کامل الصناعه الطبیه

اشاره

سرشناسه : مجوسی، علی بن عباس، - ق 384

عنوان و نام پدیدآور : کامل الصناعه الطبیه تالیف علی بن العباس المجوسی (و بهامشه) کتاب مختصر تذکره الامام السویدی فی الطب/ الامام الشوانی

وضعیت فهرست نویسی : فهرستنویسی قبلی

یادداشت : عربی

شماره کتابشناسی ملی : 24931

المجلد1

[المقدمات]

پیش گفتار

بسم الله الرحمن الرحیم

کامل الصناعه الطبیه، شاهکار کم نظیر پزشکی ایران

علی بن عباس مجوسی اهوازی، دانشمندی که پس از رازی و قبل از ابن سینا می زیست (ولادت نیمه اول قرن چهارم هجری) و همچون سلف و خلف نامدار خود در دوران حکومت شاهان آل بویه بسر می برد، مؤلف یکی از کتب اصلی طب ایران و سرچشمه دانش بسیاری از دانشمندان دوران تمدن اسلامی است.

دوران شاهان آل بویه یعنی دوره تعصب زدائی و زمان تمسک و احیاء معارف ائمه معصومین علیهم السلام، دوره طلائی رشد و شکوفائی طب ایرانی است، حقی که خاندان آل بویه و وزیران دانشمندشان در جمع آوری و نشر آثار طبی رازی داشتند، نقشی از پناه خسرو عضد الدوله دیلمی پادشاه صاحب نام آل بویه در تشویق علی بن عباس تألیف اثر بسیار ارزشمندش کامل الصناعه الطبیه معروف به الملکی داشت، جایگاه و منزلت ابن سینا در دستگاه حکومت آل بویه و تصدی وزارت این سلسله نمونه ای از فراهم شدن شرایط رشد و شکوفائی پزشکی ایران را نشان می دهد. لذا با توجه به شأن و منزلت این سه طبیب دانشمند، دوران آل بویه را باید دوران طلائی تجدید حیات و تکامل دانش پزشکی ایران دانست.

علی بن عباس مجوسی اهوازی با خلق اثر گرانقدرش در پزشکی نظم و نسقی به علم طب داده است و همان گونه که خودش در مقدمه کتاب

با گرامیداشت و حفظ حرمت دانشمندان سلف و بررسی کار آنها و بیان نقائص یا جهت گیری های آثارشان متذکر میشود؛ کار خود را با توجه به کاستی ها یا افراط و تفریطهای آثار پیشینیان، بگونه ای استثنائی، طبقه بندی شده و نظم یافته و بدور از ایجاز یا اکثار در حجمی منطقی ارائه نموده است لذا درست گفته اند که اگر قانون ابن سینا وجود

کامل الصناعه الطبیه، مقدمهج 1، ص: 6

نداشت، کتاب کامل الصناعه الطبیه، با این ویژگی ها رقیبی نداشت.

این کتاب که در طبقه بندی کتب، جزء بسائط (Texts) و به عنوان مرجع قرار میگیرد از زمان تألیف تا زمان ما، مورد استفاده بسیاری از دانش پژوهان واقع شده است، اروپائیان نیز با درک اهمیت این کتاب از قرن 15 میلادی با ترجمه و نشر آن به زبان لاتینی در و نیز، این اثر کم نظیر را وارد عرصه آموزش و طبابت کردند و برای سومین بار نیز در 1523 همراه با درج حواشی آن را منتشر نمودند و تا قرن 18 میلادی در دانشگاههای اروپا از این اثر بسیار ارزشمند با عنوان Regius Liber و عناوین دیگر مشابه، به عنوان کتاب مرجع استفاده کردند.

علی بن عباس مجوسی اهوازی در صفحات آغازین کتاب به بیان روش خود در تألیف کتاب می پردازد و در مورد داروهای مورد استفاده خود با اشاره به برخی داروهای سمی مورد استفاده در طب یونانی، مزیّت داروهای مورد استفاده نزد پزشکان پارس و عراق (بخش هائی از ایران) را متذکر می گردد و از بکارگیری آنها در این کتاب خبر می دهد: «.. و اما الادویه فانّی ذکرت منها ما یستعمله اطباء الاقلیم الرابع و العراق و فارس و ما قد صحت

تجربتهم له و کثرت منفعته فی کلّ واحد من الامراض، اذا کان کثیر من الادویه التی کان یستعملها القدماء من الیونانیین قد رفضها اهل العراق و فارس و الاقلیم الرابع .....»

نشر کتاب ارزشمند کامل الصناعه الطبیه در ایران آنهم برای نخستین بار قریب یک هزار سال پس از تألیف آن و با تصحیح و مقابله و تکمیل نسخه چاپ شده در مصر، اگرچه کاری قابل ستایش و افتخارآمیز است اما در عین حال از یک غفلت و بی توجهی دراز مدت حکایت می کند.

اینک که بیاری پروردگار، دوران بهره گیری علمی از میراث پزشکی گذشته آغاز شده و جنب و جوش مبارکی در دانشگاههای علوم پزشکی کشور و محافل علمی و پزشکی برای احیاء و استفاده از آثار بفراموشی سپرده شده و تجارب کم نظیر و در مواردی کاملًا بی نظیر دانشمندان گذشته ما سرعت گرفته است، انتشار این اثر و شاهکار علمی، هدیه و پاسخ مناسبی به این جنبش علمی و میهنی و ان شاء الله مقدمه ای برای بازیابی و نشر آثار ارزشمند دیگر می باشد.

مؤسسه مطالعات تاریخ پزشکی، طب اسلامی و مکمل

کامل الصناعه الطبیه، مقدمهج 1، ص: 7

سخن آغازین

ارزش طب سنتی چه از لحاظ علمی و کاربردی و چه از لحاظ فرهنگی و تاریخی بر هیچ کس پوشیده نیست. ولی متأسفانه در صده اخیر که تاخت و تاز تمدن جدید کشورمان را در نوردید، مورد بی مهری و بعضی اوقات مقابله و تخریب واقع گرفت.

در صورتیکه اگر با سعه صدر و بدون طرفداریهای کورکورانه در کنار طب جدید و دیدگاههای جدید از آن بهره برداری می شد هم جلوی کجرویهای طب جدید گرفته شده و طب قدیم هم دیگر طب

قدیم نمی ماند و با نیازهای روز رشد می کرد و از دست کاسبان حکیم نما در امان می ماند. و با کمترین هزینه اقتصادی و خسارت اجتماعی تأمین کننده شرائطی مطلوب برای حفظ سلامت عمومی جامعه و تقویت فرایند پیشرفت علمی، اجتماعی، اقتصادی و سیاسی را در این شاخه فراهم می کرد.

پس از انقلاب شکوهمند اسلامی علی الخصوص در دهه اخیر مجدداً با تلاش تعدادی از محققان بارقه های امید دوباره در دل محققین روشن شد و قدمهای مثبتی در این زمینه برداشته شد تا شاید بتوان دوباره با اتکاء بر منابع علمی کشور و تلاش محققین، این علم مهجور را به شکل علمی آن رواج داد.

این مؤسسه نیز علی رغم همه محدودیتها با توکل بر حضرت صاحب العصر و الزمان (عج)، و حمایت جمعی از علاقمندان بسهم خود تلاش نموده تا قدمهایی در این زمینه بردارد که خلاصه ای از اقدامات انجام شده بنظر می رساند.

1- تأسیس کتابخانه تخصصی طب طبیعی در چهار قسمت خطی، چاپ سنگی، آرشیو نسخ خطی و کتابخانه عمومی.

2- تدریس دوره های مقدماتی و دوره های تکمیلی طب طبیعی.

کامل الصناعه الطبیه، مقدمهج 1، ص: 8

3- تألیف و تدوین متون درسی طب طبیعی.

4- ایجاد ارتباط، خدمات رسانی و همکاری با سایر مراکز طب طبیعی.

5- ایجاد بانک گیاهان دارویی (هر بار یوم).

6- تحقیق و تصحیح متون اصلی طب طبیعی که این کتاب یک نمونه از آن می باشد.

این کتابها توسط مؤسسه مطالعات تاریخ پزشکی، طب اسلامی و مکمل مورد توجه و مهرورزی قرار گرفت و برای اولین بار به حلیه طبع مزیّن گشت و تقدیم محققان و علاقمندان گردید و جا دارد اذعان گردد بدون توجه آن موسسه شاید این تحقیقات به مرور زمان

به بوته نسیان سپرده شده و سالیان سال مهجور می ماند. لذا بدین وسیله از دست اندرکاران آن مؤسسه تشکر و قدردانی می گردد.

در خاتمه از خداوند متعال برای کلیه محققینی که در تصحیح این کتاب ما را یاری نموده اند اجر جزیل خواستاریم.

مؤسسه احیاء طب طبیعی

مجتبی هاتف قوچانی

قم المقدسه

کامل الصناعه الطبیه، مقدمهج 1، ص: 9

المقدمه

اشاره

الحمد لله ربّ العالمین و الصلاه و السلام علی أفضل الأنام و سید من خلق محمد صلی الله علیه و آله و علی اله الطیبین الطاهرین.

اهتم المسلمون منذ الصدر الاول للاسلام بالاضافه لعلوم القرآن و الحدیث و العقائد و الفقه؛ اهتموا بالعلوم الاخری کالطب و الهندسه و الفلک و الریاضیات و الکیمیاء. و قد قاموا بجمع الکتب و الرسائل التی دوّنت فی تلک العلوم عند الشعوب و البلدان الاخری کالیونان و الهند و فارس و قاموا بترجمتها و تدریسها.

فنشأت المدارس العلمیه فی البحث و التألیف و التدریس. و ظهر علماء کبار. و الطب کان له النصیب الوافر حیث ظهر أطباء و صلوا الذروه فی الطب، و ألّفوا کتباً مهمه جداً تعتبر الاساس للاطباء منها:

1- کتاب الحاوی فی الطب لأبی بکر محمد بن زکریا الرازی.

2- القانون فی الطب للشیخ الرئیس أبی علی بن سینا.

3- کامل الصناعه الطبیه لعلی بن عباس الاهوازی.

4- التصریف لمن عجز عن التألیف لأبی القاسم الزهراوی.

5- کتاب المائه فی الطب لابی سهل عیسی بن یحیی المسیحی.

و قد وجدنا أن تلک الکتب قد تم تحقیقها و طباعتها بصوره مناسبه عدا کتاب کامل الصناعه الطبیه المعروف بالملکی لعلی بن عباس الاهوازی الملقب بالمجوسی؛ فلم یهتم بطباعته عدا طبعه مصر و هی غیر محققه.

و لأجل هذا اخذت مؤسستنا علی عاتقها تحقیق هذا الکتاب

نظراً لأهمیته الکبیره؛ فهو یعتبر من أمهات الکتب الطبیه، فقمنا بجمع النسخ الخطیه المتوفره لهذا الکتاب و مقابلتها مع بعضها و تبیین موارد الاختلاف فیها، فتم اخراج الکتاب بصوره جدیده محققه لکی ینتفع بها الطبیب و الباحث و خدمه للعلم.

مقارنه علمیه بین کتاب کامل الصناعه الطبیه مع الکتب الأخری:

أن هذا الکتاب قد صنفه المؤلف لأجل أن یکون کتاباً کاملًا جامعاً لکل ما

کامل الصناعه الطبیه، مقدمهج 1، ص: 10

یحتاج إلیه المتطببون و غیرهم من الأمور الطبیه و قوانینها، فهو کتاب کامل و تام فیه جمیع الأمور الطبیه التی یحتاجها الطبیب إذا قیس إلی الکتب الأخری التی سبقته، و الیک هذا المقارنه بالنسبه إلی الکتب التی سبقته، مستخرجه من کتابه:

مقارنه مع کتاب الفصول لابقراط: فان کتاب الفصول و إن کان کتاباً شاملا للطب إلا انه استعمل فی الإیجاز و الغموض، فان الکثیر من کلمات الفصول هی غامضه غیر واضحه.

مقارنه مع ما ألفه جالینوس من کتب الطب: فان جالینوس قد ألف کتب کثیره فی الطب بلغته، لکنها لا یوجد منها کتاب جامع کامل شامل لجمیع دقائق الطب و نکاته التی یحتاجها الطبیب فی تعلمه و طبابته.

مقارنه مع ما کتبه اریباسیوس فی الطب: فان اریباسیوس قد ألف کتابین:

احدهما الصغیر، فانه لم یذکر فی هذا الکتاب شی ء من الأمور الطبیعیه، و لم یذکر جمیع أسباب المرض. و اما کتابه الکبیر فانه لم یذکر فیه شی ء من الأرکان و لا من الأمزجه و الأخلاط و الأعضاء و القوی و الأفعال و الأرواح الا القلیل، أی لم یحیط بجمیع هذا الأمور المهمه فی الطب، و کذلک لم یذکر فی کلا کتابیه شی ء من العلاج بالید کالحجامه و الفصد و نحوهما.

مقارنه مع ما کتبه فولس: فان فولس لم یحیط بجمیع الأمور

الطبیعیه، فقد ذکر الشی ء القلیل منها. و أیضا انه ما ذکره من أمر الأسباب و العلامات و سائر أنواع المداواه و العلاج بالید لم یکن علی نهج و أسلوب و طریقه التعلیم و التدریس للطب.

مقارنه مع کتاب أهرن: هو کتاب باللغه السریانیه و مؤلفه قد أحاط بجمیع ما یحتاج إلیه فی الطب من أمر المداواه و الأمراض و العلل و أسبابها و علاماتها و غیر ذلک، و لکن کان ذکره علی نحو الإیجاز و الاقتصار لا شرح فیه، لا ینفع ککتاب جامع مفصل فیه جمیع ما یحتاج إلیه المتطبب فی عصره.

مقارنه مع ما ترجمه ماسرجوبه من کتاب أهرن: فان ماسرجوبه متطبب البصره قد ترجم کتاب أهرن من اللغه السریانیه إلی اللغه العربیه[1]، فان علی بن

کامل الصناعه الطبیه، مقدمهج 1، ص: 11

عباس یقول عن هذه الترجمه: «فان ترجمته ترجمه سوء ردیئه تعمی علی القاری ء له کثیراً من المعانی التی قصد شرحها، لا سیما من لم ینظر فی ترجمته حنین و أشباهه[2]».

مقارنه مع ما ألفه یوحنا بن سرافیون[3]: أن هذا الرجل لم یذکر فی کتابه الکثیر من الأمراض التی تذکر فی أبوابها عاده، بل کانت تلک الأبواب ناقصه، فمثلا:

عند ما ذکر علل الدماغ لم یذکر عله القطرب و العشق و الاسترخاء الحادث عن القولنج، و کذلک عند ما ذکر علل العین ترک علاج المده الحادثه من غیر قرحه و علاج الأثر و البیاض و النتوء، و لم یذکر علاج السرطان فی العین و انتفاخها و التحجر و غیرها، بل الکثیر من الأمراض التی تذکر فی بوابها، هذا أولًا.

و أما ثانیاً: فان ما ذکره ابن سرافیون من الأبواب و المقالات لم یذکرها علی تریب و تنسیق کما علیه الأطباء

فی کتبهم، فان الکثیر من الأمراض التی یجب أن تذکر مثلًا فی باب علل الأعضاء الباطنه ذکرها فی باب علل الحادثه فی سطح البدن، فمثلا ذکر علل الرحم و نقصان الباه و سیلان المنی فی باب العلل الحادثه فی سطح الجلد، و غیرها من الأمور فانه ذکرها فی غیر أبوابها المعروفه.

مقارنه مع کتاب المائه فی الطب للمسیحی[4]:

کامل الصناعه الطبیه، مقدمهج 1، ص: 12

أولا: إن المسیحی لم یشرح و یبین کاملا الأمور الطبیعیه و الأمور التی لیست بطبیعیه، بل ذکرها علی نحو الاختصار و عدم الشرح مما یجعل کتابه ناقص العباره و البیان التام.

ثانیا: أن وضع الکتاب غیر منضم و مرتب کبقیه الکتب، فمثلا انه فی کتابه ذکر القوانین التی یعمل علیها فی ترکیب الأدویه ذکرها فی الباب التاسع، و ذکر بعده الأمور الطبیعیه، ثم ذکر بعد ذلک أمر العلل و الأمراض التی تعرض بالرأس و ما یلی الرأس، فان هذا مخالف لمنهج الأطباء فی التألیف، فانه قد ما ینبغی تأخیره و أخر ما ینبغی تقدمیه.

مقارنه مع کتابی المنصوری و الحاوی للرازی[5]:

کامل الصناعه الطبیه، مقدمهج 1، ص: 13

فأما المنصوری فان الرازی فی کتابه المنصوری قد استعمل فیه الإیجاز و الاقتصار علی العباره، و لم یحیط بجمیع الأمور، بل من الأساس الرازی قد وضعه للإیجاز و الاقتصار و عدم الإطناب.

و أما الحاوی فان الرازی لم یذکر فیه علم الاستقسات و الامزجه و الأخلاط و تشریح الأعضاء و لا العلاج بالید، و کذلک انه لم یذکر الحاوی علی ترتیب و نظام کبقیه الکتب المتعارفه فی صناعه الطب و ما علیه الأطباء، بل هناک قول أن الحاوی اخرج بعد وفاته و کان الکتاب علی شکل مسودات فی حیاته لم ینظمه بعد.

مقارنه

مع کتاب القانون للشیخ الرئیس: اما الجانب النظری لکتاب کامل الصناعه هو سلس العباره قوی البیان جامع المحتوی، مفهوم المضمون، خالی من الغموض و التعقید، و أما فی الجانب العملی و المداواه هو ابلغ و اثبت و ذا تجربه. قال القفطی: فی حق کتاب کامل الصناعه الطبیه: «مال الناس إلیه فی وقته و لزموا درسه إلی أن ظهر کتاب القانون لابن سینا فمالوا إلیه و ترکوا الملکی بعض الترک، و الملکی فی العمل أبلغ، و القانون فی العلم أثبت[6]».

قیمه الکتاب و میزاته العلیمه:

قال علی بن عباس فی حق کتابه: «و أما أنا فانی أذکر فی کتابی هذا جمیع ما یحتاج إلیه من حفظ الصحه و مداواه الأمراض و العلل و طبائعها و أسبابها و الأعراض التابعه لها و العلامات الداله علیها مما لا یستغنی الطبیب الماهر عن معرفته، و أذکر من أمر المداواه و العلاج و التدبیر بالأغذیه و الأدویه ما قد وقعت التجارب علیه و اختاره القدماء و ما صحت منفعته و امتحانه، و طرحت ما سوی ذلک و استشهدت فی کثیر من المواضع بقول أبقراط و جالینوس المقدّمین فی هذه الصناعه، لا سیما القوانین و الدستورات و الأصول التی یستعملها أصحاب القیاس و علیها مبنی الأمر فی حفظ الصحه و مداواه الأمراض[7]».

حیاه المؤلف:
اشاره

هو أبو الحسن علی بن عباس الاهوازی الارجّانی المعروف ب «المجوسی» ولد

کامل الصناعه الطبیه، مقدمهج 1، ص: 14

فی مدینه الأهواز. و الأهواز مدینه تقع بجنوب فارس بالقرب من «جندیسابور» من بلاد إیران، و هو فارسی الأصل.

و یعرف عند الغربیین باسم HALY ABBAS .

و قد عرف ب «المجوسی» نسبه الی الدیانه التی دان بها جده، و هی «الزرادشتیه» أطلقها علیه مناوؤه، نظراً لتشیّعه، فقد کان هو و أبوه مسلمین، و یدل علی ذلک اهدائه کتابه هذا (کامل الصناعه) الی عضد الدوله أبی شجاع فناخسرو بن رکن الدوله حسن بن بویه الدیلمی، و هو من أقوی الملوک البویهیین، کان (علی بن عباس) قد خدم فی بلاطه، و سمّی کتابه ب الملکی» نسبه للملک البویهی، الذی کان راعیاً کبیراً للعلماء و الاطباء، فقد أنشأ البیمارستان العضدی فی بغداد فی تلک الفتره.

وفاته:

کانت وفاه علی بن عباس الاهوازی سنه 384 ه، و لم یذکر فی التاریخ سنه ولادته الا أنه یعرف أنه کان من معاصری الرازی.

أساتذته:

إن الذی ذکر من أساتذه علی بن عباس فقط هو أبو ماهر موسی بن یوسف بن سیار، المتوفی سنه 350 ه (961 م)، و لم یذکر فی کتب التراجم غیره من اساتذته و کذلک لم یشر هو إلی غیره.

و أبو ماهر موسی بن یوسف بن سیار: هو من الأطباء المشهورین بالحذق و جوده المعرفه بصناعه الطب، و لموسی بن سیار مؤلفات منها: مقاله فی الفصد، و الزیاده التی زادها علی کتاب (کناش الخف) لإسحاق بن حنین[8].

و هذا الرجل هو من فطاحل الأطباء، و هو معروف فی طبه و فضله فی هذا المجال. و کان من الفخر أن یکون علی بن عباس تلمیذاً لموسی بن سیار، فقد ذُکِر فی کتابه الملکی فی عده مواضع بأنه تلمیذه منها:

قوله: «و أمّا اسم واضع هذا الکتاب فهو علی بن العباس المجوّسی المتطبب

کامل الصناعه الطبیه، مقدمهج 1، ص: 15

تلمیذ أبی ماهر موسی بن سیار».

و قوله أیضاً: «فقد صح أن واضعه علی بن العباس المتطبب المجوّسی تلمیذ أبی ماهر موسی بن سیار[9]».

و کذا قوله: «المقاله الخامسه من الجزء الثانی العملی من کتاب کامل الصناعه الطبیه المعروف بالملکی، تألیف علی بن عباس تلمیذ أبی ماهر موسی ابن سیار».

و إلی غیر ذلک مما یشیر إلی انه تلمیذ أبی ماهر موسی بن سیار.

و أبو ماهر موسی بن سیار هو أستاذ أیضاً لأحمد بن محمد الطبرسی، فقد ذکره محسن الأمین فی أعیان الشیعه عن مجالس المؤمنین ما ترجمته: بقراط الدهر و جالینوس العصر أبو الحسن أحمد بن محمد الطبرسی فیلسوف

مشهور و طبیب ماهر تلمیذ أبو ماهر موسی بن سیار»[10].

مؤلفاته:

لم یصل إلینا کتاباً للمؤلف غیر هذا الکتاب (کامل الصناعه الطبیه) و کنت اعتقد أنّ سائر تألیفاته فُقد بمرور الزمن.

و لکن بعد مراجعه کتب التراجم القدیمه مثل طبقات الأطباء لابن جلجل، و عیون الأنباء فی طبقات الاطباء و سایر کتب التراجم؛ رأیت أنه لم یذکر له تصنیف آخر غیر هذا الکتاب، کما أن مؤلفه ایضاً لم یشیر فی کتابه الی تألیفاته الاخر، و الظن القوی انه لم یؤلف غیر کتاب کامل الصناعه.

تلامیذه:

لم نری فی کتب التراجم من ذکر نصاً باسم تلمیذ علی بن عباس، کما کان هو یصرح بأنه تلمیذ أبی ماهر موسی بن سیار.

نعم أن هناک الکثیر من الکتب الطبیه قد اعتمدت علی کتاب کامل الصناعه و ذکرت علی بن عباس باسم المجوسی، الا أن هذا لا یدل علی أنهم کانوا تلامیذاً مباشرین لعلی بن عباس، لکنهم اعتمدوا علی کتابه فی تدوین کتبهم و ممارستهم للطب.

کامل الصناعه الطبیه، مقدمهج 1، ص: 16

عضد الدوله:

هو أبو شجاع فناخسرو ابن رکن الدوله أبی علی الحسن بن أبی شجاع بویه بن فناخسرو بن تمام، ینتهی إلی بهرام جور الملک بن یزدجرد بن هرمز بن کرمنشاه بن سابور ذی الأکتاف من ملوک بنی ساسان.

ولی بعد عمه عماد الدوله دانت له البلاد و العباد و دخل فی طاعته کل صعب القیاد و هو أول من خوطب بالملک فی الإسلام و أول من خطب له علی المنابر بعد الخلیفه فی دار السلام، و کان من جمله ألقابه تاج المله، و أضاف الصابی فی کتابه التاجی فی اخبار بنی بویه إلی هذا اللقب و کان فاضلا محبا للفضلاء و کان یعظم الشیخ المفید غایه التعظیم.

صنف له أبو الحسن

علی بن عباس المجوسی الفارسی المتوفی سنه 384 تلمیذ أبی ماهر موسی بن سیار الطبیب کتابه کامل الصناعه الطبیه المسمی بالملکی و هو کتاب جلیل مال الناس إلیه و لزموا درسه إلی أن ظهر کتاب القانون لابن سینا فمالوا إلیه و ترکوا الملکی بعض الترک. قیل الملکی فی العمل أبلغ و القانون فی العلم أثبت.

حکی عن المیر سید شریف أنه عدّ عضد الدوله من مروجی مذهب الإسلام فی المائه الرابعه، و من آثاره تجدید عماره مشهد أمیر المؤمنین علیه السلام و البیمارستان العضدی ببغداد منسوب إلیه.

ولد بأصبهان 5 ذی القعده سنه 324 و توفی 8 شوال سنه 372 ببغداد و دفن بدار الملک بها ثم نقل إلی مشهد أمیر المؤمنین علیه السلام و کان أوصی بدفنه فیه فدفن بجوار أمیر المؤمنین صلوات الله علیه و کتب علی لوح قبره: (هذا قبر عضد الدوله و تاج المله أبی شجاع بن رکن الدوله أحب مجاوره هذا الإمام المعصوم لطمعه فی الخلاص یوم تأتی کل نفس تجادل عن نفسها، و صلاته علی محمد صلی الله علیه و آله و عترته الطاهره).

والده: هو رکن الدوله: أبو علی الحسن بن بویه کان صاحب أصبهان و الری و همذان و جمیع عراق العجم و کان ملکا جلیل القدر عالی الهمه و کان أبو الفضل بن العمید وزیره و کان رکن الدوله أوسط الاخوه الثلاثه و هم عماد الدوله و رکن الدوله

کامل الصناعه الطبیه، مقدمهج 1، ص: 17

و معز الدوله، و توفی رکن الدوله سنه 366[11].

مصادر المؤلف:

فان المؤلف قد اعتمد علی الکثیر من الکتب فی تألیفه لهذا الکتاب، فهو تاره یذکر اسم المؤلف و أخری یذکر نفس الکتاب، و هی کالتالی:

[1]- الحاوی.

[2]-

الصناعه الصغیره.

[3]- المنصوری.

[4]- کتاب ابذیمیا.

[5]- کتاب الأهویه.

[6]- کتاب الفصول.

[7]- کتاب اندیمیا.

[8]- الکنانیش.

أما الأطباء الذین اعتمد و استشهد علی أقوالهم فهم کالتالی:

[1]- أبقراط.

[2]- ابروقلس.

[3]- ابن ماهر موسی بن یسار.

[4]- اریباسیوس.

[5]- إسحاق بن حنین.

[6]- أطباء العراق و فارس.

[7]- أهرن.

[8]- اوریناسیوس.

[9]- فولس الاجبیطی.

[10]- ایرلس.

کامل الصناعه الطبیه، مقدمهج 1، ص: 18

[11]- ایروفس.

[12]- جالینوس.

[13]- یوحنا بن سرافیون.

[14]- المسیحی.

[15]- محمد بن زکریا الرازی.

[16]- فولس

[17]- اوناقس.

منهج المؤلف فی التألیف:

فان منهج المؤلف فی التألیف هو منهج مماثل لما سار علیه القدماء من الأطباء فی تألیفهم للکتب الطبیه، فانه ابتداء أولًا بذکر الأمور الطبیعیه و التی تسمی کلیات الطب من ذکر الاستقسات أی الأرکان و الأمزجه و الطبائع و الأخلاط و الأسباب و العلامات، ثم الجانب العملی الذی یبدأ بذکر الأمراض و التی تبدأ من الرأس و تنتهی إلی قدم الرجل، و ثم ذکر أنواع العلاجات، و ثم ذکر الأدویه المفرده و الأدویه المرکبه.

فالمؤلف لم یأتی بمنهج مغایر لما علیه منهج القدماء و لا ذکر أسلوباً خاصا للعلاجات المخالفه لمدرسه العلاج بالقیاس و ما علیه مشهور الأطباء فی علاجاتهم و مداواتهم.

فی قسمه الکتاب بالأجزاء و المقالات:

و أمّا قسمه هذا الکتاب بالأجزاء و المقالات فانّه ینقسم أولًا إلی جزئیین:

الجزء الأول: فی نذکر الأمور الطبیعیه و التی لیست بطبیعیه، و الأمور الخارجه عن الطبیعه، و یسمی هذا الجزء النظری.

و الجزء الثانی: فی ذکر حفظ الصحه علی الأصحاء و مداواه المرضی التی تکون بالتدبیر أو الأدویه التی تکون بعلاج الید، و یقال لهذا الجزء: الجزء العملی.

الجزء الأول: فیه عشر مقالات:

المقاله الأولی: فیها خمسه و عشرون باباً، یذکر فیها صدر الکتاب، و الرءوس الثمانیه، و وصایا المطببین و عهد أبقراط، و قسمه الطب، و الاستقسّات، و الأمزجه،

کامل الصناعه الطبیه، مقدمهج 1، ص: 19

و الأخلاط.

المقاله الثانیه: فیها سته عشر باباً، یذکر فیها تشریح الأعضاء المتشابهه الأجزاء و منافعها.

المقاله الثالثه: فیها سبعه و ثلاثون باباً، یذکر فیها تشریح الأعضاء المرکبه و منافعها.

المقاله الرابعه: فیها عشرون باباً، یذکر فیها أمر القوی و الأفعال و الأرواح.

المقاله الخامسه: فیها ثمانیه و ثلاثون باباً، یذکر فیها الأمور التی لیست بطبیعیه و هی: الهواء المحیط بأبدان الناس، و الریاضه،

و الأطعمه و الأشربه، و النوم و الیقظه، و الجماع، و الاستحمام، و الأعراض النفسانیه.

المقاله السادسه: فیها سته و ثلاثون باباً، یذکر فیها الأمور الخارجه عن الأمر الطبیعی، و هی: الأمراض، و الأسباب الفاعله لها، و الأعراض التابعه لها.

المقاله السابعه: فیها ثمانیه عشر باباً، یذکر فیها الدلائل و العلامات العامه الداله علی العلل و الأمراض.

المقاله الثامنه: فیها اثنان و عشرون باباً، یذکر فیها الاستدلال علی العلل و الأمراض الظاهره للحس و أسبابها.

المقاله التاسعه: فیها واحد و أربعون باباً، یذکر فیها الاستدلال للحس علی علل الأعضاء الباطنه و أسبابها.

المقاله العاشره: فیها اثنا عشر باباً، یذکر فیها العلامات و الدلائل المنذره بحدوث الأمراض و بالعطب و السلامه.

الجزء الثانی: و هو العملی، فیه عشر مقالات:

المقاله الأولی: فیها أحد و ثلاثون باباً، یذکر فیها حفظ الصحه علی الأصحاء، و تدبیر الأطفال و المشایخ و الناقهین من المرض.

المقاله الثانیه: فیها سبعه و سبعون باباً، یذکر فیها الأدویه المفرده و امتحانها و منافعها.

المقاله الثالثه: فیها أربعه و ثلاثون باباً، یذکر فیها مداواه الحمیات و الأورام و علاجاتها.

کامل الصناعه الطبیه، مقدمهج 1، ص: 20

المقاله الرابعه: فیها ثلاثه عشر باباً، یذکر فیها مداواه العلل العارضه فی سطح البدن.

المقاله الخامسه: فیها اثنان و ثمانون باباً، یذکر فیها مداواه علل الأعضاء الباطنه، و أولًا فی مداواه علل الأعضاء النفسانیه التی هی الدماغ، و النخاع، و الأعصاب، و الحواس الخمس.

المقاله السادسه: فیها ثمانیه عشر باباً، یذکر فیها مداواه العلل العارضه فی أعضاء التنفس التی هی الحنجره و قصبه الرئه و الرئه و القلب و الحجاب و الأغشیه و الصدر.

المقاله السابعه: فیها أحد و خمسون باباً، یذکر فیها مداواه العلل العارضه فی أعضاء الغذاء التی هی المرئ و

المعده و الکبد و الطحال و المراره و الأمعاء و الکلی و المثانه.

المقاله الثامنه: فیها خمسه و ثلاثون باباً، یذکر فیها مداواه العلل العارضه فی أعضاء التناسل التی هی الأنثیان، و القضیب، و الرحم، و الثدیان.

المقاله التاسعه: فیها مائه و عشره أبواب، یذکر فیها مداواه العلل التی تکون بعلاج الید.

المقاله العاشره: فیها تسعه و عشرون باباً، یذکر فیها الأدویه المرکبه و المعجونات و غیر ذلک.

عملنا فی التحقیق:

اعتمدنا فی تصحیح و تحقیق کتاب کامل الصناعه الطبیه علی عده نسخ:

النسخه الأولی: و هی التی رمزنا لها ب (أ)

و هی النسخه المحفوظه فی مکتبه آیه الله المرعشی النجفی قدس سره التی تحمل رقم (12532) بقلم ناسخها علی بن محمد بن عبد الله ناسخ الشیبانی و تاریخ کتابتها جمعه ربیع الاول 681 ه و عدد صفحاتها 532 و عدد الاسطر 27 بحجم 5/ 18* 5/ 12 و علی الصفحات الأولی کتابات متفرقه، و علیه ختم بیضی الراجی فتحعلی بن عبد الکریم و ختم عبده فتحعلی و ختم مربع یا ابا تراب ادرکنی و من ممتلکات احمد الموسوی الحسینی.

کامل الصناعه الطبیه، مقدمهج 1، ص: 21

علی الکتاب علامات البلاغ و قوبل علی ید ابو نصر فی محرم سنه 906 ه فی دار السلطنه اصفهان.

عناوین الکتاب بقلم احمر و لاجوردی و هی نسخه نفیسه صحیحه و مذهبه و مجدوله و اعتمدنا علیها فی اکثر الموارد و جعلناها نسخه الاصل.

و الظن القوی أن هذه النسخه کتبت لاحد السلاطین و لکنه لم یصرح باسمه، و هی قلیله الاخطاء و النقص، و من ممیزات هذه النسخه انها معرّبه و محرّکه، و قلّ ما نجد کتاباً طبّیاً معرّباً.

و فی بدایه کل مقاله فهرس المقاله بخط الثلث الجمیل.

النسخه

الثانیه: التی رمزنا لها ب (م)

و هی نسخه حجریه طبعت فی مصر فی سنه (1294) فی مجلدین یقع المجلد الاوّل فی 434 صفحه و الثانی فی 608 صفحه بحجم 20* 30.

و قمنا بطباعه الکتاب فی بدایه الامر علی هذه النسخه و قابلناها بباقی النسخ، و هذه النسخه لها امتیازها من حیث الفصاحه.

نسخه [أ] و نسخه [م] کلاهما مکمل للأخر

إن النسخه [أ] بالنسبه إلی نسخه [م] تکون مکمله لها؛ لأنه یوجد- فی أماکن متفرقه- فی نسخه [م] کثیر من السقط، و بفضل نسخه [أ] تم تکمیل ما سقط فیها و إصلاح ذلک، و أیضا بفضل نسخه [م] تم تغیر بعض الألفاظ التی نراها فی غیر محلها و لیست مطابقه لسبک الجمله.

و أما نسخه [م] فکذلک لها الفضل الکثیر من ناحیه السقط الموجود فی نسخه [أ] من حیث التکمیل و إصلاح المتن، و لکن السقط الموجود فی [أ] لیس بهذه الکثره مثل نسخه [م] و غیرها من النسخ.

و نحن فی التحقیق ذکرنا کل لفظ ساقط فی کلا النسختین و أثبتناه فی المتن و أشرنا إلی موضع السقط و النسخه التی ذکرته، و وضعنا کل ما کان فی سقط بین معوقتین هکذا [...]، و إشاره إلی وجود سقط فی هذا المکان، فمن خلال ذکر السقط فی کلا النسختین أصبح لدینا کتاب کامل من کامل الصناعه الطبیه.

النسخه الثالثه: التی رمزنا لها ب (ب)

کامل الصناعه الطبیه، مقدمهج 1، ص: 22

و هی النسخه المحفوظه فی مکتبه آستانه قدس رضوی فی مشهد برقم 5133، الناسخ اسمه هو افتخار کتبه بخط النسخ فی 22 محرم سنه 869 ه، و النسخه مذهبه و مجدوله بالذهب و عناوینها بقلم احمر و لاجوردی، حجم الکتاب 13*

20 فی 31 سطر فی 846 صفحه، و قفه علی المکتبه نادر شاه الافشار من ملوک ایران.

النسخه الرابعه: التی رمزنا لها ب (و)

و هی المقاله الخامسه من القسم العملی، موجوده فی احدی مکتبات أمیریکا کتبت فی القرن السادس فی 280 صفحه بحجم 18* 25.

و النسخه بخط مقروّ و کتب فی الصفحه الاولی: المقاله الثانیه من کتاب کامل الصناعه، لکن الموجود هی المقاله الخامسه من الجزء الثانی، و علی الکتاب تملک افقر العباد عبد الله طبیب ولد ابراهیم طبیب فی محروسه عکا.

النسخه الخامسه: التی رمزنا لها ب (د)

و هی النسخه المحفوظه فی مکتبه آستانه قدس رضوی فی مشهد برقم 5132 کاتبه عماد الدین بن شیخ نور الدین العقیلی فی أربعاء 28 رمضان 1051 بخط فارسی نستعلیق فی 30 سطر بحجم 5/ 18* 5/ 31 و الکتاب من موقوفات فخر الدوله فی سنه 1299.

النسخه السادسه التی رمزنا لها ب (ه)

و هی النسخه المحفوظه فی مکتبه ملک فی تهران برقم 4505 فی 1012 صفحه بحجم 25* 18 فی 29 سطر.

کتبه الفقیر الله الحسیب عارف بن محمد بن علی الافصحی الاوحدی البلیانی الطبیب.

فرغ من کتابه الجزء الاول رمضان المبارک سنه 941 و فرغ من کتابه الجزء الثانی سنه 944.

النسخه مذهبه و مجدوله بالذهب و العناوین بالاحمر.

هناک أمران یجب التنبه علیهما:

الأول: انه لأجل وجود تقسیمات و تفریعات کثیره فی أبواب مقالات کتاب کامل الصناعه، فانه قد وضعنا عناوین جدیده من عندنا و جعلناها بین معوقتین [...]

کامل الصناعه الطبیه، مقدمهج 1، ص: 23

و لم نضع علامه للحاشیه إشاره إلی أن هذا العنوان هو من عندنا لا من أصل الکتاب.

الثانی: قمنا بکتابه رأس و أصل الأقسام و الفروع بالحبر الأکثر سواداً إشاره إلی هذه الفروع

و الأقسام، و ذلک لأجل سهوله معرفه بدایه الأقسام و الفروع، و لکی لا تتدخل الفروع بالأقسام و بالتالی یشتبه الأمر علی القارئ.

علامات الحاشیه فی المجلد الأول و الثانی النظری

1- فی نسخه [أ] فقط: معناه أن المتن الذین بین المعوقتین [...] موجود فی النسخه [أ] فقط، و لم یذکر فی نسخه [م].

2- فی نسخه [م] فقط: معناه أن المتن الذین بین المعوقتین [...] موجود فی نسخه [م] فقط، و لم یذکر فی نسخه [أ].

3- فی نسخه [م] معناه أن اللفظ المذکور فی المتن- الذی هو من نسخه [أ]- له لفظ آخر موجود فی نسخه [م]، أیضاً، و قد ذکرناه فی الحاشیه. 4- فی نسخه [أ] معناه أن الذی بین المعوقتین فی المتن [...] هو مذکور فی نسخه [م] و أن الذی ذکر فی الحاشیه هو موجود فی نسخه [أ] و ما، ثبتناه فی المتن من نسخه [م] هو الصحیح فی نظرنا.

5- [...] إذا لم یوجد بین المعوقتین فی المتن رقم للحاشیه معناه أن الذی بین المعوقتین فی المتن هو من عندنا و لیس من أصل الکتاب.

علامات الحاشیه فی المجلد الثالث و الرابع العملی

1- فی نسخه [ب] فقط: معناه أن المتن الذین بین المعوقتین [...] موجود فی النسخه [ب] فقط، و لم یذکر فی نسخه [م].

2- فی نسخه [م] فقط: معناه أن المتن الذین بین المعوقتین [...] موجود فی نسخه [م] فقط، و لم یذکر فی نسخه [ب].

3- فی نسخه [م] معناه أن اللفظ المذکور فی المتن- الذی هو من نسخه [ب]- له لفظ آخر موجود فی نسخه [م] أیضاً، و قد ذکرناه فی الحاشیه.

4- فی نسخه [ب]: معناه أن الذی بین المعوقتین فی المتن [...] هو مذکور فی نسخه [م] و أن الذی ذکر فی الحاشیه هو موجود فی نسخه [ب] و ما أثبتناه فی المتن من نسخه [م] هو الصحیح فی نظرنا.

کامل الصناعه الطبیه، مقدمهج 1، ص: 24

5-

إذا لم یوجد بین المعوقتین فی المتن رقم للحاشیه معناه أن الذی بین المعوقتین فی المتن هو من عندنا و لیس من أصل الکتاب.

و کذلک الأمر یجری فی نسخه: [و].

بالختام نتقدم بالشکر لکل من أعاننا علی انجاز هذا الکتاب و الذین قاموا بتوفیر النسخ الخطیه، و نتقدم خصوصاً بالشکر الی الشیخ حسین الحاجی علی ما قام به من المقابله و تحقیق الکتاب.

و آخر دعوانا أن الحمد لله رب العالمین مؤسسه إحیاء الطب الطبیعی

کامل الصناعه الطبیه، مقدمهج 1، ص: 25

(سکن)

کامل الصناعه الطبیه، مقدمهج 1، ص: 26

(سکن)

کامل الصناعه الطبیه، مقدمهج 1، ص: 27

(سکن)

کامل الصناعه الطبیه، مقدمهج 1، ص: 28

(سکن)

کامل الصناعه الطبیه، مقدمهج 1، ص: 29

(سکن)

کامل الصناعه الطبیه، مقدمهج 1، ص: 30

(سکن)

کامل الصناعه الطبیه، مقدمهج 1، ص: 31

(سکن)

کامل الصناعه الطبیه، مقدمهج 1، ص: 32

(سکن)

کامل الصناعه الطبیه، مقدمهج 1، ص: 33

(سکن)

کامل الصناعه الطبیه، مقدمهج 1، ص: 34

(سکن)

کامل الصناعه الطبیه، مقدمهج 1، ص: 35

(سکن)

کامل الصناعه الطبیه، مقدمهج 1، ص: 36

(سکن)

کامل الصناعه الطبیه، مقدمهج 1، ص: 37

(سکن)

کامل الصناعه الطبیه، مقدمهج 1، ص: 38

(سکن)

کامل الصناعه الطبیه، مقدمهج 1، ص: 39

(سکن)

کامل الصناعه الطبیه، مقدمهج 1، ص: 40

(سکن)

کامل الصناعه الطبیه، مقدمهج 1، ص: 41

(سکن)

کامل الصناعه الطبیه، مقدمهج 1، ص: 42

(سکن)

کامل الصناعه الطبیه، مقدمهج 1، ص: 43

(سکن)

کامل الصناعه الطبیه، مقدمهج 1، ص: 44

(سکن)

کامل الصناعه الطبیه، مقدمهج 1، ص: 45

(سکن)

کامل الصناعه الطبیه، مقدمهج 1، ص: 46

(سکن)

.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 7

المقاله الأولی

اشاره

المقاله الأولی

من کتاب کامل الصناعه الطبیه المعروف بالملکی تألیف علی ابن عباس [المجوسی][12] المتطبب و هی خمسه و عشرون باباً:

الباب الأول: فی صدر الکتاب.

الباب الثانی: فی عهد[13] و وصایا أبقراط[14] و المتطببین.

الباب الثالث: فی ذکر الرؤوس الثمانیه[15].

الباب الرابع: فی قسمه الطب.

الباب الخامس: فی[16] معرفه الاستقسّات و ماهیتها.

الباب السادس: فی[17] أصناف المزاج.

الباب السابع: فی الأقسام[18] التی ینقسم إلیها کلّ واحد من أصناف المزاج.

الباب الثامن: فی[19]

الاستدلال [علی] مزاج کلّ واحد من الناس بالطبع.

الباب التاسع: فی[20] مزاج کلّ واحد من الأعضاء الخاص به.

الباب العاشر: فی[21] مزاج الدماغ.

الباب الحادی عشر: فی معرفه مزاج العین و سائر الحواس.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 8

الباب الثانی عشر: فی معرفه مزاج القلب.

الباب الثالث عشر: فی معرفه مزاج الکبد.

الباب الرابع عشر: فی معرفه مزاج الانثیین.

الباب الخامس عشر: فی معرفه مزاج المعده.

الباب السادس عشر: فی معرفه مزاج الرئه.

الباب السابع عشر: فی معرفه مزاج جمله البدن.

الباب الثامن عشر: فی [معرفه][22] مزاج البدن المعتدل [المزاج][23].

الباب التاسع عشر: فی الأسباب [التی تدل][24] علی تغیر الدلائل [علی الأمزجه الطبیعیه][25].

الباب العشرون: فی تغیرّ [مزاج الأبدان][26] من قبل البلدان.

الباب الحادی و العشرون: فی ذکر تغیرّ المزاج من قبل الأسنان[27].

الباب الثانی و العشرون: فی تغیرّ المزاج من قبل الذکر و الأنثی.

الباب الثالث و العشرون: فی تغیرّ المزاج من قبل العاده.

الباب الرابع و العشرون: فی دلائل الصحه و شراء العبید.

الباب الخامس و العشرون: فی صفه[28] الأخلاط الأربعه

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 9

الباب الأول و هو ابتداء المقاله[29]

اشاره

قال علی بن العباس: أول ما یحق ما یبتدئ به فی جمیع الأمور و الأحوال ذکر الله[30] و الثناء علیه و الشکر له، فله الحمد، خالق الخلق بقدرته و باسط الرزق برحمته[31]، و المانّ[32] علی عباده بفضله المعطی لهم ما یقدرون به علی إصلاح معایشهم فی الدنیا و الفوز فی الآخره و هو العقل الّذی هو سبب لکلّ خیر و مفتاح لکلّ نفع و سبیل إلی النجاه، و به فضّل اللّه عز و جل الإنسان علی سائر ما خلق من حیوان و نبات و غیرهما، و الصلاه و السلام علی سیّد المرسلین خاتم النبیین محمد و آله و صحبه أجمعین.

أما بعد فقد

أسعد اللّه الملک الجلیل الکریم العنصر الفاضل الجوهر عضد الدوله نضّر الله وجهه و أکرم منقلبه و عجلّ إلی الجنان روحه بما خصه اللّه به من الفضائل النفیسه و المناقب الشریفه، و أعطاه من العقل أوفره، و من الفهم أغزره، و من الذهن ألطفه، و من الخلق أبهاه، و من الخلق أرضاه، و من الدین أحسنه، و من الحلم أقصده، و من الحیاء أحمده، و من الرأی أجوده[33]، و من التدبیر أصوبه[34]، و من الفضل أکمله، و من الثناء أجمله، و من الأنفس أکبرها، و من الهمم أبعدها، و من الشجاعه أبرعها، و من الفصاحه أبلغها، و من البلاغه أتمّها، و من السماحه

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 10

أعّمها، و من المنطق أحلاه، و من الملک أسناه، و من العزّ أسماه، و من الرتب أعلاها، و من الکرامه أهناها، و من المنازل أرفعها، و من النعم أسبغها، و من القسم أجزلها، و من السیره[35] أعدلها، و من السیاسه أحکمها؛ و کمل له هذه الفضائل و المناقب و رتبها و زینها بما قرن بها من محبه العلم و الحکمه و أهلهما، و الرغبه فیهما و الحرص علی استفادتهما، و البحث و التفتیش عما وضعته العلماء فی کلّ نوع منهما. و قد قال أنوشوران: «إذا أراد اللّه بأمّه خیراً جعل العلم فی ملوکها و الملک فی علمائها».

و لما کان العلم بصناعه الطب أفضل العلوم و أعظمها قدراً و أجلّها خطراً و أکثرها منفعه لحاجه جمیع الناس إلیها، أحببت أن أصنّف لخزانته کتاباً کاملًا فی صناعه الطب جامعاً لکلّ ما یحتاج إلیه المتطببون و غیرهم من حفظ الصحه علی الأصحاء و ردّها علی المرضی، إذ کنت لم أجد لأحد

من القدماء و غیرهم من المحدثین من الأطباء کتاباً کاملًا یحوی جمیع ما یحتاج إلیه من بلوغ غایه هذه الصناعه و أحکامها.

فأما الفاضل أبقراط الّذی کان إمام هذه الصناعه و أول من دّونها فی الکتب، فقد وضع کُتُبَاً کثیره فی کلّ نوع من أنواع هذا العلم، منها کتاباً واحداً جامعاً لکثیر مما یحتاج إلیه طالب هذه الصناعه ضروره.

و هذا الکتاب هو کتاب الفصول، و قد یسهل جمع هذه الکتب حتی تصیر کتاباً واحداً حاویاً لجمیع ما [قد][36] یُحتاج إلیه فی بلوغ غایه هذه الصناعه، إلّا أنه استعمل فیه و فی سائر کتبه الإیجاز+/ حتی صارت معان کثیره من کلّامه غامضه یحتاج القارئ لها إلی تفسیر.

و أما جالینوس المقدم المفضل فی هذه الصناعه فانّه [قد][37] وضع کتباً کثیره کلّ واحد منها مفرد فی نوع من أنواع هذا العلم، و طوّل الکلّام فیه و کرره لما احتاج إلیه من الاستقصاء فی الشرح و إقامه البراهین، و الرد علی من عاند الحق و سلک سبیل المغالطین، و لم أجد له کتاباً واحداً یصف فیه جمیع ما یحتاج إلیه فی درک

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 11

هذه الصناعه و بلوغ الغرض المقصود إلیه منها للسبب الّذی ذکرته آنفاً.

و قد وضع اریباسیوس[38] کتباً و فولس الاجبیطی[39] کتباً ورام کلّ واحد منهما أن یبین فی کتابه جمیع ما یحتاج إلیه، فوجدت اریباسیوس[40] قد قصر فی کتابه الصغیر الّذی وضعه لابنه اونافس[41] و إلی عوام الناس، فلم یذکر فیه شیئاً من الأمور الطبیعیه و قصر فی الأسباب، و کذلک فی الکتاب الّذی وضعه لابنه اسطات و هی[42] تسع مقالات، فانّه لم یذکر فیه [شیئاً][43] من الأمور الطبیعیه التی هی الاستقسّات[44] من الأمزجه و

الأخلاط و الأعضاء و القوی و الأفعال و الأرواح إلّا الیسیر، و لم یذکر فی هذین الکتابین شیئاً من العمل بالید.

فأمّا کتابه الکبیر الّذی وضعه فی سبعین مقاله فلم أجد منه[45] إلّا مقاله واحده فیها ذکر تشریح الأعضاء. و أما فولس[46] فلم یذکر فی کتابه من الأمور الطبیعیه إلّا الیسیر، و أما أمر الأسباب و العلامات و سائر أنواع المداواه و العلاج بالید فقد بالغ فی بیانه، إلّا أنه لم یذکر ما ذکره فی کتابه علی طریق من طرق التعالیم.

و أما المحدثون فلم أجد لأحد منهم کتاباً یصف فیه جمیع ما یحتاج إلیه من ذلک غیر أن أهرُن[47] وضع کتاباً ذکر فیه [جمیع ما یحتاج إلیه فی][48] مداواه الأمراض و العلل و أسبابها و علاماتها و ما سوی ذلک، فذکره علی جهه الإیجاز من غیر شرح [واضح][49] و مع ذلک فان ترجمته ترجمه سوء ردیئه تعمی علی القارئ له کثیراً من المعانی التی قصد إلی شرحها، لا سیّما من لم ینظر فی ترجمه حنین و أشباهه.

و أما یوحنا بن سرافیون[50] فانّه وضع کتاباً لم یذکر فیه شیئاً سوی مداواه

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 12

العلل و الأمراض التی تکون بالأدویه و التدبیر، و لم یذکر العلاج الّذی یکون بالید، و ترک أشیاء کثیره من العلل لم یذکرها، من ذلک انه ترک من علل الدماغ ذکر[51] المعروفه بالقطرب و العشق و الاسترخاء الحادث عن القولنج، و لم یذکر فی علاج العین مداواه المده الحادثه من غیر قرحه و لا مداواه الأثر و البیاض و لا مداواه النتوء علی ما ینبغی، و لم یذکر علاج السرطان فی العین و الانتفاخ و الوردینج و الجساء و الغرب و البرد

و التحجر [و الشعر][52] و الشعیره و الشتره و الالتزاق[53] و السلاق و الاحتراق و غیر ذلک من علل الأجفان، و لم یذکر الانتشار [و الشبکره][54] و لم یذکر فی علل المعده مداواه اللبن الجامد و الدم الجامد فیها، و لم یذکر فی [مداواه][55] الأورام و الصلع[56] و العقد و داء الفیل، [و لم یستقص ذکر الجدری و علاماته و أسبابه و مداواته الخاصه به][57] و الورم الحادث عن انخراق الشریان المسمی أبنورسما، و من علل الرحم العله المعروفه بالقب و العله المعروفه بالرجاء[58] [و العله المعروفه][59] بالبواسیر و الشقاق و القروح الحادثه فیه و النفخ و الریاح العارضه له[60]، و لم یذکر فی علل القضیب الانعاظ الّذی یکون من غیر شهوه الجماع، و لم یذکر فی العلل العارضه فی سطح الجلد الثآلیل و لا ذکر العرق المدنی[61] و لا الدوالی التی تکون فی الرجلین و الدوالی التی تکون فی الخصیتین و لا الشقاق العارض للکفین و القدمین، و لم یذکر انتفاخ الأصابع المسمی سیماوس و لا الداحس، و لا علل الأظفار، و لا ذکر التوثه[62] التی تعرض فی الوجه، و [لا] ذکر علاج نهش الحیوان و لدغه و لم یذکر علاج السموم و الأدویه القتاله، و لم یذکر لدغ العقرب الجراره و لا علاج قمله النسر، و لم یذکر علاج شی ء

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 13

من القروح التی تحتاج إلی الحام و ادمال.

و ذکر ما ذکره علی غیر ترتیب، حتی أنه ذکر أمراضاً کثیره کان ینبغی [له][63] أن یذکرها علی ترتیب الأعضاء التی فی باب علل الأعضاء الباطنه و ذکرها فی باب الأمراض الحادثه فی ظاهر البدن؛ من ذلک انه ذکر مداواه علل الرحم

و مداواه نقصان الباه و سیلان المنی فی باب العلل الحادثه فی سطح البدن، و کذلک ذکر مداواه نتن الفم و الأنف و اخراج العلق منه فی مداواه العلل فی هذا الباب، و قد کان یجب أن یذکر ذلک فی مداواه العلل الحادثه فی الأعضاء الباطنه علی ترتیب وضعها، و لم یذکر ما ذکره علی طریق من طرق التعالیم، إلّا أن ما ذکره من مداواه العلل قد بالغ فی شرح ما یحتاج إلی شرحه و استقصی فی مداوته و ذکر أسبابه و دلائله.

و أما مسیح فانّه وضع کتاباً نحا فیه النحو أهرون[64] فی قله شرحه[65] الأمور الطبیعیه و الأمور التی لیست بطبیعیه مع سوء ترتیبه لما وضعه فی کتابه من العلم و قله معرفته بتصنیف الکتب، حتی أنه ذکر القوانین التی یعمل علیها فی ترکیب الأدویه فی الباب التاسع من کتابه و أتبعه بذکر شی ء من الامور[66] الطبیعیه، ثم ذکر بعد ذلک أمر العلل و الأمراض التی تعرض للرأس و ما یلیه، و غیر ذلک من تقدیم ما ینبغی أن یؤخر و تأخیره[67] ما ینبغی أن یقدم.

[الکلام حول کتاب الحاوی]

و أما محمد بن زکریا الرازی فانّه وضع کتابه المنصوری[68] و ذکر فیه جملًا و جوامع من صناعه [الطلب][69] و لم یغفل عن ذکر شی ء مما یحتاج إلیه، إلّا أنه لم یستقص شرح شی ء ما ذکره، [لکنه][70] استعمل فیه الإیجاز [و الاختصار][71] و [هذا][72] کان [غرضه][73] و قصده فیه، فأما کتابه المعروف بالحاوی فوجدته قد ذکر

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 14

فیه جمیع ما یحتاج إلیه المتطببون من حفظ الصحه و مداواه الأمراض و العلل التی تکون[74] بالتدبیر بالأدویه و الأغذیه و علاماتها و لم یغفل عن

ذکر شی ء مما یحتاج إلیه الطالب لهذه الصناعه من تدبیر الأمراض و العلل، غیر أنه لم یذکر فیه شیئاً من علم الأمور الطبیعیه کعلم الاستقسّات و الأمزجه و الأخلاط و تشریح الأعضاء و لا العلاج بالید و لا ذکر ما ذکره من ذلک علی ترتیب و نظام و لا علی وجه من وجهات[75] التعالیم و لا جزّأه بالمقالات و لا الفصول و الأبواب علی ما یشبه علمه و معرفته بصناعه الطب و تصنیف الکتب، غیر انی[76] لا أنّکر فضله و لا أدفع علمه[77].

و الّذی یقع لی من أمره أو اتوهمه علی ما یوجبه القیاس من علمه و فهمه فی هذا الکتاب احدی الحالتین:

إمّا أن یکون وضعه و ذکر فیه ما ذکر من جمیع علم الطب لیکون تذکره له خاصه یرجع إلیه فیما یحتاج إلیه من حفظ الصحه و مداواه الأمراض عند الشیخوخه و وقت الهرم، أو النسیان أو خوفاً من آفه تعرض لکتبه فیحتاج[78] منها بهذا الکتاب، و لذلک لم یکترث بجوده التألیف حسن النظام[79].

و إمّا لأن ینتفع به الناس به و یکون له من بعده ذکر حسن فعلق جمیع ما ذکره فیه تعلیقاً لیعود فیه فینظمه و یرتبه و یضیف کلّ نوع منه إلی ما یشاکله و یثبته فی بابه علی حسب ما یلیق بمعرفته لهذه الصناعه، فیکون الکتاب لذلک کاملًا تامّاً، فعاقته عن ذلک عوائق و جاءه الموت قبل اتمامه؛ فإن کان إنّما قصد به هذا الباب فقد طول فیه الکلّام و عظمه من غیر حاجه اضطراریه دفعه[80] إلی ذلک حتی قد عجز اهل العلم و أکثر العلماء عن نسخه و اقتنائه إلّا الیسیر من ذوی الیسار من أهل الأدب، فقلّ وجوده، و

ذلک انه ذکر فی صفه کلّ واحد من الأمراض و أسبابه و علاماته و مداواته ما قاله کلّ واحد من الأطباء القدماء و المحدثین فی ذلک

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 15

المرض من أبقراط و جالینوس إلی إسحاق بن حنین و ما کان بینهما من الأطباء القدماء و المحدثین، و لم یترک شیئاً ممّا ذکره کلّ واحد منهم من ذلک إلّا أورده فی هذا الکتاب، و علی هذا القیاس فقد صارت جمیع کتب الطب محصوره فی کتابه هذا.

فی اتفاق الاطباء فی قوانین الطب]

و قد ینبغی أن تعلم أن حذاق الأطباء و مهرتهم متفقون فی وصفهم لطبائع الأمراض و أسبابها[81] علاماتها و مداواتها و لیس بینهم خلاف فی ذلک إلّا بالزیاده و النقصان أو فی بعض الألفاظ، إذ کانت القوانین و الطرق التی یسلکونها فی معرفه[82] الأمراض و العلل و أسبابها و مداواتها طرقاً[83] یتداولونها بأعیانها و إذا کان الأمر کذلک فما الحاجه إلی أن یأتی بأقاویل القدماء و المحدثین من الأطباء و تکرار أقاویلهم إذ کان کلّ واحد منهم یأتی بمثل ما أتی به الآخر، فانّه لا خلاف بینهم فی طبائع الأمراض و أسبابها و علاماتها إلّا بالزیاده و النقصان و اختلاف الألفاظ و إن خالف بعضهم بعضاً فی استعمال أنواع الأدویه، فلیس یخلاف[84] فی قواها و منافعها بمنزله السفرجل و الکمثری و الزعرور و بمنزله الزنجبیل و الفلفل و الدار فلفل، فان هذه و إن کانت مختلفه الأنواع فلیست بمختلفه القوی و المنافع إلّا بالزیاده و النقصان فی ذلک؛ فقد کان ینبغی له رولا راد[85] علیه أن یقتصر من أقاویل هؤلاء علی البعض و یکتفی باستشهاده علی ما یحتاج إلیه[86]، و أفضلهم علماً و أشدهم تقدماً فی الصناعه و

أحسنهم وصفاً و أکثرهم تجربه لیخف بذلک الکتاب علی من یرید اقتناءه و نسخه، و لا یطول الکتاب و لا[87] یعظم و لینتشر ذلک فی أیدی الناس و یکثر وجوده، فانی إلی حیث انتهیت ما علمت أن نسخته توجد إلا عند نفسین من أهل الأدب و العلم و الیسار.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 16

و أما أنا فانی أذکر فی کتابی هذا جمیع ما یحتاج إلیه من حفظ الصحه و مداواه الأمراض و العلل و طبائعها و أسبابها و الأعراض التابعه لها و العلامات الداله علیها مما لا یستغنی الطبیب الماهر عن معرفته، و أذکر من أمر المداواه و العلاج و التدبیر بالأغذیه و الأدویه ما قد وقعت التجارب علیه و اختاره القدماء و ما[88] صحت منفعته و امتحانه، و اطرحت ما سوی ذلک و استشهدت فی کثیر من المواضع بقول أبقراط و جالینوس المقدّمین فی هذه الصناعه، لا سیما القوانین و الدستورات و الأصول التی یستعملها أصحاب القیاس و علیها مبنی الأمر فی حفظ الصحه و مداواه الأمراض.

و أما الأدویه فانی ذکرت منها ما یستعمله أطباء الإقلیم الرابع و العراق و فارس و ما قد صحت تجربتهم له و کثرت منفعته فی کلّ واحد من الأمراض، إذ کان کثیر من الأدویه التی کان یستعملها القدماء من الیونانیین قد رفضها أهل العراق و فارس و الإقلیم الرابع؛ فان أبقراط ذکر فی کتابه فی الأمراض الحادّه فی حل طبیعه أصحاب ذات الجنب الخَربَق الأسود، و جالینوس و غیره من الیونانیین کانوا یعطون أصحاب الأمراض الحاده ماء العسل، و أما أطباء العراق و فارس فانّهم یستعملون فی الأمراض الحاده مکان ماء العسل الجلاب بالسکر و ماء الورد و

غیر ذلک، ممّا سأذکره فی کتابی هذا و یستعملون فی حل طبیعه أصحاب[89] الأمراض الحاده الخیارشنبر و الترتنجبین و التمر هندی و شراب الورد و شراب البنفسج و ماء اللبلاب و ما شاکلّ ذلک، و أنا ممثل لک مثالًا للطریق الّذی اسلکه فی کتابی هذا من صفه الأمراض و أسبابها و علاماتها و مداواتها و أجعل ذلک فی ذات الجنب.

أقول: إن ذات الجنب ورم حار یعرض للغشاء المستبطن لأضلاع الصدر من ماده تنصب إلیه، إمّا من الرأس، و إمّا من بعض الأعضاء المجاوره له من أعصاب الصدر غیره، و أکثر ما ینصب إلی هذا الغشاء من المواد ما کان صفراویاً لطیفاً ینفذ فی جرمه، إذ کان هذا الغشاء رقیقاً صلباً لا یقبل المواد الغلیظه و لا تنفذ فیه، و قد

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 17

ذکرت أسباب الورم عند ذکری لأحوال الأورام.

و یتبع هذه العله أربعه أعراض لازمه غیر مفارقه و هی:

الحمی، و السعال، و الوجع الناخس، و ضیق النفس.

و ربّما عرض مع ذلک وجع صاعد من ناحیه الأضلاع إلی الترقوه المحاذیه لموضع العله و ربّما نزلت إلی أسفل إلی ناحیه الکبد أو إلی ناحیه الطحال.

أمّا الحمی: فلأن الورم الحار قریب من القلب فیسخنه فتنفذ السخونه من القلب فی الشرایین و إلی سائر أعضاء البدن فتحدث الحمی.

و أما الوجع الناخس: فانّه خاصه الأوجاع العارضه للأغشیه أن تکون مع نخس.

و أمّا السعال: فانّه حرکه من الطبیعه لدفع الفضل المحدث للورم و نفثه و تنقیه آلات التنفس منه.

و أمّا ضیق النفس: فیعرض من سبب ضغط الورم لآلات النفس[90] و تضییقه لمجاریها فلا ینبسط الهواء الداخل بالاستنشاق فی الصدر علی حسب ما یجب.

و هذه الأعراض تدلّ علی ذات الجنب

الخالصه؛ فإن نقصت واحده منها لم تکن ذات جنب خالصه.

فأمّا صعود الوجع إلی ناحیه الترقوه فلجذب الغشاء الوارم الترقوه إلی أسفل.

و أما نزول الوجع إلی ناحیه الکبد و الطّحال فلنزول الورم إلی الحجاب و جذبه لهما.

فأما تقدمه المعرفه بأحوال هذه العله و ما یؤول إلیه من السلامه أو العطب، فانّه إذا کان معها نفث فی الأمر کانت سلیمه قصیره، لأن الماده تکون لطیفه نضیجه و القوه قویه، و لذلک قال أبقراط: «إذا ظهر النفث بدیاً[91] فی أوّل المرض کان المرض قصیراً»، و إن تأخر النفث کان المرض طویلًا، و ذلک لأن الماده تکون غلیظه لزجه عسیره النضج، فان کان النفث قلیلًا لیس بعسر الخروج فانّه یدلّ علی أن المرض فی ابتدائه و أن الطبیعه قد أخذت فی النضج، فان کان النفث معتدلًا فی

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 18

الکثره و القله و الرقه و الغلظ و کان أملس[92] سهل الخروج دلّ علی أن الطبیعه قد أنضجت ماده المرض بعض النضج و أن المرض فی التزیّد، و إن کان النفث کثیراً معتدلًا فی القوام أملس مستویاً [مورّد اللون][93] و کان سهل الخروج کان ذلک محموداً، لأنه یدلّ علی النضج علی ماده جیده نضیجه و علی أن المرض قد انتهی منتهاه، و إن کان النفث عسر الخروج قلیلًا غلیظاً أو رقیقاً سیّالًا و الوجع شدیداً کان ذلک ردیئاً لأنه[94] یدلّ علی فجاجه الخلط و عدم النضج، و إن کان النفث أصفراً دلّ علی أن الماده صفراویه، و إن کان شدید الصفره کان ذلک ردیئاً، لأنه یدلّ علی شده الحراره و غلبه الصفراء، و إن کان النفث أحمراً دلّ ذلک علی أن الماده دمویه، و إن کان شدید الحمره

کان ذلک ردیئاً مذموماً، و إن کان النفث أبیضاً و کان مع ذلک غلیظاً أو رقیقاً جداً دلّ ذلک علی بطء النضج و طول مدّه المرض، و إن کان النفث کمداً أو أسوداً کان ذلک ردیئاً قتّالًا، لا سیّما إن کانت رائحته منتنه، لأن ذلک یدلّ علی شده العفونه، و کذلک إن کان أخضراً أو زنجاریّاً دلّ علی مثل ذلک.

و قال أبقراط: «إذا نفث صاحب ذات الجنب المدّه فی الیوم السابع مات المریض فی الیوم الرابع عشر، فان ظهرت علامه محموده تأخر الموت إلی الیوم السابع عشر و إن ظهرت علامه ردیئه مات المریض فی الیوم التاسع»؛ و ذلک لأن الیوم السابع یوم بحران جید، فإذا ظهرت فیه علامه ردیئه انذرت بموت المریض.

و أما أمر المداواه: فیکون باستفراغ الماده المحدثه للورم بالفصد أو بالإسهال أو بإعطاء العلیل الأغذیه و الأدویه المبرده المرطبه لحراره الحمی و یبسها و التی تلین و تجلو و تنضج و تعین علی سهوله النفث، و الأضمده التی تحلل الورم و تنضجه و تسهل خروج الماده بحسب لطافتها و غلظها، و بالکماد الّذی یسکن الأوجاع و غیر ذلک من المداوه بحسب قوه العله و ضعفها.

و حدوث الأعراض علی ما أبیّنه فی المقاله التی أذکر فیها مداواه علل أعضاء التنفس عند ذکری لمداواه ذات الجنب و ذات الرئه، و علی هذا القیاس یکون کلّامی فی جمیع العلل و الأمراض و أسبابها و علاماتها أو مداواتها بعد أن ابتدئ

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 19

أولًا فأقدم ذکر علم الاستقسّات[95] و الأمزجه و الأخلاط و الأعضاء و غیر ذلک مما یحتاج إلیه مهَره الأطباء فی بلوغ النحو الّذی ینحو إلیه و الغرض الّذی یقصد منه، و

هو حفظ الصحه علی الأصحّاء و ردّها علی المرضی، لیسهل بذلک علیهم وجود کتاب واحد یحوی جمیع ما یحتاج إلیه من ذلک، و لا أدع شیئاً مما یحتاج إلیه المتعلمون و المکملون[96]، و لا اتخطّاه إلی غیره دون أن أشرحه و أبیّن القول فیه، و اسلک فی ذلک طریق الاختصار و جوده الشرح، و الاستقساء فی المعنی الّذی أقصد إلیه فی کلّ نوع من أنواعه، و أجتنب التطویل الّذی یضجر قارئه و الایجاز الّذی یغمض کثیراً من معانیه.

و إذا أنا فعلت ذلک فما الحاجه لی أن أذکر أقاویل جمیع الأطباء فی کلّ واحد من الأمراض، إذ کان لا ینبغی للطبیب الماهر أن یتجاوز هذه الطرق و الدستورات و لا یحید عنها؛ أعنی معرفه طبائع الأبدان و اختلاف حالاتها و طبائع الأسباب المغیّره لها و طبائع الأمراض و اختلاف حالاتها و اختلاف طبائع المواد المستعمله فی حفظ الصحه و مداواه الأمراض، و إذا کان الأمر کذلک فانی آخذ الآن فی ذکر ما یحتاج إلیه من ذلک[97] فی هذه الموضع[98]، و نبتدئ أولًا بذکر الوصایا التی أوصی بها أبقراط و غیره من علماء المتطببین و مهَرتهم و الأخلاق التی ینبغی أن یتخلّق بها الطبیب[99]، و أتبع ذلک بذکر الرؤوس التی یحتاج إلیها فی[100] قراءه کلّ کتاب ان شاء اللّه تعالی.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 20

الباب الثانی فی ذکر وصایا[101] أبقراط و غیره من القدماء المتطببین و علمائهم

أقول انه قد ینبغی لمن اراد أن یکون طبیباً فاضلًا [عالماً][102] أن یقتدی بوصایا أبقراط الحکیم التی وصّی بها فی عهده إلی المتطببین من بعده.

فإن أول ما أوصاهم به [بعد تقوی اللّه و طاعته][103] أن یفضّلوا معلمیهم و یحمدوهم[104] و یقیموهم مقام آبائهم، و یکرموهم کإکرامهم لهم، و یشکروا لهم

و یحسنوا مکافأتهم[105] و یکثروا برّهم کما یکثرون برّ آبائهم، و یشرکوهم فی أموالهم، و ما أحسن ما قال: «فانّه کما أن الأبوین کانا سبب کونه کذلک المعلمون کانوا سبب شرفه و نباهته و حسن ذکره بالعلم، فلک ذاک قد یلزم الإنسان حق معلمه کما یلزمه حق والده»، و قال: «و ینبغی أن تتخّذوا أولاد معلمیکم إخوه لکم کأولاد آبائکم».

و قال أیضاً: «لا تبخلوا علی من أراد تعلّم هذه الصناعه من المستحقین لها بتعلیمکم إیّاها لهم بلا أجره و لا شرط و لا طلب مکافأه، و صیرّوهم بمنزله أولادکم و أولاد معلمیکم، و امنعوها من لا یستحقها من الأشرار و السفله».

و أوصی: «أن یجتهد الطبیب فی مداواه المرضی و حسن تدبیرهم بالأغذیه و الأدویه، و لا یکون غرضه فی مداواتهم طلب المال لکن طلب الأجر و الثواب،

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 21

و أن لا یعطی لأحد دواءً قتّالًا و لا یصفه له و لا یدلّ علیه و لا ینطق به، و لا یدفع إلی النساء دواءً لإسقاط الأجنّه و لا یذکره لأحد».

و قال أیضاً: «ینبغی للطبیب أن یکون طاهراً زکیا[106] دیّناً مراقباً للّه تعالی[107] رقیق اللسان محمود الطریقه متباعداً عن کلّ نجس و دنس و فجور، و لا ینظر إلی أَمَهٍ و لا حرهٍ بشی ء من ذلک، و لا یکون همه فی دخوله إلی المرضی إلّا الاحتیال لشفائهم و برئهم إذا أمکن ذلک فیهم».

و قال أیضاً: «ینبغی أن لا یفشی للمرضی سراً من علاج و غیره و لا یطلع علیه قریباً و لا بعید، فإن کثیراً من المرضی تعرض لهم علل[108] یکتمونها عن آبائهم و أهالیهم و یفشونها إلی الطبیب بمنزله أوجاع الأرحام و البواسیر،

فینبغی أن یکون الطبیب أکتم لها عن الناس منهم».

و قد ینبغی للطبیب أن یکون فی جمیع أحواله علی ما ذکره أبقراط الحکیم «أن یکون رحیماً عفیفاً نظیفاً[109]، محبّاً لاصطناع الخیر، لطیف الکلّام، قریباً من الناس، حریصاً علی مداواه المرضی و معالجتهم لا سیما الفقراء و أهل المسکنه و لا یبتغی منهم لذلک نفعاً و لا مکافأه، و إن أمکنه أن یتخذ لهم الأدویه من ماله فلیفعل، و إن لم یمکنه ذلک [وصفه][110] لهم و راعاهم[111] غداهً و عشیهً إن کان مرضهم حاداً إلی أن یبرأوا و یصحّوا، لأن المرض الحاد سریع التغیر من حال إلی حال.

و لا ینبغی للطبیب أن یکون متشاغلًا بأمور التلذذ و التنعم و اللعب و اللهو و لا یکثر من شرب النبیذ فان ذلک مما یضر الدماغ و یملؤه فضولًا فیفسد الذهن.

و لا ینبغی أن یکون أکثر تشاغله إلّا بقراءه الکتب و الحرص علی النظر فیها، أعنی کتب الطب، و لا یملّ من ذلک و لا یضجر منه فی کلّ یوم، و لیلزم نفسه حفظ ما قد قرأه و استظهاره و تذکره إیاه فی ذهابه و مجیئه لیحفظ جمیع ما یحتاج إلیه من علم و عمل، و یروّض ذهنه فیه حتی لا یحتاج فی کلّ وقت إلی النظر فی کتاب،

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 22

فانّه ربّما نالت کتبه آفه فیکون رجوعه فیما یحتاج إلیه إلی تحفظه[112] حیث توجّه، و ینبغی أن یکون حفظه لذلک فی حداثته و شبابه، فان الحفظ فی هذا الوقت أسهل منه فی وقت الشیخوخه إذ کانت الشیخوخه بنت[113] النسیان، و ممّا ینبغی لطالب هذه الصناعه أن یکون ملازماً للبیمارستانات و مواضع المرضی کثیر المزاوله[114] لأمورهم و أحوالهم

مع [الأستاذ][115] من الحذاق من الأطباء کثیر التفقد لأحوالهم و الأعراض الظاهره فیهم، متذکراً لما قد کان قرأه فی الکتب من تلک الأحوال و ما یدلّ علیه من الخیر و الشر، فانّه إذا فعل ذلک مالوا إلیه[116] و نال المحبه و الکرامه منهم، و لذا کانت مداواته للمرضی مداواه صواب و وثق به الناس و مالوا إلیه و نال المحبه و الکرامه منهم و الذکر الجمیل و لم یعدم فیهم مع ذلک المنفعه و الفائده[117]».

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 23

الباب الثالث فی ذکر الرؤوس الثمانیه التی ینبغی أن تعلم قبل قراءه کلّ کتاب

أقول أنه قد یجب ضروره علی القارئ کلّ کتاب أن یبتدئ أوّلًا بمعرفه المبادئ و هی الرؤوس الثمانیه فإنّها مما تعین القارئ علی فهم ما فی الکتاب معونه[118] لیست بالیسیره، و هی:

الغرض، و المنفعه، و السمه، وجهه التعلیم، و المرتبه، و اسم الواضع الکتاب، و صحته، و قسمه الکتاب بالأجزاء و المقالات فی الغرض[119].

[الرأس الاول فی الغرض][120]

فأما غرضنا فی کتابنا هذا فهو أن نذکر [فیه][121] جمیع ما یحتاج [معه][122] إلی علمه[123] و معرفته لمن أراد أن یتعلم صناعه الطب حتی یکون بها[124] ماهراً [و بها][125] حاذقاً و هو حفظ الصحه علی الأصحاء و مداواه المرضی حتی[126] یبرأوا و لا یحتاج معه إلی کتاب من الکتب الموضوعه فی هذه الصناعه، و أن نستعمل فیه الاختصار و الإیجار مع الشرح و البیان، و السبب الّذی من أجله [قد][127] احتاج العلماء إلی معرفه غرض هذا الکتاب قبل قراءته هو أن یکون القارئ له قد

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 24

عرف[128] بالمعنی الّذی قصد إلیه فی تألیفه فیعینه ذلک معونه حسنه علی فهّم ما فی الکتاب[129] علی فهم ما یقرؤه و یسهل علیه معرفه معانیه، و لا یکون

جاهلًا بما یقرؤه من ذلک الکتاب فیکون[130] کالأعمی الّذی لا یدری إلی این یقصد[131] و[132] کالمار فی طریق لایعرفه[133] و طالب موضع لا یدری أین هو فیتحیر فی ممرّه. فاذا کان الأمر کذلک فبالواجب احتاج العلماء إلی معرفه غرض [واضع][134] الکتاب قبل قراءته.

[الرأس الثانی][135] فی منفعه الکتاب

فأمّا منفعه هذا الکتاب فجلیله القدر عظیمه الخطر من ثلاثه اوجه[136]:

أحدها من قبل شرف الصناعه الموضوع لها.

و الثانی من قبل فضلها.

و الثالث من قبل جمعه و احتوائه علی جمیع أجزاء الصناعه.

فأمّا شرف هذه الصناعه: فلأن موضوعها أجل خطراً من موضوع سائر الصناعات و هی أبدان الناس التی هی أکرم علی اللّه «عز و جل» من سائر ما خلق، إذ کان عز و جل اسمه خلق سائر ما خلق من أجل الإنسان و للإنسان.

و أمّا فضلها: فلیس یشک أحد من العلماء و من له أدنی معرفه فی فضل صناعه الطب علی سائر الصناعات و عظم منفعتها و حاجه جمیع الناس إلیها، و ذلک انه لما کان الإنسان أفضل الحیوان و أشرفه لما خصه اللّه به من النطق الّذی هو العقل و به یکون التمییز و المعرفه بالأمور، و به تُدرک[137] حقائق الأشیاء، و علیه المدار فی جمیع ما یحتاج إلیه الناس فی تدابیرهم و اعمالهم[138] و معایشهم و جمیع متصرفاتهم و ما یلتمسونه من المنافع فی دنیاهم و الفوز فی أخرآهم[139]،

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 25

و لأن العقل لا یکون إلّا بصحه النفس الناطقه، و صحه النفس الناطقه لا تکون إلا بصحه النفس الحیوانیه و صحه[140] النفس الطبیعیه، و صحه هاتین النفسین لا یکون[141] إلا بصحه البدن، و صحه البدن لا یتم[142] إلا باعتدال الأخلاط، و اعتدال الأخلاط لا یتم

إلا باعتدال المزاج، و اعتدال المزاج لا یتم إلا بتدبیر صناعه الطب التی یکون بها حفظ الصحه علی الأصحاء إذا کانت موجوده [فیهم][143] وردها علیهم إذا کانت مفقوده.

فإذا کان الأمر کما وصفناه[144] فبالواجب صارت صناعه الطب أفضل الصناعات و أعظمها منفعه بسبب الصحه و العافیه التی لا یتم شی ء من أمور الناس إلا بهما.

و أمّا منفعه هذا الکتاب: من قبل احتوائه علی جمیع أجزاء الصناعه، فانّه لما کان هذا الکتاب حاویاً لجمیع ما یحتاج إلیه الطبیب فی الغرض المقصود إلیه فی صناعه الطب، و کان غیره من الکتب الطبیه مقصّراً عن ذلک، وجب أن یکون هذا الکتاب أنفع من سائر[145] الکتب الموضوعه فی صناعه الطب من قبل جمعه و احتوائه علی سائر[146] المعانی التی لا توجد[147] من الکتب الطبیه، فمن قبل هذه الأشیاء عظمت منفعه الکتاب و جلّت، و إنما احتاج العلماء إلی ذکر منفعه الکتاب لیکون القارئ له إذا علم منفعته اشدّ حرصا علی قراءته و تعلم[148] ما فیه فعلم ذلک.

[الرأس الثالث][149] فی سمه الکتاب

فأما سمه الکتاب: فهی الملکی کامل الصناعه الطبیه، و هذا الاسم موافق للغرض المقصود إلیه فی تصنیفه، إذ کان إنما صنفته للملک الجلیل عضد الدوله

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 26

نضّر الله وجهه[150] و هو جامع کامل لکلّ ما یحتاج إلیه المتطبب.

و انّما احتاج العلماء إلی معرفه سمه الکتاب [لسببین][151].

أحدهما: لمعرفه ما هو موضوع له.

و الثانی: لیکون الإنسان إذا طلب کتاباً ما[152] وصفه باسمه لیعرفه[153] کالحاجه کانت إلی معرفه الأشخاص بأسمائهم.

[الرأس الرابع] فی النحو التعلیمی

و أمّا النحو التعلیمی: لما فی هذا الکتاب فهو التعلیم الّذی یکون بطریق القسمه؛ و ذلک أن انحاء التعلیم[154] و الطرق التی تسلک فیها إلیها خمسه:

أحدها: طریق

التحلیل بالعکس.

و الثانی: طریق الترکیب.

و الثالث: طریق تحلیل الحد.

و الرابع: طریق الرسم.

و الخامس: طریق القسمه.

[فی طریق التحلیل بالعکس]

فأمّا الطریق الّذی یکون[155] بالتحلیل بالعکس، فهو أن تنظر إلی الشی ء الّذی ترید علمه فتضعه[156] فی وهمک من أوله إلی آخره، ثم تبتدئ من آخره راجعاً بالعکس فتنظر فی شی ء منه ممّا لا یقوم ذلک الشی ء إلا به، إلی أن تنتهی إلی أوله.

مثال ذلک الإنسان، فأنّک تقیم جملته فی وهمک، ثم تقول إن بدن الإنسان ینحل إلی الأعضاء الآلیه، و الأعضاء الآلیه تنحل إلی الأعضاء المتشابهه الأجزاء، و الأعضاء المتشابهه الأجزاء تنحل إلی الأخلاط، و الأخلاط[157] إلی النبات الّذی

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 27

هو الغذاء، و النبات إلی الاستقسّات [التی تترکب منها الأغذیه][158].

[فی طریق الترکیب]

فأما طریق الترکیب: فهو بخلاف المسلک الأول، أعنی أنّک تبتدئ من الشی ء الّذی انتهیت إلیه بطریق التحلیل فترکب[159] تلک الأشیاء التی حللتها بعضاً إلی بعض حتی تنتهی فی الترکیب إلی آخرها.[160]

کامل الصناعه الطبیه ؛ ج 1 ؛ ص27

ال ذلک، أنّک تقول إن الاستقسّات[161] تترکب منها النباتات، و النباتات تترکب منها الأغذیه، و الأغذیه تترکب منها الأخلاط، و الأخلاط تترکب منها الأعضاء المتشابهه الأجزاء، و الأعضاء المتشابهه الأجزاء تترکب منها الأعضاء الآلیه، و الأعضاء الآلیه یترکب منها جمله البدن.

[فی طریق تحلیل الحد]

و أمّا الطریق الّذی به یکون تحلیل الحدّ، فهو أن تحد الشی ء الّذی تحتاج إلی عمله و تحصره فی حدّ واحد، ثم تقسّم ذلک الحدّ من جنسه الأعلی إلی فصوله و أنواعه، کما فعل جالینوس فی کتاب الصناعه الصغیره، فانّه حد صناعه الطب الحدّ الّذی حدّه ابروقیلس[162]: و هو معرفه الأشیاء المنسوبه المتصله بالصحه [الأشیاء المنسوبه المتصله بالمرض][163] و الحال التی لیست بصحه و

لا مرض، ثم أنه حدّ[164] ذلک من جنسه الأعلی الّذی هو المعرفه إلی ما دونه من الفصول و هی الأشیاء المتصله بالصحه و المرض و الحال التی لیست بصحه و لا مرض و إلی ما دون ذلک من الفصول و الأنواع حتی تنتهی إلی نوع الأنواع التی لا تنتهی قسمته إلی الأشخاص.

فی طریق الرسم

و أمّا الطریق الذی یکون من الرسم، فهو أن تصف الشی ء من غیر جوهره، أعنی من فصول مأخوذه من کیفیاته، کالّذی یقال: فی الإنسان أنه منتصب القامه

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 28

عریض الأظفار، کالّذی یقال: فی الطب انها صناعه تفید الصحه فی طریق القسمه.

[فی طریق القسمه]

و أمّا التعلیم الّذی یکون بطریق القسمه فان الأشیاء المقسومه تنقسم علی سبع جهات:

أحدها: قسمه الجنس إلی الأنواع، کقسمه الحمی إلی الحمی التی تأخذ فی الروح، و إلی التی تأخذ فی الأخلاط و إلی التی تأخذ فی الأعضاء الأصلیه.

و الثانیه: قسمه النوع إلی الأشخاص، کقسمه حمی الغب الخالصه إلی العارضه لزید و عمرو.

و الثالثه: قسمه الکلّ إلی الأجزاء، کقسمه بدن الإنسان إلی الرأس و الید و الرجل.

الرابعه: کقسمه الاسم المشترک إلی معانٍ[165] مختلفه، کقولک اسم الکلّب ینصرف علی الکلّب المصور و علی کلّب الصید و علی کلّب الخیان[166].

و الخامسه: قسمه الجواهر إلی الأعراض کقولک الجسم منه أبیض و منه أحمر و منه أسود و منه .....

و السادسه: قسمه الأعراض إلی الجواهر، کقولک الأبیض إمّا ثلج و إمّا قطن و الأسود إمّا غراب و إمّا قار.

و السابعه: قسمه الأعراض إلی الأعراض المتباینه، کقولک اللون ینقسم إلی الأحمر و إلی الأبیض و إلی هذه الجهات ینقسم کلّ منقسم.

و لما کان التعلیم الّذی یکون بطریق القسمه ینقسم إلی أنحاء شتیّ

علی ما ذکرنا کان أوفق فیما قصدنا له، إذ کان قد یضطر بنا الأمر فی موضع دون موضع من کتابنا هذا إلی أن نستعمل أقساماً مختلفه.

فإنا ربّما استعملنا قسمه الأجناس إلی الأنواع کقولنا فی حمی العفن انها تنقسم إلی حمی الغب و إلی الربع و إلی المواظبه و إلی الدائمه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 29

و ربّما استعملنا قسمه النوع إلی الأشخاص کقولنا فی حمی الغب إن بعضها نوبتها قصیره و بعضها نوبتها طویله.

و ربّما استعملنا قسمه الکلّ إلی الأجزاء المختلفه کقولنا البدن ینقسم إلی الأعضاء الآلیه کالرأس و الید و الرجل، و هذه تنقسم إلی الأعضاء المتشابهه الأجزاء و هی العظام و الغضاریف و اللحم و العصب و غیرها.

و ربّما استعملنا قسمه الجواهر إلی الأعراض کقولنا الأورام منها صلبه و منها رخوه.

و ربّما استعملنا قسمه الأعراض إلی الجواهر کقولنا فی الدوار منه ما یحدث عن الصفراء و منه ما یحدث عن البلغم.

و ربّما استعملنا قسمه الأعراض إلی الأعراض کقولنا فی الغشی أن منه ما یحدث عن الوجع و منه ما یحدث عن الاستفراغ.

و ربّما استعملنا قسمه الاسم المشترک إلی معانی مختلفه کقولنا اسم الطبیعه و نحن نرید بذلک إمّا القوه المدبّره للبدن و إمّا ماهیه البدن و إمّا المزاج.

فلذلک ما اخترنا بطریق القسمه علی سائر طرق التعالیم و الحاجه کانت لقارئ [هذا][167] الکتاب إلی جهه التعلیم هو أن یکون للمتعلم طریقاً قاصداً یسلکه فی التعلیم لیسهل علیه حفظ ما یستعمله و یخف علیه فهمه و استنباطه و یؤدی به کلّ فصل منه إلی ما بعده من الفصول و تذکر بعضها ببعض.

[الرأس الخامس] فی مرتبه قراءه هذا الکتاب

فأمّا مرتبه قراءه هذا الکتاب فانّه [یغنی][168] المتعلم عن

أن یقرأ قبله أو بعده شیئاً[169] من کتب الطب، إذ کان جامعاً لکلّ ما یحتاج إلیه المتعلمون [المعلمون][170]، إلا أنه من أحب أن یکون کاملًا فاضلًا مقدماً[171] فی کلّ صناعه عارفاً بمعانی الکلّام فلیقرأ کتب المنطق، و التعالیم الأربعه و هی:

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 30

الحساب، و الهندسه، و النجوم، و الألحان.

و ذلک أن المنطق هو میزان الکلّام و معیاره و هو نافع فی کلّ علم و کذلک التعالیم و قد ینتفع بها فی سائر العلوم و الصناعات، من ذلک أن الطبیب قد یحتاج إلی علم الهندسه لیعرف بها أشکال الجراحات، لأن الجراحه المدوره عسره البرء و الجراحه المثلثه و المربعه و غیرها سهله [البرء][172]، إذ کانت لها زوایا یبتدئ منها نبات اللحم.

و یحتاج إلی علم النجوم لیستعمل الدواء فی الوقت المختار الّذی یکون القمر فیه ممازجاً للسعود من شکلّ موافق.

و یحتاج إلی علم الألحان لیروض أنامله فی جس الأوتار و ذهنه فی النغم لیسهل علیه بذلک تعلم النبض وجس العروق، فاعلم ذلک.

إلا أنه ینبغی أن تعلم أنی لا أقول إن معرفه هذه العلوم فی صناعه الطب ضروریه، إذ کان قد یمکن الإنسان أن یتعلم صناعه الطب حتی یکون بها ماهراً من غیر تعلم صناعه المنطق و التعالیم، و انّما الّذی یحتاج إلیه قارئ کتابنا هذا من علم المنطق هو معرفه ما یدلّ علیه اسم الجنس و النوع و الفصل و الخاصه و العرض، و معرفه ذلک سهله سریعه المأخذ، و أمّا ما سوی ذلک من علم المنطق فلیس للطبیب حاجه اضطراریه إلی معرفته.

فقد قال جالینوس فی المقاله الأولی من کتابه فی تعریف علل الأعضاء الباطنه «أن البحث عن المسائل المنطقیه غیر نافع فی صناعه

الطب، إذ کان لا یغنی شیئاً لا فی معرفه طبائع الأمراض و لا فی أسبابها و لا فی علاماتها و لا فی مداواتها، و کذلک التعالیم فان معرفه ما یحتاج إلیه منها فی صناعه الطب سهل لیس بالصعب؛ فأمّا الإغراق فیها و[173] الاستقسّاء فی معرفتها فلیس للطبیب إلیه حاجه اضطراریه. فاعلم ذلک».

و إنما احتاج العلماء إلی معرفه مرتبه الکتاب لیکون تعلیمهم لما یتعلمونه علی ترتیب، و لا یقدم قراءه کتاب [کان][174] ینبغی أن یؤخر [قراءته][175] و لا یؤخر

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 31

قراءه کتاب کان ینبغی أن یقدم قراءته، فلا یفهم من واحد منهما شیئاً فیبقی متحیراً متبلّداً، کمثل رجل أراد[176] الصعود إلی سلم فیتخطی المرقاه الأولی إلی الثالثه فیتأذی بذلک، و ذلک انه إمّا أن یقع من السلم و إمّا أن تتألم رجلاه.

[الرأس السادس] فی اسم واضع الکتاب

و أمّا اسم واضع هذا الکتاب: فهو علی بن العباس المجوّسی المتطبب تلمیذ أبی ماهر موسی بن سیار.

[الرأس السابع فی صحه هذا الکتاب]

و أمّا صحته بأنه لعلی بن العباس، و الّذی یدلّ علیه أمران:

أحدهما: أنه لم یسبقه أحد إلی تصنیف مثل تصنیفه، و ذلک أنّک إذا قسته إلی سائر الکنانیش[177] و الکتب التی وضعها من کان قبله لم تجد لأحد منهم کتاباً حاویاً لجمیع أجزاء صناعه الطب و لا موضوعاً علی جهه القسمه و لا علی ترتیب یشبه هذا الترتیب.

و الثانی: أن هذا الکتاب أول ما أخرجه مصنفه انما أخرجه إلی خزانه الملک الجلیل عضد الدوله نضّر الله وجهه ثم من بعد ذلک اخرحه إلی أیدی الناس و أظهره لهم، فأمّا قبل ذلک فلم یکن له نسخه و لا شبیه فی التألیف. فإذا کان الأمر کذلک فقد

صح أن واضعه علی بن العباس المتطبب المجوّسی تلمیذ أبی ماهر موسی بن سیار، و انّما احتاجت[178] العلماء إلی صحه نسبه هذا الکتاب لئلّا یجد بعض من لا علم له کتاباً قد ألّفه بعض الحکماء فیدّعیه و ینسبه إلی نفسه فعلم ذلک.

[الرأس الثامن] فی قسمه الکتاب بالأجزاء و المقالات

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 32

و أمّا قسمه هذا الکتاب بالأجزاء و المقالات فانّه ینقسم أولًا إلی جزئین:

فالجزء الأول: [نذکر] فیه الأمور الطبیعیه و التی لیست بطبیعیه، و الأمور الخارجه عن الطبیعه[179]، و یسمی هذا الجزء النظری.

و الجزء الثانی: نذکر فیه حفظ الصحه علی الأصحاء، و مداواه المرضی التی تکون بالتدبیر أو الأدویه التی تکون بعلاج الید، و یقال لهذا الجزء الجزء العملی.

فالجزء الأول: فیه عشر مقالات:

المقاله الأولی: فیها خمسه و عشرون باباً [نذکر][180] فیها صدر الکتاب، و الرءوس الثمانیه، و وصایا المطببین و عهد أبقراط، و قسمه الطب، و الاستقسّات، و الأمزجه، و الأخلاط.

المقاله الثانیه: فیها سته[181] عشر باباً نذکر فیها تشریح الأعضاء المتشابهه الأجزاء و منافعها.

المقاله الثالثه: فیها سبعه و ثلاثون باباً نذکر فیها امر[182] الأعضاء المرکبه و منافعها.

المقاله الرابعه: فیها عشرون باباً نذکر فیها أمر القوی و الأفعال و الأرواح.

المقاله الخامسه: فیها ثمانیه و ثلاثون باباً نذکر فیها الأمور التی لیست بطبیعیه و هی: الهواء المحیط بأبدان الناس، و الریاضه، و الأطعمه و الأشربه، و النوم و الیقظه، و الجماع، و الاستحمام، و الأعراض النفسانیه.

المقاله السادسه: فیها سته[183] و ثلاثون باباً نذکر فیها الأمور الخارجه عن الأمر[184] الطبیعی، و هی: الأمراض، و الأسباب الفاعله لها، و الأعراض التابعه لها.

المقاله السابعه: فیها ثمانیه عشر باباً نذکر فیها الدلائل و العلامات العامه الداله[185] علی العلل

و الأمراض.

المقاله الثامنه: فیها اثنان و عشرون باباً [نذکر][186] فیها الاستدلال علی العلل

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 33

و الأمراض الظاهره للحس[187] و أسبابها.

المقاله التاسعه: فیها واحد و أربعون باباً نذکر فیها الاستدلال للحس علی علل الأعضاء الباطنه و أسبابها.

المقاله العاشره: فیها اثنا عشر باباً نذکر فیها العلامات و الدلائل المنذره بحدوث الأمراض و بالعطب و السلامه. [تم الجزء الأول][188].

الجزء الثانی: و هو العملی، فیه عشر مقالات:

المقاله الأولی: فیها أحد و ثلاثون باباً نذکر فیها حفظ الصحه علی الأصحاء، و تدبیر الأطفال و المشایخ و الناقهین من المرض.

المقاله الثانیه: فیها سبعه[189] و سبعون باباً نذکر فیها الأدویه المفرده و امتحانها و منافعها.

المقاله الثالثه: فیها أربعه و ثلاثون باباً نذکر فیها مداواه الحمیات و الأورام و علاجاتها.

المقاله الرابعه: فیها ثلاثه عشر[190] باباً نذکر فیها مداواه العلل العارضه فی سطح البدن.

المقاله الخامسه: فیها اثنان و ثمانون باباً نذکر فیها مداواه علل الأعضاء الباطنه، و أولًا فی مداواه علل الأعضاء النفسانیه التی هی الدماغ، و النخاع، و الأعصاب، و الحواس الخمس.

المقاله السادسه: فیها ثمانیه عشر باباً نذکر فیها مداواه العلل العارضه فی أعضاء[191] التنفس التی هی الحنجره و قصبه الرئه و الرئه و القلب و الحجاب و الأغشیه و الصدر.

المقاله السابعه: فیها أحد و خمسون باباً نذکر فیها مداواه العلل العارضه فی أعضاء الغذاء التی هی المرئ و المعده و الکبد و الطحال و المراره و الأمعاء و الکلّی و المثانه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 34

المقاله الثامنه: فیها خمسه و ثلاثون باباً نذکر فیها مداواه العلل العارضه فی أعضاء التناسل التی هی الأنثیان، و القضیب، و الرحم، و الثدیان.

المقاله التاسعه: فیها مائه باب و عشره أبواب[192] نذکر فیها مداواه

العلل التی تکون بعلاج الید.

المقاله العاشره: فیها تسعه[193] و عشرون باباً نذکر فیها الأدویه المرکبه و المعجونات و غیر ذلک، و سنذکر فی کلّ مقاله عدد أبوابها أو ما فی کلّ باب منها من الأغراض[194] ان شاء اللّه تعالی.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 35

الباب الرابع فی قسمه الطب

قد قسَّم الأطباء صناعه الطب علی ضروب کثیره مختلفه و لم أرَ فی قسمتهم أفضل[195] و لا أجود شرحاً و بیاناً و لا أحسن ترتیباً و نظاماً من هذه القسمه التی أنا واضعها، إذ کانت[196] هذه الصناعه من جنسها الأعلی الّذی هو الطب إلی نوع من الأنواع فی حفظ الصحه و مداواه الأمراض و إلی ما تحته من الأشخاص، قسمهً یتلو بعضها بعضاً من غیر تأخیر ما ینبغی أن یقدّم و لا تقدیم ما ینبغی أن یؤخر[197]. و أنا[198] إنشاء اللّه تعالی- واصف[199] جمله هذه القسمه ثم آخذ[200] فی شرح کلّ واحد من أقسامها[201]؛ فأقول إن الطب ینقسم قسمین:

أحدهما: العلم.

الثانی:[202] العمل.

[القسم الأول]: و العلم هو معرفه حقیقه الغرض المقصود إلیه موضوعه فی الفکر الّذی به یکون التمییز و التدبیر لما یراد فعله، و العمل هو خروج ذلک الشی ء الموضوع فی الفکر إلی المباشره بالحس

[القسم الثانی]: و العمل بالید علی حسب ما اتفق علیه التمییز.

فی قسمه العلم

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 36

و العلم ینقسم إلی ثلاثه أقسام:

أحدها: العلم بالأمور الطبیعیه.

و الثانی: العلم بالأمور التی لیست بطبیعیه.

و الثالث: العلم بالأمور الخارجه عن الأمر الطبیعی.

[القسم الأول العلم بالامور الطبیعیه]

و الأمور الطبیعیه هی الغریزیه التی بها یتم کون النبات[203] و الحیوان و سائر الأجسام التی فی هذا العالم الّذی إذا ارتفع واحد منها لم[204] یتم کون الشی ء منه من النبات و الحیوان و

المعادن، و ینقسم إلی سبعه أقسام:

أحدها: العلم بأمر الاستقسّات.

و الثانی: العلم بأمر المزاج.

و الثالث: العلم بأمر الأخلاط الحادثه عن الاستقسّات بتوسط النبات.

و الرابع: العلم بأمر الأعضاء الحادثه عن الأخلاط.

و الخامس: العلم بأمر القوی التی بها یمکن الأعضاء أن تفعل أفعالها الجاریه[205] علی المجری الطبیعی

و السادس: العلم بأمر الأفعال الحادثه عن القوی[206].

و السابع: العلم بأمر الأرواح التی بها یکون تمام بدن[207] الحیوان و قوامه و تدبیره.

و ثلاثه من هذه السبعه عامه للنبات و الحیوان و سائر الأجسام التی دون فلک القمر، و هی: الاستقسّات، و الأمزجه، و القوی، و الأفعال الطبیعیه.

و أربعه خاصه بالحیوان دون النبات و هی: الأخلاط الاربعه، و الأعضاء[208]، و القوی، و الأفعال الحیوانیه، و الأرواح [النفسانیه و] الحیوانیه[209].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 37

و قد زاد بعض العلماء فی هذه السبعه أربعه اشیاء و هی: الأسنان، و الألوان، و السحنات،[210] و الفرق بین الذکر و الأنثی؛ و هذه الزیاده داخله فی باب العلم بأمر المزاج فلا حاجه لنا أن نفرد ذکرها فی الأمور التی لیست بطبیعیه.

[القسم الثانی العلم بالامور التی لیست بطبیعیه]

و أمّا الأمور التی لیست بطبیعیه سته[211] و هی:

الهواء المحیط بأبدان الناس، و الحرکه و السکون، و الأطعمه و الاشربه، و النوم و الیقظه، و الاستفراغ، و الاحتقان[212]؛ و یدخل تحت الاستفراغ الجماع و الاستحمام و سائر ما یستفرغ من البدن، و الأعراض النفسانیه.

[القسم الثالث العلم بالامور الخارجه عن الامر الطبیعی]:

فأمّا الأمور الخارجه عن الأمر الطبیعی فتنقسم ثلاثه أقسام:

احدها: الأمراض.

الثانی أسباب الأمراض.

و الثالث: الأعراض التابعه للأمراض و هی الدلائل التی تدل علیها.

فأمّا العمل فینقسم قسمین:

أحدهما: حفظ الأصحاء علی صحتهم.

و الثانی: مداواه الأمراض.

[أما حفظ الصحه]

و حفظ الصحه ینقسم ثلاثه أقسام:

أحدها: حفظ صحه الأبدان

التی لا یذم من صحتها شی ء

و الثانی: حفظ [صحه][213] الأبدان التی قد [بدأت][214] تحید عن حاله الصحه

و الثالث: حفظ الأبدان الضعیفه و هی: أبدان الأطفال، و أبدان المشایخ، و أبدان الناقهین من المرض.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 38

[فی مداواه المرض]

و مداواه المرضی[215] تنقسم قسمین:

احدهما: المداواه التی تکون[216] بالأغذیه و الأدویه.

و الثانی: العمل بالید.

و عمل الید ینقسم إلی قسمین:

أحدهما: یکون فی اللحم کالبط[217] و الخیاطه و الکی.

و الثانی: یکون فی [العظام][218].

و هذا یکون: إمّا بجبر العظم المکسور، او[219] برد العظم المخلوع.

و إذا کان الأمر علی ما ذکرنا من هذه القسمه و شرحنا فمن البیِّن أنها من أوفق الأقسام التی قسَّمت[220] العلماء بها صناعه الطب، إذ کانت من[221] النظام و الترتیب بحال لا یجوز أن یترک منها شی ء مما یحتاج إلیه [و یتخطاه][222] إلی غیره، و مع ذلک فانّه قد یسهل علی الإنسان حفظ هذه الأقسام الکلّیه التی ذکرناها حتی یحضر ذهنه فی أی وقت أراد معرفه شی ء منها لیذکر بکلّ واحد منها ما یحتاج إلیه من معرفه الجزئیات التی ینقسم إلیها ذلک القسم الکلّی. و إذا کان ذلک کذلک فنحن نأخذ[223] الآن فی شرح الجزء العلمی، و نبتدئ أولًا بالکلّام فی الأمور الطبیعیه التی هی أول أقسام العلم، و نبتدئ من أقسامها بشرح الاستقسّات التی هی أول قسم من أقسام الأمور الطبیعیه ان شاء اللّه تعالی.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 39

الباب الخامس فی ذکر الاستقسّات و ماهیتها

اشاره

اعلم أن الفلاسفه یعنون بالاستقسّ[224] الشی ء الّذی هو أبسط أجزاء الجسم المرکّب و أقلّها مقداراً، و الشی ء البسیط[225] جوهره جوهر واحد و أجزاؤه متشابهه غیر مختلفه.

و هذا إما أن یکون کذلک بالحقیقه و هو النار و الهواء و الماء و الأرض، و إما

أن یکون کذلک فیما یظهر للحس کالأحجار و المعادن و ما أشبهها، فإن هذه و إن کانت بسیطه عند الحس فإنّها مرکبه عند العقل من النار و الهواء و الماء و الأرض.

و لذلک لما علم الفلاسفه أن النار و الهواء و الماء و الأرض أبسط الأجسام التی فی عالم الکون و الفساد[226]، و إن جمیع الأجرام القابله للکون و الفساد منها کون سمتها استقسّات أول[227] و سمّت ما سواها من الاستقسّات ثوانی و ثالث، و إذا کان الأمر کذلک.

فانا نقول إن الاستقسّات منها قریبه[228]، و منها بعیده عامه، و منها متوسطه فی القرب و البعد فیما بین العامه و الخاصه.

فأمّا الاستقسّ القریب: فهو الخاص بالجسم المترکب[229] منه.

و أمّا الاستقسّ البعید: فهو الاستقسّ العام الّذی تترکب منه اشیاء کثیره

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 40

مختلفه[230].

و أمّا الاستقسّ المتوسط: فهو الاستقسّ المتوسط بین هذین الاستقسّین.

مثال ذلک الحیوان الّذی له دم فإن استقسّاته القریبه هی الأعضاء المتشابهه الأجزاء لأن منها تترکب جمله أعضاء البدن الآلیه، إذ کانت أبسط منها و أقل مقداراً و من الأعضاء الآلیه تترکب جمله البدن.

فأمّا الاستقسّات المتوسطه فی القرب و البعد فهی الأخلاط الأربعه التی منها تترکب الأعضاء المتشابهه الأجزاء إذا کانت أبسط منها و أقل کمیه، و من الأعضاء المتشابهه تترکب الأعضاء الآلیه، و من الآلیه یترکب[231] جمله البدن. و لیس غرضنا فی هذا الباب أن نذکر هذین الصنفین من الاستقسّات، فإن هذه و إن کانت بسیطه عند الحس فإنّها مرکبه عند العقل و التمییز علی ما ذکرنا.

فأما الاستقسّات البعیده فهی: الاستقسّات الأُوَل العامه المشترکه لکون جمیع الأجسام التی فی عالم الکون و الفساد و هی: النار و الهواء و الماء و الأرض، إذ

کانت هذه أبسط الأجسام التی دون فلک القمر بالحقیقه، و ذلک أن بامتزاج هذه یکون النبات، و النبات هو غذاء الحیوان، و من غذاء الحیوان تکون الأخلاط، و من الأخلاط تکون الأعضاء المتشابهه الأجزاء، و من الأعضاء المتشابهه الأجزاء تکون الأعضاء الآلیه، و من الأعضاء الآلیه، تکون جمله البدن.

و غرضنا فی هذا الموضع أن نبیّن الحال[232] فی هذه الاسقسّات، أعنی الأرکان، فنقول: إن جمیع ما فی هذا العالم الّذی هو دون فلک القمر من الأجسام القابله للکون و الفساد تکون من النار، و الهواء، و الماء، و الأرض، بامتزاج بعضها ببعض و استحالتها إلی طبیعه الجسم المکوّن، کالّذی ذکرنا من کون الحیوان و النبات و کذلک الینابیع و المعادن و غیر ذلک مما فی هذا العالم إنما حدوثها عن هذه الأربعه.

و الدلیل علی صحه ذلک یتبین من أربعه أوجه:

أحدها: من جهه تشابه أجزائها.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 41

و الثانی: من مشاکلّه کثیره من الأجسام بها[233].

و الثالث: مما یظهر فی الکون.

و الرابع: مما یظهر فی الفساد.

[الوجه الأول]: فأمّا من تشابه أجزائها فان کلّ ما هو دون فلک القمر مختلف غیر متشابه الأجزاء و إن کان بعضها لا یظهر للحس انه مختلف الأجزاء، کالأحجار و الفضه و الذهب و غیر ذلک من الأشیاء المعدنیه، فانّه بالبحث و القیاس یتبین اختلاف أجزائها، و هذا دلیل علی أنها مرکّبه من أجزاء مختلفه فأمّا النار و الهواء و الماء و الأرض فکلّ واحد منها إذا کان خالصاً فهو متشابه الأجزاء غیر مختلف فالشی ء الّذی هو کذلک هو أولی بأن یعد استقسّاً.

[الوجه الثانی]: فأمّا الدلیل من مشاکلّه الأجسام لها فانّه قد یظهر عیاناً فی کثیر من الأشیاء الکائنه الفاسده أجزاء مشاکلّه

لهذه الأربعه، من ذلک أن الحیوان قد توجد فیه العظام و هی نظیره الأرض فی صلابتها و کثافتها، و تجد[234] فیه الرطوبات السائله و هی نظیره الماء، و تجد[235] فیه الأرواح و هی نظیره الهواء، و تجد[236] فیه بحاسه اللمس الحراره ظاهره بینه و هی نظیره النار.

فأمّا الماء و الهواء و النار و الأرض فلسنا نجد فیها شیئاً مشاکلّاً لشی ء من الحیوان و النبات، و انّما یحدث عنها ذلک إذا تمازجت أجزاء منها بعضها ببعض و استحالت إلی طبیعه الکون المحتاج إلیه، و إذ لیس فی هذه الأربعه شی ء نظیر لشی ء من الأجسام الکائنه الفاسده فهی أحق و أولی بأن تکون استقسّات لسائر الأجسام التی تحت الکون و الفساد.

[الوجه الثالث]: و أمّا الاستدلال مما یظهر فی الکون فإنّا نری جمیع ما یکون فی هذا العالم من نبات و حیوان و معادن إنما کونه من هذه الاستقسّات[237]، من ذلک أن النبات لا قوام له إلا بالأرض و الماء، و لیس یمکن أن یتم أمره بهما دون النار و الهواء، و ذلک انه متی أخذت بذراً[238] أو وضعته فی ماء و تراب و منعت عنه

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 42

الشّمس و الهواء لم ینبت نباتاً حسناً و فسد، فإن بذرته فی الأرض بحیث یلقاه الهواء و الشّمس و سقیته الماء ینبت نباتاً حسناً و نما و ثم أثمر. و هذا دلیل علی أن النبات کونه من النار و الهواء و الماء و الأرض.

فأمّا الحیوان فلما کان لا قوام له إلا بالغذاء و کان غذاؤه من النبات و کان کون النبات من الأربع الاستقسّات وجب من ذلک أن یکون الحیوان کونه أیضاً من الاربع الاستقسّات، و کذلک الأجساد

المعدنیه انما کونها من لطیف تراب المعادن و میاهها إذا أنضجتها الحراره الطبیعیه التی تحدث لها بممرّ الشّمس علیها، و لذلک صارت المواضع التی لا تطلع علیها الشّمس لا یتولد فیها نبات و لا حیوان فقد تبین من الکون أن جمیع الأقسام التی علی کره الأرض کونها من الأربع الاستقسّات.

[الوجه الرابع]: و أما الاستدلال مما یظهر فی الفساد فان جمیع ما یتکون و یفسد إذا هو فسد عرض له الفساد فی جملته و بعد فساده یرجع إلی هذه الأربعه اضطراراً، بمنزله الحیوان إذا مات و فسد بکلّیته تحلل ما کان فیه من الحار الغریزی فتتصاعد الطافته[239] إلی الاستقسّ الناری، و تحلل ما کان فیه من الروح[240] فرجع إلی الهواء و ما کان فیه من الرطوبات لطف و صار بخاراً و ما کان فیه من طبیعه الأرض مثل العظام و الغضاریف و باقی الأعضاء إذا فارقتها الرطوبه صارت علی طول المده رمیماً و رجعت إلی طبیعه الأرض؛ و کذلک أیضاً نجد النبات إذا فسد.

و أمّا النار و الهواء و الماء و الأرض فان الفساد لا یعرض لها فی کلّیتها لکن فی أجزاء منها، و أمّا هی فی جملتها فباقیه علی حالها لکن لا تتغیر و لا تستحیل لکن[241] موجوده بصوره واحده، و ما کان بهذه الصوره فهو أحق و أولی بأن یکون استقسّا لجمیع ما یکون و یفسد بکلّیته، فإذا فسد رجع إلی استقسّه.

فبالواجب صارت النار و الهواء و الماء و الأرض استقسّاه لجمیع الأشیاء الکائنه الفاسده، و انه لیس الأمر فیه کما یعتقد قوم من الفلاسفه من أن جمیع ما فی

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 43

العالم من حیوان و نبات و معادن و غیر ذلک

یتکون من استقسّ واحد؛ و قد اختلفوا فی هذا الاستقسّ، فقال قوم منهم انه هو الأجسام التی لا تتجزأ، قال قوم أنه النار و قال قوم انه هو الهواء، و آخرون انه الماء، و آخرون انه الأرض؛ و کلّ علی خطأ، و لو کان الأمر علی ما[242] ذکره هؤلاء لکان الموجود شیئاً واحداً و طبیعته طبیعه واحده.

و قد رد أبقراط علی هؤلاء و بیّن أن الإنسان لیس هو من استقص واحد فی کتابه فی طبیعه الإنسان. و قال: هذا القول «قد یجب ضروره أن یکون حدوث الکون لا من شی ء واحد، و کیف یمکن أن یکون ذلک و هو شی ء واحد یتولد عنه شی ء آخر غیره، و إن[243] لم یمازجه و یخالطه شی ء آخر».

و هذا قول حق، قال: «لأنّا لو ترکنا بزور النبات فی موضع لا یلحقها الماء و لا تمسها الأرض لم یتولد منها نبات و بقیت علی حالها لا تتغیر جواهرها، و کذلک الحیوان متی لم یخالط الذکر الأنثی لم یمکن أن یحدث عنهما ولد».

و قد ردّ أیضاً علیهم فی موضع آخر من کتابه هذا و قال: «لو کان الإنسان متکوناً[244] من شی ء واحد لما کان یألم إذ کان لا یوجد شی ء غیره یؤلمه،[245] لأن الّذی یناله الألم یحتاج إلی ما یغیره إلی عن حاله الطبیعه و ینقله عنها إلی غیرها».

و قال: أیضاً «لو کان یألم لکان شفاؤه ضروره شیئاً واحداً، و ذلک انه یجب أن یکون ألمه ألماً واحداً، و إذا کان ألمه ألماً واحداً فإن شفاءه یکون بدواء واحد.

و هذا شی ء لسنا نراه فی الإنسان لأنّا نری أسباب الآلام کثیره و الشفاء منها بأشیاء کثیره مختلفه، و إذا کان الأمر کذلک

فقد بطل قول من ادّعی أن استقس جمیع ما فی هذا العالم استقسّ واحد، بعد أن حصل[246] لنا أن الاستقسّات [جمیع العالم][247] أربعه و هی النار و الهواء و الماء و الأرض».

الاستقسّات الحقیقیه

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 44

و ینبغی أن تعلم انه لیس[248] النار و الهواء و الماء و الأرض الظاهره للحس هی الاستقسّات الحقیقه[249]، بل هی التی تتوهم بالعقل[250] أنها کذلک، لأنها لیس تظهر للحس و لا یوجد واحد من هذه خالصاً[251] لا یشوبه شی ء غیره؛ من ذلک أنّک لست تجد الأرض إلا و قد یشوبها شی ء من طبیعه النار و الهواء و الماء، و کذلک لست تجد الماء إلا و قد یشوبه شی ء من الأرض، و لا الهواء إلا و قد یشوبه شی ء من البخارات[252]، و لا النار إلا و قد یشوبها شی ء من الغبار و الدخان من الجسم الّذی تظهر فیه.

فالخالص من هذه المفرده المعرّی[253] من کلّ کیفیه غیر کیفیته هو الاستقسّ علی الحقیقه، و لسنا نجد ذلک حسّاً و انّما هو شی ء نتوهمه عقلًا.

فلکذلک[254] قالت الفلاسفه: إن الاستقسّات جمیع ما فی هذا العالم الحار و البارد و الرطب و الیابس، و لم یعنوا بذلک الکیفیات نفسها، لکن الجواهر التی تلک الکیفیات فیها علی الغایه التی لیس وراءها ما هو أقوی منها.

فالجوهر الحار الّذی هو فی الغایه هو النار، و الجوهر البارد فی الغایه هو الماء، و الجوهر الرطب فی الغایه هو الهواء، و الجوهر الیابس فی الغایه هو الأرض.

و قد یکتسب کلّ واحد من هذه الأربعه من صاحبه لمجاورته له کیفیه لیست فی طبیعته؛ فالنار لقربها من فلک القمر و طول مدّه[255] حرکه الفلک علیها یکسبها کیفیه یابسه، و الهواء لمجاورته

النار تکسبه کیفیه حاره، و الماء لمجاورته الهواء یکسبه کیفیه رطبه، و الأرض لقربها من الماء یکسبها کیفیه بارده، فلذلک[256] صارت قوه النار حارّه یابسه و قوه الهواء حاراً رطباً و قوه الماء بارداً رطباً و قوه الأرض بارده یابسه.

و اختلف لذلک جواهرها؛ فصار جوهر النار ألطف هذه کلّها و لذلک صار من

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 45

شأنها العلوّ و السموّ[257]، و الأرض أغلظها و لذلک صار من شأنها الرسوب إلی أسفل و الانحطاط إلی الوسط، و الهواء محیط بها من کلّ جانب و یحملها، و الهواء [دون][258] النار فی اللطافه و دون الأرض فی الغلظ، و الماء دون الهواء فی اللطافه و فوقها فی الغلظ و لذلک صار من شأنه الدوران حول الأرض و الانحدار من العلوّ إلی أسفل.

و هذا ما ینبغی أن تعلمه من طبیعه الاستقسّات و أحوالها فی کیفیاتها.

[فی کیفیّه حدوث الکون عن الاستقسات]

فأمّا کیف یحدث عنها الکون فان ذلک یکون بامتزاج أجزاء منها بعضها ببعض امتزاجاً طبیعیاً یستحیل معه کلّ واحد منها و ینتقل عن طبیعته إلی طبیعه أخری لیست لواحد منها، لا کما نمزج نحن الأشیاء بعضها ببعض بمنزله ما نمزج الشراب بالماء، فانّهما و إن امتزجا و اتحدا فیما یظهر للحس[259] فانّهما لا یتغیران عن طبیعتهما، أعنی لا یحدث عنهما غیرهما کما یحدث عن الجسم[260] من البذور[261] إذا بزرت فی الأرض نبات، لکن قد تتمازج أجزاء من الاستقسّات بعضها ببعض امتزاجاً لا یوجد معه کیفیه واحده منها علی حقیقه[262].

و ینبغی أن یعلم أن مزاج[263] هذه الاستقسّات فی کون سائر الأجسام لیس هو بمقادیر متساویه لکن مختلفه فبعضها أقل و بعضها أکثر، و ذلک أن مقدار کلّ واحد من الحار

و البارد و الرطب و الیابس الّذی کوّن منه بدن الإنسان غیر المقدار الّذی کوّن منه بدن الفرس، و کذلک المقدار الّذی کوّن منه بدن الفرس غیر المقدار الّذی کوّن منه بدن الثور، و کذلک المقدار الّذی کون منه بدن زید غیر المقدار الّذی کوّن منه بدن عمرو، و کذلک المقدار الّذی کوّن منه شجره التین غیر المقدار الّذی کوّن منه شجره الکرم.

و انّما اختلف مقدار الاستقسّات فی کون کلّ واحد من الأجسام للحاجه کانت إلی خاصیه[264] کلّ واحد من الأنواع و الأشخاص، لأنه لو کانت مقادیر

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 46

الاستقسّات متساویه فی جمیع الأجسام لکان الموجود شیئاً واحداً و طبیعته طبیعه واحده، و مع اختلاف مقادیرها[265] فی الامتزاج یکون کلّ واحد من الأجسام و لیس یمکن أن یکون منها[266] معتدله بقیاس بعضها إلی بعض متساویه فی قواها غیر زائده- أعنی غیر مفرطه- کالّذی قال أبقراط: فی کتابه فی طبیعه الإنسان، و هو قوله «فإن لم یکن الحار عند البارد، و الیابس عند الرطب معتدله بعضها بقیاس بعض متساویه بعضها لبعض لکن کان[267] الواحد منها یفضل علی الآخر فضلًا کثیراً[268] و الواحد أقوی و الآخر أضعف، و لم یحدث الکون».

و انّما أراد بذلک انه متی کان الحار مفرطاً لم یتم به کون إحراقه الماده، و متی کان البارد مفرطاً لم یتم به کون لتجمیده الماده، و إن کان الربط أزید و أکثر سالت[269] الماده و لم یثبت، و إن کان الیابس کذلک جفف الماده و هذا لم یمکن[270] تمددها. فنعم ما قال أبقراط فی هذا الفصل.

و قال: أیضاً فی هذا الکتاب «انه لیس یمکن أن یحدث الکون عن أشیاء کثیره مختلفه الألوان إلا أن

تکون متفقه فی الجنس و قوتها جمیعها قوه واحده؛ یعنی: أن یکون جوهر کلّ واحد منها ملائماً لصاحبه، کالّذی نجده یکون من اختلاف أصناف الحیوان المتقاربه فی جنس[271] بمنزله نتاج الحمار و الفرس و نتاج الکلاب و الثعالب[272]، فإنّها قریبه من طبعها بعضها من بعض».

فهذا ما کان ینبغی لنا أن نذکره من أمور الاستقسّات فی أحوالها و حدوث جمیع ما دون فلک القمر من الأجسام عنها. و فیما[273] ذکرنا من ذلک کفایه بمقدار غرض کتابنا هذا و الله اعلم بالصواب.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 47

الباب السادس فی صفه أصناف المزاج

اشاره

قد کنت ذکرت فیما تقدم من قولی فی الاستقسّات أن جمیع ما فی عالم الکون و الفساد من الأجسام المتنفسه و غیر المتنفسه تتکوّن من الاستقسّات الأربعه بامتزاج بعضها ببعض بمقادیر مختلفه غیر متساویه بحسب الحاجه کانت إلی کلّ واحد منها.

فی سمیّه المزاج

] و إذا کان الأمر کذلک فانّه قد یتفق أن یکون ترکیب بعضها من أجزاء متساویه و بعضها من أجزاء غیر متساویه فیغلب علی الجسم کیفیه ما أو کیفیتان من کیفیات الاستقسّات، و تسمی تلک الکیفیات مزاجاً اشتقاقاً من امتزاج الاستقسّات بعضها ببعض.

و متی کان الجسم مرکباً من أجزاء متساویه من الاستقسّات الأربعه حتی لا یغلب بعضها علی بعض قیل لذلک الجسم معتدل، و متی کان ترکّبه من أجزاء غیر متساویه قیل له خارج عن الاعتدال.

و الخارج عن الاعتدال إن کان ما امتزج به فی کونه من الاستقسّ الناری أکثر من سائر الاستقسّات قیل إن مزاجه حار، و إن کان ما امتزج [به][274] فی کونه من الاستقسّ المائی أکثر قیل أن مزاجه بارد، و إن کان ما امتزج به من الاستقسّ

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 48

الهوائی أکثر قیل إن مزاجه رطب، و إن کان ما امتزج فیه من کونه من الاستقسّ الأرضی أکثر قیل له مزاجه یابس.

فی مزاج المرکب

] و إن کان الغالب مع الاستقسّ الناری الاستقسّ الهوائی قیل إن مزاجه حار رطب[275]، و إن کان الغالب مع الاستقسّ الناری الاستقسّ الأرضی قیل له حار یابس، و إن کان الغالب مع الاستقسّ المائی الهوائی قیل له بارد رطب، و إن کان الغالب مع الاستقسّ المائی الأرضی قیل له بارد یابس.

فأصناف المزاج إذن تسعه: واحد منها معتدل، و ثمانیه خارجه عن الاعتدال.

و من هذه الثمانیه الخارجه عن الاعتدال أربعه مفرده: و هی الحار، و البارد، و الرطب، و الیابس؛ و أربعه مرکبه و هی: الحار الرطب، و الحار الیابس، و البارد الرطب، و البارد الیابس.

و لما کانت غلبه کلّ واحد من هذه الأمزجه علی الأجسام غیر متساویه،

فربّما کان غلبه بعضها علی بعض الأجسام غلبه قویه حتی یخرج عن الاعتدال خروجاً کثیراً فیکون قریباً من الغایه فینسب[276] ذلک المزاج إلی الشده و القوه، و ربّما کانت غلبته غلبه یسیره حتی یکون قریباً من الاعتدال فینسب ذلک المزاج إلی الضعف و النقصان.

و فیما بین المعتدل و الغایه مراتب کثیره، و لذلک صارت مقادیر الأمزجه فی الأجسام بغیر نهایه، فلهذه[277] العله صار الأشخاص أیضاً بلا نهایه بسبب الزیاده و النقصان فی مقادیر الأمزجه فیها. مثال ذلک: أنّک متی خلطت زنجفرا و أسفیداجاً و مداداً و زرنیخاً من کلّ واحد جزء سواء، حدث عنها لون ما، فإن

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 49

نقصت من بعضها و زدت فی بعض حدث عن ذلک لون آخر [غیر الأول][278] و علی حسب تغییرک مقادیر الألوان فیما تتمزجه یکون اختلاف الألوان الحادثه عنها، و علی هذا القیاس تحدث الألوان بغیر نهایه[279]، و کذلک الأنواع و الأشخاص علی هذا المثال إنما اختلفت صورتها بحسب اختلاف مقادیر الاستقسّات التی منها رکبت[280]. و اللّه سبحانه و تعالی أعلم.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 50

الباب السابع فی المعانی التی ینقسم إلیها کلّ واحد من أصناف المزاج

اشاره

و اعلم انه قد یقال: کلّ واحد من أصناف المزاج علی معان مختلفه.

فأمّا المزاج المعتدل، فیقال: علی المعتدل بالحقیقه الّذی یکون بعُدُهُ من جمیع الأطراف بعداً متساویاً و هو الّذی فیه من الاستقسّات الأربعه أجزاء متساویه، و یقال: لما کان کذلک المعتدل فیما بین جمیع الأطراف و المعتدل فی جمله الجوهر، و یقال علی المعتدل بحسب المنفعه، و الحاجه کانت إلیه فی کلّ واحد من الأجسام.

فی مزاج المعتدل بالحقیقه

] فأمّا المعتدل بالحقیقه فلیس یکاد أن یوجد فی جسم من الأجسام علی الغایه، لکن الإنسان المعتدل المزاج قریب منه، و لا سیما مزاج جلده[281] الراحه منه فإنّها من الإنسان المعتدل المزاج علی غایه القرب من هذا المزاج، و ذلک أن الإنسان جعل أعدل الحیوان مزاجاً، لأن کلّ واحد من الحیوان غیره خص بعمل واحد، فأما الإنسان فاحتاج أن یعمل سائر الأعمال فجعل مزاجه لذلک معتدلًا لیکون قریباً من سائر الأمزجه التی یحتاج إلیها فی کلّ واحد من الأعمال، و لذلک ما أعطی النطق- أعنی التمییز به یکون- الّذی العلم و العمل.

فأمّا بطن الراحه فجعل قریباً جداً من جمیع الأطراف للحاجه کانت إلیه

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 51

بسبب حس اللمس و بسبب جوده الإمساک.

أما بسبب حس اللمس فانّه احتیج إلیه لیکون حاکماً علی الشی ء الملموس أنه حار و بارد أم[282] صلب أو لیّن، و الحاکم یجب أن یکون عدلًا غیر مائل إلی احد الخصمین[283]، و لذلک مزاج بطن الراحه لیس هو بمائل إلی إحدی جهات الأمزجه؛ فانّه لو کان مزاجه حاراً لم یکن یحس بالأشیاء الحاره جداً، کذلک لو کان مزاجه[284] بارداً لم یکن یحس بالأشیاء البارده جیداً[285]، و کذلک لو کان صلباً لم یکن یحس بالأشیاء الصلبه،

و لو کان لیّناً لم یکن یحس بالأشیاء اللینه علی حسب ما هی علیه؛ فأمّا حسه بما یخالفه فیکون قویاً[286]، و لذلک ما جعل بطن[287] الراحه معتدل المزاج لیحس بجمیع ما خالفه.

و أما اعتدال مزاج باطن الراحه ببسب[288] الامساک: فانّه جعل معتدلًا فیما بین الصلابه و اللین للحاجه کانت إلی الامساک و الحس جمیعاً، و ذلک أن الحس یحتاج إلی أن یکون العضو له لیناً لیقبل التأثیر من المحسوس، إذ کان کلّ محسوس من شأنه أن یؤثر فی الحاس به[289] ذلک أنه إن لم یحس ببطن الراحه من الشی ء الحار لم یحس بحرارته.

فأمّا الإمساک: فاحتاج الی أن یکون العضو له معتدلًا لیقوی[290] به علی الامساک، و لو کان بطن الراحه صلباً لمنعه ذلک من جوده الحس، و لو کان لیناً لمنعه ذلک من جوده الإمساک؛ فلهذه العله[291] ما جعل بطن الراحه معتدلًا قریباً من الاعتدال الحقیقی.

و لیس یکاد یوجد جسم یظهر فیه هذا المزاج أعنی: المعتدل بین جمیع الأطراف بالحقیقه، إلا أنّک إن أحببت أن تعرفه و یتبین کیف هو فأنّک قادر علی ذلک من وجهین[292]:

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 52

إحداهما: من القیاس، و هو أنّک تصوّر[293] فی وهمک الأربع کیفیات علی عیاناتها ثم تجعل هذا المزاج متوسطاً بین هذه الأربع حتی تتوهم[294] أن فیه من الحار و البارد و الرطب و الیابس مقادیر متساویه یحصل لک من ذلک فی [الذهن][295] المزاج المعتدل بالحقیقه.

و الثانی: من الحس و هو أن یؤخذ ماء مغلی فی غایه الغلیان و ثلج أجزاء متساویه و یمزج أحدهما بالآخر ثم تلمس ذلک فأنّک تجده معتدلًا بین الحراره و البروده بالحقیقه، فان أنت خلطت تراباً مسحوقاً سحقاً ناعماً، و ماء أجزاء

متساویه خلطاً جیداً ثم لمست ذلک وجدت ملمسه معتدلًا فیما بین الصلابه و اللین بالحقیقه فعرفت منه المزاج المعتدل فیما بین الرطوبه و الیبس، فإذا[296] أنت فعلت ذلک فقد وقفت علی حقیقه هذا المزاج بالحس، فیجب أن تجعله لک دستوراً و مسباراً تقیس علیه سائر الأمزجه التی تکون بالفعل[297] إذا أردت معرفتها.

إلا أنه ینبغی فی هذا الباب أن لا یکون خلطک[298] التراب بالماء أو واحد[299] منهما حاراً أو بارداً بالفعل، فأنّک إن فعلت ذلک فقد اشتبهت علیک الدلاله و فسدت؛ و ذلک انهما متی کانا جمیعاً حارین انحلّا و سالا و ظهر من ذلک أن الشی ء المختلط منهما أرطب من المعتدل، و إن کانا باردین اجتمعا و تکاثفا و صلبا فظهر لک من ذلک أن الشی ء الحادث عنهما أیبس من المعتدل، فینبغی إذن أن یکون امتحأنّک ذلک و هما لیسا بالحارین و لا بالباردین لیصح لک الدلاله ان شاء اللّه.

فهذه صفه المزاج المعتدل بین جمیع الأطراف بالحقیقه.

[فی المزاج المعتدل بحسب المنفعه]

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 53

فأمّا المزاج المعتدل بحسب المنفعه، و الحاجه کانت إلیه فی کلّ واحد من الحیوان و النبات فلیس هو متساوی الکیفیات، لکن بحسب ما یحتاج إلیه فی کلّ واحد منهما حتی یکون فاضلًا فی المعنی الّذی له کون ذلک أن الأسد جعل أشد حراره لیکون أسرع غضباً و أشد بطشاً، و الارنب جعل أبرد مزاجاً لیکون أشد جزعاً و أسرع هرباً.

[فی الاستدلال علی اعتدال مزاج الحیوان]

و انّما یستدلّ علی اعتدال مزاج کلّ واحد من الحیوان من فضیلته فی فعله، و ذلک أن الفرس المعتدل هو الّذی یکون أحسن هیئه و اسرع احضاراً، و الکلّب المعتدل هو القوی العصب الحسن الصید الجید الحراسه الساکن الهادئ

مع أهله.

[فی الاستدلال علی اعتدال مزاج النبات]

و کذلک أیضاً یستدلّ علی اعتدال کلّ واحد من النبات من فضیلته فی الشی ء الّذی له کون، بمنزله شجره التین و الکرم[300] فان [اعتدالهما] فی نوعهما أفضلهما[301] ثمراً و أکثرهما فی الطیب[302] و اللذاذه و الحسن. و کذلک أیضاً الأدویه و الأشیاء النافعه أعدلها فی نوعها هو أفضلها منفعه فیما خص به.

فهذه صفه المزاج المعتدل بحسب الحاجه و المنفعه. و اللّه أعلم.

الکلّام علی الأمزجه الخارجه عن الاعتدال

فأمّا الأمزجه الخارجه عن الاعتدال: فان کلّ واحد من الحار و البارد و الرطب و الیابس ینقسم إلی معنیین:

إمّا إلی الکیفیه نفسها مفرده: و لیس إلی هذا یقصد فی علم المزاج.

و إمّا إلی الجسم القابل لتلک الکیفیه.

و هذا إمّا أن یکون کذلک بالقوه، و إمّا بالفعل.

و أعنی بالقوه: الجسم الّذی لیس یظهر فیه تلک الکیفیه للحس لکن یمکن فیه أن یصیر بتلک الحاله إذ ورد[303] البدن و تغیر عن حاله بمنزله الفلفل فانّه ما لم

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 54

یرد الفم و إلی داخل البدن لم[304] یسخنه، و یقال له: حار بالقوه فاذا ورد[305] علی البدن و استحال من[306] الحراره الغریزیه و أسخن البدن صار حاراً بالفعل.

و لیس غرضی فی هذا الموضع الإخبار عن حال الأمزجه التی هی بالقوه، إذ کان غرضی أن اذکره[307] فی الموضع الّذی أذکر[308] فیه الأدویه المفرده ان شاء اللّه تعالی.

فأمّا الجسم الّذی هو کذلک بالفعل: هو[309] الّذی یظهر لنا بالحس انه حار او بارد أو رطب أو یابس. و هذا:

منه ما هو کذلک بالعرض، بمنزله الماء الحار و سائر الأجسام المسخنه و المبرده و المرطبه و المجففه، و لیس إلی هذا أقصد.

و منه ما هو کذلک بالطبع، و

الّذی هو کذلک بالطبع[310]؛ فمنه ما هو فی الغایه کالأرکان الأربعه، و قد بینت الحال فی ذلک فیما تقدم من قولی؛ و منه ما هو لیس کذلک فی الغایه کحراره بدن الحیوان و إلیه یقصد[311] فی علم المزاج، إذ کان غرضنا فی ذلک أن نخبر بمزاج الإنسان الطبیعی و بالاستدلال علی کلّ صنفه[312] من أصناف المجبول علیه.

فأقول: إن ما کان من الأجسام حاراً أو بارداً أو رطباً أو یابساً بالفعل؛ فمنه ما یقال: انه کذلک بطریق الأغلب؛ و منه ما یقال انه: کذلک بطریق المقایسه.

فأمّا ما یقال: انه کذلک بطریق الأغلب: فهو الّذی ینسب إلی المزاج الظاهر فیه الغالب علی سائر ما رکب منه علی ما ذکرت فیما تقدم.

و أمّا ما یقال: انه کذلک بطریق المقایسه: فمقایسته؛ إما [أن تکون][313] إلی المعتدل [المزاج][314] من جنسه؛ و إما إلی المعتدل فی نوعه؛ و إما إلی أی شی ء

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 55

اتفق.

و مقایسته إلی المعتدل فی جنسه، کقولک إن بعض الحیوان غیر الناطق حار المزاج إذا قسته إلی الإنسان إذ[315] کان الإنسان معتدلًا بین جمیع [أنواع][316] الحیوان.

[و أما ان تقیسه][317] إلی المعتدل فی نوعه: کقولک سقراط بارد المزاج إذا کان مزاجه أقل حراره من مزاج الإنسان المعتدل.

و أمّا المقایسه إلی أی شی ء اتفق: کقولک عمرو بارد المزاج إذ کنت[318] قسته بإنسان حار المزاج، و هذا الحیوان حار أو بارد بالإضافه إلی هذا الحیوان، بمنزله قولک الإنسان بارد المزاج إذا قسته بالأسد، و الکلّب یابس المزاج إذا قسته بمزاج الإنسان [الرطب المزاج][319]، و کقولک الکلّب رطب المزاج إذا قسته بالنمل. و علی هذا المثال أیضاً، قد یجری أمر المقایسه فی الأجسام التی هی حاره أو بارده أو

رطبه أو یابسه بالقوه علی ما نذکره[320] فی الموضع الّذی أذکر فیه الأدویه المفرده إن شاء اللّه تعالی.

و إذ قد بیّنت علی کم وجه یتصرف کلّ واحد من أصناف[321] المزاج فینبغی أن اذکر العلامات و الدلائل التی یستدل بها علی کلّ واحد من أصناف المزاج و ینبغی أن اذکر من اصناف المزاج[322] الطبیعی فی الإنسان، إذ کان قصدی فی هذا الباب انما هو الاخبار[323] عن ذلک بالطبع.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 56

الباب الثامن فی التعرف علی مزاج کلّ واحد من الناس بالطبع[324]

فأقول انه ینبغی لمن أراد أن یتعرف علی مزاج کلّ واحد من الناس بالطبع بالعلامات و الدلائل أن یعرف[325] أولًا[326] مزاج کلّ واحد من الأعضاء الطبیعی[327] علی انفراد، و ذلک انه لیس یمکن أن[328] یتعرف علی مزاج سائر الناس بدلائل مأخوذه من جمله البدن، لکن یتعرف علی مزاج بعضهم بهذه الدلائل، و بعضهم بدلائل تدلّ علی مزاج کلّ واحد من الأعضاء علی الانفراد.

و ذلک إن من الناس من یکون مزاج سائر أعضائه أو أکثرها حاره فیستدل علیه بدلائل کلّیه مأخوذه من جمله البدن، و من الناس من یکون مزاج بعض أعضائه حاراً و بعضها بارداً فیختلف لذلک مزاج البدن بمنزله من یکون مزاج دماغه حاراً و مزاج قلبه بارداً و مزاج کبده معتدلًا فلا یظهر لمن یرید [معرفه][329] مزاجه بدلائل مأخوذه من جمله البدن أو بمزاج هو مزاج ذلک البدن، لکن یحتاج إلی دلائل خاصه مأخوذه من الأعضاء علی الانفراد.

و لیس یمکن معرفه مزاج کلّ واحد من الأعضاء الخارج عن الاعتدال دون معرفه مزاجه المعتدل الطبیعی له[330] الخاص به الّذی قصدت له الطبیعه للمنفعه و الحاجه کانت إلیه، بمنزله الدماغ فانّه جعل بارداً رطباً لما احتاج إلیه من ثبات

کامل الصناعه الطبیه،

ج 1، ص: 57

الرأی و الفکر، لأن العضو إذا کان مزاجه حاراً کان سریع الحرکه قلیل الثبات، و بمنزله القلب فانّه جعل حاراً لما احتیج إلیه أن یکون معدناً للحیاه و ینبوعاً للحراره الغریزیه، و الکبد جعلت حاره رطبه لما أحتیج الیه فیها من الهضم و تولید الدم، و العظم جعل یابساً لما احتیج منه أن یکون عمداً و أساساً للأعضاء التی هی مرکبه علیه، کذلک و جعل فی کلّ واحد من الأعضاء مزاج ما خاصاً به یکون به اعتداله[331].

فلذلک[332] أن تعلم أنه متی قیل فی [کلّ][333] واحد من الأعضاء أنه حار او بارد او رطب أو یابس أنه إنما ینسب إلی المعتدل فی نوعه و لا یقاس به إلی المعتدل بین جمیع الأطراف، فانّه إذا قیل فی الدماغ انه حار و فی القلب انه بارد لم یصرف ذلک علی أن الدماغ أحر مزاجاً من القلب و أن القلب أبرد مزاجاً من الدماغ، لکن یقال: إن هذا الدماغ أسخن مزاجاً من الدماغ المعتدل و هذا القلب أبرد مزاجاً من القلب المعتدل. فان القلب لو بلغ فی البرد غایه ما یمکن فیه أن یبرد لکان أحر مزاجاً من الدماغ، و لو بلغ الدماغ فی غایه ما یمکن [أن یسخن][334] لکان أبرد مزاجاً من القلب.

و إذا کان الأمر کذلک فأنّا نأخذ[335] فی ذکر مزاج کلّ واحد من الأعضاء الخارج عن [اعتداله الخاص][336] به و هو اعتداله الطبیعی ثم نتبع[337] ذلک بدلائل مزاج کلّ واحد من الأعضاء الخارجه عن اعتدالها الطبیعی الخاص به[338] إنشاء الله.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 58

الباب التاسع فی تعرّف مزاج کلّ واحد من الأعضاء الخاص به

اشاره

أقول: إن مزاج الإنسان الخاص به المجبول علیه هو المزاج المعتدل و جُعِلَ کذلک للسبب الّذی ذکرناه

آنفاً فی صدر کلّامنا فی المزاج.

فأمّا مزاج أعضائه علی التفصیل، فان منها ما هو معتدل المزاج، و منها ما هو خارج عن الاعتدال بالطبع.

فی الاعضاء المعتدله المزاج

] فأمّا المعتدل: فالجلد و من الجلد جلده بطن الراحه، و جعلت جلده الإنسان معتدله المزاج لأن الباری جل جلاله جعل الجلد غطاءً و وقاءً لسائر الأعضاء مما یرد علیها من خارج من الحر و البرد و من الأجسام التی تقطع و تهتک، و جعله أیضاً مغیضاً[339] لما تدفعه إلیه الأعضاء القریبه من داخل من الفضول الحاره و البارده و الحاره التی تتقطع و تتأکّل و الثقیله التی تهتک، فجعل معتدلًا لیکون متی ورد علیه شی ء من هذه لم ینله منه کثیر[340] ضرر و کان رجوعه إلی حال الاعتدال سریعاً.

فإن العضو المعتدل متی نالته الحراره لم یزد فی حرارته کمثل ما یزید فی حراره[341] العضو الحار إذا لقیته[342] و لم تباعده عن الاعتدال کمثل مباعدتها للعضو الحار و کان رجوعه إلی حاله أسرع من رجوع العضو الحار إذا ناله سوء مزاج بارد.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 59

و کذلک یجری الأمر فی العضو البارد إذا لحقه سوء المزاج الحار، لأن هذین المزاجین کلّ واحد منهما بعید عن الآخر فی الطرفین المضادین.

فأما المزاج المعتدل فقریب من کلّ واحد من الأمزجه أعنی الحار و البارد و الرطب و الیابس، فمتی خرج عن الاعتدال کان رجوعه[343] إلی الحاله الطبیعیه سریعاً[344]، و کذلک متی لحقه قطع أو فسخ أو هتک کان التحامه سریعاً لما تبعث إلیه الطبیعه من الدم الجید المعتدل.

و أما[345] جلده الراحه فجعلت[346] معتدله المزاج لما ذکرنا من الحاجه کانت إلیها بسبب جس اللمس و بسبب الامساک[347].

فی الاعضاء الخارجه عن الاعتدال

] [فأمّا الأعضاء الخارجه عن الاعتدال بالطبع: فمنها حاره، و منها بارده، و منها رطبه، و منها یابسه،][348]

و أمّا الأعضاء الحاره: فمنها ما هو قوی الحراره، و منها ضعیف الحراره، و

منها ما بین ذلک بحسب قربه و بعده من الغایه.

فی صفه الأعضاء الحاره

فأمّا الأعضاء الحاره فالقلب أسخن [من][349] سائر الأعضاء مزاجاً لأنه معدن الحراره الغریزیه، و الکبد حاره إلا انها أقل حراره من القلب لحاجه کانت إلیها بسبب إنضاج عصاره[350] الغذاء، و من بعد الکبد اللحم المفرد لأنه أقل حراره[351] منها لما یخالطه من اللیف، و بعده لحم العضل لأنه أقل حراره من اللحم المفرد لما

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 60

یخالطه من العصب و الرباط، و یتلوا لحم العضل الطحال فی الحراره[352] لما یحتوی علیها[353] من عکر الدم، و من بعد الطحال فی الحراره الکلّی لأن الدم لیس فیها بالکثیر، و من بعد الکلّی العروق الضوارب و غیر الضوارب و هی أقل حراره من سائر الأعضاء و إن کانت فی طبیعتها بارده، فإنّها لکون الدم فیها تکتسب منه حراره إلا أن حراراتها قریبه من الاعتدال فی الأعضاء البارده.

فی صفه الأعضاء البارده

أمّا البارده: فمنها ما برودته قویه، و منها ضعیفه، و منها ما هو متوسط فیها بین الضعف و القوی[354] بحسب قربه و بعده من هذا المزاج.

فالشعر[355] أقوی الأعضاء بروده، و العظم قوی بروده[356] إلا انه دون الشعر فی البرد، و من بعد العظم فی البرد الغضروف و الرباط و الوتر و الغشاء و العصب، و من بعد هذه فی البرد النخاع، و من بعد النخاع الدماغ، و من بعد الدماغ فی البرد السمین.

و بالجمله فان کلّ عضو عدیم الدم فهو بارد، و کلّ عضو غزیر الدم فهو حار.

فی صفه الأعضاء الرطبه

فأمّا الأعضاء الرطبه: فمنها ما هو کثیر الرطوبه، و منها ما هو قلیل الرطوبه.

فالسمین أکثر الأعضاء رطوبه، و من بعده الشحم، و من بعد الشحم فی الرطوبه الدماغ، و من بعد الدماغ النخاع، ثم لحم الثدیین[357] و الانثیین، و من بعد هذین لحم الرئه، و من بعد لحم الرئه لحم الکبد، و من بعد لحکم الکبد لحم الطحال، و من بعد الطحال لحم الکلّیتین، و من بعدها[358] لحم العضل و هو أقل

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 61

رطوبه و أقربها الی[359] الاعتدال فی الرطوبه و الیبس.

فی صفه الأعضاء الیابسه

و أمّا الأعضاء الیابسه: فأقواها یبساً الشعر، و من بعد الشعر العظم، و یتلو العظم الغضروف، و یتلو الغضروف الرباط، ثم الوتر، و من بعد الوتر فی الیبس الغشاء، و من بعد الغشاء العروق الضوارب و غیر الضوارب، و من بعدها[360] العصب الّذی به تکون الحرکه، و یتلوه فی الیبس لحم القلب، و أقل هذه[361] الأعضاء کلّها یبساً عصب الحس لانّه[362] قریب من الاعتدال فی الرطوبه و الیبس.

فی صفه اصناف مزاج الاعضاء المرکبه

] فهذه صفه أصناف مزاج کلّ واحد من الأعضاء المفرده: فمن رام أن یعرف ترکیبها لم یعسر علیه أن یقول: إن الدماغ بارد رطب، و الکبد حاره رطبه، و القلب حار یابس، و العظم بارد یابس، إذ کنت قد بینت ذلک فی کلّ واحد من الأعضاء علی الانفراد، و إذ[363] قد بیّنّا مزاج کلّ واحد من الأعضاء الخاص الّذی به یکون[364] اعتداله الطبیعی.

فإنا نذکر مزاج الأعضاء الخارجه عن الاعتدال الطبیعی و هو الّذی یقال له سوء المزاج الصحی و سوء المزاج الطبیعی و الاستدلال علی مزاج کلّ واحد منها، فأبتدئ من ذلک بدلائل مزاج الدماغ الّذی هو أحد الأعضاء الرئیسه التی یتغیر بتغیرها مزاج البدن، إذ کانت کالأصول لسائر الأعضاء و هی الدماغ و القلب و الکبد و الأنثیان، و نتبع ذلک بذکر[365] مزاج المعده و الرئه و غیرهما إنشاء الله تعالی[366].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 62

الباب العاشر فی الاستدلال علی مزاج الدماغ

فأقول: انه قد یستدلّ علی مزاج الدماغ بدلائل، بعضها مأخوذ من مقداره و شکله، و بعضها مأخوذ من الشعر النابت علیه، و بعضها مأخوذ من الأفعال، و بعضها مأخوذ من الفضول البارزه منه، و بعضها مأخوذ من ملمسه، و بعضها مأخوذ مما یظهر فی العین.

[فی الدلائل المأخوذه من المقدار و الشکل]

فأمّا العلامات المأخوذه من مقداره [و شکله][367] فإن الرأس الجید الطبع المحمود المزاج هو المعتدل فی مقداره و شکله لا صغیر و لا کبیر، و له نتوّء من قدام و نتوّء من خلف، و لطء[368] من الجانبین بمنزله کره شمع فی غایه الاستداره قد غمزت علیها بإصبعیک من الجانبین، کما قال جالینوس: «فأنّک تجد شکلّها ذا نتوّء من قدام و نتوّء من خلف و الجانبین مستویین

و کذلک یکون شکلّ الرأس المحمود».

أمّا نتوّؤه من قدام: فلموضع البطن المقدم من بطون الدماغ و لما یحتاج أن ینبت منه أعصاب الحس.

و أما نتوّؤه من خلف: فلموضع البطن المؤخر لما یحتاج أن ینبت منه النخاع و الأعصاب التی بها تکون الحرکه، و ما کان من النتوّء من خلف فهو أفضل لأنه

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 63

یدلّ علی أن الأعصاب التی تنبت فی هذا الموضع أقوی و أغلظ و أصبر علی الحرکه.

و أمّا الرأس الصغیر: فعلامته تدلّ علی رداءه الدماغ، و ذلک انه یدلّ علی قله الماده التی منها کون الرأس و ضعف القوه المصوره.

و أمّا الرأس الکبیر: فإن کان بالشکلّ المحمود و کانت الرقبه غلیظه و فقار الصلب کباراً و العصب کلّه غلیظاً کان ذلک محموداً، و إن کان الرأس کبیراً علی خلاف ذلک فانّه یدلّ علی رداءه الدماغ لأن کبره انما أتی من کثره الماده لا من صحه القوه، و إذا کان الرأس بهذه الصفه کان الدماغ ضعیفاً تسرع إلی صاحبه النزلات و الصداع و أوجاع الأذن، و ذلک أن من شأن الأعضاء الضعیفه تولید الفضول إذا کانت لا تقدر علی إحاله ما یصل إلیها[369] من الغذاء جیداً.

فی الدلائل المأخوذه من الشعر[370]

فأمّا العلامات المأخوذه من الشعر: فإن الشعر الأسود الجعد[371] الّذی نباته و نموّه بعد الولاده سریعاً یدلّ علی حراره مزاج الدماغ.

و الشعر السبط الأبیض و الأشقر و الأصهب الّذی یکون نباته بعد الولاده بطیئاً یدلّ علی بروده مزاج الدماغ.

و الشعر الشدید السبوطه و عدم الصلع یدلّ علی رطوبه الدماغ؛ و لذلک صارت النساء و الصبیان لا یعرض لهم الصلع لأن المزاج الرطب غالب علی أدمغتهم.

و الشعر الّذی یکون نباته بعد الولاده سریعاً

و یکون منتصباً و الصلع یسرع إلی صاحبه یدلّ علی یبس مزاج الدماغ.

و إن کان الشعر شدید السواد قوی الجعوده کثیراً سریع النبات و الصلع یسرع إلی صاحبه کان مزاج الدماغ حاراً یابساً.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 64

و الشعر السبط المائل إلی الشقره قلیلًا البطی ء[372] إلی الصلع و نباته فیما بین البطی ء و السریع یدلّ علی أن مزاج الدماغ حار رطب.

و الشعر السبط الأصهب البطی ء النبات الّذی یسرع الشیب إلیه و لا یعرض لصاحبه الصلع یدلّ علی أن مزاج الدماغ بارد رطب.

و الشعر الّذی یکون لونه أسوداً رجلًا و یکون نباته فیما بین البطی ء و السریع و الشیب و الصلع یعرضان له فی زمان لیس بالبطی ء و لا بالسریع یدلّ علی أن مزاج الدماغ بارد یابس.

فی الدلائل المأخوذه من الأفعال

فأمّا الدلائل المأخوذه من الأفعال: فمن کان من الناس نشیطا، عجلًا، سریع المبادره إلی الأعمال، قلیل الثبات علی رأی واحد، قلیل النوم، کثیر الکلّام، مهذاراً، دلّ ذلک علی أن مزاج دماغه حار.

و من کان کسلاناً، متثبّتاً فی الأمور، بطی الحرکه فإن مزاج دماغه بارد.

و من کان بطیئاً فی أموره، بلیداً کثیر النسیان، نوّاماً، دلّ ذلک علی أن مزاج دماغه رطب.

و من کان سریع الحرکه: خفیفاً، کثیر السهر، قلیل النوم، ذکیاً، ذکوراً، دلّ ذلک علی أن مزاج دماغه یابس.

و من کان عجولا، متهوّراً، قلیل الثبات علی رأی واحد، طیّاشاً، کثیر الهذیان، کثیر السهر، قلیل النوم، جداً، أو کانت[373] فیه هذه الدلائل قویه، دلّ علی أن مزاج دماغه حار یابس.

و من کان کثیر النوم، کثیر الأحلام، متوسطاً فیما بین العجله و البطء، دلّ ذلک علی أن مزاج دماغه[374] حار رطب.

فأمّا من کان بلیداً، قلیل الفهم، کثیر النسیان جداً،

بطی الذهن، بطیئاً فی الأمور، کسلانا، کثیر النوم جداً، فانّه یدلّ علی أن مزاج دماغه بادراً رطباً.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 65

و أما من کان مزاج دماغه بارداً یابساً فان أفعاله تکون بمنزله أفعال صاحب الدماغ البارد إلا أن نومه یکون أقل و کذلک سائر دلائل مزاج الدماغ البارد تکون فی هذا دونها، فاعلم ذلک.

فی الدلائل المأخوذه من الفضول البارزه

فأمّا الاستدلال المأخوذ من الفضول البارزه من الدماغ: فإن مَن کانت الفضول التی تخرج من لهواته و انفه و أذنه قلیله نضیجه فمزاج دماغه حار.[375]

کامل الصناعه الطبیه ؛ ج 1 ؛ ص65

و أمّا من کانت هذه الفضول منه فی هذه الأعضاء کثیره غیر نضیجه و کانت النزلات تسرع إلیه فان مزاج دماغه بارد.

و من کانت الفضول التی تبرز منه من هذه الأعضاء کثیره جداً رقیقه فان مزاج دماغه رطب.

و متی کانت هذه الفضول البارزه من هذه الأعضاء قلیله غلیظه فإن مزاج دماغه یابس.

و أمّا من کان مزاج دماغه حاراً یابساً فإن الفضول البارزه منه من هذه الأعضاء تکون قلیله غلیظه نضیجه.

و من کان مزاج دماغه حاراً رطباً فإن الفضول التی تبرز منه من هذه الأعضاء تکون کثیره غیر نضیجه و النزلات و الزکام یسرعان إلیه.

و من کان مزاج دماغه بارداً یابساً کانت الفضول البارزه منه معتدله القوام غیر نضیجه.

و من کان مزاج دماغه بارداً رطباً فإن الفضول البارزه منه من هذه الأعضاء تکون کثیره جداً غیر نضیجه و صاحب هذه الحال یکون کثیر المرض. فان أبقراط یقول: «من کان یجری من منخریه بالطبع رطوبه کثیره و کانت منتنه رقیقه فان صحته أقرب إلی السقم[376]».

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 66

فی الدلائل المأخوذه من ملمس الرأس

فأمّا الدلائل المأخوذه

من ملمس الرأس فإن الرأس الّذی یکون ملمسه أحر من المعتدل یدلّ علی أن مزاجه حاراً، و الّذی ملمسه أقل حراره من المعتدل یدلّ علی أن مزاجه بارداً.

فی الدلائل المأخوذه من العین

فأمّا الدلائل المأخوذه من العین: فإن من کانت عروق عینیه غلاظاً حمراً ملمسها حاراً دلّ علی أن مزاج الدماغ منه حار.

و من کان بخلاف ذلک فان مزاج دماغه بارد.

و من کانت عیناه زرقاوین رطبتی اللمس و حواسّه کدره تدلّ علی أن مزاج دماغه رطب.

و من کانت عیناه لیس فیهما حمره و عروقهما دقاقاً و ملمسهما یابساً و الحواسّ منه صافیه دلّ ذلک علی أن مزاج دماغه یابس.

و من کانت عروق عینیه حمراً غلاظاً [جداً][377] و ملمسها حاراً و الحواس منه کدره فانّه یدلّ علی حراره مزاج الدماغ و رطوبته، و إن کان الأمر علی خلاف ذلک دلّ علی أن مزاج الدماغ منه بارد یابس.

و ینبغی أن تعلم من أمر هذه الدلائل أنه متی کان هذا المزاج المحدث لها زائداً علی الاعتدال زیاده کثیره فإنّها تکون أقوی و أبین[378]، و إن کانت زیاده المزاج عن الاعتدال زیاده یسیره کانت هذه الدلائل ضعیفه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 67

الباب الحادی عشر فی [التعرّف علی][379] مزاج العینین و سائر الحواس

اشاره

[أقول][380]: إن مزاج العینیین یعرف من عروقهما، و ملمسهما، و من مقدارهما، و ما یبرز منهما، و من لونهما.

فی الدلائل [المأخوذه من] عروق العین

فأمّا دلائل مزاج العین من عروقهما: فانه متی کانت[381] العینان حمراوین، و عروقهما غلاظا، دلّ ذلک علی حراره مزاجهما، و إن کان الأمر فیهما بخلاف[382] ذلک، دلّ علی بروده مزاجهما.

فی الدلائل المأخوذه من ملمس العین

و أمّا الدلائل المأخوذه من ملمسهما: فإن العین الحاره الملمس تدلّ علی حراره مزاجها، و البارده الملمس تدلّ علی بروده مزاجها، و العین اللینه الملمس تدلّ علی رطوبه مزاجها، و الصلبه [تدّل][383] علی یبس مزاجها.

فی الدلائل [المأخوذه] مما یبرز من العین

و أمّا الدلائل المأخوذه مما یبرز منها: فإن العین الکثیره الدموع و السیلان تدلّ

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 68

علی رطوبه مزاجها و القلیله الدموع تدلّ علی یبس مزاجها.

فی الدلائل [المأخوذه][384] من مقدار العین

و أمّا الدلائل المأخوذه من مقدارهما: [فإن العین][385] متی کانت کبیره و کان ذلک مع کبر الرأس، و عظم البدن، و جوده البصر، دلّ ذلک علی أن المزاج الّذی کوّنت منه [العین][386] معتدل و الماده کثیره جیّده. و إن کان کبرهما مع صغر الرأس، [و صغر البدن][387] و رداءه البصر، دلّ ذلک علی أن العین خلقت[388] من ماده کثیره و [من][389] ردی.

و أمّا صغر العین فمتی کان ذلک علی[390] مشاکلّه من الرأس و سائر أعضاء البدن، و جوده[391] البصر [دلّ] علی ما ذکرت فإن الماده التی کونت منها العین قلیله و مزاجها جید. فان کان ذلک مع غیر مشاکلّه من الرأس و سائر أعضاء [البدن][392] و مع[393] رداءه البصر فإن الماده التی تکونت منها العین قلیله ردیئه المزاج.

فی الدلائل المأخوذه من لون العین

][394]

و أمّا الدلائل المأخوذه من لونها:[395] فإن لون العین، منه أزرق، و منه أکحل، و منه أشهل.

فی اللون الأکحل

] أما اللون الأکحل: فیکون إمّا لصغر الرطوبه الجلیدیه، و إمّا لأن موضعها غائر، و إما لأنها لیست بصافیه، و امّا لکثره الرطوبه البیضیه و کدورتها؛ فمتی اجتمعت

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 69

هذه الأسباب کانت العین فی غایه الکحله[396] و السواد، فإن اجتمع بعضها کان السواد علی حسب الزیاده و النقصان.

فی اللون الأزرق

] و امّا اللون الأزرق: فیکون من أضداد الأسباب المحدثه للکحل، أعنی [إمّا لکون][397] الرطوبه الجلیدیه عظیمه و وضعها بارزاً فیتبین لونها من وراء الطبقه العنبیه، و إمّا لقله الرطوبه بالبیضیه و صفائها فلا تمنع لون الوطوبه الجلیدیه من البیان.

فی اللون الاشهل

] و أمّا اللون الأشهل فیغلب علی العین إذا اجتمعت بعض الأسباب المحدثه للکحل مع بعض الأسباب المحدثه للزرقه[398] و علی قدر زیاده هذه الأسباب و نقصانها تکون قوه الشهله و ضعفها.

و أمّا الاستدلال علی مزاج سائر الحواس فیکون علی هذا القیاس من الدلائل المأخوذه من العین، [و اللّه أعلم][399].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 70

الباب الثانی عشر فی [التعرّف علی] مزاج القلب[400]

اشاره

[أقول][401]: إن دلائل مزاج القلب تؤخذ من الأفعال، و من الهیئه، و من الشعر، و من الملمس.

فی دلائل الأفعال علی مزاج القلب

أما الدلائل المأخوذه من الأفعال: فمتی کان التنفس عظیماً و النبض کذلک و کان صاحب ذلک شجاعاً، جریئاً، مقداماً، غضوباً، دلّ ذلک علی حراره مزاج القلب، و أن مزاج البدن لذلک یکون حاراً إلا أن یقاومه بروده[402] مزاج الکبد.

و إن کان النفس[403] و النبض بطیئین متفاوتین و صاحب ذلک جباناً، جزوعاً، قلیل النشاط، قلیل الغضب، دلّ ذلک علی برد مزاج القلب و یتبع ذلک برد [مزاج][404] جمیع البدن إلا أن تقاومه حراره مزاج الکبد أعنی أن یکون مزاجها حاراً.

و إن کان النبض لیناً و صاحبه سریع الغضب، سریع الرجوع، و کان مع ذلک جباناً، دلّ ذلک علی رطوبه مزاج القلب.

و إن کان النبض صلباً، و الغضب بطیئا، و إذا هاج الغضب عسر سکونه، دلّ علی یبس مزاج القلب.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 71

فی مزاج القلب المرکب

] فأمّا مزاج القلب المرکب: فانّه متی کان النبض عظیماً سریعاً متواتراً، و النفس[405] کذلک، و الغضب سریعاً جدا، و صاحبه عجولًا أهوج، دلّ ذلک علی أن مزاج القلب منه حار یابس.

و إن کان النبض عظیماً معتدلًا فی السرعه و الابطاء و لیناً، و النفس[406] کذلک، و الغضب سریعاً، و سکونه سریعاً، دلّ ذلک علی حراره مزاج القلب و رطوبته.

و إن کان النبض صغیراً صلباً، و التنفس بطیئاً، و صاحبه جباناً، کسلاناً، لا یسرع إلیه الغضب، و إذا[407] غضب عسر سکونه و رجوعه، فان مزاج القلب منه بارد یابس و مزاج سائر البدن کذلک إلا أن تقاومه الکبد [بحراراتها][408] و رطوبتها.

و کذلک فی سائر أمزجه القلب إذا کانت الکبد علی

مزاج مخالف لمزاجه انقص منه و اضعف.

فی الدلائل المأخوذه من الهیئه

فأمّا الدلائل المأخوذه من الهیئه: فإن الصدر متی کان واسعاً و لم یکن سعته بسبب عظم الرأس و الفقار دلّ ذلک علی حراره مزاج القلب، و ذلک أن عظام الصدر مبنیّه[409] علی عظام الفقار، فإذا کانت الفقارات[410] کباراً کانت الأضلاع [فی][411] الصدر کباراً فیکون الصدر لذلک واسعاً، و إن کانت الفقرات صغاراً کانت أضلاع الصدر صغاراً فیکون الصدر لذلک ضیقاً. و متی کانت سعه الصدر مع صغر الرأس أو صغر الفقار دلّ ذلک علی أن سعه الصدر انّما أتت عن حراره القلب.

و إن کانت سعه الصدر مع عظم الرأس و الفقار فلا ینبغی أن تجعل[412] ذلک دالًا علی حراره القلب لکن یستدل علیه بدلائل أخر.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 72

و إذا کانت سعه الصدر تابعه لحراره القلب فان[413] النفس یکون مساویاً للنبض، و إن کانت حراره القلب مع ضیق الصدر کان التنفس أشد سرعه و توتراً من النبض، و ذلک لأن الصدر الصغیر لا یسع من الهواء فی انبساطه مقدار ما تحاج إلیه الحراره لترویحها فالطبیعه تستعمل التواتر لتجتذب من الهواء فی دفعات کثیره، ما کانت تحتاج أن تجتذبه فی دفعه واحده.

و متی کان الصدر ضیقاً و لم یکن ضیقه عن صغر الرأس و الفقار دلّ ذلک علی أن مزاج القلب بارد، لأن الحراره من شأنها التوسیع و البرد من شأنه التضییق و التکثیف.

فی دلائل الشعر علی مزاج القلب

و أمّا الاستدلال من قبل الشعر: فإن الشعر الکثیر الأسود فی مقدم الصدر و ما یلیه من البطن دلیل علی حراراه مزاج القلب. و تعرّی الصدر من الشعر یوجب بروده القلب. و الشعر الیسیر اللین یدلّ علی

رطوبه القلب. و الشعر الکثیر الخشن یوجب یبس القلب.

فی الاستدلال من الملمس علی مزاج القلب

و أمّا الاستدلال من قبل اللمس: فانّه متی کان ملمس الصدر و ما یلیه من البطن حاراً دلّ علی حراراه مزاج القلب. و إن کان ملمس الصدر لیس بالحار دلّ علی بروده مزاج القلب. و إن کان لیناً ناعماً دلّ علی رطوبه مزاج القلب. و إن کان ملمسه جافاً دلّ علی یبوسه مزاج القلب.

و فی هذا کلّه ینبغی أن تعلم انه متی کان مزاج الکبد مساویاً لمزاج القلب فإن البدن کلّه یغلب علیه ذلک المزاج، و إن خالف مزاج أحدهما الآخر فانّه تنقص قوه کلّ واحد من المزاجین فی البدن و تضعف.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 73

الباب الثالث عشر فی [التعرّف علی][414] مزاج الکبد

اشاره

أقول: إن الاستدلال علی مزاج الکبد یکون من هیئه العروق، و حال الأخلاط، و من [قِبَل][415] الشعر، و من قبل اللمس، و من قبل اللون.

فی الاستدلال من هیئه العروق

أمّا الاستدلال من هیئه العروق: فان العروق غیر الضوارب إذا کانت واسعه غلیظه دلت علی حراراه مزاج الکبد، و إن کانت مع ذلک صلبه دلت علی حراراتها و یبسها، و إن کانت لینه دلت علی حرارتها و رطوبتها، و إن کانت هذه العروق دقاقاً ضیقه دلت علی برد مزاج الکبد، و إن کانت مع ضیقها صلبه دلت علی برد مزاج الکبد و یبسها، و إن کانت مع ضیقها لینه دلت علی بردها و رطوبتها.

فی الاستدلال من حال الأخلاط

و أمّا الاستدلال من حال الأخلاط: فانّه متی کان الغالب علی البدن المرار و کثر ذلک عند منتهی الشباب و کان الدم أشدّ حراره دلّ ذلک علی حراره مزاج الکبد، لأن الکبد الحاره یکثر فیها تولّد المرار فی البدن، و إن کان مع ذلک السوداء تکثر فی منتهی الشباب و الدم یغلظ و یسود دلّ علی حراراتها و یبسها، و إن کان الغالب علی البدن الدم و کانت علاماته ظاهره دلّ ذلک علی حراره مزاج الکبد

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 74

و رطوبتها فإن إفرط هذا المزاج علی الکبد عرض لصاحبها فساد الأخلاط و عفونتها کثیراً، و لا سیما إن کانت الرطوبه أکثر من الحراره فان الحمیات العفونیّه[416] تسرع إلی صاحبها من أدنی سبب، فان کانت الحراره أقوی من الرطوبه کان ما یعرض من ذلک یسیراً.

فی الاستدلال المأخوذ من الشعر

و أمّا الاستدلال المأخوذ من [قِبَل][417] الشعر: فمتی کان الشعر علی مراق البطن کثیراً دلّ علی حراره الکبد. فان کان کثیراً جداً خشناً کان ذلک دلیلًا علی حراره الکبد و یبسها. و إن کان الشعر دون ذلک و کان لیناً دلّ ذلک علی رطبوبتهما و حرارتها[418]. و إن کان مِرَاق البطن معرّی عن الشعر دلّ ذلک علی برد الکبد. و إن کان مع عدم الشعر المراق لیناً دلّ ذلک علی بردها و رطوبتها. و إن کان [بارد][419] یابساً دلّ علی بردها و یبسها.

فی الاستدلال من الملمس

و أمّا الاستدلال المأخوذ من اللمس: فانّه متی کان ملمس مراق البطن مما یلی الکبد حاراً دلّ ذلک علی حراره الکبد، فإن کان مع ذلک لیناً دلّ علی حرارتها و رطوبتها، و إن کان مع ذلک یابساً فانّه یدلّ علی حراراتها و یبسها، و إن کان الملمس لیس بحار فانّه یدلّ علی برد مزاج الکبد، و إن کان مع ذلک لیناً دلّ علی رطوبتها و برودتها، و إن کان یابساً دلّ علی بردها و یبسها.

فی الاستدلال المأخوذ من اللون]

و أمّا الاستدلال المأخوذ من اللون: فانّه متی کان لون البدن أحمر حسناً دلّ ذلک علی اعتدال حراره مزاج الکبد، فإن کان مع الحمره بیاض دلّ علی حراره مزاج الکبد و رطوبتها، و إن کان مع ذلک مائلًا إلی الصفره دلّ ذلک علی شده حراره

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 75

الکبد و کثره تولیدها للصفراء، و إن کان مع ذلک لون البدن مائلًا إلی البیاض دلّ ذلک علی برد مزاج الکبد، و إن کان البیاض شدیداً حتی یمیل إلی اللون الجصّی دلّ علی برد مزاجها و رطوبتها أو کثره تولیدها للدم البلغمی، و إن کان لون البدن کمداً کلّون الرصاص أو مائلًا إلی السواد دلّ ذلک علی برد مزاج الکبد و یبسها و کثره تولیدها للمره السوداء، فاعلم ذلک و اللّه أعلم.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 76

الباب الرابع عشر فی [التعرّف علی][420] مزاج الأنثیین

فأمّا دلائل مزاج الأنثیین: فیؤخذ من قبل نبات الشعر فی العانه، و من قبل جوهر المنی، و من أفعالهما.

[فی الاستدلال من قبل الشعر فی العانه]

أمّا من قبل نبات الشعر فی العانه: فانّه متی کان الشعر فی العانه و نواحی السره و ما یلیها شعراً کثیراً و کان نباته فی العانه سریعاً دلّ [ذلک][421] علی حراره مزاج الأنثیین، فإن کان الشعر من کثرته خشناً غلیظاً دلّ[422] علی حرارتهما و یبسهما، و إن کان لیناً رقیقاً دلّ ذلک علی حرارتهما و رطوبتهما.

و إن کان الشعر فی العانه و ما یلیها قلیلًا و کان نباته بطیئاً دلّ[423] علی برد مزاج الأنثیین، و إن کان مع قلته خشناً دلّ[424] علی بردهما و یبسهما، و إن کان لیناً دلّ ذلک علی بردهما و رطوبتهما.

فی الاستدلال من قِبَل المنی

فأمّا الاستدلال من قبل المنی:

فانّه متی کان المنی کثیراً غلیظاً دلّ علی حراره مزاج الأنثیین، و إن کان قلیلًا رقیقاً دلّ علی برد مزاجهما، و إن کان المنی شدید

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 77

الغلظ دلّ علی یبس مزاج الأنثیین، و إن کان رقیقاً مائیاً دلّ علی رطوبه[425] مزاجهما.

فی الاستدلال من قِبَل افعالهما

و أمّا الاستدلال من قبل فعل الإثنیین علی مزاجهما فإن الإنسان متی کان کثیر الجماع، قوی الانعاظ، کثیر التولید لا سیما للذکور، دلّ ذلک علی حراره مزاج الانثییه[426]. و مَن[427] کان جماعه قلیلًا، و الانتشار ضعیفاً، و التولید قلیلًا، و ما تولد منه یکون الاناث[428] دلّ ذلک علی أن مزاج انثییه بارد. و متی کان الجماع کثیراً جیداً[429] و کان صاحبه محتملًا للکثیر منه من غیر أذی، و کان کثیر التولید [للذکور][430] دلّ ذلک علی أن مزاج أنثییه حار رطب، فإن إفراط هذا المزاج علی الأنثیین لم یکن لصاحبه عن الجماع صبر. و إن کان الإنسان سریع الحرکه إلی الجماع یکتفی[431] بالمقدار الوسط، و لا یقدر علی الإفراط، سریع الإنزال کثیر التولید للذکور، دلّ ذلک علی حراره مزاج الأنثیین و یبسهما. و إن کان الإنسان قلیل النشاط إلی الجماع، بطی الانتشار، دلّ ذلک علی برد مزاج الأنثیین و یبسهما.

و کذلک یکون حال من کان مزاج أنثییه بارداً رطباً إلا أن المنی من صاحب المزاج البارد الیابس یکون غلیظاً و من صاحب المزاج البارد الرطب یکون رقیقاً و صاحبا هذین المزاجین یکونان قلیلی التولید و تولیدهما [للإناث][432] أکثر.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 78

الباب الخامس عشر فی [التعرّف علی][433] مزاج المعده

اشاره

فأمّا مزاج المعده فمعرفته تکون من جوده الأفعال و رداءتها، و من قبل الأشیاء الموافقه و المنافره لها.

فی الدلاله من جوده الأفعال و رداءتها للمعده

] أمّا من قبل الأفعال: فإن المعده التی مزاجها حار تستمرئ الغلیظ من الغذاء، و یفسد فیها الغذاء اللطیف، و یکون استمراؤها أقوی من شهوتها، و أکثر ما یشتهی صاحبها الأغذیه الحاره، و یکون قلیل الصبر علی الجوع.

و أمّا المعده البارده: فإن الأطعمه الغلیظه لا تنهضم فیها بل تثقل علیها و تحمض فیها سریعاً، و صاحبها یمیل إلی الأغذیه و الاشربه البارده.

و أمّا المعده الیابسه: فمن علاماتها سرعه العطش، [و کثرته][434] و الاکتفاء بالیسیر من الماء، و إن تناول صاحبها فضلًا قلیلًا من الماء أحدث له فیها خضخضه، علی ما ذکر جالینوس، و تکون شهوته [قلیله][435] مائله إلی الأغذیه الیابسه.

و أما المعده الرطبه: فمن علاماتها قله العطش، و میل الشّهوه إلی الأغذیه الرطبه، و الاستمراء یکون فیها ضعیفاً الا أن تکون هناک حراره.

فأما مزاجها المرکب فیعرف من ترکیب علاماتها المفرده بعضها إلی بعض.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 79

فی قله العطش و کثرته

] و ینبغی أن تعلم أن کثره العطش[436] و قلته لیس یکون من قبل المعده فقط، بل یشارکها فی ذلک القلب و الرئه، و ذلک انه متی کان مزاج القلب أو الرئه حاراً أحدث لصاحبها عطشاً، الا أن من[437] کان عطشه من قبل هذه الأعضاء فلیس یسکنه شرب الماء البارد من ساعته بل یسکن عطشه استنشاق الهواء البارد أکثر، و لا یقطع العطش الحادث عن المعده استنشاق الهواء دون شرب الماء البارد.

فی الدلاله من موافقه الأشیاء للمعده

أمّا الاستدلال من موافقه الأشیاء للمعده و تأذیها بها فإن المعده الحاره تستلذ الأشیاء البارده الوارده علیها من خارج و من داخل، و تنتفع بها و تتأذی بالأشیاء الحاره.

و المعده البارده تستلذ بالأشیاء الحاره إذا لقیتها من خارج أو ردّت علیها من داخل، و تنتفع بها و تتأذی بالأشیاء البارده.

و المعده الرطبه تتأذی بالأشیاء الرطبه، و یعرض لها منها ألغثی و تستلذ بالأشیاء الیابسه و تنتفع بها.

و المعده الیابسه تستلذ بالأشیاء الرطبه و تتأذی بالأشیاء الیابسه.

و الفرق بین سوء مزاج المعده الطبیعی و بین الخارج عن الطبع أن صاحب سوء المزاج الطبیعی یشتهی ما شاکلّ مزاج معدته، و صاحب سوء المزاج الخارج عن الأمر الطبیعی[438] یشتهی ما خالفه و ضاده.

فی علامات المعده الضعیفه

] و من علامات المعده الضعیفه أن الغذاء الکثیر یثقل فیها، و لا تطیقه، و إذا تناول صاحبها الغذاء فی دفعات و کان مزاجها جیداً هضمته هضماً حسناً.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 80

الباب السادس عشر فی [التعرّف علی][439] مزاج الرئه

اشاره

اقول: إن معرفه مزاج الرئه یکون من قبل ملائمتها للهواء و منافرتها له، و من قبل الصوت، و ممّا یبرز منها.

فی الدلاله من ملائمه الهواء للرئه

] و أمّا من قبل ملائمه الهواء: فانّه متی کانت الرئه تتأذی باستنشاق الهواء الحار و تمیل إلی استنشاق الهواء البارد دلّ ذلک علی حراره مزاجها، و إن کان الأمر علی ضدّ[440] ذلک دلّ علی برد مزاجها.

فی الدلاله من قبل الصوت

] فأمّا الصوت: فانّه متی کان عظیماً دلّ علی حراره مزاجها، و متی کان صغیراً دلّ علی بروده مزاجها، و متی کان الصوت أبحّ دلّ علی رطوبه مزاجها، و إن کان الصوت حاداً دقیقاً دلّ علی یبس مزاجها.

[فی الدلاله من قبل ما یبرز منها]

فأمّا ما یبرز منها: فإن کان مزاج رئته[441] رطباً فانّه اذا استعمل من الصوت فضلًا قلیلًا جری فی قصبته[442] فضول کثیره، و اذا کلّم[443] نفث [رطوبه و بلغماً

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 81

کثیراً][444] مع سعال.

و أمّا من کانت رئته یابسه المزاج فلیس ینفث شیئاً، و یکون صوته صافیاً.

و ینبغی أن تعلم أن عظم الصوت و صغره لیس یکون من قبل الحراره و البروده فقط لکن عظم الصوت یتبع سعه قصبه الرئه، و ذلک أن الهواء یخرج من القصبه الواسعه کثیراً، و صغر الصوت تابع [لضیقها][445] و ذلک أن الهواء یخرج من القصبه الضیقه قلیلًا؛ و انّما عظم الصوت و صغره تابع لحراره مزاج قصبه الرئه و برودتها بالعرض لا من نفس الحراره و البروده، و ذلک أن الرئه اذا کان مزاجها بالطبع حاراً کانت قصبتها واسعه لأن الحراره من شأنها أن توسع المجاری، و اذا کان مزاجها بارداً کانت قصبتها ضیقه لأن البرد من شأنه أن یجمع المجاری و یضیقها بتکثیفه و تلزیزه لها، و کذلک أیضاً الصوت الأملس یتبع ملاسه قصبه الرئه و الصوت الخشن [یتبع][446] خشونتها و ملاسه قصبه الرئه تابعه للاعتدال من

مزاجها و خشونتها تابعه[447] لیبسها، فبهذا الطریق [یُعرف][448] مزاج هذه الأعضاء التی ذکرنا.

فی معرفه مزاج سائر الأعضاء

] و أمّا سائر الأعضاء الأخر، فینبغی أن تعرف مزاجها مما یلائمها، و ینافرها.

و ذلک انه متی کان العضو یتأذی بالأشیاء البارده و ینتفع بالأشیاء الحاره و یبرد سریعاً فإن ذلک العضو بارد المزاج. و إن کان بخلاف ذلک فإن مزاجه حار

فإذا رأیت العضو تجففه الأشیاء الیابسه سریعاً و یتأذی بها و ینتفع بالأشیاء الرطبه فإن مزاجه یابس، و إذا کان الأمر علی خلاف[449] ذلک فإن مزاجه رطب. [إنتهی و اللّه أعلم][450].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 82

الباب السابع عشر فی [التعرّف علی][451] مزاج جمله البدن بالعلامات

اشاره

و إذ قد ذکرنا تعّرف مزاج کلّ واحد من الأعضاء علی الانفراد فینبغی أن نذکر الدلائل التی منها [یُعرف][452] مزاج جمله البدن الخارج عن الاعتدال بالطبع ثم نتبع ذلک [بذکر][453] دلائل مزاج البدن المعتدل.

[فی الاستدلال علی مزاج البدن]

فنقول: إنّ مزاج جمله البدن یعرف من خمسه أشیاء:

إمّا من قبل اللمس، و إمّا من قبل اللون، و إمّا من قبل الشعر، و إمّا من قبل السحنه، و إمّا من قبل الأفعال.

فی دلاله اللمس

فأمّا الدلاله من قبل اللمس: فإن الأبدان الحاره المزاج إذا لمستها وجدتها أسخن من المعتدل، و الأبدان البارده تجدها أبرد من المعتدل، إلا أن الأبدان الحاره بعضها تجد ملمسها بخاریاً لذیذاً تحت الید بمنزله أبدان الصبیان و بعضها تجد حرارتها حاده [نافخه][454] بمنزله أبدان الشبان[455].

و أمّا الأبدان الیابسه فأنّک إذا لمستها وجدتها أصلب من المعتدل، و الأبدان الرطبه تجد ملمسها ألین من المعتدل، و ذلک لأن الیبس یتبعه الصلابه، و الرطوبه یتبعها اللین.

فی دلاله الألوان

فأمّا الاستدلال من قبل الالون[456] فإن الأبدان الحاره المزاج تکون ألوانها

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 83

حمراً.[457] و الأبدان البارده المزاج تکون ألولانها بیضاً[458]، و ذلک لأن الغذاء فی الأبدان الحاره المزاج یستحیل إلی الدم سریعاً فیجتمع لذلک فی[459] البدن الحار من الدم مقدار کثیر و اللون[460] المخصوص بالدم الجید هو الحمره، و کون العضل الّذی تحت الجلد إنما هو من الدم فلذلک یتبع حراره مزاج البدن اللون الأحمر.

فأمّا الأبدان البارده المزاج: فإن الغذاء فیها یستحیل إلی الدم البلغمی فیتغذی[461] به الأعضاء، و اللون المخصوص به البلغم[462] فهو البیاض فلذلک صار اللون الأبیض تابعاً لبروده المزاج.

فی دلاله الشعر

] فأما الاستدلال علی مزاج البدن من قبل الشعر.

فإن الشعر فی الأبدان الحاره یکون سریع النبات کثیراً جداً قویاً خشناً و یکون نبات شعر العانه و اللحیه فیها سریعاً و لونه أسود.

فإن کانت حاره یابسه کان الشعر جعداً. و إن کانت حاره رطبه کان الشعر رجلًا، و الرجل هو المسبب.

و الأبدان البارده یکون الشعر فیها قلیلًا أبیض بطی النبات. فإن کانت بارده رطبه کانت الأبدان زَعِرَه و شعرها سبطاً. فإن کانت الأبدان البارده یابسه کانت أقل زَعِرَاً.

و السبب فی کثره الشعر فی الأبدان الحاره الیابسه أن ماده الشعر هو البخار الحار الیابس الّذی یخرج من مسام البدن و یدفع بعضه بعضاً إلی خارج و لا یتقطع فی[463] خروجه بل یتصل بعضه ببعض، و البخار الحار الیابس یکثر[464] فی هذه الأبدان علی أکثر ما یکون.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 84

فأمّا الأبدان البارده الرطبه: فالسبب فی زَعِرَها و قله الشعر فیها هو أن البخار الحار الیابس فی هذه الأبدان قلیل، و أن الرطوبه تمنع البخار إذا خرج من الجلد أن یتصل بعضه

ببعض لأن البخار إذا نفذ فی رطوبه الجلد و خرج من المسام عادت الرطوبه فسدّت الثقبه[465] و قطعت اتصال البخار الخارج بالبخار الداخل، بمنزله ما یعرض للأشیاء الرطبه إذا طبخت کالنشاء و الدقیق إذا طبخا بالماء و غلیا فأنّک تجد البخار إذا خرج من موضع الغلیان عادت الرطوبه إلی الموضع الّذی یخرج منه البخار فسدته و حجزت بینه و بین ما یخرج من البخار بعده، فلذلک صار الشعر لا ینبت فی الأبدان البارده الرطبه.

فی الصلع

] و قد یعرض أن لا ینبت الشعر فی الأبدان الیابسه جداً کالّذی یعرض فی الصلع، و ذلک أن الصلع لیس یعرض إلا[466] لمن کان مزاج جلده رأسه یابساً، و الدلیل علی ذلک أن الصلع یعرض علی الأمر الأکثر عند الشیخوخه لیبس أعضاء أبدان المشایخ و محل الجلد فیها، و أیضاً فإن الصلع أکثر ما یعرض فی الیافوخ من بین سائر أجزاء الرأس لأن الیافوخ أیبس أجزائه، إذ هو مرکب من جلد و عظم من غیر عضل یکون تحت الجلد فیحفظ رطوبته علیه، و السبب الّذی له صار الشعر لا ینبت فی الجلده الیابسه هو أن البخار إذا خرج من المسام بقی الثقب مفتوحاً لا یمکن الجلد الانضمام علیه لیبسه فیفترق[467] أجزاء البخار و لا یجتمع بعضه إلی بعض، کالّذی یعرض للدخان إذا خرج من موضع واسع فانّه یتبدد و یتفرق و لا یثبت.

فأمّا سواد الشعر فانّما یکون لشدّه حراراه البخار و إحراقه[468]. فأمّا الشعر الأشقر فیکون لاعتدال حراره البخار کالّذی تجده[469] فی الأبدان المعتدله قبل منتهی الشباب. فأمّا الشعر الأبیض فیکون من البخار البلغمی کالّذی تجده[470] فی بلد الصقالبه و فی سن الشیخوخه لبرد مزاجهما.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 85

فأمّا

الشعر الجعد فیکون، إمّا من شده احتراق البخار و یبسه بمنزله الشعر الّذی یدنی من النار، فانّه یلتوی و یجف کالّذی نجده فی أبدان الحبشه لشده حراراه الهواء فی بلادهم، و إمّا لاعوجاج المنفذ[471] التی یخرج منها البخار فانّه إذا کان المنفذ معوّجاً[472] خرج البخار ملتویاً.

و أمّا سبوطه الشعر فتکون من برد البخار و رطوبته بمنزله شعور الصقالبه فإن بلدهم یغلب علیه البرد و الرطوبه بمنزله شعور الأطفال لأن الرطوبه فی هذا السن کثیره.

فی الاستدلال من قبل السحنه

فأمّا الاستدلال من السحنه علی مزاج البدن و هی السمن، و القضافه، و النحافه و الکثافه.

فالسمن یکون إمّا من الشحم، و إمّا من اللحم، و إمّا منهما جمیعاً[473].

و الهزال[474] یکون إمّا من قله الشحم، و إمّا من قله اللحم، و إمّا من قلتهما جمیعاً. فمتی کان الشحم فی البدن کثیراً، و اللحم قلیلا، دلّ علی أن مزاجه بارد معتدل فی الرطوبه و الیبس. و متی کان اللحم أکثر من الشحم، دلّ علی أن مزاجه حار معتدل فی الرطوبه و الیبس. و متی کان البدن کثیر الشحم و اللحم دلّ[475] علی اعتدال الحراره و البروده، و زیاده الرطوبه علی الیبسز

و إن کان البدن قضیفاً دلّ علی اعتدال الحراره و البروده و غلبه الیبس.

و متی کان البدن معتدلًا فی القضافه و السمن دلّ ذلک علی اعتدال المزاج.

و السبب الّذی صار الشحم کثیراً فی الأبدان البارده و اللحم کثیراً فی الأبدان الحاره هو أن الجزء الدسم من الدم فی الأبدان الحاره یصیر غذاءً للحراره الغریزیه، و فی الأبدان البارده یبقی فتوصله العروق إلی الأعضاء؛ فما کان من الأعضاء بارداً فی طبعه مثل الأغشیه یجمد[476] علیها و ما کان من الأعضاء حاراً فی

کامل الصناعه الطبیه،

ج 1، ص: 86

طبعه مثل اللحم تحلل عنه و لم یثبت علیه، إلا أنه متی کان البدن حار المزاج و کان صاحبه مستعملًا للراحه و الدعه جمد السمین من الدم علی الأعضاء اللحمیه لقله ما یتحلل منه[477]، و لهذا نری النساء أسمن من الرجال علی الأمر الأکثر لاستعمالهن الخفض و الدعه و لأن مزاجهن أبرد من مزاج الرجال.

و فی هذا الباب ینبغی أن یتفقد العضل الملبَّس علی العظام فانّه ربّما کان البدن کثیر اللحم و العظام دقیقه فیخیل إلی المتأمل له أنه قضیف، و ربّما کان اللحم الّذی علی الأعضاء قلیلًا و العظام غلیظه فیخیل إلی المتأمل له أنه سمین، فیجب أن لا تغفل عن تفقد مثل هذه الأبدان.

فأمّا النحافه: فتدلّ علی حراره و رطوبه.

و أما السخافه: فتدل علی حراره و رطوبه،

و أمّا الکثافه: فإنّها تدلّ علی البرد و الیبس.

و الاعتدال فی هاتین الحالتین یدلّ علی اعتدال المزاج. فاعلم ذلک.

فی الدلائل المأخوذه من الأفعال

فمنها مأخوذه من الأفعال النفسانیه، و منها مأخوذه من الأفعال الحیوانیه، و منها مأخوذه من الأفعال الطبیعیه.

فی الأفعال النفسانیه

] فأمّا من الأفعال النفسانیه: فمن علامات البدن الحار أن یکون صاحبه سریع الکلام، سریع المشی، ذکیاً، فطناً، سریع الحرکه،[478] عجولًا، مبادراً غیر متثبت فی کلّامه و مشیه. و متی کان البدن بارداً فإن صاحبه یکون بطی المشی قلیل الفهم بلیدا ثقیل اللسان بطیئاً فی الحرکات متوقفاً فی الأمور.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 87

فی الأفعال الحیوانیه

] فأمّا الاستدلال من الأفعال الحیوانیه: فمن کان مزاج البدن منه حاراً فإن صاحبه یکون شجاعا، بطلًا، مقداماً، متهوراً، قلیل التهیّب للأمور العظام، و النبض منه [یکون عظیماً][479] سریعاً متواتراً سریع الغضب شدیده. و إن کان مزاجه بارداً فإن صاحبه یکون جباناً فزعاً خائفاً [علی نفسه][480] قلیل الغضب و نبضه بطیئاً متفاوتاً.

فی الأفعال الطبیعیه

] فأمّا الدلائل المأخوذه من الأفعال الطبیعیه فإن صاحب المزاج الحار یکون سریع النموّ و النشوء، سریع الإدراک و لاحتلام، کثیر ألباه حتی انه یبلغ الشباب بسرعه، و یکون قوی الشّهوه جید الهظم[481]. و صاحب المزاج البارد یکون بالضد من هذه الأحوال.

فهذه صفه کلّ واحد من أصناف الدلائل [المفرده][482] علی مزاج البدن الخارج عن الاعتدال بالطبع، و نحن نذکرها مجموعه فی کلّ بدن لیکون ذلک اشد تمکنّاً[483] من فهم القاری لها فی ذکرها فنقول:

فی علامات حار المزاج

] انه متی کان البدن حار المزاج[484] فمن علاماته کثره اللحم، و قله الشحم، و حمره اللون، و کثره الشعر، و سواد، و غلظه، و خشونته، و سرعه نباته فی العانه و اللحیه و سائر شعر البدن، و إذا لمس سائر البدن وجد حاراً، و یکون ذکیاً، فطناً، سریع الکلّام، سریع الحرکه، عجولًا، غضوباً، شجاعاً، [بطلًا][485] مقداماً، قلیل

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 88

التهیّب،[486] قویّ الأعضاء،[487] قویّ الشّهوه، سریع النشوء و الإدراک و الاحتلام، جید الهضم، کثیر ألباه، جهیر الصوت.

و ینبغی أن تعلم فی هذا الموضع[488] أن من کانت الحراره الغریزیه فی بدنه کثیره کان غضوباً شجاعاً مستخفاً للأمور الدنیّه[489]، و من کانت الحراره [الغریزیه][490] فی بدنه قلیله فانّه حاد الغضب[491] سریعاً و یرجع سریعاً صغیر النفس[492].

فی علامات بار المزاج

] و متی کان البدن بارداً فمن علاماته کثره الشحم، و قله اللحم، و زعاره البدن، و بیاض اللون، و کمودته إن کان البرد مفرطاً، و شقره الشعر الّذی یضرب إلی الصفره، و إذا لمس البدن وجد بارداً، و تکون الأفعال النفسانیه و الحیوانیه و الطبیعیه فیه ناقصه ضعیفه، و یکون قلیل الفهم بطی الذهن، ثقیل اللسان، بطی الحرکه، جباناً، خائفاً، ناقص الشّهوه، بطی الهضم، قلیل الجماع، و تکون علامات سائر الأعضاء البارده فیه ظاهره بیّنه.

فی علامات یابس المزاج

] و متی کان البدن یابساً فمن علاماته قضافه البدن، و صلابه الملمس، و تکون علامات سائر الأعضاء الیابسه فیه ظاهره بیّنه.

فی علامات رطب المزاج

] و متی کان البدن رطباً کان کثیر و الشحم و اللحم، و إذا لمس وجد لیناً، و کانت علامات سائر الأعضاء الرطبه فیه بینه ظاهره.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 89

فی علامات المزاج الحار الیابس

] فأمّا البدن الّذی مزاجه حار یابس فمن علاماته القضافه، و کثره الشعر، و سواده، و أدمه اللون، و حراره الملمس، و صلابته، و الذکاء، و الفهم، و الشجاعه، و البأس، و الإقدام، و التهوّر، و قوه الشّهوه، و جوده هضم للأغذیه[493] الغلیظه، و الحرص علی الباه، و تکون علامات سائر الأعضاء الحاره الیابسه فیه ظاهره بیّنه.

فی علامات المزاج الحار الرطب

] و أمّا البدن الّذی مزاجه حار رطب فمن علاماته کثره اللحم، و قله الشحم، و سواد الشعر، و سبوطته، و حراره الملمس، و لینه، و کثره الأمراض العفنیه التی تحدث عن فساد الأخلاط إذا أفرط هذا المزاج، و أن یکون اللون مختلطاً من الحمره و البیاض، و یکون متوسطاً فی باب الأفعال النفسانیه و الحیوانیه و الطبیعیه، و تکون علامات سائر الأعضاء الحاره الرطبه فیه بینه.

فی علامات المزاج البارد رطب

] و أمّا البدن الّذی مزاجه بارد رطب فمن علاماته بیاض اللون، و سمن البدن من کثره الشحم، و شقره الشعر، و إذا لمس وجد بارداً لیّناً أزعر، عدیم الشعر، و یکون صاحبه بلیداً، کثیر النسیان، قلیل الفهم، جباناً، فزعاً، ضعیف الشّهوه، بطی الهضم، قلیل الباه، و تکون سائر علامات الأعضاء البارده الرطبه فیه بیّنه ظاهره.

فی علامات المزاج البارد الیابس

] و أمّا علامات مزاج البدن البارد الیابس فبیاض اللون الّذی یضرب إلی الکموده، و قضافته، و شقره الشعر الّذی یضرب إلی الصفره، و زعاره البدن، و صلابه ملمسه،[494] و برودته، و أن تکون علامات سائر الأعضاء البارده الیابسه فیه ظاهره بیّنه.

و ینبغی أن تعلم من أمر المزاج المرکب أن علامات أغلب الکیفیتین تکون فیه أظهر، و الله أعلم.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 91

الباب الثامن عشر فی [علامات][495] البدن المعتدل المزاج

و إذ قد أتینا علی ذکر دلائل الأبدان الخارجه عن الاعتدال فیجب أن تعلم أن البدن المعتدل هو الّذی تکون علاماته متوسطه فیما بین علامات الأبدان الخارجه عن الاعتدال فیکون متوسطاً فی الهزال و السمن، و اللون منه مختلط من بیاض و حمره، و شعره أشقر إلی الحمره ما دام صبیّاً و إذا صار إلی سن الشباب صار الشعر أسوداً رَجلًا، و ملمسه معتدل فی الحراره و البروده و الصلابه و اللین بمنزله جلده باطن الراحه، و یکون فی أخلاقه النفسانیه و الحیوانیه و الطبیعیه فاضلًا فیکون[496] فهما[497] فطناً، عاقلًا، شجاعاً، بطلًا، غیر أهوج، و لا جباناً، متوسطاً فیما بین العجول و البطی ء، و فیما بین المتثبت و المتهور، و فیما بین الرحیم و القاسی، مقتصداً[498] عفیفاً غیر شره.

و فی الجمله[499] یکون متوسطاً فیما بین العلامات التی ذکرناها فی الأمزجه الخارجه عن الاعتدال، و تکون أفعال الأعضاء فیه تامّه کامله حسنه مقبوله.

و ینبغی أن تعلم من أمر الدلائل التی ذکرناها أنها متی اختلفت فی بعض الناس فینبغی أن لا تقدم[500] علی القضاء و الحکم دون أن تجمع له[501] الدلائل کلّها

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 92

و تمیزها و تقیس بعضها ببعض، فتنظر دلائل أی الأمزجه أغلب و أکثر[502] فتحکم علی

الإنسان بذلک المزاج، فإن تکاملت الشهادات فینبغی أن تنظر أی الدلائل أقوی و أظهر فتحکم بما توجبه تلک الدلاله[503].

و مع ما ذکرنا فینبغی أن تعلم أن اختلاف حالات الأبدان فی مزاجها [و هیئاتها][504] الطبیعیه یکون إمّا من قبل الآباء، و إمّا من قبل المزاج [و الهیئه الطبیعیه][505].

أمّا من قبل الآباء: فیکون ذلک من وجهین:

أحدهما: من قبل السن، و ذلک أن مَن ولد من أب شاب فی منتهی الشباب یکون أقوی و أسخن مزاجاً، و مَن ولد من أب شیخ کان أضعف قوه و أبرد مزاجاً.

و الثانی: من قبل القوه و عظم البدن؛ و ذلک أنه من ولد من أب قوی عظیم الجثه کان [قویاً][506] عظیم الجثه و من ولد من أب ضعیف صغیر الجثه کان ضعیفاً صغیر الجثه، و ذلک لان کون الأعضاء الأصلیه إنما هو من المنیّ، و المنیّ من کلّ واحد من هولاء مشاکل لأعضائهم.

فاما اختلاف الأعضاء و الأبدان[507] من قبل المزاج و الهیئه الطبیعیین لکلّ واحد منها؛ [فإن من أصحاب الأعضاء الجیده][508] تکون متساویه، و من أصحاب الطبائع الردیئه یکون بعضها[509] قویاً و بعضها ضعیفاً جداً [فتحکم بما توجبه الدلائل][510] فأعلم ذلک.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 93

الباب التاسع عشر فی الأسباب التی تغیر الأبدان عن الأمزجه الطبیعیه[511]

ینبغی أن تعلم أن الدلائل التی ذکرناها علی مزاج کلّ واحد من الأبدان قد یتغیر أحوالها بحسب تغیر المزاج فیها.

و تغیر المزاج فی الأبدان یکون إمّا من قبل البلد الّذی ولد فیه الإنسان و ربّی [فیه][512]، و إمّا من قبل السن، و إمّا من قبل الذکوره و الأنوثه، و إمّا من قبل العاده التی یعتادها الإنسان.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 94

الباب العشرون فی تغیر مزاج الأبدان من قبل البلد

اشاره

أمّا تغیّر مزاج البدن من قبل البلد فینبغی أن تعلم أن الدلائل التی ذکرناها علی أصناف المزاج فی[513] کلّ واحد من الأبدان المأخوذه من اللون و الشعر إنما هی فی البلد[514] المعتدل المزاج، و أما البلدان الغیر المعتدله [المزاج][515] فلیس تصح فیها الدلائل المأخوذه من الشعر و اللون.

فی البلاد الحاره

] و ذلک أن البلدان الحاره التی فی مسامته سهیل[516] کبلاد الحبشه تجعل[517] ألوان أهلها سوداء و تجعّد شعورهم و تجفف جلودهم و تدقق أسافل أبدانهم و ترهّل وجوههم و تغور أعینهم و تعظم اعناقهم[518] و تبرد باطن أبدانهم فتضعف قوی أنفسهم، فیخیّل إلی الناظر إلیهم بسبب قحل أبدانهم و سوادها و جعوده شعورهم أن مزاجهم حار، و لیس الأمر کذلک، لأن حراره الهواء المحیط بأبدانهم یجذب حراره ابدانهم إلی خارج و یخلی[519] داخلها منها.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 95

فی البلاد البارده

] و أمّا البلدان البارده التی من ناحیه الشمال فی مسامته[520] الدبّین، أعنی: بنات نعش الصغری و الکبری، و هی بلاد الصقالبه و بلاد یرخان[521] فشعورهم صُهبٌ إلی البیاض ما هی[522] سبطه، و ابدانهم زَعِرَه، و ألوانهم بیض، و وجوههم حمر، و صدورهم واسعه، و أرجلهم دقاق، لتقعر الحراره فی الصدر و هربها من البرد و مزاجهم[523] لذلک حار، فهم بهذا السبب[524] شجعان، أقویاء الأنفس، و قد یخیل إلی الناظر إلیهم بسبب بیاضهم و زعر أبدانهم أن مزاجهم بارد و لیس الأمر کذلک، لکن مزاجهم حار.

فقد ینبغی لذلک[525] أن لا تحکم علی أمثال هؤلاء فی مزاجهم من اللون و الشعر، لکن قیاسهم الی[526] المعتدلین من[527] نوعهم لتصح الدلاله ان شاء اللّه تعالی.

فی البلاد المعتدله

] و أمّا أهل الأبدان المعتدله التی هی موضوعه تحت خط الاستواء المار[528] من المشرق إلی المغرب و ما قرب منها بمنزله الإقلیم الرابع فإن أهلها یکونون متوسطین فیما بین الحالتین المتضادتین، و قد ذکرنا دلائل مزاج أهل هذه البلاد و البلدان التی تقرب منها فی العرض إلی ناحیه الشمال فیما تقدم من قولنا عند ذکرنا دلائل المزاج المعتدل إنشاء الله.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 96

الباب الحادی و العشرون فی ذکر طبائع الأسنان و تغیر دلائل المزاج بسببها

اشاره

فأمّا تغیر المزاج من قبل السن فإن الأسنان أربع:

سن الصبا، و سن الشباب المتناهی، و سن الکهوله، و سن الشیخوخه.

فسن الصبا: هی التی یکون البدن فیها دائم النشوء و النموّ إلی نحو ثلاثین سنه الا أنه یسمی إلی نحو خمس عشره سنه صبیّاً و إلی [نحو][529] ثلاثین سنه فتی.

و سن التناهی فی الشباب هی السن التی یکمل فیها النموّ و یبتدئ من بعده[530] فی الانحطاط و منتهاه فی أکثر الاحوال [نحو][531] خمس و ثلاثین سنه.

و سن الکهول: هی السن التی قد تبین فیها الانحطاط و النقصان من غیر أن تکون القوه قد خارت و انهدت [و منتهاها][532] فی أکثر الاحوال نحو من ستین سنه.

و سن المشایخ هی السن التی قد تبین فیها ضعف القوه و هی من حد الستین إلی آخر العمر.

فی مزاج سن الصبا

] فأمّا مزاج سن الصبیان: فحار رطب، و هو أحر و أرطب مزاجاً من سائر مزاج الأسنان، و ذلک لقرب عهده[533] بالکون من الدم و المنی و هذان حاران رطبان.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 97

فی مزاج سن الشباب

] و أمّا مزاج سن الشباب: فحار یابس و یعلم یبسها ممن نراه فی أبدان الحیوان حین یولد من أنهم کلّما ازدادوا نموّاً[534] ازدادت أعضاؤهم یبساً.

فأمّا الحراره فینبغی أن تعلم أن الحراره فی أبدان الصبیان و أبدان الشبان[535] متساویه فی الکمیه مختلفه فی الکیفیه، و ذلک أنّک متی لمست أبدان الصبیان و أبدان الشباب وجدت الحراره فی کلّ واحد منهما مساویه للآخر.

إلا أنّک تجد حراره الصبیان تحت اللمس بخاریه ساکنه لیّنه لذیذه بسبب ما معها[536] من الرطوبه الطبیعیه، و تجد حراره أبدان الشباب حاده لذاعه بسبب الیبس الّذی معها، و قد مثل جالینوس لذلک مثلًا و هو هواء الحمام و الماء الحار، فقال:

«إن الحمام متی أسخن غایه الاسخان و اسخن الماء أیضاً کذلک ثم لمس کلّ واحد منهما علی حدّه وجد[537] فی الحراره متساویین فی الکمیه و کانا جمیعاً یحرقان اللامس لهما علی مثال واحد» لأن الشی ء الذی یلقی منهما حس اللمس شی ء واحد، الا أن هواء[538] الحمام مع حرارته له حدّهً و لذعاً و الماء الحار لیس له مع حرارته حدّه بل له لین، فلیس یمکن اذاً أن نقول فی الماء الحار انه أسخن من الحمام و لا فی الحمام انه أسخن من الماء الحار.

فعلی هذا المثال ینبغی أن یقال: فی الحراره التی فی أبدان الصبیان و أبدان الشبان انهما متساویتان لأن حراره الصبیان بمنزله حراره الماء الحار و حراره ابدان الشبان بمنزله حراره هواء الحمام.

و متی امتحنت هذه

الأبدان بحاسه اللمس وجد[539] الأمر کما ذکرنا، الا انه ینبغی للممتحن أن یکون محنته[540] لها فی أبدان متساویه فی جمیع الحالات؛ فیقیس السمین بالسمین و القضیف بالقضیف و أصحاب الألوان الحمر بأصحاب الألوان الحمر، و بالجمله فینبغی أن تقیس کلّ انسان بمن یشاکله فی السحنه

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 98

و اللون و التدبیر و العادات و الریاضات و الأکل و الشرب و الاستحمام[541] و غیر ذلک، حتی تقیس الشبعان بالشبعان و السکران بالسکران.

و کذلک أیضاً ینبغی أن تقاس[542] من [قد][543] أصابه الحر بمن قد أصابه الحر و من قد أصابه البرد بمن أصابه البرد، فأنّک إذا فعلت ذلک وجدت ما ذکرناه حقاً، و ذلک أنّک تجد بحاسه اللمس حراره أبدان الصبیان و حراره أبدان الشباب المتناهین فی الشبان[544] متساویه لا فرق بینهما فی الحراره. و أمّا متی لمست أبداناً مختلفه الحالات و قست بعضها ببعض لم یصح لک مزاجها و وجدت بینهما اختلافاً و ظننت أن ذلک الاختلاف من قبل طبیعه السن.

فی مزاج سن الکهول

] و أما أبدان الکهول: فمزاجها بارد یابس، و ذلک أن الحراره و الیبس فی أبدان المتناهین فی الشباب اذا مر بها الزمان أحرقت الأخلاط حتی[545] تقلبها إلی المره السوداء، و المره السوداء بارده یابسه.

فی مزاج سن المشایخ

] فأما أبدان المشایخ: فی غایه ما یکون من البرد و الیبس لأن هذا السن ضد سن الصبیان، و کما أن الأعضاء الأصیله من الأطفال فی غایه الرطوبه مثل العظام الصلبه و الغضاریف و العصب و غیر ذلک [فإنّها][546] من المشایخ فی غایه الیبس[547]؛ و ما کان من الحیوان الکبیر السن فهو [فی] غایه الیبس لأن سن الصبیان انما هو ابتداء النشوء و النموّ، و هذان إنما ینمیان[548] بالرطوبه التی بها یمکن الطبیعه أن تمدد الأعضاء و تنمیها، و سن المشایخ انما هی [سن][549] الذبول

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 99

و السلوک فی طریق الموت الّذی یکون بالبرد[550] و الیبس.

و أما سن الکهول: فهی أقل یبساً من سن المشایخ و أکثر یبساً من سن الشباب، کما أن الشبان[551] أیبس مزاجاً من الصبیان و أرطب مزاجاً من الکهول، و بیان ذلک ما أصفه [لک][552].

فأقول: إن مبدأ کون الجنین فی الرحم من المنی و دم الطمث و هذان حاران رطبان، الا أن الدم أکثر حراره و رطوبه من المنی، و المنی أقل رطوبه من الدم، فتحصل من هذا أن مبدأ کوننا[553] انما هو من الجوهر الرطب، و اذا امتزج الدم و المنی غلّظتهما الحراره التی فیهما قلیلًا قلیلًا إلی أن یجمدا بعض الجمود حتی تمکنّ[554] القوّه المصوره أن تصور منهما أعضاء الجنین و تبتدئ أولًا بتکوین الأغشیه ثم اللحم ثم العروق ثم الأعصاب و بآخره تکون العظام و الأظفار عند ما تجمد الماده

و تصیر أیبس، فإذا فعلت القوه ذلک لا تزال تلک الأعضاء تجف قلیلًا قلیلًا و تزداد یبساً و نمواً[555] بعمل الحراره الغریزیه فیها إلی أن یستکمل صوره الجنیین و تقوی اعضاؤه.

فإذا ولد الجنیین وجدت اعضاؤه علی ارطب ما یکون حتی أن عظامه التی هی أیبس ما فیه تکون رطبه لینه تلتوی الی حیث لویتها، کالّذی تفعل القوابل برؤوس الاطفال اذا کانت متطاوله فتردها إلی الاستداره، إلا أن أعضاؤه فی هذا الوقت أقل رطوبه مما کانت فی الرحم، ثم لا تزال اعضاؤه تنمو و تزداد یبساً و شده و تزید الحراره قوه إلی أن ینتهی فی النشوء و القوه و الحراره و الیبس إلی ما لا یمکن فی الأعضاء الاصلیه أن یتمدد لصلابتها و لا یمکن العروق أن تتسع[556]، و هذا الوقت هو منتهی سن الشباب.

ثم إن الأعضاء کلّها تزداد بعد ذلک یبساً إلی أن تنتهی إلی سن الکهول فتکون

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 100

حینئذ الأعضاء [کلّها][557] قویه الیبس، ثم تأخذ فی سن الشیخوخه فیزداد الیبس فیها و یغلب [علی الأعصاب][558] إلی أن یفرط علیها، ثم حینئذ تضعف أفعالها و یقل اللحم و الدم فیها [و یضعف البدن][559] لأن الحراره الغریزیه تضعف فی هذه الحال، و لا تجد فی[560] الرطوبه الغریزیه ما یشعل[561] به، و إذا تزاید الیبس أکثر من ذلک إزدادت الحراره الغریزیه ضعفاً و قربت من الجمود و یتشنج[562] الجلد و تضعف حرکه الیدین و الرجلین و یضطرب البدن و تسمی هذه الحاله: الهرم، و هی نظیره لذبول النبات.

فإذا فُنِیت[563] الرطوبه و بلغ الیبس منتهاه طفئت[564] الحراره الغریزیه و فسد البدن کان حینئذ الموت؛ و ذلک أن هذا الیبس هو سبب فساد الأجسام الحیوانیه

و النباتیه. و نظیر ما ذکرناه النبات فانّه حین یبدو من الأرض یکون رطباً جداً ثم أنّک تراه عیاناً کلّما نما ازداد یبساً و قوه إلی أن ینتهی منتهاه فی النمو، ثم یأخذ فی الانحطاط و یزداد جفافاً إلی أن یذبل و یقحل و یصیر هشیماً. و هذه الحاله نظیره لسن الهرم ثم الموت.

فقد بان مما ذکرنا أن سن الصبیان فی غایه الرطوبه اذا قست[565] بسائر الأسنان، و سن [المشایخ][566] الهرمی فی غایه الیبس، إلا أنه قد تنسب أبدان المشایخ إلی أنها بارده رطبه من جهه الفضول المجتمعه فیها بمنزله[567] المخاط و البصاق و سیلان الدموع و قذف البلغم و غیر ذلک.

و ذلک أن الأعضاء الأصلیه من بدن الشیخ قد ضعف منها القوی التی یجتذب بها الغذاء و تغیره بسبب ضعف الحراره الغریزیه، فهی بهذا السبب تجتمع حولها فضول رطبه کثیره، و أما نفس الأعضاء الأصلیه فیابسه لا یصل الیها من رطوبه

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 101

الغذاء الا الیسیر[568]، فبدن الشیخ من جهه ما یجتمع فی أعضائه من الفضول بارد رطب و من جهه یبس أعضائه الأصلیه بارد یابس، فاعلم ذلک إنشاء الله تعالی[569].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 102

الباب الثانی و العشرون فی طبیعه الذکر و الأنثی

أما تغیر المزاج بحسب طبیعه الذکر و الأنثی فإن الذکر من کلّ حیوان أسخن و أیبس مزاجاً من الأنثی، و الأنثی أبرد و أرطب مزاجاً من الذکر.

و الدلیل علی ذلک:

[کثره نبات الشعر للذکر]

أنّک تری الشعر فی أبدان الرجال أکثر و أقوی و نباته فیهم أسرع منه فی النساء، و لذلک صار ینبت لهم اللحی، و إن[570] اتفق أن یکون مزاج بعض النساء قوی الحراره رأیت الشعر فی [أجسامهنّ][571] أکثر و ربّما نبت لهن[572] شوارب

و شعر فی موضع الذقن.

[قوه الذکر من کل حیوان]

و من ذلک أیضاً أنّک تری الذکر فی الأکثر من کلّ حیوان أقوی نفساً و أشد بأساً و أشجع من الأنثی، و لذلک صارت صدور الرجال واسعه لتوسع[573] الحراره لها،[574] و تری أکثرهم علی صدورهم شعر.

[سرعه حرکه الذکر و انتصابه بعد الولاده]

و أیضاً أنّک تری الذکر بعد الولاده أسرع حرکه و انتصاباً إلا أن الأنثی أسرع نشوءً و نمواً من الذکر لأن مزاجها ارطب من مزاج الذکر و الاجسام الرطبه أسرع

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 103

تمدداً، إلا أن نشوء الأنثی یقف قبل وقوف نشوء الذکر لأنها أبرد مزاجاً و اضعف و بدن الذکر أسخن و أقوی، و ذلک لأن أبدان الناس و سائر [الحیوانات][575] فیها قوه طبیعیه بها یکون النموُّ فإذا کانت تلک القوه قویه کان النمو أزید و إذا کانت ضعیفه کان انقضاء النمو فیها أسرع.

[العقل و المعرفه و التمییز و التثبت فی الرجال]

و أیضاً فأنّک تری العقل و المعرفه و التمییز و التثبت فی الرجال [فی][576] أکثر الأحوال أزید منها فی النساء، و لذلک تری رؤوسهم أعظم من رؤس النساء و حرکتهم إلی الأعمال أسرع و بطشهم و جلدهم أشد و أقوی، و ذلک بسبب قوه أعضائهم التابعه لکبر رؤوسهم، و لذلک تری أکتاف الرجال و أعضادهم و سواعدهم [و سیقانهم][577] أغلظ و ذلک لأن هذه الأشیاء التی ذکرناها کلّها تابعه للحراره،

فأما النساء فأنّک تراهن عدیمات الشعر فی الصدر و البطن و الأیدی و الأرجل لبرد مزاجهن، و تراهن أضعف نفساً و أقل شجاعه، و لذلک تری صدورهن ضیقه، و تری أکثرهن أنقص عقلًا و أقل تمیزاً و أکثر حماقه و رعونه، فلذلک تری رؤوسهن

أصغر من رؤوس الرجال علی الأمر[578] الأکثر و تراهن أیضاً أمیل إلی الراحه و الدعه منهن إلی الکد و التعب، و ذلک لضعف العصب فیهن، و لذلک تری أطرافهن و أکفّهن و أقدامهن ألطف و جمیع ذلک بسبب برد مزاجهن، إذ کان من شأن البروده الجمع و التلزیز و تضیق[579] المجاری و النقصان فی الأفعال و التقصیر منها[580].

فمن هذه الدلائل کلّها یتبین لک أن الأنثی أبرد و أرطب مزاجاً من الذکر، و الذکر أسخن و أجف من الأنثی.

[فی السبب الّذی جعلت له الأنثی أرطب مزاجاً من الذکر]

و السبب الّذی جعلت له الأنثی أرطب مزاجاً [من الذکر][581] هو أن غذاء

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 104

الجنین إذ کان الجنین[582] فی الرحم إنما غداؤه[583] من الرطوبه و بها قوامه، و إذا کان الأمر کذلک فلیس ینبغی أن یحکم علی مزاج أبدان النساء بمقایستها إلی أبدان الرجال، لکن تحکم علی ذلک[584] بمقایستها إلی أعدلهن مزاجاً و یستعمل فی ذلک جوده التمییز، [و اللّه علم][585].

الباب الثالث و العشرون فی تغیّر المزاج من [قِبَل][586] العاده

اشاره

أمّا تغیر المزاج من قبل العاده: فینبغی أن تعلم أن العادات إذا طالت نقلت المزاج الطبیعی إلی غیره بحسب العاده، کالذی[587] قال أبقراط: «إن العاده طبیعه ثانیه».

و تغیر المزاج بسبب العاده یکون: إمّا من قبل[588] التدبیر، و إمّا بسبب المهنه.

فی تغیر المزاج من قبل التدبیر

] أما [تغیر المزاج][589] من قبل التدبیر: فانّه قد یکون الإنسان قضیف البدن

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 105

بالطبع فیستعمل الراحه و الرفاهیه و قله الریاضه فیخصب بدنه و تکثر [البروده][590] و الرطوبه فیه و یصیر[591] سمیناً.

و کذلک قد یکون بدن الإنسان خصباً بالطبع فیستعمل کثره الریاضه و التعب و النصب و تقلیل الغذاء و التعرض للهموم و الغموم فتحلل رطوبات بدنه و تسخن أعضاؤه و یجف فیصیر قضیفاً أو یتعرض للشمس و یدمن ملاقاتها و ملاقاه السمائم، و هو عاری البدن فیصیر جلده قحلًا صلباً و لونه إلی السواد ما هو، فیتغیر مزاجه إلی الحراره و الیبس.

فینبغی أن یفرّق بین ما هو من هؤلاء کذلک بالطبع و بین من هو کذلک بالعاده، بأن تنظر إلی من هو سمین البدن فإن کان أزعر و عروقه ضیقه فانّه ذلک السمن طبیعی، و ذلک أن السمن علی الأمر[592] الأکثر یحدث عن برد المزاج و برد المزاج یحدث عنه ضیق العروق و قله الشعر کما قلنا فیما تقدم.

و أما من کان منهم عروقه واسعه و کان أزبّ[593] إن مزاجه بالطبع حار، و إن ذلک السمن إنما استفاده من العاده، و کذلک متی وجدت بدناً قضیفاً و جلده خشناً صلباً و لونه إلی السواد ما هو، و کانت مع ذلک عروقه ضیقه و جلده أزعر فإن قضافته و جفافه إنما حدث عن العاده باستعمال الأشیاء المسخنه المجففه، و إن

کانت عروقه واسعه و کان أزبّ[594] کثیر الشعر فإن قضافته طبیعیه.

فی تغیّر المزاج من جهه المهنه

] و أما تغیّر المزاج من جهه المهنه، فینبغی أن تعلم أن من الصنائع ما یقلب مزاج الإنسان إلی ضده، إمّا إلی الحراره و الیبس بمنزله[595] الصاغه و الحدادین و الزجاجیین و غیرهم من [أرباب][596] الصنائع التی تکون بالنار، و إمّا إلی الحراره و الرطوبه بمنزله[597] قوام الحمامات، و إمّا إلی البرد و الرطوبه مثل صیادی السمک و الملاحین و القصارین، و إما إلی البرد و الیبس مثل الفلاحین و صیادی الوحش[598] و الطیر و ما شاکلّ ذلک. فهذا ما ینبغی أن تعلمه من الأشیاء التی یفرق بها بین مزاج الإنسان الطبیعی و بین مزاجه المستفاد من العاده.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 106

الباب الرابع و العشرون فی دلائل الصحه [و شراء][599] العبید

اشاره

و إذ قد أتینا علی ذکر أصناف المزاج الطبیعی فإنّا نری أنه من[600] الأصوب أن نذکر دلائل الأبدان الصحیحه التی لا عیب فیها[601] و لا یذم منها[602] صحتها شی ء. فإن الطبیب قد یحتاج إلیها لا سیّما عند ما یستشار فی شری[603] العبید و یستعلم منه هل فیه عیب أم لا.

و نحن[604] و إن کنا قد ذکرنا جمیع ما یحتاج إلیه من ذلک فی کتابنا هذا متفرقاً فی أبوابه فانّه قد یمکن لمن نظر فیه بعنایه حتی علم الأمور الطبیعیه و الأمور الخارجه عن الأمر الطبیعی أن یعرف ذلک معرفه صحیحه، إلا انا إذا أفردنا[605] لذلک باباً خاصاً قد کان ذلک[606] أسهل علی من أراد علمه[607] و معرفته.

فنقول: انه ینبغی لمن أراد أن یعرف البدن الصحیح السلیم من العیوب أن یکون عارفاً بالعیوب، و الآفات العارضه للبدن[608] علی ما نذکره[609] فی هذا الموضع.

و هو أن ینظر أولًا إلی مزاج البدن الّذی یرید أن یعرف ذلک فیه، و إلی هیئته،[610]

کامل الصناعه

الطبیه ؛ ج 1 ؛ ص106

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 107

و سحنته، ثم ینظر إلی بشرته، أعنی: سطح بدنه، و ما یحدث فیه.

ثم یبتدئ بعد ذلک بالرأس فیعرف أحواله، ثم ینزل إلی ما یلیه من الأعضاء إلی أسفل علی التوالی و ترتیب الأعضاء إلی أن ینتهی إلی القدمین، فیعرف حال کلّ واحد من هذه الأعضاء فی السلامه من الأعراض، و الآفات و حدوثها بها، فأنّک إذا فعلت ذلک وقفت منه علی البدن الصحیح و المئوف إن شاء اللّه تعالی.

النظر فی مزاج البدن

] و أما النظر فی أمر مزاج البدن فأنّک تعرف ذلک من لونه فإن کان ذلک لیس بالحائل کالأصفر الدلّ[611] علی سوء مزاج حار و غلبه الصفراء أو علی سوء مزاج حار فی الکبد، أو کان لیس بالأبیض الجصی دلّ علی سوء مزاج بارد و علی برد الکبد و رطوبتها و علی غلبه البلغم، و لا بالسواد[612] الکمد الشبیه بلون الرصاص الدلّ[613] علی سوء مزاج بارد یابس و علی برد مزاج الکبد و یبسها و علی غلبه السوداء و ضعف الطحال، لکن یکون لونه الطبیعی حسناً، أعنی أن یکون له رونق بحسب اللون الخاص به، و هو إن کان أبیضاً کانت تعلوه حمره قلیلًا، و إن کان أسمراً کانت سمرته صافیه رقیقه، و إن کان أسوداً کان سواده حَلِکَاً[614] براقاً و شفتاه إلی الحمره ما هما، فانّه إن کان کذلک دلّ علی مزاج جید.

النظر فی هیئه البدن

] و أما النظر فی هیئه البدن فأنّک تجد أعضاءه مستویه حسنه الشکلّ جیده الترکیب یناسب بعضها بعضاً علی مقدار الجثه فی العظم و الصغر حتی لا یکون رأسه کبیر و رقبته دقیقه و صدره ضیقاً و سائر أعضائه بعضها أکبر من بعض، فیکون الرأس صغیراً و الرقبه غلیظه و الصدر مخالفاً لذلک، و لا یکون[615] الرأس صغیراً و البدن کبیراً طویلًا و الرجلان قصیرتان أو بخلاف ذلک، فإن هذا کلّه

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 108

ردی ء فی الطبع قبیح فی المنظر، و لکن[616] تکون الأعضاء متساویه متناسبه متشابهه بعضها البعض فی العظَم و الصغر و الهزال و السمن و الطول و القصر، فانّه إذا کانت الأعضاء کذلک دلتّ علی صحه الهیئه و جوده الترکیب.

النظر] فی السحنه

و أما السحنه:[617] [فهو][618] لا یکون البدن [قضیفاً][619] جداً، فإن ذلک یدلّ علی شده الحراره و الیبس و انه مستعد لحدوث الدق، و لا یکون سمیناً جداً فإن ذلک یدلّ علی کثره البرد و الرطوبه و البلغم و لا یؤمن علی صاحبه الموت فجأه أو حدوث [مرض][620] بطی ء البرء کالسکته و الفالج و اللقوه و الصرع و ما یجری هذا المجری.

النظر فی البشره

و أما النظر فی البشره و سطح الجلد أعنی ظاهر البدن فینبغی أن ینظر إلیها فی موضع مضی ء لا یکون[621] فیها بهق أبیض أو أسود أو أبرص أو قوباء و یتفقد ذلک جیداً لئلّا یکون فی بعض الأعضاء وشم أو کی أو صبغ فانّه ربّما یفعل[622] ذلک بسبب برص فینبغی إذا رأیت ذلک[623] أن تتفقد حدوده[624] لعلک أن تری فیه بیاضاً فیدلّک علی البرص، و إذا رأیت موضعاً متغیراً عن لون الجلد فانظر لعله[625] یکون برصاً قد صبغ بالشیطرج أو غیر ذلک.

فینبغی أن تغسله [بالأشیاء التی تقلع ذلک الأثر کالاشنان][626] و الخل و تدلکه بخرقه خشنه دلکاً جیداً فانّه إن کان برصاً ظهر و بان.

و ینبغی أن تنظر أیضاً إن کان فی البدن شی ء من آثار القروح أن تسأل[627]

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 109

صاحبه هل عضه کلّب فی بعض الأوقات، فإن قال: انه قد کان ذلک فالیسیئ ظنک و لا تأمن أن یکون ذلک الکلّب کلّباً فیؤول الأمر بصاحبه إلی الخوف من الماء ثم الموت، فإذا کان ظاهر البدن سلیماً من هذه الأعراض فاعدل عنها إلی الرأس [و تفقد أحواله][628].

النظر فی سلامه الأعضاء و عیوبها

و أما النظر فی الرأس: فأول ما ینبغی أن یُتفقد ذلک[629] من أمر الأعضاء الرأس.

فی تفقد الشعر

] بان ننظر اولًا الی الشعر أن لا یکون خفیفاً ممرطاً و نباته متفرقاً متباعداً فإن ذلک یدلّ علی فساد جلده الرأس و رداءه مزاج الدماغ و أن لا یکون منقصفاً تساقط[630] منه کثیراً فإن ذلک یدلّ علی یبس الدماغ و قحل جلده الرأس [و رداءه مزاج الدماغ][631]

و تنظر أن یکون به شی ء من داء الثعلب أو داء الحیه، فإن ذلک کلّه یدلّ علی أخلاط ردیئه فی الدماغ مفسد للشعر، و إذا کان الشعر سلیماً من هذه الآفات دلّ ذلک علی جوده مزاج الدماغ، کما ذکرنا فی غیر موضع.

فی تفقد جلده الشعر

] ثم تنظر بعد ذلک إلی نفس جلده الرأس لئلّا یکون فیها حزازاً أو سعفه أو بثراً أو قروحاً أو أثر جرح غائر؛ فإن ذلک یدلّ علی عظم قد سقط من القحف و هذا ردی ء لأنه لا یؤمن أن یقع بهذا الموضع ضربه أخری من شی ء حاد فیبلغ إلی الدماغ فیجرحه أو شی ء ثقیل فیرضّه فیکون فیه تلفه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 110

فی تفقد القحف

] و ینظر أیضاً إلی شکلّ القحف لئلًا یکون مسقطاً جداً فإن ذلک ردی ء من وجهین:

أحدهما أن صاحبه یسر إلیه الصرع الصداع.

و الثانی قبح المنظر.

فتنظر أیضاً أن لا یکون به صرع و یستدلّ علی ذلک بأن صاحبه یکون ثقیل الرأس کثیر النوم، و إذا کان مستیقظاً [یکون کأنه][632] قد انتبه من النوم، و ربّما رأیت بعض أعضائه [تتحرک][633] من غیر إراده و یکون بدنه ممتلیئاً کثیر البلغم، فإذا رأیت ذلک فاعلم أن به صرعاً.

و تنظر [إلیه][634] ایضاً أن لا یکون به وسواس سوداوی، و دلالته أنّک تری عینیه حادّتی النظر براقتین نحو الشی ء المنظور إلیه کما تنظر السباع، و یکون کلّامه غیر منتظم.

فی تفقد العینان

] ثم تتفقد العینین و تنظر أن لا یکونا جاحظتین او[635] عظیمتین جداً أو غائرتین أو أحدهما أصغر من الأخری، فإن ذلک و إن کان لا یضر بالبصر فانّه سمج قبیح فی المنظر[636].

و تنظر أیضاً أن لا یکون قد عرض[637] زرقه بعد أن لم تکن فإن ذلک ردی ء یدلّ علی نزول الماء فی العین، ثم تنظر إلی ثقب الحدقه أن لا یکون به اتّساع فإن ذلک ردی ء یدلّ[638] علی الانتشار و یؤدی إلی ذهاب البصر، و تتفقد أیضاً بصره کیف هو فی قوته و ضعفه بأن تریه أجساماً مختلفه الأشکال من البعد و القرب فإن کان لا یراها جیداً أو کان[639] ینظر إلی القریب جیداً و لا ینظر إلی البعید جیداً أو

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 111

بخلاف ذلک، فان[640] ذلک ردی ء لأنه یدلّ علی آفه قد نالت الدماغ و الروح[641] الباصر.

و تنظر أیضاً إلی بیاض العین أن لا یکون کدراً فإن ذلک لیس بجید للبصر[642]، فإن کانت العینان مع ذلک مستدیرتین کعین[643]

الأسد و الوجه متعجر دلّ ذلک علی الجذام، و تنظر أیضاً إلی الماق الّذی یلی الأنف لعله أن یسیل منه رطوبه فإذا رأیت ذلک فینبغی أن تغمز بأصبعک علی الماق و تعصره فإذا رأیت رطوبه تخرج من الماق فإن ذلک یدلّ علی ناسور، و اذا[644] رأیت أیضاً فی هذا الماق زیاده لحمٍ نابته[645] منبسطه أخذت نحو الحدقه فإن ذلک ظفره، و إن رأیت فی العین عروقاً حمراء فإن ذلک ردی ء لأنه یدلّ علی سبل.

فی تفقد الأجفان

] و انظر أیضاً إلی الأجفان و تفقدها أن لا یکون فیها شعر نابت إلی داخل فإن ذلک ردی ء ینکی العین و یضعف البصر. و تنظر أن لا تکون الأجفان منتثره فإن ذلک یدلّ علی ماده حاده ینصبّ[646] إلی أصول الأجفان فتسقطها و تمنع من جوده البصر. و تنظر أیضاً فإن کانت الأجفان ثقیله مسبله فانّه یدلّ علی غلظ الأجفان أو علی جرب أو علی شعیره[647]، فینبغی أن تقلّبها و تنظر إلیهما لتعرف أی ذلک هو.

فی تفقد السمع

] ثم تتفقد سمعه بأن تکلّمه و تسأله عن شی ء ما فإن رأیت انه لا یجیبک عمّا تسأله عنه فإن بسمعه آفه إمّا من سده عارضه فی ثقب الأذن أو غیره.

و السده تکون إمّا من لحم نابت،[648] او ثؤلول، أو من قبل شی ء قد سقط فی

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 112

الأذن بمنزله حجر أو وسخ یجتمع فی ثقب الأذنُّ، فإن کانت السدّه من حجر أو جسم [آخر][649] غیره أو وسخ فانّه یزول بإخراج ذلک بالآله التی یخرج بها ما یسقط فی الأذن، و إن کان غیر ذلک فبرؤه عسر.

فی تفقد الأنف

]: ثم تنظر بعد ذلک إلی الأنف لان لا[650] یکون فیه جساوه[651] و غلظ فإن ذلک یدلّ علی لحم زائد و قروح فی المنخرین، فینبغی أن تنظر إلیهما فی موضع مضی ء مقابل للشمس لیتبین لک ذلک ما هو.

فی تفقد اللسان

] ثم تنظر بعد ذلک إلی لسانه و تکلّمه و تستنطقه لتعرف بذلک کیفیه کلّامه و فصاحته فإن کان کلّامه بلثغه[652] أو ثقل أو لیس یبیّن کلّامه جداً فینبغی أن تنظر لعل ذلک من قبل صغر السن[653]، فإن لم یکن ذلک فانّه یدلّ، إمّا علی غلظ اللسان، و إمّا علی قصره، أو علی جزء منه قد انقطع، أو لآفه قد عرضت [فی][654] العصب الّذی یأتی اللسان للکلّام أو غیر ذلک من الآفات. و ربّما کان تغیر الکلّام بسبب سن قد انقلعت.

و تفقد اللسان أیضاً لعلک تجد فیه آثار قروح قد اندملت، فإن کان ذلک فسل صاحبه عن السبب فیه هل کانت قرحه عرضت فی لسانه أو ورم انفجر و اندمل، فإن قال: إن ذلک کذلک و إلا فالتسی ء ظنک به لعل ذلک من قبل صرع، فإن الإنسان إذا صرع ربّما عض لسانه فجرحه، فینبغی أن یُبحث عن ذلک.

فی تفقد الصوت

] ثم تتفقد الصوت أن لا یکون أبّح أو حاداً فإن الابح ربّما دلّ علی جذام سیحدث.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 113

فی تفقد الأسنان

] ثم و تنظر بعد ذلک إلی الأسنان هل فیها شی ء تساقط لا سیّما الثنایا و الأنیاب، فإنّها قبیحه و تمنع من جوده الکلّام، و سقوط الأضراس یمنع من جوده المضغ، فإن کان سقوطها من قبل أن یثغر الأسنان فإنّها تنبت و تعود کما کانت و أجود، و إن کان سقوطها من بعد الثغر[655] فإنّها لا تعود.

و تنظر أیضاً إلی لون الأسنان فإن کانت متغیره إلی الصفره أو إلی السواد فإن ذلک قبیح، إلا أن یکون ذلک من قبل أن یثغر الأسنان فانّه إذا أثغر عادت أسنانه إلی أحسن ما کانت و أجود و أقوی.

فی تفقد اللثه

] و تتفقد مع ذلک اللثه فإنّها ربّما کانت متشعّته[656] أو مسترخیه أو فیها قروح فإن ذلک ردی ء.

فی تفقد النکهه

] و ینبغی أیضاً أن تستنکهه لئلّا تکون نکهته متغیره الرائحه، فإذا کان کذلک فهو، إمّا من عفونه اللثه، أو من قبل ضرس متأکلّ، أو من قبل بلغم عفن فی المعده.

فإن کانت الرائحه بسبب اللثه أو ضرس عفن [متأکلّ][657] فإن ذلک یزول بتقویه اللثه بالأدویه القابضه او[658] استعمال الأدویه الحاده إن کان من قبل الضرس، و قلع الضرس فانه یزول بقلع الضرس أو بتفتته[659] أو کیّه، فامّا [ما] کان من قبل المعده فلا برئ[660].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 114

فی تفقد اللهاه

] ثم تتفقد ایضاً اللهاه لعلها أن تکون نازله إلی أسفل کثیراً و ذلک ردی ء من قبل أنه متی عرض لها ورم تبعه الخناق، أو تکون مسترخیه و ذلک ردی ء من قبل أن السعال یعرض لصاحبها کثیراً.

فی تفقد الحلق

] و کذلک تتفقد ایضاً الحلق من خارج و المس بیدک الغده[661] التی هناک فإن وجدتها ظاهره تحت اللمس[662] مع صلابه کان ذلک دلیلًا علی الخنازیر.

فی تفقد الإبطین

] و کذلک تتفقد التی تحت الإبطین و فی الأربتین[663] فإن وجدتهما کذلک فانّهما یدلّان علی خنازیر تحدث هناک.

فی تفقد الصدر

] و تتفقد أیضاً الصدر أن لا یکون معوجّاً و اللحم علیه قلیلا فإن ذلک ردی ء لأنه کثیراً ما یعرض لصاحبه الربو و السّعال، فإن کان مع ذلک الصدر ضیقاً و الکتفان منشالین حتی کأن له جناحین و الظهر منحنیاّ[664] لم یؤمن علی صاحبه الوقوع فی السل لا سیما إن کان فی سن الحداثه و الشباب و کانت النزلات تعرض له کثیراً.

فی تفقد الیدان

] ثم تنظر بعد ذلک إلی الیدین و تجمعهما و تقدر أحداهما مع الأخری فإن وجدت أحداهما أقصر من الأخری أو کلّتیهما قصیرتین، کالید التی یشبهها المتطببون بید ابن عرس، فإن ذلک ردی ء یمنع من جوده الأعمال و فیه قبح.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 115

و تنظر أیضاً أن لا یکون الساعد ملتویاً بسبب علّه عرضت له من خارج و لم تصلح علی ما ینبغی. و تنظر أیضاً أن لا یکون إذا ثنی مفصل المرفق أن یقصر عمّا یحتاج إلیه فإن ذلک یکون لآفه قد عرضت للزند الأسفل، و لا یکون أیضاً إذا لوی ساعده نقص[665] عما یحتاج إلیه فإن ذلک یکون لآفه عرضت للزند الأعلی. و تتفقد أیضاً المعصمین لعلک أن تری فیهما أو فی أحداهما شبیهاً بالورم[666] الصغیر و إذا لمسته وجدته تحت اللمس[667] شبیها بالعرق أو بالدوده فإن ذلک یدلّ علی ظهور العرق المدینی. و تأمره أیضاً أن یثنی الکفین و یبسطهما لئلّا تکونا عسرتی الحرکه. و تأمره أیضاً أن یقبض علی بعض أعضائک قبضاً شدیداً فانّه یتبین لک من ذلک قوه یده و ضعفها و قوه العصب من ضعفه.

فی تفقد الأحشاء

] و ینبغی أیضاً أن تتفقد أحشاءه بأن تأمره أن یستلقی علی ظهره و یکون رأسه غیر مرتفع و یبسط یدیه نحو رجلیه و یشیل رکبتیه إلی فوق و یصف قدمیه علی الأرض. و تلمس مراق بطنه من موضع فم المعده و ما دون الشراسیف[668] إلی أن تنتهی إلی العانه و تمر بیدک علی ذلک مرات شیئاً فشیاً، فإن وجدت فی الناحیه الیمنی أو الیسری غلظاً و حبساً[669] فإن ذلک یدلّ علی إن فی الکبد أو الطحال ورماً، و کذلک إن وجدت فوق

السره إلی نحوه القس فی الوسط غلظاً فإن ذلک یدلّ علی ورم فی المعده أو فی عمقها و هذا کلّه ردی ء لأنه یؤدی إلی الاستسقاء، لا سیما إن رأیت لون البدن مع ذلک حائلًا إلی البیاض و أسفل الجفن الأسفل متهیّجاً.

و إذا کان نظرک فی هذه الأمور إلی امرأه فانظر هل تجد منها فیما بین السره و العانه غلظاً أو صلابه فإن ذلک یدلّ علی سرطان فی الرحم. و تتفقد المرأه أیضاً إذا هی حاضت لعلّ أن یعرض لها الغشی الشدید الّذی یشبه السکته فإن کان ذلک فانّه یدلّ علی أن بها اختناق الرحم و هذا ربّما کان فیه موت المرأه فجاء[670].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 116

فی تفقد الکلیتان و المثانه

] و تتفقد مع هذا أیضاً أمر الکلّیتین و المثانه بأن تنظر إلی البول لعلک أن تصیب فیه رملًا راسباً فإن کان ذلک فأنه یدلّ علی حصاه فی الکلّی أو فی المثانه.

فی تفقد الأنثییان

] و کذلک ینبغی أن تتفقد الأنثیین أن لا تکون عروقهما قد أخذت فی الاتساع فإن ذلک یدلّ علی حدوث العروق المعروفه[671] بالدالیه و هذا لا یظهر فی أول الأمر لکن قلیلًا قلیلًا علی طول المده ثم یظهر فتکون الآفه قویه. و تتفقد أیضاً القضیب لعلک ان تجد الثقب الّذی فی الکمره فی جانبها فإذا بال لم یمر البول علی الاستقامه لکن یجری إلی الأسفل، و هذا ردی ء لأنه یدلّ علی أنه لا ینجب فی التولید، لأن المنی یحتاج أن یمر فی الرحم علی استقامه حتی یبلغ إلی أقصاه.

فی تفقد المقعده

] ثم تنظر إلی المقعده أن لا یکون فیها بواسیر أو توت أو نواسیر.

فی تفقد الرجلان

] ثم تنظر من بعد ذلک إلی الرجلین بأن تأمر الإنسان أن یجمع رجلیه و یصف قدمیه فی موضع مستو، ثم تنظر أن لا تکون إحداهما أقصر من الأخری فإن ذلک ردی ء، لأنه یدلّ إمّا علی تشنّج و إمّا علی عَرَج ناله من قبل عرق النسا، و تأمره [بالخُطَا][672] فإن لم یکن فی خطاه تقصیر فإن ذلک فیه یدلّ علی قوه العصب و سلامه المفاصل، فإن کان الأمر بخلاف ذلک دلّ علی آفه قد نالت العصب أو مفصل الورک أو غیره[673] من مفاصل الرجل.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 117

فی تفقد الرکبه

] و تنظر أیضاً إلی الرکبه أن لا یکون فیها ورم صلب أو الورم المعروف بالشوکه فإن ذلک ربّما لم یبرأ و آل بصاحبه إلی دقه الساقین و الزمانه، و کذلک[674] تنظر ایضاً أن لا یکون فیهما اعوجاج أو میل.

فی تفقد الساقان

] ثم تنظر أیضاً إلی الساقین أن لا یکونا متقوّسین أو منقلبین إلی خارج فإن هذه الأعراض کلّها ردیئه تضر بالمشی مضره قویه. و تنظر أیضاً إلی باطن الساقین أن لا تکون عروقهما قد أخذت فی الاتساع فإن کان ذلک فانّه یدلّ علی حدوث العروق المعروفه بالدالیه، فإن وجدت الساقین قد ابتدأ فیهما غلظ و صلابه و امتلاء فی موضع الکعبین إلی فوق فإن ذلک یدلّ علی حدوث العله المعروفه بداء الفیل.

فهذه الدلائل ینبغی أن تستدل بها علی الأبدان الصحیحه و المئوفه، و ذلک أنّک إذا نظرت فی جمیع ما ذکرته لک من الأعراض فوجدت البدن سلیماً منها معرّی[675] من جمیعها فانّه یدلّ علی سلامه و صحه من العلل و نقاء من العیوب، و إن کان الأمر بخلاف ذلک فإن البدن إمّا سقیم و إمّا لا صحیح و لا سقیم، فاعلم ذلک.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 118

الباب الخامس و العشرون فی صفه العلم بأمر الأخلاط

اشاره

قد کنّا ذکرنا فیما تقدم من قولنا فی الاستقسّات أن استقسّات بدن الإنسان منها بعیده عامیه له و لسائر الأجسام القابله للکون و الفساد و هی الأرکان الأربعه، و منها قریبه خاصیه.

و هذه القریبه منها ما هی فی غایه القرب و هی تخص الإنسان و تشرک معه بعض الحیوان الّذی له دم بمنزله الفرس و الثور و هی الأعضاء المتشابهه الأجزاء، و سنذکرها فیما بعد، و منها متوسطه فی القرب و البعد و هی عامیه لکون جمیع ما له من الحیوان دم، و هی الأخلاط الأربعه. و کلامنا فی هذا الموضع یجری علیها.

فنقول: إن جمیع أعضاء بدن الإنسان و سائر الحیوان الّذی له دم إنما [کُوّنت][676] من الأخلاط الأربعه و هی:

الدم، و البلغم، و المرّه الصفراء،

و المرّه السوداء.

کما [کوّن][677] جمیع ما فی هذا العالم من الأجسام القابله للکون و الفساد من الاستقسّات الأربعه الأُول، و لذلک سمیت الأخلاط بنات الأرکان[678] لأنها نظائر لها، إذ کان الغالب علی کلّ واحد منها نوع واحد من الاستقسّات الأربعه و ذلک لأن النار نظیره الصفراء إذ هی حاره یابسه، و الهواء نظیر الدم إذ هو حار رطب، و الماء نظیر البلغم إذ هو بارد رطب، [و الأرض نظیر السوداء][679] إذ هی بارده یابسه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 119

و الأخلاط الأربعه استقسّات ثوان لبدن الإنسان و سائر الحیوان الّذی له دم و منها ابتداء کونه، و ذلک أن الجنین فی الرحم إنما کونه من المنی و الدم، فالمنی کونه من الدم، و الدم أصل الأخلاط الأربعه، لأن الأخلاط الثلاثه منه تتمیز، کما سنبین[680] ذلک بعد قلیل، فیکون بدن الإنسان من هذه الأربعه الأخلاط و قوامه بها فانّه لا یخلو منها، و الصحه تکون باعتدالها فی الکیفیه و الکمیه و مقاومه بعضها لبعض، أعنی: أن یکون مزاج کلّ واحد منها علی ما طبع علیه، و کذلک مقداره فی الکثره و القله حتی لا یغلب أحدهما علی الآخر و لا یزید بعضها علی سائرها، فانّه متی کان ذلک أحدث مرضاً. کالّذی قال أبقراط فی کتابه فی طبیعه الإنسان هذا القول:

«إن بدن الإنسان فیه الدم و فیه الصفراء و البلغم و السوداء، و هذه الأربعه هی طبیعه بدن الإنسان و منها تکون صحته و مرضه، فإن بدن [الإنسان][681] یکون فی غایه الصحه باعتدالها فی کیفیاتها و کمیاتها إذا کانت ممتزجه بعضها ببعض و یمرض إذا کان بعضها أزید من سائرها فی الکمیه و الکیفیه أو أنقص، و إذا

انفرد بعضها[682] لم یکن ممازجاً لسائرها فانّه یحدث مرضاً فی الموضع الّذی خلا منه و فی الموضع الّذی صار إلیه ضروره، فأما الموضع الّذی خلا منه فلغلبه ضده علی الموضع، و أما الموضع الّذی صار إلیه فلأنه یملؤه و یمدده و یؤلمه».

و قال أیضاً فی هذا الکتاب: «إن هذه الأربعه الأخلاط فی بدن الإنسان لا یخلو منها فی جمیع الأوقات و جمیع الإنسان فی کلّ حال ما دام حیاً و یکثر بعضها فی بعض الأوقات و یقل فی بعضها».

فقد دل أبقراط بقوله هذا القول أن بدن الإنسان مرکب من الأربعه الأخلاط و إن أصل کونه منها و أنه لا یخلو منها البته و أن صحته باعتدالها و مرضه بخروجها عن الاعتدال فی الکمیه أو الکیفیه.

و قد خالف قوم هذا الرأی فقالوا: «إن بدن الإنسان یکون من خلط واحد من

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 120

هذه الأخلاط الأربعه»، و قد اختلفوا فی ذلک فمنهم من قال: «أنه یکون من الدم» و هم أقرب إلی الحق، و منهم من قال: «أنه من الصفراء»، و منهم من قال: «من البلغم»، و آخرون قالوا «من السواد».

فی الدلیل علی أن بدن الانسان متکون من الاخلاط الاربعه

] و لیس واحد من هذه ألآراء صحیح، و الدلیل علی بطلان هذا الاعتقاد نبیِّن[683] من قبل ثلاثه أشیاء.

أحدها: من اختلاف جوهر الدم و کیفیته.

و الثانی: من اختلاف جوهر الأعضاء.

و الثالث: مما یظهر فی الدواء المسهل.

أما من اختلاف جوهر الدم و کیفیته: فإن کون الجنین فی الرحم إنما هو من المنی و دم الطمث، و دم الطمث لیس هو دم[684] مفرداً خالصاً لا یشوبه شی ء من المرار و البلغم و السوداء[685] إذ کانت هذه الأخلاط إنما هی فضول الدم و منه تتمیز کما تتمیز

فضول العصیر من العصیر.

و ذلک أن کلّ عصاره یتمیز منها أربعه جواهر:

أحدها: الجوهر[686] اللطیف [الطافی][687] فوق العصاره و هو أحد ما فیها و هو نظیر المره الصفراء.

و الثانی: الجوهر الغلیظ العکر الراسب و هو الدردیّ[688] و هو فی قیاس المره السوداء.

و الثالث: جوهر المائی[689] المخالط للعصیر و هو فی قیاس البول و الرطوبه البلغمیه.

و الرابع: هو جوهر العصیر الخالص الّذی هو بمنزله الدم الخالص.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 121

دلیل علی أن الدم لیس کلّه شیئاً واحداً

] و لیست تتمیز هذه الأخلاط من الدم حتی یبقی خالصاً لا یشوبه منها شی ء، لکن نری[690] دم الطمث بعضه أحمراً ناصعاً و هذا یکون لما یخالطه من المرّه الصفراء، [و بعضه یمیل إلی الغلظ و السواد و هذا لما یخالطه من المره السوداء بکثره][691]، و بعضه أحمر قان و هذا یکون لما یخالطه من المره السوداء [بقلّه][692] و بعضه یطفو فوقه زبد و هذا لما یخالطه من البلغم، و بعضه رقیق و هذا یکون لما یخالطه من المائیه.

و کذلک قد یعرض فی دم الفصد مثل هذه الأحوال. و هذا دلیل علی أن الدم لیس کلّه شیئاً واحداً، و إن کان قد یری فی المنظر شیئاً واحداً.

و کذلک أن اللبن ایضاً[693] فی المنظر شی ء واحد، و قد یتمیز منه جبنیّه و منه مائیه و منه زبدیه، و هذا دلیل علی أن الدم قد تخالطه الأخلاط الثلاثه فیکون الإنسان إذا لیس هو من الدم وحده علی ما ذکر قوم.

الدلیل من جوهر الأعضاء

] فأما الدلیل من جوهر الأعضاء فإنه قد[694] نری عیاناً فی أبدان الحیوان أعضاء بارده یابسه مثل العظام و هی نظیره المره السوادء، و أعضاء بارده رطبه مثل الدماغ و السمین و هذان[695] نظیرا البلغم، و أعضاء حاره رطبه بمنزله اللحم و هی نظیره الدم، و أعضاء حاره یابسه بمنزله القلب و هی نظیره للمره[696] الصفراءُّ و ذلک ان [اللّه (سبحانه و تعالی) جعل][697] الطبیعه المدبّره لبدن الحیوان أن بحکمهاُّ[698] إذا صار الدم إلی الرحم اجتذب أرقّ ما فیه فعملت[699] منه أعضاء لیّنه، و تجتذب[700] أسخن ما فیه فعملت منه أعضاء حاره، و یجتذب[701] أبرد ما فیه فعملت منه أعضاء

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 122

بارده، و اجتذبت

أسخن ما فیه فعملت منه أعضاء حاره و اجتذبت أبرد ما فیه فعملت منه أعضاء بارده و اجتذبت أغلظ ما فیه فعملت منه أعضاء یابسه. و هذا دلیل علی أن الدم قد یخالطه فی مصیره إلی الرحم الأخلاط الثلاثه.

و هذا ردّ مشترک علی من زعم أن الإنسان مرکب من الدم من أحد الأخلاط الأربعه دون (1).

[الدلیل من الدواء المسهل]

فأما الدلیل من الدواء المسهل: فإنا نری (2) عیاناً أن من شرب دواء مسهلًا للبلغم یسهله بلغماً (3) کثیراً، و مَن شَرب الدواء المسهل للمره الصفراء فانّه یستفرغه مراراً أکثر (4)، و من شرب الدواء المسهل للسوداء قد یستفرغه مرارا سوداویاً (5)، و مَن یفصد یخرج منه الدم، و قد نجد (6) ذلک دائماً فی کلّ وقت و فی کلّ حال.

و هذا دلیل علی أن الإنسان مرکّب من الأخلاط الأربعه و أنه لا یخلو منها دائماً. و هذا الرد (7) خاص علی [کل] (8) من ذکر أن الإنسان مرّکب من أحد الثلایه (9) الأخلاط، أعنی: المره الصفراء او السوداء او البلغم (10).

فی الأخلاط الأربعه

] و کلّ واحد من هذه الأخلاط الأربعه:

منه ما هو طبیعی و یوجد فی الأبدان المعتدله المزاج، و منه ما هو خارج عن المزاج الطبیعی[702] یوجد فی الأبدان الخارجه عن الاعتدال.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 123

فی أصناف الدم

][703]

[فی الدم الطبیعی] أما الدم الطبیعی فمزاجه حار رطب، و ما کان منه فی الشرایین فقوامه رقیق و لونه إلی الحمره الناصعه أو إلی الشقره، و ما کان منه فی العروق غیر الضوارب فقوامه معتدل فیما بین الرقیق و الغلیظ و لونه أحمر شدید الحمره و طعمه حلو و رائحته غیر منتنه و إذا خرج إلی الخارج جمد سریعاً، و تولّد هذا الصنف من الدم یکون من اعتدال حراره الکبد.

[فی الدم الخارج عن الطبیعی] و أما الدم الخارج عن الطبیعی: فقوامه.

إما غلیظ عکر: و هذا یکون من حراره الکبد و یبسها.

و إما رقیق مائی: و هذا یکون من رطوبه الکبد و بردها.

و إما مائل إلی البیاض: و هذا یکون من شده برد الکبد.

و إما مائل إلی الحمره الناصعه: و هذا یکون من کثره المره الصفراء فی الدم.

و رائحته، إما سَهِکه، و إما منتنه و هذا یدلّ علی العفونه. و طعمه إما مائل إلی المراره و هذا دلیل علی غلبه المره الصفراء، و إما مائل إلی الملوحه و هذا دلیل علی مخالطه البلغم المالح له. و بعضه یطفو علیه زبد و هذا یدلّ علی رطوبه و علی ریح.

و بعضه یظهر فیه مائیه تتمیز منه إذا جمد و هذا دلیل علی أن المائیه التی من شأنها أن تتمیز بالعرق و البول و البخار تبقی فیه.

فی أصناف البلغم

][704]

[فی البلعم الطبیعی] فأما البلغم فمنه طبیعی و مزاجه بارد رطب و طعمه تفه و الطبیعه تبقیه فی العروق لینهضم و ینضج فیها و یصیر غذاءً للأعضاء، و ذلک لأن البلغم غذاء قد انهضم نصف الهضم و لهذا السبب لم تجعل له الطبیعه عضواً یجذبه إلیه کما جعلت لسائر الأخلاط الأخر، إذ

کان قد یمکن فیه أن یصیر غذاء للأعضاء.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 124

[فی البلعم الخارج عن الأمر الطبیعی] و أما البلغم الخارج عن الطبع فأربعه أصناف:

منه حامض: و هو أبرد أصناف البلغم و اجفها[705].

و منه مالح: و هو أسخن أصناف البلغم و یبسها.

و منه حلو: و هو أسخن أصناف البلغم و أرطبها.

و منه الزجاجی: و هو یمیل إلی الحموضه، و انّما سمی الزجاجی لمشابهته للزجاج الذائب، و هذا الصنف أغلظ أصناف البلغم و أبردها[706] و أرطبها [و لا یستحیل إلی الدم][707].

فی [أصناف][708] المرّه الصفراء

فأما المرّه الصفراء فمزاجها حار یابس، فمنها ما هو طبیعی و یوجد فی الأبدان المعتدله، و منها ما هو خارج عن الأمر[709] الطبیعی.

[فی الصفراء الطبیعیه] فالصفراء الطبیعیه لطیفه و لونها أحمر ناصع و ما هو منها ألطف و أحدّ و أشد نصاعه تجذبه المراره و ترسل [بعضه][710] إلی الِمعا لیغسل و یخلو البلغم عنها[711]، و بعضه ترسله إلی المعده لیکون به الهضم الغذاء[712] و ما هو أقل حده و نصاعه تبعث فیه[713] الطبیعیه مع الدم إلی جمیع البدن لیرقق الدم و یلطفه لیصیر غواصاً نفاذاً فی المجاری الضیقه و لتغتذی منه الأعضاء المحتاجه إلی غذاء [لطیف][714].

[فی الصفراء الغیر الطبیعیه] و أما الصفراء الخارجه عن الطبع فأربعه أصناف:

أحدها: لونه أصفر و تولده من مخالطه الرطوبه المائیه للمرار الأحمر الناصع و هذا الصنف أقل حراره من الطبیعی.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 125

[الثانی] و منها ما یشبه محّ البییض[715] و تولدها من مخالطه الرطوبه البلغمیه الغلیظه للمرار الأحمر الناصع و هذا الصنف أیضاً أقل حراره من الّذی قبله، و هذان الصنفان تولدهما فی الکبد.

[الثالث] و منها[716] ما لونه لون الکراث و تولد هذا الصنف أکثر ما یکون

فی المعده من أکلّ البقول.

[الرابع] و منها[717] ما لونه لون الزنجار و هذا الصنف ردی ء و کیفیتها[718] شبیهه بکیفیه سم ذوات السموم و تولدها فی المعده من شده الاحتراق و لذلک هو أشد حراره و احراقا من غیره و أردأ کیفیه.

فی [أصناف][719] المره السوداء

فأما المره السوداء فمنها ما هو طبیعی و یقال له الخلط السوداوی. و منها ما هو خارج عن المجری الطبیعی و یقال له مره سوداء.

[فی السوداء الطبیعیه] فأما الخلط السوداوی، فمزاجه بارد یابس و قیاسه من الدم قیاس الدردی من الشراب و طعمه مائل إلی الحموضه و قوامه غلیظ، و أغلظ ما فیه یجذبه الطحال فیغتذی بأجود ما فیه و یؤدی الباقی إلی فم المعده لتقوی به الشّهوه و أقلها غلظاً ینفذ مع الدم فی العروق إلی جمیع البدن فتتغذی به الأعضاء التی تحتاج إلی غذاء غلیظ بارد [شدید الجرمیه][720] بمنزله العظم و الغضروف و ما شاکلّ ذلک، و لکی[721] تمسک الدم لئلًا یکون سریع الجرمیه[722] فیفوت الأعضاء و لا تغتذی به و هذا الصنف أکثرها[723] یتولد من التدبیر المبرد المجفف.

[فی السوداء الغیر الطبیعیه] و أما المره السوداء الخارجه عن الطبیعه[724]

[الصنف الأول] فمنها صنف یتولد من احتراق الخلط السوداوی، و هی حاره

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 126

حاده و طعمها حامض و إذا وقع منها شی ء علی الأرض أحدث فی الموضع الغلیان[725]، و ذلک لأن فیها حراره وحده اکتسبتها من الاحتراق فإن الدردی[726] قبل أن یحترق یکون بارداً، و الفرق بین هذا الصنف و الصنف الّذی قبله- و هو الخلط السوداوی- أن الخلط یقع علیه الذباب و هذا الصنف لا یقع علیه الذباب هرباً من رداءته.

[الصنف الثانی] و منها صنف یتولد عن احتراق

المره الصفراء، و هی أشد حراره وحده من التی قبلها و کیفیتها کیفیه ردیئه مفسده مهلکه تحدث أمراضاً ردیئه کالسرطان الّذی تتآکلّ معه الأعضاء و الجذام الّذی تتساقط معه الأعضاء و القروح الخبیثه و ما أشبه ذلک، و لون هذا الصنف أشد سواداً من الّذی قبله حتی أن له بریقاً کبریق النار[727]، و ربّما قدّر من یراها انها دم أسود و الفرق بینها و بین الدم الأسود أن الدم الأسود إذا انصبّ علی الأرض حین یخرج من العروق یجمد و السوداء[728] لا تجمد، و الدم لا یکون له غلیان و لا رائحه حموضه، و السوداء إذا صبت علی الأرض تغلی و یشم لها رائحه- لا تجمد- حامضه[729]، لا سیّما هذا الصنف فإن کیفیته کیفیه ردیئه جداً و إذا إنصبت إلی بعض الأعضاء أکلّته و یحدث عنها الطواعین المهلکه.

و من السوداء صنف لونه کمد، و منه ما لونه لون الباذنجان و لون البنفسج، إلا أن أشدها رداءه الأسود البراق، و تولده یکون[730] من الإدمان علی التدبیر المسخن المجففُّ و قد رأیت جماعه [تبرّزوا][731] هذا الصنف من السوداء، أعنی الأسود البراق، و هلکوا سریعاً، و رأیت قوماً منهم تبرّزوا هذا النوع بعد یومین اصفرّ برازهم قلیلًا قلیلًا فبرأوا من علتهم، و رأیت من ظهر به فی جلدته[732] لون بنفسجی فتخلص منه بأن اختلف مره سوداء و بعده بقلیل اصفرّ هذا اللون، أعنی عن برازه. فهذه صفه أصناف الأخلاط الأربعه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 127

و ینبغی أن تعلم أن من الأخلاط ما یمکن أن یستحیل بعضها إلی بعض، و منها، ما لا یمکن أن یستحیل. فالبلغم یمکن أن یستحیل إلی الدم إذا عملت[733] فیه الحراره الغریزیه و أنضجته.

و

أما الدم فیستحیل و یصیر مراراً إذا قویت الحراره علیه و لطفته و لا یمکن أن یصیر بلغماً.

و أما المرار الأصفر فکثیراً ما یستحیل و یصیر مره سوداء إذا عملت فیه الحراره القویه و أحرقته و لا یمکن أن یصیر دماً و لا بلغماً.

و أما المره السوداء لا یمکن أن تستحیل إلی الدم و لا إلی البلغم و لا إلی الصفراء.

و الّذی یعرض للأخلاط[734] من هذه الاستحالات کالّذی یعرض للأشیاء التی تطبخ بالنار، فإن ما لم ینضج بالطبخ جیداً و بقی نیاً یمکن أن تنضجه النار نضجاً تاماً و تصلحه، و ما قد أنضجته النار نضجاً تاماً فلا یمکن أن یرجع نیّاً، و ما قد عملت فیه النار حتی قد احترق لا یمکن أن یرجع فیصیر غذاءً محموداً.

و کذلک الحال فی الأخلاط فإن البلغم لما کان غذاءً قد نضج نصف النضج[735] أمکن فیه أن تنضجه الحراره الطبیعیه نضجاً جیداً و تصیّره دماً [محموداً][736].

و المره السوداء لا تستحیل إلی الأخلاط، لأن الحراره قد عملت فیها عملًا جیداً لا یمکن[737] فیها أن تستحیل إلی الفجاجه و البلغم.

فهذه [هی][738] أنواع الأخلاط و أصنافها.

و ینبغی أن تعلم أن کلّ واحد منها إذا غلب علی البدن بکمیته أو کیفیته أحدث فیه مرضاً من الأمراض المخصوصه به و کذلک إن تأدی إلی بعض الأعضاء و انصب إلیه أحدث فیه مرضاً علی ما أذکره عند ذکری أسباب الأمراض و العلل، فتکون قوه کلّ واحد من الأمراض و ضعفه بحسب مقدار غلبه الخلط.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 128

و کذلک إذا نقص بعضها عمّا یحتاج إلیه أحدث مرضاً و ربّما أحدث الموت، و إذا أفرط واحد منها أو کلّها فی کمیته[739] حتی تمتلئ الأعضاء

و تفیض فتختنق الحراره الغریزیه بطلت الحیاه و کان الموت.

و إما أن یفسد[740] کلّها أو بعضها فی کیفیتها فساداً مفرطاً فیحدث[741] عن ذلک الفساد آفه فی الأعضاء فیبطل فعلها و تتأدی تلک الآفه إلی القلب فتبطل الحیاه، أو تفنی بعض الأخلاط و تبید من البدن فیهلک الإنسان، إذ کان قوام البدن و حیاته إنما هو بالأخلاط الأربعه و مقاومه بعضها إلی بعض، فإذا نقص منها واحد لم یمکن أن یبقی الحیوان حیّاً. فاعلم ذلک، فهذا ما کان ینبغی لنا أن نذکره من أمر الأخلاط الأربعه بالله التوفیق.

تمت المقاله الأولی

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 129

المقاله الثانیه تشریح الأعضاء المتشابهه الأجزاء

اشاره

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 131

المقاله الثانیه[742]

من کتاب کامل الصناعه الطبّیّه المعروف بالملکی تألیف: علی بن عباس المتطبب [البغدادی][743] نذکر فیها تشریح الأعضاء المتشابهه الأجزاء

و هی سته عشر باباً:

الباب الأول: فی جمله الکلّام علی[744] الأعضاء.

الباب الثانی: فی جمله صفه أصناف أحوال العظام.

الباب الثالث: فی صفه أصناف [العظام][745] و فی عظام الرأس.

الباب الرابع: فی صفه [عظام][746] الصلب.

الباب الخامس: فی صفه عظام الصدر و الأضلاع.

الباب السادس: فی صفه عظام الکتفین و الترقوتین.

الباب السابع: فی صفه عظام الیدین.

الباب الثامن: فی صفه عظام الرجلین.

الباب التاسع: فی صفه الغضاریف.

الباب العاشر: فی صفه الأعصاب.

الباب الحادی عشر: فی صفه الرباطات و الأوتار.

الباب الثانی عشر: فی صفه العروق غیر الضوارب.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 132

الباب الثالث عشر: فی صفه العروق الضوارب.

الباب الرابع عشر: فی صفه اللحم المفرد و الشحم.

الباب الخامس عشر: فی صفه الأغشیه و الجلد.

الباب السادس عشر: فی صفه الشعر و الأظفار.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 133

الباب الأول فی جمله الکلّام عن الأعضاء

اشاره

قد ذکرنا فیما تقدم أن الاستقسّات القریبه لبدن الإنسان هی الأخلاط الأربعه و أقرب منها الأعضاء البسیطه إذ کان منها تترکب الأعضاء البسیطه، و منها تترکب الأعضاء الآلیه، و قد شرحنا الحال فی أمر الأخلاط، و نحن نذکر فی هذا الموضع الحال فی کلّ واحد من الأعضاء البسیطه، و من بعد ذلک الأعضاء المرکبه و نبتدئ من ذلک بمقدمات یحتاج إلیها الناظر فی أمر الأعضاء.

فنقول: إن الطبیعه جعلت ترکیب أبدان الحیوان من أعضاء کثیره مختلفه الجواهر و الکیفیات، للحاجه کانت إلی کلّ واحد منها لبقاء ذلک الحیوان و ثباته إلی الوقت الّذی قُدّر له أن یبقی [إلیه][747] و لتمام الغرض الّذی له کوّن، و ذلک أن بدن کلّ واحد من

الحیوان آله للنفس التی فیه مُشاکله[748] لها و لأفعالها، من ذلک أن الأسد الّذی من شأن نفسه الشجاعه و الغضب و الجرأه جعل لذلک بدنه ثقیلًا قویاً و جعل فی یدیه المخالیب و فی فیه الأنیاب، و الأرنب الّذی نفسه جبانه خائفه جعل بدنه خفیفاً لیسرع العدو و الهرب، و کذلک سائر الحیوان جعل بدنه مُشاکلّاً للنفس التی فیه، و لما کان للنفس قوی مختلفه جعل الباری جل و عز لها أعضاء مختلفه الجواهر و الأشکال ملائمه للقوی التی بها تکون أفعالها، بمنزله ما جعل للإنسان الیدین آله یعمل بها سائر الأعمال و جعل فیها أصابع کثیره مختلفه لیکون بها إمساک سائر الأجسام ما کبر منها و ما صغر، و بمنزله ما جعل لون الکبد أحمر

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 134

لیکون ملائماً لتولید الدم، و الثدیان و الانثیان جعلت بیض الألوان مُشاکلّه لتولید اللبن و المنی، و کذلک أیضاً کلّ واحد من الأعضاء جعلت هیئته و کیفیته ملائمه للفعل الّذی له أعدّ، و هی علی ما سنشرحه و نبینه فیما بعد، فلذلک صارت أعضاء البدن کثیره، أعنی لاختلاف القوی و الأفعال الغریزیه.

[فی الأفعال]

و الأفعال الغریزیه فی البدن ثلاثه:

و هی الأفعال النفسانیه، و الحیوانیه، و الطبیعیه

فالأفعال الطبیعیه: منها أفعال الغذاء، و منها أفعال التولید.

[فی الأعضاء]

و کذلک الأعضاء: منها ما هی آلات الأفعال النفسانیه و یقال له: أعضاء نفسانیه.

و منها آلات الأفعال الحیوانیه و یقال لها: الأعضاء الحیوانیه.

و منها آلات الأفعال الطبیعیه و یقال لها: الأعضاء الطبیعیه، و هی أعضاء الغذاء و أعضاء التناسل.

[فی الأعضاء النفسانیه] أما الأعضاء النفسانیه فأعدّتها الطبیعه للحس و الحرکه الإرادیه فی سائر الحیوان عامه، و العقل[749] و التمایز فی الإنسان خاصه. و

هذه الأعضاء هی: الدماغ، و العینان، و آلتا الشم و السمع، و المنخران، و اللسان، و الأذنان، و العصب، و العضل.

[فی الأعضاء الحیوانیه] و أما الأعضاء الحیوانیه و هی التی یکون بها النفس لحفظ الحراره الغریزیه و بها تتم الأفعال الحیوانیه فهی: الصدر، و أغشیته،[750] و القلب، و الرئه و قصبتها، و الحنجره، و الحجاب، و العروق الضوارب.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 135

فی اقسام الأعضاء الطبیعیه

] [فی أعضاء الغذاء] و أما أعضاء الغذاء فأعدّتها الطبیعه لأن تحیل الغذاء إلی جواهر أعضاء البدن و تخلفه مکان ما یتحلل من جوهر کلّ واحد من الأعضاء، إذ کانت أبدان الناس و سائر الحیوان دائمه التحلل و الانفشاش، فهی تحتاج إلی خلف مکان ما یتحلل منها و هو الغذاء، لئلّا یضمحل البدن و یبطل، و لما کانت الأغذیه لیس یوجد فیها شی ء یشبه ما یتحلل من جوهر أعضاء البدن احتیج إلی أعضاء تحیل جوهر الغذاء إلی مثل الجوهر الّذی تحلل منه لئلّا تنفذ ماده البدن و تفسد الحیاه.

و هذه الأعضاء هی: الفم و الأسنان و المری ء و المعده و الأمعاء و الکبد و الطحال و المراره و الکلّیتان و المثانه و العروق غیر الضوارب.

[فی أعضاء التناسل] و أما أعضاء التناسل فأعدتها الطبیعه لبقاء أنواع الحیوان، و ذلک انه لمّا کانت أبدان الحیوان دائمه التحلل و التغیر و کان ذلک سبب فسادها و فنائها جعلت الطبیعه فی أبدان الحیوان أعضاء للتناسل، بها یمکن أن یتولّد من کلّ شخصین منها شخص یقوم مقامه لئلّا یبید نوع من أنواع الحیوان فلا یخلف منه عوضاً.

و هذه الأعضاء هی: الرحم و الذکر و الانثیان و أوعیه المنی.

و کلّ صنف من أصناف الأعضاء التی هی آلات الأفعال

منها عضو واحد هو الأصل لسائرها و المخصوص بذلک الفعل. و باقی الأعضاء الأخر أعدت لمعونه ذلک العضو علی فعله، إما لقبول الفضل و نفثه،[751] و إما لأن تأخذ منه و تؤدی إلی غیره، و إما لأن تحفظه و تقیه.

الکلام فی الأعضاء النفسانیه

] أما الأعضاء النفسانیه: فالأصل فیها و الرئیس منها هو الدماغ لأن به یکون العقل و التمییز و منه تنبعث قوه الحس و الحرکه الإرادیه إلی سائر الأعضاء.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 136

فأما ما أعدّ لمعونته علی فعله: فهی العینان و آلتا السمع و آلتا الشم و اللسان، و العصب و العضل و کلّ واحد من الحواس یؤدی إلی الدماغ ما یحس به من خارج فیمیزه و یدبره[752] و العصب و العضل یتحرکان عند ما یهم الدماغ بالحرکه فی الأعمال الممیزه.

و أما ما أعد لقبول الفضل [من الدماغ][753] و دفعه: فهو الموضع المعروف بالابزن و القمع و الغده المستدیره.

و أمّا ما أعد من الأعضاء لأن تأخذ منه[754] و تؤدی إلی غیره: فالأعصاب التی تؤدی الحس و الحرکه إلی سائر الأعضاء، و أما ما أعد لیوقیه[755] فالأغشیه التی تعلو الدماغ.

الکلام فی الأعضاء الحیوانیه

] و أما الأعضاء الحیوانیه: فالأصل منها[756] هو القلب لأنه معدن القوه[757] الحیوانیه و ینبوع الحراره الغریزیه، و منه تنبعث الحراره الغریزیه إلی سائر أعضاء البدن لیبقی الحیوان حیّاً.

فأما ما أعد لمعونته علی فعله: فالرئه و الحجاب و عضل الصدر، فان بتحرک هذه[758] [الأعضاء][759] یکون دخول الهواء إلی القلب لیُرّوح عن الحراره الغریزیه و خروج الفضل الدخانی الّذی یجتمع فیه علی ما سنبین و نشرح فی[760] ذلک فی غیر هذا الموضع.

أما ما أعد لیأخذ عنه و یؤدی إلی غیره: فالشرایین التی تأخذ عنه الحراره الغریزیه و قوه الحیاه و تؤدیهما[761] إلی سائر الأعضاء.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 137

و أما ما أعد لتوقیته: فالغشاء المجلل له و الغشاء المستبطن للأضلاع و الصدر.

[فی اعضاء الغذاء]

و أما أعضاء الغذاء فالعضو الّذی هو الأصل و الرئیس و القائم بفعل الغذاء

هو الکبد لانّه[762] معدن الدم و فیه تصیر عصاره الغذاء دماً. [[763] و منه یصیر الدم الی سائر البدن لنغتدی بها الأعضاء.

و اما ما اعد لمعونته علی فعله: فمنها ما اعد للمتقدم باصلاح الغذاء بعض الاصلاح لیسهل علی المعده تغیره و هضمه بمنزله الفم و الاسنان.

و منها ما اعد لسحق الغذاء و تغییره و تهیئه لهیئته یسهل علی الکبد تغییره و قلبه الی جواهر الدم و هی المعده.

و منها اعد لتنفیذ الغذاء من المعده الی الکبد بمنزله الامعاء الدقاق و العروق المعروفه بالمرابض.

و منها ما جعل لتنفیذ الغذاء من الکبد الی سایر اعضاء البدن: بمنزله العرق المعروف بالاجوف و ما ینشأ منه من العروق غیر الضوارب.

و منها ما اعد لتنقیه فضول الدم و تخلیصها منه: بمنزله الطحال و المراره و کلیتین.

و منها ما اعد لقبول بعض الفضل و دفعه و اخراجه الی خارج: [بمنزله] المثانه تقبل الفضله المائیه- التی تنقیها الکیتان من الدم و تدفعها الی المثانه فتقبلها و تخرجها الی خارج.

فاما ما اعد لتوقیته: فالعشا الذی تعلوه، و صفاق البطن.

فاما ما اعد لیاخذ من الکبد و یودئه الی الاعضاء: فالعروق غیر الضوارب.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 138

فی آلات التناسل

] فاما آلات التناسل: فالاصل و الرئیس و القائم بفعل التولید هما الانثیان.

فاما ما اعد لمعونتهما علی فعلمهما: فأوعیه المنی فی النساء و الرجال و الارحام فی النساء، لانها تکون من المنی ولدا، و الثدیان ایضاً من الاعضاء المعینه للتولید لان بمهما یکون تربیه الاطفال.

فاما ما اعد لیاخذ من هذا العضو و یؤدی الی غیره: فوعائی المنی لان وعائی المنی فی الذکور یاخذان المنی من الانثیین و یوردانه الی الذکر، و یصبه الذکر فی الرحم. و فی

الاناث یاخذان المنی من الانثین یصبانه فی الرحم.

فلهذه المنافع اعدت هذه الاربعه الاجناس من الاعضاء، و بهما یتم سایر الافعال الجاریه فی الطبع اذ کانت آلات لها.

تقسیم الاعضاء علی وجه آخر

] و قد تقسم الاعضاء علی وجه آخر و اجود من هذه القسمه.

فیقال: إن الاعضاء تنقسم علی قسمین:

احدهما: الاعضاء المتشابهه الاجزا. و الثانی: الاعضاء الألیه.

فی الاعضاء المتشابهه الاجزاء

] فاما الاعضا المتشابهه الاجراء: فهی البسیطه المفرده التی الجزء منها یشبه الکل، و الکل منها یشبه الجزء.

و هی: العظام، و العضاریف، و العصب، و العروق، الضوارب و غیر الضوارب، و الاغشیه، و الرباطات، و اللحم، و الشحم، و الشعر، و الظفر، و الجلد، فان کل واحد من هذه القطعه یشبه جمیعه، و کله یشبه جمیعه، و کله یشبه بعضه.

فی الاعضاء الآلیه

] فاما الاعضا المرکبه المؤلفه عن الاعضاء المشابهه الاجراء: اعنی البسیطه المفرده بمنزله الراس و الید و الرجل و الکبد غیر ذلک من الاعضا المرکبه.

فان کل واحد من هذه فیه عظم و عصب و شحم و لحم و جلد و غشاء و عروق

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 139

و شرایین. و یقال لهذه: الاعضاء الألیه، و ذلک انها آلات الافعال.

و نحن ناخذ اولا فی صفه الاعضاء المتشابهه الاجزا، ثم نتبع ذلک بذکر الاعضاء الألیه و هی المرکبه.

[فی اصناف الاعضاء المشابهه الاجزاء]

و اصناف الاعضا المشابهه الاجزاء سبعه:

احدهما: صنف العظام و الغضاریف.

و الثانی: صنف العصب و الوتر و الرباط.

و الثالث: صنف العروق غیر الضوارب.

و الرابع: صنف العروق الضوارب أی الشرایین.

و الخامس: صنف اللحم المفرد و الغدد و الشحم.

و السادس: صنف الجلد و الاغشیه.

و السابع: صنف الاظفار و الشعر.

و نحن نقدم اولا ذکر اصناف العظام.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 140

الباب الثانی فی جمله صفه أصناف أحوال العظام[764]

اشاره

إن العظام أصلب الأعضاء فی بدن الانسان و التی فی بدن الحیوان و أیبسها، و جعلت کذلک لمنفعتین:

احداهما: لأن تکون أساساً و عمده یعتمد علیه سائر الأعضاء الأخر، إذ کانت الأعضاء کلّها موضوعه علی العظام و هی لها کالأساس، و الحامل یجب أن یکون أقوی من المحمول [فی الصلابه و أقوی][765] فی هذا الباب.

و الثانیه: انه احتیج إلیها فی بعض المواضع أن تکون جنه یوقی بها ما سواها من الأعضاء، بمنزله قحف الرأس و عظام الصدر و ما کان کذلک، فیجب أن یکون صلباً لیکون صبوراً علی ملاقاه الآفات بعیداً من القبول لها.

و تُرِکّب[766] البدن من عظام کثیره مختلفه الأحوال بحسب الحاجه کانت إلی حال کلّ واحد منها، و الحاجه کانت فی ذلک [لست منافع][767]:

احداها: بسبب الحرکه.

و

الثانیه: بسبب تحلیل الفضل البخاری.

و الثالثه: بسبب الآفات الواقعه بالعظام.

و الرابعه: بسبب کبر العضو و صغره.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 141

و الخامسه: بسبب الحرز و الوثاقه.

و السادسه: بسبب خفه الحرکه.

[فی بسبب الحرکه]

أما بسبب الحرکه: فانّه لما کان الحیوان یحتاج إلی أن یحرک فی بعض الأوقات بعض أعضائه دون بعض بمنزله تحریک الیدین و الرجلین و الرأس، و فی بعض الأوقات یحتاج أن یحرک جزءاً من أعضائه دون جزء بمنزله تحریک الکف دون الساعد و الأصابع دون الکف و غیر ذلک من الأعضاء المتحرکه بإراده، لم یجز أن یجعل [الید][768] من عظم واحد بل من عظام کثیره.

[فی بسبب تحلیل الفضل البخاری]

و أما بسبب تحلیل الفضل البخاری: فانّه لما کانت الفضول المجتمعه فی البدن عن فضل غذاء کلّ واحد من الأعضاء بعضها غلیظه و بعضها لطیفه بخاریه[769] جعل لما کان منها غلیظاً مجاری ینحدر منها[770] إلی أسفل و یخرج خروجاً ظاهراً للحس.

فأما الفضول البخاریه لمّا[771] کان من شأنها أن تصعد إلی فوق و أن تتحلل تحلیلًا خفیفاً جعل لذلک السبب فی العظام فصول[772] لتخرج مما بینها الفضول خروجاً خفیّاً عن الحس، و جُعل فی الجلد أیضاً ثقب یخرج منها ذلک البخار، بمنزله ما جعل فی عظم قحف الرأس، لان[773] الرأس لمّا کان أعلی عضو فی البدن ترتقی إلیه بخارات الأعضاء کلّها حتی کأنه سقف لبیت یوقد فیه نار یرتقی إلیه الدخان احتیج إلی أن یکون فی عظم الرأس منافذ یخرج منها ذلک الفضل البخاری، و لم یمکن أن یجعل فی عظم الرأس منافذ محسوسه، للحاجه[774] کانت

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 142

فیه إلی حرز[775] الدماغ و صیانته من أن یصل إلیه شی ء من الأجسام المؤذیه، فجعل ذلک[776] من

عظام کثیره و وصل بعضها ببعض بدروز یقال لها: الشؤون.

[فی بسبب الآفات الواقعه فی العظام]

و أما کثره العظام فبسبب الآفات الحادثه بکل[777] واحده منها، فانّه لما کانت الآفه الحادثه فی العظم الواحد متی حدثت فی بعض أجزائه سرت فی جمیعه جعل فی کثیر من الأعضاء مکان العظم الواحد عظمان و ثلاثه و أکثر من ذلک، لیکون متی نالت واحداً منها آفه لم تؤدی[778] إلی الآخر و کان الآخر ینوب عنه فی الفعل و یقوم مقامه[779] الّذی أعدّ له، بمنزله ما فعل ذلک فی عظام اللحی الأعلی و بمنزله عظم الأنف و عظم العینیین و الوجنتین و بمنزله ما فعل فی عظام مشط الکف و مشط القدم[780].

[فی بسبب کبر العضو و صغره]

و أما کثره العظام بسبب کبر العضو و صغره فان من الأعضاء مّا[781] هی کبار و احتیج فیها إلی عظم کبیر بمنزله عظم الفخذ و عظم العضد، و منها ما هی صغار فاحتیج فیها إلی عظم صغیر بمنزله سلامیات الاصابع.

[فی سبب الحرز و الوثاقه]

و أما سبب الحرز و الوثاقه: فإن ما احتیج فیه إلی ذلک جعل مصمتاً موثقاً بمنزله عظم اللحی الأعلی.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 143

[فی بسبب خفه الحرکه]

و أما سبب خفه الحرکه: فإن ما احتیج فیه إلی هذه الحاله جعل أجوف بمنزله عظم الفخذ و عظم العضد [فانّهما][782] لما کانا کبیرین و احتیج إلی کثره الحرکه و سرعتها جعلا أجوفین و کلّ عظم أجوف جعل فیه مخ لیکون له غداء[783].

فی مفاصل العظام

] و جمیع عظام البدن متصله بعضها ببعض علی جهتین:

أحداهما علی جهه المفصل، و الأخری علی جهه الالتحام.

و أما اتصال المفصل، فمنه سلس و منه موثق.

[القسم الاول: علی جهه المفصل]

[فی المفصل السلس

] فأما المفصل السلس: فاحتیج إلیه للحرکه فجعل لأحد العظمین فی رأسه زائده مستدیره و فی رأس العظم الآخر حفره بمقدار تلک الزائده و علی شکلّها، و رکبت تلک الزائده فی تلک الحفره فصار لذلک بین العظمین مفصل یتحرک فی وقت الحاجه، و أحکم ذلک المفصل بأن صیر حوالی تلک الزائده حروف کما تدور و شبیه بالافریز لئلّا تدخل تلک الزائده إلی أسفل تلک الحفره فتصاکّها[784] فتعسر لذلک الحرکه، و زید فی إحکامها بأن ألبس رؤوس تلک الزوائد و دواخل[785] تلک الحفر جسماً غضروفیاً و جعل فوق الغضروف رطوبه دسمه لتکون تلک المفاصل أسرع و اسهل حرکه[786]، و أنبت[787] أیضاً من طرف کلّ واحد من العظمین جسم عصبی[788] ربط به أحدهما بالآخر لیکون أوثق و لئلا تخرج الزائده من الحفره عند الحرکات القویه فیحدث عند ذلک الخلع.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 144

و لیس کلّ الزوائد و الحفر التی فی المفاصل متساویه، و ذلک أن منها ما زائدته قصیره و حفرته غیر عمیقه بمنزله مفصل الکتف، و منها ما زائدته طویله و حفرته عمیقه بمنزله حُقّ الورک، و منها ما زائدته غیر مستدیره و کذلک حفرته بمنزله مفاصل الفقار، و منها ما زائدته لیست [بناتئه من نفس العظم][789] لکن ملحقه موصوله [به][790] بمنزله اللاحقه الموصوله بطرف العضد الأسفل.

فعلی هذه الجهه تکون المفاصل السلسه.

فی المفصل الموثق

] أما المفاصل الموثقه: فلم یحتج فیها إلی الحرکه، فجعل لذاک[791] مفاصل بعضها علی جهه الدروز، و بعضها علی جهه الرکز، و بعضها علی جهه الالتصاق.

[الاول: علی جهه الدروز]

و إما [المفاصل التی][792] علی جهه الدروز: فبمنزله التصاق عظام القحف بعضها ببعض فإن کلّ واحد من هذه العظام له زوائد علی مثال أسنان المنشار

تدخل زوائد کلّ عظم منها فیما بین زوائد العظم الآخر و تحدث فیما بینهما شبیهه بالدرز[793]، و أنت تتبین[794] هذا من رؤوس الغنم و غیرها إذا طبخت و نحّی ما علیها من الجلد و اللحم و غیرهما بیاناً جیداً.

[الثانی: علی جهه الرکز]

و أما الاتصال الّذی علی جهه الرکز: فبمنزله رکز الأسنان فی اللحی الأعلی و اللحی الاسفل.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 145

[الثالث: علی جهه الالتصاق]

و أمّا ما کان من المفصل علی جهه الالتصاق: فهو بأن جعل جانبا العظمین المتصلین مهندمین هنداماً محکماً حتی إذا اتصل أحدهما بالآخر لم یکن بینهما فرجه، بمنزله التصاق عظمی اللحی الأعلی بقحف الرأس، و التصاق عظم[795] اللحی الأعلی بعضها ببعض، فعلی هذه الجهه یکون اتصال العظام بعضها ببعض اتصال مفصل موثق[796].

[القسم الثانی: الاتصال الالتحامی]

و أما اتصال الالتحامی[797] فیکون بالتحام العظام بعضها ببعض علی هندام و جُعل[798] فی موضع اتصال العظمین جسم أبیض شبیه باللحام[799] حتی یتحدّ أحدهما بالآخر، بمنزله اتصال عظمی اللحی الأسفل فی موضع [التحام][800] الذقن و بمنزله التحام الزوائد التی فی کثیر من عظام المفاصل السلسه.

فعلی هاتین الجهتین یکون اتصال العظام بعضها ببعض، أعنی: علی جهه الاتصال المفصلی و الاتصال الالتحامی فعلم ذلک إنشاء الله.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 146

الباب الثالث فی صفه أصناف العظام و أولًا فی عظام الرأس[801]

اشاره

اعلم أن أصناف عظام البدن سته:

أحدها: عظام الرأس.

و الثانی: عظام الصلب.

و الثالث: عظام الصدر و الأضلاع.

و الرابع: عظام الکتف و الترقوه.

و الخامس: عظام الیدین.[802]

و السادس: عظام الرجلین.

فی عظام الرأس

فأما عظام الرأس: منها عظام القحف، و منها عظام اللحی الأعلی، و منها عظام اللحی الأسفل، و منها عظام الأسنان.[803]

کامل الصناعه الطبیه ؛ ج 1 ؛ ص146

فی عظام القحف

] و أما عظام القحف: و هو عظم الرأس فشکلّه مستدیر و له نتوء من قدّام و نتوء من خلف.

أما استدارته فاحتیج إلیها لمنفعتین:

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 147

احداهما: لیبعد عن قبول الآفات الوارده علیه من خارج، إذ کان الشکلّ المدور من ابعد الأشکال من قبول الآفات.

و الثانیه: لکی یسع من جوهر الدماغ مقداراً کثیراً بسبب تقعیره.

و أما نتوؤه من قدام: فسبب الجزء المقدم من الدماغ الّذی ینبت منه[804] أعصاب الحس، إذ کان الجزء المقدم موضوعاً تحت هذا الجزء من القحف.

و أما نتوؤه من خلف: فبسبب الجزء المؤخر من الدماغ الّذی ینبت[805] منه النخاغ [الّذی یکون به الحرکه الارادیه][806]، لأن الجزء المؤخر من الدماغ موضوع تحت هذا الجزء من[807] القحف.

و جعل القحف مؤلفاً من عظام کثیره متصله بعضها ببعض علی جهه الدروز و هی الشؤون. و جعل لذلک لخمس منافع:

إحداها: بسبب خروج الفضل البخاری.

و الثانی: لیکون منفذ العروق[808] و الشرایین التی تخرج من الدماغ إلی ظاهر القحف و جلده الرأس، و للعروق[809] التی تدخل إلی الدماغ طریق یدخل فیه ما یدخل و یخرج منه ما یخرج.

و الثالث: لیکون للغشائین المغشیین للدماغ مواضع یتعلق[810] بها و ترتبط لتنشال عن جرم الدماغ و لا تثقله.

و الرابع: لیکون متی حدثت بواحد من عظام القحف آفه لم تسر إلی سائر أجزائه.

و الخامس: لأن العظم الّذی فی مقدم الرأس احتیج إلی أن یکون لیناً [و العظم][811] الّذی فی مؤخره [احتیج][812] إلی أن یکون صلباً، و لم یمکن أن تجتمع الصلابه و اللین فی

عظم واحد.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 148

[أقسام الدورز]

و الدروز التی فی عظم الرأس خمسه تقسم عظام القحف إلی سته أعظم.

منها درزان لیسا دروزاً بالحقیقه یقال لهما الدرزان القشریان.

و ثلاثه هی دروز علی[813] الحقیقه.

و أحد هذه الثلاثه دروز، درز فی مقدم الرأس فی الموضع الّذی یوضع علیه الإکلّیل و یقال له الدرز الأکلّیلی و هو علی هذا المثال

و الثانی درز فی وسط الرأس و شکله ماراً[814] بالطول یقال له الدرز المستقیم و الشبیه بالسهم و هو علی هذا المثال.

و الثالث الدرز الّذی فی مؤخر الرأس و شکله شبیه بشکل اللام فی کتابه الیونانیین و هو علی هذا المثال.

فإذا اجتمعت هذه الثلاثه الدروز کان منها شکلّ علی هذا مثال.

فأما هذان الدرزان الآخران فهما درزان من الجانبین فوق الأذنین یأخذان مع الدرز الاکلّیلی فی طول الرأس إلی [قریب][815] من الدرز الشبیه باللام فی کتابه الیونانیین، و بعد کلّ واحد من هذین الدرزین عن الدرز الشبیه بالسهم بعد سواء، فإذا اجتمعت هذه الدروز الخمسه صار[816] منها شکلّ علی هذا المثال

و هذا هو شکلّ الرأس الطبیعی و ما کان ناقصاً عن هذا الشکلّ فلیس بطبیعی.

فی أقسام عظم القحف

] و عظام القحف ینقسم إلی سته اعظم:

فمنها عظمان فی وسط الرأس یفصل بینهما الدور الشبیه بالسهم و یقال لهذین العظمین: عظما الیافوخ، و هما مربعا الشکلّ رخوا الجوهر، أما رخاوه جوهرهما فللحاجه[817] کانت إلی تحلیل[818] البخار الّذی یجتمع فی بطنی[819]

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 149

الدماغ المقدمین من فضول الروح النفسان.

[و منها][820] عظمان عن جنبتی[821] الرأس یفصل بین کلّ واحد منهما و بین الیافوخ الدرزان القشریان اللذان فوق الاذنین، و هذان العظمان یقال لهما: عظما الجنبین[822] و شکلهما مثلث.

و أما جوهرهما فان کلّ واحد منهما

ینقسم إلی ثلاثه جواهر:

احدها: شبیه فی صلابته بالحجر و یقال له: العظم الحجری و فیه ثقب السمع، و جعل کذلک لیقی السمع من وقوع الآفات به.

و الثانی: زائده ینبت منها[823] یقال لها: الشبیهه بحلمتی الثدی،[824] و جعل لأن یمنع اللحی الاسفل من أن یخرج من موظعه إلی خارج لأن مفصله مفصل سلس و هذه دون الجزء الحجری فی الصلابه.

الثالث: الجزء المعروف بالصدغ[825] و صلابته أیضاً دون الجزئین الأولین، و جعلت هذه الأعظم صلبه الجواهر لتبعد عن قبول الآفات.

[و منها][826] عظم فی مقدم الرأس یفصل بینه و بین عظمی الیافوخ الدرز الشبیه بالاکلّیل و یقال له: عظم الجبهه، و شکله یشبه شکلّ نصف دائره، و جوهره معتدل فیما بین الصلابه و اللین. و جعل کذلک لأن الآفات لیست تلحقه کثیراً، إذ کانت العینان موضوعتان فی مقدم الرأس فهی توقی[827] هذا الموضوع من حدوث الآفات.

و منها عظم فی مؤخر الرأس یفصل بینه و بین عظمی الیافوخ الدرز الشبیه باللام فی کتابه الیونانیین، و یقال له: عظم مؤخر الرأس، و شکله مختلف، و جوهره صلب، و جعل هذا العظم أصلب من عظم الجبهه لیمتنع من قبول الآفات، إذ کان لیس للإنسان فی مؤخر رأسه عینان ینذرانه من وقع الآفه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 150

و فی قحف الرأس خمسه أعظم أخر خارجه عنه:

أحدها: و هو العظم المعروف بالوتد و هو عام للقحف، و اللحی الاعلی و هو عظم متصل بعظم مؤخر الرأس فی الموضع المعروف بقاعده الرأس، مرکوز فی عظام اللحی الاعلی، و جعل کذلک لمنفعتین:

احداهما: لیملأ الخلخل[828] الحادث فی عظام مفاصل اللحی الاعلی و عظام القحف.

و الثانیه: لیکون اتصال القحف باللحی الاعلی اتصالًا محکماً، و یفصل بینه و

بین العظم الّذی فی مؤخر الرأس درز یتصل بالدرز الشبیه باللام ثم یصعد هذا الدرز من الجنیین فیتصل بالدرز الإکلیلی.

فأما الأربعه الأعظم الباقیه فهی عظام موضوعه فوق عضل الصدغ فی کلّ واحد من الجانبین عظمان مطبقان علی العضل متصلان أحدهما بالآخر بدروز فی وسط الصدغ أحدهما مما یلی مؤخر الرأس و یلتحم طرفه بالعظم الجبینی[829] من عظام الرأس و الآخر مما یلی مقدم الرأس یتصل بطرف الحاجب الّذی عند ألمآق الأصغر من العین، و تسمی هذه العظام: عظام الزوج[830]، و کلا هذین العظمیین فوق عضل الصدغ لیقیاه من الآفات العارضه من خارج لأن الآفه الحادثه عن وجع هذا العضل عظیمه.

فی عدد عظام القحف

] فجمله العظام التی فی القحف[831] احد عشر عظماً، منها سته خاصه بالقحف و هی عظما الیافوخ و عظما الجبین و عظم مقدم الرأس و عظم مؤخره، و منها عظام مشترکه بینه و بین اللحی الأعلی و هو العظم الشبیه بالوتد، و أربعه أعظم خارجه غیر متحده به و هی عظام الزوج.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 151

فی عظم اللحی الأعلی

] فأما اللحی الأعلی: فهو متصل بالقحف یحده درز یبتدی ء من الدرز الاکلّیلی من[832] موضع عظم الصدغ و یصیر إلی موضع العینین فیمر فیه فی وسط من الحاجبین[833] حتی ینتهی إلی الطرف الآخر من الدرز الإکلیلی.

و اللحی الأعلی مرکب من عظام کثیره، و جعل ذلک لمنفعتین:

احدهما: لیکون متی نالت جزءً منه آفه لم تسر[834] فی جمیعه.

و الثانیه: انه احتیج أن یکون جوهره مختلف الأجزاء فی الصلابه و اللین فجعل کذلک من عظام شی ء کثیره. و هی ثمانیه أعظم:

منها اثنان فیهما للعینان، و اثنان للخدین، و عظمان للأنف، و عظم فیه ثقب المنخرین و عظم فیه الثنایا و الرباعیات العلیا.

و أما العظمان اللذان فیهما العینان: فان کلّ واحد منهما یبتدی ء من حد الدرز الّذی قلنا انه مفصل عظم القحف من عظم اللحی الاعلی و هو الدرز الآخذ من طرف الدرز الاکلّیلی فیمر فی موضع العین تحت الحاجبین إلی الطرف الآخر، و ینتهی هذان العظمان عند درز یفصل بینهما و بین أحد عظمی الخدین، و یفصل هذین العظمین احدهما من الآخر درز یأخذ من وسط الحاجبین مار فی وسط الأنف إلی حیث[835] الثنایا. و ینقسم کلّ واحد من هذین العظمین إلی ثلاثه عظام تحدها دروز خاصه بها.

فی عظام الخدین

] فأما عظما الخدین: فانّهما عظمان ثخینان یبتدئان من حد عظمی العینین و ینتهی کلّ واحد منهما إلی موضع الانیاب، و فی هذین العظمین الأسنان التی فی اللحی الاعلی ما خلا الثنایا و الرباعیات، و یفرق بین هذین العظمین و بین العظام ألاخر درزان یبتدئان من وسط الحاجب و یأخذ کلّ واحد منهما جانباً من الانف

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 152

و ینتهی إلی حد الانیاب، و هذان العظمان ثخینا السمک،

صلبا الجواهر.

أما ثخنهما فلیقیا العصبه النافذه فیهما من الآفات. و أما صلابتهما فالحرز و الوثاقه.

فی عظام الأنف

] و أما عظام الأنف فعظمان یبتدئان من قرنه الحاجب و یمران بحاجب الانف و ینتهیان إلی الموضع الّذی فوق الثنایا و الرباعیات و یحدهما و یفرزهما من سائر العظام الأخر الدرزان اللذان قلنا انهما یبتدئان من قرنه الحاجب [و یمران بجانب الأنف][836] و ینتهیان عند الثنایا و الرباعیات، و درز آخر عند انتهاء عظم الانف فی موضع المنخرین یصل بین الخطین اللذین قلنا انهما عن جانبی الانف، و یفصل بین عظمی الانف الدرز المار من قرنه الحاجب إلی وسط الثنایا و جوهر هذا العظم رقیق لأنه متی حدثت به آفه لم یکن ذلک مما یضر به کثیر [ضرر][837].

و أما العظم الّذی فیه ثقبا الانف: و هو ایضاً عظم رقیق، و ینقسم إلی عظمین صغیرین و هما تحت عظمی الانف و تحدهما الدروز التی تحد عظم الانف، و فی کلّ واحد منهما ثقب نافذ إلی جوف القحف.

و أما العظم الّذی فیه الثنایا و الرباعیات العلیا: و هو عظم فی طرف اللحی الأعلی، و ینقسم إلی عظمین یحدهما و یفصلهما من عظمی الخدین الدرزان المبتدئان من قرنه الحاجب المنتهیان عند الأنیاب و الرباعیات و یفصلهما من عظم الأنف الدرز الّذی عند منتهی المنخرین الواصل بین الدرزین اللذین عن جانبی الأنف.

فإذا فصلت عظام اللحی الأعلی کلّها کانت أربعه عشر عظماً:

منها سته للعینین، و اثنان للوجنتین، و اثنان للأنف، و اثنان لثقبی الأنف، و اثنان للثنایا و الرباعیات.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 153

فی عظام اللحی الأسفل

] و أما اللحی الأسفل: و هو الفک فمؤلف من عظمین أحدهما یتصل بالآخر من طرفه الّذی فیه الثنایا و الرباعیات السفلی اتصالا التحامیاً، و یقال لهذا الموضع المتصل الذقن، و أما الطرف الآخر فله

شعبتان احداهما حاده[838] الرأس مرکبه تحت عظمی الزوج و یتصل بها[839] وتره من عضل الصدغ یکون بهما یکون انطباق الفم، و أما الشعبه الأخری فغلیضه مستدیره الرأس مرکبه فی نقره تحت الزائده الشبیهه بحلمه الثدی فی العظم الجبینی[840]، و بهذا المفصل تکون حرکه اللحی الأسفل.

فی صفه الأسنان

فأما الأسنان: فمرکبه فی اللحیین مرکوزه فیهما و عددهما اثنتان و ثلاثون سناً. فی کلّ واحد من اللحیین سته عشر:

منها فی مقدم اللحی الأعلی أربعه و هی الثنیتان و الرباعیتان و هنّ[841] عراض حاده الرؤوس، و یقال لها: القاطعه، و منفعتها أن یقطع بها ما یؤکلّ من الطعام اللین کما یقطع بالسکین. و منها اثنان کلّ واحد منهما عن جانبی أحدی الرباعیات و هما حاد الرأسین عریضا الأصول، و یقال لهما: النابان، و منفعتهما أن یکسر بهما ما صلب من الطعام [و العظام][842]، و منها عشره کلّ خمسه عن جانبی أحدی[843] النابیین و هنّ عِراض خشنه الرؤوس و یقال لها: الأضراس و تسمی أیضاً:

الطواحین، و منفعتها أن تطحن و تسحق الطعام و تکسر ما صلب منه فذلک سته عشر.

و کذلک فی اللحی الأسفل مثل ذلک و کلّ واحد من هذه الأسنان مرکوز فی اللحی بأصل[844] بشعب داخله فی مواضع مهیأه و غورها بمقدار تلک الشعب

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 154

و یقال لتلک المواضع: الآواری.

و شعب الأسنان تختلف؛ فمنها ما له أربع شعب [و منها ما له ثلاثه][845] و منها ما له شعبتان، و منها ما له شعبه واحده.

و أما الثنایا و الرباعیات فلکلّ واحده منها شعبه واحده.

فأما الأضراس فما کان منها فی اللحی الأعلی فله ثلاثه شعب[846] و ربّما کان للضرسین الاقصیین أربع شعب، و ما کان منها فی اللحی

الأسفل فله شعبتان و ربّما کان للضرسین الاقصیین ثلاث شعب.

فهذه جمله عظام الرأس علی التفصیلیین فافهمها.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 155

الباب الرابع فی صفه عظام الصلب

اشاره

فأما عظام الصلب: فإنّها تبتدی ء من حد عظم الرأس المؤخر و تنتهی عند عظم العصعص. و الحاجه کانت إلی عظم الصلب لأربع منافع:

أحداها: أنه کان کالأساس لسائر العظام، و ذلک أن سائر العظام مبنیه علیه کما أن یبنی سائر خشب السفینه علی الخشبه الوسطی التی فی أسفلها.

و الثانیه: لأن تستر و تقی جمیع الأعضاء الموضوعه علیه من الأحشاء و العضل.

و الثالثه: [انه بتجویفه صار النخاع یمر فیه، و الحاجه إلی النخاع اضطراریه، ذلک انه][847] لما احتاجت الأعضاء إلی عصب یأتیها من الدماغ یکون به الحس و الحرکه و کان أکثر الأعضاء البعیده[848] عن موضع الدماغ لم یمکن أن یأتیها من الدماغ عصب مار إلیها إذ کان لم یؤمن علیه أن ینقطع فی طول المسافه فأنبت من الدماغ النخاع، و جعل ممره فی الصلب لتتفرع منه سائر الأعصاب التی تأتی الأعضاء التی دون الرأس.

و الرابعه: لأن یقی و یستر النخاع إذ کان النخاع کأنه دماغ ثان، فجعل له عظم صلب لیحفظه و یقیه من الآفات الوارده من خارجه[849] بمنزله القحف المحتوی علی الدماغ. و جعل هذا العظم مؤلفاً من عظام کثیره لمنفعتین:

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 156

أحداهما: لأن یکون الحیوان یقدر أن ینحنی و ینبسط.

و الثانیه: للحاجه [کانت][850] إلی سعه تجویف بعض أجزاء الصلب و ضیق بعضها و غلظه و دقته[851]، فان الأجزاء العالیه من الصلب دقیقه[852] واسعه التجویف و الأجزاء[853] السفلی غلیظه ضیقه التجویف.

فی اقسام عظم الصلب

] و عظم الصلب ینقسم إلی أربعه أقسام:

أحدهما: العنق و هو الرقبه.

و الثانی: الظهر.

و الثالث: الحقو و یقال له: القطن.

و الرابع: العجز و هو العظم العریض.

فی عظم الرقبه

] فأما العنق: فجعل للإنسان لسببین:

أحدهما: الحاجه إلی الصوت الجید فان الحیوان الّذی لا رقبه له اما أن یکون له صوت بمنزله السمک، و إما أن یکون صوته[854] لیس بالجید کالضفادع.

و الثانی: بسبب ثنی[855] الرأس إلی قدام و إلی خلف. و العنق مرکب من سبع فقرات هن أصغر الفقرات مقداراً و أدقها[856] جرماً و أوسعها تجویفاً.

فی عظام الظهر

] و أما الظهر: فمرکب من اثنتی عشر فقاره هنّ فی مقدارهنّ[857] أکبر من فقرات الرقبه و أثخن[858] سمکاً و أضیق تجویفاً. أما کبر مقدارها فاحتیج إلیه لمنفعتین:

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 157

احداهما: أن الأضلاع مبنیه علیها و مربوطه بها.

و الثانیه: لأن الأحشاء موضوعه علیها.

[و أما ثخنها: فتابع لکبرها][859]،

و أما ضیق تجویفها: فان الجزء من النخاع الّذی یحتوی علیه هذه الفقرات أدق من الجزء الّذی تحتوی علیه فقرات الرقبه، لأنه قد تشعبت منه الأعصاب التی خرجت من فقرات الرقبه فصار الباقی أدق.

فی عظام الحقو

] و أما الحقو: فمرکب من خمس فقرات هی أعظم من فقرات الظهر، و أعظم سمکاً و اضیق تجویفاً للسبب الّذی ذکرناه فی فقرات الظهر، و کذلک أیضاً سائر الفقارات[860] ما کان منها أعلی فهو أصغر مقداراً و أوسع تجویفاً و أدق[861] سمکاً، و ما کان منها أسفل فهو اکبر مقداراً و أصغر تجویفاً و أثخن سمکاً، و ذلک أن الفقرات الأولی من فقرات الرقبه المتصله بالقحف اصغر الفقراه[862] کلّها و أوسعها تجویفاً و أرقها سمکاً.

أما صغر مقدارها: فلأنه لیس علیها عظم موضوع.

و أما سعه تجویفها: فلأن الجزء من النخاع الّذی یحتوی علیه هذه الفقاره هو أغلظ لانه حین یبدو من الدماغ و لم یتشعب بعد منه شی ء من العصب.

و أما رقتها: فتابع لصغرها[863] وسعه تجویفها.

و أما الفقاره الثانیه: فأکبر مقداراً و أضیق تجویفاً و کذلک الثالثه أثخن [سمکاً][864] و أضیق مما قبلها، و کلّما انحدرت إلی اسفل کان الفقار أثخن سمکاً و أضیق تجویفاً و اکبر مقداراً.

و اما ضیق تجویفها: فلأن النخاع یتشعب منه فی کلّ واحده من الثقب من

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 158

الفقارات زوج عصب و کلّما انتهی إلی أسفل

کان أدق.

فأما کبر مقدارها: فلأنها تحتاج أن تحمل ما فوقها من الفقار.

و أما ثخنها فتابع لضیق ثقبها[865] حتی أن الفقاره الأخیره من فقارات الحقو ثقبها أضیق و النخاع فیها ادق و هی أعظم الفقار مقداراً.

فجمیع الفقرات أربع و عشرون فقاره متصل بعضها ببعض اتصالا مفصلیاً ما خلا الفقارتین الأولیین من الرقبه فانّهما یتصلان بالرأس و تتصل احداهما بالأخری اتصالا غیر مفصلی.

و أما الفقاره الأولی: فإنّها [تتصل][866] بالرأس و ترتبط معه بزائدتین یتشعبان من قحف الرأس و یدخلان فی فقرتین من الفقاره الأولی واحده عن یمینها و الاخری عن شمالها و بهذا المفصل یکون حرکه الرأس یمیناً و شمالا.

و أما الفقاره الثانیه: فتتصل بالرأس و ترتبط به بزائده شبیهه بالسن ترتفع منها و تدخل فی موضع من الفقاره الاولی و تتصل بالرأس برباط قوی و بهذا المفصل تکون حرکه الرأس إلی قدام و إلی خلف.

و أما الفقار الباقی: فاتصاله بعضه ببعض فی کون زوائد تلتئم منها بین کلّ فقارتین مفصل لئلا تعوق احداهما الاخری عن الحرکه.

أما الضهر: ففی کلّ واحده من فقاراته زائدتان شاخصتان إلی فوق و زائدتان منحدرتان إلی أسفل تدخل کلّ زائدتین منهما فی حفرتین مهیآهٌ[867] فی الفقاره الاخری.

و أما الفقارات الخمس من الفقارات الرقبه و فقارات القطن: فیتشعب[868] من کلّ واحده منها أربع زوائد إلی فوق و أربع زوائد إلی أسفل فتدخل کلّ واحد من هذه الزوائد فی حفره معموله فی الاخری و ترتبط بربطات، و احتیج فی هذه الاربع زوائد للحرز[869] و الوثاقه.

و أما فقار الظهر: فلم[870] یمکن فیه أن یکون له هاتان الزائدتان لأنه قد ینبت منه زوائد معقفه شبیهه بالشوک یقال لها: السناسن، فی کلّ فقاره ثلاث زوائد

کامل الصناعه الطبیه،

ج 1، ص: 159

احداهن من فوق و اثنتان من الجانبین فقد سحق لذلک خرز الفقار[871] و کذلک أیضاً قد ینبت فی جمیع الفقار ما خلا الفقاره الاولی من فقارات الرقبه، فان هذه لم تجعل فیها زائده من قدام لئلا تضر بالعضل المحرک للرأس و ما کان من هذه الزوائد فی تسع فقارات الأولی من الفقارات الظهر فتعقفعا الی الاسفل، و الفقاره العاشره فزوائدها قائمه.

فاما الفقرات الباقیه فزاوائدها معقفه الی فوق[872]. و جعلت هده الزوائد لثلاث منافع:

إحداها: لأن توقی ما وراءها و تستقبل ما یلقاها من خارج بتعقفها.

و الثانیه: لأن تدعم العضل المستبطن لعظم الصلب و العروق و الشرایین و العصب.

و الثالثه: لأن تکون الأضلاع بها مربوطه.

و فی کلّ واحده من الفقار ثقبتان یخرج منهما زوج عطب یتشعبان من النخاع، و هذه الثقب منها ما یلتام[873] بین [کلّ][874] فقارتین ثقب، و منها ما یکون فی فقاره وحده؛

فأما ما یلتئم منها بین کلّ فقارتین ثقب، فمنها ما یکون فی فقاره واحده.

فأما ما یلتئم منها من فقارتین، فمنها ما یکون فی کلّ فقاره فی نصف دائره ثقب فاذا التأمت الفقرتان کان[875] منها ثقب مستو و هذا یکون فی فقار العنق[876]. و منها ما یکون فی الفقاره الفوقانیه واحده من الثقب اکبر[877] من نصف دائره و فی السفلانیه أقل من نصف دائره فاذا اتصلا صار منهما دائره تامه بمنزله فقار الضهر.

و أما الفقارات التی فی کلّ واحده منها ثقبه تامه فهی فقرات الحقو.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 160

فی عظم العجز

] و أما عظم العجز: فمرکب من جزئین:

[الجزء الأول]

احدهما یسمی خاصه: عظم العجز، و هو عظم عریض و هذا العظم متصل بالفقاره الأخیره من فقارات الحقو. و هو مؤلف من ثلاثه عظام

شبیهه بالفقارات:

منها اثنان هما أعرضهما و فیهما حفرتان لیستا بالغائرتین یتصل بهما عظما الورکین، و فی کلّ واحده ثقبه یخرج منها عصبه و لیس تلک الثقب[878] من الجانبین کثقب الفقار لأن مفصل عظم الورک عن جانبیه لکن جعلت فی الوسط.

و أما الجزء الثانی: فیقال له: العصعص، و هو مؤلف من ثلاثه عظام: شبیهه بالغضروف، و یخرج منها ثلاثه أزواج عصب کل من ثقبتین ملتامه فیما بین عظمین من عظامه، و فی أسفل من العظم الثالث من عظام العصعص ثقبه یخرج منها عصبه مفرده لا أخت لها فهذه جمله عظام العجز و هو آخر عظام الصلب.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 161

الباب الخامس فی صفه عظام الصدر و الأضلاع

اشاره

فأما عظام الصدر: فان الصدر مرکب علی الظهر مستدیر علیه و فیه تجویف عظیم، و احتیج الیه لیحرز و یقی الأعضاء التی فی جوفه و هی القلب و الرئه و أغشیتهما و غیر ذلک من الأعضاء الأخر، و جعل الصدر مستدیراً أجوف لیحتوی علی القلب و الرئه، و لیکون للرئه موضع ینبسط فیه.

و الصدر مرکب من عظام الأضلاع، و القس[879].

و الأضلاع أربع و عشرون ضلعاً:

منها أضلاع الصدر، و منها أضلاع الخلف،

فی اضلاع الصدر

] فأما الأضلاع التی ترکب منها الصدر فهی: أربعه عشر ضلعاً، مرکبه علی[880] 5 م، 1 عظم الصلب مربوطه من خلف بالفقار[881] فی کلّ جانب سبعه أضلاع مستدیره متصله من قدام بالقس[882] کأن کلّ ضلع منها نصف دائره، یلتئم من[883] کلّ اثنین منها دائره تامه و هی مربوطه من طرفها الّذی یلی الصلب بسبع فقارات من فقارات الظهر الأول علی کل ضلع [منها][884] بمفصلین مربوطه من قدام فیما[885]

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 162

یلی الصدر بسبعه أعظم القس[886].

فی عظام القس

] و القص مؤلف من سبعه أ عظم غضروفیه یتصل بعضها ببعض، و احتیج الیه لأن یربط به أضلاع الصدر بمنزله ما یرتبط بالفقار، [جعل مؤلفاً من سبعه أعظم لأن الأضلاع التی تتصل به سبعه و إن کان یحتاج أن یکون مؤلفاً من عظام کثیره][887] یکون متی حدث بأحد اجزائه آفه لم تسر تلک الآفه فی جمیعه، و فی طرف القص غضروف شبیه بالخنجر[888] مشرف علی فم المعده و جعل لیقی المعده و الحجاب و القلب.

فی أضلاع الخلف

و أما أضلاع الخلف فهی عشره أضلاع مرکبه علی عظم الصلب فی کلّ جانب [منه][889] خمسه أضلاع تتصل بالخمس الأواخر من فقار الظهر کلّ ضلع منها بمفصلین، و هذه الأضلاع قصار لا تبلغ إلی عظم القس و جعلت أطرافها لذلک غضروفیه لئلا یسرع إلیها الانکسار.

فجمیع أضلاع الصدر، و القص، و أضلاع الخلف، و العظم الحنجری، اثنان و ثلاثون عظماً.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 163

الباب السادس فی صفه عظام الکتفین و عظام الترقوتین

أما عظم الکتف و عظم الترقوه، فإن عظم الکتف احتیج إلیه لمنفعتین:

احداهما: لیوقی الصدر من الآفات الوارده علیه من خلف.

الثانیه: لیرتبط به عظم العضد.

و عظم الکتف شکلّه مقعر من[890] باطنه محدب[891] من خارجه، و ذلک للحاجه کانت إلی وضع الأضلاع فی موضع التقعیر، و فیه زائده ظاهره شبیهه بالحاجز و هی التی توقی الصدر و یقال لها: عین الکتف، و تسمی بهذا الاسم لأنه یقوم مقام العین إذ کانت العین یبصر بها الإنسان من قدام ما یتأذی به فیتوقاه و هذا یدفع ما یرد علی الصدر من خلف، و له حفره فی طرفه فی الموضع المعروف بعین الکتف[892] فیها تدخل زائده العضد، و فیها زائدتان:

احداهما: من خلف فی الأعلی من العنق و هو عظم شبیه بمنقار الغراب، به یرتبط الکتف مع الترقوه و یمنع رأس العضد من أن ینخلع إلی فوق لأنه موصول به.

و الزائده الأخری: من داخل جعلت لأن تمنع زائده العضد أن ینخلع إلی الأسفل.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 164

[فی الترقوه]

و أما الترقوه: فاحتیج الیها لتربط العضد و تفرق بینه و بین الصدر لئلا یمنع الیدین من الحرکه، و هو عظم مستدیر من ظاهره مقعر من باطنه، و هی من قدام مربوطه بالقص و من خلف

من ناحیه الکتف مربوطه بالعظم الشبیه بمنقار الغراب، و ارتباطها به بعظم غضروفی یقال له: رأس الکتف، احتیج إلیه لیزید فی وثاقه مفصل العضد، و اللّه أعلم.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 165

الباب السابع فی صفه عظام الیدین

اشاره

فأما عظام الید: فان عظام الید تنقسم إلی ثلاثه أجزاء:

أحدها: العضد.

و الثانی: الساعد.

و الثالث: الکف.

فی عظام العضد

] فأما عظم العضد: فهو عظم واحد کبیر أجوف مستدیر الشکلّ مقعر من الجانب الإنسی، محدب من الجانب الوحشی، و أعنی: بالجانب الإنسی ما یلی مقدم البدن، و الوحشی ما یلی الظهر و الصلب.

و أما کینونته من عظم واحد: فلأن اتصاله بالکتف بمفصل واحد.

و أما کبره: فلأنه یحمل الذراع و الکف، و لأن العضل[893] المحرک للذراع و الکف موضوع علی هذا العظم.

و أما استدارته: فلیبعد بذلک عن قبول الآفات.

و أما تقعیر جانبه الإنسی: فلتتمکن العروق الضوارب و غیر الضوارب و العصب فی مصیرها إلی الذراع علیه.

و أما تحدبه من الجانب الوحشی فتابع لتقعیره من الجانب الانسی.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 166

و لعظم العضد فی طرفه الّذی یلی الکتف زائده مستدیره داخله فی النقره التی فی طرف عین الکتف، و به یلتام[894] مفصل العضد و هو مفصل سلس و لذلک کثیراً ما ینخلع، و احتیج إلی سلاسته لأن حرکته إلی کلّ جهه.

و أما طرفه الّذی یلی الساعد: فان له رأسین ملزقین احدهما فی الجانب الوحشی و هو أصغرهما فیه حفره یدخل فیها طرف الزند و الآخر فی الجانب الإنسی، و هو أعظم من الأول و لیس یرتبط به عظم لکن جعل حرزاً للأعصاب[895] و العروق و الشرایین، و فیما بین هذین الرأسین حز یشبه حز البکره فیه نقرتان واحده من قدام و الأخری من خلف تدخل فیها[896] رمانتا الزند الأسفل و یلتئم من ذلک مفصل الزند الأسفل.

فی عام الساعد

] و أما الساعد: و هو المسمی: ذراعاً فمؤلف من عظمین:

یقال لهما: الزندان أحدهما فوق و هو اصغرهما و یقال له: الزند الأعلی، و الآخر من أسفل و یقال له: الزند الأسفل و هو أکبر من الزند الأعلی لأنه

کان یحتاج أن یحمل الزند الأعلی و الحامل یجب أن یکون أکبر و أقوی من المحمول.

فی الزند الأسفل

] و الزند الأسفل فی أسفله مما یلی عظم العضد له زئدتان[897] مستدیرتا الرأس[898] یقال لهما الرمانتان:

أحداهما و هی أکبرهما مما یلی قفا[899] الذراع و أسفله، و هذه الرمانه یقال لها المرفق، و الأخری و هی اصغر هما مما یلی بطن الذراع و أعلاه، و هاتان الرمانتان تدخلان فی وقت انبساط الذراع فی النقرتین اللتین فی الحز الشبیه بحز البکره و فی وقت انثناء الذراع تخرجان من النقرتین، و وضع هذا الزند وضعاً مستویاً لأن

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 167

[یکون][900] به انبساط الذراع و انثنائهما[901] و هما حرکتان مسویتان[902] لا میل فیهما.

فی الزند الأعلی

] و أما الزند الأعلی: فوضعه معوج لما، احتیج فیه من الحرکه إلی الجانبین، و ممّا یلی العضد زائده تدخل فی حفره رأس[903] العضد الأصغر، و رأسه الّذی یلی الکف أعظم من الرأس الّذی یلی العضد لما احتیج فیه أن یلتزق برأسی الزندین الزوائد التی بها[904] یلتام مع عظام الرسغ و مفصل[905] الکف، لأن یثبت منه[906] رباطات ترتبط بها هذه المفاصل.

فی الرسغ

] [و أما][907] الرسغ فمؤلف من ثمانیه أعظم ملتزقه بعضها إلی بعض و هی عظام صغار مختلفه الأشکال لا مخ فیها، و جعلت من عظام کثیره لما احتیج إلیه من کثره الحرکه للکف و الزق[908] بعظها إلی بعض لیکون أوثق و أحرز، و جعلت صلاباً لا مخ فیها لأنها عاریه من العظل [لئلا][909] یصل إلیها البرد سریعاً و جعلت مختلفه الشکلّ لیلتام[910] منها فی اتصالها بعضها ببعض عظم واحد، و ذلک انه جعل بعضها مقعراً و بعضها محدباً و بعضها مستقیماً حتی اذا اتصل بعضها ببعض کان فیها[911] شبیه بعظم واحد، و هذه الأعظم الثمانیه منضدّه فی صفین کلّ أربعه منها فی صف یتصلان[912] بعضها ببعض مربوطان[913] إلی عظم مشط الکف برباطات قویه.

و المفصلان اللذان بین الرسغ و بین عظمی الذراع أحدها کبیر، و الآخر صغیر.

و أما المفصل الکبیر: فیکون بدخول ثلاثه أعظم من عظام الرسخ الّذی فی

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 168

الصف الاعلی فی حفره محفوره فی عظم موصول برأسی عظمی الزندین و یقال له الکوع، و بهذا المفصل یکون انبساط الکف و انقباضها.

و أما المفصل الصغیر: فیلتام[914] بدخول زائده موصوله فی طرف الزند الأعلی[915] مما یلی الخنصر یقال له: الکرسوع فی نقره فی العظم المحاذی له من عظام الرسغ الّذی فی[916] الصف

الأسفل و هذا[917] المفصل تکون حرکتا الکف إلی قدام و إلی خلف.

فی صفه [عظام][918] الکف

فأما الکف: فینقسم إلی جزأین:

أحدهما عظم[919] مشط الکف، و الثانی عظام الأصابع.

[فی مشط الکف]

فأما مشط الکف: فهو مؤلف من أربعه أعظم و ذلک انه جعل متوسطاً فیما بین عظام الرسغ و عظام الأصابع لأنه ربط مما یلی الزند بأربعه أعظم الرسغ العلیا و السفلی و ممّا یلی الأصابع بأربعه أعظم الأصابع سوی الإبهام، و جعل من أربعه أعظم لیکون متی نالت الآفه لبعض أجزائه لم تقدح[920] فی جمیعه.

فی الأصابع

] و أما الأصابع: فخمس کلّ واحد منها مؤلفه من ثلاثه أعظم یقال لها:

السلامیات یتصل بعضها ببعض اتصالا مفصلیاً بزوائد تدخل ألسلامی الأولی فی ألسلامی التی[921] تتلوها و ترتبط بها فیما[922] بین مفاصل هذه السلامیات عظام صغار [جداً][923] شبیهه بالسمسم جعلت لتملأ المواضع الخالیه فیما بین مفاصلها

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 169

و لیزید فی وثاقه المفصل، و أربعه من هذه الربعه الأصابع و هی الخنصر و البنصر و الوسطی و السبابه موصوله بمشط الکف اتصالا مفصلیا

و أما الإبهام: فإنّها موصوله بعظام الرسغ التی فی الصف الأسفل فی الموضع الّذی فیه الزائده الموصوله بعظم الزند الأعلی، و ذلک لیکون مقابله الأربع أصابع لیمکن فیها أن تحتوی مع الأصابع علی الشی ء الممسک[924] جهاته، و السلامیات التی تلی المشط أعظم من التی فوقها[925]، و السلامیه التی فی طرف[926] الأصابع اصغر من التی تحتها و جعل ذلک لأن الحامل یجب أن یکون أقوی من المحمول.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 170

الباب الثامن فی صفه عظام الرجلین

اشاره

فأما الرجل: فتنقسم إلی أربعه أقسام:

أحدها مشترک بینه و بین ما فوقه و هو الورک، و منها ثلاثه أقسام هی للرجل خاصه و هی عظم الفخذ، و عظما الساق، و عظام القدم.

القسم الأول: فی الورک

] فأما عظم الورک: فانّه متصل بعظم العجز من جانبیه عظمان:

أحدهما من الجانب الأیمن، و الآخر من الجانب الأیسر و کلّ واحد من هذه ینقسم إلی ثلاثه أقسام:

احدها: و هو أعلاها مما یلی عظم العجز من خلف یقال له عظم الورک و فیه حفره شبیهه بالحق یقال لها حق الورک.

و الثانی: العظم الّذی یلی هذین العظمین من الجانبین و هو عظم رقیق یقال له عظم الخاصره.

و الثالث: العظم الّذی من قدام و یقال له عظم العانه.

و الحاجه کانت إلی عظم الورک لمفصل الفخذ، و الحاجه کانت إلی عظم العانه و عظم الخاصره لأن[927] یحفظ ما فوقها من المثانه و الرحم و أوعیه المنی و المعا[928] المستقیم.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 171

القسم الثانی: فی الفخذ

] و أما عظم الفخذ: فهو أعظم عظام البدن کلّها، و هو ملتوٍ من فوق الجانب الوحشی و من أسفل الی الجانب الإنسی، و هو مقعر من خلف محدب من قدام، و له زائدتان: احداهما من فوق، و الاخری من أسفل.

اما کبره فلمنفعتین:

احداهما: لیحمل ما فوقه من الأعضاء.

و الثانیه: لأن العضل المحرک للرجل موضوع علیه و هو عضل کبیر[929].

و أما التواء جزئه الأعلی إلی الجانب الوحشی: فلیکون للعضل الموضع علیه موضع یسعه إذ کان عضله عضلا کبیر و لو کان[930] هذا العضل من الجانب الانسی لکان الفخذان یصاک أحدهما بالآخری. و أیضاً فلیکون العصب و العروق و الشرایین موضوعه فیه فی حرز وثیق[931] لانها لو کانت من الجانب الإنسی لکانت علی خطر.

و أما التواؤه من أسفل إلی الجانب الإنسی: فلما کان التوائه من فوق إلی الجانب الوحشی لیکون البدن متمکاً [مستوثقا][932] مستویا فانّه لو کان مائلا إلی جهه واحده لم یکن البدن متمکاً و

لکان ما فوقه من البدن مائلا إلی الجانب الّذی هو الیه مائل.

و أما تقعره من خلف و تحدبه من قدام: فللحاجه کانت إلی التمکن فی وقت القعود و الثبات علی الأرض.

و أما الزائده التی من فوق: فهی زائده مستدیره داخله فی حق الورک.

و اما الزائده التی من أسفل: فهی زائدتان تدخلان فی نقرتین فی رأس عظم الساق الأکبر.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 172

القسم الثالث: فی الساق

] و أما الساق: فمؤلف من عظمین یقال لهما: القصبتان.

[فی القصبه الأولی]

أحداهما کبیره و هی موضوعه فی الجانب الإنسی و تسمی خاصه الساق، و فی رأسه حفرتان بهما یلتام بین[933] زائدتی رأس الفخذ مفصل الرکبه و علی هذا المفصل عظم مطبق غضروفی مستدیر فیه نقر تدخل فیه المواضع المحدبه من عظم الفخذ و الساق. و یقال لهذا العظم: الرضفه و الفلکه.

[فی القصبه الثانیه]

فأما القصبه الأخری فهی موضوعه فی الجانب الوحشی و هی أدق و أقصر من تلک و هی من فوق لا تبلغ إلی موضع مفصل الرکبه و من أسفل مساویه للقصبه العظمی و یلتام[934] بینهما و بین عظم الکعب مفصل یکون به انبساط القدم. و منفعه[935] هذه القصبه [ثلاث][936]:

الأولی: أنها معینه للقصبه العظمی فی حملها لما فوقها.

و الثانیه: لأنها توقی[937] و تستر ما فی الساق من العضل و العصب و العروق و الشرایین.

و الثالثه: لیلتئم ما بینها و بین القصبه العظمی مفصل الکعب.

القسم الرابع: فی القدم

] و أما القدم: فینقسم إلی سته أجزاء:

احدها العقب، و الثانی الکعب، و الثالث العظم الزورقی، و الرابع الرسغ، الخامس مشط القدم، و السادس الأصابع.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 173

فی عظم العقب

] فأما العقب فهو عظم موضوع تحت الکعب و هو عظم مستدیر من الجانب الإنسی مقعر و من الجانب الوحشی متطاول[938] دقیق قلیلا و من أسفل موضع یستقر علی الأرض أملس عریض صلب الجوهر.

اما استدارته فلیبعد عن قبول الآفات. و اما تطاوله من الجانب الوحشی و دقته فبسبب تقعره من الجانب الإنسی. و أما عرضه: [فلسببین][939]:

احدهما: لیثبت و یتمکن علی الأرض، و الثانی: لیکون ادعامه لما فوقه من البدن أجود.

و أما صلابته: فلما احتیج إلیه[940] أن یکون حاملا لما فوقه من سائر البدن و لئلا یصرّیه مصاکته[941] لسائر الأجسام الصلبه.

فی عظم الکعب

] و أما الکعب: فهو عظم موضوع فوق عظم العقب مربوط مع العقب من خلف[942] برباط رخو تنبت منه زائدتان: إحداهما من الجانب الإنسی تدخل فی حفره فی[943] طرف القصبه العضمی من عظمی الساق، و الأخری من الجانب الوحشی و تدخل فی حفره فی[944] طرف القصبه الصغری، و بهذا المفصل یکون انبساط القدم انثناؤه، و احتیج له إلی الکعب فیما بین الساق و العقب لیکون الساق أشد تمکنا علی العقب لأنه لو کان الساق مربوطا علی العقب لکان مضطرباً غیر متمکن.

فی العظم الزورقی

] فأما العظم الزورقی: فهو عظم شبیه فی شکله بالزورق و یحتوی علی طرف

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 174

الکعب من أعلاه و من جانبیه و من خلف و یرتبط به من قدام رباط مفصلی به تکون حرکه القدم إلی الجانبین و یرتبط من الجانبین بعظم العقب[945] و هو من الجانب الوحشی مستقر[946] علی عظم العقب من الجانب الإنسی لیکون مرتفعا عن الأرض و یکون ما تحته من هذا الجانب مقعراً و جعل مقعراً لمنفعتین:

احداهما: لیکون متی قام الإنسان علی شی ء محدب أو نأت[947] لزمه و تمکن منه فانّه لو کان القدم ممتلیه[948] غیر مقعر لکان متی قام الإنسان علی شی ء موضع محدب لم یثبت و سقط و لم یکن تمکنه أیضاً فی[949] المواضع المستویه تمکنا جیداً.

و الثانیه: لیکون القدم بذلک خفیفا فیسهل حرکته.

فی الرسغ

] و أما عظام الرسغ فأربعه:

ثلاثه منها متصله مرتبطه مع العظم الزورقی و من قدام مرتبطه مع ثلاثه أعظم من عظام مشط القدم التی تلی الجانب الإنسی منه، و العظم الرابع موضوع مما یلی الخنصر و هو عظم مسدس یسمی ألنردی یرتبط من خلف بالعقب بزائده منه تدخل فی حفره فی عظم العقب و من قدام یتصل بعظمین من عظام المشط دون عظام الرسغ لیستقر علیه العظم الزورقی و یکون القدم من هذا الجانب متمکناً[950] علی الأرض.

و الحاجه کانت إلی عظام الرسغ فی القدم هی الحاجه إلیها فی الکف إلا انه صیر رسغ القدم من أربعه أعظم و لم یجعل من ثمانیه کمثل عظام رسغ الکف لأن حرکه الکف أکثر من حرکه القدم و لأن عظام رسغ الکف صغار و عظام رسغ القدم کبار یقی کلّ عظم منها بعظمین من عظام رسغ

الکف.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 175

فی مشط القدم

] فأما مشط القدم: فمرکب من خمسه أعظم موصوله بتلک الأربعه التی فی الرسغ منها ثلاثه أعظم مما یلی الجانب الإنسی موصوله بثلاثه أعظم من عظام الرسغ و منها عظمان متصلان بالعظم ألنردی، فالحاجه إلی مشط القدم نظیر الحاجه إلی مشط الکف الا أن عظام مشط الکف جعلت أربعه لأن الإبهام من الکف متصله بالرسغ للحاجه کانت الی مقابلها لسائل و جعل مشط القدم خمساً مع سائر الأصابع فی صف واحد لیکون القدم من قدام متمکنا علی الأرض کتمکنه من خلف بالعقب.

فی الأصابع

] و اما الأصابع الخمس: فکلّ واحده منها مؤلفه من ثلاثه أعظم یقال لها:

السُلامِیات ما خلا الإبهام فانّها مؤلف من عظمین أکبر من تلک العظام، و جعلت من عظمین لأن القدم احتیج فیه إلی أن یکون من[951] هذه الجهه مقعراً، و جعلت من عظام کبار لأن القدم إنما تمکنه علی الأرض أکثر ذلک بالإبهام.

و الحاجه [کانت][952] إلی کون أصابع القدم من عظام کثیره نظیره الحاجه إلی کونه فی الکف و هی ألامساک و ذلک أنه کما أن بأصابع الید یکون إمساک سائر[953] ما یمسک کذلک بأصابع الرجل یکون إمساک المواضع المحدده التی یمشی علیها و التمکن[954] و الثبات و التسلق علی المواضع التی یحتاج أن یتسلق علیها.

عدد عظام البدن

] فجمیع عظام البدن علی هذه الصفه مائتان و ثمانیه و أربعون عظماً:

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 176

[الرأس]

منها عظام الرأس سته و عظام الزوج أربعه، و عظام اللحی الأعلی اربعه عشر و الأسنان فی هذا اللحی سته عشر، و العظم الشبیه بالوتد واحد، و عظام اللحی الأسفل اثنان و الأسنان فی هذا اللحی سته عشر.

[الصلب]

و فقار الصلب أربعه و عشرون، و عظام العجز ثلاثه و عظام العصص ثلاثه.

[الصدر و الأضلاع]

و الأضلاع أربعه و عشرون، و عظام القس سبعه.

[الکتف و الترقوه]

و الکتفان عظمان، و رأسا الکتفین اثنان. و الترقوتان اثنان.

[الیدان]

و العضدان اثنان، و الزندان الأعلیان اثنان، و الزندان الاسفلان اثنان، و عظام رسغی الکفین سته عشر، و عظام مشط الکفین ثمانیه، و عظام الأصابع من الیدین ثلاثون.

[الرجلان]

و عظام الورکین اثنان، و عظام الفخذین اثنان، و عظام الرکبتین اثنان، و قصب الساق أربعه، و الکعبان اثنان، و العقبات اثنان، و العظام الزورقیه اثنان، و عظام رسغی القدمین ثمانیه، و عظام

مشطی القدمین عشره، و عظام أصابع الرجلین ثمانیه و عشرون، فذلک مائتان و ثمانیه و أربعون عظماً، فهذه صفه هیئه العظام التی فی البدن و منافعها، و اللّه أعلم.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 177

الباب التاسع فی ذکر الغضاریف

و أما الغضاریف: فهی العظام الرطبه الشبیهه بعظام الأجنه و عظام الحیوان حین یولد، فقد ذکرناها فی جمله الکلّام علی العظام فی المواضع التی تعینت[955] فیها و هی متصله متحده بها.

و هذه هی: القس،[956] و أطراف أضلاع الشراسیف،[957] و بعض عظام العجز، و العصعص، و أطراف زوائد العظام التی تکون بها المفاصل، و طرف الأنف، و راس الأضلاع، و الأذنان أیضاً جعلتا غضروفیه، و الحنجره، و قصبه الرئه الا أن هذا لیس هاهنا موضع ذکرها.

و جمیع هذه الأعضاء جعلت غضروفیه لیکون متی لقی بعضها جسماً من خارج أو تحریک بعضها حرکه قویه لم تنکسر و لم تنثلم[958] بل تنثنی و تلتوی و ترجع إلی حالها الطبیعیه فاعلم ذلک.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 178

الباب العاشر فی [ذکر] صفه الأعصاب [و منافعها][959]

اشاره

و إذ قد اتینا علی ذکر العظام و الغضاریف فنحن نبیّن الحال فی أمر جمیع العصب فنقول:

إن الأعصاب احتیج إلیها لتؤدی الحس و الحرکه الإرادیه إلی سائر أعضاء البدن ما سوی العظم و الغضروف و الرباط و الغدد و الشحم، لأنه لیس لواحد من هذه فی طبعه أن یحس و لا أن یتحرک لکن کلّ واحد منها معد لمنفعه سنذکرها فیما بعد.

و ذکر قوم من الأطباء: أن الأسنان لها حس من [بین][960] سائر العظام و هی تختلج کما تختلج الشفه، و قالوا: انه یعرض لها الخدر، و الدلیل علی ذلک الوجع العارض لها، و أن الوجع لا یکون إلا من الحس. و أنّکر ذلک آخرون، فقالوا إنما ذلک الوجع إنما هو للثه [و اللحم الّذی فی أصول الأسنان][961] و الأعصاب التی منها.

فأما العصب: فأصله کلّه من الدماغ [و من النخاع][962]، إذ کان الدماغ هو معدن الحس و الحرکه الإرادیه.

و

مصیر الأعصاب إلی سائر أعضاء البدن اما من الدماغ نفسه و اما من الدماغ

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 179

بتوسط النخاع.

و ذلک انه لما کانت الأعضاء منها ما هی قریبه من الدماغ بمنزله الأعضاء التی فی الرأس و الرقبه و منها ما هی بعیده عنه بمنزله الیدین و الرجلین، جعلت الأعصاب التی تأتی الی الأعضاء القریبه من الدماغ منشؤها من الدماغ و الأعصاب التی تأتی الأعضاء البعیده من الدماغ منشؤها من النخاع، و جعل لها النخاع شبیهاً بالدماغ الثانی، لأنه لو کانت الأعصاب التی تأتی الأعضاء[963] البعیده من الدماغ منشؤها من الدماغ لکانت ستنقطع فی طول المسافه و بعد الطریق.

و ما کان من الأعصاب منشؤها من الدماغ فجوهرها لّین، و ما کان منشؤها من النخاع فجوهره یابس، و ما کان منشؤه من مقدم الدماغ فهو ألین مما منشؤه من مؤخره، و ذلک أن الأعصاب التی منشؤها من مقدم الدماغ احتیج إلیها للحس فجعلت ألین لیکون تغییرها إلی محسوسها أسهل و ألین، و ما کان منشؤها من مؤخر الدماغ احتیج إلیها لمکان الحرکه فجعلت یابسه لتکون أقوی علی الحرکه و أصبر.

فی الأعصاب التی منشئها من الدماغ

] فأما الأعصاب التی تنشأ من الدماغ فهی سبعه أزواج:

أحدها: یصیر إلی العینین و یورد إلیها حس[964] البصر.

و الثانی: یأتی العینین و یعطی عضلهما الحرکه.

و الزوج الثالث: بعضه یأتی اللسان و یوصل الیه حس المذاق و بعضه یأتی الصدغین و الماقین[965] و طرف الأنف و الشفتین و بعضه یأتی اللثه و الأسنان بحاسه اللمس.

و الرابع: ینقسم فی أعلی الحنک و یاتیه بحاسه المذاق.

و الزوج الخامس: بعضه یصیر إلی الأذنین و یأتیهما بحس السمع و بعضه یأتی العضله العریضه من الصدغ و یؤدی إلیها قوه الحرکه.

کامل الصناعه

الطبیه، ج 1، ص: 180

السادس: بعضه یصیر إلی الأحشاء و یعطیها الحس و بعضه یصیر إلی عضل الحنجره و یعطیها الحرکه.

و الزوج السابع: یأتی اللسان و عضل الحنجره و یعطیها قوه الحس و الحرکه، و کلّ واحد من هذه الأعصاب قبل أن یخرج من القحف فیغشی بغشائین: منشؤهما من غشائی[966] الدماغ، احدهما رقیق فیه عروق تغذیه[967]، و الآخر غلیظ یوقیه[968] و یضغط من[969] ممره بعظام القحف.

[فی الزوج الأول]

و أما الزوج الأول: من أزواج العصب فهما أجوفان و جوهرهما لین قریب من جوهر الدماغ و لیس فی البدن عصبه مجوفه سواهما لما احتیج الیه أن یصیر فیهما من الروح الباصر من الدماغ إلی العینین مقدار کثیر و لا فی البدن أیضاً عصبه أعظم منها و لا ألین جوهراً[970].

اما عظمهما: فاحتیج الیه بسبب تجویفهما.

و اما لینهما: فلما احتیج الیه من لطافه[971] الحس و سهوله التغیر إلی طبیعه المحسوس، لأن الحس انما یکون باستحاله الحاس إلی طبیعه المحسوس، و اللین أوفق لذلک و أسهل للتغیر من الصلابه، فلذلک جعلت هاتان العصبتان عظمیتین مجوفتین لینتین.

و منشأ هاتین العصبتین [فی موضع][972] الزائدتین الشبیهتین بحلمتی الثدی اللتین یکون بهما حاسه الشم، فاذا صارت هاتان العصبتان إلی قریب من موضع المنخرین اجتمعتا و اتصلتا و صار تجویفهما [تجویفاً][973] واحداً ثم یفترقان و یصیران إلی العینین علی هذا المثال [+/][974]، و احتیج إلی ذلک لیکون[975] متی عرضت لأحدی العینین آفه صار النور الجاری من الدماغ إلیهما موفراً علی العین

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 181

الأخری، و لذلک صرنا متی غمضنا أحدی العینین کان بصرنا بالأخری أقوی و أجود، و إذا صار هاتان العصبتان إلی العینین صارت العصبه التی منشؤها من الجانب [الایسر][976] من الدماغ إلی

العین الیمنی، و التی منشؤها من الجانب الأیمن إلی العین [الیسری][977] ثم اذا کان کلّ واحده منهما اذا صارت إلی العین عرض و تنبسط و تستدیر حول الرطوبه الشبیه بالزجاج الذائب و تحتوی علیها و تأتیها بحاسه البصر.

و هاتان العصبتان عند منشئهما من الدماغ تکونان لینتین کمثل جوهر الدماغ فاذا بعدتا عن موضعهما و منشئهما صلب ظاهرهما قلیلا و بقی داخلهما لیناً کجوهر الدماغ فاذا صارتا إلی العینین رجعتا إلی ما کانتا علیه من اللین فی موضع منشئهما.

[فی الزوج الثانی]

و أما الزوج الثانی: فمنشئهما[978] من خلف منشأ [الزوج][979] الاول، و یخرج کلّ واحد منهما فی[980] القحف من ثقب هذا الموضع المقعر الّذی فیه العین ثم تتفرق کلّ عصبه منهما فی موضع العین فی العضل الّذی للعین و یعطیها قوه الحرکه.

و أما [عصبه][981] الزوج الثالث فمنشؤها من خلف الزوج الثانی حیث ینتهیان إلی بطنی الدماغ المقدم و المؤخر، و هو[982] الموضع المعروف بقاعده الدماغ، و هذا الزوج یخالط الزوج الرابع و یفارقه.

و هذا الزوج عند خروجه من القحف ینقسم أربعه أقسام:

احدها: یخرج من الثقب الّذی فیه یدخل العرق الضارب المعروف بعرق السبات و ینزل فی الرقبه إلی الأحشاء التی دون الحجاب و ینقسم فیها.

و القسم الثانی: یخرج من الثقب الّذی فی عظم الصدغ و یتصل بالعصب

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 182

الّذی یأتی من الزوج الخامس.

و القسم الثالث: یخرج من الثقب الّذی فی العظم الّذی فیه العین الّذی یخرج منه الزوج الثانی، و ینقسم عند خروجه إلی ثلاثه اقسام:

أحدها یصیر إلی ناحیه المآق الاصغر و ینقسم فی عضل الصدغین و فی عضل المآق.

و الآخر یصیر إلی ناحیه المآق الاکبر و یدخل فی الثقب النافذه فیه إلی الانف

و ینقسم فی باطن الانف.

و الثالث یمر فی مجری له فی موضع الوجنه و ینقسم إلی قسمین: احدهما یدخل فی جوف الفم، و الثانی یخرج إلی خارج و ینقسم فی طرف الشفه.

و القسم الرابع: من [الزوج][983] الثالث یمر فی اللحی الأعلی و ینقسم أکثره فی طبقه اللسان و یعطیها حاسه الذاق[984] و بعضه ینقسم فی أصول الأسنان و اللثه التی فی اللحی الأسفل و فی الشفه السفلی.

[فی الزوج الرابع]

و أما عصبتا الزوج الرابع: فمنشؤهما من خلف [عصبتی][985] الزوج الثالث و یخالط الزوج الثالث و یفارقه و ینقسم فی الطبقه المغشیه لأعلی الحنک و یوصل إلیها حس اللمس.

[فی الزوج الخامس]

و أما عصبتا الزوج الخامس: فکلّ واحده منهما عند منشأهما تنقسم قسمین یصیران زوجین:

احدهما: منشؤه من مقدم الدماغ من خلف الزوج الرابع[986] و یدخل فی ثقبتی المسامع و اذا صار کلّ واحد منهما إلی احد ثقبی السمع انبسط و عرض و غشی الثقب و بهذا الزوج یکون السمع.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 183

و الزوج الثانی: منهما منشؤه من خلف هذا الزوج و یخرج من الثقب الّذی فیه[987] العظم الحجری المعروف بالاعمی من غیر أن یکون أعمی بل مفتوحاً فاذا صار هذا الزوج مع الزوج الثالث انقسما جمیعاً و اختلطت أقسامهما و اتصل کثره بالعضله [العریضه][988] التی تحرک الخد علی الانفراد غیر أن تحرک معه اللحی، و الباقی یصیر إلی عضل الصدغین فیعین الزوج الثالث فی اعطاء هذا العضل الحس.

[فی الزوج السادس]

فأما الزوج السادس: فمنشؤه من مؤخر الدماغ من حیث الثقبتن اللتین عند طرفی الدرزین الشبیهین[989] باللام فی کتاب[990] الیونانیین.

و یخرج من کلّ واحد من الثقبیتن ثلاثه أعصاب:

احدها: یصیر إلی عضل الحق و إلی أصل اللسان فیعین الزوج

السابع علی تحریک اللسان.

و الاخری: تصیر إلی العضله التی علی الکتف.

و العصبه الثالثه: و هی اعظمهما تنحدر من الرقبه إلی الأحشاء و تصیر إلی حیث العرق الضارب المعروف بعرق السبات، و هذه العصبه اذا مرت بالرقبه تنقسم منها شعب تتفرق فی العضل الخاص بالحنجره الّذی رؤوسه[991] إلی فوق فاذا صارت إلی الصدر تشعب منها شعب تذهب إلی فوق و إلی عضل الحنجره الّذی رؤوسه[992] إلی أسفل، و هذا العصب الّذی یقال له الراجع إلی فوق، و یتفرق منها أیضاً شعب فی القلب و الرئه و قصبتها و المری ء، فاذا صارت هذه العصبه إلی ما دون الحجاب اتصل اکثرها بفم المعده و اتصل باقیها بسائر الأحشاء و خالطه أقسام العصبه التی تنحدر إلی هناک من الزوج الثالث.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 184

[فی الزوج السابع][993]

کامل الصناعه الطبیه ؛ ج 1 ؛ ص184

و أما عصبتا الزوج السابع: فمنشؤهما من موضع منتهی الجزء المؤخر من الدماغ و ابتداء النخاع و ینقسم و یتفرق[994] أکثره فی عضل اللسان و منه جزء یسیر یتصل بالعضل المشرف علی الغضروف و الشبیه بالترس من غضاریف الحنجره و العضلتین المنخفظتین من أضلاع العظم الشبیه باللام من[995] حروف الیونانیین فهذه السبعه الأزواج النابته من الدماغ.

فی صفه النخاع

فأما النخاع: فهو جزء غلیظ ینبت من الدماغ و ینحدر فی فقارات[996] الصلب أولها عن آخرها و ابدائه من حیث ینقضی الجزء المؤخر من أجزاء الدماغ و هو الموضع الّذی عند فقره[997] الأولی من فقارات الرقبه.

و احتیج إلیه لینبت منه أعصاب تأتی کلّ واحد من الأعصاب التی دون الرقبه و یوصل إلیها من الدماغ قوه الحس و الحرکه الإرادیه، کالنهر العظیم الّذی ینصب الماء إلیه من العین و تتصل به

انهار صغار و سواق تحمل منها ذلک الماء و تفرقه علی البساتین و المزارع البعیده عن موضع العین، فانّه لو کان الماء یجری إلی کلّ واحد منها من[998] موضع العین لکان سیبعد مصیر الماء إلیها و کان ما یصیر إلیها منه قلیلا قلیلا لطول المسافه و بعد الطریق و لم یؤمن علیه أیضاً أن ینسد فیعسر علی قوّامه أن یصلحوه لبعد الطریق.

کذلک أیضاً الدماغ و هو بمنزله العین لقوه الحس و الحرکه الإرادیه و النخاع النابت منه بمنزله النهر العظیم یجری فیه من الدماغ قوه الحس و الحرکه و الأعصاب النابته[999] منه بمنزله الانهار الصغار و السواقی یجری فیها قوه الحس و الحرکه و توصله إلی الأعضاء [السفلی][1000] فیکون مصیر الحس و الحرکه إلیها من

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 185

موضع قریب و لو کانت الأعصاب تصیر إلی الأعضاء السفلی من الدماغ لکان حس تلک الأعضاء[1001] و حرکتها، ضعیفاً[1002] لقله ما یصیر إلیها من القوه و لکان ینقطع[1003] أیضاً بعضها لطولها و کثره[1004] حرکتها.

[فی الاعصاب التی تنبت من النخاع]

و الّذی ینبت من النخاع احد و ثلاثون زوجاً من أزواج العصب و فرد لا اخ له منها.

فی الرقبه ثمانیه أزواج، و فی الظهر اثنا عشر زوجاً، و فی القطن خمسه أزواج، و من[1005] عظم العجز ثلاثه أزواج، و فی العصعص ثلاثه ازواج، و فی أسفل العصعص فرد لا اخ له.

فی عصب الرقبه

] فأما الزوج الأول: من الثمانیه الأزواج التی منشؤها من الرقبه فیخرج من الثقب الّذی فی الفقاره الأولی و یتفرق فی عضل الرأس وحده.

و اما الزوج الثانی: فیخرج من الموضع الّذی فیما بین الفقره[1006] الاولی و الثانیه، و ینقسم بعضه فی العضل الذی من خلف الرقبه و

بعضه فی العضله العریضه التی علی الکتف.

و أما الزوج الثالث: فیخرج من الثقب الّذی فیما بین الفقره[1007] الثانیه و الثالثه [من الفقارات و کلّ ما انتهی إلی أسفل دق][1008]، و ینقسم کلّ فرد منهما إلی جزأین، فیصیر أحد جزأیه إلی الخلف و یمر فی عمق العضل الّذی هناک، و الآخر یصیر إلی قدام.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 186

و اما الزوج الرابع: فیخرج من الثقب الّذی فیما بین الفقره[1009] الثالثه و الرابعه و ینقسم کلّ فرد منها إلی جزأین، فیمر أعظم جزئیه إلی خلف فی العمق آخذاً نحو شوک الفقره[1010] الرابعه و یتشعب منه شعب یتفرق فی العضل المشترک الذی بین الرأس و الرقبه ثم یعود راجعاً من شوک الفقار إلی قدام، و یتشعب منه هناک شعب [و یتفرق فی العضل المشترک بین الرأس و الرقبه ثم یعود راجعاً من شوک الفقر إلی قدام][1011] ینقسم فی عضل الصلب. و الجزء الأصغر یصیر إلی قدام و ینقسم منه جزء یخالط الزوج الثالث.

و أما الزوج الخامس: فیخرج من الثقب الّذی فیما بین الفقره الرابعه و الخامسه، و ینقسم کلّ فرد منهما بأثنین أیضا: فیمرّ أحد جزأیه و هو اصغرهما إلی أعلی الکتف و یتفرق فی العضل الّذی هناک. و الجزء الآخر و هو کبیر ینقسم إلی قسمین:

فیمر أحد قسمیه إلی أعلی الصلب و إلی العضله العریضه التی علی الکتف و إلی العضله المشترکه بین الرأس و الرقبه. و الجزء الآخر یخالط الأجزاء التی من الزوج الخامس و السادس و السابع من الأزواج التی مخرجها من الرقبه و یصیر إلی وسط الحجاب.

و أما الزوج السادس: فیخرج من الثقب الّذی فیما بین الفقاره الخامسه و السادسه و الزوج السابع فیما

بین السادسه و السابعه و الثامن فیما بین السابعه و الثامنه، و کلّ واحد من هذه الأزواج ینقسم بأقسام کثیره.

بعضها یأتی عضل الرأس و الرقبه و بعضها یأتی عضل الصلب[1012] و بعضها یأتی[1013] الحجاب، ما خلا الزوج الثامن فانّه لا یأتی الحجاب منه شی ء و بعضها یمر فی الإبط حتی یصیر إلی الموضع المقعر من عظم الکتف و یقوم بحرکه العضد[1014] و إلی العضل[1015] الّذی فی الساعد و یقوم بحرکه الکتف[1016] و إلی الکف و یقوم

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 187

بحرکه الأصابع، و بعضه ینقسم فی جلده الذراع[1017] و یعطیها الحس.

فی عصب الظهر

] و أما الاثنی عشر زوجاً الناشئه من فقار [الظهر][1018]: فإن الزوج الأول یخرج من الموضع الّذی فیما بین الفقاره الأولی و الثانیه من فقار الصدر، [و ینقسم بعضه فی العضل الذی فیما بین الأضلاع و بعضه فی عضل الصلب و باقیه یمتد علی الأضلاع الأول ثم یتصل علی بالزوج الثامن من الرقبه و یصیر الی الکف و یعطیها الحس و الحرکه.

و الزوج الثانی یخرج فیما بین الفقاره الثانیه و الثالثه من فقار الصدر][1019] و یصیر منه جزء إلی جلده العضد و یؤدی إلیها الحس، و باقیه ینقسم فی أخذ قسم منه إلی قدام و یتفرق فی العضل الّذی فیما بین الأضلاع و العضل الّذی علی الصدر. و القسم الآخر یتفرق فی عضل الصلب و الکتف فیعطیها الحرکه.

و کذلک أیضا سائر أزواج العصب الخارجه من فقارات الصدر الاثنی عشر فإن کلّ واحد منها ینقسم فی عضل الصلب القریبه منها [الفقاره الخارج منها و فی الأعضاء القریبه من الفقاره الخارج منها][1020] و فی الأعضاء القریبه منها، و کلّ زوج من أزواج العصب الخارج من فقار

الصدر یخرج ما بین فقارتین، الا الزوج الثانی عشر فانّه یخرج من نفس الفقاره الثانیه عشره.

و أما الخمسه الأزواج التی مخرجها من فقارات القطن: فان کلّ واحد منها مخرجه[1021] من نفس فقاره من فقارات القطن، فیصیر بعضها إلی قدام و یتفرق فی العضل الّذی علی البطن[1022]، و بعضها یتفرق فی العضل الّذی علی القطن[1023]، و بعضها ینحدر منه شعب کبار إلی الرجلین.

[فی عصب العجز]

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 188

و أما الثلاثه الأزواج التی منشؤها من عظم العجز: فکلّ واحد منها یخرج من ثقب عظم من عظام العجز و ینقسم، فبعض أقسامه یتفرق فی العضل الّذی علی عظم العجز و فی الأجسام القریبه منه، و بعضه یخالط الزوجین الآخرین من أزواج عصب القطن، و ینحدر معها إلی الرجلین أیضاً منه شی ء کبیر[1024].

فی عصب العصعص

] و أما الثلاثه الأزواج النابته من العصعص و الفرد الّذی لا أخ له: فان الزوج الأول مخرجه من بین العظم الثالث من عظام العجز و بین العظم الأول من عظام العصعص و الزوج الثانی مخرجه من بین العظم الأول من عظام العصص و العظم الثانی، و الزوج الثالث من بین العظم الثانی و الثالث و الفرد الّذی لا اخ له من آخر العصعص.

و هذه الأزواج کلّها تنقسم اقساماً کثیره بعضها یتفرق فی عضل المقعده، و بعضها فی عضل القضیب، و بعضها فی عضل المثانه، و بعضها فی نفس القضیب.

فذلک جمله ما فی البدن من الأعصاب و هو ثمانیه و ثلاثون زوجاً، و فرد لا أخ له فهذه صفات الأعصاب و الله اعلم.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 189

الباب الحادی عشر فی صفه الرباطات و الأوتار

اشاره

فی الرباطات

] فأما الرباطات: فجوهرها فیما بین جوهر العظم و جوهر العصب و لذلک هی عدیمه الدم کعدمها للحس، و لونها أقل بیاضاً من العظم و أکثر[1025] بیاضاً من العصب، و جوهرها أقل صلابه من العظم و اصلب من العصب، و منشؤها من أطراف العظام و لذلک صارت عدیمه للحس،[1026] لأن الحس یکون لما کان منشؤه من الدماغ و النخاع.

و احتیج إلی الرباط لمنفعتین:

احداهما: لیربط[1027] العظام بعضها إلی بعض فی مواضع المفاصل، و ذلک انه ینبت من طرف کلّ واحد من العظمین المتصلین بهذا الجسم اعنی: الرباط و یربط احدهما الی[1028] الآخر کما یربط [الخشب][1029] بالعقب.

و المنفعه الثانیه: انه یربط العضل بالعظام.

و شکل هذا الجنس[1030] من الأعضاء مختلف، فبعضه مستدیر علی مثال استداره القصبه[1031] و جعل کذلک فی الموضع، الّذی لیس علیه عضل لیمتنع بذلک

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 190

من قبول الآفات بمنزله مفصل الرسغ مع الزندین، فان هذا الموضع عارٍ[1032] من العضل.

و بعضه عریض، و احتیج الیه لیکون رباطاً للعظام المتصله رباطاً وثیقاً، لأن ما عرض من الرباطات یکون ضبطه لما یربطه احکم و أمکن[1033].

و بعضه عریض رقیق شبیه بالغشاء و ذلک الحجاب[1034] احتیج إلیه لیوقی به الأعصاب و العروق إذا مرت بعظام عاریه من العضل، بمنزله طرفی الزندین فأن الأوتار التی تنبت من[1035] العضل الّذی فی ظاهر الساعد لتحریک الرسغ مغشاه من جمیع النواحی بأغشیه من جنس الرباطات تنبت من طرفی الزندین و تلتف علی الأوتار و تقیها من الآفات الوارده [علیها][1036] من خارج و من صلابه العظام من داخل و کذلک أیضاً فی سائر أعضاء البدن النظیره لهذه.

[فی الأوتار]

فأما الأوتار: فان جوهرها[1037] وسط فیما بین الرباط و العصب، و ذلک أن

منشأها من العصب الجائی إلی العضل و من الرباط النابت من العظم، لأن العصب اذا صار إلی العضله تقسم و انبث فی أجزائها و اختلط بلیفها و اختلط أیضاً معها جزء من الرباط النابت من العظم فیقال للجمله ذلک عضله، ثم ینحدر من العصبه و الرباط جسم عند رأس العضله التی تلی العضو المتحرک بها من غیر أن یخالطها شی ء من لحم العضله فینشأ من طرفها، فیأتی العضو الّذی یحتاج إلی الحرکه فیتصل به، و لذلک صار جوهر الوتر متوسطاً فیما بین جوهر العصب و الرباط.

و منفعته ایضاً مرکبه من فعل الرباط و العصب، و ذلک أن من شأنه أن یحس و یحرک و یربط العضل بالعظام،

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 191

فی شکل الأوتار

] و شکل الأوتار أیضاً مختلف کاختلاف شکلّ الرباط، و ذلک أن منها ما هو مستدیر، و منها ما هو عریض، و منها ما هو زائد فی العرض رقیق فی قوام الأغشیه.

فأما المستدیر منه: فهو ما کان منه فی موضع منشؤه من رأس العضله التی تلی المفصل الّذی یحرکه، و جعل کذلک لیبعد عن قبول الآفات بمنزله الاوتار التی تأتی مفصل الرسغ من العضله الموضوعه علی الساعد.

و أما العریض من الوتر: فهو ما اتصل منه بنفس المفصل و احتیج إلی ذلک لیضبط من المفصل أجزاء کثیره.

و أما المبسوط الرقیق [الکبیر][1038] من الوتر: فاحتیج إلیه لثلاث منافع:

احداها: أن یعطی العضو جوده اللمس و ذکاه بمنزله الوتره[1039] المفروشه تحت جلده باطن[1040] الراحه و ذلک انه جعل هذا العضو آله یمتحن بها جمیع الکیفیات الملموسه.

و الثانیه: لیزید مع ذلک فی صلابه العضو بمنزله الوتره المفروشه تحت جلده باطن القدم فان هذه الجلده احتیج أن یکون فیها

مع حس اللمس صلابه لیکون له صبر علی المشی فی المواضع الصلبه الخشنه.

و المنفعه الثالثه: أن تستر [و تقی][1041] سائر الاغشیه بمنزله الوترین النابتین من العضلتین العریضتین اللتین علی البطن فانّهما یتصلان و یلتحمان بالصفاق الممدود علی البطن مزیدان[1042] فی صلابته، و کذلک سائر الأوتار النابته من عضل البطن رقیقه فی قوام الأغشیه. فهذه جمله الکلّام علی[1043] الأعصاب، و الأوتار، و الرباطات.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 192

الباب الثانی عشر فی صفه العروق غیر الضوارب [و منافعها][1044]

اشاره

فأما العروق غیر الضوارب فمنشؤها من الکبد، و احتیج الیها لیجری فیها الدم من الکبد إلی سائر الأعضاء المغتذی[1045] به، و جوهر هذه العروق جوهر سخیف رخو من من طبقه واحده.

و احتیج إلی رخاوه جوهرها لتکون قریبه من جوهر الکبد لیحیل[1046] ما یصل الیها من العصاره و الدم بعض[1047] الاحاله، و جعلت ذات طبقه واحده لأن الحاجه فیها کانت إلی جذب الدم من الکبد و تأدیته[1048] إلی الأعضاء لیغتذی[1049] به و إلی جذب الغذاء من الأمعاء و تأتیه إلی الکبد، و لم یحتج فیها إلی طبقتین لأن الدم الّذی یصیر منها إلی الأعضاء أحتاج[1050] أن یصیر إلیها بکلّیه جوهره لا کما یحتاج الدم [الّذی یکون][1051] فی العروق الضوارب، فأن العروق الضوارب جعلت ذات طبقتین لیکون ما یخرج منها من الدم إلی الأعضاء الشی ء اللطیف الرقیق الّذی هو أقرب إلی طبیعه الروح. و العروق التی تنبت من الکبد عرقان:

أحدهما: منشؤه من الجانب المقعر و یقال له الباب.

و الثانی: منشؤه من الجانب المحدب و یقال له الاجوف.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 193

فی عرق الباب

] فأما [العرق][1052] الذی یقال له الباب فینقسم منه فی جوف الکبد قبل أن یخرج خمسه أقسام تنبت من أطراف الکبد الخمسه، فإذا خرج هذا العرق من الکبد نزل إلی الموضع الوسط من الأمعاء المعروف بأثنی عشر إصبعاً فینقسم هناک إلی ثمانیه عروق:

منها عرقان صغیران: أحدهما یتصل [بالمحاذی][1053] للاثنی عشر أصبعاً و یأخذ منه ما یصل الیه من عصاره الغذاء و یورده الکبد[1054]، و ربّما تشعبت منه شعب دقاق تصیر إلی اللحم الرخو الّذی حول الجداول. و الآخر یتفرق فی المواضع المتصله من المعده بالمعا[1055] المعروف بالبوّاب[1056] و هو أسفل[1057] المعده و یأخذ من

هناک ما یجد من الغذاء فیوصله إلی الکبد.

و منها سته عروق و هی أعظم من ذینک العرقین:

[احدهما][1058]

یصیر إلی الجانب المسطح من المعده و ینبت فی الجانب الأیمن لیؤدی إلیه الغذاء من الکبد لأن باطن المعده یتغذی من عصاره الغذاء فی وقت هضمها إیاه.

و العرق الثانی: یصیر إلی الطحال لیجتذب به من الکبد عکر الدم، قبل وصول هذا العرق إلی الطحال تتشعب منه عروق تتفرق فی اللحم الّذی یقال له:

بانقراس [و هو اللحم الرخو الّذی فیما بین المرابض لیتغذی به][1059] و اذا انتهی هذا العرق إلی الطحال انقسم منه عرق صغیر و صار إلی ظاهر الجانب الأیسر من المعده و انبث فیه و غذاه، و تصعد منه شعب دقاق إلی الثرب فینقسم فی الجانب الأیسر منه و یغذوه.

و أما العرق الثالث: فانّه یصیر إلی الجانب الأیسر، و ینقسم حول المعی

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 194

المستقیم فیأخذ منه ما یجده هناک من[1060] الثفل من الغذاء و یوصله إلی الکبد.

[و العرق الرابع یصیر إلی الجانب الایمن منه][1061].

و الخامس: یصیر إلی [جدول العرق التی][1062] حول المعا[1063] المسمی: [قولون][1064] فینبث[1065] فیه فیأخذ ما یبقی من الثقل من الغذاء.

و السادس: یصیر إلی حول المعا[1066] الدقاق، فینقسم بأقسام کثیره أکثرها یصیر إلی المعی المعروف بالصائم، و باقیها ینقسم فی المعا[1067] الدقیق و فی المعا[1068] المعروف و بالأعور، و فی الجزء الّذی یتصل بالمعا[1069] المعروف بالقولون فیأخذ عصاره الغذاء من هذا الموضع یوصلها إلی الکبد. فهذه صفه العروق المنقسمه من العرق المسمی بالبواب.

فی عرق الأجوف

] و أما العرق المعروف بالأجوف:[1070] فانه ینقسم فی جوف الکبد إلی أقسام کثیره تنبت فی الجانب المحدب منها، و هی العروق التی تجتذب[1071] عصاره الغذاء من العروق المنقسمه من

العرق المعروف بالبواب و توصلها إلی العرق الأجوف.

فإذا طلع العرق الأجوف من الکبد انقسم قسمین:

احدهما: عظیم ینزل إلی أسفل و یمر علی فقار الصلب إلی الفقاره الأخیره،

و الآخر: أصغر و یصعد إلی أعالی البدن.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 195

فی العرق الصاعد

] و نحن نبتدی ء أولا بذکر الجزء الصاعد إلی فوق.

فأقول: إن الجزء الّذی یصعد إلی فوق یمر حتی یدخل فی الحجاب فینقسم منه فی الحجاب عرقان ینبتان فیه لیغذوانه[1072]، ثم انه من بعد ذلک تنقسم منه عروق دقاق تتصل بالغشاء الّذی یقسم الصدر نصفین و فی أغلاف القلب و فی الغده المعروفه بالتوثه[1073].

ثم انه ینشعب[1074] منه بعد ذلک شعبه تتصل بالاذن العظمی من أذنی القلب، و تنقسم هذه الشعبه إلی ثلاثه أقسام:

أحدها: یدخل فی التجویف الأیمن من تجویفی القلب، و یصیر من هناک إلی الرئه، و هذا القسم أعظم هذه الأقسام و یکون هذه فیه[1075] العرق المعروف بالورید الشریانی[1076]، لأن خلقته شبیهه بعرق ضارب.

و القسم الثانی: یستدیر حول القلب من ظاهره و ینبث[1077] فیه کلّه و یغذوه.

و الثالث: یصیر إلی الناحیه السفلی من الصدر، و یغذو ما هناک من العضل الذی فیما بین الأضلاع و غیره من الأجسام التی هناک، فاذا جاوز هذا العرق الصلب[1078] تشعبت منه عروق کثیره شبیهه بالشعر فی دقتها فتفرقت بالأجزاء[1079] العالیه من الغشائین اللذین یقسمان الصدر بنصفین، فاذا قارب الترقوه انقسم [قسمین][1080] و صعد کلّ واحد منهما من أقسامه إلی ناحیه الترقوتین و تباعد کلّ واحد منهما عن صاحبه علی تأریب، و تشعبت من کلّ واحد منهما شعبتان:

احداهما: یصیر إلی مقدم الصدر، و [عرقا هذا الزوج][1081] ینحدران مارین علی القص، واحده عن یمین القص، و الآخر عن شماله حتی ینتهیا إلی

الغضروف الشبیه بالسیف المشرف علی فم المعده.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 196

و الثانیه: تنقسم إلی خمسه اقسام:

القسم الاول: ینبت فی الصدر و یتفرق فی الاربعه الاضلاع العلیا من اضلاع الصدر.

[القسم] و الثانی: یأتی موضع الکتفین.

و [القسم] الثالث: یصعد إلی موضع الرقبه و ینبث[1082] فی العضل الموضع فی عمقها.

و [القسم] الرابع: ینفذ فی ثقب الست الفقرات العلیا من الرقبه و یصعد إلی الرأس.

و [القسم] الخامس: و هو أعظم الأقسام الخمسه یصعد إلی الإبط، و تتشعب منه أربعه عروق:

أحدها: یتفرق فی العضل الصاعد من القص إلی الکتف.

و الثانی: یتفرق فی اللحم الرخو الّذی فی الإبط.

و الثالث: ینحدر ماراً فی جانب الصدر حتی یصیر إلی مراق البطن و ثبت[1083] فی ظاهره.

و الرابع من هذه الأقسام ینقسم إلی ثلاثه عروق:

أحدها: ینقسم فی العضل التی فی الجانب المقعر من عظم الکتف.

و [العرق] الثانی: یتفرق فی العضله الکبیره التی فی الابط.

و [العرق] الثالث: و هو أعظمها یمر علی العضد حتی یصیر إلی الید و هو العرق المعروف بالإبطی.

فإذا لقی هذان العرقان الأجوفان الترقوتین، بعد ما ینقسم ما قلنا انه ینقسم انقسم کلّ واحد منهما من موضع التراقی اثنین و یصعد أحد القسمین غائراً و یسمی الوداج الغائر و یصعد الآخر ظاهرا و یسمی الوداج الظاهر.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 197

فی الوداج الظاهر

] فأما الوداج الظاهر: فاذا صعد من الترقوه انقسم إلی قسمین عظیمین:

أحدهما: یمر [فی][1084] الرقبه و یزول قلیلا من عمق البدن إلی قدام و إلی خلف[1085].

و الثانی: یمرّ إلی قدام و إلی أسفل، ثم یصعد و یستدیر علی الترقوه و یرتفع من خارج إلی القسم الأول منه، فتنخلط بعض اقسامه ببعض اقسام ذلک و یصیر منها الوداج المعروف بالوداج الظاهر.

و قبل

مخالطه هذا القسم للقسم الأول تتفرق منه عروق کثیره ترتفع إلی فوق، بعضها لیس یظهر بحس[1086] البصر فی کلّ وقت لانها شبیهه بنسج العنکبوت، و بعضها یظهر لحس البصر.

فی الوداج الغائر

] فأما ما لا یظهر منها للبصر فانّه یجتمع منها زوجان:

أحدها یمر عرضاً و یتصل عرقاه أحدهما بالآخر فی الموضع الغائب[1087] الّذی عند ملتقی الترقوتین.

و الزوج الآخر لا یتصل عرقاه أحدهما بالآخر لکنهما تقبلان[1088] نحو الموضع الخارج الظاهر من الرقبه موربین.

فی الودج الذی یظهر للبصر

] و أما الّذی یظهر بحس[1089] البصر دائماً: فمنه عرق یمر علی الکتف و یصیر إلی الید و یعرف بالعرق الکتفی و هو القیفال. و منه عرقان لازمان لأصل هذا العرق الکتفی:

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 198

أحدهما یمر إلی رأس الکتف و ینقسم فیما بین الاجسام التی هناک، و الآخر یبلغ إلی رأس العضد.

فأما الوداج الظاهر الملتئم من اختلاط ذینک القسمین: فانّه ینقسم إلی اثنین:

فأحد قسمیه یصیر إلی داخل، و تتشعب منه شعب بعضها صغار یتفرق فی اللحی الأعلی و بعضها کبار یتفرق فی اللحی الأسفل و تتشعب من الشعب الکبار شعب تتفرق فی اللسان و فیما یلیه من الاجسام الظاهره.

و القسم الآخر یصیر إلی ظاهر [الرأس][1090] فینقسم فیما یلی الاذنین من الأجسام و فی الرأس.

و أما الوداج الغائر

فانّه یمر صاعداً إلی جانب المری ء، و یتشعب منه شعب تخالط الشعب المنقسمه من الوداج الظاهر فینبثان جمیعا فی الحنجره و فی المرئ و فی جمیع أجزاء العضل الغائره، و باقی هذا الوداج یصیر إلی منتهی الدرز الشبیه باللام فی کتابه الیونانیین فتتشعب منه شعب، فتصیر منه شعبه صغیره إلی الموضع الّذی بین الفقاره الاولی و الثانیه، و شعبه اخری شبیهه بالشعب تصیر إلی الموضع الّذی بین الرأس و الفقاره الاولی، و باقیه یدخل إلی جوف القحف من الثقب الّذی فی منتهی الدرز الشبیه باللام فی کتابه الیونانیین فیتفرق فی داخل القحف و یغذی ما هناک من الاجسام، و هذا هو آخر موضع ینتهی الیه الوداج الغائر.

الکلام فی العرق الابطی

] فلنرجع الأن إلی العرق [المعروف][1091] بالابطی: و هو الباسلیق و العرق المعروف بالکتفی و هو القیفال.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 199

فی الأکحل

] فأقول: إن هذین العرقین اذا مرا فی العضد یتشعب من کلّ واحد منهما شعب: [کثیره][1092] صغار تتفرق فی العضد و یجتمع من بعضها مع بعض العرق المعروف بالأکحل.

فأما الکتفی[1093] فإذا هو مر فی العضد تتشعب منه شعب دقاق تتفرق فی الجلد و فی الأجزاء الظاهره من العضد و یغذیها.

و أما العرق الابطی: فانّه یتشعب منه شعب تتفرق فی العضل التی فی باطن العضد و یغذیها، فاذا قارب کلّ واحد من ذینک العرقین مفصل المرفق انقسما و اتصل قسم [کلّ][1094] واحد من أقسام الأبطی[1095] بقسم من أقسام الکتفی و صار [منهما][1096] عرق واحد یمر فی الوسط فی موضع مثنی المرفق، و هو العرق المعروق: بالاکحل.

فی حبل الذراع

] فأما باقیها فانّه یأتی العرق الکتفی بعضه یمر فی ظاهر الساعد علی الزند الاعلی و هو العرق المعروف: بحبل الذراع، و یمیل إلی الجانب الوحشی إلی ناحیه الطرف المحدب من الزند الاسفل و یصیر إلی الرسخ و ینقسم فی ذلک الموضع فی الأجزاء السفلیه إلی الجانب الوحشی من الرسخ و باقی الکتفی [یمر][1097] فی العضد و یتصل بقسم من اقسام الابطی الّذی فی العمق.

و أما باقی العرق الابطی فانّه ینقسم [الی][1098] قسمین:

أحدهما صغیر، و هو أیضاً ینقسم قسمین:

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 200

فی الاسیلم

] أحدهما یمرّ إلی الجانب الإنسی و یصیر إلی الموضع الّذی بین الخنصر و البنصر و هو العرق المعروف: بالاسیلم، و إلی بعض الاصبع الوسطی. الآخر یترفع و یصیر إلی الأجزاء الخارجه من الید أعنی الأجزاء التی تماس البطن.

و أما القسم الثانی و هو أعظم من الأول فانّه ینقسم إلی ثلاثه اقسام:

أحدها: ینقسم فی الجانب الاسفل من الساعد حتی یبلغ إلی الرسغ.

و الآخر: ینقسم فوق هذا و یصیر أیضاً إلی الرسغ.

و الثالث: ینقسم فی وسط الساعد.

و أما العرق الاکحل: فانّه اذا مر فی وسط المرفق صعد إلی الزند الاعلی إلی الجانب الوحشی و انقسم قسمین:

أحدهما: یصیر إلی طرف الزند الأعلی عند الرسغ و ینقسم فی الموضع الّذی خلف الابهام و السبابه و ینبت فیهما.

و الثانی: یصیر إلی طرف الزند الاسفل و ینقسم إلی ثلاثه عروق:

أحدها: یصیر إلی الموضع الّذی بین الوسطی و السبابه و یتصل بجزء من القسم الآخر الّذی قبله فیصیر منهما عرق واحد.

و العرق الثانی: یصیر إلی الموضع الّذی بین الوسطی و البنصر، و هو العرق الّذی یفصده بعص المتطبیین لعلل الطحال من الید الیسری و یترکون الدم حتی

ینقطع من نفسه.

و العرق الثالث: یصیر إلی موضع الخنصر و البنصر.

فهذه هی اقسام العرق الاجوف الصاعد إلی فوق.

فی الاجوف النازل الی اسفل

] و أما العرق الّذی ینقسم من العرق الاجوف و یصیر إلی أسفل: فانّه عند انفصاله من العرق الاجوف و قبل أن یرکب علی عظم الصلب تنقسم منه عروق دقاق شبیهه بالشعر تصیر إلی الکلّیه الیمنی و تنبت فی لفائفها و أغشیتها و فیما قرب منها من الاجسام و توصل الیها الغذاء. ثم ینقسم منه عرقان کبیران: یدخلان

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 201

فی تجویف الکلّی بها تجذب الکلّی مائیه الدم، ثم یتشعب منها شعبتان أخریان یصیران إلی الأنثیین.

ثم یتفرع منه عند کلّ فقاره من فقارات القطن عرقان یمران إلی الخاصرتی فی الجانبین و إلی العضل التی علی القطن و تتفرع عنه عند کلّ فقاره من فقارات القطن عروق دقاق تدخل فی الثقب التی فی الفقار فتغذی النخاع. فاذا صار هذا العرق إلی آخر الفقار انقسم قسمین:

و أخذ أحد القسمین نحو الفخذ الأیمن. و الآخر نحو الفخذ الأیسر، ثم تنقسم من هذین القسمین عشر طوائف عروقاً:

و تمضی الطائفه الأولی نحو المتنین[1099].

و الثانیه- و هی عروق دقاق شبیهه بالشعر- إلی جزء من الصفاق [هو الّذی یحوی الأمعاء][1100].

و الثالثه: إلی اللحم الّذی عند عظم العجز.

و الرابعه: إلی العضل الّذی حول المقعده و خارج عظم العجز.

و الخامسه: إلی فم الرحم و الجزء الأسفل منه و المثانه.

و السادسه: إلی العضل الموضوع علی عظم العانه.

و السابعه: [تذهب إلی العضل الموضوع][1101] علی استقامه فی مراق البطن.

و الثامنه: تأتی الفرج من الانثی و القضیب من الذکر.

و التاسعه: تأتی العضل الباطن من عضل الفخذ.

و العاشره: تأتی موضع الخاصره.

ثم انه من بعد تقسیم هذه العشر طوائف من

هذین العرقین الآخذین نحو الفخذ تنقسم باقی کلّ واحد منها إلی أقسام أخر.

فتنقسم منه شعبه تنبت فی العضل الّذی فی مقدم الفخذ، ثم تنقسم منه شعبه أخری فی أسفل الفخذ من الجانب الإنسی[1102] مما یلی ظاهر البدن حتی یبلغ الی العمق، ثم تتشعب منه شعب أخر کثیره تتفرق فی عمق عضل الفخذ،

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 202

فإذا صار هذا العرق فوق مفصل الرکبه بقلیل انقسم إلی ثلاثه عروق:

أحدها: یأخذ فی الوسط و یثبت[1103] فی جمیع عضل الساق الداخل و الخارج.

و الثانی: ینحدر علی القصبه العظمی من قصبتی الساق مما یلی ظاهر البدن حتی یبلغ إلی مفصل الکعب و هو عرق النسا.

عرق الصافن

] و الثالث: یمرّ فی الجانب الداخل من الساق حتی یصیر إلی الموضع العاری من الساق و ینتهی إلی أسفل الموضع المحدب من قصبه الساق العظمی عند الکعب، و هذا العرق هو العرق المعروف: بالصافن.

ثم انه ینقسم کلّ واحد من هذین العرقین عند بلوغه إلی القدم أربعه عروق:

عرقان اثنان منها[1104] یستدیران حول طرف القصبه الصغری من الساق.

فی عرق النسا

] أحدهما من الجانب الوحشی، و الآخر من الجانب الإنسی و یتفرقان فی أجزاء الرجل العلیا و السفلی، و هذان القسمان[1105] من العرق المعروف بالنسا

و الاثنان الآخران ینبتان حول طرف القصبه العظمی:

أحدهما من قدام، و الآخر من خلف.

فهذه صفه جمیع العروق غیر الضوارب و هی احد عشر قسماً:

و هی العرق الّذی یأتی باب الکبد من السره فی ابدان الاجنه، و العرق الاجوف، و عروق الصدر، و عروق الحجاب، و العرق الکتفی مع شعبه، و العرق الّذی یمر فی الابط، و الوداج الظاهر، و الوداج الغائر، و العروق التی تنحدر من مراق البطن، و العروق التی فی عظم العجز[1106]، و العروق التی فی ظاهر العجز.

فهذه صفه جمیع العروق غیر الضوارب و هیئتها و منافعها [فاعلم ذلک][1107] [و یتلو ذلک صفه العروق الضوارب هی الشرایین][1108].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 203

الباب الثالث عشر فی صفه العروق الضوارب

اشاره

فأقول: إن العروق الضوارب المسماه شرایین، انما اتحتاجت الیها الطبیعه لتأخذ الحراره الغریزیه من القلب و تؤدیها إلی سائر الأعضاء و الشرایین، مؤلفه من طبقتین متشابهتی الأجزاء مختلفتی الموضع و الجوهر:

فالطبقه الداخله: منها لیفها ذاهب بالعرض و جوهرها صلب و هی أغلظ من الطبقه الخارجه بخمسه أضعافها.

و الطبقه الخارجه: لیفها ذاهب بالطول و فیها لیف یسیر ذاهب علی الوراب، و جوهرها فیه رخاوه، و احتیج الیها أن تکون کذلک لأن فیها حرکتین:

احداهما حرکه الانبساط و هو اجتذاب الهواء الیها من القلب ذلک یکون بالطبقه الخارجه الذاهب لیفها طول.

و الثانیه: حرکه الانقباض و هو دفع الفضل الدخانی و اخراجه إلی خارج، و ذلک یکون بالطبقه الداخله الذاهب لیفها عرضاً و یعینه علی ذلک اللیف الذاهب ورابا. و بهذا اللیف یکون احتواء العروق علی الدم المنبعث من

القلب و لذلک جعلت هذه الطبقه [الداخله][1109] أصلب من الطبقه الخارجه.

[طبقه ثالثه]: و فی داخل الشریان طبقه أخری رقیقه صلبه علی مثال نسج العنکبوت تظهر ظهوراً بینا فی الشریانات الکبار فعدّه قوم طبقه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 204

و جمله جوهر الشریان اصلب من جوهر العرق غیر الضارب، و جعل کذلک لانه لم یکن یؤمن علیه لکثره حرکته أن ینخرق أو ینقطع.

و منشأ العروق الضوارب کلّها من التجویف الأیسر من تجویفی القلب، و ذلک انه ینشأ من هذا التجویف عرقان ضاربان:

الشریان العرقی

] أحدهما: أصغر من الآخر و هو ذو طبقه واحده رخوه سخیفه و کذلک[1110] یسمی: الشریان العرقی، و الحاجه کانت الیه لیوصل إلی الرئه من الدم و الروح مقداراً کثیراً بسبب سخافته و هو یدخل إلی الرئه و ینقسم فیها بأقسام کثیره و یأخذ منها هواءً و یوصل الیها دماً لتغتذی به.

شریان الابهر

] و الثانی: أ عظم من الأول و هو الّذی سماه ارسطوطالیس: بالاوریطی[1111]، و یسمی: العرق الابهر، و هذا العرق حین یطلع من القلب تتفرع منه شعبتان:

احدهما: و هی الصغری تصیر إلی التجویف الأیمن من تجویفی القلب و تتفرق فیه. و الثانیه: و هی العظمی تستدیر حول القلب کما یدور ثم تدخل إلیه و تتفرق فیه.

و أما بقیه هذا العرق بعد أن تشعبت منه هاتان الشعبتان فینقسم قسمین:

احدهما: یمر صاعداً إلی فوق. و الآخر: ینزل إلی أسفل و هو أعظم من الجزء الصاعد، و جعل کذلک لأن الأعضاء التی هی أسفل من موضع القلب أکثر عدداً من الأعضاء التی فوق موضعه.

العرق الصاعد

] فأما القسم الّذی یصعد إلی فوق من العرق الّذی یسمی: بالاوریطی[1112] فینقسم قسمین:

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 205

[القسم الاول] أحدهما و هو الاکبر یأخذ مصعداً نحو اللبه و یمر علی تأریب[1113] إلی الجانب الایمن حتی اذا هو قرب من اللحم الرخو المعروف بالتوثه[1114] انقسم ثلاثه اجزاء:

عرقا السبات

] اثنان منها هما عرقان عظیمان یمران إلی جانب الوداجین الغائرین احدهما إلی جانب الوداج الایمن و الآخر إلی جانب الوداج الأیسر و هما العرقان اللذان یجس نبضهما من جانبی العنق عند الوداجین و یقال لهما: عرقا السبات و هما ینقسمان مع أقسام الوداجین، و تبقی منهما بقیه تدخل فی جوف القحف و ینقسم بأقسام کثیره مختلفه تشتبک و تنتسج و تصیر منها نسیجه شبیهه بالشبکه مفروشه تحت الدماغ معده لإنضاج الروح النفسانی.

ثم إن تلک الأقسام یجتمع بعضها إلی بعض حتی یلتئم منها عرقان کما کانا قبل أن ینقسما و یدخلان فی الدماغ و یتفرقان فی جرم الدماغ و یوصلان إلیه الروح النفسانی.

و القسم الثالث: تنقسم منه ثلاثه أجزاء:

یصیر بعضها إلی القص و الأضلاع الأول من أضلاع الصدر، و بعضها إلی الفقارات العلیا من فقارات الرقبه إلی المواضع التی تلی الترقوه حتی تبلغ إلی رأس الکتف و تنزل إلی ناحیه الإبط و تتشعب منه شعبه تصیر مع العرق الابطی المعروف بالباسلیق و ینقسم فی الید کانقسامه اعنی کانقسام الباسلیق و تنبت منه شعب صغار فی عضل العضد الظاهر و الباطن، و یمر غائراً حتی اذا صار إلی عند المرفق ظهر و مر مع العرق الابطی المعروف بالباسلیق، ثم انه یغوص أیضاً فی العمق و یتشعب منه شعب صغار تتفرق فی عضل الساعد.

و الثانی الباقی ینقسم قسمین:

احدهما و هو

الاکبر یصیر إلی الرسغ ماراً علی الزند الأعلی و هو العرق الّذی

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 206

تجسه الأطباء عند المرض.

و الآخر یأخذ إلی الزند الأسفل ماراً أیضاً إلی الرسغ و یتفرقان جمیعاً فی عضل الکف و ربّما ظهر لهما نبض فی ظهر الکف.

و أما الجزء الثانی: من العرق الصاعد إلی فوق فانّه یأخذ علی الوراب إلی ناحیه الابط الأیسر، و ینقسم فی الأعضاء[1115] التی فی الجانب الأیسر کتقسیم العرق الّذی ذکرنا قبل، و هذا هو الجزء الثالث من اجزاء العرق الّذی هو أخ لهذا.

فی العرق النازل

] و أما العرق الّذی ینحدر من العرق الضارب المسمی: بالاوریطی[1116] إلی أسفل من موضع القلب، فانه فإذا نزل استقر علی فقار الصلب ماراً إلی عظم العجز. و تتشعب منه فی ممرّه شعب عند کلّ واحد من الفقار یأتی الأعضاء المحاذیه لها:

منها عرق دقیق ینقسم فی الموضع الّذی فیه و الرئه تبلغ اطرافه إلی قصبه الرئه، و عرق آخر یصیر إلی الموضع الّذی بین الاضلاع، و عرقان صغیران یأتیان الحجاب، و عرق آخر ینقسم فی الکبد و المعده و الطحال، و عرق آخر ینقسم فی جدول الحجاب، و عرق آخر ینقسم فی جدول العروق التی حول الأمعاء الدقاق.

ثم من بعد هذا تتفرع منه ثلاثه عروق اخر: تتفرق فی جداول العروق التی حول المعی المستقیم.

و تقسّم هذه العروق الضوارب مع العروق غیر الضوارب فی جداول الأمعاء لتستعین بالغشاء المغشی علی العروق غیر الضوارب، و تتفرع أیضاً منه من بعد ذلک عروق صغار یدخل فی کلّ واحد من الفقار، منها زوج یأتی النخاع، و عروق أخر تأتی إلی الخاصرتین مع العروق غیر الضوارب التی تصیر إلی ما هناک، و عروق اخری ضوارب تأتی

الانثیین مع العروق غیر الضوارب التی تأتیهما.

فاذا بلغ إلی عظم العجز انقسم باقیه باثنین، کما ینقسم العرق غیر الضارب

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 207

الّذی تحته فیمر احدهما علی عظم العجز نحو الفخذ الایمن و الآخر نحو الفخذ الایسر، و قبل أن یبلغ هذان العرقان الضاربان إلی الفخذین تتشعب من کلّ واحد منهما شعبه یصیران جمیعاً إلی جانب المثانه حتی تبلغ السره، و ذلک یوجد فی أبدان الاجنه.

و أما فی ابدان المستکملین: فیجف الجزء الّذی یبلغ السره و یبقی الجزء الّذی عند منشأ کلّ واحد من العرقین، فتتشعب من ذینک الجزئین شعب تتفرق فی العضل الّذی علی عظم العجز، فاذا بلغ هذان العرقان الضاربان إلی الفخذ انقسمت بقیتهما فی الفخذ علی ما وصفنا فی تقسیم العروق غیر الضوارب، الا أنهما ینقسمان فی غور الفخذ.

فهذه صفه جمیع العروق الضوارب التی فی البدن، و هی: العروق التی تستدیر حول المثانه فی أبدان الاجنه، و العروق التی تأتی من العرق الضارب العظیم إلی العرق الضارب الشبیه بالعرق غیر الضارب، و العرق الّذی یصیر إلی الفقاره الخامسه، و العرق الّذی یصعد إلی اللثه و العرق الّذی یصعد إلی الإبط و العرقان المعروفان بعرقی السبات و العرق الّذی یأتی الحجاب، و الشعب الأول التی تأتی الکبد و الطحال و الأمعاء.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 208

الباب الرابع عشر فی صفه اللحم المفرد و الشحم

اشاره

و إذ قد شرحنا أمر العروق الضوارب فنحن نشرح فی هذا الموضع أمر الشحم، و اللحم و نبتدئ اولا بذکر اللحم

فنقول: إن اللحم الّذی فی البدن ثلاثه أنواع:

أحدها: نوع اللحم المختلط مع عصب الوتر و یقال له العضل، و هذا النوع أکثر ما فی البدن من سائر الأعضاء، و نحن نذکر هذا النوع فی

الموضع الّذی نذکر فیه الأعضاء المرکبه.

و النوع الثانی: نوع اللحم المفرد الّذی یسمی علی الإطلاق: لحم، و جوهره معتدل فیما بین الصلابه و اللین اللطیف و الدم فیه کثیر، و هذا النوع أقل ما فی البدن من الاعضاء[1117].

و النوع الثالث: هو نوع اللحم الغددی.

و أما اللحم المفرد فمنه ما هو فی الفخذین، و منه ما هو فی باطن الصلب و ظاهره، و یقال له البشتمازج، و اللحم الّذی فیما بین الاسنان.

و أما اللحم المفرد الّذی فی الفخذین، فهو موضوع فی الجانب الوحشی من کلّ واحد من الفخذین، و احتیج الیه لیکون وطاءً یعتمد علیه عظما الفخذین فی وقت الجلوس.

و أما اللحم الّذی فی باطن الصلب و ظاهره، و هو اللحم الّذی یسمی

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 209

بالفارسیه: البشتمازج، فاحتیج الیه.

أما من داخل فلمنعفتین:

احداهما: لیزید فی سخونه الصلب إذ کان الغالب علی الصلب المزاج البارد لما هو مرکب من عظام و نخاع و عصب و مزاج هذه بارد بالطبع.

و المنفعه الثانیه: لیکون وطاءً و دعامه لقسم العرق المعروف بالأجوف الصاعد إلی فوق و لقسم الشریان النازل إلی أسفل.

و أما من خارج: فلیسخن أیضاً الصلب، و یدفع عنه ضرر الهواء البارد متی لقیه من خارج و لیملأ الخلل الّذی فیما بین الفقار و مفاصل الاضلاع.

و أما اللحم الّذی فیما بین الأسنان فاحتیج الیه لیوقی أصول الأسنان و یمنعها من التزعزع.

فی اللحم الغددی

] و أما اللحم الغددی فثلاثه أنواع:

احدها: جعل لتولید رطوبه نافعه کالانثیین و الثدیین و الغدتین اللتین فی أصل اللسان، لان الانثیین جعلتا لتولید المنی، و الثدیان جعلا لتولید اللبن، و الغدتان اللتان فی أصل اللسان جعلا لتولید رطوبه [لعابیه][1118] تبل بها السان و الفم و ما

یلیه من الاجسام.

و النوع الثانی: [نوع][1119] الغدد الّذی جعل بعضه لیحشو المواضع الخالیه و لیکون وطاءً للعروق و الاعصاب و سنداً لها بمنزله الغدد اللاتی فی المرابض و الغده المعروفه بالتوثه[1120] و الغده التی فیما بین البطن الوسط و البطن المؤخر من بطون الدماغ، و بعضه جعل مع ذلک لیقبل الفضول المنصبه من الاعضاء[1121] الدافعه لها بمنزله الغدد التی تحت الابطین و الارُبیتین و خلف الاذنین و فی العنق.

و النوع الثالث: اللحم الغددی الّذی فی المرابض و هی الجداول التی حول

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 210

الأمعاء، فانّه لما کان العرق المنبعث من الکبد إلی الأمعاء و هو المعروف بالباب[1122] یصیر إلی الموضع الّذی فیما بین المعده و الأمعاء. و ینقسم هناک حول الأمعاء.

و کان الشریان أیضاً الّذی ینحدر من القلب إلی أسفل تنقسم منه اجزاء کثیره مع هذا العرق، و کذلک أیضاً الجزء من العصبه التی تنقسم فی الأمعاء النازله إلی أسفل ینقسم کتقسیم العروق و الشرایین، و قد تصیر مع هذه إلی هذه المواضع و المجاری التی ینصب فیها المرار من المراره إلی الأمعاء، و کان مصیر هذه کلّها إلی هذه الموضع غیر حریز و لا وثیق لما هو علیه من التعلیق احتیل لها بان فرش تحتها لحم غددی وحشی فیما بینها و ادیر حوالیها لئلا [تتزعزع][1123] و لا تنتهک أو تنقطع عند الحرکه الشدیده، و جعل هذا اللحم لیناً لیکون أجود لوطأه هذه الاوعیه و لیکون متی عرض لها ضغط غاصت و انغمست فیه و لم یعرض لها من ذلک هتک و لا فسخ.

فهذه حال اللحم الرخو الّذی یکون فی المرابض.

فی غدّه التوثه

] و أما الغده المعروفه بالتوثه[1124] فهی غده کبیره مفروشه فی الاجزاء

العلیا من عظام القص، و الحاجه إلیها کانت نظیر الحاجه إلی المرابض، و ذلک أن العروق المنقسمه من العرق الضارب المعروف بالابهر اذا صارت إلی هذا الموضع اعتمدت و توکأت علی هذا اللحم اعنی اللحم المفروش فیما بینها لئلا تکون تلک العروق متعلقه غیر متمکنه فتنقطع او تزول عن موضعها بسبب کثره حرکاتها.

الغده الصنوبریه

] و أما الغدّه الشبیهه بالصنوبره فهی موضوعه علی ابتداء المجری الّذی فیما

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 211

بین البطن الاوسط و البطن المؤخر من بطون الدماغ، و هی فی شکلّها شبیهه بحب الصنوبر، و جوهرها جوهر سائر الغدد، و احتیج الیها لتکون حشواً لأقسام العروق غیر الضوارب التی منها یکون الاشتباک المشیمی الّذی للبطنین المنقدمین من بطون الدماغ و لیکون دعامه و سنداً لها، فلهذه المنافع احتیج إلی کون الغدد فی هذه المواضع.

و أما ما أعد مع هذه المنافع لقبول الفضل فهو علی ما ذکرنا الغدد فی اللحم [الّذی][1125] تحت الابطین، و عند الاربیتین، و خلف الاذنین و العنق.

فی الغدّه التی تحت الإبطین

] و أما الّذی تحت الإبطین [الأذنین و فی العنق][1126] فاحتج الیه لیقبل الفضول الردیئه التی یدفعها القلب و تنقیها، إذ کانت هذه الغدد[1127] قد جعلت بالطبع ضعیفهً لتقبل جمیع ما یصیر الیها و لا یمکنها دفعه لضعفها، و هی: منزله المزبله التی یطرح فیها کناسه المنازل، و هو مع ذلک یدعم العروق التی تأتی الیدین علی هذا الموضع.

فی الغده التی عند الأربیتین

] و کذلک أیضاً الغدد[1128] التی فی الاربیتین جعل لیقبل ما یدفعه الکبد من الفضل الردی ء الحاصل فیه، و لیدعم الاعصاب التی تأتی الرجلین و تحشو الفرج التی فیما بینها.

فی الغده التی عن جنبی الحلق

] و أما الغدتین اللتین هما عن[1129] جانبی الحلق و هو عند اصل الاذنین فجعل أیضاً لیقبل الفضل الّذی یدفعه الدماغ و ینقیه[1130] عن نفسه.

فهذه صفه انواع اللحم الغددی.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 212

فی الشحم و السمین

[فی الشحم]

و أما الشحم و السمین فهو جسم ابیض لین اکثر ما یکون علی الاغشیه و علی الأعضاء العصبیه لبرد مزاجها، و ذلک أن الجزء اللطیف الدسم من الدم اذا صار إلی الأعضاء اللحمیه صار غذاء للحراره التی فیها بمنزله دهن السراج للنار، و اذا صار إلی الاعضاء التی من جنس العصب و الاغشیه جمد علیه لبرد مزاجها، و لذلک قد یوجد الشحم علی الثرب کثیراً لأن هذا العضو أکثره من الجوهر الغشائی.

فی السمین

] و أما السمین الّذی یوجد علی اللحم فلیس یوجد الا علی الاغشیه التی تغشی العضل لبرد مزاج الاغشیه، فأما فیما بین لیف اللحم فلا یکاد یوجد، إذ کانت الحراره التی فیما بین اجزاء اللحم تذوب الجسم الدسمی من اللحم و تغتذی به کما تغتذی النار بالودک.

و الحاجه کانت إلی الشحم و السمین فوق الاغشیه و الأعضاء العصبیه لیبلها و یندیها بما فیه من الرطوبه الدهنیه، و ذلک أن هذه الأعضاء مزاجها یابس و یسرع الیها الیبس و الجفاف عند افراط الحرکه و لقاء الحر المفرط و الامساک عند الغذاء.

فهذه صفه اللحم المفرد و الغدود و الشحم و السمین، و الحال فیها و فی منفعتها.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 213

الباب الخامس عشر فی صفه الأغشیه و الجلد[1131]

اشاره

فأما الاغشیه فهی جسم رقیق صلب یحتوی علی الأعضاء و لیس فی البدن عضواً أرق منها و لا أصلب بعد العظم، و احتیج إلی الاغشیه لتقی الأعضاء و تحفظها و تمنع ما یعرض لها من الآفات، و لذلک جعل جوهرها جوهراً صلباً لئلا یقبل التأثیر سریعاً.

و أما رقتها فلئلا تأخذ موضوعاً کثیراً[1132] من مواضع الأعضاء فتضیق علیها مواضعها.

و الأعضاء: منها ما لها غشاء واحد: و منها ما لها غشائان.

[فی الأعضاء التی لها غشاء واحد]

فأما الأعضاء التی لها غشاء واحد: فهی العضل، و ذلک أن کلّ واحد من العضل مغشاه بغشاء رقیق فی غایه الرقه مجلل لها محتو علیها من جمیع جهاتها لاصق بها لا یمکن کشطه عنه بسهوله، و احتیج إلیه لثلاث منافع:

احدها: لیجمع أجزاء العضو و لیحوزه[1133] عن غیره.

و الثانیه: لیکون متی نالت بعض العضل آفه لم یسر إلی غیرها.

و الثالثه: لیکون متی صاک بعض الأعضاء بعضاً عند الحرکه لم یؤثر بعضها

فی بعض.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 214

[فی الأعضاء التی لها غشائان]

و أما الأعضاء التی لها غشائان: فهی الأعضاء الباطنه، و ذلک أن الأعضاء الباطنه کلّها لکلّ واحد منها غشاء خاص به منفعته نظیره لمنفعه، الغشاء المجلل للعضل، و لها غشاء آخر فوق هذا لیس بملتصق و لا ملتحم لکنه متبرئ[1134] عنه، و بینه و بین الاخر فضاء الا فی المواضع التی یرتبط بها العضو بما لیه من الأعضاء.

و احتیج إلی هذا الغشاء لیقی کلّ واحد من الأعضاء و یحفظه و یرتبط به و فیما[1135] یلیه من الأعضاء، و ما کان من الأعضاء التی فی الصدر فانّه یکتسی هذا الغشاء من الغشائین القاسمین للصدر بنصفین و من الغشاء المستبطن للاضلاع.

و ما کان منها فی البطن فانّه یکتسی هذا الغشاء من الغشاء المعروف بالصفاف و ما کان منها فی تجویف الدماغ فانّه یکتسی هذا الغشاء من الغشائین المحتویین علی الدماغ.

و نحن نبین الحال فی کلّ واحد من الاغشیه فی هذا الموضع، و نبتدی، أولا بالغشاء المستبطن للأضلاع و الغشاءین القاسمین الصدر نصفین و ما ینشأ منه.

[فی صفه الغشاء المستبطن للأضلاع][1136]

و أما الغشاء المستبطن للأضلاع فهو غشاء رقیق شبیه بنسیج العنکبوت و لیس علی جمیع أضلاع الصدر من داخل محتو علی جمیع ما فی الصدر من الأعضاء، و منفعه هذا الغشاء أن یحفض و یقی جمیع ما فی الصدر من الأعضاء لئلا یتأذی بما یلقاها[1137] [عظام][1138] الصدر، و من هذا الغشاء ینشأ الغشائان القاسمان للصدر بنصفین.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 215

فی صفه الغشائین القاسمین للصدر بنصفین[1139]

و ذلک أن هذین الغشائین یقسمان الصدر فی طوله بنصفین من حد ملتقی الترقوتین إلی أسفل القص، و هو أول الغضروف الشبیه بالسیف

ملتحم من قدام بهذین الموضوعین و یجمع الأجزاء الوسطی من عظام القص، و من خلف یلتحمان بفقار الصدر و یفترقان من موضع اتصالهما بالقص قلیلا قلیلا إلی أن یأتیا القلب فیکون افتراقهما هناک أکثر لأنهما یحتویان علی القلب، و یصیر القلب و غشاؤه المحتوی علیه وسط هذین الغشائین ثم یعودان فیتصلان عند فقار الصلب و فوق المری ء، و یلتحمان بهذه المواضع الت

حاماً محکماً فیصیر للصدر تجویفان محاذ متمیز احدهما عن الآخر.

و الحاجه کانت إلی هذین الغشائین لمنفعتین:

أحداهما و هی أعظمهما لیکون متی عرضت لأحد تجویفی الصدر آفه تبطل فعله، کان للتجویف الآخر یقوم بنصف الفعل، و ذلک انه متی وقعت بأحد شقی الصدر جراحه عظیمه نفذت إلی تجویفه و بطل منها فعل التنفس فی ذلک الشق کان التنفس فی ذلک التجویف الآخر باقیاً علی حاله فیکون الحیوان فی هذه الحال یتنفس بنصف نفسه و بصوت بنصف صوته. و أما متی عرضت الجراحه لتجویفی الصدر جمیعاً بطل التنفس علی المکان و لم یلبث الحیوان الی أن یموت.

و أما المنفعه الثانیه: فتنشأ منه أغشیه تغشی کلّ واحد من الأعضاء التی فی تجویفی الصدر و هی القلب و الرئه و العروق الضوارب و غیر الضوارب و الاعصاب، و تجللها و تستدیر حولها لتقیها و تحفضها و لتربط أیضاً جمیع الأعضاء بالصدر لئلا تزول عن مواضعها، و قد ینشأ أیضاً من هذین الغشائین الغشاء الملبس علی الحجاب الّذی فیما یلی تجویفی الصدر.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 216

فی صفه غشاء القلب[1140]

و أما الغشاء المحتوی علی القلب و هو المسمی غلاف القلب فهو مستدیر علیه محتو من جمیع جهاته و شکله کشکلّ القلب دقیق، [و هو الشکلّ الصنوبری دقیق][1141] عند رأسه مستدیر عند

قاعدته، و هو متبر عن جسم القلب حتی أن بینهما فضاء لیس بالیسیر، لیکون للقلب موضع یتحرک فیه، و یلتحم عند قاعده القلب بالعروق و الشرایین التی تخرج منه و بالغشائین القاسمین للصدر و یلتحم عند رأسه الدقیق بالغشائین القاسمین للصدر فی موضع أسفل القصر.

و کذلک أیضاً سائر الأغشیه المغشاه علی الأعضاء[1142] التی فی الصدر تحتوی و تستدیر علی کلّ واحد منها إلا أنها تخالف الغشاء المجلل للصدر و لما هو علیه من الفضاء الواسع الّذی فیما بینه و بین القلب.

فی الغشاء المعروف بالصفاق

فأما الغشاء المعروف بالصفاق فهو أیضاً غشاء رقیق فی قوام نسج[1143] العنکبوت موضوع تحت العضل الّذی علی البطن من طرف الغضروف الّذی علی رأس المعده و إلی عظم العانه، و هذا الغشاء ممتد علی جمیع الأعضاء التی فی البطن و هی المعده و الکبد و الطحال و الکلّیتان و المثانه و الرحم و الانثیان و الثرب و العروق الضوارب و غیر الضوارب و الاعصاب و سائر الأعضاء التی فیما بین الحجاب إلی عظم العانه، مستدیر علیها یعلوها من فوق و ینفرش تحتها من أسفل علی عظم الصلب.

و هذا الغشاء من حیث یبتدی ء من فم المعده یکون أغلظ ثم لا یزال کلما[1144] انحدر دق[1145] حتی یکون أرق ما فیه الموضع الّذی عند عظمی العانه، و هو ملتحم من فوق بالحجاب و من أسفل بالعضلتین العریضتین اللتین علی البطن اللتین احدهما من الجانب الایمن و الاخری من الجانب الأیسر و من اسفل بعظم العانه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 217

و لیس یسهل کشط هذا الغشاء حتی یخرج سلیماً لا سیما فی الموضع الّذی یتصل بالحجاب و فی موضع العضلتین اللتین علی البطن، و ذلک انه قد ینبت

من هاتین العضلتین اللتین علی البطن وتر صغیر رقیق یلتحم بهذا الغشاء و یتحد به اتحاداً یعسر تخلصه منه، و لذلک قد یظن قوم من المعالجین أن خیاطه البطن انما تعمل فی الصفاق وحده، و لیس الامر کذلک، لکن الابره تمر فی الصفاق و فی هذه الوتره التی ذکرناها. و احتیج إلی الصفاق لخمس منافع:

أحداها: انه کالغطاء لجمیع الأعضاء التی تکون دون الحجاب.

و الثانیه: انه یمنع العضل الّذی علی البطن أن یقع علی الاحشاء [و المثانه][1146].

و الثالثه: انه یسهل انحدار فضول الغذاء الیابس و ذلک أن تلک الفضول یضغطها[1147] من قدام الصفاق و من خلف الحجاب فتنعصر و تندفع[1148] تلک الفضول إلی خارج کما تضغط[1149] الید الأشیاء الرطبه و ینعصر و یخرج عن الید[1150].

و الرابعه: لئلا تنتفخ المعده و الأمعاء بسهوله من الأشیاء النافخه لأن الریح تتحلل عند ما یضغطها الصفاق بمعونه الحجاب له.

و الخامسه: أن تربط جمیع الأعضاء التی دون الحجاب و تشد بعضها ببعض، و تحتوی علیها و تغطی کلّ واحد منها علی الانفراد بغشاء ینشأ منه و یستدیر علیه و یقوم له مقام الجلده التی علی سائر البدن.

و هذه الأعضاء کما قلنا هی المعده و الکبد و الطحال و الکلّیتان و الأمعاء و الرحم و المثانه و الخصیتان و العروق الضوارب و غیر الضوارب و الاعصاب.

فی صفه غشاء المعده

] فأما المعده: فان الغشاء الّذی یغشاها أغلظ من سائر الاغشیه التی تغشی الاحشاء، و احتیج إلی ذلک لتکون متی امتلأت المعده من الغذاء و انتفخت لم یعرض له الانخراق و الانهتاک، و بهذا العشاء یرتبط الصفاق المفروش تحتها.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 218

فی صفه غشاء الکبد و الطحال

] و أما الغشاء الّذی علی الکبد: فهو غشاء رقیق یحفظها و یقیها و یربطها مما یلی حدبتها بالحجاب و بالاضلاع الخلف و ممّا یلی تقعیرها بالامعاء.

و کذلک أیضاً الطحال مغشی بغشاء رقیق و احتیج الیه لیحفظه و یقیه و لیربط به اضلاع الخلف و الخاصره.

و بالجمله فان الکلّیتین و الأمعاء و المثانه و الرحم و الانثیین کلّ واحد منها یحتوی علیه غشاء کمثل ما یحتوی علی هذه و تولده من الصفاق.

فی صفه غشاء الانثییان

] و أما الانثیان: فان الغشاء المعروف بالصفاق اذا صار إلی الحالبین یصیر منه مجریان عند کلّ واحد من الحالبین مجری و ینحدران نحو الانثیین و یتسعان[1151] و ینبسطان أولا فأولا حتی یصیر منهما غشاء یحتوی علی الانثیین، و هو کیس الانثیین، و قد تتولد أیضاً من الصفاق الجداول التی فیما بین الأمعاء و الصفاق الّذی یلتئم منه الثرب.

و أما الجداول: فهی أغشیه فیما بین استدارت الأمعاء، تمرّ فیها العروق و الشرایین و الأعصاب التی تأتی الأمعاء، منها أغشیه تحتوی علی کلّ واحد من هذه الأوعیه، و ما کان کذلک فهو طاق واحد، و منها أغشیه فیما بین کلّ عرقین و کلّ عصبتین و کلّ معائین یرتبط بعضها إلی بعض و تربطها بما یلیها و لا یحتوی علیها، و ما کان کذلک فهو مطوی بطاقین.

و أما الثرب: فلأنه مرکب من غشاء و عروق و شحم لیس نذکره فی هذا الموضع لانه من الأعضاء المرکبه، و کلامنا هاهنا انما هو فی اصناف الأعضاء البسیطه. و هذه هی صفه الاغشیه التی تغشی الأعضاء التی فی تجویف البطن.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 219

فی صفه غشاء القحف

] و أما الاغشیه التی تغشی الأعضاء التی فی تجویف القحف و هی الاغشیه التی تغشی الدماغ فهما غشاءان:

احدهما: مفرد و هو اعظمهما[1152] و یقال له الأم الجافیه و یکون تحت عظم القحف مجللا [جمیع][1153] اجزاء الدماغ، و احتیج إلیه لیستر و یقی الدماغ مما یلقاه[1154] من عظم القحف الرأس و مما یعرض له متی شدخ و انکسر عظم القحف [او انخدش][1155]، و هو مربوط بالشؤن التی فی عظم القحف برباطات غشائیه تنشأ منه.

و الآخر: غشاء رقیق مرکب من عروق و شرایین یوصل بین بعضها

و بعض کترکیب المشیمه للجنین، لأن مشیمه الجنین انما هی عروق و شرایین فیما بینهما غشاء رقیق منتسج، کذلک هذا الغشاء و هو محتوی علی جمیع اجزاء الدماغ مربوط بها مع الأم الجافیه برباطات غشائیه، و احتیج إلی هذا أیضاً لیقی الدماغ مما یلقی من غلظ الأم الجافیه، و لیغذو الدماغ بما فیه من العروق و یؤدی الیه الحراره الغریزیه بما فیه من الشرایین، و جمیع ما فی الدماغ من الاعصاب و العروق و الشرایین مغشاه بغشائین نابتین من هذین الغشائین إلی أن تخرج من قحف الرأس. و نحن نبین هذه الحال فی أمر هذین الغشائین بیاناً اوضح من هذا عند ذکرنا هیئه الدماغ. فهذه جمله القول فی الاغشیه.

فی صفه الجلد الذی یعلو البدن[1156]

و أما الجلد الّذی یعلو البدن: فانّه کما أن الطبیعه جعلت علی کلّ واحد من الأعضاء [غشاء][1157] یقیه و یحفظه من الآفات العارضه له کذلک جعلت علی ظهر البدن غطاءً عاماً لسائر أعضاء البدن یستره و یقیه من الآفات العارضه من خارج.

و جعل هذا الجلد فی الانسان أرق منه فی سائر الحیوان و ألین و أعدم شعراً و أضعف قوه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 220

أما رقته و لینه و عدمه للشعر فلما احتیج الیه أن یکون فیه من فضل الحس، لأنه لو کان غلیظاً صلباً بمنزله الاخزاف التی علی الحیوان الخزفی لم یکن یحس بما یلقاه و یماسه، و لو کان کثیر الشعر بمنزله جلود الحمیر أو البقر و الغنم لکان کثره الشعر تمنع من جوده الحس، و لذلک جعلت جلده الراحه أعدم[1158] شعراً [من سائر الجلد الذی علی البدن][1159] و ألینه و أرقه، لما احتیج فیها من ذکاء حس اللمس، و جعلت جلده الانسان أضعف

من جلود سائر الحیوان لأن الطبیعه قصدت به أن یکون مع ذلک مغیضاً[1160] تنصب الیه الفضول التی تدفعها سائر الأعضاء القریبه منه فیقبلها ضعفه.

و جعل الجلد مثقباً ثقباً متقاربه فی سائر البدن لیخرج منها ما یتحلل من الأعضاء من الفضول البخاریه، و یقال لهذه الثقب المسام و منها یخرج الشعر [و البخار][1161]، و الجلد لیس کلّه متساویاً فی الرقه و الغلظ و اللین و الصلابه و عدم الشعر و نباته و لا فی اتصاله بما تحته من الأعضاء.

أما فی رقته و غلظه: فان منه ما هو رقیق بمنزله جلده الوجه، و جعلت کذلک لما احتیج الیه من الحسن و اشراق اللون و صفائه و الجلد الرقیق أوفق فی هذا من الغلیظ، إذ کان الجلد الرقیق یتأدی منه إلی خارج من لون الدم اکثر مما یتأدی من الغلیظ. و منه ما هو غلیظ بمنزله جلده باطن القدم و جعلت کذلک للحاجه کانت فی بعض الأوقات إلی المشی علی أجسام فیها حده و تکون متی دخلت فی الجلد لم تتأدی إلی العضل سریعاً.

و أما الصلابه و اللین، فان منه ما هو لین بمنزله جلده باطن الکف، فإنّها جعلت کذلک لما احتیج فیها من سرعه التغییر و الاستحاله إلی طبیعه المحسوس.

و منه ما جعل صلباً بمنزله جلده باطن القدم لما احتیج منها أن تکون أصبر علی المشی فی المواضع الصلبه.

و أما عدم الشعر و نباته: فمنه ما هو عدیم للشعر[1162] بمنزله جلده باطن الراحه

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 221

و جلده باطن القدم فان هذه المواضع عریت من الشعر بسبب الحس. و منه ما هو کثیر الشعر بمنزله جلده الرأس و موضع اللحیه و الحاجبین، و نحن نذکر منافع

هذه فی المواضع التی نذکر فیها الشعر.

[فی اتصال الجلد بما تحته]

و أما اتصال الجلد بما تحته من الأعضاء: فان من الجلد ما هو متصل بما تحته من الأعضاء اتصالًا و التحاماً لا یمکن أن ینسلخ [و لا ینفصل][1163] عنه. و ذلک أنه یلتحم:

اما بالعضل نفسه: بمنزله جلده الجبهه و جلده الخدین و أکثر جلده الراحه و جلده الشفتین و الجلده التی فی طرف المقعده، و اما بوتره بمنزله جلده الراحه و جلده باطن القدم.

و أما جلده الجبهه: فمتصله ملتحمه بالعضله المفروشه علی عظم الجبهه و لا یمکن انسلاخها لشده التحامها و کذلک جلده الخدین ملتحمه بالعضل الموضوع علی عظم الخدین.

و أما جلده الشفتین و جلده طرف المقعده: فانّهما مختلطان بالعضل اختلاطاً لا یفرق بین الجلد و العضل الّذی تحتهما الا بظاهرهما.

و أما جلده الراحه: فملتحمه بالوتر المبسوط علی بطن الراحه التحاماً جیداً، و ذلک انه ینبت[1164] من العضله الموضوعه علی بطن وسط الساعد وتر قبل أن یبلغ الی مفصل الرسغ، فاذا بلغ المفصل عرض و انبسط علی سائر الکف و الأصابع، و التحم بجلده الراحه التحاماً محکماً یعسر سلخه.

و جعل ذلک لثلاث منافع:

احداها: لیکون الکف ذکی الحس.

و الثانیه: لیکون عدیم الشعر لئلا یمنع کثرته من ذکاء الحس.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 222

و الثالثه: لتمتزج صلابه الوتر بلین الجلده فتعتدل فیکون ذلک أوفق فی جوده الحس، و کذلک أیضاً جلده باطن القدم.

و قد ینبت من العضله الموضوعه علی الساق من الجانب الوحشی الّذی منشؤه من رأس الفخذ وتره قبل أن تبلغ إلی مفصل الکعب، فاذا بلغت الوتره إلی الکعب انبسطت قلیلا قلیلا و انفرشت تحت جلده باطن القدم و فی جمیع اجزاء القدم و التحمت بالجلده

التحاماً محکماً لا یمکن تفرقه عنه، و الحاجه کانت إلی ذلک ما قد ذکرناه مراراً کثیره، فهذه هی المواضع التی تلتحم بها الجلد التحاماً لا یمکن سلخه و لا کشطه عنها.

[فی عدم اتصال الجلد بما تحته]

و اما ما کان من الجلد فی غیر هذه المواضع من البدن: فان تحته غشاءً رقیقاً شبیهاً بنسج العنکبوت یحجز فیما بینه و بین العضل، فهو متی ما سلخ انسلخ بسهوله، و ما کان کذلک فهو یسمی جلداً بالحقیقه و هو بالحقیقه متشابه الاجزاء.

فهذه صفه الاغشیه و الجلد الّذی هو احد أصناف الأعضاء المتشابهه الأجزاء، [انتهی و اللّه اعلم][1165].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 223

الباب السادس عشر فی صفه الشعر و الاظفار و معرفه اجزائهما و منافعهما[1166]

اشاره

اعلم [أن] الشعر و الأظفار لیس نموها کنمو سائر الأعضاء الأخر، فان کلّ واحد من الأعضاء تجده یزید فی طوله و عرضه و عمقه، فأما الشعر و الأظفار فان زیادتهما تکون فی الطول فقط عند ما تصل ماده کلّ واحد منهما به من تحت شیئاً بعد شی ء دائماً، لا یقف نموهما و زیادتهما ما دام الحیوان حیاً، و احتیج إلی ذلک لیکونا باقیین فی کلّ وقت جدیدین طریین و لیخلف مکان ما ینقصف و ینکسر منهما.

القول فی الشعر

][1167]

فأما الشعر فکونه من بخار [دخانی][1168] حار یابس فلذلک اکثر ما یکون نبات الشعر فی البدن فی عنفوان الشباب لقوه الحراره فی هذا السن، و ذلک أن الحراره فی هذا السن تعمل فی البخار فتحرقه فیتحلل لطیفه و یبقی غلیظه[1169]، فاذا دفعته الطبیعه و أخرجته من منافذ الجلد المسماه المسام بقی فیها و لم یتحلل لغلظه فیکثر و یصلب و یصیر منه الشعر، فاذا صار إلی تلک المنافذ بخار آخر و اتصل بالأول دفعه و أخرجه عن الجلد إلی ظاهر البدن و بقی ذلک البخار هناک حتی یصیر شعراً و یتصل به بخار آخر فیدفعه إلی خارج، فعلی هذا السبیل دائماً یتکون الشعر أولا فاولا.[1170]

کامل الصناعه الطبیه ؛ ج 1 ؛ ص223

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 224

و نبات الشعر فی البدن: منه ما قصدت به الطبیعه للمنفعه، و منه ما نباته بطریق العرض.

[فی الشعر الذی قصدت به الطبیعیه للمنفعه]

فأما الشعر الّذی قصدت به الطبیعه: بکونه إلی المنفعه فإنّها قصدت بها لمنفعتین:

احداهما: من داخل. و الاخری: من خارج.

فأما المنفعه التی من داخل فی دفع الفضول الدخانیه و نفیها عن داخل البدن علی جهه التأذی بها.

و أما من خارج فقصدت

الطبیعه بذلک للزینه و التوقیه، و ذلک أن منه ما جعلته للزینه و التوقیه معاً، و منه ما جعلته للزینه فقط.

فأما ما قصدت به الطبیعه للزینه و التوقیه معاً: فشعر الرأس و شعر الحاجبین و شعر الأجفان.

أما شعر الرأس: فجعل لیقی الرأس من الآفات الوارده علیه من خارج و لیزینه و یحسنه، فانّه لو لم یکن علیه شعر لکان قبیحاً، و هذا امر عام للنساء و الرجال الا انه للنساء أزین و أحسن.

و أما شعر الحاجبین و الاجفان: فجعلا لیقیا العین.

أما الحاجبان فیمنعان ما ینحدر من الرأس من الأجسام من الوصول إلی العین و هو مع ذلک ایضاً لیحسن به صوره الوجه، فان الوجه الّذی لیس فیه حاجبان قبیح فی المنظر.

و أما الأجفان فإنّها تمنع ما یلقی العین من خارج من جمیع النواحی، لأنه متی ورد علیها شی ء من فوق منعه الجفن الأعلی من أن یدخل إلی العین، و لذلک متی ورد علیها شی ء من أسفل منعه الجفن الاسفل من أن یدخل العین، و متی ورد علیها شی ء من محاذاه العین و أحست به العینان فأطبقت الاجفان و أغمضتها فلم یدخلها شی ء من ذلک، و جعل فی شعر الاجفان خلتان لیستا فی شعر الرأس و لا فی [سائر][1171] شعر البدن:

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 225

احداهما: انه جعل منتصباً إلی قدام لا میل فیه لا إلی فوق و لا إلی اسفل.

الثانیه: انه جعل واقفاً مده عمر الانسان لا ینمو و لا یطول.

فأما الانتصاب إلی قدام: فلیمنع الآفات الوارده علی العین من خارج، و لئلا ینسبل علی العین فیمنع البصر، و ذلک انه لو کان الجفن الأعلی نابتاً إلی فوق لم یکن یمنع شیئاً مما یصل إلی

العین من فوق و لا کان ینطبق علیها اذا أراد الإنسان أن یطبقه، و لو کان نابتاً إلی أسفل لستر العین و منعها من أن تبصر جیداً.

[و أما الجفن الاسفل: فلو کان نابتاً إلی فوق لستر العین و منعها من أن تبصر جیداً، و لو کان نابتاً إلی اسفل لما کان یمنع ما یصل إلی العین من الأشیاء المؤذیه و لا کان یمکن فیه أن ینطبق علی العین][1172].

و أما وقوف شعر الاجفان مده عمر الانسان لا یزید و لا یطول، و شعر الرأس و اللحیه یزیدان و یطولان، فان الطبیعه جعلت شعر الاجفان فی وقت کون الجنین مع الأعضاء الاصلیه بالمقدار الّذی احتاجت الیه و رکزته فی اطراف الاجفان و صیرت اطراف الاجفان جرماً[1173] صلباً حتی لا یمکن أن ینفذ فیه البخار الدخانی الّذی هو ماده الشعر من داخل إلی خارج، و لکن یبقی شعر الاجفان متمکناً منتصباً لا میل فیه لأنه لو کانت أطراف الاجفان لینه بمنزله ما علیه سائر الجلد لکان الشعر لا یبقی منتصباً لکن یمیل إلی اسفل و ینسبل علی العین بمنزله النبات الّذی ینبت فی الارض الرخوه الرطبه فانّه یطول و یمیل إلی جانب، و النبات الّذی ینبت فی الارض الصلبه لا یکاد ینمو کثیراً بل یبقی قویاً قصیراً منتصباً متمکناً من الارض لا یسهل قلعه، فلذلک صارت اطراف الاجفان صلبه، و کذلک ایضاً جعل نبات شعر الحاجبین فی جلده قریبه من طبیعه جلده اطراف الاجفان فی الصلابه لانه لم یکن یحتاج فیها إلی أن یطول شعرهما علی طول الزمان شیئاً یسیراً بحسب نقصان جلدتهما فی الصلابه عن أطراف الاجفان، فبهذا الشعر الذی قصدت الطبیعه للزینه و التوقیه، أعنی شعر

الرأس و شعر الحاجبین و شعر الأجفان.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 226

فأما ما قصدت به للزینه فقط: فشعر اللحیه فانّه جعل هیبه للرجل و زینه لوجهه، و ذلک انها تغطی اللحیین و لا تترکهما عاریین، فصارت اللحیه تنبت للرجال و لا تنبت للنساء لسببین:

أحدهما: أن الحراره الغریزیه فی أبدان الرجال أقوی منها فی ابدان النساء، و البخارات الحاره الدخانیه التی هی ماده الشعر فی الرجال أکثر فلیس تکتفی الطبیعه أن تصرفها فی وجه واحد فهی تصرفها فی وجهین:

أحدهما: فی شعر الرأس. و الآخر: فی شعر اللحیه، و لذلک قد نجد کثیراً من النساء اللواتی مزاجهن مزاج حار ینبت لهن فی موضع الذقن شعر، و کثیر من الرجال الّذی ن مزاجهم بارد لا تنبت لهم لحی، و لذلک صار الخصیان لا تنبت لهم اللحی لأن مزاجهم بارد إذ کان قد نقص منهم عضو غزیر الحراره و هی الانثیان.

السبب الثانی: إن النساء لما کن مستترات فی البیوت و لیس لهن أن یبرزن لحالهن مکشوفات استغنین عن شعر یغطی للحییهنّ[1174] و کان ذلک بهن ازین و أوفق، و إلی هذه الأصناف من الشعر قصدت الطبیعه بنباتها فی البدن.

[فی الشعر الذی نباته یکون بطریق العرض]

و أما ما ینبت من الشعر بطریق العرض عن غیر قصد من الطبیعه: فهو شعر الإبطین، و العانه، و الصدر، و سائر شعر البدن، ما خلا الرأس و اللحیه و الحاجبان و الأجفان.

و ذلک أن العضو إذا کان حاراً رطباً تولد فیه بخار دخانی کثیر تدفعه الطبیعه إلی خارج فیکون معه الشعر فی ذلک العضو، و لذلک نجد کثیراً ما ینبت هذا الشعر فی العانه لقرب هذا العضو من موضع الانثیین اللذین مزاجهما حار رطب

و من بعد ذلک فی البطن و الصدر و الإبطین لحراره مزاج القلب [و الکبد][1175] الّذین هما موضوعان بالقرب من هذه المواضع، و نجد هذه المواضع فی الأبدان الحاره المزاج کثیره الشعر و فی الأبدان البارده المزاج عاریه من الشعر، فلهذا السبب صار

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 227

الشعر ینبت فی هذه الموضع لا عن تعمد من الطبیعه و قصد منها لکن علی طریق ما یتبع طریقه العضو اضطراراً بمنزله زراع الریحان فإن زراع الریحان قد ینبت له الریحان و تنبت إلی قربه و جنبه وجهته أنواع من العشب اظطراراً بسبب نداوه الارض من الماء الّذی سقی الریحان و یکون نبات الریحان علی المشارب التی عملت له لا یجوزها و نبات العشب مائلا عن تلک المشارب متبدداً[1176] علی غیر مواضع محدوده حتی یضطر صاحب الریحان الی أن یقلع ذلک العشب کلّه و یرمی به، کذلک الشعر فی البدن انما قصدت الطبیعه لنباته[1177] فی الرأس و الحاجبین و الأجفان و اللحیه و سائر الشعر الباقی فی البدن ینبت ببسب[1178] حراره العضو الّذی ینبت علیه، و لیس نبات هذا الشعر علی مواضع محدوده کشعر الرأس و الحاجبین و اللحیه لکن متبدداً متفرقاً فی بعض الأعضاء و فی بعضها مجتمعاً و بعضه قصیر و بعضه طویل، فهذه صفه أحوال الشعر.

فی صفه الأظفار

][1179]

و أما الأظفار: فموصوله بالسلامیات الاخیره من الاصابع مربوطه مع اللحم الموصول بها، و الجلد الّذی یعلوها برباطات من جنس الاوتار، و قد یصیر إلی الظفر عصب و عروق و شرایین تؤدی الیه الحیاه و الغذاء، الا أن غذاءها لیس ینمیها کما ینمو[1180] سائر الأعضاء فی الطول و العرض و العمق لکن نموها[1181] فی الطول فقط کما بینا فی

الشعر.

و المنفعه التی جعلت لها الاظفار هی تقویه رؤوس الاصابع و معونتها علی الأشیاء الماسکه هی لها و لیکون [ذلک][1182] أحسن. [و إنما جعلت بین الصلابه و اللین لئلا تقبل الآفات، فإنّها لو کانت مثل العظم لم یؤمن علیها الأنّکسار مثل الأجرام الشدیده الصلبه، فجعلت بین الصلابه و اللین لهاتین العملیتین، و لم یجعل

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 228

لها زوایا لئلا تدخل علیها الآفات لأن ما له زوایا یعرض له التهشیم][1183].

و إذ قد بیّنا[1184] الکلّام فی الشعر و الأظفار فنحن قاطعون کلّامنا فی جنس الأعضاء المتشابهه الاجزاء [فی هذا الموضع][1185] و مقبلون علی ما یتلوه من صفه الأعضاء المرکبه فی المقاله الثالثه[1186] إن شاء اللّه تعالی، [و صلی الله علی خیر خلقه محمد و آله الطیبین الطاهرین أجمعین][1187].

تمت المقاله الثانیه

[من کتاب کامل الصناعه الطبیه المعروف بالملکی و یتلوه المقاله الثالثه و هی سبعه و ثلاثون باباً][1188]

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 229

الباب الأول فی جمله الکلّام عن الأعضاء المرکبه

و إذ قد بینا حال الأعضاء المتشابهه الاجزاء و شرحنا الحال فی کلّ واحد من اصنافها فنحن نبین الحال فی الأعضاء المرکبه من تلک و هی الاعضاء الآلیه.

فنقول: إن الأعضاء المرکبه: منها ما هی فی ظاهر البدن، و منها ما هی فی باطنه. و نحن نبتدی ء أولا بذکر الأعضاء الظاهره.

فنقول: إن الأعضاء المرکبه التی فی ظاهر البدن: منها ما ترکیبها کلّی بمنزله الرأس و الیدین و الرجلین، و منها ما ترکیبه جزئی و هی أجزاء لتلک الأعضاء الکلّیه و هی العضل.

و ذلک أن العضل مرکب من اللحم و العصب و الرباط و الغشاء.

و الرأس و الید و الرجل مرکبه من الجلد و العظم و العضل و العروق الضوارب و غیر الضوارب.

و نحن

نبیّن الحال هاهنا فی أمر العضل فانّه اذا علم الحال فی کلّ واحد من العضل و وضعه و شکله مع ما قد شرحنا من حال الأعضاء المتشابهه الاجزاء فیما تقدم علم من ذلک صوره کلّ واحد من الأعضاء المرکبه الظاهره للحس و عدد أجزائه و منفعته إن شاء اللّه تعالی.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 234

الباب الثانی فی صفه العضل و أحواله[1194]

[اعلم أن[1195]] العضل [جسم[1196]] مرکب من لحم أحمر و رباط و عصب و غشاء یعلوه و هو ملبس فوق العظام مرتبط بها برباطات تنشأ من العظم، و ذلک أن العصب الّذی ینبعث من الدماغ او النخاع إلی کلّ واحده من العضل اذا بلغت العصبه إلی الطرف الأعلی من العضله انقسم منه أقسام دقاق و اختلطت بلیف لحم العضله، و ینبت من العظم الموضوع تحت العضله رباط یختلط مع العصب و اللحم فصار من جمله ذلک الجسم المسمی عضله.

فاذا صارت أقسام العصب إلی الطرف الاسفل من العضله [اتحدت[1197]] أجزاء العصب مع اجزاء الرباط علی انفراد من غیر أن یخالطها شی ء من اللحم فصار منه جسم یسمی وترا.

و الحاجه کانت إلی العضل و الوتر هی تحریک الأعضاء المتحرکه باراده، و ذلک أن الوتر اذا جاوز أسفل العضله امتد و اتصل بمفصل العضو الّذی أعدت تلک العضله لتحریکه، فمتی احتیج إلی تحریک ذلک العضو تقلصت العضله نحو أصلها و جذبت الوتر جذباً قویاً. فیجتذب لذلک مفصل العضو فتحرک العضو[1198] الحرکه المراده إلی الجهه التی کانت تلک العضله موضوعه فیها؛ مثال ذلک الکف،

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 235

فانّه متی حرکه العضل الموضوع فی باطن[1199] الساعد انثنی[1200] و مال إلی قدام، و متی حرکه العضل الّذی فی ظهر الکف انقلب[1201] علی قفائه.

و العضل

یخالف بعضه بعضاً فی خمسه أشیاء:

أحدها: فی المقدار.

و الثانی: فی الشکلّ.

و الثالث: فی الموضع.

و الرابع: فی الترکیب.

و الخامس: فیما ینبت منه الوتر.

[فی المقدار]

أما اختلافه فی مقداره: فان من العضل ما هو کبار و احتیج الیه لتحریک عضو کبیر بمنزله العضل الموضوع علی عظم الورک و العضل الموضوع علی عظم الفخذ، و منه صغار و احتیج الیه لتحریک عضو صغیر، بمنزله العضل المحرک للاجفان و العضل المحرک للمفصل الأول من أصابع الرجل، الّذی ذکر جالینوس انه ذهب علی کثیر من المشرحین. و منه رقیق بمنزله العضل الموضوع علی البطن، و احتیج الیه لیقبض علی البطن وقت خروج الاثفال بالعصر من الأمعاء و خروج البول من المثانه و لیعین فی وقت الولاده علی خروج الجنین، و لیدعم الحجاب و یثبته عند انقباض الصدر لیکون الصوت و النفخه، و ینتفع به أیضاً فی اسخان المعده و معونتها علی الهضم و تقویتها.

[فی الشکل]

فأما اختلاف العضل فی الشکلّ: فان أشکال العضل مختلفه بحسب الحاجه کانت إلی کلّ واحد من الأشکال و بحسب العظم الّذی هو علیه.

و ذلک أن منه ما هو مثلث بمنزله العضل الموضوع علی الصدر، و منه ما هو

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 236

مدور بمنزله العضل الموضوع حول المثانه و حول المقعده[1202]، و منه ما هو مربع بمنزله العضل الّذی علی البطن، و منه ما هو مطاول بمنزله العضلتین الممدودتین علی البطن.

[فی الوضع]

فأما اختلافه فی الوضع: فانما[1203] کان من عضل قد اعد لأن یحرک العضو علی استقامه کالانبساط و الانقباض فوضعه وضع مستقیم علی طول العضو.

[فی الترکیب]

و أما اختلافه فی الترکیب: فان من العضل ما لا یختلط[1204] لحمه بالعصب و الرباط، لکن کثیراً منه یکون[1205] العضل لحمیه من

حیث یبتدی ء و إلی حیث ینتهی، و الوتر ینبت فی طرفها کانه ملتحم بها.

بمنزله العضل الّذی علی البطن فان الاوتار تبتدی ء من هذا العضل من أواخره[1206] کأنها ملتحمه بها.

[فیما ینبت من الوتر]

و أما اختلافه فیما ینبت منه من الاوتار: فان منه ما ینبت فی کلّ عضلتین أو ثلاث وتر واحد، بمنزله الوتره الغلیظه التی تأتی العقب فإنّها تنبت من عضلتین.

و الحاجه کانت إلی ذلک، و ذلک أن العضو الّذی یمدّ[1207] هذه الوتره کبیر فلم یکتف فیه بعضله واحده لأن منفعته عظیمه و هو أن تثبت القدم و تدعمه، و جعل له عضلتان لکی یکون متی حدثت بواحده منهما آفه کانت الاخری تنوب عنها و کذلک سائر[1208] ما هذا سبیله من الوتر.

و منه ما ینبت فی کلّ عضله وتران أو ثلاثه أو اکثر من ذلک: بمنزله العضله

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 237

الوسطی من السبع العضلات التی فی مقدم الساق فانّه ینبت منها أربعه أوتار تأتی الأربعه الأصابع من أصابع القدم.

و الحاجه کانت إلی ذلک انه لو کانت لکلّ واحده من الاصابع عضله واحده لکانت صغیره المقدار و کانت الاوتار التی تنبت منها دقاقاً لم تکن تفی بجذب ما تجذبه فجعلت لذلک عضله واحده.

و کذلک یجری الامر فیما کان هذا سبیله من الوتر، و منه ما لا ینبت منه وتر لکن[1209] یتصل من العضو بأجزائه اللحمیه [المجتمعه[1210]] بمنزله العضل الّذی علی المقعده و علی رقبه المثانه. فمن هذه الوجوه تخالف العضل بعضها بعضاً و اللّه اعلم.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 238

الباب الثالث فی صفه عضل الرأس [و منافعه[1211]]

أصناف العضل الّذی فی البدن ثمانیه:

أحدها: صنف العضل المحرک لسائر الأعضاء التی فی الرأس و الرقبه.

و الثانی: العضل المحرک للحلق و الحنجره و ما

یلیه.

و الثالث: العضل المحرک للکتفین.

و الرابع: العضل المحرک للیدین.

و الخامس: العضل المحرک للصدر.

و السادس: العضل [المحرک للمراق[1212]] و ما یلیه من الأعضاء المتحرکه بالإراده.

و السابع: العضل المحرک للورکین.

و الثامن: العضل المحرک للرجلین.

[فی عضل الرأس و الرقبه]

فأما عضل الرأس و الرقبه فخمسه أصناف:

احدها: العضل المحرک لما فی الوجه ما خلا اللحی الاسفل و العینین.

و الثانی: العضل المحرک للعینین.

و الثالث: العضل المحرک للحی الاسفل.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 239

و الرابع: العضل المتحرک لجمله الرأس.

و الخامس: العضل المحرک للرقبه.

فی العضل المحرک للوجه

] فأما العضل المحرک لما فی الوجه: فهنّ سبع عضلات:

منها عضلتان تحرکان الخد علی الانفراد، و هما یقربان الشفتین و یبعدان[1213] احداهما عن الأخری و تسمان العضلتین العریضتین، و کلّ واحده منهما مرکبه من أربعه أجزاء:

الجزء الأول: ینشأ لیفه من شوک فقار الرقبه و یتصل بطرف الخد، و هذا الجزء یحرک الخدین و ربّما حرک فی بعض الناس الأذنین.

و الجزء الثانی: یبدأ لیفه من العظم القائم وسط عظم الکتف و یمر إلی الرقبه صاعداً حتی یتصل بطرف الشفتین احدهما من الجانب الایمن و الآخر من الجانب الایسر، فاذا تحرک هذان الجزآن معا تحرک الفم من غیر میل إلی جانب، فاذا تحرک احدهما تحرک الفم إلی ذلک الجانب الّذی ذلک الجزء فیه.

و الجزء الثالث: یبدأ لیفه من الترقوه و یصعد و یتصل بطرف الشفتین ایضاً و یجذب الفم علی الوراب إلی أسفل.

و الجزء الرابع: یبدأ لیفه من الترقوه و القص و یتصل بالشفتین اتصالا مخالفاً علی مثال الحاء فی کتابه الیونانیین و هو هکذا[1214]

فما کان منشؤه [من اللیف][1215] من الجانب الایمن اتصل الجانب الأیسر من الشفتین و ما کان منشؤه من الجانب الأیسر اتصل بالجانب الایمن من الشفتین فاذا تقلص

هذا اللیف ضاقت الشفه و اجتمعت و نتأ إلی خارج کما یعرض [للمصره][1216].

فأما الخمس العضلات الباقیه التی فی الوجه: فمنها عضلتان یجذبان الشفه

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 240

العلیا إلی فوق، و منها عضلتان [یجذبان الشفه السفلی إلی اسفل و[1217]] یبسطان طرف الأنف، و عضله واحده مفروشه تحت الجلد من الجبهه و احتیج إلیها لتعین علی شده التغمیض للعین و شده فتحها.

فی عضل العین

] و أما عضل العین: فمنه ما یحرک الجفن، و منه ما یحرک[1218] العصبه التی یکون بها البصر، لئلا یعرض لها بسبب لینها عند التحدیق الشدید الی أن [تنقطع أو[1219]] تنهتک و منه ما یحرک العین نفسها.

فی عضل الجفن

] فأما العضل المحرک للجفن: فثلاث عضلات:

احداها رأسها معلق فی العظم الّذی یحوی العین، و وتر هذه العضله یمّر فی وسط الغشاء الّذی منه یکون الجفن و یتصل بوسط حافه الجفن و هو یفتحه.

و العضلتان الاخریان أدق من هذه، و هما موضوعتان فی مآق العین مدفونتان فی حفره العین و تراهما یأتیان حافه الجفن و یتصلان به من جانبیه و هما یغمضان العین باطباقهما الجفن عند ما یفعلان فعلهما معاً، فان عرضت لاحدهما آفه صار الجفن بعضه مطبقاً و بعضه یبقی مفتوحاً، و هذه العله[1220] یسمیها أبقراط السلوسیس[1221].

و أما العضل التی تدعم العصب: فزعم قوم أنها عضله واحده و زعم قوم أنها عضلتان و زعم قوم أنها ثلاث عضلات.

و أما العضل الّذی یحرک العین نفسها: فست عضلات:

منها عضلتان تدیران العین، و منها واحده تحرکها إلی أسفل، و واحده إلی فوق، واحده إلی الجانب الأیمن، و واحده إلی الجانب الأیسر.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 241

فی العضل المحرک للحی الأسفل

] و أما العضل المحرک للحی الأسفل: فأربعه ازواج:

منها زوجان: یحرکان اللحی إلی فوق و هما عضلتان للصدغین، و العضلتان اللتان فی داخل الفم. و منها زوج: منشؤه من خلف الاذنین من تحتهما و ینزل إلی الرقبه قلیلا و یصعد إلی الذقن فیصل به و یجذب اللحی إلی اسفل.

و أما الزوج الرابع: فهما عضلتان موضوعتان فوق الخدین تحرکان اللحی إلی الجانبین و یقال لهاتین العضلتین الماضغتین لانهما ینفعان فی المضغ.

فی العضل المحرک لجله الرأس

] و أما العضل المحرک لجمله الرأس: فهو صنفان:

احدهما: یحرک الرأس خاصه دون غیره.

و الثانی: مشترک بینه و بین الرقبه.

فأما ما یحرک الرأس خاصه: فمنه ما یجذب الرأس و ینکسه إلی اسفل و هما زوجان منشؤهما من خلف الاذنین و ینتهیان إلی القص [و الترقوه][1222]. و منه ما یرفعه إلی فوق و یقلبه إلی خلف و هو خلف الاذنین و هو اربعه ازواج موضوعه تحت الزوجین. و منه ما یمیله إلی الجانبین و هما زوجان موضوعان علی مفصل الرأس احدهما عن یمین الرأس و الآخر عن شماله.

فی العضل المشترک بین الرأس و الرقبه

] و أما العضل المشترک یبن الرأس و الرقبه: فمنه ما یقلب الرأس و الرقبه جمیعاً إلی خلف و هی اربعه ازواج موضوعه من خلف الرأس. و منه ما ینکس الرأس و الرقبه إلی قدام و یمیل الرأس إلی الجانبین و هو زوج واحد موضوع تحت المری ء و لیفه ملتحم بالفقاره الاولی و الثانیه من فقار الرقبه و اللّه اعلم.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 242

المقاله الثالثه فی صفه الأعضاء المرکبه

اشاره

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 231

المقاله الثالثه

[من کتاب کامل الصناعه الطبیه المعروف بالملکی تصنیف علی بن عباس المتطبب فی صفه الأعضاء المرکبه][1189] و هی سبعه و ثلاثون باباً:

الباب الأول: فی جمله الکلّام عن الأعضاء المرکبه [و هی][1190] الآلیه.

الباب الثانی: فی صفه العضل [و منافعه].

الباب الثالث: فی صفه عضل المحرک للرأس[1191] و منافعه.

الباب الرابع: فی صفه العضل المحرک للحلق و ما یلی[1192] الحنجره.

الباب الخامس: فی صفه عضل المحرک للکتفین [و منافعه و فی صفه العضل المحرک للیدین و منافعه][1193].

الباب السادس: فی صفه العضل المحرک للیدین.

الباب السابع: فی صفه العضل المحرک للصدر و منافعه.

الباب الثامن: فی صفه العضل المحرک لمراق البطن و منافعه.

الباب التاسع: فی صفه العضل المحرک للورکین (1191) و منافعه.

الباب العاشر: فی صفه العضل المحرک للساق و القدمین [و منافعهما].

الباب الحادی عشر: فی ذکر (1192) الأعضاء المرکبه [التی فی البدن] و أولا فی صفه الدماغ [و فی باطن البدن].

الباب الثانی عشر: فی صفه النخاع و منافعه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 232

الباب الثالث عشر: فی صفه العینیین و طبقاتهما.

الباب الرابع عشر: فی صفه المنخرین [و آله الشم].

الباب الخامس عشر: فی صفه آله السمع [و ثقب العظم الحجری و الاذنین].

الباب السادس عشر: فی صفه اللسان [و أجزاء الفم].

الباب

السابع عشر: فی صفه اللهاه و منافعها و آلات التنفس.

الباب الثامن عشر: فی صفه الحنجره.

الباب التاسع عشر: فی صفه قصبه الرئه.

الباب العشرون: فی صفه الرئه.

الباب الحادی و العشرون: فی صفه القلب.

الباب الثانی و العشرون: فی صفه الحجاب.

الباب الثالث و العشرون: فی صفه آلات الغذاء، و اولًا فی الفم و الغشاء الملبس علیه.

الباب الرابع و العشرون: فی صفه المری ء.

الباب الخامس العشرون: فی المعده [و منافعها و ذکر آلات الغذاء].

الباب السادس و العشرون: فی صفه الأمعاء و منافعها.

الباب السابع و العشرون فی ذکر الثرب [وصفته و منفعته].

الباب الثامن و العشرون: فی صفه الکبد و منافعه.

الباب التاسع و العشرون: فی صفه الطحال و منافعه.

الباب الثلاثون: فی صفه المراره و منافعها.

الباب الواحد و الثلاثون: فی صفه الکلّیتین و منافعهما.

الباب الثانی و الثلاثون: فی صفه المثانه و منافعها.

الباب الثالث و الثلاثون: فی صفه أعضاء التناسل و أولا فی الرحم [و منافعه].

الباب الرابع و الثلاثون: فی صفه الرحم التی فیها الجنین.

الباب الخامس و الثلاثون: فی صفه الثدیین و منافهما

الباب السادس و الثلاثون: فی صفه الانثیین و منافعهما و أوعیه المنی.

الباب السابع و الثلاثون: فی صفه القضیب و منافعه.

[ابتداء من المقاله الثالثه من کتاب کامل الصناعه الطبیّه].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 233

الباب الرابع فی صفه العضل المحرک للحلقوم [و الحنجره و اللسان[1223]] و منافعه

اشاره

اما العضل المحرک للحلقوم: فأربع عضلات تبتدی ء من باطن القص:

منها عضلتان متصلتان بالعظم[1224] الشبیه باللام فی کتابه الیونانیین و یجذبانه إلی اسفل[1225]، و عضلتان متصلتان بالغضروف الشبیه بالترس و یجذبانه [ایضاً[1226]] إلی اسفل.

فی عضل الحنجره

] و أما عضل الحنجره: فست عشر عضله:

منها عضلتان منشؤهما من العظم الشبیه باللام فی کتابه الیونانیین، و منها عضلتان منشؤهما من الغضروف الشبیه بالترس. و منها اربع عضلات متصل بعضها ببعض و هی تضم طرف الغضروف و الشبیه بالترس. و منها أربع عضلات تتصل بالغضروف الّذی لا اسم له. و منها عضلتان یضمان الغضروف الشبیه بالطرجهاره. [و منها عضلتان موضوعتان خلف هذه ینبتان من اصل الزوائد الشبیهه بالسهام[1227]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 243

فی عضل المحرک للسان

] و أما العضل المحرک للسان: فتسع:

منها عضلتان یبتدئان من الزوائد الشبیهه بالسهام و یتصلان بجانبی اللسان.

و منها خمس عضلات تبتدی ء من العظم الشبیه باللام، اربع من هذه الخمس تحرک اللسان حرکه ظاهره و الخامسه تحرک العظم الشبیه باللام فی کتابه الیونانیین. و منها عضلتان موضوعتان تحت اللسان کلّه و لیفهما موضوع بالعرض.

فی عضل الحلق

] و أما عضل الحلق: فعضلتان یقال لهما النغانغ:

واحده موضوعه فی الجانب الایسر، و اخری من الجانب الأیمن، و احتیج الیهما لیعینا علی الازدراد و الصوت.

فی العضل المحرک للرقبه خاصه

] و أما العضل المحرک للرقبه خاصه: دون الرأس فأربع عضلات:

منها عضلتان فی الجانب الایمن: احداهما من قدام و منفعتها انها تمیل الرقبه إلی الجانب الایمن و تکبها إلی قدام، و الاخری موضوعه خلف، و منفعتها أنها تمیل الرقبه إلی الجانب الأیسر و تقلبها إلی خلف.

و منها عضلتان موضوعتان فی الجانب الأیسر، واحده من قدام و هی تمیل الرقبه إلی الجانب الایمن إلی قدام، و الاخری من خلف و هی تمیل الرقبل إلی الجانب الأیسر إلی الخلف.

فهذه جمله عضل الرأس [فاعلمه[1228]] [و یتلوه القول علی عضل الکتف إنشاء الله و به التوفیق[1229]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 244

الباب الخامس فی صفه العضل المحرک للکتف[1230]

اما عضل الکتف: فسبع عضلات:

منها عضلتان ینشآن من الفقار و ینحدران علی تأریب: احداهما تتصل بعین الکتف و تنتهی إلی رأس الکتف و إلی الترقوه، و منفتها أن ترفع الکتف إلی ناحیه الرأس، و الأخری تنحدر إلی أسفل من موضع العضله الأولی و تتصل بأصل الکتف، و منفعتها أن تشیل[1231] الکتف إلی حیال الرأس.

و منها عضله ثالثه تبدأ من الزائده التی فی جانب الفقاره الاولی و اتصالها برأس الکتف، و منفعتها أن یدیر[1232] الکتف من جانب الرقبه.

و منها عضله رابعه منشؤها من العظم الشبیه باللام فی کتابه الیونانیین و تتصل بالضلع الفوق من الکتف عند مبدأ الزائده الشبیهه بمنقار الغراب و منفعتها أن تمیل الکتف إلی ناحیه رأسه.

و منها عضلتان و هی الخامسه و السادسه، و منشؤهما من شوک فقار الصلب و هی السناسن.

و أما العضله السابعه: فمنشؤها من عظم العضد و ترتفع صاعده إلی مفصل الکتف حتی تلتقی بالاجزاء السفلیه التی عند ضلعه الاسفل و تماسه من اسفل و من قدام، و منفعه هذه العضله

أن تجذب الکتف إلی اسفل و إلی قدام معاً و تذهب بالعضد ایضاً إلی خلف و إلی أسفل فاعلم ذلک.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 245

الباب السادس فی صفه العضل المحرک للید [و منافعه[1233]]

اشاره

فأما العضل المحرک للید فثلاثه أصناف:

احدها: العضل المحرک للعضد، و الثانی: العضل المحرک للساعد، و الثالث: العضل المحرک للکف.

فأما العضل المحرک للعضد

فهو اثنا عشر عضله: منها ثلاث عضلات تصعد من الصدر و احتیج الیها لتحرک العضد إلی الجانب الانسی، واحد هذه الثلاثه منشؤها من تحت الثدی و هی اعظمها، و الأخری منشؤها من اعالی القص و الثالثه منشؤها من جمیع عظم القص.

و منها عضلتان اخریان: أحداهما منشؤها من اضلاع الخلف. و الأخری منشئها من الخاصره و ینبت فی کلّ واحده منهما وتر عریض یتصل بمفصل العضد.

و منها خمس عضلات: منشؤها من عظم الکتف نفسه و اتصالها بالعضد، واحده منشؤها من جانب الکتف، و عضلتان منشؤهما من الضلع الأعلی من أضلاع الکتف. و عضلتان تحرکان العضد[1234] إلی الجانب الوحشی و إلی خلف.

و منه عضله اخری: تملأ موضع لحم الکتف و منشؤها من الترقوه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 246

و منها عضله أخری صغیره مدفونه فی اصل الکتف منفعتها أن ترفع العضد مع تأریب.

فی العضل المحرک للساعد

] و أما العضل المحرک للساعد: فمنه ما هو موضوع علی العضد. و منه ما هو موضوع علی الجانب الوحشی من الساعد.

فأما العضل الموضوع علی العضد: فأربع عضلات موضوعه علی تأریب علی شکلّ الحاء فی کتابه الیونانیین [و هو هذا[1235]]

و احتیج إلی ذلک لتکون متی تحرکتا جمیعاً لم تدع الواحده للأخری أن تمیل الذراع إلی جانبها. و هذه الاربع:

منها عضلتان: من قدام و هما یقبضان الساعد.

واحده منهما و هی اعظمهما تبتدی ء من الاجزاء الداخله من العضله التی علی الکتف. و الاخری و هی اصغرهما منشؤها من ظاهر العضد من الأجزاء التی من خلف و تقبل نحو الزند الأعلی مقاطعه للعضله الاولی علی هذا المثال[1236]

و منها عضلتان: من خلف و هما یبسطان الساعد.

واحده منهما و هی اعظمهما تبتدی ء من قدام العضد من الجانب الانسی مما یلی

تحت الابط و یمر نحو الزند الاعلی، و الاخری و هی اصغرهما تبتدئ من فوق العضد و تمتد إلی خلفه و تتصل بالزند الاسفل، و وتر کلّ واحده من هاتین یتصل بوتر الاولین.

و أما العضل الموضوع فی الجانب الوحشی من الساعد فهو عشر عضلات:

احداها موضوعه فی ظاهر الساعد فی الوسط منشؤها من الجانب الوحشی من رأس العضد، و إلی جنب هذه العضله ثلاث عضلات متصله بها، و عن جانب هذه الثلاث عضلات ثلاث عضلات اخر [متصله بها[1237]] و علی الزند الاعلی من هذه العشر عضلات عضله أخری ملقاه علیه من جانبه الوحشی و منشؤها من

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 247

الاجزاء السفلیه من رأس العضد، و عضلتان أخریان موربتان یقلبان الساعد علی قفاه.

فی العضل المحرک للکتف

] و أما العضل [المحرک][1238] للکف: فبعضه موضوع علی الجانب الانسی من الساعد و هو سبع عضلات ممدوده فی طوله، و الباقی موضوع فی الکف:

فأما السبع العضلات الموضوعه من الجانب الانسی من الساعد. فمنها عضلتان فی وسط الساعد. واحده فوق الاخری و هما یقبضان الاصابع. و منها عضله فوق هاتین صغیره منشؤها من الجزء الوسط من رأس العضد الّذی فی الجانب الانسی و ینبت منها وتر واحد و هذا الوتر یعرض و ینفرش تحت جلده باطن الکف و الاصابع، و جعل کذلک لثلاث منافع:

احداها: أن یشد و یدعم جلده الراحه.

و الثانیه: أن یکون باطن الکف قوی الحس.

و الثالثه: أن یمنع نبات الشعر فی باطن الکف.

و منها عضلتان أخریان موضوعتان عن جانبی هذه الثلاثه العضلات.

و منها عضلتان أخریان موربتان تحت هذه الخمس العضلات و هما یکبان الزند الاعلی علی وجهه و یکبان معه جمله الید.

فی العضل الموضوع علی الکتف

] و أما العضل الموضوع علی الکف: فعدده ثمانیه عشر عضله:

منضده فی صفین منها فی الصف الاعلی مما یلی جلده باطن الکف سبع عضلات. و منها خمس عضلات تمیل الخمس الاصابع إلی فوق، و ینبت من کلّ واحده وتر صغیر یتصل بالمفصل[1239] الأول الّذی یلی المشط، و منها واحده تباعد الابهام عن سائر الاصابع، و واحده تباعد الخنصر عن سائر الاصابع. و منها فی الصف الاسفل احدی عشر عضله.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 248

و لهذا العضل فعل بعضه مشترک لمشط الکف و الرسغ و فعله تقعیر[1240] الراحه و منشؤه من منشأ الرسغ، و لبعضه دون بعض فعل یخصه، و ذلک انه تتصل بکلّ واحده من الاربع الاصابع من هذا العضل عضلتان یلتحمان بالمفصل الأول من کلّ واحد منها، و یتصل بالابهام

أیضاً من هذا العضل ثلاث عضلات احداها تتصل بالمفصل الأول هی تقبضه و الاثنتان الاخریان یتصلان بالمفصل الثانی و یحرکان السلامیه التی فی طرفها، [و اللّه اعلم[1241]] [و یتلو هذه الصفه العضل المحرک للصدر[1242]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 249

الباب السابع فی صفه العضل المحرک للصدر [و منافعه[1243]]

اشاره

أما العضل المحرک للصدر: فمنه ما جعل لیبسط الصدر فقط، و منه ما یقبضه فقط، و منه ما یقبضه و یبسطه معاً.

[فی العضل الذی یبسط الصدر فقط]

فأما العضل الّذی یبسط الصدر: فهو تسع عضلات:

منها عضله واحده و هی الحجاب[1244]، و منها عضلتان تحت الترقوه، کلّ واحده منها منشؤها من الجزء الّذی هو من الترقوه ممدود إلی العظم المسمی رأس الکتف و یتصلان بالضلع الأول من أضلاع الصدر و یجذبا به إلی فوق لیعینا الصدر علی الانبساط، و منها ثلاثه ازواج عضل:

فالزوج الأول: منضم للزوج الّذی قلنا أن منشأه من الفقاره الثانیه التی تنحدر إلی الضلع الخامس و السادس من اضلاع الصدر و کلّ واحده من عضل هذا الزوج مضاعفه.

و الزوج الثانی: هو الّذی عضله فی الموضع المقعر من عظم الکتف و یمتدان إلی ضلع الخلف.

و الزوج الثالث: هو الّذی منشؤه من الفقاره السابعه من فقار الرقبه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 250

فی العضل الذی یقبض الصدر فقط

] و أما العضل الّذی یقبضه فقط: فمنه عضلتان ممدودتان عند اصول الاضلاع و هما تجمعان و تشدان الصدر، و منه الثلاثه الازواج التی تجذب الثلاثه الاصابع الأقاصی إلی فوق، و منه العضلتان المدودتان فی طول الصدر إلی جانب القص من الغضروف الشبیه بالسیف و إلی الرقوه، و هذا العضل یتصل بالعضل المستقیم الّذی علی مراق البطن.

فی العضل الّذی یقبض الصدر ببسطه معا

] و أما العضل الّذی یقبض الصدر ببسطه معا: فهو العضل الّذی فیما بین أضلاع الصدر، و ذلک أن فیما بین کلّ ضلعین عضله لیفها مختلف الوضع و فعلها بحسب اللیف الّذی فیها، فما کان من هذا العضل فی الاجزاء العظیمه من الأضلاع فهو یبسط الصدر بلیفه الّذی فی ظاهره و یقبضه بلیفه الّذی فی باطنه، و ما کان منه فی الاجزاء الغضروفیه فهو بلیفه الّذی فی ظاهره یقبض الصدر و بلیفه الّذی فی باطنه یبسطه، فاعلم ذلک.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 251

الباب الثامن فی صفه عضل البطن [و منافعه[1245]]

اشاره

اما عضل البطن: فمنه عضل مراق البطن، و منه عضل الانثیی، ن و منه العضل المحرک للذکر، و منه العضل المحیط برقبه المثانه و المحیط بالدبر.

فی عضل مراق البطن

] فأما العضل الّذی علی مراق البطن: فعدده ثمان عضلات:

منها عضلتان رقیقتان[1246] هما فوق العضل کلّه مماستان للجلد منشؤهما من جانبی الغضروف الشبیه بالسیف و من اطراف اضلاع الخلف ملبستان علی جمیع أجزاء البطن من الجانبین، و ینحدران ممتدین فی الطول علی وسط البطن حتی تنتهیا إلی عظمی العانه، و لیفهما ذاهب بالطول و یتصلان بعظم العانه بوترین و غشاءین.

و منها أربع عضلات وضعها مورب تحت العضلتین[1247] الذاهبین طولا لیفهن ذاهب علی تأریب و منشؤها من عظمتی الخاصرتین و منتهاها إلی ضلوع الخلف، و تلتحم بالاجزاء اللحمیه منها عضلتان موضوعتان فی الجانب الایمن و عضلتان فی الجانب الأیسر [یتقاطعان علی هذا المثال[1248]]

و منها عضلتان تحت الاربع: موضوعتان فی عرض البدن[1249] لیفه ذاهب

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 252

بالعرض و هما تغطیان الغشاء المعروف بالصفاق[1250] من جمیع جوانبه. احداهما من الجانب الایمن من الصفاق[1251]. و الثانیه من الجانب الایسر. و منشأ کلّ واحده منهما فی احد عظمی الخاصره و من زوائده فقار القطن و تنتهیان إلی اطراف اضلاع الخلف، و تتصلان فی الوسط بوتر ینبت منهما علی مثال الاغشیه، و تلتحمان بالصفاق التحاماً یعسر تخلصهما.

و منفعه ذلک أن یشیل الصفاق عن آلات الغذاء و أن یزید فی صلابه الصفاق لئلا یسرع الیه الانخراق عند ما یتوتر[1252] او عند ما یعرض النفخ للمعده.

و الحاجه کانت إلی هذا العضل الّذی فی البطن لثلاث منافع:

احداها: أن یقبض البطن فی وقت خروج البراز و فی وقت [خروج[1253]] البول و فی وقت الولاده فیسهل بذلک

خروج الجنین و البراز و البول.

و المنفعه الثانیه: أن یثبت الحجاب و یدغمه[1254] عند انقباض الصدر فیعین بذلک علی کون الصوت.

و الثالثه: انه یزید فی سخونه المعده لیقوی استمراؤها للغذاء.

فی عضل الانثیین

] فأما العضل الّذی ینحدر إلی الانثیین: فهو فی الذکور اربع عضلات. و فی الاناث عضلتان.

أما التی فی الذکور: فعضلتان منها فی الجانب الایمن، و عضلتان منها فی الجانب الایسر، و منفعتهما أن یشیلا الانثیین إلی فوق لئلا یسترخیا.

و أما العضلتان اللتان لانثیین الاناث: فواحده من الجانب الایمن و الاخری من الجانب الایسر، و الحاجه الیهما کالحاجه کانت إلی عضل أنثیین الذکور، و جعل فی الذکور أربع عضلات و فی الاناث عضلتان لأن انثیی الذکر معلقتان و انثیی الانثی موضوعتان من داخل و لیستا بمعلقتین.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 253

فی عضل المثانه

] و أما المثانه: فلها عضله واحده تحیط بعنقها کما یدور لیفها ذاهباً بالعرض لمنفعتین:

احداهما: أنها تقبض عنق المثانه فی وقت خروج البول، و ذلک انه اذا استرخی من عنق المثانه الموضع المتصل بالمثانه و انقبض رأسه الاسفل دخل البول من المثانه إلی العنق، فاذا انقبض سائر عنق المثانه خرج جمیع ما فیه من البول و نعصر[1255] حتی لا یبقی منه فی عنق المثانه شی ء البته.

و أما المنفعه الثانیه: فهی إن تقبض علی الجزء المتصل بالمثانه من العنق و تشدّه[1256] فیمتنع لذلک أن یخرج من المثانه شی ء من البول الا فی وقت الحاجه إلی خروجه.

و أما العضل المحرک للذکر فأربع عضلات:

عضلتان ممدودتان علی جانبی المجری النافذ إلی القضیب، و منفعتهما انهما تمدان المجری النافذ فی القضیب.

[فی الجوامع، و اذا تمددت هاتان العضلتان فی وقت الحرکه إلی الجماع و سعتا المجری النافذ فی القضیب و بسطتاه، و بهذه الزیاده أعنی: ذکر وقت الحرکه إلی الجماع حل السؤال الّذی أورده بعضهم فقال: «ما بال القضیب مع وجود هذا العضل لا فی حرکته کالید مثلا متی أریدت الحرکه

منه کانت»؟

وحل ذلک السؤال للاستعداد للتحریک فیه انما یکون عند تصلبه بالانعاظ الّذی لیس فعلا ارادیاً و انّما یحتاج ایضاً إلی تشدید هذا العضل ایاه إلی الاستقامه عند الجماع الّذی استعد له بالانعاظ لا فی غیر ذلک الوقت[1257]] الی الجانبین لیتسع و یستقیم حتی ینفذ فیه المنی و یخرج الی حارج علی الحذاء بلا میل.

و منها عضلتان أخریان منشؤهما من عظم العانه و تتصلان بالقضیب علی تأریب، و منفعتهما انهما تمدان القضیب علی استقامه و ترفعانه إلی فوق و تمیلانه

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 254

إلی الجانبین، و ذلک انهما اذا تحرکتا جمیعاً باعتدال امتد القضیب علی استقامته من غیر أن یمیل إلی الجانبین فیبقی مجراه مستقیماً و اذا تمددتا تمدداً زائداً علی الاعتدال ارتفع[1258] القضیب إلی فوق و اذا تحرکت واحده منهما علی الانفراد مال القضیب إلی جانب تلک العضله.

فی عضل المقعده

] و أما العضل المحیط بالمقعده فأربع عضلات:

احداها موضوعه فی طرف المعی المستقیم و هی مخالطه للجلد کما ذکرنا و منفعتها أن تضغط الشرج و تعصر ما یبقی فیه من الثفل و تنظیفه بعد البراز.

و الاخری موضوعه فوق هذه و هی محیطه بطرف المعی المستقیم، و منفعتها أن تمسک طرف الدبر و تضیقه تضییقاً محکماً و طرفا هاتین العضلتین یبلغان إلی اصل القضیب.

و أما العضله الثالثه و الرابعه: فهما موربتان و وضعهما فوق العضله الثانیه عن الجانبین فی کلّ جانب منهما عضله، و منفعتهما أن ترفعا المقعده و تشیلاها إلی فوق عند ما یعرض لطرف المعی المستقیم فی وقت الزحیر الشدید أن یخرج، و ذلک متی استرخت هاتان العضلتان احتجنا إلی أن ندفعهما إلی داخل بالید.

فهذه صفه أصناف العضل المحرک مراق البطن و ما یلیه

من الأعضاء المتحرکه باراده [فاعلم ذلک][1259] [و یتلوه القول فی العضل المحرک للرجل ان شاء الله][1260].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 255

الباب التاسع فی صفه العضل المحرک للرجلین[1261] و منافعه

أما العضل المحرک للرجل: فمنه العضل المحرک للفخذ، و منه العضل المحرک للساق، و منه العضل المحرک للقدم.

[فی عضل الفخذ]

فأما العضل المحرک للفخذ: فمنه ما هو موضوع علی عظم الخاصره، و منه ما هو موضوع علی عظم الورک و أوتارها متصله بمفصل الورک.

و هذا العضل عدده عشر عضلات:

منها عضلتان: احداهما لها رأسان و منشؤها من عظم الخاصره، و الثانیه منشؤها من عظم الورک و منفعتهما ایضاً أنهما تقبضان الفخذ و تمیلانه إلی الجانبین.

و منها عضلتان: منشؤهما من عظم العانه احداهما من الجانب الإنسی، و الأخری من الجانب الوحشی، و کلتاهما مستدیرتان حول الفخذ و تتصل احداهما بالأخری و تلتحمان بالموضع الغائر الّذی عند الزائده العظیمه، و ذلک أن لعظمی[1262] الفخذ أسفل مما یلی الرکبه زائدتین احداهما کبیره فی الجانب الوحشی و الأخری صغیره فی الجانب الإنسی، و منفعه هاتین العضلتین أن تدیرا

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 256

الفخذ و تبسطاه، فالتی من الجانب الإنسی تدیره إلی قدام و إلی الجانب الإنسی و التی من الجانب الوحشی تدیره إلی خلف و إلی الجانب الوحشی.

و منها ست عضلات: تبسط الفخذ، و اللّه تعالی اعلم.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 257

الباب العاشر فی العضل المحرک للساق و القدمین

اشاره

اما العضل المحرک للساق: فهو موضوع علی الفخذ و وتره متصل بمفصل الرکبه، و هذا العضل تسع عضلات:

منها ثلاث عضلات کبار: موضوعه فی الجانب الانسی من الفخذ من قدام و هی موضوعه علی استقامه.

و منها واحده: متضاعفه و یجوز أن یکون اثنتان،[1263] لأن لهما مبدأین من الزائده العظمی من عظم الفخذ، و الاخری من مقدم الفخذ و تمر حتی تتصل بفلکه الرکبه و لیس ینشأ منها وتر، و أما العضلتان الاخریان فهما أعظم من هذه و

منشأ الواحده من الزائده العظمی من زائدتی عظم الفخذ و الاخری منشؤها من الحاجز القائم من عظم الخاصره و ینشأ من جمیعها وتر واحد عظیم یتصل بفلکه الرکبه ثم بعظم الساق، و هما تبسطان الساق و قد تثنیانه بطریق العرض.

و منها خمس عضلات: موضوعه من خلف الجانب الانسی من الفخذ و هی أصغر من تلک. منها اثنتان موضوعتان عن جنبتی تلک الثلاث العضلات:

احداهما منشؤها من جانب عظم الورک و الحاجز المستقیم و تتصل بجانب الساق الوحشی و الثانیه منشؤها من ملتقی عظم العانه و تتصل بجانب الساق الانسی و منفعتهما انهما تحرکان الساق إلی الجانب.

و أما الثالثه و الرابعه و الخامسه: فهی موضوعه فیما بین العضلتین من خلف

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 258

کلٍ علی صف واحد منشؤها من قاعده الفخذ، و ینبت منها وتر واحد فیتصل بمفصل الرکبه، و منفعتها أن تحرک الساق فی جهات مختلفه.

فأما العضله التی تلی العضله المتصله بالجانب الانسی من الساق: فإنّها تثنی الرکبه و تحرک الساق إلی الجانب الأنسی. و أما العضله الوسطی: فإنّها تتصل بالرأس الانسی فی قصبه الفخذ و تجذب معها الساق کلّه، و ذلک لانها تتصل عند مفصل الرکبه بطرف العضلتین الکبیرتین اللتین فی الساق.

و أما العضله التاسعه: فهی عضله صغیره غائره فی مفصل الرکبه، و منفعتها أنها تقبض الساق و تمیله إلی الجانبین.

فی العضل المحرک للقدم و الاصابع

] و أما العضل المحرک للقدم و الاصابع: فمنه ما هو موضوع علی الساق، و منه ما هو موضوع [علی][1264] القدم.

و العضل الّذی فی الساق: عدده أربع عشره عضله:

منها سبع من خلف الساق، و سبع من قدام الساق.

اما السبع التی من خلف:

فمنها عضلتان: تبتدئان من رأس الفخذ و تتصلان بالعقب بوتر واحد کبیر،

و منفعه هذا الوتر أنه یجذب العقب و یثبت القدم و یربط العقب بالساق، و لذلک متی عرضت لهذا الوتر آفه ازمنت الرجلز

و منها عضله واحده: لونها مائل إلی الخضره تنشأ من رأس القصبه الوحشیه من قصبتی الساق و تتصل بالعقب و لیس ینبت منه وتر، و منفعتها أنها تعین العضلتین الاولیین علی فعلهما و لیکون متی عرضت لواحده منهما آفه قامت هذه مقامها.

و من السبع أیضاً ثلاث أخر: احداها منشؤها من رأس القصبه الانسیّه[1265] وترها ینقسم باثنین و یقبض الاصبع الوسطی و التی تلیها. و الثانیه منشؤها من

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 259

خلف الساق و ینبت منها وتر یمد إلی جانب الوتر الأول و ینقسم باثنتین فیقبض الخنصر و السبابه. و الثالثه منشؤها من رأس القصبه الانسیه و وترها یتصل بالرسغ من أسفل قدام الابهام و یقبض جمله القدم إلی خلف و یمیل إلی الجانب الانسی و منفعه هذه الثلاث أن تنقبض الاصابع و ینقبض مع ذلک مفصل جمله الرجل.

و اما العضله السابعه: فمنشؤها من الزائده العظمی من زائدتی عظم الفخذ و تنتهی إلی العقب، و ینبت منها وتر منفرش تحت باطن القدم و یعطیه التمدد و الصلابه و الملاسه و جوده الحس.

و أما السبع عضلات التی من قدام:

فاحداها- و هی أعظمها تنشأ من باطن القصبه الانسیه مما یلی الجانب الوحشی منها و تنحدر علی الساق و ینبت منها وتر یتصل بالاجزاء التی فوق الابهام و تمد جمله القدم إلی فوق و تشیله عن الارض.

و الثانیه: تنشأ من موضع منشأ العضله الاولی و تمتد إلی جانبها و ینبت منها وتر یتصل بالعظم الأول من عظام الابهام و منفعتها أن تجذب الابهام إلی فوق و

تمیل القدم قلیلا إلی جانب.

و الثالثه: موضوعه فیما بین قصبتی الساق و تمتد بینها و ینبت منها وتر یتصل بالابهام فی طولها و یبسطها.

و الرابعه: تبتدی ء من رأس القصبه الوحشیه من الموضع الّذی یضام القصبه الانسیه و هی موضوعه فی وسط هذا العضل عند[1266] الاصابع و تنبت منها أربعه أوتار و منفعتها أن تبسط کلّ واحد من هذه الاوتار الاربعه لکلّ واحد من الاربع أصابع ما خلا الابهام.

و الخامسه: منشؤها من القصبه الوحشیه و ینبت منها وتر یقبض الابهام.

و السادسه: منشؤها من موضع منشأ الخامسه و هی عضله رقیقه ینبت منها وتر یمیل الخنصر إلی الجانب الوحشی.

و السابعه: منشؤها أیضاً من القصبه الوحشیه و ینبت منها وتر یتصل بالاجزاء

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 260

التی فوق الخنصر، و منفعتها أن تمد القدم إلی قدام و ان تحرکت مع العضله الثانیه انجذبت القدم إلی فوق.

فی عضل القدم

] و أما العضل الّذی فی القدم: فعدده ست و عشرون عضله:

منها خمس عضلات من فوق القدم: تنبت منها خمسه أوتار تأتی کلّ واحده من الاصابع و تمیلها إلی جانب.

و منها احدی و عشرون عضله من أسفل: سبع منها موضوعه فی مشط القدم و منفتها منفعه السبع العضلات الموضوعه فی مشط الکف، فمن هذه السبع خمس کلّ واحده منها تمیل واحده من الاصابع إلی الجانب الوحشی، و السادسه و السابعه تباعدان الخنصر و الابهام عن الاصابع التی تلیها. و منها أربع عضلات موضوعه فی الرسغ تقبض کلّ واحده منها المفصل الأول من کلّ واحده من الاصابع ما خلا الابهام.

و أما العشر عضلات الباقیه: فهی موضوعه قدام کلّ واحد من المفاصل الأولی من الاصابع، منها عضلتان منفعتهما نظیره لمنفعه العضل الصغار التی فی

الکف، و ذلک أن کلّ عضلتین منها اذا تحرکتا جمیعاً انقبض ذلک المفصل الأول من الاصابع من غیر میل و اذا تحرکت واحده منها انقبض ذلک المفصل مع میل إلی جانب. و ذکر جالینوس: «انه خفی امر هذا العضل علی کثیر من المشرِّحین».

خلاصه عدد عضلات البدن

] فهذه صفه جمیع العضل الّذی فی البدن، و هی خمسمائه و تسع و عشرون عضله:

منها فی الوجه تسع عضلات، و فی العینین اربع و عشرون عضله، و التی تحرک اللحی الأسفل [إلی أسفل][1267] اثنا عشر عضله، و التی تحرک الفکین[1268] أربع عشره عضله، و التی تحرک الرأس ثلاث و عشرون عضله، و التی تحرک قصبه الرئه

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 261

أربعه، و التی تحرک الحنجره سته عشر عضله، و التی تحرک العظام الشبیهه باللام ست عضلات، و التی تحرک اللسان تسع، و التی تحرک الحلق عضلتان، و التی تحرک الرقبه أربعه، و التی تحرک مفصل الکفین ست و عشرون عضله، و التی تحرک مفصل المرفقین ثمان، و فی الساعدین أربع و ثلاثون، و فی الکفین ست و ثلاثون، و التی تحرک الصدر مائه و سبع [عضلات[1269]]، و التی تحرک الأضلاع[1270] ثمانیه و أربعون عضله، و علی البطن ثمان، و فی المثانه واحده، و فی القضیب أربع، و فی الانثیین اربع، و التی تضبط الشرج اربعه، و مفصل الورک [فی کلّ جانب[1271]] ست و عشرون، و التی تحرک الرکبه ثمان عشره و التی تحرک الکعبین ست و ثلاثون[1272]، و فی الساقین ثمانیه و عشرون عضله، و فی القدمین اثنتان و خمسون عضله [فهذه خمسه مأه و اربع و خمسون عضله][1273] [و اللّه تعالی أعلم[1274]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 262

الباب الحادی عشر فی صفه الأعضاء المرکبه التی فی باطن البدن و احوالها[1275]

اشاره

أولا فی الدماغ

و إذ قد شرحنا الحال فیما کان من الأعضاء المرکبه علی الامر الاکثر فی ظاهر البدن فنحن نبتدی ء الآن[1276] [فیما هو موضوع فی باطن الیدن[1277]] و یقال لها الأعضاء الباطنه، و نبتدئ أولا بذکر الأعضاء التی هی أول أصناف الأعضاء الباطنه فی

الموضع و اشرفها قدراً و هی الأعضاء النفسانیه.

فی الأعضاء النفسانیه الباطنه

] فأقول: إن الأعضاء النفسانیه الباطنه علی الامر الاکثر هی الدماغ و النخاع و العینان و آله السمع و آله السمع و الشم و اللسان و ما یلیه، و نحن نبتدی ء اولًا من ذلک بذکر الدماغ الّذی هو أشرف الأعضاء النفسانیه و أعظمها خطراً.

فنقول: إن الدماغ هو اجل أعضاء البدن و أجلها لانه أصل و معدن للنفس الناطقه التی یکون بها العقل و التمییز و أصل للحواس و الحرکه الارادیه، و نصب الدماغ فی أعلی موضع فی البدن بسبب العینین لانه احتیج أن یکونا فی موضع مشرف لیتمکن الانسان أن النظر إلی الأشیاء البعیده عنه، فان کانت خیراً قرب إلیها

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 263

و إن کانت شراً هرب منها.

و کما أن الانسان اذا اراد أن ینظر إلی الأشیاء البعیده عنه، علی اعلی المواضع المرتفعه الشاهقه، کذلک جعل الدماغ فی اعلی موضع فی البدن بسبب العینین لتکون مشرفه علی الأشیاء مطلعه علیها.

و الدماغ جسم أبیض عدیم الدم شبیه بالعصب اللین الا انه ارطب من العصب، و جعل کذلک لما احتیج فی الدماغ من سرعه التغیر و الاستحاله إلی طبیعه الأشیاء المحسوسه.

و الدماغ مقسوم بجزئین:

احدهما فی مقدمه و یقال له الجزء المقدم، و الآخر فی مؤخره یقال له الجزء المؤخر. و یفصل بین الجزأین الغشاء الثخین من غشائی الدماغ یدخل بینهما بطاقین، و لیس بین احد الجزأین و الآخر اتصال الا بالمجری الّذی تحت الیافوخ بالأجسام التی یحیط بها المجری، و الجزء المقدم أعظم من الجزء المؤخر و ألین جوهراً.

أما عظمه: فلانه احتاج إلی أن ینبت منه[1278] من الاعصاب زوج زوج و ینبت من مؤخر الدماغ النخاع و

عصب یسیر.

و أما لین جوهره: فلانه احتیج إلی أن تنبت منه الاعصاب التی یکون بها الحس، [و عصب الحس[1279]] فیجب أن یکون لیناً یکون اسهل تغیراً إلی طبیعه محسوسه.

و أما مؤخره فاحتیج أن یکون اصلب لیکون اثبت علی [کثره[1280]] الحرکه و اصبر.

فی بطون الدماغ

] و فی الدماغ ثلاثه تجاویف یقال لها البطون:

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 264

[فی البطن الأول و الثانی]

منها تجویفان فی مقدمه، و یقال لهما: البطنان المقدمان: بهما یکون استنشاق الهواء و اخراجه و النفخه التی تکون فی الدماغ، و فیهما یتغیر الروح الحیوانی إلی طبیعه الروح النفسانی. و منهما أیضاً تنبت الزائدتان الشبیهتان بحلمتی الثدیین، اللتین بهما یکون استنشاق الروائح.

و جعلا بطنین لینبت منهما أزواج عصب الحس من کلّ جانب منهما عصبه واحده لتکون متی نالت احدهما آفه کانت الأخری تقوم مقامها.

[فی البطن الثالث]

و له تجویف فی مؤخره یقال له البطن المؤخر: و إلی هذا البطن یصیر الروح النفسانی من البطنین المقدمین بعد أن یتغیر و یستحیل بعض الاستحاله. و فیما بین التجویفین مجری نافذ یجری فیه الروح النفسانی من البطنین المقدمین إلی البطن المؤخر، و بهذا المجری یکون اتصال الجزء المقدم من الدماغ بالجزء المؤخر.

و بین هذین البطنین و المقدمین موضع عمیق ینتهیان الیه یسمی مجتمع البطنین، منه یبتدی ء المجری الّذی تقدم ذکره، لأن البطنین المقدمین کانا یحتاجان أن یتصلا بالبطن المؤخر من موضع واحد[1281] عام لهما جمیعاً فجعلا ینتهیان إلی هذا الموضع، و قد یسمی هذا الموضع بطناً رابعاً من بطون الدماغ، و یسمی هذا البطن الأوسط و هو اصغر من البطن المؤخر و من کلّ واحد من البطنین المقدمین.

و منفعه هذا البطن أن الروح [النفسانی[1282]] یصیر من البطنین المقدمین إلی

هذا الموضع یجتمع و ینفذ منه إلی البطن المؤخر فی المجری النافذ بینهما و ما فوق هذا من الدماغ هیئته کهیئه سقف آزج مستدیر العقد علی مثال الطاق، و جعل کذلک لیحوی من الروح مقداراً کثیراً لأن الشکلّ المستدیر یحتوی علی مقدار

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 265

أکثر مما تحتوی علیه سائر الأشکال [الأخری[1283]] لکی یبعد هذا الشکلّ عن قبول الآفات، و عند ابتداء هذا المجری مما یلی البطن الأول جسم من جنس الغدد شکلّه شبیه بشکل حبه الصنوبر احتیج الیه لیملأ الخلل الّذی فیما بین اقسام العرق الّذی منه تنسج الشبکه.

و هذه الغدّه تمر مع هذه العروق ما دامت متعلقه فاذا استقرت علی جرم الدماغ انتهت عند ابتداء مستقرها و لم تجاوزه. و فی جوف هذا المجری زائده ممتده فی طول هذا المجری تسمی الدوده، شکلّها شبنه بشکل دوده کبیره و رأسها یبتدئ من بعد الغده الشبیهه بحبه الصنوبر، و الرأس الآخر ینتهی عند ابتداء البطن المؤخر. و فی جوف هذا المجری عن جنبیه و تحت الدوده زائدتان نابتتان من الدماغ مستدیرتان متطاولتان مفروشتان شبیهتان بفخذی الانسان اذا کانتا مضمومتین و تسمیان الألیتین، و جانبا المجری بازاء الزائدتین و اعلاه مغطی بغشاء رقیق قوی ملتصق بذینک[1284] الألیتین من جانبیهما، و هذا الغشاء ینتهی إلی البطن المؤخر و هو الطرف الاسفل من طرفی الدوده، و لیس یشبه الدوده الألیتین[1285] بوجه من الوجوه.

و ذلک لأن الدوده مؤلفه من قطع کثیره و تألیفها یشبه تألیف المفاصل متصل بعضها ببعض بأغشیه رقاق.

و اما الألیتان: فجمیع اجزائهما یشبه بعضها بعضاً.

و اما الدوده: فهی مع ما هی علیه من کثره المفاصل مختلفه الشکلّ و ذلک أن طرفها الّذی یلی البطن المؤخر

من الدماغ فی الموضع الّذی ینتهی الیه الغشاء الّذی یعلوها محدب دقیق[1286] ثم لا یزال یزید و یعرض قلیلا قلیلا حتی یلحق بظهر فرجه الألیتین و یستوی معها.

و لذلک اذا امتدت فی طول المجری سدته سدّاً محکماً فاذا تقلصت إلی

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 266

خلف جذبت معها ذلک الغشاء لانه یتصل بطرفها المحدب فینفتح المجری، و یکون ما ینفتح عنه بمقدار ما یتقلص منها، و ذلک أنها عند تقلصها و رجوعها إلی خلف تجتمع و تقصر علی طولها و تزید فی عرضها و تستدیر حتی تصیر شبیهه بشکل الکره و لذلک متی کان تقلصها قلیلا کان ما ینفتح من المجری قلیلًا[1287] فان کان تقلصها کثیراً کان ما ینفتح کثیراً.

و الدوده ملتحمه بظهری الألیتین برباطین، یسمیهما أصحاب التشریح الوترین، و احتیج إلی ذلک لئلا تزول عن مکانها بکثره حرکتها و جعلت أصلب من الدماغ لکی یبعد عن قبول الآفات.

و منفعه الدوده أن تسد المجری الّذی بین البطن الاوسط و بین البطن المؤخر لکی اذا دخل شی ء من الروح إلی البطن المؤخر لم یمکن أن یخرج و ینفتح فی مصیره الیه فهذه صفه الدماغ نفسه.

فی غشاء الدماغ

] و قد یحیط بالدماغ غشاءان:

یقال لهما أمی الدماغ، أحدهما ثخین و یقال له: الأم الجافیه، و الآخر رقیق و یقال له: الأم الرقیقه.

الکلام فی الأم الجافیه

فأما الأم الجافیه: فهی غشاء غلیظ صلب موضوع تحت قحف الرأس و هی فی الموضع الوسط من الدماغ غلیظه فاذا هی انحدرت إلی الموضع الّذی تحت الشؤون[1288] الاوسط من شؤون قحف الرأس انثنت بطاقتین و مرت منثنیه إلی الموضع الّذی یبتدئ فیه الشأن الشبیه باللام و تنحدر بانثنائها داخله فی الدماغ إلی مده ما، و یرتفع هناک فی هذا الطی عرقان ضاربان یرتقیان من منتهی ضلع الدرز الشبیه باللام فی کتابه الیونانیین، و یرتقی من کلّ جانب منه عرق بحیث یقترن هذان الضلعان، یجتمع هذان العرقان و یتحد أحدهما مع الآخر و هو أرفع الاماکن التی حوله.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 267

و من هناک ینقسم بالدماغ إلی الجزء المقدم و المؤخر؛ و قد یأتی هذا الموضع ایضاً علی الطرف الآخر المنثنی الّذی من هذه الأم فتراها فی هذا الموضع اغلظ منها و من سائر اجزائها التی تحوی الدماغ بأربعه اضعافها.

و هناک ایضاً عرق غیر ضارب آخذ فی الطول نحو الجزء المقدم من الدماغ و لیس هو بالحقیقه عرقاً لکن لما کان شکلّه مستدیراً مجوفاً و الدم یوجد فیه علی مثال ما یوجد فی العروق سمی لذلک عرقاً ثالثاً.

و ذلک أن العرقین الضاربین المرتفعین فی طی الأم الجافیه فی أول ملاقاه أحدهما الآخر تنطوی الأم الجافیه و یصیر لمکان الباطن منها تجویف مستدیر شبیه بالعرق و یقبل الدم و یحفظه علی ما یقبله العرق، و ذلک انه یوجد فی وقت حیاه الحیوان مملوء دماً، و اذا مات الحیوان وجدت فی هذا

الوعاء دماً جامداً غلیظاً.

و ایروفس[1289] یسمی هذا المکان من طی الغشاء الّذی یلتقی فیه العرقان الضاربان المعصره، و انّما سماه[1290] بهذا الاسم لأنه موضع غائر یجتمع فیه دم، و من هذه المعصره ینقسم الدم إلی ما تحت ذلک الموضع و فوق هذا الموضع المعروف بالمعصره عرقان صغیران مقترنان مطبقان علیها یحدث عنهما فی الأم الجافیه موضع أیضاً یسمی معصره علی مثال ما یحدث عن اقتران العرقین الأولین، و منشأ هذین العرقین کلّ واحد منهما من الموضع الّذی تحت انتهاء ضلعی الدرز الشبیه باللام [فی الکتاب الیونانیین[1291]].

و هذه الأم الجافیه غیر متصله بعظم قحف الرأس لکنها معلقه بالشؤون بأغشیه تنبت منها فترفعها و تربطها بالشؤون و تخرجها إلی خارج عظم القحف من بین خلل الشؤون و تنبسط، و یتصل بعضها ببعض فیکون منها غشاء واحد تحت الجلد المسمی السمحاق.

و منافع هذه الأم الجافیه ثلاث:

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 268

احداها: أن تحفظ الأم الرقیقه التی علی الدماغ و تقیها من صلابه عظم القحف.

و الثانیه: أن تحجز ما بین جزئی الدماغ المقدم و المؤخر.

و الثالثه أن تکون حرزاً و وقایه للعروق التی فیما بین طیها و التفافها و انثنائها.

[الکلام فی ألام الرقیقه]

و أما الأم الرقیقه: فإنّها غشاء رقیق بین العروق و الشرایین التی تعلو الدماغ تربطها و تشدها و تملأ الخلل الّذی فیما بینها علی أمثال العروق و الشرایین التی تکون فی الجداول.

فان هذین انما یکونان من عروق یشتبک بعضها مع بعض و فیما بینهما غشاء رقیق یشد بعضها ببعض و لا یترک فیها موضعاً خالیاً.

فکذلک ألام الرقیقه: تکون من العروق المنقسمه من العرقین غیر الضاربین اللذین یدخلان إلی الدماغ من خارج القحف، و من الشرایین المنقسمه من

الشریانین الملتئمین من النسیجه الشبیهه بالشبکه اللذین یأتیان الدماغ و ینقسمان فی بطون الدماغ و فی جمیع اجزائه و من غشاء رقیق فیما بین تلک العروق و الشرایین یشد بعضها بعضاً و یدعمها علی مثال المشیمه. و لذلک یسمی هذا الغشاء المشیمی.

و هذه الأم الرقیقه موضوعه تحت الأم الغلیظه، و هی محتویه علی الدماغ متصله به تغطیه من جمیع جهاته، و تدخل أیضاً فی غوره و تنبث[1292] بعروقها فی جمیع اجزائه و فی تجاویفه کلّها، و هی فی جوهرها ألین من الأم الجافیه [و اصلب من الدماغ و هی متصله بالدماغ کأنها جلده له و لیس یتصل هذه الأم الدقیقه بام الجافیه][1293] لأن بینهما فضاء. الا أنها قد تتصل بها فی المواضع التی یدخل الیها العرقان من خارج القحف و تلقاها أیضاً فی وقت انبساط الدماغ و فی وقت الانقباض تزداد منها بعداً.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 269

و جعلت هذه الأم الرقیقه لثلاث منافع:

احداها: أن تربط العروق و الشرایین التی فی الدماغ بعضها ببعض، و تثبتها و تشد العروق التی تأتی الدماغ کی لا تبقی متعلقه.

و الثانیه: أن تجمع اجزاء الدماغ و تغطیه و تقیه و تحفظه من الأم الجافیه بمنزله الجلده، و لذلک جعلت لینه لکی لا تضر بالدماغ بملاقاتها ایاه کما جعلت الأم الجافیه التی هی الین من العظم و اصلب من الأم الرقیقه مجلله من فوق الأم الرقیقه التی[1294] تکون غطاء لها و وقاء من صلابه عظم القحف و کذلک ایضاً قحف الرأس واق و حافظ للام الجافیه.

و المنفعه الثالثه: من منافع الأم الرقیقه: أن تغذو الدماغ بما فیها من العروق غیر الضوارب و تؤدی الیه الحراره الغریزیه لما فیها من الشرایین.

فهذه صفه الغشائین المغشیین للدماغ.

و هذان الغشاءان قد یغشیان جمیع الأعصاب التی تنبعث من الدماغ ما دامت فی قحف الرأس فاذا خرجت عن القحف انحسرا عنها و خرجت عاریه، و منفعتهما للأعصاب کمنفعتها للدماغ.

فی فضول الدماغ و مواضع دفعها

] و أما المواضع التی یقذف الدماغ فیها الفضول الحاصله فیه: فانی آخذ فی صفتها

فأقول: إن الفضول التی تحصل فی الدماغ نوعان:

احدهما: نوع الفضل البخاری و الدخانی الصاعد إلی فوق، و هذا الفضل یتحلل تحللا غیر ظاهر للحس فجعل بسبب ذلک قحف الرأس من عظام کثیره موصوله بدروز یقال لها الشؤون لیخرج مما بین خلل تلک الوصول، هذا الفضل البخاری و قد شرحنا الحال فی المقاله[1295] التی قبل هذه.

الثانی: نوع الفضل الغلیظ المنحدر إلی أسفل الّذی تحلله یکون تحللا ظاهراً للحس.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 270

فی مواضع دفع الفضول

] و جعل لذلک موضعان: یقذف الدماغ منهما هذا الفضل هما المنخران، و أعلی الفم.

[الموضع الاول: المنخران]

فأما المنخران: فان الأم الجافیه التی تغطی الدماغ فی الموضع الّذی فیه المنخران مثقبه ثقباً کثیره شبیهه بالمصفی. و کذلک أیضاً العظمان اللذان فیهما ثقبتی المنخرین الموضوعین بعد هذا الموضع من ألام الجافیه مثقبان ثقباً کثیره شبیهه بالمصفی. و الفضول الغلیظه المنحدره من الدماغ تخرج من ثقب ألام الجافیه و من ثقب هذین العظمین إلی المنخرین بحمیه النفس الخارج.

و جعلت الثقب التی فی العظم الشبیه بالمصفی بعضها مستقیم و بعضها علی توریب و بعضها لولبی لیکون متی استنشق الهواء إلی داخل لم یصل بارداً إلی الدماغ فیضره لکن یتغیر فی طول المسافه، و تعویج الطریق لئلا یصل إلی الدماغ جسم من الأجسام الصلبه و إن کان یخرج منه أشیاء کثیره عند إخراج النفس مما لا یمکن أن یدخل فی وقت الاستنشاق.

[الموضع الثانی: أعلی الفم]

و أما الفضول التی تخرج من اعلی الفم: فإنّها تخرج من مجریین ینحدران إلی الفم:[1296]

کامل الصناعه الطبیه ؛ ج 1 ؛ ص270

احدهما: یبتدی ء من أسفل البطن الأوسط من بطون الدماغ

و ینحدر إلی أسفل البطن.

و الآخر: یبتدی ء من المجری الّذی یصل بین الجزء المقدم و المؤخر[1297] من الدماغ و ینحدر علی تأریب إلی أسفل و یتصل بالمجری الأول.

فیصیر الموضع الّذی یلتقیان فیه هذان المجریان مستدیراً مجوفاً عمیقاً، غیر أنه کلّما انتهی إلی أسفل ضاق أولا فاولا حتی یلتحم بغده موضوعه تحته شبیهه بکره مفرطحه و هی أیضاً مجوفه. [ثم[1298]] یلی هذه الغده عظم شبیه بالمصفی فیه

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 271

تنحدر الفضله الغلیظه إلی أسفل و هو العظم الّذی فی أعلی الحنک و الموضع المستدیر العمیق الّذی ینتهی هذان المجریان الیه و یقال له الابزن، و یسمی بذلک الاسم لما یجتمع فیه من الفضل.

و یسمی الموضع الاسفل منه الضیق [القمع، و ذلک لان الفضول التی تجری من الموضع العمیق فی هذا الموضع الضیق[1299]] إلی الغده المجوفه علی مثال ما تجری الرطوبات التی تنصب من القمع إلی الاوانی، و ذلک أن ثقبه یتصل بتجویف الغده التی تحته.

و هذا الموضع المعروف بالابزن و القمع جرمه غشائی ینشأ من الأم الرقیقه الشبیهه بالمشیمه لانه کان یحتاج أن یتصل من فوق بالدماغ و من أسفل بالغدّه الموضوعه تحته. و هذه الغدّه خارجه عن الأم الجافیه، و البعد الّذی بین الأم الجافیه و بین عظم الحنک هو مقدار سمک هذه الغده.

و العروق المنتسجه من أقسام العرقین الصاعدین من العرقین المعروفین بعرقی السبات الشبیهه بالشبکه مستدیره حول هذه الغده محیطه بها، و لیست هذه الشبکه شبکه بسیطه لکنها شبیهه بشباک بعضها موضوع فوق بعض، متداخل بعضها فی بعض فلا یمکن تخلص واحده منها من الاخری، و هی مفروشه تحت الدماغ فی الموضع الّذی فیما بین الحنک و الأم الجافیه ذاهبه إلی

قدام و إلی خلف و إلی الجانب الایمن و إلی الجانب الأیسر ذهاباً کثیراً[1300].

ثم إن هذه العروق تجتمع و یلتئم منها عرقان مساویان للعرقین اللذین یتشعبان منهما و یدخلان فی ثقبین من الأم الجافیه و ینبتان فی بطون الدماغ و فی جمیع اجزائه. و قد ذکرنا الحال فی هذه العروق المنتسجه فی الموضع الّذی ذکرنا فیه العروق الضوارب.

و منفعه هذه الشبکه انضاج الروح الحیوانی الصاعد من العرقین المعروفین بعرقی السبات و احالته إلی طبیعه الروح[1301] النفسانی، و ذلک أن کلّ ماده احتاجت الطبیعه إلی انضاجها جعلت لها مواضع یطول لبثها فیها. و الروح النفسانی لما کان

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 272

الطف ما فی البدن و کان تولده من الروح الحیوانی احتیج فیه إلی نضج أکثر [و لطفٌ أشد][1302] جعلت له الطبیعه هذه النسیجه الشبیهه بالشبکه لئلا یمکّن الروح الخروج منها بسرعه، بل یحول فی تشابیکها و تطول مدته فیها فیستحکم نضجه و یجود لطفه.

ثم إن هذا الروح اذا لطف و نضج نفذ فی ذینک العرقین الملتئمین من النسیجه إلی بطون الدماغ فیزداد هنالک نضجاً [و لطفاً][1303] و ینفذ منه إلی الجزء المؤخر و إلی سائر اجزاء الدماغ.

فهذه صفه ترکیب الدماغ و اجزائه، و منافع کلّ واحد منها [و یتلوه الکلام علی النخاع ان شاء الله[1304]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 273

الباب الثانی عشر فی صفه النخاع [و منافعه[1305]]

أما النخاع: فإن منشأه من الدماغ، و الفقار محتو علیه و یصونه کما یصون قحف الرأس الدماغ. و یحیط به غشاءان منشؤهما من أمی الدماغ الثخینه و الرقیقه، و الحاجه کانت الیهما فی النخاع هی الحاجه التی کانت الیهما فی الدماغ.

و یحیط بالغشائین غشاء ثالث من جنس الرباطات و منشؤه من زائدتی قحف

الرأس و هو شبیه بالام الجافیه فی غلظه و صلابته.

و احتیج الیه لمنفعتین:

احداهما: یغطی و یستر النخاع و یقیه.

و الثانیه: أن یرتبط الفقار من مقدمه بدخوله منثنیاً فی الفرج التی فیما بینهما.

و متی نالت هذا الغشاء آفه لم یضر ذلک ما یحرکه، و کذلک لا یضره متی نالت الأم الجافیه آفه.

فأما النخاع نفسه: فمتی وقع به قطع [أو فسخ][1306] فی طوله لم یضر ذلک بحرکته و متی وقع قطع فی العرض بطل الحس و الحرکه من الأعضاء التی تأتیها الاعصاب من أسفل الموضع المقطوع و تبقی الأعضاء التی فوق ذلک الموضع سلیمه الحس و الحرکه.

مثال ذلک: انه متی انقطع النخاع فیما بین القحف و الفقاره الاولی عدم البدن

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 274

کلّه علی المکان الحس و الحرکه، و إن وقعت الضربه[1307] فیما بین الفقاره الأولی من فقار القطن عدمت الرجلان الحس و الحرکه و کان ما فوق ذلک سلیماً فی حسه و حرکته، و کذلک أیضاً سائر أجزاء النخاع اذا وقع بها قطع بالعرض و غیر ذلک من الآفات فان الأعضاء التی دون ذلک الموضع یبطل حسها و حرکتها. و نحن نبین ذلک علی الاستقصاء فی الموضع الّذی نبین فیه أسباب الأعراض التی تعرض للحس و الحرکه.

فهذه صفه الدماغ و النخاع [و اللّه تعالی أعلم[1308]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 275

الباب الثالث عشر فی صفه العینین [و منافع اعضائهما[1309]]

اشاره

أما العینان فانّهما اللتان بهما یکون البصر، و جعلتا اثنتین لیکون متی عرضت لاحدهما آفه قامت الاخری بالبصر.

و کلّ واحده من العینین مرکبه من عشره أجزاء:

و هی سبع طبقات، و ثلاث رطوبات.

و لیس بکلّ أجزائها یکون البصر لکن بجزء واحد من أجزائها [و هی الجلیدیه[1310]] و سائر الأجزاء الآخر أعدت لمنفه ینتفع

بها ذلک الجزء، فأما الجزء الّذی هو آله أولی للبصر فهی رطوبه مستدیره الشکلّ فی وسطها تفرطح یسیر صافیه نیره و هی موضوعه فی وسط الطبقات، و یقال لها: الرطوبه الجلیدیه، و جعلت مستدیره لتبعد بهذا الشکلّ عن قبول الآفات.

و اما التفرطح الّذی فیها فللقاء[1311] من المحسوس مقداراً کثیراً و لتکون متمکنه فی موضعها غیر مضطربه لانها لو کانت غیر[1312] مستدیره لم یلقی[1313] من المحسوس إلا شیئاً یسیراً و هو بمقدار المرکز الّذی فی وسطها و کانت مع ذلک مظطربه غیر متمکنه لأن الشکلّ الکروی لا یکاد یستقر علی مرکز، و إن استقر کان مظطرباً، و جعلت صافیه نیره لتستحیل إلی الألوان بسرعه، و جعلت فی الموضع

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 276

الوسط لتکون سائر الأجزاء التی أعدت من أجلها محیطه بها.

فأما الأجزاء التی أعدت [من أجلها المنافع][1314] ینتفع بها فهما: رطوبتان، و سبع طبقات:

اما الرطوبتان:

فاحداهما: رطوبه موضوعه من خلف، و هی غائصه فیها إلی النصف و هی رطوبه بیضاء شبیهه بالزجاج الذائب اعدتها الطبیعه لتغتذی الرطوبه الجلیدیه منها اذا کانت تحتاج إلی غذاء یقرب من طبیعتها لیسهل علیها تغییره و قلبه إلی طبیعتها، و ذلک انه لما کانت الأعضاء کلّها تغتذی من الدم و کان الدم بعیداً من طبیعه الرطوبه الجلیدیه [فیغتذی منها[1315]] [جعلت الرطوبه الزجاجیه لتحیل الدم و تقلبه إلی طبیعتها لیقرب من طبیعه الرطوبه الجلیدیه[1316]].

و ثانیها: موضوعه من قدام [الرطوبه الجلیدیه[1317]] و هی بیضاء رقیقه شبیهه ببیاض البیض جعلت لتندی الرطوبه الجلیدیه لئلا یجففها الهواء و لتمنعها من ملاقاه الطبقه التی فوقها التی یقال لها الطبقه العنبیه.

و اما السبع الطبقات:

فمنها ثلاث طبقات من خلف الرطوبه الشبیهه بالزجاج الذائب.

و منها ثلاث طبقات من قدام

الرطوبه الشبیهه ببیاض البیض.

و منها طبقه فیما بین الجلیدیه و البیضیه.

فی الطبقات التی من خلف

] و أما الثلاث الطبقات التی من خلف: فهی علی هذه الصفه.

أقول: إن العصبتین المجوفتین اللتین یصیران من الدماغ إلی العینین هما ملبستان بغشائین منشئهما من موضع من أمی الدماغ الغلیظه و الرقیقه، فاذا خرجتا من الثقب الّذی فی قعر عظم العینین فارقهما الغشاءان و عرضا و انبسطا و انتسج

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 277

حولهما عروق و شرایین بین[1318] الأم الرقیقه و اتصل کلّ واحد منهما بالطبقه[1319] الجلیدیه و التحم بها فی النصف منها فی الموضع الّذی تنتهی فیه الرطوبه الزجاجیه و الرطوبه البیضیه، و هذا الموضع هو نصف الجلیدیه بالحقیقه، و تسمی هذه الطبقه بالشبکه لشبهها بالشبکه و ذلک لاشتباک العروق فیها. و منفعه هذه الطبقه أن تؤدی إلی الرطوبه الجلیدیه من الدماغ الروح الباصر.

و أما العروق و الشرایین التی فیها: فیؤدی بها الدم إلی الرطوبه الزجاجیه، و من البیِّن أن الّذی یصل منها إلی الرطوبه الزجاجیه علی طریق الرشح، و ذلک أن الرطوبه الزجاجیه لیس یصاب فیها عروق متصله بها، و کذلک أیضاً الرطوبه الجلیدیه تغتذی من الرطوبه الزجاجیه عن طریق الرشح اذا کان لیس یوجد فی واحد منها مکان یجری فیه الغذاء من احداهما إلی الاخری.

و أما الغشاءان اللذان علی العصبه: فان الرقیق منهما یحوی الطبقه الشبکیه و یلتحم بها فی الموضع الّذی تلتحم فیه الشبکه بالجلیدیه، و منفته أن یغذو الشبکیه بما فیه من العروق و أن یؤدی الیها الحراره الغریزیه مما فیه من الشرایین.

و یقال لهذه الطبقه المشیمیه کما یقال للام الرقیقه من أمی الدماغ المشیمیه اذا کان منشؤها منها.

و أما الغشاء الغلیظ الصلب: فانّه یحوی الطبقه المشیمیه و

یتصل بها أیضاً فی الموضع المنتصف من الطبقه[1320] الجلیدیه عند التحام الطبقه الشبکیه، و منفعه هذه الطبقه أن تقی العین صلابه العظم المحتوی علیها و أن تربط العین بالعظم.

فهذه صفه الثلاث طبقات التی من خلف الرطوبه الجلیدیه و هی کلّها ملتحم بعضها ببعض الموضع المتنصف من الرطوبه الجلیدیه التحاماً وثیقاً، و تلتحم کلّها بالرطوبه الزجاجیه و بالرطوبه الجلیدیه علی النصف بالحقیقه، و یقال لهذا الموضع قوس قزح لأنه یشبه القوس فی استدارته و فی اختلاف ألوان طبقاته.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 278

فی الطبقات الثلاث التی من قدام

] فأما الطبقات الثلاث التی قدام الرطوبه الشبیهه ببیاض البیض: فهی الطبقه القرنیه، و الطبقه العنبیه، و الطبقه التی یقال لها الملتحم.

فی الطبقه القرنیه

] فاما الطبقه القرنیه: فهی صلبه کثیفه بیضاء شبیهه فی لونها و هیئتها بقرن أبیض رقیق لانها مرکبه من اجزاء [اربعه][1321] اذا قشرت بعضها من بعض تقشرت کالصفائح و لذلک یقال لهذه الطبقه القرنیه، و نباتها من الطبقه الصلبه التی قلنا ان کونها من الأم الجافیه، و منفعتها أن تستر و تقی الرطوبه الجلیدیه من [الآفات][1322] الوارده [علیها][1323] من خارج اذا کانت فی طبعها لینه سریعه القبول للآفات، و جعلت ایضاً[1324] رقیقه لئلا تمنع النور الباصر من النفوذ فیها، و جعلت صلبه لما هی علیه من الرقه.

فی الطبقه العنبیه

] و أما الطبقه العنبیه: فإنّها تحوی الرطوبه الشبیهه ببیاض البیض و هی فی شکلّها شبیهه بنصف عنبه، و ذلک انها من قدام [مما یلی][1325] ظاهر البدن ملساء و من باطنها مما یلی الرطوبه الشبیهه ببیاض البیض ذات خمل مثل خمل داخل العنبه، و هی فی لونها ممتزجه فیما بین اللون الأسود و اللون الاسمانجونی، و لذلک یقال لهذه الطبقه العنبیه، و منشأ هذه الطبقه من الطبقه المشیمیه و فیها ثلاث منافع:

احداها: أن تغذو القرنیه و لذلک جعلت کثیره العروق.

و الثانیه: لتحجز بین الجلیدیه و القرنیه، لئلا تضر بها لصلابتها و لذلک جعلت لینه.

و الثالثه: أن تجمع الروح الباصر الّذی ینبعث من داخل بلونها الاسود لئلا

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 279

یبدده الهواء الخارج، إذ کان من شأن اللون الأسود أن یجمع النور و اللون الابیض أن یفرقه، و لذلک صار الإنسان متی کلّ بصره من النظر إلی الأشیاء النیره غمض اجفانّه لیرجع النور إلی داخل إلی حیث الطبقه العنبیه، و لذلک جعل أیضاً فی تجویف هذه الطبقه شی ء کثیر من النور و جعلت هذه الطبقه مثقوبه فی وسطها

لینفذ فیها النور الباصر من داخل إلی خارج و یلقی الشی ء الکثیر المحسوس، و جعل فیها من داخل خمل لیتعلق به الماء الّذی یحدث فی العین اذا قدحت.

فی الطبقه الملتحمه

] و أما الملتحم: فهو طبقه بیضاء رقیقه و هی تلتحم حول استداره الطبقه القرنیه و تلتحم بجمیع جوانب العین، و لیس تغشی الطبقه القرنیه بل تلتحم حوالیها، و هذه الطبقه هی بیاض العین و نباتها من الغشاء الّذی یعلو قحف الرأس من فوق، و هو الّذی یسمی السِمحَاق، و منفعته أن یربط العین کلّها بالعظام و أن یغطی العضل الّذی یحرک العین.

فهذه صفه الثلاث طبقات التی قدام الرطوبه البیضیه.

فی الطبقه العنکبوتیه

] و أما الطبقه السابعه: فهی طبقه فی غایه ما یکون من الرقه و بیاض اللون و الصفا[1326] مغشیه للنصف الظاهر من الرطوبه الجلیدیه علی استداره الموضع الّذی یحوی علیه و الرطوبه الزجاجیه، و تسمی هذه الطبقه: العنکبوتیه، لمشابهتها نسج العنکبوت، و الصوره التی تراها فی [ثقب[1327]] العین عند ما تنظر فی المرآه انما هی فی هذه الطبقه لما هی علیه من الصقاله و البریق.

فهذه صفه جمیع أجزاء العین:

و هی ثلاث رطوبات: و هی الرطوبه الجلیدیه، و الزجاجیه، و البیضیه.

و سبع طبقات: و هی الطبقه الشبکیه، و المشیمیه، و الصلبه، و العنکبوتیه، و العنبیه، و القرنیه، و الملتحم. فأعلم ذلک إنشاء الله[1328].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 280

الباب الرابع عشر فی صفه المنخرین و آله الشم

اشاره

أما صفه المنخرین و آله الشم فنحن نذکرها فی هذا الموضع.

فنقول: إن المنخرین هما هذان المجریان الظاهران فی الأنف اللذان یحجز بینهما جسم غضروفی، و کلّ واحد من هذین المجریین إذا صار إلی فوق وسط الأنف انقسم بقسمین:

فیمر أحدهما علی [تأریب[1329]] إلی أقصی فضاء الفم، و یمر الآخر صاعداً حتی ینتهی إلی العظام الشبیهه بالمصافی التی تکون من وراء الأم الجافیه المثقبه التی یجری فیها الفضول المخاطیه من الدماغ إلی المنخرین علی ما بیناه آنفاً[1330] عند ذکرنا صفه الدماغ.

و هذه المجاری[1331] الصاعده إلی فوق و المنحدره إلی الفم ملبسه[1332] بغشاء غلیظ منشؤه من اللباس الّذی داخل الفم و اللسان و الحنک و الحنجره و قصبه الرئه و علی المری ء.

و الحاجه کانت إلی هذین [المنخرین[1333]] لمنفعتین:

احداهما: و هی اعظمهما بسبب التنفس و استنشاق الروائح.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 281

و الثانیه: بسبب خروج الفضول الغلیظه المنحدره من الدماغ التی هی المخاط.

و جعل المجریان المنحدران من الانف إلی الفم

فی اعلاه علی تأریب و لم یجعلا اسفل محاذیین للرئه لئلا یکون الهواء الّذی ستنشق فی بعض الاوقات بارداً فیقرع ببرده الرئه و لئلا یدخل مع الهواء المستنشق شی ء من الاجسام مثل الغبار و الرماد و ما أشبه ذلک فیصل إلی قصبه الرئه فیؤذیها بل یقف [عند][1334] تعاویج المجری و یلصق بالرطوبات التی فیه.

و قد ظن قوم أن الآله [الاولی[1335]] التی تکون بها حاسه الشم هی هذان المجریان الظاهران فی الانف أعنی المنخرین لما عاینوا انه متی سد الانف لم یحسوا بشی ء من الروائح و متی فتحوا الانف و استنشقوا الهواء أحسو بالرائحه علی المکان.

و لیس الامر کذلک [بل[1336]] المجریان الظاهران فی الانف هما طریقان لسلوک البخارات المشمومه إلی البطنین المقدمین من بطون الدماغ، و انّ[1337] الآله الاولی لحاسه الشم[1338] هی طرفا البطنین المقدمین من بطون الدماغ، و هما زائدتان شبیهتان بحلمتی الثدی ینتهیان عند العظم الشبیهه بالمصافی و هناک الأم الغلیظه من أمی الدماغ مثقبه، و فی طرفی هاتین الزائدتین ثقبان ینفذان إلی بطون الدماغز

و الحس بالأشیاء المشمومه یکون بالبخارات المتحلله من الأجسام المشمومه، تخالط الهواء و تدخل إلی المنخرین، تجذبانه[1339] البطنان المقدمان من بطون الدماغ بهاتین الزائدتین الشبیهتین بحلمتی الثدی من المنخرین [بالاستنشاق][1340] فیدخلانه الیهما من هذین الثقبین اللذین فیهما.

و الدلیل علی ذلک أنا لو عمدنا إلی بیت فبخرناه ببخور کثیر قوی الرائحه و منعنا ذلک البخور من الخروج من البیت بسد الباب ثم وقفنا فی وسط ذلک البیت و آنافنا مفتوحه فمن البین أن المنخرین یمتلئان من ذلک البخور، فمتی منعنا أنفسنا من الاستنشاق منه لم نحس بشی ء من تلک الرائحه فی طول تلک المده

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 282

و ان نحن

استنشقنا ذلک البخور أحسسنا بتلک الرائحه علی المکان.

فهذا دلیل علی أن الآله الاولی التی تدرک بها الروائح لیست هما[1341] المنخرین لکنهما الزائدتان النابتتان من بطنی الدماغ المقدمین.

فی تنفس الدماغ

] و ذلک أن الدماغ له فی طبعه أن یتنفس لاجتذاب الهواء البارد الّذی یکون بالانبساط و خروج الفضول الّذی یکون بالانقباض لحفظ حراره[1342] الغریزیه فیتبع انبساطه اجتذاب الهواء من الأنف و الصدر و الرئه و الحلق و یتبع ذلک دخول الهواء الخارج مع ما یخالطه من البخارات المشمومه، و یقال لهذا الانبساط الاستنشاق، و یتبع الانقباض خروج الفضل البخاری و المخاط من بطون الدماغ إلی المنخرین و إلی خارج، و یقال لهذا الانقباض [أخراج][1343] النفس.

فهذه صفه المنخرین و آلتی الشم، [و یتلوه صفه آله السمع و ثقب العظام الحجری و الأذنین إنشاء الله[1344]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 283

الباب الخامس عشر فی صفه آلات السمع [و ثقب العظم الحجری للأذنین[1345]]

اشاره

أما آلات السمع: فهی الثقب الّذی فی العظم الحجری، و الغشاء المغشی علی ثقب [العظم]، و الاذنین[1346].

و هذه الثلاثه الاجزاء: منها جزء واحد هو الآله الاولی للسمع، و هو الغشاء المغشی علی العظم الحجری. و الجزءان الآخران أعد منفعه هذا الغشاء.

فی الغشاء

] فأما الغشاء: فهاک رصفته و هو أنه زوج عصبی ینقسم من الزوج الخامس من أزواج العصب و یصیر إلی ثقبی الأذنین اللذین فی العظم الحجری فاذا صار إلی هذا الثقب أنبسط کلّ واحد من هذا الزوج و عرض و غشی الثقب من داخل.

فی الثقب

] و أما الثقب: الّذی فی العظم الحجری فهو ثقب علی توریب شبیه باللولب احتیج الیه لیکون طریقاً یتأدی فیه[1347] الصوت إلی الغشاء الّذی هو آله السمع الأولی، لأن الصوت إنما هو قرع[1348] فی الهواء، و جعل علی توریب شبیه باللولب

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 284

لئلا یکون الهواء المحیط بها[1349] فی بعض الاوقات بارداً فیصل إلی آلات السمع فیؤذیها ببرده لئلا یصل الیها شی ء من الاجسام.

فی الأذن

] فأما الجسم الغضروفی المحیط بالثقب من خارج: هو المسمی بالاذن[1350].

فاحتیج الیه لمنفعتین:

أحداهما: لیمنع أن یدخل إلی الأذنین بعض الاجسام التی تنحدر من فوق الرأس بمنزله جعل الحاجبین وقایه للعینین مما ینزل الیهما من الرأس من الأجسام.

و المنفعه الثانیه: لیزید فی قوه الصوت، و لذلک جعل هذا الجسم مقعراً شبیهاً بالباذاهنج[1351] لیجتمع فیه الهواء و یدخل بقوه إلی داخل.

[و یتلوه القول فی اللسان و اجزاء الفم][1352].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 285

الباب السادس عشر فی صفه اللسان و أجزاء الفم

أما اللسان: فهو آله لحاسه المذاق و آله للکلّام، و هو مرکب من لحم رخو أبیض شبیه بالاسفنج و عروق دقاق کثیره مملوءه دماً، و لذلک صار لونه أحمر.

فأما نفس لون لحمه: فلیس بأحمر و هو ملبس باللباس الملبس علی فضاء الفم و الحنک و المری ء و قصبه الرئه و الحنجره، و جزء الّذی فی الفم ظاهر کلّه.

و أما الّذی من أسفل: فلیس هو ظاهراً کلّه لکن الّذی یظهر منه هو ما یخرج عن الرباط الّذی فیما بینه و بین اللحی الاسفل الّذی یتصل بالغشاء الّذی یغشیه من خارج، و ربّما امتد امتداداً کثیراً حتی لا یدع اللسان یتحرک حرکه مختلفه بل متقنه فیضطر عند ذلک إلی أن ینقطع ذلک الرباط و یطلق اللسان عن وثاقه حتی یمکن اللسان أن ینبسط حتی یلقی[1353] اعلی الفم و جنبتیه[1354].

و إلی جانب هذا الرباط أفواه عروق یجری فیها اللعاب، و ابتداؤها من أصل اللسان و هی فی صوره الشرایین تجری فیها رطوبه بلغمیه یقال لها اللعاب، و یقال لأفواه تلک العروق [ساکبه][1355] اللعاب.

و عند أصل اللسان فی موضع منشأ هذه العروق لحم غددی أبیض یقال له مولد للعاب، و منفعته أن یقبل الرطوبه البلغمیه التی

تخرج الیه من تلک العروق المعروفه [بساکبه][1356] اللعاب لیبتل به اللسان و ما یلیه من الاجسام التی فی الفم ما خلا أعلی الفم فانّه مکتف بما یجری الیه من اعلی الدماغ.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 286

و أصل اللسان یتصل بجمیع الاجسام التی تجاوره الا الیسیر منها باللباس المشترک بینه و بین سائر اجزاء الفم، و هو ملتحم بسائر ما یتصل به من الاجسام متحداً بها اتحاداً یمکن فیه أن یقال إن تلک الاجسام جزء من اللسان لو لا أن بین جوهره و جوهرها فرقاً.

فهذه صفه اللسان و هو آخر الکلّام فیما کان من الأعضاء المرکبه التی فی باطن البدن یتلوه الکلام فی اعضاء التنفس[1357].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 287

الباب السابع عشر آلات التنفس

أولا: فی صفه اللهاه و منافعها

و إذ قد ذکرنا[1358] الأعضاء النفسانیه المرکبه التی محلها فی باطن البدن، فنحن نذکر فی هذا الموضع الأعضاء التی هی آلات للتنفس.

و هذه الأعضاء هی: اللهاه، و الحنجره، و الرئه، و القلب، و الحجاب، [و الصدر][1359].

فاما الصدر: فقد تبین الحال فی ترکیبه من حیث ذکرنا أضلاع الصدر و من ذکرنا العضل الّذی فیما بین الاضلاع و العضل الملبس علیه.

و نحن نذکر هاهنا الأعضاء التی یحتوی علیها الصدر. و تبتدئ أولا بذکر اللهاه، ثم الحنجره، ثم قصبه الرئه، ثم الرئه، [و نقدم[1360]] ذکر اللهاه و الحنجره، [ثم][1361] ما یتلوها لیکون کلّامنا جاریاً علی ترتیب الأعضاء فی وضعها من العلو إلی اسفل.

فأقول: إن الحاجه کانت إلی اللهاه لثلاث منافع:

احداها: عظم الصوت و حسنه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 288

و الثانیه: أنها تلقی الهواء الداخل الیها من خارج بالاستنشاق فتکسر شده حمیته و تکسر من برده، و لذلک کثیر ممن قطعت لهاته من

أصلها قد ناله الضرر البین لا فی الصوت فقط، لکنه صار یحس بالهواء فی وقت الاستنشاق أبرد مما یکون قد غلب البرد علی الرئه و الصدر کثیر من هؤلاء فهلکوا [به][1362] فینبغی لذلک أن لا یقدم علی قطعها بغیر تقدیر، و لکن یترک من أصلها شی ء.

و المنفعه الثالثه: أن تمنع الغبار و الدخان و ما أشبه من أن یصل إلی الحنجره.

فهذه صفه اللهاه و منافعها [یتلوه صفه الحنجره[1363]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 289

الباب الثامن عشر فی صفه الحنجره

اشاره

فأقول[1364]: إن الحنجره [هی] طرف قصبه الرئه، و احتیج الیها لمنفعتین:

احداهما: و هی اعظمها التنفس الّذی هو استنشاق الهواء و خروجه.

و الثانیه: لکون الصوت و ذلک أن الطبیعه کثیراً ما تستعمل العضو الواحد آله لفعلین و ثلاثه لتستغنی به عن کثره الآلات بمنزله ما فعلت ذلک فی الأم الرقیقه التی تحوی الدماغ فإنّها جعلت لتربط العروق و الشرایین بعضها الی بعض، و تجمع أجزاء الدماغ و تحفظه بمنزله ما جعلت الطرف[1365] النافذه من المنخرین إلی الدماغ و الفم لینفذ فیها الهواء إلی الدماغ و إلی الفم، و لتجری فیها الفضول الغلیظه من الدماغ إلی خارج، و کثیراً ما تستعمل الطبیعه الفضول التی [تنقیها][1366] بعض الأعضاء ماده تنتفع بها بمنزله ما استعملت الفضل البخاری المحترق ماده للشعر.

و کذلک استعملت أیضاً آلات التنفس الرئه و قصبتها آله ینتفع بها فی التنفس لحفظ الحراره الغریزیه علی القلب و آله للصوت.

و جعلت الهواء الداخل بالاستنشاق لیروح به الحراره[1367] الغریزیه علی القلب، و جعلت خروجه لمنفعتین:

احداهما: لیدفع الفضول الدخانیه التی تجتمع فی القلب.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 290

و الثانیه: [جعلت][1368] ماده للصوت، و لذلک جعلت قصبه الرئه موافقه للفعلین جمیعاً، و ذلک جعلت بسبب التنفس

مرکبه من أجزاء کثیره [بمفاصل[1369]] و رباطات لتتمکن فیها حرکه الانبساط و الانقباض، إذ کان الانبساط و الانقباض انما یکونان بالاراده، و حرکه الاراده لا یتم الا[1370] بالمفاصل.

و جعل جوهر اجزائها جوهراً غضروفیاً صلباً لیکون الصوت اذا قرعه الهواء الخارج [کان الصوت لذلک[1371]] صافیاً إذ کان الصوت الابح انما یکون من رطوبه قصبه الرئه، و جعل أصلب ما فی [أجزاء[1372]] قصبه الرئه طرفها الأعلی الّذی یلی الحلق المسمی الحنجره، و لذلک خصت الحنجره من بین جمیع[1373] أجزاء قصبه الرئه بالصوت.

و الحنجره مؤلفه من ثلاثه غضاریف [کبار][1374].

أحدها: و هو الأول من قدام و هو محدب من خارج مقعر من داخل شبیه بشکل ترس متطاول[1375]، و هذا الغضروف کثیراً ما یحس به اللامس من خارج.

و أما الغضروب الثانی: فهو دون الأول فی العظم و هو موضوع من خلف مما یلی المری ء لیتم[1376] ما نقص من الغضروف الأول عند[1377] الاستداره، و هو متصل مع الغضروف الأول بمفاصل و رباطات لیکون بها اتساع الحنجره و ضیقها، أما من أسفل فیتصل به اتصالًا مفصلیاً، و أما من فوق فیتصل به اتصالًا التحامیاً برباطات من جنس الأغشیه و العصب یربطها مع الضلعین الأسفلین من أضلاع العظم الشبیهه باللام فی کتابه الیونانیین.

و أما الغضروف الثالث: فهو أصغر من الثانی بمقدار [نسبه صغر][1378] الثانی من الأول، و هو راکب علی[1379] الغضروف الثانی و یقال له الشبیه بالطرحاله[1380]

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 291

و فیه حفرتان تدخل فیهما زائدتان من الغضروف الثانی فیلتئم بذلک بینهما مفصلان، بهما یکون انفتاح الحنجره و انطباقها.

و الغضروف الثانی فی موضع ملتقاه مع الغضروف الثالث أضیق منه فی موضع قاعدته السفلی لیکون بذلک الطرف الأسفل من الحنجره التی به تلتقی

قصبه الرئه أوسع من أعلاها الّذی یلی الحلق، لأن الغضروف الثالث انما ینتهی إلی ضیق شدید.

و فی هذا الغضروف الثالث تجویف مما یلی مجری التنفس حتی یکون الشی ء الحادث عن ترکیب هذه الثلاثه غضاریف مجوفاً شبیهاً بالانبوب الّذی یکون فیه المزمار یخترقه الهواء إلی قصبه الرئه و إلی الرئه.

و داخل الحنجره ملبساً باللباس الّذی قلنا انه مشترک لسائر أجزاء الفم و اللسان و المری ء و فوق الحنجره، و عند الطرف الأعلی من الغضروف الشبیه بالترس عظم له أربعه أضلاع کلّ ضلعین منه شبیه باللام فی کتابه الیونانیین [و هو علی هذا المثال][1381]

و هذا العظم ممتد فی طول[1382] الرقبه و خطه الّذی فی الوسط بحذاء ظهر[1383] الغضروف الأول، و الخط الّذی من أسفل اللسان و الضلعان و الضلعان الفوقانیان[1384] یمتدان فی الزاویتین الفوقانیتین من الغضروف الأول من غضاریف الحنجره فیتصل بالغضروفین الأولین من جنبتیهما[1385] برباطات تأتی من الأول إلی الثانی بعضها شبیه بالاغشیه و بعضها شبیه بالعصب، و أما الضلعان الفوقانیان فمربوطان بالزوائد الشبیهه بالسهام، فهذه صفه الحنجره و ترکیبها من الغضاریف الثلاثه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 292

فی تجویف الحنجره[1386]

] و أما صفه تجویف الحنجره الّذی یخترقه الهواء إلی داخل و إلی خارج فان فیها جسماً شبیهاً فی شکلّه بلسان المزمار، و لیس الواجب أن یشبه هذا الجسم بلسان المزمار و لکن یشبه لسان المزمار به لأن الطبیعه أقوم[1387] من الصناعه، و هذا الجسم فی جوهره لیس یشبه [شیئاً][1388] من أعضاء البدن و ذلک أن جوهره کلّه[1389] ممتزج من الشحم و الغشاء و الغدد، و هذا الجسم یسمی طبق الحنجره و لسانها و هو الآله الأولی من آلات الصوت، و الصوت لا یمکن أن یکون حتی ینطبق

مجری الحنجره و لذلک متی کان مجری الحنجره مفتوحاً لم یمکن أن یکون له صوت البته فان کان خروج الهواء [قلیلًا قلیلًا][1390] کان من ذلک النفس الّذی لا یکون معه صوت و إن کان خروجه شدیداً دفعه کان منه النفس[1391] الشدید الّذی یسمی الصعداء.

[تکون الصوت

] و أما تکوّن الصوت: فیحتاج فیه إلی أن یصعد من الصدر هواء کثیر دفعه و أن یکون مسلکه فی الحنجره مع ضیق فیبتدئ من سعه المجری إلی ضیق ثم إلی سعه قلیلًا قلیلًا، فمع ضیق الحنجره لیس لمکان الصوت فقط لکن لمکان حصر النفس أیضاً، و لیس نعنی بحصر النفس امساک التنفس[1392] فقط لکن متی کان امساک التنفس[1393] مع انقباض الصدر من جمیع جوانبه بشده و یوتر[1394] العضل الّذی عند الشراسیف و الأضلاع فانّه عند ذلک یتحرک الصدر کلّه.

و العضل[1395] الّذی یطبق الحنجره [یقاوم[1396]] حرکه قویه شدیده لأن هذا العضل الّذی یطبق الحنجره تقاوم حرکته حرکه الصدر و تمنع الهواء الّذی یدفعه

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 293

الصدر بقوه من الخروج، و ذلک یکون من هذا العضل [بمعونه][1397] الغضروف الشبیه بالطرجهاره و الجسم[1398] الشبیه بالمزمار فی هذا الموضع معونه قویه و ذلک أن أجزاءه یجتمع بعضها إلی بعض من یمینه و یساره و یطبق جمیعاً[1399] مجری الحنجره، فان بقی من شی ء یسیر غیر منطبق فان الطبیعه قد جعلت فی کلّ واحد من جانبی هذا الجسم ثقبا نافذاً إلی تجویف عظیم فما دام الهواء یخرج و یدخل فی طریق واسع فانّه لیس یصل إلی ذلک التجویف من الهواء شی ء.

فإذا انطبق مجری الهواء و بقی محصوراً لندفع[1400] الهواء إلی جانبی طبق الحنجره بحمیه ففتح الثقبین اللذین کانا منطبقین بانضمام شفتیهما و هذان الثقبان

اللذان فی جانبی طبق الحنجره ممدودان بالطول من فوق إلی أسفل کأنهما خطان صغیران شبیهان بالفتیلتین[1401] مطبقین لازمین للتجویف.

و اذا کانت الحنجره تنطبق علی هذا المثال و تنغلق انغلاقاً محکماً حتی لا یفتحها الهواء الّذی یضغطه الصدر بقوه فان الشراب اذا ازدرده الحیوان لا یصل إلی الرئه فان الطبیعه قد جعلت طبق الحنجره کالغطاء لفمها[1402] حتی یکون قائماً منتصباً قبل أن یزدرد[1403] الحیوان، فاذا ازدرد الحیوان شیئاً من الأشیاء وقع أولًا ذلک الشی ء علی اصل طبق الحنجره ثم یمر علی ظهرهما[1404] فیضطر عند ذلک الطبق إلی أن یلتصق[1405] و یقع علی فم الحنجره و ینطبق علیه، و لم یجعل هذا الطبق کی لا یصل شی ء أصلا من الشراب إلی الرئه لکنه انما جعل لکی لا ینحدر منه شی ء [کثیر][1406] دفعه فانّه قد ینحدر منه شی ء یسیر من الشراب إلی قصبه الرئه فیمر علی استداره حول أغشیتها، و لا یمر متوسطاً فی الفضاء الّذی فیها و مقدار تلک الرطوبه بحسب ما تجذبه الرئه [فتبلها][1407] کلّها.

و لما کانت الحنجره غضروفیه مستدیره من کلّ جانب وجب ضروره أن

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 294

یحدث للمری ء تضاغط عند ممر الأطعمه فیه فصار لذلک اذا ازدرد الحیوان[1408] شی ء من الغذاء انجذب المری ء إلی اسفل الی حیث ابتدأ قصبه الرئه و انجذبت الحنجره إلی فوق عند الحنک و کما أن بالأشیاء التی تزدرد ینثنی طبق الحنجره فینطبق فمها فکذلک فی وقت القی ء یندفع الغضروف الشبیه بالطرجهاره بالأشیاء التی تقذف فینکب[1409] علی مجری الحنجره و ذلک أن هذا الغضروف تصیبه مائلا إلی ناحیه مجری الحنجره، فإذا صدمها یخرج بالقی ء هذا الغضروف بحمیه دفع[1410] هذا الغضروف فیسد مجری فم الحنجره [فاعلمه ان شاء اللّه

تعالی[1411]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 295

الباب التاسع عشر فی صفه قصبه الرئه

فأما قصبه الرئه: فمؤلفه من غضاریف کثیره مستدیره کالحلق منضده واحده فوق اخری من طرف الحنجره الاسفل إلی طرف الرئه فی طول[1412] الرقبه، و بعضها موصول ببعض بربطات من جنس الاغشیه، و لم تجعل هذه الحلق فی استداراتها کلّها غضروفیه بل جعلت مما یلی الفقار فی المواضع التی یلقی فیه المری ء ناقصه عن الاستداره بمقدار ما یلقاها من المری ء علی هذا المثال.

و تممت المواضع الناقصه بربطات من جنس الاغشیه لئلا یحدث للمری ء تضاغط فی وقت الازدراد من صلابه الغضروف، و یحیط بهذه الرباطات المتممه لما ینقص من الحلق و الرباطات الآخر المستدیره بالحلق غشاء آخر مستبطن لها من داخل مستدیر فی غایه الاستداره علیها کلّها، و هو کثیف صلب و لیفه مار بالطول علی استقامه.

و هذا الغشاء: هو الغشاء الّذی قلنا انه مشترک للفم و الحنجره و المری ء و المعده، و قد یحیط بهذه کلّها من خارج غشاء کالغطاء و الستر لقصبه الرئه فهذه صفه قصبه الرئه.

و الحاجه کانت الیها فی الرقبه بسبب استنشاق الهواء و اخراجه بالتنفس، و بسبب الصوت و النفخ، فاذا جاوزت هذه القصبه الترقوتین و صارت إلی فضاء الصدر فإنّها تتشعب فی اجزاء الرئه کلّها مع اقسام العرقین اللذین یأتیانها من

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 296

القلب، و طبیعه اقسامها مثل طبیعتها أعنی مؤلفه من حلق غضروفیه ناقصه متممه برباطات غشائیه و هذا الوعاء أعنی قصبه الرئه عدیم الدم خالص النقاء[1413] ما دام الحیوان باقیاً علی طبیعته،

و أما متی ناله فسخ أو صدع أو تأکلّ شی ء من اوعیه الرئه فانّه قد [انعقد][1414] ینصب إلی هذه القصبه أیضاً شی ء من الدم فیتأدی به الحیوان فی

التنفس، إذ کان یضیق مجاریها و عند ذلک یسعل الحیوان و یرتفع الدم إلی الفم.

و جعلت قصبه الرئه [من غضاریف[1415]] بسبب الصوت، لأن الصوت یحتاج أن تکون آلته غیر صلبه جداً کالعظم، و لا أن یکون فیها لین بین لأن الآله الصلبه اذا قرعها الهواء حدث عنها الصوت الصافی و الآله اللینه اذا قرعها الهواء حدث عنها الصوت الابح و لذلک متی حدثت فی قصبه الرئه رطوبه صار الصوت عند ذلک ابح، و الغضروف دون العظم فی الصلابه و دون سائر أعضاء البدن فی اللین و ذلک انه اوفق فیما یحتاج الیه من الصوت.

و جعلت أیضاً من غضاریف کثره برباطات غشائیه بسبب التنفس [إذْ[1416]] کان التنفس انما یکون بحرکه الانبساط و الانقباض، و لو کانت القصبه من غضروف واحد لم یمکن فیها الحرکه إذ کانت الحرکه تحتاج إلی أن یتمدد معها العضو و لذلک جعل مع الغضروف أغشیه لتحرک القصبه الحرکات التی ذکرناها، [فهم ذلک إنشاء الله][1417].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 297

الباب العشرون فی صفه الرئه و منافعها

اشاره

أقول: إن الرئه تملأ تجاویف الصدر و هی مرکبه: من لحم سخیف رخو هوائی أشبه شی ء بزبد الدم الجامد، و من أوعیه کثیره منتسجه. و هذه الأوعیه ثلاثه:

احدها: یبتدی ء من التجویف الأیمن من تجویفی القلب.

و الثانی: من التجویف الایسر.

و الثالث: من قصبه الرئه.

[الوعاء الأول]

فأما الوعاء الّذی ینبت من التجویف الایمن: فهو عرق غیر نابض فی هیئه الشریان اعنی انه ذو طبقتین صلبتین کما بیناه لک عند ذکرنا الشرایین و یسمی العرق الشریانی و الحاجه کانت إلی هذا العرق لیغذو الرئه و جعل بهذه الخلقه لیکون ما یصل منه إلی الرئه من الدم أرقه و ألطفه و هو ما یرشح[1418] منه لکثافه

جرمه إذ کانت کلّ الأعضاء تحتاج من الغذاء إلی ما یشاکلها و یلائمها، و الرئه علی ما ذکرنا هوائیه لطیفه الجوهر فهی تحتاج من الغذاء إلی ما هذه طبیعته، و لو کان جرم هذا العرق رخواً سخیفاً مثل ما علیه سائر العروق غیر الضوارب لکان ینفذ منه إلی الرئه الدم الغلیظ العکر الّذی لا یلائم الرئه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 298

[الوعاء الثانی]

و أما الوعاء الّذی یبتدی ء من التجویف الأیسر: فهو عرق نابض و هیئته هیئه عرق غیر نابض أعنی انه ذو طبقه واحده سخیفه رخوه الجوهر و یقال له الشریان العرقی.

و الحاجه کانت إلیه لیوصل إلی الرئه الدم و الروح، و جعل بهذه الحلقه[1419] لیکون ما یصل منه إلی الرئه من الدم اللطیف، و الروح الّذی فیه مقداراً کثیراً بسبب رخاوه الجوهره إذْ کانت الرئه طبیعتها طبیعه هذا الدم.

[الوعاء الثالث]

و أما الأوعیه التی تنبت من [اقسام[1420]] قصبه الرئه: فهی علی ما ذکرنا من صورتها و هیئتها علی مثال قصبه الرئه أعنی أنها مرکبه[1421] من حلق غضروفیه و هی من حلق ناقصه عن الاستداره متممه برباطات غشائیه و احتیج الیها لتکون کذلک للحاجه کانت قصبه الرئه، و ذلک انه کما أن قصبه الرئه احتاجت أن تلقی من خلف عند المواضع الناقصه المری ء فکذلک احتاجت اقسام قصبه الرئه التی تنبت فی الرئه أن تلقی بالمواضع الناقصه اقسام الشریان العرقی.

و کلّ واحد من هذه الثلاثه الأوعیه ینقسم عند دخوله إلی أربعه اقسام:

اثنان منها فی الجانب الایمن، و اثنان فی الجانب الایسر.

لأن الرئه مقسومه بنصفین بالحقیقه بالاغشیه القاسمه للصدر، و کلّ واحد من هذه الاقسام الاربعه ینقسم فی الرئه إلی أقسام کثیره، الا أن لقصبه الرئه قسماً خامساً صغیراً

فی الجانب الایمن من الرئه، و احتیج الیه لیکون وطاء و عمداً للعرق [الابهر[1422]] عند أول وروده إلی الصدر، و یحیط بأقسام قصبه الرئه کلّها غشاءان ینشآن من الغشائین القاسمین للصدر بنصفین [فیوصل الیها من العصب المنحدر الیها من الرئه إلی المعده][1423].

فهذه صفه الرئه و ترکیبها.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 299

فی منفعه الرئه

] و أما منفعتها: فإنّها محیطه بالقلب من جمیع نواحیه قابضه علیه، و حرکتها تابعه لحرکه الصدر. و أما هی فلیست لها حرکه، و احتیج الیها لتکون آله للتنفس و الصوت.

و الحاجه کانت إلی التنفس بسبب القلب و ذلک انه لما کان القلب معدن الحراره الغریزیه و ینبوعها، احتاج إلی شی ء من جوهر الهواء لترویح به لهیب الحراره و غلیانها و إلی أن یدفع عنه ما یتولد فیه من البخار الدخانی فجعل لذلک فیه حرکتان متضادتان هما حرکه الانبساط الّذی به یجتذب الهواء البارد، و حرکه الانقباض الّذی به یخرج البخار الدخانی.

و لما لم یکن الواجب أن یرد الهواء علی القلب من خارج إلی داخل دفعه لما فیه من الضرر جعلت له الرئه کالواسطه فیما بینه و بین الحنجره یدخلها الهواء فیجتذبه القلب الیه لیروح به الحراره الغریزیه و یبرد ما حدث فیه من الغلیان و یدفع البخار المحترق الّذی هو بمنزله الدخان الیها.

و لما کان الحیوان محتاجاً إلی صوت، و حدوث الصوت یکون من الهواء جعلت الطبیعه الهواء الّذی یدفعه القلب إلی الرئه کالفضل الّذی لا حاجه له الیه ماده الصوت فصیرت الرئه کالخزانه یجتمع فیها الهواء و یصرف ما یرد الیها فیه من خارج فی ترویح القلب و تبریده و یصرف[1424] ما یرد الیها منه[1425] من القلب فی تکوین الصوت و النفخه،

و لو کان القلب اذا انبسط یجتذب الهواء من خارج و من الحنجره، و اذا انقبض یدفعه إلی الحنجره و إلی الخارج لکان نبض القلب و التنفس فی غایه ما یکون من السرعه و التواتر[1426]، و کان ما[1427] یدخل بذلک علی الحیوان آفه عظیمه، و کان لا یستطیع الغوص فی الماء لانه ما کان یمکنه أن یمسک نفسه [إلا][1428] و یهلک علی المکان، و کذلک ما کان یستطیع أن یقف فی مواضع فیها غبار أو دخان أو روائح ردیئه مهلکه، لأنه لا یمکنه أن یمسک نفسه الا و یهلک [علی][1429]

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 300

المکان، لأن الحیوان انما یمکنه أن یمسک نفسه مده من الزمان طویله لأن القلب یجد فی الرئه هواء یجتذبه فیتروح به، و ما دام فی الرئه هواء فالحیوان حی، فاذا فنی الهواء من الرئه و تراکم البخار الدخانی فی القلب و الرئه هلک الحیوان. فلهذه المنافع احتیج إلی الرئه.

و أیضاً فانّه احتیج إلی الرئه لانضاج الهواء و ذلک لأن الهواء الخارج یغذی بالروح الحیوانی و یزید فیه، و احتاج الهواء أن یتغیر و یستحیل فی الرئه قلیلا قلیلا لیقرب من طبیعه الروح [الحیوانی[1430]] فیسهل علی الروح حالته إلی طبیعته و یصیر روحاً، و لذلک جعل لحم الرئه سخیفاً شبیهاً بطبیعه الهواء لتکون الآله الاولی لاستحاله[1431] الهواء کما جعلت الکبد شبیهه بجوهر الدم فتحیل ما یصل[1432] الیها من الغذاء إلی الدم بسهوله فیسهل علی سائر الأعضاء قلبه إلی طبیعتها، کذلک الرئه تنضج الهواء و تحیله إلی طبیعتها لیصیر قریباً من طبیعه الروح الّذی فی القلب و یجذبه القلب الیه فینضجه و یصیر روحاً حیوانیاً ثم یصعد فی الشرایین إلی بطون الدماغ فیصیّره

روحاً نفسانیا، و نحن نبین الحال فی کون هذا الروح علی الاستقصاء عند ذکرنا أمر الأرواح.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 301

الباب الحادی و العشرون فی صفه القلب [و منافعه[1433]]

اشاره

فأما القلب: فهو مؤلف من لیف مختلف الوضع، و جمله لحمه صلب.

أما اختلاف وضع اللیف فیه: فلموضع حرکته المختلفه أعنی الانبساط و الانقباض.

و أما صلابه جرمه: فلکی یبعد بذلک عن قبول الآفات.

و الرئه محتویه علیه من کلّ جانب کما یحتوی الکف علی ما یمسکه من الأجسام کما ذکرنا، و شکله شبیه بشکل حبه الصنوبر، و أسفله العریض مما یلی أعلی البدن و هو موضوع بین تجویفی الصدر الّذی یقسمه الغشاءان اللذان ذکرناهما عند ذکرنا امر الأغشیه، و رأسه المخروط کأنه أمیل إلی الجانب الایسر، و ذلک لان الروح الحیوانی مسکنه فی هذا الجانب من القلب، و الشریان الکبیر الّذی منه تنبت الشرایین التی فی سائر الأعضاء[1434] نباته من هذا الجانب، و لذلک قد یتبین النبض فی الجانب الأیسر.

و فی القلب تجویفان:

أحدهما فی الجانب الایمن، و الآخر فی الجانب الأیسر

فأما التجویف الأیسر فانّه یبلغ إلی طرف رأسه، و أما التجویف الایمن فانّه ینتهی إلی دون ذلک الموضع، و من التجویف الایمن إلی التجویف الأیسر منفذ یسمیه قوم تجویفاً ثالثا و لیس [ذلک][1435] کذلک.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 302

فی التجویف الایمن

] و اما التجویف الایمن: ففیه منفذان:

أحدهما یدخل فیه العرق الاجوف و یصب الدم الّذی یأتی به من الکبد فی هذا التجویف، و علی فوهه هذا المنفذ ثلاثه أغشیه تتصل به مسقفها من داخل إلی خارج، لینفتح بدخول الدم الّذی یأتی فی هذا العرق إلی القلب، و ینطبق بعد دخوله فلا یمکنه الخروج فی وقت انبساط القلب.

و المنفذ الثانی هو الّذی یخرج منه العرق الّذی لیس بضارب، و خلقته خلقه عرق ضارب و هو الّذی یأتی الرئه، فیغذوها و قد ذکرنا السبب الّذی له جعل هذا العرق

شبیهاً بالشریان عند ذکرنا أمر الرئه.

فی التجویف الایسر

] و أما المنفذان اللذان فی التجویف الایسر:

فاحدهما: فوهه العرق الضارب الشبیه بغیر الضارب و لذلک یسمی الشریان العرقی و هو الّذی ینفذ فیه من الرئه إلی القلب الهواء و من القلب إلی الرئه الدم، و علی فوهه هذا العرق غشاءان مسقفهما من خارج إلی داخل لینفتح عند دخول الهواء من الرئه إلی القلب.

و أما المنفذ الآخر: الّذی فی التجویف الأیسر: فهو فوهه العرق الضارب العظیم المسمی اوریطی الّذی هو اصل لجمیع الشرایین التی فی البدن، و علی هذه الفوهه ثلاثه أغشیه مسقفها من داخل إلی خارج، لان ینفتح[1436] اذا خرج الدم و الروح من القلب و لا یدعه أن یدخل بعد ذلک.

و هذان التجویفان اللذان فی القلب جمیعاً ینبضان إلا أن التجویف الأیسر ینبض اکثر لأنه یحوی من الدم و الروح الحیوانی مقداراً کثیراً.

و أما التجویف الایمن: فیحوی من الدم مقداراً یسیراً، و لذلک نبضه أقل.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 303

فهذه صفه التجویفین اللذین فی القلب.

و أما المنفذ الّذی فی التجویف الأیمن إلی التجویف الأیسر: فانّه من الجانب الایمن أوسع ثم یضیق قلیلا قلیلا إلی أن ینتهی إلی الجانب الأیسر، و ذلک لما احتیج الیه أن ینفذ الدم الّذی یأتی من الکبد فی العرق الاجوف من الجانب الایمن [الی الجانب الایسر][1437] و جعل منفذه مما یلی الجانب الأیسر ضیقا لینفذ الطف ما فی ذلک الدم إلی هذا الجانب من القلب، و عند کلّ واحد من تجویفی القلب من خارج زائدتان شبیهتان بالاذنین یسمیان اذنی القلب.

فأما التی عند التجویف الأیمن: فعند التحام العرق الشریانی بذلک التجویف.

و أما الّذی عند التجویف الأیسر: فعند التحام الشریان العرقی بذلک التجویف.

فی قاعده القلب

] و فی القلب فی قاعدته عند الموضع

العریض عظم غضروفی شبیه بالقاعده له، و قد یحیط بالقلب غشاء یقال له: غلاف القلب، و لیس یتصل بالقلب بل بینه و بین القلب فضاء. و الغشاءان: القاسمان للصدر بنصفین یتصلان بالموضع المنتصف من هذا الغشاء أعنی فی وسطه بالحقیقه و قد شرحنا الحال فی هذا الغشاء عند ذکرنا أمر الأغشیه.

و الحاجه کانت إلی القلب انما هو أن یکون معدنا و ینبوعا للحراره الغریزیه التی یکون بها قوام الحیوان و لذلک صار هذا العضو جلیلا عظیم الخطر إذ کان به تتم الحیاه، و أشرف ما فی هذا العضو البطن الأیسر إذ کان یحوی من الروح و الحراره الغریزیه مقداراً کثیراً.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 304

الباب الثانی و العشرون فی صفه الحجاب [و منافعه[1438]]

و أما الحجاب: فهو علی ما أصف أن فی البدن من دون الرقبه [له][1439] تجویفین عظیمین:

احدهما: التجویف الّذی تستدیر علیه عظام الصدر و فیه القلب و الرئه.

و التجویف الثانی: یحتوی علیه عضل مراق البطن و هو من آخر عظم القص إلی حدّ[1440] عظم العانه و فیه المعده و الأمعاء و الکبد و المراره و الطحال و الکلّی و المثانه و الرحم.

[و] تفصل بین هذین التجویفین عضله مستدیره یقال لها: الحجاب و هی تأخذ من آخر عظم القص و تمر إلی أسفل علی تأریب من الجانبین إلی أن تبلغ إلی الفقاره الثالثه عشر فتتصل بها هناک و تلتحم من جمیع جوانب الأضلاع، و هذه العضله من جمیع جوانبها لحمیه و من وسطها وتریه بمنزله الأوتار الثابته[1441] بین أطراف العضل و یغشیها من الجانبین غشاءان:

أحدهما من فوق مما یلی تجویف الصدر، و منشؤه من الغشاء المستبطن للاضلاع و من الغشائین الّذین یقسمان الصدر نصفین.

و الغشاء الآخر من أسفل مما یلی

تجویف البطن و منشؤه من الصفاق.

و فی الحجاب ثقبان:

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 305

أحدهما فی موضع الفقار و هو الطریق الّذی یجری فیه المری ء راکباً الفقار إلی فوق.

و أما الثقب الآخر فهو الّذی یمر فیه قسم العرق الاجوف إلی أعالی البدن فی الموضع الّذی فیما بین الحجاب و یلتحم فیه التحاماً محکماً.

و أما المری ء فلا یلتحم به لکن یتصل به برباطات رخوه و الموضع الّذی یتصل به هو فم المعده. و للحجاب منفعتان:

احدهما: انه یبسط الصدر و یقبضه مع سائر العضل المحرک للصدر.

و الثانیه: انه حاجز بین آلات التنفس و بین آلات الغذاء.

فهذه صفه الحجاب و هو آخر الکلّام فی الأعضاء المرکبه من آلات التنفس.

و إذ قد شرحنا من ذلک ما فیه کفایه فنحن نبتدی ء بصفه آلات الغذاء و اول ما نبتدئ به من ذلک صفه[1442] [الفم[1443]] و المری ء و المعده لیکون کلّامنا فی ذلک علی ترتیب فی موضع الأعضاء [و فی افعالها فأعلم ذلک إنشاء الله تعالی[1444]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 306

الباب الثالث و العشرون فی صفه آلات الغذاء[1445]

قد تقدم شرحنا الحال فی آلات التنفس المرکبه، فأما آلات الغذاء المرکبه فهی: الفم بما فیه من الاجسام، و المری ء، [و المعده[1446]] و الأمعاء، و الثرب، و الکبد، و المراره، و الطحال، و المثانه.

و نحن نبتدی ء أولا بذکر الفم و المری ء و المعده فنقول:

[فی الفم و ما فیه من الأجسام]

إن الّذی فی الفم من آلات الغذاء هی الأسنان، و اللسان، و الغشاء الملبس علی الحنک، و أسفل الفم: الحنجره، و اللهاه، و قصبه الرئه، و المری ء.

فأما الأسنان: فقد بینا لکم عددها و ما منفعه کلّ واحد منها عند ذکرنا صفه العظام.

و أما اللسان: فهو آله مشترکه للافعال النفسانیه و آلات[1447]

الغذاء و ذلک أن به یکون الکلّام و حاسه الذوق و به یکون تقلیب الغذاء و ادارته فی الفم و حس[1448] الذوق من الأفعال النفسانیه و تقلیب الغذاء من الأفعال الغذائیه، و قد وصفنا ترکیب اللسان عند ذکرنا الأعضاء النفسانیه،

و أما الغشاء الملبس علی الفم: فهو متصل بالغشاء الداخل فی المری ء

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 307

و المعده کلّها، و منفعته فی الفم أن یغیر الغذاء بعض التغییر لیقرب من طبیعه المعده فیسهل علیها الغذاء بتغییره و انضاجه و قلبه إلی طبیعتها کما یتغیر الغذاء [فی المعده[1449]] [بتغییره و انضاجه و قلبه إلی طبیعتها][1450] فی المعده اذا کان منشؤه من الطبقه الداخله من المعده.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 308

الباب الرابع و العشرون فی صفه المری ء و منافعه

و اما المری ء: فهو جرم مستطیل مجوف مستدیر الشکلّ یبتدی ء من فم المعده و ینتهی عند طرف الحنجره الاعلی، و هو من حیث یبتدی ء من [فم][1451] المعده ضیق ثم لا یزال یتسع إلی أن ینتهی إلی الحنجره فیکون هناک أوسع ما یکون، و هو ممدود علی فقار الصلب مربوط بها برباطات غشائیه، و وضعه وضع معوج و ذلک انه موضوع علی الموضع الاوسط من الاربع فقارات الأول من فقارات الظهر، فاذا بلغ إلی اول الفقاره الخامسه مال عن الوسط إلی الجانب الایمن من الفقاره إلی أن ینتهی إلی الفقاره الثانیه عشر.

و انّما أُمِیل[1452] عن الوسط فی هذا الموضع بسبب الشریان المنحدر من القلب إلی أسفل البدن فانّه یرکب علی وسط الفقار من حد الفقاره الخامسه إلی حیث ینقسم و ذلک لما احتیج الیه من حرز هذا الشریان و حفظه و ارتباطه بالفقار برباطات غشائیه.

و اذا بلغ المری ء إلی الحجاب قبل أن ینفذ فیه إلی المعده

ارتفع ارتفاعاً کثیراً و جاوز الشریان الفقاره إلی الجانب الایسر، ثم ینفذ فی الحجاب إلی الموضع الّذی هو متصل بفم المعده و لذلک صار فم المعده مائلا إلی الجانب الایسر.

و المری ء مؤلف من طبقتین:

منشؤهما من طبقتی المعده، احداهما من خارج: و هی طبقه لحمیه لیفها

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 309

ذاهب بالعرض. و الاخری من داخل: و هی طبقه عصبیه لیفها ذاهب بالطول و فیها لیف یسیر یذهب واربا[1453]. و منفعه المری ء هو فی ازدراد الطعام و فی القی ء.

أما فی الازدراد: فهو أن یجذب الطعام من الفم و یدفعه إلی المعده، و الجذب یکون بالطبقه الذاهبه طولًا عند ما یتقلص و یعصر و ترتفع الحنجره إلی فوق نحو الفم و ینحدر الغذاء إلی المعده، و اما الدفع فیکون بالطبقه الخارجه عند ما یحتوی علی ما جذبته الطبقه الداخله و یقبض علیه فیندفع و ینحدر إلی المعده علی مثال ما تقبض الید علی الأشیاء الرطبه فیخرج منها إلی الخارج.

و أما منفعته فی وقت القی ء: فیکون بهذه الطبقه الخارجه وحدها عند ما تنقبض علی الشی ء الّذی تحویه المعده فتدفعه إلی خارج، و لذلک صار الازدراد اسهل من القی ء لأن الازدراد یکون بطبقتی المری ء جمیعاً و هی الداخله الجاذبه له و الخارجه الدافعه، [و القی ء][1454] یکون بطبقه واحده و هی الخارجه التی تدفعه و لیس شی ء یجذبه إلی الفم فهذه صفه المری ء و منفعته.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 310

الباب الخامس و العشرون فی صفه المعده [و منافعها[1455]]

اشاره

و أما المعده: فهی موضوعه فی الجانب الایسر، و قعرها کأنه مائل إلی الجانب الایمن، و عن یمینها الکبد و هی قابضه علیها بزوائدها الخمس، و عن یسارها الطحال، و من تحتها عضل الصلب، و من فوقها الثرب،

و هی فی شکلّها شبیهه بکره متطاوله الطرفین مستدیره مما یلی ظاهر البدن مسطحه مما یلی الصلب، و قعرها أوسع مما یلی فمها و من حیث هی أوسع منفذها إلی المعی أظیق، و من حیث هی أضیق منفذها إلی المری ء أوسع من منفذها إلی المعی.

و هی مؤلفه من طبقتین:

أما الطبقه الداخله: فمن جنس الاغشیه العصبیه و لیفها ذاهب بالطول و فیها لیف ذاهب علی الوراب.

و أما الطبقه الخارجه: فهی مربوطه من خلف مع الفقار و من جانبیها مع الکبد و الطحال بالاغشیه التی تغشی کلّ واحده منها التی[1456] منشئها من الصفاق.

و منفعه المعده خاصه أن تطبخ الغذاء و تغیره و تهیئه بهیئه موافقه للکبد و تدفعه فی الأمعاء الیها لیسهل بذلک علی الکبد تغییره و قلبه إلی جوهر الدم کما یغیر الفم الغذاء لیسهل علی المعده طبخه[1457] و تغیره إلی طبیعتها[1458]، و ذلک أن المعده کالخزانه للغذاء و یقال لفعلها هذا الهضم الاول.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 311

و أما منفعه کلّ واحد من أجزائها المؤلفه منها، و وضعها و شکلها: فهو علی ما اصف.

فی منفعه اجزاء المعده

] أما تألیفها من طبقتین: فلمنفعتین:

احداهما: أن تجذب الغذاء من المری ء، و ذلک یکون بالطبقه الدخله الذاهب لیفها بالطول علی مثال طبقه المری ء الداخله التی منشؤها من هذه الطبقه، و ذلک أن المعده فی وقت الازدراد ترتفع إلی فوق نحو المری ء و تجذب الیها الغذاء من المری ء علی مثال ما یمد الانسان یدیه لتناول الأشیاء عند الحاجه.

و الثانیه: أمساک الغذاء فیها و ذلک یکون بالطبقه الخارجه من المری ء التی منشؤها من هذه الطبقه، و ذلک أن الغذاء اذا ورد المعده بجذبها ایاه احتوت علیه و انقبضت من جمیع جوانبها و أمسکته

إلی أن ینهضم و تأخذ منه حاجتها، فاذا اخذت منه حاجاتها حینئذ و دفعته إلی الأمعاء، و ذلک عند ما تنقبض من اعلاها علی ما فیها و تنبسط من أسفلها و ینفتح إلی الموضع المعروف بالبواب فیندفع ما فیها إلی الأمعاء، کما اذا قبضت الکف علی جواهر رطبه انضغط ما فیها من ذلک و اندفع إلی الخارج، کذلک یعرض لما فی المعده من الغذاء اذا انقبضت علیه أن یخرج إلی الأمعاء.

و هذا الفعل یکون بالطبقه الخارجه التی لیفها یذهب عرضاً، و کذلک سائر الأعضاء ذوات الطبقات، [و فی هذا الموضع قد کان کثیر من نسخ الجوامع ناقصا و الّذی فی النسخ المسطحه من الجوامع[1459]] ما کان من لیفها مار بالعرض فإنما أعد لفعل الامساک، و ما کان من لیفها ذاهبا بالطول فانما أعد لفعل الجذب.

و أما منفعه کلّ واحده من الطبقتین:

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 312

فی منفعه الطبقه الداخله

] فان الطبقه الداخله جعلت عصبیه لما احتیج فیها من قوه الحس للحاجه إلی الغذاء و ذلک انه جعل فی الطبقه الداخله من المعده من [بین][1460] سائر الأعضاء قوه حساسه بها یحس الحیوان بنقصان ما ینقص من بدنه من الغذاء فیبعث الحیوان علی طلب الغذاء، و یقال لهذا الحس الجوع، و أکثر ما یکون هذا الحس فی فمها.

و أما سائر الأعضاء: فلیست تحس بوقت الحاجه إلی الغذاء و انّما یصیر الغذاء الیها من الکبد فی العروق و تجذبه الیها فتغتذی به.

و احتاجت المعده إلی أن تحس بوقت الحاجه إلی الغذاء لما کانت سائر الأعضاء تجتذب [عصاره][1461] الغذاء من العروق المنقسمه من الکبد، و الکبد یجتذب عصاره الغذاء من الأمعاء، و الأمعاء تجتذب الغذاء من المعده، و لم یکن للمعده

عضو آخر تجتذب الغذاء منه اذا احتاجت الیه فاحتاجت إلی قوه حساسه قویه تحس بنقصان الغذاء فیها لتبعث الحیوان بذلک علی تناول الغذاء من خارج، و لذلک صار فیها هذا الحس و هو المسمی جوعاً، و لهذا السبب صار ینحدر من الدماغ إلی المعده زوج عصبی ینبث فیها و فی سائر اجزائها إلی أن یبلغ إلی قعرها.

فلهذه المنفعه صارت الطبقه الداخله من المعده عصبیه.

فی منفعه الطبقه الخارجه

] و أما الطبقه الخارجه: فجعلت لحمیه لتکون المعده بذلک اسخن فتنهضم الأغذیه فیها و تنضج بحرارتها إذ کان مزاج اللحم حاراً.

فی منفعه موضع و شکل المعده

] و أما منفعه وضعها: فإنّها جعلت موضوعه فیما یلی الجانب الأیسر لموضع الکبد و الطحال و ذلک لأن الکبد موضوعه فی الجانب الایمن و هی أعظم من الطحال فاحتاجت إلی موضع اوسع، و الطحال فی الجانب الأیسر و هو أصغر من

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 313

الکبد فیحتاج إلی موضع أضیق من موضع الکبد.

فأما کون[1462] الکبد و الطحال من جانبتیها، و عضل الصلب من ورائها، و الثرب من بین یدیها، فکلّ ذلک لیسخنها و یزید فی حرارتها لتطبخ الأغذیه و تهضمها و لیکون عضل الصلب أیضاً وطاء لها و عماداً تعتمد علیه و جعلت مربوطه بهذه الأعضاء لئلا تزول عن موضعها عند الحرکات القویه.

و أما شکلّها: فجعل مستدیراً لتبعد ذلک عن قبول الآفات و لکی تسع من الغذاء [شیئاً][1463] کثیراً.

و أما تطاولها من الطرفین: فتطاولها من فوق لمکان نبات المری ء منها، و أما من أسفل فلاتصال المعی بها من أسفل عند المنفذ المعروف بالبواب، و أما ضیق أعلاها وسعه قعرها فی الانسان فلأن الانسان منتصب القامه و الأغذیه التی یتناولها تنحدر و ترسب إلی اسفل معدته فیحتاج أن یکون اسفلها أوسع لکی تسع مقدارا کثیرا.

و أما سعه منفذها إلی المری ء: فلأن الانسان ربّما ابتلع أشیاء صلبه و أشیاء لم یجد الانسان مضغها[1464] [بالاسنان[1465]] فاحتیج لذلک أن تکون الطریق واسعه لیسهل ممر هذه الأشیاء فیه فجعل منفذ المری ء إلی المعده[1466] کذلک.

و أما ضیق منفذها إلی المعی من أسفل: فلان الحاجه کانت فیه علی خلاف الحاجه الاولی، و ذلک لأن الغذاء ینحدر من المعده إلی

الأمعاء بعد أن ینطحن و ینهضم فهو لا یمتنع من النفوذ فی موضع ضیق.

و ایضاً فان المعده احتاجت إلی أن ینضم أسفلها و هو الموضع المعروف بالبواب ضماً شدیدا لیتمسک الغذاء فیها فلا یخرج منه شی ء إلی أن ینهضم و تأخذ منه حاجتها ثم تدفعه بعد أن تأخذ حاجتها إلی الأمعاء فیضیق أسفلها إذ هو أوفق لهذا الفعل من سعته.

فهذه صفه المری ء و المعده [فاعلم ذلک إنشاء الله تعالی[1467]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 314

الباب السادس و العشرون فی صفه الأمعاء [و منافعها][1468]

اشاره

و أما الأمعاء: فهی موضوعه علی فقار الصلب و العظم العریض، مشدوده برباطات منشؤها من الصفاق، و هی موضوعه من حد منفذ المعده الاسفل المعروف بالبواب إلی الموضع المعروف: بالدبر. و هی معوجه الوضع ملتفه آخذه من الجانب الایمن إلی الجانب الأیسر، و من الجانب الأیسر إلی الجانب الایمن[1469].

و هی مؤلفه من طبقتین لیف: کلّ طبقه منها مستدیره بالعرض. و جوهرها شبیه بجوهر المعده و عددها سته:

ثلاثه منها دقاق: و هی الأمعاء العلیا المتصله بالبواب من المعده. و ثلاث منها غلاظ: ابتداؤها من الموضع الّذی هو آخر الأمعاء الدقاق.

فأما الثلاثه [الأمعاء[1470]] الدقاق:

فأحدها: یقال له المعا ذوی الاثنی عشرا صبعاً: [و طوله اثنا عشرا اصبعاً][1471] باصابع الانسان الّذی هو له [یکون ثلاث قبضات][1472] و هذا المعی موضوع علی

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 315

عضل الصلب لیس فیه تعویج و التفاف کسائر الأمعاء.

و الآخر: یقال له الصائم: و انّما سمی بهذا الاسم لانه یوجد خالیا من الغذاء و هو ملتف معوج و یأخذ من الجانب الایمن و یمر إلی الجانب الأیسر و کذلک سائر الأمعاء الباقیه تلتف أولًا فأولا.

و أما المعی الثالث: و یسمی الدقیق: فهو شبیه بالأول ألا انه لیس یوجد خالیا من الغذاء.

و أما الأمعاء الغلاظ:

فأولها: المعی المعروف بالاعور و هو من بعد المعی الدقیق و هو معی واسع یأخذ من الجانب الأیمن إنما سمی بالأعور لأن له فماً واحداً یدخل فیه ما یدخله من فضل الغذاء و یخرج منه، و یدخل إلی المعی القولنج[1473] و ذلک انه شبیه بالکیس له منفذ من فوق و اسفل کسائر الأمعاء.

و الآخر: المعی المعروف بالقولنج:[1474] و هو یمر نحو الجانب الأیسر بعد أن یرتفع من الجانب الایمن نحو الحالب، و انّما سمی بهذا الاسم لأن البراز المعتقل فی المرض الّذی سمی قولنج یحتبس فی هذا المعی.

و الثالث: المعی المستقیم: و هو الّذی طرفه عند المقعده[1475] و یسمی أیضاً السرم [و الدبر][1476] و هذا المعی أوسع الأمعاء کلّها.

و فیما بین لفائف الأمعاء عروق و شرایین کثیره، و اکثر ما فیها من العروق غیر الضوارب التی تنبعث من العرق المعروف بالباب و تأتیها [شعب][1477] من الاعصاب و اکثر شعب العروق و الشرایین فیما بین الأمعاء العلیا و هی الدقاق، و قد ذکرنا تقسیم هذه العروق و الشرایین عند ذکرنا لکلّ صنف منها، و فیما

بین هذه الاوعیه اغشیه تربطها و لحم یدعمها.

و الموضع الّذی تأتی هذه الاوعیه الیه یقال له: المربض،[1478] و قد ذکرنا هذه الاغشیه عند ذکرنا صفه الاغشیه. فهذه صفه الأمعاء و ترکیبها.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 316

فی منفعه الامعاء

] و أما منفعتها: فان الأمعاء احتیج الیها لتنفذ الغذاء المنهضم من المعده إلی الأمعاء و لذلک یصیر الیها من العرق المعروف بالباب عروق کثیره فی الجداول یمر فیها صفو الغذاء المنهضم [من المعده][1479] فیؤدیه إلی الکبد.

و فیها مع هذا قوه تغیر الغذاء المنهضم و ذلک أن الغذاء المنهضم فی المعده إذا نفذ من البواب و صار إلی الأمعاء الدقاق نفذ صفوه و عصارته فی العروق التی تصیر إلی الأمعاء فی العرق المعروف بالباب[1480] إلی الکبد لتغیره و تصیره دما.

و کما أن الغذاء یتغیر أولا فی الفم و فی ممره فی المری ء لیسهل علی المعده تغییره فکذلک أیضاً جعل فی الأمعاء الدقاق قوه مغیره تغیر الغذاء المنهضم النافذ الیها من المعده تغییراً ثانیا یسهل بذلک علی الکبد قلبه إلی جوهر الدم، و لذلک صار جوهر الأمعاء قریبا من جوهر المعده و لهذه المنفعه احتیج إلی الأمعاء.

و أما منفعه کلّ واحد منها فی وضعها و فی ترکیبها فهو ما اصف:

اما تلافیف الأمعاء و انعواجها: فاحتیج الیه لیطول لبث[1481] الغذاء فیها و لا یخرج عن بدن الحیوان بسرعه[1482] فیحتاج لذلک أن یتناول الغذاء دائما مرار متواتره و یحتاج مع ذلک إلی البراز مراراً کثیره، و لکی ینهضم الغذاء أیضاً یطول لبثه[1483] فی الأمعاء و تأخذ منه ما قرب من طبیعتها.

و اما وضع المعی المعروف بذی الاثنی عشر أصبعاً: فوضع[1484] مستقیماً علی عظم الصلب، فلکی یکون للعروق و الشرایین و الاعصاب التی

تأتی الأمعاء موضع خال واسع.

و أما تألیف الأمعاء من طبقتین لیفها بالعرض فلمنفعتین:

احداهما: لتبعد بذلک عن قبول الآفات، و ذلک انه لما کان قد ینصب إلی الأمعاء کثیراً مواد ردیئه تأکلّ و تقطع و تعفن احتیج فیها إلی طبقتین لیکون متی نالت احدی الطبقتین آفه کانت الاخری تقوم مقامها کما قد تری ذلک فی قروح

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 317

الأمعاء کثیراً ما یعفن اللباس الداخل من بعض الأمعاء حتی یخرج مع البراز منه قطعاً، و لا یبطل مع ذلک الفعل المعی من تنفیذ الغذاء و البراز لکن یقوم بفعل تلک الطبقه الخارجه.

و المنفعه الثانیه: للحاجه کانت إلی شده القوه الدافعه التی تدفع الغذاء و البراز و تنفذه، و لذلک جعل لیفها ذاهباً بالعرض إذ کان کلّ لیف ذاهباً عرضاً فی طبقات الأعضاء انما أعد لفعل القوه الدافعه.

و أما کون الأمعاء السفلی أغلظ من الأمعاء العلیا: فاحتیج الیه لکی لا یقوم الانسان إلی البراز مرار کثیره لکن فیما بین مده[1485] طویله لأن البراز اذا انحدر إلی موضع ضیق یمتلی ء بسرعه فیحتاج الانسان إلی أن یستفرغ ما یمتلی ء فیقوم إلی البراز فی کلّ وقت و لذلک جعلت المثانه واسعه لکیما اذا انحدر الیها البول لم تمتلی ء بسرعه فیحتاج الانسان لأن یقوم للبول مراراً کثیره و فی کلّ وقت.

و أما العروق [التی تأتی][1486] الأمعاء من العرق المعروف بالباب: فلکی تأخذ ما تجد فی الأمعاء من صفو الغذاء و عصارته و تؤدیه إلی الکبد.

و أما کثره ما یأتی منها إلی الأمعاء العلیا: فلکثره ما فی هذه الأمعاء من عصاره الغذاء المنحدره الیها من المعده.

[فهذه صفه الأمعاء و منافعها فأعلم ذلک إنشاء الله][1487].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 318

الباب السابع و العشرون فی صفه الثرب و منفعته[1488]

أما الثرب: فهو مؤلف من طبقتین کثیفتین، [و لینتین[1489]] رقیقتین مطبقه احداهما علی الاخری، و فیما بینها عروق و شرایین کثیره تقوم لها مقام الستر[1490] و الدعامه، و فیما بین الطبقتین شحم کثیر و هو طافی[1491] فوق الأمعاء و شکله یشبه شکلّ الکیس و الجراب و تولده من الغشاء المعروف بالصفاق و منشؤه من فم المعده، من فوق و مبتدأ تجویفه أعنی فمهِ من موضع منشؤه من فم المعده و منتهاه عند المعی المسمی قولون، [و هو ملتحم بموضع منشأ من المعده و بالطحال و بالمعی المسمی قولون[1492]] و ربّما التحم بطرف من أطراف الکبد و یأخذ نحو اضلاع الخلف لا واحد بعینه لکن ایما اتفق. فأما فی أکثر الأمر فالتحامه بالمعده و الطحال و المعی المعروف بالقولون.

و الحاجه التی کانت إلی الثرب هی أن یزید فی سخونه المعده و الأمعاء و أن ترتبط العروق و الشرایین التی فیه.

فهذه صفه المری ء و المعده و الأمعاء و الثرب و منافع کلّ واحد منها، [و یتلوه الکلام فی صفه الکبد][1493].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 319

الباب الثامن و العشرون فی صفه الکبد و منافعها

و أما الکبد: فهی موضوعه فی الجانب الایمن من البدن تحت الشراسیف الفوقانیه و شکلها شبیه بشکل الهلال و لها تقعر و تحدب، فجانبها المقعر مما یلی المعده و الأمعاء، و هی ملتفمه بالمعده[1494] و محتویه علیها بزوائد لها تسمی: أطراف الکبد، و جانبها المحدب مما یلی الحجاب ممّاس له، و هی مربوطه من هذا الجانب بالحجاب برباطات غشائیه ترتبط بها بالغشاء الّذی یغشیها و هو الّذی حدوثه من الصفاق و اضلاع الخلف. و من جانب تقعرها مربوطه بالمعده و الأمعاء و العروق التی تصیر من الکبد الیها و بالاغشیه

التی تغشیها. و الکبد لیست متساویه فی جمیع الناس لکنها مختلفه فی عظمها و فی عدد أطرافها.

أما فی عظمها: فإنّها فی بعض الناس أکبر و فی بعضهم اصغر الا أنها فی الانسان کبیره حتی أنها اکبر منها فی الحیوان المساوی للانسان فی الجثه.

و اما فی عدد اطرافها: فإنّها فی بعض الناس لها طرفان و فی بعضهم لها ثلاثه اطراف و فی اکثرهم أربعه و خمسه اطراف، و الکبد فی الانسان تأخذ من الجانب الانسی موضعاً جیداً، و العرق المعروف بالباب ینشأ من هذا الجانب المقعر و ینقسم قبل خروجه من الکبد بخمسه أقسام تنبث فی اطراف الکبد، و ینقسم کلّ قسم منها إلی أقسام کثیره دقاق تأتی إلی قعر المعده و إلی المعی ذی الاثنی عشرا صبعاً، و اکبرها یأتی الصائم و الباقی ینقسم فی سائر الأمعاء حتی یبلغ إلی المعی[1495]

کامل الصناعه الطبیه ؛ ج 1 ؛ ص320

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 320

المستقیم. و قد وصفنا حال هذه العروق فی الموضع الّذی وصفنا[1496] فیه حال العروق غیر الضوارب.

و الکبد نفسها انما احتیج الیها لتحیل عصاره الغذاء و تصیره دماً و تنفذه فی العروق إلی سائر أعضاء البدن و لذلک صار جوهر الکبد شبیها بجوهر الدم.

و ذلک أن الغذاء المنهضم فی المعده اذا نفذ فی البواب و دخل فی المعی ذی الاثنی عشر اصبعاً و نفذ منه إلی المعی المعروف بالصائم، نفذ منه إلی المعی الدقیق، ثم ینفذ ذلک المعی عصارته فی العروق التی تأتیه من العرق المعروف بالبواب، و جذبته تلک العروق و اوردته إلی العرق المعروف بالباب و دخل جوف الکبد و تفرق فی العروق المنبثه فی الکبد المنقسمه من العرق المعروف بالباب فاحالته

الکبد بما فیها من القوه المغیره إلی جوهر الدم و دفعته و انفذته فی العرق العظیم المعروف بالأجوف و إلی سائر أعضاء البدن.

[فهذه صفه الکبد فاعلم ذلک إنشاء الله تعالی][1497].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 321

الباب التاسع و العشرون فی الطحال و منافعه

و أما الطحال: فانّه موضوع من الجانب الأیسر من البدن، و شکله متطاول و له تقعر یسیر مما یلی المعده و تحدب مما یلی أضلاع الخلف، و هو مربوط برباطات تنشأ من الغشاء المجلل له.

أما مما یلی تحدبه فبالأضلاع الخلف، و أما من جانب تقعره فبالمعده.

و یتصل به وعاءان:

احدهما: اکبر و منشؤه من الجانب المقعر من الکبد، و هو بمنزله العنق، و به یجتذب المره السوداء من الدم [الّذی][1498] فی الکبد.

و الوعاء الآخر: صغیر یصل بینه و بین فم المعده و فیه تنصب المره السوداء إلی فم المعده لتقوی به الشّهوه.

و منفعه الطحال و الحاجه کانت الیه لتنقی عَکَرُ الدم و ثقله و تجذبه الیه من الوعاء الّذی یصیر الیه من الجانب المقعر من الکبد، و ینصب منه فی الوعاء الآخر الّذی یصیر منه إلی المعده مقدار ما تنهض به الشّهوه و لیس یصیر إلی فم المعده أول ما یجذبه من الکبد لکن بعد ما یتغیر فیه و یستحیل إلی جوهره و یجعله غذاء موافقاً له، و ما فضل منه مما لم یمکنه احالته دفعه إلی فم المعده لتقوی به الشّهوه.

فلهذه المنفعه جعل جوهر الطحال سخیفاً شبیهاً بالاسفنج لیسهل جذبه و قبوله للاخلاط الغلیظه السوداویه، و جعل أیضاً لونه إلی السواد ما هو لیکون مشاکلّا للمره السوداء، [فهذا صفه الطحال[1499]] [فأعلم ذلک ان شاء الله[1500]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 322

الباب الثلاثون فی صفه المراره و منافعها

و أما المراره: فهی موضوعه علی الطرف الأعظم من أطراف الکبد و هی ذات طبقه واحده و جوهرها قریب من جوهر الاغشیه.

و لها مجریان ینشآن منها جوهرهما کجوهرها:

احدهما یتصل بالجانب المقعر من الکبد، و به یجتذب المرار من الدم الّذی فی الکبد

الیها. و المجری الآخر ینقسم قسمین:

أحدهما أعظم من الآخر، فالاعظم منهما یتصل بالامعاء و یصب المرار الیها.

و الاصغر یتصل بالمعده، و یصب المرار إلی قعرها.

و قد تتصل بها فی موضع رقبتها شعبتان رقیقتان:

احداهما من الشریان الّذی یأتی الکبد، و أخراهما من العصبه التی تأتی الکبد أیضاً لتنال منه الحس و الحیاه، و منفعتها هی تنقیه المره الصفراء من الدم و جذبها ایاها إلیها لئلا یحترق الدم بحدتها [فاعلمه[1501]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 323

الباب الحادی و الثلاثون فی صفه الکلّیتین و منفعتهما

و أما الکلّیتان: فهما موضوعتان عن جنبتی فقار الصلب بالقرب من الکبد، و الکلّیه الیمنی ارفع موضعاً من الیسری حتی أنها ربّما لقیت الطرف الاعظم من اطراف الکبد و هو الطرف الاسفل. و أما الکلّیه الیسری فموضعها أخفض.

و الجانبان المقعران: منهما یقابل احدهما الآخر و الجانبان المحدبان مدبران[1502] عن الجانب الّذی هما فیه من بدن الحیوان، و قد تتصل بکلّ واحده منهما من العرق الاجوف حین[1503] یطلع من الکبد شعبتان عظیمتان:

احداهما تنقسم فی جرمها و تؤدی الیهما دم تغتذیان به. و الاخری تجتذب بها مائیه الدم[1504] و هی البول، و قد تتصل بهما من الشریان العظیم شعبه صالحه العِظم تؤدی الیهما قوه [الحس][1505] و الحیاه.

و ینبت من کلّ واحده منهما فی موضع اتصال هذه الأوعیه عرق مستطیل واسع التجویف مغشی بغشاء یتصل کلّ واحد منهما بعنق المثانه[1506] یتأدی فیهما البول من الکلّیتین إلی المثانه، و یسمی هذان العنقان الحالبان.

و لهذه المنفعه اعدت الکلّیتان اعنی لإجتذاب مائیه الدم من الکبد، و تنقیه الدم من هذه الفضله. [فأعلم ذلک ان شاء الله تعالی[1507]]

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 324

الباب الثانی و الثلاثون فی المثانه و منافعها

و أما المثانه: فهی موضوعه فی الذکوره علی المعی المستقیم، و هی ذات طبقه واحده صلبه احتیج إلی صلابتها لتکون صبوره علی حده المرار المخالط للبول، و علی فمها عضله تضمها و تمنع من خروج البول بلا اراده[1508]، فالبول یتأدی الیها من الکلّیتین فی المجریین المعروفین بالحالبین.

و أما التحام هذین المجریین: [اعنی الحالبین بالمثانه، فهو أن هذین المجریین][1509] عند التحامهما بالمثانه فیأخذان علی التوریب و یمران طولا ثم ینفذان بعد ذلک إلی داخلها، و قد قشر من جرمها قشره شبیهه بالغشاء ففی وقت دخول البول إلی

المثانه یندفع هذا الغشاء إلی داخل و ینفتح و ما دام لا یجری البول إلی المثانه فذلک الغشاء لاصق علی فم المجریین و ینطبق علیهما انطباقاً محکماً لا یمکن فیه نفوذ الریح لئلا یرجع شی ء من البول إلی حیث یجری منه و علی هذا المثال یلتحم المجری الّذی یتصل بفم المراره، [فأعلم ذلک إنشاء الله][1510].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 325

الباب الثالث و الثلاثون فی صفه ألآت التناسل[1511]

اشاره

أولًا: فی صفه الرحم و هیئتها و منافعها

و إذ قد ذکرنا من آلات الغذاء ما فیه مقنع فقد یجب أن نذکر فی هذا الموضع الحال فی هیئه اعضاء التناسل.[1512] و هذه الأعضاء هی الرحم، و الثدیان، و الانثیان، و أوعیه المنی، و القضیب[1513].

و نحن نبتدی ء أولًا بالرحم فنبین الحال فی هیئتها، و وضعها، و منافعها، و حال الجنین فیها.

فی هیئه الرحم

] فاقول: إن الرحم شبیهه فی خلقتها بخلقه المثانه و لا سیما قعرها الا أنها تخالفها فی أن لها زائدتین عن جنبتیها شبیهتین بالقرنین تأخذان نحو الحالبین منها تدخل العروق و الشرایین التی تأتی الرحم بالمنی و الروح.

و الرحم فی جوهرها قریب من جوهر العصب لما احتیج فیه من التمدد إلی جمیع الجهات فی وقت الحمل عند ما یعظم الجنین، و هذا الفعل ممکن فی الجنس العصبی من غیر أن یناله ضرر.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 326

و فم الرحم: اکثر عصبیه،[1514] و ازید صلابه الا أن صلابته معتدله.

اما عصبانیته: فللحاجه فیه إلی جوده الحس بلذه الجماع. و أما اعتدال صلابته: فلتمکن فیه شده الانضمام و لو کان الانضمام بعد دخول المنی الیه، و لیمکن فیه التمدد[1515] فی وقت الجماع لینفذ فیها المنی بسهوله فإنّها لو کانت شدیده الصلابه لامتنعت من جوده الانضمام، و لو کانت لینه لما أمکن فیها أن تتمدد جیداً إذ کانت اجزاءها ما تقع بعضها علی بعض و تنضم فلا ینفذ فیها المنی بسهوله إلی الرحم.

و الرحم ذو طبقه واحده مؤلفه من لیف مختلف الوضع:

فمنه لیف ذاهب بالطول، و هذا اللیف أقل ما یکون فیه لما احتیج الیه من الجذب للمنی فقط. و [منه] لیف ذاهب ورابا، و هذا اللیف اکبر[1516] ما فیه من قوه الامساک للمنی و الجنین فی

مده زمان الحمل. و فیه لیف ذاهب بالعرض، لما احتیج فیه من قوه الدفع فی وقت خروج الجنین إلی خارج.

فی وضع الرحم

] فاما وضعه: فهو موضوع علی المعی المستقیم و من فوقه المثانه لما احتیج الیه أن تکون المعی وطاء له، و المثانه[1517] تستره عن الآفات لما یعرض له من الرقه عند التمدد فی وقت الحمل، و الرحم مربوطه بما یلیها من الأعضاء برباطات سلسه لیمکن فیها التمدد إلی کلّ الجهات فی وقت الحمل و هی من فوق مما یلی قعرها، تفضل علی المثانه و ممّا یلی رقبتها فان المثانه تفضل عن الرحم فرقبه الرحم تنتهی إلی الفرج

و الفرج: هو الفضاء الّذی فیما بین عظمی العانه و هو موضوع علی المقعده و له من خارج زوائد من الجلد تسمی البظر و هو نظیر القلفه من الذکر منفعته أن یستر الرحم و یقیه من أن یصل الیه برد الهواء.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 327

و للرحم تجویفان عظیمان:

أحدهما فی الجانب الایمن، و الآخر فی الجانب الایسر.

و هذان التجویفان ینتهیان إلی عمق واحد عام لهما و یقال له: رقبه الرحم، و لذلک سمی الاوائل الرحم رحماً بهذا السبب.

و أنت تتبین لک هذین التجویفین أن عمدت إلی رحم حیوان و کشطت عنه الصفاق الملبس علیه من خارج لرأیت التجویفین ینفصل احدهما عن الآخر کانهما رحمان ینتهیان إلی عمق واحد.

و احتیج الیهما لیکون عند کون التوأم یتولد کلّ واحد منهما فی احد التجویفین، لذلک صار علی الامر الاکثر[1518] ما تلد المرأه توأما و یکون علی الامر الاکثر تولد الذکر فی الجانب الایمن و الانثی فی الجانب الأیسر و قلما تتولد الانثی فی الجانب الایمن.

و فی الرحم کلّ واحد من التجویفین مواضع

مقعره یسیره التقعیر یقال لها:

النقر و هی افواه العروق التی یصیر فیها دم الطمث الی الرحم و هذه المواضع من الرحم خشنه و جعلت کذلک لیستمسک فیها المنی و تتعلق به اجزاء من المشیمه فیکون کالرباط لها.

و الانثیان من النساء: موضوعتان فی موضع اعلی من عنق الرحم و من وراء الزائدتین المعروفتین بالقرنین و هما موضوعتان عن جنبتی الرحم احداهما فی الجانب الایمن و الاخری فی الجانب الایسر.

و بیضتا الانثی اصغر من بیضتی الذکر و شکلهما مستدیر مفرطح و جوهرهما غددی شبیه بجوهر الغدد تسندان العروق و تدعمها و هما اصلب من بیضتی الذکر و یتصل بکلّ واحده منهما عرق غیر ضارب یصیر من ناحیه الکلّیتین، و یدخل فی الزائدتین المعروفتین بالقرنین، و ینشأ من کلّ واحده منهما جسم یصب فیه المنی إلی تجویف الرحم فهذه صفه الرحم و هیئتها.

فأما مقدارها: فانّه لیس فی کلّ النساء متساویا، و ذلک أنها فی النساء اللواتی

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 328

لسن بکوامل اصغر منها فی الکوامل، و فی الحوامل أعظم، و فی النساء اللواتی لم یحبلن قط اصغر کثیر[1519] منها فی النساء اللواتی قد حبلن، و کلّما حبلت المرأه اکثر کان الرحم منها اکبر، و ذلک لتمدد رحم الحامل لیأخذ الجنین موضعا.

و قد یختلف مقدار الرحم بحسب الأسنان[1520] فتکون فی من هی من النساء اصغر سنا صغیره و فی من هی اکبر سنا کبیره، فاما العجائز من النساء فالرحم منهن اصغر منها فی الشباب، و هی ایضاً فی اللواتی یکثرن الجماع اکبر منها فی اللواتی یقللن منه.

و اما مقدار الرحم المعتدله: فانّه من طرفها الاعلی و هو قعرها و موضوعه قریب من السره إلی طرف الفرج یکون طوله

اثنی عشر صبعاً، و اما عرضها فهو المسافه بین الحالبین التی ینتهی الیها کلّ واحده من الزائدتین الشبیهتین بالقرنین، فهذه صفه الرحم علی الانفراد، فأعلم ذلک ان شاء الله.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 329

الباب الرابع و الثلاثون فی صفه الرحم التی فیها الجنیین

اشاره

اما الرحم التی فیها الجنیین: نذکرها فی هذا الموضع و نبین الحال فیها منذ ابتداء وقوع المنی إلی وقت کمال الجنین. فنقول:

إن جالینوس و أبقراط یعتقدان أن المنی یقوم مقام الفاعل، و الماده فی کون الجنین، و دم الطمث یقوم مقام الماده فقط، و أن الجنین انما یتم بامتزاج منی الذکر بمنی الانثی، و أن من شأن الرحم فی وقت الجماع اذا کانت [المرأه][1521] قریبه العهد بانقطاع دم الطمث و صار الیها المنی المعتدل فی غلظه و لزوجته أن تنضم علیه من جمیع نواحیها و تمسکه و تحتوی علیه بما فیها من قوه الماسکه، و الدلیل علی ذلک ما نجده عیانا فی التشریح فی جمیع الحیوان الّذی یولد من انضمام فی الرحم فی وقت الحمل انضماماً شدیداً حتی لا یمکن أن یدخل فیه طرف المیل، و لذلک لما فی الرحم من العشق و الاشتیاق إلی جوهر المنی، و لذلک قالت الاوائل: «إن الرحم کأنه حیوان مشتاق إلی المنی».

و من شأن المنی اذا اندفع من القضیب بالقوه الدافعه التی فیه أن یمر ذاهباً فی عنق الرحم بالحذاء علی الاستقامه إلی اسفلها و إلی المواضع القریبه منه فیتلطخ و ینبسط علی هذه المواضع و تبقی جنبتا الرحم فی ناحیه القرنین خالیتین من منی الذکر فیندفع منی الانثی من الخصیتین فی وعائی المنی[1522]، و ینصب فی جوف

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 330

الرحم فیمر[1523] بالقرنین و ینبسط علی باطن الرحم و یمر فی[1524]

المواضع التی مر بها منی الذکر و یتصل به و یصیر فیما بین الرحم و المنیین المنبسطین فضاء و تجویف و یمتزج باقی المنیین و یصیران إلی جویف ذلک الفضاء.

و الحاجه کانت إلی امتزاج المنیین لمنفعتین:

احداهما: أن یکون منی المرأه غذاً ملائماً[1525] لمنی الرجل و ذلک أن منی الذکر غلیظ حار المزاج و منی الانثی رقیق بارد المزاج، فمنی الذکر لغلظه لا یمکن أن یتمدد و ینبسط جیداً و لحرارته تفسد ماده الجنین فاحتاج إلی منی الانثی لتعدیل غلظه و حرارته.

و المنفعه الثانیه: کون الغشاء الّذی یحیط بالجنین و ذلک أن منی الذکر لذهابه علی الاستقامه لا یبلغ إلی الزائدتین الشبیهتین بالقرنین فلا ینبسط علی باطن الرحم کلّه فاحتیج إلی منی الانثی لیتمم المواضع التی لم یبلغها منی الذکر فیتصل بمنی الانثی فیکون منها غشاء یحیط بالجنین.

و کون هذا الغشاء المحیط بالجنین علی هذه الصفه انه لما کان المنی غلیظاً لزجاً و کان باطن الرحم حاراً املس صار اذا انبسط المنی علی جسم الرحم تولد منه غشاء بسهوله کما یتکون الخبز المختبز من النشاستج[1526] علی الطابق، و یتبرأ هذا الغشاء عن سائر المواضع الملبس من جمیع جسم الروح و یتعلق منه بالمواضع الخشنه المعروفه بالنقر و یصیر هذا الغشاء بما یحتوی علیه من المنی کالبیضه التی تبیضها الدجاجه فی غیر حین کمالها فتری القشر الخارج منها کالغشاء و هذا شی ء یظهر عیانا فی تشریح رحم الحیوان الحامل عن قریب، ذلک أنّک تری ذلک الغشاء لاصقاً بالرحم فی مواضع أفواه العروق المعروف بالنقر، و تری سائره متبریاً عن الرحم غیر لاصق به علی مثال البیضه التی لم تبلغ فی الرحم من الدجاجه و لم یصلب قشرها

الخارج.

و قد ذکر أبقراط فی المرأه الراقصه: أن فی الیوم السادس سقط منها منی فی

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 331

غشاء و هو علی مثال البیضه التی قد انتزع قشرها الخارج و بقیت فی غشائها الداخل.

فاذا تم کون هذا الغشاء المحتوی علی المنی صار الیه دم الطمث فی العروق غیر الضوارب التی أفواهها تلک المواضع المعروفه بالنقر و یصیر الیه أیضاً دم لطیف و روح حیوانی فی الشرایین التی تصیر فی الرحم فینفذان جمیعاً فی جوهر الغشاء قبل أن یستکمل الغشاء صلابته و لذلک صار یمکن الدم النفوذ فیه إلی تجویفه للینه فیصیر من ذلک فی الغشاء ثقب و مجاری فلا تزال المجاری تتسع و لا تلتحم[1527] لاتصال الجریان فیها لأن المنی [روح حیوانی و روح طبیعی لا ینقطع[1528]] اجتذابه للدم بما فیه من القوه الجاذبه و ذلک أن المنی یخالطه فی وقت کونه فی آلات المنی روح حیوانی و روح طبیعی بهما یمکن أن یجذب المواد الموافقه له فیکون منهما أعضاء للجنین.

و ذلک أن أبقراط و جالینوس یعتقدان أن المنی یقوم للجنین مقام الماده و مقام الفاعل المصور، و دم الطمث یقوم مقام الماده کما ذکرنا فی صدر الکلّام

ثم إن ذلک الغشاء یصلب و یشتد و یتولد من المنی فی الغشاء عند المنافذ التی یجری فیها الدم إلی الجنین عروق و شرایین أفواهها متصله بأفواه العروق و الشرایین التی تصیر إلی الرحم فیتصل العرق منها بفم[1529] العرق، و الشریان بفم الشریان، ثم إن هذه العروق و الشرایین المتولده تشتبک و تنتسج و تستدیر معاً علی الغشاء و تنطری فیما بینها و تحیط بها من خارج.

ثم إن العروق غیر الضوارب تجتمع کلّها و یلتئم[1530] منها عرقان

غیر ضاربین و کذلک الشرایین تجتمع و یلتئم[1531] منها شریانان، یأتی أربعه منها[1532] إلی سره[1533] الجنین فاذا جاوزت السره غیر بعید اجتمع العرقان إلی عرق واحد و الشریانان إلی شریان واحد و یقال لهذا الغشاء المشتبک الّذی فیها العروق و الشرایین [المشیمه[1534]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 332

و الحاجه کانت إلی المشیمه أن تسند[1535] العروق و الشرایین التی فیها و تدعمها و تقیها و تربطها و أن تغذوا الجنین من دم الطمث بما فیها من العروق [غیر الضوارب[1536]] و تؤدی الیه روحاً و دماً لطیفاً بما فیها من الشرایین.

و قد یتولد علی الجنیین من داخل غشاءان:

احدهما یقال له السقاء و هو اللفائفی. و الثانی السلی.

فأما السقاء: فهو دون المشیمه و یتراقی إلی قرنی الرحم و یشبه من شکلّه باللفافه، و هو نافذ إلی مثانه الجنین و منفعته أن یقبل بول الجنین.

و أما السلی: فهو غشاء محیط بالجنین من بعد السقاء و هو غشاء واسع ثخین احتیج إلیه لیقبل البخارات التی تتصاعد من المنی و الجنین الّذی هو مقام العرق فی ابدان المستکملین فهذه صفه الاغشیه المحیطه بالجنین و کونها.

و أما کون الجنین نفسه علی ما اصف:

أقول: إن المنیین اذا خالط احدهما الآخر حدثت فیهما نفاخات من حراره الدم کما تحدث فی الأشیاء الغلیظه اللزجه اذا طبخت بالنار عند غلیانها، فیجتمع فی تلک النفاخات الروح المخالط للمنی و یغور فی عمق المنی، و تجتمع بذلک النفاخات بعضها إلی بعض فیحدث منها فی المنی تجویف عظیم. و یجتمع فی هذا التجویف مقدار کثیر من الروح و یصیر لظاهر المنی صلابه فلا یمکن الروح أن تتحلل، و یجری الدم و الروح فی ذینک الوعائین الملتئمین[1537] من اوعیه المشیمه إلی

المنی فیملأ تجویفه.

ثم إن القوی المصوره تحدث من هذین اعنی: المنی و الدم أعضاء الجنین فیحدث من المنی نفسه الأعضاء البیض و هی: الدماغ و العظام و الغضاریف [و الاعصاب[1538]] و الاغشیه و الرباطات و العروق و الشرایین، و یحدث من دم الطمث الکبد و سائر الأعضاء اللحمیه ما خلا القلب فانّه یحدث من دم الشرایین.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 333

و أول شی ء تبدأ القوه المصوره بالأعضاء التی هی أصول لأکثر أعضاء[1539] البدن و هی الدماغ و القلب و الکبد [و سائر الأعضاء اللحمیه][1540] فیحدث الدماغ من نفس المنی و القلب من دم الشرایین و الکبد من دم العروق الصائره إلی بدن الجنین من المشیمه، و تکون هذه الأعضاء الثلاثه اولا بالقرب بعضها من بعض ثم أنها بآخره [یتفرقان[1541]] و تتباعد و یتصل بالعرق العظیم الملتئم من العروق غیر الضوارب التی فی المشیمه بالکبد فتؤدی الیها دم الطمث، و یتصل العرق الضارب الملتئم من العروق الضوراب[1542] التی فی المشیمه بالقلب فیؤدی إلیه روحاً حیوانیاً و دماً لطیفاً

ثم یتفرع من هذه الاصول ثلاثه فروع فیتفرع من الدماغ ازواج العصب و النخاع، و من القلب الشریان العظیم، و من الکبد العرق الاجوف.

و اتصال الشریان الّذی یأتی السره من الجنین بقلب الجنین انما هو الشریان العظیم النابت من قلبه[1543] فانما جعلت الطبیعه اتصاله بهذا العرق لانه لم یکن یؤمن علیه لو کان اتصاله بالقلب أن ینقطع و ینهتک لبعد المسافه التی فیما بین السره و القلب، ثم انه یتکون مع کون هذه الاصول و الفروع و العظام المحیطه بها لتکون جنه لها و حصناً فیحدث[1544] من المنی عظام القحف فتحیط بالدماغ.

و الفقارات محیطه بالنخاع، و اضلاع الصدر محیطه

بالقلب و اضلاع الخلف محیطه بالکبد، ثم انه یتکون من بعد هذه الاعضاء،[1545] الأعضاء الباقیه.

إلا إن الّذی هو اکثر ظهوراً من هذه ما کان بالقرب[1546] من هذه الاصول کآلات الحس من الدماغ و الرئه من القلب و المعده و الطحال و المراره و الکلّیتین من الکبد، ثم یظهر من بعد ذلک ما کان تالیا لهذه الأعضاء التی فی تجویف الصدر و تجویف البطن، ثم بآخره تظهر الیدان و الرجلان و سائر الاعضاء الباقیه التی فی

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 334

الجنین الکامل، و عند ذلک یبتدئ الجنیین بالحرکه[1547]. و الجنین بهذه الحال منذ اول ابتداء وقوع المنی فی الرحم إلی وقت کمال الجنین.

و الجنین یتصور فی اربعه أوقات:

فالوقت الاوّل: هو الوقت الّذی یظهر فی التشریح أن صوره المنی بعد أغلب علیه، و أبقراط یسمیه ذلک الوقت: منیاً.

و الوقت الثانی: الوقت الّذی یظهر فیه المنی مملوءاً من الدم، و أن الدماغ و القلب و الکبد لم تتمیز بعد و لم تتصور إلا أنها تکون قد انعقدت و صار لها عظم و قدر، و أبقراط یسمیه فی هذا الوقت: جنیناً.

و الوقت الثالث: هو الّذی تظهر فیه صوره الدماغ و القلب و الکبد ظهور [رآبیاً][1548] و تری فیه جمیع الأعضاء الباقیه کالرسم للصوره.

و الوقت الرابع: هو الوقت الّذی تتمیز و تظهر فیه جمیع الاعضاء التی فی الیدین و الرجلین، و أبقراط یسمی الجنین فی هذا الوقت طفلا، لأن الجنین فی هذا الوقت یتحرک حرکه بینه یرکل[1549] برجلیه، و الجنین فی جمیع هذه الأوقات حی إلا أن حیاته فی الثلاثه الأوقات الأول حیاه النبات.

و مشابهه الجنین للنبات توجد فی ثلاثه أشیاء:

احدها: کما أن للنبات اصلا إلی أسفل فکذلک للجنین أیضاً

اصل فی الرحم بالعروق و الشرایین التی فی المشیمه.

و الثانی: کما أن للنبات الساق التی فوق فکذلک للجنین الفروع التی تتفرع من الاصول الثلاثه اعنی الدماع و القلب و الکبد.

و الثالث: کما أن النبات یتفرع من البروز فرعان:

احدهما إلی فوق و هو الساق التی تتفرع منها الاغصان، و الثانی إلی اسفل تتفرع منه الاصول، فکذلک للجنین العروق و الشرایین بعضها إلی فوق و بعضها إلی اسفل.

فهذه صفه الجنین فی الرحم و صفه جمیع اعضائه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 335

فأما مده زمات صورته و تمامه: فان الجنین الّذی یولد لسبعه اشهر فان کان ذکراً فصورته تتم فی ثلاثین یوماً و حرکته فی ستین یوماً، و تمامه فی مائه و ثمانین یوماً، و إن کان انثی فصورتها تتم فی خمسه و ثلاثین یوماً و حرکتها فی سبعین یوماً و تمامها فی مائتی یوم و عشره ایام.

و أما المولود لتسعه اشهر: فان کان ذکراً فصورته تتم فی اربعین یوماً و حرکته فی ثمانین یوماً و تمامه فی مائتین و اربعین یوماً. و إن کان انثی فصورتها فی خمسه و أربعین یوماً و حرکتها فی تسعین یوماً و تمامها فی مائتین و سبعین یوماً.

و أما المولود لعشره اشهر: فان کان ذکراً فصورته تتم فی خمسه و اربعین یوماً و حرکته فی تسعین یوماً و تمامه فی مائتین و سبعین یوماً. و إن کان انثی فصورتها تتم فی خمسین یوماً و حرکتها فی مائه یوم

و تمامها فی ثلاث مائه یوم، و صار الذکرتتم صورته قبل الانثی لأن المنی الّذی یکون منه الذکر أقوی و أسخن، و قد ذکر أبقراط: انه عرف نسوه اسقطن ذکوراً قبل الثلاثین و ظهرت فیهم صوره

جمیع الاعضاء، و ذکر أن الصوره اذا تمت فی خمسه و ثلاثین یوماً کانت الولاده فی مائتی یوم و عشره ایام، و کلّ صوره تتم فی زمان ما فان الحرکه تتم فی ضعفها و الولاده فی ثلاثه أضعافها[1550].

فان قال قائل: ما بال الجنین اذا ولد فی الشهر الثامن لا یعیش احیاناً؟

قلنا له إن ذلک لسببین:

احدهما ما قاله أبقراط، و الآخر ما قاله المنجمون.

فاما ما قاله أبقراط: فانّه یقول: فی کتابه فی الجنین المولود لثمانیه اشهر «إن الجنین فی الشهر السابع یحصل له انقلاب و حرکه فی موضعه یطلب بها الخروج فان کانت له قوه قویه خرج من الرحم، و إن کان ضعیفاً لم یمکنه الخروج فیعرض له من ذلک اضطراب و التیاث، فان لم یولد[1551] فی الشهر السابع و بقی إلی الشهر التاسع و العاشر صلح من ذلک الإضطراب و الالتیاث و برئ مما یعرض له من المرض و الضرر. و إن ولد فی الشهر الثامن و هو بتلک الحال من الإضطراب

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 336

[و الالتباث][1552] و الضعف لم یعش، لانه لا تکون له قوه یمکن أن یغتذی بها و یتربی».

و الدلیل علی أن ذلک الجنین یعرض له فی الشهر السابع انقلاب و اضطراب و مرض و سوء حال الحبالی و ثقلهن فی الشهر الثامن اذْ کانت احوال الحبالی تابعه لأحوال الأجنه، و هذه الحال تسکن عن الاجنه فی نحو أربعین یوماً فاعلم ذلک.

[و أما ما قاله: المنجمون من ذلک فانّهم یقولون: «إن الجنین یتولاه:

فی الشهر الأول: زحل و هو نحس و الماده تکون ساکنه غیر متحرکه.

و فی الشهر الثانی: یتولاه المشتری و هو سعید فتتم حرکته و تزید قونه الحیوانیه.

و فی الشهر

الثالث: یتولاه المریخ فتقوی فیه الحراره و الحرکه.

و فی الشهر الرابع: تتولاه الشّمس و هی سعد فتتم حرکته و تزداد قوته الحیوانیه.

و فی الشهر الخامس: تتولاه الزهره و هی سعد فیقوی علی اجتذاب الغذاء و قبوله و تشتد اعظاوه و تقوی.

و فی الشهر السادس: یتولاه عطارد و هو سعید فیزداد فیما ذکرنا قوه و کمالا.

و فی الشهر السابع: یتولاه القمر و هو سعید و طبیعته الحرکه و السرعه فی طلب المولود فیه الخروج فانّه إن ولد فی هذا الشهر عاش لاستیلاء السعد علی طبیعته.

و أما الشهر الثامن: فیتولاه زحل و هو نحس فاذا ولد فی هذا الشهر لم یعش لاستیلاء النحس علیه.

و أما الشهر التاسع: فیتولاه المشتری و هو سعید قوی السعاده فیکون الطفل فیه علی غایه الکمال و القوه فاذا ولد فی هذا الشهر عاش و تربی بحسب ما یتولاه من النحوس و السعود فی وقت الولاده.[1553]]»

و ینبغی أن تعلم أن کلّ جنین ذکر یکون تولده فی الجانب الایمن، و حرکته

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 337

تتبین فی هذا الجانب. و کلّ انثی فتولدها فی الجانب الأیسر و حرکتها تتبین فی هذا الجانب.

و السبب فی تولد الذکور فی الجانب الایمن، أن الذکر احتاج أن یکون أسخن مزاجاً و الجانب الایمن من الرحم اسخن بسبب مجاورته للکبد، و لأن الخصیه الیمنی من المرأه التی یجری[1554] فیها المنی إلی الرحم کذلک[1555] اسخن مزاجاً، و المنی کذلک اسخن و ایبس و أما تولد الانثی فی الجانب الأیسر فی الرحم فان الانثی احتیج أن یکون مزاجها ابرد، و الجانب الأیسر من الرحم ابرد مزاجاً لمجاورته الطحال، و الخصیه الیسری أیضاً من المرأه، لهذا السبب ابرد مزاجا و المنی لذلک

أبرد و ارطب، و کلّما کان المنی اسخن و أجف و اغلظ فان الجنین ذکر، و إن کان ابرد و أرطب و ارق فان الجنین انثی.

فی علامات الحمل بالذکر

] و العلامات الداله علی أن المرأه حبلی بذکر: أن یکون لونها حسنا، و حرکتها خفیفه، و ثدیها الایمن [صلباً][1556] اکبر من الأیسر، و حلمته اکبر، و النبض فی الید الیمنی[1557] [عظیماً] سریعاً [ممتلئاً][1558].

فی علامات الحمل بالانثی

] فأما متی کانت حبلی بأنثی فان هذه العلامات تکون منها علی الضد.

و المرأه تنقی من النفاس اذا ولدت ذکراً فی خمسه و عشرین یوماً و اذا، ولدت انثی ففی خمسه و ثلاثین یوماً، و اذا کان منی الرجل اکثر و أقوی فان المولود یشبه أباه، و إن کان منی المرأه اکثر و أقوی کان المولود یشبه[1559] [أمُهُ فأعلم ذلک ان شاء الله[1560]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 338

و ینبغی أن تعلم انه علی الامر ألا کثر ما تلد المرأه توأما و قلما تلد المرأه اکثر من توأم و قد رأیت امرأه ولدت ثلاثه اجنه ذکرین و انثی، و سمعت من قال: أن امرأه ولدت اربعه اجنه ذکرین و انثیین، و زعم قوم: أن امرأه ولدت خمسه اجنه فی بطن واحده، و أنها ولدت فی اربع سنین عشرین ولداً و عاشوا، و هذا ممکن الا انی لم اره، و ذلک أن فی الرحم اربعه مواضع شبیهه بالنقر و الحفر هی افواه العروق التی یجری فیها دم الطمث إلی الرحم، و سمعت أن امرأه ولدت فی الشهر السابع ولداً و فی الشهر التاسع ولدا آخر، و زعموا أن السبب فی ذلک انه جامعها رجل آخر بعد أن حبلت. و ذکر ارسطوطالیس أن امرأه حاملا وضعت بعد سنه قطعه لحم.

و هذه الأشیاء أخذتها تقلیدا و خبرا، و أما حقیقتها فلا علم لی بها. انتهی و اللّه أعلم.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 339

الباب الخامس و الثلاثون فی صفه الثدیین و منافعهما

اما الثدیان: فمرکبان من لحم غددی رخو أبیض شبیه بطبیعه اللبن، و من عروق و شرایین ملتفه مشتبکه فیهما، و هما موضوعان فی الصدر لأن ذلک کان أوفق فیما یحتاج إلیه منهما و أزین

بالمرأه.

و الحاجه کانت الیهما انما هی لتولید اللبن لیغتذی الجنین به ما دام طفلا، و ذلک انه لما کان الطفل قریب العهد بالاغتذاء من دم الطمث احتاج من الغذاء إلی ما هو فی طبعه قریب من دم الطمث، و الشی ء الّذی هو کذلک هو اللبن لأن اللبن یتولد من دم الطمث، و [لما[1561]] کان الدم یحتاج حتی یصیر لبنا إلی نضج کثیر جعل لذلک الثدیان فی الصدر لیکون موضعهما قریبا من القلب الّذی هو معدن الحراره الغریزیه فیعینهما علی نضج الدم الّذی یأتی الثدیین من العرق الأجوف و ذلک أن العرق الأجوف، اذا هو صار إلی القلب و نفذ فیه إلی الصدر، و صار إلی قریب من الترقوتین نشأت منه شعبتان عظیمتان.

و کذلک ینشأ من أقسام العرق الضارب الصائر إلی هذه الموضع عرقان ضاربان، فینحدران بینهما حتی یصیرا إلی موضع الثدیین فیتصل بکلّ واحد من الثدیین عرق و شریان. و ینقسم فی کلّ واحد منهما بأقسام کثیره و تلتف و تستدیر علی لحم الثدیین

فإن الدم الّذی یصیر إلی الثدیین فی هذه العروق ینضج نضجاً تاماً، و ذلک إن

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 340

هذا الدم یمر فی العرق الأجوف صاعداً إلی القلب و یصعد منه إلی نواحی الصدر و ینحدر فیمر بالقلب ثانیه و یتحرک دائماً بحرکه الصدر و یدخل الی الثدیین فیجول فی تلافیف تلک العروق، و یطول لبثه فی تردده فی هذا الموضع فینضج لذلک غایه النضج و یستحیل إلی قریب من طبیعه اللبن، ثم ینصب من تلک العروق إلی لحم الثدیین.

و فی لحم الثدیین ثقب فیستکن فیه فتحیله احاله تامه إلی جوهرها فتقلبه إلی جوهر اللبن إذ کان طبیعه لحم الثدیین طبیعه اللبن

فیکون غذاءً موافقا للجنین کما یقلب الکبد عصاره الغذاء إلی جوهر الدم فیکون غذاء موافقاً لسائر الأعضاء لا سیما الأعضاء اللحمیه.

و الدلیل علی أن کون اللبن إنما هو من دم الطمث و أن بین الرحم و الثدیین مشارکه ما یعرض من انقطاع [اللبن فی وقت الحمل او قلته و ذلک لما ینصرف من الدم[1562]] الطمث فی غذاء الجنین، و ما یعرض أیضاً من ضمور الثدیین اذا عرض للمرأه أن تسقط جنینها کما قال أبقراط فی کتاب الفصول حیث قال:

«إذا ضمر أحد الثدیین من المرأه و کانت حاملًا توأماً اسقطت أحد جنینیها فإن کان الّذی ضمر هو الثدی الایمن أسقطت المرأه الجنین الذکر، و إن کان الّذی ضمر هو الثدی الأیسر أسقطت الانثی».

فهذه صفه الثدیین و منافعهما. [فاعلم ذلک ان شاء الله تعالی[1563]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 341

الباب السادس و الثلاثون فی صفه الانُثیین و أوعیه المنی و منافعهما

اشاره

و أما الانثیان: فانّهما آلتان لتولید المنی و لذلک جعلتا مرکبتین من لحم غددی أبیض و هو لحم رخو[1564] متخلخل و فیه ثقب، و یحتوی علی کلّ واحده منهما غشاء ینشأ من الصفاق و من موضع القطن، و هما من موضع منشئهما ضیقان ثم لا یزالان یتسعان حتی یغشیا الخصیتین و یأتی کلّ واحده منهما عرق غیر ضارب من ناحیه الکلّیتین یتأدی فیهما الدم الّذی هو ماده المنی، فاذا اتصلا بهما انقسم کلّ واحد منهما فی احدی الخصیتین تقسیماً کثیرا.

و کذلک ایضاً یأتیهما شریانان من الشریان الموضوع علی الصلب فینقسمان فیهما کتقسیم العرقین غیر الضاربین.

ثم إن هذا القسم من العروق و الشرایین یلتف و یتعرج[1565] بعضها مع بعض بتلافیف[1566] مختلفه، و الدم الّذی هو ماده المنی اذا صار إلی الانثیین فهو فی طریقه یتغیر إلی طبیعه

المنی بعض التغیر، فإذا صار فی اقسام هذه العروق و دار فی و تعاریجها و طال لبثه استحکم نضجه و ابیض ابیضاضاً صالحاً، ثم انه ینصب من هذه العروق إلی لحم الخصیتین فیدخل فی ثقبهما و یخلخلهما فیحیلانه إلی طبیعتهما احاله تامه، و ینضج بحرارتهما غایه النضج و یشتد بیاضه، و یصیر غلیظا لزجاً موافقاً للتولید کما یصیر دم الطمث فی الثدیین لبناً و یصیر غذاء موافقا للجنین.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 342

فی اوعیه المنی فی الرجل

] و ینبت من جسم الانثیین وعاءان شبیهان فی جوهرهما بجوهر الانثیین، و الانثیان یصبان المنی فی هذین الوعائین رالی القضیب کما یصب الاناث المنی من البیضتین فی الرحم، و یقال لهذین الوعائین أوعیه المنی، و هذان الوعاءان فی الذکور طویلان و ذلک انهما یتباعدان من موضع منشئهما من الانثیین و یصیران إلی عظمی العانه ثم ینحدران إلی القضیب و هما أیضاً فی الذکور واسعا التجویف صلبی الجوهر.

و اما طولهما: فاحتیج إلیه لکی یزداد المنی نضجا و یستحکم[1567] غلظه و لزوجته.

و أما سعتهما: فلکی ینفذ فیهما المنی بسهوله و سرعه إلی القضیب و من القضیب إلی الرحم.

و أما صلابتهما: فلکی لا یعرض لهما فی طول المسافه الهتک و القطع.

فی اوعیه المنی فی الاناث

] و أما أوعیه المنی فی الاناث: فجعلا بخلاف ذلک، اعنی قصیرتین ضیقتین لینتین.

أما قصرهما: فانّهما لم یکونا یحتاجان أن ینصب المنی إلی خارج بل فی موضعهما.

و أما ضیقهما: فلأن منی الاناث رقیق ینفذ فی ضیق المجاری بسرعه.

و أما لینهما: فانّهما لما کانا قصیری المسافه لم یحتاجا إلی صلابه تحفضهما من القطع فهذه صفه الانثیین و أوعیه المنی فاعلمه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 343

الباب السابع و الثلاثون فی صفه القضیب

اشاره

اما القضیب: فانّه جسم عصبی مستدیر أجوف خال من کلّ رطوبه، و منشؤه من العظمین المعروفین بعظمی العانه، و عن جنبیه عضلتان متقابلتان احداهما للاخری[1568]. و الحاجه کانت إلی القضیب لمنفعتین:

احداهما: و هی بقصد أوّل من الطبیعه و هی نفوذ المنی من أوعیته التی فیه إلی الرحم و لذلک جعل عصبی الجوهر لکی یکون حس[1569] اللمس منه جیداً لیلتذ الانسان بالجماع، و جعل خالیاً من الرطوبه لکی یمتلی ء تجویفه فی وقت الجماع بریح نافخه تنفخه و تعظمه و تنصبه لیمکن دخوله فی الرحم، و یقال لهذا الفعل الانعاظ، و جعل عن جنبیه [شریانان عظیمان][1570] و عضلتان متقابلتان لکی یمدانه فی وقت الجماع إلی جهتین متضادتین فیصیر لذلک مجراه مستقیماً، و تتمدد مع ذلک أیضاً أوعیه المنی فتتسع و ینفذ فیها المنی بسرعه و سهوله.

و أما المنفعه الثانیه: فإنّها بقصد ثان من الطبیعه و ذلک أنه لما کانت المثانه موضوعه بالقرب من مجری المنی جعلت الطبیعه، مخرج البول من ذلک المجری فرفع لذلک رقبه المثانه عن موضع المقعده إلی الموضع الّذی ینشأ منه الذکر و ذلک انه جعل فی طرف عنق المثانه فی الذکور زیاده مستطیله و انتهی طرف تلک الزیاده إلی موضع تجویف القضیب.

و أما مجری البول من النساء:

فانّهن لما لم یکن لهن قضیب لم یجعل فی

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 344

رقبه المثانه زیاده لکن جعلت رقبه المثانه فیهن تنتهی إلی طرف الفرج و یصب[1571] البول هناک.

فهذه صفه أعضاء التناسل فی الذکور و الاناث [و ینبغی أن یعلم أن هذه الاعضاء فی الذکوره و الاناث[1572]] شی ء واحد إلا أنها تختلف فی اشکالها و جوهرها، و ذلک[1573] أن البیضتین من النساء مستدیرتان صلبتان و من الرجال متطاولتان رخوتان، و أوعیه المنی فی الذکور طویله صلبه و فی الاناث قصیره لیّنه[1574] [و القضیب فی الذکور مستطیل صلب، و رقبه الرحم من الاناث قصیره رخوه][1575] و البظر فی النساء یقوم مقام القلفه فی الرجال.

فهذه صفه القضیب و منافعه و هو آخر الکلّام فی أمر الأعضاء المرکبه فأعلمه [و بالله التوفیق][1576].

فی الجمله الثالثه من المقاله السابقه[1577]

من تفسیر یحی النحوی لکتاب ج، فی منافع الأعضاء اختلال استمر فی العربی نص ج: نقل ابن زرعه فی تألیفه جوامع یحیی أیضاً و الصحیحه هی هکذا قال ج: «و فی داخل الحنجره جرم شکلّه شبیه بلسان المزمار، و أما جوهره فلیس له فی شی ء من البدن نظیر و ذلک أنه مؤلف من غشاء و شحم و لحم رخو من جنس الغدد».

ثم قال بعده: «و أنا واصف منافع اجزائها یعنی سائر اجزاء الحنجره».

فأقول: إن فی باطن الحنجره فی الموضع الّذی یسلکه الهواء داخلًا و خارجاً جرم قد ذکر قبل، و قلت: أنه لیس له فی جمیع أعضاء البدن نظیر فی جوهره و لا فی شکلّه، و قد وصفت حال هذا الجرم فی کتاب الصوت و بینت انه أول آلات الصوت و اشرفها، و أنا واصف من حاله هاهنا المقدار الّذی یحتاج إلی

تعرفه فی المقدار الّذی نحن فی صفته.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 345

فأقول: أنّک إن تأملت هذا الجرم من فوق و من أسفل وجدته شبیها بلسان المزمار.

اعنی: (باسفل) الموضع الّذی تلقی فیه الحنجره قصبه الرئه و تتصل بها.

و اعنی: (بفوق) فم الحنجره الملتئم من طرف الغضروف الثالث و الغضروف الأول المتناهی هناک. و الواجب أن لا یشبه هذا الجرم بلسان المزمار بل یشبه لسان المزمار بهذا الجرم، لأن الطبیعه أقدم من الصناعه.

فاذا کان هذا الجرم فاعلًا من أفعال الخلقه و کان لسان المزمار استنباطاً من استنباطات الصناعه فان لسان المزمار اذا جری علی مثال هذا الجرم، و قد کان الّذی احتذاه علیه رجلًا حکیماً عارفاً بأفعال الخلقه قادراً علی أن یحتذی علیه، و العیان یدلّ علی أن المزمار لا ینتفع به دون لسانه.

و لا ینبغی أن تطالبنی بسبب هذا القول فإنی قد اخترت ما السب فیه فی هذا الکتاب الصوت و بینت فی هذا الکتاب ایضاً انه لا ینبغی أن یکون الصوت دون أن یضیق مجراه.

و ذلک إن کان منفذ الحنجره مفتوحاً کلّه متسعاً غایه الاتساع و ذلک بأن یکون الغضروفان الأولأن مسترخیین مفتوحاً احدهما عن الآخر، و یکون الغضروف الثالث مفتوحاً لم یمکن أن یکون صوتاً اصلًا، لکنه إن کان خروج الهواء برفق التأم من ذلک التنفس الّذی لا یکون معه صوت. و إن کان خروجه خروجاً شدیداً التأم منه تنفس الصعداء.

و اما تکون الصوت: فیحتاج فیه لامحاله أن یصعد من الصدر هواء کثیر دفعه و یحتاج فیه أیضاً إلی أن یکون مسلکه فی الحنجره ضیقاً، و لیس یکفی أن یکون ضیقاً دون أن یبتدی ء واسعاً ثم یضیق قلیلًا ثم یرجع إلی الإتساع قلیلا قلیلًا،

و هذا حال طبق الحنجره فی خلقته.

[الحاجه الی الطبق]

و الحاجه کانت إلی هذا الطبق لما کان الصوت و لیس للصوت فقط بل قد یحتاج إلیه ضروره فی حصر التنفس، و لیس یعنی بحصر التنفس امساک النفس

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 346

فقط انما یراد بحصر النفس أن یکون مع حبس النفس قبض الصدر من کلّ جانب و توتر العضل الّذی علی الأضلاع، و العضل الّذی تحت الشراسیف.

و إذا کان کذلک فإن الصدر کلّه و العضل التی یطبق الحنجره یتحرک حرکه قویه شدیده من قبل أن هذا العضل الّذی یطبق الحنجره تقاوم حرکته حرکه الصدر و یمنع الهواء الّذی یدفعه الصدر بقوه من الخروج، و ذلک یکون من هذا العضل بضمه الغضروف الثالث من غضاریف الحنجره وسده ایاه و لطبقه الحنجره فی هذا العضل منفعه عظیمه، و ذلک أن اجزاءه یجتمع بعضها إلی بعض ما منها فی الجانب الایمن، و ما منها فی الجانب الأیسر حتی یلتصق بعضها ببعض و یطبقا جمیعا مجری الحنجره.

و إن کان قد بقی من ذلک المجری موضع یسیر لم یطبق، و لا سیما فی الحیوان الواسع الحنجره و هو الحیوان القوی الصوت علی ما بینا فی أن ذلک مما لم یفعل و لم یتوان عنه لکنه قد جعل فی کلّ واحد من جانبی طبق الحنجره ثقب نافذ إلی تجویف عظیم، و ما دام الهواء یدخل و یخرج فی طریق واسع فانّه یصل إلی ذلک التجویف من الهواء شی ء، فاذا انطبق مجری الهواء و بقی محصوراً مضغوطاً اندفع إلی جانبی طبق الحنجره بحمیه شدیده ففتح الثقبین اللذین کانا منطبقین بانضمام شفتیهما علی بعض. و هذا الانضمام کان السبب فی غلط من تقدم من

أصحاب التشریح حتی ذهبت عنهم معرفه هذین الثقبین و لم یشعر بهما، فاذا امتلأ التجویف الّذی فی کلّ واحد من جانبی طبق الحنجره هواء وجب أن یمط جرم طبق الحنجره و یطبقه طبقاً محکماً.

فهذا ما أردنا صفته من اتقان طبق الحنجره، و قد نجد هذا الطبق فی غایه الاحکام و الاتقان فی شکلّه و عظمه و وضعه و ثقبه و تجویفه، حتی أنّک إن توهمته أعظم مما هو وجب أن یسد مجری النفس کما قد نجده یسده اذا حدث فیه ورم، فان توهمته اصغر و أقل مما هو و جعلته ینقص عن مقداره المعتدل نقصاناً کثیراً سلبت الحیوان الصوت. و إن جعلته ینقص قلیلا فان الصوت ینقص و یفسد فلا بد أن لا ینقص و لا یزید عن المقدار المعتدل.

و کذلک ایضاً إن توهمته فی غیر موضعه الّذی هو فیه أو توهمته ثقبه أو تجویفه علی غیر ما هما علیه وجدت منفعته کلّها تبطل.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 347

و هذان الثقبان علی ما قلت قبل فی جنبی طبق الحنجره ممدودان بالطول من فوق إلی اسفل فانّهما خطان ضیقان و ما هما بضیقین و لکنهما یریان ضیقین لأن شفتی کلّ واحد منهما رقیقتان شبیهتان بالغشائین و هما منطبقان لازمتان للتجویف الّذی ینفذ إلیه الثقب، فهو لذلک یری من قبل أن تتفرق شفتاه فانّه بالنسج أشبه منه بالثقب، فاذا افترقت شفتاه فان الثقب یظهر و یبین ایضاً التجویف الّذی ینفذ الثقب الیه.

و لما کان کلّ واحد من هذین الثقبین اللذین عن یمین طبق الحنجره و شماله علی الحال التی وصفتها، صار الهواء یمر فیه فلا یدخل دون آخر یکون معه سبب یمکنه به فتحه و الوصول إلی

التجویف الّذی نفذ إلیه حتی یملأه.

فإذا اندفع الهواء من أسفل اندفاعاً قویاً، و منع من فوق و حیل بینه و بین الخروج، فلم یمکنه لذلک الذهاب قدام، دار و رجع إلی جانبی مجری الحنجره و دفعها دفعاً قویاً شدیداً، فقهر ما کان علی فم الثقبین من الاغشیه و دفعها إلی ناحیه التجویفین اللذین ینفذ الیهما، إذ کان مجری تلک الاغشیه بالطبع نحو التجویف، ثم دخل الهواء فملأ باطن الطبق و نفخه.

و اذا فعل ذلک لزم الاضطرار أن ینسد مجری الحنجره سداً محکماً.

فی جرم طبق الحنجره

] و أما جرم طبق الحنجره: فانّه جعل من طبقه اغشیه، لکی لا یتفرق إذا امتلأ من الهواء و لا یبدأه شی ء من التخرق، و لا عند ما تضره الحنجره اذا تحرکت تحریکاتها المعتاده إن کانت الحنجره تتسع و تنبسط مره و تنقبض مره و تضیق أخری.

و جعل جرم هذا الطبق رطباً و لم یقتصر به علی الرطوبه فقط دون أن جعل لزجاً دسماً لکیما تندی و تبل الحنجره رطوبته الطبیعیه، و لا تحتاج إلی رطوبه تستعین بها من خارج کما یحتاج إلی ذلک لسان المزمار الّذی یجف دائماً فیحتاج إلی رطوبه من خارج.

و جعلت رطوبته کما قلت رطوبه لزجه دسمه، لکیما یتفق و لا ینحل سریعاً

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 348

و لا یتفرق، و ذلک أن الرطوبه الرقیقه الماهیه تنحل و تصیر بخاراً فتنشف و تنحل سریعاً، و هی مع هذا تتجزأ ایضاً و تتفرق و لا تلبث کلّبث الرطوبه اللزجه الدسمه و لا سیما اذا کان المجری الّذی هی مصبوبه فیه قائماً منتصباً.

و أما الرطوبه اللزجه الدسمه: فإنّها تمکث زماناً طویلا من غیر أن تتجزأ و تتفرق و لا تجف سریعاً.

فلولا

انه کان قد احتیط فی هیئه الحنجره غایه الاحتیاط فی سائر حالاتها واعدت لها هذه الرطوبه لیبست، و کان فی ذلک فساد الصوت من قبل سرعه جفوف طبق الحنجره.

و سائر أجزاء الحنجره کما نجد ذلک یعرض فی بعض الاوقات متی حدثت أسباب قویه ففسد بها مجری أفعال الطبیعه، و من ذلک أن الّذی تعرض لهم الحمی المحرقه و الّذین یسافرون فی الحر الشدید سفراً متعباً لا یمکنهم الکلّام حتی یبلوا حلوقهم، و فیما وصفنا من طبق الحنجره کفایه.

إلی هاهنا ذکر منافع الجرم الشبیه بلسان المزمار، و من هاهنا إلی قریب من آخر ما أثبته ذکر منافع القصبه».

ثم قال: بعد کلّامه فی عضل الحنجره.

فی منافع قصبه الرئه

] «و لا أحسبک بعد معرفتک بهذا تتعجب و لا تبحث کما کان یتعجب جمیع الناس و من تقدمنا من الاطباء و الفلاسفه و بحث عن السبب الّذی به صارت الرطوبه فی وقت الازدراد تنفع فی المری ء و لا تنفع فی قصبه الرئه».

و زعموا أن السبب فی ذلک من قبل العضل الّذی فی أصل اللسان، و ظنوا انه لما کان هذا العضل صارت الحنجره تصعد فی وقت الازدراد و ترتفع إلی ناحیه طبقها، و ذلک انه لما کانت الحنجره تنطبق انطباقاً محکماً حتی أن الهواء الّذی یدفعه الصدر دفعاً قویاً شدیداً لا یستطیع أن یفتحها، فلم یکن ینبغی أن تطلب معرفه سبب غیر هذا الّذی لمکانه صار الشراب لا ینزل إلی الرئه.

و کان الأولی بهم-/ إذ کان قد رق فم الحنجره و تجوف تجویفاً لزمه باضطرار

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 349

لمکان خلقه طبق الحنجره و منفعته علی ما بیِّنا فی کتاب الصوت-/ أن یتفکروا و ینظروا ما السبب المانع للطعام و الشراب

أن یقع فی قصبه الرئه لیعلمو أن طبق الحنجره انما جعل بمنزله الصمام لفم الحنجره لهذا السبب بعینه.

و هذا الطبق فی جمیع اوقات النفس قائم منتصب، و فی وقت الازدراد یقع علی الحنجره و یطبقها، و ذلک أن الشی ء الّذی یزدرد یقع أوّلًا علی اصل طبق الحنجره، ثم یمر بعد ذلک علی ظهره، فهو لذلک یضطر إلی الانثناء و الوقوع علی فم الحنجره، و ذلک لأن جوهر طبق الحنجره غضروفی و هو مع ذلک رقیق جداً أی لیسد الحنجره التی قصد به سدها عند ازدراد المری ء الّذی لا یجوز التعرض لسده عند الازدراد.

و إن أنت تفطنت فی هیئه طبق الحنجره، و الحنجره کلّها لم أشک أنّک تتیقن انه قد أتقن و أحکم احکاماً عجیباً و ذلک أن شکله مستدیر و جوهره غضروفی و مقداره أعظم من مقدار فم الحنجره قلیلا، و نصبته مائله إلی ناحیه المری ء بخلاف نصبه الغضروف الثالث من غضاریف الحنجره و لم یکن طبق الحنجره منتصباً هذه النصبه لو أن منشأه من قباله المری ء، و لو لا أن جوهر هذا الطبق غضروفی لم یکن ینفتح فی وقت التنفس و لا یندفع و ینطبق و ینثنی فی وقت الازدراد.

و ذلک ما کثر لینه من هذه الاجرام حتی تجاوز الاعتدال فهو ساقط أبدا إلی أسفل لا یستقل و ما کثرت صلابته حتی تجاوز الحد فاندفاعه و انثناؤه بعسر.

و طبق الحنجره کان یحتاج أن لا یکون فیه شی ء من هاتین الحالتین بل یکون فی وقت استنشاق الهواء قائماً منتصباً و فی وقت الازدراد ساقطاً منثنیاً، و لو أنه کان جامعاً لما ذکرت و کان ناقصاً عن مقدار فم الحنجره لکان سقوطه مما لا ینتفع به،

و کذلک أیضاً لو کان مقداره أعظم مما هو لکان یسد مع الحنجره المری ء.

و کما ان طبق الحنجره ینثنی بالأشیاء التی تزدرد و یقع علی فم الحنجره فیطبقه کذلک یندفع الغضروف الثالث من غضاریف الحنجره مائلا إلی القصبه بلا مؤونه ر الموضع الّذی یمکن أن یندفع إلیه.

فقد استغنیت عن البحث عن هیئه هذا الغضروف بما وصفته لک من هیئه

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 350

طبق الحنجره، و ذلک أن هذا لو لم یکن مقدار عظمه هذا المقدار الّذی هو علیه لکان ینزل إلی قصبه الرئه فی وقت القی ء کثیر مما کان یجتمع إلی تجویف الحنجره.

و أما الآن فقد أعد للحنجره هذان الصمامان العجیبان و جعلا مندفعین و منقلبین بالأشیاء التی یحتاج إلی منعها من الدخول فی الحنجره فیطبقانها و یغلقانها.

و الحیله التی تلطف لها فی هذا الموضع شبیهه بالحیله التی تلطف لها فی الاغشیه التی علی أفواه العروق التی وصفتها فی القلب، کما قلنا هناک أن الاغشیه لم تجعل علی أفواه تلک العروق لکیما لا ینفد منها شی ء کثیر دفعه بخلاف طریقه بل إنما جعلت لکی ما لا ینفذ منها شی ء کثیر دفعه بخلاف الطریق الّذی ینبغی أن یمر فیه.

کذلک ینبغی أن نذکر هاهنا أیضاً ما بیناه فی کتاب آراء أبقراط و افلاطن من انه قد یصل رقصبه الرئه مما یشوبها الشی ء النزر الیسیر، یسیل علی صفاق القصبه بالاستداره و لا یحیط فی وسط المجری و أن مقدار هذه الرطوبه مقدار تختلسه الرئه حین یصل الیها فیندیها بأسرها و ممّا هناک یدلّ علی الحاجه إلی ذلک الغدد القریبه من الحنجره و هذه الغدد أکثر تخللًا و أقرب شبهاً بالاسفنج من سائر الغدد، و أکثر أصحاب التشریح

قد أقروا بأن هذه الغدد انما جعلت لتندی أجزاء الحنجره کلّها و تبلها مع الحلق، و لو کانت هذه الغدد جعلت لتبل هذه الأعضاء و تندیها و احتیط فی أن لا یصل شی ء مما یشرب إلی الرئه لعد ذلک عجیباً، و جمیع ما وصفناه أیضاً یدلّ علی انه لیس یمکن أن یقع الطعام إلی مجری الحنجره و لیس فیه دلاله علی أن الشراب لا یصل إلی مجری الحنجره منه بلل یسیر، و انّما أردت بهذا القول تذکره لما قد بیناه فی غیر هذا الکتاب لکیما یفهم عنا ما وصفنا فهماً علی حقیقته.

و نحن راجعون إلی المنافع الباقیه من منافع ما روی فی الحنجره و ما یکون فیها.

فنقول: انا قد قلنا: «قبل أن الرباط المتمم لاستداره غضاریف قصبه الرئه

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 351

یأخذ سعه مجری المری ء فی وقت النفس، و المری ء یأخذ سعه مجری القصبه فی وقت الازدراد».

و قد قلنا أیضاً: «انه لو کانت قصبه الرئه مؤلفه من حلق غضاریف تأخد الاستداره، لکانت تضغط مجری الطعام و تزحمه، و یجب أن ینال المری ء هذا الضیق و الضغط من قبل الحنجره إذ کانت الحنجره غضروفیه من جمیع نواحیها، فلینظر إذ کیف صارت لا تزحم المری ء و لا تضغطه فی وقت الازدراد».

فأقول: انه لیس یمکن أن یکون ذلک إلا بأن یکون المری ء ینحدر إلی اسفل فی وقت الازدراد و الحنجره تضغط إلی فوق فانّهما اذا فعلا ذلک اختلف وضعها و صار طرف المری ء یلقی طرف قصبه الرئه و الحنجره تلحق بالحنک.

فهذه کلّها أسماء عجیبه من أمور الخلقه فی الأعضاء التی فی اقصی الفم التی قد غلط فیها بعض المصنفین بسبب اسماء مشترکه اتت (فی قص ج) و

إن کان مع اشتراک الاسماء التی أخرجها النقله.

کذلک قد (لخص ج) معانیها تلخیصاً لا عذر فی الغلط معه.

هی هذه (و حد ختمه) و هی اللهاه، و منفعتها لعله الهواء الداخل بالاستنشاق لتعدل کیفیته و یصفو و أن ینقرع بها الهواء الخارج بالصوت و یزداد تصویته (محمد ع) و هی الحنجره و هی طرف قصبه الرئه.

و هی مؤلفه من غضاریف ثلاثه:

التوسی و هو الاول، و هو من قدام. و الّذی لا اسم له و هو الثانی، و هو من خلف.

و الطرجهاری و هو الثالث و هو موضوع فوق الّذی لا اسم له، و هو ینفتح بفعل عضل فاتحه و ینطبق بآخر طائفه.

(ماحه واحه حا) و هو لسان المزمار و هو جسم فی داخل الحنجره من لحم و شحم و غشاء و لا نظیر لهذا الجسم فی البدن، و هو اخص آلات الصوت بالصوت. و منفعته مع التصویت اذا قدرت فتحه بعضل صغار موضوعه تحته من داخل الحنجره انه یطبق الحنجره ای یسدها کألصمام عند حصر النفس بدخول هواء فی مجرییه اللذین هاهنا فی اقصاه نقصان هواء، و عند انطباق الحنجره إلی تجویفین کالنقرتین.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 352

و هذا الجسم فی ادناه أعنی فی أقربه إلی أعلی الحنجره فإذا انتفخ بما دخل إلی النقرتین تقاربتا فسدت جمله الحنجره.

دیم لعدرسه و قد نقل هذا الأسم ابن زرعه العارضه و یسمی فی کتاب حنین فی تسمیه الأعضاء و الآلات شعیره المزمار أعنی القصبتین الصغیرتین اللتین یشد طرفاهما و ترکب علی لسان المزمار الصناعی.

و انّما سمی بذلک من فعله أعنی احکام الشد لا من صورته التخطیطیه و هو غضووفی رقیق موضوع امام الحنجره فی قباله الطرجهاری، فالطرجهاری اذا انفتح

فإلی نحو القفا و یقسره علی الانطباق ما یتفق أن یتقیأ فیسلم بذلک من ولوج المتقیئه فی قصبه الرئه.

(حولم العریر) الّذی سماه ابن زرعه العلقه ینفتح بالهواء الخارج بالتنفس الصرف و فی التصویت، و ینطبق بجری ما یزدرد علیه و بقسره علی تغطیه الحنجره.

(و شکل حولم الغذاء) الّذی سماه غلصمه کبعض دائره و قدرها أکثر قلیلًا من فم الحنجره، و هی تمنع نزول الطعام إلی داخل الحنجره و لا تمنع نزول یسیر مما یشرب علی جدار الحنجره للحاجه إلی ترطیب ذلک مع الرطوبه التی تولدها غدد هناک، کما یمنع شبه لسان المزمار عند انفتاحه نزول ذلک المزدرد إلی قصبه الرئه لا نزوله إلی الحنجره من الفم.

(حولم بعدا) التی سماها غلصمه و هی تعین اللهاه فی منفعتها المذکوره.

(فسل 7 د) هو بیت اللسان کان هذا العضو لاستداره طرفه و لکنه فی ضمن أصل اللسان سمی بذلک فی السریانی و لم اجد نقل ذلک فی الکتب الغریبه التی لهم.

تمت المقاله بحمد اللّه و عونه و اللّه الموفق للصواب

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 353

الباب الاوّل فی جمله الکلّام علی القوی [النفسانیه و الحیوانیه و الطبیعیه][1585]

قد بان مما ذکرنا آنفا من الکلّام فی الارکان أن سائر الحیوان و النبات و المعادن المرکبه من الاستقسّات الاربعه بتمازج اجزاء بعضها مع بعض و تأثیر بعضها فی بعض، و أنه یقال: لما حصل من کیفیات هذه الاستقسّات فی الاجسام مزاجاً، و هو الحراره و البروده و الرطوبه و الیبوسه. و فی کلّ واحد من الحیوان و النبات و المعادن من هذا المزاج مقدار ما بحسب ما یحتاج إلیه فی کلّ واحد منها، و هذا المزاج یقوم مقام الآله و الاداه التی بها یکون عمل الطبیعه و النفس اللذین بهما

یکون تدبیر الحیوان و النبات.

فان بالطبیعه یکون تدبیر الحیوان و النبات، و بالنفس یکون تدبیر الحیوان، و اذا کان ذلک کذلک فیجب أن تکون هاهنا قوی للطبیعیه. و للنفس، بها یمکن أن یعمل سائر اعمالها، و هذه القوی ظاهره بینه من الأفعال التی یفعلها کلّ واحد منهما.

و أفعال الطبیعه هی التولید و النمو و التغذی، و أفعال النفس منها ما هو أفعال التنفس[1586] التی بها تکون الحیاه و هی انبساط القلب و العروق الضوارب و انقباضهما.

و منها أفعال النفس التی بها یکون العقل و التمییز و الحس و الحرکه الارادیه.

فأجناس القوی اذاً ثلاثه:

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 358

احداها: القوی التی للطبیعه، و یقال لها القوی الطبیعیه.

و الثانیه: القوی التی [بها تکون الحیاه][1587] و یقال لها القوی الحیوانیه.

و الثالثه: القوی التی للنفس التی بها یکون التدبیر و الحس و الحرکه الارادیه، و یقال لها القوی النفسانیه.

فأما القوی الطبیعیه: ففعلها یعم الحیوان و النبات و ذلک أن فعل هذه القوی انما هو التولید و النمو و التغذی و هذه الأفعال فی الحیوان و النبات بالسویه إذ کان التولید فی الحیوان انما هو استحاله جوهر المنی إلی جوهر أعضاء بدن الحیوان[1588]، و النمو انما هو الزیاده فی مقدار تلک الأعضاء اعنی انتقالها من الصغر إلی [الکبر][1589] إلی وقت منتهی الشباب و الغذاء انما هو خلف ما یتحلل من الأعضاء لیکون به بقاء الحیوان و ثباته [من الزمان][1590] مده طویله لئلا یبید بسبب ما یتحلل منه.

إما من خارج: فمن قبل الهواء الّذی یجتذب من الأبدان الرطوبات.

و أما من داخل: فمن جهه تحلیل الحراره الغریزیه و کذلک النبات تولده من البزور باستحاله البزر إلی الورق و القضبان و یحتاج اذا

تولد إلی أن ینمو و یزید إلی وقت منتهاه و یحتاج إلی غذاء یثبته علی حاله مده من الزمان لئلا یذبل[1591] و یجف بسبب ما یتحللل منه.

و أما القوی الحیوانیه: فعامه للحیوان الناطق و غیر الناطق دون النبات، و ذلک أن فعل هذه القوی فی جمیع الحیوان انما هو انبساط القلب و العروق الضوارب و انقباضها لحفظ الحراره الغریزیه، و هذان الفعلان فی جمیع الحیوان بالسویه.

فی القوی النفسانیه

] و أما القوی النفسانیه: فمنها ما هی عامه للحیوان الناطق و غیر الناطق: و هی القوی التی یکون بها الحس، و الحرکه إلارادیه. لأن الحس: انما هو حس البصر

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 359

و حس السمع و حس الشم و حس الذوق و حس اللمس. و الحرکه إلارادیه: انما هی حرکه أعضاء الحیوان إلی ما یریده و یحتاج إلیه بارادته. فهذان الجنسان من اجناس الأفعال فی الحیوان متساویان.

و منها خاصه للحیوان الناطق: و هی القوی التی یکون بها التدبیر و هو التخیل و الفکر و الذکر، و لیس شی ء من الحیوان غیر الناطق فیه من هذه القوی شی ء علی التمام.

و کلّ واحد من هذه الأفعال هو حرکه ما تحرکه القوی الفاعله له. الحرکات ست:

منها حرکتان بسیطتان، و اربعه مرکبه.

فالحرکتان البسیطتان: احداهما حرکه التغیر و الاستحاله. و الثانیه حرکه المکان و الانتقال من موضع إلی موضع:[1592].

فأما حرکه التغیر و الاستحاله: فالأشیاء تتغیر و تستحیل. إما فی جمله جوهرها: و یقال لذلک حرکه الکون و الفساد، و إما فی کیفیتها: بمنزله التغیر من الحراره إلی البروده، و من الرطوبه إلی الیبوسه، و من اللون الابیض إلی اللون الاسود، و من الحلاوه إلی المراره.

و أما حرکه المکان: فتجری علی وجهین:

احدهما علی

استقامه، و الآخر علی استداره، و هی حرکه الافلاک.

و الحرکات المستقیمه: إما إلی قدام، و إما إلی خلف، و اما یمنه، و اما یسره، و اما إلی فوق، و اما إلی اسفل.

و الحرکات المرکبه: هی حرکه الکون و الفساد و النمو و الاضمحلال.

فأما حرکه الکون: فمرکبه من حرکات التغییر[1593]، اعنی: الغیر الّذی فی جمله الجوهر، و التغیر الّذی فی کیفیات کثیره.

[و أما حرکه النمو: فمرکبه من حرکات التغیر أعنی: التغیر الّذی فی جمله الجوهر، و التغییر الّذی فی کیفیات کثیره][1594]

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 360

و أما حرکات الفساد فهی ایضاً مرکبه من مثل عدد حرکات الکون إلا انها مضاده لحرکات الکون و ذلک لما کان التغییر فی الکون إلی الحراره کان التغییر فی الفساد إلی البروده.

و أما حرکه النمو: فمرکبه من حرکه الاستحاله و حرکه المکان، و ذلک أن الشی ء الّذی ینمی و یزید یغیر الشی ء الّذی قد یصیر الیه لینمیه حتی یشبهه بذاته و یزید فی مقداره فی الطول و العرض و العمق، و یحفظ نوعه علی ما هو علیه.

و الفرق بین حرکه الکون و حرکه النمو، أن الکون یکون تغیره إلی نوع واحد[1595] و النمو تغیر الشی ء و نوعه باق علی حاله.

و اما حرکه الاضمحلال: فهی ضد حرکه [الزیاده[1596]] [فجمیع حرکه النقص هی حرکه الزیاده[1597]].

و جمیع ما یتحرک إنما یتحرک من هذه الست حرکات، فالمحرک یقال له:

فاعل، و الحرکه یقال لها: فعل، و المتحرک یقال له: منفعل.

و الأفعال الطبیعیه: منها ما یتحرک حرکه الاستحاله فقط، بمنزله فعل التولید اذْ کان نفس فعل التولید انما هو کون ما لم یکن، و هو فی بدن الحیوان استحاله جوهر المنی إلی جوهر الأعضاء و کیفیتها. و

منها ما یتحرک حرکه المکان فقط، بمنزله فعل الجذب الّذی یجذب إلی الأعضاء ما یشاکلها، و بمنزله فعل الامساک الّذی یحتوی علی الشی ء المنجذب إلی العضو، و بمنزله فعل الدفع الّذی یدفع الفضل[1598] من عضو منافر[1599] له إلی عضو موافق له. و منها ما یتحرک حرکه الاستحاله و حرکه المکان معاً، بمنزله فعل التربیه إذ کانت التربیه انما هی استحاله ما یصیر إلی العضو من الماده المشاکلّه إلی جوهر العضو، و زیادته فیه بالطول و العرض و العمق.

و أما أفعال القوی الحیوانیه: فحکرتها حرکه مکانیه، إذ کان فعل القوی الحیوانیه انما هو انبساط القلب و العروق الضوارب و انقباضهما. فالانبساط هو

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 361

حرکه من الوسط إلی الاطراف، و الانقباض هو حرکه من الاطراف إلی الوسط.

و اما الأفعال النفسانیه: فمنها ما یتحرک حرکه التغییر و هی أفعال الحس، لأن الحس انما هو تغییر طبیعه العضو الحاس إلی طبیعه الشی ء المحسوس. و منها ما یتحرک حرکه المکان، و هی أفعال الحرکات إلارادیه.

و إذ قد تبین مما قلنا إن اجناس القوی التی یکون بها أفعال أعضاء البدن کلّها ثلاثه، و بیّنا ما فعل کلّ واحد من هذه الاجناس، و کیف یجری فعل کلّ صنف من اصنافها، فنبتدئ بجنس القوی الطبیعیه و اللّه اعلم.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 362

المقاله الرابعه فی ذکر القوی و الأفعال و الأرواح

اشاره

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 355

المقاله الرابعه

[من کتاب کامل الصناعه الطبیّه[1578]] فی ذکر القوی و الأفعال و الأرواح

و هی عشرون باباً:

الباب الاول: فی جمله الکلّام علی القوی.

الباب الثانی: فی صفه القوی الطبیعیه.

الباب الثالث: فی صفه أفعال القوی الطبیعیه الاربعه علی جهه المثال فی المعده.

الباب الرابع: فی صفه [أفعال[1579]] القوی الطبیعیه الاربعه علی جهه

المثال فی الرحم.

الباب الخامس: فی صفه القوی الحیوانیه الفاعله للانبساط و الانقباض

الباب السادس: و فی منفعه التنفس[1580].

الباب السابع: فی صفه الاسباب التی یکون عنها الموت.

الباب الثامن: فی صفه القوی الحیوانیه [المنفعله][1581]

الباب التاسع: فی صفه القوی النفسانیه.

الباب العاشر: فی جمله الکلّام علی القوی الحساسه.

الباب الحادی عشر: فی القوه[1582] التی یکون بها حس البصر.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 356

الباب الثانی عشر: فی القوه[1583] التی یکون بها حس السمع.

الباب الثالث عشر: فی القوه التی یکون بها حس الشم.

الباب الرابع عشر: فی القوه[1584] التی یکون بها حاسه الذوق.

الباب الخامس عشر: فی القوه التی یکون بها حاسه اللمس.

الباب السادس عشر: فی فیما یوافق کلّ واحد من الحواس و تنافره.

الباب السابع عشر: فی القوه المحرکه باراده.

الباب الثامن عشر: فی صفه الافعال.

الباب التاسع عشر: فی صفه الارواح.

الباب العشرون: فیما یحدثه کلّ واحد من الامور الطبیعیه إذا زال عن حاله.

ابتداء المقاله الرابعه

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 357

الباب الثانی فی صفه القوی الطبیعیه

اشاره

أقول: إن القوی الطبیعیه محلها الکبد، و منه تبتدئ و تمر فی العروق غیر الضوارب إلی جمیع أعضاء البدن فتعطیها هذه القوی.

و أصناف هذه القوی ثلاثه:

احدها: القوه المولّده.

و الثانیه: القوه المربیه.

و الثالثه: القوه الغاذیه.

فأما القوه المولده: فهی التی تولد الجنین من المنی و دم الطمث، و فعلها یکون من ابتداء وقوع المنی فی الرحم إلی تمام کون الجنین.

و أما القوه المربیه: فهی التی تنمی أعضاء الجنین و تنقلها من الصغر إلی العظم، و فعل هذه القوه یکون من ابتداء کون الجنین إلی منتهی الشباب ثم ینقطع فعلها.

و أما القوه الغاذیه: فهی التی ترد إلی الأعضاء جوهراً مثل جوهرها خلفاً عما تحلل منها، من غیر أن یزید فی طول العضو و عرضه و عمقه الّذی

هو علیه شی ء، لأن هذه الزیاده إنما تکون للقوه النامیه، و فعل هذه القوه یکون منذ اول[1600] کون الجنین إلی وقت موت الحیوان[1601].

و هذه الثلاث قوی: منها مخدومه غیر خادمه أعنی: أن لها قوی اخری تعینها

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 363

علی فعلها و تتمه و هی القوه المولده. و منها خادمه و مخدومه، و هما القوه المربیه و القوه الغاذیه.

فأما القوه المولده: فتخدمها قوتان أخریان:

احداهما: تسمی القوه المغیّره الاولی. و الثانیه: القوه المصوره.

فی القوه المغیره الاولی

] فاما القوه المغیره الاولی: فاحتاجت الیها القوه المولّده إلی أن تحیل جوهر المنی و دم الطمث إلی جوهر کلّ واحد من أعضاء الجنیین. و عمل هذه القوه بالکیفیات الأربع فتحدث أعضاء مختلفه الجواهر، فان عملت بالحراره و الرطوبه احدثت لحماً، و إن عملت بالحراره و الیبوسه أحدثت لحم القلب، و إن عملت بالبروده و الرطوبه أحدثت دماغاً، و إن عملت بالبروده و الیبوسه أحدثت عظماً.

و بحسب مقدار الکیفیات فی الزیاده و النقصان یکون عملها فی سائر الأعضاء الاخر، ثم یتبع الأعضاء التی تحدثها هذه القوه بالمزاج ما یتبع الکیفیات الاربع من الحالات المبصره و الملموسه و المشمومه و المطعومه.

فأما الکیفیات المبصره: فمثل الحمره التابعه للحراره، و البیاض التابع للبروده.

و أما الکیفیات الملموسه: فمثل الصلابه التابعه للیبس، و اللین التابع للرطوبه، و الخفه للحراره، و الثقل للبروده، و اللطافه للحراره، و الغلظ للبروده.

و أما الکیفیات المطعومه: فمثل الطعم الحلو التابع للحراره، و الطعم الحامض التابع للبروده.

و أما الکیفیات المشمومه: فمثل الروائح الطیبه و المنتنه.

و یکون مقدار ما فی کلّ واحد من هذه الأعضاء من هذه الکیفیات بحسب مقدار ما تستعمل القوه المغیّره من الکیفیات الاربع أعنی: بمقدار ما کانت الحاجه إلیه فی

ذلک العضو.

و عدد أنواع القوه المغیره بعدد کلّ واحد من الأعضاء المتشابهه الاجزاء، و ذلک أن فی کلّ واحد من الأعضاء المتشابهه الاجزاء قوه مغیّره و هی التی کونت

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 364

ذلک العضو من المنی و دم الطمث، حتی أن فی کلّ واحده من طبقات العروق الضوارب و من طبقتی المعده و طبقتی الرحم قوه مغیره اولی.

[الفرق بین القوه المغیره الاولی و بین القوه المغیره الثانیه]

و الفرق بین القوه المغیره الاولی و بین القوه المغیره الثانیه: أن القوه المغیره الاولی فعلها فی وقت کون الجنین، بأن تنقل المنی و دم الطمث من الرقه إلی الغلظ، و تحیل جوهرهما إلی جوهر کلّ واحد من أعضاء الجنین، و عملها بالکیفیات الاربع. و القوه المغیره الثانیه هی التی تغیر جوهر الدم إلی جوهر العضو الّذی قد کون و فرغ منه و تشبهه به و تلصقه الیه، و عمل هذه الثانیه أیضاً بالکیفیات الاربع کعمل المغیره الاولی.

فی القوه المصوره

] و أما القوه المصوره: فهی التی تصور و تشکّل کلّ واحد من الأعضاء بحسب الصوره و الشکل الّذی یحتاج إلیه کلّ واحد [منها، و یثقب و یجوف ما یحتاج من الاعضاء الی تجویف و تثقیب، او یملس او یخشن ما یحتاج من الاعضاء الی أن تملس او یخشن، و یوصل ما یحتاج أن یوصل][1602].

و هاتان القوتان أعنی القوه المغیره الاولی و القوه المصوره لا یزالان یفعلان فعلهما إلی أن تتم صوره الجنین، و صوره الجنین تتم اذا کان ذکراً فی ثلاثین یوماً أو فی خمسه و ثلاثین یوماً، و اذا کان انثی ففی اربعین یوماً.

فی القوه المربیه

] و أما القوه المربیه: و هی النامیه فتخدم القوه المولده و تخدمها القوه الغاذیه.

أما خدمتها للقوه المولده فبأن تنمی أعضاء الجنین و تزید فی مقدارها و تمددها فی الطول و العرض و العمق، و فعل هذه القوه یکون من ابتداء کون الجنین إلی وقت منتهی سن الشباب و هو خمسه و ثلاثون سنه ثم تمسک عن فعلها.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 365

و أما خدمه القوه الغاذیه للقوه المربیه: فبأن تصیِّر الغذاء الملائم إلی العضو و تغیره و تلصقه بالعضو و تشبهه به، و لو لا خدمه القوه الغاذیه للقوه المربیه و معونتها لها لکان تمدیدها للأعضاء کتمدد المثانه التی تنفخ و تدلک حتی تعظم و تتمدد إلی جمیع الجهات إلا العمق فانّه یبقی فارغاً، لکن جعلت الطبیعه القوه الغاذیه معینه للقوه النامیه.

فی القوه الغاذیه

] و أما القوه الغاذیه: فمع خدمتها للقوه المربیه [قد][1603] تخدمها اربع قوی طبیعیه:

و هی الجاذبه، و الماسکه، و المغیره الثانیه، و الدافعه. و هذه الاربع قوی الطبیعیه فی کلّ واحد من الأعضاء بها یکون قوامه و ثباته.

فی القوه الجاذبه

] فأما فالجاذبه: فهی التی تجذب إلی العضو الشی ء المشاکلّ و الملائم له من الغذاء الّذی یصیر إلیه، بمنزله ما یجذب اللحم إلیه الدم المعتدل المزاج، و العظم یجذب إلیه الدم المائل إلی البرد و الیبس، و یجذب الدماغ إلیه الدم المائل إلی البرد و الرطوبه.

و کذلک قد تجذب أوعیه الفضول المخصوصه بها بمنزله، ما تجتذب المراره الفضل المراری من الدم، و الطحال للفضل السوداوی، و للکلّی الفضل المائی.

و عمل هذه القوه بالحراره و الیبس إذ کانت الحراره من شأنها الجذب.

و الیبس اصبر علی الجذب من الرطوبه.

و الجذب یکون علی ثلاثه أوجه:

احدهما: من اضطرار[1604] الخلاء و الاتباع لما یستفرغ، بمنزله ما یعرض اذا امتص الانسان انبوباً قد وضع فی الماء فان الماء یدخل فی الانبوب بسبب خلو الانبوب من الهواء.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 366

و الثانی: الجذب الّذی یکون بالحراره، بمنزله جذب النار التی فی السراج للزیت.

و الثالث: الجذب الّذی یکون بقوه جاذبه طبیعیه، بمنزله جذب الحجر المغناطیس للحدید، و بهذه القوه یکون جذب الأعضاء للمواد الموافقه لها.

فی القوه الماسکه

و أما القوه الماسکه: فهی التی تمسک فی العضو ذلک الشی ء الملائم له حتی ینهضم و یتغیر، بمنزله ما تمسک المعده للغذاء، و الرحم للمنی، و أکثر عمل هذه القوه انما یکون بالبرد و الیبس، و لیس یحتاج من الحراره إلی مقدار کثیر.

فی القوه المغیره الثانیه

و أما القوه المغیره [الثانیه: و یقال لها: القوه الهاضمه][1605] فهی التی تغیر ذلک الشی ء الملائم للعضو و تقلبه إلی جوهر العضو و تشبهه به و تلصقه به، و عمل هذه القوه بالحراره و الرطوبه، إذ کان من شأنها التغیر و الانضاج. و هذان لا یکونان إلا بالحراره و الرطوبه، و لیس بها إلی الیبس حاجه.

فی القوه الدافعه

] و أما القوه الدافعه: فهی التی تدفع عن العضو فضل ما تجذبه إلیه القوه الجاذبه مما هو غیر موافق له، و هذه القوه عملها اکثر بالحراره و الیبس.

و هذه الاربع قوی واحده: منها هی المخصوصه بفعل الغذاء، و هی القوه المغیره الثانیه و تسمی الهاضمه، و هی التی تشبه الغذاء بالمعتدی[1606] ما تغیر جوهر الدم إلی جوهر اللحم.

و اما القوی الثلاث: و هی الجاذبه [و الماسکه و الدافعه، فهی کالخوادم للقوه الهاظمه، و ذلک أن الطبیعه قد اعدت القوه الجاذبه][1607] فی العضو بأن تجذب إلیه

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 367

من الغذاء ما یشاکله و یلائمه و تشبهه القوه المغیره التی فیه و تلصقه إلیه کالّذی نجده فی النبات. فانا نجد البنات یکون فی أرض واحده و یسقی من ماء واحد و کلّ واحد من أنواعه یجذب إلیه بقوه جاذبه فیه من تلک الارض و ذلک الماء ما یشاکله و یلائمه.

و القوه المغیره التی فیه تشبه ما اجتذبه من تلک بذاته، و الدلیل علی ذلک انا نری المزارعین یزرعون فی الارض المالحه اذا أرادوا تطییبها السلق مرارا کثیره، فتطیب بذلک الارض و تذهب ملوحتها، و ذلک لأن القوه الطبیعه التی فی[1608] السلق الطعم المالح فهو یجذب إلیه من الارض ما یشاکل طبیعته و هو الجوهر المالح، و کذلک

سائر النبات یجتذب إلیه من الارض ما یشاکل طبیعته بمنزله ما یجتذب الحماض و البقله الحمقاء من الارض الجوهر الحامض.

و کذلک یجری الامر فی کلّ واحد من أعضاء البدن فانّه یجتذب إلیه ما یشاکله من الغذاء بالقوه الجاذبه التی فیه و تحیله القوه المغیره التی فیه إلی طبیعته و تشبهه به.

و لما کان التغییر و التشبه یحتاجان إلی مده من الزمان حتی یتمکن[1609] فیه بحسب قرب طبیعه العضو من طبیعه الماده الصائره إلیه، [و بعدها منه][1610] صار ما کان من الأعضاء قریباً من طبیعه الماده الصائره إلیه احتاجت الطبیعه فی تغییره إلی مده یسیره، بمنزله استحاله الدم لحماً، فان اللحم لما کان قریباً من طبیعه الدم احتاجت فی تغییره إلی زمان یسیر.

و ما کان من الأعضاء بعیداً من طبیعه الماده الصائره إلیه احتاجت الطبیعه[1611] فی تغییره إلی مده من الزمان طویله، بمنزله استحاله الدم إلی العظم، فان العظم بعید من طبیعه الدم و تحتاج الطبیعه فی تکوینه من الدم إلی زمان طویل فجعلت الطبیعه لذلک القوه الماسکه فی کلّ واحد من الأعضاء بأن تمسک الشی ء المشاکلّ فی مده من الزمان الّذی یحتاج إلی أن یتغیر و یتشبه به، لئلا یسیل و لا یثبت[1612] فی العضو.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 368

و لما کانت الماده التی تصیر إلی العضو قد تفضل منها فضله غیر مشاکلّه له احتاجت الطبیعه إلی قوه تدفع هذه الفضله و تنقیها فأعدت لها القوه الدافعه، ففعل الغذاء نفسه مخصوص بالقوه المغیره الثانیه إذ کان الغذاء انما هو الزیاده و الالتصاق و المشابهه، و ذلک انه یحتاج العضو الّذی یغتذی به[1613] اذا ورد إلیه الدم من العروق أن ینبث إلی جمیع أجزاء العضو حتی

یزید فی جمیع جهاته، و یحتاج ذلک الشی ء الزائد أن یلتصق بالعضو و یلتحم به، و یحتاج ذلک الدم الملتصق بالعضو أن یصیر شبیهاً به.

و قد یستدلّ علی [الزیاده من ابدان المسلولین فأن هولاء لا تزید اعضائهم البته. و یستدل علی[1614]] الإلتصاق من أبدان المستسقین و هو الاستسقاء اللحمی، فإن أبدان هؤلاء قد تزید و لکن تلک الزیاده لا تلتصق بها، لأنها رقیقه مائیه لم تعمل فیها الحراره الغریزیه عملًا تغلظ به و تلتزج حتی یمکن فیها الإلتصاق، فهی لذلک تسیل و تجری من الأعضاء. و یستدلّ علی المشابهه من البرص، و ذلک أن أعضاء أصحاب هذا المرض قد یزید بالغذاء فیها و یلتصق بها إلا أنه لا یتشبه بها، و ذلک یکون إما لضعف القوه المغیره الثانیه، و اما لأن الخلط الّذی صار إلیه خلط بلغمی غلیظ.

و القوه المغیره تعجز عن أن تصیِّر ذلک الخلط دماً.

فمن هذه الاعراض یتبین أن الغذاء نفسه انما هو الزیاده و الالتصاق و التشبه و لذلک کان أبقراط یصرف اسم الغذاء علی ثلاثه معانی[1615]:

[المعنی الأول]

علی الغذاء الّذی قد زاد و التصق و تشبه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 369

[المعنی الثانی]

و علی الغذاء الّذی زاد و التصق من غیر أن یتشبه.

[المعنی الثالث]

و علی الغذاء الّذی لم یصیر بعد غذاءً بمنزله عصاره[1616] الطعام و الدم.

و کلّ واحد من الأعضاء یصل إلیه الغذاء فی وقتین.

أما المعده: فإنّها تأخذ من الغذاء فی وقت انهضامه ما هو أقرب إلی طبیعتها فتحیله إلی ذاتها و تغتذی به، [و یصل الیها من الکبد دم فی عروق و یصیر من الکبد الی الطبقه الخارجه منها فتغتذی به][1617].

و کذلک أیضاً الفم و المری ء: قد یأخذان فی ممر الغذاء بهما

الطف ما فی جوهره و أقربه إلی طبیعه البخار فیغتذیان به، و یصل الیهما من الکبد دم فی عروق متشعبه الیهما فیغتذیان به.

و أما الأمعاء فالدقاق: منها فتأخذ من الغذاء الّذی یصل الیها من المعده إلی الکبد ما تحتاج الیه، و یصیر الیها من الکبد دم فی عروق متشعبه من العرق المعروف بالباب، فتغتذی به و یزید فی نفس جوهرها.

و کذلک الأمعاء الغلاظ قد تأخذ من أثقال[1618] الغذاء ما یلائمها فتغتذی به و یصل الیها دم من العروق المتصله بها من ظاهرها [فتغتذی به[1619]] علی ما بینا عند ذکرنا أمر الأعضاء.

و أما الکبد: فقد یصل الیها غذاء من المعده فی وقت ما ینهضم الغذاء فیها، تجتذبه بعروق تأتی المعده من الکبد، و یأتیها غذاء آخر بعد ما ینهظم الطعام فی المعده، و ینحدر من المعده الی الأمعاء، و یدخل فی العروق المنتسجه بین الأمعاء و الکبد.

و أما سائر الأعضاء الاخر: فانّه یأتیها غذاء من الکبد فی العروق التی تتشعب

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 370

الیها منها فی وقت ما تصیر عصاره الغذاء من الأمعاء الی الکبد قبل أن ینهضم جیداً و یصیر دماً، و یصل الیها غذاء فی تلک العروق بعد ما ینهضم انهضاماً جیداً و یصیر دماً.

و کلّ واحد من هذه الأعضاء یجتذب الغذاء: الیه.

إما من العضو الّذی هو أضعف منها، بمنزله ما یجتذب القلب الغذاء من الکبد، و الکبد من الأمعاء، و الأمعاء من المعده و المعده من العروق غیر الضوارب، لانها أقوی منها.

و أما من عضو أقوی منه: و یکون فیه ماده کثیره لیس یحتاج إلیها کلّها، بمنزله ما تجتذبه المعده من الکبد إذا کانت المعده خالیه، و الکبد کثیره الدم فتتغذی به.

و

قد تدفع أیضاً الأعضاء ما فیها من المواد: إما إلی العضو الّذی هو أضعف منها: بمنزله ما تدفع المعده ما فیها الی الأمعاء.

و إما الی الموضع الّذی هو أقرب الیه: بمنزله ما اذا کانت ماده فی المعده[1620] فی أعلاها دفعتها بالقی ء الی الفم، و إذا کانت من اسفلها دفعتها إلی الأمعاء بالاسهال.

و الأعضاء تدفع ما فیها مما اجتذبته إلیها فی أحد وقتین.

إما إذا اجتذبت[1621] منها حاجتها فیصیر الباقی فضلا لا حاجه بها الیه، بمنزله المعده إذا أخذت حاجتها من الغذاء و دفعت الباقی الی الامعاء.

و إما إذا تأذت به: و أذاها به. إما اذا کان[1622] کثیر المقدار فیثقل علیها إمساکه فتدفعه، بمنزله الاسهال و القی ء العارضین من کثره الأکل أو الشراب. و إما إذا فسد فیها و استحال الی کیفیه حاده تلذع، بمنزله ما یستحیل الغذاء فی المعده الی المرار[1623] فیلذعها فتدفعه الی الأمعاء، و یلذع الأمعاء فتدفعه الی خارج، أو تدفعه الی الفم بالقی ء.

فهذه القوی الطبیعیه التی یکون بها تدبیر الغذاء و المواد التی فی البدن، [فأعلم ذلک ان شاء الله][1624].[1625]

کامل الصناعه الطبیه ؛ ج 1 ؛ ص370

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 371

الباب الثالث فی صفه القوی الطبیعیه علی طریق المثال فی المعده[1626]

اشاره

[و إذ تبین مما قلنا کیف یکون فعل کلّ واحد من القوی الطبیعیه فی أعضاء البدن، فنحن نبین کیف تظهر أفعال هذه القوی للحس بمثالین مثلهما جالینوس فی المعده و الرحم، إذ کانت الأفعال الطبیعیه فی هذین العضوین أبین للحس و أقدر للانسان[1627] أن یقیس فعلهما بفعل سائر الأعضاء الاخر. و نبتدئ أولا ببیان ذلک فی المعده و نبین فیها بدءً فعل القوه الجاذبه][1628].

فنقول: إن فعل الجذب یظهر ظهوراً بیِّناً فی وقت الازدراد، فإنا نری الحیوان یجتذب الغذاء من

الفم و یورده الی المعده لتطبخه و تسحقه، لیسهل بذلک تغییره الی جوهر الدم.

فإن قال قائل: إن حرکه المری ء لتناول الغذاء إنما هی بإراده الانسان.

قلنا له: إنه إن کان تناول الغذاء بإراده الانسان، فإن القوه الجاذبه مع ذلک ظاهره بینه من حرکه المری ء و المعده فی وقت الازدراد، و من تناول بعض الأغذیه اللذیذه و الادویه الکریهه.

أما من حرکه المری ء و المعده فی وقت الازدراد:[1629] فإنا نری المری ء

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 372

و المعده فی وقت الحاجه الشدیده الی الغذاء یجتذبان الطعام من الفم، و هو یمضغ من غیر إراده الانسان، و تری المری ء یقصر و المعده تصعد الی فوق لشوقها الی اجتذاب[1630] الغذاء، و کذلک قد نجد المعده فی بعض الحیوان القصیر المری ء فی وقت تناول الغذاء تصعد حتی تلتقی بالفم، و ذلک إذا کان الفم منه واسعاً و کان شرهاً بمنزله الحیوان الّذی یسمی حاما و هو التمساح.

و أما ما یعرض من تناول الأغذیه اللذیذه و الادویه الکریهه: فإنا نجد المری ء و المعده فی الوقت تناول الأغذیه الحلوه اللذیذه یجتذبانها بسرعه، حتی أن الکبد أیضاً یجتذبها من المعده للذتها و قربها من طبیعتها، و یتبین من ذلک انه متی تناول الانسان غذاءً و یتناول[1631] بعده غذاء حلواً ثم استعمل المقی ء، وجد ما یخرج بالقی ء من الشی ء الحلو فی آخر شی ء یتقیؤه لجذب المعده له الی قعرها. و متی تناول الانسان غذاءً و دواءً کریهاً وجد المعده و المری ء یرومان نفضهما و لا یزدرد انهما إلا بعسر، و مع ذلک فلو أن انساناً حین یدلی[1632] رأسه الی أسفل و رجلاه الی فوق منتصباً، ثم أعطی الغذاء لازدرده ازدراداً تاماً و أورده الی المعده.

فلو لم

تکن هاهنا قوه جاذبه لم یمکن أن یصعد الغذاء الی فوق حتی یرد المعده. فقد بان مما ذکرنا أن فی المعده قوه جاذبه طبیعیه تجذب الیها ما شاکلها و لاءمها.

و أما القوه الماسکه التی فیها: فإنا نجد المعده إذا ورد إلیها الغذاء تمسکه و تقبض علیه من جمیع جهاتها، و ینضم منها أسفلها و هو الموضع المعروف بالبواب انضماماً شدیداً حتی لا یمکن أن یخرج منه شی ء، و یلزم ما فیها لزوماً لا یوجد فیها موضع خال البته.

و قد تجد ذلک عیاناً متی أعطیت بعض الحیوان غذاءً رطباً، ثم عمدت فی الوقت الّذی ناولته فیه الغذاء فشرَّحت بطنه و کشفت الغشاء المجلل لآلات الغذاء، وجدت المعده محتویه علیه لازمه له من کلّ جانب، و تجد البواب منضماً منطبقاً حتی لا یمکن أن یسیل منه من ذلک الغذاء الرطب شی ء بوجه من الوجوه.

و کذلک ایضاً إن فعلت ذلک بعد نفوذ الغذاء عن المعده، وجدت الأمعاء قابضه علی ما فیها من الاثفال لازمه لها.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 373

فتبین بهذا أن فی المعده و الأمعاء قوه ماسکه تمسک بها ما یوافقها من الاغذیه.

فی القوه الهاضمه

] و أما القوه الهاضمه: فإن فعلها یبتدئ مع ابتداء فعل القوه الماسکه و ذلک أن المعده اذا اجتذبت الطعام الیها بتوسط المری ء أمسکته و احتوت علیه و ابتدأت فی تغییره و إحالته الی طبیعه طبقتها الداخله. و فعلها ذلک به لأحد شیئین:

أحدهما: لان یصیر غذاء موافقاً لها فتجتذب منه [ما یوافقها[1633]] و ما هو أقرب الی طبیعتها فتزیده علی طبقاتها.

و الثانی: لیسهل علی [المعده][1634] تغییره و قلبه الی جوهر الدم، کما أن الفم أیضاً قد یغیر الغذاء بعض التغییر لیسهل علی المعده تغییره

و إحالته الی جوهرها، و کذلک المعده قد تغیر الغذاء لیصیر موافقاً للکبد و تسهل علیها إحالته الی جوهر الدم.

و کذلک أیضاً الکبد یغیر الغذاء الی الدم لیسهل علی الأعضاء الاخر إحالته الی جوهرها و ذلک أنه لیس یمکن فی شی ء من الأشیاء أن یستحیل الی کیفیه مضاده لکیفیته دفعه دون أن یستحیل منه شی ء بعد شی ء قلیلًا قلیلًا حتی یصیر إلی تلک الکیفیه و لذلک لا یمکن أن یصیر الخبز دماً أول ما یرد البدن دفعه لکن یتغیر فی الفم بعض التغیر ثم تغیره المعده و تهضمه و تدفعه الی الأمعاء الدقاق فیتغییر بعض التغییر ثم یجذبه الکبد من العروق المنتسجه بین الأمعاء و الکبد فتغیِّره و تصیِّره دماً و کذلک أیضاً تجتذب العروق الدم من الکبد و توصله إلی الأعضاء فیکون أسهل علی الأعضاء فی تغییر الغذاء و تشبیهه بجوهرها.

و الدلیل علی أن الغذاء یتغیر فی الفم بعض التغییر أن ما یبقی بین الأسنان من الغذاء [تتغییر[1635]] رائحته و تصیر له کیفیه مثل کیفیه لحم الفم، و انّما یتغیر فی الفم لأنه یلقی جوهر اللحم الّذی فی الفم و یماسّه، و یختلط بالبلغم الّذی قد انهضم

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 374

و صارت له حراره. و الدلیل علی أن هذا البلغم کذلک انه یشفی القوابی و ینضج بعض القروح و یقتل العقارب، فمن قبل ذلک صار الغذاء یتغیر فی الفم أیضاً، و کذلک المعده انما یتغیر الغذاء فیها، لأنه یلامس جرمها فتکسبه کیفیه مثل کیفیتها و یتغیر من حرارتها الطبیعیه، و لأنه یخالط الغذاء فیها للبلغم النضیج.

و یتغیر الغذاء فی المعده أکثر من تغیره فی الفم، لأن المعده أسخن من الفم لما ینصب من

المرار الیها، و لأن موضعها مجاور لأعضاء حاره، فعن یمینها الکبد، و عن شمالها الطحال، و من فوقها القلب و الحجاب، و من خلفها عضل الصلب.

و کذلک الکبد أیضاً یتغیر فیها الغذاء أکثر مما یتغیر فی المعده، لأن الکبد أحر مزاجاً من المعده بأضعاف کثیره، لأن طبیعه الکبد دمویه حتی کأنها دم جامد، فهی إذا وصلت عصاره الغذاء الیها شبهته بطبیعتها و قلبته الی جوهرها.

فقد بان مما ذکرنا أن فی المعده و فی سائر الأعضاء قوه مغیره تحیل الغذاء الی طبیعتها.

فی القوه الدافعه

] و أما القوه الدافعه: فإن فعلها[1636] یبتدئ عند فراغ القوه الماسکه و القوه المغیره، و ذلک أن المعده إذا هضمت الغذاء و طبخته و أخذت منه حاجتها و ما کان مشاکلّا لها صار الباقی کأنه ثقل علیها و منافر لها، لانها لا تحتاج الیه. فتدفعه الی الأمعاء و ینضم أعلاها عند فمها انضماماً شدیداً و ینفتح عند ذلک الموضع الاسفل من المعده المعروف بالبواب فیخرج الغذاء منها الی الأمعاء الدقاق، و الأمعاء الدقاق أیضاً تجذب من هذا الغذاء المنسحق[1637] ما تحتاج الیه و تجذب العروق المنتسجه بین الأمعاء و الکبد عصاره هذا الغذاء و تدفع ثفل الغذاء الی الأمعاء الغلاظ لقله حاجتها.

و کذلک الأمعاء الغلاظ تأخذ حاجتها من الثفل[1638] و تدفع الباقی إلی خارج، لأنه یصیر حینئذ ثقیلًا علیها.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 375

و کذلک سائر الأعضاء إذا أخذت حاجتها مما یصل الیها من الغذاء صار الباقی کریهاً عندها فیثقل حمله علیها، فتدفعه الی عضو آخر موافق له.

و قد تدفع المعده أیضاً ما تجذبه الیها عند ما تتأذی به، و تأذیها به:

إما لکثرته: فعند ما یتناول الانسان من الطعام و الشراب أکثر مما

ینبغی یثقل علیها فتدفعه: إما بالقی ء بمنزله ما یعرض للسکران. و إما بالاسهال بمنزله ما یعرض للمتخم. و إما لفساده: فإذا استحال الطعام و الشراب إلی کیفیه لذاعه فتدفعه: إما بالقی ء: إذا کان طافیاً فی اعلی المعده لقرب الفم من أعلی المعده. إما بالاسهال: إذا کان راسباً فی أسفل المعده لقرب المعی من أسفل المعده.

و هذه الأشیاء قد تظهر عیاناً فی المعده و قد یتبین أن فیها قوه دافعه حتی أنّک تری عند القی ء کأن المعده تنتزع عن موضعها الی فوق حتی تتحرک معها عامه الاحشاء.

و تری أیضاً عند التبرز إذا کان البراز معتقلًا أو کان فی الأمعاء فضل لذاع کأن الأمعاء تنتزع من موضعها لدفع ما فیها الی أسفل، و تری عامه الأحشاء تتحرک الی أسفل بحرکه العضل الّذی علی البطن لمعونه الأمعاء علی دفع ما فیها، حتی أنه ربّما انخلع المعی المستقیم عن موضعه لقوه الحرکه الدافعه بمنزله ما یعرض فی الزحیر.

فقد بان مما ذکرناه بیاناً واضحاً أن فی المعده اربع قوی طبیعیه جاذبه و ماسکه و هاضمه و دافعه، و کذلک أیضاً فی سائر الأعضاء الآخر، فأعلم ذلک.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 376

الباب الرابع فی صفه القوی الطبیعیه علی طریق المثال فی الرحم[1639]

اشاره

و إذ قد بان مما ذکرنا فی المعده أن هاهنا اربع قوی طبیعیه بها یتم أمر الغذاء فی سائر الأعضاء فإنا نبین أیضاً کیف تظهر هذه القوی فی الرحم لیکون أوکد فی الاستدلال علی أن هذه القوی الطبیعیه فی سائر الأعضاء.

و نبتدئ أولا بذکر القوه الجاذبه التی فیها کما قلنا فی المعده.

فی ظهوره القوه الجاذبه

] فأقول: انا قد بینا عند ذکرنا امر الأعضاء أن الطبیعه جعلت فی الرحم اشتیاقاً الی المنی و عشقاً له، لحاجه کانت الیه بسبب التناسل، و لذلک سماه قوم من الفلاسفه لما رأوا ذلک فیه حیواناً مشتاقاً الی المنی، فجعلت الطبیعه فیه لذلک قوه جاذبه بها تجذب المنی الیها، و یتبین ذلک فی وقت الجماع فإن الرجل یحس فی وقت الجماع کأن الرحم یجذب احلیله الی داخل کما تجذب المحجمه الدم.

و هذا یکون عند ما تعلق المرأه، و ذلک إذا کان الرحم قد انقطع عنه الطمث قریباً فیکون خالیاً من الفضول المانعه له عن فعله، و یشتد شوقه الی المنی فی جذبه الیه فیتبین من هذا الحس أن فی الرحم قوه جاذبه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 377

فی ظهور القوه الماسکه

] و أما القوه الماسکه: فتتبین لک من وقت تعلق المرأه الی وقت الولاده، فإن الرحم إذا اجتذب الیه المنی اجتمع [الیه فی جمیع جهاته][1640] [لعشقه له][1641] و انضم انضماماً شدیداً من جمیع جهاته، و انطبق فمه حتی لا یمکن أن یدخل فیه طرف المیل.

کالّذی قال أبقراط «إن فم الرحم من المرأه الحامل یکون منضماً، و لا یکون انضمام فمه مع صلابه، لأن الصلابه انما تکون إذا کان الانضمام بسبب ورم، فلا یزال الرحم علی هذه الحاله من الامساک الی أن یکمل الجنین صورته و تتم أعضاؤه و یصیر فی الحال التی یمکن فیها أن یفعل الأفعال الجاریه[1642] فی المجری الطبیعی».

و قد یمکن أن یتبین ذلک من الرحم إذا عمدت الی الحیوان الحامل فشققت منه أسفل السره الی نحو الفرج، و کشفت عن الرحم برفق فأنّک تجد الرحم منضمه علی ما فیها ماسکه له من کلّ جانب، و

تجد فم الرحم منطبقاً علی [ما فیها[1643]] انطباقاً شدیداً لا یدخل فیه طرف المیل، فیظهر لک من هذا الفعل أن فی الرحم قوه ماسکه.

فی ظهور القوه المغیره

] فأما القوه المغیره: التی فی الرحم فإن فعلها ظاهر بیِّن فی مده زمان فعل القوه الماسکه من تغییر المنی فیه الی اختلاف جوهر أعضاء الجنین و کیفیاتها و أشکالها، و هذا دلیل علی أن فی الرحم قوه مغیره.

و أما القوه الدافعه: فإن فعلها[1644] یظهر فی أحد وقتین:

إما عند کمال الجنین، و إما عند موته.

فأما عند کماله: فإن الجنین إذا کملت اعضاؤه و نمت هدأت القوه الماسکه

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 378

[و المغیره و سکنت]،[1645] و ابتدأت القوه الدافعه فی دفع الجنین و اخراجه، و ذلک یکون إما فی الشهر السابع أو الثامن أو التاسع أو العاشر.

فی السبب فی دفع الجنین

] و الرحم تدفع الجنین و تخرجه إذا استکمل لسببین:

احدهما: انه یثقل علی الرحم فتدفعه عنها.

و الثانی: [لان الجنیین][1646] یحتاج الی غذاء کثیر و لا یجده فیضطرب لذلک و یضرب برجلیه حتی یشق الاغشیه المحتویه علیه، و هی المشیمه و السقی و السلی علی ما بیَّنا فی الموضع الّذی ذکرنا فیه أمر الأعضاء، فتخرج الرطوبه المحتبسه فیه و هی فضول الجنیین مثل العرق و البول [و البراز][1647] و فضل دم الطمث، فتنصب علی جسم الرحم فتلذعه و تؤذیه، فتدفع الجنین و تخرجه الی خارج.

فی خروج الجنین عند موته

] و أما خروج الجنین من الرحم فی وقت موته: فیکون أیضاً لاحد أمرین:

إما لأن صدیداً حاداً یتولد هناک فیلذع الرحم و یؤذیه حتی یدفعه و یخرجه عن نفسه.

و إما لأن واحداً من هذه الاغشیه ینخرق فتنصب الفضول علی جسم[1648] الرحم فتلذعه فیدفعه لذلک عن نفسه و یخرجه.

و هذا ظاهر بیِّن من أن أمر الرحم فیه قوه دافعه، و کذلک یجب أن تعلم أن فی کلّ واحد من الأعضاء الاخر قوه دافعه.

فقد بان مما ذکرنا فی أمر المعده و الرحم أن فیهما أربع قوی طبیعیه، جاذبه و ماسکه و هاضمه و دافعه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 379

فی ظهور القوی الاربع

] فأما القوه الجاذبه: من المعده فبیِّنه فی وقت الازدراد، و فی الرحم فی وقت الجماع.

و أما القوه الماسکه: فبیِّنه فی المعده فی وقت هضم[1649] الغذاء، و فی الرحم فی وقت تولد الجنین.

و أما القوه المغیره: فبیِّنه فی المعده فی وقت استحاله الغذاء، و فی الرحم فی وقت تغیِّر المنی و دم الطمث الی جوهر کلّ واحد من الأعضاء.

و أما القوه الدافعه: فبیِّنه فی المعده فی وقت انحدار الغذاء من المعده الی الأمعاء الدقاق، و فی الرحم فی وقت الولاده.

و إذ قد تبین و وضح لنا من حکمه الطبیعه فی هذین العضوین ما قد تبیِّن فیجب أن یحمل الامر فی کلّ واحد من الأعضاء علی ذلک، و تعلم أن فی کلّ واحد منها أربع قوی طبیعیه بها یکون تدبیرها و قوامها، و هی الجاذبه التی تجذب العضو بها إلی نفسه ما یشاکله و یلائمه و ما یحتاج إلیه، و الماسکه بها تمسک ذلک الشی ء المجذوب أی شی ء کان، و قوه مغیِّره بها یغیَّر ذلک الشی ء تشبهه بذاته و

تصیِّره مثله، و قوه دافعه تدفع بها عن نفسه ما لا یحتاج الیه و ما لا یوافقه و بها تدفع الطبیعه الشی ء الّذی تتأذی به و تضره[1650]، و هذه القوه خاصه فی کلّ عضو قوّته لانها تدفع المواد المؤذیه لها من عضو الی عضو حتی أن العظام قد تدفع الفضول الناشئه فیها و تخرجها عن البدن بعد أن ینبت علیها اللحم.

و هذه الأربع قوی هی الخادمه للطبیعه فی جمیع ما تحتاج إلیه فی دوام الصحه و شفاء الأمراض، و لذلک [قال أبقراط «الطبیعه هی] المشفیه[1651] للأمراض[1652]. و الدلیل علی ذلک أن الجراحات الصغار فی اکثر الامر تندمل و تلتحم بغیر علاج، و نجد کثیراً من الأوجاع و الأمراض تسکن عقیب نوم ینامه

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 380

العلیل، و یسکن کثیر من الاوجاع بالصبر علیها من غیر علاج، و نجد المیت الّذی قد فارقته الطبیعه یعمل الفساد فیه دائما حتی یفنیه، فاعلم ذلک ان شاء الله.

و إذ قد بان من امر القوی الطبیعیه ما فیه کفایه فنحن قاطعون کلّامنا فیها فی هذا الموضع و بادئون بوصف القوی الحیوانیه، [فأعلم ذلک ان شاء الله تعالی][1653].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 381

الباب الخامس فی صفه القوی الحیوانیه الفاعله [للانبساط و الانقباض][1654]

قد کنا ذکرنا فیما تقدم من کلّامنا أن تدبیر أبدان الحیوان یکون بثلاثه أجناس من القوی:

احدها: جنس القوی الطبیعیه.

و الثانی: جنس القوی الحیوانیه.

و الثالث: جنس القوی النفسانیه.

و قد ذکرنا فی هذا الموضع امر القوی الطبیعیه بمقدار الحاجه، و نحن نذکر فی هذا الموضع امر القوی الحیوانیه لیکون کلّامنا فی القوی علی نسق القسمه.

[فی القویٍ الحیوانیه]

فنقول: إن القوی الحیوانیه: هی التی تکون بها الحیاه و معدنها القلب، و منها تبتدئ و تنفذ فی الشرایین الی سائر

أعضاء البدن و تعطیه الحیاه.

و هذه القوی الحیوانیه:

منها ما هی فاعله: و هی القوه التی بها یکون انبساط القلب و العروق الضوارب و القوه التی بها یکون انقباضها.

و منها ما هی منفعله و هی القوه التی بها یکون الغضب، و القوه التی بها تکون الأنفه، و القوه التی بها یکون الترأوس[1655].

و نحن نبدأ أولًا بذکر القوی التی بها یکون الانبساط و الانقباض.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 382

فنقول: إن انبساط القلب و العروق الضوارب: هو حرکه مکانیه فیحرکها القلب[1656] من مرکزها الی أطرافها و رءوس أقطارها، کما یتحرک زق الحدَّاد إذا کان ضامراً و جذب الیه الصانع الهواء، فانّه ینبسط من وسطه الی جمیع جهاته المحدوده.

[فی الانقباض]

فأما الانقباض: فهو أیضاً حرکه مکانیه یحرکها القلب و العروق الضوارب بخلاف الحرکه الاولی اعنی: أنها تتحرک من الاطراف الی المرکز حتی تتلاقی روؤس اقطارها کما یتحرک الزق إذا اخرج منه الصانع الهواء، فانّه یرجع جمیع اطرافه الی الوسط و یلقی بعضها بعضاً و ینضم.

و کلّ واحده من هاتین الحرکتین تکون بقوه فاعله کما یکون دخول الهواء الی الزق و خروجه عنه بفعل الصانع، و ادخاله إیاه الیه و لیست حرکه القلب و الشرایین من قبل الهواء علی مثال ما یحرک الهواء فی الزق کما ظن قوم من المتطببین، لکن حرکتها انما هی بقوه جاذبه للهواء یقوم مقام الصانع الّذی یدخل الهواء الی الزق، و ذلک أن القوه التی یکون بها الانبساط و هی التی یجذب بها القلب الهواء من الرئه، و دخول الهواء الی الرئه یکون بتوسط الصدر، و ذلک لأن العضل الّذی فیما بین الاضلاع من شأنه أن یبسط الصدر و یقبضه فإذا انبسط الصدر انبسطت لذلک معه

الرئه فیتبع ذلک دخول الهواء الی الرئه فیجتذب عند ذلک الهواء[1657] من الرئه.

و بهذه القوه تجتذب العروق الضوارب الهواء من القلب، و یقال لدخول الهواء فی هذه الحال استنشاق.

و أما القوه التی بها یکون الانقباض: و هی التی تدفع الفضول الدخانیه عن القلب و تنقیها و تخرجها عنه الی الرئه، و ذلک أن العضل الّذی فیما بین الاضلاع إذا قبض الصدر انقبض القلب و العروق الضوارب بما فیها من القوه الفاعله، لذلک

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 383

ینضغط الفضل[1658] الدخانی و یخرج الی الرئه، و یقال لهذا الجاذب اخراج النفس، و یسمی الاستنشاق و اخراج النفس باسم واحد و هو التنفس.

و ینبغی أن تعلم أن العروق الضوارب فی وقت الانبساط ما کان منها قریباً من القلب اجتذب الهواء و الدم اللطیف من القلب باضطرار الخلأ، لانها فی وقت الانقباض تخلو من الدم و الهواء، فإذا انبسطت عاد إلیها الدم و الهواء و ملأها، و ما کان منها قریباً من الجلد اجتذب الهواء من خارج، و ما کان منها متوسطاً فیما بین القلب و الجلد فمن شأنه أن یجتذب من العروق غیر الضوارب ألطف ما فیها من الدم، و ذلک لان العروق غیر الضوارب فیها منافذ الی العروق الضوارب.

و الدلیل علی ذلک أن العرق الضارب إذا انقطع استفرغ منه جمیع الدم الّذی فی العروق غیر الضوارب.

فهذه صفه القوه التی یکون بها الانبساط و الانقباض الّذی بهما یکون التنفس.

و ممّا ینبغی أن تعلم أن حرکه التنفس من الحرکات الارادیه، و ذلک أن التنفس یکون بحرکه الصدر، و حرکه الصدر تکون بالعصب المتصل بالعضل الّذی فیما بین الأضلاع و غیره من عضل الصدر، و کلّ حرکه تکون بالعضل و

العصب فهی من الحرکات الارادیه. و الدلیل علی أن حرکه التنفس حرکه إرادیه أن الانسان متی أراد أن یحبس نفسه مده طویله صالحه أمکنه ذلک، و لذلک قد یمکنه أن یمتنع عن استنشاق الهواء زمنا ما، و إذا کان ذلک کذلک فإن حرکه التنفس من الحرکات إلارادیه، فاعلم ذلک ان شاء الله[1659].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 384

الباب السادس فی منفعه التنفس

و أما منفعه التنفس: فالحاجه کانت الیه هی حفظ الحراره الغریزیه علی اعتدالها، و تغذیه الروح الحیوانی، و تولید الروح النفسانی.

و ذلک أن حفظ الحراره الغریزیه علی اعتدالها یکون بدخول الهواء البارد باعتدال لیروح عنه ما یحدث لها من اللهیب الشدید و یخرج البخار الدخانی المتولد من ماده الحراره الغریزیه التی هی الدم.

و أما تغذیه الروح الحیوانی و تولید الروح النفسانی: فیکونان بدخول الهواء البارد باعتدال فقط، لأن حاجه الروح الی التنفس انما هی للزیاده فیها من الهواء المعتدل.

و أما تولدهما: فیکون من بخار الدم المعتدل المزاج علی ما سنبین ذلک فی الموضع الّذی نذکر فیه أمر الأرواح، و اعتدال الدم یکون من اعتدال الحراره الغریزیه، و اعتدال الحراره الغریزیه یکون من التدبیر المعتدل بالأغذیه و الاشربه و غیرهما.

و إذا کان الأمر کذلک فإن المنفعه الواصله إلی البدن من التنفس عظیمه جداً و هی الحیاه و البقاء.

و إذا کانت الحیاه إنما ثباتها و قوامها بالارواح، و ثبات الارواح و قوامها باعتدال الحراره الغریزیه، و اعتدال الحراره الغریزیه یکون باعتدال التنفس

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 385

و جوده التدبیر [بالادویه[1660]] و الأغذیه و الاشربه المعتدله المولده للدم التی هی ماده الحراره الغریزیه.

الا أن حاجه الحراره الغریزیه الی التنفس أقدم من الحاجه الی الأغذیه و الاشربه و أعظم نفعاً،

و الدلیل علی ذلک أنّک متی خلیت عن مخنوق خناقه و کان عطشاناً أو جائعاً رأیته عند تخلیتک عنه الخناق یبادر إلی استنشاق الهواء لیسکن ما عرض له من حراره القلب و تبریدها، و یخرج ما کان اجتمع فیه من البخار الدخانی لترجع الحراره الی اعتدالها، فاذا استکفی من ذلک سکن و هدأ مما کان به طلب الماء ثم الطعام، لأن الحیوان قد یصبر عن الماء و الطعام مده طویله و هو حی، و لا یمکن أن یبقی حیاً إذا عدم التنفس زماناً قلیلا، و هذا دلیل علی أن منفعه التنفس عظیمه فی بقاء الحیوان، ر لأن الحاجه الیه بالقصد الأول إنما هی لحفظ الحراره الغریزیه علی اعتدالها لبقاء الحیوان و أنت تعلم علماً جیداً أن الحیاه إنما تکون باعتدال الحراره الغریزیه.

و أما الاسباب التی عنها یکون الموت فعلی ما أصف، [فأعلم ذلک ان شاء الله][1661].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 386

الباب السابع فی صفه أسباب الموت

اشاره

و أما الاسباب المحدثه للموت: فقد ذکر جالینوس الحکیم فی کتابه فی منفعه التنفس هذا القول: «انه یجب ضروره أن یعرض الموت للحیوان، إما لفساد ترکیب نوع الدماغ فقط، و إما لفساد الروح الّذی فی الدماغ، و إما لفساد الحراره الغریزیه فقط.

و لکن لا یمکن أن یفسد نوع ترکیب الدماغ فساداً سریعاً بجهه غیر فساد اعتدال الحراره الغریزیه، و لا یمکن أن تفسد [نوع][1662] الحراره الغریزیه من غیر هذه الجهه»، فعنی به «فساد ترکیب الدماغ». و قال: «و لا یمکن أن یکون للروح سبب آخر لفساده دفعه غیر العلتین اللتین قد ذکرناهما:

إحداهما: استفراغ جوهر الروح و نفاذه بسبب جراحه تقع بالدماغ تنفذ الی تجاویفه.

الآخر: فساد اعتدال[1663] الحراره الغریزیه.

و لکن لیس یمکن أن

نقول: أن سبب الموت فی امساک النفس هو استفراغ جوهر الروح کالّذی یعرض فی الجراحات الواصله الی تجاویف الدماغ، فیبقی أن یکون سبب الموت هو فساد اعتدال الحراره الغریزیه» فهذا قول جالینوس.

و إذا کان الامر علی ما ذکره جالینوس «من أن الموت یکون بفساد اعتدال الحراره الغریزیه».

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 387

فینبغی أن تعلم أن فسادها یکون: إما عن اسباب متحرکه من داخل البدن و إما عن اسباب وارده علیه من خارج.

فی الاسباب المتحرکه من داخل البدن

] فأما الأسباب المتحرکه من داخل: فتکون إما بسبب فساد[1664] آلتها، و اما بسبب فساد کیفیتها، و إما بسبب فساد مادتها.

فأما سبب فساد آلتها فیکون:

إما لآفه تعرض للدماغ أو للقلب أو للکبد، فإن الدماغ إذا فسد بطلت القوه المحرکه النافذه منه الی الصدر، فیبطل التنفس و تنطفئ الحراره الغریزیه، و القلب إذا فسد بطلت القوه الحیوانیه التی کان القلب یجذب بها الهواء من الرئه، و الکبد إذا فسدت بطلت القوه المولده للدم الّذی هو ماده الحراره الغریزیه.

[و اما بسبب فساد آلتها]

و الفساد یلحق کلّ واحد من هذه لآفه تنالها إما من قبل سوء مزاج، و إما من مرض آلی.

و سوء المزاج یکون إما حاراً مفرطاً یحرقها کالّذی یعرض فی الحمیات المحرقه من سرعه الموت، و إما من سوء مزاج بارد کالّذی یعرض فی العله المعروفه بالجمود و فی غیرها من الامراض البارده.

و إما من مرض آلی: کالّذی یعرض فی [تعفن][1665] الأورام الحاره أو البارده التی تنال بعض هذه الأعضاء، بمنزله ورم الدماغ المسمی سرسام.

و إما لسده تعرض للدماغ: فبمنزله السکته و الصرع اللذین تنسد فیهما بطون الدماغ بالخلط البارد الغلیظ، فلا تنفذ القوه المحرکه منه الی الصدر فیتعطل التنفس، و کذلک قد تعرض

السده للرئه فلا ینفذ الهواء منها الی القلب فتنطفئ

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 388

الحراره الغریزیه، و کذلک إن عرضت فی عروق الکبد سده فلا یصل الیها الترویح فیبرد لذلک و یتعطل تولد الدم.

و أجلب هذه الآفات للموت و أعجلها ما نزل بالقلب، و أما الدماغ و الکبد فإذا کانت الآفه عظیمه جلبت الموت و إذا کانت یسیره فیمکن أن یتخلص منها.

[فاما بسبب فساد کیفیتها]

و أما الفساد العارض للحراره الغریزیه بسبب کیفیتها فتکون:

إما من قبل حراره قویه کالّذی یعرض فی الحمیات المحرقه بسبب سرعه نفوذ الحراره الغریزیه و تحلیلها للحراره الغریزیه و إبادتها إیاها، و کالّذی یعرض لمن تناول دواءً حاراً قوی الحراره بمنزله الفربیون و غیره من الادویه الحاره.

و إما من قبل بروده قویه تبردها کالّذی یعرض فی الامراض البارده بمنزله الجمود و الفالج و غیرهما من الأمراض البارده المطفئه للحراره الغریزیه، و کالّذی یعرض لمن شرب دواءً بارداً کالأفیون و الشوکران من جمود الحراره الغریزیه و جمود مادتها.

[فاما بسبب فساد مادتها]

و أما فساد ماده الحراره الغریزیه: فیکون إما من نقصانها، و إما من زیادتها.

أما من نقصانها: فکالّذی یعرض لمن یستفرغ بدنه بنوع من أنواع الاستفراغات استفراغاً مفرطاً، إما من الدم، و إما من أحد الأخلاط الاخر، فتنطفئ الحراره الغریزیه لعدم مادتها، و اما من الجوع أو من العطش فتنحل رطوبات البدن و تنطفئ الحراره الغریزیه.

و إما بزیاده الماده: کالّذی فی الأمراض الحادثه عن الامتلاء من الاخلاط، [أو من الطعام][1666] و غیرهما [فیعرض من ذلک[1667]] الموت، و ذلک أن البدن إذا امتلأ من الأخلاط أو من الطعام أو من الشراب حتی لا یبقی فیه موضع یخترقه الهواء

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 389

المستنشق، عرض من ذلک

اختناق الحراره الغریزیه و انطفاؤها، کالّذی یعرض للسکران المفرط السکر من امتلاء العروق و بطون الدماغ حتی یغمر الحراره الغریزیه و یطفئها فیکون من ذلک الموت فجأه. و کالّذی، یعرض لأصحاب الأبدان السمینه جداً من انضغاط العروق و الشرایین فلا یکون فیها موضع لدخول الهواء فتنطقئ الحراره الغریزیه و یکون الموت فجأه.

فی الأسباب الوارده من خارج البدن

] و أما الفساد الّذی یعرض[1668] للحراره الغریزیه عن اسباب من خارج: فیکون.

إما باستفراغها، و إما بانعطافها الی داخل، و إما من قبل الامتلاء، و إما من قبل عدم التنفس، و إما من قبل فساد جوهرها، و إما من قبل فساد کیفیتها.

فی استفراغ الحراره الغریزیه

] فاما استفراغها فیکون: إما باستفراغ جوهرها، و إما باستفراغ مادتها.

أما استفراغ جوهرها: فیکون إما من قبل فرح شدید یعرض للانسان بغته، فتخرج الحراره الغریزیه الی ظاهر البدن دفعه فتنتشر و تتحلل و یبرد ظاهر البدن و باطنه و یکون الموت، و یعرض للحراره الغریزیه فی هذا الحال ما یعرض لنار السراج إذا هبت بها ریح قویه فتحللها و تطفئها، و قد بلغنا عن قوم أنهم فرحوا فرحاً شدیداً بغته فماتوا فجأه. و أما إن تعرض للدماغ أو للصدر جراحه تبلغ الی تجاویفهما و تستفرغ جوهر الحراره الغریزیه.

و اما باستفراغ مادتها: بمنزله من تقع به جراحه او قطع[1669] عرق أو شریان فینزف دمه فتنطفئ لذلک الحراره الغریزیه فیکون الموت، و یعرض لها فی هذه الحال ما یعرض للسراج إذا نفد منه الزیت أن ینطفئ.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 390

فی انعطاف الحراره الغریزیه

] و أما فساد الحراره الغریزیه بانعطافها الی داخل: کالّذی یعرض بمن یناله الرعب و الفزع بغته، من دخول الحراره الغریزیه الی داخل البدن دفعه فتتلاشی الحراره و تنطفئ فیکون الموت من ذلک فجأه.

فی الأمتلاء

] و أما فسادها بسبب الامتلاء: فکالّذی یعرض للذین یغرقون فی الماء من امتلاء تجاویف أبدانهم بالماء فلا یمکنهم لذلک التنفس فتختنق الحراره الغریزیه و یکون الموت، و یعرض لها فی هذه الحال نظیر ما یعرض لنار السراج إذا کان الدهن فیها کثیراً فیغمرها و یطفئها.

فی عدم التنفس

] و أما فسادها من قبل عدم التنفس: فکالّذی یعرض لمن یسد فمه و أنفه أو لمن خنق بالوهق أو بغیره من الأشیاء الممیته، لامتناع الهواء الصافی من الدخول الی الرئه، فتتراکم الفضول الدخانیه فی القلب فتطفئ الحراره الغریزیه.

و الّذی یعرض للحراره فی هذه الحال نظیر ما یعرض لنار السراج إذا کب علیها إناء کثیف فیمتنع الهواء من لقائها و یتراکم علیها الدخان فتنطفئ.

[فی فساد جوهر الحراره الغریزیه]

و أما ما یعرض للحراره الغریزیه من فساد جوهرها: فیکون.

إما من استنشاق الهواء الردی ء: الّذی یخالطه البخارات الردیئه المنتنه بمنزله، البخارات المتحلله من جثث الموتی التی قد عفنت، و البخارات التی ترتفع من البلالیع، و الخنادق التی فیهما الحمأه الشدیده العفونه فیفسد جوهر الحراره الغریزیه، فقد مات خلق کثیر فی نزولهم البلالیع و الآبار المنتنه بالحمأه[1670]. و الّذی یعرض للحراره الغریزیه فی هذه الحال نظیر ما یعرض لنار

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 391

السراج إذا وضع فی دخان کثیر او فی مواضع ترتقی منها بخارات قویه أن تنطفئ.

و إما من لدغته هوام ذوات سم: أو نهشته فیصب السم فی بدن الانسان و یسری فیه فیفسد جوهر الحراره الغریزیه فیموت الانسان لذلک.

[فی فساد کیفیتها]

و إما فساد الحراره الغریزیه من قبل فساد کیفیتها: فیکون.

إما بأن یسخن اسخاناً شدیداً فتنحل و تتبدد، کالّذی یعرض لمن یطول مکثه فی الحمام القوی الحراره أو فی الشّمس فی صیف

شدید الحر من الموت، و الّذی یعرض للحراره الغریزیه فی هذه الحال نظیر لما یعرض للسراج إذا وضع بإزاء نار عظیمه[1671] أو فی شمس شدیده الحر من الانطفاء.

و إما أن تبرد برداً شدیداً حتی تجمد: بمنزله ما یعرض لکثیر من الناس الّذین یسافرون فی البرد الشدید و یقع علیهم الثلج من الجمود، و الموت بسبب انطفاء الحراره الغریزیه فی هذه الحال، نظیر ما یعرض للسراج إذا وضع فی المواضع الشدیده البرد من الانطفاء.

و إذا کان الامر علی هذه الصفه أعنی أن لفساد اعتدال الحراره الغریزیه یکون الموت، و باعتدالها و باعتدال مادتها تکون الحیاه، و اعتدال هذین یکون بالتنفس فمنفعه التنفس تکون إذاً عظیمه جداً.

و فیما تکلّمنا علیه من أمر القوی الحیوانیه الفاعله، و هی التی یکون بها الانبساط و الانقباض کفایه لمن أراد معرفه ذلک، فلنذکر الآن الحال فی القوی الحیوانیه المنفعله، [انتهی][1672].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 392

الباب الثامن فی صفه القوی الحیوانیه المنفعله

قد تکلّمنا فی القوی الفاعله من أنواع القوی الحیوانیه بما فیه کفایه، فأما القوی المنفعله: فهی القوه التی بها یکون الغضب، و القوه التی بها تکون المنازعه، و القوه التی یکون بها الترؤس و النباهه[1673] و الانفه.

و انّما صارت هذه القوی منفعله، لأنها تحدث عن الحراره الغریزیه عند ما یحرکها محرک من خارج.

فأما الغضب: فانّه غلیان دم القلب و خروج الحراره الغریزیه الی ظاهر البدن دفعه، عند ما تتشوق النفس للانتقام و التشفی ممن ظلمها و آذاها.

و کذلک أیضاً الغلبه و المنازعه: انما هما خروج الحراره الغریزیه الی خارج، عند ما تطلب النفس الظهور علی النظراء و الأکفاء أنفه من الانهزام و الخضوع، و لئلا ینسب الی الجبن.

و أما القوه التی یکون بها الترؤس

و النباهه:[1674] فتکون عند نزاهه النفس و عند رغبتها عن الحقائر و الوضائع و الأشیاء الدنیه و سموّ النفس الی المعالی، و من البیِّن أن أضداد هذه الانفعالات إنما تکون عند أضداد أسبابها.

و الغضب ضد الرعب و الفزع: و هذا الحادث یکون بدخول الحراره الغریزیه دفعه الی داخل البدن إذا وردت علیها الأشیاء الهائله المفزعه، إما من الاصوات بمنزله صوت الرعد و إما من الأشیاء المبصره مثل رؤیه الأفاعی و السباع و الصور

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 393

المذعره الوحشیه المفاجئه و غیر ذلک من الأشیاء المخیفه[1675]. و ضد الغلبه و المنازعه الجبن و الانهزام، و هذا أیضاً یکون بدخول الحراره الغریزیه الی داخل و قرارها عند ظهور المنازع و غلبته، و ضد الانفه و الترؤس و النباهه الخضوع و التذلل[1676] و دناءه النفس، و هذا یکون عند معرفه النفس بالحاجه الی من هو أعلی منها و أقدر. فهذه هی صفه أصناف القوی الحیوانیه الفاعله و المنفعله.

و قد اتفقت عامه الفلاسفه و الاطباء علی أن هذه القوی الحیوانیه ینبوعها و معدنها القلب، و بهذه القوی الحیوانیه یشارک الانسان سائر الحیوان غیر الناطق و ذلک أن القوی الفاعله التی بها یکون الانبساط و الانقباض تعطی الحیوان الحیاه، و الحیاه عامه لسائر الحیوان، و القوی المنفعله تعطی الحیوان الشده و الشجاعه و الغضب فی کثیر من الحیوان الشجاع، إلا أن الشجاعه و الغضب یکونان فی الانسان مع تمییز و تدبیر من القوی الناطقه التی مسکنها الدماغ، و ذلک أن الانسان یمکن أن یردع غضبه، و یعلم الاوقات التی ینبغی أن ینازع فیها و یناوی،[1677] و کیف یکون خلاصه و نجاته فیما یدخل فیه فیفعل ذلک فی حینه،[1678] و

الحیوان غیر الناطق یفعل ذلک بالطبع من غیر تمییز من العقل[1679] لما یرد علیه.

و فی ما ذکرنا من أمر القوه الحیوانیه کفایه لما یحتاج الیه فی صناعه الطب، [و لله التوفیق][1680] [انتهی][1681].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 394

الباب التاسع فی صفه القوی النفسانیه[1682]

و أولًا فی [ذکر][1683] القوی التی بها یکون التدبیر

أما القوی النفسانیه: فهی التی مسکنها[1684] و معدنها الدماغ، و أجناس هذه القوی ثلاثه:

فمنها قوی یفعل بها الدماغ ما یفعله بنفسه، و هی القوی التی یکون بها التدبیر و یقال لجمله جنس هذه القوی الذهن. و منها قوی یفعل بها الدماغ ما یفعله بتوسط الأعصاب و هی القوی التی یکون بها الحس. و القوی التی تکون بها الحرکه الارادیه. و نحن نبتدئ بذکر القوی التی یکون بها التدبیر.

فنقول: أما القوی التی بها التدبیر: فیقال لجملتها الذهن و الفکر، فاذا قسمت أنواعها انقسمت الی ثلاث قوی:

الی القوی التی بها یکون التخیل، و القوی التی یکون بها الفکر، و القوی التی یکون بها الذکر. و بهذه القوی ینفصل الانسان عن سائر الحیوان غیر الناطق و یختص بها الانسان دونه، و لا سیما الفکر لأن الفکر عماد القوتین الاخریین اعنی التخیل و الذکر لأنهما جعلا من أجله، و انّما خص الانسان بالفکر لأنه افضل سائر الحیوان، و ذلک لأنه بالفکر یکون التمییز و التدبیر و تفصیل الأشیاء بعضها من بعض.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 395

و أما الحیوان غیر الناطق: فلا یوجد[1685] فیه ذلک، لأن کلّ واحد من الحیوان غیر الناطق یفعل الأفعال المخصوص بها، للمنفعه التی من أجلها خلق بلا تمییز، کالفرس الّذی فعله المخصوص به العدو[1686]، و الثور الحراثه[1687]، و البازی الصید، و الکلّب الحراسه، و غیر ذلک من الأنواع

الاخر.

و کلّ واحد من هذه القوی الثلائه له مرکز و موضع یخصه، فالتخیل موضعه الّذی هو فیه البطنان المقدمان من بطون الدماغ [و هو ادراک ما لیس بحاضر کأنه حاضر][1688] و الفکر موضعه الّذی هو فیه البطن الأوسط من بطون الدماغ، و الذکر موضعه الّذی هو فیه البطن المؤخر من بطون الدماغ. و فی هذه البطون الروح النفسانی الّذی یکون به أفعال هذه القوی، و کلّ واحد من هذه القوی له فعل خاص به.

و أما القوه التی بها یکون التخیل: فهی التی تتصور الأشیاء و تتوهمها و تلقیها الی الفکر.

و أما القوه التی یکون بها الفکر: فهی القوه التی تنظر فی الأشیاء التی کان تصورها بالتخیل والوهم و الفکر من الاعمال و الصناعات و العلوم و غیر ذلک، و تمییزها و تدبیرها فان کان ذلک من الأشیاء التی تعمل بالید و ممّا تتحرک بها الأعضاء اتبع ذلک بالعزیمه علی فعله، ثم یتبع العزیمه تحریک الأعضاء المتحرکه باراده، و إن کان من الأشیاء التی تحفظ فقط أتبع ذلک بالحفظ له.

و أما القوه التی یکون بها الحفظ: فهی القوه التی تحفظ الأشیاء التی عملت بالفکر [أو بالظن[1689]] و تصورها و تطبعها فی موضعها فهی تبقی ثابته الی الوقت الّذی یحتاج الیها فیخرجها من القوه الی الفعل. فهذه صفه أفعال القوی التی یکون بها التدبیر، [فأعلم ذلک إنشاء الله[1690]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 396

الباب العاشر فی صفه القوی الحساسه[1691]

قد قلنا: آنفا إن القوی الحساسه و القوی [المحرکه][1692] بإراده إنما یفعل بها الدماغ ما یفعله بتوسط الاعصاب التی هی کالآله[1693] للحس و الحرکه الارادیه، و ذلک یکون [بأن ینفذ شی ء من جوهر الروح النفسانی الّذی فی بطون الدماغ فی الاعصاب الی

سائر الأعضاء][1694].

و الدلیل علی ذلک أنه متی قطعنا عصباً من الأعصاب التی تأتی بعض الأعضاء؛ عدم ذلک العضو الحرکه أو الحس أو کلّاهما علی حسب ما أعد له ذلک العصب من الحس أو الحرکه، أو الحس و الحرکه معاً. و قد شرحنا الحال فی کلّ واحد من الأعصاب و کم هی و ما منفعه کلّ واحد منها فیما تقدم عند ذکرنا أمر الأعضاء و بیَّنا هنالک أن الأعصاب التی بها یکون الحس تنبت[1695] من مقدم الدماغ، و ذلک لما احتیج الیه من [اللین و سهوله القبول، و الاعصاب التی تکون بها الحرکه تنبت من مؤخر الدماغ و ذلک لما احتیج الیه من[1696]] الصلابه و الثبات علی کثره الحرکه و الاعمال لما علیه هذا الجزء من الدماغ من الصلابه و الجزء المقدم من اللین، و یثبت الحال فی کلّ واحد من الأعضاء الحساسه التی هی البصر و السمع و الشم و الذوق و اللمس، و هیئه[1697] کلّ واحد من اعضائها و وضع

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 397

العضو المخصوص بفعل تلک الحاسه و الأعضاء المحتاج الیها فی تمام ذلک الفعل.

و منفعه کلّ واحد منها ما لسنا نحتاج الی اعادته فی هذا الموضع الا علی جهه التذکر لئلا یطول الکتاب، إذ کان غرضنا فی هذا الموضع أن نبین کیف یکون فعل کلّ واحد من هذه القوی اعنی القوی الحساسه.

فأقول: إن القوی الحساسه: هی القوی التی بها یتغیر کلّ واحد من الأعضاء الحساسه الی محسوسها و أصناف هذه القوی خمسه:

قوه البصر، و قوه السمع، و قوه الشم، و قوه الذوق، و قوه اللمس.

فقوه البصر ألطفها و طبیعتها طبیعه النار، و النار ثلاثه أجناس:

اللهب[1698]، و الحمره، و النور.

فطبیعه البصر طبیعه

النور. و الضوء النهاری و محسوسها النور و الضوء النهاری.

و بعد البصر فی اللطافه السمع، و طبیعته طبیعه الهواء، و محسوسه الهواء، و ما یعرض للهواء من القرع فهو الصوت لأن [الصوت][1699] إنما هو قرع الهواء.

و بعد السمع فی اللطافه حاسه الشم، و طبیعتها طبیعه البخار، و محسوسها البخار و طبیعه البخار ممتزجه من طبع الماء و الارض [و الهواء][1700].

و بعده فی اللطافه حاسه الذوق، و طبیعته طبیعه الماء، و محسوسه الطعوم، و الطعوم تتولد من شی ء رطب.

و حاسه اللمس أغلظها و هی فی قیاس الارض و محسوسها الارض و أعراضها أعنی الصلابه و اللین و الحراره و البروده.

و کلّ واحد من هذه الحواس یکون حسه لمحسوسه بأن یستحیل الیه و یتغیر الی طبیعه الأشیاء المحسوسه فیحس الذهن بذلک التغیر فیدرک الشی ء المحسوس و نحن نبین کیف یکون ذلک، و أولًا فی حس البصر. [انشاء

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 398

الله][1701].

الباب الحادی عشر فی صفه حاسه البصر

أقول: إن حس البصر الطف الحواس کلها، و ذلک لأن محسوسه النار التی هی ألطف من سائر الاجسام التی فی هذا العالم کلّها، و الدلیل علی لطافه هذه الحاسه أنها تدرک الأشیاء البعیده عنها و تحس بها، و سائر الحواس لا تحس بما بعد عنها مثل بعد الشی ء الّذی یحس به البصر.

و قد بیَّنا أن الروح الباصر یجری الی العینین فی العصبتین المجوفتین النابتتین من بطنی الدماغ المقدمین مما یلی البطن الاوسط، و انهما فی منشئهما من هذه المواضع قبل أن [یصیران الی العینیین و یتحدان، و ینفذ مجری کل واحد منهما الی المجری الاخر ثم یفترقان][1702] و یصیر کلّ واحد منهما الی احدی العینین المحاذیه لمنشئه و یلتحم بالرطوبه الجلیدیه. هذه الرطوبه الجلیدیه

هی الآله الاولی من آلات البصر، و هی فی غایه ما یکون من الصفاء و النور و الصقاله و انّما جعلت کذلک لیمکن استحالتها الی الانوار[1703].

و الروح الباصر [ینفذ من البطنین المقدمین من بطون الدماغ من ذینک العصبتین الاجوفتین بعد ما تلطف و تصیر الی هذه الرطوبه الشبیهه بالبرده الصافیه النیره، و هذا الرح الباصر[1704]] طبیعته طبیعه الهواء النهاری المضی ء، و من شأنه إذا

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 399

وصل الی الرطوبه الجلیدیه أن یخرج الی خارج و یتصل و یتحد بالهواء المضی ء النهاری للمشاکلّه التی بینهما، و کلّ واحد منهما سهل الاستحاله و التغیر، و الهواء الخارج یستحیل الی الالون بسهوله و سرعه.

و الروح الداخل إذا خرج و اتصل بالهواء و اتحد به استحال الی اللون الّذی استحال الیه الهواء، و یؤدی تلک الاستحاله الی العینین فتستحیل بها الرطوبه الجلیدیه لما هی علیه من قبول[1705] الاستحاله فیحس الذهن المذکور فی بطون الدماغ بتلک الاستحاله فیتبین الذهن الأشیاء التی من خارج علی [هذا السبیل من الالوان.

بالألوان یستدل علی[1706]] أشکال الاجسام و عظمها و حرکتها و ذلک أن الهواء المضی ء النهاری للروح الباصر بمنزله الاعصاب التی تأخذ من الدماغ قوه الحس و الحرکه فتوصله الی الأعضاء التی تتصل بها کذلک و الهواء الخارج یستحیل من الالوان، و یؤدی تلک الاستحاله الی الروح الباصر فیحس الذهن بتلک الاستحاله فی وقت لقاء الروح الداخل للضوء الخارج، و لا یکون بین ملاقاه الروح للضوء [الخارج][1707] و بین احساس الذهن بذلک زمان [له عرض][1708] بته لسرعه وصوله الی الذهن.

و لو کان الشی ء المبصر علی مسافه بعیده أدرک الروح الباصر الشی ء المبصر فی زمان لیس له عرض بعد أن یکون الهواء [المحیط][1709]

بینهما مضیئاً صافیاً نیراً یقبل الاستحاله من الالوان، فانّه متی لم یکن الهواء المحیط بها مضیئاً صافیاً نیراً و کان ضبابیاً أو مظلماً انقطع ما یخرج من العینین من الروح الباصر و اجتمع الی موضعه أو یقف عند الموضع الّذی یصادف فیه الظلمه فلا یدرک الشی ء المبصر، و کذلک متی حجز بین النور الباصر و الجسم المبصر جسم لم یدرک الشی ء المبصر، کذلک أیضاً نجد فی حاسه اللمس متی نال اصبعاً من أصبابع الرجل ألم أحس الذهن بذلک الألم علی المکان.

و لم یکن[1710] یبن ملاقاه الإصبع للشی ء المؤلم و بین وصول الالم الی الذهن

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 400

زمان بل فی وقت واحد، إلا أن ینال العصبه التی تأتی تلک الإصبع [آفه اما من قطع او من ضغط او رباط او سدّه، فیمتنع الروح من النفوذ الی تلک الأصابع][1711] و لا یحس الذهن بذلک الالم.

بهذا المثال[1712] یکون الأمر فی سائر الحواس أعنی [بأن یکون الحس عند لقاء المحسوس فی وقت واحد لیس بینهما زمان الا أن یمنع مانع من ذلک فیقطع الحس[1713]] و نحن نذکر الأعراض المانعه لحاسه البصر من الإدراک و سائر الحواس عند ذکرنا الأسباب[1714] و الأعراض و قد تبین مما ذکرنا أن البصر إنما یدرک الأشیاء بتوسط الهواء النیر المضی ء.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 401

الباب الثانی عشر فی صفه حاسه السمع[1715]

فأما حاسه السمع: فقد بینا فیما مضی أنه قد ینبت من مقدم الدماغ زوج عصب منشؤها من موضع الزوج الخامس من أزواج العصب، و یأتیان[1716] الی ثقبی الاذنیین اللذین فی العظمین الحجریین من عظام الرأس، فاذا انتهی کلّ واحد منهما الی الثقب انبسط و عرض و غشی الثقب، و هذا الغشاء هو الآله الاولی من

آلات السمع، و مقامه للسمع مقام الرطوبه الجلیدیه للبصر، و طبیعه هذا الغشاء طبیعه هوائیه، و فی هاتین العصبتین تجری حاسه السمع من الدماغ الی الأذنین، و حاسه السمع أغلظ من حاسه البصر لأن محسوس البصر النار و محسوس السمع الهواء و النار ألطف من الهواء.

و أیضاً فإن البصر یحس بالأشیاء التی هی أبعد مسافه [و أسرع[1717]] من الأشیاء التی یحس بها السمع، و حس السمع یکون إذا قرع الصوت الهواء وصل ذلک الهواء المقروع الی الأذنین اعنی الی الآله التی مقامها مقام الباذهنج لجمیع الهواء ثم یصل الی ثقب السمع علی مثال ما تتأدی حرکه الریح الی موضع دون موضع أعنی: أن یحرک القرع للهواء فیحرک ذلک الجزء من الهواء الجزء الّذی یلیه [و ذلک الیلیه للذی یلیه][1718] الی أن ینتهی الی الاذن و إلی ثقب السمع و یدخل فی

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 402

الموضع الشبیه باللولب الی الغشاء المغشی علی الثقب من داخل فیستحیل[1719] طبیعه ذلک الغشاء إلی طبیعه الهواء المنقرع إذ کانت طبیعه السمع مشاکلّه لطبیعه الهواء المنقرع، سهله الاستحاله الیه، و یتأدی حس تلک الاستحاله فی العصبتین اللتین تأتیان هذا الثقب الی الذهن فیحس الذهن بطبیعه هذا الصوت و حاله علی هذا المثال.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 403

الباب الثالث عشر فی صفه حاسه الشم

و أما حاسه الشم: فهی أغلظ من حاسه السمع لأن محسوسها البخار المتحلل من الاجسام الرطبه، و محسوس السمع الهواء، و البخار شی ء طبیعته ممتزجه من الهواء و الماء فهو لذلک أغلظ من الهواء.

و قد بیّنا أن الآله الأولی لهذه الحاسه هی الزائدتان النابتتان من بطنی الدماغ المقدمین الشبیهتین بحلمتی الثدی المجاورتین للعضم الشبیه بالصفا.

و الحس بالأشیاء المشمومه یکون بأن البخار

المتحلل من الاجسام المشمومه یخالط الهواء و یدخل المنخرین فیجذبه البطنان المقدمان من بطون الدماغ بهاتین الزائدتین الشبیهتین بحلمتی الثدیین من المنخرین فیدخلانه الیهما فتستحیل طبیعه هاتین الزائدتین الی طبیعه ذلک البخار المجتذب، فیحس الذهن بتلک الاستحاله.

و ذلک أن الدماغ له فی طبعه أن یتنفس لاجتذاب الهواء البارد الّذی یکون بالانبساط، و خروج الفضول التی تکون بالانقباض لحفظ الحراره الغریزیه علی نفسه فیتبع انبساطه اجتذاب الهواء من الأنف و الصدر و الرئه و الحلق و یتبع ذلک دخول الهواء الخارج، و هذا الانبساط یقال له الاستنشاق و به یکون حس الرائحه عند ما یجتذبان البطنان المقدمان من بطون الدماغ بالزائدتین الشبیهتین بحلمتی الثدی من المنخرین الهواء المخالط لبخار الأجسام المشمومه.

و قد یتوهم قوم بأن الشم انما یکون بالمنخرین فقط و أنهما الآله الاولی من

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 404

آلات الشم، و الدلیل علی أن ذلک لیس کذلک بأن الآله الاولی من آلات الشم إنما هی الزائدتان الشبیهتان بحلمتی الثدی النابتتان من بطنی الدماغ المقدمین، حیث إنا متی بخرنا بین ایدینا بخوراً کثیراً و منعنا أنفسنا من الاستنشاق الی داخل[1720] لم یحس بشی ء من رائحه ذلک البخور و لا شک أن المنخرین فی تلک الحال مملوئین من ذلک البخور، و اذا نحن استنشقنا ذلک البخور، الی داخل أحسسنا بتلک الرائحه علی المکان، و هذا دلیل علی أن العضو الّذی یکون به الشم هو أغور موضعاً من المنخرین و هما الزائدان النابتتان من بطنی الدماغ المقدمین، و قد شرحنا الحال فی هیئه هذا العضو عند ذکرنا أمر الأعضاء.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 405

الباب الرابع عشر فی صفه حاسه الذوق

و أما حاسه الذوق: فإنّها أغلظ من حاسه الشم بمقدار ما البخار

ألطف من الماء، لأن محسوس الشم إنما هو البخار، و محسوس الذوق إنما هو الرطوبه المائیه التی فیما بین طبیعه البخار و طبیعه الارض، و لذلک جعلت طبیعه آلته الاولی و هی اللسان طبیعه مخلخله شبیهه بالاسفنج[1721] مشاکلّه لطبیعه الرطوبات المطعومه.

و قد یأتی اللسان علی ما ذکرنا من الدماغ من أقسام الزوج الثالث من أزواج العصب عصبه تنقسم فیه و تؤدی الیه حاسه الذوق علی ما تؤدی سائر أعصاب الحس الی الأعضاء، و ذلک أن الأشیاء المطعومه إذا وردت الی اللسان و لاقت جرمه جعلت[1722] فیه بحسب ما لکلّ واحد من الطعوم أن یفعل، و غیّرت طبیعه اللسان الی طبیعه ذلک الشی ء المطعوم و أحست العصبه الصائره الی اللسان بذلک التغیر فأدته الی الذهن علی مثال ما یفعل فی سائر الحواس فاعلمه، و اللّه تعالی اعلم بالحال.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 406

الباب الخامس عشر فی صفه حاسه اللمس

و أما حاسه اللمس: فإنّها تکون أیضاً علی مثال ما یکون فی سائر الحواس من تغییر الحاسه الی طبیعه المحسوس، و ایصال[1723] حس ذلک فی العصب المخصوص [یتأدی[1724]] بتلک الحاسه الی الذهن، إلا أن کلّ واحد من الحواس غیر حاسه اللمس له عضو خاص به، و حس اللمس فی سائر أعضاء البدن ما خلا الشعر و الاظفار، لأن کلّ واحد من الأعضاء یأتیه عصب یحس به إما من الدماغ و إما من النخاع علی ما ذکرنا فی هیئه الاعصاب.

فأما الشعر و الاظفار: فلیس یأتیهما من ذلک شی ء، و ذلک أن الشعر إنما کونه من البخار الیابس.

و أما الاظفار: فموصوله بأطراف الاصابع، و لها فی أصولها رباطات من جنس العصب تمسکها و تثبتها، لا لأن تعطیها الحس الا فی الموضع الّذی فیه

الرباط، و اللّه تعالی أعلم.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 407

الباب السادس عشر فیما یوافق کلّ واحد من الحواس و ما ینافره[1725]

اشاره

إن کلّ واحد من هذه الحواس إذا کان علی حالته الطبیعیه یمیل الی شی ء من محسوساته و یستلذه و ینافر شیئاً منه و یستکرهه.

فی البصر

] فأما البصر: فانه یستلذ من الألوان اللون المختلط من البیاض و السواد، و هو الأدکن و الاخضر و الاسمانجونی، و ینافر اللون الابیض النیر الصقیل [البراق][1726] و اللون الاسود، و ذلک لأن اللون النیر الأبیض و إن کان من طبیعته فانّه یؤثر فیه تأثیراً قویاً و یفرقه [و یؤذیه][1727] کما یعرض من ذلک عند النظر الی الشّمس، و اللون الاسود یجمع نوره و یرده الی داخل کما یعرض من ذلک فی الظلمه من قله البصر، الا أن اللون الاسود أقل ضرراً للبصر من اللون النیر البراق، لأن ما یحدث عن اللون الاسود فی البصر من الاستحاله لا یکون دفعه بل قلیلا قلیلا و ما یحدث عن اللون الابیض من الاستحاله فی البصر یکون دفعه، و کلّ استحاله تکون دفعه فهی مؤلمه.

فإن کان البصر مریضاً انتفع بلون دون لون، فإن کان قد ناله الاذی من اللون الابیض انتفع باللون الأسمانجونی و اللون الاخضر و اللون الادکن، و إن کان قد ناله

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 408

الاذی من اللون الاسود انتفع باللون الابیض، و کذلک سائر الحواس أیضاً إذا خرجت عن حالها الطبیعیه انتفعت بشی ء دون شی ء من جنس محسوساتها.

فی السمع

] و أما السمع: فانّه یستلذ من الاصوات ما کان ناعماً [املساً][1728] علی ترتیب و وزن، فإن کان قد کلّ فیستلذ من الاصوات ما کان فی غایه الملاسه و الصفاء و الصغر مثل تحریک أوتار العیدان. و أما الاصوات الجهره مثل صوت الرعد، و الاصوات الحاده مثل الصریر فإنّها تنافره و یتأذی بها.

فی الشم

] و أما حاسه الشم: فإنّها تستلذ من الروائح ما کان طیباً لأن الروائح الطیبه تدلّ علی اعتدال البخار، و تنفر من الروائح ما کان منتناً أو کریهاً لما علیه هذه الرائحه من الخروج عن الاعتدال.

فی الذوق

] و أما حاسه الذوق: فإنّها تستلذ الأشیاء الحلوه لما علیه هذا الطعم من تملیس ما یعرض للسان من الخشونه و تسکینه لما یعرض من الاذی، و ینافر من الطعم مما کان مراً لما علیه[1729] هذا الطعم من شده جمع أجزاء اللسان و تخشینه و غوصه فی جرمه حتی یفرق اتصال اجزائه، و إذا کان قد نالته مضره [و کانت تلک المضره][1730] من الطعم القابض أو الطعم العفص استلذ الطعم الدسم لما علیه هذا الطعم من تملیسه و مل ء خلله، و إن کان قد نالته مضره من الطعم المر أو الحامض أو المالح استلذ الطعم الحلو.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 409

فی اللمس

] و أما حاسه اللمس: فإنّها تستلذ من الاجسام ما کان فی کیفیته معتدلًا فی الحراره و البروده و الصلابه و اللین علی مثال ما علیه الجلده التی علی بطن الراحه، و تنافر من الاجسام ما کان حاداً یقطع أو حارا یحلل و یفرّق الاتصال أو بارداً جداً یجمع و یکثف حتی تنبو الاجزاء بعضها عن بعض فیفرق اتصالها.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 410

الباب السابع عشر فی صفه القوی المحرکه للأعضاء بإراده

و أما القوی المحرکه للاعضاء بإراده: فهی قوی تنبعث من الدماغ و تنفذ فی العصب النابت منه و من النخاع و تأتی العضل فتعطیه الحرکه الارادیه فتحرک[1731] العضل الّذی فی العضو الآلی، و تتبع ذلک حرکه العظم، ثم تتبع حرکه العظم حرکه المفصل و هی حرکه جمله العضو بإرده، و حرکه العضو تکون بان تتقلص العضله و تنجذب نحو أصلها بجذب الوتر لها الی الجهه التی تحتاج أن تتحرک الیها امثال ذلک حرکه الکف، فان العضل الّذی فی الجانب الانسی من الساعد اذا تحرکت و تشنجت نحو أصلها تبعت ذلک حرکه عظام الکف، و تبعت حرکه عظام الکف حرکه مفصل الکف و انثنی الکف الی قدام بإراده.

و متی تحرکت العظله التی فی الجانب الوحشی من الساعد انجذب الکف الی خلف باراده و جنس هذه القوی جنس واحد و هو جنس الحرکه الارادیه، و أنواعها بعدد أنواع العضل الّذی فی سائر البدن، و الّذی فی البدن من العضل خمسمائه عضله و تسعه و خمسون عضله[1732].

و قد شرحنا کیف تکون حرکه کلّ واحده من العضل الّذی فی سائر أعضاء البدن لکلّ واحد من الأعضاء عند ذکرنا أمر العضل و لذلک نحن قاطعون کلّامنا فی الحرکه الارادیه فی هذا الموضع، و قد

بینا من أمر هذه القوی ما فیه کفایه و مقنع لمن أراد علم صناعه الطب علی ما وجدنا فی کتب الحکیم جالینوس.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 411

الباب الثامن عشر فی صفه الافعال

اشاره

و إذ قد بینا أمر القوی الطبیعیه و الحیوانیه و النفسانیه و أجناسها و أنواعها ما قد یمکنک أن تتبین أمر الأفعال، إذ کانت الأفعال انما هی أفعال لهذه القوی، و ذلک أن منها أفعالا للقوی الطبیعیه، و أفعالا للقوی الحیوانیه و أفعالا للقوی النفسانیه.

و قد شرحنا الحال فی کلّ واحده من هذه القوی[1733] [عند ذکرنا أمر القوی][1734] و أوضحنا کیف یکون فعل کلّ واحده من هذه القوی [و إلی ما تنتهی].

فی الأفعال المفرده

] و مع ذلک أن من الافعال ماهی مفرده. و هی الافعال التی تفعل کل واحد منها بقوه واحده و هی فی الافعال الطبیعه مثل الجذب و الامساک و الهضم و الدفع[1735] و فی الأفعال الحیوانیه مثل الانبساط و الانقباض، و فی الأفعال النفسانیه مثل الحرکه المحرکه بإراده.

فی الأفعال المرکبه

] و منها أفعال مرکبه: و هی الأفعال التی یفعل کلّ واحد منها قوتان أو أکثر.

أما فی الأفعال الطبیعیه: فبمنزله الشّهوه، و نفوذ الغذاء، و التغذی، و الهضم، و التولید، و التربیه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 412

أما الشّهوه فتکون بفعل قوتین: احداهما القوه الجاذبه، و الأخری القوه الحساسه.

و نفوذ الغذاء یتم بفعل قوتین: احداهما القوه الجاذبه، و الاخری القوه الدافعه.

و الهضم یتم بفعل قوتین: احدهما القوه الماسکه، و الاخری القوه مغیره[1736].

و التغذی یتم بفعل أربع قوی: و هی الجاذبه و الماسکه و الهاضمه و الدافعه.

و التولید یتم بفعل ثلاث قوی:

احداها: القوه المغیره، و هی التی تغیر المنی من الرقه الی الغلط.

و الثانیه: القوه المصوره التی تشکلّ الأعضاء و تثقب المجاری و تخشن ما یحتاج الی تخشینه و تملس ما یحتاج الی تملیسه.

و الثالثه: القوه المربیّه[1737] التی تنقل الأعضاء من الصغر إلی العظم، و فعل المربیه[1738] یتم بفعل القوه النامیه و الغاذیه.

و أما فی الأفعال الحیوانیه: ففعل التنفس یتم بالقوه الباسطه و القابضه.

و أما فی الأفعال النفسانیه: ففعل الحس یتم بقوتین:

احداهما: القوه التی تحیل الحس الی المحسوس.

و الثانیه: القوه الحساسه التی تحس بتغیر ذلک الشی ء فعلی هذا القیاس تکون سائر الأفعال المرکبه، و أنت قادر أن تتبین سائر الأفعال مماذ کرنا فی أمر القوی الفاعله لکلّ واحد منها و فی ذلک کفایه، فاعلم ذلک ان شاء الله.

کامل الصناعه

الطبیه، ج 1، ص: 413

الباب التاسع عشر فی صفه الارواح

قد بقی علینا من أقسام الامور الطبیعیه قسم واحد و هو النظر فی أمر الارواح التی بها یکون ثبات البدن و قوامه و تمام سائر افعاله.

فأقول: إن الارواح ثلاثه:

احدها: الروح الطبیعی.

و الثانی: الروح الحیوانی.

و الثالث: الروح النفسانی.

فأما الروح الطبیعی: فتولده فی الکبد و ینفذ منه فی العروق غیر الضوارب الی سائر البدن و تقوم به القوی الطبیعیه و تصلح افعالها و تنمیتها، و کونه من جید الدم الّذی فی الکبد و صافیه و لطیفه و نقیه و خالصه الّذی لا یخالطه شی ء من الأخلاط و الفضلات المنهضمه غایه الانهضام.

و أما الروح الحیوانی: فهو الّذی تولده فی القلب و ینفذ منه فی العروق الضوارب الی سائر البدن و یقوم بالقوی الحیوانیه و یحفظها و یصلح افعالها[1739] و ینمیها، و کونه من بخار الدم اللطیف الصافی النقی و من الهواء الداخل بالاستنشاق.

و أما الروح النفسانی: فهو الّذی تولده فی بطون الدماغ و ینفذ فی العصب الی سائر البدن و یقوی بالقوی النفسانیه و یثبتها و یحفظها علی حالها، و تولد هذا

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 414

الروح یکون من الروح الحیوانی الّذی مسکنه فی القلب، و ذلک أن هذا الروح یصعد من القلب الی الدماغ فی العرقین الضاربین المعروفین بعرقی السبات الصائرین الی الدماغ، و ینفذان الی القحف الی الموضع المعروف بقاعده الدماغ، و ینقسمان هنالک بضروب من القسم فتکون منهما النسیجه الشبیهه بالشبکه لکثره ما تفرع من هذین العرقین من العروق فیصیر بعضها فوق بعض و یخالط بعضها بعضاً و یلتوی بعضها علی بعض و تشتبک و تصیر شبیهه بالشبکه، ثم تجتمع هذه النسیجه بعد انتساجها و یصیر منها عرقان ضاربان

شبیهان بالعرقین الأولین اللذین کانت منهما النسیجه و یصعدان الی فوق هذا الموضع فیتفرقان[1740] فیه.

فالروح الحیوانی إذا صعد من القلب و صار فی هذه النسیجه الشبیهه بالشبکه وجال فی کثره عروقها و تشابیکها و طال لبثه هناک نضج غایه النضج وصفی [و نما[1741]] فصار منه الروح النفسانی، و لهذا اعدت تلک النسیجه الشبیهه بالشبکه أعنی لانضاج الروح الحیوانی و تصییره روحاً نفسانیاً کما اعدت الثدیان لإنضاج الدم و تصییره لبناً.

ثم إن الروح ینفذ من هذه التشابیک فی العرقین الملتئمین من [اجتماع[1742]] العروق المشتبکه الی البطنین المقدمین من بطون الدماغ فیلطف هنالک و یندفع عنه ما یخالطه من الفضول الی المنخرین و الحنک، ثم ینفذ من هنالک الی البطن الاوسط، ثم الی البطن المؤخر من المجری الّذی بین الوعائین، و اعنی من البطنین المقدمین[1743] البطن الوسط و البطن المؤخر، و ذلک المجری لیس بمفتوح کلّ وقت و ذلک أن فی جوفه الجسم الّذی یشبه الدوده ینسد[1744] به الی أن تهم الطبیعه بدفعه من البطن الأوسط الی البطن المؤخر فیتقلص الجسم الشبیه بالدوده و ینضم فینفتح [المجری[1745]] فینفذ ما یرید انفاذه، ثم یرده الی موضعه.

فبالروح الّذی فی الوعاء المؤخر تکون الحرکه و الذکر، و بالّذی فی مقدم

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 415

الدماغ یکون[1746] [الحس و التخیل و بالروح التی فی وسط الدماغ یکون الفکر فعلی هذه الجمله یکون][1747] الروح النفسانی فی الدماغ من الروح الحیوانی کما أعدت الثدیان لإنضاج الدم و تصییره لبناً، و أعدت الانثیان لإنضاج المنی، فان المنی أعدت له أوعیه المنی و هی تلک اللفائف و الاستدارات التی فی الانثیین لیطول لبثه فیها و تنضجه و تحیله الی طبیعتها التی هی علیه من المشاکله[1748]

لجوهر المنی. و کذلک أیضاً اللبن أعدت له العروق الصاعده من العرق الاجوف الی الثدیین لیطول لبثه فی مده صعوده و تنضجه و تحیله الی طبیعتها التی هی علیها من المشاکلّه باللبن.

فعلی هذا المثال أعدت النسیجه التی فی الدماغ لتولید الروح النفسانی من الروح الحیوانی للبثه فیها و تلطیفها إیاه و إنضاجها له.

و زعم بعض الحکماء أن هذا الروح الّذی فی الدماغ هو النفس و أن النفس جسم.

و قوم زعموا[1749]: إنه آله للنفس تستعمله فی جمیع الحواس و إن النفس غیر جسم، هذا الرأی أقرب الی الاقناع، و ذلک أنّک متی عمدت الی حیوان حی فقلعت عظم القحف عن دماغه حتی یظهر لک الغشاء الّذی علی الدماغ ثم شققت هذا الغشاء بعد أن تعلقه بصنارات و قطعته و رمیت به لم یبطل بذلک حس ذلک الحیوان و لا حرکته، و لذلک لو أنّک شققت الدماغ نفسه و لم تبلغ به الی بطونه لم یفقد من حسه و لا من حرکته شیئا، لأنه[1750] و إن فسد حسه و حرکته فأنّک إذا جمعت هذه القطوع و رددت الدماغ الی حاله الاول عاد الحیوان الی حسه و حرکته.

فلو کانت النفس جسماً و کانت الروح هی النفس لکان إذا شق الدماغ هذه الشقوق و استفرغ[1751] الروح هذا الاستفراغ لکان سیعدم الحیوان حسه و حرکته و لم یکن یعود الیه إذا أُعید[1752] الدماغ الی هیئته.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 416

فقد تبین[1753] من هذا أن النفس لیست بجسم و أنها حاله فی بطون الدماغ أی شی ء کانت، و أن الروح هی آله للنفس بها یکون الحس و الحرکه الارادیه، و لما کان الکلّام فی أمر النفس خارجاً عن غرض کتابنا هذا،

و کان [ذلک اشبه بالفلسفه منه بالکلام فی صناعه الطب، و کان[1754]] فیما ذکرنا من أمر الروح کفایه؛ رأینا أن نقطع کلّامنا فی هذا الباب و هو آخر الکلّام فی قسم الامور الطبیعیه و اللّه أعلم.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 417

الباب العشرون فیما تحدثه کل واحد من الامور الطبیعیه اذا زالت عن حالها[1755]

ینبغی أن تعلم بدوام الامور الطبیعیه علی أحوالها یکون قوام بدن الانسان و بقائه، و باعتدالها یکون البدن صحیحاً، و بزوالها عن الاعتدال: یکون إما مریضا، و إما لا صحیحاً و لا مریضاً، و إن کان ذلک کذلک صارت أحوال البدن ثلاثه:

[اما صحیحاً][1756] و إما مریضا، و إما لا صحیحاً و لا مریضاً.

و البدن الصحیح: هو البدن المعتدل فی مزاج الأعضاء المتشابهه الاجزاء و المستوی الترکیب فی أعضائه الآلیه أعنی هیئه الأعضاء فی أشکالها و مقادیرها و وضعها و عددها علی أفضل ما یکون فیما أعد له.

و البدن المریض: هو الخارج عن الاعتدال فی مزاج[1757] أعضائه المتشابهه الاجزاء و غیر مستوی الترکیب فی أعضائه الآلیه،

و البدن الّذی لیس بصحیح و لا مریض: یقال علی ثلاثه أوجه:

أحدها: أن یکون متوسطاً فیما بین الصحه و المرض، حتی لا ینسب إلی واحد منهما بمنزله بدن الشیخ و الناقه من المرض.

و الثانی: أن یکون البدن فیه الصحه و المرض معاً فی أعضاء مختلفه بمنزله ما تکون العین مریضه و سائر الأعضاء صحیحه او[1758] تکون الید أو الرجل مریضه

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 418

و سائر الأعضاء صحیحه، و ربّما کانت الصحه و المرض فی عضو واحد و هو أن یکون معتدلا فی مزاجه ردیئاً[1759] فی ترکیبه، أو یکون مستویاً فی ترکیبه ردیئاً فی مزاجه.

و الثالث: أن یکون البدن فی بعض الأوقات صحیحا و فی بعض الأوقات مریضاً

بمنزله من یکون مراجه حاراً فیکون فی الصیف مریضاً و فی الشتاء صحیحاً أو بخلاف ذلک أعنی أن یکون مزاج البدن بارداً فیکون فی الصیف صحیحاً و فی الشتاء مریضا، و کذلک[1760] من یکون مزاجه رطباً فانّه فی سن الصبا یکون مریضاً و فی سن الشباب یکون صحیحاً، و بخلاف[1761] ذلک فمن یکون مزاجه یابساً فانه فی سن الصبا یکون[1762] صحیحاً و فی الشباب یکون مریضاً.

و قد اختلف الأطباء فی أمر المرض، فأما جالینوس و ابقراط و من کان علی رأیهما فیقولون: «إن المرض هو ضرر الفعل المحسوس»، و ذلک أن البدن اذا خرج[1763] عن حد الاعتدال الطبیعی خروجاً یسیراً، و کانت[1764] أفعاله تامه و لم یظهر للحس فی شی ء من أفعاله نقصان و لا ضرر قیل لذلک البدن: صحیحا، و لذلک حدت الصحه بهذا الحد و هو حال للبدن بها تتم الأفعال التی فی المجری الطبیعی.

و حدّ المرض علی رأی جالینوس و ابقراط و أشیاعهما انها[1765] حال للبدن بها ینال الأفعال الضرر من غیر متوسط، و حد البدن الّذی لیس بصحیح و لا مریض:

هو أنه حال للبدن إذا کانت به لم ینسب إلی أنه صحیح و لا الی انه مریض.

و أما غیر هؤلاء فقوم[1766] زعموا أن البدن اذا زال عن حاله الطبیعی[1767] نال الضرر أو لم ینلها فانّه مریض، و هذا خطأ لأنه رأی یوجب مرض عامه الأبدان إذا

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 419

کان لیس یوجد البدن الّذی فی غایه الاعتدال إلا فی الندره و المرض اذا[1768] لیس هو شی ء سوی ضرر الفعل المحسوس فاعلم ذلک.

و قد شرحنا حال البدن الصحیح عند ذکرنا أمر المزاج، و أما حال البدن المریض فنحن نذکره عند ذکرنا

الامور الخارجه عن الامر الطبیعی.

و أما البدن الّذی لیس بصحیح و لا مریض: فهو یتبین لمن عرف الحالین جمیعاً معرفه جیده و أحسن التمییز، و باللّه التوفیق.

تمت المقاله الرابعه

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 421

المقاله الخامسه فی الأمور التی لیست بطبیعیه

اشاره

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 423

المقاله الخامسه

[من کتاب کامل الصناعه الطبیّه المعروف بالملکی][1769] فی الأمور التی لیست بطبیعیه[1770]

و هی ثمانیه و ثلاثون باباً:

الباب الاول: فی جمله الکلام عن الامور التی لیست بطبیعیه.

الباب الثانی: فی طبائع الأهویه و منافعها.

الباب الثالث: فی طبائع فصول السنه و طبیعه کلّ فصل منها [و مده زمانه][1771].

الباب الرابع: فیما تفعله فصول السنه إذا کانت علی الحاله الطبیعیه[1772].

الباب الخامس: فیما تفعله فصول السنه إذا کانت خارجه عن الحاله الطبیعیه[1773].

الباب السادس: فیمن تعرض له الأمراض فی کلّ فصل من فصول السنه، و من یسلم منها [و من یکون حدوثها به أکثر[1774]].

الباب السابع: فی تغیر الهواء من قبل الکواکب.

الباب الثامن: فی تغیر الهواء من قبل الریاح.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 424

الباب التاسع: فی تغیر الهواء من قبل البلدان.

الباب العاشر: فی تغیر الهواء من قبل البخارات.

الباب الحادی عشر: فی صفه[1775] الهواء الوبائی.

الباب الثانی عشر: فی صفه أصناف الریاضه.

الباب الثالث عشر: فی صفه فعل[1776] الاستحمام.

الباب الرابع عشر: فی جمله الکلّام علی[1777] الاغذیه.

الباب الخامس عشر: فی صفه أنواع الاغذیه، و أولًا فی الحبوب.

الباب السادس عشر: فی صفه البقول و اصنافها[1778].

الباب السابع عشر: فی أصول النبات[1779].

الباب الثامن عشر: فی ثمار[1780] البقول.

الباب التاسع عشر: فی ثمر الشجر الکبار البستانی و أولًا فی التین[1781].

الباب العشرون: فی ذکر الشجر الجبلی و البری[1782].

الباب الحادی و العشرون: فی الأغذیه التی تکون من الحیوان، أولا فی الحیوان الماشی.

الباب الثانی و العشرون: فی أطراف المواشی و أحشائها[1783].

الباب

الثالث و العشرون: فی لحوم الطیر.

الباب الرابع و العشرون: فیما یکسبه[1784] اللحم من الاطبخه.

الباب الخامس و العشرون: فی لحوم الحیوان السابح أولًا فی السمک.

الباب السادس و العشرون: فی فضول الحیوان، و أولًا فی اللبن.

الباب السابع و العشرون: فی العسل و السکر و أصنافه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 425

الباب الثامن و العشرون: فی الحلوا و ما یتخذ من العسل و السکر.

الباب التاسع و العشرون: فی صفه ما یشرب، و أولًا فی الماء.

الباب الثلاثون: فی الشراب و سائر الانبذه.

الباب الحادی و الثلاثون: فی الاشربه الدوائیه [و فی الربوب][1785].

الباب الثانی و الثلاثون: فی طبائع الریاحین.

الباب الثالث و الثلاثون: فی طبائع الطیب.

الباب الرابع و الثلاثون: فی الملابس و ما تفعله فی البدن.

الباب الخامس و الثلاثون: فی صفه [فعل][1786] النوم و الیقظه.

الباب السادس و الثلاثون: فی فعل الجماع فی البدن.

الباب السالع و الثلاثون: فی الاستفراغات الطبیعیه [و أجناسها][1787].

الباب الثامن و الثلاثون: فی الاعراض النفسانیه و منفعتها.

[تمّ إحصاء الأبواب و هی ثمانیه و ثلاثون باباً. ابتداء المقاله الخامسه فی صفه الأمور التی لیست بطبیعیه[1788]].[1789]

کامل الصناعه الطبیه ؛ ج 1 ؛ ص425

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 426

الباب الاول فی جمله الکلّام علی الامور التی لیست بطبیعیه

و إذ قد شرحنا و بیَّنا من الاحوال فی الامور الطبیعه ما فیه غنی و مقنع لمن أراد أن یعلم صناعه الطب[1790] علی الاستقصاء، و نحن نذکر فی هذا الموضع- اعنی: فی هذه المقاله- الأمور التی لیست بطبیعیه و هی الأمور و الأسباب التی یحتاج إلیها الإنسان ضروره فی بقاء الحیاه و هی سته أجناس:

أولها: الهواء المحیط بأبدان الناس.

و الثانی: جنس[1791] الحرکه و السکون.

و الثالث: جنس الأطعمه و الأشربه.

و الرابع: النوم و الیقظه.

و الخامس: الاستفراغات الطبیعیه و احتقانها[1792].

و السادس: الأعراض النفسانیه.

فاما الاستفراغات الطبیعیه:

فیدخل تحتها الاستحمام و الجماع و البول و البراز و المخاط و ما یجری هذا المجری من الاستفراغات الطبیعیه.

و أما الأعراض النفسانیه: فیدخل فیها الفرح و الغضب و الهم و الغم و الفزع، و ذلک إن هذه الأمور کما أنها لیست بطبیعیه و لا غریزیه کانت مع کون الانسان کذلک لیست بخارجه عن الطبع و لا بغریبه[1793] منه، فهی متی إذا[1794] استعملت علی

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 427

ما یجب أن تستعمل علی حسب الحاجه الیها فی کلّ واحد من الأبدان فی الکمیه و الکیفیه و الوقت و الترتیب حفظت [الصحه-/ اعنی][1795] الامور الطبیعیه علی حالها-/ و صارت مجانسه لها و دامت بذلک صحه البدن الی وقت الفساد الطبیعی.

و إن استعملت علی خلاف ذلک أخرجت البدن عن حالته الطبیعیه و أحدثت له[1796] مرضاً، و إن[1797] کان مریضاً حفظت مرضه لو[1798] زادت فیه.

و استعمال هذه السته أمور علی هذه السبل تکون بحسب ما یحتاج الیه کلّ واحد من الأبدان، فان کان البدن معتدلًا[1799] فیجب أن یختار له ما کان من التدبیر متعدلًا بمنزله الهواء الربیعی[1800]، و أن یتحرک و یرتاض ریاضه معتدله، و أن یستحم بالماء العذب المعتدل الحراره، و أن یأکلّ من الأطعمه ما کان معتدلًا فی کمیته و کیفیته، و یستعمل من النوم ما کان معتدلًا لیس[1801] بمفرط حتی لا ینسب الی السبات و لا بالقلیل الّذی ینسب الی السهر، و أن یستعمل الجماع فی الوقت الّذی إذا استعمله أحس بأن بدنه[1802] خفیفاً مستریحاً، و أن لا یستعمله فی الوقت الّذی یکون فیه ممتلئاً من الغذاء [و لا خالیاً[1803]] منه، و لا فی الوقت الّذی قد سخن أو برد، و أن لا یحقن البراز و

البول إذا دعت الحاجه الیها، و لا یدافع بخروجهما فانّه إذا استعمل أصحاب الأبدان المعتدله هذه الامور علی هذا القیاس و الترتیب بقیت أبدانهم علی حالها الطبیعی.

و إن استعملت بمقدار زائد أو ناقص إما فی الکمیه، و إما فی الکیفیه أعنی القله و الکثره و الحراره و البروده و الرطوبه و الیبوسه زالت [ابدانهم عن حال][1804] الاعتدال الی الحاله الخارجه عنه.

و أما الأبدان التی قد زالت عن الاعتدال: فمتی استعملت فیها من هذه

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 428

الأشیاء[1805] ما هو خارج عن الاعتدال بالمقدار الّذی زال[1806] [عنه البدن فی تلک الجهه التی مال الیها رجع الی حاله الاعتدال][1807] رجع البدن الی خلاف هذا فی الکمیه و الکیفیه، و علی خلاف الترتیب الّذی ینبغی زادت فی خروج البدن عن الاعتدال او[1808] حفظته علی حاله، و صارت هذه السته فی عداد الأشیاء الخارجه عن الطبیعه.

مثال ذلک الریاضه، فانّه متی استعملها أصحاب الأبدان المعتدله بمقدار معتدل قبل الاستحمام و قبل وقت الغذاء قوت الحراره الغریزیه و حللّت الفضول من البدن و قوت الأعضاء و جوّدت الاستمراء، و صارت فی عداد الأشیاء الطبیعیه المصحه للبدن.

و إن زید فی مقدارها[1809] و أتعب الانسان نفسه اسخنت البدن أحدثت حمی، و إن أفرط فی استعمالها حللت الحراره الغریزیه و أضعفت القوه و اسقطتها و صارت هاتان الحالتان فی عداد الأشیاء الممرضه، و أیضاً فإن قللوا من استعمال الریاضه و آثروا الدعه و الراحه کثرت الفضول فی البدن و ولدت أمراضاً بحسب الخلط الغالب.

فأما الأبدان الخارجه عن الاعتدال: فمتی استعمل أصحاب المزاج الحار من الریاضه فضلًا قلیلًا زاد فی حراره أبدانهم الخارجه عن[1810] الطبع و اضرت بهم و أضعفت قواهم و أحدثت لهم

حمیات و صارت فی عداد الأشیاء الخارجه عن الاعتدال، و لا سیّما أن مزاجهم مع ذلک یابساً و إن قللوا من استعمال الریاضه و استعملوا الخفض و الدعه عدلت حرارتهم الغریزیه و کانت ابدانهم أصح و اقوی.

و إن استعملها أصحاب المزاج البارد و زادوا فی استعمالها زادت فی حرارتهم الغریزیه و عدلتها و زادت فی قوه أعضائهم و صارت فی عداد الأشیاء الطبیعیه المصحه[1811]، و لا سیما إن کان مزاجهم مع ذلک رطباً، و کذلک یجری الأمر فی سائر الأمور التی لیست بطبیعیه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 429

و نحن نفسر کیف ینبغی أن تستعمل هذه السته أشیاء علی الاستقسّاء عند کلّامنا فی الجزء العملی من أجزاء صناعه الطب فی الموضع الّذی نذکر فیه حفظ الصحه لکلّ واحد من الأبدان.

فأما هاهنا فإنا نذکر طبیعه کلّ واحد من هذه السته و ما تفعله فی البدن، و نبتدئ أولًا بذکر الهواء و اصنافه و ما یفعله فی البدن إذ کان استعماله ضروره فی بقاء الحیاه، ثم نذکر اقسام[1812] الریاضه و الاستحمام و ما یفعله کلّ واحد منها فی البدن، ثم طبائع الأغذیه و الاشربه و من بعد ذلک أمر النوم و الیقظه، ثم الجماع و سائر الاستفراغات الباقیه، ثم الأعراض النفسانیه و ما یفعله کلّ واحد منها[1813] فی البدن ان شاء اللّه تعالی.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 430

الباب الثانی فی صفه طبائع الاهویه[1814]

اشاره

فأقول: إنه لما کانت حالات البدن تابعه لمزاجها الطبیعی، و کان الهواء المحیط بنا[1815] أحد الأسباب القویه فی تغییر مزاج الأبدان لحاجه الحیوان إلیه اضطراراً بسبب التنفس وجب أن تکون حالات الأبدان تابعه لمزاج الهواء، و ذلک انه متی کان الهواء صافیا نیراً کانت الأخلاط و الأرواح صافیه

نیره، و متی کان الهواء کدراً ضبابیاً کانت الأخلاط و الأرواح کدره خاثره.

و إذا کان الأمر کذلک فالطبیب مضطر إلی أن یکون عارفاً بحالات الهواء فی کلّ وقت، و فی کلّ موضع، و الأسباب التی تتغیر عنها، فإن ذلک مما یحتاج إلیه فی تقدمه المعرفه بما یحدث من العلل و الأمراض فی کلّ وقت من أوقات السنه و ما یحدث فی کلّ بلد من الأمراض العامیه و الخاصیه أعنی بالعامیه التی تعم کلّ أهل ناحیه و بلد، و الخاصیه: التی تخص قوماً دون قوم من أهل بلد بحسب حالات أبدانهم فی أمزجتهم و حال الکیموسات فیها فانّه ربّما کان الهواء فی بعض الاوقات نافعاً لبعض الناس و ضاراً لبعضهم.

و إذا تقدم الطبیب فعلم ما هو کائن من العلل فی کلّ فصل من فصول السنه و فی کلّ بلد و سلامه من یسلم من العلل و وقوع من یقع فیها تقدم فتحرز منها و حسم الأسباب المعینه علی حدوثها بما یضادها، و إذا ورد مدینه قد حدث بأهلها أمراض من قبل هواء البلد لم یتحیر فی مداواتها و کان مداواته إیاها مداوات صواب، و إذا کانت المعرفه بحالات الهواء منفعتها فی صناعه الطب هذه المنفعه

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 431

فالواجب اضطرار الطبیب إلی معرفه اختلاف حالات الهواء و فعله فی الأبدان، و لذلک نحن بادئون بذکر صفه الهواء، و أسباب تغیره فی هذا الموضع.

فی صفه الهواء

] فنقول: إن الهواء [منه][1816] معتدل فی کیفیته أعنی لا حار و لا بارد و لا رطب و لا یابس بمنزله الهواء الّذی یکون فی وقت الربیع، و منه ما هو خارج عن الاعتدال.

فأما الهواء المعتدل: فهو النقی الصافی اللطیف الّذی لا

یخالطه شی ء من البخارات و له رائحه لذیذه طیبه لیس بالحار الّذی یعرق البدن منه و لا بالبارد الّذی یقشعر منه، بل یکون سریع التغیر إلی البرد إذا غابت الشّمس، سریع التغیر إلی الحر إذا طلعت الشّمس، و ما کان من الهواء حاله هذه الحال فانّه یعدل المزاج و یقوی الأبدان و یصفی الأخلاط و الارواح و یعین علی جوده الهضم.

و أما الهواء الخارج: عن الاعتدال فیکون خروجه عن الاعتدال: إما فی کیفیته:

فیکون أحر و أبرد و أرطب و أیبس من المعتدل، و إما فی جوهره: فمثل الهواء الوبائی.

فی أسباب تغیر الهواء

] فأما خروج الهواء عن الاعتدال فی کیفیته: فیکون من خمسه أسباب:

أحدها: أوقات السنه.

و الثانی: طلوع الکواکب و غروبها و قربها من الشّمس و بعدها منها.

و الثالث: الریاح.

و الرابع: البلدان.

و الخامس: البحار[1817].

و نحن نبتدئ أولًا فنبین کیف یکون تغیر الهواء فی کلّ فصل من فصول السنه و ما یفعله فی الأبدان، ثم نتبع ذلک بما یتلوه من الأسباب المغیره للهواء، فأعلم ذلک ان شاء الله[1818].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 432

الباب الثالث فی طبائع فصول السنه[1819]

اشاره

إنه قد ینبغی أن تعلم أن فصول السنه أقوی الأسباب فی تغییر الهواء و تغییر الأبدان بها، و لذلک نحن بادئون بطبائع الفصول فنقول:

إن فصول السنه أربعه و هی: الربیع و الصیف و الخریف و الشتاء،

فی حد الربیع

] فحد زمان الربیع: أعنی أول أوقاته و آخرها هو الوقت الّذی تنزل فیه الشّمس أول جزء من الحمل، و حینئذ تبتدئ فی الصعود إلی الشمال و تکون علی خط الاستواء أعنی الاعتدال لا فی الشمال و لا فی الجنوب إلی الوقت الّذی تصیر فیه إلی آخر جزء من الجوزاء، و هی ثلاثه بروج، و لکلّ برج شهر.

فالشهر الأول: هو دخول الشّمس الحمل أوله[1820] الیوم السابع عشر من آذار، و آخره[1821] الیوم السادس عشر من نیسان.

و الشهر الثانی: هو دخول الشّمس فی الثور و أوله الیوم السابع عشر من نیسان، و آخره الیوم السابع عشر من أیار.

و الشهر الثالث: هو دخول الشّمس الجوزاء و أوله الیوم الثامن عشر من أیار، و آخره الیوم التاسع[1822] عشر من حزیران.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 433

فی حدّ الصیف

] و أما الصیف: فحد زمانه هو من الوقت الّذی تدخل[1823] الشّمس أول جزء من السرطان، و حینئذ تکون فی غایه صعودها فی الشمال، ثم تأخذ فی الانحطاط فی الشمال، و آخره الوقت الّذی تصیر فیه الشّمس إلی آخر جزء من السنبله، و هی ثلاثه بروج لکلّ برج شهر.

فالشهر الأول: هو دخول الشّمس أول [جزء][1824] من السرطان و أوله هو الیوم السابع[1825] عشر من حزیران، و آخره الیوم الثامن عشر من

تموز.

و الشهر الثانی: دخول الشّمس الأسد و أوله هو الیوم الثامن عشر من تموز، و آخره الیوم السابع عشر من آب.

و الشهر الثالث: دخول الشّمس السنبله و أوله هو الیوم الثامن عشر من آب، و آخره الیوم الثامن عشر من أیلول.

فی حدّ الخریف

] و أما الخریف: فحد زمانه هو من الوقت الّذی تنزل فیه الشّمس أول جزء من المیزان، و حینئذ یستتم سیرها فی الشمال، و تکون علی خط الاعتدال لا فی الشمال و لا فی الجنوب، و آخره الوقت الّذی تصیر فیه الشّمس الی آخر جزء من القوس، و هی ثلاثه بروج لکلّ برج شهر.

فالشهر الأول: هو دخول الشّمس [أول جزء من[1826]] المیزان و أوله الیوم التاسع عشر من أیلول، و من هذا الوقت تبتدئ الشّمس فی الانحطاط فی الجنوب، و آخره الیوم الثامن عشر من تشرین الاول.

و الشهر الثانی: هو دخول الشّمس العقرب و أوله الیوم التاسع عشر من

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 434

تشرین الأول و آخره الیوم التاسع عشر من تشرین الثانی.

و الشهر الثالث: هو دخول الشّمس القوس و أوله الیوم السابع[1827] عشر من تشرین الثانی، و آخره الیوم الثامن[1828] عشر من کانون الأول.

فی حدّ الشتاء

] و أما الشتاء: فحد زمانه هو من الوقت الّذی تنزل فیه الشّمس أول جزء من الجدی، و هو نهایه انحطاطها فی الجنوب و ابتداء صعودها فیه، و آخره الوقت الّذی تصیر فیه الشّمس فی آخر جزء من الحوت و هو نهایه صعودها فی الجنوب، و هو ثلاثه بروج لکلّ برج شهر.

فالشهر الأول: هو دخول الشّمس الجدی و أوله هو الیوم السادس عشر من کانون الأول، و آخره الیوم الخامس عشر من کانون الثانی، و فی هذا الوقت تبتدی ء الشّمس فی صعودها[1829] إلی الجنوب نحو خط الاعتدال.

و الشهر الثانی: هو دخول الشّمس الدلو و أوله الیوم الخامس[1830] عشر من کانون الثانی، و آخره الیوم الثالث عشر من شباط.

و الشهر الثالث: هو دخول الشّمس الحوت و أوله هو الیوم الثالث عشر

من شباط، و آخره الیوم الخامس عشر من آذار.

فهذه صفه مدّه زمان کلّ واحد من الفصول الأربعه و هی لکلّ فصل ثلاثه أشهر.

فی أمزجه الفصول الأربعه

] فأما الهواء المخصوص بکلّ واحد من هذه الفصول الأربعه: فإن مزاج الربیع معتدل فیما بین الحار و البارد، و الرطب و الیابس و ذلک أن الشّمس فی ذلک الوقت تکون علی خط الاستواء، و هو الخط الّذی بعده عن کلّ واحد من القطبین بعد سواء.

و قد ذکر قوم أن مزاج الربیع حار رطب، و لیس الامر کذلک، لأن المزاج الحار

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 435

الرطب أسرع قبولًا للعفن و أجلبه للأمراض الردیئه[1831]، و کذلک متی غلب علی الهواء المزاج الحار الرطب بمنزله ما یکون فی أوقات[1832] هبوب الریاح الجنوبیه [الغلیظه[1833]] و حدوث الأمطار الصیفیه من الأمراض الردیئه و الوبائیه و الموتان، کالّذی حدث بمدینه اقرابون[1834] من الحمی[1835] الصیفی علی ما ذکر أبقراط فی کتاب ابذیمیا[1836] و هو قوله «الحمی[1837] الصیفی الّذی کان بأفرابون[1838] جاءت أمطار جود فی[1839] حر الصیف کلّه»، و کان أکثر ما یکون مع الجنوب و تصیر تحت الجلد صدیداً فاذا احتقن سخن و ولد حکه فتخرج نفاخات شبیهه بحرق النار فتخیل الیهم أن ما دون الجلد یحترق احتراقاً.

فأما قوله: «بمدینه اقفرابون»[1840] فان هذه المدینه فی ناحیه الجنوب و لا تهب بها الریاح الشمالیه إلا یسیرا، و ناحیه الجنوب حاره رطبه.

و أما قوله: «إنها جاءت امطار جود و کان اکثر ما یهب من الریاح فی ذلک الوقت الجنوب» فذلک دلیل علی إفراط الحراره و الرطوبه علی الهواء فی ذلک الوقت، و هذا المزاج أقوی الأسباب فی تعفن الأخلاط و الأجسام التی یمکن فیها العفن، و الدلیل علی العفونه قول

أبقراط: «و تصیر تحت الجلد صدیداً فإذا احتقن سخن».

و أما سخونته [لعفنه][1841] فذلک إن کلّ محتقن فی أی موضع کان من البدن إذا عدم التنفس استحالت إلی العفونه، و ما کان یخیل إلی العلیل فی ذلک الوقت أن ما تحت الجلد یحترق احتراقاً إنما کان لشده حراره هذا الخلط المحدث للحمی.

و ما ذکرنا من ذلک دلیل علی أن الربیع لیس مزاجه حاراً رطباً إذ کانت الأبدان أصح ما تکون فی زمن الربیع، و هو أول الأزمنه و ابتداء النشوء و هو بمنزله سن الصبیان و الفتیان.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 436

و ممّا یستدل به علی اعتدال مزاج الربیع أنّک إذا قست الربیع بسائر الأزمنه وجدت الهواء فیه لیس بالحار الیابس کالصیف، و لا بارد رطب کالشتاء، و هذا دلیل علی اعتدال مزاجه، فقد بان مما ذکرنا أن الربیع لیس بحار رطب بل معتدل المزاج.

و أما مزاج الهواء فی الصیف: فحار یابس و الحر[1842] فیه أشد، و ذلک لأن الشّمس فی هذا الوقت ترتفع غایه الارتفاع و تسامت رؤوسنا فتسخن أبداننا.

و أما الخریف: فبارد یابس و الیبس فیه أغلب لأن حر الصیف و السمائم قد نشفت الرطوبه من الأبدان و خففتها[1843] إلا أنه مع ذلک یختلف المزاج فی الحر و البرد، و ذلک أن الهواء فیه فی طرفی النهار بارد و عند انتصافه إلی الحر ما هو، الا انه مع اختلافه فی هاتین الکیفیتین هو أقرب إلی الاعتدال فیهما، فأما الیبس فعلیه أغلب،

و أما الشتاء: فبارد رطب و البرد علیه أغلب، لأن الشّمس تبعد عن سمت رؤوسنا.

فهذه صفه مزاج الهواء الطبیعی فی کلّ واحد من الفصول، الا[1844] أن هذا المزاج الطبیعی یکون فی الشهر الأول من

مده زمان کلّ فصل، و هو ثلاثه أشهر متوسطاً فیما بین القوه و الضعف، و فی الشهر الثانی قویاً، و فی الشهر الثالث ضعیفاً ممازجاً للفصل الّذی یلیه، من ذلک أن الربیع یکون عند دخول الشّمس برج الحمل لیس فی غایه الاعتدال لکن یکون کثیر[1845] القرب من الاعتدال، و فی الشهر الثانی-/ و هو دخول الشّمس فی[1846] الثور-/ یکون معتدلًا، و فی الشهر الثالث-/ و هو و دخول الشمس[1847] الجوزاء-/ یکون زائلًا عن الاعتدال إلی مزاج الهواء الصیفی ما هو، و کذلک یجری الامر فی سائر أوقات السنه علی هذا المثال.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 437

و ینبغی أن تعلم أن فیما بین أوقات السنه و أوقات الیوم مناسبه و مشابهه، و ذلک أن الربیع من السنه نظیر[1848] وقت الغداه من الیوم، و الصیف نظیر وقت انتصاف النهار و الخریف نظیر آخر النهار، و الشتاء نظیر اللیل، و کلّ العلل[1849] التی من شأنها أن تحدث فی وقت من أوقات السنه أکثر فمن شأنها أن تهیج و تؤذی فی الوقت من الیوم المناسب لذلک الوقت، مثال ذلک الدود الّذی من شأنه أن یحدث فی أکثر الأحوال فی الخریف، فهیجانه و تأذی الإنسان به فی وقت المساء الذی هو نظیر لوقت الخریف، [فأعلم ذلک إنشاء الله[1850]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 438

الباب الرابع فیما یفعله الهواء [فی الأبدان][1851] فی کلّ واحد من فصول السنه إذا کان علی حالته الطبیعیه

و کلّ واحد من هذه الفصول إذا کان الهواء فیه لازماً لمزاجه الطبیعی و استعمل التدبیر فیه علی ما ینبغی کانت الأبدان فیه سلیمه من الأمراض.

و أما الأبدان التی لا تحفظ صحتها علی ما ینبغی: فان ما یحدث بها من الأمراض و العلل [لا][1852] یکون سلیماً من الأعراض الردیئه التی فیها خطر، و إذا کان

الهواء خارجاً عن مزاجه الطبیعی الخاص به أحدث فی الناس أمراضاً و أعراضاً ردیئه لا سیما اذا[1853] کان ذلک الخروج مفرطاً، و ما یحدث من تلک الأمراض فی الأبدان التی تحفظ أصحابها صحتهم لیس فیها خطر.

و أما الأبدان التی لا یتحرز أصحابها و لا یتحفظون: فتحدث بهم أمراض عظیمه فیها خطر عظیم، و خروج الهواء عن مزاجه الطبیعی فی کلّ فصل یکون إما بزیادته أو بنقصانه بمنزله ما یکون صیف أحر من صیف أو أبرد منه أو أرطب منه [أو أیبس[1854]] أو شتاء أبرد من شتاء أو أسخن أو أجف منه [أو أرطب][1855].

و إما بإن یتغیر و ینقلب إلی الضد بمنزله ما یصیر الصیف بارداً رطباً أو[1856] الشتاء حاراً یابساً، و لذلک قال أبقراط «إذا کانت أوقات السنه لازمه لنظامها و کان

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 439

فی کلّ وقت منها ما ینبغی أن یکون فیه، کان ما یحدث فیها من الأمراض حسن الثبات و النظام حسن البحران، و إذا کانت أوقات السنه غیر لازمه لنظامها کان ما یحدث فیها من الأمراض غیر منتظم سمج البحران».

فأما السنه التی یکون فیها الهواء لازماً للنظام: فهی السنه التی یکون الربیع فیها معتدلًا فی الحر و البرد، و تکون فیه أمطار فی وقت بعد وقت، و یکون الصیف لیس بالمفرط الحر، و یکون فیه امطار یسیره فی بعض الأوقات لا مثل ما یکون علیه فی الربیع، و یکون الخریف لیس بالمفرط الیبس، و یکون فیه أمطار لترطب یبس الهواء فی هذا الوقت فترطب الأبدان التی قد یبست بیبس الصیف، و یکون الشتاء فیه برد و أمطار لیست بالمفرطین[1857].

و اما السنه التی یکون الهواء فیها خارجاً عن النظام: فهی السنه

التی یکون الهواء فی کلّ وقت من أوقاتها علی خلاف ما ذکرنا.

و إذا کان الهواء فی کلّ وقت من هذه الفصول لازماً لمزاجه الطبیعی علی ما ذکرنا حدثت فیه أمراض خاصه [به، و اذا کان خارجاً عن مزاجه الطبیعی حدثت فیه امراضاً خاصه[1858]] بالحال التی هی زائله الیها.

و قد تحدث الأمراض الردیئه فی الوقت اللازم للنظام إذا کان بعقب فصل مختلف النظام بمنزله ما یکون الشتاء جنوبیاً کثیر الامطار فتکثر الرطوبه فی الأبدان، فتتولد من ذلک فی الربیع الحمیات العفنه و الأمراض الرطبه کالسکته و الصرع و غیر ذلک.

فأما الأمراض الخاصه بالفصول اللازمه لمزاجها الطبیعی: فهی علی ما ذکر أبقراط فی کتابه فی الفصول، و فی کتابه[1859] فی الأهویه و البلدان قال أبقراط: «إن الربیع أکثر ما یحدث فیه الوسواس السوداوی و الجنون و الصرع [و السکته[1860]] و انبعاث الدم و الزکام و البحوحه و السعال و العله التی یقشر فیها الجلد و القوابی و البهق و البثور الکثیره و الجراحات و أوجاع المفاصل».

و انّما قال ذلک: لأن تولد هذه الأمراض فی هذا الفصل یکون أکثر ذلک فیمن

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 440

بدنه ممتلئ، لأن الزمان الشتوی یکثر للناس فیه استعمال الأغذیه و التخلیط فیجتمع فی البدن منه فضول کثیره، و لأن الوقت الشتوی یمتلئ فیه الرأس من الفضول بسبب ما یحدث فیه برد الهواء من ضعف الحراره المنضجه[1861] للرطوبات.

فإذا جاء الربیع و ابتدأت هذه الأخلاط تذوب و تتحلل فما کان منها فی الدماغ إن انصب إلی بطونه أحدث الصرع و السکتات، و إن انصب إلی أغشیه أحدث الوسواس السوداوی، فان انصب إلی المنخرین أحدث زکاماً، و إن انصب إلی الحنجره أحدث بحوحه، و إن

انصب إلی الصدر أحدث سعالًا، و ما کان منه فی عمق البدن فان الطبیعه تدفعه إلی ظاهر البدن لأن الطبیعه فی هذا الوقت لصحه[1862] الهواء فیه و اعتداله تقوی فی عمق البدن و یدفع الأخلاط الردیئه من الأعضاء الرئیسیه[1863] إلی ناحیه الجلد فتحدث لذلک العله التی یتقشر فیها الجلد و القوابی و سائر ما ذکرناه، و إن دفعته[1864] فی بعض الاوقات إلی بعض الأعضاء أو إلی بعض المفاصل أحدث [الخراجات[1865]] و أوجاع المفاصل.

و ذکر فی المقاله السادسه من کتاب اندیمیا[1866] «أن أول الربیع لأصحاب السل ردی ء، لأن فی هذا الوقت تذوب الأخلاط و تنحل و تنصب إلی الرئه و الصدر».

و قد قال أبقراط أیضاً فی فصل الصیف هذا القول: «و أما الصیف فانه یحدث[1867] فیه بعض أمراض الربیع، و تحدث مع ذلک حمیات دائمه و غب کثیره و قی ء و رمد و وجع الأذان و قروح فی الفم و حصف و عفن فی قروح».

و انّما قال: ذلک لأن آخر الربیع متصل بأول الصیف و طبیعته غیر بعیده عن طبیعته فتحدث لذلک فیه الأمراض التی من شأنها أن تحدث فی الربیع، لأن الصیف بسبب حرارته من شأنه تولید المرار فی الأبدان فما عفن منه أحدث الحمیات الحاده و الغب، و ما تولد منه فی المعده و الأمعاء أو انصب الیها أحدث

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 441

القی ء و الاسهال المراری، و ما یرتقی منه إلی فوق أحدث فی الفم البثور و وجع الاذن، و ما دفعته الطبیعه إلی ظاهر البدن بالعرق أحدث حکه و جرباً.

و سائر ما ذکره فإن حدوث[1868] هذه الأمراض أکثر ما یکون عن العفن[1869]».

و قال أبقراط: أیضاً فی الخریف هذا القول: «و أما الخریف

فیحدث فیه أکثر أمراض الصیف، و حمیات ربع مختلطه و أطحله[1870] و استسقاء وسل و تقطیر البول و اختلاف الدم و زلق الأمعاء و وجع الورک و الذبحه و الربو و القولنج المستغاث[1871] منه و الصرع و الجنون و الوسواس السوداوی».

فأما قوله «یحدث فیه أکثر أمراض الصیف» لان آخر الصیف متصل بأول الخریف و طبیعته مشاکلّه لطبیعته، فیحدث لذلک فیه کثیر من الأمراض الصیفیه، و لأن الأخلاط المراریه التی تتولد فی الصیف تحتقن فی هذا الوقت فی البدن بسبب برد الهواء فلا تنحل، و لأن هذه الأخلاط المراریه قد احترقت فی البدن لشده حراره الصیف و استحالت إلی السوداوی[1872] فیحدث عنها الربع و الوسواس و عظم الطحال، و یحدث عن عظم الطحال و الاستسقاء.

و لأجل الاحتقان هذا الخلط السوداوی و مصیره إلی عمق البدن یحدث [عنه][1873] اختلاف الدم و زلق الأمعاء بسبب حدته و لذعه، و ما یحدثه من القروح فی المعده و الأمعاء، و لأن الهواء فی هذا الوقت یابس المزاج یجفف آلات التنفس فیحدث لذلک السل، و لأضرار الهواء البارد بالعصب یحدث عنه عرق النسا، و إذا مال الخلط المراری إلی مجاری البول و المثانه أحدث تقطیر البول، و إذا مال إلی الخلط أحدث الذبحه، و إذا انصب هذا الخلط إلی مجاری الرئه أحدث الربو، و إن انصب إلی نواحی الأمعاء أحدث فیها ورماً أو سده و عرض من ذلک القولنج المسمی إیلاوس.

و أما الحمیات المخلطه: فتکون بسبب اختلاف الهواء فی هذا الفصل و تلونه و لذلک قال أبقراط فی غیر هذا الفصل «متی حدث فی أی وقت من أوقات السنه

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 442

[فی یوم واحد][1874] مره حر و مره برد

فتوقع حدوث أمراض خریفیه، و أراد بذلک أن الخریف مختلف الهواء و أن الأبدان تختلف فیه عن مزاجها الطبیعی، و کثیراً ما یحدث فی هذا الفصل الدود و الحیات فی الأمعاء و وجع الفؤاد و السل و کثیر من الأمراض الخریفیه الخبیثه، و ذلک کلّه بسبب کثره ما یتناول الناس من الفواکه فی الصیف و بسبب اختلاف الهواء».

و قال أبقراط: فی الشتاء هذا القول: «و أما الشتاء فیعرض فیه ذات الجنب و ذات الرئه و الزکام [و الحکه][1875] و البحوحه و السعال و وجع الجنبین و القطن و الصداع و السکتات و السدد[1876]».

فأما قوله «ذات الجنب و ذات الرئه» فلاستنشاق الهواء البارد و إضراره بآلات التنفس، إذ کان لا یمکن أن یوقی هذه الاعضاء[1877] من برد الهواء کما یوقی غیرها بسبب الحاجه إلی التنفس و الهواء البارد أضر من الأشیاء بآلات التنفس و لذلک یحدث السعال کثیراً فی الأوقات البارده[1878] و عند هبوب الشمال.

و أما یحدث من «البحوحه و الزکام و الصرع السدد[1879] و السکته و الصداع» فبسب ما ینال الرأس من البرد و یتولد فیه البلغم الکثیر فیملأ بطونه، فهذه هی العلل و الأعراض التی تعرض للبدن فی کلّ وقت من أوقات السنه إذا کان الهواء فیه لازما لمزاجه الطبیعی و اللّه أعلم.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 443

الباب الخامس فیما یفعله کلّ واحد من فصول السنه فی الأبدان إذا کان الهواء فیها خارجاً عن الأمر الطبیعی[1880]

فأما الأمراض و العلل: التی تحدث فی کلّ واحد من الفصول إذا کان الهواء فیه خارجاً عن طبیعته فهو ما أصف مما قاله أبقراط.

من ذلک انه قال» إذا کان الشتاء شمالیاً عدیم للمطر و کان الربیع جنوبیاً مطیراً عرض من ذلک فی الصیف حمیات حاده[1881] و رمد و اختلاف دم، و أکثر ما یعرض

من ذلک للنساء و الصبیان، وَ من کان مزاجه رطباً».

أما هذه الأمراض: فحدوثها من العفونه الحادثه بسبب حراره الربیع و رطوبته و ذلک لأن الرطوبات و الأخلاط تجمد فی[1882] برد الشتاء فإذا لقیتها حراره الربیع و رطوبته أذابت تلک الأخلاط و عفنتها فإذا[1883] جاء الصیف ظهرت هذه الأمراض و العلل، و لأن الرطوبه فی أبدان النساء و الصبیان کثیره فصارت العفونه تسرع إلیها فتحدث بهم هذه الأمراض أکثر من غیرهم.

و قال: أیضاً «فی مثل هذه السنه إذا کان بعد طلوع الشعری العبور [و هو الکوکب الذی یسمیه القدماء کلب الخیار[1884]] مطر مع برد و کان هبوب الریح الشمالیه علی العاده فان تلک الأمراض تکون هادئه ساکنه، و الخریف یکون

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 444

صحیحاً، و إن لم یکن الامر کذلک لم یؤمن علی من کان رطب المزاج من الصبیان و النساء الموت».

فأما من کان مزاجه بارداً یابساً فلیس علیه بأس فان لم یکن الامر کذلک فلا یؤمن علی من أفلت من أولئک من الموت أن یقع فی حمی الربع [و من حمی الربع][1885] إلی الاستسقاء.

أما قوله: «بعد طلوع الشعری العبور» فلأن هذا الکوکب یطلع فی وسط الصیف، فإذا کان الهواء فی مثل هذا الوقت شمالیاً بارداً لم یحدث للخلط العفن غلیان شدید بل تکون العفونه ضعیفه، و بسبب برد الصیف لا یتولد فی البدن مرار کثیر و لا یعرض فی الخریف [للبدن][1886] أمراض کثیره، و لان أصحاب[1887] المزاج البارد الیابس بمنزله الکهول، و الأخلاط الرطبه التی یسرع الیها العفن فیهم قلیله لا تکاد تعرض لهم الأمراض فی مثل هذا الوقت، و إذا لم یکن الهواء فی الصیف بارداً و کان شدید الحر مع ما تقدمه

من حراره الربیع و رطوبته بعقب شتاء عدیم المطر فإن الصبیان و النساء و من کان مزاجه رطباً یکثر فیهم الموت لما یحدثه[1888] الصیف من قوه العفونه و غلیان الأخلاط، و الّذین یفلتون من الموت تعرض لهم حمی ربع، و یعقب ذلک الاستسقاء لأن الخلط العفن إذا احترق بسبب شده حراره الصیف صار مره سوداء فأحدث حمی الربع و حمی الربع، علی الأمر الأکثر تحدث ضعف الکبد و الطحال و السدد فیهما، و إذا کان ذلک [کذلک][1889] تبعه الاستسقاء.

و قال: أیضاً فی فصل آخر «متی کان الشتاء جنوبیاً دافیاً[1890] مطیراً و کان الربیع شمالیاً عدیم المطر فان النساء الحوامل فی الربیع یسقطن من أدنی سبب، و إن اتفق أن یلدن فی هذا الوقت کان المولدون ضعفاء سقیمی الأبدان طول حیاتهم.

فأما سائر الناس فیعرض لهم اختلاف الدم و رمد یابس و الکهول یعرض لهم

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 445

النزلات و السکته[1891] و الفالج».

أما قوله: «النساء یسقطن من أدنی سبب» فذلک لأن أبدان النساء رطبه و هنّ[1892] فی مثل هذا الوقت تزداد رطوبه و تخلخلًا، و إذا ورد علیها الربیع البارد الیابس نفذ البرد إلیها و صار إلی عمقها بسرعه فیتأدی ذلک إلی الاجنّه[1893] دفعه فیفزعهم[1894] بشده فیقتلهم، و اذا ولدوا فی مثل هذا الوقت و لقیهم البرد قتلهم لخروجهم من حراره الارحام دفعه إلی برد الهواء.

و لما کان الدماغ أیضاً فی مثل هذا الشتاء یمتلأ فضولًا ثم یرد علیه برد[1895] الربیع فبرده یمنعه من إنضاج الخلط فیصیر بلغماً و لحراره الشتاء یکون هذا البلغم مالحاً فإن انحدر[1896] هذا البلغم إلی العینین أحدث رمداً یابساً، و إن مال شی ء منه إلی الأمعاء أحدث سحجاً و اختلاف دم،

و إن مال منه شی ء إلی الصدر و الرئه أحدث نزلات، و إن انصب إلی بطون الدماغ أحدث السکته، و إن انصب إلی أحد شقی البدن أحدث فالجاً.

و قد استثنی أبقراط فی هذا الفصل فقال: «من کان مسکنه فی مدینه موضوعه بحذاء[1897] الشّمس و الریح، وضعاً جیداً و کان شربه ماء جیداً یکون فی مثل هذه السنه أقل مرضاً و أسلم، فأما من یکون مسکنه بمدینه وضعها تجاه الشّمس و الریح وضعاً ردیئاً و کان یشرب ماءً ردیئاً فان حاله یکون أردأ».

أما قوله: «وضعاً ردیئاً» فأراد به أن تکون منهبطه فی وهده، و أما الوضع الجید بأن تکون المدینه فی موضع مرتفع عند [قباله][1898] مهب الشمال.

و قال أبقراط: فی فصل آخر: «إذا کان الصیف قلیل المطر و کان الخریف شدید الحر مطیراً جنوبیاً عرض فی الشتاء صداع شدید و سعال و بحوحه و زکام

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 446

و عرض لبعض الناس السل».

و انّما قال: ذلک لأن الرؤوس تمتلئ فی مثل هذا الخریف الکثیر الحراره فضولًا لا سیما فیمن کان مزاجه رطبا، فاذا جاء برد الشتاء حقن تلک الفضول فی الدماغ فما احتقن منه فی الدماغ أحدث صداعاً و ما انصب منه إلی المنخرین أحدث زکاماً، و ما مال منه إلی قصبه الرئه و الصدر أحدث بحوحه و سعالًا، و من کان من الناس صدره ضیقاً و کان ینحدر من رأسه إلی صدره رطوبات کثیره عرض له فی مثل ذلک الوقت السل، و قد یحدث فی مثل هذا الشتاء الفالج، و ذلک إن برد الشتاء یسرع جداً إلی الرأس الّذی قد امتلأ و سخن[1899] فی الخریف.

و قال أبقراط أیضاً: «إذا کان الخریف شمالیاً یابساً کان

موافقاً لأصحاب الطبائع الرطبه بمنزله النساء و الصبیان، فأما الّذین یغلب علیهم المرار فیحدث رمد بهم یابس و حمیات حاده[1900] و وسواس سوداوی». و إنما قال: ذلک لأن من کان مزاجه حاراً رطباً فانّه ینتفع بمزاج الهواء البارد الیابس و لا یتولد فی بدنه فضول، لأن مزاجه قد اعتدل بهذا الهواء، و اذا جاء الشتاء ببرده فکشف الجلد لم یکن فی البدن فضول ردیئه یخاف منها إذا احتبست[1901] أن تولد مرضاً.

فأما الأبدان الغالب علیها المرار: فإن ألطف ما فیها قد تفشی و تحلل بحراره الصیف و یبس الخریف و یبقی الغلیظ، فإذا جاء الشتاء حقن هذا الفضل ببرده فما تصاعد منه إلی فوق نحو العینین أحدث رمداً یابساً، و ما صار منه نحو أغشیه الدماغ حدث عنه الوسواس السوداوی، و ما عفن منه إن کان حاراً أحدث حمیات حاره، و إن کان غلیظاً أحدث حمیات متطاوله.

و قال أیضاً أبقراط: فی فصل آخر: «قله المطر أصح للأبدان من کثرته [و أقل موتاً للابدان][1902].

و انّما قال: ذلک لأن کثره المطر مما یولد فضولًا رطبه فیسرع الیها العفن و یولد أمراضاً طویله، کالّذی قال أبقراط: بعد هذا الفصل «إن الأمراض التی تحدث عند کثره المطر فی أکثر الحالات حمیات طویله و استطلاق البطن و صرع و سکتات و ذبحه، و ذلک لأن الرطوبه المتولده فی البدن عن کثره المطر إذا عفنت احدثت حمیات، و لأن الرطوبه فی هذا الوقت تکون کثیره بارده بلغمیه تحتاج فی

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 447

النضج إلی مده طویله فتطول لذلک مده الحمیات، و لأن الدماغ من هذا الهواء[1903] یمتلئ فضولًا رطبه فما مال منها إلی بطون الدماغ أحدث الصرع و السکته، و ما

مال منها نحو الحلق أحدث الذبحه، و ما انصب إلی المعده و المعاء أحدث استطلاق البطن.

فأما قله المطر: فلأن الأبدان تمیل معه إلی الیبس، و الأخلاط المتولده فی مثل هذا الوقت تکون یابسه مراریه فهی لا یسرع الیها العفن و الفساد، و ما اجتمع منها فی البدن فانّه یتحلل بسرعه إلا أنه متی أسرف احتباس المطر و قوی الیبس علی الهواء ولد فی البدن اخلاطاً مراریه قویه الحده، و احدثت حمیات حاده [و غشیاً][1904] و غیر ذلک من الأمراض الحادثه عن الحراره و الیبس، و لذلک قال أبقراط: [فی کتاب الفصول][1905] «إذا احتبس المطر حدثت حمیات حاده، فإن کثر الاحتباس [فی السنه][1906] و حدث فی الهواء حال الیبس فینبغی أن یتوقع فی اکثر الحالات حدوث مثل هذه الأمراض و أشباهها».

و انّما قال: ذلک لما یحدثه یبس الهواء فی الأبدان من الأخلاط المراریه إلا أن ما حدث من الأمراض فی هذا الوقت لا یکون کثیراً لقله[1907] ما یتولد فی البدن من الأخلاط، و لأن العفن أیضاً لا یسرع الیها بسبب یبسها فلهذه الحال[1908] صار قله المطر أصح للأبدان من کثرته، لأن المطر یکثر عنه تولد الفضول الرطبه البلغمیه و یمتلئ منها الدماغ، فاعلم ذلک.

فهذا ما قاله أبقراط: فی الأمراض التی تحدث فی الفصول التی یکون فیها الهواء خارجاً عن اعتداله الطبیعی[1909].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 448

الباب السادس فیمن تعرض له الأمراض من کل فصل من فصول السنه و من یسلم منها[1910]

أقول: [إنه ینبغی أن تعلم][1911] أن هذه الأمراض و العلل التی ذکرنا أنها تحدث فی کلّ فصل من فصول السنه إذا کان لازماً لمزاجه الطبیعی أو کان خارجاً عنه لیس یحدث لجمیع الناس و لا یخص فصلًا دون فصل، بل قد یسلم منها بعض الناس.

و تحدث کلّها فی

جمیع أوقات السنه بقوم دون قوم و ذلک انه لیس السبب فیما یحدث[1912] للناس من العلل و الأمراض هو مزاج الهواء و حاله فقط، فانّه لو کان الأمر کذلک لکان سائر الناس سیمرضون المرض المخصوص بذلک الفصل، لکن ما یؤکلّ و یشرب و الریاضات و الاستحمام و غیر ذلک[1913] من التدبیر فان هذه إذا استعملت علی غیر ما ینبغی من التدبیر اجتمع لذلک فی البدن فضول ردیئه، فإذا هاج واحد منها فی أی وقت کان أحدث مرضاً.

و أیضاً فإن اختلاف الأبدان فی أمزجتها إذا کانت مشاکلّه لمزاج الهواء الخارج عن الاعتدال کان أحد الأسباب المعینه علی حدوث العلل و الأمراض فی

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 449

کلّ وقت من أوقات السنه، و ذلک أن أصحاب المزاج الحار تعرض لهم العلل فی الأوقات التی هواؤها حار أکثر مما یعرض لأصحاب المزاج البارد، و أصحاب المزاج الرطب یعرض لهم من العلل و الأمراض فی حال الهواء الرطب أکثر مما یعرض لأصحاب المزاج البارد الیابس، و کذلک الأمر فی أصحاب المزاج البارد [و المزاج الیابس][1914] و الأمزجه المرکبه فانّهم فی الأوقات التی تکون هواؤها مشاکل[1915] لمزاج أبدانهم [یعرض لهم فیها الأمراض أکثر مما یعرض لغیرهم و فی الأوقات التی هوائها مضاداً لمزاج أبدانهم][1916] فیکونون فیها أصح و أحسن حالًا.

و لذلک قال أبقراط: «إن کلّ واحد من الأمراض فحاله عند شی ء دون شی ء أمیل[1917] و أردأ، و أسنان[1918] ما عند أوقات من السنه و بلدان و أصناف من التدبیر» قال بعد ذلک «إن فی الربیع و أوائل الصیف تکون الصبیان و الّذین یتلونهم فی السن علی أفضل حالاتهم و أکمل الصحه، و فی [باقی][1919] الصیف و طرف من الخریف یکون

المشایخ أحسن حالًا، و فی باقی الخریف، و فی الشتاء یکون المتوسطون بینهما[1920] فی السن أحسن حالًا».

فأما قوله «فی الربیع و أول الصیف یکون الصبیان و الّذین یتلونهم فی السن أفضل حالًا» فلأن هذین الوقتین من السنه معتدلان، لأن أول الصیف مائل إلی الربیع و سن الصبیان و الفتیان معتدلا[1921] المزاج، و أوفق الأمزجه لهما المزاج المعتدل لأن حفظ صحه الأبدان المعتدله تکون بما یشاکلها و یلائمها و حفظ صحه الأبدان الخارجه عن الاعتدال تکون بما یضاد مزاجها.

و أما قوله فی «باقی الصیف و طرف من الخریف یکون المشایخ أحسن حالًا» فلأن هذین الوقتین حارّی المزاج و سن الشیخوخه بارد [رطب][1922] بمضاد لمزاج هذین الوقتین.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 450

و قوله «و فی باقی الخریف و فی الشتاء یکون المتوسطون فی بین هذین السنین أحسن حالًا» لأن مزاجهم بارد رطب مضاد لمزاج السن المتوسط بین سن الفتیان و سن المشایخ و هی[1923] سن المتناهین فی الشباب، [فأعلم ذلک إنشاء الله][1924].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 451

الباب السابع فی تغیر الهواء من قبل الکواکب

فاما الکواکب: التی عند طلوعها و غروبها یتغیر الهواء فی أوقات السنه فهی الثریا و الشعری و ذنب الدب الاکبر.

أما الثریا: فإذا طلعت ذکر أبقراط و جالینوس أنه ابتداء الصیف و هو وقت الحصاد، و طلوعها یکون [عند نزول الشّمس رأس الجوزاء[1925]] و ذلک عند ما تتباعد عنها الشّمس و تخرج عن شعاعها، و أما غروبها [فیکون عند نزول الشّمس رأس القوس][1926] فهو ابتداء الشتاء و وقت الزراعه، و یکون ذلک فی أول تشرین الثانی: و ذلک عند ما طلعت الشّمس غابت الثریا، و طلوعها یکون عند ابتداء الوقت الثانی من الصیف و یسمیه أبقراط وقت الفاکهه.

و أما

طلوع الشعری: فیکون فی عشرین یوماً من تموز و هو وسط الصیف و شده الحر.

و أما ذنب الدب الاکبر: فطلوعه عند ابتداء الخریف [و یکون ذلک فی الیوم العشرین من أیلول[1927]].

فأما تغیر الهواء بسبب قرب الکواکب و بعدها من الشّمس: فإن الشّمس إذا قربت الکواکب منها أسخنت الهواء و زادت فی حرارته، و ذلک أنه ینضاف إلی جرم الشّمس أجرام الکواکب فتزید فی مقدار ما تحدثه فی الهواء من السخونه،

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 452

لا سیما ما کان من[1928] الکواکب العظام من السیاره و الثابته مثل المشتری و الزهره و المریخ، و مثل[1929] التی هی فی العظم الأول و الثانی مثل کلّب الخیار[1930] و هی الشعری العبور و هی الیمانیه و الشعری الشامیه و قلب الأسد و قلب الثور و ما أشبهها من الکواکب القریبه من المنطقه.

و هذه الکواکب أیضاً إذا کانت منها جماعه بالنهار طالعه و لم تکن مع الشّمس فإنّها تسخن الهواء بحرکتها [علینا][1931] لأنها تنضاف إلی حرکه الشّمس علینا حرکه الکواکب المجتمعه، و إن کان الزمان صیفاً کان شدید الحر و إن کان شتاءً کان قلیل البرد.

و متی کانت الکواکب بعیده من الشّمس، و لم یکن شی ء من الکواکب العظام بالنهار علینا طالعاً کان الهواء بارداً، فإن کان الزمان[1932] صیفاً کان الهواء أقل حراره، و إن کان شتاء کان أکثر برداً، [فأعلم ذلک ان شاء الله][1933].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 453

الباب الثامن فی [تغیّر][1934] الهواء من قبل الریاح

اشاره

فأما تغیر الهواء من قبل الریاح: فهو علی ما أصف فأقول: إن الریاح بخار یابس ینحل من الارض و هذا البخار یکون مزاجه بحسب مزاج الارض المنحل منها البخار. و الأرض[1935] یختلف مزاجها بحسب الجهه التی منها هبوبها. وجهه

تغیر مزاج الارض من قبل ممر الشّمس علیها و بعدها منها.

و الجهات أربع

و هی: الجنوب، و الشمال، و المشرق، و المغرب.

فجهه الجنوب: هی الجهه التی عن یمین موضع مطلع الشّمس، إذا أنت اقبلت بوجهک نحو المشرق. و هذه الجهه حاره رطبه: أما حرارتها فلانحطاط الشّمس علیها عند بعدها من فلک أوجها، و أما رطوبتها فلما ینحل من البحر من البخار الرطب فیخالط [الحار][1936] الیابس إذا کان البحر الّذی فی هذه الجهه عظیماً، و لأن هذه الجهه أیضاً منخفضه. و الریح الهابه من هذه الجهه مزاجها حار رطب، و یقال لها الجنوب.

فأما جهه[1937] الشمال: و هی المقابله لجهه الجنوب و هی عن یسار مطلع الشّمس. و مزاج هذه الجهه بارد یابس و ذلک لبعد ممر الشّمس عن هذا الموضع و ذلک أن الشّمس تصیر إلی هذا الموضع إذا صارت إلی فلک أوجها، و هی أبعد ما

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 454

یکون من الارض. و الریح الهابه من هذه الجهه یقال لها: الشمال، و مزاجها بارد یابس.

و أما جهه المشرق: فهی الجهه التی تطلع منها الشّمس و هی معتدله المزاج، لأن الشّمس تطلع علیها و تفارقها فی کلّ یوم فلا تعمل فیها الحراره، و لأن الشّمس لیس تثبت فیها، و لا هی بالبروده لأن الشّمس لیست تفارقها زماناً طویلًا. و الریح الهابه من هذه الجهه یقال لها: الصبا، و هی معتدله المزاج إلا أنها تمیل قلیلًا إلی الحراره و الیبس.

و کذلک أیضاً جهه المغرب: معتدله المزاج کمزاج جهه المشرق الا أنها أمیل إلی البرد و الرطوبه، و لذلک[1938] الریح الهابه منها مزاجها کذلک و یقال لها: الدبور.

[فی الریاح الثمانیه]

فهذه صفه الریاح الاربع و هی کالاجناس و هی

الشمال و الجنوب و الصبا و الدبور، و هاهنا ثمان ریاح أُخر، و هی أنها تهب مما یلی کلّ واحد من هذه الأربعه الریاح[1939].

و ذلک أنه تهب من ناحیه الجنوب ریحان: أحداهما مما یلی المشرق و یقال لها: النعامی، و الأخری مما یلی المغرب و یقال لها الهیو[1940].

و یهب مما یلی الشمال ریحان: احداهما مما یلی المشرق و یقال لها [المقشع][1941] و الاخری مما یلی المغرب و یقال لها الجربیا[1942]. و کذلک[1943] یهب عن جنبتی المشرق ریحان و عن جنبتی المغرب ریحان.

أما الریحان الهابتان عن جنبی المشرق: فأحداهما مما یلی الجنوب و هو المطلع الشتوی و یقال لها الارنب[1944]، و الأخری مما یلی الشمال و هو المطلع الصیفی و یقال لها [المقشع][1945].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 455

فأما الریحان الهابتان عن جنبی المغرب: فإحداهما مما یلی الشمال و هو المغرب الصیفی و یقال لها المحو،[1946] و الاخری مما یلی الجنوب و هو المغرب الشتوی و یقال لها الحیزفون[1947].

فی مزاج الریاح

] فذلک جمله الریاح اثنی عشر، إلا أن الریح المشهوره المعروفه التی تهب کثیراً و هی کالأجناس أربعه، و هی الشمال و الجنوب و الصبا و الدبور و مزاج کلّ واحده من هذه علی ما وصفنا.

فأما الثمان ریاح الباقیه: فان مزاج کلّ ریح منها ناقص عن مزاج الناحیه الهابه من جانبها مائله قلیلًا إلی مزاج الناحیه المائله الیها و کلّ واحده من الریاح تغیر مزاج الهواء إلی مزاجها و تؤثر فی الأبدان تأثیراً خاصاً لا یؤثره غیرها.

فأما الشمال: فإنّها إذا هبت تقوی الأبدان و تصلبها و تصفی الأرواح و الأخلاط و تصحح الدماغ و تصفی الحواس و تلطفها و تقوی الحرکه و تزید فی الشّهوه [و شهوه الجماع][1948]

و تقوی الهضم و تمنع من انصباب المواد إلی الأعضاء، و ذلک انها تبرد ظاهر البدن و تعکس الحراره الغریزیه إلی[1949] داخل البدن فتجمعها و تقویها و تشد الأعضاء الباطنه و تصلح هذه الأمور، الا أنها تهیج السعال و وجع الصدر بتجفیفها آلات التنفس و تعقل البطن و تحبس البول و تحدث فی الأعین لذعاً و تضر بالأبدان البارده.

و أما الجنوب فإنّها [اذا هبت][1950] ترخی الأبدان و الأعصاب و تکدر الأخلاط و الحواس و الأرواح و تحدث لذلک ثقلًا فی السمع و غشاوه فی البصر و تورث الکسل و ترخی الحرکه و تهیج صداعاً و تحرک نوائب الصرع و تنقص من الشّهوه و تضعف الهضم، و ذلک لأن هذه الریح حاره رطبه فهی تملأ الدماغ فضولًا رطبه.

و هذه الأعراض التی قالها[1951] أبقراط تابعه لرطوبه الدماغ إذا کان اصل

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 456

الحواس و ضعف الشّهوه و قله الهضم [تابعه][1952] لانحدار المواد البلغمیه من الرأس إلی المعده.

و أما الصبا و الدبور: فالاعتدال مزاجهما تکون الأبدان فیهما معتدله متوسطه صحیحه.

و أما الریاح الباقیه: فان کلّ واحده منها تؤثر فی الأبدان تأثیراً قویاً[1953] مما تؤثر[1954] الریح التی تهب عن جانبها، فعلی هذه الجهه یکون تغیر الریاح لمزاج الهواء. [فأعلم ذلک ان شاء الله][1955].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 457

الباب التاسع فی تغیر الهواء من قبل [طبائع][1956] البلدان

اشاره

فأما تغیر الهواء بسبب اختلاف البلدان: فإن البلدان یتغیر فیها الهواء من قبل خمسه أسباب:

أحدها: النواحی.

و الثانی: ارتفاع البلدان و انخفاضها.

و الثالث: مجاوره الجبال.

و الرابع: مجاوره البحار.

الخامس: طبیعه تربه الارض.

فأما تغیر الهواء فی البلدان بحسب النواحی: فهو من أعظم الأسباب المغیره للهواء فی البلدان و أظهرها علی سائر الأسباب الآخر.

و النواحی علی ما ذکرنا أربعه: الشمال، و

الجنوب، و الصبا، و الدبور.

و البلدان منها [ما هی موضوعه فی الشمال، و منها][1957] ما هی موضوعه فی الجنوب، و منها ما هی موضوعه فی المشرق، و منها ما هی موضوعه فی المغرب.

فی البلدان الشمالیه

] فأما البلدان الموضوعه فی الشمال: فمزاج هوائها بارد یابس، و ما کان منها تحت القطب الشمالی الّذی علیه یدور الدبان و الفرقدان منهما بمنزله بلد الصقالبه

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 458

فهی اشد برداً و أزید یبساً، و ماؤها کذلک، و هواؤها صاف و أجسام أهلها صحیحه و ألوانهم حسنه حمر و أبدانهم لینه و هم أشداء أقویاء عراض الصدور دقاق السوق و ذلک لأن الحراره الغریزیه فیهم تهرب إلی باطن أبدانهم فتعرض و توسع صدورهم.

فأما دقه سوقهم: فلصعود الحراره الغریزیه إلی أعالی أبدانهم فلذلک صارت[1958] رؤوسهم و أبدانهم قویه و أعمارهم طویله و أخلاقهم وحشیه، و ذلک لغلبه المره الصفراء علیهم، و یقل حمل نسائهم و لکنهن لا یسقطن، و ذلک لبرد [الهواء][1959] و یبسه، و یلدن بصعوبه و شده لیبسهن، و بطونهن یابسه، و القی ء یسرع الیهم و یسهل علیهم، و شهوتهم للطعام قویه و هضمهم جید، و ذلک لدخول الحراره الغریزیه فیهم إلی قعر أبدانهم و لنقاء معدتهم[1960].

فأما الشراب: فشهوتهم له ضعیفه و ذلک لأنهم یکثرون من الاکلّ و لیس تکاد تجتمع کثره الآکلّ و کثره الشراب فی أحد الا[1961]، و یعرض لهم کثیراً انصداع العروق و انصداع الصفاق الممدود علی البطن، و ذلک أنها بسبب البرد تزداد یبساً و تلززاً فتنفطر.

و أکثر ما یعرض للرجال من العلل ذات الجنب و ذات الرئه و سائر الأمراض الحاده و نفث الدم من الصدر و الرئه و الرمد و الرعاف.

و أکثر

ما یعرض من هذه للشباب و لا سیما فی الصیف و ذلک لسخونه مزاجهم و سخونه الوقت. و أما حدوث ذات الجنب فبسبب یبس البطون و ارتفاع الحراره نحو الصدر. و أما نفث المده من الصدر فلما یعرض لآلات التنفس من الیبس عن برد الهواء. و أما الرمد فیحدث لمن کان سنه دون الثلاثین و یکون علیهم صعباً شدیداً

أما النساء: فیعرض لهن العقر و هو امتناع الحبل و درور[1962] الطمث و عسر

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 459

الولاده و قله اللبن و السل، و یعرض للصبیان قرو الماء.

فأما العقر: فیعرض لهن لأنهن لا ینقین من الطمث نقاءً جیداً لبرد میاههن و خشونتها و عسر تغیرها، و أما عسر الولاده فلبرد مزاجهن و یبسه. و أما قله اللبن:

فلأن اللبن یجمد و ینقص بسبب قرع بروده المیاه لهن. و أما السل: فیعرض لهن لشده عسر[1963] الولاده لهن و صعوبتها فتنصدع العروق التی فی الصدر و الرئه و یتبع ذلک السل. و أما قرو الماء: فیحدث فی الصبیان ما داموا صغاراً فاذا تمادوا فی السن تتفشی[1964] ذلک.

و قد یعرض لأهل هذه البلدان الصرع فی الندره و ذلک فی الأحداث، و إذا حدث کان عظیماً صعباً[1965]. فهذه حال سکان البلدان الموضوعه بناحیه الشمال.

فی البلدان الجنوبیه

] و أما البلدان الموضوعه بناحیه الجنوب: فان أحوال أهلها[1966] ضد أحوال سکان البلدان الموضوعه بناحیه الشمال، و ذلک لأن[1967] مزاجها حار رطب ردی ء الکیفیه کثیر العفن، و میاهها مالحه کدره [خاثره][1968] جاریه علی وجه الأرض، و ألوان أهلها سود و أجسادهم قحله یابسه و رءوسهم بطیه بلغمیه، و ینحدر من رؤوسهم إلی بطونهم بلغم کثیر فتنقص فیهم لذلک شهوتهم للطعام و الشراب و یضعف هضمهم، و

ذلک لبرد مزاجهم لأن الحراره الغریزیه تنحل من أبدانهم و البروده تهرب إلی داخل، فأبدانهم لذلک ضعیفه رخوه بلغمیه و الخمار یسرع الیهم من شرب الیسیر من الشراب، و ذلک لضعف رؤوسهم [و أبدانهم][1969] و ألوانهم متغیره سمجه هادئه ساکنه و أعمارهم قصیره و القروح العارضه فی أبدانهم عسره البرء بطیئه الاندمال لرطوبتها و سرعه العفن إلی الأخلاط التی فیها.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 460

و أکثر ما یعرض لهم من الأمراض للرجال اختلاف الدم و الذرب و الحمیات المعروفه بابقیالیس[1970] و الحمیات المتطاوله و الشتویه و الرمد الرطب الهادئ القصیر المده و البواسیر، و من جاوز منهم الخمسین فیعرض لهم الفالج.

و أما النساء: فیعرض لهن النزف و الإسقاط، و للصبیان الصرع و الربو.

فأما الأمراض التی تعرض لهم فی الندره فذات الجنب و ذات الرئه و الحمیات المحرقه، و لا تکاد تعرض هذه إلا للرجال الشباب منهم لحراره مزاجهم و رطوبته، و السبب الّذی له صارت هذه الأمراض لا تعرض لهم إلا فی الندره فهو للین بطونهم، و ذلک أن الفضول المتولده فیهم تخرج أولًا فأولًا فهذه صفه حال البلدان الموضوعه فی ناحیه الجنوب.

فی البلدان المشرقیه

] و أما البلدان الموضوعه فی ناحیه المشرق: فإن هواءها صاف یابس معتدل المزاج فی الحر و البرد علی مثال ما علیها مزاج الربیع.

فأما[1971] میاههم لذلک لینه صافیه عذبه مریه ما نزل منها من السماء و ما نبع من الأرض، لأن الشّمس تصفیها بطلوعها علیها بمقدار، و لیست مالحه لأن الشّمس لا یطول مکثها علیها [بمقدارٍ][1972] و لا هی غیر نضیجه لأن الشّمس لیست ببعیده منها، و ألوانهم [مشرقه][1973] مشربه بحمره و بیاض، و لحومهم کثیره، و أصواتهم صافیه، و أبدانهم صحیحه

قویه، و أمراضهم قلیله، و صورهم حسنه جمیله و أخلاقهم کریمه، و أعشابهم کثیره[1974]، و أشجارهم عظام، و الولاده فیهم کثیره و ذلک لأن الاعتدال فی الکیفیات سبب صلاح الأفعال و تمامها، و لا تکون بأهل هذه النواحی حده و لا غضب و لا نخوه[1975] لأنهم أهل سکون و دعه و خضوع و انّما یکون الغضب و الحده عند الخروج عن الاعتدال فی الحراره.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 461

فی البلدان المغربیه

] و أما البلدان الموضوعه فی جهه المغرب: فهواؤها یمیل عن الاعتدال إلی الحراره و الرطوبه غلیظ غیر صاف، و میاههم مائله إلی الکدوره و التغیر لأن شعاع الشّمس لا یقع علی هذه النواحی بالغدوات فینضج هواءهم و میاههم فلذلک یکثر أمراض أهلها[1976] و تکون ألوانهم متغیره و قوتهم ضعیفه، و السبب فی ذلک أن فی الصیف تلحقهم بالغدوات بروده الهواء و بالعشیات[1977] حراره الشّمس، فهواؤهم مختلف،[1978] علی مثال هواء الخریف فصوتهم لذلک أبح، و الأمراض کلّها تعرض لهم فی سائر أوقات السنه. فهذه صفه تغیر هواء البلدان من قبل النواحی.

فی البلدان الواقعه بین هذ النواحی

] و ینبغی أن تعلم أن ما کان من هذه البلدان موضوعاً فیما بین هذه النواحی فان مزاج[1979] الهواء فیه بحسب مزاج الناحیه التی هی أقرب الیه و یشترک فیه مزاج الناحیه الأخری بحسب مقدار البعد و القرب من احدی الناحیتین، و إن کان بعد البلد من کلّ واحد من الناحیتین بعداً سواء فمزاجه متوسط فیما بین المزاجین فاعلم ذلک، [إنشاء الله[1980]].

فی البلدان المنخفضه و المرتفعه

] و أما تغیر الهواء من قبل البلدان بسبب ارتفاعها و انخفاضها فهو علی ما أصف. فأقول: إن ما کان من البلدان عالیاً مرتفعاً: فإن هواءه یکون صافیاً نقیاً بارد المزاج و ذلک إن الریاح الشمالیه تهب من المواضع المرتفعه، و تکون میاههم لذلک صافیه عذبه، و اهلها لذلک حسان الألوان أقویاء أصحاء قلیلی الأمراض، و أجسامهم عظیمه، لأنهم یستنشقون هواءً صافیاً یأتیهم من المواضع العالیه المرتفعه فهم لذلک أصحاب لین و موده و سکون لا یصبرون علی الکدر و التعب.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 462

و أما البلدان الموضوعه فی المواضع المنخفضه الغائره: التی کأنها فی وهده أو بئر فان الأمطار فی الشتاء تغرقها لانحدارها علیها من المواضع العالیه المرتفعه، و فی الصیف یعطشون فیشربون المیاه المجتمعه فی الغدران و الحفر و النقائع[1981] و الاودیه القائمه التی لا تجری. و الریاح الشمالیه لا تهب علیهم کثیراً، و الجنوبیه الحاره تهب علیهم کثیراً، و میاههم أمیل إلی السخونه فتکثر عللهم و تضعف قواهم، و تکون أجسامهم قصیره عریضه کثیره اللحم غلاظ[1982] السوق، و شعورهم و ألوانهم سود لا یصبرون علی الکد و التعب لرخاوه أبدانهم، و ما کان من هذه البلدان فی مواضع لیست بحاره شدیده الحراره کانت ألوان أهلها شبیهه بألوان المستسقین.

فی البلدان المجاوره للجبال

] و أما تغیر الهواء فی البلدان بحسب مجاوره الجبال لها: فإن من البلدان ما تکون الجبال فیها[1983] مما یلی ناحیه الجنوب فتستر عنها الریاح الجنوبیه و تهب بها الریاح الشمالیه فیکون الهواء فیها بارداً یابسا، و یکون حال أهلها مشاکلّه لحال سکان البلدان الشمالیه.

و منها ما الجبل منها مما یلی[1984] ناحیه الشمال فیستر عنها الریاح الشمالیه و تهب بها الریاح الجنوبیه فیکون

الهواء فیها حاراً رطباً و یکون حال أهلها مشاکلّاً لحال الجنوبیه.

فی البلدان المجاوره للبحار

] و أما تغیر الهواء فی البلدان بحسب مجاوره البحار: لها فان من البلدان ما یجاورها البحر مما یلی جهه الشمال، فیرتفع بخار البحر فیخالط هواء الشمال فیؤدیه إلی ذلک [البلد][1985] فیغیر طبیعه الهواء إلی البرد و الرطوبه و الیبس.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 463

و کذلک أیضاً ربّما کان البحر مجاوراً للبلدان التی تلی الجنوب فیکون هواء ذلک البلد حاراً رطباً، و یکون حال أهله مشاکلّاً لحال أهل البلدان الجنوبیه.

فی تربه البلدان

] و أما تغیر الهواء فی البلدان بحسب تربتها: فإن من البلدان ما تربته و أرضه صخریه: فهواء ذلک البلد بارد یابس، و الدلیل علی ذلک أن عیون الماء الحجریه تکون أبرد من عیون الطین. و إن کانت تربه البلد جصیه جداً[1986] کان ذلک البلد حاراً یابساً، و تکون أبدان أهله جافه یابسه. و إن کانت تربه البلد طینیه کان هواؤه بارداً رطباً. و إن کانت تربه الارض حمئیه کان هواؤها حاراً رطباً.

فی وحده طبائع البلدان

] و قد ینبغی[1987] أن تعلم أن من البلدان ما تکون طبیعتها طبیعه واحده من هذه الطبائع التی ذکرنا، أنها تغیر الهواء فیکون طبیعه الهواء فیها طبیعه واحده فی سائر أوقات السنه، و تکون علامات أهلها مستویه و صورهم و أخلاقهم و ألوانهم واحده، من ذلک أن الترک و الصقالبه و الأحباش صوره کلّ واحد منهم صوره واحده [و ألوانهم][1988] و أخلاقهم واحده لا تتغیر.

و کذلک أیضاً صور أهل بلدان المشرق و ما هو منها علی نفس خط الاستواء أخلاقهم واحده أعنی انها اخلاق جمیله مستویه[1989] و ألوانهم معتدله، و ذلک لأن طبیعه المنی منهم طبیعه واحده فی سائر أوقات السنه، لاعتدال غذائهم.

فی اختلاف طبائع البلدان

] فمتی کانت طبیعه [طین][1990] بلد من البلدان مختلطه مع الطبائع التی ذکرناها و اجتمعت فیها طبیعتان أو ثلاثه من هذه الطبائع، و اختلفت الأزمان فیها، اختلفت

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 464

صور أهلها و أخلاقهم و ألوانهم و لم یتفق[1991] علی حال واحده، من ذلک أن[1992] الأرض إذا کانت جبلیه [و کانت][1993] مرتفعه کثیره المیاه اختلفت الازمنه فیها بحسب ارتفاعها، و بحسب تربتها و بحسب کثره الماء فیها، فتکون ابدانهم قویه صحیحه قلیله المرض، و ألوانهم حسنه لأنهم یستنشقون هواءً صافیاً و یشربون ماء جیداً، الا أن أخلاقهم تکون وحشیّه[1994] و یصبرون علی الشدائد و التعب لأن أرضهم جبلیه و الریاضه فیهم قویه متعبه، فهم لذلک شجعان ذو بأس و نجده و شده و صورهم مختلفه.

و متی کانت البلاد جرداء قحله و کانت مع ذلک منهبطه، فإنّها فی الشتاء تغرقها میاه الامطار و فی الصیف یحرقها حر الشّمس فتختلف لذلک طبیعه الهواء، فتکون ابدان أهلها صلبه دقاقاً قویه سریعه فی الاعمال، و

غضبهم شدید و صورهم وحشه و تعتادهم فی الربیع أمراض کثیره، لکثره ما یمطرون فی الشتاء، و یکون معهم لطف فی الصنائع لیبس التربه، و إذا کانت البلاد مهزوله رقیقه قلیله المیاه جرداء، و کان هواؤها غیر معتدل کانت صور أهلها وحشه و أخلاقهم جافیه و ألوان بعضهم إلی الشقره و بعضهم إلی السواد، و یکون فیهم نزق و غضب شدید.

و کذلک أیضاً متی کان البلد بعضه جبالًا و بعضه صحاری[1995] کان هواؤها شدید التغیر فی أوقات السنه، لأن الریح و الثلج یکثر فی جبالها فیدوم فیها البرد و یقل فیها الثلج فی صحاریها فتسیل منها السیول.

و علی هذا القیاس یجب أن تحمل الأمر فی هواء سائر البلاد المختلفه الطبائع بالنظر فی الزیاده و النقصان فانّه قد تختلف أحوال أهلها و صورهم و أمزجتهم و الأمراض العارضه لهم بحسب اختلاف البلد.

فینبغی للطبیب إذا دخل إلی مدینه من المدن أو إلی بلد من البلدان أن یتفقد جمیع ما ذکرناه من طبیعه البلد، و المیاه التی فیها، و الأغذیه التی یتغذی بها أهلها و یحسن القیاس[1996] لیقف علی ما یحتاج إلیه من تدبیر الاصحاء و معالجه

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 465

المرضی.

و متی أشکلّ علیه شی ء من ذلک فینبغی أن یسأل أهل ذلک البلد عما یجب أن یُسأل عنه سکانه و عن الأعراض التی تعرض لهم فی کلّ وقت ما هی.

فان کثیراً من البلدان تعرض لأهلها أمراض معروفه فی کلّ فصل، و یکون أکثر ما یعرض لهم من ذلک المرض و هو علیهم أقل خطراً من غیره من الأمراض، و إن کانت أمراضاً صعبه فان أبقراط یقول: «إن الأمراض البلدیه أقل خطراً من الأمراض الغریبه». و قد یجب

للطبیب أن لا یهمل أمر المسأله عن ذلک و عن سائر الأشیاء التی قد ذکرناها لیکون علاجه لهم علی صواب.

و فیما ذکرنا کفایه لمن أراد التعّرف علی مزاج الهواء فی کلّ بلد.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 466

الباب العاشر فی تغیر مزاج[1997] الهواء من قبل البخارات

و أما تغیر الهواء من قبل البخارات: فانّه متی کان التصرف و السکنی فی مواضع فیها آجام و نقائع و بقول و اشجار عفنه و القعود فی المغارات و البیوت العفنه و الأسراب و غیر ذلک مما یعفن الهواء و یفسده فإن اهل [تلک][1998] المواضع کثیروا الأمراض، و الحمیات العفنه تکثر فیهم، و تکون ألوانهم متغیره إلی الصفره و لا یستمرءون أغذیتهم جیداً لما یخالط میاههم من العفن، و یکون أهلها ضعفاء القوی و أعضاؤهم مسترخیه.

فهذه جمله القول عن الهواء إذا کان خارجا عن الاعتدال فی کیفیته[1999]، و قد علمته ان شاء الله[2000].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 467

الباب الحادی عشر فی صفه الهواء الوبائی[2001]

اشاره

فأما خروج الهواء عن الاعتدال: فی [جمله][2002] جوهره [و هو الوبائی][2003] فهو أن یستحیل فی جوهره و فی کیفیاته إلی الفساد و العفن، فیحدث فی الناس أمراض و أعراض ردیئه کثیره فی حال واحده.

و ذلک أنه یجتمع[2004] فی البدن کثیر من الأعراض الردیئه فی عله واحده بمنزله اختلاط الذهن و الاوجاع و العرق الکثیر و برد فی الاطراف و حراره فی الصدر و جفاف فی اللسان و بخر فی الفم و عطش و تمدد ما تحت الشراسف و قی ء مری و إسهال مری و ریاح و أبوال ردیئه بعضها مریه و بعضها سوداویه و بعضها رقیقه و فی بعضها أثفال[2005] قشاریه و سود و غیر ذلک من الأعراض الردیئه و تسمی هذه الأمراض الوافده.

و انّما سمیت أمراضاً وافده لأنها تعم کثیراً من الناس فی زمان واحد، و ذلک لأن السبب المحدث لها عام مشترک و هو الهواء لمحیط به إذا استحال و تغیر عن حاله. و استحاله [جوهر][2006] الهواء یکون [لسببین][2007].

احدهما: الموضع، أعنی البلد.

الثانی:

الوقت من أوقات السنه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 468

فی تغیر الهواء من قبل الوضع

] و أما تغیر جوهر الهواء من قبل الموضع فیکون ذلک:

إما من بخارات تحدث من کثره الثمار و البقول إذا عفنت فترتفع منها بخارات ردیئه تخالط الهواء، أو من بخارات ترتفع من الخنادق، أو من البحیرات، أو من الآجام، أو من اقذار المدن.

و اما من جیف[2008] و الموتی القتلی[2009] التی تکون فی البلد أو بالقرب منه، إما من حرب یقتل فیها کثیر من الناس، أو موتان[2010] البهائم إذا حدث فیهم[2011] الوباء فترتفع من تلک الجیف بخارات ردیئه فتخالط الهواء فیستحیل الهواء إلی جوهر البخار و کیفیته و یستنشقه الناس فتحدث[2012] فیهم الامراض الردیئه المهلکه کالموتان[2013] الّذی عرض لأهل ایثینه[2014] من البخارات العفنه [الردیئه][2015] التی صارت إلیهم من الموتی الّذین کانوا ببلاد الحبشه.

فی تغیر الهواء من قبل اوقات السنه

] و أما تغیر جمله جوهر الهواء من قبل أوقات السنه: فهو أن یتغیر الوقت من أوقات السنه عن طبیعته فیصیر الشتاء حاراً یابساً عدیم المطر، و یصیر الصیف مطیراً، و یکون الربیع بارداً یابساً بمنزله الخریف، و یکون الخریف حاراً رطباً فیحدث عند ذلک و الوباء و الموتان و الطواعین[2016] و الذبح و الجدری و الحمیات الحاده[2017] التی تتبعها الأعراض[2018] الردیئه و غیر ذلک من الأمراض القتاله.

و هذا السبب أعنی أوقات السنه أعظم الأسباب فی تغیر الهواء و استحالته عن جوهره، کالّذی عرض عن تغیر الهواء فی مدینه أقرابون إلی الحراره و الرطوبه و کثره الامطار فی الصیف کلّه فأحدثت الحمی علی ما ذکره أبقراط فی [المقاله

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 469

الثانیه من][2019] کتاب ابذیمیا، و قد ذکرناه فیما تقدم.

و کذلک کلّ فصل من فصول السنه إذا استحال عن حال طبیعته و لا سیما إذا استحال الهواء الصیفی إلی طبیعه الشتاء و

کثرت فیه الامطار وهبت فیه الجنابیب،[2020] فان الوباء یقع فی ذلک الموضع الّذی تغیر فیه الهواء عن حال طبیعته فیحدث فی الناس حمیات حاده[2021] ردیئه و طواعین و غیر ذلک من الأمراض الوبائیه.

حتی انه یحدث بالدواب أیضاً آفات و علل ردیئه مهلکه، و ذلک لاستحاله الأخلاط و الارواح فی أبدانهم و فسادها.

و ربّما وقع ذلک الفساد أیضاً فی النبات و الشجر حتی أنّک تری النبات یصفر لونه، و تری علی الشجر شیئاً شبیها بالدوشاب و شبیهاً بالغبار، و تری لون الثمر متغیراً و یفسد جوهره حتی انه قد تحدث لمن یأکلّ ذلک الثمر أمراض ردیئه إلا أنه قد ینبغی أن تعلم أن الأمراض [الردیئه][2022] الوبائیه لیست تعرض للناس من فساد الهواء فقط، لکن إنما تعرض [أولًا][2023] فی أکثر ذلک لمن کان فی بدنه أخلاط ردیئه فاسده قد اجتمعت و استعدت لقبول ما یفعله الهواء و یؤثره فیها، و ذلک أن الهواء الردی ء إذا استنشقه الإنسان و ورد إلی البدن استحالت الأرواح و الأخلاط التی کانت مستعده[2024] فیه إلی طبیعه ذلک الهواء بسهوله، للمشاکلّه التی بینهما فی الردائه فحینئذ تحدث الأمراض الردیئه المهلکه.

فاما[2025] الأبدان التی لا فضول فیها و هی الأبدان التی یعنی[2026] أصحابها حفظ صحتهم علی ما یجب تکون سلیمه من الأمراض الردیئه التی ذکرنا.

و کذلک الأبدان التی مزاجها مضاد لمزاج الهواء لا یعرض لها شی ء [من الاعراض الردئه، و مع ما انه لا یعرض لها شیئ][2027] من ذلک فإنّها تصیر أحسن

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 470

حالًا، و ذلک لأن مزاجها یغلب مزاج الهواء الردی ء فی ذلک الوقت و یکسر عادیته، و لو لا أن ذلک کذلک لکان جمیع الناس یمرضون و یهلکون فی زمان

الوباء، و قد قال جالینوس: فی کتابه فی[2028] الحمیات: «لیس یمکن أن یعمل فی البدن شیئاً[2029] من الأسباب دون أن یکون البدن مستعداً لقبول ما تؤثر فیه تلک الأسباب، و لو لا ذلک لکان کلّ من أطال اللبث فی الشّمس الصیفیه أو تعب فضل تعب أو غضب کان یحم و لکان الناس جمیعاً فی الموتان یموتون» إلا أن أوکد الأسباب فی حدوث الأمراض إنما هو استعداد الأبدان لقبول الآفات[2030].

و کان أبقراط یسمی الأمراض العامیه الحادثه من قبل رداءه الهواء الأمراض الوافده.

و أما علی التفصیل: فانّه کان یسمی ما کان مهلکاً الموتان، و ما منها[2031] کان سلیماً الأمراض الوافده، و ما کان من هذه الأمراض یخص بلداً دون بلد سمیت الأمراض البلدیه، [فاعلم ذلک][2032].

فهذا ما کان ینبغی من أن نذکره من صفه حال الهواء الوبائی، و هو آخر الکلّام فی الهواء الوبائی، [فأعلم ذلک ان شاء الله][2033].[2034]

کامل الصناعه الطبیه ؛ ج 1 ؛ ص470

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 471

الباب الثانی عشر فی صفه أصناف[2035] الریاضه و ما یفعله کلّ صنف منها فی البدن

اشاره

و إذ قد بینا القسم الأول من اقسام الأمور التی لیست بطبیعیه و هو النظر فی امر الهواء المحیط بأبداننا فنحن نأخذ الآن فی القسم الثانی و هو النظر فی امر الحرکه و السکون و نحن نبتدئ الآن بالکلّام فی الحرکه. فأقول إن الحرکه جنسان:

منها: جنس حرکات النفس، و یقال لها الأعراض النفسانیه. و نحن نذکر هذه فیما نستأنف. و منها حرکات البدن و یقال لها الریاضه فنقول:

فی حرکات الابدان

] إن حرکات البدن، منها معتدله، و منها زائده عن[2036] الاعتدال.

فی الحرکه المعتدله و الزائده عن الاعتدال

] و الحرکه المعتدله تسخن البدن باعتدال.

و إن زادت علی الاعتدال زیاده متوسطه أو قلیله أسخنت البدن و زادت فی حرارته و علی حسب مقدار الزیاده فی الحرکه[2037] تکون زیادتها فی حراره البدن.

و قد تجففه[2038] أیضاً لما تحلل منه من الرطوبه، و إن أفرطت الحرکه حتی تخرج عن مقدار الحاجه بردت البدن بکثره ما یتحلل منه من الحراره الغریزیه[2039]،

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 472

و قد تبرد حرکه البدن و ترطبه علی وجه آخر، و ذلک أنه متی کان فی العروق أو فی غیرها من الأعضاء التی لیس لها خطر من البلغم مقدار کثیر فإن الحرکه إذا کثرت أذابت ذلک الفضل المجتمع الجامد فیجری و یسیل إلی بعض الأعضاء الشریفه عند ما یضعف ذلک العضو فیبرده و یبرد معه جمیع البدن و یرطبه [فأعلم ذلک][2040].

و الحاجه کانت إلی الحرکه و هی الریاضه فلثلاث منافع[2041]:

إحداها: تنبیه الحراره الغریزیه التی فی البدن و نموها و الزیاده فیها لیقوی بذلک علی جذب الغذاء و سرعه انهضامه و قبول الأعضاء له و تلطیف فضول البدن.

و الثانیه: لتحلیل فضول البدن و تنقیه المنافذ و توسیع المسام.

و الثالثه: لصلابه أعضاء البدن و تقویتها بمحاکتها بعضها لبعض لتقوی بذلک علی افعالها و تبعد به عن قبول الآفات.

فی أصناف حرکات البدن

] و أصناف حرکات البدن صنفان: منها: عامیه، و منها: خاصیه.

فی الحرکه العامیه

] فأما العامیه فهی من طریق ما یستعمل بقصد أول الأعمال بطریق[2042] العرض ریاضه، و هذه الحرکه منها ما تکون قویه بمنزله الحمل الثقیل مع المشی و بمنزله الحفر و البناء و الضرب بالمطارق الکبار و ما أشبه ذلک من الأعمال المتعبه، و منها ما لیست بالقویه بمنزله التجارات و الأخذ و العطاء و الذهاب و المجی ء و المطالبات و المنازعات و بمنزله الصنائع الخفیفه مثل الخیاطه و النساجه و الخرز و الکتابه و التزاویق فإن هذه أیضاً تتحرک فیها عامه أعضاء البدن.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 473

فی الحرکه الخاصه

] فأما[2043] الحرکه الخاصیه: فهی الحرکه الریاضیه التی یأمر باستعمالها المتطببون و الحرکه الریاضیه صنفان:

فمنها: ما یتحرکها الانسان بنفسه، و حدُّها أن یصیر النفس سریعاً،

و منها: ما یحرکها له غیره.

فأما الحرکه التی یتحرکها الإنسان بنفسه

اشاره

فمنها ما تتحرک فیها جمیع أعضائه: بمنزله الصراع و العدو فی المیدان و اللعب بالکره الکبیره و الصغیره و الرکوب [و الصعود][2044] و القعود فی المراجیح و المباطشه. و منها ما یتحرک فیه بعض الأعضاء دون بعض[2045].

[اما فی الیدین: منزله شیل الحجر و الأعمده][2046] و الشباک و التصفیق و تحریک أوتار العیدان و الضرب بالطبل.

و أما فی الرجلین: فبمنزله استعمال الطفر و المشی الّذی یستعمل فیه سعه الخطا من غیر تحریک [الیدین][2047] أو القعود علی[2048] المواضع المرتفعه و تحریک الرجلین.

و أما فی الصدر و الظهر: فمنزله الانحناء و الاستلقاء و بسط القامه إذا استعمل مراراً کثیره، و منها ما یکون فی آلات التنفس و الصدر[2049] بمنزله الصیاح الشدید و القراءه و استعمال فنون الالحان و غیر ذلک مما یروض الإنسان به نفسه و یحرک أعضاءه.

فأما الریاضه التی یحرکها الإنسان غیره.

فهی الدلک بالأیدی و المنادیل، اما فی سائر أعضاء البدن، و إما فی واحد من

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 474

الأعضاء الآلیه[2050]، و خاصیه الدلک بالایدی المعتدله و بالمنادیل فی البدن کلّه إذا کان معتدلًا انتفع من استخصاف[2051] البدن و من الإعیاء و التکسیر و الحکه و تقویه الشّهوه و ینفع أکثر الآثار العارضه فی الجلد کالبهق و الکلّف.

و أفعال کلّ واحد من أصناف الحرکات و الدلک فی البدن تختلف من ثلاثه وجوه:

أحدها: من کیفیه الحرکه.

و الثانی: من کمیتها.

و الثالث: من سرعتها و إبطائها.

فی کیفیه الحرکه

] أما اختلاف ما تفعله الحرکه فی البدن من قبل الکیفیه: فهو أن تکون الحرکه اما قویه شدیده، و إما ضعیفه و إما معتدله.

فی الحرکه القویه

] و الحرکه القویه إما أن تکون فی طبعها قویه: بمنزله[2052] الحمل و الحفر و الصراع الشدید و حمل الأعمده و الحجر و الملاکزه الشدیده و الرکوب و الإحضار[2053] و العدو.

و إما أن تستعمل سائر الحرکات بقوه و شده: بمنزله الضرب بالطبل فانّه یمکن أن یکون بقوه و یمکن أن یکون بضعف [و مثل الدلک فأنه یمکن أن یدلک البدن بقوه و شده و یمکن أن یدلک بعضف][2054].

و کذلک الحرکه الضعیفه، فإن من الحرکات[2055] ما هی فی طبعها ضعیفه بمنزله الرکوب من غیر رکض، و القعود فی المراجیح و الذهاب و المجی ء

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 475

و تحریک أوتار العیدان و الکتابه و القراءه و ما شاکلّ ذلک. و منها ما یستعمل بضعف [و بقوه][2056] بمنزله المشی فانّه یمکن أن یکون قلیلًا قلیلًا، و یمکن أن یکون بعدو و إحضار، و مثل الدلک الّذی یکون بضعف و یکون بقوه.

و کذلک أیضاً الحرکات المعتدله: منها ما یکون فی طبعها[2057] معتدله بمنزله الرکوب باعتدال و اللعب بالصوالجه و الکره و الطبطاب و الرقص و المشی السریع، و منها ما یستعمل باعتدال مثل التصفیق باعتدال و ضرب الطبل و التصویت باعتدال [و الخطو باعتدال و استعمال الدلک باعتدال][2058] و غیر ذلک مما أشبهه مما یمکن فیه أن یستعمل بضعف، و یستعمل بقوه و الحرکات القویه [مما][2059] تسخن البدن و تجففه و تصلبه و تکسبه قوه و من الدلک الدلک[2060] الصلب بمنزله الحرکه القویه و أنها تقوی البدن و تصلبه و تضمره و تشدده.

و حد

الحرکه[2061] القویه هو أن یتنفس[2062] فیها الإنسان تنفساً متواتراً عظیماً و یجری من بدنه من العرق مقداراً کثیراً، و من الدلک الدلک القوی الصلب[2063]، وحده أن یضمر البدن بعد الانتفاخ و یصلب بعد اللین، فأما الحرکات الضعیفه فإنّها تسخن البدن إسخاناً ضعیفاً و لا تجففه و من الدلک اللین الّذی تربو معه الأعضاء و تنتفخ بعض الانتفاخ و أن تبتدئ فیه الأعضاء تحمر.

فی الحرکات المعتدله

] و أما الحرکات المعتدله فی الضعف و القوه فإنّها تسخن البدن و تجففه و تصلبه باعتدال. و حدُّها أن یکون النفس یبتدئ فی السرعه و العظم و العرق یبتدئ أن یخرج من مسام البدن، و فی الدلک أن یدلّک البدن دلکاً معتدلًا حتی ینتفخ انتفاخا کثیراً و یحمر و یبتدئ أن ینحل و یضمر و تحمر معه جمیع الأعضاء المدلوکه، فعلی هذا المثال تختلف أفعال[2064] الحرکه فی البدن من قبل الکیفیه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 476

فی کمیه الحرکه

] و أما اختلاف الحرکه من قِبِل[2065] الکمیه: و هو إما أن تکون کثیره، فتفعل ما تفعله الحرکه القویه، و إما أن تکون قلیله فتفعل ما تفعله الحرکه الضعیفه، و إما معتدله فی القله و الکثره فتفعل ما تفعله الحرکه المعتدله فی القوه و الضعف.

و کذلک الدلک: إما أن یکون کثیراً، و إما قلیلًا و إما متوسطاً.

فیکون علی مثال ما تفعله الحرکه التی هی کذلک[2066] و إذا ترکبت هذه الثلاثه أصناف التی فی کیفیه الحرکه مع الثلاثه التی فی کمیتها حدث عنها تسع تراکیب علی هذا المثال.

إذا[2067] اتفقت الحرکه القویه مع الکثیره الدائمه و کان فعلها فی الاسخان و التخفیف بإفراط حتی تحل القوه و تضعف الحراره الغریزیه و تبرد البدن.

[و إن اتفق أن تکون الحرکه القویه مع الحرکه القلیله اسخنت البدن و جففته باعتدال. و إن اتفق أن تکون الحرکه القویه مع اعتدال بین الکثره و القله اسخنت البدن و جففته من غیر أن تحل القوه. و کذلک أیضا إن اتفق أن تکون الحرکه الضعیفه مع الحرکه الکثیره فعلت ما تفعله الحرکه القویه. و إن اتفق أن تکون الحرکه الضعیفه مع الحرکه الیسیره فعلت فی البدن دون

ما تفعله الحرکه الضعیفه.

و إن اتفق أن تکون الحرکه المعتدله فی الضعف و القوه مع الحرکه الیسره فعلت ما تفعله الحرکه الضعیفه، و إن اتفق أن تکون الحرکه المعتدله فی الحرکه الدائمه فعلت ما تفعله الحرکه القویه. و إن اتفق أن تکون الحرکه المعتدله مع الحرکه القلیله أحدثت ما تحدثه الحرکه الضعیفه. و متی کانت الحرکه المعتدله فی القوه و الضعف مع المعتدله فی الکثره و القله فعلت ما تفعله الحرکه المعتدله][2068].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 477

فی سرعه الحرکه و إبطائها

] فأما اختلاف الحرکه من قبل السرعه و الإبطاء: فهو أنه متی کانت الحرکه سریعه متواتره کان فعلها فی البدن بمنزله ما تفعله الحرکه القویه، و متی کانت بطیئه فعلت ما تفعله الحرکه الضعیفه، و متی کانت معتدله فعلت ما فعلته الحرکه المعتدله فی[2069] القوه و الضعف.

فإن اتفق أن تترکب هذه الثلاثه الاجناس مع التسعه المتقدمه حدث عنها سته عشر[2070] ترکیباً علی هذا المثال:

فإن [ترکبت][2071] الحرکه القویه مع [الحرکه][2072] الکثیره السریعه حدث عنها الإفراط فیما تفعله الحرکه القویه حتی تحل القوه و الحراره الغریزیه و تضعفها جداً و تبرد البدن.

و إن ترکبت الحرکه القویه[2073] مع الحرکه القلیله و البطیئه حدث عن ذلک فی البدن مثل ما تفعله الحرکه المعتدله.

و إن ترکبت الحرکه القویه مع الحرکه المعتدله فی السرعه و الإبطاء، و المعتدله فی الکثره و القله فعلت ما تفعله الحرکه القویه و إن ترکبت الحرکه الضعیفه مع الحرکه الکثیره و الحرکه السریعه فعلت ما تفعله الحرکه القویه.

و إن ترکبت الحرکه الضعیفه مع الحرکه القلیله، و الحرکه البطیئه فعلت فی البدن دون ما تفعله الحرکه الضعیفه جداً.

و إن ترکبت الحرکه الضعیفه مع الحرکه المعتدله فی الکثره و القله، و

المعتدله فی السرعه و الإبطاء فعلت ما تفعله الحرکه الضعیفه باعتدال.

و إن ترکبت الحرکه المعتدله فی القوه الضعف مع الحرکه السریعه و الکثیره

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 478

فعلت ما تفعله الحرکه القویه جداً.

و إن ترکبت الحرکه المعتدله فی القوه و الضعف مع الحرکه القلیله و الحرکه البطیئه فعلت ما تفعله الحرکه التی هی دون المعتدله و فوق الضعیفه.

و إن ترکبت الثلاث الحرکات المعتدله بعضها مع بعض فعلت ما تفعله الحرکه المعتدله. و کذلک الحال فی أمر الدلک.

فی أفعال الدلک

] [فان أفعال الدلک تختلف][2074] فی ثلاثه وجوه:

أحدها: من الکیفیه.

و الثانی: من الکمیه.

و الثالث: من السرعه و الابطاء.

و ذلک أن الدلک الصلب بمنزله الحرکه القویه و هو یشد البدن المسترخی و یصلبه و یضمره و یمنع ما یتحلل منه.

و الدلک اللین بمنزله الحرکه الضعیفه، و هو یرخی البدن الصلب و یلینه و یفتح مسامه و ینفخه بعض النفخه و یزید فی لحمه.

و الدلک المعتدل بین الصلابه و اللین بمنزله الحرکه المعتدله بین القوه و الضعف و هو یصلب البدن و یقویه و یربیه و یزید فی لحمه.

و أما الدلک الکثیر: فانّه یجفف البدن و ینقص منه، و الدلک القلیل یفعل ما یفعله الدلک اللین، و الدلک المعتدل فی الکثره و القله یفعل ما یفعله الدلک المعتدل بین الصلابه و اللین، و کذلک الدلک السریع و البطی ء و المعتدل یفعل ما یفعله الصلب و اللین و المعتدل.

و کذلک قد یترکب هذا الدلک مع الدلک السریع[2075] و البطی ء و الکثیر و القلیل علی مثال ما تترکب الحرکه فتفعل فی البدن کأفعالها إذا ترکبت.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 479

فی اختلاف الحرکه من قبل الصنعه

] و قد تختلف الحرکه فی البدن من وجه آخر، و هو اختلاف الماده[2076] التی یستعملها الصناع، و هو أن یکون الإنسان حداداً أو وقاداً أو صائغاً، فان هذه الصناعات تسخن و تجفف البدن، أو یکون قیماً فی حمام فیسخن البدن و یرطبه، أو یکون صیاداً للسمک أو ملاحاً فیبرد البدن و یرطبه، أو یکون صیاداً للطیر [و الوحش][2077] فی البراری، أو فلاحاً فیبرد البدن و یجففه.

و قد ینبغی أن یستعمل جوده التمییز فیما تحدثه کلّ واحده من هذه الصنائع إذا ترکبت مع کلّ واحد من أنواع الحرکات إذ

کنت قد شرحت لک ما یحدثه کلّ واحد منها علی الانفراد فعلی هذا القیاس یکون فعل الحرکه فی البدن.

فی السکون و الدعه

] فأما السکون و الدعه: فهو نوع واحد و الّذی یحدثه فی البدن البروده[2078] و الرطوبه و کثره البلغم و قله تحلل الفضول.

و قد یسخن البدن السکون و الراحه[2079] علی وجه آخر، و ذلک إن من کان الغالب علی بدنه سوء المزاج الحار حتی یکون ما یتحلل منه بخاراً حاراً دخانیاً، و کانت حرکته باعتدال تحلل بها ذلک الفضل الحار بسهوله، و إن استعمل الخفض [و الدعه][2080] و السکون الدائم احتقن ذلک البخار الحار الّذی کان یتحلل من البدن و اجتمع فأخذت[2081] حراره من جنس الحمی لا سیما إن کان الهواء المحیط بارداً فاعلم ذلک.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 480

الباب الثالث عشر فی صفه فعل[2082] الاستحمام فی البدن

اشاره

[فانه قد[2083]] یجب علی من أراد ترتیب استعمال الأمور التی لیست بطبیعیه أن یذکر من بعد أمر الحرکه ما یفعله الاستحمام فی البدن[2084]، و إن کان داخلًا فی باب الاستفراغات.

و الاستحمام إنما یستعمله الأصحاء بعد الریاضه لاستفراغ ما لم یتحلل جیداً بالحرکه و لیرطب ما أحدثته الحرکه من الیبس و تنظیف[2085] الأوساخ الحادثه عن البخارات الخارجه عن البدن و عن الغبار الواقع علیه بعد الریاضه.

فی اجود اوقات الاستحمام للاصحاء

] و أجود أوقات الاستحمام للاصحاء لحفظ صحتهم بعد الریاضه، و قبل الغذاء، و ذلک لأن الاستحمام قبل الریاضه ینفذ فضول الغذاء[2086] و هی غیر منهضمه[2087] و تذوب الفضول المستعده للخروج من المسام فتنصب إلی بعض الأعضاء فیحدث فیه مرض، و لذلک لا ینبغی أن یستحم الإنسان من بعد الغذاء، لأنه یملأ الرأس فضولًا و یحدر الغذاء غیر منهضم فیحدث فی مجاری الغذاء سدداً، و علی طول المده إذا أدمن علی ذلک تولد منه الاستسقاء، و الّذین یتخلصون من مثل هذه الاعلال و یوافقهم الاستحمام قبل الریاضه أو بعد الغذاء

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 481

هم أصحاب الأبدان المتخلخله الواسعه المسام، لأن الفضول تنحل من أبدان هؤلاء کثیراً بسهوله، و هم لا یصبرون علی استعمال الریاضه و الاستحمام، لأنه یحدث لهم ضعفاً، و کثیر منهم یحدث لهم غشی إذا دخلوا الحمام قبل الغذاء فیحتاجون أن یغتذوا قبل ذلک بالیسیر من غذاء محمود، و أما غیر هؤلاء فینبغی أن یجتنب الاستحمام بعد الغذاء.

و أما استعمال الحمام بعد الریاضه و قبل الغذاء فی الأصحاء فمنافعه کثیره و هو أنه یرطب البدن و الأعضاء و یقوی الحراره الغریزیه و یجود الهضم و یذهب بالإعیاء[2088] و یفتح المسام و یستفرغ الفضول و یسکن الأوجاع

و یحلل الریاح.

فی منافع الحمام للمرضی

] و أما المرضی: فیستعملون الاستحمام بحسب الحاجه الداعیه الی استعماله[2089] و هو إما أن یستفرغ، و إما أن یسخن المزاج، و إما لیبرده، و إما لیرطبه، و إما لیجففه.

و قد ینفع مع ذلک من الحکه و الجرب بما یستفرغ الفضل من الجلد و یلین الاعصاب[2090] المتشنجه بالترطیب[2091] و التحلیل، و ینضج النزلات و الزکام بالتسخین و التحلیل، و یسهل عسر مجی ء البول إذا کان من بروده، و ینفع من القولنج و غیر ذلک من الأمراض، و یقطع الاسهال الدوائی و غیر ذلک مما سنذکره عند ذکرنا تدبیر الأمراض التی یحتاج فیها إلی الاستحمام.

قد[2092] قال جالینوس: «إن الاستفراغ الّذی یکون بالریاضه و الاستحمام إنما یکون لخلط لطیف، و قد صار إلی ناحیه الجلد و هو مستعد للخروج. و أما الأخلاط و الکیموسات الغلیظه فلا یمکن استفراغها بالریاضه و الاستحمام بل یضر بها غایه الضرر متی لم تکن قد نضجت و لطفت».

و الحمام یغیر البدن من قبل ثلاثه أشیاء[2093]:

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 482

احدها: من قبل هوائه.

و الثانی: من قبل الماء المنطول علی البدن.

و الثالث: من قبل کیفیه استعماله.

الاؤل: فی هواء الحمام

] فأما هواء الحمام فثلاثه أصناف:

أحدها: هواء البیت الأول و هو فاتر (1) لا یؤثر فی البدن شیئاً من الحراره.

و الثانی: هواء البیت الثانی و هو متوسط فی الحراره یسخن البدن بعض الاسخان و یحلل بعض التحلیل.

و الثالث: هواء البیت الثالث و حرارته حراره قویه و هو یسخن البدن إسخاناً قویاً و یحلل تحلیلًا کثیراً و یستفرغ الفضول من البدن، و قد یختلف فعل الاستحمام بهواء هذا البیت فی البدن من قبل وجهین

أحدهما: بالطبع، و الثانی: بالعرض.

[الأول] أما ما یفعله بالطبع: فانّه متی کان المکث فی الحمام

زماناً یسیراً یکون ما یستفرغ من العرق مقداراً یسیراً أسخن البدن و رطبه، و ذلک لأن الرطوبه التی فی باطن البدن إذا جذبها هواء الحمام إلی ظاهر البدن و لم تستفرغ استفراغاً جیداً رطبت الأعضاء الظاهره و ما قرب منها و وسع المسام و سوّی ما کان فی الأعضاء من الاختلاف.

و متی کان المکث فیه زماناً طویلًا حتی یخرج من العرق مقداراً کثیراً فانّه یسخن البدن و یجففه، أما إسخانه فبسبب الهواء الحار، و أما تجفیفه فبسبب کثره استفراغ الرطوبات بالعرق.

و متی کان المکث فیه طویلًا (2) یفرط فی استفراغ العرق برد البدن و جففه، و ذلک أنه یحلل الحراره الغریزیه و یستفرغ رطوبات البدن بقوه، فیسقط من أجل ذلک القوه [الحیوانیه][2094] و یحدث غشیاً.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 483

فإن زاد ذلک فنیت رطوبه البدن و طفئت الحراره الغریزیه و هلک الإنسان.

[الثانی] فأما ما یفعله هواء الحمام بالعرض: فانّه متی کانت فی البدن أخلاط حاره و مراریه[2095] نضیجه فانّه یبرد البدن باستفراغه ذلک الخلط المراری بمنزله ما یکون ذلک فی حمیات الغب الخالصه.

و قد یبرد البدن بطریق العرض من وجه آخر، و هو أنه متی کان البدن مملوءاً من الأخلاط النیه[2096] ذابت تلک الأخلاط بهواء الحمام و انصبت إلی بعض الأعضاء و أحدثت فیه سدداً، فیبرد ذلک العضو[2097] من أجل امتناع الهواء من الوصول إلیه[2098].

و ربّما کانت فی بعض الأعضاء أخلاط مراریه فذابت تلک الأخلاط و انصبت من عضو إلی عضو إلی أن تصل إلی المعده فیحدث عن ذلک الغشی.

و ربّما کانت فی بعض الأعضاء أخلاط ردیئه، فذوبها الحمام و انصبت فخالطت الأخلاط الجیده فأفسدتها و زادت فی مقدار الخلط الردی ء، و لذلک لا ینبغی

لأصحاب الأبدان الممتلئه أن یستعملوا الاستحمام قبل أن یستفرغوا أبدانهم و ینضجوا تلک الأخلاط، و لذلک [ما][2099] منعوا أصحاب الأورام و أصحاب الحمیات و الأرماد فی أول الامر-/ أعنی قبل النضج من استعمال الحمام.

الثانی: فی ماء الحمام
اشاره

] و أما ما یفعله الاستحمام بالماء فی البدن: فإن الاستحمام إما أن یکون بالماء العذب، و إما بغیر العذب.

و الاستحمام بالماء العذب [یکون][2100] إما بالحار، و إما بالبارد.

فی الاستحمام بالماء الحار القلیل الحراره

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 484

فأما الاستحمام بالماء الحار إذا کانت حرارته لیست بالقویه: فانّه یسخن و یرطب و یفتح المسام، و قد یبرد بالعرض لما یستفرغ من الحراره الغریزیه و الخلط المراری، و فیه فضائل کثیره.

ذکرها أبقراط فی کتاب الفصول فقال:[2101] «أنه یحلل و یسکن الأوجاع و یستفرغ الفضول و یکسب الأعضاء رطوبه طیبه و ینضج الأخلاط و یلین الجلد و ما قرب منه من الأعضاء و یرققه و یحلل الریاح المختنقه فی الأعضاء و یجلب النوم و یکسر عادیه النافض و التشنج و التمدد و یحلل الثقل و الوجع العارض فی الرأس و یشفی من الاحتراق فی البدن و الرأس العارض[2102] من حر الشّمس، و ینفع من کسر العظام لا سیما المعراه من اللحم و ینفع الرجال و النساء و سائر الأسنان». فهذا ما ذکره أبقراط.

و إذا استعمل الماء الحار العذب قبل الغذاء و بعد استمرائه، رطب البدن و حلل الفضول و أحدر بقایا الغذاء عن المعده و الأمعاء و قوّی الحراره الغریزیه.

و إن استعمل بعد تناول غذاء یسیر، رطب البدن رطوبه صالحه و أخصبه و أسمنه.

فی الاستحمام بالماء الشدید الحراره

] فإن کان الماء شدید الحراره: کان إسخانه للبدن قویاً و ترطیبه یسیراً، و متی کانت حرارته یسیره کان إسخانه للبدن یسیراً و ترطیبه له کثیراً، و إن استعمل بعد تناول الغذاء لم یستمرئ ولّد[2103] فی البدن بلغماً و رطوبه و فضولًا غلیظه و سدداً فی المجاری، و ذلک أن الطعام ینحدر من المعده إلی الکبد و إلی سائر الأعضاء غیر نضیج، و الغذاء الّذی هو کذلک یکون بلغمیاً، لأن البلغم إنما هو غذاء قد نضج نصف نضجه.

و ذکر أبقراط فی کتاب الفصول «انه متی أدمن

علی استعمال الماء الحار لا سیما القوی الحراره فانّه یضر هذه المضار، فانّه یذیب اللحم و یرخی العصب

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 485

و یفسد الذهن و یجلب سیلان الدم و الغشی، و ربّما جلب الموت مع الغشی».

و أما فی کتابه فی الأمراض الحاره[2104] فانّه نهی عن استعمال الاستحمام من کانت طبیعته معتقله إلی أن تنقی أمعاؤه من الاثفال، و نهی من کانت طبیعته لینه علی جهه البحران أن یستحم، لأن الحمام یقطع الاسهال بجذبه الماده إلی ظاهر البدن فیناله من ذلک مکروه، و نهی من کانت قوته ضعیفه أن یستحم، لأن الاستحمام یزیدها ضعفاً، و کذلک نهی من به کرب و قی ء لئلا تسقط قوتهم[2105] و یعرض لهم الغشی، و نهی عن الاستحمام لمن یجتمع فی فم معدته مراراً لئلا یعرض لهم الغشی.

و أما أصحاب الرعاف الّذین قد استفرغوا منه بما فیه کفایه فینهاهم عن الاستحمام، و أما متی کان الرعاف ناقصاً لم یفی بما یحتاج إلیه فینبغی أن یستعمل الاستحمام، قال: «و من یحتاج إلی الرعاف و لم یرعف فینبغی أن یستعمل الاستحمام».

فی الاستحمام بالماء البارد العذب

] و اما الاستحمام بالماء البارد العذب: فانّه یبرد البدن و یرطبه، و قد یسخنه[2106] بالعرض من قبل انه[2107] یکثف المسام و یحقن الحراره داخل البدن، و لذلک صار الاستحمام بالماء البارد بعد الطعام مما یعین علی جوده الهضم.

فی أختلاف أفعال الاستحمام بالماء البارد

] و قد تختلف أفعال الاستحمام بالماء البارد من قبل السحنه، و السن، و الوقت الحاضر.

من قبل السحنه

] أما من قبل السحنه: فانّه متی کان المستحم بالماء البارد عبل البدن و سنه

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 486

منتهی الشباب و الوقت الحاضر صیفاً[2108] زاد فی قوه الحراره الغریزیه و قوه الأعضاء و جوده الاستمراء، و ینبغی أن یفعل ذلک بعد أن یدلّک البدن لتنفتح المسام و تصل قوه الماء البارد إلی الأعضاء.

و إن کان البدن قضیفاً: قلیل اللحم غاص البرد إلی عمق البدن و برده حتی یصل البرد إلی الأعضاء الرئیسیه[2109] [فتخمد][2110] الحراره الغریزیه فیعرض له ما یعرض للحیات فی الشتاء، و ذلک أن البرد یصل إلی اعضائها الداخله لقله لحمها حتی تبقی ساکنه غیر متحرکه حتی أنه[2111] کثیراً ما یمسکها الإنسان بیده فلا تضره، فمثل ذلک یعرض لمن کان قضیفاً و استحم[2112] بالماء البارد، و کذلک أیضاً قد یضر الاستحمام بالماء البارد لمن[2113] کان شیخا أو فی زمان شتوی بارد.

و قد قال أبقراطر: «من أدمن علی الاستحمام بالماء البارد نالته هذه المضار فانّه یحدث تشنجاً و تمدداً و تسویداً فی الأعضاء و النافض التی یکون معها حمی».

و قال: «انه ینفع من التشنج الّذی یکون من الامتلاء إذا کان صاحبه شاباً حسن اللحم فی وسط الصیف وصب علیه الماء البارد، و ذلک أن الحراره تنعکس إلی داخل فتلطف الخلط فیبرئ التشنج».

و ینفع ایضاً الأورام الحاره المائله إلی الحمره، و ینفع أوجاع المفاصل إذا کان من حراره، و ینفع انبعاث الدم إذا صب حوالی الموضع الّذی یخرج منه الدم لا علی نفس الموضع، و ذلک انه إذا بردت المواضع التی حول الموضع المنبعث منه الدم تکاثفت و تلززت

و انسدت و جمد الدم فیها و انقطع لذلک انبعاث الدم.

و ینبغی أن یتوقی الاستحمام بالماء البارد بعد الجماع، و بعد التعب، و من بعد الهیضه الا أن یسرف علیه فإن الاستحمام بالماء البارد ینتفع به عند ذلک، و لا یستعمل أیضاً بعقب السهر، و لا بعقب القی ء، و لا بعد شرب الدواء المسهل فإن

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 487

ذلک کلّه ردی ء [و کسر ما نحدث التشنج][2114].

فی الاستحمام بالماء الغیر العذب

] فأما الاستحمام الّذی یکون بالماء الّذی لیس بعذب: فان کلّه مجفف للبدن، و إن کان الاستحمام بالماء المالح الحار أسخن و جفف و نفع من الرطوبات التی تنجلب[2115] إلی [الرأس و][2116] المعده و الصدر.

و أما الماء الّذی قوته قوه الکبریت فانّه یسخن و یجفف و یسکن أوجاع العصب العارضه من الرطوبه، و کذلک أیضاً الماء الّذی قوته قوه النفط [و القیر][2117] فانّه ینفع من مثل ذلک، و اما الماء الّذی قوته قوه الحدید فانّه نافع للمعده[2118] و الطحال و هو مبرد[2119] مجفف، و أما الّذی قوته قوه الشب فانّه یبرد و یجفف و یمسک البطن فمن قبل هذه الأشیاء یختلف فعل الاستحمام بالماء فی البدن.

الثالث: من قبل کیفیه استعمال الحمام

] و أما اختلاف فعل الاستحمام من قبل کیفیه استعماله فان من الاستحمام ما یستعمل مع الدلک، و الدلک منه ما یکون مع تمریخ بالدهن [و منه ما یکون بغیر تمریخ بالدهن

فأما الدلک الساذج: فما کان منه رقیقا، فانه یحلل و یذوب و یرخی و یوسع المسا.، و إن کان قویا: حلل الرطبه و أفناها و صلب اللحم و کثفه. و إن کان معتدلا: اجتذب الدم من باطن البدن إلی الأعضاء الظاهره فسخنها و سمنها و رطبها

فأما ما کان من الدلک مع تمریخ بالدهن][2120] فانه متی کان الدهن بارداً: کالبنفسج و الورد، فانّه یحلل الفضول و یرخی و یرطب البدن و یوسع المسام.

و إن کان حاراً: فانّه یسخن البدن و یحلل تحلیلًا قویاً، و من اجل ذلک إذا

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 488

استعمل فی المحمومین الّذین قد نضج الخلط المحدث للحمی فیهم فانّه قد یبرد بالعرض، لکثره تحلیله و استفراغه الماده العفنه.

و إن استعمل التمریخ بالدهن من غیر دلک

بل یمسح مسحاً علی البدن، فانّه یسد المسام و یمنع ما یتحلل. فاذا استعمل بعد الاستحمام فانّه یحفظ الحراره الغریزیه فی داخل البدن و یمنعها من التحلل فیسخن البدن. و إن استعمل مسح الدهن بعد الاستحمام بماء حار عذب، فانّه یسخن البدن و یرطبه بحفظه الماء الحار داخل المسام و منعه من التحلل. و إن کان عقب الاستحمام بالماء البارد،

فانّه یبرده و یرطبه لذلک السبب.

[فهذا ما أردنا ذکره من أمر الاستحمام فاعلم ذلک إنشاء الله تعالی[2121]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 489

الباب الرابع عشر فی جمله الکلّام عن الأطعمه و الشربه[2122]

اشاره

إن کلّ ما یؤکلّ و یشرب إذا ورد البدن.

دواء علی الإطلاق

] إما أن یغیره البدن فی أول الأمر [ثم][2123] من بعد ذلک یغیر هو البدن و یقلبه إلی مزاجه، و یقال لذلک دواء علی الاطلاق، بمنزله العاقرقرحا و الزنجبیل و ما شاکلّ ذلک، و ذلک لأن هذا النوع قوته مساویه لقوه البدن.

دواء قتّال

] و أما أن یغیر البدن. و یقهره و لا یقدر البدن أن یغیره[2124] و یقال له: دواء قتال، و ذلک لأن طبیعه هذا النوع أقوی من طبیعه البدن و هو مضاد له فی جمله جوهره، و نحن نذکر ما هذا سبیله من هذین النوعین عند ذکر طبائع الأدویه المفرده.

غذاء دوائی

] و إما أن یغیر البدن فی أول الأمر، ثم إن البدن یستولی علیه و یغیره و یقلبه إلی طبیعته، و یقال لذلک: غذاء دوائی، بمنزله الخس و ماء الشعیر و البصل و الثوم.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 490

[غذاء مطلق]

و إما أن یغیره البدن و یقلبه إلی طبیعته، و یقال لذلک: غذاء، و ذلک لأن هذا النوع مشاکلّ للبدن ملازم لطبیعته.

و نحن نذکر طبائع هذین النوعین و ما الحاجه کانت الیه و ما یفعله کلّ واحد من أصنافه فی البدن فی هذا الموضع.

فنقول: إنه لما کانت أبدان الحیوان الناطق و غیر الناطق من شأنها تحلیل جوهرها دائما بسبب ما فیها من الحراره الغریزیه، و ما یلقاها من خارج من الهواء الحار.

إما تحلیلًا خفیاً: کالّذی یتحلل من سائر البدن بالانفشاش[2125]، و إما تحلیلًا ظاهراً للحس:[2126] کالبزاق و المخاط و العرق و البول و البراز.

احتاجت الطبیعه إلی ماده من خارج تخلفها [من مکان ما یتحلل من البدن][2127] و هذه الماده هی الاطعمه و الاشربه، و لو لم [تستمد][2128] من خارج مکان ما یتحلل لم یلبث البدن أن یضمحل و یفسد.

فمتی کان ما یرد[2129] البدن أکثر مما یتحلل منه: زاد فی البدن و نمت أعضاؤه و خصبت بمنزله أبدان الّذین هم فی النشوء و الخصب[2130].

و متی کان یتحلل من البدن اکثر مما یرد علیه من الغذاء نقص البدن

و ذبل بمنزله ما یعرض لأصحاب الدق و السل.

و متی کان ما یرد البدن من الغذاء مثل ما یتحلل منه کان البدن باقیاً علی حاله لا ینمو و لا یربو.

[و مثل ذلک][2131] مثل السراج الّذی قوامه و ثباته بالزیت الّذی یمده و ینمیه و یبقیه علی حاله لاستمداد النار من الزیت مکان ما یتحلل منها، فاذا عدم السراج الزیت انطفأ و تلاشی، و کذلک الغذاء یمد أبدان الحیوان و یقوم لها مقام ما یتحلل

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 491

منها فإذا عدمت الغذاء هلک الحیوان.

و لما کان ما یتحلل من الأبدان[2132] مختلف الجواهر و طبیعته لیست طبیعه واحده لا من[2133] سائر الأبدان و لا من البدن الواحد، لأن الجوهر الّذی یتحلل من بدن زید غیر الجوهر الّذی یتحلل من بدن عمرو، و أیضاً فتحلله من أعضاء مختلفه الجواهر، لأن الجوهر الّذی یتحلل من اللحم خلاف الجوهر الّذی یتحلل من العصب، و خلاف الجوهر الّذی یتحلل من العروق.

و الّذی یتحلل أیضاً من هذه الأعضاء فمنه حار، و منه بارد، و منه رطب، و منه یابس.

و لاختلاف طبائع الأبدان و اختلاف طبائع الأعضاء و ما یتحلل منها اختلفت طبائع الأطعمه و الاشربه فی کیفیاتها و جواهرها لیغتذی کلّ واحد من الناس بما یشاکل ما یتحلل من بدنه إذا کان صحیحاً، و لیأخذ کلّ واحد من الأعضاء ما شاکلّه و لائمه خلف ما کان یتحلل منه، فیکون الطعام خلفاً لما تحلل من الجوهر المائل إلی الیبس حافظاً له، و الشراب خلفا لما تحلل من الجوهر المائل إلی الرطوبه حافظاً له.

و کذلک یحتاج الطبیب إلی معرفه طبائع الأغذیه و الاشربه فی أمزجتها[2134] و جوهرها و سائر حالاتها و معرفه طبائع

الأبدان فی أمزجتها و هیئتها و سائر احوالها، لیدبر کلّ واحد منها بما یوافقه من الاطعمه و الاشربه فی حال الصحه و المرض.

فأما طبائع الأبدان فی حال الصحه و اختلافها فی کیفیاتها و هیئتها: فقد ذکرناها عند ذکرنا اصناف المزاج و دلائلها. و أما اختلافها فی حال المرض فنحن نذکر ذلک فیما بعد. و أما اختلاف طبائع الأغذیه فانا نذکرها فی هذا الموضع.

فنقول: إن الأغذیه قد یخالف بعضها بعضاً فیما یفعله فی البدن من وجهین:

إما من قبل کیفیاتها، و اما من قبل جواهرها.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 492

الوجه الاول: فی أختلاف الاغذیه من قبل کیفیتها

] فأما اختلافها من قبل الکیفیه: فان من الأغذیه ما هو حار، و منها ما هو بارد، و منها ما هو رطب، و منها ما هو یابس، و منها ما هو معتدل.

و کلّ واحد مما یسخن أو یبرد أو یرطب أو یجفف[2135] البدن إن کان فعله ذلک بإفراط و قوه قویه قیل انه کذلک فی الدرجه الرابعه بمنزله الثوم و البصل فی الحراره.

و إن کان فعله دون ذلک قیل انه کذلک فی الدرجه الثالثه. [و إن کان فعله متوسطاً قیل انه فی الدرجه الثانیه][2136].

و ما کان منها یفعل ذلک فعلًا ضعیفاً حتی انه لا یظهر للحس جیداً و یحتاج[2137] مع ذلک إلی بحث و قیاس قیل انه یفعل ذلک فی الدرجه الأولی بمنزله الحنطه و الخبز المتخذ منها فی الحراره.

و إن کان الّذی یفعل من ذلک لیس بالقوی فی الغایه و لا بالضعیف الّذی یحتاج معه إلی بحث و قیاس[2138] هو متوسط بین الحالین قیل انه یفعل ذلک فی الدرجه الثانیه. و کذلک یجری الأمر فی الأدویه علی هذا المثال.

الوجه الثانی: فی اختلاف الأغذیه من قبل جواهرها

] و أما اختلاف فعل الأغذیه من قبل جواهرها: فان من الأغذیه ما هو غلیظ، و منها ما هو لطیف، و منها ما هو معتدل.

فالغذاء اللطیف: هو الّذی المقدار الکثیر منه یغذی البدن غذاءً یسیراً.

و الغذاء الغلیظ: هو الّذی المقدار القلیل منه یغذی البدن غذاء کثیراً.

و الغذاء المعتدل بین الغلیظ و اللطیف: هو الّذی یغذی المقدار المعتدل منه غذاءً معتدلًا، و المقدار الکثیر غذاءً کثیراً و المقدار القلیل غذاء قلیلا علی حسب کمیته.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 493

و کلّ واحد من الأغذیه اللطیفه و الغلیظه یغذی البدن اما غذاءً محموداً أو غذاءً مذموماً.

فی الغداء اللطیف

] فأما الغذاء اللطیف الّذی یغذی البدن غذاءً محموداً: بمنزله لحم الفراریج و الطیاهیج و مخالیف الدراج و القبج [و أجنحه الدارج و القبج][2139] و اجنحه الإوز و خصی الدیوک، و من البقول: الخس، و من السمک الرضراضی الصغار[2140]، و من الشراب: الریحانی و ما یجری مجراه من الأغذیه التی نذکرها فیما یستأنف، و هذه الأغذیه موافقه لمن کان قلیل التعب و الریاضه و هی من أوفق الأشیاء لحفظ الصحه الدائمه، لأن الفضول المتولده منها قلیله سریعه التحلل، و هی أیضاً موافقه لأصحاب الأمراض المزمنه إلا أنها لا تصلح لمن یحتاج إلی الزیاده فی قوته و من یرید خصب بدنه.

و أما الغذاء اللطیف الّذی یغذی البدن غذاءً مذموماً: فهو بمنزله الرشاد و الخردل [و الثوم][2141] و البصل و الکراث و الجرجیر و الباذروج و الفجل و سائر الأغذیه الحریفه و المره المالحه، فان هذه کلّها تولد فضولًا حاده صفراویه، و یقال لها: أغذیه ملطفه، لأنها[2142] و إن کانت تولد فی البدن اخلاطاً حاده صفراویه فتحرق[2143] الأخلاط و تفسدها فانّه قد ینتفع بها

من کانت فی بدنه اخلاطاً بلغمیه غلیظه لزجه لتقطیعها و تلطیفها إیاها، و ینتفع بها أصحاب الأمراض المزمنه لتلطیفها المواد المحدثه لها.

و قد قال جالینوس: فی کتابه فی التدبیر الملطف «انه مع حفظه للأبدان[2144] علی الصحه الدائمه الوثیقه قد ینتفع به فی شفاء کثیر من الأمراض المزمنه، و کثیراً ما یستغنی أصحاب هذه الأمراض بهذا التدبیر اللطیف[2145] عن استعمال الأدویه»،

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 494

و قال ایضاً: «إنی قد شفیت بهذا التدبیر من أوجاع المفاصل و أوجاع الکلّی و من غلظ الطحال و الکبد و أصحاب الربو و الّذین قد ابتدأ بهم الصرع، و قد برئ بهذا التدبیر قوم کثیر من أصحاب هذه العلل برءاً تاماً من غیر أن یستعملوا شیئاً من الادویه».

و نعنی بالتدبیر اللطیف استعمال الأغذیه اللطیفه و الملطفه و تقلیل الغذاء و استعمال الریاضه.

فی الغذاء الغلیظ

] فاما الغذاء الغلیظ الّذی یغذی البدن غذاءاً محموداً: فبمنزله لحوم الضأن المستکمله و لحوم العجاجیل، و خبز السمیذ و الحنطه المعروفه بالخندروس، و السمک الصغار[2146] الصلب اللحم المتولد فی[2147] الرضراض، و کبود الحولی من الضأن و الماعز، و الجبن الرطب و البیض المسلوق، و الشراب الحلو الغلیظ و ما شاکلّ ذلک من الأغذیه التی نحن نذکرها فیما بعد.

و هذه الأغذیه موافقه لمن کان کثیر التعب و الریاضه، و لمن کان یحتاج إلی الزیاده فی قوته و فی خصب بدنه.

و أما الأغذیه الغلیظه المذمومه [العظیمه][2148] الکیموس: فهی بمنزله لحوم الثیران و النعاج و الکباش و الجزور و التیوس و الخیل و البیض المشتد[2149] و الفطر[2150] و الکمأه و الخبز الفطیر، و من الأعضاء الکلّی و الدماغ و ما یجری مجراه، و هذه الأغذیه ردیئه، و الدم المتولد عنها

مذموم جداً، و توافق أصحاب الکد و التعب الشدید و الریاضه القویه، و إن کانوا یستمرءونها فی العاجل فلیس یکاد یسلمون من غوائلها.

فی الاغذیه المعتدله

] و أما الأغذیه المعتدله بین الغلیظه و اللطیفه: فهی بمنزله الخبز الخشکاری

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 495

النقی المحکم الصنعه و اللحم الحولی من الضأن و الماعز و لحوم الدجاج و القبج و الشفانین[2151] و ما یجری هذا المجری.

و هذه الأغذیه موافقه لجمیع أصناف الناس لا سیما أصحاب المزاج المعتدل.

فهذا ما ینبغی أن تعلمه من اختلاف احوال الأغذیه فانّه باختلاف هذه الاحوال فی الزیاده و النقصان اختلفت منافعها و مضارها، و نحن نبین حال کلّ واحد منها، و ما یفعله فی البدن من منفعه أو مضره من هذا الموضع، [بمشیئه الله و عونه[2152]].

الباب الخامس عشر فی صفه أنواع الأغذیه و أولًا فی صفه طبائع الحبوب

اشاره

إعلم أن الأغذیه: منها من النبات، و منها من الحیوان.

فی الأغذیه التی فی النبات

] و التی من النبات: منها ما هو من نبات فصول السنه، و منها ما هو من ثمار الشجر.

فأما ما هو من نبات الفصول: فمنها حبوب بمنزله الحنطه و الشعیر و الباقلاء و ما اشبه ذلک، و منها بقول مثل الهندبا و الخس، و منها ثمار البقول بمنزله القرع و البطیخ، و منها أصول بمنزله السلجم و الجزر.

فأما الّذی هو ثمار الشجر: فمنها ما هو ثمر الشجر البستانی مثل التین

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 496

و العنب، و منها ثمار الاشجار الجبلیه و البریه بمنزله النبق و الغبیرا[2153].

فی الاغذیه التی فی الحیوان

] و أما الأغذیه التی هی من الحیوان: فمنها من الحیوان الماشی، و منها من الحیوان الطائر، و منها من الحیوان السابح بمنزله السمک و الاربیان و السراطین:

و التی من الحیوان الماشی.

منها من أعضائه بمنزله الشحم و اللحم و الدماغ و الکبد و الطحال، و منها من فضوله بمنزله الدم و اللبن.

فی الحبوب

] و نحن نبتدئ أولا بوصف الحبوب إذ کانت أول صنف من أصناف الأغذیه التی تکون من النبات و أعدلها مزاجاً:

فی صفه الحنطه

الحنطه: أفضل أصناف الحبوب و أقربها من الاعتدال إلا أنها أمیل إلی الحراره قلیلًا و لذلک صارت الأم الحبوب لأبدان الناس و أوفقها لهم و أحمدها غذاءً.

و ما کان منها صلباً ثقیل الوزن مائلًا إلی الحمره فهو أجودها و أکثرها غذاء و أغلظها جواهراً[2154]، و ما کان منها أبیض اللون رخواً خفیف الوزن فهو ألطفها و أقلها غذاءً و اکثرها نخاله، و متی اکلّت الحنطه مسلوقه غذت غذاءً کثیراً و زادت فی قوه البدن، [إلا إنها تولد خلطا غلیظا و لا سمیا إن طبخت مع اللحم فإنها حینئذ تزید فی قوه البدن][2155] و شدته زیاده بینه، و هی موافقه لأصحاب الکد و التعب، و من أکثر من أکلّ الحنطه غیر المطبوخه أحدثت له ریاحاً و ولدت فی أمعائه الدود و حب القرع.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 497

صفه الخبز

فأما الخبز المتخذ من الحنطه: فغذاؤه یکون بحسب الحنطه المتخذ منها، و ذلک أن ما اتخذه من حنطه صلبه کثیفه کان غذاؤه أکثر مما یتخذ من حنطه رخوه سخیفه، و اکثر الخبز غذاء و ابطؤه انهضاماً ما اتخذ من لباب[2156] الحنطه و هو خبز السمیذ، و کذلک هو مولد للسدد فی الاحشاء، و أقل الخبز غذاء ما اتخذ من حنطه قد نزع لبابها و ذلک بسبب کثره النخاله، لأن النخاله فیها جلاء بها یسرع انهضامها، و ما کان من الخبز علی هذه الصفه فلیس یولد سدداً.

و ما اتخذ من حنطه متوسطه لم ینزع لبابها و هو خبر الخشکار و هو متوسط فی کثره الغذاء و قلته و سرعه انهضامه و ابطائه.

و أما الخبز الحواری: فلأنه یتخذ من حنطه مغسوله فهو أقل غذاء من خبز السمیذ و أکثر غذاءً

من الخبز الخشکار[2157]، و هو متوسط فی کثره الغذاء و قلته و سرعه الانهضام و ابطائه.

و أفضل الخبز ما عجن دقیقه عجناً جیداً و طرح فیه من الملح مقدار معتدل و خمِّر تخمیراً جیداً و اختبز فی تنور ذی نار [هادئه][2158] معتدله، لا بالکثیره التی تحرق ظاهره و یبقی باطنه غیر نضیج، و لا بالقلیله التی تنضج باطنه و تترک ظاهره غیر نضیج.

و ما کان من الخبز علی هذه الصفه فغذاؤه غذاء معتدل و انهضامه سریعاً و هو موافق لأصحاب الأبدان المعتدله، و من کان قلیل التعب.

و أما ما کان من الخبز فطیراً أو غیر نضیج: فغذاؤه کثیر غلیظ بطی ء الانهضام، یولد خلطاً [غلیظاً][2159] لزجاً محدثاً للسدد فی الکبد و الطحال و الحجاره فی الکلّی.

و أردأ الخبز خبز الفرنی[2160] و المله لاحتراق[2161] ظاهرهما و قله نضج باطنهما، و المله، أرادأ من الفرن لما یخالطها من الرماد، و بعده فی الرداءه ما خبز علی الطابق

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 498

بالدهن فانّه ردی ء یعقل الطبیعه و یولد سدداً، و من دفع إلی أکلّه فینبغی أن [لا][2162] یجید تخمیره و نخله.

و الخبز الفطیر موافق لأصحاب الکد و التعب لکثره ما یتحلل من أبدانهم، و موافق لمن کان من الناس معدته قویه الحراره فإن من کان کذلک وصل إلی بدنه من هذا النوع من الخبز غذاء کثیر إذا هو انهضم انهضاماً تاماً.

و جمیع خبز الحنطه مسخن فی الدرجه الاولی [][2163] إلّا أن خبز الحواری لما[2164] قد اکتسبت حنطته من الغسل بالماء برداً فحرارته یسیره، و ممّا یرفع مضار الخبز الفطیر و غیره من الخبز الردی ء أن یخبز فی التنور و یؤکلّ بالاطعمه التی فیها الخردل و الفلفل.

و الخبز الحار

حین یخرج من التنور من سائر اصناف الخبز ردی ء بطی ء انحداره، و یحدث عطشاً، لأن فیه حراره عرضیه.

فی السویق

فأما السویق المتخذ من الحنطه: فما کان منه نقیعاً فانّه یبرد و یطفئ الحراره و یسکن العطش إذا شرب بالماء البارد بعد أن یغسل بالماء الحار مرأت لتذهب عنه ریاحه.

و أما السویق المتخذ من حنطه مطبوخه مقلیه:[2165] و یقال له: الشفقون[2166] فهو أقل ریاحاً و یسخن البدن بعض الاسخان، و غذاؤه أکثر من غذاء سویق النقیع.

فی النشا

فأما النشا: فمزاجه بارد و غذاؤه أقل من غذاء سائر ما یعمل من الحنطه و أبطأ انحداراً لغلظه و لزوجته، و لذلک صار یولد السدد فی الکبد و الکلّی، و هو من أوفق

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 499

الأغذیه لمن کان به سعال من خشونه فی الحلق و قصبه الرئه و الصدر لما فیه من التغذیه[2167]، و لا سیما ما عمل منه حساء بالسکر و دهن اللوز.

فی الاطریه

فأما الأطریه: فبارده رطبه عسره الانهضام تولد خلطاً غلیظاً لزجاً، لأنها متخذه من عجین فطیر، و غذاؤها إذا استمرئت غذاء کثیر، و هی نافعه من السعال و خشونه الصدر و الرئه و أوجاعهما إذا اتخذ منها حساء بدهن اللوز او الزبد و یلقی[2168] فی مرق الاسفیدباج، و إن طبخت معها البقله الحمقاء و لسان الحمل نفعت من نفث الدم، و هی غذاء غیر موافق لأصحاب السدد فی الکبد و غلظ الاحشاء، و متی أکلّها من کان صدره و رئته و حنجرته سلیمه و أراد أن یسلم من ضررها فلیتناول بعدها الفوتنج و الصعتر و الزنجبیل و یخلط معها شیئاً من الفلفل و یشرب بعدها شراباً عتیقاً.

فی النخاله

و أما النخاله: ففیها حراره و جلاء و تنقیه و تحلیل و لذلک[2169] إذا اتخذ من مائها حساء بدهن اللوز و السکر نفع من السعال الّذی تکون معه رطوبه فی الصدر و الرئه و الحلق إذا کان معه ورم و غلظ لما فیها من التحلیل، و إن کمد بها الموضع الّذی فیه الریح حللته.

فی الشعیر

[و ما یتخذ منه][2170] مزاج الشعیر بارد فی الاولی یابس فی الثانیه، و غذاؤه أقل من غذاء الحنطه و أقل لزوجه و غلظ، و هو مولد للریاح إلا أنه إذا طبخ بالماء و عمل منه کشک صار بارداً رطباً و زال عنه الیبس و کان غذاءً موافقاً للمحرورین لانه یبرد و یرطب و یجلو.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 500

فی کشک الشعیر

إن کشک الشعیر: بارد رطب و ماؤه أشد تبریداً و ترطیباً من الکشک، و جملته موافق للمحرورین و لأصحاب المزاج الحار و الیابس، و لمن کان یجد عطشاً، و ذلک لما فیه من الخلال المحموده التی لیست فی غیره من الحبوب إذا طبخت، لأن مزاجه مزاج بارد رطب باعتدال مضاد[2171] لحراره الحمی الحاده، منضج للأخلاط المولده لها، مسکن للعطش ببرده و رطوبته و فیه جلاء، و لذلک صار یسرع نفوذه إلی سائر الأعضاء و یخرج عن المعده و الأمعاء سریعاً و یستفرغ معه الأخلاط المحترقه، و الدلیل علی جلائه أنه ینظف الوسخ من الجلد و یستفرغ بالقی ء أخلاطاً لزجه، و فیه لزوجه بها تسکن حده الأخلاط و لذعها، و فیه زلق إذا مر بالمری ء و المعده نفذ عنهما بجلیته[2172] و لم یلتصق منه بهما شی ء، و ذلک أنه متی التصق منه شی ء بالمری ء و الحنجره و الصدر کما یلتصق به غیره من الاحساء یبس و جفف بحراره الحمّی فأحدث للمریض کرباً و عطشاً، و فیه اتصال و ملاسه بهما صارت المعده تعمل فیه عملًا مستویاً، لإن[2173] أجزاءه متشابهه غیر مختلفه و هو مع ذلک فی طعمه لذاذه، و بهذا السبب صار لا یستکرهه شاربه و لا یحدث عنه تهیج کما یحدث عن تناول الأشیاء البشعه و

القابضه و الحریفه، و لیس یحدث فی المعده و لا فی الأمعاء نفخاً و ریاحاً کما تفعله سائر الحبوب فان الباقلاء لو طبخت غایه الطبخ لما فارقته ریاحه و لا انحلت عنه، و کلّ هذه الفضائل فی کشک الشعیر إذا أجید طبخه و احکمت صنعته علی ما أصف،

[صنعه ماء الشعیر

][2174]

و هو أنه ینبغی أن یؤخذ من الشعیر ما کان حدیثاً أبیض صلباً ملززاً، و کان یربو فی الطبخ و ینتفخ انتفاخاً کثیراً و یقشر تقشیراً جیداً و یرض رضّاً معتدلًا، و یؤخذ منه مکیال واحد و یلقی فی قدر نظیفه و یصب علیه من الماء العذب

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 501

الصافی خمسه عشر مکیالًا و یطبخ بنار معتدله حتی یبقی منه میکالان و یجید تحریکه و ضربه بالدیکشات[2175] حتی یختلط اختلاطاً جیداً، ثم یصفی بالمصفاه فالماء المصفی عنه یقال له: [ماء] الشعیر[2176].

فی خبز الشعیر

فأما خبز الشعیر: فبارد یابس و غذاؤه أقل من غذاء خبز الحنطه، و هو مولد للریاح مجفف للطبیعه فمن أراد أکلّه فلیأکلّه بالأشیاء الدسمه کالسمن و الزبد و مرق الاسفیدباج.

فی سویق الشعیر

أما سویق الشعیر فان غذاءه أقل من غذاء الخبز و یبسه أزید، و هو مبرد مطفئ حابس للبطن من الاسهال المری، و هو أحمد[2177] للمحرورین من سویق الحنطه الا انه أکثر ریاحاً و أقل غذاء و اسرع انحداراً عن المعده.

فی الارز

الارز: بارد فی الدرجه الاولی یابس فی الثانیه و لذلک صار یحبس البطن حبساً لیس بالقوی فان خلط معه الجاورس و لم یغسل[2178] فانّه یعقل البطن عقلًا شدیداً لا سیما ما کان [منه][2179] أحمر و ما کان منه فارسیاً، و أما متی کان الارز أبیض و طبخ بعد أن یغسل غسلًا جیداً بالسمن أو دهن اللوز أو الشیرج أو الإلیه لم یکن له فعل فی حبس الطبیعه [بل][2180] یسکن اللذع العارض فی المعده و الأمعاء، و غذاء الأرز غذاء معتدل، و هو سهل الانهضام سریع الإنحدار عن المعده و الأمعاء.

و قد زعم قوم أن الارز یسخن أبدان المحرورین، و أن عمل الرز باللبن الحلیب أعان علی تولید السدد لتولیده خلطاً غلیظاً إلا أنه مع ذلک یذهب عنه

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 502

یبسه و یزید فی خصب البدن، و إن طبخ بماء القرطم لین الطبیعه و لم یولد سدداً.

فی [الدخن][2181] و الجاورس

فاما الدخن و الجاورس: فانّهما جمیعاً باردان یابسان فی الدرجه الثانیه و غذاؤهما غذاء یسیر و هما حابسان للبطن و خبزهما أشد حبساً لها، و من شأنهما إدرار البول و أوفق ما أکلّا مطبوخین باللبن الحلیب و دهن اللوز و الحلواء و السمن أو الشیرج الکثیر فانّه حینئذ یقل یبسهما و یعتدلان برطوبه اللبن[2182].

فی العدس

العدس [المقشر][2183] بارد فی الدرجه الثانیه یابس فی الدرجه الثالثه، و لذلک صار یولد دماً سوداویاً، و متی أدمن علی أکلّه من کان الغالب علیه السوداء فانّه یولد فی بدنه أمراضاً سوداویه بمنزله الجذام و السرطان و الوسواس السوداوی و ما اشبه ذلک، و یضر بالعین التی مزاجها یابس

فأما من کان مزاج عینیه رطباً فانّه ینفعه، و إذا طبخ العدس بقشره کان الماء المطبوخ فیه ملیناً للطبیعه، و إن طبخ مقشراً وصب عنه الماء الأول و طبخ ثانیاً و أکل حبس الطبیعه، و إن قلی و طبخ[2184] کان أشد یبساً و أمسکاً[2185] للطبیعه.

و أنفع ما أکلّ العدس مطبوخاً بالسلق و الاسفاناخ و الخبازی و السرمق و أردأ ما اکلّ مطبوخاً بالنمکسود فانّه حینئذ یکون أکثر تولیداً للسوداء و الأمراض الردیئه، و هو مولد للریاح بطی ء الانهضام، و إن طبخ العدس مع الشعیر جزء من العدس و جزء من الشعیر کان منه غذاء معتدل، و ممّا یدفع ضرره أن یطبخ بلحم حمل سمین و ینضج نضجاً جیداً أو یطبخ بالسمن و دهن اللوز[2186].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 503

فی الباقلاء

الباقلاء ما کان منها رطباً فمزاجها بارد رطب مولده للبلغم و ما کان منها یابساً فمزاجها بارد یابس و هی مولده للریاح و النفخ جداً و لیس تذهب عنها نفخها و لو طبخت غایه الطبخ و لا سیما إن طبخت بقشرها فإنها تکون أردأ و اکثر تولیداً للریاح، بطیئه الإنحدار عن المعده، و لذلک صار من یأکلّها یجد فی بدنه علی المکان کسلًا و تمطیطاً و ثقلًا فی الرأس و ریاحاً غلیظه، و إذا انقعت فی الماء حتی تبتدئ تنبت و قلیت قل نفخها و ریاحها و ما

قلی منها من غیر أن تنقع فی الماء فانّها بطیئه الانهضام مولده للریاح.

و أحمد ما أکلّت الباقلاء إذا قشرت و طبخت حتی تتهرأ و تذهب عنها ریاحها و طحنت فی القدر طحناً جیداً فإنّها حینئذ یقل نفخها و ریاحها، لا سیما أن جعل معها شی ء من الکمون و الدار صینی و الفلفل، و إذا طحنت و طبخ دقیقها[2187] بدهن اللوز أو الشیرج و السکر و تحسی و هی حاره نفعت من السعال و من خشونه الحنجره وجلا الرطوبه التی تکون فی الصدر و الرئه لما فیها من الجلاء، و إذا طبخت الباقلاء بقشرها مع الخل تنفع أصحاب الذرب [و الدق][2188] و الذوسنطاریا، و تنفع من القی ء، و فی الباقلاء جلاء یقلع به الکلّف و الوسخ [من الجلد][2189].

و غذاء الباقلاء غذاء معتدل، و من أراد أن یسلم من ضرر الباقلاء و غائلتها و یقلل ریاحها فلیأکلّها [مطبوخهً][2190] بالصعتر و الفوتنج و الفلفل و الانجدان و الزیت، و لا تطبخ إلا بعد أن تنبت و ینعم طبخها و نضجها[2191]، و کذلک من أراد أن یأکلّ الباقلاء الطریه فلیأکلّها مع الصعتر و الملح و یتناول بعدها الزنجبیل المربی و بعض الجوارشنات.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 504

فی الماش

الماش بارد یابس فی الدرجه الاولی، مولد للریاح بطی ء الانحدار عن المعده إذا انهضم تولد عنه خلط محمود، و هو غذاء جید للمحمومین إذا طبخ بدهن اللوز الحلو مع البقول الموافقه لذلک.

فی الحمص

الحمص حار [یابس][2192] و فیه رطوبه ما، و فیه[2193] ریاح و نفخ، و لذلک هو مولد للمنی محرک لشهوه الجماع، و یزید فی اللبن و یدر الطمث و البول، و الماء المطبوخ فیه الحمص مع الکمون و الدار صینی و الشبت یکون مسخناً مطلقاً مقطعاً للاخلاط الغلیظه مفتتاً للحجاره التی فی الکلّی و الحصی التی فی المثانه.

و الحمص الاسود: أبلغ فی هذه الأحوال و فی نوعی الحمص قوه جلاء و تقطیع یجلو بها الکلّف[2194] و البهق الدقیق[2195]، و ینظف الوسخ من الجلد فمن أراد أن یأکلّه مسلوقاً من غیر حاجه للمیاه فلیأکلّه بالصعتر و الملح و الفوتنج.

فی الترمس

الترمس: حار فی الدرجه الاولی یابس فی الدرجه الثانیه فیه مراره قویه ما لم یطبخ، فاذا طبخ بالماء و الملح حتی تذهب مرارته صار[2196] عسر الانهضام بطی ء الانحدار عن المعده و یولد خلطاً غلیظاً لا سیما إذا لم یستحکم انهضامه، فإذا انهضم کان غذاؤه غذاءً کثیراً و لذلک صار غذاءً موافقاً لأصحاب الکد و التعب، و ممّا یعین علی هضمه أن یؤکلّ بالملح و الصعتر و الانجذان[2197] و الفوتنج أو یصب علیه المری و الزیت، و هو إذا أکلّ نیاً بمرارته فانّه یدر البول و الطمث و یسقط الأجنه و یخرج الحیات و الدود و حب القرع و یفتح السدد التی فی الرئه و الکبد

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 505

و الطحال، و ماؤه أبلغ فی هذه الحال[2198] من جرمه.

فی الحلبه

الحلبه حاره یابسه فی الدرجه الثانیه، و هی ملینه للطبیعه إذا اکلّت مطبوخه قبل الطعام، و إن اکلّت مع الخبز کان تلیینها للطبیعه[2199] أقل، و هی تحدث صداعاً و غثیاناً، و الماء المطبوخ فیه الحلبه إذا خلط بالعسل و شرب لین الطبیعه[2200] و أحدر الطمث و دم النفاس، و متی طبخت الحلبه مع التین الیابس طبخاً جیداً ثم صفیت و أُلقی علی مائها عسل و طبخ ثانیاً حتی یصیر کاللعوق[2201] نفع ذلک لأصحاب السعال العتیق و ینقی الصدر و الرئه من الخلط الغلیظ اللزج.

فی اللوبیا

فأما اللوبیا فمنه أبیض و مزاجه بارد یابس، و منه أحمر.

و فیه حراره و نفخ إلا أن نفخه أقل من نفخ الباقلاء و قریب من نفخه الماش و لذلک ینبغی أن یؤکلّ مطبوخاً مطیباً بالزیت [و الخل][2202] و المری و الخردل [و الکمون][2203] الکراویا و الدار صینی و الصعتر فانّه حینئذ یکون أسرع انحداراً عن المعده.

و أما اللوبیا الأحمر: ففیه تلطیف و لذلک یحدر الطمث و یلطف الأخلاط بعض التلیطف، و ینبغی لمن أراد أکلّه أن یأکلّه بالملح و الخل و الخردل و الصعتر و الفلفل.

فی السمسم

السمسم: حار فی الدرجه الأولی رطب فی الثانیه، و هو أکثر البذور دهناً و لذلک صار یلطخ المعده و یرخیها و یکسر شهوه الغذاء[2204] و یغثی، و الخلط

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 506

المتولد عنه [خلط][2205] غلیظ لزج، و متی وجد الإنسان فی معدته لذعاً و حرقه بسبب خلط حاد أو دواء حاد[2206] أو شراب عتیق ثم تجرع من دهنه جرعاً سکن ذلک اللذع، فمن أراد أکلّه فلیقله قلیاً خفیفاً و یأکلّه بالعسل فانّه یدفع ضرره عن المعده.

فی الخشخاش

[فأما الخشخاش][2207] فأصلح الخشخاش[2208] للأکلّ الأبیض و هو بارد رطب فی الدرجه الثالثه و لذلک صار ینوم، و الاسود [منه][2209] یورث سباتاً و کلاهما ینفعان من السعال و یمنعان ما یرتفع من الصدر، و غذاء الخشخاش غذاء یسیر و انفعه ما أکلّ بالسکر و العسل.

فی الشهدانج

فأما الشهدانج: فحار فی الدرجه الثانیه یابس فی الثالثه ردی ء للمعده مصدع للرأس مدر للبول محلل للریاح مجفف للمنی بقوه یبسه، و من أراد أن یدفع ضرره فلیأکلّه مع اللوز و الخشخاش و السکر.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 507

الباب السادس عشر فی صفه أصناف البقول و أولًا فی الخس[2210]

اشاره

و إذ قد أتینا علی ذکر الحبوب و أنواعها فلنذکر الآن البقول و نقدم أولًا ذکر الخس.

فی الخس

] إذ کان افضل البقول کلّها فنقول: إن مزاج الخس بارد رطب فی آخر الدرجه الثانیه، و هو أغذی من سائر البقول و أعذبها طعماً و الدم المتولد عنه أجود من الدم المتولد من سائر البقول، و هو مطفی ء لحراره المعده و مسکن للعطش، منوم[2211] نیاً أکلّ أو مطبوخاً، و هو یقطع شهوه الجماع لا سیما بزره و من کان مزاجه بارداً فلیأکلّه مع الکرفس و النعناع.

فی الهندبا

قوه الهندبا قریبه من قوه الخس غیر أنه أقل برداً و رطوبه و أقل غذاءً، و فیه مراره بها تنفتح سدد الکبد و الطحال، و ماؤه المعتصر منه ینفع من الیرقان الّذی یکون من السدد و إذا طلی علی الاورام الحاره انتفع به، و ما نبت منه فی الشتاء فهو بارد رطب أقل مراره، و ما ینبت منه فی الصیف فان فیه حراره و یبساً یسیر إلا أنه أشد مراره.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 508

فی الخبازی

إن الخبازی معتدل فی الحراره و البروده، یرطب المزاج ملین للبطن نافع من السعال و من خشونه قصبه الرئه و الصدر إذا طبخ بدهن اللوز و الماء، و إذا اکلّ بالخل و الزیت و المری لین[2212] الطبیعه.

فی السلق

السلق مزاجه حار رطب فی الدرجه الاولی، ملین للطبیعه و فیه تلطیف، به تفتح سدد الکبد و الطحال فینبغی لمن أراد أکلّه لهذه الحال أن یطیبه بالخل و الخردل، فأما أصل السلق غلیظ الجوهر مولد للبلغم، و السلق غیر موافق للمعده لما فیه من اللذع.

فی الاسفاناخ

الاسفاناخ معتدل فی الحراره و البروده، مرطب نافع لخشونه الحلق و السعال سریع الإنحدار ملین للطبیعه، من کان مزاجه بارداً فلیأکلّه بالتوابل الحاره کالفلفل و الدار صینی.

فی الحماض

الحماض بارد یابس فی الدرجه الثانیه، و فیه قبض و ما کان منه حامضاً فهو أقوی برداً و قبضاً و یبساً و لذلک یحبس الطبیعه حبساً قویاً، و ما لم یکن حامضاً[2213] فحبسه للطبیعه حبس ضعیف، و من أراد أکلّه لحبس الطبیعه فلیطبخه بماء السماق أو ماء حب الامبرباریس أو ماء الرمان و من أراده لغیر حبس الطبیعه فلیطبخه بالماء و دهن اللوز و اللحم السمین.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 509

فی الکرنب

إن الکرنب مختلف المزاج و ذلک أن مائیته بارده رطبه، فیه جلاء و تنقیه و تحلیل، و تلیین للطبیعه[2214]، فأما جرمه فبارد یابس یشد الطبیعه، فمن أراده لتلیین الطبیعه فلیسلقه و یتحس ماءه، فإن أراده لحبس الطبیعه فلیتناول جرم الکرنب بعد أن یسلقه مرتین و یصفی ماءه فانّه یحبس الطبیعه، و الکرنب یحدث ظلمه فی البصر لمن کانت عینه یابسه المزاج. و أما من کان مزاج عینه رطباً فلا یضره بل ینفعه.

و مرق الکرنب نافع لأصحاب الخمار و یحدر الحیض و دم النفاس، و من أراد أن یأمن من تجفیفه فلیطبخه باللحم السمین أو دهن اللوز و لیجتنبه[2215] أصحاب المرار السوداوی.

فی السرمق [و هو القطف][2216] و البقله الیمانیه

أن مزاج هاتین البقلتین بارد رطب و هما أقوی رطبوبه من سائر البقول، و الیمانیه أقوی تبریداً [و السرمق أقوی رطوبه][2217] و لذلک صارتا هاتان البقلتان نافعتان لأصحاب المزاج الحار الیابس و لأصحاب حمّی الغب و الحمیات المحرقه أو الیرقان، و لیس لهما فی حبس الطبیعه و اطلاقها عمل إلا أنهما إذا طیبا بالزیت و المری لینا الطبیعه.

فی البقله الحمقاء

هذه البقله بارده فی الدرجه الثانیه، رطبه فی الثالثه و لذلک صارت موافقه لمن قد غلب علیه المزاج الحار، و فی ورقها لزوجه بها ینفع[2218] 5 ضرس، 1 الضرس و فی قضبانها قبض ینفع من نفث الدم و الذوسنطاریا و النزف العارض للنساء، و عصاره هذه البقله إذا ضمد بها الرأس نفعت من الصداع الحار و من سائر الأورام، و من

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 510

کان بارد المزاج فلیخلطها بالنعناع و الجرجیر و الکرفس.

فی الجرجیر

الجرجیر: حار فی الدرجه الثالثه رطب فی الدرجه الاولی، ملطف مولد للمنی محرک لشهوه الجماع مصدع للرأس، فینبغی لآکلّه أن یخلطه بورق الخس لیکسر عادیه حرارته.

فی الباذروج[2219]

کامل الصناعه الطبیه ؛ ج 1 ؛ ص510

باذروج: بقله ردیئه عسره الانهضام تولد دماً مذموماً غیر أنها مسخنه مطلقه[2220]، و ینبغی لآکلّها أن یخلطها ببقله حمقاء.

فی النعناع

النعناع: حار یابس فی الدرجه الثانیه، و فیه رطوبه بها یحرک شهوه الجماع، و هو یقوی المعده و یقوی الکبد الباردتین[2221] نافع من القی ء و الفواق الحادث عن الامتلاء و یجود الهضم.

فی الطرخون

الطرخون: حار یابس فیه جلاء معین[2222] علی الاستمراء، مقو للمعده، محلل للریاح إلا أنه متی اکثر منه أبطأ انهضامه، [و کذلک النعناع][2223].

فی الباذرنبویه

الباذرنبویه بقله حاره یابسه باعتدال مقویه للقلب و الکبد مفرحه للنفس، و تنفع من المره السوداء و تصفی الذهن.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 511

فی الرشاد

بقله الرشاد: حاره یابسه ملطفه نافعه من البلغم و الرطوبه محلله للریاح، و إن اکلّها محرور فلیخلطها بالخس و الهندباء.

فی الکرفس

الکرفس: حار یابس فی الدرجه الثانیه، محلل للریاح، مدر للبول، مفتح للسدد العارضه فی الکبد و الطحال، مدر للطمث مصدع للرأس، و المربی منه أقل حراره [و یبساً، و ینبغی أن یخلط بورق الخس لیؤمن به الصداع][2224].

فی الکزبره [الرطبه

][2225]

کزبره الرطبه: بقله هی أشبه بالدواء من الغذاء فإنّها ربّما قتلت، و القلیل منها یعمل ما یعمله الکثیر من الخس من التنویم و التخدیر، و لیست مما تؤکلّ مفرده و انّما تقع فی الطبخ لتطیب رائحه القدور، و إذا مضغت بعد أکلّ الثوم و البصل أذهبت برائحتهما من الفم [و کذلک رائحه النبیذ][2226].

فی القنابری

قنابری: [حار یابس فی الدرجه الأولی، حریف مع قبض لطیف جلاء یطلق البطن و یقطع الکیموسات الغلیضه، و هو][2227] مفتح لسدد الکبد و الطحال مولد للسوداء، و ینفع من البواسیر.

فی عنب الثعلب

عنب الثعلب: بقله أیضاً اشبه بالدواء من الغذاء و مزاجها بارد یابس فی الدرجه الثانیه، و فیها مراره بها تلطف بعض التلطیف، و لذلک صارت تدر البول

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 512

و تفتح سدد الکبد و المثانه و الکلّی، و تنفع من الأورام العارضه فیها [و اللّه أعلم][2228].

فی قضبان النبات التی تخرج علیها البزور

إن هذه القضبان [التی یخرج علیها البزور][2229] من سائر البقول قبل أن تبرز غظه[2230] هی رطبه تصلح للاکلّ و کلّ واحد منها[2231] فقوته و فعله مشاکلّ للنبات الّذی هو منه و فیه غذاء أکثیر[2232] من الغذاء الّذی فی ذلک النبات و رطوبته أکثر من رطوبته.

فی الهلیون

الهلیون: حار رطب معتدل الغذاء، و البستانی أرطب و أکثر غذاء من البری، و هو یولد المنی و یحرک شهوه الجماع و یدر البول و غذاؤه متوسط فی القله و الکثره، و فیه بعض الجلاء و لذلک یفتح سدد الکبد و الکلّی و هو یؤکلّ [طریاً و][2233] مطبوخاً باللحم و مسلوقاً بالزیت و [التوابل الحاره][2234] المری.

فی القنبیط

القنبیط: بارد یابس، مشاکلّ للکرنب إلا انه أقل تجفیفاً منه، و الدم المتولد منه [دم][2235] ردی ء، و ینبغی لآکلّه أن یجید سلقه و یأکلّه باللحم السمین [و بالخل][2236] و المری و الزیت و التوابل الحاره، [فاعلم ذلک][2237].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 513

الباب السابع عشر فی أصول النبات

اشاره

فی السلجم

السلجم: حار رطب، و فیه غلظ و نفخه و لذلک یغذی غذاء کثیراً و یزید فی المنی، و فیه قوه ملطفه بها یدر البول.

فی الجزر

الجزر: نفاخ عسر الانهضام یحرک الباه و یدر البول، و إذا اکلّ مطبوخاً کان أقل ضرراً منه نیاً[2238].

فی الفجل

فأما الفجل: فهو حار فی الدرجه الثالثه یابس فی الثانیه، و هو ردی ء للمعده مثیر لما فیها یولد جشاء منتناً، و لذلک صار یستعمله من أراد القی ء، و غذاؤه ردی ء غلیظ بطی ء الهضم عسر الإنحدار عن المعده، و زعم قوم أنه یعین علی الاستمراء و الأمر فیه بالضد، لأنه لا یستمرئ فضلًا عن أن یمرئ، و ورقه أمرأ من أصله إلا أنه یزید فی شهوه الجماع.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 514

فی البصل

فأما البصل: فحار یابس فی الدرجه الرابعه، و فیه رطوبه ما و نفخ بهما یهیج شهوه الجماع و یزید فی المنی و هو مصدع للرأس، و ینبغی لمن أراد أکلّه أن یأکلّه بالخل أو اللبن[2239] أو مع الهندبا.

فی الثوم

فأما الثوم: فهو أشد حراره و أقوی یبساً من البصل، و أقوی فعلًا فیما ذکرناه من البصل، و هو یزید البدن إسخاناً قویاً و یزید فی جوهر حرارته و فیه حرافه قویه، و هو ألطف من البصل، و إذا طبخ ذهبت عنه اللطافه و الحرافه و غذی غذاء صالحاً، و ما لم یطبخ فان غذاءه غذاء یسیر نزر، و هو أشبه بالدواء من الغذاء، و الثوم یحفظ الصحه علی الأبدان لا سیما إذا طبخ قلیلًا لأنه یقوی الحراره الغریزیه و یجید الهضم، و ینبغی أن لا یأکلّه من کانت طبیعته معتقله[2240] أو فی رأسه هوس أو من یسرع الیه الصداع، و ینبغی أن یطبخ بالخل و الحصرم [و اللبن الحامض][2241] و اللحم السمین.

فی الکراث

الکراث: هو أقلها حراره و یبساً [من الثوم و البصل][2242] و أقل[2243] حرافه و لیس یصدع کما یصدع الثوم و البصل، و هو یزید فی شهوه الجماع و ینفع أصحاب البواسیر إذا اکلّ نیاً أو مطبوخاً بالزیت و السمن، و ینفع الأمعاء التی تتولد فیها الریاح.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 515

الباب الثامن عشر فی ثمار البقول و أولًا فی الباذنجان

اشاره

فی الباذنجان

الباذنجان: مزاجه مختلف بحسب حداثته و عتاقته، فما کان منه عتیقاً و فیه مراره فهو حار یابس [و دلیل حرارته تبثیره الفم و الشفتین][2244] و ما کان منه حدیثاً خالیاً من المراره فأنه بارد[2245] یابس، و هو مولد للسوداء، و متی أکلّ نیاً کان عسر الانهضام بطی ء الإنحدار عن المعده، و یولد خلطاً غلیظاً سوداویا، و إذا أکلّ مطبوخاً کان سریع الانهضام و غذی غذاء متوسطاً، و ما عمل منه بالخل و الکراویا قوی شهوه الطعام لتقویته فم المعده، و بحسب ما یطبخ تکون قوته، و ینبغی لمن أراد طبخه أن یسلقه أو ینقعه فی الماء و الملح و هو[2246] غذاء مألوف لیس یتبین ضرره سریعاً.

فی الکنجر

الکنجر[2247] البستانی: بارد یابس و فیه قبض یحبس[2248] الطبیعه، و هو أغلظ جوهراً و أعسر انهضاماً من الباذنجان إذا اکلّ نیاً، و إذا طبخ یسهل انهضامه، و هو یولد السوداء، و ینبغی أن یسلق و یطبخ باللحم السمین [و الدهن][2249].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 516

فی الحرشف

الحرشف:[2250] هو الکنجر[2251] البری و هو حار رطب یزید فی الباه و یطیب العرق [و یدر البول][2252].

فی القرع

القرع: بارد رطب فی الدرجه الثانیه و غذاؤه، یسیر لطیف و لذلک صار غذاءً موافقاً للمحرورین[2253] و لمن به عطش و لأصحاب السعال، إلا أنه متی صادف فی المعده خلطاً ردیئاً استحال إلی طبیعته و ولد فی البدن خلطاً ردیئاً، و ینبغی متی أکلّه أصحاب المزاج البارد أن یطیب بالتوابل الحاره کالفلفل و الفوتنج و السعتر.

فی البطیخ

البطیخ: بارد رطب فی الدرجه الثالثه[2254] و هو سریع الإنحدار عن المعده لما فیه من الجلاء و لذلک صار یدر البول، و هو قالع للکلف و البهق الرقیق عن[2255] الجلد منظف للوسخ، و بزره أقوی جلاءً من جرمه، و هو مولد للریاح، و متی اکثر من البطیخ أحدث الهیضه بسرعه استحالته و فساده فی المعده[2256] إلی ما یصادف فیها. و یقول جالینوس: «إن البطیخ إذا فسد فی المعده کان شبیهاً بالسم».

و البطیخ الطوال الّذی یکون من القثاء إذا کبر و نضج فانّه شبیه فی جمیع حالاته بالبطیخ إلا أن فساده دون فساد البطیخ، و ینبغی لمن أکثر منه أن یشرب بعده السکنجبین فان کان قد أسرف فی أکلّه فلیستعمل بعده القی ء لیأمن غائلته، و ینبغی أن یؤکلّ بین طعامین لیختلط بالطعام و ینفذه و هو مما یعین علی تنفیذ

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 517

الطعام، للجلاء الّذی فیه[2257].

فی الخیار و القثاء

فأما الخیار و القثاء: باردان رطبان مطفئان للحراره مسکنان للعطش مدران للبول، و الخیار أبرد مزاجاً من القثاء و ألطف و فیه شی ء یسیر من قبض إلا أنه قد یحدث لآکلّه فی الوقت بعض العطش لا سیما لمن کان فی معدته مرار کثیر، لأنه یستحیل فی مثل هذه المعده، و ینبغی لمن أکثر من أکله[2258] أن یستعمل عقبه عسلًا.

فی البطیخ الهندی

و هو الرقی، [هذا البطیخ][2259] بارد رطب، مسکن للعطش، مطفی للحراره، و ینفع أصحاب الحمیات الحاره[2260] و الصفراویه، و إذا سقی من مائه مع السکر کان أبلغ فی التبرید، و ینفع أصحاب الیرقان الحادث عن حراره الکبد و العروق إذا سقی من مائه[2261] مع الطباشیر و السکر، و ینبغی أن یتوقاه أصحاب المزاج البارد [الرطب][2262] فإن دفعوا إلی أکلّه فلیأکلّوه مع العسل أو یتبعوه بالعسل.

فی قصب السکر

قصب السکر: حار رطب نافع من خشونه الحلق و الصدر و قصبه الرئه و یجلو الرطوبه التی فیها، و یدر البول و معه نفخ و ریاح، و متی أراد أن یقل نفخه فیقشره و یغسله بالماء الحار لیقل نفخه.

فی الموز

إن الموز: مزاجه حار رطب فی الدرجه الاولی، و هو کثیر الغذاء بطی ء

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 518

الإنحدار عن المعده لا سیما إن أکثر منه فانّه یورث ثقلًا، و هو نافع[2263] من خشونه الصدر و الرئه و السعال و قروح الکلّیتین و المثانه و هو مدر للبول زائد فی المنی محرک لشهوه الجماع ملین للبطن، و ینبغی لمن ثقل فی معدته أن یشرب بعده سکنجبیناً سکریاً و ینبغی أن یؤکلّ قبل الطعام.

فی الکمأه

مزاج الکمأه بارد رطب غلیظ الجوهر عسر الانهضام، مولد للبلغم، و منها نوع أسود و هو أشد برداً و غلظاً مولد للسوداء و البلغم[2264]، و هو من الأغذیه [الغلیظه][2265] الردیئه، و منه نوع قتال یقال له الفطر.

فأما النوع الّذی یؤکلّ منه فمتی أکثر منه عرض لآکلّه قبض و عسر علی فم المعده، و ثقل و غشی و ضیق نفس، فلذلک لا ینبغی أن یؤکلّ بل یجتنب، و ینبغی أن یأکلّها مکببه[2266] علی الجمر أو مطیبه بالخل و الزیت و المری و الکراویا و الفلفل و الدار صینی، أو بالزیت و الصعتر و الفلفل و ما یجری هذا المجری، [بعد أن تسلق مرتین[2267].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 519

الباب التاسع عشر فی ثمر الشجر الکبار و البستانی و أولًا فی التین

اشاره

فی التین

إن مزاج التین حار فی الدرجه الأولی و ما کان طریاً فهو رطب فی الدرجه الثانیه، و الیابس معتدل فی الیبس و الرطوبه حار المزاج و غذاؤه غذاء معتدل، و الدم المتولد منه أجود من الدم المتولد من سائر الفاکهه [الصیفیه][2268] و هو سریع الانهضام و الانحدار من المعده لما فیه من الجلاء، و لذلک صار یلین الطبیعه لا سیما اذا[2269] کان طریاً مستحکم النضج، و ینفع من السعال و ینقی الصدر و الرئه و الکلّی و المثانه لا سیما إن أکلّ مع بعض الأشیاء [الملطفه][2270] بمنزله الفوتنج و الصعتر و الحاشا، و هو مولد للریاح و ما کان فیه لم ینضج جیداً فهو أکثر تولیداً للریاح[2271] و عسر الانهضام بطی ء الإنحدار عن المعده.

فی التین الیابس

و التین الیابس أقل تولیداً للریاح و أجود و أصلح لما وصفنا من [التنقیه][2272] لما فیه من قوه الجلاء، و متی أدمن علی أکلّ التین ولد فی البدن القمل لا سیما من کان

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 520

فی بدنه فضول ردیئه.

و ینبغی لمن أکثر من أکلّ التین الطری أن یشرب بعده سکنجیباً و لیأکل الیابس بالجوز و اللوز فانّه حینئذ یعین علی تلیین الطبیعه.

فی العنب

العنب قریب من التین فی فضیلته علی سائر الفاکهه و توسطه فی الغذاء و جوده الدم المتولد منه إذا هو انهضم عن المعده سریعاً، فأما متی لم ینهضم فانّه یولد نفخاً و ریاحاً.

و افضل العنب ما کان رقیق الجلد کثیر الماء فان ما کان کذلک فانّه یلین الطبیعه، و أما ما کان علی خلاف ذلک کان أبطأ انهضاماً و أقل تلییناً للطبیعه.

و ما کان من العنب بالغاً حلواً فمزاجه حار رطب، و ما کان فیه حموضه أو قبض فمزاجه بارد یابس عاقل للبطن.

و الحصرم أشد برداً و یبساً، و العنب الرازقی إذا کان بالغاً فهو أکثر غذاءً و أبطأ انهضاماً، و أکثر العنب غذاءً ما بقی إلی الشتاء، إذ کان لیس یبقی إلا ما کان غلیظ الجرم، و متی أکلّ العنب مع جرمه و حبه کان أبطأ للانهضام، و أما متی امتص و القی جرمه و حبه کان سریع الانهضام و الانحدار [عن المعده][2273] ملیناً للطبیعه.

فی الزبیب

فأما الزبیب: فمزاجه بحسب مزاج العنب المتخذ منه و غذاؤه أیضاً بحسب غذائه فی الکثره و القله، و ما کان من الزبیب لحیماً صادق الحلاوه فهو حار المزاج و یغذی غذاءً کثیراً، و هو نافع للصدر و الرئه إذا کان فیهما رطوبه غلیظه، و ما کان منه قابضاً لیس باللحیم فهو قلیل الحراره مقو للمعده حابس للطبیعه، و متی أراد الإنسان أن یلین به الطبیعه فلیأکلّ الزبیب اللحیم [الحلو][2274] منزوع العجم، و إن شرب ماؤه المطبوخ فیه کان أشد تلییناً للطبیعه[2275] کما أن ماء العنب أقوی تلییناً

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 521

للطبیعه من جرم العنب، و من أراد أن یحبس الطبیعه فلیأکلّ الزبیب القابض بعجمه.

فی التوت

[مزاج][2276] التوت بارد فی الدرجه الاولی رطب فی الثانیه و ما کان منه نضیجاً فهو ملین للطبیعه، و ما کان منه فجاً فهو حابس لها و مزاجه بارد یابس، و التوت النضیج المبرد بالثلج ینفع المعده التی غلبت علیها الحراره و الیبس، و إذا أکلّ التوت و المعده نقیه انحدر عنها سریعاً و أدر البول و ولد خلطاً جیداً، و إن کان فی المعده خلط[2277] ردی ء أسرع الیه الفساد و تولد منه خلط مذموم، و لذلک [ینبغی أن][2278] یؤکلّ قبل الطعام و یشرب بعده سکنجبین.

فی المشمش

المشمش: بارد رطب سریع الانهضام إذا أکل قبل الطعام علی نقاء من المعده فمتی کان فی المعده طعام لم ینحدر و فسد فی المعده، و إن کان فیها فضل ردی ء استحال إلی طبیعه ذلک الفضل و أسرع إلیه الفساد، و لذلک لا ینبغی أن یؤکلّ المشمش بعد الطعام لئلا یمنعه الطعام المتقدم من الانحدار عن المعده فیفسد فیها، و من الناس من یجفف المشمش و ینقعه بالماء البارد و یشرب ذلک الماء علی الریق للتبرید و التطفئه.

و ینبغی لمن أراد أکلّ المشمش الطری أن یتبعه بالسکنجبین العسلی أو المیبه الممسکه.

فی الخوخ

الخوخ بارد رطب مولد للبلغم، و الغذاء المتولد منه أغلظ من الغذاء المتولد

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 522

من المشمش، و هو ألذ من المشمش[2279] و لیس یفسد فی المعده کفساد المشمش و ما کان من الخوخ رخواً یخرج عنه نواه بسهوله فهو أسرع انهضاماً و انحداراً عن المعده، و ما کان منه ملتصقاً بنواه و جوهره صلب مندمج فهو أغلظ و أبطأ انهضاماً، و متی أکلّه أصحاب المزاج البارد فلیأکلّوا بعده زنجبیلًا مربی [بالعسل][2280] أو عسل النحل أو شراب العسل.

فی الرمان

الرمان مزاجه بارد و ما کان منه حامضاً فهو قوی البرد معتدل فی الرطوبه و الیبس لطیف، قامع للصفراء مقو للکبد و المعده الحارتین مسکن للقی ء، و حب الرمان الحامض إذا جفف عقل الطبیعه و منع المواد الصفراویه من الانصباب إلی البطن.

و الرمان الحلو معتدل فی الحراره و البروده و هو رطب المزاج [مقوی لشهوه الطعام][2281] و النوع منه المعروف بالاملیسی اللین العجم ینفع من السعال الحادث عن الحراره[2282]، و هو مولد للریاح فی المعده البارده.

و ذکر أبقراط فی کتابه المسمی ابذیمیا «إن امرأهً کان یوجعها فؤادها أعنی فم معدتها و کان یسکنه عنها ماء الرمان [الحامض][2283] مع سویق الشعیر» و ذلک أن الوجع کان یعرض لها من مرار [کثیر کان][2284] ینصب إلی فم معدتها و کان ماء الرمان یطفئ ذلک و السویق ینشفه.

فی السفرجل

السفرجل: بارد یابس قابض عاقل للطبیعه إذا أکلّ قبل الطعام و ملین لها إذا اکلّ بعد الطعام، مقو للمعده الحاره و غذاؤه کثیر[2285]، و ما کان منه غیر نضیج فهو

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 523

عسر الانهضام بطی ء الإنحدار عن المعده قوی الحبس للطبیعه، و ما کان من السفرجل حامضاً فمزاجه بارد فی الدرجه الثانیه یابس فی الثالثه، و ما کان منه حلواً فهو معتدل المزاج فی الحراره و البروده، و کلّما کان أشد قبضاً فهو أکثر یبساً و ماؤه أشد تقویه للمعده و أقل حبساً للطبیعه و جرمه أشد حبساً.

فی التفاح

فأما التفاح: فما کان منه حامض و هو بارد یابس مقو للمعده الصفراویه، و أقوی منه فی هذا الفعل الجلفت[2286] و القوقای المز، و ما کان منه فجاً قابضاً فهو حابس للطبیعه عسر الانهضام، و ما کان منه حلواً نضیجاً فهو معتدل فی الحراره و البروده، و الشامی منه أعدل أنواع التفاح و أجوده غذاءً و أکثره تقویه للمعده و القلب لطیب رائحته، و من بعده [فی هذه الأحوال][2287] التفاح الاصفهانی و من بعده القوقای [و اقلها فی هذا الفعل][2288] و التفاح ردی ء للعصب، و الحامض منه اشد رداءه، و من أکثر من اکلّ التفاح و ثقل علی معدته فلیتناول بعده شیئاً من جوارشن النعناع و هو البندادیقون.

فی الکمثری

الکمثری ما کان منه حلواً نضیجاً کثیر الماء فهو معتدل المزاج مائل إلی برد قلیل و غذاؤه اکثر من غذاء السفرجل و التفاح، و ما کان منه حامضاً أو فیه قبض فهو بارد یابس حابس للبطن، متی أکلّ قبل الطعام ملین لها و متی أکلّ بعد الطعام منع البخار المتراقی من المعده إلی الرأس.

فی الاترج

الاترج: فیه قوی مختلفه و ذلک أن قشره حار یابس فی الدرجه الثانیه، عطر

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 524

الرائحه مقو للمعده و الکبد البارده، لطیف[2289] محلل للریاح متی تناول منه مقدار یسیر، فأما متی أکثر منه أبطأ انهضامه لصلابته، و لحمه بارد رطب فی الدرجه الثانیه، غلیظ بطی ء الانهضام و الانحدار عن المعده، فاذا انهضم غذی غذاءً کثیراً و تولد منه البلغم، و الحماض منه بارد یابس فی الدرجه الثالثه، مطفی ء للحراره قامع للصفراء [مسکن للعطش][2290] مشهی للطعام[2291]، نافع من الخفقان العارض من الحراره، و إذا لطخ به القوباء و الکلّف اذهبهما، و هو موافق للمحمومین، و طبیخ الحماض [و شرابه][2292] [مسکن للعطش][2293] مشه للطعام قاطع للاسهال و القی ء.

و أما حبه فحار یابس فیه یسیر من الرطوبه، و دهنه ینفع البواسیر،، و ینبغی لمن أکلّ الاترج أن لا یأکله إلا بقشره[2294] و یمضغه جیداً حتی یسحق، و لیأکله بالعسل قبل الطعام و لا یأکلّ بعده شیئاً حتی ینهضم.

فی الأجاص

الأجاص: بارد فی الدرجه الأولی رطب فی الثانیه، و الحامض منه أشد برداً و هو ملین للطبیعه، و ما کان منه حلواً کبیراً فهو أکثر تلییناً للطبیعه، و ما کان منه حامضاً فهو مطفئ للصفراء قلیل التلیین للطبیعه، و الیابس منه أقل تلییناً للبطن [من الطری][2295] و متی طبخ الاجاص وصفی ماؤه و ألقی علیه سکر أو عسل [أو ترنجبین][2296] کان أبلغ فی تلیین الطبیعه.

فی الجمار و الطلع

الطلع و الجمار: جمیعاً غذاءان باردان و ما کان منهما غظاً رطباً لیس فیه قبض

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 525

فهو رطب المزاج و غذاؤه متوسط، و ما کان منه قابضاً فهو یابس عسر الانهضام و غذاؤه [غلیظ][2297] حابس للبطن.

فی ثمر النخل

ما کان من ثمر النخل حلواً نضیجاً فهو حار رطب معتدل فی کثره الغذاء و قلته ملین للبطن زائد فی المنی، و ما کان منه طریاً أعنی الرطب فهو أکثر رطوبه و أقل حراره [و اشد تلییناً للطبیعه، و ما کان منه تمراً فهو أقل رطوبهً و أکثر حرارهً و أشد تلییناً للطبیعه][2298] و أزید فی شهوه [الجماع][2299] إلا أنه مصدع للرأس، و ما کان من هذه الثمره قابضاً غیر نضیج و هو البسر فهو أمیل إلی البرد و الیبس عسر الانهضام حابس للبطن مولد للریاح مقو للمعده إلا [أن][2300] ما کان من البسر حلواً فهو مائل إلی الحراره، و ما کان منه اخضر فلیس فیه شی ء من الحراره، و هو اشد قبضاً[2301] للبطن.

و النوع المسمی قسب فهو معتدل فی الحراره یابس حابس للطبیعه[2302]، و ما کان من هذه الثمره حلواً نضیجاً فالدم المتولد منه ردی ء سریع التعفن مصدع للرأس مولد للسدد، و الرطب أعظم مضره [و أردأ][2303] و التمر تال له فی هذه الحال، و من أصلح ما دفع به ضرره أن یؤکلّ التمر مع اللوز و الخشخاش و یتبع الرطب بشراب السکنجبین.

فی النارجیل

مزاج النارجیل حار رطب مغذ غذاءً کثیراً و هو بطی ء الانهضام، زائد فی المنی، [نافع من تقطیر البول][2304] و ما کان منه عتیقاً فهو أشد حراره و یبساً و هو عاقل للبطن.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 526

فی الزیتون

الزیتون: صنفان: منه زیتون الزیت و منه زیتون الماء

و أکثرهما[2305] غذاءً زیتون الزیت لکثره دهنه، و أما زیتون الماء فقابض فلذلک یقوی المعده و ینهض الشّهوه و خاصه ما اتخذ منه بالخل فهو متوسط فیما یلطف و یغلظ و ما استحکم نضجه فهو حار معتدل الحراره و ما لم ینضج فهو بارد.

فی الجوز

مزاج الجوز حار رطب فی الدرجه الثانیه و ما کان منه طریاً فحرارته یسیره و رطوبته کثیره، و الغالب علیه الدهنیه و فیه لطافه و فی قشره الرقیق الملبس علی جرمه من داخل قبض یسیر فهو لذلک یحبس البطن بعض الحبس، و غذاء الجوز غذاء یسیر و ما عتق منه لا یصلح للأکلّ.

و الجوز الطری یلین الطبیعه لا سیما أن أکلّ مع المری[2306] إلا أنه یصدع الرأس متی أکثر منه و یحدث عطشاً و یستحیل إلی الصفراء لا سیما ما کان منه عتیقاً، و إذا اکلّ مع التین نفع من سم ذات السموم. و الدم المتولد من الجوز إذا لم یکن عتیقاً لیس بالردی ء.

فی البندق

البندق: حار یابس أرضی و لیس فیه دهنیه کثیره، و هو غلیظ الجوهر بطی ء الانهضام و لذلک هو کثیر الغذاء، و قد زعم قوم من الاطباء أنه أذا أکلّ مع السذاب قبل الطعام لم ینل الآکلّ منه من الادویه القتاله أو لسع الهوام کثیر ضرر، و ینفع من لدغ للعقارب إذا أکلّ مع التین.

فی اللوز

فأما اللوز: فما کان منه حلواً فهو[2307] معتدل الحراره و البروده رطب فی

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 527

الدرجه الثانیه، و فیه جلاء و غذاؤه غذاء متوسط صالح، و ینفع أصحاب السعال و أوجاع الصدر و بسبب جلائه ینقی الصدر و الرئه و یلین البطن لا سیما إن أکلّ مع التین، فأما ما کان فیه مراره[2308] فهو أقوی جلاء و أکثر تنقیه للصدر و الرئه و لسائر الاحشاء، و یفتح سدد التی فی الکبد و الطحال و الکلّی و یدر البول و کلّما کان أشد مراره فهو أقوی فی هذا الفعل.

فی الفستق

الفستق: غذاء معتدل فی الحراره و الرطوبه، و ما کان منه فیه قبض و رائحه طیبه فهو یصلح لتقویه الکبد و یفتح سددها و نفث[2309] ما فی الصدر من الرطوبه و ینقی[2310] الکلّیتین و المثانه، و هو یزید فی الباه و ینفع من لدغ العقراب[2311]، و قشره الخارج عطری الرائحه ینفع من الغشی و القی ء[2312]، [و غذاء الفستق غذاء متوسط، و الله أعلم][2313].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 528

الباب العشرون فی ثمر الشجر البری و الجبلی و أولًا فی الخرنوب [الشامی][2314]

فی الخرنوب الشامی

الخرنوب الشامی: فیه قبض و هو لذلک یحبس البطن إلا أن جالینوس یقول ر: «إن ما کان منه طریاً[2315] یطلق و یابسه یحبس البطن»، و هو عسر الانهضام بطی ء الإنحدار [عن المعده][2316] و الدم المتولد منه ردی ء.

ثمر الکبر

إن ثمر الکبر و قضبانه: إذا اتخذ بالخل و الملح لطف تلطیفاً جیداً، و الکبر[2317] لذلک یفتح السدد التی فی الکبد و الطحال، و ینقی المعده من البلغم، و یلین الطبیعه، و الکبر أشبه بالدواء منه بالغذاء لانه[2318] غذاء دوائی.

فی البلوط

البلوط: مزاجه بارد فی الدرجه الاولی یابس فی الثانیه غلیظ الجوهر و فیه قبض فهو لذلک عسر الانهضام، عاقل للبطن، حابس لدم الطمث، بطی ء الانحدار عن المعده، و إذا استمرئ غذی غذاء کثیراً.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 529

فی الشاهبلوط

فأما الشاهبلوط: فهو أفضل من البلوط و أعذب، یبسه و قبضه أقل من البلوط، و هو لذلک أقل حبساً للبطن من البلوط و غذاؤه أحمد من غذائه و مزاجه معتدل فی الحراره و البروده.

فی الحبه الخضراء [و البطم

][2319]

الحبه الخضراء و البطم: حاران یابسان فی الدرجه الثالثه[2320] و ما کان من ذلک رطباً فهو أقل حراره و یبساً، و هما نافعان للطحال مدران للبول و الطمث، زائدان فی الباه لا سیما ما کان منهما رطباً و هما نافعان لأصحاب[2321] البلغم و الرطوبه، و دهنهما[2322] ینفع من اللقوه و الفالج و یحلل أورام الطحال.

فی النبق

فأما النبق: فما کان منه رطباً فهو بارد رطب مولد للبلغم، و الحلو منه أقل برداً و المائل إلی الحموضه أشد برداً فیه قبض به یعقل البطن، و الیابس منه بارد یابس حابس للطبیعه، و غذاؤه غذاء یسیر.

فی الزعرور

أما [الزعرور][2323]: الجبلی الاصفر المائل إلی الحموضه قلیلًا، فهو بارد یابس مطفی ء للحراره قامع[2324] للصفراء و فیه عطریه بها، یقوی[2325] الکبد و المعده الحارتین و هو حابس[2326] للطبیعه قاطع للقی ء. و أما الزعرور البستانی الاحمر فبارد رطب مولد للبلغم.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 530

فی الغبیراء

][2327]

فأما الغبیراء فبارده یابسه قابضه حابسه للبطن، و هو غذاء موافق للاطفال لأنه یعدل طبیعتهم إذا أطعموا أیاها مع ألبانهم.

و غذاء هاتین الثمرتین غذاء یسیر.

فی العناب

العناب: بارد رطب مولد للبلغم بطی ء الانهضام و الانحدار عن المعده، و غذاؤه یسیر إلا أن الماء المطبوخ فیه مبرد مرطب مسکن لحده[2328] و اللذع العارضین فی المعده و الأمعاء قامع للصفراء مطفئ لحراره الدم نافع من السعال[2329] إذا کان من حراره و یلین خشونه الحنجره و الصدر.

و أما جالینوس فانّه یذمه و یقول: «ما أعرف له فی حفظ الصحه علی الاصحاء و لا فی ردها علی المرضی کثیر عمل[2330] بل وجدته[2331] عسر الانهضام بطی ء الإنحدار عن المعده [مولد للبلغم][2332].

فی السبستان

فأما السبستان: بارد رطب کثیر اللزوجه و الرطوبه مسکن للحراره، ملین للطبیعه بلزوجته، قلیل الغذاء مولد للبلغم [بطی ء الانحدار عن المعده][2333].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 531

الباب الحادی و العشرون فی الأغذیه التی من الحیوان و أولا فی لحم الحیوان الماشی[2334]

اشاره

و إذ قد أتینا علی ذکر الأغذیه التی تکون من النبات فإنا نأخذ الآن فی ذکر الأغذیه التی تکون من الحیوان و نبتدئ أولًا باللحوم و من اللحوم المواشی[2335].

فی لحم الماشیه

[2336]

أقول: إن اللحوم کلّها حاره رطبه کثیره الغذاء کثیره التولید للدم و بعضها یفضل بعضاً فی هذه الحالات.

فأما لحوم المواشی: فأفضلها[2337] لحم الخنزیر، و ذلک لأنه معتدل فی الحراره و الرطوبه و غذاؤه غذاء کثیر و الدم المتولد[2338] منه أجود من الدم المتولد من سائر اللحوم، لأنه الام اللحوم[2339] کلّها لبدن الإنسان و أوفقها له، و لذلک قال جالینوس: [فی کتابه فی الأغذیه][2340] «إن قوماً أطعموا لحوم الناس علی أنه لحم الخنزیر فلم یشکوا فیه و لم یفرقوا بینهما لا فی الرائحه و لا فی الطعم و لا فی اللون، و هذا دلیل علی شده ملاءمته لبدن الإنسان». [و لحوم الصغار منها و هی][2341] الخنانیص کثیره

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 532

الرطوبه[2342] مولده للبلغم.

فی لحوم الضأن

] و لحوم الضأن الصغار: و هی الحملان اکثر رطوبه و حراره مولده للبلغم، و لحوم الاناث منها و هی النعاج تولد دماً ردیئاً، و کذلک لحوم کبیر المعز لأن لحومها أقل حراره و أقل رطوبه و هی مائله إلی الیبس عسره الانهضام.

فی لحوم الجداء

] و اما لحوم الجداء: فان الدم المتولد منها دم جید، لأن مزاجها أقل حراره و أقل رطوبه من لحوم الحملان، فهی لذلک معتدله فی[2343] الرطوبه و الیبس سریعه الانهضام، و الدم المتولد منها معتدل فی اللطافه و الغلظ.

فی إناث المعز و التیوس

] و أما إناث المعز و التیوس: فالدم المتولد منها غلیظ ردی ء مائل إلی السوداء.

فی لحم البقر

فأما لحم البقر: فغذاؤه غذاء کثیر غلیظ عسر الانهضام مولد للسوداء لا سیما [البقر][2344] المستکمل، فانّه متی أدمن علی اکلّه الإنسان. و کان طبعه مائلا إلی السوداء أصابته أمراض سوداویه ردیئه، و هو موافق لأصحاب الریاضه و الکد و التعب.

فی لحم العجل

[2345]

فأما لحم العجل:[2346] فغذاؤه غذاء معتدل و الدم المتولد منه محمود، و ذلک لأن مزاج لحم البقر یابس و الحیوان الصغیر السن مزاجه رطب فلحم العجل لیس

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 533

طبعه مع رطوبه سنه معتدل[2347] فی الرطوبه و الیبس فهو لذلک غذاء[2348] محمود، و کذلک کلّ حیوان یابس [المزاج][2349] فلحم صغیره احمد[2350] من لحم کبیره[2351]، و لذلک صار لحم کبار الضأن أجود من لحوم موافقان[2352] لمن کانت الحملان لرطوبه مزاجها، فلحم العجاجیل و لحم الضأن الحولی [المسمن][2353] ریاضته معتدله و کان فی نهایه الشباب، لأن غذاءه لیس بکثیر الغلظ بمنزله لحوم الثیران و البقر.

فی لحوم الحیوان الخصی

][2354]

و ما خصی من هذه الحیوانات کلها[2355] کان لحمها أسرع انهضاماً و اجود غذاء، و ما کان سمیناً فانّه یکون لذیذاً مرطباً للبدن ملیناً للطبیعه إلا أنه یکون مرخیاً للمعده فیبطئ انحداره و انهضامه[2356]، و ما کان منه مهزولًا فانّه یجفف الطبیعه الا انه أسرع انهضاماً و لیس باللذیذ.

فی افضل اللحوم

] و أفضل اللحوم ما کان معتدلًا فی الهزال و السمن، و أصلح هذه اللحوم کلّها لمن کان شاباً کثیر التعب، [و من کان][2357] بدنه متخلخلًا لحم الضأن المتناهی الشباب و لحوم البقر التی لم تبلغ الشباب، و من لحم المعز ما قد خصی، فأما ما کان قلیل التعب کثیر الدعه فلحوم العجاجیل الصغار و لحوم الجداء.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 534

فی لحوم الوحش

] و أما لحوم الوحش: کلّها فردیئه تولد دماً غلیظاً سوداویاً و أقلها رداءه لحم الغزلان، و من بعده لحوم الارانب[2358].

و أردأ من هذه کلّها و أغلظها و أعسرها انهضاماً و أکثرها[2359] تولیداً للسوداء لحوم الجمال و الخیل و الحمیر الاهلیه فإنّها فی غایه الرداءه، و لذلک لیس ینبغی أن یأکلّها الا من کان له ریاضه[2360] قویه و تعب شدید و مسام [بدنه][2361] متخلخله فإن أمثال هؤلاء أحمل للاطعمه الغلیظه العسره الانهضام من غیرهم.

و أما سائر اللحوم الباقیه من لحوم المواشی ء فلسنا مضطرین إلی ذکرها، إذ کان قلیل من الناس من یأکلّها و نتوخی[2362] فی اسقاطها الاقتصار علی ما قدمنا ذکره فی أول کتابنا هذا [و بالله التوفیق][2363].

الباب الثانی و العشرون فی طبائع أعضاء المواشی کالرؤوس و الأکارع و القلب و الکبد، و غیر ذلک[2364]

اشاره

إن أفضل أعضاء المواشی العضل[2365] لا سیما وسطها لأنه أسرع انهضاماً لما یخالطها من العصب و هی لذلک أقل رطوبه.

فی الرؤوس

][2366]

و أما لحم الرؤوس: فغلیظه کثیره الغذاء بطیئه الانهضام کثیره الرطوبه تزید فی المنی و الدماغ أکثرها رطوبهً و تولیداً[2367] للبلغم عسر الانهضام، مغث ردی ء

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 535

للمعده و لذلک متی أراد الإنسان القی ء استعمل الدماغ مع الزیت الکثیر.

فی المخ

و أما المخ: فانّه ألذ من الدماغ و أنعم و الإکثار منه أیضا یغثی[2368]، و لذلک ینبغی أن یؤکلّ هذان الغذاءان مع الصعتر و الملح و الانجدان [و المخ مائل إلی الحراره مرخ للمعده زائد فی المنی][2369].

فی اللسان

فأما اللسان: فلحمه معتدل سریع الانهضام و غذاؤه معتدل بین الکثیر الغذاء و القلیل الغذاء.

فی الاکارع

فأما الا کارع: و الآذان و الشفاه فکلّها عصبیه قلیله اللحم و الشحم قلیله الغذاء سریعه الانهضام، لانها أکثر حرکه من سائر الأعضاء و سرعه انحدارها عن المعده بسبب لزوجتها، و الدم المتولد منها صالح الجوده و الاکارع أجود من الشفاه و الآذان و المقادم منه اسرع انهضاماً و أرطب مزاجاً.

فی الثدی و الخصی

فأما لحم الثدی و الخصی: فهذان العضوان لحمهما رخو شبیه بالغدد و طعمهما عذب و مزاجهما رطب مائل إلی البرد ما هو لمشابهتهما بجوهر اللبن و المنی، و لحم الثدی أشد حلاوه و أکثر غذاء و أرطب مزاجاً بسبب اللبن، و هو مولد للبلغم و کلّما کان من الثدی أرطب کان أکثر تولیداً للبلغم لبرد مزاجه.

فأما الخصی: فأقل عذوبه من الثدی و أبطأ انهضاماً، و الدم المتولد منه أقل جوده من الدم المتولد من الثدی، و فیه مع ذلک زهومه و ما کان منه من حیوان

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 536

مسن کان أبطأ انهضاماً مما یکون من الحیوان الصغیر السن، و ما کان منه من حیوان صغیر السن کان أسرع انهضاماً و أعذب طعماً، و بحسب لحم الحیوان فی الجوده و الرداءه کذلک یکون حال الخصی فی جودته و رداءته، و أحمد الخصی خصی الدیوک السمینه، و ینبغی لآکلّ هذه أن یأکلّها بالملح و الصعتر و الفوتنج و الانجدان.

فی العین

و أما العین: فمرکبه من جواهر مختلفه أعنی من رطوبات و طبقات و عضل و سمین[2370] و الّذی یؤکلّ منها العضل و السمین، و العضل أسرع ما یؤکلّ من أعضاء الحیوان انهضاماً و انحداراً إذا کان کذلک من حیوان لحمه محمود الغذاء و السمین لزج یطفو علی فم المعده، و ینبغی أن تؤکلّ العین بالملح و الصعتر و الانجدان.

فی الکبد

و أما الکبد: فمزاجها حار رطب لذیذ الطعم [غلیظ][2371] بطی ء الانهضام إلا انه إذا استمرئ غذی البدن غذاء کثیراً، و الدم المتولد منه محمود. و أفضل الکبود فی اللذاذه کبد الاوز المسمن بالعجین و اللبن، ثم کبد الدجاج المسمن، و من بعده [کبد][2372] الخنزیر المسمن و لذلک أن کلّ حیوان مسمن فکبده لذیذه لا سیما إن کان مسمن بالبن[2373].

و ینبغی لآکلّ الکبد [من المواشی][2374] أن لا یکثر منه فانّه بطی ء الانهضام، و إن أکثر منه فلیتبعه بالجوارشنات لا سیما کبود المواشی، [و کذلک کل حیوان فکبده لذیذه لا سیما إذا کان مسمناً، ثم کبد الدجاج المسمن ناعم لذیذ][2375].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 537

فی الطحال

و أما [لحم][2376] الطحال: فالدم المتولد عنه ردی ء مائل إلی السواد إلا أنه من الخنزیر أقل رداءه، و هو من الحیوان السمین أقل رداءه و أیضا من الحیوان المهزول[2377] فینبغی لآکلّه أن یخلطه بالسمین و ینضجه جیداً.

فی الرئه

و أما [لحم][2378] الرئه: فسریعه الانهضام قلیله الغذاء إلا أنها مولده للبلغم.

فی القلب

و أما [لحم][2379] القلب: فصلب عسر الانهضام جداً، و ینبغی لآکلّ القلب أن یأکلّ بعده الزنجبیل المربی أو یأکلّه بالفلفل و الکمون و الصعتر [و هو][2380] إذا استحکم انهضامه غذی غذاء کثیراً.

فی الکلّی

و أما الکلّی: [فحاره عسره الانهضام][2381] ردیئه الغذاء بسبب ما فیها من کیفیه البول[2382].

فی الأمعاء و الکرش و المعده

هذه الأعضاء کلّها عصبیه صلبه عسره الانهضام، و الدم المتولد منها لیس بالجید بل [دم][2383] ردی ء مائل إلی البرد، و لیس یصل إلی البدن منها غذاء له قدر، و ینبغی لآکلّها أن یطبخها بالخل الثقیف لیسهل انهضامها [و یسهل انحدارها][2384].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 538

فی السمین و الشحم

[أما][2385] السمین: مزاجه حار رطب و الشحم أقل رطوبه و حراره من السمین و امیل إلی الیبس، و لذلک صار إذا اذیب [الشحم][2386] کان جموده أسرع من جمود السمین، و هما جمیعاً یولدان بلغماً فضولًا رطبه و یرخیان المعده، و السمین یستحیل إلی المرار سریعاً و غذاؤهما غذاء یسیر و الدم المتولد منهما لیس بمحمود.

و قد یختلف فعلهما بحسب الحیوان الّذی هو منه و بحسب صنعته و طراوته و عتاقته، و لذلک شحم البقر أکثر یبساً و أکثر سخونه و شحم الخنزیر أکثر[2387] رطوبه و أقل سخونه، و المملح أسخن و أجف، و کلّ ما کان حدیثاً فهو[2388] أقل سخونه و أزید رطوبه، و الشحم إذا کان مع اللحم کان غذاؤه أحمد منه إذا کان علی الانفراد و کان اللحم مع ذلک أعذب و أطیب.

و ینبغی أن یدفع ضرر السمین و وخامته بأکلّ الزنجبیل المربی و الراسن و المخلل و قضبان الکبر بالخل و اللیمون المملح[2389] و شرب الشراب الصرف، و السمین یورث جشاءً دخانیاً [و الله اعلم][2390].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 539

الباب الثالث و العشرون فی لحوم الطیر [و فعلها فی البدن[2391]

اشاره

إن لحوم الطیر کلّها أسرع انهضاماً من لحوم المواشی و أفضل[2392] غذاء، و ألطف لحوم الطیر و أحمدها[2393] غذاء و أسرعها انهضاماً لحوم الدجاج و الفراریج و الدراریج و الطواهیج و القبج.

فی الشحرور و العصافیر و القطا

] فأما [لحم][2394] الشحرور و العصافیر و القطا: فصلب عسر[2395] الانهضام ردی ء الغذاء و الدم المتولد منها حار یابس، و القطا أقوی یبساً، و العصافیر أقوی حراره و ینتفع بها من کان مزاجه بارداً.

و ینبغی أن یتوقی العصافیر المسمنه فی البیوت فان الدم المتولد منها ردی ء، و لحوم ما کان منها مهزولًا یحبس البطن، و أدمغه العصافیر خاصه تزید فی الباه، و ما کان من هذه صغیر السن أو مخلفاً فهو أسرع انهظاماً و أقل رداءه مما کبر منها.

فی فراخ الحمام

] و أما فراخ الحمام: فلحومها ردیئه کثیره الفضول و الدم المتولد منها کثیر الحراره و الرطوبه سریع العفونه یولد أمراضاً دمویه، و ما کان مخلفاً فهو أقل

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 540

فضولًا، و ینتفع بها من أراد أن یسخن مزاجه.

فی الشفانین

و أما لحوم الشفانین: فحاره یابسه و یبسها قوی، و لذلک لیس[2396] ینبغی أن یؤکلّ منها إلا صغارها و مخالیفها[2397].

فی البط [و الإوز

][2398]

و أما البط و الإوز: فلحمهما کثیر الرطوبه و الحراره و غذاؤهما ردی ء کثیر الفضول سریع إلی حدوث الحمیات، و ما کان منه مخلفاً فلحمه أحمد من صغاره.

الحباری

[2399]

و أما لحوم الحباریات: فحاره کثیره الرطوبه و غذاؤها غلیظ و ما کان منه صغیراً أو مخلفاً فهو أحمد من لحوم المسنه منها.

القنابر

و أما لحوم القنابر: فغذاؤها غذاء محمود نافع لأصحاب القولنج إذا عملت منه اسفیدباج بالزیت و الشبت و الدار صینی.

فی الدیک

[2400]

و أما لحوم الدیوک: العتیقه فإنّها إذا طبخت أیضا اسفیدباج بالحمص و الشبت و البسفائج المرضوض نفعت من القولنج منفعه بینه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 541

الفاخه[2401] [و الوراشین][2402]

و أما لحوم الفواخت و الوراشین: فردیئه الغذاء مولده للسوداء.

الکرکی[2403] [و الطاووس

] و أما لحوم الکراکی: فأصلب من هذه اللحوم کلّها و أعسرها انهضاماً، و کذلک لحوم الطواویس.

و لذلک ینبغی أن تترک هذه اللحوم بعد أن تذبح یومین أو ثلاثه و تشد فی أرجلها الحجاره و تعلق لیرخص لحمها، و کذلک ینبغی أن یفعل[2404] بسائر ما کان لحمه صلباً من الطیر و المواشی لیندفع بذلک ضرر صلابه لحمه، [إنشاء[2405] الله].

فی أعضاء الطیر
فی الأجنحه و الرقاب

] و أما أعضاء الطیر فأسرعها انهضاماً و أقلها غذاءً الاجنحه، و أفضل الأجنحه أجنحه الطیور المسمنه الصغیره السن، و کذلک الرقاب. فأما ما کان من الطیور کبیر السن فأجنحتها و رقابها بطیئه الانهضام ردیئه لا خیر فیها.

فی القوانص

و أما القوانص: فغلیظه صلبه بطیئه الانهضام إلا أنها متی استمرئت کان غذاؤها کثیراً، و أفضل القوانص قوانص الإوز المسمن و بعده الدجاج المسمن.

فی الکبود

و أما کبود الطیر: فلذیذه و الدم المتولد منها محمود، و ألذها کبود الاوز

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 542

المسمنه و کبود الدجاج المسمنه.

فی الأدمغه

و أما الأدمغه: فهی من الطیر أحمد منها من المواشی، و أعضاء الطیر تتفاضل فی الجوده و الرداءه بحسب الطیر الّذی هی منه فی الجودته[2406] و رداءته فاعلم ذلک، [إنشاء الله][2407].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 543

الباب الرابع و العشرون فیما یکتسبه اللحم من الاطبخه[2408]

اشاره

قد یختلف فعل اللحم فی البدن بحسب صنعته و ما یطبخ معه.

[فی] الهریسه

فأما ما یطبخ من اللحم بالحنطه-/ و هی الهریسه-/ فغذاؤها غذاء کثیر غلیظ و هی بطیئه[2409] الانهضام تولد فی البدن فضولًا کثیره غلیظه و تولد السدد و الحجاره فی الکلّی، و الحصی فی المثانه لا سیما ما عمل منها باللبن، و هی غذاء موافق لأصحاب الکد و الریاضه.

و أما ما یطبخ منه بالارز فغذاؤه أقل من غذاء الهریسه و أسرع انهضاماً.

فی] السکباج

فأما السکباج: فکلّ ما عمل بالخل فانّه ینقص من حراره اللحم و یکسبه برداً و یبساً و یصلح لأصحاب المزاج الحار و الصفراویین و الدمویین، مقو للشهوه، سریع الانهضام، حابس للبطن إلا أن یکون کثیر الدسم.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 544

فی] الدیکیراجه

[2410]

معتدله الحراره و البروده، یابسه المزاج، نافعه لأصحاب المعده الضعیفه الاستمراء و التی فیها بلغم مقویه لها.

فی] الحصرمیه

فأما الحصرمیه فأشد[2411] تبریداً من السکباج و اقمع للصفراء و ألذ منها[2412]، إلا أنها تولد ریاحاً فی الأمعاء و المعده لأنها ثمره فجه لم تنضج لا سیما فی أبدان المشایخ و أصحاب المزاج البارد و هی حابسه للطبیعه[2413].

فی] السماقیه

[فأما السماقیه][2414] بارده یابسه نافعه للصفراویین و المحرورین[2415] مقویه للمعده الحاره حابسه للطبیعه و لنزف الدم [و نفثه][2416] نافعه للدمویین خاصه و لذلک ینبغی لمن لا یرید حبس البطن أن یطبخ معها السلق و الاسفناخ، و من أراد أن یحبس الطبیعه[2417] فلیطبخ معها ورق الحماض و عیدان بقله الحمقاء.

فی] الانبرباریسیه

[2418]

نظیره السماقیه فی جمیع أفعالها و هی صالحه لأوجاع الکبد و المعده الحارتین.

فی] الزیرباجه

فأما الزیرباجه فغذاءها غذاء معتدل موافق لأصحاب المزاج المعتدل غیر

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 545

ضاره لهم و لا لغیرهم معدله للطبیعه.

فی] المضیره

غذاء المضیره غذاء کثیر بارد المزاج، مولده للبلغم ضاره لأصحاب المزاج البارد و لذلک ینبغی أن یکثر فیها من التوابل الحاره کالفلفل و الدار صینی و الخولنجان [و النعنع و السذاب][2419].

فی] الاسفناخیه

[فأما الاسفناخیه][2420] معتدله الحراره ملطفه ملینه للطبیعه، و تحدث ریاحاً و تسخینها للبدن بحسب مقدار توابلها، [و ما لم یجعل فیها شیئاً من التوابل الحاره فأنها موافقه][2421] للصدر و صالحه لأصحاب السعال.

فی] اللفتیه

[فاما اللفتیه]:[2422] حاره رطبه تزید فی الباه، مولده للریاح، [فاذا انهضمت غذت غذاءً جیداً][2423].

فی] الکرنبیه

[فأما الکرنبیه]:[2424] مولده للسوداء و مرقها ملین للطبیعه.

فی] القنبیطیه

مولده [للسوداء][2425] و البلغم، ردیئه لأصحاب المزاج البارد تورث مغصاً و ریاحاً.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 546

فی] العدسیه

مولده للریاح و مرقها ملین للطبیعه، و ما عمل منها بالعدس المقشر و الخل فانّه یصلح لغلبه الدم و تحبس الطبع[2426].

فی] القلایا

[فأما القلایا][2427]: ما کان منها مقلواً بالشحم و السمین فحار رطب کثیر الغذاء بطی ء الانهضام، و ما قلی منها بالزیت فان غذاه غذاء کثیر إلا أن انهضامه أسرع، و القیلو تولد دماً کثیراً و تخصب البدن و تصلح لأصحاب المزاج البارد[2428].

فی] المطنجات

[2429]

المطنجات[2430] ما عمل منها بالخل و المری و الکراویا فانّه حاره یابسه مجففه موافقه للمعده الضعیفه و لأصحاب الرطوبات و البلغم، و هی أسرع انهضاماً من القلایا الساذجه، و ما کان منها معمولًا بالمری من غیر خل فانّها أشد حراره و یبساً، ملین للطبیعه، و ما عمل منها بالبصل و الجزر فحاره رطبه تزید فی الباه.

و بالجمله فان اللحم یتغیر مزاجه و یمیل إلی طبیعه ما طبخ به من التوابل و البقول و غیرها، و ینبغی أن تمیز و تطرح و تمزج قوه اللحم بقوی التوابل و نقول فیه[2431] بحسب الامتزاج و الترکیب، [إنشاء الله][2432].

فی] اللحم المشوای

[2433]

فأما اللحم الشوی:[2434] فحار معتدل فی الرطوبه و الیبس کثیر الغذاء بطی ء الانهضام عاقل للطبیعه لا سیما ما کان منه مهزولًا فأما ما کان [منه][2435] سمیناً فهو[2436]

کامل الصناعه الطبیه ؛ ج 1 ؛ ص546

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 547

أقل حبساً[2437] للطبیعه موافق لأصحاب الکد و الریاضه و لمن کان مزاجه رطباً.

فی الکباب

[2438]

فأما الکباب المکبب[2439] [علی الجمر] فهو أکثر غذاءً [من المشوی][2440] و أبطأ انهضاماً و انحداراً عن المعده، و المکبب من لحوم الحملان الصغار أوفق للبدن و أجود غذاءً و أسرع انهضاماً و إذا نضج جیداً کان صالحاً لمن قد استفرغ بالفصد أو بخروج[2441] الدم و ما یجری هذا المجری، و کذلک المدققات المعموله بالشراب نافعه من استفراغ الدم، زائده فی الباه مقویه للمعده کثیره الغذاء.

فی الأرز باللبن

فأما الأرز باللبن غذاؤه معتدل فی الرطوبه و الیبس بارد المزاج یغذی البدن غذاءً کثیراً، و هو سریع الانهضام إذا اکلّ بالسکر و العسل، و هو غیر موافق لمن کان فی کبده أو کلّاه سدداً أو غلظ[2442] و لأصحاب الحصی فی الکلّی و المثانه.

فی الجواذب

فأما الجواذب المعموله بالخبز غذاؤها غذاء محمود و الدم المتولد منها دم جید لأنها معموله من خبر نضیج، و هی ملینه للطبیعه نافعه لأصحاب السعال[2443] إذا کان من خشونه قصبه الرئه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 548

الباب الخامس و العشرون فی لحم الحیوان السابح[2444] و أولًا فی السمک

اشاره

فی السمک الطری

السمک الطری: بالجمله بارد رطب مولد للبلغم الا أن ما کان منه متولداً فی البحر و الماء المالح فهو أقل بروده و رطوبه.

و أفضل السمک ما کان متولداً فی المواضع الصخریه الکثیره الحجاره لا سیما الهازبا[2445] و البنی و الشبابیط، و ما لم یکن کبیر الجثه، و [ما][2446] کان تولده فی الماء [الکثیر][2447] العذب الصافی و الانهار الواسعه الکثیره الجاریه بمنزله دجله و الفرات، و لم یکن سمیناً جداً و لا شدید الهزال، و ذلک لأن ما کان من السمک یتولد فی الصخور و المیاه الکثیره الجاریه فهو قلیل الفضول لکثره حرکته و ضربه علی الحجاره[2448]، و ما کان تولده فی الماء العذب فانّه یکون لذیذاً رخص اللحم لیس بلزج سریع الانهضام یرطب البدن و یولد دماً محموداً و یصلح لأصحاب الأمزجه الحاره الیابسه و للشباب[2449] و لأصحاب الدق و فی[2450] الأوقات الحاره الیابسه، و هو إذا استعمل علی هذه الجهه حفظ الصحه لهذه[2451] الأبدان علی أصحابها.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 549

و السمک ردی ء لأصحاب البلغم [و أصحاب][2452] المزاج البارد و لمن کانت معدته کثیره الرطوبه، و یزید فی الباه لمن کان مزاج انثییه حاراً یابساً.

و أردأ السموک ما کان یأوی إلی الآجام و المیاه القذره و العفنه و الحمامیه[2453]، فان السمک الّذی یتولد فی هذه المواضع یکون سهکاً[2454] لزجاً سریع التغیر إلی النتن إذا خرج عن الماء، و ما کان کذلک فلیس[2455] ینبغی أن یؤکلّ فانّه یفسد سریعاً[2456] فی المعده و یستحیل إلی خلط ردی ء، و السمک الطری من شأنه أن یعطش.

فی السمک المالح

و أما السمک المالح: فمزاجه حار یابس و هو أشد تعطیشاً من السمک الطری، و هو یصلح لأصحاب البلغم و الرطوبه إذا

استعملوا منه الیسیر، و هو ردی ء لأصحاب السوداء و أصحاب المزاج الیابس.

و ینبغی لأصحاب البلغم و أصحاب المزاج الرطب أن یأکلوا الطری[2457] بالأصباغ المعموله بالخردل و الکراویا و الثوم و البصل و یتبعه[2458] بأکلّ العسل و الشونیز و لیشرب علیه الشراب الصرف.

فی الاربیان و الحلزون و السرطانات

لحم جمیع هذه الحیوانات مالح الطعم فلذلک صار یطلق الطبیعه، و لحمه سریع الانهضام، و ما کان منه أقل ملوحه فلحمه أغلظ و أصلب و أسرع[2459] انهضاماً من المالح.

و جمیع هذه الحیوانات یتولد منها فی البدن خلط [غلیظ][2460] بلغمی، و لحم

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 550

السرطان النهری إذا طبخ اسفیذباج کان صالحاً لأصحاب السل و من نفث المده، و کذلک رماده إذا أحرق[2461] فی کوز مطین بطین الحکمه فی تنور له نار هادیه و شرب [رماده][2462] شراب الخشخاش نفع من نفث المده نفعاً بیناً فاعلم ذلک [إنشاء الله][2463].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 551

الباب السادس و العشرون فی فضول الحیوان و أولًا فی اللبن

اشاره

إن فضول الحیوان منها ما هو من الحیوان الماشی ء و هو اللبن و ما یتخذ منه، و منها ما هو من الحیوان الطائر و هو البیض، و منها ما یکون من النحل و هو العسل، و الخشکنجبین [نوع من العسل][2464].

فی اللبن

][2465]

فأما اللبن: فانّه بالجمله بارد رطب إلا أن الحلیب منه أقل بروده و أکثر رطوبه، و الحامض منه أشد برداً و أقل رطوبه.

و جمیع الألبان مرکبه من ثلاثه جواهر: و هی الجبنیه و المائیه و الدسم و هی الزبدیه.

فأما المائیه: فإنّها تسخن الأخلاط و تلطفها و تطلق الطبیعه، و الجبنیه تعقل البطن و تولد خلطاً غلیظاً، و الزبدیه فمعتدله فی الحراره و الرطوبه، و منزلتها منزله[2466] الزیت الحدیث.

و کلّ واحد من الالبان قد یغلب علیه جوهر من هذه الجواهر، و ذلک أن منها ما یغلب علیه الجوهر المائی، و منها ما یغلب علیه الجوهر الجبنی، و منها ما یغلب علیه الجوهر الزبدی.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 552

و مقدار کلّ واحد من هذه الثلاث یغلب علی اللبن: بحسب طبیعه الحیوان الّذی هو منه، و بحسب اختلاف غذائه، و بحسب اختلاف أوقات السنه، و بحسب بعده من الولاده و قربه منها.

بحسب طبیعه الحیوان

] أما من قبل طبیعه الحیوان: فإن لبن البقر یغلب علیه الجوهر الجبنی و الجوهر الدسم و لذلک[2467] غذاؤه أکثر من غذاء سائر الألبان و انحداره عن المعده أبطأ.

فی لبن اللقاح

] فأما لبن اللقاح: فالغالب علیه الجوهر المائی و لذلک صار أسرع انحداراً عن المعده و أقل غذاءً من سائر الالبان و أکثر اطلاقاً للبطن[2468] ینفع المستسقین إذا شرب مع أبوال الإبل بإسهاله الماء الأصفر.

فی لبن المعز

] و أما لبن المعز: فمتوسط فیما بین هذین اللبنین لأن هذه الجواهر فیه علی الاعتدال.

فی لبن النعاج

] و أما لبن النعاج: فمتوسط بین لبن المعز و لبن البقر لأنه أقل دسومه من لبن البقر و أقل تجبیناً و أکثر دسومه من لبن المعز و أکثر تجبیناً.

فی لبن الأتن و الخیل

] و أما لبن الأتن و الخیل: فهو فیما بین لبن المعز و لبن اللقاح إلا أن لبن الأتن إلی لبن المعز أقرب، و لبن الخیل اقرب إلی لبن اللقاح، و لبن الأتن ینفع لأصحاب

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 553

الدق و السل إذا شرب حلیباً حین یخرج من الضرع.

و أوفق الألبان و انفعها فلبن النساء لصحه الأبدان، و کلّ حیوان سقیم فلبنه ردی ء و ضار کذلک لان[2469] الدم الّذی فی ثدییه ردی ء. و قد ینتفع بشرب اللبن[2470] الحلیب فی شرب الأدویه القتاله إذا کانت من الأدویه الحاره[2471].

بحسب اختلاف جواهر الأسباب

] و أما اختلاف جواهر الألبان بحسب أوقات السنه: فهو أن اللبن فی الربیع بعد الولاده[2472] عند فناء اللبا من الضرع یکون أرق منه فی سائر الأوقات، ثم لا یزال یغلظ قلیلًا قلیلًا إلی وقت الصیف حتی یصیر معتدلًا، ثم بعد ذلک یزید علی الاعتدال فی الغلظ إلی أن ینقطع عند الحمل.

بحسب غذاء الحیوان

] و أما اختلاف هذه الجواهر فی الالبان بحسب غذاء الحیوان: فمن قبل أن یکون الحیوان ربّما أکلّ نباتاً یسهلًا بمنزله نبات[2473] السقمونیا فیکون لبنها حینئذ مسهلًا للطبیعه، و ربّما أکلّ النبات القابض بمنزله الحماض و ثمره البلوط فیکون [حینئذٍ][2474] اللبن حابساً للطبیعه، و إذا کان غذاء الحیوان من حشیش جید محمود کان اللبن المتولد من الدم جیداً [لتحمل الأمرین جمیعاً][2475] و یغذی غذاء حسناً.

و ینبغی أن تعلم أن ما کان من اللبن المائیه علیه أغلب فهو أقل رداءهً من غیره و أسرع استمراء، و إن أدمن استعماله [رطب مزاجه][2476] و ما کانت الجبنیه علیه أغلب، فهو ردی ء و هو لذلک یولد سدداً فی الکبد و الطحال و حجاره فی الکلّی و المثانه، و لیس[2477] ینبغی أن یکثر منه.

و جمیع الألبان نافعه للصدر و الرئه و لأصحاب السل إذا لم تکن بهم حمی

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 554

شدیده و لما یحدث من الأمراض فی نواحی الصدر و هو ردی ء للمحمومین و لأصحاب الصداع [و للدماغ][2478] و لمن کان فی أحشائه غلظ[2479] و لمن یجد فی معدته و أمعائه ریحاً و یضر بالأسنان و تأکّلها و یرخی اللثه، و لذلک ینبغی لآکلّ اللبن أن یتمضمض بعده بماء العسل أو بالشراب لیغلسل اللثه و الأسنان مما قد علق[2480] بها من الجبنیه، و یضر بمن فی

بطنه قراقر، و لمن به عطش، و لمن کان الغالب علی برازه المرار بحسب اختلاف صنعته أیضاً.

و ذلک إن من اللبن ما یطبخ بالأرز و الجاورس[2481] و الحنطه و غیر ذلک مما یبطی ء هضمه [و انحداره][2482] عن المعده و یولد سدداً و حجاره فی الکلّی [و المثانه][2483].

و منه ما یطبخ حتی تذهب مائیته أو تلقی[2484] فیه حجاره [محماه][2485] أو قطع حدید [محماه][2486] حتی تذهب عنه المائیه فیصیر حینئذ غذاءً نافعاً من استطلاق البطن حابساً لها، و إن کان فی المعده لذع سکنه إلا أن انحداره عن المعده یکون أبطأ.

و منه ما تمیز عنه الجبنیه و الزبدیه بالانفحه أو بغیرها و تستعمل المائیه لاتطلاق[2487] البطن لا سیما إن خلط معه سکر أو عسل، و قد تنفع هذه المائیه لاخراج الفضول المحترقه من البدن و لأصحاب أوجاع الکبد و أصحاب الجرب و الحکه و غیر ذلک من الأمراض التی نصفها عند ذکرنا مداواه الأمراض إذا خلط به من الادویه ما ینفع کلّ واحد من هذه الأمراض.

و منه ما ینتزع زبده و یمخض و یقال له المخیض، فیکون موافقاً لأصحاب المزاج الحار و من قد غلب علی معدته الحراره و الیبوسه و لأصحاب التعب و لمن قد اشتد عطشه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 555

و منه ما ینتزع زبده و تصفی مائیته و تبقی الجبنیه و یسمی حینئذ الدوغ[2488] و هو[2489] یغذو البدن غذاءً صالحاً، و ینفع أصحاب المعده الحاره و أصحاب الاسهال المری، لا سیما إن کان من لبن البقر، و لا یضر بالأسنان إذا کانت سلیمه إلا أنه متی[2490] کانت المعده بارده المزاج لم تهضمه.

فی اللبن الحلیب

] و أما اللبن الحلیب: فقد یحمض و یتجبن فی المعده البارده،

و من کانت معدته بهذه الصوره فلیس ینبغی له أن یقرب الألبان فإنّها ضاره له جداً.

و ینبغی لمن أراد أن یشرب اللبن أن لا یشربه بعقب ولاده الحیوان و لکن بعد الولاده بأربعین یوماً.

و ینبغی لآکلّ اللبن إذا کان مرطوباً أن یأکلّه مع الثوم و الکراث [و النعناع][2491] و الخردل و الشونیز و الزیت و العسل و یتبعه بالشراب[2492] و یتحرز من إفساده الأسنان بالتمضمض بالشراب و دلک اللثه و الأسنان بالعسل.

فی الجبن

فأما الجبن: فأفضله[2493] الرطب لانه أسرع انحداراً عن المعده و الأمعاء لما فیه من المائیه الملینه للطبیعه، و الجبن العتیق أردأ الجبن و لا سیما ما کان معه حرافه وحده لأن هذا الجبن لیس فیه من المائیه شی ء و قد اکتسب من الانفحه حده تعطش و تحدث صداعاً و تولد سدداً فی الکبد و حجاره فی الکلّی، و کلّما قرب الجبن من الطراوه کان أقل رداءه و کلّما کان أعتق کان أعسر انهضاماً و اشد تعطیشاً و تصدیعاً للرأس، و الجبن یتفاضل بحسب لبن الحیوان الّذی هو منه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 556

فی الزبد

و أما الزبد: فطبیعته طبیعه السمن [یرخی المعده][2494] و هو نافع لمن کان فی صدره أو رئته فضل یحتاج إلی إنضاجه و تنقیته و لا سیما إذا أکلّ مع العسل و السکر.

فی البیض

فأما البیض: فاضله[2495] بیض الدجاج و من بعده بیض التذروج[2496] و من بعد ذلک بیض الدراج و القبج إذا کان ذلک طریاً. فان البیض الّذی قدمنا ذکره إذا مرّ به زماناً أو کان فی المواضع الحاره ردی ء.

و أما بیض البط و النعام و ما شاکلّ ذلک: فغلیظ بطی ء الانهضام، و أصلح ما عمل من البیض ما سلق فی الماء و لم ینضج النضج التام حتی ینعقد بل ینضج نصف النضج و هو الّذی یقال له النیمبردشت[2497] فذلک یکون أسرع انهضاماً و أجود غذاء.

و أما المنعقد الصلب المتحجر [و المطجن][2498] فردی ء عسر الانهضام یولد خلطاً غلیظاً و یحدث منه سدداً فی الکبد و حجاره فی الکلّی و المثانه و یحدث التخم و القولنج[2499].

و أما ما عمل منه رقیقاً دون النیمبردشت فی النضج[2500] فانّه إذا تحسی نفع من خشونه الحلق و الحنجره و الصدر و من اللذع الّذی یکون فی المعده و غذی غذاء دون غذاء النمیردشت[2501].

فان سلق البیض بالخل حبس الطبیعه و نفع أصحاب الدوسنطاریا، و لا ینبغی لآکلّ البیض أن یأکلّه إلا نیمردشت[2502] أو [مطبوخاً][2503] مصبوباً علی الماء الحار

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 557

و الزیت، فان أکلّه و هو صلب مشتد فلیخلط معه شیئاً من الفلفل و الکمون و الدار صینی و یأکلّ بعده زنجبیلًا مربی و کرفساً و سذاباً و یشرب شراباً صرفاً[2504] [فأعلم ذلک إنشاء الله][2505].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 558

الباب السابع و العشرون فی العسل و السکر و ما یسقط من السماء[2506]

اشاره

[فی العسل]

فأما العسل: حار یابس فی الدرجه الثانیه، موافق لأصحاب المزاج البارد و لمن قد غلب علیه البلغم و المشایخ فانّه یولد دماً جیداً فی أبدانهم و یقوی جوهر حرارتهم الغریزیه و لا سیما إن کان الزمان شتاء، و متی

تناوله أصحاب المزاج الحار و من قد غلب علیه المرار، و من سنه [سن][2507] الشباب کان ذلک ردیئا لهم، و ولد فی أبدانهم المرار الأصفر، و أحدث لهم أمراضاً حاره [حاده][2508] و لا سیما إن کان الزمان صیفاً، لانه فی مثل هذا الحال یستحیل إلی المرار قبل أن یتولد منه دم. و العسل فیه جلائیه تلین الطبیعه وحده بها یعطش شدیداً، و متی أکثر منه هیج القی و الغثیان، و إذا طبخ بالماء و نزعت عنه رغوته ذهبت عنه حدته و قل جلاؤه و کان غذاؤه أکثر، و ینبغی لآکل العسل إن کان محروراً أن یتبعه بأکلّ الرمان المز و التفاح و الکمثری المزّین[2509].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 559

فی الخشکنکبین

[2510]

و أما الخشکنکبین:[2511] فأشد حراره و یبساً من العسل، و هو عسل یابس فیه رائحه دوائیه، یجلب من جبال[2512] فارس [و غذاؤه أکثر من غذاء العسل و السکر، [و] هو عسل یابس][2513] و فعله أقوی من فعل العسل فی کل[2514] حالاته و أکثر منه غذاءً [و أجود لأصحاب الأمزجه الرطبه البلغمیه][2515].

فی السکر

و أما السکر: فهو إن کان لیس من فضول الحیوان فانا نذکره فی هذا الموضع لمشاکلّته للعسل فی قوه الحلاوه و هو معتدل المزاج إلا أنه مائل إلی الحراره، و هو فی جمیع حالاته شبیه بالعسل غیر انه لا یعطش، و غذاؤه اکثر من غذاء العسل و السکر[2516].

فی الطبرزد

][2517]

و السکر الطبرزذ: هو أفضل أنواعه و ألطفها و خاصه ما عمل بالمسرقان[2518].

فاذا طبخ السکر بالماء و نزعت رغوته أطفأ الحراره و سکن العطش [و السعال و وجع المعده و الکلّی و المثانه التی فیها آفه][2519].

الفاینذ

[2520]

و أما الفاینذ:[2521] فهو حار رطب جید [للحلق][2522] و الصدر، نافع للسعال، [محلل للنفخ، ملین للبطن][2523].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 560

فی سکر العشر

فأما سکر العشر: فهو طل یقع علی شجر یقال له العشر، و هو لطیف شبیه بالسکر الطبرزذ، [و هو ببلاد الغرب و الیمن][2524].

فی الترنجبین

و أما الترنجبین: فهو أیضاً طل یقع علی شجر بخراسان و ربّما وقع علی الشوک، و مزاجه کمزاج السکر إلا أنه ألطف و أقوی جلاء و فیه رطوبه فلذلک صار یلین الطبیعه.

فی المن

و أما المن: فهو أیضاً طل یقع علی شجر بنواحی سنجان[2525] و نصیبین و أرض الجزیره، و هو حار فی الدرجه الأولی معتدل فی الرطوبه و الیبس، جید للصدر و الرئه یجلو ما یکون فیهما من الرطوبه و یلین خشونتهما، و یختلف طبعه[2526] علی حسب مزاج الشجر الّذی یقع علیه، و ربّما وقع علی الدفلی و ما قرب منه من الشجر الردی ء الورق [فاعلم ذلک ان شاء الله][2527].

فی الشیر خشک

] و أما فهو ضرب من الطل یقع مع السماء بناحیه خراسان و هو حلو یجلو اللسان مثل الکافور و یسهل الطبع، و أکثر ما یسقی منه أربع أواق بماء حار و هو عجیب[2528].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 561

الباب الثامن و العشرون فیما یتخذ من العسل و السکر من الحلوی

اشاره

قد یتخذ من العسل و السکر أنواع من الحلوی بعضها بالدقیق، و بعضها بالنشا و بعضها بغیر ذلک کالجوز و اللوز و غیر ذلک و الفستق و البندق و ما یجری هذا المجری، و هو الناطف.

و أما ما یتخذ من النشا فالفالوذج و اللوزینج و الحسا و ما یتخذ منه بالدقیق و الزلابیه و القطائف و الخبیص و ما یجری هذا المجری، و کلّ ما یتخذ من الدقیق و النشا فهو یولد خلطاً غلیظاً لزجاً و یحدث فی الأحشاء سدداً و یولد الرمل[2529] و الحجاره فی الکلّی و یبطئ انحداره عن المعده و یعقل البطن، فان استمرأ غذی غذاء کثیراً.

و ما اتخذ منه بالعسل فهو أقل ضرراً لمن کانت أحشاؤه سلیمه من السدد إلا أنه یسخن اسخناناً قویاً، و لذلک هو موافق لمن کان مزاجه لیس بالحار. فأما ما عمل بالسکر فهو أقل اسخاناً، و من کان قد ابتدأ به السدد و الغلظ فی کبده أو فی بعض احشائه فهو بالعسل و السکر أعظم مضره منه بغیرهما، لأن من شأن الکبد أن تستلذ بالأشیاء الحلوه و تجذبها الیها من المعده بسرعه، لمشاکلّتها لها فی الطعم و تلج لذلک فی مجاریها فتزید فی علوها و عظمها، و الدلیل علی ذلک أنّک تجد الحیوان الّذی یأکلّ التین کبده عظیمه لذیذه طیبه جداً لأن من شأن الکبد أن تغتذی و تسمن بالأشیاء الحلوه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص:

562

فی] الفالوذج

و أما الفالوذج: فهو أکثرها غذاءً و أکثرها تولیداً للسدد، و أبطأ انهضاماً.

فی الخبیص

] و الخبیص: دون الفالوذج فی هذه الأحوال و أقل غذاء و تولیداً للسدد.

فی] القطایف

و أما القطایف: فأشد غلظاً و أکثر غذاء و ابطأ انهضاماً، و ما عمل منه بالجوز و دهنه[2530] فهو اشد حراره، و ما عمل منه باللوز و دهنه فهو معتدل فی الحراره.

فی] اللوزینج

و أما اللوزینج فهو دون القطایف فی هذا الفعل.

فی الزلابیه

][2531]

و الزلابیه: أخف من هذین و أسرع انهضاماً.

و جمیع هذه الأشیاء ینبغی أن لا یدمن علی أکلها من کان صحیحا[2532] و یتوقاها من کان فی کبده أو طحاله أو کلّاه سدد فإنّها ردیئه له، و هی نافعه لأصحاب علل الصدر و الرئه و السعال، و الحسا المتخذ من الدقیق و النشا بالسکر و دهن اللوز موافق لأمثال هؤلاء و ینفعهم غایه النفع الا من کان فی قصبه رئته سدد فلا یأکله، و کلّ هذه الأشیاء لأصحاب[2533] الکد و التعب أوفق منها لغیرهم، و من أراد أن یسلم من ضرر هذه فیأکلّها بعد الریاضه و یشرب الشراب العتیق أو نبیذ الزبیب و العسل بعد أربع ساعات من تناوله إیاها و الزنجبیل المربی، و متی عرضت لآکلّ هذه سخونه البدن أو حراره فلیشرب السکنجبین و یمتص الرمان المز، و أن دام به ذلک فلیستعمل الفصد و الحجامه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 563

فی الناطف

] و أما فما عمل منه بالعسل و الجوز فهو شدید الحراره مصدع للرأس کثیر التولید للصفراء ردی ء لأصحاب المزاج الحار ردی ء لشباب[2534] موافق للمشایخ و أصحاب المزاج البارد، و ما کان منه معمولًا باللوز فهو أقل حراره و هو موافق لأصحاب السعال من رطوبه، و ما عمل منه بالسکر فهو موافق لأصحاب السعال الحار و هو لمن[2535] به سعال من حراره، و ما عمل منه بالفستق [و العسل][2536] فهو موافق لمن فی رئته و صدره خلط بلغمی و لمن به سدد فی هذه المواضع، و أما ما عمل من الناطف بالخشخاش و العسل فهو معتدل فی الحراره، و ما عمل بالسکر فهو موافق لأصحاب المزاج الحار و لمن به سعال من حراره و أصحاب

النزلات و لمن به قرحه فی صدره و رئته، و ما عمل منه بالسمسم فهو أکثر غذاء و فیه وخامه و ثقل، نافع من السعال و الصدر و الرئه و یرخی المعده، و أما سائر الأشیاء الباقیه التی بالسکر و العسل فقوه الناطف المعمول منها[2537] ممتزج من فعلها[2538] و فعل السکر و العسل. و أنت قادر أن تعرف ذلک بجوده [التمییز و الرؤیه][2539] إن شاء اللّه تعالی.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 564

الباب التاسع و العشرون فی صفه الاشربه و أولا فی الماء[2540]

اشاره

و إذ قد أتینا علی ذکر ما یؤکلّ و شرحنا القول فی کلّ واحد من أنواعه علی ما ذکره جالینوس و غیره و ما جربناه نحن، فلنذکر الحال فی جمیع ما یشرب و نبین قوه کلّ واحد من أصنافه.

فنقول: إن الحاجه کانت إلی الشراب لمنفعتین:

احداهما: لیرطب البدن و یخلف مکان ما یتحلل منه من الجوهر الرطب.

و الثانیه: لینفذ الغذاء و یوصله إلی سائر أعضاء البدن[2541] و یکسبه الرقه التی بها یسهل نفوذه فی المجاری و الطرق.

فی اصناف الاشربه

] و أصناف الاشربه ثلاثه:

الأول: الماء و منفعته [المنفعه][2542] التی ذکرناها و لیس یصل إلی البدن منه شی ء من الغذاء.

و الثانی: الخمر و منفعته أن یحمل الغذاء و یوصله إلی سائر اعضاء البدن و أن یغذی البدن و یسخنه، و [ان][2543] یزید فی الدم و الروح و یقوی الحراره الغریزیه و ینشرها فی سائر البدن و یجوِّد الهضم.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 565

و الثالث: الربوب و الاشربه الدوائیه و منفعتها أن تنفذ الغذاء و الدواء و توصله إلی الأعضاء و تغذی[2544] البدن و تقوم مع ذلک مقام الدواء.

فی الماء

] و نحن نبتدئ أولًا بذکر الماء فنقول: انّه لما کانت الحاجه إلی استعمال الماء فی حفظ الصحه و مداواه الأمراض أعظم من الحاجه إلی سائر الأشیاء التی تشرب و أکثر نفعاً وجب ضروره علی الطبیب أن یکون عارفاً بطبائع المیاه لیستعمل أجودها و انفعها فی الشرب و یتجنب ما سوی ذلک.

فی الماء: فأما الماء: فمنه عذب، و منه غیر عذب.

و الماء العذب: منه خالص لا یخالطه شی ء من العکر و هو جید موفق للشرب، و منه غیر خالص.

فی الماء العذب الخالص

] و الماء العذب الخالص: هو الماء الّذی ینبع و یجری من العیون التی من ناحیه المشرق، و من علاماته أن یکون أبیض نقی البیاض براق[2545] خفیف الوزن لا رائحه له و لا طعم و یسخن سریعاً و یبرد سریعاً.

أما بیاضه و نقاؤه: فانّه یدلّ علی أنه خالص لا یخالطه شی ء من العکر.

و أما عدم الرائحه و الطعم: فیدلّ علی أنه لیس فیه کیفیه یمیل إلیها.

و أما خفه الوزن و سرعه الاستحاله: فأنه یدل[2546] علی لطافته. و ما کان کذلک من المیاه فانّه یکون لذیذ الشرب شهیاً مریئاً تقبله الأعضاء و یهضم الأغذیه و ینحدر سریعاً عن المعده و لا یثقلها و یبرد و یرطب.

و بعد الماء الّذی ینبع من عیون المشرق، الماء الّذی یجری فی المواضع التی فیما بین المشرق الصیفی إلی المغرب الصیفی، و هذه هی العیون الشمالیه و المیاه التی تنبع من جبال الطین، و التی تجری علی الحجاره و الرضراض جریاً قویاً

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 566

کالأودیه العظام، فإن هذه بعد ذلک أفضل المیاه و أصحها لأنها تکون حاره فی الشتاء بارده فی الصیف.

و السبب الّذی له صارت العیون تسخن فی الشتاء

و تبرد فی الصیف أن الارض فی الشتاء تبرد[2547] و تنقبض فتنعکس الحراره إلی باطنها فیسخن الماء لا سیما إذا کان جوهره[2548] لطیفاً، و أما فی الصیف فإن الحراره تنحل عن باطن الأرض و تنفش [فی ظاهرها][2549] فلذلک یکون بارداً.

فی الماء العذب الغیر صالح

] و أما الماء العذب الّذی هو غیر خالص: فهو الماء الّذی فیه رائحه و طعم، و منه الماء الکدر، و منه الماء[2550] العفن، و منه ماء المطر.

فی الماء الکدر

] فأما الماء الکدر: فهو الّذی یخالطه الطین و ماء الثلوج، و هذا النوع یولد سدداً فی الکبد و حجاره فی الکلّی، و هو أبطأ انحداراً عن المعده من الماء الخالص.

فی الماء العفن

] و أما الماء العفن: فبمنزله میاه الآجام و البطائح و مواضع الحمأه و المواضع التی تجری الیها أقذار المدن و أوساخها ففیه حراره و غلظ یعظم الطحال و الکبد و یفسد المعده و یسمج اللون بافساده الکبد و یولد الحمیات.

فی ماء المطر

فأما ماء المطر: فهو أجود المیاه و أخفها وزناً و أعذبها و أنقاها کالّذی قال أبقراط: فی کتابه فی الأهویه و المیاه: «إن ماء المطر أخف المیاه و أصفاها

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 567

و أعذبها» و ذلک إن[2551] المطر إنما یکون من بخارات المیاه التی تجذبها الشّمس و ترفعها، و من شأنها أن تجذب الشی ء اللطیف من الماء و من سائر الأجسام، و لذلک صار ماء المطر یعفن بسهوله أسرع مما تعفن سائر المیاه للطافته فهو لذلک[2552] أجود المیاه و أسرعها نفوذاً من المعده، إلا أنه إذا ابتدأ یعفن یحدث البحوحه و السعال و ثقل الصوت و الحمی، فإن لم یعفن فهو فی سائر الحالات جید للشرب، و ذلک لان[2553] تعفنه لیس یکون من رداءته لکن من لطافته.

و کذلک کلّما یسرع تعفنه من المیاه فهو ماء جید لإن[2554] تعفنه إنما هو من أجل لطافته، و أجود ما یکون من ماء المطر ما کان قطره قلیلًا علی هدوء، لأن ذلک یدلّ علی[2555] أن البخار المحدث له لطیف، و ما کان منه أیضاً مع رعد فإن الرعد بتحریکه للسحاب یلطف البخار [المحدث له][2556] فماء المطر[2557] فهو أجود المیاه و أعذبها.

فی الماء البارد

] و کلّ واحد من هذه المیاه فربّما استعمل حاراً، و ربّما استعمل بارداً.

فأما ما استعمل مبرداً بالثلج أو بارداً جداً حین یغرف من العیون مثل برد الثلج فانّه یبرد المعده و الکبد الحارتین، و لا ینبغی أن یشرب علی الریق لأنه یقرع[2558] المعده، و کثیراً ما یهیج نافضاً و کزازاً، و هو ردی ء للأسنان و العصب و العظم و الدماغ و النخاع لبرد مزاج هذه الأعضاء[2559]، و هو ردی ء للصدر و یهیج السعال و النزلات، جالب

لانفجار الدم من نواحی الصدر، و لا ینبغی أن یشربه من مزاج معدته و کبده باردان بالطبع أو قد نالتهما آفه من سوء مزاج بارد، و لا ینبغی أیضاً أن یشرب عقب الجماع و الحرکه العنیفه دفعه فانّه یضعف الحراره الغریزیه.

و بالجمله فإن من أدمن علی شرب الماء المبرد بالثلج لم یأمن رداءه عاقبته

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 568

لا سیما عند الشیخوخه و الهرم[2560]، و لا یشربه أیضا عند العطش الشدید الحادث باللیل فی النوم، لأن ذلک مما یطفی ء الحراره الغریزیه إلا أن یکون ذلک العطش بسبب خمار[2561] أو بسبب تناول الأشیاء المالحه أو الأشیاء الحاره الیابسه أو غیر ذلک مما یعطش.

فأما شرب الماء البارد بالثلج بعد الطعام: فانّه ینهض الشّهوه و یقوی المعده علی هضم الغذاء و دفع ما فیها، إلا أنه ینبغی أن یشرب قلیلًا قلیلًا لا دفعه.

فأما ما یتحلل من الثلج و الجمد: فردی ء لأن ألطف ما فیه یتحلل عند الجمود.

فی الثلج

][2562]

و الثلج منه الجمد و منه الجلید.

فأما الجمد: فأجوده ما کان جموده من ماء عذب جید، و أردؤه ما کان جموده من ماء ردی ء.

فأما الجلید: فأجوده ما وقع علی الصخور و الأرضیین الصلبه و الرمال[2563] و الأرض الطیّبه[2564]، و متی اتفق لک ماء ردی ء فأمزجه بهذا الثلج.

و أما الثلج الّذی یقع علی الجبال الردیئه: التی فیها المعادن و کان لها طعم و رائحه فلا ینبغی أن یستعمل[2565].

فی الماء الحار

] و أما الماء الحار: فانّه علی الریق یغسل المعده من فضل الغذاء المتقدم و یجلوا[2566] البلغم و الرطوبه عنها و ربّما أطلق البطن، فان أدمن استعماله[2567] أرخی المعده و أفسد الهضم و أرخی جمیع الجسد و أذبله و هیج الرعاف، و إن کان فاتراً

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 569

فانّه یغثی و یهیج القی ء.

و أما الّذی لیس ببارد و لا فاتر: فانّه ینفخ البطن و یرخی المعده و یضعف الشّهوه و لا یسکن العطش، فهذه صفه الماء العذب.

فی الماء الغیر العذب

] فأما الماء الّذی لیس بعذب: فمنه المالح، و منه الکبریتی، و منه الزفتی، و منه الشبی، و منه الماء النطرونی و منه الماء الّذی یخرج من المعادن، و هذا مثل[2568] ما یخرج من معادن النحاس أو معادن الفضه أو من معادن الزئبق.

فی الماء المالح

][2569]

فأما الماء المالح: فانّه یطلق البطن و إن أدمن علیه عقل الطبیعه و جفف البدن و ولد الحکه و الجرب.

فی میاه المعادن و غیرها

] و أما ماء الکبریت: فانّه یسخن و یجفف، و ینفع من القروح العتیقه[2570] و من الحکه و الجرب و من فساد المزاج و الاستسقاء و سائر[2571] الأمراض البارده إذ شربت أو جلس فیها.

و أما ماء الزفت و ماء القیر: فهو شبیه بماء الکبریت فی فعله بل هو أقوی فعلًا فی الأمراض البارده، و هو یسخن العصب و یحمی الکبد.

و أما الشبی[2572]: فانّه یبرد و یجفف و ینفع من نفث الدم و سیلان الطمث و من البواسیر.

و أما النطرونی: فانّه یطلق البطن.

و أما الّذی ینبع من معادن الحدید فانّه یحبس البطن و یشد الأعضاء و یقویها

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 570

و ینفع من وجع الطحال و ورمه.

و أما الّذی ینبع من معادن النحاس: فینفع من رطوبات البدن و المعده و یجففها و ینفع من رداءه[2573] المزاج و [یولد][2574] عسر البول.

و أما الماء الّذی ینبع من معادن الفضه فانّه یبرد و یجفف باعتدال.

و سائر هذه المیاه غیر العذبه ردیئه للشرب إذا استعملت علی جهه الشراب[2575]. و أما إن استعملت علی جهه الدواء فصالح فیما ینتفع به منها من الأمراض و العلل إذا شربت أو استحم بها.

و قد ینبغی متی دفع الإنسان إلی شرب المیاه الردیئه الکیفیه و دفعته إلیه ضروره بانتقاله من موضع إلی موضع، فینبغی أن یحمل معه من طین بلده و من موضع الماء الّذی ألف شربه فیلقی منه فی الماء الّذی دفع إلی شربه و یترکه حتی یصفو ثم یشربه، فإن لم یفعل ذلک فینبغی أن یطبخ ذلک الماء طبخاً جیداً [و یبرده

و یصفیه و یشربه][2576] و یمزجه بالشراب القابض إن کان مزاج الإنسان بارداً أو بالسکنجین إن کان مزاجه حاراً أو بشی ء من الخل إن لم یحضر شی ء من السکنجین.

و قد ینتفع بالبصل المعمول بالخل أو المنقوع فی الخل ساعه، و إذا کان الماء کدراً فلیصفی[2577] فی راوق مطلی بخبز السمید النضیج مبلولًا بالماء.

و إن کان الماء قابضاً فلیمزجه بالشراب الحلو، و إن کان مالحاً فلیخلط به[2578] شیئاً من السویق فیروقه دفعات أو یصیره فی جرار جدیده[2579] و یأخذ قطره و یکون شربه له علی أغذیه دسمه، و إن کان الماء فائر و کانت فیه عفونه فینبغی أن یمزج بربوب الفواکه المزه بمنزله رب الریباس و الرمان و الحصرم، و یجتنب الأغذیه الحاره و لا یتناول الشراب، و إن کان الماء مراً، فینبغی أن یمزج بالجلاب و یؤکلّ علیه الأشیاء الحلوه، و إن کان الماء ردی ء الکیفیه فمن شأنه أن یحدث فی

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 571

البدن ضرراً فینبغی أن یطبخ فیه الحمص [و یصفی و یشرب أو یحسی ماء الحمص و یؤکل الحمص أو][2580] بقله الرازیانج و الجزر البری مطبوخاً مع السمک أو یأکلّ[2581] السمک المالح و السلق و القرع و ما شاکلّ ذلک، و یقال إن رکاب البحر إذا عدموا الماء العذب صاعدوا ماء البحر بالقرع و الانابیق التی تصاعد فیها الماء الورد.

فهذه صفه الماء و أنواعه، فاعلم ذلک [ان شاء الله تعالی][2582].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 572

الباب الثلاثون فی صفه الأنبذه و أولًا فی الخمر[2583]

اشاره

و أما الشراب: و هو النبیذ فمنه العنبی و هو الخمر، و منه الزبیبی، و منه العسلی، و منه التمری، و منه الدوشابی، و منه الفقاع و ما یعمل من الشعیر و غیره، و

جمیع هذه الأصناف حاره إلا أن بعضها أقوی حراره من بعض.

فی الخمر

فأما الخمر: فمزاجه بالجمله حار یابس إلا ما کان منه حدیثاً قریب العهد بالعصیر فلیس تجاوز حرارته الدرجه الأولی، و ما کان عتیقاً فلیس تجاوز حرارته الدرجه الثانیه، و علی قدر قربه من العصیر و بعده منه تکون الزیاده و النقصان فی هذا المزاج، و هو من أوفق الأشیاء فی باب حفظ الصحه إذا استعمل منه مقدار[2584] معتدل فی وقت الحاجه فانّه یقوی الحراره الغریزیه و ینمیها و ینشرها فی جمیع أعضاء البدن، و یقوی النفس و یحدث لها سروراً و فرحاً و نشاطاً و شجاعه [و کرماً][2585] و یزید فی القوه و الشده و یعدل الأخلاط المراریه فیستفرغها بالبول و العرق و یعدل المره السوداء بتسخینه إیاها و ترطیبه لها و یلین الطبیعه، و یرطب الاعضاء[2586] الصلبه و الأبدان التی قد عرض لها الیبس من التعب المفرط، و ینعش أبدان الناقهین و یخصبها لأنه یزید فی شهوه الطعام، و یعین علی استمرائه و نفوذه

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 573

إلی الأعضاء، و یوصل رطوبه الماء إلیها فیرطبها متی عرض لها الیبس، و یحلل النفخ و الریاح.

کلّ ذلک إذ استعمل منه بمقدار معتدل مما لا یسکر السکر الشدید، فإن السکر إذا أدمن علیه أحدث فی البدن مضار کثیره منها فساد الذهن و ذهاب العقل و استرخاء القوه النفسانیه بما یملأ العروق و بطون الدماغ و یغمر الحراره الغریزیه و یبردها، فیحدث عن ذلک السکته و الفالج و الاسترخاء و السبات و الصرع و الرعشه و التشنج، و مع ما ذکرنا فإن فعل الخمر یختلف فی الأبدان بحسب اختلاف طبائعها و بحسب اختلاف طبائع [حالات][2587]

الأبدان الوارد علیها.

فی طبائع الخمر

] فأما طبائع الخمر: فإنها تختلف[2588] من قبل خمسه أشیاء:

أحدها: اللون.

و الثانی: القوام.

و الثالث: الرائحه.

و الرابع: الطعم.

و الخامس: الزمان.

[الأول]

فأما اختلافها من قبل اللون: فإن منها أحمر ناصعاً: و هو قوی الحراره و الیبس سریع النفوذ عن المعده یولد فی البدن دماً مائلًا إلی الحده یقوی الحراره الغریزیه إذا تناول منها مقداراً موافقاً، و منه الأحمر القانی: و هو أیضاً قوی الحراره، کثیر الغذاء، مولد للدم الجید، [سریع النفوذ عن المعده إذا تناول منه مقداراً موافقاً][2589] و منه الأصفر: و ما کان کذلک فهو أقوی حراره و أشد حده و أسرع نفوذاً إلی سائر الأعضاء مولد للصفراء مصدع للرأس، و منه ما لونه أسود:

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 574

و هو أکثر غذاء و حرارته دون حراره الأصفر و نفوذه فی البدن أبطأ، و منه ما لونه أبیض شبیه بالماء: و هو أقل حراره من سائر أصناف الخمر و أقلها غذاء و أسرعها نفوذاً عن المعده إلی سائر البدن.

[الثانی]

و أما اختلاف فعل الخمر من قبل القوام: فمنه ما هو غلیظ و هو أکثرها غذاء و أبطؤها نفوذاً عن المعده، و منه رقیق: و غذاؤه یسیر و نفوذه عن المعده سریع یسکن الصداع العارض[2590] من قبل خلط مجتمع فی فم المعده و یدر البول، و منه معتدل القوام: و لذلک هو متوسط بین الکثیر الغذاء و القلیل الغذاء و بین السریع الاستمراء و البطی ء الاستمراء.

[الثالث]

و أما اختلاف الخمر من قبل الرائحه فإن منه ما هو ذکی الرائحه و یقال له الریحانی، و هو یولد دماً محموداً و یغذو غذاء جیداً، و منه کریه الرئحه و الدم المتولد منه ردی ء لما یرتفع منه إلی الرأس و

یحدث صداعاً من البخار الردی ء.

[الرابع]

و أما اختلاف الخمر من قبل الطعم: فإن منه ما هو حلو: و هو یغذو غذاء کثیراً و یولد دماً غلیظاً و یلین الطبیعه إلا أنه بطی ء الانهضام و الانحدار عن المعده مهیج للعطش، و منه ما هو قابض: و هو مقو للمعده حابس للطبیعه ضار للصدر و ما یلیه موافق للعلل التی تکون فی الأمعاء [بطی ء الإنحدار عن المعده][2591] و منه ما طعمه مر: و هو قوی الحراره مفتح للسدد و ملطف للاخلاط الغلیظه، و منه ما فیه مراره:[2592] و هو أقل حراره.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 575

[الخامس]

و أما اختلاف الخمر من قبل الزمان: فإن ما کان من الشراب عتیقاً کان اشد حراره و أقوی حده مما کان حدیثاً قریب عهد من العصیر، و کلّ ما کان أکثر عتاقه فهو أقوی حراره و بحسب بعده و قربه من العصیر تکون قوته فی الحراره و ضعفه فیها.

فإذا کانت أحوال الشرب المفرده هذه الأحوال و أفعالها هذه الأفعال فإنّها إذا ترکب بعضها مع بعض اختلفت افعالها[2593] بحسب اختلاف تراکیبها.

و أنا قائل فی ترکیب ذلک[2594] قولًا مختصراً لا یستغنی المتطبب[2595] عن معرفته

فأقول: إن أحمدَّ الخمور کلّها و أوفقها لتولید الدم الجید المعتدل و لتقویه الحراره الغریزیه ما کان أحمر ناصعاً معتدل القوام طیب الرائحه متوسطاً فیما بین العتیق و الحدیث، و من بعده الأحمر القانی الغلیظ الطیب الرائحه فانّه أکثر غذاء و أکثر تولیداً للدم.

و أما الأحمر الغلیظ: الّذی فیه قبض فانه أقل جوده من هذین.

و أما الاسود الغلیظ: [الذی فیه قبض][2596] فانّه عسر الانهضام بطی ء النفوذ عن المعده یغذی غذاء کثیراً [إذا استمرئ][2597] و یولد دماً غلیظاً.

و أما ما کان أحمر غلیظاً

حلواً: فانّه ردی ء عسر الانهضام بطی ء الإنحدار عن المعده و أردأ منه فی هذه الحال و أعسر انهضاماً و أبطأ انحداراً الشراب الأسود الغلیظ الحلو الکریه الرائحه.

و أما الشراب الأبیض الغلیظ: فأقلها غذاء و أقلها اسخاناً، و أقل غذاء منه الأبیض الرقیق فانّه مع ذلک یدر البول و یصلح للمحرورین و لا یصدع الرأس و لا یضر بالعصب و یسکن الصداع الحادث عن أخلاط ردیئه فی المعده.

و أما الشراب الأصفر الرقیق: فغذاؤه غذاء قلیل إلا إنه قوی الحراره

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 576

[و الحده][2598] و أحدها کلها الأصفر الغلیظ[2599] و هو أقواها کلّها حراره و أسرعها ترقیاً إلی الدماغ [و أصعبها][2600] و تحدث خماراً [صعباً][2601] لا سیما إن کان عتیقاً فمن قبل هذه الأشیاء یختلف فعل الخمر فی البدن بحسب اختلاف طبائعها.

و أما اختلاف أفعالها من قبل اختلاف حالات الأبدان: فإن ذلک یکون إما بسبب مزاجها الطبیعی و إما بسبب حاله خارجه عن الأمر الطبیعی.

أما بسبب مزاجها الطبیعی: فإن أصحاب المزاج الحار و من تغلب الصفراء علیه فإن الشراب الأصفر و الأحمر الناصع و ما کان عتیقاً غیر موافق لهم، لأنه یحدث لهم مضار کثیره بمنزله الحمی و الصداع و ضربان البدن و اللهیب و الخمار الشدید العسر التحلل، فإن دفعوا إلی شربه فلیشربوه بمزاج کثیر و ینقعوا فیه الخبز السمید و الحواری قبل شربهم إیاه بست ساعات أو أربع ساعات ثم یروّق [و یشرب][2602].

و أما الشراب الأبیض الرقیق الحدیث: فموافق لهم [لأنه][2603] لا یحدث لهم ضرراً و ینتفعون به لأنه یوصل الماء إلی أعضائهم فیبرد لذلک مزاجهم.

و أما أصحاب المزاج البارد و من کان الغالب علیهم البلغم: فإن الشراب الأصفر و الأحمر و العتیق

و الصرف موافق لهم یولد فی أبدانهم دماً محموداً، و الأشربه البیض الرقیقه الکثیره المزاج و الحدیثه غیر موافقه لهم، لأنها تزیدهم رطوبه و برد مزاج و تحدث فی الأمعاء ریاحاً و نفخاً و تضعف المعده[2604].

و أما الأبدان المعتدله المزاج فإن الشراب المورد و الأحمر[2605] الناصع المعتدل بین العتیق و الحدیث إذا مزج بالماء مزجاً معتدلًا کان موافقاً لهم [لأنه][2606] یولد فی

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 577

أبدانهم دماً محموداً إذا شربوا منه مقداراً معتدلًا أحدث لهم جمیع الحالات المحمدوده، التی ذکرناها.

و أما سائر الأشربه الباقیه: فردیئه لهم لأنها تحدث لهم المضار التی وصفناها[2607] فی کلّ واحد منها.

و أما من کان جسمه بحاله خارجه عن الأمر الطبیعی: فإن من کان یتولد فی معدته و أمعائه مراراً و کان قد سخن مزاجه بسبب من الأسباب، أو کان یعرض له صداع، أو کانت کبده حاره فإن الشراب الأحمر الناصع و الأصفر العتیق لهم ردی ء جداً، و الأبیض الرقیق المائی غیر ضار لهم، و کذلک یجری الامر فیمن یتناول الشرب الّذی هذه صفته فی البلدان الحاره و فی الصیف، و فیمن قد تعب تعباً کثیراً و فیمن قد ناله الغم من المضار، فاعلم ذلک

و أما من کان یتولد فی معدته و أمعائه بلغم أو ریاح أو کبده و أحشاؤه بارده المزاج و فیهما[2608] سدد، فإن الشرب الحلو الغلیظ الحدیث غیر موافق لهم بل یزیدهم مضره علی ما بهم و لا یستمرءونه و لا ینفذ عن معدتهم سریعاً لا سیما الشراب الحلو الغلیظ، فإن المعده الصحیحه لا تستمرئه و لا ینفذ عنها إلا بعد مده، فضلًا عن المعده المریضه.

و أما الشراب الأحمر الناصع و الأصفر العتیق:[2609] فنافع لأمثال هولاء[2610].

فأما من

کان عصبه ضعیفاً أو کانت به عله فی عصبه فإن الشراب بالجمله ردی ء له، لإن[2611] خاصیه الشراب الإضرار بالدماغ و العصب، و هو خاصه من أردأ الأشیاء لمن کان یسرع إلیه الصداع و من به فی دماغه عله[2612]، و الشاهد علی ذلک قول أبقراط: فی کتابه فی الأمراض الحاده حیث قال: «ضرر الخمر بالرأس شدید، لأنه یسرع الارتفاع إلیه و ترتفع بارتفاعه الأخلاط التی تعلو[2613] فی البدن، و هی

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 578

لذلک تضر بالذهن».

و قال أیضاً: فی هذا الکتاب: «إن الشراب المائی الکثیر المزاج یرطب المعده و یضعفها[2614] و یولد فی المعده نفخاً و ریاحاً [بسبب مائیته و برودته][2615]».

و أما الصرف: فیحدث ثقلًا فی الرأس و عطشاً و اختلاجاً فی الأضلاع و اختلاطاً [فی الذهن][2616] بسبب حرارته.

فهذه جمله ما ینبغی أن یعلمه الطبیب[2617] من أمر الخمر فی قواه و اختلاف أفعاله فی المنفعه و المضره فی کلّ واحد من الأبدان، فینبغی أن تمیز ما ذکرناه فی سائر أصنافه من المنافع و المضار، و تقیس بعضه ببعض لتعرف ما یفعله کلّ صنف منه فی کلّ واحد من الأبدان بالزیاده[2618] و النقصان، [فأعلم ذلک][2619].

فی النبیذ الزبیبی

][2620]

و أما ما تفعله الأنبذه الأخر فی الأبدان فإن النبیذ الزبیبی [الحلو][2621] الجاف المفرد فقوته قریبه من قوه الخمر إلا أنه أقل حراره منه [و لذلک یکون فعله فیه أضعف من فعل][2622] و أما ما عمل بالعسل فانّه أسخن منه و أیبس منه، و هو مولد للصفراء و یسخن البدن اسخاناً قویاً و ینفع أصحاب المزاج البارد و أصحاب الأمراض البلغمیه لا سیما ما عمل منه بالأفاویه.

فی نبیذ العسل

[فأما][2623] نبیذ العسل المفرد فأنه یسخن إسخاناً شدیداً و یحدث صداعاً و خماره أشد من خمار هذه کلّها، و ینفع أصحاب الأمراض البلغمیه و المرطوبین منفعه بینه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 579

فی نبیذ التمر

][2624]

فأما نبیذ التمر فأغلظ من سائر الاشربه و غذاؤه غذاء کثیر، و ما کان عتیقاً فهو أقل غلظاً و یسخن البدن اسخاناً شدیداً[2625] إلا أن اسخانه أقل من إسخان الأشربه التی ذکرناها قبل و هو مولد للسدد[2626].

فی نبیذ الدوشاب

][2627]

فأما نبیذ الدوشاب فأغلظ من نبیذ التمر و أبطأ انحداراً [عن المعده][2628]، و أقل اسخاناً للبدن و أکثر تلیینا للطبیعه[2629] و یولد سدداً فی الأحشاء.

و ما کان من هذین طریا[2630] فأنهما یولادان سددا و نفخا و ریاحا إلا أنهما إذا استمریا غذیا غذاء[2631] کثیراً و ینبغی لمن شرب الشراب متی کان عتیقاً [أو][2632] أصفر قوی الحراره و کان[2633] شاباً محروراً أن یتنقل علیه الرمان[2634] المز و التفاح [المز][2635] [و حماض الاترج][2636] و أصول الخس و الجمار، و یکون طعامه قبل الشرب الرمانی، و الحصرمی، و السماقی، و إن کان الشرب غلیظاً فلیتنقل علیه بأصول الکرفس المربی، و إن کان مائلًا إلی المراره فلیتنقل علیه بالفستق و اللوز و ما یجری هذا المجری، و من کان یعرض له الخمار کثیراً فیکون طعامه قبل الشراب الکرنبیه[2637]، و أما النبیذ التمری و الدوشابی[2638] فلیتنقل علیه بالرمان المز.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 580

فی الفقاع

][2639]

فأما الفقاع: فشراب غیر مسکر و منه ما یتخذ بالشعیر، و منه ما یتخذ بالخبز الحواری، و منه ما یعمل بماء الرمان.

فأما ما عمل بالشعیر: فانّه یغثی و یضر بالعصب و ینفخ و یفسد فی المعده إلا أنه یسکن حده الحراره، و ما کان معمولًا منه بالافاویه فانّه مع ما ذکرنا یسخن و یلطف، و قد یستعمله قوم علی أنه یسکن الخمار و لیس هو کذلک.

و أما ما عمل بالخبز الحواری: الملقی علیه النعناع و الکرفس فهو أقل رداءه من المتخذ بالشعیر.

و أما ما عمل بماء الرمان: فانّه یطفئ الحراره و یسکن العطش، و هو جید لأصحاب الصفراء، [فأعلم ذلک][2640].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 581

الباب الحادی و الثلاثون فی الأشربه الدوائیه و أولًا فی السکنجبین

اشاره

فأما الأشربه التی تقوم مقام الأدویه: فمنها السکنجبین و قد یعمل بالسکر، و قد یعمل بالعسل.

و ما عمل منه بالعسل ساذج: من غیر بزور [فمزاجه][2641] معتدل فی الحراره و البروده.

و ما عمل منه [بالعسل و][2642] بالبزور[2643] و الأصول: فهو [حار یابس][2644] أمیل إلی الحراره و یقطیع البلغم[2645] الغلیظ اللزج و یحلل الریاح.

و ما عمل بالسکر: فهو موافق لجمیع الناس فی سائر الأسنان و سائر أوقات السنه و البلدان، لأنه یفتح المجاری و المنافذ و ینفذ ما فیها من الفضول و یقطع الفضل الغلیظ اللزج و یلطفه و یعین علی نفث البصاق من الصدر و الرئه و یدر البول و یقمع الصفراء بحموضته.

و ما کان منه ساذجا أعنی: بغیر الابازیر و الاصول[2646] فانّه یکون أشد قمعاً للصفراء و أشد تبریداً و تسکیناً للعطش و یجلو المعده من الأخلاط الحاده موافقاً لجمیع الاصحاء لا سیما المحرورین و یحفظ[2647] صحتهم.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 582

و أما المرضی: فانّه ینفع من أکثر

الأمراض لا سیما الأمراض المرکبه من الصفراء و البلغم، و یضر بأصحاب[2648] السحج و الاسهال و خشونه الصدر و الرئه و قروحها، و الأوجاع التی تکون فی العصب[2649] [فانّه یضر بها][2650].

فی السکنجبین السفرجلی

[فأما السکنجین السفرجلی][2651] الّذی وصفه جالینوس فی کتابه [فی] حفظ الصحه «فانّه یقطع رطوبات المعده و یخرج عنها الصفراء و یقویها بما فی السفرجل من القبض، و فی الخل من التقطیع[2652]، و ینفع من ذهاب شهوه الطعام و سوء الاستمراء و یقوی الکبد و یفتح سددها، و ینفع من ذهاب شهوه الناقهین من الامراض لتقویه اعضائهم و یزید فی شهوتهم»[2653].

فی السکنجبین العنصلی

فأما السکنجین العنصلی: فینفع من فساد المزاج و الاستسقاء و أوجاع الکبد و الطحال إذا کان ذلک من بروده، و ینفع الربو و ضیق النفس إذا کان ذلک من سده حادثه من بلغم غلیظ لزج.

فی الجلاب

فأما الجلاب: فهو معتدل مائل إلی البروده و الرطوبه و یطفئ حراره المعده و یقویها و یکسر حده الحمی.

فی ماء العسل

فأما ماء العسل الساذج: فهو حار نافع من الأمراض البارده الرطبه، و هو یجلو

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 583

إلا أن جلاءه أقل من جلاء العسل، و هو یدر البول و یغذی غذاءً یسیراً و هو فی بعض الأوقات معین علی تلیین[2654] الطبیعه [یسیرا][2655] هو صادف المعده و الأمعاء مستعده لدفع ما فیها،[2656] و قد یحبس الطبیعه اذا صادف المعده و فیها فضل قوه علی تنفیذ الغذاء إلی البدن و تقصر عن دفعه عاون ما یصادف هناک من الغذاء علی النفوذ الی سائر[2657] البدن فیحبس الطبیعه، و هو ردی ء لأصحاب المرار و من کان فی أحشائهم ورم حار.

و أما ما عمل منه بالأفاویه و الزعفران: فانّه أبلغ فی منفعه الأمراض البارده الرطبه لأنه أشد حراره و أشد یبساً من الساذج، و هو ردی ء لأصحاب المزاج الحار.

فی شراب البنفسج

فأما شراب البنفسج: فهو معتدل فی البرد مرطب ملین للصدر و الحنجره، و ینفع للحمیات التی یکون معها سعال و یبس[2658] فی الطبیعه.

فی شراب العناب

فأما شراب العناب: فبارد رطب نافع من السعال و غلبه الدم و أصحاب الماشر أو الحصبه و الجدری و أصحاب أوجاع الصدر.

شراب الخشخاش

فأما شراب الخشخاش: فمبرد رطب نافع للنزلات و قروح الصدر [و الرئه][2659] و یغلظ المواد الرقیقه و یسکن الحمی الحاده و ینفع من السهر.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 584

فی شراب النیلوفر

فأما شراب النیلوفر: فمبرد رطب من خشونه فی الصدر الحادث من الحراره[2660] و للمحمومین إذا کان بهم خشونه فی الصدر من سعال[2661] و مواد لذاعه تنصب إلی الصدر و الرئه و المعده.

فی شراب حماض الاترج

[فأما شراب حماض: مبرد][2662] مطفی ء نافع من الحمیات الحاده الدمویه و الصفراویه مسکن للعطش و القی ء مقو للشهوه إلا أنه مضر للصدر و الرئه لشده حموضته.[2663]

کامل الصناعه الطبیه ؛ ج 1 ؛ ص584

فی شراب الورد

فأما شراب الورد: فهو مبرد[2664] مجفف مسهل للطبیعه یخرج الصفراء إذا شرب مع السکنجین و الثلج.

فی شراب السفرجل

فأما شراب السفرجل: فهو بارد یابس یعقل البطن [مقو للمعده][2665] [و یقوی الشّهوه][2666] و یسکن العطش [و یمنع القی ء و یجود الاستمراء][2667].

فی شراب الرمان

و أما شراب الرمان: فهو بارد یابس قامع للصفراء مسکن للقی ء [الصفراوی][2668] لا سیما ما عمل منه بالنعناع فانّه مقو للمعده مسکن للعطش نافع من أوجاع فم المعده الحادث عن المرار.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 585

فی شراب التفاح

فأما شراب التفاح: فهو بارد یابس مقو لفم المعده، نافع من الخفقان، مقو للنفس، مسکن للقی ء حابس للبطن، و ما کان منه معمولًا من التفاح الشامی و الاصفهانی کان أبلغ فی هذه الأفعال لطیب رائحته إلا أنه أقل برداً لحلاوته.

فی شراب التمر هندی

و أما شراب التمر هندی: فهو مبرد مطفی ء نافع من الصفراء[2669]، و یقوی المعده مسکن للقی ء لا سیما ما عمل منه بالنعناع و هو ملین للطبیعه.

فی شراب اللیمون

فأما شراب اللیمون: فهو بارد یابس و فیه حراره یسیره بسبب ما یتأدی إلی حموضته من قوه قشره و لذلک صار قامعاً للصفراء [و من الحمیات الصفراویه][2670] مقو للمعده قامع للقی ء منهضا[2671] للشهوه مجود للهضم [نافع للخمار][2672].

فی الربوب
رب الریباس

[2673]

فأما رب[2674] الریباس: فهو مبرد مطفی ء للحراره مقو للمعده الصفراویه، حابس للطبیعه، نافع للمحرورین.

رب الحصرم

فأما رب الحصرم: فهو بارد یابس قامع للصفراء مسکن للعطش و القی ء حابس للطبیعه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 586

و کذلک [سائر الربوب الحامضه و خاصه][2675] شراب حماض الاترج إلا انّه[2676] أقوی فعلًا من رب الحصرم.

فی رب الأجاص

فأما رب الاجاص: [فهو بارد رطب][2677] نافع من الصفراء و من الحمیات الصفراویه إذا کانت من احتباس الطبیعه[2678] لأنه یلینها [برفق و کذلک شربه][2679].

فی رب الآس

فأما رب الآس: فهو بارد یابس، مقو للمعده، حابس للطبیعه إذا کان لینها مع سعال.

فی رب التوت

فأما رب التوت: فهو بارد یابس مسکن للحراره، و ینفع من أورام الحلق الحاره لأن فیه بعض القبض و التحلیل.

فی رب الجوز

و أما رب الجوز: فهو حار یابس نافع لأوجاع الحلق إذا کان ذلک من رطوبه.

فهذه صفه الاشربه الدوائیه، و هو تمام القول فی الأطعمه و الأشربه فأعلم ذلک.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 587

الباب الثانی و الثلاثون فی طبائع الأشیاء المشمومه[2680]

اشاره

إعلم أن الأشیاء المشمومه و الملبوسه قد یتغیر منها البدن بعض التغیر إلا أن ذلک التغیر لیس بالقوی کما یتغیر من الهواء [المحیط بأبداننا][2681] و من الأطعمه و الأشربه و الأشیاء المشمومه تغیر مزاج الدماغ [تغیراً][2682] أکثر من ذلک، و الأشیاء الملبوسه تغیر مزاج الأعضاء الظاهره کالجلد و ما قرب منه، و إذا کان الأمر کذلک فقد ینبغی لنا أن نصف[2683] هذین النوعین إلی الأشیاء المغیره للبدن أعنی الأشیاء التی لیست بطبیعیه لیکون الکلّام [فی الأمور التی لیست بطبیعیه][2684] تاماً و نبتدئ أولًا بذکر الأشیاء المشمومه، و نذکر فعلها فی الدماغ، فأما فعلها فی سائر الأبدان [إذا استعملت من داخل][2685] فإنا نذکره عند ذکرنا الأدویه المفرده فنقول:

فی الأشیاء المشمومه

] إن الأشیاء المشمومه: منها من الریاحین، و منها من الطیب، و نحن نذکر الریاحین ثم نتبعه بذکر الطبیب[2686].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 588

فی الریاحین

] فی الآس

[فأما][2687] الآس: فیه قوی مختلفه و ذلک أن فیه قبضاً، و لذلک صار بارداً یابساً، و فیه مراره و لذلک صار فیه بعض الحراره مع لطافه، و لذلک[2688] نافع من حراره الدماغ و رطوبته، و الیابس منه نافع للقروح الرطبه الحاره بإذن اللّه تعالی.

فی] الورد

فأما الورد: ففیه أیضاً قوی مختلفه[2689] إلا أنه إلی البرد ما هو، و لذلک صار یبرد الدماغ و یجففه و یسکن حرارته إذا اشتم[2690]، و لذلک صار یضر بأصحاب الأدمغه البارده و یحدث لهم زکاماً.

فی] الشاهسفرم

فأما الشاهسفرم: معتدل [المزاح][2691] [الحراره و البروده][2692] لذیذ للمستنشق مسکن، محلل لما یکون فی الدماغ من الحراره فی رفق.

[فی] المرزنجوش

[فأما][2693] المرز نجوش حار لطیف یحلل ما فی الدماغ من الریاح و یلطف ما فیه من الرطوبه و یفتح سددها و ینفع الصداع الّذی یکون من بروده، و الدهن المطبوخ فیه قد ینفع من أوجاع الاذان اذا کان ذلک من ریح او ببروده[2694].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 589

[فی] النمام

[2695]

النمام[2696]: حار یابس فی الدرجه الثالثه قوی التحلیل لما یکون فی الدماغ من الفضول البلغمیه، و ینفع الصداع الّذی یکون من بروده و عصارته نافعه للفواق الّذی یکون من الامتلاء.

فی الیاسمین

فأما الیاسمین: قوی الحراره و الیبس حارا[2697] إذا استنشق قوی التحلیل ینفع لأصحاب اللقوه و الفالج [و السکته][2698] و الشقیقه الحادثه من البلغم و الأمراض البلغمیه العارضه فی الدماغ إذا شم.

فی] النسرین

فأما النسرین: فقوته قریب من قوه الیاسمین إلا أنه أقل حراره [وحده][2699] و ألذ مستنشقاً و أخف علی النفس منه.

[فی

] النرجس

فأما النرجس: معتدل فی الحراره و الیبس، و لذلک هو ملطف محلل لما یکون فی الدماغ من الرطوبه.

فی السوسن

السوسن: أنواع کثیره و هو مختلف القوی إلا أنه منسوب إلی الحراره و الیبس و لذلک هو محلل ملطف لما یکون من الفضل الریحی و البلغمی فی الدماغ.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 590

فی البنفسج

فأما البنفسج: بارد رطب لطیف ینفع من حراره لدماغ و یبسه و یرطبه و یجلب النوم إذا اشتم، و إذا وضع علی الرأس من خارج و هو طری.

فی الخیری

فأما الخیری فالأصفر[2700] منه فمزاجه حار لطیف [فی الدرجه الثانیه][2701] محلل باعتدال[2702]، و أما سائر أنواعه فمعتدل فی[2703] الحراره و البروده.

فی اللفاح

أما اللفاح: بارد رطب فی الدرجه الثالثه و لذلک صار استنشاقه یبرد الدماغ و یرطبه و ینوم و یخدر، [و ینفع الصداع العارض من حراره][2704].

فی اللنیلوفر[2705]

اللنیلوفر:[2706] شبیه بالبنفسج فی قوته و منفعته إلا أنه أبرد و أرطب و لذلک صار یسکن الصداع الذی یکون من حراره[2707].

فی] الفرجمشک[2708]

فأما الفرجمشک:[2709] حار لطیف و قوته قریبه من قوه المرز نجوش إلا أنه دونه فی الیبس.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 591

فی] البهرامج

فأما البهرامج: معتدل المزاج طیب لذیذ المستنشق، خفیف علی النفس، ینفع من الریاح الخفیفه العارضه فی الدماغ.

فی] البرم

البرم: و هو ورد شجر أم غیلان مزاجه قریب من مزاج البهرامج[2710].

فی] البلخیه

البلخیه: قریبه فی طبعها من البهرامج و البرم[2711].

السفرجل] و التفاح

أما التفاح الشامی و الاصفهانی: فباردین مقوین لدماغ و النفس[2712].

فی الاترج

فأما الاترج: رائحته حاره و فیه بعض الحدّه[2713] ینفع الدماغ الّذی قد ناله البرد و یحلل الریاح العارضه فیه.

فی] النارنج

فأما النارنج: حار یابس [یحلل الریاح][2714] و هو ألطف من الاترج.

فی اللیمون

فأما اللیمون: أشبه بالاترج فی رائحته و فعله فی الدماغ [و الله أعلم][2715].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 592

الباب الثالث و الثلاثون فی الطیب و أولا فی المسک[2716]

فی المسک

] فأما الطیب فأقواه رائحه المسک، و هو حار یابس فی الدرجه الثالثه، ملطف و مقو للقلب من أصحاب المزاج البارد، و یقوی الأعضاء الضعیفه و إذا سعط منه مع شی ء من الزعفران و الکافور نفع من اللقوه و من الصداع الّذی یکون من البلغم و یقوی الدماغ البارد.

فی العنبر

فأما العنبر: فحار یابس و فعله قریب من فعل المسک إذا استنشق بخاره و استعط به إلا أنه دون المسک فی القوه.

فی الزباد

الزباد: حار یابس فی الدرجه الثانیه معتدل فی الرطوبه تنفع رائحه الدماغ البارد الضعیف و الّذی غلبت علیه السوداء و یقوی القلب.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 593

فی القرنفل

أما القرنفل: فحار یابس فی الدرجه الثانیه][2717]

فی الصندل

فأما الصندل الأبیض: فبارد فی الدرجه الثالثه ینفع من الصداع إذا کان من حراره و یبرد حراره الدماغ [و یعطر الفم][2718].

فی الکافور

و أما الکافور: بارد یابس فی الدرجه الثالثه، و یبرد الدماغ الحار و ینفع من الصداع الکائن من حراره إذا اشتم و استعط بشی ء منه، و یقوی القلب و النفس إذا کان ضعفهما من حراره و إذا ضمد به المعده و الکبد الحارتین نفعهما، و کذلک إذا خلط فی القیروطی و ضمد به القلب الّذی قد حمی، و إذا شرب جفف المنی و قطع شهوه الجماع و إذا استعط منه مع[2719] عصاره البلح سکن الرعاف.

فی البنک

فأما البنک: فحار یابس، مقو للدماغ الّذی قد ناله البرد و ینقی الجلد إذا دلک به فی الحمام][2720].

فی العود

فأما العود: فانّه أنواع إلا أنه فی الجمله حار یابس ینفع من الرطوبه التی تکون فی الدماغ و غیره، و یقوی الدماغ و النفس و القلب و سائر الأعضاء الباطنه، و أجوده و أشده حراره العود الهندی و بعده القماری[2721] [إلا أنه إذا أعبق فی الثیاب نفع الطحال و الکبد][2722].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 594

البسباسه

فأما البسباسه: فبارده لطیفه فیها حراره یسیره [تنفع الطحال و الکبد الضعیفین][2723].

السنبل

فأما سنبل الطیب: فحار فی الدرجه الأولی یابس فی الثانیه و فیه قبض یسیر وحده و لذلک ینفع المعده و الکبد إذا نالهما ضرر من برود و یسخن و یجفف الدماغ الّذی به عله من بروده و رطوبه و یحبس المواد التی تنحدر إلی البطن [و ینبت الاشفار و یقویها][2724].

فی] السک

و أما السک: فحار یابس قابض جید للمعده مصدع[2725] للرأس حابس للطبیعه إذا ضمد به البطن.

فی القسط

فأما القسط: فالبحری الأبیض فحار یابس إلا أنه دون الهندی فی الحراره، ینفع من استرخاء العصب وسم الهوام، و بالجمله فإن الافاویه کلها حاره یابسه لطیفه تنفع المعده و القلب [و الدماغ][2726] و تقویها إلا أنها تملأ الدماغ بخاراً فاعلم ذلک.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 595

الباب الرابع و الثلاثون فی طبائع اللباس و أصنافه[2727]

اشاره

کلّ الثیاب إذا ألقیت علی البدن أسخنها ثم عادت فأسخنته إلا أن بعضها أقل سخونه من بعض،

فی ثیاب الکتان

][2728]

فأما الثیاب الکتان: فإنّها إذا القیت علی البدن فی أول الامر تبرده لا سیما إن کانت مصقوله لا تلصق بالبدن، و إذا لم تکن مصقوله و طال مکثها علی البدن کان إسخنانها للبدن إسخانا یسیراً، و الشینیزی منها ینعم الجلد[2729] و یرطب الأعضاء.

فی الثیاب القطنیه

فأما الثیاب القطنیه: فکلّ ما کان منها ألین کان إسخانه للبدن أقوی لشده ملامسته[2730] للبدن، و هو مع ذلک یلین و ینعم البشره و لذلک ینبغی أن یلبس فی الشتاء.

فی الثیاب الخشنه

فأما الخشنه: فهی أقل إسخاناً و هی مع ذلک مخشنه للبدن مصلبه للبشره و ما

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 596

کان من الثیاب اللینه ذات زبیر فکلّما کان زبیرها أطول کان اسخانها أقوی و لذلک صارت هذه الثیاب أجود ما یلبس فی الشتاء لأنها تلزم البدن، و ما کان منها صقیلًا لا یلصف بالبدن[2731] لیس بکثیف النساجه فهو أقل إسخاناً و أوفق للصیف، و کلّ ما کان من القطن ألین [زبیره][2732] کان اسخانه للبدن أقوی و تلیینه للبشره أزید.

فی ثیاب الصوف

فأما ثیاب الصوف: فهی مسخنه مجففه للبدن مصلبه للأعضاء لا سیما ما اتخذ من الشعر.

فی ثیاب] المرعزی

فأما المرعزی: فحار مسخن[2733] للبدن بقوه لما هو علیه من اللین و شده ملامسته للبدن و لیس یخشن البشره و هو مقو للظهر مسخن للکلّی.

فی ثیاب] الابریسم

[2734]

فأما الثیاب الابریسم:[2735] فمعتدله لیست تسخن البدن و تدفیه کالقطن لملاسته.

فی [ثیاب][2736] الخز

فأما الخز: حار منعم للبدن، نافع للظهر و الکلّیتین.

فی طبائع الفراء

فأما الفراء: فقد تختلف بحسب الحیوان الّذی هی منه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 597

فی فراء] السمور

أفضل الفراء السمور و هو مسخن اسخاناً قویاً.

فی] فراء الثعلب

فراء الثعلب أکثر سخونه و أقوی دثاراً.

فی [فراء] الفنک

فأما الفنک و القاقم: أقل حراره من السمور و أوفق للأبدان المعتدله لخفته.

فی فراء الجداء و الحملان

][2737]

فراء الجداء و الحملان: حاره لینه، و فراء الحملان أقوی إسخاناً للبدن و أجود للظهور و الکلّیتین.

فهذا ما کان ینبغی لنا أن نذکره من الأشیاء المشموه و الملبوسه، و نحن نأخذ فیما یتبع ذلک من الأمور التی لیست بطبیعیه و هو ذکر النوم و الیقظه و فعلهما فی الأبدان [فاعلم ذلک إنشاء الله تعالی][2738].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 598

الباب الخامس و الثلاثون فی صفه فعل النوم و الیقظه فی البدن

اشاره

و إذ قد شرحنا الحال فی أمر الاطعمه و الاشربه فنحن نذکر فی هذا الموضع أمر النوم و الیقظه إذ کانا تابعین لما ذکرناه.

فأقول: إن النوم منه ما هو طبیعی و منه ما هو خارج عن الطبیعه و هو السبات.

و نحن نذکر فی هذا الموضع أمر النوم الطبیعی إذ کان هذا لیس هو موضع ذکر الأشیاء الخارجه عن الطبیعه.

فی النوم الطبیعی

][2739]

فالنوم الطبیعی یکون من رطوبه الدماغ المعتدله و تراقی بخارات رطبه جیده صافیه من البدن إلی الدماغ، و لذلک صار إذا تناولنا الغذاء و تراقت بخاراته الرطبه إلی الدماغ أحدث لنا کسلًا و نعاساً، و طلبنا النوم فی ذلک الوقت. و الطبیعه جعلت النوم لسببین:

أحدهما: لسکون الدماغ و الحواس و راحتهما مما یعرض لهما من الکلّال[2740] الحادث عن کثره الحرکه، و لذلک صارت الأفعال النفسانیه کلّها تهدأ و تسکن [فی وقت النوم][2741] و ذلک أن الإنسان فی وقت النوم یعدم حاسه البصر و السمع [و الفم][2742] و الذوق و اللمس و الحرکه الإرادیه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 599

فأما الأفعال الحیوانیه و الطبیعیه فإنّها جاریه علی حالها فی وقت النوم و ذلک أن الإنسان فی وقت النوم، لا یعدم التنفس و الاغتذاء، و الدلیل علی ذلک حرکه الشرایین و النفس الظاهر و جوده الاستمراء.

و السبب الثانی: الهضم للغذاء و نضج الأخلاط، و ذلک أن الحراره الغریزیه فی وقت النوم تدخل إلی قعر البدن لتهضم الغذاء و تجود نضج [نضج][2743] الأخلاط، و لذلک صار انهضام الغذاء فی الشتاء أجود لطول اللیل و کثره النوم.

و یستدلّ علی أن الحراره الغریزیه تدخل فی وقت النوم إلی داخل البدن من حاجتنا إلی الدثار و الغطاء فی ذلک الوقت، و من

أن النوم إذا طال بردت الاطراف و نقص الدم عنها، و لا حاجه بنا فی وقت الیقظه إلی کثره التغطی و التدثر.

و فعل النوم یختلف فی البدن من وجهین:

احدهما: من مقدار زمانه.

و الثانی: من مقدار الماده و کیفیتها.

[الوجه الأول]

فأما اختلاف فعل النوم من قبل مقدار زمانه فان النوم الطویل الکثیر یرخی القوه النفسانیه و یضعفها و یبرد البدن و یرطبه و یکثر فیه البلغم و یضعف الحراره الغریزیه، و المقدار المعتدل من النوم یهضم الطعام[2744] و یثقل البدن و یحل التعب [و یقوی النفث][2745] و یقوی النفس الطبیعیه و یزید فی الحراره الغریزیه و یجود الأخلاط و یرخی الأعضاء المتمدده و یصفی الذهن و یجود الفکر و الرأی.

فأما إذا کان النوم أقل من المقدار المعتدل حدث عن ذلک ضعف النفس و ضعف الطبیعه و قله الهضم و یبس البدن.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 600

[الوجه الثانی]

فأما اختلاف ما یفعله النوم فی البدن بحسب ما صادف فیه من الماده، فانّه إن کان النوم و فی المعده غذاء لم یستمرأ أو فی البدن ماده لم تنضج[2746] و کان مقدارها أکثر من مقدار القوه التی دخلت الحراره الغریزیه بکلّیتها إلی داخل البدن، لإنضاج الماده و هضم الغذاء فتغلبها الماده إذ کانت لا تفی بتغییرها فتطفئها، بمنزله ما یعرض فی ابتداء نوائب الحمیات المواظبه، و لذلک یؤمرون الّذین یکثرون الغذاء أن لا یناموا حتی ینحل الغذاء عن معدتهم بعض الانحلال، و یؤمر المحموم أن لا ینام وقت نوبه الحمی.

و إن کان البدن خاویاً لیس فیه بشی ء بته من الغذاء عطفت الحراره الغریزیه علی رطوبات الأبدان فنشفتها و أفنتها و أضعفت الحراره الغریزیه لنقاء[2747] مادتها فیتغیر[2748] لذلک البدن.

و إن کان النوم

و البدن فیه من الماده و الغذاء مقدار معتدل دخلت الحراره الغریزیه إلی داخل البدن فانضجت تلک الماده و هضمت الغذاء و اسخنت البدن و رطبته و زادت فی خصبه فهذا فعل النوم فی البدن.

فی الیقظه

فأما الیقظه فمنها ما هی طبیعیه و هی التی تکون بإراده الإنسان، و منها ما هی خارجه عن الامر الطبیعی مثل الأرق و السهر، و نحن نذکر [الیقظه الخارجه عن الطبیعه][2749] فی الموضع الّذی نذکر فیه أسباب الأعراض.

فی الیقضه الطبیعه

] فأما الیقظه الطبیعیه فإنّها ترخی البدن و القوی الطبیعیه و تقوی القوی النفسانیه لأن الحراره الغریزیه تخرج إلی ظاهر البدن، و یقوی بها علی الحس و الحرکه فلذط صارت الیقظه تبرد باطن البدن و تسخن ظاهره و تجففه، و إذا ادمن

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 601

الإنسان علی الیقظه حتی یسهر زاد فی سخونه بدنه و تجفیفه و افسد سحنه[2750] البدن و أحدث غوّراً فی العین، [فأعلم ذلک إنشاء الله][2751].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 602

الباب السادس و الثلاثون فی فعل الجماع فی البدن[2752]

اشاره

قد یتلو علی الترتیب فی الکلّام علی الأمور التی لیست بطبیعیه بعد[2753] النوم و الیقظه ذکر الجماع، و ذلک أن الجماع داخل فی باب الاستفراغات الطبیعیه إذ کان خروج المنی أحد الاستفراغات التی یحتاج إلیها فی حفظ الصحه، و إن کانت الطبیعه قد جعلته فی الحیوان لبقاء نوعه[2754].

فأقول: إن الجماع إنما جعلته الطبیعه [فی الحیوان][2755] لسبب التناسل و بقاء نوع کلّ واحد منه، و اتصال کونه لئلا ینقطع الکون و یبید شی ء من أنواع الحیوان فیکون النسل عوضاً مما یبید، فلذلک قرن الجماع باللذه لأنها تحث الحیوان علی استعماله فیصیر إلی تمام هذا الفعل أعنی النسل فإن عامه الناس انما غایتهم فی طلب الجماع اللذه و قلَّ منهم من یکون غایته النسل.

و أما الحیوان غیر الناطق: فغایتهم اللذه فقط، و جعلت الطبیعه ماده النسل المنی، و هو فضل من فضول البدن صرفته الطبیعه إلی أوعیته و أعدته للنسل.

إلا أن[2756] المنی لیس هو کسائر الفضول التی لا حاجه بالطبیعه الیه کالمخاط و البصاق و العرق و البول و البراز و ما اشبه ذلک لکنه من أفضل جوهر البدن و أجوده.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 603

و قد قال جالینوس فی

کتابه فی حفظ الصحه: «إن الغالب علی المنی الجوهر النار و الهواء[2757] فمزاجه حار رطب، و ذلک لأن کونه من الدم الصافی الخالص الّذی تغتذی به الأعضاء الأصلیه».

و مزاج هذا الدم حار رطب، و لذلک متی أسرف الإنسان فی استفراغ هذا الفضل[2758] أضعف قوته و هدَّها و جفف بدنه و أحدث له غشیاً[2759]، و قد یستفرغ من الإنسان الدم بالفصد و غیره شی ء کثیر یکون مقداره اضعافاً کثیره مثل اکثر ما یمکن أن یستفرغ من المنی فلا یناله من الضعف و انحلال القوه ما یناله عند الجماع إذا اسرف فی إخراج المنی، و هذا دلیل علی أن الماده التی یکون منها المنی أفضل شی ء[2760] فی بدن الإنسان و أجوده، إذ کان به قوام الأعضاء الاصلیه.

و ذلک أن الطبیعه إذا استفرغت ما کان مستعداً فی الانثیین من المنی ثم استعمل الإنسان زیاده فی الجماع احتاجت الطبیعه إلی اجتذاب ما کان من الماده مستعداً لکون المنی فی الآلات التی فوق فتنضجه و تصیره منیاً جیداً، فإن أسرف الانسان فی استعمال الجماع احتاجت آلات المنی و الانثیان إلی اجتذاب الماده المستعده لغذاء الأعضاء الاصلیه، فاذا لم یبق من ذلک شی ء اجتذبت الدم الجید الّذی قد کاد أن یستحیل إلی طبیعه الأعضاء الاصلیه فلا تجد الأعضاء شیئاً تتغذی به، و لذلک نجد[2761] کثیراً من الناس إذا اسرفوا فی استعمال الجماع خرج منهم الدم، و إذا کان الأمر کذلک وجب أن تضعف القوه و تنحل.

و أبقراط و جالینوس و اشیاعهما یرون أن الجماع أحد الأسباب الداخله فی باب حفظ الصحه، و ذکر قوم من الاطباء أن الامر لیس کذلک، و أن الجماع غیر داخل فی باب حفظ الصحه.

و لیس الامر

کما زعم هؤلاء لکن هو أحد الأسباب المغیره للبدن التی متی استعمل[2762] علی حسب ما یجب فی وقت الحاجه حفظ الصحه، و إذا استعملها علی غیر ما یجب أحدث مرضاً، و ذلک انه کما أن الأخلاط فضول للبدن بها قوامه

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 604

و أعدت لها أوعیه فمتی زادت أو نقصت أضرت بالبدن، و کذلک المنی أیضا متی زاد أو نقص أضر بالبدن، و لذلک احتاجت الطبیعه إلی استفراغه بالجماع إذا هو کثر فی أوعیته کحاجتها إلی استفراغ سائر الفضول الأخر حتی أنها کثیراً ما تدفعه و تخرجه إلی خارج إذا کان بها قوه علی ذلک من غیر جماع، و یقال لذلک الاحتلام.

فی الاحتلام

] و الاحتلام: یکون إذا کثرت الرطوبه التی هی جوهر عنصر المنی و سخنت جداً فتدفعه الطبیعه إلی مجاری المنی، ثم إلی الانثیین و تخرجها إلی خارج عند ما یتأذی بها، و لذلک متی کثر هذا الفضل فی أوعیته و لم یستفرغ بالجماع، و لا أمکن الطبیعه أن تدفعه أحدث فی الحالبین تمدداً، فی الخاصرتین وجعاً و فی البدن ثقلًا[2763].

و ربّما سخن المنی فی أوعیته [و احتد][2764] فأحدث حمی بإسخانه عضواً بعد عضو إلی أن تصل الحراره إلی القلب، و ربّما تراقت بخاراته إلی الدماغ فأحدثت فیه اعراضاً ردیئه فلهذا إذا استعمل الإنسان الجماع فی وقت الحاجه و عنده ما[2765] یکثر هذا الفضل فی أوعیته و یحس صاحبه بدغدغه و ثقل، [فإذا هو جامع][2766] أحس صاحبه فی المکان بخفه فی بدنه و نشاط و قوه، و حینئذ یزید فی شهوه الجماع، فاذا استفرغ ما کان فی أوعیه المنی اجتذبت الیها شیئاً آخر.

و إذا استعمل الجماع فی وقت الحاجه علی ما ینبغی

أذهب الفکر و سکن الغضب و نفع من عله المالیخولیا منفعه بینّه[2767]، و قد ینتفع به فی الأمراض البلغمیه و ینفع من کثره الأخلاط[2768] و یقوی الشّهوه.

و بالجمله إذا کان الأمر علی ما ذکرنا، فان الجماع أحد أسباب الحافظه

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 605

للصحه، و یشفی بعض الأمراض إذا استعمل علی ما ینبغی، و إذا استعمل علی غیر ما ینبغی کان أحد الأسباب الممرضه المضره بالبدن، و هو یبرد البدن و یجففه إذا کثر استعماله، و قد یسخن البدن بسبب کثره الحرکه.

و الجماع قد یختلف فی فعله فی البدن من قبل ثلاثه أسباب:

[احدها: الأمور الطبیعیه.

و الثانی: الأمور التی لیست بطبیعیه.

و الثالث: الأمور الخارجه عن الأمر الطبیعی.][2769]

[السبب الأول]

أما من قبل الأمور الطبیعیه فانّه متی کان المستعمل [للجماع][2770] حدثاً أو شاباً و کان مزاجه حاراً رطباً و مزاج أنثییه کذلک و بدنه عبلًا و لونه إلی الحمره و الشقره ما هو، و کان المنی یتولد فی بدنه کثیراً و قوته قویه و بدنه صحیح و لم یسرف فی استعماله عدلّ ذلک الحراره الغریزیه و قواها و خف لذلک بدنه و أحدث له نشاطاً و فرحاً و دفع عنه الهم و الفکر و سکن الحده و الغضب، و إن أسرف صاحب هذا المزاج فی استعمال الجماع لم یحدث له کثیر ضرر، و متی ترک استعماله و أهمله حتی یکثر المنی فی أوعیته أحدث له وجعاً فی الحالبین و الانثیین مع تمدد و قله النشاط و الکسل و البلاده و ثقلًا فی الرأس و ظلمه فی البصر و تکسیراً فی البدن [و قلقاً][2771] و قله شهوه للطعام، و ربّما احتد فأحدث الحمی، و ربّما أحدث الوسواس السوداوی لتراقی بخارات

المنی المحتد إلی الرأس، و ربّما کثر المنی و تراکم فأحدث للبدن براداً و ربّما أحدث خفقان للقلب و الفؤاد و ضیق الصدر، و ربّما أحدث الدوار.

فأما متی کان مزاج البدن بارداً یابساً و مزاج الأنثیین کذلک و کان البدن نحیفا و کان لونه أخضر أو أبیض أو اصفر و المنی فی بدنه قلیلًا و استعمل صاحبه الجماع، برد بدنه و أضعف حرارته الغریزیه و خلخله و أرخاه و أضعف عصبه

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 606

و أصابته رعده و ذبول نفس و خفقان و سقوط شهوه الطعام، و أحدث له أمراضاً یابسه و أوجاعاً فی المفاصل و عللًا فی الصدر و الرئه.

و إن أدمن استعماله أنهک بدنه و نحفه[2772] و أحدث له تشنجاً، و لذلک ینبغی لصاحب هذه الحال أن یجتنب الجماع و یتشاغل عنه، و إن أرهقته الشّهوه فلیقلل من استعماله.

فأما من کان مزاج البدن منه بارداً رطباً أو حاراً یابساً[2773] فینبغی لصاحبه أن یستعمل من الجماع القلیل و لا یستکثر من استعماله، فان ذلک یحدث له مضار کثیره.

أما صاحب المزاج البارد الرطب فانّه یخمد[2774] الحراره الغریزیه و یرخی العصب.

و أما صاحب المزاج الحار الیابس فانّه یحدث له جفافاً فی البدن و قحلًا و غوراً فی العین و انخراطاً فی الوجه و غیر ذلک من الأعراض الحادثه من الزاج الیابس[2775]،

[السبب الثانی]

و أما اختلاف فعل الجماع فی البدن من قبل الأمور التی لیست بطبیعیه فانّه متی استعمل الإنسان الجماع و هو ممتلی ء من الغذاء أو من الشراب أحدث له ضعفاً فی البدن، و استرخاء فی العصب، و وجعاً فی الرکبتین الورکین و غیرهما من المفاصل، و سدداً فی الاحشاء، و یتولد من ذلک فی البدن

أخلاط غلیظه، و إن أدمن اسعماله علی هذه الحال أحدث له استسقاء و ربواً و رعشه.

و متی استعمله [و هو][2776] جائع أو عطشان أو قد استفرغ بنوع من الاستفراغات کالقی ء و الاسهال و الفصد و ما اشبه ذلک و بعقب الاستحمام أو

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 607

التعب أو السهر أو بعقب غم شدید أنهک البدن و جففه و حلل الحراره الغریزیه و أنقص شهوه الطعام و أحدث ظلمه فی البصر و غوراً فی العین.

و ربّما أحدث غشیاً و تشنجاً أن استعمل الجماع بعقب فرح شدید أحدث بعض هذه الاعراض.

و إن کان الزمان مع ذلک صیفاً شدید الحر أو خریفاً مختلف الهواء کان ذلک أعون[2777] علی حدوث هذه الأعراض، إذ کان هذان الوقتان غیر موافقین لاستعمال الجماع، و إن استعمل الجماع.

و البدن متوسط بین الممتلی ء و الخاوی و کان المنی کثیراً و کان استعماله قبل النوم و هو فرحان نشیط انتفع بذلک البدن منفعه عظیمه[2778] و أحدث لصاحبه نشاطاً و فرحاً و خفه فی الحرکه و قوه فی الشّهوه للغذاء و تعدیلًا للحراره الغریزیه، و إن کان السن مع ذلک [من الفتوه و الشباب و الزمان ربیعا کان ذلک][2779]- أوفق.

[السبب الثالث]

و أما ما یفعله الجماع من قبل الأشیاء الخارجه عن الأمر الطبیعی فانّه متی کان المستعمل له قد عرض له اختلاط الذهن من قبل السوداء أو کان کثیر الفکر أو کان عاشقاً أو کان فی بدنه بلغم متحیزاً و کان بدنه ممتلئاً أو کان به إعیاء من قبل الامتلاء أو کان دماغه ممتلئاً أو کان یتصاعد إلی رأسه بخارات حاده[2780]، فانّه یشفیه و یسکن الجنون و العشق و یهدی الفکر[2781] و یسکن الحراره و ینقص البلغم

و الامتلاء من البدن و یسکن الاعیاء و یفتح المسام و یخفف عن الدماغ الفضول و ینزل بها إلی اسفل [و یخفف عن الحواس][2782] و یحلل البخارات الحاده[2783] عنه، و أکثر ما یفعل ذلک فی الأبدان التی مزاجها حار رطب.

و أما متی استعمل الجماع صاحب العلل التی فی الصدر و الرئه و أصحاب

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 608

أوجاع المفاصل و الغلظ فی الاحشاء و أصحاب الأمراض البارده البلغمیه، و أصحاب أوجاع القولنج[2784]، و من یعتاده الاسهال أو وجع المعده أو الغشی و أصحاب النزلات و الزکام، فانه[2785] یزید فی مرضهم إن کان المرض حاضراً أو یجلبه إن کان لیس بحاضر، متی أسرف فی استعماله من کان بدنه مستعداً لحدوث[2786] هذه الأمراض لا سیما الذین یعتریهم[2787] أمراض فی الدماغ و الصدر.

فان أکثر ضرر الجماع انما هو بالدماغ و العصب و الصدر و الرئه.

أما الدماغ و العصب: فلکثره [ما یتحلل من الروح النفسانی.

و أما الصدر و الرئه فلکثره][2788] الحرکه و إزعاج هذه الأعضاء و نقصان الحراره الغریزیه، فقد ینبغی أن یتوقی أصحاب هذه العلل الجماع، و إن کان فی آلات المنی منهم منی کثیر فینبغی أن یتوقی[2789] استعمال الجماع فی أوقات الوباء و فساد الهواء.

و قد یعرض لبعض الناس إذا استعمل الجماع ضعف فی القوه و استرخاء فی المعده و غثی و جفاف فی الفم و غور فی العین، و مع ذلک یتولد فی آلات المنی منهم منی کثیر فمتی أمسک عن الجماع حدث له ثقل فی الرأس و کرب و غشی، و إن استعمل الجماع حدثت له تلک الأعراض، فینبغی لصاحب هذه العلل أن یستعمل الأشیاء القاطعه لشهوه الجماع المقلله للمنی علی ما سنصفه فی غیر

هذا الموضع [إنشاء الله تعالی][2790]

و قد یعرض لبعض الناس فی وقت الجماع القشعریره و لبعضهم نافض و ذلک بسبب [رداءه][2791] الأخلاط فی أبدانهم، و بسبب الحراره العارضه فی وقت الجماع، بسبب الحرکه، لأن [جمیع][2792] الأبدان الردیئه الکیموس إذا سخنت بغته غرض لها اقشعریره[2793]، و إن کان ذلک الکیموس مع رداءته لذاعاً أحدث النافض.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 609

و قد تفوح لبدن بعض الناس فی وقت الجماع رائحه منتنه، و ذلک لأن فی أبدانهم خلطاً عفناً ینحل فی وقت الجماع، بسبب الحراره العارضه فی ذلک الوقت [فاعلم ذلک][2794].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 610

الباب السابع و الثلاثون فی الاستفراغات الطبیعیه و احتباسها

و إذ قد ذکرنا ما یفعله الجماع فی البدن الّذی هو احد الاستفراغات الطبیعیه فلنذکر باقی الاستفراغات و ما تفعله فی البدن إذا امتنعت من الاستفراغ أو زادت علی مقدارها الطبیعی فی الخروج و هی البراز، و البول، و دم الطمث، و ما یجری من اللهاه، و العروق، و غیر ذلک

فنقول: إن هذه کلّها متی احتبست أو اسرفت فی الخروج عن البدن اضرت به و احدثت أمراضاً و أعراضاً بحسب طبیعه کلّ واحد منها، فینبغی أن لا یتعمد لحبس شی ء منها[2795]، و لا للزیاده فی استفراغه ما دام علی حالته الطبیعیه و البدن علی حال صحته.

فان احتبس فأقصد لاطلاقه، و ان هو أسرف فاقصد لامساکه، و ذلک انه أن متی حبس الإنسان البراز و الریح و منع[2796] من خروجه عرض عن ذلک القولنج و الزحیر و المغص[2797] و الکرب و سقوط الشّهوه و تقلب النفس و الغثیان فی المرار و ریاح فی الأمعاء و المعده.

و إن زاد فی الاستفراغ أورث انحلال القوه [و الضعف، و إن زاد ذلک][2798] أورث سقوط القوه

و الضعف و إن زاد ذلک، و کان ذلک[2799] ما یستفرغ مراریاً أورث

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 611

قروحاً فی الأمعاء.

و أما البول: فمتی منع من خروجه مانع أحدث عسر البول و حرقه و أوجاعاً فی المثانه و مجاری البول و الکلّی و قروحاً فی هذه المواضع، و إن زاد فی خروج البول أورث العطش و أضعف القوه و حللها و جفف البدن.

و کذلک یجری الامر فی دم الطمث، فانّه إن تعمد لحبسه فانّه فی أول الامر یحدث أمراضاً حاده، و إن طال الزمان باحتباسه برد الکبد[2800] و غمر الحراره الغریزیه و أطفأها، و ربّما أحدث الاستسقاء و فساد المزاج، و إذا تصاعدت بخاراته إلی القلب أحدث غشیاً و کرباً، و إن تصاعدت إلی الدماغ أحدثت الشقیقه و الصداع الطویل [و ضعف البصر و الدوار و السبات و ما یجری هذا المجری فان أسرف فی خروجه][2801] أضعف الحراره الغریزیه بنقصان مادتها و برده[2802] الکبد بنقصان الدم فأورث الاستسقاء و فساد المزاج [أیضاً][2803]، و مثل ذلک یحدث دم البواسیر إذا احتبس فیمن قد اعتاد خروجه و اسرف فی خروجه[2804].

و أما ما یخرج من اللهوات من الفضول: فمتی احتبس فیمن کان طبعه خروج ذلک کثیراً أورث عللًا و أمراضاً فی الدماغ بمنزله السدر و الدوار و السبات، و متی اسرف فی خروجه أورث السهر و الخفه و الجفاف فی الوجه و العینین و ما شاکلّ ذلک، و لذلک ما ینبغی أن یتعاهد الأبدان باخراج ما فیها من الفضول الطبیعیه و حقن ما زاد خروجه علی ما سنذکره فی باب حفظ الصحه [فأعلم ذلک إنشاء الله][2805]

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 612

الباب الثامن و الثلاثون فی الأعراض النفسانیه و ما تفعله کل واحد منها فی البدن

اشاره

و إذ قد أتینا علی ذکر

الاستفراغات الطبیعیه و ما یحدثه فی البدن کلّ واحد عند احتباسه و الزیاده فی استفراغه، فینبغی أن نذکر عوارض النفس و ما تفعله فی البدن.

فنقول: إن الأبدان قد تتغیر من الأعراض[2806] النفسانیه کما تتغیر من سائر الأسباب التی ذکرناها، حتی یکون أحیاناً سبباً للمرض و أحیاناً سبباً للصحه من ذلک أن الّذین یغضبون من کلّ سبب و یغتمون و یخافون من أدنی سبب و یظنون ظناً کاذباً و یعشقون، کثیراً ما یقعون بذلک السبب فی العلل و الأمراض الردیئه حتی أن بعضهم یموت إذا قوی علیه بعض هذه الأمراض.

فأما من یملک نفسه عند الغضب و یکسر عادیه هذه الأسباب[2807] بقوه عقله و معرفته و ضبطه لنفسه و حزمه و تجلده و لطف نفسه، فانّه لا یکاد یعرض له منها شی ء من هذه، و إن عرض له شی ء منها عن أسباب موجبه لها لم یتجاوز الاعتدال فیها، و إن عرض له منها مرض کان یسیراً سهل البرء برجوعه إلی نفسه و حسن تمییزه و تسکینه الظنون الکاذبه الواقعه فی نفسه.

فأما متی یکون سبباً للصحه: فان ذلک یکون إذا تعمد الإنسان لاستعمال شی ء منها مضاد لسبب من الأسباب المؤذیه للنفس و البدن، من ذلک أن الغضب ینتفع به أصحاب المزاج البارد و من کان جباناً، و الفرح ینتفع به من غلب علیه

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 613

الغم و الهم و الفکر، و من ذلک إنی اعرف قوماً دامت بهم الهموم و الغموم فانّهکت أبدانهم و ذوبتها، فحدثت لهم نعمه سروا بها فتخلصوا من ذلک فرجعت أبدانهم إلی أحسن ما کانت، و قوم آخرون سلموا من أمراض کانت بهم برؤیه ما کانوا یعشقونه، و کذلک نجد من غلب

علیه الغم و الهم ینتفع به إذا کان الغالب علی مزاج دماغه الحراره و الیبوسه، و ینتفع به من أدمن علی الفرح و السرور لئلا تبید حرارته الغریزیه و تنقص و غیر ذلک مما نصفه، و اذا کان الأمر کذلک فانا أذکر أصناف هذه الأعراض و ما تفعله فی البدن فی هذا الموضع.

فنقول: إن الأعراض النفسانیه هی الغضب، و الفرح، و الهم، و الغم، و الدفع[2808]، و الفزع، و الخجل.

فی الغضب

] فأما الغضب: فهو غلیان دم القلب و حرکه الحراره الغریزیه و خروجها إلی خارج دفعه طلباً للانتقام من المؤذی، و هو یسخن البدن و یجففه و یقوی الصفراء حتی أنه یحدث حمی یوم.

فان کان فی البدن خلط مستعد للعفن فانّه یحدث حمی عفنیه، و إذا افرط الغضب حلل الحراره الغریزیه لکثره اخراجه لها و تبدیده ایاها فتضعف لذلک القوه حتی تعرض من ذلک الرعده، فان زاد ذلک أحدث غشیاً لا سیما إن کان الإنسان ضعیف القوه، الا أن الغضب لیس یکاد أن یحدث موتاً، فهو موافق لأصحاب الأبدان البارده إذا لم یکن مسرفاً، لانه یحرک الحراره الغریزیه إلی خارج فیتحرک معها الدم الحیوانی حرکه قویه بسرعه فیرد اللون الحائل إلی الحال الطبیعیه، و یزید فی کثره اللحم الّذی قد نقص، لأن الدم حینئذ یخرج من العروق فثبتت[2809] فی الأعضاء.

و الدلیل علی قوه الحراره و خروجها إلی خارج فی الغضب أنّک تری العینین حمراوین و الوجه احمر و کذلک[2810] سائر البدن، [و تزداد][2811] مع ذلک العروق.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 614

فی الفرح

] و أما الفرح: فهو خروج الحراره الغریزیه إلی ظاهر البدن و انتشارها[2812] قلیلًا قلیلًا و من شأنه تقویه النفس و الحراره الغریزیه انتشارها فی سائر البدن و تعدیل الأخلاط و الزیاده فی الدم بتعدیل الحراره و خصب البدن و لذلک صار موافقاً لسائر الأبدان[2813] لا سیما للأبدان المعتدله إلا أن الفرح متی کان دفعه ربّما قتل بتحلیله الحراره الغریزیه و تبدیده إیاها، و قد ذکر عن غیر نفس انه مات[2814] من شده الفرح الّذی قد ورد علیه[2815] بغته.

فی الغم

] و أما الغم: فهو دخول الحراره الغریزیه إلی داخل البدن قلیلًا قلیلًا حتی أنه ربّما أحدث فی البدن حمی یوم، و إن طالت مدته أسخن البدن سخونه شدیده و سخن بسببه سائر الأعضاء و تشبثت[2816] الحراره الغریزیه بالأعضاء الأصلیه فیحدث من ذلک حمی الدق و إن أفرط الغم فی أصحاب الأمزجه البارده أطفأ الحراره الغریزیه بإنعکاسها إلی قعر البدن فتقل لذلک و تخمد، و الغم مضر بسائر الأبدان متلف لها لا سیما الأبدان البارده إلیابسه.

فی الهم

] و أما الهم: فهو دخول الحراره الغریزیه إلی داخل البدن تاره و خروجها تاره أما دخولها فعند ما تیأس النفس مما هی مهتمه بسبه، و أما خروجها فعند ما یطمع بالظفر به، و قد ینبغی للإنسان مع استعماله الفرح الدائم أن یستعمل الفکر فی الأمور لئلا تحل الحراره الغریزیه بکثره الفرح.

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 615

فی الفزع

] و أما الفزع: فهو یکون عند دخول الحراره الغریزیه إلی داخل البدن دفعه لهرب النفس من الشی ء المؤذی و المستشنع، إذا کان فی الطبع أن تخاف النفس من الشی ء المؤذی، [و الشی ء الهائل][2817] الّذی لم یعتده

فی الخجل و الدفع

] [و أما الخجل و الدفع][2818]: و الخجل و الدفع[2819] یکونان بدخول الحراره الغریزیه إلی داخل و خروجها إلی خارج معاً دفعه و فی زمان واحد، و ذلک أن الحراره من الخجل تتحرک أوّلًا دفعه إلی داخل کحرکتها فی وقت[2820] الفزع هرباً من الشی ء الّذی یستحیا منه بسبب الضعف، ثم من بعد ذلک ینتبه الفکر فیردها إلی خارج دفعه، و لذلک یحمر اللون فی وقت الخجل، فهذان العارضان أعنی الفزع و الخجل غیر موافقین للبدن.

فهذه جمله الکلّام عن الأعراض النفسانیه، و هی آخر القول فی الأمور التی لیست بطبیعیه، و نحن [إنشاء الله][2821] نأخذ فی ذکر المقاله السادسه [و هی] فی الأمور الخارجه عن الأمر الطبیعی[2822] [بحمد الله و توفیقه و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین][2823].

تمت المقاله الخامسه

من کتاب کامل الصناعه الطبیه بحمد الله و توفیقه و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین[2824].

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 617

الفهارس العامّه

اشاره

فهرس الأعلام

فهرس الأمکنه

فهرس الأشهر و الکواکب

فهرس الحیوانات

فهرس الأمراض

فهرس الکتب

فهرس الأدویه المرکبه

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 619

فهرس الأعلام

بارد، 44، 47، 48، 51، 52، 54، 55، 56، 57، 58، 59، 60، 61، 64، 65، 66، 72، 74، 77، 81، 83، 85، 86، 87، 88، 89، 95، 98، 100، 101، 107، 118، 121، 122، 123، 125، 126، 209، 226، 270، 281، 284، 330، 387، 388، 409، 410، 418، 431، 436، 438، 444، 446، 449، 450، 453، 454، 457، 461، 462، 463، 468، 479، 486، 487، 491، 492، 498، 499، 500، 501، 502، 503، 504، 505، 506، 507، 508، 509، 510، 511، 512، 515، 516، 517، 518، 520، 521، 522، 523، 524، 526، 528، 529، 530، 539، 544، 545، 547، 548، 551، 555، 566، 567، 570، 577، 584، 585، 586، 588، 590، 593، 605، 606

ابروقیلس، 27

اریباسیوس، 11

اسحاق بن حنین، 15

اسطات، 11

الأحباش، 463

الأطباء، 10، 14، 15، 19، 22، 35، 178، 206، 348، 393، 418، 526، 603

الترک، 463

الدوله، 9، 25، 31

الصقالبه، 84، 85، 95، 457، 463

الفلاسفه، 39، 42، 44، 348، 376، 393

القدماء، 7، 10، 14، 15، 16، 20، 443

المجوّسی، 31

اهل العراق و فارس و الاقلیم الرابع، 16

أبقراط، 7، 10، 15، 16، 17، 18، 19، 20، 21، 32، 43، 46، 65، 104، 119، 240، 329، 330، 331، 334، 335، 340، 350، 368، 377، 379، 435، 438، 439، 440، 441، 442، 443، 445، 446، 447، 449، 451، 455، 465، 468، 470، 484، 522، 566، 577، 603

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 620

أطباء الاقلیم الرابع و العراق و فارس، 16

أطباء العراق و فارس، 16

جالینوس، 10، 15، 16، 27، 30، 62، 78، 97،

235، 260، 329، 331، 371، 386، 410، 418، 451، 470، 481، 493، 516، 528، 530، 531، 564، 582، 603

رجل، 31، 103، 338

عباس، 7، 131، 231

فولس، 11

محمد بن زکریا الرازی، 13

مسیح، 13

و فولس، 11

یوحنا بن سرافیون، 11

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 621

فهرس الأمکنه

الجزیره، 560

الحبشه، 85، 94، 468

المشرق، 463

المشرقیه، 460

أقرابون، 468

سنجان، 560

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 622

فهرس الأشهر و الکواکب

الثریا، 451

الدبان، 457

الشعری، 443، 451، 452

الشعری العبور، 444

الفرقدان، 457

المریخ، 336، 452

المشتری، 336، 452

الیمانیه، 452، 509

أیار، 432

تشرین الثانی، 433، 434، 451

تموز، 433، 451

رأس الجوزاء، 451

رأس القوس، 451

قلب الأسد، 452

قلب الثور، 452

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 623

فهرس الحیوانات

ابن عرس، 114

الأتن، 552

الاربیان، 496، 549

الارنب، 53، 454

الأرنب، 133

الإوز، 493، 540، 541

البازی، 395

البقر، 220، 532، 533، 538، 552، 555

البنی، 548

التذروج، 556

التمساح، 372

الثعلب، 46، 109، 511، 597

الثور، 45، 118، 395، 432

الثیران، 494، 533

الجداء، 532، 533، 597

الجمال، 534

الحباری، 540

الحلزون، 549

الحملان، 532، 533، 547، 597

الحمیر، 220، 534

الحیات، 442، 504

الحیوان الخصی، 533

الحیه، 109

الخنانیص، 531

الخیل، 494، 534، 552

الدجاج، 495، 536، 539، 541، 556

الدجاجه، 330

الدیک، 540

الدیوک، 493، 536، 540

السرطانات، 549

السرطان النهری، 550

السمور، 597

الشحرور، 539

الشفانین، 495، 540

الطواهیج، 539

العجاجیل، 494، 532، 533

العجل، 532

العصافیر، 539

العقرب، 12، 433

العنکبوت، 197، 203، 214، 216، 222، 279[2825]

کامل الصناعه الطبیه ؛ ج 1 ؛ ص623

غزلان، 533

الفراریج، 493، 539

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 624

الفرس، 45، 46، 53، 118

الفنک، 597

الفواخت، 541

القطا، 539، 561، 562

القنابر، 511، 540

الکلاب، 46

الکلّب، 28، 46، 53، 55، 109، 395

اللقاح، 552

المعز، 532، 533، 552

المواشی، 424، 531، 534، 536، 539، 541، 542

حاما، 372

حاماً، 215

فراخ الحمام، 539

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 625

فهرس الأمراض

عظم، 24، 68، 71، 81، 84، 92، 103، 109، 131، 138، 141، 142، 143، 144، 145، 146، 147، 148، 149، 150، 151، 152، 155، 156، 157، 158، 160، 161، 162، 163، 164، 165، 166، 167، 168، 169، 170، 171، 172، 173، 174، 175، 180، 181، 185، 186، 187، 188، 193، 195، 196، 200، 201، 202، 204، 206، 207، 216، 219، 221، 235، 239، 244، 245، 249، 253، 255، 257، 259، 263، 267، 268، 269، 270، 271، 276، 287، 291، 303، 304، 312، 316، 322، 323، 328، 334، 346، 385، 415، 441، 457، 468، 525، 565

اختلاف الدم، 441، 444، 459

اختناق الرحم، 115

استسقاء، 441، 606

استطلاق، 446، 447، 554

اقشعریره، 608

الاحتراق، 12، 125، 126، 484

الاذان، 588

الأرماد، 483

الاسترخاء، 12، 573

الاسهال،

370، 441، 481، 485، 501، 555، 582، 606، 608

الانتفاخ، 12، 475

الانعاظ، 12، 77، 343

الأورام، 12، 17، 29، 33، 387، 483، 486، 507، 509، 512

الاورام، 507

البثور، 439، 441

البرد، 12، 57، 58، 60، 72، 81، 85، 86، 88، 95، 98، 99، 104، 105، 108، 167، 288، 365، 391، 431، 436، 439، 442، 445، 452، 454، 458، 460، 462، 464، 486، 522، 525، 535، 537، 583، 588، 591، 593

البرص، 108، 368

البواسیر، 21، 460، 511، 514، 524

البهق، 439، 504، 516

البیاض، 12، 75، 83، 89، 95، 115،

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 626

123، 363، 407

التحجر، 12

التشنج، 484، 486، 487، 573

التوثه، 12

الجدری، 12، 468، 583

الجذام، 111، 126، 502

الجرب، 481، 554، 569

الحکه، 442، 474، 481، 554، 569

الحمی، 17، 18، 28، 348، 435، 468، 479، 500، 567، 576، 582، 583، 600، 605

الحمیات العفونیّه، 74

الخنازیر، 114

الخناق، 114، 385

الداحس، 12

الدق، 108، 490، 503، 548، 553، 614

الدم الجامد، 12، 297

الدوالی، 12

الذبحه، 441، 447

الذوسنطاریا، 503، 509

الربع، 28، 441، 444، 615

الربو، 114، 425، 441، 460، 494، 565، 582، 585، 586

الزحیر، 254، 610

الزکام، 65، 439، 442، 481، 608

السرطان، 12، 433، 502، 550

السعال، 17، 114، 439، 442، 455، 499، 503، 505، 506، 508، 516، 518، 519، 522، 526، 530، 545، 547، 559، 562، 563، 567، 583

السکته، 115، 387، 439، 442، 445، 447، 573، 589

السلاق، 12

السلوسیس، 240

الشبکره، 12

الشتره، 12

الشعیره، 12

الشق، 215

الشقاق، 12

الصراع، 473، 474، 590

الصرع، 108، 110، 387، 439، 440، 441، 442، 447، 455، 459، 460، 494، 573

الصلع، 12، 63، 64، 84

الضرس، 113، 509

العرق المدنی، 12

العسر، 534، 576

العشق، 12، 329، 607

العقد، 12، 264

الغب، 28، 29، 440، 483، 509

الغرب، 12، 560

القروح، 12، 108، 126، 374، 441، 459، 569

القوابی، 374، 439، 440

القی ء، 294، 309،

350، 370، 375، 441، 458، 486، 503، 510، 513، 516، 524، 527، 535، 569، 584،

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 627

585

الکلّف، 474، 503، 504، 524

اللبن الجامد، 12

المالیخولیا، 604

المده، 12، 18، 42، 116، 281، 458، 460، 480، 550

المغص، 610

النتوء، 12، 62

النزلات، 63، 65، 114، 481، 563، 567، 608

النفخ، 12، 252، 295، 503، 573

الوبائی، 424، 431، 467، 470

الوباء، 468، 469، 470، 608

الوجع، 17، 18، 29، 178، 484، 522

الوردینج، 12

الورم، 12، 17، 18، 117

إیلاوس، 441

أبنورسما، 12

أوجاع الأرحام، 21

بثر، 109

بهق، 108

تقطیر البول، 441، 525

ثؤلول، 111

جرح غائر، 109

حصف، 440

حمیات، 428، 440، 441، 443، 446، 447، 469، 483

حمی الربع، 444

حمی العفن، 28

حمی الغب، 28، 29، 509

داء الفیل، 12

ذات الجنب، 16، 17، 18، 442، 458

زلق الأمعاء، 441

سبل، 111

سرسام، 387

سرطان، 115

سعفه، 109

سوء مزاج حار، 107

سیلان المنی، 13

صداع، 445، 577

صداعاً، 446، 455، 505، 555، 574، 578

صرع، 110، 112، 446

ظفره، 111

عسر، 18، 30، 70، 71، 112، 115، 458، 459، 481، 499، 504، 510، 513، 515، 518، 519، 522، 523، 524، 525، 528، 530، 532، 533، 534، 537، 539، 541، 555، 556، 570، 575، 611

عظم الرأس، 71، 141، 146، 148، 155

عفن، 113، 440، 446

غثیاناً، 505

غشیاً، 447، 482، 603، 607، 611، 613

قرو الماء، 459

قروح، 112، 113، 316، 440، 518،

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 628

583

قمله النسر، 12

قویاً، 51، 83، 92، 95، 133، 225، 234، 347، 348، 407، 436، 456، 458، 461، 482، 484، 487، 508، 514، 561، 565، 578، 597

قی ء، 440، 467، 485

کسر العظام، 484

ناسور، 111

نهش الحیوان، 12

ورم الدماغ، 387

وسواس سوداوی، 110، 446

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 629

فهرس الکتب

الصناعه الصغیره، 27

الکنانیش، 31

المنصوری، 13

کتاب ابذیمیا، 435، 469

کتاب الفصول، 10، 340، 447، 484

کتاب اندیمیا، 440

کتاب کامل الصناعه الطبیه المعروف

بالملکی، 7، 131، 228، 231، 423، 615

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 630

فهرس الأدویه المرکبه

الجوارشنات، 503

الخل، 108، 503، 505، 546، 570، 582

الشیرج، 501، 502، 503

جوارشن، 523

رب الاجاص، 586

رب الآس، 586

رب التوت، 586

رب الجوز، 586

رب الحصرم، 585، 586

شراب البنفسج، 16، 583

شراب الخشخاش، 550، 583

شراب العسل، 522

شراب العناب، 583

شراب النیلوفر، 584

شراب الورد، 16، 584

ماء العسل الجلاب بالسکر، 16

ماء اللبلاب، 16

ماء الورد، 16

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 631

فهرست الکتاب

پیش گفتار 5

سخن آغازین 7

المقدمه 9

مقارنه علمیه بین کتاب کامل الصناعه الطبیه مع الکتب الأخری: 9

قیمه الکتاب و میزاته العلیمه: 13

حیاه المؤلف: 13

وفاته: 14

أساتذته: 14

مؤلفاته: 15

تلامیذه: 15

عضد الدوله: 16

مصادر المؤلف: 17

منهج المؤلف فی التألیف: 18

فی قسمه الکتاب بالأجزاء و المقالات: 18

عملنا فی التحقیق: 20

هناک أمران یجب التنبه علیهما: 22

علامات الحاشیه فی المجلد الأول و الثانی النظری 22

علامات الحاشیه فی المجلد الثالث و الرابع العملی 23

المقاله الأولی

الباب الأول و هو ابتداء المقاله 9

الباب الثانی فی ذکر وصایا أبقراط و غیره من القدماء المتطببین و علمائهم 20

الباب الثالث فی ذکر الرؤوس الثمانیه التی ینبغی أن تعلم قبل قراءه کلّ کتاب 23

الباب الرابع فی قسمه الطب 35

الباب الخامس فی ذکر الاستقسّات و ماهیتها 39

الباب السادس فی صفه أصناف المزاج 47

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 632

الباب السابع فی المعانی التی ینقسم إلیها کلّ واحد من أصناف المزاج 50

الباب الثامن فی التعرف علی مزاج کلّ واحد من الناس [بالطبع] 56

الباب التاسع فی تعرّف مزاج کلّ واحد من الأعضاء الخاص به 58

الباب العاشر فی الاستدلال علی مزاج الدماغ 62

الباب الحادی عشر فی [التعرّف علی] مزاج العینین و سائر الحواس 67

الباب الثانی عشر فی [التعرّف علی] مزاج القلب 70

الباب الثالث عشر فی [التعرّف علی] مزاج الکبد 73

الباب الرابع عشر فی [التعرّف علی] مزاج الأنثیین 76

الباب الخامس عشر فی

[التعرّف علی] مزاج المعده 78

الباب السادس عشر فی [التعرّف علی] مزاج الرئه 80

الباب السابع عشر فی [التعرّف علی] مزاج جمله البدن بالعلامات 82

الباب الثامن عشر فی [علامات] البدن المعتدل المزاج 91

الباب التاسع عشر فی الأسباب التی تغیر الأبدان عن الأمزجه الطبیعیه 93

الباب العشرون فی تغیر مزاج الأبدان من قبل البلد 94

الباب الحادی و العشرون فی ذکر طبائع الأسنان و تغیر دلائل المزاج بسببها 96

الباب الثانی و العشرون فی طبیعه الذکر و الأنثی 102

الباب الثالث و العشرون فی تغیّر المزاج من [قِبَل] العاده 104

الباب الرابع و العشرون فی دلائل الصحه [و شراء] العبید 106

الباب الخامس و العشرون فی صفه العلم بأمر الأخلاط 118

المقاله الثانیه تشریح الأعضاء المتشابهه الأجزاء

الباب الأول فی جمله الکلّام عن الأعضاء 133

الباب الثانی فی جمله صفه أصناف أحوال العظام 140

الباب الثالث فی صفه أصناف العظام و أولًا فی عظام الرأس 146

الباب الرابع فی صفه عظام الصلب 155

الباب الخامس فی صفه عظام الصدر و الأضلاع 161

الباب السادس فی صفه عظام الکتفین و عظام الترقوتین 163

الباب السابع فی صفه عظام الیدین 165

الباب الثامن فی صفه عظام الرجلین 170

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 633

الباب التاسع فی ذکر الغضاریف 177

الباب العاشر فی [ذکر] صفه الأعصاب [و منافعها] 178

الباب الحادی عشر فی صفه الرباطات و الأوتار 189

الباب الثانی عشر فی صفه العروق غیر الضوارب [و منافعها] 192

الباب الثالث عشر فی صفه العروق الضوارب 203

الباب الرابع عشر فی صفه اللحم المفرد و الشحم 208

الباب الخامس عشر فی صفه الأغشیه و الجلد 213

الباب السادس عشر فی صفه الشعر و الاظفار و معرفه اجزائهما و منافعهما 223

المقاله الثالثه فی صفه الأعضاء المرکبه

الباب الأول فی جمله الکلّام عن الأعضاء المرکبه 233

الباب الثانی

فی صفه العضل و أحواله 234

الباب الثالث فی صفه عضل الرأس [و منافعه] 238

الباب الرابع فی صفه العضل المحرک للحلقوم [و الحنجره و اللسان] و منافعه 242

الباب الخامس فی صفه العضل المحرک للکتف 244

الباب السادس فی صفه العضل المحرک للید [و منافعه] 245

الباب السابع فی صفه العضل المحرک للصدر [و منافعه] 249

الباب الثامن فی صفه عضل البطن [و منافعه] 251

الباب التاسع فی صفه العضل المحرک للرجلین و منافعه 255

الباب العاشر فی العضل المحرک للساق و القدمین 257

الباب الحادی عشر فی صفه الأعضاء المرکبه التی فی باطن البدن و احوالها 262

الباب الثانی عشر فی صفه النخاع [و منافعه] 273

الباب الثالث عشر فی صفه العینین [و منافع اعضائهما] 275

الباب الرابع عشر فی صفه المنخرین و آله الشم 280

الباب الخامس عشر فی صفه آلات السمع [و ثقب العظم الحجری للأذنین] 283

الباب السادس عشر فی صفه اللسان و أجزاء الفم 285

الباب السابع عشر آلات التنفس 287

الباب الثامن عشر فی صفه الحنجره 289

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 634

الباب التاسع عشر فی صفه قصبه الرئه 295

الباب العشرون فی صفه الرئه و منافعها 297

الباب الحادی و العشرون فی صفه القلب [و منافعه] 301

الباب الثانی و العشرون فی صفه الحجاب [و منافعه] 304

الباب الثالث و العشرون فی صفه آلات الغذاء 306

الباب الرابع و العشرون فی صفه المری ء و منافعه 308

الباب الخامس و العشرون فی صفه المعده [و منافعها] 310

الباب السادس و العشرون فی صفه الأمعاء [و منافعها] 314

الباب السابع و العشرون فی صفه الثرب و منفعته 318

الباب الثامن و العشرون فی صفه الکبد و منافعها 319

الباب التاسع و العشرون فی الطحال و منافعه 321

الباب الثلاثون فی صفه المراره و منافعها 322

الباب الحادی و

الثلاثون فی صفه الکلّیتین و منفعتهما 323

الباب الثانی و الثلاثون فی المثانه و منافعها 324

الباب الثالث و الثلاثون فی صفه ألآت التناسل 325

الباب الرابع و الثلاثون فی صفه الرحم التی فیها الجنیین 329

الباب الخامس و الثلاثون فی صفه الثدیین و منافعهما 339

الباب السادس و الثلاثون فی صفه الانُثیین و أوعیه المنی و منافعهما 341

الباب السابع و الثلاثون فی صفه القضیب 343

المقاله الرابعه فی ذکر القوی و الأفعال و الأرواح

الباب الاوّل فی جمله الکلّام علی القوی [النفسانیه و الحیوانیه و الطبیعیه] 357

الباب الثانی فی صفه القوی الطبیعیه 362

الباب الثالث فی صفه القوی الطبیعیه علی طریق المثال فی المعده 371

الباب الرابع فی صفه القوی الطبیعیه علی طریق المثال فی الرحم 376

الباب الخامس فی صفه القوی الحیوانیه الفاعله [للانبساط و الانقباض] 381

الباب السادس فی منفعه التنفس 384

الباب السابع فی صفه أسباب الموت 386

الباب الثامن فی صفه القوی الحیوانیه المنفعله 392

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 635

الباب التاسع فی صفه القوی النفسانیه 394

الباب العاشر فی صفه القوی الحساسه 396

الباب الحادی عشر فی صفه حاسه البصر 398

الباب الثانی عشر فی صفه حاسه السمع 401

الباب الثالث عشر فی صفه حاسه الشم 403

الباب الرابع عشر فی صفه حاسه الذوق 405

الباب الخامس عشر فی صفه حاسه اللمس 406

الباب السادس عشر فیما یوافق کلّ واحد من الحواس و ما ینافره 407

الباب السابع عشر فی صفه القوی المحرکه للأعضاء بإراده 410

الباب الثامن عشر فی صفه الافعال 411

الباب التاسع عشر فی صفه الارواح 413

الباب العشرون فیما تحدثه کل واحد من الامور الطبیعیه اذا زالت عن حالها 417

المقاله الخامسه فی الأمور التی لیست بطبیعیه

الباب الاول فی جمله الکلّام علی الامور التی لیست بطبیعیه 426

الباب الثانی فی صفه طبائع الاهویه 430

الباب الثالث فی طبائع فصول السنه

432

الباب الرابع فیما یفعله الهواء [فی الأبدان] فی کلّ واحد من فصول السنه إذا کان علی حالته الطبیعیه 438

الباب الخامس فیما یفعله کلّ واحد من فصول السنه فی الأبدان إذا کان الهواء فیها خارجاً عن الأمر الطبیعی 443

الباب السادس فیمن تعرض له الأمراض من کل فصل من فصول السنه و من یسلم منها 448

الباب السابع فی تغیر الهواء من قبل الکواکب 451

الباب الثامن فی [تغیّر] الهواء من قبل الریاح 453

الباب التاسع فی تغیر الهواء من قبل [طبائع] البلدان 457

الباب العاشر فی تغیر [مزاج] الهواء من قبل البخارات 466

الباب الحادی عشر فی صفه الهواء الوبائی 467

الباب الثانی عشر فی صفه [أصناف] الریاضه و ما یفعله کلّ صنف منها فی البدن 471

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 636

الباب الثالث عشر فی صفه فعل الاستحمام فی البدن 480

الباب الرابع عشر فی جمله الکلّام عن الأطعمه و الشربه 489

الباب الخامس عشر فی صفه [أنواع] الأغذیه و أولًا فی صفه طبائع الحبوب 495

الباب السادس عشر فی صفه أصناف البقول و أولًا فی الخس 507

الباب السابع عشر فی أصول النبات 513

الباب الثامن عشر فی ثمار البقول و أولًا فی الباذنجان 515

الباب التاسع عشر فی ثمر الشجر الکبار و البستانی و أولًا فی التین 519

الباب العشرون فی ثمر الشجر البری و الجبلی و أولًا فی الخرنوب [الشامی] 528

الباب الحادی و العشرون فی الأغذیه التی من الحیوان و أولا فی لحم الحیوان الماشی 531

الباب الثانی و العشرون فی طبائع أعضاء المواشی کالرؤوس و الأکارع و القلب و الکبد، و غیر ذلک 534

الباب الثالث و العشرون فی لحوم الطیر [و فعلها فی البدن] 539

الباب الرابع و العشرون فیما یکتسبه اللحم من الاطبخه 543

الباب الخامس و

العشرون فی لحم الحیوان السابح [و أولًا فی السمک] 548

الباب السادس و العشرون فی فضول الحیوان و أولًا فی اللبن 551

الباب السابع و العشرون فی العسل و السکر و ما یسقط من السماء 558

الباب الثامن و العشرون فیما یتخذ من العسل و السکر من الحلوی 561

الباب التاسع و العشرون فی صفه الاشربه و أولا فی الماء 564

الباب الثلاثون فی صفه الأنبذه و أولًا فی الخمر 572

الباب الحادی و الثلاثون فی الأشربه الدوائیه و أولًا فی السکنجبین 581

الباب الثانی و الثلاثون فی طبائع الأشیاء المشمومه 587

الباب الثالث و الثلاثون فی الطیب و أولا فی المسک 592

الباب الرابع و الثلاثون فی طبائع اللباس و أصنافه 595

الباب الخامس و الثلاثون فی صفه فعل النوم و الیقظه فی البدن 598

الباب السادس و الثلاثون فی فعل الجماع فی البدن 602

الباب السابع و الثلاثون فی الاستفراغات الطبیعیه و احتباسها 610

الباب الثامن و الثلاثون فی الأعراض النفسانیه و ما تفعله کل واحد منها فی البدن 612

کامل الصناعه الطبیه، ج 1، ص: 637

الفهارس العامّه

فهرس الأعلام 619

فهرس الأمکنه 621

فهرس الأشهر و الکواکب 622

فهرس الحیوانات 623

فهرس الأمراض 625

فهرس الکتب 629

فهرس الأدویه المرکبه 630

فهرست الکتاب 631

________________________________________

[1] ( 1). عیون الأنباء فی طبقات الأطباء، ص 209.

[2] ( 1). المقاله الأولی، الباب الأول.

[3] ( 2). و هو یحیی بن سرافیون: و جمیع ما ألفه سریانی. و قد نقل کتاباه فی الطب إلی العربی، کتاب کناش یوحنا الکبیر، اثنتا عشره مقاله، نقله کتاب الکناش الصغیر، سبع مقالات علی بن سهل الطبری، و کان یکتب للمازیار بن قارن. فلما أسلم علی ید المعتصم قربه، و ظهر بالحضره فضله، و ادخله المتوکل فی جمله ندمائه، و کان بموضع من الأدب. و

له من الکتب، کتاب فردوس الحکمه. و جعله أنواعا سبعه، و الأنواع تحتوی علی ثلاثین مقاله، و المقالات تحتوی علی ثلاثمائه و ستین بابا. کتاب تحفه الملوک. کتاب کناش الحضره. کتاب منافع الأطعمه و الأشربه و العقاقیر.( فهرست ابن الندیم- ابن الندیم البغدادی- ص 354).

[4] ( 3). أبو سهل عیسی بن یحیی المسیحی الجرجانی: ذکر فی« عیون الانباء»: طبیب فاضل بارع فی صناعه الطب علمها و عملها فصیح العباره جید التصنیف و کان حسن الخط متقنا للعربیه. و قد رأیت بخطه کتابه فی أظهار حکمه الله تعالی فی خلق الإنسان و هو فی نهایه الصحه و الإتقان و الإعراب و الضبط و هذا الکتاب من أجل کتبه و أنفعها فإنه قد أتی فیه بجمل ما ذکره جالینوس و غیره فی منافع الأعضاء بأفصح عباره و أوضحها مع زیادات نفیسه من قبله تدل علی فضل باهر و علم غزیر. و قیل إن المسیحی هو معلم الشیخ الرئیس صناعه الطب و إن کان الشیخ الرئیس بعد ذلک تمیز فی صناعه الطب و مهر فیها و فی العلوم الحکمیه حتی صنف کتبا للمسیحی و جعلها باسمه. و قال عبید الله بن جبرئیل إن المسیحی کان بخراسان و کان متقدما عند سلطانها و أنه مات و له من العمر أربعون سنه و من کلام المسیحی قال نومه بالنهار بعد أکله خیر من شربه دواء نافع. و لأبی سهل المسیحی من الکتب کتاب المائه فی الطب و هو من أجود کتبه و أشهرها و لأمین الدوله بن التلمیذ حاشیه علیه قال یجب أن یعتمد علی هذا الکتاب فإنه کثیر التحقیق قلیل التکرار واضح العباره منتخب العلاج کتاب إظهار حکمه الله

تعالی فی خلق الإنسان کتاب فی العلم الطبیعی کتاب الطب الکلی مقالتان مقاله فی الجدری اختصار کتاب المجسطی کتاب تعبیر الرؤیا کتاب فی الوباء ألفه للملک العادل خوارزمشاه أبی العباس مأمون بن مأمون.( عیون الأنباء فی طبقات الأطباء-/ ابن أبی أصبیعه-/ ص 436-/ 437).

[5] ( 1). أبو بکر محمد بن زکریا الرازی: مولده و منشؤه بالری و سافر إلی بغداد و أقام بها مده و کان قدومه إلی بغداد و له من العمر نیف و ثلاثون سنه و کان من صغره مشتهیا للعلوم العقلیه مشتغلا بها و بعلم الأدب و یقول الشعر. و أما صناعه الطب فإنما تعلمها و قد کبر و کان المعلم له فی ذلک علی بن ربن الطبری. أن الرازی کان ینتقل فی البلدان و بینه و بین منصور بن إسماعیل صداقه و ألف له کتاب المنصوری .. و کان الرازی معاصرا لإسحاق بن حنین و من کان معه فی ذلک الوقت. و عمی فی آخر عمره بماء نزل فی عینیه.

و قال أبو الخیر الحسن بن سوار بن بابا و کان قریب العهد منه إن الرازی توفی فی سنه نیف و تسعین و مائتین أو ثلاثمائه و کسر قال و الشک منی و نقلت من خط بلمظفر بن معرف أن الرازی توفی فی سنه عشرین و ثلاثمائه. و عاش إلی أن لحقه ابن العمید أستاذ الصاحب بن عباد و هو کان سبب إظهار کتابه المعروف بالحاوی لأنه کان حصل بالری بعد وفاته فطلبه من أخت أبی بکر و بذل لها دنانیر کثیره حتی أظهرت له مسودات الکتاب فجمع تلامیذه الأطباء الذین کانوا بالری حتی رتبوا الکتاب و خرج علی ما هو علیه

من الاضطراب.( عیون الأنباء فی طبقات الأطباء-/ ابن أبی أصبیعه-/ ص 414-/ 418).

[6] ( 1). عیون الأنباء، ترجمه علی بن عباس.

[7] ( 2). المقاله الأولی، الباب الأول.

[8] ( 1). الأعلام، خیر الدین الزرکلی، ج 4، ص 297. معجم المؤلفین، عمر کحاله، ج 7، ص 116. الصفدی، الوافی، ج 12، 85 86. عیون الأنباء ص 236- 237. تاریخ الحکماء ص 232.

[9] ( 1). کامل الصناعه الطبیه مقدمه الکتاب.

[10] ( 2). أعیان الشیعه، السید محسن الأمین، ج 3، ص 118.

[11] ( 1). الکنی و الألقاب، الشیخ عباس القمی، ج 2، ص 468- 472.

[12] ( 1) فی حاشیه المخطوطه.

[13] ( 2) فی نسخه م: ذکر.

[14] ( 3) فی نسخه م: و غیره من القدماء.

[15] ( 4) فی نسخه م: التی ینبغی أن تعلم قبل القراءه کل کتاب.

[16] ( 5) فی نسخه م: ذکر

[17] ( 6) فی نسخه م: صفه.

[18] ( 7) فی نسخه م: المعانی.

[19] ( 8) فی نسخه م: تعریف.

[20] ( 9) فی نسخه م: الاستدلال.

[21] ( 10) فی نسخه م: فی علامات تعرف علی.

[22] ( 1) فی نسخه م فقط.

[23] ( 2) فی نسخه م فقط.

[24] ( 3) فی نسخه م فقط.

[25] ( 4) فی نسخه م فقط.

[26] ( 5) فی نسخه م فقط.

[27] ( 6) فی نسخه م: و تغیر دلائل المزاج بسببها.

[28] ( 7) فی نسخه م: فی صفه العلم بأمر الاخلاط.

[29] ( 1) فی نسخه م: فی صدر الکتاب.

[30] ( 2) فی نسخه م: حمد الله.

[31] ( 3) فی نسخه م: بحکمته.

[32] ( 4) فی نسخه م: المنّان.

[33] ( 5) فی نسخه م: أصوبه.

[34] ( 6) فی نسخه م: أجوده.

[35] ( 1) فی

نسخه م: السیر.

[36] ( 2) فی نسخه م فقط.

[37] ( 3) فی نسخه م فقط.

[38] ( 1) فی نسخه م: اوریناسیوس.

[39] ( 2) فی نسخه م: الاحسطی.

[40] ( 3) فی نسخه م: اوریناسیوس.

[41] ( 4) فی نسخه م: اوناقس.

[42] ( 5) فی نسخه م: فی.

[43] ( 6) فی نسخه م فقط.

[44] ( 7) فی نسخه م: الاستقصات. فی کل موضع جاء لفظ« الاستقسّات» بالسین فانه فی نسخه م: هو الاسقصات فلا نعید الی هذا التنبیه و نکتفی بهذه الملاحظه.

[45] ( 8) فی نسخه م: فیه.

[46] ( 9) فی نسخه م: قولیوس.

[47] ( 10) فی نسخه م: إلا إن هارون.

[48] ( 11) فی نسخه م فقط.

[49] ( 12) فی نسخه م فقط.

[50] ( 13) فی نسخه م: یوحنا بن سرابیون.

[51] ( 1) فی نسخه م: العلل.

[52] ( 2) فی نسخه م فقط.

[53] ( 3) فی نسخه م: و الالتصاق.

[54] ( 4) فی نسخه م فقط.

[55] ( 5) فی نسخه م فقط.

[56] ( 6) فی نسخه م: السلع.

[57] ( 7) فی نسخه م فقط.

[58] ( 8) فی نسخه م: بالرخاء.

[59] ( 9) فی نسخه م فقط.

[60] ( 10) فی نسخه م: الحادثه فیه.

[61] ( 11) فی نسخه م: المدبنی.

[62] ( 12) فی نسخه م: القوبه.

[63] ( 1) فی نسخه م فقط.

[64] ( 2) فی نسخه م: الذی نحاه هارون.

[65] ( 3) فی نسخه م: شرح.

[66] ( 4) فی نسخه م: العلوم.

[67] ( 5) فی نسخه م: تأخیر.

[68] ( 6) المعروف بالمنصوری.

[69] ( 7) فی نسخه م فقط.

[70] ( 8) فی نسخه م فقط.

[71] ( 9) فی نسخه م فقط.

[72] ( 10) فی نسخه م فقط.

[73] ( 11)

فی نسخه م فقط.

[74] ( 1) فی نسخه م: تتکون.

[75] ( 2) فی نسخه م: وجوه.

[76] ( 3) فی نسخه م: اذ کنت.

[77] ( 4) فی نسخه م: بصناعه الطب و حسن تألیفه للکتب.

[78] ( 5) فی نسخه م: فیعتاض.

[79] ( 6) فی نسخه م: و کذلک لکثره تجریده التألیف من التعظیم.

[80] ( 7) فی نسخه م: دعته.

[81] ( 1) فی نسخه م: أو.

[82] ( 2) فی نسخه م: تعریف.

[83] ( 3) فی نسخه م: واحده.

[84] ( 4) فی نسخه م: بخلاف.

[85] ( 5) فی نسخه م: أرد.

[86] ( 6) فی نسخه م: و یهتدی بأفضلهم.

[87] ( 7) فی نسخه م: و یهتدی بأفضلهم.

[88] ( 1) فی نسخه م: مما قد.

[89] ( 2) فی نسخه م: ذات الجنب.

[90] ( 1) فی نسخه م: النفس.

[91] ( 2) فی نسخه م: بدأ.

[92] ( 1) فی نسخه م: أملس یسیراً.

[93] ( 2) فی نسخه م فقط.

[94] ( 3) فی نسخه م: لان ذلک.

[95] ( 1) فی نسخه م: العلم بالاستقصات.

[96] ( 2) فی نسخه م: و المتکلمون.

[97] ( 3) فی نسخه م: کما.

[98] ( 4) فی نسخه م: المواضع.

[99] ( 5) فی نسخه م: المتطبّب.

[100] ( 6) فی نسخه م: قبل.

[101] ( 1) فی نسخه أ: وصیه.

[102] ( 2) فی نسخه م فقط.

[103] ( 3) فی نسخه م فقط.

[104] ( 4) فی نسخه م: و یخدموهم.

[105] ( 5) فی نسخه م: و یحسنوا مکافأتهم.

[106] ( 1) فی نسخه م: ذکیاً.

[107] ( 2) فی نسخه م: عز و جل.

[108] ( 3) فی نسخه م: امراض.

[109] ( 4) فی نسخه م: لطیتاً.

[110] ( 5) فی نسخه أ: وصف.

[111] ( 6)

فی نسخه م: و یتردد علیهم.

[112] ( 1) فی نسخه م: حفظه.

[113] ( 2) فی نسخه م: أم.

[114] ( 3) فی نسخه م: المتداوله.

[115] ( 4) فی أ: الأستاذین.

[116] ( 5) فی نسخه م: بلغ من هذه الصناعه مبلغا حسنا. فلذلک ینبغی لمن اراد أن یکون طبیبا فاضلا أن یلزم هذه الوصایا و یتخلق بمل ذکرنا من الاخلاق و لا یتهاون بها نه اذا فعل ذلک.

[117] ( 6) فی نسخه م: من قبلهم، و الله تعالی أعلم.

[118] ( 1) فی نسخه م: معرفه.

[119] ( 2) فی نسخه م: و العلامات.

[120] ( 3) فی نسخه م: فصل فی الأغراض.

[121] ( 4) فی نسخه م فقط.

[122] ( 5) فی نسخه م فقط.

[123] ( 6) فی نسخه م: علمه.

[124] ( 7) فی نسخه م: فیها.

[125] ( 8) فی نسخه م فقط.

[126] ( 9) فی نسخه م: إلی أن.

[127] ( 10) فی نسخه م فقط.

[128] ( 1) فی نسخه م: عارفا.

[129] ( 2) فی نسخه م: معرفه حسیه لیعینه ذلک.

[130] ( 3) فی نسخه م: ذلک.

[131] ( 4) فی نسخه م: یقف.

[132] ( 5) فی نسخه م: أو.

[133] ( 6) فی نسخه م: بلا معرفه.

[134] ( 7) فی نسخه م فقط.

[135] ( 8) فی نسخه م فقط.

[136] ( 9) فی نسخه م: وجوه.

[137] ( 10) فی نسخه م: ندرک.

[138] ( 11) فی نسخه م: تدبیر أمورهم و أحوالهم.

[139] ( 12) فی نسخه م: آخرتهم.

[140] ( 1) فی نسخه م: النفس الحیوانیه لا تکون الا بصحه.

[141] ( 2) فی نسخه م: لا یتم.

[142] ( 3) فی نسخه م: لا یتم.

[143] ( 4) فی نسخه م فقط.

[144] ( 5) فی نسخه

م: کذلک.

[145] ( 6) فی نسخه م: جمیع.

[146] ( 7) فی نسخه م: جمیع.

[147] ( 8) فی نسخه م: فی غیره.

[148] ( 9) فی نسخه م: و تفهم.

[149] ( 10) فی نسخه م فقط.

[150] ( 1) فی نسخه م: رحمه الله.

[151] ( 2) فی نسخه أ: لشی ء.

[152] ( 3) فی نسخه م: تاما.

[153] ( 4) فی نسخه م: اسمه.

[154] ( 5) فی نسخه م: التعالیم.

[155] ( 6) فی نسخه م: التی تکون.

[156] ( 7) فی نسخه م: فتصفه.

[157] ( 8) فی نسخه م: و الاخلاق.

[158] ( 1) فی نسخه م فقط.

[159] ( 2) فی نسخه م: و ترکب.

[160] مجوسی، علی بن عباس، کامل الصناعه الطبیه، 4جلد، جلال الدین - قم، چاپ: اول، 1387 ه.ش.

[161] ( 3) فی نسخه م: الاستقصّات.

[162] ( 4) فی نسخه م: ابروقلس.

[163] ( 5) فی نسخه م فقط.

[164] ( 6) فی نسخه م: حل.

[165] ( 1) فی نسخه م: معانی

[166] ( 2) فی نسخه م: کلب الجبار.

[167] ( 1) فی نسخه م فقط.

[168] ( 2) فی نسخه م: یعنی.

[169] ( 3) فی نسخه م: کتابا.

[170] ( 4) فی نسخه أ: المکملون.

[171] ( 5) فی نسخه م: متقدما.

[172] ( 1) فی نسخه م فقط.

[173] ( 2) فی نسخه م: او.

[174] ( 3) فی نسخه م فقط.

[175] ( 4) فی نسخه م فقط.

[176] ( 1) فی نسخه م: یرید

[177] ( 2) فی نسخه م: الکنایش.

[178] ( 3) فی نسخه م: احتاج.

[179] ( 1) فی نسخه م: الأمر الطبیعی.

[180] ( 2) فی نسخه أ: نذکر.

[181] ( 3) فی نسخه م: سبعه.

[182] ( 4) فی نسخه م: تشریح.

[183] ( 5) فی نسخه م: خمسه.

[184] (

6) فی نسخه أ: الأمور.

[185] ( 7) فی نسخه م: العامه و العلامات الداله.

[186] ( 8) فی نسخه أ: نذکر.

[187] ( 1) فی نسخه م: للحمر.

[188] ( 2) فی نسخه م فقط.

[189] ( 3) فی نسخه م: خمسه.

[190] ( 4) فی نسخه م: و خمسون.

[191] ( 5) فی نسخه م: العامه لأعضاء.

[192] ( 1) فی نسخه م: واحد عشر بابا.

[193] ( 2) فی نسخه م: ثمانیه.

[194] ( 3) فی نسخه م: الأعراض.

[195] ( 1) فی نسخه م: أکمل عباره

[196] ( 2) فی نسخه م: تقسم

[197] ( 3) فی نسخه م: یتأخر

[198] ( 4) فی نسخه م: و ها انا

[199] ( 5) فی نسخه م: واضع

[200] ( 6) فی نسخه م: آخر

[201] ( 7) فی نسخه م: أصنافها

[202] ( 8) فی نسخه م: و الآخر

[203] ( 1) فی نسخه م: یکون بها النبات.

[204] ( 2) فی نسخه م: ما لم.

[205] ( 3) فی نسخه م: الحادثه.

[206] ( 4) فی نسخه م: عن العلم التی بها یمکن الأعضاء أن تفعل فعلها الجاری المجری الطبیعی.

[207] ( 5) فی نسخه م: مده.

[208] ( 6) فی نسخه م: و الافعال.

[209] ( 7) و الأرواح النفسانیه و الحیوانیه.

[210] ( 1) فی نسخه م: و السحنه.

[211] ( 2) فی نسخه م: فهی سته اشیاء.

[212] ( 3) فی نسخه م: و الاحتباس.

[213] ( 4) فی نسخه م فقط.

[214] ( 5) فی نسخه أ: ابتدی.

[215] ( 1) فی نسخه م: المرض.

[216] ( 2) فی نسخه م: بالتدبیر.

[217] ( 3) فی نسخه م: و القطع.

[218] ( 4) فی نسخه م فقط.

[219] ( 5) فی نسخه م: و اما.

[220] ( 6) فی نسخه م: قسم بها.

[221]

( 7) فی نسخه م: موجوده

[222] ( 8) فی نسخه أ: یتخطی.

[223] ( 9) فی نسخه م: فنأخذ.

[224] ( 1) فی نسخه م: بالاستقص.

[225] ( 2) فی نسخه م: هو الشی ء الذی.

[226] ( 3) فی نسخه م: و الفساد بالحقیقه.

[227] ( 4) فی نسخه م: اول بالحقیقه.

[228] ( 5) فی نسخه م: قریبه خاصه.

[229] ( 6) فی نسخه م: المرکب.

[230] ( 1) فی نسخه م: الأشیاء الکبیره المختلفه.

[231] ( 2) فی نسخه م: تترکب.

[232] ( 3) فی نسخه م: نذکر الحال.

[233] ( 1) فی نسخه م: لها.

[234] ( 2) فی نسخه م: و توجد.

[235] ( 3) فی نسخه م: و توجد.

[236] ( 4) فی نسخه م: و توجد.

[237] ( 5) فی نسخه م: الأربعه الاستقصات.

[238] ( 6) فی نسخه م: بزر.

[239] ( 1) فی نسخه م: فتصاعد للطافته.

[240] ( 2) فی نسخه م: الزرج.

[241] ( 3) فی نسخه م: و لا تستحیل فی طبیعتها.

[242] ( 1) فی نسخه م: کما.

[243] ( 2) إذ.

[244] ( 3) فی نسخه م: مکونا.

[245] ( 4) فی نسخه م: و قد نراه یتألم فلیس هو شسئا واحدا.

[246] ( 5) فی نسخه م: و تحصّل.

[247] ( 6) فی نسخه م فقط.

[248] ( 1) فی نسخه م: ان الماء.

[249] ( 2) فی نسخه م: بالحقیقه.

[250] ( 3) فی نسخه م: بالفعل.

[251] ( 4) فی نسخه م: خالصه.

[252] ( 5) فی نسخه م: البخار.

[253] ( 6) فی نسخه م: المغذی.

[254] ( 7) فی نسخه م: و لذلک.

[255] ( 8) فی نسخه م: حده.

[256] ( 9) فی نسخه م: لدلک ما.

[257] ( 1) فی نسخه م: و الشهوق.

[258] ( 2) فی نسخه أ: فوق.

[259]

( 3) فی نسخه م: للعمل.

[260] ( 4) فی نسخه م: الأجرام.

[261] ( 5) فی نسخه م: البزور.

[262] ( 6) فی نسخه م: الحقیقه.

[263] ( 7) فی نسخه م: امتزاج.

[264] ( 8) فی نسخه م: خاصه.

[265] ( 1) فی نسخه م: مقادیر هذه الأجسام فی الامتزاج لکون کل واحد.

[266] ( 2) فی نسخه م: کون الابدان أن تکون معتدله.

[267] ( 3) فی نسخه م: بعض متساویا بعضها ببعض لکان الواحد.

[268] ( 4) فی نسخه م: حتی یکون الواحد.

[269] ( 5) فی نسخه م: سیل.

[270] ( 6) فی نسخه م: و لم یکون الواحد.

[271] ( 7) فی نسخه م: الزاج.

[272] ( 8) فی نسخه م: الکلب و الثعلب.

[273] ( 9) فی نسخه م: و فی.

[274] ( 1) فی نسخه م: فقط.

[275] ( 1) فی نسخه م: و إن کان ما امتزج به فی کونه من الاستقص المائی أکثر قیل أن مزاجه حار، و إن کان ما امتزج به فی کونه من الاستقص المائی أکثر قیل إن مزاجه بارد، و إن کان ما امتزج به من کونه من الاستقص الهوائی أکثر قیل إن مزاجه رطب، و إن کان ما امتزج به من کونه من الاستقص الارضی أکثر قیل إن مزاجه یابس و إن کان الغالب مع الاستقص الناری الاستقص الهوائی قیل له حار رطب.

[276] ( 2) فی نسخه م: نسب.

[277] ( 3) فی نسخه م: و لهذه.

[278] ( 1) فی نسخه م فقط.

[279] ( 2) فی نسخه م: الأوزان تحدث الألوان بغیر نهایه.

[280] ( 3) فی نسخه م: ترکبت.

[281] ( 1) فی نسخه م: جمله.

[282] ( 1) فی نسخه م: او.

[283] ( 2) فی نسخه م: إحدی

الجهتین.

[284] ( 3) فی نسخه م: و لو کان بارداً.

[285] ( 4) فی نسخه م: جدا.

[286] ( 5) فی نسخه م: قریبا.

[287] ( 6) فی نسخه م: باطن.

[288] ( 7) فی نسخه م: بحسب.

[289] ( 8) فی نسخه م: المس بحسبه.

[290] ( 9) فی نسخه م: صلبا فیقوی.

[291] ( 10) فی نسخه م: الاساب.

[292] ( 11) فی نسخه م: جهتین.

[293] ( 1) فی نسخه م: ان تصور.

[294] ( 2) فی نسخه م: یتوهم

[295] ( 3) فی نسخه أ: الوهم.

[296] ( 4) فی نسخه م: و ان.

[297] ( 5) فی نسخه م: بالعقل.

[298] ( 6) فی نسخه م: خلط.

[299] ( 7) فی نسخه م: التراب و الماء واحد.

[300] ( 1) فی نسخه م: و الکرامه.

[301] ( 2) فی نسخه م: اکثرهما.

[302] ( 3) فی نسخه م: الطیبه.

[303] ( 4) فی نسخه م: اورد.

[304] ( 1) فی نسخه م: فلیس.

[305] ( 2) فی نسخه م: اورد.

[306] ( 3) فی نسخه م: و استحال بالحراره الغریزیه.

[307] ( 4) فی نسخه م: اذ کنا قد عزمنا أن نذکره.

[308] ( 5) فی نسخه م: نذکر.

[309] ( 6) فی نسخه م: فهو.

[310] ( 7) فی نسخه م: کذلک فمنه ما.

[311] ( 8) فی نسخه م: نقصد.

[312] ( 9) فی نسخه م: صنف.

[313] ( 10) فی نسخه م فقط.

[314] ( 11) فی نسخه م فقط.

[315] ( 1) فی نسخه م: اذا.

[316] ( 2) فی نسخه م فقط.

[317] ( 3) فی نسخه أ: و مقایسته.

[318] ( 4) فی نسخه م: اذا قسمته.

[319] ( 5) فی نسخه م فقط.

[320] ( 6) فی نسخه م: أذکره.

[321] ( 7) فی نسخه م: أجناس.

[322] ( 8) فی

نسخه م: کل واحد من اصناف المزاج الطبیعی فی الانسان.

[323] ( 9) فی نسخه م: الاختبار.

[324] ( 1) فی نسخه م فقط.

[325] ( 2) فی نسخه م: یتعرف.

[326] ( 3) فی نسخه م: أولًا علی مزاج.

[327] ( 4) فی نسخه م: الطبیعیه.

[328] ( 5) فی نسخه م: ان علی یتعرف.

[329] ( 6) فی نسخه م فقط.

[330] ( 7) فی نسخه م: مزاجه المعتدل الطبیعی الخاص به.

[331] ( 1) فی نسخه م: و جعل کذلک فی کل واحد من مزاج الاعضاء خاصا به اعتداله.

[332] ( 2) فی نسخه م: و کذا ان تعلم انه متی قبل فی کل واحد.

[333] ( 3) فی نسخه م فقط.

[334] ( 4) فی نسخه م فقط.

[335] ( 5) فی نسخه م: فأنا آخذ فی.

[336] ( 6) فی نسخه م فقط.

[337] ( 7) فی نسخه م: یتبع.

[338] ( 8) فی نسخه م: الخارج عن اعتداله الخاص به.

[339] ( 1) فی نسخه م: مفیضاً.

[340] ( 2) فی نسخه م: کبیر.

[341] ( 3) فی نسخه م: حرارته.

[342] ( 4) فی نسخه م: القیته.

[343] ( 1) فی نسخه م: فان رجوعه الی الحاله الطبیعیه سریع.

[344] ( 2) فی نسخه م: سریع.

[345] ( 3) فی نسخه م: فان جلده.

[346] ( 4) فی نسخه م: جعلت معتدله.

[347] ( 5) فی نسخه م: کانت إلیها جس اللمس بسبب الإمساک.

[348] ( 6) فی نسخه م فقط.

[349] ( 7) فی نسخه م فقط.

[350] ( 8) فی نسخه م: غزاره الغذاء.

[351] ( 9) فی نسخه م: و إن کان الذی یکون منه دم الکبد صار اقل حراره منها لما یخالطها من اللیف ....

[352] ( 1) فی نسخه م: و یتلوا اللحم

و العضل فی الحراره الطحال لما .....

[353] ( 2) فی نسخه م: علیه.

[354] ( 3) فی نسخه م: و القوه.

[355] ( 4) فی نسخه م: و الشعر.

[356] ( 5) فی نسخه م: البرد.

[357] ( 6) فی نسخه م: و من بعد الدماغ لحم الثدی و الانثیین.

[358] ( 7) فی نسخه م: بعدهما.

[359] ( 1) فی نسخه م: فی.

[360] ( 2) فی نسخه م: بعدهما.

[361] ( 3) فی نسخه م: و اقل لحم الأعضاء.

[362] ( 4) فی نسخه م: فانه.

[363] ( 5) فی نسخه م: فإذا.

[364] ( 6) فی نسخه م: الذی به یکون به اعتداله الطبیعی.

[365] ( 7) فی نسخه م: مع ذلک نذکر.

[366] ( 8) فی نسخه م: و الله اعلم.

[367] ( 1) فی نسخه م فقط.

[368] ( 2) فی نسخه م: و تطامن.

[369] ( 1) فی نسخه م: علیها.

[370] ( 2) فی نسخه م: فی صفه العلامات المأخوذه من الشعر.

[371] ( 3) فی نسخه م: الجید.

[372] ( 1) فی نسخه م: البطء.

[373] ( 2) فی نسخه م: و کانت.

[374] ( 3) فی نسخه م: دماغ.

[375] مجوسی، علی بن عباس، کامل الصناعه الطبیه، 4جلد، جلال الدین - قم، چاپ: اول، 1387 ه.ش.

[376] ( 1) فی نسخه م: من کان یجری من منخریه بالطبع رطوبه کثیره رقیقه و کان منیّه رقیقاً فان صحته أقرب إلی السقم.

[377] ( 1) فی نسخه م فقط.

[378] ( 2) فی نسخه م: و ایبس.

[379] ( 1) فی نسخه أ: فی تعرف مزاج.

[380] ( 2) فی نسخه م فقط.

[381] ( 3) فی نسخه م: أما الدلائل المأخوذه من عروقهما فمتی کانت.

[382] ( 4) فی نسخه م: علی خلاف.

[383] ( 5) فی

نسخه م فقط.

[384] ( 1) فی نسخه أ الدلائله من مقدار العین.

[385] ( 2) فی نسخه م فقط.

[386] ( 3) فی نسخه م فقط.

[387] ( 4) فی نسخه م فقط.

[388] ( 5) فی نسخه م: جعلت.

[389] ( 6) فی نسخه م فقط.

[390] ( 7) فی نسخه م: فمتی کان مع مشاکلّه.

[391] ( 8) فی نسخه م: و حدّه.

[392] ( 9) فی نسخه م فقط.

[393] ( 10) فی نسخه م: أعضاء البدن و رداءه البصر.

[394] ( 11) فی نسخه أ: فی دلائل مزاج العین من اللون.

[395] ( 12) فی نسخه م: لونهما.

[396] ( 1) فی نسخه م: الکحل.

[397] ( 2) فی نسخه م فقط.

[398] ( 3) فی نسخه م: إذا اجتمعت بعض الأسباب المحدثه للزرقه مع بعض الأسباب المحدثه للکحل و علی قدر زیاده.

[399] ( 4) فی نسخه م فقط.

[400] ( 1) فی نسخه أ: فی تعرف مزاج القلب.

[401] ( 2) فی نسخه م فقط.

[402] ( 3) فی نسخه م: برد.

[403] ( 4) فی نسخه م: التنفس.

[404] ( 5) فی نسخه م فقط.

[405] ( 1) فی نسخه م: و التنفس.

[406] ( 2) فی نسخه م: و التنفس.

[407] ( 3) فی نسخه م: و ان غضب.

[408] ( 4) فی نسخه م فقط.

[409] ( 5) فی نسخه م: مثبته.

[410] ( 6) فی نسخه م: الفقار.

[411] ( 7) فی نسخه م فقط.

[412] ( 8) فی نسخه م: تجعل.

[413] ( 1) فی نسخه م: التنفس.

[414] ( 1) فی نسخه أ: فی تعرف مزاج الکبد.

[415] ( 2) فی نسخه م فقط.

[416] ( 1) فی نسخه م: العفنه.

[417] ( 2) فی نسخه م فقط.

[418] ( 3) فی نسخه م: حرارتها رطوبتها.

[419] (

4) فی نسخه م فقط.

[420] ( 1) فی نسخه أ: فی تعرف مزاج الانثیین.

[421] ( 2) فی نسخه م فقط.

[422] ( 3) فی نسخه م: علی ذلک

[423] ( 4) فی نسخه م: ذلک علی

[424] ( 5) فی نسخه م: ذلک علی

[425] ( 1) فی نسخه م: علی رطوبه و برد مزاجهما.

[426] ( 2) فی نسخه م: حراره مزاج الأنثیین و متی کان جماعه.

[427] ( 3) فی نسخه م: و متی کان جماعه.

[428] ( 4) فی نسخه م: و ما یتولد منه یکون اناثاً.

[429] ( 5) فی نسخه م: جداً.

[430] ( 6) فی نسخه م فقط.

[431] ( 7) فی نسخه م: و یکتفی.

[432] ( 8) فی نسخه م: و یکتفی.

[433] ( 1) فی نسخه أ: فی تعرف مزاج المعده.

[434] ( 2) فی نسخه م فقط.

[435] ( 3) فی نسخه م فقط.

[436] ( 1) فی نسخه م: العطاش.

[437] ( 2) فی نسخه م: فمن کان عطاشه.

[438] ( 3) فی نسخه م: عن الطبع یشتهی.

[439] ( 1) فی نسخه أ: فی تعرف مزاج الرئه.

[440] ( 2) فی نسخه م: خلاف.

[441] ( 3) فی نسخه م: رأسه.

[442] ( 4) فی نسخه م: قصبه الرئه فضول.

[443] ( 5) فی نسخه م: تکلم

[444] ( 1) فی نسخه أ: بلغما و رطوبه کثیراً.

[445] ( 2) فی نسخه م: ضیقها.

[446] ( 3) فی نسخه أ: تبع.

[447] ( 4) فی نسخه م: تابع.

[448] ( 5) فی نسخه أ: یتعرف.

[449] ( 6) فی نسخه م: الأمر بالخلاف.

[450] ( 7) فی نسخه م فقط.

[451] ( 1) فی نسخه أ: فی تعرّف مزاج جمله ....

[452] ( 2) فی نسخه أ: یتعرف.

[453] ( 3) فی نسخه م فقط.

[454]

( 4) فی نسخه أ: نافحه.

[455] ( 5) فی نسخه م: الشباب.

[456] ( 6) فی نسخه م: اللون.

[457] ( 1) فی نسخه م: حمراء.

[458] ( 2) فی نسخه م: بیضاء.

[459] ( 3) فی نسخه م: من.

[460] ( 4) فی نسخه م: و ألوان.

[461] ( 5) فی نسخه م: فتغتذی.

[462] ( 6) فی نسخه م: الخصوص بالبلغم.

[463] ( 7) فی نسخه م: فلا ینقطع خروجه.

[464] ( 8) فی نسخه م: یکون.

[465] ( 1) فی نسخه م: النفث.

[466] ( 2) فی نسخه م: عدی.

[467] ( 3) فی نسخه م: فتفترق.

[468] ( 4) فی نسخه م: و احتراقه.

[469] ( 5) فی نسخه م: نجده.

[470] ( 6) فی نسخه م: نجده یکون فی.

[471] ( 1) فی نسخه م: المسام.

[472] ( 2) فی نسخه م: أعوج.

[473] ( 3) فی نسخه م: و إما من اجتماعیهما.

[474] ( 4) فی نسخه م: و الهزال.

[475] ( 5) فی نسخه م: دلّ ذلک علی.

[476] ( 6) فی نسخه م: جمد.

[477] ( 1) فی نسخه م: ما ینحل منها عنه.

[478] ( 2) فی نسخه م: یکون صاحبه ذکیا فطنا سریع الحرکه عجولا مبادرا غیر.

[479] ( 1) فی نسخه م فقط.

[480] ( 2) فی نسخه م فقط.

[481] ( 3) فی نسخه م: حتی انه یبلغ الشباب بسرعه قوی الشهوه جید الهظم کثیر ألباه سریع الإدراک و الاحتلام.

[482] ( 4) فی نسخه أ: المفرد.

[483] ( 5) فی نسخه م: اشد تمسکاً.

[484] ( 6) فی نسخه م: حارا.

[485] ( 7) فی نسخه م فقط.

[486] ( 1) فی نسخه م: التهیّج.

[487] ( 2) فی نسخه م: قوی الأعضاء شدیداً.

[488] ( 3) فی نسخه م: هذه المواضع.

[489] ( 4) فی

نسخه م: للأمور الدینیه.

[490] ( 5) فی نسخه م: للأمور الدینیه.

[491] ( 6) فی نسخه م: فانه یکون حارا یغضب سریعا.

[492] ( 7) فی نسخه م: التنفس.

[493] ( 1) فی نسخه م: الأغذیه.

[494] ( 2) فی نسخه م: و صلابته و برودته.

[495] ( 1) فی نسخه أ: فی تعرف مزاج البدن المعتدل المزاج.

[496] ( 2) فی نسخه م: و یکون.

[497] ( 3) فی نسخه م: فهما فطنا دهنا عاقلا.

[498] ( 4) فی نسخه م: مقتصراً.

[499] ( 5) فی نسخه م: و بالجمله.

[500] ( 6) فی نسخه م: فلا ینبغی أن تقدم علی الحکم.

[501] ( 7) فی نسخه م: دون أن تجتمع الدلائل.

[502] ( 1) فی نسخه م: اکثر و اغلب.

[503] ( 2) فی نسخه م: الدلائل.

[504] ( 3) فی نسخه أ: و هیئتها.

[505] ( 4) فی نسخه أ: و الهیئه الخاصین.

[506] ( 5) فی نسخه أ: أقوی.

[507] ( 6) فی نسخه م: من هذه یشاکل أعضاءهم فان اختلاف الأعضاء من قبل الزاج و الهیئه الطبیعیین.

[508] ( 7) فی نسخه أ: فان من الأعضاء أصحاب الجیده.

[509] ( 8) فی نسخه م: یکون بعض الأعضاء قویا.

[510] ( 9) فی نسخه م فقط.

[511] ( 1) فی نسخه م: فی الاساب التی تغیر الدلاله علی الأمزجه الطبیعیه.

[512] ( 2) فی نسخه م فقط.

[513] ( 1) فی نسخه م: من.

[514] ( 2) فی نسخه م: البلدان المعتدله.

[515] ( 3) فی نسخه م فقط.

[516] ( 4) فی نسخه م: هی مسامته سهیلا کبلاد.

[517] ( 5) فی نسخه م: تحیل.

[518] ( 6) فی نسخه م: و تغور اعینهم و تفطس أنوفهم و تبرد.

[519] ( 7) فی نسخه م: و یخلی.

[520] ( 1)

فی نسخه م: و مسامته.

[521] ( 2) فی نسخه م: و بلاد یوخان.

[522] ( 3) فی نسخه م: البیاض سبطه.

[523] ( 4) فی نسخه م: فمزاجهم.

[524] ( 5) فی نسخه م: لهذا السبب.

[525] ( 6) فی نسخه م: لک.

[526] ( 7) فی نسخه م: لکن تقیسهم علی المعتدلین.

[527] ( 8) فی نسخه م: فی.

[528] ( 9) فی نسخه م: الممتد.

[529] ( 1) فی نسخه م فقط.

[530] ( 2) فی نسخه م: و یبتدئ اخذه فی.

[531] ( 3) فی نسخه م فقط.

[532] ( 4) فی نسخه أ: ومنتها.

[533] ( 5) فی نسخه م: عهدهم.

[534] ( 1) فی نسخه م: فی النموّ.

[535] ( 2) فی نسخه م: الشباب.

[536] ( 3) فی نسخه م: ما فیها.

[537] ( 4) فی نسخه م: علی حدته وجدا فی.

[538] ( 5) فی نسخه م: لهوا.

[539] ( 6) فی نسخه م: وجدت.

[540] ( 7) فی نسخه م: مجسم.

[541] ( 1) فی نسخه م: و الاستحمامات.

[542] ( 2) فی نسخه م: تقیس.

[543] ( 3) فی نسخه م فقط.

[544] ( 4) فی نسخه م: الشباب.

[545] ( 5) فی نسخه م: التی.

[546] ( 6) فی نسخه م فقط.

[547] ( 7) فی نسخه م: فانها من الشایخ أیبس.

[548] ( 8) فی نسخه م: یتمان.

[549] ( 9) فی نسخه م فقط.

[550] ( 1) فی نسخه م: من البرد.

[551] ( 2) فی نسخه م: الشباب.

[552] ( 3) فی نسخه م: من البرد.

[553] ( 4) فی نسخه م: کونه.

[554] ( 5) فی نسخه م: یمکن.

[555] ( 6) فی نسخه م: یبسا و تنمو.

[556] ( 7) فی نسخه م: ان تمدد صلابتها و هذا الوقت.

[557] ( 1) فی نسخه م فقط.

[558]

( 2) فی نسخه م فقط.

[559] ( 3) فی نسخه م فقط.

[560] ( 4) فی نسخه م: و لا تجد.

[561] ( 5) فی نسخه م: ما تستعمل به.

[562] ( 6) فی نسخه م: فیتشنج.

[563] ( 7) فی نسخه م: افنیت.

[564] ( 8) فی نسخه م: و طفئت.

[565] ( 9) فی نسخه م: قیست.

[566] ( 10) فی نسخه م فقط.

[567] ( 11) فی نسخه م: مثل.

[568] ( 1) فی نسخه م: الغذاء الیسیر

[569] ( 2) فی نسخه م: بارد یابس و الله اعلم

[570] ( 1) فی نسخه م: اذا.

[571] ( 2) فی نسخه أ: جسمهن.

[572] ( 3) فی نسخه م: ینبت.

[573] ( 4) فی نسخه م: لتوسیع.

[574] ( 5) فی نسخه م: لهم.

[575] ( 1) فی نسخه أ: الحیوان.

[576] ( 2) فی نسخه أ: علی.

[577] ( 3) فی نسخه أ: سوقهم.

[578] ( 4) فی نسخه م: الرجال فی الاکثر

[579] ( 5) فی نسخه م: و التلزیه و ضیق.

[580] ( 6) فی نسخه م: فیها.

[581] ( 7) فی نسخه م فقط.

[582] ( 1) فی نسخه م: اذا کان فی الرحم.

[583] ( 2) فی نسخه م: غذاؤه.

[584] ( 3) فی نسخه م: نحکم علی تلک الأبدان.

[585] ( 4) فی نسخه م فقط.

[586] ( 5) فی نسخه م فقط.

[587] ( 6) فی نسخه م: کما.

[588] ( 7) فی نسخه م: اما بسبب التدبیر.

[589] ( 8) فی نسخه م فقط.

[590] ( 1) فی نسخه الأصل: البرد.

[591] ( 2) فی نسخه م: فیصیر.

[592] ( 3) فی نسخه م: السمن فی الأکثر.

[593] ( 4) فی نسخه م: أزبا.

[594] ( 5) فی نسخه م: ازبا.

[595] ( 6) فی نسخه م: مثل الصاغه.

[596] (

7) فی نسخه م فقط.

[597] ( 8) فی نسخه م: مثل قوام.

[598] ( 9) فی نسخه م: الوحوش.

[599] ( 1) فی نسخه أ: و شرّی.

[600] ( 2) فی نسخه م: أن الاصوب.

[601] ( 3) فی نسخه م: بها.

[602] ( 4) فی نسخه م: من.

[603] ( 5) فی نسخه م: شراء.

[604] ( 6) فی نسخه م: فانا.

[605] ( 7) فی نسخه م: أوردنا ذلک.

[606] ( 8) فی نسخه م: خاصاً به کان أسهل.

[607] ( 9) فی نسخه م: عمله.

[608] ( 10) فی نسخه م: فی البدن.

[609] ( 11) فی نسخه م: اذکره.

[610] مجوسی، علی بن عباس، کامل الصناعه الطبیه، 4جلد، جلال الدین - قم، چاپ: اول، 1387 ه.ش.

[611] ( 1) فی نسخه م: دلّ.

[612] ( 2) فی نسخه م: او لیس بالاسود.

[613] ( 3) فی نسخه م: دل.

[614] ( 4) فی نسخه م: حالکا.

[615] ( 5) فی نسخه م: لذلک او الراس.

[616] ( 1) فی نسخه م: و انما تکون.

[617] ( 2) فی نسخه م: و اما النظر فی السحنه.

[618] ( 3) فی نسخه م فقط.

[619] ( 4) فی نسخه أ: قصیفاً.

[620] ( 5) فی نسخه أ: امرض.

[621] ( 6) فی نسخه م: لئلا یکون.

[622] ( 7) فی نسخه م: فعل.

[623] ( 8) فی نسخه م: اذا رایت الکی و الوشم ان.

[624] ( 9) فی نسخه م: حدوثه.

[625] ( 10) فی نسخه م: لئلا یکون.

[626] ( 11) فی نسخه م فقط.

[627] ( 12) فی نسخه م: لقروح فتسأل.

[628] ( 1) فی نسخه م فقط.

[629] ( 2) فی نسخه م: تتفقد من امر أعضاء الراس الشعر فتنظر فیه اولا لئلا یکون خفیفا.

[630] ( 3) فی نسخه م:

متقصفا بتساقط.

[631] ( 4) فی نسخه م فقط.

[632] ( 1) فی نسخه أ: فکأنه.

[633] ( 2) فی نسخه أ: متحرکاً.

[634] ( 3) فی نسخه م فقط.

[635] ( 4) فی نسخه م: جاحظتین عظیمتین.

[636] ( 5) فی نسخه م: بانه فبیح المنظر.

[637] ( 6) فی نسخه م: نالتهما.

[638] ( 7) فی نسخه م: ردئ لانه یدل علی.

[639] ( 8) فی نسخه م: و کان.

[640] ( 1) فی نسخه م: ذلک فانه ردئ.

[641] ( 2) فی نسخه م: او الروح.

[642] ( 3) فی نسخه م: للنظر.

[643] ( 4) فی نسخه م: کعینی.

[644] ( 5) فی نسخه م: و ان.

[645] ( 6) فی نسخه م: لحمیه ناتنه منبسطه.

[646] ( 7) فی نسخه م: تصیر.

[647] ( 8) فی نسخه م: شعره.

[648] ( 9) فی نسخه م: ناتئ ثؤلول.

[649] ( 1) فی نسخه م فقط.

[650] ( 2) فی نسخه م: الانف کیلا یکون.

[651] ( 3) فی نسخه م: جسا

[652] ( 4) فی نسخه م: لثغه

[653] ( 5) فی نسخه م: اللسان

[654] ( 6) فی نسخه م فقط.

[655] ( 1) فی نسخه م: الاثغار

[656] ( 2) فی نسخه م: متشعثه

[657] ( 3) فی نسخه م فقط.

[658] ( 4) فی نسخه م: بالادویه القابضه و استعمال.

[659] ( 5) فی نسخه م: و قلع الضرس إن کان من قبل الضرس او بتنقیته او کبه.

[660] ( 6) فی نسخه م: فما کان من فبل المعده فلا یزول أی لا یسهل برؤه.

[661] ( 1) فی نسخه م: الغدد.

[662] ( 2) فی نسخه م: اللمس.

[663] ( 3) فی نسخه م: الارنبتین.

[664] ( 4) فی نسخه م: منحن.

[665] ( 1) فی نسخه م: یقصر

[666] ( 2) فی

نسخه م: شبه الورم

[667] ( 3) فی نسخه م: اللمس

[668] ( 4) فی نسخه م: الشراسف

[669] ( 5) فی نسخه م: غلیظا او جسا.

[670] ( 6) فی نسخه م: کان فیه الفجاه.

[671] ( 1) فی نسخه م: التی تعرف.

[672] ( 2) فی نسخه أ: بالاخطار.

[673] ( 3) فی نسخه م: غیر ذلک.

[674] ( 1) فی نسخه م: و ینبغی أن تنظر.

[675] ( 2) فی نسخه م: معدی.

[676] ( 1) فی نسخه أ: کونه.

[677] ( 2) فی نسخه أ: تکون.

[678] ( 3) فی نسخه م: نبات الأرکان.

[679] ( 4) فی نسخه أ: السوداء نظیر الارض.

[680] ( 1) فی نسخه م: نبین.

[681] ( 2) فی نسخه م فقط.

[682] ( 3) فی نسخه م: و اذا انفرد عضوها.

[683] ( 1) فی نسخه م: هذا الرأی بیِّن.

[684] ( 2) فی نسخه م: ماء مفردا.

[685] ( 3) فی نسخه م: إذا.

[686] ( 4) فی نسخه م: الحار.

[687] ( 5) فی نسخه م فقط.

[688] ( 6) فی نسخه م: ما رسب بعد انفصال المصل.

[689] ( 7) فی نسخه م: جوهر المائیه.

[690] ( 1) فی نسخه م: تری.

[691] ( 2) فی نسخه م فقط.

[692] ( 3) فی نسخه م فقط.

[693] ( 4) فی نسخه م: و ذلک کاللبن فانه.

[694] ( 5) فی نسخه م: فانا نری.

[695] ( 6) فی نسخه م: و هما.

[696] ( 7) فی نسخه م: الره.

[697] ( 8) فی نسخه م فقط.

[698] ( 9) فی نسخه م: یحکمها.

[699] ( 10) فی نسخه م: فعمت.

[700] ( 11) فی نسخه م: و اجتذبت.

[701] ( 12) فی نسخه م: و اجتذبت.

[702] فی نسخه م: خارج عن الطبع.

[703] ( 1) فی نسخه أ:

فی الدم و أصنافه.

[704] ( 2) فی نسخه أ: فی صفه البلغم.

[705] ( 1) فی نسخه م: و ایبسها.

[706] ( 2) فی نسخه م: أصناف البلغم و أغلظها و أرطبها.

[707] ( 3) فی نسخه م فقط.

[708] ( 4) فی نسخه م فقط.

[709] ( 5) فی نسخه م: المجری.

[710] ( 6) فی نسخه م فقط.

[711] ( 7) فی نسخه م فقط.

[712] ( 8) فی نسخه م فقط.

[713] ( 9) فی نسخه م فقط.

[714] ( 10) فی نسخه أ: ألف.

[715] ( 1) فی نسخه م: البیض.

[716] ( 2) فی نسخه م: منه.

[717] ( 3) فی نسخه م: منه.

[718] ( 4) فی نسخه م: و کیفیته.

[719] ( 5) فی نسخه م فقط.

[720] ( 6) فی نسخه م فقط.

[721] ( 7) فی نسخه م: ذلک لکی.

[722] ( 8) فی نسخه م: سریع الحرکه.

[723] ( 9) فی نسخه م: اکثر ما.

[724] ( 10) فی نسخه م: الطبع.

[725] ( 1) فی نسخه م: فی الارض غلیانا.

[726] ( 2) فی نسخه م: فان الردی ء.

[727] ( 3) فی نسخه م: کبریق القار.

[728] ( 4) فی نسخه م: و السواد.

[729] ( 5) فی نسخه م: الحموضه.

[730] ( 6) فی نسخه م: و یکون تولده.

[731] ( 7) فی نسخه أ: تبرزوان.

[732] ( 8) فی نسخه م: جلده.

[733] ( 1) فی نسخه م: عمت.

[734] ( 2) فی نسخه م: لهذه الأخلاط.

[735] ( 3) فی نسخه م: نضجه.

[736] ( 4) فی نسخه م فقط.

[737] ( 5) فی نسخه م: و لا یمکن.

[738] ( 6) فی نسخه م فقط.

[739] ( 1) فی نسخه م: کلها بکمیته.

[740] ( 2) فی نسخه م: و اذا فسدت.

[741] ( 3) فی نسخه

م: حدث.

[742] ( 1) فی نسخه م: المقاله الثانیه فی أحوال الأعضاء المتشابهه الأجزاء

[743] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[744] ( 3) فی نسخه م: عن.

[745] ( 4) فی نسخه أ: عظم.

[746] ( 5) فی نسخه أ: عظم.

[747] ( 1) فی نسخه م فقط.

[748] ( 2) فی نسخه م: مشاکل.

[749] ( 1) فی نسخه م: و للعقل.

[750] ( 2) فی نسخه م: و الاغشیه

[751] ( 1) فی نسخه م: الفضل او نفیه.

[752] ( 1) فی نسخه م: بتدبیره.

[753] ( 2) فی نسخه م فقط.

[754] ( 3) فی نسخه م: عنه.

[755] ( 4) فی نسخه م: لتوقیته.

[756] ( 5) فی نسخه م: فیها.

[757] ( 6) فی نسخه م: معدن الحیاه و القوی الحیوانیه.

[758] ( 7) فی نسخه م: فانه بتحرک هذه الأعضاء یکون.

[759] ( 8) فی نسخه م فقط.

[760] ( 9) فی نسخه م: من.

[761] ( 10) فی نسخه م: و تؤدیها.

[762] ( 1) فی نسخه م: فأنه.

[763] ( 2) من هنا و إلی آخر الباب الأول، فی نسخه أ فقط.

[764] ( 1) فی نسخه م: فی جمله الکلام عن العظام.

[765] ( 2) فی نسخه أ: و الصلابه و اوفق فی.

[766] ( 3) فی نسخه م: و ترکیب.

[767] ( 4) فی نسخه أ: بسبب منافع.

[768] ( 1) فی نسخه م فقط.

[769] ( 2) فی نسخه م: غلظ و بعضها لطیف بخاری.

[770] ( 3) فی نسخه م: فیها.

[771] ( 4) فی نسخه م: فلما.

[772] ( 5) فی نسخه م: العظام جداول.

[773] ( 6) فی نسخه م: فان.

[774] ( 7) فی نسخه م: لان الحاجه.

[775] ( 1) فی نسخه م: إحراز.

[776] ( 2) فی نسخه م: فجعل لذلک.

[777]

( 3) فی نسخه م: فی کل.

[778] ( 4) فی نسخه م: لم تبادر.

[779] ( 5) فی نسخه م: و یقوم مقامه فی الفعل الذی.

[780] ( 6) فی نسخه م: فی عظام مشطی الکفین و مشطی القدمین.

[781] ( 7) فی نسخه م: مما.

[782] ( 1) فی نسخه أ: فانه.

[783] ( 2) فی نسخه م: غذاء.

[784] ( 3) فی نسخه م: فتحاکها فتعسر.

[785] ( 4) فی نسخه م: واخل.

[786] ( 5) فی نسخه م: اسهل و اسرع حرکه.

[787] ( 6) فی نسخه م: و اثبتا ایضا.

[788] ( 7) فی نسخه م: عصی.

[789] ( 1) فی نسخه أ: ما زائدته لیست من نفس المعظم.

[790] ( 2) فی نسخه م فقط.

[791] ( 3) فی نسخه م: لذلک.

[792] ( 4) فی نسخه م فقط.

[793] ( 5) فی نسخه م: بالدروز.

[794] ( 6) فی نسخه م: تبین.

[795] ( 1) فی نسخه م: عظام.

[796] ( 2) فی نسخه م: موفق.

[797] ( 3) فی نسخه م: الالتحام.

[798] ( 4) فی نسخه م: و جعل.

[799] ( 5) فی نسخه م: باللحم.

[800] ( 6) فی نسخه م فقط.

[801] ( 1) فی نسخه م: فی اصناف العظام و فی عظام الرأس

[802] ( 2) فی نسخه م: البدن

[803] مجوسی، علی بن عباس، کامل الصناعه الطبیه، 4جلد، جلال الدین - قم، چاپ: اول، 1387 ه.ش.

[804] ( 1) فی نسخه م: یثبت فیه.

[805] ( 2) فی نسخه م: یثبت.

[806] ( 3) فی نسخه م فقط.

[807] ( 4) فی نسخه م: و من.

[808] ( 5) فی نسخه م: و الثانی: للعروق و الشرایین.

[809] ( 6) فی نسخه م: و العروق.

[810] ( 7) فی نسخه م: تعلق.

[811] ( 8) فی

نسخه م فقط.

[812] ( 9) فی نسخه م فقط.

[813] ( 1) فی نسخه م: لیسا دروزا بالحقیقه.

[814] ( 2) فی نسخه م: ماداً

[815] ( 3) فی نسخه م فقط.

[816] ( 4) فی نسخه م: کان

[817] ( 5) فی نسخه م: فالحاجه.

[818] ( 6) فی نسخه م: تحلل.

[819] ( 7) فی نسخه م: باطنی.

[820] ( 1) فی نسخه أ: منهما.

[821] ( 2) فی نسخه م: من جنبی.

[822] ( 3) فی نسخه م: الجبین.

[823] ( 4) فی نسخه م: نبتت منه.

[824] ( 5) فی نسخه م: الثدیین.

[825] ( 6) فی نسخه م: بالصدف

[826] ( 7) فی نسخه أ: منه.

[827] ( 8) فی نسخه م: تقی

[828] ( 1) فی نسخه م فقط.

[829] ( 2) فی نسخه م: الجنبی.

[830] ( 3) فی نسخه م: الروح.

[831] ( 4) فی نسخه م: الرأس.

[832] ( 1) فی نسخه م: من.

[833] ( 2) فی نسخه م: الحاجبین.

[834] ( 3) فی نسخه م: تمر.

[835] ( 4) فی نسخه م: جنب.

[836] ( 1) فی نسخه م فقط.

[837] ( 2) فی نسخه م فقط.

[838] ( 1) فی نسخه م: ساده.

[839] ( 2) فی نسخه م: بهما.

[840] ( 3) فی نسخه م: الجانبی.

[841] ( 4) فی نسخه م: و هی.

[842] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[843] ( 6) فی نسخه م: عن الجانبی کل أحدی.

[844] ( 7) فی نسخه م: موصول.

[845] ( 1) فی نسخه م فقط.

[846] ( 2) فی نسخه م: اللحی الاسفل فله شعبتان.

[847] ( 1) فی نسخه م فقط.

[848] ( 2) فی نسخه م: بعیداً.

[849] ( 3) فی نسخه م: خارج.

[850] ( 1) فی نسخه م فقط.

[851] ( 2) فی نسخه م: ورقته.

[852] (

3) فی نسخه م: رقیقه.

[853] ( 4) فی نسخه م: الأخری.

[854] ( 5) فی نسخه م: له صوت.

[855] ( 6) فی نسخه م: انثناء.

[856] ( 7) فی نسخه م: و ارقها.

[857] ( 8) فی نسخه م: و هی فی مقدارها.

[858] ( 9) فی نسخه م: و أثخن.

[859] ( 1) فی نسخه م فقط.

[860] ( 2) فی نسخه م: الفقرات.

[861] ( 3) فی نسخه م: و ارق.

[862] ( 4) فی نسخه م: الفقرات.

[863] ( 5) فی نسخه م: فتابع لضعفها.

[864] ( 6) فی نسخه م فقط.

[865] ( 1) فی نسخه م: تجویفها.

[866] ( 2) فی نسخه أ: متصل.

[867] ( 3) فی نسخه م: مهیأتین.

[868] ( 4) فی نسخه م: فی تشعب کل.

[869] ( 5) فی نسخه م: للخرز.

[870] ( 6) فی نسخه م: فلا.

[871] ( 1) فی نسخه م: تعقفها الی اسفل فقد ینمحق و ینحدر و لذلک خرز الفقار.

[872] ( 2) فی نسخه م: الباقیه فزوائدها متعقفه الی فوق.

[873] ( 3) فی نسخه م: یلتئم.

[874] ( 4) فی نسخه م فقط.

[875] ( 5) فی نسخه م: صار.

[876] ( 6) فی نسخه م: و منها ما یکون فی فقاره واحده فاما ما یلتئم منها بین کل فقارتین ثقب فمنها ما یکن فی کل فقاره نصف دائره فاذا التأمت الفقرتان صار منهما ثقب مستو و هذا یکون فی فقاره العنق.

[877] ( 7) فی نسخه م: أکثر.

[878] ( 1) فی نسخه م: الحقب.

[879] ( 1) فی نسخه م: و القص.

[880] ( 2) فی نسخه م: فی.

[881] ( 3) فی نسخه م: من خلف الفقار.

[882] ( 4) فی نسخه م: بالقص.

[883] ( 5) فی نسخه م: بین کل.

[884] (

6) فی نسخه م فقط.

[885] ( 7) فی نسخه م: مما.

[886] ( 1) فی نسخه م: من القص.

[887] ( 2) فی نسخه م فقط.

[888] ( 3) فی نسخه م: الحجره.

[889] ( 4) فی نسخه م فقط.

[890] ( 1) فی نسخه م: فی.

[891] ( 2) فی نسخه م: یجذت.

[892] ( 3) فی نسخه م: الکشف.

[893] ( 1) فی نسخه م: العضد.

[894] ( 1) فی نسخه م: یلتئم.

[895] ( 2) فی نسخه م: حرز الاعصاب.

[896] ( 3) فی نسخه م: فیهما.

[897] ( 4) فی نسخه م: العضد زندتان.

[898] ( 5) فی نسخه م: الرأسین.

[899] ( 6) فی نسخه م: فقار الذراع.

[900] ( 1) فی نسخه م فقط.

[901] ( 2) فی نسخه م: و انثناؤه.

[902] ( 3) فی نسخه م: سویتان.

[903] ( 4) فی نسخه م: حفره الرأس من العضد.

[904] ( 5) فی نسخه م: یلتئم.

[905] ( 6) فی نسخه م: و مفصلی.

[906] ( 7) فی نسخه م: و لان تثبت منهما.

[907] ( 8) فی نسخه م فقط.

[908] ( 9) فی نسخه م: و الزفت.

[909] ( 10) فی نسخه م فقط.

[910] ( 11) فی نسخه م: لیلتئم.

[911] ( 12) فی نسخه م: منها.

[912] ( 13) فی نسخه م: یتصل.

[913] ( 14) فی نسخه م: مربوطات.

[914] ( 1) فی نسخه م: فیلتئم.

[915] ( 2) فی نسخه م: الأسفل.

[916] ( 3) فی نسخه م: یلی.

[917] ( 4) فی نسخه م: بهذا.

[918] ( 5) فی نسخه م فقط.

[919] ( 6) فی نسخه م: أعظم.

[920] ( 7) فی نسخه م: تؤثر.

[921] ( 8) فی نسخه م: السلامی الأخری التی.

[922] ( 9) فی نسخه م: و فیما.

[923] ( 10) فی نسخه م فقط.

[924]

( 1) فی نسخه م: الممسوک فی الجمیع.

[925] ( 2) فی نسخه م: السلامیات.

[926] ( 3) فی نسخه م: أطراف.

[927] ( 1) فی نسخه م: لأنه.

[928] ( 2) فی نسخه م: و المعی.

[929] ( 1) فی نسخه م: کبار.

[930] ( 2) فی نسخه م: کبارا لو کان.

[931] ( 3) فی نسخه م: وثاقه.

[932] ( 4) فی نسخه م فقط.

[933] ( 1) فی نسخه م: یلتئم من.

[934] ( 2) فی نسخه م: یلتئم.

[935] ( 3) فی نسخه م: و منافع.

[936] ( 4) فی نسخه م فقط.

[937] ( 5) فی نسخه م: تقی.

[938] ( 1) فی نسخه م: مطاول.

[939] ( 2) فی نسخه أ: فلشیئین.

[940] ( 3) فی نسخه م: فلما استبعد أن یکون.

[941] ( 4) فی نسخه م: تضر به المحاکه.

[942] ( 5) فی نسخه م: خلفه.

[943] ( 6) فی نسخه م: من.

[944] ( 7) فی نسخه م: من.

[945] ( 1) فی نسخه م: الکعب.

[946] ( 2) فی نسخه م: یستقر.

[947] ( 3) فی نسخه م: ناتئ.

[948] ( 4) فی نسخه م: ممتلئا.

[949] ( 5) فی نسخه م: من.

[950] ( 6) فی نسخه م: متمسکا.

[951] ( 1) فی نسخه م: فی.

[952] ( 2) فی نسخه م فقط.

[953] ( 3) فی نسخه م: جمیع.

[954] ( 4) فی نسخه م: للتمکین.

[955] ( 1) فی نسخه م: هیئت.

[956] ( 2) فی نسخه م: القص.

[957] ( 3) فی نسخه م: و الاطراف و الأضلاع و الشراسیف.

[958] ( 4) فی نسخه م: تلتئم.

[959] ( 1) فی نسخه م: فی ذکر صفه الأعضاء و منافعها.

[960] ( 2) فی نسخه م فقط.

[961] ( 3) فی نسخه م فقط.

[962] ( 4) فی نسخه م

فقط.

[963] ( 1) فی نسخه م: الأعصاب.

[964] ( 2) فی نسخه م: و یاتیهما بحاسه.

[965] ( 3) فی نسخه م: و الماضغین.

[966] ( 1) فی نسخه م: غشاء.

[967] ( 2) فی نسخه م: تغذیه.

[968] ( 3) فی نسخه م: یقیه.

[969] ( 4) فی نسخه م: و یحفظه فی ممره.

[970] ( 5) فی نسخه م: من جوهرهما.

[971] ( 6) فی نسخه م: طاقه.

[972] ( 7) فی نسخه م فقط.

[973] ( 8) فی نسخه م فقط.

[974] ( 9) فی نسخه م فقط.

[975] ( 10) فی نسخه م: حتی.

[976] ( 1) فی نسخه أ: الأیمن.

[977] ( 2) فی نسخه أ: الیمنی.

[978] ( 3) فی نسخه م: فان مشأه.

[979] ( 4) فی نسخه م فقط.

[980] ( 5) فی نسخه م: من.

[981] ( 6) فی نسخه م فقط.

[982] ( 7) فی نسخه م: و هذا.

[983] ( 1) فی نسخه م فقط.

[984] ( 2) فی نسخه م: المذاق.

[985] ( 3) فی نسخه أ: عصبی.

[986] ( 4) فی نسخه م: الثالث.

[987] ( 1) فی نسخه م: الذی فی وسط العظم.

[988] ( 2) فی نسخه م فقط.

[989] ( 3) فی نسخه م: طرفی الدرز الشبیه.

[990] ( 4) فی نسخه م: کتابه.

[991] ( 5) فی نسخه م: رأسه.

[992] ( 6) فی نسخه م: رأسه.

[993] مجوسی، علی بن عباس، کامل الصناعه الطبیه، 4جلد، جلال الدین - قم، چاپ: اول، 1387 ه.ش.

[994] ( 1) فی نسخه م: و یترفرف.

[995] ( 2) فی نسخه م: فی.

[996] ( 3) فی نسخه م: فقرات.

[997] ( 4) فی نسخه م: الفقاره.

[998] ( 5) فی نسخه م: من.

[999] ( 6) فی نسخه م: الناتئه.

[1000] ( 7) فی نسخه م فقط.

[1001] (

1) فی نسخه م: الأعصاب.

[1002] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1003] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1004] ( 4) فی نسخه م: و لکثره.

[1005] ( 5) فی نسخه م: و فی.

[1006] ( 6) فی نسخه م: الفقاره.

[1007] ( 7) فی نسخه م: الفقاره.

[1008] ( 8) فی نسخه م فقط.

[1009] ( 1) فی نسخه م: الفقاره.

[1010] ( 2) فی نسخه م: الفقاره.

[1011] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1012] ( 4) فی نسخه م: القلب.

[1013] ( 5) فی نسخه م: یأتی عضل الحجاب.

[1014] ( 6) فی نسخه م: العضل.

[1015] ( 7) فی نسخه م: العضد.

[1016] ( 8) فی نسخه م: الکف.

[1017] ( 1) فی نسخه م: الدماغ.

[1018] ( 2) فی نسخه أ: الصدر.

[1019] ( 3) فی نسخه الأصل فقط.

[1020] ( 4) فی نسخه م فقط.

[1021] ( 5) فی نسخه م: یخرج.

[1022] ( 6) فی نسخه م: القطن.

[1023] ( 7) فی نسخه م: المتن.

[1024] ( 1) فی نسخه م: کثیر.

[1025] ( 1) فی نسخه م: و اشد.

[1026] ( 2) فی نسخه م: الحس.

[1027] ( 3) فی نسخه م: لربط.

[1028] ( 4) فی نسخه م: احدهما بالاخر.

[1029] ( 5) فی نسخه م فقط.

[1030] ( 6) فی نسخه م: الجسم.

[1031] ( 7) فی نسخه م: العصبه.

[1032] ( 1) فی نسخه م: عارض.

[1033] ( 2) فی نسخه م: و اتقن.

[1034] ( 3) فی نسخه م: و کذلک الحجاب و الاوتار.

[1035] ( 4) فی نسخه م: فی.

[1036] ( 5) فی نسخه م فقط.

[1037] ( 6) فی نسخه م: فجوهرها.

[1038] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1039] ( 2) فی نسخه م: جوده اللمس و ذکاء بمنزله الوتر.

[1040] ( 3) فی نسخه م: بطن.

[1041]

( 4) فی نسخه أ: و توقی.

[1042] ( 5) فی نسخه م: فیزیدان.

[1043] ( 6) فی نسخه م: عن.

[1044] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1045] ( 2) فی نسخه م: لتتغذی.

[1046] ( 3) فی نسخه م: لتحلیل.

[1047] ( 4) فی نسخه م: بعد.

[1048] ( 5) فی نسخه م: و تأتیه.

[1049] ( 6) فی نسخه م: لتتغذی.

[1050] ( 7) فی نسخه م: یحتاج.

[1051] ( 8) فی نسخه م فقط.

[1052] ( 1) فی نسخه أ: العروق.

[1053] ( 2) فی نسخه أ: المعادی.

[1054] ( 3) فی نسخه م: للکبد.

[1055] ( 4) فی نسخه م: المعی.

[1056] ( 5) فی نسخه م: الباب.

[1057] ( 6) فی نسخه م: عقل.

[1058] ( 7) فی نسخه أ: احدها.

[1059] ( 8) فی نسخه م فقط.

[1060] ( 1) فی نسخه م: منه ما یبقی فی الثفل.

[1061] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1062] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1063] ( 4) فی نسخه م: العی.

[1064] ( 5) فی نسخه م فقط.

[1065] ( 6) فینبت.

[1066] ( 7) فی نسخه م: المعی

[1067] ( 8) فی نسخه م: المعی.

[1068] ( 9) فی نسخه م: المعی.

[1069] ( 10) فی نسخه م: المعی.

[1070] ( 11) فی نسخه م فقط.

[1071] ( 12) فی نسخه م: تجذب.

[1072] ( 1) فی نسخه م: لیغذیاه.

[1073] ( 2) فی نسخه م: التوته.

[1074] ( 3) فی نسخه م: تتشعب.

[1075] ( 4) فی نسخه م: و لیکون منه العرق ...

[1076] ( 5) فی نسخه م: بالعرق الشریانی.

[1077] ( 6) فی نسخه م: و ینبت.

[1078] ( 7) فی نسخه م: القلب تتشعب منه.

[1079] ( 8) فی نسخه م: فی الاجزاء.

[1080] ( 9) فی نسخه أ: بأثنین.

[1081] ( 10) فی

نسخه م فقط.

[1082] ( 1) فی نسخه م: و یثبت.

[1083] ( 2) فی نسخه م: و ینبت.

[1084] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1085] ( 2) فی نسخه م: جانب.

[1086] ( 3) فی نسخه م: بعضها لا یظهر لحس البصر.

[1087] ( 4) فی نسخه م: الغائر.

[1088] ( 5) فی نسخه م فقط.

[1089] ( 6) فی نسخه م: لحس.

[1090] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1091] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1092] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1093] ( 2) فی نسخه م: الکتف.

[1094] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1095] ( 4) فی نسخه م: کل واحد من اقسام الکتفی و صار.

[1096] ( 5) فی نسخه م فقط.

[1097] ( 6) فی نسخه م فقط.

[1098] ( 7) فی نسخه م فقط.

[1099] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1100] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1101] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1102] ( 4) فی نسخه م: الجانب الایسر.

[1103] ( 1) فی نسخه م: و ینبت.

[1104] ( 2) فی نسخه م: آتیان منهما.

[1105] ( 3) فی نسخه م: ینقسمان.

[1106] ( 4) فی نسخه م: الفخذ.

[1107] ( 5) فی نسخه م فقط.

[1108] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[1109] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1110] ( 1) فی نسخه م: و لذلک.

[1111] ( 2) فی نسخه م: بالاورطی.

[1112] ( 3) فی نسخه م: بالاورطی.

[1113] ( 1) فی نسخه م: توریب.

[1114] ( 2) فی نسخه م: توته.

[1115] ( 1) فی نسخه م: الاعصاب.

[1116] ( 2) فی نسخه م: بالاورطی.

[1117] ( 1) فی نسخه م: الاعصاب.

[1118] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1119] ( 2) فی نسخه م: فقط.

[1120] ( 3) فی نسخه م: التواته.

[1121] ( 4)

فی نسخه م: الاعصاب.

[1122] ( 1) فی نسخه م: بالبواب.

[1123] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1124] ( 3) فی نسخه م: التوته.

[1125] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1126] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1127] ( 3) فی نسخه م: اللحم.

[1128] ( 4) فی نسخه م فقط.

[1129] ( 5) فی نسخه م: اما اللحم الذی علی جانبی الحلق.

[1130] ( 6) فی نسخه م: و ینقیه.

[1131] ( 1) فی نسخه أ: فی صفه الجلد و الغشاء.

[1132] ( 2) فی نسخه م: کبیرا.

[1133] ( 3) فی نسخه م: و لیجوزه.

[1134] ( 1) فی نسخه م: لکن متبرز عنه.

[1135] ( 2) فی نسخه م: و یحفظه و لیربط له و بما یلیه من الأعضاء.

[1136] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[1137] ( 4) فی نسخه م: یقائها.

[1138] ( 5) فی نسخه م فقط.

[1139] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1140] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1141] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1142] ( 3) فی نسخه م: الاعصاب.

[1143] ( 4) فی نسخه م: نسیج.

[1144] ( 5) فی نسخه م: کما.

[1145] ( 6) فی نسخه م: رق.

[1146] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1147] ( 2) فی نسخه م: أن الفضل بعضها.

[1148] ( 3) فی نسخه م: و تندفع.

[1149] ( 4) فی نسخه م: تضبط.

[1150] ( 5) فی نسخه م: و اخرج من الید.

[1151] ( 1) فی نسخه م: و یتشعبان.

[1152] ( 1) فی نسخه م: غلظها.

[1153] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1154] ( 3) فی نسخه م: یلی.

[1155] ( 4) فی نسخه م فقط.

[1156] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[1157] ( 6) فی نسخه م فقط.

[1158] ( 1) فی نسخه م: اعدم

ما فی البدن من الجلد شعرا.

[1159] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1160] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1161] ( 4) فی نسخه م فقط.

[1162] ( 5) فی نسخه م فقط.

[1163] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1164] ( 2) فی نسخه م: یثبت.

[1165] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1166] ( 1) فی نسخه م: فی صفه الشعر و الاظفار.

[1167] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1168] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1169] ( 4) فی نسخه م: کثیفه.

[1170] مجوسی، علی بن عباس، کامل الصناعه الطبیه، 4جلد، جلال الدین - قم، چاپ: اول، 1387 ه.ش.

[1171] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1172] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1173] ( 2) فی نسخه م: جسماً

[1174] ( 1) فی نسخه م: اللحیین.

[1175] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1176] ( 1) فی نسخه م: مبدداً

[1177] ( 2) فی نسخه م: اثباته.

[1178] ( 3) فی نسخه م: بحسب.

[1179] ( 4) فی نسخه م فقط.

[1180] ( 5) فی نسخه م: کمثل.

[1181] ( 6) فی نسخه م: ینمیها.

[1182] ( 7) فی نسخه م فقط.

[1183] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1184] ( 2) فی نسخه م: اتینا علی.

[1185] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1186] ( 4) فی نسخه م فقط.

[1187] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[1188] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[1189] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1190] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1191] ( 3) فی نسخه م: فی صعه عضل الرأس و منافعه.

[1192] ( 4) فی نسخه م: فی صفه العضل الذی یحرک الحلقوم و منافعه و ما یلیه من الحنجره.

[1193] ( 5) فی نسخه م فقط.

[1194] ( 1) فی نسخه م: فی ضفه

العضل منفعته.

[1195] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1196] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[1197] ( 4) فی نسخه م فقط.

[1198] ( 5) فی نسخه م: العضو و الحرکه المراده.

[1199] ( 1) فی نسخه م: العضل الذی فی ظهر الساعد.

[1200] ( 2) فی نسخه م: انثنی و امتده و مال.

[1201] ( 3) فی نسخه م: الی قفاه.

[1202] ( 1) فی نسخه م: الدبر.

[1203] ( 2) فی نسخه م: فی الموضع فان کان ...

[1204] ( 3) فی نسخه م: الفعل ما یختلط لحمه.

[1205] ( 4) فی نسخه م: ما یکون فی الفعل.

[1206] ( 5) فی نسخه م: تبتدئ فی طرفها کأنها.

[1207] ( 6) فی نسخه م: تمده.

[1208] ( 7) فی نسخه م: کل.

[1209] ( 1) فی نسخه م: لکی.

[1210] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1211] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1212] ( 2) فی نسخه أ: العراق البطن.

[1213] ( 1) فی نسخه م: و منها عضلتان یفرقان الشفتین.

[1214] ( 2) فی نسخه م:[+/].

[1215] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1216] ( 4) فی نسخه م فقط.

[1217] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1218] ( 2) فی نسخه م: ما یدعم.

[1219] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1220] ( 4) فی نسخه م: العضله.

[1221] ( 5) فی نسخه م: ابلوسیس.

[1222] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1223] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1224] ( 2) فی نسخه م: بالغضروف.

[1225] ( 3) فی نسخه م: فوق.

[1226] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[1227] ( 5) فی نسخه م فقط.

[1228] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1229] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1230] ( 1) فی نسخه م: فی القول فی عضل الکتف.

[1231] ( 2) فی

نسخه م: ترفع.

[1232] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1233] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1234] ( 2) فی نسخه م: العضل.

[1235] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1236] ( 2) فی نسخه م:[+/]

[1237] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1238] ( 1) فی نسخه أ: الموضوع.

[1239] ( 2) فی نسخه م: بالعضل.

[1240] ( 1) فی نسخه م: بقعره.

[1241] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1242] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[1243] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1244] ( 2) فی نسخه م: کالحجاب

[1245] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1246] ( 2) فی نسخه م: دقیقان.

[1247] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1248] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[1249] ( 5) فی نسخه م: البطن.

[1250] ( 1) فی نسخه م: بالصفاف.

[1251] ( 2) فی نسخه م: بالصفاف.

[1252] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1253] ( 4) فی نسخه م فقط.

[1254] ( 5) فی نسخه م: و یدعمه.

[1255] ( 1) فی نسخه م: و انقبض.

[1256] ( 2) فی نسخه م: و تسده.

[1257] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1258] ( 1) فی نسخه م: منعتا أن یرتفع.

[1259] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1260] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[1261] ( 1) فی نسخه م: فی العضل المحرک للفخذین و منافعه.

[1262] ( 2) فی نسخه م: بعظم.

[1263] ( 1) فی نسخه م: و یجوز أن یقال انها اثنتان.

[1264] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1265] ( 2) فی نسخه م: الوحشیه.

[1266] ( 1) فی نسخه م: بحذاء.

[1267] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1268] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1269] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1270] ( 2) فی نسخه م: الصلب.

[1271] ( 3) فی نسخه

م فقط.

[1272] ( 4) فی نسخه م: الکعبین عضلتان.

[1273] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[1274] ( 6) فی نسخه م فقط.

[1275] ( 1) فی نسخه م: الکلام عن اعضاء المرکبه التی فی باطن البدن.

[1276] ( 2) فی نسخه م: فنحن نبتدئ فی هذا الموضع و نشرح الحال فیما کان منها مرکبا مما هو موضوع فی باطن البدن.

[1277] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[1278] ( 1) فی نسخه م: فیه.

[1279] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1280] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1281] ( 1) فی نسخه م: آخر.

[1282] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1283] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1284] ( 2) فی نسخه م: بتینک.

[1285] ( 3) فی نسخه م: و الألیتان غیر شبیهتین بالدوده

[1286] ( 4) فی نسخه م: رقیق.

[1287] ( 1) فی نسخه م: یسیرا.

[1288] ( 2) فی نسخه م: الشأن.

[1289] ( 1) فی نسخه م: و ایرلس.

[1290] ( 2) فی نسخه م: سمی.

[1291] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1292] ( 1) فی نسخه م: تنبت.

[1293] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1294] ( 1) فی نسخه م: لکی.

[1295] ( 2) فی نسخه م: فی ذلک فی اماکنه.

[1296] مجوسی، علی بن عباس، کامل الصناعه الطبیه، 4جلد، جلال الدین - قم، چاپ: اول، 1387 ه.ش.

[1297] ( 1) فی نسخه م: بین المؤخر من الدماغ.

[1298] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1299] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1300] ( 2) فی نسخه م: کبراً.

[1301] ( 3) فی نسخه م: الزوج.

[1302] ( 1) فی نسخه أ: ألطف و اشد.

[1303] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1304] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[1305] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1306] (

2) فی نسخه م فقط.

[1307] ( 1) فی نسخه م: القطع.

[1308] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1309] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1310] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1311] ( 3) فی نسخه م: فیلتقی.

[1312] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[1313] ( 5) فی نسخه م: تلحق.

[1314] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1315] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1316] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1317] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[1318] ( 1) فی نسخه م: من.

[1319] ( 2) فی نسخه م: بالرطوبه.

[1320] ( 3) فی نسخه م: الرطوبه.

[1321] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1322] ( 2) فی نسخه الأصل فقط.

[1323] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1324] ( 4) فی نسخه م فقط.

[1325] ( 5) فی نسخه م فقط.

[1326] ( 1) فی نسخه م: الصفا.

[1327] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1328] ( 3) فی نسخه م: و الله تعالی اعلم.

[1329] ( 1) فی نسخه أ: أرنب.

[1330] ( 2) فی نسخه م: فیما تقدم.

[1331] ( 3) فی نسخه م: هذا المجری.

[1332] ( 4) فی نسخه م: ملبس.

[1333] ( 5) فی نسخه أ: المجاری.

[1334] ( 1) فی نسخه الاصل: علی.

[1335] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1336] ( 3) فی نسخه أ: لکن.

[1337] ( 4) فی نسخه م: انما.

[1338] ( 5) فی نسخه م: الحاسه للشم.

[1339] ( 6) فی نسخه م: فتجذبه.

[1340] ( 7) فی نسخه أ: فی الاستنشاق.

[1341] ( 1) فی نسخه م: هی ثقبی المنخرین إنما هی الزائدتان.

[1342] ( 2) فی نسخه م: حرارته.

[1343] ( 3) فی نسخه أ: اخروج.

[1344] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[1345] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1346] ( 2) فی نسخه

م: و الغشاء المغشی للعظم الحجری و الاذنان.

[1347] ( 3) فی نسخه م: لتأدیه.

[1348] ( 4) فی نسخه م: فرع.

[1349] ( 1) فی نسخه م: بنا.

[1350] ( 2) فی نسخه م: بالاذنین.

[1351] ( 3) فی نسخه م: بالباذهنج.

[1352] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[1353] ( 1) فی نسخه م: فیلحق.

[1354] ( 2) فی نسخه م: وجنتییه.

[1355] ( 3) فی نسخه أ: ساکنه.

[1356] ( 4) فی نسخه أ: ساکنه.

[1357] ( 1) فی نسخه م: و هو اخر الکلام فیما کان من الاعضاء النفسانیه مرکبا من باطن فأعلمه.

[1358] ( 1) فی نسخه م: و إذ قد شرحنا القول فی.

[1359] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1360] ( 3) فی نسخه أ: تقدم.

[1361] ( 4) فی نسخه أ: و.

[1362] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1363] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1364] ( 1) فی نسخه م: اما الحنجره فهی طرف.

[1365] ( 2) فی نسخه م: الطرق.

[1366] ( 3) فی نسخه الأصل: تبقیها.

[1367] ( 4) فی نسخه م فقط.

[1368] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1369] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1370] ( 3) فی نسخه م: و حرکه الإراده تکون بالمفاصل و جعل.

[1371] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[1372] ( 5) فی نسخه م فقط.

[1373] ( 6) فی نسخه م: سائر.

[1374] ( 7) فی نسخه م فقط.

[1375] ( 8) فی نسخه م: مطاول.

[1376] ( 9) فی نسخه م: لیتمم.

[1377] ( 10) فی نسخه م: من.

[1378] ( 11) فی نسخه م فقط.

[1379] ( 12) فی نسخه م: و هو مرکب علی الغضروف.

[1380] ( 13) فی نسخه م: بالطرجهاره.

[1381] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1382] ( 2) فی نسخه م: طرف.

[1383] (

3) فی نسخه م: طرف.

[1384] ( 4) فی نسخه م: و الضلعان السفلیان.

[1385] ( 5) فی نسخه م: جنبهما.

[1386] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1387] ( 2) فی نسخه م: أقدم.

[1388] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1389] ( 4) فی نسخه م: کانه.

[1390] ( 5) فی نسخه أ: أول فاول.

[1391] ( 6) فی نسخه م: معه التنفس.

[1392] ( 7) فی نسخه م: النفس.

[1393] ( 8) فی نسخه م: النفس.

[1394] ( 9) فی نسخه م: و توتر.

[1395] ( 10) فی نسخه م: و للعضل.

[1396] ( 11) فی نسخه أ فقط.

[1397] ( 1) فی نسخه أ: بعلقه.

[1398] ( 2) فی نسخه م: و للجسم.

[1399] ( 3) فی نسخه م: جمیعها.

[1400] ( 4) فی نسخه م: اندفع.

[1401] ( 5) فی نسخه م: بالغشائین منطبقین.

[1402] ( 6) فی نسخه م: لقمها.

[1403] ( 7) فی نسخه م: یتنفس.

[1404] ( 8) فی نسخه م: ظهرها.

[1405] ( 9) فی نسخه م: یلطأ

[1406] ( 10) فی نسخه أ فقط.

[1407] ( 11) فی نسخه أ: فیقبل به کلها.

[1408] ( 1) فی نسخه م: الحلق.

[1409] ( 2) فی نسخه م: فینقلب.

[1410] ( 3) فی نسخه م: فیدفع.

[1411] ( 4) فی نسخه م فقط.

[1412] ( 1) فی نسخه م: اول.

[1413] ( 1) فی نسخه م: البقاء.

[1414] ( 2) فی نسخه الأصل فقط.

[1415] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1416] ( 4) فی نسخه أ: و.

[1417] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[1418] ( 1) فی نسخه م: ما شرح.

[1419] ( 1) فی نسخه م: الحلق.

[1420] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1421] ( 3) فی نسخه م: مؤلفه.

[1422] ( 4) فی نسخه أ: الاخر.

[1423] ( 5) فی نسخه م

فقط.

[1424] ( 1) فی نسخه م: فینصرف.

[1425] ( 2) فی نسخه م: ما برد من القلب فی ...

[1426] ( 3) فی نسخه م: و التوتر.

[1427] ( 4) فی نسخه م: و کان یدخل.

[1428] ( 5) فی نسخه م فقط.

[1429] ( 6) فی نسخه م فقط.

[1430] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1431] ( 2) فی نسخه م: لاحاله.

[1432] ( 3) فی نسخه م: ما یصیر الیه.

[1433] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1434] ( 2) فی نسخه م: البدن.

[1435] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1436] ( 1) فی نسخه م: لا لینفتح.

[1437] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1438] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1439] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1440] ( 3) فی نسخه م: آخر.

[1441] ( 4) فی نسخه م: النابیه من.

[1442] ( 1) فی نسخه م: الغذاء و نبتدئ اولا بذکر الفم.

[1443] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1444] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[1445] ( 1) فی نسخه م: فی صفه الفم و الغشاء الملبس علیه.

[1446] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1447] ( 3) فی نسخه م: افعال.

[1448] ( 4) فی نسخه م: و حسن.

[1449] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1450] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1451] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1452] ( 2) فی نسخه م: ازیل.

[1453] ( 1) فی نسخه م: ورایا.

[1454] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1455] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1456] ( 2) فی نسخه م: الی.

[1457] ( 3) فی نسخه م: طحنه.

[1458] ( 4) فی نسخه م: الی طبیعتها جوهر الدم و ذلک.

[1459] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1460] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1461] ( 2) فی

نسخه م فقط.

[1462] ( 1) فی نسخه م: موضع.

[1463] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1464] ( 3) فی نسخه م: طحنها.

[1465] ( 4) فی نسخه م فقط.

[1466] ( 5) فی نسخه م: منفذ المعده الی الری ء

[1467] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[1468] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1469] ( 2) فی نسخه م: من الجانب الایسر الی الجانب الایمن، و من الجانب الایمن الی الجانب الایسر.

[1470] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1471] ( 4) فی نسخه م فقط.

[1472] ( 5) فی نسخه م فقط.

[1473] ( 1) فی نسخه م: القولون.

[1474] ( 2) فی نسخه م: القولون.

[1475] ( 3) فی نسخه م: المعده.

[1476] ( 4) فی نسخه م فقط.

[1477] ( 5) فی نسخه م فقط.

[1478] ( 6) فی نسخه م: المرابض.

[1479] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1480] ( 2) فی نسخه م: بالبواب.

[1481] ( 3) فی نسخه م: مکث.

[1482] ( 4) فی نسخه م: سریعا.

[1483] ( 5) فی نسخه م: مکثه.

[1484] ( 6) فی نسخه م: وضعا.

[1485] ( 1) فی نسخه م: مدد.

[1486] ( 2) فی نسخه أ: التی فی.

[1487] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[1488] ( 1) فی نسخه م: فی ذکر الثرب و صفه منفعته.

[1489] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1490] ( 3) فی نسخه م: الشد.

[1491] ( 4) فی نسخه م: طاق.

[1492] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[1493] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[1494] ( 1) فی نسخه م: ملتقمه للمعده.

[1495] مجوسی، علی بن عباس، کامل الصناعه الطبیه، 4جلد، جلال الدین - قم، چاپ: اول، 1387 ه.ش.

[1496] ( 1) فی نسخه م: ذکرنا.

[1497] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1498] ( 1) فی نسخه

م فقط.

[1499] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1500] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[1501] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1502] ( 1) فی نسخه م: مدیران.

[1503] ( 2) فی نسخه م: حتی.

[1504] ( 3) فی نسخه م: و تؤدی الیها ما تغتذی به و الا تجذب بهما مائیه الدم.

[1505] ( 4) فی نسخه م فقط.

[1506] ( 5) فی نسخه م: منها بامثانه.

[1507] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[1508] ( 1) فی نسخه م: الا باراده.

[1509] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1510] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[1511] ( 1) فی نسخه م: فی اعضاء التناسل.

[1512] ( 2) فی نسخه م: الحال فی هذه الاعضاء المعروفه بالات التناسل.

[1513] ( 3) فی نسخه م: الذکر.

[1514] ( 1) فی نسخه م: عصبانیه.

[1515] ( 2) فی نسخه م: فی أن یتمدد.

[1516] ( 3) فی نسخه م: اقل.

[1517] ( 4) فی نسخه م: الیه لیکون المعی وطاء له تستره عن.

[1518] ( 1) فی نسخه م: الاقل.

[1519] ( 1) فی نسخه م: اصغر و اکبر.

[1520] ( 2) فی نسخه م: الرحم فی الانسان.

[1521] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1522] ( 2) فی نسخه م: وعاء الرحم.

[1523] ( 1) فی نسخه م: فی حرفی الرحم الشبیهتین بالقرنین.

[1524] ( 2) فی نسخه م: و یتمم المواضع.

[1525] ( 3) فی نسخه م: منی المرأه لمنی الرجل.

[1526] ( 4) فی نسخه م: النشاشیج.

[1527] ( 1) فی نسخه م: و لا تلتم.

[1528] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1529] ( 3) فی نسخه م: بضم.

[1530] ( 4) فی نسخه م: و یلتهم.

[1531] ( 5) فی نسخه م: و یلتهم.

[1532] ( 6) فی نسخه م: یأتی اربعتها الی.

[1533]

( 7) فی نسخه م: ست.

[1534] ( 8) فی نسخه أ فقط.

[1535] ( 1) فی نسخه م: یشتد.

[1536] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1537] ( 3) فی نسخه م: الملتثمین.

[1538] ( 4) فی نسخه م فقط.

[1539] ( 1) فی نسخه م: التی هی الاصول الاکثر الاعضاء التی فی البدن.

[1540] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1541] ( 3) تتفرق.

[1542] ( 4) فی نسخه م: غیر الضوارب.

[1543] ( 5) فی نسخه م: من قبله.

[1544] ( 6) فی نسخه م: فیحصل.

[1545] ( 7) فی نسخه م: من یعده ضده الاعضاء الباقیه.

[1546] ( 8) فی نسخه م: بالقلب.

[1547] ( 1) فی نسخه م: ذلک یبتعدی الجنین یتحرک.

[1548] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1549] ( 3) فی نسخه م: یرکض.

[1550] ( 1) فی نسخه م: فی ثلاثه اصعاف زمان الحرکه.

[1551] ( 2) فی نسخه م: یوجد.

[1552] ( 1) فی نسخه م: المرض.

[1553] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1554] ( 1) فی نسخه م: یخرج منها.

[1555] ( 2) فی نسخه م: لذلک السبب.

[1556] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[1557] ( 4) فی نسخه م: صلباً.

[1558] ( 5) فی نسخه م: اکبر.

[1559] ( 6) فی نسخه م: یشبه والدته.

[1560] ( 7) فی نسخه أ فقط.

[1561] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1562] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1563] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1564] ( 1) فی نسخه م: ابیض.

[1565] ( 2) فی نسخه م: بتعوج.

[1566] ( 3) فی نسخه م: بتلاقف.

[1567] ( 1) فی نسخه م: ذضبحاً او لیستحکم غلظه و لزوجته.

[1568] ( 1) فی نسخه م: بالاخری.

[1569] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1570] ( 3)

[1571] ( 1) فی نسخه م: و

یصیر.

[1572] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1573] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1574] ( 4) فی نسخه م: لینه.

[1575] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[1576] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[1577] ( 7) فی نسخه م فقط:« من هذه النقطه الی ابتداء المقاله الرابعه لم تذکر فی نسخه أ».

[1578] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1579] ( 2) فی نسخه م: صفاف.

[1580] ( 3) فی نسخه م: النفس.

[1581] ( 4) فی نسخه م: صدق.

[1582] ( 5) فی نسخه م: القوی.

[1583] ( 1) فی نسخه م: القوی.

[1584] ( 2) فی نسخه م: القوی.

[1585] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1586] ( 2) فی نسخه م: النفس.

[1587] ( 1) فی نسخه أ: للنفس الحیوانیه.

[1588] ( 2) فی نسخه م: بدن الانسان.

[1589] ( 3) فی نسخه أ: العظم.

[1590] ( 4) فی نسخه م فقط.

[1591] ( 5) فی نسخه م: یدخل.

[1592] ( 1) فی نسخه م: من مکان الی مکان.

[1593] ( 2) فی نسخه م: الغیر.

[1594] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1595] ( 1) فی نسخه م: الی آخر.

[1596] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1597] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1598] ( 4) فی نسخه م: العضل.

[1599] ( 5) فی نسخه م: مناف.

[1600] ( 1) فی نسخه م: متداول.

[1601] ( 2) فی نسخه م: الانسان.

[1602] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1603] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1604] ( 2) فی نسخه م: باضطرار.

[1605] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1606] ( 2) فی نسخه م: بمنزله.

[1607] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[1608] ( 1) فی نسخه م: ذلک لأن طبیعه السلق.

[1609] ( 2) فی نسخه م: حتی یتما.

[1610] ( 3) فی نسخه

أ فقط.

[1611] ( 4) فی نسخه م: احتاج فی.

[1612] ( 5) فی نسخه م: و یتشبه فیه لئلا یسیل و لا ینبث فی العضو.

[1613] ( 1) فی نسخه م: یبتدئ.

[1614] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1615] ( 3) فی نسخه م: اویه.

[1616] ( 1) فی نسخه م: لم یصیر بعد هذا بمنزله العصاره من الطعام.

[1617] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1618] ( 3) فی نسخه م: أنفعال.

[1619] ( 4) فی نسخه م فقط.

[1620] ( 1) فی نسخه م: بمنزله الحاده اذا کانت المعده.

[1621] ( 2) فی نسخه م: أخذت.

[1622] ( 3) فی نسخه م: اما أذی کثیر.

[1623] ( 4) فی نسخه م: الموارد.

[1624] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[1625] مجوسی، علی بن عباس، کامل الصناعه الطبیه، 4جلد، جلال الدین - قم، چاپ: اول، 1387 ه.ش.

[1626] ( 1) فی نسخه م: فی صفه القوی الطبیعیه علی طریق المثال فی المعده.

[1627] ( 2) فی نسخه م: واقد اللانسان.

[1628] ( 3) فی نسخه م: هذا المقطع مذکور قبل الباب الثالث؟؟؟ و فی أ فهو مذکور فی هذا المکان.

[1629] ( 4) فی نسخه م: الازاد.

[1630] ( 1) فی نسخه م: لشرفها.

[1631] ( 2) فی نسخه م: ما تناول.

[1632] ( 3) فی نسخه م: بدلی رأسه.

[1633] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1634] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1635] ( 3) فی نسخه أ: ننتن.

[1636] ( 1) فی نسخه م: فلها.

[1637] ( 2) فی نسخه م: المستحق.

[1638] ( 3) فی نسخه م: الثقل.

[1639] ( 1) فی نسخه م: فی المثال اللقوی الطبیعیه التی فی الرحم.

[1640] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1641] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1642] ( 3) فی نسخه

م: الجاذبه.

[1643] ( 4) فی نسخه م فقط.

[1644] ( 5) فی نسخه م: قوتها.

[1645] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1646] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1647] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[1648] ( 4) فی نسخه م: جرم.

[1649] ( 1) فی نسخه م: استحاله.

[1650] ( 2) فی نسخه م: و تغیره.

[1651] ( 3) فی نسخه الأصل فقط.

[1652] ( 4) فی نسخه م: حی الشافیه للأمراض.

[1653] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1654] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1655] ( 2) فی نسخه م: الترؤس.

[1656] ( 1) فی نسخه م: مکانیه تتحرک من مرکزها.

[1657] ( 2) فی نسخه م: القلب.

[1658] ( 1) فی نسخه م: العضل.

[1659] ( 2) فی نسخه م: فاعله انتهی.

[1660] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1661] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1662] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1663] ( 2) فی نسخه م: فساد الاعتدال فی الحراره الغریزیه.

[1664] ( 1) فی نسخه م: اما بسبب آلتها.

[1665] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1666] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1667] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1668] ( 1) فی نسخه م: یحصل.

[1669] ( 2) فی نسخه م: جراحه فی عرقِ.

[1670] ( 1) فی نسخه م: و الابار الرویئه لتنقیه الحمأه.

[1671] ( 1) فی نسخه م: کثیره.

[1672] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1673] ( 1) فی نسخه م: و البتاهه.

[1674] ( 2) فی نسخه م: و البتاهه.

[1675] ( 1) فی نسخه م: المخفیه.

[1676] ( 2) فی نسخه م: و الذله.

[1677] ( 3) فی نسخه م: و یتأذی.

[1678] ( 4) فی نسخه م: جنبه.

[1679] ( 5) فی نسخه م: الفعل.

[1680] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[1681] ( 7)

فی نسخه م فقط.

[1682] ( 1) فی نسخه م: فی ذکر القوی النفسانیه.

[1683] ( 2) فی نسخه م: فقط.

[1684] ( 3) فی نسخه م: مکانها.

[1685] ( 1) فی نسخه م: یمکن.

[1686] ( 2) فی نسخه م: الاحفار.

[1687] ( 3) فی نسخه م: و الثور الجراثه.

[1688] ( 4) فی نسخه م فقط.

[1689] ( 5) فی نسخه م فقط.

[1690] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[1691] ( 1) فی نسخه م: فی ذکر القوی الحساسه.

[1692] ( 2) فی نسخه أ: المتحرکه.

[1693] ( 3) فی نسخه م: التی بها الاله.

[1694] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[1695] ( 5) فی نسخه م: تنب.

[1696] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[1697] ( 7) فی نسخه م: و هی کل.

[1698] ( 1) فی نسخه م: اللهیب.

[1699] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1700] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[1701] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1702] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1703] ( 3) فی نسخه م: الألوان.

[1704] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[1705] ( 1) فی نسخه م: قبل.

[1706] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1707] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1708] ( 4) فی نسخه م فقط.

[1709] ( 5) فی نسخه أ: المبصر.

[1710] ( 6) فی نسخه م: و لو لم یکن.

[1711] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1712] ( 2) فی نسخه م: علی هذا المثال.

[1713] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[1714] ( 4) فی نسخه م: العلل.

[1715] ( 1) فی نسخه م: فی صفه السمع.

[1716] ( 2) فی نسخه م: و یأتی.

[1717] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[1718] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[1719] ( 1) فی نسخه م: فیستحلل.

[1720] ( 1) فی

نسخه م: الی ذلک.

[1721] ( 1) فی نسخه م: بالاسفیج.

[1722] ( 2) فی نسخه م: فعلت فیه حسبها لکل.

[1723] ( 1) فی نسخه م: أیضاً.

[1724] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1725] ( 1) فی نسخه م: و ینافره.

[1726] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1727] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[1728] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1729] ( 2) فی نسخه م: و ینافر فی الطعم ما کان متراکماً علیه هذا الطعم.

[1730] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[1731] ( 1) فی نسخه م: فیتحرک.

[1732] ( 2) فی نسخه م: و الذی فی البدن من العضل خمسمائه عضله و تسع و عشرون عضله.

[1733] ( 1) فی نسخه م: الأفعال.

[1734] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1735] ( 3) فی نسخه الأصل فقط.

[1736] ( 1) فی نسخه م: و الهضم یتم بفعل قوتین القوه الماسکه و الهاضمه.

[1737] ( 2) فی نسخه م: الرببه.

[1738] ( 3) فی نسخه م: المرببه.

[1739] ( 1) فی نسخه م: افعالها.

[1740] ( 1) فی نسخه م: فیفرقان.

[1741] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1742] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1743] ( 4) فی نسخه م: و اعنی بالوعائین البطنین.

[1744] ( 5) فی نسخه م: یسد.

[1745] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[1746] ( 1) فی نسخه م: و بالذی فی مقدم الدماغ یکون تولد الروح النفسانی من الدماغ الحیوانی.

[1747] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1748] ( 3) فی نسخه م: المثانه.

[1749] ( 4) فی نسخه م: قالوا.

[1750] ( 5) فی نسخه م: الا انه.

[1751] ( 6) فی نسخه م: للروح.

[1752] ( 7) فی نسخه م: إلی أعبد.

[1753] ( 1) فی نسخه م: الی هیئته فیتبین من.

[1754] (

2) فی نسخه أ فقط.

[1755] ( 1) فی نسخه م: فیما تحدثه الأمور الطبیعیه اذا زالت عن حالها.

[1756] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1757] ( 3) فی نسخه م: فی مزج اعضائه.

[1758] ( 4) فی نسخه م: و تکون.

[1759] ( 1) فی نسخه م: فاسداً.

[1760] ( 2) فی نسخه م: و لذلک.

[1761] ( 3) فی نسخه م: او بخلاف ذلک فمن یکون مزاجه یابساً.

[1762] ( 4) فی نسخه م: فی کون فی الصبا صحیحاً و فی الشباب مریضاً فقط.

[1763] ( 5) فی نسخه م: فیقولون إن المرض حد خروج عن حد الأعتدال الطبیعی خروجاً یسیراً.

[1764] ( 6) فی نسخه م: و إن کان افعاله تامه.

[1765] ( 7) فی نسخه م: هو انه حال.

[1766] ( 8) فی نسخه م: فقد.

[1767] ( 9) فی نسخه م: حال الطبع.

[1768] ( 1) فی نسخه م: أیضاً.

[1769] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1770] ( 2) فی نسخه م: فی جمله الکلام عن الامور التی لیست بطبیعیه.

[1771] ( 3) فی نسخه فقط.

[1772] ( 4) فی نسخه م: اذا کانت خارجه عن الحال الطبیعیه.

[1773] ( 5) فی نسخه م: ذا کان الهواء فیها خارجاً عن الطبیعه.

[1774] ( 6) فی نسخه م فقط.

[1775] ( 1) فی نسخه م: تغیر.

[1776] ( 2) فی نسخه م: افعال.

[1777] ( 3) فی نسخه م: عن.

[1778] ( 4) فی نسخه م: فی أصناف البنات.

[1779] ( 5) فی نسخه م: فی صفه البقول و أصنافها.

[1780] ( 6) فی نسخه م: فی اثمار.

[1781] ( 7) فی نسخه م: فی ثمار الشجر البری و الجبلی.

[1782] ( 8) فی نسخه م: فی ثمر الشجر البستانی و اولًا فی التین.

[1783] ( 9) فی

نسخه م: و اخیاسها.

[1784] ( 10) فی نسخه م: یکتسبه.

[1785] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1786] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1787] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1788] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[1789] مجوسی، علی بن عباس، کامل الصناعه الطبیه، 4جلد، جلال الدین - قم، چاپ: اول، 1387 ه.ش.

[1790] ( 1) فی نسخه م: یعلم هذه الصناعه.

[1791] ( 2) فی نسخه م: حس.

[1792] ( 3) فی نسخه م: و أجناسها.

[1793] ( 4) فی نسخه م: و لا غریبه.

[1794] ( 5) فی نسخه م: إذاً متی.

[1795] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1796] ( 2) فی نسخه م: به.

[1797] ( 3) فی نسخه م: فإن.

[1798] ( 4) فی نسخه م: أو زادت.

[1799] ( 5) فی نسخه م: معتمد له.

[1800] ( 6) فی نسخه م: الطبیعی.

[1801] ( 7) فی نسخه م: من النوم ما لیس.

[1802] ( 8) فی نسخه م: أحس ببدنه.

[1803] ( 9) فی نسخه أ: خاویاً.

[1804] ( 10) فی نسخه الأصل فقط.

[1805] ( 1) فی نسخه م: الأسباب.

[1806] ( 2) فی نسخه م: الذی زال الیها.

[1807] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[1808] ( 4) فی نسخه م: و حفظته.

[1809] ( 5) فی نسخه م: استعمالها.

[1810] ( 6) فی نسخه م: من.

[1811] ( 7) فی نسخه م: الطبیعیه و الاجساد الصحیحه.

[1812] ( 1) فی نسخه م: اصناف.

[1813] ( 2) فی نسخه م: و ما یفعل کل واحد فها فی البدن.

[1814] ( 1) فی نسخه م: فی صفه طبائع الأهویه.

[1815] ( 2) فی نسخه م: بها.

[1816] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1817] ( 2) فی نسخه م: البخار.

[1818] ( 3) فی نسخه م: و الله أعلم.

[1819] (

1) فی نسخه م: فی تغیر الهواء من قبول فصول السنه.

[1820] ( 2) فی نسخه م: و هو من.

[1821] ( 3) فی نسخه م: و إلی الیوم.

[1822] ( 4) فی نسخه م: الیوم السابع.

[1823] ( 1) فی نسخه م: تنزل فیه.

[1824] ( 2) فی نسخه م فقط ..

[1825] ( 3) فی نسخه م: و أوله هو الیوم الثانی.

[1826] ( 4) فی نسخه م فقط.

[1827] ( 1) فی نسخه م: التاسع.

[1828] ( 2) فی نسخه م: الخامس.

[1829] ( 3) فی نسخه م: الصعود.

[1830] ( 4) فی نسخه م: الرابع.

[1831] ( 1) فی نسخه م: الوبائیه.

[1832] ( 2) فی نسخه م: وقت.

[1833] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[1834] ( 4) فی نسخه م: بمدینه افرابون.

[1835] ( 5) فی نسخه م: الجمر.

[1836] ( 6) فی نسخه م: ابذیمیا.

[1837] ( 7) فی نسخه م: الجمر.

[1838] ( 8) فی نسخه م: بأفرابون.

[1839] ( 9) فی نسخه م: فیه عن.

[1840] ( 10) فی نسخه م: بمدینه افرابون.

[1841] ( 11) فی نسخه أ: تعفنه.

[1842] ( 1) فی نسخه م: و الحار.

[1843] ( 2) فی نسخه م: قد نشفا رطوبه الابدان و جففاها.

[1844] ( 3) فی نسخه م: الی أن.

[1845] ( 4) فی نسخه م: کبیر.

[1846] ( 5) فی نسخه م: دخول الشمس الثور.

[1847] ( 6) فی نسخه م: و هو نزولها برج الجوزاء یکون زائداً.

[1848] ( 1) فی نسخه م: یشبه.

[1849] ( 2) فی نسخه م: الأمراض.

[1850] ( 3) فی نسخه م: و الله أعلم.

[1851] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1852] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1853] ( 3) فی نسخه م: إن.

[1854] ( 4) فی نسخه م فقط.

[1855] ( 5) فی

نسخه م فقط.

[1856] ( 6) فی نسخه م: و الشتاء.

[1857] ( 1) فی نسخه م: بالمفرطه.

[1858] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1859] ( 3) فی نسخه م: و فی کتاب الأهویه.

[1860] ( 4) فی نسخه م فقط.

[1861] ( 1) فی نسخه م: المصطحبه.

[1862] ( 2) فی نسخه م: هیجت.

[1863] ( 3) فی نسخه م: الشریفه.

[1864] ( 4) فی نسخه م: فان دفعته.

[1865] ( 5) فی نسخه أ: الجراحات.

[1866] ( 6) فی نسخه م: کتاب ألایمیا.

[1867] ( 7) فی نسخه م: فیحدث.

[1868] ( 1) فی نسخه م: العرق.

[1869] ( 2) فی نسخه م: فان حدوثه فی هذه.

[1870] ( 3) فی نسخه م: و مخلطه.

[1871] ( 4) فی نسخه م: المستعاذ.

[1872] ( 5) فی نسخه م: السواد.

[1873] ( 6) فی نسخه م فقط.

[1874] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1875] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1876] ( 3) فی نسخه م: السدر.

[1877] ( 4) فی نسخه م: إذ کان لا یمکن هذه الاعضاء أن تتوفی من البرد کما تتوقی غیرها.

[1878] ( 5) فی نسخه م: کثیراً فی بعض الاوقات.

[1879] ( 6) فی نسخه م: السدر.

[1880] ( 1) فی نسخه م: فیما یفعله کل واحد من فصول السنه إذا کان الهواء فیها خارجاً عن طبیعته.

[1881] ( 2) فی نسخه م: حاره.

[1882] ( 3) فی نسخه م: من.

[1883] ( 4) فی نسخه م: قلما.

[1884] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[1885] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1886] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1887] ( 3) فی نسخه م: و لاصحاب.

[1888] ( 4) فی نسخه م: لیحدثه.

[1889] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[1890] ( 6) فی نسخه م: وافیاً.

[1891] ( 1) فی

نسخه م: و السکتات.

[1892] ( 2) فی نسخه م: و هی.

[1893] ( 3) فی نسخه م: الجنحه.

[1894] ( 4) فی نسخه م: فیقرعهم.

[1895] ( 5) فی نسخه م: فضولًا علیه برد الربیع.

[1896] ( 6) فی نسخه م: مال.

[1897] ( 7) فی نسخه م: تجاه.

[1898] ( 8) فی نسخه أ فقط.

[1899] ( 1) فی نسخه م: و سخر.

[1900] ( 2) فی نسخه م: حاره.

[1901] ( 3) فی نسخه م: احتقنت.

[1902] ( 4) فی نسخه م فقط.

[1903] ( 1) فی نسخه م: فی مثل هذا.

[1904] ( 2) فی نسخه أ: و عبّاً.

[1905] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[1906] ( 4) فی نسخه م فقط.

[1907] ( 5) فی نسخه م:: لا یکون کثیر القله.

[1908] ( 6) فی نسخه م: العله ما صار.

[1909] ( 7) فی نسخه م: خارجاً عن الاعتدال.

[1910] ( 1) فی نسخه م: فیمن تعرض له من الناس العلل و الامراض فی کل واحد من اوقات السنه و من یسلم منها و کل واحد منها.

[1911] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1912] ( 3) فی نسخه م: یعرض.

[1913] ( 4) فی نسخه م: و غیرها.

[1914] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1915] ( 2) فی نسخه م: مضاد.

[1916] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[1917] ( 4) فی نسخه م: امثل.

[1918] ( 5) فی نسخه م: او أسنان.

[1919] ( 6) فی نسخه أ: آخر.

[1920] ( 7) فی نسخه م: بینها.

[1921] ( 8) فی نسخه م: المعتدل.

[1922] ( 9) فی نسخه أ فقط.

[1923] ( 1) فی نسخه م: و بین.

[1924] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1925] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1926] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1927] ( 3)

فی نسخه م فقط.

[1928] ( 1) فی نسخه م: اذا کانت.

[1929] ( 2) فی نسخه م: من.

[1930] ( 3) فی نسخه م: کلب الجبار.

[1931] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[1932] ( 5) فی نسخه م: و إن کان صیفاً.

[1933] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[1934] ( 1) فی نسخه أ: تغییر.

[1935] ( 2) فی نسخه م: البخار و الریاح.

[1936] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[1937] ( 4) فی نسخه م: وجهه الشمال.

[1938] ( 1) فی نسخه م: و کذلک.

[1939] ( 2) فی نسخه م: من هذه الاربعه ریحان.

[1940] ( 3) فی نسخه م: الهتر.

[1941] ( 4) فی نسخه أ.

[1942] ( 5) فی نسخه م: الجریباء.

[1943] ( 6) فی نسخه م: و کذلک عن جنبی المشرق.

[1944] ( 7) فی نسخه م: الأزبیب.

[1945] ( 8) فی نسخه أ: القشع.

[1946] ( 1) فی نسخه م: المحوه.

[1947] ( 2) فی نسخه م: الحریون.

[1948] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[1949] ( 4) فی نسخه م: باطن.

[1950] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[1951] ( 6) فی نسخه م: ذکرها.

[1952] ( 1) فی نسخه أ: نابعه.

[1953] ( 2) فی نسخه م: قریبا.

[1954] ( 3) فی نسخه م: تؤثره.

[1955] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[1956] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1957] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1958] ( 1) فی نسخه م: تجد.

[1959] ( 2) فی نسخه أ: الماء.

[1960] ( 3) فی نسخه م: یسرع الیهن و یسهل علیهن و شهوتهن للطعام قویه و ینهضم جیداً و ذلک لدخول الحراره الی قعر ابدانهم و لنقاء معدهم.

[1961] ( 4) فی نسخه م: فی أحد و یعرض.

[1962] ( 5) فی نسخه م: و در الطمث.

[1963]

( 1) فی نسخه م: عقر.

[1964] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1965] ( 3) فی نسخه م: عظیماً و صعباً.

[1966] ( 4) فی نسخه م: فانه یکون.

[1967] ( 5) فی نسخه م: أن.

[1968] ( 6) فی نسخه م فقط.

[1969] ( 7) فی نسخه م فقط.

[1970] ( 1) فی نسخه م: بانبالوس.

[1971] ( 2) فی نسخه م: فإن.

[1972] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[1973] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[1974] ( 5) فی نسخه م: کبیره.

[1975] ( 6) فی نسخه م: و لا الشده.

[1976] ( 1) فی نسخه م: فلذلک تکثر أمراضهم یختلف.

[1977] ( 2) فی نسخه م: و العشیات.

[1978] ( 3) فی نسخه م: یختلف.

[1979] ( 4) فی نسخه م: فمراج.

[1980] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[1981] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1982] ( 2) فی نسخه م: عراض.

[1983] ( 3) فی نسخه م: منها.

[1984] ( 4) فی نسخه م: منها علیٍ ناحیه.

[1985] ( 5) فی نسخه م فقط.

[1986] ( 1) فی نسخه م: جرداء.

[1987] ( 2) فی نسخه م: و ینبغی.

[1988] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1989] ( 4) فی نسخه م: اعنی تکون مستویه جمیله.

[1990] ( 5) فی نسخه م: لان.

[1991] ( 1) فی نسخه م: تبق.

[1992] ( 2) فی نسخه م: لان.

[1993] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1994] ( 4) فی نسخه م: وحشه.

[1995] ( 5) فی نسخه م: صحراوات.

[1996] ( 6) فی نسخه م: التدبیر.

[1997] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1998] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1999] ( 3) فی نسخه م: کیفته.

[2000] ( 4) فی نسخه م: فاعلم الله.

[2001] ( 1) فی نسخه م: فی صفه الهواء الخارج عن الاعتدال

فی جوهره و هو الهواء الوبائی.

[2002] ( 2) فی نسخه م فقط.

[2003] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[2004] ( 4) فی نسخه م: یقع.

[2005] ( 5) فی نسخه م: أثقال.

[2006] ( 6) فی نسخه م فقط.

[2007] ( 7) فی نسخه أ: لشیئین.

[2008] ( 1) فی نسخه م: حیث.

[2009] ( 2) فی نسخه م: التقلی و الموتی تکون فی.

[2010] ( 3) فی نسخه م: الموت.

[2011] ( 4) فی نسخه م: فیها.

[2012] ( 5) فی نسخه م: فتکثر.

[2013] ( 6) فی نسخه م: کالموت.

[2014] ( 7) فی نسخه م: ایثنیه.

[2015] ( 8) فی نسخه م فقط.

[2016] ( 9) فی نسخه م: عند ذلک الموت و الوباء الطواعین.

[2017] ( 10) فی نسخه م: و الحمیات الحاره.

[2018] ( 11) فی نسخه م: الأمراض.

[2019] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[2020] ( 2) فی نسخه م: الحبّوب.

[2021] ( 3) فی نسخه م: حاره.

[2022] ( 4) فی نسخه م فقط.

[2023] ( 5) فی نسخه م فقط.

[2024] ( 6) فی نسخه م: مستدره.

[2025] ( 7) فی نسخه م فقط.

[2026] ( 8) فی نسخه م: تعانی.

[2027] ( 9) فی نسخه أ فقط.

[2028] ( 1) فی نسخه م: فی کتاب الحمیات.

[2029] ( 2) فی نسخه م: بسبب.

[2030] ( 3) فی نسخه م: و الآفه.

[2031] ( 4) فی نسخه م: و ما کان.

[2032] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[2033] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[2034] مجوسی، علی بن عباس، کامل الصناعه الطبیه، 4جلد، جلال الدین - قم، چاپ: اول، 1387 ه.ش.

[2035] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[2036] ( 2) فی نسخه م: علی.

[2037] ( 3) فی نسخه م: الحراره.

[2038] ( 4) فی نسخه م: تجنف.

[2039] (

5) فی نسخه م: الحار الغریزی.

[2040] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[2041] ( 2) فی نسخه م فقط.

[2042] ( 3) فی نسخه م فقط.

[2043] ( 1) فی نسخه م فقط.

[2044] ( 2) فی نسخه م فقط.

[2045] ( 3) فی نسخه م: و المباطشه و شیل الحجر و الاعمده و الشباک.

[2046] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[2047] ( 5) فی نسخه م فقط.

[2048] ( 6) فی نسخه م: فی.

[2049] ( 7) فی نسخه م: و الصوت.

[2050] ( 1) فی نسخه م: الآتیه.

[2051] ( 2) فی نسخه م: استحصاف.

[2052] ( 3) فی نسخه م: مثل.

[2053] ( 4) فی نسخه م: باحضار.

[2054] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[2055] ( 6) فی نسخه م: فانه یمکن أن یدلک البدن بقوه و شده و یمکن أن یدلک بضعف و کذلک الحرکات الضعیفه فان من الحرکات.

[2056] ( 1) فی نسخه م فقط.

[2057] ( 2) فی نسخه م: ما هی فی طبیعتها.

[2058] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[2059] ( 4) فی نسخه م فقط.

[2060] ( 5) فی نسخه م فقط.

[2061] ( 6) فی نسخه م: الحرکات.

[2062] ( 7) فی نسخه م: هو الذی یتنفس.

[2063] ( 8) فی نسخه م فقط.

[2064] ( 9) فی نسخه م: فعلی الثانی تختلف الحرکه فی البدن.

[2065] ( 1) فی نسخه م: من جهه.

[2066] ( 2) فی نسخه م: لذلک.

[2067] ( 3) فی نسخه م: إن.

[2068] ( 4) فی نسخه م: فإن اتفق أن تکون الحرکه القویه مع اعتدال بین الکثره و القله اسخنت البدن و جففته من غیر أن تحل القوه، و کذلک أیضاً إن اتفق أن تکون الحرکه القلیله الضعیفه مع الحرکه الیسیره فعلت فی البدن

دون ما تفعله الحرکه الضعیفه، و إن اتفق أن تکون الحرکه المعتدله فی الضعف و القوه مع الحرکه الیسیره فعلت ما تفعله الحرکه الضعیفه، و إن اتفق أن تکون مع الحرکه المعتدله فی الکثیره و القله فعلت ما تفعله الحرکه الضعیفه و إن اتفق أن تکون الحرکه المعتدله مع الحرکه الدائمه ففعلت ما مفعلته الحرکه القویه و إن اتفق أن تکون الحرکه المعتدله مع الحرکه القلیله أحدثت ما تحدثه الحرکه الضعیفه، و إن اتفق أن تکون الحرکه المعتدله فی القوه و الضعف مع المعتدله فی الکثره و القله فعلت ما تفعله الحرکه المعتدله.

[2069] ( 1) فی نسخه م: من.

[2070] ( 2) فی نسخه م: سبعه و عشرون.

[2071] ( 3) فی نسخه م فقط.

[2072] ( 4) فی نسخه م فقط.

[2073] ( 5) فی نسخه م: حرکه القوه.

[2074] ( 1) فی نسخه م فقط.

[2075] ( 2) فی نسخه م: و کذلک قد یترکب الدلک السریع و البطی ء.

[2076] ( 1) فی نسخه م: العاده.

[2077] ( 2) فی نسخه م فقط.

[2078] ( 3) فی نسخه م: البرد.

[2079] ( 4) فی نسخه م: و الدعه.

[2080] ( 5) فی نسخه م: وأدعه.

[2081] ( 6) فی نسخه م: و أحدث.

[2082] ( 1) فی نسخه م: أفعال.

[2083] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[2084] ( 3) فی نسخه م: أمر الحرکه امر الاستحمام.

[2085] ( 4) فی نسخه م: و ینظف.

[2086] ( 5) فی نسخه م: فضول البدن.

[2087] ( 6) فی نسخه م: منهضمه الغداء و تذوب.

[2088] ( 1) فی نسخه م: و یدفع.

[2089] ( 2) فی نسخه م: الداعیه الیه و هو.

[2090] ( 3) فی نسخه م: الاعضاء.

[2091] ( 4) فی نسخه م: و

بالترطیب.

[2092] ( 5) فی نسخه م: و قد.

[2093] ( 6) فی نسخه م: أسباب.

[2094] فی نسخه م فقط.

[2095] ( 1) فی نسخه م: حاره مراریه.

[2096] ( 2) فی نسخه م: النیئه.

[2097] ( 3) فی نسخه م: لذلک البدن.

[2098] ( 4) فی نسخه م: الهواء المروح الیه.

[2099] ( 5) فی نسخه م فقط.

[2100] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[2101] ( 1) فی نسخه م: و ذلک.

[2102] ( 2) فی نسخه م: العارض فی الرأس من حر الشّمس.

[2103] ( 3) فی نسخه م: و ولد.

[2104] ( 1) فی نسخه م: الحاده.

[2105] ( 2) فی نسخه م: قوامهم.

[2106] ( 3) فی نسخه م: و قد یسخن العضو.

[2107] ( 4) فی نسخه م: بالعرض عند ما یکثف.

[2108] ( 1) فی نسخه م: بالماء البارد مناوقات السنه صیفاً زاد.

[2109] ( 2) فی نسخه م: الأعضاء الشریفه.

[2110] ( 3) فی نسخه م فقط.

[2111] ( 4) فی نسخه م: ان.

[2112] ( 5) فی نسخه م: و یستحم.

[2113] ( 6) فی نسخه م: ان.

[2114] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[2115] ( 2) فی نسخه م: بالماء المالح حاراً سخن و جفف و نفع من الرطوبات التی تتحلب الی المعده و الصدر.

[2116] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[2117] ( 4) فی نسخه الأصل فقط.

[2118] ( 5) فی نسخه م: ینفع المعده.

[2119] ( 6) فی نسخه م: مسخن.

[2120] ( 7) فی نسخه أ فقط.

[2121] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[2122] ( 1) فی نسخه م: عن الاغذیه.

[2123] ( 2) فی نسخه م فقط.

[2124] ( 3) فی نسخه م: یقهره.

[2125] ( 1) فی نسخه م: بالانعاس.

[2126] ( 2) فی نسخه م: للحر.

[2127] ( 3) فی نسخه

م فقط.

[2128] ( 4) فی نسخه أ: یشتمل.

[2129] ( 5) فی نسخه م: فمتی ورد البدن.

[2130] ( 6) فی نسخه م: أبدان الذین فی النشور.

[2131] ( 7) فی نسخه م فقط.

[2132] ( 1) فی نسخه م: البدن.

[2133] ( 2) فی نسخه م: واحده من سائر.

[2134] ( 3) فی نسخه م: کیفیتها.

[2135] ( 1) فی نسخه م: ییبس.

[2136] ( 2) فی نسخه م: او یحتاج.

[2137] ( 3) فی نسخه م: او یحتاج.

[2138] ( 4) فی نسخه م: الی قیاس بل هو متوسط.

[2139] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[2140] ( 2) فی نسخه م: و السمک الصغار الرضراضی.

[2141] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[2142] ( 4) فی نسخه م: الا انّها.

[2143] ( 5) فی نسخه م: تحرق.

[2144] ( 6) فی نسخه م: الابدان.

[2145] ( 7) فی نسخه م: الملطف.

[2146] ( 1) فی نسخه م: الکبار.

[2147] ( 2) فی نسخه م: من.

[2148] ( 3) فی نسخه م فقط.

[2149] ( 4) فی نسخه م: المشوی.

[2150] ( 5) فی نسخه م: و الفطری.

[2151] ( 1) فی نسخه م: و الشقانین.

[2152] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[2153] ( 1) فی نسخه م: و الغبیری.

[2154] ( 2) فی نسخه م: و اغلظ جواهراً.

[2155] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[2156] ( 1) فی نسخه م: لب.

[2157] ( 2) فی نسخه م: الخشکاری.

[2158] ( 3) فی نسخه م فقط.

[2159] ( 4) فی نسخه م فقط.

[2160] ( 5) فی نسخه م: خبر الفرن.

[2161] ( 6) فی نسخه م: لاحتراف.

[2162] ( 1) فی نسخه م فقط.

[2163] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[2164] ( 3) فی نسخه م: لها.

[2165] ( 4) فی نسخه م: فیقلیه.

[2166] ( 5)

فی نسخه م: السفرن.

[2167] ( 1) فی نسخه م: التغریه.

[2168] ( 2) فی نسخه م: اللوز و الزبد او یلقی.

[2169] ( 3) فی نسخه م: و کذلک.

[2170] ( 4) فی نسخه م فقط.

[2171] ( 1) فی نسخه م: مضادته.

[2172] ( 2) فی نسخه م: بکلیته.

[2173] ( 3) فی نسخه م: ان.

[2174] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[2175] ( 1) فی نسخه م: بالدوشاب.

[2176] ( 2) فی نسخه م: یقال له کشک الشعیر.

[2177] ( 3) فی نسخه م: أحد.

[2178] ( 4) فی نسخه م: یطبخ.

[2179] ( 5) فی نسخه م فقط.

[2180] ( 6) فی نسخه م فقط.

[2181] ( 1) فی نسخه م فقط.

[2182] ( 2) فی نسخه م: ما أکلا مطبوخین بلبن حلیب و دهن اللوز و الحواء و السمن و الشیرج الکثیر فانه حینئذ یقل یبسیهما و یعتدلان برطوبه البدن.

[2183] ( 3) فی نسخه م فقط.

[2184] ( 4) فی نسخه م: و إن قل طبخه.

[2185] ( 5) فی نسخه م: و أمسک.

[2186] ( 6) فی نسخه م: او دهن.

[2187] ( 1) فی نسخه م: و طبخت رقیقاً.

[2188] ( 2) فی نسخه م فقط.

[2189] ( 3) فی نسخه م فقط.

[2190] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[2191] ( 5) فی نسخه م: الا بعد نبته و ینعم طبخه و نضبحه.

[2192] ( 1) فی نسخه م فقط.

[2193] ( 2) فی نسخه م: و معه.

[2194] ( 3) فی نسخه م: و تقطیع بهما یجلو الکلف.

[2195] ( 4) فی نسخه م: الرقیق.

[2196] ( 5) فی نسخه م: کان.

[2197] ( 6) فی نسخه م: و الانجدان.

[2198] ( 1) فی نسخه م: الافعال.

[2199] ( 2) فی نسخه م: للبطن.

[2200] ( 3) فی

نسخه م: البطن.

[2201] ( 4) فی نسخه م: کالمرق.

[2202] ( 5) فی نسخه م فقط.

[2203] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[2204] ( 7) فی نسخه م: و یکثر شهوه الجماع.

[2205] ( 1) فی نسخه م فقط.

[2206] ( 2) فی نسخه م: حار.

[2207] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[2208] ( 4) فی نسخه م: فأصله للأکل الأبیض.

[2209] ( 5) فی نسخه م فقط.

[2210] ( 1) فی نسخه م: فی ذکر البقول و اصنافها و اولًا فی الخس.

[2211] ( 2) فی نسخه م: ینوم.

[2212] ( 1) فی نسخه م: أطلق.

[2213] ( 2) فی نسخه م: قابضاً.

[2214] ( 1) فی نسخه م: و هو یسهل الطبیعه.

[2215] ( 2) فی نسخه م: و لیهجره.

[2216] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[2217] ( 4) فی نسخه م فقط.

[2218] ( 5) فی نسخه م: ینتفع.

[2219] مجوسی، علی بن عباس، کامل الصناعه الطبیه، 4جلد، جلال الدین - قم، چاپ: اول، 1387 ه.ش.

[2220] ( 1) فی نسخه م: ملطفه.

[2221] ( 2) فی نسخه م: البارد.

[2222] ( 3) فی نسخه م: حار یابس یعین علی.

[2223] ( 4) فی نسخه م فقط.

[2224] ( 1) فی نسخه م فقط.

[2225] ( 2) فی نسخه م فقط.

[2226] ( 3) فی نسخه م فقط.

[2227] ( 4) فی نسخه م فقط.

[2228] ( 1) فی نسخه م فقط.

[2229] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[2230] ( 3) فی نسخه م: ان تبزر هی.

[2231] ( 4) فی نسخه م: و کل بزر من هذه فقوته.

[2232] ( 5) فی نسخه م: أکثر.

[2233] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[2234] ( 7) فی نسخه م فقط.

[2235] ( 8) فی نسخه م فقط.

[2236] ( 9) فی نسخه م

فقط.

[2237] ( 10) فی نسخه م فقط.

[2238] ( 1) فی نسخه م فقط.

[2239] ( 1) فی نسخه م: و اللبن.

[2240] ( 2) فی نسخه م: معتدله.

[2241] ( 3) فی نسخه م فقط.

[2242] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[2243] ( 5) فی نسخه م: و أقلها.

[2244] ( 1) فی نسخه م فقط.

[2245] ( 2) فی نسخه م: المرار فبارد یابس.

[2246] ( 3) فی نسخه م: و هذا.

[2247] ( 4) فی نسخه م: الکنکر.

[2248] ( 5) فی نسخه م: یحسن.

[2249] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[2250] ( 1) فی نسخه م: فی حاشیه المخطوطه: هو الکنکر البری. کلا أن الکنجر هو الکنکر البستنانی.

[2251] ( 2) فی نسخه م: الکنکر.

[2252] ( 3) فی نسخه م فقط.

[2253] ( 4) فی نسخه م: للمحمومین.

[2254] ( 5) فی نسخه م: الثانیه.

[2255] ( 6) فی نسخه م: و هو قالع للبهق و الرقیق من الجلد.

[2256] ( 7) فی نسخه م: احدث الهیضه لانه سریع الفساد فی المعده سریع الاستحاله.

[2257] ( 1) فی نسخه م: فی حاشیه المخطوطه: و من البطیخ نوع آخر مستدیر مخطط بحمره و صفره و هو المسمی بالبر سنن بویا و بالمشامه و هو متوسط المزاج و هو البطیخ الحممی لدلاع و رائحته نادره طیبه مسکنه للحراره جالب للنوع و هو یهن البطن.

[2258] ( 2) فی نسخه م: أکلها.

[2259] ( 3) فی نسخه م فقط.

[2260] ( 4) فی نسخه م: الحاده.

[2261] ( 5) فی نسخه م: سقی منه مع.

[2262] ( 6) فی نسخه م فقط.

[2263] ( 1) فی نسخه م: و ینفع.

[2264] ( 2) فی نسخه م: للسوراء او البلغم و السوداء.

[2265] ( 3) فی نسخه م فقط.

[2266] (

4) فی نسخه م: مکبیه.

[2267] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[2268] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[2269] ( 2) فی نسخه م: ان.

[2270] ( 3) فی نسخه م فقط.

[2271] ( 4) فی نسخه م: و الحاشا و بعباره التین یولد الریاح و عسر الانهضام.

[2272] ( 5) فی نسخه أ: التنفیذ.

[2273] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[2274] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[2275] ( 3) فی نسخه م: کان اشد التلیین الطبیعه.

[2276] ( 1) فی نسخه م فقط.

[2277] ( 2) فی نسخه م: فضل.

[2278] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[2279] ( 1) فی نسخه م: ألذ منه و لیس.

[2280] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[2281] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[2282] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[2283] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[2284] ( 6) فی نسخه م فقط.

[2285] ( 7) فی نسخه م: قابض للمعده الحاره عاقل للطبیعه: اذا اکل قبل الطعام و ملین لها اذا أکل بعد الطعام و غذاؤه کثیر، و ما کان منه غیر نضیج فهو عسر الانهضام المعده بطی ء الانحدار قوی الحبس للطبیعه.

[2286] ( 1) فی نسخه م: الجفت.

[2287] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[2288] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[2289] ( 1) فی نسخه م: البارده و محلل للریاح متی تنوول منه.

[2290] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[2291] ( 3) فی نسخه م: یشهی الطعام.

[2292] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[2293] ( 5) فی نسخه م فقط.

[2294] ( 6) فی نسخه م: أن لا یقشره بل یأکله بقشره.

[2295] ( 7) فی نسخه م فقط.

[2296] ( 8) فی نسخه م فقط.

[2297] ( 1) فی نسخه م فقط.

[2298] ( 2) فی نسخه

أ فقط.

[2299] ( 3) فی نسخه أ: المنی.

[2300] ( 4) فی نسخه م فقط.

[2301] ( 5) فی نسخه م: قبضاً.

[2302] ( 6) فی نسخه م: للبطن.

[2303] ( 7) فی نسخه م فقط.

[2304] ( 8) فی نسخه م فقط.

[2305] ( 1) فی نسخه م: و اکثره.

[2306] ( 2) فی نسخه م: بالمری.

[2307] ( 3) فی نسخه م: فی اللفوز: اللوز الحلو معتدل.

[2308] ( 1) فی نسخه م: و منه ما فیه مراره و هو.

[2309] ( 2) فی نسخه م: و ینبقی.

[2310] ( 3) فی نسخه م: و ما فی.

[2311] ( 4) فی نسخه م فقط.

[2312] ( 5) فی نسخه م: من الذع العقرب و غذاء الفستق غذاء متوسط و قشره الخارج عطری الرائحه ینفع من الغشی و القی ء.

[2313] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[2314] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[2315] ( 2) فی نسخه م: رطباً.

[2316] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[2317] ( 4) فی نسخه م: جیداً فهو لذلک.

[2318] ( 5) فی نسخه م: فانه.

[2319] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[2320] ( 2) فی نسخه م: الثانیه.

[2321] ( 3) فی نسخه م: و ینفعان أصحاب.

[2322] ( 4) فی نسخه م: و دهنه.

[2323] ( 5) فی نسخه م فقط.

[2324] ( 6) فی نسخه م: نافع.

[2325] ( 7) فی نسخه م: تقویه الکبد و المعده.

[2326] ( 8) فی نسخه م: للبطن.

[2327] ( 1) فی نسخه م فقط.

[2328] ( 2) فی نسخه م: فیه یبرد و یرطب و یسکن الحده و اللذع.

[2329] ( 3) فی نسخه م: و طفئ الصفراء و حراره الدم و ینفع السعال.

[2330] ( 4) فی نسخه م: المرضی عملًا بل.

[2331] ( 5) فی نسخه

م: بل هو عسر.

[2332] ( 6) فی نسخه م فقط.

[2333] ( 7) فی نسخه م فقط.

[2334] ( 1) فی نسخه م: فی صفه الاغذیه فی لحوم المواشی ء.

[2335] ( 2) فی نسخه م: اولًا بذکر اللحوم من المواشی ء.

[2336] ( 3) فی نسخه م: فی اللحوم.

[2337] ( 4) فی نسخه م: فأصلحا.

[2338] ( 5) فی نسخه م فقط.

[2339] ( 6) فی نسخه م: لانه الام للحوم کلها ببدن الانسان.

[2340] ( 7) فی نسخه أ فقط.

[2341] ( 8) فی نسخه أ فقط.

[2342] ( 1) فی نسخه م: و الخنانیص منها لحومها کثیره.

[2343] ( 2) فی نسخه م: و هی معتدله الرطوبه.

[2344] ( 3) فی نسخه م فقط.

[2345] ( 4) فی نسخه م: فی العجاجیل.

[2346] ( 5) فی نسخه م: العجاجیل.

[2347] ( 1) فی نسخه م: سنه یعدل مزاجه.

[2348] ( 2) فی نسخه م: فلذلک غذاؤه غذاء محمود.

[2349] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[2350] ( 4) فی نسخه م: أجود.

[2351] ( 5) فی نسخه م: الکبیر.

[2352] ( 6) فی نسخه م فقط.

[2353] ( 7) فی نسخه م: موافقان لمن کانت.

[2354] ( 8) فی نسخه م فقط.

[2355] ( 9) فی نسخه م: الحیوانات التی ذکرناها کان.

[2356] ( 10) فی نسخه م: للمعده بطی ء الانهضام.

[2357] ( 11) فی نسخه م فقط.

[2358] ( 1) فی نسخه م: لحوم الاناث.

[2359] ( 2) فی نسخه م: و أشدها.

[2360] ( 3) فی نسخه م: قوه.

[2361] ( 4) فی نسخه م فقط.

[2362] ( 5) فی نسخه م: و یتوخی.

[2363] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[2364] ( 7) فی نسخه م: فی اطراف المواشی ء و احشائها کالرؤوس و الاکراع.

[2365] ( 8) فی نسخه م: العضد.

[2366] ( 9)

فی نسخه أ فقط.

[2367] ( 10) فی نسخه م: اکثر رطوبه مولد.

[2368] ( 1) فی نسخه م: و انعم و اکثر ایضاً منه غثیاً.

[2369] ( 2) فی نسخه م فقط.

[2370] ( 1) فی نسخه م: سمن.

[2371] ( 2) فی نسخه م فقط.

[2372] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[2373] ( 4) فی نسخه م: تسمن بالتین.

[2374] ( 5) فی نسخه م فقط.

[2375] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[2376] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[2377] ( 2) فی نسخه م: اقل رداءه و من الحیوان السمین اقل رداءه و هو ارادأ من الحیوان المهزول.

[2378] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[2379] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[2380] ( 5) فی نسخه م فقط.

[2381] ( 6) فی نسخه م فقط.

[2382] ( 7) فی نسخه م فقط.

[2383] ( 8) فی نسخه م فقط.

[2384] ( 9) فی نسخه م فقط.

[2385] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[2386] ( 2) فی نسخه م فقط.

[2387] ( 3) فی نسخه م: أکثر.

[2388] ( 4) فی نسخه م: کان.

[2389] ( 5) فی نسخه م: و الملح.

[2390] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[2391] ( 1) فی نسخه م فقط.

[2392] ( 2) فی نسخه م: ألطف.

[2393] ( 3) فی نسخه م: لحوم الطیر کلها أحمدها.

[2394] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[2395] ( 5) فی نسخه م: فلحومها صلبه عسره.

[2396] ( 1) فی نسخه م: لا ینبغی.

[2397] ( 2) فی نسخه م: و مخلفاتها.

[2398] ( 3) فی نسخه م فقط.

[2399] ( 4) فی نسخه م: الحباریات.

[2400] ( 5) فی نسخه م: الدیوک.

[2401] ( 1) فی نسخه م: الفواخت.

[2402] ( 2) فی نسخه م فقط.

[2403] ( 3) فی نسخه م

فقط.

[2404] ( 4) فی نسخه م: یعمل.

[2405] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[2406] ( 1) فی نسخه م: فی الجوده لحم ذلک.

[2407] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[2408] ( 1) فی نسخه م: فی الاطبخه و ما یکتسبه اللحم منها.

[2409] ( 2) فی نسخه م: کثیر بطی ء الانهضام.

[2410] ( 1) فی نسخه م: الدرکبریکه.

[2411] ( 2) فی نسخه م: ما عمل منها بالحصرم فانه یکون أشد تبریداً.

[2412] ( 3) فی نسخه م: من السکباج نافعاً للصفراویین و الدمویین.

[2413] ( 4) فی نسخه م: تحبس الطبیعه.

[2414] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[2415] ( 6) فی نسخه م: نافعه للمحروین مقویه.

[2416] ( 7) فی نسخه م فقط.

[2417] ( 8) فی نسخه م: البطن.

[2418] ( 9) فی نسخه م: الزرکشه.

[2419] ( 1) فی نسخه م فقط.

[2420] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[2421] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[2422] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[2423] ( 5) فی نسخه م فقط.

[2424] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[2425] ( 7) فی نسخه م فقط.

[2426] ( 1) فی نسخه م فقط.

[2427] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[2428] ( 3) فی نسخه م: اسرع و هما یولدان دماً کثیراً و یخصبان البدن و یصلحان لاصحاب.

[2429] ( 4) فی نسخه م: المطجنات.

[2430] ( 5) فی نسخه م: ما عمل المطجنات.

[2431] ( 6) فی نسخه م: التوابل فتکون.

[2432] ( 7) فی نسخه أ فقط.

[2433] ( 8) فی نسخه م: فی الشواء.

[2434] ( 9) فی نسخه م فقط.

[2435] ( 10) فی نسخه أ فقط.

[2436] مجوسی، علی بن عباس، کامل الصناعه الطبیه، 4جلد، جلال الدین - قم، چاپ: اول، 1387 ه.ش.

[2437] ( 1) فی نسخه م:

أمساکاً.

[2438] ( 2) فی نسخه م: اللحم المکبب.

[2439] ( 3) فی نسخه م: و أما المکبب فهو.

[2440] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[2441] ( 5) فی نسخه م فقط.

[2442] ( 6) فی نسخه م: و غلظ.

[2443] ( 7) فی نسخه م: لمن به سعال.

[2444] ( 1) فی نسخه م: فی الحیوان السابح.

[2445] ( 2) فی نسخه م: الهازلی.

[2446] ( 3) فی نسخه م فقط.

[2447] ( 4) فی نسخه م فقط.

[2448] ( 5) فی نسخه م: و مروره علی الحجاره.

[2449] ( 6) فی نسخه م: و الشباب.

[2450] ( 7) فی نسخه م: فی.

[2451] ( 8) فی نسخه م: فی مثل هذه.

[2452] ( 1) فی نسخه م فقط.

[2453] ( 2) فی نسخه م: الحمئنه.

[2454] ( 3) فی نسخه م: سحکاً.

[2455] ( 4) فی نسخه م: فلا ینبغی.

[2456] ( 5) فی نسخه م: فانه سریع الاستحاله.

[2457] ( 6) فی نسخه م: و أصحاب المزاج الیابس فمتی اکل السمک الطری صاحب المزاج البارد الرطب او صاحب البلغم فلیأکله بالاصباغ.

[2458] ( 7) فی نسخه م: او تیبعه.

[2459] ( 8) فی نسخه م: و أعز.

[2460] ( 9) فی نسخه أ فقط.

[2461] ( 1) فی نسخه م: و کذلک إن أخذ و احرق.

[2462] ( 2) فی نسخه م فقط.

[2463] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[2464] ( 1) فی نسخه م فقط.

[2465] ( 2) فی نسخه م فقط.

[2466] ( 3) فی نسخه م: ومنزله بمنزله.

[2467] ( 1) فی نسخه م: و کذلک.

[2468] ( 2) فی نسخه م: و اطلاقه للبطن اکثر من سائرها و لذلک.

[2469] ( 1) فی نسخه م: کذلک فإن.

[2470] ( 2) فی نسخه م: و قد ینفع باللبن الحلیب.

[2471] (

3) فی نسخه م: الحاده.

[2472] ( 4) فی نسخه م: الأولاد.

[2473] ( 5) فی نسخه م: یسهل بمنزله شجر السقمونیا.

[2474] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[2475] ( 7) فی نسخه م فقط.

[2476] ( 8) فی نسخه م فقط.

[2477] ( 9) فی نسخه م: و لا.

[2478] ( 1) فی نسخه م فقط.

[2479] ( 2) فی نسخه م: خلط.

[2480] ( 3) فی نسخه م فقط.

[2481] ( 4) فی نسخه م: الجاورش.

[2482] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[2483] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[2484] ( 7) فی نسخه م فقط.

[2485] ( 8) فی نسخه أ: محمیه.

[2486] ( 9) فی نسخه أ: محمیه.

[2487] ( 10) فی نسخه م: لاستطلاق.

[2488] ( 1) فی نسخه م: و یسمی جنبنیه الدوغ.

[2489] ( 2) فی نسخه م: فحینئذ.

[2490] ( 3) فی نسخه م فقط.

[2491] ( 4) فی نسخه م فقط.

[2492] ( 5) فی نسخه م: و یتبعه بالعسل او الشراب.

[2493] ( 6) فی نسخه م: افضل الجبن.

[2494] ( 1) فی نسخه م فقط.

[2495] ( 2) فی نسخه م: أفضل البیض.

[2496] ( 3) فی نسخه م: الدارج.

[2497] ( 4) فی نسخه م: النمیرشت.

[2498] ( 5) فی نسخه أ: المطنخ.

[2499] ( 6) فی نسخه م: فی الکلی و یحدث التخم.

[2500] ( 7) فی نسخه م: دون النمیرشت فانه.

[2501] ( 8) فی نسخه م: النیمرشت.

[2502] ( 9) فی نسخه م: نیمرشت.

[2503] ( 10) فی نسخه م فقط.

[2504] ( 1) فی نسخه م: مربی او کرفساً او سذاباً او یشرب.

[2505] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[2506] ( 1) فی نسخه م: فی العسل و السکر و ما یتخذ منهما.

[2507] ( 2) فی نسخه م فقط.

[2508] ( 3)

فی نسخه أ فقط.

[2509] ( 4) فی نسخه م: و الکمثری المزیّن.

[2510] ( 1) فی نسخه م: الخشکنجبین.

[2511] ( 2) فی نسخه م: الخشکنجبین.

[2512] ( 3) فی نسخه م: بلاد.

[2513] ( 4) فی نسخه م فقط.

[2514] ( 5) فی نسخه م: جمیع.

[2515] ( 6) فی نسخه م فقط.

[2516] ( 7) فی نسخه م: و السکر الطبرزد.

[2517] ( 8) فی نسخه أ فقط.

[2518] ( 9) فی نسخه م: بالمشرقات.

[2519] ( 10) فی نسخه م فقط.

[2520] ( 11) فی نسخه م: الفانید.

[2521] ( 12) فی نسخه م: الفانید.

[2522] ( 13) فی نسخه م فقط.

[2523] ( 14) فی نسخه م فقط.

[2524] ( 1) فی نسخه م فقط.

[2525] ( 2) فی نسخه م: سنجار.

[2526] ( 3) فی نسخه م: مزاجه.

[2527] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[2528] ( 5) فی نسخه م فقط.

[2529] ( 1) فی نسخه م: الدمامل.

[2530] ( 1) فی نسخه م: و دهن الجوز.

[2531] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[2532] ( 3) فی نسخه م: ینبغی علی الکها أن یکون صحیحاً.

[2533] ( 4) فی نسخه م: لاهل.

[2534] ( 1) فی نسخه م: الحار و الشباب و موافق.

[2535] ( 2) فی نسخه م: فهو موافق لاصحاب المزاج الحار و لمن به سعال من حراره و ما عمل.

[2536] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[2537] ( 4) فی نسخه م: منهما.

[2538] ( 5) فی نسخه م: فعلهما.

[2539] ( 6) فی نسخه م فقط.

[2540] ( 1) فی نسخه م: فی صفه ما یشرب و اولا فی الماء.

[2541] ( 2) فی نسخه م: سائر الاعضاء و یکسبه.

[2542] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[2543] ( 4) فی نسخه م فقط.

[2544] ( 1) فی

نسخه م: و تغذو.

[2545] ( 2) فی نسخه م: نقیاً براقاً.

[2546] ( 3) فی نسخه م: فتدل منه.

[2547] ( 1) فی نسخه م: تتلزز.

[2548] ( 2) فی نسخه م: جوهراً.

[2549] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[2550] ( 4) فی نسخه م: فمنه العفن.

[2551] ( 1) فی نسخه م: لان.

[2552] ( 2) فی نسخه م: فهو للطافته لذلک.

[2553] ( 3) فی نسخه م: للشرب و لکن تعفنه.

[2554] ( 4) فی نسخه م: فان.

[2555] ( 5) فی نسخه م: ما یدل أن النجار.

[2556] ( 6) فی نسخه م فقط.

[2557] ( 7) فی نسخه م: و اما ماء المطر.

[2558] ( 8) فی نسخه م: یفزع.

[2559] ( 9) فی نسخه م: لبرد مزاجها.

[2560] ( 1) فی نسخه م: و الکبر.

[2561] ( 2) فی نسخه م: حمی.

[2562] ( 3) فی نسخه م فقط.

[2563] ( 4) فی نسخه م: الرمل.

[2564] ( 5) فی نسخه م: و الارضین الطینیه.

[2565] ( 6) فی نسخه م: او کان لها طعم او کان رائحه فلا ینبغی أن یستعمل.

[2566] ( 7) فی نسخه م: وجلوا.

[2567] ( 8) فی نسخه م: و إن استعمل دائماً.

[2568] ( 1) فی نسخه م: منه.

[2569] ( 2) فی نسخه م فقط.

[2570] ( 3) فی نسخه م: الغفسیه.

[2571] ( 4) فی نسخه م: من.

[2572] ( 5) فی نسخه م: الشب.

[2573] ( 1) فی نسخه م فقط.

[2574] ( 2) فی نسخه م فقط.

[2575] ( 3) فی نسخه م: الشرب.

[2576] ( 4) فی نسخه م فقط.

[2577] ( 5) فی نسخه م: فلیصف.

[2578] ( 6) فی نسخه م: فلیحفظ.

[2579] ( 7) فی نسخه م: فی الجوار الجدد.

[2580] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[2581] ( 2)

فی نسخه م: و یؤکل.

[2582] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[2583] ( 1) فی نسخه م: فی انواع الانبذه و اولا فی العنبی.

[2584] ( 2) فی نسخه م: استعمل بمقدار.

[2585] ( 3) فی نسخه م فقط.

[2586] ( 4) فی نسخه م: الابدان.

[2587] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[2588] ( 2) فی نسخه م: فتختلف.

[2589] ( 3) فی نسخه م فقط.

[2590] ( 1) فی نسخه م: البارد.

[2591] ( 2) فی نسخه م فقط.

[2592] ( 3) فی نسخه م: مزازه.

[2593] ( 1) فی نسخه م: أحوالها.

[2594] ( 2) فی نسخه م: فی ترکیبها.

[2595] ( 3) فی نسخه م: الصبیب.

[2596] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[2597] ( 5) فی نسخه م فقط.

[2598] ( 1) فی نسخه م فقط.

[2599] ( 2) فی نسخه م: و أحد الاشرب الاصفر الغلیظ و اقواها.

[2600] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[2601] ( 4) فی نسخه م فقط.

[2602] ( 5) فی نسخه م فقط.

[2603] ( 6) فی نسخه م فقط.

[2604] ( 7) فی نسخه م: و الصرف موافق لهم مولد فی ابدانهم دماً محموداً و الاشربه الرقیقه البیض الکثیره المزاج الحدیثه غیر موافقه لهم، لانها تزیدها رطوبه و بروده مزاج و تحدث فی الامعاء ریاحاً و نفخاً و تضقط المعده.

[2605] ( 8) فی نسخه م فقط.

[2606] ( 9) فی نسخه م: ذکرناها.

[2607] ( 1) فی نسخه م: او فیها.

[2608] ( 2) فی نسخه م فقط.

[2609] ( 3) فی نسخه م: و الاصفر و العتیق.

[2610] ( 4) فی نسخه م فقط.

[2611] ( 5) فی نسخه م: فان.

[2612] ( 6) فی نسخه م: مرض.

[2613] ( 7) فی نسخه م: تغلی.

[2614] ( 1) فی نسخه م: و

یضغطها.

[2615] ( 2) فی نسخه م فقط.

[2616] ( 3) فی نسخه م فقط.

[2617] ( 4) فی نسخه م: الانسان.

[2618] ( 5) فی نسخه م: من الزیاده.

[2619] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[2620] ( 7) فی نسخه أ فقط.

[2621] ( 8) فی نسخه أ فقط.

[2622] ( 9) فی نسخه م فقط.

[2623] ( 10) فی نسخه أ فقط.

[2624] ( 1) فی نسخه أ: فی النبیذ التمری و الدوشابی.

[2625] ( 2) فی نسخه م: جیداً.

[2626] ( 3) فی نسخه م: و یولد السوداء.

[2627] ( 4) فی نسخه م: فقط.

[2628] ( 5) فی نسخه م فقط.

[2629] ( 6) فی نسخه م: و یلین الطبیعه.

[2630] ( 7) فی نسخه م: و ما کان منه حدیثاً فهو قوی تولیداً للسد و یولد مع ذلک نفخاً و ریاحاً الا انه اذا استمرئ غذی غذاء کثیراً.

[2631] ( 8) فی نسخه م فقط.

[2632] ( 9) فی نسخه الأصل فقط.

[2633] ( 10) فی نسخه م: ما کان.

[2634] ( 11) فی نسخه م: ینقل بالرمان.

[2635] ( 12) فی نسخه أ فقط.

[2636] ( 13) فی نسخه م فقط.

[2637] ( 14) فی نسخه م: له الخمار فلیتخذ قبل الشراب بالکرنبیه و أما.

[2638] ( 15) فی نسخه م فقط.

[2639] ( 1) فی نسخه م فقط.

[2640] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[2641] ( 1) فی نسخه م فقط.

[2642] ( 2) فی نسخه م فقط.

[2643] ( 3) فی نسخه م فقط.

[2644] ( 4) فی نسخه م فقط.

[2645] ( 5) فی نسخه م: و أشد تقطیعاً للبلغم.

[2646] ( 6) فی نسخه م: و ما کان منه معمولًا بغیر أبازیر.

[2647] ( 7) فی نسخه م: فإنه یحفظ.

[2648] ( 1) فی نسخه م: و

البلغم ما سوی السحج.

[2649] ( 2) فی نسخه م: بالاعصاب.

[2650] ( 3) فی نسخه م فقط.

[2651] ( 4) فی نسخه م فقط.

[2652] ( 5) فی نسخه م: القطیع.

[2653] ( 6) فی نسخه م: و ینفع الناقهین من المرض لتقویه اعصابهم و یزید فی شهوتهم.

[2654] ( 1) فی نسخه م: و هو فی بعض الاوقات یلین الطبیعه.

[2655] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[2656] ( 3) فی نسخه م: لدفع ما فیها و هو یحبس البطن و متی صادف المعده و الامعاء لدفع ما فیها و هو یحبس البطن و متی صادف.

[2657] ( 4) فی نسخه م: فی البدن.

[2658] ( 5) فی نسخه م: او یبس.

[2659] ( 6) فی نسخه م فقط.

[2660] ( 1) فی نسخه م: من السعال الحادث من الحراره.

[2661] ( 2) فی نسخه م: و من مواد.

[2662] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[2663] مجوسی، علی بن عباس، کامل الصناعه الطبیه، 4جلد، جلال الدین - قم، چاپ: اول، 1387 ه.ش.

[2664] ( 4) فی نسخه م: بارد.

[2665] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[2666] ( 6) فی نسخه م فقط.

[2667] ( 7) فی نسخه م فقط.

[2668] ( 8) فی نسخه م فقط.

[2669] ( 1) فی نسخه م: مطفی ء للصفراء.

[2670] ( 2) فی نسخه م فقط.

[2671] ( 3) فی نسخه م: مقو للمعده مقو للشهوه.

[2672] ( 4) فی نسخه م فقط.

[2673] ( 5) فی نسخه م: شراب الریباس.

[2674] ( 6) فی نسخه م: شراب.

[2675] ( 1) فی نسخه م فقط.

[2676] ( 2) فی نسخه م: فانه.

[2677] ( 3) فی نسخه م فقط.

[2678] ( 4) فی نسخه م: اذا کانت الطبیعه محتبسه.

[2679] ( 5) فی نسخه م فقط.

[2680] (

1) فی نسخه م: فی الریاحین و ما تفعله فی البدن.

[2681] ( 2) فی نسخه م فقط.

[2682] ( 3) فی نسخه م فقط.

[2683] ( 4) فی نسخه م: نضیف.

[2684] ( 5) فی نسخه م فقط.

[2685] ( 6) فی نسخه م فقط.

[2686] ( 7) فی نسخه م: نتبعه بالطیب.

[2687] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[2688] ( 2) فی نسخه م: و هو.

[2689] ( 3) فی نسخه م: مخلفه.

[2690] ( 4) فی نسخه م: اذا اشتم و یسکن حرارته.

[2691] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[2692] ( 6) فی نسخه م فقط.

[2693] ( 7) فی نسخه أ فقط.

[2694] ( 8) فی نسخه م: من الریاح و البروده.

[2695] ( 1) فی نسخه م: اللمام.

[2696] ( 2) فی نسخه م: اللمام.

[2697] ( 3) فی نسخه م: حاداً.

[2698] ( 4) فی نسخه م فقط.

[2699] ( 5) فی نسخه م فقط.

[2700] ( 1) فی نسخه م: اما الاصفر.

[2701] ( 2) فی نسخه م فقط.

[2702] ( 3) فی نسخه م: ملطف محلل.

[2703] ( 4) فی نسخه م: أنواعه ففی الحراره.

[2704] ( 5) فی نسخه م فقط.

[2705] ( 6) فی نسخه م: اللینوفر.

[2706] ( 7) فی نسخه م: اللینوفر.

[2707] ( 8) فی نسخه م: و لذلک صر ینفع الصراع العارض من حراره.

[2708] ( 9) فی نسخه م: الأفرنجمشک.

[2709] ( 10) فی نسخه م: الافرنجمشک.

[2710] ( 1) فی نسخه م فقط.

[2711] ( 2) فی نسخه م فقط.

[2712] ( 3) فی نسخه م: السفرجل و التفاح رائعتهما مبرده مقویه للدماغ و النفس.

[2713] ( 4) فی نسخه م: حاره فیها قبض وحده.

[2714] ( 5) فی نسخه م فقط.

[2715] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[2716] ( 1) فی

نسخه م: فی الطیب و ما یفعله و ما یفعله فی البدن.

[2717] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[2718] ( 2) فی نسخه م فقط.

[2719] ( 3) فی نسخه م: فی.

[2720] ( 4) فی نسخه م فقط.

[2721] ( 5) فی نسخه م: ثم الصینی.

[2722] ( 6) فی نسخه م فقط.

[2723] ( 1) فی نسخه م فقط.

[2724] ( 2) فی نسخه م فقط.

[2725] ( 3) فی نسخه م: مصرع.

[2726] ( 4) فی نسخه م فقط.

[2727] ( 1) فی نسخه م: فی اللباس و أضافه و ما یفعله فی البدن.

[2728] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[2729] ( 3) فی نسخه م: البدن.

[2730] ( 4) فی نسخه م: ملازمته.

[2731] ( 1) فی نسخه م: صقیلًا لا یلزم البدن.

[2732] ( 2) فی نسخه م فقط.

[2733] ( 3) فی نسخه م: مسکن.

[2734] ( 4) فی نسخه م: الابریسمیه.

[2735] ( 5) فی نسخه م: الابریسمیه.

[2736] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[2737] ( 1) فی نسخه م فقط.

[2738] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[2739] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[2740] ( 2) فی نسخه م: الکلام.

[2741] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[2742] ( 4) فی نسخه م فقط.

[2743] ( 1) فی نسخه الأصل فقط.

[2744] ( 2) فی نسخه م: الغذاء.

[2745] ( 3) فی نسخه م فقط.

[2746] ( 1) فی نسخه م: تنهضم.

[2747] ( 2) فی نسخه م: بنقاء.

[2748] ( 3) فی نسخه م: فتبرد.

[2749] ( 4) فی نسخه م فقط.

[2750] ( 1) فی نسخه م: سخنه.

[2751] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[2752] ( 1) فی نسخه م: فی فعل الجماع فی البدن.

[2753] ( 2) فی نسخه م: بعدم.

[2754] ( 3) فی نسخه م:

النوع.

[2755] ( 4) فی نسخه م فقط.

[2756] ( 5) فی نسخه م فقط.

[2757] ( 1) فی نسخه م: الجوهر الهوائی.

[2758] ( 2) فی نسخه م: النوع.

[2759] ( 3) فی نسخه م: رعشه.

[2760] ( 4) فی نسخه م: أفضل ما فی.

[2761] ( 5) فی نسخه م: نری.

[2762] ( 6) فی نسخه م: من استعملها.

[2763] ( 1) فی نسخه م: أحدث فی الحالبین وجعاً و تمدداً فی الخاصرتین و فی البدن ثقلًا. فقط.

[2764] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[2765] ( 3) فی نسخه م: و عند ما یکثر.

[2766] ( 4) فی نسخه م فقط.

[2767] ( 5) فی نسخه م: صالحه.

[2768] ( 6) فی نسخه م: الحتلام.

[2769] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[2770] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[2771] ( 3) فی نسخه م فقط.

[2772] ( 1) فی نسخه م: و جففه.

[2773] ( 2) فی نسخه م: منه بارداً او رطباً او حاراً او یابساً.

[2774] ( 3) فی نسخه م: یجمد.

[2775] ( 4) فی نسخه م: و غیر ذلک مما یحدث المزاج الیابس.

[2776] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[2777] ( 1) فی نسخه م: عوناَ.

[2778] ( 2) فی نسخه م: بینه.

[2779] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[2780] ( 4) فی نسخه م: حاره.

[2781] ( 5) فی نسخه م: و یهدی الفکر و العشق.

[2782] ( 6) فی نسخه م فقط.

[2783] ( 7) فی نسخه م: الحاره.

[2784] ( 1) فی نسخه م: و البلغمیه و من یعتاده وجع القولنج.

[2785] ( 2) فی نسخه م: فانه.

[2786] ( 3) فی نسخه م: لمثل.

[2787] ( 4) فی نسخه م: من تقریهم.

[2788] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[2789] ( 6) فی نسخه م: تتوقوا.

[2790]

( 7) فی نسخه أ فقط.

[2791] ( 8) فی نسخه م فقط.

[2792] ( 9) فی نسخه م فقط.

[2793] ( 10) فی نسخه م: اذا سخنت بعقبه حدث لها اقشعرار.

[2794] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[2795] ( 1) فی نسخه م: من ذلک.

[2796] ( 2) فی نسخه م: فمنع.

[2797] ( 3) فی نسخه م: و الغشی.

[2798] ( 4) فی نسخه الأصل فقط.

[2799] ( 5) فی نسخه م: و إن کان ما یستفرغ.

[2800] ( 1) فی نسخه م: البدن.

[2801] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[2802] ( 3) فی نسخه م فقط.

[2803] ( 4) فی نسخه م فقط.

[2804] ( 5) فی نسخه م: بروزه.

[2805] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[2806] ( 1) فی نسخه م: الامراض.

[2807] ( 2) فی نسخه م: الایشاء.

[2808] ( 1) فی نسخه م: و الزمع.

[2809] ( 2) فی نسخه م: فینبث.

[2810] ( 3) فی نسخه م: یأجمعه کذلک.

[2811] ( 4) فی نسخه م فقط.

[2812] ( 1) فی نسخه م: و انبساطها.

[2813] ( 2) فی نسخه م: لابدان.

[2814] ( 3) فی نسخه م: انهم ماتوا.

[2815] ( 4) فی نسخه م: علیهم.

[2816] ( 5) فی نسخه م: و تشثبت.

[2817] ( 1) فی نسخه م فقط.

[2818] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[2819] ( 3) فی نسخه م: و الزمع.

[2820] ( 4) فی نسخه م: تتحرک اولًا الی داخل دفعه کحرکتها وقت الفزع.

[2821] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[2822] ( 6) فی نسخه م: و نحن نأخذ فی ذکر الامور الخارجه عن الامر الطبیعی فی المقاله التالیه لهذه و هی المقاله السادسه.

[2823] ( 7) فی نسخه م فقط.

[2824] ( 8) فی نسخه م: تمت المقاله الخامسه من الجزء

الأول من کتاب کامل الصناعه الطبیه المعروف بالملکی و الحمد لله وحده و صلی الله علی من لا نبیّ بعده سیدنا محمد و آله و صحبه و سلم، تم الربع الاول.

[2825] مجوسی، علی بن عباس، کامل الصناعه الطبیه، 4جلد، جلال الدین - قم، چاپ: اول، 1387 ه.ش.

المجلد2

المقاله السادسه فی صفه الأمور الخارجه عن الأمر الطبیعی و هی الأمراض و أسبابها و الأعراض

اشاره

المقاله السادسه

[من کتاب کامل الصناعه الطبیه المعروف بالملکی[1]]

فی [صفه[2]] الأمور الخارجه عن الأمر الطبیعی [و هی الأمراض و أسبابها و الأعراض[3]]

و هی سته و ثلاثون باباً:

الباب الأول: فی جمله الکلام عن الأمور الخارجه عن [المجری الطبیعی[4]].

الباب الثانی: فی ذکر الأمراض [و أجناسها و أنواعها[5]] و أولًا فی الأمراض المتشابهه الأجزاء.

الباب الثالث: فی [صفه[6]] الأمراض الآلیه.

الباب الرابع: فی جمله الکلام علی أسباب الأمراض[7].

الباب الخامس: فی جمله الکلام علی الأسباب الممرضه.

الباب السادس: و فی صفه أسباب الأمراض المتشابهه الأجزاء، [و أولًا فی أسباب المرض الحار[8]].

الباب السابع: فی أسباب الأمراض الآلیه

الباب الثامن: فی صفه [أسباب[9]] أمراض تفرق الاتصال.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 8

الباب التاسع: فی صفه[10] الأعراض التابعه للأمراض.

الباب العاشر: فی صفه[11] أجناس الأعراض و أنواعها.

الباب الحادی عشر: فی صفه[12] الأعراض الداخله علی الأفعال النفسانیه.

الباب الثانی عشر: فی [ذکر[13]] أسباب الأعراض الداخله علی الأفعال الحس و فعل البصر[14].

الباب الثالث عشر: فی الأعراض الداخله[15] فی حاسه المذاق[16].

الباب الرابع عشر: فی الأعراض الداخله علی السمع[17].

الباب الخامس عشر: فی الأعراض الحادثه لحاسه الشم.

لباب السادس عشر: فی الأعراض الداخله علی حاسه[18] اللمس.

الباب السابع عشر: فی [ذکر[19]] کیفیه الوجع و اللذه.

الباب الثامن عشر: فی الأعراض الواقعه[20] فی فعل شهوه الطعام[21].

الباب التاسع عشر: فی الأعراض الداخله علی فعل الدماغ [الذی هو حس الحواس[22]] و القلب.

الباب العشرون: فی الأعراض الداخله علی حاس الحواس[23].

الباب الحادی و العشرون: فی الأعراض

الداخله علی فعل الحرکه الارادیه.

الباب الثانی و العشرون: فی الحرکه الحادثه علی غیر ما ینبغی[24].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 9

الباب الثالث و العشرون: فی اسباب الاعراض الحادثه عن المرض[25].

الباب الرابع و العشرون: فی صفه الأعراض الحادثه عن فعل الطبیعه و المرض [معاً[26]].

الباب الخامس و العشرون: فی صفه الأعراض الداخله علی الافعال الحیوانیه و أسبابها.

الباب السادس و العشرون: فی صفه الأعراض الداخله علی الأفعال الطبیعیه و أسبابها.

الباب السابع و العشرون: فی الأعراض الداخله علی فعل الجذب و الامساک و الدفع [و اولا فی اعراض الهضم الاول[27]].

الباب الثامن و العشرون: فی صفه الأعراض الداخله علی الهضم الثانی الذی هو مولد الدم فی الکبد.

الباب التاسع و العشرون: فی الاعرض الداخله علی الهضم الثالث.

الباب الثلاثون: فی الأعراض الداخله علی حالات الأبدان.

الباب الحادی و الثلاثون: فی الأعراض الداخله علی ما یبرز من البدن و أسبابها.

الباب الثانی و الثلاثون: فی الأعراض التی تظهر فی البراز و أسبابها.

الباب الثالث و الثلاثون: فی الأعراض التی تظهر فی البول و أسبابها.

الباب الرابع و الثلاثون: فی الأعراض التی تدخل لخروج[28] الطمث.

الباب الخامس و الثلاثون: فی الأعراض الداخله علی العرق و أسبابه.

الباب السادس و الثلاثون: فی الاستفراغات الخارجه عن الطبع [و علی بروز الدم[29]].

[ابتداء المقاله السادسه فی الامراض الحادثه عن الامر الطبیعی[30]]

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 10

الباب الأول فی [جمله[31]] الکلام علی الامور الخارجه عن الطبیعه

و إذ قد بینا فیما تقدم من قولنا «قسمین من أقسام الجزء النظری من أجزاء الصناعه الطبیه و هما الأمور الطبیعیه و التی لیست بطبیعیه»، و قد بقی علینا أن نذکر [القسم الثالث الذی هو:[32]] الامور الخارجه عن الامر الطبیعی، و هو تمام الکلام فی الجزء النظری.

فأقول: [إن القسم الثالث و هو[33]] الامور الخارجه عن الامر الطبیعی هی الأمراض

و الأسباب الفاعله لها و الأعراض التابعه لها و ذلک أن قوام البدن و صحته إنما هو باعتدال الامور الطبیعیه کما قد بینا ذلک فی آخر الکلام فی الامور الطبیعیه، و هذا الاعتدال موجود فی البدن الصحیح فی مزاج أعضائه المتشابهه الاجزاء و فی ترکب أعضائه الآلیه.

و اعتدال الاعضاء المتشابهه الاجزاء إنما یکون من اعتدال[34] الاخلاط، و اعتدال الاعضاء الآلیه یکون من اعتدال الماده التی منها یکون الجنین و من جوده القوّه المصوره، و من اعتدال الاعضاء الآلیه یکون اعتدال الأفعال و صحتها فإذا کان الامر کذلک، فإن اعتدال الامور الطبیعیه فی البدن إنما یکون فی الاخلاط و فی

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 11

الاعضاء و فی الافعال، فإذا زال واحد من هذه الثلاثه عن اعتداله أحدث حاله خارجه عن الامر الطبیعی فإن زالت الأخلاط عن الاعتدال أحدثت سبباً للمرض، و إن زالت الاعضاء عن الاعتدال أحدثت مرضاً، و إن زالت الافعال عن الاعتدال أحدثت عرضاً، فلهذا صارت الامور الخارجه عن الطبیعه ثلاثه:

و هی الأمراض و الأسباب الفاعله لها، و الأعراض التابعه لها، و الفرق بین کل واحد من هذه الثلاثه و بین صاحبه أن المرض[35] یضر بالفعل اضراراً أولیاً بغیر متوسط آخر بینهما بمنزله أضرار الحراره فی الحمی بسائر الافعال بغیر متوسط اما الحدث فی العین بالبصر بغیر[36] متوسط بمنزله إضرار الورم فی الحلق بالنفس و الازدراد من غیر توسط بشی ء آخر غیره.

و أما السبب: فیکون إضراره بالفعل بتوسط شی ء[37] غیره بمنزله العفن فی الحمی فإن العفن هو سبب للحمی و لیس یضر بالفعل بنفسه لکن بتوسط الحراره الحادثه عنه، و بمنزله الظفره الصغیره التی تکون علی الطبقه القرنیه و لم تغطی بعد نور البصر[38]

فهی تمنع من أن ینفذ الروح الباصر فی الطبقه القرنیه جیداً فإضرارها بالبصر بتوسط الطبقه القرنیه، لأن البصر قد ناله[39] الضرر من الضعف[40] اللاحق للطبقه القرنیه فهو سبب لضرر البصر.

و أما العرض: فهو ضرر الفعل نفسه الحادث عن المرض بمنزله امتناع البصر الحادث عن الماء الذی فی العین.

فأن الماء هو المرض و امتناع البصر هو العرض، و بمنزله قله الاستمراء للطعام فی الحمی، فإن الحمی هی المرض و قله الاستمراء هو العرض، فالمرض یضر بالفعل بغیر توسط و السبب یضر بالفعل بتوسط غیره و العرض هو ضرر الفعل نفسه التابع للمرض، و نحن نبتدئ أوّلًا بالأمراض فنبین أجناسها و أنواعها.

[فأعلم ذلک إنشاء الله[41]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 12

الباب الثانی فی ذکر الأمراض و أجناسها و أنواعها و أولًا فی الأمراض المتشابهه الاجزاء

اشاره

إن جالینوس و أبقراط یذکران الأمراض تکون بخروج الاعضاء فی ترکیبها عن الاعتدال الطبیعی و أصناف ترکیب الأعضاء ثلاثه:

أحدها: ترکیب الاعضاء المتشابهه الاجزاء عن الاخلاط؛ فإذا خرجت هذه الاعضاء عن الاعتدال قیل لذلک مرض متشابه الأجزاء لأن اسمه مشتق من الأعضاء الحادث فیها.

و الثانی: ترکیب الأعضاء[42] الآلیه من الأعضاء المتشابهه الأجزاء، فإذا خرجت هذه الأعضاء عن الاعتدال فی الترکیب قیل لذلک مرض آلی.

[الثالث:] و منها ترکیب جمله البدن و ترکیبه من الاعضاء الآلیه باتصال بعضها ببعض، فإذا زالت هذه الاعضاء عن الترکیب و انفصل بعضها عن بعض قیل لذلک مرض تفرق الاتصال و انفصال الاتصال، و هو مرض یعم الاعضاء الآلیه و الاعضاء المتشابه الاجزاء، فاجناس الأمراض علی هذا الرأی ثلاث:

و هی جنس المرض المتشابه الاجزاء، و جنس المرض الآلی، و جنس المرض العام للاعضاء المتشابهه الاجزاء و الاعضاء الآلیه و هو تفرق الاتصال.

فأما الأمراض المتشابهه الاجزاء فصنفان: و لذلک أن منها مفرده و منها مرکبه.

کامل الصناعه

الطبیه، ج 2، ص: 13

و الأمرض المفرده أربعه:

و هی الحاره و البارده و الرطبه و الیابسه.

و الامراض المرکبه أربعه: و هی الحاره الرطبه و الحاره الیابسه و البارده الرطبه، و البارده الیابسه.

[فی الأمراض المفرده]

و الامراض المفرده: إما أن تکون من کیفیه [مفرده[43]] ساذجه خلواً من ماده و إما مع ماده، و المرض الحار الحادث من کیفیه ساذجه فهو کحمی الدق و حمی یوم و الاحتراق من الشمس و الحراره التی تعرض من التعب و المرض الحار الحادث مع ماده منصبه إلی العضو، فهو الورم الحادث عن الدم و الحمی الحادثه عن العفن و ما اشبه ذلک.

و أما المرض البارد الحادث عن کیفیه ساذجه: فکالجمود و التشنج العارضین لمن ناله البرد الشدید من الثلج.

و أما المرض البارد [الیابس[44]] الحادث عن ماده: فمثل الفالج و السکته و الصرع و ما اشبه ذلک من الامراض الحادثه عن الکیموسات البلغمیه.

و أما المرض الیابس الحادث عن غیر ماده:[45] فمثل التشنج الحادث عن الأستفراغ و مرض الذبول.

و أما المرض الیابس الحادث مع ماده: فمثل السرطان و الجذام و داء الفیل و ما اشبههما من الامراض الحادثه عن کیموسات یابسه.

و أما المرض الرطب الحادث عن کیفیات ساذجه من غیر ماده: فمثل رطوبه البدن[46] و ترهله.

و أما المرض الرطب الحادث مع ماده: بمنزله الاستسقاء الحادث عن کیموس رطب.

[فی الأمراض المرکبه]

و أما المرض المرکب: فلا یمکن أن یکون خلواً من الماده لأن المرض الحار

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 14

و الرطب حدوثه من قبل الدم و هو الورم المسمی فلغمونی، و المرض الحار الیابس یکون من قبل الصفراء مثل الورم المعروف بالحمره، و المرض البارد الرطب یکون من قبل البلغم بمنزله الورم الرخو، و المرض البارد الیابس حدوثه من قبل السوداء مثل الورم الصلب [و یسمی اسیفدوس][47] [فافهم ذلک[48]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 15

الباب الثالث فی الامراض الآلیه

اشاره

فأما الامراض الآلیه فأصنافها أربعه:

أحدها: المرض الحادث فی هیئه الاعضاء و صورتها.

و الثانی: المرض الحادث فی مقدارها.

و الثالث: المرض الحادث فی [هیئه[49]] عددها.

و الرابع: المرض الحادث فی وضعها.

[فی المرض الحادث فی الهیئه]

فأما المرض الحادث فی الهیئه: فعدد أصنافه خمسه:

[الاول]

و هی المرض الحادث فی شکل العضو کالرأس المسقط و الساق المعوج.

و الثانی: المرض الحادث فی تجویف الاعضاء کباطن القدم اذا کان به رجج[50]، و باطن الراحه إذا کان ممتلئاً غیر مقعره.

و الثالث: المرض الذی یکون فی المجاری و المنافذ و هو صنفان

أحدهما: اتساع المجاری، کالذی یعرض من انفتاح العروق التی فی المقعده و انتشار ثقب الحدقه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 16

و الثانی: ضیقها بمنزله ما یعرض للعروق من ضغط أو شده.

[الثالث][51]: المرض الحادث فی المجاری فربما حدث فی مجری [أو منفذ[52]] له منفعه عامیه [تعم جمیع البدن[53]] فمتی حدث فی مجری لیس له منفعه عامیه فقد حدث له به مرض واحد، و متی حدث فی مجری أو منفذ فقد حدث به أمراض فهو إذا انسد و کانت سدته بسبب ورم فقد حدث به مرضان، لأن الورم مرض حدث به فی نفس جوهره، و السده مرض حدث به فی مجراه، و إن کانت السده حدثت من خلط لزج یلجج[54] فی المجری فإنما حدث به مرض واحد و هو السده.

مثال لذلک: إن العرق الاجوف إذا انسد إن کانت سدته بسبب ورم فقد حدث به مرضان إذ کان له فعلان:

أحدهما: تولید الدم فقد عاقته السده [عنه الورم، و الآخر تنفیذ الغذاء الی جمیع البدن و هذا قد عاقته السده[55]] الحادثه عن الورم [عنه[56]] و إن کانت السده بسبب خلط قد لحج فیه؛ فإنما حدث به مرض واحد.

و الرابع: المرض الحادث من الخشونه

و هو تملیس العضو الذی الذی طبعه[57] خشناً بمنزله ما یعرض للمعده[58] أن یتملسا إذا کانا بالطبع خشنین.

و الخامس: [و المرض الحادث فی الملاسه و هو انه بمنزله ما یعرض للمعده و الرحم أن یلمسا اذا کان باطبع خشنیین][59] و هو أن یخشن العضو الذی هو بالطبع املس بمنزله خشونه قصبه الرئه إذ کانت طبیعتهما الملاسه.

[فی المرض الحادث فی المقدار]

فأما المرض الذی یکون فی مقدار الاعضاء فهو صنفان:

أحدهما: أن یعظم العضو بأکثر مما ینبغی کالذی یعرض للرأس و اللسان أن

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 17

یعضما بأکثر مما ینبغی من المقدار.

الثانی: أن یصغر العضو عما یجب کالذی یعرض للرأس أو المعده أن یصغر عن المقدار الذی ینبغی.

[فی المرض الحادث فی العدد]

و أما المرض الحادث فی عدد الاعضاء فهو أیضاً صنفان:

أحدهما: مرض الزیاده، و هذه الزیاده إما أن تکون طبیعیه بمنزله الاصبع الزائده، و اما خارجه عن الطبع بمنزله الثوالیل و السلع[60] و الدود و حب القرع و الحصی الحادث فی المثانه.

و الثانیه: مرض النقصان، و هذا النقصان إما أن یکون نقصاناً کاملًا بمنزله قطعا یعرض للأصابع[61] بأسرها، و إما نقصاناً جزئیاً بمنزله قطع[62] سلامیه من سلامیات الأصابع،

[فی المرض الحادث فی الموضع]

و أما المرض الحادث فی الموضع فصنفان:

أحدهما: أن یزول العضو عن موضعه بمنزله الخلع و الوثی و الفتق الذی تنزل معه الأمعاء إلی کیس الأنثیین[63].

و الثانی: فساد مشارکته لما یشارکه من الاعضاء بمنزله الشفتین و الأصابع اذا اتصلت بعضها ببعض فلم تتفرق أو تفرقت فلم تجتمع، بمنزله ما یعرض لرباطات اللسان حتی لا یمکنه إدلاعه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 18

فأما المرض العام للاعضاء المتشابهه الاجزاء و الاعضاء الآلیه فهو تفرق الاتصال، و إنما صار عاماً لهما لأنه ربما حدث فی العظم، و ربما حدث فی اللحم، و ربما حدث فی غیرهما من الأعضاء المتشابه الاجزاء، و ربما حدث فی جمله الید، او[64] جمله الرجل أو فی جمله الکف أو فی غیرهما من الاعضاء المرکبه؛ فیعم سائر الاعضاء المتشابهه الاجزاء التی فی ذلک العضو و یسمی بأسماء مختلفه بحسب الاعضاء الحادث فیها.

فإن حدث فی العظم سمی کسراً، و إن حدث فی اللحم سمی جرحاً، فإن طالت مدته سمی قرحه، فإذا حدث فی العصب سمی رضَّاً، فان حدث فی عرق ضارب سمی أبورسما و معناه ام الدم، و إن حدث فی عرق غیر ضارب سمی فزراً، و إن حدث فی العضل و کان ذلک فی طرف العضله قیل له هتکاً،

و إن کان فی وسط العضله سمی فسخاً و إن حدث فی الاعضاء الآلیه سمی قطع ذلک العضو، مثل قطع الید و الرجل و الاصبع و ما اشبه ذلک.

و کل واحد من اصناف الامراض الآلیه و المتشابهه الأجزاء او تفرق[65] الاتصال ربما حدث فی العضو مفرداً، و ربما ترکبت[66] منها

[فی ترکیب الامراض]

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 19

فترکیبه علی سته أوجه:

أحدها: ترکیب الأمراض المتشابهه الاجزاء بعضها مع بعض بمنزله الحراره و الرطوبه و البروده و الیبوسه[67].

و الثانی: ترکیب الامراض المتشابهه الاجزاء مع الامراض الآلیه بمنزله الورم الحار مع الحمی فالورم [مرض[68]] آلی و الحمی مرض متشابه الاشیاء.

و الثالث: إن ترکیب[69] المرض الآلی مع المرض الآلی بمنزله الورم الحادث فی عضو من الاعضاء التی فیها مجار، فتضیق تلک المجاری بضغط الورم لها؛ فیکون بها مرضان:

أحدهما: الورم و هو مرض آلی فی مقدار الاعضاء.

و الثانی: ضیق المجاری و هو مرض آلی [فی منافذ الاعضاء[70]]

و الرابع: ترکیب المرض[71] المتشابهه الاجزاء مع [المرض الآلی و[72]] تفرق الاتصال بمنزله ما یحدث مع الجراحه فی العضو ورم حار فیحمی منه العضو، فیکون بذلک العضو[73] ثلاثه امراض:

أحدها: تفرق الاتصال و هو الجراحه.

و الثانی: الورم و هو مرض آلی.

و الثالث: المرض المتشابه الاجزاء و هو حمی العضو.

و الخامس: ترکیب المرض الآلی [الذی یکون فی المعده[74]] مع تفرق الاعضاء بمنزله قطع سلامیه[75] من سلامیات الاصابع فانه یکون بالاصبع مرضان:

أحدهما: تفرق الاتصال و هو القطع.

و الثانی: نقصان العدد أعنی ذهاب السلامیه.

و السادس: أن تترکب الأمراض الثلاثه بعضها مع بعض بمنزله العینین إذا کان

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 20

بهما رمد و قرحه قد انفجرت و نتأت الطبقه العنبیه و زال ثقب الحدقه عن موضعه و نزل فیها الماء

و نبت فیها الظفره، فان کان ذلک [کذلک[76]] فقد حدث فیها سته أمراض:

احدها: الرمد[77] و هو ورم حار، و الورم الحار مرض آلی داخل فی باب العظم، و الحراره مرض متشابهه الأجزاء.

و الثانی: انفجار القرحه و هو مرض تفرق الاتصال.

[و الثالث: نتوء العنبیه و هو مرض آلی داخل فی المقدار[78]].

و الرابع: زوال الثقب عن موضعه و هو مرض آلی داخل فی باب الوضع.

و الخامس: نزول الماء، و هو مرض آلی داخل فی باب السده.

و السادس: الظفره و هو مرض من الامراض الآلیه داخل فی باب زیاده العدد و هذه سته أمراض مرکبه حادثه فی عضو واحد فأعلم ذلک.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 21

الباب الخامس فی جمله الکلام عن الأسباب الممرضه

اشاره

فأما الأسباب الممرضه التی تکون عنها الامراض و هی التی تضر بالفعل بتوسط المرض أو بتوسط عضواً آخر ینتفع به فی ذلک العضل[79].

أما بتوسط المرض: فبمنزله عفن الخلط المحدث للحمی المضر بسائر الافعال، و ذلک أن العفن لیس یضر بالافعال بنفسه لکن بتوسط الحمی الحادثه عنه.

و أما بتوسط العضو المنتفع به فی ذلک الفعل المعین للعضو علی فعله بمنزله الثرب الذی منفعته اسخان المعده و الکبد، فمتی نالته آفه أضر ذلک بالکبد و المعده و برّدهما، و لا سیما إن انقطع منه مقدار کثیر، و بمنزله الطبقه القرنیه من العین [اذا[80]] عرض فیها قرحه منعت النور الخارج من الجلیدیه أن یلقی الاشیاء المبصوره[81].

[أجناس اسباب الامراض]

فإذا کان الأمر کذلک فأجناس أسباب الأمراض ثلاثه:

أحدها: البادیه، و هی التی تعرض للبدن من خارج بمنزله قطع الحدید و رض الحجر و لذع الهوام و نهشه و أکل السباع و حر الشمس [و النار[82]] و برد الثلج

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 22

و غیر ذلک مما یرد علی البدن من خارج.

و الثانی: الأسباب التی [یقال[83]] لها السابقه و المتقادمه و هی التی تتحرک من داخل البدن و تفعل أفعالها بتوسط شی ء آخر بمنزله کثره الاخلاط و لزوجتها إذا کانت سبباً للحمی فإن، الحمی لا تحدث عنها إلا إذا عفنت فیکون العفن هو المتوسط بین الأخلاط و بین الحمی.

و الثالث: [جنس[84]] الأسباب التی یقال لها الواصله و اللازمه و تفعل ما تفعله بغیر متوسط بمنزله عفن الخلط المحدث للحمی، فإن العفونه ما دامت فی الخلط فالحمی باقیه فإن زال العفن انقضت الحمی.

و کل واحد من اجناس هذه الأسباب إما أن یکون سبباً للامراض المتشابهه الاجزاء، أو سبباً للأمراض الآلیه، أو سبباً لأمراض تفرق

الاتصال.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 23

الباب السادس فی صفه [أسباب[85]] الامراض المتشابهه الاجزاء و أولًا فی أسباب المرض الحار

اشاره

فأما أسباب الأمراض المتشابهه الاجزاء و یقال لها أمراض سوء المزاج و رداءه سوء المزاج و هی أربعه اصناف:

أحدها: أسباب المرض الحار.

و الثانی: أسباب المرض البارد.

و الثالث: أسباب المرض الرطب.

و الرابع: أسباب المرض الیابس.

[اسباب المرض الحار]

فأما أسباب المرض الحار فسته:

أحدها: الحرکه المفرطه، إما من حرکات النفس مثل الغضب الشدید، و إما من حرکات البدن مثل التعب و لا سیما إذا کان صاحبه ممن لم یعتد الکد و التعب.

الثانی: ملاقاه البدن للأشیاء المسخنه بالفعل کحراره الشمس فی الصیف و حراره النار إذا طالت ملاقاتها للبدن و هواء الحمام إذا أطیل المکث فیه.

و الثالث: تکاثف المسام و استحصافها فتمتنع الحراره من أن تنحل بمنزله من یمشی فی الثلج او یستحم بماء بارداً او قابض[86] کماء الشب فتتکاثف المسام و تنقبض.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 24

و الرابع: العفونه بمنزله العفونه المحدثه للحمی لأن کل ما یعفن فهو یسخن.

و الخامس: قله الغذاء لأن الحراره إذا لم تجد ما تعمل فیه عطفت الحراره علی الاخلاط و الأعضاء فأسخنتها و جففت رطوبتها.

و السادس: تناول الاشیاء الحاره بالقوّه بمنزله من یأکل الثوم و البصل و الفلفل و ما اشبه ذلک من الاغذیه و الادویه الحاره [فأعلم ذلک إنشاء الله[87]].

و أما أسباب المرض البارد فثمانیه:

أحدها: ملاقاه البدن للأشیاء التی تبرد بالفعل کالذی یعرض لمن یلقی بدنه الثلج و الهواء البارد، إذا طال لقاؤه لهما حتی تخمد[88] الحراره الغریزیه لأنه متی لم یطل مکثه أسخن بما یحقن من الحراره الغریزیه إلی داخل البدن، و إذا طال مکثه و لقاؤه لذلک غارت الحراره الغریزیه إلی داخل عمق البدن و خمدت[89].

الثانی: تناول الاشیاء البارده بالقوّه بمنزله الماء البارد و أکل الخس و الخشخاش و تناول الافیون.

و الثالث: الاستکثار من الطعام و الشراب حتی یغمر[90] الحراره الغریزیه و یطفئها بمنزله ما یعرض للنار إذا ألقی فیه علیها حطب کثیر و السراج إذا القی ء زیت کثیر غزیر لم یلبث أن ینطفئ.

و الرابع: إفراط عدم الغذاء مثل ما

یعرض للنار إذا عدمت الحطب أن تخمد.

و الخامس: تکاثف المسام المفرط الذی یحقن الفضول التی کانت تتحلل فتغمر الحراره الغریزیه و تطفئها.

و السادس: تخلخل البدن المفرط حتی تتحلل الحراره [الغریزیه کالذی یعرض لمن یطیل مکثه فی الحمام من تحلیل الحراره[91]] و استفراغ مادتها بالعرق.

و السابع: إفراط الحرکه حتی تتحلل الحراره الغریزیه و تفشها فیبرد لذلک البدن.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 25

و الثامن: الافراط فی استعمال الدعه و الراحه حتی تکثر الفضول فی البدن فیغمر الحراره الغریزیه و یطفئها.

فهذه أسباب المرض الحار و المرض البارد إلا أنه ینبغی أن [تعلم أن فی أسباب هذین المرضین سبب واحد و هو التکاثف، و لیس ینبغی انه[92]] تعلم[93] تبرد البدن أو تسخنه علی الإطلاق فی کل الأبدان، لأن فعلها الأبدان یختلف لثلاثه أسباب:

أحدها: کیفیه التکاثف.

و الثانی: مقدار الخلط الذی یحویه البدن

و الثالث: طبیعه ما تتحلل منه

[سبب کیفیّه التکاثف]

أما بسبب کیفیه التکاثف: فإن التکاثف متی کان مفرطاً أحدث فی البدن مرضاً بارداً و ذلک لما یعرض من هرب الحراره الغریزیه و غوصها إلی قعر البدن فتخمد[94] لامتناع دخول الهواء المرّوح للحراره الغریزیه من ضیق المسام. و إن کان التکاثف یسیراً سخن البدن لامتناع ما یتحلل من الحراره الغریزیه و التهابها إلی داخل البدن.

[سبب مقدار الخلط فی البدن]

و أما بسبب مقدار الخلط الذی فی البدن: فإنه متی کان الخلط الذی فی البدن کثیراً جداً و استحصف البدن، بأفرط[95] بردّ البدن لامتناع الخلط من التحلل و غمر الحراره الغریزیه و أطفأها، و إن کان الخلط قلیلًا و کان جیداً و کان التکاثف لیس بالمفرط قویت الحراره [الغریزیه[96]] و غزرت، و إن کان الخلط حاراً ردیئاً أحدث حمی یوم.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 26

[سبب طبیعه ما یتحلل من البدن]

و أما بسبب [طبیعه[97]] ما یتحلل من البدن: فإن من الأبدان ما الاخلاط فیها جیده بمنزله الدم الجید، فإن امتنع البخار المنحل[98] منها بالبخار المنحل فیها، قویت الحراره الغریزیه و غزرت فیها.

و منها ما الأخلاط فیها ردیئه أما خلط مراری فالبخار المنحل منه ردی ء الکیفیه، فإن امتنع ما یتحلل منها أحدث حمی [الغب[99]].

و منها ما الاخلاط فیها بلغمیه لزجه فالبخار المنحل منها یکون غلیظاً بارداً رطباً فإن امتنع من أن یتحلل منها أحدث فیها برداً و رطوبه و غمر الحراره الغریزیه فیتولد منها أمراض بلغمیه.

و منها ما یکون الخلط الغالب فیها خلطاً سوداویاً فیکون البخار المتحلل[100] منها بارداً یابساً، فإذا امتنع ما تحلل منها أحدث فی البدن برداً و یبساً و أمراضاً سوداویه.

[اسباب المرض الرطب[101]]

و أما أسباب المرض الرطب فخمسه:

أحدها: ملاقاه الشی ء الرطب بالفعل بمنزله الاستحمام بالماء العذب و الهواء المرطب[102].

و الثانی: الاستکثار مما یؤکل و یشرب.

و الثالث: تناول الاغذیه و الادویه التی ترطب البدن بمنزله الخس و القرع و السرمق و الشراب الممزوج.

و الرابع: استعمال الخفض و الدعه فتجتمع لذلک الفضول الرطبه فی البدن فترطبه.

و الخامس: امتناع ما یتحلل من البدن و احتقانه إذا کان ما یتحلل منه رطباً.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 27

[أسباب المرض الیابس[103]]

و أما أسباب المرض الیابس فخمسه، و هی أضداد لأسباب المرض الرطب:

أحدها: ملاقاه البدن الشی ء المجفف بالفعل بمنزله المشی فی السمایم و الاندفان فی الرمل و التراب، و بمنزله الاستحمام بماء البحر و ماء الشب و ما الکبریت.

الثانی: قله ما یتناول من الغذاء حتی تفنی الرطوبه من البدن.

و الثالث: تناول الاشیاء الیابسه بالقوّه بمنزله العدس و الخل و الملح.

و الرابع: کثره التعب و الکد الذی یتحلل معه رطوبه البدن.

و الخامس: افراط تخلخل البدن و فناء الرطوبه من کثره الحرکه.

فهذه أسباب الامراض المتشابهه الاجزاء المعروفه بسوء المزاج إن کانت مفرده من غیر ماده.

[فی الاسباب الامراض المرکبه]

و أما ما کان منها مرکبا: فأسبابه مرکبه علی حسب عدد الامراض المرکبه یکون عدد الأسباب المرکبه، و علی نوع الأسباب یکون نوع الامراض، و ذلک أنه إن کانت الأسباب کثیره، و کان ما تفعله فی البدن فعلًا واحداً حدث عنها نوع واحد من أمراض سوء المزاج قوی مثل من تناول دواءً حاراً بالقوّه و تحرک حرکه کثیره [و استحم بماء فیحدث به نوع واحد من الامراض المتشابهه الاجزاء و هو مرض سوء المزاج الحار، و إن کانت الاسباب کثیره[104]] و کانت أفعالها فی البدن متضاده فبعضها یسخن و بعضها یبرد و بعضها یرطب و بعضها یجفف. فهو إما أن یغلب واحد من هذه الأسباب أو اثنان منها بکثره مقداره أو شده قوته فیحدث فی البدن سوء المزاج الذی من شأنه أن یفعله. و إما أن یفعل کل واحد منها فی البدن فعله المخصوص به فیحدث عنها سوء مزاج مختلف.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 28

[فی الاسباب انصباب المواد]

[105]

و أما أسباب المرض الذی یکون مع سوء مزاج مع ماده تنصب إلی العضو.

و هی سته:

أحدها: قوّه العضو الدافع الذی یدفع عن نفسه ما یتولد فیه من فضل غذائه او ما[106] یصیر إلیه من الفضول من غیره من الأعضاء، و الأعضاء التی تفعل ذلک هی الأعضاء الرئیسیه لقوّتها، بمنزله الدماغ و القلب و الکبد و العروق الضوارب و غیر الضوارب.

الثانی: ضعف العضو القابل لما تدفعه الأعضاء القویه فلا یقدر علی دفعه عن نفسه. و ضعف الأعضاء یکون إما بالطبع بمنزله الجلد فإنه جعل أضعف الأعضاء لیقبل ما تدفعه إلیه الأعضاء الباطنه و کاللحم الغددی الذی فی الابطین و الاربیتین و أصل الاذن، فإن هذه کلها جعلت ضعیفه بالطبع لتقبل ما

تدفعه الأعضاء الرئیسیه إلیها، و إما خارج عن الطبع بمنزله الأعضاء التی بها آفات، إما منذ وقت جبلتها فی الرحم، و إما فیما بعد ذلک، فأی عضو رأیته بمرض کثیر و تنصب إلیه مواد فاعلم أنه أضعف أعضاء البدن، و انه کالمفیض.

و الثالث: کثره الماده الفاضله فی البدن و الماده تکثر فی البدن و تفضل إذا ساء الانسان فی تدبیر صحته، بمنزله من یکثر من الاغذیه الردیئه، و یقل من الریاضه و الاستحمام فیتولد لذلک فی بدنه دم ردی ء کثیر الفضول لا تفی الآلات المنقیه له بتنقیته، أعنی الطحال الذی یجذب[107] المراره السوداء و المراره التی تجذب المراره الصفراء و الجلد یجذب الفضول [البخاریه[108]] إلیه [فیجتمع بهذا السبب فی البدن فضول کثیره[109]] او تصیر[110] مواد منصبه من بعض الأعضاء إلی بعض.

و الرابع: ضعف القوّه الغاذیه إذا لم یمکنها أن تحیل ما یصیر إلی العضو من الغذاء و تغیره إلی طبیعته.

و الخامس: سعه المجاری التی یجری فیها الفضل الذی یدفعه العضو القوی

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 29

إلی العضو الضعیف.

و السادس: إذا کان العضو القابل للماده أسفل البدن حتی یکون أسهل لانصباب المواد إلیه فهذه هی أسباب الأمراض المتشابهه الاجزاء إذا کانت مع ماده فاعلم ذلک.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 30

الباب السابع فی أسباب الأمراض الآلیه

اشاره

فأما أسباب الأمراض الآلیه فأربعه أصناف:

أحدها: صنف أسباب المرض الذی یکون فی صور الأعضاء.

الثانی: أسباب المرض الذی یکون فی مقدارها.

و الثالث: أسباب المرض الذی یکون فی عددها.

و الرابع: أسباب المرض الذی یکون فی وضعها[111].

[الصنف الاول: اسباب المرض الذی یکون فی المقدار]
اشاره

فأما أسباب المرض الذی یکون فی الصوره فهی [اربعه][112]:

أحدها: أسباب المرض الذی یکون فی الشکل.

الثانی: [أسباب[113]] المرض الذی یکون فی التجویف.

و الثالث: [أسباب[114]] المرض الذی یکون فی الخشونه [من داخل أو من خارج[115]].

[و الرابع][116]: [أسباب[117]] المرض الذی یکون من الملاسه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 31

[فی أسباب المرض مرض الذی یکون فی الشکل]

فأما أسباب المرض الذی [یحدث[118]] فی شکل العضو: فإن المرض الذی یکون الشکل، إما أن یکون حدوثه فی الرحم أعنی فی وقت تولد الجنین فی الرحم، فإما فی وقت الولاده، و إما فی وقت التربیه، و إما لعله تعرض فی بعض هذه الأوقات، أو فیما بعد.

أما فی الرحم فیکون: إما من کثره الماده إذا کان المنی کثیراً فعملت منه الطبیعه عضواً کبیراً غیر مستو، و إما من قله الماده إذا کان المنی قلیلًا وسخاً فلم یمکن الطبیعه أن تعمل منه عضواً تاماً علی ما یحتاج إلیه، و إما لقله موافقه کیفیه المنی لما یحتاج إلیه فی ذلک العضو إذا کان غلیضاً فلم یوآت القوّه المصوره و لم یتمدد معها أو إذا کان رقیقاً سیالًا لا یثبت لها.

و أما فی وقت الولاده: فتعرض له آفه اذا خرج المولود خروجاً علی غیر ما ینبغی إما علی ظهره، و إما علی رکبتیه فیفسد لذلک شکل العضو و یتعوج لرطوبته.

و أما فی وقت التربیه: إذا لم تحسن الظئر قماطه و شیله و وضعه علی ما ینبغی فیفسد لذلک شکل العضو، و إذا أرضع من اللبن أکثر مما ینبغی فیکثر الفضل الرطب فی بدنه فیفسد لذلک شکل بعض الأعضاء.

و أما فی العله التی تعرض فی أحد هذه الأوقات أو فیما بعد فیفسد شکل العضو من قبل ثمانیه أسباب:

أحدها: الدایه إذا اطلقت للصبی المشی من غیر

حینه فتعوج ساقه و تزول قدماه[119].

الثانی: الکسر بمنزله ما إذا انکسر الافریز الذی حول حفره مفصل الورک فلم یضبط العظم الداخل فیها.

و الثالث: الطبیب إذا لم یحسن جبر العظم المکسور.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 32

و الرابع: المریض إذا حرک العضو المجبور قبل أن یبرأ المرض و لم یشتد و یقوی فیفسد لذلک شکل العضو.

و الخامس: من قبل المرض بمنزله الضربه التی تقع بالانف فتعرض من ذلک [الفطسه[120]].

و السادس: من فضل الماده الردیئه کالذی یعرض للمجذومین من فساد شکل أعضائهم بسبب یبس الماده.

و السابع: من نقصان الماده کالذی یعرض لأصحاب السل من ذوبان[121] اللحم المحیط [بالعظم[122]] و الرباطات التی بها تتصل الأعضاء بعضها ببعض.

و الثامن: من عله تعرض للعصب و العضل کقطع عصب یسترخی معه العضو أو یتشنج فیمیل العضو [و یجذبه[123]] إلی جانب [او یتقلص الی فوق او استرخاء یمیل العضو الی جانب[124]] أو أثر قرحه أو ورم یفسد به الشکل من العضو أو صورته و التشنج و الاسترخاء یفسدان شکل العضو و یمیلانه و یجذبانه إلی جانب، و إن کانت الآفه تشنجاً من جانب [واحد[125]] انجذب الجانب الصحیح إلی الجانب العلیل بمنزله القوّه الحادثه عن التشنج، و إن کانت الآفه استرخاء انجذب الجانب العلیل إلی الجانب الصحیح بمنزله القوه الحادثه عن الاسترخاء، [فهذه صفه أسباب الأمراض التی تجذب فی شکل العضو[126]].

[فی اسباب المرض الذی یکون فی التجویف]

فأما أسباب الأمراض التی تحدث فی المجاری و المنافذ: فإن المجاری کما قلنا إما أن تضیق، و إما أن تتسع. فبضیق المجاری تحدث إذا انقبضت و انضمت أو التحمت أو عرضت فیها سده.

و انقباضها إما أن یکون بسبب شده القوّه الماسکه، و إما لضعف من القوّه الدافعه، و إما من البرد إذا جمع

فم المجری و لززه، و إما من القبض إذا قبض

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 33

المجری و کثفه، و إما من الیبس فیجففه و یجمعه، و إما بسبب ضغط یعرض للعضو کالذی یعرض إذا وقع ببعض الأعضاء شده وثاق، و إما لآفه تدخل علی شکل العضو فیعوج العضو فیضیق لذلک المجری الذی فیه، و إما لورم یحدث فیه فیضغطه فیضیق بسبب ضغط الورم له.

و إما للالتحام: فیکون إذا حدثت فی المجری قرحه ثم اندملت فالتحم جانبا المجری.

و السده تکون إما لیبس[127] یقع فی تجویف المجری مثل کیموس غلیظ لزج أو حجر أو دم جامد أو مده، و إما لشی ء ینبت فی تجویف المجری مثل لحم زائد أو ثؤلول.

و أما سعه المجری: فتکون إما لأن القوی الدافعه تتحرک بحرکه مفرطه فتوسع المجری، و إما لضعف القوّه الماسکه، و إما لغلبه الحراره و الرطوبه المرخیه الموسعه للمجاری، و إما بسبب أدویه فتاحه توضع علی الموضع کالنطرون.

[فی أسباب مرض الخشونه]

و أما أسباب المرض الذی یکون من خشونه فشیئان:

أحدهما: من داخل، بمنزله الخلط الحاد الحریف کالذی ینزل من الدماغ إلی المری ء و الحنجره و قصبه الرئه من ذلک فیخشنها.

[و الآخر]

و إما من خارج فیکون: إما من غذاء حریف حار، و إما من غبار، أو دخان کالذی یعرض للحنجره و قصبه الرئه و المری ء من الخشونه عن ذلک.

[فی أسباب مرض الملاسه]

و أما أسباب المرض الذی یحدث فی العضو من الملاسه فیکون عن سببین:

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 34

[الأول]

إما من داخل بمنزله رطوبه دسمه أو لزجه تنحدر من الدماغ أو من غیره إلی الرحم.

[الثانی]

و إما من خارج او بمنزله تناول الشی ء الرطب بمنزله اللعوق و الحساء و السمن.

فهذه أسباب الأمراض التی تکون فی الصوره [فأعلم ذلک[128]].

[الصنف الثانی: فی أسباب المرض الذی یکون فی مقدار الأعضاء]

فأما أسباب الأمراض التی تکون فی مقدار الأعضاء: فإن منها أسباباً لکبرها، و منها أسباباً لصغرها.

فأما الکبر: فیکون إما من کثره الماده، و إما من فضل القوّه، و إما من اجتماعهما.

و هذا یکون: إما طبیعیاً بمنزله ما یحدث إذا کان المنی کثیراً و القوّه المصوره قویه، و إما غیر طبیعی بمنزله ما یحدث للعضو أن یصیبه ورم[129].

و أما الصغر: فیکون إما من قله الماده [الجیده][130] [و نقصانه عن الغذاء الذی یحتاجه و اما لزیادتها حتی تکون موافقه للقوه المصوره، و اما لفرط غلظها و کثافتها او لفرط لطافتها و رقتها[131]] و إما من ضعف القوّه المصوره، و إما من قطع، أو من عفونه تحرق بعض أجزاء العضو، أو من برد شدید مثل الثلج الذی یسقط [و یعم[132]] علی البدن فیذهب ببعض أجزاء العضو.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 35

[الصنف الثالث: فی أسباب المرض الذی یکون فی العدد]

و أما أسباب الأمراض التی تکون فی عدد الاعضاء: فمنها أسباب الزیاده، و منها أسباب النقصان.

فأما أسباب الزیاده فسببان:

أحدهما: أن تکون الزیاده من أسباب طبیعیه و ذلک یکون من فضل المنی و من[133] أن القوّه المصوره لم تکن بالقویه و لا بالضعیفه فإنها لو کانت قویه ارتفع ذلک الفضل و لو کانت ضعیفه لم یختلق عوضاً زائداً[134].

الثانی: یکون من أسباب غیر طبیعیه، و

هذا یکون من فضل ماده غیر جیده و من قوّه لیست بالضعیفه و لا بالقویه فإنها لو کانت ضعیفه لم تدفع الفضل إلی خارج و لو کانت قویّه لکانت تدفع هذا الفضل دفعاً تاماً و تخرجه عن البدن حتی لا یتولد منه شی ء و ذلک مثل الثالول[135] و السلع و الظفره.

و أما سبب نقصان عدد الأعضاء فسببان:

أحدهما: من داخل و هو قله المنی و ضعف القوّه المصوره.

السبب الثانی: من خارج و هو قطع الحدید و حرق النار و عفونه أو برد شدید.

[الصنف الرابع: أسباب المرض الذی یکون فی الوضع[136]]

و أما أسباب المرض الذی یکون فی وضع الأعضاء فصنفان:

أحدهما: أسباب زوال العضو عن موضعه.

و الثانی: [فساد[137]] أسباب مشارکت[138] [العضو[139]] لما یشارکه.

فأما أسباب زوال العضو عن موضعه فسببان:

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 36

أحدهما: الحرکه المفرطه کالذی یعرض عند القفز و الطفر من انخراق المجری النافذ فی الصفاق إلی الانثیین فینزل فیه الأمعاء و الثرب فیسمی قیله الأمعاء إن کانت الأمعاء نزلت أو قیله الثرب إن کان الثرب نزل، و ربما انخرق الصفاق الذی علی البطن فخرج الثرب و الأمعاء، و ربما انخرق المراق فخرجت عنه زائده من زوائد الکبد و کالذی یعرض فی انخلاع مفصل الورک عند خروج الزائده التی فی عظم الفخذ من حفره حق الورک و الانکسار اقرین[140] الحفره و تهشمه عن شده الحرکه و قوّتها.

و السبب الثانی: زوال العضو عن موضعه بسبب رطوبه مفرطه ترخی العضو و تزیله عن موضعه کالذی یعرض للثرب و المعی إذا حدث فی المجری النافذ من الصفاق إلی الانثیین رطوبه لزجه أن ینزلا و ینحدرا إلی الأنثیین فتحدث عنهما القیله، و کالذی یعرض للمفاصل إذا غلبت علیها رطوبه [اللزجه أن یزول العضو عن موضعه یعرض

فی الاسترخاء و الفالح عند ما یسترخی لعضو و ینخلع عنم الرباطات.

فأما فساد اسباب مشارکه العضو لما یشرکه من الأعضاء فصنفان:

احدهما: أسباب اجتماع العضو مع الذی یشارکه إذا کان فی طبیعته متفرقا.

و الثانی: افتراق ما هو فی طبیعته مجتمعا.

فأما الاجتماع: فیکون إما من الجبله کالإصبعین المجتمعین و الأجفان الملتحمه، و إما من قرحه حدثت بین عضوین فالتحمت و اندملت کالذی یعرض للأصابع اذا خرجت فیما بینهما قرحه، و اما عن اثر قرحه، و اما عن تشنج.

فهذه أسباب الأمراض التی یکون فی الأعضاء الآلیه فاعلم ذلک إنشاء اللّه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 37

الباب الثامن فی صفه أمراض تفرق الاتصال

اشاره

و اما اسباب تفرق الاتصال: فهو صنفان:

احدهما: صنف الاسباب التی من خارج.

و الثانی: الأسباب التی تکون من داخل.

[الصنف الاول: الاسباب التی من خارج]

فاما الاسباب التی من خارج: فهو اما من شی ء یقطع کالسیف، و اما من شی ء یصدع و یهتک مثل الحرکه القویه، و اما من شی ء یحرق بمنزله النار و الدواء المحرق، و اما مما یشدخ و یرض مثل الحجر، و اما مما یمدد مثل الحبل.

[الصنف الثانی: الاسباب التی من داخل]

فاما الأسباب التی من داخل: فهو نظائر الأسباب التی یکون من خارج و اما من کیموس حاد یقطع مثل السیف من خارج، و اما کیموس غلیظ یهتک کما یفعل الحجر، و اما من ریح غلیظه تمدد کما یفعل الحبل، و اما من خلط عفن حار یحرق مثل ما یفعل النار من خارج.

فهذا جمله الکلام علی أسباب الأمراض کلها و یتبع ذلک الکلام علی الأعراض فاعلم ذلک.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 38

الباب التاسع فی ذکر الأعراض التابعه للأمراض

قد ذکرنا جنسین من أجناس الأمور الخارجه عن الأمر الطبیعی و هو الأمراض و أسبابها و نحن نذکر فی هذا الموضع الأعراض التابعه لها و أسبابها.

فنقول: انا قد تقدم فذکرنا فی صدر کلامنا فی الأمور الخارجه عن الأمر الطبیعی أن المرض هو ما اضر بالفعل بنفسه من غیر توسط، و العرض هو ضرر الفعل التابع للمرض، و اذا کان ذلک کذلک کانت الأمراض أسبابا للأعراض، و کانت الأعراض علامات یستدل بها علی الأمراض کالذی یعرض اذا حدث بالمعده سوء المزاج أن یتبعه سوء الهضم فیستدل من سوء الهضم علی سوء مزاج المعده.

و سوء مزاج المعده هو سبب سوء الهضم فقد صار سوء الهضم من جهه انه تابع لسوء مزاج المعده عرض و صار من جهه ما استدل به علی سوء مزاج المعده علامه فلا فرق بین الأعراض و الدلائل الّا فی جهه استعمالنا لها، و ذلک انا اذا قصدنا الی الأمراض لیعرف منها الأمراض التابعه لها سمینا تلک الأمراض للأعراض و اذا قصدنا الی الأعراض لیعرف منها الأمراض الفاعله لها سمینا تلک الأعراض دلائل و علامات الأمراض.

فاذا کان الامر علی هذا فالأصلح الاوفق أن نذکر أولًا فی هذا الموضع من کتابنا اصناف الأعراض و

الأمراض الفاعله لها و یسمی هذا الباب اسباب الأعراض، ثم نذکر بعد ذلک کل واحد من الأمراض أی الأعراض یتبعه و یدل

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 39

علیه.

و یسمّی هذا الباب علم الدلائل لیکون المناظر فی کتابنا هذا جیدا لمعرفته بالأمراض و الأعراض متدربا فیها لیزداد بالنظر فیهما، و نحن نبتدأ أولا بذکر الأعراض و أسبابها فاعلم ذلک إنشاء اللّه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 40

الباب العاشر فی صفه أجناس الأعراض

اشاره

فاقول: إن اجناس الأعراض العامیه لها ثلاثه أوجه:

احدها: الجنس الذی یظهر فی ضرر الأفعال.

و الثانی: الجنس الذی یظهر فی حالات الأبدان.

و الثالث: الذی یظهر فی حالات ما یبرز من البدن.

و السبب فی الجنسین الأخریین: هو الجنس الأول و هو ضرر الفعل یکون من المرض اذا کان سببا للعرض و ذلک أن حالات الأبدان و حالات الفضول البارزه منها تابعه لحالات الافعال و حالات الأفعال تابعه لحالات الآفه الفاعله لها.

فاذا زالت الآفه العضو اضر ذلک بفعله و اذا انال الضرر للفعل أضر ذلک بالمفعول فیکون الضرر الذی ینال المفعول بحسب مقدار الآفه التی ینال الفعل، مثال ذلک انه اذا أضعفت القوه الجاذبه التی فی المراره من جذب المره الصفراء و تنقیه الدم منها و بقی المولد فی الدم و انتشر فی سایر البدن مع الدم حدث عن ذلک تغیّر لون البدن الی الصفره و هو الیرقان و تغیر لون البول و صار الی الصفره الزردیجیه اذ کان البول مائیه الدم و یغیر لون البراز الی البیاض، و ذلک من قله ما ینصب من المراره الی الأمعاء من المرار فسبب تغیر حال البدن الی الصفره و تغیر لون ما یخرج منه بالبراز و البول هو الضرر اللاحق لفعل القوه الجاذبه التی فی المراره

و نحن نبتدی بصفه الأعراض الداخله علی الأفعال.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 41

[فی الامراض الداخله علی الافعال]

فنقول: إن کل عضو من الأعضاء اذا نالته آفه اضر ذلک یفعله و الآفه.

قد تنال العضو: اما من فساد مزاجه الطبیعی عند ما یزول عنه الی الحراره و البروده او الی الرطوبه او الیبس و اما [من] رداه هیئته اذا لحقه ورم او خلع او نقصان فی عدده او غیر ذلک من الأمراض الألیه. و اما من تفرق الاتصال: عند ما یلحقه قطع او فسخ او کسر او وهن و ما اشبه ذلک الأفعال کما فی بینا غیر هذا موضع ثلاثه:

و هی الافعال النفسانیه، الأفعال الحیوانه، الأفعال الطبیعیه.

و کل واحد من هذه الافعال یناله الضرر علی ثلاثه اوجه:

اما أن یبطل البته: بمنزله العمی و الطرش و ذلک اذا کانت الافه اللاحقه للعظو مفرطه عظیمه.

و اما أن تنقض: بمنزله الظلمه فی البصر و رداه السمع و ذلک یکون اذا کانت الآفه لیست بالمفرطه.

و اما أن یتغیر عن حالته الطبیعیه: ضعیفه یسره کما یتخیل للانسان قدام عینیه بقاً او ذباباً او شبیها بالشعر و الخیوط و بمنزله من یتغیر سمعه، و ذلک اذا کانت الآفه یسره ضعیفه فیسمع کالطنین او صوت الطبل فاعلم ذلک إنشاء الله.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 42

الباب الحادی عشر فی ذکر اسباب الأعراض الداخله علی الأفعال النفسانیه

اشاره

فاما الافعال النفسانیه فثلاثه:

و هی الافعال المدبره المعروفه بالسیاسه، الافعال الحساسه، الأفعال المحرکه باراده.

[فی الافعال المدبّره]
اشاره

فامّا الافعال المدبّره: هی فعل التخیل، و فعل الفکر، و فعل الذکر، و یقال:

لجمله هذه الافعال الذهن، و المضره تعرض للذهن علی ثلاثه أوجه:

اما أن یبطل: و یکون السبب فی ذلک اما سوء مزاج بارد یغلب علی جرم الدماغ فان کان حدوث ذلک قلیلًا قلیلًا و تحلل قلیلًا قلیلًا حدث عنه السبات و الاستغراق فی النوم، و اما أن یکون سوء المزاج بارد مع ماده اعنی خلطا بلغمیا یملئ بطون الدماغ و یسدها کلّها دفعه حدث عنها السکته فان ملاء بعض البعض البطون و بقی بعضه و لن ینسدّ انسداد محکماً حدث عنه الصرع.

و اما أن ینقص الذهن: و یکون السبب فی ذلک: [اما] سوء المزاج البارد الضعیف الذی یغلب علی الدماغ فیحدث عن ذلک اضطراب فی الفکر و الذهن او نوم مفرط. و اما سوء مزاج حار فتحدث عن ذلک اختلاط الذهن، و اما سوء مزاج رطب فیحدث عن ذلک السبات، و اما سوء مزاج یابس فتحدث عن ذلک السهر.

و اما من سوء مزاج مع ماده: فان کانت الماده بلغمیه احدثت ورما فی البطنین المقدمین من الدماغ حدث عن ذلک العله المعروفه بلیثرغس و هی النسیان، و إن کانت

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 43

ماده حاره مریه غلبت علی الدماغ او علی اغشیه الدماغ فاحدث ورماً عرض من ذلک العله المسماه فراسطس و هو السرسام و یتبعها حمی و اختلاط فی الذهن، و إن لم یکن ورم حدث عنها الجنون و تبعه اختلاط الذهن من غیر حمی.

و إن کانت الماده المرکبه من[141] البلغم و الصفراء حدث عن ذلک العله المعروفه [بقوما

و هو[142]] السبات السهری، و إن کانت الماده سوداویه من غیر ورم حدث عن ذلک العله المسماه بالمالیخولیا، و هو الوسواس السوداوی، فإن غلبت هذه الماده السوداویه علی البطن المؤخر من بطون الدماغ حدث عن ذلک العله المعروفه بالشخوص و الجمود.

و أما أن یجری امر الذهن علی غیر ما ینبغی، و هذا أیضاً یکون:

إما من سوء مزاج حار، أو بخار یتصاعد إلی الدماغ فیحدث عنه اختلاط الذهن کالذی یعرض فی الحمیات، أو سوء مزاج بارد یابس ضعیف فیحدث عن ذلک بعض الخوف و الفزع.

و إما بخار بارد یابس فیحدث عن ذلک المالیخولیا المعروف بالمراقی، و إما من خلط مراری، أو بلغمی یکثر فی العروق التی حول الدماغ فیحدث عنها الدوار و السدر. فهذه هی الأعراض التی تعرض لجمله الذهن و أسبابها.

و لما کان الذهن هو التخیل و الفکر و الذکر و کل واحد من هذه محله جزء من أجزاء الدماغ صار متی عرضت لبعض هذه الأجزاء آفه أضر ذلک بفعل الجزء و سلم الفعلین الآخرین.

[اذا عرضت الآفه فی الجزء المقدم فی الدماغ]

فإن عرضت الآفه للجزء المقدم من أجزاء الدماغ أضر ذلک بالتخیل، فإما إن بطل أصلا[143] حتی یری ما لیس بحضرته کالذی ذکر جالینوس أنه عرض للرجل الطبیب أنه کان یتوهم أن معه فی البیت قوماً یرمونه، و کان بسبب صحه فکره یأمر بإخراج من فی البیت و بسبب صحه ذکره کان یعرف من یدخل علیه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 44

[و إما أن ینقص فیری الأشیاء علی غیر هیئتها و شکلها[144]] و إما أن یجری علی غیر ما ینبغی [فیتخیل الأشیاء تخیلا ضعیفاً][145] [فیری الأشیاء علی غیر هیئتها و شکلها، و إما أن ینقص فیتخیل الإنسان تخیلًا ضعیفا[146]].

و إن حدثت الآفه بالجزء الوسط من أجزاء الدماغ

فإما أن یبطل الفکر حتی لا یمیز بین ما ینبغی أن یفعل و بین ما لا ینبغی أن یفعل کالذی ذکر جالینوس أنه عرض للرجل الذی کان یلقی الأوانی و غیرها من فوق البیت إلی أسفل، لأنه لم یکن یتفکر فی أنه لا یجب أن یرمی بها و کان بسبب صحه تخیله و ذکره یعرف شیئاً شیئاً مما یرمی به.

و إما أن ینقص فیعرض من ذلک سوء الفکر، و یقال لذلک ذهاب العقل و الحمق.

و إما أن یجری الأمر فیه علی غیر ما ینبغی فیکون تفکره و رأیه لیس بالجید، و یقال لذلک اختلاط الذهن.

[اذا عرضت الآفه فی الجزء المؤخر فی الدماغ]

و إن حدثت الآفه بالجزء المؤخر من أجزاء الدماغ أضر ذلک بالذکر، فإما أن یبطل الذکر من الانسان بته حتی ینسی جمیع ما یفعله و یقال لذلک: عدم الذکر کالذی ذکر جالینوس عن بعض القدماء (أن القوم الذین یخلصون من الوباء نسو اسمائهم و انکروا نفوسهم و اصدقاءهم).

و إما أن ینقص فلا یذکر إلا ما قرب عهده، و یقال لذلک: النسیان.

و إما أن یجری الذکر علی غیر ما ینبغی، و یقال لذلک: رداءه الذکر.

و حدوث هذه الأعراض بکل واحد من هذه الأفعال الثلاثه من أفعال الذهن یکون عن مثل تلک الأسباب التی حدثت عنها أعراض جمله الذهن، أعنی: عن سوء مزاج بارد أو من ماده بارده و الدلیل علی ذلک أن الأفیون و الیبروح یفعلان

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 45

هذه الأعراض لما هما علیه من بروده المزاج و قد اتینا علی ذکر الأعراض [التی تعرض للأفعال المدبره و أسبابها فینبغی أن تقبل علی الاعرض[147]] الداخله علی الأفعال الحساسه، و أولًا فی الأعراض الداخله علی حاسه البصر.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص:

46

الباب الثانی عشر فی ذکر أسباب الأعراض الداخله علی الأفعال الحساسه

اشاره

قد ذکرنا فی الموضع الذی شرحنا فیه حال الأفعال [الحساسه[148]] أن الأفعال الحساسه خمسه:

و هی حاسه البصر، و حاسه السمع، و حاسه الشم، و حاسه الذوق، و حاسه اللمس.

و نحن نبتدئ أولًا بذکر الأعراض الداخله [الوارده[149]] علی حاسه البصر إذ کانت أول الحواس الخمس و ألطفها.

[فی الاعراض الداخله علی حاسه البصر]

فأقول: إن المضره تنال حاسه البصر علی ثلاثه أوجه:

إما أن یبطل أصلا و یقال لذلک العمی.

و إما أن ینقص و یقال لذلک الظلمه و العشاء.

و إما أن یجری أمره علی غیر استقامه فیری الإنسان أشیاءً لیست بموجوده.

و هذه المضار العارضه للبصر تعرض من قبل ثلاثه أسباب:

[السبب الاول] إما من قبل الآله الأولی من الآت البصر و هی الرطوبه الجلیدیه إذا نالتها آفه.

[السبب الثانی] و إما من قبل أن الروح الباصر لا یجری فی العین

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 47

[السبب الثالث] أو لأن واحداً من الأعضاء التی أعدت لمنفعه الرطوبه الجلیدیه قد نالته آفه.

[و الآفه تنالها[150]] إما من مرض متشابه الأجزاء إذا هی بردت أو سخنت أو رطبت أو یبست.[151]

کامل الصناعه الطبیه ؛ ج 2 ؛ ص47

و إما من الأمراض الآلیه و هی[152] إذا زالت عن موضعها إما إلی قدام، و إما إلی خلف، و إما یمنه، و إما یسره، و إما إلی فوق، و إما إلی أسفل.

فإن زالت إلی قدام صارت العین لذلک زرقاء، و إن زالت[153] إلی خلف صارت العین لذلک کحلاء، و هذان لا یضران بالبصر، و إن زالت العین إلی فوق أو إلی أسفل عرض من ذلک أن ینظر الإنسان إلی الشی ء شیئین، و ذلک لأن نور البصر ینبعث من إحدی العینین من فوق و من العین الأخری من أسفل [منخفضاً][154] [فیری الإنسان[155]] بالعین التی ینبعث

منها النور من [أسفل الشی ء منخفضاً و العین التی ینبعث منها النور من فوق[156]] مرتفعاً فیراه اثنین، و یقال لهذا العارض: الحول.

و أما زوالها یمنه او یسره[157]: فیعرض منه[158] أن یری الإنسان الشی ء الواحد أیضاً اثنین و ذلک لأن النور یخرج من کل واحده من العینین علی خط واحد، و لذلک صارت هذه الآفه لا تضر بالبصر.

[فی الآفه العارضه للبصر سبب الروح الباصر]

فأما المضار التی تعرض للبصر بسبب أن الروح الباصر لا یجری مستویاً، فذلک یکون إما لأن الباعث للروح الباصر و هما بطنا الدماغ المقدمان قد نالتهما آفه، و إما لأن الآفه قد لحقت العصبه المجوفه، و إما لأن الروح فی نفسه قد خرج عن طبیعته.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 48

[فی الآفه العارضه لبطنی الدماغ]

فأما الآفه العارضه لبطنی الدماغ: فتکون إما من سوء مزاج حاراً و بارداً و رطب أو یابس، و إما من مرض آلی بمنزله الورم، و إما من تفرق الاتصال.

[فی الآفه العارضه للعصبه المجوفه]

و أما الآفه العارضه للعصبه المجوفه: فتکون بسبب سده.

و السده تعرض لها إما من خلط غلیظ لزج، و إما من ضغط، و إما خروج الروح عن طبیعته، فذلک یکون: أما کیفیته، و إما فی کمیته، و إما فیهما جمیعاً.

إما فی کیفیته: فیکون إذا غلظ فیعرض من ذلک قله البصر و إذا لطف فیجود لذلک البصر.

و أما فی کمیته: فإذا هو زاد و کثر فتکون من ذلک جوده البصر، فإذا هو نقص فیعرض من ذلک ضعف البصر.

فإذا ترکبت الکمیه مع الکیفیه حدث عنهما أربع تراکیب علی هذه الصفه فإن کان الروح کثیراً لطیفاً أبصر الإنسان الشی ء من قریب و من بعید بصراً حاداً[159] و ذلک أن من شأن الروح الکثیر الامتداد إلی المواضع البعیده [و من شأن اللطیف أن یدرک الاشیاء ادرکا مستقصی، و إن کان کثیرا غلیظا أبصر الإنسان الشی ء البعید لکثرته و لم یبصره بعیدا لغلظه[160]].

و إن کان الروح قلیلًا لطیفاً أبصر الشی ء القریب بصراً جیداً للطافته و لم یبصر الشی ء البعید لقلته، لأن القلیل لا یمتد إلی المواضع البعیده، و إن کان الروح قلیلًا غلیظاً لم یبصر الشی ء البعید لقلته و لم یبصر الشی ء القریب جیداً لغلظه.

[فی الاعراض التی تعرض للبصر]

و أما الأعراض التی تعرض للبصر بسبب آفه تعرض لواحد من الأعضاء التی تقوم لمنفعه[161] الرطوبه الجلیدیه

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 49

فتکون إما لآفه تعرض لثقب الحدقه، أو للرطوبه البیضیه، او للطبقه القرنیه، أو للأجفان.

[فی الآفه التی تعرض ثقب الحدقه]

فأما الثقب فالآفه التی تناله علی أربعه ضروب:

أحدها: أن یتسع.

الثانی: أن یضیق.

و الثالث: أن یزول.

و الرابع: أن ینخرق.

فأما الاتساع: فإما أن یکون طبیعیاً أو خارجاً عن الطبع و کلاهما ردیئآن لأن نور العین یتبدد و لا یجتمع و ذلک یکون من شیئین:

[الاول]

إما عن یبس الطبقه العنبیه فتجتمع الأجزاء إلی[162] حول الثقب و تنقص[163] و تتباعد عن المرکز و هذه عله یعسر برؤها، و إما لورم یحدث فیها فیمددها.

الثانی: لکثره الرطوبه البیضیه التی تملؤها فیتمدد الثقب لذلک.

فأما الضیق: فیکون إما طبیعیاً، و إما خارجاً عن الأمر لطبیعی.

فإن کان طبیعیاً فإنه محمود، لأنه یجمع النور و هو الروح الباصر و لا یبدده.

و إن کان غیر طبیعی فإنه ردی ء و حدوثه عن أسباب مضاده لأسباب الاتساع، و ذلک یکون إما لأن الطبقه القرنیه تسترخی بسبب رطوبه زائده، و إما لأن الرطوبه الشبیهه ببیاض البیض تستفرغ فلا یکون لهذه الطبقه شی ء یملؤها و یدعمها[164] فتسترخی بهذا السبب و تقع أجزاؤها بعضها علی بعض، و استفراغ الرطوبه البیضیه آفه علی البصر لأنه یتبع ذلک جفاف الرطوبه الجلیدیه فیبقی النور الخارج

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 50

بلا متوسط بینها و بینه.

و أما زوال الثقب: فإنه إما أن یکون طبیعیاً، و إما خارجاً عن الطبع.

و الخارج عن الطبع یکون إذا انخرقت الطبقه القرنیه فی غیر موضع الثقب و نتأت الطبقه العنبیه و التحم ذلک الخرق و هذه الآفه أعنی زوال الثقب یضر[165] بالبصر إضراراً بیناً.

و أما انخراق الثقب:

فإنه إن کان یسیراً لم ینفذ إلی الرطوبه البیضیه و لم یضر بالبصر اضراراً بیناً، و إن کان الخرق نافذاً حتی تسیل منه الرطوبه البیضیه فتلقی القرنیه، حدث عن ذلک ضراران:

أحدهما: أن العنبیه تلاقی الجلیدیه و لا یکون للجلیدیه ما یسترها و لا ما یرطبها.

و الآخر: إن الروح الباصر لا یجتمع فی الثقب لأنه یخرج و یتبدد من سعه الثقب.

[فی الآفه التی تعرض للرطوبه البضیه]

و أما الآفات اللاحقه للرطوبه البیضیه: فإنها إما أن تعرض فی کمیتها، و إما فی کیفیتها.

فأما فی کمیتها: فإذا کثرت و حالت بین الجلیدیه و بین النور الخارج أو قلت فصارت الجلیدیه تلقی الضوء الخارج بغیر متوسط.

و أما فی کیفیتها: فیکون إما فی قوامها، و إما فی لونها، أما فی قوامها.

فإذا غلظت، و غلظها یکون إما یسیرا، و إما مفرطاً.

فإن کان یسیراً منع العین أن تری البعید و کان نظرها إلی القریب نظراً صحیحاً.

و إن کان غلظها مفرطاً فإنه: إن کان فی کلها منع البصر و سمیت هذه آفه الماء، و إن کان فی بعضها: فإنه إما أن یکون فی أجزاء متصله، و إما فی أجزاء متفرقه.

فإن کان فی أجزاء متصله: فإنه إما أن یکون فی الوسط و حول الوسط، فإن کان فی الوسط عرض من ذلک فی کل جسم یراه کان فیه کوه؛ لأنه یظن أن کل ما

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 51

یراه من الاجسام فیه عمق، و إن کان حول الوسط منع العین أن تری أجساماً کثیره فی وقت واحد حتی یحتاج أن یری کل جسم علی حده لصغر صنوبره البصر.

فإن کان الغلظ فی اجزاء متفرقه مختلفه: حدث عن ذلک أن یری الإنسان قدام عینیه شبیهاً بالذباب و البق و الشعر، و أکثر

ما یعرض من ذلک وقت القیام من النوم لا سیما للصبی و المحموم.

فأما تغیر لون هذه الرطوبه فیکون علی ثلاثه أوجه:

أحدها: أن یمیل إلی السواد فیعرض من ذلک أن یری الإنسان کل ما یراه کأنه فی دخان أو فی ضباب.

و الثانی: یغلب علیه الحمره بمنزله ما یعرض لمن یصیب عینه طرفه فتحمر فیظن الإنسان أن کل ما یراه لونه أحمر.

و الثالث: أن تغلب علیه الصفره فیعرض للانسان أن یظن أن الأشیاء التی یراها أن ألوانها مصفره بمنزله ما یعرض فی الیرقان.

فأما الجزء الذی یحاذی الثقب من الطبقه القرنیه: فالآفه إما تناله من نفسه، و إما من غیره.

فأما آفاته التی من نفسه: فتکون إما من مرض متشابه الأجزاء، و إما من مرض آلی، و إما من تفرق الإتصال.

فأما المرض المتشابه الاجزاء: فیکون إما من رطوبه فیحدث عنه أن یظن الإنسان فی الأشیاء التی یراها أنها فی ضباب أو دخان، و أما أن یجف فیحدث عنه تشنج فیضعف لذلک البصر و یعرض ذلک کثیراً للشیوخ فی أواخر أعمارهم.

و قد تتشنج القرنیه أیضاً من نقصان الرطوبه البیضیه إلا أن نقصان الرطوبه البیضیه یحدث عنه ضیق الثقب، [و ما کان عن یبس القرنیه فلا یحدث عنه ضیق الثقب[166]].

و أما الآفه التی تحدث عن المرض الآلی: فالغلظ و التکاثف، و الغلظ و التکاثف یکونان من ورم فیحدث عنه غشاوه و ظلمه فی البصر علی مقدار کثرته و قلته.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 52

و أما الآفه التی تحدث عن تفرق الاتصال: فمثل القرحه [و القرحه ربما کانت غیر نافذه و ربما کانت نافذه[167]] و القرحه إن کانت غیر نافذه أضرت بها لشیئین:

أحدهما: لما یجتمع فیها من الفضول و الوسخ فیمتنع النور

الداخل من ملاقاه النور الخارج.

و الثانی: لإن الجلیدیه تکون قد قربت من النور الخارج، و إن کانت نافذه أضرّت بالبصر من جهه الاستفراغ للرطوبه البیضیه.

[فی الآفه التی تعرض القرنیه]

فأما الآفه العارضه للجزء من القرنیه المحاذی للثقب من غیرها فتکون: إما فی[168] الغشاء الملتحم و إما فی[169] الاجفان.

أما من الملتحم فإذا نبتت فیه ظفره فغطت ما یحاذی الثقب من القرنیه، فإذا حدث فیها الرمد[170] المسمی حیموسیس، و هو ورم[171] یکون فی بیاض العین و فی سوادها فیغطی الثقب.

فأما الأجفان فتضر بالقرنیه: إما لورم یحدث فیها فیغطی ما یحاذی الثقب منها. و إما لجرب یغلظ الأجفان [و یثقلها[172]] و یسبلها فیستر الثقب، أو برد یحدث فیها و هو ورم مستطیل یکون فی ظاهر الجفن.

فهذه صفه الأعراض الداخله علی حس البصر، [فأعلم ذلک ان شاء الله تعالی[173]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 53

الباب الثالث عشر فی الأعراض الداخله علی [حس[174]] السمع.

اشاره

فأما الأعراض الداخله علی حس السمع فحدوثها یکون علی ثلاثه أوجه:

إما أن یبطل بته و یقال لذلک الصمم.

و إما أن ینقص و یکون من ذلک الطنین.

و إما أن یجری علی غیر ما ینبغی و یقال لذلک رداءه السمع.

و المضاره تعرض لحاسه السمع:

إما لآفه تعرض للقوّه التی بها یکون السمع، و إما للآله الأولی من آلات السمع و قوّه السمع یعرض لها الآفه، إما من قبل الباعث لها و هو الدماغ، و إما من قبل العصبه التی تؤدی قوّه السمع إذا حدث بها آفه.

و الآفه تحدث فی هذین: إما من مرض متشابه الاجزاء مثل سوء المزاج الحار أو البارد أو الرطب أو الیابس الذی یعرض لها، و إما من مرض آلی بمنزله الورم أو السده، [و اما من تفرق الاتصال العارض من ضرب او صدمه[175]].

[فی الآفه العارضه للآله الأولی]

فأما الآفه العارضه للآله الأولی من آلات السمع، و هو الجزء العریض من عصبه السمع المغشی لثقب السمع الذی فی العظم فیعرض له إما من ذاته، و إما من بسبب آفه تعرض لبعض الأعضاء التی تخدمه و تعینه علی فعله.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 54

فأما فی ذاته: فیکون إما من سوء مزاج حار أو بارد أو رطب أو یابس، و إما من قبل مرض آلی بمنزله الورم، و إما من قبل تفرق الاتصال [بمنزله القطع و الفسخ[176]].

فأما ما یعرض للاعضاء التی تخدمه و هی الثقب الخارج و العصب التی یجری[177] فیها قوّه السمع فالآفه تعرض لهما من قبل السده.

و السده تعرض: إما من ورم، و إما من ثؤلول، و إما من لحم [زائد او[178]] نابت، و إما من وسخ، و إما من حجر یقع فی الثقب [او ریح[179]] فأعلم ذلک، انتهی.

کامل

الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 55

الباب الرابع عشر فی الأعراض الداخله[180] فی حاسه المذاق

فأما الأعراض الحادثه لحاسه المذاق فحدوثها یکون علی ثلاثه أوجه:

إما أن تبطل البته فلا یحس الإنسان بطعم شی ء البته.

و إما أن تنقص إن کان حس الإنسان بالطعم حساً ضعیفاً.

و إما بأن یجری الأمر فیها علی غیر ما ینبغی.

إذا أحس الإنسان بالطعوم من غیر أن یذوق شیئاً أو یحس بطعم الأشیأ التی یذوقها علی غیر طعومها، و ذلک عند ما تغلب علی اللسان کیفیه بعض[181] الطعوم إما مراره و یکون ذلک من المره الصفراء، و إما من حموضه و یکون ذلک من البلغم الحامض، و إما ملوحه و یکون ذلک من البلغم المالح.

فإن کان الخلط الغالب کثیراً أحس الإنسان ببعض هذه الطعوم من غیر أن یدنی من لسانه شیئاً من الأطعمه، فإن کان یسیراً أحس الإنسان بالطعم الغالب علی لسانه عند ما یذوق شیئاً من الأطعمه لأن الطعام یحرک ذلک الخلط الغالب.

و هذه المضار تعرض لحاسه الذوق: إما لآفه تعرض للقوّه [الذائقه[182]] أو للآله الأولی التی لحس الذوق.

فأما الآفه التی تعرض للقوّه [الذائقه[183]] فتکون: اما من قبل العضو، و اما من

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 56

قبل الحس من قبل الدماغ الذی ینبعث منه العصبه التی یکون بها حس الذوق[184]، و إما من قبل المؤدی لها و هی العصبه المؤدیه لحس الذوق.

فإما من قبل العضو فیکون: إما بسبب آفه تنال العضو الذی هو الآله الأولی للمذاق و هو جرم اللسان أعنی لحمه، و إما بسبب الأعضاء التی تخدم هذه الآله و هی الطبقه المغشاه علیه فاعلم ذلک.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 57

الباب الخامس عشر فی الأعراض الحادثه لحاسه[185] الشم

فأما حاسه الشم فإن الأعراض الحادثه لها تکون: إما بسبب ما ینال قوّه الشم من المضره، و إما بسبب ما ینال الآله الأولی من آلات

الشم.

و المضره تنال الشم[186] من سوء مزاج ینال البطنین المقدمین من بطون الدماغ، بمنزله ما یعرض من امتلاء الرأس فضولًا رطبه من حر الشمس و من برد الهواء.

و المضره تنال الآله الأولی: إما فی ذاتها، و إما بسبب الأعضاء التی تخدمها.

و أما الآله الأولی و هی الزائدتان الشبیهتان بحلمتی الثدی فتنالها الآفه: إما من مرض متشابه الأجزاء عند ما تبرد أو تسخن أو ترطب أو تجفف، و إما من مرض آلی بمنزله السده التی تعرض لها.

فأما الأعضاء التی تخدم هذه الآله فهی مجری الأنف و العظام المثقبه [الشبیهه بالمصافی[187]] و الغشاء المثقب.

و الآفه تعرض لمجری الأنف: إما من مرض آلی، و إما من تفرق الاتصال.

أما المرض الآلی: فهو بمنزله الورم و اللحم النابت فی الأنف فیسده و یمنع من وصول الرائحه إلی آلتی الشم.

و أما تفرق الاتصال: فالرض و الشدخ الذی یعرض فی الأنف فیضغط

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 58

المجری أو یسده، فأما ما یعرض للعظام المثقبه و الغشاء فهو: إما من خلط غلیظ فیسد تلک الثقب و یمنع من الشم، و إما خلط عفن فیحس الإنسان برائحه منتنه من غیر أن یکون بحضرته شی ء منتن، فأعلم ذلک ان شاء الله[188].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 59

الباب السادس عشر فی الأعراض الداخله علی حاسه اللمس

فأما حاسه اللمس فعامه لسائر أعضاء البدن إذ کان کل واحد من الأعضاء: إما أن یأتیه عصب یکون به الحس و الحرکه الارادیه معاً، أو عصب یکون به الحس، و عصب تکون به الحرکه الإرادیه علی ما ذکرنا من ذلک فی الموضع الذی ذکرنا فیه أمر الأعصاب.

و قد تعرض الآفه لحاسه اللمس علی مثال ما یعرض لسائر الحواس إلا أنه لیس یسمی کل واحد من الآفات العارضه فی هذه

الحاسه باسم مخصوص، یستدل به علیه کما یقال للآفه الحادثه فی حاسه السمع الصمم و الطرش، و الآفه الحادثه لحاسه البصر العشاء و الظلمه و العمی إلا أنه قد یسمی بعضها باسم عام کالخدر و الاسترخاء إذ کان هذان العارضان قد یحدثان فی سائر الأعضاء و یحدثان بعضو دون عضو بمنزله ما یحدث من ذلک فی الیدین و الرجلین، و یقال له:

استراخاء الیدین و الرجلین أو خدرهما.

فأما اللذه و الوجع فقد یحدثان فی سائر الأعضاء و لیس لهما اسم خاص إذا حدثا فی عضو دون عضو، و الآفات تحدث لحاسه اللمس علی مثال ما یحدث فی سائر الحواس علی ثلاثه أوجه:

إما بأن یبطل معه الحس و الحرکه الإرادیه و أکثر ما یحدث ذلک للیدین و الرجلین.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 60

و إما أن ینقص و یقال لذلک: قله اللمس و ضعفه و خدر[189] العضو.

و إما أن یجری الأمر علی غیر ما ینبغی، و یقال لذلک الالم و الوجع.

و أسباب الاسترخاء هی أسباب الخدر إلا أن الآفه المحدثه للاسترخاء قویه عظیمه یبطل معها الحس و الحرکه الإرادیه بته. و الآفه المحدثه للخدر یسیره یعسر معها الحس و الحرکه جمیعاً.

و أما فی عضر واحد و یکون ذلک: إما مع عسر الحرکه، و إما مع خلواً من عسر الحرکه بمنزله الضرس، فإن الضرس هو خدر الأسنان و حدوثه یکون مع مضغ الأشیاء الحامضه و السبب فی حدوث الخدر إنما هو امتناع نفوذ القوّه الحساسه من الدماغ فی العصب الذی یأتی العضو، و ذلک یکون:

إما من سبب بادی ء بمنزله الم البرد و الثلج الذی یلقی العضو فیجمع أجزاء العصب[190] و یکثف فیمنع ذلک من نفوذ القوّه الحساسه فیه و

بمنزله من یمسک السمکه المخدره المسماه فارقا. [قال جالینوس:[191]] «فإن هذه السمکه إذا أمسکها الإنسان بیده خدرت الید من قوه بردها و عسرت حرکتها».

و أما من سبب سابق فیکون ذلک: إما من سبب سوء مزاج بمنزله أخلاط بارده غلیظه یتغذی منها العصب فیکثفه و یلززه[192]، و إما من سده. و السده تکون فی الأعصاب المجوفه من أخلاط غلیظه لزجه تلجج فی تجویف العصب بمنزله عصبتی العینین.

أما فی عصب غیر مجوف فیکون: إما من ورم یغلظ جوهر العصب، و إما من ضغط یقع به بمنزله الرباط و العظم المکسور أو المخلوع فمن مثل هذه الأسباب یحدث الخدر و الاسترخاء.

و حدوثهما یکون: إما فی البدن کله إذا کانت الآفه فی الدماغ، و اما فی أعضاء کثیره إذا کانت الآفه فی النخاع، و إما فی عضو واحد و ذلک یکون اذا حدثت[193]

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 61

الآفه بالعصبه التی تأتی ذلک العضو فقط.

فأما الدماغ: فمتی حدثت به آفه صار البدن کله عدیم الحرکه و الحس و کان موت صاحبه مع حدوث الآفه.

فأما النخاع: فمتی حدثت به آفه فی موضع الفقاره الأولی فإن صاحبه یعیش بمقدار ما یعیش المخنوق بالوهق، و ذلک لأن الآفه تنال البطن المؤخر من الدماغ، و کذلک أیضاً لا یعیش من حدثت به الآفه فی الموضع الذی بعد الفقاره الأولی و بعد الثانیه و بعد الثالثه، إلا أن یکون موت هؤلاء یکون لعدم البدن التنفس لا بما ینال البطن المؤخر من الضرر، و ذلک أن الأعصاب التی تأتی عضل الصدر إنما تنشأ من بعد هذه المواضع.

فأما متی حدثت الآفه بالنخاع فی الموضع الذی بعد الفقاره الرابعه فإن صاحبها تتحرک منه الأجزاء العالیه من الرقبه، و

متی حدثت الآفه فی الموضع الذی بعد الفقاره الخامسه أبطلت الحرکه من سائر أعضاء الصدر ما خلا الحجاب فإنه لا یناله من الضرر شی ء کثیر و یبقی أیضاً شی ء یسیر من الحرکه المواضع العالیه من عضل الصدر، و کذلک أیضاً تبقی الحرکه فی عظم الکتف و یبقی الحس فی مقدم العضد؛ لأن الروح الحساس من العصب الذی یأتی الید بالحس و الحرکه منشؤه من هذا الموضع.

و إن حدثت الآفه فی الموضع الذی بعد الفقاره السادسه بطلت حرکه المواضع العلیه من الصدر و لا ینال الحجاب ضرر کثیر و یبقی الحس و الحرکه فی الکتف و العضد و الساعد فیتحرک و لا یحس.

و إن حدثت الآفه فی الموضع الذی بعد الفقاره السابعه فان[194] الحجاب و کثیر من عضل الصدر یتحرک، و الید تحس و تتحرک ما خلا الکتف فإنه یتحرک و لا یحس.

فإن حدثت الآفه فیما بعد الفقاره الثامنه و بعد التاسعه کانت حرکه الصدر کله باقیه و الید کلها سلیمه الحس و الحرکه، و کذلک الامر سائر الفقار الذی تناله آفه

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 62

فإن الضرر یلحق الأعضاء التی یصیر إلیها العصب النابت من أسفل تلک الفقاره.

فأما الأعصاب التی تأتی کل واحد من الأعضاء علی [قدر[195]] الانفراد متی حدثت بواحد منها آفه أضر ذلک بحس العضو و حرکته، و أنت تعرف کل واحد من الأعصاب التی تأتی کل واحد من الأعضاء للحس و الحرکه من نظرک فی الموضع الذی ذکرنا فیه أمر الأعصاب[196] عند ذکرنا منابت الأعصاب، فتعلم من ذلک أن الآفه متی نالت أحد أزواج العصب.

فإما أن یتعطل الحس و الحرکه من العضو [الذی یأتی ذلک العصب، و هو یکون إذا کان ذلک

العصب یأتی العضو[197]] بالحس و الحرکه معاً و کانت الآفه [مع ذلک[198]] عظیمه.

[و إما أن یتعطل الحس و الحرکه من العضو بالحس و الحرکه معاً و کانت الآفه مع ذلک عظیمه[199]].

و أما یتعطل الحس و تبقی الحرکه، و هذا یکون إذا کان العضو یأتیه عصبتان:

احداهما تؤدی إلی العضله المحرکه، و الأخری تؤدی إلی الجلد الملبس علیها حس اللمس فتکون الآفه قد نالت العصبه المؤدیه للحس.

و إما أن تتعطل الحرکه و یبقی الحس، و هذا یکون إذا نالت الآفاه العصبه التی تأتی العضو بالحرکه، و متی کان العضو یأتیه عصبه واحده بالحس و الحرکه معاً ثم کانت الآفه عظیمه بطل الحس و الحرکه جمیعاً من ذلک العضو، و إن کانت لیست بالعظیمه أضر ذلک بالحرکه و بقی الحس سلیماً، لأن الحرکه تحتاج من القوّه إلی مقدار کثیر و الحس إلی مقدار یسیر، فاعلم ذلک.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 63

الباب السابع عشر فی [ذکر][200] کیفیه الوجع و اللذه

اشاره

إن اللذه و الوجع یکونان فی جمیع الحواس باستحاله الحاسه إلی طبیعه الشی ء المحسوس کما قد بینا ذلک فی الموضع الذی ذکرنا فیه کیفیات الحواس إلا أن اللذه هی استحاله من حال خارجه عن الأمر الطبیعی إلی حاله طبیعته[201] بمنزله الاستحاله من السقم إلی الصحه.

و الوجع هو استحاله من حال طبیعیه إلی حال خارجه عن الأمر الطبیعی بمنزله استحاله البدن من الصحه إلی السقم، و هذه الاستحاله متی کانت یسیره لم تحدث لذه و لا وجعاً بمنزله ما إذا وقع علی بدن الإنسان شراره من النار لم یوجع و إذا لمس شیئاً ناعماً معتدل الحراره و کان یسیراً لم یلتذ به، و کذلک إن کانت الاستحاله إلی الشی ء المحسوس قلیلًا قلیلًا لم یحدث لذه و لا وجعاً

بمنزله ما إذا اجتمع فی بدن الانسان خلط [ردی ء[202]] مؤذ علی طول المده لم یحدث وجعاً، و إذا انتقل الخلط المؤذی إلی الجوده قلیلًا قلیلًا علی طول المده لم یحدث لذه.

و متی کانت الاستحاله عظیمه أحدثت لذه أو وجعاً بمنزله ما إذ وقع علی بدن الإنسان جمره عظیمه من النار احرقته و أوجعته، و إذا لمس الإنسان مقداراً کثیراً من شی ء ناعم معتدل[203] الحراره استلذ غایه اللذه، و متی کانت الاستحاله فی دفعه احدثت له لذه أو وجعاً بمنزله ماء انصبت إلی عضو من الأعضاء ماده حاره أو بارده

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 64

دفعه أحدثت وجعاً، و إذا استفرغ من بدنه ماده مؤذیه دفعه أصابت الإنسان لذلک لذه بمنزله ما یستفرع من المده من الخراجات.

فاللذه و الوجع یکونان فی حاسه اللمس أقوی منهما فی سائر الحواس؛ لأنها أغلظ الحواس و لیست تتغیر و تستحیل إلی طبیعه الشی ء المحسوس بسهوله بل بابطاء و عسر لأن الشی ء المحسوس لا یؤثر فیها بسرعه لغلظها فهی مقاومه و ممانعه و کل شی ء یمانع فعل الفاعل و یقاومه فهو یزید فی أذی نفسه فأما سائر الحواس الباقیه فلیس ینالها من اللذه و الوجع من محسوساتها شی ء کثیر کالذی ینال حاسه اللمس و ذلک لسرعه استحالتها إلی طبیعه الشی ء المحسوس و مؤاتاتها إیاه بسهوله إلا أن بعضها یکون فیه اللذه و الوجع أکثر من بعض علی حسب مقدار غلظها.

فحاسه البصر للطافتها أسرع استحاله و تغیر إلی طبیعه محسوسها، و هی الألوان فهی لا ینالها من محسوسها من الأذی و اللذه شی ء کثیر منها، فان الحاستان أعنی حاسه البصر و حاسه اللمس فی اللذه و الوجع فی الطرفین المتضادین.

فأما سائر الحواس الباقیه

فإن أمرها یجری فی هذا الباب علی حال متوسط إلا أن اللذه و الاذی[204] فی حاسه المذاق أکثر منها[205] فی حاسه [السمع او[206]] اللمس لأنها دون حاسه اللمس فی الغلظ، و فی حاسه السمع تکون اللذه و الوجع فیها أقوی منها فی حاسه البصر لأنها اغلظ منها

فأما حاسه الشم فانها متوسطه بین حاسه السمع و حاسه المذاق ر فی اللطافه و الغلظ و سرعه الاستحاله و إبطائها و الذی ینالها من اللذه و الوجع متوسط فاعلم ذلک.

و ینبغی أن تعلم أن سبب الوجع فی سائر الحواس إنما هو تفرق الاتصال و ذلک أنه یکون فی حاسه اللمس إما من شی ء حاد یقطع، و إما من شی ء ثقیل یرض و یشدخ، و إما من شی ء یمدد، و إما من الحراره، و إما من البروده.

و الحراره و البروده إنما یؤلمان بتفریقهما اتصال الأعضاء، و ذلک لأن من

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 65

شأن الحار المفرط أن یخلخل و یفرق أجزاء العضو، و من [شأن[207]] البارد أن یجمع و یکثف حتی تنبو أجزاء العضو بعضها عن بعض فیفرق اتصالها، بمنزله ما یعرض للطین إذ جف أن یتشقق.

و ینبغی أن تعلم أن سوء المزاج إنما یحدث الألم و الوجع متی کان مختلفاً و لم یکن مستویاً فی جمیع البدن لأنه متی کان سوء المزاج مستویاً فی جمیع البدن لم یحدث وجعاً لأنه یصیر للأعضاء شبیهاً بالمزاج الطبیعی، و لیس شی ء من الأعضاء یتأذی بطبیعته بمنزله ما یعرض من ذلک فی أصحاب حمی الدق و الاستسقاء فإن [هذا[208]] المزاج الردی ء مستو فی جمیع أعضائهم فهم لا یحسون بأذاهم[209] لأنه لیس بدنهم عضو سلیم یحس بألم العضو المؤوف به، و لذلک صارت

الحمی العفنیه النائبه فی أول نوبتها یحس صاحبها بوجع و ضربان شدید لأنه قد یحدث بها شی ء غریب لا عهد لها به، و إذا طالت بها المده و انتشرت فی سائر البدن لم یحس بالألم و الوجع.

فأما سوء المزاج المختلف فإنه لا یکون مستویا[210] فی سائر الأعضاء بل یکون: إما فی بعض الأعضاء دون بعض، و إما أن یکون فی بعضها أکثر من بعض فلذلک یحدث الوجع لأن الأجزاء المختلفه یفعل بعضها فی بعض و یقبل بعضها الفعل من بعض[211]، فاعلم ذلک.

و الوجع یکون فی حاسه البصر إما من اللون الأبیض الذی یفرق و یبدد کما یفعل الحار، و إما من اللون الأسود الذی یجمع جمعاً شدیداً فیحدث تفرق الاتصال کما یحدث البارد.

و یکون ذلک فی المذاق إما من الطعم الحامض و الحریف اللذین یفرقان أجزاء اللسان کما یفعل الحار، و إما من الطعم القابض[212] و العفص فیفترقان[213] کما یفعل البارد.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 66

و یکون فی السمع من الصوت العظیم و الحار اللذین یفرقان ایصا [اتصال[214]] حاسه السمع کما یفرق اللون الأبیض للبصر.

فکل واحد من الحواس تناله اللذه و الوجع إما من خارج بمنزله البصر و السمع و الشم فإنها تلتذ و تتألم بالألوان و الأصوات و الروائح من خارج و ینالها الوجع من داخل فقط،

و إما من داخل و من خارج معاً بمنزله حاسه المذاق و حاسه اللمس، فأما حاسه المذاق فینالها ذلک من خارج من الأشیاء المطعومه و إما من داخل فتلتذ بطعم الدم و البلغم الحلو و تألم من المرار و البلغم المالح و الحامض إذ غلبا علی جرم اللسان أو صارا إلیه من المعده.

فأما حاسه اللمس فإنه ینالها الألم

من خارج من الأشیاء التی تفرق الاتصال کالقطع و الرض، و من داخل بمنزله المزاج الحار و البارد و الفضول الغلیظه التی تهتک الخلط الحاد الذی یقطع.

و ینال اللذه من خارج من الأشیاء اللینه المعتدله من الحراره و البروده و تنالها من الأشیاء اللذه من داخل عند ما تنضج الماده الردیئه المؤذیه و تنهضم فإن النضج و الانهضام تتبعهما لذه، أو عند ما یتحلل الفضل الردی ء بمنزله ما یعرض فی الحمام من اللذه إذا تحللت الفضول الحاده الحریفه، أو عند ما یخرج[215] الشی ء المؤذی الردی ء فیستفرغ استفراغاً ظاهراً.

[فی لذه الجماع]

بمنزله ما یعرض فی الجماع من اللذه عند خروج المنی و ذلک لأن المنی إذا کثر فی أوعیته تأذت به الطبیعه و دفعته إلی خارج الا أن[216] اللذه التی تکون عن استفراغ المنی أعظم من الأذی الذی یکون من اجتماعه لأن استفراغه یکون دفعه فتستحیل الحاسه منه دفعه فتکون اللذه أعظم، فأما اجتماعه فأنه یکون قلیلًا قلیلًا فلا تستحیل منه الحاسه دفعه و لا یؤثر الوجع فی الحاسه کثیراً.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 67

و اللذه التی تنالها النساء من الجماع أعظم من اللذه التی ینالها الرجال من الجماع، و ذلک لأن اللذه فی النساء تکون بسبب استفراغ المنی و بسبب اجتذاب الرحم المنی من الذکر و اللذه فی الرجل تکون بسبب استفراغ المنی من الذکر فقط فاعلم ذلک [إنشاء الله[217]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 68

الباب الثامن عشر فی الأعراض الداخله علی فعل شهوه الطعام

اشاره

إنه لما کان فم المعده یأتیه من الدماغ عصب یکون به حس الشهوه صارت الأعراض اللاحقه له داخله فی باب الأعراض اللاحقه لحس اللمس.

و الآفات اللاحقه لحس فم المعده منها ما یضر بفعلها فی ذاتها، و منها ما یضر بفعل غیرها من الأعضاء.

و الآفات التی تضر بفعل هذه الحاسه فی ذاتها هی الآفات المضره بالشهوه.

و الآفات التی تضر بغیرها من الأعضاء إما أن تضرها بمشارکتها لها، بمنزله الآفات العارضه للدماغ عن الآفات الحادثه فی فم المعده فیعرض من ذلک أعراض مختلفه بحسب طبیعه الآفه، بمنزله الصرع و اختلاط الذهن و الوسواس السوداوی. و إما أن تضرها بمجاورتها لها، بمنزله ما یعرض للقلب من الغشی إذ کان فم المعده قریباً فی الوضع فی[218] موضع القلب، و إما أن تضر بهما جمیعاً فیحدث من ذلک بطلان النفس و عسره.

[فی الاعراض الحادثه بفعل الشهوه]

و أما الأعراض الحادثه بفعل الشهوه فیکون حدوثها علی مثال ما یحدث لغیرها من الافعال علی ثلاثه أوجه:

إما أن تبطل، و إما بأن تنقص، و إما بأن یجری أمرها علی حال ردیئه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 69

فأما بطلان الشهوه فیکون: إما لأن البدن لیس یستفرغ و لا یحلل منه الهواء شیئاً یحتاج معه إلی ما یخلفه مکانه، لأن العروق لیست تجذب من الکبد شیئاً، و إما لأن فم المعده لیس یحس بنقصان ما تجذبه العروق و الجداول و الکبد منها.

و ذهاب حس فم المعده یکون: إما بسبب آفه تنال فم المعده نفسه إذا حدث بها سوء مزاج حار[219] کالذی یعرض فی الحمیات من ذهاب الشهوه و إما بسبب آفه تنال الدماغ بمنزله ما یعرض فی عله اختلاط الذهن من ذهاب الشهوه، و إما بسبب آفه تنال العصب الذی

یصیر من الدماغ إلی فم المعده فیکون ذلک إما من شده وثاق أو من العلاج بالحدید.

و أما نقصان الشهوه فیکون إذا کانت الأسباب المحدثه لبطلان الشهوه ضعیفه.

و أما رداءه الشهوه: فتکون إما للطعام و إما للشراب.

[فی رداءه شهوه الطعام]

و رداءه شهوه الطعام تکون إما فی کمیته و إما فی کیفیته.

أما فی کمیته: فعند ما یشتهی الإنسان الإکثار من الطعام کالذی یعرض لصاحب الشهوه الکلبیه، و هذا یکون إما بسبب خلط حامض محتقن[220] فی فم المعده و یتبع ذلک کثره البراز و رطوبته، و إما بسبب أن الاستفراغ الذی یکون بالتحلیل قد أسرف.

و إسرافه یکون إما بسبب حراره تتحلل و تفنی. و إما [بسبب[221]] ضعف القوّه الماسکه و إما رداءه شهوه الطعام فی کیفیته: فهو أن تمیل شهوه الإنسان إلی الأشیاء الحامضه أو المالحه أو الحریفه، و ربما اشتهی الفحم و الطین و الجص و ذلک من خلط ردی ء [بارد][222] [فیتولد[223]] فی فم المعده.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 70

[فی شهوه الطین للنساء الحوامل]

و کثیراً ما تعرض هذه العله للنساء الحوامل و یقال لها: الوحم، و یکون حدوث ذلک بهن فی الشهر الأول و الثانی و الثالث إذا کان الجنین صغیراً ضعیفاً لا یمکنه أن یتغذی بالکثیر من دم الطمث لکن یغتذی منه بالیسیر مما هو أجود شی ء فیه فینفی الفضل الردی ء فیجتمع ذلک فی فم المعده فیحدث الشهوات الردیئه، فإن کان الشهر الرابع زالت هذه الشهوه، لأن الجنین یکون قد کبر و قوی علی اجتذاب الکثیر من الدم، و لأن کثیراً من تلک الفضول قد فنیت بعضها [بالقی ء الذی یعرض للحوامل و بعضها[224]] لقلّه الغذاء التابع لذهاب الشهوه.

و قد تعرض هذه الشهوه لغیر الحوامل أیضاً عند ما یجتمع فی فم المعده منه فضل ردی ء فإن کان ذلک الخلط المجتمع فی فم المعده حریفاً نقص من شهوه الطعام و زاد فی شهوه الشراب، فإن کان حامضاً زاد فی شهوه الطعام و نقص من شهوه الشراب، و ذلک لأن

الخلط الحامض یجمع فم المعده و یجمع المواد التی فیها و یقبضها فینقص من مقدارها و یغوص فی جرمها فیحدث فیه مواضع خالیه تشتاق لذلک الی أن[225] تملأ تلک المواضع فتحدث فیه لذلک الشهوه کما تحدث عن الاستفراغ و التحلل، و أیضاً فإن الخلط الحامض یجمع فی فم المعده و یقویه فیکون جذبه أشد و أقوی، و إن کان ذلک الخلط حلواً نقص من شهوه الطعام و الشراب جمیعاً و ذلک لأن الشی ء الحلو یملأ الخلل و یرخی فم المعده.

[فی رداءه شهوه الشراب]

فأما رداءه شهوه الشراب فیکون له[226] اما فی کمیته، و إما فی کیفیته.

أما فی کمیته: فإذا کان الإنسان یعطش فیسرف فی شرب الماء [البارد[227]] و ذلک یکون: إما بسبب حراره قویه بمنزله حراره الحمی، و إما بسبب خلط مالح أو حریف أو مراری محتقن فی فم المعده.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 71

و أما فی کیفیته:[228] إذا مال الإنسان إلی شرب أشربه ردیئه الکیفیه، و هذا یکون بسبب خلط ردی ء محتقن فی فم المعده فهذه.

هی الأعراض الداخله علی فعل فم المعده [فی ذاته فاعلم ذلک[229]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 72

الباب التاسع عشر فی الأعراض الداخله علی فعل الدماغ الذی هو حس الحواس و القلب لمشارکه[230] فم المعده

[فی الأعراض الداخله علی فعل الدماغ بمشارکه فم المعده]
اشاره

أما الأعراض التی تحدث لفعل الدماغ التابعه للآفات الحادثه بفم المعده فهی اختلاط الذهن و السبات و الاستفراق و الصرع و الوسواس السوداوی.

[فی اختلاط الذهن]

فأما اختلاط الذهن فی هذه الحال فیکون من ورم حار یحدث فی فم المعده.

[فی الاستفراغ و السبات]

و أما الاستفراق و السبات: فیکونان عن برد فم المعده، و ذلک یکون اما عن سوء مزاج بارد یغلب علیه، و إما من خلط بلغمی محتقن فیه، و إما من دواء بارد بمنزله الافیون و الاسفیذاج، و إما من غذاء بارد بمنزله الفطر و اللبن الحامض، و إما بسبب بخار بارد یرتفع إلیه من الرحم بسبب احتباس الطمث و المنی فیتأدی ذلک إلی الدماغ بالمشارکه التی بینهما، و کذلک أیضاً الصرع قد یکون من رطوبات بلغمیه [تغلب[231]] علی فم المعده [و ترقی إلی الدماغ، و إما من البخارات السوداویه

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 73

ترتقی إلیه[232]].

[فی الوسواس السوداوی]

و أما الوسواس السوداوی: فیکون من خلط سوداوی یحتقن فی فم المعده فتتراقی بخاراته إلی الدماغ.

و هذه الأعراض تعرض للدماغ عن الآفات الحادثه بفم المعده إذا اتفق أن تکون الآفه عظیمه أو یکون حس فم المعده قویاً أو یکون الدماغ ضعیفاً سریع القبول للآفات، و ضعفه یکون إما بالطبع و إما لعله تحدث به.

فی الاعراض الداخله علی القلب بمشارکه قم المعده]
اشاره

فأما أسباب الأعراض[233] التی تعرض للقلب و الشرایین التابعه للآفات الحادثه بفم المعده فهی الغشی، و رداءه النبض، و العله التی یقال لها بولیموس.

[فی الغشی]

فأما الغشی: فیکون إما لشده الوجع الذی یکون فی فم المعده، و إما لقوّه حسه و إما لضعف القلب و العروق الضوارب فیسرع قبولها للآفات.

[فی عله بولیموس]

فأما العله التی یقال لها بولیموس فتحدث عن سوء مزاج بارد یعرض لفم المعده و عن قله الغذاء و ضعف القوّه.

فهذه صفه أسباب الأعراض التی تعرض للقلب و العروق الضوارب من عله تکون فی فم المعده.

فی الاعراض التی تعرض القلب و الدماغ معاً بسبب مشارکه قم المعده]

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 74

فأما أسباب الأعراض التی تعرض للقلب و الدماغ معاً بسبب مشارکه فم المعده فهی رداءه التنفس و غیره[234]، و ذلک یکون إذا ضغط فم المعده و الحجاب بسبب ورم حدث فیه أو بسبب آفه قد نالت الدماغ عن عله فم المعده فیضعف الحجاب عن فعل التنفس بسبب الورم الصاعد الیه[235] و بسبب ضعف العصب عن تحریکه.

فهذه جمله القول فی الأعراض الحادثه فی حاسه اللمس و أسبابها، [فأعلم ذلک ان شاء الله تعالی[236]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 75

الباب العشرون فی الأعراض الداخله فعل حاس الحوس و هو الدماغ[237]

فأما الأعراض الحادثه فی الجسم بحس العام لسائر الحواس[238] فهی النوم المفرط [و السهر المفرض[239]].

و النوم المفرط: یکون إما من سوء مزاج بارد یغلب علی الدماغ فیخدره، و یقال لهذا السبات و الاستغراق، و إما من رطوبه کثیره تبله و یقال لهذا: النوم المجاوز لحد الاعتدال، و أما من تناول أدویه مخدره بمنزله الافیون و الخشخاش المصری.

و أما السهر: فیکون من أسباب هی أضداد الأسباب المحدثه للنوم، أعنی أن یکون إما أن یکون من سوء مزاج یابس أو حار یابس یغلبان علی الدماغ، و إما من تناول أدویه حاره یابسه، [فأعلم ذلک إنشاء الله تعالی[240]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 76

الباب الحادی و العشرون فی الأعراض الداخله علی فعل الحرکه الارادیه

اشاره

فأما الأعراض التی تعرض للحرکه الإرادیه: فهی کما ذکرنا فی سائر الأعراض الداخله علی الأفعال و هی علی ثلاثه ضروب:

إما أن تبطل[241] کالتی یعرض علی عله الاسترخاء.

و إما أن تنقص کالتی تعرض فی عله الخدر.

و إما أن تجری مجری ردیئاً فتکون[242] عن ذلک أعراض ردیئه[243] بعضها یحدث عن فعل الطبیعه، و هی النافض و القشعریره[244] و السعال و العطاس و التثاؤب و التمطی الفواق و الجشاء و الإعیاء، و بعضها [یحدث[245]] عن المرض و هو التشنج و الاختلاج، و بعضها یحدث عن فعل الطبیعه و المرض معاً، و هی الرعشه، و الحرکات التی تکون مع الخدر و الاسترخاء.

و نعنی بالطبیعه فی هذا الموضع إما القوّه المدبره للبدن، و إما القوّه النفسانیه.

[فی بطلان الحرکه]

فأما بطلان الحرکه: و هو الاسترخاء فحدوثه یکون إذا عرض للعصب المحرک للعضو آفه تمنع من نفوذ القوّه المحرکه بإراده إلیه، و هذا یکون کما قلنا قبل إما من سوء مزاج بارد یکثف العصب، و إما من ورم یغلظ العصب، و إما من

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 77

خلط غلیظ یلحج فیه متی کان مجوفاً، و إما من ضغط یحدث بالعصب.

و هذه الآفات[246] إذا حدثت فی مبدأ النخاع استرخی بسببها جمیع البدن، و یسمی [ذلک العارض[247]] السکته و الفالج، فإن کان فی بعض الأعصاب حدث عنها استرخاء العضو الذی یحرکه ذلک العصب فإن عرض الاسترخاء فی عضل الحنجره قیل لذلک انقطاع الصوت، و إن کان فی عضل الصدر قیل لذلک بطلان النفس، و إن کان فی عضل المثانه کان منه خروج البول من غیر اراده، و إن کان فی عضل المقعده کان منه خروج البراز بغیر اراده.

و إن قلت: إن خروج البراز و البول انما

هو من فعل الطبیعه بحرکه القوّه الدافعه و إن خروجهما بالاراده إنما هو من فعل القوّه النفسانیه و ذلک أن خروج البول إنما یکون بانقباض المثانه و دفع القوّه الدافعه لما فیها و استرخاء العضله المستدیره علی فمها و ذلک من فعل القوّه النفسانیه.

و کذلک أیضاً البراز یکون خروجه بانقباض الأمعاء علی ما فیها و استرخاء العضله التی حول [طرف[248]] المعی المستقیم فی موضع الدبر، و لذلک صار استرخاء المثانه یحدث عنه[249] عسر البول، و هو عرض من الأعراض الطبیعیه، و استرخاء العضله التی علی فمها یعرض عنه خروج البول بلا إراده، و هو عرض من الأعراض النفسانیه [و کذا عسر[250]] البراز[251] عرض من الأعراض الطبیعیه و خروجه بلا إراده عرض من الأعراض النفسانیه. فهذه هی أسباب بطلان الحرکه

[فی نقصان الحرکه]

فأما نقصان الحرکه فیعرض مع[252] الخدر، و الأسباب المحدثه للخدر و هی الأسباب المحدثه للاسترخاء إلا أنها لیست بالقویه التی تبطل معها الحرکه البته و هذا العرض یکون من فعل الطبیعه و فعل المرض، لأن الحس و الحرکه لیس

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 78

یبطلان فی الخدر کما یبطلان فی الاسترخاء لأن العضو لیس یرسب إلی أسفل و لا یتحرک و لا یمکنه أن یتحرک الحرکه التامه و لا یحس حساً خالصاً لتأثیر المرض فی الطبیعه [فأعلم ذلک إنشاء الله[253]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 79

الباب الثانی و العشرون فی الحرکه الحادثه علی غیر ما ینبغی اعنی علی حاله ردیئه و ما یحدث عن الأعراض المختلفه

اشاره

إن الحرکه الإرادیه إذا جری أمرها علی حال ردیئه حدث عنها النافض[254] و القشعریره و السعال و العطاس و التثاؤب و التمطی و الفواق و الجشاء و الإعیاء.

و کل [واحد من[255]] هذه الأعراض قد یکون عن[256] فعل الطبیعه، و قد یحدث فی هذا الباب عن فعل المرض، التشنج و الاختلاج، و قد یحدث عن فعل الطبیعه و المرض معاً أعنی الرعشه و الحرکات التی تکون مع الخدر.

و أنا مبتدأ[257] بذکر الأعراض التی عن فعل الطبیعه [و أسبابها[258]] و أولًا فی القشعریره و النافض.

[فی القشعریره و النافض]
اشاره

فأقول: إن هذین العرضین یحدثان عن خلط ردی ء لذّاع ینصب علی الأعضاء الحساسه التی هی العضل و العصب فیلذعها [و یؤذیها[259]] فیقشعر لذلک العضو و ینقبض لقوّه حسّه فتروم القوّه الدافعه دفع ذلک الخلط المؤذی لها، و قد یعرض[260] ذلک إذا صب علی البدن ماء شدید البرد فإنه یقشعر منه البدن و ینقبض

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 80

لقوه حسه کذلک یعرض إن وقع علی البدن شراره نار أقشعر منها حراره و ذلک لما تتحرک الطبیعه لدفع الشی ء المؤذی [لها فیقشعر (1)] و لذلک صارت الأسباب الفاعله للنافض ثلاثه:

أحدها: الحراره.

الثانی: البروده.

و الثالث: ضعف الحراره الغریزیه و کثره الماده.

[السبب الأول]

فأما الحراره فتکون: إما من داخل بمنزله المره الصفراء و یتبع ذلک حمی لا محاله، و إما من خارج بمنزله ما إذا وضعنا علی قرحه دواء حاد (2) لذّاع فإنه یعرض لصاحبه علی المکان اقشعراراً و رعده، [و نجد (3)] أیضاً من کان بدنه مملوء فضولًا حاره دخانیه إذا دخل الحمام یقشعر بدنه و ربما ارتعد و ذلک لأن هواء الحمام یجتذب هذا الفضل إلی ظاهر البدن فیلذعه.

[السبب الثانی]

فأما البروده: فإنها [إما أن (4)] تعرض من خارج بمنزله الماء البارد و الهواء البارد و إما من داخل.

و هذا یکون: إما من مره سوداء و تتبعه حمی لأنه لا یحدث هذا الخلط قشعریره إلا أن یعفن فإذا عفن تبعته الحمی، و إما من بلغم زجاجی و هذا البلغم إن کان عفناً حدث عنه نافض مع حمی نائبه فی کل یوم و إن کان غیر عفن حدث عنه نافض لا یسخن من غیر حمی، و إن عفن بعضه و لم یعفن البعض حدثت هذه الحمی المعروفه بانتیالس (5) و هی حمی یتجمع فیها النافض و الحراره معاً، لأن النافض یکون عن بلغم قد عفن (6) [و الحمی تکون عن بلغم قد عفن[261]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 81

[السبب الثالث]

فأما السبب الذی هو ضعف الحراره الغریزیه و کثره الماده فانه یتبعه الموت و ذلک أن الماده الکثیره إذا صادفت الحراره الغریزیه ضعیفه غمرتها و قهرتها فانطفأت، و إن کانت الحراره الغریزیه قویه و الماده قلیله لطفت الخلط و أذابته [و حللته][262] [بته[263]].

و النافض مرکبه من البرد و الرعده.

فی الرعده]

فأما الرعده فتکون من شده حرکه القوّه الدافعه التی فی العضل لدفع الخلط المؤذی[264] و کذلک متی کان السبب المحدث للنافض حاراً کانت الرعده أشد لأن الحراره أقوی حرکه و أکثر أذی، و إن کان السبب المحدث للنافض بارداً کانت الرعده أقل لأن البروده أقل حرکه و أقل اذی و لذلک صار النافض فی الحمی البلغمیه أقل منها فی حمی الغب لأن الحمی البلغمیه تکون معها قشعریره.

و السبب البرد الذی یکون فی النافض هو من هرب الحراره الغریزیه إلی عمق البدن لما ینال ظاهره من الوجع و الأذی من الخلط المؤذی، و لذلک نسبت هذه الأعراض إلی فعل الطبیعه. أعنی القوّه النفسانیه:

[فی السعال]

[265]

فأما السعال: فیعرض من فعل الطبیعه المدبره للبدن و ذلک أنه حرکه قویه من القوّه الدافعه لدفع الشی ء المؤذی الکائن فی آلات النفس لخروج الهواء الذی یکون بانقباض الصدر علی الرئه قبضاً قویاً فیخرج الهواء بحمیه فیندفع معه ما فی الصدر و قصبه الرئه من الفضول فلذلک تحتاج الطبیعه فی تمام السعال الی أن تکون القوّه قویه لتقوی علی دفع الفضل.

و یحتاج أیضاً أن تکون الماده لیست بالغلیظه اللزجه التی لا یمکن للقوّه أن

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 82

تقلعها[266] لتشبثها بالمجاری وسدها طرق النفس، و لا بالرقیقه التی تزلق عن المجری و ترجع إلی موضعها الذی کانت فیه، و لذلک متی کانت الماده غلیظه

احتاج الطبیب إلی أن یلطفها و یعدلها عدلها بالزوفا و الحاشا، و متی کانت رقیقه غلظها بالحساء، و إن کانت لزجه قطعها بالسکنجبین و ما یجری هذا المجری.

[فی سبب حدوث السعال]

و السبب فی حدوث السعال إما من سوء مزاج مختلف حار أو بارد یغلب علی عضل الصدر و الرئه و قصبتها و الحنجره فتروم الطبیعه دفع الشی ء المؤذی بالقوّه الدافعه، و إما من ماده تکون فی آلات التنفس تعجز[267] الطبیعه دفعها و إخراجها، و هذه الماده تحدث [اما من خارج و[268]] إما من داخل.

و إما من خارج بمنزله الطعام و الشراب الذی یدخل فی قصبه الرئه و الغبار و الدخان.

و أما من داخل فیکون إما من ماده تنحدر من الرأس إلی الحنجره و قصبه الرئه و الرئه و الصدر کالذی یعرض فی النزلات، و إما من کیموس یصعد من حدبه الکبد و إما من شی ء[269] یحتقن فی أقسام قصبه الرئه بمنزله الخلط الغلیظ و بمنزله الماده التی تکون فی ذات الجنب و ذات الرئه و تحتقن فی الصدر بمنزله المده التی تکون فی قروح الصدر و الرئه ایضا.

فی العطاس

فاما العطاس: فإنه یکون علی مثال ما یکون السعال أعنی من قبل الطبیعه المدبره للبدن إذا تحرکت القوّه الدافعه لدفع الشی ء المؤذی الذی یکون فی بطون الدماغ فیخرج ذلک الشی ء لشده القوّه و حمیه الهواء إلی خارج و ینقی به الدماغ و المنخران إلا أن السعال ینقی به الصدر و الرئه فقط، و أما العطاس فإن کان ینقی به الدماغ و المنخران فإنه قد ینقی به مع ذلک الصدر و ذلک لأن الدماغ إذا تحرک لدفع

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 83

ما فیه من الفضل البخاری[270] انفتح المجریان النافذان إلی المنخرین لینفذ فیهما الفضل الغلیظ بسهوله و قبض علی عضل الصدر[271] بالقصب فیتبع ذلک خروج الهواء و یخرج معه ما فی الصدر و الرئه من الفضول و ذلک

لأن العطاس یکون بقوّه أشد من القوّه التی یکون بها السعال لما تحتاج إلیه الطبیعه من اخراج الفضل من مواضع معوجه شی ء لأنه یکون إذا سخن الدماغ و رطبت المواضع الخالیه التی فی الرأس و انحدر الهواء الذی فیه فیسمع له صوت لأن خروج ذلک من موضع ضیق، و قد یکون العطاس من فضل لذاع یلذع بطون الدماغ فتشتاق الطبیعه إلی دفعه کما یعرض فی السعال و الفواق[272] فاعلم ذلک.

فأما الفواق و الجشاء و التمطی و التثاؤب و الإعیاء؛ فإنها تکون کلها من حرکه القوّه المدبره للبدن لدفع الفضول المستکنه فی الأعضاء المؤذیه لها.

[فی الفواق]

و الفواق و الجشاء یکونان لدفع فضول کثیره أو لذاعه تکون فی المعده إلا أن الفواق قد یکون لخلو المعده إذا حدث لها تشنج من کثره الاستفراغ، و هذا العرض یکون من فعل القوّه النفسانیه.

[فی الجشاء]

و أما الجشاء: فیکون من حرکه القوّه الدافعه لدفع فضل ریحی محتقن فی المعده، و یکون إما من طعام مولّد للریاح، و إما من ریاح تتولد من ضعف الحراره المنضجه للغذاء. و قد یکون الجشاء من قوّه الحراره المحرقه للغذاء فیتولد عن ذلک الجشاء الدخانی.

[فی التشاؤب]

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 84

و أما التثاؤب: فهو من فضل بخاری محتقن فی عضل الفکین[273] تنفیه الطبیعه و تخرجه بالتحلیل.

[فی التمطی]

و التمطی یکون من فضل بخار محتقن فی جمیع عضل البدن أو أکثرها تروم الطبیعه[274] تحلیله.

[فی الإعیاء]

و أما الإعیاء: فحدوثه أیضاً یکون من دفع الطبیعه للشی ء المؤذی للأعضاء الذی جلبه التعب فیحدث عنه التمطی، و الإعیاء علی جنسین:

أحدهما: الإعیاء الحادث عن التعب.

الثانی: الإعیاء الحادث من داخل البدن، و أصناف الإعیاء الحادث عن التعب أربعه:

أحدها: الإعیاء [الذی یقال له[275]] القروحی، و حدوثه [إما[276]] عن أخلاط رقیقه حاده تتولد فی وقت الحرکات القویه،

و إما لذوبان بعض الأخلاط الغلیظه و انحلالها إذا لم تخرج[277] عن البدن، و إما لذوبان الشحم و اللحم اللین.

الثانی: الإعیاء الذی یکون معه تمدد و حدوثه یکون من کثره التعب و إفراطه فیمدد العضل و العصب و لیس یتحلل[278] إلی العضل و العصب من الفضول فی هذا الحال إلا الیسیر النزر؛ لأن الأخلاط تکون فی مثل هذه الحال جیده و إنما یعرض مع هذا النوع کسل عن الحرکه عن الانحلال قلیل[279] و لیس یضمر بدن صاحب هذا النوع.

و الثالث: الإعیاء الورمی: و هو الذی یکون معه ضربان [شبیه بضربان[280]]

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 85

الورم الحار، و حدوثه یکون عند ما یسخن العضل سخونه شدیده بسبب الحرکه [القویه[281]] و التعب الشدید فتنجذب إلیه سائر الفضول القریبه منه، و یتبع هذا الصنف من الإعیاء وجع شدید عند ما یلمس بدن صاحبه، و تکون أعضاؤه کلها وارمه و أکثر ما یعرض هذا الصنف لمن لم یعتد التعب و لم تجربه[282] عادته.

و الصنف الرابع: هو الذی یحدث عن یبس شدید ینال العضل و تصیر به الأعضاء قحله یابسه و لا یمکنها الحرکه بسهوله.

فأما أصناف الاعیاء العارض من داخل البدن فثلاثه:

أحدها: الإعیاء الذی یقال له القروحی و حدوثه یکون

عن خلط حار مراری یتولد[283] فی وقت الحرکه القویه و لذلک یحس صاحبه کأن فی أعضائه قروحاً.

و الثانی: الإعیاء الذی یکون معه تمدد، و هذا یکون إما من کثره الأخلاط الغلیظه فتثقل[284] الأعضاء و تمددها، و إما من ریح تمددها فیحدث عن ذلک التمطی الشدید.

و الثالث: الورمی و یحدث عن خلط حار[285] دموی یکون معه لهیب و تمدد، و یکون معه ضربان شبیه بضربان الورم الحار فاعلم ذلک [إنشاء الله[286]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 86

الباب الثالث و العشرون [فی أسباب[287]] الأعراض الحادثه عن المرض [وحده[288]]

فأما الأعراض الحادثه عن المرض وحده فهی التشنج و الاختلاج
[فی التشنج]

و ذلک أن التشنج یفعل فی العصب و العضل مثل ما تفعل القوّه المحرکه بإراده عند ما یجذب[289] للعضل و تقلیصه[290] إلی ناحیه منشئه.

و کذلک یفعل التشنج لأنه یحدث إما عن الامتلاء و إما عن الاستفراغ، و حدوثه[291] عن الامتلاء فعند ما تمتلی ء العصبه و العضله من الاخلاط فتمددها عرضاً، و تتقلص إلی ناحیه رأسها فینقص[292] من طولها بمنزله ما یعرض فی الأوانی التی من الجلود کالجراب فإنک إذا حشوته حشواً مفرطاً تمدد عرضه و ینقص من طوله.

و أما حدوثه عن الاستفراغ: فیکون إذا خرجت الرطوبات من العصب و العضل فیبست و تقلصت إلی نحو منشئها کالذی یعرض للشعر و السیور إذا اذیبت فی النار فإنها تجف و تتقلص، و کالذی یعرض لأوتار العیدان إذا وضعت فی الهواء الحار الیابس فإنها تجف و تنقطع و تنقص لأنها تتقلص و هی مشدوده فتنقطع، و لذلک صار الضارب بالعود إذا فرغ من ضربه أرخی أوتاره.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 87

فقد بان من هذا أن التشنج إنما هو عرض تابع للمرض فقط، و التشنج إذا کان فی جمیع البدن قیل له الصرع، و إن حدث فی عضل الأجفان کان بعض الجفن منطبقاً و

بعضه مفتوحاً و إن حدث فی عضل العین سمی حولًا، و إن حدث فی المعده کان منه الفواق، و إن حدث فی أوعیه المنی سمی امذاءً، و إن حدث فی عضل اللحیین کان منه تقصقص الاسنان.

[فی الاختلاج]

و أما الاختلاج: فإن حدوثه یکون عن ریح بخاریه غلیظه تحتقن فی العضو و تبسطه و تقبضه علی مثال ما یتبسط الشریان و ینقبض. و الفرق بین النبض و الاختلاج أن النبض لا یکون دائماً و الاختلاج یعرض لجمیع الأعضاء التی یمکن فیها أن تنبسط بمنزله الجلد و جمیع العضل و القلب و العروق الضوارب و غیر الضوارب و المعده و الامعاء و سائر الأعضاء المعتدله فی الصلابه و اللین، و أما العظام و الغضاریف فلا یحتقن فیها الریح لصلابتها، و کذلک الدماغ لرطوبته لا یمکن فیها[293] الاختلاج، و لهذه الأسباب صار الاختلاج عرضاً من الأعراض الحادثه عن المرض لأنه یحدث عن الریح فقط، [فأعلم ذلک[294]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 88

الباب الرابع و العشرون فی صفه الأعراض الحادثه عن فعل الطبیعه و المرض [معاً[295]]

فأما الأعراض الحادثه عن فعل الطبیعه و المرض معاً: فهی الرعشه، و الحرکه التی تکون عن الخدر.
[فی الرعشه]

و ذلک أن الرعشه هی حرکه العضو إلی فوق و إلی أسفل و ذلک لأن القوه المحرکه تروم دفع العضو إلی فوق، و المرض یحط العضو إلی أسفل و ذلک أن القوّه تکون فی هذه الحال ضعیفه لا یمکنها أن تشیل [العضو[296]] شیلًا ما یقهر به المرض.

و حدوث هذا العارض أعنی الرعشه یکون: إما عن بعض الأعراض النفسانیه و إما من قبل مرض یحیل القوّه.

فأما الأعراض النفسانیه: فهی بمنزله الغضب و الفزع من السباع و السلطان، أو من الارتفاع علی المواضع العالیه فیحدث عن ذلک ضعف القوّه المحرکه للعضو.

و أما المرض الذی یحیل القوّه فیکون: إما من مرض متشابه الأجزاء بمنزله سوء المزاج البارد کالذی یعرض للمشایخ و لمن یکثر من شرب الماء البارد و ینطله[297] علی نفسه، و بمنزله ما یعرض لمن یکثر من شرب الشراب حتی یغمر

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 89

الحراره الغریزیه، و إما من مرض آلی بمنزله السده العارضه فی

العصب عن خلط غلیظ لزج [یلحج[298]] فیمنع القوّه المحرکه من الوصول إلی العضو، فإن کان الخلط راسخاً فی العصب رسوخاً کثیراً و کانت القوّه ضعیفه جداً لم یمکنها أن تقلع الخلط و تشیل العضو بعض الشیل إلا أن الخلط یثقله فیحط العضو إلی أسفل فیحدث عن ذلک الرعشه هذا من قبل الحرکتین المتضادتین الذین احدهما الطبیعه، و الأخری و المرض[299]، فعلی هذا المثال یکون حدوث الأعراض عن الطبیعه و المرض معاً، و اللّه أعلم.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 90

الباب الخامس و العشرون فی صفه الأعراض الداخله علی الأفعال الحیوانیه و أسبابها

اشاره

و إذا قد أتینا علی ذکر أسباب الأعراض الداخله علی الأفعال النفسانیه فإنا نأخذ فی ذکر الأعراض الداخله علی الأفعال الحیوانیه [و أسبابها[300]].

فنقول: إن الأفعال الحیوانیه، علی ما قد بینا[301] فی غیر هذا الموضع هی انبساط القلب و العروق الضوارب.

[فی النبض]

و یقال لذلک: النبض، و النبض[302] إما أن یبطل، و یقال لذلک: ذهاب النبض، و هذا یکون مع الموت و بطلان الحیاه، و إما أن ینقص و یقال لذلک: النبض الصغیر، و إما أن یجری أمره علی غیر ما ینبغی و یقال لذلک: النبض المختلف.

[فی النبض الصغیر]

فأما النبض الصغیر: فیحدث إما عن شده الوجع عند ما تغوص الحراره الغریزیه إلی قعر البدن و تقل فیعرض من ذلک النبض الصغیر، و إما من ضعف القوّه الحیوانیه إذا لم تقدر أن تبسط الشریان إلی جمیع أقطاره بمنزله ما یعرض فی الغشی.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 91

[فی النبض المختلف]

و أما النبض المختلف: فإختلافه یکون عن أسباب کثیر، خارجه عن الأمر الطبیعی بمنزله الأمراض و الأعراض، و اختلاف النبض یزید و ینقص بحسب زیاده الأمور الخارجه عن الطبع و نقصانها، و نحن نذکر اختلاف النبض و أسبابه فیما یستأنف عند ذکرنا أحوال النبض فأعلم ذلک إن شاء اللّه تعالی.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 92

الباب السادس و العشرون فی صفه الأعراض الداخله علی الأفعال الطبیعیه و أسبابها و أولًا فی أعراض الهضم الأول

اشاره

إن الأعراض الداخله علی الأفعال الطبیعیه تکون بحسب الأفعال الطبیعیه، و الأفعال الطبیعیه جنسها فی أبدان المستکملین جنس واحد و هو الاغتذاء، و الاغتذاء هو تشبه[303] الغذاء بالعضو المتغذی، و هذا یتم بفعل الشهوه و فعل الانهظام.

فأما الأعراض الحادثه فی الشهوه و أسبابها فقد ذکرناها عند ذکرنا أسباب الأعراض النفسانیه.

[فی أصناف الهضم]

أحدها: الانهضام الذی یکون فی المعده و هو کون الغذاء کیموسا[304]، و یقال له: الهضم الأول.

الثانی: الانهضام الذی یکون فی الکبد و هو تولد الدم من عصاره الغذاء، و یقال له: الهضم الثانی.

و الثالث: الانهضام الذی یکون فی الأعضاء و هو استحاله الدم إلی طبیعه العضو و یقال له: الهضم الثالث.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 93

و کل واحد من أصناف الانهضام یتم بأربعه قوی علی ما ذکرنا فی الکلام فی القوی الطبیعیه و هی الجاذبه و الماسکه و الهاضمه و الدافعه.

فأما الانهضام الأول و هو الذی یکون فی المعده و یقال له: الاستمراء، و المضره تناله علی مثال ما تنال سائر الافعال إما أن یبطل کالذی یعرض فی التخمه و إما أن ینقص بمنزله الجشاء الدخانی و الجشاء الحامض، و إما بأن یجری مجری ردیئاً بمنزله من یستحیل الغذاء فی معدته إلی الریاح.

و أسباب الأعراض الداخله علی الاستمراء إثنان: أحدهما من داخل و الآخر من خارج.

فأما السبب الذی من داخل فهو الآفات التی تنال القوّه الهاضمه، و الآفه تنال القوّه الهاضمه إما من أمراض المتشابه[305] الأجزاء یحدث بالمعده فإن کان حاراً غیّر الطعام إلی التدخن و الزفوره[306]، و إن کان بارداً غیّره إلی الحموضه، و إما من أخلاط محتقنه المعده فإن کان الخلط مراریاً أحدث جشاءً دخانیاً أو کان بلغمیاً أحدث جشاء حامضاً، و إن

کان البرد مع ذلک مفرطاً کان عنه بطلان الهضم و زلق الامعاء، و إن کان البرد لیس بمفرط تولد عنه الریاح. و إما من مرض من الأمراض الآلیه بمنزله الورم الحار و البارد الذی یعرض ر المعده أو فی فمها فتضعف قوّتها.

و اعلم أن فساد الهضم الذی یکون من قبل ضعف القوّه الهاضمه هو أقوی المضار، و أردأ ذلک ما حدث عن سوء المزاج الحار و البارد، و أما الرطب و الیابس فهما ینقصان من الهضم إلا أنهما لا یبطلانه إلا أن یؤول الأمر بصاحب المزاج الیابس إلی الذبول و یئول بصاحب المزاج الرطب إلی الاستسقاء، و عند ذلک یبطل الهضم، فأما غیر ذلک فلا.

و أما السبب الذی من خارج فیکون: إما من قبل الطعام، و إما من قبل النوم.

[فاما الذی من قبل النوم[307]] فإنه متی کان النوم کثیراً کان الإنهضام جیداً، و إن کان قلیلًا کان الهضم ردیئاً.

و أما سوء الاستمراء الذی یکون بسبب الطعام فإن ذلک یکون لأربعه

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 94

أسباب:

أحدهما: بسبب کمیته.

الثانی: بسبب کیفیته.

و الثالث: بسبب تقدم الوقت و تأخره.

و الرابع: ترتیب ما یتناوله منه.

[السبب الاول]

فأما الاستمراء الذی یکون بسبب کمیه الطعام فإن الطعام إما أن یکون کثیراً و إما قلیلًا.

فإن کان قلیلًا و کانت المعده حاره استحال الغذاء إلی التدخین، و إن کان کثیراً و کان مع کثرته عسر الفساد، و القوّه قویه و النوم طویلًا عرض من ذلک بطء انهضامه فقط، و إن کان سریع الفساد و کانت الحراره قویه عرض له الفساد قصر النوم أم طال، و إن کانت الحراره ضعیفه و الطعام کثیر عسر الفساد و النوم قلیلًا عرض عن ذلک التخمه.

[السبب الثانی]

و أما الاستمراء الذی

یکون بسبب کیفیه الطعام فإن الطعام متی کان حاراً و مزاج المعده حاراً استحال إلی المرار بمنزله العسل إذا تناوله [الشاب[308]] و أصحاب المزاج الحار فإنه قد یستحیل فی معدهم إلی المرار، و متی کان الغذاء بارداً او کان[309] مزاج المعده کذلک استحال فیها إلی الحموضه بمنزله اللبن و القرع إذا تناوله المشایخ و أصحاب المزاج البارد فإنه یستحیل فی معدهم إلی الحموضه.

[السبب الثالث] و أما الفساد الذی یکون بسبب ترتیب الغذاء فإنه متی تناول الإنسان أغذیه حابسه للبطن بمنزله السفرجل و الکمثری ثم تناول بعده أغذیه ملیّنه للبطن بمنزله السلق و الاسفاناخ المعمول بالزیت و المری ء، عرض عن ذلک أن تعتقل البطن، و تفسد الأغذیه الملینه للبطن، و کذلک إن تناول أغذیه بطیئه

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 95

الانهضام کاللحم و البیض المسلوق[310] ثم تناول بعده أغذیه سریعه الانهضام بمنزله المشمش و القرع و البطیخ عرض للاغذیه السریعه الانهضام أن تفسد لأن الغذاء الغلیظ یبطئ انحداره عن المعده لبطء انهضامه، و الغذاء السریع الانهضام إذا انهضم لا یجد سبیلًا إلی الخروج فیفسد فی المعده فهذا هو السبب فی [فساد الغذاء بسبب[311]] تقدیم ما ینبغی أن یؤخر و تأخیر ما ینبغی أن یقدم من الأغذیه [فأعلم ذلک[312]].

فینبغی للطبیب أن یفرّق بین ما یعرض للانهضام من المضار بسبب القوّه الهاضمه و بین ما یعرض بسبب الطعام و بسبب النوم فإن المضار العارضه بسبب القوّه تکون عسره البرء و ربما لم تبرأ و آل أمرها إلی زلق الامعاء و إلی أن لا یتغیر الطعام فی المعده البته او یستحیل[313] فیها إلی الریاح.

[السبب الرابع] و أما المضار العارضه بسبب الغذاء أو غیره من الأسباب العارضه من خارج فتکون سهله

البرء، و یمکنک أن تفرق بینهما بأن تنظر فإن کان ما یعرض من سوء الاستمراء عند تناول الغذاء الکثیر و القلیل أو الحار أو البارد أو فی غیر الوقت الذی ینبغی أو علی خلاف الترتیب و بعقب السهر فإن الطعام هو السبب فی فساد الهضم، و إن کان ذلک و الغذاء معتدل فی مقدار کمیته و کیفیته بحسب العاده و فی الوقت الذی ینبغی و علی الترتیب الذی ینبغی؛ فإن الفساد إنما نال الانهضام بسبب ضعف القوّه الهاضمه فمن قبل هذه الأسباب یکون دخول الأعراض علی فعل الهضم الأول الذی یقال له الاستمراء، فاعلم ذلک، [إنشاء الله تعالی[314]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 96

الباب السابع و العشرون فی الأعراض الداخله علی فعل الجذب و الإمساک و الدفع [و الهضمی]

إنه لما کان الهضم یتم بفعل الأربع قوی التی هی الجاذبه و الماسکه و الهاضمه و الدافعه و قد کنا ذکرنا أسباب الأعراض الداخله علی فعل الهضم الأول الذی یکون فی المعده وجب لنا أن نذکر الأعراض الداخله علی الأفعال الثلاثه التی هی الجذب و الامساک و الدفع الذی یکون فی الهضم الأول.

[فی القوه الجاذبه]

فأما الجذب الذی یکون فی المعده فإن الضرر یناله علی مثال ما ینال جمیع الأفعال من البطلان و النقصان و الرداءه، و حدوث ذلک یکون إما بسبب مرض من سوء المزاج و إما بسبب مرض آلی.

و مرض سوء المزاج یکون إما من حراره، و إما من بروده، و إن کان ذلک مفرطاً لم تجتذب المعده، [شیئا أصلا و بطل الجذب منها و یسمی ذلک استرخاء المعده و إن کان یسیرا کان جذب المعده جذبا ضعیفا کالذی یعرض فی ابتداء الاسترخاء.

فأما الورم الآلی فبمنزله الورم الحادث بالمری ء او بفم المعده او لحم نابت فی احدهما فیسد المجری حتی لا

ینفذ فیه ما تجتذبه المعده إلیها.

و هذا أیضا إن کانت السده عظیمه بطل الجذب، و إن کانت لیست بالعظیمه نقص الجذب، و إن کانت یسیره کان الجب ردیئا علی عیر ما نبغی کاجذب التشنجی و الارتعاشی و الاختلاجی.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 97

و هذه الأعراض تحدث اذا لم تکن القوه بالقویه التی یمکنها أن تقهر المرض حتی تجذب جذبا مستویا[315]]. و إن کان یسیراً کان جذب المعده جذباً مستویاً، و لا تکون بالضعیفه التی تقهر المرض فیبطل جذبها لکی[316] یکون الأمر فی ذلک کالذی یعرض عن الطبیعه و المرض معاً بمنزله الارتعاش، و قد بینا أسباب ذلک فیما تقدم عند ذکرنا أسباب الأعراض الواقعه لفعل الحرکه الإرادیه.

[فی القوه الماسکه]

و أما الإمساک الذی یکون فی المعده فإنه أیضاً:

إما أن یبطل إمساکها للغذاء البته کالذی یعرض فی [عله[317]] زلق الأمعاء، فإن الطعام فی هذه العله لا تمسکه المعده فیخرج عنها من غیر أن یتغیر.

و إما أن ینقص إمساکها فیحدث عن ذلک إما ریاح أو نفخ أو قراقر إذا هی لم تنقبض علی الغذاء انقباضاً محکماً، و هذا یکون عن سوء مزاج بارد أو غذاء مولد للریاح.[318]

کامل الصناعه الطبیه ؛ ج 2 ؛ ص97

و إما أن تحدث قله استمراء الطعام و سرعه خروج البراز، و هذا یکون إذا لم یدم إمساک المعده للغذاء فلا ینهضم[319] جیداً و لا تنفذ عصاره الغذاء إلی الکبد فیخرج البراز نیاً رطبا.

و إما أن یفسد الطعام فی المعده فیعرض من ذلک أن تنتن رائحته رائحه البراز، [کان ذلک لفساد من سوء مزاج حار او من قبل المرار تبع ذلک لذع[320]] و إن کان الفساد[321] من سوء مزاج بارد أو من قبل البلغم تبع

ذلک نفخ و ریاح.

و إما أن یکون إمساک المعده للطعام إمساکاً ردیئاً، فیحدث من ذلک إمساک من جنس التشنج و الرعده کالفوق و القی ء فإن هذین العرضین حرکتهما حرکه تشنجیه و لیست تشنجاً علی الحقیقه[322]، لأن التشنج الصحیح إنما یکون فی

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 98

العصب و العضل علی ما ذکرنا آنفاً فی الأعراض الداخله علی [أفعال[323]] الحرکه الارادیه.

[فی الفواق و القی ء]

و أما الفواق و القی ء: فإنهما یکونان عن فعل القوّه الماسکه و القوّه الدافعه معاً و ذلک [أن القوه الماسکه تروم امساک ما فیها فان کان ما فی المعده شی ء مؤذی رامت القوه[324]] دفعه و أخرجه[325]، فإن کان ذلک الشی ء المؤذی فی نفس جرمها حدث عنه الفواق لأن المعده بکلیتها تروم دفع[326] عن نفسها الشی ء المؤذی، و إن کان ذلک الشی ء المؤذی فی قعر المعده حدث عنه القی ء فإن المعده تروم أن تدفع ما هو محتقن فی تجویفها من الشی ء المؤذی خلطاً ردیئاً کان أو غذاءً حتی أن قعر المعده فی هذه الحال یرتفع حتی یقرب من فمها.

فهذه هی الأعراض الداخله علی فعل الإمساک و أسبابها.

[فی القوه الدافعه]

و أما فعل الدفع الذی یکون فی المعده فإن الأعراض الداخله علیه تکون علی ثلاثه أوجه:

[الوجه الأول] إما أن یبطل کالذی یعرض فی القولنج المعروف بایلاوس و هو أصعب أصناف القولنج.

و حدوثه یکون: إما أن یکون عن ورم حار یحدث فی الأمعاء الدقاق و یتبع ذلک حمی و عطش. و إما عن ضعف القوّه الدافعه فلا یکون مع ذلک عطش و لا حمی.

و حدوثه یکون إما عن سوء مزاج بارد أو بسبب تناول غذاء بارد، و إما عن سده حادثه من قبل براز یابس یرتبک فی لفائف

الأمعاء، و یکون معه ثقل[327] فی

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 99

الأمعاء و تهوع و قراقر و نفخ، و ربما تقدم هذا القولنج ذرب قوی.

[الوجه الثانی] و إما أن ینقص فعل الدفع فیعسر انحدار البراز و خروجه.

[الوجه الثالث] و إما أن یجری امره مجری أمر ردی ء فیحدث عن ذلک زلق الأمعاء عند ما تتحرک القوّه الدافعه قبل تغییر الغذاء فی المعده و ذلک یکون بسبب خلط حاد یلذع المعده أو غذاء من الأغذیه اللذاعه کالخردل و الخل الثقیف أو یثقل علیها فتتأذی به و تدفعه، فهذه هی أسباب الأعراض الداخله علی فعل القوّه الدافعه التی فی المعده.

فکل ما ذکرناه فی امر المعده من فعل الدفع و الإمساک و الجذب یجب أن تعمله فی أمر الامعاء و لا سیما فعل القوّه الدافعه فإن هذه القوه فی الأمعاء أقوی من سائر القوی، و المضار تعرض لفعل هذه القوّه فی الأمعاء أیضاً کالذی یعرض لسائر الأفعال.

یعنی: إما أن تبطل و إما أن تنقص و إما أن یجری الأمر علی غیر ما ینبغی.

ینبغی أن تعلم أنه قد یعرض للمعده و الأمعاء أن یستعملان فی بعض الحالات القوّه الجاذبه و الدافعه علی خلاف الامر الطبیعی، و ذلک أن من شأن المعده أن تجذب الغذاء من المری ء و تدفعه إلی الأمعاء، و من شأن الأمعاء أن تجذب الثقل بعضها من بعض و تدفعه إلی خارج، و ربما عرض لکل واحد منها حال خارجه عن الأمر الطبیعی یضطره الأمر إلی استعمال القوّه الجاذبه و الدافعه إلی خلاف الجهه الطبیعیه فیعرض للمعده أن تجذب الثقل من الامعاء و تدفعه إلی المری ء بالقی ء، و یعرض للامعاء أن تجذب الثقل من أسفل و تدفعه إلی المعده

بمنزله ما یعرض من ذلک فی القولنج المعروف بایلاوس و فی الحقنه و فی الحصر.

[فی إیلاوس]

فأما فی إیلاوس فإن القوّه الدافعه فی هذه العله إذا تحرکت لدفع البراز إلی أسفل و لم تجد سبیلًا إلی إخراجه بسبب السدّه دفعته إلی فوق فتدفعه الأمعاء بعضها إلی بعض إلی أن ینتهی إلی المعده فتدفعه المعده إلی المری ء و إلی خارج

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 100

بالقی ء عند ما تدفعها الأمعاء إلی فوق.

[فی الحصر]

و أما الحصر فقد یعرض کثیراً لمن یرید البراز و إخراج ریح من أسفل فتمنعه الحشمه من إخراج الریح أو [شغله[328]] شغل عن القیام إلی البراز فیحبسه، فإذا لم یجد سبیلًا إلی الخروج رجع إلی فوق من معا إلی معا[329] إلی أن ینتهی إلی المعده فیحدث له القی ء و فساد الشهوه.

فهذه صفه الأعراض الداخله علی الهضم الأول و أسبابها فاعلم ذلک، [ان شاء الله[330]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 101

الباب الثامن و العشرون الکبد

[فی الهظمه الثانی]

فأما الهضم [الثانی[331]] الذی هو تولد الدم فی الکبد و فی العروق غیر الضوارب فإن المضار تناله علی ثلاثه أوجه:

إما أن یبطل اصلا[332] فلا تستحیل عصاره الغذاء الصائره من الأمعاء إلی الکبد و العروق إلی الدم البته بل تبقی بیضاء علی حالها.

و إما أن ینقص فتتغیر العصاره فی الکبد و العروق بعض التغیر فتنهضم بعض الانهضام.

و إما أن یجری أمره علی خلاف ما ینبغی فتتغیر العصاره فی الکبد إما إلی الصفره کالذی یعرض لأصحاب الیرقان، و إما إلی السواد کالذی یعرض لأصحاب البهق الأسود و الجذام، و إما إلی البلغم کالذی یعرض لأصحاب البرص[333] و أصحاب الاستسقاء.

و أسباب هذه الأعراض الداخله علی هذا الهضم جنسان[334]:

أحدها من داخل، و الآخر من خارج.

فأما الأسباب التی من داخل

فثلاثه:

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 102

أحدها: سوء المزاج و هذا یکون: إما حار و تستحیل العصاره عنه إلی المره الصفراء، و إن کانت الحراره مفرطه استحالت العصاره إلی المره السوداء لإحراقها لها، [و إما من سوء مزاج بارد[335]] فتصیر العصاره دماً مائیاً، فإن کانت البروده مفرطه تتغیر شی ء من[336] العصاره و لم تغیرها البته [و لم یحل[337]].

الثانی: مرض آلی بمنزله السدّه التی تعرض فی العروق: إما من خلط غلیظ لزج، و إما من قبل ورم یضغطها.

و الثالث: من قبل طبیعه العصاره التی تنفذ من المعده إلی الکبد و ذلک إنها متی کانت کثیره لم یمکن الکبد أن یحیلها إلی الدم، و إن کانت قلیله أحالتها إلی المرار، و إن کانت حاره المزاج أحالتها إلی المرار أیضا، و إن کانت بارده أحالتها إلی البلغم و إلی الریاح علی حسب قوّه البروده و ضعفها.

و أما أسباب المضار الواقعه بالهضم الثانی من خارج فهی ما یستعمله الإنسان من التصرف و الاستحمام و الغذاء و الجماع و غیر ذلک مما یلقی البدن من خارج، فإن هذه الأشیاء متی استعملت علی غیر ما ینبغی فی الکمیه و الکیفیه و الوقت و الترتیب کثرت منها الکیموسات الردیئه فی البدن، و ذلک أنه متی أکثر الإنسان من استعمال الأغذیه المسخنه المولده للصفراء کالخردل و الثوم و البصل کثر تولید الصفراء فی بدنه، [و متی استعمل الاغذیه المولده للسوداء کالحم البقر و العدس و الکرنب کثرت السوداء فی بدنه[338]] و متی أکثر من استعمال الأغذیه المولده للبلغم کاللبن و الفطر[339] و السمک الطری ولد فی بدنه البلغم، و کذلک إن استعمل[340] الإنسان الدعه و الراحه أکثر من تناول الغذاء و ترک الاستحمام أو

استعمل الاستحمام بعد الطعام او انهمک[341] فی الجماع کثر تولید البلغم فی بدنه، فإن هو استعمل الکد و التعب و أکثر من الاستحمام قبل الطعام و قلل الغذاء و استعمل الصوم کثر تولید المره الصفراء فی بدنه، و کذلک یجری الأمر فی

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 103

استعمال الأشیاء التی یکثر منها الأخلاط فی البدن فیتولد عن کل واحد من هذه الاخلاط إذا کثر فی البدن أعراض کثیره.

أما عن [المره[342]] الصفراء فالیرقان إذا کانت فی سائر البدن و النمله و الحمره إذا کانت فی عضو واحد و الذی یحدث عن المره السوداء إذا کثرت[343] فی جمیع البدن البهق[344] الأسود و الجذام، فإن کانت فی بعض الأعضاء فالسرطان و الأورام الصلبه، و الذی یحدث عن الخلط البلغمی إذا کثر فی جمیع البدن فالاستسقاء اللحمی و البرص، و إذا کثر فی بعض الأعضاء الورم المعروف بالرخو المسمی أودیما[345] و الذی یحدث عن الفضل المائی إذا کثر، [فهذه الأعراض تحدث][346] [الاستسقاء الزقی و إذا کثر فی بعض الأعضاء النفاخات فمثل هذه الأعراض تحدث[347]] فی البدن عند ما تنال المضره الهضم الثانی، فاعلم ذلک، [ان شاء الله تعالی[348]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 104

الباب التاسع و العشرون فی الأعراض الداخله علی الهضم الثالث

[فی الهظمه الثالث]

فأما الهضم الثالث الذی یکون فی الأعضاء و هو تشبیه الغذاء بالعضو المغتذی به فإن المضره تناله کما تنال سائر الأفعال.

أعنی به: إنه إما أن یبطل فلا یغتذی البدن منه البته کالذی یعرض فی الهلاس و السل و إما أن ینقص کالذی یعرض فی الهزال و إما أن یجری الأمر علی خلاف ما ینبغی کالذی یعرض فی البرص و البهق.

و أما بطلان الغذاء و عدمه فیکون: إما لعدم ما یؤکل و یشرب و إما لمضره

تنال إحدی القوی الأربعه الطبیعیه فتضعف عن فعلها من قبل سوء المزاج و ذلک أن القوّه المغیره إذا ضعفت لم یمکنها أن تشبه الغذاء بالمغتذی فیجتمع من ذلک فی البدن فضول کثیره، فإن کانت القوّه الدافعه مع ذلک قویّه دفعت ذلک الفضل و دفعت معه شیئاً آخر من الغذاء مما ینتفع به فیعرض من ذلک عدم الغذاء، و إن کانت القوّه الدافعه ضعیفه بقیت تلک الفضول فی الأعضاء و أحدثت فیها أمراضاً مختلفه.

و أما القوی الجاذبه فإنها إذا کانت قویه حتی تجتذب من الغذاء مقداراً کثیراً و کانت القوّه الهاضمه ضعیفه حتی لا تقدر أن تغیره فیصیر فضلًا فی البدن فإن ضعفت القوّه الدافعه عن دفع ذلک الفضل المجتمع فی البدن أحدثت فیه أعراض

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 105

ردیئه مختلفه بحسب طبیعه الفضل [المجتمع[349]].

و أما الهزال: فیکون أیضاً لقله ما یؤکل و یشرب أو لمضرّه تدخل علی إحدی القوی الأربع علی ما ذکرنا.

و أما الیرقان و البهق و البرص و الجذام و ما أشبه ذلک فإن الغذاء فی هذه الحال لا یتشبه بالمغتذی لکن المغتذی یتشبه بالغذاء[350] و ذلک لرداءه الماده التی یغتذی بها العضو، فاعلم ذلک.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 106

الباب الثلاثون فی الأعراض الداخله علی حالات البدن[351]

فأما الأعراض الموجوده فی حالات الأبدان فإن أسبابها هی رداءه الافعال التی تعرض فی الهضم الثانی و الثالث و هذه الأعراض هی بمنزله الیرقان الأصفر و الأسود و الجذام و البهق الأسود و البرص و البهق الأبیض و سواد اللسان و ما أشبه ذلک من الألوان الظاهره فی سطح البدن.

[فی الیرقان]

فأما الیرقان فحدوثه یکون: إما من قبل سوء مزاج، و إما من قبل مرض آلی.

و ما کان حدوثه عن سوء مزاج فیکون: إما

من شده حراره الکبد حتی یکون تولیدها للدم الصفراوی أکثر [من الدم الجید[352]] فیسری ذلک فی العروق إلی سائر الأعضاء و ینتشر فی جمیع البدن فتعرض من ذلک الصفره، و إما أن تکون الحراره غالبه علی مزاج العروق فتحیل الدم إلی طبیعه الصفراء و یسری إلی سائر البدن فیصفره.

و أما المرض الآلی المحدث للیرقان فهو السده التی تکون فی المجری الذی بین المراره و الکبد [حتی[353]] لا یکون للمرار الذی تجذبه المراره من الکبد سبیل إلی الوصول الیها فیبقی مخالطاً للدم، و ینتقل ذلک الدم[354] إلی سائر الأعضاء

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 107

و ینتشر فی جمیع البدن.

و قد تکون السده من قبل خلط غلیظ لزج یلحج بالمجری أو من قبل ورم الکبد یضغط المجاری.

و أما الیرقان الاسود: فحدوثه یکون کما یحدث الیرقان الأصفر إما قبل من سوء مزاج حار یابس قوی یغلب علی الکبد فیولد دماً محترقاً سوداویاً أو من سوء مزاج بارد یابس فیحیل الدم إلی طبع السوداء و یصیر[355] ذلک الدم إلی سائر أعضاء البدن فیعرض منه الیرقان الأسود، و إما من قبل سده تکون فی المجری الذی یجتذب به الطحال المرار الاسود من الکبد فلا یمکن أن یصیر[356] عکر الدم و ثقله إلی الطحال فیبقی مخالطاً للدم و یسری إلی سائر البدن و یسوده، و یقال لذلک: الیرقان الأسود.

[فی الجذام]

و أما الجذام: فیکون إذا استحال جوهر الدم إلی المرار الأسود اعنی المره السوداء، بسبب شدّه[357] الاحتراق فیسری ذلک الدم إلی سائر البدن فتغتذی به الأعضاء فیستحیل جوهرها إلی جوهر السوداء.

و إما أن یصیر مزاج سائر الأعضاء قوی الحراره[358] فیحرق ما یصیر[359] إلیه من الغذاء او بسبب استیلاء البروده علی الدم فیبرد و

یغلض فلا یقدر علی الجریان فی العرق و یصیر مزاجها[360] بارداً یابساً سوداویاً فیقلب جمیع ما یصل إلیه من الغذاء إلی طبیعته حتی یستحیل جوهر الأعضاء إلی طبیعه المره السوداء.

[فی البهق الاسود]

و أما البهق الأسود فیکون إذا استحال سائر[361] الأعضاء إلی طبیعه السوداء

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 108

و لون الجلد إلی السواد و یکون جوهر العضو[362] سلیماً و یکون السبب فی ذلک خفیاً من الأسباب التی ذکرناها.

[فی البرص و البهق الابیض]

و أما البرص فیکون إذا استحال جوهر الدم إلی البلغم بسبب سوء مزاج بارد رطب یغلب علی الکبد [فیسری[363]] ذلک البلغم إلی الأعضاء فتغتذی به[364] و یصیر جوهرها کجوهره و یصیر العضو أبیض، و أما أن یصیر مزاج العضو بارداً رطباً فیقلب جمیع ما یصیر إلیه من الدم إلی طبیعه البلغم فیصیر لذلک جمیع جوهر العضو بلغمیاً أبیض، [و کذلک[365]] البهق الأبیض إلا أن البهق الأبیض یکون فی الجلد و ظاهر الأعضاء.

[فی سواد اللسان]

و أما سواد اللسان فیکون من بخار حار [یابس[366]] یرقی إلی اللسان: إما من الکبد و إما من الصدر، و إما من المعده فیشیط اللسان و یسوده، و کذلک یجری الأمر فی سائر ما یعرض فی ظاهر الجلد، فاعلم ذلک.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 109

الباب الحادی و الثلاثون فی الأعراض الداخله علی ما یبرز من البدن و أسبابها

و إذ قد وصفنا الأعراض الداخله علی الأفعال الثلاثه و أسبابها و ذکرنا الأعراض التی تظهر فی حالات البدن[367] الحادثه عن رداءه الأفعال فلنذکر الآن الأعراض الداخله علی ما یبرز من البدن.

فنقول: إن جمیع ما یبرز من البدن إما أن یکون طبیعیاً أو خارجاً عن الامر[368] الطبیعی.

و الأعراض الداخله علی ما یبرز من البدن بالطبع تکون إما فی کیفیته و إما فی کمیته.

أما فی کمیته: فبمنزله البراز

و البول الکثیر و الطمث المفرط.

و أما فی کیفیته: فبمنزله البراز الأسود إذا کان سواده لیس بالطبیعی[369].

و أما الشی ء الخارج عن الطبع البارز من البدن فبمنزله الرعاف و غیره إذا کان خروج الدم من أوعیته من ذات نفسه لیس بطبیعی.

و جمیع ما یبرز من البدن إذا کان خارجاً عن المجری الطبیعی فبروزه یکون من قبل ثلاثه أسباب:

أحدها: من قبل [ضعف[370]] القوّه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 110

و الثانی: من قبل الماده.

و الثالث: من قبل العضو الذی یبرز منه ما یبرز.

[الاول]

أما من قبل القوّه فإذا کانت القوّه الماسکه ضعیفه لا یمکنها إمساک الماده، و کانت القوّه الدافعه قویه تمنع القوّه الماسکه عن إمساک الماده فتخرجها.

[الثانی]

و أما من قبل الماده فیکون: إما من قبل کمیتها إذا کانت کثیره فتثقل القوّه و تحوجها إلی دفعها بمنزله ما یفعل الطعام إذا کان کثیراً و انفجار الدم إذا کثر فی أوعیته. و أما من قبل کیفیتها، فإذا کانت الماده لذّاعه فتحوج الطبیعه إلی نفی ما یلذعها أو یؤذیها أو حاده[371] تأکل العروق بحدتها أو رطبه ترقق العروق و تلینها[372] حتی یسرع إلیها الانخراق بمنزله ما یکون ذلک فی انفجار الدم.

[الثالث]

و إما من قبل العضو الذی یبرز منه ما یبرز: فیکون إذا کان العضو سخیفاً متخلخلًا فیسرع خروج ما یخرج من الماده عنه أو لشده صلابته فیسرع إلیه الانصداع و الاستفراغات الطبیعیه هی البراز و البول و درور الطمث و العرق[373]، فاعلم ذلک.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 111

الباب الثانی و الثلاثون فی الأعراض التی تظهر فی البراز و أسبابها

فأما البراز فإن الأعراض التی تظهر فی خروجه تکون من[374] ثلاثه أشیاء:

[الأول]

إما الوقت.

[الثانی]

و إما فی الکمیه.

[الثالث]

و إما فی الکیفیه.

[أما فی الوقت [البراز]

[375]

[فأما الأعراض التی تظهر فی وقت البراز[376]] فبأن یسرع خروج البراز قبل انهضام

الغذاء أو یبطی ء عن الوقت الذی کان یخرج فیه.

و سرعه خروجه تکون إما من کثره الغذاء حتی تثقل القوّه فتدفعه و تخرجه و إما من غذاء لذاع یلذع الأمعاء فتدفعه عن نفسها، و أما لرطوبه الغذاء و لزوجته

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 112

بمنزله السرمق و الاسفاناخ و الآجاص و إما لقله غذائه و إما من قوّه حس الأمعاء حتی تتأذی بثقل الأغذیه.

و أما بطء خروج البراز فیکون: إما من ضعف القوّه الدافعه و شده القوّه الماسکه، و إما من ضعف حس الأمعاء [و اما من قبل الأغذیه الماسکه[377]] و إما من قبل الأغذیه إذا کانت قلیله حتی تحتاج الطبیعه إلی الاستقصاء علی جذب ما فی الغذاء [الأمعاء[378]] من العصاره، و اما من أغذیه قابضه ممسکه، و إما لضعف العضل الذی علی البطن عن القبض علی الأمعاء.

[اما فی الکمیه [البراز]]

و أما الأعراض التی تظهر فی کمیه البراز فتکون: إما فی کثرته، و إما فی قلته، و إما فی عدد المرات التی یتبرز فیها الإنسان.

أما کثرته: فتکون إما من کثره الغذاء، و إما لأن عصارته لیست تنفذ إلی الکبد، و إما لرطوبات کثیره تنصب إلی الأمعاء.

و أما قله البراز فتکون: إما من قله الغذاء، و إما من کثره ما ینفذ من عصاره الغذاء إلی الکبد، و إما من قله ما ینصب إلی الأمعاء من الرطوبات.

و أما کثره عدد المرات التی یتبز فیها الإنسان فتکون: إما لضعف القوّه الماسکه، و إما لفضل حرکه من القوّه الدافعه، و إما لاسترخاء العضله المستدیره علی طرف المقعده.

و فضل حرکه القوّه الدافعه یکون: إما من قبل تناول دواء مسهل أو تناول طعام فیه قوّه مسهله، و إما لفساد الطعام، و إما لانصباب

مواد حاده[379] إلی الأمعاء من جمیع البدن، و إما أن یکون لتولید فضل فی الأمعاء بمنزله ما یعرض لمن به قرحه فی أمعائه، و إما لقوّه حس الأمعاء بالطبع.

و أما قله عدد المرات التی یخرج فیها البراز فتکون: عن أسباب هی ضد

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 113

أسباب خروج البراز[380].

[أما فی الکیفیه [البراز]]

فأما خروج البراز فی کیفیته عن المجری الطبیعی فیکون: إما عن سبب من خارج، و إما عن سبب من داخل.

أما السبب الذی من خارج فالطعام، و هذا یکون: إما من قبل کمیته، و إما من قبل کیفیته، [و إما من قبل فساده[381]].

أما من قبل کمیته فإذا کان الطعام کثیراً، و الطعام یقال فیه إنه کثیر: اما من قبل مجاوزته للمقدار المعتدل، و إما لأن القوّه لا تطیقه، و إما من قبل الأمرین جمیعاً.

و أما ما کان من قبل کیفیه الطعام فإذا کان مولداً لبعض الأخلاط الردیئه أو مولداً للریاح.

[فی ریاح البطن]

و الریاح تتولد فی المعده و الأمعاء: إما من قبل الطعام الذی یولد الریاح بمنزله اللوبیا و الباقلا و ما اشبههما، و إما من قبل ضعف الحراره التی فی المعده و الأمعاء و نقصانها، و ذلک أنه متی کانت المعده بارده [جداً[382]] لم یتولد شی ء من الریاح کما لا تحدث الریاح و لا الضباب عند شده البرد[383]، و متی کانت المعده و الأمعاء قویه الحراره لم تولد الریاح [لأن[384]] الحراره القویه تحلل الریاح و تفشها من الطعام و غیره کما أنه لا یکون فی وقت الصیف الشدید فی الجو ریاح[385] و لا ضباب لأن الحراره تحلل ذلک.

فأما متی کانت المعده[386] ضعیفه الحراره لم تقوی علی تلطیف الغذاء

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 114

و تحلیل ما

فیه من الریاح فتتولد حینئذ الریاح فیها، کما قد تکثر الریاح فی الزمان الربیعی و الخریفی لضعف حراره الهواء.

و الریاح المتولده فی المعده و الأمعاء: لیس تخلو من أن تخرج، أو تبقی داخل.

فإن هی خرجت من فوق أعنی من الفم قیل لذلک جشاء، و إن هی خرجت من أسفل فخروجها یکون: إما مع صوت، و إما من غیر صوت.

فإن خرجت مع صوت: فمنه ما یکون صوته صافیاً، و منه ما یکون بقرقره، و منه متوسط بین الحالین.

فالذی یکون صافیاً یکون من خلو المعده و الأمعاء و یبسهما، و الذی یکون مع قرقره یکون من ریح تخالطها رطوبه.

فأما الصوت المتوسط: فیکون عن حال متوسط بین الحالین، فتکون من ذلک ریاح غلیظه و ریاح منفخه، و خروج ما یخرج منها یکون ضعیف الصوت و ربما خرج مع قرقره إذا کان هناک براز رطب، و ذلک أن الریح مع القرقره تدل علی أن الإنسان سیقوم[387] بتبرز برازاً رطباً.

و أما خروج البراز عن الحال الطبیعیه فی کیفیته بسبب من داخل فیکون لخلط ینصب إلی الأمعاء.

و هذا یکون: إما من قبل الطبیعه وحدها بمنزله الإسهال الذی یکون به البحران و هذا مما ینتفع به، و إما من المرض وحده بمنزله الذرب الذی یکون مثل [من ذوبان الأعضاء، و أما منهما جمیعا بمنزله الإسهال الذی یکون شبیها[388]] بغساله اللحم الطری.

[فی أصناف اسهال الدم]

و الدم الذی یخرج بالإسهال أربعه أصناف:

أحدها: إسهال الدم وحده کالذی یعرض لمن قطع منه عضو کبیر بمنزله الید أو الرجل فیخرج[389] ما کان من الدم الذی ینصرف فی غذاء ذلک العضو فی البدن

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 115

فتخرجه الطبیعه بالإسهال، و بمنزله ما یکون[390] قد اعتاد الریاضه فیترکها

فیجتمع لذلک فی بدنه الدم الذی کان یتحلل بالریاضه فتستفرغه الطبیعه بالإسهال، و خروج هذا الدم یکون بأدوار[391].

و الصنف الثانی: الإسهال الذی یکون شبیهاً بغساله اللحم [الطری[392]] و هذا یکون من ضعف القوّه المغیره التی تکون فی الکبد.

و الصنف الثالث: إسهال دم [أسود[393]] براق، و هذا یکون إذا کانت الکبد تغیر الدم علی ما ینبغی إلا أنه لا یصل إلی سائر البدن بسبب سده عارضه تعوقه عن النفوذ، فإذا بقی فی الکبد احترق بحرارتها و مال إلی طبع السوداء فتتأذی به الکبد و تدفعه إلی الامعاء فیخرج بالإسهال.

و الصنف الرابع: خروج الدم قلیلًا قلیلًا فیما بین أوقات قریبه المدّه[394]، و ربما کان الدم فیه صحیحاً جیدا، و ربما کان جامداً، و ربما خرجت معه مدّه و خراطه و قشور القروح، و هذا یکون عن سحج و قرحه تکون فی بعض الأمعاء، فإن کان معه برد شدید قیل لذلک زحیر، و إن لم یکن معه برد و زحیر قیل له ذوسنطاریا.

و الذوسنطاریا تکون: إما من الکبد، و إما من الأمعاء، فاعلم ذلک. [إنشاء الله[395]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 116

الباب الثالث و الثلاثون فی الأعراض التی تظهر فی البول و أسبابها

فأما الأعراض التی تظهر فی البول فتکون: إما من قبل الکلی، و إما من قبل المثانه.

[الاعراض التی تظهر فی قبل الکلی]

و الذی یکون من قبل الکلی فیعرض: إما فی کمیته، و إما فی کیفیته.

أما فی کمیته فیکون: إذا أفرط خروجه و إما إذا احتبس فلم یخرج، و إما أن یخرج بعسر و إبطاء قلیلًا قلیلًا.

[فی الکمیّه [البول]]

و أما[396] [و أما کثره کمیه البول] فتکون: إما من سوء مزاج حار یعرض للکلی حتی تحتاج إلی اجتذاب جمیع المائیه التی فی الدم لتطفی ء به حرارتها فتدفعها إلی المثانه اذا

کثر ذلک فیهما[397]، و یعرض مع ذلک عطش یحتاج معه الکبد إلی أن یخلف مکان ما قد اجتذبت منه الکلی، و یقال لهذه العله ذیابیطا[398] و هی سلسل البول، و إما من سوء مزاج بارد [رطب[399]] یغلب علی الکبد فتکثر المائیه فی الدم فتجذبها الکلی فتدفعها إلی المثانه و تدفعها المثانه إلی خارج، و اما[400] من ضعف

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 117

القوّه الماسکه التی فی الکلی، و شده القوّه الدافعه.

فی احتباس البول

و احتباس البول یکون: إما من شده القوّه الماسکه، و إما بسبب سده تعرض فی مجری بربخی[401] البول، و هذه السده تکون من خلط غلیظ لزج، و إما بسبب الرمل و الحصی الذی یتولد فی الکلی، و إما بسبب ورم یکون فیها یضغط المجری و الرمل و الحصی یتولدان عن خلط غلیظ بلغمی و حراره قویه تجفف ذلک الخلط و تصلبه. و هذه الأسباب متی کانت ضعیفه أحدثت عسر البول.

[فی الکیفیه [البول]]

و أما الأعراض الظاهره فی کیفیه البول فتکون: إما فی لونه إذا کان أسود، و ذلک یکون: إما من شده الحراره و الاحتراق، و إما من شده البرد.

و إما أن یکون أبیض کالذی یعرض من قبل السدد[402].

و إما من قبل رائحته کالبول المنتن بمنزله ما یکون ذلک فی الحمیات العفنه.

[الاعراض التی تظهر من قبل المثانه]

فأما الأعراض الظاهره فی البول من قبل المثانه فتکون: إما فی کمیته، و إما کیفیته.

[فی الکمیه [البول]]

أما فی کمیته فتکون: إما من إفراط خروج البول و کثرته، و إما من احتباسه و عسره.

إما من [خروجه فکالذی یعرض اذا استرخت العضله المستدیره حول رقبه المثانه و هذا یکون من[403]] إفراط الرطوبه، و إما لضعف القوّه الماسکه و شده القوّه

کامل الصناعه

الطبیه، ج 2، ص: 118

الدافعه، و إما لکثره شرب الماء، و إما لسبب قروح تکون فی المثانه فیلذعها البول فتدفعه عنها و تخرجه و یکون مع حرقه.

[فی حبس البول من قبل المثانه]

و أما حبس البول و عسره من قبل المثانه فیکون: إما لضعف القوّه الدافعه، و إما لشده القوّه الماسکه، و إما من سوء مزاج یابس یغلب علی المثانه بإفراط فینشف البول کالذی یعرض فی الحمیات المحرقه، و إما من قبل سده.

و السده تعرض: إما من خلط غلیظ یلحج فی مجری البول من المثانه، و إما بسبب دم جامد أو من مده غلیظه، و إما من لحم زائد أو ثؤلول ینبت فی المجری، و إما لانضمام فم المثانه.

[فی الکیفیه [البول]]

و هذا یکون: إما من ورم، و إما من یبس مفرط یقبضه و یجمعه.

فأما الأعراض التی تکون فی کیفیه البول فتکون: إما فی رائحته إذا کان منتناً بسبب قروح عفنه أو خلط عفن، و إما فی لونه إذا کان أسوداً أو أبیضاً أو غیره من الألوان، و إما فی قوامه إذا کان رقیقاً أو ثخیناً، و إما فی جوهره إذا کان مخالطاً للمده و الدم بسبب قروح فی المثانه أو بسبب ورم قد انفجر، فاعلم ذلک.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 119

الباب الرابع و الثلاثون فی الأعراض التی تعرض بخروج الطمث

فأما خروج دم الطمث فهو أیضاً طبیعی و خروجه عن الطبیعی[404] یکون: إما فی کمیته، و إما فی کیفیته.

[فی الکمیّه [الدم الطمث]]

أما فی کمیته: فإذا کان خروجه أکثر مما ینبغی أو أقل مما ینبغی، فإذا[405] احتبس فلم [یستفرغ و لم یخرج[406]]

[فی کثره خروج دم الطمث]

[و خروجه[407]] أکثر مما ینبغی یکون: إما من قبل القوّه، و إما من قبل الماده، و إما من قبل العضو.

أما من قبل

القوّه: فإذا کانت القوّه الدافعه قویه و القوّه الماسکه ضعیفه.

و أما من قبل الماده: إذا کانت الماده أرق مما ینبغی و ألطف أو إذا کانت أکثر مقداراً حتی تثقل علی الطبیعه فتدفعها.

و إما من قبل العضو: فإذا[408] کان العضو متخلخلًا، و إذا کانت أفواه العروق التی فی الرحم قد اتسعت و انفتحت أفواهها و الرحم قد تخلخل.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 120

[فی احتباس الطمث]

و أما احتباسه فیکون لأسباب هی أضداد هذه و هی غلظ الماده و قلتها و تکاثف أفواه العروق التی فی الرحم و انسدادها و ضعف القوّه الدافعه و شده القوّه الماسکه.

[فی الکیفیّه [الدم الطمث]]

فأما خروج الطمث عن الطبع فی کیفیته: فإذا کان أسود و هذا یکون من شده الاحتراق و الحراره[409] و استحاله الدم إلی السواد أو إلی الحمره الناصعه أو إلی الصفره، و هذا یدل علی [غلبه[410]] الحراره و غلبه الصفراء الدم، و أما إلی الرقه و البیاض مع زبد یعلوه و هذا یدل علی الرطوبه و غلبه البلغم، فأعلم ذلک، [إنشاء الله[411]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 121

الباب الخامس و الثلاثون فی الأعراض الداخله علی العرق و أسبابه

فأما العرق: فمنه طبیعی بمنزله العرق الذی یکون فی وقت البحران الجید و فی الریاضه المعتدله و فی الحمام و فی هذه الأحوال من کان مزاجه أسخن و الأعضاء الباطنه منه قویه کان عرقه أکثر [و أغزر[412]] و منه ما یکون خارجاً عن المجری الطبیعی و هو العرق الذی یکون عن ذوبان اللحم فإن هذا العرق إنما یستفرغ من البدن ما ینتفع به فقط.

و قد یکون العرق عن سبب متوسط بین الحالین بمنزله العرق الذی یکون من الریاضه المفرطه فإنه قد یخرج فی هذه الحال الشی ء النافع و غیر النافع.

[فی العرق الخارج عن

الحال الطبیعیه]

و خروج العرق عن الحال الطبیعیه یکون: إما فی الکیفیه و إما فی الکمیه.

أما خروجه فی الکمیه فیکون: إما بسبب کثرته و ذلک یکون بسبب کثره الرطوبه، و إما لرقتها، و إما لاتساع المسام، و إما لشده القوّه الدافعه، و إما [لقلته[413]] و هذا عن أسباب هی اضداد هذه الأسباب.

أعنی: إما لقله الرطوبه، و إما لیبسها، و إما لغلظها، و إما لضیق المسام.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 122

[فی الکیفیّه]

و أما خروج العرق فی کیفیته فیکون ذلک: إما فی لونه بمنزله العرق الأحمر الدال علی الدم و الأصفر الدال علی الصفراء، و إما فی رائحته بمنزله العرق المنتن الدال علی العفونه، فاعلم ذلک، [ان شاء الله[414]].

الباب السادس و الثلاثون فی الاستفراغات الخارجه عن الطبع

فأما الاستفراغات الخارجه عن المجری الطبیعی فی جمله جنسها فهی خروج الدم إذا کان خروجه من البدن لیس بطبیعی بمنزله الرعاف.

و خروج الدم یکون لأجل ثلاثه أسباب عامیه:

أحدها: من قبل القوّه.

و الثانی: من قبل الماده.

و الثالث: من قبل الآله.

أما من قبل القوّه فإذا کانت القوّه الدافعه قویه جداً و الماسکه ضعیفه جداً.

و أما من قبل الماده فیکون: إما بسبب کمیتها إذا کانت کثیره تملأ العروق و تمددها حتی تنفتح العروق، و إما بسبب کیفیتها إذا کانت حاده حتی تأکل العروق.

و أما من قبل الآله فبسبب إفراط الصلابه حتی تنصدع لأنها لا تؤاتی.

و کل خرق و صدع فحدوثه یکون: إما عن سبب من خارج، و إما عن سبب

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 123

من داخل.

أما السبب الذی من داخل فلکثره الماده التی تمدد و تهتک بثقلها و لین الآله التی یسرع إلیها الانصداع.

و أما السبب الذی من خارج فبمنزله السقطه و الصدمه و الوثبه و الصیحه.

فهذا ما أردنا أن نذکره فی

هذا الباب[415] من أسباب الأعراض التی تکون فیما یبرز من البدن، و هو[416] آخر الکلام فی أسباب الأعراض.

و نحن نقطع کلامنا فی هذا الموضع و نأخذ فیما یتلوه و هو ذکر الدلائل و العلامات التی تدل علی سائر العلل و الأمراض لیکون کلامنا فی الأمور الخارجه عن المجری[417] الطبیعی تاماً واضحاً و اللّه المسؤول علی معونتنا علی تمام ما نقصد إلیه أنه علی ما یشاء قدیر و هو حسبی و نعم الوکیل.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 125

المقاله السابعه فی علم الدلائل العامیه علی الأمراض و العلل

اشاره

المقاله السابعه

من کتاب کامل الصناعه الطبیّه

فی علم الدلائل العامیه علی الأمراض و العلل[418]

و هی ثمانیه عشر باباً:

الباب الأول: فی جمله الکلام علی الدلائل و تقسیمها.

الباب الثانی: فی جمله الکلام عن النبض [و کیفیه الاستدلال به[419]].

الباب الثالث: فی أجناس النبض و أصنافه [و کیفیاته[420]]

الباب الرابع: فی الأسباب المحدثه لکل واحد من أصناف النبض [و الامور الطبیعیه و کیفیاته[421]].

الباب الخامس: فی تغییر النبض من [قبل[422]] الأمور التی لیست بطبیعیه.

الباب السادس: فی تغییر النبض من قبل الأمور الخارجه من المجری[423] الطبیعی.

الباب السابع: فی تغییر النبض من قبل الأسباب المثقله للقوّه.

الباب الثامن: فی النبض الدال علی أنواع الأورام.

الباب التاسع: فی النبض الدال علی العلل الحادثه فی الدماغ.

الباب العاشر: فی النبض الدال علی العلل الحادثه فی آلات التنفس.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 128

الباب الحادی عشر: فی النبض الدال علی العلل الحادثه فی أعضاء الغذاء.

الباب الثانی عشر: فی الاستدلال فی البول علی ما یحدث فی البدن من العلل و الأمراض.

الباب الثالث عشر: فی کیفیه الاستدلال بالبول و تقسیمه و فی صفه البول و الاستدلال علی لونه[424].

الباب الرابع عشر: فی صفه قوام البول و ما یدل علیه.

الباب الخامس عشر: فی الاستدلال من الثفل الراسب فی

البول[425].

الباب السادس عشر: فی الاستدلال من قبل البراز[426] علی ما یحدث فی البدن.

الباب السابع عشر: فی الاستدلال من قبل النفث و البصاق.

الباب الثامن عشر: فی الاستدلال من العرق[427] علی ما یحدث فی البدن.

[ابتداء المقاله السابعه من علم الدلائل علی الامراض و العلل][428]

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 129

الباب الأول فی جمله الکلام عن الدال علی الأمراض و تقسیمها

قد بیّنا الحال فی کل واحد من الأعراض و الأسباب الفاعله لها و هی الأمراض و هو الباب الذی سمیناه علم أسباب الأعراض و نحن نبیّن فی هذا الموضع کل واحد [من العلل و الأمراض بالأعراض[429]] التابعه لها و هی الدلائل التی یستدل بها علیها، و یسمی ذلک علم الدلائل.

فنقول: إن أجناس الدلائل ثلاثه:

منها ما یدل علی الصحه.

و منها ما یدل علی المرض.

و منها ما یدل علی الحال التی لیست بصحه و لا مرض.

و کل واحد من أجناس هذه الدالائل: إما أن یدل علی ما قد سلف من الحال التی دلت علیها و یقال لها: المذکره، و إما أن یدل علی ما هو حاضر [فیها منها[430]] و یقال لها: الداله، و إما أن یدل علی ما هو کائن فیها و تسمی: المنذره و تقدمه المعرفه.

و هذه الدلائل: منها ما هی عامیه، أعنی: أنها تدل علی جمیع أحوال البدن، و منها ما هی خاصه، أعنی: أنها تدل علی حال دون حال من أحوال البدن.

و نحن نقدم أولًا ذکر الدلائل العامیه إذ کان ذلک أوفق فیما یحتاج إلیه من أراد معرفه الأمراض و العلل لا سیما الحمیات التی نحن نقدم ذکرها علی سائر

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 130

الأمراض.

[فی الدلائل العامیه]

فنقول: إن الدلائل العامیه مأخوذه من الأفعال العامیه أعنی: الأفعال التی یکون بها قوام جمیع البدن إذ کانت الصحه و المرض

إنما قوامها فی الأفعال، و ذلک أن الصحه إنما یستدل علیها بجوده الأفعال، و الأمراض یستدل علیها برداءه الأفعال، و جوده الأفعال و رداءتها إنما یکونان من صحه الأعضاء و رداءتها، و صحه الأعضاء و رداءتها تکونان من اعتدال الأخلاط و فساد اعتدالها.

و الأفعال العامیه لا تؤخذ من الدلائل العامیه و هی أفعال القوی الحیوانیه، و افعال القوی الطبیعه إذ کان بها قوام بدن الحیوان و بقائه[431] و ذلک أن بصحه القوی الحیوانیه یکون قوام الحراره الغریزیه التی بها تکون الحیاه، و بفسادها یکون الموت، و باعتدالها تکون الصحه و بخروجها عن الاعتدال یکون المرض، و بالقوی الطبیعیه یکون قوام الأخلاط الأربعه التی منها تستمد جمیع أعضاء البدن [الغذاء[432]] الذی بها یکون قوامها و هیئتها علی الحاله الطبیعیه علی ما قد بینا فی غیر هذا الموضع من کتابنا هذا، و إذ کان الأمر علی هذا فبالواجب ما اختاره الأوائل و استدلت[433] علیه علماء الأطباء علی کثیر من أحوال الصحه و المرض بأفعال هاتین القوتین.

فاستدلوا من أفعال القوّه الحیوانیه علی صحه القوّه و ضعفها، و علی اعتدال الحراره الغریزیه و خروجها عن الاعتدال و ما یحدثه کل واحد من الأمور الطبیعیه و التی لیست بطبیعیه و الخارجه عن الأمر الطبیعی فیها و فی القلب الذی هو معدن لها، و معرفه أفعال هذه القوی تکون من حرکه العروق الضوارب التی هی مساویه لحرکه القلب، و یقال لذلک العلم: علم النبض.

و استدلوا علیه من أفعال القوی الطبیعیه علی اعتدال الأخلاط الأربعه و خروجها عن الاعتدال و اختلاف أحوالها حال الصحه و المرض من النضج الذی

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 131

یکون فی العروق غیر الضوارب [و العروق الضوارب[434]] و

عدمه و من النضج [الذی یکون فی المعده و الامعاء و عدمه و من النضج الذی[435]] یکون فی آلات التنفس [و من التنفس[436]] و عدمه، و الاستدلال علی هذه الأحوال یکون مما یبرز من البدن.

أما النضج الذی یکون فی العروق [و عدمه[437]] فیعرف حاله من البول الذی یکون فی[438] مائیه الدم.

و أما النضج الذی یکون فی المعده و الأمعاء و عدمه فیعرف حالهما من البراز الذی [یخرج من البدن الذی[439]] هو فضل الغذاء الکائن فی المعده.

فأما النضج الذی یکون فی آلات التنفس و عدمه فیتعرف حاله بما یخرج بالنفث و البزاق[440] الذی هو فضل الغذاء الذی تتغذی به هذه الأعضاء.

و قد یستدل من العرق أیضاً دلاله هی أقل عموماً من هذه علی النضج الذی یکون فی سائر أعضاء [البدن[441]] کافه إذا کان فضلًا لطیفاً تدفعه الأعضاء إلی ظاهر البدن و تخرجه من مسام الجلد.

و إذا کان الأمر علی ما ذکرناه فیجب علینا أن نذکر کل واحد من أجناس هذه الدلائل و أصنافها و ما یدل علیه من اختلاف أحوال البدن فی الصحه و المرض و الحال التی لیست بصحه و لا مرض، و نبتدئ من ذلک بعلم النبض إذ کان أشرف علماً و أعظم نفعاً و اعم[442] دلاله علی سائر أحوال البدن، [و الله الموفق لذلک[443]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 132

الباب الثانی فی جمله الکلام عن النبض [و کیفیه الاستدلال به[444]]

أقول: إن العلم بأمر النبض صعب و معرفته عسره المأخذ و ذلک من قبل ثلاثه أشیاء:

أحدها: إنه لا یسهل علی الإنسان أن یتدرب فی مجسه العروق دربه یصیر بها إلی معرفه التغیر الیسیر الحادث فی النبض.

و الثانی: إنه یحتاج الطبیب عند جس الشریان أن یعرف أجناس النبض کلها فی زمان یسیر و هی عشره

أجناس.

و الثالث: إن نبضات العروق لیس لها شبیه و لا مثال یقاس به و یتعلم علیه.

و لذلک قد یجب علی طبیب أن یرتاض فی جس العروق زماناً طویلًا ریاضه تامه بعنایه و فهم حتی لا یذهب علیه شی ء مما نذکره من أجناس النبض و أنواعه فیما بعد، و حتی یمکنه أن یعرف فی زمان لا عرض له العشره أجناس من النبض، التی نحن ذاکروها فی هذا الموضع بعد أن نذکر النبض و ما هیته و ما ینبغی أن یعلم من کیفیه مجسه الشریان، [ان شاء الله[445]]

[تعریف النبض]

فنقول: إن النبض حرکه مکانیه یتحرکها القلب و العروق الضوارب

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 133

بالانبساط و الانقباض لحفظ الحراره الغریزیه علی اعتدالها و الزیاده فی[446] الروح الحیوانی و لتولد الروح النفسانی، و حفظ الحراره الغریزیه یکون بدخول الهواء البارد المروّح لها الذی یکون بالانبساط و خروج البخار الدخانی المتراکم علیها، و یکون ذلک بالانقباض.

و الانبساط: هو حرکه القلب و الشرایین من المرکز إلی خارج.

و الانقباض: هو حرکه القلب و الشرایین من خارج إلی المرکز.

و قد شرحنا أمر هذا الحد عند وصفنا أمر القوی الحیوانیه بما فیه مقنع، و قد حدد الأوائل النبض حداً آخر لیس بجوهری و هو أن النبض رسول لا یکذب و مناد أخرس یخبر عن أشیاء خفیه بحرکاته الأضداد الظاهره.

و القلب و العروق الضوارب تتحرک کلها حرکه واحده علی مثال واحد فی زمان واحد، أعنی:[447] إن حرکه کل واحد منها مساویه لحرکه الآخر [لا یخالف[448]] بعضها بعضاً فی جمیع حالاتها حتی أنه یمکن أن یقاس بواحد منها علی جمیعها، و لذلک صرنا نعرف حال حرکه القلب من حرکه الشریان إذ کانت الحاجه إلی الاستدلال بنبض العروق

إنما هی لمعرفه القوّه الحیوانیه التی فی القلب إلا أنه لیس یمکن إدراک حرکتها علی الحقیقه من جس سائر الشرایین التی فی البدن و ذلک لثلاثه أسباب:

أحدها: إن بعض الشرایین یکون فی عمق البدن بمنزله الشریان المدود[449] علی الصلب، و بعضها غائر فی اللحم بمنزله الشریان الذی فی باطن الفخذ و بعضها مستور بعظم بمنزله الشریان الذی فی الصدر، فإن هذه لا تظهر حرکتها للجس ما دام البدن علی الحاله الطبیعیه فی حسن اللحم إلا أن یعرض فی البدن هزال و نقصان فی اللحم.

الثانی: إن بعض الشرایین یکون بعیداً عن موضع القلب فلا تتبین حرکته فی

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 134

سائر الأحوال علی الاستقصاء بمنزله الشریان الذی فی العقب و الذی فی القدم.

و الثالث: أن یکون وضع الشریان وضعاً غیر مستقیم فلا تستوی الأصابع الأربعه علیه، بمنزله الشریان الذی وراء الاذن.

و إذا کان الأمر کذلک فینبغی أن یختار من الشرایین ما کان علی خلاف ما ذکرنا[450]، أعنی أن یکون فی عضو معرّی من اللحم، و أن یکون موضعه لیس بالبعید من موضع القلب، و أن یکون وضعه وضعاً مستقیماً، فلهذه الأسباب اختار القدماء الشریانین اللذین فی المعصمین لأن جسهما أسهل و أوفق و أجمل.

أما کونه أسهل فلأن المعصمین قلیلا اللحم و الشریانین فیهما أظهر، و أما کونه أوفق فلأن موضعهما لیس بالبعید عن القلب کبعد العقبین و وضعهما وضعاً مستقیماً یدرکه بسائر الأصابع.

و أما کونه أجمل من جس سائر الشرایین فلأنه لیس یضطر الطبیب فی جسّهما إلی کشف شی ء من الأعضاء المستوره إذ کان فی ذلک قبح و لا سیما فی النساء.

[کیفیه وضع الاصابع علی الشریان]

[فی کیفیّه الجنس]

و إدراک نبض العروق یکون بوضع الأربع أصابع

علی موضع الشریان فی[451] المعصمین فی طوله، و أن تکون الید لیست بالمبطوحه و لا بالمکبوبه بل علی جانب.

و کیفیه وضع الأصابع علی الشریان تختلف فمنه ما یحتاج فیه إلی أن یغمز الاصابع علی الشریان و ذلک فی معرفه النبض القوی و ذلک لأن الأصابع إذا کبست الشریان و کان قویاً دفع الانامل بقوّه حتی یخیل للامس أنه یدفعها، و فی جس الشریان الذی علیه لحم کثیر لتدرک الأصابع حرکه الشریان جیداً.

و منه ما یحتاج فیه إلی أن تشال[452] الأصابع عن الشریان و ذلک فی معرفه النبض الضعیف و فی جس الشرایین المعراه [اذا کان الشریان الضعیف اذا غمزت عله الاصابع لم یمکنه أن یتحرک[453]]- من اللحم فلیس یحتاج إلی غمز کثیر لأنه بیِّن.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 135

و منه ما یکون وضع الاصبع علیه وضعاً معتدلًا لیست بالغامره[454] علیه و لا بالمنشاله[455] عنه و ذلک فی معرفه النبض المعتدل فی القوّه و فی جس الشرایین التی لیست بغائره فی اللحم و لا معراه عنه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 136

الباب الثالث فی أجناس النبض و کیفیاته و أصنافه

[اختلاف أحوال النبض الی اجناس]

إن أحوال النبض تختلف اختلافاً کثیراً بحسب اختلاف القوّه المحرکه، و بحسب اختلاف الحراره الغریزیه، و بحسب اختلاف أحوال الشریان و ما یحتوی علیه من الدم و الروح إن کانت هذه علی الطبع أو خارجه عن الطبع.

و قد حصر الأوائل أجناس اختلاف هذه الأحوال فی عشره أجناس:

أحدها: الجنس المأخوذ من مقدار الانبساط.

الثانی: المأخوذ من زمان الحرکه.

الثالث: [ألمأخوذ[456]] من مقدار القوّه.

الرابع: من قوام جرم الشریان.

الخامس: مما یحتوی علیه جرم الشریان.

السادس: من کیفیه جرم الشریان.

السابع: من وقت السکون.

الثامن: من زمان الحرکات و الفترات.

التاسع: من خاصه[457] الکمیه.

العاشر: من عدد نبضات العرق.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2،

ص: 137

[الجنس الاول [الجنس المأخوذ من مقدار الانبساط]]

أما الجنس المأخوذ من مقدار الانبساط فینقسم: إلی النبض العظیم، و الصغیر، و المعتدل. و إلی النبض القصیر، و الطویل، و المعتدل. و إلی النبض العریض، و الدقیق، و المعتدل. و إلی الشاخص، و الغائر، و المعتدل.

و ذلک إنه لما کان الشریان جسماً و کل جسم فان له طول و عرض و عمق صار متی انبسط الشریان إلی نهایه اقطاره الثلاثه قیل له: عظیم، و متی کان انبساطه إلی دون نهایه اقطاره [الثلاثه[458]] و کان ذلک إلی المرکز أقرب قیل له: صغیر، و متی کان انبساطه إلی الوسط فیما بین الأقطار و المرکز قیل له: معتدل بین العظیم و الصغیر.

و إن کان انبساطه فی الطول أکثر من انبساطه فی [العرض و العمق[459]] و هو إذا کان انبساطه یتجاوز حد الأصابع الأربع قیل له: طویل.

و إن کان انبساطه إلی دون نهایه الأصابع الأربع قیل له: قصیر.

و إن کان انبساطه مع نهایه الاربع الاصابع[460] قیل له: معتدل فی الطول و القصر.

و کذلک أیضاً إن کان انبساطه فی العرض أکثر قیل له: عریض، و هو إذا جاوز حد أطراف الأنامل فی العرض.

و إن کان انبساطه ناقصاً عن أطراف الأنامل فی العرض قیل له: دقیق.

و إن کان انبساطه مع[461] الأنامل مستویاً فی العرض قیل له: معتدل فیما بین [الدقیق[462]] و العریض.

و إن کان انبساطه زائداً فی العلو قیل له: شاخص و هو إذا کان الشریان شبیهاً بالعالی.

و إن کان ناقصاً عن ذلک و کان من المرکز أقرب قیل له: غائر.

و إن کان إلی الوسط بین المرکز و النهایه قیل له: معتدل فیما بین الشاخص

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 138

و الغائر.

و إن کان

انبساطه فی العرض و العمق و کان ناقصاً فی الطول قیل له: غلیظ.

و ربما ترکبت هذه الأصناف بعضها مع بعض بمنزله ما یترکب الطویل مع العریض أو مع الدقیق أو مع المعتدل فیما بین الدقیق و العریض أو مع الغائر أو مع الشاخص أو مع المعتدل، و کذلک یجری الأمر فی ترکیب الأصناف الباقیه بعضها مع بعض.

فهذه هی أصناف الجس المأخوذ من مقدار الانبساط و حدوثها یکون عن ثلاثه أسباب:

فالنبض العظیم: یحدث عن شده القوّه الحیوانیه التی تبسط الشریان، و عن کثره الحراره التی تحتاج إلی الترویح الشدید، و عن لین الشریان الذی یؤاتی الانبساط و یمتد معه.

و النبض الصغیر یکون عن أضداد هذه الأسباب و هی ضعف القوّه و قله الحراره 0 و صلابه جرم الشریان.

و النبض المعتدل یکون من اعتدال هذه الأسباب.

و أما الأصناف الاخر: فتکون من الزیاده و النقصان من بعض هذه الأسباب، و نحن نبین ذلک فیما یستأنف عند ذکرنا الأسباب المغیره للنبض.

[الجنس الثانی [الجنس المأخوذ من زمان الحرکه]]

و أما الجنس المأخوذ من زمان الحرکه فیقسم إلی: النبض السریع، و البطی ء، و المعتدل.

و النبض السریع: هو الذی یقطع مسافه بعیده فی زمان قصیر.

و النبض البطی ء: هو الذی یقطع مسافه قریبه فی زمن طویل.

و النبض المعتدل: هو الذی یکون فی هاتین الحالتین متوسطاً.

و کل واحد من أصناف هذا الجس یکون عن سببین:

أحدهما: القوّه.

و الآخر: المزاج.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 139

فالنبض السریع: یکون عن قوّه صحیحه، و عن حراره قویه تدعو إلی استجلاب الهواء البارد.

و البطی ء: یکون عن ضعف القوّه المحرکه، و عن نقصان الحراره.

[الجنس الثالث [الجس المأخوذ من مقدار القوّه]]

و أما [الجس[463]] المأخوذ من مقدار القوّه فینقسم إلی: النبض القوی، و الضعیف

و المعتدل.

و النبض القوی: هو الذی یقرع الأنامل بقوّه حتی یکاد یدفعها.

و النبض الضعیف: هو الذی یقرع الأنامل قرعاً رقیقاً بغیر قوّه.

و المعتدل: هو الذی یکون فیما بین هاتین الحالتین.

و کل واحد من هذه الأصناف الثلاثه یکون عن سببین:

فالنبض القوی: یکون عن صحه القوی و شدّتها، و من لین جرم الشریان و مؤاتاته.

و الضعیف: یکون عن ضعف القوّه و قله مواتاه الشریان.

و المعتدل: یکون عن اعتدال هذین السببین.

[الجنس الرابع [الجس المأخوذ من قوام جرم الشریان]]

و أما [الجس[464]] المأخوذ من قوام جرم الشریان [فینقسم إلی النبض الصلب، و اللین، و المعتدل.

و النبض الصلب: هو الذی یجس فیه الأنامل من الشریان بصلابه حتی یخیل للحاس له انه قوی، و الفرق بینه و بین القوی أن النبض القوی یکون عظیما لان القوه تبسط الشریان جیدا، و النبض الصلب یکون صغیرا لان الشریان الصلب لا یوأتی القوه و لا یبسط معها.

و النبض اللین: هو الذی تحس فیه الأنامل من الشریان بنعمه و لین حتی تکاد الأنامل تغوص فی جرمه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 140

و النبض المعتدل بین الصلب و اللین: هو المتوسط فیما بین الحالین.

و النبض الصلب یکون من یبس جرم الشریان، و اللین من رطوبته، و المعتدل فیما بین ذلک یکون من الحال المتوسطه.

[فی الجنس الخامس [الجنس المأخوذ من الشی ء المحتوی علی جرم الشریان]]

[فاما الجنس المأخوذ من الشی ء المحتوی علی جرم الشریان[465]] فینقسم إلی: النبض الممتلی ء، و الفارغ، و إلی المعتدل بین هذین.

فأما النبض الممتلی ء: فهو الذی یتبین تحت الأنامل کأنه مملوء رطوبه.

و النبض الفارغ: هو الذی یتبین تحت الأنامل کان تجویفه منفوخ و إذا کبسته الأنامل أحست بأنها تغوص فی شی ء فارغ.

و النبض الممتلی ء یکون من امتلاء

الشریان من الدم و الروح و کثرتهما. و الفارغ یکون لقله الدم و الروح.

و المعتدل یکون من اعتدال هذین.

[فی الجنس السادس [الجنس المأخوذ من کیفیه جرم العرق]]

و أما [الجنس[466]] المأخوذ من کیفیه جرم العرق أعنی: الشریان، فینقسم إلی: النبض الحار، و إلی النبض البارد، و إلی النبض المعتدل.

فالنبض الحار: هو الذی تحس فیه الأنامل بسخونه فی جرم الشریان.

و کذلک النبض البارد: یحس فیه[467] ببروده.

و النبض المعتدل: هو الذی لا تحس فیه الأنامل من الشریان لا بحراره و لا ببروده ظاهره.

و حراره جرم الشریان تکون من حراره الماده المصبوبه فی تجویفه أعنی:

الدم و الروح، و برودته تکون من بروده مزاجهما، و اعتداله یکون من اعتدال مزاجهما.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 141

[الجنس السابع [و أما المأخوذ من وقت السکون]]

و أما [الجس] المأخوذ من وقت السکون فینقسم إلی: المتواتر و المتفاوت و المعتدل و ذلک أن جالینوس ذکر أن للنبض عند الانبساط و الانقباض سکونین:

أحدهما: السکون الذی یکون فی وقت الانبساط عند[468] قرع الشریان للانامل، و یقال له السکون الخارج و هذا السکون یدرک حساً[469].

الثانی: السکون الذی یکون فی وقت الانقباض عند رجوع الشریان إلی المرکز، و هذا لا یدرک [جساً[470]]

و النبض الذی یکون زمان سکونه قصیراً هو المتواتر.

و النبض الذی یکون زمان سکونه طویلًا یقال له: متفاوت.

و الذی یکون زمان سکونه متوسطاً یقال له: المعتدل بین المتواتر و المتفاوت.

و المتواتر یکون عن قوّه الحراره و افراطها حتی یحتاج إلی ترویح کثیر، و عن نقصان القوّه حتی تحتاج الطبیعه معه إلی استعمال التواتر لیفی بالمقدار الذی یحتاج إلیه من دخول الهواء. و المتفاوت یکون من ضعف الحراره و قلتها و شده القوّه. و المعتدل فیما بینهما یکون من

اعتدال المزاج و القوّه.

[الجنس الثامن [الجس المأخوذ من وقت الحرکات و الفترات]]

و أما الجس المأخوذ من وقت الحرکات و الفترات فینقسم إلی: النبض الحسن الوزن، و السیئ الوزن.

و الوزن هو المقایسه و المناسبه، و هذه المقایسه تکون: إما بمقایسه زمان حرکه إلی زمان حرکه بمنزله ما تکون حرکه الانقباض الثانی فی زمان مساو لزمان حرکه الانبساط الأول أو مخالف له، و إما [بمقایسه[471]] زمان سکون إلی زمان سکون بمنزله ما یکون زمان السکون الداخل مساویاً لزمان السکون الخارج [أو[472]

کامل الصناعه الطبیه ؛ ج 2 ؛ ص141

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 142

بخلافه[473]]. و أما قیاس زمان سکون إلی زمان حرکه فبمنزله ما یکون زمان الانبساط مساویاً لزمان السکون الداخل أو بخلافه [او زمان الانقباض مساویا لزمان السکون الداخل او بخلافه، او زمان الانقباض مساویا لزمان السکون الخارج او بخلافه[474]]

فالنبض الحسن الوزن: هو الذی یکون بینه و بین نبض نظیر صاحبه [مقایسه[475]] و مشاکله بمنزله نبض الصبی إذا کان مشاکلًا لنبض الصبی و مناسباً له، و نبض الشباب مناسباً لنبض الشباب، و نبض أصحاب المزاج الحار [مناسب[476]] لنبض أصحاب المزاج الحار.

و أما النبض السی ء الوزن:

فمنه ما یکون متغیر الوزن بمنزله ما یکون نبض الغلام مشاکلا لنبض الرجل الشاب[477].

و منه ما یکون مبایناً للوزن بمنزله ما یکون نبض الصبی مشاکلًا لنبض الشیخ.

و منه ما یکون خارجاً عن الوزن و هو أن یکون النبض غیر مناسب و لا مشاکل لنبض شی ء من الاسنان[478].

و معرفه هذا الجنس من أجناس النبض صعبه عسره یحتاج فیها إلی لطافه ذهن و دربه طویله فی جس العروق.

و ذلک أن مقدار زمان الحرکه و السکون الذی به ینفصل[479] بعض النبض عن[480] بعض منه ما یکون

أن ینطق بمقدار مساحته، و یغیّر[481] عنه بمنزله ما تقول زمان الانبساط ضعف زمان السکون الخارج أو ثلاثه أضعافه أو مثله مره و نصفاً أو مره و ربعاً و غیر ذلک مما یجری[482] هذا المجری. و منه ما لا یمکن أن یغیّر[483]

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 143

عن مقدار مساحته بمنزله زمان الانبساط و زمان الانقباض أو زمانهما جمیعا.

و کل واحد من هذه الأزمنه لا یخلو من أن یکون: إما قلیل المجاوزه للذی یقاس به، و إما کثیر المجاوزه، و إما مفرط المجاوزه، فلهذه الأسباب صار هذا الباب من علم النبض عسراً جداً.

[الجنس التاسع [الجنس المأخوذ من کیفیه الانبساط]]

و أما الجنس المأخوذ من کیفیه الانبساط فینقسم إلی: النبض المستوی، و النبض المختلف.

و هذان الجنسان أعنی الاستواء و الاختلاف موجودان فی جمیع أصناف النبض التی ذکرناها و ذلک.

أن النبض المستوی: هو الذی تکون قرعاته للأصابع [دائمهً (1)] علی حاله واحده بمنزله ما تکون نبضات کثیره عظیمه متساویه العظم لیس فیها و لا نبضه واحده صغیره أو نبضات کثیره دائمه [الصغر (2)] لیس فیها و لا نبضه واحده عظیمه (3) أو سریعه أو بطیئه دائمه مستویه لا تخالف واحده أخری.

و النبض المختلف: هو الذی لا تکون قرعاته للأنامل دائمه علی حاله واحده بل تکون مختلفه.

أما فی الحرکه فیکون النبض: مره سریعاً، و مره بطیئاً، و مره متواتراً، و مره متفاوتاً.

أما فی المقدار الانبساطی فیکون: مره عظیما، و مره صغیراً.

و أما فی القوّه فیکون: مره ضعیفاً و مره قویاً.

و فی غیر ذلک من أنواع النبض.

اما أن یکون مستویا فی جمیع اجناس النبض و یقال له: النبض المستوی مطلقاً[484].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 144

أما أن یکون مستویاً فی بعضها فیقال

له: المستوی فی ذلک الجنس الذی هو فیه بمنزله ما یکون مستویاً فی العظم مختلفاً فی السرعه و الإبطاء و القوّه و الضعف و غیر ذلک.

أو یکون مستویاً فی السرعه [و الابطاء[485]] مختلفاً فی العظم، و یکون مستویاً[486] فی القوّه مختلفاً فی الاجناس الاخر، و کذلک یجری أمره فی الاجناس الاخر الباقیه.

و أما النبض المختلف: فمنه أیضاً ما هو مختلف فی جمیع الاجناس لا یدوم علی حاله واحده و یقال له: المختلف بقول مطلق، و منه ما هو مختلف فی بعضها و یقال له: المختلف فی ذلک الجنس، بمنزله ما یکون النبض مره عظیماً و مره صغیراً و مره عریضاً و مره دقیقاً، و یکون فی سائر الاجناس متساویاً و دائماً علی حاله واحده.

و النبض المختلف فی أی جنس کان: منه ما یکون اختلافه فی نبضات کثیره، [و منه ما یکون فی نبضه واحده.

[فی الاختلاف الذی یکون فی بنضات کثیره]

[و الذی یکوم فی بنضات کثیره:[487]] منه ما یجری اختلافه علی استواء، و منه ما یجری اختلافه علی غیر استواء.

[فی الاختلاف الجاری علی استواء]

[فی نبض ذنب الفأره]

فأما ما یجری أمره علی استواء فبمنزله النبض المعروف بذنب الفأره، و هو الذی فیه نبضه واحده عظیمه ثم من بعدها نبضه هی دونها فی العظم ثم نبضه

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 145

أصغر منها ثم أصغر من هذه، کذلک[488] یجری أمره فی کل نبضه تأتی، أعنی[489] أن تکون أصغر من التی قبلها إلی أن ینتهی إلی واحده هی [أصغرها[490]]

[اصناف نبض ذنب الفأره]

و أصناف النبض المعروف بذنب الفأره ثلاثه:

أحدها: أن ینقضی النبض [و یفنی[491]] و نعنی أنه لا یزال یصغر نبضه بعد نبضه حتی لا یحس له بحرکه، و یقال له

ذنب الفأره المنقضی.

و الثانی: أن ترجع أعنی: أن النبضات لا تزال تصغر نبضه بعد نبضه إلی أن تنتهی إلی مقدار من الصغر ثم ترجع إلی العظم أعنی: أنه إذا انتهی إلی أصغر ما یکون رجع إلی نبضه هی أعظم من تلک النبضه التی انتها الیها[492] [ثم یرجع إلی العظم ثم[493]] إلی ما هو أعظم منها و یتزاید عظمه فی کل نبظه علی ترتیب حتی ینتهی إلی العظم الأول و یقال لذلک ذنب الفأره الراجع.

و رجوعه یکون: إما إلی عظم مساو لعظمه الأول، و إما إلی عظم دون عظمه الأول، و رجوعه إلی عظم مساو لعظمه الأول یکون إما بمقادیر مساویه للمقادیر التی أخذ منها إلی النقصان، و إما بمقادیر هی أعظم، و إما بمقادیر هی أصغر.

و الثالث: أن یعود النبض إلی ما کان علیه من العظم الأول و یحفظ الترتیب، و هو أن یبتدی ء بالنبضه العظیمه الأولی ثم بالصغیره التی کانت بعدها حتی یجری أمر النبض علی الترتیب الاول[494].

و قد یکون [هذا النبض المعروف بذنب الفأر فی[495]] الجنس المأخوذ من [السرعه و الابطاء عند ما یکون و نبضه شدیده السرعه و نبض اقل سرعه حتی ینتهی علی ترتیب الی نبض فی غایه ما یکون من الابطاء.

و قد یکون ایضا فی الجنس المأخوذ من[496]] مقدار القوّه إذا کانت نبضه

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 146

قویه جداً و نبضه دونها فی القوّه و لا تزال قوّه کل نبضه تأتی بنقص، و ضعفها (1) یتزاید حتی ینتهی إلی نبضه فی غایه الضعف، کالذی یجری فی النبض العظیم، و علی هذه الجهه یجری أمر النبض المسمی بذنب الفأره.

و إنما سمی ذنب الفأره لمشابهته لذنب الحیوان المسمی الفأر إذ کان ذنب

الفأره ابتداؤه غلیظاً و ینتهی إلی طرف دقیق علی ترتیب فی النقصان، فهذه صفه الاختلاف الجاری علی الاستواء.

[فی الاختلاف الجاری علی غیر الاستواء]

فأما الاختلاف الجاری علی غیر الاستواء فأصنافه غیر محدوده، لأنه یجری علی غیر ترتیب، و ذلک أن منه المختلف الذی یفنی و ینقضی و یرجع علی غیر استواء بالزیاده و النقصان، و منه النبض الواقع فی الوسط علی غیر استواء بمنزله ما تکون نبضتان عظیمتان و واحده صغیره و واحده معتدله و اثنتان صغیرتان و واحده معتدله و واحده عظیمه و واحده صغیره و غیر ذلک من الاختلاف الجاری علی غیر ترتیب فی سائر أجناس النبض التی تقدم ذکرها، و منه ما یقع فیه أیضاً فترات علی غیر استواء. فهذه صفه الاختلاف الذی یکون فی نبضات کثیره.

[فی الاختلاف الذی یکون فی نبضه واحده]

و أما الاختلاف الذی یکون فی نبضه واحده: فمنه ما یکون اختلافه فی جزء واحد من أجزاء العرق، و منه ما یکون اختلافه فی أجزاء کثیره من أجزاء العرق.

فأما ما کان اختلافه فی جزء واحد من أجزاء العرق فهو ثلاثه أصناف:

أحدها: أن تکون حرکه الشریان تنقطع و تنبتر.

الثانی: أن تبقی حرکته حرکه متصله علی حالها من غیر أن تنقطع إلا أنها تکون غیر متساویه فی السرعه و الإبطاء.

الثالث: إن یعود الشریان فی انبساطه فیقرع الید مرتین[497].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 147

[فی النبض الغزالی]

[و النبض[498]] المنقطع و المنبتر هو أن یبتدی ء بسرعه و یعرض له من قبل أن یقرع الأنامل فتره و سکون ثم یبطی ء تمام انبساطه أو یبتدئ بابطاء ثم تعرض له الوقفه ثم یسرع فی تمام انبساطه أو یبتدئ معتدلًا و تعرض له فتره ثم یبطئ أو یسرع أو یبتدئ

بسرعه و ینقطع ثم یعتدل، و یکون فی هذا النوع من الاختلاف النبض المسمی الغزالی و هو النبض الذی یبتدئ بسرعه ثم تعرض له من قبل أن یقرع الأنامل وقفه ثم یتحرک بسرعه.

و إنما سمی هذا النبض الغزالی لمشابهته لطفر الغزال، و ذلک أن الغزال إذا طفر و وثب یبقی متعلقاً مده یسیره ثم ینحط إلی الأرض بسرعه.

و أما النبض المتصل فی هذا الموضع أعنی فی هذا النوع، و هو الذی تکون فیه حرکه الشریان غیر منقطعه لکنها تکون غیر متساویه فی السرعه و الإبطاء فهو أن یبتدئ النبض بسرعه ثم یتغیر إلی الإبطاء و ذلک أنه یبتدئ بتحریک حرکه سریعه، فإذا توسط المسافه التی ینبسط فیها تحرک حرکه بطیئه فیکون ابتداؤه سریعاً و انتهاؤه بطیئاً.

و قد یکون الأمر علی خلاف ذلک أعنی: أن یبتدئ بابطأ ثم یتغیر إلی السرعه فیکون ابتداؤه بطیئاً و انتهاؤه سریعاً أو یبتدئ معتدلًا و یتغیر إلی السرعه أو إلی الابطاء، و علی هذا القیاس یجری أمر هذا النوع فی سائر الاصناف.

[فی النبض ذو القرعتین «المطرقی»]

و أما النبض الذی یقرع الأنامل مرتین و یقال له: ذو القرعتین و هو الذی یبسط فیه الشریان، فإذا قرع الید و أراد الانقباض رجع قبل أن یبلغ إلی المرکز فقرع الأنامل ثانیه.

و هذا النوع یکون عن صلابه جرم العرق إذا قرع الأنامل نبا عنها الموضع الصلابه ثم عاد ثانیه فقرعها کالذی یعرض فی المطرقه و السندان، و ذلک أن

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 148

المطرقه إذا ضربت علی السندان ثبت[499] عنه بسبب الصلابه و ارتفعت و عادت ثانیه فضربته، و ربما ارتفعت و عادت ثالثه، و لذلک قد یسمی هذا النوع المطرقی.

و هذا الاختلاف العارض

فی جزء واحد من أجزاء العرق لا یوجد إلا فی الجنس الذی فی کیفیه الحرکه، و فی الجنس الذی من مقدار القوّه، و أما فی سائر الأصناف فلا، و ذلک إنه لا یمکن أن یکون الجزء الواحد من العرق یتحرک تحت الاصبع الواحده عظیماً ثم یصیر صغیراً، أو صغیراً ثم یصیر عظیماً فی نبضه واحده و فی جزء واحد من أجزاء العرق، و ذلک إن النبض العظیم یحتاج أن یجاوز فی انبساطه حد الأصابع الأربع، و لا یمکن أن یکون عریضاً و دقیقاً[500] أیضاً فی نبضه واحده، و لا حاراً و لا بارداً، و لا لیناً و لا صلباً، و لا فارغاً و لا ممتلئاً، فعلی هذا القیاس یجری أمر الاختلاف الذی یکون فی جزء واحد من أجزاء الشریان فی النبضه الواحده.

فأما الاختلاف الذی فی نبضه واحده فی أجزاء کثیره من أجزاء الشریان فمنه أیضاً ما تکون الحرکه فیه متصله لا تنبتر، و منه[501] ما تقطع فیه الحرکه و تنبتر.

أما المتصل الحرکه فهو الذی یتحرک تحت بعض الأصابع سریعاً و تحت بعضها بطیئاً و تحت بعضها معتدلًا کالذی یعرض أن یکون تحت اثنتین من الأصابع سریعاً و تحت اثنتین بطیئا و تحت اثنتین بطیئاً و سریعاً، و تحت اثنتین معتدلًا، [او[502]] یکون تحت ثلاثه سریعا، و تحت واحده بطیئاً أو بخلاف ذلک، أو یکون تحت اثنتین سریعاً و تحت واحده معتدلًا و تحت واحده بطیئاً أو بخلاف ذلک، أو یکون تحت کل واحده من الانامل نوع من الحرکه.

و کذلک یجری الأمر فی القوی و الضعیف علی هذا المثال[503] أعنی أن یکون تحت بعض الأنامل قویاً و تحت بعضها ضعیفاً، و قد یکون فی هذا النوع

من الاختلاف [فی[504]] النبضه الواحده النبض المسمی ذنب الفأر، [و النبض المسمی المائل و المنحنی.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 149

فاما النبض المسمی ذنب الفأر[505]]

فیکون إذا انبسط الشریان تحت الاصبع الأولی التی تلی الساعد غلیظاً و تحت الثانیه أقل غلظاً و تحت الثالثه صغیراً و تحت الرابعه صغیراً جداً و کذلک یجری أمره فی القوّه و الضعف و المتواتر و المتفاوت إذا تحرک تحت الاصبع الاولی حرکه ما من هذه الحرکات و تحت الثانیه أنقص منها و تحت الثالثه و الرابعه انقص من الثالثه، و یکون نقصانها علی ترتیب و تدریج.

و أما النبض المنحنی: فهو الذی یتحرک تحت الاصبعین الوسطیین غلیضاً و تحت الاصبعین اللتین فی الطرفین دقیقاً أو یکون الوسط منه شاخصاً و الطرفان غائرین فیخیل إلی الجاس أن طرفی الشریان مائلان إلی أسفل و ذلک یکون لضعف القوّه التی لا یمکنها أن تشیل الجزء من الشریان الذی یلی المرفق لما علیه من اللحم و لا تبلغ إلی آخر المعصم لضعفها عن ذلک.

و قد یقال: أیضاً لما کان علی هذه الصفه من الحرکه القویه و الضعیفه و السریعه و البطیئه المنحنی و المائل فی الحرکه و فی القوّه.

و أما النبض المنبتر: فهو الذی یکون من النبض المختلف فی [نبضه واحده[506]] فی أجزاء کثیره من الشریان و هو الذی تنقطع حرکته تحت الأنامل.

و ذلک أنه إما أن یتحرک تحت الاصبع الاولی و یکون تحت الثلاث الاصابع الباقیه ساکناً، و إما أن یتحرک تحت الاصبعین الأولیین و یکون تحت الآخریین ساکناً، و إما أن یتحرک تحت الثلاث الأول منها و یبقی تحت الأخیره ساکناً، و إما أن یتحرک تحت الاصبع الأولی [و الثالثه[507]] و یکون تحت [الثانیه[508]]

و الرابعه ساکناً أو علی خلاف ذلک أعنی: أن یتحرک تحت الثانیه و الرابعه، و یکون تحت الأولی و الثالثه ساکناً.

و حرکته تحت کل واحده من الاصابع إما سریعه، و إما بطیئه، و إما معتدله، و إما قویه، و إما ضعیفه، و إما معتدله.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 150

[فی النبض المنشاوی]

و ربما انقطع النبض تحت الانمله الواحده فیکون عن ذلک النبض المنشاری، [و انما سمی المنشاری من مشاکلته بأسنان المشار[509]].

فإذا أضفت أنواع هذا الاختلاف و أنواع الاختلاف الذی یکون فی نبضه واحده وجدت ذلک ینقسم إلی أصناف کثیره و لیس بنا حاجه إلی تعدیدها إذ کان من نظر فیما کتبناه نظر عنایه. أمکنه أن یصف جمیع ما ذکرناه من أنواع النبض المختلف.

و قد یعرض فی هذین النوعین من الاختلاف الذی یکون فی نبضه واحده [فی أجزاء کثیره من العرق[510]] أن یتحرک بعض أجزاء العرق إلی فوق و بعضها إلی أسفل و بعضها یمنه و بعضها یسره، و أن یتقدم بعض الحرکه و یتأخر بعضها، و قد تترکب أنواع الاختلاف بعضها مع بعض فتحدث عنها أنواع کثیره مختلفه غیر محدوده و بعض هذه الأنواع له اسم خاص یعرف به و هو الموجی و الدودی و النملی و السلی و المرتعشی.

[فی النبض الموجی]

فأما النبض الموجی: فیکون إذا ترکب الإختلاف الذی یکون من تقدم بعض أجزاء العرق و تأخر بعضها مع الإختلاف الذی یکون فی أجزاء کثیره من العرق فی جنس مقدار، الانبساط و ذلک یکون إذا کان طرف العرق الذی یلی الخنصر مشرفاً أعنی إنه یتحرک إلی فوق و تکون حرکته أشد تقدماً و کان الجزء الذی [یأتی[511]] بعده یتحرک منخفضاً بطیئاً أعنی إنه یتحرک إلی أسفل

دونه و أشد منه تأخراً، و الجزء الثالث تکون حرکته إلی فوق دون حرکه الأول و أشد تقدماً، و الجزء الرابع یتحرک إلی أسفل دون حرکه الثانی و أشد تأخراً منه و یحس ببعض أجزائه یمیل یمنه و بعضها یسره و بعضها عریض و بعضها دقیق کالذی یعرض فی

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 151

حرکه الأمواج فإن الأمواج تری منها الموج الأول مشرفاً سریع الحرکه و الذی بعده منخفضا عنه بطی ء الحرکه.

و کذلک سائر الأمواج [فتری الامواج[512]] بعضها یتحرک علی ستقامه و بعضها إلی أحد الجانبین، و منها ما یکون فی الکبیر من الطول اشراف [یسیر[513]] و منها ما تکون کثیره العرض، و منها ما تکون قلیله العرض.

[فی النبض الدودی]

أما النبض الدودی: فترکیبه مثل ترکیب الموجی و حرکته مثل حرکته إلا أن انبساط حرکه العرق فی الموجی أعظم و فی الدودی أصغر و أضعف و أشد سرعه و تواترا، لإن حدوث هذا النبض إنما یکون عند ضعف القوّه و یحس به تحت الأصابع شبیها بحرکه الدود.

[فی النبض النملی]

و أما النملی: فحرکته شبیهه بحرکه الدودی إلا أنه أصغر و أضعف و أشد تواتراً لأنه إنما یحدث عند سقوط القوّه، و الطبیعه تستعمل شده التواتر لیقوم لها مقام العظم و السرعه فی الترویح، و إنما سمی النملی لأن الاصابع تحس بحرکه العرق شبیهه بدبیب النمل، [و أرجنجانس یری أنه سریع، و لیس کما ظن لأن السریع تکون القوّه فیه قویه، و هذا فی غایه الضعف و غایه سقوط القوّه[514]]

[فی النبض السلی]

و أما النبض الثابت و هو النبض السلی فهو مع ما ذکرنا أشد تقدماً و أکثر ارتفاعاً و أضعف قوّه مع صلابه فی الآله، و إنما سمی السلی

لأنه نبض ثابت علی حاله واحده لا یتغیر عن حاله بمنزله ما یکون علیه مرض السل من الثبات و إنما صار باقیاً ثابتاً لا یتغیر عن حاله لأن جوهر البدن کله قد استحال إلی المرض

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 152

و القوّه قد قهرها المرض قهراً تاماً فلیس فیها فضل تقاوم به المرض و ذلک أن القوّه إذا قهرت المرض صار النبض عظیماً قویاً [او[515]] سریعاً، و إن قهرها المرض کان النبض صغیراً ضعیفاً بطیئاً، و متی کانت القوّه مره قاهره و مره مقهوره کان النبض مره قویاً و مره ضعیفاً فتختلف لاختلاف حال البدن.

[فی النبض الارتعاشی]

و أما النبض الارتعاشی: فحرکته تکون متواتره تلقی فیه الأنامل بعض أجزاء الشریان، و یتأخر بعضها بتواتر و ضعف کمثل حرکه الارتعاش فهذه صفه الجنس المأخوذ من کمیه الانبساط.

[الجنس العاشر [الجنس المأخوذ من عدد نبضات العرق]]

و أما الجنس المأخوذ من عدد نبضات العرق فینقسم: إلی النبض المنتظم، و غیر المنتظم.

فأما النبض المنتظم: فموجود فی النبض المختلف، و ذلک أن النبض المختلف: منه ما یکون اختلافه علی نظام و فی أدوار متساویه، و منه ما یکون علی غیر نظام، و قد ذکرنا الاختلاف الذی یکون علی غیر نظام.

و أما الذی یکون علی نظام و أدوار فهو الذی یتحرک فیه الشریان حرکات [ما[516]] مختلفه ثم یرجع فیها من أولها متحرکاً تلک الحرکات بأعیانها إلی أن ینتهی إلی الحرکه التی انتهی إلیها [أولًا[517]] ثم یعود فی الحرکه الأولی علی ذلک الترتیب بمنزله ما یتحرک ثلاث نبضات عظام متساویه و ثلاث نبضات صغار متساویه و اثنتین عظیمتین متساویتین و اثنتین صغیرتین متساویتین ثم یعود إلی الأول فینبض ثلاث نبضات عظام و ثلاث نبضات صغار

و اثنتین عظیمتین و اثنتین صغیرتین، ثم یعود فینبض علی ذلک الترتیب بعینه.

و کذلک أیضاً یجری الأمر فی السریع و البطی ء علی هذا المثال بمنزله ما

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 153

یکون بنبضتین سریعتین و نبظه بطیئه ثم یعود فینبض نبضتین سریعتین و نبضه بطیئه.

و کذلک یجری الامر[518] فی سائر أجناس النبض الذی یکون فیها الاختلاف و هی الأربعه الأجناس الأول.

[و قد یقسم هذا المعنی علی لون آخر لیکون أکثر شرحاً و أجود فهما.

فأقول: إن النبض المنتظم و غیر المنتظم إنما یدخل فی النبض المختلف، و إذا کان الاختلاف فیما بین عدد نبضات معلومه قیل: إنه مختلف منتظم مثال ذلک إذا کان الشریان ینبض ثلاث نبضات عظام و واحده صغیره ثم ثلاث نبضات عظام و واحده صغیره و یجری الأمر علی هذا المثال قیل: أنه مختلف منتظم.

و المختلف غیر المنتظم أن یتحرک الشریان نبضتین عظیمتین و واحده صغیره ثم نبضه عظیمه و نبضتین صغیرتین، و هذا مختلف غیر منتظم.

و کذلک الحال فی السریع و البطی ء کالقوی و الضعیف[519]] و ذلک أنه ینبغی أن تعلم أن النبض الحسن الوزن و السیئ الوزن و المستوی و المختلف و المنتظم و غیر المنتظم لا یکون إلا فی أربعه أجناس من أجناس النبض و هی:

الجنس الذی من کمیه الانبساط و الذی فی کیفیه الحرکه، و فی الذی من مقدار القوّه، و الذی من وقت الفتور و السکون و ذلک أن الحسن الوزن و السیئ الوزن و المستوی و المختلف و المنتظم و غیر المنتظم یعمّها کلها الاختلاف.

و الاختلاف لا یوجد فی شی ء سوی هذه الأربعه

و أما فی جنس قوام الشریان و جنس کیفیته و جنس ما یحتوی علیه فلا توجد

فیه و ذلک أنه لا یمکن أن یتغیر الشریان من حال الصلابه إلی حال اللین و من اللین إلی الصلابه و من الحراره إلی البروده و من البروده إلی الحراره و من الامتلاء إلی الاستفراغ و من الاستفراغ إلی الامتلاء فی مقدار من الزمان الذی یتحرک فیه الشریان فی نبضه واحده أو نبضتین أو ثلاث أو أربع إلی العشره، و إذا کان ذلک کذلک فإن الاختلاف لا یکون إلا فی الأجناس الأربعه التی ذکرناها.

و ینبغی أن تعلم أیضاً أن النبض المعتدل لا یوجد إلا فی سته أجناس من

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 154

أجناس النبض:

و هی الجنس الذی فی مقدار الانبساط، و الذی من کیفیه الحرکه، و الذی من قوام جرم العرق، و الذی من کیفیه جرم العرق و الذی مما هو مصبوب من تجویف العرق، و الذی من وقت الفتور و السکون.

فأما جنس القوی و الضعیف و الأجناس التی یعمّها الاختلاف- فهی: الحسن الوزن و السیئ الوزن، و المستوی و المختلف، و المنتظم و غیر المنتظم،- فلا یوجد فیها المعتدل، و ذلک أن بین کل صنفین من أصناف الأجناس السته صنفاً متوسطاً و هو المعتدل بمنزله المتوسط فیما بین العظیم و الصغیر، و فیما بین السریع و البطی ء، و فیما بین الصلب و اللین، و المتواتر و المتفاوت، و الممتلئ و الفارغ، و الحار و البارد.

و المتوسط فیما بین هذه کلها هو المعتدل، و المعتدل من النبض هو الطبیعی.

و أما النبض القوی و الضعیف: فلیس بینهما معتدل لأن النبض المعتدل لا یکون إلا فی الأبدان الصحیحه المعتدله المزاج، و الصحه لا تکون إلا مع قوّه صحیحه فالنبض المعتدل یجب أن یکون قویاً، فکل ما کان

أقوی کان أدل علی الصحه.

و النبض الضعیف: لا یکون إلا من ضعف القوّه و ضعف القوّه لا یکون إلا من المرض، و المتوسط بین القوی و الضعیف: لیس بقوی بل ضعیف خارج عن الاعتدال؛ لأن القوی لا یتغیر إلا فی الضعیف.

و کذلک أیضاً النبض المستوی و المختلف لیس بینهما معتدل لأن النبض المستوی هو الطبیعی الصحی و المختلف: خارج عن الطبع و لا یکون إلا عن مرض و المتوسط بینهما لیس بمستوٍ بل مختلف إذ کان النبض المستوی لا یتغیر إلا إلی المختلف.

و قد ینبغی أن تعلم أن لیس کل نبض مستو هو الطبیعی[520] إلا النبض الدائم الاعتدال لأنه قد یکون نبضاً ردیئاً مستویاً دائم الرداءه بمنزله النبض السلی الذی قد استحال فیه جوهر البدن إلی حال [جنس[521]] المرض.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 155

فأما جنس النبض السی ء الوزن و جنس النبض المنتظم [و غیر المتظم[522]] فلأن هذین الجنسین لا یکونان إلا فی النبض المختلف فلا یجوز أن یکون بینهما معتدل لأن النبض المتوسط بین المختلف و غیر المختلف مختلف.

فهذه صفه [أصناف[523]] النبض العشره و أصناف کل واحد منها و إذ قد شرحنا من ذلک ما فیه الکفایه لمن أراد أن یتعرف حال کل صنف منها، فیجب أن نأخذ[524] الآن فی ذکر الأسباب المحدثه لکل واحد من هذه الأصناف لیعلم من ذلک ما یدل علیه کل واحد منها من الصحه و المرض و الحال التی لیست بصحه و لا مرض، [فعلم ذلک[525]]

الباب الرابع فی الأسباب المحدثه لکل واحد من أصناف النبض و فیما تحدث الامور الطبیعیه فی النبض.

فأقول: إن کل واحد من أصناف النبض التی ذکرتها[526] إنما یوصف بالحال التی وصفناه بها إما بقیاسه إلی النبض المعتدل، و إما ما بقیاسه إلی النبض الخاص بکل واحد من الناس.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2،

ص: 156

فأما النبض المعتدل: فإنه یکون فی الأبدان الصحیحه المعتدله المزاج التی لا یشوبها شی ء من الأمور التی تغیر مزاجها، و قد وصفنا علامات هذه الأبدان عند ذکرنا أمر المزاج، فمتی وجدت النبض فیمن هذه حاله متوسطاً فیما بین أصناف النبض التی ذکرناها حتی یکون بعده من کل واحد منها بعداً سواء، فإن ذلک الإنسان یکون علی الحاله الطبیعیه من الصحه و اعتدال المزاج، و متی کان خارجاً عن الاعتدال حتی یوصف ببعض الأوصاف التی ذکرناها فی الأصناف التی لیست بمعتدله دل ذلک علی أن الإنسان قد زال عن حال الصحه إلی حال المرض [أو[527]] إلی الحال التی لیست بصحه و لا مرض.

و أما النبض الخاص بکل واحد من الناس: فیحتاج الإنسان المتطبب أن یجس شریان الإنسان فی حال صحته مده من الزمان طویله و یرتاض فیه ریاضه جیده حتی یعرف جمیع أحواله الطبیعیه و أن یکون مجسّه للشریان، و الإنسان بحال من الصحه لا یذم منها شی ء و بحال من الإمساک عن الحرکات القویه و قله استعمال الراحه و الدعه و لا یکون ممتلئاً من الغذاء و لا خاویاً منه[528]، و کذلک لا یکون مستعملًا للشراب و لا للاستحمام و لا للجماع و لا متعرضاً للحر و البرد، فانه إذا فعل ذلک أمکنه أن یعرف النبض الطبیعی لکل إنسان أعنی لکل من أراد أن یعرف ذلک فیه فیکون متی وجد نبضه قد تغیر عن تلک الحال علم من ذلک أن حال الإنسان قد تغیرت عن الطبع و زال إما إلی المرض و إما إلی الحال التی لیست بصحه و لا بمرض.

و لما کان المتطبب[529] لا یمکنه أن یعرف نبض جمیع الناس بل لا یمکنه

أن یتعرف نبض أهل مدینه واحده بالدربه و الریاضه حتی لا یذهب علیه من أمره شی ء، و إن أمکنه أن یعرف نبض قوم ما علی هذا السبیل لم یخل من أن یأتیه فی وقت واحد من الأوقات إنسان لم یکن یعرف نبضه [قبل ذلک][530] [و من اجل ذلک[531]] إحتاج المتطبب لذلک أن[532] یعلم کیف یمکنه أن یعرف النبض الطبیعی فی کل من یحضره، و السبیل إلی ذلک أن یعرف الأمور الطبیعیه التی تزیل النبض عن حال الاعتدال [الطبیعه[533]]

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 157

[فی تغیر النبض من قبل الامور الطبیعیه]

[534]

فهذه الأمور هی طبیعه الذکر و الانثی، و أصناف المزاج، و سحنه البدن، و السن و الوقت الحاضر من أوقات السنه، و البلد و حال الهواء [الحمام[535]]، و النوم، و الیقظه و الحمل.

فی نبض الذکر و الأنثی

فأما نبض الذکر و الانثی: فإن نبض الرجال أعظم من نبض النساء و أقوی، و ذلک لأن الرجال أسخن مزاجاً من النساء و أشد قوّه و لأنهم أکثر حرکه و أکثر ریاضه، و أن الطبیعه جبلتهم علی هذه الصفه.

و أما نبض النساء: فهو أصغر من نبض الرجال و أضعف و أسرع، و صار أضعف لأن النساء اضعف لما جبلتهن الطبیعه علی ذلک لقله حاجتهن إلی الأعمال و الحرکات القویه، و صار أصغر لضعف حرارتهن [الغریزیه[536]] و نقصانها عن حراره الرجال، و صار أسرع من نبض الرجال لتقوم لهن السرعه فی إدخال الهواء مقام العظم و ذلک لأن النبض العظیم لا یکون إلا من صحه القوّه التی تبسط الشریان إلی نهایه أقطاره من شده الحراره المحتاجه بها إلی الترویح الشدید، لأنه متی کانت الحراره قویه احتاجت الطبیعه أن تدخل هواء کثیراً.

و إذا

کانت القوّه مع ذلک قویه بسطت الشریان بسطاً کثیراً فدخل لذلک الهواء کثیراً بمقدار الحاجه فیکون النبض لذلک عظیماً.

و متی کانت الحراره أزید استعملت الطبیعه مع العظم السرعه لیکون ما یدخل من الهواء بتتابع الانبساط أکثر، و إن کانت الحراره مفرطه احتاجت الطبیعه إلی ترویح أکثر و استعملت مع السرعه التواتر لیکون ما یدخل من الهواء فی مرار کثیره شی ء کثیر فی زمان یسیر.

و متی کانت الحراره أزید و القوّه ناقصه لا یمکنها أن تعظم الشریان لیدخل

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 158

هواء کثیر [فی مرات کثیره فی زمان یسیر مساو للزمان الذی ینبسط فیه الشریان إذا کان عظیماً[537]]

[و متی کانت الحراره زائده و القوه ناقصه لا یمکنها أن تعظّم الشریان لا یدخل هواءً کثیراً و استعملت الطبیعه السرعه لتقوم بها مقام العظم فی ادخال هواء کثیر فی مرات کثیره فی زمان مساویاً للزمان الذی ینبسط فیه الشریان اذا کان النبض عظیما[538]]

و متی کانت القوّه ضعیفه احتاجت الطبیعه إلی استعمال التواتر لینوب عن العظم و السرعه فی ادخال هواء کثیر بمقدار الحاجه بتتابع الانبساط، فإذا کان الأمر علی هذا فبالواجب صار نبض النساء أسرع من نبض الرجال.

فی الأمزجه

فأما الأمزجه: فما کان منها حاراً فإنه یصیر النبض عظیماً سریعاً لموضع الحاجه إلی ترویح الحراره، و ما کان منها بارداً فإنه یصیِّر النبض صغیراً بطیئاً لقله الحاجه إلی شده الترویح، و ما کان منها رطباً فإنه یجعل النبض لیناً، و ما کان منها یابساً فإنه یجعل النبض صلباً.

فی السحنه

فأما السحنه: فإن الأبدان القضیفه[539] یکون النبض فیها أعظم منه فی الأبدان العبله الکثیره اللحم و أقوی، و فی الأبدان العبله الکثیره اللحم یکون أصغر و أضعف لأن الشریان فی

البدن العبل یستره و یثقله کثره اللحم إلا أن النبض [من اصحاب[540]] الأبدان العبله أشد تواتراً و ذلک لضعف القوّه عن تعظیم الشریان فتستعمل التواتر لیقوم لها مقام العظم.

و قد ینبغی أن تتفقد أصحاب الأبدان القضیفه و تنظر لئلا تکون قضافتها بسبب سوء المزاج الخارج عن الطبع فإنه متی کان الأمر کذلک لم یکن النبض علی ما ذکرنا و نحن نذکر هذا النبض عند ذکرنا تغیر النبض عن الأسباب الخارجه

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 159

عن الطبع فهذه صفه النبض الذی یکون من قبل السحنه.

و قد ینبغی أن تعلم أنه ربما اتفق فی الندره أن یکون نبض أصحاب الأبدان العبله أعظم و أقوی من نبض أصحاب الأبدان القضیفه و ذلک أنه إذا کان مزاج البدن العبل أشد حراره من مزاج البدن القضیف، و کذلک ربما اتفق أن یکون نبض بعض النساء أقوی و أعظم من نبض بعض الرجال، و ذلک یکون إذا کان مزاج المرأه أسخن من مزاج الرجل، قلما یکون[541] [الأمر[542]] کذلک.

فی السن

فأما تغیر النبض من قبل السن: فإن نبض الصبیان یکون سریعاً متواتراً لحاجتهم إلی تبرید الحراره التی فیهم إذ کانت الحراره الغریزیه فی أبدان الصبیان [کثیره، و یکون مع ذلک معتدلا فی القوه لیس بالکثیر العظم، و من کان من الصبیان[543]] أصغر سناً کان نبضه أشد سرعه و تواتراً، و ذلک لأن قوتهم أضعف فیقوم کذلک التواتر[544] مقام العظم فی إدخال الهواء.

و أما نبض الشباب: فقوی جداً عظیم جداً معتدل فی السرعه و ذلک لکثره حرارتهم و شده قوّتهم و لذلک ما اکتفوا بالعظم و السرعه المعتدله عن شده السرعه و التواتر.

و أما المشایخ: فنبضهم صغیر ضعیف بطی ء متفاوت و ذلک لبرد مزاجهم

و قله حاجتهم إلی الترویح الشدید و ضعف قوّتهم.

و أما سائر الأسنان: فیکون النبض فیها بحسب بعدها و قربها من کل واحد من هذه الأسنان و ذلک أنه لما کان نبض الطفل فی غایه السرعه و التواتر و معتدلًا العظم و الصفر، و نبض الشیخ الفانی فی غایه الإبطاء و التفاوت ضعیفاً صغیراً، و نبض الشباب الذین هم فی نهایه[545] الشباب فی غایه العظم و القوّه معتدلًا فی السرعه و الابطاء و للأسباب التی قدمنا ذکرها صار نبض الصبیان کلما ازدادوا نماءً

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 160

و قوّه نقص من السرعه و التواتر و زاد فی العظم إلی أن ینتهوا[546] إلی الشباب فیصیر نبضهم فی غایه العظم و القوّه و معتدلًا فی السرعه، فإذا صاروا فی سن الکهول ابتدأ نبضهم ینقص فی جمیع هذه الأحوال، و لا یزال کلما ازدادوا فی السن نقصت هذه الأحوال قلیلًا قلیلًا إلی أن ینتهو إلی سن الشیخوخه فیصیر نبضهم صغیراً بطیئاً، فعلی هذه الصفه یتغیر النبض من قبل السن.

فی الوقت [النبض]

فأما تغیر النبض من قبل[547] أوقات السنه فأوقات السنه أربعه:

و هی الربیع و الصیف و الخریف و الشتاء.

و لأن مزاج الربیع و الخریف معتدلان فی الحر و البرد صار النبض فیهما قویاً عظیماً إذ کان اعتدال المزاج یزید فی القوّه و یحفظها. و أما السرعه و التواتر فیکونان فیهما معتدلین لاعتدال الحراره.

و أما الصیف: 0 فلأن مزاجه شدید الحراره یکون النبض فیه صغیراً ضعیفاً إذ کان کل سوء مزاج من شأنه أن ینقص من القوّه و یضعفها، و إذا کانت القوّه ضعیفه لم یمکنها أن تبسط الشریان و تصیِّره عظیماً و لذلک صار النبض فی هذا الوقت سریعاً متواتراً

یعجز[548] عن العظم فی إدخال الهواء.

و أما الشتاء: فلأن مزاجه بارد رطب یکون النبض فیه صغیراً ضعیفاً بطیئاً.

أما صغره و ضعفه فلأن القوّه تضعف بسبب سوء المزاج، و أما بطؤه فلقله الحاجه إلی الترویح الشدید بسبب البرد فی الشتاء إلا أن النبض [فی الشتاء یکون أقوی[549]] منه فی الصیف لاجتماع القوّه فی داخل البدن بسبب حصر البرد لها، و لأن القوّه تنحل فی الصیف بسبب ما یجتذبه الهواء الحار من أبداننا، و النبض فی الصیف یکون أعظم منه فی الشتاء بسبب الحراره فعلی هذه الصفه یکون تغیر النبض ر أوقات السنه.

و ینبغی أن تعلم أن النبض یکون علی هذه الصفه فی وسط زمان کل واحد

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 161

من هذه الأوقات و هو فی الشهر الثانی من ذلک [الربع[550]] أو فی أطرافها و هو الشهر الأول من [الربع[551]] و الشهر الثالث منه فیکون النبض فیه بحسب قرب الوقت و بعده من الوسط.

مثال ذلک: النبض فی أوّل الربیع یکون أعظم و أقوی و أسرع منه فی زمن الشتاء، و یکون أصغر و أضعف و أبطأ منه فی وسط زمن الربیع و فی زمن آخر الربیع یکون أصغر و أضعف و أشد تواتراً من النبض فی وسطه، و یکون أعظم و أقوی و أکثر سرعه و تواتراً منه فی الصیف لقرب الوقت من زمن الربیع و زمان الصیف و کذلک یجری الأمر فی أوائل أوقات السنه و أواخرها، و یکون النبض أقرب مشاکله و أبعد مشاکله من النبض فی کل واحد من الأزمنه بحسب بعد الوقت من کل ربع و قربه منه فهذه صفه تغیر النبض الذی یکون فی أوقات السنه.

[النبض] فی البلدان

فأما تغیر النبض من

قبل البلدان: فإن الذین یسکنون البلاد الحاره بمنزله بلاد الحبشه یکون نبضهم شبیهاً بالنبض الذی یکون فی الصیف، و الذین یسکنون البلاد البارده بمنزله بلاد الصقالبه یکون نبضهم شبیهاً بالنبض الذی یکون فی الشتاء.

و البلدان المعتدله، المزاج بمنزله البلاد الموضوعه علی خط الاستواء یکون نبض سکانها شبیهاً بالنبض الذی یکون فی الربیع و الخریف.

فأما البلدان التی تکون مزاجها فیما بین هذه الأمزجه فإن نبض أهلها یکون متوسطاً بین نبض سکان کل واحد منها و الآخر یختلف فی الزیاده و النقصان بحسب قرب الموضع من کل واحد من هذه البلدان و البعد منه.

[ [النبض] فی الهواء]

و علی هذا المثال یجری الأمر فی حالات الهواء فإن الهواء الحار یجعل النبض شبیهاً بالنبض [الصیفی، و الهواء البارد یجعل النبض شبیها بالنیض

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 162

الشتوی، و المعتدل یجعل النبض شبیهاً بالنبض الربیعی[552]].

فی الحمل

[تاثیر الحمل فی النبض]

فأما المرأه الحامل: فإن نبضها یکون عظیماً شدید السرعه و التواتر و ذلک لأن الحراره الغریزیه فی أبدان الحوامل قویه بسبب ما ینضاف إلی مزاجهن من حراره الجنین لما یتأدی من حرارته إلی شرایین المرأه لاتصال شرایین الجنین التی فی المشیمه بشرایینها علی ما قد بیّنا فی الموضع الذی ذکرنا فیه صفه کون الجنین فی الرحم.

و أما نبضهنّ فی القوّه و الضعف: فإنه یکون إلی تمام الشهر الخامس متوسطاً لأن قوّتهن فی هذا الوقت تکون کذلک لأن الجنین فی هذا الوقت یکون خفیفاً لصغره لا یجتذب من أبدانهنّ غذاءً کثیراً و یکون معتدلًا فی السرعه و التواتر، و إذا کان فی الشهر السادس ابتدأت قوتهن تنقص لأن الجنین یکبر فیثقل علی الطبیعه و یضغطها و یجتذب من الغذاء مقداراً کثیراً أکثر مما

کان یجتذبه قبل فتضعف قوّه الحامل فیصیر النبض لذلک ضعیفاً بطیئاً.

[النوم] فی النوم و الیقظه

فأما النوم: فلأن الحراره الغریزیه فی وقت النوم تغوص إلی عمق البدن لتهظم الغذاء علی ما قد بینا فی غیر هذا الموضع فیکون النبض فی أول النوم صغیراً بطیئاً، فإن غاص الإنسان فی النوم صار النبض متواتر فاذا انهظم الغذاء و نفذ الی سائر البدن قویت الحراره و القوه فصار النبض لذلک عظیماً قویاً إلا أنه یصیر أبطأ و أشد تفاوتاً، و إن امتدّ بهم النوم بعد انهضام الغذاء حتی یثقلون بفضول الغذاء صار النبض مع ضعفه و إبطائه صغیراً علی مثل ما کان علیه أولًا و لذلک ینبغی لنا بعد إنهضام الغذاء أن ینتبه[553] لتخرج الفضول التی تتولد من الغذاء بمنزله المخاط و البصاق و البراز و البول.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 163

و متی انتبه النائم دفعه بسبب من الأسباب إما بصرخه أو و حیهً[554] أو ریح یخرج منه أو غیر ذلک فتضطرب له الطبیعه کان النبض لذلک عظیماً قویاً سریعاً متواتراً مضطرباً مرتعداً، فإذا سکن المنتبه من نومه و هدأ عاد النبض إلی حالته الطبیعیه، فهذه صفه، الأسباب الطبیعیه.

التی تغیر النبض عن حال الاعتدال و تجعل لکل إنسان نبضاً خاصاً طبیعیاً یعرف به فی کل زمان و کل موضع و کل حال.

و ینبغی للطبیب متی رأی[555] نبض کل إنسان ما قد تغیر عن النبض الخاص به و زال إلی حال من الأحوال المخالفه له أن یستدل بذلک علی أن البدن قد تغیر عن حالته الطبیعیه تغیراً ما بحسب الأسباب المغیره للنبض الطبیعی.

و الأسباب التی تغیر النبض الطبیعی جنسان و هما:

جنس الأمور التی لیست بطبیعیه، و جنس الأمور الخارجه عن

الأمر الطبیعی.

و نحن نبیّن أصناف هذین الجنسین و الحال فی کل واحد منهما، و ما السبب فی تغییره للنبض فی هذا الموضع و نبتدئ أولًا بالأمور التی لیست بطبیعیه، فاعلم ذلک، [ان شاء الله[556]]

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 164

الباب الخامس فی تغییر النبض من قبل الأمور التی لیست بطبیعیه

فنقول: إن جنس الأسباب التی لیست بطبیعیه من[557] الأسباب المتوسطه بین الأسباب الطبیعیه و الأسباب الخارجه عن الأمر الطبیعی و هی أربعه أجناس:

الریاضه، و الاستحمام، و الأطعمه، و الأشربه.

[فی الریاضه]

و نحن نبتدئ أولًا بما تحدثه الریاضه من التغییر فی النبض.

فأقول: إن الریاضه المعتدله تجعل النبض قویاً عظیماً سریعاً متواتراً و ذلک أن الریاضه إذا کانت باعتدال تحلل الفضول و تقوّی الأعضاء و تزید فی الحراره الغریزیه علی ما بیّنا من ذلک عند ذکرنا أفعال الریاضه فی البدن.

فأما الریاضه الزائده علی الاعتدال: فإنها تجعل النبض صغیراً ضعیفاً صلباً بطیئاً متفاوتاً و ذلک أن الإنسان إذا أفرط فی الریاضه و تعب تعباً شدیداً ضعفت قوّته فیضعف لذلک النبض و تتحلل الحراره الغریزیه و تنقص، و ابطاء النبض و تفاوته لقله الحراره و صلابته تکون من تحلل الرطوبه و إفاده الیبس فهذا هو حدّ النبض الذی تحدثه الریاضه.

فی الاستحمام بالماء

فأما النبض الذی یحدثه الاستحمام: فإن الاستحمام ینقسم إلی جزأین:

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 165

أحدهما: الهواء الحار و البارد[558].

و الثانی: الماء[559].

[و الماء ینقسم الی جزئن: احدهما الحار، و الثانی البارد[560]]

فأما الماء الحار و الهواء الحار: فإنهما إذا استعملا باعتدال صار النبض قویاً عظیماً سریعاً متواتراً و ذلک أن الاستحمام المعتدل یزید فی القوّه لما یتحلل[561] من البدن من الفضول فیقوی النبض و یسخن البدن و یجعله سریعاً عظیماً متواتراً، و یکون مع ذلک لیناً لما تکسبه الأعضاء من الرطوبه و

لا سیما إن کان الاستحمام بالماء العذب، فإن أبطأ الإنسان فی الحمام[562] صار النبض أصغر مما کان و أضعف و بقیت السرعه و التواتر علی حالهما و ذلک أن الإنسان إذا طال لبثه فی الحمام ضعفت قوّته لکثره ما یتحلل من بدنه من الماده فیضعف لذلک النبض و تزید السخونه فی بدنه فتزید سرعته و یکون معتدلًا فی اللین و الصلابه.

و إن طال لبثه حتی تنحل الحراره الغریزیه صار النبض معه صغیراً ضعیفاً بطیئاً متفاوتاً کالذی یعرض للمفرطین فی الریاضه.

و أما الاستحمام بالماء البارد: فإن کان المستحم خصب البدن و کان لبثه فیه لبثاً معتدلًا جعل النبض عظیماً قویاً سریعاً و ذلک لأن البرد إذا کان باعتدال جمع القوّه و الحراره الغریزیه و حصرهما فی داخل البدن، فإذا أطال اللبث فی الماء البارد حتی تغوص الحراره الغریزیه الی عمق[563] البدن صار النبض صغیراً بطیئاً متفاوتاً و ذلک لما ینال القوّه من الاختناق[564]، و متی کان المستحم بالماء البارد قضیفاً قلیل اللحم، و کان لبثه فیه معتدلًا صار النبض ضعیفاً بطیئاً لأن البرد فی مثل هذه الأبدان یصل إلی الأعضاء الباطنه بسرعه لقله اللحم فتضعف الحراره الغریزیه و تنقص من القوّه و یکون مع ذلک صلباً لتکثیف البروده أجزاء العرق.

و متی طال اللبث فیه حتی تغوص الحراره الغریزیه إلی عمق البدن و یلقی البرد الأعضاء الرئیسه و یغوص فی جوهرها صار النبض فی غایه الصغر و الضعف و التفاوت، فیکون مع ذلک صلباً فعلی هذه الصفه یکون تغیر الإستحمام للنبض.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 166

[فی الأطعمه]

[565]

اما الاطعمه: فانها تغیر النبض اما بحسب کیفیتها، و اما بحسب کمیتها[566].

[أما بحسب کمیتها[567]]

إنه متی تناول الإنسان غذاء کثیراً فإن النبض

فی أول الأمر یصیر مختلفاً غیر منتظم و ذلک لأن الغذاء إذا ثقل علی القوّه فمره ینهض لانضاجه فیصیر النبض قویاً عظیماً، و مره یقهرها[568] الغذاء فیصیر النبض صغیراً ضعیفاً، و یکون فی اختلافه لیناً و ذلک لما یحدثه الطعام من الرطوبه.

و إذا انهضم الغذاء انهضاماً تاماً و نفذ إلی [الاعضاء صار النبض عظیما قویا سریعا، و ذلک لان الغذاء اذا انهضم حسن زاد[569]] الأعضاء صار النبض عظیماً قویاً سریعاً و ذلک أن الغذاء إذا انهضم غذاء حسناً زاد فی القوّه و الحراره الغریزیه و یکون مع ذلک لیناً.

فإن کان ما یتناوله من الطعام بمقدار یسیر حتی أنه یسرع النفوذ إلی الأعضاء فإنه یجعل النبض أقل عظماً و أنقص قوّه و أقل سرعه من النبض الذی یکون فی حال انهضام الغذاء و یکون معتدلًا فی اللین و الصلابه.

و أما تغییر الطعام للنبض بسبب کیفیته

فإن ما کان من الطعام مزاجه حاراً أحدث مع ما ذکرناه فی النبض سرعه و تواتراً، و ما کان بارداً أحدث فی النبض بطءاً و تفاوتاً، و ما کان رطباً فإنه یزید فی لین جرم العرق.

[فی الأشربه]

[570]

فأما الأشربه: فإنها تجعل النبض بحسب مزاجها.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 167

أما الماء: فإنه لما کان مزاجه بارداً رطباً یغذو[571] اغذاء نزراً، و ذکر قوم أنه لا یغذو البته فلذلک صار تغییره للنبض تغییراً یسیراً، و لأنه بطی ء النفوذ صار یحدث نبضاً شبیهاً [قلیلا[572]] بالنبض الحادث عن الغذاء، و یکون بقاء التغییر بحسب بقائه فی المعده، و إن کان الماء شدید البرد صیّر[573] النبض صلباً و إن کان فاتراً صغیراً لیناً.

[فی النبیذ]

[574]

[اما الشراب اعنی[575]] النبیذ فإنه یفعل فی النبض مثل ما یفعله الطعام المنهضم فیجعله عظیماً

قویاً سریعاً إلا أن قوّته تکون دون القوّه التی یحدثها الطعام المنهضم و ذلک لأن الطعام یغذو غذاء [اکثر[576]] مما یغذو الشراب، و الغذاء یزید فی القوّه، و السرعه یکون من الشراب أزید و أشد إلا أن ما یحدثه فی النبض یکون بسرعه رمده یسیره لسرعه نفوذه فی العروق و سرعه انقلابه إلی الدم.

و أما سائر الأشربه الاخر: فما کان منها بارداً فإنه یصیر النبض إلی الصغر و الإبطاء و ما کان منها حاراً [فأنه یصیر النبض[577]] إلی السرعه و التواتر، فهذه صفه النبض الذی تحدثه[578] الاسباب التی لیست بطبیعیه، فاعلم ذلک.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 168

الباب السادس فی تغیر النبض من قبل الأمور الخارجه عن الأمر الطبیعی

فأما النبض الحادث عن الأسباب الخارجه عن الأمر الطبیعی: فنحن نبتدئ بذکرها فی هذا الموضع.

فأقول: إن الأسباب الخارجه عن الأمر الطبیعی التی تغیر النبض هی الأمراض و الأعراض التابعه لها، و حدوثها یکون عن الأسباب التی[579] لیست بطبیعیه عند ما یفرط الإنسان فی استعمالها فینقل البدن عن الحال الطبیعیه إلی حال خارجه عن الطبع کما قد بیّنا فی غیر هذا الموضع من کتابنا هذا، و لما کانت الأمراض و الأعراض کثیره الأصناف حصرها القدماء فی جنسین عامین لها.

فقالوا: «إن الأسباب التی تغیر النبض تغییراً خارجاً عن المجری الطبیعی جنسان:

و ذلک أنها إما أن تفش القوّه و تحللها، و إما أن تثقلها و تضغطها.

فأما الأسباب التی تفش القوّه و تحللها: فهی عدم الغذاء و خبث الأمراض و الأعراض النفسانیه و الوجع الشدید و الاستفراغ المفرط.

فأما الأسباب التی تثقل القوّه و تضغطها: فهی الامتلاء و کثره الاختلاط و الغلظ الخارج عن الطبع بمنزله الأورام الحاره البارده و غیرها.

و نحن نبتدئ أولًا بما تفعله الأسباب التی تفش القوّه فی النبض».

فنقول: إن

الأمور التی تفش القوّه و تحللها و تجعل النبض صغیراً ضعیفاً

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 169

سریعاً متواتراً و کلما ازدادت القوّه انحلالًا و ضعفاً ازداد النبض صغراً و ضعفاً و یصیر مع ذلک بطیئاً [الی أن یؤول عند سقوط القوه الی النبض الدودی، ثم بأخره اذا سقطت القوه[580]] یؤول النبض إلی النملی الذی فی غایه الضعف و الصغر و التواتر، و إنما تستعمل الطبیعه التواتر فی هذا الحال لینوب لها فی إدخال الهواء عما کان تفعله القوّه بالعظم و السرعه.

و ربما حدث النبض الدودی دفعه عند ما تتحلل[581] القوّه دفعه فی الاستفراغات التی تکون دفعه بمنزله انفجار الدم من العروق و الشرایین فی الخراجات أو فی الفصد أو بالرعاف او[582] بالإسهال المفرط و غیر ذلک مما أشبهه.

و قد یحدث النبض النملی أیضاً دفعه عند ما تسقط القوّه سقوطاً مفرطاً دفعه و ذلک یکون عند الغشی الذی هو سقوط القوّه الحیوانیه دفعه، و ذکر قوم أنه لا بد من أن یتقدم النبض الدودی النملی بمقدار من الزمان له عرض إلا أن فی الغشی لا یصیر النبض دودیاً بمقدار بین للحس لأنه إذا حدث النبض الدودی انتقل علی المکان إلی النملی و لم یثبت علی الدودی، فهذه صفه النبض العام للأسباب التی تفش القوّه و تحللها.

فأما علی التفصیل فإن عدم الغذاء فی أول الأمر یجعل النبض صغیراً ضعیفاً فأن[583] الحراره الغریزیه فی أول الأمر تکون علی حالها و ربما ازدادت حدّه فیکون النبض سریعاً متواتراً، و إن دام عدم الغذاء حتی تنقص الحراره الغریزیه صار النبض صغیراً ضعیفاً بطیئاً متفاوتاً، و إن دام عدم الغذاء [حتی تنقض الحراره[584]] إلی أن تنحل القوّه [حلًا کثیراً[585]] فإن النبض یصیر

فی غایه الصغر و الضعف و الإبطاء، و لأن القوّه إذا انحلت و کان الإنسان بعد حیاً و یحتاج إلی استنشاق الهواء فیصیر النبض من أجل ذلک کثیر التواتر لیجذب به هواء بمقدار الحاجه. فهذه صفه النبض الذی یکون من عدم الغذاء.

فأما تغیر النبض بسبب خبث الأمراض: فإن الأمراض الخبیثه تجعل النبض

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 170

نملیاً لأن المرض الخبیث یهدّ القوّه و یسقطها.

[فی الاعراض النفسانیه]

و أما الأعراض النفسانیه فهی: [الفزع[586]] و الغضب و الفرح و الغم و الهم[587].

فإن النبض فی وقت الغضب یکون عظیماً قویاً سریعاً متواتراً لأن القوّه و الحراره الغریزیه فی وقت الغضب یخرجان إلی ظاهر البدن دفعه و یقومان لطلب الغلبه و الانتقام من المؤذی، و یکون معتدلًا فی الصلابه و اللین.

فأما الفرح: فلأن الحراره تخرج منه إلی ظاهر البدن قلیلًا قلیلًا یکون عظیماً متوسطاً فیما بین الضعیف و القوی و فیما بین السریع و البطی ء لأن الحاجه فی مثل هذه الحال إلی الترویح لیست شدیده لاعتدال الحراره.

و أما الهم: فإن الحراره الغریزیه تدخل إلی عمق البدن قلیلًا قلیلًا فالنبض یکون صغیراً ضعیفاً متفاوتاً، فإذا طال الهم و الغم حتی ینهک القوّه جعل النبض أولًا دودیاً ثم بالآخره یصیر نملیاً عند ما تنحل القوّه و تسقط.

و أما الفزغ: فلأن الحراره الغریزیه تغوص فیه إلی عمق البدن دفعه واحده فإن القوّه مره تهرب من الشی ء المخوف و مره تظهر عند ما ترجو الظفر فیکون النبض فیه بهذا السبب سریعاً مضطرباً مرتعداً لما یحدث للانسان من الرعده عند الفزع، و یکون مع ذلک مختلفاً غیر منتظم بسبب التغیر الذی یحدث للمفزوع فإن دام الفزع و کان الفکر ثابتاً علی حاله واحده فإن النبض

یکون شبیهاً بنبض المغمومین.

و إذا طال ذلک بالإنسان حتی تنحل القوّه آل الأمر إلی النبض الدودی ثم إلی النبض النملی، فهذه صفه النبض الذی یحدث الأعراض النفسانیه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 171

[النبض الموجی[588]]

و أما یحدثه الوجع: فإن الوجع إما أن یکون فی بعض الأعضاء الشریفه بمنزله الکبد و المعده فیحدث عنه بعض نبض ردی ء، و إما أن یکون فی أعضاء لیست بشریفه بمنزله الید و الرجل و یکون شدیداً مفرطاً فیحدث عنه مثل ما یحدث عن وجع الأعضاء الرأیسه من رداءه النبض، و الوجع متی کان فی أعضاء رئیسه أو غیر رئیسه فإنه یجعل النبض فی أول الأمر قویاً سریعاً متواتراً و ذلک لأن الطبیعه تتحرک فی ذلک الوقت لدفع الشی ء المؤلم فتتحرک لذلک القوّه الحیوانیه و الحراره الغریزیه، و إذا دام الوجع حتی ینهک القوّه جعل النبض صغیراً ضعیفاً و بسبب الحراره یکون سریعاً متواتراً، و یکون [النبض[589]] مع ذلک مختلفاً کثیر الإختلاف و ذلک بسبب ما یعرض من هیجان الوجع وقتاً بعد وقت من زیاده و نقصان، فهذه صفه النبض الذی یحدثه الوجع.

[النبض الاستفراغی]

و أما النبض الذی یحدثه الاستفراغ بمنزله الاسهال و الذرب و الرعاف و النزف و انفجار الدم الذی یکون من العروق و الشرایین، فإن النبض فی أول هذه العلل یکون صغیراً ضعیفاً بطیئاً متفاوتاً و یکون مع ذلک فارغاً، خاویاً لاستفراغ المواد من العروق، فإذا دام ذلک الاستفراغ آل الأمر إلی الدودی ثم بآخره عند سقوط القوّه یصیر نملیاً، و متی کان [الاستفراغ[590]] دفعه کان النبض أولًا دودیاً ثم ینتقل فیصیر نملیاً.

فهذه صفه أصناف تغیر النبض الذی یکون بسبب[591] انحلال القوّه، [فأعلم ذلک ان شاء الله[592]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص:

172

الباب السابع فی تغیر النبض عن الأسباب المثقله للقوّه

فأما تغیر النبض الذی یحدث عن الأسباب التی تثقل القوّه و تضغطها[593]: فأصنافه أکثر من أصناف النبض الحادث عن الأسباب التی تحل القوّه [و ذلک لان العلل التی تحدث عن الاسباب التی تثقل القوه و تضغطها اکثر من العلل التی تحدث عن الاسباب التی تحل القوه[594]] لأن القوّه تثقل[595] فتنضغط عن کثره الاخلاط و الامتلاء.

و الاخلاط إذا کثرت أحدثت أمراضاً تعم البدن فإذا کثرت فی عضو دون عضو أحدثت فی کل واحد من الأعضاء مرضاً ما[596] بحسب نوع الخلط المجتمع و بحسب حال العضو فی جوهره و فعله و لذلک صارت الأمراض التی تحدث عن الامتلاء أکثر من التی تحدث من الاستفراغ.

و نحن نبتدئ أولًا بذکر ما یحدث من الأمراض عن الامتلاء و کیف یکون حال النبض فی کل واحد منها بعد أن نصف النبض العام لجمیعها.

[فی النبض العام لاصحاب الأمتلاء]

فنقول: إن النبض العام للامراض التی تحدث عن الأسباب المثقله للقوّه فهو النبض الصغیر الضعیف الممتلی ء و ذلک أن القوّه تضعف لما یثقلها من الأخلاط

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 173

فیصیر[597] لذلک النبض [ضعفاً[598]] و الصغر تابع لضعف القوّه التی لا یمکنها بسط الشریان بسطاً حسناً و الامتلاء یکون لامتلاء الشریان من الفضل و یکون مع ذلک متواتراً بسبب ارهاق الحاجه و النیابه عن العظم و لأن القوّه مره تقهر الأشیاء التی تثقلها و تغلبها، و مره تقهرها تلک الأشیاء فیصیر النبض لذلک مختلفاً غیر منتظم بمنزله ما یعرض للهیب النار التی یلقی علیها الحطب کثیراً [دفعه[599]] لاختلاف حرکته فإن اللهیب تاره یعمل فی الحطب فیلتهب و تاره تغلبه کثره الحطب فینطفی ء اللهیب و تاره یعمل فیه عملًا ضعیفاً فیتحرک حرکه ضعیفه، و تاره یعمل

فیه عملًا قویاً فیتحرک حرکه قویه، و غیر ذلک من اختلاف الحرکه التی تجری علی [غیر ترتیب[600]] و الاستواء و الاختلاف و عدم النظام فی هذه الحال موجود فی جمیع الاصناف التی یکون فیها الإختلاف أعنی: فی العظم و القوّه و السرعه و التواتر فإذا کانت القوّه مثقله جداً کان الاختلاف أصناف کثیره.

و إذا کان ثقلها قلیلًا کان الاختلاف فی أصناف قلیله.

إما فی العظم و إما فی القوّه و إما فی السرعه و إما فی صنفین من هذه و أکثر ما یقع الاختلاف فی أصناف النبض القوی و الضعیف و العظیم و الصغیر و ذلک أنه متی کانت القوّه مقاومه للماده کان عدد النبضات العظیمه و القویه مثل عدد النبضات الضعیفه و الصغیره، و إن کانت الماده قاهره للقوّه کانت النبضات الصغیره و الضعیفه أکثر من عدد النبضات القویه و العظیمه، و إن کانت القوّه قاهره للماده کانت النبضات العظیمه و القویه أکثر من الصغیره و الضعیفه.

و ربما تحرکت القوّه بغته لحال یدفعها إلی ذلک فتقرع الأنامل [دفعه[601]] فی وقت السکون حتی یظن بهذه القرعه أنها زائد، و ذلک أن الطبیعه فی وقت السکوت ربما عرض لها حاله مؤذیه من الشی ء الذی یثقلها فاحتاجت إلی الحرکه لمدافعه ذلک الشی ء المؤذی، و أیضاً فربما کانت القوّه قد ضعفت فی وقت الحرکه حتی تحتاج أن یستریح و یسکن فیسقط لذلک نبضه من ثلاث نبضات أو

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 174

أربع نبضات أو غیر ذلک من العدد.

فهذه صفه أصناف النبض العام لأصحاب الامتلاء، و الذین قوتهم مثقله من کثره الأخلاط.

فأما علی التصنیف و التفصیل فإنا نشرح ذلک فی هذا الموضع.

فنقول: إنه متی کان الامتلاء فی سائر البدن کان

النبض علی ما ذکرناه فی الأمر العام لهذه الحال إلا أنه متی کان الامتلاء من الدم: کان النبض مع ما ذکرنا عظیماً سریعاً متواتراً لموضع حراره الدم، و یکون معتدلًا فی اللین و الصلابه و یکون ملمسه حاراً.

و متی کان الامتلاء من المره الصفراء: کان النبض أشد سرعه و تواتراً لموضع شده سخونه المره الصفراء و یکون مع ذلک مائلًا إلی الصلابه بسبب الیبس و یکون الاختلاف فیه أکثر لکثره حرکه المره الصفراء.

فإن کان الامتلاء من البلغم: کان النبض أصفر و أبطأ و أشد تفاوتاً و ألین حساً و أقل أختلافاً.

و إن کان الامتلاء من المره السوداء: کان مکان ما ذکرنا من اللین صلابه و ذلک لیبس المره السوداء و لأن الصلابه لا تؤاتی القوّه فی الانبساط جیداً فیکون النبض أصغر و أکثر اختلافاً.

و متی عرض لهذه الاخلاط أن تعفن فی البدن حتی تحدث عنها حمیات کان النبض سریعاً عظیماً متواتراً مختلفاً حار الملمس، و تکون الزیاده و النقصان فی هذه الأحوال بحسب کمیه الخلط و مزاجه الطبیعی.

و ذلک أنه إذا کان الخلط العفن من المره الصفراء و کان مقداره کثیراً کان النبض أکثر عظماً و أشد تواتراً و صلابه و أکثر اختلافاً، و إن کان مقداره یسیراً کان ناقصاً فی هذه الأحوال.

و إن کان الخلط العفن من البغلم و کان مقداره کثیراً کان النبض أقل عظماً و سرعه، و إن کان مقداره قلیلًا کان [النبض[602]] ناقصاً فی هذه الأحوال و أقل صلابه

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 175

و اختلافاً بسبب رطوبه البلغم.

و إن کان الخلط [العفن[603]] من المره السوداء کان [مع[604]] فی ذلک أکثر صلابه بسبب یبس المره السوداء.

فهذه صفه النبض المستدل به علی کثره

الخلط و قلته إذا کان فی سائر البدن.

[فاما اذا کان فی عضو من الاعضاء حتی یحدث اصنافاً من العلل فنحن نذکره فی هذا الموضع[605]]

و أما إذا کان فی عضو [واحد[606]] من الأعضاء حتی یحدث أصنافاً من الأمراض فنحن نذکره فی هذا الموضع.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 176

الباب الثامن فی النبض الدال علی أنواع الأورام

فنقول: إن کل واحد من الأعضاء إذا اجتمع فیه خلط ما فهو: إما أن یحدث ورما، و إما أن یحدث نوعاً من انواع[607] الأمراض.

و نحن نقدم أولًا ذکر الأورام و ما تحدثه من النبض.

فنقول: إن الأورام تختلف اختلافاً کثیراً:

إما من قبل الخلط المحدث لها بمنزله الورم [الحار[608]] الحادث عن الدم و یسمی الفلغمونی، أو عن المره الصفراء و یسمی الحمره و الورم البارد الحادث عن البلغم و یقال له: [الورم[609]] الرخو، او عن[610] المره السوداء و یقال له: [الورم] الصلب.[611]

و إما من قبل [موضع[612]] العضو الحادث فیه بمنزله ما یحدث: إما فی الدماغ و إما [فی الکبد[613]] و إما المعده و إما فی الید و إما فی الرجل و إما من قبل جوهر العضو بمنزله ما یحدث: إما فی عضو لحمی أو عصبی أو کثیر العروق أو کثیر الشرایین و ما أشبه ذلک.

و إما من قبل مقداره إذا کان عظیماً، أو صغیراً.

و إذا کانت الأورام تختلف هذا الاختلاف فالنبض لذلک یتغیر بحسب کل

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 177

نوع منه، و نحن نبتدئ [أولًا[614]] بالنبض الذی یحدثه الورم الحار المسمی فلغمونی فنبیّن الحال فیه و فی أصناف التغایر[615] التی تحدث له و نصف أولًا النبض الذی تحدثه طبیعه هذا الورم[616] علی الإطلاق.

فنقول: إن الورم الحار المسمی فلغمونی هو انتفاخ ما خارج عن الأمر الطبیعی یحدث عن انصباب فضل ردی ء

دموی إلی العضو فیملؤه و یمدده و یمدد العروق و الشرایین التی فیه و یتبع ذلک صلابه و وجع [شدید[617]] و سده فی المجاری بسبب الضغط و یتبع السده عدم التنفس[618] فتعفن لذلک الماده و تحمی.

فإن کان الورم عظیماً أو فی بعض الأعضاء الرئیسه تبع ذلک حمی، و إن کان الأمر کذلک فإن، النبض یکون فی الورم الحار صلباً، صغیراً، متواتراً سریعاً، مختلفاً، اختلافاً [منشاریاً[619]].

أما صلابته فلموضع تمدد الشریان لتمدد العضو. و أما صغره فلموضع صلابه جرم الشریان و لموضع ضعف القوّه إذا کان الشریان الصلب لا یؤاتی القوّه و لا ینبسط معها انبساطاً تاماً. و القوّه الضعیفه تعجز عن بسط الشریان جیداً.

و أما تواتره [و سرعته[620]] فلموضع الحاجه إلی کثره الترویح بسبب حراره الورم إذ کان لیس یمکن القوّه أن تبسط الشریان بسطاً یفی بما یحتاج إلیه.

و أما اختلافه المنشاری فلأن الصلابه لا تترک الشریان إلی أن یبلغ غایته فی الانبساط لکنها تضطره إلی أن تنبسط انبساطاً [منقطعا فینبسط بعض اجزائه انبساطا عظیما و بعضه انبساطا[621]] صغیراً فیصیر شکله تحت الانامل[622] علی مثال شکل المنشاری.

فلهذه الأسباب صار النبض فی الورم الحار صلباً صغیراً سریعاً متواتراً مختلفاً اختلافاً منشاریاً.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 178

و لما کان کل مرض له أربعه أوقات:

أحدها وقت ابتدائه یکون اول حدوثه، و وقت تزیده فی قوته، و وقت منهاه و هو اصعب ما یکون و اشده، و وقت انحطاطه[623] و هو وقت نقصانه و سکونه، [فصار[624]] الورم له هذه الأوقات الأربعه.

و النبض یکون فی کل واحد من هذه الأوقات بخلافه فی الوقت الآخر و ذلک أن النبض فی ابتداء الورم یکون قلیل الصلابه عظیماً قویاً سریعاً متواتراً، و یکون الاختلاف

[المنشاری[625]] فیه قلیلًا و ذلک لأن الورم یکون فی أوله ضعیفاً فتکون الصلابه فی النبض یسیره و القوّه قویه فیه و الشریان لا یمنع علی القوّه من الإنبساط فیصیر عظیماً و لأن الحراره فی ابتداء الورم الحار تکون قویه و السرعه و التواتر یکونان کذلک أشد. فأما قله الاختلاف المنشاری فیکون أقل لأن الصلابه قلیله.

و أما فی وقت تزیده: فیکون النبض بهذه الأوصاف التی ذکرناها إلا أنها تکون فیه أقوی و أشد صلابه و لا سیما الصلابه التابعه للامتلاء و التمدد و الاختلاف المنشاری فإنهما یکونان قویین فی هذا الوقت و یکون لذلک صغیراً.

و أما فی وقت المنتهی: فتکون هذه الأشیاء کلها أیضاً متزایده و لا سیما الصلابه و الاختلاف [المنشاری[626]] فإنهما یکونان قویین جداً للسبب الذی ذکرناه و یکون مع ذلک أصغر مما کان إلا أنه لا یکون أضعف مما کان الا أن یکون الألم[627] قد مس القوّه.

و أما السرعه و التواتر: فإنهما یزیدان فی هذا الوقت بسبب قوّه الحراره الداعیه إلی شده الترویح إذ کانت الحراره أقوی ما تکون فی هذا الوقت و لینوبان أیضاً عن العظم.

و أما فی وقت الانحطاط: فلأنه الوقت الذی ینقص فیه الورم و یزول.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 179

و زوال هذا المرض یکون إما بأن یتحلل الخلط و ینفش و ینقضی فیرجع النبض لذلک إلی الحال الطبیعیه التی کان علیها فی حال الصحه، و إما بأن یتحلل منه الشی ء اللطیف و یبقی منه الشی ء الغلیظ فیصلب و یتحجر فی العضو و ینتقل الورم إلی الصلابه فیصیر النبض لذلک أصلب مما کان و أدق و ذلک أن الشریان لا یمکن أن ینبسط فی العرض و العمق کثیراً بسبب الصلابه

و یکون مع ذلک أقل سرعه و تواتراً لنقصان الحراره و قله الترویح.

فهذه صفه تغیر النبض من قبل طبیعه الورم الحار.

و أما تغیر النبض بسبب طبیعه جوهر العضو الوارم: فإن الورم الحار متی کان عضو لحمی کان النبض علی ما ذکرناه صلباً إلا أن صلابته تکون أنقص، و إذا کان ذلک کذلک کان الاختلاف المنشاری فیه لیس بالمفرط و کذلک الصغر.

و أما متی کان الورم فی عضو عصبی: فإن النبض یکون أشد صلابه لموضع شده الصلابه التی تحدث للعصب من التمدد إذ کان العصب تعرض له من التمدد صلابه قویه بمنزله ما یعرض للعصب الذی یعمل منه أوتار القسی إذا مدت یکون أکثر صغراً بسبب الصلابه، و لما ینال القوّه من الوجع بسبب [الصلابه، و لما ینال القوّه من الوجع بسبب[628]] قوّه حس العضو.

و الاختلاف المنشاری یکون فیه أشد بسبب أفراط الصلابه، و متی کان الورم أعظم کان النبض مع ذلک مرتعداً و ذلک أن التمدد و الصلابه یکونان فی هذه الحال أشد لموضع عظم الورم و لصلابه[629] العصب و یصیر الشریان أشد تمدداً و صلابه فیعرض له من ذلک ما یعرض للوتر الممدود علی القوس إذا تحرک فإنه لا یؤاتی النقره[630] لکنه یبقی مرتعداً مده ما.

و متی کان الورم فی عضو کثیر العروق فإن النبض یکون أقل صلابه و أزید لیناً لأن هذه الأعضاء ألین من العصب فیکون ذلک النبض أعظم مقداراً و أقل [منشاریه[631]] للسبب الذی ذکرناه.

و متی ما کان الورم فی عضو کثیر الشرایین کان النبض عظیماً لموضع لکثره

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 180

الحراره الغریزیه، و مختلفاً غیر منتظم لما یتأدی إلی القلب من الأحوال المغیره للنبض بسرعه من غیر أن یکون

بینهما متوسط، فعلی هذه الحال یکون تغیر النبض بسبب جوهر العضو الوارم.

و أما تغیره بسبب موضع العضو فإنه إن کان الورم فی الدماغ کان النبض مشاکلًا لنبض الورم الذی [یحدث للاعضاء العصبیه فان کان فی الکبد کان النبض مشاکلا لنبض الورم الذی][632] [یکون فی عضو کثیر العروق فإن کان فی بعض الاعضاء القریبه من القلب کان النبض مشاکلًا لنبض الورم[633]] الحادث فی الأعضاء العصبیه، فإن کان فی بعض الکبد و کان فی بعض الأعضاء القریبه من القلب کان النبض مشاکلًا لنبض الورم [الحادث[634]] فی عضو کثیر الشرایین.

و إنما قلنا فی الاعضاء القریبه[635] من القلب لأن القلب متی حدث[636] فیه ورم لم یلبث الإنسان حتی[637] یموت، فعلی هذه الصفه یکون یُغّیر الورم الحار النبض[638] بحسب طبیعته و طبیعه العضو الذی یحدث فیه، و ربما عرض للورم الحار عرض یصیر تغیر النبض من أجله مرکباً من النبض الحادث عن الورم و من النبض الذی یحدثه العرض.

و هذا العرض: إما أن یکون بسبب مشارکه العضو الوارم لغیره من الأعضاء بمنزله التشنج العارض[639] عن ورم الحجاب بسبب مشارکه الحجاب للدماغ بالعصب الوارد إلیه.

و إما أن یکون بسبب فعل العضو الوارم بمنزله ما یحدث عن ورم المعده من فساد الهضم و ما یحدث عن ورم الرئه من ضیق النفس و الاختناق.

و إما أن یکون عرض غریب یعرض[640] فی حال الورم بمنزله الغشی و الصداع و غیرهما من الأعراض الغریبه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 181

و نحن نبین النبض الذی یحدثه کل واحد من هذه الأعراض عند ذکرنا النبض الذی تحدثه أصناف العلل التی تحدث فی کل واحد من الأعضاء فهذه صفه تغیر النبض من قبل الورم الحار الحادث عن الدم و

ما یتبعه من الأعراض.

[فی الورم الحادث عن الصفراء]

و أما الورم الحادث عن الصفراء: و هو المعروف بالحمره، فلأن الحراره تکون فی هذا الورم أقوی فیکون النبض أشد سرعه و تواتراً، و لأن الیبس غالب فی المره الصفراء فیکون أیضاً لذلک أشد صلابه فیکون الاختلاف المنشاری فیه أکثر.

[فی الورم البارد]

و أما الورم البارد: فما کان منه حادثاً عن البلغم فإنه یجعل النبض بطیئاً صغیراً متفاوتاً لقله الحاجه إلی الترویح الکثیر بسبب برد مزاج البلغم، و یکون مع ذلک إلی اللین بسبب رطوبه البلغم و لا یکون الاختلاف فیه شدیداً بسبب قله الصلابه، و ما کان من الورم حادثاً عن السوداء فإن النبض یکون فیه دقیقاً صلباً بطیئاً متفاوتاً و الاختلاف [المنشاری[641]] فیه أشد و أقوی.

کل ذلک لموضع الصلابه و قله الحراره فعلی هذا الوجه یکون تغییر النبض من قبل الأورام إلا أنه ینبغی أن تعلم أن مقدار التغییر الذی یحدث للنبض فی قلته و کثرته یکون بحسب مقدار الورم و بحسب شرف العضو و خساسته و ذلک أنه متی کان الورم عظیماً أو کان فی عضو شریف بمنزله الدماغ و الکبد و المعده کان التغییر فی النبض [کثیر[642]] قویاً و إن کان صغیراً أو کان فی الید و الرجل کان التغییر قلیلًا ضعیفاً، [فأعلم ذلک[643]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 182

الباب التاسع فی النبض الدال علی العلل الحادثه فی کل من الاعضاء و اولا فی النبض الدال علی علل الأعضاء النفسانیه و هی الدماغ

و إذ[644] قد شرحنا النبض المستدل به علی انواع الأورام فنحن نأخذ الآن فی شرح النبض الذی یستدل به علی أنواع أخر من العلل التی تحدث فی کل واحد من أعضاء البدن.

فنقول: إن أنواع العلل التی تحدث فی أعضاء البدن کثیره و تغیر النبض فی کثیر منها مشاکل بعضه لبعض و مناسب له فی أکثر أحواله،

و لذلک قد یستدل بنوع من أنواع النبض علی أنواع کثیره من العلل.

و ذلک یکون: إما لأن تلک العله متفقه فی النوع أعنی أنها من نوع واحد، و إما لأنها متفقه فی السبب المحدث لها، و إما لأنها متفقه ر جوهر العضو الحادثه فیه.

و لذلک نحن مقتصرون فی هذا الموضع علی ذکر علل ما یستدل بالنبض منها علی علل کثیره و نبتدئ أولًا بالعلل الحادثه فی الأعضاء النفسانیه و هی الدماغ و ما ینشأ منه و ما یحدثه من التغییر فی النبض.

[فی العلل الحادثه فی الدماغ]

فنقول: إن العلل الحادثه فی الدماغ منها السرسام، و منها النسیان[645]، و منها

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 183

السبات السهری، و منها السبات، و منها الجمود، و منها الصرع، و منها السکته، و منها التشنج. و منها الاسترخاء.

[فی السرسام]

فأما السرسام: فإنه ورم حار یعرض فی أغشیه الدماغ، و طبیعه أغشیه الدماغ الطبیعه عصبیه تجعل النبض صلباً صغیراً متواتراً قویاً مختلفاً[646] و یخیل للجاس له أنه ینتقل عن موضعه.

أما صلابته فلشده التمدد الحادث عن الورم إذ کان الورم فی عضو عصبی، و أما صغره فلسبب الصلابه التی تمنع من الانبساط، و أما تواتره فلشده الحاجه إلی الترویح ببسب[647] المزاج الحار، و أما قوته فلأن القوّه فی هذه العله تکون قویه، و لذلک تری العلیل فی بعض الأوقات کأنه یواثب[648] و یصیح الصیاح الشدید و ذلک لفساد الذهن، و أما اختلافه المنقطع فلامتناع الشریان من الانبساط جیداً بسبب الصلابه و التمدد و بسبب شده القوّه التی تبسط بعض أجزاء الشریان و تعجز عن بعضها، و لذلک یظن [الجاس[649]] أنه ینتقل من موضعه مره إلی فوق و مره إلی أسفل.

و متی کانت العله عن

ماده صفراویه: کان النبض لذلک مرتعداً و لذلک للسبب الذی ذکرناه آنفاً أنه یعرض للنبض فی أورام الأعضاء العصبیه من شده التمدد و الصلابه ما یعرض للوتر المدود عند النقر من الارتعاد و لا سیما إذا کانت الماده یابسه المزاج فإنها تزید فی صلابه جرم الشریان.

و ربما کان النبض فی هذه العله فی الندره عظیماً لذلک، و ذلک إذا کان الورم یسیراً فلم یمتد الغشاء تمدیداً کثیراً حتی یصلب لذلک الشریان، و إن کان من ماده بلغمیه فیکون الشریان أقل صلابه فتؤاتی القوّه للانبساط و قد یعرض للنبض فی هذه العله فی بعض الأوقات أن یکون الانبساط أسرع من الانقباض أعنی أن یکون زمان الانبساط أقل من زمان الانقباض و فی بعضها أن یکون الانقباض

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 184

أسرع من الانبساط أعنی أن یکون زمن الانقباض أقل من زمن الانبساط، و السبب فی ذلک أنه لما کانت هذه العله إنما هی ورم حار فی اغشیه الدماغ و حمی لازمه، و کانت الحمی تحدث فیه سبب عفن الخلط المحدث للورم بسبب حراره الورم، صار متی کانت الحراره أکثر کان الانبساط أسرع لشده الحاجه إلی دخول الهواء الذی یکون بالانبساط لتبرید شده حمی القلب.

[فی النبض الانقباضی]

و الانقباض أبطأ لیکون مکث الهواء البارد فی القلب أکثر، و متی کان الخلط العفن أکثر کان الانقباض أسرع و الانبساط أبطأ و ذلک لشدّه[650] الحاجه الی دفع الفضل و إخراجه الذی یکون بالانقباض، و یقال: لهذا النبض الانقباضی، و کذلک یجری الأمر فی سائر الحمیات العفنیه متی کانت الحراره فیها أکثر من العفن کان الانبساط أسرع من الانقباض حتی أنه یکون النبض فی ابتداء الانبساط تسرع حرکته و فی تمامه

یبطی ء و متی کان الخلط العفن أکثر من الحراره کان الانقباض أسرع حتی أنه یکون ابتداء الانبساط بطیئاً ثم فی آخره یسرع الحرکه حتی یسرع الانقباض للسبب الذی ذکرناه آنفاً.

فهذه صفه نبض أصحاب السرسام و الذین قد اختلطت عقولهم، و علی هذا المثال یکون نبض أصحاب الوسواس السوداوی علی الأمر الاکثر.

[فی نبض أصحاب النسیان و السبات]

و أما نبض أصحاب النسیان و السبات: فیکون عظیماً ضعیفاً لیناً بطیئاً متفاوتاً مختلفاً اختلافاً موجیاً و ذلک لأن هذه العله تکون من ماده بلغمیه رطبه تتولد فی الدماغ أو تصیر إلیه من عضو آخر، و الدماغ عضو رطب و لذلک یکون النبض لیناً و لأن البلغم فی هذه العله یعفن فیحدث حمی ضعیفه و جرم الشریان لا یمنع من الانبساط جداً فیصیر النبض عظیماً، و لأن الرطوبه تغلب فیکون النبض ضعیفاً و یصیر بسبب ضعف القوّه مع الرطوبه مختلفاً اختلافاً موجیاً، و لأن مزاج الماده

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 185

بارد و الحاجه لا ترهق[651] و صار النبض لذلک بطیئاً متفاوتاً.

و ذکر جالینوس «أنه ربما حدثت فی هذا النبض المسمی ذا القرعتین»، و ذلک یکون إذا کثر هذا الخلط فی الدماغ حتی یتمدد و یمدد الأغشیه معه فیصلب لذلک الشریان و ینتقل عن حرکته الموجیه إلی ذی القرعتین الذی یحدث عن الصلابه.

[فی نبض السبات السهری]

فأما العله المعروفه بقوما[652] و هی السبات السهری فلأن هذه العله تحدث عن أسباب مختلطه من أسباب السرسام[653] و أسباب النسیان، و یکون النبض فی أصحابها متوسطاً بین نبض أصحاب النسیان و نبض أصحاب السرسام[654] و یکون فی أکثر الحالات مشاکلًا لنبض أصحاب السرسام[655] إلا أنه أعظم منه و ألین بسبب رطوبه البلغم و بسبب رطوبه

الدماغ، و یکون معتدلًا فی السرعه و التواتر للسبب الذی ذکرناه، و أیضاً فإن هذا النبض لا یکون منقطعاً مرتعداً لأن هاتین الحالتین تعرضان للمبرسمین و الموسوسین بسبب یبس الماده و بسبب طبیعه العضو أعنی عصبه غشاء الدماغ.

[فی نبض أصحاب الجمود][656]

کامل الصناعه الطبیه ؛ ج 2 ؛ ص185

و أما نبض أصحاب الجمود و هی عله تحدث فی الدماغ عن سده تحدث لبطنه المؤخر من ماده بارده یابسه فإن نبضهم یکون علی مثال نبض أصحاب النسیان إلا أنه یخالفه فی أن نبض أصحاب هذه العله یکون أقوی و أصلب و أقل إختلافاً و ذلک بسبب الیبس لأن الرطوبه ترخی قوه الشریان و تضعفه. و الاختلاف یتبع الضعف و النبض فی أصحاب هذه العله یکون حار الملمس.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 186

[فی نبض السکته و الصرع]

و أما السکته و الصرع: فلأنهما یحدثان من سده تحدث فی بطون الدماغ من الخلط البلغمی الفلیظ فإن الأفعال المدبره و الأفعال المحرکه ینالها الضرر علی ما سنبین فی المستأنف من کتابنا هذا فیکون النبض فی أول حدوث هاتین العلتین متمدداً و ذلک لتمدد أغشیه الدماغ بکثره الخلط فیها و لا یتغیر النبض عن حاله الطبیعی بأکثر من التمدد، فإذا قوی المرض صار النبض صغیراً ضعیفاً [بطیئاً[657]] متفاوتاً و ذلک لضعف القوّه، و إن ضعفت القوّه جداً صار النبض متواتراً و آل أمره إلی الدودی ثم إلی النملی، فهذه صفه نبض أصحاب الصرع [و السکته[658]]

[فی نبض أصحاب التشنج]

و أما نبض أصحاب التشنج: فإنه کما یعرض فی التشنج للأعضاء من الانقباض و الاجتماع إلی نحو منشئها، و التمدد بالعرض، کذلک یعرض للشریان من شده التمدد و الصلابه ما لا یمکنه أن ینبسط انبساطاً

جیداً فیصیر ذلک النبض کالمرتعد و لیس هو مرتعداً فی الحقیقه و لکن حرکته شبیهه بالوثوب[659] إذا انبسط حتی کأنه فی انبساطه بمنزله سهم انقلب[660] من قوس، و کذلک إذا انقبض کان شبیهاً بالغائص فی العمق حتی یظن به فی وقت الانبساط أنه عظیم و یظن به أیضاً بسبب ما فیه من الصلابه أنه قوی، و لیس هو کذلک بل هو معتدل بین العظیم و الصغیر و القوی و الضعیف إلا أن أعتداله لا یظهر بسبب الارتعاد، فعلی هذه الجهه یکون نبض أصحاب السوداء[661] إذا کان تمدد الشریان تمدداً [متساویاً[662]] فی جمیع أجزائه.

فأما متی کان الشریان متمدد تمدداً غیر مساو جمیع أجزائه حتی یکون بعض أجزائه شدید التمدد و بعضها ضعیف[663] التمدد [کان النبض منبترا منقطعا

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 187

حتی انه یکون شبیها[664]] بالنبض[665] المنشاری و یکون متوسطاً فی السرعه و الابطاء لقله الحاجه، فهذه صفه نبض أصحاب التشنج.

[فی نبض أصحاب الاسترخاء و الفالج]

و أما نبض أصحاب الاسترخاء و الفالج: فلأن هذه العله إنما یکون حدوثها عن سده تحدث فی ابتداء النخاع، و فی ابتداء العصب الذی یأتی العضو المسترخی فلا یمکن لذلک القوّه أن تنفذ جیداً حتی تصل إلی الأعضاء فیصیر لذلک النبض هولاء صغیراً ضعیفاً صلباً، و إذا قویت العله صار بطیئاً متفاوتاً و بالآخره عند قوه هذه العله یصیر متواتراً، و لیس یکون تواتره مستویاً لکنه بعد نقرات کثیره متفاوت، لذلک سمی جالینوس هذا النبض المفتر [المتواتر[666]]

فهذه صفه أصناف النبض التی یکون حدوثها عن العلل العارضه فی الدماغ و الأعصاب و قد تدخل فی أنواع علل الأعصاب القشعریره التی تکون فی ابتداء نوائب الحمیات و النبض فی هذه العله یکون باجتماع

الشرایین من جمیع جهاته إلی ناحیه المرکز حتی کأنه ینضم أو کأنه یغوص إلی العمق و ذلک لانقباض الحراره و غوصها إلی عمق البدن، و إذ قد أتینا علی ذکر النبض الدال علی علل الدماغ و سائر الأعضاء النفسانیه فنحن نذکر النبض الدال علی العلل التی تحدث فی الصدر و ما یلیه من أعضاء التنفس و هی الذبحه و انتصاب النفس و ذات الرئه و ذات الجنب و قرحه السل و نفث الدم و الذبول، [و الله أعلم[667]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 188

الباب العاشر فی النبض الدال علی العلل الحادثه فی آلات التنفس و أولًا فی الذبحه

[فی نبض الذبحه]

فأما الذبحه: فإنها ورم حار یعرض[668] فی عضل الحنجره، و لأن العضل جوهره جوهر مختلف فأعلاه لحمی و أسفله عصبی، و یری علی ما بینا من ذلک فی غیر هذا الموضع، فمتی کان هذا الورم فی الأجزاء العصبیه من العضل کان النبض متمدداً صلباً منشاریاً شبیهاً بالمنتسج صغیراً متواتراً، للاسباب التی ذکرناها آنفاً فی أورام الأعضاء العصبیه، و إن کان فی الأجزاء اللحمیه کان النبض عظیماً موجیاً، و متی کان النبض فی هذه العله أکثر لیناً و موجیاً انذر بعله ذات الرئه، و ذلک لأن الماده إذا کثرت فی هذه الأجزاء اللحمیه من العضل و لم یمکن أن تبقی فیها انتقلت إلی الرئه و احدثت ذات الرئه، و متی کان أکثر صلابه و أشد تمدداً و الاختلاف المنشاری فیه أغلب أنذر بتشنج سیحدث للعلیل، لأن الورم إذا قوی تأدی إلی الأعصاب [و إلی العضل[669]] و إلی[670] الدماغ فأحدث تشنجاً للمشارکه التی بین الجزء العصبی من العضله و بین الدماغ.

و متی قویت هذه العله حتی یختنق العلیل و یشرف منها علی الخطر صار النبض صغیراً متفاوتاً، و إن سقطت القوّه سقوطاً

تاماً صار النبض [نملیاً[671]] و هذا

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 189

یکون عند قرب الموت.

فأما انتصاب النفس فلأنه یکون مع [سده[672]] تحدث فی أقسام قصبه الرئه عن خلط غلیظ بلغمی یصیر النبض له مختلفاً غیر منتظم و ذلک لأن الخلط إذا أثقل القوّه و أضغطها صار النبض صغیراً ضعیفاً، و إذا قهرت القوّه الخلط صار النبض إلی العظم و القوّه.

و أما التواتر و التفاوت فإنه متی کان المرض متوسطاً فی القوّه کان النبض متواتراً فإذا قوی المرض و عرض لصاحبه اختناق انتقل إلی التفاوت لخمود الحراره الغریزیه، فأما عند سقوط القوّه فإن النبض یصیر نملیاً، و أما ذات الرئه فإن النبض فیها یکون شبیهاً بنبض أصحاب السبات[673] فی العظم و اللین و الموجیه و ذلک أن اللین و الموجیه یحدثان بسبب لین جوهر العضو إلا أن الم[674] وجیه فی النسیان تحدث بسبب رطوبه الخلط المحدث لها و هو البلغم و الاختلاف و التقطیع فی أصحاب ذات الرئه یکون أکثر و ذلک بسبب ما یحدثه الورم الحار و الحمی التابعه له من الأضطراب، و ربما حدث أیضاً فی هذا النبض الاختلاف المسمی ذا القرعتین عند عظم الورم و شده تمدد جرم الرئه حتی یتمدد معها الغشاء المغشی علیها[675] فتحدث فی الشریان بذلک السبب صلابه کثیره یصیر له بسببها الحرکه المسماه ذات القرعتین.

و أما حاله فی القوّه و الضعف و السرعه و التواتر فإن النبض فی أصحاب هذه العله یکون ضعیفاً لصعوبه المرض و جهاد الطبیعه له و بهذا السبب ربما وقع النبض نبضه زائده و نبضه ناقصه و ذلک أنه متی قهرت القوّه المرض أحدثت نبضه زائده فیما بین نبضتین أو ثلاث أو أکثر، و إن قهر

المرض القوّه عجزت الطبیعه وکلت عن الحرکه فنقصت نبضه فیما بین نبضتین أو ثلاث أو أکثر.

و أما السرعه و التواتر فلأن هذه العله قد تتبعها أعراض أُخر و هی حمی حاده بسبب عفن الخلط المحدث للورم و قرب الورم من موضع القلب و سباته و بسبب

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 190

مشارکه الدماغ الرئه فی العله فإن کانت الحمی أغلب کان النبض سریعاً متواتراً و إن کان السبات أغلب کان النبض متفاوتاً فهذه صفه النبض الدال علی ذات الرئه.

[فی نبض ذات الجنب]

و أما ذات الجنب: فهی ورم حار یعرض للغشاء المستبطن للاضلاع و لأن جوهر هذا الغشاء عصبی صلب و تشتد صلابته بسبب تمدد الورم له فیصیر لذلک النبض صلباً مختلفاً اختلافاً منشاریاً للسبب الذی ذکرناه آنفاً فی أورام العصب، و لأن هذه العله تتبعها حمی قویه وجب أن یکون النبض عظیماً و لموضع الصلابه لا ینبسط الشریان جیداً صار سریعاً متواتراً لیقوم فی اجتذاب الهواء مقام العظم و لأن ذات الجنب تحدث إما عن الصفراء و إما عن الدم و ربما حدثت عن البلغم، و لا یکاد یکون ذلک إلا فی الندره لأن الغشاء الرقیق لرقته لا یکاد یقبل إلا ماده لطیفه، و البلغم غلیظ فمتی کان حدوثها [عن المره الصفراء کان النبض شدید التواتر و متی کان حدوثها[676]] عن الدم کان متوسطاً فی التواتر، و متی کان حدوثها عن البلغم کان التواتر فیه قلیلًا و إنما یحدث التواتر فی هذا الحال بسبب صغر العضو و بسبب طبیعه البلغم.

و قد ینبغی أن یستدل بزیاده التواتر و نقصانه علی الماده المحدثه لهذه العله و علی ما تنذر به هذه العله من العلل و ذلک أنه متی

کان أشد تواتراً أنذر إما بذات الرئه و إما بغشی یحدث للمریض و إما بذبول، و ذلک لأن شده التواتر تدل علی أن الماده صفراویه و المره الصفراء للطافتها تنتقل إما إلی الرئه فتحدث ذات الرئه و إما إلی القلب فتحدث إما الغشی أو خفقان یؤول بصاحبه إلی الذبول، و ذلک لقرب هذین العضوین من موضع العله.

و متی کان النبض قلیل التواتر، أنذر إما بسبات أو بسکته أو سرسام بارد، و ذلک أن قله التواتر تدل علی أن الماده بلغمیه، فإذا تصاعد البخار البارد الرطب المنحل من البلغم إلی الدماغ أحدث فیه هذه العلل.

فعلی هذه الصفه یستدل بکثره التواتر و قلته علی ماده هذه العله و ما تحدثه

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 191

من العلل، و قد یستدل أیضاً بالاختلاف المنشاری علی ما تؤول إلیه هذه العله من السلامه و العطب، و ذلک أنه متی کان الاختلاف المنشاری ضعیفاً یسیراً أنذر ذلک بسرعه انقضاء المرض و ذلک لأنه یدل علی ضعف الورم و نقصانه.

و متی کان الاختلاف المنشاری کثیراً شدیداً أنذر بطول المرض، فإن کانت القوّه مع ذلک ضعیفه انذر بموت سریع، و إن کانت القوّه قویه أنذر بانقضاء المرض فی مده طویله.

و یکون انقضاؤه: إما بتحلیل الماده و بفشها، و إما باستفراغ [الماده[677]] و انتقالها إلی عضو آخر بمنزله ما ینتقل إلی فضاء الصدر، و یقال له التقیح بقول مطلق، و بمنزله[678] ما یصیر إلی الرئه فیحدث فیها قرحه، و یقال لذلک السل، فهذه صفه النبض الذی یستدل به علی ذات الجنب و اختلاف أحوالها و الأعراض التابعه لها.

[فی نبض السل]

و أما نفث [الدم[679]] من الصدر و الرئه و هو السل: فإنه لما کانت المده

إنما تحدث فی منتهی الأورام الحاره الحادثه فی أعضاء الصدر صار النبض فی هذا الوقت ر فی غایه الصلابه و المنشاریه سریعاً متواتراً.

و إذا تغیرت الماده إلی القیح فإن الطبیعه مره تقهر القیح بإنضاجها إیاه، و مره تتأذی به فیصیر النبض لذلک مختلفاً غیر منتظم، فإذا صار الخلط قیحاً[680] [محضاً[681]] سکن الاختلاف و صار النبض لذلک عریضاً لیناً ضعیفاً متفاوتاً.

فأما عرضه فبسبب ترطیب الماده للأعضاء و تغریقها[682] إیاها، و أما ضعفه فبسبب الاستفراغ الذی بحدث دفعه، و أما تفاوته فلقله إرهاق الحاجه. فهذه صفه النبض الدال علی نفث[683] الدم و قرحه السل.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 192

[فی الذبول]

و أما الذبول: فهو جفاف الأعضاء و یبسها و أصناف الذبول ثلاثه:

أحدها: الصنف الذی یکون حدوثه بسبب ورم حار یحدث فی الصدر فتتأدی تلک الحراره إلی القلب بالمجاوره فتنشف رطوبته و رطوبه الشرایین حتی تجففها و تجفف معها الأعضاء الأصلیه.

و الصنف الثانی: هو الذی یکون حدوثه بسبب غشی یتبع حمی حاده فیضطر الطبیب إلی أن یدفع إلی العلیل شراباً [بسبب الغشی[684]] فیزول الغشی و یکتسب القلب یبساً و یسری الیبس إلی سائر الاعضاء الاصلیه.

و الصنف الثالث: یکون حدوثه عن سوء مزاج حار یابس یغلب علی البدن فیدفع الطبیب إلی المریض لذلک السبب ماء بارداً مفرط البرد و بعض[685] الفاکهه البارده فیبقی الیبس علی حاله و تنتقل الحراره إلی البروده التی هی ضدها فتجف لذلک الرطوبه من البدن و یصیر البدن بمنزله أبدان المشایخ و لذلک یسمی هذا الصنف من الذبول الشیخوخی، و لکل واحد من هذه الثلاثه نبض یخصه دون الآخر و لها نبض یعمها.

أما الصنف الأول: فالنبض یکون فیه ضعیفاً صغیراً صلباً سریعاً متواتراً، فأما ضعفه فلأن

القوّه فی هذا الصنف قد ضعفت فی طول الزمان الذی بین ابتداء الورم و بین وصول الحراره إلی القلب، و أما صغره فلضعف القوّه عن جوده بسط الشریان، و أما الصلابه فلموضع الیبس الذی قد عم جمیع البدن، و أما السرعه و التواتر فلموضع الحراره.

و أما الصنف الثانی: فإن النبض یکون فیه مساویاً لنبض أصناف الصنف الأول إلا أنه أقل سرعه و تواتراً منه لأن الیبس فی هذا الصنف أغلب من الحراره إذا[686] کان ربما زالت الحراره فی هذا الصنف و بقی الیبس.

و أما الصنف الثالث: فإن النبض یکون فیه علی مثل ما علیه الصنف الأول من

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 193

الصغر و الضعف و الصلابه، و أما فی السرعه [و التواتر][687] [فان النبض فی هذا الضنف یکون بطیئا متواترا لانه لیس[688]] فی هذا الصنف حراره بل بروده و یبس، فهذه هی أصناف النبض الذی یخص کل واحد من أصناف الذبول.

[فی العام لها]

[النبض العام]

و أما النبض العام لها: و هو النبض الذی یقال: له الثابت و هو النبض السلی، و هو النبض الصغیر الضعیف الصلب المتواتر إلا أن التواتر لا یکون إلا فی الصنف الثالث لغلبه البرد فی هذا الصنف و فی هذه العله نقصان القوّه أغلب فیصیر النبض شبیهاً بذنب الفأره الذی یکون من الاختلاف فی نبضه واحده.

و الذی یکون من الاختلاف فی نبضات کثیره و ذلک عند ضعف القوّه عن البلوغ إلی طرف الشریان، و قد یعرض أیضاً فی هذا المرض النبض المسمی المنحنی الذی یکون طرفاه دقیقین و وسطه غلیضاً علی ما بینا فی صفه أجناس النبض و أنواعه و ذلک أن هذا النوع یکون حدوثه عن ضعف القوّه التی لا یمکنها

أن تشیل طرف الشریان الذی یلی المرفق لما علیه من اللحم و لا یبلغ جیداً إلی الطرف الذی یلی الکف لضعفها فهذه صفه النبض الذی یستدل به علی حدوث ما یحدث من الأمراض فی أعضاء الصدر، فأعلم ذلک.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 194

الباب الحادی عشر فی النبض الدال علی العلل الحادثه فی [آلات[689]] الغذاء

فأما العلل الحادثه فی [آلات[690]] الغذاء فمنها [العلل العارضه فی الهضم الأول و هو[691]] ما یعرض فی المعده و الأمعاء، و منها العلل العارضه فی الهضم الثانی و هو ما یعرض فی الکبد، و منها ما یعرض للهضم الثالث و هو ما یعرض لسائر الأعضاء من العلل.

فأما العلل العارضه فی المعده: فکثیره و ذلک أنه کثیراً ما تعرض فیها الأورام الحاره و الأورام البارده إذا انصبت إلیها ماده مراریه أو دمویه أو بلغمیه أو سوداویه و ربما لم تحدث هذه المواد أوراماً بل تحدث أعلالًا أخر بمنزله اللذع و الفواق و الکرب و الغشی و القی ء و الزیاده فی شهوه الطعام و الشراب و نقصان الشهوه لهما و کثره تناولهما، و التخم العارضه عن ذلک و تناول أغذیه ردیئه الکیفیه تحدث لذعاً او غثیاناً[692] و غیر ذلک من الأعراض مما نحن مبینوه عند ذکرنا علل الأعضاء الباطنه.

[فی النبض العام للعل العارضه فی المعده]

و النبض العام لهذه الأعراض کلها: النبض الصغیر و الضعیف، و ذلک بسبب ما یعرض للقوه من الثقل مره و من الإنحلال أخری.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 195

و أما النبض الذی یخص کل[693] واحد من هذه الأعراض.

فإن الورم الحار إذا عرض لفم المعده صیر النبض متواتراً صلباً متمدد منشاریاً[694]، و التمدد یعرض فی هذه الحال لأن فم المعده عصبی و لما یعرض فی هذه الحال من عدم الغذاء بسبب ضعف

المعده عن الهضم یکون النبض ضعیفاً و بالآخره إذا طال عدم الغذاء صار النبض بطیئاً [متفاوتاً[695]].

و إن عرض لفم المعده ورم بارد کان صلباً ضعیفاً بطیئاً متفاوتاً، و إن عرض لفم المعده لذع أو کرب أو غثیان أو غیر ذلک مما یحدث عن خلط لذاع فإن النبض یکون صغیراً ضعیفاً متواتراً جداً بسبب الحراره الحادثه، و فی بعضها یکون النبض بطیئاً إذا کان ما یحدث من ذلک عن خلط بارد.

[فی کثره الغذاء]

و إن کان ما یعرض من ذلک عن کثره غذاء أثقل القوّه أو کیموس کثیر غلیظ و لم تکن هناک حراره کان النبض مع ذلک متفاوتاً، هذا إذا کانت العله فی أوائلها.

و أما إذا تزایدت هذه الأعراض و قویت فإن ما کان منها من کیفیه مریه لذاعه مثل الکرب و الفواق و التثاؤب جعل النبض دودیاً بسبب تزید التواتر و الاختلاف مع ضعف القوّه.

و ما کان منها من الامتلاء حتی تثقل القوّه بمنزله التخمه فإنها تجعل النبض صغیراً ضعیفاً بطیئاً متفاوتاً کثیر الاختلاف.

و إن کان الامتلاء من خلط بارد بمنزله العله المسماه [بولیموس[696]] کان النبض فیها أشد تفاوتاً و أصغر و أضعف، و اختلافه یکون فی نبضه واحده، یعنی أنه یکون منقطعاً، و تقطعه یکون فی أجزاء منه قریبه بعضها من بعض غایه القرب حتی یظن الجاس للعرق أن تحت إصبعه رملًا منشوراً علی جرم العرق.

فعلی هذه الصفه یکون نبض أصحاب علل فم المعده.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 196

[فی شرب الادویه المسهله]

و قد یدخل فی التغییر العارض للنبض بسبب علل المعده و الأمعاء التغییر الحادث عن شرب الأدویه المسهله، و ذلک أن الدواء المسهل إذا استقر فی المعده جذب الاخلاط المشاکله له إلی المعده

بما فیه من القوّه الجاذبه ثم تدفعها القوّه الدافعه إلی الأمعاء و إلی خارج، فالنبض فی أول مصیر الاخلاط إلی المعده و قبل أن یندفع الخلط یصیر عریضاً ضعیفاً.

أما عرضه فلا ینال الشریان بالاخلاط المجتمعه فی المعده، و أما ضعفه فبسبب أثقال الخلط للقوه.

فإذ ابتدأ الدواء یأخذ فی الاسهال و حدوث الکرب و اضطربت القوّه صار النبض مع ذلک مختلفاً غیر منتظم، فإذا تزاید الاستفراغ و خف الثقل و الکرب صار النبض مع اختلافه منتظماً، فإذا تم الاستفراغ و خرجت الفضول الردیئه کلها [و تراجعت[697]] القوّه صار النبض لذلک متواتراً [مستویاً، فاذا اسرف الاستفراغ و حتّد المزاج صار النبض لذلک متواتراً[698]] مختلفاً، فإن عرض للمعده لذع صار النبض أشد تواتراً و أضعف قوه الاستعمال[699] الطبیعه التواتر بسبب الضعف، فإن عرض مع ذلک الغشی آل الأمر إلی النبض الدودی کالذی ذکرنا أنه یعرض فی الغشی الحادث عن الاستفراغ لکثره ما یتحلل من الروح الحیوانی کان الاستفراغ إذا أفرط خرج مع الشی ء الردی ء الشی ء الجید الذی تحتاج إلیه الطبیعه، فإن عرض من کثره الاستفراغ الفواق و التشنج صار النبض مع ما ذکرنا صلباً مرتعداً، فإن قصر الدواء عما یحتاج إلیه من الاستفراغ صار النبض ضعیفاً صغیراً لإثقاله القوّه، فإن جذب الدواء الرطوبات و الاخلاط من أقاصی البدن إلی نواحی المعده و الامعاء و لم یخرج أثقل القوّه و صیر النبض مختلفاً غیر منتظم عریضاً موجیاً لبتلال الشریان بالرطوبات المجتمعه هذه المواضع[700]، فهذه صفه نبض من تناول دواء مسهلًا.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 197

[فی تناول ادویه القی ء]

و کذلک یجری الأمر [فی نبض[701]] من تناول أدویه القی ء بمنزله الخربق [الابیض[702]] فإنه فی أول الأمر یجعل النبض عریضاً ضعیفاً فإذا

استفرغ الانسان بالقی ء مقدار الحاجه جعل النبض أعظم مما کان قبل تناول الخربق، فأما متی عرض من شرب الخربق [الابیض[703]] الاختناق صار النبض معه صغیراً ضعیفاً متفاوتاً، [فأعلم ذلک[704]]

[فی نبض العلل التی تعرض للکبد]

و أما العلل التی تعرض للکبد: و هی آله الهضم الثانی فهی: لضعفها[705] الحادث عن سوء مزاج، و ما یتبع ذلک من علل الاستسقاء، و الیرقان و غیرهما.

[فی الاستسقاء]

فأما الاستسقاء فأصنافه ثلاثه: و هی: الزقی و الطبلی و اللحمی.

[فی الزقی]

فأما الزقی: فإنه یجعل النبض صغیراً متواتراً إلی الصلابه ما هو مع شی ء من تمدد أما صغره فلإثقاله القوّه و منعها من بسط الشریان، و أما التواتر فللضعف، و أما الصلابه فتابعه لتمدد الصفاق.

[فی الطبلی]

و أما الطبلی: فالنبض الحادث عنه یکون سریعاً متواتراً مائلًا إلی الصلابه و إلی التمدد قلیلًا، أما التواتر فللضعف، و أما الصلابه فلأن هذا الصنف من الاستسقاء حادث عن الیبس، و أما التمدد فلتمدید الریح صفاق البطن.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 198

[فی اللحمی]

و أما الاستسقاء اللحمی: فإن النبض الحادث عنه یکون عریضاً لیناً موجیاً و ذلک لأن هذا الصنف یحدث عن کثره الرطوبه

[فی الیرقان]

فأما الیرقان: فإنه إذا کان من غیر حمی فإنه یجعل النبض صغیراً متواتراً صلباً لیس بالضعیف و تواتره یکون بسبب حراره المره الصفراء و یبسها و کذلک صلابته بسبب الیبس.

[فی الجذام]

و أما الأعراض التی تحدث فی الأعضاء عن رداءه الهضم الثالث بمنزله الجذام فإنه یجعل البنض صغیراً ضعیفاً متواتراً، أما صغره و ضعفه فلأن هذا الخلط المحدث لهذه العله غلیظ ثقیل یضغط القوّه و یصلب جرم العرق فلا[706] یمکن فیه الانبساط، و التواتر تابع للضعف.

[فی البرص]

و أما البرص: فإنه یجعل النبض عریضاً، لیناً بطیئاً بسبب البلغم

و بروده المزاج، و فیما ذکرناه من الاستدلال بالنبض علی جمیع الأحوال البدن[707] کفایه.

و قد ینبغی أن تقیس نبض کل واحد من هذه العلل و الأعراض التی ذکرناها بما یشاکله من الأعراض و العلل التی لم نذکرها لتعلم بذلک ما یحدثه کل واحد من الأعراض و العلل من النبض، [فأعلم ذلک[708]]

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 199

الباب الثانی عشر فی جمله الکلام عن الاستدلال بالبول علی ما حدث فی البدن من [و العلل[709]] الأمراض

قد بینا فی غیر هذا الموضع من کتابنا هذا أن البول [انما هو[710]] مائیه الدم [و مصاله الأخلاط[711]] تمیزها الکلیتان و تنقیها منه من بعد الهضم و عند خروجه إلی العرق المعروف بالأجوف تجتذ بانه إلیهما و یمکث فیهما مده ما حتی یأخذان ما فیه مما یخالطه من الدم الیسیر فیغتذیان به ثم یدفعانه إلی المثانه فی المجریین المعروفین ببربخی البول، و إذا کان الأمر کذلک.

فإن البول إنما یستدل به علی أحد سببین:

إما علی حال الکبد و العروق و حال البدن بمشارکته لهما.

و إما علی العلل التی تکون فی آلات البول التی هی الکلیتان و بربخا البول و المثانه.

[فی السبب الاول [حال الکبد و العروق]]

أما دلالته علی حال الکبد و العروق: فبمنزله دلاله البول الأبیض الرقیق فی التخمه علی ضعف الکبد و علی هضم الکیلوس، و کدلاله هذا البول أیضاً علی سدد فی العروق.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 200

و أما دلالته علی البدن بمشارکته للکبد فی العروق[712]: فبمنزله دلالته فی الحمی، أما فی حمی العفن فعلی رداءه الاخلاط و فجاجتها.

و أما فی حمی یوم فعلی جوده الأخلاط و نضجها علی ما سنبین[713] هذا فیما یستقبل.

[فی السبب الثانی [العلل التی تکون فی آلات البول]]

و أما دلالته علی العلل التی تکون فی آلات البول: فکالذی یستدل البول الذی فیه القیح أو

قشره علی قرحه فی الکلی أو المثانه أو بربخی البول أو القضیب أو الفرج من النساء، أو یکون فیه رمل أو حصاه فیدل علی حجاره فی الکلی أو حصاه فی المثانه، فعلی ما یعرض فی هذه الأعضاء من العلل یستدل بالبول.

و أما الأعضاء الاخر بمنزله الصدر و الرئه و الدماغ و أوجاع المفاصل فإن الاستدلال بالبول علی ما فیها من العلل غیر موثوق به، [فأعلم ذلک ان شاء الله[714]]

[فی کیفیه اخذ القاروره]

فإذا أردت أن تصح لک الدلاله بالبول فینبغی أن تأمر العلیل أن یأخذ البول فی قاروره بیضاء کبیره نقیه صافیه، و أن یأخذ البوله کلها بعد انتباهه من نومه الأطول و قبل أن یشرب الماء، و بعد أن ینهضم غذاؤه و ینحدر عن المعده و الأمعاء الدقاق، و لا یأخذه عند الجوع و العطش.

و أن یترک القاروره ساعه جیده حتی یستغرق فیها الرسوب إن کان البول من شأنه أن یرسب فیه ثفل، و إنما تفعل هذه الأشیاء لئلا تشکل الدلاله و تفسد، و ذلک أن القاروره إذا کانت بیضاء نقیه یتبین[715] فیها البول علی حقیقته و جمیع أجزائه، و إذا کانت کبیره وسعت البوله کلها فیتبین منها جمیع ما فیها [لا سیما[716]] مما یحتاج أن یستدل به فإنه ربما خرج فی أجزاء البوله أشیاء من الثفل مما لم یخرج

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 201

فی أولها.

و أما أخذه عند انتباهه من النوم الأطول فلکی ینهضم الغذاء جیداً و یستحیل إلی الدم استحاله جیده.

و أما أخذه قبل الطعام و الشراب فکی لا یغیر [الماء[717]] البول و لا ینعطف[718] المرار إلی هضم الغذاء و لا یصبغ البول علی حسب ما یجب و ربما جعلت البول أبیض فیغلط

لذلک الطبیب.

و أما أخذه البول من غیر أن یکون جائعاً أو عطشاناً فإن الجوع و العطش یصبغان البول [لحدّه[719]] المرار و زیادته فی البدن عند هذه الحال.

فلهذه الأسباب ما ینبغی أن یأخذ البول علی الدستور الذی ذکرناه لئلا یقع فی الاستدلال علی العلل خطأ من الطبیب فیجنی علی العلیل جنایه فیصفه[720] له عند ما یحتاج إلیه.

فلهذا ینبغی أن یتقدم فیعرفه من أراد أن یستدل بالبول علی أحوال البدن و نحن نأخذ الآن فی وصف کیفیه الاستدلال بالبول علی ما یحتاج إلیه، [ان شاء الله[721]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 202

الباب الثالث عشر فی کیفیه الاستدلال بالبول[722] و تقسیمه فی صفه ألوانه و ما تدل علیه

إن الاستدلال المأخوذ من البول یکون من المائیه المسکوبه فی القاروره، و من الشی ء الذی یتمیز و یرسب فیها.

[فی الاستدلال من مائیه البول]

أما المائیه فتنقسم إلی قسمین:

أحدها: اللون، و الثانی: القوام.

[فی لون البول]

أما اللون: فیستدل منه علی حال الأخلاط و نضجها و عدمها للنضج، و اللون ینقسم إلی سته أقسام:

و هی الأبیض، و الأصفر، و الاترجی، و الناری و هو لون النار، و الأحمر الناصع و هو یشبه لون [شعر[723]] الزعفران، و الأحمر القانی و هو لون الدم، و الاسود.

[فی اللون الابیض]

فأما اللون الابیض فیکون: إما لأنه لم یخالط البول شی ء من المرار، و إما بسبب بلغم کثیر یخالط البول.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 203

[فی اللون الاصفر]

و أما اللون الأصفر: فیکون لأن المرار الذی یخالطه البول یسیر یصبغه صبغاً یسیرا.

[فی اللون الناری]

و أما الناری: فیکون المرار کثیراً یخالطه أکثر من الذی صبغ الأصفر.

[فی اللون الأحمر الناصع]

و أما اللون الأحمر الناصع: فیکون لمخالطه مرار کثیر أکثر من الذی صبغ الناری.

[فی اللون الأحمر القانی]

و أما الأحمر القانی: فیکون من مخالطه الدم للبول، و قد یعرض للبول أن یصیر

بهذا اللون أعنی الأحمر القانی فی الأوجاع الشدیه بمنزله وجع القولنج و النقرس و وجع الأذن و غیر ذلک من الأوجاع الشدیده المبرحه، و کذلک یعرض لمن یختضب بالحناء و ذلک لأن فی الحناء قوه لطیفه تنفذ فی مسام البدن حتی تصل إلی آلات البول فیصبغ البول.

و کذلک قد یعرض عند تناول شی ء من الزعفران او الخیارشنبر[724] إلا أن الخیارشنبر یجعل البول أحمر إلی الکموده ما هو، و الزعفران یجعله مائلًا إلی النصاعه و الصفره، فینبغی لهذه الأسباب أن لا تحکم علی البول الأحمر بشی ء دون أن تعرف رائحه البول.

فإن کانت منتنه دل ذلک علی العفونه و علی حمی، و إن لم تکن منتنه فینبغی أن تستعمل المساءله عن الأسباب التی ذکرناها لئلا یقع بک الغلط فإن وقع الغلط [فی] مثل هذا عظم الضرر.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 204

[فی اللون الاسود]

و أما البول الأسود: فیدل إما علی بروده مفرطه [تجمد[725]] البول و تسوده، و إما علی شده الحراره و الاحتراق.

و الفرق بین اللون الأسود الذی یکون من شده [البرد و بین الذی یکون من شده[726]] الاحتراق هو أن البول الأسود الذی یکون من شده البرد یکون أولًا أبیض ثم یصیر کمداً ثم ینتقل إلی السواد، و أما الذی یکون عن شده [الاحراق[727]] الحراره فیکون أولًا أحمر ثم ینتقل إلی القانی[728] ثم ینتقل إلی السواد کالذی یعرض فی الیرقان.

و قد یکون لون البول أسود لمخالطه المرار الأسود للبول.

و أحمد هذه الألوان کلها لون البول الأصفر الذی لیس بمشبع الصفره و هو الأترجی، و أردؤها البول الأسود الرقیق، [فأعلم ذلک[729]]

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 205

الباب الرابع عشر فی صفه قوام البول و ما یدل علیه

فأما القوام فإنه ینقسم إلی ثلاثه أصناف:

و هی: الرقیق، و الثخین، و

المعتدل.

[فی البول الرقیق]

فأما البول الرقیق: فیکون إما بسبب تخمه، و ذلک لأن التخمه تکون من عدم الهضم لأن الهضم یثخن البول و سائر المواد، و إما من قبل سدد و ذلک لأن المجاری الضیقه لا یمکن أن تجری فیها المواد الثخینه بل یتصف و منها الرقیق و یخرج عنها و یبقی فیها الخاثر.

[فی البول الثخین]

و أما ثخن البول: فیکون إما من نضج الاخلاط و انهضامها، و إما من خلط غلیظ یخالط البول، و لهذا السبب [ما[730]] صار البول الرقیق فی الصبیان أردأ منه فی الشبان و ذلک لأن البول الطبیعی للصبیان أن یکون ثخیناً لرطوبه مزاجهم و قوه حرارتهم الغریزیه المنضجه للمواد، و إذا رق فقد خرج عن الحال الطبیعی، و أما الشباب فالبول الرقیق فیهم لیس بردی ء لأن أبوالهم بالطبع رقیقه لقوه المرار[731] فیهم.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 206

[فی البول المعتدل]

و أما اعتدال قوام البول: فیکون من اعتدال الاخلاط فی الکمیه و الکیفیه و نضجها.

و کل واحد من البول الرقیق و الثخین ینقسم إلی قسمین:

و ذلک لأن البول الرقیق: إما أن یبال رقیقاً و یبقی علی رقته فهذا یدل علی أن الطبیعه لم تبتدأ بعد إنضاج الماده المحدثه للمرض، و إما أن یبال رقیقاً ثم یثخن بعد ذلک، و هذا یدل علی أن الطبیعه قد أخذت فی الانضاج للماده.

و أما البول الثخین: فأما أن یبال ثخیناً أو یبقی علی ثخنه، و إما أن یبال ثخیناً ثم[732] یصف [و یرق[733]]

فأما البول الذی یبال ثخیناً و یبقی علی ثخنه: فإنه یدل علی أن الماده قد [انتهی غلیانها[734]] و هذا یکون إذا ثخن البول بعد أن کان فی أول المرض رقیقاً، و إذا کان بعد قلیل رسب

فیه رسوب.

و أما متی کان هذا البول متداول المرض لا یصفو فهذا یدل علی هلاک المریض، لأن ثخنه [إنما أتی[735]] من قبل غلیان غلبه الأخلاط بالحراره الناریه و هو یدل علی ضعف من الطبیعه عن انضاج الاخلاط و تمیزها.

و متی کان البول مع ثخنه شبیهاً ببول الدواب دل علی صداع إما سالف و إما حاضر أو کائن.

و ذلک لأن الحراره الخارجه عن الطبع إذا عملت فی ماده غلیظه تولدت منها ریاح غلیظه فإذا اجتمعت الحراره مع الریاح الغلیظه أسرع صعودهما إلی الدماغ.

و أما البول الذی یبال ثخیناً ثم یرق و یصفو: فإنه یدل [إما[736]] علی أن الطبیعه قد أخذت فی [انحطاط[737]] المرض و أن غلیانها قد سکن [و أخذ فی التمییز[738]] و هذا یکون إذا رسب فی البول بعد قلیل رسوب.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 207

و أما أن یدل علی ضعف الطبیعه عن نضج المرض بعد أن کانت قد أخذت فی عمل النضج، فإذا صار البول رقیقاً بعد أن کان ثخیناً کدراً متداول المرض دل علی طول المرض، و لذلک قال ابقراط: فی کتاب ابذیمیا «إذا رق البول بعد ثخنه فی التاسع و العشرین فإنه یدل علی أن البحران لا یتم إلا فی الأربعین».

[علامات اللون مع القوام]

و کل واحد من الألوان إذا کان مع صنف من أصناف القوام دل علی حال من أحوال البدن.

[البول الابیض الرقیق]

أما البول الأبیض إذا کان رقیقاً: فإنه فی حال الصحه یدل علی ضعف من الطبیعه بسبب بروده المزاج بمنزله ما یکون فی المشایخ و فی غیرهم ممن هذه حاله، و قد یدل أیضاً علی التخمه.

فأما فی حال المرض فإنه یدل علی أحوال ردیئه مختلفه فی الرداءه و ذلک أنه فی

الأمراض المزمنه یدل علی أن الماده المحدثه للمرض لم تنضج بمنزله ما یکون ذلک فی حمی الربع و فی الفالج و فی اللقوه و ما یجری هذا المجری.

و أما فی الأمراض الحاده بمنزله الحمی المحرقه فإنه متی لم یکن حدث بالمرض اختلاط [الذهن[739]] فإنه یدل علی سرسام سیحدث، و ذلک أنه ینذر بصعود المرار إلی الدماغ.

و متی کان قد حدث للمریض اختلاط ذهن فإنه یدل علی الهلاک لأنه یدل علی أن المرار قد صعد إلی الدماغ و أحرقه، و إذا کان هذا البول مع علامات ردیئه فإنه یدل علی الهلاک لا محاله، و متی ظهر هذا البول مع أعراض ردیئه فی الیوم الرابع فإن المریض یموت قبل السابع لا سیما إذا کانت القوّه ضعیفه، و إن کانت الأعراض لیست فی غایه الرداءه فإن المریض یموت فی الیوم التاسع و قد یسلم من یبول من المرضی هذا البول فی الندره إذا کانت القوّه قویه مع بعض العلامات

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 208

الجیده بعد طول المرض إما بخراج و إما باستفراغ قوی.

و من یسلم من هولاء بغیر هذین النوعین من البحران فیدل علی عوده من المرض بشر[740] مما کان.

و متی ظهر هذا البول فی مرض من الأمراض الحاده بعد البحران فإنه یدل علی عوده من المرض، و قد یدل هذا البول علی حراره قویه فی الکلی، و هو[741] المرض المعروف بدیابیطس فإن هذا المرض یکون بول صاحبه شبیهاً بالماء فی لونه و قوامه لأن صاحبه حین یشرب الماء یبوله و[742] لا یلبث فی الکبد حتی ینضج و یُصبغ بالمرار، و قد یکون هذا البول فی أصحاب الحصی و تقطیر البول، و قد یدل أیضاً هذا البول علی

السدد کما ذکرنا آنفاً.

و قد یکون البول الأبیض بسبب شرب الماء الکثیر و یکون إذا بال الإنسان بولًا کثیراً فینبغی أن یسأل عن هذه الأشیاء لئلا یغلط فی الاستدلال علیها بهذا.

[فی البول الأبیض الثخین]

و أما البول الأبیض الثخین: فإنه یدل علی خلط بلغمی غلیظ قد اجتمع فی العروق، و أن الطبیعه قد استفرغت ذلک الخلط و أخرجته بالبول.

و أما فی الامراض الحاده: فإنه متی ما ظهر فی مرض[743] یتوقع لصاحبه خروج الخراج فإن المریض یسلم من خروج الخراج بذلک البول و لا سیما إن ظهر ذلک البدل فی یوم من أیام البحران فإذا کان البول شبیهاً بالمنی قوامه فإنه ربما کان به بحران مرض من الأمراض الحادثه فی المعده و الأمعاء التی لیس معها حراره قویه.

[فی البول الأصفر الرقیق]

و أما البول الأصفر الرقیق: فإنه یدل علی أن الطبیعه لا یمکنها انضاج الماده

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 209

جیداً لضعفها و أنها قد أخذت فی انضاجها و ابتدأت باللون فغیرته إلی الصفره و ذلک لأن الطبیعه تبتدی ء أولًا بإنضاج اللون لأنه أسهل علیها ثم تأخذ بعد ذلک [فی] إنضاج القوام.

و إذا کان لون البول أصفر خفیف الصفره کلون الاترج مع قوام رقیق فإنه یدل علی السلامه من المرض إلا أنه یدل علی طول قلیل.

و إن کان مع قوام معتدل دل ذلک علی سرعه انقضاء المرض.

و قد [یستدل[744]] بهذا النوع من البول- أعنی: البول الأصفر- علی النوع الذی یسمی الزیتی و هو الشبیه بالزیت فی لونه و قوامه و هو أن تکون صفرته یسیره و قوامه شبیه بقوام زیت العَسِل[745]، و إذا کان البول کذلک کان ردیئاً و دلیلًا علی الهلاک لأن ذلک یکون من ذوبان شحم الأحشاء

لا سیما إذا کان هذا البول کثیر المقدار.

و أما متی کان قلیلًا فإنه یدل علی أن المریض لیس یهلک سریعاً، و کذلک[746] یدل البول الذی یطفو فوقه الذی هو شبیه الدسم علی ذوبان شحم الکلی من سوء مزاج حار یعرض لهما.

[فی البول الناری الرقیق]

و أما الناری الرقیق: فإنه یدل علی أن الطبیعه قد عملت فی اللون عملًا جیداً و لم تعمل فی القوام شیئاً بته، و اللون الناری لا یجتمع مع قوام الغلیظ.

[فی البول الأحمر الناصع الرقیق]

و أما البول الأحمر الناصع إذا کان رقیقاً: فإنه یدل علی أن الماده لم تنضج بعد [لا سیما[747]] متی دام علی ذلک مده طویله، و إما علی قله الماده و غورها کالذی یوجد ذلک فی الشباب إذا صاموا، و إما علی حراره شدیده فی باطن البدن یتولد منها مراراً کثیراً کالذی یعرض فی حمی الغب، و إما علی أرق و سهر و غم قد

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 210

أسخن البدن إسخاناً قویاً و لیس یکون اللون الناصع مع القوام الغلیظ لأن القوام الغلیظ یکون من النضج و البول الناصع لیس یدل علی نضج.

[فی البول الأحمر القانی]

و أما البول الأحمر القانی: فلیس یمکن أن یکون رقیقاً بل ثخیناً لأن البول الأحمر القانی لا یکون إلا من الدم، و الدم لا یکون إلا من النضج التام، و النضج التام من شأنه أن یثخن البول و غیره من المواد.

و أما دلالته فإن یدل دلاله کلیه علی کثره الدم و أمراض دمویه، و أما علی التفصیل فإنه یدل فی الحمیات علی الحمی المطبقه المسماه سونوخس.

و إن کان هذا البول غلیظاً کدراً متداول المرض لا یصفو فإنه یدل علی ورم حار فی الکبد من

دم خالطه خلط نی ء فحمرته من قبل مائیه الدم، و غلظه من قبل الخلط الفج إذا حرکته الحراره الناریه التی من شأنها أن تحدث بثوراً، و هذا البول متی کان مع دلائل السلامه دل علی طول الأمراض و السلامه منها، و متی کان مع دلائل الهلاک دل علی الموت بعد طول من المرض.

و إذا بال المریض بولًا أحمر کدراً فی الیوم العشرین دل علی أن البحران یتأخر إلی الیوم الأربعین، و ربما تأخر عن الأربعین فعلی هذه الأسباب یدل الاحمر الغلیظ القوام.

[فی البول الأسود الرقیق]

و أما البول الأسود: فمتی کان رقیقاً متداول المرض فإنه یدل علی الهلاک لا محاله إذا کان سواده إنما أتی عن شده الاحتراق و عن برد شدید و انطفاء الحراره الغریزیه ورقته من قبل الفجاجه و ضعف القوه عن النضج و هذه کلها دلائل ردیئه مهلکه.

[فی البول الأسود الثخین]

و أما البول الأسود الثخین: فإنه یدل کما ذکرنا إما علی غلبه البرد بمنزله ما

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 211

یعرض ذلک لمن قد طفئت حرارته الغریزیه و خمدت، و إما علی احتراق الدم[748] بمنزله ما یعرض ذلک لمن یحترق بدنه احتراقاً شدیداً، و إما علی استفراغ المره السوداء بمنزله ما یعرض ذلک فی وقت انحطاط[749] حمی الربع [و انقضاء[750]] الوسواس السوداوی، لأن بحران هذین المرضین یکون باستفراغ الخلط بالبول و بمنزله ما یعرض للنساء اللواتی یمرضن من احتباس [دم الطمث[751]] و دم النفاس إذا هن تخلصن من ذلک المرض یبلن بولًا أسوداً ثخیناً کثیراً، و ذلک لأن الجنین یغتذی فی بطن أمه بجید الدم و صافیه و یبقی ثفله و عکره، فإن احتبس فی وقت الولاده حدث للمرأه مرض.

و بحران هذا المرض یکون

باستفرغ ذلک الخلط[752] العکر و کلما کان البول الأسود أغلظ کان أردأ، هذا إذا لم یکن غلظه بسبب استفراغ الماده السوداویه التی ذکرناها فی حمی الربع و الوسواس و غیر ذلک.

فهذا ما یجب أن تعلمه من أمر مائیه البول فی لونها و قوامها، [فهم ذلک[753]] إن شاء اللّه تعالی.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 212

الباب الخامس عشر فی صفه الثفل الراسب

[فی القاروره[754]] و ما یدل علیه

و أما الثفل الراسب فی القاروره فینقسم إلی ثلاثه أصناف:

أحدها: الغمامه و هو ما یتمیز فی أعلی القاروره.

الثانی: المتعلق و هو ما یتمیز فی وسطها.

الثالث: الرسوب[755] و هو ما یتمیز فی أسفلها.

و کل واحد من هذه الثلاثه یختلف:

إما فی لونه فیکون: إما أبیضاً [أو أصفراً[756]] أو أحمراً أو أسوداً أو کمداً.

و إما فی قوامه فیکون: إما أملساً و إما منقطعاً و إما جریشاً أو کالصفائح أو کالحشیش أو شبیهاً بالرمل، أو شبیهاً بالنخله أو بحب الکرسنه أو من جنس الدم أو من جنس القیح.

[الصنف الاول: الغمامه]

أما الغمامه: فإنها تدل علی ریح غلیظه ترفع الماده إلی فوق و علی أن الطبیعه قد ابتدأت تنضج الماده، و لذلک قال أبقراط: «إذا ظهرت فی البول فی الیوم الرابع غمامه بیضاء دل ذلک علی أن البحران یکون فی السابع».

[الصنف الثانی فی الثفل المتعلق]

و أما الثفل المتعلق: فیدل علی نضج وسط و علی أن الریح التی تدفعها[757]

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 213

یسیره قد أخذت فی الانحطاط و الانفشاش.

و أما الثفل الأبیض الراسب: فیدل علی نضج تام کامل و أن الریح قد لطفتها الحراره و حللتها، هذا إن کان أبیضاً أملساً مستویاً فی جمیع مده أیام المرض کلها و کان لون البول مع ذلک أترجیاً.

فأما متی کان الثفل الراسب بهذه[758] الصوره و

کان یری فی بعض الأیام کذلک و فی بعضها لا یری فإنه یدل علی أن القوّه ضعیفه و أنها تکل فی بعض الأوقات عن انضاج الماده المحدثه للمرض.

فإذا کان الثفل الراسب فی أسفل القاروره أبیضاً متشتتاً فإنه یدل علی أن الطبیعه قد عجزت عن أن تنضج الماده [المحدثه للمرض[759]] نضجاً تاماً، و أن ریحاً غلیظه تتولد الماده التی تروم الطبیعه إنضاجها فتقطعها و تشتتها.

و هذا الثفل المتقطع أردأ من الثفل الأملس الذی یری فی بعض الأیام و فی بعضها لا یری، و أردأ ما یکون هذا الثفل المتشتت إذا دام علی هذه الحال فی أیام المرض کلها فإنه یدل علی أن الریح التی تفعل بالثفل هذا الفعل کثیره لیس یمکن الطبیعه أن تلطفها و تحللها فلذلک هی أردأ و قد قال أبقراط: فی کتاب [المسمی[760]] أبذیمیاً: «أن رجلًا ظهر فی بوله فی الیوم [الثامن[761]] ثفل أحمر أملس راسب و تم له البحران و انحل و تخلص من مرضه، و رجل ظهر فی بوله ثفل راسب أبیض متشتت فی الیوم العشرین فمات من غد [ذلک الیوم[762]]».

و ینبغی أن تعلم أن الثفل الأبیض الأملس أحمد الأثفال کلها و أدلها علی النضج و البرء إلا أنه أحمد ما یکون هذا الثفل إذا کان راسباً مستقراً فی أسفل القاروره، فإن تلک الدلاله حسنه داله علی سلامه المریض و حسن حاله و انقضاء مرضه.

و لذلک قال ابقراط: «أن الثفل الراسب الأبیض الأملس إذا ظهر فی الیوم الرابع کان البحران فی الیوم السابع».

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 214

و قال: فی موضع آخر «إذا ظهر فی هذا البول[763] ثفل راسب أملس کثیر فیمن به حمی و اختلاط الذهن بعد تساقط شعر الرأس

فإنه یدل علی رجوع الذهن و العقل، و ذلک لأن الماده فی هذه العله تکون قد ترقت إلی الدماغ فإذا ظهر هذا البول دل علی أنها قد نزلت إلی أسفل».

و هذا دلیل علی جوده الثفل الأبیض الاملس المستقر فی أسفل القاروره [فان ذلک دلیل علی السلامه[764]] و قوه دلالته علی السلامه.

و أما متی کان الثفل وسط القاروره: فإن دلالته علی السلامه دون الراسب، و إن کان طافیاً کانت الدلاله علی الخیر أضعف من المتعلق، و أجود ما یکون الثفل الراسب الأبیض و أدله علی السلامه ما کان بعد نضج المرض و بعد أن قد کان قبل ذلک رقیقاً [ثم[765]] یمیز فیه [الثفل[766]].

[فأما متی کان فی أول المرض قبل النضج فإن ذلک غیر محمود، و قد یرسب فی البول ثقل أبیض من ماده بغلمیه غلیظه لزجه لا سیما مع البول الأبیض، و الفرق بینه و بین الثفل الأبیض الأملس الدال علی النضج أن الثفل الأبیض یکون متصل الأجزاء لیس فیه شی ء من الخلل بل شدید الملاسه[767]].

و أما الثفل البلغمی: فیکون غیر متصل الاجزاء بل تکون فیه أجزاء صغار [تتبین[768]] مثل الرمل.

و أما الثفل [الأصفر[769]] فیدل علی حراره قوته[770] و علی خبث و رداءه من المرض.

فأما الثفل الأحمر: فإنه یدل علی عدم النضج، و ذلک أنه یکون عن دم صدیدی لم یستحکم [انهضامه[771]] و نضجه فهو لذلک یدل علی طول المرض و السلامه منه لأن الطبیعه تحتاج فی کمال نضج الدم إلی مده طویله.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 215

و المرض إنما ینقضی إذا تم انهضامه و نضجه، و إن کان هذا الثفل مع علامات ردیئه فإنه یدل علی الموت بعد مده.

و أما الثفل الکمد: فإنه یدل علی

إفراط غلبه البرد و موت من القوّه لا سیما إذا کان مع ذلک مع علامات ردیئه.

و أما الثفل الأسود الراسب: فهو أردأ الأثفال کلها و أقواها دلاله علی الموت لأنه یدل کما قلنا: إما علی احتراق شدید، و إما علی برد شدید مفرط [یخمد[772]] الماده و یسودها.

و الفرق بین الثفل الأسود الحادث عن البرد و بین الحادث عن الحراره و الاحتراق أن تنظر فإن کان الثفل أولًا کمداً ثم صار بعد ذلک أسود فإن سواده إنما حدث عن قوه البرد المفرط، و إن کان أولًا أحمر ثم صار بعد ذلک أسود فإن سواده إنما حدث عن قوه الحراره الغریزیه.

و أما الثفل الشبیه بالحشیش و الجلال[773] من سویق الشعیر: فإنه ردی ء لأن حدوثه یکون عن احتراق الدم الغلیظ و من[774] ذوبان اللحم و انحلاله إلی قطع مختلفه و ذلک لأن الحراره الناریه تجفف اللحم الذائب و تصلبه و تصیره بمنزله الشی ء الذی یقلی فی المقلی.

و أما الثفل الشبیه بالصفائح[775]: فإنه أردأ من الشبیه بالحشیش[776] من قبل أنه إنما یکون إذا انحلت الأعضاء الاصلیه انحلالًا مختلفاً و تقطعت طبقاتها.

و أما الثفل الشبیه بالنخاله: فهو أیضاً أردأ من الصفائح من قبل أنه یدل علی انجراد العروق أو علی جرب[777] المثانه.

[ [الصنف الثالث] فی الرمل الراسب فی البول]

فأما الرمل الراسب فی البول: فإنه یدل علی حجاره تتولد: إما فی الکلی، و إما فی المثانه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 216

و هذا الرمل: منه ما یکون لونه مثل لون الکرسنه، و منه ما لونه مثل لون الزرنیخ الأحمر و هذان یکونان فی بول من مثانته او فی کلاه[778] عله، و منه ما لون البول[779] لون الرمل و هذا یدل علی حجاره

فی المثانه، و منه ما لونه شبیه بلون الرماد، و هذا یکون من رطوبه بلغمیه أو جنس المده مخالطه للبلغم تنعقد بحراره الکلی، و بمنزله ما ینعقد علی الحجاره من المیاه الحمئیه و بمنزله ما ینعقد فی قدور الحمامات، و منه ما لونه أسود و هذا یدل علی حجاره فی الکلی متولده من رطوبه بلغمیه قد خالطها شی ء من عکر الدم.

[فی المده الراسبه فی أسفل القاروره]

و أما المده الراسبه فی أسفل القاروره: فإنها تدل [اما] علی قرحه فی بعض آلات البول کالکلی و بربخی البول و المثانه و القضیب قد انفجرت، و أما علی قرحه فی الأعضاء التی هی أعلی موضع من هذه.

و الفرق بین المده التی تجی ء من آلات البول و بین التی من الأعضاء التی هی فوق هذه أن المده التی من آلات البول یکون جریانها دائماً مده طویله، و أما التی تجی ء من الأعضاء التی فوق هذه فإن مجیئها یکون یوماً أو یومین أو ثلاثه أو أکثر قلیلًا.

و أیضاً فإنه متی کان ما یجری مع البول قشور و کان منتن الرائحه فأنه یدل علی أن القرحه فی المثانه و متی کان مع القیح الذی یبال ثفل راسب أملس فإنه یدل علی أن فی المثانه ورماً حاراً و ذلک أن هذا الورم إذا نضج أنصبت الاخلاط التی قد نضجت إلی المثانه و خرجت مع البول فظهرت فی البول علامه النضج، و قد ینبغی أن تفرق بین المده البیضاء الظاهره فی البول و بین الثفل الراسب و بین الثفل الحادث عن البلغم لئلا تغلط و یشتبه علیک ذلک.

و الفرق بین المده [البیضاء[780]] و هاتین العلّتین[781] أن المده تکون منتنه الرائحه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص:

217

فهذه جمله کافیه عن الاستدلال بالبول علی الأمراض الحاضره [و الکائنه فأعلم ذلک[782]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 218

الباب السادس عشر فی الاستدلال بالبراز علی ما یحدث فی البدن

و إذ قد شرحنا أمر البول و الاستدلال منه علی ما یدل علیه من اختلاف أحوال البدن من النضج و غیره فالنقبل علی النظر فی أمر البراز و ما یدل علیه من هذه الأحوال.

فنقول: إن الاستدلال من البراز علی أحوال البدن و هو أقل عموماً من الاستدلال بالبول، [لان الاستدلال بالبول[783]] یکون علی ما فی العروق و فی الکبد و فی آلات البول من العلل.

فأما البراز: فإنه یدل علی ما فی المعده و الأمعاء من الأمراض، و علی ما هی علیه من القوّه علی الهظم و ضعفه.

و الاستدلال من البراز علی ما یدل علیه من أحوال البدن یختلف من قبل أربعه أشیاء:

أحدها: من قبل الکمیه.

و الثانی: من قبل الکیفیه.

و الثالث: من قبل وقت خروجه.

و الرابع: من قبل الحال التی یخرج علیها.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 219

[الاستدلال من قبل الکمیه]

أما من الکمیه: فإن البراز فی کمیته ینقسم إلی ثلاثه أقسام:

کثیر، و قلیل، و معتدل.

و کل واحد من هذه یحکم علیه بالمقایسه: إما إلی کمیه الغذاء، و إما إلی کیفیته.

فأما المأخوذ من کمیته: فإنه متی کان الطعام کثیراً و البراز مقداره[784] فإنه یدل علی قوه آلات الغذاء و سلامتها و کذلک إن کان الطعام قلیلًا و البراز قلیلًا، و أما متی کان الطعام کثیراً و البراز قلیلًا فإنه یدل علی شده [ضعف القوه الدافعه فان کان البراز کثیرا و الطعام قلیلا فانه یدل علی شده[785]] القوه الدافعه و ضعف القوّه الغاذیه و علی فضول تدفعها الطبیعه مع البراز علی حسب کیفیه البراز الذی یخرج و ما یخرج معه.

و أما

المقایسه الی کیفیه الغذاء: فإن من الغذاء ما ینال منه البدن أکثر مما یخرج من الثفل بمنزله الجوز و الموز، و منه ما یکون الثفل الخارج أکثر مما یتناول من الغذاء بمنزله الجزر و السلجم، و منه ما یکون الذی ینال البدن من الغذاء مثل ما یخرج منه من البراز بمنزله الخبز الخشکار و اللحم الحولی، و الاستدلال علی هذه الأصناف یکون من الغذاء و مشاکله البراز لکیفیه الغذاء و من اعتداله فی[786] القوام.

فأما البراز المعتدل الکمیه: فهو البراز الطبیعی إذا کان بحسب مقدار الغذاء.

[الاستدلال من قبل الکیفیه]

و أما الاستدلال من [کیفیه[787]] البراز: علی ما یدل علیه فإنه ینقسم إلی ثلاثه أقسام:

أحدها: القوام.

و الثانی: اللون.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 220

و الثالث: الرائحه.

[فی القوام]

أما القوام: فإن البراز إما أن یکون رطباً و إما یابساً.

[فی البراز الرطب]

أما الرطب: فإنه یدل علی أن عصاره الغذاء لم تنفذ إلی الکبد، و إما لأن الاخلاط انصبت إلی المعده فدفعت الغذاء قبل أن ینهظم و تنفذ عصارته إلی الکبد، و إما [لأن[788]] الاخلاط انصبت إلی الامعاء[789] فخالطت البراز و رطبته، و هذا یعرف من لون البراز، و ذلک أنه إن کان بلون الغذاء فإنه یدل علی أنه لم ینفذ إلی الکبد منه شی ء، و إن کان لونه علی لون بعض الاخلاط فإنه یدل علی أن الاخلاط انصبت إلی البطن.

[فی البراز الیابس]

و أما البراز الیابس [الأسود:[790]] فإنه یدل علی حراره قویه [شدیده[791]] فی آلات الغذاء نشفت رطوبته، أو علی حاجه شدیده بالبدن إلی الغذاء فتجذب الکبد عصاره الغذاء جذباً قویاً.

[فی لون البراز]

و أما الاستدلال من لون البراز: فإن البراز منه ما لونه مائل إلی لون النار، و منه ناری مشبع، و منه

ما لیس فیه صفره أصلا، و منه ما لونه أصفر، و منه ما لونه أخضر، و منه ما لونه أسود.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 221

[فی البراز الناری الذی لیس بمشبع]

فأما الناری الذی لیس بمشبع: فهو البراز الطبیعی الدال علی الصحه إذ کان ذلک مع اعتدال فی الیبس و الرطوبه.

[فی البراز الناری المشبع]

و أما الناری المشبع: فإنه یدل علی غلبه الصفراء بانصبابها إلی الأمعاء فمتی ظهر فی أول المرض فإنه یدل علی کثره المره الصفراء و إذا ظهر فی انحطاط المرض فإنه یدل علی نقاء[792] البدن.

[فی البراز الذی لیس فیه صفره أصلًا]

و أما البراز الذی لیس فیه صفره أصلًا: فإنه یدل علی أنه لیس ینحدر إلی الأمعاء [من المرار شی ء من المجری الذی فیه المرار من المراره الی الامعاء[793]] و إما لأن المرار ینصرف و ینصب إلی موضع آخر بمنزله ما یکون ذلک فی الیرقان، فأما البراز الأصفر فإنه یدل علی انصباب مرار ازید[794] مما ینبغی إلی الأمعاء.

[فی البراز الأخضر]

و أما البراز الأخضر: فإنه یدل علی [انصباب[795]] مرار حاد زنجاری[796] و حراره مفرطه قد غلبت علی البطن و الأمعاء، و إن کانت خضرته بلون الکراث کان ذلک أقل رداءه.

[فی البراز الأسود]

و أما البراز الأسود: فإنه یدل علی إفراط المره السوداء و علی انطفاء الحراره الغریزیه، و هذا النوع من البراز ردی ء جداً و دلیل علی الموت إلا أن یصفّر[797]

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 222

قلیلًا قلیلًا.

[فی الرائحه]

و أما الاستدلال من رائحه البراز: فإن کانت رائحته [رائحه الحموضه فانه یدل علی برد او بلغم حامض یخالط البراز، و متی کانت رائحته[798]] منتنه فإنه یدل علی العفونه.

[فی الاستدلال من قبل وقت خروجه]

و أما الاستدلال من الوقت الذی یخرج فیه

البراز: فإن أوقات خروج البراز تختلف و ذلک أنه إما أن یسرع خروجه، و إما أن یبطی ء، و إما أن یخرج فی وقت العاده.

أما الذی یبطی ء: فیدل إما علی ضعف القوّه الدافعه، و إما علی أن البراز لا یصیر إلی الأمعاء بسرعه، و إما علی إبطاء الهضم.

و أما الذی یسرع خروجه: فإنه یدل إما علی ضعف القوّه الماسکه، و إما لأن شیئاً یحرک القوّه الدافعه.

و هو إما مرار ینصب فیلذع المعده، و إما غذاء حریف، و إما لبثور و قروح فی المعده فیلذعها الغذاء فتدعو القوّه الدافعه الحرکه فی غیر وقتها.

و أما البراز الذی یخرج فی وقت العاده: فإنه یدل علی صحه القوّه المدبره للبدن.

[فی الاستدلال من قبل الحال التی یخرج علیها]

و أما الحال التی یخرج علیها البراز: فإن البراز إما أن یخرج مع صوت، و اما[799] مع دهنیه أو لزوجه، و إما أن یکون زبدیاً، و إما أن یکون خفیفاً یطفو علی الماء، و إما أن یخرج معه دم، و إما أن تخرج معه مده.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 223

[فی البراز الذی معه صوت]

فأما الذی یخرج معه صوت: فإنه یدل علی أن البراز قد خالطته رطوبه معها ریاح نافخه، و أن الأمعاء قد تکاثفت بسبب بروده قد غلبت علیها.

[فی البراز الدهنی]

و أما البراز الدهنی الذی یعلوه دسم: فإنه یدل علی ذوبان الشحم و السمین فإن کان مع ذلک لزجاً فإنه یدل علی ذوبان الأعضاء الأصلیه.

[فی البراز الزبدی]

و أما البراز الزبدی: فإنه یدل إما علی حراره قویه بمنزله ما یعرض فی القدور إذا أغلیت، [و إما[800]] علی ریاح تخالط البراز کالذی نجده فی البحر من الزبد عند هبوب الریاح و کثره[801] الأمواج.

[فی البراز الخفیف الذی

یطفو فوق الماء]

و أما البراز الخفیف الذی یطفو فوق الماء: فإنه یدل علی ریاح تخالط البراز کالذی یعرض لأصحاب القولنج.

[فی البراز الذی یخرج معه دم]

و أما البراز الذی یخرج معه دم أو مده: فإن الدم یدل علی جرح[802] یکون إما فی الأمعاء الدقاق، و إما فی الأمعاء الغلاظ.

[فی البراز الذی یخرج معه مدّه]

فأما المدّه:[803] فإنها تدل عن أن قرحه[804] تکون فی الأمعاء فإن کان خروج

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 224

الدم و المده قبل خروج البراز فإنه یدل علی أن القرحه فی الأمعاء الدقاق[805]، و إن کان الدم و المده مخالطین للبراز دل علی أن القرحه فی الأمعاء الوسطی، [و إن کان خروجه بعد البراز فإنه یدل علی أن القرحه فی الأمعاء الدقاق[806]] فهذا ما وجب أن نذکره فی حال البراز و من حال الاستدلال به، [و اللّه أعلم[807]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 225

الباب السابع عشر فیما یدل علیه النفث و البزاق[808] [علی أحوال البدن[809]]

فأما الاستدلال من النفث [و البصاق:[810]] فإن الشی الذی تدفعه الطبیعه من آلات التنفس فی ذات الجنب و ذات الرئه فما کان منه غیر نضیج فإنه یسمی بزاقاً[811] و ما کان منه نضیجاً سمی نفثاً، و الاستدلال من النفث و البزاق[812] علی العلل الحادثه فی آلات التنفس تختلف من قبل أربعه أشیاء:

أحدها: من قبل الکمیه.

و الثانی: من قبل الکیفیه.

و الثالث: من وقت خروجه.

و الرابع: من قبل الوجه الذی یخرج به.

[الأول: فی الاستدلال من قبل الکمیه]

أما من قبل الکمیه: فإن النفث ربما کان کثیراً، و ربما کان قلیلًا، و ربما کان متوسطاً، و ربما لم ینفث العلیل شیئا.

أما النفث الکثیر، فإنه یدل علی النضج و إن المرض قد انتهی منتهاه.

و إن کان النفث قلیلًا، فإنه یدل علی أن الطبیعه قد أخذت فی النضج

و أن المرض قد تجاوز الابتداء و أخذ فی التزید.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 226

و إن کان النفث معتدلًا فی الکثره و القله، فإنه یدل علی أن الطبیعه قد أنضجت المرض بعض النضج، و أن المرض فی التزید.

و متی لم ینفث العلیل شیئاً أصلًا، فإنه یدل علی أن المرض فی ابتدائه.

[الثانی: فی الاستدلال من قبل الکیفیه]

و أما الاستدلال من قبل الکیفیه: فإن الکیفیه تنقسم إلی أربعه أقسام:

أحدها: اللون.

و الثانی: القوام.

و الثالث: الرائحه.

و الرابع: الشکل.

[فی القوام]

أما القوام: فإن النفث فیه إما أن یکون رقیقاً، و هذا یدل علی أن الطبیعه قد أخذت فی النضج أخذاً ضعیفاً، و إما أن یکون غلیظاً و هذا یدل علی غلظ الخلط و تأخر النضج، و إما أن یکون النفث معتدلًا فیما بین الرقه و الغلظ فانه یدل علی أن الماده نضجت نضجاً صالحاً و أن المرض قد ابتدأ فی الأمعاء.

[فی اللون]

و أما اللون: فمن النفث ما هو أصفر شدید الصفره و هذا یدل علی کثره المرار و قوته، و منه ما هو أبیض و هذا یدل علی أن الماده بلغمیه، و منها ما هو أحمر ناصع و هذا یدل علی أن الماده دمویه، و منه ما هو أحمر مشبع و هذا یدل علی أن الماده دمویه قویه الحراره، و منه ما هو أسود و هذا یدل علی غلبه السوداء و علی شده الاحتراق فی أعضاء التنفس، و منه ما هو کمد و هذا یدل:

إما علی حراره، و إما علی شده برد.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 227

[فی الرائحه]

و أما أصناف الرائحه: فإن من النفث ما یکون منتناً و هذا یدل علی شده العفونه، و منه ما لا رائحه له و هذا

سلیم من العفن.

[فی الشکل]

أما الشکل: فإن من النفث ما یکون مستدیراً فی شکله عند خروجه، و هذا یدل علی أن الماده غلیظه لزجه قد اجتمعت فی قصبه الرئه بسبب قوه الحراره فی هذا الموضع، فإن طالت مدّه ذلک أدی إلی السل و الحراره القویه.

و ذکر أبقراط فی کتاب ابذیمیا «أن البزاق[813] المستدیر فیمن لیس به حمی یدل علی الذبول» و أنه رأی کثیراً ممن نفث هذا النفث آل بهم الحال إلی حدوث السل، و قال: أیضاً فی هذا الکتاب: «إن من نفث نفثاً مستدیراً مع حمی و کان مع ذلک أدنی دلاله تدل علی اختلاط الذهن» فإن الذهن مختلط [فأعلم ذلک[814]] و منه ما یخرج مختلف الشکل، و هذا یدل علی أن الماده رقیقه و أن الحراره المنضجه لها قلیله.

[الثالث: فی الاستدلال من وقت الخروج]

و أما الاستدلال من وقت الخروج: فإن من النفث ما یکون خروجه فی أول المرض، و هذا یدل علی قصر المرض و سرعه النضج، و منه ما یتأخر خروجه و هذا یدل علی طول المرض.

[الرابع: فی الاستدلال من قبل الوجه الذی یخرج به]

و أما الوجه الذی به یخرج ما ینفث: فإن من النفث ما یکون خروجه سهلًا بغیر سعال [او یکون سعال خفیف[815]] و هذا یدل علی کمال النضج و قوه الطبیعه، و منه ما یکون خروجه بعسر و سعال شدید و هذا یدل علی عدم النضج و ضعف

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 228

القوّه.

و أجود النفث و أدله علی سرعه إنقضاء المرض ما کان أبیضاً نضیجاً کثیر المقدار متصلًا سهل الخروج بغیر سعال عدیم الرائحه، و کان خروجه فی أول المرض، و أردأ النفث ما کان رقیقاً یسیراً غیر نضیج متشتتاً،

و یکون خروجه بعسر و سعال شدید و لونه إما أسود و إما أخضر و إما أصفر شدید الصفره أو کمد، و کانت رائحته منتنه فإن هذه کلها دلائل مذمومه توجب العطب، [فأعلم ذلک ان شاء الله[816]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 229

الباب الثامن عشر فی الاستدلال بالعرق [علی ما یحدث فی البدن[817]]

الاستدلال بالعرق علی ما یکون من أحوال [البدن[818]] یختلف من قبل أربعه أشیاء:

أحدها: العضو الذی یظهر فیه.

و الثانی: من تواتر.

و الثالث: من کمیته.

و الرابع: من کیفیته.

[الأول: فی الاستدلال من قبل العضو الذی یظهر فیه]

أما من قبل العضو الذی یظهر منه[819]: فإنه من أی عضو ابتدأ من البدن فانه دل علی أن العله فی ذلک العضو من [البدن][820].

[الثانی: فی الاستدلال من قبل تواتره]

و أما من قبل تواتره: فإن کان من العرق دروراً متواتراً سریعاً کان ذلک محموداً لأنه یدل علی أن الطبیعه قد قویت علی دفع الفضل و نفیه عن البدن، فإن کان خروجه متشتتاً أعنی: أنه یکون مجیئه عن عضو دون عضو و یعرق بعض[821]

کامل الصناعه الطبیه ؛ ج 2 ؛ ص229

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 230

الأعضاء أقل و بعضها أکثر، او یکون (1) مجیئه فی وقت ما (2) ثم ینقطع ثم یعود فذلک ردی ء لأنه یدل علی أن الطبیعه لیس فیها من القوّه ما تدفعه دفعاً جیداً.

[الثالث: فی الاستدلال من قبل کمیته]

و أما من کمیته: فإن من العرق ما یکون معتدلًا فی الکثره و القله و هو أفضله و أدله علی الصلاح، و منه ما یکون أکثر من المقدار المعتدل حتی یسرف فی خروجه و ذلک ردی ء لأنه مما یحل القوّه و یضعفها، و منه ما یکون أقل من المعتدل حتی لا یفی بمقدار الماده المحدثه للمرض، و هذا یدل علی أن

الطبیعه فیها أدنی (3) ضعف عن دفع الماده [للمرض] (4).

[الرابع: فی الاستدلال من قبل کیفیته]

و أما من کیفیته فیکون من قبل سته أشیاء:

أحدها: من حرارته و برودته.

و الثانی: من لونه.

و الثالث: من رائحته.

و الرابع: من طعمه.

و الخامس: من قوامه.

و السادس: من استوائه و اختلافه.

[الأول: فی الحراره و البروده]

أما من حرارته و برودته: فإنه متی کان العرق معتدلًا فی الحراره و البروده کان ذلک محموداً، و إن کان ذلک خارجاً عن الاعتدال [فی الحراره (5)] کان [أقل[822]]

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 231

رداءه، [الا انه خروجه عن الاعتدال فی البرد ردی ء جدا و الخارج عن الاعتدال فی الحراره اقل رداءه[823]].

[الثانی: فی اللون]

و أما من لونه: فما کان لونه أبیض فهو محمود جداً، و ما کان لونه أصفر فهو یدل علی غلبه الصفراء، و ما کان لونه أحمر فهو یدل علی غلبه الدم، و ما کان لونه کمداً أو أسود أو أخضر فهو یدل علی غلبه السوداء.

فمتی کانت العله من خلط من هذه الاخلاط، و کان العرق علی لون ذلک الخلط کان ذلک محموداً جداً لأنه یدل علی دفع[824] الطبیعه للخلط المحدث للمرض و إخراجه عن البدن، فإن کان علی خلاف ذلک کان ردی ء لأنه یدل علی خروج الخلط الذی یحتاج إلیه.

[الثالث: فی الرائحه]

و أما من رائحته: فإنه منه ما رائحته رائحه الحموضه و هو یدل علی أن الخلط المحدث للمرض هو بلغم حامض، و منه حاد الرائحه و هو یدل علی خلط [مراری حریف، و منه ما رائحته منتنه و هذا یدل علی خلط[825]] عفن.

[الرابع: فی الطعم]

و أما من طعمه: فإنه منه ما هو حلو، و منه ما هو مالح، و منه ما هو حامض، فالحکم علی

الانتفاع و المضره منه کالحکم علی ما تقدم من اللون و الرائحه.

[الخامس: فی القوام]

و أما من قوامه: فإنه منه ما هو رقیق و هذا یدل علی خلط لطیف، و منه غلیظ و هو یدل علی خلط غلیظ.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 232

[السادس: فی الاستواء و الاختلاف]

و أما من استوائه و اختلافه: فإنه منه هو سابغ مستوفی جمیع الکیفیات التی ذکرناها و هو محمود، و منه ما هو مختلف فی ذلک و هو ردی ء [و اللّه أعلم[826]].

تمت المقاله السابعه

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 233

المقاله الثامنه فی الاستدلال علی الأمراض الظاهره للحس و أسبابها

اشاره

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 235

المقاله الثامنه

[من کتاب کامل الصناع الطبیه المعروف بالملکی[827]]

فی الاستدلال علی الأمراض الظاهره للحس و أسبابها

و هی إثنان و عشرون باباً:

الباب الاول: فی تقسیم الدلاله الخاصه.

الباب الثانی: فی أجناس الحمیات و أصنافها و علاماتها[828].

الباب الثالث: فی صفه حمی یوم و أسبابها [و علاماتها[829]].

الباب الرابع: فی صفه الحمیات العفنیه [و أصنافها و أسباب أدوارها[830]].

الباب الخامس: فی دلائل حمی العفونه و أصنافها و علاماتها[831].

الباب السادس: فی صفه الحمیات المرکبه [و أسبابها و علاماتها[832]].

الباب السابع: فی صفه حمی الدق و أسبابها و علاماتها.

الباب الثامن: فی صفه الأورام و أسبابها و علاماتها.

الباب التاسع: فی صفه الورم [المسمی[833]] الفلغمونی [و أسبابه و علاماته[834]].

الباب العاشر: فی صفه الورم الصفراوی و أسبابه و علاماته.

الباب الحادی عشر: فی صفه الورم البلغمی و أسبابه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 236

الباب الثانی عشر: فی صفه الورم السوداوی و أسبابه و علاماته.

الباب الثالث عشر: فی صفه العلل الحادثه[835] فی سطح البدن.

الباب الرابع عشر: فی الجدری و الحصبه[836].

الباب الخامس عشر: فی الجذام و أسبابه و علاماته.

الباب السادس عشر: فی صفه [البرص[837]] و البهق الأبیض و الأسود و القوابی[838].

الباب السابع عشر:

فی صفه الحکه و الجرب و تقشیر الجلد و القمل و الشری و البثور و الحصف و الثآلیل و الورم المسمی ابو رسمی و القروح التی تحدث عن الاحراق[839].

الباب الثامن عشر: فی ذکر العلل الظاهره التی تخص بعض الأعضاء دون بعض.

الباب التاسع عشر: فی ذکر [الخراجات[840]] و القروح.

الباب العشرون: فی صفه نهش الحیوان ذی السم و لذغه، و أولًا فی عضه الکلب [الکلب[841]].

الباب الحادی و العشرون: فی صفه نهش الأفاعی و نهش الحیات [و إن سمها الخارج محرق[842]].

الباب الثانی و العشرون: فی لذع العقرب و الجراره و الزنابیر و الرتیلاء و غیرها[843].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 237

الباب الأول فی تقسیم الدلائل الخاصه

و إذ قد شرحنا القول فی علم الدلائل العامیه التی هی علم النبض و علم البول و البراز و النفث و العرق، فنحن آخذون[844] الآن فی ذکر الدلائل الخاصیه لکل واحد من الأمراض و العلل.

فنقول: إنا کنا قد ذکرنا أن کل واحد من الدلائل التی تدل علی الصحه و المرض و الحال التی لیست بصحه و لا مرض، إما أن یدل علی ما قد سلف منها، و إما أن یدل علی ما هو منها حاضر، و إما أن یدل علی ما هو کائن.

فأما الدلائل التی تدل علی ما هو حاضر: فما کان منها من جنس دلائل الصحه فقد أوضحناه عند ذکرنا أصناف المزاج الطبیعی، و ما کان منها من جنس دلائل المرض فنحن نذکر فی هذا الموضع، و فی المقاله الثالثه[845] لهذه.

[فأما الدلائل التی تدل علی ما کان و انقضی: فلا حاجه للمتطبب الی ذکرها.

و اما ما کان منها یدل علی ما هو کائن: و هی الدلائل النذره فنحن نذکرها فی المقاله العشره[846]].

فأما الدلائل التی لا تدل علی

صحه و لا مرض: فقد یعرفها من قد عرف دلائل الصحه و دلائل المرض علی الاستقصاء فی کل واحد من الأبدان فإنه إذا عرف هذین النوعین [من الدلائل علی الانفراد معره صحیحه امکنه أن یمیز

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 238

و یعرف الدلائل التی فیما بین هذین النوعین[847]] او الدلائل[848] التی تدل علی الصحه من وجه و علی المرض من وجه آخر فی بدن کل واحد کالذی یوجد فی بدن من فی بصره و سمعه أو غیر ذلک من الأفعال ضرر و سائر الافعال الباقیه سلیمه.

و العلامات الداله علی [الافعال المضروره یقال لها: علامات المرض، و العلامات الداله علی الافعال السلیمه[849]] یقال لها: علامات الصحه.

و قد یمکنک أن تعلم العلامات التی لا تدل علی صحه و لا علی مرض من الموضع الذی نذکر فیه العلامات التی تدل علی ما هو کائن عند ما نذکر فیه العلامات المنذره بالمرض فی الأبدان الصحیحه و فی الموضع الذی نذکر فیه العلامات المبشره[850] بالسلامه فی أبدان المرضی، و ذلک أن العلامات المنذره بالمرض فی البدن الصحیح لا تدل علی مرض قدیم[851] إذ کان حد المرض انما[852] هو ضرر الفعل المحسوس، و الأبدان التی قد أشرفت علی أن تمرض، و أفعالها[853] باقیه علی الحال الطبیعیه إلا أنها قد تغیرت بعض التغیر.

إما فی المقدار: بمنزله شهوه الطعام إذا زادت أو نقصت و البراز إذا زاد علی مقدار الغذاء و أقل. و إما فی کیفیته: بمنزله شهوه الغذاء إذا مالت إلی الحلاوه و الحموضه و البراز و البول إذا مالا إلی الصفره أو إلی الحمره و أما فی الوقت:

فبمنزله شهوه الغذاء إذا کانت قبل وقت العاده أو بعده.

فإن هذه العلامات و ما أشبهها

لا تدل علی مرض کامل و لا علی صحه کامله و لذلک صارت لا تدل علی صحه و لا علی مرض.

و کذلک العلامات التی تدل علی السلامه[854] فی أبدان المرضی: لیست تدل علی صحه تامه من قبل انها تدل علی مرض حاضر، و لا یقال لها: داله علی

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 239

المرض من قبل أنها تدل علی قوه الطبیعه و قهرها للمرض فقد صارت علامه لا تدل علی مرض و لا صحه.

و کذلک أیضاً قد یقال: للعلامات الموجوده فی أبدان الناقهین و أبدان المشایخ [مثل ذلک[855]] فإن هذه الأبدان لیست الأفعال فیها علی غایه الکمال و القوّه کالذی یعرض فی أبدان الأصحاء و لا هی [مؤفه[856]] کالذی یعرض فی أبدان المرضی بل هی ناقصه ضعیفه لضعف الحراره الغریزیه فیهم.

فنحن نبین جمیع هذه العلامات فی الموضع الذی نذکر فیه علامات الأمراض المزمنه علی الحدوث، و نذکر فی هذا الموضع العلامات التی تدل[857] علی الأمراض [الظاهره[858]].

فنقول: إن الأمراض و العلل الحادثه فی البدن، و منها ما یعرض فیما یظهر للحس من الأعضاء و الاستدلال علیها سهل هین، و منها ما یعرض فیما یخفی عن الحس و هی الأعضاء الباطنه و الاستدلال علیه صعب.

و نحن نقدم أولًا ذکر ما کان منها ظاهراً للحس لأن ذلک أوفق فیما یحتاج إلیه المتعلم أذ[859] کان ذهنه یرتاض فی معرفه العلل البینه للحس و یترّقی منها إلی معرفه الامراض[860] الخفیه فیسهل علیه علم ذلک.

[فی الأمراض و العلل الظاهره للحس]

و الامراض[861] الظاهره للحس منها ما هو عائد لظاهر البدن و باطنه و هی الحمیات و الأورام، و منها ما یخص ظاهر البدن دون باطنه.

و هذه منها ما حدوثها عن أسباب من داخل

و هی الامراض[862] العارضه فی سطح البدن، و منها ما حدوثه عن أسباب من خارج و هذه[863] تکون

إما من أجسام غیر متنفسه بمنزله الحجر و السیف و غیرهما، و إما من حیوان

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 240

ذی سم بمنزله النهش و اللدغ.

و نحن نذکر دلائل[864] الحمیات و أسبابها و نتبعه بذکر باقی الأقسام التی تعمّ[865] الأمراض الظاهره للحس.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 241

الباب الثانی فی ذکر أجناس الحمیات و أصنافها و أسبابها و علاماتها

إن الحمی هی مرض من سوء مزاج حار یشتمل علی جمیع البدن و لذلک حُدَّت[866] الحمی بأنها حراره خارجه عن المجری الطبیعی تنبعث من القلب و تنفذ فی العروق الضوارب إلی جمیع أعضاء البدن و تضر بأفعالها.

و ذلک أن هذا الحد مأخوذ من نفس جوهر الحمی، و هی الحراره الخارجه عن المجری الطبیعی، لا من الأعراض اللاحقه لها بمنزله ما فعل[867] قوم من الأطباء حیث عدوا الحمیات من الأعراض البعیده اللاحقه لها.

فبعض قال: «إن من الحمیات] ما یتبعها اورام رخوه و منها ما یتبعها اورام صلبه»، و بعض قال:[868]] «ما یکون معها نافض».

«و منها ما یکون معها تکسیر، و منها ما یکون معها صداع و غیر[869] ذلک من الأعراض البعیده.»

و لم یقسم الحمیات من نفس طبیعه الحراره الخارجه عن الطبع کالذی فعل أبقراط فی کتاب ابذیمیا حیث قسم الحمیات من نفس طبیعه الحراره [الخارجه عن الطبع و من حرکتها.

اما من نفس طبیعه الحراره.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 242

فحیث قال:[870]] «إن من الحمیات ما یلذع البدن، و منها طیبه الملمس»، و هذان فصلان مأخوذان من کیفیه الحراره.

و قال: «و منها غیر لذاعه»، ثم یزید و هذا فصل مأخوذ من کمیه الحراره.

و أما من نفس حرکتها فحیث قال: «إن منها ما نجدها حاده تحرق

الید[871]، و منها شدیده الاحراق منذ اول[872] أمرها، و منها نفاخه».

فهذه الفصول کلها مأخوذه من طبیعه الحراره.

و قد حدها أیضاً من الأعراض القریبه حیث قال: «إن من الحمیات ما هی فی غایه الصفره، و منها ما هی فی غایه الحمره، و منها ما هی فی غایه الخضره و الکموده».

فإن هذه الفصول مأخوذه من الأعراض القریبه الحادثه عن الاخلاط الفاعله للحمیات لا من الأعراض البعیده کالأورام و الصداع و النافض.

[فی أجناس الحمیات]

و أجناس الحمیات ثلاثه:

[حمی یوم]

أحدها: جنس الحمی التی تحدث فی الروح، و منه تبتدی ء و تنتهی إلی القلب فتسخنه و تنفذ منه فی الشرایین إلی سائر[873] البدن، و یقال لها: حمی یوم، و ذلک أن الروح إذا حمیت و أحالت الحراره الغریزیه إلی حراره ناریه أسخنت القلب و نفذت تلک السخونه من القلب فی الشرایین فأسخنتها، ثم تصیر تلک السخونه من الشرایین إلی جمیع أعضاء البدن فتنتشر فیها.

[حمی عفن]

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 243

و الجنس الثانی: جنس الحمی التی تحدث فی الاخلاط، و منها تبتدی ء الحراره و تسخن عضواً بعد عضو و تنفذ إلی أن تنتهی إلی القلب و تنفذ من القلب فی الشرایین إلی سائر أعضاء البدن و تنتشر فیها، و یقال لها: حمی العفن.

[حمی الدق]

و الجنس الثالث: جنس الحمی التی تحدث فی الأعضاء الأصلیه، و منها تبتدی ء و تنتهی إلی القلب و تنفذ من القلب فی الشرایین إلی جمیع أعضاء البدن و یقال لها: حمی الدق.

فهذه أجناس الحمیات، و إنما صارت أجناس الحمیات ثلاثه من أجل أن الحمی لا تظهر إلا فی ماده، و مواد البدن ثلاثه و هی:

الأرواح، و الاخلاط الأربعه، و الأعضاء الأصلیه.

فإذا تشبثت الحراره بکل واحد من هذه المواد أحدثت

حمی علی ما ذکرنا، و قد مثل جالینوس علی هذه الثلاث حمیات بأمثله متشاکله فقال:

«إن مثل حمی یوم هو مثل هواء حار یملأ به زقاً فیسخن ذلک الزق بسخونه الهواء کذلک الروح إذا أسخنت القلب و سائر البدن، و مثل حمی العفونه مثل ماء حار یملأ به إناء بارد فیسخن ذلک بسخونه الماء، کذلک إذا سخنت الأخلاط تنفذ سخونتها إلی القلب و إلی جمیع البدن، و مثل حمی الدق مثل إناء حار صب فیه ماء بارد فیسخن الماء من سخونه الإناء کذلک الأعضاء الأصلیه إذا سخنت سخنت جمیع أعضاء البدن». [و اللّه تعالی أعلم[874]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 244

الباب الثالث فی صفه حمی یوم و أسبابها و علاماتها

فأما حمی یوم فهی حمی تمکث فی البدن [أربعاً[875]] و عشرین ساعه و هی یوم و لیله ثم تنقضی، و ربما انقضت قبل هذه المده، و ربما مکثت فی البدن أکثر من أربع و عشرین ساعه إلی ثمان و أربعین ساعه و إلی اثنین و سبعین ساعه.

و هذه الحمی تحدث عن أسباب بادیه.

[فی الأسباب البادیه المحدثه لحمی یوم]

و الأسباب البادیه المحدثه لحمی یوم أربعه أجناس:

أحدها: جنس الأشیاء التی تلقی البدن من خارج، أما ما یسخنه بالفعل فبمنزله حر الشمس و حر النار و هواء الحمام إذا أطیل [المکث[876]] فیه.

و أما ما یسخنه بالقوّه فهواء الاستحمام بالمیاه التی تخالطها قوه الأدویه الحاده[877] بمنزله ماء القیر و ماء الکبریت.

و أما ما یکثف المسام بالفعل فبمنزله الماء البارد الذی یحقن الفضل الدخانی فی باطن البدن.

و أما ما یکثفها بالقوّه فهو الاستحمام بماء الشب، و لیست کل الأبدان إذا تکاثفت حدث بها حمی یوم لکن الأبدان التی یتحلل منها بخار حار رطب و بخار

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 245

حار یابس

فهی إذا استحصفت امتنعت تلک البخارات من التحلیل منها و اجتمعت فیها الحراره، فإن کانت المواد التی فیها غیر مستعده للعفن حدث عنها حمی یوم و إن کانت مستعده للعفن حدث عنها حمی العفونه[878] بحسب نوع الخلط الکائن فی البدن، و الحمی الحادثه عن ذلک تکون حمی مطبقه حاره[879] صعبه[880] فیها خطر علی ما نحن ذاکروه فیما بعد.

و الجنس الثانی: جنس الأشیاء التی ترد إلی داخل [البدن[881]] بمنزله الأغذیه و الأدویه الحاره.

و الثالث: جنس الحرکه المفرطه إما للبدن فبمنزله الریاضه المتعبه، و إما للنفس فبمنزله الغضب و الهم و الغم و الارق.

و الرابع: جنس العلل التی تعرض فی الأعضاء الظاهره من أسباب بادیه، بمنزله الورم الحادث فی الحالب بسبب قرحه حدثت فی الرجل، فتتأدی الحراره من الحالب إلی عضو بعد عضو إلی أن تنتهی إلی القلب و تنفذ من القلب فی الشرایین إلی سائر أعضاء البدن.

[فی علامات حمی یوم]

و الأشیاء التی یستدل بها علی الحمی إذا حدثت فی البدن أنها حمی یوم هی:

أن تکون قد تقدمها سبب من الأسباب البادیه المحدثه لحمی یوم، و هو و أن یکون المحموم فی ابتداء حماه لا یجد ألماً، و یکون نبضه مستویاً و ربما کان فیه اختلاف یسیر غیر بیّن و یزول سریعاً، و أن تکون الحراره اذا لُمِست [البدن] ساکنه لینه غیر لذاعه شبیهه بحراره الحمام، و أن یکون المریض محتملًا لما فیه احتمالًا سهلًا، و أن یکون فی البول ثفل راسب أملس فی سائر أوقات الحمی، و لا یکون فیه نتن شدید، و إذا أقلعت الحمی کان إقلاعها إما بعرق أو برشح، و تقلع إقلاعاً تاماً لا یبقی معه شی ء من دلائل الحمی کما تبقی فی

الحمیات العفنیه بقایا الحمی فی النبض و البول، و یکون المحموم إذا استحم بعد إقلاع الحمی عنه لا یحس فی

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 246

الحمام بنافض و لا بلذع بل یرجع إلی الحاله الطبیعیه.

فبهذه الدلائل یستدل علی الحمی أنها حمی یوم.

و اما الدلائل التی یستدل بها علی هذه الحمی من أی أصناف الأسباب البادیه[882] هی، فهی ما أضف.

[فی الحمی الحادثه عن احراق الشمس و الهواء الحار]

أما الحمی الحادثه عن احراق الشمس و الهواء الحار: فتکون عینا صاحبها حارتی الملمس، و الرأس ملتهب و الجلد و الوجه یابس، و إذا وضعت الید علی الجلد وجدته حاراً و النبض صغیراً سریعاً.

[فی الحمی الحادثه عن الاستحصاف]

و أما الحمی الحادثه عن الاستحصاف: فمن علاماتها أن الجلد یکون من صاحبها مکتنزاً متکاثفاً، و إذا وضعت الید علیه أحسست فی أول الأمر بحراره قلیله، فإذا طال لبث الید علی البدن أحست بالحراره أقوی و ذلک أن الحراره لا یمکنها أن تظهر جیداً بسبب التکاثف، فإذا طال لبث الید علی الجلد حمی موضعها فاتسعت المسام و ظهر بخار الحراره، و أن تکون العینان و الوجه فیهما نفخه قلیلًا، و النبض لا یکون صغیراً لأن القوّه علی حالها و الحراره الغریزیه فی عمق البدن لم تتحلل، و یکون فیه اختلاف یسیر خفی، و البول من صاحب هذه الحمی یکون إما مائلًا إلی الصفره و إما إلی البیاض و ذلک لأن الفضول المائیه التی کانت من شأنها أن تستفرغ من البدن إذا هی أحست بسبب استحصاف البدن خالطت البول و غیرت لونه و نقصت من حمرته، و لأن هذه الحمی ربما آل أمرها إلی حمی العفن إذا کان فی البدن فضول مستعده للعفن فینبغی

أن یفرق بین ما کان منها حمی یوم و ما کان منها یؤول أمره إلی حمی العفن لا محاله، و ذلک أنه متی سکنت بنداوه و عرق و بول غزیر [کان محموداً[883]] و کان النبض مستویاً [دل[884]]

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 247

ذلک علی أنها حمی یوم لا محاله و أما متی طال مکث الحمی علی البدن و لم تبلغ بعد منتهاها و لم ینق البدن من حرارتها و کان فی النبض اختلاف و البول غیر منهظم فیه نتن فإن أمرها یؤول إلی [حمی[885]] العفن لا محاله و أما متی طالت نوبه الحمی و لم تقلع فی الایام الاول[886] و کانت شبیهه بالمطبقه، و کان النبض مختلفاً، و البول لیس یدل علی العفن فینبغی أن تسی ء ظنک بهذه الحمی و تحذر من أن یؤول أمرها إلی حمی الدق، و أکثر ما تؤول إلی الحمی المطبقه لأن الخلط العفن لا یتحلل لا بعرق و لا بانفشاش بسبب الاستحصاف فینبغی أن تبادر فی حسمها[887] بالتدبیر الذی نصفه عند ذکرنا مداواه هذه الحمی قبل أن یتعفن الخلط فتحدث عنه حمی ردیئه.

[فی الحمیات التی تحدث عما یرد إلی داخل البدن من الأغذیه]

و أما الحمی التی تحدث عما یرد إلی داخل البدن من الأغذیه: [فمنها ما یفعل ذلک بکمیتها بمنزله الاکثار من الغذاء کالحمی العارضه[888]] عن التخمه و الهیضه، و منها ما یفعل ذلک بکیفیتها بمنزله الغذاء الحار و الدواء الحار.

[فی الحمی الحادثه عن التخم]

و أما الحمی الحادثه عن التخم: فعلاماتها بینه و هی الجشا الدخانی السهک[889]، و یکون معها عطش و لهیب بسبب فساد الغذاء، و الحمی الحادثه عن ذلک ربما کان معها لین فی الطبیعه و ربما کان معها

احتباس، و ما کان منها مع لین فهو أقل رداءه، و ما کان منها مع احتباس فهو أصعب بسبب احتباس الکیموس الردی ء.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 248

[فی الحمی التی تحدث عن تناول الاغذیه و الأدویه الحاره]

و اما ما یحدث عن تناول الاغذیه و الأدویه الحاره: فمن علاماتها أحمرار الوجه و العینین و إذا لمستا وجدتا حارتین، و کذلک الکبد إذا لمستها وجدتها حاره و یجد صاحبها فی ناحیه الکبد و المعده تلهباً و جفافاً فی الفم و مراره و ما أشبه ذلک و ذلک لأن الحراره تبدأ فی هذه الحمی من الروح الطبیعی الذی معدنه الکبد و لأن الغذاء الحار یسخن أولًا المعده ثم الکبد الذین هما معدتان للغذاء و یکون البول مع ذلک أحمراً ناصعاً.

[فی الحمی التی تحدث عن حرکه البدن و التعب]

و أما الحمی التی تحدث عن حرکه البدن و التعب: فإنه متی کان التعب شدیداً صار الجلد یابساً قحلًا و یبقی الیبس فیه إلی بعد[890] انقضاء الحمی، و یکون النبض مع ذلک صغیراً لانحلال القوّه من شده التعب.

فإن کان التعب قلیلًا کان الیبس فی الجلد إلی وقت منتهی الحمی، ثم یخرج من الجلد بخار ندی یتحلل من الاخلاط فیرطب الجلد و یوسع المسام و یکون النبض مع ذلک عظیما، و ذلک لأن القوّه فی هذه الحاله قویه و الحراره زائده إذا کان التعب الذی لیس بمفرط یزید فی حراره البدن، و ملمس الجلد فی التعب یکون بحسب الهواء الذی یرتاض فیه، فإن کان الهواء حاراً بمنزله السمائم و حر الشمس فملمس الجلد یکون شدید الیبس حاراً، فإن کان الهواء بارداً کان ملمس الجلد بارداً قلیل الیبس.

[فی الحمی التی تحدث عن حرکات النفس]

و

أما الحمی التی تحدث عن حرکات النفس: فما کان منها حادثاً عن الغضب فمن علاماتها أن تکون العینان بارزدتین، و الوجه أحمر منتفخ لأن الحراره تخرج فی هذه الحال إلی ظاهر البدن بقوه طلباً للانتقام من المؤذی، و یکون النبض عظیماً،

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 249

و البول أحمراً، أو یجد صاحبها عند خروج البول لذعاً و حرقه بسبب الحراره.

و ما کان منها حادثاً عن الهم و الغم: فإن العینین تکونان غائرتین، و الوجه یکون [یابس[891]] أصفراً بسبب دخول الحراره و الروح إلی عمق البدن، و النبض صغیراً، و ذلک بسبب نقصان الحراره و الروح و انقباضهما، و البول أحمر یجد صاحبه عند خروجه حرقه.

[فی الحمی التی تحدث عن الأرق]

و أما الحمی التی تحدث عن الأرق: فإن صاحبها تکون عیناه غائرتین رطبتین مائلتین إلی النعاس، و الجفنان ثقیلان عسری الحرکه، [و الوجه[892]] و جمیع البدن منتفخاً، و اللون مائلًا إلی الصفره، و النبض صغیراً، و البول أبیض، و ذلک لقله انهضام[893] الغذاء إذا کان انهضام الغذاء یعسر مع السهر، و إذا لم ینهظم الغذاء لم یتولد [الدم[894]] و الروح النفسانی، و إذا لم یتولد الدم کان اللون حائلًا و بیاض البول تابعاً لعسر الإنهظام.

[الحمی التی تحدث من ورم الغدد التی فی الحالب و غیره من الأعضاء الوارمه]

و أما الحمی التی تحدث[895] من ورم الغدد التی فی الحالب و غیره من الأعضاء الوارمه: فمن علاماتها أن یکون الوجه شدید الحمره و الانتفاخ بسبب [الورم[896]]، و تکون حراره البدن غیر لذاعه و إذا بلغت الحمی منتهاها تراقی من البدن بخار [حار[897]] زائد الحراره، و یکون النبض عظیماً سریعاً متواتراً، و البول مائلًا إلی البیاض.

أما عظم النبض و سرعه

تواتره: فلقوه الحراره و کثرتها و ذلک أن بصاحبها

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 250

مرضین حارین: أحدهما الورم الحار، و الثانی الحمی.

و أما بیاض البول: فلأن المرار الذی یصبغ البول یمیل إلی الورم الذی فی اللحم الرخو إذ کان کل وجع من شأنه اجتذاب المواد اللطیفه إلیه.

فهذه صفه الدلائل التی یستدل بها علی جمیع أنواع حمی یوم [فافهم ذلک و اللّه أعلم[898]].

الباب الرابع فی دلائل الحمی العفنیه و اصنافها و علاماتها[899]

فأما الحمیات العفنیه فحدوثها یکون عن عفونه الاخلاط الأربعه، و ذلک لأن الأخلاط إذا عفنت سخنت و أسخنت العضو الذی تعفن فیه و تسخن العضو الذی بمجاورته له، و کذلک تسخن عضواً بعد عضو بالمجاوره إلی أن تنتهی الحراره إلی القلب و تنبث فی الشرایین إلی جمیع البدن.

[فی الأسباب التی یکون عنها تعفن الاخلاط]

و الأسباب التی عنها تعفن الاخلاط خمسه:

[الاول] [و هی[900]] کثره مقدار الاخلاط.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 251

[الثانی] و غلظه.

[الثالث] و لزوجته.

[الرابع] و السده العارضه عنه.

[الخمس] و عدم التنفس التابع للسده.

فإن الخلط إذا عدم التنفس عفن کما یعرض للرطوبات التی من خارج إذا عدمت الهواء.

[فی و أنواع حمی العفونه]

و أنواع حمی العفونه کثیره فمنها بسیطه و منها مرکبه.

[فی حمی العفونه البسیطه]

فأما الأنواع البسیطه: و هی المعروفه بالخالصه فأربعه بحسب عدد الأخلاط:

أحدها: نوع الحمی المطبقه، و یقال لها: سونوخس و حدوثها یکون عند عفن الدم و هذه الحمی معها خطر لأنها لیست تریح المریض.

و الثانی: نوع الحمی التی تحدث عن عفن الصفراء و یقال لها: الغب، و هی تنوب یوماً و یوماً لا و هذه الحمی قصیره سلیمه، أما سلامتها فلأن البدن یستریح فیها [یوما و لان نوبتها قصیره و اما قصر مدتها لان خلطها لطیف سریع النضج سهل

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص:

252

التحلل.

و الثالث: نوع الحمی التی تحدث عن عفن المرّه السوداء و یقال لها: الربع و هی تنوب یوما و یومین لان هذه الحمی سلیمه طویله، اما سلمتها فان البدن یستریح فیها[901]] یومین، و أما طولها فلأن الخلط المحدث لها غلیظ بطی ء النضج عسر التحلل.

و الرابع: نوع الحمی الحادثه عن عفونه البلغم و یقال لها: الحمی المواظبه و هی تنوب فی کل یوم و هذه الحمی طویل مکثها و معها خطر، أما طول مکثها فلغلظ الخلط و لزوجته و هو لذلک لا [ینضج[902]] و لا یتحلل بسرعه، و أما خطرها فلأنها تنوب کل یوم و لا یستریح البدن فیها.

و کل واحده من هذه الحمیات الأربع ینقسم إلی أصناف أخر.

[فی اصناف حمی الدم]

أما حمی الدم فأصنافها تکون ثلاثه:

[المتساویه]

و ذلک أن منها ما تکون من أولها [الی آخرها علی حاله واحده و یقال لها:

المتساویه، و ذلک اذا کان ما ینقی من الدم مثل ما یعفن.

[المتزایده]

و منها ما یکون من اولها ضعیفه ثم لا یزال یزید حتی یکون فی آخرها[903]] شدیده صعبه ثم لا تزال تزید حتی تکون فی آخرها صعبه قویه و یقال لها:

المتزایده، و ذلک إذا کان ما یعف من الدم أکثر مما یفنی.

[المتناقصه]

و منها ما تکون منذ اولها[904] شدیده صعبه ثم لا تزال تتناقص حتی تکون فی آخرها ضعیفه و یقال لها: المنتاقصه، و ذلک إذا کان ما یفنی من الدم أکثر مما یعفن.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 253

[حمی العفونه المرکبه]

و أما الحمیات التی من عفونه الأخلاط الثلاثه الاخر فکل واحد منها ینقسم إلی صنفین:

أحدهما: أن تکون دائمه بغیر فتور.

و الثانی: أن تکون لها أوقات تنوب فیها علی ما ذکرنا.

و ذلک أن ما کان من الاخلاط

داخل العروق و الأورده إذا عفن أحدث حمی دائمه، و ما کان خارجاً عن الأورده و العروق إذا عفن أحدث حمی لها فترات و لذلک صارت الحمی الحادثه عن عفن الدم مطبقه لأن الدم داخل الأورده و العروق إلا أن حمی الدم صارت مطبقه لأن الدم إذا عفن جزء منه سری ذلک فی جمیعه و اشتعلت الحراره فیه بالسواء، و لا تزال الحمی دائمه حتی یفنی ذلک الشی ء الذی قد عفن کله أو ینضج أو یصلح أو یناله الأمران جمیعاً.

فأما حمی الأخلاط الأخر فصارت دائمه لأن الخلط إذا عفن داخل العروق و الأورده امتنع أن یتحلل أو یستفرغ بوجه من الوجوه لا بالعرق و لا بغیره، و لکثافه جرم العرق و تلززه صار لذلک تبقی من الحراره بعد انقضاء النوبه الأولی بقیه تدوم حتی تلحقها النوبه الثانیه، و کذلک تبقی من النوبه الثانیه حراره تتصل بحراره النوبه الثالثه حتی تصیر کأنها مطبقه.

و أما الاخلاط إذا عفنت خارج الأورده و العروق و صارت تحدث حمی بنوائب لأن الخلط الذی یعفن لیس کله فی موضع واحد لکن یجتمع منه شی ء بعد شی ء إلی الموضع الذی یعفن فیه، و اجتماعه یکون فی المدّه[905] التی فیما بین کل نوبتین من نوائب الحمیات.

و قد یعرض للدم أن یعفن خارج الأورده و العروق فیحدث حمی مطبقه، و ذلک إذا اجتمع فی عضو من الأعضاء مقدار کثیر و أحدث ورماً و عفناً بسبب السده العارضه من الورم فیسخن بسبب العفن و یسخن لذلک العضو الوارم و تتأدی تلک السخونه من ذلک العضو بالمجاوره إلی عضو بعد عضو فی الشرایین الصائره إلی ذلک العضو إلی أن تصل السخونه إلی القلب، ثم تصیر تلک

کامل

الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 254

الحراره من القلب فی الشرایین إلی جمیع البدن، ثم لا تزال الحمی لازمه إلی أن ینضج ذلک الورم و یستفرغ ما فیه، فلهذه الأسباب صارت بعض الحمیات مطبقه و بعضها بنوائب و أدوار.

[فی الأسباب التی من أجلها اختلفت أدوار الحمیات النائبه]

فأما الأسباب التی من أجلها اختلفت أدوار الحمیات النائبه فثلاثه أسباب:

أحدها: سرعه اجتماع الخلط الذی یعفن و إبطاؤه.

و الثانی: سهوله عفونه الخلط و عسره.

و الثالث: سرعه استفراغه و إبطائه و ذلک أن البلغم صار یحدث حمی تنوب فی کل یوم لسرعه اجتماعه إلی الموضع الذی یعفن فیه بسبب کثره مقداره فی البدن و سهوله تعفنه بسبب رطوبته و إبطاء استفراغه بسبب لزوجته.

و المره السوداء تحدث حمی تنوب یوماً أو یومین لا لأنها بطیئه الاجتماع بسبب قله مقدارها و عسر تعفنها بسبب بردها و یبسها و هی سریعه الاستفراغ لأنها لیست لزجه.

فأما المره الصفراء فإنها صارت تحدث حمی تنوب یوماً و یوماً لا لأنها متوسطه فیما بین السوداء و البلغم فی الأحوال التی ذکرناها، و ذلک أنها أقل مقداراً من البلغم و أکثر مقداراً من السوداء، و أیبس مزاجاً من البلغم، و أرطب مزاجاً من السوداء، و هی ألطف جوهراً من الصنفین جمیعاً.

فلهذه الأسباب صارت أدوار نوائب الحمیات تختلف، و لهذه الأسباب بأعیانها اختلفت مده زمان نوائب الحمیات و ذلک أن الحمی المواظبه علی أکثر الأمر تکون نوبتها ثمان عشره ساعه بسبب غلظ البلغم و لزوجته فهو لا یتحلل بسرعه.

و حمی الربع علی الأمر الاکثر تمکث أربعاً و عشرین ساعه و ذلک بسبب غلظ الخلط و یبسه فهو لا یعفن بسرعه فإذا عفن لم یتحلل أیضاً سریعاً [و ذلک أن

کامل الصناعه الطبیه،

ج 2، ص: 255

منزلته منزله الحجاره و الحدید فان النار لا تعمل فیها بسرعه[906]] فإذا عملت فیها لم تنطفی ء و لم تبرد بسرعه.

و أما حمی الغب الخالصه فأکثر ما تمکث أثنتی عشره ساعه و ذلک للطافه الخلط المحدث لها و قله لزوجته فهو یعفن بسرعه و یستفرغ بالعرق بسرعه.

و قد تکون مده زمان نوبه کل واحده من هذه الحمیات مره أقصر من هذا الزمان و مره أطول. و ذلک لثلاثه أسباب:

أحدها: طبیعه الخلط، و هو أنه متی کان الخلط أغلظ و أشد لزوجه و أبرد مزاجاً کان زمان نوبه الحمی أطول، و متی کان أقل و ألطف و أسخن مزاجاً و أقل لزوجه کانت النوبه کذلک أقصر مده.

و الثانی: مقدار قوه المریض و ذلک أنه متی کانت قوه المریض قویه حتی تدفع الخلط و تخرجه بالعرق کانت النوبه لذلک أقصر مده فإن کانت ضعیفه کانت نوبه الحمی لذلک أطول مده.

و الثالث: سخونه البدن و ذلک أن البدن إذا کان متخلخلًا واسع المسام کانت نوبه الحمی لذلک أقصر زماناً لأن الخلط یتحلل منه بسهوله و سرعه، فإذا کان البدن متلززاً کثیفاً ضیق المسام کانت نوبه الحمی لذلک أطول مده لأن الخلط لا یتحلل بسرعه، و متی اجتمعت أسباب قصر نوبه الحمی کلها کان مده زمان نوبه الحمی أقصر ما یکون، و متی اجتمعت أسباب طول نوبه مدّه الحمی کانت المده [زمان نوبه الحمی اطول ما یکون و اذا کانت نوبه الحمی اقصر مدّه[907]] کان المحموم لذلک من وقت انقضاء نوبه الحمی إلی وقت النوبه الثانیه نقی[908] البدن من الحمی مستریحاً، لکن متی کانت اطول[909] مده لم ینق المحموم من حماه حتی تلحقه النوبه الثانیه فلا یکون بین

النوبتین وقت یستریح فیه حتی تصیر الحمی لذلک شبیهه بالدائمه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 256

و ینبغی أن تعلم أن أدوار نوائب الحمیات لا تزال لأزمه للنظام و الترتیب ما دام الخلط العفن لم یتغیر عن حاله و لم یخالطه نوع آخر من الاخلاط و تدبیر المریض لم یقع فیه خطأ، و متی تغیر الخلط العفن عن حاله و استحال إلی نوع آخر من الاخلاط بمنزله ما یستحیل الدم إذا هو احترق، أو عفن، فما کان منه لطیفاً استحال إلی الصفراء، و ما کان منه غلیظاً استحال إلی السوداء، و متی خالطه خلط آخر عفن أو یعفن خلطاً آخر أثر حمی تنوب بحسب طبیعته، و إن استعمل المریض تدبیراً ردیئاً تولد منه فی بدنه أخلاط اخر أثارت حمیات مختلفه بحسب طبیعه کل واحد منها ففسد لذلک نظام أدوار الحمیات، فإما أن تتقدم قبل وقتها و إما أن تحدث أدوار أخر غیر الأدوار التی کانت قبل، و تکون الزیاده فیها و النقصان منها بحسب مقدار تغیر الاخلاط مقدار[910] حدوثها.

فهذه صفه أصناف حمیات العفن البسیطه و أسبابها و أسباب اختلاف أدوارها، فاعلم ذلک.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 257

الباب الخامس فی ذکر دلائل الحمیات العفنیه و أسبابها و علاماتها

فأما العلامات الداله علیه: فمنها ما یدل علی جنسها، و منها ما یدل علی نوعها،

فأما العلامات الداله علی جنسها فهی ما أصف.

فأقول: إن العلامات الداله علی الحمی إذا حدثت دلت علی أنها حمی عفن بعضها مأخوذ من أوقات نوبه الحمی، و هی أنها تبتدی ء ضعیفه ثم أنها تشتد و تصعب فإذا أقلعت بقیت فی البدن منها بقایا الحراره و لم تقلع عن البدن اقلاعاً تاماً، و بعضها مأخوذ من جوهر الحراره و هی أن الحراره فیها تکون لذاعه [تلفح[911]] البدن،

[و لفحها[912]] کأنه لهیب النار، و منها مأخوذ مما یتبع الحمی و هو أنه یتبعها نافض أو قشعریره فی ابتدائها و اختلاف بیّن فی النبض و عدم النضج فی البول، و هو أن لا یکون فی البول ثفل راسب أبیض أملس، فإذا رأیت هذه العلامات فاقض علی الحمی أنها عفنیه.

فأما الاستدلال علی کل واحد من أنواعها فیکون بهذه العلامات.

[فی علامات الحمیات التی تنوب بأدوار]

أما الحمیات التی تنوب بأدوار: فإن حمی الغب یستدل علیها إما من الأشیاء الطبیعیه، و إما من الأشیاء التی لیست بطبیعیه، و إما من الأشیاء الخارجه عن الأمر

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 258

الطبیعی.

فأما من الأشیاء الطبیعیه: بأن یکون مزاج العلیل حاراً یابساً تغلب علیه الصفراء و أن یکون السن سن الشباب و الوقت الحاضر من أوقات السنه صیفاً و الهواء حاراً یابساً.

و أما الأشیاء التی لیست بطبیعیه: فإنه یکون قد تقدم صاحب الحمی فتناول أطعمه و أشربه حاره یابسه أو لحقه هم أو أرق أو تعب تعباً شدیداً أو صام زماناً طویلًا، أو [صناعته[913]] صناعه الحدادین و الوقادین فإن هذه الأشیاء کلها تسخن البدن و تجففه و تولد فیها صفراء.

و أما الأشیاء الخارجه عن الأمر الطبیعی: فهی أن یکون مع الحمی نافض شدید و معه لذع أو نخس کنخس الابر و ذلک[914] لحده الصفراء، و أن تکون الحراره إذا لمست البدن قویه حاده لذاعه، و أن یکون النبض فی أول ابتداء النوبه صغیراً ضعیفاً متفاوتاً إلا أن ذلک لا یثبت إلا یسیراً حتی یکون عظیماً قویاً مختلفاً، أما قوته فلأن المره الصفراء لطیفه خفیفه لا تثقل القوّه و تجحف به[915]، و أما عظمه فللحاجه إلی تبرید الحراره الشدیده. و أما الاختلاف فإن

الاختلاف مخصوص بسائر الحمیات العفنیه إلا أن الاختلاف فی هذه الحمی لا یکون کثیراً لأن الخلط المحدث لها لطیف خفیف لا یضغط القوّه یثقلها، و أن یکون البول فی هذه الحمی بلون النار منتن الرائحه، و یکون مع الحمی عطش شدید و کرب و غثیان و قی ء مره صفراء و عرق کثیر للطافه الخلط، و ربما دفعت الطبیعه بمرار أصفر.

فمتی وجدت هذه العلامات او أکثرها[916] حکمت علی الحمی أنها حمی غب خالصه و لا سیما إذا کان مع ذلک قد حدثت هذه الحمی بکثیر من الناس فی ذلک الوقت من السنه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 259

[فی علامات حمی الربع]

فأما حمی الربع: فإن الاستدلال علیها أیضاً یکون: إما من الأشیاء الطبیعیه، و إما من الأشیاء التی لیست بطبیعیه و إما من الأشیاء الخارجه عن الأمر الطبیعی.

أما من الأشیاء الطبیعیه: فأن یکون مزاج العلیل بارداً یابساً [یغلب علیه المرّه السوداء او السن بین الکهوله و الوقت الحاضر من اوقات السنه الخریف و الهواء فی ذلک الوقت باردا یابساً[917]].

و أما الأشیاء التی لیست بطبیعیه: فأن یکون العلیل قد أکثر فیما تقدم من تناول الأغذیه المولده للسوداء بمنزله العدس و الکرنب و القنبیط و لحم التیوس.

و أما الأشیاء الخارجه عن الأمر الطبیعی: فمنها ما هی متقدمه[918] و هی أن تکون قد تقدمت الحمی حمیات مختلطه[919] و صلابه فی الطحال، و منها حاضره فی وقت نوبه الحمی.

أما فی ابتدائها: فأن یکون معها نافض مع ثقل و تکسیر و برد شدید فی سائر البدن و النبض بطیئاً متفاوتاً شدید الاختلاف، و أما فی صعودها فتکون الحراره غیر حاده و لا لذاعه کحراره حمی الغب و یکون النبض أسرع و أشد تواتراً

منه فی ابتداء النوبه إلا أنه إذا قیس إلی حمی الغب کان صغیراً متفاوتاً و العطش قلیلًا و البول [منتن[920]] غیر نضیج، و أما فی وقت انحطاط الحمی [فالحراره[921]] تکون أقل منها فی حمی الغب، و فی وقت انقضائها یکون النبض بطیئاً متفاوتاً مختلفاً، و البول یکون مختلف اللون غیر نضیج [منتن[922]].

فإذا وجدت هذه الدلائل أو أکثرها مع الحمی علمت بذلک أنها حمی ربع خالصه، و إن کان مع هذه الدلائل حمی الربع قد حدثت فی ذلک الوقت من السنه بکثیر من الناس کان ذلک أوکد الدلاله علی أنها حمی ربع.

فأما الدلائل التی تدل علی الحمی المواظبه: فهی أیضاً مأخوذه إما من الأشیاء الطبیعیه، و إما من الأشیاء التی لیست بطبیعیه، و إما من الأشیاء الخارجه عن

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 260

الأمر الطبیعی.

[فی علامات حمی المواظبه]

أما من الأشیاء الطبیعیه: فأن یکون مزاج العلیل بارداً رطباً یغلب علیه البلغم، و السن، إما سن الصبیان و إما سن المشایخ، أما سن الصبیان فلکثره نهمهم[923] و شرههم تتولد فیهم الرطوبه، و أما المشایخ فلکثره البلغم فیهم، و الوقت [الحاضر[924]] من أوقات السنه شتاء و مزاج الهواء و البلد بارد رطب، و أما من الأشیاء التی لیست بطبیعیه فأن یکون العلیل فی صحته نهماً کثیر الأکل و الشرب، کثیر الراحه و الدعه، و یستحم کثیراً بعد الطعام.

و أما من الأشیاء الخارجه عن الأمر الطبیعی: فأن یجد العلیل وجعاً فی فم معدته و رطوبه فی لسانه و نفخه فی الجنبین و اللون الحائل و یکون عطشه قلیلًا، و أن یکون فیها قشعریره و برد شدید فی الأطراف یکِّون مکثه فضل قلیل، و إذا لمس البدن وقت نوبه الحمی لم تبن

الحراره فی أول الأمر لکن بعد أن یحمی موضع البدن و تتسع المسام و یلطف الخلط البلغمی و ترق و ترتفع الحراره و یکون مع الحراره رطوبه بسبب البلغم و مع رطوبتها حده و ذلک بسبب العفونه فربما لم یکن معها عرق و ربما کان معها عرق یسیر، و تکون نوبتها طویله حتی تبقی الحراره فی البدن إلی ابتداء النوبه الثانیه.

و یکون النبض أصغر من نبض أصحاب حمی الربع و أشد تواتراً، أما صغره فإن البلغم یضعف القوّه ببرودته و یحلها و یضغطها بکثره مقداره و لذلک یصیر أکثر اختلافاً، و أما تواتره فلیقوم بما فات من بلوغ الحاجه بعظمه.

و یکون البول مره رقیقا [أبیض[925]] و مره ثخینا کدراً أحمر. أما الرقیق الأبیض فرقته تأتی من قبل السده العارضه عن غلظ الخلط و لزوجته و بیاضه من قبل برد مزاج البلغم، و أما الثخین [الکدر[926]] الأحمر فثخنه و کدره یأتی من قبل أن الطبیعه

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 261

ربما اسخنت[927] تلک السده و دفعت تلک الرطوبه الغلیظه اللزجه التی کانت أحدثت السده و حمرته من قبل أن الخلط البلغمی إذا طال مکثه عفن و ثخن، فمتی ظهرت هذه الدلائل فی الحمی أو أکثرها کانت[928] تلک الحمی مواظبه خالصه لا سیما إن کانت حمی البلغم قد فشت فی ذلک الوقت من أوقات السنه إلا أنه ینبغی أن تعلم مع ما ذکرنا أنه متی کانت هذه الحمی عن عفن البلغم الزجاجی کان فی ابتدائها نافض یسیر، و إن کانت من بلغم مالح کان فی ابتدائها قشعریره، و ما کان منها عن عفن البلغم الحامض کان فی ابتدائها برد و ما کان حدثها عن البلغم الحلو فلیس یکون

فی ابتدائها من هذا شی ء. فمن هذه الدلائل التی وصفت یعرف کل واحده من الحمیات العفنیه الخالصه التی تنوب بإدوار.

و مما ینبغی أن تعلمه من أمر النافض فی سائر الحمیات أنها فی النساء تبتدی ء من الظهر، و فی الرجال من أطراف الیدین و الرجلین [فإعلم ذلک][929].

[فی علامات الحمی المطبقه]

فأما الحمیات المطبقه فإن الدلیل العام علیها هو أن لا تنقضی عند تمام أربع و عشرین ساعه و أن لا یکون فیها نافض و لا قشعریره و لا شی ء من العلامات التی تظهر فی الحمیات التی تکون بادوار، و أنها لا تقلع اقلاعاً تاماً دون انقضائها و زوالها، و لا یکون معها عرق له قدر عند انقضائها و زوالها، و أن یکون النبض فیها کثیر الاختلاف[930]، و البول غیر نضیج فإذا وجدت هذه العلامات فی الحمی علمت من ذلک أنها حمی مطبقه.

[فی علامات الحمی الکائنه عن عفن الدم]

و أما علامات کل واحد من أصنافها: فما کان منها حدوثه عن عفن الدم، فمن علاماته أن یجد العلیل فی بدنه ثقلًا و کسلًا و یتنفس تنفساً متواتراً و یحدث له

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 262

کرب و قلق و عطش، و تکون عیناه حمراوان و عروقهما حمر الوجه و سائر البدن شبیه بالبنفسج و عروقه ممتلئه، و النبض عظیم کثیر الاختلاف، و البول أحمر قانیاً.

و ما کان منها حدوثه عن عفن الاخلاط الاخر فإن الاستدلال الخاص علیه یکون بالفتور الحادث فیها فی أوقات نوائبها.

[فی علامات الحمر الکائنه عن عفونه الصفراء]

بمنزله ما یحدث فی الحمی الدائمه الحادثه عن عفونه [المره[931]] الصفراء و هی الحمی المحرقه من فتور الحراره و انکسارها فی یوم ترکها، و اشتدادها و قوتها فی یوم نوبتها، و

تتبعها حراره شدیده و عطش شدید [و کرب[932]] وحده و إشراف علی التلف [و أرق[933]] و اختلاط ذهن، کلما کانت أحدّ کان البحران فیها أسرع، و أکثر ما تحدث هذه الحمی فیمن یجتمع فی العروق منه مرار کثیر لا سیما فی العروق التی فی الجانب المقعر من الکبد أو فی الرئه أو فی فم المعده و لذلک صار العطش تابعاً لکل حمی محرقه فیجب لذلک أن یکون تبریدنا لهذه الحمی أکثر من غیرها.

[فی علامات الحمی الکائنه عن عفونه البلغم]

و أما الحمی المواظبه الحادثه عن البلغم: إذا کانت دائمه فیحدث لها فتور فی کل یوم فی وقت ترکها و تقوی الحراره فی وقت نوبتها.

[فی علامات الحمی الکائنه عن عفونه المرّه السوداء]

و حمی الربع الحادثه عن عفن المره السوداء إذا کانت دائمه فإن الفتور یحدث لها یومین و تصعب فی یوم نوبتها و تقوی حرارتها، فبهذه الدلائل التی ذکرناها یستدل علی کل واحده من الحمیات [العفنیه[934]] إذا کانت بسیطه، [فاعلم ذلک[935]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 263

الباب السادس فی صفه الحمیات المرکبه و أسبابها و علاماتها

فأما الحمیات المرکبه: فأصنافها کثیره و ذلک أنها [اما ان[936]] تترکب غباً مع نائبه، أو غباً مع ربع، أو غباً مع مطبقه، أو نائبه مع ربع، أو مواظبه مع مطبقه، أو ربعاً مع مطبقه، او نائبه مع غب دائمه[937]، أو مواظبه نائبه مع مواظبه دائمه، أو ربعاً نائبه مع ربع دائمه، أو غباً دائمه مع مواظبه نائبه.

و ربما ترکبت ثلاث من هذه الحمیات، و ربما ترکبت أربعتها و غیر ذلک من اختلاف التراکیب.

و ترکیبها بعضها مع بعض علی جهتین:

إما علی جهه الامتزاج، و إما علی جهه المجاوره.

أما علی جهه الامتزاج: فإن کان الخلطان المحدثان الحمیان جمیعاً مختلطان ممتزجان فعند ذلک یکون

ابتداء نوبتها و انقضائها فی زمان واحد.

و أما علی جهه المجاوره: فإذا کان کل واحد من الخلطین منفرداً عن صاحبه فعند ذلک تکون نوبتها فی وقتین مختلفین و کذلک انقضاؤهما.

و کل [واحد من[938]] الاخلاط المرکبه: إما أن تکون متساویه فی المقدار، و إما أن یکون بعضها أکثر و بعضها أقل.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 264

[فی الحمی المرکبه ایطویطاوس]

و الحمیات المرکبه منها ما لیس لها اسم خاص تعرف به، و ما لها اسم خاص تعرف به، فالحمی التی لها اسم خاص هی الحمی المسماه ایطریطاوس[939] و هی ایطریطاوس شطر الغب فإن هذه الحمی ترکبت من حمی بلغمیه دائمه و من حمی غب تنوب بأدوار، هذا إذا کانت خالصه.

و أما غیر الخالصه: فإنها تترکب إما من غب دائمه و بلغمیه نائبه، و إما من غب دائمه و بلغمیه دائمه، و إما من غب تنوب بأدوار و بلغمیه تنوب بأدوار.

و ربما ترکبت هذه الحمی من حمیین متساویتین من القوی، [و ربما ترکبت من حمیین[940]] احداهما أقوی من الأخری، فهذه صفه أنواع الحمیات المرکبه.

و أما العلامات الداله علیها فما کان منها ترکیبه علی جهه المجاوره فمعرفتها سهله من أوقات نوائب کل واحد منها و مده زمانها، و إن ترکبت حمی دائمه مع حمی نائبه استدللت علی الحمی النائبه بالنافض الذی یحدث فی وقت نوبه الحمی و علی المطبقه بدوامها، و أما ما کان ترکیبه علی جهه الممازجه فمعرفته عسره شاقه و ذلک لاختلاط [العلامات بعضها ببعض لا سیما اذا کانت الاخلاط[941]] الممتزجه المتساویه فإن ذلک یکون أصعب و اعسر، و إن کان أحد الخلطین أغلب فی ترکیبها کانت معرفتها أسهل لأن علامه الخلط الغالب تکون أظهر.

و قد ینبغی أن

تستعمل فی ذلک جوده التمییز و حسن النظر و لا تثقن فی الحمیات المرکبه بنوائبها و لا تعتمد فی المتطببین[942] فی الاستدلال علیها فإنه ربما کانت حمیا غب تنوبان فی کل یوم فیقدر رعاع الأطباء أنها حمی مواظبه، و ربما کانت حمی ربع ینوب[943] غبا فیتوهم أنها حمی غب فیستعمل فیها من العلاج غیر ما ینبغی فتزداد بذلک الحمی قوه و تشتد حتی أنه ربما هلک المریض بذلک العلاج إذا کان یستعمل فیه ضد ما یحتاج إلیه، و لذلک ینبغی أن یستدل علی الحمی من نفس طبیعتها و من الأعراض الخاصه بها علی ما ذکرنا فیما تقدم[944]

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 265

لتصح الدلاله و یقع العلاج موقعه و لا تغیّر بنوائب[945] الحمیات.

[فی الحمی المرکبه من الصفراء و البلغم]

و أما الحمی المرکبه من الصفراء و البلغم: و هی شطر الغب فإنها إذا کانت خالصه استدل علیها بأربعه دلائل:

أحدها: أن تکون دائمه و ذلک بسبب الحمی البلغمیه الدائمه.

و الثانیه: تکون لها نوائب فی کل یوم و تکون یوماً خفیفه سهله و یوماً شدیده صعبه. أما خفتها فلأن الحمی البلغمیه الدائمه إذا تحرکت فی أوقات نوائبها فی کل یوم مفرده لم یکن معها نافض لأن الخلط داخل الأورده و العروق.

و أما صعوبتها الیوم الآخر فإنه یوم نوبه الحمی الغب النائبه و یحدث معها النافض الشدید الذی من شأنه أن یحدث مع حمی الغب، و ربما حدثت النافض و القشعریره فیها فی الیوم مرتین أو ثلاثاً أو أربعاً و تتحرک مع ذلک الحمی البلغمیه التی لها أن تنوب فی کل یوم فلذلک تشتد و تصعب.

و الثالثه: إن تحدث فیها فی أوقات النوائب الصعبه نافض شدیده و ربما کثر النافض

و القشعریره فیها فی الیوم مرتین أو ثلاثاً أو أربعاً.

و الرابعه: أن تکون نوبتها متساویه فی القوّه الشدیده و مساویه للشدیده و الضعیفه [و مساویه للصعبه[946]].

فأما شطر الغب غیر الخالصه: فمنها ما تکون مرکبه من حمیات متساویه فی القوّه، و منها ما تکون احدی الحمیین أغلب فی ترکیبها.

فأما ما کان منها مساویاً فی الترکیب: فما کان منها مرکباً من غب نائبه و مواظبه نائبه فإن النافض یکون فیها فی کل یوم إلا أنها تکون فی یوم ضعیفه مع قشعریره و برد شدید فی الأطراف و یوم مع نافض شدیده و رعده و لذع وحده، و ما کان منها مترکباً من حمی غب دائمه و مواظبه نائبه [فلیس یکون فیها نافض و لا

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 266

قشعریره، و إن کان منها مرکبا من حمی غب دائمه و موظبه نائبه[947]] فإنها تکون شبیهه بالخالصه إلا أنها تخالفها فی أن النافض التی تکون معها لا تکون شدیده لأن نافض هذه الحمی بسبب الحمی البلغمیه.

و النافض فی الحمی البلغمیه لا تکون شدیده بل شبیهه بالقشعریره و لا یکون معها نخس بل یکون شبیهاً بالامتلاء، و متی کان ترکیب هذه الحمی من حمیات غیر متساویه عن الاخلاط المحدثه لها فأجتمع منها حمی متساویه[948]، فإن علامات أغلب الحمیین یکون أظهر و أبین[949] و علامات ضعفها یکون أخفی، فهذه صفه العلامات الداله علی الحمیات العفنیه المرکبه.

و قد تعرض فی الحمیات البسیطه و المرکبه أحوال یخالف بعضها بعضاً إما بسبب اختلاف الحراره، و إما بسبب الماده.

و یسمی کل واحد منها باسم مشتق من الحال[950] التی تعرض فیها فمنها ما تکون الرطوبه المخالطه لها کثیره و یقال لها: الودیس.

و منها ما تکون حرارتها

شدیده محرقه و یقال لها: قوسس[951]، و یتبعها عطش شدید و سواد فی اللسان و لذع فی [فم[952]] المعده و إذا لمس البدن أحس به کأنه یحترق احتراقاً [شدیداً[953]].

و منها ما یجد المحموم فیها برداً و حراره معاً فی باطن البدن و فی ظاهره، أعنی جمیع أعضاء [البدن[954]] معاً و هذا یکون فی الحمی البلغمیه التی تحدث عن عفن البلغم الزجاجی فإن الحراره تکون فی هذه الحمی بسبب البلغم الذی قد عفن و البرد بسبب البلغم الذی لم یعفن و یقال لهذه الحمی: ایقیالس[955].

و منها ما یجد صاحبها فی باطن [البدن[956]] حراره شدیده و فی ظاهره فتوراً و ذلک بسبب [غلظ[957]] الخلط المحدث لها و لزوجته فلا یمکن الحراره أن تخرج

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 267

من باطن البدن إلی ظاهره و یقال لهذه الحمی[958]: لیغوریا[959]،.

و منها ما یکون معها فی ظاهر البدن برد شدید و هذا یکون عن بلغم شدید البرد و تسمی: افروموذیس[960] و هی الزمهریه، و منها ما یکون معها فی باطن البدن حراره تشدید مؤذیه یرتفع منها إلی ظاهر البدن بخار حاد [و ذلک لان الرطوبه المحدثه لها لیست شدیده اللزوجه فهو ینحل منها بخار حار بسهوله[961]] و یقال لهذه الحمی: طیفودس[962].

فهذه صفه جمیع أصناف الحمیات الحادثه عن عفن الاخلاط، [فاعلم ذلک ترشد إن شاء اللّه تعالی[963]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 268

الباب السابع فی حمی الدق و اسبابها و علاماتها

فأما الحمی المعروفه بافطیقوس[964] فإنها تنقسم إلی قسمین:

أحدهما: یقال له: الشیخوخه و هو فناء الرطوبه و غلبه الیبس علی أعضاء البدن حتی یجف و یقحل و تضعف الحراره الغریزیه و تتلاشی، و إنما سمی بمرض الشیخوخه لأن المشایخ إذا هرموا انطفئت حرارتهم الغریزیه و غلب الیبس علی أعضائهم و فنیت

رطوباتها فلذلک اشتق لهذا المرض اسم من الشیخوخه.

و النوع الثانی: و هو حمی الدق الحقیقه[965] و هو تشبث الحراره الخارجه عن الطبع بالأعضاء الأصلیه حتی تفنی [معه[966]] رطوبات البدن.

[فی اصناف حمی الدق الحقیقه]

و أصنافها ثلاثه:

[حمی الدق بقول مطلق]

أحدها: الصنف الذی تفنی معه الرطوبه التی فی العروق الصغار التی تخص کل واحد من الأعضاء و تسخن الرطوبه التی فی الأعضاء الرخصه مثل الشحم و اللحم، و یقال لهذه: حمی الدق بقول مطلق.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 269

[فی حمی الدق الذبولیه]

و الثانی: الصنف الذی تفنی معه الرطوبه التی فی اللحم الرخص و تأخذ الحراره فی الرطوبه [التی فیما بین الاجزاء التی هی بمنزله الندی و الطل، و منها یغتذی هذه الاعضاء و یقال لهذا الصنف: حمی دق ذبولیه.

[فی حمی الذبول و السل]

و الصنف الثالث: الذی تفنی معه هذه الرطوبه و تأخذ الحاره فی الرطوبه[967]] التی بها تتصل أجزاء الأعضاء الأصلیه بعضها ببعض و یقال لهذه الحمی: الذبول و السل، و إنما سمیت الذبول لفناء الرطوبه من الأعضاء الأصلیه و یبسها و استرخاء الأعضاء لفناء الرطوبه التی تصل الأعضاء بعضها ببعض کالذی یعرض للنبات إذا ابتدأ أن یجف من الاسترخاء و الذبول.

فأما الأسباب التی عنها تحدث هذه الحمی: فإن حمی الدق تحدث إما من أسباب سابقه، و إما من أسباب بادیه.

أما من أسباب سابقه: فبمنزله الحمیات العفنیه إذا کانت محرقه و إذا طالت مدتها و عملت الحراره فی رطوبه القلب [و رطوبه الاعضاء[968]] الأصلیه و افنتها، و ما حدث من حمی الدق عن هذه الأسباب فهی من أولها ذبولیه بمنزله [الدق][969] الحادثه عن الحمی المعروفه بشطر الغب و بمنزله ورم[970] حار یحدث[971] فی الصدر فتتأدی تلک الحراره إلی

القلب بالمجاوره فتنشف رطوبته و رطوبه الشرایین و تجفف معها [الاعضاء[972]] الأصلیه، و ربما حدث بسبب غشی یعرض لمن به مرض حاد فیضطر الطبیب لذلک إلی إعطاه العلیل شراباً فیکسب القلب یبساً و یتأدی ذلک الیبس إلی الأعضاء الأصلیه.

و أما الأسباب البادیه: فبمنزله الهم و الغم و الغضب و التعب و السهر و عدم الطعام و الشراب لا سیما إن اتفق ذلک فی سن الفتوه و الشباب و من مزاجه حار

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 270

یابس أو فی وقت صائف و تدبیر صاحبه تدبیر حار، و ما حدث منها عن مثل هذه الأسباب فهی فی أولها تعرف بالدق، فإن تزایدت قیل لها: الذبولیه و السل، فحمی الدق تحدث عن هذه الأسباب.

و أما العلامات الداله علیها فإن هذه الحمی فی أول أمرها و ابتداء حدوثها الوقوف علیها عسر و ذلک لأن سوء المزاج الحار مستولی علی[973] جمیع البدن غیر مختلف، و المحموم لا یحس فی بدنه بحراره الحمی و لا بألم و لا تکسیر و لا غیر ذلک من أعراض الحمی العفنیه لأن الحراره [الغریبه[974]] تکون قد غلبت علی جمیع أعضاء البدن بالسواء و لیس فیه عضو خال من الحراره [الغریبه[975]] فیحس بما خالفه، و لم تعمل الحراره بعد رطوبات البدن جیداً[976] فتظهر العلامات الداله علیها و لذلک صارت هذه الحمی عسره البرء، و لأنه لا یوقف علیها منذ أول الأمر فتعالج، فإذا صارت إلی حد الذبول فظهرت علاماتها [فصارت[977]] معرفتها سهله لم یمکن فیها البرء لأن البدن قد صار فیها إلی حد العطب.

و علامات هذه الحمی فی ابتداء حدوثها ما تراه یظهر فی أکثر الأحوال، من ذلک أنه متی حدث فی البدن حمی دامت ثلاثه

أیام و لم تکن بالقویه الحراره و لم یکن معها شی ء من أعراض الحمیات العفنیه بمنزله النافض و العطش و الکرب و یبس اللسان و سواده و التکسیر و الضربان و الصداع و نتن البول و عظم [التنفس[978]] و النبض و اختلافه و غیر ذلک من الأعراض التابعه لحمیات العفن، و کانت مع ذلک الحراره ساکنه دائمه هادیه علی حال واحده ثلاثه أیام او أکثر و کانت تشتد عند تناول الغذاء أی وقت کان ذلک و باللیل فی وقت النوم.

فینبغی أن تعلم أن تلک الحمی الدق فهذه صفه العلامات الداله علی ابتدائها.

فإذا تزایدت هذه الحمی و قویت و أخذت الحراره فی الرطوبات التی فی العروق هزل العلیل و نقص لحمه و یبس جلده و ضمر وجهه و غارت عیناه فإذا

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 271

صار البدن إلی حال الذبول و أخذت[979] الحراره فی الرطوبه الباقیه فعلاماته أن تکون العینان غائرتین و علیهما رمص و الأجفان تنجذب إلی أسفل بمنزله فعلها فی وقت النعاس فذلک لضعف القوّه و الوجه ضامر و سائر البدن یابس قحل قد ذهب عنه نضاره الحیاه و إشراقها و تکون جلده الجبهه متمدده یابسه کأنها جلده قد جفت علی عظم الوجه و البدن کله مثل ذلک و الصدغان لاطئین و الاذنان معقفتین و لونهما أصفر و الکتفان منشالین و مراق البطن یابسه ذابله، و إذا لمست المواضع التی دون الشراسیف وجدت سائر ما فیه من الأحشاء یابسه لم تظهر تحت الید جیداً و تکون مراق البطن قحله متمدده ملتصقه بالظهر، و تکون حراره البدن فی أول ما تلمس ضعیفه حتی طال لبث الید علی البدن أحس بحراره حاده، و یکون النبض فی

أصحاب هذا المرض صلباً متواتراً کأنه وتر ممدود[980] ضعیف.

فهذه صفه أصناف حمی الذبولیه[981] و أسبابها و العلامات الداله علیها، فاعلم ذلک.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 272

الباب الثامن فی صفه الأورام و أسبابها و علاماتها

أقول: إن الورم هو غلظ و انتفاخ یحدث للعضو من فضل ماده تمدده و تملأ تجاویفه، و هذه الماده إما أن تنصب إلیه من عضو آخر یدفعها أو ینفیها عن نفسه و إما أن تتولد فیه.

و انصباب ماده العضو إلی عضو آخر یکون لاجتماع سته أسباب التی ذکرناها عند ذکرنا أسباب الأمراض و هی: قوه العضو الدافع، و ضعف العضو القابل، و کثره الماده، وسعه المجاری، و ضعف القوّه الغاذیه التی فی العضو القابل، و أن یکون العضو القابل أسفل من موضع العضو الدافع.

و أما تولد الماده فی العضو لضعف القوّه الغاذیه التی فیه فلا ینهظم الغذاء الصائر إلیه انهظاماً تاماً فیبقی فیه فضله و یتزاید ذلک قلیلًا قلیلًا حتی یملأ العضو و یتمدد فیحدث فیه الورم فمتی حدث فی عضو من الأعضاء ورم دفعه فذلک یکون من فضل ماده انصبت إلیه من عضو آخر، و هذا یکون فی الأورام الحاره.

و متی حدث فی اولا فأولًا[982] و تزاید قلیلًا قلیلًا فذلک یکون إما من انصباب الفضل شیئاً بعد شی ء، و إما من فضل یتولد فی العضو، و هذا یکون فی الأورام البارده.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 273

[فی اجناس الاورام]

و أجناس الأورام جنسان:

أحدهما: جنس الورم الحار.

و الثانی: جنس الورم البارد.

[فی الورم الحار]

فأما جنس الورم الحار: فیکون من [سوء[983]] مزاج حار مع ماده تنصب إلی العضو.

فإن کانت حاره رطبه دمویه: حدث عنها الورم المعروف بفلغمونی. و قد ذکر جالینوس «أن من الفلغمونی ما یحدث عن سوء مزاج حار مفرد من غیر

ماده فیحدث فی العضو لهیب و حمره، فإذا قوی و اشتد حدث عنه موت العضو»، و هذا النوع شبیه بحمی تحدث فی العضو.

و إن کانت الماده حاره یابسه صفراویه: حدث عنها الورم المعروف بالنمله.

[فی الورم البارد]

و أما جنس الورم البارد: فحدوثه عن سوء مزاج بارد مع ماده، إما أن تنصب إلی العضو، و إما أن تتولد فیه، فإن کانت الماده بارده یابسه سوداویه حدث عنها الورم المعروف باسقروس[984]، و هو الورم الصلب، و إن کانت الماده بارده رطبه بلغمیه حدث عنها الورم الرخو المعروف بأوذیما.

فتصیر أصناف الأورام أربعه:

أحدها: الورم الدموی و یسمی فلغمونی.

و الثانی: الورم الصفراوی المعروف بالنمله.

و الثالث: الورم البلغمی المعروف بأذویما.

و الرابع: الورم السوداوی المعروف باسقروس[985].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 274

و کل واحد من هذه الأورام: إما أن یکون مفرداً بسیطاً و حدوثه یکون من خلط واحد و هی هذه الأربعه، و إما أن یکون مرکباً و حدوثه یکون عن أکثر من خلط واحد.

و أصناف هذه الأورام کثیره و ذلک أنه ربما ترکبت من خلطین من الاخلاط، و ربما ترکبت من ثلاثه، و ربما ترکبت من أربعه.

و ترکیبه یکون: إما من اخلاط متساویه فی الکمیه، و إما أن یکون أحد الاخلاط فیها أکثر، و لهذا صارت الأورام المرکبه کثیره بحسب الزیاده و النقصان فی الترکیب.

و تعرف هذه الأورام تکون من الدلائل المختلطه فما کان منها مرکباً من أخلاط متساویه فتعرف علیها یکون عسراً و تمییزه صعباً، و ما کان منها مرکباً من اخلاط مختلفه فی الکمیه فإن معرفتها یکون من دلائل الخلط الغالب.

و هذه الأورام المرکبه منها ما لها اسم تعرف به، و منها ما لا اسم لها.

فالورم المرکب من المره و الدم

یقال له: الحمره، فإن کان الخلط الصفراوی أغلب قیل له: حمره فلغمونیه، و إن کان الخلط الدموی أغلب قیل له: فلغمونی یمیل إلی الحمره.

و کل واحد من أسباب هذه الأورام مختلف الأحوال من قبل الأسباب الفاعله له، و من قبل العضو الحادث فیه، و من قبل ما یحتوی علیه من الماده.

و نحن نذکر کل صنف من هذه الأورام و أسبابه و علاماته [إن شاء اللّه تعالی[986]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 275

الباب التاسع فی صفه الورم المسمی فلغمونی و أسبابه و علاماته

فأما الورم المسمی فلغمونی: فحدوثه یکون إما من أسباب بادیه، و إما من أسباب سابقه.

[فی الأسباب البادیه]

أما الأسباب البادیه: فهی بمنزله الجراحه و الفسخ[987] و القطع و حرق النار و الخلع و الوثی و الکسر و القروح الحادثه عن أسباب من خارج، فإن کل واحد من هذه الأسباب إذا حدث بالعضو إنصبت إلیه ماده دمویه، و ذلک أن من شأن الطبیعه أن ترسل إلی کل واحد من الأعضاء دماً لتغذیه لا سیما الأعضاء الضعیفه لتشفیها، و إذا کانت بالعضو آفه لم یمکنه إحاله ذلک الدم إلی طبیعته و لم یکن فیه قوه تنفیه عن نفسه حصل فی العضو و صار فضل فیه و امتلأ العضو لذلک و تمدد و انتفخ و حمی الدم لعدم التنفس بسبب ظغط الورم للشرایین.[988]

کامل الصناعه الطبیه ؛ ج 2 ؛ ص275

[فی الاسباب السابقه]

و أما الاسباب السابقه: فهی الامتلاء من الدم، و هذا الدم[989] إن کان جیداً معتدلًا فی مزاجه و جوهره، و کانت العفونه قد حدثت بعد حصوله فی العضو حدث عنه الورم المسمی فلغمونی خالصاً، و علاماته انتفاخ فی العضو و وجع، إلا

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 276

أن یکون العضو قلیل الحس، و ضربان و تمدد و شده

الحراره و الالتهاب و حمره و مدافعه [بالید[990]] إذا غمز علیه، إلا أن هذه الأعراض لا تکون فیه قویه لاعتدال الماده فإن کان العضو کثیر الشرایین قلیل[991] الحس کان الضربان أشد، و إن کان قلیل الشرایین قوی الحس کان معه وجع و ثقل من غیر ضربان، فإن کان الدم المحدث له معتدل المزاج غلیظ الجوهر حدث عنه الفلغمونی فی اللحم.

و تکون تلک العلامات التی ذکرناها أقوی التمدد و الضربان أشد، و إن کان الدم مع اعتداله رقیق الجوهر حدث عنه الفلغمونی فی الجلد و کانت العلامات التی ذکرنا فیه أنقص و لم یکن معه ضربان.

و إن کان الدم لیس بالجید و لا معتدل المزاج بل شدید الحراره و کان مع ذلک رقیقاً حدث عنه الورم المسمی الحمره، و یقال له: الحمره الخالصه، و هذه الحمره أقل رداءه من الحمره المرکبه من الدم و الصفراء.

و من علامات هذا الورم أن یکون معه لهیب أشد من لهیب الفلغمونی و حمره ناصعه أشد من حمرته، و إذا لمست الورم و حدث الدم الذی فیه یتنحی[992] عن موضع الغمز ثم یرجع إلا أن ضربانه و وجعه أقل، و إن کان الدم مع رداءته غلیظ الجوهر حدث عنه الورم المعروف بالحمره و هو المسمی: بالجدری و یسمیه العرب: بنات النار.

و نحن نذکر أسباب هذا الورم و علاماته فی الموضع الذی نذکر فیه الاعلال التی تکون فی سطح الجلد[993]، و قد تختلف أحوال هذا الورم أعنی الدموی بحسب العضو الحادث فیه فمتی کان فی الرأس و الوجه سمی ماشراً، و علامته الحمره الشدیده فی الوجه و انتفاخ الرأس و جمیع ما فیه و وجع و ضربان، فإن حدث فی غشاء الدماغ

قیل له: سرسام، و إن حدث فی الملتحم من طبقات العین قیل له: رمد، و إن حدث فی الغشاء المستبطن للاضلاع قیل له: ذات الجنب، و إن حدث فی الرئه قیل له: ذات الرئه، و إن حدث فی الحجاب قیل له: برسام، و إن حدث بالقرب من الاظفار قیل: له داحس، و إن حدث فی اللحم الرخو الذی تحت

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 277

الابطین و الأربیتین أو فی العنق أو خلف الاذن و تولدت فیه المده بسرعه قیل له:

طاعون و خراج.

فإن کان فلغمونی یضرب إلی الحمره أو حمره تضرب إلی الفلغمونی و قد جرت[994] فیه المده قیل له: فوجلبن[995] و هو الطاعون، و ما حدث من ذلک فی الغدد التی تحت الابطین کان طاعوناً خبیثاً ردیئاً، لأن هذه الغدد تقبل فضول القلب و هی أشد حراره، و إذا حدث فی غیر هذه الأعضاء قیل له: ورم فلغمونی مطلق، و إذا انفتح هذا الورم قیل له: انسطاما[996] و هو اسم یدل علی التباعد و التفرق و ذلک أن العضو الوارم اذا انصبت إلیه ماده من عضو آخر و کان تولدها فیه فلا بد من أن تتفرق أجزاؤه و یبقی فیه موضع خال تحصل فیه الماده و هذه الماده إما أن تکون قیحاً، و إما أن تکون دماً، و إما أن تکون مختلطه منهما جمیعاً، و ذلک أن الماده إذا أنضجتها الطبیعه و شبهتها بطبیعه الأعضاء الأصلیه کان منها المده البیضاء، و إن لم تمکن الطبیعه انضاجها و تغییرها إلی الحال الطبیعیه لضعفها فسدت و صار منها دم غلیظ عکر، و إن عملت الطبیعه فیها عملًا ضعیفاً فانضجت بعضها و بعضها لم تنضجه صار منها مده و

دم.

و یقال لما کان من الأورام مثل هذه: خراج و علامته أن یکون معه وجع و ضربان و لا سیما ما دامت المده فی الحدوث فإذا انضجت المده نضجاً تاماً و استحالت بکلیتها إلی المده خف الوجع، و ذلک لأن المده تصیر بحال واحده غیر مختلفه، و علامه الخراج الذی فیه المده أنک إذا لمسته بإصبعک وجدته یتطامن و ینخفض تحت الأصابع، و إذا کان فیه دم أحسست فی الخراج بتمدد.

و ینبغی أن تنظر فی هذا الباب نظراً شافیاً لئلا یغلطک غلظ العضو الذی فیه بالمدّه[997] فلا تحس بغمزها فتجلب علی العلیل مضره عظیمه بإفساد المده العضو و أکلها إیاه، [و اللّه تعالی أعلم[998]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 278

الباب العاشر فی صفه الورم الصفراوی و أسبابه و علاماته

إعلم أن المره الصفراء إذا کانت خالصه و انصبت إلی بعض الأعضاء حدث عنها النمله فإن خالطها شی ء من الدم الرقیق حدث عنها الورم المعروف بالحمره.

[فی ورم النمله الساذجه]

و أما النمله: فإن کان حدوثها عن مره صفراء رقیقه کانت منها النمله الساذجه التی تحدث فی الجلد، و علاماتها أن یکون فی الجلد احتراق.

[فی ورم النمله المتأکلهٍ]

فإن کانت مع رقتها حاده حدثت عنها النمله التی تأکل الجلد و تغوص إلی اللحم فیقال لها: النمله المتأکله.

و علاماتها أنها تدب و تسعی فی الجلد من موضع إلی موضع کما تدب النمله و تکون معها حکه و حرقه و حراره فی الملمس و یسرع إلیها التقرح.

[فی ورم النمله الجاورسیه]

و إن کانت معتدله فی الرقه و الغلظ قلیله الحده حدثت عنها النمله الجاورسیه، و علاماتها أن یکون ر الجلد قروح شبیهه بحب الجاورس.

و أما الحمره الحادثه عن مخالطه الدم الرقیق للمره الصفراء فعلاماتها الحمره

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 279

فی ظاهر الجلد

و اللهیب و الحراره [و الضربان[999]] و الوجع الشدید، و سائر هذه الأعراض یکون أشد منها فی الورم المعروف بفلغمونی و الحمره الفلغمونیه و أزید [فاعلم ذلک[1000]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 280

الباب الحادی عشر فی صفه الورم البلغمی [و اسبابه و علاماته[1001]]

فأما الورم الحادث عن البلغم:

[فی الورم الحادث عن بلغم معتدل فی الرقه و الغلظ و اللزوجه]

فما کان منه حدوثه عن بلغم معتدل فی الرقه و الغلظ و اللزوجه و کان انصبابه إلی العضو دفعه حدث عنه الورم المسمی: أوذیما بالحقیقه.

و قد یحدث مثل هذا الورم عن ریح بخاریه مثل[1002] ما یحدث عن ذلک فی أبدان المستسقین عن الریح و فی أبدان أصحاب السل و الذین قد فسد مزاج أعضائهم الأصلیه.

و علامه هذا النوع من الورم أن یکون أبیض اللون مسترخیاً عدیم الوجع و إذا غمز علیه بالاصبح بقی موضع الاصبع غائراً إلا ما کان منه عن ریح بخاریه لا تغوص فیه الاصبع، و إذا ضرب علیه کان له صوت، و ما کان من هذا الورم حدوثه عن بلغم غلیظ حدث عنه السلع و الدبیلات و الثآلیل و الخنازیر و التخم و العقد التی تکون مثل الغدد.

و الماده فی هذه کلها إنما تتولد فی العضو الوارم.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 281

[الورم الحادث عن بلغم غلیظ یخالطه مرّه سوداء]

و ما کان منها حدوثه عن بلغم غلیظ یخالطه مرّه[1003] سوداء: حدثت عنه الثآلیل، فإن کان البلغم مالحاً مخالطاً للدم حدثت عنه البثور الشهدیه و السلع، و ورم غلیظ مختلف فی العظم فمنه ما یکون مثل الحمصه، و منه ما یکون أعظم من ذلک إلی أن یصیر فی العظم کمقدار البطیخه و أعظم، و تکون فی کیس لها و یحتوی علیها من کل جانب.

و علاماتها أنک إذا

قبضت علیها و حرکتها لم تجدها ملتزقه بنفس العضو لکن کأنها مفارقه له، و إن کان اتصالها به إنما هو بالجلد.

[اصناف السلع]

و أصناف السلع أربع:

و هی الشحمیه، و العسلیه، و الأردهالجیه[1004]، و الشیرازیه.

[الاول: فی الشحمیه]

فالشحمیه: تولدها من بلغم غلیظ و علامتها أن یکون أصلها ضیقاً و یکون معها حس و تحتوی علی ماده شبیهه بالشحم، و إذا أنت غمزت علیها لم تتطامن و لم تنغمز لکن تجد ملمسها شبیهاً بملمس الشحم.

[الثانی: فی العسلیه]

و أما العسلیه: فتولدها عن بلغم عفن و تحتوی علی ماده شبیهه بالعسل فی قوامها و لونها، و إذا لمستها تطامنت و انغمزت غمزاً أقل من غمز المده و ترجع سریعاً و یکون شبیهاً بملمس زق فیه عسل.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 282

[الثالث: فی الأردهالجیه]

و أما الأردهالجیه[1005] و الشیرازیه: فحدوثهما یکون عن بلغم مثل البلغم الذی تحدث عنه العسلیه و علاماتهما أن أصلهما یکون واسعاً و جسمهما قلیلًا و ملمسهما لیناً.

إلا أن الاردهالجیه[1006] تحتوی علی ماده شبیهه بالاردهالج[1007] و هو الحسو الذی یعمل من الدقیق.

[الرابع: فی الشیرازیه]

و أما الشیرازیه فإنها تحتوی علی ماده شبیهه بالشیراز الذی یعمل من اللبن.

[فی الدبیلات]

و أما الدبیلات: فتولدها یکون من مواد غلیظه ردیئه یخالطها شی ء من الدم الغلیظ العکر، و مثل هذه تحتوی علی ماده شبیهه بالحماه و الرمل[1008] أو عکر الزیت أو دردی الشراب أو الطین أو الفحم أو غیر ذلک، و علاماتها أن مغمزها یکون أقل تطامناً من مغمز المده [و الورم[1009]] إلی الصلابه ما هو.

[فی الخنازیر]

و أما الخنازیر: فهی ورم صلب شبیه بالغدد یحدث إما فی اللحم الرخو الذی العنق أو فی الذی فی الاربیتین أو فی الذی تحت الابطین، و أکثر ما یکون هذا

الورم فی مقدم العنق أو فی جوانبه، و یکون إما غده أو غدتین أو ثلاثاً أو أکثر من ذلک و کل واحد منها فی صفاق لها خاص بها کما یکون ذلک فی السلع.

و انما سمی[1010] هذا الصنف بالخنازیر فلأن هذه الغده تکون کثیراً فی رقاب الخنازیر، و قال قوم: «إن الخنازیر کثیره الاولاد و هذا الورم کثیر الغدد فاشتق له من أجل ذلک اسم الخنازیر».

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 283

[فی الثآلیل]

و أما الثآلیل: فهی نتوء[1011] مستدیره تکون فی البدن صلبه الملمس کأنها مسامیر العقد الغددیه، فهی ورم صلب بمقدار البندقه و الجوزه تحدث فی المواضع [المعراه[1012]] من اللحم و علی الامر الأکثر إذا غمز علیها بالأصابع و الابهام غمزاً شدیداً [انصدعت[1013]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 284

الباب الثانی عشر فی صفه الورم السوداوی

فأما الورم الحادث عن السوداء: فمنه ما یکون حدوثه عن [ضعف[1014]] الخلط السوداوی الذی هو عکر الدم و ثفله و یقال له: سقیروس[1015] خالص، و علامته أن یکون صلباً عدیماً للوجع و لونه أبیض أو کمد أو فی لون البدن، فإن کانت هذه الماده متولده فی نفس العضو و کان بعضها فی العروق خارجاً عن العروق حدث عنها الورم المعروف بالسرطان، و علامته أن یکون صلباً متمدداً شدید الصلابه بمنزله الحجاره، و یکون شکله شبیهاً بشکل السرطان، و ذلک انک تجد العروق التی فی ذلک العضو عن جنبی هذا الورم شدیده الجساوه و ممتلئه من الفضل السوداوی شبیهه بشکل أرجل السرطان.

و منه ما یکون حدوثه عن المره السوداء المتولده عن احتراق المره الصفراء فیحدث عنها السرطان الذی معه تأکل و تقرح، و علامته أن یکون التقرح الذی فیه غلیظ الشفاه منقلبه إلی خارج و یکون فیها شی ء شبیه بالشحم

و لونها أحمر و أخضر و التقرح أسود اللون، فهذه صفه أحوال الأورام و أسبابها و الدلائل علی کل واحد منها، [فاعلم ذلک[1016]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 285

الباب الثالث عشر فی صفه العلل الحادثه فی سطح البدن و أسبابها و علاماتها

إن العلل الحادثه[1017] فی ظاهر البدن: منها ما حدوثه عن أسباب من داخل و هی الأسباب السابقه، و منها ما حدوثه عن أسباب من خارج و هی الأسباب البادیه.

[فی الأسباب السابقه]

فأما ما کان حدوثه عن أسباب سابقه فمنها ما یظهر فی جمیع البدن و یعمّه بمنزله الجدری و الجذام و البهق و البرص، و منها ما یخص بعض الأعضاء دون بعض بمنزله داء الثعلب الخاص بالرأس و ما أشبه ذلک، مثل الکلف الخاص بالوجه و السعفه الخاص بالرأس.

[فی الأسباب البادیه]

فأما ما کان حدوثه عن أسباب بادیه: فهو تفرق الاتصال، و تفرق الاتصال منه ما یکون حدوثه عن أجسام غیر حساسه بمنزله قطع الحدید[1018] و رض الحجر و کسره و فسخه، و ما أشبه ذلک من الأجسام الثقیله[1019]، و منه ما حدوثه عن أجسام حساسه بمنزله الحیوان.

و الحیوان الذی یفعل ذلک فمنه ما یعض و ینهش، [و منه ما یلذع و الحیوان

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 286

الذی یعض او ینهش[1020]] و منه ما لا اسم له بمنزله الانسان[1021] و الکلب غیر الکلب، و منه ما له سم بمنزله الکلب [الکلب[1022]] و الأفاعی و الحیات و ما أشبه ذلک.

و نحن نبتدئ أولًا و نبین فی هذا الموضع ما یعرض من العلل فی ظاهر البدن عن الأسباب التی من داخل، و نبتدئ من ذلک بما یعم حدوثه لسائر الأعضاء و هو الجدری و الجذام و البهق الأبیض و البرص و البهق الأسود و القوابی و الحصبه و الجرب و الحکه،

و القمل و البثر الصغار و الثآلیل و القروح، التی تحدث عن الاحتراق و الشری و الحصف و الورم المسمی أبورسما و درور العرق و حبسه و النار الفارسیه، و نحن نبتدئ أولًا بذکر الجدری و أسبابه و علاماته، فاعلم ذلک.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 287

الباب الرابع عشر فی صفه الجدری و الحصبه و علاماتهما[1023]

[فی الجدری]

فأما الجدری: فهو بثور کثیره صغار تنفرش فی جمیع البدن أو فی أکثره و ربما حدثت فی بعض الأعضاء دون بعض و هو الذی یسمیه القدماء الجمره[1024] و یسمیه السریانیون[1025] بنات النار، و هذه البثور تحدث بأکثر الناس فی زمن النشوء و ذلک لان[1026] الجنین فی الرحم یغتذی من دم الطمث الذی هو فضل من فضول بدن المرأه و تدفعه الطبیعه من الکبد فی العروق إلی الرحم کالذی ذکرنا فی غیر هذا الموضع.

و هذا الدم مختلف فی جوهره، و کیفیته.

أما فی جوهره: فربما کان الغالب علیه [جوهر الدم، و ربما کان الغالب[1027]] جوهر الصفراء أو السوداء، أو ربما کان الغالب البلغم.

و أما فی کیفیته: فیکون إما من دم محمود، و إما من دم ردی ء.

و الجنین یتغذی بأجود ما فیه و تتربی به أعضاؤه و یبقی الباقی فی أعضائه و عروقه فإذا خرج الجنین من بطن أمه فغذاؤه أیضاً من اللبن، و اللبن کونه من دم الطمث و الأعضاء تغتذی بأجوده و یبقی الباقی فی فضل بدنه إلی أن تحرکه

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 288

الطبیعه بسبب ما إلی الظهور فیظهر.

و تحرکه یکون: إما عن سبب من خارج بمنزله الهواء الوبائی أو جلوس فی المواضع التی یأویها المجدورون[1028].

فیستنشقوا الهواء الذی قد خالطه البخار المنحل من قروح المجدرین، و أما من داخل فبمنزله تدبیر الصبی بالأغذیه الحاره الرطبه الغلیظه الجوهر بمنزله

الإکثار من أکل اللحمان و الحلواء و التمر و غیر ذلک من الأغذیه الملائمه للفضل الردی ء المجتمع فی البدن فیزید فی کمیته فیحدث له غلیان فتقوی علیه الطبیعه فتدفعه إلی ظاهر البدن فتحدث عنه البثور المعروفه بالجمر[1029]، و تکون فی قوه الرداءه و ضعفها بحسب کیفیه الفضل الردی ء و جوهره.

فإن کان الدم المحدث له حار المزاج غلیظ الجوهر و لیس بردی ء الکیفیه کان من النوع من الجدری الذی هو أول حدوثه بثور صغار حمر و تزید فی العظم حتی ینتهی إلی قدر العدسه الکبیره فیستدیر و یتقبب و یصیر لها بریق و تنفتح سریعاً، فإذا تقیحت[1030] کان لونها أبیضاً براقاً شبیهاً بحب اللؤلؤ و تحدث لها مع ذلک التقیح خشکریشه صلبه، و هذا الصنف منها أسلم ما یکون.

و إن کان حدوث الجدری من دم غلیظ سوداوی ردی ء الکیفیه فإن ابتداء حدوثه یکون بثوراً کمده اللون فی وسطها نقط سود، فإذا عظمت تفرطحت و انبسطت و اتصل بعضها ببعض و لم تستدر بل یصیر شکلها مختلف الجوانب.

و لونها شدید الکموده إما فی لون الرصاص، و إما مائلًا إلی السواد کلون الرماد، و إما مائلًا إلی الصفره، أو الباذنجانیه، فإذا انفجرت تصیر لها خشکریشه سوداء شبیهه بحرق النار و ربما لم تتقیح، و ما کان منها کذلک فهو ردی ء مهلک.

[فی النار الفارسیه]

فإذا خالط الدم صدید حدث فیما بین هذه القروح نفاخات [فیها صدید[1031]]

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 289

شبیهه بالتنفط[1032] الذی یحدث عن حرق النار و یقال له: النار الفارسیه، و هذا أیضاً ردی ء جداً.

[فی الحصبه]

و فی [الجدری[1033]] نوع یقال له: الحصبه و حدوثه عن دم حار رقیق لیس بالقوی الرداءه و هذا النوع إذا انتهی منتهاه کان

شبیهاً بحب الجاورس أو أکبر منه قلیلًا و کان لونه أحمر و لا یتقیح[1034] بل تصیر له خشکریشه.

و الدلائل العامه فی ابتداء حدوث الجدری هی الحمی و انتفاخ الوجه و الاصداغ و الاوداج و حکه فی الأنف و تلهب و حمره فی الوجه و فی العضو الذی یحدث فیه ذلک و ثقل فی الرأس و خشونه فی الحلق، و إذا رأیت هذه العلامات مع الحمی اللازمه فاعلم أنها تدل علی حدوث الجدری، [فاعلم ذلک[1035]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 290

الباب الخامس عشر فی صفه الجذام و أسبابه و علاماته

فأما الجذام: فهو مرض یجفف سائر أعضاء البدن و یفسدها بالیبس و هو بمنزله سرطان حادث فی جمیع البدن، و حدوثه یکون من ضعف القوّه المغیره التی فی اللحم إذا کان ذلک من سوء مزاج بارد یابس، و من غلبه الخلط السوداوی علی الدم، و إفساده إیاه فیصیر إلی سائر الأعضاء لیغذوها فیجففها و یفسدها بالیبس فیفسد مع ذلک اخلاط [البدن[1036]] و یفسد [اخلاط البدن و فسد المنی[1037]] إذا کانت الاخلاط و المنی إنما حدوثهما عن الدم حتی أن هذه العله تغذی النسل فتحدث بالأولاد و ذلک أن جوهر المنی ممن هذه حاله یکون مختلطاً بالاخلاط الردیئه المحدثه لهذه العله، و المولود المتکون من هذا المنی تکون اخلاط بدنه متشاکله لهذه الاخلاط و أعضاؤه[1038] الأصلیه متکونه من جوهرها فلهذا تتعدی هذه العله من الآباء إلی الأولاد، و قد یتعدی هذا المرض إلی من یجالس أصحابه و یأوی معهم لما یتحلل من أبدانهم من البخار الردی ء و یستنشقه من یحضرهم.

[فی انواع الجذام]

و الجذام نوعان:

فمنه ما حدوثه عن الخلط السوداوی الذی هو عکر الدم و ثفله، و هذا الجذام

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 291

لا یکون منه تساقط الأعضاء

و ربما أنجب فیه العلاج و برئ منه صاحبه برءاً تاماً إذا تلوحق فی أول حدوثه.

و الثانی: یکون حدوثه عن المره السوداء الحادثه عن احتراق المره الصفراء، و هذا النوع یکون معه تأکل الأعضاء و تساقطها و لا یکاد یبرأ صاحبه.

و علامه الجذام فی أول حدوثه أن یکون فی بیاض العین کموده و تراها [کأنها[1039]] مستدیره الشکل و لذلک سمیت هذه العله داء الأسد فإذا استحکمت کان معها تساقط الأعضاء و انتشار شعر الأجفان و الحاجبین، و یحدث فی الحلق بحوحه و یصیر الوجه منتفخاً متعجراً مائلًا إلی الحمره و تتشقق الأنامل و تتیبس الخیاشیم و تغلظ عروق اللسان و ربما سقط الأنف فهذه صفه الجذام و دلائله.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 292

الباب السادس عشر فی البرص و البهق الأبیض و الأسود و القوابی [و أسبابها و علاماتها[1040]]

[فی البرص]

فأما البرص: فهو بیاض یحدث فی ظاهر البدن، و ربما کان فی بعض الأعضاء دون بعض، و ربما کان فی سائر الأعضاء حتی یصیر لون البدن کله أبیض، و حدوثه یکون من غلبه الخلط البلغمی علی الدم و من ضعف القوّه المغیره التی فی العضو [اذا[1041]] کان ذلک من سوء مزاج بارد.

و علاماته أن یکون العضو أبیض اللون و الشعر الذی فیه أیضاً أبیض، فإذا نخس الجلد بمبضع أو بإبره لم یخرج منه دم بل رطوبه بیضاء، فما کان منه کذلک فلا برء له و ما خرج منه دم أو رطوبه مورده فلا یأس من برئه.

[فی البهق الأبیض]

و أما البهق الأبیض: فهو بیاض رقیق فی ظاهر البدن و حدوثه یکون من السبب المحدث للبرص إذا کان ضعیفا.

و الفرق بینهما: أن حدوث البهق یکون فی ظاهر الجلد و حدوث البرص یکون فی عمق العضو و یکون لون الشعر النابت علی الموضع أبیض.

کامل

الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 293

[فی البهق الأسود]

و أما البهق الأسود: فهو تغیر لون الجلد إلی السواد ما هو، و حدوثه یکون من مخالطه المره السوداء للدم.

و علامته أن یکون لون الجلد إلی السواد ما هو، و إذا دلک العضو تناثر منه شی ء شبیه بالنخاله و یبقی موضعه أحمر.

و أکثر ما یحدث هذا البهق بالذین قد فارقوا[1042] سن الشباب و بالشباب، لاحتراق الصفراء فی أبدانهم و میلها إلی السوداء.

[فی القوابی]

[و اما القوابی: فهی خشونه تحدث فی ظاهر الجلد و یکون لونها مائلًا الی السواد[1043]] و مره[1044] مائله إلی الحمره، و حدوثها یکون عن دم [حاد[1045]] لطیف تخالطه مره سوداء، و ربما حدث من مخالطه رطوبه غلیظه و بلغم مالح للدم الحاد و یکون ذلک [بالقوابی[1046]] المزمنه التی یتقشر فیها الجلد.

و علاماتها أن تکون فی قعر العضو و یتقشر منها قشور مدوره علی مثال فلوس السمک، [فاعلم ذلک[1047]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 294

الباب السابع عشر فی الجرب و الحکه و تقشیر الجلد و القمل و الشری و البثور و الورم المسمی ابو رسما و الحصف و الثآلیل و القروح التی تحدث عن الاحتراق[1048]

[فی الجرب و الحکه و تقشیر الجلد]

فأما الجرب و الحکه و تقشیر الجلد: فحدوثها یکون من مخالطه البلغم المالح للدم المراری إذا دفعته الطبیعه من الأعضاء الداخله إلی ظاهر الجلد فیبقی تحت الجلد، فإن کانت هذه الاخلاط رقیقه لطیفه أحدثت الحکه السریعه البرء، و إن کانت غلیظه أحدثت الحکه المتطاوله [الیابسه[1049]].

و الجرب و العله التی یتقشر فیها الجلد: و ربما حدثت هذه الأعراض بسبب ضعف الجلد إذا دفعت الطبیعه الفضول و أخرجتها إلی ظاهر البدن علی جهه التنقیه للأعضاء الداخله لم یقوی الجلد علی إخراجها إلی خارج و تحلیلها فیبقی فی الجلد، و أکثر ما یحدث ذلک بمن[1050] یکثر من الأطعمه الردیئه [و یدمن من تناول الأغذیه الردیئه[1051]] الکیموس و یقلل من الاستحمام.

و الحکه

خاصه: تحدث بمن لا یستحم و یکثر الوسخ علی بدنه و یتراکم، و قد

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 295

تحدث الحکه کثیراً بالمشایخ لضعف جلودهم و لکثره[1052] توالد الخلط المالح فی أبدانهم.

و علامه الجرب هو بثر صغار، یبتدی أحمر ثم ینفتح و یکون معه حکه شدیده، و أکثر ما تعرض فی الیدین و ما بین الأصابع و فی المرفقین و فی العصعص و ما یلیه و ربما صار فی سائر الجسد[1053].

[فی القمل]

و أما القمل: فحدوثه یکون من فضول رطبه غلیظه ردئه تدفعها الطبیعه إلی ظاهر الجلد فلا تخرج عن المسام لغلظها فتخالطها الأوساخ فیتولد عنها القمل، و لذلک صار القمل أکثر ما یحدث لمن لا یستحم و لا ینضف بدنه من الوسخ بمنزله ما یعرض للمسافرین، و ذلک لأن العرق إذا خرج عن البدن و لحج فی المسام فما کان منه لطیفاً تحلل و ما کان منه غلیظاً عفن و تولد عنه هذا الحیوان، و ربما حدث القمل من مداومه أکل التین الیابس إذا کان البدن غیر نقی.

[فی البثور الصغار]

و أما البثور الصغار: فحدوثها من رطوبات ردیئه تدفعها الطبیعه إلی خارج الجلد فإن کانت تلک الرطوبه حاره حاده کانت البثور محدده الرؤوس[1054]، فإن کانت تلک الرطوبه غلیظه أو بارده کانت البثور عراضاً مبسوطه، و أکثر ما تحدث البثور فیمن کان جلده صلباً کثیفاً.

[فی الشری]

و أما الشری: فهو بثر بعضه صغار و بعضه کبار مبسوطا عریض[1055] الرأس یبتدئ [بحکه[1056]] شدیده حتی إذا حک سالت منه رطوبه صدیدیه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 296

و حدوثه یکون: إما من دم یخالطه مرار و یکون لونه أحمر فیهیج أکثر ذلک بالنهار و یصیب العلیل معه حراره و وهج و یکون نبض

صاحبه عظیماً فیه سرعه، و أما من تخالطه الرطوبه البلغمیه المالحه لدم رقیق و یکون لونه أبیض و أکثر ما یهیج باللیل، و ربما کان حدوثه من اجتماع هذه الأسباب الثلاثه، و یکون لونه لیس بالشدید الحمره.

[فی الحصف]

و أما الحصف: فهو بثر صغار شبیه بالجاورس ینفرش فی ظاهر الجلد و تولده یکون من رطوبه رقیقه حاده صفراویه تخالط الدم و أکثر ما یحدث ذلک فی الصیف لا سیما من صب الماء البارد علی [الرأس و[1057]] البدن فتحتقن الفضول التی تخرج من باطن البدن إلی الجلد فی المسام.

[فی الثآلیل و المسامیر]

و أما الثآلیل: فهی بثور صغار شدیده الصلابه مستدیره، و منها شی ء یقال له:

المسامیر و هی بثور صلبه تأخذ إلی داخل العضو کأنها مسامیر تحدث فی کثیر من أعضاء البدن من مخالطه الرطوبه البلغمیه للمرار الأسود.

[فی القروح]

و أما القروح: التی تحدث عن الاحتراقات، فإن حدوثها یکون عن دم غلیظ محترق سوداوی تدفعه الطبیعه إلی ظاهر البدن فیحدث أولًا بثور کبار و تنفخ[1058] و تنبسط و تنفجر و تصیر لها خشکریشه سوداء.

[فی الورم المسمی أبورسما]

و أما الورم المسمی أبورسما: فهو ورم یحدث من دم و ریح.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 297

و حدوثه یکون [اما[1059]] من انخراق الشریان [اذا عرضت لبعض الاعضاء ضربه و نخرق الشریان من تحت الجلد او جراحه او تقع فی موضع الشریان و یلتحم الجلد الذی علیه و یبقی انخراق الشریان[1060]] مفتوحاً لا یلتحم و لا ینبت علیه الدُشبِذ.

و علامه هذا الورم أن یکون موضعه ینبض و إذا غمز علیه بالید ذهب أکثر الورم و یسمع له فی بعض الأوقات صریر، و یکون لون الورم علی مثال لون الباذنجان و البنفسج.

و ذکر جالینوس «أن

جمیع القروح و البثور التی تعرض فی الأبدان الشدیده البیاض و الأبدان البرشه تکون [خبیثه[1061]] عسره البرء». و ذلک أن الأبدان الشدیده البیاض یکون الدم فیها [قلیلًا[1062]] و الأبدان البرشه [یکون[1063]] الاخلاط فیها ردیئه، و لهذین السببین یعسر برء القروح أعنی: الخلط الردی ء الذی یعرض منه التأکل من القروح و نقصان الدم الجید الذی یکون منه تولد اللحم الجید فی القروح و إصلاح ما قد تآکل، [فاعلم ذلک[1064]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 298

الباب الثامن عشر فی ذکر العلل الظاهره الخاصه بکل واحد من الأعضاء

و إذ قد ذکرنا من العلل الخاصه بظاهر البدن ما کان منها یعم ظهوره لسائر الأعضاء فلنذکر فی هذا الباب ما کان من هذه العلل یخص بعض الأعضاء دون بعض.

[ما یخص الرأس]

و ذلک أن منها ما یخص الرأس: بمنزله داء الثعلب، و داء الحیه، و السعفه، [و الحزاز[1065]] و الأبریه، و عظم الرأس الذی یکون [تحت جلده الرأس الذی یکون[1066]] من تفسخ الشؤون، و الورم الرخو الذی یکون تحت جلده الرأس [و[1067]] فوق القحف.

[ما یخص الوجه]

و منها ما یخص الوجه: کالکلف، و النمش، و البثر الصغار المسماه بالعدسیه، و شقاق الوجه، و التوثه التی فی تکون فی الخد، و الاحتراق.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 299

[ما یخص الرجلین]

و منها ما یخص الرجلین: کداء الفیل، و العروق المعروفه [بالدوالی، و القرحه المعروفه[1068]] بالبلخیه.

[ما یحدث فی الیدین و الرجلین]

و منها ما یحدث فی الیدین و الرجلین: و هو العرق المعروف بالمدینی، و الشقاق العارضه فی الکف و أسفل القدم و العقب و عقر الخف، و سحج الرکب.

[ما یعرض للاصابع]

و منها ما یعرض للاصابع: و هی الداحس، و برص الاظفار و رقتها.

و نحن نبتدئ اولًا بذکر العلل العارضه الخاصه بالرأس و أولها داء الثعلب.

[فی داء الثعلب

و داء الحیّه]

فأما داء الثعلب و داء الحیّه: فهما علتان یسقط فیهما شعر الرأس و اللحیه و شعر الحاجبین، و إنما اشتق لهما هذا الإسم من الداء العارض لهذین الحیوانین و ذلک أن الثعلب یعرض له مراراً أن یسقط شعره و یتقرع تجلده، و الحیه یعرض لها أن ینسلخ جلدها و لذلک صار داء الحیه یکون معه انسلاخ الجلد، و قال قوم:

«إنه سمی داء الحیه من جهه أن شکل انحلاق الشعر فی هذا المرض یکون معوجاً کمثال[1069] تعوج الحیه»، و لیس الأمر کذلک.

و حدوث هاتین العلتین یکون: إما من صفراء حاره یخالطها الدم الصائر إلی الأعضاء التی فیها الشعر فیسقط الشعر لذلک بسبب ما یعرض له من الاحتراق، و علامته أن یکون لون الموضع مائلًا إلی الصفره ما هو.

و إما من مره سوداء یخالطها الدم فیسقط الشعر بتجفیفها إیاه، و علامته أن یکون لون الموضع مائلًا إلی السواد، ما هو.

و إما من خلط بلغمی مالح یخلط الدم فیسقط لذلک الشعر.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 300

و إما من بلغم غلیظ لزج یسد المواضع التی ترتقی فیها البخارات المحدثه للشعر، و علاماته أن یکون لون الموضع إلی البیاض ما هو.

و ربما عرض لشعر سائر الجلد[1070] أن یسقط من هذه الأسباب کما قال أبقراط: «إذا کان بإنسان داء الثعلب ثم حدثت به العله المعروفه بالدوالی عاد شعر رأسه، و من کان به داء الثعلب فلیس یکاد تحدث له الدوالی، و ربما عرض لشعر الرأس أن ینتثر و یتساقط لنقصان الغذاء و قله البخارات الجیده المنبته للشعر، و ربما عرض عن تخلخل المسام حتی إذا خرج البخار المحدث للشعر تفشی و تبدد و لم یتجمع لحدوث الشعر، بمنزله الدخان

إذا خرج من موضع واسع و ربما حدث عن ضیق المسام المتولده عن الرطوبه و البلغم و ذلک أن البخار الذی یکون عنه الشعر إذا خرج من بین هذه الرطوبه إلی خارج عادت الرطوبه فسدّت[1071] المسام و قطعت بین البخار الخارج و بین البخار الداخل و لم یتصل بعضه ببعض فیمنع ذلک من تولد الشعر، و ربما حدث سقوط الشعر بعقب الأمراض الحاده بسبب الحراره الشدیده و رداءه البخارات، و ربما حدث سقوط الشعر بسبب فناء الرطوبات الجیده من البدن بمنزله ما یعرض لأصحاب السل و الدق.

[فی السعفه]

و أما السعفه: فهی قروح تعرض فی الرأس لها خشکریشه و هی أنواع:

منها نوع یقال له: الشهدی و حدوثها تکون عن بلغم مالح، و علامتها أنها قروح یتثقب معها جلد الرأس ثقوباً دقیقه، و یکون فیها رطوبه شبیهه بالشهد.

و منها نوع یقال له: التینی و هی قروح مستدیره صلبه یعلوها حمره و جوفها فیه شی ء شبیه بحب التین.

و منها نوع یسمی: اجود[1072] و هی قروح تکون معها فی الرأس ثقوب دقیقه إلا أن ثقوبها أقل من ثقوب السعفه الشهدیه، و تخرج منها رطوبه شبیهه [بماء اللحم.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 301

و منها نوع آخر و هو بثر صغار احمر یشبه شکله[1073]] بحلمتی الثدی، و تخرج منها رطوبه شبیهه بمائیه الدم.

و منها نوع آخر یابس أبیض اللون شبیه بالصورج[1074] ینتثر منها قشور بیض.

[فی الحزاز و الأبریه]

و أما الحزاز و الأبریه: فهی أجسام صغار دقاق شبیهه بالنخاله تنتثر من جلده الرأس من غیر تقرح، و حدوث ذلک یکون من بخارات بلغمیه مالحه او من[1075] دم تخالطه مره سوداء.

[فی عظم الرأس و استطالته و تعویجه]

و أما عظم الرأس و استطالته و

تعویجه: فحدوث ذلک یکون من ریح غلیظه ترتبک فیما بین الشؤون فتفرقها و تباعد بین أعظم الرأس بعضها من بعض فیعظم لذلک الرأس.

[فی الورم الذی یکون تحت جلده الرأس]

و أما الورم الذی یکون تحت جلده الرأس: فإذا دفعته بإصبعک اندفع بسهوله و حدوثه یکون من فضل ماده رقیقه تجتمع بین جلده الرأس و عظم القحف.

[فی الکلف و النمش]

و أما الکلف و النمش: فحدوثهما أکثر ما یکون فی الخدین و الوجنتین و یکون من بخار الدم المحترق و من أخلاط سوداویه تکون فی المعده أو فی سائر البدن بمنزله ما یعرض للنساء الحوامل إذا اجتمعت فی أبدانهن الفضول الردیئه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 302

[فی التوثه التی تکون فی الخد]

و أما التوثه التی تکون فی الخد: فإن حدوثها یکون من خلط غلیظ فیه حده و تکون فی الخد او الوجنه[1076] فی أکثر الأمر و هی بثره متقرحه تأخذ فی داخل الخد فی أکثر الأمر.

[فی الاحتراقات التی تکون فی الوجنه و الأنف]

و أما الاحتراقات التی تکون فی الوجنه و الأنف: فهی شبیهه بالسعفه الحمراء کمده الحمره کثیراً ما تتقرح.

و ینبغی أن تعلم أن ما کان من هذه القروح المذکوره فی هذه الأعضاء أو سائر البدن مستدیراً عمیقاً فهو أخبث و أردأ و ذلک أن حدوث هذه یکون عن ماده حاده غلیظه [حاده[1077]].

فأما ما کان حدوثه فی الرجلین و الساقین فهو مثل داء الفیل، و العروق المسماه الداولی [و القرحه المسماه البلخیه[1078]].

[فی داء الفیل]

فأما داء الفیل: فهو ورم سوداوی یحدث فی الساق و القدم، و علامته أن یکون شکل الرجل فیه کشکل رجل الفیل مستویه غیر مخصره.

[فی الدوالی]

و أما الدوالی: فإنها امتلاء عروق الساقین و غلظهما و حدوثها أیضاً

من خلط سوداوی ینصب إلی هذه العروق و یملؤها، فإن أکثر ما یکون حدوثها من الذین یدیمون تعب الرجلین و القیام علیهما مع نصب البدن فتنحدر الأخلاط إلی العروق التی فی الساقین و لذلک صار أکثر ما یحدث ذلک بالفلاحین و الحمّالین و الملاحین، و علامه هذه العله أن تکون هذه العروق ملتویه غلیظه إلی الخضره أو

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 303

إلی السواد ما هو.

[فی البلخیه]

و أما البلخیه: فإنها تحدث فی الساق و علامتها أنها قرحه یتقور موضعها و یستدیر و یأکل ما حولها بالفساد و برؤها عسر.

و أما ما یحدث فی الیدین و القدمین [معاً[1079]] فهو العرق المدینی [و الشقاق العارض فی الیدین و القدمین.

[فی العرق المدنی]

و العرق المدنی[1080]] و هو یحدث فی الساقین[1081] و المعصمین، و ربما حدث فی الصبیان فی الندره فی الجنبین، و أکثر ما تحدث هذه العله فی البلدان الحاره نحو بلاد الهند و بلاد مصر و الحبشه و هی عله تحدث تحت الجلد شبیهه بالعرق و تتحرک حرکه بینه کما یتحرک الدود، فإذا انفتح موضع الرأس هذا العرق یحدث منها أوجاع.

[فی شقاق الیدین و أسفل القدمین و العقب]

و أما شقاق الیدین و أسفل القدمین و العقب: فحدوثه یکون من المره السوداء أو من سوء مزاج یابس یغلب علی هذه المواضع و معرفه ذلک بینه ظاهره.

[فی الداحس]

و أما

[الداحس[1082]]

فهو ورم حار یعرض بالقرب من الأظفار یکون معه وجع و ضربان [فاعلم ذلک[1083]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 304

الباب التاسع عشر فی ذکر الجراحات و القروح و علاماتها

و إذ قد قلنا: عند ذکرنا أصناف الأمراض إن تفرق الاتصال إذا کان فی اللحم قیل له: جرح، فإذا تقادم عهده سمی قرح، و إذا کان فی العظم قیل له کسر.

فأما الجراحات: فمنها ما

هی مفرده بسیطه، و منها ما هی مرکبه مع غیرها.

[فی الجراحات البسیطه]

فأما الجراحات البسیطه: فهی إما قطع، و إما شق فقط من غیر أن یذهب معه شی ء من أجزاء العضو.

و هذا القطع و الشق: منه ما هو صغیر، و منه ما هو عظیم مفرد لا تتبعه أعراض البته.

و الشق العظیم: منه ما هو خال ناشف، و منه ما یحدث فیه صدید و وسخ، و هذا یکون فی القرحه بسبب ضعف العضو عن هظم ما یصل إلیه من الغذاء. و ذلک أن کل عضو له فضلتان:

إحدهما: لطیفه تنحل من المسام.

و الاخری: غلیظه یتولد منها الوسخ علی الجلد.

و الصدید الحادث من القروح: یکون من الفضله الرقیقه الغلیظه إذا لم تکن الحراره الغریزیه تلطفها و تحللها، و الوسخ یکون من الفضله الغلیظه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 305

و ما کان من الجراحات و القروح کذلک فأمره ضاهر بیّن لیس یحتاج فیه إلی الاستدلال.

[فی القرحه المرکبه]

و أما القرحه المرکبه: فمنها ما هی مرکبه مع سبب، أو مع مرض، أو مع عرض.

أما مع سبب: فإذا کانت هناک ماده تنصب إلی القرحه، و علامات ذلک کثره الرطوبه فی القرحه و سیلانها.

و أما المرض: فربما کان من سوء مزاج [او ربما کان آلیاً.

اما ما کان من سوء مزاج فمنه سوء مزاج[1084]] حار و علامته حمره العضو و تلهبه، و الوجع الشدید فیه، و منه ما یکون عن سوء مزاج بارد[1085] و علامته کموده اللون و قله الحراره، و منه ما یکون من سوء مزاج رطب و علامته أن تکون القرحه کثیره الرطوبه و الصدید رخوه اللحم، و أما [ما یکون[1086]] من سوء مزاج یابس و علامته أن تکون القرحه یابسه قحله ناشفه.

و أما

المرض الآلی: فمنه مرض النقصان و هو نقصان اللحم فی القرحه و سقوط جزء من العضو، [و منه مرض العظم و هو الورم الحادث مع الجراحه القرحه[1087]]، و منه مرض تفرق الاتصال بمنزله قطع العصب او کسر[1088] العظم.

و أما ترکیب القرحه مع العرض فبمنزله الوجع الذی یکون معها.

[فی الناصور]

و کل واحد من القروح البسیطه و المرکبه إذا تقادمت و جاوزت لها أربعین یوماً قیل لها: ناصور، لأن الناصور علی الحقیقه هو ما کان من القروح له غور و فمه ضیق و قعره واسع و فیه لحم صلب أبیض و لا یکون معه وجع، و تراها فی بعض الأوقات یابسه قحله و فی بعض الأوقات کثیره الرطوبه و کثیر[1089] ما تسیل الرطوبه منها دائماً و ربما انقطعت أحیاناً و ینسد فم الناصور و أحیاناً ینفتح، و ربما انتهت النواصیر إلی العظم فعفنته و ربما انتهت إلی عصب أو إلی عرق أو إلی بعض

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 306

الأعضاء الشریفه فأکلتها.

[و أما تجویفاتها[1090]] فربما کان تجویفها یمتد إلی استقامه، و ربما مر علی تأریب و تعویج، و ربما کان الناصور الواحد له أفواه کثیره.

فما ذکرنا من نوع تفرق الاتصال الذی یکون فی اللحم أعنی الجراحات و القروح کفایه لمن أراد أن یعرف اختلاف أحوالها لیعالجها صواباً علی ما ینبغی.

[و أما فی صفه کسر العظام[1091]]

فأما تفرق الاتصال الحادث فی العظم و هو الکسر: فمنه ما یکون مفرداً [ساذجا[1092]] و هو الکسر فقط، و منه ما یکون مرکباً: إما مع جراحه، و إما مع ورم.

و معرفه جمیع ذلک سهله لیس یحتاج معها إلی الاستدلال إذ[1093] کانت ظاهره للحس.

أما الکسر: فبین الملمس إذا أمررت الید علی العضو فوجدت أجزاء العظم

متفرقه مختلفه الشکل و شکل العضو غیر مستو.

و أما الجراحه و الورم فظاهره بینه.

[فی نهش الحیوان]

و أما تفرق الاتصال الذی یکون من قبل الحیوان: فما کان منه من حیوان غیر ذی سم: فلیس بینه و بین سائر القروح فرق و أمره مشتبه یحتاج فیه إلی مسأله العلیل عما عضه أو نهشه.

فأما نهشه الحیوان ذی السم: فإنه لما کان نهش کل واحد منها و لدغه تتبعه أعراض ردیئه مختلفه بحسب ما یتبع نهشه کل واحد من أصنافها من الأعراض، رأیت أن أذکر الأعراض التی یستدل بها علی نهش الحیوان و لدغ الهوام من أی نوع هو، لیعالج کل نوع منها بما یحتاج إلیه من الأدویه المتنافیه[1094] من سم ذلک الحیوان و الهوام لئلا یغلط المعالج لذلک.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 307

الباب العشرون فی نهش الحیوان ذی السم و لدغه

و أولًا فی عظه الکلب [الکلب[1095]]

الحیوان ذو السم: منه ما یعض، و منه ما ینهش، و منه ما یلدغ.

[فی العض]

فأما ما یعض: فالکلب [الکلب[1096]] و ابن عرس و الحیوان الذی یسمی سقالابوطس[1097]، و الحیوان الذی یسمی [السلاء[1098]].

[فی النهش]

فأما ما ینهش: فهی أنواع الأفاعی و الحیات. [فأما الأفاعی[1099]]

فمنها الأفعی المعروفه بالمعطشه، و منها البلوطیه، و منها الحیه التی تغوص فی الماء، و منها الحیه التی تسمی فیحرسوس و المسماه اسمیوس[1100]، و الحیه ذات القرون.

[فی اللذع]

فأما الحیوان الذی یلذع: فالعقرب و الزنبور و الرتیلاء و العنکبوت و العقرب

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 308

الجراره و قمله النسر، و نحن نبین أولًا اعلام ما کان منها یعض، و أول ذلک الکلب [الکلب[1101]]

فأقول: إن سم الکلب [الکلب[1102]] یابس مجفف و أکثر مضرته بالدماغ و لذلک صار یحدث عنه التشنج و الفزع من الماء، و الکلب الکلب متی عض إنساناً عرضت

له أعراض ردیئه فمتی لم یتدارک المعضوض بعلاجه هلک.

فینبغی لذلک أن تعرف أولًا علامات الکلب الکلب لیتوقی منه و یحذر لیعلم أن نهشته نهشه کلب کلب فیعالج بما ینبغی أن یعالج به.

و علامته أن یصیر کالمجنون و یمتنع من الأکل و الشرب و یشتد عطشه و یلهث[1103]، و لا یقرب الماء و یهرب منه و یفتح فمه و یخرج لسانه و یخرج من فیه زبد شبیه بالزبد الذی یخرج من أفواه الجمال إذا هاجت، و یکون رأسه إلی جانب وعیناه حمراوین و أذناه مسترخیتین و یکثر تحریکهما و یتصاعد منها فضل زبدی، و إذا نبح کان صوته أبح و ربما انقطع صوته و یتمایل فی مشیه و لا یعرف أربابه و یهر علی الناس و الکلاب، و علی سائر من یری من غیر أن ینبح، و إذا رأته الکلاب هربت منه خوفاً أن یعضها.

و ذکر روفس «أن هذه الأشیاء تعرض لکلب الکلب[1104] من غلبه المره السوداء علیها، و إنه نوع من أنواع المالیخولیا» [و اکثر ما یعرض ذلک للکلاب فی الصیف و قلّما یعرض لها ذلک فی الشتاء[1105]].

فأما الأعراض التی تعرض للإنسان من عض هذا الکلب فإنه فی أول الأمر لا یعرض له شی ء سوی الوجع الحادث عن الجرح، و لا یکون بین الجرح الذی یعرض من العضه و بین سائر الجراحات فرق، فإذا تمادت به الأیام حدث للمنهوش تمدد و حمره فی جمیع البدن و خاصه فی الوجه و عرق و غشی و فزع من الماء و إذا رآه ارتعد و ارتعش و لا یشربه، و کذلک یهرب من کل رطب، و ربما عرض لهم أن ینبحوا کنباح الکلاب، و ربما عضو إنساناً و

تعرض لمن عضوه مثل

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 309

هذه الأعراض.

[و حدوث هذه الاعراض[1106]] یکون: إما بعد أربعین یوماً، و إما بعد سته اشهر أو بعد [تسعه[1107]] أشهر.

و السبب فی حدوث هذه الأعراض ما خلا الفزع من الماء إنما هو اسراء[1108] السم فی جمیع البدن.

و أما السبب فی الفزع من الماء [فقد ذکر بعض «الفلاسفه أن ذلک بسبب ما یعرض من إفراط الیبس علی البدن[1109]]» لأن سمه سم مجفف یابس فیهرب من الرطوبه لأنها ضد المزاج العارض فی جسمه.

و أما روفس: فإنه ذکر «أن هذه العله هی نوع من أنواع المالیخولیا العارض من المره السوداء، و أن الکلب تغلب علیه المره السوداء الردیئه الکیفیه الشبیهه بالسم و کما أن کثیراً ممن تعرض له المالیخولیا یعرض له الفزع من أشیاء أخر کذلک یعرض من هذه العله الفزع من الماء و یذکرون أنهم یرون صوره الکلب الذی عضهم فی الماء».

و حدثنی بعض القوم عن الموسوسین فی البیمارستان البدری أنه کان فی البیمارستان رجل قد عضه کلب [کلب[1110]] و کان إذا جاؤه بالماء فزع منه و لم یشربه و یزعم أن فیه مصارین الکلاب و قذرهم.

و ذکر بعض المتطببین أن المعضوضین من کلب کلب إذا جاؤوهم بالماء فی إناء خشب و وضع علی جلد الضبعه العرجاء قبلوه و شربوه.

فبهذه الدلائل تعرف عضه الکلب [کلب[1111]] من غیرها، إلا أنه لما کانت هذه الأعراض إنما تعرض للمعضوضین إما بعد أربعین یوماً و إما بعد سته أشهر و إما بعد تسعه أشهر، و أما فی أول الامر فلا فرق بین عضه الکلب [کلب[1112]] و بین عضه [الکلب[1113]] غیر الکلب و بین غیره من الحیوان الذی لیس بذی سم احتجنا

کامل الصناعه الطبیه، ج 2،

ص: 310

لذلک إلی معرفه [علامات[1114]] هذه العظه فی أول حدوثها قبل أن یعرض له الفزع من الماء فإنه متی عرض الفزع من الماء، لم یکد یتخلص من الموت[1115] [و کذلک اذا لم یعف و وجهه فی المرآه فلا مطبع فی برئه[1116]].

فأما متی تلوحق قبل أن یعرض له الفزع[1117] من الماء فإنه [یتخلص المعضوض من الموت و یبرأ بإذن اللّه تعالی[1118]] إذا اتفق له طبیب حاذق عارف بالمداواه.

و من العلامات التی یفرق بها بین عضه الکلب [الکلب[1119]] و بین عضه غیره أن یضمد موضع العضه بجوز مدقوق ناعم یوماً و لیله ثم یلقیه إلی دیک أو دجاجه جائعه لتأکله فإن عاشت بعد أکلها إیاه فلیست العضه من کلب [کلب[1120]] و إن ماتت فالعضه من کلب [کلب[1121]] و ینبغی أن ینظر الدیک أو الدجاجه یومها ذلک إلی الغد فإنها [ربما[1122]] لا تموت إلی الغد، و ذکر بعض القدماء «انه متی أخذ إنسان خبزاً فلطخه بالدم الخارج من العضه و القاه إلی کلب لم یأکله، فبهذه الدلائل یفرق بین عضه الکلب [الکلب[1123]] و غیرها فی أول حدوثها».

[فی عضه ابن عرس]

و أما عضه ابن عرس: فیعرض للمعضوضین منها وجع شدید و یکون موضع العضه کمد اللون.

[فی عضه القرد]

و أما عضه القرد: فإنها شبیهه بعضه الإنسان و تعرف بآثار الأسنان فی موضع العضه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 311

[فی عضه السلاء]

و أما عضه السلاء: فقد یعرض فی موضع العضه وجع شدید مع نخس و حمره و نفاخات مملوأه رطوبه دمویه و یکون حول العظه کمد اللون، فإذا فتحت النفاخات ظهر الجرح أبیض اللون و کثیراً ما یتآکل العضو المعضوض.

[فی عضه العظایه]

و أما عضه العظایه: فإن أسنانها تبقی فی موضع العضه فیعرض

منه الوجع الشدید إلی أن تسقط الأسنان من موضع العضه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 313

الباب الحادی و العشرون فی صفه نهش الأفاعی و الحیات و علاماتها

فأما الأفاعی و الحیات: فإن سمها حار محرق و الأعراض التی تعرض فیمن نهشته أفعی وجع فی موضع النهشه، ثم یصیر الوجع إلی جمیع البدن و تری فی موضع النهشه ثقبین مفتوحین و فیهما موضع النابین، ثم بعد ذلک تسیل منه رطوبه تشبه الزیت، و من بعد ذلک تسیل منه رطوبه زنجاریه و تعرض فیما یلی الموضع أورام حاره فیها حمره کمده و نفخات شبیهه بما یعرض من حرق النار و یتغیر لون البدن و یعرض للمنهوش غثیان و قی ء مره، و غشی و رعده شدیده و عرق بارد، و یعرض للعضو تآکل فیسعی ذلک التآکل إلی ما یقرب من ذلک العضو و تدمی لثه المنهوش و یبول دماً.

[فی نهش البلوطیه]

و أما [الحیه[1124]] المسماه اورس: [و هی البلوطیه[1125]] و هی التی تأوی إلی أصول شجره البلوط، و هی منتنه الریح یفوح نتنها من بعید، و زعم قوم أن من مر علیها تتسلخ رجلاه و یحدث به ورم فی الساقین، و من أراد علاج من نهشته هذه الحیه تتسلخ یداه، و متی قتل إنسان هذه الحیه تصیر رائحته رائحه منتنه و لا یشم شیئاً من الروائح سوی رائحتها.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 314

و علامه من نهشته هذه الحیه الورم من موضع اللسعه مع حمره و تنفط[1126] ما حولها من الأعضاء، و ربما سالت من موضع النهشه رطوبه شبیهه بمائیه الدم، و یعرض لهم وجع فی فم المعده.

[فی نهش الافعی المعطش]

و أما الأفعی المسماه بالمعطش: فإن الذین تلدغهم یعرض لهم فی موضع النهشه وجع شدید دائم، و یخرج من موضع النهشه دم

[و یعرض لهم وجع فی فم المعده و[1127]] یعرض معه عطش و یکثرون من شرب الماء و لا یروون منه لشده حراره سم هذه الحیه و شده احتراق أفواههم، و لا یکاد ینجو من نهشته هذه الحیه من الموت.

[فی نهش الحیه ادرس]

و أما ادرس[1128]: فهی التی تغوص فی الماء و تعرض لمن نهشته هذه الحیه سعه فی موضع النهشه و یکون لون الموضع کمداً و تخرج منه رطوبه سوداء کثیره منتنه الرائحه شبیهه بصدید الموتی.

[فی نهش الحیه فنحرسوس]

و أما الحیه المسماه فنحرسوس: فهی حیه تکون أصغر من الأفعی و أعرض عنقاً، و من نهشته هذه الحیه یکون حاله شبیهاً بحال من نهشته الأفعی و یعرض له مع ذلک استرخاء فی اللحم و ورم شبیه بورم الاستسقاء حتی یسیل اللحم من شده الرطوبه.

[فی نهش الحیه اسنبیس]

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 315

و أما الحیه المسماه اسنبیس[1129]: فهی حیه ترفع عنقها و تمده إلی فوق و تنفث السم من فیها و الجرح الذی یکون من نهشها یکون صغیراً جداً شبیهاً بغرز إبره و یسیل منها دم قلیل و لا یحدث ورم، و یعرض لمن نهشته هذه الحیه غشاوه فی بصره بسرعه و وجع فی جمیع البدن ثم بآخره یذهب حس البدن و لا یکاد یسلم من نهشته هذه الحیه.

[فی نهش الحیه ذات القرون]

و أما الحیه ذات القرون: فهی المسماه بأسلیقوس[1130] فإن موضع نهشها یصیر

أصفر و یحدث لصاحبها إنعاظ الذکر و خروج ریح من أسفل.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 316

الباب الثانی و العشرون فی لدغ العقرب الجراره و غیر الجراره و الزنابیر و الرتیلاء [و قمله النسر[1131]] و غیر ذلک

[فی العقرب]

فأما العقرب: فسمها بارد و لذلک صار الملدوغ منها یظن کأنه یرمی بالثلج و أکثر مضرته بالقلب، و العقرب إذا لدغت فإن موضع اللدغ یرم من ساعته و

یکون مع الورم حمره و صلابه و تمدد و وجع، و مره یعرض فیه التهاب، و مره برد و مره یهیج الوجع، و مره یسکن الوجع، و یکون الوجع کأنه ینخس بالابره، و ربما أحدثت غشیا إذا وقعت علی شریان و ربما أحدثت صرعاً إذا وقعت علی عصبه.

فی الزنابیر و النحل

و أما الزنابیر و النحل: فإنه یعرض لمن لسعته ورم حار علی المکان و حمره و وجع، و الحمه من النحل تبقی فی موضع اللسعه، [و ربما حدث معه عرق و غشی و اختلاج الشفه و انتفاخ الارنبه و توتر الذکر[1132]].

[فی قمله النسر]

[و أما قمله النسر: فإنه یعرض لمن لسعته علی المکان حمره و وجع شدید، و ربما حدث معه عرق و غثیان و اختلاج الشفه و انتفاخ الأربیه و توتر لذبول الدم أو

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 317

قیأه، و یتغیر من لسعتها الجسد تغیراً قبیحاً، و هی دویبه صغیره بیضاء مثل القمله و یستدل علیها من قبل الأعراض التی تتولد عنها لأنها تکون فی بعض الأوقات أقل من أن تدرک بالبصر و تحس عند الحرکه، و قال جالینوس: «إن أکثرها لا تقبل الدواء» و هذه الدویبه تکون فی لحاء شجره الدلب[1133]].

[فی الرتیلاء]

و أما الرتیلاء: فهی عنکبوت کبیره و أنواعها کثیره و أردؤها الرقطاء، یعرض من لدغته وجع شدید فی الموضع [اللذعه[1134]] و حمره یسیره من غیر ورم و قی ء و حکه، و یعرض معه نافض و برد و رعده فی جمیع البدن و ثقل و عرق [بارد[1135]] و صفره فی اللون، و یعرض لبعض من لسعته عسر البول و تمدد شدید فی [القضیب[1136]] و ما بین الارنبه[1137] و الرکبتین و تمدد فی المعده و

انتشار فی اللسان حتی لا یتبین الکلام، و یعرض لهم قی ء و رطوبه[1138] شبیهه بنسج العنکبوت أو تسهل بطونهم رطوبه مثل هذه، و إذا انغمسوا فی الماء الحار سکنت عنهم الأوجاع ثم یعاد لهم الوجع إذا خرجوا من الماء الحار.

[فی العنکبوت]

و أما العنکبوت: فیعرض لمن لسعته وجع فی موضع اللسعه و حمره و وجع فیما دون الشراسیف و عسر البول و برد الاطراق و انتشار القضیب.

[فی العقرب الجراره]

و أما العقرب الجراره: فإنها تکون صغیره صفراء علی مقدار ورق الانجدان لها أذناب تجرها تکون بعسکر مکرم و أکثر ما توجد فی [کوارک[1139]] السکر و فی الطین الذی هو قوالب السکر.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 318

و الموضع الملسوع لا یناله فی أول یوم وجع شدید لکن فی الیوم الثانی و الثالث، و تعرض له أعراض ردیئه بمنزله ورم اللسان و بول الدم و الخفقان و الغشی و الکرب و قد مات ممن لذعته هذه العقرب خلق کثیر من الناس، فهذه هی أصناف أمراض تفرق الاتصال الحادثه فی ظاهر البدن و ما کان منها حادثاً عن حیوان ذی سم، و العلامات الداله علیها و هو آخر الکلام فی العلل العارضه فی ظاهر البدن و أسبابها و علاماتها، و الحمد لله رب العلمین و الصلاه علی محمد و آله أجمعین[1140].

تمت المقاله الثامنه

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 319

المقاله التاسعه فی الاستدلال علی علل الأعضاء الباطنه

اشاره

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 321

المقاله التاسعه

[من کتاب کامل الصناعه الطبیه المعروف بالملکی تألیف علی بن عباس المتطبب[1141]]

فی الاستدلال علی علل الأعضاء الباطنه

و هی إحدی و أربعون باباً:

الباب الاول: فی الطرق العامه التی یستدل بها علی الأمراض الاعضاء الباطنه.

الباب الثانی: فی الاستدلال علی علل الأعضاء الباطنه و تقسیمها.

الباب الثالث: فی ذکر

الصداع و أصنافه و أسبابه و علامته.

الباب الرابع: فی دلائل البرسام و السرسام و أورام الدماغ و اختلاط الذهن و أسبابها و علامتها.

الباب الخامس: فی دلائل النسیان و أسبابه و علاماته و هی العله المعروفه بلیثرغوس[1142].

الباب السادس: و فی دلائل السکته [و الصرع[1143]] و الکابوس و أسبابها و علاماتها.

الباب السابع: فی صفه المالیخولیا و القطرب و العشق و أسبابها و علاماتها [الداله علیها التی لا تعرف، إلا بذکرها[1144]].

الباب الثامن: فی العلل العارضه فی النخاع، و أولًا فی الخدر و الاسترخاء

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 322

و اللقوه و الفالج و الایلیمسا و أسبابها و علاماتها.

الباب التاسع: فی صفه التشنج الحادث عن الامتلاء [و أسبابه و علامته الداله علیه[1145]].

الباب العاشر: فی صفه التشنج الحادث عن الاستفراغ و أسبابه و علامته.

الباب الحادی عشر: فی الرعشه و الاختلاج و أسبابهما و علاماتهما.

الباب الثانی عشر: فی صفه الحدب و أسبابه و علاماته.

الباب الثالث عشر: فی العلل العارضه فی أعضاء الحس، و أولًا فی علل العینین و أسبابها و علاماتها.

الباب الرابع عشر: فی العلل العارضه فی الأذن [و أسبابها و علاماتها[1146]].

الباب الخامس عشر: فی علل عضاء الشم و اسبابها و علاماتها[1147].

الباب السادس عشر: فی علل اللسان و ما یلیه من أجزاء الفم و أسبابها و علاماتها.

الباب السابع عشر: فی العلل العارضه فی أعضاء الفم و أسبابها و علاماتها.

الباب الثامن عشر: فی العلل العارضه فی أعضاء التنفس [و علاماتها[1148]].

الباب التاسع عشر: فی العلل الحادثه فی لباس الحلق و قصبه الرئه.

الباب العشرون: فی العلل العارضه فی الرئه.

الباب الحادی و العشرون: فی العلل الحادثه فی أعضاء الصدر و الغشاء المستبطن للأضلاع.

الباب الثانی و العشرون: فی العلل الحادثه فی الحجاب.

الباب الثالث و العشرون: فی العلل

الحادثه فی القلب [و أسبابها و علاماتها[1149]].

الباب الرابع و العشرون: فی العلل الحادثه فی آلات الغذاء، و أولا فی العلل العارضه فی فم المعده.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 323

الباب الخامس العشرون: فی العلل العارضه فی قعر المعده [و علاماتها[1150]].

الباب السادس و العشرون: فی العلل العارضه فی الأمعاء.

الباب السابع و العشرون: فی علل القولنج و أصنافه و أسبابه و علاماته.

الباب الثامن و العشرون: فی الدود و حب القرع.

الباب التاسع و العشرون: فی علل المقعده و أسبابها و علامتها.

الباب الثلاثون: فی علل الکبد و أسبابها و علاماتها.

الباب الواحد و الثلاثون: فی صفه الاستسقاء و أنواعه و أسبابه و علاماته.

الباب الثانی و الثلاثون: فی علل الطحال و أسبابها و علاماتها.

الباب الثالث و الثلاثون: فی علل المراره و أسبابها و علاماتها.

الباب الرابع و الثلاثون: فی علل الکلی و أسبابها و علاماتها.

الباب الخامس و الثلاثون: فی علل المثانه و أسبابها و علاماتها.

الباب السادس و الثلاثون: فی علل الصفاق و أسبابها و علاماتها.

الباب السابع و الثلاثون: فی علل أعضاء التناسل، و أولًا فی علل الانثیین و أسبابها و علاماتها.

الباب الثامن و الثلاثون: فی العلل العارضه فی القضیب.

الباب التاسع و الثلاثون: فی علل الرحم و أسبابها و علاماتها.

الباب الاربعون: فی علل الثدیین و أسبابها و علاماتها.

الباب الحادی و الاربعون: فی العلل الحادثه فی الورکین و أسبابها و علاماتها.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 324

الباب الإول فی الطرق العامه التی یستدل بها علی الأمراض الباطنه

أقول: إن العلل التی تحدث فی باطن البدن لیس التعرف علیها سهلًا کالتعرف علی علل الأعضاء الظاهره، لکن یحتاج فیها إلی أن یکون الطبیب[1151] عارفاً بفعل کل واحد من الأعضاء، و مزاجه و جوهره و منفعته و مقداره و شکله و موضعه فی البدن و مشارکته لما یشارکه من

الأعضاء و ما یحتوی علیه من الرطوبات و غیرها علی ما قد بینا من ذلک فی الموضع الذی ذکرنا فیه أحوال الأعضاء.

فتعلم من ذلک الطرق التی تسلک فی تعرّف[1152] کل واحد من [العلل[1153]] و الأمراض الباطنه فی أی الأعضاء حدث و فی أی موضع من العضو و حال المرض و مقداره و سلامته و رداءته.[1154]

کامل الصناعه الطبیه ؛ ج 2 ؛ ص324

إذا کان الأمر کذلک فیجب أن نبین الطرق التی تسلک فی معرفه کل واحد من العلل و الأمراض الباطنه و الدستورات التی یبنی علیها فی معرفه الأمراض و هذه الطرق و الدستورات ثمانیه:

إحداها: الطریق المأخوذه من ضرر الفعل.

و الثانیه: الطریق المأخوذه مما یبرز من البدن.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 325

و الثالثه: الطریق المأخوذ من الوجع الذی یخص کل واحد من الاعضاء[1155].

الرابعه: الطریق المأخوذ من موضع العضو العلیل[1156].

و الخامسه: الطریق المأخوذه من الورم.

و السادسه: الطریق المأخوذه من الأعراض الخاصیه بالمرض[1157].

و السابعه: [الطریق المأخوذ من مشارکه العضو لما یشارکه[1158]].

الثامن: الطریق المأخوده من البحث و المساءله.

[الطریق الأول [ضرر الفعل]]

أما ضرر الفعل: فیستدل منه علی العضو العلیل.

و ذلک أن کل فعل یناله الضرر یدل علی أن العضو الفاعل له علیل إما عله تخصه فی نفسه، و إما لمشارکته لعضو آخر علیل بمنزله نقصان الشهوه الداله علی آفه قد لحقت فم المعده.

و هذه الآفه إما أن تکون خاصه بها، و إما لمشارکه الدماغ لها فی العله.

[الطریق الثانی [ما یبرز من البدن]]

و أما ما یبرز من البدن فیستدل به علی العضو العلیل و علی طبیعه العله.

و الاستدلال به یکون إما من جوهره، و إما من مقداره، و إما من موضعه.

أما الاستدلال من جوهره: فبمنزله الثفل الراسب فی البول فان[1159] کان

شبیهاً بالنخاله دل علی أن العله فی المثانه، و إن کان شبیهاً بقطع اللحم دل ذلک علی أن العله فی الکلی، و کذلک متی خرج بالسعال جرم شبیه بالغشاء[1160] دل ذلک علی أن جرم الغشاء الشبیه [بلسان[1161]] المزمار عفن و تأکل و خرج بالسعال.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 326

و أما الاستدلال من مقداره: فبمنزله ما إذا خرجت فی البراز قطع لحم و کانت کباراً دل ذلک علی قرحه فی الأمعاء الغلاظ، و إذا کانت صغاراً دل ذلک علی أن القرحه فی الأمعاء الدقاق، و بمنزله من نفث قطعه عرق بالسعال[1162] فإنها إن کانت کبیره دل علی أن الرئه مریضه، و إن کانت صغیره دل علی أن العله فی قصبه الرئه، و ذلک أن العروق التی فی الرئه کبار و التی فی قصبه الرئه صغار.

و کذلک متی خرج بالسعال حلق من حلق قصبه الرئه و کانت[1163] تلک الحلق صغاراً دل ذلک علی أن جرم الرئه قد عفن و أن تلک الحلق الخارجه إنما هی من أقسام قصبه الرئه [و إن کان الحلق کبارا دل ذلک أن قصبه الرئه قد تعفیت رباطاتها[1164]] و انحلت تلک الحلق و خرجت بالسعال إذ کانت تلک الحلق لا تکاد تعفن لصلابتها و إنما العفن یلحق الرباطات لرخاوتها[1165].

و أما [الاستدلال[1166]] من موضعه: فبمنزله [فی قشره[1167]] قرحه خرجت من البدن فإن کان خروجها بالسعال دل ذلک علی أن القرحه فی آلات التنفس، [و إن کان خروجها بالقی ء دل علی أن القرحه فی المعده[1168]] و إن کان خروجها بالبراز دل علی أن القرحه فی الأمعاء [و[1169]] بمنزله الصدید الشبیه بماء اللحم [إن کان بالبراز دل علی أن العله فی الجانب المقعر من الکبد[1170]]، و

إن کان خروجها بالبول دل علی أن العله فی الجانب المحدب من الکبد، و أیضاً فإنه متی وقعت جراحه فی مراق البطن و خرقت الصفاق و وصلت إلی ما تحته من الأحشاء فإن خرج من الموضع الطعام أو الکیلوس دل علی أن الجراحه قد وصلت إلی [تجویف[1171]] المعده، و إن خرج براز دل علی أن الجراحه قد وصلت إلی تجویف الأمعاء، و إن خرج بول دل علی أن الجراحه قد وصلت إلی المثانه و إن وقعت فی الصدر و خرجت من الموضع ریح دل علی أن الجراحه قد نفذت فی الغشاء المستبطن للاضلاع.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 327

و أیضاً متی رأیت دماً قد انبعث من بعض الأعضاء و کان یسیرا[1172] دل علی أن عرقاً قد انخرق فی ذلک العضو، و إن کان خروج الدم مع ذلک بتوثب و کان لونه أحمر ناصعاً دل ذلک علی أن العرق الذی قد انخرق عرق ضارب.

[الطریق الثالث [الاستدلال من الوجع الخاص]]

و أما الاستدلال من الوجع الخاص: بالاعضاء فیستدل منه علی جوهر العضو العلیل، و علی العله الفاعله للوجع.

أما دلالته علی جوهر العضو العلیل: فإنه إن کان الوجع معه ضربان دل علی أن العله [فی عرق ضارب او عضو کثیر العروق الضوارب، و إن کان معه نخس فهو یدل علی أن العله فی غشاء، و إن کان معه ثقل دل علی أن العله[1173]] فی عضو قلیل الحس، و إن کان الوجع یمتد و یجد صاحبه کأن وتره یمتد إلی الناحیتین فهو یدل علی أن العله فی عصبه، فإن کان مع تمدد رخو فهو یدل علی أن العله فی اللحم، و إن کان مع الوجع تکسیر دل علی أن العله فی

غشاء مجلل للعظام.

و أما دلالته علی السبب الفاعل للوجع: فإنه إن کان مع الوجع لهیب فهو یدل علی [سوء مزاج حار، و إن کان الوجع فی سکون فهو یدل علی أن العله فی سوء مزاج بارد، و إن کان مع الوجع نخس و لذع فهو یدل علی[1174]] أن الوجع من خلط مراری حار[1175]، و إن کان معه تمدد فهو یدل علی أن الوجع من ریح، و إن کان مع الوجع حکه و تقرح دل ذلک علی أن العله من خلط حریف.

[الطریق الرابع [الاستدلال من موضع عضو الالم]]

و أما الاستدلال من موضع عضو الالم: فإنه إن کان الوجع من الجانب الأیمن دل علی أن العله فی الکبد، و إن کان الوجع فی الجانب الایسر دل علی أن العله فی الطحال، و کذلک مواضع سائر الأعضاء.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 328

[الطریق الخامس [الاستدلال من الورم]]

و أما الاستدلال من الورم: [فیه[1176]] أیضاً علی العضو العلیل من شکله و ذلک أنه إن کان الورم فی الجانب الأیمن و کان شکله شکل الهلال فهو فی نفس الکبد، و إن کان شکله مطاولًا أو مربعاً فهو فی العضل الذی یتعلق بالکبد[1177] من عضل البطن.

[الطریق السادس [الأعراض الخاصیه]]

و أما الأعراض الخاصیه[1178]: فیستدل منها علی ماهیه العله، و علی العضو العلیل.

و یکون ذلک إما من قبل اللون فمثل حمره الوجنتین الداله علی ذات الرئه و اللون الحائل الدال علی عله الکبد و سواد اللسان الدال علی حمی محرقه، و أما من الشکل فبمنزله نقوس[1179] الأظفار الداله علی العله المعروفه بالسل. و أما ما [یبرز[1180]] من البدن فبمنزله البراز الشبیه بغساله اللحم الطری الدال علی ضعف الکبد.

[الطریق السابع [الاستدلال من المشارکه فی العله]]

و أما

الاستدلال من المشارکه فی العله: فإنه یستدل به علی العضو العلیل بمنزله ما إذا نال الاصبع ضرراً فی حسها من غیر أن یکون قد أصاب الید شیئاً استدللنا علی أن العله فی الزوج العصبی الذی یأتی فی الیدین.

و مما یستدل به علی أن العله حدثت فی عضو ما بمشارکه غیره من الأعضاء فی العله کثرتها و تزیدها مع عله أخری.، مثال ذلک: اختلاط الذهن فإنه إن کان یتزید فیقوی مع الحمی و یسکن بسکونها فإن اختلاط الذهن حدث بمشارکه الدماغ لعضو آخر فی العله، و إن کان الاختلاط فی الذهن دائماً ثابتاً علی حاله

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 329

واحده و لا یسکن بسکون غیره من العلل فإن العله فی الدماغ نفسه.

و کذلک سائر العلل متی کانت [فی العضو[1181]] ثابته دائمه فإنها تدل علی أن العله فی ذلک العضو خاصه، و إن کانت تسکن بسکون غیرها من العلل و تهیج بهیجان غیرها فإنما حدثت بمشارکه ذلک العضو الذی فیه تلک العله.

[الطریق الثامن [الاستدلال من البحث و المساءله]]

و أما الاستدلال من البحث و المساءله فیستدل منه علی العضو العلیل، و علی نفس طبیعه العله، و علی المشارکه فی العله.

أما دلالته علی العضو العلیل: فبمنزله ما یسأل الطبیب العلیل فی العله و هو یشکو وجعاً فیما دون الشراسیف عن الموضع الذی یجد فیه الوجع، [فان ذکر أن الوجع فی الجانب الایمن دلّ علی أن العله فی الکبد[1182]]، فإن ذکر أن الوجع فی الجانب الایسر دل علی أن العله فی الطحال، و إن ذکر أن [الوجع[1183]] فی الوسط دل علی أن العله فی المعده، و کذلک أیضاً یسأل عن کیفیه الوجع الخاص بالعضو.

و أما دلالته علی نفس طبیعه العله:

فبأن یسأل العلیل عما یوافق العله و ینافرها بمنزله ما إذا شککنا فی عله ما هل هی من سوء مزاج حار أو بارد سألت العلیل عن أی الأشیاء الحاره أو البارده بالفعل أو بالقوه یسکن علیه ذلک الوجع، فإن قال: یسکن علی الأشیاء التی تکون حاره علمنا أن العله من سوء مزاج بارد، و إن قال: أنه یسکن علی الأشیاء البارده علمنا أن العله من سوء مزاج حار.

و لذلک ذکر حذاق الأطباء أنه متی اشتبه علی الطبیب مرض من الأمراض و لم یعرف حقیقته یجب أن یمتحن ذلک بأن یسخن بعض التسخین أو یبرد أو یرطب أو یجفف علی سبیل حذر و توقی[1184] و یتفقد ما یظهر[1185] بعد فعله ذلک من المنفعه أو المضره فیعمل بحسب ما تبین له من ذلک.

و أیضاً إن کانت العله حدثت دفعه و کان سکونها سهلًا دل ذلک علی أنها من

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 330

سوء مزاج حار [أو بارد[1186]] و إن کان حدوثها قلیلًا قلیلًا و طالت مدته فحدوثها عن خلط بارد.

و أما دلالته علی سبب المرض: فبمنزله ما إذا شککنا فی مرض ما هل هو من سوء مزاج حار أو بارد، سألنا العلیل عن تدبیره کیف[1187] کان قبل ذلک.

فإن ذکر أنه کان یتدبر بتدبیر مسخن بمنزله الأغذیه الحاره و شرب الشراب و استعمال الریاضه الکثیره و کثره الاستحمام و التعرض للشمس، علمنا أن العله من سوء مزاج حار.

و إن [قال: انه قد[1188]] کان یتدبر بتدبیر بارد بمنزله الأغذیه البارده و قله التعب و الراحه و النوم و التعرض للهواء البارد و الثلج، علمنا من ذلک أن العله من سوء مزاج بارد، و بمنزله ما یسأل صاحب التشنج هل

تقدم له تدبیر یوجب الامتلاء بمنزله کثره تناول الأغذیه الغلیظه و استعمال الراحه و الاستحمام من بعد التغذی، فإن کان ذلک دل علی أن التشنج حدث عن الامتلاء، أو هل تقدم ذلک تعب و ریاضه شدیده أو استفراغ إما بالعرق أو بالفصد أو بالاسهال أو حمی حاده، فإن کان ذلک دل علی أن التشنج إنما حدث عن استفراغ، و بمنزله ما یسأل صاحب عسر البول هل تقدمه بتدبیر غلیظ أو تقدمه بول دم أو مده أو رمل.

فإن قال: إنه یتدبر بتدبیر غلیظ علمنا أن عسر البول إنما حدث عن سده من خلط غلیظ لزج، [و إن تقدم بول دم علمنا إن عسر البول عن سده من قبل علقه دم.

و إن قال: انه[1189]] تقدمه بول مده علمنا أن ذلک من سده حدثت عن أثر قرحه.

فإن قال: إنه تقدمه بول فیه رمل أو حصا صغار علمنا من ذلک أن السده عرضت عن حصاه واقعه فی المجری، فإن لم یدل شی ء من ذلک علمنا أن ذلک إنما حدث عن ضعف القوّه [الدافعه[1190]] التی فی المثانه. [لا سیما إن اخبرک العلیل او خدمه انه اذا استلقی علی ظهره و عسرت مثانته فان ذلک اوکد دلاله علی ضعف القوه الدافعه التی فی المثانه[1191]].

و ایضاً فإنه متی عرض للإنسان خروج البراز بلا إراده فاسأل هل تقدم ذلک

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 331

قعود العلیل علی موضع شدید البرد [و هل وقعت به ضربه؟.

فان قال: انه قد قعد علی موضع شدید البرد[1192]] و علمنا من ذلک أن العضله المطیفه بالمقعده قد أضر بها البرد و ضعفت منها القوّه الماسکه و استرخت لذلک و بطل حسها.

فإن قال: إن ضربه تقدمت و وقعت علی الصلب

علمنا من ذلک أنه قد لحقت العصبه الصائره إلی العضله المطیفه بالمقعده أو النخاع آفه.

فإن قال: إنها وقعت بنفس العضله؛ علمنا من ذلک أنه قد لحق العضله ورم لم یبادر إلی علاجه فصلبت و استرخت لذلک العضله.

و کذلک أیضاً متی کان خروج البول بلا إراده فینبغی أن تسأل العلیل هل قد تقدم ذلک سقطه أو ضربه علی نواحی القطن أو لحق المثانه برد شدید بمنزله القعود فی الماء البارد أو علی جسم شدید البرد بمنزله الحجر، فإن قال ذلک علمنا أن السبب فیه ما[1193] ذکرنا فی عضله المقعده.

و أما دلالته علی المشارکه[1194] فی العله: فبمنزله ما یسأل من یجد قدام عینیه خیالات شتی هل یجد فی فم معدته لذعاً أو تمددا.

فإن قال: إنه کذلک، دل علی أن ذلک بسبب بخارات ترتقی من المعده إلی الدماغ أو بسبب ألم فی [فم[1195]] المعده.

و کذلک یجب علی من أراد أن یتعرف علی علل الأعضاء الباطنه أن یسأل العلیل عما یحتاج أن یسأل عنه ما لا یمکن الطبیب أن یعرفه إلا بالاستبحاث من العلیل، و من خدمه[1196]، مما نبینه فیما یستأنف من قولنا فی الاستدلال علی کل واحد من الأمراض.

و إذ قد شرحنا من أمر القوانین التی علیها مبنی الأمر فی معرفه علل الأعضاء الباطنه ما فیه کفایه فنبتدئ بتعریف صنف صنف من العلل التی تحدث فی کل واحد من الأعضاء الباطنه من هذا الموضع، [فاعلم ذلک[1197]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 332

الباب الثانی فی الاستدلال علی علل الأعضاء الباطنه و تقسیمها

فنقول: إن العلل التی تحدث فی الأعضاء الباطنه:

منها ما تحدث فی الأعضاء النفسانیه التی هی الدماغ و النخاع و ما ینشأ منها من الاعصاب[1198] و آلات الحس.

و منها ما یحدث فی آلات التنفس و هی الصدر و

الحجاب [و القلب[1199]] و الرئه و قصبتها و الحنجره.

و منها ما یحدث فی آلات الغذاء و هی المری ء و المعده و الأمعاء و الکبد و الطحال و المراره و غیر ذلک من آلات الغذاء.

و منها ما یحدث فی أعضاء التناسل و هی الفرج و الرحم و الاحلیل و الانثیان.

[فی علل الأعضاء النفسانیه]

و نحن نبتدئ أولًا بذکر العلامات الداله علی العلل التی تحدث فی الأعضاء النفسانیه التی هی فی باطن البدن، و نبتدئ أولًا بالعلل التی تحدث فی الدماغ و أغشیته بما یتبعه من الأعضاء علی ترتیب و توال من فوق إلی أسفل بعد أن نقدم الاعتذار فی علل یسیره من علل الأعضاء الظاهره نذکرها مع ذلک إذ لم یجز لنا أن نخرجها عن حد هذا الکلام و ذلک لئلا یکون الکلام فی ذلک ناقصاً و لا تکون صفه الأمراض علی توالی الأعضاء و ترتیبها.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 333

[اسماء علل الدماغ]

فأقول: إن العلل التی تحدث فی الدماغ و أغشیته هی: الصداع، و السرسام، و البرسام، و الأورام اللاحقه له، و اختلاط الذهن، و العله المعروفه بلیثرغس[1200] و هی النسیان، و السبات، و السهر المعروف بقوما و هو الجمود[1201]، و فساد الفکر، و الذکر، و السدر، و الدوار، و الکابوس، و الصرع، و السکته، و العله المعروفه بالمالنخولیا، و القطرب، و العشق.

و أنا مبتدی ء بذکر الصداع و أسبابه و علاماته و أصنافه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 334

الباب الثالث فی ذکر الصداع و أسبابه و علاماته

فأما الصداع فمنه ما یکون فی جمیع الرأس، و منه ما یکون فی النصف منه و یقال له: الشقیقه، و کل واحد من هذین:

إما أن یکون لعله فی الغشاء المستبطن لجلده الرأس، و إما لعله فی الغشاء المجلل للدماغ.

فالذی[1202]

یکون فی جمیع الرأس: منه ما یکون علی جهه البحران، و منه [ما[1203]] یکون تابعاً للحمی، [و] منه مفرد بنفسه،

أما ما هو تابع للحمی: فحدوثه من امتلاء الرأس من الاخلاط و البخارات الحاده، و هذا یکون: إما من خلط ردی ء محتقن فی المعده و علامته الغثیان و الخفقان، و إما لخلط یجتمع فی جمیع البدن، و إما لضعف الرأس، و إما لشده حراره الحمی کالذی یعرض فی حمی الغب و الحمی المحرقه.

و أما ما کان من صداع[1204] مفرداً بنفسه: فمنه ما یکون خاصاً بالرأس، [و منه ما یکون حدوثه بمشارکه الرأس للمعده.

أما ما کان منه خاصا بالرأس:[1205]] فمنه ما یکون من سوء مزاج، و منه ما یکون من مرض آلی، و منه ما یکون من ریح، و منه ما یکون من ضربه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 335

أما ما کان من سوء مزاج: فمنه ما یکون عن سوء مزاج ساذج [مفرد[1206]] و منه ما یکون مع ماده.

و سوء المزاج الساذج: إما أن یکون حاراً، و حدوثه یکون: إما من سبب من داخل، و هذا: إما أن یکون إذا سخن مزاج أغشیه الدماغ، و إما لتناول الإنسان أدویه و أغذیه حاره مصدعه للرأس بمنزله الجوز العتیق و الثوم و البصل.

و إما من سبب من خارج: بمنزله ما یحدث من الصداع لمن یصیبه الاحتراق من الشمس، و علامه ذلک أن یلمس الرأس فیوجد حاراً، [و الرأس[1207]] و إذا وضعت علیه الأشیاء البارده بالفعل سکن و إذا شممته الریاحین البارده و الطیب البارد یسکن أیضاً [الصداع[1208]] بمنزله ما إذا شممته الکافور و الصندل و الریاحین المبرده.

و یکون البراز و البول معتدلین لیس یغلب علیهما المرار، و ربما کان مع

ذلک فی الوجه و العینین حمره، و أن یکون تدبیر صاحبه فیما تقدم تدبیراً مسخناً و السن و الوقت مزاجهما حاراً.

و إما أن یکون بارداً و یکون أیضاً: إما من سبب من داخل [اذا[1209]] برد مزاج أغشیه الدماغ، فأما من خارج فبمنزله ما یعرض لمن یکشف رأسه فی الهواء البارد و لمن شرب الماء الشدید البروده.

و علامه هذا الصداع إذا کان من سوء مزاج بارد أن یکون الرأس إذا لمس[1210] وجده بارداً، و إذا وضع علیه الأشیاء الحاره بالفعل سکن و لا یکون فی الوجه حمره و لا یشتهون الأشیاء البارده، و أن یکون تدبیر صاحبه فیما تقدم تدبیراً مبرداً و السن و الوقت الحاضر و البلد مزاجها بارد.

و أما من سوء المزاج الیابس: فالصداع الحادث عنه ضعیف.

و أما الرطوبه إذا کانت مفرده و لا تحدث صداعاً إلا أن یکون مع ماده کثیره فتحدث الصداع بالتمدد الحادث عن کثره الماده.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 336

[فی الصداع الحادث من سوء مزاج مع ماده]

و أما ما یکون من سوء مزاج مع ماده:

فمنه ما یکون مع ماده دمویه.

و علامته أن یکون صاحبه یستریح إلی الأشیاء البارده بالقوّه و الفعل، و أن یکون مع الصداع ضربان و الوجه أحمر ممتلی ء و عروقه ممتلئه و النبض منه عظیم و البول [ثخینا[1211]] غلیظ أحمر و عروق العین ممتلئه حمره، و إذا لمس الرأس وجده حارا.

و منه ما یکون من ماده صفراویه.

و علامته أن یستریح صاحبه إلی الأشیاء البارده إذا وضعت علی الرأس، و إذا لمس الرأس وجده حاراً، و یکون لون الوجه إلی الصفره ما هو، و یجد فی فیه مراره[1212]، و الوجه فیه یبس و النبض سریع متواتر إلی الدقه

ما هو فیه صلابه، و یکون البول من صاحب ذلک أبیض لتراقی المرار إلی الرأس، و یعرض لصاحبه سهر.

و منه ما یکون من ماده بلغمیه.

و علامته شبیهه بعلامات من یکون صداعه من سوء مزاج بارد إلا أنه یکون مع هذا ثقل [و کسل[1213]] و سبات و رطوبه فی الفم و انتفاخ یسیر فی الوجه [و البدن[1214]] و البول أبیض غلیظ] و النبض غلیظ بطی ء[1215]].

و منه ما یکون من ماده سوداویه.

و علامته کعلامه صداع الرأس الحادث عن سوء مزاج بارد إلا أنه یکون مع هذا جفاف فی الوجه و کموده فی اللون و فکر و ضیق صدر و سهر، و یکون البول أبیض رقیقاً، و النبض بطی ء رقیق.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 337

[فی الصداع الحادث عن مرض آلی]

و أما ما کان من الصداع حادثاً عن مرض آلی: فحدوثه یکون عن سده.

و السده تحدث إما من کثره الاخلاط الغلیظه اللزجه.

و یستدل علیها بما کان صاحبه یستعمل من الإکثار من الغذاء و الراحه و ترک الاستحمام، و أن یکون الوجه و البدن من صاحبه ممتلئین، و أن یجد مع الصداع ثقلًا و تمدداً.

و أما عن ورم، و حدوث الورم یکون:

إما من سبب من خارج بمنزله الضربه و الصدمه عند ما یتأدی الورم من الغشاء المبسوط تحت جلده الرأس إلی الأم الغلیظه بالمشارکه لجرم ذلک[1216] الآم.

و إما من داخل فیحدث کحدوث سائر الاورام التی تعرض فی الرأس.

و علامه الصداع الذی یکون عن ورم [حار[1217]] أن یجد صاحبه مع الصداع ضرباناً و ثقلًا.

[و إذا کان الورم حاراً یکون معه[1218]] حمی و التهاب فی الرأس و حمره فی الوجه. و إن کان بارداً کان الصداع قلیل الضربان، و إذا کان لورم

المحدث للصداع فی الغشاء المحیط بالدماغ أحس العلیل کأن عینیه تنجذبان إلی داخل و إن لم یحس العلیل بشی ء من ذلک فإن العله فی الغشاء المحیط بالقحف من خارج.

و أما ما کان من الصداع حادثاً عن ریح فعلامته أن یکون معه تمدد و أما ما کان من الصداع حادثاً عن ضربه أو صدمه فلیس یحتاج فیه إلی دلیل سوی مسأله العلیل إذا کان السبب فیه ظاهراً بینا فهذه صفه [علامات[1219]] الصداع إذا کان خاصاً بالرأس.

و أما ما کان حدوثه بمشارکه الرأس للمعده فی عله بها، و هذا یکون.

إما لخلط مراری فی المعده، و علامته أن یکون مع الصداع لذع و کرب و خفقان و التهاب و احتراق فی الرأس، و أن یستریح بعقب القی ء و یشتد[1220] عند

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 338

الحرکه و أکل الاطعمه الحاره و فی وقت خلو المعده و بعقب النوم و علی الریق.

و اما لعفن البلغم فی المعده[1221]، و علامته أن یجد صاحبه غثیاناً و أن یستریح بعقب القی ء و یشتد عند الامتلاء و أکل الأطعمه البارده و یکون الجشاء حامضاً.

و قد یحدث أیضاً الصداع بعقب إلاکثار من الطعام بسبب التخمه، و علامه ذلک ظاهره [بینّه[1222]] من ذهاب شهوه الطعام و الکسل و الاسترخاء و ضعف المعده، و أن یجد صاحبه الصداع فی الیافوخ و وسط الرأس موازیاً للمعده.

و أما من شرب الشراب عند ما تتراقی البخارات الحاره إلی الدماغ و یقال له:

الخمار، و هذا یکون من قبل ضعف الدماغ و قبوله للبخارات.

و کل صداع یکون من قبل المعده فإنه یخف بخفه المعده و یشتد و یثقل بثقلها و فساد الطعام فیها.

فهذه صفه دلائل أصناف الصداع الذی یکون فی جمله الرأس

إلا أن منه ما یکون حاداً سریع التحلل و الانقضاء و یعرف بالصداع مطلقاً، و منه ما یکون بطیئاً عسر التحلل و یعرق بالبیضه و الخوذه.

[فی البیضه و الخوذه]

و صاحب هذا الصداع یهیج به ذلک من أدنی سبب و یتأذی من الاصوات و النظر إلی ضوء النار و الشمس و باستنشاق الروائح التی تملاء بطون الدماغ و من شرب الشراب.

و حدوث هذا النوع أکثر ما یکون من خلط بارد بلغمی غلیظ، و من السده، و یحدث أیضاً عن ریح شدیده و قد یحدث أیضاً عن خلط حاد.

و قال جالینوس: فی کتابه فی مواضع الالمه[1223] «الصداع الذی یسمی البیضه ما من أحد یشک فیه و لا یرتاب به أنه [شر[1224]] مرض من أمراض الرأس» و ذلک أن هذه العله فی المثل إذا وصفها الإنسان و حصلها بکلام وجیز قال: إنها صداع مزمن

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 339

عسر الإنقلاع یصیر بالاسباب الیسیره إلی أن ینوب بنوائب عظیمه جداً حتی أن صاحبه لا یحتمل صوت شی ء یقرع و لا صوت کلام له فضل شده و لا ضوء ساطع و لا حرکه، لکن یکون أحب الأشیاء إلیه أن یبقی مستلقیاً فی هدوء و سکون و ظلمه لعظم ما یناله من الوجع، و ذلک أن بعضهم یظن أن رأسه من صفر، و الوجع یبلغ فی کثیر منهم إلی أصول العینین.

و هذه النوائب أیضاً تکون لها أوقات راحه و سکون کما یکون ذلک فی أصحاب الصرع، و یکون فیما بین النوبتین بحال لا تذم بوجه من الوجوه، و الأمر فی هذه المرض بین أن الذی فیه من سرعه قبول الرأس للعله و هو من جنس ما یوجد فی سائر من یصدع

إلا فیه[1225] شی ء یفضل به علی سائر من یصدع و هو أن الأجزاء العلیله من الرأس بها من الضعف أکثر مما بأجزاء رؤوس أولئک.

و قال أیضاً: «و الذین یسرع الامتلاء إلی رؤوسهم [و أبدانهم مستعده للامتلاء فقد[1226]] تکون المواضع من الرأس الممکنه لقبول العله مهیأه موافقه لذلک، و إذا تدبروا بتدبیر سوء وقعوا فی العله المعروفه بالبیضه [و الخوذه[1227]]» و لیس ببعید عن الحق أن الذی یحس الوجع فی بعض هؤلاء فی أغشیه الدماغ و فی بعضهم فی الغشاء المحیط بالقحف من خارج و الفرق بین هذین أن الوجع فیمن تکون علته من داخل القحف یبلغ إلی أصل العینیین، و أما متی کان الوجع لا یبلغ إلی أصل العینین فإن العله فی الغشاء الذی علی عظم القحف من خارج، و الطبائع المستعده لتملأ الرأس هی الابدان التی تتولد فیها ریاح الحاده بخاریه[1228] و یجتمع منها فی فم المعده فضول مراریه.

و قال أیضاً: «السهر الطویل یصدع الرأس. لأنه [یمنع الهضم و یرفع البخارات الی الدماغ»، کذلک ایضا الیوم الطویل یصدع لانه[1229]] من کثره الهظم یملأ الرأس رطوبه حاره.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 340

[فی الشقیقه]

و أما الصداع المعروف بالشقیقه: فیکون فی نصف الرأس، و حدوثه یکون

إما من أخلاط ردیئه الکیفیه حاره أو بارده تملأ أغشیه الدماغ

و إما من بخار یتصاعد إلیه من المعده، و علامته أن صاحبه یجد الوجع الشدید فی داخل قحف الرأس من شق و جانب واحد.

و قد یعرض هذا الوجع الذی یعرض فی داخل القحف أیضاً کالذی ذکرنا نوع الصداع المعروف بالبیضه و الخوذه، و إذا کان کذلک حدثت فی العینین أعراض ردیئه و کثیراً ما یعطب منها البصر و کثیراً ما تعرض هذه

العله بأدوار معلومه.

و قد یکون الصداع من قبل الاستفراغ لما یعرض من الیبس بمنزله الرعاف المسرف و نزف دم الحیض أو دم البواسیر او انطلاق[1230] الطبیعه کالذی یعرض للنساء کثیراً من کثره خروج دم النفاس، و قد یعرض لأصحاب ذلک خفه و طیران[1231] و هوس.

و قد یعرض أیضاً الصداع بعقب الحمام[1232]، و ذلک من ضعف الدماغ و امتلاء البدن و یحدث عن البلغم[1233] و نقصان الدم.

و یحدث عن ضعف الدماغ و کثره حسه کالذی قال جالینوس: [فی] المقاله الرابعه من معرفه[1234] علل الأعضاء الباطنه. «و قد یکون صداع دائم من ضعف الرأس و آخر من کثره حسه، و إذا رأیت صداعاً مزمناً لا یسکن بالعلاجات و لا معه علامات ظاهره فاحدس أنه أحد هذین النوعین» و فرق حینئذ بینهما «بأن الذی یکون من ذکاء الحس تکون الحواس معه نقیه صافیه و المجاری نقیه یابسه».

و قال: فی کتابه فی حفظ الصحه «أما الرأس الذی تکون أوجاعه متواتره فمن جوده حس العصب الذی ینبت من الدماغ و یصیر إلی المعده».

و قد یحدث الصداع من بخار کثیر فی الرأس، و علامته الدوی و الطنین فی

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 341

الاذن و درور الأوداج و انتقال الالم من جانب إلی جانب.

و قد یعرض الصداع من ورم حار یکون فی الرحم و بعقب الولاده و الاسقاط و من قله النقاء من النفاس، و یکون الالم من ذلک فی الیافوخ.

و ینبغی أن تعلم بعد ما ذکرنا أن الصداع الذی یکون من عله عضو ما فإن ألم ذلک العضو یبتدی ء أولًا ثم یتبعه الصداع، و الذی یکون عن عله تخص الرأس یکون ثابتاً علی أکثر الأمر.

و قال: «إنه ربما عرض من الصداع

الشدید انقطاع الصوت» و ذلک لآفه تعرض للعصب الذی یأتی عضل الحنجره و الحلق.

و قال جالینوس: فی کتاب المیامر «إنه قد یکون صداع فی بعض الرأس دون بعض، و ربما کان فی الاغشیه، و ربما کان فی العروق، و ربما کان خارج القحف، و ربما کان داخله».

و الوقوف علی حقیقه ذلک یعسر [و یعرف ذلک[1235]] بالتخمین و الحدس وسل عن السبب البادی.

فهذه صفه أنواع الصداع و أسبابه و علاماته الداله علیه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 342

الباب الرابع فی دلائل السرسام و البرسام و أورام الدماغ [و اختلاط الذهن[1236]] و أسبابها و علاماتها

[فی السرسام]

فأما السرسام فحدوثه یکون: إما عن سوء مزاج حار یعرض للدماغ أو یعرض للغشاء المجلل للدماغ، و إما من قبل ورم حار یحدث فی أغشیه الدماغ، [و اما فی الدماغ نفسه، و اما اذا کثر المرار فی العروق التی فی الدماغ[1237]].

و ما کان حدوثه عن ورم کان أصعب و أقوی.

و الورم الحار: اما أن یحدث عن الدم، و إما عن المره الصفراء او ربما[1238] خالط ذلک شی ء من البلغم.

و علامه جمیع ذلک حمی مطبقه حرارتها لیست قویه تحت الملمس بل ساکنه هادیه، و أن یکون ملمس الوجه و الرأس أسخن من سائر البدن، و یتبع ذلک اختلاط الذهن و سهر، و ربما عرض لبعضهم نوم مضطرب [مع خیالات ظاهره[1239]] و ینتبهون منه بصیاح و وثوب و یخشن منه اللسان و یسود و یلقطون زبیر الثیاب[1240] بسبب رداءه التخیل، و تجری دموعهم فی بعض الأوقات و یکون فی أعینهم رمص و فی وقت آخر تکون جافه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 343

و من عرضت له هذه العله عن [ورم[1241]] دموی فإن هذه الأعراض تکون مع ضحک و نوم و حمره فی العینین و هذیان، و تکون الحراره ظاهره الحس و

اللمس[1242] مع حده و لذع و لون الوجه لیس بالاحمر الشدید الحمره بل ربما مال إلی الصفره مع یبس.

و من عرض له ذلک عن ورم صفراوی، فعلامته أن تکون هذه الأعراض مع غضب و سوء خلق و لجاج، و إن کان ذلک عن ورم سوداوی فتکون هذه الأعراض مع جنون و وثوب و کثره الهذیان و الفزع و الخوف و البکاء.

فأما متی خالط هذه المواد شی ء من البلغم عرض مع ذلک سبات أرقی، و النبض فی جمیع هؤلاء صغیر ضعیف فیه صلابه یسیره و اختلاف کثیر، و التنفس یکون متواتراً مختلفاً، و یضیق النفس أحیاناً.

[فی البرسام]

و أما البرسام: فإنه یحدث فی الدماغ بسبب ورم یحدث فی الحجاب بمشارکه العصب المنحدر إلیه من الدماغ، و جمیع الأعراض التابعه للسرسام تظهر فی البرسام إلا أنها تکون أضعف و الحمی تکون أقوی و الحراره فی سائر الجسم أظهر لقرب موضع العله من القلب و الشراسیف و مادونها ینجذب إلی فوق و یضیق النفس أحیاناً، و یکون الصدر و الجانبان و الشراسیف کلها حاره لأن هذه الأعضاء مجاوره للحجاب کالذی یعرض[1243] فی الرأس و الوجه، و السرسام أقوی حراره لمجاوره هذه الأعضاء للدماغ و هاتان العلتان حارتان[1244] [ذواتا[1245]] خطر فهذه صفه السرسام و البرسام، و العلامات الداله علیهما [و الأسباب الناشئه عنها[1246]].

و ینبغی أن تعلم أن من حدث به السرسام من الکهول علی الأمر الأکثر لا

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 344

یکاد یتخلص لأن هذا المرض مضاد لمزاج هذا السن.

و أما الأورام الحاره التی تعرض فی الدماغ فمنها الورم المعروف بالحمره، و منها الورم المعروف بالماشرا.

[فی الماشرا]

أما الماشرا: فإنه ورم دموی یعرض للدماغ و الشرایین و الوجه و جمیع ما

فیه یرم حتی یظن بالشؤون أنها ستنفرق[1247]، و یعرض مع ذلک وجع شدید دائم و حمره فی الوجه، و نتوء فی العینین یتبع[1248] ذلک غثیان بسبب مشارکه الدماغ للمعده.

فأما الحمره فیعرض معها وجع شدید فی جمیع الرأس و التهاب کلهیب النار، و إذا لمس الوجه کان بارداً [جاسیاً لکمون الحراره[1249]] و یکون لونه إلی الصفره ما هو، و یعرض فی الفم جفاف شدید، و هذا الباب قد دخل فی عله البرسام و السرسام.

[فی اختلاط الذهن]

و أما اختلاط الذهن: فمنه ما یکون مع حمی، و منه ما یکون خلوا من الحمی.

أما ما کان مع حمی: فمنه ما یکون فی السرسام بسبب الورم الحار الذی یحدث فی أغشیه الدماغ.

و منه ما یکون فی البرسام، و هذا یکون لما یتأدی من الحراره الحادثه عن ورم الحجاب إلی الدماغ و أغشیته بالمشارکه.

و منه ما یکون بسبب قوه حراره الحمیات الحاده، و هذا یکون بسبب تراقی بخارات الحمی و ضعف الرأس.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 345

الباب الخامس فی دلائل النسیان و اسبابه و علاماته، و هی العله المعروفه بلیثرغس[1250]]

و هذه العله إن تحدث معها حمی ضعیفه لیست بحاده و ذلک بسبب عفن البلغم و سبات و نوم یعسر معه الانتباه، فإذا سألوا عن شی ء لم یجیبوا[1251] الا بکد و یعرض لهم اختلاط فی الذهن و تثاؤب کثیر و تکون أفواههم مفتوحه کأنهم ینسون أن یطبقونها، و بعضهم یعرض له إسهال البلغم و بعضهم تستمسک بطونهم، و یکون بولهم منثورا[1252] کبول الحمیر و یعرض لبعضهم ارتعاش و عرق فی الأطراف، و یکون الوجه منهم مائلًا إلی السواد ما هو، و فیه بعض النفخه، و النبض من هؤلاء یکون [لیناً[1253]] عظیماً مختلفاً اختلافاً موجیاً علی مثال نبض أصحاب ذات الرئه، و التنفس بطیئاً جداً

ضعیفاً مختلفاً، فإن کان النسیان عرض عن الیبس عرض مکان السبات سهر.

[فی السبات السهری المعروف بقوما]

و أما السبات السهری المعروف بقوما: فإن السبات نفسه یکون إما من سوء مزاج بارد رطب یعرض للدماغ، و إما من ماده بلغمیه، و إما بسبب حمی حاده، و إما بسبب ضربه تصیب عضل الصدغین، و إما بسبب ضغط یعرض للدماغ، و إما من کسر یعرض لقحف الرأس، و إما من الصفیحه التی توضع تحت عظم القحف

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 346

المکسور إذا أراد الطبیب أن یعالجه.

[فی السهر]

و أما السهر: فیحدث عن سوء مزاج یابس یعرض للدماغ إما من ماده سوداویه أو صفراویه، فمتی ترکبت هذه الأسباب المحدثه للسهر مع الاسباب المحدثه للسبات[1254] حدث عن ذلک العله المعروفه بقوما و هو السبات السهری و إذا کان البلغم أغلب کان السبات أظهر، و إن کان الیبس أغلب کان السهر أظهر و کان صاحبها کأنه نائم یقظان وعیناه مفتوحتان و ذهنه مختلط و یعرض له ما یعرض لأصحاب السرسام من الهذیان.

و بالجمله فإن العلامات الداله علی هذه العله مرکبه من علامات السرسام و علامات العله المعروفه بالنسیان.

فأما العلامات الخاصه: بهذا المرض فهی أن یکون العلیل مستلقیاً علی ظهره متمدداً کأنه میت وعیناه شاخصتان و وجهه فی بعض الأوقات منتفخاً و لونه إلی السواد ما هو، و فی بعض الأوقات تعلوه حمره و ربما عرض له مع ذلک فی بعض الأوقات عسر البول و فی بعضها سلس البول و متی کانت هذه العله ضعیفه وصب فی فم العلیل شی ء من الرطوبات ازدرده، و متی کانت قویه وصب فیه شی ء رطب لم یبتلعه لکن یشرق به و یخرج من منخریه، و یعرض لمن هذه

حاله سهر شدید و عسر البول و لا یتبین له نفس و النبض یکون ضعیفاً صغیراً متواتراً، و الفرق بین هذه العله و السدر[1255] أن صاحب هذه العله لا یتنفس نفسا صحیحا[1256]، و متی حدثت هذه العله بامرأه فیفرق بین من یعرض له ذلک منهن و بین من بها[1257] اختناق الرحم فالتی بها اختناق الرحم یکون استلقاؤها استلقاء العاده، و فی بعض الأوقات تخف هذه العله عنها فتفهم ما یقال لها و فی بعض الأوقات یعرض لها غشی شدید.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 347

[فی الجمود]

و أما العله التی یقال لها: قوطوخس: و هی الجمود فحدوثها عن سده تحدث[1258] للبطن المؤخر من بطون الدماغ عن خلط بارد [یابس غلیظ و ربما عرض من قبل شرب الماء البارد و الاستحمام بالماء البارد[1259]] و أکل الفاکهه المبرده علی الثلج[1260].

و من علامات ذلک أن یکون البدن من صاحب هذه العله کله عدیم الحس و الحرکه و یکون مستلقیاً کاستلقاء المیت.

و الفرق بین هذه العله و بین السبات أن فی السبات تکون العین مغمضه و فی وقت الجمود تکون مفتوحه، و متی عرضت هذه العله للإنسان بقی علی الحال التی أدرکته علیها إما جالساً و إما قائماً أو نائماً أو مفتوح العین أو مغمض العین، و کذلک إن کان یعمل عملًا فإنک تصیبه علی تلک الحال التی حدثت به العله و هو بها من الأعمال.

و أما سائر العلامات غیر هذه فتشبه علامات السهر المسمی قوماً.

[فی فساد الفکر و الذکر]

و أما فساد الفکر و الذکر: فربما فسد أحدهما علی الانفراد و یقال له فساد الذکر، و أما فساد الفکر. و ربما فسد جمیعاً و یقال لذلک: حمق، بمنزله ما یعرض للمشایخ

و ذلک أنه یعرض لهؤلاء بسبب ضعف الدماغ.

[و الفساد یلحقهما اما من سوء مزاج بارد ساذج یعرض للدماغ[1261]] و أما من ماده بلغمیه.

فمتی کانت هذه العله من سوء مزاج بارد عرض للعلیل مع النسیان و رداءه[1262] الذکر کسل و ثقل عن الحرکه و کثره نوم، و إن کان مع البرد رطوبه عرض له سبات و استغراق و نسیان و سدر فإن کان مع البروده یبس عرض موضع السبات

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 348

سهر شدید، و متی حدثت هذه العله عن ماده بلغمیه عرض للعلیل استفراغ رطوبات من الانف و الفم و الاذنین.

[فی السدر و الدوار]

و أما السدر و الدوار: فیکونان إما من قبل الدماغ نفسه، و إما بمشارکته لعضو آخر فی العله.

و أما السدر: فإنه إن کان من قبل الدماغ فإن حدوثه یکون: إما من سوء مزاج بارد رطب، و إما من خلط بلغمی یغلب علی الجزء المقدم من الدماغ فیحدث عن ذلک السدر [و الاستغراق[1263]] و الاسترسال.

[فی الدوار]

و أما الدوار: فإنه یکون [أما] عن خلط بلغمی یجتمع فی العروق المستدیره حول الدماغ و إما من خلط صفراوی أو دموی یکون فی العرق لا[1264] یمکنه التحلیل فیدور فی العروق حول الدماغ فیحدث لهم عن ذلک الدوار، و إما من قبل ریح غلیظ یحتقن فی هذه العروق فلا یتحلل لکنها تدور حول الدماغ فیحدث عن ذلک الدوار، و [و أما] یکون أیضاً عن ضغط یعرض لمقدم الدماغ بسبب کسر عظم القحف أو غیره من الأسباب التی تضغط الدماغ.

و علامه السدر أن یکون الإنسان شبیهاً بالمهووس و أعضاؤه شبیهه بالمسترخیه لما یعرض للأعصاب من الاسترخاء بالرطوبه البلغمیه الغالبه علی الدماغ.

و علامه الدوار أن یکون الإنسان یری جمیع

ما حوله کأنه یدور و یهم بالسقوط لا سیما إن رأی شیئاً یدور کرحی أو دولاب فإنه یشتد به الدوار.

[و کذلک[1265]] متی دار الإنسان نفسه مراراً کثیره عرض له دوار و هوس، و إذا کان الدوار من قبل البلغم فإن طعم الفم یکون مالحاً أو حامضاً، و إن کان من قبل

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 349

الصفراء کان طعم الفم مراً.

و العلامات العامه لهاتین العلتین أعنی السدر و الدوار ظلمه البصر و ثقل السمع و الدوی فی الاذنین.

فأما متی کان حدوث هذه العله بمشارکه الدماغ لغیره من الأعضاء فی العله.

فمنه ما یکون لعله تحدث بالعروق الضوارب التی خلف الاذنین من سوء مزاج بارد و خلط بلغمی أو صفراوی و علامته أن تکون هذه العروق مع ما ذکرنا ممتلئه متمدده.

و منه ما یکون لعله تحدث فی العرقین المعروفین بعرقی السبات عن سوء مزاج بارد أو خلط بلغمی أو صفراوی، و علامته أن تکون مع ذلک الرقبه [ممتلئه[1266]] متمدده.

و منه ما یکون لعله تعرض فی المعده عن سوء مزاج بارد أو خلط بلغمی، و علامته أن یکون معه غثیان و خفقان و أن تشتد العله عند الإکثار من الطعام و عند التخم و ربما حدث السدر من دوام حده الحمی، فاعلم ذلک.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 350

الباب السادس فی دلائل السکته و الصرع و الکابوس و أسبابها و علاماتها الداله علیها

فأما السکته و الصرع: فحدوثهما یکون من سده تحدث فی بطون الدماغ.

[فی السکه]

أما السکته: فتکون إذا انسدت بطون الدماغ الثلاثه بأسرها کله دفعه فتمتنع القوی الحساسه و المحرکه بإراده من النفوذ إلی الأعضاء الحساسه و المتحرکه بإراده فتعطل الحرکه و تنقص الأفعال السیاسیه حتی یکاد أن تعطل.

و حدوث السده من هذه العله یکون: إما من خلط بلغمی غلیظ لزج، و إما

من بلغم یخالط السوداء، و إما من دم غلیظ، و ربما کان ذلک من مره سوداء، و ربما حدث عن الامتلاء من الشراب و السکر العنیف منه.

و هذا النوع من السکته قتال و قد قال أبقراط: فی کتاب الفصول «إذا حدثت بسکران سکته بغته فإنه یتشنج و یموت إلا أن تحدث به حمی أو یتکلم فی الساعه التی ینحل فیه خماره».

و یتقدم هذه العله وجع حاد فی الرأس و انتفاخ الأوداج و ظلمه فی البصر و دوار و شعاع یتخیل و برد فی الأطراف و الاختلاج فی البدن کله.

و علامات هذه العله قریبه من علامات العله المعروفه بقوطوخس[1267] و هی الجمود و ذلک أن العلیل یکون ملقی کالنائم لا یحس بما یلقی بدنه من الأشیاء

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 351

المؤلمه و یسمع لنفسه غطیطاً و کلما کانت العله أقوی کان النفس أشد عظماً، و ربما سمعت له خرخره فی الصدر و ذلک لصعوبه التنفس و استکراهه.

و إذا کانت العله لیست بالقویه کان الغطیط أقل و تنفسه أسهل، و إذا صبت فی فیه الأشیاء الرطبه ابتلعها و إن کانت قویه لم یبتلعها و خرجت من الانف.

فإن حدثت هذه العله عن الدم أو عن خلط بلغمی مخالط للدم کان الوجه أحمر.

و إن کان من المره السوداء کان الوجه مائلًا إلی السواد.

و متی عرضت هذه العله وعینا العلیل مفتوحتان أو مغمضتان بقیتا علی حالهما و کذلک إن کان ملقی علی ظهره أو جنبه أو جالساً بقی علی تلک الحال.

و أما سائر العلامات سوی هذه فتکون علی ما تکون علیه علامات الجمود، و هذا العرض لیس یکاد یبرأ صاحبه إذا کانت العله قویه فلا یسهل برؤه، و إذا کانت

ضعیفه فإنها تؤول إلی الفالج و اللقوه، کما قال ابقراط فی کتاب الفصول إن السکته إذا کانت قویه لم یمکن أن یبرأ صاحبها منها و إن کانت ضعیفه لم یسهل أن تبرأ.

[فی الصرع]

و أما الصرع: فهو تشنج یعرض لجمیع البدن حتی یسقط العلیل إلی الأرض، [و ربما کان ذلک بأدوار معلومه و اوقات محدوده[1268]] و ربما کانت أوقاته مختلفه، و حدوثه یکون عن أسباب مثل الأسباب المحدثه للسکته [الا انها دونها فی الشدّه و القوه، لان الاسباب المحدثه للصرع لیس یکون فی بطون الدماغ کلها کما یکون ذلک فی السکته لکن تکون السدّه فی بعض البطون او فی مجاری الاعصاب المحرکه للاعضاء، و الخلط المحدث له دون المحدث للسکته[1269]] فی کیفیته و کمیته و جوهره، أعنی أنه أقل برداً و أقل مقداراً و أقل غلظاً و لذلک صار البدن فی وقت نوبه الصرع یتحرک و یحس.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 352

و أما السکته فلا، و لذلک قیل: إن السبب المحدث للصرع نصف السبب المحدث للسکته.

و الصرع منه ما یکون من قبل الدماغ، و منه ما یکون من تشنج الأعصاب و یقال له: ابیلمسیا.

و الذی یکون من قبل الدماغ فمنه ما یکون من قبل الدماغ نفسه، و منه ما یکون بمشارکته لفم المعده أو لغیره من الأعضاء.

[و اما الصرع[1270] الذی یکون من قبل الدماغ نفسه فحدوثه کما ذکرنا من سده تعرض[1271] فی بطون الدماغ فتمنع الروح و القوّه المحرکه من النقوذ فی أعصاب الی الأعضاء المتحرکه بإراده.

و هذه السده تکون إما من خلط بلغمی غلیظ لزج ینصب إلی بطون الدماغ فی وقت النوبه أو خلط سوداوی غلیظ، و إما من قبل ضغط یعرض للدماغ عند ما

ینکسر عظم القحف و یعرض معه وجع شدید.

و ربما عرض هذا النوع إذا أدار[1272] الإنسان نفسه فیدور رأسه و یسخن فتتحرک الاخلاط و الروح التی فیه فیسقط الإنسان إلی الأرض و یضطرب، و تتقدم هذا الصرع الذی یکون من قبل الدماغ أوجاع شدیده فی الرأس مع ثقل و ظلمه فی البصر و رداءه فی الحس و السمع و الشم و الذوق، فإن کان حدوثه عن البلغم کان البدن ممتلئاً، خصباً و لونه إلی البیاض ما هو، و أن یکون تدبیره فیما تقدم تدبیراً مبرداً مرطباً مولداً [للبلغم و إن کان حدوثه عن السوداء فان صاحبه یکون قضیفا و لونه الی السواد و أن تدبیره فیما تقدم قد کان تدبیرا مولدا[1273]] للسوداء.

فأما الذین یعرض لهم الصرع من قبل فم المعده فإن حدوثه یکون من قبل بخارات بلغمیه أو سوداویه تتراقی إلی الرأس و تملأ بطون الدماغ و تسدها، و یتقدم هذا النوع قبض علی فم المعده و غثیان و خفقان و لذع و أشد ذلک اذا[1274] یتأخر غذاؤهم أو کان[1275] قلیلًا، فإذا عرضت لهم النوبه فإنهم یسقطون بغته و ربما

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 353

[تقدم ذلک غشی و ربما لم یسقطوا إلی الأرض بل یعرض لهم غشی و ربما عرضت لهم صرخه فی ساعه تعرض لهم النوبه و ربما نالهم غشی أو إغماء، و یسیل من أفواههم لعاب[1276]].

و أما ما یعرض من الصرع من قبل عضو آخر من أعضاء البدن فإن ذلک یکون أیضاً من قبل بخارات بارده ترتقی إلی الدماغ من ذلک العضو بمنزله ما یعرض ذلک فی علل الیدین و الرجلین و الأصابع، و فی عله القولنج و فی عله الرحم علی مثال ما

تحدث من قبل فم المعده من تراقی البخارات إلی الدماغ.

و قد یعرض لبعض النساء فی وقت الحمل و کان[1277] یزول عنهم فی وقت الولاده و ربما حدثت هذه العله من قبل لدغ العقرب إذا وقعت علی عصبه.

و علامه الصرع الحادث عن مثل هذه الأسباب أن یحس الإنسان ببخارات بارده ترتقی من العضو الذی فیه الخلط فی أسرع وقت من عضو إلی عضو إلی أن یتأدی إلی الدماغ ثم یسقط و لذلک قد یتقدم أصحاب هذه العلل فیخبرون بنوبه الصرع قبل وقتها بقلیل مما یجدون من هذه الحال.

و أما الصرع الذی یحدث عن التشنج و هو الذی یسمی ابیلمسیا و هو أردأ أنواعه و أقتلها، و یکون من تشنج جمیع الاعضاء[1278] و ذلک عند ما تمتلی ء بطون الدماغ و جمیع الأعصاب من العضل فیلحق الضرر لافعال الاعضاء[1279] الرئیسه لا سیما الافعال المدبره و یکون ذلک کما وصفنا إما من خلط بلغمی غلیظ أو خلط سوداوی غلیظ یمدد الاعصاب عرضاً فیتشنج لذلک و ینجذب نحو أصلها فیسقط الإنسان إلی الارض فیضطرب، و قد یکون حال الإنسان فی هذا النوع قریب من حال السکته.

و اعلم أنه قد یتقدم عله الصرع قبل حدوثها خبث نفس و نسیان و صداع و امتلاء فی الرأس و آلام مختلفه فإذا استحکمت هذه العله فإن من علاماتها

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 354

الخاصه بسائر أصنافها فهی ظهور الزبد فی الفم و الاضطراب، و السبب فی الزبد هو دفع من الطبیعه للخلط المحدث لهذه العله.

و أما الاضطراب فلموضع حرکه هذه القوّه الدافعه لدفع الخلط المؤذی.

و أما ما یحدث لبعضهم دون بعض فهو السقوط و الصیاح و مضغ اللسان و خروج البول و الزبل بغیر إراده،

و ربما خرج من بعضهم المنی.

و الذی یستدل به علی هذه العله و یظهرها أن تبخر العلیل بالخمر و المرو و قرن المعز و أن یطعم کبد التیس مشویاً و ینتشق[1280] رائحته فإنه عند ذلک یسقط إلی الأرض و یظهر فیه بعض العلامات التی ذکرنا.

و ذکر بعض الأطباء، أنه إذا لبس العلیل جلد شاه حین یسلخ و ینغمس فی الماء فإنه یصرع علی المکان و کثیراً من أصحاب هذه العله یموتون فی وقت الدور لما یعرض لهم فی ذلک الوقت من صعوبه الأعراض.

و أکثر ما تعرض هذه العله بالصبیان الصغار و من بعدهم المراهقون و الشباب و قلما تحدث هذه بالکهول و الشیوخ لیبس مزاجهم[1281]، و إنما یعرض ذلک للصبیان لسببین:

أحدهما: لرطوبه مراجهم و لا سیما مزاج أدمغتهم بالطبع.

و الثانی: رداءه التدبیر، و اذا[1282] کان [ذلک[1283]] بسبب سوء المزاج الطبیعی فإن ذلک یحدث بهم فی أول زمان الولاده و إذا کان بسبب سوء التدبیر کان حدوثه بعد ذلک و لا یکاد صاحب هذه العله یبرأ إذا حدثت به من بعد نبات الشعر فی العانه أعنی الاحتلام و الادراک.

و أما فی وقت الصبا فإن کثیراً منهم إذا عولجوا علی ما ینبغی برأوا من هذه العله [برءاً تاماً[1284]] و تخلصوا منها کما قال أبقراط: فی کتاب الفصول «من أصابه الصرع قبل نبات الشعر فی العانه فبرؤه منه بانتقاله فی السن و التدبیر و البلد».

و أما من أتی علیه من السنین خمس و عشرون سنه فإنه یموت و هو به [فاعلم

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 355

ذلک[1285]].

[فی الکابوس]

و أما العله المعروفه بالکابوس: فحدوثها أیضاً یکون من خلط بلغمی، و ربما عرضت هذه العله للسکاری و لمن به سوء الاستمراء

و لمن یکثر [من الاکل لا سیما[1286]] من الأغذیه الغلیظه و یقل الریاضه و الاستحمام.

و هذه العله من العلل التی تتقدم السبات و الفالج و السکته و الصرع فینبغی[1287] أن لا نغفل[1288] عن حسمها [متی ظهرت[1289]] بالانسان.

و العلامات الداله علیها هی أن یری الإنسان فی نومه کأن شیئاً ثقیلًا یقع علیه و یکبسه، أو کأن إنساناً یخنقه و یروم أن یصیح و لا یسمع له صوت، و ربما رأی کأن إنساناً یرید أن یجامعه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 356

الباب السابع فی صفه المالنخولیا و القطرب و العشق و أسبابها و علاماتها

[فی المالنخولیا السوداوی]

فأما المالنخولیا السوداوی: فهو اختلاط العقل من غیر حمی، و حدوثه یکون إما من قبل علّه[1290] فی الدماغ نفسه، و إما من مشارکته لغیره، من الأعضاء فی العله.

فأما ما کان من عله فی الدماغ نفسه: فحدوثه یکون من اجتماع خلط غلیظ سوداوی یتولد فیه أو یصیر إلیه من المعده فیجتمع قلیلًا قلیلًا فیحدث له فی مثل هذه العله بدیا[1291] عند ما تحترق الاخلاط التی فیه فتکدر لذلک النفس و یتغیر الفکر.

و أما ما یکون [بسبب[1292]] مشارکه الدماغ لغیره من الأعضاء: فمنه ما یکون من بخارات و اخلاط سوداویه ترتقی من المعده إلی الدماغ عن أخلاط تحترق فی المعده و فی المواضع التی دون الشراسیف و یقال لهذه العله: المراقیه.

و منه ما یکون حدوثه عما ترتقی إلیه من جمیع البدن من الاخلاط المحترقه و ربما حدثت هذه العله من خوف و حزن.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 357

[فی العلامات العامه]

و العلامات العامه لجمیع أصحاب الوسواس السوداوی هی الغم و الفزع و سوء الظن، و بعض [الناس[1293]] ممن یعرض له هذه العله یخاف من الموت و منهم من یشتهیه و یتمناه و منهم من یکثر من الضحک

و منهم یکثر من البکاء و منهم من ینکر نفسه یزعم أنه لیس هو [و منهم من یتوهم انه آنیه من فخار فیحذر علی نفسه أن ینکسر[1294]] و منهم من یتوهم أنه من بعض الحیوان غیر الناطق فیصیح صیاح ذلک الحیوان و بعضهم من یتکهن و یزعم انه یخبر بما یکون.

[فی العلامات الخاصه]

فأما العلامات التی تخص کل واحد من أصنافها

فما کان منها حدوثه عن أخلاط سوداویه تحترق من الدماغ فإن علاماتها اختلاط الذهن و کثره الهذیان و الهیمان و الهم و الغم و الخوف و الفزع و التوهمات و التخیلات الردیئه و ما شاکل ذلک.

و أما ما کان حدوثه من قبل المعده و هی العله المعروفه بالمراقیه و النافخه و علامتها الجشاء الحامض و الدخانی و قله الاستمراء و کثره التبزق و أن یجد العلیل فیما دون الشراسیف وجعاً و حرقه و لهیباً و تمدداً و قراقراً، و کذلک فیما بین الکتفین و تحدث بهم هذه الأعراض بعد الطعام بوقت صالح، و ربما هاج بهم بعد ذلک وجع فی البطن لا یسکن حتی یستمرئ الطعام و تعرض له هذه العله علی أکثر الأمر عند نبات الشعر فی العانه ثم یطول[1295] بهم.

فأما ما کان حدوثه عن بخارات ترتقی إلی الدماغ من جمیع البدن. فإن ما کان حدوثه عن الدم فمن علاماته أن یکون ما یعرض له من اختلاط الذهن یکون مع ضحک و فرح، [و أن یکون بدن[1296]] صاحبه مائلًا إلی الهزال و لونه آدم إلی الحمره، و الشعر علی بدنه کثیراً لا سیما فی الصدور، و عروقه واسعه وعیناه حمراوان

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 358

و النبض منه عظیم و سرعته قلیله.

و إن کان السن سن

الشباب و کان تدبیره فیما تقدم تدبیراً مسخناً مرطباً بمنزله کثره أکل اللحوم و التمور الحلوی[1297] أو شرب الشراب الحلو الغلیظ کان ذلک أوکد الدلاله علی أن العله إنما حدثت من کثره الدم فی البدن.

و کذلک إن کان یجد فی بدنه ثقلًا و کسلًا و کان العلیل ممن یعتاد خروج الدم من المقعده و انقطع أو کانت امرأه فانقطع طمثها، [فان ذلک اوکد الدلاله علی أن العله من قبل کثره الدم فی البدن[1298]].

فإن کان الخلط الذی فی البدن صفراویاً، فمن علاماته الهیمان و الجنون و کثره العبث و الصیاح [و الهذیان] و کثره الاضطراب و السهر و قله الهدوء و القرار[1299] و کثره الغضب و الحده و حراره ملمس البدن من غیر حمی مع القضافه و یبس البدن و اضطراب فی العینین و نظر کنظر السباع و صفره فی اللون.

فإن کان صاحب ذلک شاباً و مزاجه الطبیعی حاراً فی طبعه حاداً سریع الکلام و تدبیره فی غذائه فیما تقدم حاراً یابساً بمنزله أکل الثوم و البصل و الخردل و البقول الحریفه و کثره التعب و الغضب و کثره الصوم و التقلیل من الغذاء او شرب[1300] الخمور العتیقه الحاده و ما أشبه ذلک من التدبیر کان ذلک أوکد الدالاله علی أن العله من قبل الصفراء المحترقه فی البدن، و تکون الأعراض التی ذکرناها أشد و أصعب.

فإن کان الخلط الذی فی البدن مراراً أسود فإن صاحب ذلک یکون کثیر الهم و الفکر و الخوف و الفزع و البکاء و التخیلات الردیئه و حب الوحده، و سائر الأعراض التی ذکرناها عامه لجمیع أصحاب الوسواس السوداوی موجوده فی هذا الصنف أعنی الصنف الحادث عن المره السوداء إن کان هذا

الخلط فی [الدماغ، و إن کان الخلط فی جمیع[1301]] البدن لا سیما الخوف و الفزع فإنهما عارضان لازمان لهذه العله بسبب سواد الخلط و إدخاله الظلمه و الوحشه علی

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 359

النفس و تکدیره إیاها.

فبهذه العلامات یستدل علی أصناف هذه العله و أسبابها.

و ذکر أبقراط فی کتاب ابذیمیا فی المقاله الثانیه منه «أن من کان مزاج قلبه حاراً یابساً و مزاج دماغه رطباً یکون سهل الوقوع فی الوسواس السوداوی»، و ذلک لأن المره الصفراء [تکون غالبه علیه الی منتهی الشباب فإذا صار الی هذه السن احترقت الصفراء[1302]] و صارت مره سوداء و مزاج الدماغ إذا کان بارداً رطباً یکون مسترخیاً لأن الدماغ فی طبعه بارداً رطباً فیزداد بسبب خروجه عن الطبع إلی البرد و الرطوبه استرخاءاً و ضعفاً فیقبل لذلک البخارات السوداویه المتراقیه من البدن إلیه فیظلمه[1303] و یغلب علیه الرعب و الحزن و هذان عرضان تابعان للوسواس السوداوی، و لذلک قال أبقراط فی کتاب الفصول: «من عرض له فزع و غم زماناً طویلًا فعلته سوداویه». و أکثر ما تعرض هذه العله فی الخریف [فاعلم ذلک].

[فی القطرب]

و من المالنخلویا نوع یقال له: القطرب، و صاحبه یتشبه بالدیوک و یصیح صیاحها و یتشبه بالکلاب و ینبح نباحها و یخرج لیلًا إلی المقابر و یمکث فیها إلی الصباح.

و من علاماته أن یکون صاحبه أصفر اللون وعیناه مظلمتین جافتین غائرتین و لسانه و فمه یابس عدیم للریق و یکثر عطشه و تخرج فی رجله جراحات أو قروح و بوجهه مثل ذلک لأنه یعثر[1304] کثیراً و ینکب علی وجهه و یری فی ساقیه أثر عض الکلاب، و لا یکاد صاحب هذه العله یبرأ، و ینبغی أن تعلم

أن هذه العلل تتوارث عن الآباء.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 360

[فی العشق]

فأما العشق: فهو إلهام النفس لمن یعشقه و إدامه الفکر فیه، و من علاماته غور العینین و کثره حرکاتها و حرکه أجفانها و قله الدموع، و یکون فیها غنج و تغیر سائر الأعصاب و هزال ما سوی العینین فإنهما لا یهزلان.

و أما نبضهم فیکون کنبض اصحاب الهم الا انه[1305] إذا ذکر له المعشوق تغیر عن حالته الطبیعیه و اختلف و اضطرب.

فهذه صفه أصناف العلل الحادثه فی الدماغ و أسبابها [و علاماتها[1306]] و الدلائل علی کل واحد منها، و قد ینبغی أن تعلم أن الدلائل التی ذکرناها انها[1307] تدل علی کل واحد من العلل بعضها مشترک العلتین و ثلاث بمنزله اختلاط الذهن العارض لأصحاب البرسام و السرسام و لأصحاب الوسواس السوداوی، و بمنزله السبات العارض لأصحاب عله النسیان و عله السبات السهری المسمی قوما، و بعضها خاص بکل واحد منها، و بمنزله الغم و الجزع[1308] الدال علی الوسواس السوداوی، و بمنزله الزبد الدال علی الصرع فینبغی أن لا تتکل علی الدلائل المشترکه إلا إذا انضافت إلیها دلاله خاصه فحینئذ یحکم علی العله ما هی [فاعلم ذلک ترشد إن شاء اللّه تعالی[1309]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 361

الباب الثامن فی العلل العارضه فی النخاع اولًا فی الخدر و الاسترخاء و اللقوه و الفالج و الابریلقسیا[1310] و أسبابها و علاماتها

فأما العلل الحادثه فی النخاع و ما ینشأ من الأعصاب فهی خمسه أنواع:

و هی: الاسترخاء، و العله المعروفه بابریلقسیا[1311]، و الفالج، و الخدر، و التشنج و الرعشه [و الحدب[1312]].

[فی الاسترخاء]

فأما الاسترخاء: فیکون إذا حدثت سده فی مبدأ عصب من الأعصاب التی تأتی بعض الأعضاء فتمتنع القوّه المحرکه أن تأتی ذلک العضو فیسترخی فلا یحس و لا یتحرک.

و إن کانت السده فی مبدأ نبات جمیع العصب حدث عن ذلک بطلان

الحس و الحرکه من جمیع أعضاء البدن مع ضرر یلحق الأفعال المدبره و یقال لذلک ابریلقسیا[1313]، و هذا یکون من بلغم بارد یملأ بطون الدماغ.

و إن حدثت السده فی جانب واحد حدث من ذلک استرخاء ذلک الشق کله مع جانب الوجه و یقال لذلک: الفالج و اللقوه معا و هو الخلع.

[و إن حدثت السده فی مبدأ النخاع عرض الاسترخاء للاعضاء التی دون

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 362

اوجه[1314]] و إن حدثت السده بأحد جانبی النخاع عرضت الاسترخاء للاعضاء التی فی ذلک الشق، و إن عرض السده فی مبدأ العصب التی تأتی عضل الوجه و کان ذلک فی أحد الجانبین عرض من ذلک استرخاء ذلک الشق من الوجه و هی اللقوه.

[و قد تحدث اللقوه من الاسرخاء و من التشنج معا فیسترخی عضل احد الفکین و یتشنج الاخر[1315]] و إن حدثت السده فی مبدأ العصب الذی یأتی الحنجره عرض من ذلک انقطاع الصوت، [و إن حدثت فی العصب الذی یأتی عضل الصدر عرض من ذلک ضیق النفس[1316]] و إن حدثت فی العصب الذی یأتی عضل المثانه عرض من ذلک خروج البول من غیر إراده و کذلک[1317] إن حصلت فی العصب الذی یأتی عضل المقعده عرض من ذلک خروج البراز من غیر إراده، و کذلک یجری أمر سائر الأعضاء إذا حدثت السده فی مبدأ العصب الذی یأتی عضل کل واحد منها استرخی[1318] ذلک العضو و بطلت حرکته و حسه.

و السده تعرض فی هذه العله [اما[1319]] من خلط غلیظ بلغمی، و إما من ضغظ.

و الضغط یحدث: إما من رباط، و إما من ورم یحدث للنخاع، و إما من عظم یزول عن مکانه فیضغط العصب.

و قد یعرض الاسترخاء للعضو أیضاً إما

من قطع العصبه التی تأتی ذلک العضو أو رضها إذا کان القطع عرضاً و هذا لا یبرأ، فإن کان القطع طولًا لم ینل العضو ضرراً البته.

و ذکر جالینوس «أن هذه العله أکثر ما تحدث بالکهول إذا کانت رؤوسهم ممتلئه خلطاً بارداً فمتی أصابتهم حراره بغته أو بروده قویه أذابت ذلک الخلط و أحدرته إلی مواضع نبات الأعصاب، و أکثر ما یعرض ذلک لمن کان عصبه ضعیفاً بالطبع، و اما[1320] کان عصبه قویاً فقلما یعرض له ذلک».

و العلامه الداله علی استرخاء العضو بینه [ظاهره[1321]] من استرخائه و استرساله

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 363

و بطلان حرکته و حسه، فإن کانت تلک السده من خلط بلغمی کان حدوثه [دفعه[1322]] من غیر سبب من خارج [ظاهر[1323]] و إن کان ذلک من سده حدثت من ضغط استدل علیه بما یتقدمه من شده ذلک العضو و وثاقته، و إن کان من قطع عصبه أو رضها فإنه یکون قد تقدمه ضربه أو سقطه علی موضع العصب المحرک للعضو.

و قد یکون الاسترخاء من [انخلاع[1324]] العضو عن مفصله بسبب رطوبه لزجه تبل الرطوبات و تزلق العظم و تخرجه عن موضعه، و ربما کان سبب حدوث ذلک من قبل ماده تدفعها بعض الاعضاء[1325] [الرئیسیه و غیرها رغم منها الی بعض الاعضاء[1326]] علی جهه البحران و انقضاء الأمراض کالذی یعرض عند انقضاء الامراض الحاده بمنزله البرسام و السرسام من اسرخاء الاعضاء[1327].

و قد یعرض کثیراً فی مرض القولنج الاسترخاء و اللخلخ لبعض الأعصاب عند انقضاء المرض علی جهه البحران إذا دفعت الطبیعه الفضل من عمق البدن إلی الأطراف، و قد رأیت قوماً کان بهم قولنج صعب شدید الالم فانخلع منهم المنکبان و منهم من انخلع منکباه و

ورکاه، و قد رأیت من تعطلت حرکه کتفیه إلا أن هؤلاء کان جسمهم جیداً.

و کذلک ذکر: فولس فی کتابه «أنه عرض لقوم فی زمانه کثیرین وجع القولنج و کان خلاص من تخلص منهم باسترخاء الاطراف و أن الحس لم یبطل منها»، فاعلم ذلک.

[فی العله المعروفه بابریلقسیا]

و أما العله المعروفه بابریلقسیا: فعلامتها أن یکون صاحبها مستلقیاً علی ظهره[1328] عدیم الصوت و الحس و الحرکه الارادیه، و یتقدم هذه العله وجع فی

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 364

الرأس شدید و امتلاء فی الاوداج و دوران و ظلمه فی البصر و برود فی الاطراف و اختلاج فی جمیع البدن و ثقل فی الحرکه و تقصقص[1329] فی الأسنان فی وقت النوم، و یکون البول إلی السواد ما هو، و یکون فیه ثقل شبیه بالسویق و القشار، و أکثر ما تحدث هذه العله فی المشایخ و أصحاب المزاج البارد الرطب، أو لمن یدمن استعمال التدبیر الغلیظ المولد للبلغم.

و إن عرضت هذه العله بالشباب فی الأوقات الحاره لا یکاد ینجو منها العلیل، و أردأ أصحاب هذه حالًا من کان نفسه ردیئاً مختلفاً من شده الاختلاف منقطعاً.

و أما علامه الخلع فإنک تری عیاناً الزائده من العظم الداخله فی حفره المفصل خارجه عن الموضع و تجدها بحاسه اللمس منفصله[1330].

و اعلم أنه قد یترکب استرخاء مع الخلع و التشنج فی بعض الناس حتی أنک تری بعض أعضائهم مسترخیه أو منخلعه و بعضها متشنجه ترتفع إلی نحو منشئها و ربما[1331] رأیت العضو منخلعاً و به تشنج و ارتعاد، و قد رأیت ذلک فی غیر إنسان [واحد[1332]] فینبغی أن تتفقد ذلک جیداً لیکون علاجک لصاحبها صواباً.

[فی القوه]

و أما اللقوه: فعلامتها تعویج [الفم[1333]] و الوجه و میل الشدق

إلی جانب، و حدوثها یکون من امتناع نفوذ القوّه المحرکه إلی عضل الوجه و العینین، و قد تحدث اللقوه أیضاً من تشنج عضل أحد الکفین فیحذب[1334] الفک الصحیح إلی نفسه، و من علاماتها أن یکون العلیل لا یمکنه تغمیض عینه التی فی الجانب الصحیح، و ذلک أنک إذا أمرته أن یغمض عینیه و أغمضها بقیت العین التی فی الجانب الصحیح مفتوحه و ذلک لاجتذاب عضل الجفن الأسفل إلی أسفل، و إن أمرته أن ینفخ رأیت النفخ یخرج من جانب الفم و ذلک لانجذاب عضل الفک إلی

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 365

جانبه [الأسفل[1335]].

و أما سائر أنواع الاسترخاء فعلاماتها ظاهره [بینه[1336]] من بطلان الحس و الحرکه الارادیه التی لذلک العضو.

[فی الخدر]

و أما الخدر: فحدوثه یکون من الأسباب المحدثه للاسترخاء أعنی السده الا أن[1337] تلک الأسباب فی الاسترخاء قویه و فی الخدر ضعیفه، و لذلک صار الاسترخاء یبطل معه الحس و الحرکه الارادیه، و أصحاب الخدر یحسون و یتحرکون بعض الحرکه و الحس.

و قد یحدث الخدر من سوء مزاج بارد یکثف العصبه و یجمع أجزاءها فتحدث عن ذلک سده یسیره فیکون ما ینفذ فیها من القوّه النفسانیه إلی العضو شی ء ضعیف و لا ینفذ ذلک فیها نفوذاً مستویاً.

و ربما حدث عن ملاقاه البرد الشدید و الثلج فیتکاثف العصب بعض التکثیف فیحدث فیه مثل ذلک.

و قد یحدث الخدر أیضاً عن ضغط العصب بمنزله من یتکئ علی عضو ما أو بسبب شد و رباط.

و ربما حدث الخدر عن ریاح تحتقن تحت الفقار فیضغط النخاع فیحدث بذلک السبب سده تمنع القوّه المحرکه من النفوذ فی العصب إلی العضو.

و علامه الخدر أن یحس الإنسان فی العضو شبیهاً بدبیب النمل و غزران[1338] غیر

مؤلم مع عسر الحرکه و رداءه الحس کالذی یعرض کثیراً فی الرجلین لمن یطیل الجلوس أو یضغطه شی ء أو تقع به ضربه فی بعض أعضائه، و اللّه أعلم.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 366

الباب التاسع فی التشنج الحادث عن الامتلاء و أسبابه و علاماته

أما التشنج: فهو قصر العضو العلیل و نقصانه فی الطول عن مقداره الطبیعی، و یکون ذلک إما فی جمیع البدن و یقال لذلک: التمدد و هو أن یتمدد البدن، أو العضو [من الجانبین بالسواء فیکون منتصباً لا یمیل إلی جانب البته، و التشنج لا یتبین لتمدد الأعضاء إلی الجانبین.

و التمدد من الأمراض الحاده: إما فی الأعضاء التی من قدام و یقال لذلک تشنج من قدام و ذلک: یکون إذا کانت العله فی العضل التی من قدام، و إما فی الأعضاء التی من خلف و یقال له تشنج من خلف و ذلک إذا کانت العله فی العصب الذی یأتی عضل ذلک العضو[1339]].

و حدوث جمیع هذه الأصناف یکون: إما من الامتلاء، و إما من الاستفراغ، و إما من سوء مزاج بارد، و إما من ورم حار یحدث فی العصب.

فأما ما کان حدوثه عن الامتلاء: فیکون إذا امتلأت الأعصاب فضولًا ردیئه رطبه بلغمیه فتربطها و تمدها عرضاً فینقص من طولها فینجذب لذلک العضل الذی تأتیه تلک الأعصاب نحو منشئها فیقصر العضو، کالذی یعرض للأوعیه

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 367

المعموله من الجلود إذا حشیت شیئاً ما، و زید فی حشوها فوق ما تسع أن یتمدد عرضها و ینقص من طولها.

و أکثر ما یعرض هذا الصنف من التشنج للصبیان الذین یرتضعون من لبن غلیظ و یعرض لهم ذلک ایضا بسبب کثره ما یتناولون من الأغذیه من غیر توق و بسبب ضعف العصب فیهم و لینه و سهوله

تمدده و لذلک صار برؤهم أسهل.

و الدلاله المقدمه علی حدوث التشنج بالصبیان حمی حاده دائمه و سهر و یبس بطن و صفره اللون و سواد الأسنان و جفاف الریق و تمدد الجلد.[1340]

کامل الصناعه الطبیه ؛ ج 2 ؛ ص367

ا الرجال فلأن أعضاءهم قویه شدیده یابسه قلما یحدث لهم التشنج الامتلائی، و إذا حدث بأحدهم [لم[1341]] یسهل برؤه.

و علامه هذا الصنف من التشنج أن یحدث بالإنسان بغته و أن یکون قد تقدمه تدبیر یوجب الامتلاء بمنزله کثره الأطعمه و الأشربه الغلیظه و الراحه و ترک التعب و ترک الاستحمام أو کثره الاستحمام بعد الطعام، و ربما حدث ذلک بعقب السکر أکثر الإنسان من شرب الشراب.

و قد قال أبقراط: فی کتاب الفصول «متی کان بإنسان تشنج و حدثت به حمی ربع زال عنه التشنج» لأن هذه الحمی تکون عن عفن الخلط الغلیظ السوداوی و شده سخونته، و إذا عفن و سخن تحلل من الأعصاب وفنی منها.

و ینبغی أن تعلم أن هذه العلل أعنی الفالج و اللقوه و السکته و التشنج الامتلائی أردأ ما تکون و أعظمها إذا حدث بالشباب و الصبیان و فی الزمان الصیفی و ذلک لأن هذه الأسباب المحدثه لهذه العلل غیر ملائمه لأمزجتهم و أقلها رداءه و اضعفها ما حدث بالمشایخ فی الزمان الشتوی و ذلک لملاءمه هذه العلل لأمزجتهم و مزاج الوقت فاعلم ذلک.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 368

الباب العاشر فی التشنج الحادث عن الاستفراغ و أسبابه و علامته [الداله علیه[1342]]

فأما التشنج الذی یکون من[1343] الاستفراغ: فحدوثه یکون عن یبس الأعصاب و جفافها فتتقلص لذلک و ینجذب معها العضل الذی یأتیها إلی نحو منشئها فیقصر لذلک العضو کالذی یعرض للسیور، و الشعر إذا أدنی من النار تقلص، و کأوتار العیدان وضعت فی الهواء الحار

أن تتقطع.

و الاستدلال علی هذا الصنف من التشنج مما تقدم العله من أنواع الاستفراغ بمنزله الاسهال المفرط أو نزف الدم من النساء و غیرهم [بالخراجات[1344]] و الرعاف أو غیر ذلک من الأسباب المجففه بمنزله التعب و السهر و الجوع و الحمی الحاده المحرقه.

و هذا النوع من التشنج أردأ من الذی یحدث من الامتلاء، و هذا النوع لا یحدث دفعه کما یحدث التشنج الامتلائی لکن قلیلًا قلیلًا.

و قد قال أبقراط: [فی التشنج[1345]] فی کتاب الفصول هذا القول: «لأن تکون الحمی بعد التشنج خیر من أن یکون التشنج بعد الحمی». و إنما قال: ذلک لأن الحمی إذا حدثت بعد التشنج الذی یکون من الامتلاء و الرطوبه لطفت الخلط و حللته و جففت الرطوبه بشده الحراره و کان به برء العله.

و أما متی حدث التشنج بعد الحمی فحدوثه انما یکون بسبب الیبس و فناء

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 369

الرطوبه من شده حراره الحمی، و هذا النوع من التشنج أردأ من الأول و أکثر ما یعرض التشنج فی الحمیات الکائنه مع ورم الدماغ.

و قد قال جالینوس: « [لیس[1346]] کل تشنج یحدث بعد الحمی ردی ء لکن متی[1347] کان حدوثه بعقب حمی محرقه قد طالت مدتها».

فأما التشنج الحادث عن سوء مزاج بارد: فحدوثه یکون إما من داخل بمنزله خلط بارد [یجمد[1348]] عضلات البدن و یکثف اجزائها[1349] و یجمعها فیحدث عن ذلک التشنج،

[فی الکزاز]

و إما من خارج فبمنزله المتعرض للبرد الشدید و الثلج فتجمد لذلک عضلات البدن و تتکاثف أجزاؤها فتتقلص لذلک و تقصر و یقال لهذا النوع من التشنج: الکزاز.

و یقال: إن الکزاز هو جمود العضل الذی علی فقار الصلب و ربما کان ذلک من جمود العضل الذی علی فقار الرقبه،

و متی کان هذا النوع فی الاعضاء[1350] التی من قدام البدن قیل له کزاز من قدام و متی کان فی الاعضاء[1351] التی من خلف قیل له کزاز من خلف، و متی کان فی جمیع البدن قیل له کزاز بقول مطلق.

فالعلامات الداله علی التشنج الکزازی هی أن یکون وجه العلیل مائلًا إلی الحمره أو إلی الخضره أو إلی الکموده، و العینان ناتئتان، و أن یریا بأعظم مما کانا قبل، و أن یری العلیل کأنه یظحک و یمدد[1352] یدیه کثیراً و تتفقع أصابعه و تنقبض و یعرض له سهر و عسر البول و یبس الطبیعه، و ربما بال قلیلًا قلیلًا شیئاً شبیها بالدم، و یعرض له فی ابتداء العله فواق و وجع فی الرأس و المنکبین و الصلب، و ربما عرض لبعضهم رعشه و یسقطون عن الاسره التی هم علیها بسبب التشنج.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 370

و أصحاب هذه العله و أصحاب التمدد یخاف علیهم الموت إلی الیوم الرابع، فإن تجاوز الرابع انحطت علتهم و سهل برؤهم.

و أما التشنج الحادث بسبب الورم الحار: الذی یحدث بالعصب فیکون إذا تأدت العله إلی الدماغ من العصب فیرم لذلک الدماغ و تصل الآفه إلی بطونه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 371

الباب الحادی عشر فی الرعشه و الاختلاج و أسبابهما و علاماتهما

فأما الرعشه: فتکون لضعف القوّه المحرکه التی فی العضو المرتعش، و هذا الضعف یحدث إما من أسباب من داخل، و إما من أسباب من خارج.

أما من داخل فیکون: إما من سوء مزاج بارد بمنزله ما یحدث للمشایخ و فیمن یشرب الماء البارد أو من یستحم به أو فیمن یشرب الشراب شرباً مفرطاً، لأن الإفراط فی شربه یبرد المزاج و یحل القوّه، و أما من سده تحدث من اخلاط غلیظه لزجه

فتمنع القوّه المحرکه من النفوذ فی العصب نفوذاً جیداً فتضعف لذلک حرکه العضو، و إما من خلط غلیظ یرسخ فی العصب فتروم القوّه المحرکه لذلک العضو أن تشیله إلی فوق. و الخلط الغلیظ لثقله ینزل بالعضو و یحطه إلی أسفل فیحدث فیما بین ذلک حرکتین مضادتین یسمیان باسم واحد و هو الرعشه.

و قد تحدث الرعشه بمن یکثر من الجماع و بمن یستفرغ استفراغاً مفرطاً، و جمیع الأعراض التی تضعف القوّه تورث الرعشه.

و أما الاسباب التی من خارج: فهی الغم و الغضب.

و الفزع یکون: إما من حیوان مفسد بمنزله من یری الاسد و الحیات العظام، [أو من سلطان کبیر[1353]]، و من الوقوف علی المواضع الشاهقه [فی العلو[1354]]، و علامه هذه العله ظاهره [بینه[1355]] من حرکه العضو المرتعش.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 372

و أما الاختلاج: فیکون من ریاح غلیظه بخاریه، و الدلیل علی ذلک أنک تری الاختلاج أکثر ما یعرض فی الأزمنه البارده الشدیده البرد و فی الأبدان البارده البلغمیه و من الاستحمام بالماء البارد و ما أشبه ذلک، فاعلم ذلک.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 373

الباب الثانی عشر فی صفه [الحدب[1356]] و أسبابه و علامته

فأما الحدب فیکون: إما من قدام و حدوثه یکون من زوال أحد فقرات الصلب إلی قدام، و أما من خلف و حدوثه یکون من زوال الفقار إلی خلف، و ربما زال الفقار إلی أحد الجانبین و یقال لذلک الالتواء.

و زوال الفقار یکون: إما من أسباب من داخل، و إما من أسباب من خارج.

أما من الأسباب التی من داخل: فبمنزله الخلط الغلیظ اللزج یمدد النخاع و یبطل رباطات الفقارات و یزلقها فتنخلع و تزول عن مواضعها، و بمنزله ورم حار یحدث فی العضل الذی یلی الفقار فیضغطه و یزیله عن موضعه. و

إما من ریح تحتقن تحت الفقارات فتدفعه و تزیله عن موضعه.

و إما الأسباب التی من خارج: فبمنزله الضربه و السقطه و ما أشبه ذلک، و الحدب ظاهر بین لیس یحتاج فی تعریفه إلی دلائل إلا أن ما کان حدوثه عن ورم [فانه یتبع ذلک سعال و ضیق النفس و ربو.

و ینبغی أن تعلم أن من اصابه الحدب عن ورم[1357]] الصدر قبل أن یحتلم فإنه یموت سریعاً، و ذلک أن ورم الصدر إذا حدث بمن أعضاؤه فی النشوء فإن الورم یتزاید، و الصدر بسبب الآفه الحادثه عن الورم لا ینمو و لا یتسع و الأضلاع لا تکبر، فأما القلب و الرئه فإنهما ینمیان و یزیدان عظماً، و إذا کان ذلک [کذلک[1358]] فإن

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 374

الصدر یضیق ضیقاً شدیداً بسبب عدم الاظلاع للنمو و بسبب عظم الورم و عظم القلب و الرئه فیحدث عن ذلک ضیق النفس و عسره فیهلک العلیل بذلک السبب، و لذلک قال أبقراط: «من أصابته [حدبه[1359]] مع ربو و سعال قبل أن ینبت شعر العانه فإنه یهلک».

و [اما][1360] موضع الفقارات المؤفه فأنک تعرفها بأن تمر بالید علی فقار الظهر من موضع ابتداء الفقارات التی آخره فإن وقعت الید علی فقاره ناتئه أو زائله عن الوسط أو منخسفه فإن العله فی تلک الفقاره، فهذه صفه أصناف العلل التی تحدث فی الدماغ، و فیما ینشأ منه عن الأعصاب و اسبابها [و علاماتها[1361]] و الدلاله علی کل واحد منها [فاعلم ذلک ترشد[1362]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 375

الباب الثالث عشر فی العلل الحادثه فی أعضاء الحس و أولًا فی علل العین و اصنافها و دلائلها و علاماتها[1363]

فأما العلل الحادثه فی الأعضاء الحساسه و هی العینان و الاذنان و المنخران و اللسان فنحن نذکرها فی هذا الموضع و نبتدئ من ذلک بذکر علل العینین.

فنقول:

إن علل العینین: إما أن تحدث فی الملتحم، و إما فی الطبقه القرنیه، و إما فی الطبقه العنبیه، و إما فی الرطوبه البیضیه، و إما فیما بین العنبیه و الجلدیه، و إما فی الأجفان، و إما فی الآماق، و إما فی عصبتی البصر، و إما فی العضل المحرک للعین و الجفن، و إما العروق التی تصیر من غشاء الدماغ إلی العینین.

[فی العلل التی تحدث من الملتحم]

فأما العلل التی تحدث من الملتحم فهی: الرمد، و الانتفاخ، و الجسا، و الحکه، و السبل، و الظفره، و الطرفه.

[فی الرمد]

فأما الرمد: فهو ورم حار یحدث فی الملتحم و هو ثلاثه أصناف:

أحدها: یحدث عن أسباب بادیه بمنزله الشمس و الغبار و الدخان و الهواء الحار و ما اثبته ذلک، و هی حمره تعرض للعین من غیر ورم فإذا انقطع السبب

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 376

المحدث له سکن و زال، و علامته دمعه و حمره یسیره و حرقه قلیله.

و الصنف الثانی: هو تکدر یعرض للعین و أشد حمره من الأول و أشد ألماً، و حدوثه یکون: إما عن سبب من خارج و هو أحد تلک الأسباب المحدثه للنوع الأول إذا کانت أعظم و أقوی، و إما من سبب من داخل فهو ورم حار یحدث فی الغشاء الملتحم من انصباب ماده حاره من الدماغ إلی الغشاء الملتحم من العین بسبب ضعف فی العضو[1364].

و هذا النوع: منه ما یکون لیس بالشدید و علامته أنه إذا انقطع السبب المحدث له لم یسکن و یکون معه حمره و ألم و وجع، و منه ما یکون صعب شدید و علامته انتفاخ العین و ألمها و صلابتها و کثره الدموع و شده الحمره و امتلاء عروقها، و

حدوث هذا یکون عن کثره الماده[1365] و شده حرارتها.

و أما النوع الثالث: فهو أصعب من الثانی، و الأعراض الداله علیه تکون فیه أصعب و أشد و الورم أعظم حتی أن الجفنین جمیعاً یرمان و ینقلبان إلی خارج و تعسر حرکتهما و یکون بیاض العین أعلی من سوادها، و هذا یکون من کثره الماده الدمویه.

[فی الانتفاخ]

و أما الانتفاخ فهو أربعه أنواع:

أحدها: یعرض بغته و أکثر ما یعرض فی الصیف[1366] للشیوخ، و علامته أن یکون لونه أبیض و یعرض قبله فی المآق مثل ما یعرض من عض[1367] الذباب و البق.

[و النوع[1368]] الثانی: من الانتفاخ یکون أردأ و أکثر نفخه و أشد برداً و إذا غمز علیه بالاصبع غارت فیه و بقی أثر [موضع[1369]] الاصبع فیه ساعه و ربما کانت معه دموع و ربما لم تکن معه دموع بل یکون معه ألم یسیر، [سببها ریح یخالطها

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 377

بلغم[1370]].

و أما النوع الثالث: فنفخته تکون أشد و الإصبع تغور فیه إلا أنه لا یبقی أثرها و لونه لون البدن و لیس معه وجع [سببه ریح یخالطها بلغم أکثر من الثانی[1371]].

و أما النوع الرابع: فیکون الورم فیه أشد و أعظم حتی أن الورم یکون فی جمیع أجزاء العین و الاجفان و یمتد إلی الحاجبین و الوجنتین، و هو ورم صلب لا تغور فیه الإصبع و لونه کمد لیس معه ألم و أکثر ما یعرض فی الجدری و فی الرمد المزمن و خاصه فی النساء[1372] [سببه خلط غلیظ سوداوی[1373]].

[فی الجسا]

و أما الجسا: فهو صلابه تعرض للعین کلها مع الاجفان، و یعرض معه ألم و حمره و عسر حرکه و جفاف شدید و اجتماع رمص یسیر[1374] صلب، و یعسر فتح

العین عند الانتباه.

[فی الحکه]

و أما الحکه: فعلامتها دمعه مالحه بورقیه تحرق العین و حکه و حمره فی الأجفان و العین.

[فی السبل]

و أما السبل: فهو عروق تمتلی ء دماً غلیظاً و تنتئ و تحمر و تغلظ و کثیراً ما یکون دمعها دموع و حمره و حکه، و تری العین کأن علیها غشاوه شبیهه بالدخان.

[فی الطرفه]

و أما الطرفه: فهی دم ینصب إلی الملتحم من تجویف العروق التی فیه و حدوثها یکون عن ضربه و ربما کان ذلک عن خراج یفجر.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 378

[فی الظفره]

و أما الظفره: فهی زیاده عصبیه تنبت من المآق الأکبر[1375] و تمتد حتی تنبسط علی السواد و تعظم حتی تغطی الناظر و تمنع النظر.

فهذه صفه العلل التی تحدث فی الملتحم فی العین.

[فی العلل الحادثه فی الطبقه القرنیّه]

و أما العلل الحادثه فی الطبقه القرنیه: فهی السرطان، و القروح، و المده، و البثر، و النتوء، و البیاض.

[فی سرطان العین]

فاما السرطان: فهو ورم صلب یحدث فی هذه الطبقه و إذا حدث فیها عرض معه ألم شدید و تمدد العروق[1376] التی فی العین و حمره و نخس شدید، و تنتهی إلی الصدغین لا سیما عند الحرکه و یعرض معه صداع و ذهاب شهوه الطعام، و تسیل إلی العین ماده حریفه لا تحتمل الکحل الحاد.

[فی قروح العن]

و أما القروح: [الحادثه فی القرنیه[1377]] فهی سبعه أنواع: [اربعه] تعرض فی سطحها، و ثلاثه غائره فیها.

أما الأربعه العارضه فی سطحها:

فأحدها: قرحه شبیهه فی لونها بالدخان تأخذ من سواد العین موضوعاً کبیراً

و الثانیه: قرحه أعمق من هذه قلیلًا و أصغر منها و لونها أشد بیاضاً [من الأولی][1378] [و تأخذ من البیاض جزءاً یسیراً[1379]].

و الثالثه: قرحه تحدث علی إکلیل السواد و تأخذ من

البیاض جزءاً یسیراً،

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 379

[و فیها لونان فما کان منها علی البیضان فلونه احمر و کذلک سائر القروح و البثور،[1380]] و ما کان منها إلی السواد فلونه أبیض لأنه علی القرنیه، و ما کان منه علی البیاض یکون أحمر لأنه علی الملتحم [و کذلک سائر القروح و البثور[1381]].

و الرابعه: قرحه فی ظاهر القرنیه شبیهه بالشعب.

و أما القروح الغائره فی القرنیه فثلاثه أنواع:

الأول منها: قرحه عمیقه ضیقه.

و الثانی: قرحه واسعه قلیله العمق.

و الثالث: قرحه وسخه کبیره الخشکریشه عمیقه، و إذا اثقبت[1382] سالت منها رطوبات العین لما یحدث فی الطبقات من التآکل.

[فی البثر]

و أما البثر: فتحدث من رطوبه تجتمع فی قشور الطبقه القرنیه، و أصناف البثر کثیره و یخالف بعضها بعضاً، إما فی اللون، و إما فی الألم، [و اما فی العاقبه فیه.

اما فی اللون: فمنه ما هو اسود، و منه ما هو ابیض.

و اما فی الالم:[1383]] فمنه ما یکون معه وجع شدید، و منه ما یکون معه وجع یسیر.

و أما فی العاقبه: فمنها ما هی سلیمه العاقبه، و منها ما تعقب آفات عظیمه أهونها العمی، و هذا الاختلاف یکون: إما من قبل مادتها، و إما من قبل موضعها.

أما من قبل مادتها: فربما کانت کثیره، و ربما کانت قلیله، و ربما کانت حاده حریفه أو بورقیه، أو رطبه، و ربما کانت غلیظه.

و أما اختلافها من قبل الموضع: فربما کانت البثره من خلف القشره الأولی من قشور القرنیه، و ربما کانت من خلف القشره الثانیه، و ربما کانت خلف القشره الثالثه.

فما کان منها من ماده کثیره لطیفه حاده کان أشد وجعاً و أعظم بلیه، لأن الکثره

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 380

تحدث تمدداً و الحده تحدث

لذعاً، و ما کان منها من ماده قلیله غلیظه کان أسلم و أقل وجعاً، و ما کان منها تحت القشره الأولی کان أقل ألماً و کان لونه أسود لأنها تحجز بین البصر و بین سواد العنبیه، و ما کان منها خلف القشره الثانیه فهو متوسط بین الحالین.

و أسلم البثر ما کان فی ظهر القرنیه زائلًا عن ثقب الحدقه لأنه متی تأکلت القرنیه او انخرق[1384] شی ء منها لم یکن إلا فی الشی ء الیسیر، و إذا بقی الاثر لم یمنع البصر لأنه لیس علی نفس الثقب [شی ء منه[1385]] و أردأ البثر ما کان خلف القشره الثالثه[1386] و ما کان منها علی نفس الثقب لأنه متی تأکلت الطبقه القرنیه و انحرقت نفذت إلی العنبیه، و إذا بقی أثر القرحه امتنع البصر من النفوذ فی الثقب.

فأما کمیّه المده: فحدوثها یکون خلف القرنیه: إما من قرحه، و إما من صداع، و إما من رمد، و منها ما یأخذ موضعاً قلیلًا من القرنیه و یشبه فی شکله بالظفره، و منها ما یأخذ موضعاً کبیراً و هی أردأ من الأولی.

[فی النتوء]

و أما النتوء: فیحدث عند ما تنخرق الطبقه القرنیه و تبرز العنبیه و یکون ذلک:

إما من تأکل القروح و البثر، و إما عند ما [یخرقها[1387]] شی ء من خارج.

و أنواع النتوء أربعه:

أحدها: إذا نتأ من العنبیه جزء یسیر یشبه رأس النمله و یسمی: الموسرخ[1388]، و یتوهم من یراه أنه بثر.

و الفرق بین النتوء و البثر أن النشوء یکون لونه علی لون العنبیه و ذلک أنه إن کانت العنبیه کحلاء کان النتوء أکحل و إن کانت شهلاء أو زرقاء کان النتوء کذلک، و یکون أصله أبیض اللون، و البثر یکون معها فی بیاض العین

حمره و ضربان فی العین.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 381

و النوع الثانی: أن یکون النتوء عظیماً یشبه العنبیه.

الثالث: هو أن یعلو النتوء حتی یجاوز الاجفان [و یصاک[1389]] الاشفار فیؤلم معه العین.

و النوع الرابع: النوع المسمی مسماراً، و هو أن یکون إذا أزمن النتوء و التحم علیه خرق القرنیه فیصیر شبیهاً برأس المسمار.

فأما البیاض: فمنه رقیق فی ظاهر القرنیه، و منه غلیظ غائر.

فهذه أنواع العلل التی تعرض للقرنیه.

[فی علل العنبیه]

و أما العلل التی تعرض للعنبیه فهی اتساع الثقب و ضیقه.

فأما اتساع الثقب فهو علی ضربین:

أحدهما: یکون: إما من الجبله، و إما لورم یحدث فی العنبیه فیمددها، و إما عن کثره الرطوبه البیضیه، و أکثر ما یعرض هذا النوع للنساء و الصبیان.

و من عرض له ذلک إما أن لا یبصر شیئاً البته مما هی علیه و إما أن یبصر، فمن أبصر کان بصره ضعیفاً و یری الأشیاء أصغر مقداراً مما هی علیه.

و الضرب الثانی: یحدث إما عن ضربه، و إما عن ورم یحدث فی العنبیه و هو مرض حار.

و أما ضیق الحدقه: فیحدث إما من قبل وقت الجبله، أو من استرخاء الطبقه العنبیه، و قد بینا أسباب الاسترخاء العارض لهذه الطبقه عند ذکر أسباب الأمراض، و علامه هاتین العلتین ظاهره للحس بینه إذا أقمت العلیل فی الشمس و استقبلت بالعین جرم الشمس فإنک تری الثقب الذی فی العنبیه إما أوسع و إما أضیق من المقدار الذی ینبغی.

[فی العلل العارضه بین الطبقه العنبیه و الرطوبه الجلیدیه]

و أما العلل العارضه فیما بین الطبقه العنبیه و الرطوبه الجلیدیه [فهو الماء

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 382

و البخارات المتراقیه من المعده.

اما الماء فحدوثه یکون من رطوبه غلیظه تخمد فیما بین الرطوبه الجلیدیه

و بین ثقب العنبیه علی الناظر فیمتنع نفوذ الروح الباصر من داخل الی خارج.

و علامه[1390]] هذه العله فی إبتدائها أن یری الإنسان قدام عینیه بقا أو ذباباً أو قضباناً أو شعراً أو شعاعاً إلا أن هذه الأعراض قد تحدث عن عله تکون فی الدماغ و عن عله تکون فی فم المعده تتراقی بخاراتها إلی الدماغ و العین.

و یستدل علی ذلک أنه متی کانت العله من قبل المعده فعلامتها أن تری ثقب العین إذا نظرت إلیه صافیاً نقیاً لا یشوبه شی ء، و أن یکون التخیل یعرض فی بعض الأوقات و یسکن فی بعضها و یزید تاره و ینقص آخری و یکون التخیل فی العینین جمیعاً و یعرض لصاحبه لذع فی فم المعده و إذا استعمل القی ء أو تناول أیارج فیقرا سکن عند ذلک التخیل، و یشتد به التخیل أکثر عند التخم و الاکثار من الطعام و یسکن عنه عند خفه المعده و استمرائها الطعام جیداً.

فأما متی کان التخیل من قبل الدماغ [فإما[1391]] أن یعرض مع المرض المسمی السرسام و البرسام [و أما فی أوقات البحارین[1392]].

أما التخیل الذی یکون من قبل الماء، فإنه یکون التخیل دائماً علی حال واحده من الزیاده و النقصان و لا یجد فی معدته لذعاً و لا یسکن عند خلوا المعده من الغذاء و لا یزید عند کثرته فیها و لا یسکن عند تناول الایارج و القی ء، و ربما کان ابتداؤه فی إحدی العینین.

و أما الماء إذا استحکم فإن البصر یمتنع، و هو أنواع.

فمنه ما لونه شبیه بلون الهواء، و منه ما یشبه لون الزجاج، و منه ما هو أبیض، و منه ما لونه أسمانجونی، و منه أخضر، و منه مائل إلی الزرقه،

و قد تحدث الزرقه فی العینین من سبب غیر الماء و هو من جفاف الرطوبه البیضیه، و الفرق بینه و بین الزرقه التی تکون من الماء أن [صاحب[1393]] الماء یری فی ابتدائه تلک الخیالات التی ذکرناها و إذا قدح أبصر بالعین.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 383

و أما ما حدث من جفاف الرطوبه البیضه و نقصانها فلا تکون قبله خیالات و العین معه تصغر و تهزل و یقال لذلک: هزال العین، و یسمی سل العین، و الماء منه ما إذا انقدح انجب و منه ما لا ینجب عند القدح، و امتحان ذلک بأن تضع یدک علی إحدی العینین فإن رأیت ثقب العین الاخری یتسع علمت من ذلک أنه متی قدحت انجب القدح فیها و أبصر الإنسان، و إن لم یتسع فإنها إن قدحت لم ینجب و لم یبصر الإنسان، و تمتحنه أیضاً بأن تقیم العلیل فی الشمس و تأمره أن ینظر إلیک جیداً و تضع إبهامک علی جفنه الأعلی و تحرک بها العین و تنحیها بسرعه ثم تفتح العین و تنظر فإن تحرک الماء حین تنحی إبهامک عنه فتفرق إن ذلک الماء لا ینجب فیه القدح و إن بقی مجتمعاً لا یتفرق [و اتسع الثقب و ضاق[1394]] فإن الماء قد استحکم، و القدح قد ینجب فیه، [فاعلم ذلک[1395]].

[فی العلل العارضه فی الاجفان[1396]]

فأما العلل العارضه فی الأجفان خاصه دون سائر البدن فهی أوراطس و یقال له: الشرناق و البرد و الجرب و التحجر و الالتصاق و الکمنه[1397] و الشتره و الشعیره و التوثه[1398] و السعفه و النمله و السلع و القمل و الشعر الزائد و المنقلب[1399] و انتشار الأجفان و الوردینج[1400] و السلاق.

[فی الاوراطس]

فأما أوراطس: فهو جسم

شحمی لزج منتسج بعصب و أغشیه[1401] تحدث فی باطن الجفن الأعلی و یکون ذلک بسبب أعراض ردیئه فی بعض الناس لا سیما فی الصبیان لرطوبه مزاجهم، و ذلک أنه یثقل العین و یعرض لها نزلات.

و علامه ذلک أن الاجفان تکون مسترخیه و لا ترتفع علی ما ینبغی و لا یقدر صاحبها علی النظر إلی شعاع الشمس حتی تسرع إلیه الدمعه و یعرض له الرمد

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 384

کثیراً.

[فی الجرب]

و أما الجرب: فهو أربعه أنواع:

أحدها: یحدث فی ظاهر باطن الجفن الأعلی بخشونه.

و الثانی: یکون أظهر خشونه و أشد حمره و دمعه، و معه وجع و ثقل و یعمها جمیعاً رطوبه فی العین.

و أما الثالث: فهو أقوی و أظهر خشونه حتی یری فی باطن الجفن تشقق مثل تشقق التین و یکون أشد حمره و وجعاً و ثقلًا و حکه شدیده.

و أما النوع الرابع: فهو أصعب من الثالث و أشد حمره و أصعب وجعاً و حکه و أکثر خشونه، و تکون الأجفان ثقیله مع صلابه جداً و هذا النوع من العلل المتطاوله.

[فی البرد]

و أما البرد: فهو رطوبه تجمد فی باطن الجفن بیضاء شبیهه [بالجمود[1402]] و حدوثها من فضله بارده بلغمیه.

[فی التحجر]

و أما التحجر: فهو فضله تحجر فی الأجفان.

[فی الالتصاق]

و أما الالتصاق: فهو إما التصاق الجفن ببیاض العین و سوادها، و إما التصاق الجفنین أحدهما بالآخر.

و هذان یحدثان إما من قرحه تحدث فی العین، و إما من علاج الظفره أو السل و ما أشبه ذلک.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 385

[فی الکمنه]

و أما الکمنه: فهی ثقل فی الأجفان تحدث عن ریح غلیظه و صاحبها إذا انتبه من النوم وجد فی عینیه شیئاً شبیهاً بالرمل و التراب.

[فی الشتره]

و أما الشتره،

فثلاثه أنواع:

أحدها: ارتفاع الأعلی حتی لا یغطی العین، و حدوثه یکون إما من وقت خیاطه الجفن إذا لم یکن علی ما ینبغی.

و الثانی: قصر الأجفان بالطبع.

و الثالث: انقلاب الجفن الأسفل إلی خارج، و هذا یعرض إما من أثر قرحه، و إما من زیاده لحم ینبت فی قرحه تعرض فی الأجفان.

[فی الشعیره]

و أما الشعیره: فإنها ورم یحدث فی طرف الجفن مستطیل علی شکل الشعیره.

[فی القمل]

و أما القمل: فهو تولد قمل کثیر صغار فی الأجفان و أکثر ما یحدث هذا بمن یتدبر تدبیر یولد[1403] الفضول بمنزله من یکثر الأطعمه و یستعمل الراحه و یترک الاستحمام.

[فی التوثه]

و أما التوثه[1404]: فهی لحمه حمراء إلی السواد ما هی متعلقه من داخل العین و حدوثها من دم فاسد.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 386

[فی النمله]

و أما النمله: فهی شقاق تعرض فی أطراف الأجفان مع انتشار شعر الاجفان.

[فی السعفه]

و أما السعفه: فهی مرض شبیهه بالنمله إلا أنها تضرب إلی [الغبوه و[1405]] السواد.

[فی الشعر الزائد]

و أما الشعر الزائد: فهو شعر ینبت فی الأجفان مما یلی العین منقلباً إلی داخل فینخسها و یجلب إلیها ماده فیسترخی لذلک الجفن و یحصل فی الجفن[1406] غرزان بسبب النخس، و حدوث ذلک عن رطوبه عفنه تجتمع فی شعر الأجفان.

[فی الانتشار]

و أما الانتشار: فمنه ما یکون من رطوبه حاده أو من داء الثعلب و منه ما یکون من غلظ الأجفان و صلابتها و حمرتها و وجع یکون فیها.

[فی السلع]

و أما السلع: فتحدث من خلط غلیظ متولد فی الجفن بمنزله تولدها فی سائر أعضاء البدن.

[فی الوردینج]

[و أما الوردینج: فهو نوعان:

أحدهما: یکون من ماده دمویه تسیل إلی الجفن الواحد و إلی کلیهما و لونه أحمر مع ورم شدید و ثقل و رطوبه

کثیره.

و الآخر: یحدث من دم فرفیری یمیل إلی الخضره و الروم فیه الحمره أقل

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 387

و الضربان و الحرکه و الغرزان فیه أکثر.

[فی السلاق]

و أما السلاق: فنوع واحد یکون من رطوبه بورقیه لطیفه و إذا تمادی و عتق أحدث معه تناثر الهدب[1407]].

فی أمراض المآق

فأما أمراض المآق: فهی الغرب، و الغده، و السیلان.

[فی الغرب]

فأما الغرب فإنه خراج یخرج فیما بین المآق و الأنف و ینفتح و تخرج منه مده [بالعلاج] و ربما صار ناصوراً فأفسد عظم الأنف متی لم یبادر بالعلاج، و ربما سالت منه مده إلی المنخرین فی الثقب الذی من الأنف إلی العین. و ربما جرت[1408] مده تحت جلده الأجفان و أفسدت غضاریفها و یتبین ذلک أنک إذا غمزت علی الأجفان سالت المده من الخراج.

[فی الغده]

و أما الغده: فهی عظم اللحمه التی فی المآق الأکبر و زیادتها علی المقدار الذی ینبغی.

[فی السیلان]

[و أما السیلان: فهو نقصان اللحمه التی فی المآق الأکبر عما ینبغی[1409]] حتی لا یمکنها أن تمنع الرطوبات التی تسیل إلی العین من الثقب الذی بین المآق و المنخرین.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 388

و نقصانها یکون [اما] من الاستقصاء فی قطع هذه الغده[1410] إذا عظمت، و إما من کثره استعمال الأدویه الحاده بافراط فی [علاج[1411]] الظفره و الجرب[1412].

فی العلل العارضه فی عصبتی البصر

و أما العلل العارضه فی عصبتی البصر: فهی السده، و الهتک، و الغشاوه، و الشبکره[1413].

[فی السده]

فأما السده: فحدوثها یکون: إما من رطوبه کثیره تتولد حوالی العصبه فتضغطها [أو ورم یلحقها فیضغطها[1414]] فیبطل لذلک البصر أو ینقص، و علامه ذلک ثقل الرأس و لا سیما مما یلی قعر العینین.

و إما أن یکون ذلک من خلط غلیظ ینصب إلی جوف

العصبه فیسدها، و علامه ذلک أن تخیل الإنسان فی ابتداء العله بالبق و الشعر و الذباب و الشعاع و غیر ذلک من التخیل الردی ء من غیر أن تظهر فی العینین علامات الماء او عله[1415] أخری، و أن یکون إذا غمضت إحدی العینین لم تتسع الأخری، و هذا أردأ ما یکون من السده لأن الروح لا ینفذ منه شی ء إلی العین الأخری فیتسع الثقب.

[فی الهتک]

و أما الهتک: فحدوثه یکون إما من ضربه أو سقطه أو صدمه شدیده تقع علی الرأس أو عن قی ء شدید، و علامه الهتک أن تنتأ العین [اولا[1416]]، ثم من بعد ذلک تغور و تضمر و یکون مع ذلک ذهاب البصر او نقصانه[1417].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 389

[فی الغشاوه]

و أما الغشاوه: [فیکون من ضعف الروح الباصر المنبعث من الدماغ و قلته[1418]].

[فی الشبکره]

[اما الشبکره[1419]]

فهی عله التی لا یبصر الإنسان معها باللیل شیئاً و حدوث ذلک یکون من غلظ الروح النفسانی[1420] [المنبعث[1421]] و کدوره الأخلاط، و قد تکون هذه الأسباب ضد العله التی یری الإنسان فیها ما بعد عنه و لا یری ما قرب کالذی یعرض للمشایخ فهذه العلل التی تحدث فی تجویف عصبتی البصر[1422] [و أسبابها الداله علیها، انتهی[1423]].

[فی العلل التی تحدث فی العصب و العضل المحرک للعین و الجفن[1424]]

و أما العلل التی تحدث فی العصب و العضل المحرک للعینین و الجفن: فهو الاسترخاء و التشنج.

فأما ما یلحق العصبه المحرکه للعین من ذلک فإن ذلک ربما کان من قبل [الدماغ[1425]] نفسه، و علامه ذلک أن تفسد حرکه العینین جمیعاً، أو ربما کان ذلک فی إحدی العصبتین اللتین یأتیان العین، و علامته أن تفسد حرکه العین التی تأتیها تلک العصبه و ربما کان ذلک فی

بعض أقسام إحدی العصبتین فتفسد لذلک حرکه العضل الذی یحرک ذلک القسم.

و أما العضل المحرک للعین: فقد ذکرنا فی الموضع الذی ذکرنا فیه أمر الأعضاء أن لکل واحده من العینین تسع عضلات، منها ست تحرک العین نفسها

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 390

و منها ثلاثه تقبض أصل العصبه التی یجری فیها الروح و تشیل العین إلی فوق، و أما السته التی تحرک العین فما کان منها من [فوق فان استرخت مالت العین الی اسفل و إن تشنجت مالت العین الی فوق، و ما کان منها من[1426]] أسفل إذا استرخت زالت[1427] العین إلی فوق[1428] و إذا تشنجت مالت العین إلی اسفل[1429].

و أما التی فی المآق فإذا استرخت مالت العین إلی اللحاظ، و إذا تشنجت مالت العین إلی [فوق و ما کان منها من أسفل إذا استرخت مالت العین إلی أسفل و إذا تشنجت مالت العین إلی المآق[1430]] و أما التی فی اللحاظ فاذا استرخت مالت العین إلی المآق و إذا تشنجت مالت العین إلی اللحاظ.

و أما العضلتان اللتان یدبران العین فإذا استرخت أو تشنجت أحدثت للعین [اعوجاجاً[1431]].

و أما العضلات الثلاث التی فی أصل العصبه التی تخرج فیها الروح فمنفعتها کما قلنا أن تقبض العصبه و تمنعها من أن تزول و أن تشیل العین إلی فوق، فمتی تشنجت لم یضر ذلک بالعین، و إن استرخت أضر ذلک بالعین لأنها تنتأ.

و حدوث ذلک یکون إما من داخل فمن مواد تنصب إلی العصب و العضل، و إما من خارج من ضربه.

و أما 0 ما کان من داخل فمتی نتأت العین و کان البصر سلیماً فإن ذلک یدل علی أن العصبه النوریه امتدت من استرخاء العضل القابض لها فإن کان البصر

قد بطل دل ذلک علی أن العصبه نفسها قد استرخت.

و متی نتأت العین من سبب من خارج مثل الضربه و الصدمه فإن کان البصر سلیماً فإن العضله وحدها انهتکت؛ و إن کان البصر قد بطل علمنا أن العصبه قد انهتکت.

فأما العضل المحرک للجفن: فهی کما ذکرنا ثلاث عضلات منها واحده ترفعه إلی فوق و عضلتان یجذبانه إلی أسفل.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 391

أما العضله التی ترفعه إلی فوق فمتی استرخت لم ترفع الجفن و متی تشنجت لم ینطبق الجفن.

و أما العضلتان اللتان یجذبانه إلی أسفل فمتی استرختا [جمیعاً[1432]] لم یرتفع الجفن و إن لحقت الآفه واحده منهما کان نصف الجفن یرتفع و نصفه ینطبق، و إن کانت الآفه استرخاء کان میلان نصف الجفن إلی جانب العضله الصحیحه، و إن کان تشنجاً کان الجفن مائلًا إلی ناحیه العضله [المتشنجه[1433]].

فهذه هی العلل التی تحدث فی العضل [و العصب[1434]] المحرک للعین.

و أما ما یحدث بالعروق التی تصیر إلی العینین من قحف الرأس فإنه یحدث فیهما جمیعاً سیلان الرطوبه من الرأس إلی العینین.

و سیلانها یکون إما فی العروق التی تعلو قحف الرأس و علامته امتداد عروق الجبهه و الصدغین، و إما من العروق التی تحت[1435] قحف الرأس و علامته کثره العطاس و طول مکث السیلان، و أن لا تکون عروق الجبهه و الصدغین متمده[1436].

و إذ قد أتینا علی جمیع علل العین و أسبابها و علاماتها فیجب أن نقبل علی ما یتبع ذلک من علل الحواس الباقیه، [و الله أعلم[1437]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 392

الباب الرابع عشر فی العلل العارضه فی الأذنین و أسبابها و علامتها

و أما العلل العارضه لأعضاء السمع فمنها ما هی عامه لجمیع أعضاء السمع، و منها ما تحدث فی بعضها دون بعض.

فأما العلل العامه: فهی الآلام

التی تحدث عن أصناف سوء المزاج، [و اصناف الاورام، و تفرق الاتصال.

فمتی کان الوجع عن سوء مزاج حار[1438]] کان معه[1439] التهاب و حراره و حمره مما یلی الاذن من الأعضاء، و إذا أدنیت من الاذن الأشیاء البارده بالفعل سکن الالم لا سیما متی کان تدبیر العلیل[1440] فیما تقدم تدبیراً مسخنناً.

و متی کان الوجع عن سوء مزاج بارد کان الالم من غیر تلهب و لا حمره فی الاذن، و إذا أدنیت منها الأشیاء الحاره بالفعل انتفع بها العلیل لا سیما إن کان تدبیره فیما تقدم تدبیراً مبرداً.

و أما سوء المزاج الرطب و الیابس فلیس یکاد یحدث عنهما فی الاذن ألم و لا وجع.

و أما أصناف الأورام فما کان منها حاراً فعلامته شده الالم و الضربان و الثقل فی الرأس و الجبهه و التمدد و اللهیب و حمره الوجه فإن کان الورم عظیماً تبع ذلک

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 393

حمی و ما کان منه بارداً فعلامته الثقل و التمدد من غیر ضربان و لا ألم شدید، و ما کان من هذه العلل فی ثقب الاذن کانت العلامات التی ذکرناها و الالم فی قعر الاذن، و ما کان منها فی الآله الأولی [التی هی فی[1441]] عصب السمع کان الالم داخل قحف الرأس مما یلی قعر الاذن، و ما کان منها فی الأعضاء الخارجه عن الثقب فعلامته ظاهره بینه للحس.

و أما تفرق الاتصال: فبمنزله الفسخ و الهتک فما کان منه فی ثقب السمع و فی الاجزاء[1442] الخارجه عنه فمعرفته بالحس بما یخرج عن الثقب من الدم، و ما کان منه فی الآله الأولی من آلات السمع و فی عصبه السمع و فی الأجزاء الاخر فمنه ما یکون حدوثه من

سبب من داخل، و هذا لیس یتبین لنا علامته إلا بما یحدث [للعل من ضرر السمع، و منه ما یحدث عن سبب من خاج بمنزله الضربه و الصدمه فمتی حدث[1443]] للانسان ألم من داخل مما یلی الاذن، أو حدث بالسمع ضرر و کان قد تقدمه ضربه أو صدمه، فإن سبب ذلک هتک أو فسخ لحق آله السمع أو العصبه التی یکون منها السمع.

و أما العلل التی تحدث فی عضو من أعضاء السمع: فمنها ما یحدث فی الثقب اللولبی[1444] و فی الأجزاء الخارجه عنه، و منها ما یحدث فی العصبه التی تؤدی قوه السمع و فی الآله الأولی من آله السمع.

أما العلل التی تحدث فی ثقب السمع فهی: إما قرحه و إما ثؤلول و إما لحم نابت و إما دود یتولد فی الموضع و إما وسخ و إما جسم من الأجسام قد سقط فیه من خارج، بمنزله الحصی و الحبوب و الماء الذی یدخل فی الاذنین من الصب علی الرأس أو الغوص فی الماء، أو بعض الحیوان بمنزله الذباب و البق و الدود و ما أشبه ذلک من دبیب أو ریح.

و أما القروح: فتکون من انفجار الأورام و یستدل علیها بما یخرج من الآذان من المده و الضربان المتقدم العله.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 394

و أما الدود: فتولده یکون من رطوبه فاسده[1445]، و علامته أن یجد العلیل حکه و انتعاشاً و دغدغه فی داخل الاذن و ربما خرج بعض الدود إلی خارج.

و أما ما ینبت فی المجری من الثآلیل و اللحم الزائد و الوسخ، و حدوثها فیکون من فضل ماده و معرفه ذلک تتبین جیداً لحس البصر إذا أقیم العلیل فی الشمس و حوذی به عین

الشمس، و کذلک أیضاً ما یسقط فی الآذان من الأجسام یتبین بهذا الوجه، و ربما یحس به الإنسان فی وقت دخوله إلی الأذن.

و أما الماء: فیعلم ذلک انه یکون بعقب الاستحمام وصب الماء علی الرأس.

و أما [من[1446]] الحیوان فیتبین ذلک بحرکته و دبیبه و وشوشته[1447].

و جمیع هذه العلل متی کانت عظیمه [حتی[1448]] تسد مجری السمع أحدثت الطرش و الصمم، فإن کانت یسیره أحدثت ضعف السمع و ثقله، فهذه صفه العلل الحادثه فی الثقب.

[العلل الحادثه فی آله السمع]

و أما العلل الحادثه فی آله السمع و فی عصبته فهی الطنین و الدوی و الأصوات الکاذبه [الهائله[1449]] و ثقل السمع و الطرش.

[فی الدوی و الطنین]

أما الدوی و الطنین و الأصوات التی تحدث من غیر أن یکون من خارج شی ء یصوت، فحدوثه یکون إما عن ریح تحتقن فی غشاء الدماغ مما یلی عصبه الاذن أو فیما یلی عصبه السمع أو آله السمع الاولی أو من خلط ینتقل فی هذه المواضع التی ذکرناها.

فمتی کان حدوث ذلک عن خلط غلیظ وجد العلیل مع الطنین ثقلًا فی هذه المواضع أو فی الرأس، و إن کان من ریح کان من ذلک فی هذه المواضع تمدد.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 395

[فی الطرش و الصمم]

و أما ثقل السمع و الطرش المسمی صمماً إذا حدث عن آفه[1450] تعرض لأحد هذه الأعضاء، فحدوثه یکون إما عن سوء مزاج، و إما من مرض آلی بمنزله السده الحادثه عن ورم أو عن خلط غلیظ، و إما من تفرق الاتصال مثل الفسخ و الهتک، و ربما حدث ثقل السمع و الصمم من قبل الدماغ إذا ناله أحد هذه الأمراض، فمتی رأیت السمع قد بطل من إحدی الاذنین أو من الاثنین

معاً و کان مع ذلک مضره قد نالت الحواس کلها أو بعضها فإن ذلک یدل علی آفه قد نالت الدماغ، و إن کان ذلک فی إحدی الاذنین أو کان فی الاذنین جمیعاً و کانت الحواس الباقیه سلیمه فإن ذلک یدل علی أن العصب الذی یأتی الاذنین و الآله السمعیه قد نالتهما آفه.

و متی کان السمع قد بطل أو ثقل و لم یتبین أن فی ثقب السمع أو فی الأعضاء الخارجه عنه عله و کان العلیل یجد مع ذلک ثقلًا فی عمق الرأس مما یلی الاذنین علمنا أن سبب ذلک إنما هو خلط غلیظ انصب إلی العصب الذی یکون به السمع و الآله السمعیه، و إن کان مع ذلک تمدد و ضربان فإن سببه ورم حار لحق المواضع، و إن کان قد تقدم العله ضربه أو صدمه علی الرأس دل ذلک علی أن العصبه قد انهتکت و قد یعرض ضعف السمع من ضعف القوّه السامعه بمنزله ما یعرض عند کبر السن.

و ربما کان الصمم فی وقت عن جبله المولود عند ما تعجز الطبیعه عن العنایه بثقب السمع و الآله إما لضعفها و إما لغلظ ماده فیها.

و ربما عرض الطرش من الأمراض الحاره عند ما یتصاعد إلی الدماغ خلط مراری، و أصحاب هذه العله ینتفعون باستفراغ المرار کما قال أبقراط: فی کتاب الفصول «من کان به اختلاف مرار فأصابه صمم انقطع عنه ذلک الاختلاف، و من کان به صمم فحدث له اختلاف مرار زال ذلک الصمم عنه [ذلک الصمم[1451]]»

فهذه صفه العلل العارضه فی آلات السمع و أسبابها و علاماتها، و الله أعلم[1452].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 396

الباب الخامس عشر فی علل أعضاء الشم و أسبابها و علاماتها

فأما العلل التی تحدث فی أعضاء الشم فمنها ما یحدث

فی المنخرین، [و منها ما یحدث فی الغشاء المستبطن للمنخرین، و منها ما یحدث فی العظم الشبیه بالمصفی و فی غشاء الدماغ المستبطن له[1453]]، و منها ما یحدث فی الغشاء المستبطن للقحف، و منها ما یحدث فی الآله الأولی من آلات الشم و هی البطنان المقدمان من بطون الدماغ الشبیهان بحلمتی الثدی و فی غشاء الدماغ.

أما العلل الحادثه فی المنخرین فتکون: إما من سوء مزاج، و إما من مرض آلی، و إما من تفرق الاتصال.

أما سوء المزاج: فیکون حدوثه عن الأسباب المحدثه لکل واحد من أصنافه علی ما بینا فی غیر هذا الموضع، و کذلک أیضاً علاماته تعرف بما ذکرنا من علامات سوء المزاج فی غیر هذا الموضع.

و أما الامراض الآلیه التی تحدث فی المنخرین: فهی الاورام و القروح و اللحم النابت فی الانف الشبیه بالحیوان المسمی الکثیر الارجل، و ذلک أن هذا اللحم یشبه لحم ذلک الحیوان، و کما أن ذلک الحیوان من أراد صیده یسد منخریه بأرجله کذلک هذا اللحم یسد المنخرین.

و هذه العلل بینه ظاهره للحس لا سیما إذا أقیم العلیل فی الشمس و حوذی بمنخریه عین الشمس، و جمیع هذه العلل متی کانت عظیمه حتی تسد مجری

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 397

الأنف بطل الشم، و إن لم یسد المنخرین[1454] کان الشم ضعیفاً ناقصا.

و أما تفرق الاتصال: فبمنزله رض الانف و کسره، و هذا أیضاً متی کان الکسر عظیماً حتی یضغط المجری و یسده بطل الشم، و متی کان یسیراً أحدث نقصاناً فی الشم.

و أما العلل الحادثه للعصب[1455] المستبطن لثقبی المنخرین فهی: إما سوء مزاج، أو ورم حار أو ورم صلب.

و علامه الورم إذا کان حاراً أن یجد العلیل فی ثقبی الأنف

ثقلًا و تمدداً و ضرباناً، و إن کان صلباً فثقلًا و تمدداً من غیر ضربان، و إذا حدثت العله فی هذه المواضع تبع ذلک مضره فی الصوت.

و أما العلل الحادثه فی العظم الشبیه بالمصفاه و فی غشاء الدماغ المستبطن لهذا العظم فهی السده و نتن الرائحه.

و السده: تحدث فی العظم بسبب خلط غلیظ یلحج فی ثقبه و یجد العلیل مع ذلک ثقلًا فی داخل الرأس مما یلی المنخرین.

و اما الغشاء فتحدث السده إما من خلط غلیظ، و إما من ورم حار أو صلب [لتحدث فی العظم بسبب خلط غلیظ یلحج فی ثقبه[1456]] و یجد العلیل من ذلک ما یجده صاحب الورم الحار أو الصلب فی داخل الرأس مما یلی المنخرین.

و أما نتن الرائحه: فیکون إما من عفن العظم الشبیه بالمصفاه، و إما من خلط عفن یلحج فی ثقبه أو فی ثقب الغشاء المستبطن له فتتادی رائحته إلی الآله الأولی من آلات الشم و إلی الدماغ و قد تکون أیضاً نتن الرائحه إذا کان فی الدماغ خلط عفن و یتبع ذلک حمی و صداع، و إن کان نتن الرائحه من خلط یعفن فی العظام المثقبه تبع ذلک نقصان فی الصوت.

أما العلل الحادثه فی آله الشم: فهی العله المعروفه بالزکام، و نقصان الشم و عدمه و هی العله المعروفه بالخشم.

أما الزکام: فهو تحلب فضول رطبه من بطنی الدماغ المقدمین إلی المنخرین.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 398

و حدوثه یکون إما من سوء مزاج حار أو بارد یعرض للدماغ بمنزله ما یعرض لمن تصیب رأسه الشمس فتذیب الفضول التی فی دماغه أو یصیبه الهواء البارد فیحقن الفضول التی کانت تنحل من دماغه قبل ذلک و تکثر فتنحدر إلی المنخرین.

و

أما نقصان الشم و عدمه: م فیکون إما من سوء مزاج مفرط، و إما من مرض آلی مثل السده الحادثه عن ورم أو ضغط أو عن خلط غلیظ لزج و إما عن تفرق الاتصال فإن هذه کلها متی کانت یسیره أحدثت نقصاناً فی الشم، و متی کانت عظیمه أحدثت الخشم و هو عدم الشم.

و قد بینت علامات هذه الأسباب کلها فی غیر هذا الموضوع فمتی وجد العلیل علامه شی ء من ذلک فی مقدم دماغه مما یلی المنخرین فإن تلک العله التی حدثت إنما هی من قبل آفه نالت البطنین المقدمین من بطون الدماغ أو الآله الأولی من آله الشم و هی طرفا هذین البطنین، و أیضاً إن وجدت العلیل کأنه یتکلم من أنفه، فاعلم أن الآفه فی العظم الشبیه بالمصفاه، و إن کان کلامه جیداً فاعلم أن العله فی البطنین المقدمین من بطون الدماغ و هما آلتا الشم و فی الغشاء المستبطن لهما.

فهذه صفه العلل الحادثه فی أعضاء الشم.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 399

الباب السادس عشر فی [ذکر[1457]] علل اللسان و ما یلیه من أحوال الفم و أسبابه و علاماته[1458]

و أما العلل العارضه فی اللسان و ما یلیه من الفم.

[أما العلل العارضه فی اللسان[1459]] فمنها ما یعرض فی جسم اللسان، و منها یلیه من الفم و [منها] ما یعرض فی العصب الذی یأتی اللسان و الجزء من الدماغ الذی ینبت منه عصب اللسان.

فأما ما یعرض فی اللسان نفسه: من العلل: فهی البثر المعروفه بالقلاع و أصناف الأورام و فساد المذاق.

[فی القلاع]

و أما البثر المعروفه بالقلاع فهی بثور عراض مبسوطه تعرض للطبقه الخارجه من اللسان و تعرض لجمیع أجزاء الفم و لونها أبیض، و أکثر ما یعرض ذلک للصبیان و الأطفال من رداءه لبن المرضعه و هی بثر ردیئه، و ذلک

أنها ربما عرضت للفم کله، و کان انتهاؤها إلی الطبقه الداخله من المعده و المری ء و ربما کان لونه إلی السواد ما هو، و هذا النوع ردی ء.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 400

[فی اورام اللسان]

و أما الورم: فمنه الورم الذی یعظم به اللسان حتی یخرج عن الفم و یقال له.

ادلاع اللسان، و منه الورم المعروف بالضفدع و هو ورم یحدث تحت اللسان شبیه بالغده. و منه أورام حاره دمویه تعرض لجمیع أجزاء الفم و هو نوع من القلاع.

[فی فساد المذاق]

فأما ما یعرض من فساد المذاق: فإن المذاق ربما یتغیر إلی المراره حتی یحس الإنسان أن طعم فمه مر و کذلک یحس بسائر الطعوم أنها مره، و هذا یعرض إذا غلب علی جرم اللسان الخلط المراری، فأما إذا غلب علی جمیع أجزاء الفم المرار بمنزله ما یعرض فی حمیات الغب و فی الیرقان.

و ربما أحس الإنسان بطعم فمه أو طعم سائر الأطعمه حلوا، و هذا یکون إذا غلب علی جرم اللسان أو علی سائر البدن الدم و البلغم الحلو.

و ربما أحس بالطعوم أنها حامظه، و هذا یکون من البلغم الحامض.

و ربما أحس بالطعوم أنها مالحه و هذا یکون من البلغم المالح.

[فی مرض عصب اللسان]

و أما ما یعرض للعصب الذی یأتی اللسان من العلل فمنها ما یعرض للعصب الذی یکون به حس المذاق و هی نقصان المذاق و عدمه، و هذا یکون إذا لم یحس الإنسان بشی ء من الطعوم فی فمه البته. و منها ما یعرض للعصب الذی یکون به الکلام و الحرکه و هی ثقل اللسان و عدم الکلام الذی یقال له: الخرس.

و هذه الأشیاء تعرض: إما لسوء المزاج الغالب علی العصب، و إما لسده تعرض فیه

و إما من ورم و إما من ضعف، و إما من خلط بلغمی غلیظ ینصب إلی الأعصاب، و إما أن یکون ذلک من تفرق الاتصال یعرض للعصب بمنزله الهتک أو یکون ذلک من خلط حار أو من ضربه أو من صدمه تقع علی الدماغ.

و العلامات الداله علی کل واحد من هذه الاسباب کالعلامات الداله علی علل

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 401

الحواس التی ذکرناها قبل.

و قد یعرض ثقل اللسان و عدم الکلام لعله تکون فی الجزء المتقدم من الدماغ الذی ینبعث منه العصب الذی یأتی اللسان و فی الدماغ نفسه.

و ذلک یکون: إما من سوء مزاج، و إما من مرض آلی [مثل الورم[1460]] بمنزله ما یعرض ذلک فی[1461] 5 سرسام، 1 السرسام و الامراض الحاده [الحادثه[1462]] عن سوء مزاج حار و الورم الحار، و بمنزله ما یعرض فی الفالج و اللقوه و ما شاکل ذلک من العلل الحادثه عن سوء المزاج البارد الرطب، فهذه أمراض اللسان.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 402

الباب السابع عشر فی العلل العارضه فی أعضاء الفم و أسبابها و علاماتها

أما ما یعرض من العلل فی الأعضاء التی فی فم الانسان: فمنها ما یعرض فی الشفتین، و منها ما یعرض للأسنان، و منها ما یعرض للثه [و لحم الأسنان[1463]] و منها ما یعرض للحم الذی فی جمیع الفم، و منها ما یعرض للهاه و اللوزتین.

[فی العلل الشفتین]

فأما ما یعرض للشفتین فهی: الشقاق، و البواسیر، و البثر.

أما الشقاق: فتحدث عن سوء مزاج یابس یغلب علی الشفتین.

و البواسیر: تعرض من ماده دمویه.

و البثر: یحدث عن الدم و الصفراء[1464].

[فی العلل الاسنان]

و أما الأسنان: فإنها یعرض لها: الوجع الشدید، و التأکل، و الضرس، و الخدر، و الحفر، و السقوط.

[فی الاوجاع]

و الأوجاع تعرض فی الأسنان إما عن سوء مزاج حار

أو بارد یعرض للعصب الذی یأتیها و یعرف ذلک بما یلائم العله أو ینافرها من الاشیاء الحاره او البارده

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 403

بالفعل، و إما بسبب ورم یعرض للحم الأسنان.

و ینبغی أن تعلم أن الأسنان فی نفسها لا یعرض لها الوجع، لأنها لا حس لها و الدلیل علی ذلک أنه متی انکسر منها شی ء لم تؤلم الانسان و إنما الألم یعرض للانسان بسبب سوء مزاج یعرض للعصب أو لورم حار أو بارد و إنما یسکن الالم عند قلع السن لأن العصبه لا تتمدد لأن الموضع قد اتسع علیها و صار للورم موضع ینحل منه و صار الدواء یلقی الموضع و یماسه.

[فی التآکل]

و أما التأکل: فیحدث للاسنان و الأضراس من العفن، و ذلک یکون من رطوبه حاده ردیئه تنصب إلیها فتعفن فیها و تأکلها.

[فی الحفر]

و أما الحفر: فهو جسم أصغر یتلبس علی الأسنان من البخارات التی ترتفع من المعده.

[فی الضرس]

و أما الضرس: فیعرض للأسنان إما من خارج عند مضغ الأشیاء الحامضه، و إما من داخل فمن خلط حامظ فی المعده.

[فی الخدر]

و أما الخدر: فیعرض لها من تناول الأشیاء البارده بالفعل بمنزله الثلج و الماء الشدید البرد.

[فی سقوط الاسنان]

و أما سقوط الأسنان و تحریکها فیکون: إما من رطوبه اللثه و العصب الذی یربط الأسنان و استرخائها فلا یمسکان الأسنان، و إما من عفن اللثه و تأکلها، و إما من سعه الأواری التی هی مرکوزه فیها.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 404

وسعتها تکون: إما من قبل الطبیعه بمنزله سقوط أسنان الصبیان الذی یقال: له [الثغر[1465]] و ذلک أن الطبیعه تسقط أسنان الصبیان لضعفها و إفساد اللبن لها و حاجتها إلی ما هو أقوی منها بسبب الأغذیه الیابسه و

کسر الأشیاء الصلبه و لتوسیع الأواری فتحدث[1466] مکانها أسنان هی أعظم من الأولی و أقوی منها.

و إما [من[1467]] یبسها فبمنزله ما یحدث للمشایخ من سقوط الأسنان و ذلک أن الأسنان و الاواری التی هی فیها إذا جفت نقصت من مقدارها فیتغیر لذلک هندامها و لا تثبت[1468] [لذلک[1469]] الاسنان فی حفرها فتسقط، و قد سمعت قوماً یقولون أنهم رأوا بعض المشایخ قد سقطت أسنانهم و نبت غیرها مکانها و لست متحققاً من صحه ذلک لأن المواد المستعده لنبات الأسنان معدومه فی أبدان المشایخ.

[فی علل اللثه و لحم الاسنان]

و أما ما یعرض للثه و لحم الأسنان: فمنه الورم المعروف بالورم الحار و یحدث للعلیل منه وجع و ضربان فی اللثه و الاسنان، و منه العله المسماه فارولیس[1470] و هی تغیر الورم الحار إلی المده و تعفن اللثه و یعرض من ذلک سقوط اللثه و رداءه رائحه الفم، و منه العله المسماه أیرلیس[1471] و هی لحم زائد یحدث فی الضرس الأقصی بعقب ورم حار، و یظن الإنسان کأن فی ضرسه شیئاً من المأکول ملتصقاً به، و منه خروج الدم من اللثه، و هذا یکون من ضعف القوّه الغاذیه التی فی اللثه.

و أما سائر لحم الفم: فقد یعرض له من العلل مثل ما یعرض فی اللثه من الورم الحار و التعفن و خروج الدم.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 405

[فی البخر]

و أما البخر: فقد یعرض للفم نتن الرائحه، و هذا یکون: إما من عفن بعض الأسنان و الأضراس، و إما من تعفن اللثه، و إما من بلغم عفن یکون فی فم المعده، و قد یعرض ذلک من سیلان اللعاب، و هذا یکون من رطوبه فی الدماغ تتحلب فی اللهات و

علامته إذا کان من قبل المعده أن لا یکون فی الفم شی ء مما ذکرنا و أن تنقص الرائحه عند تناول الطعام بعض النقصان.

[فی علل اللهاه]

و أما اللهاه: فیعرض لها الورم الحار و یجد صاحبه وجعاً و ضرباناً فی أقصی الفم و یتأذی عند البلغم و یعرض لها الاسترخاء و السقوط، و علامه ذلک أن یجد العلیل کأن شیئاً متعلقاً فی حلقه، و إذا فتح فمه و أخرج لسانه رأیت اللهاه أطول مما کانت، و ربما رأیت أصلها قد دق و طرفها قد استدار، و إذا طالت مده سقوطها فحینئذ ینبغی أن تقطع.

فهذا ما کان ینبغی لنا أن نذکره من أصناف العلل العارضه فی أعضاء الحس [و[1472]] فی الفم و ما یلیه من الحلق، فاعلم ذلک.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 406

الباب الثامن عشر فی العلل العارضه فی أعضاء التنفس و أسبابها و علاماتها

أما العلل العارضه فی أعضاء التنفس، فمنها ما یعرض فی الحلق و الحنجره و قصبه الرئه، و منها ما یعرض للغشاء المستبطن للأضلاع، و منها ما یعرض فی الرئه، و منها ما یعرض فی عضل الصدر، و منها ما یعرض فی الحجاب، و منها ما یعرض القلب.

أما ما یعرض فی الحلق: فمنه ما یحدث فی الغدتین المسمیین باللوزتین و هما مولدتان للعاب، و منها ما یحدث فی [اللسان[1473]] الملبس علی الحق و الحنجره و الرئه، و منها ما یحدث فی [المنخرین[1474]].

[فی اللوزتان]

أما اللوزتان: فیعرض لهما الورم الحار، و علامته أن یعرض لصاحبه وجع فی موضع اللوزتین، و هما الغدتان اللتان عن جنبتی الحلق، و أکثر ما تعرض ذلک عند البلع و یعرض مع ذلک حمره من خارج الحلق.

و أما ما یعرض فی العضل فهی الذبحه، و الخوانیق.

[فی الذبحه]

أما الذبحه: فیکون حدوثها من ورم حار یعرض

إما لعضل الحلق، و إما لعضل

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 407

المری ء.

فإن کان الورم فی العضل الداخل قیل له: سوتنجی[1475]، و هذه عله ردیئه تمنع صاحبها الازدراد.

و إن کان فی العضل الخارج قیل له: قوینجی، و یعرض لأصحاب هذه العله عسر التنفس و ضیقه و انتصابه و حمی و نقصان فی الصوت و وجع فی الحلق و حمره فی العنق و الوجه و تمدد و عسر فی البلع و غور فی العینین.

[فی الخوانیق]

فأما الخوانیق: فحدوثها یکون من ورم حار یعرض لعضل الحنجره فإن کان الورم فی العضل [الذی من خارج قیل له: خوانیق بقول مطلق، و إن کان الورم فی العضل[1476]] الذی من داخل قیل له: الخوانیق الکلبی، و تعرض لأصحاب هذه العله الأعراض التی تعرض لأصحاب الذبحه بعینها إلا أن ذلک یکون أصعب و أشد، و یکون فم صاحب هذه العله مفتوحاً لا یقدر أن یبتلع شیئاً من الأطعمه و ربما لم ینزل فی حلقه شی ء من الأطعمه و الأغذیه الرطبه بمنزله الحساء حتی یکون بمنزله المخنوقین[1477] و ذلک لانسداد فم المری ء بالورم، و ربما اجتهد أصحاب هذه العله فی ازدراد الغذاء فلم یمکنهم ذلک فیصعد إلی فوق و إلی [الثقبین[1478]] النافذین من الحنک إلی الانف فیخرج الغذاء من الأنف، و ربما عرضت هذه العله أعنی الخوانیق الکلبیه من زوال فقار الرقبه، و أکثر ما یحدث ذلک للصبیان لضعف رباط الفقار فیهم، و ربما حدث ذلک من سقطه أو ضربه [أو صدمه[1479]].

و هذا النوع من الخوانیق لا ینجح فیه العلاج، و أرجی الخوانیق و أسلمها ما یظهرا الورم فیه عند فتح الفم و اخراج اللسان، و ربما ظهر الورم و الحمره من خارج فی نواحی

الحلق و الصدر، و أردؤها ما لا یظهر فیه الورم فی الفم، و الله أعلم[1480].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 408

الباب التاسع عشر فی لباس الحلق و قصبه الرئه و أسبابها [و علاماتها[1481]]

[فی البحبوحه]

أما ما یحدث فی لباس الحلق و الحنجره و قصبه الرئه فهی النزلات، و هو نزول فضول رطبه من الدماغ إلی المنخرین و إلی الحلق و المری ء و الحنجره و قصبه الرئه.

فإذا نزلت هذه الفضله إلی المنخرین سمی الحادث عن ذلک: زکام، فإذا نزلت إلی الحنجره و قصبه الرئه و خشن لذلک الغشاء المجلل لها حدث لذلک البحوحه و السعال الخفیف [و یسمی عن ذلک: نزله[1482]] و إذا نزلت إلی الرئه و الصدر حدث عن ذلک سعال ردی ء.

و حدوث النزلات یکون: إما من حراره بمنزله ما یعرض للرأس فی الصیف عن إحراق الشمس، و إما من برد بمنزله ما یعرض للرأس من بروده هواء الشتاء.

فمن عرضت له النزلات من حراره أحس بلهیب فی الوجه و الرأس و یحس بمواد حریفه تسیل إلی المنخرین و الحلق و خشونه تعرض فی الحنجره و قصبه الرئه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 409

و متی عرضت له النزله من بروده یجد[1483] فی مقدم الدماغ و الجبهه تتمدد و یعرض له فی منفذ المنخرین إلی الفم سده حتی یکون الشم ناقصاً أو معدوماً و الصوت ناقصاً بذلک السبب[1484].

و کثیراً ما یتبع النزلات حمی صعبه و صداع شدید و قشعریره، و البحوحه التی تعرض عن النزلات إلی الحنجره و قصبه الرئه [یحس صاحبها بالخشونه و اللذع فی الحلق و الحنجره و قصبه الرئه[1485]] و فی أول الأمر یعرض فی هذا الموضع شی ء شبیه بالدغدغه.

و قد تحدث الخشونه و البحوحه و السعال فی قصبه الرئه من أسباب أخر غیر النزلات، و ذلک ربما

حدثت عن سوء مزاج حار کالذی یعرض فی الحمیات، أو سوء مزاج بارد بمنزله ما یعرض عند هبوب الریاح الشمالیه من البحوحه، و السعال الذی[1486] یحدث عن هذین لا یکون معه نفث شی ء من الرطوبه بل یکون یابساً، و قد تحدث البحوحه عن سوء مزاج رطب یعرض فی الحنجره و قصبه الرئه [فیبلهما[1487]] و یرخیهما، و إذا خرج الهواء من الرئه و مر بهذه المواضع لم یکن الصوت صافیاً لرطوبه هذه الأعضاء، و أصحاب هذه العله لا یحسون بخشونه هذه المواضع و [لا[1488]] بألم.

و قد تحدث ایضاً البحوحه و السعال إما من أسباب من خارج بمنزله الغبار و الدخان الذی تحدث عنه الخشونه و إما عن الصیاح الشدید فتعرض خشونه أو ورم و ألم فی قصبه الرئه و الحنجره.

و ینبغی أن تعلم أن النزلات و البحوحات فی المشایخ لا تکاد تنضج سریعاً.

و قد قال أبقراط: «إن البحوحه و النزل فی الشیخ الفانی لا تنضج»، فهذه أصناف العلل العارضه فی الحلق و الحنجره و قصبه الرئه.

فأما ما یعرض فی نفس مجری الحلق: فهو العلق الذی یشرب مع الماء و یتشبث بجرم الحلق و شوک السمک و غیر ذلک من الأجسام، و أنت تعرف ذلک من مساءله العلیل هل کان بعقب شرب الماء أو أکل السمک أو غیره مما یوجب ذلک.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 410

الباب العشرون فی علل الرئه [و الصدر[1489]] و أسبابها و علاماتها

أما العلل العارضه فی الرئه فهی: السعال الشدید، و الربو، و البهر، و ضیق النفس و انتصابه، و ذات الرئه، و نفث الدم و المده و هی علل السل.

[فی السعال]

فأما السعال الحادث من قبل الرئه: فحدوثه یکون إما عن نزله، و إما عن سوء مزاج.

أما ما کان حدوثه عن نزله: فقد

قلنا أن الفضول المنصبه من الرأس إذا صارت إلی الرئه و الصدر أحدثت سعالًا شدیداً لا سیما متی کانت الماده حاده [رقیقه[1490]] أکاله فإن السعال الحادث عن ذلک ردی ء حتی أنه یحدث قروحاً فی الصدر، و أصحاب هذا السعال ینفثون فی بعض الأوقات ماده رقیقه حاده.

و هذه الماده ردیئه جداً إن نفثها العلیل و إن لم ینفثها، لأنه إن لم ینفثها بقیت فی الصدر لم تنضج بسهوله و غلظت و عقرت الرئه، و إن نفثها هیجت سعالًا شدیداً و ذلک لأن الماده الرقیقه لا تصعد من الصدر بالسعال بسهوله لأنها لرقتها إذا صعدت من الصدر بسعال رجعت منحدره إلی موضعها فیشتد لذلک السعال و یهز الصدر و الرئه و لا یؤمن علی الرئه فی تلک الحال أن تنصدع بعض عروقها فیحدث من ذلک نفث الدم و یئول صاحبه إلی أن تتقرح رئته.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 411

و قد ینفث أصحاب هذا السعال أیضاً فی بعض الأوقات بلغماً رقیقاً و فی بعضها بلغماً أخضراً، و یعرض لبعضهم حمیات مختلفه، [و ذلک بسبب ما یعفن بعض هذه الفضول فی الرئه و اذا طالت مدّه هذا السعال نفذوا انواعا[1491]] و قد زعم بعض الأطباء أن قوماً ممن کان بهم سعال مزمن [تقیئوا شیئا شبیها بالبرد، و زعم بعضهم انه رای من کان به سعال مزمن[1492]] نفث حجراً شبیهاً بالحجاره التی تتولد فی المثانه، و کان بذلک سکون العله و انقضاء مرضه، و السبب فی ذلک أن ماده السعال غلیظه طال لبثها و مکثها مجاری الرئه فتحجرت.

فأما ما کان من السعال حدوثه عن سوء مزاج [فمنه ما یکون عن سوء مزاج[1493]] حار، و علامته أن یجد صاحبه حراره فی

التنفس و عطشاً و التذاذ بالاستنشاق الهواء البارد و حمره فی الوجه، و ربما نفثوا شیئاً أصفر [شبیهاً بالزعفران[1494]] أو مراً.

و منه ما یکون عن سوء مزاج بارد، و علامته أن یکون الوجه من صاحبه کمداً و لا یحس بعطش و لا بحراره و یضرهم [الهواء البارد و ینتفعون باستنشاق[1495]] الهواء الحار و الحمام.

[و قد یحدث السعال فی علل کثیره من علل الصدر و الرئه و غیره[1496]] بمنزله ذات الجنب، و ذات الرئه، و نفث الدم و المده، و وجع الکبد و غیر ذلک مما سنذکره. انتهینا إلی ذکر هذه العلل.

و قد یحدث أیضاً السعال فی بعض الأوقات إما من خشونه تعرض للحنجره إما بسبب أطعمه حریفه أو قابظه [أو حامضه[1497]] أو غبار أو من شی ء فی قصبه الرئه، و السعال الذی یکون من ذلک یکون یابساً و قد یکون السعال الیابس من رطوبه غلیظه تلحج فی مجاری الرئه و لا تخرج مع السعال.

و إما من رطوبه رقیقه تتفرق و تنحدر قبل أن تصعد و لا یخرج منها مع السعال[1498]

کامل الصناعه الطبیه ؛ ج 2 ؛ ص411

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 412

شی ء کما ذکرنا آنفاً.

[فی الربو و البهر و عله انتصاب التنفس و ضیق النفس]

و أما العله المعروفه بالربو و البهر و عله انتصاب التنفس و ضیق النفس: فإنها کلها تحدث عن ضیق یحدث فی مجاری الرئه، و ذلک أنه متی کان الضیق فی العروق الضوارب التی فیها؛ حدث عن ذلک الربو و البهر.

و متی کان فی أقسام قصبتها؛ حدث عن ذلک انتصاب التنفس.

و الضیق الذی تحدث عنه هذه العله یکون من خلط بارد غلیظ [لزج[1499]] یلحج فی هذه المجاری، و یستدل علی هذه العله

بالسعال الذی معه مضغی و دغدغه و عظم التنفس و تواتره من غیر حمی بمنزله ما یعرض للذین قد أحضروا احضاراً شدیداً و تعبوا تعباً شدیداً من تواتر النفس، و إذا استلقی صاحب هذه العله [اشتدت هذه الاعراض عیله و اذا انتصب خف ذلک عنه، و یکون مع ذلک صاحب هذه العله[1500]] قلیل النوم، و یکون إخراجه النفس أحب إلیه من استنشاق الهواء.

أما السعال فیحدث لأن الطبیعه تروم إخراج هذا الخلط الغلیظ من مجاری الرئه.

فأما عظم التنفس: فلأن القوّه فی هذه العله لا تکون ضعیفه.

و أما تواتره: فلأن الهواء لا یدخل فیه بمقدار ما یحتاج إلیه لضیق المجاری فتستعمل الطبیعه التواتر لتجتذب من الهواء فی دفعات کثیره بمقدار ما کانت تجذبه [دفعه[1501]] فی زمان واحد.

فأما الانتصاب و الجلوس: فلأن عضل الصدر و أغشیته عند الاستلقاء علی الظهر تقع علی الرئه و تضغط مجاری الهواء فیزداد ضیقاً فلا یمکن العلیل أن یتنفس حتی یستوی جالساً و لذلک سمیت هذه العله [انتصاب التنفس.

و اما ضیق النفس: فأنه عرض عام لجمیع اصحاب هذه العله[1502]] و أکثر العلل

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 413

الحادثه فی آلات التنفس [بعلل السل[1503]] و ذلک أن هذه الأعضاء إذا نالتها آفه نقص فعلها و ضعف.

و ینبغی أن تعلم أن هذه العله متی لم یکن معها سعال فإن أمر صاحبها یؤول إلی الاستسقاء، و قد تحدث هذه العله أعنی: البهر و انتصاب التنفس من قبل الحراره الحادثه من کثره بخار القلب فیملأ الصدر و الرئه.

و العلامات الداله علی ذلک عظم التنفس و النبض و شده التواتر و العطش و المیل إلی استنشاق الهواء أکثر من إخراجه کالذی یعرض من ذلک فی ذات الرئه، و ربما

حدث ضیق النفس من ورم الطحال و النفس عند ذلک یکون منقطعاً.

و قد تعرض هذه العله من استرخاء عضل الصدر و ضعف الحراره الغریزیه و النبض فی أصحاب هذه العله یکون عریضاً لیناً و النفس بطیئاً لا نفخ معه.

فأما ذات الرئه: فإنها ورم حار یعرض للرئه، و هذا الورم ربما کان حدوثه عن ماده دمویه أو صفراویه تنصب إلی الرئه [و ربما کان نزله تنصب من الرأس، و ربما کان بسبب ذبحه و ذات الجنب او غیر ذلک من علل الصدر عند ما تنتقل الماده الی الرئه[1504]] بسبب المجاوره و ذلک عند ما تکون الرئه ضعیفه تقبل ما تنفیه إلیها هذه الأعضاء.

و العلامات[1505] الداله علی هذه العله من الحمی الدائمه الضعیفه و السعال و ضیق النفس الشدید و وجع ثقیل فی مقدم الصدر و حمره الوجنتین و العینین و امتلاء عروقهما و ورم أجفانهما و أن یجد تلهباً فی الوجه و عطشاً شدیداً و جفافاً اللسان و توقاناً إلی استنشاق الهواء البارد.

أما الحمی فبسبب تأدی حراره الورم إلی القلب، و أما السعال فتابع [لحمی[1506]] جمیع العلل العارضه فی آلات التنفس، و کذلک ضیق النفس و لموضع الورم و تضیقه للصدر و الوجع تابع للورم الحار و حمره الوجنتین و العینین فهو من تصاعد البخارات الحاره من الرئه إلی الرأس و الوجه، و إنما صارت حمره

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 414

الوجنتین عرضاً لازماً لذات الرئه لأن الوجنتین لحمیتان متخلخلتان فهما یقبلان البخارات الحاره أکثر من غیرهما من أجزاء الوجه. و أما اللهیب و العطش و یبس اللسان و کل ذلک لحراره القلب و الصدر.

فإذا کانت العله عن ماده صفراویه کانت دلائل الحراره قویه و الحمی صعبه

و جمیع الأعراض التی ذکرناها صعبه، و إن کانت الماده دمویه کانت دلائل الحراره أنقص و النبض من أصحاب هذه العله موجی، و متی آل أمر الورم إلی التقیح حدثت فی وقت تولید الماده حمی صعبه و قشعریره و نافض، فإن کان [التقیح[1507]] من جانب واحد أصاب العلیل ثقل فی ذلک الجانب، و إذا أضطجع إلی الجانب الصحیح خیل له کأن جانبه ثقیل أو أن شیئاً متعلقاً فی جانبه الأعلی، و قد تحدث فی الصدر فی بعض الأوقات أوجاع و آلام من غیر أن یتبع ذلک سعال یدل علی أن العله تمدد من ریح و أنه لم ینل الرئه و الغشاء المستبطن للاضلاع شی ء من الألم.

و أما سائر نفث الدم: فیکون إما من الرئه، أو من سائر آلات التنفس، أو من الأعضاء الباطنه.

[و لما[1508]] کان کلامنا إنما هو فی علل الرئه فقد یضطرنا[1509] الأمر إلی ذکر ما یحتاج من الدم من سائر الأعضاء الباطنه لیکون الکلام فی نفث الدم واحداً منتظماً غیر متشتت لیکون أسهل علی من أراد علم ذلک.

فأقول: إن نفث الدم من الأعراض الردیئه کما قال أبقراط: «خروج الدم من فوق علامه ردیئه، و خروجه من أسفل علامه جیده [لا سیما إذا خرج فیه شی ء أسود[1510]]». فإنما عنی بخروجه من أسفل خروجه من أفواه العروق التی فی المقعده و هی البواسیر، و نفث الدم یکون إما من سبب من خارج، و إما من سبب من داخل.

أما الأسباب التی من خارج: فبمنزله الضربه و السقطه و الصراخ الشدید [و القفزات القویه[1511]] و الوثوب القوی التی تنخرق معها العروق و تنفرز أو تنقطع

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 415

و خروج الدم عن ذلک یکون [کثیراً[1512]] دفعه.

و

أما من داخل: فیکون من تآکل العروق و هذا یکون من النزلات التی تنزل من الرأس إلی الصدر و الرئه إذا کانت الماده حاره مریه أو بلغماً مالحاً و خروج الدم فی هذه الحال أولًا یکون قلیلًا ثم یتزاید حتی یصیر خروجه کثیراً.

و إما من انفتاح[1513] أفواه العروق: فیکون عن الامتلاء، و امتلاؤها یکون: إما من کثره الاخلاط، و إما من دم کان یستفرغ: إما بالطمث، و إما من العروق التی فی المقعده فاحتبس و امتلأت منه العروق امتلاءاً شدیداً فانفتحت.

و ربما کان انفتاح افواه العروق عند التدبیر المسخن المرطب بمنزله الافراط فی استعمال الاستحمام، و ربما کان من سوء مزاج بارد یابس یکثف العروق تکثیفاً شدیداً أو یجمع أجزاءها حتی ینتأ بعضها من بعض فتنفتح کالذی یعرض للطین[1514] [اذا] جف أن یتشقق.

[فی نفث الدم]

و نفث الدم: إما أن یکون من الرأس: و یستدل علیه بالتنخع.

[و اما من الفم: و خروجه بالتبزق و یستدل عله بالبصاق.

و اما من الحلق و الحنجره: فیستدل علیه بالتنحح[1515]].

و إما من المری ء:[1516] و یستدل علیه بالوجع الذی یکون بین الکتفین.

و إما من فم المعده: [و یستدل عله بالوجع الذی یکون فی موضع فم المعده.

و اما من قعر المعده[1517]]

و یستدل علیه بالقی ء و الوجع الخفیف.

و إما من قصبه الرئه: و یستدل علیه بالتنحنح و بسعال یسیر و وجع قلیل فی

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 416

[اللبه (1)].

و إما من الرئه: و یستدل علیه بالسعال الشدید و إن خروجه یکون دفعه من غیر وجع إذا کانت الرئه لا حس لها و یکون خروجه کثیراً و لونه ناصع فیه زبد، کالذی قال أبقراط: فی کتاب الفصول «من قذف دماً زبدیاً فقذفه إیاه من رئته».

و

إما من الصدر: و یستدل علیه بالسعال [الشدید (2)] و أن یکون ما یخرج منه مقداراً یسیراً شبیهاً بالعلق.

و أکثر ما یعرض نفث الدم من الصدر لمن کانت النزلات تسرع إلیه و کان صدره ضیقاً و کان ما ینحدر (3) من رأسه إلی صدره فضول رقیقه حاده (4) تسحج بحدتها و تجرح هذه الأعضاء لأن الصدر الضیق یسرع الانصداع إلی عروقه إذا کانت العروق فیه ضیقه دقیقه.

[فی نفث المدّه]

و أما نفث المده فیکون: إما من ورم حار یعرض للصدر او الرئه (5) إذا صار خراجاً أو لعضل الصدر او للغشاء (6) المستبطن للاضلاع و الحجاب فیصیر منه إلی الرئه [بإنشافها (7)] إیاه لسخافتها و اجتذابها إیاه إلیها کالذی یعرض فی ذات الجنب إذا صار الورم خراجاً أو بعقب نفث الدم أو عقر لم یلتحم و آل أمره إلی التقیح فتخرج الطبیعیه المده بالنفث.

و أما ما کان من ذلک عن ورم حار أو دبیله فینبغی أن تعلم من أمره أن کل ورم یحدث فی هذه المواضع و یئول أمره إلی جمع المده فإن الحمی و النافض و القشعریره[1518] تعرض لصاحبه و ذلک عند تولد المده.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 417

و من هذا الوقت یتوقع الانفجار أعنی [من[1519]] الوقت الذی حم فیه المریض و عرضت النافض.

[فی الانفجار]

و الانفجار [إما أن[1520]] یکون فی الیوم السابع أو فی الیوم العشرین أو فی الیوم الأربعین أو فی الیوم الستین علی ما ذکره أبقراط: فی کتاب تقدمه المعرفه.

و ذلک بحسب بروده الماده و حرارتها و غلظها و لطافتها، لأنه متی کانت الماده حاره المزاج لطیفه الجوهر کان الانفجار فی الیوم السابع، فإن انضاف إلی ذلک أن یکون مزاج العلیل حاراً و

سنه فی منتهی الشباب و الوقت الحاضر صیفاً کان أوکد الدلاله علی الانفجار فی السابع.

و إن کانت الماده حاره [لطیفه[1521]] غلیظه الجوهر کان الانفجار فی الیوم العشرین، و إن کان مع ذلک مزاج العلیل و سنه و الوقت الحاضر متوسطاً فی الحراره کان ذلک أوکد.

فإن کانت الماده متوسطه فی الحراره غلیظه فی الجوهر فینبغی أن یتوقع الانفجار فی الأربعین.

و إن کانت الماده بارده غلیظه کان الانفجار فی الستین لا سیما إذا کان مزاج العلیل بارداً یابساً و السن سن الشیخوخه و الوقت الحاضر شتاء کان ذلک أوکد علی تأخر الانفجار إلی الستین، و إذا قرب الانفجار اشتدت الحمی و الثقل و النافض.

و إن کان الورم و الدبیله فی وسط الصدر کان الالم و الثقل أشد فی مقدم الصدر.

و إن کان الورم من أحد جانبی الصدر کان العلیل إذا اضطجع علی الجانب الصحیح أحس فی الجانب العلیل کأن شیئاً ثقیلًا متعلقاً فیه.

و إن کان الورم فی الجانبین أحس بالالم[1522] و الثقل فی الجانبین و علی أی جانب[1523] اضطجع العلیل وجد الثقل فی الجانب الأعلی.

فإذا انفجر الخراج فربما کان انفجاره إلی فوق [فیخرج[1524]] بالنفث الذی

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 418

یکون بالسعال أو إلی أسفل فتصیر المده إلی المعده و الأمعاء إذا صرفت الطبیعه الماده إلی العرق العظیم المعروف بالاجوف فیصیر منه إلی الکبد فینصرف[1525]، إما إلی المعده و الأمعاء و العروق المعروفه بالجداول، و إما فی المثانه عند ما تصیر المده إلی الکلی فی العرق الأجوف الذی یتمیز فیه البول. و أصحاب هذه العله تعرض لهم حمی دائمه إلا أن ینقوا من المده سریعاً فإنه إن طال الأمر فی نفث المده آل أمر صاحبها إلی السل.

کذلک قال

أبقراط: «من آلت به الحال من ذات الجنب أو ذات الرئه إلی التقیح فإنه إن لم ینق فی أربعین یوماً من الیوم الذی انفجرت فیه المده آل أمره إلی السل» و ذلک لأن المده تأکل جرم الرئه و تعفنها.

و کذلک یفعل نفث الدم إذا آل الأمر بصاحبه إلی نفث المده لا محاله و أکثر ما یعرض السل لمن کان سنه ما بین[1526] ثمان عشره سنه إلی خمس و ثلاثین سنه و ذلک لغلبه الحراره علی مزاج هذا السن، و لأن أعضاءهم لینه و الرئه منهم ألین فالمده تأکلها بسهوله و سرعه.

و یعرض أیضاً أکثر ذلک لمن کان بدنه مستعداً لحدوث هذه العله و هو من کان بدنه نحیفاً و حنجرته ناتئه و صدره ضیق و کتفاه منشالتان بارزتان إلی خلف.

و من کان النزلات الحاده تسرع إلیه فإن من کان صدره ضیقاً فإن العروق التی فیه یسرع إلیها الانصداع لضیق الصدر منه و ضعفه.

و أما النزلات الحاده فلأنها [تخرج[1527]] و تقطع الرئه بحدتها، و ینبغی أن تعلم أن هذه العله تعدی [بالمجالسه[1528]] و تتوارث عن الآباء و الاجداد.

[فی العلامات الداله علی السل]

و العلامات الداله علی السل هی حمی لازمه ساکنه هادئه بالنهار و تقوی باللیل، و کذلک یعرض لها بعد تناول الغذاء فإنه یعرض لهذه الحراره فی هذا

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 419

الوقت کما یعرض للنوره إذا رش علیها الماء من ثوران الحراره.

قد یعرض لأصحاب هذه العله إن یعرقوا عرقاً کثیراً و تغور أعینهم و تحمر وجناتهم و تتعقف أظفار أناملهم و تسخن أطراف أناملهم و یحدث فی القدمین منهم أورام رخوه و تقل شهوتهم للطعام.

و بالجمله فإن علامات الدق التی ذکرناها تکون فیهم بینه أما

غور أعینهم فیعرض ذلک بسبب ذوبان رطوبات العین و جفافها، و أما احمرار الوجنه فبسبب تراقی البخارات الحاره من الرئه إلی الوجنه، و أما تعقف الأظفار فبسبب ذوبان اللحم الذی یشدها و یدعمها، و أما سخونه الأطراف و الأصابع فلتشبث الحراره بالأعضاء الأصلیه التی هی العظام و غیرها فإن الأصابع یغلب علیها العظام، و أما ورم القدمین فبسبب بعدهما من معدن الحراره الغریزیه و القوّه الحیوانیه فهما لذلک[1529] یموتان و یعرض فیهما من الورم ما یعرض فی أبدان الموتی من الانتفاخ، و أما انقطاع الشهوه فلضعف القوّه الغاذیه.

فبهذه العلامات یستدل علی السل.

[تمیز المدّه من البلغم]

و ربما تشکک الطبیب فیما ینفث العلیل هل هو مده أو بلغم فینبغی أن یلقی النفث فی الماء و یصبر علیه ساعه أو أکثر فإن رسب إلی أسفل فإنه مده و إن طفا إلی فوق فإنه بلغم.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 420

الباب الحادی و العشرون فی العلل الحادثه فی عضل الصدر و الغشاء المستبطن للأضلاع و أسبابها و علاماتها

أما العلل الحادثه فی الغشاء المستبطن للاضلاع، و عضل الصدر، و أصناف الأورام و الجراحات و الدبیلات.

فإن حدث الورم فی الغشاء المستبطن للأضلاع قیل له ذات الجنب، و متی حدث فی عضل الصدر قیل له وجع الجنب[1530].

[فی ذات الجنب]

أما ذات الجنب: فهی ورم حار یعرض للغشاء المستبطن للاضلاع، و الأعراض اللازمه لهذه العله المستدل بها علیه هی الحمی اللازمه التی لا تفارق منذ أول الأمر إلی وقت المنتهی، و السعال الذی لا نفث معه فی أول الأمر، و ضیق النفس، و الوجع الناخس، و إذا کانت العله صعبه فإن الوجع یأخذ من ناحیه الأضلاع صاعداً إلی ناحیه الترقوه فی الجانب الذی فیه الورم، و ربما نزل إلی أسفل إلی ناحیه الکبد.

أما کون الحمی فلموضع وصول الحراره إلی القلب لقرب

موضعه من العضو العلیل. و أما السعال فلحرکه القوه الدافعه لدفع الفضل[1531] المؤذی، و أما ضیق النفس فلضغط الورم لمجاری التنفس، و أما النخس فلکون الورم فی الغشاء، و أما

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 421

صعود الوجع إلی ناحیه الترقوه فلجذب الغشاء المستبطن للأضلاع إلی الترقوه إلی أسفل لأن الورم إذا کان فی الأجزاء العالیه من الغشاء فإن هذه الأشیاء إذا ورمت اشترکت معها فی وجع الترقوه و الثدی و الساعد، و أما نزول الوجع إلی المواضع السفلانیه [فلأن الورم یکون فی الاجزاء السفلی[1532]] من أجزاء الغشاء فإن هذه المواضع ورمت اشترکت معها فی الوجع المواضع التی دون الشراسیف، فاعلم ذلک.

و أما ذات الجنب فإذا کان معها نفث فی اول الأمر تکون سلیمه قصیره المده[1533]، و ذلک أنه متی بدأ النفث فی الیوم الرابع کان البحران فی الیوم السابع و الحادی عشر[1534] و أقصاء الرابع عشر. و إن تأخر النفث إلی الثامن تطاول المرض و تأخر البحران إلی الیوم الثلاثین و ما بعده.

و قد یستدل بالنفث علی نوع الورم و ذلک أنه إن کان النفث أحمر مشبع الحمره دل ذلک علی أن الورم دموی، و إن کان أصفر أو أحمر ناصعاً أو یضرب إلی الصفره دل ذلک علی أن الورم صفراوی، و إن کان لونه أبیض زبدیاً دل علی أن الورم بلغمی، و إن کان أسود أو کمداً دل علی أن الورم سوداوی.

و هذان الورمان أعنی البلغمی و السوداوی قلما یحدثان فی الغشاء المستبطن للاضلاع لغلظهما، و لأن هذا الغشاء ضیق لا یقبل إلا ماده لطیفه لأنها أسهل نفوذاً فی أجزائه من الماده الغلیظه و الدم و المره الصفراء هما ألطف و الورم الحادث عنهما کثیراً

ما یحدث فی هذا الغشاء و لذلک قال أبقراط فی کتاب الفصول: «إن أصحاب الجشاء الحامض لا یکاد یصیبهم ذات الجنب».

و ذلک أن الجشاء الحامض إما أن یکون من خلط بلغمی یغلب علی بدن الإنسان، أو یکثر فی معدته، و البلغم غلیظ لزج لا یقبله الغشاء المستبطن للاضلاع یعنی: أنه لا ینفذ فی جرمه فلذلک لا یکاد یعتری أصحاب هذا العرض ذات الجنب إلا أنه یتفق [فی بدنهم[1535]] لهم فی الندره أن یجتمع لهم خلط مراری أو یخالطه المرار فینصب إلی الغشاء فیحدث عنه الورم، فاعلم ذلک.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 422

[فی وجع الجنب]

و أما وجع الجنب: فهو ورم یحدث فی عضل الصدر، و منه ما یحدث فی العضل الذی داخل الصدر و هو العضل الذی فیما بین الاضلاع، و یستدل علیه بالحمی و الالم و الضربان الذی یکون فی الجانب الذی فیه العله من غیر نخس لا سیما وقت التنفس، و لا یکون معه سعال و لا نفث، فإن کان سعال کان خفیفاً بلا نفث، و إن کان الضربان یشتد فی وقت استنشاق الهواء دل علی أن العله فی العضل الذی یبسط الصدر فإن کان یشتد فی وقت خروج الهواء دل علی أن العله فی العضل الذی یقبض الصدر، و من الورم ما یحدث فی العضل الخارج من الصدر و یستدل علیه باللمس لأن الورم یکون له رأس محدود.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 423

الباب الثانی و العشرون فی العلل الحادثه فی الحجاب و أسبابها و علاماتها

فأما العلل الحادثه فی الحجاب: فمنها ما یخصه، و منها ما یحدث فیه بالمشارکه لغیره فی العله.

أما العله التی تخصه: فهی ما تعرض له من سوء المزاج و أصناف الأورام بمنزله ما یعرض له من العله المعروفه بالبرسام و هی

ورم یحدث فی الحجاب و یتبع ذلک أختلاط[1536] الذهن لما یتأدی منه[1537] من الضرر إلی الدماغ بالمشارکه.

و أما العله التی تحدث بالمشارکه لغیره: إما أن یکون ذلک من قبل الدماغ، و إما من قبل الکبد.

أما من قبل الدماغ: فبمنزله ما یعرض له من العله إذا حدث فی الدماغ ورم حار و یتبع ذلک اختلاط الذهن.

و الفرق بین اختلاط الذهن العارض بسبب الحجاب نفسه و بین الاختلاط العارض من قبل الدماغ أن الأعراض التی تحدث من قبل اختلاط الذهن بمنزله السهر و النسیان و الدموع و الرمص و لقط التبن من الحیطان و نتف زبیر[1538] الثیاب، و جفاف الفم لا یظهر أولًا فی عله الحجاب لکن بعد أن تقوی العله، و یعرض له فی أول الأمر فی العینین حمره و انجذاب المراق إلی فوق و عسر النفس.

و أما من قبل الکبد: إذا حدثت فیه عله بمنزله ما یعرض فی ورم الکبد من

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 424

السعال و ضیق النفس للمشارکه التی بین حدبه الکبد و الحجاب من اوسطها[1539] بها، و به یستدل علی ذلک و بما یجده العلیل من الثقل و الوجع من الجانب الأیمن من موضع الشراسیف، و اللّه أعلم.

الباب الثالث و العشرون فی علل القلب و أسبابه و علاماته

أما العلل التی تحدث فی القلب: فمنها ما یخص القلب و هو[1540] ما یعرض [له[1541]] من الالم، و الخفقان، و منها ما یحدث بمشارکته لعضو آخر فی العله و هو الغشی.

[فی وجع القلب]

أما وجع القلب فیکون: إما من سوء مزاج، و إما من مرض آلی، و إما من تفرق الاتصال.

و سوء المزاج یکون: إما حاراً و یستدل علیه بعظم النبض، و إما بارداً و یستدل علیه بصغر النبض، و إما رطباً و یستدل علیه

بلین النبض، و إما یابساً و یستدل علیه بصلابه النبض.

و إن کان سوء المزاج مرکباً کان النبض مع ذلک مرکباً، و أردأ أصناف سوء المزاج العارض للقلب المزاج الیابس و الحار [الیابس[1542]] لأن ذلک یعرض منه

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 425

الدق سریعاً، و من بعد ذلک سوء المزاج المختلف العارض منه الغشی.

و أما المرض الآلی فیکون: إما من ورم دموی، و إما من ورم صفراوی یعرض للقلب أو لغلافه المحیط به، و من[1543] عرض له ذلک فإنه لا یعیش کثیراً بل یموت سریعاً و یستدل علی ذلک بالالتهاب و الثقل و التمدد.

و أما تفرق الاتصال: فبمنزله الجراحه النافذه من الصدر إلیه، و متی وصلت الطعنه[1544] إلی أحد تجویفاته لا سیما تجویفه الأیسر مات الإنسان لساعته، و إن لم یصل إلی شی ء من تجویفه مات الإنسان بعد قلیل، و کذلک جمیع الأسباب المحدثه لألم القلب من الأورام و غیرها لا یعیش صاحبها إلا بمقدار قوه الآفه و ضعفها.

[فی الخفقان]

و أما الخفقان: فیکون إما من رطوبه مائیه تکون محتقنه فی غشاء القلب، و علامته أن یحس صاحبه کأن قلبه یترجرج لأنه لا یمکنه أن ینبسط و ینقبض بسبب الرطوبه، و إما من ورم یعرض له فإن کان الورم حاراً مات الإنسان و إن کان صلباً تبعه الغشی و مات بالغشی، و إما من رطوبه دمویه [تعرض[1545]] بمنزله ما یعرض للرجل الشاب الذی ذکر جالیونس أنه کان یعرض له اختلاج القلب فی کل سنه فعالجه بالفصد ثلاث سنین متوالیه فکان یبرأ من الاختلاج فلما کان فی السنه الرابعه قبل حدوث العله استعمل الفصد فلم یحدث به الاختلاج فی تلک[1546] السنه و کان کل سنه یبادر إلی استعمال الفصد

قبل حدوث العله فلم یعاوده الاختلاج بعد ذلک، و قد یحدث الخفقان من قبل بخارات سوداویه تتراقی إلی القلب.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 426

[فی الغشی]

و أما الغشی: فهو انحلال القوّه الحیوانیه دفعه، و انحلال هذه القوّه یکون: إما من الامتلاء الذی یثقل القوّه و یضغطها بمنزله ما یعرض فی الغشی الحادث عن امتلاء العروق من الاخلاط، و امتلاء المعده من الطعام کالذی یعرض فی التخم، و بمنزله ما یعرض من ذلک فی امتلاء الدماغ کالذی یعرض فی السکته. و إما من الاستفراغ المفرط الذی یحل القوّه و یفشها[1547] بمنزله ما یحدث فی ذلک من استطلاق البطن و شرب الدواء و العرق المفرط، و خروج الدم بالفصد و الرعاف، و النزف الذی یعرض للنساء بالطمث، و نقاء النفاس من بعد الولاده و خروج المده من الجراح، و الامساک عن الطعام و التعب الشدید و نحو ذلک من أنواع الاستفراغات إذا کانت بافراط حتی تستفرغ مع الشی ء الردی ء الذی لا حاجه بالطبیعه [إلا إلی[1548]] الشی ء الجید النافع.

و أما سوء المزاج الحار: فبمنزله ما یعرض فی الحمیات او البارد[1549] بمنزله ما یعرض فی عله فم المعده التی یقال لها: بولیمیس[1550] و غیر ذلک من أنواع سوء المزاج اذا تغیر دفعه.

و أما الوجع الشدید: فإنه یحلل القوّه و یستفرغ الروح بمنزله الوجع الذی یکون فی فم المعده و فی وجع القولنج و فی [وجع[1551]] المفاصل و الجراحات التی تقع فیها و فی العصب أو رؤوس العضل أو غیر ذلک من العلل التی تحدث عنها الأوجاع الشدیده.

و قد یحدث الغشی أیضاً فی اختناق الرحم عند ما ترتفع بخارات بارده من الرحم إلی القلب.

و ربما حدث الغشی عن فساد جوهر العضو

[وموبه[1552]] عند ما یتأدی منه بخارات بارده إلی القلب [فیحدث عشیاً.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 427

و یحدث الغشی ایضا من ورم یعرض القلب[1553]] و یقال لذلک الغشی القلبی، و هذا النوع یحدث عنه موت الفجأه.

و قد یعرض الغشی أیضاً فی ابتداء [نوائب[1554]] الحمیات إما بسبب الوجع الذی یحدث من الحراره، و إما بسبب انصباب الخلط العفن و فی وقت نوبه الحمی إلی المعده فتثقل القوّه الحیوانیه، و إما أن یکون بصاحب الحمی ورم فی بعض أعضائه الجلیله الخطره فإذا انصب الخلط فی ذلک الوقت إلی ناحیه الورم زاد فیه و اشتد وجعه فیحدث غشیاً، و إما أن یکون بصاحب الحمی ضعف فی فم معدته فیقبل ما ینصب إلیه من الاخلاط فإن کانت الاخلاط غلیظه اثقلت القوّه و ضغطتها و أحدثت الغشی، و إن کانت ردیئه المزاج و حدث عنها وجع و تبع ذلک غشی.

و قد یحدث الغشی من عوارض النفس إما من فزع فلدخول الحراره الغریزیه و القوّه الحیوانیه إلی قعر البدن دفعه، و إما من غضب فبسبب خروج الحراره و تبددها، فهذه أسباب الغشی.

و أما علامات الغشی: فهی برد الأطراف و ضعف النفس و برده و صغر النبض و ضعفه و صفره اللون، و إذا صیح بالمغشی علیه لم یسمع سماعاً جیداً لکن یسمع کأنه فی مکان بعید أو من وراء جدار.

فهذه أصناف العلل التی تحدث فی القلب فی جمیع آلات التنفس، فاعلم ذلک.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 428

الباب الرابع و العشرون فی العلل الحادثه فی آلات الغذاء و أسبابها و علاماتها

و أولًا فی العلل العارضه فی فم المعده

فأما العلل التی تحدث فی آلات الغذاء: فمنها ما یحدث فی المری ء، [و منها ما یحدث فی المعده[1555]]، و منها ما یحدث فی الأمعاء، و منها ما یحدث

فی الکبد، و منها ما یحدث فی الطحال، و منها ما یحدث فی المراره، و منها ما یحدث فی الکلی، و منها ما یحدث فی المثانه.

[فی علل المری ء]

أما العلل التی تحدث فی المری ء: فمنها ما یحدث فی جرمه، و منها ما یحدث فی مجراه الذی ینفذ فیه الغذاء إلی المعده.

[فی ضعف القوّه الجاذبه]

أما ما یحدث فی جرمه: و هو ضعف القوّه الجاذبه التی بها یجتذب الغذاء من الفم و یورده إلی المعده و ضعف القوّه التی بها یکون القی ء.

و هذه القوی تضعف: إما بسبب سوء مزاج، و إما بسبب مرض آلی، و إما بسبب تفرق الاتصال، و إما بسبب آفه تنال العضل الذی یقوم بفعله.

أما من سوء مزاج فیکون: إما حاراً و یستدل علیه [بالعطش و الانتفاع بشرب

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 429

البارد، و اما باردا و یستدل عله[1556]] بخلاف ذلک أعنی: قله العطش و الانتفاع بشرب [الماء[1557]] الحار، و إما رطباً و یستدل علیه برطوبه الفم و کثره التبزق، و إما یابساً و یستدل علیه بجفاف الفم.

و أما الأمراض الآلیه: فبمنزله الورم الحار و یستدل علیه بالحمی و العطش الشدید و الوجع الشدید الذی یصیب العلیل بین الکتفین، أو الورم البارد و یستدل علیه بالثقل من غیر وجع.

و أما تفرق الاتصال: فیتبعه قی ء الدم و الوجع الذی بین الکتفین، فما کان منه بالطول أحدث نقصاناً [فی الجذب، و ما کان فیه بالعرض احدث نقصانا بالدفع للقی ء[1558]][1559] فهذه أصناف العلل الحادثه فی المری ء.

[فی السده التی تحدث فی المری ء]

فأما ما یحدث فی مجراه فهی السده و السده تحدث إما من ورم یحدث فیه من داخل فیسده، و إما یحدث فی العضل الذی یقوم بفعله من خارج

فیضغط المجری[1560] و یسده.

و علامات الورم إذا کان حاراً هو الوجع و الحمی و العطش الشدید، و إذا [تقیح[1561]] الورم اشتدت الحمی و عرض لصاحبه نافض و قشعریره، و إن کان الورم بارداً حدث عنه ثقل فی الموضع و تمدد و أکثر الدلائل علی السده التی تحدث فی المری ء هو امتناع نفوذ الغذاء إلی المعده[1562].

[فی علل المعده]

و أما العلل التی تحدث فی المعده:[1563] فمنها ما یحدث فی فمها، و منها ما

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 430

یحدث فی قعرها.

[فی فم المعده]

فأما ما یحدث فی فم المعده من العلل و الألم فصعب شدید لأنه فی عضو قوی الحس یؤلم من أدنی سبب ألما شدیداً حتی أنه ربما أدی ذلک إلی التلف لمجاورته للقلب و مشارکته للدماغ.

و الأوجاع العارضه لفم المعده.

منها ما هو عام له و لسائر الأعضاء و هو سوء المزاج و الأورام و تفرق الاتصال.

و منها ما یشارک فیها غیره من الأعضاء بمنزله الدماغ و القلب.

إما بمشارکته للدماغ: فبمنزله الارق و ذهاب العلل فی الحمیات و الوسواس و الأحلام الردیئه و الصرع و التشنج و السبات.

و قد ذکر جالینوس: [فی کتابه[1564]] [فی حیله البرء[1565]] «أنه [رای من عرض له من الحمی تشنج بغته من غیر أن تظهر فیهم علامات التشنج[1566]] من عرض له بعد ذلک قی ء مراری فسکن عنه ذلک التشنج علی المکان» و قد یعرض لمن یکثر من الأطعمه الردیئه من أعراض ردیئه بمنزله التثاؤب و الفواق، و إذا تقیئوا ما کان فی معدهم من ذلک الخلط سکن عنهم ما کانوا یجدونه.

و أما بمشارکه القلب: فبمنزله الغشی و الخفقان و غیر ذلک.

و منها ما هو خاص بفم المعده و هو فساد الشهوه و الشهوه الکلبیه

و العله المعروفه بیتمولیموس[1567] و بطلان الشهوه و وجع الفؤاد و العطش و طفو الطعام علی فم المعده.

و أما ما یعرض [لفم[1568]] المعده من سوء مزاج فإنه متی کان حاراً أحدث عطشاً و حراره یجدها العلیل فی موضع فم المعده و استلذاذه بشرب الماء البارد

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 431

و الأشیاء البارده بالفعل[1569] إذا وضعت من خارج، فإن کان مع ذلک ماده صفراویه عرض معه[1570] غثیان و مراره فی الفم و غشی و متی کان سوء المزاج بارداً فإن صاحبه یکون قلیل العطش و ینتفع بوضع الأشیاء الحاره بالفعل من خارج علی فم المعده و یتناول الأشیاء الحاره الحریفه، و إن کان مع ذلک ماده سوداویه أو بلغمیه فإن العلیل یجد فی فمه طعم الحموضه.

و إذا أردت أن تفرق بین ما یعرض لفم المعده من سوء المزاج المفرد و بین ما یعرض له من سوء مزاج مع ماده فانظر إلی ما یبرز من البدن بالقی ء بعد تناول الإنسان غذاءً محموداً فإن کان مختلطاً ببعض الکیموسات فإن سوء المزاج مع ماده، [و إن لم یشبه شی ء من الاخلاط فإن سوء المزاج مفرد بغیر ماده[1571]]، و البول أیضاً یدل علی ذلک فإنه متی کان بول الإنسان بعد تناول الغذاء المعتدل و شرب الماء المعتدل ثخیناً غلیضاً دل ذلک علی أن سوء المزاج مع ماده و إن کان رقیقاً صافیاً دل ذلک علی سوء مزاج مفرد بغیر ماده.

و أما المزاج الرطب و الیابس فلا یکاد یحدث عنهما ألم إلا طالت المده بهما فإنهما یحدثان أعراضاً ردیئه فیحدث عن سوء المزاج الرطب الاستسقاء، و عن سوء المزاج الیابس الذبول و هی العله المعروفه بالشیخوخه.

و أما ما یعرض فی فم

المعده من الأورام فإنه: إما أن یعرض فیه الورم الحار و یستدل علیه بالحمی و الضربان و الثقل و العطش و الکرب و الغثیان و الغلظ الذی یکون تحت الملمس فی موضع فم المعده مع حراره، فإذا نضج هذا الورم و صار خراجاً کان الضربان أشد و الحمی أقوی و انضاف إلی ذلک القشعریره و النافض لأن هذین العرضین یحدثان بسبب حده الماده[1572] و لذعها لفم المعده، و إذا انفتح الخراج و خرجت المده استفرغت بالقی ء، و إما أن یعرض فیه الورم البارد و یستدل علیه بالثقل و الغلظ فی موضع فم المعده من غیر حراره و لا عطش.

و أما تفرق الاتصال: فحدوثه یکون کما یحدث فی المری ء و یستدل علیه بتلک الدلائل.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 432

[فی فساد الشهوه]

فأما فساد الشهوه فیکون: إما بزیاده فیها، و إما بالنقصان منها أو بطلانها.

و الزیاده تکون: إما فی کیفیه الأطعمه بمنزله ما یعرض للنساء الحوامل و یقال: لذلک الوحم، و إما فی کمیتها و یقال: له الجوع، و إن کان ذلک مفرطاً قیل له الجوع الکلبی و الشهوه الکلبیه.

و أما النقصان فهو نقصان الشهوه و ذهابها بمنزله العله التی یقال لها فولیموس[1573].

[فی الوحم]

فإما الوحم: فهو شهوه الأطعمه الردیئه الکیفیه، و حدوثه یکون: إما من خلط ردی ء الکیفیه یحتقن فی فم المعده فیشتهی الإنسان الأطعمه الحامضه أو المالحه أو القابضه أو الحریفه، و ربما اشتهی أکل الطین و الجص و الفحم و الخزف و غیر ذلک من الأشیاء الردیئه الکیفیه بمنزله ما یعرض للحوامل عند ما یجتمع فی معدهن فضل ما یغتذی به الجنین من دم الطمث، و ذلک أن دم الطمث هو فضل فی بدن المرأه أعدته

الطبیعه لیکون غذاء للجنین فإن کان فی وقت الحمل احتبس ذلک و لم یخرج فی وقت تطمث المرأه و یصیر أجود شی ء فیه و أنفعه غذاء للجنین، و ما هو دون ذلک فی المنفعه و الجوده یرتفع إلی الثدیین و یصیر لبناً، و ما کان منه ردیئاً[1574] فإنه یبقی فی بدن المرأه فیصیر بعضه إلی فم المعده فیحدث الشهوات الردیئه، و هذا ربما یعرض للمرأه فی الشهر الأول و الثانی و الثالث و ینقطع فی الشهر الرابع، و ذلک لأن الجنین ما دام صغیراً فإنه یتغذی من هذا الدم القلیل[1575] و یبقی منه الکثیر، و أما إذا کبر الجنین فإنه یحتاج إلی غذاء کثیر فیغتذی بأکثر من ذلک الدم و لا تحدث للمرأه هذه الشهوات لأن الدم قد انصرف أکثره فی غذاء الجنین.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 433

و أما الزیاده فی شهوه الطعام و هو الجوع الفرط فیکون من سوء مزاج بارد یعرض لفم المعده یستدل علیه بما یتبع ذلک من الجشاء الحامض.

[فی الجوع الکلبی]

و أما الإفراط فی الشهوه و هو الجوع الکلبی الذی لا یشبع صاحبه فحدوثه یکون: إما من خلط حامض یحتقن فی فم المعده فیما بین أجزاء جرمها، و یستدل علیه بالجشاء الحامض و بنقصان شهوه شرب ماء و البراز الکثیر الرطب.

[و اما[1576]] من استفراغ کثیر یعرض فی جمیع البدن فتشتاق الأعضاء إلی أن تخلف مکان ما قد استفرغ منها[1577] بمنزله ما یعرض فی عقب الحمیات التی یکون انقضاؤها بالاستفراغ، و یستدل علی ذلک بما تقدمه من الاستفراغ و ذلک أن الأعضاء إذا خلت من الغذاء اجتذبت ما فی العروق، و إذا خلت العروق اجتذبت الغذاء من الکبد، و إذا خلت الکبد

اجتذبت من الماساریقا، و إذا خلت الماساریقا اجتذبت ما فی الأمعاء الدقاق، و إذا خلت الأمعاء الدقاق اجتذبت ما فی المعده فیحدث حینئذ الجوع، و یستدل علی ذلک بما تقدمه من الاستفراغ.

و الدلیل علی هذه العله شده الجوع و قله الصبر علیه و السرف فی الأکل حتی یثقل علی المعده فتدفعه إما بالقی ء و إما بالبراز، و الفرق بین ما یحدث من هذه العله عن الاستفراغ و ما یحدث عن خلط حامض أن الذی یحدث عن الاستفراغ یکون معه انحلال الطبیعه.

[فی سقوط الشهوه]

أما سقوط الشهوه فیکون: إما من سوء مزاج حار یرخی فم المعده و یحل ما فیه، و یستدل علیه بما یعرض من الجشاء الدخانی و الذی یشبه رائحه الحماه و العطش و التبرم بالاغذیه و الاستراحه إلی شرب الماء البارد و وضع الأشیاء البارده بالفعل علی فم المعده.

و إما من خلط مراری أو مالح، و یستدل علیه بما یعرض لفم المعده من اللذع

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 434

و الغثیان و القی ء و شده التوقان إلی شرب الماء [البارد[1578]] و مراره الفم أو ملوحته و ذلک لأن الخلط المراری و المالح[1579] یحدثان العطش و شده شهوه الشراب و ینقصان من شهوه الطعام.

و ربما حدث نقصان الشهوه عن خلط [غلیظ[1580]] لزج یلطخ فم المعده و یملأه و لیس یتبع ذلک لذع و لا عطش.

و ربما حدثت قله الشهوه من خلط عفن [فی فم[1581]] المعده فیحدث عن ذلک قله الشهوه للغذاء و شبیه بالقبض و المغص علی فم المعده.

و قد یحدث بطلان الشهوه عند ما تعرض للعصب الذی یأتی فم المعده آفه تبطل حسه، و یستدل علی ذلک بما یکون معه من علل الدماغ بمنزله اختلاط

الذهن.

[فی الجوع المفرط مع بطلان الشهوه]

فأما العله المسماه بولیمس[1582] و هو الجوع المفرط مع بطلان الشهوه، فحدوثها یکون من إفراط سوء مزاج بارد علی فم المعده و نقصان الغذاء و ضعف القوّه، و یستدل علی هذه العله بما یجد الإنسان باللمس موضع فم المعده بارد أو سقوط الشهوه و الامتناع عن الغذاء و الوجع و الغشی العارضین مع ذلک، و هلاس الجسم، و الالم[1583] العارض فی هذه العله لیس هو عرض لفم المعده لکن لقوه شهوه سائر الأعضاء.

و الفرق بین هذه العله و بین الشهوه الکلبیه [أن فولیمس یبطل فیها الشهوه و یعف القوه و یهزل الجسم، و فی الشهوه الکلبیه[1584]] القوّه الشهوانیه قویه و الأعضاء، ممتلئه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 435

[فی الوجع العارض فی الفؤاد[1585]]

فأما العله المسماه وجع الفؤاد فهی: وجع یعرض لفم المعده و یسمیه الأطباء و غیرهم وجع الفؤاد لقرب هذا العضو من موضع القلب بالمجاوره.

و حدوث هذه العله یکون: إما من سوء مزاج حار، و یستدل علیه بکون العله و الالم عند وضع الأشیاء البارده بالفعل من خارج علی موضع فم المعده و بتناول الأشیاء البارده بالقوّه.

و إما من خلط مراری ینصب إلی فم المعده، و یستدل علیه بما یعرض مع ذلک من الغشی الشدید و برد الأطراف.

و هذه العله صعبه شدیده و ربما هلک صاحبها من شده الوجع لقوه حس هذا العضو و قربه من موضع القلب.

و قد ینصب المرار أحیاناً إلی فم المعده عند الأوجاع الشدیده و الغم الشدید و عند الإبطاء عن تناول الغذاء فیحدث عن ذلک ألم شدید حتی أنه ربما جلب ذلک الموت، و کل ذلک لذکاء حس فم المعده و قربه من موضع القلب.

و ربما

انصب إلی فم المعده بلغم عفن فأحدث لصاحبه کرباً و قلقاً کما یحدث عن الخلط المراری.

و أما طفو الطعام علی فم المعده: فیکون من ضعف القوّه الدافعه للغذاء، و علامته أن یحس صاحبها قبل تناول الغذاء بثقل فی فم المعده و أذی بما اغتذی به.

[فی العطش المفرط]

و أما العطش المفرط و شرب الماء الکثیر فیکون: إما من حراره فم المعده و إما من یبسها، و إما من حرارتها و یبسها معاً، و إما من خلط مالح یجتمع فی طبقاتها أو فی الأمعاء الدقاق أو فی المعا الماساریقا، أو من حراره الکبد، و قد یکون العطش من حراره الصدر و الرئه.

و الفرق بین ما یحدث من العطش من حراره الصدر و الرئه و بین ما یحدث

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 436

من قبل المعده و الأمعاء و الکبد أن العطش الذی یکون من قبل الصدر و الرئه یسکنه استنشاق الهواء البارد و ما کان من قبل المعده و غیرها لا یسکنه إلا شرب الماء البارد، و ذکر جالینوس: «أن قوماً عرض لهم عطش شدید فلم یسکن بشرب الماء البارد و لا باستنشاق الهواء فماتوا عطشاً، و ذلک أن منهم من أکل أفاعی معطشه، و منهم من شرب خمراً قد وقعت فیه أفاعی و منهم من شرب خمراً عتیقاً فسخن معدته إسخاناً شدیداً، و منهم من کان راکباً البحر فعدم الماء العذب و شرب ماء البحر فغلب علیه الیبس فمات عطشاً، و منهم من شرب ماء البحر فلانت طبیعته و استفراغ رطوبات بدنه».

و أما الأورام العارضه فی فم المعده: فتکون بعضها حاره، و یستدل علیها بالضربان و الثقل و الحمی و العطش و الکرب و الغثیان و الغلظ

الذی یکون تحت اللمس مع حراره فی موضع فم المعده، و إذا انفتح[1586] هذا الورم و صار خراجاً کان الضربان أشد و الحمی أقوی و انضاف إلی ذلک القشعریره و النافض و ذلک أن هذین العرضین یحدثان بسبب حده الماده و تلذیعها العضو، و إذا انفجر استفرغت المده بالقی ء و إما ورم بارد، و یستدل علیه بالغلظ من غیر حراره و لا عطش و لکن بثقل.

و أما تفرق الاتصال العارض لفم المعده: فحدوثه یکون علی قیاس ما یحدث فی المری ء، و یستدل علیه بمثل تلک الدلائل إلا أن الألم یکون فی هذا فی موضع فم المعده.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 437

الباب الخامس و العشرون فی العلل العارضه فی قعر المعده و أسبابها و علاماتها

فأما العلل العارضه فی قعر المعده: فهی سوء الاستمراء، و التخم، و الهیضه، و الذرب، و العله المعروفه بزلق الأمعاء، و القی ء، و الفواق، و النفخ، و الجشاء [الحامض[1587]]، و الدم و اللبن الجامدین فی المعده.

أما سوء الاستمراء و التخمه العارضه عنه و هی بطلان الهظم فحدوث هذه الأشیاء تکون إذا ضعفت المعده عن الهظم و ذلک أن المعده إذ لم ینحدر عنها الطعام بسرعه قیل لذلک: إبطاء الهظم، و إن لم ینهظم الطعام إنهضاماً تاماً و کان[1588] انهضامه انهضاماً ردیئاً و تغیر إلی بعض الکیفیات الردیئه قیل لذلک: سوء الهظم، و متی لم ینهظم و لم ینحدر و فسد فیها قیل لذلک: التخمه، و یقال للذین تعرض لهم هذه الأعراض کثیراً: ممعودین[1589].

و جمیع هذه العلل تحدث عن أسباب واحده إلا أن إبطاء الهظم یکون إذا کانت الأسباب ضعیفه، و التخمه تحدث إذا کانت الأسباب قویه، و سوء الهظم یحدث إذا کانت الأسباب متوسطه.

و هذه الأسباب تکون: إما من داخل، و إما من خارج.

فأما

الأسباب التی من داخل فهی سوء مزاج المعده و الاخلاط المحتقنه فیها و الأورام.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 438

و تفرق الاتصال: إما من سوء المزاج فیکون.

إما حاراً فیفسد الأطعمه فی المعده و یمیلها إلی بعض الأنواع الردیئه العفنه لأن الحراره القویه فی المعده تعفن الأغذیه و یستدل علیها بالجشاء الدخانی و سهوکه الریق الشبیه برائحه الحمأه أو برائحه السمک و هظم الأطعمه البارده العسره الإنهضام و العطش. و یعرض مع ذلک وجع و یسکن عند استعمال الأشیاء المبرده بالفعل و بالقوّه.

و أما أن یکون سوء المزاج بارداً و یستدل علیه بما یحدث لصاحبه من الجشاء الحامض و قله العطش و الانتفاع بالأطعمه الحاره، و یحدث مع ذلک وجع یسکنه استعمال الأشیاء المسخنه بالقوّه و الفعل فإن کان البرد مفرطاً لم یتغیر الغذاء فی المعده البته و لم یحدث الجشاء الحامض لأن البرد المفرط لا یتغیر عنه الغذاء.

و إما یابساً أو رطباً، [و یستدل علیه[1590]] بأنهما لا یعوقان الهظم بل ینقصان منه فی أول الأمر و لا یحدثان ألماً إلا أنهما یحدثان حالهً أخری ردیئه علی طول المده و ذلک أن المزاج الیابس إذا غلب علی المعده و أفرط حدث عنه المرض المسمی افطیقوس[1591] و هو الدق، لا سیما إذا انضافت إلی الیبس الحراره فإن هذا المرض أعنی الدق حینئذ یعم سائر البدن فیحدث عنه الهلاس و الذبول.

و أما المزاج الرطب إذا غلب علی المعده فإنه یحدث عنه الاستسقاء لانقلابها[1592] الغذاء إلی الرطوبه لا سیما إذا انضافت إلی الرطوبه البروده فإن ذلک یکون أقوی فی حدوث الاستسقاء.

و نحن نبین کیف یکون حدوث الاستسقاء عن سوء مزاج المعده فی غیر هذا الموضع.

و أما الخلط المحتقن: فإما أن

یکون حاراً و یستدل علیه ایضا بقله الشهوه و بالجشاء[1593] الدخانی و سهوکه الریق و زفورته[1594]، و هذا الخلط: إما أن یکون

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 439

منصباً فی تجویف المعده و یستدل علیه بأن صاحبه إذا تناول طعاماً یعسر فساده بمنزله الحنطه و الشعیر إن قذفه أو برزه (1) خرج معه مرار، و إما أن یکون قد تشربته طبقاتها و یستدل علیه بالغثیان و القی ء الذی لا یخرج معه شی ء و شده العطش.

و إما أن یکون الخلط بارداً و یستدل علیه بنقصان الشهوه للطعام و بالجشاء الحامض، و هذا أیضاً: إما أن یکون منصباً تجویف المعده، و یستدل علیه بأن صاحبه إذا تناول طعاماً فیه قوه جلاءه بمنزله العسل و قذفه او یبزقه (2) خرج معه البلغم، و إما أن یکون قد تشربته طبقه المعده و یستدل علیه [بالغثان الذی لا تهوع معه الا أن یکون فی المده طعاماً (3)] بقله العطش و الزیاده فی شهوه الطعام.

و ینبغی أن یفرق بین ما یعرض للمعده من سوء المزاج و بین ما یعرض لها من خلط من الاخلاط بوجه آخر، و هو أن تنظر فإن کان البدن ممتلئاً او العروق (4) منتفخه و البدن کذلک، و کان ما یخرج من البراز عند تناول الأغذیه المعتدله مختلطاً بأحد الاخلاط و البول ثخیناً لیس بالرقیق الصافی فإن العله الحادثه فی المعده إنما هی عن اخلاط محتقنه فیها لا من سوء مزاج مفرد.

[فی الأورام الحادثه فی المعده]

و أما الأورام الحادثه فی المعده: فهی أنواع الدبیلات و هی.

إما أن تکون حاره و یستدل علیها بالوجع و الضربان فی موضع قعر المعده و الجشاء و الحراره التی تکون تحت اللمس و الحمی

و العطش، و إذا آل الأمر الی التقیح اشتدت الحمی و حدثت قشعریره.

و إما بارده، و یستدل علیها بالثقل و الجشاء من غیر حراره و لا وجع.

و أما من تفرق الاتصال فیکون إما من أسباب من خارج بمنزله الجراحه الواقعه فی المعده، و إما من [أسباب[1595]] من داخل بمنزله الانتفاخ و التآکل.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 440

و أما الأسباب التی من خارج: فهی قله موافقه الطعام، و قله موافقه الطعام تکون: إما من کمیته إذا کان الطعام کثیراً فلم تقدر المعده علی هظمه بمنزله النار الیسیره إذا وضع علیها حطب کثیر فلم تقدر علی اضرامه، و إما من قبل کیفیته إذا کانت ردیئه بمنزله اللبن الحامض و السمک و الفجل و الغذاء المطجن و المدخن[1596] بمنزله النار [اذا القی علیها حطب رطب فلم یقدر علی اشعاله، و اما من قبل جوهوه اذا کان العام غلیظا لمنزله لحم البقر و الخبز الفطیر[1597]] [الضعیفه[1598]] إذا ألقی علیها حطب متین، و إما من قبل ترتیبه إذا أکل انسان طعاماً غلیظاً أو حابساً للبطن فیفسد الثانی [و اتبعه بطعام لطیف او ملین للبطن[1599]] قبل أن ینحدر الأول عن المعده، و إما أن یکون الانسان قد تناول طعاماً لم یستمرئه و اتبعه بطعام آخر فلا ینهظم، و الاستدلال علی هذه الأسباب یکون من مساءله المریض.

[فی الهیضه]

أما الهیضه: فهی استفراغ المرار بالقی ء و الاسهال و تکون: إما من کثره الطعام إذا أثقل علی المعده و آذاها و قویت علی دفعه و أخرجت ما کان منه قریباً من فم المعده بالقی ء و ما کان راسباً فی قعرها بالاسهال.

و إما من قبل کیفیه ردیئه تکون فی الطعام: إما لذاعه تلذع المعده لاذائه[1600] إیاها

إلی إخراجه و نفیه، و إما لزجه تزلق الطعام و تخرجه.

و إما بسبب فساد الطعام بنوع من أنواع الفساد الذی تحیله إلی المرار و تدفعه المعده عنها لتأذیها به فتدفع ما کان لطیفاً [طافیاً[1601]] فی علو المعده بالقی ء و ما کان راسباً فی قعرها بالاسهال.

و إما أن یکون من انصباب خلط مراری.

و إما من المراره و إما من عضو آخر فیلذع المعده فتدفعه عنها.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 441

و الاستدلال علی ذلک بما یبرز من البدن بالقی ء و الاختلاف و من قبل الکرب و الغشی و العطش.

و هذه العله فی أول الأمر یکون أذاها قلیلًا، و إذا استفرغ الطعام الفاسد اشتد الوجع عند ما یخرج الخلط الحادث عن فساد الطعام فیلذع المعده و الأمعاء بما یخرج من أسفل من الخلط المراری او الحامض[1602] و تلذع المری ء بما یخرج بالقی ء فتتألم لذلک المعده و الأمعاء و یحدث فیها وجع و کرب و قلق حتی یعرض من ذلک الغشی و ینخرط الوجه و یلطأ الصدغان و یدق الأنف و تبرد الأطراف، و هذا إذا کانت الآفه قویه عند ما تکون فی البدن اخلاط مستعده للفساد.

[فی الذرب]

و أما الذرب: فهو استفراغ مواد مختلفه رقیقه و حدوثه یکون: إما من رداءه التدبیر فی الغذاء، و إما من امتلاء فی العروق، و إما من سده تعرض للماساریقا، و إما من أخلاط تنحلب إلی المعده.

أما ما کان حدوثه من رداءه التدبیر فی الغذاء فیکون: إما فی[1603] کمیته إذا کان کثیراً فیثقل علی المعده فتدفعه و تتبعه مواد أخر، و إما فی کیفیته إذا تناول طعاماً سریع الفساد بمنزله البطیخ و التوت و القرع و ما أشبه ذلک فیفسد فی المعده فتدفعه

و تخرجه و یتبع ذلک مواد أخر تنجذب معه، و إما من قبل ترتیبه إذا قدم الإنسان الغذاء البطی ء الانحدار علی الغذاء السریع الانحدار.

و أما ما کان حدوثه عن سده فی العروق المعروفه بالجداول: فإن هذه العروق إذا عرضت لها سده لم تنفذ فیها عصاره الغذاء إلی الکبد فیخرج بالاسهال.

و قد ذکر أبقراط: فی کتابه فی الأمراض الحاده «أنه قد یعرض السحج فی الأمعاء من امتناع الریاح من النفوذ و الخروج و رجوعها إلی فوق و سقوط القوّه و برد الاطراف»، و زاد[1604] جالینوس فی ذلک «وجعاً فی المعده و امتلاء الرأس و ألمه».

و السبب فی ذلک أن الأمعاء المنسحجه تتأذی بجمیع الأشیاء التی تنفذ فیها

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 442

لا سیما فی الأشیاء اللذاعه فإن تأذت بذلک و لم یبادر ساعه یعرض اللذع لاسهال[1605] ذلک اللذع رجع صاعداً إلی فوق و احدث ریاحاً و آلاماً فی المعده و امتلاء فی الدماغ لتصاعد بخرات تلک الماده إلی الرأس و یتبع اللذع العارض و الالم فی الأمعاء ضعف القوّه و برد الأطراف لمصیر الحراره إلی موضع الالم لتشفیه.

و أما ما کان حدوثه عن امتلاء فی البدن و العروق: فلأن الغذاء إذا انهظم فی المعده و الأمعاء الدقاق علی ما ینبغی لم یمکن[1606] أن ینفذ إلی الکبد و إلی سائر أعضاء الجسد من أجل الامتلاء فیخرج من الامعاء الدقاق إلی الأمعاء الغلاظ و هو غیر منهظم فیکون منه الذرب.

و أما ما کان حدوثه عن أخلاط کثیره تنجلب إلی المعده فیکون: إما من سائر البدن، و إما من عضو واحد، و هذا یکون: إما من قبل الطبیعه بمنزله ما یکون ذلک فی وقت البحران إذا دفعت الأعضاء الفضل

المؤذی لها إلی المعده بمنزله ما یدفع الدماغ الفضل الردی ء إلی المعده و الأمعاء فإن کثیراً ما یجتمع فی الدماغ فضول مختلفه فتدفعها، و ربما کان هذا الفضل مالحاً أو حریفاً فیحدث اسهال[1607] الدم و السحج لما یسحج المعده و الأمعاء و یقرحها، و علامه ما یکون منه مالحاً أن یجد العلیل طعم الملوحه فی فمه، و ما کان حریفاً فإنه یحدث اللذع فی المعده و یکون معه عطش، و ما کان من ذلک لیس بمالح و لا حریف لیس یحدث سحجاً لکن یحدث عنه ضعف القوّه و قله العطش.

[الفرق بین الذرب و الهیضه]

و الفرق بین الذرب و الهیضه أن الهیضه یکون معها قی ء، و یکون أکثر ما یخرج فیها المرار الأصفر و الذرب و لا یکون معه قی ء و ما یخرج معه یکون مختلفاً لیس بنوع واحد. و أیضاً فإن الهیضه مرض حاد سریع الانقضاء، و الذرب مرض متطاول.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 443

[فی أنواع الذرب الذی یکون من انصاب الفضول الی المعده]

و أنواع الذرب الذی یکون من انصباب الفضول إلی المعده کثیره بحسب الفضول المنصبه من الأعضاء إلی المعده و الأمعاء [و[1608]] بحسب کیفیه انصبابها، و ذلک أن منها ما ینصب من الدماغ إلی المعده إذا ضعفت بسبب سوء مزاج حار أو بارد فتکثر الفضول فیه فینحدر بعض ذلک إلی المنخرین، و بعضه إلی الحنک و یجری من الحنک إلی المعده.

و منها إلی الأمعاء فیفسد مزاجها و ینقص هظمها و تضعف لذلک قوتها و ربما جلب ذلک الموت، و منه نوع لا یکون الاسهال فیه کثیراً بل یکون قلیلًا مراریاً، و هذا یکون اذا کثرت الکیموسات فی البدن و لم تصلح أن تغتذی

بها الأعضاء فتدفعها إلی نواحی المعده و الأمعاء.

و منها نوع یکون الاسهال فیه بأدوار معلومه فیهیج لذلک یومین أو ثلاثه ثم یسکن أیاماً ثم یعود ذلک الإسهال إلی حالته الأولی، و ذلک یکون علی قدر اجتماع الفضل فی العضو الذی یندفع منه إلی المعده و الأمعاء بمنزله ما یجتمع الفضل العفن فی الحمیات النائبه و إذا کان تدبیر العلیل تدبیراً واحداً تکون أدوار الاسهال لازمه للنظام، و قد یعرض مثل هذا فی حمیات الغب عند ما تدفع الطبیعه الفضل الردی ء فی یوم النوبه و تخرجه.

و منه نوع یعرض من سده تکون فی العروق المعروفه بالجداول و ذلک أن الإنسان یأکل حتی یشبع فیهظم الطعام فی المعده و ینحدر فلا یتهیأ له أن تقبله الاعضاء[1609] بسبب السده العارضه [للماساریقا[1610]] و إذا لم تنفذ عصاره الغذاء جیداً إلی الکبد فی الماساریقا فینفذ منها ما کان رقیقاً إلی الکبد و ما کان غلیظاً، فینحدر إلی الامعاء[1611] بمنزله ما یکون ذلک فی الاستسقاء الحادث من السده، و یتبع هذا النوع هزال و جفاف فی البدن لأنه لا یصل إلی البدن من عصاره الغذاء شی ء له قدر و کذلک أنواع الذرب إذا طالت مدتها یتبعها الهزال.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 444

و منه 0 نوع یکون من تولد الرطوبات البلغمیه فی الأمعاء فیحدث لصاحبها نفخه و مغص و یکون ما یبرز قلیلًا قلیلًا فی مدد[1612] متباعده حتی یطول مکث صاحبها و جلوسه علی الخلاء.

[فی زلق الامعاء]

و أما زلق الأمعاء: فهو خروج الطعام من المعده سریعاً کالذی أکل من غیر أن یتغیر، و حدوث ذلک یکون: إما لإفراط ضعف القوّه الماسکه إذا لم تمسک الطعام، و ذلک یکون بسبب مزاج بارد رطب

لزج یغلب علی المعده و الأمعاء الدقاق فیزلق الغذاء و یخرجه و هذا من ضعف المعده و الأمعاء حتی لا یمکنها أن تغیر الغذاء تغیراً جیداً، لکن یصیر بلغماً و رطوبه لزجه.

و إما من شده القوّه الدافعه إذا تحرکت علی غیر ما ینبغی أعنی: فی غیر الوقت الذی ینهظم فیه الغذاء، و هذا یکون بسبب قروح و بثور تکون فی الطبقه الداخله من المعده، و إذا ورد الطعام إلیها و لقی تلک القروح لذعها و آذاها فتدفعه عن نفسها و تخرجه عن المکان و لا تمسکه.

و یستدل علی ذلک بما یظهر فی الفم و اللسان من البثور و ربما یجده الانسان فی فمه من الحراره و الیبس.

و أما زلق الأمعاء فهو ما ذکرنا من قله لبث الغذاء فی المعده و خروجه للوقت.

و لذلک قال أبقراط: «إذا حدث الجشاء الحامض فی العله التی یقال: لها زلق الأمعاء بعد تطاولها و لم یکن قبل ذلک فهو علامه محموده»، و ذلک أن الجشاء الحامض لا یکون إلا من لبث الطعام فی المعده و ضبط القوّه الماسکه له.

[فی الغثیان و القی ء]

و أما الغثیان و القی ء فیکون: إما من کمیه الغذاء، و إما من کیفیته، و إما من قبل تعفن الاخلاط.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 445

أما من کمیته: فإذا کان کثیراً او أثقل[1613] المعده و طفا علی فمها و تأذت به فتدفعه إلی المری ء و تخرجه.

و أما من کیفیته: فإذا کان طعاماً کریهاً أو زفراً[1614] أو مراً او لذاعاً[1615] فتأذت[1616] به و دفعته[1617] [و اخرجته عنها.

و اما بسبب بعض الاخلاط اللذاعه تتأذی به المعده و تدفعه[1618]] و هذا الخلط إذا کان فی تجویفها و کان غلیظاً تفهاً أحدث قیئاً و

إن کان[1619] فیما بین طبقاتها و قد لصق بطبقاتها [و نشر به[1620]] خملها أحدثت غثیاناً، و ربما کان هذا الخلط یتولد فی المعده، و ربما کان ینصب إلیها من عضو آخر، و ما کان منه متولداً فی المعده فإن تولده فیها یکون دائماً إذا کان رداءه مزاجها یولد هذا الخلط، [فیکون آذاها[1621]].

و ما کان منه ینصب إلیها من عضو آخر فإنه یسکن أحیاناً إلی أن یجتمع فیها ما ینصب إلیها، و الاستدلال علی نوع هذا الخلط یکون من طعم الشی ء الذی یخرج بالقی ء فإن کان طعمه مراً دل علی مره صفراء، و إن کان حامضاً أو مالحاً أو حلواً دل علی نوع البلغم.

و قد یکون القی ء علی جهه البحران عند ما تدفع الطبیعه الخلط المحدث للمرض و تخرجه من فوق.

[فی الفواق]

و أما الفواق: فهو تشنج طبقه المعده الداخله و حدوثه یکون کحدوث التشنج الذی یکون فی العصب: إما من الامتلاء، [و اما من الاستفراغ، و اما من لذع، و اما عن سوء مزاج بارد[1622]] فبمنزله ما یحدث من الفواق عند ما یتناول الطعام الکثیر، و یستدل علیه بما تقدم من کثره تناول الأطعمه، أو من التدبیر المولد لکثره الفضول فی البدن بمنزله الطعام الکثیر الغلیظ و ترک الریاضه و الاستحمام.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 446

و إما من الاستفراغ: فبمنزله ما یحدث ذلک بعقب الحمیات و بعقب استطلاق البطن و عند الامتناع الطویل من الغذاء، و یستدل علیه بما تقدمه من الاستفراغ فی الحمیات و ترک الغذاء.

و ما یحدث من لذع فیکون: إما من قبل خلط مری یتولد فی المعده و ینصب إلیها، و إما من تناول غذاء، أو دواء حریف أو شراب عتیق صرف، و

إما لسوء المزاج البارد، فیحدث الفواق إما بسبب تناول أغذیه بارده أو أدویه بارده تکثف جرم المعده و تشنجها إذا عرض للمعده سوء مزاج بارد یکثف أجزاءها بمنزله ما یعرض للمشایخ و لأصحاب الأمراض المتطاوله.

[فی النفخه و القراقر]

و أما النفخه و القراقر فتکون: إما بسبب من داخل إذا کانت المعده لیست بالقویه الحراره التی تهظم الغذاء و تلطفه و تفشی منه الریاح و لا بالبارده التی لا تتغیر البته بل تکون حرارتها ضعیفه لا یمکنها هظم الغذاء و تلطیفه جیداً بل تحیله إلی الریاح البخاریه فیحدث فی المعده نفخه.

و إما بسبب من خارج بمنزله الطعام المولد للریاح کالباقلا و اللوبیا و ما شاکلها، و الریاح المتولده عن ذلک تکون قلیله المکث تنحل بالجشاء القلیل، و یستدل علی ذلک بما تقدم من تناول الإنسان الأغذیه المولده للریاح.

[فی الجشاء]

و أما الجشاء: فحدوثه یکون عن ریاح منفخه للمعده تتراقی إلی الفم و البخارات تتراقی، إما من الاخلاط الحاره فیکون الجشاء دخانیاً، و إما أن تکون من اخلاط بارده بلغمیه فیکون حامضاً.

و الجشاء الحامض یکون: إما من الأطعمه البارده المزاج، و إما من أطعمه کثیره لا تقدر المعده علی هظمها لضعف حرارتها فتحمض فی المعده. و ربما کان الجشاء قویاً فیخرج الغذاء من المعده و یمنع من الهظم، و متی احتبس الجشاء تولد عنه نفخ و ریاح ردیئه جداً.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 447

[فی الدم الجامد]

و أما الدم الجامد: فیکون من دم ینزل إما من الدماغ، و إما من المری ء إلی المعده فیجمد فیها، و إما من انخراق عروق مع برد مزاج المعده.

[فی اللبن الجامد]

و أما اللبن الجامد: فحدوثه یکون عن تناول لبن الحلیب فإذا کانت المعده بارده المزاج

جمد ذلک اللبن فی المعده.

[فهذه صفه أصناف العلل التی تحدث فی المعده، فاعلم ذلک[1623]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 448

الباب السادس و العشرون فی العلل الحادثه فی الأمعاء و أسبابها و علاماتها

أما العلل التی تحدث فی الأمعاء: فمنها[1624] العله المعروفه بالدوسنطاریا و هی إسهال الدم، و قرحه الأمعاء، و الزحیر، و القولنج، و العله التی یقال لها:

ایلاوس، و الریاح التی تحدث فی المعی، و الدود و الحیات، و المغص.

[فی الدوسنطاریا]

أما العله المعروفه بالدوسنطاریا: فمنها ما یکون من قبل الکبد و یقال لها:

دوسنطاریا [کبدیه، و نحن نذکرها فیما بعد، و منها ما یکون من قبل الامعاء و یقال:

لها دوسنطاریا[1625]] بقول مطلق.

و حدوث هذه العله یکون: إما بعقب زحیر شدید یسحج الأمعاء بشده الحرکه، و إما من قبل ورم حار یعرض فی الأمعاء و ینفجر، و إما ما ینصب إلی الأمعاء فی عله الهیضه أو الذرب إذا کانت موادهما حاده مراریه أو بلغماً مالحاً یعفن طبقه الأمعاء.

و أصحاب هذه العله یستفرغون أولًا اخلاطاً مراریه مختلفه و من بعد ذلک یستفرغون رطوبه بلغمیه و ذلک هو ما[1626] ینجرد من الأمعاء من الرطوبه اللزجه المطلیه علیها من داخل ثم تستفرغ بعد ذلک الخراطه و شی ء من جسم المعی

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 449

و ذلک عند ما ینجرد شی ء من جسمها، فإن کانت هذه الخراطه قطع لحم کبار کان فیها تلف العلیل لأن ذلک یدل علی أن جرم المعی قد عمل فیه التآکل حتی بلغ إلی الطبقه الثانیه من طبقاتها و مثل هذا لا یمکن أن یبرأ ثم یستفرغ من بعد ذلک الدم عند ما تنفتح أفواه العروق التی فی الأمعاء.

و ربما خرج مع ذلک شی ء شبیه بالصدید الذی یسیل من أجساد الموتی منتن الرائحه، و ربما کان شبیهاً بالشحم[1627] الذائب فی

لونه و قوامه و هذا یکون من إذابه الحراره للشحم الذی فی الأعضاء السمینه و إذا طالت المده صار شبیهاً بالدردی[1628] بسبب احراق الحراره له و یتبع ذلک حمی لینه دقیقه، و ربما حدثت هذه العله من انخراق العروق إذا کثر فیها الدم فتترقق و تنفرز[1629]، و قد یتوهم قوم أن ذلک من دم البواسیر و لیس الأمر کذلک لأن دم البواسیر یکون من العروق التی فی المقعده[1630] و تفتح أفواه العروق التی فی الأمعاء یکون من فوق.

و ربما کانت هذه العله من انصباب المره السوداء الردیئه الکیفیه إلی الأمعاء و یستدل علیها بالاسهال للمره السوداء، و ربما کان ذلک من خراج سرطانی یحدث فی الأمعاء، و علامته أیضاً اسهال الدم السوداوی و هذان النوعان ردیئان جداً قاتلان و لا سیما إن کان مع ذلک [دم[1631]] منتن الرائحه کالذی قال أبقراط: فی کتاب الفصول «الاسهال إذا کان ابتداؤه من المره السوداء دل علی الموت».

[فی قروح الامعاء]

و القروح التی تحدث فی الأمعاء: إما أن تکون فی الأمعاء الغلاظ، و یستدل علیها بأن الإنسان یقوم للبراز فی الوقت الذی یجد فیه اللذع و لا یکون معه مغص، و أن یکون ما یخرج من القرحه غیر مخالط للبراز مخالطه [یسیره[1632]] و هذا یدل علی أن القرحه فی المعی [المستقیم، و إن کانت مخالطه للبراز مخالطه یسیره دل

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 450

علی أن القرحه فی المعی[1633]] الأعور و فی[1634] المعی القولون، و اذا[1635] کان العلیل یجد اللذع فی السره فإن القرحه فی الأمعاء الغلاظ، و إن کان [بحد ذلک فی[1636]] حوالی السره فإن القرحه فی الأمعاء الدقاق، و أیضاً فإنه إذا کان الإنسان یجد اللذع قبل خروج البراز

بمده ما و یکون ما یخرج من القرحه مختلطاً بالبراز فإن القرحه فی الأمعاء الدقاق و ذلک لبعد المسافه، فلا یختلط البراز بالمده و الدم، [فقی ء هذا[1637]] إن کانت مخالطته مخالطه شدیده فان القرحه فی الأمعاء[1638] التی فوق الصائم، ثم فإن کانت مخالطته لیست بالشدیده فإن القرحه فی معی الصائم.

و قد ذکر أبقراط: فی کتاب الأمراض الحاده «أنه قد یعرض السحج فی الأمعاء من امتناع [خروج[1639]] الریاح [من النفوذ[1640]] و الخروج و رجوعها إلی فوق و سقوط القوّه و برد الأطراف» و زاد جالینوس فی ذلک وجع المعده و امتلاء الرأس.

قال: «و السبب فی ذلک أن الأمعاء المنسحجه تتأذی بجمیع الاشیاء التی تنفذ فیها لا سیما الأشیاء اللذاعه، فإن تأذت بذلک و لم یبادر ساعه یعرض اللذع لاسهال ذلک الشی ء اللاذع، رجع صاعداً إلی فوق و أحدث آلاماً و ریاحاً فی المعده و امتلاء فی الدماغ لتصاعد بخارات تلک الماده إلی الرأس و یتبع اللذع العارض و الوجع فی الأمعاء ضعف القوّه و برد الأطراف بمصیر الحراره إلی موضع الألم لتشفیه علی ما سنبینه».

[فی الذوسنطاریا الکبدیه]

و أما الذوسنطاریا[1641] الکبدیه: فهی اختلاف الدم المحض الذی لا یخالطه

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 451

البراز و فی أول الأمر یکون شبیهاً بغساله اللحم ثم من بعد ذلک یصیر أحمر ثم بآخره یکون أسود من نوع المره السوداء.

و الفرق بین الدوسنطاریا الکبدیه و المعائیه أن الدم الذی یخرج من الامعاء[1642] یکون بالتقطیر و یکون خروجه متصلًا مع خراطه، و الذی یکون من قبل الکبد فإن خروجه یکون دفعه من غیر خراطه، و یکون فیما بین أوقات متباعده من غیر وجع و یکون دماً محضاً شبیهاً بغساله اللحم الطری و لا

یخالطه غیره، و ربما کان مجیئه بادوار.

و یتبع هذه العله هزال البدن لعدم الأعضاء الغذاء الذی یصیر إلیها من الکبد، فإن کان العلیل یحس مع ذلک بوجع فی ناحیه الکبد کان ذلک أوکد للدلاله علی الذوسنطاریا [فلذلک ینبغی للطبیب فی علاج الذوسنطاریا أن یتثبّت جیداً و ینظر حسنا الا یقع فیه الغلط فی تعریف هذه العله فانه ربما کانت ذوسنطاریا الکبدیه فیقدّر الطبیب انّها من قبل الامعاء فیعالجه بعلاج الذوسنطاریا[1643]] المعائیه و یهمل أمر الکبد فیهلک العلیل.

فقد قال جالینوس: فی ذلک «إنی لأعرف قوماً ممن حدثت بهم هذه العله أهلکهم الأطباء لقله معرفتهم بالتفرقه بین الدوسنطاریا الکبدیه و المعائیه، و ربما وقع بهم الخلط من قبل أن الدم الجاری من الکبد یکون معه خلط مراری حاد فیجرد الأمعاء فیخرج لذلک مع الدم الخراطه فیقدروا أن ذلک إنما هو سحج فی الأمعاء».

و السبب فی حدوث هذه العله أعنی: الدوسنطاریا الکبدیه یکون إما من امتلاء الکبد و العروق من الدم فتدفعه و تخرجه الطبیعه عن[1644] الکبد إذا تأذت بثقله و لا یتقدمه إسهال مراری و لا صدید و لا غیره مما یتقدم إسهال الدم، و إما بسبب بطاله و عطله من الحرکه فیجتمع لذلک دم کثیر فی الکبد فیثقلها فتدفعه و تخرجه عنها، إما بسبب قطع عضو کبیر مثل الیدین و الرجلین فیبقی ما کان ینصرف فی غذاء هذه الأعضاء فی الکبد فیثقلها فتدفعه إلی العروق المعروفه بالجداول و من هناک إلی الأمعاء، و مثل هذه الأعراض تکون دفعه و لا تطول مدتها

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 452

بل تنقطع سریعاً و لا تبطل معها شهوه الغذاء.

و منها ما یکون حدوثه لضعف القوّه المغیره التی فی الکبد و

مثل هذا النوع یتبعه قله الشهوه للغذاء و یتقدمه صدید و دم شبیه بغساله اللحم الطری علی ما ذکرنا فی الزحیر.

[فی الزحیر]

فأما الزحیر: فهو حرکه من المعی المستقیم تدعوا إلی البراز اضطراراً و لا یخرج منه إلا شی ء یسیر من رطوبه مخاطیه یخالطها دم ناصع.

و حدوثه یکون: إما من رطوبه حاده لذاعه تسیل إلی المعی المستقیم فتلذعه و تدعو الإنسان إلی البراز اضطراراً، و یستدل علیه بما یخرج من الرطوبه الصفراویه أو الرطوبه المالحه.

و اما[1645] من ورم حار یحدث فی هذا المعی فیخیل إلی العلیل أن فی امعائه ثقلًا محتقناً فیدعوه ذلک إلی البراز، و یستدل علیه بالضربان و الثقل الذی یجده العلیل فی المعی المستقیم.

و إما من زبل یابس یحتقن فی الأمعاء الدقاق فیدعوه ذلک إلی البراز فیعسر خروجه و یضطر الإنسان إلی استعمال التزحّر[1646] و ینحل معه ریاح غلاظ تمدد جرم المعی فیحدث لذلک وجع شدید.

و هذا النوع أکثر ما یحدث فی القولنج لأنه یکون من ضعف یلحق المعی[1647] بسبب سوء مزاج فلا یقدر علی هظم الفضل و تنفیذه، و ربما خرجت مع ذلک رطوبه و شی ء من خراطه الأمعاء فیقدر جهال الأطباء أن ذلک إسهال فیستعملون معه ما یحبس الطبیعه فیهلک العلیل، و ذکر جالینوس أنه رأی من کان به زحیر فخرج منه حجر فبری ء من ذلک الزحیر بخروج ذلک الحجر.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 453

الباب السابع و العشرون فی ذکر علل القولنج و أسبابه و علاماته

[فی القولنج]

فأما القولنج: فهو وجع شدید یعرض فی المعی المسمی قولون، و حدوثه:

إما من خلط غلیظ بلغمی یحتقن فی طبقات المعی المسمی قولون و تنحل منه ریح غلیظه تمدد جرم المعی فیحدث لذلک وجع شدید، و هذا النوع أکثر ما یحدث من القولنج لأنه یکون من

ضعف یلحق المعی بسبب سوء مزاج و لا یقدر علی هظم الفضل و تنفیذه، و إما من ریح غلیظه بارده تحتقن فی هذا المعی و تمدده، و إما من ورم حار یعرض له، و إما من خلط حریف لذاع.

فأما الخلط البلغمی: فیستدل علیه بما یجد العلیل من الوجع الشدید الذی یجد صاحبه کأن أمعاءه تثقب بالثقب و بالجشاء الحامض و الغثیان و القی ء الذی یخرج معه البلغم و استمساک البطن الشدید الذی لا یمکن[1648] معه خروج ریح من أسفل و بروده أسفل السره إذا لمس و بما یتقدم العلیل من التدبیر المولد للبلغم الغلیظ.

و أما ما کان حدوثه عن ریح: فیستدل علیه بالوجع الذی معه تمدد فی موضع المعی المسمی قولون و انتقال الوجع الذی فی نواحی الامعاء[1649] مع قرقره من غیر ثقل و وجع شدید و مغص و غثیان، و أن یکون البراز خفیفاً یطفو فوق الماء شبیهاً

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 454

بأحثاء البقر.

و أما ما کان حدوثه عن ورم: فیستدل علیه بما یجد العلیل من الحراره و الالتهاب فی موضع المعی و الوجع الذی معه نخس و الحمی و العطش و الحرقه و الغثیان و القی ء الذی یخرج معه أنواع المرار من غیر أن یجد العلیل خفه و هذا النوع من القولنج أردأ ما یکون و من أصعبه، و کثیراً ما ینقل إلی العله المسماه ایلاوس.

و أما ما کان حدوثه عن اخلاط حریفه لذاعه: فعلامته أیضاً شده العطش و الحمی الخفیفه و جفاف الفم و اللسان و البول الحاد[1650] الأحمر، و ربما خرج منهم براز مراری و یکون الوجع عند ذلک أشد، و إن کان قد تقدم ذلک تناول أغذیه او أشربه[1651] حاره

من شأنها تولید المرار کان ذلک أوکد للدلاله علی أن العله من خلط حاد.

و ینبغی أن تعلم أن عله القولنج ربما انتقلت إلی وجع المفاصل، و قد رأیت ذلک، و رأیت من انتقلت علته إلی خلع الکتفین، فینبغی للطبیب أن یجید النظر فإنه ربما کانت العله فی الکلی و قدّر الطبیب أن ذلک من علل القولنج، و ذلک أنه قد یتبع وجع الکلی أعراض هی شبیهه بالأعراض التابعه لعله القولنج و هو الوجع الشدید و الغثیان و القذف و احتباس البراز الشدید و الریاح الخارجه من فوق و من أسفل.

و الفرق بین هاتین العلتین أن هذه الأعراض تکون فی علل القولنج أشد و أصعب و أدوم و أن الوجع لا یکون فی موضع واحد بعینه، و فی وجع الکلی تکون هذه الأعراض أخف و تکون فی موضع الکلی لا تنتقل عنه.

[فی إیلاوس]

و أما العله المسماه إیلاوس: المستعاذ باللّه منه و تفسیرها فهی: وجع شدید یعرض فی الامعاء[1652] و هی عله حاده ردیئه جداً و هی فی أکثر الأمر مهلکه لشده

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 455

الوجع لا سیما إذا قذف صاحبها البراز.

و حدوث هذه العله تکون: إما من ورم حار یحدث فی الأمعاء الدقاق، و إما من سده تحدث من زبل یابس، و ربما کان ذلک من خلط غلیظ لزج یرتبک فی هذه الأمعاء، و إما من فتق یعرض لصفاق البطن فیخرج المعی، و إما من خلع یعرض للمعی، و ربما حدثت هذه العله من عدم الغذاء و تناول دواء قتال.

فأما ما کان حدوثه عن ورم: فعلامته الوجع و التمدد معاً و ضربان و نفخه فیما یلی السره و غثیان و قی ء الزبل.

و أما ما کان

حدوثه عن السده: الحادثه عن الزبل الیابس، فعلامته الوجع الذی یکون معه شبیه بما یعرض من ثقب المثقب.

و أما ما کان حدوثه عن الفتق و خلع الامعاء[1653]، فعلامته ظاهره بینه إذا القیت العلیل علی ظهره ثم لمسته فانک تجد المعی کله بارزاً إلی خارج و إذا غمزت علیه رجع الی موضعه.

و أما ما کان حدوثه عن ضعف القوه الغاذیه، فعلامته ما یتقدم العلیل من عدم الغذاء.

و ینبغی أن تعلم أن هذه العله مهلکه من أی سبب کان حدوثها و لا سیما ما کان معه القی ء المنتن، و خروج الزبل مع القی ء و إن کان مع ذلک رائحه البدن منتنه فهی أوحی و أسرع قتلًا.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 456

الباب الثامن و العشرون فی الدود و حب القرع و أسبابه و علاماته

فأما الدود و الحیات المتولده فی الأمعاء: فإنها تکون من رطوبه بلغمیه تعفن فی الأمعاء فتتولد فیها حراره غریبه فیتولد منها الحیوان، و لا یمکن أن یتولد ذلک من المرار و لا من الدم لأن المرار لمرارته وحدته و یبسه یقتل الدود و الحیات، و الدم لیس ینصب إلی الأمعاء، و لا یخرج عن الأوراد و العروق و إذا خرج عنها أحدث أوراماً و أمراضاً أخر و لذلک صارت هذه العله أکثر ما تحدث بالصبیان و لمن تتولد فی بطنه رطوبات بلغمیه غلیظه لزجه لاستعمالهم التدبیر الغلیظ و الاکثار من الأغذیه [لا سیما بتناول الاغذیه[1654]] الغلیظه العسره الانهضام و ترک الاستحمام و إهمال تنقیه البدن، و أکثر ما یکون فی الخریف [بسبب الإکثار[1655]] من أکل الفواکه.

و أنواع الدود ثلاثه:

[النوع الاول] فمنها النوع الذی یقال له: الحیات و هی: تشبه العیدان التی للبقله الحمقاء، و أکثر ما یتولد هذا النوع فی الأمعاء الدقاق لکثره الرطوبات التی تتولد

عن عصاره الغذاء فی هذه الأمعاء.

[النوع الثانی] و منها عراض شبیهه بحب القرع، و أکثر ما یتولد هذا النوع فی الأمعاء الغلاض لا سیما فی المعی الأعور.

[النوع الثالث] و منها صغار شبیهه بالدود المتولد فی الخل و أکثر هذا النوع

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 457

یتولد فی المعی المستقیم.

و العلامات الداله علی هذه العله هی أن الدیدان العراض الشبیهه بحب القرع و الصغار الشبیهه بدود الخل یستدل علیها بما یخرج منها مع البراز فإن هذه لسعه الأمعاء المتولده فیها و لتفرقها منها ما ینحدر منها و یخرج مع البراز بسهوله.

و قد یعرض لمن به الدود الصغیر حکه فی المقعده و لذع و اشتیاق للقیام إلی البراز.

[فی الحیات]

و أما الحیات: فلأنها لیست تکاد أن تظهر و لا تخرج مع البراز لبعد موضعها من المعی المستقیم أو لضیق موضعها و التفافها و تشبثها بالأمعاء الدقاق، و إنما تخرج فی بعض الأوقات عند ما تقوی الطبیعه علی دفع الفضول الردیئه بالبراز کالذی یعرض من خروجها فی وقت البحران.

و لذلک قد یجب أن یستدل علی هذا النوع من الأعراض اللازمه له و هی المغص و اللذع و الغثیان عند خلو الأمعاء الدقاق من الأغذیه، لأن الحیات إذا احتاجت إلی الغذاء و لم تجده امتصت المعی[1656]، و إذا عظمت و طال لبثها فی الأمعاء ضعفت لذلک القوه بانصراف الکیموس إلی غذاء الحیات فیعرض لذلک ضعف فی النبض و برد فی ظاهر البدن و صریر فی الاسنان و حکه فی الشفتین و غثیان و قذف حتی أنه ربما صعدت الحیات إلی المعده و خرجت مع القذف، فاعلم ذلک.

[فی المغص]

أما المغص: فحدوثه یکون: إما من فضل حاد لذاع مراری ینصب إلی الأمعاء، و

إما من ریاح تمدد الأمعاء، و إما من خلط غلیظ بلغمی یرتبک فی الأمعاء، و إما من قبل زبل یحتقن فی الأمعاء، فاعلم ذلک.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 458

الباب التاسع و العشرون فی علل المقعده و أسبابها و علاماتها

إعلم أن علل المقعده تالیه لعلل الأمعاء لأنها طرف المعی المستقیم، و عللها هی: البواسیر، و التوث، و النواصیر، و الشقاق، و خروج المقعده، و الأورام الحاره.

[فی البواسیر]

فأما البواسیر: فهی زیاده تنبت علی أفواه العروق التی فی المقعده، و کذلک التوث.

و الفرق بین التوث و البواسیر أن التوث لها رأس مدور محدود احمر و محبب و أسفلها مخصر دقیق علی شکل التوثه.

و البواسیر نوعان:

[النوع الاول [مستدیر الرأس]]

فمنها مستدیر الرأس کالعنبه و أسفله مخصر و لونه ارجوانی.

[النوع الثانی [غلیظ الرأس]]

و منها ما هو غلیظ الرأس دقیق الأسفل.

و هذان النوعان: [نوع یسیل منه دم، و نوع لا یسیل منه دم[1657]].

و أیضاً فإن الدم الذی یخرج من التوثه یکون خروجه بتزریق و الذی یخرج

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 459

من البواسیر یسیل سیلانا و یتقطر.

[فی البواسیر الدمویه]

و الدم الذی یسیل من البواسیر ربما یکون بأدوار معلومه فی أوقات محدوده، و ربما کان بغیر أدوار.[1658]

کامل الصناعه الطبیه ؛ ج 2 ؛ ص459

متی احتبس هذا الدم أحدث أوجاعاً شدیده فی موضع المقعده و حکه، و تحدث من ذلک علل کثیره اعضائهم[1659]، و لذلک إذا عولجت هذه العله بالحدید ترک منها واحد لیخرج منه الدم لئلا یعرض من احتقانه أمراض منها الاستسقاء و السل و الوسواس السوداوی.

و ذلک أن حدوث هذه العلل یکون من کثره تولد الدم السوداوی فی الکبد، و إذا کثر علیها دفعته إلی أسفل فی العروق التی تنقسم فیها[1660] و یصیر إلی نواحی المقعده فمتی احتبس هذا الدم و لم

یخرج عن الکبد أحدث فیها ورماً صلباً و أطفأ حرارتها الغریزیه لکثرته فیها، و غمر حرارتها و ضغط عروقها فیبردّ مزاجها، فیکون ما یتولد من الدم فیها مائیاً بلغمیاً فیحدث لذلک الاستسقاء.

و إن قویت الکبد علی دفع هذا الدم عنها إلی العروق التی فی الصدر و الرئه کثر فی تلک العروق و امتلأت منه امتلاءاً شدیداً، و تمددت و انصدعت و أحدثت قرحه و کان من ذلک السل، فإن مال هذا الخلط إلی نواحی الدماغ أحدث الوسواس السوداوی.

فلذلک [قال[1661]] أبو قراط: «إذا عولجت البواسیر بالحدید ینبغی أن تترک منها واحده لیستفرغ ما یتولد فی الکبد من هذا الدم».

و کذلک متی أفرط خروج هذا الدم أحدث عللًا ردیئه بمنزله فساد المزاج و رداءه اللون و قبح السحنه و الاستسقاء و قله الشهوه للطعام، و ذلک لأن حراره الکبد تنقص و قوتها تضعف لکثره استفراغ الدم فیبرد مزاجها و تضعف عن تولید الدم فیفسد مزاج البدن، و یحدث من ذلک فساد المزاج و الاستسقاء.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 460

فإن أسرف خروج الدم و أفرط هلک [کبد[1662]] العلیل، إلا أن من حدثت به هذه العله لا یکاد تعرض له الأورام الحاره و القروح الخبیثه و [لا[1663]] العلل العارضه من رداءه الاخلاط و الکیموس السوداوی کالبهق الاسود و تقشیر الجلد و لا ذات الجنب و لا ذات الرئه.

[فی البواسیر العمیاء]

و أما النوع الذی لا یسیل منه دم: فمنه ما تکون أفواهه غیر مفتوحه و تسمی العمی، و الاستدلال علی جمیع ذلک بما[1664] یظهر للحس مما وصفنا من علاماته إلا أنه متی کان من داخل المعی فینبغی أن تلقم المقعده القدح و هو أن تأخذ قدحاً صغیراً أو محجمه و

تلقی فیها ناراً بقطنه و تلقمها المقعده فإن طرف المعی المستقیم ینقلب إلی خارج فتظهر لک هذه العله فتعلم ما هی.

[فی النواصیر]

و أما النواصیر: فهی قروح غائره تحدث فی المقعده فی طرف المعی و هو الموضع المعروف بالمصرّه[1665] [و ربما کان الغور غیر نافذا الی المعی فإذا علج بالادویه المجففه بری[1666]]، و ربما کان بعید الغور نافذ الی المعی فلیس [ینجح[1667]] فیه العلاج.

و یستدل علیه بإدخال طرف المجس أو المیل الدقیق و استعمال البخور و یحصر النفس، و ذلک أنه متی أدخلت طرف المیل فی موضع القرحه أدخلت إصبعک [مع المیل[1668]] الی داخل المقعده و انفذ اصبعک مع المیل[1669] علمت من ذلک أنه نافذ، و متی وضعت طرف قمع فی فم القرحه و بخرته تحته بخور فوجد العلیل حس البخور قد نفذ الی الأمعاء علمت من ذلک أن الناصور نافذ الی

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 461

الامعاء[1670] و کذلک إن أنت سددت موضع المقعده بالقطن أو بالید و أمرت العلیل أن یحصر نفسه و یدفعه إلی داخل و إلی أسفل فوجدت الریح تخرج من موضع الناصور و علم من ذلک أن الناصور نافد، و إن لم یکن شی ء من ذلک فالناصور لیس بنافذ فیجب أن تثق بانجاب العلاج فیه.

[فی خروج المقعده]

و أما خروج المقعده: فیکون إما من استرخاء العضله المستدیره حول المقعده، و إما من الزحیر الشدید الذی یکون فی عله الزحیر أو الذی یکون بسبب زبل یابس.

[فی الشقاق]

و أما الشقاق: فحدوثه یکون إما بعقب إسهال إذا کان ما یخرج بالاسهال خلطاً حاداً [مریاً[1671]] و إما لکثره القیام للبراز، و أما یبس [بعقب[1672]] الطبیعه الشدید لما یمر بالموضع من خشونه الزبل الیابس.

[فی اورام المقعده]

و أما الأورام

التی تعرض للمقعده: فتکون عن الأسباب التی تعرض عنها الأورام فی سائر الأعضاء، و یستدل علیها بالانتفاخ و الوجع و تقطیر البول، فما کان منه حاراً فبالحمره الظاهره و بالسکون إذا وضع علیه الأشیاء المبرده بالفعل و التأذی بالأشیاء المسخنه، و ما کان منه بارداً فلونه یکون کلون البدن و یسکن بوضع الأشیاء المسخنه بالفعل علیه و یتأذی من الأشیاء المبرده.

فهذه صفه ما یعرض للمقعده من العلل و هو آخر الکلام فی العلل العارضه فی الأمعاء، فاعلم ذلک.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 462

الباب الثلاثون فی علل الکبد و أسبابها و علاماتها

فأما علل الکبد: فمنها ما یحدث فی خاصه نفسها، و منها ما یحدث فی غیرها من الأعضاء بمشارکتها له فی علتها.

فأما ما یحدث فی خاصه نفسها: فهو ضعف الکبد و یقال لأصحاب هذه العله: المکبودین، و ورم، و سده حادثه فی مجاریها.

و أما ما یحدث فی غیرها بسبب مشارکتها له فی العله فهی أنواع الاستسقاء.

[فی ضعف الکبد]

فأما ضعف الکبد: فیکون إما من ضعف قوتها الجاذبه التی تجذب عصاره الغذاء من معی الصائم و من[1673] الجداول، و یستدل علیه [بالبراز الذی یمیل إلی البیاض و ذلک لضعفها عن جذب عصاره الغذاء من الجداول.

و إما من ضعف قوتها الماسکه: و یستدل علیه[1674]] بما یحدث فی البدن من الترهل لنفوذ الغذاء عنها فجاء غیر نضیج إلی أعضاء البدن إذ کان لا یمکنه إمساکه حتی ینضج و یتغیر فیصل إلی الأعضاء غذاء غیر صحیح[1675].

و إما من ضعف القوه المغیره: التی تهظم عصاره الغذاء و تصیرها دماً أعنی الهاضمه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 463

و هذا یکون: إما من سوء مزاج حار، و علامته ذهاب الشهوه و الاحراق و التلهب و کثره العطش و الحمی و القی ء و

الاسهال الذی یخرج معه الاخلاط المراریه و البول الأحمر حتی أنه یؤول الأمر بالعلیل إلی حدوث أمراض حاده بارده، فإن طال الزمان بهذه العله أحدث ذوبان الکیموسات ثم ذوبان الکبد نفسها حتی یخرج بالبراز، و یکون ما یخرج بالبراز ردی ء الرائحه جداً و ینقص مع ذلک لحم البدن و یذوب.

و إما من سوء مزاج بارد، و علامته فی أول الأمر کثره الشهوه للطعام من غیر حمی و قله العطش و أن یکون ما یخرج من البراز قلیلًا شیئاً بعد شی ء لیس بردی ء الرائحه. و إذا طال الزمان بهذه العله حدث بصاحبها حمی، لأن الدم یعفن فی هذه الحال لغلظه و تذهب عنه شهوه الطعام و یکون ما یخرج بالبراز شبیهاً بدردی الدم، و یعرض لصاحبه فیما بین الأیام اختلاف کثیر دفعه، و یصیر لون البدن مثل لون الرخام و یبیض و یتبین نقصان اللحم فی الوجه.

و إما [من[1676]] سوء مزاج یابس، و یستدل علیه بقضافه البدن و یبسه و قله البول و البراز و غلظه و العطش.

و إما من سوء مزاج رطب، یستدل علیه بما یخالف هذه الأعراض و هو ثبات البدن علی حاله و قله العطش.

و إما من ضعف القوه الدافعه: فیستدل علیها بفساد سحنه البدن و سوء حاله لأن الدم الذی یصیر إلی سائر البدن لیس بنقی لأن القوه الدافعه لا یمکنها نفی[1677] فضوله، و غیر ذلک من الأعراض التی قد ذکرناها عند ذکر أسباب الأعراض.

[فی ورم الکبد]

فأما الورم الذی یعرض فی الکبد فمنه ما یکون حاراً، و منه ما یکون بارداً.

أما الورم الحار: فعلامته أن یجد العلیل فی الجانب الایمن تحت الشراسیف وجعاً یرتفع إلی الترقوه و ینزل إلی ناحیه الاضلاع مع

حمی و عطش و التهاب

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 464

و حرقه فی الموضع و سعال یابس، فإذا استلقی العلیل علی ظهره وجدت بحاسه اللمس ما تحت الشراسیف من الجانب الأیمن غلیظاً صلباً.

فإن کان الورم من المره الصفراء کانت الحمی و الالتهاب أشد و جمیع الأعراض أصعب.

و إذا کان الورم فی الجانب المقعر من الکبد کان مع ذلک ذهاب الشهوه و الفواق، و فی المرار الشبیه بمح البیض فی أول الأمر ثم الزنجاری و احتباس البطن [و غشی[1678]] و برد فی الاطراف، و یکون السعال و ضیق [و ضیق النفس اقل.

و اذا کان الورم فی الجانب المحدب من الکبد کان السعال و ضیق[1679]] النفس أشد و أصعب، و یجد العلیل کأن ترقوته تنجذب إلی أسفل مع ثقل تحت الشراسیف، و ذلک أن العرق الأجوف فی هذه الحال یجذب الترقوه إلی أسفل بسبب الورم و فی أول الأمر یصفر اللسان ثم یسود، و إذا لمس الموضع الذی دون الشراسیف من الجانب الأیمن أحس بغلظ الورم کأن شکله شکل الهلال و ملمسه حاراً، و إذا أنت أمرت العلیل أن یستلقی علی ظهره و لا یضع تحت رأسه شیئاً و أن یثنی رکبتیه و یصف قدمیه و لمست الموضع وجدته کما ذکرته لک، و ربما عرض الورم الحار فی عضل البطن، فیفرق بینه و بین ورم الکبد أن ورم عضل البطن إذا لمسته بالید وجدت شکله مستطیلًا أو مربعاً و یکون أحد طرفیه أغلظ و الطرف الآخر أدق.

و أما الورم البارد: إذا عرض للکبد فإن العلیل یجد ثقلًا فی الجانب الأیمن فیما تحت الشراسیف مع سعال خفیف من غیر وجع و لا حمی، و إذا جس الموضع وجد مع

الغلظ إما صلابه إذا کان الورم سوداویاً، و إما لیناً إذا کان الورم بلغمیاً.

و إذا اجتمع فی الکبد الضعف و الورم انضاف إلی هذه العلامات [لین[1680]] البراز الشبیه بغساله اللحم.

و ینبغی أن تعلم أن جساوه الکبد و ضعفها مرض ردی ء مزمن یؤول بصاحبه

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 465

إلی التلف.

[فی السده التی تکون الکبد]

فأما السده: فتکون إما من ورم و قد ذکرنا دلالات الورم، و إما من خلط غلیظ یلحج فی أفواه العروق التی تنقسم من العرق المعروف بالباب[1681]، أو من العرق الذی فی حدبه الکبد، و علامته الوجع و الثقل و التمدد فی الجانب الأیمن مما دون الشراسیف من غیر حمی، و إن کانت السده فی الجانب المحدب کان البول مع ذلک رقیقاً مائیاً و إن کانت فی المقعر کان البراز رطباً، و الله أعلم[1682].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 466

الباب الحادی و الثلاثون فی صفه الاستسقاء [و اصنافه[1683]] و أسبابه و علاماته

[فی الاستقاء]

فأما ما یحدث من العله فی أعضاء أخر بمشارکه الکبد: فهو جمیع أنواع الاستسقاء [و ذلک أن جمیع انواع الاستقساء[1684]] یحدث عن ضعف القوه المولده للدم إذا قصرت عن فعلها.

و هذا یکون: إما لآفه تعرض للکبد التی هی معدنها فیبرد مزاجها فلا تقلب عصاره الغذاء إلی الدم جیداً.

و یکون أیضاً لآفه تعرض لبعض الأعضاء المشارکه للکبد و المجاوره له بمنزله المعده فإنها ربما نالتها آفه لم یمکنها أن [تهضم الغذاء جیداً فیصل عصاره الغذاء الی الکبد فجاً فلا یمکنها[1685]] تحیلها إلی الدم الجید فتصل إلی جمیع البدن بتلک الحال فلا یمکن الأعضاء أیضاً أن تقلبها إلی طبیعتها و بمنزله المعی الصائم و العروق المعروفه بالجداول إذا ضعفت عن تغییر عصاره الغذاء و تنفیذه[1686] إلی الکبد فتضعف لذلک القوه المولده للدم إذ لم یصل إلیها

الغذاء.

و ربما حدث الاستسقاء عن فساد مزاج الرئه حتی لا یمکنها أن تغتذی بالرطوبه التی فی الدم فتبقی تلک الرطوبه فی الدم فتغتذی بها الأعضاء فیرطب

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 467

مزاجها.

و ربما حدث بسبب ضعف الکلی عن جذب مائیه الدم فیبقی مخالطاً للدم و یصیر هذا الدم المائی إلی الأعضاء فتغتذی به فیرطب لذلک مزاجها.

و أنواع الاستسقاء ثلاثه:

أحدها: الطبلی.

و الثانی: الزقی.

و الثالث: اللحمی.

[فی الاستسقاء الطبلی]

فأما الطبلی: فحدوثه یکون: إما عن ضعف حراره الکبد، أو عن بروده غیر مفرطه فتحیل الغذاء إلی الریاح فتجتمع تلک الریاح [المائیه[1687]] فیما بین صفاق البطن و الأمعاء، و إما من کثره تناول أغذیه مولده للریاح، و علامه هذا النوع إذا قرعت مراق البطن سمعت له صوتاً کصوت الطبل.

[فی الاستسقاء الزقی]

و أما [الزقی[1688]]

فحدوثه یکون عن إفراط المزاج البارد الرطب علی الکبد فیحیل الغذاء إلی الرطوبه المائیه فتجتمع تلک الرطوبه المائیه فیما بین صفاق البطن و الأمعاء، و أکثر ما یکون ذلک من تناول البقول البارده المزاج و من کثره شرب الماء البارد، و علامه هذا النوع من الاستسقاء انک إذا حرکت البطن تخضخضت کتخضخض الزق المملوء رطوبه.

[فی الاستسقاء اللحمی]

و أما الاستسقاء اللحمی: فیکون من تغیر الغذاء فی الکبد إلی الرطوبه البلغمیه

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 468

بسبب إفراط البرد و الرطوبه فتنفذ إلی سائر أعضاء البدن فترطبها و تصیرها بلغمیه.

و حدوث ذلک فی الکبد: إما من ورم صلب یعرض فی الکبد فیضغط مجاریها و یسدها فیمنع التنفس من الوصول إلیها فتبرد لذلک الکبد فتفسد لذلک القوه المولده للدم و تحیل الغذاء إلی البلغم.

و أما لورم: یعرض فی الطحال فیضعف عن تنقیه الدم عن المره السوداء فتکثر فی الکبد فتطفأ حرارتها، إما من

نزف الدم المفرط، و إما من جراحه، و إما من دم الطمث، و إما من العروق التی فی [المعده[1689]] إذا خلت الکبد من الدم فبردت لذلک الکبد، و إما من احتباس دم الطمث، و إما من احتباس دم البواسیر إذا احتقنت الحراره الغریزیه التی فی الکبد و بردت من کثره الدم کما ینطفئ السراج من کثره الزیت، و إما من برد مزاج المعده إذا نفذ الغذاء منها إلی الکبد غیر منهظم فیعسر علیه احالته للدم فیصیر دماً بلغمیاً، و إما من اخلاط غلیظه بلغمیه لزجه تحدث سدداً فی مجاری الکبد فیمتنع التنفس من وصوله إلیها فیبرد مزاجها فلا ینفذ أیضاً الدم علی حاله إلی سائر الأعضاء بسبب السدد لکن ینفذ منه ما کان رقیقاً مائیاً فیرطب لذلک الأعضاء. و أکثر ما یحدث هذا النوع من الاستسقاء عن هذا السبب أعنی السده.

و قد یحدث عن ضعف المعی الصائم و العروق المعروفه بالجداول، و قد یحدث کثیراً بعقب الحمیات المتطاوله بسبب شرب الماء الکثیر و بسبب قله انهضام الغذاء فی المعده من أجل حراره الحمی فیحدث سدداً، و قد یحدث أیضاً هذا النوع من الاستسقاء من قبل الأمراض الحاده[1690] عند ما یسخن مزاج الکبد فتحل قواها و لا یمکنها تولید الدم.

و هذا النوع منه لا یکاد یتخلص صاحبه، و ذلک أنه لا یمکن أن یستعمل مع صاحبه الأشیاء المسخنه و لا الأشیاء البارده لأن الأشیاء المسخنه تزید فی الحمی و المبرده تزید فی الاستسقاء.

و علامه هذا النوع من الاستسقاء أن تکون أعضاء البدن کلها وارمه ورماً

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 469

رخواً رطباً إذا غمزت فیه الاصبع بقی أثرها غائراً. و أول ما یرم من البدن الوجه و

القدمان و یصیر لون البدن أبیض شبیهاً بلون بدن الموتی، و إذا طالت بالعلیل المده ترطب لحم البدن و یصیر کالشی ء السیال و ربما تفطرت الأعضاء و سالت منها رطوبه مائیه.

و لذلک قال أبقراط: «إن القروح فی أبدان أصحاب الاستسقاء لا تبرأ»، و ذلک أن القروح برؤها إنما هو بالتجفیف و أبدان المستسقین رطبه لا ینجب فیها الدواء المجفف.

و یعم أنواع الاستسقاء ثلاثتها ورم القدمین و ذلک لأن البخار المتولد فی هذه الأبدان غلیظ لضعف الحراره الغریزیه فهو لغلظه یرسب [و ینحدر إلی أسفل[1691]] نحو القدمین و لبعدهما عن معدن الحراره الغریزیه اللذین هما القلب و الکبد لا یکاد ینحل ما یصل إلیهما من الفضل الرطب و الریحی.

و قد یخص ما کان من الاستسقاء حدوثه من قبل المعده و معی الصائم و الجداول و الذرب الدائم الذی [لا[1692]] ینحل به الوجع، و ذلک یکون بسبب الآفه التی قد عرضت للمعده من البرد فهی لا یمکنها أن تهظم الغذاء جیداً بل یبقی فجئاً فیثقل علیها فتدفعه و تخرجه و إذا وصل إلی المعی الصائم لا یمکن أن یصفو جمیع ما فیه من العصاره إلی الجداول فیخرج إلی الأمعاء الغلاظ و یبرز إلی خارج، و إما لأن الجداول قد نالتها آفه فهی لا یمکنها أن تنفذ عصاره الغذاء إلی الکبد فیبقی فی المعی الصائم و یثقل علیها فتدفعه إلی أسفل فیکون سبباً لحدوث الذرب.

و یخص النوع الذی یکون ابتداؤه من ورم الکبد، السعال، و یبس الطبیعه.

أما السعال: فلأن الکبد الوارمه تضغط الحجاب لمجاورته لها فیضیق لذلک الصدر علی الرئه و یضغط مجاریها فیدعو ذلک الإنسان إلی السعال لتوهمه أن السعال مما ینتفع به، و إذا ابتدأ بسعال

و لم یر من الطبیعه معاونه علی ذلک و لم ینفث شیئاً یعتد به أمسک عن ذلک.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 470

و أما یبس الطبیعه: فلأن المعی الصائم و الجداول فی هذا النوع سلیمه قویه تنفذ عصاره الغذاء إلی الکبد تنفیذاً جیداً و مجاری المرار من الکبد إلی المراره مسدوده بسبب ضغط الورم لها فلا یصل إلی المراره من المرار الا الیسیر اللطیف فیقل ما یصل إلی الأمعاء من المرار فتکون الاثفال بذلک السبب یابسه، و الله أعلم[1693].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 471

الباب الثانی و الثلاثون فی علل الطحال و أسبابها و علاماتها

فأما العلل التی تحدث فی الطحال فهی ما یعرض له من الضعف، و السده، و الورم، و الریح العارضه فیه.

[فی ضعف الطحال]

أما ضعفه فیکون: إما من قبل ضعف القوه الجاذبه إذا ضعفت عن جذب المره السوداء من الکبد و تنقیه الدم منها، فیحدث عن ذلک الیرقان الأسود عند ما تصیر المره السوداء مع الدم إلی سائر الأعضاء.

و إما من ضعف القوه الماسکه فیحدث عند ذلک استفراغ الخلط السوداوی مره بالقی ء و مره بالإسهال، و قد یکون هذا العارض بسبب دفع الطبیعه للخلط السوداوی علی جهه النفی للشی ء الضار إلا أن ما کان منه من عمل الطبیعه ینتفع به العلیل و یسهل احتماله، و ما کان من ضعف القوه الماسکه یکون الأمر فیه بالضد.

و إما من ضعف القوه الدافعه التی تدفع بها المره السوداء إلی فم المعده فیحدث عن ذلک ذهاب الشهوه للطعام، و هذه الأعراض تعرض للطحال کما تعرض للکبد من قبل سوء المزاج الحار و البارد.

[فی سدّه الطحال]

و أما السده: فتعرض إما من قبل أخلاط غلیظه لزجه تلحج فی مجاریه و علامتها الثقل، و إما ریح و علامتها التمدد.

کامل الصناعه الطبیه،

ج 2، ص: 472

و السده تعرض: إما فی المجری الذی تصیر فیه المره السوداء من الکبد إلی الطحال و یعرض من ذلک الیرقان الأسود و غیر ذلک من العلل التی تحدث عن المره السوداء.

و إما أن یکون المجری الذی یدفع فیه المره السوداء إلی فم المعده فیحدث له من ذلک أصناف الأورام لکثره ما یحتقن فیه من المره السوداء و یتبع ذلک ضعف شهوه الطعام.

[فی ورم الطحال]

و أما الورم الحادث فیه: فمنه حار و یستدل علیه بحراره الملمس و الوجع و الثقل و التمدد و الحمی و العطش، و فی بعض الأوقات یعرض الوجع نحو الترقوه و الکتف من الجانب الأیسر، و ذلک بسبب مجاوره الطحال للحجاب و اتصال الحجاب بالترقوه.

و اما من ورم بارد فیکون إما من بلغم و یستدل علیه برخاوه الورم تحت الملمس و تغیر لون البدن و إما من مره سوداء و یستدل علیه بالغلظ و الثقل و الصلابه تحت الملمس و بیاض[1694] لون البدن، إلی الکموده، و الخضره، و هذا النوع من الورم أکثر ما یحدث فی الطحال للغلظ الخلط السوداوی الذی هو معدنه، و ربما حدث فیه هذا الورم بعقب الورم عند ما یتحلل لطیف الماده و یبقی غلیظها.

و ربما عرض الورم فی الطحال من قبل ریح نافخه تحتبس فیه و یستدل علیه بمدافعه الورم للمس و التمدد الشدید من غیر ثقل، و هذا ربما تحلل ثم عاد ثانیاً بسبب تناول أغذیه نافخه.

و قد یتبع جمیع أورام الطحال و عظمه هزال البدن و لذلک قال أبقراط: «إذا عظم الطحال هزل البدن و إذا ضمر الطحال حصب البدن».

و قد قال جالینوس: فی کتابه فی ذکر المواضع الآلمه «إن صغر الطحال یدل

کامل

الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 473

علی جوده الکیموسات، و عظمه یدل علی رداءه الکیموسات».

و ذکر أبقراط: فی کتاب ابیذیمیا «أن من حدث به ورم فی النواحی السفلیه من الطحال فإن دمه یصیر رقیقاً و اطرافه تکون حاره و أذناه تکون باردتین».

أما رقه الدم: فلأن الطحال یجتذب عکر الدم و إذا کان فیه ورم کان اجتذابه لذلک أکثر و أقوی فیبقی لذلک الدم رقیقاً.

و أما حراره الأطراف: فلأن الحراره الغریزیه التی فی [الطحال تهرب عنه بسبب الورم.

و أما برد الاذنین: فلأن الدم رقیق[1695]] و الذی یصل إلی الاذن أرق ما فیه و أقله حراره و لا سیما و الاذن بارزه للهواء البارد، و قد قال: فی هذا الکتاب أیضاً «إنه لا یحدث لمن هو ملقی من النزلات و الزکام ورم فی طحاله»، و ذلک لأن النزلات تحدث عن رطوبه بلغمیه أو رقیقه مائیه و أورام الطحال تحدث عن اخلاط غلیظه سوداویه، و اللّه أعلم.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 474

الباب الثالث و الثلاثون فی علل المراره و أسبابها و علاماتها

و أما العلل الحادثه من قبل المراره فهی نوع الیرقان الذی یکون من السدد و من ضعف القوه الجاذبه التی فیها.

و ذلک أن الیرقان یکون: إما من قبل الطبیعه إذا دفعت الصفراء إلی ظاهر البدن علی جهه البحران عند ما تدفع الطبیعه الفضل المراری إلی ظاهر البدن علی جهه النقی له، و هذا یکون إذا حدث فی الیوم السابع من المرض و من بعد النضج، و یکون به سکون الحمی و راحه المریض و انحطاط المرض، و ما کان علی خلاف ذلک فلیس علی جهه البحران.

و أما أن یکون الیرقان: [إما[1696]] من سوء مزاج حار یابس یعرض للکبد فیحیل الغذاء إلی المره الصفراء و یصل فی العروق إلی

سائر البدن، و إما من سخونه مزاج العروق غیر الضوارب و غلبه الحراره علیها فتحیل ما فیها[1697] من الدم إلی المره الصفراء [و یصیر الی سائر البدن و یغیر لونه الی الصفراء، و اما من استحاله بعض الاخلاط فی الاعضاء الی المرّه الصفراء][1698].

و هذا یکون إما من سم حیوان ذی [سم[1699]] حار، و إما من ذی سم قتال حار، و إما من سوء مزاج حار یکون فی الأعضاء فیحیل الاخلاط إلی المره الصفراء، و إما من ضعف القوه الجاذبه التی فی المراره التی تجتذب بها المرار من الکبد و یبقی

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 475

منه الدم فیبقی المرار فی الکبد مخالطاً للدم و یصیر مع الدم فی العروق إلی سائر أعضاء البدن، و إما من سده تعرض: إما فی المجری الحامل للمرار من[1700] الکبد إلی المراره فیمتنع المرار من المصیر إلی المراره فیبقی فی الدم مخالطاً له فیصیر مع الدم فی العروق إلی سائر أعضاء البدن.

و إما أن تکون السده فی المجری الذی یصیر فیه المرار من المراره إلی الأمعاء فیکثر فی المراره و یغزر و ینعکس راجعاً إلی الکبد فینصرف مع الدم إلی سائر البدن، و یستدل علی الیرقان بالصفره التی تعرض لبیاض العین و لجمیع البدن.

و الصفره التی تکون فی الزبد الذی یعلو البول و ربما کان البول أسوداً لشده الاحتراق و زبده أصفراً و یکون البراز أبیضاً لعدم المرار الاصفر الذی یصیر إلیه من المراره.

و الاستدلالات علی هذه الاسباب المحدثه للیرقان فهو أن ما کان حدوثه عن سده فی مجری المراره الاعلی منها و الاسفل کان البراز مع ذلک أبیضاً و البول شدید الصفره، و إن لم یکن عن سده فی المراره

بل من عله فی الکبد فإن البراز یکون منصبغاً بالمرار، و إن کان الیرقان من قبل ورم فی الکبد أو فی المرار عرض مع ذلک اختلاف مرار و حمی و ثقل فی الجانب الأیمن، و إن کان حدوث الیرقان من شده حراره الکبد و العروق [کان البول شدید الحمره یعلوه زبد اصفر، و إن کانت الحراره مفرطه فان البول یکون اسود یعلوه زبد اصفر، و إن کانت الکبد و العروق سلیمه کان لون البول الون الطبیعی.

و ینتغی أن یعلم أن الیرقان اذا کان حدوثه من سوء مزاج الکبد و العروق[1701]] فإن حدوثها یکون بغته، و أما سائر أنواع الیرقان فإن حدوثها یکون قلیلًا قلیلًا و یتزاید علی ممر الأیام، فاعلم ذلک.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 476

الباب الرابع و الثلاثون فی العلل الحادثه فی الکلی و أسبابها و علاماتها

أما العلل الحادثه فی الکلی فهی: تولد الرمل و الحصی، و أصناف الأورام و القروح، و بول الدم، و العله المسماه دیانیطس[1702] و هو سلس البول.

[فی تولد الرمل و الحصی]

فأما تولد الرمل و الحصی فی الکلی: فیکون من حراره شدیده فی الکلی و من خلط غلیظ لزج تنشف الحراره رطوبته و یبقی غلیظه فیجف علی طول المده و یتحجر لا سیما إذا انضاف إلی ذلک ضیق المجاری التی یصیر فیها البول من الکلی إلی المثانه فیصفوا رقیق البول و لا یخرج معه الشی ء الغلیظ لضیق المجاری.

[فی الرمل]

و أما الرمل: فیکون إذا کانت الماده قلیله الغلظ و اللزوجه و صارت إلی فضاء الکلی و انعقد منها شی ء بعد شی ء فتدفعه القوه الدافعه مع البول أولًا فأولًا فیرسب منه فی البول رمل.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 477

[فی الحصی]

و أما الحصی: فیکون إذا کانت الماده کثیره شدیده الغلظ و اللزوجه و لحجت

فی فضاء الکلی و لم تخرج فتنعقد هناک بقوه الحراره و ینضاف إلیها شی ء بعد شی ء و ینعقد أولًا فأولًا حتی یصیر حصاه و یکون ما یعرض للماده من ذلک شبیهاً بما یعرض للطین[1703] إذا طبخ بالنار أن ینحرق و یتجعر، و شبیهاً بما یعرض خاصه فی قدور الحمامات و الأوانی التی یسخن فیها الماء، فربما[1704] أن ینعقد فی أسفلها حجاره و ذلک أن ثفل الماء و عکره إذا رسب فی أسفل القدر و عملت فیه حراره النار انعقد و تحجر، ثم لا یزال عکر الماء و ثفله یلتصق بذلک و یتثبت به شیئاً بعد شی ء یوماً بعد یوم و یصلب حتی تصیر منه حجاره.

و ذکر جالینوس: «أنه ربما حدث الحصی فی الکلی بسبب قرحه تکون فی الکلی فتتقیح و لا تستفرغ ذلک القیح فیجمد و ینجمد و یتجعر فی الکلی»، فمن مثل هذه الأسباب و علی هذا المثال تتولد الحصاه فی الکلی و المثانه.

و ینبغی أن تعلم أن الحصاه فی الکلی تعرض أکثر للمشایخ، و الحصی فی المثانه تتولد للصبیان اکثر. و السبب فی أن الحصی فی الکلی تتولد فی المشایخ شیئان:

أحدهما: إن الحراره فی أبدان المشایخ ضعیفه و الخلط البلغمی یتولد فیهم کثراً لضعف القوه الهاضمه.

و الثانی: إن المجاری و الطرق التی یجری فیها البول من الکلی إلی المثانه ضیقه لبرد مزاجهم إذ کان من شأن البرد أن یضیق الطرق و المجاری بتکثیفه لها، و الماده الغلیظه إذا صارت إلی الکلی لم تجر بکلیتها إلی المثانه لضیق المجاری بل یتصفی رقیقها و یبقی الغلیظ منها راکداً فی تجویف الکلی فتنشف الحراره رطوبتها و تجففها فتتجعر فیها و تصیر حصاً.

و الحصا المتولد فیها یکون

صغاراً بسبب ضیق تجویف الکلی و الحصا المتولد فی المثانه یکون کباراً بسبب سعه تجویف المثانه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 478

فأما الصبیان فصار الحصا یتولد فیهم أکثر [فی المثانه لسببین:

احدهما: أن الاخلاط الغلیظه اللزجه تتولت فیهمم اکثر[1705]] ذلک بسبب نهمهم و شرههم و قله توقیهم من سائر الأغذیه الغلیظه و استعمالهم الحرکه الکثیره بعد الغذاء و أبوالهم ذلک و لرطوبه مزاجهم غلیظه.

و الثانی: لأن الطرق و المجاری التی یجری فیها البول من الکلی إلی المثانه واسعه بسبب کثره حرارتهم الغریزیه و شده القوه الدافعه، و الماده تجری بکلیتها لطیفها و غلیظها إلی المثانه بسهوله، و لأن المجری الذی یجری فیه البول من المثانه إلی القضیب، و هو عنق المثانه ضیق لصغر سنهم و صغر أعضائهم فلا یجری فیه غلیظ الماده بل رقیقها و یبقی الجزء الغلیظ فی المثانه فیتجعر بسبب حراره المثانه و یصیر حصا و حجاره علی مثال ما ذکرناه.

و لهذه الأسباب صار الشباب لا تتولد فی مثانتهم الحجاره لأن أبوالهم تکون رقیقه لأن الحراره فیها أکثر من الرطوبه، و توقیهم فی التدبیر بالغذاء أکثر من توقی الصبیان، و لأن عنق المثانه من الشباب أوسع فیخرج منه غلیظ البول و رقیقه.

و لهذا السبب صار الحصی لا یتولد فی مثانه النساء لأن عنق المثانه منهن قصیر واسع فالبول الغلیظ ینفذ فیه بسهوله، و لأضداد هذه الأسباب صارت علل الکلی و المثانه فی المشایخ عسره البرء لضیق المجاری فیهم و برد مزاجهم، و قد ذکر قوم «أن الحصی تتولد فی الکبد و المعی الاعور و القولون و فی المفاصل»، و ذکر جالینوس أنه «رأی من کان به سعال دائم فنفث حجراً أو کان به سکون سعاله»

و السبب فی ذلک شده الحراره و تولد الخلط الغلیظ اللزج فی هذه الأعضاء.

[فی علامات وجود الرمل و الحصی فی الکلی]

و العلامات التی یستدل بها علی الرمل و الحصی إذا کان فی الکلی فهو خروج البول قلیلًا قلیلًا مع حرقه، و أن یکون فی البول رمل، و أن یصیب العلیل

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 479

الثقل و الوجع فی الخاصره مما یلی القطن و هو موضع الکلیه، و ربما کان مع الوجع غزران[1706]، و ربما عرض مع ذلک ألم فی الخصیه المحاذیه للکلیه العلیله، و وجع فی العجز و الرجل التی تلی الکلیه من ذلک الجانب مع خدر و ذلک لمشارکه الرجلین مع الکلی بالعروق الضوارب.

[فی ألوان الرمل الخارج]

و أما ألوان الرمل الخارج فقد تختلف فمنها ما لونه أصفر مشبع، و منها ما لونه لون الزرنیخ الأحمر، و منها ما لونه لون الرمل، و منها ما لونه لون الرماد[1707].

و قد ینبغی للطبیب أن یجید النظر فی هذه العله و یتثبت[1708] فإنه ربما کانت العله فی الأمعاء مما یلی الخاصره [فیقدر انها فی الکلی، فقد قال جالینوس: «انه عرض له وجع مرّه فی القطن مما یلی الخاصره[1709]] حتی ظن أن الموضع ینثقب بالمثقب و لا سیما فی المکان الذی یصیر منه البول من الکلی إلی المثانه فاحتقن بالزیت فخرج منه مع الدهن کیموس یشبه الزجاج الذائب فسکن الوجع».

قال: «و قد کنت أظن أن بی حصاه فی المجری الذی بین الکلی و المثانه و کان الوجع فی أحد الأمعاء الغلیظه».

[فی ورم الکلی]

و أما الورم الذی یحدث فی الکلی: فمنه ما یکون حاراً، و یستدل علیه بالوجع، و الثقل، و الالتهاب فی القطن فی جانب الکلیه العلیله، و العطش،

و الحمی، و الصداع، و السهر، و القی ء الذی یخرج معه المرار الأصفر، و عسر البول.

فإذا صار الورم خراجاً عرض من ذلک حمیات مختلفه الأدوار و قشعریره مختلفه و یشتد الوجع، و إذا اضطجع صاحب هذه العله علی الجانب الصحیح أحس بالکلیه العلیله کأنها معلقه.

فأما الورم البارد فعلامته الثقل الذی یجده العلیل فی القطن مما یلی

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 480

الخاصرتین بیّن من غیر وجع، و فی أول حدوث الورم قد یغلط بعض المتطببین ممن لیس له درایه فی مداواه الأمراض فیتوهم أنها عله القولنج.

[فی الفرق بین عله القولنج و عله الکلی]

و الفرق بینهما أن عله الکلی ترتفع إلی نواحی القطن و الوجع یکون فی موضع واحد و متی حقن صاحب وجع الکلی اشتد به الوجع لأن الأمعاء تمتلی ء من الحقنه و تضغط الکلیه الوجعه، و وجع القولنج ینتقل فی مواضع الامعاء[1710].

[فی قروج الکلی]

فأما القروح الحادثه فی الکلی فحدوثها: إما من أسباب من خارج بمنزله [الضربه و السقطه التی تفسخ و تهتک، و اما من اسباب من داخل بمزله[1711]] خلط حاد یقطع و یأکل.

و العلامات الداله علی قروح الکلی هی الوجع الذی یجده العلیل فی القطن و من وراء الخاصره من غیر ثقل و لا تمدد، و خروج الدم و المده و قشره القرحه فی البول، و ربما خرج قطعاً شبیهه بفتات اللحم و ذلک عند ما یتأکل لحم الکلیتین، و البول یکون فی قروح الکلیتین سلساً غیر عسر و یکون معتدلًا فی قوامه.

[فی بول الدم]

فأما بول الدم: فحدوثه یکون: [اما من سبب من داخل و[1712]] إما من سبب من خارج.

و اما من سبب من داخل: یکون إما إذا ضعفت القوه المغیره التی فی الکلی

فلم تغیر مائیه الدم جیداً، و إما إذا ضعفت القوه الماسکه التی فی العروق و لا تضبط الدم فیخرج مع البول، و إما لاتساع مجاری البول إلی الکلی فیجری فیها البول بسرعه، و یجری معه شی ء من الدم، و لا یکون مع هذه الأحوال وجع فإن

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 481

کان وجع کان یسیراً، و ربما کان خروج الدم من الکلی بأدوار کالذی یعرض فی خروج الدم الذی من المقعده، و یعرض لصاحب هذه العله ألم نحو القطن فإذا خرج الدم فی وقت الدور سکن الالم. و إما من تأکل العروق کما ذکرنا و خروج الدم فی هذه الحال یکون قلیلًا قلیلًا. و إما أن یدر خروجه بسبب انخراق بعض عروق الکلی بسبب کثره الدم و کثره ترقق العروق و خروج الدم فی هذه الحال یکون بغته من غیر سبب و یکون کثیر المقدار.

و أما خروج الدم من سبب من خارج: فبمنزله السقطه و الضربه التی تفسخ و تهتک، و یستدل علیه بما یتقدم العلیل من هذه الأسباب.

[فی دیابیطس]

فأما العله المسماه دیابیطس: و هی المعروفه بالبرکاریه و هی القیام المتصل للبول و یسمی سلس البول، و حدوثها من شده القوه الجاذبه التی بها تجذب الکلی مائیه الدم و هو البول، و لشده شهوه الکلی للرطوبه و ذلک یکون من إفراط سوء المزاج الحار علی الکلیتین، و یشتاق العلیل بذلک السبب إلی المائیه لتطفی ء و تبرد ما یعرض لها من اللهیب و الحراره فیجذب[1713] إلیها الرطوبه من الکبد و من سائر الأعضاء فیعرض من ذلک شده العطش و توقان الأعضاء إلی الرطوبه المائیه و من ضعف القوه الماسکه التی تکون فی الکلی عن ضبط المائیه التی

تصیر إلیها من الکبد لکثرتها و اثقالها ایاها.

فأما العلامات الداله علی هذه العله: فهی شده العطش من غیر حمی و لا یبس یظهر فی البدن، و خروج البول الدائم من غیر حرقه، و أن یکون البول رقیقاً أبیضاً شبیهاً بالماء و ذلک أن الإنسان إذا شرب الماء یبوله بسرعه لأن الکلی تجتذبه من الکبد من غیر أن یلبث فیها فیتغیر و یدفعانه عنهما أیضاً بسرعه من غیر أن یلبث فیهما لأنهما لا یطیقان إمساکه لکثرته.

و ینبغی أن «تعلم أن من حدث به من الکهول وجع فی الکلی فإنه لا یکاد یبرأ منه لأن ما یعرض من الأمراض المتطاوله بالکهول فی أکثر الأمر یموتون و هی بهم» کما قال: أبقراط، فاعلم ذلک.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 482

الباب الخامس و الثلاثون فی العلل الحادثه فی المثانه و أسبابها و علاماتها

فأما العلل الحادثه فی المثانه فهی: الحصا المتولد فیها، و الورم، و القرحه، و تقطیر البول، و عسره، و خروجه من غیر إراده.

[فی حصاه المثانه]

أما الحصاه: فتولدها عن الأسباب التی ذکرناها فی الکلی و هی الخلط الغلیظ اللزج، و حراره جرم المثانه، و ضیق رقبتها.

و أکثر ما تحدث هذه العله فی الصبیان لرطوبه مزاجهم و شرههم و قوه شهوتهم للأغذیه کما ذکرنا آنفاً، و کثره ما یستعملون من الأغذیه المولده للفضول الغلیظه. و یحدث أیضاً فی الشباب فیمن یدبر نفسه بالتدبیر المولد للاخلاط الغلیظه اللزجه.

و العلامات الداله علی هذه العله هو الوجع الحادث فی موضع المثانه و نواحیها، و حکه تعرض للقضیب و توتره أحیاناً و استرخاؤه بغیر سبب، و فجاجه البول ورقته و بیاضه، و الرمل الخارج مع البول، و عسر خروج البول.

فإذا رأیت هذه العلامات فاعلم أن فی المثانه حصاه فإن شککت فی ذلک و دام عسر

البول فینبغی أن تأمر العلیل أن یستلقی علی ظهره و یرفع رجلیه و یحرکهما تحریکاً شدیداً و ینطل[1714] الماء الحار علی المثانه مع الدهن و تمرخها

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 483

بیدک إلی فوق لتزول الحصاه عن موضعها ثم تأمر العلیل أن یبول فإن بال جیداً و إلا فادفع الحصاه بالقاباطیر[1715] فإنها تزول عن المجری و یبول العلیل بعد ذلک بولًا صالحاً فإن کان ذلک علمت أن فی المثانه حصاه.

و إما [لورم[1716]] و یستدل علیه بالعلامات التی یستدل بها علی الورم [الذی یکون فی الکلی، الا أن الوجع فی هذا الموضع یکون العانه و یظهر الورم[1717]] فیما تحت اللمس، و یکون عسر البول فی هذه العله أکثر و یتبع ذلک احتباس الطبیعه بسبب ضغط المثانه الوارمه للمعی.

[فی قروح المثانه]

و أما القروح الحادثه للمثانه: فحدوثها یکون فی مثل تلک الأسباب التی ذکرناها فی الکلی و کذلک علاماتها إلا أن ذلک یکون فی المثانه أکثر مع عسر البول و حرقته و نتنه، و فی بعض الأوقات یظهر فی البول قطع شبیهه بالصفائح الرقیقه و شی ء یشبه النخاله.

[فی عسر البول و تقطیره]

و أما عسر البول و تقطیره: فیکون إما من العلل التی ذکرناها آنفاً فی الکلی و المثانه بمنزله الحصی.

و أما [من[1718]] ضعف القوه الدافعه عند ما یسترخی جرم المثانه و تضعف عن الانقباض و الانضمام علی البول و عسره، و یستدل علی ذلک أن تأمر العلیل أن یستلقی علی ظهره و تعصر مثانته فإن اندفع البول إلی ناحیه القضیب فإن البول عند ذلک یخرج و یستریح العلیل.

و إما من ورم یحدث فی رقبه المثانه أو العضله المطیفه بها.

و إما من خلط لزج یلحج فی مجری البول من المثانه

إلی القضیب فیحدث

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 484

سده، و یستدل علی ذلک بما تقدم [العلیل من التدبیر بالاغذیه الغلیظه اللزجه و الدعه و الراحه[1719]].

و إما من مده أو دم جامد فی المجری، و قد یحدث عسر البول من خلط حاد[1720] لذعاً فی المثانه.

و اما من[1721] کیفیه حاده تکون فی البول فتلذع فی المثانه فتدفعه الطبیعه بسبب التأذی فیحدث عن ذلک تقطیر البول، و یستدل علی ذلک من حمره البول و الحرقه التی یجدها العلیل فی طرف الاحلیل و من التدبیر المسخن الذی تقدم للعلیل.

[فی خروج البول من غیر اراده]

و أما خروج البوم من غیر إراده: فبمنزله ما یعرض لمن یبول فی فراشه فیعرض ذلک:

إما من استرخاء العضله المحیطه بعنق المثانه و ضعف القوه الماسکه بسبب رطوبه تحدث لها و أکثر ما یحدث هذا للصبیان لرطوبه أعضائهم.

و إما من زوال الفقار المحاذی للمثانه إلی خارج فیقطع رباطات المثانه و یسترخی لذلک و لا یضبط [البول[1722]].

فهذه صفه الأمراض الحادثه فی المثانه، و ینبغی «أن تعلم أن هذه العله إذا حدثت بالمشایخ کانت عسره البرء» کما قال: أبقراط.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 485

الباب السادس و الثلاثون فی علل الصفاق و أسبابها و علاماتها

أما العلل العارضه لصفاق البطن فهو ما یعرض له من الخرق، و الفتق، و التخلخل، فیعرض منه خروج الثرب او الأمعاء[1723] إلی خارج الصفاق إلی ما یلی البطن و عضلها[1724].

و هذا الخرق و الفتق بما کان فیما یلی السره و ما دونها فیکون خروج الثرب أو الامعاء[1725] إلی تلک الناحیه و هذا و یکون شبیهاً بالورم و یقال لذلک: فتق.

و إما أن یکون الخرق فی ناحیه الحالبین فی المجری الذی یصیر إلی الانثیین فیکون خروج المعی أو الثرب و نزوله إلی تلک الناحیه، فإذا وقف

فی الاربیه فیقال لذلک قیله الاربیه وقروا الأربیه، فإن نزل إلی کیس الانثیین قیل لذلک: قیله المعی، و القرو المعوی أو الثربی.

و حدوث هذه العلل یکون: إما من حرکه مفرطه بمنزله الوثبه و الصرخه و الطفره لا سیما بعقب الغذاء، و الرکله أو شیل شی ء ثقیل، أو ضربه تقع علی البطن فتهتک الصفاق.

و إما من خلط غلیظ یفعل مثل ذلک.

و إما من ریح منفخه للبطن و المعی فتمدد الصفاق و تهتکه أو تخلخله.

و إما من رطوبه لزجه تزلق المعی و تجذبه إلی ناحیه الأربیه.

و یفرق بین هذه العلل و بین الورم بأن یستلقی العلیل علی ظهره و تغمز

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 486

الموضع الناتی ء من البطن و الانثیین[1726] بالید و تدفعه إلی داخل فإن دخل و غاب النتوء فإن العله هی خرق فی موضع الصفاق، و یقال لذلک الفتق، فإن لم یدخل و یغب فإن ذلک من جنس الورم.

و ینبغی أن تعلم أن ما کان من الفتق فوق السره بقلیل یکون مؤذیاً مؤلماً و ذلک أن الأمعاء الدقاق هناک إذا برزت تضاغطت لما فیها من فضول الغذاء فینال الانسان من ذلک ألم و کرب و ربما تقیأ صاحبها الزبل، و ما کان من الفتق فوق السره بکثیر فإنه یکون غیر مؤلم لأن هذا الموضع بعید من موضع الأمعاء و إنما یبرز منه الثرب فقط، و ما کان من الفتق دون السره فإنه فی أول الأمر لم یؤلم لأن فی هذا الموضع الأمعاء الغلاظ فهی لغلظها و کبرها لا تبرز فی أول الأمر فلا تؤلم حتی طالت المده و اتسع الفتق حینئذ برزت الأمعاء فحدث التضاغط و الألم.

[فی نتوء السره]

و أما نتوء السره: فیکون من خرق

الصفاق فی موضع السره و خروج الأمعاء و الثرب إلی خارج الصفاق کما ذکرنا، و ربما کان ذلک من رطوبه بلغمیه تصیر إلی السره أو من لحم ینبت هناک، و ربما کان من عرق ینخرق أو لشریان یتفزر فیخرج الدم منه إلی تحت الجلد کالورم المسمی أبورسما، و ربما کان من ریح.

فما کان من ذلک من قبل انخراق الصفاق فإن الورم یکون کلون البدن و یکون لمسه لیناً من غیر وجع فإن کان المعی قد خرج، قال إذا غمزت علیه بالید اندفع إلی داخل و رجع و تکون معه قرقره أحیاناً، و إذا دخل صاحبه الحمام عظمت السره، إذا کان فتق السره عن رطوبه فإن ملمسها یکون رطباً و لا یوجع عند الغمز و لا یزید.

و إن کان نتوء السره بسبب خرق عین أو شریان فإن لون الموضع یکون بنفسجیاً أو أسوداً.

و إن کان نتوء السره من قبل لحم نابت فإنها تکون صلبه و لا تزید و لا تنقص.

و إذا کان ذلک من ریح فإن ملمسها یکون لیناً.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 487

الباب السابع و الثلاثون فی علل أعضاء التناسل و أسبابها [و علاماتها[1727]]

أما العلل الحادثه فی آلات التناسل: فمنها ما یحدث فی الانثیین، و منها ما یحدث فی القضیب، و منها ما یحدث فی الرحم، و منها ما یحدث فی الثدیین.

[فی علل الانثیین]

أما العلل التی تحدث فی الانثیین: فمنها ما یحدث فی نفس جرمها، و منها ما یحدث فی صفاقها[1728] و جرمها، و منها ما یحدث فیما بین جلدتها و الصفاق، و منها ما یحدث فی عروقها، و منها ما یحدث فی جلدتها من خارج.

[فی نفس جرمها]

فأما ما یحدث فی نفس جرمها: فهو ذهاب شهوه الجماع و عدم التولید، و قله سیلان المنی، و

أصناف الورم و القروح التی تعرض لها.

أما ذهاب شهوه الجماع فیکون: إما من خلع یعرض لهذه الأعضاء کالذی یعرض فی الفالج، و إما من قله المنی، و قله المنی تکون:

إما لعدم الغذاء الذی یکون بسبب استفراغ کثیر یعرض للبدن، و إما لسوء مزاج بارد یابس یغلب علی الانثیین و لا تحیل ما یصیر إلیها من الماده إلی جوهر المنی.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 488

و أما عدم التولید فیکون: [إما[1729]] من إفراط سوء المزاج علی الانثیین حتی یکون إما حاراً فیحرق ماده المنی، [و اما باردا فیجمدها، او رطبا فیفرقها، او یابسا فیغلظها.

و اما سیلان المنی: فهو خروج المنی[1730]] من غیر إراده و لا انعاظ، و هذا یکون من صنف القوه الماسکه التی فی الانثیین، و شده القوه الدافعه التی فیها مع حراره و رطوبه کثیره تغلب علی مزاجها و قد یکون ذلک عن تشنج الآت المنی کالذی یعرض فی وقت الصرع فإن هذه الأعضاء إذا تشنجت حدثت لها حرکه خارجه عن الطبع و دفعت لذلک ما فیها من المنی بالامذاء.

و أما الورم العارض للانثیین: فمنه حار و معرفته تکون لعظمهما و حمره لونهما و ما یعرض فیهما من الوجع و الحراره، و إما أن یکون بارداً بلغمیاً و یستدل علیه ببیاض اللون و رخاوه الملمس و قله الوجع، فإن کان سوداویاً فبالصلابه و کموده اللون.

[فی ما یعرض صفاقها]

و أما ما یعرض فیما بین جرم الانثیین [و صفاق المحیط بها: فمنه اجتماع رطوبه مائیه بارده فیما بین جرم الانثیین[1731]] و صفاقهما، بمنزله ما یعرض فی الاستسقاء، و یستدل علیه بما یعرض من الانتفاخ و التمدد و بیاض اللون و البریق و ظهور الماء تحت الملمس، و

منه نزول الثرب و المعی إلی هذا الموضع.

و حدوث ذلک یکون: إما من فتق الصفاق المجلل للأحشاء و حرقه فی موضع الأربیه، و إما من خلع المعی و انتهاک الرباطات التی تربطه، و إما من تمدد الصفاق و تخلخله.

و الأسباب العامه لهذه هی: إما وثبه، و إما ضربه، و إما صیحه قویه لا سیما بعد الاغتذاء، و إما من رطوبه ترخی و توسع المجاری التی عند الحالبین و إلی الانثیین فتزلق الأمعاء و تحدرها إلی کیس الانثیین، و أکثر ما یعرض ذلک للصبیان لرطوبه

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 489

مزاجهم و لمن کان من الشباب أکثر رطوبه.

و الدلائل العامه التی یستدل بها علی ما کان من انخراق الصفاق أو تمدده و خلع المعی هو الورم الظاهر فی الخصی فإن أصحابه إذا استعملوا شیئاً من ریاضه التوثب أو حبس النفس أو شیئاً آخر مما یشبه ذلک یصیر الورم أعظم مما کان، و اذا غمز علیه یکون رجوعه إلی فوق بطیئاً و یکون نزوله أیضاً بطیئاً و یبقی المعی من فوق علی شکله الخاص و فی موضعه حتی یقوم العلیل قائما، و کثیرا ما یصیر شی ء من الزبل الی هذا الموضع و یحتبس هناک، و کثیراً ما یعرض من ذلک الموت و کثیراً ما یعرض منه وجع و قرقره لا سیما إذا غمزت علیه.

و أما علامه من کانت علته من امتداد: فهی أن حدوث الورم، و نزول المعی لا یکون دفعه بل قلیلًا قلیلًا فی زمان طویل، و یکون الورم مستویاً فی العمق و ذلک لأن الصفاق یعصر[1732] المعی الذی قد خرج الیه من شق الصفاق، و یستدل علی أنه من شق الصفاق أن المعی ینزل الی کیس

الانثیین دفعه، و یکون الورم لذلک متداول الامر عظیماً، و یکون مختلف الشکل ظاهراً تحت الجلد و ذلک لخروج المعی و مصیره الی خارج الصفاق.

[فی ما بین جلدتها و الصفاق]

و أما ما یحدث بین جلده الخصی و الصفاق فهو القرو اللحمی، و حدوث ذلک یکون: إما من انصباب ماده غلیظه[1733] الی هذا الموضع، و إما من ضربه؛ و إما [من[1734]] علاج القرو المائی إذا جری علی غیر احکام و قد یحدث فی الانثیین أیضاً شبیه بالقرو، و یکون حدوثه من تمدد الصفاق و خلع المعی و زواله الی ذلک الموضع.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 490

[فی عروقها]

و أما ما یحدث فی عروق الانثیین التی فی الجلد أو فی جرمها: فهی الدوالی و هو القرو المعروف بقر و الدالیه، و حدوثه یکون عن الأشیاء التی تحدث عنها الدوالی فی الساقین أعنی من انصباب مواد غلیظه الی هذه العروق و إلی جرم الانثیین، و یستدل علی ذلک بظهور عروق ممتلئه ملفوفه ملتویه کأنها عنقود، و استرخاء الانثیین و عسر حرکتهما و عسر فی المشی، و أکثر ما یعرض ذلک فی الخصیه الیسری و ذلک لضعف هذه الخصیه و نقصان الحراره فیها.

[فی جلدتها من خارج]

و أما ما یعرض [فی جلده الانثیین فهی أنواع البثور و القروح و الحکه و غیر ذلک مما یعرض[1735]] فی ظاهر البدن و استرخاء الجلده من خارج من غیر أن تسترخی الأجرام التی من داخل.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 491

الباب الثامن و الثلاثون فی علل القضیب و أسبابها و علاماتها

أما العلل التی تعرض للقضیب: فمنها ما یعرض فی نفس جرمه، و منها ما یعرض فی مجراه.

[فی العلل التی تعرض فی نفس جرم القضیب]

أما ما یعرض فی نفس جرمه فهی العله المعروفه التی تسمی فریاقسموس[1736]،

و هی کثره انتشار القضیب و انعاظه و اختلاج العارض فیه [و هو[1737]] ما یعرض فیه من الأورام و القروح.

و أما ما یعرض فی مجراه: فهی السده العارضه فیه.

[فی کثره انعاظ الذکر]

فأما کثره انعاظ الذکر و دوامه: فیکون إما من ریح تتولد فی نفس القضیب، و إما من رطوبه غلیظه لزجه و حراره معتدله، و یستدل علیه بما یکون معه من الاختلاج، و إما بأن تصیر الیه ریح فی العروق الضوارب، و یستدل علی ذلک بالانعاظ الذی لا یکون معه اختلاج و ربما تقدم الإنسان من ترک الجماع فی مده طویله و الإدمان علی أکل الأشیاء الحریفه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 492

[فی اختلاج الذکر]

و أما اختلاج الذکر: فحدوثه یکون من ریح قویه تحتقن فی نفس جرم القضیب، و یعرض أکثر ذلک من ورم حار و انعاظ شدید، و کثیراً ما یعرض من هذه العله استرخاء أوعیه المنی و انخلاعها و ربما عرض منه تشنج، و من صار من أصحاب هذه العله إلی التشنج مات سریعاً عند ما تتورم بطونهم و یعرقون عرقاً بارداً.

[فی الورم و القروح العارضه للقضیب]

و أما الورم و القروح العارضه للقضیب فحدوثها بمنزله حدوثها فی جمیع الأعضاء الظاهره و دلائلها کدلائلها.

[فی السده التی تعرض فی مجری القضیب]

و أما السده التی تعرض فی مجراه: فتکون إما من خلط غلیظ لزج یلحج فیه، و إما من قرحه، و یستدل علیها بما یعرض من حرقه البول و عسر خروجه و ما یخرج من الخلط الغلیظ و المده[1738] أو الدم و قشور القرحه التی تخرج مع البول من غیر أن تخالطها مده، و الله اعلم[1739].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 493

الباب التاسع و الثلاثون فی علل [العارضه فی[1740]] الرحم و أسبابها و علاماتها

أما العلل العارضه فی الرحم فهی:

النزف، و احتباس الطمث، و السیلان، و العله المعروفه باختناق الرحم، و النفخ و الریاح العارضه له، و الأورام العارضه له، و الدبیله، و العله المعروفه بالرجاء، و العله المعروفه بالقب، و البواسیر، و الشقاق، و سائر القروح، و استرخاء الرحم و خروجه إلی خارج، و میله إلی جانب، و انقلاب فم الرحم، و بطلان الحبل، و کثره اسقاط الأجنه، و عسر الولاده، و القروح الحادثه فیه.

[فی احتباس الطمث]

فأما احتباس الطمث: فینبغی أن تعلم أولًا درور الطمث الطبیعی و انقطاعه و ذلک أن الطمث للمرأه یکون عند تمام عشره سنین[1741] و أکثر من ذلک فی أربعه عشر سنه.

و أما انقطاعه فقد ینقطع فی بعضهن فی السنه السادسه و الثلاثین و فی بعضهن فیما بعد ذلک إلی تمام الستین سنه و الخنثی من النساء لا تطمث.

و أما مکث أدوار الطمث الصحیحه فأقلها یومان و أکثرها سبعه أیام و ما زاد علی ذلک فلیس بطبیعی، و بدن المرأه یثقل علیها عند قرب نوبه [الطمث][1742]، و من

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 494

کانت من النساء یجی ء حیضها فی أوقات متباعده فإنه یعرض لها أذی شدید لأنها تستفرغ استفراغاً کثیراً دفعه.

و أما الزمان الذی یکون بین کل دورتین[1743] فهو من عشرین و ما فوق ذلک إلی شهرین، و ما کان حدوثه بعد ذلک فهو خارج عن المجری الطبیعی و یقال لذلک: احتباس الطمث.

و احتباسه یکون: إما بسبب عله فی الرحم، و إما بسبب غلظ الدم، و إما بسبب ضربه تقع بالرحم، و إما بسبب عله تکون فی جمیع البدن و فی عضو واحد.

أما من قبل الرحم: فیکون [إما بسبب ورم[1744]]، و إما بسبب تعویج الرحم، [و اما بسبب غلظ الدم[1745]]

و إما بسبب اسقاط، و إما بسبب ضربه تقع الرحم، و إما بسبب سده تعرض: فی العروق التی یصیر فیها الدم إلی الرحم.

و السده تعرض إما بسبب سوء مزاج بارد یکثف الرحم و یضم أفواه العروق، و إما من خلط غلیظ یلحج فی المجاری، و إما من ورم، و إما من أثر قرحه إذا اندملت.

و قد یعرض احتباس الطمث من خروج دم من المقعده أو من رعاف مفرط أو من نزف الدم أو خروجه من الصدر.

فأما ما یکون بسبب عله تعرض فی جمیع البدن: فیکون إما بسبب حمی، أو فساد المزاج عند حدوث الاستسقاء.

و أما ما یکون من عضو واحد: فبمنزله عله تکون فی الصدر أو فی المعده أو فی الکبد، و قد یکون أیضاً بسبب خصب البدن المفرط فیضغط العروق و یضیقها.

[فی علامات احتباس الطمث]

و العلامات الداله علی احتباس الطمث ثقل فی أسفل البطن و فی جمیع البدن، و وجع فی الظهر و الرقبه، و احتباس البول و البراز، و ربما کان البول أسوداً و ذهاب شهوه الطعام، و ربما اشتهت المرأه الاطعمه الردیئه، و کثیراً ما تعرض

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 495

لأصحاب هذه العله أعراض ردیئه کالغشی و الغثیان و رداءه الذهن، و یعرض لهن أیضاً النافض و الخراج[1746] فی مواضع الحالب.

[فی نزف الدم]

و أما النزف: فهو کثره خروج الدم من الرحم، و حدوثه یکون إما من إفراط استفراغ دم الطمث، و هذا یکون: إما من ضعف القوه الماسکه، و إما من رقه الدم و لطافته.

و حدوثه: إما من کثره الدم و امتلاء العروق و تمددها، و إما من انخراق بعض عروق الرحم بسبب خلط حاد أو تأکل أو صدع و یکون النزف

من إفراط استفراغ [غیر[1747]] دم النفاس، و إما من خروج الجنین المیت إذا کان سقطا.

و إذا أفرط النزف عرض من ذلک تغیر لون البدن و تهیجه و انتفاخ القدمین و فساد الهظم، و إذا أسرف فربما أتلف المرأه.

[فی سیلان الرطوبه من الرحم]

و أما السیلان: فهو رطوبه تسیل من فم الرحم، و هذه الرطوبه: إما أن یکون تولدها فی الرحم نفسه إذا ضعفت القوه الغاذیه، و إما من فضول تصیر إلیه من جمیع البدن علی جهه الاستفراغ و التنقیه، و یستدل علی نوع ذلک الفضل من لون الرطوبه و جوهرها و ذلک أنها، ربما کانت حمراء فتدل علی أنها دمویه، و ربما کانت بیضاء فتدل علی أنها بلغمیه، و ربما کانت صفراء فتدل علی أنها صفراویه، و ربما کانت سوداء فتدل علی أنها سوداویه و کثیراً ما تکون مائیه شدیده السیلان، و ربما کانت غلیظه لزجه.

و مما یستدل به علی أنه من نوع هذا الفضل أن تأمر المرأه أن تتحمل بخرقه نظیفه ثم تنظر إلی تلک الخرقه بعد أن تجف فإن کان لونها أحمراً [قانیاً[1748]] کان الفضل دمویاً، و إن کان ناصعاً أو أصفراً فإن الفضل صفراوی، و إن کان أبیضاً فإن

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 496

الفضل بلغمی، و إن کان أسوداً أو کمداً فإن الفضل سوداوی [فاعرفه[1749]].

[فی اختناق الرحم]

و أما اختناق الرحم: فهو بطلان التنفس العارض من قبل الرحم، و هی عله ردیئه جداً و تعرض منها بالمشارکه للدماغ و القلب علل کثیره ردیئه بمنزله الصداع الشدید و السکته و الصرع و الغشی الشدید، و غیر ذلک من الأعراض [و العلل[1750]] التی ذکرناها فی موضعها.

و کثیراً ممن تعرض لهن هذه العله من النساء تهلک فی

وقت صعوبه العله و ذلک أن لها أوقاتاً تصعب و تشتد فیها و أوقاتاً [تخف[1751]] و ربما کانت لها نوائب کنوائب الصرع.

و حدوث هذه العله [أما] من الامتلاء الذی یکون فی الرحم عند احتباس المنی عند ما یبعد عهد النساء اللواتی[1752] قد اعتدن الجماع فیکثر المنی فی أوعیتهم[1753] و یتراکم و یغمر الحراره الغریزیه فیطفئها و یبرد مزاج الرحم.

و أما [من[1754]] احتباس دم الطمث إذا طال به الزمان و کثر فی الرحم فیعرض منه مثل ما یعرض من المنی [إذا کثر[1755]] من اختناق الحراره الغریزیه و انطفائها و لذلک صار أکثر ما تعرض هذه العله للنساء الشباب العواتق لشده شوقهن[1756] إلی الجماع، و لأن مجی ء الطمث فیهن کثیر فإذا احتبس أحدث هذه العله، و لا تکاد تحدث هذه العله للمزوجات من النساء و لمن یجامعن، لأن المنی لا یحتقن فی أرحامهن إذ کان احتقان المنی أعظم الأسباب فی حدوث هذه العله، و قد یحدث ایضاً کثیراً لغیر العواتق اللواتی لا یلدن بسبب آفه عرضت لآلات المنی و العروق التی یجری فیها دم الطمث فیحتبسان و لا سیما إن کانت المرأه لا تلد بسبب دواء تناولته لقطع النسل. و حدوث هذه العله یکون بأدوار معلومه کالذی یعرض فی

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 497

الصرع.

و العلامات الداله علی هذه العله فی أول النوبه و قبل أن تصعب و تشتد هی اختلال فی الذهن، و کسل، و ضعف فی الساقین، و صفره فی الوجه، و رطوبه فی العینین، و إذا استحکمت النوبه و صعبت عرض منها اختلاط الذهن، و الغشی، و بطلان الحس و انقطاع الصوت، و تواتر النبض و اختلافه[1757] و ضعفه و بطلانه فی آخر الأمر حتی

یقدر فی صاحبه هذه العله أنها قد ماتت فیمتحن أمرها بشی ء من القطن المربد[1758] یوضع عند المنخرین لیمتحن به التنفس هل یتحرک أم لا ثم یصیر الوجه إلی الحمره ما هو، کأنه منتفخ و ینجذب الرحم إلی فوق و کذلک[1759] ینجذب عضل الساقین، فإذا ابتدأت النوبه تخف و تسکن فیسترخی الرحم و ینزل إلی أسفل و تخرج منه رطوبه یسیره تعرض فی البطن قراقر و خروج الریح من أسفل.

[فی النفخ و الریاح التی تعرض فی الرحم]

و أما النفخ و الریاح التی تعرض فی الرحم: فتکون إما من سوء مزاج بارد فتضعف لذلک الحراره الغریزیه و تنحل مما یصل إلیها من الغذاء إلی الریاح، و إما من إسقاط، و إما من علق دم یسد فم الرحم، و إما من عسر الولاده، و إما من انضمام فم الرحم.

و ربما کانت الریح فی عمق الرحم، و ربما کانت فیما بین أجزائه المتخلخله، و یعرض لمن بها ذلک ورم فی العانه و ما یلیها من أسفل البطن و صلابه و وجع مع تمدد و ینتهی إلی الاربتین و إلی فم المعده و الحجاب.

و العلامه الخاصه التی یستدل بها علی هذه العله هی انک متی قرعت ما دون السره من البطن سمعت له صوتاً کصوت الطبل.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 498

[فی اورام الرحم]

و أما الأورام التی تعرض للرحم: فإن أکثر ما یعرض له الورم الحار، و الورم الصلب.

فأما الورم الحار: فإنه یعرض للرحم: إما من أسباب من خراج بمنزله الضربه و الرفسه، و إما من داخل: فیکون إما من احتباس دم الطمث أو احتباس دم النفاس أو من إسقاط جنین أو من عسر الولاده، و ذلک لما یعرض لهذا العضو

من شده الحرکه و الألم [فیجذب[1760]] له ماده.

و هذا الورم: إما أن یکون فی جمیع أجزائه، و یستدل علیه بالحمی الحاده المطبقه، و وجع فی الرأس و الرقبه و لا سیما فی الیافوخ و ثقل العینین و استرخاء فی الاطراف و فساد المعده و العطش و احتباس البراز و عسر البول و تقطیره، کالذی قال أبقراط: فی کتاب الفصول «إن من عرض له ورم فی المقعده أو فی الرحم تبع ذلک تقطیر البول و ذلک لما یعرض للمعی و المثانه و رقبتها من الضغط و انضمام فم الرحم بسبب الورم».

و إما أن یکون فی جزء دون جزء و یستدل علیه بما یعرض لذلک الجزء و ما یلیه من الوجع، و ذلک أنه إما أن یکون فی مؤخر الرحم فیعرض منه وجع الظهر و احتباس البراز، و إن کان الورم فی مقدمته عرض معه وجع فی العانه و عسر البول و تقطیره و إن کان فی أعلاه عرض الوجع فوق السره و مما یلی المعده، و إن کان فی أحد جانبیه عرض الوجع فی الاربیتین و الفخذین و الساقین، و إن کان فی أسفله کان الوجع فی أسفل السره، و إن کان فی فم الرحم کان الوجع مما یلی الدبر، و إذا لمس فم الرحم بالاصبع وجد صلباً.

[فی الدبیله]

و أما الدبیله: فهی إذا صار الورم خراجاً، فإن الأعراض التی ذکرناها تکون أشد و أقوی، و ینضاف إلیها حمیات مختلفه الأدوار و قشعریره و إذا قارب أن

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 499

ینفجر أشتد الالم و قویت الحمیات و عرض مع ذلک نخس، و إذا کان الورم من أسفل الرحم أحس الإنسان إذا لمس موضع العانه بالمده حساً

بیناً، و هذا یکون إذا کان الخراج کبیراً و کذلک إذا کان الخراج فی فم الرحم ظهرت المده تحت اللمس عند ما تدخل الإصبع فی فم الرحم.

[فی الورم الصلب المسمی اسقیروس]

و أما الورم الصلب الذی یعرض للرحم فهو الورم المسمی اسقیروس[1761]، و یعرض کثیراً للرحم فیما یلی رقبته من غیر أن یتقدمه ورم حار و لا غیره من العلل التی یعرض بعقبها الجسا، و تولده یکون من ماده سوداویه تتولد فی الرحم و یتبع هذا الورم میل الرحم إلی جانب، و متی لم یتدارک و یعالج عرض منه الاستسقاء، و علامه هذا الورم هی الصلابه التی تکون فی موضع العانه و فم الرحم و الثقل فی الموضع و اضطراب حرکه الأعضاء لا سیما الساقین و کسل عن الحرکه، و قد یؤول هذا الروم إلی الورم المعروف بالسرطان، و هو ورم صلب متحجر و حدوثه یکون کما قلنا من ماده سوداویه أو مره سوداء [تتولد فی الموضع.

و أکثر حدوثه یکون مما یلی فم الرحم[1762]] و ربما کان السرطان مع تقرح، و ربما کان بغیر تقرح.

أما ما کان من غیر تقرح: فیستدل علیه بالوجع الشدید فی الاربیتین و أسفل البطن و العانه و الظهر و الغلظ الصلب الظاهر فی العانه و أسفل البطن و فم الرحم، و یکون لونه کلون دردی الخمر، و ربما کان لونه إلی السواد.

و إذا کان السرطان مع تقرح فإنه یعرض مع ما ذکرنا من الأعراض تأکل و عقور مختلفه وسخه و یکون لونه إلی البیاض ما هو، و ربما کان منه ما لیس معه وسخ و یکون لونه إلی الحمره أو الخضره أو إلی السواد، و کثیراً ما تسیل منها رطوبه مائیه

منتنه الرائحه و لونها إما إلی البیاض، و إما إلی السواد، و إما إلی الحمره، و تعرض مع ذلک أعراض کثیره من أعراض الورم الحار، و هذه العله لا برء لها.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 500

[فی الرجا]

و أما العله المعروفه بالرجا:[1763] فهی ورم صلب یعرض إما فی فم الرحم، و إما فی الرحم کله فیصیر الرحم لذلک صلباً متحجراً، و یستدل علی هذه العله بما یعرض للبدن من القضف و سماجه اللون و نقصان شهوه الطعام و احتباس الطمث و ورم الثدیین و البطن حتی یظن بمن یعرض لها هذا منذ أول الأمر أنها حامل، و إذا تمادی بها الزمان توهم أن بها استسقاء، و یفرق بین هذه العله و بین الاستسقاء بالجسا و الصلابه التی فیها، و أن العلامات التی تظهر فی أنواع الاستسقاء لا یظهر منها فی هذه العله شی ء مع أن هذه العله إذا تطاولت آل أمر صاحبها إلی الاستسقاء.

[فی القب]

و أما العله التی یقال لها القب: فهی انضمام فم الرحم انضماماً شدیداً مع صلابه، هذا یعرض عن الورم الحار المعروف بالفلغمونی إذا حدث فیما یلی فم الرحم من خارج عند ما یتحلل لطیفه و یبقی غلیظه[1764] فیصلب و یتحجر، و یستدل علی هذه العله بما یتقدمها من الورم الحار و بما یظهر للمس من صلابه فم الرحم و انضمامه.

[فی ثآلیل الرحم]

و أما الثآلیل التی تعرض فی فم الرحم: فحدوثها یکون من خلط غلیظ سوداوی، و تعرف هذه العله بأن یفتح فم الرحم بالآله التی یفتح بها الرحم فإنها تتبین بحاسه اللمس و البصر معاً.

[فی بواسیر الرحم]

و أما البواسیر فحدوثها یکون أیضاً من خلط سوداوی کما یعرض فی المقعده، و معرفه هذه

العله أیضاً تکون بحاسه البصر إذا فتح فم الرحم فإنها تظهر

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 501

ناتئه، و إذا کان فی وقت هیجان الألم کان لونها أحمراً و إذا کان فی وقت السکون سالت منها رطوبه شبیهه بالدردی و لونها إلی السواد ما هو.

[فی الشقاق]

و أما الشقاق: فیعرض من شده الطلق و لا یتبین فی أول الأمر لقرب عهدهن بالطلق و شده الوجع الحادث عنهن، فإذا کان بعد ذلک یحسن بألمه قلیلًا قلیلًا، و عند ما یلمسنه بالاصبع، و فی وقت الجماع إذا خرج منه الدم بسبب الدلک[1765] و یظهر ظهوراً بیناً إذا فتح فم الرحم.

[فی البثور]

و أما البثور فحدوثها من أخلاط [ردیئه[1766]] دمویه أو مواد مخالطه للدم، و أکثر ما یعرض ذلک لفم الرحم، و الوقوف علیها یکون بفتح فم الرحم و النظر فیه و بحاسه اللمس إذا لمس بالاصبع.

[فی القروح]

و أما القروح العارضه فی الرحم فحدوثها یکون: إما من بسبب من خارج بمنزله الضربه و الرفسه التی تقع علی موضع الرحم فتهتک أو تفسخ، و إما من داخل فیکون ذلک من [عسر[1767]] الولاده و شده الطلق او من[1768] جذب المشیمه أو من جذب الجنین المیت فیعرض منه الفسخ و الهتک، و إما من خلط مراری حاد یقطع أو یأکل، و إما من انفجار ورم أو بثور تنفجر.

و ربما کان العقر فی فم الرحم و یستدل علیه بما یظهر للحس فی فم الرحم عند فتحها بالآله التی تفتح بها الرحم، و یستدل علی کیفیته و جوهره بما یخرج من اختلاف الرطوبه و ذلک أنه متی کان ما یخرج من الرحم شیئاً کثیراً شبیهاً بالدردی

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 502

مع [وجع فهو یدل علی خراج انفجر،

و إن کان دما اسود منتنا مع وجع شدید[1769]] فهو یدل علی التأکل، و إن کان الدم الذی یخرج أحمراً فهو یدل علی فسخ أو هتک، فإذا کان الخراج أو القرحه وسخه کان ما یخرج من ذلک شبیهاً بماء اللحم و یکون الالم أقل، فإن کانت القرحه او الجرح[1770] نقیتین کان ما یخرج منهما مده ثخینه بیضاء قلیله المقدار مع لذع و لیس لها رائحه.

[فی بروز الرحم و خروجه إلی خارج]

و أما بروز الرحم و خروجه إلی خارج: فیکون حدوثه إما من سبب من داخل، و إما من سبب من خارج.

أما الأسباب التی من خارج: فتکون إما من جذب المشیمه فی وقت الولاده إذا عسر خروجها، و إما لجذب جنین میت إذا کان جذبه علی غیر ما ینبغی فیجذب لذلک و یبرز إلی خارج، و إما لسقوط المرأه من موضع علی عجزها، و إما لفزع شدید یعرض[1771] عنه ضعف و استرخاء فی الأعضاء فیزلق لذلک الرحم و یخرج إلی خارج، بمنزله ما یعرض من ذلک للذین تقع بهم الغارات و الذین یرکبون البحر و الذین یخبرون بهلاک أولادهم.

و أما من داخل: فیکون بسبب رطوبه بلغمیه لزجه یزلق منها الرحم بمنزله ما یعرض من ذلک للنساء اللواتی قد یتجاوزن سن الشباب لکثره ما تجتمع فی أبدانهن من هذه الرطوبه.

[فی تعویج الرحم و میله إلی جانب]

و أما تعویج الرحم و میله إلی جانب: فحدوثه یکون عن کیموس غلیظ لزج یکثر فی أحد جانبی الرحم فیمیله و یمنع من الحبل لاعوجاج آله المنی.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 503

[فی عدم الحبل]

فإذا عدم الحبل فیکون: إما من قبل المرأه، و إما من قبل الرجل.

فأما عدم الحبل الذی یکون من قبل

المرأه: فیکون إما من سوء مزاج الرحم، و إما من مرض آلی، و إما من خلط مصبوب تجویفه.

و سوء المزاج إذا کان مفرط أحدث العفن[1772] و إن کان لیس بالمفرط أحدث عدم الحبل، و ذلک: إما من سوء مزاج حار فیحرق المنی و یفسده، و إذا کان بارداً کثّف الرحم و ضم أفواه العروق التی یصیر فیها المنی و دم الطمث إلی الرحم فإن ورد إلیه المنی برده و جمده و لا یتولد أیضاً فی الانثیین منی کثیر و لذلک[1773] لا یتم فیه التولید، و إن کان سوء المزاج رطباً لم یقدر الرحم علی ضبط المنی الذی یصل إلیه لما یحدث فیه من الملاسه فیزلق و یخرج، و إن کان سوء المزاج یابساً [جفف[1774]] المنی و أفسده بالیبس، و یکون ما یتولد فیه من المنی غلیظاً منتناً لا یتمدد مع القوه المتولده.

و أما المرض الآلی الذی یکون فی الرحم و یمنع من الحبل: فیکون إما من سده تعرض فی العروق التی یجری فیها الطمث إلی الرحم، أو فی مجاری المنی و إما ورم، و إما غیر ذلک من العلل التی ذکرناها فی الرحم، و یستدل علیها بما ذکرنا من ذلک فی بابه.

و أما عدم الحبل الذی یکون بسبب خلط مصبوب فی تجویف الرحم:

فیکون إما من رطوبه بلغمیه أو صفراویه أو سوداویه و یستدل علیها بما یخرج من هذه الرطوبات إلی خارج.

و کثیراً ما یعرض عدم الحبل بسبب سمن المرأه و ذلک لما یعرض من ضغط الثرب لفم الرحم و لا یصل إلیه منی الرجل و یضغط مجاری المنی و دم الطمث و یعرض من ذلک أن لا یجری دم الطمث و المنی إلی الرحم و

إن هو جری یکون قلیلًا رتحا، و لذلک قال أبقراط: فی کتاب الفصول «إذا کانت المرأه علی حال

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 504

خارجه من الطبیعه فی السمن فلم تحبل فإن الغشاء الباطن من غشائی البطن یزاحم فم الرحم منها [فیمنع الحبل[1775]] [و لیست تحبل حتی تهزل[1776]]».

[فی عدم الحبل الذی یکون من قبل الرجل]

و أما عدم الحبل الذی یکون من قبل الرجل: فیکون إما من قبل رداءه مزاج المنی، و إما من مرض آلی.

أما من رداءه مزاج المنی: فیکون إما حاراً محرقاً، و أما بارداً مجمداً، و إما رطباً سیالًا لا یثبت فی [فم[1777]] الرحم، و إما یابساً لا ینبسط فی الرحم.

و هذا یکون أیضاً إذا کان مزاج منی المرأه و مزاج رحمها معتدلًا أو مشاکلًا لمزاج منی الرجل فی هذه الحال.

و أما متی کان مزاج منی المرأه أو مزاج رحمها مضاد لمزاج منی الرجل فإن التولید: یکون کثیراً إلا أنه إذا امتزج المنی الحار [مع المنی البارد او[1778]] الرطب مع الیابس اعتدلا و کان منهما التولید.

فأما المرض الآلی الذی یمنع الرجل من التولید فهو تعویج مجری القضیب و التواؤه فإذا خرج المنی لم یمر بالحذاء علی الاستقامه إلی أقصی الرحم لکن ینزل فی فم الرحم، و أنت تعرف هذا من بول الرجل إذا بال أنه لا یزرق و یمر علی الاستقامه لکنه یجری إلی أسفل من غیر أن یزرق.

[فی معرفه عدم الحبل هل من المرأه او من الرجل]

و ینبغی أن تعلم هل عدم الحبل من قبل المرأه أو من قبل الرجل: من الامتحان الذی أمر به أبقراط فی کتاب الفصول حیث یقول: «إن أردت أن تعلم هل عدم الحبل من قبل المرأه أو من قبل

الرجل فاقعد المرأه علی کرسی [من خشب مثقوب الوسط[1779]] و غطها بثیاب، ورد علیها ثیابها و بخر تحتها بخور فإن

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 505

رأیت البخور ینفذ فی بدنها و یصل إلی منخریها و إلی فمها حتی تجد طعمه فی فمها فاعلم أن لیس تعذر الحبل من قبلها، لکن من قبل الرجل».

و ذلک أنه متی کانت فی الرحم سده فی أفواه العروق التی یجری فیها المنی و دم الطمث إلی الرحم بسبب برد أو یبس أو مرض آلی فإن دخان رائحه البخور لا ینفذ فی بدن المرأه، و کذلک إن کانت هناک رطوبه فإنها تطفی ء الدخان کما تطفی ء حراره المنی و إن کانت هناک حراره قویه فإنها تحیل البخور و تفسده.

و ذکر بعض العلماء «أنه ینبغی أن یصب منی الرجل علی الماء فإن انبسط علی وجه الماء و تحلل فإنه بارد رقیق و لا ینجب، و إن رسب فی الماء و لم یطف دل ذلک علی إنجابه فی التولید، و أن عدم الحبل لیس من قبل الرجل».

و أیضاً فإنه متی کان الرحم بعیداً فی وضعه أو کبیراً و کان الذکر قصیراً لم یمکن أن یجتذب الرحم المنی إلیه فلم یتم الحبل، و یکون عدمه من قبل الرجل.

و أنت أیضاً تقدر علی أن تعرف ذلک من الدلائل التی ذکرناها أنها تدل علی سوء المزاج الطبیعی فی الرجل و المرأه فی الانثیین بمنزله القضافه و السمن و السواد و البیاض و الصلابه و اللین و کثره المنی و قلته و غلظه ورقته.

و ینبغی أن تعلم أن المرأه تحبل إلی أن ینقطع طمثها و الرجل یلد إلی أن یمضی من عمره سبعون سنه و إلی تسعین سنه و

علی قدر قوه الحراره الغریزیه فی کل واحد من الناس و حراره مزاج انثییه، و قد یکون حدث لا یولد له فإذا طعن فی السن ولد له، و علی خلاف ذلک و السبب فیه أنه متی کان مزاج بدنه و مزاج انثییه بارداً رطباً فإنه قبل منتهی الشباب یکون قلیل الولد فإذا صار إلی منتهی الشباب و قویت الحراره الغریزیه فی بدنه و سخنت انثیاه أنجب الولد و ربما کان ذلک بسبب الانتقال من المبرد المربد المرطب إلی التدبیر المسخن المجفف فیعتدل المزاج.

فأما من کان فی حداثته کثیر التولید و إذا طعن فی السن لم یولد له فإن ذلک یکون لأن مزاج بدنه و مزاج انثییه فی حداثته حاراً رطباً و إذا صار إلی سن الشباب و سن الکهوله غلب علی مزاج بدنه و مزاج أنثییه الحراره و الیبس فاحرق المنی و جففه و لم ینجب فی التولید.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 506

و أما من یکون فی حداثته قلیل التولید فإذا صار إلی سن الشباب و الکهوله أنجب فی التولید، و ذلک یکون إما من قبل أن مزاجه حار یابس قوی الاحراق فإذا طعن فی السن نقصت تلک الحراره و اعتدل المزاج و المنی فینجب حینئذ التولید، و ربما کان ذلک بسبب الانتقال من التدبیر المفرط فی الحراره و البرد إلی التدبیر المعتدل و لهذا السبب ایضا قد یری بعض الرجال فی حداثته یلد الاناث فإذا طعن فی السن ولد الذکر و أنجب فی ذلک و ذلک لأن مزاج أنثییه فی حداثته بارد رطب فإذا صار إلی منتهی الشباب و التکهل سخن مزاج انثییه و یبس قلیلًا فأولد الذکر و ربما کان ذلک بسبب الانتقال

فی التدبیر، [فاعلم ذلک[1780]].

[فی معرفه الحامل و غیر الحامل]

و مما ینبغی أن نذکره فی هذا الموضع مما هو مشاکل له العلامات الداله علی أن المرأه حامل أم لا؟ و هذه العلامات هی أن الرجل فی وقت الجماع یجد کأن الرحم یمتص إحلیله کما یمتص العلق فإن المنی لا یخرج عن الرحم البته و یجد فمه منضماً انضماماً شدیداً حتی لا یمکن الرجل أن یدخل فیه طرف المیل من غیر ورم و لا صلابه و ذلک لمحبه الرحم للمنی و عشقه إیاه، و ربما عرض للمرأه عند الجماع قشعریره یسیره و ألم یسیر فی أسفل السره إلی ما یلی الفرج و أن المرأه لا یجری منها دم الطمث علی ما کان یجری بالطبع و لا تشتهی الجماع، و یکون لون العروق التی فی بدنها الی الخضره و الثدیان ناهدین أکثر مما کانا، و یکون بیاض العین کمداً إلی الخضره و لون الوجه کذلک مع نمش و برش و یعرض لها غثی و قله شهوه الغذاء و تمیل إلی الشهوات الردیئه، و مما یؤکد الدلاله علی الحبل ما ذکره أبقراط: فی کتاب الفصول حیث یقول: «اسق المرأه فی وقت النوم ماء العسل فإن حصل لها مغص حوالی السره فهی حامل» و إن لم یعرض لها فلیست بحامل، و إنما یفعل ماء العسل فی ذلک لأنه یولد[1781] نفخاً و ریاحاً و لضغط الرحم للمعی المستقیم لا تنفذ الریاح فیه بل یدور فی الامعاء[1782]

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 507

فیکون منها المغص و یجب أن یکون ماء العسل نیاً لیکثر تولیده للریاح[1783].

[فی معرفه الجنین ذکر او انثی]

و مما یعلم به أن الجنین ذکر أو أنثی فإنه إن کان ذکراً کان

لون المرأه حسناً و حرکتها خفیفه و بطنها مستدیره و لون حلمتی ثدییها أحمر یمیل إلی السواد، و إذا کان لون المرأه سمجاً و حرکتها بطیئه و بطنها متطاولًا و بها کلف کان الجنین انثی و ربما عرضت لها فی ساقیها أورام أو قروح فإن الجنین أنثی.

[فی اسقاط الاجنه]

و أما کثره إسقاط الأجنه: فیکون إما من قبل أسباب من داخل، و إما من أسباب من خارج.

أما من داخل: فلرطوبه لزجه تکون فی الرحم تزلق الجنین، و إما من رداء مزاج الرحم فیضعف[1784] القوه الماسکه بمنزله الحمی، و إما لورم یعرض للرحم، و إما لدرور الطمث فی وقت الحمل فیقل غذاء الجنین و یموت فتدفعه الطبیعه و تخرجه.

فأما ما یکون من ذلک من أسباب من خارج: فبمنزله الوثبه و الطفره و الصوت الشدید و الفزع الشدید و الغضب الشدید و الفرح دفعه و العطاس إذا دام، أو سقطه أو ضربه تقع علی البطن أو علی الظهر أو دواء مسهل أو من فصد یقع قبل أن یکبر الجنین أو بعد کبره أو خروج دم مفرط من موضع آخر من[1785] البدن.

[فی عسر الولاده]

و عسر الولاده یکون: إما من قبل الوالده[1786]، و إما من قبل المشیمه، و إما من قبل الجنین.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 508

[و اما من قبل الوالده: فاذا کانت سمینه او صغیره الرحم او بکرا او جبانه او ضعیفه القوه فلا تقدر علی دفع الجنین او بها ورم فی الرحم او غیر ذلک من العلل او یکون بها عله فی عضو آخر او تکون الولاده فی غیر وقتها.

و اما من قبل الجنین[1787]] إذا کان کبیراً جداً أو سمیناً فلا یخرج أو صغیراً خفیفاً و لا ینزل

إلی أسفل أو کبیر الرأس أو ذا رأسین أو کان میتاً أو یکون أکثر من جنین واحد، فإنه قد ذکر بعضهم أنه رأی مرأه ولدت خمسه أجنه، فأما ثلاثه و أربعه فقد رأیت ذلک.

و إما من قبل أن الجنین یخرج من الرحم علی غیر الشکل الذی ینبغی، و خروج الجنین علی ما ینبغی هو أن یخرج أولًا رأسه و تکون یداه مبسوطتین علی فخذه، من غیر أن یمیل إلی جانب، و أما أن یخرج أولًا رجلیه من غیر أن یمیل إلی جانب فمتی خرج الجنین علی غیر الصفه التی ذکرنا فخروجه علی غیر ما ینبغی.

و أما عسر الولاده من قبل المشیمه: فیکون إما لأنها لا تنقطع لغلظها، و إما لأن قلعها یعرض من قبل الوقت الذی ینبغی، و إما لرقتها.

و أما عسر الولاده الذی یکون من قبل الأشیاء التی تعرض من خارج: فیکون إما من قبل الهواء البارد فیجمع أجزاء الرحم و یکثفها او الهواء الحار الذی یخلخل البدن و یحل[1788] القوه، فلا یمکنها دفع الجنین، و فی هذه الأحوال کلها إذا عرض للمرأه عطاس سهّل ولادتها کما قال أبقراط: فی کتاب الفصول «إذا کان بالمرأه عله الارحام و عسر ولادتها فأصابها عطاس کان ذلک دلیلًا محموداً». و قد ذکرت القوابل أن الطلق فی ولاده الإناث کثیر الاذیه إلا أنه ضعیف و فی ولاده الذکور أحد و أشد، فإذا خرج دم المرأه قبل الولاده عسر ولادتها و إذا تأخر سهل ولادتها، فاعلم ذلک.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 509

الباب الأربعون فی علل [العارضه[1789]] الثدیین و أسبابها و علاماتها

أما العلل العارضه فی الثدیین: فمنها ما هو عام و حدوثه فیها [کحدوثه[1790]] بمنزله حدوثه فی سائر الأعضاء الظاهره و هو بمنزله سوء المزاج و أصناف الأورام،

و معرفه ذلک یکون بما ذکرناه فی غیر هذا الموضع، و منها ما هو خاص لها و هو الورم الحار الذی یحدث عن تجبن[1791] اللبن فیهما و یستدل علیه بالانتفاخ و الصلابه و الوجع و حمره اللون فیهما.

و أما انعقاد الدم: فیستدل علیه بالصلابه و الانتفاخ الیسیر و ظهور الدم عند الحلب، و قد ذکر أبقراط «أن هذا یدل علی [جنین[1792]]» و جالینوس یقول: «إن ذلک لا یکون دائماً بل فی الندره عند ما تتراقی بخارات الدم إلی الدماغ».

و قد یعرض أیضاً للثدیین أن [أن یضمر احدهما او[1793]] یضمرا معاً فی وقت الحمل، و هذا یدل علی مضره قد نالت الجنین أو علی إسقاط، [و إن کان الذی ضمر هو الثدیان جمیعا و أن الجنین واحدا او توئما اسقطت المراه ذلک[1794]] و إن کان الذی ضمر هو أحد الثدیین و کان الحمل توأماً أسقطت أحد الجنینین، فإن کان الضامر هو الثدی الأیمن أسقطت الذکر، و إن کان الذی ضمر هو الأیسر أسقت الأنثی.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 510

و السبب فی ذلک أن الدم یقل و ینقص فی العروق التی تصیر إلی الثدی[1795] من الرحم و أن الدم أیضاً یمیل إلی نواحی الرحم لما یعرض للطبیعه من المجاهده فی دفع الجنین و إخراجه، فتمیل لذلک المواد من الثدیین و نواحیهما و تنحدر إلی نواحی الرحم.

و قد یعرض [أیضاً للثدیین[1796]] فی وقت الحمل صلابه فتدل علی أوجاع تعرض للحامل فی الرکبتین و الورکین و العینین علی ما ذکر أبقراط، و ذلک أن الدم إذا کثر فی أوعیه الثدیین دفعته الطبیعه إما إلی أسفل البدن نحو الرکبتین و الورکین و إما إلی فوق، و تعرض من ذلک أو

جاع فی العینین بمنزله الرمد[1797] و الحراره.

و هذا تمام القول فی أصناف العلل التی تحدث فی أعضاء التناسل، و الله أعلم[1798].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 511

الباب الحادی و الأربعون فی العلل العارضه فی الورکین و الرجلین و أسبابها و علاماتها[1799]

أما العلل التی تعرض فی الورکین و الرجلین فهی: عرق النسا، و وجع المفاصل، و النقرس.

[فی عرق النسا]

فأما عرق النسا: فهو نوع من أنواع وجع المفاصل و ذلک أن هذه العله تکون فی ظاهر عظم[1800] الفخذ و یفرق بینها و بین وجع المفاصل بأن الوجع فی هذه العله یکون فی ظاهر عظم الفخذ[1801]] و ینتهی إلی مفصل الرکبه، و ربما انتهی إلی الکعب و إلی طرف الرجل من الجانب الوحشی.

و حدوثها یکون: إما من خلط دموی غلیظ، و إما من خلط بلغمی غلیظ محتقن فی مفصل الورک، و ربما انخلع الورک فی هذه العله بسبب لزوجه هذا الخلط فإذا طال الزمان علی هذه العله ضمرت الرجل و حدث عنه العرج، و ذلک إن الرجل لا یصل إلیها الغذاء علی ما ینبغی فتضمر، و لذلک[1802] قال أبقراط: «من اعتراه وجع الورک و من کان [ورکه[1803]] ینخلع فإن رجله کلها تضمر و یعرج [إن لم یکو[1804]]» و أشد ما تکون هذه العله إذا عرضت فی الجانب الأیسر.[1805]

کامل الصناعه الطبیه ؛ ج 2 ؛ ص511

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 512

[فی وجع المفاصل و النقرس]

و أما وجع المفاصل: فهو [وجع أو[1806]] ورم یحدث فی مفاصل الأعضاء و ربما حدث ذلک فی أحد مفاصل القدمین و بمنزله مفصل الکعب و الأصابع و لا سیما الابهام و یقال له: النقرس، و إن کان[1807] فی غیر هذه المفاصل مثل مفصل الرکبتین و الید و المرفقین و سائر المفاصل البدن قیل لذلک: وجع المفاصل.

و ربما حدثت هذه

العله [فی مفصل اللحیین و الاذنین و الغفار و الکبد و الطحال و غیر ذلک من الاعضاء حتی لا یعرف السبب الذی تولت من هذه العله[1808]].

و حدوث هذه العله یکون من ضعف المفصل و من ماده تنصب إلیه فتملؤه و تمدد الأعصاب و الرباطات التی فیه فیحدث لذلک وجع شدید.

أما الوجع الشدید [فیحدث[1809]] فی هذه العله لسببین:

أحدهما: لما فی الرباط و العصب من قوه الحس. [و الآخر: أن الفضل اذا وقع فی الحفر التی للمفاصل لم ینحل بسرعه لصلابه هذه المواضع[1810]]، لأن [المفصل[1811]] لیس له موضع یسری و ینتقل إلیه کما یعرض فی الأعضاء الرخوه.

فأشد هذه العلل وجعاً عله النقرس، و إنما کان النقرس أشد وجعاً من سائر أوجاع المفاصل لأن الماده فی وجع النقرس تنصب إلی مفصل الابهام و هو مفصل صغیر لا یسعها فتمدده لذلک تمدیداً شدیداً و ذلک أنه متی کانت الماده کثیره و کان اندفاعها إلی مفصل صغیر مثل مفصل الابهام کان ردیئاً لأنها تمدد العضل تمدا شدیداً[1812] و متی کان اندفاعها إلی مفصل کبیر مثل الورک کان محموداً و ذلک أنها تتفرق فی المفصل و لا تمدده.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 513

[فی ضعف المفاصل]

و ضعف المفاصل یکون: إما بالطبع منذ وقت جبله الإنسان، و إما بسبب تعب کثیر أتعب مفاصله بمنزله الرکوب الدائم الذی تضعف معه مفاصل الرجلین و لا سیما الابهام، و إما بسبب عثره یعثرها، و إما بسبب ضربه تقع علی موضع المفصل.

و المواد تنصب إلی المفاصل: إما من فضل یکون فی بعض الأعضاء الرئیسه تدفعها إلیها، و إما من کثره استعمال التعب و الاحضار الشدید و الرکوب الدائم و کثره استعمال الجماع، و هو من أقوی الأسباب

لهذه العله لا سیما إذا استعمل بعد الامتلاء من الطعام.

و لذلک قال أبقراط: فی کتاب الفصول[1813] «إنه و إن کان [الصبان و الخصیان لا یعرض لهما النقرس»، و انما قال: ذلک لان الصبان[1814]] و الخصیان لا یستعملون الجماع، لان[1815] الجماع أحد الاسباب القویه فی حدوث النقرس لا سیما بعد الامتلاء من الطعام.

و قال جالینوس: فی تفسیر ما ذکره ابقراط فی ذلک «إنه و إن کان الصبیان[1816] لا یستعملون الجماع فإنهم ربما استعملوا من التدبیر ما یملأ أبدانهم فضولًا بمنزله الأغذیه الکثیره و السکر الکثیر و الخفض و الدعه و ترک الریاضه و الاستحمام، فیحدث [لهم ذلک النقرس عند استعمالهم هذا التدبیر».

فاما الصبیان فانه ذکر «انه لم یری احدا منهم عرضت له هذه العله عند ما یحدث لهم وجع المفاصل فی الیدین و الرکبتین فیحدث[1817]] مع ذلک فی الجمله الوجع فی مفصل القدمین».

و قال: «إن المرأه لا یصیبها النقرس إلا أن ینقطع طمثها»، و ذلک لأن الفضول التی تجتمع فی بدنها[1818] تخرج عنها بانبعاث الطمث.

و ذکر جالینوس أنه «قد رأی من النساء من حدث بها النقرس و لم یکن

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 514

طمثها انقطع لأنها کانت تکثر من تناول الأغذیه الردیئه».

و قال أبقراط: أیضاً فی فصل آخر «علل النقرس تتحرک فی الربیع و الخریف علی الأمر الأکثر». و قال جالینوس: فی تفسیر ذلک «إن حدوث هذه العله فی الربیع یکون لما یستعمله الإنسان فی الشتاء کثیراً من الأغذیه الردیئه فتجتمع منها فی البدن فضول فإذا جاء الربیع ذابت تلک الاخلاط فتأذت بها الأعضاء التی فیها تلک الفضول و دفعتها إلی المواضع الضعیفه، فمن[1819] کانت مفاصله ضعیفه مستعده لقبول الفضل إنصبت إلیها و أحدثت هذه العله».

و

أما فی الخریف فتجتمع أیضاً فی أبدان الناس فضول کثیره لکثره استعمالهم الفواکه فی الصیف فإذا جاء الخریف و تکامل الفضل و تأذت به الأعضاء دفعته إلی المواضع الضعیفه» و إذا اتفق أن تکون الأسباب التی بها یتم انصباب المواد المستعده و هی الاسباب التی ذکرناها فیما تقدم[1820]، فهذا ما قاله جالینوس: لتفسیر قول أبقراط: فی النقرس.

و قد یکون ایضاً وجع النقرس من قبل الجنس أعنی ما ورثه عن[1821] الآباء و ذلک [انه متی کان عضو من اعضاء بدن الاب ضعیفا کان ذلک العضو من الولد ضعفا قابلا للمواد و ذلک[1822]] أن الأعضاء الأصلیه یکون تکونها من المنی، و المنی فی هذه الحال مختلط بالأخلاط الردیئه المحدثه لهذا المرض، و الولد المتولد من هذا المنی یکون بدنه مستعداً فقبول هذا المرض لأن القدمین یکونان منه ضعیفین بالطبع، و کذلک [کل عضو ضعیف فان الطبیعه تستعمره و ترسل الیه المواد و لذلک متی[1823]] رأیت فی البدن عضواً یمرض کثیراً او تنصب[1824] إلیه المواد فاعلم أنه أضعف الأعضاء البدن و أنه قد صار [کالمقبض[1825]] لسائر الأعضاء.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 515

و ربما عرض النقرس و وجع المفاصل عن هم و غم یعرض للانسان أو سهر أو غیر ذلک من الأعراض النفسانیه عند ما تتحرک الفضول التی فی باطن البدن فتصیر إلی بعض المفاصل فتحدث عنها هذه العله.

و أکثر ما تحدث هذه العلل أعنی وجع المفاصل و النقرس و عرق النسا بمن یکثر الامتلاء من الأطعمه و الأشربه و یستعمل الدعه و الراحه و یدمن استعمال الجماع لا سیما بعد الغذاء و یقلل من استعمال الریاضه فتکون مفاصله ضعیفه إما بالطبع أو بالعرض.

[فی الموارد التی تنصب الی المفاصل]

فأما

المواد التی تنصب إلی المفاصل: فإما أن تکون دمویه: و یستدل علیها بما یعرض فی المواضع من الانتفاخ و الحمره و الوجع الشدید و الضربان و الانتفاع بما یوضع من الأشیاء المبرده و تأذیه بالأشیاء المسخنه، و أن یکون العلیل قد تدبر فیما تقدم بتدبیر مولد للدم.

و إما مراریه: و یستدل علیها بصفره اللون و شده الوجع و قله الانتفاخ و انقشاره فی المواضع القریبه من المفصل و الانتفاخ بالاشیاء المبرده و التأذی بالأشیاء المسخنه، و أن یکون العلیل قد تدبر بتدبیر فیما تقدم بتولید مولد للصفراء.

و إما سوداویه: یستدل علیها بکموده اللون و میله إلی السواد و صلابه الورم و ینتفع صاحبه بالأشیاء المسخنه المرطبه و أن یکون العلیل قد تدبر فیما تقدم بتدبیر یأذیه من شأنها تولید السوداء[1826].

و إما بلغمیه: و یستدل علیها ببیاض اللون و قله الورم و الوجع الذی یکون فی عمق المفاصل و الانتفاع بوضع الأشیاء الحاره بالفعل علی الموضع، و أن یکون العلیل قد تدبر فیما تقدم بتدبیر مولد للبلغم بمنزله الأغذیه البارده الرطبه و الراحه و قله الریاضه و ترک الاستحمام و غیر ذلک مما یولد فضولًا بلغمیه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 516

و ما یتولد من هذه العله عن هذا الخلط البلغمی اللزج فإنه إذا طال مکثه فی المفصل فإن غلظه و لزوجته تزداد حتی تتولد منه حجاره و حصی کالذی یتولد فی المثانه، و إذا کان کذلک فلیس إلی برء ذلک المفصل سبیل البته.

و إما أن تکون الماده المحدثه لذلک مختلطه عن المواد الأربع، و یستدل علیها بما یظهر من اختلاف العلامات، و ما کان حدوثه عن مثل هذه الماده کان الوقوف علیه عسراً، و أسباب هذه

العلل کثیره علی ما ذکرنا و بینا و لذلک صارت عسره البرء.

و ینبغی أن تعلم أن أکثر الأورام التی تعرض فی المفاصل لا تجمع المده لأن الرطوبه التی فیها غلیظه مخاطیه و إذا کثرت حتی تبل اللحم الذی حول المفصل أحدثت أوراماً شبیهه بأورام أصحاب الاستسقاء المعروف باللحمی، و إذا کان مع وجع النقرس ورم فإن أکثر ما تطول مدته و یسکن فی أربعین یوماً، هذا إذا کانت الماده غلیظه، و أما إذا کانت لطیفه فإنها تسکن فی أقل من ذلک.

فهذه صفه أصناف الدلائل علی العلل و الأعراض الحادثه فی کل واحد من الأعضاء الباطنه و هی المعروفه بالعلامات الداله، و إذا قد أتینا علی جمیع العلامات المعروفه بالداله و ذکرنا من ذلک ما یقدر به الطبیب علی معرفه ما هو حاضر فی البدن من الأعراض و الأمراض فینبغی لنا أن نقبل علی العلامات الداله علی ما هو کائن و هی العلامات المعروفه بالمنذره [و الله اعلم با صواب[1827]].

تمت المقاله التاسعه

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 517

المقاله العاشره فی دلائل الامراض الظاهره للحس

اشاره

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 519

المقاله العاشره

[من کتاب کامل الصناعه الطبیه المعروف بالمکی فی دلائل الامراض الظاهره للحس[1828]].

و هی اثنا عشر باباً:

الباب الاول: فی جمله الکلام علی الدلائل المنذره بما هو کائن و تقسیمه[1829].

الباب الثانی: فی معرفه الدلائل المنذره بما یحدث فی ابدان الاصحاء و علامات الامتلاء[1830].

الباب الثالث: فی [ذکر صفه[1831]] الدلائل الخاصه المنذره بحدوث الأمراض و أسبابها و علاماتها.

الباب الرابع: فی العلامات المنذره باوقات المرض[1832].

الباب الخامس: فی العلامات التی یستدل بها علی المرض الحاد و المتطاول[1833].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 520

الباب السادس: فی [ذکر صفه[1834]] معرفه البحران و أسبابه و علاماته.

الباب السابع: فی [ذکر صفه[1835]] معرفه الشی ء

الذی یکون به البحران اعنی[1836] الاستفراغ] و أسبابه و علاماته[1837]].

الباب الثامن: فی [ذکر صفه[1838]] معرفه أیام البحران [و أسبابه و علاماته[1839]].

الباب التاسع: فی ذکر صفه معرفه العلامات الداله علی البحران [و أسبابه و علاماته[1840]].

الباب العاشر: فی [ذکر صفه معرفه[1841]] العلامات الردیئه المنذره بالموت [و أسبابها و علاماتها[1842]].

الباب الحادی عشر: فی ذکر صفه معرفه العلامات المنذره بالخلاص من المرض و أسبابه و علاماته.

الباب الثانی عشر: [و هو تمام أبواب المقاله العاشره من کتابنا هذا المعروف بالملکی و هو کامل الصناعه الطبیه، و هو[1843]] فی ذکر صفه معرفه ما ینبغی أن یعلمه من أراد أن یتقدم فینذر بالسلامه للمریض أو بهلاکه و ما جری علیه هذا المجری.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 521

الباب الأول فی الدلائل النذره و تقسیمه[1844]

اقول: إن المنفعه بعلم العلامات الداله علی[1845] ما هو کائن لیست هی بدون المنفعه بعلم العلامات الداله علی ما هو حاضر[1846] بل هی تکون أعظم نفعاً و أجل خطراً.

و ذلک أن العلامات المنذره: منها ما ینذر لمرض سیحدث، و هذا یکون فی أبدان الأصحاء، و منها ما یبشر[1847] بالسلامه من المرض، و منها ما ینذر برداءه المرض و الخطر فیه، و منها ما ینذر بالهلاک.

و هذه الثلاثه توجد فی أبدان المرضی، و الطبیب إذا تقدم فعلم ما یحدث فی الأبدان من الأمراض و العلل و استعمل التدبیر و العلاج الذی یحسم أسباب تلک الأمراض و العلل و یمنعها من الحدوث فیحفظ لذلک صحه الأبدان علی حالها و إذا تقدم فعلم أن المریض یسلم من مرضه و یتخلص کان علاجه له علی ثقه و یقین منه ببرئه و انجاح علاجه و انجابه فیه، و إذا علم بأن المریض یهلک بما یتلبس بشی ء من مداواته و لم

یتعب نفسه فی ذلک منفعه عظیمه للطبیب و ذلک أن الطبیب إذا تقدم و انذر بهذه[1848] الأمور مال الیه الناس فی معالجه المرض و ازدادوا به ثقه و إلیه استرسالًا فیکسب بذلک حسن الثناء و جمیل الذکر [فی الناس

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 522

و الطب[1849]] و الصیت بحسن حذق الصناعه و المهاره فیها و إصابه المنفعه و الفائده، و إذا کان الأمر کذلک فإن المنفعه بتقدمه المعرفه بما هو کائن فی الأصحاء و المرضی عظیمه جلیله.

و نحن نبتدئ [إن شاء اللّه تعالی[1850]] أولًا فی هذا الموضع بذکر العلامات المنذره فی أبدان الأصحاء من العلل و الأمراض [فإفهم ذلک ترشد إن شاء اللّه تعالی[1851]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 523

الباب الثانی فی [ذکر صفه[1852]] معرفه الدلائل المنذره بما قد یحدث فی أبدان الأصحاء و أولًا فی ذکر صفه العلامات الداله علی الامتلاء و غلبه الاخلاط [و أسبابها و علاماتها[1853]]

اقول:[1854] أن العلامات المنذره بما یحدث فی أبدان الأصحاء من العلل و الأمراض منها عامه، و منها خاصیه.

أعنی بالعلامات العامه: فی هذا الموضع التی هی العلامات الواحده منها هی التی تنذر بحدوث أمراض کثیره، و هذه العلامات هی الداله یومئذ علی الامتلاء و رداءه الاخلاط.

أعنی أیضاً بالعلامات الخاصه: التی هی العلامه الواحده منها تنذر بعله واحده.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 524

[فی العلامات العامه]

و نحن نبتدأ [إن شاء اللّه تعالی[1855]]

أولًا بذکر العلامات العامیه[1856] التی هی علامات الامتلاء و رداءه الاخلاط.

[فأقول باللّه التوفیق[1857]]

[فی الأمتلاء]

أما الامتلاء: فهو یکون کما قد ذکرنا فی غیر هذا الموضع من کتابنا هذا و هو ما یکون من کثره الامتلاء من الأطعمه و الأشربه و ترک الریاضه و الاستحمام و کثره الدعه و الراحه فیکون لذلک ما قد یجتمع فی البدن من الفضول أکثر مما قد یتحلل منه، و إن کان [الفضل[1858]] جیداً متولداً من غذاء محمود، و أکثر ما ینجذب ذلک فی الأبدان [المسخنه[1859]]

المستحصفه فإن هذه الأبدان یکون الامتلاء یسرع إلیها لقله ما یتحلل منها، و قد قال [فاضل الأطباء[1860]] جالینوس: فی تفسیره فی المقاله الثالثه من کتاب أبذیمیا «من دام علی التعب الشدید طویلًا فی کل یوم حتی یناله منه الأعیاء و یشرب شراباً کثیراً و یکون بغته[1861] فی غیر أوقاته یعنی بعد الطعام و قبل[1862] أن یستحیل غذاؤه فیصیر دماً اجتمع فی بدنه مراراً کثیراً بسبب التعب و خلط نیّ[1863] کثیر بسبب الشراب و ادمان التعب فی غیر أوقاته، و أشد الأمراض و أصعبها ما اجتمع فیها أن یکون من مرار و خام مقدارهما جمیعاً مقدار کثیر».

و أما رداءه الاخلاط: فهی تکون من کثره تناول الأغذیه الردیئه المذمومه الکیموس، و یکون ما یحصل فی البدن: منها من المواد أردأ مما یتحلل.

و أما الامتلاء الذی فی البدن: فهو یکون إما بحسب ما قد یحتوی الأوعیه و التجاویف، و إما بقیاسه إلی القوه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 525

[فی امتلاء الاوعیه و هی غلبه الدم]

و أما الامتلاء الذی یکون بحسب الأوعیه: فهو کثره الکیموسات فی داخل الأورده و العروق حتی یملئها[1864] أکثر مما تسع، فیمددها و یرفعها علی مثال ما تمتلئ الازقاق[1865] من الرطوبات، و أکثر ما یکون ذلک من الروح و الدم.

و من علاماته أن یکون البدن عظیماً ممتلئاً، و عروقه [ممتلئه[1866]] غلاظاً منتفخه ممتده، و لون البدن أحمر، و ملمسه حار من غیر أن یکون سبب ذلک تعباً فإن ذلک یحدث فی البدن تمدداً [و ضجراً[1867]] من غیر أن یکون السبب فی ذلک أیضاً الاستحمام بالماء الحار أولقی الهواء الحار، فإن کل ذلک مما یمیل الدم إلی ظاهر البدن و یملأ العروق و یصیر لون البدن أحمراً

و ملمسه حاراً و یعتری صاحبه مع ذلک کسل و استرخاء و تمط و تثاؤب، و یکثر من النوم و یحصل له أیضاً ثقل فی رأسه و صداع و تبداً[1868] فی الحواس و تکدر فی الفکر و ربما کثر الرعاف و لانت الطبیعه منه، او[1869] یکون قد تقدم ذلک أسباب توجب الامتلاء بمنزله کثره الأطعمه و الأشربه الحاره و کثره استعمال الدعه و الراحه و قله الاستحمام.

[و أما[1870]] الدلائل التی یستدل بها علی کثره الامتلاء [فهی تکون[1871]] بحسب الأوعیه و هی دلائل [حرکه[1872]] کثره الدم، و إن کان مع ذلک یری الإنسان فی منامه کثره الأشیاء التی تکون ساره مفرحه للنفس کالتی ألوأنها حمراء کان یومئذ أوکد للدلاله علی غلبه الدم.

[فی الامتلاء بحسب القوه]

و أما الامتلاء الذی یکون فیه القوه: فهو أن تکون القوه ضعیفه فلا تطیق حمل الفضل الذی یکون فی البدن و أن کان[1873] قلیلًا فیحس الإنسان فی بدنه ثقلًا من

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 526

غیر أن یظهر فی البدن امتلاء، و لا یکون معه ألم[1874] و لا أذی، لأن الفضل فی هذه الحاله لا یکون ردیئاً.

فهذا الامتلاء یکون: إما بقیاسه إلی القوه النفسانیه المحرکه للبدن فیکون البدن کذلک[1875] ثقیلًا و الأعضاء عسره الحرکه، و إما أن یکون ذلک بقیاسه إلی القوه المدبره للبدن أعنی الطبیعه بأن تضعف عن هظم الأغذیه التی تناولها الإنسان فتفضل منها فی البدن فضول تثقل علی البدن حملها فلا تطیقها القوه لضعفها و إن کانت[1876] الفضول هی لیست بالکثیره التی تملأ البدن.

و من علامات ذلک الکسل و الفتور و قله الشهوه للطعام، و أن یری صاحب ذلک فی منامه کأن علیه حملًا ثقیلًا، و یکون البول منه غیر

منضج[1877]، و العرق فی النوم کثیراً و لا یری فی هذه الحال[1878] انتفاخاً و لا تمدداً و لا حمره، و النبض لیس بالعظیم و ذلک أن کمیه الکیموس التی تفعل هذا لیس بالکثیر الذی یملأ الأعضاء لکنه کثیر بقیاسه إلی ضعف القوه التی لا تطیق حمله.

[فی علامات غلبه خلط الدم]

و أما العلامات الداله علی رداءه الاخلاط فی البدن فهی:

متی ما کان الخلط الردی ء فی البدن هو الدم فإن علاماته هی العلامات الداله علی الامتلاء الذی یکون بحسب الأوعیه أعنی أن صاحبه یجد کسلًا و ثقلًا عن الحرکه و تلهباً و حمره فی الوجه و فی سائر البدن الا انه[1879] یعلوها إما کموده و إما صفره و تکون عروق البدن حینئذ ممتلئه و النبض مختلفاً قلیل العظم و یجد أیضاً فی الفم حلاوه إلا أنه لما کان الدم لیس یخلو من ممازجه[1880] بعض الاخلاط الاخر صارت حلاوته تعلوها إما مراره و إما ملوحه و إما حموضه، و یکون فی البدن حمی فی ظاهره[1881]، و ربما ظهر مع ذلک بثور، و یکون صاحبه قد تقدم قبل ذلک

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 527

بتدبیر حار رطب من[1882] تناوله أغذیه حاره رطبه بمنزله الإکثار من أکل اللحمان و الحلواءات، و إن کان السن مع ذلک سمیت الفتره و الزمان ربیع، و البلد جنوبی کان أوکد الدلاله علی غلبه الدم و کذلک لمن[1883] کان یری فی منامه الأشیاء التی ألوأنها حمر و مع ذلک لها نتن [فائحه[1884]] او[1885] کأنه یتناول أغذیه حلوه یعلوها مراره و ملوحه کان ذلک أوکد للدلاله علی غلبه الخلط الدموی الردی ء المزاج، فإذا ظهرت هذه العلامات[1886] فإنها تنذر بأمراض دمویه کالحمیات المطبقه المعروفه بسونوخس و الورم المعروف

بالفلغمونی و الجدری و الحصبه و الطواعین و الماشرا و الخوانیق و نفث الدم و الرعاف المفرط و الرمد و انتفاخ أفواه العروق التی فی المعده، و ما أشبه ذلک من العلل الحادثه من امتلاء الدم.

[فی علامات غلبه الخلط الصفراوی]

و أما العلامات الداله أیضاً علی رداءه الاخلاط فإنه متی کان الغالب علی البدن الخلط الصفراوی الردی ء فإن البدن یصیر حینئذ مائلًا إلی الصفره و الشقره، و تکون الشهوه للطعام ضعیفه و یجد صاحب ذلک المرض مراره فی الفم و لذعاً و حرقه فی فم المعده و غثیاً و کرباً و قی ء أشیاء مراریه و إسهالًا و عطشاً و یبساً فی اللسان و غور العین و قشعریره، و البول الأحمر الناصع الرقیق و النبض الدقیق السریع المتواتر، و ظهور بثور صفراویه، و أن یکون الإنسان قد تقدم و تدبر بتدبیر مسخن مجفف بمنزله الإکثار من الثوم و البصل و الخردل و العسل و ما شاکل ذلک، و أکثر أیضاً من التعب و الصوم و الاستحمام، و إن کان مع ذلک الزمان صیفاً و السن سن منتهی الشباب و البلد حاراً یابساً کان ذلک یومئذ أوکد الدلاله علی غلبه المره الصفراء، و إن کان یری مع ذلک فی المنام النیران و الحریق و الصواعق و الأشیاء الصفر و ما أشبه ذلک کان ذلک یدل علی غلبه هذا الخلط، و الذی یتوقع فی مثل

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 528

هذا الحال حدوث أمراض صفراویه بمنزله حمیات الغب المحرقه و الأمراض الحاده[1887] بمنزله البرسام و السرسام و ذات الجنب الحادثه عن الصفراء و الیرقان و الأورام المعروفه بالجمره و النمله و سخونه الکبد و حرقه البول و ورم الأمعاء و

قله شهوه الطعام و کثره العطش.

[فی علامات غلبه الخلط السوداوی]

و أما العلامات الداله علی الخلط السوداوی و هو أنه متی کان لون البدن اسوداً[1888] أو کمداً بأن یجد صاحبه حموضه فی فمه و یبساً و قله النوم و یدیم کثره الفکر و خبث[1889] النفس و تقطیب الوجه و قبضاً علی فم المعده، و یظهر فی بدنه البهق الأسود، و یکون النبض دقیقاً بطیئاً صلباً و البول أبیضاً رقیقاً، و أن یکون الانسان فیما تقدم استعمل تدبیراً مولداً للسوداء بمنزله الإکثار من لحم البقر و الجزور و التیوس و الباذنجان و العدس و الکرنب و ما شاکل ذلک، و أکثر أیضاً من التعب و التعرض للسمائم و اعتراض الهموم و الغموم، فإن کان مع ذلک یفزع فی نومه و یری أحلاماً مفزعه هائله بمنزله الأشیاء السود او الظلمه[1890] القبیحه المنظر النتنه الرائحه کان ذلک أوکد الدلاله علی غلبه السوداء.

و إن کان مع ذلک السن سن الکهوله و الوقت الحاظر خریفاً، و البلد بارداً یابساً کان ذلک یومئذ أوثق للدلاله علی المره السوداء، فإن ظهرت هذه العلامات فإنها تنذر بحدوث أمراض سوداویه بمنزله الکلف و البهق الأسود و الجذام و الوسواس و ذهاب العقل و الأورام السرطانیه[1891] [و ما شاکل ذلک من الأمراض السوداویه[1892] [] و تقشیر الجلد و الدوالی و داء الفیل و حمیات الربع و اوجاع الطحال و ما شاکل ذلک من الامراض السوداویه[1893]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 529

[فی علامات غلبه الخلط البلغمی]

و أما البلغم الردی ء فمن علاماته الکسل [و الفشل[1894]] و ابطاء الذهن و البلاده و الاسترخاء و سیلان اللعاب و کثره التبزق و النوم و ثقل الرأس و تهیج الوجه و البدن و

میل اللون إلی البیاض و قله شهوه الطعام و قله الهظم و قله العطش إلا أن یکون بلغماً مالحاً و علامته أن یجد صاحبه فی فمه طعماً مالحاً.

و یکون النبض من صاحب هذه العله و هذا الخلط غلیظاً لیناً بطیئاً، و البول أبیضاً کدراً، و أن یکون الإنسان قد تدبر بتدبیر مولد للبلغم [و اکثر من الاغذیه لا سیما الاغذیه المولده للبلغم[1895]] بمنزله السموک الطریه و الکمئته[1896] و لحوم الخرفان و الفاکهه الطریه و الألبان و ما شاکل ذلک، و ترک الریاضه و الاستحمام او استعمال[1897] الاستحمام بعقب الغذاء فإن کان مع ذلک السن سن الشیخوخه و الوقت الحاضر من أوقات السنه شتاء و البلد بارداً رطباً کان ذلک یومئذ أوکد للدلاله علی غلبه البلغم، فإن کان مع ذلک أیضاً یری فی منامه کأنما یصب علیه ماءً بارداً أو کأنه یسبح أو یری الأمطار و الأنهار [و الأمواج تتلاطم و هو فیها[1898]] [و الثلوج او یعرض له الکابوس و ما شاکل ذلک[1899]] کان ذلک یومئذ أوکد الدلاله علی غلبه البلغم.

فإذا ظهرت[1900] هذه العلامات أنذرت بحدوث أمراض بلغمیه بمنزله الفالج و اللقوه و السکته و الصرع و الدوار و النسیان و الحمی المواظبه و ما شاکل ذلک من الأمراض [البلغمیه[1901]].

و من رأی فی منامه کأنه فی موضع منتن دل ذلک علی أن فی بدنه خلط عفن و من ظهر فی سطح بدنه من الأصحاء الحکه و البثور و القوابی دل ذلک علی أن فی البدن خلط ردی ء.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 530

فهذه هی الدلائل التی یستدل بها علی العلل[1902] الاخلاط التی تکون فی البدن فینبغی حینئذ للانسان أن یتقدم و یحسم الأسباب التی تکون محدثه لهذه

بما یضادها قبل حدوث الأمراض علیها علی ما قد سنبینه و نشرحه فی الموضع الذی نصف فیه التقدم بالتحرز من حدوث الأمراض إن شاء اللّه تعالی، فافهم ذلک.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 531

الباب الثالث فی الدلائل الخاصه المنذره بحدوث کل واحد من الامراض[1903]

[إعلم أرشدک اللّه تعالی[1904]] أن الدلائل الخاصه بکل واحد من العلل و الأمراض فهی تکون [المرتفعه[1905]] علی الحدوث: فمنها ما هی مأخوذه من الأمور الطبیعیه، و منها ما هی مأخوذه من الأمور الخارجه عن الأمر الطبیعی.

[فی العلامات المأخوذه من الأمور الطبیعیه]

أما العلامات المأخوذه من الأمور الطبیعیه: فهی أنها متی تعرف حال من أحوال البدن الصحیح عن الطبع و عما کانت العاده قد جرت علیه فی المقدار أو الحال أو الوقت فإنه ینذر بمرض أو بحال لیست بصحه و لا مرض.

بمنزله شهوه الطعام إذا تزایدت أو نقصت، أو تحرکت قبل وقت العاده أو بعدها، أو مال الانسان[1906] إلی اطعمه لم تجر بها العاده، أو استلذت شیئاً لم تکن استلذته أو کرهت شیئاً کانت تستلذه.

[و کذلک[1907]] و شهوه الشراب، إذا کثرت أو قلت أو مالت إلی نوع لم تجربه العاده، او اشتاقت إلی الأشیاء الحاره أو البارده.

و کذلک متی[1908] کان یبرز من البدن أکثر أو أقل مما ینبغی أو یکون تغیر عن

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 532

لونه أو قوامه أو وقته کالبراز إذا کان أقل مقداراً مما اغتذی به أو کثر أو تقدم أو تأخر عن الوقت الذی کان یخرج فیه، أو کان رقیقاً[1909] أو ثخیناً أو أصفراً أو أسوداً أو منتناً أو ما أشبه ذلک.

و البول[1910] إذا کان أکثر من مقدار الشرب أو أقل منه أو أحمر أو أبیض أو غیر ذلک من الألوان [او رقیقاً او ثخینا او ممتنا او تأخر عن

وقت عادته او تقدم[1911]] و کذلک الریح التی تخرج من أسفل إن زادت أو نقصت، و العرق إذا کان أقل أو أکثر أو متغیر اللون أو متغیر الرائحه.

و کذلک[1912] دم الطمث إذا کان کثیراً أو قلیلًا أو متغیر الرائحه أو اللون عما کان علیه إذا[1913] احتبس فلم یجی ء.

و کذلک الدم الذی یجی ء من أفواه العروق التی فی المقعده إذا کانت قصته هذه القصه.

و النوم إذا کان أکثر أو أقل مما جرت به العاده أو عرض فی غیر وقته، و [کذلک[1914]] الاحلام إذا کثرت أو قلت.

و کذلک العطاس و الجشاء و الفضول التی تجری من المنخرین و اللهات[1915]، و الوسخ الذی یخرج من الأذن إذا کان أقل أو أکثر أو خرج عن العاده فی الوقت و الحال.

و کذلک الجماع إذا مالت النفس إلیه أکثر مما جرت به العاده [أو عرض فی غیر وقته[1916]] أو انقطعت شهوته.

و کذلک النسیان و البلاده التی لم یطبع إلیها الإنسان، و الحواس إذا [ایضا[1917]]

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 533

ضعفت و البدن إذا زاد أو نقص أو مال إلی بعض الألوان کالحمره و الصفره او الکموده[1918] و ما أشبه ذلک من الأمور الطبیعیه إذا تغیرت مقدارها أو کیفیتها أو فی حال من الأحوالها[1919] التی قد جرت بها العاده.

و إن رأی فی منامه رؤیا من نوع واحد أو رأی رؤیا واحده فانتبه و رأی أیضاً تلک الرؤیا بعینها، فإنها تدل علی أن صاحبها لیس بباق علی صحته.

[فهذه الدلائل کلها[1920]] فإنها تدل علی مرض سیحدث أو حال لیست بصحه و لا مرض.

و من أراد أن یعرف ما تدل علیه هذه الأعراض التی ذکرناها علی الاستقصاء فهو قادر علی أن یعرفه من المواضع التی قد

ذکرنا فیها أسباب الأعراض فإنه لن یخفی علیه منها ما قد ینذر به کل واحد من هذه الدلائل التی قد وصفناها.

[و قد[1921]] و ینبغی [للانسان[1922]] أن یتفقد أیضاً هذه الأحوال [کلها فی الاصحاء[1923]] و یبحث عنها بالمسأله فإنه إن فعل ذلک الشی ء لم یذهب علیه ما قد یریده مما قد یحدث علیه فی الأبدان حتی ینذر به بعمل الحیله[1924] فی [دفعه و حسمه[1925]] [بإذن اللّه تعالی[1926]].

[فی علامات المأخوذه من الامور الخارجه عن الامر الطبیعی]

و أما الدلائل التی هی مأخوذه من الأمور الخارجه عن الطبع فهی ما قد أصف لک من ذلک و هو أنه.

متی وجد الإنسان مس للاعیاء[1927]] من غیر تعب أنذر ذلک بحمی، و کذلک متی[1928] عرق الإنسان عرقاً منتناً دل ذلک أیضاً علی حمی ستحدث و ذلک أن

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 534

البدن دل علی عفونه فیه.

و کذلک یدل البول المنتن الرائحه علی حمی ستحدث بسبب العفونه.

و إذا کان بإنسان حمی مع سعال یابس و انقطعت الحمی و بقی السعال أنذر ذلک بخراجات ستحدث فی المفاصل و ذلک أن بقاء السعال یدل علی بقیه ماده الفاعله للمرض[1929] لم تنضج و بحران هذه الماده هو یکون [و کذلک[1930]] بخراج.

و إذا حدَّث بإنسان حمی مع سعال و بحوحه فی الحلق و حمره فی الوجه کمده أنذر ذلک بجذام یحدث.

و إذا کثر[1931] 5 بهق، 1 البهق الأبیض فی البدن و عسر یومئذ علی الطبیب علاجه أنذر ذلک أیضاً ببرص سیحدث، و إذا کثرت الدمامیل بالإنسان أنذر ذلک أیضاً بخراج سیحدث.

و إذا کثرت السلع بالانسان أنذر بحدوث الدبیله، [خاصه اذا کان بعد البرئ و من مرض حاد.

و من برئ من مرض حار فکل موضع بدنه ینذر بخراج

سیحدث.

فی ذلک الموضع و لا سیما اذا کان فیه طویلا و کذلک اکثر البثور[1932]].

و إذا دام الصداع بالکهول دل ذلک علی حدوث العمی و الوسواس السوداوی و ذلک إذا ضعفت الطبیعه عن إصلاح الماده فینصب [اما[1933]] إلی العین فیحدث من ذلک نزول الماء او الانتشار[1934] أو إلی بطون الدماغ فیحدث الوسواس السوداوی.

و کذلک إذا عرض الصداع و الشقیقه بغیر الکهول و دام بهم دل ذلک أیضاً علی نزول الماء فی العین او الانتشار[1935]، و السبب فی ذلک ما تقدم ذکره.

و إذا رأی الإنسان کأن بقاً أو عیداناً، أو ذباباً قدام عینیه دل ذلک علی حدوث الماء فی العین.

أیضاً إذا عرض للإنسان اختلاج فی الوجه کثیراً دل ذلک علی حدوث اللقوه، و ذلک أن الاختلاج هو یکون من فضل بلغمی أو ریح محتق فی عضل

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 535

الوجه، و إذا انصب هذا الفضل إلی عضل الفکین أحدث اللقوه و إذا عرض الاختلاج فی جمیع البدن دل ذلک علی تشنج سیحدث و ذلک لأن الاختلاج فی هذه الحاله یکون یومئذ عن امتلاء العصب و إذا عرض الخدر للإنسان کثیراً أنذر ذلک بالفالج [و انه سیحدث[1936]] و ذلک لأن الخدر کما ذکرنا یکون حدوثه عن سده هی تکون فی العصب فلا تجری القوه المحرکه و الحساسه إلی الأعضاء علی حسب ما یجب و إذا دامت السده و قویت أحدثت الاسترخاء. و إذا عرض الکابوس للإنسان أو کثر به الدوار فإنه ینذر بالصرع، و ذلک أن الکابوس إنما یکون من خلط بلغمی غلیظ یغلب علی البدن، و الدوار أکثر ذلک یکون من هذا الخلط إذا غلب علی الدماغ و کثر فی عروقه، و لذلک صار هذان العرضان

یعقبان الصرع.

و إذا عرضت للصبیان الأطفال حمی حاده و کانت الطبیعه منهم یابسه معتقله و عرض لهم سهر و بکاء و کانت ألوانهم مائله إلی الحمره و الکموده أو الخضره فإن ذلک یدل علی تشنج یعرض لهم.

و إذا عرض[1937] للإنسان امتلاء مفرط و ثقل فی الرأس و کدر فی الحواس أنذر ذلک بسکته و ذلک أن هذه الأعراض إنما تکون من امتلاء الدماغ و فضول غلیظه، و إذا کثرت انصبت إلی بطونه وسدته فکان منها یومئذ السکته.

و من تزعزع دماغه من ضربه أو سقطه أصابته علی المکان سکته[1938] و ذلک أن الدماغ تلحقه فی هذه الضربه آفه او ینهتک ما قد ینبث منه فی الاعضاء و النخاع فیتعطل لذلک[1939] الحس و الحرکه، و من أصابه منذ أول مرضه صداع [أو وجع[1940]] الفؤاد اشتد به [وجعه[1941]] ذهب یومئذ عقله، و من أصابه أیضاً فی أول مرضه ثقل فی رأسه إذا اشتدت شوکه مرضه أصابه سبات.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 536

و إذا رأیت عروق العین قد أحمرت و غلظت و الوجه منتفخ و عرض مع ذلک صداع فإن ذلک ینذر بالبرسام، و ذلک أن هذه الأعراض إنما تحدث من غلبه الدم علی الدماغ فإذا امتلأ حدث منه الورم الحار.

و إذا عرض للإنسان غم و خبث نفس من [غیر[1942]] سبب فإن ذلک ینذر بالوسواس السوداوی و ذلک لأن الغم و خبث النفس یعرضان من المره السوداء الردیئه، فإذا غلب هذا الخلط علی الدماغ حدثت عنه هذه العله.

و إذا کان الإنسان تعرض له النزلات کثیراً فإنه ینذر [اما[1943]] بربو أو بذات الرئه أو بقروح تحدث فیها أو فی الصدر لا سیما إن کان صاحبه نحیفاً و صدره ضیقاً لأن

النزلات هی ما تنزل من الدماغ إلی الحنجره و الرئه و الصدر فإن هذا الخلط غلیظ، و نزوله[1944] إلی الرئه یحدث فیها سدداً و یحدث من ذلک الربو، فإن کان هذا الخلط حاداً جرح هذه الأعضاء و أحدث فیها قروحاً، إذا کان صاحب هذا المرض نحیفاً کان أقوی الدلاله علی حدوث هذا المرض.

[و أما[1945]] الاختلاج المتواتر [للکبد[1946]] من الموضع الذی دون ذلک فإنه یدل فی أکثر الأمر علی ورم یحدث فی الحجاب و إذا نفث صاحب ذات الجنب المده و لم ینق فی أربعین یوماً فإن أمره یؤول یومئذ إلی السل، لأن المده إذا طالت مدتها فی الصدر و نواحیه و سرت إلی الرئه و انتقلت إلیها أسرعت تاکلها لسخافتها.

[و أما[1947]] النفث[1948] المستدیر فی ذات الجنب إذا طالت مدته أنذر أیضاً بحدوث السل، و إذا کان هذا النفث مع علامه اختلاط الذهن فإنه یدل علی اختلاط ذهن سیحدث.

و إذا کان الإنسان یجد فی الناحیه الیمنی عند الشراسیف ثقلًا أو نخساً أو تمدداً أنذر ذلک بعله تعرض[1949] للکبد و ذلک لأن الکبد موضوعه[1950] فی هذا

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 537

الجانب، فإن وجد صاحبه ثقلًا دل علی سدد، و إن وجد نخساً دل علی خلط حاد أو ورم حار.

و إذا کان البراز إلی البیاض ما هو أنذر بیرقان سیحدث.

و ذلک لأن المرار فی هذه الحال لا ینبعث إلی أسفل لکنه یتصرف مع الدم إلی سائر البدن و ذلک یکون من سده فی المراره.

و إذا رأیت الوجه متهیجاً و الجفن الأسفل منتفخاً أنذر ذلک بالاستسقاء و ذلک لأن القوه الهاضمه إذا ضعفت لم تبلغ إلی هذه المواضع فلم تهظم ما یصیر الیها من الغذاء فیحدث لذلک النفخ.

و إذا

عرض أیضاً للانسان مغص أو وجع حول السره و لا یسکن بدواء مسهل و لا بالتکمید و غیره من العلاج فإنه ینذر بالاستسقاء الطبلی.

و إذا سقطت الشهوه مع غثیان او عرضت[1951] ریاح فی الناحیه الیسری مما دون الشراسیف أنذر ذلک بالقولنج و ذلک لأن البراز إذا احتبس امتنع المرار من الخروج و تراقی إلی نواحی المعده فأحدث غثیاً و قیئاً، و لأن المعی القولون أکثره موضوع فی الجانب الایسر فإذا أحتقن[1952] البراز احتقنت الریاح فی هذا الموضع إذا لم یجد سبیلًا إلی الخروج.

و إن عرض فی القطن و الخاصرتین ثقل و تمدد فإنه ینذر بعله تعرض فی الکلی فإن کان مع ذلک وجع فی المواضع الخارجه فتوقع خراجاً یخرج من خارج، فإن کان ذلک الوجع من داخل فتوقع الخراج من داخل.

و إذا کان الإنسان یبول بولًا مثل المرداسنج و الآجر المسحوق فإنه ینذر بحصول الحصی فی المثانه.

و إذا دام بالإنسان[1953] حرقه البول أنذر بقروح تحدث فی المثانه و القضیب.

و إذا کان بإنسان إسهال یجد[1954] معه مغص و حرقه فی المعده أنذر ذلک بسحج و ذلک لأنه یدل علی أن ذلک الخلط الخارج بالإسهال مراری ذا تقطیع[1955].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 538

و إن دامت الحکه بالمقعده أنذر ذلک أیضاً ببواسیر.

و إذا حدث بالمرأه الحامل استطلاق البطن [و الحّ علیها دل ذلک علی تسقط، و ذلک لان استطلاق البطن[1956]] ینقص معه غذاء الجنین، و إذا نقص غذاؤه مات فتدفعه الطبیعه و تخرجه.

و إذا کانت المرأه حاملًا و ضمر ثدییها فإنها تسقط، فإن ضمر أحد ثدییها و کانت حاملًا بتوأم فإنها تسقط أحد الجنینین، و إن کان الضامر الثدی الأیمن أسقطت الذکر، و إن کان الضامر الثدی الأیسر

أسقطت الانثی.

و ذلک لأن غذاء الجنین إنما هو من دم الطمث [و اکتناز الثدیین انما یکون من اللبن المتولد من دم الطمث] فإذا نقص دم الطمث الذی هو غذاء الجنین قل اللبن فی الثدیین و ضمرا، و إذا قل غذاء الجنین رکض برجلیه و خرق الأغشیه التی تعلوه فتجری الرطوبات علی جرم الرحم فتلذعه فتدفعه الطبیعه و تخرجه، فلأن الجنین إذا کان ذکراً کان تولده فی الجانب الأیمن من الرحم، و إذا کان انثی ففی الجانب الأیسر فلذلک متی ضمر الثدی الأیمن دل ذلک علی أن غذاء الجنین الذکر قد قل فیسقط، و کذلک إذا ضمر الثدی الأیسر دل ذلک أیضاً علی أن غذاء الجنین الانثی قد قل فتسقط.

[و أما[1957]] إذا انعقد للمرأه فی ثدییها دم دل ذلک علی جنون سیحدث بها و ذلک لأن دم الطمث إذا صار إلی الثدیین و لم یکن بهما قوه علی إحالته إلی اللبن و بقی علی حالته سخن و استحال إلی طبیعه خببه سوداویه فتراقت منه بخارات حاره لذاعه إلی الدماغ فأحدثت هیماناً[1958] و جنوناً.

و اذا کانت المرأه ذات هزال مفرط و حبلت فإنها تسقط قبل أن تسمن، و ذلک لأن المرأه المهزوله إذا حملت لم تسمن و طفلها باق علی سلامته لأن السمن لا یکون إلا أن یتصرف الدم فی غذاء أعضائها، و إذا انصرف الدم فی غذاء سائر الأعضاء بقی الجنین بغیر غذاء فیموت و یسقط.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 539

و إذا عرضت للمرأه الحامل صلابه فی الثدیین أنذر ذلک بوجع فی الثدیین و الورکن فالرکبتن و العینین[1959] و لا تسقط، و ذلک أن صلابه الثدیین تکون من کثره الدم فیها، و إذا کثر الدم تبع

ذلک صلابه و تمدید، فترید الطبیعه دفع ذلک الدم إلی بعض هذه الأعضاء فیحدث فیها وجع، و لا یسقط الجنین لأنه لیس یعدم غذاءه الذی هو الدم.

و إذا کانت المرأه الحامل یجری طمثها فی [غیر[1960]] أوقاته فإن [طفلها یکون ضعیفا[1961]] مریضاً، و ذلک لأن غذاء الجنین إنما هو من دم الطمث، و إذا کان [دم الطمث[1962]] یجری فی أوقاته فإن الجنین یکون ضعیفاً لیس یمکنه اجتذاب ذلک الدم و الاغتذاء به.

و کذلک إذا کان لبن المرأه الحامل یجری جریاناً کثیراً فإذا حلب و کان ما یخرج من اللبن غزیراً دل ذلک علی ضعف الجنین لأن کون اللبن إنما هو من دم الطمث و العله فی ذلک غلبه[1963] جریان الطمث.

إذا لم تنق المرأه من دم النفاس أحدث بها مرضاً لأن ذلک الدم المحتقن هو دم ردی ء إذا کان أجود ما فیه اغتذی به الجنین. و أکثر ما یعرض فی هذه الحاله ورم الرحم أو ورم الکبد لا سیما متی کان الدم الذی قد انقطع شدید [الرقه.

فانه یدل علی[1964]] الرداءه.

[و هلاک[1965]] من عرضت له جراحه و أصابه بسببها ورم ثم غاب ذلک الورم دفعه، و إن کانت الجراحه من خلف أصابه تشنج و تمدد، و إن کانت الجراحه من قدام أصابه جنون أو ذات الرئه أو اختلاف دم أو تقیح أو ذات الجنب و ذلک لأن الورم إذا کان ظاهراً من الإنسان من حدوث الأعراض [الردیئه[1966]] و إذا غاب دفعه مال الخلط المحدث للورم إلی بعض الأعضاء الرئیسه فأحدث الأعراض الردیئه، و إذا کانت الجراحه من خلف أعنی فی الظهر أحدثت تشنجاً و تمدداً لأن هذا

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 540

الموضع من البدن الغالب علیه العصب، فإذا

کانت الجراحه من قدام أعنی الصدر و ما یلیه أحدثت ذات الرئه و ذات الجنب [و التقیح[1967]] و ما یجری مجراه إذا مال الورم إلی الصدر و الرئه.

و أما إن مال الورم إلی المعده و الامعاء، أحدث اختلاف الدم، و إذا حدث أیضاً جراحه فی الرأس فإن الموضع الذی یلی المراره[1968] یسترخی و الموضع المقابل له یتشنج، أو إلی عضو من الأعضاء سخن أو برد فإنه یکون به مرض.

و کذلک أی عضو ظهر فیه عرق فإنه فیه مرضاً، و ذلک لأن الجراحه و البروده الزائده علی طبع العضو من سبب من داخل کان أو من خارج توجب مرضاً، و أما العرق فیوجب فضلًا حار یکون فی العضو، [فإفهم ذلک ترشد[1969]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 541

الباب الرابع فی ذکر العلامات المنذره بأوقات الأمراض[1970]

[اعلم أرشدک اللّه تعالی أننا[1971]] قد أتینا بذکر العلامات المنذره بحدوث الأمراض فی أبدان الاصحاء و لنشرع الآن [إن شاء اللّه تعالی[1972]] بذکر العلامات المنذره بالسلامه من المرض و العلامات المنذره بالهلاک فی أبدان المرضی.

فأقول [و باللّه التوفیق[1973]]: إن العلم بهذه الأسباب ینقسم قسمین:

أحدهما: العلم بالعلامات الکلیه، و الثانی: العلم بالعلامات الجزئیه.

[فی العلم بالعلامات الکلیه]

أما العلامات الکلیه فتنقسم أیضاً إلی ثلاثه أقسام:

أحدها: العلم بالعلامات الداله علی أوقات الأمراض.

الثانی: العلم بالعلامات الداله علی الأمراض الحاره و المتطاوله.

الثالث: العلم بأمر البحران و العلامات الداله علیه.

[القسم الاول: العلم بالعلامات الداله علی اوقات المرض]

و نحن نأخذ فی ذکر العلامات الکلیه و نبتدئ [إن شاء اللّه تعالی[1974]] بذکر

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 542

علم أوقات المرض إذا کانت الحاجه للطبیب إلیه ضروره بسبب وقت المنتهی و اضطرار الطبیب أیضاً إلی معرفه هذا الوقت لسببین:

أحدهما: بسبب تقدم المعرفه بما قد یؤول إلیه المرض و یأمن البحران.

الثانی: بسبب

تدبیر المریض.

أما بسبب تقدمه المعرفه فإن أکثر من قد یموت من المرضی فإنه یموت فی وقت المنتهی إذا کان أقوی أوقات المرض، و قد یموت المریض فی أوقات التزید، و أما فی وقت الانحطاط فلا یکاد یموت المریض إلا من عله حادثه أو خطأ یقع فی التدبیر.

و الخطأ یعرض إما من قبل المریض: و إما من قبل الطبیب، و إما من قبل الخدم.

فأما ما کان من قبل المریض: فإذا لم یقبل من الطبیب و یتبع شهواته فإنه لا یحصل له یومئذ برء، و أما ما قد کان من قبل الطبیب فهو یکون إذا حصل منه أیضاً خطأ یقع منه فی التدبیر، و أما ما کان من قبل الخدم فهو یکون بمنزله الصیحه و الوجبه و ازعاجهم المریض و تحریکه فیعاوده المرض بهذه الأسباب.

و کثیراً ما یهلک المریض إذا کانت المعاوده صعبه.

و إذا کان المرض من الأمراض السلیمه و القوه یومئذ قویه تقدم الطبیب و انذر بأن انقضاء المرض یکون فی المنتهی، و إن کانت القوه ضعیفه لا تفی بالبلوغ إلی وقت المنتهی استعمل الطبیب حینئذ الأشیاء المقویه للقوه من الغذاء و غیره.

[و إن کان المرض من الأمراض المهلکه یعلمهم الطبیب بأن المریض قد یموت فی وقت المنتهی[1975]] و إن کانت القوه مع ذلک ضعیفه انذرت أیضاً الطبیب بموت المریض قبل المنتهی بحسب مقدار الضعف فی الکثره و القله.

و أما تدبیر[1976] أمر المریض فإنه متی قد کان بلغ منتهاه لطف غذاء المریض لئلا تنفعل القوه بالغذاء عن مقاومه المرض، فإن کان المرض لم یبلغ منتهاه غلظ

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 543

غذاء المریض لئلا تنحل قوته إلی وقت بلوغ المنتهی.

[فی اوقات المرض]

و أما أوقات المرض: فهی أربعه:

الابتداء،

و التزید، و المنتهی، و الانحطاط.

أما وقت الابتداء فیقال: علی ثلاثه أوجه:

الأول: الوقت الذی لا عرض له أعنی الآن فهو وقت غیر محسوس.

الثانی: الوقت الذی حده ثلاثه أیام، فهذا غیر صحیح فی سائر الأمراض لأنه لیس یصح فی القیاس.

الثالث: الوقت الذی یحس المریض فیه بالتغییر و عدم[1977] الفعل و التأذی بذلک إلی الوقت الذی یبتدئ فیه المرض بالنضج، و هذا هو وقت الابتداء علی الصحه.

و أما وقت التزید: فهو یکون من الوقت الذی تبتدئ فیه الطبیعه بانضاج المرض، و المرض یزداد قوه و القوه [تزداد[1978]] تضعف.

و أما وقت المنتهی: فهو یکون کمال النضج و هو الوقت الذی یقف فیه المرض و لا یزید و تکون الأعراض علی أصعب ما یکون.

و أما وقت الانحطاط: فهو یکون عند وقت المنتهی عند ما تسکن الأعراض و یأخذ أیضاً فی النقصان و یقهر القوُه المرض[1979] و یستریح المریض إلی أن ینقضی مرضه.

[فی الاستدلال علی اوقات المرض]

و یستدل علی هذه الأوقات بثلاثه أشیاء:

و هی طبیعه المرض، و الاعراض اللاحقه له، و النضج و عدمه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 544

[الأول [الأعراض الخاصه]]

أما ما کان من طبیعه المرض بمنزله أن تنظر فی الأشیاء التی باجتماعها یکون المرض، و هی[1980] الأعراض الخاصه بمنزله ذات الجنب [و ذات الرئه[1981]] علی ما قد ذکرنا فی غیر هذا الموضع من کتابنا هذا، فإن الأعراض الخاصه بها هی الحمی و الوجع الناخس و السعال و ضیق النفس، فإن کانت هذه الأعراض منذ وقت ابتداء المرض لم تتغیر و لم تزد فإن المرض یکون حینئذ فی ابتدائه، و إن کانت تزداد قوه و عظما و أیضاً بدن المریض یثقل علیه و قوته تنقص فإن المرض یکون فی التزید،

فإن کانت قد انتهت فی القوه و العظم و وقفت علی ذلک الشی ء وقفه فإن المرض قد انتهی منتهاه، و إذا تناقصت عما هی علیه و وجد المریض مع ذلک راحه و خف فإن المرض یکون قد انحط.

[الثانی [الأعراض اللاحقه]]

و أما الأعراض اللاحقه: فهی أن یحدث فی بعض الحمیات صداع و فی بعضها اختلاط ذهن و فی بعضها سهر و غیر ذلک من الأعراض، فإن هذه الأعراض متی ازدادت قوه کان المرض یومئذ فی الزائده، و متی انتهت فی القوه و وقفت علی حال واحده و لم یتبین فیه زیاده [دل] ذلک علی منتهی المرض، فإن هی قد تناقصت و حسن حال العلیل مع ذلک دلت علی أن المرض یکون فی الانحطاط.

[الثالث [النضج]]

و أما النضج: فإنه إن لم یکن یظهر فی المرض شی ء من علامات النظج فی البول و لا فی البراز و لا فی النفث فإن المرض یکون یومئذ فی ابتدائه، و متی ظهر شی ء من ذلک أعنی من علامات النظج فإن المرض یکون أیضاً فی التزید، و متی کمل النضج فإن المرض یکون قد انتهی منتهاه فی منتهاه، و یبتدئ حینئذ فی

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 545

الانحطاط و یتبین انحطاطه عند استراحه المریض و خفته.

فإن کان المرض من الحمیات التی تنوب بأدوار و نظرت أیضاً فی الأعراض اللاحقه لها و فی أوقات النوائب و فی زیادتها و فی نقصانها و فی النضج و عدمه کما ذکرنا فی تقدمه نوبه الحمی و تأخرها و قصرها و طول مده سکونها و راحه البدن فیها معها و فی مساواتها فی التقدم و التأخر و اعتدالها فی الطول و القصر، فإنه متی کانت تقدمه نوبه الحمی عن

وقتها الذی تنوب فیه دل ذلک علی أن الحمی فی التزید، و إن تأخرت النوبه عن وقتها فإن الحمی تکون أیضاً [فی] الانحطاط و النقصان.

و فی الباب ینبغی أیضاً أن تنظر جیداً فإن کثیراً من الحمیات لها فی طبیعتها أن تقدم نوبتها عن الوقت فی کل دور و کثیراً منها لها أن تتأخر.

فینبغی أن تنظر فإن کانت الحمی تتقدم عن الوقت الذی من شأنها أن تتقدم فیه فإنها تکون فی الزیاده، و إن کانت تأخرت عن ذلک الوقت فإن الحمی تکون یومئذ فی الانحطاط.

و أما الزیاده فی طول النوبه و قصرها: فإنها متی کان زمان نوبه الحمی أطول مما کان فإن الحمی تکون فی التزاید، و إن کان أقصر فإن الحمی تکون أیضاً الانحطاط.

و أما التساوی فی النوبه: فمتی کانت نوبه الحمی فی وقت واحد و کان زمان أخذها متساویاً فإن الحمی قد انتهت منتهاها.

فإن کانت لها فی طبعها أن تتقدم و تتأخر و کان التقدم أو التأخر بمقدار واحد فإن الحمی تکون أیضاً قد انتهت منتهاها فی منتهاها.

و أما طول مده مکوثها و الراحه منها: فإنه متی کان سکون نوبه الحمی و فتورها طویلًا و البدن مع ذلک نقیاً و الحراره خفیفه دل ذلک علی أن الحمی فی الانحطاط، و إن کان مده زمان ترکها قصیراً و البدن غیر نقی و لا خفیف فإن الحمی تکون [فی] التزید، و إن کان زمان نوبه الحمی مساویاً لزمان ترکها و هی علی حاله واحده و لم یصب المریض فی وقت فتور الحمی خفه و لا راحه فقد انتهت الحمی منتهاها فی منتهاها.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 546

و ینبغی أن تعلم أن مده زمان کل واحد من

هذه الأوقات الأربعه یکون بحسب طول المرض و قصره، و ذلک أن زمان الابتداء و التزید فی الأمراض الحاده یکون قصیراً و کذلک زمان الانتهاء و الانحطاط و ذلک أن الخلط المحدث لهذه الأمراض لطیف و الحراره قویه فهی تسرع فی نضج المرض.

و أما الأمراض المتطاوله: فإن زمان کل واحد من الأوقات الأربعه یکون طویلًا و ذلک أن الخلط المحدث لهذه الأمراض غلیظ و الحراره ضعیفه و النضج بطی ء فیها فیطول لذلک زمانها، و لذلک صارت الأمراض المتطاوله فی زمان الصیف قصیره المده لمعاونه حراره الصیف علی نضج الماده و تلطیف الخلط، و الأمراض الحاده فی الشتاء تطول مدتها قلیلًا لأن برد الهواء یفجج الاخلاط و یبطئ النضج، و الدلیل علی ذلک [قصر[1982]] نوبه حمی الربع [و قصرها[1983]] فی الزمان الصیفی [و الاوقات الحاره[1984]] و طولها فی الخریف و الشتاء و الأوقات البارده، و الحمیات المطبقه إذا حدث لصاحبها عرق و لم یتم به البحران فإن مدتها تطول و ذلک یدل علی کثره الخلط، [فافهم ذلک ترشد إن شاء اللّه تعالی[1985]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 547

الباب الخامس فی ذکر العلامات التی یستدل بها علی المرض الحاد و المتطاول[1986]

أما معرفه المرض الحار و المرض المتطاول فإن الحاجه إلیهما لسببین:

أحدهما: بسبب تقدم المعرفه بما قد یؤول إلیه المرض.

الثانی: بسبب تقدیر غذاء المریض.

أما بسبب تقدم المعرفه فإن الأمراض الحاره یکون انقضاؤها بالبحران و الأمراض المتطاوله یکون انقضاؤها بالنضج و التحلیل، و الطبیب فی الأمراض الحاده ینذر بخلاص المریض أو بتلفه فی وقت البحران و فی الأمراض المتطاوله ینذر بخلاص المریض بالنضج و التحلیل و بتلفه عند عدم النضج و نقصان القوه و انحلالها.

و أما بسبب تقدیر الغذاء فإنه لما کانت الأمراض الحاده[1987] تصیر إلی المنتهی بسرعه و احتیج بذلک

السبب إلی أن یغذی المریض بأغذیه لطیفه لئلا تشتغل القوه بهضم الغذاء عن انضاج المرض، و فی الأمراض المتطاوله یحتاج[1988] إلی أن یغذی المریض بأغذیه غلیظه لئلا تنحل قوه المریض فی طول زمان المرض، فإذا انتهی المرض منتهاه غذی یومئذ بأغذیه لطیفه.

فلهذه الأسباب احتاج الطبیب ضروره إلی تقدم المعرفه بالمرض الحار

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 548

و المرض المتطاول، فالمرض الحاد[1989] هو الذی یکون فی زمان یسیر و یکون معه خطر، و لذلک قال [الفاضل[1990]] أبقراط: «إن التقدم بالقضیه [فی الامراض الحاده[1991]] بالموت و الحیاه فی الأعراض الحاده لیس یکون علی غایه الثقه [لا علی الموت و لا علی الصحه[1992]]».

و إنما قال: ذلک فیه لما فیه من الخطر و لصعوبه الأعراض لأنه کما یرجی للمریض الحیاه کذلک یتخوف علیه الموت، و کما یخاف الموت یرجی له الحیاه.

[مراتب الأمراض الحاره فی الحده]

و للامراض الحاره مراتب فی الحده، فمنها الحاره فی الغایه القصوی و هی التی یأتی فیها البحران فی الیوم الثالث و الرابع[1993] أو ما قبله [او فی الیوم السابع[1994]] [و منها ما یقال لها: الحاره فی الغایه، و هی التی یأتی فیها البحران فی الیوم السابع[1995]] و منها ما یقال لها: الحاده[1996] بقول مطلق، و هی التی یأتی فیها البحران فی الرابع عشر و السابع [عشر[1997]] و العشرین، و منها ما یقال لها: الحاده المنتقله و هی التی یأتی فیها البحران فیما بین العشرین إلی الأربعین.

و لیس یقال لما کان انقضاؤه من الأمراض بعد الأربعین منها مرض حاد لکن یقال له: مرض متطاول، و المرض المتطاول یکون انتهاؤه فی زمان طویل و انقضاؤه لا یکون بالبحران لکن یکون بالتحلیل الذی یظهر للحس، و ینضج [المواد[1998]] المحدث

له [و تلف المریض[1999]] و هلاکه یومئذ یکون بنقصان القوه و عدم النضج.

و [أما[2000]] الاستدلال علی المرض هل هو من نوع الأمراض الحاده التی یکون انقضاؤها [بالبحران] أو هو نوع من الأمراض المتطاوله التی یکون انقضائها

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 549

بالنضج و التحلیل؟، و یؤخذ من نوع المرض و من حرکته و من النبض و من السحنه فی حال البدن و من الدلائل التی یستدل بألتئامها و مخالفتها[2001].

و أما ما یکون من نوع المرض: فهو یکون من الحمیات [المحرقه و حمیات الغب الخالصه و حمی سنوخیس و سائر الحمیات[2002]] التی تتبعها أورام الأحشاء بمنزله السرسام و البرسام و ذات الجنب و ذات الرئه و الذبحه [و التشنج[2003]] و السکته، و جمیع ذلک یکون من الأمراض الحاده[2004] التی یکون فیها البحران، و حمیات الربع لا سیما الخریفیه و الشتویه، و الحمی المواظبه و حمی الغب غیر الخالصه و شطر الغب و الحمی المعروفه بلثقوریا و طقورس[2005] و غیر ذلک من الأمراض و البلغمیه و السوداویه من الأمراض المتطاوله التی یأتی فیها البحران[2006].

و أما حرکه المرض فإنه متی کانت حرکته سریعه و الحراره قویه و الأذی و الالم فیه أکثر دل ذلک علی أنه یکون من الأمراض الحاده، و إن کان علی خلاف ذلک [دل علی أنه یکون[2007]] من الأمراض المتطاوله.

و أما النبض فإنه متی کان سریعاً عظیماً متواتراً دل علی أن ذلک المرض [مرض حاد، و إن کان علی خلاف ذلک اعنی صغیرا او بطیئا او متفاوتا فانه[2008]] یکون ایضا من الأمراض المتطاوله.

و أما من السحنه و حال البدن فإنه إن بان فی أول أیام مرض[2009] العلیل نقصان فی اللحم[2010] و جفاف فی وجهه و تغیر

فی اللون إما إلی الحمره و إما إلی الصفره دل ذلک علی أن المرض من الأمراض الحاده، و إن کان الأمر علی خلاف ذلک دل

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 550

ذلک أیضاً علی أن المرض یکون أیضاً من الأمراض المتطاوله التی لا یکون فیها البحران[2011].

و أما الأشیاء التی یستدل بإتمامها و موافقتها فهی الأشیاء الطبیعیه و هی سن المریض و مزاجه و الوقت الحاضر و البلد، و ذلک أنه متی انضاف إلی ما ذکرنا أن یکون العلیل شاباً و مزاجه حاراً [و الوقت الحاضر صیفاً و مزاج البلد و الهواء فی ذلک الوقت حاراً[2012]] کان ذلک یومئذ أوکد للدلاله علی حده المرض و انقص فی الدلاله علی تطاوله، و متی کان المریض کهلًا أو شیخاً و البلد بارداً و الوقت الحاضر شتاء و الهواء فی ذلک بارداً کان ذلک أوکد للدلاله علی طول المرض و أنقص فی الدلاله علی حدته.

فبهذه الأشیاء یستدل علی معرفه المرض الحار، و المرض المتطاول، فإن کانت العلامات متوسطه فی الأحوال التی ذکرناها فإن المرض یکون متوسطاً فیما بین المرض الحاد[2013] و المرض المتطاول، فینبغی [للطبیب الحاذق[2014]] أن یستعمل فی هذا الباب جوده[2015] التمییز بأن یقیس الدلاله بعضها ببعض مع القوه و الضعف فإنه إذا فعل ذلک أمکنه أن یعرف المرض القصیر و المرض الطویل [و ما جری علیه هذا المجری و ما شاکل ذلک من الأمراض، فافهم ذلک ترشد إن شاء اللّه تعالی[2016]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 551

الباب السادس فی ذکر صفه[2017] معرفه البحران و أسبابه و علاماته

[اعلم أرشدک اللّه تعالی إننا[2018]] قد ذکرنا أمر أوقات المرض الحاد، و أوقات المرض المتطاول، و الآن نشرع فی ذکر أمر البحران و أسبابه و علاماته فی هذا الباب.

فأقول [و باللّه

التوفیق:[2019]] إن السلامه من المرض و الموت منه یکون بتغیر المرض، و انقلابه.

و تغیره و انقلابه: إما أن یکون دفعه أعنی فی زمان یسیر و یئول بصاحبه إما إلی الصحه، و إما إلی الموت.

فما آل منه إلی الصحه فیقال له: بحران جید، و ما آل إلی الموت، یقال له:

بحران ردی ء، و هذان یکونان فی الأمراض الحاده.

و ما یکون بالتغییر[2020] قلیلًا فی زمان طویل و یئول بصاحبه إلی السلامه و ذلک یکون بزیاده القوه و نقصان المرض قلیلًا قلیلًا عند ما تنضج ماده المرض و تحلل شیئاً بعد شی ء و أما أن یکون التغیر قلیلًا قلیلًا و یئول بصاحبه إلی الموت و ذلک یکون بنقصان القوه و زیاده المرض قلیلًا قلیلًا، و هذا عند ما تذوب الأعضاء و الرطوبات و تجمد الحراره الغریزیه، و هذان یکونان فی الأمراض المتطاوله.

و إما أن یکون التغیر فیما بین البطی ء و السریع و یئول بصاحبه إلی الصحه

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 552

و هذا یکون بانقلاب المرض إلی حال أصلح دفعه ثم یتناقص قلیلًا قلیلًا و تزداد القوه إلی أن ینقص المرض.

و إما أن یکون التغییر متوسطاً فیما بین السریع و البطی ء و یئول بصاحبه إلی الموت، و هذا یکون بانقلاب المرض إلی حال أردأ دفعه ثم تضعف قوه المریض و تنحل قلیلًا قلیلًا إلی أن یموت المریض، و هذان یکونان فی الأمراض المتوسطه بین الحاده و المتطاوله.

[فی اصناف البحران]

فإذا کان الأمر علی هذا فإن أصناف البحران حینئذ سته:

الأول: تغییر المرض دفعه إلی حال هی أصلح و یقال له: بحران جید.

الثانی: تغیر المرض دفعه إلی حال هی أردأ و یقال له: بحران ردی ء.

الثالث: تغیر المرض قلیلًا قلیلًا و یئول بصاحبه إلی

السلامه و یقال له:

التحلیل.

الرابع: تغیر المرض قلیلًا قلیلًا و یئول بصاحبه إلی التلف و یقال له: الذوبان و الذبول.

الخامس: تغیر المرض دفعه إلی حال هی أصلح ثم یتناقص المرض قلیلًا قلیلًا حتی ینقضی و یصح البدن.

السادس: تغیر المرض دفعه إلی حال هی أردأ ثم تضعف قوه المریض قلیلًا قلیلًا حتی یتادی أمره و یقال لهذان: بحرانان مرکبان.

و البحران الجید: هو ما یکون فی وقت المنتهی من الأمراض الحاده عند ما تکون الاخلاط قد لطفت و تحرکت الطبیعه لتمییز الشی ء الجید منها بالشی ء الردی ء و قویت علی دفع الشی ء الردی ء و اخراجه عن البدن.

و البحران الردی ء: یکون فی وقت المنتهی عند ما [ینتهی المرض أو[2021]] یقوی علی الطبیعه و یقهرها، کما قد قال فاضل الأطباء جالینوس: «البحران تغییر

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 553

أما سرعه التغییر: فهو یکون بسبب الحراره إذا کانت الحراره من شأنها سرعه الحرکه و الانتقال.

و أما صعوبه الأعراض و جهاد المریض: فیکون بسبب بلوغ المرض منتهاه فی القوه و هیجان الخلط المحدث له بسبب مقاومه القوه للمریض و مجاهدتها له و ذلک أن القوه تنازع المرض و تجاذبه و تجتهد فی قهره و غلبته و دفع مادته أو إخراجها عن البدن، و کذلک المرض یقاوم القوه و یجتهد فی غلبتها و الظهور علیها، فمتی ظهرت القوه علی المرض کان البحران جیداً و سلم المریض، و متی ظهر المرض [علی القوه[2022]] کان البحران یومئذ ردیئاً و هلک المریض.

[معنی البحران فی السریانیه]

و لذلک سمی: بحراناً لأن معنی هذه اللفظه فی السان السریانی الحکیم الفاضل، لأنه فی هذا الوقت تبین للطبیب الماهر الحاذق الفاضل الکثیر الریاضه و المداوله للامراض الحاره الامر الذی یؤول إلیه حال المرض

[بمعرفته بمقدار حدّ المرض و مقدار قوه المریض، و لذلک ینبغی أن یعنی بمعرفه قوه المریض فأن فی ذلک منفعته عظیمه بما یؤول الیه حال المریض[2023]] و لیس یمکن للطبیب أیضاً الحاذق معرفه ذلک المرض بالقیاس لکن یعرف ذلک الشی ء بالدرایه و کثره مداوله المرض زماناً طویلًا.

و العلم بأمر البحران ینقسم إلی ثلاثه أقسام:

أحدها: العلم بالشی ء الذی یکون به البحران.

الثانی: العلم بالأیام التی تکون فیها البحران.

و الثالث: العلم بالعلامات الداله علی البحران، و هی الأعراض الصعبه التی تکون معه، فافهم ذلک.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 554

الباب السابع فی معرفه الشی ء الذی یکون به البحران اعنی الاستفراغ[2024]

[إعلم أرشدک اللّه تعالی[2025]] أن العلم بالشی الذی یکون به حدوث البحران هو أن القوه إذا قویت علی المرض إما أن تسرع مادته، و إما أن تدفعها إلی بعض الأعضاء الضعیفه التی لا شرف لها، و استفراغها الماده یکون إذا کان المرض شدید الحده و کانت الماده أعنی الخلط المحدث للمرض لطیفه.

و ذلک یکون: إما بالعرق و إما بالقی ء، و إما بالاسهال، و إما بالرعاف، و إما بالطمث إذا کان العلیل امرأه، و إما بخروج الدم من العروق التی فی المقعده.

و کل واحد من هذه الاستفراغات یکون به البحران فی بعض الأمراض أکثر منه فی بعض بحسب الماده المحدثه للمرض و بحسب موضع العضو العلیل.

أما بحسب الماده: فإن العرق و الاسهال و القی ء یکون بها بحرانات الأمراض الصفراویه [و السوداویه[2026]] و الحمیات المحرقه، و أما الرعاف و درور الطمث و خروج الدم من العروق التی فی المقعده فیکون بها بحرانات الأمراض الدمویه و الحمیات التابعه لأورام الاحشاء إذا کانت من ماده حاده.

و أما بحسب العضو العلیل [إما بحسب الماده[2027]] فإن عله السرسام و البرسام یکون أکثر بحرانهما

بالرعاف و العرق الکثیر فی الرأس و الرقبه، و الحمی التابعه

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 555

لورم الکبد إذا کان ذلک فی الجانب المحدب کان[2028] أکثر بحرانها بالرعاف من الجانب الأیمن أو بعرق سابغ عام لسائر البدن او ببول[2029] نضیج، و إن کان[2030] الورم فی الجانب المقعر من الکبد کان البحران أکثر ذلک بالإسهال أو بالقی ء أو بالعرق أو بإدرار الطمث أو باستفراغ دم من المقعده و إن کانت الحمی تابعه لورم الطحال کان البحران یومئذ بالرعاف من الجانب الأیسر، و قد ذکر فاضل الأطباء جالینوس:

فی المقاله الأولی من تفسیره لکتاب ابذیمیا «أن الحمی المحرقه الخاصه و هی التی تکون من المرار الصرف أکثر ما یکون بحرانها بالرعاف»، لأن قوه الحراره فی هذه الحمی ترفع الدم إلی العلو و تحلله[2031] ضروره و ترتفع منه[2032] ریحاً کثیراً فتنفتح العروق و تنصدع.

و أما دفع الماده إلی بعض الأعضاء: فیحدث إما خراجات، و إما ورماً ردیئاً، و إما بتسوید بعض الأعضاء، و ذلک یکون إذا کان المرض لیس بقوی الحده، و کانت الماده غلیظه و القوه بها بعض ضعف، و کان البول رقیقاً، و أکثر ما یکون ذلک فی الأمراض التی یکون بحرانها بعد العشرین فإن مادته بارده غلیظه عسره النضج و التحلیل و لذلک تطول مده المرض إلی العشرین یوماً و ما بعده.

و إذا کان الأمر کذلک و قویت الطبیعه علیها دفعتها إلی بعض الأعضاء فیحدث فیه إما خراج، و إما ورم [ردی ء[2033]] و إما تسوید بعض الأعضاء.

أما الخراج: فیکون إما فی بعض المفاصل إذا کانت المفاصل ضعیفه، و العلیل مما قد یعتاده وجع المفاصل بمنزله مفصل الیدین و الرجلین، أو من کان فی صحته کثیر التعب، أو

قد أتعب بعض أعضائه، فإن الخراج یحدث فی ذلک المفصل، کما قد قال الفاضل أبقراط: فی کتاب الفصول «صاحب الأعیاء فی الحمی أکثر ما یخرج به الخراج فی مفاصله». و قال أیضاً أبقراط: فی فصل آخر «من کان قد تقدم فاتعب عضواً من أعضائه من قبل أن یمرض ففی ذلک العضو یتمکن المرض».[2034]

کامل الصناعه الطبیه ؛ ج 2 ؛ ص555

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 556

و أما أن یحدث فی بعض الأعضاء التی هی بالطبع ضعیفه بمنزله ما یحدث من ذلک فی أصل الاذن [اذا] کانت العله فی الدماغ، و بمنزله ما یحدث فی اللحم الرخو الذی فی الرقبه فی عله الخوانیق، أو فی اللحم الذی تحت الابطین فی عله الصدر و الرئه و ذات الجنب، و بمنزله ما یحدث من ذلک فی لحم الاربیتین فی الحمیات التابعه لورم الکبد و الطحال و غیرهما من الأعضاء التی دون الشراسیف.

و أما الورم الردی ء: الذی یحدث فی العضو فبمنزله الأورام التی تسود معها الأعضاء الحادثه فیها، و هذا یکون فی الحمیات التی تتبع ورم الأحشاء.

فهذه الأشیاء یکون انقضاء الأمراض الحاده و کل مرض ینقص بغیر هذه الأشیاء فیکون من شأنه أن یعاود ثانیاً بأشّر مما کان[2035] أولًا، و إذا حدث الورم فی أصل الاذن و لم [ینضج[2036]] و ینفتح فإنه ینذر بعوده من المرض دائماً و ربما دل علی حدوث الخراجات فی المفاصل، [فاعلم ذلک[2037]].

و لذلک بقی انقضاء المرض من غیر أن یحدث لصاحبه شی ء مما ذکرنا من الاستفراغات و الخراجات و الأورام الا [أن] یوثق[2038] بذلک منه و لا یؤمن المعاوده.

و إذا استعمل فی أمره التوقی و التحرز الشدید و خیر التدبیر علی ما سنذکره فی موضع

تدبیر الناقهین من المرض فإنک إذا فعلت ذلک و کان المرض ضعیفاً لم یعاوده و انقضی انقضاء تاماً و [إن] کان المرض قویاً، و إن دبرت المریض بهذا التدبیر فانه یعاود إلا أن معاودته لا تکون قویه و یکون البرء منه سهلًا، و إن أهملت و لم تکن تدبره علی حیث ما ینبغی و تتحرز علی ما یجب أن یتحرز منه و کان المرض ضعیفاً عاود المرض أصعب مما قد کان علیه، و إن کان المرض قویاً عاود بصعوبه و خطر شدید.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 557

الباب الثامن فی ذکر معرفه أیام البحران [و أسبابه و علاماته[2039]]

أما الأیام التی یکون فیها البحران فهی علی ما قد أصفه فی هذا الموضع.

فأقول: [و باللّه التوفیق[2040]] إن البحران هو یکون فی أیام معلومه و یقال لها: باحوریه[2041] و هی الیوم الثالث، و الرابع، و الخامس، و السابع، و الثامن، و التاسع، و الحادی عشر، و الثالث عشر، و الرابع عشر، و الخامس عشر، و السابع عشر، و التاسع عشر، و العشرون، و الحادی و العشرون، و الرابع و العشرون، و السابع و العشرون، و الحادی و الثلاثون، و الرابع و الثلاثون، [و اسابع و الثلاثون و الیوم[2042]] الأربعون، و لیس یکون انقضاء الأمراض بعد الأربعین ببحران لکن بالنضج و التحلیل.

و قد ذکر الفاضل أبقراط «أن البحران فی الستین و الثمانین و المائه و العشرین».

و قال أیضاً فی فصل آخر. «إن الأمراض التی تحدث فی الصبیان منها ما ینقضی فی سبعه أشهر، و منها ما ینقضی فی سبع سنین، و منها ما ینقضی عند نبات الشعر فی العانه.

إلا أن [فاضل الأطباء[2043]] جالینوس یذکر «أن الأمراض التی تنقضی بعد

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 558

الأربعین تکون ببحران لأن حرکه هذه

الأمراض بعد هذا الوقت تکون بطیئه، کما أنه لیس تکون حرکه البحران فی الأیام التی بعد العشرین بسرعه کالتی تکون فی الأیام التی قبل العشرین».

و الأیام الباحوریه[2044] هی التی ذکرنا أنها إلی الأربعین، و أما الأیام التی فیما بین هذه الأیام التی حددناها فلیس [یکاد[2045]] یکون بها البحران فإن کان فی الندره لم یتم فکان إما بحران سوء ردیئاً مهلکاً و إما أن یعاود فیه المرض بأشر[2046] مما قد کان.

و هذه الأیام تحسب من الوقت الذی یحس فیها المریض بتغیر الأفعال و الضرر لأحوالها و النقصان فیها.

أما العلل التی تلحق فی النساء بعد الولاده فإنها تحسب من الیوم الذی تکون فیه الولاده، علی ما ذکره الفاضل أبقراط.

أن أیام البحران تختلف فی أربعه أشیاء:

الأول: فی کثره ما قد یحدث فیها من البحران و قلته.

الثانی: فی الانذار بما قد یکون بعدها.

الثالث: فی جوده البحران و رداءته.

الرابع: فی قوه البحران و ضعفه.

أما اختلافها فی کثره حدوث البحران و قلته: فإن من الأیام الباحوریه[2047] [منها] ما یحدث فیها البحران فی أکثر الأمر، و منها ما لا یحدث فیها إلا فی الندره، و منها ما تکون متوسطه فیما بین ذلک.

[فی الأیام التی یحدث فیها البحران کثیرأ]

و أما الأیام التی یحدث فیها البحران [و هو یومئذ[2048]] کثیراً: فإن بعضها یکون فیه البحران أکثر من بعض و یجری أمرها علی أربع مراتب لتقدم بعضها بعضاً فی

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 559

الکثره:

فأما التی تتقدم فی المرتبه الأولی: فهی الیوم السابع و الرابع عشر.

و أما التی فی المرتبه الثانیه: فهی الیوم التاسع و الحادی عشر و العشرون.

و أما التی فی المرتبه الثالثه: فهی الیوم الرابع و السابع عشر و الحادی و العشرون.

و أما التی

فی المرتبه الرابعه: فهی الیوم الثالث و الثامن عشر.

[فی الأیام التی قد یأتی فیها البحران فی الندره]

و أما الأیام التی قد یأتی فیها البحران فی الندره: فهی أیضاً فی أربع مراتب یتقدم بعضها بعضاً فی قله ما یأتی فیها البحران:

فأما المرتبه الأولی: فهی الیوم الثانی عشر و السادس.

و أما المرتبه الثانیه: فهی الیوم الثامن.

و أما المرتبه الثالثه: فهی الیوم السادس [عشر[2049]].

و أما المرتبه الرابعه: فهی الیوم التاسع عشر.

[فی الأیام المتوسطه فی کثره البحران و قلته]

و أما الأیام المتوسطه فی کثره البحران و قلته: فهی الیوم الثالث عشر و الخامس عشر و الرابع و العشرون و السابع و العشرون.

و أما اختلاف الأیام الباحوریه[2050] [فی الابدان و ما یندر به فان منها ما یندر بها یکون فی البحران فی الیوم الباحوری الذی بعد، و هی[2051]] هذه التی أصفها، فالیوم الرابع ینذر بما یکون من البحران فی الیوم السابع و بما یکون من رداءه الحال فی الیوم السادس، و ذلک أنه إن ظهرت فی هذا الیوم علامه صالحه بمنزله النضج فی البول و البراز و النفث و استفراغ[2052] یسیر کنداوه البدن و تقطیر الدم من الأنف

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 560

و صلاح بعض الافعال بمنزله الشهوه او[2053] النوم او صلاح[2054] الذهن کان تمام انقضاء المرض فی الیوم السابع، فإن ظهرت علامه ردیئه بمنزله صغر النفس و برد الأطراف و العرق المتقطع الذی لا یعم البدن و ثقل المریض بعد ذلک، فإن موت المریض یکون فی الیوم السادس، و الیوم التاسع منذر بالبحران الذی یکون فی الحادی عشر، و الحادی عشر منذر بالرابع عشر، و الیوم السابع عشر منذر بالعشرین.

و أما فی اختلاف الأیام فی جوده البحران و رداءته

فإن من الأیام ما یکون البحران فیها جیداً تاماً موثوقاً بجودته، و البحران الجید هو الذی یکون به انقضاء المرض و یکون قد تقدمته دلائل النضج، و یکون سلیماً من الأعراض الردیئه التی یخاف منها بمنزله الخفقان و وجع الفؤاد، و یکون ببعض الاستفراغات، و یکون قد تقدم الانذار له بذلک، فهذه الأیام یتقدم بعضها بعضاً فی الجوده.

فالمتقدم منها الیوم السابع و من بعده الیوم الرابع عشر، و من بعد هذین فی الجوده الیوم الرابع و الیوم العشرون، و دون هذه فی الجوده الیوم الحادی عشر و من بعده الیوم السابع عشر ثم الخامس عشر ثم الحادی و العشرون، و من بعد هذا الیوم الثالث.

و من الایام ما یکون البحران فیه ردیئاً و البحران الردی ء هو الذی لا تتقدمه دلائل النضج و تکون الأعراض فیه صعبه ردیئه عظیمه الخطر و هی الیوم السادس و الثانی عشر فإن البحران فی هذه لا یکون معه استفراغ و لا یتقدمه انذار و یکون ناقصاً أعنی أن المرض یعاود فیه و ینتکس المریض، و من بعد السادس و الثانی عشر الیوم الثامن ثم الیوم العاشر ثم الیوم الثالث عشر[2055] الیوم السادس عشر و الثامن عشر.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 561

[فی اختلاف الایام فی قوه البحران و ضعفه]

و أما اختلاف الأیام فی قوه البحران و ضعفه فهو علی ما أصفه [إن شاء اللّه ر هذا الموضع[2056]].

فأقول: [و باللّه التوفیق[2057]] إن أیام البحران منها ما یجری أمرها علی أدوار معلومه و هی أیام البحران بالحقیقه، و منها ما لا یجری أمرها علی أدوار معلومه، و منها ما یجری[2058] علی جهه الارابیع و هی الیوم الرابع و السابع عشر و الحادی عشر

و الرابع عشر و السابع عشر و العشرون و الرابع و العشرون، و کذلک یجری الأمر إلی أن ینتهی الأمر إلی الأربعین علی ما ذکره [الفاضل[2059]] أبقراط: «إن البحران الذی یکون بعد الأربعین تکون أدواره فی کل عشرین یوماً إلی المائه و العشرین، و البحران الذی یکون فی الارابیع أقوی ما یکون إلی العشرین فإذا جاوز الیوم العشرین ضعفت قوه البحران الذی یکون فی الأرابیع، و تکون القوه للبحران الذی یکون فی الأسابیع، و البحران الذی یکون فی الأرابیع و الأسابیع، أقوی البحرانات و أسرعها حرکه».

[فی أیام البحران التی لا یجری أمرها علی أدوار معلومه]

و أما أیام البحران التی لا یجری أمرها علی أدوار معلومه: فهی الأیام التی فیما بین الارابیع و الأسابیع و حرکه البحران فیها دون حرکته فی الأرابیع و الأسابیع و قوه البحران فیها إلی الیوم العشرین، فإذا جاوز الیوم العشرین فلا یکاد یحدث فیها بحران، و إن حدث کان یومئذ ضعیفاً.

و [أما[2060]] السبب الذی من أجله صاحب البحران الذی یکون فی الأرابیع و الأسابیع [یکون أیضاً[2061]] اقوی و أسرع حرکه من غیره و هو مسیر القمر و ذلک أنه لما أن کانت الکواکب السیاره سبباً لجمیع ما یتکون[2062] و یفسد فی هذا العالم،

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 562

و کان کل واحد منها له خاصیه فی کون شی ء من الأشیاء أو فساده دون غیره و کان للقمر خاصیه علی الدلاله فی الأشیاء السریعه الحرکه و التغییر و له مع هذا شرکه مع جمیع الکواکب فی تغییرات الأشیاء لقرب فلکه من العالم السفلی، و أفعاله تظهر فی کل شهر و أکثر ذلک فی وقت اجتماعه مع الشمس و فی الوقت الذی یکون بینه

و بینها خمسه و أربعون درجه[2063] و هو[2064] شکل نصف التربیع.

و هذا یکون فی الیوم الرابع من وقت مستهله و فعله فی هذا الوقت یکون ضعیفاً و فی الوقت الذی یکون بینه و بینها تسعون درجه و یقال لها: الشکل التربیعی أعنی أن یکون [بینه و بینها[2065]] ربع الدائره و هذا یکون فی الیوم السابع من الاجتماع و فعله فی هذا الوقت یکون قویاً، و فی الوقت الذی یکون بینه و بینها مائه و خمس و ثلاثون درجه یکون شکله شکل ثلاثه أرباع الدائره، و هذا یکون فی الیوم الحادی عشر من الاجتماع [و فعله[2066]] فی هذا الوقت تکون الدلاله أضعف من التی قبلها[2067] و فی الوقت الذی یکون بینه و بین الشمس مائه و ثمانون درجه[2068] و یقال لذلک: المقابله، و هذا یکون فی الیوم الرابع عشر، و شکل القمر یکون یومئذ دائره کامله تامه و فعله فی هذا الوقت یکون قویاً، و کذلک أیضاً کلما تباعد من موضع مقابله الشمس خمساً و أربعین درجه أو تسعین أو مائه و خمساً و ثلاثین یظهر فعله فی تغییر الأشیاء، و هذا یکون کل أربعه أیام، و إذا کان القمر فی هذه الأوقات مسعوداً أحدث خیراً و صلاحاً فی الأشیاء التی تدل علیها و فی کثیر من الأشیاء التی تحدث فی هذا العالم، و إن کان منحوساً أحدث شراً و فساداً.

و لما کانت الأمراض الحاده هی من الأشیاء السریعه الحرکه و التغیر و کان حدوثها عن منحسه القمر فی مولد کل إنسان صار إذا تباعد القمر عن موضع النحسه التی کانت فی وقت المرض بخمسه و أربعین جزءاً و قویت حرکه المرض، و هذا یکون فی

الیوم الرابع، و إذا تباعد عنها بتسعین درجه فهو علی

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 563

شکل التربیع من موضع النحسه، و هذا یکون فی الیوم السابع و تکون حرکه القمر[2069] حینئذ أقوی و أشد و کذلک یجری الأمر فی مسیره الباقی عن موضعه فی وقت المرض علی مثال ما یجری علیه فی تباعده من موضع اجتماعه مع الشمس، فإذا کانت حرکه المرض[2070] و قوته فی کل أربعه أیام کانت الدلاله لانصاف الترابیع، و إن کانت فی کل سبعه أیام کانت الدلاله للتربیع.

و أما البحران الذی یکون فی غیر هذه الأیام التی ذکرناها، فإما أن تکون قبل [الاربوع[2071]] و الأسبوع[2072] الذی قد ازمعه أن یحدث فیه البحران أو بعده[2073].

و هذا یکون: إما لأسباب ترهق[2074] الطبیعه [و تدفعها إلی أن یحدث البحران قبل الاربوع أو الاسبوع، و إما لأسباب أخر تعوق الطبیعه عن تمام البحران الذی وقع فیه.

أما الأشیاء التی تزهق الطبیعه[2075]] و تهیجها: فهی قوه المرض و سرعه حرکته و لطافه الخلط بالهواء الحار الذی یلطف الخلط و یحرک الماده فیهیج بذلک السبب دفع ماده المرض، و ربما کان ذلک لخطأ یعرض فی التدبیر من غذاء حار [و دواء حار[2076]] أو غضب یعرض للمریض فیتقدم البحران.

و البحران الذی یحدث بهذه الأسباب تکون معه أعراض صعبه شدیده فإن کانت مع ذلک علامات مذمومه تدل علی الهلاک فیموت حینئذ المریض، و إن کانت علامات جیده تدل علی الخلاص فإن البحران یومئذ لا یکون تاماً و ینذر بعوده المرض و نکسه.

و أما الأسباب التی تعوق الطبیعه عن حدوث البحران حتی یتأخر الاربوع و الاسبوع[2077] الذی قد وقع فیه، فهی الهواء البارد الذی قد یمنع الطبیعه و یعوقها عن انضاج الخلط

دفعه و الخطأ فی التدبیر.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 564

و هذا الخطأ[2078] یکون: إما من الطبیب إذا أخطأ فی التدبیر، و إما من المریض [اذا لم یقبل من الطبیب و تبع شهواته، و اما من خدم المریض[2079]] إذا استعملوا عنده الضجه و الصیاح، [أو من المریض أیضاً بأن لم یکن یقبل من الطبیب ما یوقعه له من الاستعمال من أدویه و غیرها و یتبع یومئذ شهواته و یخالفه أو أن خدام المریض قد حرکوه و أزعجوه من غیر معرفه الطبیب و درایه بذلک الشی ء، فحینئذ[2080]] تنهزم طبیعه المریض من ذلک و تضعف عن عملها.

و هذا الخطأ إن کان عظیماً و کانت العلامات منذره بالخلاص منع ذلک من حدوث البحران و طول المرض، و إن کانت العلامات منذره بالهلاک فإن الموت یتقدمه، و إن کان الخطأ یسیراً و کانت العلامات جیده نقص ذلک من جوده البحران و ضعفه، و إن کان المرض عظیماً و العلامات جیده طول المرض. و کثیراً ما یکون المرض لیس بالعظیم فیعرض خطأ عظیماً فحینئذ یهلک المریض بذلک.

فینبغی أن تعلم أن البحارین التی تتقدم عن أوقاتها تکون قویه.

و التی تتأخر عن أوقاتها لا تکون یومئذ قویه، و مما ینبغی أیضاً أن تعلمه هو أن الأرابیع و الأسابیع تحسب علی جهتین: إما حساب، اتصال و إما حساب إنفصال.

فأما ما تحسب من الأرابیع علی جهه الاتصال: فهی الأربوع الأول مع الثانی و ذلک أنک إذا انتهیت فی العدد إلی الیوم الرابع و عددت منه کان الرابع هو السابع، و کذلک الحادی عشر هو متصل بالرابع عشر لأنه الرابع من الحادی عشر، و کذلک الیوم السابع متصل بالرابع عشر لأنه الرابع من الرابع عشر، و

کذلک الیوم العشرون متصل بالسابع لأنه الرابع من السابع عشر، و الیوم الرابع و العشرون متصل بالسابع و العشرین لأنه الرابع من السابع[2081] و العشرین، و کذلک السابع و العشرون متصل بالثلاثین لأنه الیوم الرابع من السابع و العشرین، و الرابع و الثلاثون متصل بالسابع و الثلاثین. [لانه الرابع من الرابع و الثلاثین، و السابع[2082]] و الثلاثون متصل بالاربعین

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 565

لأنه الرابع من [السابع و الثلاثین[2083]].

و أما ما قد تحسب من الاسابیع المتصله: فهی الاسبوع الثالث فقط لأنه السابع من الرابع عشر، و أما ما تحسب ایضاً علی جهه الانفصال فالاربوع[2084] الثانی منفصل عن الثالث لأنک إذا انتهیت فی العدد إلی السابع عددت أربعه من الثامن إلی الحادی عشر، و کذلک الرابع و العشرون منفصل عن العشرین و الواحد و الثلاثون منفصل عن السابع و العشرین لأنک ر اذا انتهیت [أیضاً فی العدد إلی العشرین[2085]] عددت من الحادی و العشرین، و الحادی و الثلاثون [منفصل[2086]] من السابع و العشرین، [لانک اذا انتهیت الی السابع و العشرین عددت من الثامن و العشرین الی الواحد و الثلاثین[2087]].

و أما الأسابیع فهو أن الأسبوع الثانی منفصل عن الأسبوع الأول لأن الاسبوع الأول ینتهی إلی السابع فیحسب الأسبوع [الثانی[2088]] من الیوم الثامن و ینتهی إلی الرابع عشر، و کذلک الاسبوعان اللذان بعد العشرین یحسبان حساب انفصال من الیوم السابع و العشرین إلی الیوم الرابع و الثلاثین فعلی هذه الجهات تحسب الأرابیع و الاسابیع فمن قبل جمیع هذه الأسباب التی قد ذکرناها تختلف أیام البحران، [فافهم ذلک ترشد إن شاء اللّه تعالی[2089]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 566

الباب التاسع فی ذکر العلامات الداله علی کون البحران[2090]

[اعلم أرشدک اللّه تعالی[2091]] فاما[2092] العلامات الداله أیضاً علی البحران: منها

ما قد یدل علی البحران الحاضر، و منها ما قد یدل أیضاً علی البحران الکائن.

[فی العلامات الداله علی البحران الکائن]

فأما العلامات المنذره بکون البحران فهی سرعه حرکه المرض و هیجانه و قوه الحراره و ظهور علامات النضج فی البول و البراز و البدن و عظم النبض و سرعته، فإن کانت الحمی من الحمیات التی تنوب بأدوار فیقدم نوبه[2093] الحمی و سرعه حرکتها [و مبدأ زمنها[2094]] بأن تکون مما تنوب غباً[2095].

فإن هذه العلامات کلها قد تدل علی سرعه کون البحران، فإن کان المرض مع ذلک شاباً[2096] و الوقت الحاضر من أوقات السنه حاراً و ماده[2097] الحمی صفراویه و القوه[2098] قویه کان ذلک دالًا علی سرعه البحران، و أما إذا کانت العلامات أضداد هذه أعنی أن یکون المریض ساکن الحرکه و الحراره یومئذ ضعیفه و لم یکن یظهر

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 567

شی ء من علامات النضج و کان النبض یومئذ صغیراً بطیئاً و أدوار الحمی تتأخر و نوبتها ضعیفه، فتکون إما من الحمیات التی تنوب فی کل یوم [او تنوب یوماً و یوم لا[2099]] أو التی تنوب یوماً و یومین و المرض مع ذلک کبیر السن و الوقت الحاضر من أوقات السنه بارد دل ذلک علی تأخر البحران و إبطائه، فإن کانت العلامات متوسطه فیما بین هذه العلامات و العلامات الاول دل ذلک علی أن البحران لا یکون سریعاً و لا یتأخر کثیراً.

فبهذه العلامات یستدل بها علی البحران الذی یرید أن یکون قبل أن یکون.

[فی العلامات الداله علی البحران الحاضر]

و أما العلامات الداله أیضاً علی البحران الحاضر: فهی الأعراض [الضعیفه[2100]] التی تکون مع البحران و ذلک أنه یتقدم الاستفراغ و الخراج الذی یکون به البحران قلق شدید

و اضطراب و أعراض صعبه شدیده مخوفه عند من لم یکن مرتاضاً فی معاناه البحران.

فإن کان البحران نهاراً کان القلق و الاضطراب لیلًا و إن کان البحران لیلًا کان ذلک القلق نهاراً و هذه الأعراض هی قلق المریض و توثبه و تبدله[2101] الاماکن فی استلقائه و الصداع ایضاً و السبات و اختلاط الذهن و ثقل الحواس و اللمع و التخیلات الردیئه و الظلمه الشدیده و سیلان الدموع من غیر [اراده و لا[2102]] بکاء و حمره العینین من غیر رمد و حرکه اللحی الأسفل و حمره الوجه و ضیق النفس و خفقان الفؤاد و وجع الرقبه و انجذاب[2103] المراق إلی فوق و اختلاج الشفه السفلی و لذع المعده و وجع الظهر و النافض و الرعده و الرعشه و عسر البول و احتباس الطبیعه و العطش الشدید، و غیر ذلک من الأعراض الصعبه.

فبهذه الأعراض یستدل علی أن البحران قد حضر و ذلک أنه متی ظهرت هذه العلامات أو بعضها لیلًا فإنها تدل علی أن البحران یکون من غد تلک اللیله، و إن

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 568

ظهرت نهاراً فإنها تدل علی أن البحران یکون فی اللیله التالیه للنهار[2104].

و کل واحد من هذه العلامات الداله علی البحران إما أن یدل علی بحران ردی ء، و إما أن یدل علی بحران جید.

[فی العلامات تدل علی البحران الجید]

[فاما العلامات التی تدل علی البحران الجید: فهی[2105]] ما کان فی یوم من أیام البحران الجیده علی ما قد ذکرناه فیما تقدم و کان النبض مع ذلک قویاً و کان قد تقدمه نضج بین فإنها متی ظهرت فی مثل هذه الحال تبع ذلک أحد الاستفراغات التی ذکرناها، و کان به یومئذ إما برء العلیل

و إما انتقاله إلی حال أصلح، و إن کان مع ذلک الاستفراغ نوع من أنواع الخلط المحدث للمرض من ناحیه العضو العلیل کان ذلک أوکد فی الدلاله علی البرء و الصلاح.

و یستدل أیضاً علی أنواع الاستفراغ من الأعراض المتقدمه لکل واحد منها و ذلک أنه.

متی عرضت للمریض حمره فی الوجه و الأنف[2106] أو ثقل فی الصدغین أو وجع فی الرقبه، و أن ینظر أیضاً المریض قدام عینیه لمعاً و شعاعاً أو یری ظلمه أو یحس فیما دون الشراسیف بتمدد دل ذلک علی أن البحران یکون بالرعاف، و إن عرض مع ذلک فی الانف حکه و احمرار و ولع العلیل بأنفه دل ذلک علی أن الرعاف لا یتأخر عن ذلک الوقت کثیراً، و إذا کان العلیل حدثاً کانت الدلاله علی الرعاف أقوی لأن الدم فی أبدان الأحداث أکثر، و أما الشبان و الکهول فالرعاف فیهم یکون قلیلًا.

و متی عرض للمریض ثقل فی الرأس و وجع فی فم المعده و غثیان و کرب و ضیق صدر و دوار و انجذاب المراق إلی فوق دل ذلک علی کون البحران یومئذ بالقی ء، و ذلک لأن المرار یطوف فی فم المعده لخفته و الوجع یکون لکثره الحس فی فم المعده و اختلجت مع ذلک الشفه السفلی و کان مع ذلک مادون الشراسیف

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 569

باردا [و إن کان[2107]] ذلک أوکد فی الدلاله علی أن القی ء أسرع حدوثاً[2108].

و متی عرض للمریض اختلاط الذهن و احتباس البول و البراز و حمره فی ظاهر البدن و سخونه و بخار حار ترتفع[2109] من البدن مع نداوه و کان النبض مع ذلک لیناً شبیهاً بالموجی دل ذلک علی أن البحران یکون بالعرق.

و متی

لم یظهر شی ء من هذه العلامات التی ذکرناها، و کان العلیل یجد لذعاً و ثقلًا فی أسفل السره أو قرقره دل ذلک علی أن البحران یکون بالاسهال لا سیما إذا قل البول و احتبس.

و إن عرض للعلیل وجع [و تمدد فی[2110]] الظهر [و القطن[2111]] و کان العلیل یعتاد خروج الدم من المقعده[2112] و کان دور خروجه قد حضر دل ذلک علی أن البحران یکون بانبعاث الدم من أفواه العروق التی فی المقعده، و إن کان العلیل أمرأه و کان دور الحیض قد قرب فإن البحران یکون بدور الحیض، و أن البحران بأحد الاستفراغات فی یوم من أیام البحران الجیده و کان قد تقدم نضج بین و النبض قوی و وجد العلیل بعقب ذلک راحه و خفه و تناقصت الأعراض التی کانت مع البحران و سکنت الحراره و حسن لون العلیل و قوی نبضه دل ذلک علی أن یکون البحران جیداً تاماً.

[فی العلامات التی تدل علی البحران الردی ء]

و أما العلامات التی تدل علی أن البحران الردی ء: فهی أضداد علامات البحران الجید و ذلک أنه إن ظهرت تلک الأعراض التی ذکرناها أو بعضها فی یوم أو لیله لیست من أیام البحران أو لیست بنوب بحران جید و لا یکون معه شی ء من علامات النضج، و یکون النبض مع ذلک ضعیفاً و یکون الاستفراغ من غیر الخلط

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 570

المحدث للمرض فإنه إذا کان الأمر کذلک کان البحران یومئذ ردیئاً مهلکاً، فإن ظهرت علامات البحران مع أحوال متوسطه بین أحوال البحران الجید و بین أحوال البحران الردی ء فإن البحران یکون یومئذ ناقصاً [غیر تام[2113]] أعنی: أن المرض لا ینقضی به لکن یتأخر انقضاؤه إلی الیوم البحوری

الذی یتلوه بمنزله ما یکون البحران فی الیوم السابع فلا ینقضی فیه المرض بل تبقی منه بقایا یتأخر بحرانها إلی الیوم التاسع و الیوم الحادی عشر، فإن کان به انقضاء المرض عاود المریض و ینتکس المریض، و النکسه متی کانت مع أعراض ردیئه و ضعف من القوه کانت مهلکه، فإن کانت القوه قویه سلم منها المریض.

و ینبغی أن تعلم أن الأمراض المهلکه علی الأمر الأکثر یتقدم کون البحران فیها فیحدث إما فی الخامس و إما فی السادس، و الأمراض السلیمه یتأخر بحرانها علی الأمر الأکثر بحسب قوه حدثها و ضعفه، و الله اعلم[2114].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 571

الباب العاشر فی [ذکر صفه معرفه[2115]] العلامات الردیئه المنذره بالموت [و أسبابها و علاماتها[2116]]

[إعلم أرشدک اللّه تعالی إننا[2117]] قد أتینا ببیان ما قد یحتاج من الدلائل الکلیه المنذره بالسلامه و العطب التی هی أوقات المرض الحاد و المرض المتطاول و علم کیفیه البحران[2118].

[فی الدلائل الجزئیه المنذره بالسلامه و العطب]

فنحن نأخذ فی ذکر الدلائل الجزئیه المنذره بالسلامه و العطب فی کل واحد من الأمراض علی ما ذکره الفاضل أبقراط: فی کتاب تقدمه المعروفه، و فی کتاب الفصول، و فی غیرهما من الکتب، و ما ظهر لنا بکثره ملازمتنا للمرضی، و ما قد عاینا من هذه العلامات فیهم و نبتدئ اولًا من ذلک بذکر العلامات الردیئه المنذره أیضاً بالهلاک، ثم من بعد ذلک بالعلامات المنذره بالسلامه بعد أن تعلم أن هذه العلامات الردیئه قد یفضل بعضها بعضاً فی الدلاله علی الهلاک فبعضها قویه جداً و بعضها ضعیفه و بعضها متوسطه فی القوه و الضعف.

و قد بین الفاضل أبقراط مرتبه کل واحد من هذه الدلائل فی القوه و الضعف

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 572

بألفاظ ألحقها بکل فصل حیث یقول: «مهلک أو قتال جداً[2119]

أو الموت منه قریب».

فإن ذلک یدل علی الموت لا محاله، و حیث یقول: «ردی ء أو مذموم» فإن ذلک یدل علی أنه قد یمکن أن یتخلص المریض من مرضه لا سیما إذا ظهرت فیه علامات محموده، فإن ظهرت من هذه العله علامتان أو ثلاث من غیر أن تظهر علامه محموده فإنها تدل علی الهلاک. و نحن نبتدئ [إن شاء اللّه تعالی[2120]] بوصف العلامات الردیئه من هذا الموضع.

فنقول: [و باللّه التوفیق[2121]] إن من العلامات ما یدل علی الرداءه فی الأمراض الحاده، و منها ما یدل علی ذلک فی الأمراض المتطاوله.

[فی أقسام العلامات التی تدل علی الرداءه فی الامراض الحاده]

و نحن نذکر أولًا العلامات التی علی هذا الحال فی الأمراض الحاده.

فنقول: ایضاً [و باللّه الاعانه[2122]]: إن هذه العلامات: منها مأخوذه من الأعراض الداخله علی حالات البدن و ملمسه، و منها مأخوذه من الأعراض الداخله علی [رداءه[2123]] الأفعال، و منها مأخوذه مما قد یبرز من البدن، و منها مأخوذه من حالات الأمراض و العلل و ما شاکل ذلک.

[الأول: فی العلامات المأخوذه من حالات البدن و ملمسه]

أما العلامات المأخوذه من حالات البدن فهی ما أصفه فی هذا الموضع، أما الوجه الذی لا یشبه وجوه الأصحاء فهو یکون دلیلًا ردیئاً و قوته و ضعفه فی الدلاله علی الرداءه تکون بحسب بعده من الوجه الصحیح و قربه منه، فالوجه

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 573

الذی یکون قحلًا منخسفاً علی المثال الذی قد ذکره الفاضل أبقراط «و هو أن یکون الأنف حاداً و العینان غائرتین و الصدغان لاطئین و الاذنان بارزتین [متفضضتین[2124]] و شحماتهما متقلصتین و جلده الوجه ممتده و لونه کمداً [أو أخضر[2125]] و تعلوه غبره فإنه یدل علی الهلاک إلا أن تکون

هذه الأعراض قد حدثت بسبب إسهال أو تعب أو سهر أو وجع شدید فإنه یکون أقل رداء»، و ذلک أن الوجه یکون بهذه الصفه فی الأمراض المتطاوله و عند التعب[2126] الشدید و الاستفراغ الکثیر.

و أما الامراض المتطاوله فلطول إنهاک المرض للبدن و ذوبان الرطوبات من الأعضاء [الاصلیه و[2127]] اللحمیه و تجفیفها[2128] له و نقصان الروح و الدم فی البدن.

و أما التعب و السهر [و النفث[2129]] و الوجع فلکثره ما یتحلل من البدن من الروح و الرطوبه و اکتسابه الیبس فتضعف لذلک الحراره الغریزیه [و الروح[2130]] فلا یقومان[2131] أن یبلغا إلی هذه المواضع أعنی أطراف البدن فتهزل لذلک أطراف البدن لا سیما الوجه فتظهر فیه هذه الأعراض، لأن الوجه قلیل الدم لبعده من القلب و الکبد الذین هما معدن الروح و الدم و لأن العظام أیضاً فی الوجه کثیره فإذا ذاب اللحم [و الرطوبات[2132]] تبینت[2133] العظام و الجلد، و إذا کانت هذه الأعراض تحدث أیضاً فی الأمراض المتطاوله علی طول المده فإنها اذا عرضت فی الأمراض الحاده و زمانها یسیر دل ذلک علی قوه المرض [و ضعفه[2134]] فلذلک صارت تدل علی الخطر و الهلاک فمتی کانت هذه الأعراض بسبب تعب أو إسهال أو سهر أو وجع کانت یومئذ أقوی رداءه، و کذلک لون الوجه الردی ء إن أتی عن برد شدید أو بلد بارد أو سن الشیخوخه کان أقل رداءه إلا أن یجاوز المریض ثلاثه أیام.

و هذه الأعراض هی یومئذ باقیه علی حالتها فإنها إذا کانت کذلک دلت علی أنها عن المرض و أنها ردیئه قتاله، و إذا کان بیاض العین أحمراً و عروقها کمده أو سوداً دل ذلک أیضاً علی هلاک المریض لا محاله و ذلک

أن احمرار العینین إذا لم

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 574

یکن عن رمد[2135] فإنه یدل علی امتلاء الدماغ و أغشیته بمواد دمویه، و کموده عروق العین و سوادها یدل علی بروده العین و هذا دلیل خاص علی الهلاک أیضاً.

و نتوء العین فی الأمراض الحاده هو أیضاً ردی ء إذا لم یکن عن رمد و لا عن قی ء و ذلک أنه إذا لم یکن عن هذه الأسباب دل علی ماده کثیره انصبت حینئذ إلی العین، و إن کانت العینان شاخصتین جامدتین لا تتحرکان فإن ذلک یکون دلیلًا ردیئاً أیضاً جداً و ذلک مما یدل علی برد العینین و موتهما، و إن کان بیاض العین فی وقت النوم ظاهراً و الجفنان مطبقین، و لم یکن ذلک عن بعض الاستفراغات و لا کانت تلک عاده المریض فی صحته فإن ذلک [دلیل ردی ء قتّال، اذ کان ذلک[2136]] مما یدل علی ضعف الدماغ، و إن کان الجفن و الشفه و الأنف ملتویه کمده فالموت یکون أیضاً یومئذ قریباً و ذلک أن هذه الأعراض تکون عن تشنج الدماغ و الکموده تکون عن البرد و الموت.

و برد الاطراف فی الحمیات المحرقه هو أیضاً ردی ء و ذلک أنه یدل إما علی ورم عظیم فی الاحشاء، و إما علی أخلاط بارده کثیره فی الاطراف، و إذا کانت فی اللسان بثور و برد فی الأطراف دل ذلک علی أن الموت یکون قریباً و ذلک مما یدل علی أن فی المری ء و المعده قروحاً کثیره، و إذا کانت الأصابع و الاظفار خضراً تضرب إلی الکموده و النبض قد ضعف فالموت یکون أیضاً قریباً لأن هذه الأعراض تحدث عن انطفاء الحراره الغریزه، و إذا اسودت کان ذلک أقل دلاله

علی الهلاک من الخضره و الکموده، فإن کانت القوه مع السواد قویه و المریض محتملًا لمرضه و کان ذلک فی یوم من أیام البحران دل ذلک علی السلامه، و أن المرض ینقضی بخراج أو تسقط المواضع المسوده و ذلک أن هذا العرض ربما کان عن دفع الطبیعه للماده المحدثه للمرض إلی بعض الأعضاء علی جهه البحران و یستدل علی ذلک بقوه المریض و احتماله لما به و ظهور علامه محموده، و إذا کان ذلک دل علی السلامه فإن کان الأمر خلاف ذلک دل ذلک علی الهلاک.

و إذا کان فی بدن العلیل قرحه متقدمه فاخضرت أو اسودت فتلک علامه

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 575

ردیئه و ذلک أن العلیل إذا آل أمره إلی الموت فإن العضو المؤوف یموت قبل کل عضو لضعف الحراره الغریزیه فیه.

و إذا ظهرت فی الأمراض الحاده نقط صغار کحب الجاورس فهو ردی ء، و ذلک أنه یدل علی ابطاء نضج الماده التی تولد منها المرض، و إذا کانت کباراً کان أقل رداءه.

و إذا حدث[2137] الیرقان قبل الیوم السابع کان دلیلًا ردیئاً، و ذلک أن الیرقان الذی یکون به البحران لا یکون قبل السابع و إنما تکون سدّه[2138] تعرض فی الکبد فیسد مجاری المرار التی یتصرف فیها المرار من الکبد إلی المراره.

و إذا کان مادون الشراسیف مهزولًا کان ذلک ردیئاً، لأنه یدل علی [جفاف آلات الغذاء و یبسها و اذا کانت هذه الوضع عالیه مع ألم کان ذلک ایضا ردیئاً لانه یدل علی[2139]] ورم.

و إذا کان بانسان حمی و ظاهر بدنه بارداً، و باطنه یلتهب مع عطش فإن ذلک دلیل علی الموت لأن ذلک یدل علی ورم حار فی باطن البدن و إذا کانت الحراره

منعکسه نحو الورم یصیر إلیه الدم فیحترق باطن البدن.

فإن کانت الحراره فی بدن المحموم غیر مستویه فی جمیع الأعضاء حتی یکون الرأس حاراً و الکفان و القدمان باردین، و فی نواحی البطن و الجنبین قویت الحراره، کان ذلک دلیلًا ردیئاً لأنه یدل علی ورم حار فی نواحی الدماغ و الکبد و المعده[2140].

و إذا کانت الحمی خبیثه فإن رداءتها تکون فی أیام البحران أزید و اقوی، و إذا کانت الحمی النائبه تترک و تنوب بأصعب مما کانت فهی تکون خبیثه، و إذا حدث بصاحب المرض الحاد تهیج فی الوجه و القدمین[2141] قبل الیوم الرابع عشر کان ذلک أیضاً ردیئاً، فإن کان قد حدث بصاحب ذلک المرض یرقان فإنه یموت فی الیوم الرابع عشر لا محاله أو قبله فإن ذلک یدل علی فساد مزاج الکبد، و إذا کان

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 576

بإنسان أیضاً حمی حاده قویه الحراره و سکنت[2142] الحراره و طاب ملمس بدنه، و هذا من غیر سبب موجب أعنی عرقا أو رعافاً او برازا او بولا و غیر ذلک[2143] من البحرانات دل ذلک علی أن الموت سریع و ذلک لأن الحراره تغور إلی قعر البدن فتحرق باطنه [بالقوه[2144]] الحیوانیه تثبت بکلیتها لدفع[2145] ماده المرض [و لا یکون لها بها جلد[2146]] فعند ذلک تسقط القوه فیموت المریض.

و أما الحمی المحرقه إذا کان أشتدادها فی الأرواح فیکون ذلک أیضاً ردیئاً من قبل البحران الذی یکون فیها، [السادس و هو یوم بحران ردی ء[2147]] فهذه صفه الدلائل المأخوذه من حالات البدن علی رداءه الحال و علی الهلاک [و رداءه الحال[2148]] فاعلم ذلک ترشد إن شاء اللّه تعالی.

[الثانی: فی الدلائل المأخوذه من الأفعال]

و أما الدلائل المأخوذه من الأفعال: فهو

ما أصف لک فی هذا الموضع و هو اذا کانت عینا المریض تحیدان عن الضوء و تدمعان من غیر اراده، فذلک دلیل ردی ء، و إن کان مع ذلک حرکتها کثیره و هما مضرورتان[2149] و إحداهما أصغر من الاخری فإنها من العلامات الردیئه المهلکه[2150]، و ذلک لأن احاده[2151] العین عن الضوء یدل علی ضعف القوه الباصره الحادثه عن ضعف الدماغ لا عن غیره من أعضاء العین، و سیلان الدموع یدل أیضاً علی ضعف القوه الماسکه التی فی الدماغ فإن کان مع ذلک حمی محرقه و علامات ردیئه دل ذلک علی الهلاک، و إن کانت الحمی یومئذ سلیمه دلت علی رعاف سیحدث.

و أما ازورار العین فیدل علی تشنج الدماغ لا تشنج عضل العین کما یعرض فی الحول، و صفر إحدی العینین و کثره حرکتها یکون من رعشه عرضت للعضل

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 577

و الجفون، و هذان العرضان دالان علی الهلاک.

فإن کان فم العلیل مفتوحاً لا ینطبق فإن ذلک یدل علی الهلاک لأنه یدل إما علی تشنج، و إما علی ضعف القوه المحرکه.

و إذا وجد العلیل ینحدر من فراشه نحو قدمیه، فإن ذلک دلیل علی الموت و ذلک أن هذا العارض یدل علی أن القوه التی تحمل البدن قد ماتت، فإن وجدته مستلقیاً علی قفاه و رقبته و یداه و رجلاه ممدوده فذلک ردی ء أیضاً إلا أنه أقل رداءه مما قد ذکرنا قبله، و إن وجدت المریض مکشوف القدمین و ملمسهما لیس بالحار و یداه و رجلاه مختلفه الشکل فی استلقائه مضطربه فذلک دلیل ردی ء لأن هذه الأعراض تدل علی ضعف فی القوه و حراره فی الأحشاء تحدث له کرباً و لذلک صار یکشف قدمیه استلذاذاً بالهواء

البارد، و إن رأیت أیضاً العلیل مستلقیاً علی قفاه و رجلاه مثنیتان مشتبکتان فذلک دلیل ردی ء، [من اجل أن هذا الاستلقاء لیس یفعله من الاصحاء و اذا کان البدن ثقیلا مسترخیا و الرجلان کذلک فذلک ایضا دلیل ردی ء لان[2152]] هذه الأعراض تدل علی ضعف القوه المحرکه للأعضاء.

و أما نوم العلیل علی بطنه من غیر عاده قد جرت له بذلک فی صحته فذلک أیضاً دلیل ردی ء، إلا أنه یدل علی الم[2153] فی نواحی البطن، و إن رأیت المریض وقت منتهی مرضه یتوثب[2154] للجلوس و یتعلق بما لحق و وجد فذلک دلیل ردی ء مهلک و ذلک لأنه قد یجب فی وقت منتهی المرض أن یکون العلیل ساکتاً هادئاً فإذا کان بهذه الصفه کان ذلک مذموماً جداً لا سیما فی عله ذات الرئه لأنه یدل علی کرب و اختلاط عقل و عسر التنفس لأنه یحس فی صدره و رئته بتضیق شدید إذا استلقی علی قفاه لأن أجزاء الصدر تقع علی الصلب فیعرض من ذلک تضیق الرئه فلا یدخل إلیها الهواء بمقدار الحاجه، و إذا جلس کان تنفسه أجود.

و إن رأیت المریض یصرر أسنانه من غیر عاده جرت له فی منذ صباه فإن ذلک دلیل ردی ء و ذلک أن هذه الأعراض تکون إما بالطبع إذا کان عضل الفکین ضعیفاً، و إما لأنه یعرض لهما تشنج، و هذا یدل علی الهلاک، و إما بسبب آفه تنال

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 578

الدماغ و هذا یدل علی الجنون.

فإن عرضت هذه الأعراض و العقل مختلط کان ذلک دلیلًا علی الهلاک، و إن رأیت یدی العلیل فی ذات الرئه و السرسام و الصداع یشیلهما نحو الوجه کأنه یصد بهما شیئاً أو یلتقط بهما عیداناً

أو ینتف بهما زئبر الثیاب أو یأخذ بهما تبناً من الحطیان، فذلک دلیل ردی ء قتال و ذلک لأن حرکه الیدین لتناول هذه الأشیاء إنما هو لسبب ما یتخیله و یراه الإنسان أمام عینیه و ذلک أن التخیل الذی یعرض فی مثل هذه الأشیاء من امتلاء الدماغ من الاخلاط فیصیر منها شی ء إلی العین فذلک یدلک علی الهلاک.

و إن کان المریض یتخیل له کأن إنساناً أسوداً وحش الخلقه یؤذیه أو یرید قتله فإن ذلک دلیل ردی ء، و کذلک أن رأیت العلیل ینادی[2155] بأسماء الموتی فذلک أیضاً دلیل ردی ء لأنه یدل علی أن فی الدماغ اخلاطاً سوداویه محترقه، و أن الدماغ نفسه قد ناله احتراق.

و إذا رأیت المریض یبکی من الأمراض الحاده فذلک دلیل ردی ء، و ذلک لأن البکاء یحدث إما من خلط سوداوی ردی ء، و إما لرداءه التنفس و ضیقه لحده و سرعه من الرجل الحکیم فی الأمراض الحاده، و ذلک یکون ردیئاً لأنه یدل علی الخروج الکثیر عن الطبع.

و کذلک السکوت من الرجل الکثیر الکلام یکون دلیلًا ردیئاً، و کذلک کثره الکلام و سرعته من الرجل الذی یکون مشهوراً لیس هو یکون بردی ء.

فإذا لم یسمع العلیل و لم یبصر[2156] و قد ضعفت قوته فالموت منه یکون قریباً و ذلک مما یدل علی أن الحاس[2157] الأول قد ماتت منه القوه [الحساسه[2158]].

و إذا رأی المریض فی منامه عند منتهی المرض کأن الثلج یسقط علیه فإن ذلک أیضاً یکون دلیلًا ردیئاً لأنه یدل علی غلبه الاخلاط البارده علی البدن و إذا کان النفس متواتراً کان ذلک أیضاً ردیئاً لأنه یدل علی ألم و علی إلتهاب، [لا سیما اذا کان تواتره احیانا وسیکن ثم یعود الی التواتر، فان ذلک

یدل علی ضعف القوه

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 579

استرخائها احیانا[2159]] و إذا کان أیضاً عظیماً متفاوتاً کان ذلک أیضاً ردیئاً لأن هذا التنفس یدل علی اختلاط العقل و إذا کان مع ذلک یحس المریض بالتنفس بارد عند خروجه دل ذلک أیضاً علی الهلاک و قرب الموت و ذلک لأن بروده التنفس تدل علی برد الحراره الغریزیه و موتها، و إذا کان التنفس یتغیر فی مجاریه کان ذلک دلیلًا ردیئاً و ذلک لأنه یدل علی أن عضل الصدر قد ناله التشنج و دخول الهواء و خروجه یکون مضطرباً متغیراً.

و أما نتن النفس فإنه دلیل ردی ء لأنه یدل أیضاً علی العفونه فی آلات النفس.

و أما نفس البکاء فی الأمراض الحاده فهو یکون ردیئاً و ذلک لأن هذا البکاء یعرض للصبیان بسبب ضعف أعضاء التنفس فإذا عرض للمستکملین ذلک دل أیضاً علی خلط سوداوی قد عرض لأعضاء التنفس.

و إذا کان العلیل ینام بالنهار و یسهر باللیل کان ذلک أیضاً دلیلًا ردیئاً فإن کان ینام ایضاً فی أول النهار إلی أن یمضی منه ثلثه کان ذلک أقل رداءه و ذلک أنه لما کان من عاده الناس بالطبع أن یناموا باللیل و ینتبهوا بالنهار، صار متی خالف الأمر الطبیعی کان ردیئاً.

إلا أن یکون ذلک من عاده المریض فی صحته، فإن کان ذلک کذلک فلیس یکون ردیئاً فإن کان العلیل لا ینام باللیل و لا بالنهار کان ذلک ردیئاً و ذلک [لأنه[2160]] یدل إما علی وجع شدید، و إما علی اختلاط الذهن الحادث عن [السوداء[2161]] و إن کان النوم یحدث وجعاً فذلک یکون من علامات الموت و ذلک أن الحراره الغریزیه من شأنها فی وقت النوم أن تغور إلی قعر البدن

لهظم الغذاء و اصلاح[2162] المواد، فإذا کانت مواد المرض قویه و الحراره الغریزیه ضعیفه قهرت[2163] الماده للحراره الغریزیه و ازداد المرض قوه و المریض فی سوء حال، و إذا فعل المریض جمیع ما ینبغی أن یفعله و لم ینتفع بشی ء منه فمرضه یکون صعباً شدیداً، فاعلم ذلک ترشد إن شاء اللّه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 580

[الثالث: فی الدلائل المأخوذه فیما یبرز من البدن[2164]]

و أما الدلائل المأخوذه فیما: یبرز من البدن فهی اربعه أنواع[2165]:

أحدها: الدلائل المأخوذه من البراز.

الثانی: الدلائل المأخوده من البول.

الثالث: الدلائل المأخوذه من النفث و العرق[2166].

[الرابع: الدلائل المأخوذه من القی ء الرعاف و خروج دم النفاس[2167]]

[فی الدلائل المأخوذه من البراز]

أما الدلائل المأخوذه من البراز فهی أن البراز الاسود و الأخضر و المنتن الرائحه و الدسم فی الأمراض [الحاده کلها[2168]] دلیل علی الموت، لأن البراز الأسود یدل علی احتراق الاخلاط، و الدسم یدل علی ذوبان الأعضاء، و الشحم من قوه الحراره، و الاخضر یدل علی مرار زنجاری، و المنتن یدل علی شده العفونه، و البراز المائی الرقیق[2169] الأبیض و الشدید الصفره و الزبدی ردی ء. و ذلک لأن رقه البراز تدل علی رداءه الهظم، و الابیض یدل علی أن المرار لیس ینحدر إلی الامعاء[2170] و المعده لکنه ینصرف إلی سائر البدن و یدل علی یرقان، و الشدید الصفره یدل علی کثره انحدار المرار إلی المعده و الأمعاء الزبدی علی مخالطه الریح للبراز کالذی یعرض فی البحر عن هبوب الریاح من الزبد الحادث عن تضرب الأمواج.

و إما علی حراره مفرطه جداً کالذی یحدث من الزبد فی القدور عند الغلیان و إذا کان البراز یسیراً أملساً لزجاً [ابیض[2171]] أو أصفراً کان ذلک دلیلًا ردیئاً، [و أن المرض یطول[2172]] و

ذلک أن هذا البراز یدل علی ذوبان الشحم، و ما کان منه أصفر

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 581

دل علی أن الحراره المذوبه للشحم قویه، و إما علی أن الشحم [عتیق[2173]] قد عفن.

و إذا کان البراز مختلف الألوان أعنی أن یکون اصفر أو أحمر أو أسود کان ذلک أیضاً ردیئاً [و دل علی أن المرض یطول[2174]] و ذلک أن هذه الألوان إذا اجتمعت دلت علی أن فی البدن یومئذ أمراضاً کثیره فبسبب رداءتها تکون مذمومه ردیئه، و بسبب[2175] أن الطبیعه تحتاج إلی زمن طویل فی مقاومتها و إصلاحها یدل[2176] علی طول المرض.

[و البراز الخبیث هو أیضاً ردی ء لأنه لذاع و بإزعاجه للمریض إلی القیام المتواتر تسقط قوته[2177]] و إن کان البراز أیضاً مریاً صرفاً و أذهب[2178] عنه شهوه الطعام.

فذلک أیضاً ردی ء لأنه یدل علی اخلاط قد استحالت إلی المرار فانقطعت أیضاً شهوه الطعام و کذلک إذا کان بإنسان إسهال دم [یتهادم[2179]] و امتنع أیضاً من الطعام کان ذلک ایضاً دلیلًا ردیئاً و ذلک أن[2180] إسهال الدم قد یحدث عن سحج الأمعاء، فإذا تمادت العله و تأکلت الأمعاء و تئادت[2181] الآفه لعظمها إلی المعده فی فمها فتبطل لذلک شهوه الطعام [اذا تبع اختلاف الدم حمی کان ذلک دلیلا ردیئا لان ذلک یدل علی ورم حاد عظیم فی الاحشاء[2182]] و إذا خرج من صاحب السحج قطع لحم فذلک أیضاً یکون من علامات الموت لأن هذا یدل علی أن القرحه قد أکلت الأمعاء و بلغت إلی آخر الطبقه الثانیه فجردتها جرداً شدیداً، و إذا کانت الآفه بهذه[2183] القوه فلا یمکن أن یبرأ صاحبها منها[2184] [اذا کان مجی ء البراز قلیلا قلیلا متواترا فذلک ردی ء لانه یزعج المریض فی کل وقت

الی القیام بتواتر فیضعف

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 582

یوته لا سیما اذا کانب لذاعه[2185]].

[و أما[2186]] البراز الصرف إذا حدث بعقبه اختلاف الدم کان ذلک أیضاً دلیلًا ردیئاً و ذلک لأن الأمعاء تنجرد بحده المرار.

[و أما[2187]] البراز الأسود الذی یجی ء من تلقاء إن نفسه کان مع حمی أو مع غیر حمی فإنه یکون من أردأ العلامات الا أن ینقص و یستقر و کذلک سائر ما یبرز من البدن من البول و البراز [و البصاق[2188]] و التخنع[2189] فإنه إذا کان ردی ء اللون کانت دلالته یومئذ ردیئه إلا أن یتناقص و یستقر و کذلک اللون الأسود للبراز و غیره یدل علی احتراق الاخلاط و رداءتها، فإذا استقر قلیلًا قلیلًا دل علی قوه الطبیعه و قهرها للمرض و افنائها للخلط.

و کل مرض قد یخرج فی ابتدائه المره السوداء من فوق أو من أسفل فإنه یدل علی الموت، و ذلک أنه إذا خرج هذا الخلط فی ابتداء المرض دل: إما علی کثره، و إما علی ضعف من القوه الماسکه، و أیهما کان فهو مذموم یدل علی الهلاک لأن القوه لا یمکنها مقاومه الخلط و من انهکه مرض حاد أو مزمن أو غیر ذلک ثم خرجت منه المره السوداء فإنه یموت من غد ذلک الیوم.

و کذلک إن عرض هذا للمرأه التی تسقط فإنها تموت من الغد و ذلک لأن القوه فی مثل هذه الحاله قد سقطت و لیس یظن بها أنها دفعت الخلط عن البدن بقوتها[2190] بل خروجه إنما هو لکثرته و صاحب الحمی المحرقه إذا اعتقلت طبیعته فإن ذلک دلیل ردی ء و ذلک لأن الحراره تتصاعد إلی فوق و صاحب الاسهال إذا کان ما دون الشراسیف منه رقیقاً فهو یکون

أیضاً خطراً و ذلک لأنه إذا کان ما دون الشراسیف مهزولًا أضر ذلک بالمعده و الکبد و غیرهما من آلات الغذاء و إذا کان مع ذلک اسهال زاد فی هزاله ورقته و فی ضرر المعده و الکبد فذلک صار أیضاً مذموماً یخاف منه الموت.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 583

[و أما[2191]] خروج الریح التی یکون لها صوت فمن لیس من شأنه هذا و من یکون یستحی أن یظهر منه مثل هذا فتحدث له الأمراض الحاده فیکون ذلک دلیلًا ردیئاً و ذلک أن من کان ثابت العقل و یستحی أن یظهر منه شی ء عن هذا فمتی خرج منه شی ء من هذا الریح و فعل ذلک اختیاراً فإنه یدل علی وجع شدید فی نواحی البطن، و إذا کان ذلک من غیر اختیار منه فإنه یدل علی اختلاط الذهن و الحالتان جمیعاً مذمومتان، فاعلم ذلک.

[فی الدلائل المأخوذه من البول]

[و أما الدلائل المأخوذه[2192]] من البول: فهی أن البول إذا کان أسود من الرجال و النساء دل ذلک علی الهلاک و کلما کان البول الأسود أقل کان اردأ فإنه یدل علی أن رطوبه الدم قد فنیت، و علی أن الآله الجاذبه للبول قد صارت فی حد الموت.

و أما الصبیان: فإن البول الرقیق المائی فیهم ردی ء و ذلک لأن البول الأسود یکون من احتراق الاخلاط من شده الحراره فهو یدل کذلک علی الهلاک فی جمیع الاسنان[2193] الا أنه لما کان بول الصبیان بالطبع غلیظاً و فیه رسوب کثیر لشده القوه المغیره فی أبدانهم و انضاجها للمواد و من شأن[2194] المواد إذا انضجت أن یغلظ کالذی یعرض البصاق[2195] فی ذات الجنب و للمخاط فی الزکام و المده فی الخراج فإنها کلما کانت أغلظ

کانت أنضج، فإذا کان بول الصبیان رقیقاً مائیاً مده من الزمان طویله کان ذلک ردیئاً و دل راسباً علی الهلاک لمضادته للبول الطبیعی.

و إذا کان فی البول ثفل راسب أسود فی أسفل القاروره أو غمامه [سوداء[2196]] تهوی إلی أسفل دل ذلک علی الهلاک، لأن [الثفل[2197]] الأسود یدل علی شده الاحتراق أو شده البرد، فإذا کان راسباً فی أسفل القاروره للغمامه أو یهوی إلی أسفل دل ذلک علی قوه المرض و عظمه و قهره للقوه کما أن الثفل الأبیض الاملس

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 584

الراسب یدل علی الصحه و تمام النضج کذلک الثفل الأسود إذا کان بهذه الصوره دل علی عدم النضج.

و البول المائی الرقیق فی الأمراض الحاده ردی ء مهلک و ذلک أن هذا البول یدل علی عدم النضج و عجز الطبیعه عن مقاومه الماده، و یدل أیضاً علی تراق الحراره [و البخارات[2198]] إلی علو البدن و علی اختلاط الذهن[2199] سیحدث، فإن کان ذلک و الذهن مختلط دل ذلک علی الهلاک و ذلک أن الحراره تکون قد تمکنت من الدماغ أو حرقته، فإن طالت مده المرض و البول یومئذ بهذه الصفه و ظهرت علامات تدل علی السلامه و الذهن سلیم فإنه یدل علی خراج سیحدث فیما دون الشراسیف و ذلک أن المرض إذا طالت مدته دل علی أن الاخلاط المحدثه له غلیظه بارده عسره النضج و الطبیعه إذا قویت علی هذه الماده دفعتها إلی أسفل لأنه لیس یمکنها أن تصلحها.

و أما البول المنتن الغلیظ: فهو أیضاً ردی ء و ذلک لأن المنتن یدل یومئذ علی العفن و الغلیظ یدل علی غلظ الخلط و إن الطبیعه قد تضعف عن إصلاحه.

و أما البول الثخین المنثور[2200]: الذی لا یصفو و

إن صفا کان ما یرسب فیه قلیلًا فهو ردی ء و ذلک أنه یدل علی قوه الحراره الخارجه عن الطبع حتی یحدث شبیهاً بالغلیان و علی ضعف من الحراره الغریزیه حتی تجوز[2201] و لا یمکنها إنضاج الاخلاط، و إذا کان بالبول ثفل راسب شبیه بجلال السویق مع حمی قویه کان ذلک أیضاً دلیلًا ردیئاً، و أردأ منه الثفل الشبیه بالصفائح أو الشبیه أیضاً بالنخاله و ذلک أن هذه الاثفال تدل علی ذوبان الأعضاء.

[فی الدلائل المأخوذه من الثفل]

و أما الثفل الذی یشبه بجلال السویق: فیکون إما من احتراق الدم الغلیظ و انطباخه، و إما من ذوبان اللحم [الغلیظ[2202]] إذا انحلت الأجزاء اللینه منه من شده

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 585

الحراره فصار صدیداً وجفت الأجزاء الصلبه و یبست بمنزله و ما یقلی علی الطابق[2203].

و أما [الثفل[2204]] الشبیه بالصفائج: فهو یکون من انجراد الأعضاء الصلبه و ذلک هو أردأ من الشبیه بالسویق.

و أما الثفل الشبیه بالنخاله: فهو یدل علی انجراد العروق و لذلک صار هذا أردأ.

و ینبغی أن تعلم أنه ربما کانت هذه الاثفال تخرج من المثانه و الکلی فلا تدل علی الهلاک و یعلم ذلک بما یجده العلیل من الالم و الوجع فی نواحی هذه الأعضاء، فإن لم یکن ذلک و کانت الحمی فیه [قویه[2205]] و العله جمیع البدن فالعلامه صحیحه الرداءه[2206].

و قله البول ردیئه لأنه یدل إما علی احتراق و فناء الرطوبه و إما علی ضعف القوه الممیزه للبول من الدم و إما علی ضعف القوه الدافعه.

[فی الدلائل المأخوذه من القی ء[2207]]

أما القی ء و دلالته: فإنه إن کان أسوداً أو أخضراً شبیهاً بالزنجار کان ذلک یومئذ ردیئاً، و إن کان مع ذلک منتناً دل علی الموت و السبب

فیه ما قد ذکرنا آنفاً من البراز و البول من شده الاحتراق أو من شده البرد، فإن تقیأ الإنسان هذه الألوان کلها کان ذلک أدل علی الهلاک [و ذلک لان هذا یدل علی أن المواد الردیئه قد کثرت، فان کان معها نتن کان ذلک اقوی فی الدلاله علی الهلاک[2208]] لموضع العفونه، فاعلم ذلک.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 586

[فی الدلائل المأخوذه من النفث[2209]]

و أما الدلائل التی تدل علی النفث: فهی متی کان ما ینفثه العلیل فی علل الصدر أصفراً، أو أحمراً صرفاً و لم یکن یومئذ مخالطاً للریق و کان خروجه بسعال شدید کان ذلک حینئذ ردیئاً، و ذلک لأن النفث الصرف یوجب غلبه ذلک الخلط المنفوث.

و شده السعال تدل أیضاً علی غلظ الخلط و اجتهاد الطبیعه فی إخراجه، فإن کان النفث أخضراً أو زبدیاً کان ذلک أردأ و ذلک لرداءه هذا الخلط، أعنی: الأخضر و الزبدی کالذی بیناه آنفاً عند ذکرنا دلاله البراز، و النفث الکمد أیضاً هو یکون ردیئاً و أردأ من هذا کله النفث الأسود إذ کان هذا اللون یدل علی شده الاحتراق.

و اللون الکمد یدل إما علی حراره قویه، و إما علی برد المزاج[2210].

و کل نفث لا یکون به سکون الوجع فهو یکون ردیئاً لا سیما إذا کان أسوداً، [و کل ما کان به سکون الوجع یکون محمودا[2211]] و ذلک أنه یدل علی أن الشی ء الذی فی الصدر من الخلط کثیر ردی ء و أن الطبیعه لیست[2212] تقدر علی قهره و لا علی افنائه.

[و کل نفث یکون به سکون الألم فهو محمود[2213]] و ما کان من النفث فی أصحاب السل قلیلًا قلیلًا و بشکل شدید فهو یکون أخبث و قد یقتل[2214] بسرعه لأنه

یدل علی ضعف من القوه و فجاجه الخلط، و ما کان من النفث کثیراً [و کان نفثه ایاه[2215]] بسهوله فهو یکون أقل رداءه و أطول مده.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 587

[الدلائل المأخوذه من] [فی العرق[2216]]

و أما العرق: فإنه متی کان فی یوم لیس بیوم بحران و لم یکن فی سائر البدن و لم تسکن به الحمی و لم یخف به بدن المریض بل ساءت حاله کان ذلک[2217] ردی ء، و إن کان العرق مع ذلک بارداً و کان فی الرأس و الرقبه فقط کان ذلک أردأ، فإن کان مع ذلک حمی حاده دل ذلک ایضاً علی الموت، و إن کان مع حمی ساکنه لیست بالحاده أنذر بطول من المرض [فی ذلک[2218]]، و ذلک أن[2219] العرق البارد یدل علی برد الاخلاط و ضعف الحراره الغریزیه.

و إذا حدث العرق قبل دلائل النضج دل إما علی کثره الرطوبه، و إما علی ضعف من القوه الماسکه، و إذا تبع الاقشعرار [و الکزاز[2220]] عرق دل علی شده المرض [و قویه[2221]] و أن ذلک إنما یکون بسبب حقن العله للبدن.

[فی الدلائل المأخوذه من الرعاف[2222]]

و أما الرعاف: فما قد کان منه قطرات و کان أسوداً فإنه یدل علی الهلاک لا سیما فی الحمیات المحرقه، و ذلک لأن هذا دلیل علی أنه قد عرض فی الدماغ طاعون أعنی ورماً دمویاً و قد فسد فیه الدم فإن حدث ذلک فی یوم من أیام البحران، فإما أن یموت صاحبه بسرعه و إن تخلصّ[2223] کان خلاصه بعد زمان طویل بحدوث بحرانات أخر، فإن سال من أنف العلیل مرار أخضر أو أصفر فإن ذلک ردی ء لأن ذلک مما یدل علی أن الدماغ قد غلب المرار الردی ء فأحرقه.

فهذه صفه

الدلائل الردیئه المأخوذه مما یبرز من البدن.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 588

[الرابع: فی العلامات المأخوذه من الامراض[2224]]

و أما صفه الدلائل المأخوذه من الأمراض و العلل: فهی ما أصف لک فی هذا الموضع و هو أن المرض الذی یکون بعقب مرض کان قبله إذا کان أصعب منه أو موضع أشرف منه فهو ردی ء جداً إذا أوجد العلیل وجعاً شدیداً فی الرأس مع الحمی [او دام مع الحمی[2225]] و ظهرت فیه أدنی دلاله ردیئه دل ذلک علی الموت لا محاله و ذلک أن الوجع الشدید فی الرأس مع الحمی یدل علی ورم حار فی الدماغ و أغشیته، و إذا کان مع ذلک علامه ردیئه دل ذلک علی أن القوه قد قهرها المرض فإن لم تظهر علامه ردیئه دل علی أن المریض یتخلص برعاف أو خراج.

و الرعاف یحدث فی هذا الحال بمن کان شاباً و لم یکن قد أتی علی المریض عشرین یوماً فإن کان المریض قد جاوز العشرین و کان کهلًا أو شیخاً فإن خلاصه یکون بالخراج، و إذا دام الصداع و ثقل الرأس و الرقبه بصاحب السرسام أصابه یومئذ کزاز، و تقیأ مراراً شبیهه بالدسم[2226] و لم یلبث[2227] أن یموت و ذلک أن الصداع یعرض بسبب حده المرار المتراقی إلی الدماغ و الکزاز یعرض بسبب یبس الدماغ و أغشیته[2228] و القی ء یکون بسبب کثره المرار الاصفر الردی ء و غلبته.

و أما سرعه موته فلخبث مرضه و قوته و لأن موضع العله منه شریف، و إذا کان المریض ضعیف القوه فإنه حین یعرض له الکزاز و القی ء یموت، و إن کان قویاً فإن موته یتأخر إلی الیوم الثالث إذا اختلط الذهن بسبب الضربه علی الرأس أو وهنه فذلک

یکون ردیئاً و ذلک دلیل علی أن الدماغ و بطونه قد لحقها آفه إذا حدثت بالدماغ جراحه[2229] و نفذت إلی بطونه دل ذلک علی الموت و ذلک أن بطون الدماغ تحوی الروح النفسانی فإذا وقعت الآفه بها بطل الروح و بادت الحیاه.

و إذا عرض عن شرب الشراب اختلاط الذهن و قشعریره کان ذلک دلیلًا ردیئاً و ذلک لامتلاء بطون الدماغ من بخار الشراب و اسخانه إیاه، فإذا حدث مع ذلک قشعریره دل ذلک علی أن الشراب بکثرته قد غمر الحراره الغریزیه

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 589

فأخمدها، و إذا حدثت السکته بسکران بغته فإنه یتشنج و یموت إلا أن یحدث به حمی فی الساعه التی ینحل فیها خماره و ذلک لأن السکته فی مثل هذه الحال تحدث عن امتلاء بطون الدماغ و الأعضاء من الشراب، و لما کان فی الشراب لطافه بها یتحلل ما یحدثه من الامتلاء فی الوقت الذی یتحلل فیه الخمار و کانت الحمی أیضاً متی حدثت أطفأت الماده و حللتها صار متی لم یبقی[2230] فی الساعه التی ینحل فیها خماره و لا بالحمی التی تحدث تشنجاً و مات لعظم الآفه.

و من عرض له و هو صحیح بغته وجع فی رأسه ثم سکن علی المکان و عرض له غطیط فإنه یموت فی سبعه أیام إلا أن تحدث به حمی و ذلک لأن السکته کما قد ذکرنا[2231] تکون عن امتلاء بطون الدماغ من فضل غلیظ، و الغطیط إذا حدث فی السکته دل علی عظمها و قوتها و ذلک لأن الآفه لقوتها قد نالت العضل المحرک للصدر علی ما قد قال [الفاضل[2232]] أبقراط: «السکته إذا کانت قویه [لا تتجاوز الیوم السابع»، و قال: فی فصل آخر

«اذا کانت السکته قویه[2233]] لم یکن أن یبرأ صاحبها منها، و إذا کانت ضعیفه لم یسهل أن یبرأ».

لأن السکته من الأمراض الحاده التی یکون انقضاؤها فی الرابع و السابع، و لأن العله فی عضو شریف[2234] لا یمکن أن تتجاوز هذا الوقت.

و لا یحتمل [الدماغ[2235]] الصبر علی الأمراض الصعبه أکثیر من [أهل[2236]] هذا الزمان فإن حدثت الحمی حللت[2237] الفضل و لطفته زال بذلک المرض، و إذا عرض مع الحمی المطبقه القویه وجع شدید فی داخل الاذن کان ذلک دلیلًا ردیئاً و ذلک لأن الوجع الشدید فی هذا الموضع یوجب ورماً حاراً قد عرض فی عصب السمع فیتأدی الالم إلی الدماغ لقربه منه، و لذلک یعرض معه اختلاط الذهن فیکون منه[2238] الهلاک، و قد یموت قوم ممن یعرض لهم هذا ألالم بغته کالذی یعرض فی السکته، فاذا[2239] کان المریض شاباً فإنه یموت فی الاسبوع الأول

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 590

و ذلک لأن الحمی فی هذا السن تکون أقوی بسبب قوه الحراره و کثره المرار فی هذا السن، فإن کان المریض شیخاً فإن موته یکون بعد ذلک بکثیر و ذلک لأن حراره الحمی فی أبدان المشایخ تکون أضعف لضعف الحراره و قله المرار فی أبدانهم، و بهذا السبب یکون الخطر علی المشایخ أقل لأنه بسبب تطاول المرض، ربما تفتحت آذانهم فیسلموا، و أما الشباب فیموتون قبل أن تنفتح آذانهم للسبب الذی ذکرناه و إن تفتحت آذانهم و خرجت المده منها و ظهرت[2240] مع ذلک علامه محموده فیهم رجی لهم یومئذ السلامه.

و إذا ظهر فی اللسان بثور [کبار[2241]] و کانت کالحمص و بردت الأطراف دل ذلک علی أن الموت قریب و ذلک مما یدل علی أن المری ء و المعده

و ما یلیهما قد عرضت فیها تلک البثور.

و إذا ظهر فی الرقبه ورم أسود فیه نفاخات مع اختلاط الذهن أو سهر أو سوء تنفس کان ذلک [دلیلا[2242]] ردیئاً و ذلک لأن المرار المحدث لذلک الورم ردی ء.

و متی ظهر فی الحلق قرحه مع حمی دائمه کان ذلک دلیلًا ردیئاً لا سیما متی ظهرت مع ذلک علامه ردیئه مذمومه فإن ذلک یدل علی خطر، و ذلک لأن القرحه فی هذه الموضع[2243] تمنع من الأزدراد بسبب الوجع، و یمتنع أیضاً من استنشاق الهواء فیختنق العلیل و یموت إذ کان المختنق[2244] یحتاج إلی هواء کثیر بسبب الحراره.

و کذلک إذا عرض للمحموم اختناق بغتهً[2245] و لم یقدر علی أن یبتلع شیئا الا بکد[2246] فإن ذلک دلیل ردی ء یدل علی الموت، و کذلک متی عرض أیضاً للمحموم تعویج الرقبه و عسر علیه البلع و لم یکن یظهر أیضاً فی رقبته انتفاخ دل ذلک أیضاً علی الموت و ذلک أن هذا العارض یدل علی أنه قد حدث فی المری ء او فی العضل المستبطن له[2247] ورم آلی فی مجری المری ء، و الورم قد جذب

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 591

العصب او النخاع فانجذبت[2248] معه الفقار فاعوجت لذلک الرقبه.

و إذا کان بانسان ذبحه و لم یظهر معاً فی الرقبه و لا فی الحلق شی ء من الورم أو الحمره و کان الوجع شدیداً، و إذا أراد التنفس انتصب جالساً و لم یمکنه الاضطجاع فإنه یموت فی الاربوع[2249] الأول قبل ذلک، و ذلک أنه إذا لم یتبین الورم فی ظاهر الرقبه و لا فی داخل الحلق فی الموضع الذی فیه منفذ المری ء و الحنجره دل ذلک علی أن الورم دخل الحنجره و أنه قد سد مجری التنفس

فیختنق العلیل لذلک ضروره.

و أما انتصاب التنفس فی هذه العله فلأن العلیل إذا استلقی علی القفار[2250] سقطت الأعضاء التی من قدام علی الذی من خلف فیسد مجری التنفس حتی تحتاج المریض إلی نصب رقبته لینفتح مجری الحنجره قلیلًا قلیلًا، فلذلک صار المریض یهلک، أعنی بسبب انسداد مجری التنفس.

و أما الذبحه التی علی هذا المثال فإن کانت معها حمره و ورماً فی الحلق فإنها قتاله إلا أن قتلها أبطأ من ذلک و ذلک لأن الورم فی هذه الذبحه یکون فی طرف الحنجره و المری ء فیکون الالم[2251] فیه أقل، و انتصاب التنفس لیس بالصعب فیتأخر لذلک هلاکه.

و أما الذبحه التی تحمر معها الرقبه و الصدر فإنها أبطأ مده و أخری أن یسلم منها العلیل إلا أن تغیب الحمره إلی داخل دفعه، و ذلک أن الحمره إذا ظهرت إلی خارج الصدر و الرقبه دل ذلک علی أن الماده قد دفعتها الطبیعه إلی خارج و سلم داخل الحنجره، و إذا غابت الحمره إلی داخل بغته دل ذلک علی أن الورم قد صار إلی الرئه و الحنجره فکان ذلک مهلکاً، فإن کانت غیبوبه الحمره فی یوم من أیام البحران و ظهر فی ظاهر البدن خراج أو قذف العلیل شیئاً من المدّه[2252] دل ذلک علی السلامه من المرض، فإن کانت غیبوبه الحمره من غیر أن یظهر شی ء من هذه العلامات، و رأیت المریض کأنه قد هان وجعه دل ذلک علی الموت[2253] أو علی

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 592

عوده من المرض.

و إنما یجد العلیل راحه من الوجع لأن الورم یصیر إلی الرئه، و الرئه لیست بحساسه و لذلک لا یحس العلیل بالالم، و إذا عرض لأنسان ذبحه و تخلص منها و مال[2254]

الفضل إلی رئته فإنه یموت فی سبعه أیام، و ذلک لأن الرئه لا تحتمل نزول الآفه بها أکثر من سبعه أیام، و إذا اختنق انسان بوهق أو بغیره و لم یمت و کان قد ظهر فی فیه زبد فإنه لا یتخلص من الموت و ذلک لأن الخنّاق إذا وقع علی الحلق و ضغط الحنجره و قصبته امتنع الهواء من الدخول و الفضل الدخانی من الخروج فیتراکم الفضل الدخانی علی القلب و الرئه فتروم الرئه اخراج ذلک و تجاهده مجاهده شدیده فیخرج الشی الیسیر من البخار و یخرج معه رطوبه لطیفه و هو الزبد و ذلک لأن حدوث الزبد فی هذه الحال إنما یکون من الریح و الرطوبه کما یحدث فی أمواج البحار إذا ضربتها الریاح من الزبد.

و من کانت به ذات الجنب و لم ینفث شیئاً و عرض له انتصاب النفس حتی لا یمکنه أن یتنفس و هو مضطجع فإنه یموت، و ذلک یکون بسبب عظم الورم و ضعف القوه عن انضاجه و دفع ما تحصل فیه، و لأن أعضاء الصدر تقع فی وقت الاضطجاع[2255] علی الورم فتسد مجاری النفس فیعرض لذلک انتصاب النفس، و ما کان من أوجاع ذات الجنب لا یسکن عند التنفس و البصاق و لا عند الفصد و الدواء المسهل [و التکمید[2256]] و غیره من التدبیر و العلاج کان ذلک یومئذ ردیئاً، لأنه یؤول إلی التقیح، و ذلک إن کل ورم حار لا یصلح الا بالادویه المانعه و المحلله فإن أمره یؤول إلی جمع المده.

و إذا حدث التقیح فی ذات الرئه و ذات الجنب و المرار بعد غالب علی البصاق حتی ینفث المریض مره مراراً و مره مده، أو ینفثهما معا،

فذلک دلیل ردی ء إذا کان ذلک مما یدل علی أن الطبیعه قد عجزت عن انضاج الورم، و أنه لیس یمکنها أن تحیل کل الماده إلی المده لرداءه الخلط، و إذا ابتدأ نفث المده فی الیوم السابع فإن العلیل یموت فی الیوم الرابع عشر إلا أن تظهر علامه محموده

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 593

فیتأخر الموت إلی السابع عشر، و ذلک لأن الیوم السابع یوم بحران، و من شأن الأمراض أن تنقضی ببعض الاستفراغات کما قد ذکرنا فی غیر هذا الموضع، فإذا ظهرت فیه علامه ردیئه و ازداد المریض فیه سوء حال دل ذلک علی الموت کما أنه لو نقصت المده فی هذا الیوم دل علی الصلاح للسبب الذی ذکرناه و صار یموت فی الیوم الرابع عشر لأن هذه الدلاله قتاله فی هذا الیوم.

فإن ظهرت فی المریض علامه تدل علی الخلاص فإن المریض یتأخر موته إلی السابع عشر أو إلی الیوم العشرین علی حسب قوه الدلاله [فی الصلاح، فان ظهرت دلاله ردیئه فکانت الدلاله محموده فان المریض یموت فی التاسع او الحادی عشر علی حسب قوه الدلاله[2257]] علی الهلاک و ضعفها، و إذا اسود موضع من الجنب فی مرض ذات الجنب فالموت الیه یکون سریعاً و ذلک لأن الماده الردیئه تتأدی من داخل إلی خارج لعظمها و السواد دلیل علی رداءه الماده، و متی حدثت عن ذات الجنب ذات الرئه فإن ذلک أیضاً دلیل ردی ء و ذلک لأن الخلط الذی حدثت عنه ذات الجنب إذا کان کثیراً لا یسعه الصدر صار منه شی إلی الرئه فعظمت الآفه علی هذه الأعضاء الجلیله.

و ینبغی أن تعلم أن أکثر من یموت من أصحاب التقیح الحادث عن ذات الرئه و ذات

الجنب فی الکهول و المشایخ، و أما سائر أنواع التقیح الباقیه کقرحه أصحاب السل و الأورام التی تکون فیما دون الشراسیف فان الاحداث یهلکون فیها لکون ذلک[2258] أن ذات الجنب و ذات الرئه یحتاج صاحبها إلی قوه تنفث بها جمیع ما یجتمع فی صدره و رئته، و قوه المشایخ ضعیفه لا یمکنها تنقیه هذه الأشیاء بالنفث، و لأن الحمی فیهم لا تکون قویه فلا ینالهم من الأذی مثل ما ینال الأحداث.

و أما الأحداث فصاروا یتخلصون من ذات الجنب و ذات الرئه لأنهم أقویاء یمکنهم نفث ما یحصل فی صدورهم و رئاتهم من التقیح بسهوله و لأن حرارتهم قویه و صارت سائر الأورام الأخر یتبعها حمی صعبه حتی تتأدی إلی أعضائهم الأصلیه فتفنی رطوباتهم و تحل قواهم، و من کان به ذات الجنب أو ذات الرئه و حدث به إسهال کان ذلک حینئذ مذموماً لا سیما إن حدث ذلک قبل السابع و ذلک

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 594

لأن الاسهال لیس مما ینقی به الصدر و الرئه لکنه مما یضعف القوه حتی لا یمکنها دفع ماده المرض بالنفث.

فإذا حدث الاسهال قبل السابع کان ذلک دلیلًا علی أن الطبیعه لم تقو بعد علی انضاج[2259] الماده و انضاج المرض، و إنما حدث ذلک عن ضعف القوه الماسکه و کذلک إذا حدث بمن به [سل[2260]] اسهال فإنه یموت و السبب فیه ظعف القوه الماسکه، و أن الأعضاء الأصلیه هی تذوب و تنحل.

و إذا ظهر بمن به ذات الجنب و ذات الرحم الخراجات فی نواحی الرجلین و کان ما ینفث[2261] بالبصاق عسر[2262] الخروج قلیل المقدار غیر نضیج و لم کن یظهر فی البول ثفل راسب محمود دل علی أن [العضو[2263]] الذی

حدث فیه ذلک الخراج یزمن، لأن الماده تکون باقیه علی حال رداءتها، فإن غابت تلک الخراجات و الحمی لازمه و النفث علی حالته من عسر الخروج و قلته فإن المریض یختلط عقله و یموت، و إذا کانت هذه الأعراض تدل علی أن الماده الردیئه قد رجعت إلی موضعها.

و متی حدث الزکام لمن به ذات الجنب أو ذات الرئه کان ذلک دلیلًا ردیئاً و ذلک لأن الماده فی هذه العله کثیراً ما تنحدر إلی الصدر و الرئه فتنکئ الموضع [العلیل[2264]] و تزید فی أذاه.

و من کان به تقیح فی صدره و کوی فخرج منه مده شبیهه بالدردی و الحمأه فإنه یموت، و ذلک لأن الماده لم تنضجها الطبیعه و تحیلها إلی طبیعه الأعضاء الأصلیه فقد بقیت علی رداءتها.

فإذا کان ما ینفثه صاحب السل منتن الرائحه حین یلقی علی الجمر دل ذلک علی الموت، و ذلک لأن نتن النفث یدل علی تعفن الرئه او علی[2265] تعفن الاخلاط فیها، فإذا فسدت الرئه کان الهلاک.

و إذا حبس النفث من صاحب السل دل ذلک علی الموت و ذلک لأنه یدل

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 595

علی ضعف من القوه، و المده إذا لم تنفث أکلت الرئه و صارت إلی نواحی القلب.

و کذلک متی کان بإنسان إسهال ردی ء بمنزله [البراز[2266]] الأسود و الأخضر و المنتن ثم احتبس دل أیضاً علی الموت إذ[2267] کانت هذه مواد ردیئه إذا احتبست و لم تخرج أفسدت الأعضاء.

و اختلاط الذهن من صاحب السل دلیل ردی ء لأنه عرض غریب، و إذا تساقط شعر الرأس من صاحب السل و حدث به اختلاف فقد قرب منه الموت و ذلک أن هذین العرضین یدلان علی ضعف القوه الماسکه. و فناء الرطوبه.

إذا

حدث صداع بأصحاب السل فذلک دلیل ردی ء لأنه عرض غریب یدل علی تصاعد الماده الردیئه إلی الدماغ، و صاحب السل إذا کان یعرق عرقاً کثیراً فذلک ردی ء لأنه ذلک یدل علی فناء الرطوبه التی فیما بین أجزاء الأعضاء و کان ما ینفثه صاحب السل قلیلًا [قلیلًا[2268]] غیر نضیج و کان نفثه إیاه بکد[2269] فإن موته یکون سریعاً، و إذا کان ما ینفثه کثیراً بسهوله کانت حیاته أطول و موته أبطأ و ذلک لأن النفث الکثیر السهل الخروج یدل علی قوه قویه تنقی الرئه من القیح و ماده نضیجه قلیله الغلظ و اللزوجه.

و أما النفث القلیل العسر الخروج فیکون: من ضعف القوه عن تنقیه الرئه، و من غلظ الماده و فجاجتها.

و من یصیبه[2270] غشی مراراً کثیره من غیر سبب ظاهر فإنه یموت فجأه، و ذلک لأن حدوث الغشی من غیر سبب ظاهر یکون عن اخلاط ردیئه تنصب إلی نواحی القلب، فإذا تطاولت المده فی انصباب هذا الخلط زاد[2271] ضعف القلب و انصبت ماده قویه غمرت الحراره الغریزیه و أطفأتها[2272].

و إذا عرض للانسان خفقان شدید دائماً فإنه یموت فجأه، و ذلک لان الخفقان انما[2273] یکون: إما عن سوء مزاج، و إما عن ماده ردیئه [تنصب الیه[2274]] فإذا

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 596

دام ذلک علی القلب حل قوته و أطفأ حرارته.

و إذا وقعت فی الصدر جراحه و نفذت إلی تجویفه و نواحی القلب دل ذلک علی الموت لا محاله إذ کان الصدر و القلب معدن الحیاه.

و إذا حدث بصاحب القی ء فواق و حمره فی العین کان ذلک دلیلًا ردیئاً، لأن الفواق هو تشنج یعرض للمعده و یکون: إما من امتلاء، و إما من استفراغ، فإذا حدث مع القی ء

دل علی أنه من استفراغ، و هو أردأ من التشنج الذی یکون من الامتلاء، و إذا احمرت العین دل علی أن الآفه قد تراقت إلی الدماغ. و کذلک متی حدث الفواق عن الاسهال و غیره من الاستفراغات.

و أما الاستسقاء الردی ء فهو یکون بعقب الأمراض الحاده إذا کان معه حمی و ألم فإنه ردی ء قتال، و ذلک لأنه لما کان الاستسقاء حدوثه من برد الکبد و ضعف القوه المولده للدم کان شفاؤه بالتسخین و استعمال الأدویه الحاره، فمتی استعملنا مثل هذه الاشیاء زدنا فی قوه الحمی و الالم إذا کان الالم إنما یکون بسبب ورم حار، و إما بسبب لذع حراره الحمی فمتی استعملنا الأشیاء المبرده لتسکین الحمی زدنا الاستسقاء فیهلک ذلک المریض فی أکثر الأحوال.

و إذا حدث بصاحب الاستسقاء إسهال شبیه بالدردی فذلک یکون ردیئاً و ذلک أنه لما کان الاستسقاء إنما کان حدوثه عن ماده بارده صار متی استفرغ من بدن الماده الحاره قویت ماده المرض فیهلک المریض، و إذا حدث بصاحب الاستسقاء سعال فذلک دلیل ردی ء جداً و ذلک إذا کان السعال بسبب غلبه الرطوبه علی الرئه فیضر بها فإن کان من غیر ذلک السبب فرداءته تکون أقل، و إذا حدث فیما دون الشراسیف ورم حار و کان مع ذلک العینان تتحرکان حرکه متواتره دل ذلک علی جنون یحدث و علی خطر، لان هذا[2275] مما یدل علی أن العله و الورم فی فم المعده و الحجاب و ذلک مما یوجب اختلاط الذهن لمشارکه هذین العضوین للدماغ بالاعصاب[2276] و مما یدل علی ذلک حرکه العینین إذا کانتا مشارکتین للدماغ.

و إذا کان فی المعده و الکبد و الطحال ورم حار کان ذلک ردیئاً، فإن کان

عظیما

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 597

دل علی الهلاک و ذلک لأن هذه الأعضاء شریفه عظیمه المنفعه بها قوام البدن، فإذا نالتها آفه کان ذلک ردیئاً، فإذا کانت الآفه عظیمه بطل یومئذ فعلها فهلک العلیل.

و إذا حدث عن ورم الکبد الفواق کان ذلک دلیلًا ردیئاً، و ذلک أنه إذا کان ورم الکبد عظیماً حاراً حتی تتأدی الآفه إلی المعده فیتولد فیها مرار کثیر یلذعها فیحدث الفواق، و إذا کان الورم الذی دون الشراسیف علی عضل البطن لم دل[2277] ذلک علی خطر [لا سیما إن کان[2278]] عظیماً و ذلک لعظم الآفه و عجز الطبیعه عن مقاومته و کل الأورام التی دون الشراسیف فی أول الأمر تدل علی خطر فإن جاوزت العشرین یوماً، و الحمی باقیه و الورم لم ینحل فإنها تتقیح.

و ما کان من هذه الأورام المتقیحه لیس له رأس محدد [مال[2279]] إلی خارج بل کان عظیماً عریضاً فهو یدل علی خطر و ذلک لأن ما کان رأسه یتحدد فهو یدل علی لطافه الماده و رقتها و سخونتها فهی تنضج و تنقیح [لذلک[2280]] سریعاً و میلانه إلی خارج نحو الجلد یدل علی سلامه[2281] الأعضاء الشریفه منه.

و ما کان عظیماً عریض الصدر فهو یدل علی کثره الماده و غلظها و عجز الطبیعه عن انضاجها بسبب غلظها و عن دفعها إلی خارج بسبب کثرتها، و إذا انفجر الورم و کان انفجاره إلی داخل حدث عنه ذبول التنفس و سقوط القوه و کان الخطر شدیداً، فإن کان انفجاره إلی [یداخل و إلی[2282]] خارج کان ذلک دلیلا علی الموت[2283]، لأن الانفجار إذا کان إلی داخل و إلی خارج دل علی عظم الآفه.

جمیع الأورام إذا کانت عظیمه مؤلمه صلبه دلت علی خطر

و علی الموت و ذلک بسبب عظم الآفه و قوتها و قهرها الطبیعه.

و إذا کان بإنسان استسقاء فی کبده ثم انفجر ذلک الماء إلی الغشاء المعروف بالصفاق و امتلأت بطنه ماءاً مات[2284] و ذلک لأن الاستسقاء الذی یکون فی الکبد إنما هو نفاخات تحدث فی الغشاء المجلل لها و تکون مملوءه ماء، فإذا انفجرت هذه النفاخات انصب الماء إلی الصفاق أو إلی الثرب فتمتلی ء به هذه المواضع ماء

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 598

صدیدیاً فیأکل الغشاء و یخرقه فیهلک لذلک المریض.

[من بطا ولوی من المستسقین او المتقیعین فجری منه من المدّه و الماء شی ء کثیر دفعه فانه یهلک[2285]]، و ذلک لأن کل استفراغ کثیر دفعه [فانه] یحلّ القوّه و یضعفها حتی لا یمکن أن تتلافی لأنه یخرج من الروح مع الماء شی ء کثیر المقدار.

و من کان به ورم فیما دون الشراسیف [أو فی[2286]] المعده أو غیرها من الأعضاء الباطنه فانفجر و خرج منه مده شبیهه بالدردی أو الزیت العکر کان ذلک دلیلًا ردیئاً مهلکاً، و ذلک لأن الماده لم تعمل فیها الطبیعه و تنضجها حتی تصیرها ماده بیضاء.

[اما[2287]] و صاحب الیرقان إذا کان کبده صلباً فذلک أیضاً دلیل ردی ء و ذلک مما یدل علی ورم صلب، و الورم الصلب فی الکبد یؤول یومئذ أمر صاحبه إلی الاستسقاء أکثر الأحوال، و إذا کان ما دون الشراسیف من مراق البطن رقیقاً مهزولًا فی أصحاب الاسهال المزمن فذلک ردی ء و ذلک لأنه یدل علی فناء الرطوبه من آلات الغذاء و جفافها إذا حدث بها ذلک[2288].

و إذا حدث عن القولنج المعروف بایلاوس قی ء و فواق[2289] فذلک [دلیل[2290]] ردی ء، و إن کان معه تشنج دل علی الهلاک و ذلک أن هذا

النوع من القولنج ینسد[2291] معه الأمعاء الدقاق و لا یمکن الطبیعه دفع البراز إلی أسفل فتدفعه إلی المعده فیخرج بالقی ء فتنال المعده آفه و تتادی تلک الآفه إلی الدماغ فیحدث عنه یومئذ التشنج و اختلاط الذهن فهذان عرضان مهلکان.

و من حدث به من تقطیر البول فی القولنج المعروف بإیلاوس فإنه یموت فی سبعه أیام إلا أن تحدث به حمی فیجری منه بول کثیر، وجدت هذا الفصل فی المقاله السادسه من فصول الفاضل أبقراط [و الفاضل[2292]] جالینوس قد تعذر علیه الوقوف علی السبب فی ذلک فانکر أنه لأبقراط.[2293]

کامل الصناعه الطبیه ؛ ج 2 ؛ ص598

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 599

و متی کان بانسان وجع فی القطن مع حمی و تراقی ذلک الوجع إلی الحجاب و سکن عن المواضع السفلیه کان ذلک دلیلًا قتالًا لا سیما إن ظهرت أدنی دلائله ردیئه فإن ذلک دلیل علی الموت لا محاله، و ذلک لأن الأوجاع فی هذه المواضع مع الحمی تکون من ورم حار، فإن تراقی ذلک الورم الی الحجاب أحدث اختلاط الذهن لمشارکه الحجاب إلی الدماغ فکان ذلک قتالًا فإن حدثت أدنی دلاله ردیئه کان الموت لا محاله، فإن حدثت دلاله محموده قویت القوه علی انضاج المرض و آل الأمر فیه إلی التقیح.

و متی کان فی المثانه ورم صلب و کان مع ذلک حمی لا تفارق کان ذلک أیضاً قتالًا و ذلک لأن الورم الحار إذا حدث فی المثانه ضغط المعی فلم یخرج البراز، فإذا کانت معه حمی دائمه و وجع کان ذلک حینئذ قتالًا إلا أن یبول المریض بولًا نضیجاً، و فیه مده فیسلم بذلک فإنه لم یکن من ذلک شی ء و لم تزل الحمی کان الموت حینئذ

قریباً أما فی الأسبوع الأول أو قبل ذلک.

و إذا حدث بالمرأه الحامل الورم المعروف بالحمره[2294] فی الرحم کان ذلک من علامات الموت.

و إذا حدث بالمعده و الکبد و المثانه جراحه و کانت عظیمه دلت یومئذ علی الموت، و متی کانت یسیره فقد یمکن أن یبرأ صاحبها منها و قد رأیت من قد وقعت به جراحه فی أمعائه الغلاظ و کان البراز یخرج منها فلم یبرأ، و قد رأیت من وقعت به أیضاً جراحه فی دماغه و نفذت إلی الغشاء الرقیق فعالجنا صاحبه فبرئ من ذلک.

و أما [فاضل الأطباء] جالینوس فإنه ذکر: «أنه رأی من وقعت به جراحه فی نواحی کبده و قطعت طرفان من أطراف کبده فبرئ منها»، و أما متی وقعت جراحه فی الجانب المقعر أو المحدب فلیس یعیش صاحبها.

و أما المثانه فمتی وصلت الجراحه إلی شحومها فلا یمکن أن یبرأ لأن جوهرها عصبی لا یکاد أن یلتحم.

و أما الکلی فإنها لحمیه فمتی کانت الجراحه لیست بالعظیمه التی یعطل[2295]

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 600

فعلها فهی تلتحم و تبرأ، و إذا عرض فی الحمی المطبقه نافض مرار کثیره و کانت القوه ضعیفه فإنها تدل علی الموت[2296] لأن النافض إذا کثرت علی البدن الضعیف أزعجته و هزته بالرعده و زادته ضعفاً و سقطت القوه.

و إذا عرض فی الحمی التهاب [فی المعده[2297]] و خفقان فذلک علامه ردیئه و ذلک لأن الخفقان یعرض لفم المعده لکثره المرار و قوته.

و إذا کان فی عضو من الأعضاء ورم أو وجع وهاج بغته و یعقبه کرب و عطش دل ذلک علی الموت، و ذلک لأن الحراره تنعکس إلی داخل البدن و نواحی القلب و المعده فیلهبهما.

و من عرضت له حمی حاده

منذ أولها شی ء مما یکون به البحران أعنی بعض الاستفراغات فلم تنتفع به فإن ظهرت به فی الیوم الثالث علامه ردیئه فهو یکون هالکاً لا محاله فإن کان الرابع شبیهاً بالثالث فهلاکه یکون فی السادس أو السابع.

و إذا حدث فی الحمی المحرقه التمدد و التشنج کان ذلک دلیلًا ردیئاً و ذلک لأن التشنج یحدث فی هذه الحال عن استفراغ الرطوبه و جفافها و لذلک صار ردیئاً.

و إذا حدث الفواق عن [احد[2298]] الاستفراغات الکثیره مثل الدم و القی ء و الاسهال و غیره ذلک کان ذلک ردیئاً و ذلک لأن الفواق هو نوع من التشنج یحدث عن الامتلاء و الاستفراغ.

و ما حدث من التشنج عن الاستفراغ فهو مذموم جداً عسر البرء، و من أصابه التمدد فإنه یموت فی أربعه أیام فإن تجاوزها فإنه یبرأ و ذلک لأن التمدد [من الامراض الحاده جدا فبحرانه یکون فی الرابع اذ کانت القوه لا تتحمل التعب عن حده الاعصاب[2299]] مده هی أطول من الأولی.

و إذا حدث عن الاستفراغ للدم اختلاط الذهن و التشنج فذلک مذموم، و ذلک لأن الدم[2300] إذا أسرف فی الاستفراغ حدث عنه الیبس و یحدث عن الیبس التشنج، و إذا تأدت الآفه إلی الدماغ اختلط الذهن و خیف[2301] علی العلیل الموت.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 601

و إذا حدثت فی البدن جراحات عظیمه و لم یحدث معها ورم فذلک ردی ء، لأنه یدل ذلک علی أن الورم فی باطن البدن.

و إذا حدثت بالأطفال قروح خبیثه دل ذلک علی الهلاک، لأن الاطفال لا یحتملون الالم و لا یصبرون علی العلاج.

و إذا حدث فی الجفن الأعلی تهیج [فیمن کانت علته الحمی[2302]] دل ذلک علی عوده المرض، لأن حدوث ذلک یکون عن ضعف

الحراره الغریزیه لأن الأعضاء التی تشرف علی الموت تنتفخ کما تنتفخ جثث الموتی.

و من کان به ألم و تقدم فی قطنه فحدث به فی جنبه بثور متعفنه کان ذلک أیضاً دلیلًا ردیئاً و ذلک لانتقال الماده عن الأعضاء الخسیسه إلی الأعضاء الشریفه.

و إذا کان المرض غیر ملازم لطبیعه المریض و سنه و الوقت الحاضر من أوقات السنه فذلک دلیل ردی ء و صاحبه منه علی خطر و ذلک لأن مزاج المرض یکون قد قاوم مزاج هذه کلها و قهرها و ظهر علیها بقوته و شدته و لذلک [ما[2303]] یدل علی خطر لأن الطبیعه لیس یمکنها مقاومه المرض، فهذا ما أردنا إیضاحه و ذکره من الدلائل الردیئه الداله علی الخطر و المنذره بالهلاک [علی ما ذکره الفاضل أبقراط، فافهم ذلک[2304]].

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 602

الباب الحادی عشر فی العلامات المبشره بالخلاص من المرض[2305]

[إعلم أرشدک اللّه اننا[2306]] قد أتینا فی کتابنا هذا بذکر سائر العلامات و الدلائل الردیئه ما کان منها یدل علی خطر، و ما کان منها ینذر بالهلاک، فلنذکر الآن الدلائل المنذره بالسلامه من المرض و التی یؤمن معها علی العلیل [منها من[2307]] الموت و الدلائل التی تدل علی انقضاء المرض و البرء منه.

فهذه الدلائل أیضاً کما ذکرنا، منها مأخوذه من حال البدن و هیئته و قوته[2308]، و منها مأخوذه من جوده الأفعال، و منها مأخوذه مما قد یبرز من البدن، و منها مأخوذه من طبیعه المرض.

[الاول: فی الدلائل المأخوذه من حال البدن]

أما الدلائل المأخوذه من حال البدن: فهی انک متی رأیت وجه المریض شبیهاً بوجوه الأصحاء لا سیما الوجه الذی کان علیه فی صحته کان ذلک دلیلًا علی السلامه من المرض، و ذلک إن کثیراً ما تکون هیئه وجه المریض الطبیعیه الجفاف

و الانخراط و احتداد الأنف و اللون الرصاصی و بعض الألوان الردیئه، فإن کان فی حال مرضه علی تلک الحاله لم یتغیر و لم یدل علی حاله مخوفه بل علی السلامه.

و إن کانت الحراره فی بدن المریض مستویه فی جمیع البدن غیر مختلفه دل

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 603

ذلک أیضاً علی سلامه [اذ کان ذلک مما یدل علی سلامه[2309]] الأحشاء من الورم.

و إذا حدث الیرقان فی الیوم السابع أو فیما بعده فی یوم من أیام البحران دل ذلک أیضاً علی السلامه من المرض، و ذلک مما یدل علی أن الطبیعه قد قویت علی دفع الفضل[2310] المراری إلی ظاهر البدن، و إذا کان ما دون الشراسیف سلیماً من الغلظ سمیناً دل ذلک أیضاً علی السلامه من المرض لأن هذه الدلائل توجب سلامه الغذاء [و قوتها[2311]] فاعلم ذلک.

[الثانی: فی ما یدل علی جوده الافعال من السلامه]

[و اما ما یدل علیه جوده الافعال من السلامه: فمنها ما یأخذ من الافعال النفسانیه، و منها ما یأخذ من الافعال الحیوانیه، و منها ما یأخذ من الافعال الطبیعیه[2312]].

و أما الدلائل المأخوذه من جوده الافعال الحیوانیه: فمنها ما یؤخذ من الأفعال الطبیعیه.

[فی الدلائل المأخوذه من الافعال النفسانیه[2313]]

أما الأفعال النفسانیه: فهی صحه الذهن و جوده النظر وصفاء الحواس و سهوله تقلب المریض و حرکته و حسن اضطجاعه لا سیما الاضطجاع الذی کان من عادته أن یضطجعه کل ذلک دلیل علی السلامه من المرض [و الا منی علی المریض[2314]] لان ذلک[2315] یدل علی [جوده[2316]] سلامه الدماغ و قوه ما ینشأ منه و جوده القوه المحرکه بإراده و قوه الطبیعه علی طلب العاده فإذا کان العلیل ینام باللیل و یستیقظ بالنهار، و إذا انتبه من

نومه تبین من نفسه صلاح و قوه کان ذلک دلیلًا محموداً [و کذلک متی کان العلیل به اختلاط الذهن فأنتبه من نومه و قد

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 604

تراجع عقله کان ذلک دلیلا محموداً[2317]] لأن الطبیعه فی وقت النوم تکون قد قهرت ماده المرض و انضجتها بقوتها[2318] إلا أنه ینبغی أن تعلم أنه لیس فی کل عله أن جوده الذهن علامه جیده لأن أصحاب الذرب و أصحاب السل قد یهلکون و ذهنهم سلیم لکن ر فی الأمراض الحاده و أمراض الرأس.

و أما فساد الذهن: فعلامته ردیئه فی کل مرض لأنه یدل علی أن الدماغ [الذی هو العضو الشریف[2319]] قد نالته الآفه فإذا حدث العطاس بصاحب السرسام کان ذلک محموداً فی ذلک، و ذلک أن الدماغ یکون قد قوی علی دفع الفضل و الشی ء المؤذی و لذلک] قال جالینوس: فی کتاب العلل و الاعراض: «إن العطاس اذا لم یکن عن زکام[2320]] صار العطاس أنفع الشی ء للدماغ المملوء بخاراً»، [إلا أنه ینبغی أیضاً أن تعلم أن العطاس إنما یجمد فی أمراض الدماغ[2321]]. و أما فی أمراض الصدر فإنه مذموم لأنه یزعج الصدر و یحدر إلیه ماده.

و من کان به وجع أیضاً فی رأسه من قبل ورم دموی أو رطوبات غیر نضیجه مجتمعه فی الرأس فإنه إن سال من [أذنه[2322]] أو منخره دم أو مده أو ماء سکن عند ذلک الوجع و انقضی.

[فی الدلائل المأخوذه من الأفعال الحیوانیه[2323]]

و أما الدلائل المأخوذه من الأفعال الحیوانیه: فهی أن التنفس إذا کان حسناً جیداً لیس یکون بالتواتر و لا بالتفاوت و لا بالمنقطع و کان النبض یومئذ قویاً منتظماً کان ذلک من أقوی الدلائل و العلامات علی الأمن و السلامه و

خلاص المریض من کل مرض لأن ذلک مما یدل علی سلامه أعضاء التنفس التی بها تکون الحیاه قوتها کما أن رداءه [التنفس[2324]] و النبض علامه ردیئه بکل مرض لأنه یدل علی ضعف القوه الحیوانیه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 605

[فی الدلائل المأخوذه من الأفعال الطبیعیه[2325]]

و أما الدلائل المأخوذه من الأفعال الطبیعیه: فإنه متی کانت شهوه المریض للغذاء أو هشاشه الطعام قویه و کان هظمه جیداً کان ذلک دلیلًا جیداً [علی سلامه المریض[2326]]، و ذلک مما یدل علی سلامه آلات الغذاء و قوه الطبیعه المدبره للبدن و میلها إلی أن تخلف مکان ما قد حلله المرض.

[الثالث: فی الدلائل المأخوذه مما یبرز من البدن[2327]]

و أما الدلائل التی تدل علی السلامه المأخوذه مما یبرز من البدن [الداله علی السلامه[2328]] و هی أن البراز المعتدل فی الرقه و الغلظ المنحل الدهنی[2329] اللون الذی لیس بالشدید الصفره دلیل علی سلامه المریض إذا کان ذلک مما قد یدل علی جوده القوه الهاضمه و قوه المعده و الأمعاء.

و إذا خرجت مع البراز حیات فی یوم من أیام البحران کان ذلک دلیلًا علی السلامه، و ذلک لأن الطبیعه تکون قد قویت علی دفع الماده المؤذیه لها فاندفعت الحیات مع ما قد دفعت بقوتها فکذلک إذا دفعت الطبیعه الفضل بالبول[2330] فی یوم من أیام البحران و کان العلیل یجد مع ذلک خفاً و سکون الحمی کان ذلک دلیلًا علی السلامه المریض و انقضاء المرض.

و من کان به صمم حادث عن [حمی حادثه بغته فأصابه اسهال مری ء ذهب عنه الصمم و ذلک لان الصمم عن[2331]] تراقی المرار إلی الرأس، فإذا انحدر ذلک المراری إلی أسفل انقضی الصمم، و کذلک[2332] متی کان بإنسان اختلاف مراری فأصابه صمم

انقطع عنه ذلک الاختلاف، [و السبب[2333]] فی ذلک ضد ما قلته.

و إذا حدث بصاحب المالیخولیا إسهال الدم من أفواه العروق التی فی

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 606

المقعده کان ذلک یومئذ محموداً إلا أنه یدل علی أن الماده السوداویه التی کانت فی الرأس قد انحدرت إلی نواحی البطن، و کذلک قد ینتفع بخراج الدم من المقعده من أوجاع الطحال.

و اذا حدث استسقاء لمن به اسهال بلغمی و رطوبه مائیه انحل بذلک مرضه.

و إذا کان بإنسان إسهال قدیم و حدث له قی ء انقطع إسهاله، و ذلک لأن الماده التی تخرج بالاسهال تنصرف إلی فوق و تندفع بالقی ء.

و إذا کان بإنسان رمد و حدث به اختلاف کان ذلک دلیلًا محموداً لأن الماده المحدثه للمرض تنحدر إلی أسفل.

و أما البول إذا کان لونه حسناً لیس بالمشبع الصفره علی تلون[2334] الاترج و کان فیه غمامه بیضاء تهوی إلی أسفل القاروره دل ذلک علی السلامه من المرض، و أفضل ذلک الثفل الراسب الأملس المستقر فی أسفل القاروره فیدل ذلک أیضاً علی السلامه و علی أن الطبیعه قد أنضجت ماده المرض و شبهته بالأعضاء الأصلیه، إلا أنه ینبغی أن تعلم أن رداءه البول فی کل عله ردیئه، و لیس حسنه و جودته دلیلًا علی السلامه إلا فی الحمیات و أورام الأحشاء و علل الکبد.

و أما فی علل الدماغ و القلب فلانحدار الاخلاط المؤذیه إلی أسفل البدن، و ظهور [القیح[2335]] فی البول من أعظم الدلائل و أجلها علی السلامه من المرض.

[فی البصاق]

و أما الدلائل المأخوذه من البصاق: فإنه متی کان صاحب ذات الجنب و ذات الرئه ینفث فی ابتداء المرض بصاقاً أبیضاً رقیقاً ثم یغلظ بعد ذلک قلیلًا قلیلًا و یکون نفثه له

بسهوله من غیر شده[2336] و دفعه له بقوه و لا یکون فیه لون من الألوان الردیئه کالأسود و الأخضر و الأصفر المشبع الصفره و لم تکن فیه رائحه کریهه کان ذلک دلیلًا علی نضج المرض و السلامه منه و قصر مدته.

و إذا انفجر الخراج من صاحب ذات الجنب و ذات الرئه و نفث المده بقوه

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 607

و کانت مده بیضاء نقیه و سکنت الحمی من یومها و اشتهی المریض الطعام، کانت تلک العلامه علامه جیده تبشره[2337] بالسلامه و خلاص المریض، و ذلک أن[2338] هذه الدلائل تدل علی قوه الطبیعیه و ظهورها علی المرض.

[فی العرق[2339]]

و أما الدلائل المأخوذه بالعرق: متی ظهر بمن کان به حمی مطبقه فی یوم من ایام البحران و کان معتدل الحراره سریعاً[2340] مستویاً فی جمیع البدن و کانت مده زمانه معتدله و لونه ابیضاً و رائحته لیست بالکریهه دل ذلک أیضاً علی السلامه من المرض و انقضائه.

[فی الرعاف[2341]]

و أما الدلائل المأخوذه بالرعاف: فهی متی کان الرعاف فی یوم من أیام البحران فی الحمیات الدمویه التی تحدث عن ورم الدماغ أو ورم بعض الأحشاء دل ذلک علی السلامه من المرض و قوه المریض.

[الرابع فی الدلائل المأخوذه من الامراض[2342]]

و أما الدلائل من العلل و الأمراض علی السلامه: فهی ینبغی أن تعلم أن المرض الذی یکون بعقب مرض کان قبله اذا کان[2343] أخف منه و فی موضع أشرف منه فهو یکون سلیماً.

و من کان به صداع فی رأسه و وجع شدید فانحدر من أذنیه أو من منخریه[2344] قیح أو ماء فإنه یبرأ بذلک لأنه یدل علی أن هذا الوجع کان بسبب ورم، فلما إن خرجت المده و الماء سکن ذلک الالم[2345].

کامل الصناعه

الطبیه، ج 2، ص: 608

و إذا حدث بصاحب السرسام و الوسواس داء البواسیر کان ذلک دلیلًا محموداً و ذلک یکون بسبب انحدار الماده من العلو إلی الأسفل.

[و اما[2346]] و صاحب الذبحه إذا ظهرت فی صدره حمره و ورم و لم ینفث و لم یرجع[2347] شی ء من ذلک إلی داخل کان ذلک دلیلًا علی السلامه، و ذلک لأن الطبیعه تکون قد دفعت ماده الورم [الی خارج، و کذلک إن ظهر فی الحلق و اللسان ورم فانه یدل علی سلامه[2348]] من الذبحه، و کذلک متی غاب[2349] الورم و الخضره دفعه ثم عادا و خرجا دلا علی السلامه[2350] من تلک العله.

و إذا حدث بصاحب السعال المزمن ورم فی الانثیین انقضی بذلک سعاله و ذلک للمشارکه التی بین أعضاء الصدر و أعضاء التولید[2351] عند ما تنتقل الماده التی کان بها[2352] السعال إلی الانثیین.

و إذا ظهرت بصاحب ذات الرئه العظیمه خطر الخراجات فی الرجلین و کان ما ینفثه بالبصاق نضیجاً و خروجه سهلًا و ظهر فی البول ثفل راسب [أبیض[2353]] أملس کان ذلک دلیل موجب للسلامه و ذلک لأن الطبیعه تکون قد قویت علی دفع الماده و باعدتها عن الأعضاء الشریفه إلی الأعضاء التی لا شرف لها و إن الخراج یسکن و ینقضی فی أسرع الأوقات.

و إذا ظهر بمن به ذات الرئه المزمنه خراج فی أصل الاذن و نواحی الصدر من خارج أو فی المواضع التی فیها دون الشراسیف دل ذلک علی السلامه من المرض و الخلاص و أن تلک الخراجات تصیر نواصیر و ذلک أن عله ذات الرئه و غیرها إنما تطول مدتها من قبل غلظ الخلط و لزوجته، و إذا کانت المواد بهذه الصوره و لم تتمکن الطبیعه انضاجها

و اصلاحها، فإذا ظهرت دلائل النضج و السلامه دفعت هذا الفضل و صرفته إلی هذه المواضع و لرداءه هذه الماده تطول

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 609

مده الخراجات الحادثه عنها حتی تصیر نواصیراً.

و إذا حدثت النافض[2354] بمن به حمی مطبقه [فی یوم من ایام البحران[2355]] کان ذلک دلیلًا علی انقضائها، و ذلک لأن الحمی المطبقه تکون عن الخلط العفن داخل الأورده و العروق [و النافض تکون حدوثها عند خروج ذلک الخلط عن الاورده و العروق و انصبابه[2356]] الحساسه[2357].

و إذا ظهرت بصاحب حمی الغب قروح فی المنخرین او الشفتین[2358] دل ذلک علی انقضاء الحمی.

و إذا حدثت الدوالی بأصحاب النقرس و وجع المفاصل و علل الکلی [و الربو[2359]] انقضی بذلک مرضهم[2360].

و إذا حدث لمن به داء الثعلب العله المعروفه بالدوالی عاد شعر رأسه و ذلک لانتقال الماده من الرأس إلی الرجلین.

و إذا حدث بصاحب زلق الأمعاء المزمن الجشاء الحامض کان ذلک دلیلًا محموداً، و ذلک لأن عله زلق الأمعاء کما قد ذکرنا فی غیر هذا الموضع من کتابنا هذا هو خروج ما یکون قد أوکل[2361] لوقته من غیر أن یتغیر، فإذا حدث الجشاء الحامض دل ذلک علی أن الطعام قد لبث فی المعده حتی صار[2362] إلی الحموضه.

و من کان به تشنج من امتلاء و حدثت به حمی بری ء من تشنجه و ذلک لأن هذا التشنج یکون عن خلط غلیظ فإن حدثت الحمی لطفت ذلک الخلط، و متی ظهرت حمی الربع بمن به التشنج بری ء [أیضاً[2363]] من تشنجه [و ذلک أن هذا التشنج یکون أیضاً عن خلط غلیظ[2364]] فتعمل الحراره و العفونه فی ماده التشنج فتحرقها، و کذلک الحمی قد [تبرأ[2365]] من الصرع و تمنع من حدوثه و السبب

فی

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 610

ذلک ما قد ذکرناه فی التشنج[2366].

و إذا کان بانسان فواق و حدث به عطاس انقطع عنه ذلک الفواق.

و من کان به وجع شدید فی کبده[2367] من سوء مزاج بارد و حدثت به حمی حلت عنه ذلک الوجع، و کذلک متی حدث فی المعده أو الأمعاء و الطحال وجع من ریح أو سوء مزاج بارد ثم عرض به حمی انحل بها ذلک الوجع.

و إذ خرجت فی مجری الاحلیل بثور[2368] و انفجرت انقضی بها وجعه و ذلک أن حده البول إذا مرّت بالقرحه ادملتها و جففتها[2369].

[و متی عرض بمن ینسل من مرضه کان بدنه نقیاً من بثور و من حکه و من قوابی و غیرها دل علی أن الطبیعه[2370]] قد قویت علی دفع الفضل الردی ء فدفعته عن الأعضاء الشریفه إلی الخسیس و هو الجلد و کان بذلک سلامه البدن و صحته [و کان مانعاً من حدوث الأمراض الحاده[2371]] و ینبغی أن تعلم أن الصبیان أکثر سلامه من الأمراض الصعبه و ذلک لسرعه نمو أبدانهم [و بما ینحل من أبدانهم[2372]] فی وقت المراهقه.

و أما المشایخ [و من کانت قوته ضعیفه فقلما ینجوا من الامراض القویه، و متی رایت المریض لا یفعل شیئا مما ینبغی أن یفعله و رأیت مرضه باقیاً علی حالته فمرض سلیم و برئ سهل و الله أعلم[2373]].

فإن من کان منهم قوته ضعیفه فقلیل من یکون ینجو منهم من الأمراض التی تکون قویه لأن أعضاءهم صارت رقیقه بارده فلهذا صاروا لا ینجون من الأمراض القویه، فافهم ترشد.

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 611

الباب الثانی عشر فیما ینبغی أن یعلمه من أراد أن یتقدم فینذر بالسلامه للمریض أو بهلاکه[2374]

[إعلم أننا قد أتینا فی کتابنا هذا[2375]] بذکر العلامات المحموده المنذره بالسلامه و انقضاء المرض، و العلامات المذمومه المنذره

بالهلاک مما فیه کفایه لمن أراد أن یتقدم فینذر بموت من یموت و سلامه من یسلم و انقضاء مرضه من الأمراض الحاده و غیرها.

فقد ینبغی لمن أراد أن یکون بذلک عارف أن یدیم النظر و یجید التمییز و یطیل الفکر و یستعمل القیاس بین العلامات الجیده و الردیئه، و لینظر أیهما أکثر عدداً و أقوی دلاله و أیهما أقل عدداً و أضعف دلاله علی ما قد بینا من الأشیاء فی کل دلاله من قولنا إن هذه دلاله تدل علی الموت فإنها تدل علی الموت لا محاله و إنها تدل علی الموت القریب، و قولنا فی بعضها ردیئه بقول مطلق و أنها ردیئه جداً، و کذلک قولنا فی الدلائل علی السلامه فی أن هذه الدلاله محموده أو أنها قویه جداً فی الدلاله علی السلامه فتزن هذه الدلائل و تستقصی معرفه قواها ثم تحکم علی المریض بما تدل علیه من العلامات الاغلب و الأقوی.

و ینبغی أیضاً أن تعلم أن العلامات القویه الداله علی الهلاک لا تکاد تجتمع مع العلامات القویه الداله علی السلامه إذا کان کل واحد من هذین فی الطرفین

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 612

الضدین لا یجتمعان فی موضع واحد، و هذه العلامات لا تتغیر دلالتها فی سائر البلدان و الأوقات و الاسنان فما قد کان منها محموداً فهو یدل علی خیر، و ما کان منها مذموماً فهو یدل علی شر.

و کذلک متی رأیت العلیل قد أصاب خفه[2376] و راحه مع العلامات الردیئه و لم یظهر فیه شی ء من العلامات الجیده بمنزله قوه النبض و جوده التنفس و نضج البول و غیر ذلک و رأیته قد عرضت له أعراض صعبه بمنزله القلق و اختلاط الذهن و

التخیلات و غشاوه فی البصر و وجع فی الفؤاد فلا یجب أن یفزع من ذلک فإن هذه الأشیاء من الأعراض التی زوالها یکون سریعاً لسلامه المریض من مرضه، و لذلک قال الفاضل أبقراط: فی کتاب الفصول «لا ینبغی أن یغتر بخف یجده العلیل علی غیر[2377] القیاس و لا تهولک أمور صعبه تحدث علی غیر القیاس فإن أکثر ما یعرض لیس بثابت و لا تطول مدته».

و إنما أراد بذلک أن العلامات الجیده أبداً تدل علی خیر و العلامات الردئیه أبداً تدل علی شر و لا تبطل.

غیر أنه مع ذکرنا لیس یمکن الإنسان أن یصیب أبداً حتی لا یخطأ فیما یحکم به فإنه قد یقع لحذاق الأطباء الخطأ فی ذلک و أکثر ما یقع من ذلک فی الأمراض الحاده لسرعه تنقلها من حال إلی حال، و أما باقیها من الأمراض المزمنه فلیس یکاد یقع الخطأ فیما یحکم به علیها.

و لذلک قال أیضاً [الفاضل] أبقراط: «إن الحکم و القضیه بالموت و الحیاه فی الأمراض الحاده لیس علی غایه الثقه [لا علی الموت و لا علی الصحه».

و ذلک[2378]] للطافه مادتها و سرعه حرکتها و تنقلها من حال إلی حال إلا أنه إذا کان الطبیب ماهراً قد اطال النظر فی الکتب بارتیاض فی مداوات المرضی مده من الزمان طویله و نظر نظراً شافیاً لم یکد یخطأ فیما یحکم به إلا الیسیر و لذلک قد یجب علی الطبیب أن یکثر مزاوله[2379] المرضی، و أن یتحفظ ما قد یعاینه و یجید التمییز و یحسن القیاس، و یکثر تدبیر ما قد ذکرناه فی کتابنا هذا فإنه إذا فعل ذلک

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 613

کان صوابه کثیراً و خطؤه یسیراً.

و ینبغی أیضاً أن تعلم

أنه لیس یمکنک فی کل الأمراض فی أول أیام المرض أن تحکم بسلامه من یسلم و موت من یموت إلا فی الأمراض التی یکون انقضاؤها فی الرابع و السابع فإن علامات هذه الأمراض تظهر فی أول المرض، و أما الأمراض التی یکون انقضاؤها فی الرابع عشر و العشرین و ما بعد ذلک فإنه لا یمکنک أن تعرف السلیم منها من المهلک فی اول الامر[2380] بل ینبغی أیضاً أن تتفقد العلامات فی کل أربعه أیام فتنظر إلی تغیر المریض و حرکته إلی أی حال یؤول و ذلک أن منتهی هذه الأمراض تبعد و حرکتها تبطی ء لغلظ مادتها و العلامه فیها لا تکاد تظهر فی الأیام الأول و تتأخر أیضاً بحسب طول المرض.

و لذلک [قد[2381]] ینبغی أیضاً أن تتفقد أحوالها فی کل أربوع [مره لتعلم منها کیف تکون و کیف تصیر، فافهم ذلک ترشد إن شاء اللّه تعالی، و لکن[2382]] هذا آخر ما قد أردنا أن نبینه و نذکر فی کتابنا هذا من أمراض العلامات المنذره بالخلاص من المرض و أسبابه و علاماته و ما جری علیه هذا المجری[2383]، [و هو آخر المقاله العاشره من کتابنا.

تمت المقاله العاشره

من کتاب کامل الصناعه الطبیه المعروف بالملکی تألیف علی بن عباس المجوسی المتطبب، و لواهب العقل الحمد بلا نهایه[2384]]

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 615

الفهارس العامّه

فهرس الأعلام

فهرس الأمکنه

فهرس الأشهر و الکواکب

فهرس الحیوانات

فهرس الأمراض

فهرس الکتب

فهرس الأدویه المرکبه

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 617

فهرس الأعلام

أبقراط، 12، 207، 212، 213، 227، 241، 300، 350، 351، 354، 359، 367، 368، 374، 395، 409، 414، 416، 417، 418، 421، 441، 444، 449، 450، 469، 472، 473، 481، 484، 498، 503، 504، 506، 508، 509، 510، 511، 513،

514، 548، 555، 557، 558، 561، 571، 572، 588، 598، 601، 612

بارد، 23، 25، 26، 42، 43، 44، 48، 54، 60، 63، 69، 72، 73، 75، 76، 81، 82، 93، 94، 97، 98، 102، 107، 108، 113، 116، 148، 158، 160، 166، 167، 185، 190، 192، 195، 243، 248، 259، 260، 273، 290، 292، 295، 305، 313، 316، 317، 327، 329، 330، 335، 336، 337، 338، 340، 344، 345، 347، 348، 349، 353، 359، 361، 362، 365، 366، 369، 371، 384، 392، 393، 398، 402، 403، 409، 411، 412، 415، 417، 424، 426، 429، 431، 433، 434، 436، 438، 439، 443، 444، 445، 446، 447، 453، 461، 463، 472، 473، 487، 488، 492، 494، 497، 503، 504، 505، 506، 528، 529، 550، 555، 567، 569، 573، 574، 575، 578، 583، 586، 596، 609، 610

الأطباء، 130، 241، 264، 329، 354، 411، 435، 451، 452، 524، 552، 555، 557، 599، 612

السریانیون، 287

الصقالبه، 161

الفلاسفه، 310

القدماء، 44، 168، 287، 311

القوم، 44، 310

أبو قراط، 459

أرجنجانس، 151

بالفلاحین، 302

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 618

جالینوس، 12، 43، 44، 60، 141، 185، 187، 243، 273، 297، 317، 338، 340، 341، 362، 369، 430، 436، 441، 450، 451، 452، 472، 477، 478، 479، 509، 513، 514، 524، 552، 555، 557، 598، 599، 603

رجل، 213، 284، 302، 310، 396

عباس، 321

فولس، 363

للسکاری، 355

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 619

فهرس الأمکنه

البیمارستان البدری، 310

الحبشه، 161

الهند، 303

مصر، 303

و الحبشه، 303

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 620

فهرس الأشهر و الکواکب

أیار، 382

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 621

فهرس الحیوانات

ابن عرس، 308، 311

البقر، 102، 440، 454، 528

الثعلب، 285، 298، 299، 300، 386، 609

الجمال، 309

الحمیر، 345

الحیات، 236،

286، 308، 313، 371، 448، 456، 457، 605

الحیه، 298، 299، 308، 313، 314، 315

الحیّه، 299

الحیه التی تغوص فی الماء، 308

الدجاجه، 311

الدیک، 311

الزنبور، 308

السلاء، 308، 312

العقرب، 236، 308، 316، 317، 318، 353

العنکبوت، 308، 317

الکلاب، 309، 310، 359

الکلّب، 236، 286، 308، 309، 310، 311

المعز، 354

بالکلاب، 359

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 622

فهرس الأمراض

الوجع، 8، 59، 60، 63، 64، 65، 66، 73، 81، 90، 168، 171، 179، 277، 279، 280، 305، 309، 312، 313، 316، 317، 325، 327، 329، 339، 340، 392، 402، 403، 413، 415، 420، 424، 426، 427، 429، 434، 435، 441، 450، 453، 454، 455، 461، 465، 469، 472، 479، 480، 482، 483، 488، 498، 501، 509، 511، 512، 513، 515، 537، 544، 568، 569، 572، 584، 585، 587، 589، 590، 591، 598، 604، 607، 609

الحمی، 11، 13، 19، 21، 22، 65، 70، 80، 81، 184، 189، 200، 207، 210، 241، 242، 243، 245، 246، 247، 248، 249، 250، 251، 252، 253، 254، 255، 257، 258، 259، 260، 261، 262، 264، 265، 266، 267، 268، 269، 270، 289، 328، 334، 343، 344، 349، 367، 368، 369، 413، 414، 416، 417، 420، 427، 429، 430، 431، 436، 439، 454، 463، 464، 468، 472، 474، 479، 507، 529، 534، 544، 545، 549، 554، 555، 566، 567، 575، 576، 582، 584، 586، 587، 588، 589، 593، 594، 596، 598، 599، 600، 605، 606، 608، 609

الورم، 11، 13، 14، 16، 19، 20، 33، 48، 53، 54، 57، 74، 85، 93، 96، 103، 176، 177، 178، 179، 180، 181، 183، 184، 188، 189، 190، 191، 192، 195، 216، 235، 236، 245،

249، 250، 253، 254، 272، 273، 275، 276، 277، 278، 279، 280، 281، 282، 284، 286، 294، 296، 297، 298، 301، 305، 306، 314، 316، 325، 328، 337، 342، 343، 344، 370، 373، 374، 376، 377، 392، 397، 400، 401، 404، 405، 406، 407، 413، 414، 416،

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 623

417، 419، 420، 421، 422، 425، 427، 429، 431، 436، 463، 464، 465، 470، 471، 472، 473، 479، 480، 482، 483، 485، 486، 487، 488، 489، 492، 498، 499، 500، 509، 515، 527، 536، 539، 540، 555، 556، 575، 589، 590، 591، 592، 596، 597، 598، 599، 600، 602، 607

عسر، 60، 64، 68، 74، 77، 94، 95، 117، 118، 132، 142، 143، 249، 252، 254، 264، 270، 274، 297، 303، 317، 330، 338، 339، 346، 365، 369، 374، 377، 407، 423، 478، 479، 480، 482، 483، 484، 490، 492، 493، 497، 498، 501، 502، 507، 508، 516، 526، 534، 555، 567، 577، 583، 590، 593، 594، 600

المده، 63، 64، 65، 82، 115، 191، 216، 223، 224، 244، 253، 255، 277، 281، 282، 376، 378، 380، 387، 393، 404، 410، 411، 416، 418، 421، 426، 431، 436، 438، 439، 449، 469، 476، 480، 486، 492، 499، 516، 536، 546، 573، 583، 589، 591، 592، 594، 595، 597، 606، 607

اختلاف الدم، 450، 540، 581

اختناق الرحم، 346، 426، 496

استسقاء، 500، 597، 605

استطلاق، 426، 446، 538

اسود، 475، 502، 592

الأبریه، 298، 301

الاحتراق، 13، 107، 117، 120، 204، 210، 215، 226، 286، 298، 299، 335، 475، 583، 585

الاسترخاء، 32، 59، 60، 76، 77، 78، 96، 183، 187، 269، 321، 338،

348، 361، 362، 363، 365، 381، 389، 405، 529، 535

الإسهال، 114، 115، 443

الاسهال، 171، 196، 368، 440، 443، 449، 463، 554، 582، 593، 595، 598، 600

الانتفاخ، 249، 375، 376، 419، 439، 488، 509، 515

الأورام، 103، 127، 168، 176، 181، 182، 191، 194، 235، 239، 272، 273، 274، 277، 284، 333، 343، 392، 393، 399، 420، 423، 425، 430، 431، 436، 437، 439، 458، 460، 461، 472، 476، 491، 493، 498، 509، 516، 528، 556، 593، 596، 597

الاورام، 273، 337، 392، 396

البثر الصغار، 286، 298

البثور، 236، 281، 287، 288، 295،

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 624

297، 379، 444، 490، 501، 529، 534، 589

البثور الصغار، 295

البرد، 13، 32، 60، 79، 81، 93، 113، 117، 156، 160، 165، 167، 192، 193، 204، 210، 215، 230، 266، 267، 331، 347، 359، 365، 372، 383، 384، 403، 438، 468، 469، 477، 506، 573، 583، 585

البرص، 101، 103، 104، 105، 106، 108، 198، 236، 285، 286، 292

البواسیر، 340، 402، 414، 449، 458، 459، 468، 493، 500، 607

البهق، 101، 103، 104، 105، 106، 107، 108، 236، 285، 286، 292، 293، 528، 534

البیاض، 40، 120، 246، 249، 297، 300، 352، 378، 381، 499، 505، 529، 537

التحجر، 383، 384

التشنج، 13، 32، 76، 79، 86، 87، 97، 180، 183، 186، 187، 196، 309، 322، 330، 353، 361، 362، 364، 366، 367، 368، 369، 370، 389، 430، 445، 492، 549، 578، 595، 598، 600، 609

التوثه، 298، 302، 383، 385، 458

الجدری، 236، 285، 286، 287، 288، 289، 377، 527

الجذام، 13، 101، 103، 105، 106، 107، 198، 236، 285، 286، 290، 291، 528

الجرب، 236، 286، 294، 295، 383، 384،

388

الجرح، 309، 312، 315، 502

الجشاء، 76، 79، 83، 93، 338، 357، 421، 433، 437، 438، 439، 444، 446، 532، 609

الحزاز، 298، 301

الحصف، 236، 286، 296

الحکه، 236، 286، 294، 295، 375

الخنازیر، 280، 282

الخناق، 591

الداحس، 299، 303

الدق، 13، 65، 235، 243، 247، 268، 269، 270، 271، 300، 419، 425، 438

الدم الجامد، 447

الدوالی، 300، 302، 490، 528، 608

الذبحه، 187، 188، 406، 407، 549، 590، 591، 607

الذوسنطاریا، 115، 450، 451

الربع، 161، 207، 211، 251، 254، 259، 260، 262، 528، 546، 549، 609

الربو، 410، 412، 536، 609

الزحیر، 448، 452، 461

الزکام، 397، 473، 583، 594

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 625

السرسام، 43، 182، 183، 184، 185، 321، 333، 342، 343، 344، 346، 360، 363، 401، 528، 549، 554، 577، 587، 603، 607

السرطان، 13، 284، 378، 499

السعال، 76، 79، 81، 82، 83، 408، 409، 410، 411، 412، 413، 420، 424، 464، 469، 534، 544، 585، 596، 607، 608

السعفه، 285، 300، 383، 386

السکته، 13، 77، 183، 186، 321، 333، 350، 351، 352، 353، 355، 367، 426، 496، 529، 535، 549، 588، 589

السلاق، 383، 387

الشبکره، 388، 389

الشتره، 383، 385، 388

الشری، 236، 286

الشعیره، 383، 385

الشق، 304، 361، 362

الشقاق، 299، 303، 402، 458، 461، 493، 501

الصرع، 13، 42، 68، 72، 87، 183، 186، 321، 333، 339، 350، 351، 352، 353، 354، 355، 360، 430، 488، 496، 497، 529، 535، 609

الضرس، 60، 402، 403، 404

العرق المدنی، 303

العسر، 438، 456، 595

العشق، 321، 333، 356، 360

العقد، 280، 283

الغب، 26، 81، 209، 251، 255، 257، 259، 264، 265، 269، 334، 400، 443، 527، 549، 608

الغرب، 387

القب، 500

القرحه، 20، 52، 216، 224، 299، 302، 304، 305، 326، 380، 449، 450، 460، 480،

482، 492، 502، 581، 589

القرحه المرکبه، 305

القروح، 115، 236، 275، 286، 288، 296، 297، 302، 304، 305، 306، 378، 379، 380، 393، 396، 444، 449، 460، 469، 476، 480، 483، 487، 490، 491، 492، 493، 501

القطرب، 321، 333، 356، 359

القوابی، 236، 286، 292، 293، 529

القی ء، 24، 97، 98، 100، 194، 197، 337، 338، 382، 428، 434، 437، 439، 444، 445، 453، 454، 455، 463، 479، 554، 569، 579، 585، 587، 588، 595، 600

الکسر، 31، 275، 306، 397

الکلف، 285، 301، 528

اللبن الجامد، 437، 447

المالیخولیا، 43، 309، 310، 321، 605

المغص، 434، 448، 457، 507

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 626

الناصور، 305، 306، 460، 461

النتوء، 378، 380، 381، 486

النزلات، 82، 408، 409، 415، 416، 418، 473، 536

النزله، 408

النفخ، 364، 414، 437، 493، 497، 537

النمش، 298، 301

الوبائی، 288

الوباء، 44

الوردینج، 383، 386

الورم الرخو، 14، 273، 298

إیلاوس، 99، 454

أبورسما، 18، 286، 296، 486

أعظم الرأس، 301

بثر، 295، 296، 301، 302، 380، 399، 609

بثور صغار، 288، 296

بثور کبار، 296

برص الاظفار، 299

تقشیر الجلد، 236، 294، 460، 528

تقطیر البول، 208، 461، 482، 484، 498، 598

ثؤلول، 33، 54، 118، 393

حمیات، 174، 243، 256، 259، 265، 266، 400، 411، 443، 479، 498، 527، 528، 549

حمی الربع، 207، 211، 254، 259، 260، 262، 546، 609

حمی العفن، 200، 243، 246

حمی الغب، 81، 209، 255، 257، 259، 265، 334، 549، 608

داء الفیل، 13، 302، 528

درور الطمث، 110، 493، 554

ذات الجنب، 82، 187، 190، 191، 225، 276، 411، 413، 416، 418، 420، 421، 460، 528، 536، 539، 540، 544، 549، 556، 583، 591، 592، 593، 594، 606

زلق الأمعاء، 93، 95، 97، 99، 444، 609

سحج الرکب، 299

سرسام، 190، 207، 276

سرطان، 290، 378

سوء مزاج

حار، 42، 43، 48، 54، 69، 97، 107، 116، 192، 209، 241، 273، 327، 329، 330، 342، 392، 398، 401، 402، 409، 433، 435، 443، 463، 474، 503

سوء مزاج رطب، 42، 305، 409، 463

سیلان المنی، 487، 488

شقاق الوجه، 298

صداع، 206، 241، 334، 336، 338، 340، 341، 353، 378، 380، 397، 409، 525، 535، 536، 544، 594، 607

صداعاً، 335، 340

ظفره، 52

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 627

عظم، 36، 61، 66، 67، 131، 145، 151، 157، 158، 159، 160، 161، 179، 185، 189، 197، 203، 249، 270، 271، 281، 298، 301، 339، 345، 348، 352، 362، 369، 374، 376، 377، 379، 387، 404، 412، 413، 472، 489، 496، 511، 521، 566، 591، 597، 606

عظم الرأس، 298، 301

عفن، 21، 22، 37، 58، 80، 118، 184، 189، 231، 251، 253، 254، 256، 257، 261، 262، 266، 267، 281، 295، 325، 326، 338، 345، 367، 397، 403، 405، 434، 435، 529، 580

عقر الخف، 299

غثیاناً، 194، 338، 445

غشیاً، 316، 427

قروح، 82، 118، 222، 278، 288، 300، 359، 378، 444، 449، 460، 480، 483، 507، 600، 608

قمله النسر، 236، 309، 316

قویاً، 73، 81، 134، 143، 148، 152، 154، 160، 162، 163، 164، 165، 166، 167، 170، 171، 173، 178، 181، 183، 210، 220، 258، 362، 446، 556، 562، 568، 588، 593، 604

قی ء، 258، 313، 317، 388، 429، 430، 442، 455، 524، 527، 573، 598، 605

کسر العظام، 306

نهش الحیوان، 236، 306، 308

نهشه الحیوان ذی السم، 306

ورم الدماغ، 369، 607

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 628

فهرس الکتب

کتاب ابذیمیا، 207، 227، 241، 359، 524

کتاب الفصول، 350، 351، 354، 359، 367، 368، 395، 416، 421، 449، 498، 503،

504، 506، 508، 513، 555، 571، 612

کتاب المیامر، 341

کتاب کامل الصناعه الطبیه المعروف بالملکی، 7، 321، 613

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 629

فهرست الکتاب

المقاله السادسه فی صفه الأمور الخارجه عن الأمر الطبیعی و هی الأمراض و أسبابها و الأعراض

الباب الأول فی [جمله] الکلام علی الامور الخارجه عن الطبیعه 10

الباب الثانی فی ذکر الأمراض و أجناسها و أنواعها و أولًا فی الأمراض المتشابهه الاجزاء 12

الباب الثالث فی الامراض الآلیه 15

الباب الرابع فی صفه امراض تفرق الاتصال 18

الباب الخامس فی جمله الکلام عن الأسباب الممرضه 21

الباب السادس فی صفه الامراض المتشابهه الاجزاء و أولًا فی أسباب المرض الحار 23

الباب السابع فی أسباب الأمراض الآلیه 30

الباب الثامن فی صفه أمراض تفرق الاتصال 37

الباب التاسع فی ذکر الأعراض التابعه للأمراض 38

الباب العاشر فی صفه أجناس الأعراض 40

الباب الحادی عشر فی ذکر اسباب الأعراض الداخله علی الأفعال النفسانیه 42

الباب الثانی عشر فی ذکر أسباب الأعراض الداخله علی الأفعال الحساسه 46

الباب الثالث عشر فی الأعراض الداخله علی [حس] السمع 53

الباب الرابع عشر فی الأعراض الداخله فی حاسه المذاق 55

الباب الخامس عشر فی الأعراض الحادثه لحاسه الشم 57

الباب السادس عشر فی الأعراض الداخله علی حاسه اللمس 59

الباب السابع عشر فی [ذکر] کیفیه الوجع و اللذه 63

الباب الثامن عشر فی الأعراض الداخله علی فعل شهوه الطعام 68

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 630

الباب التاسع عشر فی الأعراض الداخله علی فعل الدماغ الذی هو حس الحواس و القلب لمشارکه فم المعده 72

الباب العشرون فی الأعراض الداخله فعل حاس الحوس و هو الدماغ 75

الباب الحادی و العشرون فی الأعراض الداخله علی فعل الحرکه الارادیه 76

الباب الثانی و العشرون فی الحرکه الحادثه علی غیر ما ینبغی اعنی علی

حاله ردیئه و ما یحدث عن الأعراض المختلفه 79

الباب الثالث و العشرون [فی أسباب] الأعراض الحادثه عن المرض [وحده] 86

الباب الرابع و العشرون فی صفه الأعراض الحادثه عن فعل الطبیعه و المرض 88

الباب الخامس و العشرون فی صفه الأعراض الداخله علی الأفعال الحیوانیه و أسبابها 90

الباب السادس و العشرون فی صفه الأعراض الداخله علی الأفعال الطبیعیه و أسبابها و أولًا فی أعراض الهضم الأول 92

الباب السابع و العشرون فی الأعراض الداخله علی فعل الجذب و الإمساک و الدفع 96

الباب الثامن و العشرون الکبد 101

الباب التاسع و العشرون فی الأعراض الداخله علی الهضم الثالث 104

الباب الثلاثون فی الأعراض الداخله علی حالات البدن 106

الباب الحادی و الثلاثون فی الأعراض الداخله علی ما یبرز من البدن و أسبابها 109

الباب الثانی و الثلاثون فی الأعراض التی تظهر فی البراز و أسبابها 111

الباب الثالث و الثلاثون فی الأعراض التی تظهر فی البول و أسبابها 116

الباب الرابع و الثلاثون فی الأعراض التی تعرض بخروج الطمث 119

الباب الخامس و الثلاثون فی الأعراض الداخله علی العرق و أسبابه 121

الباب السادس و الثلاثون فی الاستفراغات الخارجه عن الطبع 122

المقاله السابعه فی علم الدلائل العامیه علی الأمراض و العلل

الباب الأول فی جمله الکلام عن الدال علی الأمراض و تقسیمها 129

الباب الثانی فی جمله الکلام عن النبض [و کیفیه الاستدلال به] 132

الباب الثالث فی أجناس النبض و کیفیاته و أصنافه 136

الباب الرابع فی الأسباب المحدثه لکل واحد من أصناف النبض و فیما تحدث الامور الطبیعیه فی النبض 155

الباب الخامس فی تغییر النبض من قبل الأمور التی لیست بطبیعیه فی الاستحمام بالماء 164

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 631

الباب السادس فی تغیر النبض من قبل الأمور الخارجه عن

الأمر الطبیعی 168

الباب السابع فی تغیر النبض عن الأسباب المثقله للقوّه 172

الباب الثامن فی النبض الدال علی أنواع الأورام 176

الباب التاسع فی النبض الدال علی العلل الحادثه فی کل من الاعضاء و اولا فی النبض الدال علی علل الأعضاء النفسانیه و هی الدماغ 182

الباب العاشر فی النبض الدال علی العلل الحادثه فی آلات التنفس و أولًا فی الذبحه 188

الباب الحادی عشر فی النبض الدال علی العلل الحادثه فی [آلات] الغذاء 194

الباب الثانی عشر فی جمله الکلام عن الاستدلال بالبول علی ما حدث فی البدن من [و العلل] الأمراض 199

الباب الثالث عشر فی کیفیه الاستدلال بالبول و تقسیمه فی صفه ألوانه و ما تدل علیه 202

الباب الرابع عشر فی صفه قوام البول و ما یدل علیه 205

الباب الخامس عشر فی صفه الثفل الراسب [فی القاروره] و ما یدل علیه 212

الباب السادس عشر فی الاستدلال بالبراز علی ما یحدث فی البدن 218

الباب السابع عشر فیما یدل علیه النفث البزاق [علی أحوال البدن] 225

الباب الثامن عشر فی الاستدلال بالعرق [علی ما یحدث فی البدن] 229

المقاله الثامنه فی الاستدلال علی الأمراض الظاهره للحس و أسبابها

الباب الأول فی تقسیم الدلائل الخاصه 237

الباب الثانی فی ذکر أجناس الحمیات و أصنافها و أسبابها و علاماتها 241

الباب الثالث فی صفه حمی یوم و أسبابها و علاماتها 244

الباب الرابع فی دلائل الحمی العفنیه و اصنافها و علاماتها 250

الباب الخامس فی ذکر دلائل الحمیات العفنیه و أسبابها و علاماتها 257

الباب السادس فی صفه الحمیات المرکبه و أسبابها و علاماتها 263

الباب السابع فی حمی الدق و اسبابها و علاماتها 268

الباب الثامن فی صفه الأورام و أسبابها و علاماتها 272

الباب التاسع فی صفه الورم المسمی فلغمونی و

أسبابه و علاماته 275

الباب العاشر فی صفه الورم الصفراوی و أسبابه و علاماته 278

الباب الحادی عشر فی صفه الورم البلغمی [و اسبابه و علاماته] 280

الباب الثانی عشر فی صفه الورم السوداوی 284

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 632

الباب الثالث عشر فی صفه العلل الحادثه فی سطح البدن و أسبابها و علاماتها 285

الباب الرابع عشر فی صفه الجدری و الحصبه و علاماتهما 287

الباب الخامس عشر فی صفه الجذام و أسبابه و علاماته 290

الباب السادس عشر فی البرص و البهق الأبیض و الأسود و القوابی 292

الباب السابع عشر فی الجرب و الحکه و تقشیر الجلد و القمل و الشری و البثور و الورم المسمی ابو رسما و الحصف و الثآلیل و القروح التی تحدث عن الاحتراق 294

الباب الثامن عشر فی ذکر العلل الظاهره الخاصه بکل واحد من الأعضاء 298

الباب التاسع عشر فی ذکر الجراحات و القروح و علاماتها 304

الباب العشرون فی نهش الحیوان ذی السم و لدغه و أولًا فی عظه الکلب 308

الباب الحادی و العشرون فی صفه نهش الأفاعی و الحیات و علاماتها 313

الباب الثانی و العشرون فی لدغ العقرب الجراره و غیر الجراره و الزنابیر و الرتیلاء 316

المقاله التاسعه فی الاستدلال علی علل الأعضاء الباطنه

الباب الإول فی الطرق العامه التی یستدل بها علی الأمراض الباطنه 324

الباب الثانی فی الاستدلال علی علل الأعضاء الباطنه و تقسیمها 332

الباب الثالث فی ذکر الصداع و أسبابه و علاماته 334

الباب الرابع فی دلائل السرسام و البرسام و أورام الدماغ و أسبابها 342

الباب الخامس فی دلائل النسیان و اسبابه و علاماته، و هی العله المعروفه بلیثرغس 345

الباب السادس فی دلائل السکته و الصرع و الکابوس و أسبابها و علاماتها الداله علیها 350

الباب

السابع فی صفه المالنخولیا و القطرب و العشق و أسبابها و علاماتها 356

الباب الثامن فی العلل العارضه فی النخاع اولًا فی الخدر و الاسترخاء و اللقوه و الفالج و الابریلقسیا و أسبابها و علاماتها 361

الباب التاسع فی التشنج الحادث عن الامتلاء و أسبابه و علاماته 366

الباب العاشر فی التشنج الحادث عن الاستفراغ و أسبابه و علامته [الداله علیه] 368

الباب الحادی عشر فی الرعشه و الاختلاج و أسبابهما و علاماتهما 371

الباب الثانی عشر فی صفه [الحدب] و أسبابه و علامته 373

الباب الثالث عشر فی العلل الحادثه فی أعضاء الحس و أولًا فی علل العین و اصنافها و دلائلها و علاماتها 375

الباب الرابع عشر فی العلل العارضه فی الأذنین و أسبابها و علامتها 392

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 633

الباب الخامس عشر فی علل أعضاء الشم و أسبابها و علاماتها 396

الباب السادس عشر فی [ذکر] علل اللسان و ما یلیه من أحوال الفم و أسبابه و علاماته 399

الباب السابع عشر فی العلل العارضه فی أعضاء الفم و أسبابها و علاماتها 402

الباب الثامن عشر فی العلل العارضه فی أعضاء التنفس و أسبابها و علاماتها 406

الباب التاسع عشر فی لباس الحلق و قصبه الرئه و أسبابها [و علاماتها] 408

الباب العشرون فی علل الرئه [و الصدر] و أسبابها و علاماتها 410

الباب الحادی و العشرون فی العلل الحادثه فی عضل الصدر و الغشاء المستبطن للأضلاع و أسبابها و علاماتها 420

الباب الثانی و العشرون فی العلل الحادثه فی الحجاب و أسبابها و علاماتها 423

الباب الثالث و العشرون فی علل القلب و أسبابه و علاماته 424

الباب الرابع و العشرون فی العلل الحادثه فی آلات الغذاء و أسبابها و علاماتها و أولًا فی العلل العارضه

فی فم المعده 428

الباب الخامس و العشرون فی العلل العارضه فی قعر المعده و أسبابها و علاماتها 437

الباب السادس و العشرون فی العلل الحادثه فی الأمعاء و أسبابها و علاماتها 448

الباب السابع و العشرون فی ذکر علل القولنج و أسبابه و علاماته 453

الباب الثامن و العشرون فی الدود و حب القرع و أسبابه و علاماته 456

الباب التاسع و العشرون فی علل المقعده و أسبابها و علاماتها 458

الباب الثلاثون فی علل الکبد و أسبابها و علاماتها 462

الباب الحادی و الثلاثون فی صفه الاستسقاء [و اصنافه] و أسبابه و علاماته 466

الباب الثانی و الثلاثون فی علل الطحال و أسبابها و علاماتها 471[2385]

کامل الصناعه الطبیه ؛ ج 2 ؛ ص633

باب الثالث و الثلاثون فی علل المراره و أسبابها و علاماتها 474

الباب الرابع و الثلاثون فی العلل الحادثه فی الکلی و أسبابها و علاماتها 476

الباب الخامس و الثلاثون فی العلل الحادثه فی المثانه و أسبابها و علاماتها 482

الباب السادس و الثلاثون فی علل الصفاق و أسبابها و علاماتها 485

الباب السابع و الثلاثون فی علل أعضاء التناسل و أسبابها [و علاماتها] 487

الباب الثامن و الثلاثون فی علل القضیب و أسبابها و علاماتها 491

الباب التاسع و الثلاثون فی علل [العارضه فی] الرحم و أسبابها و علاماتها 493

الباب الأربعون فی علل [العارضه] الثدیین و أسبابها و علاماتها 509

الباب الحادی و الأربعون فی العلل العارضه فی الورکین و الرجلین و أسبابها و علاماتها 511

کامل الصناعه الطبیه، ج 2، ص: 634

المقاله العاشره فی دلائل الامراض الظاهره للحس

الباب الأول فی الدلائل النذره و تقسیمه 521

الباب الثانی فی [ذکر صفه] معرفه الدلائل المنذره بما قد یحدث فی أبدان الأصحاء و أولًا فی ذکر صفه العلامات الداله علی

الامتلاء و غلبه الاخلاط [و أسبابها و علاماتها] 523

الباب الثالث فی الدلائل الخاصه المنذره بحدوث کل واحد من الامراض 531

الباب الرابع فی ذکر العلامات المنذره بأوقات الأمراض 541

الباب الخامس فی ذکر العلامات التی یستدل بها علی المرض الحاد و المتطاول 547

الباب السادس فی [ذکر صفه] معرفه البحران و أسبابه و علاماته 551

الباب السابع فی معرفه الشی ء الذی یکون به البحران اعنی الاستفراغ 554

الباب الثامن فی ذکر معرفه أیام البحران [و أسبابه و علاماته] 557

الباب التاسع فی ذکر العلامات الداله علی کون البحران 566

الباب العاشر فی [ذکر صفه معرفه] العلامات الردیئه المنذره بالموت 571

الباب الحادی عشر فی العلامات المبشره بالخلاص من المرض 602

الباب الثانی عشر فیما ینبغی أن یعلمه من أراد أن یتقدم فینذر بالسلامه للمریض أو بهلاکه 611

الفهارس العامّه 615

فهرس الأعلام 617

فهرس الأمکنه 619

فهرس الأشهر و الکواکب 620

فهرس الحیوانات 621

فهرس الأمراض 622

فهرس الکتب 628

فهرس الأدویه المرکبه 629

فهرست الکتاب 630

________________________________________

[1] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[2] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[3] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[4] ( 4) فی نسخه م: الطبیعیه.

[5] ( 5) فی نسخه م فقط.

[6] ( 6) فی نسخه م فقط.

[7] ( 7) فی نسخه م: فی صفه تفرق الاتصال.

[8] ( 8) فی نسخه م فقط.

[9] ( 9) فی نسخه م فقط.

[10] ( 1) فی نسخه م: ذکر.

[11] ( 2) فی نسخه م: ذکر صفه.

[12] ( 3) فی نسخه م: ذکر أسباب.

[13] ( 4) فی نسخه م فقط.

[14] ( 5) فی نسخه م: الأفعال الحساسه.

[15] ( 6) فی نسخه م: الحادثه.

[16] ( 7) فی نسخه م: الباب الثالث عشر: فی الأعراض الداخله علی السمع.

[17] ( 8) فی نسخه م: 14

فی الأعراض الحادثه فی حاسه المذاق.

[18] ( 9) فی نسخه م: الحادثه لحاسه.

[19] ( 10) فی نسخه م فقط.

[20] ( 11) فی نسخه م: الداخله.

[21] ( 12) فی نسخه أ:[ الباب الثامن عشر: فی الأعراض الداخله مشارکه فی المعده].

[22] ( 13) فی نسخه م فقط.

[23] ( 14) فی نسخه م: علی فعل الدماغ الذی هو حاس الحواس.

[24] ( 15) فی نسخه م: فی صفه الحرکات الجاریه علی غیر ما ینبغی أعنی علی حال ردیئه و ما تحدثه من الأعراض المختلفه.

[25] ( 1) فی نسخه م: فی الأعراض الحادثه عن المرض وحده.

[26] ( 2) فی نسخه م فقط.

[27] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[28] ( 4) فی نسخه م: تعرض بخروج الطمث.

[29] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[30] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[31] ( 1) فی نسخه م فقط.

[32] ( 2) فی نسخه م فقط.

[33] ( 3) فی نسخه م فقط.

[34] ( 4) فی نسخه م: باعتدال.

[35] ( 1) فی نسخه م: المریض.

[36] ( 2) فی نسخه م: بسائر شی ء غیره و بمنزله.

[37] ( 3) فی نسخه م: من.

[38] ( 4) فی نسخه م: تغط بعض ثقب.

[39] ( 5) فی نسخه م: البصر.

[40] ( 6) فی نسخه م: الضرر.

[41] ( 7) فی نسخه أ فقط.

[42] ( 1) فی نسخه م: الآلیه و هی من.

[43] ( 1) فی نسخه م فقط.

[44] ( 2) فی نسخه م فقط.

[45] ( 3) فی نسخه م: عن کیفیه ساذجه من ماده.

[46] ( 4) فی نسخه م: الجسم.

[47] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[48] ( 2) فی نسخه م فقط.

[49] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[50] ( 2) فی نسخه م:

إذا کان ممتلئاً غیر أخمص.

[51] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[52] ( 2) فی نسخه م فقط.

[53] ( 3) فی نسخه م فقط.

[54] ( 4) فی نسخه م: لحج.

[55] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[56] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[57] ( 7) فی نسخه م: فی طبیعته.

[58] ( 8) فی نسخه م: للعظم و الرحم.

[59] ( 9) فی نسخه أ فقط.

[60] ( 1) فی نسخه م: الثآلیل.

[61] ( 2) فی نسخه م: بمنزله قطع الاصبع.

[62] ( 3) فی نسخه م: سلامی.

[63] ( 4) فی نسخه م: و الفتق الذی تنزل فیه الامعاء بمنزله الشفتین.

[64] ( 1) فی نسخه م: و ربما حدث فی جمله الرجل.

[65] ( 2) فی نسخه م: و تفرق.

[66] ( 3) فی نسخه م: و ربما ترکب و ما ترکب منها.

[67] ( 1) فی نسخه م: الحراره مع الرطوبه و الحراره مع الیبوسه.

[68] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[69] ( 3) فی نسخه م: ترکیب المرض.

[70] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[71] ( 5) فی نسخه م: الامراض.

[72] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[73] ( 7) فی نسخه م: لذلک فی العضو.

[74] ( 8) فی نسخه م فقط.

[75] ( 9) فی نسخه م: سلامی.

[76] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[77] ( 2) فی نسخه م: الرعد.

[78] ( 3) فی نسخه م فقط.

[79] ( 1) فی نسخه م: العضو.

[80] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[81] ( 3) فی نسخه م: المبصره.

[82] ( 4) فی نسخه م فقط.

[83] ( 1) فی نسخه م فقط.

[84] ( 2) فی نسخه أ: جنس.

[85] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[86] ( 2) فی نسخه م: و قابض.

[87]

( 1) فی نسخه أ فقط.

[88] ( 2) فی نسخه م: تجمد.

[89] ( 3) فی نسخه م: و جمدت.

[90] ( 4) فی نسخه م: یعم.

[91] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[92] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[93] ( 2) فی نسخه م: یقال فیها أنها تبرد.

[94] ( 3) فی نسخه م: فیحمل.

[95] ( 4) فی نسخه م: أفرط.

[96] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[97] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[98] ( 2) فی نسخه م: من التحلل.

[99] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[100] ( 4) فی نسخه م: المنحل.

[101] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[102] ( 6) فی نسخه م: الرطب.

[103] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[104] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[105] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[106] ( 2) فی نسخه م: و ما.

[107] ( 3) فی نسخه م: یحدث.

[108] ( 4) فی نسخه أ: الجاذبه.

[109] ( 5) فی نسخه م فقط.

[110] ( 6) فی نسخه م: و تصیر.

[111] ( 1) فی نسخه م: وصفها.

[112] ( 2) فی نسخه الاصل و م فخمسه، و عند ما دققنا لم نری الا اربعه.

[113] ( 3) فی نسخه م فقط.

[114] ( 4) فی نسخه م فقط.

[115] ( 5) فی نسخه م فقط.

[116] ( 6) فی نسخه أ و م و الخامس، و الصحیح هو و الرابع.

[117] ( 7) فی نسخه م فقط.

[118] ( 1) فی نسخه م فقط.

[119] ( 2) فی نسخه م: أو تزول قدمه.

[120] ( 1) فی نسخه أ: العطسه.

[121] ( 2) فی نسخه م: فناء.

[122] ( 3) فی نسخه م فقط.

[123] ( 4) فی نسخه م فقط.

[124] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[125]

( 6) فی نسخه م فقط.

[126] ( 7) فی نسخه م فقط.

[127] ( 1) فی نسخه م: لشی ء.

[128] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[129] ( 2) فی نسخه م: ان یرم

[130] ( 3) فی نسخه م فقط.

[131] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[132] ( 5) فی نسخه م فقط.

[133] ( 1) فی نسخه م: أو من

[134] ( 2) فی نسخه م: فإنها لو کانت قویه لم تعجزها کثره الماده عن لزوم النظام فی فعلها و لو کانت ضعیفه لم تحل عضواً زائداً.

[135] ( 3) فی نسخه م: الثآلیل.

[136] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[137] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[138] ( 6) مشارکته.

[139] ( 7) فی نسخه أ فقط.

[140] ( 1) فی نسخه م: لإنکسار افریز.

[141] ( 1) فی نسخه أ فقط.) فی هذا القسم سقط کبیر فی نسخه م.

[142] ( 2) فی نسخه م فقط.

[143] ( 3) فی نسخه م: إن یبطل تخیل الإنسان حتی.

[144] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[145] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[146] ( 3) فی نسخه م فقط.

[147] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[148] ( 1) فی نسخه م فقط.

[149] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[150] ( 1) فی نسخه م فقط.

[151] مجوسی، علی بن عباس، کامل الصناعه الطبیه، 4جلد، جلال الدین - قم، چاپ: اول، 1387 ه.ش.

[152] ( 2) فی نسخه م: مرض آلی و هو.

[153] ( 3) فی نسخه م: صارت.

[154] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[155] ( 5) فی نسخه أ: او.

[156] ( 6) فی نسخه م فقط.

[157] ( 7) فی نسخه م: و یسره

[158] ( 8) فی نسخه م: فلا یعرض معه.

[159] ( 1) فی

نسخه م: جیداً.

[160] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[161] ( 3) فی نسخه م: بمنفعه.

[162] ( 1) فی نسخه م: التی.

[163] ( 2) فی نسخه م: و تنقبض.

[164] ( 3) فی نسخه م: أو یدعمها.

[165] ( 1) فی نسخه م: لا یضر.

[166] ( 1) فی نسخه م فقط.

[167] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[168] ( 2) فی نسخه م: من.

[169] ( 3) فی نسخه م: من.

[170] ( 4) فی نسخه م: المرض.

[171] ( 5) فی نسخه م: خیموسیس.

[172] ( 6) فی نسخه م فقط.

[173] ( 7) فی نسخه أ فقط.

[174] ( 1) فی نسخه م فقط.

[175] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[176] ( 1) فی نسخه م فقط.

[177] ( 2) فی نسخه م: تخرج.

[178] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[179] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[180] ( 1) فی نسخه م: الحادثه.

[181] ( 2) فی نسخه م: تغیر.

[182] ( 3) فی نسخه أ: الدافعه.

[183] ( 4) فی نسخه أ: الدافعه.

[184] ( 1) فی نسخه م: فتکون إما من الجزء المقدم من الدماغ الذی تنبعث منه العصبه التی بها یکون حس الذوق.

[185] ( 1) فی نسخه م: فی حاسه.

[186] ( 2) فی نسخه م: القوّه.

[187] ( 3) فی نسخه م فقط.

[188] ( 1) فی نسخه م: انتهی.

[189] ( 1) فی نسخه م: و حذر.

[190] ( 2) فی نسخه م: العضو.

[191] ( 3) فی نسخه م فقط.

[192] ( 4) فی نسخه م: فتحصل فیه کیفیه فتبرده و تکثفه و تلززه.

[193] ( 5) فی نسخه م: واحد إذا کانت الآفه ..

[194] ( 1) فی نسخه م: تحرک الحجاب.

[195] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[196] ( 2) فی نسخه

م: الأعضاء.

[197] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[198] ( 4) فی نسخه م فقط.

[199] ( 5) فی نسخه م فقط.

[200] ( 1) فی نسخه م فقط.

[201] ( 2) فی نسخه م: طبیعیه.

[202] ( 3) فی نسخه م فقط.

[203] ( 4) فی نسخه م: مقدار.

[204] ( 1) فی نسخه م: و الوجع.

[205] ( 2) فی نسخه م: أقل.

[206] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[207] ( 1) فی نسخه م فقط.

[208] ( 2) فی نسخه م فقط.

[209] ( 3) فی نسخه م: بأذاه.

[210] ( 4) فی نسخه م: سبباً.

[211] ( 5) فی نسخه م: و یقل بعضها لفعل من بعض.

[212] ( 6) فی نسخه م: الحامض.

[213] ( 7) فی نسخه م: اللذین یجمعان.

[214] ( 1) فی نسخه م فقط.

[215] ( 2) فی نسخه م: یجتمع.

[216] ( 3) فی نسخه م: لأن.

[217] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[218] ( 1) فی نسخه م: الموضع من.

[219] ( 1) فی نسخه م: صار.

[220] ( 2) فی نسخه م: یحتقن.

[221] ( 3) فی نسخه م فقط.

[222] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[223] ( 5) فی نسخه م فقط.

[224] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[225] ( 2) فی نسخه م: إن کانت.

[226] ( 3) فی نسخه م: فتکون إما فی.

[227] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[228] ( 1) فی نسخه م: فإذا.

[229] ( 2) فی نسخه م فقط.

[230] ( 1) فی نسخه م: بمشارکه.

[231] ( 2) فی نسخه م فقط.

[232] ( 1) فی نسخه م فقط.

[233] ( 2) فی نسخه م: الأمراض.

[234] ( 1) فی نسخه م: و عسره.

[235] ( 2) فی نسخه م: الضاغط له.

[236] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[237]

( 1) فی نسخه م: فی الأعراض الداخله علی فعل الدماغ الذی هو حس الحواس.

[238] ( 2) فی نسخه م: فأما الأعراض الداخله علی الدماغ الذی هو حس الحواس فهی.

[239] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[240] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[241] ( 1) فی نسخه م: بها الحرکه.

[242] ( 2) فی نسخه م: فتحدث.

[243] ( 3) فی نسخه م: مختلفه.

[244] ( 4) فی نسخه م: و الاقشعرار.

[245] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[246] ( 1) فی نسخه م: الآفه.

[247] ( 2) فی نسخه م فقط.

[248] ( 3) فی نسخه م فقط.

[249] ( 4) فی نسخه م: حصر.

[250] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[251] ( 6) فی نسخه م: و لذلک احتباس البراز.

[252] ( 7) فی نسخه م: من.

[253] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[254] ( 1) فی نسخه م: النابض.

[255] ( 2) فی نسخه م فقط.

[256] ( 3) فی نسخه م: من.

[257] ( 4) فی نسخه م: و إنما نبتدئ.

[258] ( 5) فی نسخه م فقط.

[259] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[260] ( 7) فی نسخه م: نظیره.

[261] ( 7) فی نسخه م: لم یعفن.

[262] ( 1) فی نسخه م فقط.

[263] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[264] ( 3) فی نسخه م: و لذلک.

[265] ( 4) فی نسخه م فقط.

[266] ( 1) فی نسخه م: تدفعها.

[267] ( 2) فی نسخه م: تروم.

[268] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[269] ( 4) فی نسخه م: من خلط ردی ء یحتقن.

[270] ( 1) فی نسخه م: المؤذی.

[271] ( 2) فی نسخه م: بالعصب.

[272] ( 3) فی نسخه م: الفواق و السعال.

[273] ( 1) فی نسخه م: الکتفین.

[274] (

2) فی نسخه م: تخلیله.

[275] ( 3) فی نسخه م فقط.

[276] ( 4) فی نسخه م فقط.

[277] ( 5) فی نسخه م: و إما لانحلالها لم تخرج.

[278] ( 6) فی نسخه م: یصیر.

[279] ( 7) فی نسخه م: عند الاحتیاج.

[280] ( 8) فی نسخه أ فقط.

[281] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[282] ( 2) فی نسخه م: تخرجه.

[283] ( 3) فی نسخه م: یکون.

[284] ( 4) فی نسخه م: التی تنقل.

[285] ( 5) فی نسخه م: حاد.

[286] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[287] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[288] ( 2) فی نسخه م فقط.

[289] ( 3) فی نسخه م: تحدث.

[290] ( 4) فی نسخه م: و تخلصه.

[291] ( 5) فی نسخه م: فأما حدوثه.

[292] ( 6) فی نسخه م: فتتقلص.

[293] ( 1) فی نسخه م: عنه.

[294] ( 2) فی نسخه م فقط.

[295] ( 1) فی نسخه م فقط.

[296] ( 2) فی نسخه م فقط.

[297] ( 3) فی نسخه م: أو ینطله.

[298] ( 1) فی نسخه م فقط.

[299] ( 2) فی نسخه م: هما الطبیعه و المرض.

[300] ( 1) فی نسخه م فقط.

[301] ( 2) فی نسخه م: ثبت ذکره.

[302] ( 3) فی نسخه م: و هو.

[303] ( 1) فی نسخه م: تشبیه.

[304] ( 2) فی نسخه م: کیلوسیاً.

[305] ( 1) فی نسخه م: من مرض متشابه.

[306] ( 2) فی نسخه م: و الذفاره.

[307] ( 3) فی نسخه م فقط.

[308] ( 1) فی نسخه أ: الشباب.

[309] ( 2) فی نسخه م: و کان.

[310] ( 1) فی نسخه م: المشتد.

[311] ( 2) فی نسخه م فقط.

[312] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[313] ( 4) فی نسخه

م: و یستحیل.

[314] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[315] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[316] ( 2) فی نسخه م: لکنّ.

[317] ( 3) فی نسخه م فقط.

[318] مجوسی، علی بن عباس، کامل الصناعه الطبیه، 4جلد، جلال الدین - قم، چاپ: اول، 1387 ه.ش.

[319] ( 4) فی نسخه م: و لا ینهضم.

[320] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[321] ( 6) فی نسخه م: فإن کان ذلک لفساد من سوء.

[322] ( 7) فی نسخه م: بالحقیقه.

[323] ( 1) فی نسخه م فقط.

[324] ( 2) فی نسخه م فقط.

[325] ( 3) فی نسخه م: و ذلک أن القوّه الدافعه دفعته و أخرجته.

[326] ( 4) فی نسخه م: أن تدفع.

[327] ( 5) فی نسخه م: و یکون مع ذلک ثقل فی الأمعاء.

[328] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[329] ( 2) فی نسخه م: فوق من معی إلی معی.

[330] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[331] ( 1) فی نسخه م فقط.

[332] ( 2) فی نسخه م: البته.

[333] ( 3) فی نسخه م: الیرقان.

[334] ( 4) فی نسخه م: اثنان.

[335] ( 1) فی نسخه أ: و اما سوء المزاج البارد.

[336] ( 2) فی نسخه م: مفرطه لم تحل العصاره.

[337] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[338] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[339] ( 5) فی نسخه م: و الفطیر.

[340] ( 6) فی نسخه م: و متی استعمل.

[341] ( 7) فی نسخه م: و انهمک.

[342] ( 1) فی نسخه أ: المرار.

[343] ( 2) فی نسخه م: کانت.

[344] ( 3) فی نسخه م: فالبهق.

[345] ( 4) فی نسخه م: فالورم الرخو المعروف بإوذیمیا.

[346] ( 5) فی نسخه م فقط.

[347] ( 6) فی نسخه أ

فقط.

[348] ( 7) فی نسخه أ فقط.

[349] ( 1) فی نسخه م فقط.

[350] ( 2) فی نسخه م: لکن یشتبه المغتذی بالغذاء و ذلک.

[351] ( 1) فی نسخه م: الأبدان.

[352] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[353] ( 3) فی نسخه أ: فمتی.

[354] ( 4) فی نسخه م: فیبقی مخالطاً للدم و یسری ذلک إلی سائر الأعضاء.

[355] ( 1) فی نسخه م: و یسری.

[356] ( 2) فی نسخه م: یسری.

[357] ( 3) فی نسخه م: نبذه.

[358] ( 4) فی نسخه م: إلی الحراره.

[359] ( 5) فی نسخه م: یصل.

[360] ( 6) فی نسخه م: إلیه من الغذاء و یحیله إلی جوهر السوداء و یصیر.

[361] ( 7) فی نسخه م: ظاهر.

[362] ( 1) فی نسخه م: الأعضاء.

[363] ( 2) فی نسخه أ: فیصری.

[364] ( 3) فی نسخه م: منه.

[365] ( 4) فی نسخه أ: و لذلک.

[366] ( 5) فی نسخه م فقط.

[367] ( 1) فی نسخه م: الأبدان.

[368] ( 2) فی نسخه م: المجری.

[369] ( 3) فی نسخه م: إذ کان سواد هذه لیس بطبیعی.

[370] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[371] ( 1) فی نسخه م: حاره.

[372] ( 2) فی نسخه م: و تلهبها.

[373] ( 3) فی نسخه م: هی البراز و درور العرق و الطمث و البول.

[374] ( 1) فی نسخه م: فی.

[375] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[376] ( 3) فی نسخه م فقط.

[377] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[378] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[379] ( 3) فی نسخه م: حاره.

[380] ( 1) فی نسخه م: أضداد هذه الأسباب التی ذکرناها ..

[381] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[382] ( 3) فی نسخه م فقط.

[383]

( 4) فی نسخه م: عنده عن شده البرد.

[384] ( 5) فی نسخه أ: فان.

[385] ( 6) فی نسخه م: الشدید الحر ریاح و لا ضباب.

[386] ( 7) فی نسخه م: الأمعاء.

[387] ( 1) فی نسخه م: یقوم.

[388] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[389] ( 3) فی نسخه م: فیبقی.

[390] ( 1) فی نسخه م: من یکون.

[391] ( 2) فی نسخه م: بادرار.

[392] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[393] ( 4) فی نسخه م فقط.

[394] ( 5) فی نسخه م: المعده.

[395] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[396] ( 1) فی نسخه م: و أما کثره کمیه البراز و فی نسخه أ: و أما فی کیفیته.

[397] ( 2) فی نسخه م: فیکثر ذلک فیها.

[398] ( 3) فی نسخه م: ذیابیطس.

[399] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[400] ( 5) فی نسخه م: و هذا.

[401] ( 1) و هی الحالب.

[402] ( 2) فی نسخه م: البرد.

[403] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[404] ( 1) فی نسخه م: الطبیعه.

[405] ( 2) فی نسخه م: أو إذا.

[406] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[407] ( 4) فی نسخه أ: او خروجه.

[408] ( 5) فی نسخه م: إذا.

[409] ( 1) فی نسخه م: و حرارتها.

[410] ( 2) فی نسخه م فقط.

[411] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[412] ( 1) فی نسخه م فقط.

[413] ( 2) فی نسخه أ: لغلبته.

[414] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[415] ( 1) فی نسخه م: الموضع.

[416] ( 2) فی نسخه م: و هذا.

[417] ( 3) فی نسخه م: الأمر.

[418] ( 1) فی نسخه م: تتضمن الکلام فی معرفه الدلائل العامیه علی الأمراض و العلل.

[419] ( 2) فی

نسخه أ فقط.

[420] ( 3) فی نسخه م فقط.

[421] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[422] ( 5) فی نسخه م فقط.

[423] ( 6) فی نسخه م: الأمر.

[424] ( 1) فی نسخه م: فی وصف ألوانه و ما یدل علیه.

[425] ( 2) فی نسخه م: فی صفه الثفل الراسب فی القاروره و ما یدل علیه.

[426] ( 3) فی نسخه م: الاستدلال بالبراز.

[427] ( 4) فی نسخه م: بالعرق.

[428] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[429] ( 1) فی نسخه م فقط.

[430] ( 2) فی نسخه م فقط.

[431] ( 1) فی نسخه م: البدن و ثباته و ذلک.

[432] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[433] ( 3) فی نسخه م: استدل الأوائل من علماء الأطباء،

[434] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[435] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[436] ( 3) فی نسخه م فقط.

[437] ( 4) فی نسخه م فقط.

[438] ( 5) فی نسخه م: الذی هو مائیه.

[439] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[440] ( 7) فی نسخه م: بالنفس و البساق.

[441] ( 8) فی نسخه م فقط.

[442] ( 9) فی نسخه م: و أشرف.

[443] ( 10) فی نسخه أ فقط.

[444] ( 1) فی نسخه م فقط.

[445] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[446] ( 1) فی نسخه م: و لزیاده الروح.

[447] ( 2) فی نسخه م: یعنی.

[448] ( 3) فی نسخه أ: لا یغادر.

[449] ( 4) فی نسخه م: الذی.

[450] ( 1) فی نسخه م: ذلک.

[451] ( 2) فی نسخه م: من.

[452] ( 3) فی نسخه م: تنشال.

[453] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[454] ( 1) فی نسخه م: بالغامزه.

[455] ( 2) فی نسخه م: بالمشتاله.

[456] ( 1) فی نسخه

م فقط.

[457] ( 2) فی نسخه م: خاصیه.

[458] ( 1) فی نسخه م فقط.

[459] ( 2) فی نسخه أ: فی الجهات الاخری.

[460] ( 3) فی نسخه م: بقدر الأصابع الأربع.

[461] ( 4) فی نسخه م: فی.

[462] ( 5) فی نسخه أ: الطویل.

[463] ( 1) فی نسخه أ: الجنس.

[464] ( 2) فی نسخه أ: الجنس.

[465] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[466] ( 2) فی نسخه م 0: الجس.

[467] ( 3) فی نسخه م: منه.

[468] ( 1) فی نسخه م: عن.

[469] ( 2) فی نسخه م: جساً.

[470] ( 3) فی نسخه أ: بالحس.

[471] ( 4) فی نسخه م فقط.

[472] مجوسی، علی بن عباس، کامل الصناعه الطبیه، 4جلد، جلال الدین - قم، چاپ: اول، 1387 ه.ش.

[473] ( 1) فی نسخه م فقط.

[474] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[475] ( 3) فی نسخه أ: مناسبه.

[476] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[477] ( 5) فی نسخه م: ما یکون نبض الکهل مساویاً لنبض الرجل الشاب.

[478] ( 6) فی نسخه م: الإنسان.

[479] ( 7) فی نسخه م: یتصل.

[480] ( 8) فی نسخه م: من.

[481] ( 9) فی نسخه م: و یعبر.

[482] ( 10) فی نسخه م: یحتوی.

[483] ( 11) فی نسخه م: یعبر.

[484] فی نسخه م: و النبض المستوی بقول مطلق.

[485] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[486] ( 2) فی نسخه م: أو مستویاً.

[487] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[488] ( 1) فی نسخه م: و کذلک.

[489] ( 2) فی نسخه م: یعنی.

[490] ( 3) فی نسخه م فقط.

[491] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[492] ( 5) فی نسخه م: التی تنتهی إلی مقدار من الصغر.

[493] ( 6) فی نسخه م

فقط.

[494] ( 7) فی نسخه م: علی الترتیب إلی نبضه فی غایه ما یکون من الابطاء.

[495] ( 8) فی نسخه أ فقط.

[496] ( 9) فی نسخه أ فقط.

[497] فی نسخه م: ضربتین.

[498] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[499] ( 1) فی نسخه م: نبت.

[500] ( 2) فی نسخه م: دقیقاً و عریضاً.

[501] ( 3) فی نسخه م: لاثنتین.

[502] ( 4) فی نسخه أ: ان.

[503] ( 5) فی نسخه م: المنهاج.

[504] ( 6) فی نسخه م فقط.

[505] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[506] ( 2) فی نسخه م فقط.

[507] ( 3) فی نسخه أ: الثانیه.

[508] ( 4) فی نسخه أ: الثالثه.

[509] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[510] ( 2) فی نسخه م فقط.

[511] ( 3) فی نسخه م فقط.

[512] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[513] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[514] ( 3) فی نسخه م فقط.

[515] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[516] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[517] ( 3) فی نسخه م فقط.

[518] ( 1) فی نسخه م: النبض.

[519] ( 2) فی نسخه م فقط.

[520] ( 1) فی نسخه م: مستو طبیعیاً.

[521] ( 2) فی نسخه م فقط.

[522] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[523] ( 2) فی نسخه أ: انواع.

[524] ( 3) فی نسخه م: منها فلنأخذ.

[525] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[526] ( 5) فی نسخه م: ذکرناها.

[527] ( 1) فی نسخه أ: والی.

[528] ( 2) فی نسخه م: و لا خلوا منه.

[529] ( 3) فی نسخه م: الطبیب.

[530] ( 4) فی نسخه م فقط.

[531] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[532] ( 6) فی نسخه م: الطبیب.

[533] ( 7) فی نسخه أ فقط.

[534]

( 1) فی نسخه أ فقط.

[535] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[536] ( 3) فی نسخه م فقط.

[537] ( 1) فی نسخه م فقط.

[538] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[539] ( 3) فی نسخه م: الضعیفه.

[540] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[541] ( 1) فی نسخه م: یوجد.

[542] ( 2) فی نسخه م فقط.

[543] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[544] ( 4) فی نسخه م: لهم بالتواتر.

[545] ( 5) فی نسخه م: غایه من.

[546] ( 1) فی نسخه م: ینتهی.

[547] ( 2) فی نسخه م: بسبب.

[548] ( 3) فی نسخه م: لینوبان.

[549] ( 4) فی نسخه م فقط.

[550] ( 1) فی نسخه أ: الربیع.

[551] ( 2) فی نسخه أ: الربیع.

[552] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[553] ( 2) فی نسخه م: نتنبه.

[554] ( 1) فی نسخه م: وجبه.

[555] ( 2) فی نسخه م: وجد.

[556] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[557] ( 1) فی نسخه م: هی.

[558] ( 1) فی نسخه م: أحدهما: الحار.

[559] ( 2) فی نسخه م: و الآخر: البارد.

[560] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[561] ( 4) فی نسخه م: ینحل.

[562] ( 5) فی نسخه م: الجماع.

[563] ( 6) فی نسخه م: قعر.

[564] ( 7) فی نسخه م: الاحتقان.

[565] ( 1) فی نسخه م فقط.

[566] ( 2) فی نسخه م: فأما تغییر الأطعمه للنبض فبحسب کمیتها و کیفیتها.

[567] ( 3) فی نسخه م فقط.

[568] ( 4) فی نسخه م: یثقلها.

[569] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[570] ( 6) فی نسخه م فقط.

[571] ( 1) فی نسخه م: و یغذوا.

[572] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[573] ( 3) فی نسخه م: صار.

[574] ( 4)

فی نسخه م فقط.

[575] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[576] ( 6) فی نسخه م: کثیراً.

[577] ( 7) فی نسخه أ فقط.

[578] ( 8) فی نسخه م: یحدثه النبیذ من الأسباب.

[579] ( 1) فی نسخه م: عند أسباب لیست.

[580] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[581] ( 2) فی نسخه م: تنحل.

[582] ( 3) فی نسخه م: و الإسهال.

[583] ( 4) فی نسخه م: و لأن.

[584] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[585] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[586] ( 1) فی نسخه م فقط.

[587] ( 2) فی نسخه م: و الغم و الغضب و الفرح، فإن النبض.

[588] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[589] ( 2) فی نسخه م فقط.

[590] ( 3) فی نسخه م فقط.

[591] ( 4) فی نسخه م: عن.

[592] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[593] ( 1) فی نسخه م: و تضعفها.

[594] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[595] ( 3) فی نسخه م: تستثقل.

[596] ( 4) فی نسخه م: إما.

[597] ( 1) فی نسخه م: فیضعف.

[598] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[599] ( 3) فی نسخه م فقط.

[600] ( 4) فی نسخه م فقط.

[601] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[602] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[603] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[604] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[605] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[606] ( 4) فی نسخه م فقط.

[607] ( 1) فی نسخه م: نوعاً آخر من الأمراض.

[608] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[609] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[610] ( 4) فی نسخه م: و عن.

[611] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[612] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[613] ( 7) فی نسخه

م فقط.

[614] ( 1) فی نسخه م فقط.

[615] ( 2) فی نسخه م: التغیر.

[616] ( 3) فی نسخه م: المرض.

[617] ( 4) فی نسخه م: المرض.

[618] ( 5) فی نسخه م: و یتبع ذلک عدم النفس.

[619] ( 6) فی نسخه أ: متساویا.

[620] ( 7) فی نسخه أ فقط.

[621] ( 8) فی نسخه أ فقط.

[622] ( 9) فی نسخه م: الأصابع.

[623] ( 1) فی نسخه م: و لما کان کل مرض له أربعه أوقات أحدها ابتدائیه ما یکون و أشده، و الرابع وقت انحطاطه.

[624] ( 2) فی نسخه م فقط.

[625] ( 3) فی نسخه أ: المنشاری.

[626] ( 4) فی نسخه أ: المتساوی.

[627] ( 5) فی نسخه م: لأن الألم قد مس القوّه.

[628] ( 1) فی نسخه م فقط.

[629] ( 2) فی نسخه م: و صلابه.

[630] ( 3) فی نسخه م: إذا نقر فإنه لا یوالی النقره.

[631] ( 4) فی نسخه أ: متساویه.

[632] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[633] ( 2) فی نسخه م فقط.

[634] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[635] ( 4) فی نسخه م: و إنما قلنا فی عضو قریب من القلب.

[636] ( 5) فی نسخه م: حصل.

[637] ( 6) فی نسخه م: أن.

[638] ( 7) فی نسخه م: تغیر الورم الحار للنبض.

[639] ( 8) فی نسخه م: الحادث.

[640] ( 9) فی نسخه م: أن یکون لعرض یعرض فی حال الورم.

[641] ( 1) فی نسخه أ: المتساوی.

[642] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[643] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[644] ( 1) فی نسخه م: فی النبض الدال علی علل الأعضاء النفسانیه.

[645] ( 2) فی نسخه م: السرسام و البرسام.

[646] ( 1) فی نسخه م: منقطعاً.

[647]

( 2) فی نسخه م: بحسب.

[648] ( 3) فی نسخه م: یثب.

[649] ( 4) فی نسخه أ: الحاس.

[650] ( 1) فی نسخه م: لقله الحاجه.

[651] ( 1) فی نسخه م: لاثرها.

[652] ( 2) فی نسخه م: لقوما.

[653] ( 3) فی نسخه م: البرسام.

[654] ( 4) فی نسخه م: البرسام.

[655] ( 5) فی نسخه م: البرسام.

[656] مجوسی، علی بن عباس، کامل الصناعه الطبیه، 4جلد، جلال الدین - قم، چاپ: اول، 1387 ه.ش.

[657] ( 1) فی نسخه م فقط.

[658] ( 2) فی نسخه م فقط.

[659] ( 3) فی نسخه م: بالوتر.

[660] ( 4) فی نسخه م: حرکه سهم انبعث من قوس.

[661] ( 5) فی نسخه م: التشنج.

[662] ( 6) فی نسخه أ: غیر متساویاً.

[663] ( 7) فی نسخه م: یسیر.

[664] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[665] ( 2) فی نسخه م: کالنبض.

[666] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[667] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[668] ( 1) فی نسخه م: یحدث.

[669] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[670] ( 3) فی نسخه م: إلی الأعصاب أو الی الدماغ.

[671] ( 4) فی نسخه أ: صلباً.

[672] ( 1) فی نسخه أ: شدّه.

[673] ( 2) فی نسخه م: النسیان.

[674] ( 3) فی نسخه م: الموجبه.

[675] ( 4) فی نسخه م: لها.

[676] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[677] ( 1) فی نسخه أ: المدّه.

[678] ( 2) فی نسخه م: أو بمنزله.

[679] ( 3) فی نسخه أ: المده.

[680] ( 4) فی نسخه م: قبیحاً.

[681] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[682] ( 6) فی نسخه م: و تعریفها.

[683] ( 7) فی نسخه م: المده.

[684] ( 1) فی نسخه م فقط.

[685] ( 2) فی نسخه م:

أو بعض.

[686] ( 3) فی نسخه م: إذ.

[687] ( 1) فی نسخه أ: و الابطاء.

[688] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[689] ( 1) فی نسخه أ: اعضاء.

[690] ( 2) فی نسخه أ: اعضاء.

[691] ( 3) فی نسخه م فقط.

[692] ( 4) فی نسخه م: و غثیاناً.

[693] ( 1) فی نسخه م: النبض الخاص بکل واحد.

[694] ( 2) فی نسخه م: انتشاریاً.

[695] ( 3) فی نسخه م فقط.

[696] ( 4) فی نسخه أ: فولیموس.

[697] ( 1) فی نسخه أ: او تراجعت.

[698] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[699] ( 3) فی نسخه م: فتستعمل.

[700] ( 4) فی نسخه م: المجتمعه فی غیر هذه المواضع.

[701] ( 1) فی نسخه م فقط.

[702] ( 2) فی نسخه أ: الاسود.

[703] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[704] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[705] ( 5) فی نسخه م: ضعفها.

[706] ( 1) فی نسخه م: و لأنه.

[707] ( 2) فی نسخه م: البدنیه.

[708] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[709] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[710] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[711] ( 3) فی نسخه م فقط.

[712] ( 1) فی نسخه م: للکبد و العروق.

[713] ( 2) فی نسخه م: و سنبین.

[714] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[715] ( 4) فی نسخه م: یبین.

[716] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[717] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[718] ( 2) فی نسخه م: و ینعطف.

[719] ( 3) فی نسخه أ: بخلو.

[720] ( 4) فی نسخه م: أو صفه.

[721] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[722] ( 1) فی نسخه م: فی البول.

[723] ( 2) فی نسخه م فقط.

[724] ( 1) فی نسخه م: و الخیار.

[725] (

1) فی نسخه أ: تحمرّ.

[726] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[727] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[728] ( 4) فی نسخه م: الغبره.

[729] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[730] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[731] ( 2) فی نسخه م: المواد.

[732] ( 1) فی نسخه م: و لم.

[733] ( 2) فی نسخه أ: او عرق.

[734] ( 3) فی نسخه أ: انتهی منتهاه.

[735] ( 4) فی نسخه أ: اما أن یکون.

[736] ( 5) فی نسخه م فقط.

[737] ( 6) فی نسخه أ: انضاج.

[738] ( 7) فی نسخه م فقط.

[739] ( 1) فی نسخه م فقط.

[740] ( 1) فی نسخه م: بأسرع.

[741] ( 2) فی نسخه م: و هذا.

[742] ( 3) فی نسخه م: و لا یثبت.

[743] ( 4) فی نسخه م: فی الامراض الحادثه فإن ظهر مرض یتوقع.

[744] ( 1) فی نسخه أ: یدخل.

[745] ( 2) فی نسخه م: الغسیل.

[746] ( 3) فی نسخه م: و لذلک.

[747] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[748] ( 1) فی نسخه م: شدید.

[749] ( 2) فی نسخه م: من انحطاط.

[750] ( 3) فی نسخه أ: اما علی الوسواس.

[751] ( 4) فی نسخه م فقط.

[752] ( 5) فی نسخه م: الدم.

[753] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[754] ( 1) فی نسخه م فقط.

[755] ( 2) فی نسخه م: الراسب.

[756] ( 3) فی نسخه م فقط.

[757] ( 4) فی نسخه م: ترفعها.

[758] ( 1) فی نسخه م: لهذه.

[759] ( 2) فی نسخه م فقط.

[760] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[761] ( 4) فی نسخه أ: الثمانین.

[762] ( 5) فی نسخه م فقط.

[763] ( 1) فی نسخه أ: فی الیوم السابع کان البحران

فی الحادی عشر و قال فی موضع آخر اذا ظهر فی البول.

[764] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[765] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[766] ( 4) فی نسخه م فقط.

[767] ( 5) فی نسخه م فقط.

[768] ( 6) فی نسخه أ: ینشر.

[769] ( 7) فی نسخه أ: الاصغر.

[770] ( 8) فی نسخه م: قویه.

[771] ( 9) فی نسخه م فقط.

[772] ( 1) فی نسخه أ: یجمد.

[773] ( 2) فی نسخه م: بالدشیش و الحلال.

[774] ( 3) فی نسخه م: أو من.

[775] ( 4) فی نسخه م: بالصفائحی.

[776] ( 5) فی نسخه م: بالدشیش.

[777] ( 6) فی نسخه م: علی انجراد جرم المثانه.

[778] ( 1) فی نسخه م: و کلاه.

[779] ( 2) فی نسخه م: ما لونه.

[780] ( 3) فی نسخه م فقط.

[781] ( 4) فی نسخه م: الفضلتین.

[782] ( 1) فی نسخه م فقط.

[783] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[784] ( 1) فی نسخه م: و البراز کثیراً.

[785] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[786] ( 3) فی نسخه م: و من اعتدال القوام.

[787] ( 4) فی نسخه م فقط.

[788] ( 1) فی نسخه م فقط.

[789] ( 2) فی نسخه م: المعی.

[790] ( 3) فی نسخه م فقط.

[791] ( 4) فی نسخه م فقط.

[792] ( 1) فی نسخه م: بقاء.

[793] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[794] ( 3) فی نسخه م: زائد.

[795] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[796] ( 5) فی نسخه م: مرار بخاری و حراره.

[797] ( 6) فی نسخه م: یستفرغ.

[798] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[799] ( 2) فی نسخه م: أو.

[800] ( 1) فی نسخه م فقط.

[801] ( 2) فی نسخه م:

و حرکه.

[802] ( 3) فی نسخه م: خراج.

[803] ( 4) فی نسخه م: المعده.

[804] ( 5) فی نسخه م: فإنها تکون عن قرحه تکون.

[805] ( 1) فی نسخه م: الغلاظ.

[806] ( 2) فی نسخه م فقط.

[807] ( 3) فی نسخه م فقط.

[808] ( 1) فی نسخه م: فیما یستدل به من النفث و البصاق علی أحوال البدن.

[809] ( 2) فی نسخه م فقط.

[810] ( 3) فی نسخه م فقط.

[811] ( 4) فی نسخه م: بصاقاً.

[812] ( 5) فی نسخه م: و البصاق.

[813] ( 1) فی نسخه م: البصاق.

[814] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[815] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[816] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[817] ( 1) فی نسخه م فقط.

[818] ( 2) فی نسخه أ: الامراض.

[819] ( 3) فی نسخه م: فیه.

[820] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[821] مجوسی، علی بن عباس، کامل الصناعه الطبیه، 4جلد، جلال الدین - قم، چاپ: اول، 1387 ه.ش.

[822] فی نسخه م فقط.

[823] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[824] ( 2) فی نسخه م: نفی.

[825] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[826] ( 1) فی نسخه م فقط.

[827] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[828] ( 2) فی نسخه م: فی ذکر أجناس الحمیات و أسبابها.

[829] ( 3) فی نسخه م فقط.

[830] ( 4) فی نسخه أ: و اسبابها.

[831] ( 5) فی نسخه م: و أسبابها.

[832] ( 6) فی نسخه م فقط.

[833] ( 7) فی نسخه أ فقط.

[834] ( 8) فی نسخه م فقط.

[835] ( 1) فی نسخه م: العارضه.

[836] ( 2) فی نسخه م: فی الجدری و أسبابه و علاماته ..

[837] ( 3) فی نسخه م فقط.

[838] ( 4)

فی نسخه م: و البهق الأبیض و الأسود و أسبابه و علاماته.

[839] ( 5) فی نسخه م: فی صفه الحکه و الجرب و تقشیر الجلد و داء الفیل و البثر و الشری و الثآلیل و الحصف و الورم المسمی أبورسما.

[840] ( 6) فی نسخه أ: الجراحات.

[841] ( 7) فی نسخه أ فقط.

[842] ( 8) فی نسخه أ فقط.

[843] ( 9) فی نسخه م: فی صفه لدغ العقارب الجراره و قمله النسر.

[844] ( 1) فی نسخه م: نأخذ.

[845] ( 2) فی نسخه م: التالیه.

[846] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[847] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[848] ( 2) فی نسخه م: و الدلائل.

[849] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[850] ( 4) فی نسخه م: المنذره.

[851] ( 5) فی نسخه م: قد تم.

[852] ( 6) فی نسخه م: إما.

[853] ( 7) فی نسخه م: علی أن الأمراض و آثارها باقیه.

[854] ( 8) فی نسخه م: السلام.

[855] ( 1) فی نسخه م فقط.

[856] ( 2) فی نسخه أ: ماؤوفه.

[857] ( 3) فی نسخه م: تدر.

[858] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[859] ( 5) فی نسخه م: إن.

[860] ( 6) فی نسخه م: العلل.

[861] ( 7) فی نسخه م: و العلل.

[862] ( 8) فی نسخه م: العلل.

[863] ( 9) فی نسخه م: و هی.

[864] ( 1) فی نسخه م: أولًا.

[865] ( 2) فی نسخه م: التی تدر علی الأمراض.

[866] ( 1) فی نسخه م: حدث.

[867] ( 2) فی نسخه م: یفعل.

[868] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[869] ( 4) فی نسخه م: أو غیر.

[870] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[871] ( 2) فی نسخه م: البدن.

[872] ( 3) فی

نسخه م: الاحراق متداول أمرها.

[873] ( 4) فی نسخه م: جمیع.

[874] ( 1) فی نسخه م فقط.

[875] ( 1) فی نسخه م فقط.

[876] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[877] ( 3) فی نسخه م: الحاره.

[878] ( 1) فی نسخه م: العفن.

[879] ( 2) فی نسخه م: حاده.

[880] ( 3) فی نسخه م: ضعیفه.

[881] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[882] ( 1) فی نسخه م: المادیه.

[883] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[884] ( 3) فی نسخه م فقط.

[885] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[886] ( 2) فی نسخه م: فی الیوم الأول.

[887] ( 3) فی نسخه م: جسمها.

[888] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[889] ( 5) فی نسخه م: السهل.

[890] ( 1) فی نسخه م: وقت.

[891] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[892] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[893] ( 3) فی نسخه م: استمراء.

[894] ( 4) فی نسخه م فقط.

[895] ( 5) فی نسخه م: تعرض.

[896] ( 6) فی نسخه أ: الدم.

[897] ( 7) فی نسخه أ فقط.

[898] ( 1) فی نسخه م فقط.

[899] ( 2) فی نسخه م: فی ذکر الحمیات العفنیه و أسبابها.

[900] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[901] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[902] ( 2) فی نسخه أ: ینهظم.

[903] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[904] ( 4) فی نسخه م: مداولتها.

[905] ( 1) فی نسخه م: المره.

[906] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[907] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[908] ( 3) فی نسخه م: فی البدن.

[909] ( 4) فی نسخه م: أقصر.

[910] ( 1) فی نسخه م: و مدار.

[911] ( 1) فی نسخه أ: ننفخ.

[912] ( 2) فی نسخه أ: نفختها.

[913] (

1) فی نسخه أ فقط.

[914] ( 2) فی نسخه م: و تلک.

[915] ( 3) فی نسخه م: و تجفف.

[916] ( 4) فی نسخه م: و أکثرها.

[917] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[918] ( 2) فی نسخه م: مقدمه.

[919] ( 3) فی نسخه م: مختلفه.

[920] ( 4) فی نسخه م فقط.

[921] ( 5) فی نسخه أ: فی نسخه م فقط. البروده.

[922] ( 6) فی نسخه م فقط.

[923] ( 1) فی نسخه م: فلنهمهم.

[924] ( 2) فی نسخه م فقط.

[925] ( 3) فی نسخه م فقط.

[926] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[927] ( 1) فی نسخه م: فتحت.

[928] ( 2) فی نسخه م: و کانت.

[929] ( 3) فی نسخه م فقط.

[930] ( 4) فی نسخه م: الأخلاط.

[931] ( 1) فی نسخه م فقط.

[932] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[933] ( 3) فی نسخه م فقط.

[934] ( 4) فی نسخه م فقط.

[935] ( 5) فی نسخه م فقط.

[936] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[937] ( 2) فی نسخه م: أو غباً نائبه مع دائمه.

[938] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[939] ( 1) فی نسخه م: امطریطاوس.

[940] ( 2) فی نسخه م فقط.

[941] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[942] ( 4) فی نسخه م: النوائب.

[943] ( 5) فی نسخه م: حمیا ربع تنوبان.

[944] ( 6) فی نسخه م: نقدم.

[945] ( 1) فی نسخه م: و الا تعتبر نوائب.

[946] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[947] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[948] ( 2) فی نسخه م: غیر متساویه أعنی أن الاخلاط المحدثه لها غیر متساویه.

[949] ( 3) فی نسخه م: و أغلب.

[950] ( 4) فی نسخه م: الأحوال.

[951] ( 5)

فی نسخه م: قارسوس.

[952] ( 6) فی نسخه م فقط.

[953] ( 7) فی نسخه م فقط.

[954] ( 8) فی نسخه م فقط.

[955] ( 9) فی نسخه م: ابنالیس.

[956] ( 10) فی نسخه أ: البطن.

[957] ( 11) فی نسخه أ فقط.

[958] ( 1) فی نسخه م: و یقال لها.

[959] ( 2) فی نسخه م: لیفوریا.

[960] ( 3) فی نسخه م: قرومودیس.

[961] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[962] ( 5) فی نسخه م: طیقودیس.

[963] ( 6) فی نسخه م فقط.

[964] ( 1) فی نسخه م: بأقطیقوس.

[965] ( 2) فی نسخه م: بالحقیقه.

[966] ( 3) فی نسخه م فقط.

[967] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[968] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[969] ( 3) فی نسخه الأصل: الحمی.

[970] ( 4) فی نسخه م: دم.

[971] ( 5) فی نسخه م: یعرض.

[972] ( 6) فی نسخه م: یعرض.

[973] ( 1) فی نسخه م: مستوفی.

[974] ( 2) فی نسخه أ: الغریزیه.

[975] ( 3) فی نسخه أ: الغریزیه.

[976] ( 4) فی نسخه م: شیئاً.

[977] ( 5) فی نسخه أ: فکانت.

[978] ( 6) فی نسخه م فقط.

[979] ( 1) فی نسخه م: و أحدثت.

[980] ( 2) فی نسخه م: متواتر.

[981] ( 3) فی نسخه م: حمی الدق.

[982] ( 1) فی نسخه م: و متی حدث فی أول الأمر.

[983] ( 1) فی نسخه م فقط.

[984] ( 2) فی نسخه م: بأسقیروس.

[985] ( 3) فی نسخه م: بأسیقروس.

[986] ( 1) فی نسخه م فقط.

[987] ( 1) فی نسخه م: و الفتح.

[988] مجوسی، علی بن عباس، کامل الصناعه الطبیه، 4جلد، جلال الدین - قم، چاپ: اول، 1387 ه.ش.

[989] ( 2) فی نسخه م: الورم.

[990] ( 1) فی

نسخه م فقط.

[991] ( 2) فی نسخه م: قوی.

[992] ( 3) فی نسخه م: یتخبی.

[993] ( 4) فی نسخه م: البدن.

[994] ( 1) فی نسخه م: حدثت.

[995] ( 2) فی نسخه م: فوجتلن.

[996] ( 3) فی نسخه م: ابسطاما.

[997] ( 4) فی نسخه م: الماده.

[998] ( 5) فی نسخه م فقط.

[999] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1000] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1001] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1002] ( 2) فی نسخه م: بمنزله.

[1003] ( 1) فی نسخه م: من.

[1004] ( 2) فی نسخه م: الأزدهالجیه.

[1005] ( 1) فی نسخه م: الأزدهالجیه.

[1006] ( 2) فی نسخه م: الأزدهالجیه.

[1007] ( 3) فی نسخه م: بالازدهالج.

[1008] ( 4) فی نسخه م: و الزبل.

[1009] ( 5) فی نسخه أ: الدم.

[1010] ( 6) فی نسخه م: و أما تسمیه.

[1011] ( 1) فی نسخه م: بثور.

[1012] ( 2) فی نسخه أ: المفرقه.

[1013] ( 3) فی نسخه أ: انفدعت.

[1014] ( 1) فی نسخه أ: صنف.

[1015] ( 2) فی نسخه م: سقیریس.

[1016] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1017] ( 1) فی نسخه م: العارضه.

[1018] ( 2) فی نسخه م: السیف.

[1019] ( 3) فی نسخه م: الصلبه.

[1020] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1021] ( 2) فی نسخه م: الأسباب.

[1022] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[1023] ( 1) فی نسخه م: فی صفه الجدری و أسبابه و علاماته.

[1024] ( 2) فی نسخه م: الحمره.

[1025] ( 3) فی نسخه م: الیونانیون.

[1026] ( 4) فی نسخه م: بأن.

[1027] ( 5) فی نسخه م فقط.

[1028] ( 1) فی نسخه م: التی فیها المجدرون.

[1029] ( 2) فی نسخه م: بالحمر.

[1030] ( 3) فی نسخه م: انفتحت.

[1031] (

4) فی نسخه أ فقط.

[1032] ( 1) فی نسخه م: بالنفط.

[1033] ( 2) فی نسخه أ: الجمر.

[1034] ( 3) فی نسخه م: ینفتح.

[1035] ( 4) فی نسخه م فقط.

[1036] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1037] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1038] ( 3) فی نسخه م: أو أعضاؤه.

[1039] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1040] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1041] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1042] ( 1) فی نسخه م: قاربوا.

[1043] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1044] ( 3) فی نسخه م: أو مره.

[1045] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[1046] ( 5) فی نسخه أ: من القوابی.

[1047] ( 6) فی نسخه م فقط.

[1048] ( 1) فی نسخه م: فی الحرب و الحکه و تقشیر الجلد و القمل و الشری و البثور الصغار و الحصف و الثآلیل و الورم المسمی ابو رسما و القروح التی تحدث عن الاحتراقات.

[1049] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1050] ( 3) فی نسخه م: فیمن.

[1051] ( 4) فی نسخه م فقط.

[1052] ( 1) فی نسخه م: و کثره.

[1053] ( 2) فی نسخه م: الجلد.

[1054] ( 3) فی نسخه م: الرأس.

[1055] ( 4) فی نسخه م: عراض.

[1056] ( 5) فی نسخه أ: بحده.

[1057] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1058] ( 2) فی نسخه م: و تنتفح.

[1059] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1060] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1061] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1062] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[1063] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[1064] ( 6) فی نسخه م فقط.

[1065] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1066] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1067] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1068] (

1) فی نسخه أ فقط.

[1069] ( 2) فی نسخه م: کما.

[1070] ( 1) فی نسخه م: الأعضاء.

[1071] ( 2) فی نسخه م: و فسدت.

[1072] ( 3) فی نسخه م: أجرد.

[1073] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1074] ( 2) فی نسخه م: بالسورح، و فی حاشیه المخطوطه« الصورج» معرب الشورج.

[1075] ( 3) فی نسخه م: و من.

[1076] ( 1) فی نسخه م: فی نحو الوجنه.

[1077] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1078] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1079] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1080] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1081] ( 3) فی نسخه م: الساق.

[1082] ( 4) فی نسخه أ: الداخس.

[1083] ( 5) فی نسخه م فقط.

[1084] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1085] ( 2) فی نسخه م: رطب.

[1086] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[1087] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[1088] ( 5) فی نسخه م: و کسر.

[1089] ( 6) فی نسخه م: کثیراً.

[1090] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1091] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1092] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1093] ( 4) فی نسخه م: إذا.

[1094] ( 5) فی نسخه م: الشافیه.

[1095] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1096] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1097] ( 3) فی نسخه م: سفالادوطیس.

[1098] ( 4) فی نسخه أ: العلاء.

[1099] ( 5) فی نسخه م فقط.

[1100] ( 6) فی نسخه م: أسوس.

[1101] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1102] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1103] ( 3) فی نسخه م: و یلتهب.

[1104] ( 4) فی نسخه م: الکلاب.

[1105] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[1106] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1107] ( 2) فی نسخه أ: سبعه.

[1108] ( 3) فی

نسخه م: تأثیر.

[1109] ( 4) فی نسخه م فقط.

[1110] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[1111] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[1112] ( 7) فی نسخه أ فقط.

[1113] ( 8) فی نسخه أ فقط.

[1114] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1115] ( 2) فی نسخه م: یتخلص العضو من الموت.

[1116] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[1117] ( 4) فی نسخه م: الخوف.

[1118] ( 5) فی نسخه م فقط.

[1119] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[1120] ( 7) فی نسخه أ فقط.

[1121] ( 8) فی نسخه أ فقط.

[1122] ( 9) فی نسخه أ فقط.

[1123] ( 10) فی نسخه أ فقط.

[1124] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1125] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1126] ( 1) فی نسخه م: و یضغط.

[1127] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1128] ( 3) فی نسخه م: فی نسخه م: أورس.

[1129] ( 1) فی نسخه م: أسیس.

[1130] ( 2) فی نسخه م: بأسلیقون.

[1131] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1132] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1133] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1134] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1135] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[1136] ( 4) فی نسخه أ: العصب.

[1137] ( 5) فی نسخه م: الأربیه.

[1138] ( 6) فی نسخه م: لهم فیه رطوبه.

[1139] ( 7) فی نسخه أ: کرکاهات.

[1140] ( 1) فی نسخه م: فاعلم ذلک.

[1141] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1142] ( 2) فی نسخه م: بلیثرغس.

[1143] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1144] ( 4) فی نسخه م فقط.

[1145] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1146] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1147] ( 3) فی نسخه م: فی صفه أعضاء الفم و أسبابها و علاماتها.

[1148] (

4) فی نسخه م فقط.

[1149] ( 5) فی نسخه م فقط.

[1150] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1151] ( 1) فی نسخه م: المتطبب.

[1152] ( 2) فی نسخه م: معرفه.

[1153] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1154] مجوسی، علی بن عباس، کامل الصناعه الطبیه، 4جلد، جلال الدین - قم، چاپ: اول، 1387 ه.ش.

[1155] ( 1) فی نسخه م: و الثالثه: الطریق المأخوذه من موضع العضو العلیل.

[1156] ( 2) فی نسخه م: الرابعه:؟؟؟ ....

[1157] ( 3) فی نسخه م: للمرض.

[1158] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[1159] ( 5) فی نسخه م: إن.

[1160] ( 6) فی نسخه م: بالغضروف.

[1161] ( 7) فی نسخه م فقط.

[1162] ( 1) فی نسخه م: باللسان.

[1163] ( 2) فی نسخه م: فإن کانت.

[1164] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[1165] ( 4) فی نسخه م: للزوجتها.

[1166] ( 5) فی نسخه م فقط.

[1167] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[1168] ( 7) فی نسخه أ فقط.

[1169] ( 8) فی نسخه أ فقط.

[1170] ( 9) فی نسخه أ فقط.

[1171] ( 10) فی نسخه م فقط.

[1172] ( 1) فی نسخه م: کثیراً.

[1173] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1174] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[1175] ( 4) فی نسخه م: حاد.

[1176] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1177] ( 2) فی نسخه م: یعلو الکبد.

[1178] ( 3) فی نسخه م: الخاصه.

[1179] ( 4) فی نسخه م: نقوش.

[1180] ( 5) فی نسخه أ: یخرج.

[1181] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1182] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1183] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1184] ( 4) فی نسخه م: وثوق.

[1185] ( 5) فی نسخه م: یظره.

[1186] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1187] ( 2)

فی نسخه م: ما کان.

[1188] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[1189] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[1190] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[1191] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[1192] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1193] ( 2) فی نسخه م: فیما.

[1194] ( 3) فی نسخه م: المشاکله.

[1195] ( 4) فی نسخه م فقط.

[1196] ( 5) فی نسخه م: خدمه.

[1197] ( 6) فی نسخه م فقط.

[1198] ( 1) فی نسخه م: الأعضاء.

[1199] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1200] ( 1) فی نسخه م: بلیثرغش.

[1201] ( 2) فی نسخه م: و الجمود.

[1202] ( 1) فی نسخه م: أو الذی.

[1203] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1204] ( 3) فی نسخه م: کان الصداع.

[1205] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[1206] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1207] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1208] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1209] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[1210] ( 5) فی نسخه م: یکون إذا لمس الرأس.

[1211] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1212] ( 2) فی نسخه م: و تحدث فی فیه حراره.

[1213] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1214] ( 4) فی نسخه م فقط.

[1215] ( 5) فی نسخه م فقط.

[1216] ( 1) فی نسخه م: فترم لذلک.

[1217] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1218] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1219] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[1220] ( 5) فی نسخه م: و أن یشتد.

[1221] ( 1) فی نسخه م: و إما لبلغم عفن فی المعده و علامته.

[1222] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1223] ( 3) فی نسخه م: الاکمه.

[1224] ( 4) فی نسخه أ: لیس.

[1225] ( 1) فی نسخه م: أنه.

[1226] ( 2)

فی نسخه م فقط.

[1227] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[1228] ( 4) فی نسخه م: الریاح الحاره البخاریه.

[1229] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[1230] ( 1) فی نسخه م: و انطلاق.

[1231] ( 2) فی نسخه م: و طنین.

[1232] ( 3) فی نسخه م: الجماع.

[1233] ( 4) فی نسخه م: الغم.

[1234] ( 5) فی نسخه م: من معرفه علی علل.

[1235] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1236] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1237] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1238] ( 3) فی نسخه م: و ربما.

[1239] ( 4) فی نسخه م فقط.

[1240] ( 5) فی نسخه م: زئبر الشیاب.

[1241] ( 1) فی نسخه أ: مرض.

[1242] ( 2) فی نسخه م: و یکون ملمس الحراره مع حده.

[1243] ( 3) فی نسخه م: یکون.

[1244] ( 4) فی نسخه م: حادتان.

[1245] ( 5) فی نسخه أ: ذات.

[1246] ( 6) فی نسخه م فقط.

[1247] ( 1) فی نسخه م: ستتفرق.

[1248] ( 2) فی نسخه م: و یتسع.

[1249] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1250] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1251] ( 2) فی نسخه م: فإذا سألوا عن شی ء لا یجیبون الا بکد.

[1252] ( 3) فی نسخه م: منتناً.

[1253] ( 4) فی نسخه م فقط.

[1254] ( 1) فی نسخه م: فمتی ترکبت هذه الأسباب المحدثه للسبات حدث عن ذلک العله.

[1255] ( 2) فی نسخه م: و السکته.

[1256] ( 3) فی نسخه م: العله یتنفس تنفساً.

[1257] ( 4) فی نسخه م: و بین من یعرض له اختناق الرحم.

[1258] ( 1) فی نسخه م: تحدث.

[1259] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1260] ( 3) فی نسخه م: المبرده بالثلج.

[1261] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[1262]

( 5) فی نسخه م: و فساد.

[1263] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1264] ( 2) فی نسخه م: فی العروق و لا یمکنه.

[1265] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1266] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1267] ( 1) فی نسخه م: بقطاخس.

[1268] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1269] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1270] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1271] ( 2) فی نسخه م: تحدث.

[1272] ( 3) فی نسخه م: أراد.

[1273] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[1274] ( 5) فی نسخه م: وقت أن یتأخر.

[1275] ( 6) فی نسخه م: یکون.

[1276] ( 1) فی نسخه أ: عرضت لهم صرخه ساعه یعرض لهم النوبه ربما نالهم غشی و ربما لم یسقطوا الی الارض بل یعرض لهم غشی او اغماء و یسیل من افواههم لعاب.

[1277] ( 2) فی نسخه م: و قد.

[1278] ( 3) فی نسخه م: الأعصاب.

[1279] ( 4) فی نسخه م: الأعصاب.

[1280] ( 1) فی نسخه م: و ینشق.

[1281] ( 2) فی نسخه م: أعضائهم.

[1282] ( 3) فی نسخه م: ان.

[1283] ( 4) فی نسخه م فقط.

[1284] ( 5) فی نسخه م فقط.

[1285] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1286] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1287] ( 3) فی نسخه م: فلا ینبغی.

[1288] ( 4) فی نسخه م: أن نغفل.

[1289] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[1290] ( 1) فی نسخه م: علامه.

[1291] ( 2) فی نسخه م: فیحدث له مثل ذلک عند ما.

[1292] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1293] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1294] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1295] ( 3) فی نسخه م: یؤول.

[1296] ( 4) فی نسخه م فقط.

[1297] ( 1) فی

نسخه م: الحلوه.

[1298] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1299] ( 3) فی نسخه م: و القراقر.

[1300] ( 4) فی نسخه م: و شرب.

[1301] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[1302] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1303] ( 2) فی نسخه م: فیظلم.

[1304] ( 3) فی نسخه م: یغیر.

[1305] ( 1) فی نسخه م: صاحب الغرام إذا.

[1306] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1307] ( 3) فی نسخه م: إنما.

[1308] ( 4) فی نسخه م: و الحزن.

[1309] ( 5) فی نسخه م فقط.

[1310] ( 1) فی نسخه م: والابلیمسیار.

[1311] ( 2) فی نسخه م: بایریلقسیا.

[1312] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[1313] ( 4) فی نسخه م: ایریلقسیا.

[1314] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1315] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1316] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[1317] ( 4) فی نسخه م: و لذلک.

[1318] ( 5) فی نسخه م: استرخاء.

[1319] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[1320] ( 7) فی نسخه م: و ما.

[1321] ( 8) فی نسخه م فقط.

[1322] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1323] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1324] ( 3) فی نسخه أ: انحلال.

[1325] ( 4) فی نسخه م: الأعصاب.

[1326] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[1327] ( 6) فی نسخه م: فی استرخاء الأعصاب.

[1328] ( 7) فی نسخه م: فعلی ظاهر عدیم الصوت و الحس.

[1329] ( 1) فی نسخه م: و تقضقض.

[1330] ( 2) فی نسخه م: متصله.

[1331] ( 3) نسخه م: أو ربما.

[1332] ( 4) فی نسخه م فقط.

[1333] ( 5) فی نسخه م فقط.

[1334] ( 6) فی نسخه م: فیحدث.

[1335] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1336] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1337] ( 3) فی

نسخه م: لا أن.

[1338] ( 4) فی نسخه م: و غرزان.

[1339] ( 1) فی نسخه أ: و اما التی من قدام و یقال لذلک التشنج من قدام و ذلک یکون اذا کانت العله فی العضل الذی من خلف و اما فی الاعضاء التی من خلف و یقال بالسواء فیکون منتصبا الی جانب البته، و التشنج لا یتبین للتمدد الاعضاء الی الجانبین و التمدد من الامراض الحاده، و اما من خلف و یقال له التشنج من خلف و ذلک اذا کانت العله فی العضل الذی من قدام، و اما فی عضو دون عضو و ذلک اذا کانت العله فی العصب الذی یاتی ذلک العضو.

[1340] مجوسی، علی بن عباس، کامل الصناعه الطبیه، 4جلد، جلال الدین - قم، چاپ: اول، 1387 ه.ش.

[1341] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1342] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1343] ( 2) فی نسخه م: التشنج الحادث عن الاستفراغ.

[1344] ( 3) فی نسخه أ: بالجراحات.

[1345] ( 4) فی نسخه أ: فی هذا القول.

[1346] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1347] ( 2) فی نسخه م: ما.

[1348] ( 3) فی نسخه أ: یخمد.

[1349] ( 4) فی نسخه م: أجرامها.

[1350] ( 5) فی نسخه م: الأعصاب.

[1351] ( 6) فی نسخه م: الأعصاب.

[1352] ( 7) فی نسخه م: و یحدد.

[1353] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1354] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1355] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1356] ( 1) فی نسخه أ: الجذب.

[1357] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1358] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1359] ( 1) فی نسخه أ: جذبه.

[1360] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1361] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1362] ( 4) فی نسخه

م فقط.

[1363] ( 1) فی نسخه م: فی العلل الحادثه فی أعضاء الحس و أولًا فی علل العینین و أسبابها.

[1364] ( 1) فی نسخه م: العین.

[1365] ( 2) فی نسخه م: المده.

[1366] ( 3) فی نسخه م: هذا الصنف.

[1367] ( 4) فی نسخه م: قرص.

[1368] ( 5) فی نسخه م فقط.

[1369] ( 6) فی نسخه م فقط.

[1370] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1371] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1372] ( 3) فی نسخه م: الشتاء.

[1373] ( 4) فی نسخه م فقط.

[1374] ( 5) فی نسخه م: شدید.

[1375] ( 1) فی نسخه م: المآق إلی الأکبر.

[1376] ( 2) فی نسخه م: و تمدد فی العروق.

[1377] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1378] ( 4) فی نسخه م فقط.

[1379] ( 5) فی نسخه أ فقط. فی حاشیه المخطوطه.

[1380] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1381] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1382] ( 3) فی نسخه م: فقئت.

[1383] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[1384] ( 1) فی نسخه م: و احترف.

[1385] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1386] ( 3) فی نسخه م: الثانیه.

[1387] ( 4) فی نسخه أ: یخرجها.

[1388] ( 5) فی نسخه م: المرسرج.

[1389] ( 1) فی نسخه أ: و یصال.

[1390] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1391] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1392] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1393] ( 4) فی نسخه م فقط.

[1394] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1395] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1396] ( 3) فی نسخه م: فی أمراض الأجفان:.

[1397] ( 4) فی نسخه م: و الکمه.

[1398] ( 5) فی نسخه م: و التوته.

[1399] ( 6) فی نسخه م: و المنقاب.

[1400] ( 7) فی

نسخه م: و الوردبنج.

[1401] ( 8) فی نسخه م: ببعضه و أغشیته.

[1402] ( 1) فی نسخه أ: بالبرد.

[1403] ( 1) فی نسخه م: بول.

[1404] ( 2) فی نسخه م: التوته.

[1405] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1406] ( 2) فی نسخه م: العین.

[1407] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1408] ( 2) فی نسخه م: خرجت.

[1409] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1410] ( 1) فی نسخه م: العله.

[1411] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1412] ( 3) فی نسخه م: و السبل.

[1413] ( 4) فی نسخه م: و الشتره.

[1414] ( 5) فی نسخه م فقط.

[1415] ( 6) فی نسخه م: و عله

[1416] ( 7) فی نسخه أ فقط.

[1417] ( 8) فی نسخه م: و نقصانه.

[1418] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1419] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1420] ( 3) فی نسخه م: الباصر.

[1421] ( 4) فی نسخه م فقط.

[1422] ( 5) فی نسخه م: العینین.

[1423] ( 6) فی نسخه م فقط.

[1424] ( 7) فی نسخه م فقط.

[1425] ( 8) فی نسخه أ فقط.

[1426] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1427] ( 2) فی نسخه م: مالت.

[1428] ( 3) فی نسخه م: أسفل،

[1429] ( 4) فی نسخه م: فوق.

[1430] ( 5) فی نسخه م فقط.

[1431] ( 6) فی نسخه أ: اوجاعا.

[1432] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1433] ( 2) فی نسخه أ: المأؤوفه.

[1434] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1435] ( 4) فی نسخه م: التی تحدث فی قحف الرأس.

[1436] ( 5) فی نسخه م: عروق الجبهه ممتده و الصدغین ممتده.

[1437] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[1438] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1439] ( 2) فی نسخه م: تحدث عن أصناف

سوء المزاج الحار و یکون معها التهاب.

[1440] ( 3) فی نسخه م: العلل.

[1441] ( 1) فی نسخه أ: و فی.

[1442] ( 2) فی نسخه م: الأشیاء.

[1443] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[1444] ( 4) فی نسخه م: اللؤلؤی.

[1445] ( 1) فی نسخه م: شدیده.

[1446] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1447] ( 3) فی نسخه م: و وسوسته.

[1448] ( 4) فی نسخه م فقط.

[1449] ( 5) فی نسخه م فقط.

[1450] ( 1) فی نسخه م: لآفه.

[1451] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1452] ( 3) فی نسخه م: فاعلم ذلک.

[1453] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1454] ( 1) فی نسخه م: تسد المجری.

[1455] ( 2) فی نسخه م: للغشاء.

[1456] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1457] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1458] ( 2) فی نسخه م: فی ذکر علل اللسان و ما یلیه من أجزاء الفم و أسبابها و علاماتها.

[1459] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1460] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1461] ( 2) فی نسخه م: من ذلک السرسام.

[1462] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1463] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1464] ( 2) فی نسخه م: الصفراوی.

[1465] ( 1) فی نسخه أ: الاثغار.

[1466] ( 2) فی نسخه م: لتحدث.

[1467] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1468] ( 4) فی نسخه م: و لا تنبت.

[1469] ( 5) فی نسخه م فقط.

[1470] ( 6) فی نسخه م: نارولیس.

[1471] ( 7) فی نسخه م: أبرلسی.

[1472] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1473] ( 1) فی نسخه أ: اللباس.

[1474] ( 2) فی نسخه أ: المجری.

[1475] ( 1) فی نسخه م: قوینجی.

[1476] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1477] ( 3) فی نسخه م:

المخنوق.

[1478] ( 4) فی نسخه أ: النفس.

[1479] ( 5) فی نسخه م فقط.

[1480] ( 6) فی نسخه م: فاعلم ذلک.

[1481] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1482] ( 2) فی نسخه أ فقط، فی حاشیه المخطوطه.

[1483] ( 1) فی نسخه م: تحدث.

[1484] ( 2) فی نسخه م: حتی یکون الشم ناقصاً أو معدوماً و الصوت ناقصاً أو معدوماً و الصوت ناقصاً بذلک السبب.

[1485] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[1486] ( 4) فی نسخه م: و الذی.

[1487] ( 5) فی نسخه أ: و یزیلهما.

[1488] ( 6) فی نسخه م فقط.

[1489] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1490] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1491] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1492] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1493] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[1494] ( 4) فی نسخه م فقط.

[1495] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[1496] ( 6) فی نسخه م فقط.

[1497] ( 7) فی نسخه م فقط.

[1498] مجوسی، علی بن عباس، کامل الصناعه الطبیه، 4جلد، جلال الدین - قم، چاپ: اول، 1387 ه.ش.

[1499] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1500] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1501] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1502] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[1503] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1504] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1505] ( 3) فی نسخه م: فأما العلامات.

[1506] ( 4) فی نسخه م فقط.

[1507] ( 1) فی نسخه أ: النفخ.

[1508] ( 2) فی نسخه أ: فان.

[1509] ( 3) فی نسخه م: تظهرنا.

[1510] ( 4) فی نسخه م فقط.

[1511] ( 5) فی نسخه م فقط.

[1512] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1513] ( 2) فی نسخه م: انتفاخ.

[1514] ( 3) فی نسخه م: للبطن.

[1515]

( 4) فی نسخه أ فقط.

[1516] ( 5) فی نسخه م: الفم.

[1517] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[1518] فی نسخه م: و الاقشعرار.

[1519] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1520] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1521] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1522] ( 4) فی نسخه م: بالورم.

[1523] ( 5) فی نسخه م: جنب.

[1524] ( 6) فی نسخه م فقط.

[1525] ( 1) فی نسخه م: فیصرف.

[1526] ( 2) فی نسخه م: من ثمان.

[1527] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1528] ( 4) فی نسخه م فقط.

[1529] ( 1) فی نسخه م: کذلک.

[1530] ( 1) فی نسخه م: الصدر.

[1531] ( 2) فی نسخه م: العضل.

[1532] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1533] ( 2) فی نسخه م: قصیره سلیمه و ذلک.

[1534] ( 3) فی نسخه م: أو الحادی عشر.

[1535] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[1536] ( 1) فی نسخه م: أخلاط.

[1537] ( 2) فی نسخه م: عنه.

[1538] ( 3) فی نسخه م: زئبر.

[1539] ( 1) فی نسخه م: ارتباطها.

[1540] ( 2) فی نسخه م: و منها.

[1541] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1542] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[1543] ( 1) فی نسخه م: و متی.

[1544] ( 2) فی نسخه م: الطبیعه.

[1545] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1546] ( 4) فی نسخه م: کل.

[1547] ( 1) فی نسخه م: و یغشیها.

[1548] ( 2) فی نسخه أ: الیه.

[1549] ( 3) فی نسخه م: و البارد.

[1550] ( 4) فی نسخه م: بولیس.

[1551] ( 5) فی نسخه أ: خروج.

[1552] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[1553] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1554] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1555] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1556]

( 1) فی نسخه أ فقط.

[1557] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1558] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[1559] ( 4) فی نسخه م: أحدث نقصاناً فی الدفع للقی ء.

[1560] ( 5) فی نسخه م: المری ء.

[1561] ( 6) فی نسخه أ: انفتح.

[1562] ( 7) فی نسخه م: هو امتناع نفوذ الغذاء إلی المعده فی أمراض المعده.

[1563] ( 8) فی نسخه م: فی فم المعده.

[1564] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1565] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1566] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[1567] ( 4) فی نسخه م: بییمولیموس.

[1568] ( 5) فی نسخه م فقط.

[1569] ( 1) فی نسخه م: البارده، و بالفعل.

[1570] ( 2) فی نسخه م: عنه.

[1571] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1572] ( 4) فی نسخه م: المده.

[1573] ( 1) فی نسخه م: بولیموس.

[1574] ( 2) فی نسخه م: و ما کان من الشی ء الردی ء.

[1575] ( 3) فی نسخه م: فإنه یتغذی بالقلیل من هذا الدم و یبقی.

[1576] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1577] ( 2) فی نسخه م: فیها.

[1578] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1579] ( 2) فی نسخه م: أو المالح.

[1580] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1581] ( 4) فی نسخه م فقط.

[1582] ( 5) فی نسخه م: بولیموس.

[1583] ( 6) فی نسخه م: و الجوع.

[1584] ( 7) فی نسخه أ فقط.

[1585] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1586] ( 1) فی نسخه م: تقیح.

[1587] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1588] ( 2) فی نسخه م: أو کان.

[1589] ( 3) فی نسخه م: موعوکون.

[1590] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1591] ( 2) فی نسخه م: افطیقس.

[1592] ( 3) فی نسخه م: لاقلابها.

[1593] ( 4)

فی نسخه م: و الجشاء.

[1594] ( 5) فی نسخه م: و ذفارته.

[1595] فی نسخه م فقط.

[1596] ( 1) فی نسخه م: و الدخن.

[1597] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1598] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1599] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[1600] ( 5) فی نسخه م: لادائه.

[1601] ( 6) فی نسخه م فقط.

[1602] ( 1) فی نسخه م: و الحامض.

[1603] ( 2) فی نسخه م: من.

[1604] ( 3) فی نسخه م: و أوراد.

[1605] ( 1) فی نسخه م: بإسهال.

[1606] ( 2) فی نسخه م: یکن.

[1607] ( 3) فی نسخه م: فیسهل.

[1608] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1609] ( 2) فی نسخه م: الأعصاب.

[1610] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1611] ( 4) فی نسخه م: المعی.

[1612] ( 1) فی نسخه م: مده.

[1613] ( 1) فی نسخه م: و أثقل.

[1614] ( 2) فی نسخه م: ذفراً

[1615] ( 3) فی نسخه م: و لذاعاً.

[1616] ( 4) فی نسخه م: فتتأذا.

[1617] ( 5) فی نسخه م: و تدفعه.

[1618] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[1619] ( 7) فی نسخه م: أو.

[1620] ( 8) فی نسخه أ: و یشربه جمهلها.

[1621] ( 9) فی نسخه أ فقط.

[1622] ( 10) فی نسخه أ فقط.

[1623] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1624] ( 1) فی نسخه م: فهی.

[1625] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1626] ( 3) فی نسخه م: مما.

[1627] ( 1) فی نسخه م: باللحم.

[1628] ( 2) فی نسخه م: بالدودی.

[1629] ( 3) فی نسخه م: و تنفزر.

[1630] ( 4) فی نسخه م: المعده.

[1631] ( 5) فی نسخه م فقط.

[1632] ( 6) فی نسخه م فقط.

[1633] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1634] ( 2)

فی نسخه م: أو فی.

[1635] ( 3) فی نسخه م: و إن.

[1636] ( 4) فی نسخه م: و إن.

[1637] ( 5) فی نسخه م فقط.

[1638] ( 6) فی نسخه م: شدیده فی القرحه ر الأمعاء التی.

[1639] ( 7) فی نسخه أ فقط.

[1640] ( 8) فی نسخه م فقط.

[1641] ( 9) فی نسخه م: الدوسنطاریا.

[1642] ( 1) فی نسخه م: المعی.

[1643] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1644] ( 3) فی نسخه م: من.

[1645] ( 1) فی نسخه م: أو.

[1646] ( 2) فی نسخه م: الزحیر.

[1647] ( 3) فی نسخه م: الأمعاء.

[1648] ( 1) فی نسخه م: لا یکون.

[1649] ( 2) فی نسخه م: المعی.

[1650] ( 1) فی نسخه م: الحار.

[1651] ( 2) فی نسخه م: و أشربه.

[1652] ( 3) فی نسخه م: المعی.

[1653] ( 1) فی نسخه م: المعی.

[1654] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1655] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1656] ( 1) فی نسخه م: الأمعاء.

[1657] ( 1) فی نسخه أ: و هذان النوعان: منهما ما یخرج منه دم و منه ما لا یخرج منه دم.

[1658] مجوسی، علی بن عباس، کامل الصناعه الطبیه، 4جلد، جلال الدین - قم، چاپ: اول، 1387 ه.ش.

[1659] ( 1) فی نسخه م: فی أعضاء أخر.

[1660] ( 2) فی نسخه م: منها.

[1661] ( 3) فی نسخه أ: امر.

[1662] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1663] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1664] ( 3) فی نسخه م: إنما.

[1665] ( 4) فی نسخه م: بالمسربه.

[1666] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[1667] ( 6) فی نسخه أ: ینجب.

[1668] ( 7) فی نسخه م فقط.

[1669] ( 8) فی نسخه م: و الثقب بإصبعک بطرف.

[1670] ( 1)

فی نسخه م: المعی.

[1671] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1672] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[1673] ( 1) فی نسخه م: أو من.

[1674] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1675] ( 3) فی نسخه م: نضیج.

[1676] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1677] ( 2) فی نسخه م: أن تنقی.

[1678] ( 1) فی نسخه أ: وعشی.

[1679] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1680] ( 3) فی نسخه أ: مجی ء.

[1681] ( 1) فی نسخه م: بالبواب.

[1682] ( 2) فی نسخه م: فاعلم ذلک.

[1683] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1684] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1685] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[1686] ( 4) فی نسخه م: أو تنفیذه.

[1687] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1688] ( 2) فی نسخه أ: الدقی.

[1689] ( 1) فی نسخه أ: المقعده.

[1690] ( 2) فی نسخه م: الحادثه.

[1691] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1692] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1693] ( 1) فی نسخه م: فاعلم ذلک.

[1694] ( 1) فی نسخه م: و تغیر.

[1695] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1696] ( 1) فی نسخه أ: من قبل.

[1697] ( 2) فی نسخه م: قبلته.

[1698] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[1699] ( 4) فی نسخه م فقط.

[1700] ( 1) فی نسخه م: أو من الکبد.

[1701] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1702] ( 1) فی نسخه م: دیابیطس.

[1703] ( 1) فی نسخه م: للبطن.

[1704] ( 2) فی نسخه م: دائماً.

[1705] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1706] ( 1) فی نسخه م: غرران.

[1707] ( 2) فی نسخه م: الرمان.

[1708] ( 3) فی نسخه م: و یتشبث.

[1709] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[1710] ( 1) فی نسخه م: الأعضاء.

[1711] (

2) فی نسخه أ فقط.

[1712] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[1713] ( 1) فی نسخه م: فیحدث.

[1714] ( 1) فی نسخه م: و ینقل.

[1715] ( 1) فی نسخه م: بالفاثاطیر.

[1716] ( 2) فی نسخه أ: الورم.

[1717] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[1718] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[1719] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1720] ( 2) فی نسخه م: حادث.

[1721] ( 3) فی نسخه م: أو کیفیه.

[1722] ( 4) فی نسخه م فقط.

[1723] ( 1) فی نسخه م: و الأمعاء.

[1724] ( 2) فی نسخه م: عضل البطن.

[1725] ( 3) فی نسخه م: المعی.

[1726] ( 1) فی نسخه م: و الأربیتین.

[1727] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1728] ( 2) فی نسخه م: صفاتها.

[1729] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1730] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1731] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[1732] ( 1) فی نسخه م: یقصر.

[1733] ( 2) فی نسخه م: عظیمه.

[1734] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1735] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1736] ( 1) فی نسخه م: قریافسموس.

[1737] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1738] ( 1) فی نسخه م: أو المده.

[1739] ( 2) فی نسخه م: فاعلم ذلک.

[1740] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1741] ( 2) فی نسخه م: عند ثمان سنین.

[1742] ( 3) فی نسخه أ: الجدث.

[1743] ( 1) فی نسخه م: دورین.

[1744] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1745] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[1746] ( 1) فی نسخه م: و الخروج.

[1747] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1748] ( 3) فی نسخه أ: نقیاً.

[1749] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1750] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1751] ( 3) فی نسخه أ: تجف.

[1752]

( 4) فی نسخه م: اللاتی.

[1753] ( 5) فی نسخه م: أوعیته.

[1754] ( 6) فی نسخه م فقط.

[1755] ( 7) فی نسخه م فقط.

[1756] ( 8) فی نسخه م: شهوتهن.

[1757] ( 1) فی نسخه م: أو اختلافه.

[1758] ( 2) فی نسخه م: المربذ.

[1759] ( 3) فی نسخه م: و لذلک.

[1760] ( 1) فی نسخه أ: فیحدث.

[1761] ( 1) فی نسخه م: سقیرس.

[1762] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1763] ( 1) فی نسخه م: بالرحا.

[1764] ( 2) فی نسخه م: کثیفه.

[1765] ( 1) فی نسخه م: ذلک.

[1766] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1767] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1768] ( 4) فی نسخه م: و من.

[1769] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1770] ( 2) فی نسخه م: و الخراج.

[1771] ( 3) فی نسخه م: یحدث.

[1772] ( 1) فی نسخه م: السقم.

[1773] ( 2) فی نسخه م: و کذلک.

[1774] ( 3) فی نسخه أ: حفظ.

[1775] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1776] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1777] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[1778] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[1779] ( 5) فی نسخه م فقط.

[1780] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1781] ( 2) فی نسخه م: یوجد.

[1782] ( 3) فی نسخه م: تدور المعی.

[1783] ( 1) فی نسخه م: تولید الریاح عنه.

[1784] ( 2) فی نسخه م: فتضغط.

[1785] ( 3) فی نسخه م: فی.

[1786] ( 4) فی نسخه م: الولاده.

[1787] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1788] ( 2) فی نسخه م: و یخلخل.

[1789] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1790] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1791] ( 3) فی نسخه م: من ثخن.

[1792] ( 4) فی نسخه أ:

جنون.

[1793] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[1794] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[1795] ( 1) فی نسخه م: الثدیین.

[1796] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1797] ( 3) فی نسخه م: الدم.

[1798] ( 4) فی نسخه م: فاعلم ذلک.

[1799] ( 1) فی نسخه م: فی علل الورکین و الرجلین و أسبابها و علاماتها.

[1800] ( 2) فی نسخه م: تحدث فی مفصل.

[1801] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1802] ( 4) فی نسخه م: تهزل و کذلک قال أبقراط.

[1803] ( 5) فی نسخه أ: رجله.

[1804] ( 6) فی نسخه م فقط.

[1805] مجوسی، علی بن عباس، کامل الصناعه الطبیه، 4جلد، جلال الدین - قم، چاپ: اول، 1387 ه.ش.

[1806] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1807] ( 2) فی نسخه م: فإذا.

[1808] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[1809] ( 4) فی نسخه م فقط.

[1810] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[1811] ( 6) فی نسخه أ: الفضل.

[1812] ( 7) فی نسخه م: تمدد المفصل تمدیداً و متی.

[1813] ( 1) فی نسخه م: فی ذلک.

[1814] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1815] ( 3) فی نسخه م: إلا أن.

[1816] ( 4) فی نسخه م: الخصیان.

[1817] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[1818] ( 6) فی نسخه م: ثدییها.

[1819] ( 1) فی نسخه م: فمتی.

[1820] ( 2) فی نسخه م: للفضل انصبت إلیها و أحدثت هذه العله.

[1821] ( 3) فی نسخه م: یعنی أن یکون ورث من الآباء.

[1822] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[1823] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[1824] ( 6) فی نسخه م: و تنصب.

[1825] ( 7) فی نسخه أ: کالمقیص.

[1826] ( 1) فی نسخه م: فیما تقدم بتدبیر مولد للسوداء.

[1827] ( 1) فی

نسخه أ فقط.

[1828] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1829] ( 2) فی نسخه م: فی ذکر صفه جمله الکلام علی الدلائل المنذره و أسبابها و علاماتها ..

[1830] ( 3) فی نسخه م: فی ذکر صفه علامات الامتلاء و غلبه الاخلاط و أسبابها و علاماتها ..

[1831] ( 4) فی نسخه م فقط.

[1832] ( 5) فی نسخه م: 4 فی ذکر صفه العلامات و الدلائل المنذره المستدل بها أیضاً علی أوقات الأمراض و أسبابها و علاماتها ..

[1833] ( 6) فی نسخه م: 5 فی ذکر صفه معرفه الدلائل المنذره التی یستدل بها علی معرفه المرض الحاد و المرض المتطاول و أسبابها و علاماتها.

[1834] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1835] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1836] ( 3) فی نسخه م: و هو.

[1837] ( 4) فی نسخه م فقط.

[1838] ( 5) فی نسخه م فقط.

[1839] ( 6) فی نسخه م فقط.

[1840] ( 7) فی نسخه م فقط.

[1841] ( 8) فی نسخه م فقط.

[1842] ( 9) فی نسخه م فقط.

[1843] ( 10) فی نسخه م فقط.

[1844] ( 1) فی نسخه م: فی ذکر صفه جمله الکلام علی الدلائل المنذره و تقسیمها و أسبابها و علاماتها.

[1845] ( 2) فی نسخه م: إعلم أرشدک اللّه تعالی أن الدلائل المنذره الداله علی.

[1846] ( 3) فی نسخه م: خاص.

[1847] ( 4) فی نسخه م: ما قد ینذر.

[1848] ( 5) فی نسخه م: منه فائده لهذه.

[1849] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1850] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1851] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1852] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1853] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1854] ( 3) فی نسخه م: إعلم أرشدک اللّه.

[1855]

( 1) فی نسخه م فقط.

[1856] ( 2) فی نسخه م: العامه.

[1857] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1858] ( 4) فی نسخه أ: العضل.

[1859] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[1860] ( 6) فی نسخه م فقط.

[1861] ( 7) فی نسخه م: تعبه.

[1862] ( 8) فی نسخه م: أو قبل.

[1863] ( 9) فی نسخه م: و قی ء.

[1864] ( 1) فی نسخه م: تملأ.

[1865] ( 2) فی نسخه م: الازقه.

[1866] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[1867] ( 4) فی نسخه م فقط.

[1868] ( 5) فی نسخه م: و کدر.

[1869] ( 6) فی نسخه م: و هو أن.

[1870] ( 7) فی نسخه أ: و هذه.

[1871] ( 8) فی نسخه م فقط.

[1872] ( 9) فی نسخه م فقط.

[1873] ( 10) فی نسخه م: یکون.

[1874] ( 1) فی نسخه م: ثقل.

[1875] ( 2) فی نسخه م: لذلک.

[1876] ( 3) فی نسخه م: إذا.

[1877] ( 4) فی نسخه م: نضیج.

[1878] ( 5) فی نسخه م: یری فی البدن مع هذه انتفاخاً.

[1879] ( 6) فی نسخه م: لأنه.

[1880] ( 7) فی نسخه م: مزاجه.

[1881] ( 8) فی نسخه م: و یکون ظاهر البدن حامیاً.

[1882] ( 1) فی نسخه م: فی.

[1883] ( 2) فی نسخه م: إن.

[1884] ( 3) فی نسخه أ: رائحه.

[1885] ( 4) فی نسخه م: و مع ذلک.

[1886] ( 5) فی نسخه م: الأمراض.

[1887] ( 1) فی نسخه م: الحاره.

[1888] ( 2) فی نسخه م: أحمراً.

[1889] ( 3) فی نسخه م: و خشونه.

[1890] ( 4) فی نسخه م: المنظلمه.

[1891] ( 5) فی نسخه م: الصلبه.

[1892] ( 6) فی نسخه م فقط.

[1893] ( 7) فی نسخه أ فقط.

[1894] ( 1) فی

نسخه أ فقط.

[1895] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1896] ( 3) فی نسخه م: السموک الغرائیه و الکلماه.

[1897] ( 4) فی نسخه م: و استعمال.

[1898] ( 5) فی نسخه م فقط.

[1899] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[1900] ( 7) فی نسخه م: حضرت.

[1901] ( 8) فی نسخه أ فقط.

[1902] ( 1) فی نسخه م: غلبه.

[1903] ( 1) فی نسخه م: فی صفه الدلائل الخاصه المنذره بحدوث العلل و الأمراض و أسبابها و علاماتها.

[1904] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1905] ( 3) فی نسخه أ: المزمعه.

[1906] ( 4) فی نسخه م: أو مالت إلی.

[1907] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[1908] ( 6) فی نسخه م: شی ء ما.

[1909] ( 1) فی نسخه م: کثیفاً.

[1910] ( 2) فی نسخه م: کالبول.

[1911] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[1912] ( 4) فی نسخه م: و أیضاً.

[1913] ( 5) فی نسخه م: فإذا.

[1914] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[1915] ( 7) فی نسخه م: و النوم إذا کان أکثر أو أقل مما جرت به العاده أو عرض فی غیر وقته، و[ کذلک] 1930 الاحلام إذا کثرت أو قلت و إن رأی فی منامه رؤیا من نوع واحد أو رأی رؤیا واحده فانتبه و رأی أیضاً تلک الرؤیا بعینها، فإنها تدل علی أن صاحبها لیس بباق علی صحته و کذلک العطاس و الجشاء و الفضول التی تجری من المنخرین و اللهات.

[1916] ( 8) فی نسخه م فقط.

[1917] ( 9) فی نسخه أ فقط.

[1918] ( 1) فی نسخه م: و الکموده.

[1919] ( 2) فی نسخه م: الأحوال.

[1920] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[1921] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[1922] ( 5) فی نسخه

م فقط.

[1923] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[1924] ( 7) فی نسخه م: الجبله الجسم.

[1925] ( 8) فی نسخه أ فقط.

[1926] ( 9) فی نسخه م فقط.

[1927] ( 10) فی نسخه م: مکین الإعیاء.

[1928] ( 11) فی نسخه م: إذا.

[1929] ( 1) فی نسخه م: بقیه ماده من الماده لم.

[1930] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1931] ( 3) فی نسخه م: دام.

[1932] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[1933] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[1934] ( 6) فی نسخه م: و الانتشار.

[1935] ( 7) فی نسخه م: و الانتشار.

[1936] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1937] ( 2) فی نسخه م: حصل.

[1938] ( 3) فی نسخه م: فأسکتته.

[1939] ( 4) فی نسخه م: و ذلک أن الدماغ تلحقه فی هذه الحال آفه و یتهتک ما قد ینبت منه فی الأعضاء أو النخاع فیتعطل لذلک.

[1940] ( 5) فی نسخه أ: وجع.

[1941] ( 6) فی نسخه أ: مرضه.

[1942] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1943] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1944] ( 3) فی نسخه م: أو نزوله.

[1945] ( 4) فی نسخه م فقط.

[1946] ( 5) فی نسخه م فقط.

[1947] ( 6) فی نسخه م فقط.

[1948] ( 7) فی نسخه م: النفس.

[1949] ( 8) فی نسخه م: تحدث.

[1950] ( 9) فی نسخه م: موضعه.

[1951] ( 1) فی نسخه م: و عرضت.

[1952] ( 2) فی نسخه م: احتبس.

[1953] ( 3) فی نسخه م: و إذا دام علی الإنسان.

[1954] ( 4) فی نسخه م: یحدث.

[1955] ( 5) فی نسخه م: مراری حاد.

[1956] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1957] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1958] ( 3) فی نسخه م: هیجاناً.

[1959] ( 1)

فی نسخه م: بوجع فی الورکین و الیدین و الرکبتین و القدمین و لا تسقط.

[1960] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1961] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1962] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[1963] ( 5) فی نسخه م: عله.

[1964] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[1965] ( 7) فی نسخه م فقط.

[1966] ( 8) فی نسخه أ فقط.

[1967] ( 1) فی نسخه أ: تفتح.

[1968] ( 2) فی نسخه م: الجراحه.

[1969] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1970] ( 1) فی نسخه م: فی ذکر صفه العلامات و الدلائل المنذره المستدل بها علی أوقات الأمراض و أسبابها و علاماتها.

[1971] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1972] ( 3) فی نسخه م فقط.

[1973] ( 4) فی نسخه م فقط.

[1974] ( 5) فی نسخه م فقط.

[1975] ( 1) فی نسخه م فقط.

[1976] ( 2) فی نسخه م: ندب.

[1977] ( 1) فی نسخه م: و ضرر.

[1978] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1979] ( 3) فی نسخه م: للمریض.

[1980] ( 1) فی نسخه م: تکون فهی الأعراض.

[1981] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[1982] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[1983] ( 2) فی نسخه أ: و المواظبه.

[1984] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[1985] ( 4) فی نسخه م فقط.

[1986] ( 1) فی نسخه م: فی ذکر صفه معرفه الدلائل المنذره التی یستدل بها علی معرفه المرض الحار و المرض المتطاول و أسبابها و علاماتها.

[1987] ( 2) فی نسخه م: الحاره.

[1988] ( 3) فی نسخه م: و لا یحتاج.

[1989] ( 1) فی نسخه م: الحار.

[1990] ( 2) فی نسخه م فقط.

[1991] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[1992] ( 4) فی نسخه م فقط.

[1993] ( 5)

فی نسخه م: أو الرابع.

[1994] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[1995] ( 7) فی نسخه م فقط.

[1996] ( 8) فی نسخه م: الحاره.

[1997] ( 9) فی نسخه أ فقط.

[1998] ( 10) فی نسخه أ فقط.

[1999] ( 11) فی نسخه أ فقط.

[2000] ( 12) فی نسخه م فقط.

[2001] ( 1) فی نسخه م: بإتمامها و موافقتها.

[2002] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[2003] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[2004] ( 4) فی نسخه م: الحاره.

[2005] ( 5) فی نسخه م: ودطینودس.

[2006] ( 6) فی نسخه م: و حمیات الربع لا سیما الخریفیه و الشتویه و البلغمیه و السوداویه من الأمراض المتطاوله التی یأتی فیها البحران، و الحمی المواظبه و حمی الغب غیر الخالصه و شطر الغب و الحمی المعروفه بلثقوریا ودطینودس و غیر ذلک من الأمراض.

[2007] ( 7) فی نسخه م فقط.

[2008] ( 8) فی نسخه أ فقط.

[2009] ( 9) فی نسخه م: فإنه إن یکن قد تبین للرئییس فی أول أیام مرض.

[2010] ( 10) فی نسخه م: من لحمه.

[2011] ( 1) فی نسخه م: البحران یأتی.

[2012] ( 2) فی نسخه م فقط.

[2013] ( 3) فی نسخه م: الحار.

[2014] ( 4) فی نسخه م فقط.

[2015] ( 5) فی نسخه م: ماده.

[2016] ( 6) فی نسخه م فقط.

[2017] ( 1) فی نسخه م فقط.

[2018] ( 2) فی نسخه م فقط.

[2019] ( 3) فی نسخه م فقط.

[2020] ( 4) فی نسخه م: و یکون التغییر.

[2021] ( 1) فی نسخه م فقط.

[2022] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[2023] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[2024] ( 1) فی نسخه م: فی ذکر صفه معرفه الشی ء الذی یکون به البحران و هو

الاستفراغ و أسبابه و علاماته.

[2025] ( 2) فی نسخه م فقط.

[2026] ( 3) فی نسخه م فقط.

[2027] ( 4) فی نسخه م فقط.

[2028] ( 1) فی نسخه م: فان.

[2029] ( 2) فی نسخه م: و ببول.

[2030] ( 3) فی نسخه م: إذا.

[2031] ( 4) فی نسخه م: و تحله.

[2032] ( 5) فی نسخه م: و تولد فیه.

[2033] ( 6) فی نسخه أ: دموی

[2034] مجوسی، علی بن عباس، کامل الصناعه الطبیه، 4جلد، جلال الدین - قم، چاپ: اول، 1387 ه.ش.

[2035] ( 1) فی نسخه م: أن یعاد ثانیاً بأسرع ما قد کان أولًا.

[2036] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[2037] ( 3) فی نسخه م فقط.

[2038] ( 4) فی نسخه م: بتوتر.

[2039] ( 1) فی نسخه م فقط.

[2040] ( 2) فی نسخه م فقط.

[2041] ( 3) فی نسخه م: بحوریه.

[2042] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[2043] ( 5) فی نسخه م فقط.

[2044] ( 1) فی نسخه م: البحوریه.

[2045] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[2046] ( 3) فی نسخه م: بأکثر.

[2047] ( 4) فی نسخه م: البحوریه.

[2048] ( 5) فی نسخه م فقط.

[2049] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[2050] ( 2) فی نسخه م: البحوریه.

[2051] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[2052] ( 4) فی نسخه م: و البراز و کان مع استفراغ یسیر.

[2053] ( 1) فی نسخه م: فی.

[2054] ( 2) فی نسخه م: و صلاح.

[2055] ( 3) فی نسخه م: و من بعده الیوم السادس عشر و الثامن عشر ..

[2056] ( 1) فی نسخه م فقط.

[2057] ( 2) فی نسخه م فقط.

[2058] ( 3) فی نسخه م: ما یحسب.

[2059] ( 4) فی نسخه م فقط.

[2060] ( 5)

فی نسخه م فقط.

[2061] ( 6) فی نسخه م فقط.

[2062] ( 7) فی نسخه م: ما یکون.

[2063] ( 1) فی نسخه م: جزء.

[2064] ( 2) فی نسخه م: أو هو.

[2065] ( 3) فی نسخه م فقط.

[2066] ( 4) فی نسخه م فقط.

[2067] ( 5) فی نسخه م: فی هذا الوقت یکون أضعف مما قبله و فی الوقت.

[2068] ( 6) فی نسخه م: جزء.

[2069] ( 1) فی نسخه م: المرض.

[2070] ( 2) فی نسخه م: القمر.

[2071] ( 3) فی حاشیه المخطوطه: الرابوع.

[2072] ( 4) فی نسخه م: أو الأسبوع.

[2073] ( 5) فی نسخه م: الذی قد وقع فیه أن یکون البحران قبله أو بعده و هذا یکون.

[2074] ( 6) فی نسخه م: تزهق.

[2075] ( 7) فی نسخه م فقط.

[2076] ( 8) فی نسخه أ فقط.

[2077] ( 9) فی نسخه م: أو الاسبوع.

[2078] ( 1) فی نسخه م: الخلط.

[2079] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[2080] ( 3) فی نسخه م فقط.

[2081] ( 4) فی نسخه م: الرابع.

[2082] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[2083] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[2084] ( 2) فی نسخه م: فهو الاربوع.

[2085] ( 3) فی نسخه م فقط.

[2086] ( 4) فی نسخه م فقط.

[2087] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[2088] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[2089] ( 7) فی نسخه م فقط.

[2090] ( 1) فی نسخه م: فی ذکر صفه معرفه العلامات الداله علی البحران و أسبابه.

[2091] ( 2) فی نسخه م فقط.

[2092] ( 3) فی نسخه م: إن.

[2093] ( 4) فی نسخه م: بأدوار و تقلع و تتقدم مرتبه الحمی.

[2094] ( 5) فی نسخه م فقط.

[2095] ( 6) فی نسخه م: عنه.

[2096]

( 7) فی نسخه م: فی ذلک.

[2097] ( 8) فی نسخه م: أو ماده.

[2098] ( 9) فی نسخه م: أو القوه.

[2099] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[2100] ( 2) فی نسخه أ: الصعبه.

[2101] ( 3) فی نسخه م: و ترکه.

[2102] ( 4) فی نسخه م فقط.

[2103] ( 5) فی نسخه م: و انحدار.

[2104] ( 1) فی نسخه م: فی اللیله التی تکون تالیه النهار.

[2105] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[2106] ( 3) فی نسخه م: أو الأنف.

[2107] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[2108] ( 2) فی نسخه م: و ذلک لأن المرار یطوف فی فم المعده لخفته و الوجع یکون لکثره الحس فی فم المعده فإن کان مع ذلک مادون الشراسیف بارداً و اختلجت مع ذلک الشفه السفلی کان ذلک أوکد فی الدلاله علی أن القی ء أسرع حدوثاً.

[2109] ( 3) فی نسخه م: و نقع.

[2110] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[2111] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[2112] ( 6) فی نسخه م: المعده.

[2113] ( 1) فی نسخه م فقط.

[2114] ( 2) فی نسخه م: فافهم ذلک ترشد إن شاء اللّه تعالی.

[2115] ( 1) فی نسخه م فقط.

[2116] ( 2) فی نسخه م فقط.

[2117] ( 3) فی نسخه م فقط.

[2118] ( 4) فی نسخه م: التی هی اوقات المرض و علم المرض الحاد و المرض المتطاول و علم.

[2119] ( 1) فی نسخه م: أحد.

[2120] ( 2) فی نسخه م فقط.

[2121] ( 3) فی نسخه م فقط.

[2122] ( 4) فی نسخه م فقط.

[2123] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[2124] ( 1) فی نسخه م فقط.

[2125] ( 2) فی نسخه أ: و اخضر.

[2126] ( 3) فی نسخه م:

النفس.

[2127] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[2128] ( 5) فی نسخه م: و تخفیفها.

[2129] ( 6) فی نسخه م فقط.

[2130] ( 7) فی نسخه أ فقط.

[2131] ( 8) فی نسخه م: ینوبان.

[2132] ( 9) فی نسخه أ فقط.

[2133] ( 10) فی نسخه م: یبست.

[2134] ( 11) فی نسخه أ: و عظمه.

[2135] ( 1) فی نسخه م: مرض.

[2136] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[2137] ( 1) فی نسخه م: جذب.

[2138] ( 2) فی نسخه م: لورم.

[2139] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[2140] ( 4) فی نسخه م: أو الکبد أو المعده.

[2141] ( 5) فی نسخه م: و الیدین.

[2142] ( 1) فی نسخه م: أو تنکست.

[2143] ( 2) فی نسخه م: أو رعافاً کان أو بثوراً أو غیر ذلک.

[2144] ( 3) فی نسخه أ: و القوه.

[2145] ( 4) فی نسخه م: و تثبت بکلیتها دفع.

[2146] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[2147] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[2148] ( 7) فی نسخه أ فقط.

[2149] ( 8) فی نسخه م: مزرورتان.

[2150] ( 9) فی نسخه م: فإنها تکون علامه مهلکه.

[2151] ( 10) فی نسخه م: حید.

[2152] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[2153] ( 2) فی نسخه م: تشنج.

[2154] ( 3) فی نسخه م: یثب.

[2155] ( 1) فی نسخه م: یتأذی.

[2156] ( 2) فی نسخه م: یتغیر.

[2157] ( 3) فی نسخه م: الحال.

[2158] ( 4) فی نسخه أ: بالحساسه.

[2159] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[2160] ( 2) فی نسخه م فقط.

[2161] ( 3) فی نسخه أ: الیبس.

[2162] ( 4) فی نسخه م: و لصلاح.

[2163] ( 5) فی نسخه م: هربت.

[2164] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[2165] ( 2) فی نسخه

م: ثلاثه انواع.

[2166] ( 3) فی نسخه م: من النفث و القی ء و العرق و الرعاف.

[2167] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[2168] ( 5) فی نسخه م فقط.

[2169] ( 6) فی نسخه م: و الرقیق.

[2170] ( 7) فی نسخه م: المعی.

[2171] ( 8) فی نسخه أ فقط.

[2172] ( 9) فی نسخه م فقط.

[2173] ( 1) فی نسخه م فقط.

[2174] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[2175] ( 3) فی نسخه م: و السبب.

[2176] ( 4) فی نسخه م: ما قد یدل.

[2177] ( 5) فی نسخه م فقط.

[2178] ( 6) فی نسخه م: فأذهب.

[2179] ( 7) فی نسخه أ: متقام.

[2180] ( 8) فی نسخه م: لأن.

[2181] ( 9) فی نسخه م: و تساقطت فتصل.

[2182] ( 10) فی نسخه أ فقط.

[2183] ( 11) فی نسخه م: تهد.

[2184] ( 12) فی نسخه م: و إذا کانت الآفه بهذه 2201 القوه فلا یمکن أن یبرأ صاحبها منها و إذا تبع اختلاف الدم حمی کان ذلک أیضاً دلیلًا ردیئاً لأن ذلک مما یدل علی ورم حار عظیم فی الأمعاء.

[2185] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[2186] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[2187] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[2188] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[2189] ( 5) فی نسخه م: و السحج.

[2190] ( 6) فی نسخه م: بثبوتها.

[2191] ( 1) فی نسخه م فقط.

[2192] ( 2) فی نسخه م فقط.

[2193] ( 3) فی نسخه م: الإنسان.

[2194] ( 4) فی نسخه م: سائر.

[2195] ( 5) فی نسخه م: للبزاق.

[2196] ( 6) فی نسخه م فقط.

[2197] ( 7) فی نسخه أ فقط.

[2198] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[2199] ( 2) فی نسخه م: عقل.

[2200] (

3) فی نسخه م: المبثور.

[2201] ( 4) فی نسخه م: تفور.

[2202] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[2203] ( 1) فی نسخه م: ما نقل عن الطائف.

[2204] ( 2) فی نسخه م فقط.

[2205] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[2206] ( 4) فی نسخه م: و هی فاعله جمیع البدن و العلامه للرداءه صحیحه و قله البول.

[2207] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[2208] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[2209] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[2210] ( 2) فی نسخه م: قوی.

[2211] ( 3) فی نسخه م فقط.

[2212] ( 4) فی نسخه م: لا تکون.

[2213] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[2214] ( 6) فی نسخه م: أقبل.

[2215] ( 7) فی نسخه أ فقط.

[2216] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[2217] ( 2) فی نسخه م: بل یسلم ارتحاله فإن ذلک ردی ء.

[2218] ( 3) فی نسخه م فقط.

[2219] ( 4) فی نسخه م: لان.

[2220] ( 5) فی نسخه م فقط.

[2221] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[2222] ( 7) فی نسخه أ فقط.

[2223] ( 8) فی نسخه م: یخلص.

[2224] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[2225] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[2226] ( 3) فی نسخه م: بالسم.

[2227] ( 4) فی نسخه م: یثبت.

[2228] ( 5) فی نسخه م: أو أغشیته.

[2229] ( 6) فی نسخه م: آفه.

[2230] ( 1) فی نسخه م: متی یفیق.

[2231] ( 2) فی نسخه م: قلنا.

[2232] ( 3) فی نسخه م فقط.

[2233] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[2234] ( 5) فی نسخه م: العله فی خصوصیتها.

[2235] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[2236] ( 7) فی نسخه م فقط.

[2237] ( 8) فی نسخه م: حال.

[2238] ( 9) فی نسخه

م: معه.

[2239] ( 10) فی نسخه م: فإن.

[2240] ( 1) فی نسخه م: منهم أو ظهرت.

[2241] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[2242] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[2243] ( 4) فی نسخه م: المواضع.

[2244] ( 5) فی نسخه م: إذا کان المحموم.

[2245] ( 6) فی نسخه م: اختناق فی رقبته و لم.

[2246] ( 7) فی نسخه م: أن یبتلع الاکل.

[2247] ( 8) فی نسخه م: قد حدث فی العضل المستبطن للمری ء ورم.

[2248] ( 1) فی نسخه م: یحدث للعصب و النخاع و انجذبت معه.

[2249] ( 2) فی نسخه م: الاسبوع.

[2250] ( 3) فی نسخه م: قفاه.

[2251] ( 4) فی نسخه م: الوجع.

[2252] ( 5) فی نسخه م: المعده.

[2253] ( 6) فی نسخه م: البرء.

[2254] ( 1) فی نسخه م: و آل.

[2255] ( 2) فی نسخه م: الاظطجاع.

[2256] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[2257] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[2258] ( 2) فی نسخه م: دون الشراسیف فإنها فی الأحداث تکون أکثر منهم و ذلک أن ذات الجنب.

[2259] ( 1) فی نسخه م: دفع.

[2260] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[2261] ( 3) فی نسخه م: یبعث.

[2262] ( 4) فی نسخه م: عن.

[2263] ( 5) فی نسخه أ: المفصل.

[2264] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[2265] ( 7) فی نسخه م: و علی.

[2266] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[2267] ( 2) فی نسخه م: إذا.

[2268] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[2269] ( 4) فی نسخه م: بکل.

[2270] ( 5) فی نسخه م: و من یکون یصیبه.

[2271] ( 6) فی نسخه م: قوی.

[2272] ( 7) فی نسخه م: و لطفتها.

[2273] ( 8) فی نسخه م: و ذلک لأنه یکون.

[2274]

( 9) فی نسخه أ فقط.

[2275] ( 1) فی نسخه م: خطر و هذا.

[2276] ( 2) فی نسخه م: للدماغ فی الأعضاء.

[2277] ( 1) فی نسخه م: دل.

[2278] ( 2) فی نسخه أ: الان أن یکون.

[2279] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[2280] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[2281] ( 5) فی نسخه م: ثخانه.

[2282] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[2283] ( 7) فی نسخه م: دل ذلک علی الموت.

[2284] ( 8) فی نسخه م: بطنه فیموت.

[2285] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[2286] ( 2) فی نسخه م فقط.

[2287] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[2288] ( 4) فی نسخه م: ذلک الشی ء.

[2289] ( 5) فی نسخه م: أو فواق.

[2290] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[2291] ( 7) فی نسخه م: تنسل.

[2292] ( 8) فی نسخه م فقط.

[2293] مجوسی، علی بن عباس، کامل الصناعه الطبیه، 4جلد، جلال الدین - قم، چاپ: اول، 1387 ه.ش.

[2294] ( 1) فی نسخه م: بالحمه.

[2295] ( 2) فی نسخه م: ما یغلظ.

[2296] ( 1) فی نسخه م: الهلاک.

[2297] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[2298] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[2299] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[2300] ( 5) فی نسخه م: التمدد.

[2301] ( 6) فی نسخه م: و خیلت.

[2302] ( 1) فی نسخه م فقط.

[2303] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[2304] ( 3) فی نسخه م فقط.

[2305] ( 1) فی نسخه م: فی ذکر صفه العلامات المنذره بالخلاص من المرض و أسبابه و علاماته.

[2306] ( 2) فی نسخه م فقط.

[2307] ( 3) فی نسخه م فقط.

[2308] ( 4) فی نسخه م: و وقته.

[2309] ( 1) فی نسخه م: الدلائل المأخوذه من حال

البدن.

[2310] ( 2) فی نسخه م: الخلط.

[2311] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[2312] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[2313] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[2314] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[2315] ( 7) فی نسخه م: إذ کان یدل علی.

[2316] ( 8) فی نسخه م فقط.

[2317] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[2318] ( 2) فی نسخه م: بقوتها و انضجتها.

[2319] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[2320] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[2321] ( 5) فی نسخه م فقط.

[2322] ( 6) فی نسخه أ: انفه.

[2323] ( 7) فی نسخه أ فقط.

[2324] ( 8) فی نسخه م فقط.

[2325] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[2326] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[2327] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[2328] ( 4) فی نسخه أ فقط.

[2329] ( 5) فی نسخه م: و الغلظ المستحیل الشکل الذهبی.

[2330] ( 6) فی نسخه م: بالبراز.

[2331] ( 7) فی نسخه أ فقط.

[2332] ( 8) فی نسخه م: کذلک.

[2333] ( 9) فی نسخه أ: فالقصه.

[2334] ( 1) فی نسخه م: لون.

[2335] ( 2) فی نسخه أ: النضج.

[2336] ( 3) فی نسخه م: ماده.

[2337] ( 1) فی نسخه م: منذره.

[2338] ( 2) فی نسخه م: إذ کانت هذه الدلائل.

[2339] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[2340] ( 4) فی نسخه م: سائغاً.

[2341] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[2342] ( 6) فی نسخه أ فقط.

[2343] ( 7) فی نسخه م: یومئذ قبله رکان أخف.

[2344] ( 8) فی نسخه م: بمنخریه.

[2345] ( 9) فی نسخه م: سکن الوجع.

[2346] ( 1) فی نسخه أ فقط.

[2347] ( 2) فی نسخه م: و لم یغب و رجع شی ء.

[2348] ( 3) فی نسخه أ

فقط.

[2349] ( 4) فی نسخه م: غلب.

[2350] ( 5) فی نسخه م: الورم و الحمره دفعه ثم عادی و خرجا دلا علی السلامه.

[2351] ( 6) فی نسخه م: البراز.

[2352] ( 7) فی نسخه م: التی دام معها.

[2353] ( 8) فی نسخه م فقط.

[2354] ( 1) فی نسخه م: النوافض.

[2355] ( 2) فی نسخه أ فقط.

[2356] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[2357] ( 4) فی نسخه م: إلی الأعضاء الظاهره و انصبابه علی الأعضاء الحساسه.

[2358] ( 5) فی نسخه م: و الشفتین.

[2359] ( 6) فی نسخه م فقط.

[2360] ( 7) فی نسخه م: و الربو انتفعوا به و شفاهم.

[2361] ( 8) فی نسخه م: هو خروج ما یؤکل لوقته.

[2362] ( 9) فی نسخه م: یتغیر.

[2363] ( 10) فی نسخه م فقط.

[2364] ( 11) فی نسخه م فقط.

[2365] ( 12) فی نسخه أ: تشفی.

[2366] ( 1) فی نسخه م: ذکرناه آنفاً.

[2367] ( 2) فی نسخه م: معدته.

[2368] ( 3) فی نسخه م: بثره.

[2369] ( 4) فی نسخه م: وجعه و ذلک أن حده البول إذا انفجرت من القرحه ادملتها و خففتها.

[2370] ( 5) فی نسخه أ: و متی عرض بمن انشل من مرض و من کان بدنه غیر نقی بثور و حکه و قوابی دل علی أن الطبیعه.

[2371] ( 6) فی نسخه م فقط.

[2372] ( 7) فی نسخه م فقط.

[2373] ( 8) فی نسخه أ فقط.

[2374] ( 1) فی نسخه م: فی ذکر صفه معرفه ما ینبغی أن یتعلمه من أراد أن یتقدم فینذر بالسلامه للمریض أو بهلاکه و ما جری هذا المجری.

[2375] ( 2) فی نسخه م فقط.

[2376] ( 1) فی نسخه م: خفاء.

[2377] ( 2)

فی نسخه م: العلیل بخلاف القیاس.

[2378] ( 3) فی نسخه أ فقط.

[2379] ( 4) فی نسخه م: مداوله.

[2380] ( 1) فی نسخه م: أن تعرف السلیم منها و الذی یکون مهلکاً فی أول الأمر.

[2381] ( 2) فی نسخه م فقط.

[2382] ( 3) فی نسخه م فقط.

[2383] ( 4) فی نسخه م: و هو تمام أبواب المقاله العاشره و هی تمام النصف الأول من کتابنا هذا المعروف بالملکی و هو کامل الصناعه الطبیه

[2384] ( 5) فی نسخه أ فقط.

[2385] مجوسی، علی بن عباس، کامل الصناعه الطبیه، 4جلد، جلال الدین - قم، چاپ: اول، 1387 ه.ش.

المجلد3

المقاله الاولی من الجزء الثالث[1] من کتاب کامل الصناعه

اشاره

المعروف بالملکی فی حفظه الصحه، و هی احد و ثلاثون باباً:

1- فی صدر الکلام علی حفظ الصحه.

2- فی التدبیر العام لحفظ الصحه و أولًا فی التدبیر بحسب أوقات السنه.

3- فی تدبیر الصحه بالریاضه.

4- فی تدبیر من ناله اعیاء من قبل التعب.

(ه) فی حفظ الصحه بالاستحمام.

(و) فی تدبیر الصحه بالأغذیه.

(ز) فی تدبیر الصحه بشرب الماء.

(ح) فی تدبیر الصحه بالشراب أعنی النبیذ.

(ط) فی التدبیر بالنوم و الیقظه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 2

(ی) فی تدبیر الصحه باستعمال الجماع.

(یا) فی تنقیه الأبدان من الفضول لحفظ الصحه.

(یب) فی الأعراض النفسانیه.

(یج) فی النظر فی العادات.

(ید) فی تدبیر الأبدان المعتدله.

(یه) فی ذکر صحه الأبدان الخارجه عن الاعتدال.

(یو) فی النظر فی المسخنان و حالات الجلد.

(یز) فی تدبیر الابدان التی فی أعضائها آفه من سوء مزاج أو غیره.

(یح) فی تدبیر من لا یمکنه أن یحفظ مزاجه علی حاله، و لا ینقله إلی الاعتدال.

(یط) فی حفظ صحه الابدان الضعیفه، و أولًا فی تدبیر الحوامل.

(ک) فی تدبیر أبدان الأطفال.

(کا) فی اختیار الظئر و تدبیرهنّ.

(کب) فی تدبیر الصبیان الذین فی حد الرضاع.

(کج)

فی تدبیر أبدان الشباب و الکهول.

(کد) فی تدبیر أبدان المشایخ.

(که) فی تدبیر أبدان الناقهین من المرض.

(کو) فی التحرز من الأمراض الوبائیه.

(کز) فی حسم أسباب الأمراض العامّه التی هی الامتلاء من الاخلاط.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 3

(کح) فی حسم الأسباب الخاصه بکل واحد من الأمراض، و أولًا فی تدبیر الامور الطبیعیه.

(کط) فی حسم الأسباب المستعده لحدوث الأحوال الخارجه عن الطبع.

(ل) فی الزینه و ما یضطر الیه من اصلاح الخد و تحسینه لا فی تدبیر المسافرین فی البر و البحر.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 4

الباب الأول فی صدر الکلام فی حفظ الصحّه و تقسیمها

و إذ قد ذکرنا فیما تقدم من قولنا فی الجزء الأوّل من کتابنا هذا الامورَ التی قد یحتاج الطبیب الی النظر فیها و أحکام معرفتها قبل ملابسته بشی ء من أمور التدبیر و العلاج، فإنا نأخذ الآن فی هذا الجزء الثانی، و هو الجزء العملی، فی ذکر ما یحتاج إلیه من تمام الغرض المقصود نحوه فی کتابنا هذا و هو حفظ الصحه علی الاصحاء و مداواه المرضی حتی یبرأوا و نجعل هذه المقاله فی حفظ الصحه، فنقول:

إنه لما کانت أبدان الناس و سائر الحیوان من شأنها التغیر و الاستحاله دائماً، و إنها لا تثبت علی حال واحده لما فی طبعها من المصیر الی الفساد و الفناء، و هذا الفساد و الفناء یعرضان للابدان إما ضروره و اما غیر ضروره، و الفساد الضروری یکون إما من داخل و إما من خارج؛ أما من داخل فیعرض إما بسبب الجفاف الطبیعی العام للحیوان و النبات، و هو الذی یصیر به النبات الی الذبول و الجفاف و الحیوان الی الهرم ثم الی الموت، و إما من قبل ما هی علیه من تحلیل جوهرها دائماً بسبب

الحراره الغریزیه حتی یصیر بها الی الفساد و الفناء، و قد یعرض لها الفساد أیضاً من داخل بسبب الفضول المتولده عن الاطعمه و الأشربه. و أما ما یعرض من الفساد الضروری من خارج فهو بسبب الهواء المحیط بنا.

فأما الفساد غیر الضروری، فهو ما یلقاه من خارج من الأشیاء المفسده بمنزله الأشیاء التی تسخن أو تبرد أو تجفف أو ترطب و بمنزله صدمه الحجر و قطع السیف و لدغ الهوام و نهشها، و إن کان الأمر علی هذا فإن من الابدان غیر منفکه عن التغیر دائماً فهی إذاً تحتاج ضروره الی تدبیر یصلح ذلک التغیر و یمنعها من الفساد و یحفظها علی حال صحتها الی وقت الهرم و الفناء الطبیعی، إذ کان منع الفناء غیر ممکن لأن السبب الذی یکون به الفناء الطبیعی حرکته من نفس طبیعه الأبدان، و إن کان الفساد من نفس طبیعه الابدان لم یمکن منعه، إلّا أن الطبیب إذا استعمل التدبیر الذی ینبغی أن یستعمل فی الأبدان من التحرز من الأسباب المضره بها علی ذینک الشیئین الضروریین لم یسرع الیها الفساد و الفناء، أعنی أنه لا یسرع الیه الهرم، و ذلک انه اذا تقدم فتحفظ من الاسباب المفسده غیر الضروریه و دبر الأبدان علی حسب ما ینبغی اصلح بذلک الأسباب

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 5

الضروریه فلم یسرع الیها الفساد، و هذا التدبیر هو حفظ الصحه علی الاصحاء وردها علی المرضی، و حفظ الصحه أولی بأن یتقدم ذکره لأنه أجل من مداواه المرض و أعظم نفعاً إذ کان الغرض المقصود إلیه فی صناعه الطب إنما هو الصحه، کالذی قال جالینوس فی صدر کتابه فی فرق الطب:

إن قصد الطبیب کالتماس الصحه و غایته احرازها،

فتبیّن من هذا الکلام أن غایه صناعه الطب انما هی الصحه، و قد قال الاولون من أهل هذه الصناعه:

إن حفظ الصحه أجل من معالجه المرض، لأن الصحه فی الأصحاء موجوده و فی المرضی معدومه، و حرز الشی ء الموجود أجل من طلب الشی ء المفقود، و أیضاً فان حفظ الصحه أقدم فی العقل و الزمان من مداواه المرض اذ کان الإنسان مجبولًا علی الصحه، و الصحه: هی اعتدال البدن، و هذا الاعتدال أما أن یکون فی الغایه حتی تکون سائر الافعال الجاریه فی المجری الطبیعی علی أفضل ما یکون و أکمله، و لست أعنی بالاعتدال فی الغایه الاعتدال الذی بین جمیع الاطراف بالحقیقه اذ کان ذلک غیر موجود، لکن الاعتدال الخاص بالانسان، و أما أن یکون ناقصاً عن الاعتدال الذی یکون فی الغایه، الا أن ذلک النقصان لا یضر بالأفعال و لا یقطع عن الاشغال، فاذا کانت الصحه هی علی ما ذکرنا فإن الأبدان المعتدله فی الغایه واحده و الناقصه عن الاعتدال کثیره مختلفه فی خروجها عن الاعتدال بالزیاده و النقصان، و اذا کان الأمر کذلک فان الطرق المسلوکه الی حفظ الصحه تختلف، و ذلک أن حفظ الصحه ینقسم إلی ثلاثه أقسام:

أحدها: حفظ صحه الأبدان الصحیحه.

و الثانی: حفظ صحه الأبدان الضعیفه التی تحتاج إلی إنعاش.

و الثالث: حفظ صحه الأبدان التی قد أشرفت علی الوقوع فی الأمراض، و التحرز من نزولها بها؛ و حفظ الصحه للأبدان الصحیحه ینقسم إلی قسمین: أحدهما عامی و الآخر خاصی، أما التدبیر العامی فهو تدبیر الأبدان بحسب الأسباب العامیه المشترکه بین الصحه و المرض. و أما الخاصی فینقسم قسمین: أحدهما حفظ صحه الأبدان التی أدیم من صحتها شی ء، و هی المعتدله المزاج المستویه

الترکیب، و الثانی حفظ صحه الأبدان الخارجه عن الاعتدال فی المزاج و الترکیب، إلّا أن ضرر أفعالها غیر محسوس. و نحن تبین أولًا کیف یکون التدبر العامی لحفظ صحه الأبدان فنقول: إن هذا التدبیر یکون بتدبیر الأسباب العامیه المشترکه بین الصحه و المرض، و هی الأمور التی لیست بطبیعیه المغیّره للبدن

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 6

و استعمالها علی حال موافقه للصحه، و أول هذه الأسباب هو الهواء المحیط بنا و الریاضه و الدلک و الاستحمام و الأطعمه و الأشربه و النوم و الیقظه و الجماع و تنقیه الأبدان و الأعراض النفسانیه و النظر فی العادات لهذه الأسباب، و نحن نبتدئ أولًا بالتدبیر الذی یکون بحسب حالات الهواء، فاعلم ذلک.

الباب الثّانی فی تدبیر الصحّه بحسب حالات الهواء فی أوقات السنه

اعلم أنه ینبغی لمن أراد حفظ صحته أن یکون تصرفه فی المواضع التی یکون هواؤها صافیاً لطیفاً، طیباً، لذیذ المستنشق، سریع التغیر من الریاح الهابه، لیس بالغلیظ و لا مما یخالطه بخارات ردیئه ما أمکن، فإن الهواء أحد الأسباب القویه فی تغیر الأبدان لحاجه الحیاه إلیه اضطراراً و لأن أوقات السنه أقوی الاسباب فی تغییر الهواء، و ینبغی أن نذکر تدبیر الصحه الذی یکون فی کل واحد من أوقات السنه، فاعلم ذلک ترشد.

فی التدبیر الذی یکون فی وقت الربیع

فنقول: إنه متی کان الوقت الحاضر من أوقات السنه ربیعیاً فیجب أن یکون تدبیر الأبدان المعتدله فیه بالأغذیه المعتدله و سائر التدبیر المعتدل، و تدبیر الأبدان الخارجه عن الاعتدال بما یضادها من الأطعمه و الأشربه و غیر ذلک علی ما سنذکره فی التدبیر الخاصی، فاذا قرب الوقت من زمان الصیف فیجب أن یستعمل فی الأبدان المعتدله بعض التبرید و التطفئه و الاقلال من الریاضه، فأما الأبدان البارده

فهذا الوقت موافق لها، و أما الأبدان الحاره فینبغی أن تزید فی التطفئه و التبرید و استعمال الراحه و قلّه التعب، و ینبغی لمن أراد الاستفراغ بالفصد و الدواء المسهل لحفظ الصحه أن یستعمل ذلک فی هذا الوقت لاعتداله و قوه الأبدان فیه و احتمالها، فینبغی أن یتقدم الانسان باستفراغ الاخلاط التی قد اجتمعت فی زمان الشتاء و جمدت قبل أن تذوب بحراره الصیف فتنصب الی بعض الأعضاء فتحدث فیه مرضاً، و قد قال جالینوس فی ذلک هذا

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 7

القول: من یکثر تولد الفضول فی بدنه فینبغی أن یبادر باستفراغه فی ابتداء الربیع قبل أن تذوب الاخلاط التی قد اجتمعت فی الشتاء و تنصب الی بعض الأعضاء الرئیسیه. و قال أیضاً: الربیع یبسط الدم و یجعله أکثر ممّا کان فیحدث له کالغلیان حتی لا تسعه العروق فتدفعه الی بعض الأعضاء فیحدث فیها عللًا کثیره، و کذلک سائر الأخلاط التی کانت جامده فی الشتاء یعرض لها مثل ذلک، و هذا الزمان موافق لجمیع الأسنان لا سیما الکهول و أصحاب المزاج البارد الیابس، و ینبغی أن یکون التدبیر إذا کان الهواء معتدلًا علی هذا المثال.

فی التدبیر الذی یکون فی الصیف

فأمّا الصیف فلأن الهواء فیه حار، یابس، فینبغی أن یکون تدبیر الأبدان المعتدله فیه زائداً عن الاعتدال الی البرد و الرطوبه بحسب مقدار زیاده حرار الصیف و یبسه علی الرّبیع، و یحتال فی تدبیر الهواء ما أمکن، و تکون المأوی فی المواضع القریبه من المیاه العذبه، و تکون أبواب المجالس مما یلی مهب الشمال، و یکثر من الرش و الترویح و القعود تحت الخیشات التی یخترقها الهواء، و وضع ألوان الطیب المبرد فی الباذاهنجات، و

لبس ثیاب الکتان الخفیف النسج المصقوله، و الإقلال من الریاضه، و الاستحمام بالماء البارد العذب، و کثره السباحه فیه لان الحراره الغریزیه فی هذا الوقت تمیل الی ظاهر البدن و تقل من داخله، فینبغی أن تکون الأغذیه قلیله لطیفه سریعه الانهضام، و لذلک قال ابقراط:

أصعب ما یکون احتمال الغذاء علی الابدان فی الصیف و الخریف و أسهل ما یکون احتمالها له فی الشتاء، فقد یجب لذلک أن یکون الغذاء قلیلًا لطیفاً سهل الانهضام بمنزله السمک الرضراضی و الفراریج و الطیاهیج و لحوم الجدی المعموله بالخل و ماء الرمان المز و ماء الحصرم، و ماء التفاح الحامض، و الألبان و البوارد المعموله بهذه العصارات، و القثاء و الخیار و القرع، و البقله الحمقاء، و من الفواکه: الأجاص و الخوخ و التوت و التفاح المز و العنب الذی لیس بصادق الحلاوه و الرمان و ما أشبه ذلک مبرداً بالثلج، و لیحذر تناول الأغذیه الحاره الحریفه و یهجر الشراب، إلّا ما کان منه أبیض رقیقاً لیس بالعتیق، و إن وقع الی شرب غیره فلیکثر مزاجه بماء الثلج، فأما الأبدان التی مزاجها حار یابس فینبغی أن تستکثر أصحابها من استعمال هذه الأشیاء کلها، إذ کان هذا الزمان من أردأ الأوقات لأصحاب المزاج الحار الیابس، و ینبغی أن یقلل من الجماع فی هذا الوقت من السنه، لکثره ما یتحلل من الأبدان من الحراره الغریزیه، فأما النوم فینبغی أن یستکثر منه و یجتنب شرب الأدویه القویه الاسهال و الحاره، فإن

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 8

اضطر الإنسان إلی شرب شی ء منها فلیستعمل ماء اللبلاب و البنفسج و ماء الفاکهه و الخیار شنیر و الأهلیلج أو شراب الورد و ما شاکل ذلک، فإنها

محموده العاقبه، فأما القی ء فإن استعماله فی هذا الوقت موافق، و هذا الزمان من السنه موافق للمشایخ و لأصحاب المزاج البارد الرطب و للبلغمیین، و کذلک متی کان الهواء حاراً یابساً فینبغی أن یکون التدبیر علی هذا المثال.

فی التدبیر الذی یکون فی الخریف

فأمّا الخریف، فلأنه بارد یابس، یجب أن یکون تدبیر الأبدان المعتدله فیه مائلًا إلی الحراره و الرطوبه، و یحتال فی أن یکون الهواء المحیط مائلًا إلی هذا المزاج، و لا یتعرض لبرد الهواء و التکشف باللیل و بالغدوات و لا سیما الرأس لئلّا تسرع الیه النزلات، و کذلک یتوقی الحر فی انتصاف النهار إذا کان الهواء فی هذا الوقت یکون مختلفاً ردیئاً، و لتکن الریاضه معتدله و الاستحمام بالماء العذب الفاتر المائل الی الحراره، و لیجتنب الاستحمام بالماء البارد، و تکون الأغذیه حاره رطبه تولد دماً محموداً کلحوم الحوالی من الضأن و صغار المعز، و ما کان منه خصیاً مطبوخاً اسفیدباج و زیرباج و مطجن و مشوی، و الامراق المعموله بالهلیون و الجزر و السلجم، و ما شاکل ذلک من الحلوی ما کان منه معمولًا باللوز و الفستق و السکّر، فأمّا الفواکه فلیحذر أکلها فإنها تولد دماً ردیئاً، فإن اضطر الی أکلها فلا یستکثر منها، و لیأکل العنب و التفاح الشامی و الأصفهانی و الموز، و من الیابسه: التین الیابس و الزبیب الخراسانی و المشمش، و لیختر من الأشربه ما کان لونه أحمر ناصعاً معتدلًا، فیما بین الحدیث و العتیق، الطیّب الرائحه و الطعم بمزاج متوسط، و لا یستکثر منه، و یقلّل من شرب الماء البارد، و یشتمّ النرجس، و الخیری و البهرامج، و من الطیب: المسک المخلوط بالکافور، و الصندل المفتوت فیه

المسک، أو القرنفل و البسباسه لیعتدل، و ینبغی أن تعلم أن هذا الوقت موافق لأصحاب المزاج المعتدل، و هو لأصحاب المزاج الحار الرطب أشد موافقه. فأما أصحاب المزاج البارد الیابس و الکهول، فان أحوالهم فی هذا الوقت تکون ردیئه، فیجب أن یکون هذا التدبیر لهم زائداً، فأما أصحاب المزاج الحار الیابس، فیجب أن یزداد فی رطوبه تدبیرهم، و تکون حرارتهم باعتدال، و لیحذروا الجماع، و لیقللوا منه فی هذا الوقت من السنه، و یجتنبوا أیضاً الأعراض النفسانیه، فانها کلها ردیئه سوی الفرح و السرور، فینبغی أن یستکثروا منه، فان فی هذا الزمان غلبه السوداء، و ینبغی أن یعلم أن هذا فصل ردی ء الهواء، خبیث الأمراض، لشده یبسه،

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 9

و اختلاف الهواء فیه، و لذلک قال أبقراط: إن الأمراض تکون فی الخریف أحدّ ما تکون، و أقبل فی أکثر الأمر، و أما الربیع فأصح الاوقات، و أقلها موتاً. و انما قال ذلک لان الهواء یکون فی الخریف شدید الاختلاف، لانه قد یختلف فی الیوم الواحد مراراً، لأن الاخلاط فی الصیف تحترق فی کثیر من الأبدان، فإذا جاء الخریف حقن ببرده الفضل، و رده الی قعر البدن فیحدث الأمراض الردیئه، لا سیما فیما کان من الناس تدبیره تدبیراً ردیئاً، فیجب لذلک أن یلزم الانسان التدبیر الذی ذکرناه، و یحذر و یتوقی ما خالفه إلی أن تأتی الأمطار، فیرطب الهواء و یستوی اختلافه. و ینبغی أن یتعاهد الابدان فی هذا الوقت بشر الدواء المسهل الذی قد اعتید تحرزاً من ورود برد الشتاء، و حقن الفضول فی الأبدان و امتناعها من التحلل، و ینبغی أن تعلم أن هذا الوقت من السنه موافق للصبیان و الفتیان، و

أصحاب المزاج الحار الرطب، فإفهم ذلک.

فی التدبیر الذی یکون فی الشتاء

فأما الشتاء، فمزاجه بارد رطب، یجب أن یکون التدبیر فیه لأصحاب الأمزجه و الأبدان المعتدله الی الحراره و الیبس ماهو بحسب مقدار الشتاء و رطوبته، و أن تستعمل أنواع الدثار التی تمنع من وصول الهواء البارد الی البدن کالسمور و السنجاب و الفراء و المرعزی و الثیاب القطنیه اللینه، و یصطلی بالنار التی وقودها حطباً محموداً لیس بردی ء الرائحه، و یکون ذلک بقدر قوّه برد الهواء و ضعفه، و إذا کثرت الأمطار فینبغی أن تکون المجالس فی المواضع العالیه التی تطلع علیها الشمس، و یستعمل من الریاضه و التعب أکثر ممّا یستعمل فی غیره من الأزمنه، و کذلک ینبغی أن یستعمل من الدلک مقداراً کثیراً، و لا سیما لأصحاب الأبدان الرطبه، و من الغذاء ما هو أکثر من المعتدل، لان الحراره الغریزیه تکون فی هذا الوقت قویه لانها تنعکس الی داخل البدن فتکثر فیه، فیجود بذلک الهضم کما قال ابقراط فی کتاب الفصول: الأجواف فی الشتاء و الربیع أحر و أسخن ما یکون بالطبع، و النوم أطول ما یکون الی آخر الفصل. و قال فی فصل آخر: أسهل ما یکون احتمال الطعام علی الأبدان فی الشتاء و من بعده الربیع، و أصعب ما یکون فی احتمالها له فی الصیف و من بعده الخریف، فینبغی لذلک أن یکون الغذاء فی هذا الوقت أکثر و أغلظ، بمنزله لحوم الضأن و المعز المستکمل، و لحوم العجاجیل و لحوم الوحش، و النمکسود، و مطبوخ البیض بالتوابل الحاره، و القلایا الناشفه، و الطباهجات و المشوی، و المکبب النضیج، و الهرائس، و الکبیس، و فراخ الحمام، و النواهض، و العصافیر، و

ما شاکل ذلک، و أن یجتنب الأغذیه المولده

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 10

للبلغم، بمنزله لحوم الخرفان، و السمک الطری، و الألبان، و ما یجری هذا المجری. فأما الشراب فینبغی أن یکون ما یستعمل منه أقل مقداراً، و أقوی حراره و ذلک بسببین:

أحدهما: أن الشراب یرطب البدن، و الأبدان فی هذا الوقت لیس تحتاج الی الترطیب.

و الثانی: أن الشراب قلیل الغذاء، و الأبدان فی هذا الوقت تحتاج الی غذاء کثیر، و أما قوه حراره الأبدان فالکی یقاوم برد الشتاء، و کذا ینبغی أن تستعمل منه ما کان أصفر صرفاً، و المزاج قلیل، و أصحاب المزاج الحار الیابس، و الشباب فی هذا الوقت تکون أحسن حالًا، فینبغی أن یعدل تدبیرهم و ینقصوا من التسخین، فأما الشیوخ و أصحاب المزاج البارد الرطب فیکونون أردأ حالًا، فینبغی لذلک أن یزدادوا من التدبیر المسخن المجفف، و کذلک ینبغی أن یکون التدبیر فی أی وقت کان الهواء بارداً رطباً علی هذا المثال. و هذا ما أردنا بیانه فی تدبیر الأبدان بحسب حالات الهواء فی أوقات السنه انتهی.

الباب الثّالث فی تدبیر الصحّه بالریاضه

فأما الریاضه فانها من أفضل ما یستعمله الإنسان فی حفظ الصحه، و أعظمها منفعه إذا کانت قبل الغذاء، و ذلک أنها تقوی الأعضاء و تصلبها، و تحلل الفضول التی تبقی فی الأعضاء من الغذاء، و تقوّی الحراره الغریزیه و تعینها علی جوده الهضم، و تنفید ما یبقی فی المعده و المعا من بقایا الغذاء، و کلّما کانت الریاضه أقوی، کان الهضم أجود و أسرع، فینبغی أن لا تهمل الریاضه من النوع الذی قد اعتاده الإنسان علی ما ذکرناه فی غیر هذا الموضع، فان الریاضه سبب کثره المنفعه فی حفظ الصحه، و الدلیل علی

ذلک ما تری من صحه أبدان أصحاب الکد و التعب، و قلّه ما یعرض لهم من الأمراض، مع قلّه توقّیهم من الأغذیه الردیئه، و قد قال جالینوس فی کتابه فی الغذاء: إن من قدر علی الریاضه قبل الغذاء فلیس به حاجه الی استقصاء التدبیر فی الغذاء، فأمّا من کان قلیل التعب، کثیر الراحه، فهو یحتاج إلی الاستقصاء فی تدبیر الغذاء، و التوقّی من الأشیاء الضارّه،

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 11

و تعاهد بدنه بالتنقیه.

و قال أیضاً فی کتابه فی تدبیر الصحه: الریاضه یمکن بها حل الفضول و استفراغها، و هی أفضل و أکثر منفعه من الأغذیه المطلقه، و الأدویه المسهله، لأنّ الأدویه ترقق الأعضاء، و تنقص من اللحم، و الریاضه تحلل من غیر إضرار شی ء من الأعضاء. و قال أیضاً فی کتابه فی حیله البرء:

و الریاضه تقوّی المعده و الکبد و سائر الأعضاء، و تعینها علی جوده الهضم. و قال فی تفسیره للاهویه و المیاه و البلدان: الحرکه و الریاضه ممّا تلطف المزاج و تصلحه. فأما الوقت الذی یختار فی استعمال الریاضه، فهو بعد انهضام الغذاء الذی اغتذی به بالأمس انهضاماً تاماً فی المعده و العروق، و قد ابتدأت الطبیعه ترتاح الی تناول غذاء آخر، و أنت تعرف ذلک من لون البول، فإن البول إذا کان لونه أبیض، دلّ علی أن الغذاء لم ینهضم فی العروق، و إن کان لونه أصفر، دلّ علی أن الغذاء انضم فی العروق، و حینئذٍ ینبغی أن یستعمل الریاضه، و إن کان لونه ناریاً فان الغذاء قد انهضم فی العروق منذ مدّه، و هذا الوقت هو وقت الحاجه إلی الغذاء، و إذا ظهرت فی البول علامه وقت الریاضه، فینبغی أن ینقص

البدن من فضول الغذاء بالبراز و البول لینقی بذلک الامعاء و المثانه، ثم یدلک البدن دلکاً معتدلًا فی سائر الأعضاء بالأیدی و المنادیل، و یمرخها بالدهن الموافق للمزاج دلکاً و مرخاً لیناً، ثم یزید فی ذلک قلیلًا قلیلًا حتی یتناهی به الی المقدار المعتدل لیلین بذلک الاعضاء، و لا تجففها الریاضه. ثمّ حینئذٍ یستعمل من الریاضه بمقدار حاجه البدن الی ذلک لتنحل بذلک فضول الاعضاء و تقویها و تقوی الحراره الغریزیه، و لتکن الریاضه أیضاً بحسب العاده التی قد اعتیدت، و بحسب ما یحتاج الیه مزاج البدن الطبیعی علی ما نذکره فی وقت التدبیر الخاص لکل واحد من الأبدان. و لتکن الریاضه أیضاً فی القوه و الضعف، بحسب الغذاء فی غلظه، و لطافته، و قلته، و کثرته، و لا ینبغی أن یستعمل الریاضه بعد الغذاء و عقبه، فإن دعت ضروره الی ذلک، فینبغی أن یترک الی أن ینحدر الغذاء عن المعده فتکون قد اخذت منه حقها، و غیرت التغییر الذی یسهل علی الکبد قلبه إلی الدم الجید، فإنک إن استعملت الریاضه بعقب الغذاء انحدر الغذاء عن المعده إلی الأمعاء قبل أن یستحکم نضجه فیها، فیولد سدداً فی العروق التی بین الکبد و الامعاء، و ذلک لأن الریاضه من شأنها أن تحلل الفضول من الاعضاء و تستفرغها منها، فان أسرفت حللت من جوهر الأعضاء شیئاً، فإذا کان ذلک اشتاقت الأعضاء الی أن تخلف مکان ما یتحلّل منها، فیجتذب الغذاء من العروق، فإذا خلت العروق اجتذبت الغذاء من الکبد، و الکبد یجتذب الغذاء من العروق المعروفه بالجداول، و هذه أیضاً تجتذب الغذاء من الامعاء الدقاق، و الأمعاء تجتذب الغذاء من المعده، و هو فج لم ینهضم

کامل الصناعه

الطبیه، ج 3، ص: 12

و یلحج فی العروق و المجاری و یولد سدداً، و یجتمع منه فی العروق خلط فج فیولد أمراضاً ردیئه، فلذلک ما ینبغی أن لا یستعمل الریاضه بعقب الغذاء، و لا ینبغی أن یستعمل الریاضه علی الجوع، فإن أبقراط قد نهی عن ذلک، فی کتابه فی الفصول حیث قال: متی کان بإنسان جوع فلا ینبغی أن یتعب، و ذلک لأن البدن یحتاج فی حال الجوع الی الغذاء، و الریاضه تُحلل من البدن ما فیه من الغذاء الذی فی الأعضاء، و لا ینبغی أن یستعمل الریاضه القویه من کان بدنه ضعیفاً، و من کانت الأخلاط فی بدنه لطیفه قلیله، لکن یستعمل الریاضه الضعیفه، کما انّ الریاضه القویه تصلح لمن کان بدنه قویاً، و من کان فی بدنه فضول غلیظه کثیره. و ینبغی أن یکون حدّ الریاضه الوقت الذی یحسّ صاحبها بالإعیاء، و هو الوقت الذی یأخذ الانسان فی التنفس و یبتدئ مجی ء العرق، فحینئذ ینبغی أن یقطع الریاضه من أی نوع کانت لئلّا یحدث له الإعیاء. کما قال ابقراط فی کتابه فی الفصول: کل حرکه یتحرکها البدن بالریاضه، فإراحته حین یبتدئ به الاعیاء أحسن من أن یحدث له الاعیاء. و هاهنا أیضاً نوع آخر من الریاضه لآلات التنفس یکون بحصر النفس تاره و بالصوت المعتدل تاره، فانه یجتذب بذلک الهواء کثیراً الی الرئه و الصدر، فیوسع الصدر و المنافذ التی فی البدن، و ینبغی أن یکون حصر النفس و الصوت فی القوه و الضعف بحسب حاجتها إلی ذلک علی ما سنذکره فی التدبیر الخاص. و قد ینبغی لمن کان فی بدنه عضو ضعیف أن یتوقی اتعابه، و یعمل لراحته و تسکینه، مثال ذلک من

کان یعرض له النقرس و الخراجات فی رجله أن یقلل تعب الرجلین، فأما الدّعه و الراحه فلا خیر فیهما، و غیر موثوق بهما فی حفظ الصحه، و لا بمأمون فی حدوث المرض، و ذلک أنهما یفسدان المزاج، و یجتمع فی البدن منهما فضول کثیره، لامتناعها من النضج و التحلل، فیضعف لذلک الحراره الغریزیه، فیکون لسبب حدوث أمراض کثیره علی ما بینّا فی غیر هذا الموضع. و قد قال جالینوس: السکون الدائم خاف منه أن یطفئ الحراره الغریزیّه، فینبغی لمن أراد حفظ صحّته أن یجتنب الدعه و الراحه، الّا أن یکون البدن متخلخلًا و المسام واسعه، فیکثر تحلل الفضول منها، فیستغنی بذلک صاحبها عن الریاضه. و من لم یکن له ریاضه و کان صاحب دعه و راحه، فینبغی أن یلطّف غذاءه و یقلله و یتعاهد بدنه بالتنقیه فی کلّ قلیل بقصد العرق، و الدواء المسهل، و القی ء بما یوافق بدنه، لتدوم صحته بذلک ان شاء اللّه تعالی.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 13

الباب الرابع فی تدبیر من ناله إعیاء من قبل تعب

فأما متی أسرف الانسان فی الریاضه و التعب حتی یحدث له الإعیاء، فینبغی أن تنظر، فان کان صاحب الإعیاء یجد من ألم التعب فی أعضائه، مثل ما یجد ألم صاحب القروح، فان ذلک یدل علی أخلاط رقیقه حاده تتولد فی وقت الحرکه القویه عن ذوبان بعض الاخلاط الغلیظه و انحلالها، و عن ذوبان الشحم و اللحم و اللبن، و یقال لذلک: الاعیاء القروحی، فینبغی لصاحب ذلک أن یستعمل الراحه و الدلک الکثیر اللین و التمریخ بدهن بنفسج کثیراً فی سائر الاعضاء، لا سیما فی الرجلین و الظهر، لیرطب الاعضاء و یلینها ممّا نالها من یبس التعب، ثمّ یستحمّ بالماء الفاتر، و اذا

خرج من الماء فلیشرب سکنجبیناً أو جلاباً و یمص رماناً، و یتغذی بالغذاء الذی قد ألفه، و یقلل من مقداره. و إن کان صاحب الاعیاء یجد تمدداً فان ذلک انّما حدث عن تمدّد العضل و العصب بسبب کثره التعب، و ما یصل الیها من الفضل، إلّا أن ما یصل الی العصب و العضل من الفضل فی هذا الحال یسیر و لیس بالردی ء، و الذی یظهر انه یعرض لصاحبه کسل عن الحرکه و عسر الانحناء، و اذا لمست بدنه وجدته أسخن ما یکون علیه بدن صاحب الاعیاء القروحی، و لیس یظهر فی بدن صاحب هذه الحال ضمور، فینبغی لمن ناله ذلک أن یستعمل الدلک القلیل اللین و التمریخ بدهن البنفسج المفتر، و استعمال الدعه و السکون و النوم بعد ذلک، و الاستحمام بماء معتدل الحراره و إطاله المکث فی الابزن، و إذا خرج من الابزن فلینشف من الماء ثم یمرخ بدهن و یلبس ثیابه فی الحمام إذا کان الزمان شتاءً، و یخرج و یصبر ساعه ثمّ یغتذی بغذاء سهل الانهضام کالفراریج و السمک الهازلی الرضراضی، و یقلل من غذائه، و یقدم علی طعامه شیئاً من الاجاص و التوت و العنب إن حضر، و یستعمل الدعه و الراحه، فاذا کان فی الیوم الثانی تدبر بمثل هذا التدبیر بعینه من الدلک و التمریخ و النوم و الاستحمام فانه یزول عنه الاعیاء، فإن زال فی الیوم الثانی و إلّا فلیستعمل هذا التدبیر فی الیوم الثالث، فانه یزول عنه جمیع ما یجده. فأما متی وجد الانسان مع الاعیاء ضرباناً شبیهاً بضربان الورم، فحدوثه یکون عند ما یسخن العضل سخونه شدیده بسبب الحرکه القویه، فیجذب الیه شیئاً من الفضول القریبه منه،

و یتبع هذا النوع من الاعیاء وجع شدید عند تلیین البدن، و تری الاعضاء کلها أغلظ ما کانت فی حال الصحه، و یقال لهذا الصنف من الاعیاء: الورمی. و أکثر ما یعرض ذلک لمن لم یعتد الریاضه و التعب، و أما من قد اعتاد التعب فقلّما یعرض له ذلک، الّا عند التعب الشدید، و مداواه هذا الصنف من الاعیاء یکون بالدک اللین الرقیق جداً و التدهن بدهن البنفسج و النیلوفر المفتر اللین، و اللبث الطویل فی ابزن الماء المعتدل الحراره، و استعمال الدعه و الراحه

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 14

الدائمه، و شرب الجلاب و شراب البنفسج و ماء بزر البقله، و تناول الغذاء الیسیر المرطب بمنزله ماء الشعیر و سویق الشعیر المغسول بالماء الحار المبرد بالثلج، و السکر الطبرزد، و مص الرمان الاملیسی، و أکل التوت و العنب و البطیخ الهندی و القثاء و الخیار، فان لم یسغ له السویق فلیأکل السمک الرضراضی المسکبج أو الفراریج بماء الحصرم أو ماء الرمان و القرع و ما أشبه ذلک. و أما متی وجد صاحب الاعیاء یبساً شدیداً و قحلًا فی الاعضاء حتی لا یمکنها الحرکه بسهوله، فینبغی أن یستعمل الدعه و الراحه و الدلک المعتدل و الاستحمام بالماء الحار، و استعمال الغذاء المألوف بعد أن یمیل الی الرطوبه، فاذا کان الغذاء فلیستعمل الریاضه بالشی ء الرقیق، و دلک البدن، و التمسح بالدهن، و الاستحمام بالماء الحار، فانه یزول عنه ما یجد من الاعیاء، فاعلم ذلک.

الباب الخامس فی حفظ الصحه بالاستحمام

فأما الاستحمام فینبغی أن یکون بعد الریاضه، و لا یستعمل حین تنقطع الریاضه، لکن یصبر قلیلًا حتی یهدأ و یسکن، و یمسح بدنه بالدهن و یدلک دلکاً رقیقاً، و یدخل الحمام و

ذلک لتنفتح المسام و لیستفرغ من البدن بقایا الفضول التی تحللت بالریاضه، و یلین الجلد و اللحم، و لیکن المکث فی الحمام علی حسب الحاجه الی ذلک، علی ما ذکرناه و ما سنذکره فی التدبیر الخاص، و یدلک بدنه فی الحمام و یتمرخ بالدهن الموافق، و لیکن الدلک بحسب ما تدعو إلیه الحاجه، و ذلک انه متی کان الإنسان صاحب ترفه و لم یکن ممّن یحتاج إلی أن یقوی أعضاءه، فلیکن الدلک فی سائر البدن دلکاً معتدلًا. و إن کان ممّن یحتاج إلی تقویه الأعضاء، بسبب الأعمال أو بسبب الشجاعه، فینبغی أن یکون الدلک قویاً فی سائر الأعضاء بسبب الأعمال، فإن أردت أن تلین الأعضاء فلیکن الدلک قلیلًا لیناً بمندیل، و قد ذکرنا سائر أصناف الدلک و الحاجه إلی کلّ واحد من أصنافه فی الجزء الأوّل عند ذکرنا أمر الریاضه. و لیس ینبغی للانسان أن یرتاض و لا یستحم بعد الطعام بته، و لا یستحم أیضاً من غیر أن یرتاض، و لا سیما إن کان الطعام غلیظاً، و ذلک انه متی ارتاض أو استحم بعد التملؤ من الطعام امتلأ الرأس منه بخاراً، و نالته أمراض قویه ردیئه، و ذلک

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 15

للأسباب التی ذکرناها آنفاً. و کذلک أیضاً لا ینبغی أن یستعمل الانسان الغذاء عند خروجه من الحمام، فإن الطعام عند ذلک یطفو علی فم المعده، و یملأ الرأس بخاراً، و إن وقع الخطأ فی استعمال شی ء من ذلک و امتلأ الرأس بخاراً، فأسهل صاحبه بشی ء من ایارج فیقرا مع فلوس الخیارشنبر، فإن بلغ ذلک ما یحب، و إلّا فاضمم إلیه شیئاً من البسفایج و التربد، و تأمر صاحب ذلک بالمشی الرقیق، و

شدّ الساقین، و دلک القدمین، فإن عرض للکبد شی ء من السدد فعالج ذلک بالسکنجبین البزوری و شراب الافسنتین، و غیر ذلک ممّا یجری هذا المجری ممّا سنذکره فی علاج السدد، إلّا أنه قد ینبغی أن تعلم أن الاستحمام بعد الغذاء قد یوافق من کان قضیفاً، إذا لم یکن فی کبده سده و لا فی معدته نفخ. فأمّا الاستحمام من غیر ریاضه، فمتی کان جلد صاحبه متخلخلًا و قد کان قد اعتاد ذلک، فلا ینبغی أن ینقله عن عادته، فلیس یناله من ذلک ضرر، إذ کانت الفضول من أبدان هؤلاء تنحل بسهوله کما تنحل بالریاضه. فأمّا من لم یکن کذلک، فلا ینبغی أن یستحم من غیر أن یرتاض، و لا ینبغی للانسان أن یرتاض بعد الاستحمام، فإن ذلک ممّا یحلّ القوّه و یضعفها، فاعلم ذلک.

الباب السّادس فی تدبیر حفظ الصحه بالأغذیه

فأمّا الغذاء، فینبغی للإنسان إذا خرج من الحمام أن یتورّع و یصبر عن الغذاء ساعه، و یتناول بعض الأشربه بمنزله السکنجبین السکری أو العسلی أو شیئاً من الجلاب أو المیبه أو غیر ذلک، بحسب مزاج الانسان الطبیعی، ثم یستعمل بعد ذلک الغذاء، و ینبغی أن یقدم ما ینبغی أن یقدم علی ما سنذکره، و یتعمد جوده المضغ و سحقه بالأضراس، لا سیما الأطعمه الغلیظه لیسهل بذلک هضم المعده له، و کذلک ینبغی أن یکون ما یتناوله من الأشیاء المطبوخه قد أجید نضجها لیسرع هضمها و یعجل خروجها عن المعده. و جمله الامر انه قد ینبغی أن ینظر فی استعمال الغذاء الی سته أحوال: أحدها کیفیه الطعام و ملائمته للبدن، و الثانی کمیته، و الثالث ترتیبه و الرابع وقت تناوله، و الخامس کیفیه الشهوه، و السادس فی الاعضاء الألمه. أما النظر

فی کیفیه الطعام و ملائمته للبدن، فمنه النظر فی مزاجه، و منه النظر فی جوهره. أما النظر فی مزاجه، فانه

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 16

ینبغنی أن ینظر فی مزاج البدن، فإن کان حاراً غذیت صاحبه بالأغذیه البارده، و إن کان بارداً غذیته بالحاره، و إن کان یابساً غذیته بالرطبه، و إن کان رطباً فبالیابسه، و إن اتفق للانسان أن یغتذی بأغذیه غیر موافقه لمزاجه، فینبغی أن یخلط بأغذیه تکسر عادتها، و تزیل ضررها، بمنزله ما یخلط الخس بالکرفس لیعتدل مزاجه و ینقص من حره، و بمنزله ما یتبع السمک الطری بالعسل و بالزنجبیل المربی، أو یؤکل بالأصباغ الحاره المعموله بالخردل و الفلفل و الکرویا و ما شاکل ذلک. فأما النظر فی جوهر الغذاء فان الغذاء الغلیظ بمنزله لحم البقر، و خبز الفطیر موافق لمن کانت حراره معدته الغریزیه کثیره، و الصفراء فیها غزیره، و لمن کان یتعب کثیراً قبل الطعام، و فی زمان الشتاء لبرد الهواء و کثره النوم، لأن هذه الاغذیه فی مثل هذه الأحوال تنهضم فی المعده انضاماً تاماً، و تغذی غذاءً کثیراً، و تزید فی القوه، فأما متی أکلها من کان علی خلاف هذا الحال، یعنی أن تکون معدته قلیله الحراره و المرار فیها یسیر و ریاضته و نومه قلیلًا، فإن هذه الأطعمه لا تنهضم عن معدته جیداً و تولد کیموساً غلیظاً و سدداً فی الأحشاء، لا سیما إن کان الغذاء غلیظاً لزجاً. فأمّا الأغذیه اللطیفه بمنزله لحم الفراریج و الطیاهیج و الدراریج و أجنحه الطیر و البقول و ما شاکل ذلک فإنها موافقه لمن لم یکن له تعب. و لمن الحراره فی بدنه و معدته قویه، فإن هذه الاغذیه غیر موافقه

له و لا یستمرئها لأنها تستحیل فی معدته الی الدخانیه، و لذلک صار بعض الناس یستمرئ لحم البقر و لا یستمرئ لحم الدراج. و السبب فی ذلک أن المعده القویه الحراره التی ینصب الیها مرار کثیر تحتاج إلی غذاء غلیظ لتعمل فیه، فأما الغذاء اللطیف فإنه یحترق فیها بسرعه و یتدخن، و مثل ذلک مثل النار القویه إذا ألقیت علیها الخوص و الحلفاء أحرقته علی المکان و ضعفت و خمدت، و اذا أنت القیت فیها حطباً قویاً متیناً کحطب البلوط عملت فیه عملًا جیداً علی مهل و قویت بذلک. فأما المعتدله الحراره، فالأغذیه المتوسطه بین اللطیفه و الغلیظه موافقه لها، و کذلک أصحاب الریاضه المعتدله و النوم المعتدل فی الأزمنه المعتدله.

النظر فی کمیه الغذاء

فأمّا النظر فی کمیّه الطعام فإنه ینبغی للإنسان أن لا یکثر من الطعام حتی یثقل علی معدته، و یعرض له فیه التخمه، محموداً کان أو مذموماً، فان ذلک اذا أدمن علیه ولد فی البدن دماً مذموماً و ملأ العروق خلطاً ردیئاً و ولّد أمراضاً ضغیفه، و ما یجلبه التملؤ من الأغذیه الحاره الردیئه أعظم

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 17

ضرراً من الأغذیه المحموده، و ذلک انه إن کان التملؤ من الأغذیه الحاره المولده للصفراء أحدث عنها حمیات ردیئه و أمراض حاده، فإن انصبت الماده الی بعض الأعضاء أحدثت فیه القروح المعروفه بالنمله و الحمره و غیر ذلک من العلل الحاده. و إن کان التملؤ من الأغذیه الغلیظه أحدثت وجع المفاصل و النقرس و وجع الکلی و الربو و صلابه الکبد و الطحال، و إن کانت مع ذلک لزجه أحدثت السدد فی هذه الأعضاء. و إن کان التملؤ من الأغذیه المولده للسوداء أحدثت عنها

أمراض سوداویه بمنزله الوسواس السوداوی و حمی الربع و السرطان و الجرب و الیرقان الأسود و ما یجری هذا المجری من الامراض السوداویه. و إن کان التملؤ من أغذیه تولد أخلاطاً مختلفه حدثت عنها القروح الخبیثه و حمیات مختلطه تزول تاره و تعود أخری. و إن کان الأمر علی هذا فینبغی أن یجتنب التملؤ من الغذاء و متواتره التخم، إلا أن یکون صاحب ذلک ممن له ریاضه قویه، و تعب کثیر، و جلده یتخلخل. فأما غیر هؤلاء فإن التملؤ من الغذاء لهم مذموم جداً، فإن وقع الخطأ و تملّأ الإنسان من الغذاء فی بعض الاوقات حتی یثقل علی معدته، فینبغی أن یستعمل القی ء بإدخال الریشه الملطخه بدهن الحل و الاصبع و تناول الماء الحار، و لا یؤخر ذلک، و لینظف معدته منه، و یشرب بعد ذلک قدحاً من شراب ریحانی، و لا یقرب فی ذلک الیوم شیئاً من الغذاء، فإن لم یتفق القی ء و منع منه مانع بمنزله وجع الحلق أو الحنک أو وجع فی الصدر فینبغی أن یستعمل النوم الطویل، ثم الریاضه الکثیره، و شرب الشراب الصرف، و تقلیل الغذاء. فإن عرض لصاحب التخمه اسهال حتی یخرج الغذاء غیر منهضم، فینبغی أن لا یستعمل صاحب ذلک التعب و لیقلل منه، و کذلک یقلل من الغذاء و یلطفه بمنزله الخبز الجید الاختمار مثروداً فی الشراب الریحانی، و مرق الفراریج، و الطیاهیج، و استعمال النوم، و الدعه و الراحه. و متی عرض ذلک لمن جلده مستحصف فینبغی أن یدلک البدن و یمرخ مرخاً جیداً بدهن کثیر فاتر، و ینغمس فی ابزن الماء الفاتر و یطیل اللبث فیه. فإن أصبح الإنسان و فی معدته بقیه من الغذاء

فلا ینبغی أن یغتذی بشی ء الی أن تنحدر تلک البقیه و یستمرئ، و یتبین آثار الهضم عند ما یری المعده فارغه قد انخفضت و الجشاء طیباً و البول قد ابتدأ ینصبغ، فإن لم یتبین شی ء من ذلک فینبغی أن یستعمل الریاضه بحسب العاده، و الاستحمام بعد ذلک نافع.

النظر فی ترتیب الغذاء

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 18

فأما النظر فی ترتیب الطعام فإن من الأغذیه ما ینبغی أن یقدم أکلها، و منها ما ینبغی أن یؤخر، و ذلک إنه ینبغی أن یقدم الانسان الأغذیه السریعه الانهضام عن المعده علی ما کان بطی ء الانحدار، و کذلک ینبغی أن یقدم الغذاء الملین للبطن علی الغذاء الحابس لها، فیکون الغذاء السریع الانحدار یطرق الغذاء البطی ء الانحدار، بمنزله ما یتناول الانسان البطیخ و المشمش قبل الخبز و اللحم. و الغذاء الملین للبطن یطرق الغذاء الحابس لها بمنزله تناول البقول المسلوقه المطیبه بالمری و الزیت علی الکمثری و السفرجل. فأما متی قدم الغذاء البطی ء الانحدار علی الغذاء السریع الانحدار و انهضم الغذاء السریع الانهضام لم یجد سبیلًا إلی الخروج عن المعده لتأخر البطی ء الانحدار عن الخروج، فیفسد لذلک و یستحیل فی المعده، و یحیل معه الغذاء البطی ء الانحدار. و کذلک یجری الأمر فی الأغذیه الملینه للبطن إذا قدمت الحابسه علی الملینه، فإن الملین للبطن إذا لم یجد سبیلًا الی الخروج فسد و أفسد الغذاء الحابس و انعقلت البطن. فأما الغذاء الغلیظ البطی ء الانهضام فینبغی أن یقدم علی الغذاء اللطیف السریع الانهضام بمنزله ما تقدم: لحوم الغنم علی لحوم الطیر، و لحوم البقر علی لحوم الغنم، و ذلک إن قعر المعده أسخن من أعلاها و أجود هضماً، لأن الغالب علیه اللحم فهو

لذلک یعمل فی الغذاء الغلیظ و یهضمه، و متی قدمت الغذاء اللطیف علی الغلیظ لم ینهضم الغلیظ لیرد علو المعده إذا کان الغالب علیه الجوهر العصبی.

النظر فی وقت تناول الغذاء

فأما أوقات تناول الغذاء فینبغی أن یکون ذلک بعد نقاء المعده، و قوه الحراره بالریاضه الکافیه، و الدلک، و دخول الحمام عند ما یری البول قد انصبغ و الشهوه قد قویت، و الجوع قد بان، فعند ذلک لا ینبغی أن یؤخر الغذاء، فإنه إن أخر اجتذبت المعده إلیها فضول البدن فتبطل شهوتها، و یفسد الطعام بمخالطه تلک الرطوبات. فإن اتفق أن یؤخر الغذاء، و اجتذبت المعده الیها اخلاطاً فیغبنی أن یعطی صاحب ذلک سکنجبیناً و جلاباً و یمتص رماناً مرّاً و یصبر علیه قلیلًا، ثم یغذیه بعد ذلک. فینبغی أن یکون الغذاء فی الأوقات البارده عند ما تکون الحراره مجتمعه فی باطن البدن، و یجتنب ذلک فی الأوقات الحاره، لأن حراره الهواء تجتذب الحراره الغریزیه الی خارج و تقللها فی باطن البدن، فلا ینهضم الغذاء جیداً، و لذلک صار الناس یستمرءون الغذاء فی الشتاء أکثر من استمرائهم فی الصیف، لأن المعده فی هذا الوقت تکون أقوی حراره علی ما ذکرنا

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 19

آنفاً. فلذلک قد ینبغی أن یکون تناول الغذاء فی الصیف بالغدوات عند ما یکون الهواء طیباً، و ینبغی أن لا یتغذی الإنسان بعقب الریاضه إلّا بعد السکون و الهدوء، و لا أقل من ساعه أو أکثر، و کذلک من بعد الاستحمام بساعه أو أکثر، فاعلم ذلک.

النظر فی کیفیه الشهوه

فأما تدبیر الغذاء بحسب کیفیه الشهوه، فإن للشهوه فی استمرا الغذاء فعلًا حسناً لأنها تدل علی موافقه الغذاء و ملاءمته للبدن، و ذلک أنه

متی کان طعامان متساویین فی الجوده و کانت الشهوه تمیل إلی أحدهما، أمر بتناول الغذاء المشتهی لأنه أشد ملاءمه للبدن، و أوفق له و أسهل استمراءً، و کذلک أیضاً متی کان غذاءان أحدهما أجود من الآخر، و کانت الشهوه تمیل الی الذی هو أقل جوده اخترناه علی الآخر، لأن المعده تستمرئه أجود لحسن قبول النفس له و الأعضاء، لذلک تقبله فهو جید، فاعلم ذلک.

النظر بحسب الاعضاء

فأما تدبیر الغذاء بحسب الاعضاء الألمه فإنه ینبغی متی کان فی بعض الاعضاء آفه أن یستعمل الأغذیه الموافقه لذلک، و یجتنب الأغذیه الزائده فی تلک الآفه، و إن کان سائر البدن محتاجاً الی خلافها، و ذلک أنه متی کان الانسان یسرع إلیه الصداع، فینبغی أن یتوقی الاغذیه المبخره کالجوز و اللبن و الثوم و البصل و ما أشبه ذلک. و من کان فی معدته ضعف فیتوقی الأغذیه المرخیه لها بمنزله السمن و الزبد و السمسم و ما أشبه ذلک. و من کان یطفو الطعام علی فم معدته فینبغی أن یستعمل الأغذیه الغلیظه لینزلها ثقلها الی قعر المعده، أو یؤمر بحرکه یسیره بعد الطعام لینحط الطعام عن فم المعده. و من کان فی معدته بلغم فینبغی أن یتوقی الأغذیه المولده للبلغم، و یعطی ما یقطعه بمنزله السکنجبین العسلی، و من کان یتولد فی معدته المره الصفراء کثیراً فینبغی أن یتوقی الأغذیه المولده للصفراء بمنزله العسل و البصل و الثوم، و أن یعطی ما یقمع الصفراء بمنزله الرمان الحامض و التمر هندی و رُبّ الحصرم و ما أشبه ذلک، و متی کان الطعام بطی ء الانحدار عن المعده و الأمعاء فینبغی أن یتوقی الاطعمه القابضه و الغلیظه و أن یعطی ما یحدره سریعاً

و یلین الطبیعه بمنزله ما یتناول من البقول الطیبه قبل الغذاء. و من کان الطعام ینحدر عن معدته قبل

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 20

انهضامه فلیعطَ الأغذیه القابضه و الماسکه بمنزله السفرجل و الکمثری و البلوط و الخرنوب الشامی و الغبیراء قبل الغذاء. و من کانت کبده بارده ضیقه المجاری فینبغی أن یجتنب الأغذیه الغلیظه، و یعطی الأغذیه اللطیفه. و من کانت کبده حاره فینبغی أن یعطی الاغذیه المبرده، و یتوقی الأغذیه الحاره. و کذلک سائر الأعضاء إذا کان بها آفه قد ینبغی أن یتوقی ما یزید فی تلک الآفه، و یستعمل ما یضادها و ینقصها. و إن اتفق أن یتناول الإنسان فی بعض الأوقات غذاءً غیر موافق لما یجده فی بعض أعضائه، فینبغی أن یتبعه بما یدفع ضرره علی ما ذکرنا فی غیر هذا الموضع.

الباب السابع فی تدبیر حفظ الصحه بشرب الماء

و إذ قد ذکرنا ما کان ینبغی لنا أن نذکره من التدبیر بالأغذیه، فنلذکر التدبیر بالأشربه، و أجل الأشربه و ما الحاجه إلیه ضروره هو الماء، و من بعده الشراب، فأما الماء فینبغی أن یحسو منه ما ذکرنا فی غیر هذا الموضع، و أن یجتنب شربه فی وقت تناول الاغذیه الی أن یستقر الغذاء فی المعده، و ینزل قلیلًا، و ذلک لأن شرب الماء فی هذا الوقت ممّا یحول بین جرم المعده و الغذاء، و یمنعها من لقائه، فلا ینهضم جیداً، لأن جرم المعده یحتاج أن یماس الغذاء بحرارته لینضجه و یحیله الی طبیعته. فإن دعت الضروره فلیشرب الیسیر لتسکین العطش، فإذا استکفی الانسان من الطعام و استقر الغذاء فی المعده فلیشرب من الماء البارد العذب ما یحتاج الیه، و لا ینبغی أن یشرب الماء علی الریق و لا

باللیل، فإن ذلک مما یضعف حراره المعده و الکبد الغریزیه، الا أن یکون حار المزاج بالطبع، و لیتقِ شرب الماء المبرد بالثلج من کانت معدته و کبده ضعیفتین أو العصب منه ضعیفاً و من کان فی صدره عله، فإن من أدمن علیه أحدث له انفجار الدم و الکزاز و النزلات و النافض و أوجاع المفاصل، و إن هو لم یتبین ضرره بالعاجل فإنه عند کبر السن و الشیخوخه تظهر به مده المضار و أمراض أخر عسره البرء. و لا ینبغی أن یشرب الماء البارد بعقب الجماع فإنه ردی ء، و لا بعقب الحمام، و لا بعقب الریاضه القویه إلّا بعد أن یهدأ و یشرب قبله جلاباً و سکنجبیناً ممزوجین، و لا بأس باستعمال الماء المبرد بالثلج بعد الغذاء قلیلًا قلیلًا و مع النبیذ، فاعلم ذلک.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 21

الباب الثامن فی تدبیر حفظ الصحه بشرب الشراب أعنی النبیذ

فأما الشراب- أعنی النبیذ العنبی- فقد قلنا فی غیر هذا الموضع إنه من أوفق الاشیاء لمن أراد حفظ الصحه اذا استعمل منه بمقدار معتدل فی وقت الحاجه، لأنه یقوّی الحراره الغریزیه، و ینشرها فی جمیع البدن، و یعدل الاخلاط المراریه و یستفرغها بالعرق و البول، و یلین الطبیعه و یرطب الاعضاء الاصلیه التی قد عرض لها الیبس بسبب التعب المفرط أو غیره، و یشهی الطعام و یعین علی استمرائه و ینفذه الی سائر الاعضاء و یوصل الماء الیها، و یحلل الریاح و النفخ، و یفتح السدد، و یعدل المره السوداء بتسخینه و ترطیبه، و یقوی النفس و یحدث لها سروراً و نشاطاً و مرحاً، و غیر ذلک مما بیناه عند ذکر طبائع الاشربه. و أکثر ما یفعل ذلک فی أصحاب الأبدان المعتدله و التی

هی مائله الی البرد إذا استعمل منه بالمقدار المعتدل، و یفعل ذلک أیضاً بسائر الأمزجه إذا کان ما یستعمل منه ما کان موافقاً فی کیفیته و کمیته و مقدار ما یمازجه من الماء، و یضر من کان مزاجه مفرط الحراره، و من کان یعتاده حمی فی الکبد أو کان یعرض له صداع، و من کان عصبه ضعیفاً ضره مضره شدیده. و ینبغی أن یجتنبه من کان به شی ء مما ذکرنا، و من کان مزاجه بارداً و لا بد له من شربه فلیشرب منه الأبیض الرقیق أو المورد الممزوج بالمزاج الکثیر، و یجتنب الأنبذه الحاره و العتیقه، فإن دفع الی شرب شی ء منها فلیمزجه بالماء العذب قبل شربه إیاه بست ساعات، و یشربه بالثلج من کان محروراً، و یلقی فی إنائه الورد الصحیح و اللوز الحلو و قطع التفاح و السفرجل، و من أحب أن یأمن غائلته فلینقع فیه الخبز السمیذ قبل شربه إیاه بست ساعات ثم یصفی و یشرب و یتنقل علیه بالرمان و أصول الخس و الخشخاش و التفاح المر و الطین الخراسانی المطیب بالکافور. و من کان یسرع الیه الصداع، فلیأکل بعد الفراغ من شربه شیئاً یسیراً من الطعام أو قطیعات سفرجل لیمنع صعود البخار الی الرأس. و یمتنع من شربه فی الصیف بالواحد، و لا ینبغی أن یشرب الشراب علی الریق، و لا علی الطعام المالح، و لا الحامض، و لا الحریف، فان ذلک مما یحدث سحجاً فی المعده و الامعاء، و لا ینبغی أن یشرب بعقب الطعام فإن ذلک ردی ء لأنه ینفذ الغذاء غیر منهضم و لا سیما من کان فی کبده و عروقه سدد فإنه یولد الاستسقاء، لأن

کامل الصناعه الطبیه،

ج 3، ص: 22

الغذاء اذا انحدر غیر نضیج و لا منسحق لم ینفذ فی المجاری الضیقه فیبقی فیها و یزیدها سدداً. و من کان یعرض له من شرب الشراب ضعف فی المعده فلیتنقل بالسفرجل مع شی ء من المسک، أو حب الآس الطری، أو الزبیب القابض منزوع العجم إذا کان ضعفها من حراره. فأما إن کان ضعفها من بروده فلتنقل بالسعد و القرنفل المنقوع بماء الورد، و یمتص شیئاً من السک قلیلًا قلیلًا، و لا ینبغی أن یدیم الإنسان السکر فإن ذلک یفسد الذهن، و یجلب الدق، و نفث الدم، و الأمراض الحاده، و وجع المفاصل، و ضعف العصب، و الرعشه و السکته و الخوانیق و الموت فجأه عند ما تمتلئ بطون الدماغ و العروق من الشراب، و لا یکون فیها موضع للتنفس، کالذی یعرض للسراج اذا ملئ دهناً أن یعمی النار و یطفئها. و قد قال جالینوس فی کتاب المزاج: إنه قد یحدث عن شرب الشراب العلل القویه البرد، بمنزله السکته و الفالج و السبات و الاسترخاء و التشنج و الصرع و ما شاکل ذلک عند ما تمتلئ بطون الدماغ من بخار الشراب و ما یصل إلیه من العروق فیسدها، فتبرد لذلک الحراره الغریزیه فیحدث مثل هذه العلل. و إذا کان الامر کذلک فینبغی أن لا یفرط فی شربه، و یجتنب السکر إلا أن یکون ذلک فی کلّ شهر أو شهرین مره، و یستعمل القی ء بعقبه و یعتنی بتنظیف معدته فإن ذلک مما ینفی البدن من الفضول، و ینفی المعده. فإن کان صاحبه محروراً فلیشرب بعقب القی ء سکنجبیناً و جلاباً، و من کان مزاجه بارداً فلیشرب بعده الخندیقون أو شراب التفاح المطیب، و شراب العود، و

قد ینبغی لمن أراد أن یستکثر من شرب النبیذ و یبطئ سکره أن یقلل من الغذاء و یتحسی الأمراق الدسمه لا سیما الکرثبیه بلحم جمل سمین، و الحلواء بالسکر المعمول بدهن اللوز، و الشیرج الطری إذا أکل منه مقدار معتدل منع السکر لا سیما الفالوذج و الخبیص، فإن الأشیاء الدسمه و الحلوه تکسر حده الخمر و تعدله بما یملأ خلل المعده و یغریها و یمنع من ترقی بخارات الشراب إلی فوق. فأما الکرنب فإنه یمنع السکر بسبب تجفیفه رطوبه الشراب، فاعلم ذلک. و ذکر جالینوس فی کتاب الأدویه المفرده أن اللوز المرّ إذا أکل منه مقدار یسیر قبل الشراب نفع من السکر و الخمار.

صفه دواء یمنع من السکر

یؤخذ ماء ورق الکرم الأبیض أوقیتین، خل نصف أوقیه، رُبّ حصرم نصف أوقیه، یتجرع من ذلک قلیلًا قلیلًا علی النبیذ.

صفه اخری و إن شئت فخذ بزر الکرئب وزن درهمین، یشرب برُبّ الحصرم قبل شرب النبیذ نافع.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 23

فی الخمار

فأما الخمار فإنه ألم ینال الدماغ و الحواس عند ترقی البخار الحادث عن شرب الشراب فیملؤها أخلاطاً حاره، یحدث أکثر ذلک لمن کان دماغه حاراً ضعیفاً یقبل الفضل البخاری فیضعف عن هضمه و تحلیله، فأما من کان دماغه قویاً، و کان لا یقبل من الفضل المشاکل لطبع البخار شیئاً فإن الخمار لا یعرض له، و علی قدر قوه الدماغ و ضعفه یکون ما یعرض من صعوبه الخمار و لینه.

فی تدبیر المخمور

فأما تدبیر المخمور و مداواه الخمار فینبغی أن تنظر؛ فإن کان الخمار ضعیفاً لیس بالقوی فمر صاحبه بالریاضه الرقیقه بمثل المشی، و أن یستحم بالماء العذب فی حمام معتدل الحراره، و یصبر قلیلًا، و یغتذی بالیسیر من

غذاء سهل الانهضام سریع الانحدار عن المعده، ثم ینام نوماً صالحاً، فإن الخمار ینحل عنه و یعود الی حاله. و إن کان الخمار قویاً حتی یکون البدن مضطرباً و النفس متثوّره و الرأس متألماً، فلا ینبغی أن یتناول شیئاً من الغذاء و الشراب، و یستعمل الکون و الدعه، و یدلک أسفل قدمیه، و یغمز ساقیه غمزاً رقیقاً، و ینام نوماً صالحاً، لتنهضم فضله الشراب عن معدته، و تنحل الفضله البخاریه عن دماغه، فإذا انتبه من نومه و تبین له خفه فی بدنه، و سکن اضطرابه و ألم رأسه و تثوّر نفسه فلیستعمل الریاضه الضعیفه ثم یدخل الی حمام معتدل الحراره، و یمسح بدنه بالدهن، و یدلک سائر بدنه دلکاً رقیقاً و ینطل علیه الماء المعتدل الحراره لا سیما علی الرأس، أو یدخل أبزن الماء الحار المعتدل الحراره و یصبر فیه قلیلًا ثم یخرج عنه، فإن اشتد الصداع فلیصب علی الرأس دهن ورد مبرد لیس بشدید البرد، فإن کان الزمان صیفاً فلینطل علیه الماء البارد ثم ینشف الماء، و یهدأ قلیلًا ثم یشرب سکنجبیناً و جلاباً أو شراب الحصرم، أو شراب الرمان، أو شراب اللیمون، أو شراب الاجاص مبرد بالثلج، و یصبر قلیلًا و یتشاغل بالحدیث و غیره، ثم یغتذی بما خف و لطف و سهل انهضامه، بمنزله حساء البیض النیمیرشت، و حساء المرق المعمول بالکرنب النبطی بلحم سمین، و یأکل العدسیه المزّه و الفراریج المعموله بماء الحصرم و ماء الرمان و السمک الرضراضی المسکبج، و المصوص من دراج أو طیهوج بکسفره یابسه أو رطبه بغیر سذاب، و یطعم الخس و الهندبا

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 24

المربی و ما شاکل ذلک إن مال الیه، و لا

یمشی بعد الغذاء إلی أن یمضی ثلاث ساعات، بل یستلقی فی موضع بارد إن کان الزمان صیفاً، و إن کان شتاء فموضع معتدل، و یشم الصندل و ماء الورد و الکافور و الورد و اللینوفر، و یتبخر بالعود النیئ مع الکافور، و یشرب من شراب هذه صفته و هو نافع من الخمار لا سیما أصحاب المزاج الحار: یؤخذ أجاص ثلاثین حبه، تمر هندی منقی من حبه و لیفه نصف رطل، یطبخان بخمسه أرطال ماء الی أن یرجع الی رطل و یصفی و یلقی من ماء الرمان المز نصف رطل، و ماء حماض الأترج أربع أواق، و یطبخ بنار معتدله و تنزع رغوته حتی یصیر فی قوام الجلاب، و ینزل عن النار و یصفی و یستعمل منه عند الحاجه. و إن کان الزمان صیفاً فبالثلج، و إن تعذر ذلک فلیشرب ماء الرمان المز ثم ینام لیلته، فإذا کان من الغد فیدخل الحمام بالغداه و یصب علی رأسه الماء الحار مرات و ینام بعقب ذلک فاذا انتبه فأعطه سکنجبیناً مبرداً، فإن أنت استعملت هذا الدواء مع ماء الرمّان سکن الخمار تسکینا بیناً، وصفته یؤخذ طین أرمنی و حب الأمیرباریس و لب حب الخیار و لسان الثور من کل واحد خمسه دراهم، بزر الکرنب سبعه دراهم کهربا، بزر الکشوث و بزر البقله الحمقاء من کل واحد درهمان، کافور درهم یدق و ینخل و یعجن بماء الرمان المز و یجفف، الشربه منه وزن درهمین بماء الرمان أو بشراب الحصرم مبرداً بالثلج إن کان صیفاً نافع باذن اللّه تعالی. و شراب الافسنتین مع الرمان قبل الطعام نافع من الخمار، فإن بقی معه من الصداع بقیه لم تسکن فانطل علی الرأس

طبیخ البابونج و الشبث و یستنشق صاحبه شیئاً من دهن

السوسن و دهن الشبث و یمسح علی الرأس منهما لتتحلل بقایا الخمار، و یجتنب دهن الورد فی بقایا الصداع الخماری، فإذا سکن الصداع فلیعطوا شیئاً من الشراب الابیض الرقیق المائی، فإنهم ینتفعون به لتلطیف بقایا الشراب الغلیظ، فإن طال أمر الصداع و بقی أیاماً و کان سبب ذلک بخاراً غلیظاً فلیستعط صاحبه بدهن البابونج و دهن الشبث مسخناً و یدهن به الرأس فإنه یحلل بقایا الخمار، و لا ینبغی أن یستعمل الشراب و لا الریاضه ما دام یجد المخمور صداعاً. و ذکر دیسقور یدوس أن رُبّ الآس اذا شرب قبل النبیذ منع من الخمار.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 25

الباب التاسع فی تدبیر الصحه بالنوم

فأما النوم فینبغی أن یکون بعد الغذاء معتدلًا فإن النوم أعون الأشیاء علی الاستمراء للغذاء، و إن کان الغذاء کثیراً و غلیظاً فینبغی أن یکون النوم أکثر من المعتدل، و لتکن کثرته و قلته بحسب کثره الغذاء و غلظه، و ینبغی لمن تملّأ من الغذاء تملؤاً کثیراً أن لا ینام إلی أن ینحل الغذاء عن معدته لئلّا تغلب المادّه علی الحراره الغریزیه، و إن کان الغذاء لطیفاً فلیکن النوم أقل من المعتدل، فأما السهر فلا ینبغی أن یستعمل فإنه یسخن و یجفف و یمنع من الاستمراء، فافهم ترشد.

الباب العاشر فی تدبیر الصحه بالجماع

فأما الجماع فلا ینبغی أن یستکثر منه إلا من کان مزاجه حاراً رطباً بالطبع، و الغالب علی بدنه الدم و أنثیاه حارتین رطبتین، و ینبغی أن یقلل منه من کان مزاجه بارداً أو یابساً، و لا ینبغی أن یستعمل علی الشبع و التملؤ من الطعام و الشراب، و لا علی الجوع، و لا بعقب تعب و لا بعقب الاستحمام و لا بعقب شی ء من الاستفراغات، و لا أن یکون سخن أو برد البدن ببعض الاسباب المسخنه أو المبرده، بل یکون متوسطاً فی جمیع حالاته، و أن یقلل منه فی زمان الخریف و فی الأوقات التی یکون فیها الأمراض الوافده و الوبائیه، و ینبغی أن یجتنب فی وقت الوباء بالواحده، و أوفق الاوقات فی استعماله بعد انهضام الغذاء فی المعده و أخذه فی الانحدار و قبل النوم لیکون الانسان بعد استعماله ینام و یهدأ و یسکن، فهذا الوقت أیضاً موافق لتکوّن الولد، لأن المرأه تنام و تهدأ فیستقر المنی فی رحمها، و إن وقع الخطأ فی استعماله فیکون ذلک علی التملؤ لا علی الجوع، و أن

یستعمله و قد سخن البدن خیر من أن یستعمله و قد برد، و أن یستعمله و قد رطب خیر من أن یستعمله و قد جف، و متی أسرف الانسان فی استعماله نقصت حرارته و رطوبته الغریزیه و تخلخل بدنه، فینبغی أن ینطل علی بدنه الماء البارد لتتکاثف المسام و تتوفر الحراره الغریزیه فی داخل البدن، و لا یسرف فی نطل الماء البارد، و یغتذی بمرق اللحم المعمول اسفیدباجا و المدقوق بالبصل و الحمص، و یتناول

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 26

شراباً ریحانیاً عتیقاً بمزاج معتدل و الا نبیذا عتیقاً و یبخر بالند و یتضمخ بالغالیه، و ما یجری هذا المجری مما یقوّی النفس، و یستعمل الدعه و الراحه و النوم الطویل، و متی عرض فی الجماع تقصیر فینبغی أن یتعرف السبب الذی حدث عنه التقصیر، و یدبر صاحبه بالتدبیر المضاد له من الاغذیه و الأدویه علی ما تبین من ذلک عند ذکر مداواه العلل.

الباب الحادی عشر فی الاعراض النفسانیه

فأما الاعراض النفسانیه فإنه قد ینبغی أن لا یدمن الانسان علی الغم، و لا یستعمل الغضب و لا یکثر من الهم و الفکر، و لا یستعمل الحسد، فإن ذلک کله مما یغیر مزاج البدن، و یعین علی انهاکه و ضعف الحراره الغریزیه، و من کان مزاجه حاراً فإنّ هذه الاعراض تولد الحمیات الردیئه بمنزله حمی الدق و قرحه السل و ما یجری هذا المجری، فلذلک قد ینبغی أن یتجنب الانسان الأعراض النفسانیه کلها، و أن یلهم نفسه الفرح و السرور، فإنه یقوّی الحراره الغریزیه و یحرکها الی ظاهر البدن و یزید فی النشاط، و یقوی النفس. و قد ذکرنا ما یفعله کل واحد من الأعراض النفسانیه فی البدن عند ذکرنا الأمور

التی لیست بطبیعیه.

الباب الثانی عشر فی تنقیه الأبدان لحفظ الصحه

إنه قد یجتمع فی الأبدان عن تناول الأطعمه و الأشربه فضول لا حاجه إلیها، فمنها ما یقوی علی نفثه و إخراجه عن البدن، و منها ما لا یقوی علیه و یبقی فی البدن فیضرّ به حتی یحتاج فیه الی معاونه الطبیب للطبیعه علی تنقیه البدن منه، لا سیما فی الابدان التی لا تتوقی أصحابها

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 27

استعمال الاغذیه الردیئه، و ذلک الغذاء الوارد علی المعده إذا هی هضمته و دفعته إلی الأمعاء انصرفت عصارته الی الکبد و بقی الثفل الذی لا حاجه للطبیعیه الیه فیدفعه و یخرجه عن البدن بالبراز، و العصاره التی تصیر الی الکبد اذا هی هضمته و صیرته دماً میزت منه الطبیعه الفضول و صرفتها الی أوعیتها، و ما لم یکن لها حاجه إلیه بمنزله البول دفعته فأخرجته عن البدن، فإن تعذّر علیها إخراجه بسبب ما أورثه ضرراً و أحدث مرضاً، و کذلک إذا صار الدم الی الأعصاب، فما کان منه ملائماً مشاکلًا قبلته فقلبته الی طبیعتها، و ما کان غیر موافق لطفته و حللته، و ما لم یقو علی ذلک منه بقی فی تجاویف الاعضاء و فی المواضع الخالیه من البدن، فإذا عفن أحدث الحمی و إن انصب الی بعض الاعضاء أحدث فیها ورماً بحسب طبیعته، فقد ینبغی للطبیب اذا علم أن فی البدن شیئاً من الفضول أن یستفرغه و یخرجه عن البدن لیأمن بذلک علیه من حدوث الامراض أو العلل، و ذلک أنه ینبغی أن یتفقد البدن فی کل قلیل، و ینظر فیما یبرز منه من الاشیاء الطبیعیه بمنزله البراز و البول و العرق و دم الحیض و ما یجری من المنخرین و ما

ینزل من اللهوات و ما ینفث من الصدر، فإن رأی شیئاً من هذا قد قل و لیس خروجه یحسب ما یوجبه تناول الغذاء، و لا بحسب العاده الجاریه، أو تأخر عن الوقت الذی کان یخرج فیه، فیجب أن یستدعی خروجه الی أن یرجع الی حالته الطبیعیه، و کذلک إن رأی فی البدن أو بعض الاعضاء قد اجتمعت فیه فضول بمنزله الصدر و المعده و الکلی و المثانه فینبغی أن یعبأ باستفراغ ذلک الفضل من البدن، و من ذلک العضو الذی قد اجتمع فیه، فإن کانت الطبیعه قد احتبست و البراز قد قل فینبغی أن یتعرّف السبب الذی منه احتبست، فإن کان احتباسها بسبب قله الطعام و الشراب فینبغی أن یزداد فی غداء صاحبه، و إن کان ذلک انما أتی بسبب غذاء یابس فینبغی أن یستعمل الاغذیه المرطبه، بمنزله البقول الملینه للبطن کالسلق و السرمق و البقله الیمانیه و اللبلاب مطیبه بالزیت و المری، و إن کان أتی ذلک بسبب أغذیه قابضه أو عفصه فینبغی أن یستعمل مع صاحبه الأمراق الدسمه و الحلو المعمول بالشیرج، و إن کان ذلک إنما أتی من قبل خطأ عرض فی ترتیب الغذاء فینبغی أن یغیر الترتیب و یرد صاحب ذلک الی عادته، و إن کان ذلک إنما أتی من قبل سوء مزاج عرض للمعده أو الامعاء فینبغی أن یقابل بما یضاده، فان کانت المعده و الامعاء قد سخنت و یبست فینبغی أن یعطی صاحبها الأغذیه المبرده المرطبه بمنزله ماء الشعیر بالترنجبین و الأجاص الحلو و التوت الحلو و الساملوج النضیج و البقول المرطبه، فإن کانت قد بردت و یبست فینبغی أن یعطی صاحبها الاغذیه المسخنه المرطبه، بمنزله الاسفیدباج المعمول بلحم

الجمل، و السلق، و الهلیون، و العنب الحلو، و التین الحلو و التمر و الرطب و المیبختج و قصب السکر و ما یجری هذا المجری،

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 28

و استعمال فلوس الخیارشنبر و الترنجبین. فإن کان احتباس الطبیعه أتی من خلط غلیظ الزج، و قله المرار فی الامعاء، فینبغی أن یعطی صاحب ذلک مرق الدیوک العتیقه بلعاب القرطم و البسفائج، و یتناول العسل و الماء الحار و السکنجبین العسلی بالماء الحار، و یعطی أیضاً لعوق الخیارشنبر المعمول بالتربد، فإن لم یبلغ ذلک لأن الخلط فی الأمعاء السفلی فینبغی أن یستعمل الحقنه المؤلفه من ماء السلق و الشیرج و المری و السکر الأحمر، فإن کان البلغم کثیراً فینبغی أن یجعل مکان السکر العسل و یزاد فیه البورق. فأما البول فینبغی أن ینظر، فإن کان قد قل و کان ذلک من قبل الحراره فینبغی أن یعطی صاحبه البزرقطونا و الجلاب و لب القثاء و الخیار أو بزرهما و بزر البطیخ أو البطیخ الهندی. و إن کان ذلک من قبل البروده فلیعط صاحبه الکرفس و الرازیانج و بزرهما و الکمون و الانیسون و الدوقوا و الماء المطبوخ فیه هذه الاشیاء، و یخلط فی طعامه الکرفس و الهلیون و النانخواه و الکمون و الحمص الأسود و الجزر و السلجم و ما شاکل ذلک. و ینبغی لمن حصره البراز أو البول أن لا یؤخر اخراجهما، فإن حبس البراز یورث القولنج و الریاح و الکرب و الدوار، و حبس البول یورث عسر البول و قروح المثانه، و قد ینتفع بإدرار البول من وجع المفاصل و الظهر، و یجفف البدن، و یبرئ من الاستسقاء و کثیر من الامراض الرطبه، إلا أن

إدمانه یورث یبس البدن، حتی إنه ربما أدی الی الدق و الذبول و قروح المثانه و العله المعروفه بدیا بیطس. فإن احتبس العرق فکان سبب ذلک الاستحصاف من البرد استدعیته بالدلک و الریاضه و دخول الحمام و نطل الماء الحار علی البدن، و إن کان حبسه بسبب السمائم و حر الشمس استدعیته بنطل الماء العذب الفاتر و التمریخ بدهن البنفسج و دهن النیلوفر و الدلک اللین، و ذلک یفعل بمن استحصف جلده بسبب الاستحمام بماء الشب و الکبریت. و إن کان احتباس العرق إنما أتی من قبل فضول غلیظه لزجه فبالتدبیر الملطف المسخن بمنزله تقلیل الغذاء و أکل المزورات بالسلق و لحوم الطیر و البقول الحریفه و الدلک القوی، و الریاضه القویه، و الاستحمام بالماء المطبوخ فیه الحشائش الملطفه المحلله کالبابونج و الشبث و البرنجاسف و المرزنجوش بعد استفراغ الخلط بالأدویه المسهله للبلغم بمنزله التربد و الغاریقون و لباب القرطم، فإن احتبس دم الحیض فینبغی أن یعتاد لإدراره بتناول الحلبه و اللوبیا الاحمر و ماء الحمص الاسود و النانخواه و بزر الکرفس و شرب الافسنتین، فهذا اذا کان الاحتباس إنما أتی بسبب البرد، فإن کان إنما أتی بسبب حراره مفرطه فینبغی أن تعطی المرأه ماء الشعیر و ماء القثاء و الخیار و الطرحشقوق و ما یجری هذا المجری، و یحجم الساقین. و لمن احتبس ما کان ینزل من اللهوات فینبغی أن یستعمل السواک بالمساویک و الغرغره بالماء الحار و ماء العسل و مضغ الکندر و العلک، فإن ذلک ینقی الدماغ من الفضول الرطبه و ینقی العین

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 29

و السمع و الحلق. فإن احتبس المخاط و کان فی الدماغ فضول فینبغی أن یدیم

استدعاء العطاس بإدخال فتائل فی الأنف و الانکباب علی الماء المغلی فیه البابونج و إکلیل الملک، فإن ذلک مما ینقی الدماغ و یدفع عنه الأمراض الحادثه عن الاخلاط الغلیظه کالصرع و السکته، و إن کانت الفضول قد کثرت فی المعده حتی حدث الغثی، و تغلیت النفس، و اختلاج الشفه السفلی، و قله الشهوه، و الکرب، و تغیر طعم الفم الی المراره أو الملوحه أو الحموضه فینبغی أن یستعمل القی ء، لا سیما اذا کان الزمان صیفاً بادخال الریشه الملوثه بالدهن، و استعمال الأغذیه المعینه علی ما نذکره آنفاً. فإن اجتمع فی الصدر و الرئه فضول رطبه فیجب أن یستعمل الماء المطبوخ فیه التین و الزبیب و العسل واصل السوسن و البرشاوشان، و أکل الزبد و العسل أو السکر أو الحساء المعمول بماء النخاله و السکر و ما یجری هذا المجری. و إن اجتمع فی الکلی و المثانه فضول، فینبغی أن تنقی تلک الفضول بالاشیاء المدره للبول، کالکرفس و الرازیانج و بزرهما و الدوقوا و بزر الخیار و القثاء و البطیخ، و القعود فی ابزن الماء الحار المغلی فیه البابونج و الرازیانج و الکرفس و ما أشبه ذلک. و علی هذا القیاس ینبغی أن یستفرغ ما یحصل فی کل واحد من الاعضاء. فأما متی کان الفضل قد اجتمع فی سائر البدن فینبغی أن یستفرغ الخلط الغالب، فإن کان الدم قد زاد فی البدن فلیستعمل فصد العرق الأکحل لمن أمکن فیه ذلک أعنی إن ساعد الزمان و البلد و السن و إلّا فلیحجم من الاخدعین أو الساقین، فإن کانت صفراء قد زادت فاستفرغها باللبلاب و ماء الرمان بشحمه مع السکر أو بالاهلیلج مع التمر الهندی أو شراب الورد

مع السکنجبین مع الافتیمون، أو ماء العسل مع الافتیمون، و یتناول البسفایج مع الأهلیلج الهندی المطبوخ، و إن کان الخلط بلغمیاً فیتناول أیارج فیقرا مخمراً بالعسل مع شی ء من تربد أو شی ء من لباب القرطم مع التربد و ما اشبه ذلک من الأدویه المسهله للبلغم مما لیست بالقویه، و استعمال أیارج الفیقرا المخمر بالعسل فی کل أسبوع نافع لمن یجتمع فی دماغه و معدته و أمعائه بلغم و رطوبات، لانه ینقیها من ذلک تنقیه عجیبه، و کذلک ینفع لمن کان یجتمع فی الاعصاب منه فضول لزجه، فإنه یلطفها و ینقیها و یخرجها بإسهال، الشربه منه وزن أربعه دراهم. و من کان فی هذه الاعضاء منه فضول مختلفه فلیأخذ من الأیارج الیابس وزن درهمین الی ثلاثه، یعجنه بالسکنجبین لا سیما السکنجبین السکری السفرجلی.

و هذه صفه أیارج ینقی المعده و الأمعاء و الأعصاب من الفضول، و یحلل الریاح و یفتح السدد التی فی الکبد و الطحال و الکلی، و یجود شهوه الغذاء، و یقوّی الاستمراء و یصفی الذهن و یبطئ بالشیب، و هو نافع لمن أراد حفظ صحته لا سیما لمن کان البلغم أغلب علی طبیعته.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 30

یؤخذ بزر الکرفس و أنیسون من کل واحد أربعه دراهم، بزر الرازیانج و نانخواه و أصل السوسن المحکوک، و أفسنتین رومی من کل واحده ثلاثه دراهم مسطکی و سنبل الطیب و دارصینی من کل واحد وزن درهمین، صبر مقطری وزن ثلاثین درهماً یدق الجمیع ناعماً و ینخل بحریره؛ فمن کان الغالب علیه البلغم فالشربه منه وزن درهمین الی ثلاثه معجوناً بماء ورق الاترج. و من کان فی بدنه مع ذلک صفراء فلیعجنه بالسکنجبین، و من کان یظهر

فی بدنه مع ذلک الخلط السوداوی، فلیضف الی هذه الأدویه أفتیمون أقریطی وزن خمسه دراهم، و یعجن منه درهمین الی ثلاثه بماء الباذرنبویه الرطب، أو ماء الفوتنج النهری. و من کان یحدث فی مقعدته شی ء من البواسیر، فلیجعل فی هذه المیاه شیئاً من المقل الازرق، مع کل شربه وزن درهمین، فإنه عجیب المنفعه لحفظ الصحه اذا استعمل عند الحاجه. و من أفضل ما یستعمل فی الامتلاء الکائن فی سائر البدن الاستفراغ بالقی ء، فإنه مع ذلک قد ینفع من علل کثیره، منها: أنه ینفع من أوجاع الکلی، و یفتح السدد التی تکون فی الاحشاء بقوّه الحرکه، و اخراج الاخلاط الغلیظه التی فی المجاری و فی اقاصی البدن بمنزله الورکین و الرکبتین و القدم، کعرق النسا و وجع الرکبه و النقرس و ما أشبه ذلک، فإنه فی هذه العلل أبلغ من الاسهال. فأما فی أمراض الرأس و الرقبه و الصدر و الاضلاع، فالاسهال أوفق من القی ء، لأن القی ء ربما زاد فی هذه العلل فی اوّل الامر.

و ذکر جالینوس فی کتاب حیله البرء أن القی ء ینفع من خروج الدم الذی یکون من انفجار العروق الضوارب و غیر الضوارب، و من المقعده و الکلی و الرحم و المثانه، و إنما یفعل ذلک بنقصان الامتلاء، و جذب الماده و اخراجها من ضد الجهه التی تخرج منها، و ذلک إنه کما أنّا إذا أردنا أن نقطع القی ء استعملنا الحقنه لجذب المادّه الی أسفل، کذلک یستعمل القی ء لجذب المادّه من الأعضاء السفلی إلی فوق. و قد ینتفع بالقی ء فی علل کثیره، و هو جید لحفظ الصحه و تدبیر موافق لا سیما من کان یتولد فی معدته بلغم کثیر غلیظ، فإنه فی هذه

الحاله أوفق من الاسهال بالدواء، لأن هذه الاخلاط کثیراً ما تجمع فی خمل المعده و فی أعلاها، فالقی ء ینقّی هذه المواضع تنقیه جیده. و الدواء المسهل ینزل الی قعرها فینقیه، و أکثر ما ینبغی استعمال القی ء فی الصیف لذوبان الاخلاط فی ذلک الوقت و طفوها فی العلو. و ینبغی اذا أردت أن تقیئ أصحاب الابدان العبله، و من کان الغالب علیه البلغم أن یکون ذلک قبل الغذاء و بعد الریاضه و الاستحمام لیذوب الخلط و یلطف و تتسع المجاری. و یستدعی بأکل الفجل منقعاً بالسکنجبین و ماء العسل و ماء الشبت، فإن لم یسهل قبل الغذاء فبعد التملؤ من الاغذیه الملطفه بمنزله السمک المالح و طبیخ الفجل

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 31

و الشبت، و الخردل، و أکل الفجل المنقوع فی السکنجبین، و شرب ماء الشعیر المطبوخ فیه الحاشا و الزوفا بالعسل، و الصبر عن شرب الماء و إن اشتد العطش. فإن استعمل القی ء فلیجتهد فی تنقیه المعده و تنظیفها و یغسل الفم بعد الفراغ من القی ء بالشراب و الماورد، و یشرب بعد ذلک شیئاً من الخندیقون و شراب التفاح المطیب بالعود و السک و المسک، أو یتناول الزنجبیل المربی و الأهلیلج المربی.

فأما أصحاب الأبدان القضیفه، و من کان فی معدته الاخلاط المریه، فلیکن استعمالک القی ء فیهم من غیر ریاضه لکن بعد الاستحمام بالماء الحار من غیر لبث طویل، و بعد الطعام و الشراب، و استدعائه بشراب السکنجبین و الماء الحار و السمک الطری و أکل البطیخ و السرمق و کشک الشعیر بالسکنجبین و الماء الحار و ما أشبه ذلک، لیسهل به خروج الفضل منهم اذا کانت أبدانهم قلیله الرطوبه، و لیشربوا بعد القی ء الجلاب و

السکنجبین و شراب التفاح و شراب الرمّان و ما یجری هذا المجری. فأما اصحاب الأبدان التی بین القضافه و السمن و من کان فی بدنه فضول مختلفه، فلیکن استعمالک القی ء فیهم بعد تناول الاغذیه المختلفه الطبائع و الطعوم، لیکون بعضها یحلها و بعضها یقطع و یلطف و بعضها یهیج القی ء، و لیشربوا بعدها أنبذه مختلفه، بعضها عتیقه حاره، و بعضها حلوه حدیثه، لیفعل مثل ذلک. و ینبغی أن یشربوا الشراب من بعد الغذاء بساعه، و یکون شربهم له متواتراً کثیراً لا قلیلًا قلیلًا، و یتقیّئوا بعد ساعه من تناول الشراب لئلّا ینفذ الشراب عن المعده و ینفذ الغذاء معه، و یتعهدوا التنقیه لجمیع ما یتحصل فی المعده بادخال الاصبع و الریشه مغموسه فی دهن خل و الماء المغلی فیه الشبت و العسل دفعات حتی یتقیّأوا.

و مما یعین علی سهوله القی ء، الدهن المضروب بالماء المغلی، و تکمید المعده و السره، فاذا استکفوا من القی ء فلیمسحوا وجوههم بماء ورد ممزوجاً بخل یسیر، و یتمضمضوا به، فإن ذلک نافع للاسنان یمنع عنها ضرر القی ء، و یشربوا بعد القی ء السکنجبین و الجلاب و شراب التفاح و ما أشبه ذلک، و لا ینبغی أن یتناول الغذاء بعد القی ء الی أن یمضی منه ست ساعات أو أکثر، و لیکن الغذاء عند تناول ذلک قلیلًا لطیفاً کلحوم الفراریج و الطیاهیج و الحجل و ما یجری هذا المجری. و لا بأس أن یستعمل الانسان القی ء فی الشهر مره أو مرتین لا سیما فی الصیف، لینقی المعده و البدن من الفضول، و من أجود الامور فی ذلک أن یستعمل القی ء یومین متوالیین لیکون فی الیوم الثانی مستنظف المعده و یخرج ما لم یکن خروجه

من الفضل فی الیوم الأول، و ذلک لأن القی ء فی أول یوم یجتذب ما فی العروق البعیده من الفضل، و یتحلب الی المعده قلیلًا قلیلًا،

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 32

و لا یمکن خروجه فی الیوم الأول لقلته، و اذا کان فی الیوم الثانی فیکون قد اجتمع فی المعده، فینبغی أن یعاود القی ء لیخرج ذلک الفضل و تنقی المعده منه. و لیس ینبغی أن یجعل للقی ء وقتاً معلوماً لئلّا یصیر عاده، بل ینبغی أن یخالف بین أوقاته فیقدمه تاره و یؤخره أخری، فبهذا الطریق ینبغی أن یستعمل القی ء.

فأما الادویه المسهله فلا ینبغی أت تستعمل إلا فی الفصلین، أعنی الربیع و الخریف، فإن الابدان فی هذین الوقتین أحمل لاستعمال الادویه التی تستفرغ بقوّه، و نحن نذکر هذه الأدویه فیما یستأنف عند ذکرنا مداواه الامراض، و قد ینبغی أن یجتذب القی ء من کان بدنه نحیفاً مستعداً لقبول السل. و من کان فی صدره أو حلقه أو عینه عله متمکنه، و من لم یکن له عاده، و من کان یصعب علیه و یزعجه و یعسر خروجه، فإنه لا یؤمن علی من هذه حاله أن یناله من ذلک مضره قویه فی هذه الاعضاء فاعلم ذلک. فإذا کان فی البدن فضول حریفه، و معرفه ذلک أن یجد الانسان لذعاً فی الجلد و حرقه فی البول و البراز، فینبغی أن یسقی صاحب ذلک ماء الجبن أیاماً بحسب الحاجه، فإن کان یثقل فی المعده فینبغی أن یُلقی علیه شی ء من الملح أو السکر طبرزد، فإن کان یسهل ذلک علی حسب ما یجب، و إلّا فیلقی علیه إهلیلج أصفر بقدر الحاجه، فإن ذلک مما ینقی البدن من الفضول الحاده إن شاء اللّه تعالی.

الباب الثالث عشر فی النظر فی العادات

قد ینبغی أن یستعان فی سائر أبواب حفظ الصحه بالنظر فی العادات إذا کان النظر فیها باباً کبیراً فی حفظ الصحه و مداواه الامراض، لأنها إذا طالت مدتها صارت کالشی ء الطبیعی، و لذلک قال أبقراط: إن العاده طبیعه ثانیه، و عادات الناس مختلفه فی فنون کثیره، فمنها: ملاقاه الهواء، و منها: الریاضه، و منها: الاستحمام، و منها: الاطعمه و الاشربه، و منها: النوم و الیقظه، و منها: الجماع، و منها: أنواع الاستفراغات، و غیر ذلک من الاشیاء التی ذکرنا التدبیر بها بحفظ الصحه مما قد یعتادها الانسان و یألفها مده طویله حتی یصیر له کالطبع فیعسر انتقاله عنها و اللّه أعلم.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 33

فی ملاقاه الهواء

فأما ملاقاه الهواء فإن من شأن الناس ممن قد اعتاد التصرف فی الحر الشدید و البلدان الحاره فلا یناله منها ضرر، فإن تعرض للهواء البارد و صار إلی البلدان البارده ناله من ذلک ضرر و لم یصبر علیه کالذین یسکنون شاطئ البحر الجنوبی و البلدان الجنوبیه و المواضع الجنوبیه، و بمنزله من یمارس العمل بالنار کالحدادین و الوقادین و الصاغه، فإن هؤلاء لا یتأذون بالحراره، و الأمراض الحاره علیهم أسهل و هم لها أحمل من الأمراض البارده. و بالضد فإن من الناس من قد اعتاد أن ینصرف فی الهواء البارد، فإذا لاقی الحر تأذی به و أضر بجسمه کالذین یسکنون نواحی الشمال و المواضع البارده کالمواضع الصخوریه، و بمنزله من تکون صناعته ممارسه الماء، کصیادی السمک و القصارین و الملاحین، فهؤلاء لا یتأذون بالبرد و إذا عرضت لهم أمراض بارده کانت أهون علیهم و هم لها أحمل من الامراض الحاره. و کذلک فإن من الناس من قد اعتاد

التصرف فی المواضع التی هواؤها بارد یابس، کالجبال و البراری، و بمنزله من مهنته الفلاحه و صیادی الوحش و الطیر و أمثال هؤلاء لا یتأذون بالشمس، و اذا عرضت لهم الأمراض البارده الیابسه کانت أهون علیهم من الامراض الرطبه و کانوا لها أحمل و أسهل برءاً.

فی الریاضه

فأما الریاضه فإن من الناس من قد اعتاد التعب و الکد و کثره الحرکه، فهو محتمل ذلک و یسهل علیه و لا یناله منه إعیاء، و إن دفع الی الراحه لحقه من ذلک تأذٍّ و اضطراب فی جسمه لامتناع ما کان یتحلل من جسمه بالریاضه. و من الناس من قد اعتاد الدعه و الراحه فإن دفع الی التعب و إن کان یسیر أعرض له منه اعیاء. و ریاضه الناس مختلفه، فمنهم من قد اعتاد تعب رجلیه بمنزله الرقاصین و دقاقی الارز، و منهم من قد اعتاد تعب بدنه کله کالمثقفین و رماه النشاب و النساجین و کثیر من الصناع، و هؤلاء أیضا منهم من تعبه تعب قوی بمنزله دقاقی الجص و ضرابی الحدید و الصفر بالمطرقه، و منهم من ریاضته ضعیفه بمنزله الکتاب و المصورین و الخیاطین و من یجری مجراهم، و من الناس من یتعب ظهره بمنزله الحمالین علی ظهورهم و کل واحد من هؤلاء الذین قد اعتادوا تعباً.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 34

فأما إذا رام أن یتعب نفسه بریاضه غیر الریاضه التی قد اعتادها لم یصبر علیها و لم تحملها قوّته، فإن من قد اعتاد أن یتعب بدنه لا یصبر علی حمل شی ء ثقیل و لا یمشی مکاناً بعیداً، و لذلک قال ابقراط: من کان قد اعتاد تعباً ما، و إن کان شیخاً ضعیفاً، فهو أحمل ممن

لم یعتده و إن کان شاباً قویاً، و ذلک لأن کل واحد إن أدیم الفعل الخاص به أکسبه ذلک قوه و جلداً، فیکون لذلک أصبر علی ذلک الفعل من غیره من الاعضاء التی تدیم السکون و الهدء، و من الناس من قد اعتاد الدعه و الراحه فهو لا یقدر علی التعب، و إن دفع الیه الیسیر من ذلک حدث له الاعیاء بسرعه.

فی الاستحمام

فأما العادات للاستحمام فإن من الناس من قد اعتاد الاستحمام فی کل یوم، فان تأخر عنه أیاماً ناله من ذلک ضرر فی جسمه لامتناع ما کان یتحلل بالاستحمام، و مثل هؤلاء ینبغی للطبیب أن یطلق لهم فی الحمیات الاستحمام بالماء الذی قد اعتادوه و إن کان النضج لم یظهر، و منهم من لا یکاد یستحم فان استحم فی الحمام سخن بدنه، و إن طال المکث عرض له منه کرب و غشی، فمن عرض له شی ء من ذلک فینبغی أن یؤمر برش الماء البارد علی وجهه و یسقی سکنجبیناً أو جلاباً مبرداً بالثلج بعد خروجه من الحمام، و یطعم خبزاً مبلولًا بشراب ممزوج. و من الناس من قد اعتاد أن یستحم بعد الغذاء، فإن هو دخل الحمام قبل الغذاء ناله من ذلک ضعف و غشی، و هذا یعرض أکثر لمن کان جلده متخلخلًا لکثره ما یتحلل من بدنه، فینبغی أن یغذی صاحب ذلک قبل دخول الحمام بالیسیر من الغذاء.

فی العادات

باستعمال الأطعمه و الاشربه، فمنها ما یکون فی الکیفیه و منها ما یکون فی الکمیه و منها فی الاوقات و منها فی عدد المرات؛ أما فی الکیفیه فإن من الناس من قد اعتاد أن یتغذی بالأغذیه الحاره فهو لا یتأذی بها، و یتأذی بتناول الاغذیه

البارده، و بالعکس فإن من الناس من قد اعتاد تناول الاغذیه البارده فهو لا یحتمل الاغذیه الحاره بل یتأذی بها، فینبغی لمن تناول من ذلک ما لم یعتده أن یستعمل من التدبیر ما یضاده. و من الناس من قد اعتاد تناول الأغذیه الغلیظه البطیئه الانهضام و العسره الاستمراء جداً، و لا یستمرئ الاغذیه اللطیفه التی لم یعتدها لأن معدهم لا تقبلها و لا

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 35

تتوق إلیها. و أمثال هؤلاء من الناس لا یصبرون علی الجوع و یتأذون به، و إذا مرضوا لم یجب أن یمنعوا من الغذاء بحسب الطاقه، و إن منعوا من الغذاء هلکوا ضعفاً. و منهم من قد اعتاد تناول الاغذیه اللطیفه بمنزله لحوم الفراریج و الزراریح و الطیاهیج و البقول و ما شاکل ذلک، فهو لا یقدر علی تناول الاغذیه الغلیظه و لا یستمرئها، و متی اغتذی بها لم تنهضم عن معدته و أحدثت له ثقلًا و کسلًا و إبطاءً عن الحرکه، فینبغی لهؤلاء متی تناولوا الاغذیه الغلیظه و تأذوا بها أن یستعملوا القی ء، فإن لم یمکن فلیستعملوا النوم الکثیر و التباعد عن وقت الغذاء. و من الناس من قد اعتاد تناول الاغذیه المعتدله، کاللحوم المعتدله و الخبز النقی، و من الفواکه التین و العنب و ما اشبه، فهم یتأذون بتناول الاغذیه الغلیظه و الأغذیه اللطیفه جمیعاً، أما الأغذیه الغلیظه فلا یستمرءونها و لا تنحدر عن معدتهم سریعاً، و أما الأغذیه اللطیفه فتنقص من قواهم و یحدث لهم استرخاء و ذبول. و فی هذا الباب من الناس من قد اعتاد تناول الخبز السمیذ فلا یوافقه الخبز الخشکار، و منهم من قد اعتاد الخبز الخشکار فلا یمرئه خبز السمیذ، و

منهم من قد اعتاد خبز الشعیر و غیره من الحبوب فلا یوافقه الخبز المتخذ من الحنطه، و کذلک یجری الامر فی اعتیاد الناس بصنوف من الأغذیه حتی إن من الناس من قد اعتاد تناول الاغذیه الردیئه التکیموس، فهو یستلذها و یستعذبها ما لا یستلذ غیرها، و هی توافقه و تلائمه ما لا یوافقه غیرها من الاغذیه الطیبه الجیده الکیموس. فلذلک قد ینبغی أن ینظر الی ما قد اعتاده الانسان زماناً طویلًا و ما نفسه الیه أمیل و أوفق و فی فیه ألذ، و إن کان غذاء لیس بالجید فلا یمنعه إیاه و إجراءه علی عادته فانه أوفق و ألأم لبدنه و أعضائه و أقبل له من غیرها ما لم یعتده و إن کان غذاءً محموداً. و کذلک إن الانسان اذا طالت مده استعماله الغذاء و ألفته معدته و أعضاؤه، استحالت طبیعه أعضائه الی طبیعه ذلک الغذاء، فنمت الاعضاء الی ما یشاکلها و یلائمها، و کانه ذلک الشی ء الملائم لها أسرع تغیراً و انقلاباً الی طبیعتها، و یشبهها لجوهرها لأن کلّ شی ء من الأشیاء المتغیره یستحیل الی ما یشاکله بسرعه، إلّا انه ینبغی متی کان ذلک الغذاء مذموماً جداً مفرط الرداءه انه ینتقل عنه، و ذلک إن کثیراً من الناس یدمنون علی تناول أغذیه ردیئه الکیموس، و الدم المتولد منها مذموم جداً فیغترون بجوده استمرائهم لها و سلامتهم منها، و هی علی طول المده یجتمع منها فی البدن أخلاط ردیئه تتولد منها أمراض صعبه، و ذلک أن من الناس من یدمن علی تناول الأغذیه المولده للصفراء، بمنزله الأغذیه الحریفه القویه الحراره، کالثوم، و البصل، و الکراث، و الخردل، و الحرف، و التوابل الحاره کالفلفل، و الزنجبیل،

و شرب الشراب العتیق و الصرف و ما شاکل ذلک، فیسخن بدنه و یرقق دمه و یقلله و یکثر تولد الصفراء فیه، فإن طال الزمان باستعماله لها أحدثت له أمراضاً صفراویه: کحمی الغب

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 36

، و حمی الکبد، و الیرقان، فإن دام استعماله لها، و لم تحدث شیئاً من ذلک، أحرقت الدم و قلبته الی السواد، و جففت الأعضاء الصحیحه لأنه یضعف القوه و یخمد الحراره الغریزیه لقله ما یورد علیها من الماده، و تنهک الجسم و تجففه و تجلب أمراضاً عسره البرء، و یکاد ما یرجع البدن منها إلی الحال الطبیعیه، و ذلک أن القوه المدبره إذا ضعفت باستعمال التدبیر اللطیف لم یمکنها مقاومه ما یحدث فی البدن من التغاییر و المضار.

و لذلک قال ابقراط فی کتاب الفصول: فی التدبیر اللطیف قد تخطئ المرضی علی أنفسهم خطأ یعظم ضرره علیهم، و ذلک انّ جمیع ما یکون منه من الخطأ أعظم من الذی یکون من الغذاء الذی له أدنی غلظ، و من قبل هذا صار التدبیر البالغ فی اللطافه أعظم خطراً من أمر التدبیر الذی هو أغلظ قلیلًا. و کل ذلک إنما ذکره أبقراط لأن التدبیر اللطیف ینهک الجسم، و یجفف البدن، و یحلل القوّه، و ینقص من جوهر الحراره الغریزیه، فیعسر زوال ما یعرض للبدن من هذه الأحوال، لأنّ البدن فی هذا الحال یکتسب یبساً، و تقل رطوبته. و علاج الامراض الیابسه عسر، برؤها بطی ء. و قد ینبغی للإنسان أن لا یدمن علی التدبیر اللطیف، و لا یعود نفسه الا أن یکون فی بدنه اخلاط غلیظه لزجه و رطوبه غالبه، و به سدد و غلظ فی کبده أو طحاله أو بعض

الامراض البطیئه الانحلال، أو یکون قلیل الریاضه کثیر الدعه، فمن کان کذلک فإن التدبیر اللطیف موافق له، فأما غیر هؤلاء فلا ینبغی أن یدمن علی التدبیر اللطیف، و من کان قد عود نفسه ذلک فینبغی أن ینقلها عنه الی ما هو أغلظ منه.

فأما العاده فی کمیه الغذاء، فإن من الناس من قد اعتاد أن یتناول الغذاء القلیل فلا یصبر علی تناول الغذاء الکثیر، و إذا أکثر من الغذاء عرض له ثقل و کرب و کسل عن الحرکه، و من عرض له ذلک فینبغی أن یستعمل التدبیر الذی وصفناه لمن أتخم. و من الناس من اعتاد تناول الاغذیه الکثیره فهم لا یصبرون علی قله الغذاء لأنه یعرض لهم منه ضعف قوه و ذبول.

فی عادات أوقات الغذاء

فأما العاده فی أوقات تناول الغذاء فإن من الناس من قد اعتاد أن یغتذی فی آخر النهار، و کل واحد من هؤلاء لا یصبر عن الوقت الذی قد اعتاد أن یغتذی فیه، فان تأخر غذاؤه عن ذلک الوقت أو قدمه لحقه من ذلک ضرر و تأذٍّ، و ذلک أنه إن قدم طعامه عن الوقت الذی کان یغتذی فیه ثقل علیه بدنه و اعتراه کسل و استرخاء، فإن هو تعشی بعد ذلک، و لیس تلک عادته، عرض له من ذلک کرب و اضطراب و تجشأ جشاءً حامضاً،

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 37

و ربما عرض لمن یفعل ذلک الاسهال. و إن هو تأخر طعامه عن الوقت تأخراً کثیراً، لحقه من ذلک غشی و لذع فی فم المعده و مراره فی الفم لما ینصب إلی المعده من المرار، و کسل عن الحرکه بسبب ضعف القوّه و یصفر لونه و برازه، و یخیل الیه أن

أحشاءه معلقه لما یعرض من خلو المعده و فراغها، فینقص حتی لا یکون للکبد و الطحال شی ء یعمدان الیه جیداً، فان تأخر ذلک تأخراً مفرطاً غارت عیناه و لطء صدغاه و بردت أطرافه، فإن هو تعشی بعد ذلک عرض له ثقل و کسل و کرب شدیداً إذ کان العشاء لم یکن من عادته.

فأما العاده فی عدد المرار الذی یتناول فیها الغذاء؛ فإنّ من الناس من قد اعتاد أن یغتذی فی النهار مرتین فهو لا یصبر علی أن یغتذی مره واحده، و منهم من قد اعتاد أن یغتذی ثلاث مرات فهو لا یصبر علی مرتین، و من فعل ذلک ناله منه استرخاء و ضعف القوّه و کسل عن العمل، و من الناس من قد اعتاد أن یغتذی مره واحده فی الیوم، فمتی أکل أکلتین ناله من ذلک مثل ما ینال من قدم غذاءه عن وقت العاده من الاسترخاء و الکسل و الامتناع من النوم، فینبغی متی وقع الخطأ فی شی ء من ذلک أن ینظر، فإن کان قد اعتاد أن یغتذی مرتین أو ثلاثاً فاغتذی مره واحده، أو قد اعتاد أن یغتذی فأخر غذاءه أن یتوقی صاحب ذلک التعب و ملاقاه الهواء الحار لما قد ناله من الضعف و الاضطراب، و یستعمل الدعه، و شرب السکنجبین السکری لینفذ ما قد انصب إلی معدته، فمن المرار، فمن کان قد تأخر غذاؤه فلا ینبغی أن یتعشی إلّا بأقل مما قد جرت عادته أن یغتذی به لأن معدته ضعیفه قد أنکأها انصباب المرار الیها، و یکون غذاءً مرطباً کالأمراق و البقول و البیض النیمرشت و الاحساء لأنه یرطب المعده مما قد نالها من الجفاف، فیشرب شیئاً من الشراب الصرف لتقوی

معدته، و اذا کان من الغد فلیقلل غذاءه لما قد استعمل من العشاء و تأخیر غذائه بالأمس.

فأما من اعتاد أن یغتذی مره واحده و اغتذی مرتین فینبغی أن یستعمل النوم لتنعکس الحراره الی داخل فینهضم الغذاء، و یتمشی مشیاً کثیراً رفیقاً، و یشرب شراباً قلیلًا قریباً من الصرف لینحدر الغذاء الی أسفل المعده فینهضم من غیر أن ینحدر قبل أن یستمرأ، و إذا کان من الغد فلیخفف غذاءه و یجعله أقل مما جرت به عادته. و أصلح الامر فی باب الغذاء أن یجعل الانسان غذاء یوم مرّتین و یوم مره واحده لتکون معدته عند الیوم الثانی الذی یأکل فیه مرتین خفیفه، فیعمل فی بقایا الغذاء المتقدّم و یهضم الغذاء الوارد علیها فی مره واحده هضماً جیداً، و یصبح من الغد و هی نقیه و الحراره الغریزیه فیها قویه. و ینبغی لمن کان له أشغال و أعمال أن لا یتغذی، لأن أصحاب ذلک یحتاجون الی التصرف من بعد الغذاء

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 38

فینحدر الغذاء عن المعده و الامعاء الدقاق غیر منهضم و یمر فی العروق المعروفه بالجداول فیولد سدداً، علی ما ذکرنا فی باب من یرتاض بعد الطعام، فأما العشاء فإنه أحمد من الغذاء، و ذلک لأن صاحبه یستقر من بعده و یهدأ و ینام فتفور الحراره الغریزیه الی قعر البدن فیهضم الغذاء هضماً جیداً، غیر أن فی العشاء مضره واحده، و هو أن یضر بالعین الضعیفه و المریضه لتراقی بخارات الغذاء من المعده الی الدماغ و العینین فیؤذیهما. فینبغی لصاحب ذلک إن کان ممن قد اعتاد العشاء أن یجعل طعامه قبل غروب الشمس لیکون وقت النوم قد انحدر الغذاء عن معدته.

فی العاده فی شرب

الماء و شرب الشراب

فأما العاده فی الشرب فإن من الناس من قد اعتاد شرب الماء البارد الشدید البرد فلا یصبر الی شرب غیره و یتأذی بما سواه، و إذا عرض لمن هذه حاله الحمی الحاده المحرقه أعطیناه الماء البارد جداً، إذ کان الماء البارد نافعاً جداً فی مثل هذه الحمی، و زدنا فیما نعطیه من ذلک، و لو کان فی معدته و کبده بعض الضعف لموضع العاده الجاریه. و من الناس من قد اعتاد شرب الماء الذی لیس بالبارد و الماء الحار فهو موافق لهم، و الماء البارد و الثلج یؤذیانه لأنهما یقرعان معدته و کبده و یضعفانهما، و متی عرض لصاحب ذلک الحمی المحرقه لم یستجز أن یعطیه الماء البارد و لو کانت معدته و کبده فی غایه القوّه إذ کان ذلک خارجاً عن عادته. و من الناس من قد اعتاد شرب ماء المطر، و منهم من قد اعتاد شرب میاه أخر لیست بعذبه بمنزله الماء الذی تخالطه قوّه الشب أو الکبریت أو القیر أو غیر ذلک، فکل هؤلاء إذا دفعوا إلی شرب ما لم یعتادوا شربه نالهم منه تأذٍّ و ضرر فی المعده و الامعاء و تغیرت علیهم أمزجتهم، لا سیما إذا انتقلوا من شرب ماء العنب إلی غیره، فینبغی لهؤلاء متی انتقلوا عن بلدانهم أن یحملوا معهم من ذلک الماء الذی قد اعتادوه، و یخلطون به الماء الذی یدفعون الی شربه قلیلًا قلیلًا إلی أن یألفوا ذلک الماء و یعتادوه، أو یکون معهم من الطین الذی فی مواضع المیاه التی قد اعتادوا شربها فیخلطوه بالماء الذی قد صاروا إلی شربه و یترکوه حتی یصفو أو یصفوه و یشربوه إلی أن یعتادوه فیأمنوا

من ضرره.

فی النبیذ

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 39

فأما النبیذ فإن من الناس من قد اعتاد شرب الخمر، و منهم من قد اعتاد شرب الزبیبی، و منهم من قد اعتاد شرب التمری و الدوشابی، و غیر ذلک من الأشربه، و منهم من قد اعتاد شرب النبیذ الطری، و منهم من قد اعتاد شرب النبیذ العتیق، و منهم من قد اعتاد شرب النبیذ الحلو، و منهم من قد اعتاد شرب النبیذ المز، و منهم من قد اعتاد أن یشرب النبیذ صرفاً، و منهم من یشربه ممزوجاً کثیر المزج، و کل واحد من هؤلاء إذا شرب نبیذاً غیر ما اعتاده تأذی به و أحدث له ضرراً بحسب طبیعته، و کثیر من هؤلاء متی عدموا الشراب یوماً أو یومین أحس فی بدنه بتغیر و اضطراب.

و من الناس من لا یشرب النبیذ قط فإذا شربه عرض له منه صداع و حمی و سکر من الیسیر، و عرض له خمار شدید، فیجب أن یجری کل واحد من هؤلاء علی عادته و لا یغیر علیه؛ فإذا دفع الی شرب شراب غیر الشراب الذی قد ألف شربه فینبغی أن تکون النقله إلیه قلیلًا قلیلًا، و لا یشرب ما لم یألفه دفعه. فأما من لم یکن شرب النبیذ من شأنه و أراد شربه فلا ینبغی أن یشرب الکثیر دفعه، بل یشرب فی أوّل یوم قلیلًا ثم یزید منه فی کل یوم شیئاً إلی أن یتناهی إلی مقدار حاجته، و لیکن شربه أولًا بمزج کثیر ثم یقلل منه علی تدریج.

فی النوم و الیقظه

فأما العاده فی النوم و الیقظه فإن من الناس من قد اعتاد النوم الکثیر و لا یصبر علی السهر، و متی دفع

الی السهر ناله من ذلک ضرر، و سخن بدنه، و یبست أعضاؤه، و فسدت صحته، و قل استمراؤه للغذاء، و أحدث له تهیجاً و صفره فی اللّون، و غوراً فی العین. و من الناس من قد اعتاد السهر فهو صبور علیه محتمل له، و لا یکاد یثقل فی نومه، و إن هو نام نوماً کثیراً أحدث له استرخاءً فی القوّه المحرکه، و ضعفاً فی الحواس، و کدراً فی الذهن، و زیاده فی البرد و الرطوبه، و نقصاناً فی الحراره الغریزیه. فینبغی للإنسان أن لا یعوّد نفسه السرف فی النوم و الیقظه، و من کان له فی ذلک عاده فلینتقل عنها علی تدریج لا فی دفعه واحده. و فی الناس أیضاً من قد اعتاد أن یسهر باللیل و ینام بالنهار، و لعل ذلک بمنزله المهنه و الصناعه، فإن ذلک لیس منه ضرر فینبغی أن یجری علی عادته.

فی عاده الجماع

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 40

فأما العاده فی استعماله فإن من الناس من قد اعتاد کثره استعماله فهو لا یصبر عنه، و منهم من قد اعتاد الصبر عنه زماناً طویلًا فهو لا یقدر علی استعماله فی کل وقت. و لیس ینبغی للإنسان أن یعوّد نفسه مداومته، فإن ذلک مما یحل القوّه و یضعف الحراره الغریزیه، و یضر خاصه بالصدر و الرئه و المعده و الکبد و یبرد البدن و یجففه و یحدث له کسلًا و بلاده. و لذلک لا ینبغی للإنسان أن یعوّد نفسه کثره الجماع و السرف فی استعماله، فإن ذلک مما یسرع الی صاحبه مع ما ذکرنا الشیخوخه و الهرم لا سیما لمن کان مزاجه بارداً، و أردأ من ذلک لمن کان مزاجه باردا یابساً

أو مزاج أنثییه کذلک، فإن ذلک ما یجتمع منه فی أوعیه المنی منیّ کثیر فیعرض منه أوجاع فی هذه المواضع و فی الحالبین، و یتراقی منه بخار إلی أعالی البدن فیعرض منه للدماغ أمراض ردیئه، فإن سخن المنی فی آلاته أحدث الحمیات لما تتأدّی الحراره من عضو إلی عضو إلی أن یصل الی القلب. و لذلک قد ینبغی للإنسان أن یعوّد نفسه استعمال الجماع فی أوقات لیست بالمتقاربه و لا بالمتباعده حتی یکون إذا استعمله لم ینله منه ضرر، بل یری فی جسمه خفه و فی نفسه نشاطاً، علی ما قدمنا ذکره فی المواضع التی ذکرنا فیها الجماع.

فی الاستفراغات

فأما عاده الاستفراغات فإنّ من الناس من قد اعتاد کثره الاستفراغ بالفصد و اخراج الدم بالحجامه فی کل قلیل فلا یمکنه أن یؤخره عن الوقت الذی قد اعتاده، فإن فعل ذلک عرض له کسل و ثقل فی البدن و حمی و امتلاء. و هؤلاء متی عرض لهم مرض من الأمراض الدمویه و احتاج المتطبب الی استعمال الفصد فیهم أخرج لهم من الدم بقدر الحاجه من غیر توقٍّ و لا حذر، و کذلک یفعل فیمن یجری منه الدم من أفواه العروق التی فی المقعده، و فیمن یعتاده الرعاف إذا احتاج الی الفصد فی کل سنه، و منهم من لا یفصد بالواحده، فمتی اضطر فی بعض الاوقات الی استعمال الفصد أحدث له ضعف قوّه و غشیاً علی المکان، و مثل هؤلاء إذا مرضوا أو احتاج الطبیب فیهم الی الفصد لم یستکثر من إخراج الدم، و لیس ینبغی لأحد أن یعوّد نفسه کثره الفصد و إخراج الدم فی أوقات متقاربه، لأن ذلک مما یؤدی الی فساد المزاج و ضعف الکبد

و الاستسقاء و ضعف القلب و المعده و الفالج و الصرع و السکته و غیر ذلک من الامراض التی یحدثها البرد، و لا سیما فی المشایخ و أصحاب المزاج البارد، فإن هؤلاء یعرض لهم سقوط القوّه و ذبول النفس و سرعه الهرم. و کذلک أیضاً لا ینبغی أن یهمل الفصد حتی یصیر ترکه عاده فإن ذلک یجلب أمراضاً

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 41

ردیئه دمویه بمنزله الحمیات المطبقه و الأورام الحاره و الخوانیق و الطواعین و السکتات و نفث الدم، لا سیما من کان شاباً و یکون مزاجه حاراً رطباً، بل ینبغی أن یعوّد الانسان نفسه إخراج الدم و التخفیف عن العروق بحفظ الصحه فی الفصول و لا سیما فی الفصل الربیعی لیأمن بذلک من حدوث الأمراض الدمویه و غیرها من الأمراض الامتلائیه. و کذلک من کان من الناس یعتاده خروج الدم من المقعده فاحتبس ذلک علیه أحدث له أمراضاً دمویه، و کذلک یجری الأمر فی الاستفراغ بالادویه المسهله، فانّ من الناس من قد اعتاد شرب الدواء المسهل فی کل قلیل فلا یقدر علی تأخیره لما یحدثه فی جسمه من الأمراض بحسب الخلط الذی کان من شأنه استفراغه، و کل واحد ممن قد شرب دواءً قد ألف شربه لا یسهل علیه شرب دواء غیره و لا یوافقه سواه، و ربما اعتاد الانسان تناول دواء مسهل و هو غیر نافع له، و متی لم یتناول منه ناله من ذلک ضرر لان الطبیعه تطلب ما اعتاده من ذلک، و أمثال هؤلاء إذا احتاجوا الی شرب دواء مسهل بسبب بعض الأمراض الامتلائیه فإن الطبیب یقدم علی استفراغهم بقدر ما یحتاج الیه بلا توقٍّ و یعطیهم الدواء الذی قد ألفوه،

و کذلک تفعل فیمن قد جرت عادته بحدوث الهیضه فی کل قلیل إذا احتجت الی استفراغه بالدواء المسهل. و من الناس من لا یشرب الدواء المسهل و لا یقربه فقد صار له ذلک عاده، فإن دفع فی بعض الاوقات الی تناول شی ء من ذلک تأذی به، و لم یقدم الطبیب علی استفراغه بحسب الحاجه، بل بتوقٍّ و حذر قلیلًا قلیلًا، فلیس ینبغی لمن أراد حفظ صحته أن یکثر من شرب الدواء المسهل لا سیما من کان بدنه قضیفاً یابساً، و من کان دون الشراسیف منه منهوکاً، فان ذلک مما یفنی رطوبات بدنه و یجففه و یورثه سحجاً و یحرق بدنه حتی إنه ربما أحدث له ذبولًا. فقد قال أبقراط: من کان ما دون الشراسیف منه رقیقاً فشرب الدواء المسهل له یعسر. فقد ینبغی أن یجتنبه أیضاً من کان بدنه مفرط اللین، و من کا ن مسامه واسعه لکثره ما یتحلل من بدنه، و کذلک أیضاً لا ینبغی أن یترک شربه لا سیما من کان بدنه خصباً، و من کان یکثر من الأطعمه و الأشربه، و یقل من الریاضه و الاستحمام، فإن ذلک یجلب علیه أمراضاً بحسب الخلط الغالب، لکن ینبغی أن یعوّد نفسه الاستفراغ بالدواء المسهل فی الفصلین، و إذا أحس فی بدنه بفضل فلیستفرغ من بدنه نوع الخلط المؤذی بالدواء الذی من شأنه استفراغ ذلک الخلط. و کذلک یجری الأمر فی الاستفراغ بالقی ء، فإن من الناس من قد عوّد نفسه کثره القی ء فهو یسهل علیه، و هذا ردی ء لأن الإدمان علیه و إن کان ینقی البدن فإنه یضعف البصر و یضر بالصدر و الرئه و یرخی المعده و یضعفها و ربما خرق عرقاً من

عروق الصدر فأحدث نفث الدم. و من الناس من لا یتقیأ قط فهو لا یسهل علیه و لیس ینبغی أن یهمل ذلک بالواحده فإنّ فیه منافع لا سیما لمن یجتمع فی معدته رطوبات

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 42

بلغمیه و اخلاط صفراویه، و لذلک قد ینبغی أن یعوّد الانسان نفسه القی ء فی کلّ شهر مره أو شهرین مره لیسهل بذلک علیه القی ء أی وقت احتاج الیه، و لا ینبغی أن یجعل للقی ء وقتاً معلوماً، بل یکون ذلک فی أوقات مختله لینتفع به إن شاء اللّه تعالی. و کذلک قد یعتاد الانسان أشیاء کثیره مما لم نذکرها من أصناف العادات الجیده و الردیئه حتی یصیر ذلک له شبیهاً بالطبع فلا یقدر علی ترکها، فینبغی للطبیب أن یسأل عن العادات و یبحث عنها، فإنها مما تعینه علی حفظ الصحه، فإنه ینظر الی ما قد اعتاده الانسان زماناً طویلًا، فان کان أمر بدنه بذلک التدبیر جاریاً علی سداد و صحه بذلک التدبیر دائمه و هو لا یکاد یمرض، و إن هو مرض ففی الندره، فإنه متی خالفه اضطرب علیه بدنه و ناله منه مضره، فینبغی أن یجری أمره علی عادته و لا ینتقل عنها الی غیرها، و إن کانت تلک العاده ردیئه إلّا أنها لیست بمفرطه الرداءه، أما متی کانت عاده الانسان ردیئه مفرطه الرداءه بمنزله استعمال الأغذیه الردیئه، و شرب المیاه الردیئه، و السکر الدائم، و الاستفراغات المفرطه، و الجماع الدائم، و التعب المفرط، و الامساک عن الغذاء زماناً طویلًا، و ما یجری هذا المجری من العادات المفرطه الرداءه المخوفه غائلتها، لا سیما إذا کانت العاده غیر موافقه للمزاج الطبیعی فینبغی أن ینقله عن تلک العاده و یردّه

الی عاده جیده لا یخاف غائلتها. فأما حاجه الطبیب الی البحث عن العادات فی مداواه الامراض فإنه قد ینبغی لمن أراد أن تکون مداواته للأمراض مداواه صواب أن یبحث عن العادات بحثاً حسناً فإنه ربما أردنا أن نعطی بعض المرضی غذاءً ما أو دواءً ما نظرنا، فان کان ذلک المریض ممن قد اعتاد تناول ذلک الغذاء أو ذلک الدواء أو کانت نفسه تمیل الیه أعطیناه ذلک و زدنا فیما نعطیه منه و وثقنا بشفائه. و إن کان المریض ممن لم یعتد تناول شی ء منه، و کانت نفسه تأباه و تمیل الی غیره مما هو أقل منفعه مما قد اعتاده و ألفه منعناه ذلک الدواء و الغذاء و أعطیناه مما قد کانت نفسه تمیل الیه، و إن کان أقل منفعه فإنه أنفع له و أوفق مما اخترناه أوّلًا، و کذلک یجری الأمر فی الاستفراغ بالفصد و الدواء المسهل علی ما ذکرناه آنفاً فاعلم ذلک. و مع ما ذکرنا فینبغی متی أردت أن تنقل إنساناً عن عادته صحیحاً کان أو مریضاً أن لا تنقله عنها دفعه لکن قلیلًا قلیلًا، فإنک إن نقلته عن حال قد اعتادها الی ضدّها دفعه فقد جلبت علیه مضره عظیمه، و لأن تترکه علی حال عادته و إن کانت ردیئه أصلح من أن تنقله الی حال جیده دفعه. و کذلک ینبغی إذا أردت أن تنقل إنساناً من کثره الغذاء إلی قلته فینبغی أن یکون نقصانک إیاه قلیلًا قلیلًا إلی أن ینتهی به إلی ما یحتاج إلیه؛ فإن کان نقلتک إیّاه من قله الغذاء إلی کثرته فینبغی أن تزیده أیضاً قلیلًا قلیلًا إلی أن ینتهی به الی مقدار الحاجه، کذلک یجری الأمر فی الشراب.

و إن أردت أن تنقله من تناول الغذاء مرتین فی الیوم إلی مره واحده

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 43

، فینبغی أن تعطیه فی المره الثانیه قلیلًا فی أوّل یوم، و فی الیوم الثانی أقل من ذلک إلی أن تقتصر به علی المرّه الواحده، و إن کان نقلتک إیاه من مره واحده واحده الی مرتین مرتین فینبغی أن تعطیه فی المرّه الثانیه قلیلًا ثم تزیده فی کل یوم قلیلًا الی أن تؤدّیه الی ما یحتاج الیه من الغداء فی المره الثانیه، فإن أردت أن تنقل إنساناً من الغذاء الی العشاء فینبغی أن تؤخر عنه غداءه فی کل یوم ساعه الی أن ینتهی به إلی الوقت الذی ترید أن تعشیه فیه. و کذلک إن أردت أن تنقله من العشاء إلی الغداء فینبغی أن تقدّم عشاءه فی کل یوم ساعه الی أن ینتهی به إلی وقت غدائه. و کذلک یجری الأمر فی سائر الاوقات التی ترید أن تنقل التدبیر فیها الی غیرها. و کذلک أیضاً متی أردت أن تنقل إنساناً من کثره الاستفراغ الی قلته و کان نقلتک له من کثره الفصد الی قلته أن تؤخر فصده فی کل دفعه خمسه أیام إلی أن ینتهی به الوقت الذی یحتاج الیه أن تفصده فیه من أوقات السنه، فإن کان نقلتک إیّاه من ترک الفصد إلی استعماله فینبغی أن تخرج له فی فصل الربیع قلیلًا، و فی فصل الخریف أکثر قلیلًا، ثم فی فصل الربیع أزید قلیلًا حتی یستقرّ علی ذلک و ینتهی به إلی أن یخرج له من الدم بمقدار الحاجه إن شاء اللّه تعالی. و کذلک یجری الأمر فی شرب الدواء المسهل علی هذا المثال. و کذلک متی

أردت أن تنقل الانسان من کثره التعب إلی الراحه فینبغی أن تقلل من تعبه فی کلّ یوم قلیلًا قلیلًا، و ینقص منه فی کل یوم إلی أن ینتهی به إلی الراحه. فإن أردت أن تنقله من الراحه إلی التعب فینبغی أن تکون ریاضته فی الیوم الأول قلیله ضعیفه، و فی الیوم الثانی أکثر و أقوی لیصیر به إلی ما یحتاج إلیه من الریاضه. و علی هذا المثال یجری الأمر فی سائر ما یحتاج الیه أن ینقل منه الإنسان إلی ضدّه أن لا یکون دفعه واحده بل قلیلًا قلیلًا، فإن أبقراط بقول: الانتقال من الضد إلی الضد دفعه ردی ء، و ذلک لأنه یرد علی البدن شی ء لم یجر علیه به عاده فیتأذی به و یلحقه منه ضرر. فهذا ما أردنا أن نذکره من التدبیر العامّی بحفظ الصحه، فأما التدبیر الخاصی لکل واحد من الأبدان فإنّا نذکره فی هذا الموضع إن شاء اللّه تعالی.

الباب الرابع عشر فی التدبیر الخاصی لحفظ صحه الأبدان

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 44

فأولًا فی حفظ الأبدان المعتدله

أما التدبیر الخاصی فهو تدبیر الأبدان بحسب مزاجها الطبیعی، و قد ذکرنا فی صدر کتابنا هذا فی حفظ الصحه فی الأبدان ما ینقسم قسمین:

أحدهما: حفظ صحه الأبدان المعتدله، و الثانی: حفظ صحه الأبدان الخارجه عن الاعتدال. و نحن نبتدئ أولًا بذکر التدبیر الذی یحفظ الأبدان المعتدله فنقول: إنّ حفظ الصحه للبدن المعتدله یکون بالأشیاء المشاکله للحال التی هو علیها، و ذلک یکون بتعدیل تلک الأسباب التی ذکرنا أنها مشترکه بین الصحه و المرض، أعنی الهواء، و الریاضه و الاستحمام، و الأطعمه و الأشربه، و النوم و الیقظه، و الجماع، و تنقیه الأبدان، و الاعراض النفسانیه، و استعمال هذه الأشیاء علی حال قصد فی

کمیاتها و کیفیاتها، و ترتیب استعمالها و أوقاتها، و لأن أول هذه الأسباب هو الهواء المحیط بنا، فیجب لصاحب هذا المزاج أن لا یتعرض للهواء البارد الذی یقشعر منه، و لا للهواء الحار الذی یکر به و یعرق منه، بل یحتال أن یکون الهواء المحیط به بمنزله هواء الربیع، و أن یکون هواءً صافیاً لذیذاً لمستنشق، و إن کان حاراً عدله بالتبرید و حلول المواضع البارده، و إن کان بارداً عدله بالتسخین و حلول المواضع الحاره، و لا یتجاوز فی ذلک مقدار الاعتدال فیزیل البدن الی أحد الطرفین. فأما الریاضه فینبغی أن تکون کما ذکرنا بعد انهضام الغذاء الذی قد اغتذی به بالأمس انهضاماً تاماً فی المعده و فی العروق و قد ظهر فی البول التلوین القلیل، و قد ینقص البدن من البراز و البول و دلک سائر الاعضاء دلکاً معتدلًا، و مرخ بالدهن المعتدل بمنزله دهن الخیری الممزوج بدهن البنفسج أو دهن النرجس ممزوجاً بدهن البنفسج مرخاً و دلکاً رقیقاً، ثم یزید فی ذلک قلیلًا قلیلًا حتی یتناهی الی المقدار المعتدل، ثم یستعمل الریاضه المعتدله لیتخلخل بذلک فضول الأعضاء و تقوی الحراره الغریزیه، و لیکن ذلک بالمستحم المعتدل أو الرکوب و اللعب بالکره الصغیره من غیر تحریک قوی لکن باعتدال- أعنی أن لا یکون سریعه و لا بطیئه و لا کثیره و لا قلیله و لا ضعیفه و لا قویه- و یجزی أن تکون الریاضه بما یتحرک فیها جمیع الأعضاء، و لا یتعب بعضها دون بعض، و یفعل ذلک ما دام البدن یربو و یحسن لونه و لم یکل و لا عرض له کسل، و قد ابتدأ العرق عرقاً قلیلًا حاراً، فإذا کان ذلک

فلیقطع الریاضه قبل حدوث الإعیاء، و یستعمل الدعه و الراحه، و کذلک یستعمل الریاضه التی تکون بحصر التنفس و بالقراءه المعتدله لیتحلل ما فی آلات النفس من الفضول و یوسع مجاریها.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 45

فی الاستحمام

فأما الاستحمام فینبغی أن یتقدم الانسان بعد الریاضه و قبل دخول الحمام فیستعمل الدلک الرقیق المعتدل لیستفرغ الفضول التی قد بقیت من الریاضه فیما بین الجلد و اللحم، و لئلّا یحدث له إعیاء، و لتمدّد المدلوک من أعضائه تمدداً مستویاً لکی ما یتسفرغ جمیع الفضل فیما بین الجلد و اللحم، و إن أمکن أن یدلک البدن بأیدٍ کثیره لیستفرغ الفضل من الأعضاء کلها بالسواء کان ذلک أوفق، و یغرق البدن بالدهن المعتدل المزاج ثم یستحم فی حمام معتدل الحراره، و لا یطیل المکث فیه لئلّا یسخنه، فإن صاحب هذا المزاج قد استکفی بتسخین الدلک و الریاضه، ثم تسخین الحمام، و إنما یحتاج إلی الحمام لیغسل بدنه من الغبار و الدهن و یدخل ابزن الماء المعتدل الحراره و یدلک بالنخاله و الاشنان اللین و الصندل المخلط به البنک المحمص أو بالزریره المطیبه، و یغتسل من ذلک. و إن کان الزمان صیفاً و الهواء حاراً و الوقت انتصاف النهار فینبغی أن یغوص فی أبزن فیه ماء بارد عذب دفعه واحده، و ینطل علیه ماءً بارداً کثیراً دفعه، و ینبغی أن یجتنب استعمال الماء البارد بعقب الجماع و التعب و السهر و الدواء المسهل و القی ء فإن ذلک خطر. و إذا خرج من الحمام فلیستودع قلیلًا و یشرب سکنجبیناً سکریاً أو جلاباً أو شراب اللینوفر مع المیبه، و لا ینبغی أن یغتذی بعقب خروجه من الحمام، لکن بعد ذلک بساعه زمانیه حتی

تسکن الحراره المکتسبه من الحراره، لئلّا یحمی الغذاء فی المعده فتترقی منه بخارات الی الرأس. و یجب أن یکون ما یتناوله من الغذاء معتدلًا فی الحراره و البروده و اللطافه و الغلظ، بمنزله خبز الخشکار النقی الجید الاختمار التام النضج فی نار معتدله، و من اللحم الحولی من الضأن و الصغیر من المعز و لحوم الدجاج و القبج، و لحوم العجاجیل مما قد أتی علیها نصف حول، و یختار من الحیوان ما کان سلیماً صحیح الجسم، و من أعضاء الحیوان المواشی العضل و لا سیما وسط العضله لانها معتدله فی الرطوبه و الیبس، و البیض النیمرشت موافق لهم، و یکون الطبیخ بتوابل معتدله، و لا یکون فیها الثوم و البصل و الزنجبیل و الفلفل إلّا أن یکون من الأطبخه التی ینفع فیها اللبن و ماء الحصرم و ماء الرمان فیکسر بردها، و یعدل بالتوابل الحاره و السمک الهازلی المتولد فی الأودیه الکثیره الصخور، المشوی و المقلی بالزیت أیضاً موافق لهم.

فأما البقول فلیکن الخس و الهندبا مخلوطاً بالنعنع و الباذرنجویه و الطرخون لیعدل مزاجها، و من الحلوی المعموله بالسکر الطبرزد، و اللوز القلیل بمنزله الخشتنانک المحشوّ باللوز، جزء و من السکر جزأین و لیکن دقیقه جیداً قد خمر و أنضج جیداً، و الخبیص المعمول بالکعک

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 46

المسحوق و سکر طبرزد، و الزیت و العسل یخلط بدهن اللوز الطری و ما یجری هذا المجری.

و من الفواکه التین و العنب قبل الطعام، و الکمثری الحلو النضیج، و التفاح الشامی و الاصفهانی و الهندی، و الرمان المز الاملیسی بعد الطعام.

و من الفواکه الیابسه الزبیب الخراسانی و المشمش مع اللوز و التین و عصیر العنب و ما

یجری هذا المجری من الاغذیه المعتدله. و إذا لم تتفق الأغذیه المعتدله فلیجمع بین الأغذیه الحاره و البارده و الرطبه و الیابسه لیعتدل مزاجها بمنزله ما یطبخ العدس بلحوم الحملان و الاسفاناخ و السلق مع الارز، و کذلک یرکّب غیر هذه الأدویه الحاره و البارده و الرطبه و الیابسه حتی یلتئم منها غذاء معتدل. و مع ما ذکرنا فینبغی أن ینظر الی ما یستلذه صاحب هذا المزاج فلا تمنعه فإنه أغذی و أوفق لبدنه، و کذلک کل غذاء یستلذه آکله فإنه أوفق له مما لا یستلذه، لا سیما صاحب هذا المزاج، فإن نفسه فی أکثر ذلک تمیل إلی ما یوافقه.

و أما الوقت فی تناول الغذاء فهو وقت الجوع، لأنه لا ینبغی أن یؤخر الغذاء عن وقت الجوع، و الشهوه کثیره، إذا کانت الشهوه فی أبدان أصحاب المزاج المعتدل صحیحه، و حرکتها تکون فی وقت حاجه البدن الی الغذاء، فإن تأخر الغذاء عن ذلک الوقت اجتذت المعده أخلاط البدن إلیها و نال الإنسان من ذلک انقطاع الشهوه علی ما بینا فی غیر هذا الموضع.

و أما تدبیر الغذاء و غیره من التدبیر فالغذاء ینبغی أن یکون بحسب ما ذکرنا آنفاً. فأما الماء فینبغی لصاحب هذا المزاج أن لا یشرب الماء البارد الذی یفزع المعده و الأسنان لشدّه برده، و الأشربه فی وقت تناول الأغذیه إلّا بعد الفراغ من الأکل و السکون و نزول الطعام من علو المعده و استقراره فی قعرها علی ما بینا.

فی الشراب

فأما الشراب، فینبغی أن یتناوله هذا الإنسان فی الساعه الثالثه أو الرابعه من وقت تناول الغذاء، و لیکن ما یشربه منه ما کان لونه خوصیاً أو طیب الرائحه، معتدل القوام، لیس بالعتیق و

لا بالحدیث، بمزاج قصد و مقدار، و یشرب منه ما تطیب به النفس و یجتنب السکر، فانه ردی ء یورث مضار علی ما ذکرنا آنفاً، و یتنقل علی الشراب بالرمان الحلو و التفاح الشامی و اللوز و السکر و ما أشبه ذلک، و یشتم من الریاحین الشاه سفرم

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 47

و البهرامج و البرم وام غیلان، و یتطیب بالطیب المرکب من المسک و الکافور و العنبر لیعتدل مزاجه.

فی النوم

فأما النوم فإن صاحب هذا المزاج یجب أن یستعمله فی الوقت الذی تدعوه الطبیعه الیه، و یکون انتباهه فی الوقت الذی یستکفی فیه.

فی الاستفراغ

فأما الاستفراغ فإنه إذا کان تدبیره هذا التدبیر کان خروج البراز و البول بمقدار معتدل أوجبه ما تناوله من الطعام و الشراب، و ما ینحل من سائر البدن یکون بحسب ما یستعمله من الریاضه فی الاعراض النفسانیه، فأما الأعراض النفسانیه فیجب أن یحذر جمیعها ما سوی الفرح و السرور فإنه موافق لهذا المزاج مقوٍّ للحراره الغریزیه، إلا أنه ینبغی أن یخلط مع الفرح الدائم فی بعض الأوقات الفکر و التمییز لیقوی بذلک الذهن، و یستعمل الغضب أحیاناً لتقوی به النفس الشهوانیه.

فی الجماع

فأما الجماع فیجب أن یجتنب الاکثار منه، و أن یکون بین الوقت الذی یستعمله فیه و الوقت الآخر مقدار ما یجد معه راحه و خفه و نشاطاً، و لا یناله منه ضعف و لا استرخاء، و یکون استعماله له و البدن متوسط بین جمیع الحالات العارضه من خارج حتی لا یکون شبعان و لا جائعاً و لا قد برد بدنه و لا قد سخن و لا قد رطب و لا قد جف، و لا بعقب السهر و لا بعقب التعب، فإن وقع

فی استعماله خطأ فلیکن ذلک عند الشبع لا عند الجوع، و قد سخن لا و قد برد، و قد رطب لا و قد یبس، فی وقت الراحه لا بعقب التعب، فعلی هذا القیاس ینبغی أن یکون تدبیر الأبدان المعتدله التی لا یذم من صحتها شی ء. فمن أراد أن یحفظ اعتدال مزاجه علی حاله فینبغی له أن لا یبعد الی غیر هذا التدبیر، و لا یسی ء فی تدبیره و لا سیما فی الأطعمه و الأشربه، فإن الأغذیه الردیئه الکیموس المولده للفضول الردیئه تفسد اعتدال المزاج و جوده الطبع. و قد ذکر جالینوس فی کتابه فی

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 48

حفظ الصحه أن کثیراً من أصحاب الطبائع الجیده یؤدیهم الشره الی سوء التدبیر فی الغذاء فیفسدون بذلک جوده طبائعهم، و ینقلونها الی الرداءه، کما أن أصحاب الطبائع الردیئه یؤدیهم حسن التدبیر و إصلاحه الی اعتدال المزاج و جوده الطبع، فاعلم ذلک.

الباب الخامس عشر فی تدبیر الأبدان الخارجه عن الاعتدال

فأما الأبدان الخارجه عن الاعتدال، و هی الحائده عن حال الصحه إلّا أن ذلک الخرروج لا یمنعها عن الافعال الجاریه فی الطبع، فمنها ما خرج من الاعتدال عن أسباب لیست بطبیعیه، و هی الأبدان التی قد أشرفت علی أن تمرض، فالمرض منها فی حال الحدوث. و نحن نذکر تدبیر هذه الأبدان فیما یستأنف إن شاء اللّه تعالی.

فأما الأبدان الخارجه عن الاعتدال فی المزاج فمنها ما سوء المزاج فیها علی مثال واحد فی جمیع الاعضاء، و منها ما هو فی أعضاء مختلفه.

و نحن نذکر أوّلًا تدبیر الأبدان التی سوء المزاج فیها فی جبع البدن، فنقول: إنّ حفظ صحه هذه الأبدان یکون علی ثلاثه أوجه:

أحدها حفظ مزاجها الطبیعی علی حاله بالأشیاء المشابهه لمزاجها، و هذا یکون إذا

کان سوء مزاجها الطبیعی لیس ببعید عن الاعتدال بعیداً کثیراً.

و الثانی نقل ذلک المزاج الی الاعتدال بالأشیاء المضاده له، و هذان یفعلهما من لیس له اشتغال یقطعه عن القیام بأمر نفسه لحفظ صحته.

و الثالث حفظ صحه الأبدان التی لأصحابها أشغال تعوقهم عن استعمال هذین الطریقین. و نحن نذکر تدبیر هذه الأبدان بعد قلیل.

فأما کیف ینبغی أن یکون حفظ صحه هذه الابدان الخارجه عن الاعتدال علی حالها، فإن ذلک یکون بالتدبیر المشاکل الملائم لأمزجتها باستعمال الأبدان المشترکه بین الصحه و المرض علی وجه مشاکل لمزاج البدن و مساوٍ لخروجه عن الاعتدال، فیبقی البدن علی حاله، و إن کان مزاج البدن حاراً دبرت صاحبه بالأشیاء المسخنه بمقدار حراره البدن من التصرف فی الهواء الحار و الریاضه و الدلک و الاستحمام و الغذاء و النوم

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 49

و الجماع. و الأعراض النفسانیه إذا استعملت علی وجه سخنت البدن بمقدار حرارته، و کذلک یستعمل التدبیر المبرد فی أصحاب المزاج الرطب، و التدبیر المجفف فی أصحاب المزاج الیابس. و أنت تعرف کل واحد من هذه التدبیرات من کلامنا فی نقل المزاج علی ما نذکره ههنا.

فأما تدبیر الأبدان التی یحتاج أن یبدل مزاجها و ینقل الی المزاج المعتدل فهذا الطریق خاص لا یقدر علیه إلّا من کان له فراغ و بطاله عن الأشغال، إذ کان یحتاج معه إلی عنایه تامه و تدبیر دقیق مستقصی، و نحن نبتدئ من ذلک بتدبیر أصحاب المزاج الحار.

فی تدبیر أصحاب المزاج الحار

فنقول: إن من کان مزاجه حاراً أو کان فی الرطوبه و الیبس علی حال اعتدال فإنه فی وقت النش ء الی أن ینتهی الی سن الفتیان یکون مزاجه معتدلًا أو قریباً من الاعتدال، فینبغی

فی هذا السن أن یدبر صاحبه بالتدبیر الذی وصفناه لأصحاب المزاج المعتدل، فإذا استکمل و صار فی سن الفتوه و قویت الحراره فی بدنه، و أردت أن تنقله إلی الاعتدال، فینبغی أن یکون التدبیر بالأشیاء المبرده بمقدار المزاج الحار خارجاً عن الاعتدال- أعنی إذا کان المزاج الحار قویاً یکون التدبیر قویاً، و إن کان ضعیفاً فلیکن التدبیر ضعیفاً- و کذلک الأمر فی الأمزجه الباقیه، و یکون مأواه فی المواضع التی یکون الهواء فیها بارداً، و یحتال فی تدبیر المواضع التی ینزلها لا سیما إذا کان الزمان صیفاً، و یجتنب التعرض للشمس و السهر و التعب، و یستعمل الدعه و الراحه فی أکثر الأوقات لا سیما إذا کان المزاج حاراً یابساً، فإن ابقراط یقول فی کتابه فی حفظ الصحه للطبائع الحاره:

و ینبغی أن یودع و لا یتعب، فإن استعملوا الریاضه فیجب أن تکون لینه رقیقه فإنّ ذلک ینمی اللحم. فأما جالینوس فإنه قال: إنی حفظت صحه رجل کان یمرض فی کل صیفیه بأن منعته من الریاضه لأن مزاجه کان حاراً جداً یابساً. و ینبغی أن یستعمل أصحاب هذا المزاج الاستحمام بالماء العذب البارد إذا کان الزمان صیفاً أو کان السن منتهی الشباب، و البدن لیس بالقضیف، بعد أن یتقدم و یسخن البدن بالدلک لتتفتح المسام، و یدخل الماء البارد إلی داخل البدن. فإن لم یکن الأمر کذلک فینبغی أن یکون الاستحمام بالماء الفاتر، و یقللوا من دخول الحمام، و لیکن دخولهم الیه بعد تناولهم القلیل من الغذاء، و لا یطیل المکث فیه، و تدلک أبدانهم برفق، و یدخلوا أبزن الماء الفاتر المطبوخ فیه الورد و البنفسج و النیلوفر، فإذا خرجوا منه تدهنوا و تمرخوا ببعض هذه

الأدهان، و یغسلوا رؤسهم بلعاب بزرقطونا، و یتدلکوا بالأشنان الأبیض و نخاله الحواری،

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 50

و یتطیبوا بعد غسل أبدانهم بالصندل الأبیض و الماورد و الکافور، و لیمضغوا الصندل و النوفل و الورد لتطیب النکهه و تقوی اللثه و لیستاکوا بخشب الخلاف و الصندل و یتنشقوا باللیل بدهن البنفسج و الورد، و یستعملوا السعوط بدهن البنفسج مع شی ء من ألبان النساء علی الریق وقت خلو المعده، و یغتذوا بالأغذیه البارده بمنزله کشک الشعیر، و السموک الطریه، و لحوم الجداء، و الدجج و الفراریج مطبوخه بماء الحصرم، و ماء الرمان، و أصول الخس و القرع و ما یجری هذا المجری. و من الفواکه العنب الذی لیس بصادق الحلاوه و الخوخ و الأجاص و المشمش و التوت و التفاح و الکمثری البالغ و العناب و ما أشبه ذلک، و من الفواکه، المبرده المرطبه، و یکون ما یتناوله من ذلک مبرد بالثلج فی الأوقات الحاره و المعتدله، و لیشرب الشراب الأبیض الرقیق الممزوج، و یجتنب الأحمر و الأصفر و العتیق، فإن ذلک یحدث لهم عطشاً و جفافاً فی البدن و زیاده فی الصفراء و ثقلًا فی الرأس، لا سیما إذا کان صرفاً، فإن دفع الی شرب شی ء من ذلک فلیمزجه قبل شربه بست ساعات بماء عذب و یلقی فیه قطیعات خبز سمید، ثم یروق و یشرب ممزوجاً بالماء و الثلج، و یتنقل علیه بالرمان و التفاح المز، و یشم الورد و البنفسج و النیلوفر و اللفاح و ما یجری هذا المجری. و إن استعمل الجماع بقصد لم یضره ذلک إلّا أن یکون المزاج مع حرارته یابساً فیجب أن یقلل منه، و النوم الکثیر ینتفع به صاحب

هذا المزاج، و ینبغی أن یجتنب ما ضاد و خالف هذا التدبیر، و أن لا یکون انتقاله منه دفعه بل قلیلًا قلیلًا، و أنت تعلم مقدار قوه کل واحد من الأغذیه و الأشربه و سائر التدبیرات المبرده من المواضع التی ذکرنا فیها هذه الأشیاء، و کذلک یستعمل فی سائر الأمزجه التی یرید نقلها الی حال الاعتدال.

فی تدبیر أصحاب المزاج البارد

فأما متی کان المزاج بارداً معتدلًا فی الرطوبه و الیبس، فإن نقله الی المزاج المعتدل یکون بالتدبیر المسخن المعتدل فی الرطوبه و الیبس حتی یکون تصرفه و مأواه فی المواضع الحاره، و یستعمل من أنواع الریاضه ما کان أقوی و أسرع، و یستعمل من الدلک قبل الریاضه ما تربو معه الأعضاء ثم یقطع و یستحم بالماء العذب الحار المطبوخ فیه المرزنجوش و إکلیل الملک و البابونج مع شی ء من البنفسج لیعدله، و یطیل المکث فی الحمام و التمریخ بدهن السوسن و دهن الخیری و دهن البابونج و الزنبق، ثم یعود بعد ذلک الی الأبزن، فإذا خرج من الأبزن فلیتنشف و یتطیب بالغالیه أو

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 51

المسک المحض، و یتبخر بالعود و الند، و یتغذی بلحم الماعز و الضأن الفتیه السن المطبوخه بالتوابل الحاره، بمنزله الکمون و الکراویا و الدارصینی و الشبت و الفلفل و الثوم و البصل، و من البقول الجرجیر و الکرفس و الطرخون و الفجل و النعنع، و من الحواء ما عمل بالعسل و السکر و الجوز و البطم، و من الفواکه ما کان صادق الحلاوه، و من الشراب الأحمر الناصع و الأصفر المعتدل فی العتق، و لیقلل من مزجه فإن المزج الکثیر فی مثل هؤلاء یحدث برداً فی المعده و نفخاً

و ریاحاً فی الأمعاء، و یکون شربه الماء المغلی فیه المصطکی، و یجتنب شرب الماء بالثلج، و یشتم النرجس و المرزنجوش و الأقحوان و السوسن و الأترج، و یتطیب بالطیب الحار کالمسک و العنبر و الند و الدهن المطیب و التمسح بدهن المعشوق و دهن الساطع، و یجتنب الجماع و ما یعین علی سخونه البدن و یزید فی جوهر الحراره الغریزیه و یقویها، و یجوّد الهضم ضم صبی خصب البدن الی البطن و الصدر، و یجتنب الجماع لا سیما إن کان المزاج بارداً یابساً، و ینبغی أن یتوقی ما ضاد هذا التدبیر من أراد أن ینقل طبیعه من أصحاب هذا المزاج الی المزاج المعتدل.

فی تدبیر أصحاب المزاج الرطب

فأما متی کان المزاج رطباً و أردت أن تنقله الی المزاج المعتدل، فینبغی أن یستعمل التدبیر المجفف، و هذا یکون بالتعرض للقاء السمائم، و المأوی فی المواضع العالیه الیابسه، و الاکثار من الریاضه و التعب علی الریق و الاستحمام بالماء المالح و الشبی و الکبریتی، و یستعملوا من الدلک ما کان قویاً حتی ینضم البدن بعد الانتفاخ، و یدهنوا بدهن الشبت و البابونج، و یطیلوا المکث فی الحمام، و یقعدوا فی ابزن الماء الذی قد طبخ فیه البابونج و البرنجاسف مع القرظ و الشب و الخروب، و ما أشبه ذلک من الاشیاء المجففه، ثم من بعد ذلک ینطلوا علی أبدانهم الماء المغلی فیه الآس و المرزنجوش و یدهنوا بدهن الشبت و الآس و دهن القسط، و یتمرغوا أحیاناً فی الرّمل الفاتر و یقللوا من الغذاء، و یکثروا من الصوم، و یتغذوا بلحوم الوحش و الطیور الجبلیه، کالغزلان و القبج و الطیهوج، و اللحمان المملوحه، و السمک المملوح، و

کل ما عمل بالخل و المری و الکراویا و ما طبخ فیه العدس و الکرنب، و من الفواکه الزبیب القابض و البلوط و الشاه بلوط و الغبیراء و النبق الیابس و البسر المغلی و الشراب القابض، و یقللوا من النوم و یکثروا من الجماع و یشتمّوا القیصوم و الشیح و البابونج، و یجتنبوا من التدبیر ما خالف هذا و ضاده.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 52

فی تدبیر أصحاب المزاج الیابس

فأما من کان مزاج البدن منه یابساً و أردت أن تنقله الی المزاج المعتدل فینبغی أن یکون التدبیر بالأشیاء المرطبه، فکیون المأوی بالقرب من مواضع المیاه العذبه و إدمان النظر الیها، و استعمال الدعه و الراحه، و ترک التعب و التعرض للسمائم و الغموم و السهر، و کثره الانغماس فی الماء العذب الفاتر المغلی فیه البنفسج و النیلوفر و قشور القرع و الشعیر المرضوض، و یکون ذلک بعد الغذاء، و التمسح بدهن البنفسج و النیلوفر المعمولین من حب القرع و اللوز و شرب ماء الشعیر و الأحساء المرطبه، و الاستحمام بعد ذلک و التدلک المعتدل و لا یطیل أصحاب هذا المزاج المکث فی الحمام و یجتنبوا العرق فیه، و یخرجوا حین یبتدئ العرق، و یأکلوا لحوم الخرفان و أکارعها مطبوخه بالقرع و السرمق و البقله الیمانیه و الاسفاناخ و السموک الطریه، و السرطانات النهریه، و اللوز الرطب، و الخشخاش الرطب، و التین و العنب الرطب، و الخوخ و البطیخ و القثاء و الخیار و الباقلاء الطری، و الشراب الأبیض، و الخوصی الممزوج، و شم الریاحین البارده الرطبه کالبنفسج و النیلوفر، و الإکثار من النوم و ترک الجماع بالواحده، و ما یجری هذا المجری من التدبیر و لیجتنب ما

خالفه، فإن کان هذا المزاج مفرطاً فینبغی أن یدبر صاحبه بتدبیر أصحاب الدق، و یعطیه من بعد خروجه من الحمام لبن الأتن و لبن النساء و غیر ذلک مما سنذکره فی تدبیر أصحاب المزاج البارد الیابس و أصحاب الدق.

فی تدبیر أصحاب المزاج المرکب

فأما متی کان المزاج مرکباً- أعنی حاراً یابساً أو حاراً رطباً أو بارداً یابساً أو بارداً رطباً- و أردت أن تنقل مزاج صاحبه الی الاعتدال فینبغی أن ترکب له التدبیر المضاد لمزاجه.

فی تدبیر سوء المزاج الحار الیابس

فإن کان سواء المزاج حاراً یابساً فینبغی أن یدبر صاحبه فی سن الصبا الی وقت سن الفتوه بالتدبیر المائل عن الاعتدال الی البروده و الرطوبه

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 53

قلیلًا، فاذا صار إلی سن الشباب فینبغی أن یستعمل التزید من الترطیب مقداراً أکثر حتی یکون مأواه فی المواضع التی هواؤها بارد رطب بالقرب من الانهار و الغدران، و تغذیته بالأطعمه و الأشربه التی هی کذلک، و یمنعه من الریاضه الکثیره القویه، و من السهر و الغضب و الغم، و جمیع الأسباب المسخنه المجففه، و یستعمل الخفض و الدعه فی أکثر الأمر، فقد قال أبقراط فی کتابه فی تدبیر الحه: الأبدان الحاره الیابسه یجب أن ترتاح و لا ترتاض، و إن استعملوا الریاضه فلتکن خفیفه فإن ذلک ینمی اللحم. و قال جالینوس: إنی حفظت صحه رجل کان یمرض فی کل سنه صیفیه بأن منعته من الریاضه لأن مزاجه کان حاراً یابساً. و ینبغی أن یدخلهم الحمام بعد تناولهم الغذاء المرطب بمنزله ماء الشعیر و الحساء المتخذ من النشاء و دقیق الحواری، و یسقیهم اللبن الحلیب من الأتن و الماعز الفتی السن الطری مع السکر، و یحمیهم بالماء البارد

العذب إذا کان الزمان صیفاً شدید الحر، و إن لم یکن صیفاً فالماء الفاتر العذب، و یسقیهم بعده الماء البارد. و کلما أمعن فی سن الشباب ازددت فی هذا التدبیر و بحسب مقدار خروج البدن عن الاعتدال الی الحراره و الیبس، فینبغی أن یکون استعمالک الأشیاء المبرده المرطبه، و لما کان هذا المزاج یکثر فی بدن صاحبه المره الصفراء احتیج إلی معاهده باستفراغ الخلط الصفراوی بالأدویه التی تفعل ذلک بمنزله اللبلاب و شراب الورد مع السکنجبین و الثلج و ماء الرمانین بشحمهما مع السکر، أو بشی ء من السقمونیا مع الجلاب أو مع رُبّ الأجاص و ما شاکل ذلک مما یسهل الصفراء.

فی تدبیر سوء المزاج الحار الرطب

فأما متی کان المزاج حاراً رطباً فینبغی أن یستعمل مع صاحبه من التدبیر ما کان بارداً یابساً، و یکون مأواه فی المواضع البارده الیابسه و مواضع مهب الشمال و المواضع العالیه، و أن یستعمل من الریاضه مقداراً معتدلًا بمقدار ما یجفف الرطوبه و لا یزید فی الإسخان، و یستعملوا من الدک قبل الریاضه ما تحمر معه الأعضاء ثم یقطع، و یدخلوا الحمام بعد الریاضه و یستحموا بالمیاه المالحه، و إن اتفق ماء الشب أو الکبریت کان ذلک أوفق، و یکون الغذاء بارداً یابساً یولّد دماً محموداً، و من الشراب ما کان أحمر ناصعاً لیدر البول، و یستعمل سائر التدبیر الذی ذکرنا أنه یبرد و یجفف علی الانفراد، و مجموعاً متی لم یتفق أشیاء بارده یابسه، و لأنه قد یکثر فی مثل هذا البدن الدم فینبغی أن یتعاهد صاحبه بالفصد و الحجامه، و یخرج لصاحبه من الدم بمقدار ما یفضل فی بدنه عن الحاجه و لا یمنع من الجماع.

کامل الصناعه الطبیه،

ج 3، ص: 54

فی تدبیر سوء المزاج البارد الرطب

فأما المزاج البارد الرطب إذا أردت أن تنقل صاحبه إلی المزاج المعتدل فینبغی أن یغیره بالتدبیر المسخن المجفف، و هو أن یجعل مأواه فی المواضع الحاره الیابسه، و یستعمل من الدلک ما کان صلباً و هو الذی یضمر معه البدن من بعد الانتفاخ من غیر دهن، ثم یرتاض ریاضه قویه کثیره فی هواء حار و بقرب الشمس، و یطیل المکث فی الحمام، و یتدلک بالاشنان الأخضر وحده أو مع البورق، و الاستحمام فی الحمأه الکبریتیه و الصبریه، و یغتذی بالأغذیه المسخنه المجففه بمنزله لحوم الحیوان الجبلی و البری و النمکسود و السمک المملوح بالخردل و العسل و السکنجبین، و یشرب الشراب المغلی الأصفر و الأحمر الناصع العتیق و القلیل المزاج، و یشرب الماء المغلی فیه المصطکی و ما یجری هذا المجری من التدبیر المسخن المجفف، و لیکن ذلک المقدار مما فی البدن خارجاً عن الاعتدال فی البرد و الرطوبه، و یقللوا من الجماع ما أمکنهم لأنه قد یجتمع فی البدن الذی هذه حاله بلغم، فقد ینبغی أن یتفقد فی کل قلیل فلیستفرغ بالأدویه المسهله للبلغم بمنزله التربد و لباب القرطم و حب النیل، و استعمال القی ء بالأشیاء المخرجه مما ذکرناه فی غیر هذا الموضع.

فی تدبیر أصحاب سوء المزاج البارد الیابس

فأما سوء المزاج البارد الیابس فینبغی أن تعلم أنه من أردأ الأمزجه و أنه إن أفرط هذا المزاج کان منه مرض لا یزول، و یقال لهذا المزاج الشیخوخی، و ذلک أن مزاج المشایخ الطبیعی بارد یابس، و کلما ازدادوا هرماً کان مزاجهم أشد برداً و یبساً، و اذا کان الامر کذلک فإن الشیخوخه موجوده فی اصحاب هذا المزاج منذ

أول الامر- أعنی فی سن الصبا و الحداثه- إلا انهم فی الصبا یکونون احسن حالًا. و أیضاً فإن طبیعه هذا المزاج طبیعه الموت، إذ کان طبع الحی حاراً رطباً و طبع الموت بارداً یابساً، و لهذا ینبغی أن یعتنی بإسخان هذا البدن و ترطیبه غایه لئلّا یجف و تفنی رطوبته و تخمد حرارته الغریزیه اذا لم یجد رطوبه یغتذی بها، و العنایه به أن یکون تصرفه فی المواضع التی هواؤها حار رطب بمنزله السواحل، و یستعمل الریاضه المعتدله بعد التهییج و التمریخ بدهن کثیر و الدلک المعتدل لتسخن أعضاؤه و لا ینالها الیبس من الریاضه المعتدله،

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 55

من بعد ذلک فلیعط شیئاً من ماء الشعیر أو الحسو المتخذ من دقیق الحواری و الخشخاش و السکر و دهن اللوز، ثم یدلک البدن أیضاً دلکاً معتدلًا حتی تربو الأعضاء و تحمر، ثم یدخل أبزن الماء المعتدل الحراره المطبوخ فیه الورد و البنفسج و النیلوفر مع البابونج لیعتدل، و لیطل المکث فی الأبزن و لا یطیل المکث فی هواء الحمام، و اذا خرج من الأبزن یتمرخ بالدهن و یلبس ثیابه ثم یعطی من ساعته شیئاً من ألبان الأتن أو لبن الماعز الفتیه السن لیست ببعیده العهد بالولاده و لا قریبه منه قد حلب لوقته، و لیکن علف العنز و الأتان علفاً محموداً مبرداً مرطباً، کالخس و حشیش الشعیر، و یخلط فی اللبن شیئاً من عسل نقی، ثم یصبر علیه الی أن ینحدر اللبن عن المعده. و أنت تعرف ذلک اذا أنت لمست المعده فوجدتها قد انخفضت، و هذا یکون أقله فی أربع ساعات أو فی خمس ساعات، فاذا کان کذلک فلیدهن البدن بالدهن المسخن المرطب

کدهن البنفسج الممزوج بدهن النرجس، و تدخله فی أبزن الماء المعتدل الحراره و یطیل مکثه فیه، فإذا خرج من الأبزن فلیمرس بدهن البنفسج الممزوج بغیره من الادهان الحاره، و یعطیه شیئاً من الجلاب و یصبر علیه قلیلًا و یغذیه بلحوم الفراریج و أکارع الحملان من المقادیم و البیض المعمول أسفیدباجا أو السمک الرضراضی من المهازبا و الشبابیط و نبات معمول أسفیدباجا أو مقلی بالزیت الغسیل أو مکبباً و البیض النیمرشت.

و بالجمله فلیکن غذاؤه مرطباً محموداً سهل الانهضام، و یسقیه من الشراب الأبیض الحدیث، و یستعمل النوم و الراحه. و اذا کان آخر النهار فینبغی أن تدخله أبزن الماء و یمکث فیه قدر ساعه، ثم تدهنه و تلبسه ثیابه و تعطیه الیسیر من الحساء اذا رأیت لذلک وجهاً- أعنی اذا کان الغذاء الاول قد انهضم انهضاماً تاماً- و یکون نومه علی فرش وطیئه، و لبسه الثیاب الناعمه کالمور و الخز و الفنک و السمور و ما یجری هذا المجری علی حسب ما یمکن، و ینبغی أن یکون هذا التدبیر المستقصی اذا کان الیبس مفرطاً و خفت علی البدن الوقوع فی المرض الشیخوخی، فأما متی کان الیبس قلیلًا فینبغی أن یستکفی ببعض ما وصفنا و یغلظ غذاء صاحبه قلیلًا و یعطیه لحوم الحملان و الجداء و الدجاج و خبز السمیذ و الفاکهه و الحلواء المعموله بالسکر و اللوز و الطلع و الجمار و یسقیه الشراب، و یستکفی مع ذلک بالاستحمام مره واحده بالنهار، و تمنعه من استعمال الجماع و التعب. و من کان من هؤلاء لم یغلب علی اعضائهم الیبس، بل کان الخلط الیابس قد اجتمع فی أبدانهم و هو الخلط السوداوی، فینبغی أن یعتنی بتنقیتها من

هذا الخلط بتناول الافتیمون و البسفائج مع السکنجبین أو باطریفل الزبیب بمطبوخ الهلیلج الهندی مع الافتیمون و الغاریقون. و ینبغی أن تکون قوه الدواء الذی یستفرغ به هذا الخلط بحسب کمیته و بحسب قوه البدن؛ فإن کان الخلط کثیراً و القوه قویه فلیکن الدواء قویاً

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 56

یفی بإخراجه، و إن کان الخلط قلیلًا و القوه ضعیفه فلیکن الدواء ضعیفاً بحسب قله الخلط و ضعف القوّه. فبهذا التدبیر ینبغی أن تحفظ الابدان الخارجه عن الاعتدال اذا أردت نقلها الی المزاج المعتدل، فإذا ظهرت لک علامات المزاج المعتدل فقد نقلت البدن الی أفضل الهیئات، و حینئذ ینبغی أن تحفظها علی الاعتدال باستعمال التدبیر المعتدل، و لما کانت حالات الأبدان تابعه لمزاجها الطبیعی احتجنا أن نتبع قولنا بتدبیر الصحه بحسب حالات البدن فی القضافه و السمن و تکاثف الجلد و تخلخله.

الباب السادس عشر فی السحنات و حالات الجلد فی السحنات

انّ سحنات الناس سته: احدها السمین، و الثانی القضیف، و الثالث المعتدل بین السمین و القضیف، و الرابع المستحصف، و الخامس المتخلخل، و السادس المتوسط بین المستحصف و المتخلخل.

فأما الابدان المعتدله فی السمن و القضافه فأفضلها و أحسنها حالات و أدومها صحه و أصبرها علی الاعمال و آمنها من حدوث الامراض اذا کانت الحراره الغریزیه فیها قویه و الهضم فیها اجود، و الاعضاء لذلک تکون قویه علی دفع الاسباب الردیئه لأن الاعتدال للسحنه لا یکون إلّا من اعتدال المزاج.

فأما الابدان السمینه فردیئه جداً و لا سیما السمینه بالطبع، فإن هذه الابدان تکون مستعده لحدوث الامراض الردیئه و الآفات القویه، و ذلک لأن الحراره الغریزیه تکون فیها ضعیفه لضیق عروقها، و العروق تضیق فی هذه الابدان لشیئین: أحدهما لبرد المزاج و الثانی لضغط الاعضاء

السمینه لها، فأصحابها لذلک اقل اعماراً، اذا کان ضیق العروق یتبعها ضعف الحراره الغریزیه و نقصانها، و هذان یتبعان نقصان الروح و کثره الفضول و تولید الامراض الامتلائیه بمنزله الفالج و السکته و عسر النفس و ما اشبه ذلک، و أیضاً لثقل أبدانهم تعسر علیهم الحرکه فی الاعمال و لا یکادون ینجبون فی التولید، و من کان منهم من السمن علی حال افراط و کان ممن یستعمل الریاضه فهو علی خطر، کما قال ابقراط فی کتاب

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 57

الفصول: خصب البدن المفرط لأصحاب الریاضه خطر اذا کانوا قد بلغوا منه الغایه القصوی، فهم لا یمکنهم أن یتزیدوا، و ذلک لأن الحرکه تقوی الحراره الغریزیه و تزکیها فیجود لذلک الهضم و یزید فی خصب البدن. و اذا کانت الابدان من هؤلاء قد انتهت فی الخصب و لم یکن فیها موضع للزیاده انضغطت العروق فلا یصل الهواء الداخل بالاستنشاق الی الاعضاء فانقطعت الحراره الغریزیه و کان من ذلک الموت فجأه، فلذلک ینبغی أن یبادر فی من هذه حالته الی نقصان بدنه.

فأما الابدان القضیفه فردیئه لما یغلب علی مزاجها من الیبس، فهی لا تقدر علی الریاضه و الاعمال کثیراً لأن ذلک مما یسخنها و یجففها فتزداد نحافه، و أصحاب هذه الابدان لا یقدرون علی الحر و البرد لأن هذین یصلان الی اعضائهما الباطنه بسرعه لتعرّی أبدانهم من اللحم، و هم مع ذلک اذا صدمهم جسم من خارج ذو صلابه او وقعوا علیه نالهم الضرر منه بسرعه و تهشمت اعضاؤهم او انکسرت عظامهم، و ربما وصلت المضره الی داخل ابدانهم من عدم اللحم الذی یمنع من بلوغ الآفه الی داخل، و لذلک إن لقیه جسم قاطع بمنزله

السیف و غیره بلغ الی داخل ابدانهم بسرعهٍ، و استعمال الدواء المسهل فی مثل هؤلاء خطر لا سیما اذا کان ما دون الشراسیف منهم مهزولًا، و مع ذلک فإن هذه الابدان مستعده لحدوث الدق و قروح الرئه و الصدر بسبب یبس أعضائهم، فالسبب الیسیر من أسباب هذین یکفیهم فی الوقوع فیها، و قد ذکر جالینوس فی تفسیره کتاب ابذیمیا فی المقاله الثانیه: أن الأبدان القضیفه الیابسه أحمل للجوع من الأبدان الخصبه، و ذلک أن الأبدان الخصبه یتحلل من جوهرها أکثر مما یتحلل من جوهر الأبدان الیابسه، لأن الابدان الرطبه بمنزله الرطوبه التی تنحل دائماً، و الأبدان الیابسه بمنزله الحجاره التی لا ینحل منها شی ء، و إن تحلل فالسیّئ أکثر، و إن کان الأمر علی هذا من رداءه ما بین السحنتین- أعنی السمن المفرط و القضافه المفرطه- فینغی أیضاً أن یعتنی بتسمین المهزول و تهزیل السمین.

فی تدبیر الابدان المهزوله

فأما المهزوله فتسمینها یکون باستعمال الدعه و الراحه فی أکثر الأحوال، و الریاضه الضعیفه بمنزله ما یقوی الحراره الغریزیه، و الدلک اللین و التمسح بالأدهان المرطبه، و التعهد بما یسر النفس و یبهجها، و ترک التعرض للغموم، و لبس الناعم، و الزیاده فی الغذاء، و تناول الاغذیه المرطبه

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 58

کلحوم الحملان و الجداء و رءوسها معموله اسفیدباجا و الجواذیب المعموله من الدجاج و البط السمین و أکل لحومها و لحوم الفراخ السمینه و الهرائس و الأخبصه المعموله بدهن الجوز و دهن الخل و الارز باللبن و السمک الطری معمول اسفیدباجا، و یکون الغذاء فی الیوم مرتین و ثلاثاً لتألف المعده کثره الغذاء، و تقوی علی هضم ما یرد علیها فتقبله الاعضاء و یزید فیها، و

یستعمل الاستحمام بالماء العذب بعد الغذاء فی الیوم مرتین، و التمسح بدهن البنفسج المعمول من حب القرع عند الخروج من الحمام، و شرب لبن الماعز و الحساء المعمول منه قبل الاستحمام، و إذا کان مزاج الإنسان حاراً فیعطی ماء الشعیر و لباب خبز السمیذ مطبوخاً بماء القرع، و یصب علیه ماء الرمان المز و الحساء المعمول من الباقلاء بالماء العذب، و دهن اللوز الحلو نافع، و استعمال الحساء الموصوف لأصحاب الدق.

و هذه صفته: یؤخذ حنطه و شعیر مقشوران من کل واحد کف، و ارز و کعک من کل واحد کف، یطبخ بماء عذب حتی یتهری و یصب علیه دهن لوز حلو و یلقی علیه شی ء من کمون و یتحسی.

أو یؤخذ حمص و لوبیاء و عدس ورز أبیض مغسول و شعیر مرضوض من کل واحد کف، و من الحنطه النقیه المقشره المرضوضه کفان ینقع ذلک بلبن النعاج الحلیب یوماً و لیله و یخرج من الغد و یجفف و یؤخذ منه عند الحاجه کف و یدق ناعماً و یطبخ بلبن حلیب و دهن لوز حلو أو شیرج طری أو شحم البط أو الدجاج و یلقی علیه شی ء من کعک السمیذ و یتحسی و هو فاتر.

صفه اخری: مغاث مائه درهم، شقفند و مستعجله و حمص و ماش من کل واحد وزن خمسین درهماً، ارز مغسول و حب المسنه و شعیر مرضوض من کل واحد ثلاثون درهماً، و یصب علی الجمیع لبن حلیب ما یغمره و یترک یوماً و لیله، و یخرج و یجفف فی الظل و یدق ناعماً و یلقی علیه ضعفه دقیق سمیذ و کمون کرمانی و نانخواه و کمون نبطی، و کثیراً مسحوقاً ناعماً و لوز

مقشر من قشریه من کل واحد عشرون درهماً، و یعجن ذلک کله و یخمر بخمیر و یخبز فی تنور نار معتدله و یجفف، و یؤخذ منه بالغداه و العشی مقدار الحاجه، و یدق و یطبخ بلبن حلیب و دهن لوز حلو أو دهن البط أو دهن الدجاج و یتحسی به فإنه مجرب. و یدخل الحمام بعد الحساء فإذا خرج من الحمام یصبر ساعه ثم یغتذی بالأغذیه التی وصفناها، و یستعمل الشراب بعقب الطعام و أکل الخبز بالشراب فإنه نافع فی هذا الباب.

صفه سمنه: یؤخذ دقیق سمیذ خمسه أرطال، عنزروت أو قیتان یخلطان جمیعا و یلتان بزبد الغنم و یخبزان فی تنورٍ ناره لینه هادئه، و یجفف

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 59

و یؤخذ منه وزن عشره دراهم، یدق و یشرب بماء بارد فإنه نافع، و ینبغی أن لا یستعمل شیئاً مما وصفنا لسمن المهزول دفعه، لکن قلیلًا قلیلًا، و الحقنه المسمنه فی هذا الباب جیده.

صفه حقنه مجربه: یؤخذ رأس ضأن و مقادمه و جنبه، وتین أبیض عشره عدداً، و زبیب جید أبیض لحیم عشره دراهم، لباب القرطم عشره دراهم، جوز مقشر نصف رطل، حنطه و شعیر مقشرین مرضوضین من کل واحد نصف رطل، حمص و حب السمنه مرضوضه من کل واحد ربع رطل، حلبه و نارجیل مدقوق و حب البطم من کل واحد أُوقیتین، کمون اوقیه، جزر رطل، جوز رطل، یطبخ الجمیع بعشرین رطلًا ماء الی أن یرجع إلی ثلاثه أرطال، و یمرث و یصفی و یؤخذ منه نصف رطل، و من دهن اللوز و دهن حب القرع و دهن السوسن من کل واحد نصف أوقیه، دهن شیرج أوقیتین، و یحتقن به و هو فاتر فی

أوّل اللیل و ینام علیه، و یعمل ذلک ثلاث لیال، و یغبّ أسبوعاً، و یعاد ثلاث لیال أخر، یفعل ذلک ثلاث دفعات فی مده نیف و عشرین یوماً، و تکون الأغذیه ما وصفنا أوّلًا فإن ذلک مجرّب.

و ذکر جالینوس فی کتابه فی حفظ الصحه، أنه ینبغی لمن أراد أن یخصب بدنه من المهزولین أن یطلی بالزفت، و یستعمل الدلک المعتدل بالمنادیل المعتدله بین اللین و الخشونه إلی أن یحمرّ البدن و یدلک بعد ذلک دلکاً کثیراً صلباً، ثم یستعمل بعد ذلک الریاضه المعتدله، و یستحم و لا یطیل المکث فی الحمام، ثم یتنشف و یتمرّخ بعد ذلک بدهن یسیر ثم یتناول الغذاء، و إن کان مما یحتمل صب الماء البارد فلینطله علیه، لتنعکس الحراره داخل البدن فیجود الهضم، فأما متی کان بعض الاعضاء قضیفاً جدا بسبب سده وقعت به أو رباط بمنزله ما یعرض للأعضاء التی تشد بسبب الکسر و الخلع، فتهزل بسبب قله حرکتها، فینبغی أن تدهن ذلک العضو یعود الی حاله فی الخصب.

فی تهزیل السمین

فأما تهزیل السمین فیکون باستعمال الریاضه، و کثره التعب قبل الغذاء، و کثره الصوم و تقلیل الغذاء، و کثره لقاء السمائم و الاستحمام بالمیاه المالحه و الکبریتیه، و استعمال الدلک القوی قبل الاستحمام، و المرخ بالادهان المحلله کدهن الشبت و دهن القسط و الاستحمام بعد ذلک، و إطاله المکث فی الحمام، و بعد الخروج بساعه یغتذی بغذاء قلیل التغذیه کثیر المقدار بمنزله خبز الخشکار الکثیر النخاله، و البقول کالسلق

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 60

و القطف و الاسفاناخ، و الإدمان علی تناول الاغذیه الحاره الیابسه و المالحه و القابضه، و أیضا فإن استعمال الأغذیه الدسمه نافع فی هذا الباب لأن

الیسیر منها یشبع و یمنع عن استعمال الکثیر، و تقلیل النوم و کثره السهر و النوم فی المواضع الخشنه و لبس الخشن، و التعرض للهموم و الغموم و کثره التفکر و استفراغ البدن بالأدویه المسهله للبلغم، و ما شاکل ذلک من التدبیر المجفف الذی یهزل البدن و ینقصه.

فی تدبیر الابدان المعتدله فیما بین المستحصفه و المتخلخله

فأما الأبدان المعتدله بین السخافه و الکثافه، و هی المتوسطه فیما بین الأصغر و الأذب فأقل الأبدان مرضاً، لأن هذه الأبدان ما ینفش و یتحلل منها لیس بالکثیر المضعف للقوّه کالذی یتحلل من الابدان المتخلخله و لا یحتقن فیها الفضل و یمتنع من التحلل جداً کالابدان المستحصفه. و من بعد هذه فی الجوده الأبدان المتخلخله و علامتها کثره الشعر و غلظه و کثره درور العرق، فإن البدن الذی هذا حاله أفضل من البدن المستحصف، لأن صاحبه یحتمل من تناول الغذاء أکثر مقداراً و أکثر جوهراً مما یحقل صاحب البدن المستحصف لکثره ما یتحلل منه، و هو أیضاً أحمل للتعب لأن الإعیاء لا یسرع الیه لکثره ما یتحلل من الغذاء الذی یخلفه مکان ما یتحلل من التعب، لأن الفضل المجتمع فی العضل مما تذیبه الحراره فی وقت التعب یتحلل و لا یبقی فیه و لا یحدث الإعیاء، و إذا قلّت الفضول فی البدن کان نفوذ الغذاء الی سائر البدن نفوذاً سهلًا، فیکون هضم الأغذیه لذلک أجود و أسهل.

فی البدن المستحصف

فأما البدن المستحصف فعلامته زعاره الجلد و کثافته، ورقه الشعر و قله درور العرق، و کثره البول و البراز، و کثره تزاید اللحم، و ذلک لقله ما یتحلل من البدن بالانفشاش و العرق، و لذلک صار هذا البدن أردأ الأبدان، إذ کان

صاحبه لا یتحمل تناول الکثیر من الغذاء لقله ما یتحلل منه من الفضول و الغذاء، و لذلک لا ینفذ إلی الاعضاء نفوذاً جیداً، و لا یحتمل التعب لأن الاعیاء یلحقه من ذلک سریعاً لاحتقان الفضل الذی تذیبه الحراره الحادثه من التعب فیبقی فی البدن لا یتحلل، و أیضاً فإن الفضول تجتمع فی مثل هذا البدن کثیراً لقله ما یتحلل منه فیحدث لصاحبه

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 61

أمراضاً بحسب الخلط المجتمع، و لذلک لا یحتاج صاحب هذا البدن إلی أن یکون غذاؤه قلیلًا لطیفاً رطباً لیسهل تحلله، و لا یجتمع منه فی البدن خلط قدر و لا غلظ و هذا البدن متنی احتیج الی تسمینه صار الی الخصب بسرعه لقله ما یتحلل منه.

فأما الأبدان الواسعه المسام المتخلخله فلا تسرع الی الخصب لکثره ما یتحلل منها، لأنّ الأبدان المستصحفه تسرع إلیها الأمراض من الأسباب التی من داخل، کالامتلاء و رداءه الخلط، إذ کان الفضل یتولد فیها سریعاً من أدنی زیاده فی مقدار الغذاء و غلظه، لأن تحلیل الفضل منها عسر و لیس ینالها ضرر کثیر مما یلقاها من خارج من حر و برد إلّا أن یکون مفرطاً، لأن وصول مثل هذه الأشیاء الی داخل البدن عسر غیر سهل.

فأما الأبدان المتخلخله فسببها یبس الطبیعه، و قضافه البدن، و ذلک لکثره ما یتحلل منها، فأصحاب هذه الأبدان تسرع إلیهم الأمراض من الأسباب التی من خارج کبرد الهواء و سخونته، و لذلک قال أبقراط: الأبدان المتخلخله أحمد من الأبدان الکثیفه، و هی أصح و أقل أمراضاً من فضول الغذاء، و أکثر أمراضاً من الآلام الخارجه مثل الحر و البرد الا انّ الهضم فیها أجود.

الباب السابع عشر فی تدبیر الابدان التی فی أعضائها آفه من سوء مزاج و غیره

و إذ ذکرنا تدبیر صحه

الأبدان التی منها سوء المزاج الطبیعی فی أعضاء مختلفه و التی هیئتها هیئه ردیئه، فأوّل ما ینبغی أن تعلمه من ذلک أن من کان بدنه أو عضو من أعضائه مستعداً لمرض من الأمراض متهیّئاً لقبوله أن تتقدم فتحرسه و تدبره تدبیراً لمنع من حدوث ذلک المرض، فإنک إن لم تفعل ذلک و تلحقه فلا بد و أن یقع فیه؛ مثال ذلک من کانت عروق کبده ضعیفه بالطبع فإن السدد تعرض لکبده من الخبز النقی و اللحم الخفیف فضلًا عن غیره، فلذلک ینبغی أن یدبر بما یفتح السدد، و کذلک أنّ أصحاب الأبدان النحیفه المستعده لحدوث الدق و السل فینبغی أن یدبروا بما یرطب علی ما سنذکره فی هذا الباب.

و نبتدئ من ذلک بالقول فی الرأس و ما یلیه من الأعضاء علی ترتیب، فنقول: إنه متی کان مزاج الرأس ردیئاً بالطبع حتی یتولد من ذلک فیه

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 62

فضول کثیره، تأدت مضرته الی جمیع أعضاء البدن، و یکون ما یناله من المضره بحسب طبیعه الفضل المائل إلیها، و ما شأنه أن یحدث من الأمراض و العلل فی کل واحد من الاعضاء، فینبغی إذا تبین أنّ مزاج الدماغ الطبیعی ردی ء أن یقصد لتقویته بإصلاح ذلک المزاج باستعمال الاشیاء المضاده له، فإن کان سوء المزاج حاراً فینبغی أن یدبر صاحبه بالتدبیر المبرد من الأغذیه و الأدویه، و ینطل علی الرأس ماءً فاتراً عذباً قد طبخ فیه الورد و البنفسج و النیلوفر و الشعیر المرضوض و قشور الخشخاش، و یدهن الرأس فی الصیف بدهن الورد و البنفسج و النیلوفر، و استنشاق ذلک، و شم الریاحین البارده کالورد و البنفسج و النیلوفر و شم الصندل و الماورد و

الکافور، و یمنع من استعمال الأغذیه المسخنه و المبخره کالجوز و الجبن العتیق و الجرجیر و البادروج، و شرب الشراب لا سیما الأصفر العتیق، و اذا احتیج الی استعماله فالأبیض الرقیق المائی

فإنه أوفق.

فی الشتاء

فأما فی الشتاء فادهنه بدهن الخیری و دهن السوسن و النرجس إذا خلطت معه دهن اللوز و دهن الورد و البنفسج، و ینطل علی الرأس الماء المطبوخ فیه البابونج و اکلیل الملک و المرزنجوش و الورد و البنفسج لیعتدل، و یغذی صاحبه بأغذیه معتدله فی الکمیه و الکیفیه، فأما متی کان سوء مزاج الدماغ بارداً فینبغی أن یستعمل مع صاحبه التدبیر المسخن من الأطعمه و الأشربه و الأدویه، و یأمره بتغطیه الرأس لا سیما فی الأوقات البارده، و یدهن الرأس فی الشتاء بدهن الخیری و النرجس و السوسن و الیاسمین و دهن الناردین و غیرها من الادهان الحاره، و ینطل علی الرأس الماء المطبوخ فیه البابونج و إکلیل الملک و المرزنجوش و الشیح و القیصوم.

فی الصیف

و أما فی الصیف فینبغی أن یستعمل التدبیر المعتدل علی ما ذکرنا آنفاً، فإن کان فی العروق الضوارب التی فی الرأس سدد و حدث عن ذلک صداع، فافصد صاحب ذلک الصداع فی العرقین اللذین فی الصدغین، و قد یعرض الصداع کثیراً للإنسان بسبب خلط مری ینصب إلی فم المعده

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 63

، إذ کان العصب الذی یأتیها من الدماغ قوی الحس، فینبغی إذا علمت ذلک أن تستعمل التدبیر الذی ینفع من انصباب المرار الی المعده علی ما نذکره فیما بعد اذا صرنا الی تدبیر المعده. فأمّا الآن فإنا نأخذ فی ذکر ما یحتاج إلیه من حفظ الصحه فی الأعضاء التی تتلو الدماغ و هی العینان

و الأذنان و الفم و ما یلیها من الأعضاء. و من أعظم ما ینبغی أن یعتنی به و یحرص من نزول الضرر به و یحفظ علی حال صحته من هذه الأعضاء، العینان و الاذنان، إذ کانت أعضاء عظیمه المنفعه ذکیه الحس، و لذکاء حسها و لطافته صار یسرع إلیه الآلام من أدنی سبب مؤذٍ. و التدبیر العام لها أن یمنع من انصباب المواد من الرأس إلیها بأن یستفرغ ما یجری الیها من المنخرین فبتحریک العطاس بإدخال فتیله من قرطاس فی الأنف و استعمال الأدویه المفتحه للسدد کالشونیز و الیسیر من الکندس، و أمّا من الحنک فاستعمال الغرغره بالسکنجبین و الماء الحار الذی قد طبخ فیه العاقرقرحا و المبویزج و الوج لینحدر و بذلک الفضل من الرأس الی الفم و الحنک. و ینبغی مع هذا أن تنظر قبل استعمال هذا التدبیر هل البدن نقی؟

فإن کان نقیاً فاستعمل ذلک، و إلّا فاستفرغه بالأدویه المسهله التی من شأنها أن تنقی سائر البدن لا سیما الرأس، ثم حینئذ تأخذ فی تنقیه الدماغ.

فأما التدبیر الخاص- أعنی العنایه بأمر کل واحد من هذه الاعضاء- فعلی ما أصف.

فی العینین

فأما العینان فینبغی أن توقیهما من الحرّ الشدید و البرد الشدید، و الغبار و الدخان و النظر الی الشمس، و الادمان علی النظر إلی الأشیاء الصقیله و الألوان البیض، و المشی فی الثلج، و الاکباب علی النظر فی الکتب و النقوش الدقیقه، و کثره البکاء، و یحذر النوم علی القفا مده طویله، و یحذر استقبال الهواء البارد و الثلج و الغبار و الدخان، و الأغذیه المضره بالبصر کالعدس و الکرنب و النمکسود و الأشیاء المصدعه للرأس کالثوم و البصل و ما أشبههما من الاشیاء

المبخره فإنها تضر بالرأس و البصر جمیعاً، و الاغذیه البطیئه الانهضام و المولده للأخلاط الغلیظه، و العشاء باللیل، و کثره الجماع و مداومه السکر مما یضر بالبصر و یضعفه، و التوقی من هذه الأشیاء مما یمنع من حدوث الآفات بالعین. و مما یحلل الفضول المجتمعه فیها و یؤمنها من الرمد، الإکباب علی الماء الحار المطبوخ فیه إکلیل الملک و یتلقّی بخاره. و مما یقویها و یمنع عنها الآفات الاکتحال بالإثمد، و التوتیاء الهندی المربی بماء الکسفره و التوتیاء الکرمانی الأخضر الرقیق مع الاهلیلج الأصفر المربی بماء الحصرم. و الحضض المذاب بالماء

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 64

المغلی مما یقوّی العین و یجتذب ما فیها من الرطوبات إذا اکتحل به فی کل یوم مرتین أو ثلاثه.

فأما ما یجلو البصر فالتوتیاء الهندی المربی بماء الرازیانج الطری، و یستعمل برود الرمّان.

و هذه صفته: یؤخذ ماء الرمّان المز و یغلی حتی یبقی منه النصف و یلقی علیه مثل نصفه عسلًا منزوع الرغوه، و یغلی حتی یختلط، و یجعل فی الشمس الحاره عشرین یوماً، و یکتحل منه فإنه یجلو البصر جلاءً جیداً.

و هذه صفه أخری أقوی فعلًا فی ذلک: یؤخذ رمّان منقی من شحمه و یعتصر ماؤه و یوضع فی إناء زجاج فی الشمس الحاره عشرین یوماً الی شهر، و یلقی علیه من بعد ذلک مراره القبج و مراره الشبوط علی کل أوقیه من ماء الرمّان وزن نصف درهم، و من الصبر الصقطری وزن نصف درهم، یدق الجمیع ناعماً، فإن کانت المرارات رطبه فتداف فیه و یرفع فی إناء و یستعمل عند الحاجه.

صفه برود آخر یجلو و یقوی العین: یؤخذ توتیاء هندی و اقلیمیا الذهب و إثمد من کل واحد جزء،

یدق ذلک دقّاً ناعماً و یربی بماء الاملج و السماق و الحصرم و ماء المرزنجوش، ثم یلقی علی کل خمسه دراهم من ذلک الدواء من المسک و الکافور من کل واحد حبه و یکتحل به العین کحلًا خفیفاً، و الاکتحال بشحوم الأفاعی و أکل لحومها مما یقوی البصر.

و مما یقوی البصر أن یغوص الانسان فی الماء البارد و یفتح عینه فیه مده طویله فإنه یفید البصر ضیاءً کثیراً، فإن زید فی ذلک لقرّاء الکتب فإنه یفید البصر قوّه، و قد یعرض للبصر الضعف بسبب مرض حاد یعرض للرأس، أو بسبب نزف الدم کثیراً، أو بسبب القی ء و الصیاح الشدید و یکون مع هذه ضمور العین و غورها، و یقل ما یسیل من العین و الأنف، و یشتد بعقب الجوع و التعب فی الصیف و عند الاسهال قریباً، و بتناول الأدویه الحاره، فینبغی إذا رأیت ذلک أن تبادر بترطیب الدماغ و تمریخ البدن بدهن البنفسج و النیلوفر المعمولین بدهن حب القرع، بأن یستنشق صاحب ذلک منه و یستفرغ الخلط الحاد من البدن بماء الجبن، و یسعط ببعض ما ذکرنا من الادهان مع شی ء من لبن جاریه، و یتغدی و یتعشی صاحب ذلک بالأغذیه المرطبه کماء الشعیر و القرع و الخس و الخوخ و اللوز الرطب و العناب الرطب، و یطعمهم لحوم الحملان الرضع و الجداء الرضع و المقادم و البیض معموله اسفیدباجا و یزیدهم فی غذائهم قلیلًا قلیلًا، و ینطل علی رؤسهم و سائر أبدانهم الماء المطبوخ فیه الخس و الشعیر المرضوض و البنفسج و جراده القرع و سائر ما یرطب، و یحلب فی العین أحیاناً لبن جاریه. فإن عرض للعین أن تجحظ بسبب ضربه أو

صیحه فینبغی أن یفصد

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 65

صاحبها القیفال و یضمد العین بالأقاقیا و الحضض و الرامک و الطراثیث معجوناً بماء الآس، و ترفد و تشد جیداً و یمنع صاحبها من السعال و الصیاح و العطاس و یقلل غذاؤه و یستلقی علی ظهره. و إن کان ضعف البصر من قبل الحراره و الرطوبه فاکحله ببرود ماء الرمّان الذی تقع فیه فی کل عشره أجزاء من ماء الرمّان جزء من العسل الفائق المصفی و قد وضع فی الشمس عشرین یوماً، و یکتحل بإهلیلج أصفر محکوک علی مسن بماء بارد، فإن عرض لها حکه فیقطر فیها شی ء من ماء السماق، و یضمد بورق الدلب المطبوخ بالخل. فإن کان الضعف من برد و رطوبه فلیکتحل بالدارصینی و الوج و السرطان البحری و عود البلسان و حبه و اللوز المر و الفلفل و ماء البصل و الحاشا و الجاوشیر؛ و إن عرض للبصر ضعف من النظر الی الشمس فأمر صاحبه بشرب الشراب و النوم الطویل. فإن عرض للأجفان بعقب النوم أن یعسر فتحها فیجب أن یکثر من دخول الحمام وصب الماء الحار و الدهن علی الرأس و تکمد الأجفان بماء حار و دهن بنفسج. انتهی.

فأما الأذن و علاجها

فینبغی أن یتوقی من الأصوات الحاده کالصریر، و من الأصوات الشدیده کالرعد، و یتوقی من أن یقع فی ثقب السمع حجر أو غیره، فقد رأیت من وقع فی أذنه حبه من خروب فثقل سمعه و لم یخرج تلک الحبه شی ء من العلاج، و یحذر أن یدخلها شی ء من الهواء، و لیتعاهد ما یجتمع فی المجری من الوسخ بتنقیته بالآله التی ینقی بها الاذن أو بخلاله ملفوف علیها قطن بعد أن یقطر

فی الاذن شی ء من دهن بنفسج، فإن أحس فیها بریاح غلیظه فیجب أن یکبها علی ماء مغلی فیه الفوتنج مع الخل، و تقطیر دهن المرزنجوش و دهن السوسن.

و مما یحفظ السمع من انصباب المواد إلیه أن یقطر فی الأذن شیاف مامیثا محکوک علی حجر أو علی مسن بشی ء من الخل ممزوج فی کل اسبوع مره، و کذلک الحضض المداف بماء الورد و الاشیاف المتخذه بالمامیثا و السنبل، و الشراب یقوی الأذن تقویه عجیبه، فإن أحس فی بعض الأوقات فیها بوجع و لذع فلیقطر فیها شی ء من دهن ورد مع ماء الحصرم، أو ماء ورد و شی ء من خل خمر و لبن جاریه، و إن عرض سحج أو تقرح فقطر فیها شیافاً أبیض مدافاً بماء ورد و دهن ورد و لبن جاریه، و إذا أذبت القرص المعروف بازرو من ورد و دهن ینفع من ذلک منفعه بینه.

وصفته یؤخذ من العفص جزء، و من المر و الزراوند من کل واحد نصف جزء، و من الصبر و القلقنت و الزاج و الزعفران من کل واحد ربع جزء،

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 66

یدق الجمیع ناعماً و یعجن بشراب و ماء السفرجل و یعمل اقراصاً و یستعمل عند الحاجه، و إن أحس بالأذن ثقلًا فلیشرب حب الایارج و یقطر فیها المرزنجوش مع شی ء من دهن السوسن أو مع شی ء من دهن الفجل. انتهی.

فی الاسنان

و أما الأسنان فیجب أن یعتنی بها و یقیها من دخول الآفات علیها، أما من الکسر بأن لا یمضغ علیها شی ء صلب و لا شی ء علک، و أما من التعفن فلیقلل من الاشیاء الحلوه کالتمر و الناطف، و شرب الماء البارد بعقب ذلک، و من تناول الألبان

و الأشیاء الحریفه، و من الإدمان علی القی ء، و غسل الفم بعد القی ء بالشراب و السکنجبین، و کذلک بعد أکل اللبن، و باستعمال الخلال بعد الأکل، و توقی الأضراس بتجنب الأشیاء الصادقه الحموضه، فإذا مرض الضرس فلیداوَ بتناول البقله الحمقاء و الملح الجریش، و یتوقی الخدر بالتوقی من شرب ماء الثلج بعقب الطعام الحار بالفعل، و یتوقی من حدوث الحفر بالسواک المعتدل من غیر إفراط بالأشیاء التی تجلو بمنزله دقیق الشعیر المحرق و الشیح المحرق و زبد البحر و کسر الفخار الصینی مفرداً و مجموعاً.

و مما یقوّی الأسنان و اللثه و یطیب النکهه، السواک المعتدل بالخشب الذی فیه مراره و قبض و السعد و الاذخر و الشب الاحمر، و ینبغی أن لا یکثر من استعمال السواک بالمسواک فإنه یسحج اللثه و یفسدها و ینقصها و یزعزع الاسنان، و لکن یدلک الأسنان بالخرق الخشنه مع السنون الجلاء إن أردت نقاءها و بیاضها.

صفه سنون یجلو الأسنان و یطیب النکهه و یقوّی اللثه: یؤخذ دقیق شعیر محرق معجون بشراب محرق وزن عشره، و ملح اندرانی مدقوق معجون بعسل محرق وزن بللم، شیح محرق وزن حم، ناب سرطان بحری بللم، ورد أحمر مثله، کزمازج درهمین، شب أحمر درهمین، قشر الاترج الیابس و عودنی و قاقله و سک و کبابه من کل واحد خمسه دراهم، یدق الجمیع ناعماً و یرفع فی إناء و یستعمل عند الحاجه.

صفه سنون آخر: زبد البحر و کزمازج من کل واحد عشره دراهم، قاقله و کبابه و عاقرقرحا من کل واحد خمسه دراهم، طباشیر و ورد من کل واحد درهمین، أذخر و فوتنج و شیح محرق و سک من کل واحد درهمین، رماد فحم القصب عشرین

درهماً، ملح العجین أربعین درهماً، یدق

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 67

الجمیع ناعماً و یعجن بعسل و یحرق علی مقلاه حتی یجف، و یدق ناعماً، و یلقی علیه کافور و مسک من کل واحد ربع درهم و یستعمل عند الحاجه.

و مما یطیب النکهه استعمال السعد و القرنفل و السبادج و العود النی و الکبابه، إذا جمع ذلک ودق ناعماً و استعمل انتفع به.

و مما یذهب برائحه الثوم و البصل و غیرهما من الأشیاء المنکره الرائحه، مضغ الکسفره الرطبه و السذاب و الفوتنج و قشر الاترج و ورقه و المضمضه بالشراب الریحانی.

و مما ینفع من سقوط الاسنان السواک بالکزمازج و الشب و الجلنار و الورد و الصندل و ما أشبه ذلک.

فأما من کان ینزل من رأسه الی صدر ه مواد کثیراً فینبغی أن یتوقی أسباب ذلک و یتعاهد نفسه برب الخشخاش المعمول بالأدویه و الدیافود الموصوف للنزلات، فإن کانت الماده حاده فلیتناول شراب الخشخاش الساذج و یتغرغر بالماورد و یتنشق بخار النخاله و الخل إذا طرح فیها الحصی المحمی، و استنشاق قتار الصندل و الکافور الموضوع علی الجمر، فإن کانت الماده بلغمیه فلیستنشق بخار العود النی و العود الطری أو یشم الشونیز و ما شاکل ذلک فإنه نافع.

فی النزلات

فأمّا من ینزل من رأسه إلی معدته فضول مراریه و مزاج معدته الطبیعی حار، فینبغی أن یمنع انصباب المواد الی المعده بأن یعطی صاحب ذلک غذاءً جیداً یسیراً قبل وقت انصبابه، و لا ینتظر به الجوع فإنه یجلب مراراً کثیراً، و یکون ما یعطیه من ذلک غذاءً مبرداً کسویق الشعیر بالماء البارد، و امتصاص ماء الرمّان المز و لحوم الطیر معموله بماء الحصرم أو ماء السماق، و أن یستفرغ

المرار الذی ینصب الی معدته بالقی ء و الإسهال بما یخرج الصفراء، بمنزله مطبوخ الافسنتین و ماء الاهلیلج الأصفر و التمر هندی المقوی بأیارج فیقرا فی الشهر مرتین و ثلاثاً، و یضمد المعده بضماد نقع فیه الورد و الصندل و الاقاقیا و الرامک معجوناً بماء السفرجل أو ماء الطلع أو ماء الآس، أیّها حضر، و یمرخ بدهن السفرجل أو دهن الورد، و لا سیما فی الزمان الصیفی، فأما فی الزمان الشتوی فینبغی أن یضاف إلی هذا التدبیر أیضاً أشیاء مسخنه بأن یمرخ بالأدهان و یضمد

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 68

بالضمادات البارده و المسخنه لیعتدل.

فأما متی کان ما ینحدر من الرأس خلطاً بلغمیاً و کانت المعده بارده، فینبغی أن یستعمل فی هذا التدبیر المسخن بأن یعطی صاحبه جوارشن العنبر و جوارشن الفلافل و الزنجبیل المربی و دواء المسک و الایارج المخمر بالعسل، و یکون غذاؤه قلایا ناشفه و مطجنات معموله بالفلفل و الدارصینی و الخولنجان و والکراویا، و یعطی الناطف المعمول بالعسل و الحبه الخضراء قد فتق فیه شی ء یسیر من الزنجبیل، و یعطی الشراب الصرف بمقدار معتدل و نبیذ الزبیب المعسل المعمول بالافاویه، و الخندیقون أیضاً نافع لمثل هؤلاء، و المیسوس اذا شرب منه الیسیر ممزوجاً مع الشراب الریحانی ینفع من ذلک، و یدهن الرأس بدهن السوسن و النرجس و الخیری، و کذلک تدهن المعده و تضمدها بالضماد الذی نقع فیه اللاذن و السک و الجوزبوا و القرنفل من کل واحد وزن درهم، صبر اسقطری ثلاثه دراهم، افسنتین رومی درهمین، یدق الجمیع ناعماً و یذوب له شمع أحمر وزن درهمین مع دهن الناردین أو دهن الزنبق أوقیه و یلقی علیه الأدویه و یصبر و یطلی به

علی خرقه و یضمد به المعده، و یضمد أیضاً بالقیروطی المسخن.

وصفته: یؤخذ دهن زنبق و دهن سوسن من کل واحد عشره دراهم، یلقی علیه شمع أحمر وزن خمسه دراهم، و یلقی فی هاون و یسقی من ماء النمام و ماء القیصوم و المرزنجوش و الشیح أو الفوتنج قلیلًا قلیلًا، و یدعک بدست الهاون حتی یختلط و یصیر له قوام، و یغمس فیه خرقه کتان و یضمد بها المعده، إلا أنه ینبغی إن کان الزمان صیفاً أن یضاف إلی ذلک أشیاء مبرده، و ینقص من الأشیاء المسخنه، و إن کان شتاء فلیزد فی الاشیاء المسخنه، و إن کان ربیعاً أو خریفاً فلیستعمل هذه الاشیاء بمقدار معتدل.

فأما متی کان سوء مزاج المعده بارداً أو کان ینزل إلیها من الرأس خلط حار أو کانت حاره، و کان ینزل الیها من الرأس خلط بارد، فینبغی أن یدبر صاحب ذلک بالتدبیر المعتدل فیما بین الحار و البارد، فیزداد فی الاشیاء المسخنه فی الشتاء و فی الأشیاء المبرده فی الصیف، و هاتان الحالتان من أحوال المعده و الدماغ حالتان ردیئتان، و أردأ ما یکون ذلک إذا کانت الطبیعه یابسه لا یجیب إلیها الإسهال بسرعه و لا یسهل علیه القی ء، فإن کان مزاج المعده حاراً و الرأس بارد و ینحدر منه الی المعده بلغم فینبغی أن یعطی صاحب ذلک الاشیاء التی تقطع البلغم من غیر اسخان بمنزله السکنجبین، و استعمال القی ء بالسکنجبین بالماء الحار و الملح الجریش، و یعطی سکنجبین العسل مع المیبه، و یعطی أیضاً بعض الجوارشنات

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 69

التی لیست بمسخنه بمنزله هذا الجوارشن.

وصفته: یؤخذ أنیسون و بزر الرازیانج منقوعین بخل خمر یوماً و لیله مقلیین قلیاً خفیفاً

و مصطکی من کل واحد وزن درهمین عود نی و طباشیر و صندل أبیض من کل واحد وزن ثلاثه دراهم، نعنع یابس مثل ذلک، سعد و قاقله و کبابه من کل واحد وزن درهم، ورد أحمر منزوع الاقماع ثلاثه دراهم، کافور وزن نصف درهم، یدق الجمیع ناعماً و ینخل بالحریر و یعجن بعسل منزوع الرغوه. فأما متی کان مزاج المعده معتدلًا و کان ینزل إلیها من الرأس بلغم فینبغی أن یعطی صاحب ذلک جوارشن الکمون، فإن کانت الطبیعه مع ذلک مائله الی الیبس فینبغی أن یضعف البورق الذی فی نسخه الجوارشن، و إن کانت الطبیعه مائله إلی اللین فینبغی أن تجعل من البورق النصف مما فی النسخه. فأما متی کانت المعده ضعیفه، و کان مع ذلک غثیان و یبس الطبیعه فینبغی أن تأمر صاحب ذلک أن یقدم علی طعامه بعض البقول المصلوقه المطیبه بالخل و المری و الزیت و الکراویا، و یأخذ بعد الطعام ما یقوی المعده لیعین علی إطلاق البطن کالسفرجل و الکمثری و التفاح القابض و ما یجری هذا المجری هذا المجری. فأما من کان یعتاده الخفقان فینبغی أن یتعاهد الفصد و استعمال ربوب الفاکهه کالتفاح و السفرجل، و یضمد الصدر بالصندل و الماورد و الکافور. و من کان قلبه ضعیفاً بارداً فیعاهد بشراب التفاح المطیب و المیبه الممسکه و المیسوس، و منعه من الغذاء الکثیر دفعه و من شرب الماء المبرد بالثلج و الصادق البرد، و جنبه مشاهده الاشیاء المخوفه الهائله و جمیع ما یخاف منه و ما یحزن و ما یغم فإنه ربما مات من کانت هذه حالته من هذه الاشیاء فجأه.

فأما من کان فی کبده سدد و کان یحس فیها

بتمدد أحیاناً و ثقل فینبغی أن یستعمل معه الاشیاء المفتحه للسدد کطبیخ الاصول و البزور و السفوف المعمول من الکمون و الصعتر و الفردمانا و الدوقو و بزر الکرفس و الفوتنج و الانیسون، و جوارشن الکمون نافع فی هذا الباب، و تقلیل الغذاء و تلطیفه و الامتناع من الاشیاء الحلوه لا سیما ما عمل بالدقیق و غیر ذلک من الادویه الغلیظه اللزجه، و من الأشربه الحلوه الغلیظه. فأما من کانت معدته أو کبده صغیرین بالطبع فلیس ینبغی أن یعطی غذاءه فی دفعه واحده لکن فی مرتین و ثلاث، و لیحذر الغداء أوّلًا فأوّلًا و لا یکثر علی المعده ما لا تسعه، و لتکن أغذیته معتدله سریعه الانهضام.

فأما من کانت کلاه من شأنها تولید الحصاه و کان بدنه قضیفاً فینبغی أن یدبر صاحب ذلک تدبیراً متوسطاً بین اللطیف و الغلیظ، بمنزله ماء

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 70

الشعیر بثفله و السمک الرضراضی و لحوم الدجاج و الفراریج و القبج و الحجل، و ألبان الأتن موافقه له. و متی کان صاحب ذلک عبل البدن فینبغی أن یستعمل التدبیر الملطف بمنزله الطیهوج و الفرّوج و المزورات المعموله بالقطف و الاسفاناخ و شرب لب بزر البطیخ و بزر القثاء بالجلاب و السکنجبین.

فأما من کانت انثیاه حارتی المزاج کثیرتی التولید للمنیّ حتی تطالبه نفسه بالجماع الکثیر، فإذا استفرغ المنی استرخت أعضاؤه، و ضعفت معدته و عرض له الغشی، فینبغی أن یمنع من الجماع و یجتنب الأغذیه المولده للمنی، و یستعمل التدبیر المقلل له، القاطع لشهوه الجماع بإدمان الریاضه القویه التی تتحرک فیها الاعضاء العلیا من البدن کاللعب بالکره، و شیل الحجر، و الاستحمام بالماء العذب البارد، و تمریخ الحقو بدهن الورد

و دهن النیلوفر و دهن السفرجل، و طلاء الظهر بالأفیون المداف بماء الخس و ماء الکسفره و ماحیّ العالم، و یضمد بالبزرقطونا مع دهن الورد بالصندل و الکافور، و یشد علی القطن الرصاص و القلعی، و لیفترشوا ورق الفنجنکشت و ورق السذاب و ورق الخس و ورق الورد، و لیأکلوا الشهدانج و الکسفره، و یستفّوا الکسفره و بزر الخس و بزر البقله الحمقاء بالسویه مدقوقه. فإذا اجتمع فی بدن صاحب هذا الحال منی کثیر و تأذی به فینبغی أن یستعمل الجماع و لا یزید علی مره واحده بعد أن یتدبر فی ذلک الیوم بأغذیه تولد دماً محموداً و خلطاً جیداً بمنزله لحوم الحملان و الجداء مدقوقه مع الکسفره و الدارصینی مرشوشاً علیها شی ء من الشراب الطیب الرائحه، و إذا کان فی آخر النهار استعمل الجماع ثم نام من بعد ذلک، فإذا کان من الغد فلیدلک جمیع بدنه بالمنادیل الی أن تحمر أعضاؤه و یمرّخه بدهن البنفسج مرخاً معتدلًا و یصبر قلیلًا، و یأکل خبزاً مبلولًا بالشراب ممزوجاً، ثم یستعمل الریاضه القلیله، ثم یعود الی الطعام فیأکل منه مقداراً معتدلًا.

و أما النساء

فمن کان الرحم منها صغیراً فینبغی أن تمنعها من الجماع لئلّا تحبل، فإن الجنین إذا تولد فی مثل هذا الرحم لم یسعه ذلک، إما أن یتمدد حتی یضغط العروق و الشرایین فیمتنع الهواء الذی یدخل بالنفس من الهواء الی سر الأعضاء فتهلک المرأه، و إما أن یعرض لها فی وقت خروج الجنین من الشده و الصعوبه بسبب ضیق فم الرحم ما یهلک المرأه لأن الجنین لا یمکنه الخروج بسبب ضیق المخرج، فینبغی لذلک إذا جومعت أن تحذر

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 71

من صب المنی فی

الرحم.

و أما من کانت عصبته ضعیفه فینبغی أن تدبره بالتدبیر المسخن المجفف، و تمنعه من الشراب الصرف و الشراب القوی، و تمنعه کثره الجماع و الأشیاء الحامضه لا سیما التفاح الحامض، و اللبن الحامض، و کثره الاستحمام، و النوم فی المواضع البارده، فإن هذه الاشیاء کلها له ردیئه تجلب علیه الزمانه.

و أما من یتعاهد أوجاع المفاصل، فقد ذکرنا فیما تقدم من کتابنا هذا أن أکثر من تحدث به هذه العلل من تکون مفاصله ضعیفه بالطبع، و من الامتلاء و من الاخلاط التی تسرع الیه، و الامتلاء یحدث عن کثره استعمال الاغذیه الغلیظه مع الراحه و الدعه، و ترک الاستحمام، و استعمال الجماع الدائم و لا سیما بعد الطعام، فینبغی لمن کان تعتاده هذه العله أن یجتنب جمیع ما ذکرنا ما أمکنه، و أن یقتصر علی الأغذیه المعتدله المحموده الکیموس السهله الانهضام، و أن یستعمل الدلک و الریاضه المعتدله قبل الغذاء و یتجنبها بعد الغذاء، و لا یتعب العضو العلیل و یستعمل الاستحمام بعد الریاضه و قبل الغذاء، و أن یتقدم قبل الوقت الذی من عادته أن یعرض له فیه الوجع باستفراغ الخلط المحدث له، إما بالفصد إن کانت العله دمویه، و إما بماء اللبلاب أو مطبوخ الفاکهه إن کانت العله صفراویه، و إما بحب السورنحان و الشیطرج إن کانت العله بلغمیه، و إما بمطبوخ الافتیمون إن کانت العله سوداویه، و إذا فعلت ذلک فینبغی أن تسعمل الأطلیه و الأضمده التی تقوی العضو لیمتنع من قبول المواد المنصبه الیه فیدفعها عن نفسه، و ینبغی أن تعمل فی سائر الاعضاء الضعیفه التی من شأنها قبول المواد المنصبه إلیها فیدفعها عن نفسه، و ینبغی أن تعمل فی سائر

الاعضاء الضعیفه التی من شأنها قبول المواد المنصبه إلیها فإنک إذا فعلت ذلک و استعملت التحرز لم یتولد فی البدن شی ء من العلل التی من شأنها أن تحدث فی ذلک العضو الضعیف ان شاء اللّه تعالی. و نحن نذکر جمیع ما یحتاج الیه من تدبیر صاحب هذه العله و غیرها عند ذکرنا مداواه الأمراض. و ینبغی أن تعلم أنا و إن کنا قد خرجنا فی هذا الباب عن حد الأمور الطبیعیه، فإنا فعلنا ذلک لیکون الکلام منا فی حفظ الاعضاء تاماً غیر ناقص، إذ کان ذلک مشاکلًا لغرضنا غیر بعید منه، و إذ قد ذکرنا تدبیر صحه الأبدان الخارجه عن الأمر الطبیعی و حفظ صحتها فینبغی أن نذکر و نتبع ذلک تدبیر أبدان الذین لا یمکنهم حفظ صحتهم بسبب اشغال تعوقهم عن ذلک، و اللّه أعلم.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 72

الباب الثامن عشر فی تدبیر من لا یمکنه حفظ صحته علی حالها و لا أن ینقلها الی المزاج المعتدل

إن کثیراً من الناس لا یمکنهم حفظ صحتهم، إما لأشغال تعوقهم عن ذلک، و إما أن یکونوا شرهین کثیری الشهوات، فینبغی لهؤلاء أن یلزموا نوعاً واحداً من التدبیر، فإنهم متی فعلوا ذلک فاضطرهم الأمر فی بعض الاوقات إلی استعمال تدبیر آخر غیره نالهم منه ضرر حاضر، فلذلک ینبغی لهم أن یتعرضوا أحیاناً للهواء البارد، و أحیاناً للهواء الحار فی أوقات متقاربه، و یعوّدوا انفسهم ذلک، لیکونوا متی دفعوا فی بعض الاوقات الی التصرف فی المواضع المختلفه الهواء و الازمنه الحاره و البارده تحملوا ذلک و صبروا علیه و لم یحدث لهم ضرر. و إنی لأعرف قوماً عودوا أنفسهم من صغرهم الاستحمام بالماء البارد فی أکثر الاوقات، بأن کانت أمهاتهم فی وقت الرضاع یحمونهم بالماء البارد و لا یغطون رؤوسهم، فکانوا فی الشتاء

کله لا یغطون رؤسهم و یستکفون بطاق واحد من القمص، و لا ینالهم منه ضرر، و أما الصیف فلست أحتاج أن أقول إنهم کانوا یتوقّون فیه الشمس و الحر. و لذلک ینبغی أن یستعمل من لا یمکنه حفظ صحته أن لا یتوقی الحر و البرد لیألف ذلک.

فأما الریاضه فینبغی أن لا تهمل من النوع الذی قد اعتاده الانسان علی ما قد ذکرناه، فإن الریاضه رکن وثیق من أرکان حفظ الصحه، إذ کانت مما یحلل الفضل و یعین علی الهضم و غیر ذلک مما ذکرناه فی غیر هذا الموضع من کتابنا هذا. و الاستحمام بعد ذلک علی ما ینبغی بما ذکرناه قبل الطعام لا ینبغی أن یخالف الاطعمه و الأشربه، فینبغی لمن کان بهذه الصوره أن یعود نفسه التخلیط فی طعامه و شرابه، و یغتذی بالحار و البارد، و الرطب و الیابس، و الغلیظ و اللطیف، و الحلو و الحامض، و القابض و المالح، و الماء البارد و غیر البارد، و اختلاف الأنبذه فی وقت واحد أو فی وقت دون وقت، لا سیما لمن کان معاشه فی الأسفار و التنقل فی الامصار، إلا أنه ینبغی یقدموا من الأغذیه ما ینبغی أن یقدم و یؤخروا ما ینبغی أن یؤخر، و أن یغیروا أوقات تناول الغذاء، و لا یجعلوا له وقتاً معلوماً، إذ کانوا ربما قطعتهم الاشغال عن تناول الاغذیه فی الوقت الذی قد اعتادوه فیحدث ذلک لهم ضرراً، و لا ینبغی أن یدمنوا علی غذاء واحد و لا تدبیر واحد لا سیما الاغذیه الردیئه الکیموس فإنها تولد لهم أمراضاً من طبیعه

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 73

الخلط الذی من شأنه تولیدها، و أشدّ ذلک من کان بدنه مستعداً

لحدوث ذلک المرض، و ینبغی لمن کانت به فی بعض أعضائه آفه أن یتوقی من الأغذیه و الأشربه ما من شأنها أن تحفظ تلک الآفه أو تزید فیها بمنزله من یسرع إلیه الصداع، فإنه ینبغی له أن یحذر تناول الأغذیه المبخره الی الرأس کالجوز و اللبن و الثوم و البصل، و کذلک سائر العلل ینبغی أن یتوقی صاحبها الأغذیه المولده لها علی ما ذکرنا فی غیر هذا الموضع، فمتی اضطر بعضهم إلی تناول بعض الأغذیه الضاره الزائده فیما یجده من العله فینبغی أن یقرنه أو یتبعه بما یدفع ضرره علی ما ذکرنا فی باب الاغذیه.

فأما النوم فینبغی لأمثال هؤلاء أن یغیروا أوقاته حتی لا یکون لأوقاته عاده فیتأذوا بها. فأما الجماع فینبغی أن یحذر الاستکثار منه سائر الناس إلّا من کان مزاجه الطبیعی حاراً رطباً و من کان إذا تأخر عن فعله أضرّ به، و قد ینبغی لهؤلاء أن یتعاهدوا أنفسهم بتناول الأدویه المسهله و باستعمال القی ء و بفصد العروق و غیر ذلک مما ینقی أبدانهم، و لا سیما فی الفصول علی ما بیناه فی غیر هذا الموضع و لا یهملوا ذلک، فإن أمثال هؤلاء یجتمع فی أبدانهم فضول کثیره لسوء تدبیرهم، إلّا من یکون صاحب کد و تعب و بریاضه قویه فإنه کثیراً ما یستکفی بذلک عن تنقیه بدنه بالدواء المسهل و الفصد و غیرهما، 1 ه.

الباب التاسع عشر فی تدبیر الأبدان الضعیفه

و أولًا فی تدبیر الحوامل و الأطفال: اعلم أن أبدان الأطفال و المشایخ و الناقهین من المرض یحتاج إلی تدبیر خاص یحتمل صحتها، و ذلک لما هی علیه من ضعف القوّه، أما الاطفال و المشایخ فإن أبدانهم ضعیفه بالطبع لضعف الحراره الغریزیه، فهم علی خطر من

تولد الأمراض فیهم، و لذلک یحتاجون الی تدبیر برفق یحفظ صحتهم. و أما أبدان الناقهین فإن الدم فیها قلیل، فهی لذلک ضعیفه تحتاج إلی تدبیر ینعشها و یزید الدم فیها، و إذا کانت هذه الأبدان بهذه الصفه فبالواجب تحتاج الی تدبیر خاص یحفظ صحتها. و أنا أذکر هذا التدبیر فی هذا الموضع، و نبتدئ ذلک بتدبیر أبدان الأطفال و أولًا فی الحوامل.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 74

فأقول: إنه ینبغی أن یکون تدبیر المرأه حین یرفع طمثها و یعرض لها الوحم- و هو الغثیان و القی ء و التبزق و وجع فم المعده و قله الشهوه- بأن تعطیها شراب التفاح المطیب بالعود و المسک و الجوزبوا و المیبه المطیبه و شراب العود، و تمضغ العود الرطب و المصطکی، و تشم الأشیاء الطیبه الرائحه، و یکون غذاؤها الفراریج، و لحوم الجداء متخذه بماء الرمان و الحصرم و النعنع و الطرخون، و تتفکّه بالتفاح و الرمان و السفرجل و الکمثری، و لا تکثر من الغذاء و تجعله فی النهار ثلاث دفعات قلیلًا قلیلًا لئلّا یثقل علی المعده، و تسقی من الشراب الریحانی الممزوج، و تُمنع من تناول الأشیاء المره و الحریفه و الأغذیه التی تدر الطمث کالحمص و اللوبیاء الحمراء و السذاب و الکرفس و الرازیانج و الحلبه بقلها و بزرها و الحندقوقا، و یمنعها أیضاً الأشیاء الشدیده الحلاوه، و إذا کان فی شهوتها نقصان فالتُعطَ شراب التفاح المز و المیبه خاصه، و تمضغ العود النیئ و تمص الرمان المز فإنه یقوی الشهوه إذا کان نقصانها من حراره، فإن عرض لها سوء استمراء فأعطها من هذا السفوف، فإنه یقوی معدتها و یجود استمراءها للطعام و یذهب الریاح و الشهوات

الردیئه و یحسن اللون.

وصفته: یؤخذ کمون کرمانی و بزر الکرفس من کل واحد ثلاثه دراهم، نانخواه و کندر من کل واحد وزن درهم، نعنع یابس و سمسم مقشر من کل واحد وزن درهم و نصف، زرنباد و بادروج من کل واحد درهمین، حب الرمان وزن خمسه دراهم، یدق الجمیع ناعماً و یستعمل عند الحاجه، السفه منه وزن درهمین. فإن احتاجت الحامل فی بعض الأوقات الی الفصد أو شرب الدواء المسهل بسبب بعض العلل فلا ینبغی أن یقدم علی ذلک فی أوّل الأمر إلی أن یصیر لها أربعه اشهر و یفعل ذلک فی الشهر الخامس و السادس و السابع، و یجتنب ذلک فی الشهر الثامن و التاسع، لأن الأربعه الأشهر الأول یکون الجنین فیها ضعیفاً محتاجاً الی الغذاء، و الاستفراغ ینقص من غذائه فیموت، و فی الشهر الثامن و التاسع یکون الجنین قد کبر و یحتاج الی غذاء أکثر، فإذا استفرغت المرأه قل غذاء الجنین و لم یبق حیاً، فإن دعت الضروره إلی الاستفراغ فی هذه الاوقات و خیف علی المرأه الموت إن أخر ذلک فلا تحفل بالجنین، و لتکن الوالده أحب إلیک منه، و قد یعرض لبعض الحوامل أن تهیج أقدامهن فینبغی أن تطبخ الشبت بالخل و تغمر فیه الصوف و تلزمه أقدامهن و تشده و القیمولیا؛ و هو رخام یکون فیما بین الطین السبراقی إذا عجن و طلی به القدم نفع من ذلک، و إذا قرب وقت الولاده فینبغی أن یمرخ ظهر المرأه و أسفل بطنها بدهن الخیری و دهن البنفسج ممزوجین مفترین مرخاً رقیقاً، و ینطل علی هذه المواضع الماء المعتدل الحراره فی حمام کذلک، أو یقعدها فی أبزن فیه ماء معتدل الحراره،

و تحسیها الامراق الدسمه من لحم خاروف

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 75

معمول اسفیدباجا و شحم الدجاج و تطعم الخبیص و السمیذ بالسکر و دهن اللوز، أو بشیرج طری. فاذا حانت الولاده و حضر الطلق فلیمرخ أسفل البطن و الخاصرتین و الظهر بدهن الخیری مفتراً، و تمشی تاره و تقعد تاره علی کرسی، فإذا اشتد الطلق فینبغی أن تحصر نفسها الی داخل و إلی أسفل و تزحر و تقعد القابله وراء ظهرها، و تمر یدها علی بطنها و نواحی الخواصر إلی أسفل. فإن أبطأت الولاده فلتحسُ مرق الاسفیدباج متخذاً من لحم الجمل السمین أو شحم الدجاج، فإن عسرت الولاده فلتعطَ من المنسکطرا مشبع وزن درهم بماء الحلبه المطبوخه، أو تأخذ لها عش الخطاف فتمرسه بالماء و تصفیه و تسقیها، فإن عسرت الولاده جداً و خیف علیها فلتسقَ ماء الحلبه المطبوخه بالعسل و دهن اللوز و دهن الشیرج قلیلًا قلیلًا، و تحسی ماء اللوبیا الأحمر مطبوخاً مع الأبهل و العسل، و تعطیها من المنسکطرا مشبع وزن درهم، و من الدحمرثا نصف درهم أو من السکنجبین مدافاً بماء اللوبیاء، أو بماء الحمص الاسود، أو بماء الترمس المطبوخ، أو تعطیها من الغالیه نصف درهم إلی نصف مثقال مدافاً بشراب عتیق، و تحفظ قوتها بماء اللحم و الشراب و الطیب و البخور. و إذا ولدت و بقیت المشیمه فینبغی أن تعطس المرأه بإدخال فتیله من قرطاس فی الأنف أو بالکندس، فإن سقطت و إلّا فاطبخ الأبهل مع الحلبه و اسقها من مائه قدر أوقیتین مع وزن نصف درهم سکبینج و نصف دانق جندبیدستر و نصف درهم قنه، أو یبخرها بالمر و القنه، بأن تضع البخور فی مجمره تحت جانه مثقوبه

أو کرسی مثقوب و تقعد المرأه علیه، فإن المشیمه تخرج، فإن مات الجنین فاستعمل الأدویه الموصوفه لإخراج المشیمه المحتبسه، فإن أفرط بقاء النفاس حتی یحل القوّه فاستعمل فیها الأدویه الموصوفه فی أصحاب النزف، فإن لم تنقَ المرأه من دم النفاس فلتعالج بما یعالج به احتباس الطمث، علی من سنذکره فی کتاب مداواه الأمراض، و لا یهملن شیئاً من ذلک فإن احتباسه یورث أمراضاً ردیئه، و اللّه أعلم.

الباب العشرون فی تدبیر أبدان الأطفال

فأما الطفل حین یولد فینبغی أن ینثر علیه ملح و ورد مطحون لیقوی به الجلد علی الهواء، إذ کان الجلد من الطفل کثیر الرطوبه، ثم یحنک

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 76

بالإصبع بعسل و تمص أذنیه مصّاً جیداً، و یغذی یومین بسکر مدقوق ناعماً مع دهن الشیرج، و تمرخ أعضاؤه غدوه و عشیه بدهن شیرج، و تمدد أعضاؤه و تثنی مفاصل یدیه و رجلیه و یوضع فی مفاصله الآس و الورد مدقوقین، و کذلک بین الفخذین، ثم تمدد یدیه و رجلیه و یقمط تقمیطاً جیداً، و إن کان الرأس مسفطاً أو له نتوء کثیر من خلف فلیوضع تحته جسم صلب، إما خشبه أو صلایه أو بره مغشی ذلک بخرقه لئلّا یؤلمه، و تعصب الجبهه بعصابه و تشد قلیلًا قلیلًا، و لیغسل بالماء الفاتر العذب المطبوخ فیه الآس و الورد فی کل یومین أو ثلاثه، و تمص أذناه فی وقت الغسل لیخرج منهما الماء، و یغطی وجهه و یُنوَّم، و یستعمل معه التحریک بلطف و رفق و یلحن له لحون حسنه، فإنه یستلذ النغم الحسن الذی یکون من إیقاع کما یستلذ المستکملون، إذ کان الانسان مجبولًا علی حب الحرکه و حب اللحون، فإنه یسکن ما یجده من وجع، و

یجلب له النوم، و لا ینوّم فی موضع مضی ء لأن بصر الطفل ضعیف و الضیاء یبدد النور و الظلمه تجمع النور و تقوی البصر، و إن کان المولود ذکراً فلیکن التمریخ قویاً إلی أن یتم له أربعه أشهر، لأن التمریخ الکثیر یصلب الأعضاء و یقوّیها، و الرجال أحوج الی ذلک من النساء، و إن کان المولود أنثی فلیکن التمریخ بدهن البنفسج مرخاً لیناً مده شهرین ثم یقطع، لأن التمریخ القلیل الرفیق یرطب البدن و الکثیر القوی یجفف، و النساء أحوج الی الترطیب. و قد ینبغی أن یتفقد الطفل إذا هو بکی و یبحث عما یؤذیه بالحدس و التخمین ممن قد ارتاض فی تربیه الاطفال، فان الطفل لا یبکی إلّا لشی ء یؤذیه إذ کان لیس به استطاعه للشکوی. و الأذی ینال الطفل إما من خارج و إما من داخل؛ أما من خارج فبسبب الحر و البرد أو الذباب أو البق و ما أشبه ذلک، فینبغی أن یزال عنه ذلک السبب، و أما من داخل فبسبب الجوع و العطش أو احتباس البول و البراز أو بسبب وجع فی بعض الاعضاء. أما الجوع و العطش فینبغی أن یُتعاهد بالغذاء و اللبن و بإسقائه الماء إن کان قد سقی الماء، و أما احتباس البول فینبغی أن یسقی لب بزر البطیخ مع الجلاب و تعطی مرضعته شیئاً من ذلک، و ینطل علی عانته الماء الحار و یمرخ بدهن الخیری أو الزنبق. و أما احتباس الطبیعه فینبغی أن یحمل شیافه من خرء الفار أو شیئاً یسیراً من ترنجبین أو من قضبان الکبر المعمول کامخا، أو من الناطف، أو من الخطمی و الملح، و تطعم المرضعه البقول الملینه للبطن المطیبه بالزیت و

المری و الخل و الأجاص و التین الیابس مع لب البطیخ. فإن عرض للطفل فی بعض أعضائه عله فلینظر ما هی و لیعالج بمضادها، و قد یعرض للأطفال فی بعض أعضائهم علل و أمراض خاصه بهم، و هی العلل التی ذکرها أبقراط فی کتاب الفصول، حیث قال: إن الأطفال حین یولدون یعرض لهم القلاع و القی ء و السهر و التفزع و ورم السره و رطوبه الأذنین، و إذا قرب وقت نبات

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 77

أسنانهم عرض لهم ورم و مضیض فی اللثه و حمیات و تشنج و اختلاف، لا سیما إذا نبتت الأسنان خاصه، و ربما عرض لهم ورم الحلق و حکه فی الأذنین و رمد، و التشنج یعرض للعلیل من الصبیان و لمن کان بطنه معتقله، فقد ینبغی لذلک أن تتفقد هذه العلل و الاعراض و یجتهد فی حسمها.

أما القلاع

فینبغی أن یطلی اللسان بالمرداسنج و الاسفیداج معمولًا بدهن ورد و شمع، و إن احتجت الی فضل مزید فزد فیه شیئاً من کافور.

دواء آخر: یؤخذ سماق و ورد و کسفره یابسه و زعفران یدق الجمیع ناعماً و یعجن بشمع مذاب بدهن ورد و یطلی به اللسان.

صفه أخری: یؤخذ عفص و قشور الکندر تدق ناعماً و تخلط بالعسل و تطلی به الموضع، و تحمی المرضعه و تطعمها العدسیه و الحصرمیه و تعطیها الهندبا و الخس و الکشوت و البقله الحمقاء و الطرحشقوق و ما شاکل ذلک بالخل. و إن کان القلاع شدید البیاض فینبغی أن تأخذ شیئاً من العفص و الورد أجزاء متساویه، زعفران نصف جزء، یدق الجمیع ناعماً و یجبل بدهن ورد و شمع مذاب و یطلی به اللسان. فإن کان القلاع الی السواد

محترقاً فهو ردی ء قتّال، إلا أنه ینبغی أن یؤخذ ماء عنب الثعلب و ماء الکسفره و شمع مذاب و دهن ورد و یضرب فی الهاون حتی یستوی، و یطلی به علی اللسان، فإن بقی فی اللسان و اللثه آثار القروح فاطلها برماد السمک المملوح، و متی عرض للطفل القی ء فینبغی أن یعطی ماء التفاح الشامی أو الاصفهانی أو القوقانی مع شی ء من قشور الفستق الخارجه، و یغلی النعنع بماء الرمان و ماء ورد و یسقی منه.

و یؤخذ أیضاً نعنع یابس و فوتنج یابس و قشور الفستق الخارجه، یدق ناعماً و یسقی بماء التفاح المز، و یضمد معدته بسک و صندل و عود و أقاقیا و ماء ورد.

آخر و قد ینفع من ذلک إذا کان القی ء بلغمیاً، یؤخذ زراوند و فوتنج و شی ء من زعفران یسقی منه العلیل بماء النعنع، و تحمی المرضعه من الأغذیه الغلیظه الکثیره الفضول، و یکون غذاؤها الشی ء المز و ما عمل بالرمان و التمر هندی.

و أما السهر

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 78

فمتی عرض له فینبغی أن تطعم المرضعه لب الخس و حب الخشخاش مدقوقاً ناعماً مع السکر و الکعک، و تطلی الرأس بقشور الخشخاش مدقوقاً ناعماً مجبولًا بماء الخس، و یسقیه دهن البنفسج أو دهن حب القرع، و یعطی أیضاً الطفل شیئاً من قشور الخشخاش مع السکر قلیلًا، و یخلط فی غذائه الخشخاش، و یسقی الطفل للنوم أفیوناً معجوناً بعسل من حبه الی ثلاث حبات.

آخر أقاقله و خشخاش و کثیراء و أفیون من کل واحد وزن درهم، زعفران دانق یعجن بعسل.

فی السعال

فأما السعال إذا عرض فینبغی أن یعطی اللعوق المعمول من الکثیراء و اللوز و لب حب السفرجل معجوناً بعسل

الطبرزد أو الجلاب، فإن ظهرت مع ذلک آثار الرطوبه فینبغی أن تطلی الرأس بالعسل، و یغمز علی لسانه غمزاً رقیقاً فإنه یتقایا بلغماً کثیراً، و إن کان مع ذلک زکام فأدخله الحمام و انطل علی رأسه الماء الحار، فإن عرض له ضیق فی نفسه فلیلعق بزر الکتان معجوناً بالعسل أو کموناً معجوناً بالعسل، و یجرّع ماء العسل قلیلًا قلیلًا.

و إذا عرض التفزع للطفل فینبغی أن تحمی المرضعه و تمنع من الاکثار من الطعام لا سیما الأطعمه الغلیظه المولده للبلغم، فإنه لا ینبغی أن تقربها، و لا تکثر علی الطفل اللبن و الغذاء، و أن تغذی بغذاء محمود الکیموس فإن أکثر ما یعرض من ذلک لمن کان من الصبیان نهماً أو کانت مرضعته کذلک أو کان لبنها غلیظاً فینبغی لتلک أن تنظف فبنها بإعطائها السکنجبین و الرزیانج و الکرفس، و غیر ذلک من التدبیر اللطیف، و أن یعطی الصبی بعض السفوفات المزبه بمنزله السفوف الذی یقع فیه الصعتر و الکمون و النانخواه و الکراویا، و یعطی أیضاً من أصفر سلیم أو من معجون الغیاثی بقدر الحاجه، و یحمم بماء قد طبخ فیه البابونج و إکلیل الملک و المرزنجوش و الفوتنج و أصل السوسن، و یکمد بطنه بدهن الحناء و دهن قثاء الحمار مع دهن البنفسج.

و أما ورم السره

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 79

فیعرض للمولودین القریبی العهد بالولاده بسبب قطع سررهم، فینبغی أن یطلی بالمرداسنج و الحضض و الاسفیداج و شیاف مامیثا و الکسفره الرطبه، و ینفع أیضاً من ورم السره زنجار و علک البطم مذاباً بدهن شیرج، یطلی علی سره الصبی و یسقی منه.

و لنتوء السره من غیر ورم یلطخ بنانخواه مدقوقاً ناعماً معجوناً ببیاض

البیض، و إذا قطعت سره الطفل فلینثر علیها عروق و دم الأخوین و انزروت و مر و کندر بالسویه، تدق دقاً ناعماً و تنثر علیه.

و أما رطوبه الأذنین

و ما یسیل منها فنعالج بالشیاف الابیض الذی یکحل به العین محکوکاً بماء ورق النیلوفر، و یغمر فیه فتیله من صوف و توضع فی الاذن، أو یؤخذ شب یمانی و یسحق بشراب و یغمس فیه فتیله من صوف و تجعل فی الأذن، أو یؤخذ زعفران فیداف بشراب و یقطر فی الأذن، فإن کان مع ذلک وجع فیقطر فیها شیاف أبیض مدافاً بلبن النساء أو یقطر فیها دهن ورد مفتراً.

و أما ما یعرض للطفل من مضیض اللثه فی وقت نبات الأسنان فینبغی أن تلدک اللثه بشحم الدجاج أو بالزبد أو بدماغ الارنب دلکاً رقیقاً، فإذا نبتت الأسنان فتمرخ اللحیین و العنق بدهن البنفسج مفتراً أو تقطر منه فی الأذن، و یصب علی رأسه ماء مغلی فیه بابونج و اکلیل الملک صباً دائماً، و یضمد لحیاه بضماد محلل کدقیق الشعیر و الخطمی و البابونج و الحلبه. و اذا طلعت أسنانه فلیشد رأسه و عنقه و خدّاه بصوف أبیض ناعم، و ینطل علیه الماء الفاتر، و لا تکثر علی الطفل الغذاء و یعدل غذاؤه، و لا یعطی الأشیاء المسخنه، و لا الاشیاء المبرده.

و اعلم أن الأسنان تنبت للصبیان بعضم فی سبعه أشهر و بعضهم فی أکثر من ذلک، فإن عرض له فی هذا الحال حمّی فینبغی أن تدبر المرضعه بالتدبیر المطفئ للحمی، و یعطی الطفل الطباشیر و بزر بقله مع الرمان و ماء الخیار، فإن عرض له إسهال فلیعطَ سویق الغبیراء، أو سویق النبق و سویق التفاح و سویق حب الرمان

بماء السفرجل، و یضمد بطنه بالصندل و الورد و الرامک و الاقاقیا و الطین الارمنی مجبولًا بماء الآس أو بماء ورق الکرم، و یضمد أیضاً بمیسوس و نضوح ماء الورد و ماء الآس مع شی ء من بنک، و قد یفعل ذلک الکمون إذا دق، و الانیسون إذا دق، و ذر علی صوفه و ضمد به بطن الصبی و یفعل ذلک متی لم یکن هناک حراره، و یسقی شیئاً من أنفحه الجدی وزن دانق بماء بارد، و تعطی المرضعه

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 80

سفوف حب الرمان، و یطعم السفرجل و الکمثری علی الریق و الزبیب بعجمه، و یغذی بطیهوج و دراج معمولًا زیرباجا بزبیب و حب رمان أو سماق أو زرکشیه، و یمتنع من تناول الأغذیه اللینه للبطن کالسلق و الاسفاناخ و الاجاص و ما أشبه ذلک، فإذا اعتقلت طبیعه الطفل فاخلط فی طعامه العسل و السکر و مرخ بطنه بالشیرج، فإن أجابت الطبیعه و إلّا فأعطه من صمغ البطم مقدار حمصه، أو یحمل خرء الفار أو شیافه من سکر و خطمی معقود أو ملح و خطمی، و تلطخ السره بمراره البقر أو ببخور مریم معجوناً بعسل. و إن تولّد فی معی الصبی الدود فأطعمه الشیح مع التمر أو عصاره الشیح مع السکر، و أطعمه نارجیل غض. و إن تولّد فی مقعدته الدود فحمّله شیافه من نفط أسود، فإن خرجت مقعده الصبی فلیجلس فی ماء قد طبخ فیه آس وجفت بلوط و قشور رمان و جوز السرو، و ینثر علی المقعده رماد شیح محروق.

و قد یعرض للصبی فی غشاء الدماغ ورم أو سوء مزاج حار، و علامه ذلک أن یری یافوخه قد انخفض و فی عینیه

صفره، و تسمی النساء ذلک العطاس.

و علاجه: أن یضمّد الیافوخ بصفره بیض مضروبه بدهن ورد، أو بجراده القرع و قشور البطیخ و ماء الکسفره الرطبه و البقله الحمقاء و ماء عنب الثعلب مضروباً بدهن ورد، أو یطلی ببیاض البیض و دهن ورد. و متی رأیت الطفل قد سخن مزاجه و ظهرت به بثور فافصد المرضعه أو احجمها، و اسقها ماء الشعیر و ماء الرمان و القثاء و الخیار و شراب الجلاب و بزر البقله، و امنعها من الحلواء و الشراب، و أعط الطفل الطباشیر و ماء بزر البقله الحمقاء و ماء الرمان و ماء الخیار، فإن کانت به حمی فزد فیه شیئاً من کافور، فإن کان هناک عطش فلیؤخذ من النشاستج و الطباشیر و بزر البقله الحمقاء من کل واحد جزء، و سک و عود نیی ء من کل واحد نصف جزء، یدق الجمیع ناعماً و یسقی منه للصبی وزن نصف درهم إلی درهم بمثله دهن ورد، و تضمد المعده بماء الخلاف و ماء البقله و دهن ورد و ماء لیف الکرم.

و أما البثور العارضه فی خده فینبغی أن یحمم بماء قد طبخ فیه ورد و آس، و تطلی البثور بمرداسنج و اسفیداج و دهن ورد، فإن رأیت أن حراره الطفل قد نقصت و ظهرت فیه علامات البرد فأعطِ المرضعه الأغذیه الحاره کاللحوم المطبوخه بالتوابل الحاره، و الحلو المعمول بالعسل، و الزبیب الصادق الحلاوه، و الشراب العتیق، و الخندیقون، و تدخل الحمام قبل الغذاء، و یعطی الطفل الیسیر من دواء المسک أو من الغیاثی، أو من اصفر سلیم و ما اشبه ذلک، و کذلک سائر ما یؤلم الطفل ینبغی أن یعالج بمضاده.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص:

81

و اذا عرض للطفل انتفاخ العین فینبغی أن تطلی الأجفان بحضض معجوناً بلبن، و تغسل العین بطبیخ الفوتنج، و تشیف العین بشیاف مامیثا مع شی ء من البابونج و الحضض یحک علی حجر بماء و یکحل به العین. و ربما عرض للطفل من کثره البکاء أن شکا عینه فلیکتحل بعصاره عنب الثعلب و تطلی الاجفان بمرداسنج قد حک علی کوز خزف بدهن ورد، و إذا عرض للطفل ریح فی معدته و أمعائه فلیؤخذ من الجندبیدستر و الصعتر و الکمون من کل واحد دانق یدق ناعماً و یسقی من الجمیع وزن حبتین بماء المرزنجوش.

و إن عرض له الفواق فلیسقَ من الجندبیدستر وزن حبه بماء النمام، أو وزن حبه من أبوال الإبل مع ماء النمام، و إذا عرض للطفل سحج فی فخذیه فینبغی أن ینثر علیه الآس و الورد المدقوقین بعد أن یطلی بدهن ورد أو یطلی بمرداسنج و دهن ورد، فإذا کبر الطفل و احتاج الی غذاء أقوی من اللبن فلیغتذِ بالکعک و السکر و دهن اللوز و الشیرج الطری، و یقتصر علی الیسیر من اللبن، فإذا ابتدأ یتکلم فلیمسح لسانه بالعسل و السکر و یلقن خفیف الکلام، فإذا کان وقت الفطام ابتدأ یتکلم، و علی الامر الاکثر یکون بعد تمام سنتین، فینبغی أن یعود الاکل و یدرج علی تناول الأغذیه اللطیفه و الخبز المفتوت فی مرقه الاسفیدیاج و الزیرباج بلحوم الفراریج، و یعطی الخشکنانک المعمول باللبن و السکر و دهن اللوز، و ینقص من إرضاعه فی کل یوم قلیلًا قلیلًا و لا یقطع عنه اللبن دفعه واحده، و یزاد فی غذائه قلیلقاً علی تدریج، حتی یعلم أنه قد استکفی بمقدار من الغذاء فحینئذ یقطع عنه الرضاع،

و لیکن الفطام فی الأوقات المعتدله، و لیحذر فطامه فی الصیف و الأوقات الحاره و کذلک فی الشتاء الشدید البرد، و لا ینبغی أن یطلق له المشی فی غیر حینه إلّا بعد أن تقوی أعضاؤه و تشتد، فإن ذلک مما یورث السحج فی الفخذین و التعوج فی الساقین، و لا ینبغی أن تسقی الاطفال الشراب أیضاً، فإنه یزید فی رطوبه أبدانهم إذ کانت طبیعتهم الرطوبه، و أیضاً فإنه یملأ رؤوسهم بخاراً ردیئاً فیفسد أذهانهم. اه و اللّه أعلم.

الباب الحادی و العشرون فی تدبیر الظئر

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 82

فأما المرضعه فیجب أن یکون رضاع المولود من لبن والدته، فإن ذلک أوفق الألبان له و أوفقها لطبعه إذا لم یکن بها مرض یفسد لبنها، و ذلک لأن الجنین یغتذی فی بطن أمه من دم الطمث، فإذا ولد المولود صرفت الطبیعه ذلک الدم الی الثدیین، فصار لبناً یغتذی به الجنین لیکون غذاؤه مشاکلًا ملائماً للغذاء الذی کان یغتذی به و هو فی الرحم، لئلّا یتغیر علیه الغذاء، فلذلک صار لبن الوالده أوفق للمولود من لبن غیرها من النساء، لأنه أقرب إلی ما جرت به عادته، فإذا دعت الضروره الی أن یغتذی المولود بلبن غیر والدته بسبب قله لبنها، أو لسبب مرض لحقها، أو غیر ذلک من الأسباب المانعه فلیختر له من النساء من کان سنها خمسه و عشرین سنه الی أربعین و من کان بدنها صحیحاً، و کان مزاجها و سحنتها معتدله و صدرها واسعاً و ثدیاها معتدلین فی الکبر و کذلک حلمتاهما، و لا تکون قریبه العهد بالولاده و لا بالبعیده منه، و یکون ولدها ذکراً، و تدبر تدبیراً حسناً و تؤمر بالریاضه المعتدله کالمشی المعتدل و الخدمه الرقیقه فی

المنزله، و تستحم بالماء العذب الفاتر، و یدلک بدنها دلکاً معتدلًا، و تغذی بالأغذیه المحموده المولده للدم الجید المعتدل کالخبز الخشکار النقی و لحم الحولی من المعز و الضأن و السمک الرضراضی و لحوم الطیر المحموده، و یطبخ طبخاً معتدلًا محموداً کالاسفیدباج و الزیرباج و المشوی و المطجن و الطباهجات و المدقوقات، و تعطی الأحساء المتخذه بالأرز و الحنطه و اللبن الحلیب و السکر و السمید المعمول بالسکر و دهن اللوز و ما شاکل ذلک، و من الفواکه التین و العنب و الموز و اللوز الحلو مع السکر فإنه یدر اللبن، و ینقی الدم، و یولد دماً محموداً، و إن قل اللبن فلتعط الحمص و الباقلاء المطبوخ و الحسا المتخذ من دقیق السمید و دقیق الحمص مع شی ء من بزر الرازیانج إذا عمل منه حساء باللبن کان جیداً، و من البقول الخس و الرازیانج و الجزر و الخل و الشبت و الکرفس، و ما شاکل ذلک، و تعطی المرضعه لبن البقر و لبن المعز مع بزر الرازیانج أو بزر روح الرطبه و ما شاکل ذلک، و ینبغی أن تمنع المرضعه النعنع و الباذروج و الأغذیه الحریفه، و الفواکه القابضه، و المزه و الحامض جداً و ما شاکل ذلک من الأغذیه المفسده للبن، و ینبغی أیضاً أن تمنع من الجماع بالواحده، فإن ذلک من أعظم الأسباب المفسده للدم لأنه یحرک دم الطمث للخروج و یغیر اللبن عن حدوثه، و إن هی حبلت کان ذلک أعظم ضرراً بالطفل لأن الدم الجید ینصرف فی غذاء الجنین و یبقی الردی ء فیفسد ذلک اللبن و ینقص منه و ینعقد اللبن، و یختار منه ما کان محموداً جیداً. و اللبن الجید

ما کان نقی البیاض معتدل القوام بین الغلظ و الرقه، طیب الرائحه، حلو الطعم. و یُعلم غلظ اللبن ورقته بأن یقطر منه علی الظفر قطره فإن انبسطت و سالت، کان اللبن رقیقاً، و إن هی استدارت علی الظفر و صارت کحبه اللؤلؤ، و إذا لمسته وجدته لزجاً یلصق بالأصابع

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 83

کان اللبن غلیظاً، و إن کان إذا وقع علی الظفر انبسط قلیلًا و لم یسل فإن اللبن معتدل. و أیضاً فینبغی أن یحلب منه فی إناء زجاج و یترک لیله، فإن کان الذی یرق منه أکثر مما یجمد فإن اللبن رقیق، و إن کان الذی یتجبن منه أکثر ما یرق فإن اللبن غلیظ، و إن کان ما یتجبن منه مثل ما یرق فإن اللبن معتدل، فینبغی أن یختار منه أعدله فإنه أجود غذاء للطفل، فإن کان اللبن رقیقاً و أردت تعدیله فغلظ غذاء المرضعه بأن تطعمها الأرز و الحنطه المطبوخین باللبن و لحوم الضأن و لحوم العجاجیل و خبز المسیذ و البیض المعتدل و الشراب الحلو و المیختج و ما یجری هذا المجری، و أمرها بالدعه و الراحه و قله التعب. و إن کان غلیظاً و أردت ترقیقه و تلطیفه فغذِّ المرضعه بلحوم الطیر و القلایا المعموله بالخل و المری و الکراویا و أدخلها الحمام قبل الغذاء و انطل علی ثدیها الماء الحار و اسقها بالغدوات کالسکنجبین و أمرها بالقی ء الذی یکون بالفجل و السکنجبین و الریاضه قبل الغذاء، و أعطها الصعتر و الفوتنج و الدوفا و الحاشا، فإن کان اللبن سهکاً فینبغی أن تعطیها الشراب الریحانی و الاغذیه التی یقع فیها الزعفران و السنبل و التوابل الطیبه الرائحه، و اللّه أعلم.

الباب الثانی و العشرون فی تدبیر الصبیان الذین قد جاوزوا حد الرضاع

فأما الصبیان الذین قد جاوزوا حد الرضاع و فطموا فینبغی أن یحموا بالماء العذب قبل الغذاء و بعد أن ینحدر الغذاء عن معدهم فی الیوم مرتین، و لیکن غذاؤهم غذاءً محموداً و لا یکون غذاؤهم فی دفعه واحده، و امنعهم من الاکثار من الغذاء و لا یعوّدوا النهم و کثره الشهوات فإن ذلک مما یعین علی حدوث التشنج الامتلائی إذ کان ذلک یعرض للصبیان کثیراً بسبب الإکثار من الطعام، و تمنعهم الإکثار من الحلو المعمول بالدقیق و النشا و الاطریه و الهرائس و البیض المنعقد و الجبن العتیق و اللبن، و بالجمله کل غذاء غلیظ، و من شرب الماء الکدر فان ذلک مما یولد الحصی فی الکلی و المثانه و یولد التخمه و الخنازیر، و تعطیهم فی کل قلیل شیئاً من بزر البطیخ و القثاء مع شی ء من بزر الرازیانج و السکر. یُفعل ذلک إلی أن یبلغ الصبی أربع سنین، فإذا جاوز ذلک و صار الی حد التعلیم فینبغی أن یطلق له اللعب مع أقرانه قبل أن یغتذی ثم تحمه بالماء الحار

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 84

المعتدل الحراره فی حمام حرارته معتدله ثم تعطیه بعد ذلک الغذاء المحمود.

و لا ینبغی أن یسقی الصبیان الشراب و لا یعوّدوه، فإن مزاج الصبیان حار رطب و الشراب یزیدهم إسخاناً و ترطیباً و یملأ رؤوسهم بخاراً لا سیما من کان فی طبعه الحراره و الرطوبه، فإن الأبدان التی مزاجها حار رطب یسرع الیها تعفن الأخلاط، و مع ما ذکرنا فإن الشراب یخرج الصبیان إلی سوء الخلق و یفسد الذهن، و کذلک یفعل بالصبیان الذین قد راهقوا، إلّا أن یعطوا هؤلاء منه القلیل لیدرّ أبوالهم و ینقص عنهم الفضول،

و یرطب ما یعرض لهم من الیبس عن التعب و غیره من المنافع التی ذکرناها فی غیر هذا الموضع، و لا یطلق لهم الإکثار منه. فأما الماء البارد فلیس ینبغی أن یمنعوا منه لا سیما بعد الطعام و فی الازمنه الحاره، فإن احتاج الصبیان الی إخراج الدم فلیستعملوا منهم الحجامه، و إذا جاوز الصبی هذه السنین و بلغ سبع سنین فینبغی أن یستعمل معه الریاضه التی لا سرف فیها، و یحم بالماء المعتدل الحراره، و یمنع من الاستحمام بالماء البارد فإن ذلک مما یزید فی نشوّه و نموّه، و یغذی بالأغذیه المحموده کما ذکرت لک، و لا تطلق له الریاضه بعد الغذاء، و یعوّدوا الاخلاق الجمیله و یردعوا عند الغضب و القحه و الشؤن، فإن أتی علی الصبی اثنا عشر سنه فینبغی أن یراض الصبی فیما یحتاج إلیه من التعلیم و التصرف، فإن ذلک مما یحتاج أن یکون شجاعاً بطلًا فینبغی أن ترتاض أعضاؤه بالحرکه القویه و الدلک القوی الذی یفید الأعضاء صلابه و قوه، و یجرأ علی الأشیاء التی تُهاب و تُخاف لیکون مقداماً، و إن کان ممن یحتاج أن یکون فیلسوفاً فلیصلح أخلاقه حتی یکون سلس القیاد، أعنی لا یعوّد الغضب و المخالفه بل یعوّد الحلم و القبول، ثم یأخذ فی تعلیمه التعالیم الأربعه، ثم ما یتبع ذلک من علم الفلسفه. و إن کان یراد به التصرف فی التجاره و الأعمال الخفیفه فینبغی أن یعوّد الریاضه المعتدله و یستعمل معه المسلک المعتدل و ما أشبه ذلک. و أما من یراد به التصرف فی الأعمال القویه المتعبه بمنزله البناء و النجاره و غیر ذلک من الخدمه القویه فلیعوّدوا الریاضه القویه و الدلک القوی الشدید

و یغذوا بالأغذیه الکثیره لتزید فی قوه أعضائهم و لا یزال یفعل بهم ذلک الی أن یبلغوا سن الفتوّه و سن الشباب.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 85

الباب الثالث و العشرون فی تدبیر الشباب و الکهول

فأما الشباب فلأن أبدانهم قد انتهت منتهاها فی النش ء و النمو و وقفت عن الزیاده و صارت الفضول تجتمع فیها فتسرع الأمراض الیهم بسبب الامتلاء لأن الغذاء فی هذا الوقت لیس یتصرف فی النمو و النش ء کما کان فی سن الصبا و الحداثه، إلّا أن قوتهم تحتمل الأمراض و تقوی علی دفع أسبابها علی الأمر الاکبر، فینبغی أن یؤمر هؤلاء بالریاضه التی قد اعتادها کل واحد منهم من التصرف فی الاعمال، و لا ینبغی أن یسرفوا فی التعب، و لا یکثروا ملاقاه حر الشمس، و یُقلّوا من الاستحمام بالماء الحار، و لا یطیلوا المکث فی هواء الحمام، و یستحموا بالماء المعتدل الحراره و فی الصیف بالماء البارد العذب، و یجتنبوا الأغذیه المسخنه المولده للصفراء بمنزله الثوم و البصل و الخردل و الجرجیر و ما شاکل ذلک، و یستعملوا من الغذاء مقدار ما یقوی کل إنسان علی هضمه بحسب ما تدعو الیه شهوته و مما یملأ منه بطنه، و بالجمله فلیغذَّ کل إنسان بحسب مقدار عادته فی الکثره و القله، و یتعمد تناول الأغذیه المبرده کالسموک الطریه و لحوم الجداء مطبوخه بالتوابل البارده و التفکه بالرمان و التفاح و الخوخ و ما شاکل ذلک إذا کان مزاجهم علی الحال الطبیعیه، و لیکن شربهم من النبیذ ما لیس بالحاد و لا بالعتیق ممزوجاً بالماء البارد و لا یستکثروا و لا یصابروا و الجوع فإنه یقوی الحراره، و یزید فی المرار، و لیتعاهدوا الفصد و الإسهال بمطبوخ الفاکهه و

اللبلاب و شراب الورد و لا سیما فی الربیع، و یکون تدبیرهم بحسب ما یوافق مزاجهم الطبیعی فی کل فصل من فصول السنه.

و أما الکهول فینبغی أن یکون تصرفهم فی مواضع معتدله الهواء ما أمکن، و لتکن مائله الی الحراره و الرطوبه، و لا یکثروا من الکد و التعب، بل یعدلوا ریاضتهم، و یکثروا من الاستحمام بالماء الحار العذب، و لا یطیلوا المکث فی هواء الحمام بل فی الابزن، و یدلکوا دلکاً معتدلًا و یتمرخوا بدهن البنفسج مختلطاً بدهن الخیری لیرطب بذلک أبدانهم و یسخنها باعتدال، و لیکن غذاؤهم معتدلًا فی الکمیه و الکیفیه الی الحراره و الرطوبه ما هو، و لیتجنبوا الأغذیه البارده الیابسه و المولده للسوداء کلحوم البقر و العدس و الکرنب و ما أشبه ذلک، و لیقللوا من الجماع ما أمکن و کذلک من اخراج الدم إلّا عند الضروره، و أما الاسهال فموافق لهم بحسب الحاجه، فإنهم إذا استعملوا هذا التدبیر و لم یهملوا النظر فی مزاجهم الطبیعی و مزاج أوقات السنه لم یکادوا یمرضوا فی هذا السن، فإن أبقراط یقول: الکهول أقل الناس مرضاً و ذلک لیبس مزاجهم و برده، و لأن المزاج البارد الیابس لا یسرع الیه التعفن کما یسرع الی غیره من الأمزجه، لا سیما المزاج الحار الرطب فإن العفن یسرع الیه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 86

الباب الرابع و العشرون فی تدبیر المشایخ

فأما المشایخ فغرضنا فی هذا الموضع هو وصف تدبیرهم لأن کلامنا انما هو فی تدبیر الأبدان الضعیفه، و لأن مزاج أبدان المشایخ الطبیعی بارد یابس فینبغی أن یدبروا بالتدبیر المسخن المرطب، فیکون مأواهم فی المواضع التی هواؤها لیس بالیابس بل شبیهاً بهواء الربیع، و یبدءوا أولًا فی تدبیرهم إذا انتبهوا

من النوم بالغداه فتمرخ أبدانهم بالدهن، و لیکن دهن الخیری و دهن بنفسخ ممزوج بدهن بابونج أو بدهن الشبت، و من بعد ذلک تستعمل الریاضه المعتدله کالمشی المعتدل و الرکوب المعتدل الذی لا یعرض لهم منه إعیاء و لیکن ذلک بحسب قواهم، فمن کان منهم ضعیفاً فلیستعمل الرکوب، و لیقلل من المشی الذی لا یتعب، و کل من کان منهم أضعف فلتکن ریاضته أقل و یوقی التعب و الریاضه القویه ثم یستحم بالماء الحار العذب فی حمام معتدل الحراره.

و أما المشایخ الهرمی فلا ینبغی أن یستحموا دائماً لکن فی کل أسبوع أو فی کلّ عشره أیام مره فإن قوتهم لا تحتمل، و من کان منهم ضعیفاً ففی کل شهر مره، فإذا فرغ من الاستحمام فلیتودع ساعه ثم یغذی بالأغذیه الحاره الرطبه السهله الانهضام، السریعه الانحدار عن المعده، بمنزله الخبز المحکم الصنعه الجید الاختمار، و السمک الرضراضی و لحوم الفراریج و الدراریج و الدجاج و القبج، و أجنحه الأوز، و ما کان من الطیر سمیناً، و لحوم الجداء و الحملان، و البیض النیمرشت، و من کان منهم ینهضم اللبن فی معدته علی ما ینبغی و لم تکن عله فی کبده فاسقه إیاه و لا تمنعه منه، و من البقول الخس و الهندبا و الخبازی و السلق، و ینبغی أن یجتنبوا الأغذیه الغلیظه و البطیئه الانهضام، بمنزله لحوم البقر و التیوس و ما شاکل ذلک، و من الأطبخه، الهرائس و الرءوس و التنوریات، و من الحلواء ما عمل بالنشا و ما عمل بالدقیق فإن هذه الأغذیه إذا أدمن علیها المشایخ ولدت فهیم الاستسقاء و السدد فی الکبد و الطحال و الحصی فی الکلی و المثانه، فإن اتفق

فلیتناول بعدها شیئاً من الجوارشن الکمونی أو الفلافلی أو العنبری أو الفوتنجی و الزنجبیل المربی.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 87

و هذه صفه جوارشن الفوتنج: یؤخذ فوتنج نهری و جبلی و بزر الکرفس البستانی و حاشا من کل واحد درهمین، بزر کرفس جبلی و ساسالیوس رومی من کل واحد سته دراهم، زوفا ثمانیه دراهم، فلفل أسود أربعه و عشرون درهماً، یدق الجمیع ناعماً و یعجن بعسل منزوع الرغوه للواحد من الدواء ثلاثه من العسل و یرفع فی إناء و یستعمل عند الحاجه، الشربه منه وزن درهم الی مثقال، و ینبغی أن یجتنبوا جمیع الأغذیه المولده للکیموس الردی ء، ما کان منها حریفاً مولد للصفراء کالخردل و الثوم و البصل، و ما کان منها مولداً للبلغم کالفطر و الکمأه، و ما کان مولداً للسوداء کالعدس و الکرنب، و یجتنبوا أیضاً الأغذیه السریعه الفساد فی المعده کالتوت و المشمش و البطیخ و القرع. و یستعمل من الفاکهه التین و العنب و التین الیابس و الزبیب الطائفی مع الجوز و اللوز.

و ینبغی أن یعطیهم غذاءهم فی النهار مرتین، و من کان منهم یضعف فلیکن غذاؤه فی النهار ثلاث مرات قلیلًا قلیلًا، فإن حرارتهم الغریزیه لا تحتمل تناول الغذاء دفعه واحده لأنها لا تقوی علی هضم الکثیر لضعفها، و یکون الدواء فی الساعه الثالثه من النهار الجید الصنعه مع العسل و الحسو المعمول من الحنطه و الأرز بالعسل، فإذا کان بعد انتصاف النهار بساعه فلیستحم بالماء العذب المعتدل الحراره، و یعطی بعض الأغذیه الملینه للبطن، بمنزله الأجاص الیابس المبلول بشراب البنفسج، أو یعطی السلق المطیب بالزیت و المری و من بعد ذلک یتغذی بأغذیه محموده سریعه الانهضام و الانحدار عن المعده،

و إذا کان وقت الغروب فلیعطَ خبزاً مبلولًا بشراب أو غیره من الأغذیه المحموده السریعه الانهضام. و أما الشراب فلیکن شراباً خوصیاً طیب الرائحه، و لیشم من الریاحین النرجس و السوسن و المرزنجوش، و لیتطیبوا بالغالیه و یبتخروا بالند و العود المطری، و لیمنعوا من الجماع بالواحده و لیتوقّوا الأعراض النفسانیه، و لتکن فرشهم وطیئه لینه.

و لما کانت الأغذیه فی أبدان المشایخ لا تنهضم جیداً لضعف حرارتهم الغریزیه، و کان یجتمع فی أبدانهم بلغم کثیر بسبب أن قوی أبدانهم إلی البرد و الرطوبه، فینبغی لذلک أن یدبروا فی بعض الأوقات بالأشیاء المطلقه و المقطعه للبلغم، و لا یدمنوا علی ذلک، و الذی یحتاج إلیه فی هذا الحال أن یستعمل ما یدر البول کالسکنجبین و الشراب اللطیف و أکل الکرفس و الرازیانج، و یلین بطونهم إذا احتبست فإن کثیراً من الناس تکون بطونهم فی شبابهم لینه، فإذا شاخوا یبست بطونهم.

و منهم من یکون بالضد من هذه الحال، کالذی قال ابقراط فی کتاب الفصول: من کان بطنه فی شبابه لیناً فإنه إذا شاخ لان بطنه، و الذی ینبغی

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 88

أن یلین به بطن من احتبس علیه منهم أن یعطی شراب النیلوفر، و شراب البنفسج، و السلق و السرمق و الاسفاناخ و الخبازی، و ما أشبه ذلک، مسلوقاً مطیباً بالمری و الزیت، و لیحتسوا علی الریق زیتاً مملحاً و یأکلوا التین الیابس مع لب القرطم أجزاء سواء أو مع صمغ البطم، فإن دام الاحتباس فلیعطوا من جوارشن الشهر باذات أو جوارشن التمر ما یحرکهم مجلسین أو ثلاثه، فإن الاستفراغ الکثیر یحل قوتهم، و لیستعملوا أشیاء من التریاق او یحتقنوا بماء السلق و الزیت و المری،

و لا یقربوا الحقن الحاده فإنها تجفف بطونهم.

و ذکر جالینوس فی کتابه فی حفظ الصحه أن الحقنه بالزیت من أوفق الاشیاء للمشایخ لأنه یلین الفضول الصلبه و یزلقها، و یرطب اعضاءهم التی قد قحلت، و لا ینبغی أن یعطوا الأدویه القویه الکریهه کالایارجات و غیرها.

و یستعمل أیضاً معهم فی بعض الاوقات الاهلیلج و البلیلج المربی بالعسل، و فی بعض الاوقات یحسون مرق الدیوک العتیقه معموله اسفیدباجات، و فی بعض الاوقات یلقی البسفایج علی المرق، و ما أشبه ذلک.

و لا ینبغی لهم أن یدمنوا علی تناول نوع واحد من أنواع الاشیاء الملینه و یهملوا ما سواه، فإن الطبیعه إذا ألفت شیئاً واحداً هان علیها و مرنت علیه و لم یعمل فیها، فبهذا الطریق ینبغی أن یدبروا المشایخ فإنهم اذا لزموا هذا التدبیر لم یسرع الیهم الهرم و لم تنهدم قوتهم بسرعه، و اللّه أعلم.

الباب الخامس و العشرون فی تدبیر الناقِه من المرض

و إذ قد ذکرنا تدبیر سائر الانسان لا سیما تدبیر الأطفال و المشایخ الذی کان الغرض فی هذا القسم من تدبیر الصحه ذکره، فإنا نأخذ الآن فی تدبیر الناقهین من المرض، و هم الذین خلصوا من الحمیات و الامراض الحاده و خرجوا منها، فأبدانهم لذلک ضعیفه و الدم فیها قلیل، أما ضعفها فلإنهاک المرض لها و هدمه إیاها بقوته، و استعمال التدبیر اللطیف فیهم، و کثره ما تحلل من أبدانهم من حراره الحمی، و أما قله الدم فلإحراق حراره الحمی الدم و افنائها أکثره، و لقله الغذاء و لطافته، فالحراره الغریزیه فی أبدانهم لهذه الاسباب ضعیفه، فلذلک یحتاجون الی تدبیر ینعشهم

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 89

و یزید فی قوتهم، فأوّل ما ینبغی أن یستعمل معهم أن یکون تدبیرهم بعد انقضاء المرض

بثلاثه أیام کتدبیرهم الذی کان فی وقت المرض من تلطیف الغذاء و أکل المزورات و ما أشبهها لیأمنوا بذلک من عوده المرض، ثم ینتقلوا الی ما هو أغلظ منه قلیلًا قلیلًا علی تدریج، بمنزله رقاب الفراریج و الطیاهیج و أفخاذها و أجنحتها، ثم ینتقلوا الی صدورها، و إلی السمک الهزالی الدجلی و النهری، ثم إلی اکارع الجداء و الحملان و رقابها، ثم الی لحومها قلیلًا قلیلًا، و لا یزالون علی ذلک، و یزیدهم فی کل یوم مقدار ما تحتمل قوتهم الی أن یصیروا الی الغذاء الذی قد اعتادوه علی تدریج، و یکون شرابهم فی أوّل الامر أبیض رقیقاً طیب الرائحه بمزاج صالح، ثم یترقون منه الی ما هو قوی منه الی أن یرجعوا الی مقدار عادتهم التی کانت فی حفظ الصحه، و لیحذروا التملؤ من الغذاء و الشراب فإن حرارتهم لا تقوی علی هضم الکثیر فیحدث لهم عوده من المرض، و کذلک أیضاً لیس ینبغی أن یصبروا علی الجوع و العطش فإن ذلک مما یضعف حرارتهم الغریزیه، و یسقط شهوتهم و یسخن مزاجهم فی أوّل الامر ثم یبرده. و لیحذروا أیضاً الاغذیه المسخنه و یستعملوا الاستحمام بالماء العذب الفاتر فی البیت الاوسط من الحمام متی لم یکن هناک حراره ظاهره، و لا یطیلوا المکث فیه، و لیحذروا الریاضه الصعبه المتعبه، و التعرض للشمس و الغضب و السهر، فان هذه کلها تسخن مزاجهم و تحلل من جوهر أبدانهم مقداراً کثیراً فتضعف لذلک قواهم، فأما الجماع فینبغی أن یجتنبوه جداً لأنه یستفرغ من البدن الماده الجیده فتضعف لذلک القوه، و ینبغی أن یقدر أمر الناقه أن لا یکون بدنه لم ینقَ بعد من المرض جیداً، و أنه

قد بقیت فی بدنه منه بقایا.

و مما یعلم به ذلک إن برء المریض لم یکن ببحران- أعنی باستفراغ أو ورم أو خراج أو غیر ذلک من الاشیاء التی یکون بها البحران- أو کان ببحران غیر تام، أو یری فی النبض سرعه و تواتراً، و فی البول انصباغاً، أو یجد مراره فی الفم أو عطشاً او صداعاً او تکسیراً أو ثقلًا فی البدن، أو یجده یعرق عرقاً کثیراً، لا سیما فی وقت النوم، لأن ذلک کله مما یدل علی أن فی البدن فضلًا و أنه یحتاج الی تنقیه، فإن کان مع ذلک یجد کلالًا فی مفاصله او تعباً فی بعض أعضائه فتوقع له خراجاً فی ذلک العضو، فینبغی إذا رأیت شیئاً من ذلک أن یکون الحذر و التوقی من عوده المرض، و أن تجعل تدبیرک للناقه کتدبیرک المریض أو قریباً منه باستعمالک الأشیاء المبرده الملطفه، و تلطیف الغذاء و استفراغ البدن، لا سیما إن کان العلیل مع ذلک ناقص الشهوه أو کان یشتهی الغذاء، و یغتذی و لا یزید بدنه فإن ذلک مما یؤکد الدلاله علی أن بدنه غیر نقی، کالذی قال أبقراط فی کتاب الفصول: إذا کان الناقه من المرض لا ینال من الغذاء شیئاً، أو کان ینال منه و لا یزید فإن بدنه یحتاج الی استفراغ. فإن رأیت ذلک فینبغی أن

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 90

تقلل غذاءه کما قلنا و تلطفه و تنقی بدنه، فإنک إن لم تفعل ذلک عاد المرض و لم یصح بدن المریض، کالذی قال ابقراط فی کتاب الفصول:

الأبدان التی لیست بنقیه کلما غذیتها إنما تزیدها شراً. و قد ینبغی لذلک أن تنظر؛ فإن کانت علامات الدم فیه بیّنه، فینبغی أن

تستعمل الفصد و تخرج له من الدم بمقدار الحاجه، و ما تحمله القوه و لا تزید فی إخراجه، فإن الناقه من المرض یحتاج الی تزید الدم الجید فی بدنه، و إن کانت علامات الصفراء أبین، فینبغی أن تستعمل الاستفراغ بالدواء المسهل للصفراء ما لطف به و کان إسهاله برفق بمنزله مطبوخ الفاکهه و الخیارشنبر و الترنجبین و اللبلاب و البنفسج الیابس مع السکر، أو شراب الورد لیأمن بذلک من عوده المرض، ثم تأخذ فی تدبیره علی ما رسمت لک. فإن رأیت الناقه بعد الاستفراغ لا یهضم الغذاء جیداً، و یلین و لا یزید بدنه فان الناقه یزید فی غذائه علی ما قال أبقراط: الناقه من المرض إذا کان ما ینال من الغذاء و لیس یقوی به بدنه فإنه یدل علی أن به داء یحمل علی بدنه من الغذاء فوق ما یحتمله. فینبغی لذلک أن تقلل من غذائه و تعطیه من الجلنجبین السکری بالغدوات وزن خمسه دراهم الی سبعه دراهم، و یشرب بعد ساعه السکنجبین السفرجلی وزن خمسه عشر درهماً الی عشرین درهماً فإن ذلک نافع له، فإذا استعملت هذا التدبیر فی الناقه رجع الی حال صحته، و ازدادت قوته، و خصب بدنه سریعاً، کالذی قال أبقراط: الأبدان التی تهزل فی زمان یسیر فرجوعها الی الخصب فی زمان یسیر، و التی تهزل فی زمان طویل فرجوعها الی الخصب فی زمان طویل.

انتهی، و اللّه أعلم.

الباب السادس و العشرون فی التحرز من الأمراض الوبائیه

و إذ قد ذکرنا تدبیر الأبدان الضعیفه التی هی القسم الثانی من أقسام حفظ الصحه، فلنقبل علی ذکر تدبیر الأبدان التی قد أشرفت علی الوقوع فی الأمراض و حسم أسبابها، فنقول: إن حسم أسباب الأمراض المستعده للحدوث تنقسم قسمین:

أحدهما: حسم أسباب

الأمراض الوارده علی البدن من خارج، و هی أسباب الامراض الوبائیه التی یسمیها ابقراط الوافده، و التوقی من

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 91

الأمراض المعدیه.

و الثانی: حسم أسباب الأمراض المتحرکه من داخل، و هی التی تکون عن کثره الاخلاط أورداءتها.

و نحن نبتدئ أولًا بالتحرز من الأمراض الوارده من خارج فنقول: إذ قد کنا ذکرنا فیما تقدم من قولنا فی الجزء الاول من کتابنا هذا عند ذکرنا أمر الأمراض التی تحدث عن تغیر الهواء، إما أن تکون عن تغیر مزاج الهواء فی فصول السنه عن حالته الطبیعیه فیحدث فی الناس أمراض خاصه بذلک المزاج، و إما أن تکون بسبب تغیر جوهر الهواء أو استحالته الی الفساد و التعفن، فیحدث فی الناس أمراض ردیئه قتّاله بمنزله الطواعین و الحمیات الخبیثه المهلکه و الجدری، و غیر ذلک مما ذکرناه فی المواضع التی ذکرنا فیها ما یحدثه الهواء الوبائی فی الأبدان، فقلنا هناک إن الأمراض الوبائیه لیست تحدث لجمیع الناس، لکن ما کان منها حادثاً عن تغیر مزاج الهواء فمن شأنها أن تحدث لمن مزاجه مشاکل لمزاج الهواء فی ذلک الوقت، و ما کان منها حادثاً، عن تغیر جوهر الهواء فمن شأنه أن یحدث أکثر ذلک بمن کان فی بدنه أخلاط ردیئه مشاکله لجوهر الهواء الردی ء، لأنها فی ذلک الوقت مستعده لقبول ما یورثه فیها من تلک العلل و الامراض، و إذا کان الامر کذلک فینبغی أن تنظر فإن کان حدوث تلک الأمراض و العلل بتغیر مزاج الهواء فإن التحرز منها یکون بالتقدم باستعمال التدبیر المضاد لمزاج الهواء فی ذلک الوقت من الأغذیه و الادویه، و غیر ذلک من الأسباب المشترکه بین الصحه و المرض مما ینتفع به، و استفراغ

الخلط المشاکل لمزاج الهواء فی ذلک الوقت و حسم مواده علی ما نذکره عند ذکرنا مداواه الأمراض، فأما إذا کان حدوثها عن فساد الهواء و استحاله جوهره، فإنه لما کانت هذه الحال تحدث فی الهواء فی أکثر الأمر من إفراط الحراره و الرطوبه علیه وجب أن یکون الاحتراز من حدوث هذه الامراض أولًا بالفصد ثم بالدواء المسهل الذی من شأنه استفراغ الفضول الحاره، ثم استعمال التدبیر المبرد المجفف و التجنب لملاقاه الهواء الحار و السمائم و التعرض للشمس، و استعمال الدعه و الراحه فی المواضع البارده و بقرب المیاه الجاریه و المنازل المرتفعه المستقبل بها الشمال، و تفرش المنازل بالخلاف و الآس و الورد، و توضع الأثواب التی فیها الآس المدقوق المطیب بالماورد و الصندل و الکافور المطیب بذلک فی الباذهتجات، و تبخر المنازل بالصندل و الکافور، و رشها بالماء و الخل الممزوجین، و الاستحمام بالماء العذب البارد، و ترک التملّؤ من الغذاء، و قله الصبر علی الجوع و العطش، و اجتناب لحوم المواشی الکبیره السن و الأغذیه المولده للکیموس الردی ء، فإن کان الوباء قد وقع فی شی ء من المواشی فلیجتنب لحوم تلک الماشیه، و لیقتصر علی الطیر بمنزله

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 92

الفراریج و الدراریج و الطیاهیج و القبج و ما شاکل ذلک، مطبوخاً بالخل و العدس و ماء الحصرم و ماء السماق و ماء الرمان الحامض، و الامیر باریس، و البوارد المتخذه ببعض هذا، و بلب الخیار و القثاء و لب الخس و الهندباء المربی، و لیتوقَّ الحلو و الفواکه الحلوه و السریعه الفساد، و یأکل الرمان و الکمثری و السفرجل و التفاح المز منها و الحامض و الاجاص و الخوخ و ما

یجری هذا المجری، و یشرب الماء و الثلج، و لا یقرب النبیذ، و لیُعتاض عنه برُبّ التفاح و رُبّ الریباس و رُبّ الحصرم و شراب اللیمون بالثلج.

و مما ینتفع به فی هذا الباب تناول الطین الأرمنی بخل ممزوج بالماء و المیبختج، فإن کان الزمان صیفاً شدید الحر و کان یعرض للناس العطش کثیراً فینبغی أن یعطوا أقراص الکافور مع السکنجبین الساذج أو مع رُبّ الحصرم، و لأن أکثر من یخاف علیه حدوث الأمراض الوبائیه من کان مزاجه حاراً رطباً، و من کان صبیاً أو حدثاً لأن المزاج الحار الرطب أغلب علی أبدان هؤلاء، فینبغی أن یستکثروا من إخراج الدم بالفصد، و یزیدوا فی استعمال الأشیاء المبرده و المجففه علی ما ذکرنا، و یتوقوا کل التوقی من التدبیر المسخن المرطب، فقد تحدث الامراض الوبائیه المهلکه کثیراً إذا کان الخریف شدید الیبس، قلیل المطر، بعقب صیف شدید الحر، بمنزله الحمیات المحرقه و الصفراویه التی یکثر فیها القی ء من المرار و الکرب و العطش، فیجب عند ذلک أن یتقدم باستعمال التدبیر المرطب کماء الشعیر و لعاب بزرقطونا و لعاب حب السفرجل و الجلاب و الثلج و أکل البطیخ الهندی و الرقی و لب القثاء و الخیار، و المزورات المعموله بالقطف، و البقله الیمانیه، و الفراریج المعموله بماء العدس، و ماء الحصرم و ماء الرمان، و دهن اللوز، و شرب سویق الشعیر بالماء البارد و السکر الطبرزد و ما شاکله من التدبیر، و یجتنب ما سواه.

و ینبغی أن تنظر الی ما حدث فی ذلک الوقت من الأمراض، و ما قد فشا منها فی الناس، فتتقدم بالاحتراز من حدوث ذلک المرض بما یمتنع به منه من الأدویه و الأغذیه، فإنه

ربما کثرت الخوانیق و أوجاع الحلق فینبغی عند ذلک أن یتقدم بالفصد و الحجامه علی الساق، و استعمال الحقن اللینه و الغرغره بالماورد المنقوع فیه السماق، و برُبّ التوت مع شی ء من ماء الکزبره الرطبه و الماء المغلی فیه العدس و ماء الرمان المز و العدس و غیر ذلک مما ینتفع به فی هذه العله. و ربما کثرت الأمراض البارده و البلغمیه، بمنزله السکته و الفالج و غیر ذلک، فینبغی أن یتقدم بنقص البدن بالملطف علی ما ذکرناه من ذلک فی باب علاج الأمراض البارده، و کذلک ینبغی متی عرض فی الناس غیر هذه الأمراض أن یدبروا من ذلک بتنقیه البدن بما یشفی من ذلک الخلط المحدث له و إیراد البدن مورداً موافقاً له من الأغذیه و الأدویه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 93

فی الأمراض الوبائیه

و لما کانت الأمراض الوبائیه قد تحدث أیضاً من قبل بخارات عفنه تخالط الهواء، بمنزله البخارات المتحلله من جثت الموتی من الناس و البهائم، و التی تتحلل من الماء الذی نقع فیه البقول و الفاکهه الکثیره فتعفن، وجب مع ما ذکرنا من تنقیه الأبدان و التدبیر المضاد لما یحدث فی البدن أن یتنحی عن ذلک البلد، و عن المواضع التی قد اتفق ذلک فیها إن أمکن ذلک، و إلا فلیکن المأوی فوق الریح التی تمر بتلک العفونات أو فی السرادیب القلیله الندی و البیوت التی لا یدخلها هواء کثیر، و ترش بالخل و تفرش بالآس و الریاحین البارده، و تبخر المواضع التی تأویها بالبخورات الطیبه کالعود و الصندل و الکافور و المسک و الند، و إن بخرت المواضع بالکندر و السندروس کان ذلک موافقاً جیداً، و یکثروا من اشتمام الریاحین البارده

الطیبه، فعلی هذا المثال ینبغی أن یتدبر من أراد أن یتخلص من الأمراض الوبائیه.

فی الامراض المعدیه

فأما التحرز من الأمراض المعدیه کالجذام و الجرب و السل و البرسام و الجدری و الرمد و السبل فإن هذه الأمراض تعدی من یجالس صاحبها، فینبغی أن لا یجالس الإنسان أمثال هؤلاء، و لا یأوی مع من هذه حالته فی بیت واحد، و أن یتباعد عنهم إلی مواضع تکون فوق الریح الهافه منهم.

فهذه جمله من التدبیر ینتفع بها من أراد التخلص من الأمراض الوبائیه و المعدیه، و فیما ذکرنا من ذلک کفایه، فینبغی أن نذکر حسم أسباب الامراض المتحرکه من داخل.

الباب السابع و العشرون فی حسم الأسباب العامه المنذره بحدوث الأمراض الغالبه

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 94

فنقول: إن أسباب الأمراض المتحرکه من داخل البدن منها ما هی عامه، و هی رداءه المزاج و الامتلاء من الاخلاط و رداءتها، و منها ما هی خاصه بکل واحد من الأمراض. و نحن نذکر أولًا حسم أسباب الأمراض العامه فنقول: أما رداءه المزاج فقد ذکرنا فی غیر موضع من کتابنا هذا إن حسمها یکون بالتدبیر المحدث للمزاج المضادّ للمزاج الردی ء المقاوم له، فأما الامتلاء من الکیموسات فما کان من کیموسات لیست بردیئه فدواؤه الاستفراغ لذلک الخلط الردی ء و اصلاحه و اصلاح ما فی البدن منه، و استفراغ الامتلاء الذی یکون بحسب التجاویف یکون بالفصد و تقلیل الغذاء، لأن الفصد یجتذب الاخلاط من سائر البدن و لا سیما إن کان الخلط الغالب دمویاً. و إن کان الامتلاء بحسب القوّه فینبغی أن یکون الاستفراغ بالفصد و الدواء المسهل الذی من شأنه استفراغ ذلک الخلط و اصلاحه بالتدبیر الموافق، أعنی المضاد لکیفیه الخلط الردی ء و بالحمیه مما یزید فی کیفیته، کالذی قال جالینوس الحکیم فی کتابه

فی حیله البرء. و أن یکون الاستفراغ من جمیع بالسواء إذا کانت الاخلاط ردیئه، فبالاسهال و القی ء، و أن یودع البدن ماده محموده، و إذا کان الأمر کذلک فینبغی أن تنظر متی رأیت علامات الامتلاء التی تکون من الدم علی ما وصفنا فی باب الدلائل فافصد صاحب ذلک فی العرق المعروف بالأکحل، و أخرج له من الدم بمقدار الحاجه إذا کانت القوه قویه، و السن منتهی الشباب، و الوقت الحاضر ربیعیاً و البلد معتدلًا، و إن کانت هذه الأشیاء بهذه الصفه أو أکثرها کذلک فینبغی أن یستفرغ من الدم الی أن یظهر الغشی، أو الی أن یتغیر الدم الی الحمره إن کان الذی یخرج أسود، و إلا فینبغی أن یستخرج بقدر الحاجه لا سیما فیمن قد جرت عادته بالفصد، و باستفراغ الدم من العروق التی فی المقعده، و فی انقطاع دم الحیض فی غیر حینه- کالذی ذکره جالینوس فی المرأه التی احتبس طمثها- أسهل، و کانت فی غایه الهزال، و بطلت شهوتها من الطعام، فإنه حین رآها کذلک استفرغ منها من الدم فی ثلاثه أیام أکثر من ثلاثه أرطال، فلما فعل بها ذلک عاد بدنها الی الخصب فی أیام یسیره، و ذلک إن هزال هذه المرأه إنما أتی من ضعف الدم الذی فی اللحم، و کثره الدم الردی ء الذی فی العروق الضوارب و غیر الضوارب. فأما متی لم تساعدک القوه و السن و الزمان و غیر ذلک فینبغی أن یخرج من الدم قلیلًا قلیلًا فی دفعات، و کذلک یفعل فی سائر ما یستفرغ عنه من البدن بالدواء المسهل، و إن کان السن فی الصبا فینبغی أن یستعمل فیه الحجامه علی الکاهل، و إن کان لیس

یمکن الطبیب أن یقدر کمیه الدم الردی ء الذی فی البدن و غیره من الاخلاط، فقد ینبغی لذلک أن یستعمل التخمین الصناعی و لا تحترق علیه الأوعیه، فإنک إن توانیت عن ذلک و أهملته حدثت فی البدن أمراض کثیره ردیئه من الأمراض التی ذکرها بمنزله الطواعین و الأورام الفلغمونیه

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 95

و غیرها، و إذا استفرغت البدن فینبغی أن تخلف مکان ذلک ماده محموده و یقلل من الغذاء و تمنعه لحوم المواشی و الحلواء، و یکون ما یدفع الی صاحب ذلک شراب العناب و شراب التفاح و شراب اللینوفر، و یغذیه بلحوم الفراریج و الطیاهیج و الدجاج متخذه بماء الحصرم و ماء الرمان و العدس و الماش و ما یجری هذا المجری، و من البقول الخس و بقله الحمقاء و الهندبا، و من الفواکه الرمان و التفاح و الکمثری و السفرجل و الجمار و الحقوی.

و لیقلل من الغذاء و لا یکثر منه، فإن کثره الغذاء تزید فی الدم و غیره و إن کانت تزید فی القوه، و قلته تنقص الدم و غیره من المواد و إن کانت تنقص من القوه، و یستعمل الدعه و الراحه، و یجتنب التعب فإن التعب یسخن الأبدان، و یذیب الاخلاط الردیئه التی تکون فی البدن، و ربما انصبت الی بعض الأعضاء الرئیسیه أو إلی غیرها فأحدثت فیه ورماً، أو غیر ذلک من الأمراض الردیئه، فینبغی أن یتجنب أصحاب الامتلاء، لا سیما من کان فی بدنه أخلاط ردیئه، و کذلک أیضاً تمنعه من دخول الحمام فإنه یفعل مثل ذلک بعینه، ثم تنظر بعد ذلک الی تلک الأعراض التی کانت دلت علی الامتلاء و غلبه الدم، فإن کانت باقیه أو بعضها

باقیاً و کانت القوه ممکنه فینبغی أن یفصد صاحب ذلک ثانیه و یخرج له من الدم بمقدار الحاجه، و یلزم ذلک التدبیر الذی وصفته الی أن تزول تلک الأعراض، و یرجع البدن الی حالته الطبیعیه، فإن کانت هناک أسباب تمنع من الفصد و إخراج الدم بمنزله ضعف القوّه أو ضعف المعده أو الکبد أو غیر ذلک من الاعراض، فینبغی أن یستعمل تقلیل الغذاء و تلطیفه بحسب احتمال القوه لتعطف الطبیعه علی ذلک الدم فتصلحه و تنضجه، فإن قله الغذاء و تلطیفه بحسب احتمال القوه من أبلغ التدبیر فی الأمراض الامتلائیه، و یکون ما یستعمله من التدبیر مبرداً مجففاً بمنزله ماء الرمان و شراب الحصرم و شراب التفاح الساذج و رُبّ الریباس و رُبّ حماض الاترج و ما یجری هذا المجری، و یغذیه بالمزورات و البوارد، فإن لم یحتمل المزورات فلحوم الطیر الخفیفه السهله الانهضام المتخذه بما ذکرنا آنفاً، و یکون مأواه فی المواضع البارده التی یخترقها الشمال مفروشه بالریاحین البارده و الأبزار و الصندل و الماورد و الکافور و ما یجری هذا المجری، و لا یزال یفعل مثل ذلک الی أن ینصلح الدم و ینضج و یفنی بعضه بقله الغذاء و یرجع البدن الی الحاله الطبیعیه، فأما الأخلاط الباقیه إذا هی غلبت أو فسدت فینبغی أن یبادر باستفراغها إما بالقی ء إن کان الزمان صیفاً و کان العلیل یحس بغثی أو لذع فی معدته فینقیه بالسکنجبین و الماء الحار أو بماء الشعیر و بزر البطیخ و بزر السرمق و بزر الخبازی، فإن کان الزمان لیس بصیف فاستفرغ البدن بالإسهال بماء الفاکهه و الاهلیلج

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 96

الاصفر المقوی بالسقمونیا إذا أخذ منه أربع اواق، و

من السکنجبین أوقیتین، و من السقمونیا نصف دانق الی ثمن درهم علی حسب ما تری من احتمال القوه و السن و البلد و العاده، و إن سقیت صاحبه ماء اللبلاب بالسکر کان ذلک موافقاً لأنه یسهل الصفراء برفق مع سهوله، و الإهلیلج الأصفر اذا أخذ منه وزن خمسه عشر درهماً الی عشرین درهماً مدقوقاً جریشاً قد أغلی بالماء علیه جیداً، و مرس مرساً جیداً، مع وزن خمسه عشر درهماً تمر هندی وصفی و ألقی علیه وزن عشره دراهم سکراً سلیمانیاً و شرب و هو فاتر استفرغ الصفراء استفرغاً صالحاً، و ینتفع به منفعه عظیمه. فإن أنت فعلت ذلک فینبغی أن تودع البدن ماده محموده بأن تعطی صاحبه من بعد الاستفراغ الجلاب مع لعاب البزرقطونا، و تمصه رماناً و تفاحاً مزّاً و تغذیه الفراریج المتخذه بماء الحصرم أو بماء حماض الأترج و ماء الرمان و ما شاکل ذلک، و تدبره بسائر التدبیر الذی ذکرناه لمن غلب علیه الدم، و یتجنب الأشیاء الحلوه و الحریفه و المالحه و جمیع الأغذیه الیابسه الحاره، و یستعمل الخفض و الدعه، و یقلل التعب و الاستحمام بالماء الحار، و یجتنب الغضب و الغم، ثم یتفقد الأعراض التی دلت علی غلبه الصفراء، فإن کانت قد زالت و إلّا فلیعد سقی الأدویه التی ذکرناها بمقدار ما یحتاج الیه، و یلزم التدبیر الذی وصفته لک إلی أن یرجع البدن الی الحال الطبیعیه.

فی المره السوداء

فأما المره السوداء إذا غلبت فینبغی أن تبادر باستفراغ الخلط السوداوی مره بالقی ء إن کان صیفاً أو خریفاً بما یقیّئ السوداء، بمنزله الإهلیلج و بزر الفجل و جوز القی ء إذا أخذ من کل واحد وزن درهم و نصف ودق ناعماً و

شرب بالسکنجبین و ماء الشبت، و مره بالدواء المسهل للسوداء بمنزله مطبوخ الافتیمون و مطبوخ الغاریقون، فإن لم یسهل علی صاحبه شرب المطبوخ فلیستعمل هذا الحب.

وصفته: یؤخذ غاریقون و افتیمون أقریطی و بسفائج و اسطوخودس، من کل واحد وزن درهم، خربق أسود وزن نصف درهم، حجاره اللازورد وزن دانقین، ملح نفطی وزن نصف درهم، یدق الجمیع ناعماً و ینخل بحریره و یعجن بماء ورق الباذرنبویه و یحبب و یجفف فی الظل، الشربه منه وزن ثلاثه دراهم الی أربعه بماء فاتر، فاذا استفرغته فأعطه یوم الاستفراغ- أعنی بعقبه- الجلاب بالیسیر من البزرقطونا، و تغذیه بمرق لحم جمل و أکارعه اسفیدباجا، و من بعد ذلک الزیرباج المطجن و المشوی و السمک الرضراضی معمولًا اسفیدباجا أو مشویاً أو مقلیاً بالشیرج أو

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 97

بالزیت الغسیل و ما اشبه ذلک، و من الحلواء الخبیص و الفالوذج، و من الفاکهه التین و العنب الحلو و الزبیب اللحیم و التین الیابس و ما یجری هذا المجری، و من البقول النعنع و الباذرنبویه، و من الشراب الریحانی الذی قد نقع فیه لسان الثور، و شراب السکر المطیب بالقرنفل و الباذرنبویه، و یأخذ المعجون المفرّح الذی وصفه الکندی فی کل یوم نصف مثقال الی مثقال، و یستعمل هذا الشراب.

و هو هذا: یؤخذ من ماء التفاح الشامی أو الاصفهانی ثلاثه أرطال، فإن لم یحضر ذلک فماء التفاح القوقانی، و من ماء السفرجل الأصفهانی رطلان، و یغلی فی قدر برام بنار لطیفه، و یؤخذ من القرنفل وزن درهم و نصف، عود نیّئ هندی درهمان، ورق الباذرنبویه و لسان الثور من کل واحد وزن ثلاثه دراهم، یدق جریشاً و یصرُّ فی خرقه کتان متخلخله

الشد و تلقی فی القدر، و یطبخ بنار معتدله إلی أن ینقص الثلث، ثم یصفی فی إناء غضار و یلقی علیه شراب ریحانی صاف لیس بالحدیث و لا بالعتیق رطلان، سکر طبرزد رطل و نصف، و من ورق الأترج الغض خمس أواق، و من الورد الأحمر وزن درهمین، و من لسان الثور ثلاثه دراهم، و یسد رأسه و یوضع فی الشمس عشرین یوماً و یرفع فی إناء و یستعمل عند الحاجه فإنه یقوی القلب، و یسر النفس، و ینفع من السوداء منفعه بینه، و إن استعملت من المیسوس فی کل یوم نصف أوقیه إلی أوقیه قبل الغذاء و بعده، نفع لهؤلاء منفعه بینه، و ینبغی لهؤلاء أن یتجنبوا الغم و یکثروا من الفرح و السرور، و یتجنبوا الغضب و التعب و یستعملوا الاستحمام بالماء العذب الحار بعد تناول الیسیر من الغذاء مع التدهن بدهن البنفسج، و یجتهد أن یکون الهواء المحیط بهم معتدلًا أو حاراً رطباً باعتدال، و لا یزال یستعمل هذا التدبیر إلی أن یفنی هذا الخلط و یرجع الی الحال الطبیعیه، و إن علمت أنه قد بقی فی البدن من هذا الخلط شی ء فینبغی أن تعاود الاستفراغ بالادویه التی ذکرناها، و بالتدبیر الموافق إلی أن یفنی هذا الخلط و تزول الاعراض السوداویه، و لا یضیق صدرک من استعمالک هذه الأدویه مرات فإن هذا الخلط عسر القبول فی العلاج، فلذلک لا ینبغی أن یهمل استعمال ما ذکرنا.

فی علاج البلغم و تنقیته

فأما البلغم فمتی ظهر علامات غلبته فینبغی أن تبادر باستفراغه بالقی ء إن کان الزمان صیفاً أو خریفاً، أو غیر ذلک من الزمان فبالدواء المسهل للبلغم، فأما القی ء فینبغی أن یکون بالسکنجبین العسلی مع الرقع

الیمانی أو السکندس او الجبلهنک أو ماء مغلی فیه الشبت، فأما الإسهال فبحب

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 98

الاصطمحیقون، و بحب المنتن و ایارج اللوغاذیا و غیر ذلک من الادویه التی تستفرغ البلغم، و ینبغی أن تستعمل هذه الاشیاء متی کان الخلط نضیجاً و قد لطف، فإن لم یکن کذلک فلا ینبغی أن یتعرض للإسهال دون تلطیف الخلط بماء الأصول، و تقلیل الغذاء و تلطیفه بمقدار غلظ الخلط و کمیته، فإن أنت فعلت ذلک و علمت أن البلغم قد لطف و سهل استفراغه و نفوذه فی المجاری، فحینئذ ینبغی أن یستفرغ صاحبه بحب الاصطمحیقون المسهل للبلغم علی ما اصفه، فإن لم یف ذلک باستفراغ الخلط فاستعمل حب المنتن.

و أولًا فاستعمل هذا الحب: وصفته: یؤخذ من الشبرم و حب النیل الحدیث من کل واحد درهم، شحم الحنظل وزن دانقین، انیسون دانسق و نصف، کثیراء دانق، یدق الجمیع ناعماً بورق دانق و نصف، یعجن بسکبینج محلولًا بالماء و یحبب کأمثال الفلفل فإنه نافع من استفراغ البلغم و تنقیه البدن منه.

و هذا الحب نافع أیضاً:

وصفته: یؤخذ من الشبرم و حب النیل من کل واحد وزن أربعه دوانیق، تربد ابیض محکوک درهم، صبر سقطری نصف درهم، مقل ازرق دانقین، یحل المقل بماء الکراث و یعجن به الأدویه بعد دقها و نخلها بحریره، و یحبب. و هی شربه تامه و تستعمل، و یعطی صاحبه فی یوم الدواء الجلاب لیکسر حده الدواء و لذعه، و یغذیه بمرق طیهوج اسفیدباجا بزیت غسیل، و تدبره من بعد ذلک بالقلایا الناشفه من لحوم الطیر الجبلیه بالکمون و الدارصینی و الفلفل و ماء الحمص بفراخ نواهض، و یجتنب الأغذیه المولده للبلغم کلحوم الحملان و السمک الطری

و الألبان و الفواکه الرطبه و غیر ذلک مما أشبهه، و لیستکثر من الریاضه قبل الغذاء، و الاستحمام بالماء المالح و الکبریتی بعد النضج و نقصان الامتلاء، و یسقیه الشراب العتیق الأصفر و الأحمر الناصع و شراب العسل و الخندیقون. و ملاک الامر لمن یتجبن اکثر البلغم فی بدنه أن یؤمر بتقلیل الغذاء و تلطیفه، فإن تقلیل الغذاء و تلطیفه ربما أغنی عن استعمال الأدویه المسهله، لأن ذلک مما یلطف هذا الخلط و ینضجه و یعین الطبیعه علی احالته الی الدم، إذ کان البلغم انما هو قد نضج نصف نضجه و صیرته دماً، و لیس علی ذلک فی الخلط الصفراوی و السوداوی لیبسهما.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 99

الباب الثامن و العشرون فی حسم الأسباب الخاصه المستعده لحدوث الأمراض

و أولًا فی حسم الأسباب المغیره للأمور الطبیعیه: قد ذکرنا فی الموضع الذی بینا فیه علامات الأمراض المزمنه علی الحدوث أن کل حال من الاحوال الطبیعیه إذا زاد أو نقص أو تغیر عن العاده الجاریه أنذر بحدوث مرض، أو حال لیست بصحه و لا مرض، و کذلک متی حدثت فی البدن حال خارجه عن المجری الطبیعی کالأورام و الأوجاع و ما أشبه ذلک فإنه ینذر بمرض أو حال لیست بصحه و لا مرض. و أنا مبتدئ فی هذا الباب بتدبیر الأبدان التی تغیرت فیها الامور الطبیعیه عن أحوالها علی النسق و الترتیب الذی ذکرناه فی الدلائل المنذره بحدوث الأمراض فی الابدان الصحاح.

فنقول: إنه متی رأیت شیئاً من الأمور الطبیعیه قد تغیر عن حاله فینبغی أن تبادر و ترده الی الحال الطبیعیه بحسم السبب المحدث له ذلک، و ذلک یکون باستعمالک التدبیر المضاد له للسبب الذی عنه حدثت تلک الحال؛ من ذلک أنه متی عرض لشهوه

الطعام أن تزید فإن ذلک یدل إما علی سوء مزاج بارد عرض لفم المعده، فیجب أن یستعمل شرب الشراب، و تناول الأغذیه المسخنه، و إما أن یکون بلغماً حامضاً قد تشبث بفم المعده فیجب أن یستعمل القی ء مع ما ذکرت لک. فإن نقصت شهوه الطعام فإن ذلک یدل إما علی سخونه فم المعده، فینبغی أن یستعمل القی ء فی ذلک الأشیاء المطفئه بمنزله ماء الرمان الحامض و شراب الحصرم و ماء التمر هندی و ما شاکل ذلک، و یضمد المعده بالصندل و الورد و الکافور، و یغذیه بالأغذیه البارده کالسمک الرضراضی المسکبج و الفراریج مصوصاً و متخذه بماء الحصرم. و إما أن یکون البدن ممتلئاً فیجب أن یستفرغ البدن من الخلط الغالب، فإن مالت الشهوه الی الاشیاء الحامضه بذلک دل علی المرار الأصفر، فینبغی أن یستعمل الاشیاء الملطفه المطفئه، و استدعاء القی ء بالسکنجبین و الماء الحار، و إن مالت الشهوه الی الأشیاء الحاره أو الحریفه أو الحلوه، فذلک یدل علی سوء مزاج بارد، و ینبغی أن یستعمل الأشیاء المسخنه من الأغذیه و الأدویه، أو یدل علی خلط حامض، فینبغی أن یستعمل القی ء، و إن مالت الشهوه الی الاشیاء البارده فذلک یدل علی سوء مزاج حار قد عرض لفم المعده، فینبغی أن یستعمل الاشیاء المطفئه التی ذکرناها آنفاً. و إن عرض للإنسان عطش فذلک یدل علی سوء مزاج حار یابس قد عرض لفم المعده، فینبغی أن یستعمل الأشیاء المبرده المرطبه کلعاب البزرقطونا و لعاب حب السفرجل مع

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 100

الجلاب و ماء البطیخ الهندی مع السکر الطبرزد و شی ء من الطباشیر و ماء الرمان المز مع بزر البقله الحمقاء و الاغذیه المشاکله لذلک ما خلا

السمک و اللبن. فإن قلت الشهوه لشرب الماء فان ذلک یدل علی سوء مزاج بارد رطب قد عرض لفم المعده أو بلغم احتقن فیها فیستعمل الأشیاء المسخنه بمنزله العسل و الشراب الریحانی العتیق و شراب الخندیقون و الجوارشنات کالکمونی و العبدادهون و جوارشن النعنع و الفلافلی و الشجرینا، و یستعمل القی ء بالعسل و الماء الحار المغلی فیه الشبث و الفجل إن کان هناک بلغم، و إن دفعت الطبیعه بأکثر مما ینبغی، و کان ذلک من کثره الغذاء، فینبغی أن یقلل الغذاء، و إن کان دفعاً من الطبیعه ذلک لکثره الفضل فینبغی أن تعاون الطبیع بتناول شی ء مسهل؛ فإن کان البراز أصفر فینبغی أن یسهل بالاهلیلج الاصفر مع السکر، و إن کان لونه أبیض مع رطوبه فبجوارشن السفرجل المسهل، و إن کان الی السواد ما هو فلیتناول الاهلیلج الأسود مع الافتیمون و البسفائج و ما یجری هذا المجری؛ فإن قل المرار و کان ذلک من قله مقدار الغذاء فینبغی أن یزاد فی مقداره، و إن کان ذلک من تناول غذاء یابس أو قابض فینبغی أن یستعمل الأمراق الدسمه اسفیدباجا و البقول المطیبه بالزیت و المری، و یتحسی من الزیت بالملح علی الریق مقدار أوقیه، و یتناول التین الیابس مع لباب القرطم، و إن کانت قله البراز و یبسه من قله البلغم و قله ما ینحدر الی الامعاء من المرار فینبغی أن تلین الطبیعه بجوارشن التمر أو بجوارشن الشهریاران أو تربد مدقوق ناعماً مع أیارج فیقرا و معجون العسل و الایارج المخمر بالعسل، و إن کان ذلک بسبب حراره و یبس غالب علی المعی فینبغی أن تلین الطبیع بالبنفسج الیابس مع السکر أو اللبلاب مع فلوس الخیارشنبر،

و إن عرض للبراز أن یتقدم أو یتأخر عن وقت العاده فینبغی أن یبحث عن السبب و یحسم بما یضاده، و إن عرضت ریاح فی المعده و الامعاء، و کان ذلک عن کثره الغذاء فینبغی أن یستعمل الریاضه و تأخیر الغذاء عن وقت العاده و تقلیله، و إن کان ذلک بسبب أغذیه مولده للریاح فینبغی أن یتناول الأشیاء المفششه للریاح بمنزله الصعتر و بزر الکرفس و النانخواه، و الکمون و جوارشن النعنع و جوارشن البزر و ما أشبه ذلک.

و أما البول فمتی کان أزید مما ینبغی، و کان سبب ذلک شرب الماء الکثیر فینبغی أن یقلل من شربه، و إن کان ذلک دفعاً من الطبیعه من جهه البحران فلا ینبغی أن یتعرض له إلا أن یسرف و یعالج بما ذکرناه فی مداواه الامراض. و إن کان عن برد فی الکلی و المثانه و استرخاء المثانه فینبغی أن یستعمل الاطریفل الصغیر أو قشور الکندر مع السکر، و إن قل البول و کان ذلک عن قله شرب الماء فلیستعمل الماء البارد، و إن کان ذلک عن حراره و یبس فینبغی أن یتناول القثاء و الخیار و البطیخ أو بزرها مع الجلاب، و إن کان ذلک عن خلط غلیظ فلیستعمل بزر الکرفس و الرازیانج

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 101

و الانیسون و بزر الجزر البری و النانخواه و ما یجری هذا المجری من الاشیاء المدره للبول.

فإن کان مع البول حرقه فینبغی أن یستعمل البزرقطونا مع الجلاب أو السکر و لب حب القرع و لب حب الخیار و القثاء، و یشرب ماء الخیار مع الجلاب.

و أما الطمث فینبغی أن کان قد کثر و غزر، و کان ذلک دفعاً من الطبیعه

لکثره الدم علی جهه البحران فینبغی أن لا یتعرض لقطعه إلا أن یسرف، و إن لم یکن ذلک عن دفع الطبیعه و کان بسبب شده القوه الدافعه و ضعف الماسکه أو سعه المجاری و تخلخل الآلات فینبغی أن یستعمل فی ذلک ربط العضدین و الفخذین، و تسقی الخل ممزوجاً بماء البقله الحمقاء و الطین الأرمنی و القبرصی و ماء السماق، و تغذی المرأه بلحوم الطیر السریعه الانهضام متخذه بماء السماق، فإن أسرف ذلک فاستعمل ما أصفه لک فی باب العلاج بالأدویه، و إن قل الطمث أو احتبس فلم یجئ فینبغی أن تدخل المرأه الحمام، و تنطل الماء الحار علی نواحی السره و العانه و تمرخ الموضع بدهن الزنبق و تشد الساقین و الفخذین بعصائب أو یفصد الباسلیق، فإن لم ینجع ذلک فینبغی أن تأخذ فی علاجه من الموضع الذی أذکر فیه مداواه الأمراض، و کذلک ینبغی أن تستعمل فیمن زاد علیه خروج الدم من المقعده او احتبس مثل هذا التدبیر.

(و أما العرق) فمتی کثر و غلظ و غزر و کان ذلک دفعاً من الطبیعه علی جهه البحران فینبغی أن لا یمنعه إلا أن یسرف، فإن کان بسبب الإکثار من الغذاء فینبغی أن یستعمل التنقیه بالدواء المسهل، فإن کان للعرق رائحه منتنه فإن ذلک یدل علی عفونه فینبغی أن تنظر تلک العفونه فی أی الأخلاط هی و تستفرغ ذلک الخلط بالدواء الذی من شأنه استفراغه.

و أما ما یحبسه من الأدویه فشرب الماء المغلی فیه الکسفره و السماق و الارز المغسول، و التدهن بدهن ورد و المصطکی بالتوتیاء الکرمانی مبلولًا بماء الآس و ماء ورق السوسن، و إن امتنع العرق و قل فتمرخ البدن بدهن البابونج و

دهن الشبت قد دیف فیه شی ء من البورق الأرمنی أو شی ء من السلیخه و الدارصینی مدقوقاً ناعماً.

فأما العطاس فینبغی متی کثر و کان ذلک من غیر نزله، فینبغی أن ینطل علی الرأس الماء الحار المغلی فیه البابونج و أکلیل الملک و مرزنجوش و قیصوم و شیح، و ما یجری هذا المجری من الاشیاء المحلله للریاح، و إن یشتم المرزنجوش، و إن کثر ما یجری من المنخرین و زاد فلیتبخر

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 102

بالسندروس و العود الصرف، و یشتم الشونیز المقلو و ما شاکل ذلک، فإن قل ما یجری من ذلک فینبغی أن یستعمل صب الماء الحار علی الرأس و الانکباب علی الماء المطبوخ فیه البابونج و إکلیل الملک.

و أما ما یجری من اللهوات فإن کان قد کثر فینبغی أن یمنع ذلک بالغرغره بالماورد و الماء المطبوخ فیه العفص و الآس و الکسفره، و إن قل ما یجری منها فینبغی أن یستدعی ذلک بالسواک بأیارج فیقرا و العاقرقرحی إذا أغلی بالماء و تغرغر به، و المیویزج إذا خلط بالسکنجبین و تغرغر به فعل ذلک.

و أما النوم فمتی کثر و زاد و کان ذلک من مزاج رطب غالب علی الدماغ فینبغی أن یستعمل الأشیاء المسخنه المجففه، و یدلک الرأس بالخردل و العاقرقرحی و یتغرغر بالمیویزج و العاقرقرحی بالعسل و الماء الحار، فإن کان ذلک من بلغم غالب علی الدماغ فینبغی أن ینقی الدماغ بحب الأیارج و حب الصبر و حب الذهب و السواک و الغرغره بما ذکرنا. و أما متی عرض السهر و قل النوم، فإنّ ذلک دلیل علی یبس الدماغ، فینبغی أن یستعمل التنطیل بالماء العذب الفاتر المطبوخ فیه الخشخاش بقشره و قشور القرع و

ورق الخس و البنفسج و النیلوفر و أکل الخشخاش و الخس المربی و الکسفره الرطبه، و یتنشق بدهن البنفسج و النیلوفر المعمول بدهن حب القرع، و یلزم رأسه البنفسج الرطب إن حضر ذلک.

و أما الجماع فمتی طالبت النفس به أکثر من العاده فإنه یدل إما علی زیاده الحراره و الرطوبه، فینبغی أن یستعمل فی ذلک التدبیر المبرد المطفئ مع التخدیر، بمنزله الخشخاش و الخس و البقله الحمقاء و الکسفره الرطبه و ما یجری هذا المجری، و إما علی زیاده الدم فینبغی أن یستعمل الفصد و یتناول الأغذیه المبرده و الاستحمام بالماء البارد إن کان الهواء یحتمل ذلک. و أما متی نقص الجماع عن العاده، فإن ذلک یدل علی سوء مزاج بارد یابس، فینبغی أن یدبر صاحبه بالتدبیر المسخن المرطب کلحوم الحملان بالبصل و الحمص المرضوض اسفیدباجا، و خصی الدیوک، و الحنطه و الحمص المسلوقین مع اللحم، و الحلتیت و الهلیون و الزبیب الخراسانی و المیختج و ما یجری هذا المجری.

و أما متی عرض للذهن أن ینقص و عرضت من ذلک البلاده فإن ذلک من قبل البلغم، و دواؤه الاستفراغ بحب الأیارج، و تناول الاطریفل الصغیر مع ایارج فیقرا، و الاطریفل الکبیر إن لم یف الصغیر مع الایارج، و استعمال الغرغره بالایارج، و الأغذیه المسخنه المجففه، و یجتنب ما خالف ذلک. و علی هذا المثال ینبغی أن یدبر الأبدان التی قد تغیرت عن حالها الطبیعیه بعض التغییر، و یحسم أسباب ذلک لئلّا تعظم و تزید

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 103

فتحدث أمراضاً ردیئه.

الباب التاسع و العشرون فی حسم الأسباب المستعده لحدوث الأحوال الخارجه عن الأمر الطبیعی الخاصه بکل واحد من الأعضاء

فأما تدبیر الأبدان التی قد صارت الی حال خارجه عن الأمر الطبیعی، و قد أزمعت علی الوقوع فی المرض، و المرض منها فی

حال الحدوث، فإنا ذاکروها ههنا علی الترتیب الذی وصفناه عند ذکرنا العلامات المنذره بحدوث الأمراض، فنقول: إنه متی حدث بإنسان إعیاء من تلقاء نفسه من غیر تعب فإنه ینذر بحمی أو بغیرها من الأمراض، فإن کان بصاحب ذلک ألم کألم القروح فإن حدوثه عن أخلاط حاده صفراویه، فإن کان ما یجده من ذلک یسیراً و کان نحو الجلد فینبغی أن یأمر صاحبه بالریاضه الیسیره و مسح البدن بدهن البنفسج و النیلوفر و الدلک الضعیف، ثم یغذی بعد ذلک بغذاء مرطب کسویق الحنطه النقیع بالسکر و الماء البارد، و تأمره بالنوم. و إن کان الاعیاء شدیداً حتی إن صاحبه یجد ألم القروح فی جانب الأعضاء، فینبغی أن یجتنب الاعیاء، و یستعمل الدعه و الراحه فی أول یوم ثم یمرّخ البدن آخر النهار بدهن الشبت مخلطاً بدهن البنفسج جزأین متساویین، و تعطیه الحسو المتخذ من قطاعه الحواری و سکّر و دهن لوز مقداراً یسیراً و السویق و السکر، ثم یستعمل النوم، فإن سکن الألم فرده الی عادته علی تدریج، فإن لم یسکن الألم و عرض له فی اللیل قلق و سهر و ألم فان ذلک یدل علی خلط هائج، و یحتاج الی استفراغ، فإن کان الدم غالباً و القوّه جیده فمر صاحبه بالفصد، و إن کانت الصفراء أظهر فاستفرغه بدواء مسهل للصفراء کطبیخ الفاکهه و الخیارشنبر و الترنجبین أو ماء اللبلاب أو شراب الورد، فإذا أنت استفرغته فمره بالسکون و الدعه، و امنعه من الحرکه، و غذه بمرق فروج متخذاً زیرباجاً أو بماء الحصرم أو بماء الرمان و لب الخس و لب الهندباء و لب القثاء و الخیار، ثم مره بالنوم، فإن لم یسکن الإعیاء بهذا التدبیر

فأدخله من الغد الحمام و امرخه بدهن البنفسج مرخاً رقیقاً و باشره بالهدء و النوم، فإن انتبه فغذه بماء الشعیر، أو ببعض الاحساء، أو بالسمک الهازلی الرضراضی و لحوم الفراریج طبخاً

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 104

محموداً، و اسقه من الشراب الأبیض الرقیق الیسیر، فإن سکن هذا العارض فی الیوم الثالث و إلّا اعدت هذا التدبیر بعینه الی أن یسکن و یعود الانسان الی عادته من الریاضه و الغذاء، فإن صاحب الإعیاء یجد الماشبیها بألم الورم الحار، و إن حدوث ذلک یکون عن امتلاء من دم ردی ء، فینبغی أن تأمر صاحبه أن یفصد الاکحل إن کان الامر فی سائر البدن و نواحی الصدر و التدبیر للاعضاء، و إن کان الألم فوق التراقی و نحو الرأس فافصده القیفال، فإن کان الألم فی القطن و الفخذین و الساقین فافصده الباسلیق، و أخرج له من الدم فی دفعتین أو ثلاث بمقدار الحاجه- أعنی بمقدار ما تعلم أن الدم الردی ء قد استفرغ، و الالم قد سکن- و إنما یحتاج إلی إخراج الدم فی دفعات لکی یجتمع الدم الردی ء فی کلّ دفعه، و تطلب الطبیعه إخراجه من موضع الفصد، و کذلک ینبغی أن تخرج الدم فی الیوم الثانی و الثالث إذا لم یمکن إخراجه فی الیوم الأول، ثمّ تعطیه من بعد ذلک ماء الشعیر و تمصه الرمان و تغذیه بما وصفنا آنفاً، ثمّ مره بالسکون و الدعه و امنعه من الحرکه، و إذا کان فی الیوم الثانی فأدخله الحمام الأوسط وصب علیه الماء المعتدل الحراره و ادهنه بدهن البنفسج الخالص، و إذا خرج من الحمام و هدأ ساعه فأعطه ماء الشعیر بتفله أو مزوره قرع و ماش أو سویق و اسفاناخ

و البقله الیمانیه، فإن لم ینفعه ذلک أو لم یشتهه فأعطه السمک الرضراضی الهازلی الطری مسکبجاً، و کذلک الفعل فی الیوم الثالث إلی أن یزول عنه ما یجده، و أنت تعرف ذلک من قوّه النبض و استوائه و نضج البول علی ما ذکرناه فی غیر هذا الموضع، فإنّ صاحب هذا الإعیاء یجد الماشبیها بالتمدّد و التمطی، لأن ذلک إما من امتلاء أو من ریح، فإن کان الامتلاء من دم فاستعمل الفصد، و إن کان من غیره من الأخلاط فاستفرغ ذلک الخلط ثم أدخله الحمام و مرخه بدهن بنفسج و اسقه بعد خروجه من الحمام سکنجبیناً و جلاباً و غذّه بأکارع الجداء و الحملان و لحوم الطیر المحموده الکیموس. فإن کان ذلک التمدد من ریح فینبغی أن تأمر صاحبه بالریاضه الخفیفه، و بدخول الحمام و استعمال التمریخ بدهن الشیت و الخیری و البابونج و السوسن، و أما متی رأیت الإنسان یعرق عرقاً منتناً أو یبول بولًا منتناً فإن ذلک یدل علی عفونه، فینبغی أن تنظر ذلک الخلط العفن أیّ خلط هو فاستفرغه بالدواء الذی من شأنه استفراغه، و تدبر صاحبه بتدبیر موافق له مضاد لذلک الخلط، و خفف الغذاء و لطّفه و امنعه من الإکثار منه، و اسقه السکنجبین السکری و امنعه من الحمام إلی أن تری علامات النضج بینه ظاهره، فإن أسرف العرق فی الخروج فادهنه بدهن الآس و اطل بدنه بالمرداسنج المربی و الاسفیداج أو التوتیا الکرمانی، فإن کان ذلک من قبل کثره الأخلاط فاسقه الدواء المسهل، و إذا کثر البهق الأبیض فی البدن فإنه یخاف منه البرص فینبغی أن یستفرغ صاحبه بالدواء المنقی للبلغم، و یمنع من

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 105

الاغذیه المبرده

المرطبه کلحوم الحملان و السمک الطری و الألبان فإنها تولد البلغم، و غذهم بما یسخن و یجفف کلحوم الصید المعموله شیّاً و مقلواً بالزیت و المری و الخل و الکراویا و الفلفل و ما شاکل ذلک، و أمرهم باستعمال الکد و التعب و الریاضه فی الشمس و السمائم و الدلک الکثیر فی الحمام علی الریق و غیر ذلک من التدبیر المنقی للبلغم و الرطوبه علی ما نذکره فی مداواه الأمراض.

فأما متی حدث بإنسان بحه و حمره فی الوجه فإن ذلک ینذر بالجذام، فینبغی أن یبادر فی هذا بفصد الودجین و إخراج الدم دفعات کثیره شیئاً صالحاً بحسب ما تحتمله القوه، و یساعد الوقت و السن و المزاج الطبیعی، و یغذیه بلحوم الجداء الرضع و الحملان و لحوم الدجاج و البط المسمنه، و یستفرغ بدنه بعد أیام بطبیخ الافتیمون و الغاریقون، و یمنعه من الأغذیه المولده للسوداء کالعدس و الکرنب و لحوم البقر المستکمل و غیر ذلک مما أشبهه، و یسقی ماء الجبن بالاهلیلج الأسود و الافتیمون و الملح النقطی و الخربق الاسود، و حمّه بالماء العذب المطبوخ فیه البنفسج و النیلوفر و الشعیر المرضوض و امنعه من التعب و أعطه التریاق الکبیر و دبره بهذا التدبیر و ما أشبه، و لا تتوان عنه إذا رأیت العلامات التی ذکرناها فإنک إذا أهملت ذلک آل الأمر إلی أن لا یمکن فجره.

فأما متی کثرت الدمامیل فی البدن و البثور فإنها تنذر بخراج، فاستعمل مع صاحب ذلک فصد الاکحل و الباسلیق، و یجتنب الموضع الذی ظهرت فیه الدمامیل و اسقه مطبوخ الاهلیلج و اسقه ماء الشاهترج بالسکر مع شی ء من الصبر بمقدار الحاجه، و امنعه اللحمان لا سیما لحوم

المواشی و امنعه الأغذیه الحلوه و غذه بالبارده، و انطل علی بدنه من ماء الحمامات الشبیهه بالکبریتیه، و أمره أن یغمس فیها أو فی ماء البحر فإن ذلک نافع یمنع من حدوث الخراج.

فأما السلع فمتی کثرت فی البدن فإنها تنذر بحدوث الدبیلات، فینبغی أن یمنع صاحب ذلک من الأغذیه الغلیظه بمنزله لحم البقر و الجزور و الهرائس و الخبز الفطیر، و کل ما عمل باللبن، و ما عمل من الحلواء بالسکر و القطن و الکمأه و البیض المنعقد و ما أشبه ذلک، و لطّف الغذاء و استفرغ البدن من البلاغم الغلیظه اللزجه و استعمل معه الاستحمام کثیراً و وقه من الاستحمام بعد الغذاء، و کذلک الریاضه و الجماع بعقب الغذاء فإن ذلک ما یولد فی البدن اخلاطاً غلیظه.

فأما الصداع الدائم الحادث بالکهول و غیرهم فإنه ینذر بالعمی، فینبغی أن یعالج صاحبه بحب الایارج و حب القوقایا ثم من بعد ذلک

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 106

بأیارج لوغازیا و أیارج روفس، فإن سکن ذلک و إلّا فلیشرب نقوع الصبر، وصفته: یؤخذ أفسنتین رومی وزن عشره دراهم، أسارون خمسه دراهم، قنطربون دقیق أربعه دراهم، مصطکی ثلاثه دراهم، صبر اسقطری خمسه دراهم، تجمع هذه الأدویه مرضوضه و تجعل فی قنینه و یصب علیها ثلاثه أرطال ماءً حاراً و توضع فی النهار فی الشمس و باللیل فی موضع دف ء، و یؤخذ منه مصفی وزن ثلاثین درهماً، و یقطر علیه وزن درهم دهن لوز حلو و یشرب فی السحر نافع، و یتناول حب الصبر فی کل أسبوع مرتین باللیل فی وقت النوم و یکثر تلقی بخار الماء المغلی فیه البابونج و إکلیل الملک و المرزنجوش، و یستعمل السعوطات بالأدویه التی ذکرناها

فی غیر هذا الموضع، فإن لم ینجب ذلک فینبغی أن یسل له الشریانین اللذین فی الصدغین أو یفصد له عرق الجبهه، و یتجنب الأغذیه المولده للصداع بمنزله الثوم و البصل و الجوز و الجبن العتیق و ما اشبه ذلک من الاغذیه المبخره.

فأما متی کان یری قدام عینیه بقّاً أو ذباباً یطیر أو شعراً فإن ذلک ینذر بنزول الماء فی العین فینبغی أن ینقی دماغ صاحب ذلک و معدته بحب الایارج و القوقای ثم بأیارج لوغازیا، و یمنع صاحبه من الأغذیه الردیئه المولده للسوداء المضره بالبصر و یتوقی العشاء باللیل و اتعاب البصر. و یستعمل الکحل الاصفهانی و التوتیا الهندی مربی بالرازیانج و أشیاف المرارات و غیر ذلک من الاکحال التی نذکرها عند ذکرنا علاج أمراض العین، بمنزله الأشیاف أسطقطقار و الباسیقون و الروشنای.

فأمّا الاختلاج العارض فی الوجه فإنه ینذر بلقوه، فینبغی أن یبادر باستعمال الأدویه المنقیه للرأس بمنزله الحبوب التی ذکرناها و الغرغره بماء أغلی فیه عاقرقرحا و میویزج و السواک بأیارج فیقرا أو الغرغره، و یمنع من الأغذیه المولده للبلغم، و یستعمل الأدویه المسخنه الملطفه و لا یمتلئ من الطعام، و یستعمل الاستحمام بالمیاه الکبریتیه و یتلقی بخار الماء المغلی فیه البابونج و البرنجاسف و المرزنجوش، و یدهن الوجه بدهن المصطکی و الناردین، و یستعمل السعوطات التی ذکرناها لهذا المرض بحسب قوه الاختلاج و ضعفه، و کذلک إن عرض الاختلاج و الخدر فی جمیع البدن فانه ینذر بالفالج، فینبغی أن یستعمل صاحبه التدبیر المسخن المجفف و یغذیه بماء الجص بالزیت و الکمون و الشبت و لحوم الفراریج النواهض مع الخردل و أکل العسل، و شرب الأدویه المسهله للبلغم المقطعه بمنزله الحبوب و الایارجات القویه

الاسهال، و اجتناب الأغذیه المولده للبلغم، و الاستحمام بالماء المغلی فیه الحشائش الحاره فی حمام قوی الحراره مع الدلک الکثیر القوی و الریاضه قبل

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 107

الحمام و قبل الطعام فی المواضع الحاره و ما شاکل ذلک.

و إذا عرض للانسان الکابوس کثیراً فإنه ینذر بالصرع فلیتوقَّ صاحب ذلک الأغذیه الغلیظه المولده للبلغم، و یقلل الغذاء و یلطفه، فإن کان النبض عظیماً سریعاً فیبادر بالفصد أو بحجامه النقره و یعطی حب الاسطوخودس و حب السیسالبوس، فإن أنجبت هذه المعالجه بهذه الأدویه و إلّا فلیعط ایارج روفس، و یدخل الحمام بعد الریاضه القویه و قبل الغذاء و یدلک البدن دلکاً جیداً بالأیدی و المنادیل حتی یحمر و یربو و یبتدئ یضمر، فإن استکفی بهذا التدبیر و إلّا فلیستعمل الأدویه التی ذکرناها فی علاج هذا المرض، و کذلک یفعل بمن به امتلاء و ثقل فی الرأس و خدر فی الحواس مثل هذا التدبیر الذی ذکرناه من الأغذیه و الأدویه المنقیه للرأس، و یجتنب الأغذیه المولده للفضول الغلیظه لیأمن بذلک حدوث السکته و الفالج و ما أشبه ذلک من الأمراض. فاذا عرض فی الوجه انتفاخ و کان مع ذلک صداع و حمره فی عروق العین، أنذر ذلک بالبرسام و السرسام فینبغی أن یبادر بفصد القیفال و إخراج الدم بحسب ما تتحمله القوه و السن و الزمان، و إذا ساعدت هذه فأخرج من الدم إلی أن یظهر الغشی، و غذّ صاحبه فی یوم الفصد بالفروج و الطیهوج متخذاً بماء الرمان و الحصرم أو بصفار البیض النیمرشت و الهندبا و الخس و لب القثاء و الخیار، و یتودع فی موضع بارد إذا کان الزمان صیفاً أو ربیعاً، و یضع

علی الرأس خرقه مبلوله بصندل و ماء ورد و خل خمر یسیر، ثم تعطیه بعد ذلک بیوم أو یومین مطبوخ الخیارشنبر و تسقیه ماء الشعیر و ماء الرمان و السکنجبین الساذج و ما أشبه ذلک الی أن تزول عنه تلک الاعراض.

فأما متی عرض للإنسان غم و فکر و خبث نفس من غیر سبب فإن ذلک ینذر بالوسواس السوداوی، فینبغی أن یبادر لصاحب ذلک بإسقائه مطبوخ الافتیمون و الغاریقون، و یلقی فیه شی ء من الخربق الأسود، و یعطیه حب الاسطوخودس. و إن وجدت فی النبض امتلاءً فاستعمل الفصد من الأکحل، و یخرج له من الدم مقدار معتدل إن کان ما یخرج من الدم أسود، فإن کان أحمر فاقطع اخراجه و غذه بأغذیه مسخنه مرطبه کلحوم الحملان و الجداء و أطرافها اسفیدباجا و أعطه الباذرنجبویه و القرنجمشک، و جنبه الاغذیه المولده للسوداء و عرضه للفرح و السرور و تحریک أوتار العیدان و الطنابیر بلحون رقیقه ما أمکنک، و جنبه ما یؤدی الی الغم و الغضب و الفزع و ما أشبه ذلک.

و متی کانت النزلات تعرض للإنسان کثیراً و کان قضیفاً و کان صدره ضیقاً فإن ذلک ینذر بذات الرئه و السل، فینبغی أن یحال فی تنقیه دماغه من الفضول أحیاناً بحب الصبر و حب الذهب و حب الأیارج، و أحیاناً بنقوع الصبر، فإذا عرضت النزلات فاستعمل شراب الخشخاش

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 108

و اللعوق المعمول بالخشخاش الطری و بعر مع المیبختج فإن ذلک یمنع من نزول الفضل من الدماغ، و لیکن الرأس موقی من الحر و البرد و لا سیما فی الخریف، و یحتاج صاحب ذلک إلی أن یخصب بدنه و یسمن، و تمنعه من الکد و

التعب و تلزمه الراحه فی أکثر الأحول. و إذا وجد الإنسان ثقلًا فی الجانب الأیمن عند الشراسیف أو نخساً أو تمدداً فإن ذلک ینذر بعله تعرض للکبد، فإن کان ما یجده الانسان ثقلًا فإنه ینذر بسدد فینبغی أن یعطی صاحبه السکنجبین و الماء المغلی فیه بزر الکرفس و الرازیانج و أصلهما، فإن کانت السده قویه فلیعط السکنجبین العنصلی بالزور و شراب الأفسنتین و قرص الملک و جوارشن و الفوتنج أو جوارشن الفلافلی، و یتولع باللوز المر، فإن کان ما یجده نخساً فإن ذلک ینذر بورم حار فینبغی أن یبادر بفصد الباسلیق و إعطاء فلوس الخیارشنبر مع ماء الهندبا و عنب الثعلب، و یغذیه بالمزورات المعموله بالسرمق و الاسفاناخ و دهن اللوز و ما یجری هذا المجری، و یأکل الهندبا و الکشوث مع الخل، و یضمد الکبد و ما یلیها بالصندل و ماء الورد و الکافور، و یمنع من الأشیاء الحلوه، و إذا کان البراز الی البیاض ما هو فأنه ینذر بیرقان، فینبغی أن یدبر صاحبه بمثل هذا التدبیر الذی ذکرناه لأصحاب حراره الکبد فإنه یزیل ما یتوقع حدوثه من الیرقان.

فأما متی رأیت الوجه متهیجاً و الجفن الأسفل منتفخاً فإنه ینذر بالاستسقاء، فینبغی أن یبادر صاحب ذلک بتقلیل الغذاء و تلطیفه، و الامتناع من الأشیاء الحلوه لا سیما ما عمل بالدقیق و النشا، و من الشراب الحلو الغلیظ، و من شرب الماء الکثیر الکدر، و استعمال الریاضه عند خلو المعده و الراحه بعد الغذاء، و إسهال الطبیعه بحب الأیارج و القی ء بالسکنجبین أحیاناً و التأدم بقضبان الکبر المخلل و الزیتون المخلل، فإنک إذا ألزمت صاحب هذه العله هذا التدبیر أمنت علیه من حدوث الاستسقاء.

فأما متی عرض

للإنسان مغص و أوجاع فی نواحی السره و دام ذلک فإنه ینذر بحدوث الاستسقاء الطبلی، فینبغی أن یستعمل مع صاحبه بعض السفوفات المعموله من البزور کبزر الکرفس و الانیسون و الرازیانج و الصعتر و الکمون و النانخواه و الکراویا و القردمانا و الفوتنج الجبلی اجزاء سواء تدق ناعماً و یستف منه مثقال إلی درهمین علی الریق بشراب ریحانی، و یقلل الغذاء و یستعمل الریاضه و التعب قبل الغذاء، و یسهل الطبیعه بحب السکبینج فإنه مما ینتفع به فی هذا الباب.

و إن عرض للإنسان غثیان و ریاح فی الناحیه الیسری و الیمنی مما دون الشراسیف، و عرض مع ذلک ذهاب شهوه الطعام

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 109

فإن ذلک ینذر بالقولنج، فینبغی أن یقلل من الغذاء و یلطف و یقلل من شرب الماء البارد، و یستعمل الریاضه فی الحمام و النوم الطویل فإن لم یزل ذلک فأعطه بعض الجوارشنات المسهله او حب السکبینج فإنه یزول.

و إذا عرض فی الخاصرتین ثقل و تمدد أنذر بورم الکلی، فإن کان الوجع من خارج فتوق حدوث الورم فی العضل الخارج، و إن کان الوجع من داخل فتوق حدوث الورم من داخل فی نفس الکلیتین، فینبغی فی هذا الحال أن یستعمل فصد الباسلیق من الجانب العلیل، و أعط صاحبه ماء الشعیر و أعطه شیئاً من لب حب القثاء و لب حب الخیار و القرع و بزر البقله بالسویه، یدق ناعماً و یؤخذ منه وزن ثلاثه دراهم بجلاب، و یضمد الموضع بما یقویه و تمنعه من انصباب المواد الیه بمنزله الضماد المعمول من الصندلین الأبیض و الأحمر و الورد و اشیاف المامیثا و الحضض و الطین الأرمنی بماء الهندبا و ماء الکسفره و

ما أشبه ذلک، و ینقص البدن بالمطبوخ أو بماء اللبلاب و ما یجری هذا المجری.

و متی رسب فی البول رمل فإنه ینذر بحصی یتولد فی الکلی، فینبغی أن یستعمل صاحب ذلک الریاضه المعتدله قبل الغذاء لیستفرغ الفضل و ینضج الرطوبه البلغمیه و یمنع الإکثار من الغذاء لا سیما الاغذیه الغلیظه لئلّا یجتمع فی البدن فضل غلیظ، و کذلک متی بال الانسان بولًا فیه رسوب شبیه بالمراسنج و الآجر المدقوق فإنه ینذر بحصی یحدث فی المثانه، فینبغی أن یمنع صاحبه من الإکثار من الغذاء لا سیما الأغذیه الغلیظه اللزجه کالهرایس و الجواذبات و الارز و الحنطه المتخذه باللبن و الجبن الرطب، و من اللبا و الحلواء المعمول بالدقیق و النشا و البیض المشتد و السمک الطری و لحم البقر و التیوس و النعاج و طیور الآجام، و یحذر أیضاً الخبز الفطیر و السمید و کل خبز غیر محکم العجن و التنضیج فی التنور، و الفواکه البطیئه الانهضام کالتفاح الفج و السفرجل و الکمثری الفج، و یحذر الریاضه بعقب الغذاء، و یستفرغ البدن بالأدویه المسهله للبلغم مما لیست بشدیده الحراره، و یعطی الأدویه المدره للبول کبزر البطیخ و القثاء و الخیار و سائر البزور بالسکنجبین و الأشیاء المدره للبول و ما شاکل ذلک.

و متی کان بالانسان حرقه البول فإن ذلک ینذر بقروح تحدث فی المثانه و القضیب، فینبغی أن یستعمل صاحب ذلک الأغذیه المبرده المرطبه بمنزله ماء الشعیر بدهن اللوز الحلو و ماء بزر البقله الحمقاء، و لعاب حب السفرجل، و لعاب بزرقطونا و دهن لوز حلو و دهن ورد بجلاب، و یمنع من الأغذیه الحلوه و شرب الشراب. و متی عرض مع الاسهال مغص و حرقه

فی المعده انذر ذلک بسحج فینبغی أن یعطی صاحبه سفوف

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 110

الطین المؤلف من بزرقطونا و بزر مرو و بزر الشاهسفرم و نشا و طین أرمنی، أجزاء سواء مقلوه ملتوته بدهن ورد، الشربه منه بقدر الحاجه مع رُبّ الآس أو رُبّ السفرجل و زیرباجه بزبیب و حب الرمان أو باللبن المخیض الملقی فیه حجاره محمیه و قطع حدید محمیه.

و إذا دامت الحکه فی المقعده فإن ذلک ینذر بالبواسیر، فینبغی أن یمنع صاحبه من الأغذیه المولده للسوداء و البارده، و یغذی بالأسفیدباج و الطیاهیج بلحم جمل لطیف و کراث نبطی، و یعطی فی الأسبوع وزن درهمین حب المقل، و یدهن المقعده بدهن نوی المشمش و دهن الورد.

فهذا ما أردنا ذکره من حسم أسباب الأمراض المزمنه علی الحدوث و هو آخر الکلام فی حفظ صحه الأبدان، و قد بقی علینا أن نضیف الی ما ذکرنا أشیاء یحتاج الیها الانسان فی حال الصحه، و هی قریبه من الضروره، و هی العنایه بنظافه البدن و تحسینه و ترطیبه و تدبیر المسافرین لیکون الکلام فی حفظ الصحه تاماً غیر ناقص، و اللّه أعلم.

الباب الثلاثون فی الزینه

و مما یجب أن یعنی به فی الأبدان الصحیحه من الزینه و القیام علی البدن و تنظیفه، و أول ذلک تعاهد الشعر بالأشیاء المقویه له و المانعه من حدوث الآفات، کالحزاز و الانتثار و الیبس و غیر ذلک، و مما یمنع من حدوث الحزاز و یمنع ما عرض منه أن یغسل الرأس بالخطمیه و عصاره السلق المدقوق و البورق أو دقیق الحمص أو الترمس و ماء الحنظل و مراره الثور و الصبر المداف بماء الآس بعد أن یدهن الرأس بدهن البنفسج، و یفعل

ذلک فی کل أسبوع مره و مرتین و یغتسل فی الحمام، و مما یؤمن به حدوث هذا العرض و یزیله الحب المعروف بحب الخبار: و هو حب یجلب من بلاد فارس علی مثال الحلبه إلا أنه أشد تدویراً و صفره و طعمه مر، و تستعمله الأکراد، و هو مجرب إذا أخذ ودق و عجن بالماء وحشی به الرأس، فأما الرجال فبالحلق الدائم و الغسل، و بما ذکرناه آنفاً یؤمن حدوث الحزاز فی الشعر.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 111

فأما الأشیاء المقویه للشعر المانعه من تساقطه و اصلاح ما یعرض له من الفساد و یبطئ بالشیب و یمنع من الصلع و ما یعرض له بعقب الأمراض الحاده من الفساد و التناثر، فهی دهن الآس یدهن به الرأس، و الدهن المطبوخ فیه الأملج و الاهلیلج و الآس الطری و دهن اللاذن و دهن الافسنتین و دهن الشقائق.

و أما الشعر الذی قد نالته آفه بعقب الأمراض الحاده فیجب أن یحلق بالنوره مرتین و ثلاثاً، و یعالج بما ذکرناه من الادهان و یحشی الرأس و الشعر بالغسله الرومیه و الازادرخت و الآس المدقوق المطیب أو المطبوخ و البرشاوشان الطری، و أن ذلک مما یطول الشعر و یقویه. و متی عرض الیبس للشعر حتی یتقصف و یتشقق و تقحل أصوله، فینبغی أن یدهن بدهن اللوز الحلو و دهن البنفسج، و یغسل بلعاب البزرقطونا و لعاب بزر الکتان مع دهن البنفسج الخالص المحض الکوفی، و أیضاً بطیخ البنفسج مع شی ء من الکثیراء، فبهذا التدبیر ینبغی أن تدبر الشعر اذا أصابه ذلک.

فأما متی عظمت الآفه و تساقط حتی یعرض الصلع فإنا نذکر علاجه فی الموضع الذی یذکر فیه مداواه الأمراض إن شاء اللّه

تعالی.

فأما متی أبطأ نبات شعر اللحیه و غیره أو کان شعر الحاجب خفیفاً فینبغی أن یدهن بدهن البان و دهن الاترج، و یطلی بالحبه الخضراء المحرقه و اللوز المر المحرق و حب الغار المدقوق المعجون بالزیت، و یطلی المواضع بالغالیه فإن ذلک مما یعجل نبات الشعر، و مما ینتفع به فی هذا الباب دواء و هذه صفته: یؤخذ دهن القرع المر و قثاء الحماره بشیح أرمنی محرق، یدق الجمیع و یعجن بدهن البلسان أو دهن الاترج و یطلی به الموضع.

و مما یفعل ذلک الشونیز المحرق إذا عجن بشحم الذئب أو بشحم الدب المذاب و یطلی به الموضع الذی یحتاج الی نبات الشعر فیه، فإذا أردت أن تمنع نبات شعر اللحیه أو شعر الابطین أو العانه فاطل الموضع بدم الضفادع أو دم السلحفاه أو بیظ النمل، أو بدهن قد طبخ فیه عظاءه، أو دهن طبخ فیه قنفذ، و یطلی بالبنج و الأفیون، فإن کان الشعر قد نبت فیجب أن ینتف مراراً کثیره، و یطلی علیه بعد النتفت هذه الأطلیه، و یدهن بهذه الادهان.

فأما الشیب فمتی ظهر قبل حینه فینبغی أن یجتنب الأغذیه المولده للبلغم، و یکون طعامه اللحوم المشویه و القلایا الناشفه و العصافیر و الشفانین و الفراخ النواهض و ما أشبه ذلک، و یشرب الشراب الصرف العتیق، و یتناول الاطریفل الصغیر فی کل یوم و الاطریفل الکبیر فی کل

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 112

أسبوع، و الکلکلانج وقتاً بعد وقت و غیر ذلک من التدبیر الذی یمنع من تولد البلغم علی ما وصفناه فیما تقدم من قولنا؛ فإن کان الشیب إنما یأتی فی سن الکهوله و الشیخوخه فإن ذلک غیر منجب، فینبغی أن یستعمل الخضاب المسود

للشعر علی ما نذکره إن شاء اللّه تعالی.

صفه خضاب مسود للشعر: یؤخذ عفص مقلی بزیت رکابی حتی یحترق وزن أربعین درهماً، نحاس محرق و شب أزرق من کل واحد أوقیه، کثیراء أربعه دراهم، نوشادر و ملح اندرانی من کل واحد خمسه دراهم، یدق الجمیع ناعماً و ینخل بحریره و یعجن بماء حار و یصبر علیه ساعتین أو ثلاثاً و یخضب به الرأس و اللحیه من اللیل، و یغطی بورق الازادرخت أو ورق الخروع أو ورق السلق، و إذا کان من الغد غسل بالماء الحار و دهن اللوز.

صفه خضاب آخر: مجرب یؤخذ خطر أربعین درهماً، حناء زیدانی خمسه دراهم، یخلطان و یسحقان ناعماً فی الهاون حتی یحمر الهاون ثم یلت بدهن ورد لتاً جیداً و یعجن بماء حار و یترک حتی یختمر ثم یخضب به من اللیل، فإذا کان من الغد غسل بماء حار قد أغلی فیه الآس فإنه یخرج أسود فی النهایه.

صفه خضاب آخر: و صفه جالینوس فی کتاب الأدویه المرکبه: یؤخذ ورد الجوز قبل أن یفتح، و هو کالعناقید فیسحق بزیت و یخلط معه مقل الیهود و یستعمل مجرب.

صفه أخری: یؤخذ خبث الحدید مدقوقاً ناعماً و براده الرصاص بالسویه فتطبخ بخل خمر حتی یغلظ ثم یختضب به.

صفه أخری: یؤخذ نوره جزءاً و مرداسنج نصف جزء و طین جزءاً أو جزأین، و فی نسخه أخری ثلاثه أجزاء، یدق و ینخل و یعجن بماء و یخضب به الشعر فیخرج أسود حالکاً.

صفه أخری: یؤخذ شقائق النعمان و ورد الباقلاء یدق دقاً ناعماً فی هاون رصاص و یصب علیه دهن شیرج مقدار ما یغمره، و یوضع فی الشمس مغطی بخرقه و یسحق فی کل یوم ثلاث مرات سحقاً

جیداً، یفعل به ذلک عشره أیام و یرفع فی إناء و یستعمل عند الحاجه فإنه یسود الشعر تسویداً حسناً.

صفه دهن آخر یسود الشعر: یؤخذ قشور الجوز الرطب وزن عشرین درهماً، سادج هندی و اظفار الطیب من کل واحد عشره دراهم،

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 113

حب البان و لوز حلو محرقان من کل واحد خمسه دراهم، عفصه واحده، یصب علیه من دهن الآس و دهن البان من کل واحد نصف رطل، یطبخ بنار معتدله الی أن یذهب منه النصف، و یصفی و یرفع فی إناء و یستعمل عند الحاجه.

صفه دهن اللاذن یسود الشعر و یقویه: یؤخذ من دهن الآس رطل، و من اللاذن أوقیه، و یترک یوماً و لیله، ثم یغلی فی قدر مضاعفه حتی ینحل اللاذن، و یرفع و یستعمل وقت الحاجه.

صفه دهن الاملج: یؤخذ أملج منقی من النوی و آس و قشور أصل الصنوبر بالسویه، و یطبخ بالماء طبخاً جیداً، ثم یصفی و یصب علیه مثل نصفه دهن شیرج، و یطبخ بنار معتدله فی قدر مضاعفه حتی یفنی الماء و یبقی الدهن.

صفه دهن الافسنتین یسود الشعرو و یقویه: یؤخذ حب الغار و لاذن و افسنتین من کل واحد جزء، و جوز السرو جزآن، یدق و ینخل و یشد فی خرقه رقیقه و ینقع فی دهن الآس أسبوعاً ثم یمرس فیه حتی ینحل، و یرفع فی اناء و یستعمل وقت الحاجه.

صفه دهن الشقائق: یؤخذ ورد الشقائق الاحمر المنقی و یجفف فی الظل و یسحق و ینخل بحریره و یشمس عشرین یوماً، ثم یرفع فی إناء و یستعمل عند الحاجه.

صفه تجعید الشعر السبط: و من أراد تجعید الشعر فینبغی أن یأخذ من النوره جزءاً، و من

المرداسنج و الاملج و العفص من کل واحد جزأین، یدق الجمیع ناعماً و یبل بماء الآس و یطلی به الشعر، و تلف خصله بخیوط الغزل لفّاً محکماً و یشد و یطلی من قبل بالدواء، و یترک ثلاثه أیام بلیالیها ثم یجعد و ینقض و یغسل بالسدر و یدهن بدهن البنفسج أو ورد، فإن أردت أن تبسط الشعر فاستعمل ما ذکرناه فی باب یبس الشعر و کیفیته.

صفه حلق الشعر بالنوره: فأما حلق الشعر بالنوره فینبغی أن یؤخذ من النوره البیضاء رطل، و من الزرنیخ الاصفر مسحوقاً ناعماً أوقیتان، و من رماد الکرم و الخطمیه من کل واحد نصف أوقیه، یجبل بالماء الحار و یطلی به بعد أن یمسح البدن بدهن الورد قبل الطلاء، و یصبر علیه إلی أن یعمل ثم یغسل و یدهن بدهن ورد خالص، ثم یطلی علیه الورد الأحمر المطحون، فإن أحرقت النوره و شیطت فلیصب علی البدن الماء البارد مرات و یطلی بدقیق العدس مضروباً بدهن ورد و ماء ورد، فإن کانت الحرقه شدیده فلیعالج بما یعالج به حرق النار.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 114

و مما یقطع رائحه النوره: أن یطلی الموضع بالصندل أو السک المحمص و الورد و الحناء و ما شاکل ذلک.

فیما یبیض اللون و یصفی البشره: و متی کان اللون شیحیاً لیس بنقی البیاض و أردت تبییضه، فینبغی أن تستعمل فیه هذه الغمره، و یؤخذ عدس و حمص و باقلا و دقیق ترمس و شعیر و لوز حلو مقشراً مدقوقاً ناعماً من کل واحد جزء، یدق الجمیع ناعماً، و یعجن بلبن حلیب و یطلی به الوجه و یترک علیه یوماً و لیله، ثم یغسل بماء قد أغلی فیه نخاله الحواری،

و یعاد ثانیه و ثالثه حتی یبیض اللون.

صفه غمره أخری إن استعملت کانت جیده: أشنان مربی بماء البطیخ ثلاثه أیام مجفف مدقوق، جزء قشور لعدس و قشور أصل القصب و بزر البطیخ من کل واحد ربع جزء، یدق و یجبل بماء الشعیر و یطلی علی الوجه.

صفه غمره أخری: یؤخذ ترمس ثلاثه دراهم، دقیق الباقلاء درهمین، شعیر و حمص من کل واحد وزن درهم و نصف، بزر البطیخ ثلاثه دراهم، کثیراء وزن درهم، زعفران دانق، یدق الجمیع ناعماً و یعجن بلبن النساء و یطلی به باللیل و یغسل بالغداه بماء قد طبخ فیه النخاله.

غمره أخری: یؤخذ ترمس و باقلا مقشر و بزر البطیخ من کلٍّ جزء، و عدس مقشر نصف جزء، و یدق الجمیع ناعماً و یعجن بماء و یطلی به الوجه.

فی تحمیر الوجه

إذا أردت أن تورد لون الوجه فلیدمن صاحب ذلک علی أکل اللحمان و شرب الشراب الجید العتیق و أکل البصل و الثوم و العسل، و الاستحمام بالماء الحار کثیراً، و یدلک الوجه بالخرق دلکاً معتدلًا، و یطلی بالکلکوز المتخذ من اللک الجید الصنعه مع شی ء من اسفیداج الرصاص.

فإن کان فی الوجه أو فی غیره من الاعضاء آثار من القروح و الجدری فینبغی أن یطلی بهذا الطلاء، وصفته: یؤخذ بزر الکرنب و الترمس من کل واحد درهمین، بورق درهم، یدق و ینخل بحریره و یعجن بماء و یطلی به الوجه مراراً، فإن لم تنقلع الآثار السود بذلک فلیؤخذ بلاذر و یسحق فی الهاون بدهن البنفسج و الفستق و یطلی به آثار القروح، و یشرط البثره و یطلی بهذا الطلاء فانه یقلعها بإذن اللّه تعالی.

فإن کان فی الوجه نمش أو برش أو کلف فینبغی أن

یستعمل فیه الأدویه التی نصفها فی باب الکلف، فإن عرض فی الوجه و الشفه

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 115

و الکف الشقاق، فیمسح بدهن البنفسج و شحم البط المذاب مع شمع، و یلقی الیسیر من الکثیراء، یفعل ذلک مراراً کثیره.

مما یمنع ثدی المرأه أن یعظم و یبقی علی حاله: من أراد ذلک فلیطله بالقرظ المدقوق ناعماً بماء الآس أو بالعفص أو بالطین القبرصی، أو یؤخذ من الشب الیمانی الذی یستعمله الصباغون و مرداسنج أصفهانی و طین قیمولیا یعجن بماء الآس و یضمّد به الثدی.[2]

کامل الصناعه الطبیه ؛ ج 3 ؛ ص115

أو یؤخذ جوز السرو فیدق ناعماً و یعجن بماء السیال و هو خرنوب یدق و یصبغ بماء السیال و یضمّد به الثدی، و یشد شداً صالحاً و یترک ثلاثه أیام ثم یحل و یغسل بماء بارد أو بالخل و الماء، و یغب ثلاثه أیام و یطلی ثلاثه أیام یفعل به ذلک مرات إلی أن یجمع الثدی نفسه و یقوی علی ذلک.

و مما یفعل ذلک أیضاً أن یؤخذ کندر و ودع، یسحقان ناعماً و یلقی علیهما مثلهما دقیق شعیر و یعجن بخل و یطلی به الثدیان. أو یؤخذ شب یمان و دردی الخمر و عفص أخضر، یدق الجمیع ناعماً و یعجن بشراب و یطلی به الثدیان و یوضع فوقهما اسفنجه مبلوله بماء و خل ممزوجین و یربطان. و لا ینبغی أن یکثر الولوع بهما و المس لهما، فإذا کان الثدیان صغیرین و أردت أن یبقیا علی حالهما فلیطلیا بطین قیمولیا و اسفیداج بالسویه، و یعجنا بماء مغلی فیه بزر البنج و یضمد به، و الشوکران اذا دق و عجن بماء و خل و ضمد به نفع ذلک،

و کذلک یفعل بخصی الصبیان إذا أردت أن لا تعظم.

و مما یعالج به الصنان فأما ما یعالج به الصنان فالتوتیاء الکرمانی و الکزمازج، إذا دقّا دقاً ناعماً و عجنا بماء الورد و طلی به الإبط.

و یؤخذ المرداسنج و یلقی علیه شی ء من کافور و یستعمل عند الحاجه.

و إن أخذت المرداسنج و ربیته فیما بین الورد الطری أیاماً، و کلّما جف الورد غیرته علیه، یفعل ذلک أیاماً فإن المرداسنج یأخذ رائحه الورد و یدق ناعماً و یبیض بالملح و الماورد و یطلی منه تحت الإبط فانه یذهب برائحه الصنان.

و أیضاً یؤخذ توتیاء کرمانی أبیض جزء، و قرنفل ربع جزء، و یدق الجمیع ناعماً و ینخل بالحریر و یعجن بماء ورد و یقرص و یجفف فی الظل و یستعمل فی وقت الحاجه.

و أیضاً یؤخذ ورق السوسن و یجفف فی الظل و یدق ناعماً و یستعمل فإنه یذهب برائحه الصنان.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 116

و متی کانت الرجل تعرق عرقاً کثیراً و أسرف ذلک فیجب أن یخضب أسفل الرجل بحناء یخلط معه شیئاً من ورق السوسن المدقوق و الشب الیمانی أو شب الحمره، و تطلی أیضاً الرجل بشب الحمره مع الکزمازج مدقوقاً ناعماً بماء الآس و ماء ورد، و إن وضعت الرجل فی ماء معجون العقم الذی یستعمله النساء لحبس الدم من النفاس انتفع به و اللّه أعلم.

الباب الحادی و الثلاثون فی تدبیر المسافرین فی البر و البحر

و مما یحتاج الانسان إلیه أیضاً فی هذا الباب، التدبیر الذی یصلح للاستعداد للسفر و التحرز من أن یناله الضرر فی سفره، فأقول: إنه أوّل ما ینبغی للمسافر أن یفعله قبل سفره أن یستفرغ بدنه بالفصد و الدواء المسهل إن کان ممن قد اعتاد ذلک، و کان عهده به

بعیداً، و ینبغی أن یتناول من الدواء المسهل ما قد ألفه و اعتاده لیکون بدنه بذلک نقیاً من الفضول، لأن التعب و الحرکه یسخنان البدن فتذوب لذلک الاخلاط الردیّه، فتنتقل من موضع الی موضع، فأما أن ینصب الی بعض الأعضاء الرئیسه أو غیرها فیحدث به ورم بحسب کیفیته و کمیته، و أما أن یخالط الأخلاط الجیده فیفسدها و یحدث عنها حمّی أو غیرها من الأمراض، فلذلک ما ینبغی أن ینقی البدن قبل السفر علی الظهر و راجلًا، و من لم یکن له عاده المشی فلیرض نفسه بالمشی قبل ذلک و یعودها ذلک قلیلًا قلیلًا، و یزید فی مقداره فی کل یوم علی تدریج حتی یألفه و یهون علیه و یعود نفسه أیضاً السهر، و ینام من اللیل القلیل فلعله یدفع الی الیسیر باللیل فیکون صبوراً علیه، و کذلک ممن کان له عاده بالاستحمام فلیترکه علی تدریج، و لینظر أیضاً الی الوقت الذی یقدر فیه أن یناله راحه فی سفره فلیعود نفسه تناول الغذاء فی ذلک الوقت، و لیکن انتقاله الیه قلیلًا قلیلًا، و کذلک یفعل فی سائر ما یحتاج الیه أن یتدبر به فی سفره حتی اذا صار الیه لم یحدث له ضرراً، فإذا فعل ذلک و عزم علی السفر و کان ممن یرید السیر ماشیاً فلیلف عضل ساقیه باللفائف و العصائب، و یشد وسطه بمشدّه لیقوی به ظهره علی الحرکه، و یکون معه عکازه یتوکأ علیها فی بعض الأوقات فإنها مما تعین المسافر علی المشی و تخفف عنه الإعیاء، و مع هذا فلا ینبغی أن یسیر علی الخواء فإنّ ذلک مما یضعف قوّته و یحللها الکثره ما یتحلل من

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 117

بدنه

بالحرکه، و لا یسیر أیضاً و هو ممتلئ فإنّ ذلک مما یمنعه من سرعه المسیر و یحدث له ضیق النفس، إلّا أن یکون الجلد من صاحبه متخلخاً و مسامه واسعه، فإن کان علی غیر ذلک فینبغی أن یکون ما یتناوله قبل مسیره بساعه من الغذاء یسیر المقدار، و یغتذی غذاءً کثیراً بمنزله کبود المواشی و قوانص الطیر و لحوم العجاجیل و البیض المستدیر و ما شاکل ذلک من الاغذیه الغلیظه الکثیره الغذاء، و ینبغی أن یکون سیره کما قلنا فی أول یوم قلیلًا قلیلًا ثم یزید فی سرعه السیر کل یوم إن أمکنه ذلک، فإن لم یمکنه و اضطر الی سرعه السیر فینبغی إذا أحس بالإعیاء أن یستریح و یودع نفسه إن أمکنه ذلک، و یغمز غمزاً رقیقاً و یمسح سائر البدن و أعضاءه بدهن البنفسج مسحاً رقیقاً لا سیما الرجلین و الظهر لیرطب الأعضاء مما قد لحقها من الیبس، و یتدبر بسائر التدبیر الذی ذکرناه لمن ناله إعیاء و تعب. فإن اتفق السفر فی وقت صائف فینبغی أن یجعل سیره لیلًا و علی برد الهواء و راحته نهاراً لیأمن بذلک ضرر الشمس و الحر، فإنه ربما أحدث السیر فی الشمس و الحر أمراضاً ردیئه بمنزله الصداع و حمیات الدق و یبس البدن و ذبوله و غیر ذلک من الامراض الحاره الیابسه لا سیما لأصحاب الأمزجه الحاره الیابسه و الابدان القضیفه، و فیمن لم یعتد التصرف فی الحر. فأما من اعتاد المشی فی الحر و کان مزاجه بارداً رطباً و بدنه خصباً فإنّ ذلک لا یحدث له کثیر ضرر، فینبغی للمسافر أن یتوقی المسیر فی الحر الشدید بالنهار، فإن اضطره أمر الی المسیر بالنهار فینبغی

أن یقی نفسه من الحر بلبس الثیاب الصیفیه و الجباب لیمتنع بذلک من وصول الحر الی بدنه، و یغطی رأسه و وجهه بالعمامه و ما یقوم مقامها لیقل استنشاقه للهواء الحار، و لا یعرض له سخونه، و ینبغی لصاحب ذلک أن یتوقّی الأغذیه المعطشه کالمملوح من السمک و الطری منه و الألبان و الجبن العتیق و الباقلاء المطبوخ، و سائر الاشیاء المالحه و الحریفه و الحاره، و غیر ذلک مما قد یحدث عطشاً، و یستعمل الأغذیه المبرده کسویق الشعیر و سویق البُر بالماء البارد و السکر و الخس و البقله الحمقاء و البطیخ و بزر البقله و القرع و الماش و ما یجری هذا المجری، و ما عمل بالخل و الحصرم و الدوغ، و لا یستکثر من الغذاء فإن کثرته تعطش. و إن کان الحر شدیداً أو خاف من العطش فلیشرب قبل مسیره لعاب البزرقطونا و عصاره بزر البقله مع شی ء من ماء الرمّان و دهن اللوز و دهن حب القرع، و لیمسک فی فیه شیئاً من حب السفرجل و من الحب المسکن للعطش؛ و هذه صفته: یؤخذ لب حب القرع و لب القثاء و لب الخیار و بزر البقله من کل واحد خمسه دراهم، نشا و کثیراء و طباشیر من کل واحد وزن درهمین، یدق الجمیع ناعماً و یعجن بلعاب البزرقطونا و یعمل حباً کباراً مفرطحاً و یمسک فی الفم، فإن لم یحضر فلیمسک فی فیه قطعه رصاص أو درهماً أطلس، فإنّ ذلک مما یسکن العطش، و یقلل الحاجه الی شرب الماء. فإن لحق

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 118

الإنسان تأذٍّ من الحر و سخن بدنه و یبس فلیصب علی وجهه الماورد المبرد و الماء

المبرد، و یشرب شیئاً من الجلاب أو من ماء الرمّان المز المبرد، و یشرب الدوغ المبرد بالثلج، و یتناول الفاکهه المرطبه مبرده بالثلج کالتوت و الاجاص و العنب و القثاء و الخیار و ما أشبه ذلک، أو یشرب سویق البر النقیع بالسکر و الماء البارد، و یغذی بغذاء لطیف سهل الانهضام کسمک هازلی مکسبیح أو بأظلاف الجداء و القرع المعمول بماء الحصرم أو بالخل و الزیت و غیر ذلک مما یجری هذا المجری. و یشتمّ الصندل و الکافور و الماورد و یتضمخ به، و ینام طویلًا فی مکان بارد مخترفه الشمال لیقوی بذلک بدنه و ترجع الحراره الغریزیه الی حال اعتدالها، فإن عرض له صداع فلیصب علیه ماء ورد و دهن ورد و شیئاً یسیراً من خل خمر مضروباً مبرداً، و غیر ذلک مما نذکره فی باب علاج الصداع الحادث عند حر الشمس.

فأما متی اتفق السفر فی الشتاء و المواضع البارده فینبغی لصاحب ذلک أن یکون مسیره بالنهار و راحته باللیل، و یوقی بدنه و یستره من البرد بالثیاب ذات الزنبر، و یلبس الفرو من النوع الذی یمکن، و یحتاط فی تغطیه الرأس و ستر الوجه بالقلانس اللینه و العمائم الخزان أمکن و غیرهما، و یعنی بصیانه الاطراف و توقیتها و لف الرجلین باللفائف المتخذه من الصوف المرعزی أو الخز أو غیره مما یدبر الرجل و یوقیها من البرد غایه ما یمکن، و لا سیما من کان راکباً فإن الراجل قد یحمیه المشی و کثره الحرکه، و إن کان السفر فی المواضع التی فیها الثلج فینبغی أن یزید فی الدثار و توقیه الأعضاء و الأطراف و الوجه و لا سیما إن هبت مع ذلک ریح

فإن ذلک أصعب و أجلب للضرر، فینبغی أن یتقدم صاحب ذلک فیأکل من الثوم و البصل مقداراً صالحاً، و یغتذی بأغذیه یقع فیها التوابل الحاره کالفلفل و الزنجبیل، و یدهن بدنه و رجلیه بدهن البان و الزنبق و الزیت أو دهن الغار او ما أشبه ذلک من الادهان الحاره لیحتمل البدن البرد و لا یصل الی أعضائه منه شی ء بسبب سد الدهن للمسام و دخول الحراره الی داخل البدن و إسخان الدهن ظاهره، و لیحترز من أن ینال الیدین و الرجلین البرد لا سیما الراکب بأن یضع بین الأصابع شعر المرعز و یلفها بالکاغد و یلبس علیها الجوارب ثم الخف، و یعلی الخف بالخرکس- و هو خف یعمل من فرو- و یدخل الید فی منجدکست معمول من فرو فإن ذلک یحفظ الأطراف و یمنع من أن یصل الیها البرد، و ینبغی أیضا أن یتحرز من أن ینال البصر الضعف بسبب النظر الی الثلج فإن ذلک یفرق النور الباصر و یقلله بأن یعلق علی العین الخرق السود، و تکون العمامه سوداء، و إن أمکن أن تکون ثیابه سوداء کحلیه أو خضراً فلیفعل ذلک فإن هذه الألوان تجمع النور الباصر و تمنع من تفرقه، و اللون الاسود أقواها فعلًا فی ذلک. و متی نال الانسان تأذ من البرد فاستحصف جلده فینبغی أن یدثر بالثیاب التی من

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 119

شأنها أن تدفئ، و یصطلی بالنار ساعه بعد ساعه، ثم یدخل الحمام و یصبر فیه ساعه و یدخل ابزن الماء و ینطل علیه منه نطلًا متوالیاً ثم یمسح بدنه بدهن الشبت و دهن البان، و یلبس ثیابه فی فی الحمام و الدهن علیه، فإذا خرج من الحمام

فلیسترح ساعه زمانیه فی موضع دف ء، ثم یغتذی بمرق اللحم اسفیدباج و لیقلل منه، و لیستعمل النوم طویلًا فی دثار جید، فإن عرض مع ذلک للأطراف مضره من قبل الثلج و خیف علیها السقوط فلیمسح بدهن البان مسحاً جیداً أو دهن الزنبق أو دهن الغار، و یضع علی الأصابع و فیما بینها قطعاً من سنجاب أو اسمور أو مرعزی، و یدخل الرجل فی جراب مرعزی و یحفظ من وصول البرد الیها فإن ذلک یدفع الضرر الحادث و یمنع من حدوث شی ء آخر. و ینبغی أن تعلم أن المشی لصاحب هذا الحال أوفق من الرکوب لأن الراکب یناله من الآفه ما لا ینال الراجل إذا کان یسیر فی البرد و الثلج إن یعسر لسکون الوجع بعد أن قد کان ذلک یدل علی فساد الحس فلا ینبغی أن یغفل عنه، و لیتفقد الأصابع عند ذلک فإن کانت لم یعرض لها الخضره و السواد بل کانت قد ورمت فینبغی أن یمرخ بالأدهان الحاره التی ذکرناها، و لتوضع فی الماء الحار الذی قد أغلی فیه البابونج و إکلیل الملک و الشبت و النخاله و ما شاکل ذلک من الاشیاء المسخنه المحلله، فإن کانت الأصابع قد اخضرت أو اسودّت فینبغی أن یشرط شرطاً عمیقاً و یترک فی الماء الحار حتی یخرج منها الدم، و یترک حتی ینقطع من ذاته، فإذا انقطع خروجه و قل فلیطل بالأرمنی معجوناً بخل و ماء ورد و یشد یوماً و لیله ثم یغسل بشراب، و یعاد علیها الطلاء الی أن ینبت اللحم فی ذلک الموضع و یصلب و تجف القرحه، فإن آل الامر الی سقوط الأصابع و غیرها فلیس ینفع فیها العلاج إلا أنه أوفق

ما یستعمل فیها الضماد بورق الخطمی و الخبازی و عنب الثعلب مدقوقاً مخلوطاً بدهن البنفسج، و یضمد به و هو حار فی کل یوم مرتین و ثلاثاً إلی أن تسقط المواضع العفنه ثم یعالج بعد ذلک بما یعالج به القروح من التجفیف و غیره علی ما سنذکره فی مداواه القروح.

تدبیر المسافر فی البحر

فإن کان السفر فی البحر و عرض لصاحبه الغثی و القی ء فلیستعمل شراب الحصرم أو شراب الرمّان بالنعنع و شراب التفاح و التمر هندی و امتصاص الرمّان المز و السفرجل المز، و یشتم ذلک أیضاً و یقلل من الغذاء، فإن غلب علیه القی ء فلیتقیأ و ینقِّ معدته من المرار، ثم یستعمل بعد ذلک ما وصفنا، و یشتم الصندل و الماورد و الطین الحر مبلولًا بالخل أو بالشراب، و یکون غذاؤه الاشیاء الحامضه کالمصوص و الهلام و ما عمل

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 120

بالحماض و السماق و الحمص و ما یجری هذا المجری، و یقلل النظر الی الماء فإنّ ذلک نافع. و قد یعرض للمسافر کثره القمل فی البدن بسبب العرق و الوسخ و قله الاستحمام، فإذا عرض ذلک فلیطل البدن بالزنبق المقتول بالدهن مع شی ء من الزراوند الطویل و المدحرج و المیویزج و الدفلی، و یدخل الحمام من الغد و ینظف بدنه بالدلک الجید، و یغسل رأسه بالخطمیه و السلق و البورق، و یلبس الثیاب الکتان الناعمه النظیفه فإنّ ذلک مما یزیله.

تمت المقاله الأولی

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 121

المقاله الثانیه من الجزء الثالث[3] من کتاب کامل الصناعه الطبیه

اشاره

المعروف بالملکی فی مداواه الأمراض بالأدویه المفرده، و هی سبعه و خمسون باباً:

أ- فی تقسیم المداواه و طرق العلاج.

ب- فی امتحان الدواء من التجربه علی الأبدان.

ج- فی امتحان الداواء من سرعه

استحالته و عسرها.

د- فی امتحان الدواء من سرعه جموده و عسره.

ه- فی امتحان الدواء من طعمه.

و- فی امتحان الدواء من رائحته.

ز- فی امتحان الدواء من لونه.

ح- فی معرفه القوی الثوانی من قوی الأدویه.

ط- فی معرفه قوی الأدویه المفتحه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 122

ی- فی معرفه قوی الأدویه الملینه.

یا- فی معرفه قوی الأدویه المصلبه.

یب- فی معرفه قوی الأدویه المسدده.

یج- فی معرفه قوی الأدویه الفتاحه.

ید- فی معرفه قوی الأدویه المخلخله.

یه- فی معرفه الأدویه المکثفه.

یو- فی معرفه قوی الأدویه المفتحه.

یز- فی معرفه قوی الأدویه المضیقه.

یح- فی قوی الأدویه المحرقه.

یط- فی الأدویه الدامله المعفنه.

ک- فی الأدویه المذیبه للحم.

کا- فی الأدویه الدامله.

کب- فی الأدویه التی تبنی اللحم.

کج- فی الأدویه الجاذبه و الدافعه.

کد- فی الأدویه المخلصه و البادزهریه.

که- فی الأدویه المسکنه للاوجاع.

کو- فی وصف القوی الثوالث، و الأدویه المفتته للحصی.

کز- فی الأدویه المدره للبول.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 123

کح- فی الأدویه المدره للطمث.

کط- فی الأدویه المدره للبن.

ل- فی الأدویه المولده للمنی.

لا- فی الأدویه القاطعه للمنی.

لب- فی الأدویه المنقیه للصدر.

لج- فی تقسیم الأدویه وصفتها.

لد- فی ذکر الحشائش و قواها.

له- فی قوی البزور و الحبوب.

لو- فی ذکر الأدویه التی تکون من الورق.

لز- فی الانوار و الورد.

لح- فی الأدویه التی تکون من ثمر الشجر.

لط- فی الأدویه التی هی أدهان.

م- فی الأدویه التی هی عصارات.

ما- فی الأدویه التی هی صموغ.

مب- فی الأدویه التی هی خشب.

مج- فی أصول النبات.

مد- فی الأدویه المعدنیه و الینابیع.

مه- فی الأدویه التی هی حجاره.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 124

مو- فی الملح و أنواعه.

مز- فی الزاج و أصنافه.

مح- فی الاجساد المعدنیه.

مط- فی الأدویه التی من الحیوان.

ن- فی الرطوبات التی تکون من الحیوان، و أولًا فی اللبن.

نا- فی الأبوال و الزبل.

نب- فی منافع

أعضاء الحیوان.

نج- فی جمله الکلام فی الأدویه المسهله.

ند- فی أصناف الادویه المسهله.

نه- فی ذکر الأدویه المقیئه.

نو- فی تدبیر من شرب مسهلًا و مقیّئاً.

نز- فی القوانین التی یختار بها الأدویه و کیف ینبغی أن تحفظ الأدویه المفرده و تمنع من فسادها.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 125

الباب الاول فی تقسیم المداواه و طرق العلاج

و إذ قد بینا ذکر جمیع ما یحتاج الیه فی حفظ الصحه و حسم أسباب الأمراض المستعده للحدوث فی المقاله الاولی التی قبل هذه، فینبغی أن نأخذ الآن فی هذه المقاله و ما یتلوها فی مداواه العلل و الأمراض المستحکمه، و نقسم أولًا علم المداواه الی ما ینقسم إلیه فنقول: إنّ مداواه الأمراض تنقسم الی قسمین: أحدهما: المداواه التی تکون بالتدبیر و الادویه، و الثانی: المداواه التی تکون بعلاج الید. و نبتدئ أولًا بمداواه الأمراض التی تکون بالتدبیر بالأدویه، و نسلک ذلک فی ثلاثه طرق:

أحدها: الطریق الذی نسلکه فیه من الأدویه المفرده الی ما ینتفع به منها فی کل واحد من الامراض، و ذلک أنا نذکر دواءً دواءً من الأدویه المفرده و مزاجه و قوته، و فی ای الامراض ینتفع به.

و الثانی: نحو الطریق الذی نسلکه فیه من الأمراض الی ما ینتفع به فیها من الادویه المفرده و المرکبه، و ذلک أنا نذکر کل واحد من الامراض الظاهره للحس، و ما الذی ینتفع به فیها.

و الثالث: الطریق الذی یسلک فیه من الأعضاء الی ما یحدث فیها من الأمراض و ما ینتفع به فی تلک الأمراض من الادویه، و ذلک أنا نبتدئ فنذکر الأعضاء من الرأس الی القدم علی توالی الترکیب، و نذکر ما یحدث فی کل واحد منها من العلل و الأمراض، و نذکر الأدویه التی تنفع فی

تلک العله و تشفی منها، فإنا إذا فعلنا ذلک کان أوفق و أجود فیما یقصد إلیه، إذ کانت هذه الطرق تؤدینا الی جمیع أصناف المداواه التی تکون بالادویه.

إذا کان الامر علی هذا فإنا نبتدئ بذکر الطریق الاول- أعنی ذکر کل واحد من الادویه المفرده و نصف مزاجه و قوّته و منفعته- و نقدم ذکر الطرق التی بها یمتحن و تحس قوی الأدویه المفرده، فنقول: إنه یجب علی من أراد علم مداواه الأمراض أن یکون عارفاً بقوی الادویه المفرده و أفعالها

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 126

و منافعها، و قوی الأدویه ثلاثه: منها ما یقال له القوی الأُوَل، و هی الأمزجه، و منها ما یقال له القوی الثوانی و حدوثها عن المزاج، و هی: المنضجه و الملینه و المصلبه و المسدده و الفتاحه و الجلایه و المحلله و المکثفه و المفتحه لأفواه العروق و الناقصه للحم و الجاذبه و البادزهریه و المسکنه للوجع، و القوی الثوالث، و هی: المفتته للحصی و المدره للبول و الطمث و المعینه علی نفث ما فی الصدر و المولده للمنی و اللبن. فمن أراد معرفه ذلک فینبغی أن یکون عارفاً بالقوانین التی بها یمتحن کل واحد من الأدویه المفرده، و یستدل علی مزاجه و قوته و منفعته فی البدن، و لذلک نحن ذاکرون أولًا فی صدر کلامنا فی الأدویه المفرده الطرق التی یمتحن بها قواه، و هی سته طرق:

احدها: الطریق المأخوذ من تجربه الدواء علی الأبدان و العلل.

و الثانی: الطریق الماخوذ من سرعه استحاله الدواء و عسره.

و الثالث: الطریق المأخوذ من سرعه جمود الدواء و عسر جموده.

و الرابع: الطریق المأخوذ من طعمه.

و الخامس: الطریق المأخوذ من رائحته.

و السادس: الطریق المأخوذ من لونه.

و

نحن نبتدئ أوّلًا بالطریق المأخوذ من التجربه علی الأبدان التی بها الأمراض.

الباب الثانی فی ذکر الطریق التی یستدل بها علی قوّه الدواء من التجربه علی الأبدان و الأمراض

إن أصح ما امتُحن به الدواء المفرد و غیره حتی یستدل به علی معرفه مزاجه و منفعته الطریق المأخوذ من التجربه علی الابدان المریضه

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 127

و غیرها، إلا أنه ینبغی أن یکون التحرز بتوقٍّ و حذر، و اعلی الشرائط التی رسمتها الأوائل و ذکرها جالینوس فی کتابه فی الأدویه هی ثمانیه شرائط:

الاول: أن یکون الدواء الممتحن خلواً من کل کیفیه عرضیه لیبین فعله و طبعه.

و الثانی: أن تکون العله التی یمتحن الدواء علیها بسیطه غیر مرکبه.

و الثالث: أن یداوی بها علل متضاده لیعلم أنها تنفع.

و الرابع: أن لا یکون الدواء أقوی من العله و لا أضعف منها حتی یبین فعله فیها بیاناً شافیاً.

و الخامس: أن ینظر فی عمل الدواء هل یکون فی الاسخان و التبرید ساعه یتناول أو بعد مده، فإنه إن کان إنما یسخن البدن بعد مده و قد کان فی أول الامر برده فإسخانه إیاه إنما هو بطریق العرض، و کذلک إن کان إنما یبرد بعد مده و قد کان فی أول الامر أسخن فإن تبریده إیاه بطریق العرض.

و السادس: أن یتفقد عمله، و هل هو عمل واحد و فی کل بدن و فی کل وقت- أعنی أن یکون إسخانه أو تبریده دائماً- فإنه إن کان کذلک فإن فعله إنما هو بالطبع، و إن لم یکن کذلک فإن فعله إنما هو بالعرض.

و السابع: أن یکون امتحانک الدواء فی ذلک الشی ء الذی الیه ینسب إسخانه أو تبریده لا فی غیره، و ذلک إنه إن کان الدواء یسخن بدن الانسان فینبغی أن ینسب إلیه لا إلی غیره فإنه لیس

یجب من قبل أن الشوکران یبرد بدن الانسان أن یبرد بدن الزرازیر، و ذلک إن الشوکران غذاء للزارزیر و لا یقتلها لأن عروقها التی ینفذ فیها الغذاء الی قلوبها ضیقه لا ینفذ فیها الشوکران بسرعه، فهو إذن یصیر الی القلب و قد انهضم انهضاماً تامّاً و تغیر طبعه الی الحراره، و استحال الی طبیعه أبدان الزرازیر، و کذلک أیضاً لا یجب من قبل أن الخریق غذاء للسمان أن یکون غذاء للانسان.

و الثامن: أن یفرق بین الغذاء بکیفیته و الدواء، لأن الدواء یسخن البدن أو یبرده بکیفیته، و الغذاء یفعل ذلک بجمله جوهره، أعنی إنه یزید فی جوهر البدن و ینمیه لملائمته له.

فعلی هذه الشرائط الثمانیه ینبغی أن یکون امتحانک الدواء و تجربتک إیاه علی الابدان و العلل علی ما قاله جالینوس.

و أنا أقول: إنّ أفضل ما امتحن به الدواء و جرب لمعرفه مزاجه علی الأبدان المعتدله، فإنه إذا امتحن علی هذه الشرائط یبین فعله سریعاً،

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 128

و أنت قادر أن تقیس ما یفعله الدواء فی البدن المعتدل علی ما یفعله فی البدن الخارج عن الاعتدال.

الباب الثالث فی امتحان الدواء من سرعه استحالته و عسرها

فأما الطریق الثانی المأخوذ من سرعه استحاله الدواء و عسر استحالته فإنما یستدل به علی حراره مزاج الدواء بالقوه، و ذلک إنه متی کان الدواء تسهل استحالته الی طبیعه النار و یلتهب بها بسرعه فهو حار بالقوه، إلا أنّ ذلک لیس یکون فی سائر الأشیاء التی هی کذلک، لأنه متی کان الدواء لطیف الجوهر متکاثف الاجزاء مندمجاً لا خلل فیه یمکن أن یندق و ینسحق غایه السحق، فإنه یسخن بدن الإنسان، فأما متی کان غلیظ الجوهر أو متخلل الجسم فإنّ النار تحیله الی طبعها، و ذلک

إنها تلهبه سریعاً، و حراره بدن الانسان لا تفعل به ذلک، و لذلک یسخن بدن الانسان، و قد یعلم ذلک من شیئین:

أحدهما: الزیت، و الآخر: القصب و الشعر. أما الزیت فمتی لقی النار اشتعل بها أو التهب سریعاً، و متی طلی به البدن لم یسخنه سریعاً إسخاناً بیّناً، و ذلک لأنّ الزیت غلیظ الجوهر لزج، فهو إذا لقی البدن بسبب لزوجته و غلظ جوهره یتشبث و یتعلق بالبدن تعلقاً یعسر مفارقته له إلّا بعد أن تطول مدته، و ذلک لأنه لا یمکن أن یرق و یلطف بالهواء سریعاً فیتحلل کما یتحلل الماء إذا لقی البدن و لا ینفذ و یصل الی باطن البدن، و الدلیل علی غلظ جوهر الزیت و لطافه الماء إنک متی خلطت زیتاً و ماءً و طبختهما وجدت الماء یغلی قبل الزیت للطافته. فأما القصب الیابس و الشعر فإنک اذا أدنیتهما من النار احترقا بسرعه، و لیس یسخنان بدن الانسان لشیئین:

أحدهما: بسبب جوهر الحراره و الآخر طبیعه الماده، و أما من قبل جوهر الحراره فإن النار لما کانت فی غایه اللطافه و الحراره صارت تغوص فی الاجسام التی من شأنها إحراقها حتی تبلغ الی باطنها بأهون سعی و أسرع نفوذ فتفرق أجزاءها و تلطفها و تحللها و تقلبها الی طبیعتها. و أما حراره بدن الإنسان فلأنها ضعیفه بخاریه غلیظه صارت لا تعمل فیما یلقاها عملًا بحیله و لا تقلبها الی طبیعتها، و جمیع ما یسخن البدن یحتاج أن تعمل

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 129

فیه حراره البدن أولًا و لا تغیره الی طبیعتها حتی یرجع بعد ذلک و یسخن البدن، فأما السبب الذی من قبل طبیعه الماده فنقول: إنّ القصب و الشعر لا

یمکن فیهما أن ینقسما الی أجزاء صغار بالدق و السحق حتی یصیرا کالغبار لیمکن حراره البدن أن تغیرها و تقلبها الی طبیعتها، و من قبل هذا صارت الذریره تسخن أبدان الناس، لأنه یمکن فیها أن تندق و تنسحق و تصیر مثل الغبار. فبهذا الطریق یمکن أن یستدل علی قوه الدواء من سهوله استحالته الی النار و عسرها، و اللّه أعلم.

الباب الرابع فی امتحان الدواء من سرعه جموده و عسر جموده

أما الطریق المأخوذه من سرعه جمود الدواء و عسر جموده فإنها یستدل منها علی بروده مزاج الدواء، و ذلک أنه متی کان دوآن أمرهما فی غلظ الجوهر و لطافته بالسواء، فإن أسرعهما جموداً أبردهما مزاجاً، و متی کان دوآن أمرهما فی لطافه الجوهر و غلظه لا یجری علی مثال واحد، فإنه إن کان غلظ الجوهر الواحد منهما حسب بروده مزاج الآخر فهما جمیعاً یجمدان علی مثال واحد، الّا أنّ أحدهما و هو الأغلظ جوهراً یتوهم الممتحن له أنه اشد جموداً بسبب صلابه جوهره الغلیظ، فإن کان برد مزاج أحدهما أشد من غلظ جوهر الآخر، و کانا علی خلاف ذلک فلیس یمکن أن یکون جمودهما فی مقدار من الزمان واحداً، بل یجب أن یکون أعظمهما جوهراً أو أبردهما مزاجاً أسرعهما جموداً، و یکون أقلّهما برداً و أغلظ أبطأ جموداً. فعلی هذه الصفه یستدل علی قوّه الدواء من سرعه جموده و عسر جموده. انتهی.

الباب الخامس فی امتحان الدواء من طعمه

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 130

فأما الاستدلال المأخوذ من طعم الدواء علی مزاجه و قوّته فهو أفضل من الاستدلال المأخوذ من طعم الدواء علی مزاجه من الرائحه و اللون، لأنّ الطعم یخبر بمزاج الدواء جوهره و کثیراً من فعله، فأما الرائحه و اللون فلیس هما کذلک، و لذلک نحن مقدموه علیهما.

فنقول: إنّ الطعوم ثمانیه: أحدها: الطعم الحلو، و الآخر: الدسم، و الآخر: الحامض و الآخر: المرّ، و الآخر: الحریف، و الآخر: المالح، و الآخر: العفص، و الثامن: القابض، و ما لا طعم له واحد فلیس یعد فی الطعوم، و ذلک أنه لیس یخلو کل ما یلقی اللسان من أن یؤثر فی حاسه المذاق أو لا یؤثر فیها؛ فان کان ما لا

یؤثر فیها قیل له تفه و مسیخ- أی لا طعم له- بمنزله الماء الخالص، و الطین المفرد الذی لا یخالطه شی ء من الأجسام المغیره لکیفیته، و بمنزله الأدویه التی الغالب علیها الارضیه کالتوتیاء و الاقلیمیاء و الاسفیداج و النشاء و ما شاکل ذلک. و أما التی الغالب علیها المائیه، و هی الأشیاء الرطبه الزجه کبیاض البیض و الزیت الغسیل غیر مملح فإنّ الزیت مع ذلک قد یغلب علیه مع المائیه الهوائیه، فأما بیاض البیض فیغلب علیه مع المائیه الأرضیه، فمثل هذه الأشیاء و ما أشبهها لا تؤثر فی حس المذاق. فأما الشی ء الذی یؤثر فیه حاسه المذاق إذا لقی اللسان فإنه إما أن یحدث فیه لذه، و إما أن یحدث فی أذی، فأما الذی یحدث فیه لذه فهو ملائم لطبیعه الإنسان مُشاکل لمزاجه، و ما کان کذلک و کانت المائیه علیه أغلب قیل له دسم، و ما کانت الأرضیه علیه أغلب قیل له حلو، و إن کانت المائیه و الأرضیه أغلب قیل له عذب، و الشی ء الحلو هو الذی إذا لقی اللسان ملأ خلله و ملس خشونته، و سکن ما فیه من اللذع و لذذه، فأما الدسم فإنه یفعل مثل ذلک إلا أن لذاذته یسیره، فأما العذب فإنه متوسط فیما بین هذین الطعمین، فأما الطعم الذی یحدث فی حاسه المذاق الأذی فإنه یفعل ذلک بتلذیعه اللسان، و التلذیع من أنواع تفرق الاتصال، و الشی ء الذی یفعل ذلک إما أن یجمع أجزاء اللسان جمعاً شدیداً و إما أن یفرق أجزاءه تفریقاً مفرطاً، و ما کان مما یحدث فی اللسان تفریقاً فمنه ما هو فی جوهر غلیظ أرضی و منه ما جوهره لطیف ناری و الذی جوهره

غلیظ أرضی إما أن یفرق أجزاء اللسان تفریقاً قویاً و یغسله غسلًا جیداً حتی یخشنه تخشیناً شدیداً و یسمی مراً، و إما أن یفرقه تفریقاً لیس بالقوی و یغسله غسلًا من غیر تخشین فیسمی مالحاً، فأما الشی ء الذی جوهره لطیف ناری و یحدث فی اللسان لذعاً شدیداً فیسمی حریفاً، و أما الشی ء الذی یجمع اللسان فهو أیضا إما أن یکون غلیظاً أرضیاً و إما لطیفاً مائیاً، فما کان منه غلیظاً أرضیاً و کان یجمع اللسان جمعاً شدیداً حتی یعصره و یخشنه و یجففه و یفعل ذلک بقوّه سمی عفصاً، فإن کان ما یحدثه فی اللسان من هذه الأعراض دون ذلک قیل له قابض، و أما ما کان لطیفاً مائیاً یحدث فی اللسان لذعاً و یغوص فی

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 131

نفس جوهره من غیر أن یسخنه فإنه یسمی حامضاً، فقد بان مما ذکرنا أن الطعوم ثمانیه: و هی: الدسم، و الحلو، و المر، و المالح، و الحریف، و القابض، و العفص، و الحامض، و ما لا طعم له فغیر موصوف فی الطعوم، و کل شی ء حلو فحار معتدل الحراره، و لذلک صار یرخی و ینضج من غیر أن یسخن اسخاناً قویاً، و کل شی ء دسم فمائی هوائی و لذلک صار یرطب و یلین و یرخی من غیر اسخان، و کل شی ء مر فأرضی و لذلک صار ینقی المجاری و یفتح السدد و یجلو و یقطع الغلظ و یسخن اسخاناً لیس بالشدید، و کل شی ء مالح فأرضی حار لیس بناری فلذلک صار یجلو و یشد من غیر تسخین شدید، و کل شی ء حریف فحار قوی الحراره ناری و لذلک صار یلطف و ینقی و یحرق لشده

اسخانه، و کل شی ء عفص أو قابض فبارد أرضی و لذلک صار یجمع و یکثف المسام و یدفع و یغلظ و یبرد و یجفف و یدبغ. و ینبغی أن تعلم أن ما ذکرناه من الحراره و البروده و الرطوبه و الیبوسه التی فی کل واحد من الاجسام المطعومه فلیست کلها بمقدار واحد، بل بعضها مساوٍ لبعض فی الحراره و البروده، مخالف فی الرطوبه و الیبس، و بعضها بالعکس- أعنی متساویه فی الرطوبه و الیبس مختلفه فی الحراره و البروده- و بعض مخالف لبعض فی مقدار کل واحد من الکیفیات الاربع علی مقدار ما الشی ء المطعوم مرکب من الاستقصات الأربعه، و الشی ء الحامض و الشی ء القابض متساویان فی البرد إلا أنّ القابض غلیظ أرضی و الحامض لطیف مائی، و الدلیل علی ذلک یتبین من وجهین: أحدهما: من الحس، و الآخر من القیاس؛ أما من الحس فإنا نری جمیع الثمار فی ابتداء کونها قابضه عفصه یابسه شبیهه بطبع شجرها کالعنب و السفرجل و التفاح و ما شاکل ذلک، فإذا مر بها الزمان تطیب و صار بعضها الی الحموضه ثم تتغیر قلیلًا قلیلًا الی أن یستعمل النضج فیصیر حلواً، و بعضها ینتقل الی الحلاوه من غیر أن یصیر حامضاً کثمر النخل و التفاح الحلو و الزیتون، و نضج الثمر یکون بالحراره الغریزیه التی فی نفس جوهر الثمره، و الحراره الخارجه التی هی حراره الشمس، فإذا کان الطعم القابض و العفص باردین غلیظین و کان انتقالهما الی الحموضه إنما هو بالحراره علمنا أن الشی ء الحامض قد لطفته الحراره حتی صار حامضاً، و أما من القیاس فإن الشی ء العفص و القابض یبطؤ نفوذه فی الأبدان و أکثر فعله فی ظاهر

الابدان بجمعه لها و تکثیفه إیاها، و هذا دلیل علی غلظه و برده، و لأنّ من شأن البرد أن یکثف و من شأن الغلیظ أن لا ینفذ سریعاً، فأما الشی ء الحامض فإنه ینفذ فی الأبدان سریعاً و یغوص فی عمقها، و هذا دلیل علی لطافته، و من أدل الاشیاء علی أن الحامض لطیف أن کونه من الحراره الضعیفه التی لا یمکنها انضاج الشی ء و تغییره بمنزله ما یعرض للطعام إذا لم تهضمه حراره المعده هضماً جیداً أن یحمض، و متی ضعفت الحراره عن هضم الطعام و لم تغیره البته لم یحمض

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 132

کالذی یعرض فی زلق الأمعاء، و أیضاً فإنا نری اللبن و الشراب الرقیق و ما شاکل ذلک اذا برد جیداً لم یحمض، و إذا وضع فی هواء حار حمض، و لذلک لا یوجد حامض قوی البرد لأن کونه من الحراره، و کذلک أیضاً لا یوجد شی ء من الأدویه التی تقبل البرد حامضاً، و هذا دلیل علی أن الشی ء العفص و القابض غلیظان أرضیان و الحامض لطیف مائی، و أما الشی ء الحلو و المر فحاران إلّا أن الحلو حار رطب باعتدال و کذلک الشی ء الدسم، فأما المر فإنه أقوی حراره من الحلو و أیبس منه، و أنت تعرف ذلک من وجهین: أحدهما: الحس، و الآخر: القیاس؛ أما من الحس فإنا قد نری جمیع الرطوبات الممزوجه إذا طبختها الحراره الغریزیه التی فیها و الحراره الخارجه عن طبیعتها کالنار و الشمس فإنها أولًا تحلو، فإن أفرطت علیها الحراره غلبت علیها المراره، کما نجد العسل الدوشاب اذا عفن بسبب حرارته الغریزیه صار فیه مراره، و لذلک إذا افرطت علیه فی الطبخ فإنه یصیر الی

المراره. فأما من القیاس فإنا نری الحلو و المر جمیعاً یحلوان إلّا أن الجلاء الذی فی الحلو معتدل مستوٍ یفرق الاتصال لکن لذیذ مرطب، فأما المر فإنّه یجلو جلاء أقوی حتی انه یفرق الاتصال و معه أذی و کراهه، و هذا یدل علی أنه أرضی غلیظ یابس، و مما یدل علی یبس الشی ء المر أنه لا یعفن و لا یدوّد، فأما الحریف و المر فإنهما حاران یابسان إلا أن الحریف أقواهما و ألطفهما جوهراً إلا أنه ناری و لذلک یأکل و یحرق و یذیب، فأما المر فإنه أقل حراره من الحریف لأنه غلیظ أرضی و لذلک إن استعمل من خارج جلا و بیّضَ و أکلَ اللحم الزائد فی القروح، و اذا شرب قطع الفضول الغلیظه و فتح سدد العروق، و لذلک یدر الطمث و یعین علی نفث الرطوبه الغلیظه من الرأس و الصدر، و ینفع من الصرع بتقطیعه الخلط الغلیظ لأنه لا ینفذ سریعاً کما ینفذ الشی ء الحریف، و لا یمنع من النفوذ کامتناع القابض و العفص. فأما المالح فهو أیضاً أرضی حار إلّا أنه أقل حراره من المر. فهذا ما أردنا أن نبین من الطریق المستدل بها علی مزاج کل واحد من الأدویه و طعمه.

الباب السادس فی امتحان الدواء من رائحته

فأما الاستدلال علی قوّه الدواء من رائحته فقد ینبغی أن تعلم أن أکثر البخارات تؤثر فی الشم مثل ما تؤثر فی المذاقات، من ذلک أن الخل

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 133

و جمیع الأشیاء الحامضه و الحریفه بمنزله الثوم و البصل ینال حاسه الشم منها ما لیس بدون ما ینال حاسه المذاق، و کذلک فی کل واحد من سائر الاشیاء الأخر علی الأمر الاکثر قد تحرک من حاسه الشم

مثل ما تحرک من حاسه المذاق، و کذلک قد نجد أشیاء کثیره لم یذقها الانسان قط لقذرها بمنزله الزبل و الأشیاء المنتنه الرائحه قد عرفوا طعمها من رائحتها، فهم بهذا السبب لا یرومون ذوقها بنفسهم بما یؤدی الیهم من رائحتها. و هاهنا أشیاء أخر لیست تنبئ رائحتها عن طباعها، و هی إما أشیاء مختلفه الطبائع و إما أشیاء عدیمه الروائح، فأما الأشیاء المختلفه الطبائع فهی الأشیاء الطیبه الرائحه، و لا سیما الورد، فإنه قد یخالف رائحه المذاق مخالفه بینه جداً، و ذلک أنه لیس یتفق دلاله الرائحه و دلاله الطعم فی الورد و أشباهه، لأن الورد مختلف القوی غیر متشابه الأجزاء، فمذاقته مرکبه من مراره و عفوصه و مائیه، و الجزء المر منه حار لطیف و الجزء العفص بارد غلیظ، و الجزء المائی مسیخ الطعم متوسط فیما بین اللطافه و الغلظ، و جوهر الاشیاء المشمومه إنما هو جوهر بخاری یتحلل من الجسم المشموم بتدبیر الحراره، و البخار انما یتولد من الحراره و لیس یتحلل البخار من جمیع أجزاء الشی ء المشموم، فرائحه الورد لیست تدل إلّا علی الشی ء الحار اللطیف من أجزائه فقط، و لذلک صار کل ما له رائحه فهو حار، و إذا کان الامر کذلک فإن الاستدلال علی طبیعه الأشیاء الطیبه الرائحه غیر موثوق به و خاصه الورد. فأما الاشیاء التی لا روائح لها بمنزله الشی ء المالح و الحلو فلیس یبین حراره قواها إلا الطعم، و ذلک أن الاشیاء التی لا رائحه لها بعدمها الحرکه هو أما لأن البخار المنحل منها فی غایه القله، و أما لأن البخار المنحل منها غیر موافق للشم فی الاعتدال بین اللطافه و الغلظ، و لذلک صارت الأشیاء الحامضه

و الأشیاء الحریفه من قبل لطافه جوهرها لها روائح مشاکله لطعومها، و صارت الأشیاء المالحه و الأشیاء العفصه لا رائحه لها لأن هذین النوعین جمیعاً غلیظا الجوهر و العفص منهما غلیظ جوهرهما بارد المزاج، فصار بهذا السبب لا ینحل من الشی ء المالح و العفص بخار یؤدی الی حاسه الشم رائحه یستدل بها علی مزاجه. فأما ذوات الروائح فإن رائحتها تدل علی أنها لطیفه الجوهر، حاره المزاج، لکن لیس یتبین من هذه کم مقدار لطافه جوهرها و حراره مزاجها، فلهذا صار الحکم من روائح الأشیاء علی جمله مزاجها غیر موثوق به، و اللّه أعلم.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 134

الباب السابع فی امتحان الدواء من لونه

أما الاستدلال من لون الدواء علی مزاجه فهو دون رائحته لأن الدلاله المأخوذه منه ضعیفه، و ذلک أنه قد یوجد فی کل واحد من الألوان مزاجات حاره و بارده و رطبه و یابسه إلا أنه قد یستدل منه علی حال فی شی ء دون شی ء، کما یستدل علی کثیر من البزور و الاصول و العصارات من ألوانها بمنزله البصل و بصل العنصل فإن کل ما کان منهما أبیض کان أقل حراره و ما کان منها أحمر کان أشد حراره، و کذلک یجری الأمر فی الحمص و اللوبیا و الجاورس فإنه کل ما کان منها أبیض کان أبرد مزاجاً و ما کان منها أحمر أو أسود فإنه یکون أقل برداً و أمیل الی الحراره، و الحنطه إذا کانت حمراء دل علی میلها الی الحراره، و إذا کانت بیضاء کانت أمیل الی البروده، فهذه هی الطرق و الدساتیر التی بها تمتحن الأدویه المفرده لتعرف مزاجها و قواها، إلا أنه ینبغی أن لا یکون استعمالک تجربه الدواء علی الابدان

خطراً بالنفس إذا کان لا یأمن صاحب التجربه أن یکون الشی ء الذی یجربه من الاشیاء القاتله و هو لا یعلم فیهلک الانسان الذی یجرب علیه. و لذلک ینبغی للطبیب متی وجد الأدویه التی یحتاج إلیها فی شفاء کل واحد من الامراض أن لا یستعمل التجربه علی أبدان الناس، و لا یخاطر بأنفسهم، فإنه لیس کل الأدویه التی یستعملها المتطببون عرفتها الأوائل فقصدتها بتجربتها علی الأبدان منذ أول الامر، لکن بعضهم کان یتفق لهم أسباب یعرفون منها فعلها فی الأبدان التی بها عله من المنفعه و المضره فیجربونها هم أیضاً علی بدن آخر حتی یصح لهم ذلک الفعل، و ذلک أنه ربما کان یتفق لهم بعض الأوقات أنهم رأوا إنساناً قد تناول دواءً فأسخنه أو برده أو رطبه أو جففه أو شفاه من مرض ما أو أحدث له مضره فیحفظون ذلک ثم یمتحونه علی انسان آخر مره ثانیه و ثالثه، فإذا رأوه یفعل ذلک الفعل بعینه مراراً کثیره نسبوه الی ذلک المزاج أو إلی تلک المنفعه أو المضره و حفظوا ذلک و أثبتوه عندهم و دوّنوه، و إما لأنهم کانوا یرون فی المنام أن دواء کذا ینتفع به من عله کذا فیجربونه به، فإن صح لهم ذلک نسبوا إلیه تلک المنفعه و حفظوا ذلک و دونوه، و إما لأنهم کانوا یرون بعض الحیوان غیر الناطق یتداوی من علل به ببعض الأدویه دون بعض فاستعملوها فی الانسان فنفعه. من ذلک إن أبقراط ما استخرج علم الحقنه إلّا من طائر کان فی البحر رآه یستکثر من أکل السمک، و إذا تملّأ منه و تأذی به أخذ من ماء البحر فی فیه و وضع منقاره فی دبره و صبه

فی أمعائه فیستفرغ ما کان أکله، فلما رأی من ذلک الطائر ما رأی استعمل الحقنه و جربها فصحت له، فاستعملها فیمن کان فی أمعائه ثقل محتبس

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 135

فاستفرغه و حفظ ذلک! و أیضاً فإن الأفاعی و الحیات فی الشتاء و الأوقات البارده تکمن فی باطن الأرض منقلبه علی ظهورها الشتاء کله فتظلم لذلک أعینها، و یضعف بصرها، و إذا کان فی أیام الربیع خرجن من باطن الأرض و طلبن نبات الرازیانج فأکلن منه و مرت علیه أعینها فیذهب عنها الظلمه التی قد کانت عرضت لها و یحد أبصارها، فلما رأی المتطببون ذلک استعملوا عصاره الرازیانج فی تقویه البصر وحدته و خلطوه بأدویه العین فحمدوا فعله و نفعه فی ذلک. و یقال إن البازی اذا اشتکی جوفه عمد الی طائر یقال له بالیونانیه دویقوس فاصطاده، و أکل من کبده فسکن وجع جوفه. و غیر ذلک مما یطول شرحه مما أخذه الأطباء الحکماء من الحیوان غیر الناطق. فعلی هذه الوجوه کان أکثر تجربتهم الأدویه علی الأبدان، و قلّما کانوا یقصدون الدواء علی الأبدان من غیر أن تتقدم لهم هذه الأسباب التی ذکرناها، و لذلک لم تدرک هذه الصناعه فی زمان یسیر لکن فی زمان طویل و ألوف من السنین بتجربه ألوف من الناس، و ذلک لأن الاوائل کانوا إذا جربوا أشیاء نفعت أو ضرت أثبت کل واحد منهم ما قد جربه و خلفه علی من کان بعده، و یجرب من بعده أشیاء یضیفها الی تلک و یثبتها و یخلفها علی من بعده، و کذلک یجرب هذا أشیاء و یضیفها الی ما خلف علیه من کان قبله، فعلی هذا القیاس کان یجری أمرهم فی التجربه

حتی جمعت لهم التجارب فی زمان طویل جمیع ما یحتاج الیه مما قد استعمله أهل زماننا هذا، و کثیراً ما یتفق لأهل زماننا هذا بالتجربه أدویه نافعه فی بعض العلل لم تکن الأوائل عرفوها، من ذلک أن بعسکر مکرم- و هی کوره من کور الأهواز- عقارب تسمی الجراره صغاراً فإذا لدغت الإنسان لم یکد یتخلص من الموت، و کان ذلک دأبهم دهراً طویلًا، فلما کان فی عصرنا هذا وقع لهم بالتجربه أن یفتصدوا فی وقت اللدغه و یخرجوا من الدم مقداراً صالحاً، و یشربوا من الکافور مثقالًا إلی درهمین فیشفیهم من ذلک و یخلصوا من الموت. و کذلک لعله أن یتفق لمن بعدنا أن یجربوا أشیاء تنفع أو تضر فیعرفونها، و یستعملون ما ینفع و یتوقّون ما یضر.

فلذلک لا ینبغی للإنسان أن یقصد تجربه دواء علی أبدان الناس لأن ذلک مخاطره. و لذلک قال ابقراط فی صدر کتاب الفصول: العمر قصیر، و الصناعه طویله، و التجربه خطره، و إنما قال ذلک لیعلم الناس أن السبب الذی دعا الی وضع کتاب الفصول هو أن بین ما قد جربته الاوائل من العلماء قوماً بعد قوم، و أثبتته فی کتاب لمن بعدهم، إذ کان لیس یمکن أحداً من الناس أن یدرک جمیع ما یحتاج إلیه فی مده عمره بالتجربه و لو کان عمره أطول الأعمار، لأن عمر الانسان لا یفی بتجربه جمیع ما یحتاج إلیه من هذه الصناعه لطولها، فإنه لیس ینبغی أن یستعمل الطبیب التجربه علی أبدان الناس، لأنها خطره بالأنفس، فإنه إنما أثبت جمیع ما قد کان جرب من قبله، و ما کان قد جربه هو فی طول عمره لئلّا یحوج

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 136

الناس

الی التجربه و المخاطره بالأنفس. و إذا کان الأمر کذلک فالتجربه علی أبدان الناس خطره، فیجب أن لا یتلبس بشی ء من ذلک ما وجدت أشیاء قد جربت و عرفت منافعها زماناً طویلًا، فإن اضطرک الأمر إلی معرفه قوه دواء من الأدویه و فعله فی البدن فلا تقدم علی تجربته علی البدن دون أن تجربه أولًا بالطعم و الرائحه لئلّا یکون من بعض الأدویه القاتله فإن الرائحه إذا کانت کریهه شنیعه جداً أنبأت عن رداءه الدواء و أنه مفسد للبدن، و یحرک من البدن أشیاء تزعجه و تکربه و تبین بعض ضرره، و إذا کان ذلک فلا ینبغی أن تعطیه أحداً من الناس و لا تورده الی داخل البدن، فإذا اعرفت أن الدواء غیر مضر بالحیوان و أردت أن تجربه علی بدن الإنسان فلیکن ذلک علی الشرائط التی ذکرت، و اللّه أعلم.

الباب الثامن فی معرفه القوی الثوانی من قوی الأدویه

و إذ قد بینا و شرحنا الدساتیر و القوانین التی بها تمتحن الأدویه، و یستدل بها علی قواها الأول- أعنی أمزجتها- فلنذکر الآن الاستدلال علی القوی الثوانی التی هی: المنضجه و الملینه و المصلبه و المسدده و الفتاحه للسدد و الجلاءه و المخلخله و المکثفه و الملطفه و المفتحه لأفواه العروق و المضیفه لها و المحرقه، و الناقصه للحم و المنبته له، و الدامله و الجاذبه و المخلصه و البادزهریه، و المسکنه للأوجاع، فنقول: إن الاستدلال علی هذه القوی یکون من المعرفه بمقدار مزاج کل واحدٍ من الأدویه، و ذلک أنه لما کان امتزاج الحار و البارد و الرطب و الیابس فی الأدویه امتزاجاً واحداً صار لکل واحد منها قوه غیر قوه الآخر، فصار بعضها یفتح و بعضها یلین و غیر ذلک مما

نذکره فی هذا الکتاب. و إذا کان الأمر کذلک فلیست لنا حاجه إلی تعدد الأدویه التی قوتها قوه واحده بل نذکر المزاج الذی به یکون الدواء بتلک القوه، لیکون متی احتجنا الی دواء فیه قوه من هذه القوه التمسنا من الأدویه ما مزاجه ذلک المزاج بمنزله الدواء المفتح- أعنی الذی یجمع المده- فانه حار رطب باعتدال، و الدواء المفتح للسدد حار یابس لطیف، و کذلک سائر الأدویه التی لها أفعال و منافع إنما صار لها ذلک من مقدار المزاج علی ما سنذکره فی هذا الموضع، و نبتدئ أولًا بالأدویه المفتحه و اللّه تعالی أعلم.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 137

الباب التاسع فی معرفه قوی الادویه المفتحه

إنه لما کان کل ما یتغیر فی البدن فتغیره علی ثلاثه أوجه:

أحدها: الذی یکون من الحراره الغریزیه الی ماده جیده موافقه و یقال لذلک: الهضم، و الثانی: التغیر الذی یکون عن الحراره الخارجه عن الطبیعه الی ماده ردیئه غیر موافقه و یقال له: العفونه، و الثالث: التغییر المتوسط بین هذین- أعنی فیما بین التغیر الجید الذی هو الهضم و فیما بین التغیر الردی ء الذی هو العفونه- و هذا هو جمع المده، و ذلک أن الطبیعه إذا رامت إصلاح الماده وردها الی الحال الطبیعیه، و لم یکن ذلک فی الماده اما لرداءتها و أما لأنها خارجه عن الأورده و العروق میلتها إلی الماده و إلی حاله قریبه من طبیعه الأعضاء الأصلیه، و لما کان هذا الحال لا یتم إلّا بقوه الحراره الغریزیه التی هی الحراره المعتدله، صارت الأدویه التی تعین علی النضج و التفتیح معتدله المزاج أو قریبه منه الی الحراره ما هی، و لذلک صرنا نستعمل فی جمع المده أحد دواءین، أما دواء حار

رطب باعتدال شبیه بمزاج البدن بمنزله صب الماء الحار المعتدل الحراره، أو دقیق الحنطه المطبوخ بالزیت و الماء الحار، أو الخبز المطبوخ بالزیت و الماء و ما أشبه ذلک، و أما دواء مغری یسد المسام و یمنع من تحلل الحراره الغریزیه، و یخفیها داخل الورم لیعطف علی الماده فینضجها، بمنزله شحم الخنزیر و شحم البط و الزبد متی کان الورم شدید الحراره، و کان الزمان صیفاً، و قد ینفع فی ذلک بزر القطونا المضروب بالماء و الدهن لما یحقن الحراره داخل البدن، و أما دواء یجمع الحالین جمیعاً- أعنی اعتدال الحراره و اللزوجه المسدده للمسام- بمنزله بزر الکتان و بزر المرو و بزر الشاهفرم و بصل النرجس المدقوق، و قد یفعل فی ذلک السلق المطبوخ بالزیت أو الشیرج إذا ضمد به الورم و هو فاتر، و ینبغی متی کان البدن خارجاً عن الاعتدال الی الحراره أن یکون الدواء أسخن من المعتدل بمقدار ما البدن علی الاعتدال فی الحراره، و لا ینبغی أن یستعمل فی جمع المده الأدویه الحاره الیابسه و القویه الحراره فإن ذلک مما یوسع المسام و یحلل الحراره الغریزیه و یعینها فتجفف المادّه، و هذا ما ینبغی أن تعلمه من أمر الدواء المفتح، و نحن نذکر جمیع هذه الأدویه علی

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 138

الاستقصاء عند ذکرنا مداواه الأمراض.

الباب العاشر فی معرفه الأدویه الملینه

فأما الأدویه الملینه فینبغی أن تکون بحسب السبب المصلّب للعضو، و ذلک لأن الصلابه تعرض للعضو علی أنحاء شتی، إما إذا جف و یبس، و إما إذا انعقد بسبب البروده، و إما بسبب التمدد العارض من الامتلاء، و أما إذا ترکبت هذه الثلاثه الأسباب، فأما ما یعرض من الصلابه بسبب الیبس فإنه یحتاج

إلی أدویه مرطبه، و أما ما یعرض من تعقد بسبب البروده فإنه یحتاج إلی أدویه مسخنه، و أما ما یعرض من التمدد بسبب الامتلاء فإنه یحتاج إلی أدویه مسهله حتی یدفع الماده و یرطبها علی العضو، و إما إلی أدویه تسخن و تحلل الرطوبه و تخرجها بالبخار، و إما إلی أدویه مجففه مغریه فإن هذه تنفع من ذلک علی وجهین: إما لأنها تنشف الرطوبه التی تکون فی مسام العضو، و إما لأنها تغیر العضو کله إلی الیبس.

و الأدویه التی تبرئ الصلابه الحادثه عن الیبس و الامتداد العارض عن الامتلاء لیست تسمی ملینه بل تسمی مرطبه و تسمی مغریه.

فأما الأدویه التی یقال لها خاصه الملینه فهی تبرئ الأورام الصلبه المعروفه بسقیروس، و التعقد الذی یکون فی أطراف العضل و الأوتار و حدوثه عن البلغم الغلیظ الذی قد یبس، فإن هذه کلها تحتاج من الأدویه الی ما یسخن، و یجفف من غیر افراط حتی تکون فی إسخانها فی الدرجه الثانیه و تجفیفها فی الدرجه الاولی، و ذلک أنه متی کان الدواء قوی الاسخان و التجفیف حلل رطوبه الماده و لطفها و صار الباقی شدید الیبس متحجراً، فیعسر برؤه، و ذلک أنه یعرض له ما یعرض للطین إذا طبخ بالنار أن یصیر جافاً متحجراً، فلهذه الحال لیس ینبغی أن یکون الدواء الذی یعالج به الأورام الصلبه لا شدید الحراره و لا شدید الیبس و لا جامع الامرین جمیعاً، بل کما ذکرنا حتی یحلل الأورام قلیلًا قلیلًا باعتدال.

و ینبغی مع هذا أیضاً أن یکون اسخان الدواء و تجفیفه بحسب مقدار صلابه الورم، فإن کانت الصلابه أزید عولجت بما هو أقوی من هذا التحلیل، بمنزله شحم الأوز و شحم التیوس،

و شحم الثیران أقوی من شحم التیوس إلا أنه دون شحمه العنز، و بعده شحمه الإبل، و بعده مخ

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 139

العجل، و غیر ذلک من الادویه المحلله لأن هذه حاره یابسه باعتدال، و أفضل هذه و أجودها تحلیلًا ما کان منها طریاً غیر مملح، و ذلک إنه کلما عتقت هذه الشحوم صارت أکثر تجفیفاً وحده، و مما هو أقوی من هذا فی التحلیل المقل الذی یجلب من بلاد الصقالیه و المیعه و الاشق و الزیت العتیق و دهن السوسن و شحم الخنزیر غیر مملح ینفعک ذلک بقوه، و اللّه أعلم.

الباب الحادی عشر فی معرفه قوی الأدویه المصلبه

فأما الأدویه المصلبه فحالها ضد حال الأدویه الملینه، لأنه إذا کانت الأدویه الملینه حاره یابسه فیجب أن تکون الأدویه المصلبه بارده رطبه کحی العالم و بزرقطونا و البقله و الطحلب، و ذلک إن هذه کلها تصلب تجمید البرد للماده و تمنعها ما یتحلل، و أما الأشیاء المبرده و المجففه فإنها تصلب العضو، غیر أنّ الیبس من شأنه أن یحلل بعض التحلیل.

الباب الثانی عشر فی الأدویه المسدده

فأما الأدویه المسدده للمنافذ فهی التی تسحج فی المسام و فی المجاری فلا تتحلل عنها بسهوله، و هذه الأدویه ینبغی أن تکون بارده لزجه أرضیه من غیر لذع و لا حده، فإن الشی ء اللاذع ینفذ عن المجاری بسرعه، إما بتحلیله و اذابته شیئاً من جوهر العضو، و إما باجتذابه الرطوبه من قعر العضو.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 140

الباب الثالث عشر فی الأدویه الفتاحه

فأما الأدویه الفتاحه فإنها مضاده للأدویه المسدده، من ذلک أنه یجب أن تکون ملطفه مقطعه و فیها جلاء، بمنزله الأدویه المره و البورقیه فإنّ هذه الأدویه تنقی و تفتح المنافذ من خارج و من داخل، فإن کان مع ذلک فیها شی ء من القبض فإنها لا تفعل هذا الفعل من خارج لضیق المنافذ التی فی الجلد لأن القبض الذی فیه یسد أضیق المنافذ، و یمنع من نفوذ القوه الجاذبه الی عمقها، و أما من داخل فإن عظمها فی هذا الباب فی نواحی الکبد و الطحال و الکلیتین و سائر الاحشاء یکون قویاً، و ذلک أنّ المنافذ التی فی هذه المواضع واسعه، و القبض یقوی أفواه العروق و سائر الاحشاء و یعینها علی تنفیذ القوّه الفتاحه فیها، فلذلک صار الافسنتین إذا استعمل من داخل نفع منفعه بینه فی التنقیه و التفتیح لما فیه من المراره و القبض، و أما من خارج فلا یفعل ذلک. فأما الأشیاء التی تنقی فیها مراراً فقد تعد فیها من غیر قبض فإنها تنقی و تفتح جمیع المنافد و الطرق من داخل و من خارج، بمنزله الترمس و اللوز المر و بزر الانجره و أصل السوسن الاسمانجونی، و قد یفعل ذلک الشیح و القیصوم بما فیهما من المراره، فإن هذه الأدویه کلها

من شأنها أن تقطع و تلطف الاخلاط اللزجه الغلیظه، و لا سیما ما کان منها مجتمعاً فی الصدر و الرئه فإن لها فی تنقیه هذه الأعضاء فعلًا قویاً، حتی إنها تنقی المعده التی تکون هناک، و قد تفعل هذه الأدویه فی سدد الکبد و الطحال أیضاً فعلًا حسناً ما لم تکن السدد قویه، لأنّ السدد التی تکون فی الطحال إذا کانت قویه تحتاج من الأدویه الی ما هو أقوی من هذه، بمنزله قشور أصل الکبر و الاسقولوقندریون و قشور أصل الطرفاء، فإن هذه الأدویه تستعمل فی سدد الکبد مفرده، و فی سدد الطحال مخلطه مع الخل و تطبخ به، فأما فی علل الصدر و الرئه فتطبخ مع ماء الشعیر أو تشرب مع ماء العسل و السکنجبین. و أما الأدویه الجلّاءه فإن جنسها جنس الادویه الفتاحه، و فعلها کفعلها إلا أنها أضعف فعلًا، و هذه الأدویه من شأنها أن تجلو الوسخ الذی فی ظاهر البدن، و تقلع الکلف و آثار القروح من الجلد، بمنزله بزر البطیخ و العدس و قشور أصل القصب المحرق و الحلزون المحرق، و جمیع جلد الحیوان الخزفی و زبد البحر و خرء الزرازیر التی تعتلف الارز و المیویزج و اللوز و الخربق الابیض و الشعیر و الباقلاء و ما شاکل ذلک، فان هذه الأدویه کلها تفعل هذا الفعل بالقوه الجلاءه التی فیها کما تفعل الأدویه الفتاحه للمنافذ غیر أن

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 141

هذه الأدویه الجلاءه لیس فیها قبض و لا لها من القوه ما تقدر به علی التفتیح للسدد و تلطیف الاخلاط الغلیظه، فاعلم ذلک.

الباب الرابع عشر فی الأدویه المخلخله

فأما الأدویه المخلخله فهی التی تفتح مسام الجلد، و یجب أن تکون مجففه فإن الإسخان

یرخی و یحلل جوهر البدن، فلیس ینبغی أن تکون شدیده الاسخان و لا حاده، فإن ذلک إذا لاقی الجلد أحدث القشعریره، و لا تکون أیضاً قویه التجفیف فإن ذلک مما یحدث ألماً، و لا تکون أیضاً مع اسخانها و تجفیفها غلیظه الجوهر لأن ما کان من الأدویه کذلک کان محرقاً، فالأدویه التی بهذه الصفه هی أنواع البابونج و الخطمیه و الخروع و الفجل و الدهن المتخذ منها و الزیت العتیق و الشیح المحرق و ما شاکل ذلک، فاعلمه.

الباب الخامس عشر فی الادویه المکثفه

فأما الأدویه المکثفه- و هی التی تخصف مسام البدن- و هذه الأدویه مضاده للمخلخله- أعنی أنها بارده رطبه مائیه لیست تکثف البدن تکثیفاً قویاً حتی تسدّه، لکنها تکثفه باعتدال- و الذی یفعل ذلک هو الماء البارد و حی العالم و البقله و الحسک الطری و بزر القطونا و جمیع الاشیاء التی تبرد من غیر تجفیف، و کذلک متی استعملت ورق اللفاح و الخشخاش و البنفسج بالمقدار المعتدل کثف البدن و ضیق مسامه، و لا ینبغی أن یفرط فی استعمال هذه فإنها تُحذر، فاعلمه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 142

الباب السادس عشر فی الادویه المفتحه

فأما الأدویه المفتحه لأفواه العروق فهی الحاده الحاره المزاج الناریه الغلیظه الجوهر، إلا أنه ینبغی أن یکون مقدار حرارتها المقدار الذی لا یحرق، بمنزله الثوم و البصل، و مراره الثور، و دهن الاقحوان و ما شاکل ذلک، فإن هذه کلها أدویه تفتح أفواه العروق التی فی المقعده.

الباب السابع عشر فی الأدویه المضیقه

فأما الأدویه المضیقه لأفواه العروق فهی بارده المزاج غلیظه الجوهر، و هی الأشیاء القابضه من غیر لذع، و ذلک لأن هذه الأدویه الغلیظه جوهرها لا ینفذ فی المنافذ بسبب برد مزاجها لأنها تجمع و تکثف افواه العروق و المنافذ، و الذی هو کذلک من الأدویه العفص و الجلنار و الخرنوب النبطی وجفت البلوط و ما شاکل ذلک.

الباب الثامن عشر فی الأدویه المحرقه

فأما الأدویه المحرقه فهی فی مزاجها فی غایه الحراره، و فی جوهرها غلیظه، و ذلک أنها اذا لقیت البدن بغته نفذت فیه نفوذاً بسرعه بسبب قوه الحراره، و بقیت فیه بسبب غلظها و أحرقته إحراقاً قویاً، بمنزله الکی فإن الکی أیضاً یلقی البدن دفعه بقوه حراره فیحرقه، و کذلک کل تغیر کثیر

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 143

یحدث فی البدن دفعه فانه یحس بایذائه و ألمه أکثر.

الباب التاسع عشر فی الأدویه المعفنه

فأما الأدویه المعفنه فإنها محرقه لطیفه الجوهر إلا أن إحراقها لیس بالنوی، و تذویبها اللحم یکون إما من غیر وجع و إما من وجع یسیر، و ذلک أنه لما لم یکن تغیره دفعه کتغیر الأدویه المحرقه و لم یکن له نفوذ قوی بمنزله نفوذ الأشیاء الغلیظه القویه الحراره، و لم یکن یحس منه بأذی کثیر صار لا یحرق، و ذلک بمنزله الزرنیخ الأحمر و الاصفر، و یسمی هذا الدواء معفناً لا من قبل أنه یعفن لکن بالاستعاره و التشبیه بالشی ء العفن، لأن العفونه إنما تکون بالحراره و الرطوبه، و یکون العضو المعفن منتن الرائحه، فاعلم ذلک.

الباب العشرون فی الأدویه المذیبه للحم

فأما الأدویه المذیبه للحم فقوتها مثل قوه الأدویه المعفنه إلا أنها أضعف فعلًا منها، و هذه الأدویه تستعمل فی اللحم الذی ینبت فی القروح التی فی ظاهر البدن زائداً علی سطح العضو لینقصه و یذیبه و یرمی الی المقدار الذی یحتاج الیه، و لیس لها فعل فی باطن البدن، و ینبغی أن یستعمل من هذه الأدویه مقداراً معتدلًا فإنها إن استعملت بأکثر مما ینبغی لذعت القرحه، و أذابت اللحم و أفنته، و جعلت القرحه غائره، و هذه الأدویه هی النحاس المحرق و توبال النحاس إذا دق ناعماً و ذر علی لحم القرحه، و کذلک الزنجار و الشمع، فاعلم ذلک.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 144

الباب الحادی و العشرون فی الأدویه الدامله

فأما الأدویه الدامله للقروح فهی التی تصلب لحم القرحه الذی قد ساوی سطح الجلد و تجففه و تجعله کالجلد.

و هذه الأدویه یجب أن تکون قابضه مجففه باعتدال، بمنزله الجلنار و الشب و العفص الفج و الصبر و النحاس المحرق المغسول و ما شاکل ذلک. و هذه الأدویه تدمل القروح بذاتها، و قد تفعل ذلک بطریق العرض إذا استعمل منها المقدار الیسیر، و الأدویه المجففه من غیر قبض بمنزله المرداسنک و الصدف المحرق إذا سحقا و نثرا علی القرحه.

الباب الثانی و العشرون فی الأدویه التی تبنی اللحم

الأدویه التی تبنی اللحم هی الأدویه التی تنبت اللحم فی القروح الغائره، و یجب أن یکون فیها جلاء معتدل من غیر لذع، بمنزله أصول السوسن الاسمانجونی و بزر الکرسنه.

الباب الثالث و العشرون فی الأدویه الجاذبه و الدافعه

الادویه الجاذبه فهی التی تجذب من عمق البدن و مزاجها حار و جوهرها لطیف، و ذلک لأن الدواء الحار یجذب من عمق البدن، و لا سیما إذا

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 145

کان لطیفاً فإن جذبه یکون أقوی لأنه بلطافته تنفذ قوته إلی داخل البدن، و هذه الأدویه منها ما یحدث بالطبع مثل المشکطرامشیع و وسخ الکور و السکبینج و الاشق.

و منها ما یفعل ذلک بسبب العفونه، بمنزله الخمیر و الزبل، و من ذلک زرق الحمام یجذب جذباً قویاً کافیاً. و مما هو فی الفعل متوسط جدّا خرء الاوز و الدجاج و خرء الخنازیر و بعر التیس، و کذلک خرء الکلاب التی أکلت العظام، و قد تفعل ذلک الأدویه المتشابهه بما فیها من القوه الجاذبه للأشیاء الملائمه لها، و فعل هذه الأدویه بالحراره، و کل ما کان منها أزید حراره فهو أقوی جذباً.

و أما الادویه الدافعه فهی التی تدفع الموادّ من ظاهر البدن الی باطنه دفعاً قویاً و مزاجها بارد غلیظ الجوهر، لأن من شأن الدواء البارد أن یدفع، فإن کان مع ذلک غلیظ الجوهر کالقابض کان أشد و أقوی دفعاً، فاعلم ذلک.

الباب الرابع و العشرون فی الأدویه المخلصه و هی الادویه البادزهریه

الأدویه البادزهریه المخلصه و الحافظه منها ما تحل السم و الدواء القتال، إما بمضاده کیفیتها لکیفیه السم و الدواء القتال، و إما بمضاده جمیع جوهرها و منها تفرغ السم القاتل من العضو العلیل اذا جعلت علیه من خارج، و جذبها له یکون: إما بسبب الحراره الطبیعیه التی فیها، و إما لأن جوهرها مشاکل لجوهره، و لما کانت قوّه جمیع الأدویه القتاله و السموم مضاده للأبدان إلا بسببها، و کانت الأدویه الشبیهه بها تجتذبها و تفرغها، وجب أن تکون هذه الادویه مضاده

للبدن، إلا أن مضادتها له علی جهه لیس یبلغ بها الامر أن تغلبه، أو هی مشارکه للطرفین جمیعاً، لأن وضعها فی الوسط فیما بین الشی ء القاتل و المقتول، و کذلک متی أخذ منها إنسان شیئاً فی وقت الصحه أضر بالبدن، و کذلک إن أخذ منها من تناول سمّاً کثیراً کانت مضرتها عظیمه، و کذلک یجب أن یکون مقدار ما یؤخذ منها المقدار الذی لا یضر بالبدن بسبب کثرته، و لا یغلبه السم بسبب قلته.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 146

الباب الخامس و العشرون فی الأدویه المسکنه للأوجاع

الأدویه المسکنه للوجع منها ما یسخن فی الدرجه الاولی بمنزله دهن الشبت، و منه ما هو شبیه بمزاج البن بمنزله الأدویه المفتحه، و ینبغی أن تکون هذه الأدویه مع حرارتها لطیفه کیما تستفرغ و تحلل و تلطف و تنضج و تسوّی و تملس جمیع الشی ء المحتقن المحتبس فی العضو العلیل من کیموس حاد، أو لزج أو غلیظ أو کثیر، أو شی ء قد لحج فی بعض المنافذ، أو ریح بارده بخاریه غلیظه لیس لها منفذ، فلذلک ینبغی أن لا یکون فی هذه الأدویه قوّه قابضه البته، و إن کان الوجع أو العله یحتاج الی ذلک فقد بان من هذا أن الدواء المسکن للوجع ربما لم ینفع العله أصلًا و انما یسکن الوجع فقط، و قد تسمی الأدویه التی تبرد تبریداً شدیداً حتی تخدر العضو المنومه إذا شربت و المسکنه للوجع علی انها لیست مسکنه بل مخدره و منومه.

و أفضل من هذا فی العلاج الذی تقدم ذکره من الأدویه التی تجفف، و ذلک أن التی فیها شی ء کثیر من رطوبه بارده مثل الشوکران لیس شربها بمحمود.

و مما یجری مجری الشوکران اللفاح خلا قشر أصله و ورق

البنج و بزره الأبیض لأنه أفضل من الاسود، و بعض هذه الأدویه تضاد أبداننا بجمیع جوهرها، و ذلک إن أخذ منها مقدار یسیر فهو لا محاله یضر، مثل الثافسیا، و لهذا السبب لا یلقی منها شی ء فی الحجوبات المخلصه کما یلقی من الأفیون و المر و المیعه و الزعفران لأن هذه متی شرب منها مقدار کثیر عرض من بعضها جنون و جلب بعضها الموت، فإن خلط منها مقدار معتدل نفع، و أما ما کان منها یضر بالدماغ فأکثرها یملأ الرأس بخاراً ردیئاً فیحدث فیه ثقلًا و سدراً، و بعضها یضر فم المعده فیشارکه الرأس فی الألم.

و بالجمله فإن هذه الأدویه تضر بالدماغ لأمرین: إما لمضادتها إیاه بجمیع جوهرها، و إما لتغییرها مزاجه فی إحدی الکیفیات أو فی اثنتین منها، فهذا ما أردنا أن نبینه من أمر القوی الثوانی، و نحن نأخذ فی ذکر القوی الثالث فی الباب التالی لهذا الباب إن شاء اللّه تعالی، و اللّه الموفق.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 147

الباب السادس و العشرون فی وصف القوی الثوالث و أوّلًا فی الأدویه المفتته للحصی

فنقول: إنه کما أن القوی الثوانی تفعلها الأدویه بالأمزجه، کذلک القوی الثوالث تفعلها الادویه بالقوی الثوانی بتوسط المزاج، و الأدویه التی لها القوی الثوالث هی الأدویه المفتته للحصاه و المدره للبول و الطمث، و المعینه علی نفث ما فی الصدر و الرئه، و المولده للبن و المولده للمنی و المدره له؛ فأما المفتته للحصاه و المنقیه للکلی، فهی الحاره المقطعه للأخلاط الغلیظه و حرارتها یسیره لأن حراره القوی من شأنها التجفیف، و الحراره و التجفیف القویان یعینان علی تولید الحصی التی فی المثانه و معها رطوبه، فهذه الأدویه هی بمنزله أصل العلیق و أصل الهلیون و بزره و الجعده و الزجاج

المحرق و خل العنصل و ما أشبهها، و أصل الفاوانیا و الحمص و اللوز.

الباب السابع و العشرون فی الأدویه المدره للبول

الأدویه المدره للبول ینبغی أن یکون معها إسخان وحده لتلطف الدم و تسخن الکلیتین و تعین علی جذب مائیه الدم، بمنزله الکرفس البستانی و الجبلی و الرازیانج و الانیسون و النانخواه و الوج و ما أشبهها مما فیه حراره وحده قویه، فإن من شأن هذه الادویه أن تلطف الدم، فقد تمیز المائیه منه کما تمیز الانفحه الجبنیه من اللبن.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 148

الباب الثامن و العشرون فی الأدویه المدره للطمث

الأدویه المدرّه للطمث، منها ما یشرب، و منها ما یستعمل من أسفل بالفرزجه و التکمید، فأما التی تشرب فإنها تلطف الدم و تفتح المنافذ و العروق، و هی من جنس الأدویه المولده للبن، و الفرق بینهما أن الرحم قد تحتاج کثیراً الی الأدویه التی هی أسخن و أکثر تقطیعاً، و ذلک أن العروق التی فی الرحم تحتاج أن تفتح بأکثر مما یفتح العروق التی فی الثدیین لأجل أن یجری الدم فیها بسهوله، لأن الرحم لا یعین علی خروج الدم البته.

و أما الثدیان فلیس یجری إلیهما الدم فقط بل قد یجتذبانه أیضاً، و لذلک صارت الأدویه التی تعین علی مجی ء الدم الی الثدیین تنفع نقصان مجی ء الطمث.

فأما الطمث الذی قد نقص نقصاناً بیناً و انقطع بالمره فلیس ینفع فی علاجه شی ء، و الذی ینفع من انقطاع الطمث: الابهل و المر و البورق و الفوتنج النهری و المشکطرامشیع و الاسارون و السلیخه و الدارصینی و القسط و الزرواند فهذا ما ینبغی أن یشرب فی أدوار الطمث، و أما الادویه التی تستعمل بالفرزجه من أسفل و التکمید فإن منها ما یدرّ الطمث بإسخانه فقط، و منها ما یفعل ذلک بقوه جاذبه ملائمه للشی ء الذی یجتذب بمنزله الابهل و الفوتنج البری و

کثیر من الافاویه، فاعلم ذلک.

الباب التاسع و العشرون فی الأشیاء المولده للبن

الاشیاء المولده للبن منها أغذیه و منها ادویه؛ أما الأدویه فما کان منها یسخن الاخلاط البلغمیه و یحیلها الی الدم.

و أما الاغذیه فهی الأشیاء التی تشبه اللبن فی جمیع جوهرها و التی تولد کیموساً جیداً و ترطب باعتدال لیست بالقویه الحراره بل حرارتها کحراره الدم، و ذلک أن حراره الدم حراره معتدله ملائمه للحیوان.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 149

و أما المره الصفراء فحرارتها مجاوزه للاعتدال، و أما البلغم فبارد، و أما اللبن فهو متوسط فیما بین الدم و البلغم فی الحراره و هو الی مزاج الدم اقرب؛ فإذا نقص اللبن فینبغی أن یفحص عن حال الدم، فإن کان الدم قلیلًا فإن الذی یحتاج الیه من التدبیر المسخن المرطب، و إن کان الغالب علیه المرار فإن الذی یحتاج الیه أولًا التنقیه ثم التدبیر الذی ذکرنا، فإن کان الغالب علیه البلغم فإنه یحتاج الی أدویه تسخن فی الدرجه الثانیه من غیر أن تجفف، و أفضل هذه و أجودها الأدویه الغذائیه کالجرجیر و الرازیانج و الشبت الطری، و متی استعمل الانسان من الادویه و الاغذیه ما هو قوی الإسخان و التجفیف قطع اللبن، و ذلک أن الاسخان القوی یفسد طبیعه الدم و التجفیف یقلله، و کونه کما ذکرنا فی غیر موضع إنما هو من الدم.

الباب الثلاثون فی الأدویه المولده للمنی

الأدویه المولده للمنی هی إما من الأغذیه بمنزله الأغذیه المحموده الکیموس النافخه الملائمه للبدن بجمیع جوهرها، و إما من الأدویه التی تسخن و تنفخ، و ذلک أن جوهر المنی لما کان یتولد عن فضل جید و کان مع ذلک من جنس الروح وجب أن تکون جمیع الاشیاء المولده للمنی عادیه نافخه بمنزله الحمص و الباقلاء و البصل و حب الصنوبر، و

من الأدویه السقنقور و ما شاکل ذلک.

الباب الحادی و الثلاثون فی الأدویه القاطعه للبن و المنی و المانعه لهما

فأما التی تقطع اللبن فالأدویه التی تسخن و تجفف و التی تبرد، أما التی تسخن فلإفسادها طبیعه الدم، و أما التی تبرد فلتقلیلها، و أما التی تقطع

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 150

المنی فهی التی تفسده، و التی تفعل ذلک هی جمیع الادویه المبرده و المجففه لأن مزاج هذه مضاد لمزاج المنی، الا أن الأدویه المجففه تمنع تولد المنی أصلًا، و إن کان مزاجها حاراً کالذی یفعله السذاب و الفنجنکشت و الشهدانج.

و أما الأدویه التی تدر المنی المحتقن فی باطن البدن الی ظاهره فهی التی تنفخ و تسخن من غیر أن تجفف.

و أما الأدویه التی تمنع المنی فهی الأدویه المبرده لأنها تجمد المنی من غیر أن تفسده، بمنزله الخس و البقله الیمانیه و السرمق و القرع و التوت و الخیار و القثاء و ما أشبه ذلک.

الباب الثانی و الثلاثون فی الأدویه المنقیه للصدر و الرئه

فالأدویه المنقیه للصدر و الرئه المعینه علی نفث ما فیهما من المده و غیرها، ینبغی أن تکون مفتحه مقطعه لیست بقویه الحراره لئلّا تجفف تجفیفاً قویاً، و لهذا ینبغی أن لا یکون تناول هذه الأدویه مع الاشربه المرطبه مع الاحساء، و هذه الأدویه هی حب الصنوبر الصغار ما کان منه طریاً و التربد مع العسل أو مع السکر، و الباقلاء مع السکر، و الجندبیدستر اذا بخر به علی الجمر و استنشق نفع خاصه من الأمراض البارده و الرطبه التی تکون فی الدماغ و الرئه، و سنبل الطیب یجفف ما یسیل من الرأس. فهذا ما أردنا تبیینه من معرفه أفعال القوی الثوالث و هو آخر الکلام فی الاستدلال علی قوی الأدویه المفرده و منافعها، و نحن الآن نأخذ فی ذکر قوه کل واحد من الأدویه المفرده و منافعها علی

ما ذکرنا، فاعلم ذلک.

الباب الثالث و الثلاثون فی تقسیم الأدویه المفرده و صفه کل واحد منها فی قوته و منفعته

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 151

و أولًا فی الحشائش

فنقول: إن الأدویه المفرده منها ما هو من النبات، و منها ما هو من المعادن، و منها ما هو من الحیوان؛ فالتی من النبات منها من الحشائش و البقول، و منها بزور، و منها أوراق، و منها اصول، و منها خشب، و منها عصارات، و منها صموغ، و منها ورد، و منها ثمار، و منها ادهان. و أما التی من المعادن فمنها حجاره و منها طین و منها اجساد. و أما التی من الحیوان فمنها رطوبات و منها أعضاء و منها زبل. و نحن نبین کل واحد من هذه الأنواع و نبین ما قوه کل واحد منها، و نبتدئ بذکر الحشائش إن شاء اللّه تعالی.

الباب الرابع و الثلاثون فی ذکر الحشائش و قواها

الافسنتین

إن أفضل الافسنتین ما کان أصفر حدیثاً کالزغب فیه أدنی عطریه، و أجوده ما یجلب من بلاد سوریه و نواحی طرسوس، و مزاجه حار فی الدرجه الأولی، یابس فی الثالثه، و طعمه مر، و فیه حده و قبض، و لذلک هو نافع للمعده البارده لأنه یقویها بقبضه و یسخنها بحرارته، و یخرج الفضول المریه المحتقنه فیها، و ینقی العروق من الصفراء بالإسهال.

الشیح: أفضل الشیح ما کان بریاً و لونه الی البیاض، و مزاجه حار یابس فی الدرجه الثالثه، و فیه لطافه و مراره بهما یقطع و یحلل و یخرج الدود، و حب القرع إذا شرب منه و اذا أحرق و أخذ رماده و سحق مع الزیت أو دهن اللوز المر نفع من داء الثعلب إذا طلی به، و الدهن المنقع فیه یسخن المعده و الرأس، و إذا مزج به البدن قبل النافض الآخذه باد و ارتفع، و اذا طلی به

اللمعیه التی لم تنبت أسرع نباتها لأنه یوسع المسام بلطافته و لذعه.

البرنجاسف: نوعان: أحدهما أصفر، و الآخر أبیض، و أفضلهما الأصفر، و هو حار فی الدرجه الثانیه، یابس فی الاولی، إذا طبخ بالماء

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 152

وصب علی الرأس نفع صاحب الصداع الکائن من بروده، و صاحب الدر و الدوار، و إذا شرب منه مع الشراب فتت الحصی التی تکون فی الکلی بعض التفتیت، و ینفع من برد الأرحام، و إذا أحرق و ذرّ رماده علی قروح الفرج بردها و جففها، و اذا شرب مع ماء العسل منه ثلاثه دراهم قتل الدود و القرع.

الجعده: أفضل الجعده ما کانت شامیه، و مزاجها حار یابس، و فیها حده و لطافه، و طعمها مرّ، و لذلک تدرّ البول و الحیض، و تخرج الدود و حب القرع، و اذا دقت و هی رطبه و وضعت علی الجراحه أبرأتها، و تنفع من القروح الردیئه إذا نثرت علیها، و من لدغ العقارب إذا شرب منها مثقال بالنبیذ.

لسان الثور: أفضله الحدیث و ما جلب من الشام و هو حار رطب، ینفع أصحاب السوداء و الذین یعرض لهم الفکر و الغم من غیر سبب إذا شرب مع الشراب لأنه یفرح القلب.

السالیوس: أفضله الرومی الصغار الورق و هو حار یابس، یدرّ البول، نافع من الصرع إذا شرب منه، و من العله التی یقال لها انتصاب النفس.

الشاهترج: أفضله الحدیث الأخضر، و ورقه أجود من قضبانه، و هو معتدل فی الحراره یابس فی الدرجه الثانیه، و فیه مراره و قبض، و لذلک ینفع المعده التی فیها فضول صفراویه و یخرج ذلک منها و من العروق باسهال.

حشیشه المامیثا: أفضلها ما کان أخضر واسع الورق و ما

ینبت بنواحی الشام، و مزاجها بارد یابس فی الدرجه الثانیه، و فیها قبض، و لذلک تنفع الأورام الحاره و لا سیما ما کان منها فی العین و الورم المعروف بالشوکه.

الخطمی: أجوده الأخضر و مزاجه حار فی الدرجه الاولی، و فیه بعض القبض، و هو محلل ملین منضج للورم الحار البطی ء النضج، و فیه بعض الجلاء، و کذلک یجلو الکلف من الوجه.

الحاشا: أفضله ما جلب من نواحی الشام، و مزاجه حار یابس فی الدرجه الثانیه مقطع، و هو مدرّ للبول و الحیض، و هو ینقی المعده و الکبد و سائر الاحشاء اذا سحق و عجن بالعسل و شرب بماء حار، و قد یعین علی خروج ما فی الرئه و الصدر من الرطوبه الغلیظه.

حشیشه الغافت: أفضله ما جلب من نواحی الروم و ما جلب من بلاد فارس، و مزاجه معتدل فی الحراره یابس فی الأولی، و فیه مراره قویه

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 153

مع قبض، و لذلک یفتح السدد التی تکون فی الکبد و یقویها إذا شرب مع قشور أصل الکبر من کل واحد وزن درهم بسکنجبین، و فیه مع ذلک قوه ملطفه مقطعه، فهی لذلک قویه فی هذا الفعل، و هو یدر الحیض.

الحماما: حشیشه کالعنقود، و أفضله ما جلب من أرمینیه، و هو حابس و فیه قبض، و اذا ضمد به علی الجنبین نوّم و سکن الوجع، و یحلل الأورام، و ینفع من لدغ العقارب، و ینفع من وجع الارحام اذا تحمل به بصوفه، و إذا شرب طبیخه نفع الکبد و الکلیتین.

الحناء: فیه تحلیل و قبض، و اذا صب ماؤه المطبوخ فیه علی حرق النار و الأورام الحاره الملتهبه و الحمره نفع منه منفعه بینه، و

اذا مضغ نفع القروح العارضه فی الفم.

البرشاوشات: أفضله ما کان أخضر و عوده أسود و ورقه یشبه ورق الکرفس، و هو معتدل فی الحراره و البروده، و فیه یبس قلیل مع لطافه، و فیه قوّه محلله تحلل الخنازیر إذا ضمد بورقه المدقوق، و ینفع من داء الثعلب إذا طلی علیه مع الخل و الزیت، و یخرج الفضول الغلیظه من الصدر و الرئه و یذیبها، و یفتت الحصی الذی فی المثانه و یدرّ البول اذا شرب منه وزن ثلاثه دراهم، و ینبت الشعر اذا أحرق وحشی به الرأس.

البابونج: أفضله ما کان أصفر اللون بیاضه ساطع، حدیث طیب الرائحه، ورده کبار، و هو حار یابس فی الدرجه الاولی باعتدال ملطف محلل، و فیه بعض التلیین، و دهنه موافق لمن به التعب لأنه یسکن و یرخی المواضع المتمدده، و هو موافق لمن عرضت له حمی عن استحصاف الجلد، و یسکن الاورام التی تعرض فیما دون الشراسیف، و اذا جلست المرأه فی مائه المطبوخ درّ الطمث و أخرج الجنین، و یدر البول و یفتت الحصی الذی فی الکلی، و ینفع من أورام الکبد إذا ضمدت به.

حشیشه الجاوشیر: أفضله ما کان طریاً و ما جلب من جبال فارس و هی حاره یابسه، و فیها تحلیل قوی و هی شبیهه فی قوّتها بالبابونج إلا أنها أحدّ و أشد رائحه.

اکلیل الملک: أفضله ما کان حدیثاً قد بزر و لو صغر بزره، و هو معتدل إلا أنه أمیل الی الحراره قلیلًا، و هو یحلل، و فیه قبض.

الفراسبون: أفضله ما کان مائلًا الی الحمره، و ما جلب من نواحی الروم، و هو حار فی الدرجه الثانیه یابس فی الثالثه، و فیه مراره بها تفتح

السدد التی فی الکبد و الطحال، و ینقی الرطوبه من الصدر و الرئه و یدر الحیض، و إذا شُرب ماؤه المعصور مع العسل جلا لبصر و قواه، و إذا استُعِطَ

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 154

بعصارته اذهب الیرقان، و إذا قطر فی الأذن ینفع من القروح التی فیها، و إذا کانت أوجاعها مزمنه أبرأ منها.

البیوهم: مزاجه بارد یابس باعتدال، و فیه بعض القبض، و ما کان منه طریاً فهو أبرد، و لذلک إذا شرب عصیره فتت الحصی الذی فی المثانه.

الریباس: أجوده ما ینبت فی جبال فارس، و ما طال عوده و غلظ، و هو بارد یابس مسکن للحراره قامع للصفراء نافع لإسهالها مقو للمعده و الکبد الحارتین، و ماؤه إذا خلط مع دقیق الشعیر و طلی علی الحمره نفع.

المرائیه: و اسمه بالفارسیه (هرم المجوس)، أجوده ما کان أغبر حدیثاً یعلوه صفره، و مزاجه بارد یابس باعتدال، و فیه بعض الحلاوه و الحده، و هو یحبس الدم الذی یخرج من الجراحات اذا دق و وضع علیها، و ینفع الجراحه بتبریده المواضع، و ینشف الرطوبه بعض التنشیف و یذیب الحصی إذا طبخ و شرب ماؤه و یدر البول.

الرطبه: أجودها الخضراء الملساء الورق، و مزاجها حار رطب، و فیها نفخه و لذلک تزید فی المنی اللبن.

الهوفاریقون: أفضله ما کان یجلب من الشام، و مزاجه حار یابس لطیف، ینقی العروق و الرحم و الکبد، و لذلک یدرّ البول و الحیض، و یجفف القروح الرطبه الردیئه.

الحشیشه التی یقال لها فلفل الماء: حاره یابسه قویه الاسخان، و اذا دقت و هی طریه مع بزرها و طلی بها الوجه الذی فیه الآثار قلعتها، و تحلل الأورام الصلبه.

بخور مریم: حار یابس جلّاء مقطع محلل

جاذب مفتح، و لذلک صارت عصارته تفتح أفواه العروق التی فی المقعده، فإن تحمل منها بصوفه اسهلت الطبیعه، و کذلک تفعل إذا طلی بها أسفل السره، فإن شربت أخرجت الدود و حب القرع و الحیات و أحدرت الحیض و قتلت الجنین الحی و أخرجت المیت، و تنفع من الیرقان إذا شربت مع السکنجبین، و تنفع من داء الثعلب إذا دلک بها الرأس، و تقلع الکلف و جمیع البثور، و إذا ضمد بها الطحال الصلب نفعت إن شاء اللّه تعالی.

الباذاورد: أفضله ما کان أبیض حدیثاً و هو بارد فی الدرجه الاولی، و فیه بعض اللطافه و التحلیل و التنقیه و ینفع من الحمی البلغمیه العتیقه و من ضعف المعده و وجع الاسنان، و اذا مضغ و وضع علی لدغ الحیوان نفع منه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 155

الشکاعی: أفضله ما کان أخضر حدیثاً، و هو شبیه بالباذاورد فی القوّه.

الشاه سفرم: أفضله ما یجلب من بلاد الروم، و هو شبیه بالأفسنتین فی مزاجه و قوته إلا أنه أشد قبضاً منه، و هو لذلک یقوّی المعده و الکبد.

الکمادریوس: أفضله الحدیث البری، و هو حار فی الدرجه الثانیه یابس فی الثالثه، و فیه مراره و لذلک یقطع الفضول و ینقیها، و ینفع من وجع الطحال إذا شرب من مائه المطبوخ فیه، و اذا ضمد به من خارج یدر البول و الحیض.

الفوتنج: أجوده ما کان أخضر، و هو أبیض، و ورقه إذا مضغ نفع من القلاع و قروح الفم.

الکمافیطوس: أجوده ما جلب من بلاد الشام حار فی الثانیه و یابس فی الثالثه، و فیه مراره، و لذلک یلطف و یقطع الفضول الغلیظه و یفتح سدد الکبد و الطحال و یدر الحیض

و البول و ینفع من الیرقان و عرق النسا.

البرسنبدار: و هو عصا الراعی، أجوده ما کان أخضر طریاً، و هو بارد یابس فی الدرجه الثانیه قابض ینفع من الرمد إذا دق و ضمد به العین، و إذا احتقن به نفع من السحج و من اسهال الدم و المغص العارض من شرب الادویه الحاره، و إذا استُعِطَ بمائه مع شی ء من الکافور قطع الرعاف، و یقطع الدم الرقیق الذی یسیل من النساء و یقطع نفث الدم، و اذا ضمد به الأورام الحاده کالحمره و النمله نفع منها و یسکن حرارتها، و کذلک إذا ضمد به المعده اللینه، و یلحم الجراحات الطریه.

الاسطرخودس: أجوده ما کان أغبر اللون حدیثاً، و هو حار فی الدرجه الاولی یابس فی الثانیه، و طعمه مر قابض مفتح ملطف فیه جلاء و انضاج، یقوی الأحشاء کلها و ینفع من المره السوداء المتراقیه للدماغ و من الصرع.

الحشیشه المسماه فراسطاریون: و اسمها بالفارسیه البواتران، مزاجها حار رطب و فیها تحلیل و إذا دقت و وضعت علی الورم البارد نفعت منه، و اذا ضمد بها لدغ العقرب نفعت.

القنطریون: أجوده ما کان طیب الرائحه، و هو نوعان: أحدهما: دقیق، و الآخر غلیظ، و هما جمیعاً حاران یابسان، و فیهما قبض مع حده و قوه مسهله للبلغم، إذا طبخا و احتقن بمائهما نفع من القولنج الذی یکون من البلغم الغلیظ.

و ذکر (دیسقوریدوس) إنه یسهل المره و یدر الحیض و یخرج الجنین المیت و دم النفاس و یضر الجنین الحی، و الغلیظ منهما أقوی فعلًا.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 156

الشل و البل و الفل: و هی أدویه هندیه، و مزاجها حار یابس تنفع من استرخاء العصب.

العنطالبون: و هو ذو

الخمسه الاوراق، و ذکر قوم إنه الفنجنکشت، و هو یجفف تجفیفاً قویاً و لیس بحاد، و لذلک صار کثیر المنافع.

الحسک: أجوده ما کان أخضر حدیثاً، و هو بارد باعتدال یابس، ینفع من انصباب الموادّ الی الاعضاء، و حدوث الأورام و یفتت الحصی الذی یتولد فی الکلی، و یحل عسر البول و یزید فی الباه، و ینفع من القولنج و وجع الظهر إذا احتقن بطبیخه.

حشیشه البزرقطونا: أجوده ما کان حدیثاً طریاً و هو بارد یابس یطفئ الحراره، و إذا طلی الأورام الحاره من عصارته نفع منها، و إذا کانت طریه نفعت من نفث الدم، و قوتها شبیهه بقوه الکسفره الرطبه.

عنب الثعلب: أجوده ما کان أخضر طریاً و مزاجه بارد یابس فی الدرجه الثانیه، و فیه قبض یسیر، و عصارته إذا طلیت بها الاورام الحاره نفعت، و إذا شربت مع الخیارشنبر نفعت من الأورام التی تکون فی الاحشاء و لا سیما أورام الکبد و المعده، و تنفع من أوجاع المفاصل اذا کانت، و هی تسهل الخلط المراری برفق و تنفع من الاستسقاء الحار إذا شربت مع فلوس الخیارشنبر. و ینبغی أن تشرب عصارتها بعد أن تغلی و تخرج رغوتها فإنها إذا شربت من غیر أن تغلی غضت.

الکاکنج: أجوده البستانی، و هو بارد یابس فیه قبض، و عصیره إذا طلی علی الأورام نفع و إذا شرب مع فلوس الخیارشنبر نفع من ورم الکبد.

لحیه التیس: تسمی بالرومیه الهوقا فسطیداس، و هی بارده یابسه فی الدرجه الثالثه قابضه تنفع من نزف الدم من الارحام و من نفثه و إسهاله إذ شربت مع الماء أو مع الشراب، و تنفع من الذرب و تلصق الجراحات العظیمه إذا وضعت علیها و إن کان

قد انقطع معها عصب، و تنفع من قیله الامعاء إذا طلیت علی الانثیین، و تقوی الأعضاء المسترخیه من قبل الرطوبه، و تخلط فی الضمادات المقویه للمعده و الکبد، و أفضلها ما کان طریاً.

حشیشه الزوفا: حاره یابسه فی الدرجه الثالثه، تنفع من السعال الکائن من البلغم و من ضیق النفس.

خانق النمر: قوه هذا الدواء معفنه، و لذلک ینبغی أن یحذر تناوله فی طعام أو شراب، فأما إذا أراد الانسان أن یعفن من خارج شیئاً بمنزله البواسیر و الثآلیل و غیر ذلک فإنه نافع، و خاصه أصله.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 157

حی العالم: أجوده ما کان بستانیاً غضاً طریاً، و هو بارد فی الدرجه الثانیه یابس فی الاولی، و هو نافع من الأورام الحاره إذا طلی علیها من عصارتها لا سیما الحمره و النمله، و کذلک إذا ضمد به الکبد و الصدر و عمل منه قیروطی نفع من حرارتهما، و إذا سحق فی الهاون ناعماً و خلط مع دهن ورد و الیسیر من خل خمر نفع من الصداع الحادث من حراره.

السنبل: أجوده الأخضر الذی یضرب الی الحمره، و هو بارد باعتدال متوسط فی الرطوبه و الیبس، ینفع من الأورام الحاره اذا ضمد بها، و إذا سقیت عصارته لأصحاب الاستسقاء مع فلوس الخیارشنبر ینتفعون بها.

الفاشرا و الفاشرشین: الفاشرا هو الکرم الأبیض، و هو الهزارجشان، إذا شربت عصارته و هی طریه ادرت البول ادراراً ضعیفاً، و أصله جلّاء مجفف لطیف، و إذا ضمد به مع اللبن المطبوخ بالخل ینفع من الجرب فی العله التی یتقشر فیها الجلد.

و أما الفاشرشین فهو شبیه به إلا أنه أضعف منه.

آذان الفار: هذه الحشیشه نوعان: أحدهما له ورد لازوردی، و هو الأجود إذا کان

حدیثا، و الآخر له ورد أحمر، و هما جمیعاً یلطفان تلطیفاً بالغاً، و فیهما حراره یسیره و جذب یخرج به السلاء، و عصارتهما تنقی الرأس إذا استعطَ بها أصحاب اللقوه، و فیهما قوه مجففه من غیر لذع، و لذلک صارا یلصقان الجراحات و ینفعان المواضع التی قد تعفنت.

الحشیشه الخراسانیه: أجودها ما کان أخضر و طعمه مر و رائحته ساطعه، و هی حاره یابسه تخرج الدود و حب القرع لمرارتها.

الفوتنج الجبلی: أجوده ما کان طیب الرائحه صغار الورق مجفف ملطف تلطیفاً قویاً، و لذلک ینفع من الرطوبات الغلیظه اللزجه التی فی الصدر و الرئه و یخرجها بسهوله و یدر الطمث.

المشکطرامشیع: أجوده المائل الی الصفره، و یشبه فی قوته و مزاجه بالفوتنج الجبلی إلا أنه الطف منه، و لذلک صار دواءً کبیراً فی إخراج الأجنّه و إدرار الطمث.

الفوتنج النهری: شدید الحراره و الیبس ملطف، و اذا دق و شربت عصارته مع ماء العسل سخن اسخاناً قویاً و أخرج العرق، و هو نافع من النافض الذی یأخذ بأدوار إذا شرب مع شراب رقیق، و اذا طلی به البدن بالریشه مع تدلیک قوی، و ینفع من عرق النسا إذا ضمد به الورکان لأنه

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 158

یجتذب ما فی عمق الورکین الی ظاهرهما و یسخن المفصل، و یحدر الطمث إذا شرب بشراب و تحمل به بصوفه، و اذا طبخ بالشراب و ضمد به أصحاب الجذام و طلوا به أبدانهم انتفعوا به لما فیه من التحلیل و التلطیف و التقطیع، و إذا دیف بعصارته قتل الدود و حب القرع، و قد ینتفع به أصحاب الربو و ضیق النفس إذا شرب ماؤه المطبوخ فیه ماء العسل، و ینفع من الیرقان

لما فیه من تفتیح السدد.

الفوتنج الجبلی: تسمیه أهل فارس دملا، أقوی فعلًا فی هذه الاشیاء.

النمام: أجوده المشبع الخضره و الحاد الرائحه، و هو حار یابس فی الدرجه الثالثه ملطف محلل ینفع من احتباس الطمث، و یدر البول و ینفع الفواق الذی یکون من الامتلاء و یفتت الحصی، و إذا طبخ بخل خمر و دهن ورد و ضمد به الرأس نفع الصداع العارض من بروده و لا سیما القوی.

النعنع: أجوده البستانی الغض و مزاجه حار یابس، إلا أن فیه رطوبه فضلیه بها تهیج شهوه الجماع تهیجاً صالحاً، و إذا أُکل مع الخل سکن الغشی و القی ء.

الصعتر: نوعان: احدهما طوال الورق، و هو أقوی فعلًا، و الثانی: مدور الورق، و هو حار یابس فی الثانیه، یسخن المعده و الامعاء محلل للریاح ملطف للاخلاط، و إذا طبخ بالخل نفع من وجع الضرس.

الشبت: أفضله ما کان قد أخرج زهرته و الحدیث من یابسه، و هو حار فی الدرجه الثانیه مجفف فی أوّل الثانیه، و اذا طبخ بالزیت و دهن الخل کان الدهن محللًا تحلیلًا حسناً، نافعاً من الإعیاء، مسکناً للأوجاع، جالباً للنوم، منضجاً للأورام الفجیه، و الشبت الطری أکثر إنضاجاً و أقل تحلیلًا من الیابس، و الیابس أقوی تجفیفاً و أکثر تحلیلًا، و اذا أحرق و نثر علی الأورام الصلبه نفعها، و یدمل القروح العتیقه الخاصه فی الفروج و القلفه ادمالًا جیداً، و طبیخه مع العسل ینقی البلغم و الصفراء.

البقله المبارکه: أجودها ما کان قضیبها الی الحمره، و هی بارده رطبه فی الدرجه الثالثه، و فیها قبض و لذلک صارت تنفع من سیلان المواد الحاره الی البطن لا سیما المواد المریه، و یکسر کیفیتها و یبردها تبریداً قویاً إذا

أکلت أو شربت عصارتها، و إذا ضمد بها الصدر و الجنبین و المعده نفعت من الالتهاب العارض فیها، و هی تنفع من سیلان الطمث و النزف و اختلاف الدم، و عصارتها أقوی فعلًا فی هذا الباب، و إذا طلی بها الرأس مع سویق الشعیر نفعت من الصداع و أوجاع العین من حراره، و إذا خلطت مع دهن ورد نفعت من الصداع الکائن من حر الشمس.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 159

السرمق: أجوده ما کان طریّاً یمیل الی السواد، و هو معتدل فی البرد و رطوبته فی الدرجه الثالثه، مائی و لذلک ینفع من الأورام الحاره فی وقت منتهاها، و هو غذاء جید لأصحاب السعال اذا طبخ بدهن الورد.

الکراث: أجوده النبطی الحریف الرائحه، و هو حار حاد ملطف جداً یدر البول و یقطع الرطوبه التی فی الصدر و الرئه، و یعین علی نفثها لا سیما إذا طبخ بالشعیر، و إذا طبخ مع السمن ینفع من البواسیر، و کذلک إذا أکل و ضمد به المقعده، و فیه قبض، و لذلک عصارته إذا شربت قطعت دم البواسیر.

الکسفره: لطیفه فاتره قابضه، و عصارتها إذا طلیت علی الاورام الحاره و الحمره نفعت، و تحلل الأورام اللینه، و ذکر دیسقوریدس أن ماءها یفسد الذهن، و إن أکثر منه قتل.

الخامالاون: أجوده ما جلب من أرمینیه و کان لونه ذهبیاً شبیهاً بالعناقید.

السذاب: أجوده الأخضر الحاد الرائحه، و البری منه حار یابس فی الدرجه الثالثه قوی التجفیف، و البستانی منه أقل تجفیفاً و اسخاناً، و فیهما حده و حرافه و شی ء یسیر من مراره، فهو لذلک أقوی تحلیلًا مقطع للأخلاط الغلیظه اللزجه و یستفرغها بالبول، و هو محلل للریاح و النفخ، و من قبل ذلک

صار یقطع شهوه الجماع و یمنع من الانعاظ، و إذا شرب ماؤه نفع من النافض الذی یأخذ بأدوار، و إذا احتقنت به المرأه نفعها من اختناق الرحم، و اذا اکل أو اکتحل به مع العسل أحدّ البصر، و اذا طبخ بالزیت و کمد به المثانه نفع من عسر البول، و ینفع من وجع القولنج المتولد من ریاح إذا شرب ماؤه.

الثافسیا: حار یابس فی الدرجه الرابعه، و هو حاد قوی الحده، و لذلک الذی یجمع لبنه لا یقوم مقابل الریح، لان رائحته تنفخ الوجه و تنفطه و تؤثر فی الماشر و تجمد الدم، و ربما عرض لصاحبه الرعاف الذی لا ینقطع الی أن یموت، و فیه مع هذا السبب قوّه الحده قوّه جاذبه یجذب بها من عمق البدن، و یحلل ما یجذبه، و لبنه إذا طلی به داء الثعلب أنبت الشعر، و إذا أخذ منه وزن نصف درهم مع العسل أسهل و قیأ و نقع أصحاب الاستسقاء، و إذا طلی به الکلف الغلیظ قلعه، و لا ینبغی أن یترک أکثر من ساعه الی ساعتین و یغسل بماء مغلی فیه نخاله.

الخس: أجوده البستانی الطری، و هو بارد رطب فی الدرجه الثالثه یجلب النوم و یقطع العطش، و عصارته اذا طلیت علی الأورام الحاره

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 160

نفعتها، و یقطع شهوه الجماع، و بزره أقوی فعلًا فی هذا الباب، و اذا أدمن أکله أظلم البصر.

اللبلاب: أفضله الکبار الورق، و هو بارد رطب و فیه لزوجه و شی ء من قبض، و یسهل المره الصفراء إذا شرب مع السکر، و أجوده ما لا یغلی، و إذا طبخ بدهن اللوز و أطعم صاحب قرحه المعی و الدبیله و أصحاب السعال

انتفعوا به، و هو ینفع من الجراحات إذا طبخ لشراب و ضمد به، و یبرئ القروح الخبیثه، و ینفع من حرق النار، و إذا طبخ بالخل نفع أصحاب الطحال الغلیظ، و ورده أقوی من ورقه، و إذا استُعِطَ بعصارته نقی الدماغ، و یقطع المواد المزمنه التی تنصب الی الاذن، و یبرئ القروح التی تتکون منها.

الکرنب: أجوده النبطی الصغار الورق، و هو مختلف القوی و فیه حراره و فیه برد و هو قوی الیبس، و لذلک یلصق الجراحات، و یبرئ القروح الخبیثه، و ینفع من الأورام الصلبه العسره الانحلال، و فیه قوّه جلاء تجلو الجرب و تنفع الجلد المتقشر، و ماؤه المطبوخ فیه یلین الطبیعه و ینقی دم النفاس و ینفع من لدغ الهوام، و مرقه ینفع الخمار.

الحماض: أجوده ما کان بستانیاً و کان حامضاً، و هو بارد یابس فیه بعض التحلیل، و لذلک إذا طلی به الأورام الحاره دفع الماده و ردعها و حللها، و إذا أکل نیّئاً و مطبوخاً نفع الذرب و قطع إسهال الدم، و ما کان منه بلا طعم له ففعله فیما ذکرنا ضعیف.

الملوکیه: و هی الخبازی أفضلها البستانی، و مزاجها حار فی الدرجه الاولی رطب فی الثانیه، و هی محلله ملینه، و إذا سلقت و أکلت بدهن اللوز نفعت من السعال، و اذا احتقن بعصارتها نفعت اللذع العارض فی المعی مع دهن اللوز.

الکرفس: حار یابس فی الدرجه الثانیه یدر البول و الطمث و یحلل الریاح، و ماؤه نافع من سدد الکبد و بردها، و ینفع من الاستسقاء، و عصارته تنفع من الحمی البلغمیه، و النافض الذی یکون بأدوار من غیر حمی لا سیما مع عصاره الرازیانج.

الهندبا: أجوده البستانی، و مزاجه بارد

فی أوّل الدرجه الاولی، یابس فی الثانیه، نافع من سدد الکبد و الیرقان و من أورام الاحشاء الحاره، إذا شرب مع فلوس الخیارشنبر، و اذا طلی من خارج مع الصندل نفع الاورام الحاره، لأنه ینضج و یحلل.

الکشوت: أجوده ما کان علی الشوک، و هو بارد یابس، و فیه حراره یسیره بسبب مرارته و لذلک یفتح سدد الکبد و الطحال، و ینفع من الیرقان إذا شرب ماؤه مع فلوس الخیارشنبر، و ینفع أصحاب الاستسقاء من حراره.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 161

الرازیانج: أفضله البستانی الطری، و هو حار فی الدرجه الثانیه، یابس فی الاولی، مولد للبن، و عصارته إذا اکتحل بها نفعت من الماء النازل فی العین، و من ظلمه البصر، و یدر البول و الطمث و یحلل الریاح، و عصارته إذا شربت نفعت من سوء مزاج الکبد البارد و أصحاب الاستسقاء.

الحندقوقا: أجوده البستانی، و إذا شربت عصارته نفعت من وجع الجنبین و عسر البول و الصرع و الاستسقاء، و من اختناق الرحم، و یدر الطمث، و یقوّی المعده البارده المزاج و یسخنها، و یحلل الریاح الغلیظه، و ینفع من الهیضه، و یشد الطبیعه إذا أکل، و إذا صب الماء المطبوخ فیه علی لدغ العقرب سکن الوجع و حلل السم، و عصارته إذا اکتحل بها أحدت البصر إذا خلطت بالعسل.

الباذرنبویه: أجوده الطری الذی لیس بالعتیق، و هو معتدل الحراره یابس فی الدرجه الثانیه، ینفع أصحاب السوداء، و یفرح النفس و یجود الاستمراء، و ینفع من الغثی، و یقوّی القلب، و ینفع من الخفقان.

الافرنجمشک: حار یابس، و یبسه أقل من یبس الباذرنبویه، و هو ینفع مما ینفع منه الباذرنبویه لأصحاب المره السوداء إذا أکل أو اشتم، و إذا

طرح فی المطبوخ لأنه یفرح النفس.

المرزنجوش: أفضله البستانی، و هو حار لطیف یحلل و ینفع من الصداع الذی یکون من برد و بلغم إذا شم و إذا طبخ فی الماء وصب علی الرأس و أغلی فی الدهن، و ینشف الدهن، و دهنه إذا صب فی الأذن نفع الوجع الذی یکون من بروده و ریح، و هو یثقل الرأس و ینوّم.

الاذخر: أفضله ما کان حدیثاً فیه حمره قلیله، و یلذع اللسان عند الذوق، و هو حار یابس فی الدرجه الاولی، و فیه قبض یسیر و لطافه و لذلک صار یدر البول و الطمث، و ینفع من الأورام التی تکون فی الکبد و المعده.

فقاح الاذخر: نافع من نفث الدم، و اذا أدیم شمه ثقل الرأس و نوم، و طبیخه یفتت الحصی، و کذلک ورقه.

الطحلب: بارد فی الدرجه الاولی، رطب فی الثانیه، ینفع من الأورام الحاره إذا طلی علیها.

القاقلی: یشبه نبات الأشنان، و فیه بعض الحراره، و هو ینفع من الاستسقاء لأنه یسهل الماء إذا شرب من عصیره وزن مائه درهم مع سکر أو عسل.

البردی: منه یعمل بمصر القراطیس، و هو بارد یابس فی الدرجه الثانیه، ینفع من النواصیر إذا نقع فی خل و لف علیه خیط کتان و ترک حتی

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 162

یجف، و یستحصف و یدخل فی الناصور فإنه یمتلئ من الرطوبات التی فیه، و إذا أحرق کان رماده مجففاً للقروح التی فی الفم و المقعده، و القراطیس المحرقه أقوی تجفیفاً منه، و لذلک یقع فی الحقنه، ینفع من القروح و السحج فی الأمعاء، و ینفع من قروح الرئه و من السل و من جمیع أوجاع الرئه، اذا عجن بماء السرطانات النهریه المطبوخه حتی

تنهری، و شرب بماء الورد المعتصر من الورد الطری، و هذا البردی یغذی، و لذلک أهل مصر یمتصونه کما یمتصون قصب السکر.

المرو: و هو صنفان، فمنه الطیب الرائحه و هو المرماخور، و هو حار فی الدرجه الأولی، یابس فی الثانیه محلل ملطف باعتدال، یقوّی المعده و الکبد اللتین قد نالهما أدنی برد، و یمنع من القی ء و الغثی و یعین علی الاستمراء، و منه صنف آخر أشد حراره و أقوی تلطیفاً و تحلیلًا.

البقله الخراسانیه: ورقها شبیه بورق الکرنب، و هی بارده یابسه فی الدرجه الثالثه و مذاقها حامض، تنفع من المره الصفراء و تعقل البطن و تشهی الطعام إذا کان نقصان الشهوه من حراره، و هی نافعه للمحرورین.

الشهدانج: حار یابس، محلل ملطف للفضول البلغمیه التی فی المعده، و یحلل الریاح من بطون الصبیان و من الارحام.

الباذروج: حار فی الدرجه الثانیه و فیه رطوبه فضلیه، و لیس و فیه منفعه إذا تناوله الإنسان من داخل، و أما إذا ضمد به فإنه ینضج و یحلل.

الاشنه: أجودها ما کان أبیض طیب الرائحه، و هی معتدله المزاج و فیها قبض یسیر و تحلیل و تلیین، و تفتت الحصی لا سیما ما أخذ منها من البلوط و الجوز و الصنوبر، و تنفع من القی ء و الغثی إذا طبخت بالخل و کمد بها الطحال نفعه، و الشراب المنقوع فیه الأشنه ینوم نوماً حسناً، و طبیخها ینفع من أوجاع الرحم إذا جلست المرأه فیه، و اذا دقت و طلیت علی الابطین و الأربیتین و أصول الآذان الضعیفه قوّتها و منعت من رائحه الصنان.

السنبل: قریب من نوع الحشائش، و أجوده ما کان صحیحاً طیب الرائحه، و مزاجه حار یابس جید للمعده و الکبد

الباردتین، مدر للبول، منقٍّ للکلی، نافع للیرقان، مانع من انصباب المواد الی البطن، حابس للطبیعه.

اسقولوقندریون: مزاجه معتدل فی الحراره، یابس، ینفع من غلظ الطحال، و یفتت الحصی إذا طبخ بالشراب و شرب.

الکفیجل: حار یابس معطش نافع من الجرب إذا خلط مع الخل.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 163

الباب الخامس و الثلاثون فی ذکر قوی البزور و الحبوب

بزر الکرفس البستانی: حار، یابس فی الدرجه الثانیه، یدر البول و الطمث، مفتح للسدد التی تکون فی الکلی و الکبد، و ینفع من الفواق الکائن من الامتلاء، و أما الجبلی (و هو الفطراسالیون) فحار، یابس فی الدرجه الثالثه، مجفف للسم، منقٍّ للاعضاء الباطنه کالرحم و الکبد و العروق بإدرار البول و الطمث، و ینفع الکلی و المثانه، و یفتح السدد التی تکون فی الصدر و الرئه من خلط غلیظ.

النانخواه: أجودها الحدیثه الخضراء الطیبه الرائحه، و هی حاره یابسه فی الدرجه الثالثه، ملطفه، تدر البول و الحیض و تنقی الاعضاء الباطنه و تجفف السم و تفتح سدد الکبد و الطحال و تحلل الریاح، و إذا دقت مع الجوز المحرق و أکلت نفعت من الزحیر، و إذا دقت و عجنت بالعسل نفعت من حمی الربع و البلغمیه، و إذا صب ماؤها المطبوخ علی لدغ العقرب سکن الوجع.

الدوقوا: و هو بزر الجزر البری، حار یابس فی الدرجه الثانیه، یدر البول و الطمث و ینقی الکبد و العروق، و یفتح السدد و ینقی الصدر من الفضل البلغمی، و ینفع السعال الکائن من ذلک.

الانیسون: أقوی فعلًا من بزر الکرفس البستانی، و هو حار یابس فی الدرجه الثالثه، مدر للبول و الطمث، و إذا ضمد به سخن و جفف باعتدال، و هو یدر العرق و ینفع من لدغ الهوام، محلل للنفخ، حابس

مدر للبن، مهیج لشهوه الجماع، و إذا بخر به تحت المنخرین نفع الصداع الذی یکون من برد و رطوبه.

بزر الرازیانج: یسخن إسخاناً قویاً و یجفف تجفیفاً یسیراً، و لذلک یولد اللبن و یدر البول و یحلل الریاح من البطن، و هو شبیه بالانیسون إلّا أنه أضعف منه، و أجوده الأخضر الرزین.

بزر القطونا: أجوده الأبیض الرزین الذی یرسب فی الماء، و هو بارد رطب فی الدرجه الثالثه، مطفئ للحراره مسکن للکرب، ملین للخشونه التی فی الفم و المعی و القروح و ما یلیها، و إذا قلی نفع من استطلاق البطن المراری و لعابه. ینفع من قوّه الحراره و الحمی و یبس الفم و اللسان،

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 164

و یسکن اللذع العارض فی المعده، و إذا ضمد به الأورام الحاره نفعها منفعه بینه، و ما کان من شأنها أن تنضج فتحها، و إن ضمد به مع الخل النقرس الحار سکن وجعه، و إذا ضرب مع الماورد و الدهن ورد نفع من الصداع من حراره، و نفع من بروز السره اذا ضمد به، و إذا دق کان برده أشد و منه اسود و هو أشد برداً منه.

بزر الخطمی: أجوده الأسود البالغ، و مزاجه معتدل فی الحراره و الرطوبه، یحلل و یلین الاورام الصلبه، منقٍّ لما فی الصدر و الرئه من الرطوبه، و یجلو الکلف من الوجه، و یفتت الحصی الذی فی الکلی، و فیه بعض القبض، و لذلک ینفع من به نزف الدم و نفثه نفعاً ضعیفاً.

بزر الخبازی: شبیه بقوّه بزر الخطمی، بل هو أقوی فعلًا.

بزر الانجره: أجوده الرزین، و هو حار یابس فی الدرجه الثانیه، و یبسه أقوی من حرارته و معه تلطیف و تحلیل، و

لذلک صار یلین الأورام الصلبه التی خلف الآذان، و به نفخه بها یزید فی الباه و شهوه الجماع إذا شرب بالمثلث، و إذا دق و نثر علی الاکله انتفع به.

القردمانا: و هو الکراویا البری، أجوده الأصفر الطویل الرزین، و هو حار یابس ملطف، و فی طعمه مراره بها یقتل الدود و حب القرع، و إذا وضع من ظاهر الجسد قرحه، و إذا دق ناعماً و عجن بالخل و طلی به الجرب و السعفه نفع، و ینفع من لدغ العقارب إذا شرب و إذا طلی مدقوقاً معجوناً بالزیت.

الافتیمون: أجوده ما جلب من أقریطش، و کان یضرب الی الحمره، و کان طیب الرائحه و قوّته شبیهه بقوّه الحاشا إلا أنه أقوی منه، و فیه قوّه مسهله بها یسهل المره السوداء، و یحلل الریاح العارضه فی المعده.

بزر العلیق: و هو بزر الرطبه، أجوده ما کان أصفر رزیناً، و مزاجه حار رطب، و فیه نفخه و لذلک صار یزید فی شهوه الجماع و یدر البول.

بزر الکرّاث: أجوده الحدیث، و هو حار یابس فیه جلاء و حدّه، ینفع من الحجاره المتولده فی الکلی، و إذا بخر به البواسیر انتفع به، و إذا قلی مع حب الرشاد بالزیت أمسک الطبیعه، و قطع الزحیر إذا کان ذلک من برد و بلغم.

بزر المرو: أجوده الحدیث الرزین، و هو حار رطب باعتدال، یجمع المده فی الأورام المفتحه و ینضجها و یفجرها.

بزر البنج: أجوده الأبیض، و الأسود، قاتل، و الادکن متوسط الحال فی الرداءه، و ثلاثتها بارده یابسه، و الابیض أقلها برداً، و هو مخدر

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 165

مسکن للأوجاع، و قوّته شبیهه بقوّه الأفیون.

بزر الخس: أجوده الأسود، و هو بارد مخدر مسکن للصداع،

و إذا دق مع بزر البنج و طلی به الرأس یقطع شهوه الجماع و یکسر الانعاظ و ینوم.

بزر الحرمل: و یسمی بالفارسیه صندلدانج، أفضله الأسود الرزین، و هو حار فی الدرجه الثالثه ملطف، و لذلک یقطع الأخلاط الغلیظه اللزجه و یحلل تحلیلًا قویاً و یدر البول، و إذا سحق و عجن بعسل مطبوخ و مراره الدجاج و الزعفران و عصاره الرازیانج تنفع من غشاوه البصر.

بزر الفنجنکشت: أجوده ما کان حاد الرائحه، و هو حار فی الدرجه الاولی، یابس فی الثانیه، ینفع من أورام الطحال الصلبه إذا شرب منه وزن درهمین مع السکنجبین، و إن أغلی فی الخل و کمد به الطحال نفعه، و یقطع شهوه الجماع إذا شرب منه و یجفف المنی.

الخردل: أجوده ما کان کباراً و داخله أصفر، و منه نوع أبیض یقال له اسفیدر و لیس له حرافه، و هما حاران یابسان، إلا أن الأصفر حرارته و یبسه فی الدرجه الرابعه، و هو مقطع للبلغم، ملطف للأخلاط الغلیظه، و إذا دق و ضرب بالماء وصفی و خلط بالعسل و تغرغر به اجتذب البلغم من الرأس، و إذا استنشق به هیج العطاس، و ینفع من الصرع إذا أکل و تغرغر به، و ینفع من اختناق الرحم إذا تحملت به المرأه، و إذا صب علی رأس صاحب النسیان نفعه، و ینفع من عرق النسا إذا ضمد به الورک، و بالجمله فإنه ینفع من کل مرض بلغمی و یجتذب ما یحتاج الی جذبه من عمق البدن الی خارج.

بزر الرشاد: أفضله البابلی الأبیض، و هو حار یابس، و الابیض أقل حراره من الاحمر، و هو نافع من الزحیر الذی یکون من بلغم، و إذا شرب بماء حار

و دهن ورد نفع من المغص، و إذا دق و عجن و ضمد به الورک نفع من عرق النسا و سکن الوجع، و کذلک إذا احتقن به، و بنفع من وجع الرأس إذا کان من بروده، و إذا دق و شرب منه وزن ثلاثه دراهم نفع من القولنج.

بزر الحماض: أجوده الرزین القانی، و هو بارد یابس شدید القبض، یحبس البطن المستطلق، و یقطع إسهال الدم لا سیما بزر النوع الحامض منه.

بزر لسان الحمل: أجوده الأسود الرزین، و هو بارد یابس قابض شبیه ببزر الحماض فی قوّته و فعله.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 166

الشونیز: أجوده الرزین، و هو حار یابس فی الدرجه الثالثه، قوی التلطیف، و لذلک صار یحلل الریاح و النفخ الذی یکون فی البطن، و إذا دق و شرب مع شراب ممزوج أخرج الدود و الحیات من البطن، و إذا شرب مع خل ممزوج یذهب أیضاً بالجرب و الثآلیل و النمله و البرص و یدر الطمث اذا کان حبسه من غلظ الماده، و إذا قلی بالنار و صرّ فی خرقه و استنشق رائحته نفع من الزکام الذی تسیل منه الرطوبه من المنخرین کثیراً، و إذا دق ناعماً و ضمد به الجبهه نفع من الصداع البارد المزمن.

بزر الخشخاش: أنواع کثیره و جمیعه بارد مرطب، و الأبیض منه فی الدرجه الثالثه، و الاسود فی الدرجه الرابعه، و الابیض ینتفع به من السعال الذی یکون من مواد حاره تنحدر من الدماغ الی الصدر، و یمنع ما ینفث من الصدر، و هو ینوم و قشره أشد تنویماً من بزره إذا طبخ بالماء وصب علی الرأس أو ضمد به، فأما الأسود فردی ء مخدر یورث سباتاً، و اذا دق و

طلی به الأعضاء الآلمه سکن وجعها و ألمها.

التودری: أجوده الأصفر، و هو حار رطب، یزید فی المنی، یرطب الأبدان و یخصبها.

الحبه: أجودها الحمراء الحلوقیه و ما جلب من بلاد الاکراد، و هی حاره رطبه و رطوبتها قویه تنفع أصحاب السوداء إذا شربت مع السکر، و هی تخصب البدن.

بزر الحندقوقا: إذا شرب مع السکنجبین نفع من لدغ الهوام.

بزر الشبت: حار یابس باعتدال و قوّته مثل قوّه الشبت.

بزر البصل: حار یابس، فیه رطوبه فصلیه بها تحرک شهوه الجماع و تزید فی المنی لأصحاب المزاج البارد.

السمسم: حار فی أول الدرجه الاولی، رطب فی الثانیه، و طبیخه یلین الشقاق و الأورام الصلبه، و ینفع من به السعفه الیابسه، و یسکن الحده و اللذع العارض فی المعده و من خلط حاد و من شرب الشراب أو دواء حاد.

بزر الخیری: و تسمیه اهل فارس دبیان و به یقال له أیضاً: تخدیر، حار یابس طیب الرائحه، یحلل الریاح التی فی المعده و المعی و یسخنها اسخاناً باعتدال، و یجود الهضم، و یسکن الفواق الذی یکون من الامتلاء.

الزوفرا: أجوده الحدیث الاصفر، و هو حار یابس فی الدرجه الثانیه، فیه حرافه به تسخن المعده، و یحلل النفخ و الریاح و یعین علی

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 167

الاستمراء، و ینفع من لدغ العقارب إذا طبخ و شرب ماؤه وصب ماؤه علی موضع اللدغه، و یدر البول و الحیض، و یذهب شهوه الجماع و یقطع المنی.

بزر الکتان: حار فی الدرجه الاولی معتدل فی الیبس و الرطوبه، و یحلل و یلین کل ورم ظاهر و باطن حاراً کان أو بارداً لا سیما إذا خلط مع عسل و دهن بنفسج و ماء من غیر أن یطبخ، و یحلل

الأورام الصلبه التی خلف الآذان، و هو مدر للبول، و إذا طبخ بالماء و جلست المرأه فی مائه حلل الأورام الجاسیه فی الارحام.

الحلبه: مزاجها شبیه ببزر الکتان إلا أنها أقوی منه فعلًا، و کذلک قد تنفع من جمیع ما ینفع منه بزر الکتان، بل هی أقوی فعلًا، و هی مدره للحیض منقیه لدم النفاس إذا طبخت بالعسل، و هی مع ذلک تسهل الأخلاط الردیئه التی فی الامعاء لا سیما البلغمیه، و تنفع من وجع الظهر و تنفع السعال العارض من البلغم و تجلو الصدر و الرئه و تقطعه اذا طبخت مع التین وصفی ماؤها و ألقی علیها عسل و طبخت ثانیاً حتی تصیر کاللعوق فإنها تکون أبلغ فی تنقیه الصدر من البلغم الغلیظ اللزج، و إذا ضمد بها الأورام الصلبه مع بزر الکتان حللت تحلیلًا قویاً.

الکراویا: حاره یابسه فی الدرجه الثالثه، حاده تحلل الریاح و النفخ من الجوف، و تدر البول، و تقتل الدود، و هی أوفق للمعده و أمرأ للطعام.

الکمون: نوعان، منه کرمانی و منه نبطی، و هما جمیعاً یشبهان فی سائر أحوالهما الکراویا إلا أنهما أقوی فی تحلیل الریاح، و الأخضر- و هو النبطی- أقوی فعلًا، و إذا مضغ و عصر ماؤه و قطر فی العین التی بها طرفه نفعها و یقطع الدم السائل منها.

الکاشم: أجوده الأصفر الشبیه بالانجدان، و هو شبیه فی قوّته بالکمون.

بزر الجزر البستانی: هو فی فعله شبیه بالدوقوا إلّا أنه أضعف منه فعلًا، یدر البول و الطمث، و ینقی القروح المتأکله، و ینفع من الاستسقاء و وجع الجنبین و عض الحیوان و لسع الهوام.

بزر البقله: بارد رطب، ینفع من الحمیات الصفراویه، و إذا دق و مرس بالماء و عصر

و شرب مع السکر نفع من السعال إذا کان من حراره، و سکنت اللذع العارض فی المعده، و یقطع شهوه الجماع إذا أفرط.

بزر السذاب: أجوده الأسود، و هو حار یابس فی الدرجه الثالثه، و ینفع من الفواق الذی یکون من الامتلاء اذا شرب منه وزن درهمین

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 168

مدقوقاً مع ماء العسل أو مع الشراب، و یسخن المعده و یحلل الریاح منها و من المعی، و یقطع شهوه الجماع.

بزر النمام: أجوده الأسود، و هو حار یابس یدر الطمث و یسهل الولاده، و ینفع من الریاح التی تکون فی البطن، و من الفواق الحادث عن الامتلاء.

الشوکران: بارد مخدر قاتل بالبرد إذا تناول منه الانسان الیسیر فی النبیذ نوم.

الکسفره: أجودها ما کان حدیثاً أخضر ساطع الرائحه، و قال بعض الناس: إنها بارده یابسه. و قال ابقراط: إنها فاتره و فیها قبض یسیر، و إن طبخت بالماورد و تغرغر بها نفعت من أورام الحلق، و إذا دقت ناعماً و خلطت مع الورد المدقوق نفعت من البثر التی تکون فی الفم، و إن سقی منها وزن ثلاثه دراهم قطعت شهوه الجماع، و إذا شرب منها مع لعاب البزرقطونا سکن لهیب المعده، و إذا خلطت مع أدویه الأورام الحاره نفعت منفعه بینه.

بزر السرمق: معتدل فی الحراره و البرد، یابس فی الدرجه الاولی، فیه جلاء، و ینفع من الیرقان العارض فی سدد الکبد.

بزر الفجل: أجوده ما کان أحمر مائلًا الی السواد، و هو حار فی الدرجه الثالثه یابس فی الثانیه، و فیه تحلیل قوی حتی إنه یحلل المده المحتقنه فی اللحم، و فیه جلاء إذا طلی به الکلف و البهق الأسود مع الخل نفعه.

بزر الخیری: أجوده الأصفر، فیه قوّه

جلاءه بها یدر البول، و یحدر الطمث، و یخرج المشیمه و الاجنه إذا شرب مدقوقاً بماء العسل.

بزر الجبلهنج: أجوده ما کان فی لون الحناء، و هو مقیئ للبلغم و الاخلاط الغلیظه.

بزر الورد: بارد یابس قابض، یصلح للأقلاع إذا دق ناعماً و أمسک فی الفم، و إذا شرب منه مع بعض الأشربه القابضه نفع الاسهال المری.

بزر الشاهسفرم: أجوده الأسود الرزین الصغار الطیب الرائحه، معتدل الحراره و البروده، و إذا قلی و شرب أمسک الطبیعه و نفع من السحج و عصر الامعاء.

بزر الهندبا: معتدل فی الحراره و البروده، یابس، و طعمه مر، و لذلک صار نافعاً من سدد الکبد و من الیرقان الحادث عن السدد.

بزر الکشوت: شبیه فی أکثر حالاته ببزر الهندبا إلا أنه أشد مراره و أیبس مزاجاً، و لذلک هو أقوی فعلًا فی تفتیح السدد فی الکبد و الطحال.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 169

بزر الجرجیر: حار یابس فی الدرجه الثانیه، محلل جلاء یجلو البهق الأسود إذا دق و طلی بالخل، و یزید فی شهوه الجماع و المنی، و إذا شرب منه مع السکنجبین و الماء الحار قیأ بلغماً.

فی الحبوب

أولًا: فی الحنطه: الحنطه معتدله المزاج إلا أنها مائله الی الحراره قلیلًا و إذا مضغت و وضعت علی الأورام أنضجتها، و إذا وضعت علی قطعه حدید محماه و سحقت و طلی بها القوابی نفعت منفعه بینه.

النخاله: نخاله الحنطه حاره محلله للریاح، و لذلک إذا أحمیت و وضعت فی صره و کمد بها الأوجاع العارضه فی الجوف من ریح سکنتها بتحلیلها، و إذا نقعت النخاله فی خل خمر و وضعت علی الجمر و تنشق بخارها جففت الرطوبات النازله من الرأس الی المنخرین، و إذا مرست النخاله فی ماء

حار وصفیت و عمل منها حساء بدهن اللوز أو الشیرج نفع من الخشونه التی فی قصبه الرئه و الحنجره وجلا الرطوبه التی فی الصدر.

فی الشعیر: الشعیر بارد یابس، و فیه تحلیل لموضع الیبس، و إذا رض و أسخن بالنار و کمد به الاوجاع التی من قبل الحراره سکنها، و کذلک إذا ضمد به الأورام الحاره حللها، و لذلک کثیراً ما یضمد به أوجاع المفاصل فیسکنها، و إذا طبخ الشعیر طبخاً جیداً علی ما ذکرنا فی غیر هذا الموضع و أخذ ماؤه نفع المحمومین منفعه بینه و سکن العطش و نوم و أدر البول، و ذلک لما فیه من الخصال الموافقه لذلک التی لیست فی سائر الحبوب اذا طبخت، و لذلک إنه یکتسب من الماء رطوبه بکثره الماء، و تزول عنه الریاح بکثره الطبخ، و فیه مع ذلک زلق و جلاء بهما یسرع انحداره عن المعده، و فیه ملاسه بها ینتفع من الخشونه التی فی الحنجره، و فیه اتصال، و لذلک تعمل فیه حراره المعده عملًا مستویاً، و لیست هذه الخصال فی غیره من الحبوب.

الباقلاء: أجوده الکبار الأبیض الفضاح، مزاجه بارد یابس، و فیه قوّه جلاءه یقلع الکلف، و إذا دق و طبخ جیداً و عمل منه حساء بدهن اللوز نفع أصحاب السعال و ذوات الرئه و الجنب، و فیه بعض القبض و لذلک اذا طبخ بماء و خل نفع من عقر الامعاء و عقل الطبیعه، و نفع من الحمی،

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 170

و إذا طبخ و سحق بشحم الخنزیر و ضمد به أوجاع المفاصل نفعها، و قد یضمد بدقیق الباقلاء الانثیان أو الثدیان إذا کان بهما ورم حار، و لا سیما إذا تجبن اللبن

فی الثدی، و اذا عجن بالعسل نفع من الورم الحادث عن ضربه.

الماش: أجوده الاسود الرزین، و هو بارد فی الدرجه الاولی، معتدل فی الرطوبه و الیبس، و فیه بعض الجلاء، و إذا دق ناعماً و عجن بماء الآس نفع الاعضاء الواهیه و سکن وجعها، و هو نافع للمحرورین، و لمن کان به سعال و طبیعته لینه فلیقشره و یحمصه ثم یطبخه.

الذره: أجودها الأبیض الرزین، و هی بارده یابسه مجففه و لذلک صارت تقطع الاسهال، و إذا استعملت من خارج کالضمادات بردت و جففت.

الشیلم: أجوده الأدکن الرزین، حار فی الدرجه الثالثه یابس فی الثانیه، قوی التحلیل، و فیه جذب اذا دق و عجن و وضع علی عضو قد دخل فیه شوک أو علی سلی جذبه و أخرجه.

الدوثر: مثل الشیلم فی قوّته، و هو یبرئ الاورام التی قد صلبت و یبرئ داء الثعلب.

الجاورس: أجوده الأصفر الرزین، بارد فی الدرجه الاولی، یابس فی الثالثه، لطیف یحبس البطن، و اذا کمد به فی خرقه نفع الاعضاء التی تحتاج الی تجفیف و تحلیل من غیر لذع منفعهً بینه.

الحمص: أقواه فعلًا الأسود، و هو حار رطب مولد للمنی و اللبن و یدر البول، و الأسود أقوی فعلًا فی إدرار البول و الحیض، و الماء الذی قد طبخ فیه مفتت للحصی، و فی الحمص قوّه جاذبه محلله جلاءه مقطعه، و لذلک ینقی الکبد و الطحال و الکلی، و یحلل الاورام التی تعرض خلف الاذنین و یقلع الجرب و القوباء، و یلین صلابه الانثیین، و ینفع من القروح إن طلیت به مع العسل.

الترمس: أجوده الکبار، و هو حار یابس، و طعمه مر و لذلک یقتل الدود و الحیات التی تکون فی البطن إذا

عجن بالعسل و أکل و شرب مع الخل ممزوجاً، و إذا شرب مع الشراب و الفلفل نقی الکبد و الطحال و أدر الطمث، و أخرج الاجنه المیته إذا تحمل به مع المر و العسل، و فیه جلاء و تحلیل، به یقلع الکلف و البهق الاسود، و ینفع البرص و السعفه و الحصف و ذلک انه یجفف من غیر لذع، و یذهب بالخضره و یحلل الخنازیر، و إذا دق ناعماً و عجن بخل و عسل و ضمد به الورک نفع من عرق النسا.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 171

الارز: فیه حراره یسیره و قبض، و ما کان منه أحمر فهو أقوی فعلا فی ذلک، و یعقل البطن، و الفارسی الاحمر أشد عقلًا للطبیعه لا سیما إذا قلی بقشره الاحمر، و إذا عمل من الأبیض حساء نفع من اللذع العارض فی الامعاء و المعده، و إذا احتقن بماء الاحمر المطبوخ مع بعض الأدویه القابضه نفع من السحج فی الامعاء.

اللوبیاء الحمراء: حاره فی الدرجه الاولی و ماؤها المطبوخه هی فیه یدر الطمث و ینقی دم النفاس و یخرج الأجنه المیته و المشیمه اذا احتبست.

الکرسنه: و هی الجلبان، حاره فی الدرجه الاولی و یابسه فی الثانیه، تقطع و تجلو و تفتح السدد، فإن أکثر منها أنزلت الدم و أنبتت اللحم فی الجراحات.

حب البطیخ: أجوده الأبیض الرزین و فیه جلاء یفتح السدد التی فی الکلی و یفتت الحصی منها و من المثانه و یدر البول إدراراً قویاً و یقلع الکلف و البهق الرقیق.

حب القرع: بارد رطب فی الدرجه الثانیه، ینفع من السعال إذا کان من حراره و یبس، و إذا أکل مع السکر سکن العطش، و إذا شرب مع الجلاب نفع

من الامراض الحاره و من عسر البول إذا کان من حراره.

بزر القثاء: أجوده الرزین الأبیض مزاجه بارد رطب جلاء یقطع و یدر البول، و إذا دق و طلی به البدن حسن اللون و برقه.

بزر الخیار: أجوده الأصفر الرزین، و هو فی جمیع حالاته شبیه ببزر القثاء.

الکاکنج: أجوده الکبار الجبلی، و هو بارد باعتدال، مدر للبول و ینفع من قروح الکی و المثانه.

حب الهلیون: حار رطب فی الدرجه الثانیه، منفخ و لذلک یحرک شهوه الجماع و یزید فی المنی.

لسان العصافیر: أفضله ما کان فی طعمه مراره و کان طیب الرائحه، و مزاجه حار رطب، و یزید فی المنی و فی شهوه الجماع.

حب المحلب: أجوده ما کان رزیناً، و هو حار یابس، فیه مراره و جلاء قوی و تحلیل و لذلک یقلع الکلف، و إذا دق و طلی به الموضع قتل الدود و حب القرع، و یفتح سدد الکبد و الطحال، و یعین علی نفث ما فی الصدر و الرئه من الرطوبه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 172

حب البان: أجوده الکبار الرزین، حار لین، و فیه مراره قویه یخالطها قبض، و لذلک صار یجلو و یقطع و یجمع و یقلع الثآلیل و الکلف و البثور الکائنه فی الوجه و الجرب و الحکه و البرص، و یفتح سدد الکبد و الطحال و یلین صلابتها لا سیما اذا خلط مع دقیق الکرسنه.

الهیل: حار یابس مفتح للسدد، و ینفع من عرق النسا.

الکبابه: أجودها طیب الرائحه تحذو اللسان، حاره یابسه، مفتحه للسدد، منقیه للمجاری من البلغم، و تدر البول و تمسک الطبیعه و تصفی الحلق الأبحّ من البلغم، و تنفع من الشری الأبیض إذا شرب منها وزن دانقین بسکنجبین.

القاقله: نوعان: منها کبار،

و منها صغار، حاره و حرارتها فی آخر الدرجه الثانیه، تنفع من أوجاع الکبد البارده و السده العارضه فیها، إذا شرب منها وزن درهم بسکنجبین تسعه أیام، و تنفع من الحصی الکائن فی الکلیتین إذا خلطت ببزر الخیار و القثاء أجزاء سویه و شرب منه وزن درهمین فی کل یوم، و تنفع من الصرع و الاغماء إذا نفخت فی الحلق، و تنفع من الأوجاع العارضه فی الرأس إذا کانت من ریح.

حب الریباس: أجوده الحدیث، و هو بارد یابس قابض، ینفع الحلقه المزمنه کما ینفع بزر الحماض.

حب الامیر باریس: بارد یابس قابض، ینفع الحلقه المزمنه المریه، و یطفئ الحراره، و ینفع الکبد الحاره التی فیها ورم حار، و ینفع من القی ء و یقوی القلب.

حب الرمان: أجوده ما کان حامضاً رزیناً و هو بارد قابض یابس، یشد الطبیعه إذا کان الاسهال مریاً، و یسکن الغثی و یمنع القی ء، و یقوی فم المعده الحاره، و یمنع من انصباب المواد الیها.

حب الآس: قابض فیه حلاوه، و لذلک ینفع أصحاب السعال إذا کان بهم إسهال، و ینفع من نفث الدم الذی یکون من الصدر و من الرئه و من المعده، و ینفع من قروح الاعضاء الباطنه و یقوّیها، و إذا خلطت عصارته بشراب نفعت من عض الرتیلاء، و ینفع من قرحه المثانه رطباً و یابساً، و اذا طبخ بالشراب و ضمد به نفع من القروح التی فی الکفین و القدمین و أبرأها، و إذا دق و هو طری و خلط باللبن و ذر علی العین الوارمه حلل ورمها، و ینفع من الغرب، و ینفع من الورم العارض فی المقعده، و من البواسیر و التوث العارضین فیها، و یقوی المعده، و

ینفع القلاع، و إذا سحق و طلی به الوجه أذهب الکلف.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 173

حب السفرجل: بارد رطب فی الدرجه الثانیه، ینفع من السعال الذی یکون من حراره و یبس إذا دق و استفّ مع السکر و الفانیذ، و لعابه یبرد و یرطب و یسکن الحراره و یطفئها، و ینفع من الیبس العارض فی الفم و المعده، و هو أقوی تسکیناً للسعال الحادث من الحراره و الیبس اذ أخذ مع سکر طبرزد و دهن اللوز.

حب السمنه: أجوده ما کان دسماً، و هی حاره رطبه تصلح لمن یرید أن یخصب بدنه، و إذا دقت و مرست بالماء وصفیت. و ألقی علیها الیسیر من الدقیق و السکر و الدهن اللوز الحلو و الشیرج الطری نفعت أصحاب الأبدان القضیفه من البرد و الیبس.

حب الزلم: أجوده ما کان أبیض یجلب من شهر زور، حار و فیه رطوبه فاضله، بها یقوی شهوه الجماع و یزید فی المنی.

ذابح ابرویک: هو حب یؤتی به من جبل فارس مثلث الشکل، حار فی الدرجه الاولی، معتدل فی الرطوبه و الیبس، یزید فی المنی و یحرک شهوه الجماع.

حب الدادی: أجوده ما کان حدیثاً طیب الرائحه مزاجه بارد یابس إلا أن فیه مراره یسیره توجب بعض الحراره، و فیه قبض، و إذا شرب منه وزن درهمین مع السکر نفع البواسیر. و کذلک إذا طبخ و جلس فی مائه جففها، فإن کانت المقعده أو الرحم بارزه فإنه یقبضها و یردها. و إذا عجن بالعسل و لعق قتل الدود و الحیات التی فی الجوف.

حب الغار: حار یابس فی الدرجه الثالثه، و إذا شرب منه مثقالان مع شراب أو میبختج نفع من عسر الولاده و نفع من تقطیر

البول، و یحدر الطمث و ینفع من لدغ الهوام.

حب الصنوبر: أجوده الکبار الطری الابیض، و هو حار رطب، و إذا کان طریاً ففیه مراره، و لذلک صار من أوفق الاشیاء لمن کان فی صدره رطوبه غلیظه أو مده فإنه ینقیها بسهوله. و الیابس منه إذا نقع فی الماء و أکل ملس الخشونه التی تکون من برد و یبس، و حب الصنوبر الصغار أضعف فعلًا من الکبار.

حب الأترج: حار فی الدرجه الثانیه محلل و دهنه ینفع من البواسیر اذا طلی به و لبه اذا أکل نفع من ذلک و اذا شرب منه مثقال بشراب کان نافعاً من السموم و أسهل الطبیعه و کذلک یفعل اذا دق و وضع علی موضع لسعه الهوام.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 174

حب الراسن: و هو حب یجلب من بلاد الاکراد و بلاد فارس، و یسمونه ذابح، و هو یقوی شعر الرأس و یمنع الآفات عنه و یطوله، فاعلم ذلک.

الباب السادس و الثلاثون فیما کان من الأدویه ورقاً

و أولًا ورق الخوخ: إذا سحق و ضمد به السره قتل الدود و حب القرع، و کذلک إذا قطر فی الاذن من عصارته قتل الدود الذی فیها.

ورق الدلب الطری: مزاجه بارد یابس إذا ضمد به الورم الحار العارض فی الرکب فتحه، و التراب الذی یقع علی ورقه ردی ء للحلق و الخیاشیم و السمع و البصر، و قد یموت الخفاش من ورقه و قشره، إذا أحرق و سحق جفف القروح الرطبه، و ینفع من حرق النار.

ورق الغرب: إذا دق و نثر علی الجراحه ألحمها و أبرأها و لم تقِح، و إذا سقی من مائه من قد سقی الماء بالعلق نفع، و عصاره ثمره تنفع من الدم، و طبیخه ینفع من الحراره، و

هو دواء قوی التجفیف من غیر لذع، و إذا دقت عصاره ورقه أو عصاره قشره الرطب و سحق و طبخ بدهن ورد فی قشر رمان نفع من وجع الاذن الذی من حراره، و طبیخه إذا صب علی رجل صاحب النقرس نفع منفعه بینه.

ورق الکرم: إذا دق ناعماً و ضمد به الصداع الذی من حراره سکنه، و إذا ضمد به الجوف مع الرامک قطع الاسهال، و إذا مضغ قوی اللثه المسترخیه.

ورق الطرفاء: قابض یابس منق، و إذ طبخ ورقه و کمد به الطحال أو صب علیه نفع، و قوی اللثه و نفع من استرخائها.

ورق السرو: قوی القبض من غیر لذع معتدل فی الحراره و البروده، و إذا دق و هو رطب و وضع علی الجرح الطری ألحمه و أبرأه، و رماده إذا أحرق و ذر علی حرق النار و سائر القروح الرطبه انتفع به، و إذا ضمد به الفتق نفعه، و یقوی اللثه المسترخیه، و إذا دق و خلط مع دقیق الشعیر و ضمد به الأورام الحاره نفعها.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 175

ورق الابهل: أجوده الأخضر، و هو حار حاد قابض قوی التجفیف، و لذلک صار یجفف القروح العفنه الخبیثه الردیئه، و یأکل عفنها و ینقی القروح الوسخه المسوده إذا وضع علیها مع العسل، و یدر البول و الحیض، و یخرج الجنین المیت و المشیمه، و ینقی دم النفاس، و یقتل الجنین الحی.

ورق الازادرخت: أجوده الأخضر، مزاجه حار یابس و طعمه مرّ و عصارته نافعه من السموم إذا شربت بالعسل و المیبختج، و إذا دق وحشی به الشعر منع الآفات عنه و طوله و حسنه، و حبه إذا أکل قتل الدود، و هو شدید المراره.

ورق الزربندرخت:

أجوده الأخضر، و إذا دق ورق هذه الشجره و شربت عصارتها مع المیبختج نفع من عسر البول و من لسع الهوام و من عرق النسا، و یدر البول و الحیض و الدم الجامد من المثانه.

الساذج: أجوده ما کان ذکی الرائحه، و ورقه لیس بالعریض، و هو فی قوته و فعله شبیه بالسنبل، و هو مع ذلک مدر للبول، و إذا دق و هو یابس و ذر علی الداحس نفع منه منفعه بینه، و یذهب نتن الابط.

ورق الآس: مزاجه بارد یابس، و فیه جوهر لطیف حار، و فیه قوّه مختلفه، و عصاره ورقه و طبیخه إذا قطر فی الاذن التی یسیل منها القیح نفعها، و کذلک یفعل شراب الآس، و اذا تمضمض به قوی اللثه المسترخیه و فیه تجفیف، و إذا طبخ بالماء و جلس فی مائه نفع من خروج المقعده و بروز الرحم و نزف الدم، و ینفع الحزاز و قروح الرأس و بثوره و ینبت الشعر المنتثر، و إذا ضمد به المفاصل المسترخیه قواها و قوی العظام التی لم تنجبر جیداً، و إذا طبخ مع الشراب و ضمد به القروح جففها، و اذا ضمد به و سویق الشعیر سکن ورمها، و طبیخه إذا نطل علی من أسرف علیه العرق نفعه، و یقوی القلب الضعیف من سرف العرق، و إذا دق وصب علیه ماء و دهن ورد و ضمد به ورم الانثیین نفعهما.

ورق الشاهدانج: و اسمه بالفارسیه جواسفرم، و مزاجه حار یابس منق ملطف محلل للفضول البلغمیه من المعده، و ینفع من ریاح الأرحام و الامعاء و المعده، و ینفع من الصرع اذا سعط من مائه.

الدفلی: أجودها ما کان أخضر کبار الورق، و هی حاره

یابسه فی الدرجه الثالثه، و هی قاتله لسائر الحیوان، و إذا طبخ ورقها و ضمد به الأورام الصلبه حللتها، و عصارتها إذا طلیت بها الحکه و الجرب نفعتهما، و إذا دق ورقها و هو ناشف و نثر علی القروح جففها.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 176

ورق اللوف: ینفع القروح الرطبه و یلصق الجراحات الطریه.

ورق الغار: حار یابس قوی الاسخان و التجفیف، فیه مراره و قبض یسیر، و لذلک یفتت الحصی الذی فی الکلی، و ینفع من سدد الکبد، و إذا طبخ بالخل نفع من وجع الأسنان و الأضراس.

ورق التین: لطیف، فیه قبض معتدل، مجفف للشعر، یمنع من انتثاره، و یحبس البطن، و ینضج الأورام، و فیه تحلیل.

ورق شجره التین: قابض فیه جلاء، و لذلک صار الورق الطری منه إذا طلی به مع الخل نفع من العله التی ینقشر منها الجلد، و إذا دق و هو طری الصق الجراحات و إذا ضمد به العظام الواهنه أو المکسوره أو نطل الماء المطبوخ هو فیه علیها قواها و نفعها منفعه بینه.

ورق المصطکی: متوسط فی الحراره و البروده، و هو مجفف تجفیفاً قویاً، و عصارته إذا شربت نفعت من اختلاف الدم و نفثه، و من النزف و الاسهال الذی یکون عن ضعف المعده إذا کان عن رطوبه، و إذا ضمد به الرحم و المقعده البارزتان قبضهما وردهما.

ورق الحبه الخضراء: مزاجه حار فی الدرجه الثانیه، و هو شدید القبض و لذلک صار یجفف إذا کان طریاً، و ما کان منه یابساً کان تجفیفه أقوی.

السنا: أجوده المکی، و هو حار یابس فی الدرجه الاولی، یسهل المرّه الصفراء و السوداء و یغوص الی المواضع البعیده، و یقوی جرم القلب، و إذا شرب وحده

فالشربه منه مدقوقاً ناعماً ثلاثه دراهم، و إن طبخ مع المطبوخ فوزن خمسه دراهم الی سبعه دراهم.

الوسمه: هی الخطر، تسوّد الشعر و فیها قوّه محلله، و هی معتدله فی البرد، و إذا دقت و ضمد بها الورم الحار نفعت و سکنت وجعه، و إذا مضغ ورقها و تمضمض بعصارته نفع من البثر التی تکون فی الفم و القلاع، و ینفع من حرق النار إذا دق و نثر علیه.

ورق السوس: معتدل فی الحراره و البروده یابس فی الدرجه الاولی، و لذلک صار یجفف القروح و البثور إذا دق و نثر علیها من غیر لذع.

ورق الخلاف: بارد یابس، و فیه مراره و شی ء من قبض و لذلک صارت عصارته تنفع من أوجاع الطحال و صلابته و سدده.

ورق الجوز الرومی: حار فی الدرجه الثالثه، معتدل فی الیبس و الرطوبه.

ورق الزیتون: معتدل فی الحراره و البرد، یابس فی الدرجه الثانیه، ینفع من وجع الأسنان إذا طبخ بالخل، و ماؤه المطبوخ فیه ینفع من

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 177

القلاع الابیض إذا أمسک فی الفم.

ورق الطالیسفر: و هو ورق الزیتون الهندی، أجوده ما کان عطری الرائحه، فیه قبض، و مزاجه حار یابس فی الدرجه الثانیه، نافع من البواسیر.

ورق الشوکه المصریه: و هی أم غیلان، لها قوه مجففه قابضه، و لذلک تنفع من النزف و دم اللهاه و الأورام الحاره فی المقعده، و تلصق الجراحات و تحبس الدم.

ورق التنبول: و هو یؤتی به من الهند، و هو معتدل فی الحراره، معه قبض قوی، یقوی اللثه و المعده و یحمر الشفه.

ورق السمسم: بارد رطب، إذا دق و غسل به الشعر طوّله و لینه و ذهب بالابریه العارضه فیه.

ورق الکبر: مر حار قابض، إذا

قطر من مائه المعصور فی الاذن التی فیها الدود قتله، و إذا ضمد به الخنازیر مع شی ء من دقیق الشعیر حللها و نفعها منفعه بینه، و إذا طلی علی البهق و القوابی نفعها.

ورق الحنظل: حار یابس و فیه قوه مسهله للبلغم و السوداء، و ینبغی أن یؤخذ منه ما کان فی أصل نباته إذا اصفر لونه، و یجفف فی الظل و یستقی منه مع شی ء من النشاء و الصمغ، و یخلط أیضاً مع الأدویه التی من شأنها اسهال المره السوداء فإنه ینفع المالیخولیا و الصرع و داء الثعلب و أصحاب الجذام.

ورق الاترج: حار یابس، فیه تحلیل و تجفیف، و عصارته إذا شربت نفعت من رطوبه المعده و بردها، و إذا مضغ طیّب النکهه و قطع رائحه الثوم و البصل.

ورق العلیق: مبرد مجفف فی الدرجه الاولی، یشفی النمله و الجمره إذا طلی بعصارته.

ورق الاجاص: إذا طبخ بشراب و تغرغر به قطع سیلان المواد الی اللثه لا سیما البری.

ورق التوت: إذا دق ناعماً و خلط بالزیت و ضمد به حرق النار نفعه، و إذا طبخ بماء المطر و ورق الکرم خضب الشعر، و إذا طبخ جید بالماء و تمضمض به نفع من وجع الاسنان.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 178

ورق الانجذان: أفضله السرخسی الصغیر الورق، و مزاجه حار یابس حاد، محلل للخنازیر إذا دق و خلط مع الشمع و الزیت، و إذا طلیت به الآثار الکائنه فی الوجه مع الزیت نفعها، و ینفع من عرق النسا إذا خلط بدهن السوسن، و هو یقاوم السموم و الأدویه القتاله، و هو مما یعین علی الاستمراء إذا خلط بالطعام إلا أنه یلین البراز.

ورق الجوز: فیه قبضٌ ما، و هو یجفف، و

إذا مضغ نفع القروح و البثر التی فی الفم، و أما قشره الخارج الاخضر فإنه اذا طبخ و عمل منه رُبّ نفع من الخوانیق التی تکون من رطوبه و بلغم، و أما قشره الصلب اذا أحرق کان رماده مجففاً للقروح تجفیفاً حسناً من غیر لذع.

ورق المازریون: أجوده ما یشبه ورق الآس الکبار و ما رقّ منه، و هو حار یابس فی الدرجه الثالثه، و فیه مع ذلک قبض وحده، و هو قوی الإسهال، و من شأنه إسهال الماء الاصفر و الرطوبات البلغمیه، و لا یصلح أن یشرب فی البلاد الحاره، و لا أصحاب النزف، و ینبغی إن أردت أن تسقیه لهم فانقعه فی الخل یوماً و لیله ثم جففه و دقه ناعماً ولته بدهن اللوز الحلو، الشربه منه دانقان الی أربعه دوانق.

الباب السابع و الثلاثون فی الأنوار و منافعها

و أولًا فی الورد: أجوده الأحمر الفارسی، و فیه قوه مختلفه إلا أن مزاجه الی البرد ما هو، و فیه قبض و لطافه و طیب رائحه، یقوی الأعضاء الباطنه و یغوص الی عمق البدن و یبرد، و یطفئ حراره المعده و الحمی الحاده إذا عمل من مائه شراب، و إذا جفف ودق ناعماً و خلط مع الصندل کان ضماداً موافقاً لحراره المعده و الکبد، و إذا نثر علی القروح جففها، و إذا عمل منه شراب و کرر أسهل المره الصفراء، و إذا طبخ مع العدس و الآس و ضمد به المقعده نفع القروح التی تکون فیها، و إذا أمسک فی الفم نفع البثور و القلاع لا سیما إذا خلط معه العدس و الکافور.

النسرین: حار یابس، ینفع الدماغ البارد إذا شم، و إذا ضمد به الکبد البارد نفعه، و کذلک المعده البارده.

الیاسمین: حار

فی الدرجه الثالثه، ینفع أصحاب اللقوه و الفالج، و من قد برد دماغه و رطب منفعه بینه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 179

النرجس: معتدل الحراره لطیف، ینفع الزکام الذی یکون من بروده، و فیه تحلیل قوی.

البنفسج: أجوده المشبع اللازوردی و ما جلب من أرجان و من الکوفه فهو یکون أفضل، و هو بارد فی الدرجه الثانیه، رطب فی الثالثه، نافع للدماغ الذی قد عرضت له الحراره و الاحتراق، و إذا دق ورقه مع دقیق الشعیر و ضمد به الورم الحار فی المعده و الکبد نفعهما و سکن حرارتهما، و إن طبخ مع البابونج وصب ماؤه علی الرأس نفع من الصداع الذی یکون مع الحمی، و إذا ضمد به الرأس و هو طری نوّم، و فیه قوه مسهله، و إذا دق وزن ثلاثه دراهم الی أربعه مع مثله سکراً و شرب بماء حار أسهل الطبیعه، و إذا ربی مع السکر نفع السعال الکائن من الحراره، و إذا عمل منه شراب برد و أطفأ و لین الطبیعه.

النیلوفر: أجوده البنفسجی، و قوته شبیهه بقوه البنفسج إلّا أنه أبرد منه، و لذلک إذا ضمدت به الأورام الحاره نفعها، و إذا شمه صاحب الصداع الحار سکن صداعه، و إذا غلی بالماء وصب علی رأس من قد نالته حراره فی دماغه نفعه.

السوسن: هو ضروب کثیره، و أجوده الاسمانجونی، و هو حار فی الدرجه الأولی، معتدل فی الیبس، و فیه تحلیل و تلطیف.

ورد اللوز و التفاح و السفرجل و الکمثری و الخلاف: کلها بارده مقویه للقلب و الدماغ لذکاء رائحتها، و الخلاف أقواها برداً.

ورد الخیری: أجوده الأصفر، و هو حار فی الدرجه الاولی، معتدل فی الیبس، و فیه تحلیل، و شمه ینفع من

بروده الدماغ و رطوبته إذا لم تکن قویه، و یحلل الریاح القویه الغلیظه من الدماغ، و إذا طبخ و شرب ماؤه أدرَّ الطمث و أسقط المشیمه، و یحلل الورم الذی یکون فی الرحم إذا نطل علی العانه.

ورد البهرامج و البلخیه: معتدلا المزاج طیبا الرائحه یطیبان النفس و ینفعان من الریاح التی تکون فی الرأس.

ورد أم غیلان: شبیه فی مزاجه و فعله بالبهرامج.

العصفر: حار فیه بعض قبض إذا سحق و عجن بالخل و طلی علی القویاء نفعها، و إذا عجن بالعسل و طلی به لسان الصبیان نفع من القلاع و البثر التی فیه.

ورد البابونج: حار یابس باعتدال، و فیه تحلیل و تلطیف و تلیین.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 180

الاقحوان: حار فی الدرجه الثانیه قوی التحلیل، و هو شبیه فی جمیع أحواله بالبابونج غیر أنه أقوی منه، و ینفع من الربو و السوداء، و ینوم و یسبت إذا أدیم شمه، و ورقه ینفع من الحصی الذی یکون فی الکلی، و طبیخه ینفع من صلابه الأرحام إذا جلست فیه المرأه، و من بقایا الاورام الحاره، و الأبیض منه یحلل الدم الجامد فی المعده و المثانه، و إذا شرب منه مع شراب عتیق ذوب الدم الجامد فی الجوف، و کذلک یفعل ورقه الغض إذا دق و شرب مع العسل.

البهار: أجوده الأصفر، و هو حار یابس محلل شبیه فی قوته بالاقحوان، و هو أقوی تحلیلًا و لذلک صار یبرئ الأورام الصلبه إذا خلط بالسمن و الدهن.

الآذریون: شبیه فی طبیعته بالبهار إلا أنه أضعف منه مزاجاً و فعلًا.

ورد الباقلاء: بارد رطب، یسکن الحراره العارضه للدماغ، و إذا سحق فی هاون رصاص و وضع فی الشمس صار منه خضاب جید یسود الشعر.

ورد

الخشخاش: بارد رطب، إذا شم سکن الحراره و الیبس العارض للدماغ، و إذا ضمد به الرأس من خارج نفع من السهر و نوم نوماً صالحاً.

الورس: أجوده ما کان شبیهاً بالزعفران، و هو یجلو البشره و ینظف البدن بالقوه الجلائیه التی هی فیه.

الجلنار: أجوده الفارسی، و هو بارد یابس، و فیه قبض قوی، و هو یجفف القروح و ینفع من القلاع و البثر التی تکون فی الفم، و یحبس الإسهال القوی، و یقطع إسهال الدم و النزف، و یرد المقعده البارزه.

البستابرور: یابس بارد یسکن الحراره التی تکون فی المعده و الکبد إذا شرب من مائه المطبوخ فیه بالجلاب أو السکنجبین.

الزعفران: أجوده ما غلظت شعرته، و کان ساطع الرائحه، و هو حار یابس لطیف مجفف تجفیفاً مع قبض یسیر، و لذلک صار یدر البول، و فیه قوّه منضجه و ینفع أورام الأعضاء الباطنه إذا شرب و ضمد به من خارج، و یفتح السدد التی فی الکبد أو فی العروق، و یقوی جمیع الأعضاء الباطنه، و ینفذ الأدویه التی یخلط بها الی جمیع البدن.

فقاح الاذخر: یسخن اسخناناً یسیراً، و فیه قبض یسیر و تلطیف، و لذلک صار یدر البول و الطمث، و ینفع من الاورام البارده التی فی المعده

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 181

و الکبد.

ورد العوسج: بارد قابض، ینفع من استطلاق البطن و ضعف المعده و نفث الدم.

الجعده: أجودها ما جلب من الشام، و ما کان منها أبیض حدیثاً، و هی مسخنه لطیفه و فیها تحلیل قوی ینفع من سدد الکبد و الطحال و الأورام البارده التی فیها.

النارمشک: أجوده ما کان طیب الرائحه، و هو حار فی الدرجه الاولی، یابس فی الثانیه، ملطف للأخلاط الغلیظه، و فیه تحلیل.

شقائق

النعمان: فیه قوه جلائیه حادیه مفتحه و لذلک صارت عصارته تجلو آثار القروح من العین، و تنفی القروح الوسخه، و تقلع الجرب، و تحرک الطمث إذا تحمل منها بصوفه، و تنقی الرأس و المنخرین.

ورد العلیق: بارد یابس قابض مجفف، ینفع من اختلاف الدم و نفثه و ضعف المعده و الذرب.

الباب الثامن و الثلاثون فی الأدویه التی تکون من ثمر الشجر

و أولًا ثمر البلادر: و أجوده ما کان کثیر العسل أسود اللون رزیناً، و مزاجه حار یابس فی الدرجه الرابعه، نافع لمن غلب علیه البلغم و الرطوبه جداً، و ینفع من استرخاء العصب و النسیان، و ینبغی إذا سقی هذا الدواء یکون بتوقٍ و حذر من غائلته، و ربما أورث السرسام و المالیخولیا.

البندق الهندی: هو حار یابس، یقوی الأعصاب الرخوه، و ینفع أصحاب الفالج و اللقوه و الصرع.

الکزمازج: هو ثمر الطرفاء، و هو بارد یابس قوی القبض شبیه فی قوته بالعفص إلّا أن العفص أشد برداً، و قد ینتفع به فی استرخاء اللثه و البثور التی تکون فی الفم.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 182

جوز السرو: بارد یابس قوی القبض إذا طبخ بالماء و جلست فیه المرأه البارزه الرحم نفعها، و کذلک إذا کانت المقعده خارجه ردها و شدها، و إذا ضمد به الفتق مع الغراء و الاشراس نفع منه.

الفوفل: بارد یابس شبیه فی قوته بقوه الصندل، یقوی اللثات و ینفع من الحراره التی تکون فی الفم، و إذا طلی علی الأورام الحاره أول الأمر نفعها بدفعه الماده عن العضو.

العفص: أجوده الفج الاخضر، و هو بارد یابس قوی القبض و لذلک صار مقویاً للأعضاء، مشدداً نافعاً من انصباب المواد، و إذا أحرق العفص و طفئ فی الخل و الشراب صارت له قوه یقطع بها نزف

الدم، و إذا دق و نثر علی القروح الرطبه جففها تجفیفاً عجیباً.

البلوط بارد یابس قابض، و لذلک صار یحبس الطبیعه، و الشاه بلوط یفعل فعله إلا أنه أضعف منه، و الدوی أعذب من البلوط.

الاهلیلج: هو ثلاثه أنواع: أحدها: الأصفر، الثانی: الکابلی، الثالث: الاسود الهندی، و جمیع ذلک قابض، و أما الأصفر فأجوده ما کان أصفر مائلًا الی الخضره رزیناً، و فیه حراره یسیره، و هو مجفف و یسهل المره الصفراء إذا شرب مع السکر. و أما الکابلی فأجوده الکبار الرزین، و هو أمیل الی البرد و الیبس، و بمزاجه شی ء یسیر من الحراره بسبب المراره، و هو یسهل المره السوداء و ینشف البلغم و یسهل أیضاً المره الصفراء إذا شرب مع السکر إلّا أن خاصیته إسهال المره السوداء، و کذلک الأسود الهندی فعله کفعل الکابلی إلّا أنه أضعف منه.

الاملج أجوده الاسود، و هو بارد یابس قابض یقوی الشعر و یشد أصوله و یسوده و یدفع الآفات عنه، و یقوّی المعده و یدبغها، و یشد المقعده المسترخیه، و ینفع من البواسیر، و ما ینفع منه باللبن- و هو الشیراملج- هو أقل قبضاً منه، و یطفئ حراره الدم، و یقوی الشهوه، و یقطع النزف و القی ء.

البلیلج: شبیه فی القوه بالأملج إلا أنه أضعف منه.

التمر هندی: بارد مطفئ للحراره الصفراویه، و یمنع من القی ء، و یلین الطبیعه خفیفاً.

الخیارشنبر: أجوده ما کان هندیاً، و ما کان قصبه غلیظاً، رقیق القشر، و هو أسود کثیر العسل، و هو معتدل المزاج الی الحراره ما هو قلیل ملین للطبیعه محلل للأورام و الدبیلات التی تکون فی الجوف و أورام المفاصل إذا شرب منه مع ماء عنب الثعلب، و یحلل أیضاً الأورام التی تکون

کامل

الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 183

فی الحلق إذا تغرغر به مع الکسفره، و یسهل الأخلاط التی تکون فی المعده و الأمعاء، و ینفع من القولنج.

جوز القی ء: حار یابس ینقی الرطوبه و البلغم، نافع من الفالج و اللقوه و ما أشبه ذلک، و هو شبیه بالخربق الابیض فی قوته.

جوز مائل: هو مخدر منوم مسبت، و إن أکثر منه قتل و یغثی و یقیئ.

جوز الرقع الیمانی: حار یابس یقیئ بقوه، نافع من البلغم الکثیر فی المعده، و من الامتلاء من الخلط الغلیظ اللزج.

جوزبوا: أجوده الأسود القشر الرزین، و هو حار یابس، معقل للبطن، جید لأمراض الکبد و المعده إذا کان ذلک من بروده.

الأبلیجه: حاره یابسه مقویه للمعده و الکبد الباردتین.

اللوز المر: أجوده ما کان کباراً، و هو حار یابس یجلو جلاء قویاً و یلطف، و لذلک یذهب الکلف و یعین علی نفث الدم و الاخلاط الغلیظه من الصدر و الرئه معونه جیده، و یفتح السدد التی فی الکبد و الطحال و الکلی، و إذا دق و عجن بالخل و طلی به الرأس نفع الشقیقه إذا کانت من بروده.

اللوز الحلو: شبیه باللوز المر فی فعله إلا أنه أضعف کثیراً من المر، و ینفع السعال الذی یکون من الیبس.

ثمر العلیق: فیه مراره معتدله، و ما لم ینضج فالغالب علیه التجفیف الخفیف، و ینفع من اختلاف الاسهال، و من ضعف المعده إذا کان من حراره، و ینفع من البثر التی تکون فی الفم.

الزبیب الخراسانی: أجوده ما کان کباراً حلواً، و قوته قابضه محلله باعتدال، و الحلو الکبار منه إذا غلی بدهن البنفسج نفع من السعال و خشونه الصدر إذا کان ذلک من بروده.

الفستق: حار لطیف، فیه مراره یسیره، یفتح السدد التی

فی الکبد و التی فی الرئه، و ینفع من السعال الذی یکون من البلغم.

الخرنوب الشامی: قوته مجففه قابضه فیها حلاوه، و إن کان طریاً أسهل الطبیعه و إن کان یابساً حبسها.

المقل المکی: هو بارد یابس قابض، معقل للبطن، نافع من الاستطلاق.

الخرنوب النبطی: بارد یابس یعقل البطن، و إذا طبخ بالماء و جلس فیه نفع خروج المقعده و بروز الرحم و قطع دم البواسیر و الحیض.

النبق: أجوده ما کان طریاً رطباً، و هو بارد رطب یولد البلغم، و ما کان یابساً فمزاجه بارد یابس قابض، ینفع من الاسهال إذا قلی ودق من نواه

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 184

. الغبیراء: بارد یابس قابض، شبیه بالنبق إلا أنه أقوی قبضاً منه، و لذلک صار أشد حبساً للبطن المستطلق.

العناب: معتدل فی الحراره و البروده رطب ملین للبطن، مطفئ للدم، و ماؤه المطبوخ فیه أصلح منه.

الزعرور: و هو الجبلی بارد یابس فیه قوه و قبض، ینفع الخلفه الصفراویه، و الأحمر منه و هو البستانی أقل عملًا من ذلک.[4]

کامل الصناعه الطبیه ؛ ج 3 ؛ ص184

اللفاح: یبرد تبریداً قویاً، و فیه حراره ما، و لذلک أشبهت قوته إلّا إنه علی کل حال یبرد و یرطب، و لذلک صار ینوم من أدام شمه، و من أکله أورثه سباتاً و برد مزاجه.

التوت: أجوده الکبار الحلو، و ما کان نضیجاً فهو یسهل الطبیعه، و ما کان منه فجاً فهو یحبس البطن المستطلق لا سیّما إن جف، و ینفع من اختلاف الدم نفعاً بیناً.

خصی الثعلب: أجوده ما کان فی طعمه حلاوه، و هو بارد رطب و فیه نفخه، و لذلک صار یزید فی شهوه الجماع.

قثاء الحمار: أجوده ما کان متوسطاً فی قدره أخضر فی لونه

شدید المراره، و هو حار یابس فی أول الدرجه الثالثه، و فیه قوّه مسهله للبلغم و الرطوبه الغلیظه و المره السوداء، و لذلک صار ینفع وجع المفاصل و النقرس و عرق النسا و الفالج و اللقوه و القولنج إذا شرب منه وزن دانق و نصف الی دانقین مع شی ء من النشا و الصمغ العربی إذا کان حدیثاً، و ینفع فی الحقن التی تنفع من عرق النسا وزن درهم و نصف الی المثقال، و إذا طبخ مع دهن الخل أو دهن البزور و طلی به البواسیر نفع من ذلک و جففها.

التین الیابس: فیه تلطیف و تحلیل، و لذلک صار ینضج الأورام الصلبه و یحللها إذا طبخ و ضمد به، و إذا تغرغر بمائه المطبوخ حلل الخوانیق و أنضجها و فتحها.

الحبه الخضراء: أجودها الحدیث الرزین، و هی حاره یابسه فی الدرجه الرابعه، و حرارتها أقوی من یبسها و لذلک صارت تدر البول و تزید فی شهوه الجماع، و تنفع من سدد الطحال و غلظه، و إذا أحرقت و طلیت علی داء الثعلب أنبتت الشعر فی الرأس و غیره.

الحنظل: حار یابس، و فیه قوّه مسهله إسهالًا قویاً إذا شرب من شحمه وزن نصف درهم مع عسل و شراب مع أدویه أخری فمن دانق و نصف

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 185

الی دانقین، و هو نافع من المره السوداء و المالیخولیا و الصرع و ما شاکل ذلک، و أجوده ما کان أصفر و دارکاً أیام الخریف، و قد یقع ذلک فی الحقن التی تکون لأصحاب القولنج و أصحاب عرق النسا و ما اشبه ذلک، و إذا طبخ شحم الحنظل بالخل نفع من وجع الضرس، و إذا بخر به البواسیر نفعها

نفعاً بیناً.

الأترج: قشره و حماضه إذا طبخا نفعا من الخفقان الکائن من الحراره، و یطفئ الحراره الصفراویه.

الزبد الصینی: هو ثلاثه أنواع، أجوده ما کان شبه الفستق، و نوع آخر یشبه حب الخروع یجلب من بلاد الصین و هو أجوده، و النوع الثالث متوسط فی الکبر و الصغر یؤتی به من بلاد الهند، و هو حار یابس فی الدرجه الرابعه، و هو مسهل للأخلاط الغلیظه اللزجه التی تکون فی المفاصل و الرکب و ما أشبه ذلک.

الزیتون: أجوده ما کان نضیجاً، فهو حار یابس فی الدرجه الاولی، و الفج هو یومئذ بارد یابس، و خیر الزیتون الذی قد أخرج دهنه إذا طبخ فی قدر نحاس حتی یصیر قوامه کقوام العسل نفع مما ینفع منه الحضض، و ینفع أیضاً من أوجاع الأسنان و الأضراس، و إذا طلی به الجرح مع المیبختج أو شراب العسل فتحه و حلله، و یقلع الأسنان المتأکله، فاعلم ذلک.

الباب التاسع و الثلاثون فی الأدهان

و أولًا فی دهن الورد: هو نافع لطیف ینفع من الصداع العارض من حراره إذا ضرب بالماء البارد و مع شی ء یسیر من الخل، و إذا طلی به أیضاً بدن صاحب الحکه أسکنها، و هو مجفف للبثور تجفیفاً بیناً.

دهن البنفسج: هو بارد رطب، ملین للدماغ، نافع أیضاً للصداع العارض من حراره و یبس، منوم لأصحاب السهر تنویماً صالحاً لا سیما ما قد عمل منه بحب القرع فإنه نافع نفعاً صالحاً.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 186

دهن حب القرع: هو بارد رطب، نافع لحراره الدماغ و یبسه إذا استُعِطَ به، و ینفع أیضاً أصحاب البرسام و الوسواس و المالیخولیا إذا استقوا منه وصب علی رؤسهم لا سیما مع شی ء من خل خمر فإن ذلک ینفع نفعاً

بیناً.

دهن النیلوفر: هو أیضاً شبیه فی القوّه بدهن البنفسج إلّا أنه أقوی فعلًا منه فی الصداع الحار فإنه ینفع منفعه بینه.

دهن اللوز الحلو: هو بارد باعتدال قوی الرطوبه، نافع لأصحاب السرسام و لخشونه الحلق و قصبه الرئه، و ینفع من السعال، و یسکن العارض فی المعده، نافع للمثانه و الکلی إذا نالهما حراره.

دهن الشیرج: نافع من السعال و الخشونه التی تکون فی الحلق، مرخٍّ للمعده، مضاد للسموم.

دهن الجوز: قوی الحراره، محلل، نافع لأصحاب اللقوه و الفالج و التشنج إذا استُعِطَ به أو مرخ البدن به فإنه ینفعه نفعاً صالحاً.

دهن الخروع: هو حار یابس، مسهل للبلغم، منقٍّ للأعصاب من الرطوبات اللزجه و ما أشبه ذلک.

دهن السوسن: هو حار لطیف، ملین للأعصاب، نافع من أوجاع الارحام و من أوجاع الأذن البارده و من الطنین العارض فیها.

دهن الغار: حار یابس، نافع من الاختلاج و الامراض البارده و سائر أوجاع العصب، و من الصداع و الشقیقه إذا کانا من برد و رطوبه.

دهن النرجس: قریب من دهن السوسن إلّا أنه أقل حراره منه.

دهن الفجل: حار لطیف، محلل، ینفع من وجع الأذن الحادث من برد أو ریح.

دهن البان: حار ملین للعصب، نافع من الشقاق الحادث من البرد فی الشتاء.

دهن النارجیل: حار مسخن، ینفع من نقصان الباه.

دهن الآس: بارد، مقوٍّ للشعر، نافع من استرخاء المفاصل، و ینفع القروح الرطبه التی تکون فی الرأس، و یحبس العرق و البول، و ینفع من الیبس و الشقاق، و من السحج فی المقعده و البواسیر.

دهن الزنبق: حار یابس، نافع لأصحاب الرطوبه و أوجاع الکلی إذا کان ذلک من بروده، و إذا مرخ به بدن المفلوج نفعه.

دهن الخیری: حار لطیف محلل.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 187

دهن الإذخر:

ینفع جمیع أنواع الحکه فی الناس و البهائم، و ینفع من الاعیاء و البرص إذا طلی علیه.

دهن الأقحوان: مسخن، موافق للجراحات التی فی العضل و التواء الأعصاب إذا غمس فیه صوفه و وضعت علی الموضع، و هو یدرّ العرق و البول و الطمث إذا تحمل به، و ینفع من أورام المقعده الحاره، و ینفع من صلابه الأرحام إذا تحمل به و من الأورام التی تعرض فیها.

دهن البلسان: أجوده الحدیث القوی الرائحه الذی لیس فیه رائحه الحموضه، و إذا قطر منه علی اللبن جمده، و إذا خلط مع الماء صار له قوام کقوام اللبن، و ما کان منه فیه غش فإنه یطفو فوق الماء، و أیضاً فإنک إذا غمزت فیه مسله أو ورقه کراث و أشعلتها بالنار التهبت، و هو حار لطیف، قوی الحراره و الیبس، قوی التحلیل، نافع من الأمراض البلغمیه البطیئه الانحلال، مفتت للحصی، و إن احتملته المرأه التی لا تحبل بسبب السده انتفعت به و حملت، و یسقی لمن سقی خانق النمر، و لمن سقی الأفیون، و لمن أکل الفطر إذا شرب منه وزن نصف درهم مع ماء أغلی فیه نانخواه.

دهن الاترج: حار یابس، قوی الحراره، نافع من جمیع الأمراض البلغمیه، و من برد الأعصاب و استرخائها، و من وجع الکلی و المثانه إذا کان من بروده، و من وجع الأسنان الحادث من البروده إذا طلی بها، و من الصداع الحادث من البروده، و إذا طلی به المواضع التی أبطأ بها نبات الشعر أنبته سریعاً.

دهن اللوز المر: حار یابس، مفتح ملطف للسدد، نافع لأصحاب البلغم و الرطوبه إذا شرب مع ماء الاصول، و إذا استنشقه صاحب الصداع من بروده نفع و سکن صداعه.

دهن

نوی المشمش: شبیه القوه بدهن اللوز المر، ینفع من الزحیر و البواسیر التی تکون من البرد و الرطوبه.

دهن القرطم: حار یابس مسهل للبلغم.

دهن الحناء: معتدل، قابض، مسود للشعر، نافع من عرق النسا إذا مرخ به الورک و سائر أوجاع العصب.

دهن الشبت: معتدل فی الحراره، مفتح لأفواه العروق التی فی المقعده، محلل، مسکن للأوجاع، مهدئ للتعب.

دهن البابونج: مسخن، مجفف باعتدال، محلل، ملین للصلابه، نافع من الریاح التی تکون فی الأعضاء. و هذه صفه قوی الأدهان المفرده.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 188

و أمّا الأدهان المرکبه و المطبوخه فإنا نذکرها عند ذکرنا الأدویه المرکبه.

الباب الأربعون فی ذکر الطبائع و العصارات

الصبر: ثلاثه أنواع: أحدها: ما جلب من أسقطره، و هو أفضلها، و أجوده ما کان یضرب الی الحمره و إذا تنفست فیه صار لونه کلون الکبد، و إذا فرکته أسرع التفرک، و کان لونه أصفر. و الثانی: العربی، و أجوده ما جلب من الشحر، و هو دون الاسقطری فی الجوده. و الثالث منها: و هو السمجانی و هو أردؤها. و مزاج الصبر حار فی الدرجه الاولی یابس فی الثالثه، و فیه قبض معتدل و قوّه مسهله بها ینقی المعده و الرأس من البلغم و کذلک المفاصل، و یفتح السدد التی فی الکبد، و یحد البصر إذا اکتحل به أو خلط مع الکحل، و یلحم الجراحات الرطبه و قروح المقعده و الإحلیل و العانه و الأورام الکائنه فی هذا الموضع، و یجفف القروح العسره الاندمال.

الحضض: و هو الفیلزهرج، معتدل فی الحراره و البروده، و فیه قبض و مراره قویه، و لذلک ینفع الأورام الحاره إذا طلی علیها لأنه یدفع الماده، و یحلل الأورام، و اذا طلی به الجفن نشف الرطوبه وجلا ظلمه البصر، و

ینفع أیضاً الآثار التی تکون فی الوجه و البثور التی تکون فی الفم و أورام المقعده و النمله و القروح الخبیثه و الاذن التی یسیل منها القیح، و ینفع الداحس إذا بل بماء ورد و طلی علیه.

الاقاقیا: أجوده ما کان طیب الرائحه یمیل الی الخضره و فیه حده، و إذا غسل ذهبت عنه حدته، ینفع من نزف الدم إذا تحمل به و إذا شرب، و ینفع من قروح اللثه، و ینفع من الذوسنطاریا، و إذا ضمد به البطن حبس الاسهال، و یقوی الأعضاء، و إذا صب علی الأعضاء المسترخیه شدها و قواها، و إذا ضمد به الرحم البارزه ردها، و ینفع من الداحس و الشقاق العارض من البرد، و إذا دق ناعماً و ذر به العین مع الشاذنج المغسول نفع من البثور، و إذا طلیت به المقعده البارزه ردها، و إذا خلط ببیاض البیض و طلی علی حرق النار لم ینفط و أبرأه، و إذا طلی علی الأورام الحاره نفعها منفعه بینه و منع المواد من الانصباب الیها.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 189

السنادروان: بارد یابس، مقبض، یحبس الدم إذا شرب أو ضمد به من خارج أو تحمل به و یقوی الشعر.

دم الاخوین: أجوده الأحمر الصافی الذی لیس فیه خشب، و هو بارد قابض، یلحم الجراحات و یحبس الدم، و ینفع من سحج الامعاء إذا شرب منه وزن نصف درهم فی بیضه.

الافیون: أجوده الکثیف الرزین المر القوی الرائحه، سهل الانحلال إذا نقع فی الماء، و هو بارد فی الدرجه الرابعه و لذلک یخدر و ینوم و یسبت و یسکن الاوجاع بتخدیره العضو الألم، و یحبس الطبیعه، و إن شرب منه أکثر من نصف مثقال الی الدرهم قتل

بالبرد.

عصاره الغافت: أجودها ما کانت سوداء براقه مره الطعم، و هی لطیفه مقطعه جلّاءه و لذلک تفتح السدد العارضه فی الکبد لأن فیها قبضاً یسیراً، و تنفع من حمی الربع و الحمیات البلغمیه العتیقه إذا شرب منها مقدار الحاجه مع السکنجبین.

عصاره المامیثا: أجودها الأصفر الخفیف الوزن الذی یجلب من نیسابور و ما تعمله الرهبان بنواحی الموصل، و هو بارد یابس محلل للأورام الحاره مطفئ لحرارتها نافع من الرمد الحدیث و العتیق.

عصاره الافسنتین: مسخنه، مقبضه، منقیه للمره الصفراء الراسخه فی المعده، نافعه من الیرقان.

عصاره السوس: معتدله فی الحراره و الرطوبه، فیها قبض یسیر، و هو یملس خشونه قصبه الرئه، و ینفع من قروح المثانه، و یقطع العطش، و یکسر قوّه الأدویه الحاره الحاده.

عصاره لحیه التیس: بارده یابسه تنفع من نفث الدم و من الذوسنطاریا، و من نزف النسا، و إذا ضمد بها الأعضاء المسترخیه قواها.

عصاره الامیر باریس: بارده قابضه، تنفع من حراره الکبد و المعده، و من الاورام الحادثه فیها، و الماء الذی یسیل من عیدان الکرم نافع من الجرب، و یفتت الحصی الذی یکون فی الکلی و المثانه.

اللاذن: حار رطب ملین للصلابه التی تکون فی المعده و الکبد و یقوّیهما إذا کان قد نالهما برد و ضعف.

الزوفا الرطب: هی وسخ الصوف الذی یکون فی ألیه غنم الضأن بأرمینیه، و هو حار فی الدرجه الثالثه، ملین للأعضاء و الأمراض الجاسیه لا سیما ما کان فی الکلیتین و المثانه و الکبد.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 190

الرامک: بارد یابس، فیه قبض، و ینفع المعده الحاره، و إذا ضمد به البطن من أصحاب الذرب أمسک الطبیعه، و یقوی الکبد و الأمعاء.

السک: حار یابس فیه قبض، و ینفع ما ینفع

منه الرامک، و هو أشد تقویه للمعده و الکبد من الرامک.

النیل: و هو النیلج، أجوده الطافی فوق الماء، البستانی منه مجفف تجفیفاً قویاً من غیر لذع، و ذلک لأنه فیه مراره و قبضاً بها تلصق الجراحات التی تکون فی الأبدان الصلبه لا سیما ما کان منها من أطراف العضل، و یقطع دم الطمث و یحلل الاورام الرخوه.

لبن الیتوعات: یخرج من أنواع کثیره من أنواع النبات کالمازریون و اللاعبه و الطین و العرطنیثا و الحلتیت، و الذی یستعمله المتطببون من هذه هو لبن اللاعبه، و ذلک أن لها لبناً غزیراً إذا قطعت شیئاً من ورقها، و قوّته قوّه حاره محرقه مسهله إسهالًا قویاً، و تقیّئ أیضاً شیئاً کثیراً من البلغم و الصفراء و تستفرغ الماء الاصفر، و أما سائر لبن الیتوعات فردی ء مفسد للبدن، و إذا وقع منه شی ء علی بدن الإنسان أحرقه و نقطه و قرّحه.

دردی الشراب: حار یابس محلل للأورام.

الخل: مرکب من قوّتین مختلفتین إحداهما بارده و الاخری حاره، و هو لطیف، و الجوهر البارد إذا غلب علیه فهو قویّ التجفیف اذا کان ثقیفاً.

خل العنصل: ینفع من عرق النسا و ضیق النفس و الربو، و إذا تمضمض به شدّ اللثه و أذهب نتن الفم، و إذا صب فی الأذن نفع من ثقل السمع، و إذا تجرع منه علی الریق ثلاث جرعات أحدّ البصر و قوی الأسنان.

دردی الخل: مسکن للأورام الحاره إذا طلی علیها.

ثفل الزیت: مسخن من غیر لذع.

الخمیره: فیها قوّه مسخنه، و کذلک یجذب بها من عمق البدن من غیر أذی و لا لذع، و تحلّل، و فیها قوی متضاده و ذلک أن فیها بروده من قبل الحموضه، و حراره من قبل العفونه، و

حراره طبیعیه من قبل الملح و الدقیق، و هی تنضج الدمامیل.

نشاستج الحنطه: بارد یابس مجفف للقروح التی فی العین، و ینشف الدموع، و یحبس الطبیعه إذا قلی، و اللّه تعالی أعلم.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 191

الباب الحادی و الأربعون فی ذکر قوی الصموغ

ذکر جالینوس أن أنواع الصموغ کلها حاره یابسه، إلّا أنّ بعضها یفضل بعضها فی الحراره و یزید و ینقص.

الصمغ العربی: أجوده الأبیض الصافی، و ما ألقصق الاسنان بعضها ببعض إذا مضغ، و إسخانه لیس بالبین، و هو مجفف باعتدال، و فیه لزوجه، و لذلک یحبس الطبیعه، و ینفع من خشونه الحلق و قصبه الرئه، و یکسر من حده الأدویه.

صمغ اللوز المر: أجوده الأبیض، و هو مائل الی البرد، و ینفع من السعال، و من حمی الدق، و یسمن البدن.

صمغ الاجاص: فیه حراره و یبس، و لذلک صار ینفع من الحصی فی الکلی و المثانه، و إذا طلی بالخل علی القوابی ذهب بها، و هو یلصق الجراحات و یغری.

الکثیراء: أجوده الابیض، فیه حراره مّا و هو قریب فی مزاجه من الصمغ العربی إلا أنه أرطب، و هو نافع من الخشونه فی الحلق، و من السعال، و من قروح المثانه.

صمغ الرطابا: حار یابس، ینفع من القروح و الجرب.

صمغ السرو: شبیه فی القوّه بالرطابا إلّا أنه أقوی فعلًا منه.

المصطکی: حار یابس فی الدرجه الثانیه، أجوده ما کان لونه أبیض، و حصاه کبار، و هو طیب الرائحه، و فیه قبض و تلیین و لذلک ینفع من أورام الکبد و المعده و المعی، و ینفع من السعال الحادث عن البلغم، و یحبس الطبیعه لما فیه من القبض.

البناشت: و هو صمغ البطم، أجوده الحب الاصفر، و هو حار یابس فی آخر الدرجه الثانیه،

و هو شبیه بالمصطکی غیر أنه لیس فیه قبض، و لذلک صار یحلل، و ینفع من الحکه العتیقه إذا خلط بماء الفوتنج النهری و الخل و طلی علی البدن، و ینفع من السعال الذی یکون من الرطوبه و یدر البول.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 192

علک الانباط: حار نافع من الشقاق و القروح، و یجذب من قعر البدن الرطوبه، و یجذب السلاء و الشوک و ما ینشب فی البدن، و ینبت اللحم فی القروح إذا خلط فی المراهم.

اللبان: و هو الکندر، حار یابس فیه قبض، و إذا مضغ جذب الرطوبه و البلغم من الرأس، و إذا دق و ذر علی الجراحات ألحمها و قطع الدم عنها، و إذا سقی أصحاب الزحیر مع شی ء من النانخواه نفعهم، و إن خلط مع الزعفران و تحمل به صاحب الزحیر نفعه.

السندروس: حار یابس یمنع من انصباب المواد من الرأس الی المعده إذا تبخر به، و یجفف النواصیر التی فی المقعده إذا تبخرت أیضاً.

الکهربا: أجوده العریی الأحمر الصافی، و هو بارد یابس، یحبس نفث الدم من أی موضع کان من البدن، و یمنع من انصباب المواد من الرأس الی المعده، و ینفع من الخفقان اذا شرب منه مثقال بماء بارد، و أجوده ما کان صافیاً شبیهاً بالسندروس، و أصفر یضرب الی البیاض.

المر: أجوده الصافی المائل الی الحمره، قوی المراره، و هو حار یابس فیه قبض، و لذلک هو مجفف للبلغم، منقٍّ للأعضاء الباطنه، و بسبب مرارته یفتح سدد الکبد، و إذا طلی به مع المغاث علی کسر العظام و وهنها جبرها و شدها، و إذا شربت المرأه التی قد أسرف علیها درور الحیض وزن نصف درهم مع بیضه نیمرشت أمسک الدم

و قتل الدود و حب القرع و الاجنه، و یخرجهم، و ینفع من قروح الصدر و الرئه إذا أزمنت، و یلصق الجراحات، و إذا تحمل به مع الکندر و الزعفران نفع من الزحیر الکائن من رطوبه.

الانزروت: منه أبیض و منه أحمر، و یکون بجبال فارس و الکوردخان، و طعمه مر، و أجوده الأبیض السریع التفتت النقی من الخشب، و الأحمر یلصق الجراحات بغیر لذع علی ما ذکر جالینوس، و الأبیض یصلح البله النازله فی العین و یجفف الدمعه.

السکبینج: أجوده ما کان مائلًا الی البیاض، و هو حاد الرائحه، حار فی الدرجه الثالثه، یحلل الریاح التی تکون فی المعده و الامعاء و الارحام، و یدر البول و الطمث، و یسهل الماء الأصفر، و یقنت الحصی الذی فی الکلی و المثانه، و ینفع القولنج، و إذا اکتحل منه أصحاب الماء النازل فی العین فی بدء الامر انتفعوا به، و إذا سعط به أصحاب الصرع نفعهم، و إذا طلی علی موضع لدغ العقارب و الحیات أو شرب منه نفع ذلک، و یقتل الدود و حب القرع، و إذا شمه صاحب الصداع البارد نفعه.

الجاوشیر: أجوده الأبیض المائل الی الصفره القوی الرائحه الذی قد جلب من بلاد اللور، و کان طعمه مراً، و هو مسخن مجفف یلحم

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 193

الجراحات من غیر لذع، و ینفع من قروح العین.

الحلتیت: أجوده الأبیض المائل الی الصفره القوی الرائحه، و هو مسخن مجفف بقوه، و لذلک هو قوی التحلیل محلل الریاح من المعده و الامعاء. و ینفع من القولنج، و ینقی الأعضاء و الکبد و الطحال و الصدر، و یدر البول و الطمث، و یخرج الجنین المیت و المشیمه، و ینفع السعال

العتیق الذی یکون من الخلط الغلیظ اللزج.

الاشق: أجوده ما کان أبیض یضرب الی الزرقه بقلیل، حار الرائحه، و هو حار یابس محلل و لذلک یحلل صلابه الطحال إذا طلی علیه أو شرب منه وزن درهم بسکنجبین، و یحلل الصلابه التی تکون فی المفاصل، و یحلل الخنازیر، و یقتل الدود و حب القرع، و یدر البول و الحیض، و یجذب الرطوبه من عمق البدن، و یجذب الشوک و السلاء إذا دخل فی الاعضاء، و إن شرب منه نصف مثقال مع العسل نفع من الصرع و من الرطوبه التی فی الصدر، و یحلل الخشونه التی فی الاجفان إذا حکت به، و إذا ضمد به المقعده و السلع حللها لا سیما إذا خلط بالزفت.

الاصطرک: و هو ضرب من المیعه مسخن ملین منضج لسعال و النزلات البارده و الزکام و بحوحه الصوت و انقطاعه، و إذا شرب أو تحمل به نفع من انضمام فم الرحم و الصلابه فیه، و لأنه مسخن ملین ینبغی أن یستعمل فیما کان من الأمراض بارده غلیظه.

المقل: حار یابس فی الدرجه الثالثه، و أجوده الصافی المائل الی الحمره قلیلًا الطیب الرائحه، و هو ملین محلل ینفع الأورام التی تکون فی الرقبه و الخنازیر و من قرو الماء بعد أن یعجن بریق صائم حتی یصیر کالمرهم، و یحلل الأریاح التی تکون فی الأعضاء و أوجاع الأضلاع، و ینفع من هتک العضل، و یفتت حصی الکلی و المثانه و یدر البول، و ینفع من البواسیر اذا شرب أو طلی منه علی المقعده مع دهن بزر الکتان، و إذا دهن به أیضاً.

الفربیون: أجوده الحدیث الصافی الأصفر الحاد الرائحه الحریف الطعم، و هو حار یابس فی الدرجه الرابعه، قوی

الحده أکّال، ینفع من الماء الأصفر إذا شرب، و ینفع من عرق النسا إذا خلط مع الافاویه، و إذا طلی علی لسع الهوام نفعه، و ینفع من عض الکلب الکلِب.

البارزذ: و هو القنه، أجودها الصافیه التی فی قوام العسل القوی الرائحه، و هی ثلاثه أنواع: بریه و بحریه و جبلیه، و کلها حاره یابسه محلله ملینه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 194

القطران: أجوده ما کان أسود طیب الرائحه مراً، و هو حار یابس.

الباب الثانی و الأربعون فی الأدویه التی هی أصول

قشور أصل الکرفس: حار یابس فی الدرجه الثانیه، ملطف، مسخن، مفتح للسدد، مدر لبول.

قشور أصل الرازیانج: حار یابس فی الدرجه الثانیه، قریب من أصل الکرفس فی القوّه إلّا أن أصل الکرفس أقوی منه فعلًا وحده.

قشور أصل الکندر: حار یابس فیه مراره وحده و قبض، و هو یجلو و ینقی و یقطع بمرارته، و یکثف و یجمع بقبضه، و ینفع من أوجاع الطحال إذا شرب بالسکنجبین أو طبخ به أو ضمد به من خارج مع الخل، و إذا شرب منه وزن درهم مع السکنجبین قطع الأخلاط الغلیظه اللزجه و أخرجها بالبول و الاسهال، و یدر الطمث، و إذا طلی به عرق النسا مع السکنجبین سکن وجعه، و إذا تغرغر به جذب الرطوبه من الحنک، و إذا سحق و نثر علی القروح العتیقه جففها تجفیفاً قویاً، و یسکن وجع الاسنان إذا طبخ بالخل و تمضمض به.

قشور أصل الرمان: بارد یابس، یقتل الدود و حب القرع.

الراسن: حار یابس فیه رطوبه فاضله بها یزید فی المنی، و یقوی شهوه الجماع، و هو ملطف و لذلک یقطع الاخلاط الغلیظه من الصدر و الرئه، و إذا دق و طبخ بالدهن و طلی به عرق النسا نفع منه و

من وجع المفاصل إذا کان من بروده، و ینفع الریاح العارضه فی المعده، و ینفع من البلغم.

أصل الاذخر: حار یابس، محلل، ینفع أورام الکبد و المعده لما فیه من طیب الرائحه و التلطیف، و طبیخه نافع من الأورام الحاره فی الرحم إذا جلست المرأه فیه، و إذا أخذ منه مثقال مع مثقال فلفل أسود و سقی المستسقی نفعه منفعه بینه، و یسکن الغثی الذی یکون من البلغم، و إذا طبخ ماؤه کان نافعاً من الأورام الحاره فی الرحم إذا جلست فیه المرأه.

الموز: حار، یابس، نافع من عسر البول إذا شرب أو ضمد به العانه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 195

الایرسا: و هو أصل السوسن الاسمانجونی، حار یابس فی الدرجه الاولی، ملطف و فیه قوّه أرضیه، و هو کثیر المنافع ینقی الصدر و الرئه من الاخلاط الغلیظه، و یدر البول و الطمث، و یحلل الأورام التی تکون فی الرحم، و ینفع من أوجاع العصب و من نهش الحیات إذا ضمد به النهشه، و إذا شرب منه مع العسل.

أصل السوسن: معتدل فی الحراره و البروده و الرطوبه، الیبوسه، و فیه قوّه قابضه یسیره ممازجه للرطوبه، ینفع من خشونه الصدر و قصبه الرئه و الحلق، و فیه تسکین العطش. و قال دیسقوریدوس: إنه إذا اکتحل بعصارته و هو رطب أذهب الطرفه من العین. و ینفع من الاختلاج و وجع العصب.

الوج: حار یابس فی الدرجه الثانیه، فیه حده و لطافه، شبیه فی قوّته بالأسارون، یفتح سدد الطحال، و یحلل الریاح من البطن و الامعاء، و یدر البول، و إذا سحق و اکتحل به جلا البصر إذا کانت الظلمه من الرطوبه.

دیودار: حار قوی الحراره، ینفع الأورام البارده الرطبه بمنزله الفالج و

اللقوه و التشنج، و ینفع من بروده الکبد و المعده.

الأصابع الصفر: ینفع من السموم و لسع الهوام و تساقط الأجنه.

الزراوند: ضربان: أحدهما طویل، و الثانی مدحرج، و المدحرج طیب الرائحه، لطیف، فیه بعض المراره و الحده، و هو أقوی تلطیفاً من الطویل، و ینفع من لدغ الهوام و الأدویه القتاله، و یفتح السدد من الاحشاء، و یحلل الریاح الغلیظه، و یخرج السهام المنتشبه فی البدن، و ینقی القروح الوسخه، و یجلو الأسنان، و یقوّی اللثّه، و ینفع من الربو و ضیق النفس و النقرس و التشنج العارض فی الاعضاء و العضل إذا شرب بالماء.

فأما الزراوند الطویل فإنه ملطف أیضاً قوی المراره، فهو کذلک یقتل الدود و حب القرع و یدر البول و الطمث و یخرج الاجنه المیته و یقتل الاحیاء و یحلل غلظ الارحام، و إذا طلی به البدن مع الدهن قتل القمل، و إذا نثر علی القروح العتیقه جففها و أبرأها لا سیما إذا عجن بالعسل.

العروق الصفر: حاره یابسه فی الدرجه الثالثه مجففه للقروح و البثور، و إذا دقت و اکتحل بها جلت البصر و قوته و إذا وضعت علی الضرس الوجع من بروده نفعته.

المیمران: صنفان: منه صینی، و هو أصفر اللون دقیق العود، و هو عقد ملس، و هو أفضلها، و منه خراسانی، و هو کمد اللون الی الخضره،

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 196

فیه غلظ و له عروق دقاق، و هو من جوهر العروق، و هو حار یابس، و قوّته فی جلاء البصر أکثر من جلاء العروق، و إذا سحق و خلط بالخل جلا الکلف.

بصل الفار: و هو بصل الاشقیل، حار یابس فی الدرجه الثانیه، و فیه تلطیف و تنقیه قویه، و لیس

یمکن شربه دون أن یطبخ أو یشوی لأنّ فیه حده قویه تلذع الفم و المعده و تؤذی البدن، و إذا سحق و عجن بالعسل و شرب منه مقدار الحاجه نفع من الربو و السعال المزمن، و ینقی الرطوبه من الصدر و الرئه، و إذا طلی علی الرجلین نفع من الشقاق الکائن من البرد، و ینفع من الاستسقاء و الیرقان و وجع الکلیتین، و الخل الذی ینقع فیه کثیر المنافع حتی إنه یحد البصر، و إذا طبخ بالخل جیداً حتی ینضج و ضمد به لدغه الأفاعی کان نافعاً، و إن طبخ بالعسل و أکل أسهل بلغماً لزجاً، و إن سلق و أکل فعل ذلک، و ینبغی أن یجتنبه من به سحج.

بصل النرجس: حار فیه جذب و انضاج للأورام الحاره و یجمع المده.

البصل: حار یابس فی الدرجه الرابعه، و فیه شی ء من الرطوبه بها یزید فی المنی و یهیج شهوه الجماع، و إذا دق و عجن بعسل و وضع علی الکلف الغلیظ و القوابی و البهق الاسود قطع ذلک، و کذلک أیضاً إذا دلک به الرأس ودق ناعماً و طلی به نفع داء الثعلب، و إن أحرق کان أنفع، و ینفع من عضه الکلب الکلِب و من نهش الحیات، و إذا اکتحل بعصیره جفف الدمعه القویه.

أصل الکراث الشامی: حار یابس و فیه شی ء من رطوبه، و هو یزید فی المنی، و إذا تبخرت به المرأه أدر الحیض، و إذا دق و عجن بالعسل و شرب منه مثقالان لطف الخلط الغلیظ و قطعه و أخرجه من الصدر و الرئه، و إذا دق و عجن بالخل و ضمد به عرق النسا و المفاصل التی فیها البلغم نفع منفعه بینه،

و إذا ضمد به لدغ العقارب سکن الوجع.

الکندس: حار یابس فی الدرجه الرابعه، فیه حده و جلاء بهما یقطع الکلف الغلیظ و البهق الاسود و یدر الطمث، و إذا شرب منه الیسیر قیّأ و إن شمه الإنسان بعد الدق هیج العطاس، و هو من الأدویه القتاله إذا لم یحسن استعماله.

الثوم: حار یابس فی الدرجه الرابعه، یدر الطمث، و إذا دق و عجن بالخل و طلی به الأعضاء التی بها رطوبه مجتمعه لطفها و حللها، و إن دلک به داء الثعلب نفع، و إذا دق و عجن بخل و عسل نفع الضرس المأکول، و الثوم البری و هو الاسقوردیون أقوی من البستانی.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 197

الاذریون: و هو أصل العرطنیثا، حار یابس فی الدرجه الثالثه، إذا شرب منه القلیل بالمطبوخ أو المثلث نفع من الأدویه القتاله و من لدغ الهوام. و ذکر دیسقوریدوس أن المرأه الحامل إذا تحملت منه أسقطت، و إن تحملت به امرأه لا تحبل أسرعت الحبل.

بلبوس: و هو بصل یؤکل مهیج للباء، و إن طلی به الکلف و البهق قلعه، و کذلک إن دلک به البرص الخفیف قلعه.

السورنجان: منه أبیض و منه أحمر، و الأبیض حار یابس جید لأوجاع المفاصل و النقرس و عرق النسا إذا شرب منه درهم الی المثقال بالسکر و إذا طلی به من خارج، و أما الاحمر فلا خیر فیه، و هو مع ذلک ردی ء مفسد للبدن.

الغاریقون: أجودوه الأبیض السریع التفتت، و هو مرکب من جوهر هوائی و أرضی قد لطفته الحراره، و فیه حلاوه و مراره، فهو لذلک مقطع منق مفتح لسدد الکبد و الطحال و سائر الاحشاء، و فیه قوّه مسهله بها یسهل الصفراء المحترقه و

السوداء و البلغم أیضاً، و قد ینفع من النافض و من الصرع و من لدغ العقارب إذا شرب منه وزن درهم بشراب و إذا ضمد به من خارج، و یجفف السم، و ینقی الاعضاء الباطنه، و یدر البول إذا شرب مع السکنجبین، و ینفع من اختناق الرحم و وجع المفاصل و النقرس إذا شرب منه مثقال مع فلوس الخیارشنبر، و ینفع من وجع الأرحام إذا شرب مع الشراب، و یقاوم الأدویه القتاله إذا شرب منه مثقال مع الشراب.

الخربق: نوعان: منه أسود، و هو یسهل المره السوداء، و منه أبیض، و هو ینقی البلغم و الرطوبه، و کلاهما حار یابس فی الدرجه الثالثه، و إسهالهما قوی فینبغی أن یتوقی فی شربهما فإنهما ربما أحدثا تشنجاً، و الأبیض إذا سحق و عجن بالخل و طلی علی القوابی و الکلف و البهق و الحکه و البرص نفع من ذلک، و إن أخذ علی هذه الصفه وحشی به الضرس المتأکل قلعه.

البهمن: منه أبیض، و هو الجزر البری، و منه أحمر، و کلاهما حار، فیهما رطوبه فضلیه بها یحرکان شهوه الجماع.

الزنجبیل: أجوده الصینی الأبیض الذی یمیل الی الصفره قلیلًا، و هو حار یابس فیه رطوبه فاضله بها تهیج شهوه الجماع، و هو نافع من الریاح التی تکون فی المعده و الامعاء، و ینفع من الظلمه اذا اکتحل به.

الدرونج: حار یابس ینفع من الریاح الغلیظه فی المعده و الامعاء، و الأورام یلطفها و یحللها، و ینفع من الخفقان إذا کان من بروده و من لدغ العقارب.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 198

الزرنباد: حار یابس محلل من المعده و الامعاء، و ینفع من نهش الهوام و لدغها.

المحروث: حار یابس محلل للریاح و النفخ،

معین علی الهضم.

أصول القصب: فیه قوه جاذبه، و لذلک إذا دق و ضمد به العضو الذی قد دخل فیه الشوک أو الحدید جذبه و أخرجه، و إذا سحق و عجن بالخل نفع من أوجاع المفاصل، و إذا دق ناعماً و خلط مع الترمس نفع من الکلف.

أصول اللوف: حار یابس فی أوّل الدرجه الرابعه، و فیه جلاء و لذلک یقطع الأخلاط الغلیظه اللزجه التی تکون فی الصدر و الرئه و فی الأمعاء. و منه نوع یقال له: درایویطون، و هو أشد حرافه وحده، و فیه مراره و قبض و لذلک ینقی و یفتح سدد الکبد و سائر الأحشاء، و یقطع الأخلاط اللزجه الغلیظه، و ینفع من القروح الخبیثه و من البهق اذا طلی مع الخل.

أصل الخمثی: و هو الاشراس، حار یابس جلاء، و إذا أحرق کان أقوی حراره و تجفیفاً، و هو فی جمیع أحواله شبیه بأصول اللوف، ینفع من داء الثعلب إذا طلی علیه، و إذا دق و شرب أدر البول و الطمث، و ینفع من أوجاع الجنبین و السعال، و إذا طلی علی الفتق نفعه.

الفوکش: یسخن اسخاناً قویاً، و یجفف تجفیفاً وسطاً، و یدر الحیض و البول، و ینقی العروق و الصدر.

أصل لسان الحمل: بارد یابس، فیه قبض قوی، یقطع الدم السائل من اللثه إذا مضغ، و إذا تمضمض بمائه المطبوخ فیه، و إذا دق و شرب مع السکنجبین نفع من سدد الکبد و الکلی.

أصل العلیق: بارد قابض، فیه تلطیف، و لذلک قد ینفع من القلاع و البثر التی تکون فی الفم، و من استطلاق البطن و اسهال الدم، و یفتت الحصی الذی فی الکلی.

أصل الفاوانیا: حار فی الدرجه الاولی، مجفف تجفیفاً قویاً، و

هو منق ملطف و لذلک إذا شرب مع العسل حرک الطمث و فتح سدد الکبد و الطحال و الکلی، و إذا طبخ بشراب قابض منع المواد التی تنصب الی المعده و الامعاء، و إذا سقی مع ماء العسل لمن به صرع انتفع به، و کذلک اذا علق علیه.

أصل اللوز المر: إذا أنعم دقه و طبخ و خلط بخل و دهن ورد و ضمد به الجبهه نفع من الصداع البارد.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 199

السعد: یسخن و یجفف من غیر لذع و لذلک یدمل القروح العسره الاندمال و یجففها، و ینفع من قروح الفم و یشد اللثه و یطیب النکهه، و فیه قوه مقطعه بها یفتت الحصی و یدر البول و الطمث.

قشر أصل التوت: فیه قوه مسهله و مراره، و لذلک یخرج الدود و الحیات و حب القرع اذا طبخ بالشراب و شرب منه مقدار أوقیه، فاعلم ذلک.

الباب الرابع و الأربعون فی الأدویه المعدنیه

الأدویه المعدنیه منها طین و منها حجاره و منها ملح و منها أجساد.

الطین الأرمنی: أفضله المورد الناعم الذی لیس فیه رمل الماسک اللسان إذا وضع منه علی طرف اللسان، و هو بارد یابس قوی التجفیف، ینفع من استطلاق البطن و نفث الدم، و من القروح العفنه فی الفم، و من الاورام إذا طلی علیها، و یقطع المواد من الرأس و المعده، و یجفف القروح التی فی الصدر و الرئه، و ینفع أصحاب الطواعین و الأورام الوبائیه اذا شرب بالشراب الممزوج بماء بارد إذا لم یکن حمی، و إذا کانت حمی فالماء البارد، و ینفع من کسر العظام إذا طلی علیها مع الاقاقیا.

الطین القبرصی: أفضله الطیب الرائحه الذی اذا أدنی من اللسان قبضه و لصق به و لم

یسهل قلعه منه، و هو بارد یابس مجفف فیه قبض معتدل، و ینفع من نفث الدم و النزف و الطمث و الذوسنطاریا الکبدیه و الامعائیه، و من قروح الامعاء إذا شرب منه أو احتقن به بعد أن یحقن العلیل بالماء و الملح، و ماء العسل ینظف القرحه من الوسخ ثم تتبعه الحقنه بهذا الطین، و ینفع من الأدویه القتاله إذا شرب منه وزن درهم بمطبوخ و ماء بارد، و یجفف القروح الردیئه إذا طلی علیها مع الخل و الشراب، و ینفع الأورام الحاره إذا طلی علیها بماء عنب الثعلب أو ماء البقله.

طین الکوکب: بارد یابس باعتدال، و هو ألین جواهر الطین، و ینفع جمیع أنواع الحراره اذا طلی بماء علی العضو الذی فیه الحراره.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 200

المغره: بارده یابس قابضه تنفع الأورام الحاره إذا طلیت علیها، و إذا شربت قتلت الدود الکائن فی الامعاء.

الشادنج: أجوده ما کان شبیهاً بالعدس، و هو بارد یابس قابض مجفف ینفع من نفث الدم و خشونه الاجفان، و إذا غسل جفف القروح التی فی العین.

الجبسین- و هو الاسفیداج: مجفف لزج ینفع من الجروح و خروج الدم و من قطع الشریان إذا خلط ببیاض البیض، و وبر الأرنب إذا أحرق قلب لزوجته و صار أقل تجفیفاً و أکثر نفعاً.

اسفیداج الرصاص: أجوده الرزین الشدید البیاض الناعم اللین، و هو بارد یابس، یجفف القروح اذا خلط علیها، و ینفع من الرمد إذا طلی بأدویه العین و یدمل قروحها، و إذا طلی علی الاورام الحاره سکن لهیبها.

طین قیمولیا: و هو رخام یکون فی الطین السیرافی الذی یجلب من کریدان، و أجوده البراق الصافی، و هو بارد یابس مجفف ینفع الأورام الحاره إذا

طلی علیها.

الجص: بارد یابس، و اذا عجن بالخل و طلی به رأس المرعوف سکن الرعاف، و إن طلی به الکسر و الوهن الحادث فی العظام نفعها.

النوره: ما کان منها لم یطفأ فهو مسخن شدید الاحراق مذیب للحم، و إذا غسلت جففت القروح من غیر لذع، و تنفع من حرق النار إذا غسلت مراراً کثیره.

الصابون: یدخل فی باب المعدنیات من أجل النوره التی تقع فیه، و هو حار محرق جلاء قوی الجلاء.

الطباشیر: و إن کان لیس من المعادن فإنه نوع من أنواع الطین، یخرج من القلی إذا أحرق، و أجوده ما کان أبیض سریع التفرک و السحق خفیف الوزن، و هو بارد یابس قوی فیهما، ینفع من الحمی الحاده إذا شرب بالماء البارد و السکر، و یسکن العطش، و یمسک الطبیعه من الاسهال الصفراوی إذا شرب مع بعض الربوب القابضه، و ینفع من حراره الکبد و الخفقان إذا کان من حراره إذا شرب بماء بارد، و من القلاع إذا خلط بالورد و مسک فی الفم، و اللّه أعلم.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 201

الباب الخامس و الأربعون فی أنواع الحجاره

المرقشیثا: أشد تجفیفاً من الشادنج، و هو لذلک یقطع الدم و یحلل الورام، و کذلک تفعل حجاره الرحی و الحجر الذی یجلب من اقریطش، و إذا اکتحل به حلل المده الکائنه فی العین.

الحجر المعروف باللبنی: و إنما سمی بهذا الاسم لأنه یذوب منه شی ء شبیه باللبن، و قوته قوه الشادنج إلا أنه أضعف فعلًا منه.

حجر الحیه: هذا الحجر منه ما هو أسود، و منه رمادی اللون منقطع، و منه ما فیه ثلاثه خطوط، و المخطط ینفع أصحاب النسیان، و إذا أحرق و شرب فتت الحجاره من الکلی و الحصاه من المثانه،

و ینفع من لسعه الأفعی إذا علق علیه.

حجاره اللازورد: یسهل المره السوداء و ینفع أصحاب المالیخولیا.

الحجر الیهودی: نوعان: منه مدوّر مفرطح، و منه مطاول زیتونی الشکل، و هو أجوده، ینفع من عسر البول و الحصی فی المثانه إذا شرب منه نصف درهم بشراب ممزوج.

الحصی الذی یتولد فی الاسفنج: هذا الحجر یفتت الحصاه و الحجاره التی فی الکلی، و لیس له قوه یفتت الحصاه التی فی المثانه.

حجر المغناطیس: هذا الحجر یشبه فی قوته الشادنج، و قد قال قوم إنه إذا أمسک فی الید سکن وجع الیدین و الرجلین و التشنج.

الحجاره التی یحک بها الورق: و تسمی القیشور، لطیف یابس یجلو الأسنان و یبیضها إذا استن به، و إذا أمر علی البدن و الرأس حلق الشعر و أنبت الحم فی القروح، و یحک به الورق و یقطع السواد منه.

حجاره لحا عنطل: هذا الحجر أسود اللون یسطع منه رائحه القیر و قوته شدیده الیبس و لذلک قد یلحم الجراحات العظیمه الغائره إذا کانت بدمها، و إذا تبخر به نفع أصحاب الصرع و من اختناق الرحم، و یطرد الهوام، و قد یخلط فی ضماد النقرس.

السنبادج: قوی الجلاء و لذلک یجلو الاسنان من الاوساخ جلاءً عجیباً.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 202

حجاره الارنب البحری: هو حجر من جنس الصدف، یجفف تجفیفاً قویاً، و فیه جلاء یجلو الأسنان.

الاثمد: أجوده ما کان نقیاً من الحجاره، یلمع إذا کسرته، و هو بارد فیه قبض، ینفع من الحراره و الرطوبه التی فی العین إذا اکتحل به، و ینشف الدمعه و ینقی قروح العین الوسخه، و ینفع من حرق النار إذا طلی علیه مع شحم عتیق، و إذا شربته المرأه التی بها نزف قطعه، و نفع

من الرعاف العارض من الاغشیه التی فوق الدماغ، و یدمل القروح و یذهب باللحم الزائد فیها.

اقلیمیا الفضه: أجوده ما کان رقیقاً شبیه المرداسنج، معتدل فی الحراره و البروده، یابس فی المزاج، مجفف، قابض، جلّاء للبصر، و إذا أحرق و غسل جلا و جفف من غیر لذع، و یملأ قروح العین لحماً و یجفف القروح الظاهره فی البدن.

إقلیمیا الذهب: أجوده ما کان رقیقاً یشبه الزجاج اللازوردی الذی یعمل منه قواریر الماورد، و هو یشبه فی فعله اقلیمیا الفضه إلا أنه أشد تجفیفاً و أقوی جلاءً، و إذا أحرق الاقلیمیا و غسل جفف قروح العین بلا لذع.

التوتیا: أفضله الهندی الابیض و بعده الکرمانی الاخضر، و هو دخان الصفر المعدنی، و منه الطیسی الاصفر، و هو أقلها نفعاً، فأما الکرمانی الاخضر فهو یابس بغیر لذع، مجفف، لا سیما ما کان مغسولًا، و إذا اکتحل به نشف الدمعه وجلا الظلمه من البصر و قطع المواد الجاذبه المنصبه فی العین.

و قال جالینوس: إنه أشد من سائر الأدویه التی یعالج بها العین.

المرداسنج: أجوده الأصفهانی الذی یضرب الی الحمره، و مکسره براق کالصفائح لین فی مکسره، و هو معتدل فی الحراره و البروده، مجفف ینفع القروح الرطبه و الأورام الحاره إذا طلی علیها، و فیه بعض التنقیه و القبض فهو لذلک ینبت اللحم فی القروح الرطبه.

خبث الحدید: أجوده السیلان الصافی لیس فیه خشونه القطع الصغار الرقیق الأملس، و هو شدید التجفیف، و إذا دق ناعماً و نقع بالخل و جفف و شرب مع الشراب أو نبیذ الزبیب و العسل نفع المعده اللینه الکثیره الرطوبه، و ینفع من أوجاع الطحال، و إذا قطر منه فی الأذن التی تخرج منها المده نفع، و إذا

تحملته المرأه بصوفه قطع نزف الدم و الطمث، و ینفع من الداحس.

خبث الفضه: أجوده الأخضر الرقیق، قابض مجفف قوی التجفیف، و لذلک قد یخلط فی المراهم التی یحتاج فیها الی الادمال.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 203

السرطان البحری: أجوده الکبار، بارد یابس، ینشف الرطوبات من العین، و یجفف آثار القروح فیها و یحد البصر، و یجلو الأسنان إذا دق و استن به.

الخزف: مجفف، لا سیما خزف التنور فإنه یدمل القروح، و إذا طلی به البدن مع الخل نفع الحکه و السعفه و الجرب و القوباء و الحصف.

القلی: حار یابس حاد یأکل اللحم، فاعلم ذلک.

الباب السادس و الأربعون فی ذکر الملح و أنواعه

أنواع الملح کثیره یابسه قابضه کلها جلاءه، و قد تختلف أنواعها بحسب جواهرها.

الملح الهندی: هو أشد اسخاناً و تلطیفاً.

النفطی: فیه قبض مع حراره مسهله السوداء، فأما ما یؤکل فأفضله الملح الاندرانی لأنه أعذبها و أطیبها و هو ملین للطبیعه.

النوشادر: لطیف فیه حده معتدله، ینفع من سقوط اللهاه إذا نفخ فی الحلق.

النطرون: مقطع، ملطف للأخلاط الغلیظه اللزجه.

الدومرحاس: حار حاد یجلو و ینفع، و قوته شبیهه بقوه الملح إلا أنه أقوی منه، و إذا سحق مع الخل و طلی به الحکه أبرأها، و إذا سحق و نثر علی الشعر الغلیظ نفعه و لینه.

البورق: أجوده الأرمنی المحرق المورد الرقیق القطع، و هو أقواه فعلًا، و هو یسکن المغص اذا دق مع شی ء من کمون و شرب مع العسل أو مع المیبختج، و یلین الطبیعه، و یحلل الریاح، و ینفع من الحمیات التی تنوب إذا مرخ به البدن قبل وقت الدور بساعه عند النار، و ینفع من البرص إذا طلی به الموضع، و إذا خلط مع علک الانباط أنضج الدمامیل.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 204

زبد

البحر: حاد جلّاء یجلو آثار القروح من العین، و یجلو الأسنان إذا حرق، و فیه لطافه، إذا طلی مع الخل علی داء الثعلب نفعه و أنبت الشعر.

الباب السابع و الأربعون فی الزاج و أصنافه

أنواع الزاج کثیره و أجوده المصری، و هو الزاج، و ما کان منه مندمجاً فیه شبیهاً بأعین الذهب و هو قابض لطیف محرق.

القلقطار و السوری و القلقدیس: قوتها التلطیف و الاحراق، و أقواها تلطیفاً و احراقاً القلقدیس، و أعدلها القلقطار، و هو حاد قابض ملطف، فإن أحرقت هذه زادت لطافه و اشتد احراقها.

القلقنت: یقبض قبضاً قویاً مع حراره قویه، و یجفف اللحم تجفیفاً قویاً.

السوربقون: و هو دواء مرکب من قلقطار و مرداسنج مسحوقین بالخل، مدفونین فی الزبل فی قدر جدیده أربعین یوماً أیام الصیف، و هو ألطف من القلقطار و أشدّ تجفیفاً و أقل لذعاً.

الشب الیمانی: أجوده الأبیض، بارد یابس قابض، یحبس الدم و یقوی اللحم الزائد، و یقوی اللثه المسترخیه التی یسیل منها الدم، و یقوی الأسنان و یشدها.

الباب الثامن و الأربعون فی الأجساد المعدنیه و غیرها من المعدنیات

النحاس المحرق: أجوده الرقیق الأملس الأحمر من الجانبین، ناعم حاد قابض، یدمل القروح التی تعرض للأبدان الصلبه، و إذا غسل

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 205

أدمل القروح التی تعرض للأبدان اللینه.

توبال النحاس: أجوده ما کان أسود مائلًا الی الحمره قلیلًا رقیقاً کالقشور، و هو ألطف من النحاس المحرق و یجلو و یقطع ما یحتاج الیه من ذلک، و یجلو الظلمه التی فی العین، و یحلل الخشونه من الأجفان.

لزاق الذهب: أکّال للحم من غیر لذع، و هو یابس لطیف.

سحاله الذهب: تقوی القلب و النفس و تنفع من الخفقان إذا خلطت مع الأدویه النافعه من ذلک.

الزنجار: حار أکّال للحم الزائد یقطع، و اذا خلط مع الشمع جلا من غیر لذع و أنبت اللحم.

الاسرب و القلعی: الأسرب لیس فیه یبس و القلعی أجوده ما یصرف تحت الاسنان، لیس بالغلیظ، و فیه بعض القوّه المائیه، و إذا حک

علی حجر بشی ء من الشراب و الزیت نفع من الأورام الحادثه فی العانه و فی المقعده، و إذا ضمد بقطعه منه العضو سکن شهوه الجماع.

الابار: و هو الرصاص المحرق، فیه قوّه مجففه مع حده، و إذا غسل صار مجففاً بغیر لذع، و هو دواء نافع للقروح الردیئه، و لا سیما قروح العین فإنه ینشف رطوبتها و یملؤها و یدملها.

الزئبق: أجوده الحی الذی یستعمل فی الطلاء، و هو حار محرق، و إذا قتل بالدهن کان نافعاً من الجرب و الحکه و القمل لا سیما إذا خلط بالزراوند الطویل.

الزجاج: إذا دق ناعماً و شرب مع الشراب الریحانی فتت الحصا الذی یکون فی الکلی و المثانه.

الکبریت: نوعان: منه أصفر، و منه أبیض، و أجوده الأصفر، و هو حار ملطف ینفع من الجرب و القوابی و تقشیر الجلد و البرص إذا طلی به، و هو یضاد الحیوان السمی إذا سحق و نثر علی موضع اللسعه.

الیسد: أجوده الأحمر الرقیق، و هو بارد یابس قابض جلاء و لذلک یملأ قروح العین و یدملها و ینشف الدمعه و یجلو الآثار الکائنه فیها، و ینفع من نفث الدم و عسر البول.

اللؤلؤ: أجوده النقی البیاض لطیف یابس مجفف للرطوبه التی فی العین و یجلوها، و ینفع من الخفقان العارض للقلب لأنه یلطف ما کان

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 206

هناک من دم غلیظ فی السابع.

الزفت: حار یابس ینبت اللحم فی القروح.

المومیا: نافع من الکسر و الوهن، و إن استعط منه نفع من الصداع الکائن من البروده، ینفع نفث الدم.

النفط الأبیض: حار یابس ینفع من اللقوه و الفالج و وجع المفاصل إذا کان من بلغم إذا مرخ به و إذا شرب منه، و ینفع من الریاح

الغلیظه فی الأرحام إذا تحمل به، و یخرج الاجنه المیته و المشیمه إذا احتبست، و یقتل الدود و حب القرع و ینفع الربو و السعال الکائن من البلغم إذا شرب منه بماء حار.

الباب التاسع و الأربعون فی الأدویه التی من الحیوان

اعلم أن الادویه التی من الحیوان بعضها من فضولها و بعضها من أعضائها التی من فضولها و بعضها رطوبات و بعضها مرارات و بعضها أبوال و بعضها زبل، فأما الرطوبات، فالدم و اللبن و البیض و فضوله و العرق و البصاق.

دم الارنب: ینفع من قرحه المعی اذا شوی بالنار، و کذلک دم الابل و دم الارنب إذا قلی نفع من السم الذی یجعل علی السهام، و ینفع من الذوسنطاریا و من الاسهال المزمن و شرب السموم. و دم الارنب إذا طلی علی الکلف و هو حار و البهق و البثور و النمش و القوابی نفع منها و قلعها.

دم الحمام: ینفع من الطرفه، و یقطع الرعاف إذا قطر فی الأنف.

دم ابن عرس: إذا طلی علی الخنازیر حللها.

دم البقر: إذا صب علی الجراح حبس الدم.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 207

فی اللبن و فضوله و البیض و فضوله و العرق و البصاق و وسخ الآذان

فأما اللبن فأجوده ما کان نقی البیاض، معتدل القوام من حیوان صحیح الجسم لیس بقریب من الولاد و لا البعید منه.

لبن الاتن: ینفع من الأدویه القتاله و من قروح الامعاء و الزحیر، و کذلک لبن الضأن إلا انه أقل منفعه من لبن الأتن.

لبن اللقاح: ینفع من فساد المزاج و یزید فی الباه.

لبن النساء: نافع لأصحاب السل و ینضج البثور التی فی العین، و یجلو القروح التی فیها و ینقیها، و ینفع من أورام الاذن الحاره و قروحها.

فی الزبد

أجوده الطری، و

هو ینضج و یفتح الأورام التی فی الأبدان اللینه، و ینضج الدبیلات التی فی الجوف و الاورام التی فی الاذن، و یلین اللثه، و یعین علی نبات اسنان الاطفال إذا دلکت لثاتهم، و إذا لعق مع العسل أعان علی نفث الرطوبات الغلیظه من الصدر و الرئه، و ینفع أصحاب ذات الجنب، و إذا أکل وحده کان نضجه أکثر و نفثه أقل، و إن کان مع العسل و اللوز کان النفث أکثر و النضج أقل.

الانفحه: أجودها الیابس الذی قد زال عنه رطوبه اللبن، و جمیع الانفحات حاره محلله ملطفه تنفع من اللبن الجامد فی المعده، و إذا شرب منها نصف مثقال نفعت من لسع الهوام و من الاسهال و الذوسنطاریا المعائیه، و من نزف الدم للنساء، و نفث الدم من الصدر، و إذا تحملت به المرأه بعد النقاء من الطمث أعان علی الحبل.

انفحه الفرس: تنفع من الاسهال المزمن و قرحه المعی.

انفحه الجدی و الخشف و العجل و فرخ الجاموس و فرخ الابل: کل ینفع من شرب الشوکران و من أکل الفطر.

البیض: أما بیاض البیض فبارد رطب مغری ینفع من الرمد الحار إذا قطر فی العین، و ینفع من السعال الذی یکون من حده الاخلاط و خشونه الحنجره، و إذا حشی خلیقه البیض النیمرشت، و ینفع من حرق النار إذا فقشت علی الموضع المحترق، و إذا خلطت الصفره مع دهن الورد و ضمد به العین الرمده سکن وجعها، و کذلک إذا ضمدت بها العین التی قد نالتها طرفه أو عولجت بالحدید نفعها و سکن وجعها.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 208

بیض العصافیر: یزید فی الباه.

قشور البیض: إذا غسل جیداً ودق ناعماً و ذر فی العین التی فیها البثر

نفعها وجلا البیاض منها، و إذا طلی به الکلف مع بزر البطیخ قلعه.

العرق: عرق الانسان إذا عجن بغبار المواضع التی یکون فیها الصراع حلل أورام الثدی و أطفأ لهیبها، و إن ضمد به الدبیله أنضجها.

البصاق: بصاق الانسان علی الریق نافع من القوابی إذا طلی علیها، و ینضج الجراحات إذا خلط مع الحنطه الممضوغه، و یجلو آثار القروح الخفیفه، و یضاد جمیع الحیوان ذی السم إذا تفل الانسان علیها علی الریق.

وسخ الاذن: یشفی الأورام القریبه من الأظفار، فاعلم ذلک.

الباب الخمسون فی منافع المرارات

مراره الخنزیر: تنفع من القروح التی فی الاذن.

مراره البقر: تنفع من الدوی و الطنین إذا وضعت فی الأذن بقطنه، و إن حللت بدهن ورد و قطرت فی الاذن سکنت الوجع العارض من بروده.

مراره التیس: تنفع من الشیکره.

مراره الثعلب و الشبوط و البازی: کلها تحد البصر و تنفع من ابتداء الماء فی العین إذا اکتحل منها بعد أن یخلط بها الرازیانج و العسل، و کذلک سائر المرارات تنفع من ذلک، إلّا أن مراره الطیور أحدّ و أقوی تلطیفاً لأنها أشد مراره من مرارات ذوات الأربع.

مراره الکرکی: حاره لطیفه إذا استعط منها مع المرزنجوش نفعت من اللقوه و اختلاج الوجه.

مراره الکبش: تنفع من وجع الاذن من بروده.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 209

مراره القنفذ: تنفع من آثار القروح فی العین و تنفع المجذومین إذا شربوا منها.

الباب الحادی و الخمسون فی الأبوال و الزبل

بول الدواب: ینفع من وجع المفاصل إذا نطل علیه أو جلس فیه.

بول الابل: یسخن و یجفف، و فیه قبض، و ینفع من وجع الطحال و الماء الاصفر، و إذا غسل به الرأس نفع من الحزاز و السعفه، و إن قطر فی الاذن نفع من قروحها، و نفع من الریاح فی المعده و الامعاء و الارحام إذا سقی منه بالشراب، و إذا استعط منه من به عدم الشم انتفع به منفعه بینه.

بول الکلب: اذا طلی علی الثآلیل قلعها.

بول الناس: ینفع من تقشیر الجلد و القروح العفنه و الحزاز و السعفه.

بول الصبیان: الذین لم یراهقوا أشد قوه، و ینفع من نهش الأفاعی و العقارب البحریه، و من عضه الکلب الکلِب إذا خلط مع البورق، و ینفع من الحکه و البرص و الجذام، و یجفف المده السائله من الاذن إذا خلط مع قشور

الرمان، و من لدغ جمیع الحیوان.

بول الماعز: جید للاستسقاء.

بول البقر: اذا استنقع فیه الاشنان کان جیداً للمعده الوجعه من بروده و نافع من البواسیر.

بول الجاموس: إذا خلط مع مر مسحوق و صیر فی الأذن سکن وجعها إذا کان من بروده.

بول الخفاش: حار یابس ینفع من البیاض فی العین.

بول الخنزیر البری: یفعل مثل ذلک إلا أن خاصیته یفتت الحصی الکائن فی المثانه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 210

ذکر منافع الزبل

الزبل کله حار بالجمله یابس، و قد تختلف قوته بحسب الحیوان الذی هو منه و بحسب غذائه.

زبل الأطفال الذین یربون بترفه و یحفظون من التخلیط: ینفع من الذبحه و الخوانیق إذا نفخ فی الحلق.

زبل الکلب: حار یابس ینقی و یجلو من الذبحه التی تکون من الرطوبه لا سیما زبل الکلاب التی قد أکلت العظام إذا دق ناعماً و نفخ فی الحلق، و إذا طلی مع عسل من داخل و من خارج، و قد ینقی القرحه العتیقه التی فی الامعاء إذا سقی مع اللبن، و ینفع أصحاب القولنج اذا سقی بماء حار.

زبل الذئب الابیض الذی فیه شعر و یوجد علی الشوک: نافع من القولنج إذا سقی منه، و إذا علق علی صاحبه بخیط صوف من کبش قد افترسه ذئب أو بقطعه من جلد ابل، و هو أقوی فعلًا من خرء الکلب و من خرء الناس فی هذا المرض.

روث البرذون: إذا دخنت به المرأه أخرج المشیمه و الجنین المیت.

روث الحمار الاهلی: إذا کبس به انبعاث الدم الذی یکون من قطع شریان أو عرق حبسه، و کذلک إن قطر من مائه فی أنف المرعوف حبس الرعاف.

بعر المعز: حار یابس ینفع من ورم الطحال إذا دق ناعماً و عجن بخل و ضمد

به، و ینفع کثیراً من الأورام الصلبه، و إذا أحرق و سحق بالخل و طلی به الرأس نفع من داء الثعلب، فإن شرب مع الخل نفع من لسع الهوام، و إن طلی به علی بطن المستسقین انتفعوا به، و إذا عجن بالعسل و طلی به صاحب وجع المفاصل انتفع به.

زبل الضأن: إذا دق و عجن بالخل نفع من الثآلیل النملیه التی یحس فیها بدبیب النمل، و ینفع اللحم الزائد و الثآلیل کلها، و إذا دق و عجن بالخل و الزیت و طلی علی داء الثعلب نفعه، و إذا تحمل به الصبیان الذین قد یبست بطونهم لینها، و إذا اکتحل به لبیاض العین قلعه.

اخثاء البقر: إذا ضمد به الأورام الغلیظه حللها، و إذا أحرق و نفخ فی النف سکن الرعاف، و إذا طلی به بطن صاحب الاستسقاء مع شی ء من النطرون أو البورق نفع منفعه بینه، و إذا ضمد به لسع الزنابیر نفع، و إذا عجن بالخل و طلی علی الرکبه الألمه نفعها.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 211

زبل الضب: أجوده الأبیض، و هو حار حاد ینقی الکلف من الوجه و یجلو البیاض من العین.

زبل الزرازیر التی قد اعتلفت الأرز: إذا دق ناعماً و عجن بالخل نفع البهق الاسود، و إذا طلی علیها ذهب به، و کذلک یجلو الکلف.

زبل الحمار: حار حاد جداً ینفع من کل مرض بارد، و إذا طلی بالخل علی بدن صاحب الاستسقاء نفعه، و کذلک اذا سقی بالسکنجبین، و إذا دق مع بزر الکتان و عجن بالخل و طلی به الخنازیر حللها، و إذا ضمد به الرأس مع بزر الجرجیر و الخل فی الصداع المزمن المعروف بالبیضه انتفع به.

زبل العصافیر: ینقی و یذهب

بالکلف من الوجه، و إذا عجن ببصاق إنسان و طلی به الثآلیل قلعها.

خرء الدجاج و الدیوک: إذا سحق منه وزن درهمین و سقی مع السکنجبین قیأ فضلًا بلغمیاً، و اذا شرب بالعسل نفع الخناق العارض من أکل الفطر، و قد یسقی أصحاب القولنج علی هذه الصفه.

زبل الفار: إذا دق و عجن بالزیت و طلی به داء الثعلب نفعه، و إذا تحمل به الصبیان الذین قد یبست بطونهم لینها، و إذا کحل به البیاض الذی فی العین قلعه.

زبل الفیل: ذکروا أنه إذا تحملت المرأه منه بصوفه لم تحبل، و إذا تبخر به صاحب الحمی العتیقه نفعه نفعاً عظیماً.

الباب الثانی و الخمسون فی منافع أعضاء الحیوان

ینبغی أن تحذر لحوم الأفاعی المعطشه التی تصاد من ناحیه البحر، فأما الأفاعی التی تصاد من المواضع المحموده فی أیام الربیع فإنّ لحمها- بعد أن تقطع رؤسها و أذنابها من کل واحد أربع أصابع- مجفف للسم منق للاعضاء الباطنه من سائر الفضول، و یخرجها الی ظاهر البدن و یحللها من الجلد بالعرق، و کذلک إذا أکل منها من کان فی بدنه فضول کثیره، ولد فی بدنه القمل و نقش جلده علی مثال سلخ الحیه، و هو یدفع عن البدن

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 212

الأخلاط الغلیظه التی یکون منها البرص و البهق و الجذام، و ینفع من لدغ الهوام و من شرب الأدویه القتاله.

سلخ الحیه: إذا جفف ودق و اکتحل به بشراب أحدّ البصر.

القنفذ: لحمه إذا کبس بخل العنصل نفع المجذومین، و من کان قضیف البدن، و من به تشنج من امتلاء، و من وجع المفاصل و وجع الکلی و الاستسقاء لأنه یخفف التحلیل و التجفیف.

لحم ابن عرس: لحمه إذا کبس بخل العنصل نفع من الصرع، و إذا

أخرج جوفه و ملح و جفف فی الظل و شرب منه مثقالین مع مطبوخ نفع من الصرع و من لسع الهوام، و یقاوم الأدویه الردیئه، و إن أحرق فی قدر نحاس نفع من رماده من وجع النقرس.

دم ابن عرس: إذا طلی علی الخنازیر نفعها، و یقال: إنه کاف فی تحلیل وجع المفاصل.

جوف ابن عرس: إذا حشی بکسفره و جفف نفع من نهش الهوام.

دماغ ابن عرس: إذا جفف و شرب مع الخل نفع من الصرع.

الضبعه العرجاء: إذا طبخت بالماء و الشبت و الحمص نفعت من وجع المفاصل منفعه بینه.

الثعلب: إذا طبخ و هو حی بالزیت نفع ذلک الزیت من التعقید و الصلابه التی تعرض من وجع المفاصل.

الجرذان: اذا شققت و وضعت علی لسع العقرب سکنت.

الضفادع: إذا رضّت و وضعت علی لسع العقارب و الحیات نفعت من ذلک، و إذا جففت و سحقت و شرب منها وزن مثقال، نفع من لدغ الهوام، و رمادها إذا عجن بالزیت و طلی به داء ثعلب نفعه.

دم الضفدع الاصفر: إذا طلی علی الأسنان أنبتها، و إذا نفخ رمادها فی الأنف قطع الرعاف.

الدیک و الدجاجه: إذا شقّا حیین و وضعتهما علی نهش الأفاعی و الحیات و السباع نفعت من ذلک.

مرق الدیوک المسمنه: إذا طبخت اسفیدباج بشبت و دارصینی و بسفائج مرضوض نفعت أصحاب القولنج.

السنور: لحمه حار رطب، ینفع من أوجاع البواسیر، و یسخن الکلی، و ینفع من وجع الظهر.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 213

السقنقور: لحمه نافع لمن یقصر فی الجماع، و یزید فی المنی، و یقوی الشهوه و لا سیما سرته و کلاه.

الارنب البحری: یقرح الرئه إذا شرب، و الدهن الذی یطبخ به یحلق الشعر، و کذلک إذا دق و سحق مع

الدهن فإنه یحلق الشعر.

التیس البحری: إذا شق و ضمد به موضع اللدغه کان دواءً نافعاً.

الخطاطیف: إذا أحرقت و خلط رمادها بالعسل و طلی به الحلق من صاحب الذبحه و جمیع الأورام التی تکون فی الحنک نفعها، و إذا اکتحل بها مع العسل أحدت البصر، و إذا شقت و جففت و سحقت و شرب منها وزن مثقال نفعت من الخوانیق.

العقارب: إذا فسخت و وضعت علی موضع لدغتها سکنت الوجع، و إذا نقعت فی الزیت کان ذلک الزیت دواءً نافعاً من لدغتها، و إذا جففت و سحقت و شربت منها أصحاب الحجاره التی فی الکلی و المثانه نفعتها.

العلق: إذا وضعت علی المواضع التی فیها دم فاسد أو سعفه أو بلحیه أو توتیه أو قوباء امتص ذلک الدم الردی ء الذی فی الموضع و نفع منفعه بینه، و کذلک ینفع مما یعرض فی الوجه و الانف من الحمره و الاحتراق منفعه بینه، و ینبغی أن لا یفعل ذلک إلا بعد تنقیه البدن بالفصد و شرب الدواء المسهل لئلّا یکون فی البدن ماده یجتذبها العلق الی الموضع.

الذراریح: حاره حاده تنفع من الجرب و تقتل القمل، و تنفع من البرص إذا طلیت علیه بالخل، و یخلط منها الیسیر بالأدویه التی تدر البول حتی ینفذها الی المثانه، و هو من الادویه القتاله التی تقرح المثانه.

الذباب: ینفع من أوجاع العین و من انتشار الاجفان، و إذا أحرق و طلی بالعسل علی داء الثعلب أنبت الشعر.

الجراد الطوال: إذا علقت علی من به حمی الربع نفعته.

السرطان: إذا دق و وضع علی موضع النصل أخرجه، و إذا وضع علی موضع لدغ العقرب و علی موضع نهش الأفاعی و الحیات نفعها، و إذا أحرق وبل رماده بالخل

و وضع علی عضه الکلب الکلِب نفع من ذلک، و إذا شق بطنه و غسل بالرماد و الملح و طبخ مع الشعیر نفع أصحاب السل، و رماده إذا شرب مع لبن الأتن نفع من نفث الماده من الصدر.

السام أبرص: إذا دق و وضع علی موضع السهم اجتذبه لا سیما الذی یکون فی البساتین.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 214

الشحوم: کلها بالجمله حاره رطبه، و قد تختلف أفعالها بحسب طبیعه الذی هی منه بحسب غذائه و بحسب السن و الذکوره و الانوثه و الخصی و الفحل.

شحم الاسد: أسخن الشحوم و أیبسها و أقواها تحلیلًا للأورام الصلبه.

شحم الخنزیر: أقل یبساً، بل مائل الی الرطوبه، و هو منضج مرطب ینفع من لدغ الهوام.

شحم الماعز: أشد یبساً، و ینفع من اللذع العارض فی الامعاء الغلاظ إذا احتقن به من ذوسنطاریا معائیه، و من به زحیر، و ما کان منه من خصی فإنه أقل یبساً.

شحم البقر: متوسط من شحم الخنازیر و شحم السباع.

شحم العجل: أقل حراره من شحم البقر و أقل یبساً.

شحم الدب: یشفی من داء الثعلب.

شحم الثعلب: إذا ذوب بدهن السوسن نفع من وجع الاذن إذا وضع فیها بقطنه، و من وجع الاسنان.

شحم السمک البحری: اذا ذیب و خلط بالعسل و اکتحل به جلا البصر و قواه، و ینفع من ابتداء الماء فی العین.

مخ العظام: الأمخاخ کلها تلین الاعضاء الصلبه و الخشنه، و تنفع من الشقاق فی الیدین و الرجلین، و أفضل الأمخاخ مخ الایل و بعده مخ العجل، و بعده مخ الثیران و التیوس فإنها شدیده الیبس.

فی الرؤس و الادمغه: رأس الضأن إذا طبخ و احتقن بمرقه رطب الأمعاء السفلی و الکلی و خصب البدن، و زاد فی الباه

إذا کان انقطاعه بسبب الحراره و الیبس.

رأس الفأر: إذا جففت و أحرقت و دقت ناعماً و خلطت مع العسل نفعت من داء الثعلب.

رأس الارنب إذا خلط رماده بشحم الدب: فأما دماغ الأرنب فإنه إذا طلی به اللثه سهل خروج أسنان الاطفال.

قال جالینوس: لیس یفعل ذلک بخاصیته و لکن بالقوّه التی یفعل بها السمن و الزیت و العسل، و ذکر قوم أنه إذا أکل نفع من الرعشه، و رأسه إذا

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 215

أحرق و خلط بشحم دب أو خل نفع من داء الثعلب إذا طلی به لا سیما البحری، و دماغ ابن عرس إذا شرب یابساً و شرب بخل نفع من الصرع.

فی القرون

القرون کلها مجففه، و قرن الأیل و الماعز إذا أحرقت جلت الأسنان و قوت اللثه الرهله، و إذا اکتحل بها بعد أن تدق ناعماً جلت البصر، و نفعت العین التی تنصب الیها المواد إذا غسل بعد الحرق، و إذا سحق مع الشراب و وضع علی الاسنان قواها، و إذا غسل رمادها جیداً و شربت نفعت من الذوسنطاریا و الذرب، و إذا طبخ من غیر أن یحرق یحل و تمضمض به نفعت من وجع الضرس، و اذا دق و شرب نفع من لدغ الافاعی، و إن بخر به طرد الهوام، و ینفع من نفث الدم و نزفه لا سیما اذا شرب مع الکثیراء، و ینفع من وجع المثانه، و ینفع من الیرقان مع السکنجبین، اذا دق و شرب منه مثقال نفع من نهش الافاعی.

قرون البقر: إذا دقت و شربت مع الزاج بالماء قطعت انبعاث الماء.

فی الرئات

فأما رئه الجمل و الخنزیر: إذا أحرقتا و نثر رمادهما علی عقر الخف نفعه.

رئه الثعلب: إذا کبست بخل

العنصل نفعت من ضیق النفس و الربو.

رئه حمار الوحش: إذا جففت و دقت و شربت نفعت من ضیق النفس و السعال.

الاکباد

کبد الکلب الکلِب: إذا شویت و أطعمت نفعت من عضه الکلب الکلِب منفعه بینه.

کبد الماعز: إذا شویت نفع الصدید الذی یخرج منها إذا اکتحل به من الشبکره لا سیما إذا نثر علیه شی ء من الدار فلفل المسحوق، و کذلک

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 216

إذا تلقّی أصحاب هذه العله البخار الصاعد منها بأعینهم و أکلوها بعد ذلک، و قد ینفع أصحاب الصرع.

کبد الضأن: إذا شوی و أکل حبس البطن المستطلق.

کبد الحمار الأهلی: إذا أکله أصحاب الصرع نفعهم.

کبد الخنزیر البری: إذا کبست بالخل نفعت من لدغ الهوام.

کبد الحجل: إذا جفف ودق و شرب نفع من الصرع.

کبد الذئب: إذا جفف ودق ناعماً و خلطت به الأدویه نفعت من وجع الکبد منفعه بینه.

الخصی

خصی الأیل: إذا جففت و شربت بشراب نفعت من لسع الافاعی.

خصی العجل: إذا جففت و دقت و شربت انعظت انعاظاً بیناً.

الجندبیدستر: لطیف محلل، ینفع من وجع الأعصاب العارضه من کثره الاخلاط الغلیظه اللزجه، و یسخن إسخاناً قویاً بسرعه إذا استعمل من داخل و من خارج، و ینفع من الریاح الغلیظه فی المعده و الأمعاء و الارحام، و ینفع أصحاب الفالج و اللقوه و السبات و النسیان، و یدر الطمث إذا شرب بماء الفوتنج، و یخرج الجنین المیت و المشیمه المحتبسه، و اذا ألقی علی الجمر و استنشق بخاره فعل ذلک، و ینفع من الرعشه، و من الفواق العارض من الامتلاء اذا شرب مع ماء النمام، و إذا خلط بدهن الیاسمین و مرخ به البطن نفع من الریاح، و إذا صب فی القضیب نفع من عسر البول الذی

یکون من خلط غلیظ بلغمی.

قضیب الیحمور و الایل: إذا جفف ودق و شرب منه مثقال نفع من لدغ الحیات، و کذلک قضیب الایل ینفع مثله.

الاظلاف

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 217

ظلف الماعز: إذا أحرق و سحق و عجن بخل نفع من داء الثعلب.

حافر حمار الوحش: إذا أحرق و شرب نفع من الصرع، و إذا خلط رماده بالزیت حلل الخنازیر، و اذا طلی مع الزیت علی داء الثعلب نفع منه، و حافر البرذون یفعل ذلک.

العظام المحرقه: تحلل و تجفف.

کعب الخنزیر: إذا أحرقت و استن بها قوّت الاسنان، و تنفع خاصه من المغص، و النفخ فی البطن.

کعب البقر: إذا أحرق قوّی الأسنان المتحرکه، و إذا شرب مع السکنجبین ذوّب الطحال، و یحرک شهوه الجماع، و ینفع من البرص.

السوق

ساق البقر: إذا أحرق ودق و شرب نفع من استطلاق البطن و نزف الدم.

الجلود

سلخ الحیه: اذا أغلی بالخل نفع من وجع الأسنان.

جلد القنفذ: إذا جفف ودق و عجن بالعسل و طلی به داء الثعلب انتفع به.

جلد الماعز و النعجه: إذا ألقی ساعه ما یسلخ علی مَنْ ضرب بالسیاط نفعه منفعه بینه، و کذلک ینفع من لدغ حیه أو أفعی.

جلد ابن آوی: إذا علق علی من به عضه الکلب الکلِب لم یخف من الماء، و الجلد العتیق الذی فی أسافل الخفاف إذا أحرق و نثر رماده علی عقر الخف نفعه إذا کان من غیر ورم، و یجفف حرق النار، و ینفع من السحج العارض فی الأفخاذ من الرکوب.

غری الجلود: نافع من السعفه إذا طلی علیها و الفتق اذا ضمد به مع جوز السرو.

أطراف الحیوان البحری: کلها تجلو و تجفف و أقواها فعلًا السرطان البحری، و کذلک یستعمل إذا أحرق للکلف، و

لنهش الکلب الکلِب،

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 218

و لبیاض العین، و یجلو الأسنان، و کذلک الشنج إذا أحرق ودق ناعماً نفع من قروح العین، و من البیاض، و یجلو الأسنان.

الصدف: أجوده الأبیض فإنه إذا أحرق یجلو الأسنان، و یجفف القروح، و ینفع من قروح العین، و من حرق النار، و الودع یفعل مثل ذلک إلا انه أضعف من الشنج.

الصوف و الشعر: الصوف المحرق مجفف حار لطیف، یذیب اللحم الرهل الذی یکون فی القرحه، و کذلک الشعر إذا أحرق و طلی علی موضع حرق النار نفعه، و المسح البالی اذا أحرق و نثر علی المقعده الخارجه دفعها وردها الی موضعها.

شعر الإنسان: إذا أحرق و سحق مع الخل و طلی علی عضه الکلب الکلِب نفع من ذلک، و ینبغی إذا أردت احراق الصوف و الشعر أو غیر ذلک أن تملأ منه قدراً جدیده و یطبق رأسها بطبق مثقوب ثم تضعه علی النار و تحرقها.

السمکه المخدره: اذا وضعت و هی حیه علی رأس من به صداع نفعته بالتخدیر.

الباب الثالث و الخمسون فی جمله الکلام علی الادویه المسهله و کیفیه اسهالها

و إذ قد بینا قوی الأدویه المفرده و منافعها، فیجب لنا أن نکمل القول فیها بأن نذکر الأدویه المسهله، و کیفیه اسهالها، و قوّه کل واحد منها و فعله فی البدن و منافعه، و المختار من کل صنف من أصنافه، و ما یدفع ضرره، و نبدأ من ذلک بجمله ما یحتاج الی معرفتها من أراد العلم بکیفیه إسهال الادویه فنقول: إن الأدویه المسهله لیست کلها تسهل الطبیعه بنوع واحد من القوی، لکن بعضها یسهل بالقبض بمنزله الهلیلج، و بعضها بالجلاء کالأشیاء المالحه و الحلوه، و بعضها بالحده بمنزله الفربیون، و بعضها باللزوجه بمنزله اللبلاب، و بعضها بقوه جاذبه تجذب

الخلط المشاکل لها بمنزله السقمونیا فإنها تجذب الصفراء من سائر البدن کما یجذب حجر المغناطیس الحدید، و کذلک سائر الأدویه التی تسهل بالجذب فإنها تسهل الخلط المشاکل لها علی هذا المثال. و قد اختلفت الأطباء فی کیفیه اجتذاب الدواء المسهل للخلط، فمنهم من قال: إن الدواء المسهل إذا ازدرده

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 219

الإنسان و صار الی المعده خرج عنها و صار الی العضو الذی فیه الفضل الذی من شأنه اجتذابه لملازمته له و جذبه الی نفسه، ثم إن العضو یدفع الدواء عن نفسه بما فیه من القوّه الدافعه لتأذیه به و منافرته له، فیرجع الدواء و الخلط معاً فیصیران إلی الأمعاء فیکون الاسهال. و هذا خطأ لأن الجاذب کما یصیر الحدید الی حجر لا یصیر الی المجذوب، بل المجذوب یصیر الی الجاذب المغنطیس عند جذبه إیاه.

و منهم من قال: إن الدواء المسهل إذا صار الی المعده فمن شأنه أن یجتذب الخلط الملازم له من العضو الذی هو فیه الی المعده، کما یجذب حجر المغنطیس الحدید، ثم حینئذ یخرج منها بالإسهال. و هذا رأی غیر صحیح لأنه لو کان الأمر کذلک لکان إذا صار الخلط الی المعده، و قارب الدواء بقیا جمیعاً فیها متحابین، کما تری حجر المغناطیس إذا جذب إلیه الحدید و ماسّه لم یفارقه.

و منهم من قال: إن الدواء المسهل اذا ورد الی المعده فمن شأنه أن یجتذب الخلط المشاکل له، الذی من شأنه اجتذابه من أی عضو کان قریباً من المعده أو بعیداً منها من أقاصی البدن، فیجری ذلک الخلط فی العروق التی یصیر فیها الدم من الکبد الی ذلک العضو علی ما بیّنا من ذلک فی تشریح العروق غیر الضوارب، و

لا یزال یمر فی تلک العروق الی أن یصیر الی الکبد، ثم الی العرق المعروف بالباب، ثم الی المرابض، ثم الی المعی الصائم وذی الاثنی عشر إصبعاً، فإذا صار الی هذا المعی دفعه و أخرجه الی الأمعاء الغلاظ، ثم الی خارج، و دفع المعی لهذا الخلط علی جهه دفع الشی ء المؤذی و نفیه. و هذا الرأی هو الذی یصح بالقیاس إذ کان ذلک أسهل علی الطبیعه من أن یصعد الخلط المجتذب من المعی الصائم الی ذی الاثنی عشر إصبعاً، ثم الی البواب، ثم الی المعده، ثم ترده ثانیه الی المعی و تخرجه عنها مع ما فی ذلک من الضرر اللاحق بالمعده إذا وصل الیها الخلط الردی ء المراری، و غیره من الکرب و الغم و القلق و الغثی و تقلب النفس، و ما شاکل ذلک بسبب قوه حس المعده فإن هذا رأی لا یقبله القیاس و لا یصح إلّا أن یکون الخلط المجذوب فی بطن الدماغ و اللهوات و الحنجره و قصبه الرئه، و إن هذا الخلط إذا کان فی هذه المواضع اجتذبه الدواء الی المری ء و المعده، و خرج حینئذ الی المعی؛ فأمّا متی کانت الأخلاط فی العروق التی فی الدماغ، فإن من شأن الدواء أن یجتذبها من تلک العروق و یمر بها فی الودجین، ثم سائر البدن الی الکبد علی مثال ما تجتذب الاخلاط من سائر البدن الی الکبد، ثم الی المرابض و إلی المعی الاثنی عشر إصبعاً و المعی الصائم، ثم یخرج منها الی المعی الغلیظ، فاعلم ذلک.

و ینبغی أن تعلم أن الأدویه المسهله ما کان منها یسهل بقوه جاذبه فإن فیها کیفیه سمومیه مضاده للبدن، و متی استعملت علی غیر ما ینبغی

کامل

الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 220

فی الکمیه و الکیفیه و الوقت أسرفت فی الإسهال حتی یهلک الانسان أو یحدث له آفه. و قد قال الفاضل أبقراط فی کتابه فی طبیعه الانسان: إن کل واحد من الأدویه المسهله إذا ورد المعده، فمن شأنه أن یجذب أولًا الخلط الذی من شأنه اجتذابه، فإن کان قد بقیت فیه قوه اجتذب بعد ذلک أسهل الأخلاط اجتذاباً، و هو ما رقّ و لطف منها، و ذلک أنه متی کان الدواء من شأنه استفراغ الخلط الصفراوی استفرغ أولًا ما أمکن استفراغه، فإن بقیت فیه قوه بعد ذلک یمکن بها اجتذاب شی ء آخر اجتذب البلغم إن کان أرق من السوداء و ألطف، فإن بقیت فیه قوه اجتذب السوداء، فإن بقیت فیه قوه اجتذب الدم، و کذلک إن کان الدواء من شأنه اسهال البلغم استفرغ أولًا البلغم، ثم من بعد ذلک الصفراء ثم السوداء، و إن بقیت فی قوته یکفیه أولًا السوداء، ثم الصفراء، ثم البلغم، ثم من بعد ذلک الدم. و إنما یستفرغ الدم فی آخر الأمر لأنه أغلظ الأخلاط لکن الطبیعه تسمج علی هذا الخلط و تتمسک به غایه التمسک، إذ کان قوام البدن به فلا تسمح به إلا بعد سقوط القوه فی آخر الأمر، و إنما یجتذب الدواء الدم فی آخر الأمر إذا ضعفت القوه الماسکه جداً، و اتسعت أفواه العروق بسبب ما ینالها من لذع الدواء و قوه اجتذابه للأخلاط، و لیس فی کل حال ینبغی استفراغ الخلط بالدواء المسهل خروج الدم، لأنه کثیراً ما یموت الانسان عند استفراغ خلط من هذه الاخلاط بأسره أو خلطین، فإنما یکون ذلک إذا اتفق أن یکون ذلک الدواء شدید القوه، و القوه قویه

تحتمل أن یستفرغ الاخلاط الثلاثه، و یبقی أن یستفرغ الدم، فإذا اتفق أن یکون الدواء من شأنه نوع واحد من الاخلاط، فإن کثیراً من الأدویه من شأنها أن تستفرغ خلطین من هذه الثلاثه، و أن لا یکون أیضاً بالقرب من المعده خلط یخالف الخلط الذی من شأن الدواء اجتذابه، فإن کثیراً ما یکون فی الأمعاء الدقاق و العروق المعروفه بالجداول أو فی المعده خلط مخالف لما من شأن الدواء المسهل اجتذابه، فیخرج أولًا ذلک الخلط قبل أن تصل قوه الدواء الی الخلط البعید، و إنما یعرض ذلک إذا تأذی الموضع الذی فیه الخلط القریب بکیفیه الدواء، فیحرک القوه لدفعه، لا لأن الدواء یجتذبه بالطبع، و إذ کان الأمر علی ما ذکرناه فینبغی أن لا یستعمل الانسان الدواء المسهل إلّا بتوقٍّ و حذر، و أن یتناول منه المقدار الذی ینبغی من النوع الذی یحتاج إلیه فی کل واحد من العلل و لکل خلط من الاخلاط الغالبه، فإنه اذا فعل ذلک استفرغ به الخلط المؤذی و شفی من العله و صح به البدن. فإن استعمل علی خلاف ذلک أدی الی إحدی حالتین: إما الی آفه یحدثها فی البدن، و إما الی التلف، مثال ذلک السقمونیا فإنه متی تناول منه الانسان أکثر من مقدار الشربه التامه أو أکثر من مقدار الحاجه، أو استعمل منه النوع الردی ء الذی لیس بجید الکیفیه، أو کان استعماله له مفرداً من غیر أن یکون معه من الأدویه الکاسره لحدته بمقدار الحاجه،

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 221

و استعماله فی وقت صائف شدید الحر أسرف علیه فی الاسهال و استفرغه استفراغاً مفرطاً، و یستفرغ معه الروح و یحدث له غشیاً و کرباً و عصراً علی

فم المعده لا سیما إن دفع السقمونیا الی من الغالب علیه البلغم، أو لمن سنه سن المشایخ، فإنه یستفرغ منه المواد الذی هو أحوج الی کونها فی البدن لمقاومتها البلغم، و انفرد البلغم و قوی علی البدن و أحدث لصاحبه أمراضاً صعبه متلفه، فإن کان للسقمونیا بعد استفراغ الصفراء قوه جذبت البلغم و غیره إلی أن تجذب الدم کما ذکرنا آنفاً. فأما متی یستعمل السقمونیا بمقدار الحاجه و اختیر منه النوع الجید و قرن معه من الأدویه ما یکسر غائلته بمنزله النشاء و الانیسون، و کان استعماله له فی الاوقات المعتدله بمنزله الربیع، و فیمن کان سنه سن الشباب، و فیمن قد کثر فی بدنه المرار، أسهل المره الصفراء المؤذیه له، و ینقی بدنه منها، و انتفع به منفعه بینه. و کذلک ینبغی أن یستعمل فی کل واحد من الأدویه المسهله من التدبیر ما یزیل ضرره، و یکسر عادیته، و ینفع المستعمل له علی ما نصفه فی هذا الباب التالی لهذا الباب إن شاء اللّه تعالی.

الباب الرابع و الخمسون فی أصناف الادویه المسهله

و أولًا فی السقمونیا: حار یابس من شأنه اسهال المره الصفراء و اجتذابها من أقاصی البدن، و حیث کانت منه، إلا أنه یضر بالمعده و الکبد لا سیما إذا کانتا ضعیفتین، و أفضله ما یجلب من انطاکیه و کان لونه أبیض الی الزرقه، ما هو صافٍ سریع التفرک شبیه بالصدف، و أردؤه ما جلب من بلاد الجرامقه و لونه أسود لا ینفرک بالید سریعاً، و هذا النوع من شأنه أن یحدث مغصاً و کرباً و سحجاً.

فلیس ینبغی أن یستعمل، و ینبغی أن یستعمل النوع المختار، و أن یسقی منه مفرداً وزن دانق الی دانقین و نصف، فإن سقیه

مع بعض الأدویه، فمن وزن نصف دانق الی الدانق، فأما متی أعطی منه أکثر من ثلثی درهم أسهل إسهالًا عظیماً، یهلک صاحبه أو یحدث له تشنجاً یهلک منه.

و ربما لم یسهل، و یصیب المتناول له کرب و مغص و عرق بارد و غشی، و یضر بالکبد مضره عظیمه.

فأما ما ینبغی أن یخلط معه مما یدفع ضرره فالنشاء و الانیسون من کل واحد بمقدار الحاجه، و ذلک أنه إن کانت الشربه من السقمونیا شربه

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 222

مفرده فینبغی أن یجعل من الجمیع بوزن السقمونیا مسحوقاً لذلک ناعماً معجوناً بجلاب، و إن کان مرکباً مع أدویه أخر، فیکون ما یخلط به من النشاء و الانیسون وزن دانق، و ینبغی متی کان المتناول للسقمونیا صاحب ترفّه و دعه، و کان مزاجه حاراً أن یشوی السقمونیا فی تفاحه أو سفرجله، و ذلک بأن یأخذ تفاحه فیقوّرها و یخرج ما فیها من البزر، و یلقی فیها من السقمونیا بقدر الحاجه، و یطبق علیها ما کان قوره منها و یشکه بخلاله، و یطلیها بعجین ثخین، و یضعها فی نار معتدله، فإذا علم أنها قد نضجت نضجا تاماً فلیخرج عن النار، و یخرج منها السقمونیا و یجففه فی الظل، و یسقی منه وزن دانق الی دانقین، نافع بإذن اللّه تعالی.

شحم الحنظل: فأما شحم الحنظل فمزاجه حار یابس، و هو یسهل بالحده و الجذب، و خاصیته اسهال البلغم الغلیظ اللزج، و المخاطی من المفاصل، و یسهل المره السوداء أیضاً من الدماغ، و أفضل الحنظل ما کان أصفر مدرکاً قد جنی فی آخر السنه عند غروب الثریا، فإن ما اتخذ منه علی هذه الجهه کان نافعاً لما یقصد للعلاج به منه. فأما

ما اجتنی و هو أخضر فی أول السنه و لم یستحکم إدراکه فإنه یحدث مغصاً شدیداً و قیأ عنیفاً و کرباً و غثیاناً و غشیاً و ضیق نفس، و إذا أخذ منه مع ذلک أکثر من المقدار الذی ینبغی قتل. و لا ینبغی أیضاً أن یستعمل من الحنظل ما کان فی شجرته حنظله واحده لم تحمل سواها، فإن شحم هذه الحنظله یسهل اسهالًا مفرطاً حتی إنه ربما هلک صاحبه، و لا ینبغی أن یشرب شحم الحنظل فی الصیف و الحر الشدید و لا سائر الادویه القویه الاسهال، فإن شربها فی ذلک الوقت مخاطره. و الشربه التامه من شحم الحنظل من نصف درهم الی ثلثی درهم و أقله وزن دانق، و الذی یکسر عادیته النشاء و الصمغ العربی و الکثیراء من الجمیع أو من واحد منها بوزن شحم الحنظل. و ینبغی أن تعلم أن شحم الحنظل إذا أخرج من بطیخه و مضی علیه ثلاثه أشهر انکسرت قوته، و کلما مضی علیه الزمان کان أضعف لعمله و الأصلح أن یکون فی بطیخه.

الصبر: فأما الصبر فحار یابس یسهل الصفراء و الاخلاط الردیئه من المعده، و ینقی الدماغ من الفضول. المجتمعه فیه و من البلغم، و ینفع البخار الصاعد من المعده الیه فینقی لذلک أعصاب البصر، و یقوی النظر لأنه یتصاعد منه جزء لطیف الی العصبین الأجوفین فینقی ما فیهما من الفضول و الصبر ثلاثه انواع: منه الصبر الاسقطری و هو افضلها کلها و انفعها فی الاستعمال، و هذا النوع له بریق کبریق الصمغ أصفر إذا سحق طیب الرائحه سریع التفرک، و إذا استقبلته بنفسک صار لونه لون الکبد و رائحته رائحه الموز. و منه الصبر العربی، و هو

دون الاسقطری فی الصفره

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 223

و الرائحه و البریق و سرعه التفرک، فهو لذلک أضعف فعلًا منه و أقل منفعه. و منه الصبر السمجانی لا خیر فیه و هو ردی ء فی الاستعمال یضر و لا ینفع، و علامته أن لونه أسود کمد کریه الرائحه صلب بطی ء التکسیر، و هو علی غایه المضاده للاسقطری، و لذلک لیس ینبغی أن یستعمل فی شی ء من الأدویه و لا یختار علی الاسقطری شی ء و بعده العربی. و لا ینبغی أن یسقی الصبر فی الحر الشدید و لا فی البرد الشدید، فإنه إن استعمل فی أحد هذین الوقتین أضر بالمقعده و البواسیر، إذ کانت هذه خاصیته اضراره، و إذا اردت إصلاحه لتأمن ضرره بالمقعده فاخلط معه المصطکی و الورد و المقل، و الشربه منه مفرداً وزن درهمین الی الثلاثه، و مع الأدویه المرکبه من نصف درهم الی نصف مثقال. و الصبر أصلح ما استعمل إذا غسل بالماء الافاویه علی ما نذکره فی غیر هذا الموضع، و ما کان منه حدیثاً فهو أبلغ فی الاستعمال، فأما إذا عتق فإن قوته تضعف، و المغسول لا یکاد یبقی علی قوته إلا زماناً یسیرا.

التربد: حار یابس یسهل البلغم اسهالًا حسناً، و أفضله ما کان مجوفاً أملس معتدلًا فی الدقه و الغلظ مصمغ الخارج أبیض الداخل سریع التفرک و السحق، و إذا تطعمته وجدت فی طعمه بعض الحده و اللذع للسان، و لا یکون عتیقاً فإن العتیق تعمل فیه الفاره فتراه مثقباً ثقباً دقاقاً، و ما کان علی هذه الصفه فهو أجود التربد و أقواه اسهالًا، و ما کان علی خلاف ذلک فهو ردی ء لا خیر فیه، و إذا أردت أن تسقیه

إنساناً فیجب أن تحک سطحه حکاً جیداً الی أن یبلغ الی البیاض، فإذا أردت أن تخلطه مع المعجونات فیجب أن یکون دقه و نخله ناعماً، و إن أردت أن تخلطه جیداً فی الأدویه المسهله کالمطبوخ و غیره فلیکن دقه متوسطاً لئلّا یلصق بخمل المعده، فإن أنت فعلت ذلک فلته بدهن لوز حلو، و الشربه منه وزن مثقال الی درهمین، فإن أردت أن تطبخه مع المطبوخ فمن وزن درهمین الی ثلاثه.

الغاریقون: مزاجه حار یابس یسهل الصفراء المحترقه و البلغم أیضاً اسهالًا برفق، و ینذرق بالأدویه و یبلغ بها الی اقصی البدن، و ینفع من ضرر السموم و الادویه القتاله إذا خلط بالمعجونات الکبار، و إذا سقی شارب السم منه بمقدار الحاجه انتفع به. و أجود الغاریقون ما کان ابیض شدید البیاض سریع التفرک و السحق، و ما کان علی خلاف ذلک فلیس بالجید، و الشربه مفرداً وزن مثقال، و مع غیره نصف مثقال الی الدرهم.

البسفایج: حار فی الدرجه الاولی معتدل فی الرطوبه و الیبس، و هو یسهل المره الصفراء برفق و مهل، و أفضله ما کان حدیثاً غلیظ العود ظاهره الی الحمره قلیلًا و هو أخضر المکسر، و إذا شرب منه مدقوقاً ناعماً مع السکر کان إسهاله برفق، و قد یخلطه کثیر من الناس إذا یبست

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 224

طبیعتهم فی مرق الاسفیدباج فیسهلهم، فالشربه منه مفرداً وزن ثلاثه دراهم الی الأربعه، و إن خلط مع الأدویه فوزن مثقال الی الدرهمین، و إن طبخ مع المطبوخ فوزن أربعه دراهم.

الأفتیمون: حار یابس فی الدرجه الثانیه، و خاصیته إسهال المره السوداء، و لا یصلح لأصحاب المره الصفراء لأنه لا یوافقهم، و یعرض لهم منه کرب و غثیان،

و هو نافع لأصحاب الوسواس السوداوی، و أصحاب الاحتراقات و الکهول و المشایخ، و أفضل الافتیمون ما جلب من جزیره اقریطش، و کان لونه یضرب الی الحمره قلیلًا، أجرد و رائحته قویه، و الشربه منه علی الانفراد من درهمین الی ثلاثه دراهم، و فی المطبوخ من خمسه دراهم الی عشره دراهم، و لا ینبغی أن یطبخ مع سائر الأدویه منذ أول الامر، لکن إذا نضج المطبوخ ینبغی أن یلقی علیه الافتیمون، و ینزل به عن النار و یصبر علیه حتی یبرد ثم یمرس مرساً رفیقاً و یصفی و یشرب.

حب النیل: حار یابس فی الدرجه الثانیه، و فیه حده و من شأنه أن یسهل البلغم و الرطوبه الغلیظه، و إذا شرب وحده من غیر أن یخالطه شی ء من الأدویه المسهله أبطأ فی إسهاله و عرض منه لصاحبه کرب و مغص شدید و غثی و قبض علی فم المعده، و الصواب أن یخلط مع الاهلیلج و السقمونیا بمقدار الحاجه، فإنهما یعینانه علی الاسهال و یکسران عادیته و یخرجانه من البدن بسرعه فیسهل حینئذ البلغم و المرار الاصفر، و إن خلط بالتربد کان إسهاله للبلغم و المرار الأصفر اسهالًا قویاً، و الشربه التامه منه وزن درهم و أقلها نصف درهم إذا وقع مع أدویه أخر.

السورنجان: حار فی الدرجه الثالثه یابس فی الثانیه، و من شأنه إسهال الخلط البلغمی من المفاصل، و یسکن أوجاع النقرس و عرق الخدر، و أفضله ما کان أبیض الداخل و الخارج صلب المکسر، و أردؤه الأسود و الأحمر، و الشربه التامه منه وزن مثقال مع السکر و شی ء یسیر من زعفران، و إذا خلط مع شی ء من الأدویه من نصف مثقال إلی درهم أو

أقل بحسب الحاجه.

الشبرم: حار یابس فی الدرجه الثالثه أو یابس فی آخر الثانیه و فیه قبض وحده، و إسهاله إسهال قوی، و له لبن مثل لبن الیتوع، و ینتفع به أصحاب الاستسقاء لأنه یسهل الماء الأصفر و البلغم و الرطوبه الغلیظه التی فی المفاصل، و یسهل المره السوداء و ینفع من القولنج، و أما لبنه فلا خیر فیه، و أجود الشبرم ما جلب من نصیبین و کان لونه مائلًا الی الحمره خفیفاً رقیقاً یشبه الجلد الملفوف، فأما ما کان علی خلاف هذه الصفه- أعنی أن یکون غلیظاً کمد اللون صلب المکسر و فیه مستدل شبیه بالخیوط- فهو أردأ الشبرم و أجلبه للضرر العظیم کالکرب و المغص و العصر علی

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 225

فم المعده، فمن أراد شرب الشبرم فینبغی أن ینقعه فی اللبن یوماً و لیله فقط لئلّا تضعف قوته، و یغیر علیه اللبن فی الیوم و اللیله ثلاث مرات أو أربعاً لتنقص حدته و قبضه، و یمنع من ضرره، ثم یخرجه و یجففه فی الظل، فإذا أردت خلطه مع الأدویه المسهله و شربه فاخلطه مع الأنیسون و الرازیانج و الکمون الکرمانی و الهلیلج فإنک إذا فعلت ذلک کسرت عادیته و منعت ضرره، فإن أردت أن تسقیه لأصحاب القولنج الکائن من الریح الغلیظه و البلغم، فاخلطه مع شی ء من المقل و السکبینج و الاشق، و صیره حباً و اسقه ایام، و إن خلطت معه شیئاً من خرء الذئب انتفع به صاحب القولنج و أسرع اسهاله، و إن أردت أن تعالج به صاحب الاستسقاء فانقعه بعد إخراجک إیاه من اللبن و تدییفک إیاه فی ماء الهندبا أو ماء عنب الثعلب أو ماء الرازیانج المصفی ثلاثه

ایام، ثم خذ العصاره فجففها و اعمل منها اقراصاً بعد أن تخلط معها شیئاً من ملح هندی و تربد و اهلیلج و صبر، فإنه ینفع لأصحاب الاستسقاء منفعه بینه، و یسهلهم الماء برفق.

المازریون: حار یابس و فیه حده و قبض و أجوده الکبار الورق الرقیق الدقیق، فأما الصغار الورق الغلیظ الجعد و الدقیق الطوال الورق فردی ء، و قوته مثل قوه الشبرم إلا أنه أقوی منه و یسهل اسهالًا عنیفاً فینبغی أن یشرب منه بمقدار، و یصلح بما یکسر قوته، فإنه متی شرب من غیر اصلاح عرض منه غم و کرب شدید و قیأ و أسهل معاً، و خاصیته اسهال البلغم و السوداء و الماء الاصفر، و إصلاحه إن ینقع فی خل ثقیف یومین و لیلتین، و یغیر له الخل مرتین أو ثلاثاً، ثم صب ذلک الخل عنه و اغسله بالماء العذب مرتین أو ثلاثاً، و جففه فی الظل أو فی الشمس إن لم یجف فی الظل حتی تذهب عنه النداوه، ثم دقّه دقاً لیس بالناعم لئلا یلتصق بخمل المعده، ولته بدهن لوز حلو أو دهن بنفسج أو دهن خل، فإن أردته لاسهال الماء الأصفر فاخلط معه أصل السوسن الاسمانجونی و توبال النحاس و الاسارون و المر الصافی و السکبینج و الملح الهندی و الهلیلج الاصفر و بزر الکرفس و سنبل الطیب و المصطکی من کل واحد من هذه بقدر الحاجه، و اسقه بماء عنب الثعلب و الرازیانج المعصور المغلی المصفی، و إن أردته لإسهال البلغم و السوداء فاخلطه بالتربد و الافتیمون و الهلیلج الهندی و الورد و الکمون الکرمانی و الملح الهندی، الشربه منه بعد اصلاحه مع الأدویه التی ذکرنا من دانقین الی نصف درهم،

و ینبغی أن لا یسقی المازریون لمن کانت قوّته ضعیفه، و لا لأصحاب الترفه و الدعه و الراحه، لکن لمن کان قویاً و فی الأوقات المعتدله لا الکد و التعب، و لا لمن یدبر بالتدبیر الغلیظ بمنزله الفلاحین و الملاحین و من یجری مجراهم.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 226

فی الیتوعات: إن الیتوع نبات إذا قطف ورقه أو کسر شی ء من قضبانه خرج منه لبن کثیر، فمنه المازریون، و هو الذی یستعمل، و قد ذکرنا قوته و فعله، و منه اللاعبه: و هی شجره تنبت فی رؤس الجبال لها ورق و ورد له بعض الرائحه الطیبه، و النحل یقع علی نواره فی أیام الربیع فیأکل منه، و له لبن کثیر، و هو حار یسهل اسهالًا قویاً، و إذا وقع من لبنها شی ء علی البدن قرحه، و کذلک سائر أنواع الیتوعات فیه من الحده ما یحرق الجلد، و هو نافع من الاستسقاء لأنه یسهل الماء، و ورقه إذا طبخ و أطعم صاحب هذا المرض نفع بإسهاله إیاه الماء إسهالًا قویاً و قیّأه، و إن دق ورقها و عصر ماؤه و سقیه انسان أسهله و قیأه، إلا أن اللبن أقل فعلًا من الورق.

فی الماهودانه: أیضا لها لبن کلبن الیتوع إلا أن لبنها أقل حده، و هو نبات له ورق طوال فی طول الإصبع مشرف أشبه شی ء بالسمک الصغار و لها بزر أسود أکبر من السابانیخ، إذا تناول منه الإنسان وزن درهمین أسهل البلغم و الصفراء اسهالًا بیناً و انتفع به من کان فی بدنه فضل بلغمی و صفراوی.

قثاء الحمار: قثاء الحمار البری، و هو شبیه بالخیار الصغار حار فی الدرجه الثانیه، یابس فی الثالثه، و فیه مراره وحده

و مرارته أقل من مراره الحنظل، وحدته أقوی، و من شأنه اسهال البلغم الغلیظ اللزج و المره السوداء و الماء الاصفر، و ینفع من وجع المفاصل إذا کان من بلغم و من الفالج و اللقوه و القولنج، و لیس ینبغی أن یؤخذ مفرداً لأنه دواء قوی لکن ینبغی أن یخلط بالصبر و القنطریون الدقیق و السورنجان و الکمافیطوس وفوه الصباغین، فإنه إذا خلط ببعض هذه الأدویه ینفع مما ذکرنا منفعه بینه. و أجوده ما اجتنی عند غروب الثریا لأنه عند ذلک یکون مدرکاً قد اصفر، و عصارته أقوی منه و اصلح، و ینبغی أن یعصر و لا یدق فی الهاون، و ینبغی أن یلقی عصارته فی إناء حتی یصفو و یصب علیه ماؤه الصافی و یقرض الثفل، و یوضع علیه رماد منخول فی الظل حتی یجف، و یرفع الی وقت الحاجه. و من شأنه إذا عتق أن تنکسر قوته، و إن أردت أن تسقیه إنساناً فاجعل الشربه منه وزن دانق الی الدانق و نصف و أقله ثلاثه قراریط، و أکثره دانقان، و إن أردت أن تدفع ضرره فاخلط معه مثل وزنه من صمغ عربی و نصف وزنه نشاء.

الخربق الاسود: حار یابس فی الدرجه الثانیه، و خاصیته إسهال المره السوداء و الصفراء المحترقه، و أجوده ما کان أسود حدیثاً لیس بالغلیظ و لا بالرقیق و هو ینفع من الوسواس السوداوی و البهق الاسود و الجذام و الکلف و کل مرض من السوداء، و الشربه منه نصف درهم إلی

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 227

نصف مثقال مع مطبوخ الافتیمون و الغاریقون و الاسطوخودس بعد أن یخلط معه من الفوتنج أو الصعتر بوزنه.

القنطریون: حار یابس، أجوده الدقیق، و خاصیته

إسهال المره الصفراء المخالطه للبلغم المخاطی، و ینفع من وجع المفاصل و عرق النسا و وجع القولنج إذا شرب طبیخه أو احتقن به، الشربه منه مثقالان، و إذا طبخ للحقنه فوزنه خمسه دراهم.

الفربیون: حار یابس فی الدرجه الرابعه، قوی الحده أکال، و أفضله الحدیث الصافی الأصفر القوی الرائحه الحریف الطعم، و خاصیته إسهال الماء الاصفر، و ینقی الفضول البلغمیه من المفاصل و الاعصاب، و کذلک ینفع من الفالج و اللقوه و عرق السنا إذا سقی مع أدویه أخری، و الشربه منه إذا خلط مع الأدویه من ست حبات الی الدانق، و أقله نصف دانق بعد أن یسحق سحقاً لیس باللین، فإن زید علی هذا المقدار أورث صاحبه غماً و کرباً و قبضاً علی فم المعده و عرقاً بارداً و غثیاً، و اصلاحه بأن یخلط معه الصمغ العربی، و هو موافق لأصحاب البلغم الغلیظ اللزج، و من کان به من العلل ما ذکرنا، و هو ردی ء لأصحاب المزاج الحار، و لمن یغلب علیه الدم و المره الصفراء، و من کان قویاً فی طبیعته خصب البدن.

توبال النحاس: أجوده القبرصی و ما کان رقیقاً و سواده مائل الی الطاوسیه، و خاصیته إسهال البلغم و الماء الاصفر، الشربه منه مثقال و نصف مرکب مع علک البطم.

الخروع: حار رطب و خاصیته اسهال البلغم، و ینفع من علل القولنج و الفالج و اللقوه و وجع المفاصل إذا کان من رطوبه، و الشربه منه عشر حبات الی خمس عشره حبه الی عشرین حبه مقشوره.

لباب القرطم: حار یابس، و خاصیته اسهال البلغم، و ینفع اصحاب القولنج و الاستسقاء الزقی و اللحمی، و الشربه خمسه مثاقیل مع شی ء من صعتر و ملح هندی.

بزر الانحزه:

حار رطب، و خاصیته اسهال الماء الأصفر و البلغم، و الشربه وزن نصف درهم الی نصف مثقال مقشور بماء حار و مع ماء العسل.

المقل: حار رطب و خاصیته إسهال البلغم، الشربه منه مفرداً وزن درهمین بماء العسل و الهلیلج الاسود و الاملج و البلیلج وزن نصف مثقال، و هو ینفع من البواسیر و النواصیر التی فی المقعده.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 228

الاشق: حار یابس، و خاصیته اسهال البلغم، و ینفع المستسقین و المطحولین و أصحاب الفالج و اللقوه و من یجری هذا المجری.

الهلیلج: ثلاثه اصناف: أحدها: الاصفر، و هو بارد یابس، و فیه مراره یسیره و قبض، یوجب بعض الحراره، و هو یسهل المره الصفراء بالقبض و العصر.

و الثانی: الکابلی، و مزاجه بارد یابس، فیه حراره إلا أن حرارته أقل من حراره الاصفر، لأن فیه طعم الحموضه قلیلًا، و هو أقل مراره من الاصفر، و خاصیته إسهال المره السوداء و البلغم، و ینشف ما یکون منها فی المعده، و قد یسهل شیئاً من المره الصفراء إلا أن فعله فیها أضعف.

و الصنف الثالث: الهندی الأسود و قوّته قریبه من قوّه الکابلی و فعله کذلک إلا أن أکثر فعله فی السوداء، و من أراد شرب الهلیلج لشی ء مما ذکرنا فإنه قد یشرب علی وجوه شتی؛ فمنه ما یشرب مفرداً و مع السکر و مع الترنجبین، و إذا شرب علی هذه الصفه فمنه ما یشرب مسحوقاً ناعماً مع ضعفه سکراً و یستف، و یشرب ماءً حاراً، و یداف بالماء و یشرب، و مقدار الشربه من الأصفر علی هذه الصفه من ثلاثه دراهم الی خمسه دراهم الی سبعه، و من الکابلی و الأسود من ثلاثه الی خمسه. و منه

ما یشرب مدقوقاً ممروساً بماء حار مع سکر، و الشربه من الاصفر علی هذه الصفه من عشره دراهم الی خمسه عشر درهماً مع أوقیتین سکر، و من الکابلی و الهندی من سبعه دراهم الی عشره دراهم. و ینبغی أن تعلم أن الهلیلج إذا شرب علی هذه الصفه یعقب بعد الاسهال یبساً فی الطبیعه، فأما مقدار ما یلقی منه فی المطبوخ فمن الأسود مرضوض من عشره دراهم الی خمسه عشر درهماً، و من الکابلی و الهندی الأصفر من خمسه دراهم الی سبعه، بقدر الحاجه الی کل واحد منهما لإخراج الفضل الذی یحتاج الی إخراجه یکون مقدار ما یلقی فی المطبوخ و مقدار ما یشرب.

البلیلج: مشاکل فی فعله للهلیلج الاصفر و الأملج مشاکل للهلیلج الکابلی و الهندی، و إذا عمل من هذه الاصناف الخمسه معجون یعرف بالاطریفل نفع نفعاً بیناً من الأمراض السوداویه و البلغمیه و ضعف البدن، و حسن اللون و سوّد الشعر، و قد ینقع الأملج فی بعض البلدان بلین حلیب فیخرج عنه بعض ما فیه من القبض و یسمی شیر أملج.

الافسنتین: حار فی أول الدرجه الثانیه، یابس فی الاولی، فیه مراره و قبض، و لذلک صار یفتح سدد الکبد و یبرئ من الیرقان، فیسهل المره الصفراء، و عصارته أقوی من ورقه فی الاسهال، و هو ینفع من حمیات الغب غیر الخالصه، و یسهل الفضل المری من المعده و ینقیها منه، و ینقی

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 229

العروق من هذا الفضل، و ینفع من أصحاب المره السوداء إذا رکب مع الافتیمون، و الافسنتین أنواع کثیره فمنه ما یجلب من فارس و من نواحی المشرق و لیس بالجید، و منه ما یجلب من طرسوس و بلاد

سوریه و هو المختار، و أجوده ما کان اصفر قوی الصفره کأنه الزغب الذی یکون علی الفراخ، و فیه عقد کأنه الصعتر، و طعمه قوی المراره، و فیه عطریه، و یرتفع منه إلی الانف کما یرتفع من الصبر، الشربه منه فی المطبوخ من خمسه دراهم الی سبعه، و من عصارته من مثقال الی درهمین.

حشیش الغافت: هو و عصارته یسهلان المره السوداء، و لذلک ینفع من حمی الربع و الحمیات العتیقه و من أورام الاحشاء إذا شرب من عصارته مع شی ء من الورد بالسویه و من أصل السوسن نصف جزء، و الشربه نصف مثقال مع السکنجبین ینفع من حمی الربع، و اذا ألقی من حشیشه أربعه دراهم الی خمسه فی مطبوخ أسهل المره السوداء، و ینفع من جمیع ما ذکرنا نفعاً بیناً.

الاقحوان: قال دیسقوریدوس: إن الأقحوان إذا جفف ودق ناعماً مع ملح و شرب بسکنجبین کما یشرب الافتیمون أسهل بلغماً و سوداء.

السنا: هو حار یابس فی الدرجه الأولی من شأنه إسهال مره صفراء و سوداء و غوص علی الفضل إلی عمق الأعضاء، و هو جید لأوجاع المفاصل و النقرس و عرق النسا إذا کان ذلک من مره صفراء و بلغم، و إذا طبخ منه سبعه دراهم مع ثلاثین درهماً زبیباً خراسانیاً و قطر علیه شی ء من دهن اللوز و شرب و هو فاتر نفع أصحاب المرار و البلغم، و إن أضیف الیه خمسه دراهم افتیمون نفع أصحاب السوداء أیضاً.

الشاهترج: بارد یابس فی الثالثه، فیه مراره توجب بعض الحراره، خاصیته إسهال مره صفراء من المعده برفق، و ینقیها من الفضول المحترقه، و ینفع من الحکه و الجرب و الاحتراقات التی تکون فی الجلد إذا دق و عصر

ماؤه و شرب منه نصف رطل الی ثلثی رطل مع عشره دراهم سکراً من غیر أن یغلی.

اللبلاب: حار رطب فیه لزوجه بها یسهل المره الصفراء برفق من غیر أذی اذا شرب من مائه المعصور نصف رطل الی ثلثی رطل مع عشرین درهماً سکراً أحمر، فإن السکر الأحمر أعون علی الاسهال، و ینبغی أن لا یغلی ماء اللبلاب بالنار فإنه إن أغلی ضعفت قوته، و إن جعل مکان السکر فلوس الخیارشنبر خمسه عشر درهماً ممروساً بماء حار کان إسهاله أقوی، و ینفع من السعال إذا کان مع حبس الطبیعه، و ینفع من القولنج الذی یکون من خلط حار و من سوء مزاج حار، و إذا خلط معه شی ء من التربد کان نافعاً من القولنج الکائن من بلغم مع حراره المزاج، و ینفع

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 230

أصحاب الأکباد الحاره و یحلل الاورام التی تکون فی الاحشاء و المفاصل اذا استعمل مع فلوس الخیارشنبر فقط.

القاقلی: هو نبات یشبه الاشنان معتدل الحراره، و فیه یبس، و هو یسهل الماء الأصفر إذا کان ذلک من حراره إذا سقی من عصیره غیر مغلی، و قدر الشربه منه ثلثا رطل الی رطل مع أوقیه سکر أبیض أو أحمر.

البنفسج: بارد رطب، خاصیته إسهال مرار أصفر. و ذکر بعض الأطباء أنه یسهل باللزوجه. و لیس الامر کذلک بل فیه قوّه مسهله جاذبه، و ذلک أنه متی تطعمته وجدت فیه حده و لذعاً کما تجده فی التربد و غیره من الادویه المسهله بالجذب، و هو قوی الاسهال غیر أن معه کرباً قلیلًا، و إذا تناول منه أصحاب المرار ثلاثه دراهم الی أربعه مع مثله سکراً بماء حار أسهلهم مجالس صالحه و نفعهم، و من

أراد أن یزید فی إسهاله فلیضف الیه شیئاً من سقمونیا و تربد، و إذا أردت أن یسهل مع الصفراء بلغماً فلتکسر من عادیته برب السوس.

الخیارشنبر: مزاجه حار رطب، و قال قوم: إنه یسهل بالجلاء و اللزوجه. و أنا أری أن فیه مع ذلک قوه جاذبه، و هو یسهل الطبیعه برفق و ینقی المعده و الأمعاء من المرار و الرطوبات، و یسهل خروج البراز المنعقد، و إذا سقی مع تربد نفع من أوجاع القولنج، و قد رأیته مراراً کثیره یخرج رطوبات عجیبه سیما إذا سقی مع تربد، فإنه یخرج ما لا یخرجه التربد علی الانفراد، و إذا سقی مع التمر هندی أخرج الاخلاط الصفراویه، و نفع المحمومین، و إذا سقی مع ماء الهندبا أو ماء عنب الثعلب نفع من وجع المفاصل، و من الیرقان و أورام الکبد الحاره اذا أضیف الی ذلک ماء الکشوث، و إذا تغرغر به مع ماء الکسفره الرطبه و ماء عنب الثعلب حلل أورام الحلق، و أجوده ما کان فی قصبه و لم ینزع عنه الا وقت الحاجه، و أجود القصب ما کان رقیق القشر غلیظاً کثیر العسل.

الرمان: الأخضر الحدیث إذا قشر من قشره ودق مع شحمه فی هاون الحجاره و عصر بالید و أخذ منه نصف رطل مع أوقیتین سکراً أحمر أسهل الطبیعه بالقبض و أخرج المره الصفراء، و ینبغی أن یکون ما یعتصر منه حلواً و حامضاً معاً فإنه إذا کان کذلک کان أبلغ فی إسهاله للمره الصفراء و فی تطفئه حراره الحمی و تسکین الصداع العارض من ارتفاع الحراره.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 231

الباب الخامس و الخمسون فی ذکر الأدویه المقیّئه و کیفیه فعلها

ینبغی أن تعلم أن الأدویه المقیئه مشاکله للأدویه المسهله فی جذب الاخلاط من

أقاصی البدن، مخالفه لها من جهه استفراغها و قوه جذبها للأخلاط؛ أما من جهه استفراغها فإن الأدویه المسهله من شأنها اجتذاب الخلط و استفراغه من أسفل، و الادویه المقیئه من شأنها اجتذاب الخلط الی فوق و استفراغه من المری ء و الفم، و أما مخالفتها فی قوه الجذب فإن الادویه المسهله جذبها للفضل أبطأ و أسکن من الأدویه المقیئه، و ذلک أن الادویه المقیئه تجتذب الفضل من أقاصی البدن بقوّه شدیده و استکراه الی أن یصیر بها الی المعده و تخرجها بازعاج شدید و سرعه حرکه، و إنما احتاج هذا الدواء الی أن تکون قوته شدیده لیقهر بها القوی الدافعه التی فی الامعاء و المعده، إذ کان من شأن القوّه الدافعه التی فی هذه الاعضاء دفع الفضل الی أسفل، و من شأن الدواء المقیئ جذب الخلط من أسفل الی فوق، و أیضاً فإن الادویه المقیئه تحتاج الی جذب الخلط الغلیظ اللزج من المواضع البعیده و تصییره الی المعده و اخراجه، و هذه الحال مخالفه لما فی الطبع، فلهذا صارت الأدویه المقیئه أشد قوّه من الأدویه المسهله، حتی إنها تزعج البدن ازعاجاً شدیداً. و أنا أبین ذلک لک إذا علمت ذلک، و أبین لک قوّه کل صنف من أصناف الأدویه المقیئه؛ منها ما یجذب الفضول بقوّه من أقاصی البدن و من عمقه، و یقطع الأخلاط الغلیظه اللزجه، و هذه الأدویه هی: الخربق الأبیض، و هو أشدها

جذباً و أقواها فعلًا و بعده الجبلهنج و بعده الکندس و حب الشبرم و حب المازریون، و بعد هذه فی القوّه الرقع و جوز القی ء فهذه کلها تجذب الأخلاط المنبثه المتشبثه بالأعضاء، و یؤخذ مع ماء العسل و الماء الحار المغلی فیه

الشبت و السکنجبین و ما اشبه ذلک مما یفعل ذلک، و دون هذه فی القوه الملح الهندی و البورق و بزر الفجل و الفجل المنقوع فی السکنجبین و الخردل و ما أشبه ذلک.

فأما الأدویه المقیئه برفق و سهوله للأخلاط الضعیفه و الصفراء فإنها هی الکنکرزد، و هو صمغ الحرشف، و بزر السرمق و ورقه اذ طبخ و بزر البطیخ و لحمه و أصله و ماء اللوبیا و أصل السوسن و الخبازی إذا طبخ ذلک مع سکنجبین، و ماء الشعیر اذا طبخ فیه کراث، و الفقاع مع ماء الشبت، و بصل النرجس، إذا اکل مع الطعام و السمک الطری و ما شاکله من الاغذیه، فکل ذلک یخرج ما فی المعده و یجتذب ما قرب منها الخلط اللطیف و البلغم و النضیج السهل الانجذاب و الرطوبات الرقیقه التی تکون فی المعده، و أما الأدویه المسهله و المقیئه المرکبه فنحن نذکرها عند مکانها إن

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 232

شاء اللّه تعالی.

الباب السادس و الخمسون فی تدبیر من أراد أن یشرب دواء مسهلًا أو مقیئا و تدبیر من قد شربه

إنه ینبغی لمن أراد أن یتناول دواء مسهلًا من الادویه القویه کالسقمونیا أو التربد و ما أشبههما أن یأخذهما بتوق و تحرز شدید، فمن أراد أن یتناولها لحفظ صحته فینبغی أن یتناولها أما فی الاوقات المعتدله بمنزله الربیع، و إن دفع الی شربهما فی غیر هذا الوقت فلیکن فی الشتاء فإنه أصلح منه فی الصیف و أقل ضرراً. و لا ینبغی أن یعطی الدواء للصبیان و لا للمشایخ و لا فی البلدان الشدیده البرد و الحر، و یحذر أیضاً اعطاؤه لمن کان بدنه قضیفاً جداً، فإن ذلک مما ینهک جسمه و یجففه، و ربما أورثه حمی الدق، و لا یتناوله من کان قد عرض سحج فی

وقت من الاوقات و قرحه الامعاء. و ینبغی أن یتناول الإنسان من الدواء ما یستفرغ الخلط الغالب فی بدنه، و لا یتناول ما یستفرغ الخلط المخالف له فإنه إن کان الغالب علی بدن الانسان المرار ثم تناول دواء یسهل البلغم فقد استفرغ بدنه من الرطوبه و خلی المرار فی بدنه فقوی فأحدث له أمراضاً حاده قویه یعسر برؤها، و ربما أهلکته. و لذلک قال أبقراط: إن استفرغ الخلط الذی ینبغی أن ینقی منه البدن نفع من ذلک و سهل احتماله، و إن لم یکن ذلک کان الأمر بالضد. و لا ینبغی أن یعطی الدواء المسهل من کان بدنه صحیحاً معتدلًا لا یغلب علیه خلط من الاخلاط، فإن ذلک خطر لأنه یجذب من الاخلاط الجیده من الاعضاء و یجففها، و ربما لم یسهله لضرر الاعضاء بالاخلاط الجیده فیحدث فی البدن مزاجاً ردیئاً.

و ینبغی لمن أراد أن یتناول الدواء المسهل أن یعد بدنه لذلک بأن یستعمل قبل تناوله الدواء بیومین و ثلاثه دخول الحمام المعتدل الحراره، وصب الماء الفاتر علی البدن، و یغتذی بالاسفیدباجات و ماء حمص بزیت غسیل لتلطیف الخلط، و لیسهل خروجه عن البدن، و یمنع من ضرر الأدویه الحاره، و لا یستعمل التعب، و إذا تناول الدواء المسهل إن کان ممن لا یثبت الدواء فی معدته فیستعمل القی ء قبل ذلک بیوم أو یومین

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 233

علی التملّؤ و بالماء الحار و الدهن و الملح و الشبت و ما یجری مجراه. و إذا شربه فیشد عضدیه و یربطهما بعصائب و یحصر نفسه و یشم طین حرّ مع خل، أو یعطی شیئاً من نعناع و مرزنجوش یابس مدقوق مع شی ء من طین خراسانی، و

إذا تناول الدواء فیحذر النوم إذا أخذ الدواء فی الاسهال فإن النوم مما یقطع عمل الدواء، فأما فی أول تناول الدواء فلا بأس بالنوم الخفیف، و إن أبطأ عمل الدواء فیجب أن یتمشی مشیاً معتدلًا، و یتجرّع ماءً حاراً إما مفرداً او مع سکر أو فانیذ سکری، و یغمز ساقیه و یدلک أسفل قدمیه، فإن ذلک مما یجتذب الخلط الی أسفل، و ینبغی أن لا یتناول الانسان دواءین مسهلین فی یوم واحد، لا سیما من الادویه القویه فإنه لا یأمن أن یتحرک عمل الدواءین فیفرط علیه الاسهال أو یناله مضره من شأنها أن تحدث عن ذلک الدواء، و ربما اجتذب الدواء فضولًا کثیره و لم تقدر الطبیعه علی احتمالها فتضعف لذلک القوه و یهلک، فإذا أبطأ عمل الدواء و لم یعمل فیه تناول الماء الحار أو أحدث کرباً و عسراً و قبضاً علی فم المعده فیبادر بإخراج ذلک الدواء بالقی ء بالماء الحار و الدهن و ادخال الاصبع و الریشه، و یجتهد فی تنظیف المعده من ذلک الدواء، و تناول الجلاب و الماء البارد بعد ذلک، فإن عمل الدواء فاصبر علیه، و لا یقطع بشی ء ما دام الانسان یجد طعم الدواء فی الجشا ما لم یعرض له عطش فإذا طاب الجشا و حدث العطش فبادر الی تناول جلاب و بزرقطونا بماء بارد و ثلج یسیر إن کان الهواء حار، و یتحسی شیئاً من مرق و یصبر علیه قلیلًا، ثم یصب علیه ماءً فاتراً، ثم یهدأ ساعه و یغتذی بغذاء قلیل خفیف من لحم فروج معمول زیرباج، فإن کان الاسهال کثیراً زائداً علی ما ینبغی فلیکن الغذاء زیرباجه بزبیب و حب رمان أو سماقیه أو زرکشیه، و

هی المعموله بالامیرباریس، و لیکن الشراب علیه لمن کان إسهاله معتدلًا جلاباً بماء بارد، فإن کان الاسهال مفرطاً فاسقه شراب تفاح أو شراب سفرجل بماء بارد، و إن کان الدواء مما لا یسهل البلغم فلیکن الشراب بعده شراباً ریحانیاً بمزاج کثیر و شراب العسل، فإن کان الإسهال مع ذلک کثیراً فلیکن الشراب میبه ممسکه. و ینبغی لشارب الدواء بعد شربه ایاه بثلاثه أیام أن یتوقی و یجتنب کثره الغذاء و یخففه، و یتناول بالغدوات جلاباً إن کان تناول الدواء بسبب المراره، و إن کان تناوله إیاه بسبب البلغم فیأخذ جلنجبیناً سکریاً أو عسلیاً.

و أمّا من أسرف علیه الاسهال حتی یخاف علیه سقوط القوه فلیدخل الحمام، و یصب علیه ماءً حاراً سیما علی بدنه و رجلیه لیجتذب قوه الدواء و الماده الی خارج و إلی الاطراف، و یعطی سفوف الطین و رُبّ السفرجل و رُبّ الآس و رُبّ الریباس و غیر ذلک من الأدویه القابضه، و اسقه الدوغ الذی قد طرح فیه قطع الحدید المحماه مع کعک مدقوق، فإن عرض له فواق فأعطه بزرقطونا مع دهن ورد بماء بارد، و یربط اعضاؤه ربطاً

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 234

جیداً، فإن عرض له حرقه و لدغ فأعطه دهن لوز أو دهن ورد أو دهن حب القرع أو لعاب بزرقطونا أو لعاب حب السفرجل، فإن عرض لشارب الدواء شی ء من الأعراض التی من شأن کل واحد من الادویه القویه إن یحدثه فلیعالج بالتدبیر الذی نصفه، أما من تناول شیئاً من أنواع الیتوعات فأسرف علیه الاسهال و عرضت له أعراض ردیئه حتی یخاف منها الموت فیعطی لبناً و سمناً و زبداً، فإنه مما یکسر حدتها، و یبطل فعلها، و إذا

أراد الامساک فیعطی سفوف الطین مع بعض الربوب الحابسه.

و أما من تناول المازریون و عرضت له منه أعراض ردیئه فأعطه اللعاب بجلاب و دهن لوز و یعطی لبناً و زبداً مرات کثیره، و من بعد ذلک یعطی خلًا ممزوجاً بماء بارد.

فأما الرند فقال قوم: إنه الفستق الهندی، فإذا أسرف علی شاربه فی الاسهال فیعطی لبناً و رُبّ السفرجل و غیره، و یصب علی رأسه ماء بارد.

و أما من تناول الفربیون و عرض له منه کرب وحده فلیعط زبداً و سمناً و لعابات مع دهن ورد و ماء ورد مع ثلج أو مبرد و ماء الرمان و ماء التفاح، و یعطی ماء الشعیر أو ماء سویق الشعیر بدهن ورد و صمغ عربی، و یتحسی مرق دجاج مسمن، و إن کان الإسهال کثیراً فیعطی ماء سویق الشعیر مع صمغ عربی و طین و یشم صندلًا و ماء ورد و کافوراً فإنه نافع، و کذلک یفعل فی سائر الأدویه القویه الاسهال، و إن عرض لشارب الدواء سحج فیستعمل سفوف الطین ملتوتاً بدهن ورد، و یستعمل الحقن التی من شأنها إمساک الدم علی ما نذکره فی غیر هذا الموضع.

فأما أدویه القی ء مثل الخربق و الرقع و الجبلهنک فمتی أسرفت علی متناولها من القی ء فیعطی الأدویه المسکنه للقی ء، و یستعمل الحقن التی یقع فیها شحم الحنظل و البورق، فإن أبطأ القی ء و عرض منه کرب و غثی أو کان ما یخرج منه یسیراً فأعطه ماء حاراً مغلی فیه شبت مع عسل و ملح، فإنه یعین علی القی ء، فإن عرض من شرب الخربق أو غیره من الأدویه تشنج فیسقی العلیل زبداً و سمناً و دهن اللوز و ماء الشعیر، و یمرخ

أعضاءه بدهن البنفسج و الشمع الأبیض مفتراً، و یجلس فی ابزن الماء الفاتر العذب، و لا یزال یفعل ذلک مراراً الی أن یسکن ما یجده. و اللّه أعلم.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 235

الباب السابع و الخمسون فی اختیار الادویه و حفظها

و إذ قد أتینا علی ذکر قوی الأدویه المفرده فمن الصواب بعد هذا أن نذکر القوانین فی اختیار الأدویه، و کیف ینبغی أن تحفظ و توقی من أن یضعف قواها أو ینالها فساد، فإن کثیراً من الناس یهمل العنایه بالأدویه، و یتوانی عن حفظها کما ینبغی فیضعف قواها و تنتقص منافعها. و الذی ینبغی أن تعتنی به من ذلک: أوّلًا: اختیارات الأدویه علی العموم، و هو أن یختار من الأدویه التی لها رائحه یخصها ما کان ازکاها و أقواها فی تلک الرائحه طیبه کانت أو منتنه، و مما کان له طعم یخصه کالمراره و الحموضه و الحلاوه و غیرها، فأقواها فی ذلک هو أجودها، و کذلک ما کان له لون یخصه کالبنفسج و الورد و الغافت و ما أشبه ذلک فأشبعها فی ذلک اللون هو أجودها و أفضلها.

و أما اختیارات نوع نوع من الأدویه فما کان منها حشائش ذات بزور کالقیصوم و الافسنتین و الزوفا و الکمادریوس و غیرها مما یشبهها فینبغی أن یختار منها ما قد لقط و قد انتهی منتهاه، و هو اذا انشقت سوقه و بزر و کان بزره لیس بصاری متخسف بل کبیر مکتنز، و ما کان من الحشائش من غیر ذوات البزر فلتکن غضه طریه، و ینبغی أن یکون لقاطها و الهواء صاف نقی شمالها، و یختار أیضاً من الحشائش ما کان نباته فی المواضع الجبلیه البارده فإنه یکون أقوی فعلًا مما یکون نباته فی

المواضع الحاره الرطبه و فی المواضع السهله.

و أما البزور فینبغی أن یختار منها ما کان ممتلئاً رزیناً.

و أما العصارات فینبغی أن یعتصر من النبات و الأوراق الغضه الطریه التی قد اخذت منتهاها و اتسعت سوقها، و ما کان من عصاره الثمار فلتکن تلک الثمار بالغه نضیجه.

و أما الأصول و الأغصان و القشور فینبغی أن تؤخذ و النبات قد ابتدأ ینثر ورقه و یجفف فی الظل فی مواضع غیر ندیه بعد أن تغسل من طینها غسلًا جیداً، فبهذه الدستورات ینبغی أن تختار الادویه المفرده.

فأما حفظها و المنع من فسادها فینبغی إذا أردت رفعها و حفظها أن ترفع الحشائش و البزور و العصارات و القضبات، و قد جفت جفافاً جیداً و لم یبق فیها نداوه، و یکون تجفیفک إیاها فی الشمس، و تخزن الحشائش و القضبان و الورد و العصارات فی صنادیق، و إن أمکن أن یکون من خشب العرعر و الدردار فهو أجود.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 236

فأما البزور فإن أصلح الاشیاء أن تکون فی حشائشها و تعلق فإنها تبقی کذلک زماناً طویلًا، و إن لم یتفق أن تکون فی حشائشها فلتخزن فی کاغده، و کذلک تجعل العصارات فی کاغد، و اعلم أن الحشائش إذا حفظت علی ما ینبغی فإن قواها تبقی ثلاث سنین الی أربع.

و أما الأدویه الطیبه الرائحه فیجب أن تجنی فی أوانی فضه أو زجاج أو غضار صینی، و یحکم سد رأسها.

و أما الأدویه الرطبه التی تصلح للعین فما کان فیها یصلح للجرب و السبل و الظلمه فتوضع فی أوانی نحاس.

و أما المخاخ و الشحوم فتوضع فی أوانی رصاص. فهذا ما أردنا وصفه من اختیارات الأدویه و حفظها، و لیس ینبغی للطبیب و

غیره أن یتوانی فی اختیارات الادویه و حفظها، أو کانت الحاجه الی ذلک فی المداواه شدیده اضطراریه، فاعلم ذلک.

تمت المقاله الثانیه من الجزء الثالث من کتاب کامل الصناعه الطبیه، و یلیها المقاله الثالثه إن شاء اللّه تعالی و باللّه التوفیق.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 237

المقاله الثالثه من الجزء الثالث[5] و هو العملی من کتاب کامل الصناعه الطبیه المعروف بالملکی فی مداواه الحمیات و الأورام و هی أربعه و ثلاثون باباً

اشاره

أ- فی مداواه حمی یوم الحادثه من حر الشمس.

ب- فی مداواه حمی یوم الحادثه عن البرد و الاستحصاف.

ج- فی مداواه حمی یوم الحادثه عن الاطعمه و الاشربه الحاره.

د- فی مداواه الحمی الحادثه عن الغب.

ه- فی مداواه الحمی الحادثه عن الغضب.

و- فی مداواه الحمی الحادثه عن الغم.

ز- فی مداواه الحمی الحادثه عن السهر.

ح- فی مداواه الحمی الحادثه عن ورم الحالب.

ط- فی مداواه الحمی العامیه لحمی العفن.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 238

ی- فی استفراغ الخلط العفن.

یا- فی تدبیر الحمیات بالغذاء.

یب- فی مداواه الحمی الغب الخالصه.

یج- فی مداواه حمی الغب غیر الخالصه.

ید- فی مداواه حمی الربع.

یه- فی مداواه الحمی المواظبه.

یو- فی مداواه الحمی المطبقه.

یز- فی مداواه الحمی المرکبه.

یح- فی الحمی المعروفه بانقیالس، و الحمی المعروفه بلیقوریا.

یط- فی مداواه الحمی التابعه للحمیات.

ک- فی ذهاب شهوه الطعام التی تکون من الحمی.

کا- فی مداواه السعال و العطاس مع الحمی.

کب- فی مداواه السهر الذی یکون مع الحمی.

کد- فی مداواه لین الطبیعه، و إدرار البول مع الحمی و حبسها.

که- فی مداواه الغشی الذی یکون مع الحمی.

کو- فی مداواه حمی الدق.

کز- فی مداواه الورم المعروف بالفلغمونی.

کح- فی مداواه الورم المعروف بالحمره.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 239

کط- فی مداواه الورم المعروف بالنمله.

ل- فی مداواه الورم المعروف بأوذیما.

لا- فی مداواه الورم الصلب المسمی سقیروس.

لب- فی مداواه السرطان.

لج- فی مداواه الخنازیر.

لد- فی علاج السلع و التعقد.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3،

ص: 240

الباب الأوّل فی مداواه حمی یوم الحادثه عن حر الشمس

و إذ قد أتینا و شرحنا الحال فی قوی الأدویه المفرده، و منفعه کل واحد منها فی کل واحد من الأمراض، و ما یفعله فی البدن، و هو الطریق المسلوک فیه من الأدویه التی ینتفع بها فیه من الامراض، فنحن نذکر فی هذه المقاله الطریق الذی یسلک فیه من الأمراض التی ینتفع به فیها من التدبیر بالأدویه و الأغذیه، و نذکر ما نذکره من ذلک علی النسق و الترتیب الذی ذکرناه فی علامات الأمراض العامه الظاهره للحس و أسبابها، ابتدأنا هناک بعلامات الأمراض العامه لظاهر البدن و باطنه، و هی الحمیات و الاورام، و ابتدأنا هنا بذکر الحمیات، و قدمنا ذکر حمی یوم ثم سائر ما یتبعها من الحمیات، فنقول: إن المداواه العامه لجمیع أصناف حمی یوم تکون بالأشیاء المضاده للأسباب الفاعلیه لها، و إذ کان ذلک فإن حمی یوم الحادثه عن حر الشمس و السمائم یکون مداواتها بالجلوس فی المواضع البارده التی یخترقها الشمال، و باشتمام الصندل و الماورد و الکافور و النیلوفر و الورد، لأن أکثر الضرر الواقع لصاحب هذه الحمی إنما هو بالرأس، فینبغی أن یصب علیه ماء ورد و دهن ورد و خل خمر مبرد بالثلج، و لیکن الخل مثل ربع الماورد و الدهن مثل نصفه، و یصب ذلک علی رأسه صباً متواتراً مراراً کثیره، و تکون یدک عند ذلک مرتفعه علی الرأس، ثم من بعد ذلک تلقی فی هذا الماورد و الخل و الدهن عند ذلک صندلًا أبیض و تبل به خرقه کتان و تضعها علی الرأس، و هی بارده و تبدل الخرق وقتاً بعد وقت، تفعل به ذلک إلی أن تزول عنه الحمی او تنحط،

فإذا انحطت فأدخله الحمام الاوسط، وصب علی رأسه و سائر اعضائه الماء العذب الفاتر صباً متواتراً لیرطب بدنه بذلک و یتحلل، و إن طبخ فی الماء الحار بنفسج یابس و نیلوفر و بابونج کان أبلغ و أنفع فی ترطیب البدن إذ کان قد اکتسب من حر الشمس و السمائم یبساً، و کذلک ینبغی أن یصب علی الرأس بعد الاستحمام قلیل [من] دهن بنفسج و نیلوفر و دهن حب القرع لیرطب الرأس بعد الاستحمام ترطیباً جیداً، فإذا خرج من الحمام فلیسترح ساعه ثم یعطی ماء الشعیر مبرداً بسکر، فإن حضر ذلک و إلّا فیعطی خبزاً نقیاً مبلولًا بماء مبرداً بثلج، أو یعطی سویق البر النقیع مغسولًا بماء حار مبرداً بثلج مع سکر طبرزدا و خل وزیت بلب القثاء و الخیار و بقله

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 241

الحمقاء، أو مزوره القرع و الماش من غیر توابل حاره، فإن تاقت نفسه الی شی ء من الفاکهه فیعطی قبل الطعام توتاً و إجاصاً و رماناً و عنباً لیس بصادق الحلاوه مبرداً بثلج، و تأمره بعد الغذاء بالنوم و السکون فإن الحمی تزول بهذا التدبیر إن شاء اللّه تعالی.

الباب الثانی فی مداواه حمی یوم الحادثه عن الاستحصاف و البرد

فأما متی حدثت حمی یوم من البرد و الثلج و استحصف البدن فینبغی أن یکون العلیل فی موضع دفئ و تدثره بالثیاب الناعمه و تدلک بدنه دلکاً رفیقاً حتی تنحط الحمی، فإذا انحطت فأدخله الحمام و لیطل المکث فیه، و یدلک بدنه دلکاً معتدلًا لتتسع المسام، و یتحلل ما قد احتقن فیه من الحراره من البرد، و یستعمل مع الدلک من بعد العرق دهن الخیری یسیراً أو دهن الشبت أو دهن السوسن و الاقحوان، و إذا خرج من الحمام فلیغط بالدثار

الجید ساعه، ثم یغذی بغذاء لطیف کالفراریج و الطیاهیج و الدراریج، و ما یجری هذا المجری معمولًا اسفیدباجا و زیرباجا و مشویاً و مطجناً، و یشمم مرزنجوشاً و نماماً و شیحاً، و یسقی شیئاً من الشراب الریحانی إذا کان الاستحصاف یسیراً لتتفتح المسام بحرارته، و یتحلل ما قد احتقن.

و أما متی کان الاستحصاف شدیداً فلیس ینبغی أن یسقی شراباً، و ذلک لأن الشراب لا یقوی علی تفتیح المسام القویه للاستحصاف، و یذیب الأخلاط و یحللها و تنصب الی المسام فلا یمکنها الخروج فیحدث سدداً، و إذا أنتَ دبرتَ صاحب هذه الحمی بهذا التدبیر و بقیت من الحمی بقیه فعاود صاحبها الی الحمام من غد و دبره بسائر التدبیر الذی ذکرنا.

و أما متی کان الاستحصاف من ماء الشب أو من بعض المیاه القابضه، فینبغی أن یکون تدبیرک لأصحابها مثل هذا التدبیر، إلا أنه ینبغی أن یستکثر من الدلک بدهن البنفسج الکثیر أو دهن النیلوفر و دهن حب القرع فی الحمام، وصب الماء العذب الفاتر أکثر.

فأما من طالت به نوبه الحمی، و کان ابتداؤها شبیهاً بابتداء الحمی المطبقه، و خفتَ أن یؤول أمرها الی حمی العفن، فینبغی أن تبادر الی مداواتها علی ما ذکر جالینوس فإنه قال: إن هذه الحمی یؤل أمرها علی أکثر ذاک الی الحمی المطبقه. فینبغی متی کانت القوه و السن و الوقت

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 242

الحاضر لا یمنع من الفصد أن یبادر الی الفصد، و یخرج لصاحبه من الدم بقدر الحاجه. و إن کانت القوه قویه فلیکن اخراجک الدم الی أن یظهر الغشی، فإن صاحب هذه الحمی یحتاج الی الفصد أکثر من حاجته الیه فی غیرها من الحمیات لاحتقان الفضل و اسخانه

و امتناعه من التحلل، فإذا أنت فعلت ذلک فاغذ العلیل بماء الشعیر الذی قد طبخ فیه بزر الرازیانج أو قشور أصله، و أعطه بعد ذلک بثلاث ساعات او أربع السکنجبین أو شراب الافسنتین أو شراب اللیمون فی زمانک هذا إن حضر، فإن هذا التدبیر نافع فی تفتیح السدد و تقطیع الاخلاط اللزجه التی قد احتقنت فی داخل البدن و تنقیتها، و لا ینبغی أن یعطی العلیل الأشیاء المفتحه للسدد من قبل الاستفراغ فإنک لا تأمن إذا انفتحت السدد جرت الاخلاط فی المجاری من أن تنجذب معها أشیاء أخر من الأخلاط التی فی العروق فتلحج فی المجاری، إما لکثرتها أو لغلظها أو للزوجتها، و لا سیما إن کان مرورها فی مجارٍ ضیقه فإن السده تصیر أشد و أقوی و تحدث حمی عفنیه لا محاله، و أنت تعرف مقدار السده من قوه الحمی و شدتها، فإذا أنت استفرغت العلیل بالفصد و أعطیته ما ذکرنا فی أول یوم فأعطه فی الیوم الثانی أیضاً سکنجبیناً أو شراب اللیمون أو شراب الافسنتین، و اغذه بعد ذلک بساعتین أو ثلاث بماء الشعیر بثفله أو غذه بمزوره زیرباج إن لم یغتذ بماء الشعیر أو بحسو معمول من ماء النخاله، فإن کان فی الیوم الثالث، و تبینتَ فی الحمی نقصاناً بیناً، و لم یکن فی النبض شی ء من علامات العفن، و لا فی البول دلاله علی السده و عدم النضج، فینبغی أن تأمر العلیل بدخول الحمام، و أن یدلک بدنه بالأشیاء التی تجلو و تفتح و تنقی بمنزله دقیق الشعیر و دقیق الباقلاء و الاشنان الاصبهانی و النجران. و ینبغی متی علمتَ أن للحمی وقتاً تشتد فیه أن یستعمل الاستحمام قبل ذلک الوقت،

و أقل ما ینبغی أن یکون بینهما أربع ساعات، فإذا خرج من الحمام فأعطه بعض ما تقدم ذکره من الأشربه و غذه بما کنت غذیته بالأمس، و لا تطلق لصاحب ذلک شیئاً من الشراب البته فإنه یقوی الحمی، فإذا کان فی الیوم الرابع، و تبینتَ أنه قد بقی فی النبض و البول شی ء من دلائل الحراره و السده فینبغی أن تعید العلیل الی الحمام و تدبره بمثل ذلک التدبیر بعینه، فإن الحمی تزول و تنقص، فإذا کان فی الیوم الخامس فأعطه سکنجبیناً أو جلاباً و غذه بفروج أو دراج و ما شاکل ذلک و رده الی عادته فی الغذاء علی تدریج. انتهی.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 243

الباب الثالث فی مداواه حمی یوم الحادثه عن الأطعمه و الأشربه و الأدویه الحاره

فأما مداواه أصناف حمی یوم الحادثه عن الأسباب الوارده علی البدن من داخل، فقد ذکرناه فی المقاله الثامنه من الجزء الأوّل من کتابنا هذا عند ذکرنا أسباب الحمیات و علاماتها، و بینا أنّ الحمی الحادثه عن ذلک منها ما حدوثه عن الکیفیه کالحمی الحادثه عن الاغذیه و الأشربه و الأدویه الحاره، و منها ما حدوثه عن الکمیه کالحمی الحادثه عن الاکثار من الغذاء، و هی الحمی الحادثه عن التخمه و الهیضه، فأما الحمی الحادثه عن تناول الغذاء الحار و الشراب فمداواتها تکون باستلقاء العلیل فی المواضع البارده إن کان الزمان صیفاً، و حیث یلقاه ریح الشمال و یروح بالمراوح، و یسقی لعاب بزرقطونا و عصاره بزر بقله یدق و یرش بالماء و یصفی مع جلاب و ماء رمان و الماء المبرد بالثلج، و یسقی ماء الشعیر بسکر و دهن لوز حلو، و یغذی بالمزوره معموله بقرع و اسفاناخ، أو قطف بدهن لوز حلو و دهن حل

طری، و إن شئت سویق شعیر أو سویق البر المنقوع بماء بارد و سکر طبرزد، و یبیت باللیل علی لعاب بزرقطونا و لعاب حب سفرجل بسکر طبرزد، أو جلاباً و دهن حب القرع أو دهن لوز حلو، و إن کان شتاءً فلیأکل خساً مربی و خبازی، و یکون استلقاؤه فی موضع معتدل الهواء، و إن کان صیفاً فأعطه بقله و لب قثاء و خیاراً و یمتص رماناً و یأکل اجاصاً و توتاً و خوخاً نضیحاً بالغاً، و یضمد الکبد و المعده بصندل و ماء ورد و قیروطی مبرده متخذه بماء ورد و ماء الکسفره و ماء الخس و ماء البقله و دهن بنفسج و دهن ورد و شمع أبیض بقدر الحاجه، و لا ینبغی أن یقرب صاحب هذه الحمی الشراب و لا یدخل الحمام.

فأما متی حدثت هذه الحمی عن شرب الشراب القوی فیسقی صاحبها ماء الرمان المز و شراب الحصرم و ماء الثلج، و تدلک أطرافه، و یودع و ینام، فإذا انحطت الحمی فیدخل الحمام و ینطل علی رأسه ماء کثیر فاتر و ینشق دهن بنفسج، و یخرج من الحمام و یودع نفسه ساعه زمانیه ثم یغذی ببوارد و مزورات و فراریج بماء حصرم و ماء الرمان، و یستکثر من النوم فإن الحمی تزول عنه سریعاً.

و أما مداواه الحمی الحادثه عن التخم فقد ذکرنا أن منها ما یکون مع لین الطبیعه، و منها ما یکون من احتباس الطبیعه- و هی أصعب و أشد- فأما مداواه هذه الحمی إذا کانت مع لین من الطبیعه فینبغی أن تنظر، فإن کان ما یخرج من الشی ء الفاسد فی المعده فقط فینبغی إذا سکنت

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 244

الحمی أن

یدخل العلیل الحمام، ثم یغذی بخبز یسیر مبلول بماء الرمان أو بماء الحصرم أو بمرقه فروج معمول بذلک، و یمتص شیئاً من التفاح و الکمثری قبل الغذاء، أو یعطی سویق الشعیر و الکعک مبلولًا بماء رمان أو بماء تفاح مز. و متی کان الاسهال مفرطاً حتی یعرض منه غشی فینبغی أن تعالجه بعلاج الغشی الکائن من الاستفراغ برش ماء ورد مبرد علی الوجه، و دلک البدن، و غیر ذلک مما نذکره من بعد فی علاج الغشی. فإذا أفاق فغذه بما ذکرنا من غیر أن تدخله الحمام، فإذا دام الاسهال فأعطه سفوف حب الرمان و ادهن المعده بدهن تفاح و دهن سفرجل، و هو أن یغلی دهن الورد بماء السفرجل القابض و ماء التفاح حتی یذهب الماء، و یسقی الدهن، و یضمد المعده بأضمده متخذه من صندل و ورد، و أقاقیا، و سک، و رامک، و عصاره لحیه التیس، و ماء الآس، و ماء ورق الکرم، و ماء عصا الراعی، و ما یجری مجراه، فإذا انقطع الاسهال فمرخ المعده بدهن الافسنتین، فان عرض فی المعده ألم و ضعف، فینبغی أن تکمد المعده بمنادیل مسخنه، إما یابسه أو مبلوله بدهن زنبق مسخن، أو دهن الخلوق، أو دهن سوسن، أو الدهن المستطرق، و غیر ذلک من الأدهان الطیبه، و لتکن مسخنه، فإذا سکن الألم و انقطع الاسهال فینبغی أن یغذی العلیل بفروج أو طیهوج مشوی بماء الحصرم و ماء الرمان و السمک الرضراضی مشویاً و مقلواً، فإذا ضعفت الشهوه فأعطه جوارشن السفرجل و جوارشن التفاح الممسک المطیب و جوارشن الجوزی بقدر الحاجه، و إن کان من الغد فأدخله الحمام و مرخه بأدهان طیبه، و لا تطل مکثه فی

الحمام، فهذا تدبیره اذا کانت طبیعته لینه.

و أما متی کانت الطبیعه محتبسه، فینبغی أن تملس ما دون الشراسیف کله، و تنظر إن کان الطعام قد انحدر الی الأمعاء الدقاق أو إلی المعی المسمی قولون، و تسأل العلیل فی أی موضع یحس من بطنه بثقل أو لذع، و أی طعم هو طعم جشائه، فإذا فعلت ذلک و علمت أن الطعام الفاسد فی أعلی المعی فینبغی أن یعطی العلیل جارشن کمونیاً مما فیه بورق ضعف ما فی النسخه، و انطل علی البطن ماء حاراً نطلًا متواتراً. و إذا کان الطعام الفاسد قد انحدر الی الامعاء السفلی فینبغی أن ینطل الماء الحار علی أسفل البطن، فإذا تحرک الطعام إلی أسفل البطن تحریکاً بیناً فحمل العلیل شیافه أو احقنه بحقنه لینه. فإذا کان العلیل یجد لذعاً فلتکن الحقنه من عناب و سبستان و شعیر مرضوض و بنفسج و دهن بنفسج و دهن البط و الدجاج، فإن کان العلیل یجد نفخاً و ریاحاً فینبغی أن یحقن بحقنه یقع فیها شی ء مما یفش تلک الریاح کبزر الکرفس و بزر الرازیانج و کمون و ما شاکل ذلک، و إذا استفرغت العلیل بالحقنه فغذه بمزوره معموله بسلق اسفیدباج أو باسفاناخ إن کان یجد لذعاً، و إن کان یجد ریحاً فماء حمص

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 245

بزیت و کمون و دارصینی، فإن کان من غد فأدخل العلیل الحمام و اغمسه فی الابزن، فإن أحس العلیل بشی ء من الثقل فی أمعائه فأعطه فلوس الخیار شنیر و جلنجبین ممروس بماء حار، فإذا لانت طبیعته فغذه بمرق فروج زیرباج و أمره بالنوم، فإذا نام یوماً تاماً و سکنت الحمی و الألم فرده الی عادته علی تدریج. انتهی.

الباب الرابع فی مداواه الحمی الحادثه عن التعب

فأما من حم هذه الحمی عن تعب فینبغی أن یستعمل الدعه و الراحه فی المواضع التی یوجبها الوقت و النوم الکثیر الی أن یهدأ من تعبه و تبتدئ الحمی تنحط، فاذا کان ذلک فیدخل الحمام و یقیم فی البیت الاوسط، و ینغمس فی ماء عذب فاتر، فإن لم یکن أبزن فلیسکب علیه الماء سکباً متوالیاً لیرطب بذلک بدنه من الیبس العارض من التعب، و یخرج من الماء و یمسح بدنه بدهن بنفسج و نیلوفر مع دلک کثیر معتدل لا سیما مواضع مفاصله، و یستکثر من الدهن لیلین الأعضاء مما قد لحقها من الیبس، و یرخی التمدد العارض منه، و إن دلک البدن فی زمان واحد بأیدٍ کثیره کان أوفق ثم یعاد ثانیه الی الابزن، و یصب علیه ماء فاتر فإن کان التعب شدیداً فیفعل به هذا الفعل مرتین و ثلاثاً و أربعاً، فإن کان یسیراً فلیکن مره واحده أو مرتین، ثم یخرج من الحمام و یهدأ ساعه واحده، و یغذی بلحوم الفراریج و أطراف الجداء، و یکن طبیخه محموداً و یأکل خسّاً و هندبا و بقله، و یکثر من الغذاء فی دفعات کثیره، و یسقی من الشراب بحسب ما یوجب الأسباب الملائمه الموافقه و غیرها، و هی مزاج البدن و السن و الوقت الحاضر من أوقات السنه و البلد و العاده، فإن هذه الاشیاء متی کان مزاجها بارداً أو أکثرها و کانت عاده العلیل الشرب الکثیر فینبغی أن یستعمل من الشراب مقداراً معتدلًا فی الکیفیه و الکمیه أو زید فی المقدار المعتدل بقلیل، و إن کانت هذه الأشیاء حاره أو أکثرها و لم یکن عادته شرب الشراب أو کانت عادته الشرب القلیل فلیکن شربه

قلیلًا من شراب أبیض رقیق کثیر المزاج، و یستکثر من النوم و الراحه و الدعه، فإن الحمی تزول سریعاً، و إن بقی بعد ذلک بقیه من الحمی فلیعد علیه التدبیر الذی ذکرناه من الاستحمام و غیره. انتهی.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 246

الباب الخامس فی مداواه هذه الحمی من الغضب

فأما متی حدثت هذه الحمی عن الغضب، فینبغی أن یهدئ و یسکن و یطیب نفسه و یودعها، فإذا أخذت الحمی فی الانحطاط فلیدخل إلی ابزن فیه ماء عذب فاتر، و یمکث فیه مکثاً معتدلًا، ثم یخرج من الابزن، فإن کان الزمان صیفاً یصب علیه ماء بارد أو یودع نفسه و یسکن، و یقرب منه صندل و ماء ورد و کافور و یضمخ به صدره، و یشرب شیئاً من جلاب و ماء رمان مز بثلج، و یغتذی بغذاء بارد رطب کالخل و الزیت و البوارد المعموله بماء الحصرم و ماء الرمان و السمک الرضراضی مسکبجاً، و لا یقرب الشراب لئلّا یزید فی الغضب، و یستکثر من النوم و التودع، فإن ذلک مما یشفی هذه الحمی و یزیلها.

الباب السادس فی مداواه الحمی من الهم و الغم

و متی کانت هذه الحمی من غم أو هم فینبغی أن یحتال فی تسکین ذلک و سرور النفس ما أمکن، و یسمع أصناف اللحون الساره للنفس کضرب العود و الطنبور و الانغام الشجیه، و یدلک بدنه دلکاً رفیقاً قلیلًا، و یدخل الحمام، و یقیم فی البیت الأول، و ینغمس فی ابزن ماء معتدل الحراره لیجذب بذلک الحراره الی ظاهر البدن باعتدال، و یغذی بأغذیه معتدله کلحوم الجداء و الحملان و الدجاج و الفراریج و السمک الرضراضی و القثاء و الخیار کل ذلک لیرطب البدن، و لا یکثر من الغذاء فی دفعه، و یسقی من الشراب الریحانی ممزوجاً بالماء بحسب العاده و السن و الوقت الحاضر، فإن کان الزمان صیفاً فلیکن فی مواضع بارده، و إن کان شتاءً ففی مواضع دفئه معتدله، و لا یستکثر من النوم، و لیفعل ذلک أیاماً متوالیه

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 247

الی أن

تنتشر الحراره فی بدنه.

الباب السابع فی مداواه هذه الحمی من السهر

و أما متی حدثت هذه الحمی من سهر فاحتل فی تنویم أصحابها و اسقهم دهن بنفسج و نیلوفر أو دهن حب القرع المربی بالبنفسج و تکمید رؤسهم بماء مغلی فیه بنفسج و نیلوفر و خشخاش و قشوره و شعیر مقشر مرضوض حتی یستکثروا من النوم، و ترطب أدمغتهم، فإذا اسکنت الحمی عنهم قلیلًا فلیدخلوا البیت الأوسط من الحمام، و یصب علی رؤوسهم ماء فاتر عذب و علی سائر بدنهم، و یدلکوا بالدهن دلکاً جیداً، و یدخلون أبزن الماء الفاتر العذب، و یصب علی أبدانهم صبّاً متواتراً، و یلبسون ثیابهم و یهدءون ساعه، و یغذون بأغذیه محموده لطیفه کالفراریج و القبج، و لا یستکثرون من الغذاء. و إن کانوا ممن قد اعتادوا شرب الشراب فلیسقوا منه یسیر بمزج کثیر لیسرع بذلک انهضام الغذاء إذ کان من شأن السهر أن یبطئ بالانهضام، و لیرطب أبدانهم فإن الشراب الکثیر المزج یرطب الأبدان، و کذلک ینبغی أن یحتال فی ترطیب أبدان الذین تعرض لهم هذه الحمی عن عوارض النفس، و یمتنعوا من الجماع فإنه یجفف البدن.

الباب الثامن فی مداواه هذه الحمی عن ورم الحالب

و متی حدثت حمی یوم عن ورم الحالب أو غیره من الأورام الحاره فافصد منه العرق الموافق للعضو الورم، و یطلی بأطلیه موافقه بمنزله الأطلیه المبرده القابضه التی تمنع و تدفع من انصباب المواد، و یسقی الاشیاء المطفئه المبرده کماء الشعیر و ماء الرمان و جلاباً و بزرقطونا و بزر بقله

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 248

، و یغذی المزورات متخذه بقرع و ماش و اسفاناخ و قطف بماء حصرم و ماء الرمان و ما شاکل ذلک، و یستعمل الدعه و الراحه فی المواضع البارده الی أن یسکن ذلک الورم و یتحلل

أو ینضج و یستفرغ ما فیه، و یتوقی دخول الحمام و شرب الشراب الی أن ینقضی المرض. فهذا ما کان ینبغی لنا أن نذکره فی مداواه أصناف حمی یوم، و نحن نأخذ الآن فی مداواه حمی العفن، و نقدم أولًا المداوات العامه لجمیع العفن علی ما ینبغی.

الباب التاسع فی المداواه العامه لحمی العفن

فنقول: إنه ینبغی أن یستعمل فی مداواه حمی العفونه عامه ثلاثه أشیاء:

أحدها: تطفئه حراره الحمی و مقاومتها، و الثانی: استفراغ الخلط العفن، و الثالث: التدبیر بالطعام و الشراب و اختیارهما.

أما تطفئه حراره الحمی فتکون بالأشیاء المبرده المرطبه من الاغذیه و الادویه، لأن مداواه الامراض تکون بالأشیاء المضاده لها، و مزاج الحمی حار یابس، و مداواتها تکون بالأشیاء البارده الرطبه، إلا أنه ینبغی أن تستعمل الاشیاء البارده الرطبه مطلقاً، لکن بحسب ما یوجبه مزاج البدن الطبیعی، و بحسب سن المریض و الوقت الحاضر من أوقات السنه، و بحسب مزاج البلد، و بحسب مقدار مزاج المریض، فإنه متی کانت الحمی قویه الحراره و الحده احتجنا الی أن نکثر من استعمال الاشیاء المبرده المطفئه، و إن کانت حراره الحمی لیست قویه أقللنا من استعمال الأشیاء المبرده، و ینبغی أن یکون استعمالک الاشیاء المبرده بحسب مقدار خروج البدن عن الاعتدال فی الحراره، و هذا أمر عام ینبغی أن یقدر فی جمیع الامراض الحادثه عن سواء المزاج، الا إنه ینبغی أن تعلم أن هذا شی ء لیس یمکن الطبیب أن یعرفه معرفه حقیقیه لکن بالحدس و التخمین الصناعی، و ذلک أنه لو کان الطبیب یمکنه معرفه مقدار کیفیه المرض و کمیته لکان سیداویه بأشیاء تفی بمقاومته فیکون بها البرء، و لکن الطبیب إنما یعرف ذلک بالحدس و التخمین و التقریب بطول الدربه و

الریاضه فی مداواه الأمراض، فاعلم ذلک. فأما المداواه فی ذلک بحسب مزاج البدن الطبیعی، فإنه متی کان مزاج البدن الطبیعی بارداً احتجنا فی الحمی الی استعمال الاشیاء القویه التبرید، لأن هذا البدن قد تباعد فی

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 249

الحراره عن مزاجه الطبیعی بعداً کثیراً، و إن کان مزاج البدن الطبیعی حاراً احتجنا الی استعمال الأشیاء القلیله التبرید، لأن البدن لم یتباعد عن مزاجه الطبیعی کثیراً. و کذلک یجری الأمر فی سائر مداواه الأمراض الحادثه عن أصناف سوء المزاج علی هذا المثال، لأن مداواه الأمراض عامه إنما هی رد البدن المریض الی مزاجه الطبیعی، فأما استعمالنا الأشیاء المبرده بحسب سن المریض و الوقت الحاضر من أوقات السنه و البلد الذی یسکنه المریض فإن هذه الأشیاء متی کانت حاره أو أکثرها حاراً وجب أن یکون تطفئتنا لحراره الحمی و تدبیرنا لها کثیراً، و إن کانت بارده أو أکثرها بارداً وجب أن یکون التبرید و التطفئه قلیلًا، و علی هذا القیاس تکون المداواه لسائر أصناف المزاج الباقیه- أعنی البروده و الرطوبه و الیبس- علی القانون الذی ذکرنا.

الباب العاشر فی استفراغ الخط العفن

[6]

کامل الصناعه الطبیه ؛ ج 3 ؛ ص249

ما استفراغ الخلط العفن فینبغی أن یکون بالأدویه التی من شأنها استفراغ ذلک الخلط المحدث للحمی، و ذلک أنه إن کانت الحمی غباً فبالأدویه التی من شأنها استفراغ الخلط الصفراوی، و إن کانت ربعاً فبالأدویه التی من شأنها استفراغ الخلط السوداوی، و إن کانت مواظبه فبالأدویه التی من شأنها استفراغ البلغم، و إن کانت حمی دمویه فبالفصد، و إن کانت مرکبه فبالأدویه التی من شأنها استفراغ الخلط الغالب فی الترکیب علی ما سنذکره، و ینبغی أن یعطی من سائر الأدویه المسهله ما یستفرغ

من البدن المقدار المحدث للمرض، و قد قلنا إن هذا شی ء لا یمکن الطبیب معرفته علی الحقیقه، و إنما یعرفه بالحدس و التخمین الصناعی علی التقریب، و هذا یعرفه من قد ارتاض فی صناعه الطب، و داول الامراض، و خدم فی البیمارستان مده طویله، و لا ینبغی أن یعطی الدواء المسهل فی أول المرض و الخلط لم ینضج الا أن یکون الخلط هائجاً، و ذلک أنک متی استعملت الدواء المسهل و الخلط لم ینضج فإنه یستفرغ لطیفه و رقیقه، و یبقی غلیظه منفرداً بذاته لیس معه ما یلطفه و ینضجه فیعسر نضجه و تتعب الطبیعه فی هضمه فیطول لذلک المرض، فأما متی رأیت المرض هائجاً، و هو أن ینتقل من موضع الی موضع فیؤذی المریض و یقلقه

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 250

فحینئذ استفرغ الخلط فی أول الامر و لا تنتظر به النضج لیستریح المریض، و مع ما ذکرنا فلا ینبغی أن یستدل علی مقدار ما یحتاج الی استفراغه من کمیه الخلط المستفرغ، لکن ینبغی أن ننظر الی کیفیته، فإن کان ما یستفرغ هو الخلط المحدث للمرض، فینبغی أن یستفرغ منه المقدار الذی یحتاج الیه إذا کانت القوّه قویه، فأما متی کان ما یخرج بالاسهال ضد الخلط المحدث للمرض فینبغی أن یقطعه و یمنع من استفراغه، فإن ذلک مما یزید فی المرض و لا تحتمله قوّه المریض لأن الشی ء الذی یخرج فی هذه الحال هو الخلط الذی یحتاج إلیه، و ینبغی أن ینظر عند استفراغ ما یحتاج الی استفراغه فی سته أشیاء، و هی: قوّه المریض، و سنه، و الوقت الحاضر من أوقات السنه، و البلد الذی یسکنه المریض، و عادته فی الاستفراغ، و إلی میل

الخلط؛ فأما النظر فی قوه المریض فهو أن ینظر متی کانت قوته قویه فینبغی أن یستفرغ منه مقدار ما یحتاج الی استفراغه دفعه، فإن کانت ضعیفه لم یستفرغه لکن یستعمل الاشیاء المبرده و المطفئه إلی أن تتراجع القوه، ثم حینئذ یستفرغ ما یحتاج الی استفراغه، و إن کانت القوّه لیست قویه و لا ضعیفه استفرغنا ما یحتاج الی استفراغه قلیلًا قلیلًا فی دفعات کثیره لئلّا تجوز القوه و تسقط. فأما النظر فیما یستفرغ بحسب سن المریض و الوقت الحاضر و البلد، فینبغی أن ینظر فإن کان السن سن الشباب و الوقت الحاضر من أوقات السنه ربیعاً أو خریفاً و الهواء معتدل و البلد کذلک فینبغی أن یستفرغ ما یحتاج الی استفراغه دفعه، فإن کان السن سن الصبیان أو المشایخ و الوقت الحاضر صیفاً أو شتاء و الهواء حار شدید الحراره أو بارد شدید البروده و البلد بارد کبلاد الصفالبه، أو حار کبلاد السودان لم یستفرغ المریض، فإن دعت ضروره الی استفراغه فاستفرغه یسیراً فی دفعات، و فی هذا الباب ینبغی أن تنظر عند حاجتک الی الاستفراغ إن کان الزمان صیفاً فینبغی أن یستفرغ العلیل من فوق بالقی ء، و إن کان شتاءً فبالدواء المسهل، و لیکن اسقاؤک الدواء فی الصیف علی برد الهواء فی الوقت الذی تکون فیه الحراره الغریزیه قویه، و فی الشتاء ضحوه نهار فی الوقت الذی تکون الحراره الغریزیه فیه قد انتشرت فی سائر البدن. فأما النظر فی مقدار ما یستفرغ من البدن بحسب العاده، فإنه ینبغی أن ینظر فإن کان المریض ممن قد اعتاد الاستفراغ بدواء مسهل و احتجت الی استفراغه فاستفرغه بالمقدار الذی یحتاج الیه من غیر توقف و لا تهیب،

و إن کان ممن لم یعتد الاستفراغ فلیکن استفراغک إیاه بتوقٍّ، و إن کان ممن قد اعتاد الاستفراغ بالقی ء دون الدواء المسهل أو بالدواء المسهل دون القی ء فینبغی أن تستفرغه من الجهه التی قد اعتادها فإنه أوفی له و انفع، و لذلک یحمل الأمر فی الاستفراغ بالفصد، و هو إن کان المریض قد اعتاد الاستفراغ بالفصد، و احتجت الی اخراج الدم منه فأخرج له منه بقدر حاجتک، و إن کان ممن لم یعتد ذلک فأخرج له من

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 251

الدم دون الحاجه قلیلًا. فأما النظر فی الاستفراغ بحسب میل الماده فینبغی أن ینظر إن کانت الماده مائله الی ناحیه الکبد، و کان ذلک الی ناحیه الجانب المحدث استفرغناها بأدویه مدره للبول، و إن کانت مائله الی الجانب المقعر استفرغناها بدواء مسهل، و إن کانت مائله الی ناحیه المعده و کان میلها الی أعلاها استفرغناها بالقی ء، و إن کانت مائله الی أسفلها استفرغناها بالدواء المسهل، و إن کانت مائله الی الأمعاء استفرغناها بالحقنه، و علی هذا القیاس ینبغی أن یکون استفراغک لما یحتاج الی استفراغه فی سائر الأمراض. انتهی.

الباب الحادی عشر فی تدبیر الحمی بالغذاء

فأما التدبیر بالغذاء فینبغی أن یکون بحسب طبیعه المرض، و بحسب أوقاته، و بحسب قوه المریض، و بحسب العاده، و بحسب سحنه البدن، و بحسب میل الشهوه، و بحسب أوقات النوائب، و بحسب ما یعرض للمریض من الاسباب المانعه من تناول الغذاء؛ أما بحسب طبیعه المرض، فإنه لما کانت الحمیات و غیرها من الأمراض بعضها حاده و بعضها متطاوله وجب أن یکون تدبیر المریض بالغذاء بحسب حده المرض و تطاوله، لأن الأمراض الحاده طبقات بعضها فی غایه الحده، و هی التی تنقص فی الیوم

الثانی و الثالث و الرابع و الخامس، و بعضها حاده بقول مطلق، و هی التی تنقص فی السابع و التاسع و الحادی عشر الی الرابع عشر، و بعضها حاده فیها ابطاء، و هی ما جاوزت الرابع عشر الی العشرین، و بعضها أبطأ من هذه، و قد ذکرنا مراتب هذه الأمراض فی المواضع التی ذکرنا فیها طبیعه الامراض و أوقاتها؛ فإذا کان المرض فی غایه الحده فینبغی أن یکون الغذاء فی غایه اللطافه بمنزله الماء القراح و الممزوج بجلاب أو ماء العسل و السکنجبین، و إذا کان المرض مما ینقضی فی السابع فینبغی أن یعطی ماء الشعیر بسکر أو بجلاب و شراب البنفسج، و إن کان مما ینقضی فی التاسع الی الرابع عشر فأعطه ماء الشعیر بتفله أو ماء الشعیر مصفی فی النهار مرتین أو ماء الشعیر فی أول النهار، و بعد انتصافه مزوره بقرع و اسفاناخ، و غیرها مما یحضر، و کذلک یجری الأمر فی تدبیر الأمراض التی هی أقل حده من هذه مما هو أغلظ من هذا التدبیر، و کلما کان المرض أحدّ فینبغی أن یکون الغذاء ألطف، و کلما کان أطول فینبغی أن یکون

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 252

الغذاء أغلظ، حتی إنک تعطی فی بعض الأمراض الحاده ماء الشعیر رقیقاً، و ما کان أطول من ذلک فماء الشعیر غلیظاً و ماء الشعیر بتفله.

فأما الأمراض المتطاوله بمنزله حمی الغب غیر الخالصه و الحمی المواظبه، و حمی الربع، و ما شاکل ذلک من الامراض المتطاوله، فیجب أن یغلظ فیها الغذاء و لا یلطف، و یزید فی مقداره الی أن ینتهی منتهاه، فإنک متی لطفت الغذاء فی مثل هذه الأمراض لم تأمن علی القوه إن تسقط

عند منتهی المرض، و لم یکن للمریض قوّه یقاوم بها المرض إذ کان المرض أقوی ما یکون عند المنتهی، فلذلک ینبغی أن یکون تلطیف الغذاء و تقلیله فی الأمراض المتطاوله عند المنتهی لتشتغل القوه بمقاومه المرض عن هضم الغذاء بهزمه و قهره. و قد شبه القدماء قوه العلیل بالزاد و المرض بالسفر و الطبیب بالمسافر و منتهی المرض الموضع المقصود، و ذلک أن المسافر یقدّر الزاد للسفر بحسب قربه و بعده، کذلک الطبیب یعد القوه لمقاومه المرض بحسب قصره و طوله، فإن رأی أن المرض قصیر المده و منتهاه قریب لطف الغذاء و قلله، کالمسافر الذی سفره قریب فهو یحتاج من الزاد الی القلیل، و إن رأی المرض طویلًا حفظ القوه منذ أول ما یبتدئ المرض لئلّا تسقط القوه قبل المنتقی، فإذا کان وقت المنتهی کانت متماسکه، کذلک المسافر إذا کان سفره بعیداً استعد من الزاد مقداراً کثیراً لئلّا ینفد زاده قبل بلوغه الموضع الذی یقصده فتضعف قوّته و تسقط.

و أما تقدیر الغذاء بحسب أوقات المرض فإنه ینبغی أن یکون الغذاء فی أول المرض قلیلًا مائلًا الی الغلظ، لئلّا یکون إسهال المریض من الغذاء الغلیظ الی الغذاء اللطیف دفعه، فیضر ذلک به، و ینحل قوته و یضعفها، و من بعد ذلک ینقص من غلظ الغذاء، و یلطفه قلیلًا قلیلًا علی تدریج إلی إن ینتهی المرض منتهاه، فحینئذ ینبغی أن یکون الغذاء فی غایه اللطافه، بمنزله ترک الغذاء و الاعتماد علی الجلاب و ماء العسل و شراب البنفسج لتکون القوه لا تتشاغل بهضم الغذاء و تصرف عنایتها الی مقاومه المرض و مدافعته، فإذا أخذ المرض فی الانحطاط فینبغی أن یغلظ الغذاء و یدبر المریض بتدبیر الناقه.

و

أما تدبیر الغذاء بحسب قوّه المریض فینبغی أن ینظر فان کانت قوه المریض قویه، و کان المرض حاداً جداً، و کان قد انتهی المرض منتهاه فدبره بالغذاء اللطیف جداً، أما ترک الغذاء و الجلاب و شراب البنفسج ممزوجاً بماء بارد، و إن کانت القوّه ضعیفه و المرض لیس بحاد و المنتهی بعیداً غذوت العلیل بأغذیه مائله الی الغلظ فی دفعات کثیره قلیلًا قلیلًا لیحفظ بذلک قوه المریض الی وقت المنتهی، و إن کانت القوّه قویه

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 253

و المنتهی بعیداً غذونا المریض بأغذیه معتدله فی دفعه واحده، و إن کانت القوه قویه و المنتهی قریباً غذونا العلیل بغذاء لطیف، و هو أن لا یغذیه بته أو بماء العسل او الجلاب، و إن کانت القوّه معتدله و المنتهی بعیداً غذونا المریض بغذاء معتدل فی دفعه واحده، و إن کانت القوّه معتدله و المنتهی قریباً غذونا المریض بغذاء لطیف فی دفعات کثیره، و ذلک لأن الزیاده فی الغذاء و تغلیظه یزید فی القوّه و یزید فی المرض و تلطیف الغذاء و نقصانه ینقص من القوه و ینقص من المرض، و الغذاء المعتدل فی جوهره و کمیته یحفظ القوه علی حالها، و لذلک ینبغی متی کان المرض من الامتلاء و کانت القوه قویه أن یلطف الغذاء و یقلل الکمیه، و متی کان المرض من الاستفراغ و القوّه ضعیفه فینبغی أن یغلظ الغذاء و ینقص من کمیته، و یعطی إیاه فی دفعات کثیره، و متی کانت القوه ضعیفه و المرض من الامتلاء أو کانت القوه قویه و المرض من الاستفراغ أن یکون الغذاء معتدلًا فی جوهره و کمیته.

فأما تدبیر الغذاء بحسب أوقات السنه فینبغی أن یکون الغذاء

فی الصیف قبل انتصاف النهار فی الوقت الذی تکون الحراره الغریزیه فیه قویه، و أن یکون سائر ما یغذی به المریض بارداً بالفعل لتکون النفس له أقبل و الیه أسکن، فإن کان الزمان شتاءً فینبغی أن یکون الغذاء عند انتصاف النهار فی الوقت الذی تکون الحراره الغریزیه فیه قویه و قد انتشرت فی جمیع البدن، و أن یکون ما یعطی من غذاء أو دواء حاراً بالفعل، و کذلک ینبغی أن یفعل فی سائر الأمراض.

فأما تدبیر الغذاء بحسب العاده فینبغی أن تنظر، فإن کان قد جرت عاده المریض فی صحته الاکثار من الغذاء فینبغی أن لا تقطع عنه الغذاء و لا تمنعه إیاه و إن کانت طبیعه المرض لا توجب ذلک، فإن منعک إیاه الغذاء مما ینحل قوته و یهلکه، فإن کانت عادته التقلیل من الغذاء فینبغی أن یمنع من الغذاء أو یغذی بألطف ما یکون، فإنک إن غذیته لم تحتمل قوته و أثقلتها فیضعف و ینحل و یهلک المریض و إن کان المرض لیس بالحاد.

و أما تقدیر الغذاء بحسب سحنه المریض فإنه متی کان البدن متخلخلًا کثیر التخلخل فلا یمنع صاحبه من الغذاء و أن تغذیه بحسب ما توجبه طبیعه المرض، و إن کان بدن المریض مستحصفاً فقلل غذاءه و لطفه و تمنعه إیاه إن رأیت ذلک رأیاً.

و أما تقدیر الغذاء بحسب أوقات النوائب فینبغی أن تنظر، فإن کانت الحمی نوبیه و کانت أدوارها غیر مختلفه و لا مختلطه فامنعه من الغذاء

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 254

فی وقت النوبه و قبلها بست ساعات الی أن تنحط الحراره و تنقضی النوبه، فإن لم یصبر المریض إلی أن تنقضی نوبه الحمی انقضاءً تاماً فینبغی أن لا یغذی

و الحراره فی أعالی البدن أو منبسطه فی سائر الاعضاء، و لیکن بعد انحطاط الحراره من الصدر و البطن و خفتها عن هذه المواضع و مصیرها الی الاطراف.

فأما فی الحمیات المطبقه فینبغی أن یمنع من الغذاء فی أوقات صعوبه الحمی، فإن ذلک أوفق و أجود فی الانهضام و أسرع فی الانحدار لخفه الحراره، و ذلک لأنه متی غذیت المریض فی وقت نوبه الحمی و صعوبتها شغلت الطبیعه عن مقاومه الحمی لهضم الغذاء، و لأن المعده إذا سخنت بالحراره الغریزیه لم ینهضم الغذاء و استحال الی ماده الحمی و زاد فیها، و طالت مده المرض و أحدث سدداً فی العروق.

فأما متی کانت نوبه الحمی مختلفه غیر منظمه فینبغی أن یغذی المریض فی وقت الحاجه الی الغذاء.

و أما تدبیر الغذاء بحسب شهوه المریض و میله الی ما یمیل الیه من الغذاء، فینبغی أن ینظر فإن کان المریض یوافقه أغذیه کثیره نافعه إلا أن بعضها أقل منفعه من بعض و کان المریض تمیل نفسه الی الغذاء الذی هو أقل منفعه فینبغی أن یتبع شهوه المریض، و یعطیه ذلک الغذاء الذی تمیل نفسه إلیه فإنه أوفق له من الکثیر المنفعه و ألأم لبدنه لقبول نفسه له، و کذلک یجری الأمر فی سائر الاشیاء التی یداوی بها المریض و یدبر.

و أما تقدیر الغذاء بحسب ما یعرض للمریض من الأسباب المانعه عن تناول الغذاء فینبغی أن ینظر، فإن کان فی معده المریض فضله من الغذاء أو فی أمعائه شی ء من الأثقال فینبغی أن لا یغذی بشی ء البته، إلا أن ینقی معدته و یخرج الاثقال من أمعائه، و کذلک متی کان العلیلل محتاجاً الی استفراغ بدواء مسهل او بحقنه او بشیافه أو

بفصد أو بغیر ذلک، فینبغی أن لا یعطی الغذاء إلّا بعد أن یستفرغ البدن و ینقی.

فأما التدبیر بالشراب فینقسم الی ثلاثه أقسام: أحدها: الماء، و الآخر: الأشربه الدوائیه، و الثالث: الخمر.

أما الماء فمن شأنه أن یبرد و یرطب، فإن کانت الحمی من الحمیات المطبقه و المحرقه، و کانت علامات النضج بینه و القوه قویه و عاده المریض شرب الماء البارد، و لم یکن عضو من الاعضاء الجلیله الشریفه الباطنه ضعیفاً و لا وارماً فینبغی أن لا یمنع صاحب ذلک من شرب الماء الشدید البرد جداً، فأما متی لم تظهر علامه من علامات النضج و کانت القوّه ضعیفه و بعض الأعضاء الشریفه فیها ورم و لم یکن عاده المریض

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 255

شرب الماء البارد فینبغی أن یمنعه من شرب الماء البارد الشدید البرد و إن کان الزمان صیفاً و الحمی فی غایه الحده، لا سیما متی کانت المعده و الکبد باردتین ضعیفتین، بل یعطی الماء المعتدل البرد.

فأما متی کانت الحمی نائبه بأدوار فینبغی أن یسقی صاحبها الماء البارد فی وسط نوبه الحمی، و أما فی وقت ابتداء النوبه فلا یطلق له الماء البارد، و کذلک متی کانت الحمی غیر حاده و الخلط فجاً، فینبغی أن یمنع من شرب الماء البارد و الإکثار من شرب الماء، فإن ذلک یجلب مضار کثیره علی ما ذکر أبقراط فی کتاب الامراض الحاده، من ذلک أنه یبطئ نفوذه و انحداره و یعسر نضجه و یطول لبثه فی المعده، و یحدث فی أکثر الأمر قراقر، و إن اتفق أن یکون الغالب علی المعده المرار فسد الماء فیها و استحال الی المرار، و إذا انحدر بعد طول المده الی المعی الصائم

لم ینفذ عنه بسهوله الی الکبد و الکلی و الصدر و الرئه، و إذا کان الأمر کذلک فإنه لا یدر البول، و لا یسکن العطش فی هذه الحال، لأنه لا ینفذ عن المعده سریعاً و لا یصیر الی عمق البدن، و کذلک لا ینبغی أن یسقی الماء مع بعض الأشربه کالجلاب و السکنجبین.

فأما الأشربه الدوائیه فمنها السکنجبین و هو شراب موافق للمحمومین. أما الساذج فهو موافق لأصحاب الحمیات الصفراویه و المحرقه لأنه یبرد و یطفئ و یقطع لزوجه الخلط و یلطفه و ینفذ ما فی العروق و یفتح السدد، و یخرج الخلط العفن بالبول، إلا أنه لا یصلح للسعال و لا للأمعاء التی ینصب الیها خلط حاد لأنه یسحجها و یخرجها، و أما ما کان معمولًا بالبزور فإنه یصلح فی الحمیات البلغمیه لأنه أشد تنفیذاً و تلطیفاً و إدراراً للبول.

و أما الجلاب فإنه یبرد و یطفئ و یسکن العطش، و منه ماء العسل فانه یلطف و یقطع البلغم من غیر تبرید شدید، و منه شراب البنفسج، و هو یلین الطبیعه، و یلمس خشونه قصبه الرئه و الصدر، و یسکن الحده.

و أما الشراب- أعنی الخمر- فإنه یسخن و یلطف و یقوّی البدن و یجود الهضم إلا أنه لا یطلقه لأصحاب الحمیات الصفراویه، و لا فی الحمیات الحاده، فأما فی الحمیات المتطاوله کحمی الغب غیر الخالصه و حمی الربع المتطاوله إذا ظهرت فیها آثار النضج فینبغی أن یعطی صاحبها الشراب الرقیق الذی لیس بعتیق و لا بحدیث بمزج قلیل فإنه مما یعین الطبیعه علی انضاج المادّه و تلطیفها اذا کانت هذه الحمیات حدوثها عن اخلاط غلیظه، و ینبغی أن یمنع من اعطاء ذلک لمن کان یجد ثقلًا

فی الرأس لأن الشراب یملأ الرأس فضولًا، لأنه بسبب حرارته

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 256

یسرع ارتفاعه الی الرأس، و یرفع معه الاخلاط التی فی البدن، و قد ینتفع بالشراب أصحاب الحمیات الضعیفه متی کانت قوتهم ضعیفه و علامات النضج بینه إذا تناولوا من الشراب المائی الرقیق.

فعلی هذا القیاس ینبغی أن یکون التدبیر بالغذاء و الشراب، فهذا ما کان ینبغی لنا أن نذکره من التدبیر العامی فی الحمیات الحادثه عن عفونه الاخلاط، فأما المراره الخاصیه لکل واحد منها علی الانفراد فإنا نبتدئ به فی هذا الموضع، و أول ما أبدأ به من ذلک ذکر تدبیر حمی الغب الخالصه، فاعلم ذلک.

الباب الثانی عشر فی مداواه حمی الغب الخالصه

و إذ قد علمت مما ذکرنا أن مداواه حمی العفن تکون بتطفیه الحراره و استفراغ الخلط العفن، فحمی الغب تحتاج الی الامرین جمیعاً، إلا أنه لما کانت الحراره فی حمی الغب الخالصه أقوی و أکثر ماده، و کانت هذه الحمی حدوثها عن مره صفراویه، و هی أسخن الاخلاط مزاجاً و ألطفها ماده، احتجنا فی مداواتها الی تطفیه الحراره أکثر من العنایه باستفراغ الماده، إلا أنه علی الاحوال کلها اذا ابتدأت هذه الحمی فینبغی أن تلین الطبیعه بالأشیاء التی مع لینها برد بمنزله ماء الرمانین بشحمهما و سکر، و بمنزله ماء الاجاص و التمر هندی و الخیارشنبر، أو بماء اللبلاب الذی قد مرس فیه خیارشنبر و سکر أو شراب الورد المکرر مع سکنجبین بالثلج او بماء بارد من کل واحد بقدر الحاجه، فإن کان مع الحمی صداع و کرب فینبغی أن یستعمل الحقنه اللینه التی نقع فیها الشعیر و العناب و السبستان و البنفسج و النیلوفر و السلق و الخطمیه و النخاله و دهن البنفسج و

السکر الاحمر و المری لتنجذب الماده الی أسفل، و یکون موضع العلیل بارداً تخترقه الشمال إن کان الزمان صیفاً، و إن کان شتاءً ففی مواضع معتدله الهواء، فإذا أنت استفرغت العلیل فانظر الیه من الغد، فإن کان یوم النوبه فاسقه ماء الرمان المز، و جلاباً مع شی ء من بزر بقله مدقوقاً ناعماً، أو ماء التمر هندی ممروساً مصفی مع شی ء من ماء البطیخ الهندی، أو ماء الخیار مع شی ء من بزر بقله و طباشیر، و اسقه فی وقت النوبه بعد انقضاء

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 257

النافض ماءً بارداً قوی البرد متی کانت المعده و الکبد لیس فیهما ضعف، لا سیما إن کان الخلط قد نضج فإن له فعلًا حسناً فی کسر عادیه الحراره، و احذر أن یعطی الماء البارد فی وقت نوبه الحمی لمن کانت حماه لیست غباً خالصه أو غیرها من الحمیات التی تنوب ما لم یظهر النضج، فإن ذلک مما یفجج الخلط و یزیده قوه، فان کان فی یوم اخلاء النوبه فأعطه وزن أربعین الی خمسین درهماً ماء الشعیر مع وزن عشرین درهماً سکراً، أو شراب بنفسج، فإن کان بعد تناوله ماء الشعیر بأربع ساعات فاسقه وزن خمسه عشر درهماً الی عشرین سکنجبیناً ساذجاً بماء ورد، و أمصّه رماناً مزاً، و لا ینبغی أن یعطی السکنجبین بعقب ماء الشعیر، و لا یخلط معه لئلّا ینفذه عن المعده قبل أن ینهضم فیها فلا یغذو البدن غذاءً جیداً، و أیضاً فإن ماء الشعیر إنما یبرد و یرطب ما دام فی المعده قبل أن یصیر الی الکبد و یستحیل دماً، و لا بأس بأن یعطی العلیل السکنجبین قبل ماء الشعیر بساعه، فإن ذلک موافق جید لأنه

یسقی فیجلو ما فی المعده و الأمعاء و العروق، و ینفذ ما فیها، و یطرق لماء الشعیر فیسرع نفوذه عند انهضامه، ثم یعطیه بعد ماء الشعیر أیضاً بأربع ساعات سکنجبیناً لینفذ ماء الشعیر عن المعده و الامعاء الدقاق إلی الکبد بسهوله، ثم یعطیه بعد ذلک بساعه مزوره معموله بقرع و قطف و اسفاناخ، و بقله یمانیه، و خبازی، و أصل الخس، أیها حضر بماء حصرم، أو ماء الرمان بدهن لوز، أو شیرج أو خل وزیت بدهن لوز و لب القثاء و الخیار و الخس و البقله، أو بارده بماء حصرم أو ماء الرمان المز، أو ماء الاجاص الطری، أو ماء الزرشک، و ما أشبه ذلک من الأغذیه البارده فإنها موافقه لصاحب هذه الحمی و لسائر الحمیات، کما قال أبقراط فی کتاب الفصول، حیث قال: إن الأغذیه الرطبه موافقه لجمیع المحمومین لا سیما الصبیان و النساء، و من کان أرطب مزاجاً. و إنما أراد بقوله من کان أرطب مزاجاً أن المداواه إنما هی رد البدن المریض الی حاله طبیعته، و الحمیات من شأنها أنها تسخن الأبدان و تجففها، فهی تحتاج فی ردها الی حالتها الطبیعیه الی ما یبرد و یرطب، و الصبیان أرطب مزاجاً من الشباب، و النساء أرطب مزاجاً من الرجال، فیحتاجون فی الحمیات الی ترطیب أزید حتی یرجعوا إلی حال طبیعتهم.

و ینبغی مع هذا إذا کان الزمان صیفاً أن یبرد أغذیتهم بالثلج، و یحذر من ذلک فیمن کانت معدته أو کبده ضعیفه، و إذا کان باللیل فینبغی أن یبیتوا علی شی ء من شراب حصرم أو ماء الرمان، و طباشیر و ماء بزر بقله و لعاب بزرقطونا من کل واحد بقدر الحاجه بماء بارد، فإذا

کان فی یوم النوبه للحمی فلا تسقه ماء الشعیر، و یؤخر الغذاء الی وقت انقضاء النوبه، أو وقت خفتها، فإن کانت النوبه فی آخر النهار فلا بأس أن یعطی فی أوّل النهار ماء الشعیر الی الرقه ما هو، و لا یزال یدبره علی هذه الحاله بالأشیاء المبرده المطفئه إلی أن تتبین علامات النضج فی البول، فإن هذه الحمی

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 258

إذا کانت خالصه أکثر ما تنوب سبعه أدوار، فإذا ظهرت علامات النضج فأدخل العلیل الحمام المعتدل الحراره، و أجلسه فی البیت الاوسط من الحمام، و انطل علیه ماءً عذباً معتدل الحراره لیحلل الماده و یکمل نضجها، و لا بأس علیک إن أدخلت صاحب هده الحمی الخالصه فی الحمام بعد الیوم السابع إن لم یکن قد تبین شی ء من علامات النضج، إذ کانت الماده فی هذه الحمی قلیله لطیفه، فهی لذلک سهله التحلل، لا سیما إن کان المریض ممن قد اعتاد دخول الحمام فی کل یوم أو یوم و یوم، لا سیما إن کانت نفسه تمیل الی الاستحمام کان ذلک أوفق له، و لیکن إدخالک إیاه الحمام فی یوم إخلاء النوبه و معدته خالیه من الغذاء، و لا ینبغی أن یستعمل مع المریض فی الحمام الدلک الکثیر لئلّا یحدث له تعباً، بل یکون غرضک فی إدخاله الحمام صب الماء المعتدل الحراره برفق لیحلل بقایا المواد و یرطب تجفیف البدن، و ینبغی أن یکون صبک الماء الحار علی البدن علی تدریج، فیکون أولًا الماء الفاتر، ثم ما هو أسخن منه قلیلًا، ثم من بعد ذلک الماء المعتدل الحراره إذ کان الانتقال من الضد الی الضد دفعه ردیئاً فی کل حال، و إذا کان بعد خروجه

من الحمام فدبره بالتدبیر الذی وصفناه، فإن مالت نفسه الی شی ء من السمک الرضراضی و الهازلی و الفراریج الصغار فلا بأس بإطعامک إیاه ذلک، فإنه مما یرطب بدنه، و یصلح له السمک المملح و الفراریج بماء الحصرم و ماء الرمان، و ما یجری هذا المجری. و إن عرض للعلیل غثی و أحس بمراره فی فیه، فلا بأس باستعمالک القی ء بسکنجبین و ماء حار، و تنظف معدته و تعطیه بعد القی ء شراب الرمان أو شراب الحصرم بماء بارد و جنبه سائر الاشیاء التی فیها حده و حراره و حرافه من غذاء و غیره، و لیستعمل معه الدعه و الراحه، و لا یحوج الی الغضب، فإن ذلک مما یقوی الصفراء علیه، فإن صاحب هذه الحمی الغب الخالصه إذا استعمل هذا التدبیر لم یتجاوز سبعه أیام، و کثیراً ما تنقضی فی الدور الرابع و الخامس و السادس.

الباب الثالث عشر فی مداواه حمی الغب غیر الخالصه

فأما حمی الغب غیر الخالصه فإنها تکون طویله المده، و نوبتها تکون أکثر من اثنتی عشره ساعه، و لا یکون مع حرارتها حده و لا لذع کما ذکرنا

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 259

فی موضع وصف الدلائل، و ذلک أن هذه الحمی أکثر ما تکون من مخالطه البلغم للمرار الاصفر، و الماده فیها أکثر من الحراره، فلذلک ینبغی أن تکون العنایه باستفراغ الخلط، إلا أنه علی کل حال ینبغی أن تنظر الی البول و تحبس الشریان، فإن رأیت البول منصبغاً و فی الشریان سرعه، فینبغی أن یعطی العلیل أولًا ماء الشعیر بسکر، و من بعد ثلاث ساعات أو أربع سکنجبیناً بماء بارد، و یغذیه بمرقه فروج معمول زیرباجا، أو بماء حصرم أو بماء رمان. هذا یکون اخلاء النوبه، فإن هذه الحمی

لما کان فیها طول احتیج إلی ما یحفظ القوه الی وقت منتهی المرض، فأما یوم النوبه فغذه بمزوره أو لب قثاء و خیار فإنه یبرد و یرطب و یدر البول، و یکون ذلک بعد انقضاء النوبه.

و ینبغی أن تنظر الی الطبیعه فإن کانت یابسه لینها بفلوس الخیارشنبر و ترنجبین و تمر هندی بقدر ما تعتدل الطبیعه، لأنه لا ینبغی أن یستعمل الاستفراغ القوی فی هذه الحمی فی أول الامر إلی أن تنضج الماده، ثم من بعد ذلک یعطی ماء الشعیر، و بعده سکنجبین. هذا فی یوم اخلاء النوبه، و أما فی یوم النوبه فأعطه سکنجبیناً وحده و غذه بعد انقضاء النوبه بالمزورات، فإذا أتی علی العلیل سبعه أیام، و رأیت علامات النضج قد ظهرت، فینبغی أن تأخذ فی شی ء من الاستفراغ، إما بالاسهال أو بالقی ء أو بإدرار البول؛ أما بالإسهال فیکون بطبیخ الافسنتین، فإن الافسنتین له فی هذه الحمی منفعه بینه من وجوه: أحدها: أن فیه قبضاً فهو لذلک مقو للمعده، إذ کانت المعده فی هذه الحمی تضعف بسبب البلغم، فینبغی أن تقوی حتی ینهضم الغذاء، و لا یولد البلغم، فإن البلغم أکثر ما یتولد عن ضعف المعده إذا لم تقدر علی هضم الأغذیه، و أیضاً فإن الافسنتین یدر البول بتلطیفه الخلط البلغمی و تفتیحه المجاری، و فیه قوه جاذبه للصفراء، و هو أصل الکیموس المحدث لهذه الحمی، و لا ینبغی أن یستعمل الافسنتین إلا بعد نضج الماده، فإنک إن استعملته قبل النضج أحدث ضرراً بیناً، و ذلک أن فی الافسنتین قوتین متضادتین، أحداهما قابضه، و الاخری مسهله، فإذا استعمل قبل النضج زاد الماده بقبضه فجاجه و صلابه یعسر تحللها، و تروم القوّه المسهله إسهال

ذلک الخلط فلا تقدر علیه لفجاجته و متانته، فیحدث للطبیعه فی هذه الحاله أذی و تعب فتضعف قوّتها. و أما متی استعمل الافسنیتن بعد النضج فإن القوّه القابضه التی فیه تقوی الاعضاء و تشدها و تعینها علی دفع المواد و إخراجها، و الماده للطافتها تسرع للخروج من غیر أذی و لا کلفه علی الطبیعه.

و قد ینبغی أن یستعمل فی بعض الأوقات ماء اللبلاب مع شی ء من التربد أو البسفایج مع السکر أو بفلوس الخیارشنبر بحسب ما تدعو الیه الحاجه من الکمیه، و إن استعملت قرص البنفسج بهذه الصفه نفع منه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 260

وصفته: بنفسج ریحانی درهمان، تربد أبیض درهم، سقمونیا نصف دانق، رُبّ سوس نصف درهم، یدق الجمیع ناعماً، و ینخل بحریره، و یخلط معه خمسه دراهم سکراً أحمر و یشرب بماء حار، فإنه دواء جید فی هذه الحمی، لأن من شأن القرص إسهال الصفراء و البلغم، و لا ینبغی أن یستعمل دواء مسهل من أول المرض إلا بعد أن ینضج الخلط، و تتبین علامات النضج، إلا أن یکون الخلط هائجاً، و ینتقل من موضع الی موضع، و یقلق المریض، فی حینئذ ینبغی أن یستفرغ الخلط و لا یؤخره، و أما متی لم یکن الخلط هائجاً، و لم تتبین علامات النضج فلا یستعمل دواءً مسهلًا، فإنک إن فعلت ذلک استفرغت لطیف الخلط و بقی الغلیظ منفرداً یعسر نضجه، لأن الخلط اللطیف إذا کان مع الغلیظ أنضجه و لطفه فیسهل بذلک خروجه بعد النضج. و ینبغی أیضاً أن یستعمل الحقنه متی رأیت الماده مائله الی الجانب المقعر من الکبد و العروق، أو الی الامعاء فإن کان الخلط البلغمی أغلب استعملت الحقن الحاده التی تغسل

الأمعاء من البلغم، و إن کان الخلط الصفراوی أغلب استعملت الحقن المعتدله بین اللینه و الحاده، و إن کان الخلط مائلًا الی فوق و ناحیه فم المعده، و کان العلیل یجد مراره فی الفم أو لذعاً أو غثیاً، فینبغی أن یستعمل الاستفراغ بالقی ء بعد الغذاء، فإنه أسهل لخروجه إذ کان دفع الشی ء الکثیر أهون من دفع الشی ء الیسیر، و لأن الخلط أیضاً یختلط بالغذاء و یمازجه فیخرج معه بسهوله. و إن کان الغالب فی هذه الحمی الخلط البلغمی، فینبغی أن یخلط مع الغذاء أشیاء ملطفه مقطعه کالفوتنج و الصعتر و الفجل، و إن کان المرار الغالب فیها فأطعم العلیل کشک الشعیر و السمک الطری و الخل و الهندبا و السرمق و ما یجری مجراه، فإذا استفرغ بالقی ء فینبغی أن ینقی المعده بالقی ء بسکنجبین و ماء حار و لا یبقی فی المعده شیئاً من الغذاء أو غیره، فإذا علمت أن المعده قد نقیت فینبغی أن تعطیه شربه من شراب تفاح ساذج. و إذا رأیت الخلط مائلًا الی الجانب المحدب من الکبد، و هو أن یجد فیما یلی الشراسیف الیمنی ثقلًا فاستعمل الأدویه المدره للبول، و الأغذیه الفاعله لذلک، و لیکن الدواء المدر للبول مما لا یکون قوی الحراره بمنزله طبیخ الکرفس و الرازیانج و لب حب البطیخ و بزر الرازیانج و بزر الجزر البری أجزاءً سواء تدق و یشرب منها وزن درهمین بجلاب أو بسکنجبین فی وقت النوم بماء بارد، و اذا رأیت هذه الحمی قد طالت فینبغی أن تنظر، فإن رأیت علامات غلبه الدم ظاهره بمنزله حمره اللون و عظم النبض و غیرهما من العلامات التی ذکرناها فی غیر هذا الموضع فافصد له العرق الاکحل،

و أخرج له من الدم بحسب ما توجبه القوه و جمیع ما یستدل به علی الحاجه للاستفراغ بالفصد، و استعمل التطفئه و التغذیه بالفرّوج و الطیهوج، و تعطیه من أقراص الطباشیر الملینه فی کل یوم مثقالًا بأوقیه و نصف سکنجبیناً و ماء بارد، و متی لم

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 261

تظهر علامات الدم فلا تفصد، فإن کانت علامات البلغم أظهر فینبغی أن تستعمل الأدویه التی تستفرغ البلغم بالاسهال و القی ء کما ذکرنا، و ینبغی أن یکون فیما بین الاستفراغ و الاستفراغ من الزمان بقدر ما یکون البدن فیه قوه و الخلط قد نضج و لا یواتر الاستفراغ فیجحف بالقوه، و ینبغی من بعد الاستفراغ فی هذه الحمی إذا تطاولت أن تستعمل من أقراص الورد المعموله بطباشیر وزن مثقال بأوقیه و نصف سکنجبیناً ممزوجاً بماء فی کل یوم، و إن کان البول منصبغاً، و فی النبض سرعه، فاستعمل ماء الشعیر قد طبخ فیه شی ء من بزر الرازیانج و أقراص الطباشیر مع ماء الهندبا و تغذیه بلحم طیر لطیف کالفروج و الطیهوج معمول زیرباجا أو مطجناً أو اسفیدباجا، و استعمل الغذاء بعد خلو النوبه، فأما یوم النوبه فاستعمل ترک الغذاء أو تلطیفه بعد انقضاء النوبه لیکون ترک النوبه یحفظ القوّه، و یوم النوبه تتشاغل القوّه بمقاومه المرض و افناء الماده، فإن لم تحتمل قوّه المریض ترک الغذاء یوم النوبه و لا کانت له عاده بترک الغذاء فینبغی أن یغذی فی یوم النوبه بحساء متخذ من ماء النخاله و سکر و دهن لوز و کشک الشعیر بسکر أو شی ء من سویق البر بماء بارد علی قدر میل نفس العلیل، و یکون ذلک بعد انقضاء النوبه و انحطاط الحراره

الی أسفل عن الصدر و البطن، و ینبغی أن یتجنب الأغذیه البطیئه الانهضام، فإن ذلک مما یتعب القوّه و یضعفها عن إحاله الغذاء الی الدم فیصیر بلغماً و یزید فی ماده المرض. فأما الشراب فینبغی أن یستعمل إذا کانت علامه النضج قد ظهرت فی البول، و یسقی منه بعد الغذاء بساعه شراباً أبیض رقیقاً، و الذی لیس بعتیق و لا بحدیث ممزوج بماء بارد فإنه ینتفع به، و ذلک أنه ینفذ مع الغذاء الی الاعضاء فیقویها و یدر البول و العرق و یعدل المزاج، و یجید الهضم. و أما متی استعمل الشراب قبل النضج فإن الحراره تزید و تقوی بزیادتها الصفراء، و تذیب الخلط و تنشره فی جمیع البدن، و یحدث سدداً، و یخلط الاخلاط الجیده و یفسدها، و لیس ینبغی أن یستعمل الشراب فی هذه الحمی و فی غیرها إلا بعد ظهور علامات النضج، و ینبغی أن یضمد المعده فی هذه العله بضماد و یسخنها و یقویها، و ینضج ما فیها من الخلط البلغمی، و یمنع من تولده.

صفه ضماد لذلک: لاذن ثلاثه دراهم یذوب بدهن سوسن، و دهن ورد، و یخلط به ورد أحمر منزوع الاقماع، سک و رامک من کل واحد دراهمان یدق ناعماً و یخلط باللاذن المذوب بالدهن، و یضمد به المعده و هی خالیه من الغذاء، و یستعمل أیضاً الاستحمام بماء حار مطبوخ فیه بابونج و إکلیل الملک و مرزنجوش، لا سیما متی رأیت الخلط مائلًا الی ظاهر الجلد بمنزله اللذغ و الحکه و البثور الظاهره فیه، و ینطل أیضاً علی المعده لیسخنها، و لا ینبغی أن یستعمل الاستحمام فی هذه الحمی خاصه و فی الحمی البلغمیه و الربع إلا بعد

النضج، فإنک إن استعملت

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 262

الاستحمام قبل النضج فی مثل هذه الحمیات التی الماده أغلب علیها من الکیفیه و مادتها غلیظه لم تلطف أحدثت ثلاث مضار، إحداها: أن الخلط إذا ذاب و لم یتحلل ذاب و سال و زاد فی السدد فزادت عفونته. و الثانیه: أن الخلط العفن إذا ذاب بحراره الحمی انتشر فی البدن و خالط الاخلاط الجیده و عفنها. و الثالثه: أن الاستحمام یحلل لطیف الماده و یبقی غلیظها فیعسر نضجه و تحلله. و قد ینبغی لصاحب هذه الحمی أن یستعمل الراحه و الدعه لیکون الخلط ساکناً فی موضعه الی أن ینضج و یتجنب الحرکه و التعب، فإن ذلک مما یذوّب الخلط و ینشره و یخالط الأخلاط الجیده و یفسدها و یحیلها الی العفن، و یزید فی ماده الحمی، و یطول مکثها. و قد قال جالینوس: إن هذه الحمی حدثت برجل شاب فمکثت علیه سته أشهر. و قد رأیت أنا من حدثت به هذه الحمی فی آخر الصیف فمکثت به الی وقت الربیع، علی أن تدبیری له کان تدبیراً جیداً، فینبغی أن یستعمل فی تدبیر هذه الحمی ما ذکرناه، و یجتنب ما سواه، و اللّه أعلم.

الباب الرابع عشر فی مداواه حمی الربع

إن حمی الربع لما کان حدوثها من خلط سوداوی غلیظ یابس بطی ء النضج صارت لذلک طویله المکث و مده زمان نوبتها طویله، إلا أن یکون حدوثها فی الصیف فإنها کثیراً ما إذا احدثت فی هذا الوقت من السنه تنقضی بسرعه و لا تطول مدّتها، فمتی کانت هذه الحمی فی الصیف، و رأیت زمان أخذها قصیراً فلا یحرک صاحبها بشی ء من الأدویه، بل لطّف غذاءه و اجعله مرق الطیهوج و الفروج معمولًا زیرباجا و

أسفیدباجا و مطجناً، و امنعه من الاطعمه الغلیظه و الحبوب و السمک و الألبان و الفواکه و سائر ما یولد الریاح، و اقتصر به علی تناول الجلنجبین فی کل یوم سبعه دراهم، و من بعده سکنجبین، و فکهه بزبیب خراسانی منزوع العجم مع اللوز الحلو و الفستق، فإن هذه الحمی إذا دبرتها بهذا التدبیر أقلعت بسرعه.

و أما متی حدثت هذه الحمی فی آخر الصیف، و فی الخریف أو الشتاء فإنها تکون طویله المده، فینبغی أن تنظر فی أول حدوثها، فإن رأیت

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 263

النبض عظیماً، و فیه سرعه لیست بالکثیره و البول أحمر غلیظ و السن منتهی الشباب فینبغی أن یبادر بفصد العرق المعروف بالباسلیق، أو الاکحل من الید الیسری، و تنظر فإن کان لون الدم أسود عکراً فأخرج له من الدم بقدر الحاجه إن ساعدت القوّه، و إن کان الدم أحمر فینبغی أن یسد العرق، و لا یخرج منه شی ء فإن کان من الدم علی هذه الصفه فهو دم جید فإذا استفرغته أضعفت القوّه و لم یمکنها مقاومه المرض، و أیضاً فإنک إذا استفرغت الدم الجید بقی الخلط الردی ء فی البدن منفرداً فازداد قوّه و عتوّاً، و لم یکن فی البدن شی ء یقاومه، فإن وقع الفصد صواباً فینبغی أن یغذی العلیل بغذاء محمود الکیموس بمنزله لحم الفراریج و الدراج و خصی الدیوک المسمنه و البیض النمیرشت و لحوم الجداء و الحملان مطبوخه طبخاً محموداً کالزیرباجه و الطیاهجه و الاسفیدباج و الأطبخه التی یقع فیها الدارصینی و الکراویا و الشبت، و یمنعه من الأغذیه التی تولد کیموساً غلیظاً أو سوداویاً، بمنزله لحوم کبار المعز و البقر المستکمل و الکوامیخ و الألبان و الکرنب

و العدس و سائر الحبوب و ما شاکل ذلک. و متی لم یجد علامات غلبه الدم فلا یفصد، و لا ینبغی أن یستفرغ العلیل بشی ء من الأدویه المسهله فی أوّل الأمر ما دام الخلط فجاً، فإنک متی استعملت فی مثل هذه الحال الدواء المسهل لم یمکنه استفراغ الخلط السوداوی الفج لغلظه و عسره بل یستفرغ الخلط الجید النافع، و یبقی الخلط الردی ء فی البدن منفرداً فتقوی لذلک هذه الحمی و یعسر انقلاعها. و لهذه الاشیاء لا ینبغی أن یستعمل دواء مسهل للخلط السوداوی فی أوّل الامر، لکن ینبغی أن تکون الطبیعه معتدله الی اللین ما هی باستعمال الاغذیه الملینه للبطن کالبقول المعموله بالمری و الخل و الزیت بمنزله السلق و الاسفاناخ و السرمق و مرق الدیوک و القنابر اسفیدباجا، و التفکّه بزبیب خراسانی و إجاص حلو وتین یابس مع شی ء من لباب القرطم. و إن اعتقلت الطبیعه فأسهلها بماء الاجاص الحلو و الزبیب و السنا و الخیارشنبر و الترنجبین و ماء الجبن بالسکر، و ما شاکل ذلک، فإن لم تلن الطبیعه بهذه الاشیاء فاستعمل حقنه ملینه بماء السلق و الشیرج و المری. و ینبغی أن یعدل الغذاء فی هذه الحمی، و لا یستعمل غذاء غلیظ عسیر الانهضام فیزید فی ماده الحمی، و لا یستعمل غذاءً لطیفاً فیجحف بالقوّه و یضعفها لأن هذه الحمی من الاعراض المتطاوله البعیده المنتهی، فإذا أنت لطفت الغذاء ضعفت القوّه فی وقت منتهی المرض، اذ کان وقت المنتهی أقوی أوقات المرض، فلذلک ینبغی أن یعدل الغذاء لیحفظ القوّه الی وقت منتهی المرض و ینقص من غلظه قلیلًا قلیلًا، فإذا انتهت الحمی منتهاها حینئذ ینبغی أن یلطف الغذاء لتشتغل القوه بمدافعه المرض،

و کذلک فی سائر الأمراض کما بینا فی غیر هذا الموضع، و یقتصر فی کل یوم علی جلنجبین و سکنجبین أیاماً متوالیه، و امتنع من الغذاء فی یوم

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 264

نوبه الحمی لتشغل الطبیعه بمقاومه المرض، و لا ینبغی أن یستعمل الاستحمام فی هذه الحمی البته الا بعد منتهاها و أخذها فی الانحطاط، لأن الحمام من شأنه استفراغ الشی ء اللطیف، و مادّه هذه الحمی غلیظه، فإن أنت استفرغت الشی ء اللطیف منها إزداد الباقی غلظاً و متانه و عسر نضجه، و الذی ینبغی أن یستعمل هو المشی الرقیق و الدلک الرقیق بمقدار معتدل لتتسع المسام و ترق المادّه، و لا یزال یستعمل مثل هذا التدبیر فی هذه الحمی إلی أن تظهر علامات النضج، فإذا کان ذلک فاستعمل أدویه مسهله للسوداء مثل هذا المطبوخ:

وصفته: یؤخذ هلیلج کابلی و أسود هندی من کل واحد عشره دراهم، بلیلج و أملج من کل واحد خمسه دراهم، إجاص عشرون حبه، زبیب خراسانی منزوع العجم عشرون درهماً، سنا و أصل السوسن من کل واحد خمسه دراهم، افسنتین رومی و لسان ثور و ورق باذرنبویه و بسفائج مرضوض من کل واحد أربعه دراهم، اسطوخودوس ثلاثه دراهم، أصل السوسن خمسه دراهم، یطبخ جمیعه بأربعه أرطال ماء حتی یبقی رطل و یلقی علیه سبعه دراهم فلوس خیارشنبر و مثقال افتیمون اقریطی و ینزل عن النار و یصبر علیه ساعه و یمرس الافتیمون مرساً جیداً و یصفی من مائه عشر آواق، و یلقی علیه مثقال صبر اسقطری، غاریقون نصف درهم، ملح نفطی مثله، خربق أسود مثله، و دانقان حجر أرمنی مدقوق ناعماً، و یشرب و هو فاتر، نافع باذن اللّه تعالی. و لیکن استعمالک

الدواء فی الیوم الثانی من النوبه، فإذا استعملت ذلک فینبغی أن تعطی المریض بعد النوبه قرص الغافت وزن مثقال بأوقیتین سکنجبین سکری ممزوج بماء، و اذا کان یوم النوبه فاستعمل سکنجبیناً منقعاً فیه الفجل بماء مغلی فیه شبت، و استدعِ القی ء فإن الخلط فی یوم النوبه یکون هائجاً و حراره الحمی تذیبه و یستفرغ بسهوله، و ینبغی لصاحب هذه الحمی أن یستفرغ بعد النضج فی کل أسبوع بدواء، هذه صفته: یؤخذ هلیلج هندی و کابلی من کل واحد سبعه دراهم، بسفایج و افتیمون من کل واحد ثلاثه دراهم، یدق جمیعه ناعماً و یؤخذ منه ثلاثه دراهم مع مثلها سکراً سلیمانیاً، و یشرب بعده ماء حار، و یکون ذلک من غد یوم النوبه، فإذا تمادی الزمان لهذه الحمی و طالت مدتها و لحق بها الشتاء و ظهرت آثار النضج فیستعمل معها بعض المعجونات الحاده کمعجون الحلتیت و حب الحلتیت فی کل ثلاثه أیام نصف مثقال الی درهم أو شیئاً من معجون القاقلی، وصفته: یؤخذ فلفل أبیض و أسود و دارفلفل من کل واحد عشرون درهماً، عود بلسان ثمن درهم، زنجبیل و بزر کرفس و سلیخه و سیسالیوس و اسارون و راسن من کل واحد درهم، سنبل و حماما من کل واحد أربعه دراهم، یدق جمیعه ناعماً و یعجن بعسل منزوع الرغوه، و تعطیه أیضاً فی کل أسبوع من معجون المثرودیطوس أو التریاق من کل واحد

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 265

بقدر الحاجه و مقدار ما تحتمله طبیعه المریض لتلطف الخلط.

دواء آخر له صفه معجون ینفع من حمی الربع بعد النضج: یؤخذ زنجبیل و فلفل أسود من کل واحد ثلاثه دراهم، حلتیت أربعه دراهم، نانخواه و سلیخه من

کل واحد ثمانیه دراهم، سنبل ثمن درهم، فوتنج جبلی و انیسون من کل واحد خمسه دراهم، یدق جمیعه ناعماً و ینخل بحریره و یعجن بعسل منزوع الرغوه، للواحد من الدواء ثلاثه من العسل، الشربه درهم بماء الرازیانج أو الکرفس، هذا یستعمل بعد نضج الخلط.

و قد ینبغی أن تحذر هذه المعجونات و یتوقی أخذها قبل النضج فإنها تجلب مضار کثیره، منها أنها لا تقدر علی استفراغ الخلط لفجاجته و غلظه فتزعجه و تسیله فیختلط بالأخلاط الجیده و یحیلها الی طبیعته فتقوی بذلک الحمی و تعظم، و ربما انصبت هذه المادّه الی موضعین من البدن فتحدث حمیین، و إن انصبت الی ثلاثه مواضع أحدث ثلاث حمیات ربع، و ینبغی أن یتوقاها أصحاب المزاج الحار و فی سن الشباب و فی زمن الصیف، فإن دعت هؤلاء ضروره الی أخذها فلیتناول منها الیسیر بتوقٍّ و یقتصر علی الأمر الاکثر فی مثل هذه الحال علی أقراص الغافت بسکنجبین و جلنجبین، و علی استعمال القی ء فی یوم النوبه، و علی تناول سکنجبین بماء قد طبخ فیه فوتنج نهری و افتیمون.

و أما متی کان الزمان شتاءً و سن العلیل فی الشیخوخه و مزاجه بارد رطب و الخلط قد ابتدأ بنضج، فلا بأس أن تعطیه أحد هذه المعجونات الحاره، و احم المریض من الاغذیه البارده الیابسه و المولده للسوداء و الغلیظه الجوهر.

و ینبغی أن یعطی صاحب هذه الحمی الشراب بعد نضج الخلط، و لیکن شراباً لا بعتیق و لا بحدیث بمزاج قلیل، فإذا بلغت هذه الحمی منتهاها فدبر صاحبها بتدبیر لطیف بمنزله الدراریج و الطیاهیج و المزورات فی وقت المنتهی و أجنحه الطیور و رقابها و ما شاکل ذلک لتشتغل القوّه بمقاومه المرض

و تقی مادته، و یستعمل الدعه و الراحه و قله الحرکه لتشتغل الطبیعه بالمرض و لا تعوقها الحرکه عن مقاومته. و ینبغی أن یعنی بالکبد و الطحال فی هذه الحمی لأن الکبد هی المولده للأخلاط فیعنی بها لئلّا تولد الخلط السوداوی، و أما الطحال فلأنه معدن لهذا الخلط فالعنایه بهما لئلّا یضعفا و یحدث بهما سدد أو غلظ بإعطاء المریض قرص الأمیر باریس و قرص الغافت بسکنجبین فی وسط المرض و آخره بعد النضج، فأما فی ابتدائه فالسکنجبین من أوفق ما یستعمل إن شاء اللّه تعالی.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 266

الباب الخامس فی مداواه الحمی المواظبه

الحمی المواظبه طویله عسره البرء سیما إذا حدثت فی الخریف و الشتاء إن کان تولدها من بلغم عفن، و علاجها علی مثل علاج سائر الحمیات- أعنی تطفئه الحراره و استفراغ المادّه- لأن المادّه فی هذه الحمی أکثر من الحراره، فینبغی أن تکون العنایه فیها أکثر، ذلک باستفراغ الخلط البلغمی، و أوّل ما ینبغی أن یدبر به صاحبها- أعنی المواظبه أوّل حدوثها- أن یعطیه من السکنجبین أوقیتین بمزاج قلیل، فإذا مضی لها ثلاثه أیام فأعطه من جلنجبین سکری سبعه دراهم، و بعده بثلاث ساعات یعطی أوقیتین سکنجبین بمزاج قلیل، فإن کانت الحراره قویه فیها لذع و البول منصبغ و یجد العلیل مع ذلک عطشاً فینبغی أن یعطیه فی السحر خمسه دراهم جلنجبین، و إذا طلعت الشمس فأعطه أربعین درهماً ماء الشعیر قد طبخ فیه بزر الرازیانج أو قشر أصله و إذا کان ذلک بأربع ساعات فأعطه أوقیتین سکنجبیناً بماء بارد، و ینبغی أن یکون اعطاؤک إیاه ماء الشعیر قبل النوبه بست ساعات و لا أقل من أربع ساعات، لیکون إذا حضر وقت النوبه

قد انحدر و خلت المعده منه، یفعل ذلک أیاماً إلی أن تنقص الحراره، فإن لم تکن هناک حده و لا حراره فلا یستعمل ماء الشعیر، و یستعمل الجلنجبین و السکنجبین علی ما وصفنا الی أن یتبین لک علامات النضج، و یکون الغذاء مزوره معموله بماء السلق و الاسفاناخ و خل و مری و کراویا و دارصینی، فإن کان الزمان صیفاً فأعطه خلًا و زیتاً معمولًا بسکر و نعناع و طرخون و کراویا، فإن کانت القوّه ضعیفه فغذه بالدراج و الطیهوج مطجناً و مشویاً مکرداً و توابله قلیله فلفل و کمون و دارصینی، فإذا بقیت علامات النضج فاستفرغ العلیل ببعض الأدویه المسهله للبلغم بمنزله الغاریقون و التربد و لباب القرطم.

صفه دواء یسهل البلغم: یؤخذ تربد و حب النیل من کل واحد درهم، غاریقون و أیارج فیقرا من کل واحد أربعه دراهم، ملح هندی دانقان، یدق جمیعاً ناعماً و یعجن و یحبب و یجفف فی الظل و یشرب فی السحر بماء فاتر نافع إن شاء اللّه تعالی.

صفه دواء آخر له: یؤخذ تربد أبیض و لباب القرطم من کل واحد درهم، غاریقون أربعه دوانق، ملح نبطی دانقان، بزر کرفس و أنیسون من کل واحد دانق و نصف، یدق جمیعه ناعماً و ینخل و یعجن بماء و یحبب و یجفف فی الظل و یشرب سحراً و یتجرع بعده ماء حار نافع، و لکن

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 267

استعمالک هذا الدواء فی کل اسبوع مره، و فی وسط الاسبوع یستعمل القی ء بالسکنجبین المنقع فیه الفجل، و یأکل ذلک الفجل و یشرب السکنجبین بالماء الحار بعده مع شی ء من ملح جریش، فإن ذلک مما یقطع البلغم و یلطفه و یسهل خروجه،

و إن استعملت ذلک فی وقت النوبه کان جیداً، و إن لم یسهل القی ء علی خلو المعده فلیغتذ بشی ء من السمک المالح مع الفجل، و أیضاً فلیستعمل القی ء ببزر الفجل و بزر السرمق معجوناً بسکنجبین عسلی، و ماء مغلی فیه شبت مع ملح جریش، و ینبغی أن یستعمل أحیاناً فی هذه الحمی الأشیاء المدره للبول بمنزله الکرفس و الرازیانج الطری، و یخلط ذلک مع الأدویه أو یتناول طبیخ الأصول بعد تناول الجلنجبین، أو یمرس فیه الجلنجبین و یصفی، و ذلک إن تأخذ قشر أصل الرازیانج و قشر اصل الکرفس و بزرهما و الانیسون و الحاشا من کل واحد بقدر الحاجه، و یطبخ بالماء طبخاً جیداً و یصفی و یمرس فیه الجلنجبین و یؤخذ و هو فاتر.

صفه طبیخ آخر یستعمل مع الجلنجبین: یؤخذ أصل الکرفس و أصل الرازیانج و أصل السوسن من کل واحد عشره دراهم، حشیش الغافت و حاشا و افسنتین من کل واحد سبعه دراهم، شکاعی و باذاورد من کل واحد اربعه دراهم، سلیخه و مصطکی و سنبل الطیب من کل واحد درهم و نصف، اهلیلج کابلی و أسود هندی و أصفر من کل واحد خمسه دراهم، زبیب خراسانی منزوع العجم عشرون درهماً، یطبخ جمیعه بأربعه أرطال ماء إلی أن یرجع الی رطل و نصف، و یؤخذ کل یوم منه أربع أواق مع سبعه دراهم جلنجبین سکری، فإذا تطاولت هذه الحمی و تمادی بها الزمان فینبغی أن یعنی بفم المعده و تقویتها بأن یضمد بضماد قد نقع فیه لاذن و ورد و رامک و سک، فإن فم المعده فی مثل هذه الحمی تضعف بسبب البلغم و إذا کانت المعده ضعیفه کنت أکثر تولیداً للبلغم،

فلذلک ینبغی أن یصرف العنایه الیها باستعمال الأدویه المسخنه و المقویه.

صفه ضماد لذلک: یؤخذ سک جید ثلاثه دراهم، لاذن درهمان، ورد احمر و قصب الذریره من کل واحد خمسه دراهم، زعفران درهم، یدق جمیعه ناعماً و ینخل بحریره و یعجن بنضوح و میسوسن أو بماء المرزنجوش، و النمام و ما یجری مجراه، و یعطی ما یقوی المعده و یلطف البلغم مثل قرص الورد وزن درهم، مصطکی دانقین، عود نی مثله، و یدق جمیعه ناعماً، و یعجن بوزن سبعه دراهم جلنجبین، و ینبغی أن یمضغ الجلنجبین مضغاً جیداً لیسرع انهضامه و یجود عمله، و إن أعطیته قرص الغافت مع السکنجبین کان ذلک موافقاً جیداً، و إن کان البلغم کثیراً

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 268

و القاروره بیضاء فلیکن السکنجبین معسلًا. و متی خفت أن یحدث فی الکبد سدد أو یبرد مزاجها فأعطه قرص الافسنتین و قرص الملک مع سکنجبین، و امنعه من کثره شرب الماء سیما الماء المبرد بالثلج، فإن ذلک مما یبرد الکبد و المعده و یزید فی تولید البلغم الذی هو مادّه هذه الحمی، فإن تطاولت هذه الحمی و البول أبیض و الوقت الحاضر شتاء أو بارد أو السن سن الشیخوخه و مزاج العلیل بارد رطب فأعط العلیل من التریاق الکبیر یوماً و یوماً دانقین الی نصف درهم بماء قد طبخ فیه کمون و حاشا أو شی ء من الاسارون، و إن أعطیته من معجون القاقلی و غیره من المعجونات الحاره کالمثرودیطوس و الشجریانا مثل البندقه کان ذلک نافعاً، و أما متی کان الزمان صیفاً و مزاج العلیل حاراً و سنه سن الشباب، فینبغی أن لا یعطیه تریاقاً و لا شیئاً من المعجونات الحاره و یقتصر

علی الأقراص التی ذکرناها بالسکنجبین السکری أو العسلی أو الجلنجبین بحسب ما تری من قوّه المریض و ضعفه و سائر الاشیاء التی یستدل بها و بموافقتها فیما یحتاج الیه. و ینبغی لصاحب هذه العله أن یمتنع من جمیع الفاکهه الرطبه و جمیع الاشیاء التی تولد البلغم کالالبان و السموک و غیرها، و أعطه الزبیب الابیض الذی فیه أدنی قبض، و السکر و العسل مع شی ء من لب القرطم و الفستق و لب الحبه الخضراء، و أعطه فی بعض الاوقات جوارشن السکر، فإنه ینتفع به، و امنعه من الحمام ما لم تظهر علامات النضج و لم تأخذ الحمی فی الانحطاط، فإن ذلک ردی ء کما ذکرنا آنفاً، فإذا ظهرت علامات النضج فأطلق له الحمام و نطل الماء الحار المطبوخ فیه بابونج و إکلیل الملک و مرزنجوش و نمام و نرجس و شیح و ما یجری مجراه من الاشیاء المسخنه الملطفه.

الباب السادس عشر فی مداواه الحمی المطبقه

اعلم أن الحمیات المطبقه تحدث عن عفونه الأخلاط داخل الأورده و العروق علی ما بیناه فی الجزء الاوّل من کتابنا هذا، و لما کان الدم أکثر ما فی العروق من سائر الاخلاط صار أکثر ما یحدث من الحمیات المطبقه الحمی الدمویه المعروفه بسونوخس، و هی من الأمراض الحادّه، و رأس ما یحتاج الیه فی علاج هذه الحمی فی الیوم الاوّل من حدوثها و الثانی و الثالث أقصاه أن یستعمل مع صاحبها فصد الأکحل أو الباسلیق إن

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 269

ساعدت القوّه و السن و الوقت الحاضر، و یخرج له من الدم مقدار کثیر الی أن یعرض الغشی، فإنک إذا فعلت ذلک إما أن تقطع الحمی أو تخف و تقصر مدتها و یأمن صاحبها من الخوف،

فأما متی لم تساعد القوّه و السن و مزاج العلیل و الوقت الحاضر علی اخراج الدم الکثیر دفعه فینبغی أن یخرج له من الدم بحسب ما توجبه هذه الأشیاء قلیلًا قلیلًا، فإن ذلک یخفف هذه الحمی، و ینبغی بعد الفصد أن یستعمل ماء الرمان الحلو و الحامض مع شی ء من سکنجبین ساذج أو ماء التمر هندی مع الجلاب أو رُبّ الحصرم أو رُبّ الاجاص المز أو رب حماض الاترج و ما شاکل ذلک بالماء البارد أو المثلج إن کان الزمان صیفاً، و یغذیه فی یوم الفصد إن کانت القوّه قویه بمزوره معموله بقرع و اسفاناخ أو أصول الخس أو قضبان البقله أو لب قثاء و خیار بماء الحصرم أو ماء الرمان أو ماء حماض الاترج أو ماء عصاره الأمیر باریس و العدس و الماش. و أما إن کانت القوّه ضعیفه فلیعط العلیل فی یوم الفصد مرق الفروج أو الدراج أو الطیهوج و ما شاکل ذلک، و إذا کان من غد یوم الفصد فینبغی أن ینظر هل هذا المرض من الأمراض التی فی غایه الحده، أو من الحاده المطلقه أو من الحاده التی فیها إبطاء؛ فإن کان من الأمراض الحاده فی الغایه التی لا تجاوز الیوم الرابع، و کانت القوّه جیده فاقتصر بصاحبها علی جلاب أو شراب البنفسج و ماء الرمان المز أو رُبّ الحصرم، فإن کانت القوّه ضعیفه فأعطه ماء الشعیر مع شی ء من ماء الرمان المز بسکر أو بجلاب أو بماء حماض الاترج بسکر أو برُبّ الحصرم و لا یکون معه شی ء من القبض، ثم من بعد ذلک بساعتین یعطی أربعین درهماً من ماء الشعیر مع عشره دراهم سکر طبرزد، فإذا کان بعد ذلک

بأربع ساعات فأعطه خمسه عشر درهماً سکنجبیناً سکریاً ساذجاً بماء بارد، و بیته باللیل علی لعاب بزرقطونا و لب حب السفرجل بجلاب أو بماء الرمان، و إن بیته علی هذا الشراب انتفع به منفعه بینه:

وصفته: یؤخذ اجاص حلو کبار ثلاثین حبه، تمر هندی نصف رطل، یطبخ جمیعه بثلاثه أرطال ماء الی أن یرجع الی رطل، و یصفی و یلقی علیه من ماء الرمان المز و من حماض الأترج من کل واحد نصف رطل، و یطبخ بنار معتدله حتی یرجع الی النصف، و یلقی علیه رطل سکر طبرزد و ربع رطل ماء ورد، و یغلی و تنزع رغوته و ینزل عن النار و یبرد، و یؤخذ کل لیله منه خمسه عشر درهماً الی عشرین مع وزن درهمین بزر بقله مسحوقاً ناعماً. فإن کانت الحراره قویه و العطش شدیداً فلیضف الیه شی ء من لعاب بزرقطونا و نصف درهم طباشیر، فإن کان العلیل ضعیفاً أو کان فی صحته معتاداً لکثره الأکل أو کان یتغذی فی النهار مرتین فینبغی أن یعطی فی النهار ماء الشعیر مرتین، فإن لم تمل نفس العلیل الی شی ء من

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 270

ذلک فلیعط فی آخر النهار کعکاً مدقوقاً ناعماً بسکر و ماءً بارداً أو سویق الشعیر أو سویق البر و الخشخاش مغسولًا بماء حار مبرد مع سکر طبرزد، فإن لم یجب الی ذلک فأعطه خلًا و زیتاً بلب القثاء و الخیار و دهن لوز و سکر طبرزد مفتوت علیه ثلج، و ما شاکل ذلک.

و أما متی کان المرض من الأمراض التی من شأنها أن تنقضی فی أربعه عشر یوماً، أو فی سبعه عشر یوماً، فینبغی أن یعطی صاحبها کما قلنا قبل طلوع

الشمس شیئاً من ماء الرمان أو من الشراب الذی وصفناه مع ماء الخیار و ماء البطیخ الهندی، و بعد طلوع الشمس ماء الشعیر بسکر، و أتبعه فی الساعه الرابعه بسکنجبین ساذج بماء بارد، و غذه بعد قلیل بمزورات معموله بما وصفنا من البقول بماء حصرم أو غیره، سیما إن کانت القوّه ضعیفه و عاده العلیل الاکل فی النهار مرتین. و أما ما ینقضی من الأمراض فی أکثر من هذا الزمان فینبغی أن یکون الغذاء أکثر من هذا و أغلظ علی ما وصفنا فی غیر هذا الموضع من تدبیر الامراض. و ینبغی أن یتفقد الطبیعه مع هذا إن کانت یابسه فلیلینها بفلوس خیارشنبر و ترنجبین و تمر هندی بحسب الحاجه، و أعطه الاجاص المنقوع فی شراب البنفسج، فإن لم یحتمل ذلک فأصلح له شیافه معموله من خطمی و بورق و سکر أحمر، أو یؤخذ شی ء من ترنجبین فیعمل شیافه و یتحمل بها، فإن لم تجب الطبیعه بشی ء من ذلک فاستعمل حقنه لینه معموله من سکر و شیرج و مری، أو معموله من شعیر مرضوض و بنفسج یابس و ورق سلق و سبستان و دهن بنفسج و سکر أحمر، أو ماء السلق المعصور و سکر و شیرج و مری، و ما شاکل ذلک. و لا ینبغی أن یعطی العلیل ماء الشعیر إن کانت الطبیعه محتبسه إلا بعد أن تلین الطبیعه، فإنک إن فعلت ذلک جلبت علی المریض بلیه کبیره، و کذلک متی احتاج المریض الی الفصد فلا ینبغی أن یعطی ماء الشعیر دون استعمال الفصد، و کذلک إن وجد العلیل وجعاً فی بعض الأعضاء الباطنه فلا ینبغی أن یعطی ماء الشعیر و لا الغذاء الا بعد سکون

الوجع، و إذا خشن اللسان أو أسودّ فلیمسح بخرق کتان مبلول بلعاب بزرقطونا و دهن لوز حلو و سکر طبرزد، و إن کان العطش شدیداً فلیعط من لعاب بزرقطونا و جلاب و دهن لوز حلو، و یسقی ماء القرع المشوی مع شی ء من ماء الرمان و البطیخ الهندی.

و أما متی کانت الحمی المطبقه من عفن الصفراء و کانت قویه الحده و الحراره، و کانت تشتد غباً بمنزله الحمی المعروفه بقادسوس، و هی المحرقه، فینبغی أن تستکثر من التبرید و التطفئه ما امکنک، فإن هذا التدبیر من أوفق شی ء تعمله فی هذا المرض، و إن کا ن یبطئ بالنضج و البحران فلیس فیه ضرر، و متی قصر فی هذا التدبیر فإنه مخاطره بالعلیل، فینبغی لذلک أن یعطی العلیل فی أوّل النهار من ماء القرع المشوی

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 271

ثلاثین درهماً مع عشره دراهم جلاب و نصف درهم طباشیر، فان کان مع ذلک کرب شدید و عطش فأعطه من ماء القرع ذلک مع قرص الکافور، و أتبع ذلک بعد قلیل بماء الشعیر مع ماء الرمان، و یسقی وقت النوم ماء الخیار او ماء البطیخ الهندی مع شی ء من جلاب أو شراب الخشخاش أو الشراب الذی ذکرنا آنفاً مع وزن نصف درهم طباشیر و درهم بزر بقله و درهم لب الخیار و نصف درهم لب حب القرع، کل ذلک إن کان الزمان صیفاً أو ربیعاً مبرد بالثلج، و یبرد الکبد و المعده بخرق کتان معموله بقیروطی مفرده معموله من ماء الهندبا و الکزبره و البقله و ماء ورد مضروب بشمع أبیض مذاب بدهن ورد و دهن بنفسج مع یسیر من خل خمر مبرد إن کان الزمان صیفاً،

و إن کان الزمان شتاء فلتکن القیروطی مفتره، و ینبغی إذا کان الزمان صیفاً أن یشتم النیلوفر و البنفسج الطری و الصندل و ماء الورد و الکافور، و یکون موضعه بارداً إما فی خیش مخترقه الشمال أو فی مواضع مرشوشه یخترقها الشمال مفروشه بالخلاف و الورد و بورق التفاح و السفرجل، و یکون حوالیه أوانی خزف فیها ماء بارد مثلج، و یلقی فیه الحصی لیولع به العلیل، و ینبغی أن یکون موضع العلیل بارداً کالخیش، و إن یدثر بدثار و یدعه یستنشق الهواء البارد لیطفئ الحراره الخارجه عن الطبع و یقوی الحراره الغریزیه التی فی صدره و قلبه، و یکون الدثار یمنع من حقن الحراره داخل البدن، و لا یعوقها عن التحلل، و لا ینبغی أن یؤذی العلیل بکثره الکلام و الصیاح بمنزله أو جیرانه، و لا یزال تدبیره هذا التدبیر الی أن ینتهی المرض منتهاه و یحضر وقت البحران، فحینئذ ینبغی أن یلطف الغذاء غایه اللطافه، و یقتصر علی الجلاب و ماء الرمان و ماء التفاح المز و شراب البنفسج، الی أن یتم البحران و ینحط المرض، و ینبغی أن تنظر فإن علمت أن البحران یکون بعرق و لم تشک فأخرج العلیل من الموضع البارد الی موضع قلیل البرد، و إن رأیت أن البحران یکون بنوع آخر فاترکه مکانه، فإذا تم البحران و انحط المرض فدبره بتدبیر الناقه کما ذکرنا فی غیر هذا الموضع، و متی بقی فی البدن بقیه من المرض لم تتحلل و فی العروق بقایا من الاخلاط تحتاج الی تلطیف و تنفیذ فأعط العلیل ماء الهندبا و ماء الکشوت المعصور المغلی المنزوع رغوته من کل واحد عشرون درهماً مع أوقیه و

نصف سکنجبین مبرد ثلاثه أیام أو خمسه، فإن ذلک مما یلطف البقایا الغلیظه و ینفذها فی الطرق و المجاری، و یصلح الکبد و یدرّ البول و فیه المنفعه الکثیره فی بقایا الحمیات، و إن کانت الطبیعه مع هذه الحمیات یابسه فاستعمل نقوع المشمش فإنه ینقی البدن و یخرج عنه بقایا الاخلاط الحاره فی رفق و سهوله، وصفته: یؤخذ عشرون إجاصه و عشرون عنابه و ثلاثون سبستانه، زبیب منزوع العجم عشرون درهماً، تمر هندی عشرون درهماً، ورد أحمر و سنا مکی من کل واحد سبع دراهم، بنفسج ریحانی و بزر هندبا و کشوت من کل واحد

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 272

أربعه دراهم، شاهترج عشره دراهم، بزر الرازیانج و الانیسون من کل واحد درهمان، هلیلج أصفر خمسه عشر درهماً، یصب علی سته أرطال ماء و یغلی غلیه خفیفه و یوضع فی قنینه واسعه الرأس فی الشمس بالنهار و باللیل فی بیت دفئ، و یؤخذ منه بعد ثلاثه أیام فی کل یوم أربع أواق بأوقیه سکنجبین و أوقیه شراب بنفسج. و ینبغی أن یدبر صاحب ذلک المرض الحاد بهذا التدبیر، و احذر أن یُخطأ علی المریض فإن أدنی خطأ خُطئ علی صاحب المرض الحاد یعظم ضرره بغذاء کان أو دواء إذا استعمل فی غیر وقته، و أما فی الأمراض المتطاوله فلا تظهر مضره الخطأ الیسیر الا أن یستکثر من ذلک أو یدمن علیه.

الباب السابع عشر فی مداواه الحمی المرکبه

أما مداواه الحمی المرکبه، فینبغی أن تکون مرکبه من مداواه الحمیات المفرده، و ذلک أنه یجب النظر فی حال هذه الحمی، و یستعمل جوده التمییز و الحدس و التخمین الصناعی فیعرف بذلک هل الحمی مرکبه من خلطین أو ثلاثه أو أکثر، و إذا کانت

من خلطین فینظر هل ممتزج أحدهما بالآخر، أو کل واحد منهما منفرد فی موضع من البدن، و إذا کان کذلک فهل الحمیان المرکبتان متساویتان فی القوّه أو إحداهما أقوی من الاخری أو أشد خطراً فإنه متی کانتا متساویتین احتجنا فی علاجهما الی أن یمزج التدبیر بالأدویه و الأغذیه الموافقه لعلاج کل واحده منهما أحدهما بالآخر مزجاً متساویاً، و إن کانت إحداهما أقوی من الأخری کان استعمال التدبیر الموافق لعلاج الحمی القویه أزید و أکثر و أقوی و للحمی الضعیفه أقل و أضعف، و إن کانت إحداهما أشد خطراً من الأخری فإنه یجب أن یقبل بالعلاج و التدبیر نحو الحمی التی هی أشد خطراً لتأمن بذلک علی العلیل، و کذلک ینبغی أن یعمل فی سائر الحمیات المرکبه علی هذا القیاس لأن الحمیات المرکبه کثیره العدد مختلفه الترکیب بالزیاده و النقصان، و لا یمکن أن یوضع لکل واحده منها ترکیب خاص و کلام مفرد، لأن ذلک مما یطول شرحه، لکن ینبغی للمتولی علاج هذه الحمیات أن یکون قد ارتاض فی مداواه الحمیات المفرده، و عرف صوره کل واحده منها و علاجها علی الانفراد، فإنه إذا عرف ذلک أمکنه أن یداوی سائر ما یرکب

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 273

منها بجوده القیاس.

مثاله الحمی المعروفه بشطر الغب فإنها مرکبه من حمی مواظبه و مطبقه و حمی غب نائبه، و هی حمی صعبه ذات خطر لأن بدن صاحبها لیس یخلو من حمی لاطباق الحمی المواظبه علیه و تکرار الغب، و فی یوم نوبه الحمی الغب تکون صعبه یشتدّ فیها النافض و تقوی فیها الحراره، و یکون البول منصبغاً، و ینزعج البدن و تنکیه نکایه قویه لاجتماع الحمیین علی البدن، و کثیراً

ما یؤول أمر هذه الحمی الی الدق لشده نکایتها للبدن و افنائها رطوباته؛ ففی أوّل الامر ینبغی أن یسقی صاحبها ماء الشعیر بسکر و یعطی بعده بثلاث ساعات سکنجبیناً و جلاباً، و یغذی فی یوم النوبه بمزوره معموله بقرع و ماش و قطف و اسفاناخ مره زیرباج و مره بماء الرمان، فإذا کان یوم اخلاء النوبه فینبغی أن یغذی صاحبها بفروج أو طیهوج اسفیدباج أو زیرباج أو مشوی بماء الرمانین و الحصرم، و یعطی فی یوم النوبه عصاره بزر البقه المدقوقه الممروسه بالماء مع الجلاب و الماء البارد و لب حب القثاء و لب حب الخیار، فإن رأیت البدن فی هذه الحمی صالحاً فی القوه و لیس یعرض له الهزال و الجفاف فینبغی أن یسهل الطبیعه فی بعض الاوقات بشی ء من فلوس الخیارشنبر مع تمر هندی مضافاً الیه شی ء من تربد و فی بعض الاوقات الحقن اللینه، و لیکن تدبیرک لهذه الحمی بحسب قوی إحدی الحمیین، و إن کانت حمی الغب أقوی و أشد أذی فلیکن قصدک لتطفئه الحراره و استفراغ الصفراء أکثر، و إن کانت الحمی المواظبه أقوی و أشد أذی فلیکن قصدک لتلطیف الخلط و استفراغ البلغم أکثر، و إن کانتا متساویتین فی القوه فلیکن قصدک تعدیل المداواه و خلطها من الصنفین جمیعاً، فإذا طالت الحمی فأعطه قرص الطباشیر الملینه مع السکنجبین أیاماً، و إن رأیت الحراره قویه و البول أحمر و النبض فیه دقه و صلابه و سرعه و البدن قد مکث فیه الحمی و أخذ فی الجفاف فأعطه قرص الکافور و اتبعه بماء الشعیر و دبره بما یدبر به أصحاب حمی الدق و رطب البدن ما أمکن بما سنذکره فی تدبیر

حمی الدق.

الباب الثامن عشر فی علاج اینالس و الحمی بلیفوریا بمحموم

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 274

فأما مداواه اینالس، و هی الحمی التی یجد فیها مس الحراره و البرد معاً و حدوثها یکون من البلغم الغلیظ الزجاجی، فینبغی إذا عرضت هذه الحمی أن یستعمل فیها التدبیر الذی ذکرناه فی الحمی البلغمیه منذ أول أمرها و یبتدئ أولا فی مداواتها باستعمال الجلنجبین السکری فی کل یوم سبعه دراهم، یمضغ جیداً و یشرب بعده ماءً فاتراً، و یتناول بعده بساعتین أوقیتین سکنجبین سکری مبرد، فإن کان البرد شدیداً و البول فجاً فلیکن الجلنجبین و السکنجبین معمولًا بعسل، و یکون الغذاء فروجاً معمولًا اسفیدباج أو زیرباج أو مطجناً بدارصینی و کمون و کراویا، و ما یجری مجراه، و اذا کان بعد سبعه أیام فأعطه دواءً هذه صفته:

تربد درهم، غاریقون أربعه دوانیق، صبر اسقطری نصف درهم، یدق و ینخل بحریره، و یعجن بسکنجبین، و یتناول سحراً و یتجرع بعده ماءً حاراً فإذا أسهله ذلک فأعطه من غد أقراص الورد و الجلنجبین إن کان فی المعده ضعف و أضف إلیه شیئاً من العود و المصطکی، و إن لم یکن فی المعده ضعف، و کان هناک حراره فأعطه القرص مع السکنجبین، و أدخله الحمام فی کل یوم و لا یطیل المکث فیه لئلّا یذوب لطیف الخلط و یبقی غلیظه و استعمل مع ذلک الدلک المعتدل فی سائر بدنه، ثم دبره بسائر التدبیر الذی یدبر به أصحاب الحمی البلغمیه. و کذلک تدبیر الحمی المعروفه بلیفوریا و الحمی الزمهریریه، فان هذه الحمیات کلها حدوثها عن بلغم لزج غلیظ، و لذلک ینبغی أن یدبر بتدبیر الحمی البلغمیه، و بحسب ما یری من نضج الخلط أو فجاجته، فإن کان فجاً فدبره بالأشیاء الملطفه

کالجلنجبین و المصطکی مع ماء مغلی فیه بزر الرازیانج و بزر الکرفس و أنیسون، و یعطی سکنجبیناً عسلیاً و سکنجبیناً عنصلیاً مع ماء الحاشا أو ماء الفوتنج الجبلی، و یقرص الافسنتین فی بعض الاوقات بسکنجبین، و یعطی أیضاً معجون الحلتیت أحیاناً بحسب ما یری من الحاجه الیه، و یعطی أیضاً معجون الفلافلی و التریاق، و لیکن ذلک بعد النضج و الاستفراغ بدواء مسهل مرکب من التربد و الغاریقون و أیارج و شحم الحنظل و حب النیل، و غیر ذلک مما یسهل البلغم، فإن لم یحتمل ذلک الوقت و المزاج و السن فاستفرغه بمطبوخ نقع فیه اهلیلج کابلی و هندی، و یدخل الحمام و ینطل علی بدنه ماء مطبوخ فیه بابونج و اکلیل الملک و الحاشا و الفوتنج، و یدهن البدن بدهن مطبوخ فیه بابونج و شیح و قیصوم و شبت أو بدهن القسط کل خمسه أیام أو سته أیام نافع، فاعلم ذلک.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 275

الباب التاسع عشر فی مداواه الحمی النائبه

فأما الحمیات التی تنوب کل خمسه أو سته، فلما کان حدوثها من خلط سوداوی محترق مفرط الغلظ احتیج فی مداواتها الی التدبیر الذی یدبر به أصحاب حمی الربع من تلطیف الخلط و استفراغه بأدویه مسهله للسوداء، و تلطیف الغذاء و ترک التخلیط و استعمال اقراص الغافت بسکنجبین أو جلنجبین أحیاناً و بالصوم فی یوم النوبه و القی ء بسکنجبین منقوع فیه الفجل مقطعاً و ماء الشبت و ملح هندی و عسل، و ما یجری هذا المجری مما یستعمل فی مداواه حمی الربع اذا طالت مدّتها.

الباب العشرون فی مداواه الاعراض التابعه للحمی

إنه قد یتبع الحمیات اعراض کثیره مختلفه، فمنها ما تکون مشاکله للحمی ملائمه لمزاجها، و مداواتها تکون مثل مداواه، الحمی بمنزله ما یعرض للصداع فی الحمی بسبب البخارات الحاده المتراقیه الی الرأس، فتکون مداواه الحمی و مداواه الصداع بنوع واحد من التدبیر، و من الاعراض ما یکون عن حال مخالفه للمرض، فمداواته مضاده لمداواه المرض، و إن قصد بالعلاج لأحدهما زاد فی الآخر، فینبغی حینئذ أن ینظر أیهما أقوی و أغلب علی العلیل فاقصد بالمداواه له، و یکون أکثر عنایتک بمداواته، فإن کان المرض أقوی و أعظم خطراً فیکون قصدک لمداواه المرض بعد أن لا تغفل عن العرض، و إن کان العرض أقوی منه و الخوف أشد فیکون جل عنایتک بمداواه العرض بعد أن لا تغفل عن المرض.

مثاله: أن إنساناً به حمی دمویه و مداواته هی بالفصد و أن معدته علیله بسبب تخمه عرضت له أو فساد طعام فسد فی معدته فعرض له من ذلک لذع و غثیان و تقلب نفس، فضعفت لذلک قوته فینبغی حینئذ أن لا یقدم علی الفصد لأنه إن فصد صاحب هذه العله ازدادت قوته

ضعفاً

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 276

و انحلت الحراره الغریزیه باخراج الدم، و لکن یقصد لمداواه المعده و تقویتها حتی یستقیم أمرها ثم حینئذ یفصد العلیل.

مثال أیضاً: أن إنساناً به حمی حاده و أصابه غشی فقد یضطرنا الامر فی ذلک الی إعطاء المریض الشراب لیغذوه، و استعمال أشیاء مسخنه خوفاً علیه من انحطاط القوه الحیوانیه، و إن کان الشراب یزید فی الحمی، فإن الغشی أعظم خطراً؛ فعلی هذا القیاس ینبغی أن تعالج الحمیات و الاعراض التابعه لها، و سائر الأمراض التی معها أعراض کالذی یفعل فی امراض القولنج إذا اشتدت، و یجب أن یعطی صاحبها أشیاء مخدره و إن زادت فی سبب المرض. و الأعراض التابعه للحمی کثیره مختلفه، فمنها النافض، و منها القشعریره، و منها الصداع، و منها السهر، و منها السعال، و منها العطاس، و منها فساد شهوه الطعام، و منها لین الطبیعه و یبسها، و منها القی ء، و منها الغثی، و منها العرق المفرط.

فأما النافض و القشعریره فمداواتهما أن یجرع العلیل جرعات کثیره ماءً حاراً و یشد عضد ساقیه بعصائب عریضه، و یدلک أسفل رجلیه و راحته، و یضع یدیه و رجلیه فی الماء الحار و یلزمه الدثار، فإن کان النافض و القشعریره یحدث دائما کثیراً فینبغی أن یدلک البدن بأید کثیره دلکاً معتدلًا حتی یعم الدلک سائر أعضاء البدن فی زمان لا عرض له، و یمسح بدهن قد طبخ فیه حاشا و بابونج و فوتنج جبلی و قسط و ما أشبه ذلک، فإن کانت الحمی بلغمیه و البرد قویاً فینبغی أن یعتق فی هذه الادهان شی ء من فلفل و جندبیدستر و غاریقون، إذا شرب منه وزن درهم الی مثقال نفع من النافض

الحادث من الاخلاط البلغمیه الغلیظه اللزجه منفعه بینه، و کذلک الفوتنج النهری إذا شرب مع ماء العسل.

فأما الصداع العارض مع الحمی فمداواته أن یصب علی الرأس ماء ورد و خل خمر و دهن ورد، و یکون الخل جزءاً و الدهن جزأین و الماورد ثلاثه أجزاء، و إن خلط معه شی ء من ماء البقله أو ماء الخیار أو ماء حی العالم أو ماء جراده القرع انتفع به منفعه بینه، و إن خلط مع هذا شی ء من الصندل و الورد و البنفسج و النیلوفر کان جیداً، و کذلک إن وضعت علی الرأس بنفسجاً طریاً کان جیداً، فإن سکن الصداع بذلک و إلّا فاستعمل دانق أفیون و دقیق شعیر و خطمیه من کل واحد درهم، و أشیاف مامیثا و قشور الخشخاش من کل واحد درهمین، یدق جمیعه ناعماً و یبل بماء الخس و ماء البقله و شی ء من خل خمر و یضمد به الرأس، و ینشق دهن النیلوفر المعمول بدهن حب القرع، و یشم النیلوفر و البنفسج الطری، و یربط الاطراف بعصائب و تدلک جیداً، و یعطی العلیل مع ماء الشعیر ماء الرمان المز، فإن علمت إن فی المعده شیئاً من المرار یتراقی بخاره الی الدماغ فاستعمل السکنجبین و الماء الحار، و مر العلیل بالقی ء و أن ینظف معدته، و یتبعه بشراب الحصرم أو شراب التمر هندی أو ماء الرمان و ما

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 277

یجری مجراه.

الباب الحادی و العشرون فی مداواه السعال و العطاس مع الحمی

إن کان مع الحمی سعال فألق فی ماء الشعیر عناباً و سبستاناً و أصل السوسن محکوکاً مرضوضاً یطبخ ذلک فی ماء الشعیر، و إذا أردت أن تسقیه للعلیل فامرس فیه بنفسجاً مربی أو یصب علیه شراب بنفسج و أعطه

لعاب حب السفرجل و لعاب بزرقطونا مع شی ء من سکر طبرزد و دهن لوز حلو، و یغذی بمزوره اسفاناخ أو السرمق أو القطف أو الخبازی بالماش المقشر و الکسفره الرطبه و الیابسه بدهن لوز حلو و یعطی من سفوف، صفته: یؤخذ لب حب القرع و القثاء و الخیار من کل واحد أربعه دراهم، طباشیر و صمغ عربی و نشا و کثیراء من کل واحد درهم و نصف، لب حب السفرجل درهمین، یدق جمیعه ناعماً و ینخل بحریره و یسقی منه درهمین بجلاب أو یسقاه أیاماً مع مثله سکر طبرزد.

و أما العطاس فی الحمیات اذا أفرط فإنه یملأ الرأس و یضعف القوّه و یزعج البدن، و ربما انبعث شی ء من الدم، فنیبغی أن یمنع ذلک بأن یدلک العین و الأنف و الجبهه و الحنک بشده، و یکثر من الجشأ و حصر النفس و دلک الأطراف و سائر البدن لا سیما الرقبه بالادهان الرطبه کدهن البنفسج، وصب شی ء منه مقطراً فی الأذن و تکمید نقره القفا بخرقه مسخنه أو صوف، و یتوقی صاحب ذلک الدخان و الغبار.

فأما متی احتبس العطاس و أردت مجیئه فاستدعه بإدخال فتیله من قرطاس فی الأنف و مد العنق الی فوق و استقبل بالأنف عین الشمس أو شم الکندس فإنه یجی ء.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 278

الباب الثانی و العشرون ی مداواه سقوط الشهوه فی الحمی

فأما سقوط شهوه الغذاء فی الحمیات، فإنک تببهها بشم الأغذیه الطیبه الرائحه کالفراریج المشویه بعد أن تلبسها عجیناً و تشویها فی التنور و تشقها فی وجه العلیل، و شممه السویق المطبوخ و الخبز الحار الجید الصنعه، و شم الشراب الریحانی و شم الفاکهه العطریه، و یمتص ماءها و یرمی تفلها، و یدلک البدن و یطیبه

بدهن طیب، و یضمد فم المعده بشی ء من الرامک و الصندل و ماء التفاح و السفرجل و ماء الطلع و دهن الخلاف، و ینبغی أن یتولی اعطاء الغذاء للعلیل من یأنس به و یستحیی منه و یقبل قوله، و لا یهمل أمر هذا العارض و العنایه به، فإن ترک الغذاء یضعف القوه و یحلها. و إن عرض ذهاب شهوه الطعام للذین قد فارقتهم الحمیات- أعنی الناقهین من المرض- فاستفرغ أبدانهم ببعض الأدویه المسهله الملینه بقدر ما تتحمل قوتهم أو یتقیأون إن سهل ذلک علیهم، و یستعمل معهم التدبیر الذی ذکرناه و الریاضه الرفیقه بمنزله المشی الرفیق و القعود فی الارجوحه و القراءه و ما أشبه ذلک من الریاضه، و استعمال الدلک، و لیتناولوا قبل الطعام شیئاً من شراب الافسنتین أو یتجرعوا جرعات من خل العنصل فإن ذلک مما ینتفع به منفعه بینه، و لیقدم الیهم الأغذیه التی لها رائحه طیبه کالخبز الحار و المشوی الحار کالفراریج و الحجل و الاغذیه المره، و یقدم الیهم الاغذیه التی کانوا یشتهونها و یحبونها فی صحتهم و تعرض علیهم، فإن ذلک مما یقوی شهوتهم و یفتقها و یعین علی طلب الغذاء و اللّه، تعالی أعلم.

الباب الثالث و العشرون فی مداواه السهر مع الحمی

و أما متی کان مع الحمی سهر فلیطعم العلیل خشخاش طری بسکر، و یسقی شراب الخشخاش و یطبخ مع ماء الشعیر خشخاش، و ینشق دهن بنفسج و دهن حب القرع المربی بالبنفسج الرطب، و یضمد الرأس ببنفسج طری و یکمد الرأس أیضاً بماء قد طبخ فیه شعیر مقشر مرضوض و خشخاش بقشره و بنفسج طری و ورد البابونج و جراده القرع و حبه المرضوض و ما أشبه ذلک، و ینبغی أن یفعل ذلک

ما لم یکن السهر من علامات

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 279

البحران.

و أما متی کان السهر بسبب البحران فلا یحرک العلیل و لا یسهل طبیعته بشی ء، و لا ینبغی أن یقرب رأس العلیل اللبن فإنه ربما أحدث ضرراً عظیماً لأنه یخاف منه أن یرم الدماغ، و ذلک لأن اللبن فیه تحلیل قوی فإذا صادف فی الرأس ماده حللها و بثها فیه، و إن عرض للعلیل سبات فعالجه بما ذکرنا فی باب مداواه السبات و إدرار العرق.

الباب الرابع و العشرون فی مداواه لین الطبیعه و یبسها و القی ء اللذین یکونان مع الحمی

فمتی یبست الطبیعه فأعط العلیل طبیخ الخیارشنبر و الترنجبین و التمر هندی و إجاصاً و الزبیب و البنفسج الیابس و الورد من کل واحد مقدار الحاجه، و أعطه لعوق الاجاص و لعوق الخیارشنبر أو تعطیه قبل الغذاء إجاصاً حلواً مقشراً مبلولًا بجلاب أو شراب البنفسج و اللبلاب مع السکر الاحمر و ماء الرمان بشحمه مع السکر، فإن لم ینجب بذلک أو تأذی العلیل بتناول الأدویه و کان قد تجاوز بذلک حبس الطبیعه أربعه أیام فاستعمل الحقنه اللینه کالحقنه المعموله من ماء السلق المعصور و سکر أحمر و شیرج و مری، أو الحقنه التی یقع فیها شعیر مرضوض مقشر عشرین درهماً یغلی بثلاثه أرطال ماء الی أن یرجع الی رطل، و یمرس فیه عشرون درهماً من فلوس الخیارشنبر و یصفی، و یلقی علیه سبعه دراهم دهن بنفسج و عشره دراهم مری، أو یستعمل شیافه من خطمی و بورق و سکر أحمر أو شیافه من ترنجبین و غذه بمزوره اللبلاب و دهن لوز و اسفاناخ بزیت و مری.

و أما متی کان مع الحمی المطبقه لین فاسق العلیل ماء سویق الشعیر مع صمغ عربی و طین قبرصی و طباشیر من کل واحد

وزن درهم، و یکون قد طبخ فیه سویق السفرجل و شراب الشعیر و حب الآس و قطع سفرجل، و یسقی شراب الریباس و یعطی سفوفاً معمولًا من بزرقطونا و بزر الشاهسفرم مقلواً قلیاً خفیفاً مع شی ء من الصمغ العربی و الطین القبرصی و الطباشیر، و یغذی بمزوره زیرباج بزبیب و حب رمان و بعیدان البقله

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 280

الحمقاء أو بقله الحماض معموله سماقیه أو حصرمیه او زرشکیه، أو کعک بماء السفرجل أو ماء التفاح، و إن لم یصلح ماء سویق الشعیر فاسقه قرص الطباشیر الحابس مع شراب السفرجل، و إن کان لین الطبیعه مع دم فیسقی سفوف الطین أو سفوف الکهرباء مع ماء السماق أو ماء البقله الحمقاء، و غیر ذلک مما سنذکره فی علاج هذه الاعراض علی الانفراد.

فی القی ء: اسق صاحبه شراب الرمان المعمول بالنعنع، أو رُبّ الریباس أو رُبّ السفرجل أو رُبّ الحصرم، و یسقی سویق التفاح و ماء التفاح المز مع قشور الفستق الخارجه، و یضمد المعده بصندل و ماء ورد و ماء التفاح و ماء الآس و ماء الخلاف مع شی ء من لاذن و رامک، و ینبغی أن تنظر فإن کان استطلاق البطن حدث بسبب بحران فلا ینبغی أن تقطعه بل تترکه ما دامت القوه تحتمله إلا أن یسرف و یجوز القوه فیستعمل ما ذکرنا مما یحبس البطن.

و أما العرق إن کان غریزاً مفرطاً و خیف علی القوه أن تسقط فیجب أن یمسح بدن العلیل بماء الآس أو دهن الآس بالتوتیا المسحوق بالماء ورد، و یمسح البدن بدهن الخلاف و ینثر علیه ورد یابس و عفص مسحوق، و انظر فإن کان موضع العلیل حاراً فحوله من ذلک الموضع إلی

موضع بارد یخترقه الهواء الشمالی لیقوی بذلک بدنه و یستمسک العرق.

الباب الخامس و العشرون فی مداواه الغشی العارض فی الحمی

فأما متی عرض لصاحب الحمی غشی فینبغی أن ینظر سبب حدوثه، فإن کان عن انصباب مرار الی فم المعده فارشش علی وجهه ماءً بارداً و ادلک فم المعده و البطن، و اربط یدیه و رجلیه بعصائب ربطاً شدیداً لتجتذب الماده الی أسفل، و امسک الفم و الأنف لترجع الحراره الغریزیه الی داخله، و اسقه شراباً رقیقاً ممزوجاً بماء بارد، و شراب السکنجبین و الماء الحار فی مثل هذا الحال نافع لأنه یحدر المرار عن فم المعده الی أسفل أو یخرج بالقی ء. و إن کان الغشی عرض بسبب استطلاق البطن فلیعالج بجمیع ما ذکرنا سوی السکنجبین بالماء الحار، و یشم الماورد و الصندل

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 281

و الکافور، و یروح بالمراوح مع رش الماء ورد الکثیر المبرد علی الوجه، و یعطی خبزاً مبلولًا بشراب، و یسقی شراب التفاح الشامی و الاصبهانی و شراب السفرجل، و یضمد المعده بالعصارات القابضه بمنزله ماء السفرجل و ماء الآس و ماء لیف الکرم. فإذا کان الغشی إنما عرض بسبب خبث الحمی و رداءه الخلط فینبغی فی وقت نوبه الحمی أن یربط عضل الساق و یدلک القدمین و الکفین لتنجذب الماده من باطن البدن الی ظاهر البدن، و من الاعضاء الشریفه الی الاعضاء الخسیسه، و امنعه النوم فإن من شأن النوم أن یدخل المواد الی داخل البدن فیغمر الحراره الغریزیه، و یمنع أیضاً من الغذاء لئلّا تشتغل الحراره الغریزیه بهضم الغذاء عن انضاج الماده و اصلاحها، و لئلّا یزید فی الامتلاء فیطفئ الحراره الغریزیه. فأما متی عرض الغشی فی ابتداء النوبه بسبب الیبس فینبغی أن تعطیه الغذاء قبل

نوبه الحمی، بعد أن تنظر، فإن کان الغشی الذی عرض له صعب فلیعط خبزاً مبلولًا بشراب رقیق، و إن کان الشراب یزید فی الحمی فإنه یقوی القوه الحیوانیه و یغذو البدن، و أعطه شراب التفاح و ماء التفاح و ماء السفرجل و اربط یدیه و رجلیه و ادلکهما لتنجذب الماده الی الاطراف و تمیلها الی خارج. و إن کان الغشی الذی یعرض له لیس بالقوی فلیطعم العلیل قبل النوبه تفاحاً و کمثری و رماناً لتقوی به المعده و یحفظ القوه الحیوانیه، و أما متی کانت الحمی قد ابتدأت و عرض الغشی فلیغذ صاحبها بخبز مبلول بشراب مسخن لیسرع نفوذه الی الاعضاء فیرطبها و یمنع من تجفیفها.

هذا فی الغشی الحادث مع الحمیات، و أما غیر ذلک من أنواع الغشی فنذکره عند ذکرنا علل القلب لأنه مرض من أمراض القلب.

الباب السادس و العشرون فی مداواه حمی الدق

اعلم أن الدق إذا صار صاحبها الی حد الذبول و ظهرت فیه جمیع العلامات التی ذکرناها من الجفاف و الیبس و القحل و القشف و جفاف مراق البطن ورقته و ذهاب رونق الوجه و الحمره و غیر ذلک مما ذکرناه فی علامات حمی الدق فلا ینبغی أن تطمع فی برئه، و أما فی أول الأمر عند ما تکون القوه متماسکه و الأعضاء مکسوّه لحماً و البدن حسناً و الحمی لینه و النبض لیس بالدقیق الصلب و سائر العلامات مبهمه لم تظهر جیداً

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 282

فیمکن فیه البرء و الصلاح إذا دبر بالتدبیر الذی ینبغی أن یدبر به. و أول ما ینبغی أن تستعمل فی هؤلاء أن یکون مأواهم فی الزمان الصیفی فی مواضع بارده تهب فیها الریاح الشمالیه و بقرب المیاه، أو یکون حوالیه

أوانی خزف فیها ماء بارد عذب و ریاحین بارده کالورد و النیلوفر و البنفسج و نوار التفاح و الکمثری و ورق الخلاف و أطراف الکرم و آس و صندل و ماء ورد و کافور، و النوم علی فرش وطیئه ناعمه و ما أشبه ذلک. و إن کان الزمان شتاءً فیکونون فی مواضع معتدله الهواء بحیث لا یقشعرون فیها، و امنعهم من التعب و الحرکه و السهر و الجوع و العطش و الجماع، و لا یتعرضون للغضب و الغم، و أعطهم ماء الشعیر فی کل یوم بسکر طبرزد بقدر الحاجه، و من بعد تناولهم ماء الشعیر یعطون جلاباً و شراب الخشخاش و شراب العناب نحو أوقیتین بماء بارد، و أدخلهم الی ابزن ماء عذب فاتر و أخرجهم منه و غذهم بفراریج رطبه و أطراف الجداء معموله اسفیدباجا مع شی ء من القرع و أصول الخس أو الاسفاناخ و القطف، و حسهم فی بعض الأوقات حسواً معمولًا من دقیق حواری بسکر و دهن لوز حلو و من الأطریه، و غذهم أحیاناً بسمک هازلی طری معمول اسفیدباجا أو مقلو بدهن لوز أو مشوی ملقی فی ماء و ملح، و غذهم أحیاناً بمخیض من ماعز طری السن صحیح الجسم، و إن لم یکن هناک حمی ظاهره و کانت لینه فغذهم بلبن حلیب لا سیما لبن الأتن و بیض نیمرشت فإنه موافق لهم و لب القثاء أو الخیار و أصل الخس و لب الهندبا المربی و ما یجری هذا المجری، و یکون غذاؤهم فی النهار مرتین قلیلًا قلیلًا بمقدار ما تهضمه معدهم سریعاً و تقبله أعضاؤهم، و أعطهم من الفاکهه مثل رمان املیسی و خوخ نبطی نضیج و عناب رطب و

تفاح و لا تکثر منه وتین و عنب غیر مذموم إذا تناولوا منه مقداراً معتدلًا نضیجاً و موز و من الحلو ما عمل بخشخاش رطب و سکر و ما عمل بلوز رطب و لب حب القرع الحلو و لب حب الخیار و ما یجری هذا المجری، و لا تمنعهم من الماء البارد، و احمهم من الأغذیه الحاره الیابسه، و ألق علی صدورهم و علی أکتافهم خرقاً مبلوله بصندل و ماء ورد أو بقیروطی معمول بماء ورد و ماء البقله الحمقاء و ماء الکزبره الرطبه و ماء حی العالم بدهن ورد و دهن بنفسج، و إذا حمیت الخرق تبدل بما هو أبرد، و ینشقون دهن بنفسج مربی بدهن حب القرع و دهن النیلوفر، و یکون لباسهم ثیاب کتان ناعمه کالشبه و القصب إن أمکن ذلک، و إن أمکن أن تصبغ ثیابهم بصندل و ماء ورد زاد ذلک فی قوه نفوسهم و اعضائهم، فبهذا التدبیر یدبر أصحاب الدق ما لم تظهر فیهم علامات الذبول فإنه یصلح حالهم و یصیرهم الی البرء.

فأما من ابتدأ أن یظهر فیهم شی ء من علامات الذبول، و کانت الحمی ظاهره فینبغی أن یوقوا من الهواء البارد لئلّا تعرض لهم النزلات، و أن

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 283

یعطوا فی کل یوم قبل طلوع الشمس قرصاً من أقراص الکافور بماء الرمان و ماء البطیخ الهندی أو ماء القرع أو ماء الخیار، فإذا طلعت الشمس فلیعطوا ماء الشعیر قد طبخ فیه خشخاش و عناب و یقطر علیه دهن لوز حلو أو دهن حب القرع مثقال، فإن کان بعد ثلاث ساعات فأعطهم شیئاً من شراب العناب أو الجلاب و أدخلهم الابزن الذی فیه ماء عذب مطبوخ فیه

نیلوفر و شیح و قشور القرع، و یکون ذلک فی البیت الاوسط من الحمام أو موضع معتدل الهواء، و لا یدخلون البیت الحار من الحمام و لا موضعاً یکونون فیه و یعرقون، و یمکثون فی الابزن مکثاً معتدلًا، و یخرجون من الابزن و یمسح البدن بدهن بنفسج أو بدهن حب القرع، ثم ینشفون و یصبرون قلیلًا و یغذون بعد ذلک بفراریج اسفیدباجا بدهن لوز و بالأطریه، و یکون فیها قرع أو لب خس و جمیع ما ذکرنا، و إذا کان بعد العصر فیدخلون ابزن الماء الفاتر کما عمل بهم فی صدر النهار و یغذون مثل ذلک الغذاء و لا یکثرون منه، و یعطون عند النوم جلاباً أو شراب العناب بلعاب بزرقطونا أو لعاب حب السفرجل و عصاره بزر البقله مدقوقاً ممروساً بماء عذب مع وزن درهم دهن لوز حلو، و یستعمل معه جمیع ما ذکرنا من التدبیر المبرد المرطب مع استعمال القیروطی المبرد.

صفه قرص الکافور: یؤخذ لب حب البطیخ و لب حب القرع و لب حب الخیار و لب حب السفرجل من کل واحد خمسه دراهم، ورد أحمر منزوع الاقماع و رُبّ السوس و طباشیر من کل واحد ثلاثه دراهم، صمغ عربی و صندل أبیض و نشاء و کثیراء من کل واحد درهمین، بزر الرازیانج درهم، کافور من نصف درهم الی نصف مثقال، یدق جمیعه ناعماً و یعجن بلعاب بزرقطونا و یجفف و یستعمل. فإن کان مع هذه الحمی لینُ طبیعه فأعط لصاحبها هذا القرص:

وصفته: خشخاش أبیض و لب حب القرع و لب حب القثاء و بزر البقله و لب حب السفرجل مقلواً من کل واحد سته دراهم، صمغ عربی و طباشیر و بزر الحماض

و طین قبرصی من کل واحد ثلاثه دراهم، نشاء درهمین، ورد أحمر منزوع الاقماع خمسه دراهم، کافور درهم، یدق جمیعه ناعماً و یعجن بلعاب بزرقطونا و یقرص کل قرص مثقال و یسقی بماء التفاح أو ماء الکمثری أو ماء السفرجل فی السحر، و إذا کان بعد طلوع الشمس یسقی ماء سویق الشعیر قد طبخ فیه شی ء من حب الآس أو قطعیات سفرجل و یلقی علیه صمغ عربی و طین قبرصی بقدر الحاجه.

و هذه صفه اقراص تنفع من حمی الدق إذا کان معها إسهال: یوخذ لب حب القرع و لب حب السفرجل و لب القثاء مقلوه من کل واحد خمسه دراهم، طین أرمنی و شاه بلوط من کل واحد أربعه دراهم، ورد أحمر منزوع الاقماع و حب الآس و بزر الحماض و کهربا من کل واحد

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 284

ثلاثه دراهم، طباشیر و صمغ عربی من کل واحد درهمین، یدق جمیعه ناعماً و یعجن بماء السفرجل و یقرص من مثقال و یشرب برُبّ الآس و ماء بارد فی السحر، و یکون الغذاء بماش مقشر محمص مطبوخ، أو دخن مقشر مطبوخ اسفیدباجا.

فأما من ظهرت فیه علامات الذبول ظهوراً بیناً إلا أنه لم یصر إلی الحال التی لم یکن فیها البرء فینبغی أن یدبر مثل التدبیر الذی وصفنا، و یستعمل قرص الکافور فی السحر مع شی ء من ألبان الأتن أو ألبان النساء قد ألقی علیه من قطع الحدید المحمیه، و تنزع رغوته و زبده، هذا إذا لم یکن به حمّی قویه حاده، ثم یدخل أبزن الماء الفاتر فی موضع کبیر أو فی البیت الاوسط من الحمام بقرب الباب و یمکث فیه هنیهه و یخرج عنه و ینغمس فی

ماء بارد عذب إن کان الزمان صیفاً و إن کان الزمان شتاء فلیکن فی الماء الفاتر، ثم إنه یمسح البدن بدهن بنفسج خالص، و إن کان معمولًا بحب القرع کان أنفع، ثم یلبث هنیهه و یسقی ماء الشعیر بجلاب أو شراب الخشخاش، و إذا کان بعد ثلاث ساعات یعاود دخول الابزن بماء فاتر مطبوخ فیه بنفسج و نیلوفر و قشور القرع و قشور الخشخاش و شعیر مقشور مرضوض و ورد البابونج و بزر الخبازی و الخطمیه و ورقهما و ورق الخس و حی العالم و ما شاکل ذلک، و یمکث فیه هنیهه و یخرج منه و ینغمس فی ماء بارد لیس بشدید البرد یفزع البدن و یقشعر منه، ثم یخرج منه و یمسح بدهن بنفسج و نیلوفر و یلبس الثیاب و یغذی بفروج أو طیهوج أو سمک رضراضی أو هازلی أو غیره من الاغذیه السهله الانهضام، و لا یمتلئ من الغذاء، و لیکن الغذاء مقدار ما ینهضم سریعاً، فإذا کان آخر النهار و قد نقیت المعده و خلت من الاغذیه فیستعمل الحسو الذی ینتفع به فی هذا المرض:

وصفته: یؤخذ شعیر مقشر مرضوض عشرون درهماً، باقلا أبیض عشره دراهم، ماش مقشر و خشخاش أبیض من کل واحد سبعه دراهم، لوز حلو مقشر خمسه دراهم، یطبخ جمیعه بثلاثه أرطال ماء الی أن ینضج و یصفی و یصب علیه ماء القرع و یطبخ ثانیه طبخاً جیداً و یصفی ذلک الماء و یصب علیه ماء الرمان المز و دهن لوز حلو و یفت فیه لباب خبز السمیذ بقدر الحاجه و یتحسی من ذلک أربع اواق الی نصف رطل، و یصبر علیه هنیهه و یدخل الابزن و یعمل فیه کما عمل

فی أول النهار، فإذا خرج منه و کانت معدته خالیه و قد انهضم جمیع ما تناوله جیداً و انحدر عن المعده فلیعط ما ذکرناه من اللعاب و الجلاب أو ماء الرمان أو شراب الخشخاش، و متی لم تکن حمی فینبغی أن یمتص لبن النساء من الثدی أو یعطی لبن الأتن حین یحلب، فإن کان هناک حراره و حمی فلا یقربه اللبن و أعطه مخیض البقر علی ما وصفناه [فی] غیر هذا الموضع، و ضمد

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 285

الصدر بقیروطی مبرد، فإن احتبست الطبیعه فی بعض الأوقات فلیعط خیارشنبر و ترتجبیناً أو لعوق الاجاص أو الاجاص النبطی أو القبرصی منقوعاً فی شراب البنفسج و ما أشبه ذلک، و احذر أن تلین الطبیعه فإن ذلک مذموم فی هذا المرض، و متی لانت الطبیعه فأعط صاحبها سفوف الطین مع شراب الآس ماء سویق الشعیر مع صمغ عربی و طین قبرصی، أو یعطی أقرص الطباشیر الممسکه و ینقص من زعفرانها مع شراب الآس.

و یعطی من هذا القرص فإنه نافع، وصفته: یوخذ لب حب القرع و لب حب القثاء و الخیار مقلوه من کل واحد ثلاثه دراهم، صمغ عربی و نشا و طین قبرصی من کل واحد درهم و نصف، بزر بقله مقلواً أربع دراهم، صندل أبیض درهم، طباشیر و بزر الحماض و شاه بلوط من کل واحد درهمین، کافور نصف درهم، یدق جمیعه ناعماً و یعجن بلعاب بزرقطونا و یقرص کل قرص مثقال الی الدرهمین و یشرب برُبّ الآس و یغذی بمخیض ملقی فیه کعک مسحوق أو مزوره معموله بماش مقشر محمض مطبوخ معه سفرجل و ینثر علیه شی ء من البلوط، و یولع بالشاه بلوط و الغبیراء و الزعرور

و نبق یابس، و یطبخ فی المزوره قطع سفرجل و ینثر فیها شی ء من البلوط و یتفکه فیها بنبق یابس، فإن آل الأمر بصاحب هذه الحمی الی الذبول و استحکم یبس البدن و جفافه و فنیت عنه الرطوبات و ذهبت عنه نضاره الحیاه فلیس ینجع فیه العلاج و لا سبیل الی برئه، لکن علی کل الاحوال ینبغی أن تحفظ قوّته لیبقی حیاً مدّه ما، و ینبغی أن یعطی لبن النساء یمتصه من الثدی و ینطل علی بدنه لبن حلیب مما قد حلب فی وقته، و إن أمکن أن یجلس فی ابزن فیه لبن حلیب فلیفعل ذلک، و إذا خرج فلینطل علی بدنه ماء عذب مغلی فیه بنفسج و نیلوفر، ثم یمسح بدنه بدهن بنفسج خالص، و یغذی بفراریج و دراریج و طیاهیج مدققه قد ألقی فیها قطع التفاح الشامی و سفرجل و یسیر من الشراب، و إن ألقی فی المدققه موضع الدارصینی قطع عود نیئ کان جیداً و یتحسی مرقتها و یستخرج له ماء اللحم من لحم جدی صغیر أو فراریج بماء التفاح و السفرجل و یلقی علیه شی ء من الکعک فإن ذلک مما یحفظ قوّته بعض الحفظ. و یستخرج ماء اللحم بهذه الصفه:

یؤخذ اللحم فیشرح رقیقاً و یلقی فی قدر حجر و یوقد تحته بنار لینه، فإن أرخی ماءه یصفی فی إناء و یعاد الی النار، و کلما أرخی ماءً یصفی و یستعمل، و لا یمنعه شهوه یشتهیها، و یلزمه الروائح الطیبه کالصندل و الماورد و الکافور، و یبخر بقطع صندل أو عود نیئ و کافور، و یصبغ قمیصه بصندل و ماء ورد، و یفرش موضعه بالریاحین و الشاه سفرم و النیلوفر و ورد و

أنوار الفاکهه و الخلاف، و إن کان صیفاً فیوضع حوالیه أوانٍ فیها ماء ورد

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 286

و لخالخ طیبه، و یکون مأواه بحیث یخترقه الهواء و الریاح البارده، و یرش أحیاناً علی وجهه ماء ورد مبرد، و یستعمل مع من هذه حالته هذا التدبیر، فإنه إن فعل به ذلک طالت أیامه فضل قلیل و لم یسرع إلیه الموت.

الباب السابع و العشرون فی مداواه الفلغمونی

إن حدوث الورم الدموی المعروف بالفلغمونی یکون کما قلنا فی غیر هذا الموضع إما عن سبب من خارج کالضربه و الصدمه و الجراحه و ما یجری هذا المجری، و إما عن سبب من داخل و هو انصاب ماده دمویه من العضو؛ فأما کان حدوثه عن سبب من خارج فانظر فإن کان البدن غیر ممتلئ فداوه بأشیاء مرخّیه، و هو أن تغرقه بدهن ورد فاتر و ماء فاتر و ضمده بدقیق شعیر و حلبه و شبت و خطمیه و یشد شدّاً معتدلًا لیحلل الورم، فإن اجتمع فی الورم شی ء من الدم أو المدّه فاستعمل البط و الشرط من غیر توقف و لا حذر من انصباب الماده، إلا أن یکون البدن ممتلئاً، فإن کان کذلک فاستفرغ البدن من هذا الخلط الردی ء.

و أما ما کان حدوثه عن انصباب الماده فینبغی أن یبدأ أوّلًا باستفراغ البدن من العرق الموافق لذلک العضو- أعنی أنه إن کان العضو الوارم فی أعلی البدن فیما فوق التراقی فیفصد القیفال، و إن کان مما دون التراقی فیفصد له الاکحل، و إن کان فی الاعضاء السفلی فیفصد الباسلیق من الجانب العلیل- و یخرج من الدم بمقدار ما تدعو الحاجه الیه من مقدار التسبب و ما یوجبه سن المریض و مزاجه و عادته و الوقت

الحاضر من أوقات السنه، ثم یطلی علی العضو الوارم فی أوّل الامر ما دامت الماده فی انصبابها أشیاء مبرده قابضه لینقی العضو و یدفع الماده و یمنعها من الانصباب بتبریدها و قبضها کالصندلین و الفوفل و الطین الارمنی و أشیاف مامیثا و الاقاقیا و الورد بماء الهندبا و ماء حی العالم و ماء الخس و ماء جراده القرع و الطحلب و بزرقطونا مضروباً بأحد هذه المیاه، و إن طبخ العدس المقشور و سحق مع أحد هذه المیاه التی ذکرنا و ضمد به الورم انتفع بذلک.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 287

و هذه صفته دواء نافع فی هذا الباب: یؤخذ صندل أبیض و أحمر من کل واحد ثلاثه دراهم، شیاف مامیثا درهمین، طین قیمولیا و فوفل من کل واحد درهم و نصف، یدق جمیعه ناعماً و ینخل بحریره و یحل بماء الهندبا أو ماء حی العالم أو ماء البقله أو ماء الخس، فإذا کان بعد ذلک بثلاثه أیام أو أربعه منذ ما یکون الورم فی التبرید فینبغی أن یخلط مع الاشیاء المانعه أشیاء محلله بمنزله دقیق الشعیر و الحنطه، و یحل بماء الهندبا أو ماء عنب الثعلب أو ماء الکزبره أو ما یجری هذا المجری، و یزید فی التحلیل قلیلًا قلیلًا الی أن یتناهی الورم منتهاه و ینقطع انصباب الماده، فحینئذ ینبغی أن تکون الاشیاء المانعه و المحلله متساویه فی المقدار و القوّه بمنزله البرد و المرس محلول بماء عنب الثعلب أو ماء الکاکنج أو ماء الشبت و ما یجری هذا المجری من المیاه المحلله، و انظر فإن کان مع الورم فی أوّل الامر وجع فلا تستعمل أشیاء مبرده مقویه لکن استعمل أشیاء فیها قبض و ارخاء

کالقیروطی المتخذ من شمع و دهن ورد مع شراب حلو و تغمس فیه صوفه وسخه و تلزم الموضع، فإن کان الزمان صیفاً فلیکن القیروطی مبرده بالفعل، و إن کان الزمان شتاء فلتکن مفتره و یصیر فوق العضو مع ذلک خرقه کتان مبلوله بخل خمر ممزوج بماء بارد، و یحمی العلیل من الاشیاء الحلوه و الحریفه، و بالجمله من کل غذاء حار، و یقتصر علی مزورات متخذه من قرع و ماش و اسفاناخ و سرمق أو الخل و الزیت و لب القثاء و الخیار، و إن کانت الحراره قویه و هناک حمی فاسقه ماء الشعیر أو ماء الرمان أو السکنجبین و بزر بقله و ما شاکل ذلک، و إذا أخذ الورم فی الانحطاط فلا ینبغی أن یستعمل الاشیاء المبرده علی وجه و لا سبب فإن ذلک مما یجمد الماده و یصلبها حتی یؤول الامر فیها الی الجساء و الصلابه و یعسر حینئذ برؤها، لکن ینبغی أن یضمد العضو بأشیاء محلله بمنزله البابونج و إکلیل الملک و الخطمیه و الشبت و البرشاوشان و الصبر و ما شاکل ذلک محلوله بلعاب بزر کتان أو ماء الکرنب، و إذا خلطت مع هذه الادویه شیئاً من الزعفران نفع.

فأما متی أخذ الورم فی التقیح و جمع المده فینبغی أن تضمده بالأشیاء المنضجه بمنزله بزر المرو و بزر کتان مجبولین بماء و دهن بنفسج، فإن کان الزمان صیفاً و الحراره الغریزیه فی البدن کثیره و الخلط المحدث للورم لیس بردی ء فاستعمل من الأدویه ما یحقن الحراره الغریزیه و یعکسها علی الماده و ینضجها کالبزرقطونا و دقیق الحنطه، و أما متی کانت الحراره الغریزیه ضعیفه و الخلط ردیئاً فاحذر أن تستعمل مثل هذه

الادویه فإنها تعفن، و استعمل المنضجه مع تحلیل بمنزله الخبز المخمر مع دقیق شعیر مطبوخ بماء و دهن بنفسج أو زیت غسیل أو دهن الخیری، و ینطل علی الورم ماء مغلی فیه أصل الخطمیه مع شی ء من زیت غسیل، أو تأخذ التین الابیض اللحیم الحلو فتطبخه و تخرج عسله و تعجن به بزر کتان و حلبه

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 288

، أو تأخذ دقیق خشکار و تعجنه بشیرج نقع فیه التین و سمن الغنم، أو تأخذ خمیراً حامضاً و تیناً مطبوخاً و بزر مرو یعجن و یلزم الموضع فإنه ینضج الورم، و إن أخذت عصاره التین المطبوخ جیداً و عجنت به بزر کتان و حلبه من کل واحد جزء، برشوشان نصف جزء، و زوفا ربع جزء، مدقوقاً ناعماً و ضمدت به الورم أنضجه و جمع الماده بسرعه. و بصل النرجس المدقوق ناعماً اذا عجن به شی ء من بزر کتان و أصل السوسن الاسمانجونی مدقوقاً ناعماً ینضج و یجمع الماده. و قد رأیت من ضمد خراجاً بالتمر المطبوخ مع السمن فنضجه نضجاً جیداً، و یضمد أیضاً بالتین المطبوخ مع السمن أو یضمد بخروع و بزر مرو یدقان ناعماً و یعجنان بماء و یلزمان الخراج، فإن رأیت الورم عسر النضج و الفتح فلیخبص بسلق مطبوخ بدهن حل و هو حار و یبدل کلما برد فإنه ینضج الدبیلات و الخراجات. و البصل المطبوخ بالماء اذا سحق ناعماً و أغلی مع شی ء من الزیت و خبص به الورم و هو حار أنضج الماده و جمع المده، فإذا انتفخ و جمع و لم ینفتح فینبغی أن یبط. و علی هذا المثال ینبغی أن یجری تدبیر سائر الاورام التی تحتوی علی

المواد، و هی التی من شأنها الانضاج و التفتیح و البط إذا لم تنجع فیها الادویه. و ینبغی أن تعلم أن الورم الحار الدموی إذا حدث فی بعض الاعضاء و کان عظیماً حتی یضغط العروق و الشرایین التی فی العضو و یمنعها من الانقباض و الانبساط لترویح الحراره الغریزیه خمدت حرارته الغریزیه، و ربما خمدت غایه الخمود و انطفأت فحدث عن ذلک موت العضو و فساد جوهره حتی ینتن ما حوله من اللحم و الجلد، و یقال لهذا الخبیثه و لیس فی مثل هذا علاج سوی القطع لئلّا یسری الفساد الی ما یلیه من الاعضاء، و متی لم تخمد الحراره الغریزیه لم یفسد العضو فساداً تاماً و قیل لهذه العله غانغرانا و مداواتها باستفراغ ذلک الدم من العضو بالشرط الغائر، و یداوی بعد ذلک بما یوضع علی العضو من الأدویه التی تمنع العفونه، و سنذکر ذلک عند ذکر علاج القروح.

الباب الثامن و العشرون فی مداواه الحمره

فأما الحمره فربما کانت من غیر ورم و حدوثها یکون من مرار أصفر وحده، و ربما کانت مع ورم و حدوثها یکون من مخالطه دم رقیق لمرار

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 289

أصفر، فمتی کانت الحمره من غیر ورم فینبغی أن تستفرغ البدن بأدویه تسهل الصفراء، کإهلیلج اصفر و تمر هندی و إجاص و ما یجری مجری ذلک، و یضمد الموضع بأشیاء مبرده مطفئه بمنزله جراده القرع و حی العالم و بقله الحمقاء و عصاره الخس و ماء لسان الحمل و غیر ذلک من الاشیاء التی ذکرناها فی الورم المسمی فلغمونی. و إن کانت الحمره مع ورم فیبادر بالفصد إذا لم یمنع منه مانع کسن الشیخوخه و الصبا و المزاج البارد و غیر ذلک، و یخرج

له من الدم بقدر الحاجه، و یسهل الطبیعه بمطبوخ الفاکهه، و یطلی علی العضو فی اوّل الامر الأطلیه التی ذکرناها فی باب الورم الدموی فی الابتداء و الصعود و المنتهی علی ذلک المثال. و بهذا الطریق ینبغی أن یعالج الورم المرکب من الورم المعروف بالحمره و الورم المعروف بالفلغمونی بأدویه مرکبه من الادویه الموافقه فی علاج کل واحد من الورمین، و یکون الأغلب علی الدواء المرکب الدواء الموافق فی علاج أقوی الورمین.

الباب التاسع و العشرون فی مداواه النمله

فأما النمله فلما کان حدوثها من قبل المره الصفراء احتیج فی مداواتها الی شرب دواء مسهل للصفراء بمطبوخ الفاکهه المقوی بسقمونیا أو ماء اللبلاب مع فلوس الخیارشنبر أو بماء الهلیلج و التمر هندی، ثم یطلی علیه الأشیاء المبرده المجففه، و قد کان یجب بحسب السبب المحدث لهذه العله، و هو المره الصفراء، أن تکون المداواه بأشیاء بارده رطبه، لکنه لما کانت النمله إنما هی قروح و القروح تحتاج الی ما یجففها بسبب ما فیها من الرطوبه ترکنا مقاومه السبب المحدث للمرض و قصدنا نحو العرض، فیجب من ذلک أن نستعمل الأطلیه بأدویه مجففه، إلا أن الادویه التی نستعملها فی النمله التی تکون فی ظاهر الجلد تکون أقل تجفیفاً من غیر لذع کأشیاف مامیثا و أقاقیا و حضض مجبول بماء الهندبا و ماء عصا الراعی و بعدس مطبوخ مسحوق مع ماء الورد، أو یؤخذ طین قبرصی أو أرمنی و طین قیمولیا من کل واحد جزء، أقاقیا نصف جزء، یبل الجمیع بماء عیدان البقله الحمقاء أو بماء عنب الثعلب أو بماء لسان الحمل.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 290

فأما النوع الثانی من النمله، و هی النمله المتأکله، فینبغی أن یستعمل معها الأدویه التی هی أقوی

تجفیفاً بمنزله القیمولیا بخل و ماء ورد أو یطلی بشعیر محرق، و إن لم تبلغ هذه الادویه ما یحتاج الیه و طال المکث فیطلی بقرص معروف بإیدرون، و هذه صفته: یؤخذ من العفص الاخضر و الکندر من کل واحد ثمانیه دراهم، و من القلقدیس درهم، شب یمانی و مر صافی من کل واحد أربعه دراهم، زرواند أثنا عشر درهما، یدق جمیعه ناعماً و یعجن بشراب و یقرص و یجفف، و إذا احتیج الی استعماله فیدق ناعماً و ینخل ناعما بحریره و یعجن بماء ورد حتی یصیر مثل وسخ الحمام و یطلی علی الموضع.

و هذه صفه مرهم نافع من النمله المتأکله و سائر القروح التی تحتاج الی تجفیف:

یؤخذ عفص أخضر و آس یابس بالسویه یدق ناعماً و یلقی علیه دهن ورد قد ذوّب فیه من الشمع مقدار ثلثه و یصیر مرهماً و یطلی به الموضع، و إن زدت فیه جزءاً من ورق السوسن کان أنفع.

أخری لذلک: یؤخذ مرداسنج و عروق الصباغین من کل واحد جزء، عفص و جلنار و زراوند و سنبل من کل واحد نصف جزء، یدق جمیعه ناعماً، و یذوّب له شمع بدهن ورد و یصیر مرهماً و یطلی به علی النمله ینفع بإذن اللّه تعالی.

الباب الثلاثون فی مداواه الورم الرخو المسمی أوذیما

قد ذکرنا فی غیر هذا الموضع أن الورم الرخو یتولد إما من ریح بخاریه تعرض فی العضو کالذی یعرض لأصحاب فساد المزاج و أصحاب السل و مداواته سهله و برؤه سریع إذا دلک بالملح و الخل و دهن ورد و زواله یکون مع زوال المرض التابع له، و إما من ماده بلغمیه تنصب الی بعض الاعضاء، و مداواته تکون باستفراغ الخلط البلغمی بالأدویه المسهله بمنزله التربد و

شحم الحنظل و لباب القرطم و بحب الایارج و غیره من الادویه المفرده و المرکبه و حمیه العلیل من الاغذیه المولده للبلغم کالسموک و الألبان و ما أشبه ذلک، و یضمد العضو بأدویه من شأنها أن تشد و تحلل

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 291

کالخل و الماء الممزوجین مع شی ء من نطرون إذا غمست فیه اسفنجه جدیده فإن فیها تحلیلًا، و إن لم یجد اسفنجه فالصوف الوسخ، و انظر فإن کان البدن الذی قد حدث فیه الورم بدناً لیناً فیکون الماء أغلب من الخل و النطرون قلیلًا، و إن کان بدناً صلباً فلیکن الخل أغلب و النطرون أکثر لیرد البدن الی حال طبیعته بزیاده الاشیاء المجففه، فإن کان البدن معتدلًا فلیکن الخل و الماء سواء، فإن کان البدن صلباً و لم یف بهذا الدواء فیخلط معه شی ء من شب و شی ء من رماد الکرم، فإن بلغ لک ما ترید، و إلّا فضمده بهذا الضماد، وصفته: صبر و افسنتین أجزاء سواء یدق ناعماً و ینخل و یعجن بماء و خل و یضمد به العضو، و إذا استعملت هذه الأضمده فشد العضو و اربطه إن أمکن فیه ذلک، و یکون الرباط یبتدئ من أسفل و یرتقی الی فوق، و یکون من أسفل رخواً و من فوق صلباً کی لا یقبل العضو شیئاً من الماده المنصبه الیه. و یضمد أیضاً بهذا الضماد، وصفته: ملح و صبر بالسویه یدق ناعماً و یبل بماء الآس و شی ء من خل و یضمد به، لا سیما للأبدان الصلبه، نافع.

الباب الحادی و الثلاثون فی مداواه الورم الصلب المسمی سقیریوس

فأما الورم الصلب فقد قلنا إن حدوثه یکون إما من قبل ورم حار کثرت علیه الأدویه المبرده القابضه فصلبت الماده و تحجرت، و

أما من قبل ماده سوداویه انصبت الی العضو و تولدت فیه، فأما ما کان حدوثه من قبل بقایا الورم الحار فدواؤه بالأشیاء المسخنه الملینه، و هذه الاشیاء هی ما کان اسخانها فی الدرجه الثالثه و یبسها فی الدرجه الاولی علی ما بینا فی المقاله الثانیه من هذا الجزء عند ذکرنا الأدویه الملینه، و التی هی کذلک من الادویه مثل مخ ساق البقر مع شمع و دهن بنفسج و شحم الایل و الثور و الدب یذوّب مع المقل و یستعمل، أو یستعمل مرهم الدیاخیلون أو یؤخذ من المقل الازرق و الیهودی و الاشق من کل واحد خمسه دراهم، مرزنجوش طری مدقوق ناعماً ثلاثه دراهم، شحم الاوز عشره دراهم، یحل المقل و الاشق بماء حار و یخلط مع سائر الادویه حتی یصیر کالمرهم و یطلی به الورم الصلب.

و أما متی کان الورم الصلب من ماده سوداویه انصبت الی العضو أو تولدت فیه فمداواتها شرب أدویه مسهله منقیه للسوداء بمنزله مطبوخ

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 292

الافتیمون و شرب ماء الجبن المستخرج بالانفحه مع هذا السفوف:

وصفته: هلیلج أسود هندی و کابلی من کل واحد سبعه دراهم، افتیمون اقریطی و بسفائج هندی من کل واحد أربعه دراهم، ملح هندی درهم و نصف، یدق جمیعه ناعماً و یشرب منه ثلاثه دراهم مع ماء الجبن بقدر الحاجه نافع. و یجتنب الاغذیه الغلیظه المولده للسوداء کلحوم المعز و البقر و العدس و الکرنب و النمکسود و ما أشبه ذلک، و یضمد الموضع بمرهم الدیاخیلون، أو بضماد هذه صفته: أشق و مقل و بارزد أجزاء سواء یدعک فی الهاون مع شی ء من شحم البط أو الدجاج و دهن البان أو دهن السوسن حتی یصیر

کالمرهم و یطلی علی خرقه و یضمد به الموضع.

دواء آخر له: تین أبیض حلو یطبخ بالماء جیداً حتی ینضج، ثم یلقی علیه دقیق حلبه و بزر کتان و شی ء من الخطمیه البضاء بالسویه، یسحق جمیعه فی الهاون مع شی ء من دهن السوسن حتی یستوی و یطلی به الورم فإنه نافع فی التحلیل و التلیین.

دواء آخر له: یؤخذ شحم الأسد و الدب و الأیل من کل واحد خمسه دراهم، مقل و اشق و جاوشیر من کل واحد درهمین، یذوب الشحوم بدهن ورد و یسحق الصموغ بماء حار و یخلط جمیعه و یمرخ به الورم.

آخر: یؤخذ میعه رطبه مع زیت عتیق یمسح به الورم.

الباب الثانی و الثلاثون فی علاج السرطان

أما السرطان فهو ورم یتولد عن المره السوداء کما ذکرنا فی غیر هذا الموضع، و هو إذا استحکم و عظم لم یمکن فیه العلاج و لا یکاد یبرأ، و قد یستعمل فیه القطع بالحدید إذا کان فی عضو یمکن استئصاله و قطعه حتی لا یبقی شی ء من أصله، فأما متی لم یکن فیه ذلک و عولج بالحدید تقرح و انقلبت له شفاه و جنبیه و لا یکاد یندمل، و یکون ذلک مخاطره من وجوه:

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 293

أحدها: انه ربما کان فی العضو شرایین و عروق کبار فیعرض من ذلک نزف حتی یخاف علی العلیل، و إن ربطنا تلک العروق و الشرایین نالت الآفه الاعضاء الشریفه التی منها تنشأ هذه العروق و الشرایین.

و أیضاً فإنه لا یمکن أن یکوی أصل ذلک العضو فأما متی صودف هذا الورم فی أوّله فینبغی أن یتلاحق أوّلًا بفصد العرق الموافق له من الجانب العلیل إذا ساعد السن و المزاج و الوقت الحاضر و ما أشبه

ذلک، فإن کانت العله بامرأه فینبغی أن یعنی بادرار طمثها، و یستفرغ البدن بأدویه تستفرغ السوداء بمنزله طبیخ الافتیمون و الغاریقون و غیره، و لا یقتصر علی استعمال ذلک دفعه و دفعتین بل أکثر الی أن ینقی البدن من هذا الخلط، فإن هذا الخلط عسر الحرکه بسبب برده و یبسه.

و هذه صفه حب یوافق استفراغ الخلط السوداوی و المره السوداء: یؤخذ هلیلج أسود هندی درهم، افتیمون اقریطی و بسفائج و اسطوخودس من کل واحد درهم و نصف، ملح نفطی دانقین، خربق أسود نصف درهم، غاریقون درهم، یدق جمیعه ناعماً و یعجن و یحبب، الشربه ثلاثه دراهم الی أربعه، فإذا استفرغت البدن من هذا الخلط فدبر صاحبه بالتدبیر المعتدل المائل الی الرطوبه المسکن لحده السوداء لیکون ما یتولد فی البدن دماً جیداً، و لیکن مأواه فی مواضع معتدله الهواء و یغذی بأغذیه محموده الکیموس کلحم الدجاج و الفراریج و لحوم الحملان و الجداء و السمک الرضراضی متخذاً طبیخاً محموداً بالبقله الیمانیه و القرع و القطف، و یتناول أیضاً ماء الشعیر و ماء الجبن مع السفوف الذی ذکرنا انه یسهل السوداء.

و أما ما یوضع علی العضو العلیل فینبغی أن یکون فی أوّل الامر قبل استفراغ أدویه تمنع و تدفع باعتدال کعنب الثعلب و ماء الهندبا و الکاکنج و ما أشبه ذلک، فإذا استفرغت البدن و نقیته من الخلط السوداوی، و خاصه إن أنت استعملت ماء الجبن مع الافتیمون، کان دواءً جیداً فی تنقیه المره السوداء، فینبغی أن یستعمل الأدویه المحلله باعتدال بمنزل الدواء المتخذ بالتوتیاء، وصفته: یؤخذ توتیا کرمانی مدقوق مغسول و مرداسنج و اسفیداج الرصاص جزءاً جزءاً یدق ناعماً و ینخل بحریره و یؤخذ جزء دهن

ورد و ربع جزء شمع یذوب بالدهن و تلقی علیه الادویه و یصیر مرهماً و یستعمل، و المتخد بالقلقطار المنسوب الی جالینوس، و نحن نصف عمل ذلک فی المقاله العاشره من هذا الجزء و هی الآخره من الکتاب التی یذکر فیها الادویه المرکبه فی باب المراهم، و مرهم الزنجفر و مرهم الرسل ینفعان من ذلک و من سائر الاورام الصلبه، و ذلک أن

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 294

الادویه الضعیفه التحلیل لا تقدر علی تحلیل المره السوداء لغلظها و الأدویه القویه التحلیل تحلل لطیف الخلط و یبقی غلیظه بمنزله الحجاره و لا یمکن فیه التحلیل بعد ذلک. فإذا تقرح السرطان فیعالج بهذا المرهم، وصفته: اسفیداج الرصاص و توتیاء مغسول بالسویه یسخن بدهن ورد و ماء عنب الثعلب أو بماء البقله أو بماء الکسفره الرطبه و یوضع علیه قبل أن یتقرح أیضاً فیمنع من تقرحه.

دواء آخر له: یؤخذ هاون رصاص أسرب و دستج مثله و یلقی علیه طین أرمنی و طین مختوم و یسحق بخل ممزوج أو مع لبن سحقاً جیداً حتی یسود، و یطلی به السرطان المتقرح، و إن سحق معه حی العالم و دهن ورد نفع.

الباب الثالث و الثلاثون فی علاج الخنازیر

أما الخنازیر فهی کما ذکرنا ورم یتولد من البلغم الغلیظ فی اللحم الرخو الذی فی أصل العنق و الاربیتین، و مداواته تکون بتنقیه البدن من الخلط البلغمی بأدویه مسهله للبلغم و السوداء، و بالفصد، و بالحمیه من الأغذیه المولده لهذین الخلطین کالأغذیه الغلیظه بمنزله لحوم البقر و کبار المعز و الهرائس و الجبن و البیض المنعقد، و بما شاکل ذلک من تقلیل الغذاء و تلطیفه، و الریاضه و الاستحمام قبل الغذاء.

فأما الادویه، فینبغی أن تستعمل فی أوّل حدوثها

الادویه المفتحه فإنها ربما نضجت و انفتحت أو بطئت فخرج ما فیها من المادّه و عولجت حینئذ بما یأکل و یعفن مما نصفه فی غیر هذا الموضع. و أما متی تمادی بها الزمان فینبغی أن تعالج بأدویه ملینه مثل مرهم الدیاخیلون، فإن له فعلًا عجیباً فی هذه العله و فی سائر الأورام الصلبه. أو یضمد بهذا الضماد، وصفته: دقیق الباقلاء و دقیق شعیر و شحم أبیض و شحم الأوز من کل واحد عشره دراهم، أصل السوسن الاسمانجونی و أصل الخطمیه و زفت رطب من کل واحد خمسه دراهم، یدق من الأدویه ما اندق ناعماً و یلت ببول صبی ما احتلم و یذاب ما انذاب منها بزیت انفاق عتیق و تعجن به الادویه و یضمد به الخنازیر، و مرهم الزنجفر و مرهم الرسل أیضاً نافعان فی ذلک.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 295

دواء آخر له: یؤخذ دقیق شعیر و ترمس بالسویه یدق ناعماً و ینخل بحریره و یعجن ببول صبی و زفت رطب و یضمد به فإنه یحللها و ینضجها، فإنها إذا نضجت و انفتحت فاستعمل معها الدواء الحاد و الزمها إیاه فانه جید بمنزله القلدفیون و من بعده السمن حتی یسقط ما قد أکله القلدفیون أو الدیک بردیک ثم السمن الی أن ینقی، فإذا نقی و تنظف فالزمه مرهم الزنجار الی أن یندمل.

الباب الرابع و الثلاثون فی علاج السلع و التعقد

اعلم أن السلع و التعقد حدوثها یکون من خلط بلغمی، فإذا رأیت شیئاً من هذه الأورام قد ظهر ینبغی أن تنقی البدن من الفضل البلغمی الغلیظ لئلّا یزید، و تلزمه أضمده محلله کمرهم الدیاخیلون فإنه ربما تحللت و زالت قبل حدوثها، فأما متی صادفتها و قد عظمت فانظر أی نوع هی من

أنواع السلع، فإن کانت عسلیه فعالجها بأدویه محلله، فإن أنجبت و إلّا فاستعمل فیها احد علاجین إما أدویه حاده کالقلدفیون والدیک بردیک أو القطع، و إن کانت ازدهالجیه فلا ینجع فیها الأدویه المحلله لکن تحتاج الی أدویه معفنه أو القطع، و إن کانت لحمیه فلیس ینجع فیها الأدویه المحلله و لا المعفنه و لا دواء الا القطع و إسراعها من موضعها، و نحن نبین کیف ینبغی أن یکون قطعها و استئصالها عند ذکرنا علاج الید ان شاء اللّه تعالی.

و أما التعقد الذی یعرض فی البدن فدواؤه بمرهم الدیاخیلون و الحمیه من الاغذیه المولده للبلغم و السوداء و استفراغ البدن من هذین الخلطین، فإن أنجب فیه ذلک المرهم و إلّا فلیغمز علیها غمزاً قویاً بالابهام، و تفدغ و توضع علیها بعد التفدیغ قطعه أسرب أو غیره من الاشیاء الصلبه، و تشد شداً جیداً فإنها تزول و تبرأ. فهذا ما أردنا ذکره من أمور الأورام و هو آخر الکلام فی مداواه الامراض الظاهره العامه لظاهر البدن و باطنه، و نحن نذکر بعد ذلک الأمراض الخاصه بظاهر الجلد و غیر ذلک و مداواتها إن شاء اللّه تعالی.

تمت المقاله الثالثه من الجزء الثالث من کتاب کامل الصناعه الطبیه المعروف بالملکی، و لله الحمد و المنه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 296

المقاله الرابعه من الجزء الثالث[7] من کتاب کامل الصناعه الطبیه المعروف بالملکی

اشاره

فی العلل و الاعراض العارضه فی سطح البدن و هی ثلاثه و خمسون باباً:

أ- فی مداواه الجدری و الحصبه.

ب- فی مداواه النار الفارسی.

ج- فی علاج الجذام.

د- فی علاج البرص و البهق الأبیض و الأسود.

ه- فی علاج آثار القروح و الجدری و الخضره.

و- فی مداواه الجرب و الحکه.

ز- فی مداواه القمل.

ح- فی مداواه الشرا و الحصف و

البثور الصغار.

ط- فی علاج الثآلیل و المسامیر.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 297

ی- فی مداواه القوباء و تنفط الجلد و تقشره.

یا- فی مداواه العرق اذا أسرف أو احتبس.

یب- فی مداواه العلل الخاصه بسطح کل واحد من الاعضاء، و أوّلًا فی داء الثعلب و تساقط الشعر.

یج- فی علاج السعفه و الحزاز.

ید- فی علاج من عظم رأسه من تفرق الشؤن.

یه- فی علاج الآثار و الکلف فی الوجه و التوته التی تکون فی الوجه و الشقاق.

یو- فی العلل العارضه فی الیدین و الرجلین، و أوّلًا فی العرق المدینی.

یز- فی الشقاق العارض فی الکفین و القدمین و الرجلین و عقر الخف و انتفاخ الاصابع و رض الاظفار.

یح- فی مداواه العلل العارضه فی ظاهر البدن عن أسباب من خارج، و أولًا فی مداواه الجراحات و القروح المفرده.

یط- فی مداواه الجراحات و القروح المرکبه.

ک- فی علاج القرحه المرکبه مع مرض آلی.

کا- فی مداواه القرحه المرکبه مع تفرق الاتصال.

کب- فی علاج القرحه المرکبه مع عرض.

کج- فی علاج النواصیر.

کد- فی اخراج الازجه و الشوک و السلاء.

که- فی علاج حرق النار.

کو- فی علاج من ضرب بالسیاط.

کز- فی نهش الحیوان.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 298

کح- فی عضه الانسان و الکلب و القرد.

کط- فی عضه الاسد و النمر و الفهد.

ل- فی عضه ابن عرس و العظایه.

لا- فی عضه الکلب الکلِب.

لب- فی مداواه من لدغته افعی.

لج- فی مداواه لدغ العقارب.

لد- فی مداواه لدغ الزنابیر و النحل.

له- فی لدغ الرتیلا و العنکبوت.

لو- فی مداواه لسع العقارب الجراره.

لز- فی مداواه لسعه قمله النسر.

لح- فی مداواه عامیه لمن سقی دواءً قتالًا.

لط- فیمن سقی البیش و قرون السنبل.

م- فیمن سقی الذراریج.

ما- فیمن سقی مراره النمر و مراره الافاعی.

مب- فیمن سقی طرف ذنب

الأیل و عرق الدابه.

مج- فیمن سقی الافیون و الشوکران.

مد- فیمن سقی الثلج و الیبروح و جوز ماثل.

مه- فیمن سقی بزرقطونا و أکل الکزبره الرطبه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 299

مو- فی مداواه من أکثر من أکل الفطر و الکماه.

مز- فی مداواه من جمد فی معدته اللبن و من أکل شوی قد غم أو سمک بارد.

مح- فیمن سقی الضفادع أو الارنب البحری.

مط- فیمن سقی الجندبیدستر و البلادر.

ن- فی مداواه من سقی الدفلا و بصل العنصل.

نا- فی مداواه من سقی الجبسین و المرتک.

نب- فیمن سقی الزئبق أو صب فی أذنه.

نج- فی مداواه من شرب اسفیداج الرصاص أو نوره أو زرنیخاً.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 300

الباب الاوّل فی مداواه الجدری و الحصبه

نحن نذکر فی هذه المقاله و فی سائر المقالات التی نذکر فیها مداواه العلل و الأمراض ما نذکره علی النسق و النظام الذی ذکرناه فی باب الدلائل، و ذلک أننا أوّل ما ذکرنا هناک من العلل العارضه فی سطح البدن ما کان منها حادثاً عن الاسباب المتحرکه من داخل، و هی الاسباب المتقادمه، و أول ذلک الجدری و الحصبه، و نحن بادئون بمداواتهما، فنقول: إنه ینبغی أوّل علامات ما یظهر الجدری و الحصبه من یوم الی ثلاثه أیام أن یبادر الی فصد صاحبه من الاکحل و یخرج له من الدم إلی أن یغشی علیه إذا ساعدت القوّه و المزاج و السن و الوقت الحاضر من أوقات السنه، و إن کان العلیل صبیاً فلیحجم من الکاهل و یخرج له من الدم بمقدار ما یصلح أن یخرج لمثله، و یعطیه بعد الفصد ماء الشعیر قد طبخ فیه عناب و سبستان و عدس مثل ثلث الشعیر، و یسقیه إیاه بشراب الخشخاش أو شراب العناب

إن کان هناک سعال و ألم فی الحلق، و إن لم یکن هناک سعال فماء الرمان المز، و یعطیه بعد ذلک شیئاً من شراب العناب أو شراب الخشخاش و أمصه الاملیسی، و یغذیه بمزوره معموله بقرع و عدس و ماء الرمان المز و دهن لوز حلو، فإن کان هناک سعال فلتکن المزوره باسفاناخ أو بقطف أو بخبازی و ما أشبه ذلک. و إن أبطأ خروج الجدری فاحتل فی إخراج الماده و خروج الجدری الی خارج بسرعه لأن لا یعرض لصاحبه خفقان و موت بأن یسقیه هذا الدواء، وصفته: یؤخذ بزر الرازیانج درهمین، لک منقّی نصف درهم، عدس مقشر خمسه دراهم، کثیراء ثلاثه دراهم، یطبخ ذلک فی نصف رطل ماء الی أن یرجع الی ربع رطل، و یصفی و یلقی علیه طباشیر دانقین، و یشرب و هو بارد، و إن ألقی علیه شی ء من الرمان کان أنفع.

صفه اخری لظهور الجدری: یؤخذ عدس مقشر خمسه مثاقیل، کثیراء مثله، رازیانج مثقالین، لک ثلاثه مثاقیل، تین خمسه عدداً، یطبخ برطل و نصف ماء الی أن یبقی منه الثلث، و یداف فی شی ء من زعفران و یسقی نافع له إن شاء اللّه تعالی. و متی کان فی الصدر شی ء من خشونه فلیعط لعاب بزر کتان و لب حب السفرجل أو لعاب بزرقطونا مع شی ء من دهن لوز حلو، و احمه من الاشیاء الحلوه الحاره، و لطف غذاءه

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 301

کالذی یفعل مع المحمومین، و إذا انتهی منتهاه فأوقد بین یدی العلیل الطرفاء أو قضبان الکرم إن کان الزمان شتاءً، و إن کان صیفاً فبخره بالصندل و الآس و انثر فی فراشه الورد المطحون. و إذا یبست الطبیعه فألق

فی ماء الشعیر شیئاً من الترنجبین، فإن لم تلن الطبیعه فأعطه شیئاً من فلوس خیارشنبر و ترنجبین أو لعوق الاجاص. و إن کانت الطبیعه لینه فاسقه ماء سویق الشعیر مطبوخاً فیه حب الآس مع شی ء من الصمغ العربی و الطین الارمنی أو القبرصی- و هو أجود- و أعطه قرص الطباشیر الحابس مع رُبّ الآس أو رُبّ السفرجل بماء بارد، أو ماء السفرجل و الکمثری المعصور.

و إن کان به سعال فبرُبّ الآس و غذه بالعدس المقشر المقلی مطبوخاً بماء الرمان المز، أو بالمزوره المعموله بورق الحماض مع العدس المطبوخ المصبوب منه الماء الاول، أو بالجاورس المطبوخ مع سویق الشعیر، و أعطه التفاح و الکمثری و السفرجل. و احذر من لین الطبیعه بعد السابع و لا سیما الحصبه فی آخر المرض فإن الاسهال فیها خطر، و ذلک لأن باقی الماده ادا لم یخرج الی خارج فمن شأنه أن یغوص فی عمق البدن فتلذع الامعاء و تحدث الذرب و السحج.

صفه اقراص الطباشیر الحابسه: یؤخذ ورد سته دراهم، بزر حماض اربعه دراهم، صمغ عربی و طباشیر من کل واحد ثلاثه دراهم، امیر باریس و حب الآس من کل واحد أربعه دراهم، طین قبرصی ثلاثه دراهم، نشاء محض درهمین، زعفران درهم، یدق الجمیع ناعماً و یعجن بلعاب بزرقطونا و یقرص کل قرصه من درهم الی مثقال و یشرب بشراب الآس أو بشراب السفرجل، و لا یزال یدبر صاحبه بهذا التدبیر الی أن ینتهی المرض منتهاه، و حینئذ فاطل علیه بالقرص المعروف باندرون:

وصفته: شب یمانی و مر من کل واحد اربعه مثاقیل، قلقدیس مثقال، کندر ثمانیه مثاقیل، یدق الجمیع ناعماً و یعجن بشراب و یقرص و یجفف فی الظل.

صفه طلاء آخر:

شب یمانی و شمع مصفی من کل واحد أربعه مثاقیل، زراوند اثنا عشر مثقالًا، عفص فج ثمانیه مثاقیل، یدق الجمیع ناعماً و یعجن بشراب حلو و یقرص و یستعمل عند الحاجه بأن یدق و یبل بماء ورد حتی یصیر مثل وسخ الحمام و یطلی علیه، فإذا اخذ فی الجفاف فلیستعمل الملح المدقوق ناعماً مع الشیرج و یطلی به البدن فی الشمس إن کان الزمان شتاءً او ربیعاً أو خریفاً، و یغتسل بماء قد طبخ فیه آس، فإن رأیته قد تقشر و إلّا فأعد علیه الملح ثانیه ثلاثه أیام، فاذا تقشر فاطله بطین الکرکست الابیض مع شی ء من ملح و یترک نحو خمس

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 302

ساعات، ثم یغتسل بماء قد طبخ فیه آس وتین ثم یترک یومین أو ثلاثه، ثم اطله بدقیق الارز الابیض و الجاورس و شی ء من زعفران و یترک علیه یوماً و لیله، فاذا کان من غد فلیغسل بماء قد أغلیت فیه نخاله و تبن. و ینبغی أن یعنی بالعین منذ اول الأمر لئلّا یظهر فیها الجدری بأن یقطر فیها ماء الکزبره و ماء الرمان المز فإن ظهر فیها شی ء من البثر فانفص فیها الکحل الاصفهانی المربی بماء

الکزبره الرطبه، و یقطر فیها ماء الورد قد نقع فیه سماق قبل أن یظهر فیها، و لیس ینبغی أن یطعم صاحب الجدری الفرّوج الی أن تفارقه الحمی و تسقط قشوره و تزول الحراره.

الباب الثانی فی مداواه النار الفارسی

فأما النار الفارسی فقد تظهر مفرداً و قد تظهر فی بعض الاوقات مع الجدری، و علاجهما شی ء واحد، إلا إنه قد ینبغی أن یتبع مواضع النفاخات فیوضع علیها شی ء من الاسفیداج أو مرداسنج و صندل أبیض و کافور مسحوق بماء

الورد و یبل فیه قطنه و یشرب الموضع وقتاً بعد وقت. و أما إذا کان النار الفارسی مفرداً فینبغی أن یبادر صاحبه الی الفصد و یخرج له من الدم بمقدار الحاجه و حسبما تحتمله القوّه و غیرها، ثم تثقب النفاخات بإبره حتی یسیل صدیده، ثم یضمد بمرهم الاسفیداج قد فتق فیه شی ء من کافور، و کلما اجتمع فیه شی ء من الماء فلینقَّ و یطلی بهذا المرهم، و من بعد ذلک بالطین الارمنی مبلولًا بالخل و الماء، نافع إن شاء اللّه تعالی.

الباب الثالث فی علاج الجذام

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 303

اعلم أن الجذام من العلل العسره البرء، و إذا استحکمت هذه العله لم یمکن برؤها، و علاجها یکون بوقوفها علی حالها و المنع من تزایدها، و کذلک کثیر من العلل القویه بمنزله الاستسقاء و البرص و ما شاکل ذلک من الامراض التی لا یمکن الطبیعه مقاومتها. و أما إذا کانت فی أوائلها فربما برئت إلا أن ذلک بإبطاء و عسر عند ما یدمن علیها بالعلاج و التوقی و الحمیه؛ فمتی صادفت الجذام فی أوّل حدوثه قبل أن یبتدئ الوجه یتعجر و یتشنج و تأخذ الاعضاء فی التقرح و السقوط فبادر بفصد الودجین و العرقین اللذین خلف الاذنین و عرق الجبهه، و أحیاناً من الاکحلین، و استکثر من اخراج الدم الی أن یظهر الغشی، فإذا کان بعد ذلک بأیام یسهلون بالدواء المعمول بشحم الحنظل و مطبوخ الافتیمون و الغاریقون مقوی بالایارج و الحنظل، و تریحهم عشره أیام و تعطیهم لبن اللقاح و ماء الجبن بالسفوف المسهل للسوداء، و تغذیهم بالأغذیه المرطبه بمنزله لحوم الحملان و الجداء الرضع و الخنانیص و الدجاج و البط المسمن معمولًا اسفیدباجا و مقادم البیض

من حملان سمان اسفیدباجا و السمک الرضراضی معمولًا اسفیدباجا و مقلیاً بدهن اللوز، و من الفاکهه تین و عنب، و حلواء معموله من السکر و اللوز و دهنه و الفستق، و الحساء المتخذ من لباب الحنطه بدهن اللوز و سکر طبرزد، و اللبن الحلیب حین یحلب فی أول الامر من أوفق الاشیاء لهم، و الغرغره بلبن النساء و دهن اللوز متی کان الحلق فیه بحوحه، حتی اذا ابتدأت العله أن تسکن فاقطع عنهم اللبن، و إذا کان الزمان صیفاً فاستعمل القی ء بالأشیاء الحریفه کالفجل و الجرجیر و الملح، و یشرب بعده شراب الافسنتین و شراب الفودنج، و یستعمل الاسهال بالأدویه التی نقع فیها الخربق، و لا ینبغی أن یعطی الخربق لمن قد استحکم مرضه لأن ذلک مما یسهل الرطوبات من بدنه و یجفف، و ینبغی أن یکون مأواهم فی المواضع التی یکون هواؤها حاراً رطباً، و یتجنب الهواء البارد و المواضع الیابسه کالجبال و البراری، و اجعل غذاءهم فی الیوم مرتین، و یتجنبوا الاغذیه المولده للسوداء کلحوم البقر المستکمل و الجزور و الوحش و النمکسود و العدس و ما شاکل ذلک، و یستعملون الریاضه المعتدله قبل الغذاء و بعد النقاء من البراز و البول، و الدلک المعتدل و التسمح بشحم الدب و الثعلب مع شی ء من دهن البنفسج و دهن حب القرع و شحم البط و الدجاج أیضاً جیده، و یستحم من بعد ذلک، و ینطل علیه ماء قد أغلی فیه بابونج و اکلیل الملک، و من بعد ذلک یدلک البدن بدقیق الحمص و الباقلاء، یفعل ذلک فی أول المرض و یدبر صاحبه بهذا التدبیر، فإن البدن یرجع الی حال الصحه و تزول عنه هذه

العله، فإذا استحکمت هذه العله فینبغی أن یتعاهد صاحبها بالفصد من الودجین فی زمان الربیع و الخریف و یعلق المحاجم الفارغه علی فم المعده و ما دون الشراسیف من غیر شرط، و یستعمل معه الاضمده

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 304

المسماه درونافس ویراخون، وصفتها: یؤخذ حماما و سنبل و قردمانا و دارفلفل و سلیخه و کندر و قسط مروعا قرقرحا و مصطکی و مرّ و مقل و حب البلسان و أشق و صبر و میعه و سیسالیوس و زراوند طویل و مدحرج و سعد و اکلیل الملک و قرنفل و اصول السوسن الاسمانجونی و دهن البلسان من کل واحد أوقیه، لاذن درهمین و نصفاً، زعفران نصف أوقیه، علک الانباط و شمع من کل واحد ثلاثون درهماً، تذاب المائعه بدهن الناردین و یلقی علیه الأدویه بعد أن تلت بدهن البلسان و حرکه حتی یستوی، و یستعمل بعد ذلک الدواء المسهل فی کل فصل مرتین- أعنی فصل الربیع و الخریف- و اسقهم أیضاً من ماء الجبن بالسفوف المسهل للسوداء، وصفته: یؤخذ کابلی منزوع و أسود هندی من کل واحد خمسه دراهم، غاریقون ثلاثه دراهم، بسفایج و افتیمون اقریطی و اسطوخودس و لسان الثور من کل واحد أربعه دراهم، ملح نفطی و حجر اللازورد من کل واحد درهم و نصف، خربق أسود درهم و نصف، یدق الجمیع ناعماً، الشربه منه ثلاثه دراهم مع ثلثی رطل من ماء الجبن المستخرج بلباب القرطم.

و اسقهم أیضاً من هذا الدواء، وصفته: یؤخذ من الخل الثقیف قدر أوقیه و نصف، قطران و عصاره ماء الکرنب من کل واحد أوقیه، تخلط هذه الاشیاء و یسقی منها بالغذاه و العشی، و یعطون أیضاً فی کل یوم

من بصل العنصل وزن نصف مثقال مع شراب العسل و مع العسل کاللعوق، و أعطهم کل ثلاثه أیام من الحلتیت نصف درهم مسحوقاً مع عسل و سمن ثلاثه أیام. و أنفع من هذا کله اقراص الافاعی إذا اخذ منها مثقال مع خمسه و عشرین درهماً شراباً ریحانیاً، و أقراص الاشقیل إذا أخذ منها مثقال مع عصاره الفوتنج الرطب. و أجود من هذا کله تریاق الغاریقون إذا شرب منه درهم الی مثقال بماء قد طبخ فیه الافتیمون و الاسطوخودس و الخربق الاسود و لسان الثور. و إذا طلیت بالتریاق بدن صاحب هذه العله انتفع به، و إذا أعطیتهم لحوم الافاعی بعد أن تقطع رؤسها و أذنابها مقدار أربعه اصابع و تنظف أجوافها و تسلخ جلودها و تطبخها اسفیدباجا بشبت و کراث و ملح انتفعوا به منفعه لیست بالقلیله، و ینبغی أن تصطاد الافاعی من مواضع جیده التربه و احذر أن تکون بلوطیه أو معطشه أو مصطاده من نواحی البحر و السباخ، و لیکن صیدها فی أیام الربیع، فإذا استعملوا الملح الذی یعمل فی لحوم الافاعی فی أطعمتهم انتفعوا به.

و ینبغی أن تطلی أبدانهم بهذا الدواء، وصفته: یؤخذ نطرون و أشق و فربیون و کبریت أصفر و ورق التین من کل واحد جزء یدق ناعماً و یسحق و یبل بالخل و تلطخ به أبدانهم.

صفه اخری: یؤخذ زرنیخ أحمر خمسه عشر درهماً، کبریت أصفر مثله، قسط ثمانیه دراهم، نوره سته دراهم، ورق شجر الصنوبر و حب

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 305

الغار الیابس من کل واحد اثنا عشر درهماً، تدق هذه الأدویه و تعجن بعصاره ورق الجوز أو بماء قد أغلی فیه ورق الجوز حتی یصیر مثل وسخ الحمام

و یطلی به البدن، و ینبغی إذا طلی به البدن إن کان الزمان صیفاً أن یقوم فی الشمس و فی الشتاء فی الحمام، ثم یغتسل بعد ذلک بالخطمی الأبیض و بماء النخاله و الماء المغلی فیه البنفسج و النیلوفر و الشعیر المطبوخ المرضوض و ما یجری هذا المجری. و ینبغی أن یلازموا هذا التدبیر، فإنهم اذا فعلوا ذلک رجوت لهم أن یصلحوا من هذه العله و علامه برئهم أن ینثر من جلودهم شی ء شبیه بالقشور، فإنه إذا کان کذلک صلحوا و رجعوا الی حال الصحه.

الباب الرابع فی علاج البرص و البهق الأبیض و الاسود

أما البرص فإنه اذا استحکم کان عسر البرء، و ذلک أن جوهر العضو یستحیل فیه الی طبیعه البلغم و البیاض، حتی إنک إذا بعجت الموضع الذی فیه البیاض بمبضع أو إبره لا یتجاوز الجلد لم یخرج منه دم لکن رطوبه بیضاء، و أما فی أوّل أمره فإنک إذا بعجته خرج منه الدم و حینئذ یمکن علاجه و البرء منه. و أوّل ما ینبغی أن یعالج به صاحب هذه العله أن تمنعه من الأغذیه المولده للبلغم بمنزله الالبان و السموک الطریه و الفطر و الکمأه و الفاکهه المبرده المرطبه، و غذه بلحوم الطواهیج و الدراریج و القبج و لحوم الوحش المملحه المشویه و المطجنه بالتوابل الحاره، و أعطه العسل و الشراب الأصفر العتیق، و أعطه الأدویه المسهله للبغم بمنزله حب الایارج و المعجون المرکب من التربد و الغاریقون و شحم الحنظل و الملح النفطی و الهندی و حب النیل و ما یجری هذا المجری.

و هذه صفه شربه تسهل البلغم: یؤخذ تربد أبیض محلول نصف مثقال، حب النیل درهم، ایارج فیقرا درهم، شحم الحنظل نصف درهم، ملح نفظی نصف درهم، فربیون

دانقان، یدق الجمیع ناعماً و ینخل بحریره و یعجن بماء الکرفس النبطی أو بماء الکراث و یحبب و یجفف، الشربه درهمان و نصف الی ثلاثه دراهم بماء حار، و یستعمل هذا فی کل عشره أیام شربه منه أو فی کل خمسه عشر یوماً شربه یشرب من ذلک شربات،

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 306

و یتناول فیما بین الشربات جلنجبین العسل بماء مغلی فیه بزر الکرفس و رازیانج، و یوماً من الاطریفل الکبیر وزن مثقالین بماء قد أغلی فیه بزر الکرفس و کمون و فوتنج جبلی. و یعطیه أیضاً هذا المعجون فإنه مجرب، وصفته: یؤخذ ثلاث فلافل و دارصینی و قرنفل و قرفه و قشور السلیخه و سعد و ابرنج مقشر و جوزبوا من کل واحد مثقال، حب النیل سبعه مثاقیل، تربد أبیض و سکر أبیض من کل واحد اثنا عشر مثقالًا، یدق الجمیع ناعماً و یعجن بعسل منزوع الرغوه، و الشربه منه للإسهال من خمسه الی سبعه الی تسعه، و یغب ثلاثه ایام و یعطی منه فی کل یوم مثقال علی الریق بماء حار، یستعمل ذلک أیاماً فإنه نافع، و إذا کان من بعد خروجه من الدواء المسهل بالحب و غیره فأعطه معجون الکلکلانج ثلاثه أیام فی کل یوم مثقال الی درهمین، ثم من بعد ذلک إن کان الزمان شتاءً فأعطه من المثرودیطوس أو من التریاق الکبیر بقدر ما یتحمله السن و الوقت بماء مغلی فیه نانخواه أو سذاب، و إن أعطیته قبل التریاق أیارج لوغاذیا أو أیارج جالینوس من أیهما شئت أربعه دراهم الی أربعه مثاقیل بماء قد أغلی فیه الزبیب و بزر الکرفس الجبلی و الفوتنج الجبلی و القنطریون و الهلیلج الکابلی انتفع به

منفعه بینه و إلّا مفرداً نافع أیضاً من هذه العله کثیر النفع.

و إذا أنت فعلت جمیع ما وصفت لک و علمت أن البدن قد نقی من الفضل البلغمی فینبغی أن تطلیه بهذه الاطلیه: أولًا بالزفت و النفط الابیض أحیاناً و أحیاناً بالزرنیخ و الأشج و الخردل و الشونیز و البورق و بصل الفار و الشیطرج و قشور أصل الکبر و عاقرقرحا و کندس من کل واحد جزء، إذا دق ناعماً وبل بالخل و طلی به موضع البیاض نفع منه منفعه بینه أیها حضر.

صفه طلاء آخر: یؤخذ من ورق الدفلی المدقوق ناعماً خمسه عشر درهماً و یغلی برطل زیت غلیاً جیداً، ثم یصفی الزیت و یؤخذ ربع رطل شمع و یذوب بهذا الزیت، و یلقی علیه کبریت أصفر مسحوقاً ناعماً أربع أواق و یطلی علی موضع البیاض فی الشمس أو فی الحمام.

طلاء آخر: و إن أخذت من العصفر و ورق الدفلی و أغلیته بالزیت و عملت بذلک الزیت مرهماً بالکبریت و الزرنیخ الاحمر و طلیت به فی الحمام أو فی الشمس نفع.

طلاء آخر: یؤخذ خربق أبیض و أسود و ترمس و أصل الکرم الابیض من کل واحد جزء، یدق و یعجن بالخل، و هذا مما کان یطلی به الموفق.

طلاء کان یطلی به هرون: یؤخذ خربق أسود و بزر الجرجیر و کندس و بزر الفجل و شونیز و خردل و نمام و عاقرقرحا و حنظل و قشور أصل

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 307

الکبر و تافسیا و کرسنه من کل واحد خمسه دراهم، بزر الکرنب و شقائق النعمان و لوز مر و مازریون و انیسون و ورس و ترمس و دمادم من کل واحد عشره دراهم، شیطرج و

أصل السوسن الاسمانجونی و فوه و بقم من کل واحد سبعه دراهم، یدق الجمیع ناعماً و یعجن بماء البقم و ماء الفوه و نشاستج العصفر و دم حیه سوداء أو دم غراب أبقع و دم سلحفاه و دم فرخ الحمام، و یقرص و یجفف، فإن أردت استعماله فدقه بقنه أو زفت و شمع و اطل به فی الشمس أو فی الحمام، و من أحب أن یزید فی قوته فیزید فیه عسل البلادر و یعجنه بالنفط الابیض و القطران.

صفه اخری للبرص: یؤخذ کبریت و خربق أسود من کل واحد درهمان، بلادر خمسه دراهم، عاقرقرحا و شیطرج من کل واحد درهم، یعجن بخل و یستعمل.

صفه أخری: یؤخذ شیطرج و خربق أسود و شونیز و خردل و حضض و شقائق و مر و عفص و دمادم و شب و جوز کندم و حناء و حجر الفلفل و زرنیخ أحمر و اقاقیا اجزاء متساویه، یدق ناعماً و یعجن بالخل و یطلی به الموضع. و الانغماس فی الحمامات الکبریتیه و القیریه نافع لهؤلاء.

فأما ما یضیع البرص و یخفیه فأشیاء کثیره، منها:

صبغ البرص: یؤخذ نیل درهمان، فوه الصبغ درهم، یدق ناعماً و یعجن بخل خمر ثلاثه أیام و یستعمل.

صبغ آخر: یؤخذ خبث الحدید و مر و ینقع فی ماء قشور الرمان ثلاثه أیام و یستعمل.

صبغ آخر: یؤخذ أطراف أغصان التین الأسود و ینقع فی خل خمر و یسحق ناعماً و یخلط معه بورق و کبریت أصفر و شیطرج هندی، و یطلی به بعد أن یغسل بالخل و البورق، و ینبغی أن یطلی الموضع قبل استعمال الدواء من ماء العفص، و من هذا الدواء بماء الزاج و الشب الاسود، و فیما وصفناه

کفایه.

فی البهق الابیض

و أما البهق الأبیض فعلاجه مثل علاج البرص، إلا أن أدویته أضعف قوه من أدویه البرص یحسب فضل قوه البرص علی البهق.

و من أدویته هذا الدواء، وصفته: یؤخذ نوره مطفأه فتداف بالماء و یطلی علی الموضع أو یطلی بالترمس مدقوقاً ناعماً معجوناً بالخل أو

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 308

قشور أصل الکبر بالخل.

صفه أخری: یؤخذ شیطرج هندی و عاقرقرحا و بزر الفجل و کندس و خردل أجزاء متساویه، یدق الجمیع ناعماً و یعجن بخل خمر و یطلی به فی الشمس.

صفه أخری: یؤخذ نحاس محرق و نوشادر من کل واحد اوقیه و نصف، نوره أوقیتان، تبل بخل و تترک فی الشمس أسبوعاً و یطلی به.

صفه أخری: زنجار جزء، نطرون جزآن، یدق ناعماً و یحل بعسل و یطلی به فی الشمس أو الحمام.

فی البهق الاسود

و أما البهق الاسود فمداواته أن ینفض البدن بالأدویه المنقیه للسوداء، و یمنع من الاغذیه المولده لها، و یودع البدن ماده معتدله بالأغذه المعتدله، فإذا نقی البدن فلیطل علی الموضع هذه الاطلیه، وصفتها:

یؤخذ خرء الزرازیر التی قد اعتلفت الأرز و یدق ناعماً و یبل فی الخل و یطلی علی الموضع، أو یؤخذ أصل السوسن الاسمانجونی فیدق ناعماً و یعجن بعسل او سکنجبین و یطلی به فی الشمس أو فی الحمام، أو یؤخذ خربق أسود فیعمل به مثل ذلک.

صفه أخری: یؤخذ زرنیخ أحمر و زاج و کبریت أجزاء متساویه یدق ناعماً و یعجن بخل و یطلی به.

الباب الخامس فی علاج آثار القروح و الجدری و الخضره

صفه لآثار الجدری و القروح: یؤخذ مرداسنج مربی، و أصل القصب الیابس، و دقیق الحمص، و عظام بالیه، و دقیق الارز، و بزر البطیخ مقشر، و حب البان، و قسط أجزاء متساویه یدق الجمیع ناعماً

و یعجن بماء بزر البطیخ أو بماء القاقلی و یطلی به الآثار.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 309

صفه لآثار الجدری: یؤخذ طحلب یطبخ بزیت الی أن یغلظ و یطلی به الموضهع، أو یؤخذ شحم حمار وحشی أو شحم البط فیمسح به علی الموضع مرات. و إن أخذت مراره الماعز و مراره البقر و طلیت به الاثر قلعه، أو تؤخذ عصاره الکرفس و فراسیون مدقوقاً ناعماً و یخلط مع شی ء من عسل و یطلی به الموضع، أو یؤخذ مرداسنج مبیض و اسفیداج الرصاص و یعجن بخل و یطلی به الموضع.

فی الخضره

فأما الخضره فإنها تقلع بهذه الأدویه: یؤخذ نطرون أحمر یدق ناعماً و یعجن بخل و یطلی به الموضع، أو یغسل الموضع بنطرون و یضمد بعلک الانباط.

أو یضمد بهذا الضماد، وصفته: یؤخذ نطرون و کندس و صمغ الاجاص أجزاء متساویه یدق الجمیع ناعماً و یعجن بعسل و یضمد به الخضره و یشد، و یغیر کل ثلاثه أیام، و إن غرزت موضع الخضره بإبره و مسحت منه الدم فی مواضع کثیره و دلکت الموضع بملح مسحوق و ضمدته بنطرون و علک البطم فانه یقلع الخضره. و أبلغ من هذا الدواء الحاد المعروف بالدیک بردیک إذا طلی به أیاماً و ألزم فإنه یحرق الموضع و یسود، ثم یعالجه بالسمن ثم بالمرهم المنبت للحم فإنه یقلعها و یستأصلها، فاعلم ذلک.

الباب السادس فی مداواه الجرب و الحکه

أما الحکه فقد قلنا إنها تکون عن خلط مالح یخالطه دم رقیق و خلط مراری لذاع، و ینبغی متی عرضت أن یستعمل الفصد، و شرب ماء الفاکهه مقوی بالتربد، و یحتمی عن الالبان و الکوامیخ و السمک المالح و الأشیاء المالحه و الحریفه، و یطلی البدن بالماورد و خل خمر

و بالحناء المعجون بخل الخمر و بزر البطیخ مع دهن ورد و ماء السلق و الخبازی، و ینطل علی البدن ماء النخاله و ماء مغلی فیه قشور الکرم، و یکثر

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 310

الاستحمام بماء الملح و ینطل علیه فی الحمام ماء مغلی فیه قشور الکرم و شیلم و دقیق الباقلاء و حلبه و نخاله. و الخل المسخن إذا نطل علی البدن مع ماء ورد کان نافعاً، و کذلک الماء المطبوخ فیه قثاء الحمار، و یدلک بالید و شی ء من دقیق الترمس و الباقلاء و لب بزر البطیخ مدقوقاً ناعماً.

فإن کانت الحکه من خلط غلیظ و طالت مدتها فلیمسح البدن فی الحمام بماء الکرفس و خل خمر و دهن ورد و شی ء من بورق فإنه یسکنها، فإن سکنت بذلک و إلّا فلیؤخذ شی ء من أفیون مدقوق ناعماً مداف بدهن ورد و شمع و یطلی من اللیل و یدخل الحمام من الغد فإنه یسکن الحکه و یطفئ حرارتها. و المیعه السائله مع دهن ورد إذا طلی به فی الحمام نفع. و إذا طلی البدن ببول صبی لم یحتلم انتفع به. و الاستحمام بماء البحر أیضاً نافع للحکه.

صفه دواء للحکه: یؤخذ أشیاف مامیثا جزء، و بورق نصف جزء، و قسط مر ربع جزء، یدق الجمیع ناعماً و یعجن بخل ممزوج و یطلی به فی الحمام. و ینبغی لصاحب الحکه أن لا یدمن الحک و یصبر علیه، فإنه متی أدمن علیه انجذبت المواد الی الجلد و أحدثت الجرب و القروح الردیئه و طال مکثه. و ینبغی لصاحب الحکه أن ینقی البدن من الوسخ و یعنی بتنظیفه و یلبس الثیاب الکتان النظیفه و یلزم التدبیر الذی وصفناه فإن

الحکه تزول.

فی مداواه الجرب

فأما الجرب فینبغی متی حدث أن یبادر بالفصد من الاکحل و یشرب المطبوخ المقوی بالصبر و التربد و یشرب طبیخ الاهلیلج و السنا و الزبیب، وصفته:

یؤخذ اهلیلج أصفر منزوع مرضوض خمسه عشر درهما، زبیب خراسانی منزوع العجم ثلاثین درهماً، سنا مکی سبعه دراهم، شاهترج عشره دراهم، تمر هندی منزوع الحب و اللیف خمسه عشر درهماً، یصب علیه ثلاثه أرطال ماء و یطبخ بنار لینه معتدله الی أن یرجع الی رطل و یصفی و یشرب و هو فاتر، و أما الشاهترج المعصور إن أخذ منه ثلاثه أیام أو خمسه فی کل یوم نصف رطل مع عشره دراهم سکراً، بعد أن یأخذ قبله من الصبر الاسقطری مثقالًا مدقوقاً ناعماً و یعجن بماء الرازیانج محبباً، و إن أعطیته هذا الحب نفعه منفعه بینه، وصفته:

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 311

یؤخذ اهلیلج أصفر منزوع و صبر اسقطری و کثیراء و ورد من کل واحد درهم، زغفران ثلاثه دراهم، یدق ناعماً و یعجن بماء الهندبا و یحبب مثل الحمص و یشرب منه علی الریق مثقال الی درهمین، و یتناول بعده من ماء الشاهترج المقصور المصفی نصف رطل. و الحب المعروف بحب الشاهترج نافع من الجرب.

صفه حب الشاهترج: یؤخذ اهلیلج أصفر و کابلی و هندی من کل واحد خمسه دراهم، صبر اسقطری سته دراهم، سقمونیا ثلاثه دراهم، یدق الجمیع ناعماً و یربی فی الهاون بماء الشاهترج ثلاث أو أربع دفعات، کلما جف یسقی ماء الشاهترج، و یحبب کأمثال الحمص و یجفف، الشربه منه درهم الی مثقال یوماً و یوماً نافع ان شاء اللّه تعالی. و إذا نقی البدن من الخلط الردی ء فینبغی أن یستعمل الاطلیه المجففه، من ذلک

هذا الطلاء، وصفته:

یؤخذ میویزج و قردمانا من کل واحد عشره دراهم، کبریت أصفر خمسه دراهم، یدق الجمیع ناعماً و یطلی به فی الحمام.

طلاء آخر: یؤخذ زئبق مقتول و دفلی و اقلیمیا الفضه و مرداسنج و کندس اجزاء متساویه، یدق ناعماً و یعجن بخل خمر و دهن ورد و یطلی به فی الحمام.

طلاء آخر: یؤخذ بورق و ملح و قسط و کندس من کل واحد درهمان، میعه سائله عشره دراهم، یدق الجمیع ناعماً و یعجن بدهن ورد و خل خمر و یطلی به من اللیل و ینام علیه و یدخل الحمام من الغد و یغسله باشنان فارسی.

طلاء آخر: تؤخذ نوره مغسوله تسحق بالخل و یطلی بها فی الحمام.

طلاء آخر: یؤخذ کبریت محرق و فربیون و خربق أسود من کل واحد درهمان، لاذن خمسه دراهم، عاقرقرحا و شیطرج من کل واحد درهم و نصف، یدق الجمیع ناعماً و یعجن بخل خمر و یستعمل.

طلاء آخر: یؤخذ دفلی و سنا مکی من کل واحد عشره دراهم، زراوند طویل و کبریت أصفر من کل واحد اربعه دراهم، یدق الجمیع ناعماً و یعجن بدهن ورد و خل خمر و یطلی به فی الحمام أو فی الشمس، ثم یغسل بماء قد طبخ فیه الآس و ورق السوسن، و من بعد ذلک بالماء ورد و الصندل.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 312

طلاء آخر: یؤخذ کندس و کبریت أبیض و زرنیخ أحمر من کل واحد جزء، رماد خشب الکرم مثل الجمیع، یدق الجمیع ناعماً و یداف بدهن ورد و یطلی به فی الشمس أو فی الحمام و یغسل منه بماء قد طبخ فیه آس و ورد.

طلاء آخر مثله: یؤخذ بورق خمسه دراهم، زراوند طویل و

مدحرج من کل واحد درهمان، و قاقلی و ورق السوسن و ورق الحناء من کل واحد ثلاثه دراهم، یدق و یعجن بدهن ورد و یستعمل فی الحمام، فإن رأیت له انجاحاً و صلاحاً بهذه الأدویه و إلّا فاسقه کل یوم نصف رطل من ماء الشاهترج الرطب بوزن مثقال صبر یتناوله قبل ذلک فإنه نافع ان شاء اللّه تعالی.

فی الجرب الیابس

و إن کان الجرب یابساً فبرؤه عسر، و اطله بهذا الطلاء، وصفته:

یؤخذ زاج و مرداسنج و سنا مکی من کل واحد درهمان، دهن سمسم و لوز مر من کل واحد ثلاثه دراهم، یدق الجمیع ناعماً و یعجن بخل و دهن ورد و یطلی به بعد تنقیه البدن بالمطبوخ.

و ربما آل الامر من الجرب و الحکه إلی أن یحدث فی البدن احراقات و قروحاً عسره البرء، فعلیک عند ذلک بمطبوخ الافتیمون و الغاریقون و من بعده ماء الجبن، و یطلی بشی ء من أقراص السعفه، و الأدویه التی نذکرها فی باب السعفه.

الباب السابع فی مداواه القمل

و أما متی حدث فی البدن قمل فینبغی أن یؤمر صاحبه بشرب الدواء المسهل و الاعتماد علی الاغذیه المحموده الکیموس، و العنایه بتنظیف البدن من الاوساخ و کثره الاستحمام بالماء المالح، ثم من بعد ذلک بالماء العذب، ثم یلبس الثیاب الکتان النظیفه المغسوله. و إن کان ممن یدمن

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 313

أکل التین الیابس فلیهجره و یطلی البدن بالزئبق المقتول مع شی ء من المیویزج مسحوقاً ناعماً مع شی ء من دهن القرطم و یطلی لیلًا و من الغد یدخل الحمام.

و هذه صفه للقمل: یؤخذ زراوند طویل و ورق الصنوبر یدقان ناعمین و یخلطان بالزئبق المقتول مع دهن لوز مرّ، و یتمسح به لیلًا و یدخل

الحمام من الغد و یغتسل بالماء الحار، و من بعد ذلک بماء مغلی فیه الشیح الأرمنی و البرنجاسف فإن ذلک مما یقلع القمل و یستأصله. و الزرواند الطول و المدحر و الزرنیخ الاحمر إذا دق و عجن بدهن البان و طلی به البدن و اغتسل من بعده بماء النخاله و دقیق الباقلاء نفع من القمل.

صفه أخری: یؤخذ قسط مر و قردمانا و مراره البقر من کل واحد جزء، یدق الجمیع ناعماً و یعجن بدهن فستق و یطلی به البدن و یغسل بماء نخاله الحواری.

الباب الثامن فی مداواه الشری و الحصف و البثور الصغار

أما الشری فینبغی أن ینظر فإن کان حدوثه من دم مراری و کان النبض عظیماً فافصد صاحبه و أخرج له من الدم بقدر الحاجه، و اسقه بعد ذلک السکنجبین و ماء الرمان و شیئاً من نشاشنج العصفر، و احمه من الأغذیه الحلوه و الحریفه، و اطل بدنه من النشاشنج العصفری أو بماء عنب الثعلب و الکاکنج و الکزبره الرطبه مع شی ء من دقیق الشعیر، واغل ورق الزیتون بالماء غلیاً جیداً و انطله علی البدن و هو بارد.

و إن سقیته هذا الدواء انتفع به، وصفته: یؤخذ فوتنج درهمین، خمیر مثله، طباشیر و ورد أحمر من کل واحد نصف درهم، کافور قیراط، یسقی بماء الرمان الحامض أو بماء الخیار، و اطل البدن بنشاشنج العصفر و لحم البطیخ و دقیق الشعیر و دهن ورد، و إذا کان الشری من بلغم- و هو أن یهیج باللیل و یکون لونه أبیض- فاسق صاحبه ن السکنجبین العسلی أوقیتین، و من الالنج نصف مثقال الی الدرهم، أو تأخذ من الکبابه نصف مثقال و تدقه ناعماً و تسقیه بأوقیتین سکنجبین، أو اسقه مثقال فوتنج نهری مدقوق ناعماً بسکنجبین،

و اطل البدن بشی ء من ماء الکرفس و سویق

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 314

الشعیر، فإن صلح العلیل بذلک و الّا فاسقه المطبوخ بالهلیلج و ماء الفاکهه، و قوّه بالتربد و الایارج، فإن صلح بذلک و إلّا فاسقه ماء الجبن مع هذا السفوف، وصفته:

یؤخذ اهلیلج کابلی و أسود هندی من کل واحد خمسه دراهم، تربد ثلاثه دراهم، غاریقون درهمین، بزر الرازیانج درهم، و نصف رطل ماء الجبن، و عشره دراهم سکر، یشرب ذلک ثلاثه أیام الی خمسه، و یزید فی کل یوم قلیلًا قلیلًا الی أن ینتهی الی رطل.

صفه للشری الاحمر: یؤخذ فوذخ الکامخ عشره دراهم، یبل بالماء و یصفی، و یلقی علیه سکر خمسه دراهم، کافور نصف دانق، و یستفّ و هو نافع.

فأما الحصف فیؤخذ له لحم البطیخ و یعجن بشی ء من شراب الورس و یطلی به فی الحمام بعد العرق، و یکثر الاستحمام بالماء الحار المطبوخ فیه إکلیل الملک و نخاله، و یمنع صاحبه من صب الماء البارد علی البدن. و یطلی أیضاً بلحم البطیخ معجوناً بدقیق الشعیر و دهن ورد أحمر، أو یؤخذ خل خمر و جنی مکی و ملح جریش و یدلک به فی الحمام. و إن أخذ من العفص و العروق أجزاء سواء و دقّا ناعماً و عجنا بخل خمر و دهن ورد و طلی به فی الحمام بعد العرق کان نافعاً. و دقیق الباقلاء و الترمس و دقیق الشعیر اذا عجن بخل خمر و طلی به فی الحمام نفع من الحصف.

فی علاج البثر الصغار

أما البثر الصغار فإنه قد یعرض فی ظاهر البدن من قبل کیموسات ردیئه غلیظه تدفعها الطبیعه الی ظاهر البدن فتحتقن فیه بین اللحم و الجلد، و دواؤه

شرب حب الایارج و المطبوخ المقوی بالأریاح و التربد و شرب نقیع الفاکهه بالهلیلج الکابلی و الاسود الهندی و التربد المرضوض، و یحتمی من الأغذیه المولده لاخلاط الغلیظه، و یکمد الجلد بالخرق المغموسه فی الماء الحار لتخرج البثور من اللحم الی ظاهر البدن، و یطلی بهذا الطلاء، وصفته:

یؤخذ دفلی و سذاب و مر من کل واحد جزء، یدق ناعماً و یعجن بالخل و یطلی به البثر، أو یؤخذ الکندر فیدق ناعماً و یعجن بالزیت و یطلی

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 315

به البثر. و لیحذر التکمید و الطلاء قبل تنقیه البدن لئلّا تجذب الماده الی ظاهر البدن فتکثر البثور و تقوی.

الباب التاسع فی علاج الثآلیل و المسامیر

اعلم أن الثآلیل و المسامیر کما قلنا فی غیر هذا الموضع حدوثهما یکون من خلطین غلیظین: بلغمی و سوداوی، و الصواب فی علاجه استفراغ البدن بمطبوخ الافتیمون و الغاریقون أو حب الاصطمحیقون المعمول بالافتیمون و الحمیه مما یولد هذین الخلطین، و مما یقلعهما، و من الاضمده بعر الماعز إذا دق ناعماً و عجن بخل و ألزم الثآلیل، أو یؤخذ شونیز فیدق ناعماً و یعجن بخل و یوضع علیه و یدلک الموضع فی الیوم مرات بخل و ملح فإنه یقلعه، أو یؤخذ قشور النحاس فتدق ناعماً، و تعجن بمیبختج و یلزم الثؤلول، فإن لم تنجب هذه الأدویه فلیوضع علیه الدواء الحاد بمنزله القلدفیون والدیک بردیک فإنه یأکله و یحرقه، ثم یجعل علی أصله السمن حتی یقلع خشکریشته، ثم یعاد الدواء الحاد و السمن الی أن یستأصله کله، ثم یعالج بما ینبت اللحم. و قد ینفع من ذلک أن یؤخذ حجر الفلفل و قلی و اشنان فارسی و بورق، یدق ذلک ناعماً و یعجن بماء الصابون

و یشد الثؤلول بشعره و یصیر علیه هذا الدواء فیسقط فی الیوم الثالث.

صفه للثؤلول قویه أیضاً: یؤخذ الزنجار و النحاس المحرق و شحم الحنظل و بورق و نوشادر و قلی و زرنیخ اصفر و مراره البقره و اشنان فارسی من کل واحد جزء، و نوره لم تطفأ نصف جزء، یؤخذ و یدق فی الهاون ناعماً و یعجن بماء الصابون و بماء الاشج و یلزم الثؤلول بعد أن یشد أصله بشعره.

صفه أخری: یؤخذ نوره غیر مطفأه و دردی الخمر فیدقان ناعماً و یعجنان بدقیق و یلزم الثؤلول فانه یجففه و یحرقه، فإن انجبت هذه الأدویه و إلّا فاستعمل القطع بالموسی أو غیره و اکبسه بالدواء الحار أو بمرهم الزنجار أو بعسل البلاذر حتی یستأصل أصله و یحرقه. و ینبغی أن لا یقطعه بالحدید دون استفراغ البدن من الخط الغلیظ، و اللّه أعلم.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 316

الباب العاشر فی مداواه القوبا و تنفط الجلد و تقشره

حدوث القوبا یکون عن المره السوداء إذا أکثر من الأغذیه المولده لها علی ما ذکرنا، و الذی ینتفع به فیها الفصد و شرب الدواء المنقی للسوداء و الحمیه من الاغذیه المولده لها، و أما ما یطلی به الموضع فبالکسفره مع الخل و الاهلیلج الاصفر مدقوقاً ناعماً معجوناً بصمغ الإجاص محلولًا بالخل و یطلی به الموضع، أو یؤخذ علک البطم و یذاب مع شی ء من شمع وزیت و یلقی علیه کبریت مدقوق ناعماً و یلزم الموضع، أو یؤخذ خرء الزرازیر و زبل الضب فیدقان و یعجنان بخل و یلزمان الموضع. و إن کانت القوبا فی الوجه فیؤخذ حنطه و تلقی علی قطعه حدید أو علی سندان محمی جداً و یکبس علیه بالمطرقه، و یؤخذ ما یسیل منها من

الرطوبه و یطلی به القوبا، أو یؤخذ بزر الفنجنکشت و یدق ناعماً و یعجن بخل و یلزم الموضع، أو یؤخذ من غرا الجلود خمسه دراهم، و من الکندر درهمین، یدق ناعماً و یعجن بالغرا المذاب بالماء و یطلی علی القوبا.

فی مداواه التنفط

و أما التنفط فینبغی أن یفقأ النفاخه و یخرج ما فیها من الصدید و یضمد بعدس مطبوخ، و إن اخذت أغصان شجر الرمان و أشعلتها بالنار و کویتها به حتی تنفجر، فإذا انفجرت فضع علیها مرداسنج مسحوقاً مع شحم الخنزیر، فإنه ینفع من ذلک.

فأما تقشر الجلد فاطله بهذا الطلاء، وصفته:

میویزج و ترمس و قردمانا من کل واحد جزء، و یسحق و یداف بخل خمر و یطلی به، أو یسحق أصل السوسن الاسمانجونی و یعجن بعسل و یطلی به و یدخل بعده الحمام، أو یؤخذ کبریت و حمص و بعر الماعز یدق ناعماً و یعجن بخل و یطلی به، و إن سحقت المرداسنج بخل

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 317

و دهن ورد و طلیت به البدن نفعه منفعه بینه.

الباب الحادی عشر فی مداواه العرق إذا أسرف أو احتبس

متی أسرف العرق علی الانسان فینبغی أن یمسح بدنه بدهن ورد قد خلط معه عفص مدقوق ناعماً، أو یمسح بدهن الآس قد خلط به شی ء من الجبسین أو الاسفیداج، أو یطلی البدن بالطین الأرمنی و المرداسنج المربی بالورد المسحوق بماء الورد، أو بالشب الاحمر مدقوقاً ناعماً مبلولًا بماء الآس أو بماء لف الکرم، أو یطلی بالمرداسنج و العفص المسحوق ناعماً بدهن الآس أو بدهن السفرجل.

صفه دهن السفرجل: یؤخذ سفرجل طیب الرائحه فیه قبض و ورد السفرجل من کل واحد نصف رطل، ورد یابس ثلث رطل، یصب علیه خمسه أرطال ماء و یطبخ بنار معتدله حتی یرجع

الی الربع، و یصفی و یصب علیه مثل نصفه دهن ورد و یطبخ بنار لینه فی قدر مضاعفه حتی یفنی الماء و یبقی الدهن و یصفی و یستعمل، فإن احتبس العرق و إلّا فیستفرغ عن البدن بالدواء المسهل کالمطبوخ لیجذب المادّه من ظاهر البدن الی باطنه، و أما متی احتبس العرق و لم یدر فینبغی أن ینظر الی السبب فی احتباسه ما هو؛ فإن کان من استحصاف المسام فینبغی أن ینطل علی البدن الماء الحار المغلی فیه الشبت و البابونج و البرنجاسف فی الحمام، و ینشر علی البدن البورق الأحمر مدقوقاً ناعماً و یدلکه بالأیدی و المنادیل، و یدهنه بدهن البابونج مفرداً أو مع شی ء من الفلفل، أو تدلکه بدهن الغار أو دهن الشبت، و یمنع صاحبه من الإکثار من الغذاء، و إن کان احتباس العرق بسبب ملاقاه السمائم و تجفیفها للبدن فینبغی أن یدخل صاحبه الحمام الاوسط، و ینطل علیه الماء العذب الحار، و یمرخه بدهن البنفسج و النیلوفر و استعمال الدلک اللین، و إن کان احتباسه بسبب اخلاط لزجه فینبغی أن تستفرغ الأبدان بالأدویه المنقیه للبلغم و الرطوبه اللزجه، ثم تستعمل الأدویه المدره للعرق.

و إذ قد ذکرنا الآن مداواه العل العامه لظاهر البدن فلنذکر الآن مداواه العل الخاصه بظاهر کل واحد من الاعضاء، و نبدأ من ذلک بالعل العارضه

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 318

للرأس و الوجه.

الباب الثانی عشر فی مداواه العلل الخاصه بسطح البدن و کل واحد من الاعضاء و أوّلًا فی داء الثعلب و تساقط الشعر

قد قلنا فی غیر هذا الموضع إن من العلل العارضه فی سطح البدن ما یخص عضواً دون عضو؛ فمنها ما یخص الرأس و هو: داء الثعلب و داء الحیه و السعفه و الحزاز، و منها ما یخص الوجه و هی: الکلف و التوته و الخیلان، و

منها ما یخص الأصابع و هی: الداحس و انتفاخ الأصابع العارض فی الشتاء، و منها ما یخص الیدین و المعصمین و الرجلین و هی: العرق المدینی، و منها ما یخص الساق و هی: داء الفیل و الدوالی، و منها ما یخص الکعبین و القدمین و هی: الشقاق، و منها ما یخص القدمین و هی: عقر الخف، و منها ما یخص الاظفار و هی: تقوسها و رضها و البرص العارض فیها، و نحن نبتدئ أولًا بمداواه [داء] الثعلب.

فی داء الثعلب

ینبغی أن ینظر أوّلًا فإن کان داء الثعلب حدوثه من قبل الدم فافصد صاحبه فی القیفال و أخرج له من الدم مقدارا حاجه، و إن کان ن البلغم فینقی بدنه بحب الایارج و حب القوقایا و حب الصبر و الأدویه المرکبه من التربد و شحم الحنظل و الصبر و الغاریقون و الملح النفطی و ما یجری هذا المجری، و إن کان الزمان شتاءً فأعطه أیارج اللوغاذیا و ایارج جالینوس و غرغره بالخردل و المیویزج و أصل الکبر مع السکنجبین المعمول بخل العنصل و سائر الغرغرات التی یغرغر بها أصحاب اللقوه، تفعل ذلک مراراً کثیره، و جنبه الأغذیه المولده للبلغم بمنزله السموک و الالبان و لحوم الحملان الصغار و ما یجری هذا المجری، و إن کان حدوثه من قبل السوداء فأسهله بحب الاسطوخودس و الاصطمحیقون و مطبوخ الافتیمون

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 319

و ایارج روفس و ایارج ارکاغانس و الادویه التی یقع فیها الخربق الاسود و الغاریقون و الافتیمون، و ما یجری هذا المجری مما یخرج السوداء، و جنبه الاغذیه المولده للسوداء بمنزله لحوم البقر و الجزور و کبار المعز و النمکسود و العدس و الکرنب و سائر

التدبیر المولد للسوداء. و إن کان حدوثه عن الصفراء فلینقص بدنه بمطبوخ الهلیلج الاصفر و السنا و الشاه ترج و الأفسنتین و الصبر و السقمونیا و ما یجری هذا المجری، و امنعه من التدبیر المولد صفراء، فإذا نقصت البدن و نقیت الرأس فأقبل علی علاج سقوط شعر الرأس، و أول ما تفعل من ذلک أن تدلک الرأس بخرقه خشنه حتی یحمر، فإن لم یحمر الموضع فإنه عسر البرء، فإذا احمرّ فاشرط الموضع شرطات کثیره و اطل علیه ثوماً مسحوقاً. و إن کانت العله من البلغم فبالحبه الخضراء المحرقه أو بصل العنصل أو قشور البندق محرقه أو لوز مرّ أو حب البان أو حب المحلب المحرق، و اطله أیضاً بالفریبون المدقوق ناعماً مع دهن البان أو الزفت المداف بدهن البان أو دهن الاترج أو بحرق الشیح الارمنی و یدقه ناعماً و یخلطه بدهن الاترج أو دهن البان أو دهن الزنبق و یطلی به الموضع، ثم یغسل الرأس بماء السلق و البورق. و مما ینتفع به أیضاً فی هذا شحم الدب أو شحم الذئب أو شحم الضبع أو شحم الأسد، و أجوده ما کان عتیقاً إذا سحقت بالخل و طلی بها الرأس. و خرء الفار إذا دق ناعماً و سحق مع الزیت و طلی به نفع من ذلک.

و قشور أصل القصب مع الوز المر محرقین مسحوقین بخل خمر نافع من ذلک.

صفه طلاء لداء الثعلب: یؤخذ زبد البحر خمسه دراهم، بورق و خردل و کبریت أصفر و تافیسیا و فربیون من کل واحد درهمین، میویزج و ذراریح من کل واحد درهم، یدق ناعماً و یعجن بزیت و یطلی به الموضع، و متی استعملت هذه الادویه و عرض للموضع احتراق

و تنفط فأغب الدواء و اطل علیه دهن ورد و اسفیذاج و شحم البط و الدجاج، و إذا سکن فعاود الدواء. و إن کانت العله من قبل الصفراء فاطل الموضع بالشیح الارمنی و زبد البحر و الحضض و الشعیر المحرق المسحوق مع دهن الآس أو دهن الخلاف، ثم اغسل الرأس بالخطمی و النخاله و ماء الخلاف.

و إن کانت العله من قبل السوداء فاطل الموضع بالعاقرقرحا و المیویزج المحرق أو مراره البقر و مراره الذئب، و یغسل بماء الحلبه المطبوخه أو بماء بزر الکتان، و اطله أیضاً بالتافیسیا و دهن الناردین بعد أن تدلکه ببصل خربق أو ثوم، أو یؤخذ لوز مرّ و قشور البندق محرقین و بورق أرمنی أجزاء سواء، یعجن بدهن الغار و یطلی به، و یقال إن رؤوس الذباب إذا دلک بها داء الثعلب انبتت الشعر.

صفه دواء ینبت الشعر فی داء الثعلب: یؤخذ ذراریح ثلاثه دراهم بعد أن تقطع رؤسها و أجنحتها و یدق ناعماً، و یعجن بدهن بان

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 320

و یلقی علیه شی ء من مسک و یستعمل.

فی داء الحیه

و أما داء الحیه فإن علاجه مثل علاج داء الثعلب، و أما تساقط الشعر و انتثاره فما کان منه من تخلخل الجلد و أتساع المسام و نقصان الغذاء، فالتدبیر الموافق له استعمال الاغذیه المحموده المولده للدم الجید بمنزله الخبز الخشکار النقی، و لحم الحولی من الضأن و الماعز و لحوم الدجاج و صفار البیض النیمرشت، و السمک الرضراضی، و الشراب الریحانی بمقدار معتدل، و دخول الحمام و الاغتسال بالماء العذب المعتدل الحراره، و یغسل الرأس بالخطمی الابیض و البزرقطونا و ورق الخلاف. و یدهن بدهن النیلوفر و البنفسج، و یشم البنفسج

الطری و النیلوفر و الخلاف، و أما ما کان من سقوط الشعر عن ضیق المسام بسبب الرطوبه المسدده له، فعلاجه یکون بدخول الحمام و بطول اللبث فیه و دلک الرأس احیاناً بالملح و احیاناً بالشیح الارمنی و القیصوم، و غسله بالنطرون و البورق و مراره البقر، و لا یقرب شیئاً من الادهان، و أن یتدبر بالتدبیر المسخن، و یقلل من الغذاء، و یلقی فی أغذیته التوابل الحاره کالکراویا و الدارصینی و الفلفل و شرب الشراب العتیق القلیل المزاج. و أما ما کان من سقوط الشعر بعقب مرض حار فینبغی أن یستعمل معه التدبیر المرطب، کالزیاده فی الغذاء و أکل لحوم الحملان و الجداء و السموک و الفاکهه الرطبه و الالبان، و الدعه و الراحه، و دخول الحمام من غیر ابطاء، وصب الماء العذب الفاتر علی الرأس، و یدهنه بدهن الآس فانه یقوی الشعر، و کذلک الدهن المطبوخ بالأملج و اذا ابتدأ الشعر ینبت فاحلقه بالموسی و النوره و ادلکه بخرقه کتان خشنه فی کل یوم، و ادهنه بدهن قد طبخ فیه برشاوشان و بابونج و آس.

صفه دهن الأملج: یؤخذ أملج رطل و یصب علیه أربعه ارطال ماء و یترک یوماً و لیله، ثم یغلی علیه غلیه جیده و یصب علیه رطل دهن خل، و یطبخ بنار معتدله الی أن یفنی الماء و یبقی الدهن و یصفی، و یذوب فیه شی ء من لاذن، و یرفع فی إناء و یستعمل.

و أما تساقط الشعر الذی یکون من السل فلا حیله فیه لفناء الرطوبه الجیده التی تکون بها الحیاه، و کذلک لا سبیل فی إنبات الشعر فی الصلع الطبیعی لأن ذلک إنما یکون من یبس طبیعی یغلب علی مزاج

الدماغ و جلده الرأس، و اللّه أعلم.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 321

الباب الثالث عشر فی علاج السعفه و الحزاز

ینبغی لصاحب السعفه أن یحجم النقره و إن کان ممن یمکن فیه الفصد فلیفصد القیفال، و کذلک إن کان ممکناً أن یشرب فلیسق المطبوخ بالشاهترج و الهلیلج الکابلی الاسود، و لیحمَ من اللحمان و الحلواء و یدبر بالأشیاء الملطفه و یغذی بالعدسیه بلحوم الطیر ما خف منها و لطف و بالسمک الرضراضی، و یطلی بعد ذلک بقرص السعفه، و هذه صفته:

یؤخذ عروق مطحونه و لوز مر مدقوقاً ناعماً من کل واحد جزء، مقل جزآن، ینقع المقل فی خل خمر یوماً و لیله و یسحق فی الهاون ناعماً و تلقی علیه العروق و اللوز المرّ و یعجن و یعمل أقراصاً و یجفف فی الظل، و یستعمل فی وقت الحاجه مدقوقاً معجوناً بماء الهندبا و خل خمر و دهن ورد.

و یطلی أیضاً بهذا الطلاء نافع من السعفه، وصفته: یؤخذ زراوند طویل وراتینج و جلنار و اقاقیا من کل واحد جزء، یدق و ینخل و یسحق فی الهاون بشی ء من دهن ورد و خل خمر و یستعمل.

صفه أخری: یدهن الرأس بدهن خل و ینشر علیه ورق السوسن الاسمانجونی.

صفه أخری: یؤخذ عفص أخضر و آس یابس من کل واحد جزء، یدق ناعماً و ینخل بحریره، و یذوب له شمع درهمین و نصف و ثلاثه فی الصیف، بورق عشره دراهم، یربی بشیرج و یلقی علیه الادویه و یصیر مرهماً و یستعمل عند الحاجه، فانها مجربه تصلح للابدان اللینه.

فأما متی کان البلدن صلباً خشناً فلیستعمل معه هذا الدواء، وصفته: یؤخذ مرداسنج و عفص و اقاقیا و جلنار و ورق السوسن و ورق الدفلی و ورق الحناء و

اقماع الرمان الحامض وراتینج و قنبیل و عروق و اقلیمیا الفضه و خبث الفضه بالسویه، یدق الجمیع ناعماً و ینخل بحریره و یربی فی الهاون عند الحاجه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 322

أخری له: أملج و زاج محرقین و عفص و عروق و خبث الفضه و زراوند طویل و مرّ و تراب الزئبق من کل واحد جزء، یدق الجمیع ناعماً و یربی بدهن ورد و خل خمر فی الهاون و یطلی به السعفه الکثیره الرطوبه و التی فی الابدان الصلبه.

صفه أخری: یؤخذ طین سباکین الفضه فیدق ناعماً و یعجن بدهن ورد جید و یطلی به الرأس بعد أن یحلق بالنوره.

صفه أخری لجالینوس: یؤخذ قرطاس محرق و اسرب محرق مغسول و انزروت من کل واحد أوقیه، کبریت أربعه دراهم، یدق الجمیع ناعماً و یعجن بخل خمر و یستعمل، و القرطاس المحرق إذا عجن بخل و طلیت به السعفه أبرأها.

صفه أخری: یؤخذ خزف التنور و ذرق الحمام و ملح جریش من کل واحد جزء، یدق ناعماً و یعجن بزیت و یطلی به الموضع.

صفه أخری: إذا أخذت من الخزف الاخضر لا سیما الشیوخ التی قد استعملت فیدقها ناعماً، و من دخان التنور، و عجنته ببول صبی لم یحتلم و طلیت به طشت صفر و کببته علی بلوعه یوماً و لیله ثم کشطته منه و عجنته بدهن ورد و طلیت به الموضع نفع، فإن أنجبت هذه الأدویه و إلّا فافصد صاحبها من العرقین اللذین خلف الاذنین، و اطل الرأس بالدم الذی یخرج منها. و إن کانت السعفه یابسه بیضاء ینقشر منها قشور بیض فینبغی أن یدبر صاحبها بالأغذیه المرطبه و یسعط بدهن لوز حلو و دهن حب القرع أو دهن

بنفسج جید، و یدهن الرأس أیضاً بهذه الادهان. فإن کانت السعفه صلبه فیجب أن یحکها بالحدید حتی یخرج منها الدم، و یطلیها بالقلدفیون مع الخل ثم من بعد ذلک بالمرهم الاحمر و یسعط صاحبها بماء السرطان المدقوق مع دهن النیلوفر، و إن حدثت السعفه فی الوجه فینبغی أن تأخذ من الصبر الاسقطری جزءاً و من المرداسنج نصف جزء و یسحق فی الهاون بدهن ورد و خل یسیر، و إن کانت السعفه التی فی الوجه یابسه فاطلها بالطین الارمنی و الکافور و الزعفران مجبولًا بخل خمر و ماء الورد فإنه نافع.

فی مداواه الحزاز: و أما الحزاز فینبغی أن ینقی بدن صاحبه إن کان ممتلئاً بالمطبوخ المقوی بأیارج، و إن کان البدن نقیاً فاقصد لتنقیه الرأس بحب الایارج و حب الصبر و حب الذهب و ما یجری هذا المجری، و من بعد ذلک ینبغی أن یغسل الرأس بالخطمی الابیض و ماء السلق و البورق و ماء الحمص و الباقلاء المدقوق و ورق السمسم.

و یغسل الرأس کل ثلاثه أیام بهذا الدواء، وصفته: یؤخذ دقیق الحمص أربعین درهماً، دقیق الحلبه و بورق الجیر و نخاله و زجاج ابیض

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 323

مدقوق و خردل من کل واحد ثمانیه دراهم، خطمی سته دراهم، یعجن بخل ممزوج بماء و یغسل به الرأس، و یدمن حلق الرأس و دهنه بدهن ورد و یسیر من خل فإنه یزیله. و مراره الثور و قیمولیا معجون بخل خمر نافع من الحزاز، و اللّه تعالی أعلم.

الباب الرابع عشر فی علاج من عظم رأسه من تفرق الشؤن

إنه لما کان هذا المرض حدوثه من ریح و رطوبات غلیظه احتیج فیه الی ما یلطف و یحلل، و مما یصلح لذلک أن یؤخذ حب الرشاد و یضرب

بالماء و یجعل علی خرقه و یضمد به الرأس فی الموضع الذی فیه العظم فإنه نافع. و إن أخذ عروق الصباغین و سحقها ناعماً و عجنها بدهن اللوز المر و طلیت به المواضع ثلاث مرات نفع منفعه بینه. و السعوط بمراره کرکی و مراره ذئب و مسک و عود هندی و سکر طبرزد بالسویه مدقوق ناعماً، و یسعط منه بمثل العدسه بماء المرزنجوش.

سعوط آخر: یؤخذ عود هندی و مر و صبر و زبد البحر و فستق و صنوبر و مسک و عنبر من کل واحد درهم، زعفران نصف درهم، یعجن بدهن زنبق و یتخذ منه حب مثل العدس و یسعط منه بحبه أوّل یوم من الشهر و حبهٍ فی الوسط من الشهر و حبه فی آخر الشهر فإنه ینفع منفعه بینه.

سعوط للکندی نافع من ذلک: یؤخذ مراره الکرکی و مراره النسر و مراره شبوط و زعفران و جندبیدستر و عیدان الحناء و بسباسه من کل واحد جزء، سکر طبرزد جزءین، یدق و ینخل بحریره و یعجن بماء البزرقطونا الرطب و یجعل حباً مثل العدس و یجفف فی الظل و یسعط منه فی الشهر ثلاثه أیام فی کل یوم بحبه بماء بارد، و یقدر الرأس بخیط من یوم ینقص الهلال و یوم یهل فإنه یکون قد نقص، ثم اسعطه علی ذلک المثال فإنه یعود الی حاله. و أما الورم الذی یکون فوق القحف تحت الجلد فعلاجه أن یؤخذ قشور الرمان و جوز السرو، یدقان و یخلطان بخل و یلزم الموضع و یشد فإنه یفنی تلک الرطوبه و یطیب الموضع، و اللّه سبحانه و تعالی أعلم.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 324

الباب الخامس عشر فی علاج الکلف و النمش و الآثار فی الوجه و التوته التی تکون فی الوجه و الشقاق

أما الکلف و النمش

فقد ذکرنا أن حدوثهما من بخار الدم المحترق، و لذلک ینبغی أن یستعمل فی صاحبه فصد القیفال و یشرب الدواء المسهل للخلط السوداوی و الأخلاط المحترقه کمطبوخ الافتیمون و الغاریقون و شرب ماء الجبن بالسفوف الذی یقع فیه الهلیلج الهندی و الکابلی و البسفائج و الملح النفطی و ما شاکل ذلک، و یحتمی من الاغذیه القویه الحراره المولده للسوداء و یعتمد علی الاغذیه المعتدله و التدبیر المعتدل، و إذا فعل فلیطل الوجه بهذه الاطلیه التی أصفها:

صفه دواء للکلف و النمش: یوخذ بزر البطیخ و قشور أصل القصب من کل واحد خمسه دراهم، بزر الفجل و الجرجیر و الکندس من کل واحد درهمین، یدق الجمیع ناعماً و یعجن بماء الفجل و یطلی به الکلف باللیل و من الغد یغسل بماء النخاله.

صفه أخری للکلف: یؤخذ أشنان مربی ببزر البطیخ عشره دراهم، قشور البیض و شیح محرق من کل واحد ثلاثه دراهم، دقیق الباقلاء و دقیق العدس من کل واحد خمسه دراهم، یدق الجمیع ناعماً و یعجن بماء و یطلی به الوجه.

و متی کان الکلف غلیظاً فینبغی أن یطلی بهذا الطلاء، وصفته: خرء العصافیر و دقیق الشعیر من کل واحد جزء، یدق و ینخل فی وقت الحاجه و یعجن بماء عنب الثعلب و یجفف فی الظل و یداف فی وقت الحاجه بماء و یطلی به.

صفه للکلف الغلیظ: یوخذ خردل فیدق ناعماً و یعجن بشیرج التین و یطلی به الوجه، فإن احترق الموضع فألق علی الموضع کثیراء محلولًا بلبن حلیب و یغسل بماء النخاله، فإذا سکن فأعد علیه الدواء و احذر أن یتقرح الوجه.

صفه أخری: یوخذ حب المحلب و حب البان و لوز مر مقشر و ترمس و عنزروت

و بزر الفجل أجزاء سواء، یدق و ینخل و یعجن بماء العصفر.

صفه أخری للکلف الغلیظ: فلفل و قسط مر و لوز مر و تراب الزئبق و بورق و أصل السوسن الاسمانجونی و کندس و بزر الفجل من کل

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 325

واحد جزء، یدق الجمیع ناعماً و یعجن بخل و ماء و یطلی علی الموضع من اللیل و یغسل من الغد بماء قد أغلی فیه برشاوشان و نخاله.

صفه للکلف: یؤخذ لوز حلو مقشر من قشره و یسحق ناعماً و یقتل به الزئبق و یطلی به الوجه.

فی النمش

و أما النمش و البرش فإن أطلیته قریبه من هذه الأطلیه:

صفه طلاء للبرش و النمش: یؤخذ لوز مقشر و عدس یدق ناعماً و یعجن بماء طبیخ التین و یطلی به الوجه، و إن کان غلیظاً فیطلی بالخردل المدقوق المعجون بماء التین.

صفه اخری: یؤخذ أصل السوسن الاسمانجونی جزء، و زرق العصافیر جزءین، قسط مر ثلاثه اجزاء، یدق الجمیع ناعماً و یعجن بخل ممزوج بماء و یطلی به الوجه و یغسل بماء النخاله.

صفه للبرش الغلیظ: یؤخذ زرنیخ أصفر جزءین، کندس جزء، یدق و یعجن برائب لبن البقر و یطلی به الوجه. و ینبغی لصاحب ذلک أن یدمن أکباب الوجه علی الماء الحار.

فی الشقاق فی الوجه

و أما الشقاق فی الوجه فیؤخذ له شمع أبیض و دهن بنفسج و یذوب و یلقی علیه کثیراء مسحوق و یطلی به الوجه.

صفه أخری: یؤخذ شمع أصفر و زوفا رطب و شحم البط و نشا و کثیراء و لعاب حب السفرجل، تدق الأدویه و تذاب بالشمع و الشحم بالدهن و تطرح علیه الادویه الیابسه و تدعک فی الهاون، و یطلی الشقاق غدوه و عشیه بعد أن

یغسل الوجه بماء فاتر، و یدخل الحمام و یغتسل بماء نخاله الحواری، أو یؤخذ عکر الزیت و یذوب فیه شی ء من الزفت و یطلی به الوجه، أو یؤخذ شحم البط و عکر الزیت و علک البطم یذوب الجمیع و یطلی به الوجه و الشفه إذا عرض بها الشقاق، و یؤخذ قرن أیل محرق فیدق ناعماً و یعجن بشحم عنز و یطلی به الشقاق.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 326

فی البثور العدسیه

و أما البثور التی کالعدس تعرض فی الوجه فینبغی أن تلین بالشمع و الدهن و لعاب بزر الکتان، ثم یطلی بهذا الطلاء. وصفته: یؤخذ صمغ و بورق و کندس و کبریت أصفر أجزاء سواء، یدق ناعماً و یعجن بخل و یطلی به الوجه، فإن عرضت مع ذلک حکه فلیطل بالأفیون.

فی آثار القروح

و أما متی کان فی الوجه آثار غلیظه فلیطل ببعض الأدویه الحاده کالبلادر و دهن لوز مر و غیرهما مما ذکرناه فی الکلف الغلیظ.

فی علاج التوته

و أما التوته فدواؤها مرهم الزنجار و الدواء الحار و یوضع علی مقدارها، فإن لم ینجب ذلک فلیحک بالعمادین أو بالسکر حکاً جیداً حتی یدمی، و یستأصل أصلها بالحک حتی یظهر اللحم غائراً ثم یوضع علیها مرهم الزنجار حتی یأکل أصلها و یفضی الی اللحم الصحیح الطری، ثم حینئذ تعالجه بالمرهم الأحمر، و إن لم یکن هناک حراره فبالمرهم الأسود و غیره من المراهم المنبته للحم.

فی الاحتراقات فی الوجه

و أما الاحتراقات فی الوجه فعلاجها أوّلًا یکون بفصد القیفال و تنقیه البدن بمطبوخ الافتیمون و الغاریقون و شرب السنا و الشاه ترج و الهلیلج الکابلی و الزبیب الخراسانی و شرب ماء الجبن مع السفوف الذی ینقص السوداء، وصفته:

یؤخذ هلیلج کابلی و أسود

هندی من کل واحد عشره دراهم، بسفایج و افتیمون من کل واحد خمسه دراهم، اسطوخودوس اربعه دراهم، غاریقون ثلاثه دراهم، ملح نفطی درهمین، یدق الجمیع ناعماً و یؤخذ منه ثلاثه دراهم مع نصف رطل ماء الجبن و عشره دراهم سکر طبرزد فإنه

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 327

نافع ینقی البدن من السوداء، فإذا نقی البدن فأرسل علی الموضع العلق فإنه یمتص جمیع ما فیه من الدم المحترق، و إن أنت حککت الموضع حکّاً جیداً حتی یتنظف ثم طلیت علیه المرهم الأحمر المعمول بالمرداسنج و العروق و الخل و الزیت و عالجته بعلاج القروح نفع من ذلک.

الباب السادس عشر فی العلل العارضه فی الیدین و الرجلین

و أوّلًا فی العرق المدنی: قد قلنا فی غیر هذا الموضع إن تولد هذا العرق یکون فی البلدان الحاره الیابسه و لمن یکثر التعب و لم یکن تلک عادته، و لمن یکثر من الأغذیه المولده للکیموس الردی ء، و إنه یحدث فی المعصمین و العضدین و الفخذین و الساقین؛ فإذا رأیت علامات هذه العله قد ظهرت و رأیت موضعاً من العضو قد تنفط، فابدأ بترطیب البدن بالأغذیه المحموده و أکل اللحمان المعتدله المزاج و تمریخ العضو و دخول الحمام و نطل الماء الحار علی موضع العله، و یتوقی أکل البقول الحریفه و الکوامیخ و السمک المالح و التمور و النمکسود و ما اشبه ذلک، و یتناول صاحبه من الصبر الاسقطری فی کل یوم درهماً و یطلی الموضع بالصبر فإنه یمنعه من الحدوث. و أما إذا ظهر فینبغی أن ینظر فإن وجد صاحبه تلهباً و حمی و کانت الطبیعه معتدله بدأت بفصد الباسلیق من الید المحاذیه لموضع العله، فإن کانت الطبیعه محتبسه فأسهلها بماء الفاکهه و استعمل مع صاحبه الاشیاء المبرده

المرطبه بماء الشعیر و غیره مما أشبهه. و إن لم یکن فی البدن حمی و کانت الحراره فی موضع خروج العرق فینبغی أن یعطی صاحبه نقیع الصبر بماء الهندبا، فاذا ظهر جیداً فینبغی أن یشد ما ظهر منه علی قطعه اسرب و تلف علیه و یعقد، و کلما خرج منه جزء یلف و یعقد و یمد قلیلًا قلیلًا برفق لئلّا ینقطع، فإنه إن انقطع ارتفع الی فوق و دخل الی اللحم و أورث ورماً و عفناً و قروحاً، و لذلک ینبغی أن یداری و یمد قلیلًا قلیلًا حتی یخرج کله و لا یبقی فی البدن منه شی ء، و یضمد بهذا الضماد، وصفته:

یؤخذ شمع ربع رطل، شیرج رطل، مرداسنج و رماد القصب من کل واحد ثلاثه دراهم، کزبره درهم، یذوب الشمع مع الشیرج و یلقی علیه الادویه و یصیر مرهماً و یطلی به الموضع. و یضمد أیضاً ببزرقطونا و دهن بنفسج فإن ذلک یعین علی خروجه، و احذر أن ینقطع فإن انقطع فینبغی

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 328

أن یبط بطّاً بالطول الی الناحیه التی یجی ء منها العرق حتی یتفرغ کل ما هناک من ماده، و یوضع فیه السمن و القطن الخلق حتی یتعفن و یأکل کل ما بقی منه، و یعالج بما ینبت اللحم.

فی الدوالی

فأما الدوالی فإنه لما کان حدوثها من کثره تعب الرجلین بمنزله الحمل الثقیل و العدو، و من الادمان علی تناول الاغذیه المولده للسوداء أوجب لذلک أن یستعمل صاحب هذه العله الدعه و الراحه و قله اتعاب الرجلین و التدبیر المعتدل المولد للدم الجید و الکیموس المحمود، و تنقیه البدن بالأدویه المسهله للسوداء، و فصد الباسلیق و فصد الدوالی و اخراج شی ء صالح

من الدم، و الاستحمام بالماء العذب.

فی البلخیه

فأما البلخیه فلیس لها علاج غیر القطن الخلق و الاشنان فقط بالماء العذب، و الصواب أن یترک علاجها.

فی داء الفیل

و أما داء الفیل فإنه مرض سوداوی، و هو من الأمراض العسره البرء، و إن لم یتدارک فی اوّل امره لم ینجع فیه العلاج، و ینبغی أن یدبر صاحبه بتدبیر أصحاب الدوالی من استعمال الدعه و الراحه و ترک استعمال الاغذیه الغلیظه المولده للسوداء، و استعمال الاغذیه المحموده الکیموس و تنقیه البدن من السوداء بشرب حب الصبر أو نقیعه أو شرب ماء الجبن، و حب السورنجان جید فی هذا الباب و لذلک القی ء نافع لهم، و الطلی بالصبر و الاقاقیا و الرامک و المرّ و عصاره لحیه التیس، و یدام الطلاء علیه و یشد الساق و یربط من أسفل الی فوق بالعصائب القویه و التکک العریضه من موضع الکعب الی حد الرکبه، فإذا تمادی بها الزمان یضمد بهذا الضماد، وصفته: یؤخذ بزر الکرنب و رماد الکرم و ترمس و نطرون و بعر المعز و دقیق الحلبه و سکبینج من کل واحد جزء، و یحل السکبینج بماء الکرنب و ماء الرطبه، و یعجن به الأدویه مدقوقه منخوله و یضمد به،

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 329

و یغیر فی کل ثلاثه أیام، فإنه یحله تحلیلًا قویاً.

الباب السابع عشر فی الشقاق العارض للکفین و القدمین و الرجلین و عقر الخف و انتفاخ الأصابع

متی عرض الشقاق للکفین و القدمین فینبغی أن تطلیه بالزفت و القطران و تأخذ عکر الزیت فتطبخه ببصل الغار و تدهن به الموضع، أو تأخذ علک البطم و تطبخه بالزیت و تطلی به الشقاق، و اطل علی شقاق الیدین بطحین البنفسج غذوه و عشیه فإنه نافع جداً، واسق صاحب الشقاق کل یوم أوقیتین شیرجا قدر اسبوع

و غذه بالأکارع من مقادم الحملان، و غیر ذلک من الاغذیه المرطبه، و اسقه مطبوخ الافتیمون. و لشقاق الرجلین یخضب بالحناء معجوناً معه حلبه مدقوقه ناعماً فإنه ینتفع به.

فی الشقاق فی العقب

یؤخذ شحم الماعز یذوب و یلقی علیه عفص مسحوق ناعماً و یدعک به فی الهاون جیداً حتی یستوی و یحشی به الشقاق الذی فیه العقب، و إن اخذت شیئاً من القنه و خلطته بدهن الاکارع و طبخت ذلک حتی یثخن و طلیت به الشقاق نفع. و أیضاً الدهن المعمول من السندروس نافع فی هذا الباب منفعه جیده، و الکثیراء و العفص إذا دقا ناعماً و خلطا بشمع و دهن بنفسج نفع، و مخ ساق البقر إذا ذوب مع الشمع و دهن البنفسج و خلط به شی ء من المرداسنج نفع من الشقاق.

فی السحج العارض من الرکوب

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 330

یطلی الموضع بمرداسنج محلول بماء ورد، أو یطلی بطین أرمنی بماء ورد، أو یطلی بدهن الورد و ینثر علیه الورد المطحون و الآس المدقوق ناعماً.

فی عقر الخف

و أما عقر الخف فیعالجه بأن یؤخذ جلد من أسفل خف خلق فیحرقه و یدقه و ینثره علی العقر فإنه یمنعه من أن یرم. و إن أخذت رئه ماعز و رئه خنزیر و أحرقتهما و نثرتهما علی العقر انتفع به، و إذا سکن الوجع فألزمه العفص المحرق المدقوق و تطلیه بالاقاقیا المدقوق المعجون بالخل.

فی علاج الداحس

فأما الداحس فدواؤه الفصد إن أمکن لأنه ورم حار، و إن یلزم بزرقطونا مبلولًا بماء و شیئاً یسیراً من خل فإنه یسکن الوجع، و ینبغی أن یبرد البزرقطونا بالثلج و بغیره إذا حمی، فإن سکن الوجع و الضربان و إلّا فألزمه بعض الأدویه

التی تنضج بمنزله بزر المر و بزر الکتان، و یلقی فوق ذلک خرقه کتان مطلیه ببزرقطونا فإن انفجر و إلّا فافتح الموضع برأس المبضع و اعصره حتی یخرج ما فیه فإنه یسکن الوجع من ساعته، و ألزمه حینئذ المرهم الاحمر أو مرهم الاسفیداج أو العدس المطبوخ بالماء و الورد الیابس، و قد ینفع الداحس أن یسحق الکندر و یوضع علیه، أو یضمد بالعفص و قشور الرمان الحمض و توبال النحاس و التین الیابس المحرق من کل واحد جزء، و یسحق و یخلط بعسل و یضمد به علی خرقه و یشد، فإن رأیت الموضع قد حمی فألزمه التدبیر الذی ذکرناه أولًا، فإن اشتد وجعه و لم یسکن فأطله بالبنج و الافیون و الخل و یوضع علیه خرقه مبلوله ببزرقطونا.

و ذکر أبقراط فی المقاله الثانیه عشره من ابذیمیا أنه ینبغی أن یعالج الداحس بالعفص الاخضر المطبوخ بالعسل إذا طلی علیه نفع.

فی انتفاخ الاصابع مع الحکه

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 331

أما انتفاخ الأصابع العارض فی الشتاء فعلاجه النخاله المطبوخه بماء البحر إذا وضعت الیدین و الرجلین فیه، و إن ضمدت الاصابع بالعدس المقشر المسحوق نفع. و الماء المغلی فیه التین و الکرنب و العدس بقشره إذا نطل علی الید و الرجل، و الماء المطبوخ فیه الکرنب و العدس بقشره و الترمس و السلق و السلجم، و إن اخذت التین الیابس و طبخته بالشراب و سحقته ناعماً و صببت علیه شیئاً من الزیت و ضمدت به الأصابع نفع، فإن لم ینجب فانطل علیه شیئاً من الماء المطبوخ فیه البنج، فإن صار لون الاصابع الی الخضره و الکموده فاشرطها و ضمدها بالعدس المطبوخ.

فی برص الاظفار

إذا برصت الأظفار فعالجها بأن

تأخذ کبریتاً و زرنیخاً أحمر و تدقهما ناعماً و تعجنهما بخل و تطلی علی الظفر، أو تأخذ من الدبق و الزرنیخ من کل واحد جزءاً، و من الذراریح ربع جزء، و نشا نصف جزء، یدق الجمیع ناعماً و یعجن بخل ثقیف و یوضع علی الظفر، أو یؤخذ بزر کتان و حلبه و یعجنان بسکنجبین و یطلی علیه نافع.

فی تعقف الاظفار

تدهن بدهن بنفسج مذاب فیه شمع، أو یلزم مرهم الدیاخیلون محلولًا بدهن بنفسج و دهن لوز و یضمد الظفر بمصطکی محلول بدهن البان معجون به زبیب منزوع العجم.

فی رض الأظفار

متی عرض للظفر من ضربه أو عضه أو غیر ذلک أن یرتض فینبغی أن تأخذ ورق الآس و ورق الرمان فیدقان ناعماً و یلقی علیهما شی ء من ماء الرمان و یسحقان ناعماً و یضمد بهما الظفر، أو یضمد بدقیق حنطه معجون بزیت، أو یؤخذ شی ء من الکبریت فیدق ناعماً و یعجن بشحم المعز و یلزم الظفر.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 332

و أما العثره فمداواتها أن یبال علیها دفعات و تشد بخرقه، فإن فسد الظفر و أردت قلعه فضمده بمرهم الدیاخیلون حتی یلین، ثم اطله بهذا الطلاء، وصفته:

یؤخذ زرنیخ أحمر و أصفر و جاوشیر یدق ناعماً و یدعک فی الهاون بدهن لوز مر وزیت فإنه یقلعه، و إن أنت أخذت الزفت و ذوبته بزیت و ألقیت علیه شیئاً من زرنیخ أحمر و کبریت مدقوقین ناعماً و ضمدت به الظفر قلعه.

الباب الثامن عشر فی مداواه العلل العارضه فی ظاهر البدن عن أسباب من خارج

و أولًا فی مداواه الجراحات و القروح: و إذ قد ذکرنا مداواه العلل العارضه فی ظاهر البدن عن أسباب من داخل البدن، فنحن ذاکرون فی هذا الموضع مداواه العلل العارضه لظاهر البدن عن أسباب من خارج فنقول:

هذه الاسباب إما أن تکون عن أجسام غیر متنفسه بمنزله قطع السیف و غیره، و إما إن تکون عن أجسام متنفسه بمنزله لدغ الهوام و نهش السباع، و لکن نبدأ أوّلًا بما کان حدوثه من أجسام غیر متنفسه و هی الجراحات و القروح، فنقول: إن من الجراحات ما تکون بسیطه و منها مرکبه، و الجراحات البسیطه إما أن تکون شقاً و إما أن تکون غائره، و نحن نبتدئ أوّلًا بمداواه الجراحات البسیطه فنقول: إنه متی کانت الجراحه شقاً من غیر غور و هی طریه بدمها فعلاجها إن تضم شفتیها و تجمعهما، و تحذر أن یقع فیما بین الشفتین شی ء جاسٍ بمنزله الغبار و الشعر و الدهن، و ترفدها بأربع رفائد: رفادتین عن جنبی الجرح من کل جانب واحده، و رفادتین من فوق و أسفل، و تشدها فإن کانت شفتا الجرح قد انفرجت کل واحه منهما الی ورائها فینبغی أن تبتدی بالرباط من الجهتین جمیعاً حتی تردهما الی الوسط، و إن کانت إحدی الشفتین قد وقعت الی جانب فینبغی أن تبتدئ بالرباط من ذلک الجانب الذی مالت الشفه إلیه حتی تردها الی الشفه الاخری، و إن کانت الشفتان لا تجتمعان و لا تنضمان فینبغی أن تستعمل الخیاطه، و أکثر ما یکون ذلک إذا أوقعت الجراحه فی عرض البدن، و متی حمیت الجراحه فلیوضع علی الرفائد الصندل الیابس، فإن الصندل المبلول إذا شد علی العضو حمی العضو، و یطلی ما یلی

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 333

الموضع بالورد و الصندلین و ماء الهندبا و الکزبره و ما أشبه ذلک من الاشیاء التی تمنع من انصباب المواد. و أما متی صادفت الجراحات فی الیوم الثانی و الثالث و هی

طریه لم تفتح بعد إلا أنها لیست بدمها فینبغی أن تحک الشفتین برأس المجس العریض حتی تدمی ثم تجمعهما و تلقی علیهما الرفائد کما وصفنا، و تبرأ هذه الجراحات- أعنی البسیطه- بالرباط فقط من یوم الی ثلاثه أیام من غیر أن یحتاج الی مداواه، و إن کانت الجراحه عظیمه من غیر غور فینبغی أن یذر علیها هذا الذرور ثم یضم شفتیها و یشدها؛ و هذه صفه الذرور:

یؤخذ عنزروت درهمین، صبر درهم، مرّ نصف درهم، أفیون و أشیاف مامیثا من کل واحد درهم، زعفران دانق، دم الاخوین و کندر من کل واحد نصف درهم، تجمع الأدویه مدقوقه منخوله و تستعمل عند الحاجه. و أما متی کانت الجراحه لیس لها غور و قد سقط منها شی ء من اللحم فلیس یمکن أن تنضم أجزاؤها الی القعر لأنه لا بدّ من أن یبقی فیها فضاء، و هذا الفضاء یحتاج الی أن یمتلئ لحماً، و ذلک یکون بالأدویه التی معها یبس و جلاء لیجفف یبسها الرطوبه المجتمعه فی القرحه التی تمنع من انبات اللحم، و تنقی لجلائها الوسخ الذی یکون فیها، و ذلک أن کل قرحه لا بدّ من أن یجتمع فیها الرطوبه و الوسخ، لأن الفضول التی تجتمع فی الأعضاء من فضل غذائها تدفعها الطبیعه دائماً و تخرجها من المسام الی الجلد، فما کان منها لطیفاً ینفش و یخرج خروجاً غیر محسوس، و ما کان غلیظاً خرج منه الوسخ الذی یکون علی الجلد، و هاتان الفضلتان تبقیان فی القرحه لضعف العضو عن اخراجهما، و الفضل اللطیف الرقیق یکون منه الصدید، و الفضل الغلیظ یقال له الوسخ، و لذلک صارت القرحه تحتاج فی مداواتها الی ادویه تجفف و تغسل و تجلو

باعتدال معاً؛ أما التجفیف فبسبب الصدید، و أما الجلاء و الغسل فبسبب الوسخ. و لیس ینبغی أن یکون الدواء شدید التجفیف لئلّا تجف القرحه و یمنعها من انبات اللحم، لکن ینبغی أن یکون تجفیفها بمقدار ما فی القرحه من الصدید و الوسخ؛ و مما یفعل ذلک باعتدال الکندر و الصبر و الزراوند و أصول السوسن الاسمانجونی و اقلیمیا الفضه و التوتیا أجزاء سواء، یدق ناعماً و ینثر علی الجرح، فإن هذه الأدویه منها تجفیف و جلاء. و إن کانت الرطوبه و الوسخ فی القرحه کثیراً فینبغی أن تعجن هذه الأدویه بالعسل و تعمل کالمرهم و تطلی علی خرقه کتان و یلزم الجرح فإن العسل فیه جلاء قوی و غسل. و مما ینتفع به فی هذا الباب أن یؤخذ من الصبر و الکندر و العنزروت و دم الاخوین أجزاء سواء، یدق ناعماً و ینثر علی الجرح فإنه ینقی الرطوبه من القرحه و ینبت اللحم. و إن کانت الجراحه فی الرأس و لم تصل الی تحت القحف فخذ دهن ورد عشره دراهم، شمع ثلاثه دراهم، یذوب بالدهن و یلقی علیه صبر و مر و أقاقیا و دم الاخوین مسحوقاً ناعماً

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 334

و یصیر مرهماً و یستعمل فانه نافع جداً فی إنبات اللحم.

مرهم جید فی انبات اللحم

مرداسنج أوقیه یؤخذ ربع رطل زیت انفاق و یحرک حتی ینحل و یلقی علیه عنزروت و کندر واصل السوسن الاسمانجونی من کل واحد درهمین، مدقوقاً ناعماً، و یساط حتی یغلظ و یستعمل. و مما ینفع فی انبات اللحم مرهم الباسلیقون إذا لم تکن القرحه حامیه و لم یکن الزمان صیفاً شدید الحرّ، و إن کانت الجراحه لها غور و لیست بواسعه

الفم فینبغی أن یوضع علی فم الجراحه القطن الخلق و السمن و تدخل فیه الفتل أو یزرق فیها الادویه المنبته للحم بالزراقه، و إذا کان فم الجراحه واسعاً و هی ذات غور فضم الشفتین و اربطهما، و لیکن اشد لفاف الرباط عند غور فم الجراحه و ارخاها عند فمها لیتحلب الفضل و الصدید الی فم الجرح و یخرج عنها، و یشکل العضو بشکل فم الجرح الی أسفل لیسیل منه الصدید، فإن لم یکن ذلک فی العضو و کان فی العضو صدید کثیر إذا أنت عصرته من أسفل الی فوق نحو فم الجرح فالصواب أن یبط الجرح من أسفل الی فوق موضع فی العضو عند نهایه الغور لیسهل خروج الماده و الصدید من ذلک الموضع، و إن أنت کشفته بالبط الی حد الموضع الصحیح ثم عالجته بعد ذلک کان أصوب. و کذلک یجری الأمر فی مداواه الأورام التی یحصل فیها ماده إذا بطت و أخرج ما فیها من الدم الفاسد و المده و العکر و غیر ذلک و نظفت علاجها بمنزله علاجات الجراحات الغائره، و ذلک أنه ینبغی أن تحشی بالقطن الخلق حشواً جیداً حتی لا یترک فیها موضع خالٍ، یفعل هذا فی أول یوم ثم ینظر الیها من الغد؛ فإن کانت نقیه فالزمها بدهن الورد مع القطن الخلق، و إن کانت غیر نقیه فالزمها السمن و القطن الخلق و تحشوه بذلک حشواً یبلغ جمیع تقعرها فإن ذلک مما ینقی القرحه و یأخذ ما فیها.

و مما ینتفع به فی ذلک أن یغسل الجرح بعد البط و اخراج ما فیه بالخل أو الشراب ممزوجین أو بماء العسل فان ذلک یجفف و ینقی الجراح، و قد یفعل ذلک

بکل قرحه فیها صدید، ثم تنظر بعد ذلک فإن رأیت القرحه قد نظفت من الصدید و المده و الوسخ، و کانت سلیمه من الحمی و سائر الاعراض التی تتبع القروح، فالزمها القطن الخلق یوماً حتی تنشف و یوماً المرهم الأسود المعروف بالباسلیقون فإنه ینبث اللحم و یفعل فعلًا حسناً.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 335

و مما ینبت اللحم شقائق النعمان إذا احرق وحشی الجرح به، و الفراسیون إذا دق و عجن بالعسل و ألزم الجرح کالمرهم، و إذا نبت اللحم و صار مساویاً لسطح البدن ینبغی حینئذٍ أن یستعمل الأدویه التی تدمل الجراحه و تختم، و هذه الادویه ینبغی أن تکون أخف من تلک الأدویه التی تعالج بها القرحه فی انبات اللحم لأنها تحتاج أن تجفف اللحم و تصلّبه حتی یصیر جلداً، و لذلک صارت الأدویه المدمله أکثرها قابضه کالعفص و الشب و قشور الرمان، و قد تفعل ذلک الأدویه الحاده إذا استعمل فیها الیسیر، من ذلک أن یؤخذ من الاشنان الفارسی جزء، و من القلی نصف جزء، و من الزنجار ربع جزء، و یدق ذلک ناعماً و ینثر علی القرحه منه الشی ء الیسیر غدوه و عشیه و ینظفه فی کل یوم مره و یلقی علیه من الدواء شی ء.

صفه دواء یابس یدمل القروح: یؤخذ مرداسنج و ورق السوس و هلیلج و عفص من کل واحد جزء، قشور الرمان من کل واحد نصف جزء، یدق الجمیع ناعماً و ینثر علی القرحه.

صفه: أو یؤخذ صبر و عروق و جلنار و عفص و مر من کل واحد جزء، یدق ناعماً و یستعمل. و أما القروح المتقادمه فیدملها الدبق و الکندر من کل واحد جزء، زنجار سدس جزء، یدق الجمیع

ناعماً و یذوب بشمع و دهن الآس و ینثر علیه الادویه و یضرب حتی یصیر مرهماً و یطلی علی الموضع فإنه دواء قوی الادمال. و ربما اکتفی فی الأبدان اللینه بمنزله أبدان النساء و الصبیان و الخصیان بما یجفف من غیر لذع بمنزله المرداسنج و الشیح المحرق إذا سحقا ناعماً و ینثر علی الموضع، و ربما اکتفی فی ذلک بوضع القطن الخلق علی القرحه، و یضیق مقدار القطن فی کل یوم قلیلًا قلیلًا حتی لا یحتاج الی شی ء آخر، فإن القرحه تجف و یصلب لحمها. و أما الأبدان الصلبه الجلد فانها تحتاج فی إدمال قروحها الی أدویه قویه التجفیف لتردها الی حال طبیعیتها بمنزله الدواء الذی یقع فیه العفص و الجلنار و الصبر و ورق السوس و العروق و الیسیر من الزنجار، و کلما کانت الابدان أصلب فینبغی أن تکون الأدویه المجففه أقوی بمنزله أبدان الاکره و الفلاحین و صیادی البر و غیرهم من أصحاب الکد و التعب و الریاضه فی الشمس لیرد الجلد منهم الذی قد رطب الی حاله الطبیعه من الصلابه. فعلی هذا القیاس ینبغی أن یکون تدبیرک الجراحات و القروح إذا کانت مفرده سلیمه من الأعراض، فاعلم ذلک إن شاء اللّه تعالی.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 336

الباب التاسع عشر فی مداواه الجراحات و القروح المرکبه

و أما القروح المرکبه فقد ذکرنا فی غیر هذا الموضع أن من القروح ما یترکب مع سبب، و منها ما یترکب مع مرض، و منها ما یترکب مع عرض؛ فأما القروح التی تترکب مع سبب فهی التی تسیل الیها مواد و فضول و تسمی القروح الوضره، و الذی ینبغی أن یداوی به مثل هذه القرحه أن یستفرغ البدن بمطبوخ الهلیلیجین و ماء الفاکهه،

او شراب الورد، أو قرص البنفسج، بحسبما یسیل الی القرحه فی کمیته و کیفیته و بحسب ما تحتمل القوّه، و یغذی العلیل بالأغذیه اللطیفه المجففه بمنزله الطواهیج و الدراریج مشویه و مکردنه و مطجنه، و یحمی من الاشیاء المرطبه و الاکثار من الغذاء، ثم یعالج القرحه من بعد ذلک بأدویه منقیه قویه التجفیف بمنزله المرهم المتخذ من المرداسنج و العروق المربی بالخل و الزیت، فإن کان السیلان کثیراً و الرطوبه کثیره فزد شیئاً من العفص و الجلنار و الشب الیمانی و اقلیمیا الفضه من کل واحد بقدر الحاجه الی التجفیف.

و ذکر جالینوس أن العسل وحده کافٍ فی تنقیه القرحه، و إن أخذت من الاشق أربعه دراهم، زنجار درهمین، زراوند درهم، یحل الاشق بالخل و تجمع به الأدویه فإنه مرهم جید للقرحه الوضره.

و أما القرحه المرکبه مع مرض فلیس یخلو من أن تکون مرکبه مع مرض من سوء مزاج أو مع مرض آلی أو مع تفرق الاتصال، إما فی العظم و إما فی العصب و إما فی العروق و إما فی شریان؛ فإن کانت القرحه مرکبه مع سوء مزاج، و کان سوء المزاج حاراً فنبغی أن یفصد العلیل من جانب القرحه العرق الموافق لذلک العضو الذی فیه القرحه، و یخرج له من الدم بحسبما تحتمل القوّه و بحسب ما یوجبه المرض و السن و الوقت، و یستعمل مع صاحبه التدبیر المبرد المطفئ کماء الشعیر و ماء الرمان و ماء التمر هندی و ما شاکل ذلک، و تغذیه یوم الفصد بالفرّوج و بالمزوره و بالبوارد إن کان هناک حمی، و إن لم یکن حمی فلا یمنعه الفروج بماء الحصرم أو بماء الرمان، و یطعمه الرمان و التفاح

المز و الإجاص و التوت و الکمثری و الخوخ، و تداوی القرحه بالمرهم المبرد بمنزله مرهم المرداسنج المتخذ بالخل و العروق أو مرهم الاسفیداج أو مرهم الزنجار، و یوضع علی الرفائد الصندل الیابس، و یطلی حول القرحه بما یطلی به الأورام الحاره کالصندلین و ماء الهندبا و ماء عنب الثعلب و الکزبره و البقله

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 337

الحمقاء. و إن کانت القرحه مرکبه مع سوء مزاج بارد فینبغی أن یدبر صاحبها بالأشیاء الحاره، و أن یکمد القرحه بالماء الفاتر فی کل یوم مرات، و یغذیه بماء اللحم بالتوابل الحاره و یعطیه الزبیب الخراسانی و التین الیابس و یسقیه الشراب الیسیر و یقلل من شرب الماء البارد، و یداوی القرحه بمرهم الباسلیقون و بالمرهم الاسود الذی هذه صفته:

یؤخذ زیت ثلث رطل مرداسنج أوقیه، یدق ناعماً و یغلی حتی یسود، و یلقی علیه دم الاخوین و کندر و انزروت من کل واحد درهمین، و یساط جیداً حتی یصیر مرهماً و یرفع فی إناء و یستعمل. و إن کانت القرحه مرکبه مع سوء مزاج یابس فینبغی أن تکمد القرحه بالماء الفالتر و دهن البنفسج و شی ء من السمن غدوه و عشیه، و یغذی صاحبها بالغذاء المرطب کالحسا و الأمراق الدسمه و البیض النیمرشت، و یزاد فی غذائه بحسب احتماله، و یداوی القرحه بالأدویه القلیله التجفیف بمنزله الدواء المعمول بدقیق الشعیر و دقیق الکرسنه. و إن ترکبت القرحه مع سوء مزاج رطب فینبغی أن ینقی البدن بشی ء من الهلیلج و التربد و یدبره بالأغذیه الملطفه المنشفه کالذی فعلت فی تدبیر القرحه التی معها انصباب ماده، و امنعه من شرب الماء الکثیر، و استعمل مع القرحه المراهم القویه التجفیف کالمرهم

المعمول بالجلنار و العفص.

صفه مرهم قوی التجفیف: یؤخذ مرداسنج مسحوق مربی بالزیت و خل خمر فی الهاون حتی یربو و یبیض، ثم یلقی علیه جلنار و عفص و عروق و نحاس محرق و دم الاخوین و اسرنج و شب یمانی و اقلیمیا الفضه مثل ربع المرداسنج، و یلقی علیه و یسحق حتی یستوی، و یلزم القرحه أو الجرح یوماً الی آخر النهار، و إذا کان آخر النهار یلزم القطن الخلق فإنه ینشف القرحه و یصلبها و یجففها، و إذا کان من الغد اعدت علیه المرهم الی آخر النهار، فان بلغ ذلک ما ترید من التجفیف و إلّا فاستعمل هذا المرهم، وصفته:

یؤخذ کندر و دقیق الشعیر و أصول السوسن و زراوند طویل و اقلیمیا الفضه و توتیا کرمانی، یدق الجمیع ناعماً و یعجن بعسل منزوع الرغوه، و یستعمل فی الجراح الکثیره الوسخ و الصدید، فإن بلغ ذلک و إلّا فاستعمل مرهم الزنجار بمقدار معتدل، و لا تکثر منه و لا تطل وضعه علیه لئلّا یأکل القرحه بل استعمله یوماً و یوماً القطن الخلق فإنه ینشف القرحه و ینقیها من الاوساخ، فإذا فعلت ذلک فانقلها الی مرهم الباسلیقون، و إن لم یبلغ هذا الدواء الغرض و رأیت القرحه کثیره الرطوبه و الرهل حتی یعفن اللحم و یفسد فینبغی أن یستعمل الدواء الحاد فإنه یجففه، فإذا فعلت ذلک و صارت فیه خشکریشه ضع علیه السمن و القطن الخلق حتی تفنی الخشکریشه، فإن لم یبلغ ذلک ما ترید من التجفیف فاستعمل الکی علی

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 338

ما نصفه فی باب العمل بالید، و لیکن ذلک حتی یحرق اللحم الردی ء و یفضی الی اللحم الصحیح الاحمر ثم یعالج بالسمن حتی

تسقط الخشکریشه، ثم یعالج بالأدویه المنبته للحم، فاعلم ذلک إن شاء اللّه تعالی.

الباب العشرون فی علاج القرحه المرکبه مع مرض آلی

فأما متی کانت القرحه مرکبه مع مرض آلی فلیس یخلو أن تکون إما مع ورم و إما مع لحم زائد، فإن کان معها ورم حار فینبغی أن یستعمل الفصد و یخرج من الدم بمقدار ما تدعو الیه الحاجه إذا طاوعت القوّه و السن و غیر ذلک، واسق صاحبه الجلاب و السکنجبین و ماء الرمان و ماء الشعیر، و غذه بالمزورات و البوارد، و إن کانت القوّه ضعیفه فالفراریج و الدراج و ما أشبه ذلک، و داو القرحه بمرهم الاسفیداج و مرهم الزنجار فالمهرم الاحمر المعمول بالمرداسنج و العروق و الخل و الزیت، وضع علی الرفائد الصندل الیابس، و اطل حوالی الجرح بالورد و الصندلین و ماء الهندبا و ماء الکزبره و ماء حی العالم، فإن کان مع القرحه لحم زائد فاستعمل مرهم الزنجار، و إن کان علی شفتی الجرح لحم صلب فلیحک ذلک برأس المجس و العمادین حتی یزول و ینقلع، و إن کان اللحم غلیظاً فلیقطع بالحدید ثم یعالج بالمراهم الموافقه له، و إن کان اللحم الصلب فی غور القرحه فینبغی أن یدخل المجس فی الجرح و یحک حتی یدمی، و إن لم یبلغ المجس فینبغی أن یبط الجرح الی الغور حتی یتمکن من ذلک اللحم و یحک و یقلع ثم یعالج، و إن لم یتمکن من قلعه فلیوضع علیه دواء حاد کالفلدفیون والدیک بردیک لیأکل اللحم، ثم یعالج بعد ذلک بالسمن إلی أن تسقط الخشکریشه، ثم بالمراهم المنبته للحم.

الباب الحادی و العشرون فی مداواه القرحه المرکبه مع تفرق الاتصال

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 339

و أما متی کان مع القرحه تفرق اتصال فینبغی أن تنظر، فان کان تفرق الاتصال وقع علی عرق ضارب أو غیر ضارب و انبعث الدم و لم

ینقطع فاکبس الموضع بخرق مبلوله بخل و ماء بارد وضع الخرق المبلوله بذلک علی الموضع الذی فوق ذلک العضو العلیل و بدّلها مراراً کثیره، و إن کان خروج الدم من الیدین و الرجلین فینبغی أن یربط الموضع الذی فوق العضو العلیل، فإنه ینتفع به منفعه بینه، و یکون الرباط لیس بالشدید جداً و لا بالمسترخی، فإن الرباط الشدید یجذب الماده الی العضو و یحدث وجعاً، و أما الرباط المسترخی فلا یحبس الدم، فإن انقطع الدم بذلک و إلّا فاکبس الموضع بصمغ البلاط أو تراب الجزار حین یخرج من الاتون، أو یکبس بالراتینج و النوره و غبار الدقیق، فإن کان الشریان أو العرق ظاهراً فضع إصبعک علیه و امسکه ساعه، ثم خذ دقاق الکندر جزءاً، و صبراً نصفاً و اعجنه ببیاض البیض، و خذ وبر الأرنب فلوثه و ضعه علی فم العرق و اربطه ربطاً جیداً بلفائف کثیره و اترکه ثلاثه أیام ثم حله و انظر الیه، فإن کان الدواء لازماً للجرح فصیر حوله من الدواء شیئاً آخر، و إن کان انقلع الدواء فاغمز علی الموضع باصبعک برفق و نح الدواء عنه قلیلًا قلیلًا و صیر مکانه من ذلک الدواء و شده شداً جیداً و لف علیه العصابه أربع لفات أو خمس، و لا تزال تفعل ذلک إلی أن ینبت الحم علی فم العرق أو الشریان.

صفه ضماد یقطع الدم من الشریان: یؤخذ عفص محرق بطفأ بشراب أو بخل و یدق ناعماً، و ینشر علی الجرح و الشریان، و الجبسین إذا خلط مع غبار الرحی و عجن ببیاض البیض و غمس فیه وبر الأرنب و الزم الموضع قطع الدم.

فی جراحه العصب

و أما متی وقعت الجراحه بالعصب أو

بالقرب منه فینبغی أن لا یلحمها حتی یأتی علیها أیام، و یأمن حدوث الورم، فإنه متی حدث بالعصب ورم لم یأمن أن یتشنج و یبلغ ذلک التشنج الی الدماغ فیهلک العلیل، و الذی ینبغی أن یفعل فی تدبیرها أن یضع علیها الادویه المفتحه و تغریق العضو بالسمن أو الزیت أو دهن البنفسج المفتر و کمده بصوف قد غمس فی زیت حار، و احذر أن یقرب العضو شی ء من الماء أو دواء قد حل بالماء غایه الحذر، و لکن یکمده بالصوف المغموس فی الزیت المفتر یومین أو ثلاثه، و أن خلطت مع الزیت الیسیر من الخلل کان أبلغ فی ذلک

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 340

، فإذا مضی یومان و سکن الوجع و أمنت الورم فحینئذ عالجه بما یلحم، و أما متی وقعت بالعصب نخسه من شی ء حاد دقیق کالسلاءه و المسله فقد یحتاج فی مداواته الی مداواه أقوی و أشد حده لئلّا تضعف قوّتها فی نفوذها الی الجلد و یغیرها الی موضع العصب، و الدواء الذی یفعل ذلک المرهم المتخذ بالفربیون.

صفه مرهم الفربیون: یؤخذ من زیت الانفاق عشره دراهم، شمع احمر درهمان و نصف، فربیون حدیث درهم، یذوب الشمع بالزیت و یلقی علیه الفربیون و یصیر مرهماً، و إن کان الفربیون عتیقاً فینبغی أن یزاد فی کمیته بحسب عتقه و لا ینبغی أن یستعمل فربیون عتیق جداً، و هذا دواء جید، و متی عرض فی العضو الذی فیه العصب ورم حار قوی الحراره فینبغی أن یستعمل الأدویه المتخذه بالخل بمنزله هذا الدواء، وصفته:

قلقدیس أربعه دوانیق، زاج اربعه دراهم، توبال النحاس اثنا عشر درهماً، قنه خمسه دراهم و نصف، قشار الکندر ثمانیه دراهم و نصف، شمع سبعه

و ثلاثون درهماً، تسحق الأدویه بالخل أیاماً متوالیه و یذوب ما یذاب منها و یلقی فی قدر حجاره و یحرک جیداً حتی یثخن و یستوی، و یستعمل عند الحاجه بأن یطلی علی العضو و یوضع فوقه صوفه قد بلت بخل وزیت، و لا ینبغی أن یقرب الأعصاب التی قد نالها جراحه شی ء من الأدویه البارده. و أما متی عرض التشنج فی جراحه العصب فبادر بقطع تلک العصبه التی قد تشنجت لئلّا یبلغ التشنج الی الدماغ فیهلک العلیل، ثم امرخ فقار الظهر بدهن البنفسج مذوباً بشحم البط و الدجاج. و کذلک متی وقعت فی الرأس جراحه و بلغت الی نواحی الدماغ و الغشاء فلا ینبغی أن یبادر الی الادویه التی تدمل و تلحم، فإنک إن فعلت ذلک جلبت علی العلیل العطب، لأنه یورم الدماغ و یخلط العقل و یحدث التشنج، لکن یجعل فیه صوفه قد غمست فی زیت ثلاثه أیام لیأمن من الورم و التشنج، ثم بعد ذلک یستعمل المراهم و الذرورات الملحمه بمنزله الذرور المعمول من المر و الصبر و الکندر و المرهم الاسود و ما شاکل ذلک. و أما متی ترکبت القرحه مع عظم مکسور فیعالج العظم مع علاج القرحه بالضماد المقوی الذی یستعمل فی جبر العظام المکسوره، فإن وقعت جراحه بالرأس أو انکسر عظم القحف و لم یضر بالغشاء فینبغی أن یضمد موضع العظم بالزراوند المدحرج مدقوقاً ناعماً معجوناً بالماء فإنه یخرج العظم، ثم یعالج بعد ذلک بالمرّ و الکندر أجزاء سویه مدقوقاً منخولًا معجوناً بعسل و شراب مطبوخ حتی ینعقد و الطخ به فتیله و استعمله کما تستعمل المراهم علی ما وصفناه فیما تقدم. و متی صادف بعض القروح

کامل الصناعه الطبیه، ج 3،

ص: 341

فیها عظم عفر، و علامته أن یری القرحه تندمل أحیاناً ثم تعود فتنفتح و یسیل منها صدید، و إذا أدخلت رأس المجس فی القرحه أحسست له بخشخشه، فإذا علمت ذلک فالزمه الدواء الحاد لیأکل الحم المیت، فإذا فعلت ذلک و صار الموضع کالخشکریشه أو کاللحمه الرخوه فاسقه السمن المفتر حتی یسقط اللحم و ینکشف العظم، فإذا استبان لک العظم و أمکن قطعه فاقطعه و إلّا فاسقه السمن المفتر ثانیه حتی یتعفن و یسقط، ثم یعالج یوماً بمرهم الزنجار و یوماً بالقطن الخلق حتی ینبت اللحم و یندمل الجرح.

الباب الثانی و العشرون فی علاج القرحه المرکبه مع عرض

و أما متی کانت القرحه مرکبه مع عرض، و کان ذلک العرض وجعاً شدیداً فینبغی أن یعالج بهذا الدواء، وصفته:

یؤخذ رمان حلو فیطبخ بشراب و یضمد به القرحه، فإن سکن الوجع و إلّا فاطله من خارج بالأدویه المتخذه بالأفیون و الیبروح و ما شاکل ذلک حتی یسکن الوجع، فإذا سکن الوجع فاقطع عنه الدواء المخدر فإن الاکثار منه یضر بالعصب فی حسه و یمنع من انبات اللحم. و أما متی کان العرض اسوداد القرحه فاعلم أنها قد عفنت و صارت خبیثه، فینبغی أن تبادر بفصد العلیل العرق الموافق للعضو إن ساعدت القوه و السن و الوقت و غیر ذلک، و یسقی العلیل ماء الفاکهه أو ماء اللبلاب مع فلوس الخیارشنبر و یدبره بالتدبیر المبرد المطفئ من الاغذیه و غیرها، و یکون موضعه بارداً لا سیما إن کان الزمان صیفاً، و یقرب الیه الصندل و الماورد و الکافور و الریاحین البارده، و یغذیه بالمزورات المعموله بالقرع و القطف و الماش و العدس بماء الرمان أو ماء الحصرم أو الخل، و یطعمه الخس و الهندبا و البقله

الحمقاء، و إن کان فی القوّه ضعف فأعطه الفرّوج، و یضمد الموضع الاسود بالسمن و أطراف الهندبا و ورق الخطمی و عنب الثعلب مدقوقاً ناعماً مع شی ء من دهن بنفسج أو دهن ورد لتقف العله، فإن رأیتها قد وقفت و علامتها أن تراها قد استرخت و لانت و تری فی حدود السواد مثل الزیج الأبیض کما تدور فالزمه حینئذ السمن أو مرهم الزنجار مع شی ء من عنزروت مسحوقاً ناعماً حتی یسقط السواد و یبلغ الی اللحم الاحمر، ثم عالجه بعد ذلک بما ینبت اللحم، و إذا رأیت القرحه تتسع و لا تلتحم

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 342

و یری فیها مثل التحبیب فالزمها دهن ورد و مرهم الاسفیداج، و وقِّ صاحبها الاغذیه الردیئه الکیموس و المسخنه و غذه بأغذیه مبرده.

الباب الثالث و العشرون فی علاج النواصیر

إذا تقادمت القرحه و صارت ناصوراً فعلاجها أن تکبس بالقطن الخلق مبلولًا بشراب ملوث بالذرور الأصفر، و إن کان الموضع کثیر الغور فینبغی أن یزرق الدواء فیه بالزراقه، و یزرق فیه الماورد قد نقع فیه خشب الکرم المحرق، فإن لم ینجب ذلک فینبغی أن تبطه و تعالجه بعلاج الجراحات. و ینبغی أن تعلم أنه متی وقعت جراحه بالصدر و بلغت الی حد تجویفه أو بالدماغ و بلغت الی حد بطونه فإن صاحبه لا یعیش، و کذلک إن وقعت للکبد جراحه عظیمه أو بالمعده فإن صاحبها لا یبرأ إلّا أن تکون جراحه صغیره فإنه ربما یخلص منها صاحبها.

الباب الرابع و العشرون فی إخراج الازجه و الشوک و السلاء

أما الازجه و الشوک و السلاء اذا دخلت فی بعض الاعضاء و صارت الی موضع لا یمکن إخراجه بالحدید فینبغی أن یوضع علی الموضع الذی قد دخل فیه الزراوند المدحرج مدقوقاً ناعماً معجوناً بالأشق، و یلزم ذلک أیاماً، أو یؤخذ أصل القصب الفارسی الرطب و یسحق ناعماً و یخلط بعسل و یلزم الموضع، أو یؤخذ علک الانباط و زفت و یذوبان و یخلط معهما آذان الفار مسحوقاً ناعماً فإنه یجذبه و یخرجه الی حیث یمکن اخراجه بالکلبتین و غیرهما، و نحن نبین فی الموضع الذی نذکر فیه العمل بالید کیف یکون اخراج ذلک بالکلبتین.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 343

الباب الخامس و العشرون فی علاج حرق النار

متی احترق موضع فی البدن فینبغی أن یفقش علی الموضع بیضه أو یلطخه بالمداد الفارسی و مرداسنج، أو یضمد بالعدس المطبوخ المسحوق ناعماً أو بطین أرمنی مع خل ممزوج بماء، أو یؤخذ عدس و سویق شعیر مدقوقین ناعماً معجونین ببیاض البیض بدهن ورد و یطلی علیه، أو یؤخذ شی ء من اسفیداج و دهن ورد و مرداسنج و بیاض البیض و یضرب بالیسیر من الخل و یطلی علی الموضع و هو بارد. و مرهم النوره اذا طلی به الموضع کان نافعاً جداً.

مرهم النوره: یؤخذ نوره بیضاء مطفأه و یصب علیها من الماء غمرها و تترک ساعتین و یصفی الماء عنها و یعاد علیها ماء آخر، یفعل ذلک أربع مرات و یرمی بالثفل و یترک الماء حتی یصفو و یرسب ثم یصب الماء قلیلًا قلیلًا و یؤخذ ما رسب فیه و یجفف قلیلًا و یخلط بدهن ورد جید و یضرب حتی یصیر کالمرهم و یستعمل، فإن کا ن الاحتراق من الماء الحار فیصب علیه قبل

أن یتنفط ماء الزیتون المملح أو ماء الرماد، فإذا تنفط فاطله بمرهم الاسفیداج أو مرهم النوره.

الباب السادس والعشرون فی علاج من ضرب بالسیاط

و أما علاج من ضرب بالسیاط فینبغی أن یؤخذ جلد شاه قد سلخت لوقتها، و هو حار فیلقی علی موضع الضرب فإنه یبرئه من یومه و لیلته، أو یؤخذ خرقه کتان مبلوله بماء بارد و تلقی علی الموضع المضروب، و تغیر وقتاً بعد وقت إذا حمیت، و ینبغی أوّلًا أن یکبس الموضع بالید أو یداس بالرجل، ثم یستعمل بعده ما وصفنا. و یطلی أیضاً بمرهم الاسفیداج فإنه نافع، فإذا ترضض اللحم من ضرب أو غیره أو احتقن الدم تحت

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 344

الجلد فینبغی أن یضمد بالفجل مع لباب الخبز فإنه یحلله.

الباب السابع و العشرون فی نهش الحیوان

و أولًا فی المداواه العامیه لمن نهشه حیوان ذو سم، و إذ قد أتینا علی ذکر مداواه العلل و الأمراض العارضه فی ظاهر البدن عن الاسباب الوارده من خارج ما کان منها حادثاً عن أجسام غیر متنفسه، فإنا نذکر فی هذا الموضع ما کان منها حادثاً عن الاجسام المتنفسه، و هی الحیوان ذو السم، و نذکر أولًا المداواه العامیه لمن لدغه أو نهشه حیوان ذو سم أن یستعمل من ساعته المص لموضع النهشه أو اللدغه، و احذر أن یکون الذی یمص صائماً، و یمسک فی فمه زیتاً أو یمصه مصّاً جیداً و یعرقه و یربط ما فوق الموضع من العضو ربطاً جیداً حتی لا یسری السم فی سائر البدن، و إن کان الموضع یحتمل الشرط فلیشرط و یضع علیه المحاجم مراراً کثیره و یحجم ما یقرب من العضو فإن المحاجم تجذب السم و غیره من قعر العضو، و یکوی الموضع بالنار و تکون النار کثیره لتحرق و تکوی، و ینبغی فی بعض الاوقات أن یقطع العضو إن کان الحیوان الذی

نهش أو لدغ قاتلًا بمنزله الافاعی و الحیات المعطشات إذا کان العضو مما یمکن أن یقطع، فإن جالینوس ذکر أن رجلًا کان یعمل فی کرم فلدغه أفعی فی أصبعه فلما علم أنه أفعی قطع أصبعه بالمنجل فنجا من الموت. فإن انتر السم فی البدن فینبغی أن یفصد العلیل من ساعته لا سیما إن کان فی بدنه فضل دموی، و ینبغی أن یعطی فی الغداء شیئاً من البصل و الثوم و یسقی شراباً عتیقاً و یضمد الموضع بأشیاء من شأنها أن تسخن و تلذع الجلد، بمنزله بصل الاشقیل و الثوم البری، أو یؤخذ رماد الکرم و رماد شجره التین مع خل و مری و بصل مع سویق أو خبز و کراث و دقیق و ملح، أو قطران، أو بعر المعز، و یصلح أیضاً لتنطیل بخل قد أغلی فیه فوتنج أو سکبینج، و ینبغی أن تشق دیکاً مشویاً و تضعه و هو حار علی موضع النهشه او اللسعه فإنه یجذب السم و یسکن الوجع أو یخففه، و یستعمل المرهم الذی یعمل بالملح و المرهم المعمول بالقاقله، و یسقون أیضاً الهندبا المر، او کعب الخنزیر مدقوقاً ناعماً مع خل، أو شراب، أو یسقون من ملح ابن عرس قد ملح وزن ثلاثه دراهم مع شراب، أو دم سلحفاه بحریه، أو یسقی

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 345

جندبیدستر درهم و نصف مع شراب ممزوج، أو بخور مریم، او قثاء الحمار وزن درهم و نصف مع شراب و خل ممزوج، أو بزر السلجم، أو حب الغار، أو سرطان بحری مشوی، و یؤخذ زراوند مدحرج وزن درهم مع عصاره الکراث وزن عشره دراهم بشراب مثله، أو بزر السلجم أو حب الغار. و أصل

الحرمل إذا شرب منه وزن نصف مثقال بشراب کان قوی النفع فی ذلک. و قد ینتفع هؤلاء بهذا المعجون، وصفته:

یؤخذ حب الغار و جاوشیر و أصل السوسن الاسمانجونی و زنجبیل و زراوند مدحرج من کل واحد خمسه دراهم، دقاق الکندر و سداب بری من کل واحد أربعه دراهم، دقیق الکرسنه ثلاثه دراهم، یدق الجمیع ناعماً و یعجن بشراب و یسقی منه نصف مثقال، و یسقون أیضاً تریاق الاربعه بماء الذاب و إلّا فلیعطوا من التریاق الکبیر نصف مثقال الی درهم، فهذا تدبیر عام لدغ سائر الهوام و نهش الحیوان ذی السم، فأما ما یخص کل واحد من اللدغ و النهش فإنا نذکره فی موضعه إن شاء اللّه تعالی.

الباب الثامن و العشرون فی عضه الانسان و الکلب و القرد

إن عضه الانسان إذا کان صائماً عظیمه الضرر فینبغی أن یبادر و یطلی بالزیت و یضمد برماد خشب الکرم معجوناً بالخل، أو یؤخذ بصل فیدق و یعجن بعسل و یضمد به، أو یؤخذ قشور أصل السوسن الاسمانجونی و یدق ناعماً و یعجن بالخل و یضمد به، أو یؤخذ قشور أصل الرازیانج مدقوقاً معجوناً بعسل، أو دقیق الباقلاء معجوناً بخل و ماء و دهن ورد، فان عرض للموضع ورم فاطله بالمرداسنج فانه نافع من ذلک إن شاء اللّه تعالی.

فی علاج عضه الکلب و القرد

أما عضه الکلب و القرد فعلاجها فی أوّل الامر بالبصل و الملح المدقوقین المعجونین بعسل یضمد بهما الموضع، و للکلب خاصه ترش علی

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 346

عضته خل و نطرون، أو یؤخذ صوف وسخ و یبل بخل وزیت و یلزم عضه الکلب. و البصل المدقوق ناعماً اذا عجن بالخل و العسل کا ن نافعاً، و یطلی موضع العضه بهذا المرهم، وصفته:

یؤخذ قشور النحاس

أوقیه، و زنجار و أصل السوسن الاسمانجونی من کل واحد جزء، و خبث الفضه جزآن، یدق الجمیع ناعماً، و ما لم یدق یذوب بالزیت و الشمع و یخلط مع الادویه المدقوقه، و یعمل مرهماً و یلزم موضع العضه.

صفه مرهم آخر و هو موافق لعضه الانسان و الکلب و القرد: یؤخذ من الشحم و الشمع و البارود من کل واحد خمسه دراهم، زیت اثنا عشر درهماً، ذوّب الشحم و ألقه مع الزیت و الشمع و یصیر مرهماً و یطلی به موضع العضه فانه یبرأ من ذلک.

الباب التاسع و العشرون فی عضه الأسد و النمر و الفهد

ینبغی أن تعالج هذه العضات بأضمده جاذبه بمنزله الضماد المعمول من الزراوند و أصول السوسن الاسمانجونی و العسل، و الضماد المتخذ من بصل النرجس أیضاً إذا دق ناعماً و ضمد به موضع العضه ثم غسل بالخل و الماء کان نافعاً، و یعالج أیضاً بالمرهم الذی ذکرنا أنه یقع فیه قشور النحاس و الزنجار.

الباب الثلاثون فی عضه ابن عرس و العظایه

و أما عضه ابن عرس فینبغی أن یضمد موضعها ببصل و ثوم، و تأمر صاحبها أن یأکل البصل و الثوم. فأما العظایه فإن أسنانها تبقی فی موضع

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 347

العضه فیدوم لذلک الوجع، و ینبغی أن تخرج تلک الاسنان من الموضع بأن یدلک بالدهن و الماء الفاتر، فاذا خرجت الاسنان فمص الموضع مصّاً جیّداً و انطل علی الموضع المغلی فیه النخاله و یلزم الموضع، رماد الکرم مع الدهن نافع.

الباب الحادی و الثلاثون فی عضه الکلب الکلِب

ینبغی أن یبتدأ فیمن عضه کلبٌ کلِب فیشق موضع العضه و یوسعه و یضع المحاجم علیه و یمصّه مصّاً قویاً حتی یستفرغ منه الدم الکثیر، ثم الزم الموضع المراهم المحرقه الأکاله بمنزله مرهم الزنجار و القلدقیون، و المرهم البلاذری وصفته:

یؤخذ من الزفت ثلث رطل و من الخ الثقیف رطل، و من الجاوشیر أوقیه، و من الفربیون نصف أوقیه، تحل الصموغ بالخل و یلزم الجرح فإنه یمنع اندمال الجرح و یجذب السم.

و هذا الضماد أیضاً نافع جداً إذا ضمد به موضع العضه، وصفته:

یؤخذ ملح اندر الی عشره دراهم، قلقطار محرق ثمانیه دراهم، سذاب رطب ثلاثه دراهم، زنجار درهمان، فربیون درهم، یدق الجمیع ناعماً و ینثر علی الجرح حتی یحرق و یأکل، ثم یخلط منه مع السمن و الزمه الموضع حتی یسقط اللحم المحترق، و إن أخذت الثوم و دققته ناعماً و عجنته بسمن البقر و خل و وضعته علی موضع الجرح نفع، و کذلک إن أخذت خردلًا و دققته و عجنته بسمن بقر و خل أو عسل و وضعته علیه نفع.

صفته دواء یجذب السم و یوسع الجرح: جاوشیر ثلاث أواق، زفت رطل، خل خمر رطل و نصف، یسحق الجاوشیر مع الخل سحقاً جیداً

و یذوب الزفت و یلقی علی ذلک و یطبخ و یخلط جیداً و یستعمل، و هو دواء جید یصلح للأبدان الصلبه. و إن کان المعضوض بدنه لیناً فینبغی أن یضمد الموضع بالسلق و الجرجیر و البصل المطبوخ بالسمن أو بالزیت المغسول، و یضمد أیضاً بالثوم و البصل و الملح المدقوق ناعماً و یخلط معه

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 348

رماد خشب الکرم مجبولًا بالزیت و یلزمه الموضع، فإن هذه الادویه کلها تأکل فم القرحه و توسعها و تجذب السم منها، و لا تزال تفعل ذلک منذ أول یوم وقعت العضه أیاماً متوالیه، قبل أن یعرض للعلیل الخوف و الفزع من الماء و الا لم یکد أن یتخلص، و قد یتوقع الخوف من الماء بعد سبعه أیام أو بعد اثنین و أربعین یوماً، و قد ینبغی أن لا یدمل الجرح الی أن یمضی له اثنان و أربعون یوماً، و یسقی العلیل مع ما وصفنا من استعمال المراهم و الضمادات.

صفه دواء السرطان: یؤخذ سرطانات أحیاء و توضع فی قدر نحاس و یوقد تحتها حتی تصیر رماداً ثم یؤخذ من الرماد عشره دراهم، و من الکندر درهم، و من الجنطیانا أربعه دراهم، یدق الجمیع ناعماً و یسقی العلیل فی أول ما تعرض له العضه وزن درهم، و إن کان العلیل قد أتت علیه أیام فاسقه درهمین بشراب ممزوج أو بماء بارد و خل و عسل. و ذکر جالینوس أنه قد جرب هذا الدواء فوجده نافعاً و أنه لم یر من سقی هذا الدواء یعرض له الخوف من الماء.

و قد تنتفع أصحاب هذه العله بتناول تریاق الفاروق من نصف درهم الی مثقال فی أول الامر نافعاً نفعاً بیناً، و قد

ینبغی أن یسقی صاحب ذلک الادویه المسهله للسوداء بمنزله مطبوخ الافتیمون أو حب الاسطوخودس أو حب الاصطمحیقون المرکب بالافتیمون، و إذ أنت فعلت ذلک کله و لم تر العلیل یفزع من الماء فلا تغتر بذلک و لا تدمل الجرح دون أن تجرب العضه بما أصف لک، و هو أنه تأخذ الجوز المدقوق ناعماً و تضمد به الجرح یوماً و لیله، ثم تأخذه فتلقیه لدیک أو دجاجه فإن أکلته و لم تمت فإن العلیل قد یبرأ و أمنت علیه الخوف من الماء، فحینئذ کن علی ثقه من أدمالک الجرح، و إن مات الدیک أو الدجاجه فینبغی أن تعاود الأضمده، و أعط العلیل التریاق و غیره من الادویه المسهله للسوداء، أو توقیه الاغذیه المولده لها، و یکون غذاؤه لحوم الحملان و الجداء و الدجاج اسفیدباج، و من الفواکه التین و الجوز و العنب و الزبیب الخراسانی مع اللوز، و من الحلوا: الفالوذج و الخبیص المعمول بالسکر و دهن اللوز، و من البقول: الباذرنبویه و النعنع و الفوتنج، و تدبره بسائر التدبیر الموافق لأصحاب المره السوداء الی أن تعلم أن بدنه قد نقی من السم و أمنت علیه الخوف من الماء. و أما متی عرض له الخوف من الماء فإنه لا یتخلص من هذه العله. و ینبغی أن تدبر من عرض له ذلک بتدبیر أصحاب الوسواس السوداوی، و أن یصب الماء فی فمه بالقمع، و ذکر بعض القدماء أنه إذا قدم له إناء من خشب فیه ماء و وضع علیه جلد الضبعه العرجاء قبلته نفسه و شربه، و ینبغی أن یسقی ماء الشعیر و اللعابات و الاقراص المسکنه للعطش.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 349

صفه قرص یسکن العطش: یؤخذ

لب حب القرع و لب حب القثاء و الخیار و حب السفرجل و بذر البقله من کل واحد جزء، صمغ عربی و نشا و کثیراء و طباشیر من کل واحد نصف جزء، یدق الجمیع ناعماً و یعجن بلعاب البزرقطونا و یقرص و یجفف فی الظل، و یسقی منه وزن مثقال بماء بارد، او یصب فی حلقه بقمع طویل الانبوب، و کذلک یسقی الماء بهذا الانبوب فإنه نافع. و ذکر بعض الحکماء أن کبد الکلب الکلِب إذا شویت و أطعمت المعضوض نفعه منفعه بینه.

الباب الثانی و الثلاثون فی مداواه من لدغته أفعی

و خاصه المعطشه من الأفاعی و البلوطیه فینبغی أن یقطع العضو الملدوغ إن أمکن ذلک فإن الراحه فی قطعه، و إن لم یمکن فاربط العضو من فوق موضع اللدغه و افصد العلیل و أطعمه الثوم و البصل و الکراث، و تحسیه مرق الاسفیدباج بالشبت و الملح و الدارصینی و اسقه الشراب العتیق و اطعمه السرطانات النهریه مشویه قد نثر علیها شی ء من المیویزج مدقوقاً ناعماً، و الضفادع مطبوخه اسفیدباج أیضاً نافعه، و ضمد موضع النهشه بهذا الضماد، وصفته: یؤخذ سرطانات فتدق ناعماً و تلقی علیها دقیق الحنطه عشره دراهم، فوتنج و ملحاً من کل واحد اربعه دراهم، یدق ذلک ناعماً و یعجن بلبن حلیب و یضمد به الموضع فإنه نافع، و یضمد أیضاً بورق التفاح الحامض مطبوخاً بالماء مدقوقاً ناعماً، و الجبن العتیق إذا دق و عجن بماء و ضمد به موضع اللدغه نفع، و إن شققت الفراریج الصغار و هی أحیاء و ضمدت بها الموضع مراراً نفعت من ذلک، و إن سقیت الملدوغ شیئاً من دم سلحفاه بحریه یابس مع شی ء من کمون و سذاب یابس نفع، و إن سقیته

شیئاً من أنفخه أرنب نصف درهم الی نصف مثقال نفع. و إن سقیته من ذکر الأیل الیابس مدقوقاً ناعماً وزن درهم بشی ء من الشراب، و إن أخذت من عصاره السذاب و الکراث من کل واحد أوقیه و نصف مع نصف مثقال زرواند مدحرج مدقوقاً ناعماً و سقیته نفع، و العقارب المدقوقه ناعماً ممروسه بماء المرزنجوش و ماء السذاب إذا شربت نفعت منفعه بینه. و إن أخذت من تریاق الأربعه من نصف درهم الی نصف مثقال و سقیته بماء السذاب کان نافعاً من کل لدغ. و التریاق الکبیر إذا

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 350

حضر کان أکثر نفعاً من سائر الأشیاء کلها لا سیما الحدیث منه فینبغی أن یقدمه علی ما ذکرناه للوقت، و إن لم یحضر فلیستعمل المثرودیطوس فإنه یقوم مقام التریاق و هو نافع باذن اللّه تعالی.

صفه تریاق نافع من کل لدغ مجرب: یؤخذ فلفل درهمان، انیسون عشره دراهم، زراوند مدحرج و حب الغار و جندبیدستر من کل واحد درهم و نصف، یدق الجمیع ناعماً و یعجن بمیبختج، و یستعمل عند الحاجه مقدار باقلاءه [و] أکثر و أقل بشی ء من ماء السذاب مع المبیختج و ماء ورق التفاح الحامض، و هو دواء نافع باذن اللّه تعالی.

صفه دواء آخر نافع: یؤخذ حندقوقا و زراوند مدحرج و سذاب بری و دقیق الکرسنه اجزاء سواء، یدق و یعجن و یشرب بشراب، الشربه منه مثقال بشراب عتیق.

صفه دواء آخر: یؤخذ جندبیدستر و سلیخه و زراوند مدحرج من کل واحد درهم، انیسون و فلفل من کل واحد أربعه دراهم، یدق الجمیع ناعماً و یعجن بمیبختج و یعطی منه مقدار باقلاءه و أکثر و أقل بحسب القوه، و هذا الدواء یستعمل

فی أوّل الامر، و من بعد ذلک إذا سری السم فی البدن فینبغی أن یسقی الملدوغ ماء الشعیر مع السرطانات النهریه، و یسقی أیضاً اللبن الحلیب و یوضع العضو الملدوغ فی اللبن الحلیب، فإن رأیت العضو الملدوغ قد أخذ فی باب العفن یضمد العضو العفن بالدواء الحاد بمنزله القلدقیون و غیره، و اطل حوالی العضو بالطین الأرمنی و القبرصی و العدس المقشر و خل خمر، و اسقه من التریاق الکبیر و غیره من المعجونات فی أول الامر. و إذا رأیت العلیل قد عرض له الغشی و ذبول النفس و العرق البارد، فإن زالت هذه الأعراض فعلیک بماء الشعیر متخذاً بالسرطانات و اللبن الحلیب، و معالجه موضع النهشه بالاضمده التی ذکرناها و وصفناها، و اللّه أعلم.

الباب الثالث و الثلاثون فی مداواه لدغ العقارب

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 351

قد ینبغی لمن لدغته عقرب أن یربط فوق موضع اللدغه بعصائب قویه لئلّا یسری السم فی البدن، و أن یفدغ العقرب و یضمد بها موضع اللدغه، أو تضمد بهذا الضماد، وصفته: یؤخذ بزر الکتان خمسه دراهم، کبریت أصفر ثلاثه دراهم، ملح ثلاثه دراهم، علک البطم عشره دراهم، یعجن به الأدویه و یضمد به اللدغ.

او یضمد بهذا الضماد، وصفته:

یؤخذ بندق هندی ممضوغ مسحوق فی الهاون، و إن ضمد بالفودنج مدقوقاً ناعماً و دقیق الشعیر معجوناً بماء السذاب کان نافعاً، و إن سقی شیئاً من تریاق الأربعه نفع، و التریاق الکبیر إن حضر کان نافعاً، و أبلغ فی ذلک أن شرب أو طلی به الموضع بزیت.[8]

کامل الصناعه الطبیه ؛ ج 3 ؛ ص351

صفه دواء ینفع من لدغ العقرب: یؤخذ جندبیدستر دانقان، ثوم درهم، یدق ناعماً و یعجن بشراب مطبوخ و یسقی، أو یؤخذ من الزراوند ثلاثه

دراهم، قشور أصل الکبر درهمان، حندقوقا درهم، یدق ناعماً و الشربه من ذلک درهمان بشراب عتیق أو نبیذ الزبیب.

تریاق نافع من لدغ العقارب: یؤخذ زراوند مدحرج أوقیه جندبیدستر و سذاب بری و فوتنج نهری و حب الغار و مر و عاقرقرحا و جنطیانا و زنجبیل و فلفل اسود و حلتیت و شونیز أجزاء سواء، یدق الجمیع ناعماً و یعجن بعسل منزوع الرغوه الشربه منه مثل البندقه بشراب، أو یؤخذ الثوم فیدق ناعماً و یطبخ بشراب و یسقی الملدوغ من ذلک الشراب، و ینطل علی الموضع الماء المغلی فیه النخاله و البابونج و السذاب و البرنجاسف و النخاله و هو حار نافع، و یطلی بدهن الزیت او دهن البان مع شی ء من فربیون او شی ء من جندبیدستر و یدلک به بدن الملدوغ جیداً، أو یطعمه السمن البقری مع العسل.

معجون ینفع من ذلک: یؤخذ فلفل ثمانیه دراهم، دارفلفل خمسه دراهم، سنبل درهمان، زراوند و أصل الزوفرا من کل واحد ثلاثه دراهم، یدق ناعماً و یعجن بشراب و یحبب، الشربه نصف درهم.

معجون آخر: یؤخذ جندبیدستر و قشور أصل الکبر و زراوند و عاقرقرحا و راوند من کل واحد جزء، یدق ناعماً و یعجن بعسل منزوع الرغوه، الشربه منه درهمان بشراب عتیق، و اللّه أعلم.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 352

الباب الرابع و الثلاثون فی مداواه لدغ الزنابیر و النحل

ینبغی أن یفتح موضع اللدغه بإبره أو برأس مبضع، و یمص الموضع مصّاً جیداً، أو یطلی علیه بطین أرمنی معجون بخل و بمسوح الحیطان مع خل أو بطین الکوکب مع الخل، أو بطین کور الزنابیر مع الخل، أو یضمد بالطحلب، أو بالخبازی المطبوخ جیداً، أو و بورق السمسم المدقوق ناعماً، و یصب علی موضع اللدغه الماء البارد

أو یوضع علیه الثلج، و یقال إن الذباب إذا فسخ و دلک به اللسعه سکن الوجع بإذن اللّه تعالی.

الباب الخامس و الثلاثون فی لدغ الرتیلاء و العنکبوت

أما الرتیلاء و العنکبوت فأوفق ما عولجت به انغماس صاحبها فی الماء الحار و دخول الحمام و نطل الماء الحار علیه، و یضمد موضع اللدغه بالمر و الملح المعجون بالماء، أو یؤخذ رماد خشب التین و النوره و القلی أجزاء سواء، یدق ناعماً و یعجن بماء حار و یضمد به اللدغه، و یعطی صاحب ذلک من هذا الدواء، وصفته: یؤخذ شونیز خمسه دراهم، دوقو و کمون من کل واحد ثلاثه دراهم، ابهل و جوز السرو من کل واحد درهمین، سنبل الطیب و حب الغار و زراوند مدحرج و حب البیلسان و دارصینی و جنطیانا و بزر الحندقوقا و بزر الکرفس من کل واحد درهم و نصف، یدق الجمیع ناعماً و یعجن بعسل منزوع الرغوه، الشربه منه مثقال بشراب عتیق. و أما لسعه العنکبوت فیسقی صاحبها من الشونیز من مثقال الی درهمین بشراب عتیق، أو یعطی من السذاب الیابس و السعد مدقوقین ناعمین درهمین بشراب، أو یسقی الشراب الصرف و یدخل الحمام و ینطل علی موضع اللدغه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 353

الباب السادس و الثلاثون فی مداواه لدغ العقرب الجراره

و أما العقارب الجراره فتکون بنواحی الأهواز و عسکر مکرم، و یقال إنها تتولد من الطین الذی یصب فیه السکر، و قل من یسلم من الموت إذا لدغته، و الاطباء القدماء لم یعرفوا لها علاجاً، و أما الحدّث من الاطباء من أهل عسکر مکرم فإنهم یستعملون الفصد و یخرجون من الدم بحسب ما تحتمله القوّه، و یسقون الملدوغ اللبن الحلیب فی الوقت، و یضعون المحاجم علی موضع اللدغه و یمصون مصاً جیداً لیجتذب السم، و یلزمون موضع اللدغه أدویه حاده بمنزله الجندبیدستر و الفربیون، و یطلی حوالیها بالطین الأرمنی مع الخل،

و یسقی ماء الشعیر و المخیض، و یطعم التفاح الجلفت و الدوغ الحامض و سویق التفاح الحامض و الطرحشقوق، و یغذی بالفراریج و الدجاج معموله بماء الرمان و ماء التفاح، و یعطی من هذا التریاق، وصفته: یؤخذ طرحشقوق یابس و ورق التفاح الحامض و کزبره یابسه، یدق ذلک ناعماً و یسف منه ثلاث ملاعق فإن ذلک نافع.

و کل أهل عسکر مکرم ذکروا و رکبوا هذا، وصفته: یؤخذ قشور أصل الکبر و أصل الحنظل و جنطیانا و افسنتین و زراوند مدحرج و بخور مریم و طرحشقوق یابس، یدق الجمیع ناعماً و یسقون منه درهمین بشراب.

و ذکر أبو علی السمح أن أبا یعقوب بن عبدان الاهوازی الطبیب خبر أن أهل عسکر مکرم قد أعدوا لمداواه لدغ هذه العقرب فی ممراتهم آنیه فیها التفاح الجلفت، فإذا لدغ واحد منهم بادر و شرب من ذلک الماء فیسکن ألمه و یبرأ من وجعه بإذن اللّه تعالی، و کانوا أیضاً یسقون من أصل الحرمل مثقالًا مدقوقاً ناعماً فینتفعون به، و اللّه تعالی أعلم.

الباب السابع و الثلاثون فی مداواه لدغه قمله النسر

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 354

و أما قمله النسر فإنها إذا لدغت فینبغی أن یسقی صاحبها اللبن الحلیب من ماعز حین یحلب، و یطلی علی الموضع خرزه البادزهر المحکوک، و یطلی بالصندل الاحمر معجوناً بماء خس و بقله الحمقاء و حی العالم و الطحلب، و یسقی أیضاً ماء الشعیر و الطین القبرصی مع البزرقطونا بماء الخیار و ماء القرع.

الباب الثامن و الثلاثون فی مداواه عامه لمن سقی دواءً قتّالًا

اعلم أن مما ینبغی أن یضیفه الانسان الی ما ذکرنا فی مداواه لدغ الحیوان ذی السم و نهشه مداواه من سقی دواءً قتالًا، إذ کان هذا الموضع ألیق و أشبه لمشاکله أفعالها فی البدن فنقول: إنه متی أحس الانسان بأنه قد سقی سمّاً أو دواءً قتّالًا فینبغی أن یبادر من ساعته فیشرب ماءً حاراً کثیراً مع سمن البقر، أو دهن حل، أو زیت، و یدخل اصبعه فی فمه أو ریشه مبلوله بدهن حل و یتقیأ، و یجتهد فی تنظیف معدته من جمیع ما فیها، و یعاد الماء الحار و الدهن ثانیه و یستدعی القی ء حتی یعلم أن معدته قد نقیت نقاءً جیداً و لم یبق فیها شی ء. ثم تنظر بعد ذلک فإن کان یجد حرقه فی المعده و الأمعاء و لذعاً و التهاباً و عطشاً و کرباً و جفافاً فی الفم فإنّ ذلک الدواء الذی قد سقی دواء حار، فینبغی أن تسقیه دهن ورد و دهن بنفسج مع ماء ورد و لعاب حب السفرجل و بزر الکتان و اللبن الحلیب و ماء الشعیر مع دهن لوز حلو، و حسه مرق الدجاج المسمن اسفیدباجا و الحساء المعمول من النشا و السکر و دهن اللوز، و من الأطریه مرق الدجاج المسمن اسفیدباجا و ما یجری هذا المجری،

و أمصه الرمان و أطعمه الخوخ و لب الخیار و القثاء و البقله الحمقاء و الخس و الطرحشقوق، و طیبه بالصندل الأبیض و الماورد و الکافور، و ضمد صدره و کبده بخرق کتان مبلوله بصندل و ماء ورد، و احقنه بالحقن الملینه و المسکنه للدغ بمنزله الحقنه المعموله من ماء الشعیر و البنفسج الیابس و العناب و السبستان و دهن اللوز و دهن الورد مفتراً و ما شاکل ذلک. و أما متی کان الإنسان یجد فی بدنه خدراً و جموداً و ثقلًا فی الیدین و الرجلین و ثقلًا فی اللسان

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 355

فاعلم أن الدواء الذی شربه بارد فینبغی أن یعطی صاحبه الثوم و البصل و السذاب، و یسقی تریاق الأربعه و المثرودیطوس مع شی ء من ماء السذاب. و إن لم یحضر التریاق و المثرودیطوس فاسقه دواء الحلتیت، و هذه صفته:

یؤخذ مر و قسط و ورق السذاب و فوتنج و فلفل و عاقرقرحا و قردمانا اجزاء سواء، حلتیت مثل الجمیع، یدق الجمیع ناعماً و یعجن بعسل منزوع الرغوه الشربه من نصف درهم الی نصف مثقال. و اسقه هذا الدواء أیضاً، وصفته: یؤخذ قنه درهمین، مر درهم، یدق ذلک و یلین بشی ء من الشراب و یسقی، أو یسقی ورق السذاب مع جوز وتین و ملح و یکمد المعده و الامعاء بماء قد أغلی فیه السذاب و الفوتنج و النمام، و یدلک بدنه حتی یحمر، و حسه مرق الاسفیدباج بفراخ سمان معموله بالشبت و الدارصینی و الخولنجان و الفلفل و الکمون و الزیت المغسول و دهن الیاسمین مضروباً بالماء الفاتر. و إن کان الانسان یجد ذبولًا و سقوط نفس و غشی و انحلال قوّه فاعلم

بأن الدواء الذی سقی ذلک الانسان سم مضاد لجوهر ذلک البدن، و هو أردأ السموم و أسرعها قتلًا، ینبغی بعد القی ء أن یعطی علی المکان التریاق الکبیر و المثرودیطوس و أقراص الافاعی، فإن لم یوجد شی ء من ذلک فلیسق من المر درهم و من القنه درهم بشراب ریحانی، أو یؤخذ طین مختوم و شیح أرمنی درهمین، و غاریقون و أصل الفوتنج الجبلی و جندبیدستر و بزر الانجره و ناردین اقلیطی و عصاره الفراسیون، و یسقی من هذه الأدویه مفرده و مجموعه مثقالًا بشراب ریحانی، و یطعم البندق و التین و السذاب و یسقی ماء الحسک مدقوقاً معصوراً. و یؤخذ الانجذان درهم، و شیح أرمنی درهمین، و یعجن بعسل و یسقی بماء التفاح الجلفت و الشراب العتیق، و یشم الصندل و الماورد و الکافور قد فتق فیه شی ء من مسک، و یبخر بالعود و العنبر و یدلک صدره و فم معدته حتی یحمر، و یغذی بالمرققات المعموله من لحوم الدجاج بزیت مغسول مرشوش علیه شراب ریحانی عتیق و ماء ورد و یبرز بالعود المدقوق ناعماً، فأنا أرجو أن یصلح بهذا التدبیر. فإن طال- و العیاذ باللّه- الغشی و سقط النبض و غارت العینان و عرق عرقاً بارداً فلیس فی حیاته مطمع. و ینبغی أن تعلم أنه متی حدث لمن سقی دواءً قتالًا یرقان فقد أضر بکبده، و متی حدث به غشی فقد أضر بقلبه، و متی حدث به تشنج فقد أضر بدماغه، و ینبغی أن یقصد لتقویه ذلک العضو الذی قد نالته الآفه و یعالجه، و اللّه أعلم.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 356

الباب التاسع و الثلاثون فی مداواه من سقی البیش و قرون السنبل

البیش ثلاثه أنواع و کلها قاتله وحیاً و قلّما یتخلص منها

الانسان، فمن سقی شیئاً منها فمن علاماته الدوار و الغشی و ورم اللسان و غئور العینین، فاذا علمت ذلک فمر صاحبه بالقی ء بالماء الحار و السمن و العسل، و یعطی اللبن الحلیب و الماء الذی قد طبخ فیه التین الیابس مع شحم الدجاج و دهن البنفسج، و یعطی شیئاً من الماء الحار المغلی فیه بزر السلجم و ماء السذاب البری قد مرس فیه شی ء من المثرودیطوس مع السمن البقری، و یعطی شیئاً من البادزهر الخالص المحلول بالماء و قشور أصل الکبر المدقوق ناعماً مع ماء السذاب.

و أما قرون السنبل من سقی منها شیئاً فإنه یبول دماً و یسود لسانه و یختلط عقله، فینبغی أن یسقی صاحبها شیئاً من الکافور من ثلاثه قراریط مع شی ء من الماورد مبرداً بالثلج، و یسقی ماء الخیار مع شی ء من ماء الرمان، و یسقی اللعاب و الجلاب و لعاب حب السفرجل و ماء بزر بقله مع شی ء من دهن اللوز الحلو و دهن الورد مبرداً بالثلج، و یسقی مخیض البقر مع شی ء من أقراص الکافور، أو یسقی اللبن الحلیب أو ماء الشعیر مع ماء الرمان، و یضمد المعده و الکبد بالصندل و الماورد و الکافور بالقیروطی المعمول من ماء الورد و ماء البقله و ماء الخس و ماء حیّ العالم بدهن ورد و شمع أبیض مبرداً بالثلج مغموسه فیه خرق کتان یضمد بها الصدر و المعده و الکبد، و اللّه أعلم.

الباب الاربعون فیمن سقی الذراریح

العلامه الداله علی من سقی الذراریح وجع شدید فی المثانه و حرقه فی البول و مغص و تقطیع و بول الدم و غیر ذلک مما ذکرناه فی غیر هذا الموضع، فإذا علمت أنه قد سقی إنسان من الذراریح

فبادر و قیّئه بالماء الحار و السمن و دهن الحل و طبیخ التین، و من بعد التنقیه بالقی ء فاسقه لبناً حلیباً قد ضرب فیه شی ء من بزرقطونا، و اسقه لعاب بزرقطونا و ماء بزر بقله مع الجلاب مقطراً علیه دهن اللوز الحلو و دهن حب القرع، و یطعم

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 357

الزبد و یحسی مرق اسفیدباج بلحم جمل سمین أو بلحوم الخنانیص و صفره البیض مع اللوز، و یطعم القثاء و لب الخیار، و یحقن بماء الشعیر قد طبخ فیه عناب و بنفسج یابس و سبستان مع دهن الورد و دهن البنفسج، و یصب فی احلیله بیاض البیض و أشیاف أبیض و دهن ورد و لبن جاریه، و کلما أصاب حرقه فی المثانه و لذعاً فینبغی أن یسقی اللعاب و دهن اللوز الحلو و دهن الورد مع الجلاب و اللبن الحلیب مع دهن اللوز و الجلاب نافع.

الباب الحادی و الاربعون فیمن سقی مراره النمر أو مراره الأفعی

فأما من سقی مراره النمر فیتقیأ من ساعته مراراً أخضر أو یجد مراره شدیده بینه فی فمه و تصفر عیناه، فإذا علمت ذلک فاستعمل مع صاحبه القی ء بالماء الحار و السمن و الدهن، و یسقی بعد ذلک من هذا المعجون وزن مثقال الی درهمین، وصفته:

یؤخذ طین مختوم و حب الغار من کل واحد درهمین، انفحه الظباء خمسه دراهم، مر و بزر السذاب کل منهما درهمان، یدق ناعماً ثم یعجن بعسل، الشربه منه مثقال الی درهمین، فإن تقیأ هذا الدواء أعد به علیه ثانیه، و لیجلس فی الماء المغلی فیه بابونج و إکلیل الملک و بنفسج و نیلوفر و مرزنجوش. فإن مضت علی من سقی ذلک ثلاث ساعات أو أربع و لم یمت فقد رجی له البرء،

و ینبغی أن یسقی بعد ذلک ربوب الفواکه کرب التفاح و السفرجل و ما أشبه ذلک.

و أما من سقی شیئاً من مراره الافعی فإنه لا یکاد یتخلص، و دواؤه سقی السمن و دهن الحل و الزبد و الماء الحار و القی ء مرات کثیره، و یسقی الماء المحکوک فیه البادزهر الجید المجرب، و یعطی تریاق الفاروق و المثرودیطوس، و یسقی بعد ذلک ماء الشعیر و اللبن الحلیب نافع إن شاء اللّه تعالی.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 358

الباب الثانی و الاربعون فیمن سقی طرف ذنب الأیل أو عرق الدابه

من سقی طرف ذنب الأیل فینبغی أن یستعمل القی ء بالسمن و الماء الحار مرات کثیره، و یطعم الفستق و البندق و یعطی فیلزهرج دانقین الی نصف درهم بشراب.

و أما عرق الدابه فعلامه من سقی منه شیئاً اخضرار الوجه و اصفراره و ورم الحلق من داخل و عرق کثیر منتن، فإذا علمت ذلک فاسق صاحبه الماء الحار و العسل و دهن البنفسج، و اسقه دهن اللوز مع شی ء من المیبختج، و یسقی من الزراوند و الملح أجزاء سواء نصف درهم بماء حار، و یعطی من التریاق الکبیر مثل ذلک.

الباب الثالث و الاربعون فیمن سقی الافیون أو الشوکران

من سقی من الافیون مثقالًا الی الدرهمین عرض له الکزاز و السبات و ثقل البدن و الخدر فی جمیع بدنه، و تکون رائحه فمه رائحه الافیون و ربما شم ذلک من بدنه کله، فمتی رأیت هذه العلامات فینبغی أن یبادر فیقیأ من هذه حالته بالماء الحار المطبوخ فیه الشبت و الفجل و الملح مع العسل، یفعل ذلک مرتین أو ثلاثاً، و یحقنه بحقنه یقع فیها قت الحمار و شبت و سکبینج و جاوشیر و عسل و دهن الخروع و دهن الیاسمین و بزر الکرفس و الرازیانج و الکمون و البورق و الملح و شحم الحنظل، و یسقی العاقرقرحاً مع شراب عتیق أو شیئاً من جندبیدستر بشراب، و یعطی من تریاق الفاروق أو تریاق الاربعه أو المثرودیطوس مع شی ء من ماء السذاب.

و إن أعطیت صاحب ذلک شیئاً من هذا المعجون مثل البندقه نفع بإذن اللّه:

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 359

صفه معجون ینفع لمن سقی الافیون أو الشوکران: یؤخذ جندبیدستر و حلتیت و فلفل و ابهل من کل واحد جزء، فربیون ربع جزء، یدق ناعماً و یعجن

بعسل منزوع الرغوه، الشربه منه نصف مثقال الی مثقال بشراب صرف أو بماء النمام علی قدر قوّه الاعراض و ضعفها، و الشجرینا نافع فی هذا الباب، و أطعمه الثوم و البصل و العسل و الجوز و اسقه الشراب العتیق الصرف، و ادلک بدنه فی الحمام دلکاً جیداً و امرخه بدهن الیاسمین مع شی ء من الجندبیدستر او دهن القسط، و أقعده فی ابزن فیه ماء حار قد طبخ فیه السذاب و النمام و المرزنجوش و الشیح و البرنجاسف فإن ذلک کله مما ینتفع به.

و أما من سقی الشوکران فعلامته قریبه من علامات الافیون مع غشاوه فی البصر و اختناق و برد الاطراف و ثقل فی الیدین و الرکبتین، و ینبغی أن یداوی صاحب ذلک بمثل ما ذکرناه فی مداواه من سقی الافیون أو غیره، و اللّه أعلم.

الباب الرابع و الاربعون فیمن سقی البنج أو الیبروح أو جوز ماثل

أما البنج فمن علامات من أضرّ به السکر و الاسترخاء و الهذیان و ذهاب العقل و حمره العینین، فإذا علمت ذلک فمر صاحبه بالقی ء بالماء الحار و السمن و العسل، و یعطی اللبن الحلیب أو الماء الذی قد طبخ فیه التین الیابس مع شحم الدجاج و دهن البنفسج، و یعطی شیئاً من المیبختج مع بزر الانجره مدقوقاً ناعماً، و یدبر بسائر التدبیر العام لمن یتناول شیئاً من السموم، و یحسو مرق الدجاج و لحوم الحملان السمان و الخنانیص اسفیدباجا.

أوما من سقی الیبروح فإنه یعرض له دوار و سکر و حمره فی العین و سبات، و ینبغی أن یداویه بمثل ما ذکرناه من القی ء بالماء الحار و العسل و الشبت و الملح و الفجل، و یحقن بحقنه حاده، و یسقیه شیئاً من الخل الثقیف قد طبخ فیه الشعیر و

الانجدان و الفوتنج الجبلی، فإذا سکنت الحمره عن الوجه و العین فدبره بالتدبیر الذی ذکرنا لمن سقی الافیون.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 360

و أما من سقی الجوز ماثل فدواؤه مثل ما وصفنا من دواء من سقی الیبروح.

الباب الخامس و الاربعون فیمن سقی البزرقطونا أو أکل کزبره رطبه

من أکثر من شرب البزرقطونا أو شربه مدقوقاً عرض له غم و کرب و ضیق نفس و ضعف القوّه و صغر النبض و ربما قتل شاربه، و دواؤه شرب الماء الحار و الشبت و الملح و القی ء بذلک، و یعطی شیئاً من الشجرینا و دواء المسک أو شیئاً من الفلفل و الحلتیت مع مرق الاسفیدباج و یسقی شراباً صرفاً، فان ذلک نافع لهم.

و أما من أکل الکزبره الرطبه و أکثر منها أو شرب من مائها المعصور نصف رطل أو أکثر حدث له سدر و دوار و اختلاط ذهن و بحوحه و نوم طویل و یفوح من فیه رائحه الکزبره، و ینبغی أن یدبر صاحب ذلک بمثل ما وصفنا فی شارب البزرقطونا.

الباب السادس و الاربعون فی مداواه من أکثر من أکل الفطر أو الکمأه

إن فی الفطر أنواعاً قتاله و هی ما کانت تنبت فی أصول الزیتون، و منه أنواع فی طبعها غیر قتاله إلا إنه متی أکثر منها أحدثت أعراضاً ردیئه و ربما قتلت؛ و الاعراض التی تعرض عن الفطر القتال ضیق النفس و عرق بارد و غشی، و الذی یحدث عن الفطر الذی لیس بقتال و عن الکمأه إذا أکثر منها خوانیق و قولنج. و ینبغی إذا عرض لآکل الفطر هذه الاعراض أن یبادر بالقی ء بالماء الحار المغلی فیه الفجل و الشبت و الملح معجوناً بالعسل و السکنجبین العسلی، ثم یعطی من ذلک خرء الدجاج مدقوقاً ناعماً وزن درهمین مع شی ء من خل و عسل، و یسقی الشراب الصرف، أو

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 361

یؤخذ رماد شجر الکرم أو رماد شجر التین مع شی ء من خل و ملح بماء حار، أو یعطی شیئاً من الشجرینا مع شراب أو شی ء من تریاق الاربعه بماء السذاب،

أو یعطی شیئاً من الزراوند و الافسنتین مع شراب العسل، أو یعطی شیئاً من الجاوشیر مع الشراب، و یطعم الفجل الشدید الحرافه، و یکمد المعده و نواحیها بالماء الحار المغلی فیه البابونج و الصعتر و البرنجاسف، و قد یستعمل فی ذلک أیضاً الحقن، فمنها الحقنه بالماء المغلی فیه الافسنتین و البرنجاسف و السذاب مع العسل و البورق و دهن الزنبق، أو یعطی بعض الادهان الحاره مع شی ء من الجاوشیر و السکبینج.

الباب السابع و الاربعون فی مداواه من جمد فی معدته اللبن و من أکل شواء قد غم أو سمکاً بارداً

إن اللبن الحلیب إذا أکثر منه شاربه یتجبن فی المعده و لا سیما ما کان منه غلیظاً کلبن النعاج و لبن البقر، و یعرض من ذلک غشی و عرق بارد و نافض حتی ربما إنه قتل إن لم یبادر فی أمر شاربه بالعلاج، و دواؤه أن یسقی السکنجبین العسلی بالماء الحار و الشبت و یؤمر بالقی ء و تنظیف المعده منه، و یسقی من الانفخه دانق مع شی ء من الخل و أجودها أنفخه الارنب، و یسقی ماء ورق الفوتنج مع الخل أو شی ء من الجاوشیر مع الخل أو شی ء من السذاب مع رماد خشب الکرم، و یطعم العسل مع الفلفل فإنه یحل اللبن الجامد و یلطفه.

و أما من أکل شواء قد کبس و غطی حین أخرج من التنور و منع منه خروج البخار عرض له من ذلک تغیر فی الذهن و العقل و غم و کرب و دوار، فینبغی أن یبادر صاحبه بالقی ء بماء حار و سکنجبین و ملح و تنقی معدته من ذلک، و یتناول من الشراب الریحانی أو بمیبه ممسکه أو شراب التفاح المطیب، و أدخله الحمام و یواتر صب الماء الحار علی البطن. و إن عرض من ذلک هیضه فلیعالج بعلاج

الهیضه.

و أما من أکل سمکاً مشویاً قد أتی علیه أیام و هو بارد و غطی و غم حین أخرج من التنور فإنه یعرض له ما یعرض لآکل الفطر، و ینبغی لمن عرض له ذلک أن یبادر بالقی ء بالماء الحار و العسل و الملح و یعطی شیئاً من شراب صرف مع الفلفل، أو مع شی ء من الزراوند أو یعطی شیئاً من

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 362

الشجرینا أو دواء المسک بقدر الحاجه مع ماء مغلی فیه الکمون و الفوتنج الجبلی.

الباب الثامن و الاربعون فیمن سقی شیئاً من الضفادع أو من الأرنب البحری

أما من سقی الضفادع فیعرض له رهل و کموده فی اللون و غشی و قذف، و إذا تخلصوا من غائلته عرض لهم سقوط الشعر و الأسنان، فینبغی أن یبادر صاحب ذلک بالقی ء و تنظیف المعده بالماء الحار و العسل و الملح، و تدلک أعضاؤهم لا سیما نواحی البطن، و یدخلوا الحمام و یطیلوا فیه المکث، و یتناولوا بعد خروجهم من الحمام السکنجبین، و یغذوا بمرق الاسفیدباج من لحم شبت و خولنجان و دارصینی، و یعطوا دواء المسک فإنهم ینتفعون به.

و أما من سقی الارنب البحری و لا سیما انفحته فإنه یعرض له نفث دم و ربو و ضیق نفس و وجع فی نواحی الصدر المعده و قی ء مراری و عرق منتن، و ربما مات صاحبه، و ربما لم یمت فتعرض له قرحه فی الرئه، فینبغی أن یبادر فیمن سقی شیئاً من ذلک بالقی ء بالماء الحار و السمن أو دهن الحل و الماء المغلی فیه الخبازی و ورق الخطمی، و یسقی بعد ذلک اللبن الحلیب و ماء الشعیر و ما یجری هذا المجری، فإن بقی من ضیق النفس و وجع الصدر فیفصد الباسلیق الابطی، و یعطی شیئاً

من شراب الخشخاش أو شراب العناب.

الباب التاسع و الاربعون فیمن سقی الجندبیدستر أو البلادر

و أما من سقی الجندبیدستر فإنه یعرض له منه حمی و ذهاب عقل و تغیر ذهن و التهاب و عطش و حمره فی العین، فینبغی أن یبادر بالقی ء

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 363

بالزبد أو السمن بالماء الحار أو دهن الحل و ینقی المعده من ذلک، و إن لم تکن حمی سقی اللبن الحلیب، و إن کانت حمی فیتناول لعاب البزرقطونا أو لعاب حب السفرجل مع شی ء من دهن ورد أو دهن لوز حلو.

و أما البلادر فإن من تناوله عرضت له حرقه شدیده فی الفم و الحلق و المعده و لذع فی الامعاء و بثور و تنفط فی الفم و حمی حاده و سرسام، و ربما عرض منه الوسواس السوداوی، فینبغی لمن سقی من ذلک أن یتقیأ بالسمن و الزبد و دهن اللوز، ثم یسقی اللبن الحلیب و اللبن الحامض مع البقله الحمقاء و دهن الورد و دهن اللوز، و یعطی ماء الشعیر مع شی ء من دهن اللوز. و إن وجدت لذعاً و حرقه فی الحلق فیتغرغر بدهن اللوز و دهن حب القرع مع لبن حلیب و لعاب حب السفرجل، و لا یقطع عنه ماء الشعیر مع دهن اللوز أیاماً و یغتذی بالمزورات بمرق القرع و الاسفاناخ و القطف بدهن اللوز و الکثیراء، و یعطون لب القثاء و الخیار و القرع فإنه نافع من ذلک.

الباب الخمسون فی مداواه من سقی الدفلی أو بصل العنصل

أما الدفلی فإنه یقتل الحمیر و الدواب و کثیراً من البهائم، و قد یقتل الناس أیضاً إلا أنه لمرارته لا یخفی علی من سقی إیاه إلا من یسقی معه الادویه المره لمن یحتاج الیه، فإن عرض شی ء من ذلک فلیؤمر صاحبه بالقی ء، و یعطی اللعابات بدهن اللووز و یسقی

تمراً و حلبه و سمناً و أمراقاً دسمه و أخبصه و فالوذجات معموله بسمن و زبد و دهن لوز و ما شاکل ذلک، و یقال إن بزر الفنجنکشت إذا طبخ و سقیت الدابه التی قد سقیت ذلک نفعها و تخلصت به. و أما من تناول العنصل فینبغی أن یعطی اللبن الحلیب و سفوف الطین إن حدث لصاحبه سحج، و إن لم یکن سحج یتناول بیاض البیض و لعاب حب السفرجل قد حل فیه صمغ عربی، و یتجرع دهن اللوز و دهن الحل و یتحسی الأمراق الدسمه من الاسفیدباج.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 364

الباب الحادی و الخمسون فی مداواه من سقی الجبسین أو المرتک

یعرض عن شربهما القولنج المعروف بایلاوس و جفاف فی الفم و اختناق و عسر البول و ثقل اللسان و ورم فی البدن، فیقیأ صاحبها بماء العسل الحار و ینقی معدته و یسقی شراباً صرفاً فإنه ینفذه عن المعده و الامعاء، و یعطی أیضاً جوارشن الفلافل، و یعطی شیئاً من الزنجبیل المربی، و یتجرع الخردل و یعطی صاحب المرتک خاصه طبیخ التین و الشبت و البورق و یتقیأ، فإن نفع ذلک و إلّا فیسقی جوارشن السفرجل المسهل و جوارشن الشهریار و یسقی أیضاً الشراب مع ماء قد طبخ فیه بزر الکرفس و الانیسون لیدر البول.

الباب الثانی و الخمسون فیمن سقی الزئبق او صب فی أذنه

و أما الزئبق فما کان منه حیاً فلیس من شأنه أن یقتل لکن یحدث وجعاً فی البطن و الامعاء و مغصاً شدیداً لأنه یخرج مع البراز بسرعه جریانه، و علاجه القی ء و شرب الشراب الصرف لینفذه و یخرجه. و أما من سقی زئبقاً مصعداً أو مقتولًا فإنه ردی ء قتال و یحدث عنه وجع فی البطن و مغص شدید، فینبغی أن یقیأ صاحبه بماء العسل و الشبت، فإن خرج و إلّا فلیستعمل الحقنه بماء السلق و شیرج و مری و خطمی، فإذا علمت أنک قد نقیت المعده و الأمعاء، و کان قد حدث هناک سحج سقیته سفوف الطین مع دهن الورد و اللبن الذی قد ألقیت فیه الحجاره و قطع الحدید المحمیه.

و أما من صب فی أذنه فإنه یعرض له منه وجع شدید و اختلاط عقل و تشنج، و یحس بثقل شدید فی الجانب الذی قد صب فیه، و یحجل علی فرد رجل کثیراً فیعطس بالکندس و یسد أنفه و یصیر فی أذنه دهن مسخن فضل أسخان، و یخرج عنها

إذا برد و یصب غیره مما هو أسخن منه، و یمیل رأسه الی جانب الاذن العلیله، و یضع یده علیها و یحرکها تحریکاً شدیداً فإذا لم یخرج فلیتخذ میلًا من رصاص و یدخله فی الاذن و یحرک

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 365

و یقلب فإن الزئبق یعلق بالرصاص.

الباب الثالث و الخمسون فی مداواه من شرب اسفیداج الرصاص أو نوره أو زرنیخاً

اما اسفیداج الرصاص من شربه فإنه یعتریه فواق و سعال و تسترخی اعضاؤه و یبیض لسانه، و علاجه القی ء بماء العسل و الشبت و شی ء من ملح حار، و یسقی من الشبرم نصف مثقال أو درهم حب النیل أو یعطی ماءً قد أغلی فهی بزر الکرفس و الانیسون و الرازیانج و الافسنتین الرومی لیدر البول. و أما النوره و الزرنیخ و ماء الصابون إذا سقی الانسان منها أو دخل فی حلقه شی ء کثیر من غبار النوره فإنه یعرض له من ذلک حرقه فی معدته و تقطیع و مغص شدید و قروح فی الامعاء، و ینبغی أن یسقی صاحبه دهن شیرج و ماءً حاراً، و سمناً و ماءً حاراً، و یقیأ، ثم یسقی مرقه الدجاج المسمن بدهن اللوز، و یسقی ماء الشعیر بدهن اللوز أو لعاب بزرقطونا بدهن حب القرع، و یحتقن أیضاً بماء الشعیر بدهن البنفسج قد طبخ معه عناب و سبستان مع لعاب بزرقطونا و لعاب بزر کتان و بیاض البیض، فإن حدث سعال فلیعالج بالأشیاء المغریه، و کذلک یعالج من دخل فی حلقه غبار الزنجار، و من شرب الزاج و الشبت یسقی اللبن الحلیب و زبد الغنم فإن ذلک نافع، فهذا ما أردنا تبیینه من مداواه الامراض و العلل العارضه فی فی ظاهر البدن و ما یتبعه من مداواه السموم و الادویه القتاله فی هذه

المقاله. و ینبغی أن تعلم أنی قد أردت أن لا أذکر اسم شی ء من الادویه القتاله و السموم، و لا أدل علیها فی مداواتها علی المداواه العامیه لکل من سقی منها شیئاً أو شربه، إذ کان الاوائل قد نهوا عن ذلک لئلّا تجد الاشرار السبیل الی قتل الاخیار، فإن جالینوس الحکیم ذکر فی مقالته فی الادویه المسهله أن رجلًا کان معه کبد و هو خارج من بعض القری الی غیرها، فأخذه البول فوضع الکبد من یده علی بعض الحشائش و قعد لیبول، فلما فرغ من ذلک عاد لیأخذ الکبد فوجدها قد ذابت و انحلت الی الدم، فعلم من ذلک أن الحشیش الذی کانت الکبد علیه من شأنه اجتذاب الدم و اسهاله، فأخذ منه شیئاً کثیراً و قتل به خلقاً من الناس، فوقف الناس منه علی ذلک و سلموه الی السلطان فأمر بقتله فی الصحراء، فلما قدم لیقتل عصبت عیناه لئلّا یومئ الی تلک الحشیشه فتعرفها الناس، إلا

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 366

أنی لما رأیت الحدّث من الاطباء قد ذکروا ذلک فی کتبهم، و أن کثیراً من الناس من أهل زماننا قد عرفوا کثیراً من الادویه القتاله رأیت أن أبین و أشرح الحال فی کل واحد منها و ما تحدثه الآفه فی البدن و ما یشفی به من تلک الآفه لیکون کتابی هذا تاماً غیر ناقص، فاعلم ذلک.

تمت المقاله الرابعه

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 367

المقاله الخامسه من الجزء الثالث[9] العملی فی أمراض الرأس و هی اثنان و ثمانون باباً

اشاره

: أ- فی الطرق المسلوکه.

ب- فی مداواه الصداع الحادث من حراره.

ج- فی مداواه الصداع الحادث من حراره الشمس.

د- فی مداواه الصداع الحادث من حراره مفرده.

ه- فی مداواه الصداع الحادث مع ماده.

و- فی مداواه الصداع الحادث من سوء مزاج

بارد.

ز- فی مداواه الصداع الحادث من سوء مزاج بارد مع ماده بلغمیه أو سوداویه.

ح- فی مداواه الصداع الحادث عن السدد و الریح.

ط- فی مداواه الصداع الحادث عن خلط فی المعده.

ی- فی مداواه الصداع.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 368

یا- فی مداواه الصداع الحادث عقب الولاده عن سائر الاستفراغات و عن الجماع و البلغم.

یب- فی مداواه الشقیقه.

یج- فی مداواه السرسام.

ید- فی مداواه الماشرا.

یه- فی مداواه عله لیترغس.

یو- فی مداواه السبات المفرد.

یز- فی مداواه قوما و هو السبات السهری.

یح- فی مداواه العله المسماه فاطاحوس.

یط- فی فساد الذکر.

ک- فی مداواه السدر و الدوار.

کا- فی مداواه الصرع.

کب- فی مداواه السکته.

کج- فی مداواه المالیخولیا.

کد- فی مداواه القطرب.

که- فی مداواه العشق.

کو- فی مداواه الفالج و الاسترخاء.

کز- فی مداواه اللقوه.

کح- فی مداواه المرض المرکب من الاسترخاء و التشنج و علاج الخلع الحادث عن القولنج.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 369

کط- فی مداواه الخدر.

ل- فی مداواه التشنج الحادث عن الامتلاء.

لا- فی مداواه التشنج الذی یکون من الاستفراغ.

لب- فی مداواه الرعشه و الاختلاج.

لج- فی مداواه الحدب.

لد- فی مداواه الرمد.

له- فی مداواه الانتفاخ.

لو- فی مداواه الجساء الحادث فی الملتحم.

لز- فی مداواه الحکه فی العین.

لح- فی مداواه السبل.

لط- فی مداواه الطرفه و الودقه.

م- فی مداواه الظفره.

ما- فی مداواه قروح العین.

مب- فی مداواه البثر.

مج- فی مداواه المده.

مد- فی مداواه نتوء العنبیه.

مه- فی مداواه الاثر و البیاض.

مو- فی مداواه السرطان.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 370

مز- فی العلل الحادثه فیما بین الطبقه العنبیه و القرنیه کالماء و الانتشار.

مح- فی علل، و أولًا فی الشرناق.

مط- فی مداواه الجرب.

ن- فی مداواه البرد الحادث فی الاجفان.

نا- فی مداواه التحجر و الشعیره و الالتزاق.

نب- فی الشعر الزائد و المنتثر.

نج- فی مداواه القمل فی الاجفان.

ند- فی

علاج الوردینج.

نه- فی علاج السلاق.

نو- فی علاج الکمنه و الشتره.

نز- فی علاج التوته و النمله و السعفه و السلع.

نح- فی علاج الماق، و أولًا فی السیلان.

نط- فی علاج الغده.

س- فی مداواه الغرب.

سا- فی مداواه الشبکره.

سب- فی مداواه علل الاذن.

سج- فی مداواه ورم الاذن الحاره و البارده.

سد- فی مداواه الدم و المده.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 371

سه- فی مداواه السده العارضه فی الاذن.

سو- فی مداواه الطنین و الدوی.

مز- فی مداواه الطرش.

سح- فی مداواه البثره العارضه فی الانف.

سط- فی علاج اللحم الزائد فی الانف.

ع- فی مداواه نتن الأنف.

عا- فی مداواه الرعاف.

عب- فی مداواه الخشم و هو عدم الشم.

عج- فی مداواه الزکام.

عد- فی مداواه علل اللسان.

عه- فی مداواه أوجاع اللسان.

عو- فی أورام اللسان.

عز- فی الغده التی تنعقد تحت اللسان.

عح- فی مداواه علاج الاسنان.

عط- فیما یجلو الاسنان.

ف- فی مداواه قروح اللثه و أورامها.

فا- فی مداواه نتن الفم و البخر.

فب- فیما یقطع الرطوبه التی تسیل من الفم.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 373

الباب الاول فی الطرق المسلوکه فی کل واحد من الاعضاء إذا حدثت فیه العله

و إذ قد ذکرنا فی المقالتین اللتین قبل هذه الطریق التی تسلک فیها المداواه من الأمراض الی ما ینتفع به فیها من الادویه و الاغذیه، فلنذکر الآن فی هذه المقاله الطریق التی تسلک فیها من الاعضاء الی ما یحدث فیها من العلل، و مما ینتفع به فی کل واحد من تلک العلل من التدبیر بالأغذیه و الادویه بعد أن نقدم ذکر القوانین و الطرق التی تسلک فی شفاء کل واحد من الاعضاء إذا حدث به المرض دون غیره.

فنقول: إنه ینبغی للطبیب أن یسلک فی مداواه الاعضاء العلیله ثمانی طرق: الاولی: الطریق المأخوذه من مزاج العضو العلیل. الثانیه:

المأخوذه من جوهره. الثالثه: المأخوذه من خلقته. الرابعه: المأخوذه من

موضعه. الخامسه: المأخوذه من مشارکته بما یشارکه من الاعضاء المشارکه له. السادسه: المأخوذه من موضع العضو و مشارکته لغیره معاً. السابعه: المأخوذه من قوه العضو و شرفه. الثامنه: المأخوذه من ذکاء الحس و قوته.

فاما الاستدلال علی مداواه العضو من مزاجه الطبیعی فإنه لما کان بعض الاعضا مزاجه حاراً بمنزله اللحم و بعضها بارد بمنزله العظم و العصب و بعضها معتدل بمنزله الجلد صار متی تغیر مزاج واحد منها و خرج عن حالته الطبیعیه احتجنا فی مداواته الی أن نرده الی مزاجه الطبیعی، و ذلک یکون باستعمال الأدویه و الأغذیه المضاده فی مزاج للمزاج الخارج عن الطبیعه عن سوء المزاج الحادث فی العضو، یکون مقدار مزاج الدواء و الغذاء مقدار خروج ذلک العضو عن مزاجه الطبیعی حتی یرجع الی حالته الطبیعیه، مثال ذلک أنه إذا کان مزاج العضو حاراً بمنزله اللحم و حدث به مرض حار احتجنا فی مداواته الی دواء قلیل البرد إذا کان خروج العضو عن مزاجه الطبیعی لیس بالکثیر و رجوعه الی حالته الطبیعیه سریع، و أما متی حدث به مرض بارد فإنه یحتاج الی دواء قوی الحراره لأن العضو قد خرج عن مزاجه الطبیعی خروجاً کثیراً و رجوعه الی حالته الطبیعیه بطی ء، و کذلک یجری الأمر فی العضو الذی مزاجه بارد إذا حدث به مرض حار من استعمال الادویه البارده علی هذا المثال.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 374

و أما الاستدلال المأخوذ من جوهر العضو علی مداواته فإن من الاعضاء ما جوهره سخیف متخلخل بمنزله الرئه، و منها جوهره کثیف بمنزله الکلیتین، و منها ما جوهره معتدل بین هذین بمنزله الکبد و الطحال، فما کان من الاعضاء سخیف الجوهر فهو غیر محتمل الادویه

القویه لأنها تحل قوته لکن یحتاج الی أدویه ضعیفه، فأما الاعضاء الکثیفه الجوهر فإنها تحتاج فی مداواتها الی أدویه قویه لأنها تحتمل لها فهی لا تتأذی بها، فأما الاعضاء المتوسطه بین المتخلخله و الکثیفه فإنها تحتاج الی أدویه لیست بالقویه و لا بالضعیفه.

و أما الاستدلال المأخوذ من خلقه العضو علی مداواته فإن من الاعضاء ما له تجویف، و منها ما هو مصمت، و منها ما تجویفه من داخل بمنزله المعده و العروق الضوارب و غیر الضوارب، و منها ما تجویفه من خارج بمنزله الاعصاب التی من داخل الصفاق، و منها ما تجویفه من داخل و من خارج بمنزله الرئه، فإن الرئه یحیط بها من خارج فضاء الصدر و من داخلها أقسام قصبه الرئه و العروق، و أما الاعضاء المصمته بمنزله أعصاب الیدین و الرجلین، فهذه متی انصبت الیها ماده أو اجتمع الیها شی ء من الفضول فإنها تحتاج الی أدویه قویه لأنها تحتمل ذلک، و لذلک صرنا نغذی فی أوجاع الاعصاب الادویه القویه کالحبوب و المعجونات، و أما الا عضاء فما کان منها تجویفه من الوجهین جمیعاً فإنها إن کانت مع ذلک کثیفه ملززه الجرم فإنها تحتاج الی أدویه متوسطه فی القوه، و إن کانت متخلخله الجرم فتحتاج الی أدویه ضعیفه، فأما ما کان منها له تجویف من وجه واحد فتحتاج الی أدویه أقوی مما تحتاج الیه الاعضاء المجوفه من الوجهین و أضعف مما تحتاج الیه الاعضاء المصمته.

و أما الاستدلال المأخوذ من موضع العضو علی مداواته فینتفع به فی مداواه سوء المزاج الحادث فی ذلک العضو من دون ذلک أنه متی کان العضو قریباً حتی یمکن أن یلقاه الدواء و قوته باقیه علی حاله احتاج الی

أدویه قویه مساویه لقوه المرض بمنزله المری ء و المعده فإن الدواء یصل الی هذین العضوین بسرعه من غیر أن یمر بشی ء من الاعضاء فیضعف قوته، و إن کان العضو بعیداً لا یمکن أن یصل الیه الدواء و قوّته باقیه علیه احتیج فی مداواته الی دواء هو أزید قوّه مما یحتاج الیه لتکون تلک الزیاده تنقص فی طریقه الذی یسلکه الی العضو و تبقی فیه القوّه التی یحتاج الیها کما نفعل فی مداواه الرئه، فإنا نزید فی قوّه دوائها لأن الدواء الذی نعالجها به إن کان مما یتناول من داخل فإنه یحتاج أن یمر أولًا بالفم ثم بالمری ء ثم بالمعده ثم بالبواب و المعی الاثنا عشری و المعی الصائم ثم بالجداول و العروق التی فی الجانب المقعر من الکبد و التی فی الجانب المحدب و بالعرق الاجوف ثم الی القلب ثم الی الرئه، فإن کان استعمال الدواء من خارج فانه یحتاج الی أن ینفذ فی الجلد ثم فی عضل الصدر ثم

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 375

فی عظام الاضلاع ثم فی الغشاء المستبطن للأضلاع ثم فی الغشاء المجلل للرئه ثم فی نفس جرم الرئه، و إن کان الامر کذلک فإن الدواء الذی یعالج به الرئه من الوجهین جمیعاً تنقص قوّته و یضعف الی أن یصل الیها لا سیما الادویه التی تشتغل من داخل فإن قوتها تضعف بما یخالطها من رطوبات الاعضاء التی تمر بها، فلهذا ما تحتاج الی أن تزید فی قوّه الدواء الذی یعالج به الاعضاء البعیده بمقدار ما تعلم أنه ینقص فی ممره و إلی أن یصل الی ذلک العضو.

و أما الاستدلال المأخوذ من مشارکه العضو لما یشارکه من الأعضاء علی مداواته فینتفع به فی

استفراغ الماده، و ذلک أنه متی أردنا أن نستفرغ ماده من الکبد نظرنا فإن کانت الماده فی الجانب المقعر من الکبد استفرغناها بالدواء المسهل، لأن الجانب المقعر من الکبد مشارک للأمعاء بالعرق المعروف بالبواب و العروق المعروفه بالجداول، و إن کانت الماده فی الجانب المحدب استفرغناها بالأدویه المدره للبول لأن حدبه الکبد مشارکه للکلیتین إذ کان عنقاها معاً تنتشران العرق الاجوف الخارج من حدبه الکبد.

و أما الاستدلال المأخوذ من مشارکه العضو لما یشارکه و من وضعه علی مداواته فانه ینتفع به فی استفراغ الماده، و فی اجتذابها و فعلها، و ذلک أنه متی کان عضو من الاعضاء قد انصبت الیه ماده نظرنا فإن کانت الماده بعد فی انصبابها فانها تجذبها من عضو بعید من ذلک العضو مسامت فی الوضع، بمنزله ما اذا کان العضو العلیل فی أعالی البدن استفرغنا الماده من أسفل البدن، و إن کان العضو أسفل استفرغنا الماده من أعلاه، و یکون استفراغنا لها من الجانب العلیل- أعنی أنه متی کانت العله فی الجانب الایمن استفرغنا الماده من عضو فی الجانب الایمن، و إن کانت فی الجانب الأیسر استفرغنا الماده من عضو فی الجانب الایسر- مثال ذلک أنه متی کانت الماده قد انصبت الی عضو من الاعضاء التی فوق التراقی استفرغناها بفصد القیفال من الجانب العلیل، و إن کانت فی عضو دون التراقی و کان ذلک فی وسط البدن استفرغناها بفصد الاکحل فإن کانت فی أسفل البدن استفرغناها بفصد الباسلیق من الجانب العلیل، و أما متی کانت الماده قد دخلت فی العضو و انقطع انصبابها و کانت قریبه العهد بالحصول فیه و لم یطل مکثها فإنا نجتذبها من موضع قریب من العضو الذی

قد حصل فیه مشارکه له بمنزله ما اذا حصلت ماده فی الرحم اجتذبناها فی محاجم نضعها علی الفخذ أو بفصد الصافن، و إن کان قد مضی علی الماده زمان طویل منذ حصلت فی العضو فإنا نستفرغها من نفس العضو کالذی یفعل فی الذبحه إذا طالت مدتها بأن فصد العرق الذی تحت اللسان، و بمنزله اخراجنا الماده من الجراح بالبط.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 376

و اما الاستدلال المأخوذ من قوّه العضو و ضعفه علی مداواه العضو فإنه متی کان العضو أصلًا و مبدأ لقوه تصل الیه الی سائر البدن بمنزله الدماغ و القلب و الکبد، أو کانت منفعته عامه لأعضاء کثیره بمنزله المعده و الحجاب، و احتجنا أن نورد علیه دواءً بسبب عله به أو بعضو غیره توقینا و حذرنا أن یکون الدواء مما یحلل القوّه دفعه أو مما یبرد تبریداً شدیداً، و إن کانت من الادویه التی کیفیتها غیر موافقه للعضو، أما مما یحلل قوّته دفعه بمنزله ما إذا احتجنا أن نداوی الکبد و المعده بدواء محلل خلطنا مع الادویه المحلله أدویه قابضه قویه طیبه الرائحه لتحفظ قوّه هذه الاعضاء علیها، و أما فیما یبرد العضو تبریداً شدیداً فبمنزله المعده و الکبد إذا کانتا ضعیفتین بالطبع منعنا من شرب الماء البارد فی وقت نوبه الحمی، و إن کانت من الحمیات المحرقه جداً، لئلّا یزداد بردهما فتنحل قوّتهما فیهلک العلیل. و أما الأدویه التی هی غیر موافقه فکالذی تفعل إذا کانت المعده و الکبد ضعیفتین توقینا أن نعطی العلیل السقمونیا و الشبرم إذا اضطررنا الی استعمال الدواء المسهل خلطنا معه بعض الأدویه التی تصلح کیفیته کیلا یحل الدواء قوّه المعده و الکبد.

و أما الاستدلال من ذکاء

حس العضو علی مداومته، فانه متی کان العضو من الاعضاء الذکیه الحس و احتجنا أن نورد علیه دواءً قویاً ما بسبب عله لم نورد علیه الدواء دفعه بل قلیلًا قلیلًا فی دفعات کثیره لئلّا تنحل قوته مما یناله من لذع الدواء، کالذی یفعل فی علل العین من إیراد الدواء علیها بالمیل قلیلًا قلیلًا. و إن کان العضو من الاعضاء التی لیس لها حس کثیر و لا ذکاء و احتجنا أن نورد علیه دواءً قویاً داویناه بذلک الدواء من غیر توقٍّ و لا حذر من انحلال قوّته، لانه یحتمل ذلک و لا یتأذی به، و اللّه أعلم.

الباب الثانی فی مداواه الصداع الحادث من حراره إذا کان مفرداً من غیر ماده

و إذ قد ذکرنا کیف السبیل فی الاحتیال لمداواه کل واحد من الاعضاء إذا عرضت له العله و احکمنا ذلک، فلنأخذ الآن فی مداواه کل واحد من الاعضاء إذا عرضت له العله، و نسلک فی ذلک الطریق الذی کنا سلکناه فی الاستدلال علی علل الاعضاء الباطنه، و ذلک إنا کنا ابتدأنا هناک بعلل

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 377

الاعضاء النفسانیه ثم بالاعضاء الحیوانیه ثم بالعلل العارضه فی آلات الغذاء ثم بعلل آلات التناسل، و نحن مبتدئون بمداواه علل الاعضاء النفسانیه، و أولًا بأمراض الدماغ و الرأس، و نبتدئ من ذلک بالصداع فنقول:

إن الصداع منه ما یکون بسبب البحران و لیس ینبغی أن یحرک صاحبه بشی ء من العلاج، و منه ما یکون تابعاً للحمی، و منه ما یکون مفرداً غیر تابع لغیره من العلل؛ أما ما کان تابعاً للحمی فکان ذلک من شده الحراره فقط، فمداواته تکون بأن یؤخذ من ماء الورد جزء، و من دهن الورد نصف جزء، و من خل الخمر ربع جزء، و یضرب جیداً و یصب

علی الرأس و یغمس فیه خرقه کتان و توضع علی الرأس، و إن کان الزمان صیفاً فلیبرد بالثلج و یدلک الرجلان دلکاً جیداً و یشد عضل الساقین بعصائب و یضمد الرأس بالصندل و ماء الورد و ماء البقله و ماء الخیار، و ینطل علی الرأس ماء قد طبخ فیه بنفسج و شعیر و خشخاش مبرداً فی الصیف مفتراً فی الشتاء، فإن کان مع سهر فاحلب علی الرأس لبن امرأه لها ابنه، و إن کان الصداع الذی مع الحمی حدث عن خلط محتقن فی المعده فأعط العلیل السکنجبین و الماء الحار و مره أن یتقیأه و ینظف معدته من ذلک الخلط، و إن کان إنما عرض الصداع عن خلط فی جمیع البدن فیجب أن یستفرغ البدن من ذلک الخلط بمطبوخ الفاکهه، و إن کان إنما أتی الصداع و الحمی من قبل ضعف الدماغ فینبغی أن یقوی الرأس بالأضمده المقویه بمنزله الضماد المتخذ من الصندل الابیض معجوناً بماء الورد و ماء الخلاف و ماء الطلع و ماء حی العالم و ماء عصا الراعی و ما شاکل ذلک، فهذه المداواه تعالج الصداع التابع للحمی.

فأما الصداع المفرد فمنه ما یکون من سوء مزاج ساذج و منه ما یکون مع ماده، و نحن نبتدئ أولًا بمداواه الصداع الکائن من سوء المزاج الحار المفرد الحادث من سبب من خارج.

الباب الثالث فی مداواه الصداع الحادث من حراره الشمس

ینبغی أولًا فی هذه الصداع أن یصب علی الرأس دهن ورد جید حدیث فیضرب بخل خمر و ماء ورد مبرد بالثلج، و یصب ذلک علیه صباً

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 378

متوالیاً، أو دهن النیلوفر أو دهن الخلاف، و یضمد الرأس بجراده القرع و البقله و ورق الخلاف و حی العالم مدقوقاً ناعماً

مع شی ء من ماء الورد و خل خمر و صندل أبیض و خطمیه بیضاء، و یکون ذلک کله مبرداً، أو بزر القطنه بماء الورد و خل خمر مبرد نافع.

و قال جالینوس: لا ینبغی أن یبرد مؤخر الرأس فإنه یضر بمنشأ العصب. و کلما سخن الضماد رفع و أعید بدله، یفعل ذلک ساعه و اثنتین و ثلاثاً، و یسقی العلیل الجلاب و رُبّ الحصرم بماء بارد أو بالثلج و یمص الرمان و یغذی بسویق شعیر و سکر طبرزد و ماء بارد.

و قال جالینوس فی کتاب الادویه المرکبه: إن الصداع العارض من حر الشمس أو برد الهواء إن أنت بادرت بعلاجه سکن بسهوله، و إن ترکته حتی تطول مدته کان برؤه عسراً. و إن حدث الصداع عن تناول أغذیه أو أدویه حاره فینبغی أن یبادر بالفصد و یخرج من الدم مقدار الحاجه، و یعطی صاحبه الجلاب بلعاب بزرقطونا و بزر البقله و یضمد الرأس بالصندل و ماء الورد و الکافور، و یشم مع ذلک البنفسج الرطب و النیلوفر، و یدبر بسائر التدبیر الذی ذکرناه لمن صدع من حراره الشمس. فأما الصداع الحادث عن الحار فینبغی أن ینظر ینظر فی مداواته فی الموضع الذی ذکر من به الحار فی المقاله الاولی من الجزء الثالث التی ذکرت فیها حفظ الصحه.

الباب الرابع فی مداواه الصداع الحادث عن حراره مفرده

إذا عرض الصداع من سوء مزاج حار مفرد فیستعمل التطفئه و التبرید علی ما وصفنا، و یضمد الرأس بهذا الضماد وصفته:

ورد و بنفسج و نیلوفر یابس و خطمی یابس و دقیق شعیر من کل واحد ثلاثه دراهم، صندل أبیض و قشور الخشخاش و بزر الخس من کل واحد درهمان، إکلیل الملک درهم و نصف، یدق الجمیع ناعماً و

یبل بماء الخیار أو ماء الخس و یسیر من دهن ورد و خل خمر و یضمد به الموضع الألِم من الرأس.

ضماد آخر: دقیق الشعیر و خطمی و بابونج و إکلیل الملک و بزر الخس و قشور الخشخاش و بنفسج و نیلوفر یابس من کل واحد ثلاثه دراهم،

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 379

بزر البنج درهم و نصف، اقاقیا درهمین، زعفران دانق و نصف، یدق الجمیع ناعماً و یعجن بماء البقله أو بماء حی العالم أو ماء الخس أو ماء القرع.

ضماد آخر للصداع من حراره: قشور الخشخاش و ورقه و خطمی بیضاء و دقیق شعیر من کل واحد أربعه دراهم، قشر أصل اللفاح و بزر البنج و بزر الخس من کل واحد ثلاثه دراهم، أفیون درهم، یدق الجمیع ناعماً و یعجن بخل خمر و یطلی به الموضع، أو یطلی علی قرطاس و یضمد به الصدغان أو غیره من الرأس.

ضماد آخر: سویق شعیر و بزرقطونا یعجن بماء عصا الراعی أو ماء البقله أو الخس أو الخیار و یضمد به الرأس، و یبدل کلما سخن.

فإن کان الصداع شدیداً جداً لا صبر معه فلیضمد بهذا الضماد، وصفته: صندل أبیض درهمان، انزروت درهم، أفیون دانقان، یعجن بماء الخس أو الکزبره أو حی العالم و یطلی الموضع و یوضع علی الصدغ صفیحه من رصاص لیثقل الشریان.

صفه أخری للصداع: ماء ورد و ماء البقله و ماء حی العالم و ماء الخس و الکزبره و الهندبا و الخیار و القرع و لسان الحمل و ورق الخلاف، و تجمع هذه کلها أو ما اتفق منها، و یخلط معه شی ء من دهن ورد و ماء الورد، و یفتق فیه شی ء من کافور و یغمس فیه خرقه

کتان، و توضع علی الصدغ و تبدل إذا حمیت، و یشم صاحبه ماء ورد و خل خمر مضروبین مفتوقاً فیهما شی ء من الافیون، أو یسعط بحبه أفیون و حبه کافور مدافاً بدهن نیلوفر أو دهن بنفسج مع لبن مرضعه ابنه، و یشم الصندل و ماء الورد و الکافور و النیلوفر و البنفسج الطری و الورد و ما شاکل ذلک، و ینشق الماء المغلی فیه الورد و البنفسج، و یطلی علی الرأس الافیون الجید المعجون بخل خمر فإنه یسکن.

و إن لم یسکن الصداع فلیسعط العلیل بهذا السعوط، وصفته: عصاره البقله و الخس و القرع و حی العالم و یصفی بخرقه، و یلقی علیه شی ء من دهن النیلوفر و الورد معجوناً بحب القرع أو دهن حب القرع الحلو، و یسعط العلیل منه مقدار الحاجه و یسعط أیضاً بهذا السعوط، وصفته:

ماء حی العالم و جراده القرع و ماء الخیار بالسویه، طباشیر سدس جزء، و دهن النیلوفر نصف جزء، و لبن مرضعه ابنه مثل الجمیع، یخلط ذلک و یفتق فیه شی ء من کافور و یسعط منه مقدار الحاجه.

سعوط آخر قوی النفع: سرطان نهری مدقوق مطبوخ فی ماء مبرد مع شی ء من دهن حب القرع أو دهن النیلوفر أو دهن البنفسج و یسعط

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 380

منه مقدار الحاجه. سعوط آخر له: یؤخذ طباشیر و سکر من کل واحد نصف جزء، أفیون و نشا من کل واحد دانق و نصف، و یعجن بماء و یحبب مثل العدس و یسعط منه بواحده مع دهن ورد و ماء حی العالم. و ینبغی أن یربط الساقان بعصائب و توضع القدمان فی الماء الحار، و یمنع العلیل من الحرکه و الکلام و الغضب، و

یوقی من الصوت الشدید، و یجتنب الاغذیه الحاره و الالبان، و مره بالنوم و السکون و الدعه، و یعطی ماء الشعیر مع الجلاب و یسقی الجلاب و السکنجبین السکری ساذجین أو یسقی ماء التمر هندی مع الجلاب و بزرقطونا أو بزر البقله بماء الرمان أو الخلاف.

و مما ینتفع به فی هذا الصداع أن یسقی صاحبه درهمین کزبره یابسه مدقوقه ناعمه بجلاب أو بماء بارد، و یکون الغذاء من ورق قرع و ماش و ماء رمان أو ماء حصرم أو ماء الاسفاناخ أو أصول الخس أو البقله الیمانیه بدهن اللوز و کزبره یابسه و رطبه، و أطعمه السمک الهازلی و الرضراضی، فإن لم تحتمل القوّه و لم تکن حمی فأطعمه الفروج أو الطیهوج و ما یجری هذا المجری، و من الفاکهه: الرمان و الخوخ النبطی و التوت و الاجاص و الشاه ترج مبرداً بالثلج إذا کان صیفاً، فاعلم ذلک إن شاء اللّه تعالی.

الباب الخامس فی مداواه الصداع الحادث مع ماده

و أولًا فی الصداع الدموی: متی کان الصداع من سوء مزاج حار مع ماده و کانت تلک الماده دمویه فینبغی أن ینظر فان کانت القوّه قویّه و السن سن الشباب أو سن الفتیان و لم یمنع مانع من الفصد فیفصد صاحبه من القیفال، و یخرج له من الدم بقدر الحاجه، فإن اکتفیت بذلک و إلا فافصده من الصافن و احجمه علی الساقین علی مقدار شبر من الکعب. و إن کان صبیاً فاحجمه علی الرقبه أو علی الساقین. فإن طالت مده الصداع و کان ذلک من مقدم الرأس، فاحجمه أو افصده من العرق الذی فی مؤخر الرأس، و إن کان الوجع فی مؤخر الرأس فافصد عرق الجبهه بعد أن یکون البدن قد نقی بالدواء

المسهل أو فصد القیفال لیجذب بذلک الماده الی ضد العضو الذی فیه المرض، ثم استعمل سائر الاضمده

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 381

و النطولات و السعوطات التی ذکرناها فیما تقدم لأصحاب الصداع الحادث عن سوء مزاج حار، و غذه بالمزوره بعدس مقشر بماء الرمان او ماء الحصرم، و فکهه بالاجاص و الخوخ و العناب و ما اشبه ذلک.

فی مداواه الصداع الحادث عن الصفراء

و أما متی کان الصداع عن ماده صفراویه فینبغی أن یستعمل مع صاحبه الفصد و یخرج له من الدم مقدار یسیر، فإن الصفراء تستفرغ مع الدم و تنقص من الحراره إذا کانت الصفراء ممیزه من الدم، و استعمل من بعد ذلک الاسهال بما یستفرغ الصفراء کالمطبوخ بالهلیلج و التمر هندی، و هو أن تأخذ عشرین درهما من الهلیلج الاصفر منزوع النوی مرضوضاً فتطبخه برطلین ماء حتی یرجع الی عشره أواق و یصفی علی عشرین درهماً من التمر هندی، و یمرس و یشرب و هو حار، أو یؤخذ من الإجاص الکبار الحلو ثلاثون حبه تمر هندی أصفر حدیث ینقی من حبه و لیفه ثلاثون درهماً یطبخان بثلاثه ارطال ماء حتی یعود الی عشر أواق و یصفی، و یلقی علیه سکر سلیمانی عشرون درهماً، سقمونیا مشوی من نصف دانق الی دانق علی قدر الحاجه و یشرب و هو فاتر. أو یؤخذ رُبّ الاجاص مقوی بالسقمونیا أو شراب الورد مع السکنجبین أو ماء اللبلاب. أو یؤخذ هذا المطبوخ فإنه یخرج الصفراء، وصفته: اهلیلج أصفر منزوع النوی مرضوض خمسه عشر درهماً، اجاص عشرون، حبه عناب عشرون، حبه تمر هندی خمسه عشر درهماً، شاهترج عشره دراهم، ورد و بنفسج و افسنتین رومی من کل واحد خمسه دراهم، یطبخ بأربعه

ارطال ماء حتی یرجع الی عشر أواق و یصفی ذلک و یلقی علیه صبر اسقطری نصف مثقال، سقمونیا نصف دانق، فإذا استفرغت العلیل فاستعمل معه من الأضمده و الاطلیه و النطولات ما ذکرناه فی باب الصداع الحادث عن الحراره، و احذر أن تضمد الرأس بشی ء من الأضمده قبل أن تستفرغ البدن فتنقیه جیداً فإن ذلک مما یزید فی الصداع لاجتذاب الدواء الماده من سائر البدن الی الرأس او لاجتذابها من الراس الی الدماغ و یکون ذلک سبباً لآفه عظیمه، و اللّه أعلم.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 382

الباب السادس فی مداواه الصداع الحادث من سوء مزاج بارد مفرد

فأما الصداع الحادث من سوء مزاج بارد مفرد فمداواته أن ینطل علی الرأس الماء المغلی فیه البابونج و إکلیل الملک و البرنجاسف و المرزنجوش و النمام و الصعتر و الحندقوقا و الشیح الارمنی و شجره مریم، و یلقی بخار الماء المغلی فیه هذه الادویه، و یغمس فیه قطعه لبده و یکمد بها الموضع، و یدخل صاحبه الحمام و یشم المرزنجوش و النمام و النرجس و الشیح و السوسن و المسک و الجندبیدستر و الشونیز أو الجاوشیر، و ینبغی أن یکون قوّه الدواء و ضعفه فی الاسخان علی قدر قوّه العله و ضعفها، فإن لم یسکن بهذا النطول فلیضمد بهذا الضماد فإنه نافع للصداع الحادث من برد مفرد، وصفته:

بابوبج و اکلیل الملک من کل واحد خمسه دراهم، ورق الغار و مرزنجوش و نمام و شیح أرمنی من کل واحد ثلاثه دراهم، مر درهمان، زعفران درهم، فربیون نصف درهم، و یدق الجمیع ناعماً و یعجن بماء المرزنجوش أو بماء النمام أو ماء السذاب، و إن أنت ضمدت الرأس بالقیروطی المسخن نفع.

صفه قیروطی نافع للصداع الکائن من بروده: نمام

و مرزنجوش و سذاب رطب تدق و تعصر من مائها بالسویه، شمع أحمر ثلاثه دراهم، دهن الزنبق أو دهن السوسن و دهن السذاب من کل واحد نصف أوقیه، یذاب الشمع بهذه الادهان و یلقی فی هاون و یسقی من تلک العصارات قلیلًا قلیلًا، و یضرب بدستج الهاون و یغمس فیه خرقه و توضع علی الرأس و هو فاتر.

و یضمد الرأس إذا کان الصداع من سوء مزاج بارد من غیر ماده بهذا الضماد، وصفته: فربیون و زبل الحمام و فلفل بالسویه، یدق الجمیع ناعماً و یعجن بخل و یلطخ به الرأس.

ضماد آخر للصداع من البرد: قسط و کندر ذکر و شیح أرمنی من کل واحد ثلاثه دراهم، مر صافٍ و صبر سقطری و صمغ السذاب و جندبیدستر من کل واحد درهم و نصف، فربیون درهم، أفیون أربعه دوانق، یدق الجمیع ناعماً و یعجن بماء النمام أو بماء المرزنجوش أو بماء السذاب و یضمد به الرأس، و إن کانت البروده قویه فلیزد فیه جاوشیر نصف درهم، مسک دانق، و یسعط بهذا السعوط، وصفته: مر و صبر من کل واحد درهم، شونیز و حضض من کل واحد درهم و نصف، جندبیدستر و سکبینج و جاوشیر و زعفران من کل واحد نصف درهم، صعتر

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 383

فارسی درهمان، مسک نصف دانق، مراره القبج و الکرکی من کل واحد دانق و نصف، یدق الجمیع ناعماً و یعجن بماء الشاهترج و یحبب کالعدس و یسعط منه بحبه مذابه فی ماء المرزنجوش، و یسعط بالسعوط الذی یسعط به الفالج و اللقوه و الغرغرات النافعه من ذلک فإنها نافعه فی هذا الباب.

فإن لم یسکن الصداع فاسقه ماء الاصول، و هذه صفته:

قشور أصل الکرفس و الرازیانج و الانیسون من کل واحد عشره دراهم، بزر الکرفس و الرازیانج و الانیسون من کل واحد خمسه دراهم، مصطکی و سنبل الطیب من کل واحد درهم و نصف، سلیخه و اسارون من کل واحد درهمان، زبیب ثلاثون درهماً، یطبخ الجمیع بثلاثه أرطال ماء حتی یرجع الی رطل و یصفی، و یؤخذ فی کل یوم أربع أواق مع درهم دهن لوز مر و درهم دهن لوز حلو و یشرب و هو فاتر، فإن کان البرد شدیداً فلیمرس فیه نصف درهم شجرینا، فإن کان الصداع من قبل الهواء البارد فیمسح علی الرأس دهن السذاب قد فتت فیه شی ء من الفربیون إن کانت البروده قویه أو دهن المرزنجوش أو دهن الغار أو دهن الحبه الخضراء، واسق صاحبه إذا لم تسکن حمی شراباً عتیقاً قد طبخ فیه بزر الکرفس و الانیسون و الرازیانج. فإن حدث الصداع من شرب الماء البارد فأعط صاحبه شراباً أبیض رقیقاً فیه قبض یسیر فإنه یسکنه، و هو یسکن الصداع الحادث عن خلط ردی ء فی المعده إذا لم یکن بالحار لأنه یعدل و یسهل خروجه، و یکون غذاء صاحب هذا الصداع ماء الحمص بشبت وزیت و دارصینی و کمون و خولنجان، أو یتأدم بالمری و الزیت و الصعتر و الکمون و الانجدان، فإن لم یحتمل فلیغذ بالفراخ النواهض معموله بما وصفنا، و لیحذر تناول الاغذیه البارده بمنزله الألبان و السموک الطریه و الفواکه لا سیما الألبان، و لیجتنب الاغذیه المنجره الی الرأس کالجوز و الشهدانج و الجرجیر و البادروج و الثوم و البصل و الشراب الاصفر العتیق و ما یجری هذا المجری، و اللّه أعلم.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 384

الباب السابع فی مداواه الصداع الحادث من سوء مزاج بارد مع ماده بلغمیه أو سوداویه

فإن کان الصداع حدث من سوء مزاج بارد مع ماده بلغمیه فینبغی أن تبتدئ أوّلًا باستفراغ البلغم بحب الایارج أو بحب القوقایا إن کان الزمان و القوّه و السن مساعداً، و لیکن استعمالک ذلک بعد نضج الخلط و تنظیفه، فإن لم یکن الخلط لطیفاً فلطفه بماء الاصول مع دهن الخروع و دهن اللوز المر یشرب ثلاثه أیام أو خمسه، و یتناول بعده ما وصفنا من الحبوب المسهله، فإن أنجع ذلک و إلّا فلیشرب أیارج جالینوس بقدر الحاجه، و یستعمل بعد ذلک الغرغره بأیارج فیقرا مع السکنجبین أو بالخردل أو بالعاقرقرحا مع ماء العسل، و یستعمل بعد ذلک الاضمده و النطولات التی ذکرناها فی علاج الصداع الحادث عن سوء مزاج بارد، و لیتعاهد صاحب هذه العله حب الصبر و حب الذهب کل أسبوع مره أو مرتین فإن ذلک نافع، و یکون التدبیر بالغذاء علی ما ذکرنا آنفاً فی تدبیر الصداع البارد.

و هذه صفه ضماد نافع من الصداع العتیق: فلفل أبیض و فربیون حدیث من کل واحد مثقال، زبل الحمام مثقالان، یدق الجمیع ناعماً و یعجن بخل ثقیف و یضمد به الرأس بعد أن یحلق. و إن طلیت الرأس بأقراص الکوکب مجبوله بماء المرزنجوش و بالفاوانیا مع ماء المرزنجوش، و الطلاء بالخردل نافع من ذلک. و السعوط بعصاره قثاء الحمار مع لبن جاریه نافع من الصداع المزمن المسمی بیضه. و الضماد بالصبر و دهن الورد و خل الخمر نافع من ذلک.

صفه حب الصبر (نافع من الصداع البلغمی): صبر سته دراهم، مصطکی أربعه دراهم، تربد أبیض عشره دراهم، ورد ثلاثه دراهم، یدق ناعماً و یتخذ حباً کباراً کالحمص، الشربه من عشر حبات الی أربع عشره عند

النوم، و یسعط بعصاره حب الفنجنکشت مع دهن المرزنجوش و السعوط بالمومیا مع دهن البنفسج أو بالمقلیاثا نافع.

صفه حب نافع من الصداع الکائن من البلغم: هلیلج کابلی درهم، صبر اربعه دوانق، مصطکی و أنیسون من کل واحد دانق، یدق الجمیع ناعماً و یعجن بماء الکرفس و یحبب، و هو شربه تامه فی السحر بماء فاتر.

صفه حب نافع من الصداع البلغمی: تربد درهم و نصف، ایارج فیقرا درهم، شحم الحنظل دانقان، سقمونیا، انیسون، و عود من کل واحد دانق، ملح هندی دانقان، یدق الجمیع ناعماً و یعجن بماء و یحبب، و هو شربه تامه. و یضمد بهذا الضماد و لا سیما إذا کان الصداع عتیقاً أو

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 385

من خلط غلیظ بارد: یؤخذ فربیون و بورق بیض من کل واحد مثقالان، بزر الحرمل و خردل أبیض من کل واحد مثقال و نصف، یدق الجمیع ناعماً و یعجن بماء المرزنجوش و یطلی به الرأس.

صفه أخری للصداع من برد و بلغم: یحلق الرأس و یؤخذ کف ملح جریش یحل برطل ماء و یعجن به حناء و یخضب به الرأس و یترک اللیل کله فانه یزیله.

صفه أخری للصداع العتیق: یؤخذ عصاره قثاء الحمار و بخور مریم و نطرون بالسویه، یدق ناعماً و ینفخ فی الأنف، و إن عجن هذا بدهن السوسن و طلی به المنخران کان نافعاً، و إن سحقت الکبابه و عجنت بماء ورد و طلی بها علی الهامه نفع من الصداع البارد.

و ینبغی أن یدبر صاحب هذا الصداع الذی من البلغم و الرطوبه بسائر تدبیر أصحاب الصداع الحادث عن البروده من الضمادات و النطولات و السعوط بعد الاستفراغ و الحقن القویه، و بالأغذیه المجففه المسخنه،

فإن کان الصداع من ماده سوداویه أو بلغم و سوداء فلیسق صاحبه مطبوخ الغاریقون، و أن ینشق صاحبه دهن البنفسج یخلط بدهن السوسن أو دهن النیلوفر مع شی ء من دهن النرجس أو دهن المرزنجوش، و ینطل علی الرأس الماء المطبوخ فیه البنفسج و النیلوفر و السوسن و البابونج و إکلیل الملک و الباذرنجویه و ورق الساذج و قرنفل و شعیر مرضوض، و یکون الغذاء لحوم الحملان أو لحوم الجداء[10] أو دجاج اسفیدباج و یخفف هذا الغذاء.

و هذه صفه مطبوخ نافع من الصداع من خلط سوداوی إذا کان معه بلغم: هلیلج کابلی و هندی من کل واحد سبعه دراهم، بلیلج، أملج من کل واحد أربعه دراهم، زبیب طائفی منزوع العجم ثلاثون درهماً، اسطوخودوس و لسان الثور و قنطریون دقیق و حشیش الغافت من کل واحد ثلاثه، افتیمون خمسه، بسفایج مرضوض و تربد مرضوض من کل واحد ثلاثه، زعفران درهمان، غاریقون و بزر الکرفس و أنیسون من کل واحد درهم، مصطکی و ساذج هندی من کل واحد درهم و نصف، أصل السوسن محکوکاً أربعه دراهم، یطبخ الجمیع بأربعه أرطال ماء حتی یعود الی رطل، و یصفی و یلقی علیه هذه التقویه: تربد أبیض محلول درهم، غاریقون و أیارج فیقرا من کل واحد أربعه دوانق، شحم الحنظل و حجر اللازورد

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 386

و ملح نبطی من کل واحد دانقان، یلقی ذلک علی المطبوخ و یشرب. و إن أحب التقویه صیره حباً و ابتلع قبل المطبوخ ثم یتبع بالمطبوخ، و اللّه تعالی أعلم.

الباب الثامن فی مداواه الصداع الحادث عن السدد و الریح

متی حدث الصداع عن السده فینبغی إذا کانت السده حادثه عن خلط غلیظ أن یداوی بجمیع ما ذکرنا من العلاج و التدبیر فی

باب الصداع الحادث عن البلغم، و إن کانت السده إنما حدثت عن ورم فینبغی أن یعالجها بمداواه ذلک الورم علی ما سنصفه فی علاج أورام الدماغ إن شاء اللّه تعالی.

و أما الصداع الحادث عن الریح الذی یمدد غشاء الدماغ و الرأس فینبغی أن یعالج بالأشیاء المحلله للریاح بمنزله النطول الذی نقع فیه البابونج و اکلیل الملک و الکرفس و الرازیانج و بزرها و الکمون و الصعتر و المرزنجوش و الشبت، و یکمد به الرأس. و یسعط صاحبه بهذا السعوط و هو نافع للریح، وصفته:

صبر و مر و کندس من کل واحد درهم، زعفران و فلفل أبیض و جاوشیر من کل واحد نصف درهم، مسک دانق، یدق الجمیع ناعماً و یعجن بماء المرزنجوش، و یحبب صغاراً و یصعط به فی وقت الحاجه بقدر حبه الی حبتین بماء المرزنجوش، و شم المرزنجوش خاصه نافع للصداع الحادث عن ریح غلیظ، و من أدمن شمه لم یعرض له هذا النوع من الصداع، و التعطیس نافع من ذلک و من الصداع الذی یکون من البخار الکثیر الصاعد فی الرأس من فم المعده.

و أما الصداع الحادث عن التخمه فعلاجه القی ء بالماء الحار و النوم الطویل و الاسهال بجوارشن الشهریاران و التکمید بالماء الحار، فإن اشتد الصداع فلیصب علی الرأس الماء الحار الکثیر و یضع فی الاذن صوفه قد غمست فی دهن حار.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 387

صفه سعوط لهذه العله: مومیا و جندبیدستر و سک و سک مسک و فربیون، تجمع هذه الأدویه بدهن الزنبق و یقطر منها فی الانف، و اللّه أعلم.

الباب التاسع فی مداواه الصداع الحادث عن خلط فی المعده

متی کان الصداع بسبب خلط مستکن فی المعده فینبغی أن یستعمل القی ء بالدواء المقیئ لذلک الخلط، فإن

کان الخلط صفراویاً فبالسکنجبین و الماء الحار أو بالسکنجبین و ماء الشعیر و شی ء من ملح جریش أو بزر البطیخ و السویق و بزر الخبازی و الشبت مدقوقاً ناعماً بسکنجبین و ماء حار، و السمک الطری و البطیخ و السرمق و الخبازی إذا أکل و شرب بعده سکنجبین و ماء حار قیأ الصفراء.

قال جالینوس: من کان به صداع من صفراء محتقنه فی معدته و تقیأ من ذاته فإن الصداع یزول عنه من ساعته.

و قال: و من الناس من یجتمع فی فم معدته مرار فیصدع إن لم یبادر کل یوم فیتغذی قبل أن یصدع.

و علاج هؤلاء القی ء بالماء الحار قبل الغذاء إن سهل علیهم، و إن لم یسهل فلیبادروا بالغذاء المحمود الجید للمعده، و لیکن مقداره قلیلًا، و لا ینبغی لصاحب ذلک أن یصابر الجوع. و ینبغی أن یستعمل بعد ذلک نقیع الصبر، و هذه صفته:

افسنتین رومی سبعه دراهم، ورد أحمر خمسه دراهم، بزر الهندبا و الکشوت من کل واحد ثلاثه دراهم، شکاعا و باذاورد من کل واحد أربعه دراهم، زبیب طائفی عشرون درهماً، تمر هندی عشرون درهماً، شاهترج و اهلیلج أصفر منزوع النوی مرضوض من کل واحد عشره دراهم، یصب علیه سته ارطال ماء و یغلی بنار لینه الی أن یذهب الربع و ینزل عن النار و یوضع فی إناء زجاج فی الشمس بالنهار و باللیل فی موضع دفئ، و یؤخذ منه فی کل یوم ثلاث أواق مع درهم صبر سقطری و یشرب ذلک ثلاثه أیام الی الخمسه، و یکون الغذاء علیه فروج زیرباجاً أو رمانیه بدهن لوز حلو.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 388

و إن استعملت السکنجبین السکری المعمول علی هذه الصفه نفع منفعه بینه،

وصفته: یؤخذ الهندبا و الشکوت و الشاه ترج و الورد الاحمر المنزوع الاقماع من کل واحد عشره دراهم، و یصب علیه من الخل الثقیف خمسه أرطال و من الماء العذب رطلان و یطبخ بنار لینه الی أن یبقی منه النصف، ثم یصفی و یلقی علیه سکر طبرزد ثلاثه أمنان و یطبخ و تؤخذ رغوته، و ینزل عن النار و یلقی علیه ثلاث أواق صبر سقطری مسحوق، و یرفع فی إناء و یستعمل عند الحاجه، الشربه منه من عشره الی خمسه عشر درهماً بماء بارد.

و یستعمل أیضاً هذا الحب فانه ینقی المعده من الصفراء وصفته:

هلیلج أصفر خمسه دراهم، ورد أحمر منزوع الاقماع ثلاثه دراهم، سقمونیا درهم، یدق الجمیع ناعماً و یعجن بماء و یحبب و یجفف، الشربه منه درهم و نصف، و یشرب بعده ماء الشاهترج المعصور المنزوع الرغوه من ربع رطل الی ثلث رطل مع سکر سلیمانی عشره دراهم، و إن استعمله أیضاً بطبیخ الهلیلج و التمر هندی و الافسنتین انتفع بذلک. فإذا استفرغت البدن فینبغی أن تدبر الرأس بما وصفناه من الأدویه النافعه من الصداع الحادث عن حراره و یضمد بالضماد المقوی للرأس لیمنع من الفضول، و اللّه أعلم.

و هذه صفه ضماد مقو للرأس: ورد و صندل أبیض من کل واحد ثلاثه دراهم، أقاقیا و حضض من کل واحد درهم، طین أرمنی درهمان، یدق الجمیع ناعماً و یبل بماء الآس و الخلاف و ماء عصا الراعی أو ماء اغصان الورد أو ماء ورق الکرم أو ماء الطلع أو ما یجری هذا المجری مما یقوی العضو و یمنع من قبول الفضول المراریه، و ینبغی أن یشد عضل الساق بعصائب و یدلک القدمین لینجذب الفضل الی أسفل.

و قد قال جالینوس فی کتاب حیله البرء: و إذا کان بإنسان صداع بسبب مراری تولد فی معدته فحسه بالغداء حسواً متخذاً من لباب خبز السمیذ بماء الرمان المز و بماء حب الرمان فإنه یقوی معدته و یقمع الصفراء، و یطول لبث هذا الحسو فی معدته من اجل الرمان، و یغتذی به قلیلًا، و لا ینصب فی معدته المرار فلا یعود له الصداع.

و قد جربناه نحن بأن أمرنا صاحب الصداع بأن یأکل سفرجلًا، و أشیاء قابضه فسکن هذا الصداع و لم ینله، لأن فم معدته قوی فلم یقبل المرار.

و ینبغی أن تکون الاشیاء القابضه مع الاغذیه لتبقی و یطول مکثها فی البطن، و یغذی أولًا فأولًا.

و ذکر جالینوس فی تفسیره لکتاب ابذیمیا أنه قد یعرض للصحیح صداع دفعه واحده من غیر سبب ظاهر، و ذلک یکون من فضول حاده

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 389

تجتمع فی المعده، و أشار بأن یطعم صاحبه خبزاً حاراً مبلولًا بشراب قلیل المزج، لأن هذا الطعام معتدل الحراره فهو یعدل تلک الفضول و یعین علی انهضامها.

فی مداواه الخلط البلغمی إذا کان فی المعده

فمتی کان الصداع عن خلط بلغمی محتقن فی المعده فلیؤمر صاحبه بالقی ء بالفجل المقطع المنقوع فی السکنجبین العسلی ساعه جیده، و یسقی بعد ذلک السکنجبین بماء قد طبخ فیه فجل و شبت، و یعطی الأدویه المقیئه بمنزله هذا الدواء، وصفته:

بزر الفجل و بزر الشبت و بزر الجرجیر بالسویه، یدق ناعماً و یتحلل و یعجن بعسل و یمرس بماء حار مع شی ء من ملح و یشرب، و یحرک القی ء بریشه مبلوله بدهن شیرج أو زیت أو بالأصبع، و یجتهد فی تنقیه المعده، فإذا نقیت معدته فلیشرب ماء العسل أو شراب

العسل بماء بارد أو شیئاً من الشراب الریحانی ممزوجاً بالماء، و بعد أن یتمضمض بشی ء منه یتناول حب القوقایا و حب الأیارج فانهما مانعان من الصداع، فإن أخذ من الاطریفل الصغیر فی کل یوم درهمین معجوناً بنصف مثقال ایارج فیقرا کان نافعاً، و الأیارج المخمر بالعسل أیضاً نافع إذا أخذ منه کل یوم مثقالین ثلاثه أیام فإنه ینقی المعده من البلغم الراسخ فیها، و الهلیلج المربی نافع من ذلک، و حب الصبر إذا أخذ فی کل ثلاثه أیام مثقال بماء حار فی وقت النوم کان نافعاً.

و حب الذهب أیضاً إذا أخذ منه درهم و نصف بماء حار نقی من الخلط، و إن لم یسکن الصداع و أزمن فأعطه أیارج ارکاغانیس بماء مطبوخ الافتیمون و ملح نبطی. و هذه صفه حب أیارج نافع من ذلک ینقی المعده من البلغم: تربد أبیض محلول درهمان، شحم الحنظل درهم، بزر الکرفس نصف درهم، یدق الجمیع ناعماً و یعجن بماء و یحبب، الشربه درهمان و نصف الی ثلاثه.

حب الصبر النافع من البلغم الراسخ فی المعده: اهلیلج کابلی و تربد أبیض من کل واحد خمسه دراهم، ورد احمر منزوع الاقماع اربعه دراهم، مصطکی درهمان، صبر سقطری عشره، یدق الجمیع ناعماً و یعجن و یحبب، الشربه مثقال فی وقت النوم.

صفه نقوع الصبر النافع من البلغم الراسخ فی المعده: أصل الکرفس و أصل الرازیانج من کل واحد سبعه دراهم، سنبل الطیب و مصطکی

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 390

و بزر الکرفس و الرازیانج و الانیسون من کل واحد درهمان، و أسارون و حب البلسان من کل واحد ثلاثه، سلیخه و ورد احمر و عود البلسان من کل واحد اربعه، عاقرقرحا درهمان، افسنتین رومی خمسه،

یطبخ الجمیع بسته ارطال ماء حتی یعدو الی النصف، و یوضع فی إناء زجاج فی الشمس ثلاثه أیام، و یؤخذ منه کل یوم أربع أواق مع درهم صبر سقطری.

صفه نقوع صبر آخر: افسنتین رومی خمسه دراهم، اسارون ثلاثه، مصطکی و سنبل الطیب و عاقرقرحا من کل واحد درهم و نصف، هلیلج کابلی أربعه دراهم، جنطیانا مرضوضتان، بزر الکرفس و الرازیانج من کل واحد ثلاثه دراهم، یصب علیها أربعه أرطال ماء حار و یوضع فی النهار فی الشمس و باللیل فی موضع دفئ، و یؤخذ منه کل یوم أربعون درهماً مع مثقال صبر سقطری و درهم دهن لوز حلو، و یکون الغذاء علیه مرق اسفیدباج بلحم حمل صغیر، و لا یؤکل اللحم الّا بفراخ نواهض أو بماء الحمص و ما یجری هذا المجری، و یشرب علیه شراب ریحانی ممزوج.

و ینبغی أن یضمد مع هذه بأضمده مسخنه ملطفه لتمنع من تولید البلغم بمنزله هذا الضماد، وصفته:

مسک و رامک و لاذن و عود نیّی ء من کل واحد ثلاثه دراهم، ورد أحمر منزوع الاقماع أربعه دراهم، سنبل الطیب و مصطکی من کل واحد درهمان، مسک دانق، یدق الجمیع ناعماً و یعجن بماء النمام أو ماء المرزنجوش و یضمد به المعده و هی خالیه من الغذاء، أو یؤمر صاحب ذلک أن یشم الفلفل و الکندس و الصعتر و الکمون و الشونیز و یعطس بذلک، و ینشق بماء السلق و ماء المرزنجوش و ماء الفوتنج فإنه نافع من ذلک.

فی مداواه الصداع الحادث عن السوداء المحتقنه فی المعده

فإن کان الخلط الذی فی المعده سوداویاً فینبغی أن یستعمل القی ء بما ذکرنا فی باب الصداع الحادث عن البلغم و السوداء، و یعطی مطبوخ الافتیمون

و الغاریقون و حب الاسطوخودس و نقیع الصبر النافع من السوداء، فإن لم ینجب فأعطه أیارج جالینوس و ایارج روفس.

و هذه صفه نقیع الصبر النافع من السوداء الکائنه فی المعده: هلیلج هندی و کابلی من کل واحد عشره دراهم، افسنتین رومی خمسه دراهم، شکاعا و باذاورد و بسفائج مرضوض و حشیشه الغافت و اسطوخودس و بزر الباذرنجویه و فوتنج جبلی من کل واحد اربعه، قرنفل

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 391

مرضوض درهم، ساذج هندی درهمان، خربق أسود و مصطکی و سنبل الطیب من کل واحد درهم و نصف، اصل السوس المحلول مرضوضاً خمسه دراهم، یغلی الجمیع بخمسه أرطال ماء غلیه واحده و یوضع فی الشمس، و یؤخذ منه فی کل یوم أربع أواق، و یلقی علیه درهم صبر سقطری، غاریقون اربعه دوانق مدقوقاً ناعماً، و یقطر علیه دهن لوز حلو.

صفه حب الاسطوخودس النافع من ذلک: اهلیلج کابلی و هندی و صبر سقطری و بسفائج من کل واحد ثلاثه دراهم، افتیمون اقریطی و اسطوخودس من کل واحد خمسه دراهم، شحم الحنظل درهمان و نصف، خربق اسود درهمان، یدق الجمیع ناعماً و یعجن بماء الباذرنجویه و یحبب، الشربه درهمان و نصف الی ثلاثه علی قدر قوه العلیل و ضعفه.

و ینبغی أن یدبر صاحب ذلک بالتدبیر النافع لأصحاب الصداع الحادث عن السوداء بمنزله أطراف الجداء[11] أو الحملان و الفراریج المسمنه و خبز السمیذ و صفره البیض النیمرشت و الاحساء المتخذه من لباب الحنطه و السکر الطبرزد و دهن اللوز و الزبیب و المشمش و اللوز و التین الیابس و ما شاکل ذلک، و یجتنب الاغذیه المولده للسوداء، و یستحم بالماء العذب فی حمام معتدل الحراره، و یسقی کل یوم

سکنجبیناً سکریاً مع وزن مثقال افتیمون مدقوق ناعماً، فانه ینتفع به إن شاء اللّه تعالی.

فی مداواه الصداع الحادث عن أخلاط مختلفه فی المعده

فإن کان فی المعده أخلاط صفراویه و سوداویه و بلغمیه فینبغی أن یستعمل فی ذلک القی ء بعد التملّؤ من أغذیه مختلفه کالسمک الطری المالح و الفجل و السویق و البطیخ و بقل الخردل و الحرف و ما یجری هذا المجری، و شرب السکنجبین بماء حار قد أغلی فیه الشبت و الفجل، و یستعمل ذلک إذا کان الزمان صیفاً أو خریفاً فی الأسبوع مره أو مرتین، و إن کان الزمان ربیعاً أو شتاءً فاسقه هذا المطبوخ و هو یسهل أخلاطاً مختلفه، وصفته: هلیلج أصفر و کابلی و أسود هندی من کل واحد سبعه دراهم، بنفسج أربعه دراهم، ورد سته دراهم، سنا و شاهترج من کل

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 392

واحد خمسه دراهم، بلیلج و املج من کل واحد اربعه دراهم، اجاص و عناب من کل واحد عشرون حبه، تین أبیض مقطع عشره عدداً، زبیب خراسانی منزوع العجم عشرون درهماً، تمر هندی منقی من حبه و لیفه خمسه عشر درهماً، شکاعا و باذاورد و حشیش الغافت و لسان الثور و أصل السوسن المحلول المرضوض من کل واحد أربعه دراهم، اسطوخودوس و کمافیطوس و تربد و بنفسج مرضوض و بزر هندبا و أکشوت من کل واحد ثلاثه، بزر الزازیانج و انیسون و بزر الباذرنجویه و بزر الفرنجمشک من کل واحد درهمان، یطبخ الجمیع بسته أرطال ماء حتی یرجع الی رطل، و یصفی منه عشره أواق، و تلقی علیه هذه التقویه: تربد أبیض محلول درهمان، غاریقون و أیارج فیقرا من کل واحد أربعه دوانق، شحم الحنظل ربع

درهم، ملح نفطی دانقان، سقمونیا نصف دانق، یدق الجمیع ناعماً و یلقی علی المطبوخ و یشرب سحراً و هو فاتر، و اللّه أعلم.

الباب العاشر فی مداواه الصداع الحادث عن سقطه أو ضربه و الصداع الحادث بعقب الولاده

فأما من عرض له الصداع من ضربه أو سقطه وقعت علی الرأس فینبغی أن یبادر فی أمره أولًا بفصد القیفال و یخرج له من الدم بحسب الحاجه و القوه و الوقت، فینبغی أن یستعمل الحقن الحاده إن لم یکن هناک حمی، و إن کان هناک حمی فبالحقنه اللینه لتنجذب الماده الی أسفل لئلّا ینصب الی الموضع العلیل، ثم ینطل علی الموضع الماء المغلی فیه الآس و جوز السرو و یکمد به الرأس، و یضمد بالاثل و الآس و ورق السرو مدقوقه ناعماً مع شی ء من الطین الارمنی، و یضمد الرأس بصوف قد شرب بدهن ورد مفتراً، و احذر الشمس و الحمام و الشراب و الغضب و الاغذیه الحاره المصعده للرأس کالجوز و الجبن العتیق و الشهدانج و الجرجیر و البادروج و الشراب الشدید و المنضج و الزبیب الصادق الحلاوه، و یضمد بهذا الضماد فإنه جید، وصفته:

طین ارمنی خمسه دراهم، قصب الذریره ثلاثه دراهم، بابونج و اکلیل الملک من کل واحد درهمان، مغات ثلاثه، صبر و مر صافٍ من کل

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 393

واحد درهم، ماش خمسه دراهم، یدق الجمیع ناعماً و یعجن بماء الآس و یضمد به الموضع.

و هذا الضماد ایضاً نافع، وصفته: آس و جوز السرو و بابونج و اکلیل الملک و قصب الذریره من کل واحد خمسه دراهم، قشور الکندر درهمان، ورد أحمر أربعه دراهم، تطبخ بماء یغمره و یضمد به و ینطل منه.

ضماد نافع من السقطه علی الرأس: ماء الخلاف و ماء الاثل و الطین الارمنی و

إکلیل الملک و دهن الورد، یذر و یکمد به الرأس نافع. و إن دققت الآس الرطب و طیبته بشی ء من النضوح و ضمدت به الرأس انتفع به منفعه بینه. و إن کان قد لحق غشاء الدماغ من السقطه أو الضربه ورم فینبغی أن یجعل علی الرأس دهن ورد مفتر و خل خمر، فإن کان العظم قد انکسر و انکشف الغشاء المجلل للدماغ أو کان مع ذلک وجع شدید جداً فلا تخلط مع الدهن ورد خل الخمر، و لکن انطل علیه دهن الورد الخالص مفتر أو دهن البابونج، و حذره الشمس و الحمام و الشراب و الاطعمه الحریفه. فإن کان الصداع مع سهر فینبغی أن ینطله بدهن البنفسج أو دهن النیلوفر مفتراً، فإن عرض من ذلک اختلاط دهن فضمد الرأس بخطمی و دقیق الشعیر و بنفسج و دهن ورد و یسیر من خل خمر. و ینبغی أن تعلم أنه إنما یخلط الخل مع دهن الورد فی ورم الدماغ و غشائه لیوصل دهن الورد الی داخل القحف و یدوف به للطافته لان الخل ینفع الورم إذا کان لیس فیه تسکین و لا تحلیل لا فی الاوجاع الحاره و لا فی الاوجاع البارده، و یستعمل فی الأورام البارده مع الفربیون و غیره من الاشیاء الحاره.

الباب الحادی عشر فی مداواه الصداع الحادث بعقب الولاده عن سائر الاستفراغات و عن الجماع و الغم

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 394

أما الصداع الحادث بعقب الولاده و سائر الاستفراغات فتدبر المرأه بالغذاء المعتدل بصفره البیض النیمرشت و لحوم الفراریج و الجداء[12] أو الدجاج المسمن و لحوم الحملان الرضع و الحسو المعمول من لباب خبز السمیذ و دهن اللوز و سکر طبرزد و دقیق السمیذ، و یسقی سویق النعنع بسکر طبرزد و دهن لوز، و یسعط بدهن بنفسج و

دهن نیلوفر مستخرج بدهن حب القرع و لبن جاریه، و یحلب علی الرأس من لبنها مع دهن البنفسج أو الدهن المستخرج من الخبیص و الفالوذج، و یطعم الخبیص المتخذ من البیض و دهن اللوز، و یطعم السمک الرضراضی و هازلی اسفیدباج مقلواً بدهن لوز أو شیرج طری، و إن کان هناک حمی فلیعط المزوره بالقرع أو السرمق أو الاسفیدباج و ما یجری هذا المجری، و کذلک یجب أن یکون تدبیرک لأصحاب الصداع الکائن من سائر الاستفراغات.

و أما الصداع الکائن بعقب الجماع فعلاجه تنقیه البدن بالاسهال و الفصد إن کان البدن ممتلئاً، و استعمال ما یقوی الرأس بمنزله صب الماء العذب المطبوخ فیه الورد و المرور علی الرأس، و ادهنه بدهن ورد و خل خمر لیقوی الرأس و لا یقبل البخار، و ینبغی لصاحب ذلک أن لا یجامع الّا بعد الغذاء و یتناول شیئاً من سفرجل أو کمثری.

و أما الصداع الحادث عن البلغم فدواؤه النوم و ترطیب الدماغ باستنشاق دهن البنفسج و دهن حب القرع.

و أما الصداع الحادث عن قوّه حس الدماغ فینبغی أن تعالجه بالأضمده القویه المخدره التی نقع فیها الافیون و الورد و أصل اللفاح و قشور الخشخاش و بزره مجبولًا بماء الخس أو ماء الخیار أو ماء البقله و الاغذیه المبرده المرطبه. و إذا عرض الصداع عن نزله فلا تتعرض للرأس بأدهان و لا تبرده، و لکن تشد الاطراف و تربطها و تدلکها و تضعها فی الماء الحار، و تسهل الطبیعه بفلوس الخیارشنبر و ماء الفاکهه و البنفسج و الشراب الریحانی، فهذا ما کان ینبغی أن نذکره من الصداع و مداواته.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 395

الباب الثانی عشر فی مداواه الشقیقه

فأما الشقیقه فینبغی أن تعلم

أن مداواتها تکون علی الأکثر کمداواه الصداع الکائن فی الرأس کله إذا کانت الاسباب الفاعله لها علی الامر الأکثر هی الأسباب الفاعله للصداع فی جمیع الرأس، إلّا أنها إما أن تکون تلک الاسباب فی نفس الدماغ أو فی أغشیته، و إما أن یتراقی الیها من أعضاء أخر کالمعده أو غیرها من الاعضاء فی العروق و الشرایین الصائره الی الدماغ، و إذا کان الامر کذلک فإن العلاج العام للشقیقه هو علاج الصداع الحادث عن سوء مزاج مع ماده علی ما ذکرنا قبل فی تقیه البدن بالفصد و بالدواء المسهل و استعمال النطولات و الاضمده و غیر ذلک. فأما العلاج الخاص بعد الاستفراغ فهو تمریخ الجبهه و عضل الصدغ من الجانب العلیل قبل وقت الدور بالادهان و الاضمده الموافقه لذلک، ثم باجتذاب الماده الی أسفل بالحقن اللینه إن کانت الماده حاره، و إن کانت بارده غلیظه فبالحقن التی فیها أدنی حده، فان لم تسکن العله بذلک و طالت مدتها فأعط العلیل هذا الحب، وصفته:

صبر خمسه دراهم، فربیون درهمان و نصف، شحم حنظل و سقمونیا من کل واحد أربعه، نطرون مثله و قشور الخربق الاسود من کل واحد خمسه، یدق کل واحد علی حدته و ینخل بحریره و یعجن بماء الکرنب المعصور، الشربه منه درهم الی درهمین و نصف، و أعطه أیارج اللوغاذیا و ایارج جالینوس أو نقیع الصبر الموصوف فیما تقدم، فإذا نقیت البدن کله فادلک الشق العلیل بمندیل حتی تراه قد احمر و سخن و انتشرت فیه الحراره، فافعل ذلک قبل وقت الدور و اطله بهذا الطلاء، وصفته:

فربیون أربعه مثاقیل، حلتیت و ثافیسیا من کل واحد ثلاثه مثاقیل، مر صافٍ و جاوشیر من کل واحد مثقال،

یعجن بخل و یطلی به الموضع العلیل.

و قال جالینوس: إنی اتخذت دواء من فربیون و لم احتج معه إلی غیره. و هذه صفته: قیروطی من زیت غسیل رطل، شمع احمر ربع رطل، و یلقی علیه أوقیه فربیون مسحوق و یداف و یعمل مرهماً و یطلی علی الشق العیل، فإن أخذت من الفربیون یسیراً فاخلطه بزیت و قطر منه فی الاذن من الجانب العلیل ینفع منفعه بینه. و إن سعط صاحبه بدهن لوز مر بماء المرزنجوش من المنخر المحاذی للموضع العلیل نفع نفعاً عجیباً،

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 396

و کذلک دهن نوی المشمش، فإن سعط العلیل بهذا السعوط کان نافعاً، وصفته: جندبیدستر و جاوشیر و زعفران و مراره الذئب بالسویه، یدق ناعماً و یعجن بماء المرزنجوش الرطب و یحبب مثل العدس و یسعط منه بلبن جاریه و دهن بنفسج. و قد ینبغی أن تعالج الشقیقه إذا کانت من بروده أو خلط بلغمی بأن یقطر فی الانف دهن المرزنجوش مفتوتاً فیه فربیون، و شرب الشراب الصرف بعد الطعام ینفع الشقیقه إذا کانت مع بروده و بلغم، و أما من قبل الطعام فردی ء لأنه یرفع البخارات الی الرأس فیشتد الوجع.

و إن کانت الشقیقه من حراره و الوجع شدید فاسعطه بهذا الصعوط، وصفته: سکر طبرزد و زعفران و کافور بالسویه، یسحق ناعماً و یسعط بوزن حبتین بماء الخیار أو ماء القثاء أو ماء عنب الثعلب، و إن زید فیه الیسیر من الافیون نفع. فإن علمت أن الشقیقه عن اخلاط متراقیه من فم المعده الی الدماغ فنقِّ المعده من ذلک الخلط بالقی ء و الاسهال، فإن لم تسکن العله سکوناً و علمت أن سبب حدوثها إنما هو من خلط ردی ء فی

العروق التی خلف الاذنین أو فی الشرایین التی فی الصدغ من جانب العله و العرق الذی خلف الاذنین أو الشرایین التی فی الصدغین عند ما تراها ممتلئه سریعه الحرکه فینبغی أن تقطع العرق الذی فی الصدغ من جانب العله و العرق الذی خلف الاذنین فإنه غایه علاجها و مداواتها. فأما مداواه سائر انواع الشقیقه فیکون بحسب ما ذکرناه فی مداواه الصداع. فأما متی عرض انقطاع الصوت بسبب الصداع الشدید بغته فینبغی أن ینطل علی الرأس الماء الحار الکثیر و یقطر فی الاذن دهن الورد مفتراً و تحشی الاذن بقطن، و اللّه أعلم.

الباب الثالث عشر فی مداواه السرسام

فأما مداواه السرسام، فأوّل ما ینبغی أن تبتدئ فیه بفصد القیفال إذا ساعدت القوّه و السن و الزمان و غیر ذلک مما یحتاج أن ینظر فیه عند الاستفراغ، و یخرج له من الدم إذا کانت القوّه قویه الی أن یعرض الغشی لا سیما إن کانت العله من قبل الدم، و إن فصدت صاحب ذلک من الصافن لتجذب الماده من فوق الی أسفل انتفع بذلک، و إن کان العلیل صبیاً فاحجمه بین کتفیه و أخرج له من الدم بحسب احتماله، و لیکن استعمالک

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 397

الفصد و الحجامه فی الیوم الاوّل و الثانی و الثالث إذا کانت القوّه جیده، فأما الیوم الرابع فلا تتعرض له، ثم اسقه عقب الفصد ماء الرمان المز مع الجلاب أو شراب التمر هندی، و غذه یوم الفصد بشی ء من مرق الفروج متخذاً بماء الحصرم أو بماء الرمان، ثم انظر فإن کانت الطبیعه یابسه فلینها بفلوس الخیارشنبر و الترنجبین و التمر هندی من کل واحد بقدر الحاجه ممروساً بماء حار، و یصفی و یشرب بماء فاتر، و

أعطه لعوق الاجاص مع لعوق خیارشنبر بماء فاتر، و اسقه شراب الورد بالسکنجبین و الماء البارد، و إن کانت القوّه قویه تحتمل و لم یکن به عطش فأسهله بشی ء من ماء اللبلاب نصف رطل بعشرین درهماً سکراً، أیّ هذه حضر و سهل علی العلیل تناوله فأعطه ذلک، و إن کان العلیل یسهل علیه استعمال الحقنه کان ذلک أوفق لأنها تجذب الماده الی أسفل، و لتکن الحقنه ماء السلق أربع أواق، مری أوقیه، شیرج أوقیه. أو احقنه بهذه الحقنه اللینه، وصفتها: شعیر مقشر مرضوض عشرون درهماً، بنفسج یابس خمسه دراهم، سبستان ثلاثون حبه، عناب عشرون حبه، یطبخ الجمیع بثلاثه أرطال ماء الی أن یرجع الی رطل و یصفی منه نصف رطل، و یمرس فیه عشره دراهم خیارشنبر، و یصفی و یلقی علیه أوقیه دهن بنفسج و درهم و نصف ملح العجین مسحوقاً ناعماً و یحقن به. و أی وقت یبست فیه طبیعه المریض و لم یحتمل الدواء و لا الحقنه فاستعمل معه الشیافه المعموله من خطمی و بورق و سکر أحمر أو الشیافه المعموله بالترنجبین. فإذا استفرغت العلیل بالفصد و لینت الطبیعه فصب علی رأسه دهن ورد مضروباً بخل خمر و ماء ورد مبرداً و اغمس فیه خرقه کتان و ألزمه رأسه فإن ذلک مما یرطب الدماغ و یقویه و یمنع البخارات و یردعها.

و بالجمله ینبغی أن تعتنی فی هذه العله بتبرید الرأس و ترطیبه غایه العنایه و شد عضل الساق بعصابه و ادلک قدمه، و أعطه ماء الشعیر فی کل غدوه أربعین درهماً بعشره دراهم سکر طبرزد، و إن کان الزمان صیفاً فلیکن ماء الشعیر بارداً، و إن کان شتاءً فلیکن فاتراً، و إن کان

من بعد ذلک بأربع ساعات فأعطه خمسه عشر درهماً من سکنجبین ساذج سکری بماء بارد، فإن کانت حراره العلیل قویه فاسقه ماء الشعیر بماء الرمان المز، و ألق علیه من هذا السفوف مثقالًا، وصفته: لب حب القرع و الخیار و القثاء و بزر البقله و الطباشیر بالسویه، یدق کل واحد علی حدته و ینخل بحریره و یلقی علی ماء الشعیر منه مثقال، و الشربه عند النوم درهمان مع ربع رطل من ماء الرمان المز أو شراب التمر هندی، و إن اشتدت الحراره و قوی اللهیب و العطش فلیعط من ماء القرع المشوی أو ماء الخیار المدقوق المعصور أربعین درهماً مع درهمین بزر بقله مسحوقاً و نصف درهم طباشیر، و اسقه حماض الاترج مع شی ء من الجلاب وقتاً بعد وقت، و یعطی لعاب بزرقطونا مع شی ء من دهن لوز حلو و سکر طبرزد مسحوق

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 398

مبرد بالثلج إن کان الزمان صیفاً وقتاً بعد وقت ملعقه أو ملعقتین، و یکون الغذا بحسب ما توجبه القوّه و قرب المنتهی و بعده، و ذلک أنه اذا کانت القوّه قویه و منتهی المرض قد قرب فاقتصر علی ماء الشعیر و الجلاب أو شراب البنفسج أو شراب الخشخاش أو ماء الرمان أو ما یجری هذا المجری، و إن کانت ضعیفه و منتهی المرض بعیداً فینبغی أن تعطیه ماء الشعیر و المزورات المعموله بالقرع أو الاسفاناخ أو القطف أو تسقیه الکعک مع سکر طبرزد و اللوز المقشر المسحوق، و أعطه من لب الخیار و القثاء و أصلح له المزورات بلب الخس و غیر ذلک، و لیکن تدبیرک بالغذاء علی ما بیناه فی غیر هذا الموضع. و إن کان الزمان

شتاء فیکون فی موضع معتدل الحراره و لا یکثر الکلام بین یدیه و لا الضجر و لا الصیاح و لا یحوج الی الصیاح، و الضجر لا سیما إذا حضر وقت البحران فإنه ربما امتنعت الطبیعه عن مقاومه المرض بسبب الضجر و الصیاح و بسبب غضب العلیل، ثم تنتظر فی الاعراض التی تبین هذه العله فتدبرها بما یجب؛ فإن رأیت لسان العلیل قد خشن و اسودّ فمره أن یمسح بخرقه کتان خشنه مغموسه فی لعاب بزر قطن و لعاب حب السفرجل مع سکر طبرزد و دهن لوز حلو أو دهن حب القرع، و یمسح الشفه أیضاً بدهن اللوز. فإن رأیت العلیل قد اشتد اختلاط ذهنه فخذ خرقه کتان و بلها بدهن ورد و خل خمر ممزوج بماء ورد أو بماء بارد وضعها علی رأسه لتمنع البخارات المتراقیه الی الدماغ من الصعود الیه، و یؤمر أن یدلک أسفل القدمین بالید دلکاً جیداً.

و ذکر بعضهم أن طبیخ الرؤس و الأکارع ینفع اختلاط الذهن إذا طلی به الرأس بعد أن یحلق، فإن عرض له السهر و لم ینم و لم یکن ذلک من علامات البحران فاحتل فی تنومه و تسکینه فإن تنویمه علاج کبیر بأن تسقیه شراب الخشخاش و تطعمه الخشخاش مع السکر، و تطعمه لب الخس و أصوله اسفیدباجا، و احلب علی رأسه لبن مرضعه بنت مع شی ء من دهن البنفسج، و اطبخ له الشعیر المرضوض المقشر و البنفسج و النیلوفر و الخشخاش بقشره و الخس و بزره و أصل اللفاح بالماء العذب طبخاً جیداً، و اغمس فیه خرقه کتان أو قطعه اسفنج کبیره و کمد به رأسه و هو فاتر، و نشقه دهن بنفسج خالصاً أو دهن

نیلوفر مستخرجاً من دهن حب القرع، و إن مزجت هذه الادهان بخل خمر و ماء خس أو ماء ورق الخشخاش و صببته علی الرأس نوّم العلیل و ذهب بالسهر، و إن کانت قوّته قویه فنشقه شیئاً من الافیون مع خل خمر، و إن أسعطته بحبتین منه بماء ورد انتفع به و نومه، و إن عرض للعلیل هیمان و رأیته یسب الناس و یطلق یدیه و لسانه بالقبیح فاستعمل معه المداراه و الرفق، و أحضر بین یدیه بعض أصدقائه ممن یستحی منه لیلطف له فی الکلام و یوبخه بالتی هی أحسن و لا یحضر بین یدیه من کان یبغضه فی صحته فیغتاظ منه

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 399

و یزداد مرضه و لا من یکلمه بکلام قبیح و لا من یحرک نفسه بشی ء یغضبه أو یحزنه أو یغمه فان ذلک مما یزید فی حده مرضه. و أما متی عرض للعلیل سبات و لم یکن ذلک من دلائل البحران، و کان یستغرق فی النوم حتی یخاف أن تغوص الحراره الغریزیه الی قعر البدن جداً فتخمد، فینبغی أن ینبه و یعطس و تدلک أطرافه دلکاً جیداً، و إن احتبست طبیعته و لم یحضر وقت البحران فأعطه الاجاع المنقوع بشراب البنفسج أو لعوق الاجاص أو شرابه أو شیئاً منه علی ما ذکرنا فی غیر هذا الموضع، و إن لانت طبیعته و لم یکن ذلک بسبب البحران فأعطه ماء سویق الشعیر مع الطین القبرصی و الصمغ العربی أو اقراص الطباشیر الممسکه مع ماء السفرجل و أمصه السفرجل و أعطه التفاح الشامی المنقوع فی ماء الورد، و ضمخ بطنه بالصندل و الورد و ماء الورد و ماء ورق الکرم، و کذلک تعمل

فی سائر الأعراض التی تلحق هذا المرض بأن تدبرها بالتدبیر الذی ذکرناه فی مداواه الاعراض التابعه للحمیات، و لا یزال تدبیر العلیل بما ذکرنا الی وقت منتهی المرض و حضور وقت البحران، فإذا کان ذلک الوقت و کانت القوّه قویه فینبغی أن تمنعه من الغذاء أو تغذیه من ماء التفاح أو شراب البنفسج او الجلاب أو الرمان قد نقع فیه الکعک، فإن رأیت القوّه ضعیفه و کان وقت البحران لیس بالقریب فینبغی أن یعطی العلیل ماء الفروج أو ماء الدراج أو الطهیوج مع الکعک المدقوق أو التفاح الشامی و یلقی الکعک فی الماء الذی یشربه. و إذا حضر وقت البحران فینبغی أن لا یحرک العلیل بشی ء و لا یزعج و لا یکثر علیه الکلام کما ذکرنا أیضاً، و یؤمر الخدم أن لا یضجروا و لا یصیحوا و لا یحرکوه بشی ء البته و لا یحضر بین یدیه الّا من یعلله فقط، و یمنع الغذاء أو یعطی السویق بالجلاب أو ماء الرمان أو ماء التفاح الی أن یتم البحران و یأخذ المرض فی الانحطاط، فإذا أخذ المرض فی الانحطاط فینبغی أن تدبر العلیل بالتدبیر الذی کنت دبرته به فی أوّل المرض إلی أن یجاوز ثلاثه أیام، ثم تأخذ فی تدبیر الناقهین من المرض علی ما ذکرناه فی المقاله التی ذکرنا فیها تدبیر الصحه.

فاما البرسام فینبغی أن یکون تدبیر صاحبه علی منوال التدبیر بعینه إذا کان البرسام إنما یحدث فی الدماغ بسبب ورم یحدث فی الحجاب، فینبغی أن ینحو فی علاجه جمیع الانحاء التی ذکرناها فی هذا الموضع، و اللّه أعلم.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 400

الباب الرابع عشر فی مداواه الماشرا

فأما الماشرا فینبغی أن تبدأ فی علاجه بفصد القیفال و

تخرج له من الدم الی أن یغشی علیه إذا کانت القوّه تحتمل ذلک، و تعطیه بعد الفصد ماء الرمان و شیئاً من بزر بقله و طباشیر، و تغذیه بالمزورات المعموله بالعدس و القرع و ماء الرمان و الاسفاناخ و القطف، ثم تنظر بعد ذلک فإن رأیت المرض فی تزید و قوّه فافصد العلیل من الید الاخری و أخرج له من الدم مقداراً کثیراً إن ساعدت القوّه، و أعطه ماء الشعیر بماء الرمان المز و غذه بما غذیته فی أمسه، و انطل علی الرأس و الوجه ماء الورد و الصندلین و ماء الهندبا و ماء الکزبره و ماء البقله و ماء حی العالم أو ماء خص أو ماء عنب الثعلب و الکاکنج، هذه کلها أو ما حضر منها، و یلزم صاحبه التدبیر المبرد المرطب کماء الشعیر و غیره، و یعطی الحسو المعمول من ماء النخاله بسکر و دهن لوز حلو و ما یجری هذا المجری، و تلین طبیعته بماء الفاکهه أو بالترنجبین بماء الشعیر.

الباب الخامس عشر فی مداواه عله لیثرغس

فأما العله المعروفه ب (لیثرغس) فینبغی أن یستعمل مع صاحبها الحقن الحاده کیما تجذب الماده من العلو الی السفل، و تجلسه فی بیت معتدل الضوء واسع، و تعطیه فی کل یوم السکنجبین العسلی بماء مغلی فیه کمون ثلاثه أیام، و تغذیه بماء الحمص و بزیت غسیل و کمون و شبت و دارصینی، و إذا لم تکن حمی فاسقه ماء الاصول حقیقا، و هذه صفته:

قشور أصل الکرفس و الرازیانج من کل واحد عشره دراهم، بزر کرفس و رازیانج و انیسون و أصل الاذخر و فقاحه و اسطوخودس من کل واحد ثلاثه دراهم، مصطکی و سنبل الطیب من کل واحد درهم، أسارون و

سلیخه من کل واحد درهم و نصف، زبیب خراسانی منزوع العجم عشرون درهماً، یطبخ الجمیع بثلاثه ارطال ماء الی أن یرجع الی رطل، و یؤخذ منه کل یوم أربعون درهماً یمرس فیه جلنجبین سکری عشره دراهم،

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 401

و یصفی، و یقطر علیه درهم دهن لوز حلو و یشرب و هو فاتر فی السحر.

و ذکر الاسکندر و الافرودیسی أنه متی کانت القوّه قویه فیجب أن تفصد صاحب هذه العله و تصب الخل و دهن الورد علی رأسه، و إذا انحطت العله فاطل جبهته بالجندبیدستر و الفوتنج و الصعتر، و عطّسه بالکندس، فإن کان هناک حمی فلتحذر ماء الاصول و لا تعطه شیئاً سوی سبعه دراهم جلنجبین سکری، و یعطی بعد ذلک ماء الشعیر قد طبخ فیه فوتنج و زوفا أو بزر الرازیانج، فإن کانت الحمی قویه فاکتف ببزر الرازیانج مع ماء الشعیر بالسکر و تسقیه السکنجبین البزوری، و جنبه ما سوی ذلک من الاشیاء البارده الرطبه و جمیع الفاکهه لا سیما الخوخ و التفاح و السفرجل و الکمثری و ما شاکل ذلک، و لا بأس أن یتفکه بالیسیر من الزبیب المنزوع العجم و یتجنب الالبان خاصه فانها ردیئه للرأس و السموک و الحبوب و الباقلاء و العدس و اللوبیا و ما یجری هذا المجری، و شد عضل ساقیه بعصائب شداً جیداً، و کذلک ساعدیه و ادلک أسفل قدمیه دلکاً جیداً بشی ء من بورق و عاقرقرحا و دهن سوسن لیجتذب من الرأس الماده الی أسفل، و یصب علی الرأس دهن سوسن و دهن ورد مع الیسیر من خل خمر لیقوی بذلک الدماغ و لا یقبل البخار المتراقی الیه من البدن. و إذا لم یکن

حمی فاسقه ماء الاصول کما ذکرنا حتی تظهر علامات النضج، فإذا رأیت ذلک فاستفرغ العلیل بطبیخ الغاریقون بحب الایارج بعد أسبوع، و من بعد ذلک حب القوقایا، فإذا نقیت البدن من الخلط البلغمی فاعتن بالدماغ نفسه. و یستعمل السعوط المرکب من السکبینج و الجاوشیر و فلفل أبیض و جندبیدستر و زعفران و عاقرقرحا و شونیز من کل واحد جزء، صبر اسقطری جزآن، تنقع الصموغ بماء الشهدانج و تعجن بها المدقوقه المنخوله بحریره، و تحبب کل حبه مثل العدس، و یسعط بحبتین الی ثلاث حبات بشی ء من دهن السوسن، و یحلق رأسه و یصب علیه دهن سوسن و دهن الیاسمین مضروباً بخل العنصل و بماء النمام أو ماء الشهدانج، و اطل بهذا الطلاء، وصفته:

جندبیدستر درهمان، عاقرقرحا و میویزج من کل واحد أربعه، بورق و خردل من کل واحد ثلاثه دراهم، یدق الجمیع ناعماً بماء النمام أو الشهدانج أو ماء المرزنجوش أو ماء الرمان المز مع شی ء من خل العنصل و یطلی به الجبهه و مؤخر الرأس، و یعطس العلیل بشم الفلفل و الجندبیدستر و الفربیون و ما أشبه ذلک، فإن لم ینجب فأسعطه بشی ء من السیسالیوس بماء الشهدانج، و أعطه فی خلال ذلک الایارج المخمر بالعسل و السکنجبین العنصلی و الاطریفل الکبیر، و غرغره بأیارج مع سکنجبین، و غذه بماء الحمص بشبت و دارصینی و خولنجان بزیت غسیل

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 402

أو بمرق القنابر و العصافیر اسفیدباجا، و أطعمه العسل، و بسائر التدبیر المسخن الملطف، و یکون موضعه فی الصیف معتدلًا و فی الشتاء البیوت الحاره، و شممه المسک و الغالیه و بخره بالند و ما شاکل ذلک، فإن رأیت ذلک بالغاً بک ما تحتاج

الیه و رأیت آثار الصلاح فالزم هذا التدبیر. و إن تکن الأخری و تمادت العله و رأیت البدن قد غلب علیه الخدر و الارتعاش و البرد فاستعمل معه أیارج لوغاذیا أربعه مثاقیل قد طبخ فیه زبیب خراسانی و انیسون و بزر الکرفس الجبلی و فوتنج جبلی أربعه أواق، و یمرس فیه الایارج و یشرب، و من بعد ذلک أیارج جالینوس، و من بعده الانقردیسا، فإذا أعطیت العلیل الایارجات فأعد علیه الأطلیه التی ذکرناها و کمد الرأس بهذا الکماد، وصفته:

نمام و مرزنجوش و بابونج و شبت و ورق الغار و برنجاسف و قسط مرضوض و عاقرقرحا مرضوض، یطبخ ذلک کله بالماء طبخاً جیداً و یکمد به الرأس بعد أن یحلق الشعر، و ادهن الرأس بدهن الناردین و دهن القسط و دهن قثاء الحمار مفتوقاً فیه شی ء من الجندبیدستر، و إن أخذت بعض هذه الادهان فمزجتها بشی ء من خل العنصل و طلیت به الرأس انتفع بذلک، و أنشقه شیئاً من دهن لوز مر أو دهن نوی المشمش أو دهن الغار، و أشممه الفربیون و الجندبیدستر. و بالجمله فإنه ینبغی أن یدبر صاحب هذه العله بالتدبیر المسخن الملطف و بسائر التدبیر الذی ذکرناه، و إذا لم تکن حمی فلا ینبغی أن تستعمل شیئاً من الادویه المقویه الحراره و المعجونات الکبار إذا کان الزمان صیفاً أو کان البلد حاراً و جذب النبض سریعاً عظیماً، و إن أنت عالجت العلیل و دبرته بما وصفنا علی حسب ما ذکرت من التوقی و ظهرت أدنی علامه من علامات النحج فأدخل العلیل الحمام و انطل علی بدنه الماء الحار الذی لیس بقوی الحراره، و إن أنت أقعدته فی ابزن قد أغلی فی مائه

البابونج و اکلیل الملک و المرزنجوش و نطلت الماء علی رأسه انتفع به منفعه بینه، و لا تطل المکث فی الحمام و لا فی الابزن أوّل دفعه، و لا یکون الماء قوی الحراره بل معتدل، و تدرجه علی ذلک، ثم من بعد ذلک تغذیه الغذاء الموافق، و من الشراب الریحانی شیئاً بعد شی ء لیلطف الماده و ینضجها أو ینشر الحراره بعد فی البدن کله بإذن اللّه تعالی.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 403

الباب السادس عشر فی مداواه السبات المفرد

فأما مداواه السبات المفرد فقد قلنا فی غیر هذا الموضع إن حدوثه یکون إما بسبب الحمی أو بسبب ضربه تعرض لعضل الصدغین و إما بسبب ضغط یعرض للدماغ و إما بسبب کسر لقحف الرأس و إما من غلبه المزاج البارد الرطب اللزج و الخلط البلغمی علی الدماغ؛ فأما ما حدث عن الحمی و غیرها من الامراض التی ذکرنا، فبرؤه یکون ببرء تلک العلل، و نحن نذکر علاج کل واحد منها فی موضعه، و أما ما کان حدوثه عن سوء مزاج بارد أو ماده بلغمیه فإنا نذکره فی هذا الموضع فنقول: متی کان حدوث السبات عن سوء مزاج بارد رطب فینبغی أن تستعمل مع صاحبه التدبیر المسخن المجفف الملطف بأن تصب علی الرأس ماءً مغلیاً فیه شبت و سذاب و نمام و مرزنجوش و حاشا و برنجاسف و صعتر و عاقرقرحا و وج و شونیز و حرمل من کل واحد بقدر الحاجه إن اتفقت بعضها أو کلها، و ینطل علی الرأس و یضمد به، و یطلی علی الرأس رغوه الخردل مع شی ء من المیویزج و عاقرقرحا و صمغ السذاب مدقوقاً کل ذلک ناعماً، و یعجن بدهن الناردین و دهن القسط أو دهن

السذاب مفتوقاً فیه شی ء من الفربیون أو الجندبیدستر و یدلک الرجلان دلکاً جیداً، و یشد عضل الساق شداً قویاً، و یضمد القدمان ببصل العنصل المدقوق ناعماً و العاقرقرحا مدقوقاً معجوناً بالخل الثقیف، و یعطس بالأدویه المعطسه فإنها تنهیه، و یکون الغذاء ماء حمص بزیت غسیل أو شبت و دارصینی و خولنجان، و یطعم العسل مع لب القرطم و الحبه الخضراء و جنبه شرب الماء البارد و النوم فی المواضع البارده، و إن کان حدوث ذلک من ماده بلغمیه فینبغی أن تبتدئ قبل النطول علی الرأس و تستعمل ما ذکرنا من استفراغ البدن و تنقیه الدماغ بحب الایارج او حب القوقایا أو بالحقن الحاده و غیر ذلک من الادویه المسهله للبلغم و المعجونات التی ذکرناها فی هذا الموضع لا سیما فی باب النسیان، و یستعمل ذلک بسائر التدبیر علی ذلک المثال.

الباب السابع فی مداواه قوما و هو السبات السهری

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 404

إنه لما کانت العله المعروفه ب (قوما) مرکبه من الاسباب المحدثه للسبات- و هی سوء المزاج البارد الرطب و البلغم- و من الاشیاء المحدثه للسهر- و هو سوء المزاج الحار الیابس و المره الصفراء- احتجنا فی مداواتها الی التدبیر المرکب من التدبیر الذی ذکرناه فی مداواه کل واحد منها، کالذی ذکرناه فی علاج النسیان و علاج السرسام الذی معه سهر أن لا یکون معه أحد الخلطین أغلب من الآخر، فیستعمل ما یضاد الخلط الأغلب، فإن کانت الحراره و الصفراء أغلب استعملت الحقنه اللینه، و من الادویه المسهله ما من شأنه أن تستفرغ الصفراء أو تطفئ الحراره و تضیف الی ذلک الیسیر مما یسخن و تستفرغ البلغم، و إن کان الغالب البروده و البلغم استعملت الحقن التی فیها بعض الحده،

و تصب علی الرأس دهن السذاب و دهن الشبت ممزوجاً بخل خمر و النطولات الموافقه، و تستعمل فی ذلک من التدبیر ما ذکرنا فی علاج السرسام و علاج لیثرغس، و سقی ماء الشعیر ینتفع به فی هذه العله منفعه بینه.

الباب الثامن عشر فی مداواه العله المسماه قاطاحوس

فأما العله المسماه قاطاحوس فمداواتها تکون بالحقن الحاده و شرب حب النارنج و حب الاصطمحیقون المرکب و تربد و حب النیل و ایارج فیقرا و شحم الحنظل و سقمونیا مقدار الحاجه، فإن تبینت آثار غلبه الدم فافصد صاحبه من القیفال إذا ساعدت القوّه و السن و الوقت الحاضر، و إلّا فلتحجم الساقین، و یعطی مطبوخ الافتیمون و الغاریقون، فإن عرض له سهر فانطل علی رأسه النطول المنوم وصب علیه دهن البنفسج مع لبن مرضعه بنت، و یکون الغذاء فروجاً اسفیدباجا أو قنابر أو طیهوجاً، و أدخله الحمام و مرخ بدنه بدهن الخیری و دهن الشبت و ما شاکل ذلک فإنه نافع إن شاء اللّه تعالی.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 405

الباب التاسع عشر فی فساد الذکر

فأما فساد الذکر فقد قلنا فی غیر هذا الموضع إن حدوثه یکون عن سوء مزاج بارد مفرد، أو عن سوء مزاج بارد مع ماده بلغمیه تغلب علی جزئی الدماغ المقدم و المؤخر، فإذا کان الامر کذلک فینبغی أن یکون علاج هذه العله مرکباً من علاج السبات و علاج النسیان بمنزله الحقن الحاده التی نقع فیها القنطریون الدقیق و قثاء الحمار و الحنظل و المقل و السکبینج أو الجاوشیر، و ینقی الدماغ بحب الایارج و القوقایا، فإن أنجب ذلک و إلّا فاستعمل معه هذا الحب، وصفته:

أیارج فیقرا سبعه دراهم، تربد أبیض أربعه دراهم، ملح نبطی و جندبیدستر و عاقرقرحا من کل واحد درهمان، یدق الجمیع ناعماً و ینخل بحریره و یعجن بماء قد حل فیه قلیل جاوشیر و یحبب، فإن نقیت البدن بهذه الحبوب فاستعمل بعد ذلک التدبیر الذی ذکرناه فی النسیان و السبات کالنطولات و الاطلیه و الادهان علی سائر أجزاء الرأس،

و یشمم سائر الأشیاء التی ذکرناها لتلک العلل، فإن أنجب ذلک و إلا فاستعمل أیارج اللوغاذیا و أیارج جالینوس و المثرودیطوس ثم المعجون البلاذری، و مع ذلک فلا تهمل النطولات و الاطلیه و الادهان و سائر ما ذکرنا فیما تقدم من الاغذیه المسخنه و الملطفه، و اللّه تعالی أعلم.

الباب العشرون فی مداواه السدر و الدوار

فأما السدر و الدوار فینبغی أن تنظر فان کان من قبل الدماغ نفسه، و کان ذلک من سوء مزاج بارد رطب ساذج من غیر ماده فتدبر العلیل بالأشیاء المسخنه الملطفه من الأغذیه و الأدویه بمنزله النطول المطبوخ فیه البابونج و إکلیل الملک و البرنجاسف و الشیح و السذاب و النمام و الفوتنج الجبلی و الجعده و الحاشا و ما یجری هذا المجری، و تطلیه بالمیویزج و العاقرقرحا و الجندبیدستر، یدق ناعماً و یعجن بماء السذاب، و یشمم

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 406

المسک و الغالیه و النمام و المرزنجوش و الفربیون و الجندبیدستر و ما شاکل ذلک، و یکون الغذاء ماء الحمص بزیت غسیل و شبت و دارصینی و خولنجان و لحم الفراریج و الطواهیج اسفیدباجا و مطجناً او مشویاً، و یأکل العسل بحب البطم و الحبه الخضراء، و یمنع من الاغذیه المصدعه للرأس بمنزله الجوز و الشهدانج و البان و الجرجیر و الباذروج، و لا یقرب الشراب و سائر الانبذه، و یستعمل الدعه و الراحه و قله الحرکه. فإن کان السدر و الدوار من خلط بلغمی فینبغی أن ینقی الدماغ و عروقه بالأیارج المخمر بالعسل، و یسهل بحب الایارج و حب القوقایا، و من بعد ذلک أیارج اللوغاذیا أو أیارج جالینوس و ارکاعامیس، و لیمضغ المصطکی و المیویزج و الکندر، و یتغرغر بالسکنجبین العنصلی مع

ایارج فیقرا أو میویزج ناعماً مع الخردل الابیض، و شرب درهم دهن بیلسان مع أوقیه سکنجبین عنصلی نافع للسدر، و کذلک أصل النسرین إذا شرب منه کل یوم درهمان، و إن سقیت صاحبه مثقالین حب البلسان مع نقیع الصبر انتفع به، و استعمل الادویه الحاره و السعوطات المسخنه الملطفه و ما شاکل ذلک.

و هذه صفه سعوط نافع من هذه العله: سکبینج و أشق و جاوشیر و بورق و صبر من کل واحد نصف درهم، کندس و زعفران من کل واحد دانق و نصف، فلفل و دارفلفل من کل واحد دانق، یدق الجمیع ناعماً و یعجن بماء المرزنجوش، و یحبب مثل العدس، و یسعط منه بحبتین الی ثلاث حبات بماء المرزنجوش و دهن البنفسج. و إن کان الدوار و السدر من قبل الصفراء فاستعمل القی ء بالسکنجبین و الماء الحار و استفرغ البدن بعد ذلک، و نق الدماغ بمطبوخ الاهلیلج الاصفر و التمر هندی، و هذه صفته:

أهلیلج أصفر منزوع مرضوض عشرون درهماً، تمر هندی خمسه عشر درهماً، سنا مکی خمسه دراهم، یطبخ الجمیع بأربعه ارطال ماء حتی یرجع الی عشر أواق و یصفی و یشرب و هو فاتر، و یصب علی الرأس ماء ورد و دهن ورد و خل خمر، و یستنشق خل خمر ثقیف، و ینفخ فی أنفه کافور، و یکون الغذاء بالمزورات بماء الرمان المز و ماء الحصرم أو فروجاً معمولًا بذلک، و یأکل الهندبا و الکشوث و الخل، و إن کان من قبل الدم فافصد العرقین اللذین خلف الاذنین و احجم النقره، فإن کان الدوار و السدر إنما حدث من قبل خلط مستکن فی المعده فینبغی أن تنظر، فإن کان ذلک الخلط بلغمیاً استعملت

القی ء بالأشیاء الملطفه المقطعه بمنزله الرقع الیمانی و جوز القی ء و الخردل و الشبت و بزر الفجل من کل واحد بقدر الحاجه، یدق ناعماً و یعجن بعسل أو سنکجبین عنصلی و یشرب بماء الشبت، فإن قطعت الفجل و طبخته بالماء جیداً وصفیته علی سکنجبین

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 407

عنصلی و ألقیت علیه درهم ملح هندی قیأ بلغماً و نقی المعده، و القی ء أیضاً بعد أکل الملح و الفجل و الخردل و ما أشبه ذلک، و یعطی صاحبه بعد تنقیه المعده بالقی ء الحندیقون أو شراب العسل أو شراب العود، و یعطی بعد ذلک بیومین نقوع الصبر المنقی للبلغم، و هذه صفته:

اهلیلج کابلی سبعه دراهم، سنا مکی و شاهترج خمسه، أسارون و جعده و شکاعی و باذاورد و حشیش الغافت و قنطریون ثلاثه، سنبل الطیب و مصطکی من کل واحد درهم و نصف، سلیخه و عود البلسان و دارصینی و سعد و سادج هندی و قرنفل و بزر الکرفس و انیسون و رازیانج و تربد مرضوض و مرماخور من کل واحد درهمین، حنظله مرضوضه، یطبخ الجمیع بأربعه أرطال ماء الی أن یرجع الی رطل و یصفی، و یلقی علیه ثلاثه دراهم صبر اسقطری، و یسقی منه کل یوم أربع أواق مع درهم من دهن الخروع نافع، و ینبغی أن یکون الغذاء فی مثل هذا الحال إما الحمص بالخردل أو ما عمل بالکمون و الفلفل و الخولنجان، و یمنع من الاکثار من الغذاء، و من الاطعمه الغلیظه المولده للبلغم.

و اذا کان الخلط الذی فی فم المعده أصفر فینبغی أن یستدعی لصاحبه القی ء بماء الشعیر و الملح و السکنجبین أو بالبطیخ، و یشرب بعده التفاح المز، او بماء السرمق

مع السکنجبین بماء فاتر، فإذا تنظفت المعده فلیشرب بعد القی ء شراب الحصرم أو شراب التفاح الساذج أو رُبّ الریباس و ما شاکل ذلک، و یضمد المعده بهذا الضماد، وصفته:

صندل أحمر و أبیض من کل واحد درهمان، ورد أحمر ثلاثه دراهم و نصف، یدق الجمیع ناعماً و یعجن بماء حی العالم و ماء عیدان البقله و ماء ورد و یسیر من خل خمر و یضمد به المعده بخرقه کتان، و إن غمست خرقه کتان فی القیروطی المبرد و ألبستها علی المعده انتفع به.

و یستعمل أیضاً نقوع الصبر الذی هذه صفته: اهلیلج أصفر منزوع مرضوض عشره دراهم، هلیلج خمسه دراهم، اجاص عشرون حبه، تمر هندی منقی من لیفه و حبه خمسه عشر درهماً، حب الامیر باریس منقی و سنا مکی و افسنتین رومی و بزر الهندبا و الکشوث من کل واحد خمسه دراهم، شاهترج سبعه دراهم، ورد أحمر منزوع [الأقماع] سته دراهم، بنفسج ریحانی أربعه دراهم، کزبره یابسه ثلاثه، أصل سوسن محکوک أربعه، یطبخ الجمیع بخمسه ارطال ماء عذب حتی یرجع الی رطل و نصف و یصفی و یؤخذ منه کل یوم أربع أواق، و یلقی علیه نصف مثقال صبر اسقطری و یشرب مع أوقیه سکنجبین و أوقیه ماء الهندبا، و یکون الغذاء مزوره او فروجاً بماء الحصرم و ماء الامیر باریس أو ماء الرمان أو الاجاص الطری بکزبره رطبه و یابسه و باقلا و نعنع، و یشم الورد و البنفسج و اللینوفر و الصندل و ماء الورد و الکافور، و یصب علی الرأس ماء ورد و دهن ورد

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 408

و خل خمر مبرداً لیقوی الدماغ و لا یقبل ما یصل الیه شی ء و

یدفع ما حصل فیه، و إن کان الدوار إنما حدث عن امتلاء فی العروق التی خلف الاذنین أو عله بها فینبغی أن یقطع هذان العرقان، و إن کان إنما حدث الدوار عن ریح غلیظه فینبغی أن یستعمل الاشیاء الملطفه المحلله بمنزله الماء المطبوخ فیه البابونج و إکلیل الملک و الشیح و المرزنجوش و السذاب و ورق الغار و الاترج و ما شاکله، و الانکباب علی بخاره ذلک الماء، و یشم العلیل الریاحین و العقاقیر المسخنه، فهذا ما ینبغی أن یداوی به أصحاب السدر و الدوار، و اللّه أعلم.

الباب الحادی و العشرون فی مداواه الصرع

فأما مداواه الصرع فقد ذکر أبقراط فی کتاب الفصول: أن من عرض له الصرع قبل نبات الشعر فی العانه فإن برأه یکون بانتقاله فی السن و البلد و التدبیر، و من عرض له الصرع من بعد ذلک فإنه قلّما یبرأ. و لذلک ینبغی متی عرضت هذه العله بالصبیان أن لا یعرض لهم بدواء قوی، فإنهم اذا صاروا الی سن الفتاء و الشباب و قویت الحراره فی أبدانهم کسرت البروده و جففت الرطوبه الفاصله التی فی الدماغ، و لکن ینبغی أن یعتنی بتدبیره، فإن کان الصبی طفلًا فینبغی أن تحتمی المرضعه و تصلح لبنها و تعدل و تمیل الی الحر و الیبس ما هو بأن تؤمر بالریاضه المعتدله و تغذی بالأغذیه المحموده الکیموس المولده للدم الجید بمنزله لحوم الدجاج و الطیهوج و القبج مشویاً و مطبوخاً و ما شاکل ذلک، فإن لم یحتمل الصبر علی ذلک فلحوم الجداء و الحولی من الضأن و الخبز الخشکار النقی المستحکم النضج و الشراب الرقیق الریحانی الذی لیس بعتیق و لا حدیث، اذا سقیت الیسیر أسخن و ألطف، و تسقی السکنجبین

العسلی قبل الغذاء و بعد الاستحمام بساعتین، و تمنع من الالبان فانها مضره بالرأس، و کذلک الجوز و الجرجیر، و الکرفس أیضاً ردی ء لهذه العله، و البقول کلها ردیئه سوی النعنع و الباذرنبویه و الخس و الهندبا و السلق، و تمنع أیضاً من سائر الفواکه و لا سیما الموز، و قد یکتفی فی علاج الاطفال من هذا المرض بهذا التدبیر. فأما ما کان من الصبیان قد جاوز أربع سنین فینبغی أن تستعمل فیه الادویه و العلاج بأن یسعط بالسعوطات الموافقه و غیر ذلک، فمنها هذا السعوط وصفته:

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 409

جندبیدستر و جاوشیر دانقاً دانقاً، صبر اسقطری و مر صافٍ نصف درهم نصف درهم، یدق الجمیع ناعماً و یعجن بماء الشهدانج و یحبب صغاراً کالعدس و یسعط منه بحبتین بماء المرزنجوش، و یعلق علی الصبی عود الفاوانیا فإنه ینفع نفعاً عجیباً من هذا المرض، فإن جالینوس ذکر أنه علق هذا العود علی صبی کان یعتاده الصرع فلم یصرع، ثم أخذ ذلک العود منه فعاوده الصرع فردده ثانیاً فلم یصرع و برئ من علته.

و إن کان الصبی قد أتی علیه من السنین ما یمکن ریاضته فلیلزم الریاضه المعتدله و یغذی بأغذیه محموده بمنزله لحوم الطیر کالفروج و الطیهوج و الفراخ و القبج طبخاً محموداً، و یمنع من الألبان و الفواکه و التمر و الجوز و سائر ما یبخر الرأس و یصدع، و یمنعون من الشراب لا سیما العتیق فإنه یملأ الرأس بخاراً إلا أن یکون یسیراً من شراب رقیق ریحانی ممزوجاً، و یدخلون الحمام و یتوقون خروجهم منه الی الهواء البارد، و کذلک یتوقون الاشربه و الاغذیه البارده المزاج و الماء البارد، و یعطون السکنجبین

العسلی أو العنصلی بمقدار ما یحتمل الصبی.

و بالجمله فینبغی أن یدبر لصبی بالتدبیر المسخن الملطف و لا یصرف علته فی ذلک، فإن کان فی بلد بارد فینبغی أن ینقل الی بلد حار إن أمکن ذلک، فإنه إذا فعل به ذلک و دبر بهذا التدبیر الذی وصفناه و صار الی سن الحراره برئ من هذه العله، و کذلک أیضاً ینبغی أن یعمل فی سائر أصحاب الامراض المزمنه البطیئه البرء- أعنی أن ینقلهم الی بلد هواه مضاد لأمراضهم- فإن الهواء یتحلل و یتغیر و تصیّر علاجاً موافقاً، و أما من کان من الصبیان قد راهق و صار الی سن الفتاء و الشباب، فینبغی أن یدبر بالتدبیر الذی أنا واصفه من الاغذیه و الادویه و غیرها، و ینظر فی ابتداء العله، فإن کان النبض عظیماً سریعاً و الوجه و سائر البدن مائلًا الی الحمره و الکموده فینبغی أن یستعمل الفصد إن ساعدت القوّه و الزمان و غیر ذلک، و إلّا فاحجم الساقین أو افصد الصافنین، فإن لم یکن هناک غلبه الدم و کان الغالب علی العلیل البلغم فنقِّ البدن بالقی ء بالأدویه الملطفه المقطعه للبلغم، لا سیما إن کان ذلک من قبل خلط بلغمی محتقن فی المعده، و یکون القی ء بماء قد طبخ فیه الفجل و الشبت و الفوتنج مع السکنجبین العسلی، و احرص أن یکون ذلک من قبل الدور، فإذا فعلت ذلک فأعط من ذی قبل حب الاسطوخودس و عود الفاوانیا و غرغره بأیارج فیقرا أو شی ء من الزوفا و الخردل مع السکنجبین العسلی أو العنصلی. و یعطی أیضاً هذا المعجون من قبل الایارجات فإن له فعلًا عجیباً فی النفع من هذه العله، وصفته:

سیسالیوس رومی و حب الغار

من کل واحد سته دراهم، زراوند مدحرج و أصل الفاوانیا من کل واحد أربعه دراهم، جندبیدستر و أقراص

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 410

العنصل من کل واحد درهمین، یدق الجمیع ناعماً و یعجن بعسل منزوع الرغوه و یعطی منه کل یوم مثقال مع أوقیه سکنجبین العنصل، و تعطیه فی کل یوم من العاقرقرحا درهماً معجوناً بعسل و تقیئه بعدُ بماء قد أغلی فیه اسطوخودوس و یتبع به.

و هذا الدواء أیضاً نافع من الصرع، وصفته: حب الدهمشت و فلفل أبیض و تربد أبیض و فربیون و خربق اسود بالسویه، یدق الجمیع دقاً جریشاً و یؤخذ منه درهم و یصیر فی حنظله مقوره الرأس منظفه من الشحم، و تملأ من عصاره العنب و المیبختج، و تصیر فی تنور فیه رماد حار یوماً و لیله، و یصفی بالغذاه بخرقه رقیقه و یشرب فإنه دواء نافع. و إن تمادت العله فینبغی أن یحجم صاحبه من النقره، و یعطی الایارجات الکبار بمنزله أیارج اللوغاذیا و أیارج روفس، و المثرودیطوس و التریاق الکبیر أیضاً نافعان فی هذا الباب إذا أخذ من أحدهما مقدار الحاجه.

و یسقی صاحب هذه العله ایضاً هذا الدواء، وصفته: غاریقون مثقال، و زراوند مدحرج خمسه قراریط، سیسالیوس نصف مثقال، یدق الجمیع ناعماً و یلقی علیه سکر طبرزد مثله و یشرب بماء فاتر فانه یسهل البلغم المحدث لهذه العله، فإن کانت العله من قبل البلغم فی المعده یتراقی بخاره الی الدماغ و یملؤه فینبغی أن یستعمل مع صاحبها القی ء بالأدویه الملطفه المقطعه و یعطیه من نقیع الصبر الذی ذکرناه فی باب السدر و الدوار الحادثین عن بلغم فی المعده، و یعطیه من هذا المنقوع، وصفته:

سیسالیوس رومی و اسطوخودس من کل

واحد سبعه دراهم، أصل الاذخر و فقاحه من کل واحد عشره دراهم، دارصینی و عاقرقرحا و قسط مر و جنطیانا و زنجبیل صینی من کل واحد درهمین، سلیخه و عود البلسان و حبه و ایسارون و قرنفل و جوزبوا و مصطکی و قرفه و وج و ساذج هندی من کل واحد درهم، یطبخ الجمیع بسته ارطال ماء الی أن یرجع الی رطل و نصف و یصفی و یلقی علیه صبر أربعه مثاقیل و یستعمل. و الذی أری أن یستعمل منه فی کل یوم من ثلث رطل إلی نصف رطل بحسب الاحتمال، و یعطی أیضاً الایارجات الکبار بعد الاستفراغ، و یضمد المعده بهذا الضماد، وصفته:

مسک و لاذن و ورد أحمر منزوع الاقماع من کل واحد سته دراهم، غالیه درهمان، و زعفران و قرنفل و جوزبوا و مصطکی من کل واحد درهم، تدق الأدویه الیابسه و یذوب اللاذن و الغالیه بدهن القسط و تعجن به الادویه و یضمد به المعده، و یستعمل من ذلک بحسب مقدار السبب المحدث للمرض. و ینبغی أن یجتنب صاحب هذه العله جمیع الاطعمه الغلیظه المولده للبلغم و السوداء بمنزله لحوم البقر و التیوس و الخرفان

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 411

و الخبائص و الهرائس و الطیاهجات و السموک الغلیظه و الکمأه و الفطر و الخبز الفطیر و ما شاکل ذلک، و کذلک جمیع الفاکهه الرطبه لا سیما الخوخ و الرطب التمر، و یتجنب البصل و الثوم و الکرفس و الخردل و الکراث و الباقلاء و الشراب، فإن هذه کلها تملأ الرأس بخارات ردیئه، و یحذر الجماع و کثره و دخول الحمام و شرب الماء البارد و شم الروائح المنتنه کالجاوشیر و السکبینج و

القطران و الجندبیدستر و الکبریت و ما شاکلها، فإن ذلک کله مما یهیج العله و یثیرها و یقدم کیموسها، و ینفعه شم المرزنجوش و النمام و الفوتنج و الفاوانیا و الفنجنکشت، و یکون الغذاء خبزاً قد أحکمت صنعته فی التخمیر و الملح و النضج، و أن یعجن بماء قد أغلی فیه الکزبره الیابسه فإن ذلک نافع، لأن الکزبره تمنع البخارات المتراقیه الی الدماغ، و یکون تأدمه بلحوم الطیر اللطیفه کالفراریج و الدراریج و الطیاهیج و السمک الرضراضی المالح و الکبر المملوح و السلق المطیب بالخل و المری و الزیت و الکراویا و خل الاشترغار المخلل و خل العنصل، و یلازم الخبز المبلول بالشراب الذی لیس بعتیق و لا بحدیث، و یتفکه بالزبیب و التین الیابس و الفستق و البطم، و یمتص قصب السکر، و یتناول السکر الطبرزدی و الفانید السکری و جوارشن سکری، و ما یجری هذا المجری، و یستعمل الریاضه القویه کالرکوب و التحریک فی المیدان و اللعب بالصوالجه قبل الغذاء و یستریح قلیلًا و یدخل الحمام المعتدل الحراره، و یغمز فیه الاطراف و یدلک دلکاً جیداً و لا یطیل المکث فی الحمام. و إن کانت هذه العله من قبل المره السوداء فینبغی أن یسقی صاحبها مطبوخ الافتیمون و الغاریقون المقوی بالصبر و الخربق الأسود و الغاریقون المخمر، و یعطی حب الاسطوخودس و الاطریفل المعمول بالعسل و ایارج روفس، و یدبر بکثیر من التدبیر الموافق لأصحاب المالیخولیا. و إن کانت هذه العله حدثت من قبل بعض الاعضاء بارتفاع بخار بارد یابس منه الی الدماغ فینبغی لصاحبه أن ینظر فی الوقت الذی یحس فیه بارتفاع البخار من ذلک العضو أن یشد ما فوق الموضع الذی

یبتدئ منه البخار شداً شدیداً، فإنه إما أن لا تنوب العله، و إن نابت تکون دقیقه، فینبغی أن یعتنی بالعضو الذی یتراقی منه هذا البخار أن یضمده بالأدویه المحرقه کالشیطرج و العاقرقرحا و الفربیون و الدراریج بعد أن ینقی البدن بحب الاصطمحیقون و غیره من الحبوب التی تنقی البدن من البلغم و السوداء.

و هذه صفه حب یفعل مثل ذلک: تربد أبیض محلول درهمین، غاریقون أربعه داونق، بسفایج و افتیمون اقریطی من کل واحد نصف مثقال، صبر اسقطری نصف درهم، خربق اسود و شحم الحنظل من کل واحد دانقان، یدق الجمیع ناعماً و یعجن بماء و یحبب، الشربه درهمان و نصف الی ثلاثه بماء فاتر بحسب احتمال العلیل.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 412

و قال بعض القدماء: إنه ینبغی أن یشم صاحب الصرع شیئاً من العاقرقرحا، فإن عطس فارج له البرء. و قال: إذا صرع فأشمه السذاب و الشبت و المرزنجوش فإنه یفیق.

فهذا ما ینبغی أن نذکره فی مداواه الصرع، فاعلم ذلک.

الباب الثانی و العشرون فی مداواه السکته

فأما السکته فإن أبقراط یقول: إن السکته إذا کانت قویه لم یمکن برؤها، و إن کانت ضعیفه عسر برؤها. و السکته القویه کما ذکرنا هی التی یکون الغطیط و النخیر فیها قویاً، فأوّل ما ینبغی أن تبتدئ به فی علاج السکته أن تنظر فان کن وجه صاحبها أحمر أو کمد أو أخضب ممتلئاً فاستعمل فیه فصد القیفال و الصافن لتنجذب الماده من موضع بعید و یخرج له من الدم بحسب احتمال القوّه، و ما تری من مقدار الامتلاء، فإن لم تر تلک العلامات فلا تحرک العلیل بشی ء، و لا تعطه شیئاً من الاغذیه و الادویه الی أن ینقضی اثنان و سبعون ساعه، فإذا جاوز

ذلک فینبغی أن یجتهد فی فتح فمه و یجرع الماء المغلی فیه الکمون و الانیسون و الرازیانج ممروساً فیه الجلنجبین مصفی و هو حار، و یشد عضل ساقیه و عضدیه جیداً، و یدلک أسفل قدمیه، و یصب علی رأسه خل خمر و دهن ورد، و یستعمل معه هذه الحقنه، وصفتها:

بابونج و اکلیل الملک و جاوشیر و برنجاسف و جعده و حسک و شبت و قنطریون دقیق و غلیظ من کل واحد کف، عاقرقرحا و قثاء الحمار و خربق أبیض و شحم الحنظل من کل واحد ثلاثه دراهم، عرطنیثا و سذاب یابس من کل واحد أربعه دراهم، خروع مرضوض خمسه دراهم، نانخواه و بزر کرفس من کل واحد عشره دراهم، یطبخ الجمیع بخمسه أرطال ماء حتی یعود الی رطل و یصفی منه نصف رطل، و یلقی علیه جاوشیر و سکبینج و مقل من کل واحد نصف درهم محلول بشی ء من ذلک الماء، بورق أرمنی درهم، دهن زنبق و دهن الناردین أو دهن القسط من کل واحد أوقیه، یجمع ذلک کله و یحقن به، و یسعط بالسعوط الذی نذکره فیما بعد فی الفالج و اللقوه، فإن لم یحضر فلیسعط بعصیر ثومه مع

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 413

شی ء من دهن خیری، و یعطس بأن ینفخ فی أنفه الیسیر من الکندس و الخربق الاسود و الجندبیدستر، و یجتهد فی أن تسقیه شیئاً من السکنجبین العنصلی بالماء الحار مع شی ء من دهن الخیری أو النرجس أو السوسن و الملح الجریش و ماء الفجل المعصور، و یجتهد فی أن یوجره ذلک بقمع أو بغیره، و یدخل فی حلقه ریشه مغموسه فی دهن قد خلط فیه أیارج فیقرا مرات لیتقیأ و یعطی

بعقب ذلک القی ء شراب العسل، و إذا کان من غدا القی ء فلیعط شیئاً من التریاق من نصف درهم الی نصف مثقال بحسب الحاجه، أو شیئاً من المعجون البلاذری بماء مغلی فیه انیسون و مصطکی، و یلعق العسل أحیاناً، و یکمد الرأس بماء مغلی فیه بابونج و برنجاسف و صعتر و فوتنج و قرنفل و سلیخه و اشراس و اشنه و عاقرقرحا، و یطلی بالأطلیه التی ذکرناها فی باب النسیان، فإن صلح علی ذلک و إلا فلیحم طابق حدید بالنار حمیاً صالحاً و یوضع علی رأسه حتی یحترق الشعر، و یکون الغذاء ماء حمص بزیت غسیل و کمون و یمرس فیه شی ء من الخبز الخشکار و یوجر ذلک، و لا تزال تدبره بهذا التدبیر الی أن یمضی علیه سبعه أیام، فإن أفاق و تکلم و إلّا فلیدبر بهذا التدبیر الی نحو أربعه عشر یوماً، فإن أفاق و صلح أمره و إلا فلیعط ماء الاصول بدهن الخروع و یمرس فیه الایارج المخمر بالعسل و یقطر علیه شی ء من دهن لوز مر و یعطی ذلک ثلاثه أیام أو خمساً الی إن یتبین فی البول آثار النضج، و یکون غذاؤه ماء الحمص، فإن کان بعد ذلک فلیعط من هذا الحب درهمین و نصف الی ثلاثه، وصفته:

تربد أبیض محکوک و أیارج فیقرا من کل واحد درهم، هلیلج کابلی و حب النیل من کل واحد أربعه دوانق، شحم الحنظل و شیطرج هندی و جاوشیر من کل واحد دانقان، جندبیدستر دانق، یدق الجمیع ناعماً و ینخل بحریره، و یحل الجاوشیر بماء الکراث و یعجن و یحبب و یجفف فی الظل، الشربه درهمان و نصف الی ثلاثه، فإن صلح علی ذلک، و إلا

فلیعط حب المنتن فإن أنجب، و الا فلیعط أیارج جالینوس و المثرودیطوس شیئاً بعد شی ء، و یعطی بعد ذلک التریاق الکبیر، و یغرغر بأیارج فیقرا و العاقرقرحا و الخردل، و یکون غذاؤه ماء حمص بفراخ نواهض و العصافیر و القنابر، و یسقی شراب العسل بالأفاویه و الحندیقون، و من الشراب الریحانی المقدار الذی لا یغیر ذهنه أو نبیذ الزبیب و العسل، فإذا انحطت العله فأدخل العلیل الحمام و ادهن رأسه بدهن البلسان أو دهن القسط أو دهن الناردین، أیّ هذه حضر، و یفتق فیه شی ء من الجندبیدستر و العاقرقرحا فان ذلک کله نافع. و ینبغی أن تحذر و تتوقی من اعطاء هذه المعجونات فی الاوقات الشدیده الحر و البلدان الحاره و من قد ظهر فی بدنه بعض الحراره و یستعمل فی ذلک جوده التمییز.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 414

الباب الثالث و العشرون فی مداواه المالیخولیا

فأما المالیخولیا فینبغی أن تنظر أوّلًا و تعرف هل حدوث هذه العله من قبل الدماغ نفسه أو من البخارات المتراقیه الیه من المعده أو من سائر البدن بالعلامات التی وصفناها عند ذکرنا أسباب الامراض و علاماتها؛ فإن کانت هذه العله إنما حدثت من قبل الدماغ من غلبه المره السوداء علیه فینبغی أن تنظر فان کان العلیل شاباً و مزاج بدنه حاراً و سحنته الی الهزال ما هی و الشعر علی بدنه کثیراً و لونه آدم الی السواد و الکموده، و کانت العله فی أولها فافصد الصافن لتنجذب الماده من مکان بعید، فإن کان قد مضی علی العله أیام فافصده فی الاکحل و أخرج له من الدم بحسب الحاجه و بحسب ما تری من لون الدم، فإن کان أسود فاستکثر من اخراجه، و إن کان

أحمر قانی الحمره فأخرج له من الدم شیئاً، فان هذا یدل علی أن الخلط فی الدماغ لم ینتشر فی البدن، فإن أنت فصدته فاسقه بعقب الفصد شراب الخشخاش و شراب البنفسج و غذه بخبز السمیذ المحکم الصنعه و لحوم الفراریج و الجداء و الحملان اسفیدباجا بالقرع و السرمق و الخس و الاسفاناخ، و شممه البنفسج الطری و اللینوفر، و أرحه یوماً أو یومین، فإذا کان فی الثالث فاحقنه بالحقنه اللینه المتخذه من اللینوفر و البنفسج و بزر الکتان و حلبه و خطمی و نخاله و شعیر مرضوض و فلوس خیارشنبر و دهن بنفسج و یراح ثلاثه أیام، ثم ینقی بدنه بدواء مسهل السوداء، و یفعل ذلک مراراً لأن الخلط المحدث لهذه العله و هی السوداء عسر القبول للعلاج، و لذلک ینبغی أن تستفرغه دفعات، و من أجود ما یستفرغ به صاحب هذه العله مطبوخ الافتیمون المقوی بالصبر و الغاریقون و الخربق الاسود، و تغذیه بالأغذیه المرطبه کماء الشعیر و المقادم من الجداء و الحملان اسفیدباجا، و إذا کان بعد أسبوع سقیته حب الاصطمحیقون المسهل للسوداء أو حب الاسطوخودس، فاذا استفرغت البدن بالدواء المسهل و لم یتبین لک آثار الصلاح، و کانت علامات الدم بعدُ ظاهره فافصد عرق الجبهه لتنجذب الماده من موضع قریب، فإذا رأیت انه یصیر الی الموضع شی ء آخر و علمت أن البدن قد نقی فأعطه فی الاوقات من هذا المعجون المعروف بمعجون النجاح، وصفته:

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 415

اهلیلج أسود و بلیلج و أملج من کل واحد عشره دراهم، بسفایج و افتیمون و اسطوخودس و تربد أبیض من کل واحد خمسه دراهم، یدق و ینخل و یعجن بعسل منزوع الرغوه، الشربه

أربعه دراهم بماء الباذرنبویه، و إن احتجت الی تقویه فزده شیئاً من الغاریقون و خربق أسود و سقمونیا بقدر الحاجه و ما یوجبه حال المریض، فإن کان صاحب هذه العله لا یأخذه النوم و کان کثیر الهذیان و الهیمان و الغیبه و لا یستقر فان ذلک دلیل علی أن العله من الصفراء المحترقه، و یقال لذلک: الجنون، فینبغی أن لا تتعرض للعلیل بشی ء من الاستفراغات لا بالفصد و لا بدواء مسهل، فإن ذلک مما یزید الخلط حده و یزید العلیل هیماناً و عتواً و کثره هذیان، لکن ینبغی أن تدبره بتدبیر المنوم من الادویه و الاغذیه بأن تعطیه ماء الشعیر الذی قد طبخ فیه الخشخاش و شراب الخشخاش و تسقیه بعد ذلک بثلاث ساعات شراب البنفسج و الخشخاش، و یغذی کما قلنا بمقادم الحملان و الجداء و البیض مطبوخه بالقرع و الاسفاناخ و القطف و الخس و البقله الملوکیه و السمک الهازلی الصخوری و البنی و صفره البیض النیمرشت و لب القثاء و الخیار و البطیخ الهندی، و تعطیه من الفاکهه العنب و الخوخ و الرمان الاملیسی و قصب السکر و الموز و التفاح الحلو النضیج، و کذلک سائر ما یغذی به من الفاکهه یکون نضیجها سهل الانحدار من المعده و ما یجری هذا المجری، و جنبه سائر الاغذیه المولده للسوداء بمنزله الخبز الکثیر النخاله و العدس و الکرنب و لحم البقر و غیر ذلک مما یشبهه، و جنبه أیضاً سائر ما یولد الصفراء کالثوم و البصل و ما عمل بالعسل و الاشیاء الحریفه کالخردل و الحرف و الخل و المری و الجبن العتیق و ما شاکل ذلک، و انطل علی رأسه النطول المرطب المنوم،

و هذه صفته:

خشخاش أبیض بقشره مرضوض و شعیر مرضوض و قشور القرع و النیلوفر و البنفسج و ورق الخس و بزره و ورد البابونج من کل واحد کف، یطبخ بالماء العذب طبخاً جیداً و ینطل علی رأسه، أو یؤخذ قطعه لبد و تغمس فیه و یکمد بها رأسه مع شی ء من دهن بنفسج فی حمام معتدل الحراره، أو یحلب علی رأسه لبن مرضعه بنت مع شی ء من دهن بنفسج، أو یبل فیه القطن و یوضع علی رأسه، و ینشق دهن البنفسج و دهن حب القرع و دهن اللینوفر، و یکون مأواه فی موضع مضی ء و لا تزال تدبره بهذا التدبیر الی أن ینام، فإذا هو نام نوماً تاماً فحینئذ ینبغی أن ینقی بدنه بالأدویه المسهله للصفراء المحرقه کطبیخ الافسنتین و طبیخ الغاریقون، و أرحه أیاماً، و مره بالتدبیر المرطب بالأغذیه المرطبه التی وصفناها فیما تقدم، و أعد علیه الدواء المسهل مما هو أقوی قلیلًا بمنزله حب الاسطوخودس الذی وصفناه فیما تقدم و غیره من الحبوب المنقیه للسوداء، و أرحه أیاماً بما وصفناه، و رطب بدنه فإن عرضت مع ذلک حراره و کان بوله أحمر فاسقه ماء الشعیر بشراب الخشخاش و اسقه السکنجبین

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 416

و الجلاب، فإذا سکنت الحراره فأعد علیه الادویه التی تستفرغ الخلط السوداوی مع أیارج فیقرا و شحم الحنظل و شی ء من سقمونیا و تعاهده بالأمراق المعموله من دیک عتیق اسفیدباجا بالشبت و الملح و البسفائج المرضوض و لباب القرطم.

فی مداواه العله المعروفه بالمراقیه

فإن کان هذا الخلط المحدث المراقیا لهذه العله فی المعده فینبغی أن یسقی العلیل الماء المطبوخ فیه الشبت و الفجل و الفوتنج النهری و الخربق الابیض مع

السکنجبین العسلی أو الرقع الیمانی و جوز القی ء و بزر الفجل و ما شاکل ذلک مما ذکرناه فی غیر هذا الموضع من کل واحد بقدر الحاجه معجوناً بالعسل ممروساً بالماء المغلی فیه الشبت و الفجل، فإن نقیت المعده بالقی ء فأرحه ثلاثه أیام و أطعمه خبز سمیذ مع مرق الفروج اسفیدباجا أو زیرباجا و دبره بما ذکرنا من الاغذیه الموافقه فی هذه العله، و إذا کان فی الیوم الرابع فأعطه الادویه الموصوفه بتنقیه الخلط السوداوی أو مطبوخ الافتیمون المقوی بالأیارج و شحم الحنظل و الخربق الاسود، فان بلغ ذلک ما یجب و رأیت آثار الصلاح، و إلا فأعطه نقیع الصبر المنقی للمعده من الخلط السوداوی، وصفته:

هلیلج اسود و کابلی منزوعی النوی مرضوضین من کل واحد عشره دراهم، افتیمون اقریطیشی و سنا من کل واحد سبعه دراهم، اسطوخودوس و ورق الباذرنبویه و کمادریوس و کمافیطوس و فوتنج نهری و لسان الثور و حشیش الغافت من کل واحد أربعه دراهم، بسفایج مرضوض ثلاثه دراهم، غاریقون مرضوض درهمان، مصطکی و قرنفل و سادج هندی من کل واحد درهم و نصف، زبیب طایفی أربعون درهماً، یطبخ الجمیع بسته ارطال ماء حتی یرجع الی رطلین و یصفی، و یلقی علیه خمسه دراهم صبر اسقطری، و یؤخذ منه کل یوم ثلاثه أواق الی أربع، و یقطر علیه درهم دهن لوز حلو، و یستعمل فی الصیف فی السحر و فی الشتاء عند طلوع الشمس، و یسقی من الشراب الابیض الرقیق بعد الغذاء قلیلًا، فإن رأیت العلیل قد صلح علی ذلک و تبین آثار الصلاح و الهدو و السکون و معرفه الناس ألزمه هذا التدبیر الی أن یصلح صلاحاً تاماً، و إن تکن الاخری

فأعطه أیارج جالینوس أو أیارج روفس بماء مطبوخ فیه هلیلج اسود و کابلی و لسان الثور و افتیمون و اسطوخودس و بسفائج من کل واحد بقدر الحاجه، فإن کان العلیل لا یحتمل الادویه الحاره و یتأذی بها فأعطه ماء الخس المستخرج بالسکنجبین فی کل یوم نصف رطل الی

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 417

رطل، و یلقی علیه هذا السفوف، وصفته:

هلیلج اسود و کابلی من کل واحد ثلاثه دراهم، افتیمون اقریطیشی أربعه، غاریقون درهم و نصف، خربق اسود أربعه دوانق، یدق الجمیع ناعماً و یلقی منه فی ماء الجبن درهمان الی ثلاثه.

فی مداواه العله اذا کانت مع بخارات تتراقی من جمیع البدن

فأما إن کانت هذه العله تتراقی الی الدماغ من جمیع البدن من اخلاط قد کثرت فیه فینبغی أن تنظر، فإن کان الخلط الذی فی البدن دمویاً و لم یمنع من الفصد مانع فافصد صاحبه الاکحل و أخرج له من الدم بقدر الحاجه و ما تحتمله القوّه بحسب مقدار الدم الفاضل فی البدن، فإن کان الدم الخارج أسود فاستکثر من اخراجه فی دفعتین أو ثلاث قلیلًا قلیلًا، و إن کان العلیل امرأه عرض لها هذا المرض عن احتباس الطمث فافصدها الصافن، و اسق العلیل بعقب الفصد شراب البنفسج أو الجلاب، و غذه فی أوّل یوم بفروج زیرباج و اسفیدباج بأسفاناخ أو قرع أو قطف، و أعطه ماء الرمان الاملیسی و قصب السکر، و فی الیوم الثانی أعطه المزورات بما ذکرنا، و أعطه ماء الشعیر بثفله و شیئاً من شراب الخشخاش و ما یجری هذا المجری. و إن کان الخلط الذی کثر فی البدن مره صفراء فینبغی أن یستفرغ البدن بالأدویه المسهله للخلط الصفراوی بعد أن تدبر العلیل

بالتدبیر المرطب الذی ذکرناه آنفاً لیرطب هذا الخلط و یسکن مواده فیوافق المسهل و یسهل خروجه عن البدن.

صفه دواء مسهل للصفراء: هلیلج أصفر منزوع النوی مرضوض و تمر هندی منقی من نواه و لیفه من کل واحد خمسه عشر درهماً، اجاص عشرون عدداً، ابلیلج و أملج من کل واحد أربعه دراهم، سنا مکی و شاهترج من کل واحد سبعه دراهم، افسنتین رومی و ورد أحمر منزوع الاقماع من کل واحد سته دراهم، یطبخ الجمیع بأربعه ارطال ماء حتی یرجع الی رطل و یصفی، و یلقی علیه أربعه دوانق غاریقون و دانق سقمونیا مدقوقه ناعماً منخوله بحریره، و یؤخذ سحراً و هو فاتر، فإن لم یسهل علیه أخذ المطبوخ فأعطه هذا الحب، وصفته:

أیارج فیقرا و اهلیلج أصفر من کل واحد درهم، غاریقون أربعه دوانق، سقمونیا دانق، یدق الجمیع ناعماً و ینخل بحریره و یعجن بماء و یحبب و یجفف، و هو شربه تامه. و انظر بعد ذلک کیف تری العلیل فإن کان قد استکفی بهذا الاستفراغ و صلح حاله و إلّا فأرحه أسبوعاً و دبره بالتدبیر

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 418

المرطب من الاغذیه و الأشربه و الادویه التی ذکرناها آنفاً، و أدخله الحمام المعتدل الحراره وصب علی بدنه الماء الفاتر العذب، أو أدخله ابزن ماء قد طبخ فیه البنفسج و النیلوفر و ورق الخس، فإن الحمام و الانغماس فی هذه المیاه یحلل الفضول من البدن و یرطبه، و ینبغی أن یدهن البدن فی الحمام بدهن بنفسج مضروب بماء، کذلک یدهن الرأس و ینطل علیه الماء الذی ذکرناه و هو سخن لیرطب البدن، فإذا خرج من الحمام أو الابزن فألبسه ثیابه ودعه و أرحه و غذه بما

ذکرنا، و إن کان بعد ذلک فاستفرغه بدواء مسهل، و لیکن أقوی من الاوّل بمقدار ما تری من احتمال العلیل لتلک الزیاده و بما توجبه کمیه الخلط، و کذلک ینبغی أن تعمل فی سائر ما تعطیه من الادویه المسهله و غیرها- أعنی أن تقدم الدواء الاضعف- ثم من بعده ما هو أقوی منه، و بعد ذلک ما هو أقوی من الثانی بحسب الحاجه الی ذلک، و لا تدفع للعلیل دواء قویاً دفعه من أوّل الامر، فبهذا الطریق ینبغی أن تسلک فی تدبیر من کانت علته من غلبه الصفراء علی الدماغ و تجنبه الادویه و الاغذیه الحاره فإن ذلک مما یزید فی علته.

فی مداواه هذه العله إذا کانت من سوداء

فإذا عرضت هذه العله من غلبه الخلط السوداوی أو المره السوداء علی البدن فینبغی أن تنظر فی ذلک أیضاً، فإن کان للدم دلاله فأخرج له بالفصد و بحسب الحاجه إن کان ما یخرج من الدم أسود، و إن لم یکن هناک حاجه الی إخراج الدم و کان العلیل کثیر الهم و الغم أو خبیث النفس کثیر الخوف و الفزع، و لا سیما من الناس، قلیل النوم فاستعمل معه التدبیر المرطب الی أن یأخذه النوم، ثم نق بدنه بعد ذلک بمطبوخ الافتیمون و الغاریقون المتوسط القوّه، ثم أعطه الاغذیه المرطبه أیاماً، و انطل علیه الماء الفاتر المطبوخ فیه البنفسج و النیلوفر، و عاود الاستفراغ بمطبوخ أقوی من الاوّل و أرحه أیاماً و دبره بالتدبیر المرطب، ثم أعطه بعض الحبوب المسهلات للسوداء، ثم انظر فإن تبین لک آثار الصلاح من هذا المرض و سکونه و تراجع عقله فاستعمل معه هذا التدبیر، و إن تکن الاخری و لم یزل عنه

الخوف و الفزع فأعطه أیارج جالینوس ثم أیارج روفس بمطبوخ الافتیمون و الغاریقون و حشیش الغافت و الاسطوخودس، ثم انظر الیه بعد سقیک إیاه هذا المعجون، فإن رأیته قد صلح و عاد الی ذهنه و زال عنه الخوف و هدأ و سکن فأرحه أیاماً و غذه بلحم الحملان و الجداء و مقادمها اسفیدباجا أو مطجناً بالزیت الغسیل و دهن اللوز، و فکهه بالزبیب الخراسانی و الفستق و التین الیابس مع اللوز، و أعطه من البقول الباذرنبویه و النعنع و الفوتنج و ما یجری هذا المجری، و أعد علیه الایارج

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 419

الذی کنت أعطیته و التدبیر الذی دبرته الی أن یصلح صلاحاً تاماً.

فمتی أعطیته هذه الایارجات و لم یتبین لک صلاح و لا نقصان من العله فأعطه الدواء المرکب من حجاره اللازورد و الایارج، و هذه صفته:

أیارج فیقرا افتیمون من کل واحد أربعه دراهم، حجاره اللازورد و غاریقون من کل واحد درهمان، سقمونیا درهم، قرنفل عشرون عدداً، یدق ناعماً و ینخل بحریره و یعجن بشراب متخذ بماء السفرجل أو بماء قشور الاترج، الشربه مثقال الی درهمین، و یعطی ذلک فی کل أسبوع دفعه فانه دواء نافع لهذه العله فینبغی أن لا تعدل عنه و قد جربته مراراً کثیره. فإذا استفرغته و استعملت هذا التدبیر و رأیت العلیل قد صلح من علته و تراجع عقله إلا إنه قد بقی علیه شی ء من الفکر و الخوف فینبغی أن تعتنی بتقویه القلب عنایه تامه لیزول عنه ذلک، بأن تنظر فإن لم یکن فی بدنه حراره و لم یکن النبض سریعاً و لا ملمس البدن حاراً فأعطه دواء المسک الحلو و المر بمقدار الحاجه، و أعطه شیئاً

من التریاق الکبیر مع شی ء من الباذرنبویه أو ماء لسان الثور.

و إن کان هناک حراره فینبغی أن تعطیه هذا الدواء، وصفته:

ورد و صندل أبیض و طین أرمنی و لسان ثور و کزبره یابسه و قرفه و قرنفل و حب امیر باریس من کل واحد درهمان، طباشیر و رواند صینی و عود نیّئ من کل واحد درهم، بزر الباذرنبویه درهم و نصف، بسد و کهربا و حریر خام من کل واحد نصف درهم، کافور دانقان، یدق الجمیع ناعماً و ینخل بحریره و یشرب منه بالغداه درهماً بشراب قد نقع فیه لسان الثور و شراب التفاح و مثله عند النوم.

و إذا لم تکن الحراره قویه فلیعط المعجون المفرح المنسوب الی الکندی، وصفته:

ورد أحمر منزوع الاقماع سته أجزاء، سعد خمسه أجزاء، قرنفل و مصطکی و سنبل الطیب و أسارون من کل واحد ثلاثه أجزاء، قرفه و تربد من کل واحد جزآن، هال و بسباسه و قاقله و جوزبوا من کل واحد جزء، یدق الجمیع ناعماً و ینخل بحریره و یؤخذ لکل سته و ثلاثین مثقالًا من هذه الادویه المجموعه رطل املج بتسعه ارطال ماء الی أن یبقی منه ثلاثه ارطال، ثم یصفی و یرمی بثفله، و یعاد الی القدر و یلقی علیه رطل فانید سجزی و یطبخ حتی یصیر مثل اللعوق، و ینزل عن النار و تنثر علیه الادویه و یحرک حتی یستوی و یرفع فی اناء، الشربه منه مثقالان و نصف.

و هذه صفه معجون آخر یفرح النفس و یجود الفهم و یحسن اللون: باذرنبویه و قشور الاترج و قرنفل و مصطکی و زعفران و قرفه

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 420

و جوزبوا و مسک و سک من کل

واحد جزء، بهمن أحمر و أبیض و زرنباد و درونج و بزر البادروج من کل واحد جزء، مسک عشر جزء، یدق الجمیع ناعماً و ینخل بحریره و یؤخذ هلیلجه کابلی و ثلاثون أملجه یطبخ بنار لینه بثلاثه ارطال ماء حتی یعود الی رطل، و یصفی و یلقی علیه عسل نحل رطل و یطبخ بنار لینه، و تنزع رغوته حتی یفنی الماء و یبقی العسل، و یعجن به الدواء المدقوق المنخول و یرفع فی اناء و یستعمل عند الحاجه، الشربه درهم نافع من الخوف العارض و رداءه الفکر و سائر الامراض السوداویه.

صفه دواء آخر بمثل ذلک: حرمل خمسه دراهم، کمافیطوس و اسطوخودس و ورق الباذرنبویه و طیب و افتیمون من کل واحد عشره دراهم، یصب علیه ثلاثه ارطال ماء و یغلی بنار لینه الی أن یرجع الی الثلث ثم یصفی و یعصر ماؤه و یرمی بالثفل، و یؤخذ من الزبیب الخراسانی منزوع العجم و القشمش رطل و یدق و یرش علیه من هذا الماء قلیلًا و یدق ناعماً حتی یصیر فی قوام العسل، و یلقی فی طنجیر و یوقد تحته بنار لینه حتی ینعقد، ثم یلقی علیه من القرنفل و الباذرنبویه و المصطکی و الافرنجمشک و الزعفران و البسباسه و قشور الاترج المجفف من کل واحد ثلاثه دراهم، عود نیّئ هندی درهمان، یدق الجمیع ناعماً و ینخل بحریره و یذر علی الزبیب المطبوخ، و یضرب حتی یستوی و یوضع فی برنیه زجاج أو غضار صینی، و یؤخذ منه کل ثلاثه أیام درهمان الی ثلاثه علی حسب الحاجه فانه نافع لهذه العله فی وقتها. و إذا خرج صاحبها منها فی أوقات الراحه لأنه یقوی النفس و القلب

تقویه عجیبه، و ینبغی لأصحاب هذه العله إذا خرجوا منها أن یتوقوا الأغذیه المولده للسوداء کلحوم البقر و التیوس و النمکسود و الکرنب و العدس، و الشراب العتیق الحاد و الاسود الغلیظ ردی ء لهم، و یحذروا التعب الکثیر و الغضب و السهر و الاسباب المحدثه للهم، و یستعملوا الاغذیه المحموده الکیموس، بمنزله: خبز السمیذ و لحوم الخرفان و الجداء الرضع و الدجاج و السمک الرضراضی، و الاستحمام بالماء العذب و الدلک المعتدل، و التمر یخ بدهن البنفسج، و یعاشر قوماً من ذوی الأدب و العقل ممن یحب معاشرتهم و مذاکرتهم، و یسمع الالحان الحسنه علی بعد، و یسقی من الشراب الابیض الرقیق الذی لیس بالعتیق و لا بالحدیث بمقدار ما یحدث له سروراً و لا یستکره، و ینظر الی ما یسره نظره، و یکون جلوسه فی مواضع رحبه علی بساتین و مزارع نضره، و یتعاهد فی الفصول تناول الادویه المسهله للسوداء بألطف منها و یسهل علیه تناوله، فإنک اذا فعلت به ذلک زال هذا العارض ان شاء اللّه تعالی.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 421

الباب الرابع و العشرون فی مداواه القطرب

فأما مداواه القطرب و هو نوع من أنواع المالیخولیا فعلاجه فصد العرق فی وقت هیجان العله، و یخرج له من الدم الی أن یظهر الغشی، و ینیله من الاغذیه المحموده الکیموس مقداراً صالحاً، و یدخله ابزن الماء الحار العذب، و یعطیه ماء الجبن بالسفوف الذی یقع فیه الهلیلج الاسود و الشیرآملج و افتیمون و بسفائج و ما یجری هذا المجری، و ینقی بعد هذه الدواء بدنه بأیارج اللوغاذیا و أیارج روفس مرتین أو ثلاثاً، ثم یعطیه بعد ذلک تریاق الفاروق، و إذا هاج هذا المرض و عرض معه سهر

فانطل علی رأسه الطبیخ المنوم علی ما ذکرناه.

الباب الخامس و العشرون فی مداواه العشق

فأما العشق فینبغی أن یدبر صاحبه بالتدبیر المرطب بمنزله الاستحمام بالماء العذب و الرکوب و الریاضه المعتدله و التمریخ بدهن البنفسج و شرب الشراب و النظر الی البساتین و المزارع النضره و السماع الحسن و الاغانی الطیبه و ضرب العیدان و المزامیر، و یشغل افکاره بالأحادیث و الأشعار و أخبار الزهاد، و مع ذلک فینبغی أن یشتغل بالأشغال و الاعمال و التصرف، و لا یودع أن یفرغ أو یبطل، فإن الاشغال و الاعمال تلهی افکاره عن المعشوق و تهیج له أیضاً الخصومات و المنازعات لیشغل افکاره بذلک، و یکثر اهمامه بغیر المعشوق فإنه إذا طال به ذلک سلا عن معشوقه، و أیضاً فإن الجماع لغیر المعشوق مما ینقص من العشق و یزیل الفکر فیه و التباعد عن المعشوق.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 422

الباب السادس و العشرون فی مداواه الفالج و الاسترخاء

فأما مداواه الفالج فقد یری بعض المتطببین أن یفصد العلیل فی الابتداء لیستفرغ البلغم مع الدم من العروق، و أکثرهم لا یری ذلک لأنه ینقص من الحراره و یقوی المزاج البارد. و الذی ینبغی أن یداوی به صاحب الفالج أو الاسترخاء فی أول الامر أن یعطی من الجلنجبین العسلی سبعه دراهم مع ماء مغلی فیه أنیسون أو کمون او نانخواه أو مصطکی، فإن کان البول منصبغاً فلیعط الجلنجبین السکری مع ماء مغلی فیه انیسون فقط، یفعل ذلک أربعه أیام، فإن کانت العله قویه الی سبعه أیام فلا یعطی فی هذه الایام شیئاً من الادویه سوی ما ذکرنا، فإذا کان فی الیوم الرابع یعطی من التریاق الکبیر نصف درهم، فإن لم یحضر فالمثرودیطوس، و یغذی بماء الحمص وزیت غسیل و کمون و دارصینی و شبت بخبز خشکار جید الصنعه، و

یقلل فی الغذاء، و یسقی الماء المغلی فیه المصطکی، و فی بعض الاوقات مع ماء العسل لا یسقی الماء المبرد بل یکون الماء فی القواریر، و یصابر العطش و الجوع ما أمکنه. و ینظر فإن کانت الطبیعه یابسه فاحقنه بحقنه خفیفه، هذه صفتها:

بابونج و حسک و اکلیل الملک و سذاب و شبت من کل واحد کف، کمون و بزر کرفس من کل واحد ثلاثه دراهم، قرطم مرضوض عشره دراهم، سلق باقه، یطبخ الجمیع بأربعه أرطال ماء الی أن یرجع الی رطل، و یصفی منه نصف رطل، و یلقی علیه: دهن الخیری أوقیتان، مری أوقیه، سکر أحمر او عسل نحل عشره دراهم، بورق درهم، یحقن به و هو فاتر، فإذا جاوز سبعه أیام فینبغی أن یسهله بدواء لطیف بمنزله الدواء الذی هذه، صفته:

تربد و أیارج فیقرا من کل واحد درهم، ملح نفطی دانقان، شحم الحنظل ربع درهم، یدق الجمیع ناعماً و یعجن بماء و یحبب و یشرب بماء فاتر، و غرغره من بعد ذلک بایارج فیقرا بدرهم سکنجبین بماء فاتر، و إذا کان بعد ذلک فأعطه ماء الاصول مع دهن الخروع و دهن اللوز المر فی کل یوم أربع أواق بدرهمین و نصف دهن الخروع و دهن لوز مر، و یمرس فیه سبعه دراهم جلنجبین عسلی مع نصف مثقال ایارج فیقرا، و لیکن ترکیبک لماء الاصول بحسب قوّه العلیل و ضعفها و بحسب مزاج العلیل و سنه و الوقت الحاضر من أوقات السنه، و ذلک أنه اذا کانت العله قویه و سائر ما ذکرنا بارد المزاج فینبغی أن یکون ماء الاصول قویاً، و إن کانت العله ضعیفه أو سائر ما ذکرنا حاراً فینبغی أن یکون ماء

الاصول لیس

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 423

بالقوی، و تجنب الزیاده و النقصان فی مزاج هذه الاسباب، فهکذا ینبغی أن یکون ترکیبک ماء الاصول، و ینبغی أن تحذر اعطاءک ماء الاصول و غیره إذا کانت القاروره منصبغه و العلیل حامی البدن و الزمان صیف، و دبر الامر علی ما یوجبه القیاس مما وصفت ان شاء اللّه تعالی، و احذر أن تعطی ماء الاصول قبل أن تستفرغ البدن لئلّا یکون فی البدن خلط مستعد للعفن فیعفن و یحدث حمی ربع من المداواه علی حسب ما یجب.

صفه أصول قویه: یؤخذ قشر أصل الرازیانج و قشر أصل الکرفس و أصل الاذخر من کل واحد عشره دراهم، بزر الکرفس و انیسون و رازیانج من کل واحد أربعه دراهم، مصطکی و سنبل الطیب و بوزیدان و دارشیشعان و عاقرقرحا و حب البلسان و اسارون من کل واحد درهمان، حلبه خمسه دراهم، فقاح الاذخر خروع و سلیخه و عود البلسان و حرمل من کل واحد ثلاثه دراهم، سکبینج و اشق و جاوشیر من کل واحد درهم، زبیب خراسانی منزوع العجم عشرون درهماً، یطبخ الجمیع بخمسه ارطال ماء حتی یرجع الی رطل و یصفی، و یؤخذ منه کل یوم أربع أواق مع مثقال دهن الخروع و نصف مثقال دهن لوز مر و درهم ایارج فیقرا.

صفه أصول دون الاوّل فی الحراره: قشر أصل الکرفس و الرازیانج من کل واحد عشره دراهم، بزر الکرفس و الرازیانج و أصل الاذخر و فقاحه و سلیخه و انیسون من کل واحد ثلاثه دراهم، مصطکی و سنبل الطیب من کل واحد درهم و نصف، زبیب طائفی منزوع العجم عشرون درهماً، یطبخ الجمیع بأربعه أرطال ماء حتی یرجع الی رطل

و یصفی، و یؤخذ منه أربع أواق کل یوم مع درهم دهن الخروع و سته دراهم جلنجبین، و ینبغی أن یکون ما یعطیه فی أوّل الامر ماء الاصول الضعیف الذی لیس بالقوی مع الجلنجبین و دهن الخروع، و فی الیوم الثانی ماء الاصول ما هو أقوی منه و یصیر فیه دهن الخروع أکثر مع ایارج فیقرا نصف مثقال، ثم تزید فی کل یوم فی دهن الخروع نصف درهم الی أن تبلغ به درهمین، و کذلک تزید فی أیارج فیقرا الی أن یبلغ درهماً و نصفاً، و إن أنت لم تر آثار النضج فی البول- أعنی أن یظهر فیه صبغ- فزد فی ماء الاصول و امرس فیه نصف درهم شجرینا الی نصف مثقال علی حسب ما تری من قوه العله و لون البول، و إن تبینت آثار النضج فی البول فأرح العلیل یوماً واحداً، و غذه بماء الحمص بزیت غسیل، ثم أعطه بعد ذلک حب ایارج، و هذه صفته:

تربد و ایارج فیقرا من کل واحد درهم، حب النیل نصف درهم، شحم الحنظل دانق و نصف، ملح نفطی دانقان، یدق الجمیع ناعماً و یعجن بماء الکرفس و یحبب، و هو شربه تامه، و غذه فی یوم الدواء بمرق طیهوج أو دراج أو قنابر أو فراخ نواهض معموله بماء الحمص بزیت و شبت

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 424

و خولنجان و دارصینی، و أرحه ثلاثه أیام و أعطه فی کل یوم سبعه دراهم جلنجبین سکری أو عسلی بماء فاتر، فإذا کان فی الیوم الرابع فغرغره بهذه الغرغره، وصفتها:

ایارج فیقرا درهم، صبر سقطری و زنجبیل و خردل من کل واحد درهم و نصف، نوشادر و عاقرقرحا و میویزج من کل

واحد نصف درهم، سماق درهمان، یدق الجمیع ناعماً و یتغرغر منه بوزن درهم مع سکنجبین بماء حار، و یغذی بماء حمص، ثم انظر الی القاروره فإن کان فیها فجاجه فأعد علیه ماء الاصول بدهن الخروع علی ما وصفنا ثلاثه أیام أو خمسه بحسب ما تری من النضج، ثم أسهله بحب المنتن، وصفته:

سکبینج و أشق و جاوشیر و مقل و حرمل و شحم الحنظل من کل واحد ثلاثه دراهم، صبر اسقطری و تربد من کل واحد خمسه دراهم، فربیون و جندبیدستر من کل واحد درهم و نصف، تدق الأدویه الیابسه و یحل الصمغ بماء الکراث و یعجن و یحبب و یجفف فی الظل، الشربه منه ثلاثه دراهم بماء حار.

صفه منتن آخر: هلیلج کابلی خمسه دراهم، سکبینج و أشق و جاوشیر و حرمل و صبر اسقطری من کل واحد أربعه دراهم، مقل ازرق و شحم الحنظل و فاوانیا و انزروت من کل واحد درهمان، فربیون و جندبیدستر و سقمونیا من کل واحد نصف درهم، زعفران و قرنفل من کل واحد دانقان، تدق الادویه الیابسه و تنخل بحریره و تحل الصموغ بماء الکراث النبطی و یذر علیه الادویه الیابسه و یعجن و یحبب، الشربه ثلاثه دراهم بماء حار، فإذا أنت دفعت الیه هذا الحب فأرحه ثلاثه أیام و أعطه فی کل یوم سبعه دراهم جلنجبین بماء مغلی فیه أنیسون و بزر الکرفس، و غذه بماء حمص بفراخ نواهض أو قنابر، و غرغره بهذه الغرغره فی الیوم الرابع، وصفته:

کندس و عاقرقرحا و نوشادر و صبر و مرزنجوش و خربق أبیض و زنجبیل و مسک و بورق، یأخذ من أیها حضر نصف دانق مسحوقاً ناعماً و تأمر العلیل أن یستنشقه،

و إن جمعتها أو جمعت بعضها بحسب ما تری من قوه العلیل و ضعفه، و کل ذلک یستعمل بعد النضج و الاستفراغ، فإنک متی استعملته قبل النضج و الاستفراغ جنیت علی العلیل جنایه عظیمه لأنک تحلل لطیف الخلط و تبقی غلیظه فلا یحیلک فیه حینئذ العلاج، فإن کان بعد ذلک و رأیت العلیل قد تبین فیه آثار العلاج فدم علی هذا التدبیر، و إن تکن الأخری فاسقه بعض الحبوب القویه، أو حب الشیطرج، و هذه صفته:

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 425

اهلیلج أصفر درهمان، صبر أربعه دراهم، زنجبیل و ملح هندی و شیطرج هندی و وج و خردل من کل واحد نصف درهم، فلفل و دارفلفل من کل واحد أربعه دوانق، فانید سجزی درهم، یدق الجمیع و یعجن بماء و یحبب، الشربه ثلاثه دراهم.

صفه حب ألفته لبعض من کان به فالج و انحل جانبه الایمن و ثقل لسانه و لم یطق الکلام، وصفته:

تربد أبیض محکوک سته دراهم، سورنجان و حب النیل من کل واحد ثلاثه دراهم، ایارج فیقرا أربعه، شحم الحنظل درهمان، شیطرج هندی و بوزیدان و وج و عاقرقرحا و دارفلفل من کل واحد درهم و نصف، سکبینج و جاوشیر من کل واحد أربعه دوانق، فربیون و جندبیدستر من کل واحد نصف درهم، تدق الادویه الیابسه ناعماً و تنخل بحریره و تذوب الصموغ بماء الکراث و تعجن به الادویه و یحبب، الشربه ثلاثه دراهم بماء حار.

صفه حب آخر یقال له حب الفربیون: فربیون و سکبینج و غاریقون و شحم الحنظل و مقل بالسویه، صبر ضعف أحدهما، یدق الجمیع ناعماً و ینخل بحریره و یحل المقل و السکبینج بماء الکراث و تعجن به الادویه و تحبب،

الشربه منه للقوی درهمان و للضعیف مثقال، و إن أنت استفرغت البدن بحب النفط کان نافعاً، و إن انت استفرغت العلیل ببعض هذه الحبوب فأعد علیه الغرغره، و یستعمل معه العطوسات المسخنه الملطفه لینقی الدماغ، و ادهن الجانب العلیل و نواحی العنق بالأدهان المسخنه المحلله کدهن الناردین و دهن القسط و دهن الکاکنج و الزنبق الفائق و دهن اللوز المر، أو دهن الاترج، أو دهن البلسان و دهن اللوز العتیق، و ما یجری هذا المجری من الادهان، و إذا أنت رأیت المریض قویاً فاخلط فی الادهان شیئاً من الجندبیدستر و الفربیون بعد أن تدلک الجانب العلیل بخرقه خشنه حتی یحمر، و یکمد الرأس و الجانب العلیل و مواضع الفقار بماء قد طبخ فیه بابونج و أقحوان و شبت و برنجاسف و نمام و ورق الاترج و حاشا و فوتنج و مرزنجوش و شیح و ورق الغار و الکرفس و السذاب و النانخواه و ما یجری هذا المجری، و تأمره أن یمضغ المصطکی و الراتینج و علک القرنفل، و یکون الغذاء علی السبیل الذی ذکرنا من خبز الخشکار النقی المحکم الصنعه بماء حمص و کمون و دارصینی إما بفراخ نواهض و إما بعصافیر و إما بقنابر برغوه الخردل و السلق بالزیت و المری و الخردل، و یکون الملح المنأدم به أندرانیا معجوناً بعسل الجوز و الفستق و البطم و الحبه الخضراء و ما یجری هذا المجری، و یسقی من الشراب العتیق یسیراً ما یطیب به النفس و یسخن المعده و لا یستکثر فإن السکر ردی ء یضر بالدماغ و العصب جداً فلیحذر ذلک، و لیشرب الحندیقون أو

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 426

شراب العسل أو مطبوخاً فیه المصطکی،

و یشم المرزنجوش و النمام و النرجس و الشیح، و یدخل الحمام وقتاً بعد وقت عند نضج العله، و یکون ذلک قبل الغذاء، أو ینطل علی بدنه الماء الحار المغلی فیه ریاحین حاره، و تدبره بهذا التدبیر من بعد التنقیه بالدواء المسهل فإن انجب بهذا التدبیر فأدمن علیه بذلک بعد أن تتوقی و تحذر أن تحمی بدنه، فإن عرض ذلک و أعنت الدواء فأرحه أیاماً و لا سیما إن کان الزمان صیفاً فإن هواء الصیف مما یقاوم المرض، فإن أنت استعملت هذا التدبیر الذی وصفنا و لم یؤثر فی العله شیئاً فاستعمل الایارجات الکبار بمنزله ایارج أرکفانیس، ثم ایارج اللوغاذیا، ثم ایارج جالینوس، ثم بعد ذلک المعجون البلاذری، ثم بعد ذلک التریاق، یؤخذ من کل واحد من هذه شربه تامه علی حسب ما تری المریض و ضعفه و قوه العله، و لیکن ذلک علی ترتیب ما ذکرنا، و یدبر العلیل مع ذلک بالأغذیه التی ذکرناها و کذلک النطولات و الادهان علی حسب ما تری من احتمال العلیل، و احذر من اعطاء المعجونات فی الاوقات الحاره و البلدان الحاره، فإنه متی کان الزمان صیفاً قوی الحر خیف علی العلیل من هذه الادویه المقویه الحراره أن تحدث حمی حاده إذا کان الزمان صیفاً فاستعمل مع ذلک القی ء بالأدویه و الاغذیه المقطعه الملطفه للبلغم علی ما وصفنا من ذلک، و ما نصفه فی باب الادویه المرکبه إن شاء اللّه تعالی، فإن أنت دبرت العلیل بهذا التدبیر کله و لم تر له برءاً و أثراً لصلاح و طالت العله فاقتصر علی مداواته و لا تدمن علی اعطائه الادویه الحاره لئلّا تجلب علیه مرضاً حاراً فتهلکه، لکن ینبغی أن تدبره

بالأغذیه الموافقه و تجنبه الادویه المولده للبلغم، و تنقیه فی أوقات الفصول بالحبوب و بعض الایارجات الموافقه بحسب ما تری من قوته و ضعفه، و اللّه أعلم.

فی مداواه الاسترخاء عن ضربه أو سقطه

و أما متی عرض الاسترخاء فی بعض الاعضاء من سقطه أو ضربه و کان ما عرض من ذلک دفعه فی الوقت فلا برء له، لأن ذلک یدل علی أن النخاع و العصبه التی تأتی ذلک العضو قد نالها فسخ أو قطع، و أما متی عرض ذلک قلیلًا قلیلًا بعد السقطه بیوم أو یومین أو أکثر فإن ذلک یدل علی أنه قد نال تلک العصبه ورم أو انصبت الیها ماده، فبرؤها من ذلک یکون سهلًا بالأضمده الموافقه لذلک. و قد ذکر جالینوس فی علل الاعضاء الباطنه أن رجلًا فقد الحس من خنصره و بنصره و نصف وسطاه فعالجه الاطباء بأصناف الاضمده التی وضعوها علی هذه الاصابع فلم تبرأ، فسألته

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 427

أنا عن السبب فی ذلک فذکر أنه کان خرج فی سفر فلما صار بین أرض الشأم و أرض الروم فسقط عن دابته فأصاب ما بین کتفیه الارض، فعلمت أن الآفه قد نالت العصب الذی یؤدی الحس الی تلک الاصابع الذی هو نابت من بعد الفقاره السابعه من فقار العنق، و أنه قد لحق العصب الورم فی أوّل فجرحه، فوضعت تلک المراهم بأعیانها علی ذلک العصب فبرئ.

و ذکر أیضاً أن رجلًا سقط عن دابته فوصل صلبه الارض فلما کان فی الیوم الثالث ضعف صوته و فی الیوم الرابع ضعفت یداه و استرخت رجلاه و لم ینل یدیه آفه و لا بطل نفسه، و ذلک لأن ما هو من النخاع بعد العنق استرخی

کله و استرخی معه العضل الذی فیما بین الاضلاع فعرض من ذلک أن الصدر یکون متحرکاً بالحجاب وبالست عضلات الفوقانیه الی الصدر، لأن العصب الذی یأتی هذا إنما هو من النخاع الذی فی العنق، و نالت الآفه العصب الذی یأتی العضل الذی فیما بین الاضلاع و النفخه علی ما بینت فی غیر هذا الموضع إنما تکون بهذا العضل، فأراد الاطباء أن یداووه بأشیاء یضعونها علی رجلیه بسبب استرخائهما و علی حنجرته بسبب تعطل صوته، فمنعتهم أنا من ذلک و قصدت لمداواه الموضع الذی نالته الآفه، فلما کان فی الیوم السابع خف و سکن ورم النخاع ثم عاد الی صوته و رجعت حرکه رجلیه. فهذا ما ذکره جالینوس.

و قد رأیت انا بأرجان فی دار علی بن موسی الحاجب رضی اللّه عنه غلاماً له سقط عن دابه فأصاب ما بین کتفیه الارض فلم یحس فی ذلک الیوم و لا الثانی بضرر، فلما کان فی الثالث استرخت یده الیمنی فلم یحس بها و لا یحرکها، فعلمت من ذلک أن الآفه قد نالت العصبه التی تأتی الید إما من ورم و إما من انصباب ماده سدت المجری، فعالجت ما بین کتفیه بالأضمده المحلله و المقویه فبرئ بعد أیام قلائل. و هذه الاضمده تکون مرکبه من حب الغار و قسط حلو و مر من کل واحد عشره دراهم، میعه یابسه خمسه عشر درهماً، صبر و مر و ابهل و بزر السرو من کل واحد سته دراهم، زعفران و جندبیدستر من کل واحد أربعه دراهم، قردمانا سته دراهم، قشار الکندر عشره دراهم، حضض و رامک و جلنار من کل واحد خمسه دراهم، مصطکی و شونیز من کل واحد سبعه دراهم، ورد

و وج و شب یمانی من کل واحد سته دراهم، اقاقیا و سنبل من کل واحد خمسه، یدق الجمیع ناعماً و یجبل بشمع مذوب بدهن ناردین او دهن القسط و یضمد به.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 428

الباب السابع و العشرون فی اللقوه

فأما اللقوه فینبغی أن تعلم أن مداواتها کمداواه الفالج و تدبیر أصحابها کتدبیرهم إذا کانت الماده المحدثه الفالج فی سائر البدن أو فی أحد شقیه و التی تحدث اللقوه إنما هی فی عضل الشدق و الفک، و إذا کان الامر کذلک فینبغی أن یستعمل فی صاحب هذه العله فی الابتداء ما کنت وصفته لک فی ابتداء الفالج من ترک الغذاء و الماء، ثم استعمال الدواء المسهل للبلغم، و إما ماء الاصول و السقیه بالحبوب، ثم حینئذ إذا استفرغت البدن و نقیت الدماغ استعملت الغرغرات التی وصفناها، ثم استعملت السعوطات الموصوفه فی باب الفالج.

و هذه صفه غرغره نافعه: مرزنجوش و صعتر و عاقرقرحا و افسنتین و وج و خردل بالسویه، یدق الجمیع ناعماً و ینخل بحریره و یتغرغر به بدرهم سکنجبین عنصلی و ماء حار.

سعوط ینفع من ذلک: شونیز و صبر من کل واحد درهم، کندس و صعتر فارسی من کل واحد درهمان، خردل ابیض و سذاب یابس من کل واحد اربعه دوانق، فلفل ابیض و اسود و جندبیدستر و جاوشیر من کل واحد نصف درهم، مراره کرکی دانقان، یدق الجمیع ناعماً و یعجن بماء السذاب و یحبب کالعدس و یسعط منه وقت الحاجه بحبه الی حبتین بشی ء من دهن السوسن، و السعوط بمراره البازی و مراره الاسد إذا اخذ من ایهما کان حبتان مدوفتان بلبن جاریه نفع.

و ذکر جالینوس فی کتابه فی الادویه المرکبه أن الشونیز

المنقوع فی خل الخمر الثقیف مسحوقاً ناعماً إذا سعط منه نفع منفعه بینه.

صبر و مر و زعفران و کندس و حضض من کل واحد جزء و مراره الکرکی و جندبیدستر من کل واحد نصف جزء، یدق الجمیع ناعماً و یعجن بماء و یسعط منه بماء المرزنجوش و دهن السوسن. و إن سعط العلیل بالزرنیخ الاحمر المعدنی محکوکاً علی حجر وزن حبتین مع شی ء من دهن الجوز انتفع به صاحبه، و إذا أعقب السعوط بهذه الادویه فی الدماغ بحرقه شدیده فیجب أن یتبع ذلک بلبن امرأه لها ابنه مع دهن ورد و یحلب علی الرأس، و یبل خرقه کتان بلبن النساء و یضعها علی الرأس لتسکین الحده و الحرقه، و یستعمل من بعد ذلک النطولات و الکمادات و المروخات بالأدهان التی ذکرناها فی باب الفالج، و یکون المرخ علی عضل الفک الذی لیس بمائل، و یأمر صاحبه أن یتلقی البخار من الشراب الذی قد ألقی

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 429

فیه حجاره محمیه، و یربط الشق المائل بعصابه حتی یرجع الی حده، و یمسک فی فیه مما یلیه العلیل و هو الذی لیس بمائل جوزبوا و أهلیلجه کابلیه، و عطّسه بالکندس و الصبر و العاقرقرحا و الشونیز، و یعطیه العلک و المصطکی و الرتینج و علک القرنفل و الوج و عاقرقرحا یمضغه، و إن عجنت الزبیب بالبورق و الخردل و الفلفلین و العلک و أمرت العلیل أن یمضغ ذلک علی الریق جذبت الرطوبات من اللهوات و نقت الدماغ، و إن أمسکت فی فمه خل خمر قد طبخ فیه شحم حنظل انتفع به منفعه بینه، و یشممه الجندبیدستر و السکبینج و الجاوشیر و المقل و الشونیز و ما

شاکل ذلک فانه یلطف الخلط البلغمی و یحله من الدماغ. و بالجمله یستعمل سائر التدبیر الذی ذکرناه فی الفالج علی ذلک الترتیب بعینه فانه ینتفع به إن شاء اللّه تعالی.

الباب الثامن و العشرون فی مداواه المرض المرکب من الاسترخاء و التشنج و علاج الخلع الحادث عن القولنج

فأما مداواه الاسترخاء المرکب مع التشنج فینبغی أن ینظر فإن کان التشنج الذی مع الاسترخاء من قبل الامتلاء فاجعل علاجک لصاحبه علاجاً واحداً و هو العلاج الذی ذکرناه فی باب الفالج و اللقوه، و تضمد الاعضاء المنخلعه بالأضمده المرکبه من الاشیاء القابضه و المسخنه و المجففه، بمنزله الضماد الذی یقع فیه الکبریت و الشب و العاقرقرحا و الخردل و الامیر باریس و ما یجری هذا المجری. و أما متی کان التشنج من قبل الیبس فینبغی أن تنظر فإن کان الاسترخاء أقوی فاستعمل الاشیاء المسخنه المجففه و اخلط معها بعض الملینه مع الدلک الشدید، فإن کان التشنج أقوی و أغلب فاستعمل المرخیه الملینه و اخلط معها بعض المسخنه المجففه مع الدلک اللین. و أما متی کان التشنج و الاسترخاء فی أعضاء مختلفه فینبغی أن تستعمل الاشیاء المرخیه و الدلک القوی، و یمرخ بدهن القسط قد فتق فیه شی ء من البورق و القلی، و ینطل علی العضو ماء البحر قد أغلی فیه شی ء من الشبت و البرنجاسف و المرزنجوش و ورق الغار و ورق الفنجنکشت و تحریر و هو الخیری و ما أشبه ذلک، فإن کان

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 430

الزمان شتاء فینبغی أن یحم أصحاب هذه العله فی الحمامات الکبریتیه و تضرب الاعضاء بعصی خفاف، و أما الاعضاء التی قد تشنجت فینبغی أن تضمد بالأضمده الملینه بمنزله الضماد المعمول من لعاب بزر الکتان و لعاب الحلبه و دهن البط و دهن الدجاج و مخ ساق

البقر و الشمع و ما أشبه ذلک من الاضمده الملینه التی ذکرناها فی باب الاورام الصلبه. و أما الخلع فینبغی أن یضمد بالأضمده القابضه المجففه و ترد المفصل الی موضعه و تشده بعصائب کما یفعل المجبرون، فإن لم ینجب فینبغی أن تستعمل الکی بمکاوی دقاق علی ما نذکره فی باب العمل بالید إن شاء اللّه تعالی.

فی الاسترخاء و الخلع الذی یکون بعقب القولنج

الاسترخاء و الخلع الذی یحدث بعقب القولنج، فإن فولس ذکر أنه عرض لقوم کثیرین فی زمانه هذا المرض و کان علاجه عسراً، إلا إنهم کانوا ینتفعون بالادهان المعتدله و الادویه التی تسمی أقویا، و هی التی تتخذ بالجوز الرومی و الصمغ البلاطی، قال: و قد انتفع قوم کثیرون من هؤلاء بالأشیاء التی تقوی و تبرد قلیلًا منفعه عظیمه. و قد رأیت أنا ذلک بنفسین أو ثلاثه، و کانت أبوالهم أبداً منصبغه و کانت الاطباء لا یجسرون علی علاجهم بشی ء بارد، و کانوا یدمنون علی أعضائهم الادویه الحاره و یدهنون العضو بدهن القسط، فعرضت لهم أمراض حاده فهلکوا. و الذی أری أن یعالجوا به هو دهن الشبت جزآن ممزوجاً بنحو دهن البنفسج یمرخ به العضو، و یسقون ماء الرازیانج المغلی فیه العسل المنزوع الرغوه کل یوم أربعین درهماً، ممروساً فیه فلوس الخیارشنبر سبعه دراهم، و یقطر علیه دهن لوز حلو مثقال، و یکون الغذاء فروجاً زیرباجا فانهم ینتفعون بذلک إن شاء اللّه تعالی.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 431

الباب التاسع و العشرون فی مداواه الخدر

الخدر یحدث عن آفه عارضه لعصب الحس، فإما أن تبطله و تنقصه، و ربما کانت الآفه فی عصب الحس و الحرکه فتعسر حرکته بنقص حسه، و سبب هذه الآفه، إما الماحق للقوّه الحساسه إذا

اشتد ضعفها کما یعرض فی أواخر الحمیات الردیئه و قرب الموت فتضعف القوّه و تعجز عن الحس، و إما من آفه تلحق الآله- و هو العصب- و سببه: إما برد کثیف وجده من لسع حیوان بارد السم کما یعرض عن السمکه الرعاده المسماه بارقا، أو بشرب دواء سمی مخدر کالافیون و الشوکران، أو فرط مزاج حار شدید الحر هازم للروح الحساس کما یعرض من سم الحیه، أو لانسداد العصب بخلط غلیظ بارد مانع من سریان الروح الحساس أو المکثف للروح مجهد، او لانصباب خلط مالئ للعضو مسدد، أو لیبس مقبض أو لعصب عصابه أو لشد وثیق أو لسده واقعه فی عصب أو اعصاب، و ربما ابتدأ من الدماغ و ربما خدّر البدن کله و ذلک الخدر قاتل، و ربما ابتدأ من بعض الفقرات أو أوّل النخاع أو طرفه. و الخدر إذا طال انذر بفالج أو تشنج أو کزاز، و خدر الوجه شدید ینذر باللقوه، و الخدر إذا دام بعضو و لم یزله العلاج و تبعه دوار أنذر بسکته، و الخدر فی المراق فینذر بالمالیخولیا، و الخدر التابع للحمی الحاده دلیل الموت، و علامات الخدر ظاهره و سببه علاماته.

العلاج

یدهن بالادهان الحاره و یکمد بالکمادات المسخنه و یستعمل الدلک، فان زال و إلّا استفرغ الماده بما ذکر فی باب الفالج و التشنج، و یحذر صاحبه ماء الجمد و الثلج، و لما کن السبب المحدث له مثل المحدث للفالج إلا أن الماده فی الخدر قلیله و العله ضعیفه صرنا نحتاج فی مداواته من الادویه دون ما نحتاج الیه فی الفالج فی مقدارها و قوّتها، فینبغی أن تنظر فان کان الخلط فجّاً استعملت مع صاحبه ماء الاصول الخفیف أیاماً

یسیره بمقدار ما یتبین لک النضج ثم تستفرغه بحب الاصطمحیقون، فان و فی بذلک و الا فأعطه حب المنتن، و ینطل علی العضو من بعد الاستفراغ الماء المطبوخ فیه بعض الاشیاء المسخنه المحلله التی ذکرناها، و یدهن العضو بدهن الخیری أو دهن الیاسمین أو دهن البان و ما شاکل ذلک، و ینطل علی رأسه شی ء من الصبر و المر مجبولًا بماء الفوتنج، و العاقرقرحا و المیویزج مدقوقین ناعماً معجونین بخل و ماء الفوتنج، و تجنبه الاغذیه المولده للبلغم، و تمنعه الجماع، و تغذیه بالأغذیه المسخنه التی لیست بقویه الاسخان بمنزله ماء الحمص بالزیت الغسیل و الکمون

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 432

و الشبت و الدارصینی و لحوم الدجاج و الدراج و القبج و ما شاکل ذلک، و یدخله الحمام بعد النضج و التنقیه. و قد ینبغی متی عرض الخدر أن لا یهمل أمره و العنایه بما یشفیه فیؤول أمره الی الاسترخاء فیعسر برؤه، فاعلم ذلک إن شاء اللّه تعالی.

الباب الثلاثون فی مداواه التشنج الحادث من الامتلاء

فأما التشنج فقد ذکرنا فی الجزء الاوّل من کتابنا إن حدوثه یکون من امتلاء رطوبه أو من استفراغ و یبس، و أما التشنج الحادث عن الامتلاء فعلاجه سهل و برؤه سریع، و أما الحادث عن الاستفراغ فبرؤه عسر جداً إلا أن یکون العلیل صبیاً من أبناء سبع سنین فإن برأه یسهل و أما من جاوز هذا السن فبرأه عسر، فینبغی أن تنظر فإن کانت هذه العله من قبل الامتلاء فینبغی أن تبدأ فی أوّل حدوثها باستعمال الحقنه، و تعطیه من الغد من التریاق الکبیر من دانقین الی نصف درهم بماء مغلی فیه شبت و کمون، ثم تنظر الی القاروره، فإن کانت غیر منصبغه فأعطه ماء الاصول

الذی وصفناه فی باب الفالج مع أیارج فیقرا و شی ء من دهن الکاکنج أو دهن القسط، ثم اسقه بعد ذلک حب الاصطمحیقون المرکب من التربد و حب المنتن، و لیس ینبغی أن تکثر استفراغ صاحب التشنج و لا تستفرغ منه مقدار ما تحتاج الی استفراغه دفعه لکن فی دفعات قلیلًا قلیلًا، و ذلک أن حرکه العضو المتشنج تعین علی تحلیل ما فیه من الفضل و استفراغه، فإن زید فی الاستفراغ أضعف القوّه، و أکمد رأسه و معدته بالکماد المسخن کالماء المغلی فیه بابونج و شیح و برنجاسف و مرزنجوش و ورق الاترج و النمام، و امرخ العضو المتشنج بدهن السذاب أو القسط أو دهن قثاء الحمار و دهن البلسان و دهن الیاسمین قد فتق فیهما جندبیدستر و فربیون، و یقعد فی ابزن فیه ماء قد طبخ فیه جندبیدستر و فربیون و عاقرقرحا مدقوقاً ناعماً فانه قوی المنفعه، و ادلک بدنه فی الحمام بخرق خشنه دلکاً جیداً، و لا تزال تدبره بهذا التدبیر الی أن یتبین لک آثار الصلاح، فإن لم ینجب هذا التدبیر فأعطه أیارج جالینوس ثم المثرودیطوس ثم التریاق.

صفه معجون نافع من ذلک: عاقرقرحا خمسه دراهم، جاوشیر و حلتیت من کل واحد مثقال، فربیون نصف درهم، أشق درهم، تدق

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 433

الادویه الیابسه ناعماً و تحل الصموغ بماء السذاب و تجبل بعسل منزوع الرغوه، الشربه نصف درهم، نافع من کثیر من الأمراض البلغمیه، و إن سقیته من الحلتیت و الفلفل من کل واحد نصف درهم بشراب سکر القزاز. و قال جالینوس: الجندبیدستر نافع من التشنج الحادث من الامتلاء إذا شرب أو مسح به البدن. و هو أنفع من کثیر من الادویه من

ذلک لأنه یقوی العصب و یسخن البدن، و أصل الشونیز و السوسن نافع من ذلک، و السعوط بالمومیا و دهن النرجس نافع من التشنج الامتلائی، فینبغی أن یکون استعمالک الادویه الحاده بتوقٍّ و تحذر من أن یکون هناک حمی أو حراره ظاهره أو یکون الزمان صیفاً أو غیر ذلک من الموانع، و اللّه أعلم.

الباب الحادی و الثلاثون فی مداواه التشنج الذی یکون من الاستفراغ

فأما متی کان التشنج من الاستفراغ فانه عسر البرء و قلّما یصلح، لا سیما إذا کانت معه حمی، و قال جالینوس: إن التشنج الذی یحدث عن الیبس لا یقبل العلاج و لا یبرأ. إلا أنه ینبغی أن یکون تدبیرک لصاحبه تدبیراً مرطباً، فإن کان هناک حمی فأعطه ماء الشعیر قد طبخ فیه عناب و سبستان، و إن طبخت ماء الشعیر بماء القرع کان ذلک أبلغ فی المنفعه، و اسقه لعاب السفرجل و لعاب البزرقطونا مع دهن اللوز الحلو و دهن حب القرع، و امسح لسانه بهذه اللعابات مع دهن لوز حلو، و اسقه ماء الرمان الاملیسی بدهن حب القرع أو دهن اللوز، و اسقه ماء القرع بسکر طبرزد و دهن لوز، و اسعطه بدهن حب القرع و دهن بنفسج خالص أو دهن النیلوفر و ما شاکل ذلک، و إن لم تکن حمی فاسقه لبن الأتن و لبن النساء، فإن لم یفق فاسقه لبن المعز حین یحلب، و احلب علی الاعضاء المتشنجه لبن الأتن أو لبن النساء لا سیما الرأس، و یلطخ الرأس بلعاب بزرقطونا أو دهن بنفسج، و ضمد رأسه المتشنجه و رقبته بالخطمی و دهن بنفسج و دقیق شعیر و بنفسج یابس مدقوق ناعماً منخول بحریره معجونه بلعاب بزرقطونا، و اسکب علی بدنه الماء العذب المغلی فیه البنفسج و

ورق الخس و الشعیر المقشر المرضوض، فإن أمکن أن تقعده فی ابزن فیه دهن بنفسج مفتر أو اللبن الحلیب أول النهار و آخره بعد أن تعطیه ماء الشعیر أو بعض الاحساء و تعطیه اللعابات مع دهن اللوز الحلو و دهن حب القرع

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 434

کان ذلک نافعاً جداً، و مرخ بدنه بدهن بنفسج أو دهن حب القرع أو دهن اللینوفر أو دهن لوز حلو مضروب بلبن مرضعه بنت أو بلبن الأتن، و یبل فی ذلک خرقه و توضع علی رأسه، فإن لانت الاعضاء و تبینت آثار الصلاح فدم علی هذا التدبیر، و إن تکن الاخری فاحقنه بحقنه مرطبه یقع فیها ماء الاکارع و ماء رؤوس الحملان و شعیر مقشر مرضوض و سبستان و بنفسج یابس و خطمی و اکلیل الملک و بزر کتان و حب السفرجل و قشور القرع و حبه مرضوضه و ألیه ضأن و ما یجری هذا المجری، و یلقی علیه بعض الادهان المرطبه مع لبن مرضعه بنت، و یحقن العلیل من ذلک بقدر الحاجه، و امرخ له العضو المتشنج بدهن بنفسج مع مخ ساق البقر مذوباً معه شمع أبیض أو دهن الدجاج أو دهن اللینوفر و دهن البط أو شحم خنزیر غیر مملوح، و إن ألزمت الموضع العلیل ألیه غیر مملوحه و التمریخ أیضاًا بشحم الدب و شحم الاوز کان نافعاً منفعه بینه.

و هذه صفه ضماد نافع من هذا التشنج: سمسم و بزر کتان و حلبه من کل واحد جزء، یدق ناعماً و یسحق حتی یصیر کالمخ، و شحم البط ثلاثه أجزاء، یخلط ذلک و یلقی علیه شی ء من کثیراء مسحوقاً ناعماً و یضرب حتی یصیر کالمرهم و یضمد به

العضو المتشنج فإنه نافع، و إذا یبست الطبیعه فی بعض الاوقات فلینها بفلوس خیارشنبر و ترنجبین ممروسین بطبیخ العناب و السبستان، فأما الغذاء فینبغی أن یکون مقادم الحملان و الجداء و البیض و أکارع الخنازیر و لحم الخنانیص اسفیدباجا و الاسفاناخ و السرمق و السلق مطبوخه بدهن اللوز الحلو و السمک الرضراضی أو الهازلی اسفیدباجا او الحساء المعمول من لباب الحنطه بسکر طبرزد و دهن اللوز و البیض النیمرشت، و من الفاکهه العنب و الخوخ و الرمان الاملیسی و ما شاکل ذلک، و جنّبه الاشیاء الیابسه کالخل و الملح و النمکسود و العدس و الکرنب، فإن کان العلیل صبیاً و ضعیفاً فینبغی أن تحمی مرضعته و تدبرها بالکثیر من هذا التدبیر، و تدبر الطفل بما یصلح من هذه الاشیاء فإنه یبرأ، لأن الصبیان أسرع برأ من هذه العله لرطوبه مزاجهم، و اللّه أعلم.

الباب الثانی و الثلاثون فی مداواه الرعشه و الاختلاج

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 435

فأما الرعشه فمتی کان حدوثها بسبب الغم أو الغضب أو الفزع أو الصعود علی المواضع المرتفعه فإن زوالها یکون بزوال تلک الاسباب، فأما ما یحدث من ذلک بسبب سوء المزاج البارد و کثره استعمال الملح و شرب الماء البارد فبرؤه یکون بالأغذیه و الادویه المسخنه بمنزله الاصول مع الادهان الحاره و التمریخ بالأدهان المسخنه، و لا سیما دهن القسط و دهن الناردین و دهن الکلکلانج، و الاستحمام بماء البحر نافع من الرعشه و جمیع أوجاع العصب، و الاطاله فی البیت الحار من الحمام، و التغذی بماء الحمص و الشبت و الکمون و الزیت و الفلفل و أکل العسل المصفی مع لب حب البطم أو لبه الحبه الخضراء أو حب الصنوبر و ما شاکل ذلک. فأما ما

کان حدوثه عن خلط غلیظ قد رسخ فی العضو فینبغی أن یداوی أولًا بماء الاصول مع دهن الکلکلانج و دهن الخروع اللطیف الخلط، ثم اعطائه حب المنتن و حب الشیطرج و ما یجری هذا المجری، فإن استکفی بذلک و إلّا فلیعالج بالأیارجات الکبار علی ما ذکرنا فی باب الفالج. و مرخ الاعضاء بدهن الزنبق قد فتق فیه جندبیدستر أو فربیون أو بدهن الناردین أو دهن القسط، و یدبر بسائر التدبیر الذی ذکرناه فی مداواه الأمراض البارده أوّلًا فأوّلًا علی الترتیب الذی ذکرناه فی هذا الموضع، و إن أعطیته من الصبر و الجندبیدستر یعمل حباً و یدفع الیه بقدر الحاجه و بمقدار قوّه المریض انتفع به. فأما متی حدثت الرعشه من شرب شراب فینبغی أن یجتنب الشراب و یصب علی رأس العلیل دهن ورد و خل خمر مضروباً جیداً أو ماء الحصرم و دهن الطلع أو دهن الخلاف، فإن ذلک نافع فی هذا الباب، و أطعمهم أدمغه الأرانب مشویه و لحوم الماعز مطبوخه بالعدس و الکرنب و لحم العجاجیل و غیر ذلک من الأغذیه، أما مداواه الاختلاج فتکون شبیهه بمداواه الرعشه التی تکون عن أسباب بارده و بالتکمید بالأشیاء المسخنه الملطفه فانه نافع إن شاء اللّه تعالی.

الباب الثالث و الثلاثون فی مداواه الحدب

و أما مداواه الحدب فما کان حدوثه عن ضربه أو سقطه فعلاجه بردّ الفقار الی مواضعها أو تضمیدها بالأضمده القویه المشدده مثل القویه، و شدها علی ما ذکرناه فی باب العمل بالید فی الموضع الذی یذکر فیه اصلاح الخلع. و أما ما یحدث من ذلک عن الخلط الغلیظ اللزج فمداواته

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 436

تکون کمداواه الاسترخاء و الفالج بالأشیاء المسخنه المجففه بمنزله المسوحات و الاضمده و استفراغ

البدن من الخلط البلغمی قبل ذلک. و أما ما یحدث من الریاح التی تحتقن تحت الفقار فمداواته بشرب ماء الاصول بدهن اللوز المر و بالأضمده المحلله للریاح. فأما ما کان حدوثه عن ورم حدث فی عضل الصلب فعلاجه بمداواه ذلک الورم علی ما ذکرناه فی مداواه الأورام، و شراب الاسطوخودس نافع کثیراً من وجع العصب و النخاع. و إذ قد ذکرنا مداواه الأورام و شرحنا و بینا مداواه العلل العارضه للدماغ و النخاع فلنقبل علی مداواه العلل الحادثه فی أعضاء الحس، و تبتدئ من ذلک بمداواه علل العین فنقول- إن شاء اللّه تعالی-.

الباب الرابع و الثلاثون فی مداواه الرمد

فأما متی أردت مداواه الرمد فقد ذکرنا فیما تقدم من قولنا فی الجزء الاوّل: إن الرمد ورم حار یعرض للطبقه المعروفه بالملتحم، فقد ینبغی أن نسلک فی علاجه لذلک الطریق المسلوک فی علاج الورم الحار من استفراغ البدن بالفصد و الدواء المسهل، و باستعمال الاشیاء القابضه و المحلله، إلا أن العین لما کانت عضواً ذکی الحس لم یجز أن یستعمل فیها أدویه قویه و لا تورد علیها أدویه کثیره دفعه، فإنا متی فعلنا ذلک تأذت به و ألمت منه و لم تنتفع به، فإذا کان الامر کذلک فینبغی أن تنظر فإذا کان الرمد من النوع الاوّل و هو الذی حدوثه عن الاسباب البادیه- أعنی من حر الشمس و الغبار و الدخان- فإن برأه یکون أوّلًا بزوال تلک الاسباب و استعمال الأدویه المبرده المقویه للعین بمنزله الضماد بخرق مبلوله بماء ورد و شی ء یسیر من کافور، أو یکتحل بالبرود الکافوری المعمول من التوتیا الکرمانی الرقیق النقی خمسه دراهم، یسحق ناعماً و یلقی علیه کافور مسحوق ناعماً حبتان، فإن أنت استعملت الاشیاف المعروف

بأشیاف نومه، و اطل العین بالصندل الابیض و الحضض بماء الکزبره و ما أشبه ذلک.

فی مداواه النوع الثانی

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 437

فأما النوع الثانی من الرمد فما کان حدوثه عن الاسباب البادیه فعلاجه یکون بما وصفنا من علاج الصنف الاوّل بالراحه و السکون، و ما کان حدوثه عن أسباب سابقه و کان معه ورم یسیر و حمره لیست بالشدیده فعلاجه استفراغ البدن بالفصد من القیفال إن ساعدت القوّه و السن و الزمان و غیر ذلک، و إن کان العلیل صبیاً فاحجمه، و إن کانت الطبیعه یابسه فلینها بماء اهلیلج و التمر هندی و السکر و ما یجری هذا المجری، و غذه بأغذیه مبرده کالخل و الزیت بلب الخیار و القثاء أو سویق الشعیر بسکر مبرد، و مره بالسکون و الدعه، و إن أنت فعلت ذلک فاستعمل من الأدویه ما فیه قبض و دفع یسیر قد خلط بها أدویه مغریه مسکنه بمنزله الاشیاف الذی یقع فیه الاقاقیا و الاسفیذاج و الصمغ محلولًا ببیاض البیض و الشیاف الابیض المرکب بالأفیون، فإن سکن الوجع و إلّا فاستعمل معه بعض الادویه التی فیها تحلیل یسیر مع تغریه و تسکین، کالقطور المرکب من الانزروت و الشعیر المقشر و حب السفرجل، وصفته:

انزروت أربعه دراهم، شعیر مقشر مرضوض عشر حبات، سفرجل مثله، یلقی فی إناء زجاج أو فضه و یوضع علی نار جمر هادئه حتی یغلی و یذوب، ثم ینزل و یبرد و یقطر فی العین مراراً کثیره، فإن العین تسکن من وقتها أو من غد ان شاء اللّه. و إذا استعملت هذا التدبیر و تحلل الورم و زالت الحمره و الوجع فشیفها بأشیاف أحمر لین و أدخل العلیل الحمام،

فإن کان قد بقی بها بقیه من الحمره و لم تتحلل فذر علی العین الذرور الاصفر الصغیر و شیفها بالشیاف الاحمر اللین، و اغسل العین بالماء الفاتر، فان ذلک یزول و تنقضی العله إن شاء اللّه تعالی.

فی مداواه النوع الثالث من الرمد

فأما النوع الثالث من الرمد الذی هو أصعب أنواع الرمد و أشدها حمره و وجعاً و أعظمها ورماً علی ما ذکرنا، فینبغی أن یفصد صاحبه أوّلًا القیفال و یستکثر من اخراج الدم و یثنی له مره أو مرتین بحسب ما تحتمل قوّه العلیل و یساعد السن و المزاج و الزمان و غیر ذلک، فإن کان العلیل صبیاً فاحجمه و اسقه فی الوقت ماء الرمان و شراب البنفسج أو الجلاب و ماء التمر هندی مع شی ء من بزر البقله أو لعاب بزرقطونا، و غذه بالمزوره المعموله من العدس و ماء الحصرم و الرمان و الماش و القرع و الاسفاناخ و ما شاکل ذلک من استعمال الیسیر من الادویه التی تسکن الحده و الحراره و تلین و تغذی، کبیاض البیض الرقیق و تقطیره فیها، أو أشیاف أبیض مبلول ببیاض البیض الرقیق، لا سیما إن کان الزمان صیفاً و کانت الحده

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 438

و الحراره أغلب من الورم، فإن کان الزمان شتاء فقطر فیها لبن مرضعه بنت ودق الاشیاف الابیض باللبن و قطره فیها، فإن کان هناک فضل وحده فاخلط مع اللبن لعاب حب السفرجل، تفعل ذلک فی کل ساعه مرتین أو ثلاثاً، و تضمد العین ببزرقطونا المضروب بماء الهندبا و الکزبره و ماء البقله الحمقاء أو ماء حی العالم، و کمدها بماء الورد ممزوجاً بشی ء یسیر من خل، کل ذلک لتقوی العین، و یدفع

ما یصیر الیها من الماده، تفعل بهذا الی الیوم الثالث من الفصد، و أسهل صاحبه بمطبوخ الهلیلج الممروس فیه الخیارشنبر و تمر هندی بحسب الحاجه أو بماء اللبلاب بسکر أو بشراب الورد، و إذا أنت استفرغت البدن و نقیته و رأیت العین ترمص و تلصق فذرها بالذرور الابیض و قطر فیها شیافاً أبیض بغیر افیون مدافاً ببیاض بیض أو لبن جاریه و شدها بعصابه، تفعل ذلک ثلاث مرات أو خمساً غدوه و عشیه، و إذا ذررتها شددتها و صبرت الی أن ینحل الذرور فیها، ثم تذر فیها الاشیاف الابیض و تصبر قلیلًا ثم تذرها ثانیه، و إذا فرغت من ذرها فنقها من الرمص بمیل ملفوف علیه قطن، و ترفق بها، و تسبل الاجفان بأرفق ما تقدر علیه، و إذ کانت العین عضواً ذکی الحس و هی تتألم من أدنی سبب، فإن کانت الدموع کثیره فلیکن الذرور مرکباً من جزءین انزروت و جزء نشا، و لیطل العین بأطلیه، و ضمدها بأشیاء معها قبض و تحلیل کالحضض و الصبر و الاقاقیا و اشیاف مامیثا معجوناً بماء حیّ العالم أو ماء الهندبا أو ماء عنب الثعلب أو لسان الحمل أو البقله الحمقاء أو البزرقطونا و ما شاکل ذلک من هذه المیاه. و احذر من أن تستعمل شیئاً من هذه الادویه قبل أن تستفرغ البدن فإنک تجلب علی العلیل وجعاً شدیداً و أذی من ذلک، لأن طبقات العین تتمدد بسبب ما یسیل الیها من الرطوبات حتی إنها ربما حدث فیها لشده الامتداد احتراق فی الطبقات و تأکل، فإن اشتد الوجع و لم یسکن بهذا التدبیر فعالجها بالأشیاف الابیض الذی یقع فیه الافتیمون و انقع مع الاشیاف حبتی حلبه و

کهربا بالماء المطبوخ فیه إکلیل الملک و حلبه، و ضمدها بهذا الضماد، وصفته:

ورد أحمر یابس أربعه دراهم، إکلیل الملک درهمان، زعفران درهم، یدق الجمیع ناعماً و ینخل بحریره و یعجن بماء الکزبره الرطبه و صفره البیض، و إن کان سبب الوجع انصباب ماده حاده من الرأس فضمد الجبهه مع ما ذکرنا بسویق شعیر معجون بماء البقله الحمقاء أو بماء حی العالم أو لسان الحمل أو بماء السفرجل، أو یضمد بالبزرقطونا مبلولًا بماء عنب الثعلب، أو یأخذ المیاه التی ذکرناها و ما شاکلها مما یبرد و یقبض لیقوی الجبهه و یمنع الماده من الانحدار الی العین و یوقفها الی فوق، و لا یزال تدبیرک هذا التدبیر الی أن یسکن الوجع، فأعد علیها الذرور الأصفر و الأشیاف الأبیض کما ذکرنا، فإذا سکن الوجع و تحلل الورم و تناقصت الحمره فذر علی العین الذرور الاصفر الصغیر و شیفها بشیاف أحمر لین،

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 439

و أدخل العلیل الحمام، و کمد العین بماء مغلی فیه بابونج و اکلیل الملک، و إذا بقیت فیها بقیه غلیظه لم تتحلل فذرها بالذرور الاصفر الکبیر و شیفها بأشیاف أحمر حاد، و أدمن ادخال العلیل الحمام، و غذه بلحم الطیر و انقله الی لحم الجداء و الحملان، و تأمره بترک العشاء، و لا یستعمل النوم بعقب الغذاء. و إذا نقیت العین جیداً و تحلل الورم جیداً فأکحلها بالرمادی و حک الاجفان بالشیاف الأحمر الحاد المعروف بالاطرحماطیقان، فإن جفت الاجفان و إلّا فحکها بالاشیاف الاخضر فإن ذلک مما یحل غلظ الاجفان و یجففها و یردها الی الحاله الطبیعیه.

صفه اشیاف ابیض جید: اسفیذاج و صمغ عربی من کل واحد جزء، کثیراء و حضض من کل

واحد نصف جزء، أفیون سندروس من کل واحد جزء، یدق الجمیع ناعماً و یعجن بماء اکلیل الملک و یشیف به.

صفه ذرور أبیض مجرب فی الرمد: یعجن أنزروت بلبن أتان أو بلبن مرضعه بنت و یوضع علی عیدان الطرفاء و یدخل فی تنور نارٍ هادئه یومه أجمع، و احذر أن لا یحترق، و خذ منه جزءاً و من النوشادر ربع جزء، و یسحق ناعماً و یذر به العین الرمده و المقرحه، نافع جداً.

صفه أشیاف أحمر لین: شادنج مغسول سته دراهم، بسد و لؤلؤ و کهربا و أشق من کل واحد درهمان، صمغ عربی و کثیراء من کل واحد خمسه دراهم، نحاس محرق اربعه دراهم، دم الاخوین و زعفران من کل واحد نصف درهم، یدق الجمیع و ینخل و یعجن بماء و یعمل اشیافاً، فإنه نافع إن شاء اللّه تعالی.

الباب الخامس و الثلاثون فی مداواه الانتفاخ

فأما الانتفاخ فهو کما قلنا ثلاثه أصناف: أما الصنف الاوّل فعلاجه یکون فی أول یوم و الثانی و الثالث بالأشیاف الأبیض بغیر افیون و الذرور الابیض، و یطلی بالصبر و أشیاف مامیثا و إکلیل الملک، ثم تنقله بعد ذلک الی الذرور الاصفر الصغیر مع الاشیاف الاحمر اللین أیاماً قلائل، و یطلی العین بالحضض و الصبر، ثم تذرها بالذرور الاصفر الکبیر و تغسلها بالماء المطبوخ فیه البابونج و اکلیل الملک و المرزنجوش و البرنجاسف، و یدخل

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 440

الحمام، و یجنب صاحبه الاغذیه المولده للریاح و البلغم، و یسقی الشراب القلیل المزاج.

و أما علاج النوع الثانی من الانتفاخ فبالاستفراغ منه اوّل الامر بدواء مسهل للبلغم بمنزله التربد و ایارج فیقرا و الغرغره بالسکنجبین و الماء الحار و المیبختج و فلوس خیارشنبر مع ماء مغلی فیه حب

الرازیانج، و غذه بمرق اسفیدباج بفروج أو دراج، و ذره بالذرور الاصفر الصغیر و الاشیاف الاحمر اللین، و یطلی بالصبر و الحضض و الزعفران و أشیاف مامیثا و اکلیل الملک، و یغسل بماءِ مغلی فیه بابونج و اکلیل و الملک و صعتر، ثم تنقله الی الذرور الاصفر الکبیر مع الاشیاف الاحمر الحاد و ما یجری هذا المجری.

و أما علاج النوع الثالث من الانتفاخ و هو أصعبها، و منه صلابه من غیر وجع، فینبغی أن یبدأ باستفراغ البدن بالمطبوخ المقوی بالتربد و أیارج فیقرا، و إن کان فی العین حمره فشیفها بالشیاف الابیض مع الذرور الابیض، ثم تنقلها الی الذرور الأصفر و الاشیاف الاحمر اللین، ثم الذرور الاصفر الکبیر و الاشیاف الاحمر الحاد، و الدیبارجون نافع فی هذا الباب جداً، ثم یغسلها بماء البابونج و اکلیل الملک و الصعتر و المرزنجوش و یضمدها بدقیق کرسنه و دقیق شعیر و صبر و بابونج و اکلیل الملک مدقوقاً ذلک ناعماً معجوناً بماء الرازیانج، و یدخله الحمام، أو ینطل علیه الماء المغلی فیه بابونج و اکلیل الملک و مرزنجوش، و کذلک یفعل بالنوع الرابع من الانتفاخ، و تدبر العلیل بحسب ما تری من قوّه هذه العله و ضعفها، و تحمی العلیل من جمیع الاشیاء المولده للبلغم و الاطعمه الغلیظه، و تلطف غذاءه حتی یکون طیهوجاً و دراجاً و فروجاً مشویاً و مطجناً و زیرباجا و اسفیدباجا، و اللّه أعلم.

الباب السادس و الثلاثون فی مداواه الجساء الحادث فی الملتحم

فأما الجساء العارض فی الملتحم فمداواته تکون بالفصد و شرب المطبوخ الذی یقع فیه الافتیمون و الهلیلج الکابلی و الهندی و الایارج و الغاریقون و استعمال الذرور الابیض و الاشیاف الابیض و لبن جاریه، ثم تنقله الی الذرور الاصفر

الصغیر و الاشیاف الاحمر اللین، و یکمد بالماء

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 441

الحار العذب، و یطلی العین بالأشیاء المحلله التی معها تلیین بمنزله دقیق الشعیر و أشیاف مامیثا و اکلیل الملک و ماء عنب الثعلب و صفره البیض مضروبه بدهن البنفسج، أو شحم البط مذوباً، و یصب علی الرأس دهن البنفسج، و یدخل الحمام و ینطل علیه الماء الذی طبخ فیه الحلبه و اکلیل الملک و النیلوفر و البنفسج الیابس.

الباب السابع و الثلاثون فی مداواه الحکه فی العین

فأما الحکه فقد قلنا إنها تحدث من رطوبه بورقیه، فهی إذن تحتاج فی مداواتها الی استعمال الدواء المسهل و المطبوخ المقوی بالتربد و ایارج فیقرا و الغاریقون و بحب الصبر أو بحب الذهب، و الغرغره بالسکنجبین و ایارج فیقرا المنقی للدماغ من هذه الرطوبه، ثم یشیف العین بأشیاف أحمر لین و یذرها بذرور اصفر صغیر، ثم ینقلها الی الاحمر الحاد و الذرور الاصفر الکبیر، و یکحلها بالأکحال الحاده التی تجلب الدموع لیستفرغ الرطوبه مثل الباسلیقون و العزیزی، و یکحلها أیضاً بهذا الکحل، وصفته:

فلفل و دارفلفل و نوشادر من کل واحد درهمان، زعفران أربعه دراهم، و حضض سته دراهم، سنبل الطیب أربعه دراهم، کافور دانق، یدق الجمیع ناعماً و یکتحل به فی وقت الحاجه، و کمد العین بالبابونج و اکلیل الملک و یسیر من ملح، و یتعاهد الحمام، و یکون الغذاء معتدلًا کلحوم الجداء و الحملان و الخبز النقی و من الفاکهه التین و العنب و الزبیب و ما یجری مجراه.

الباب الثامن و الثلاثون فی مداواه السبل

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 442

فأما السبل فالذی ینبغی أن یبدأ فی علاجه هو فصد القیفال و تنقیه البدن بمطبوخ الافتیمون و الغاریقون و حب الایارج، و یتعاهد صاحبه بحب الصبر فی اللیالی، و أیضاً یعطی نقوع الصبر و یغذی بالأغذیه المحموده الکیموس کلحوم الدجاج و القبج و الجداء و الحولی من الضأن و الماعز، فإن کان هناک حراره فالمزوره بالاسفاناخ. فإذا نقیت البدن فاستعمل السعوط النافع من هذه العله بمنزله هذا السعوط، وصفته:

صبر و مر و زعفران و کندس و شیطرج بالسویه، یدق الجمیع ناعماً و یعجن بماء المرزنجوش و یحبب حباً کالفلفل و یسعط منه الصبیان بنحو الحبتین و الرجل و

المرأه نصف دانق بدهن بنفسج. و ینظر فإن کان مع السبل حراره و وجع فاکحله بالأشیاف الاسود النافع من السبل، وصفته:

یؤخذ اسفیداج خمسه دراهم، اقاقیا مغسول ثلاثه دراهم، سنبل درهم، مر نصف درهم، زعفران أربعه دوانق، یدق الجمیع ناعماً و یعجن بماء و یشیف و یستعمل عند الحاجه، ثم یکحلها بعد ذلک إذا سکنت الحراره قلیلًا بالأشیاف الاحمر اللین و الذرور الاصفر الصغیر، فإذا سکنت الحراره جداً فاکحلها بأطراف خمالیقان و الذرور الاصفر الکبیر، ثم الاشیاف الأصفر و الاخضر و العزیزی و الباسلیقون و الروشنایا، و العسل المعمول بالرمان، وصفته:

یؤخذ من ماء الرمان المز جزء، و من العسل ربع جزء منزوع الرغوه، یخلط جیداً و یوضع فی الشمس عشرین یوماً و یرفع فی إناء نحاس و یستعمل عند الحاجه، و إذا غلظ السبل و امتلأت العروق التی فی العین فافصد صاحبه عرق الجبهه أو عرق الماقین، و نقِّ بدنه بما ذکرنا دفعهً دفعهً و اکحله بسائر الاکحال بسائر الاکحال النافعه من هذا المرض علی ما ذکرنا، و جنبه التملؤ من الطعام و الشراب و النبیذ، و الاغذیه المولده للسوداء، و الدخان، و الغبار، و الصیاح، و کثره الکلام، و الاکباب فی الاعمال، فإن هذه أسباب تملأ عروق الوجه و العین، فإذا أنت فعلت جمیع ما ذکرنا و لم ینجب و لم ینحل، فاعمل علی لقط السبل بعد تنقیه البدن، و نحن نذکر کیف یلقط السبل و سائر ما یحتاج الیه فی العمل بالحدید فی العین عند ذکر العمل بالید.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 443

الباب التاسع و الثلاثون فی مداواه الطرفه و الودقه

فأما الطرفه و الودقه فتکون من الملتحم من تجبن الدم فی العروق، و ربما کان من رطوبه، و علاجها

یکون بأن تقطر فی العین دم الورشان و الشفنین و فرخ الحمام الذی یعصر من أصل الریش و خلط معه شی ء من الطین الاحمر، و الکمون المصنوع إذا عصر ماؤه فی العین ینفع، و کذلک بیاض البیض و ما عرض من تجبن الدم فعلاجه الزرنیخ الاحمر و الطین الارمنی و أشیاف الدیبارجون، فإذا کانت الطرفه قویه و الوجع شدیداً فافصد صاحبه علی المکان و قطر فی العین کما ذکرنا دم الفرخ و دم الوراشین و الشفانین، فإن سکن ذلک و إلّا فاستعمل ماء الکمون المصنوع، تقطره فی العین مرات فإنها تسکن، أو تأخذ شیئاً من کندس و تدقه و کمدها بماء قد طبخ فیه صعتر و زوفا، و شد العین بعصابه، فإن آل الامر فی ذلک الی أن ترم العین و یحدث بها رمد بسبب انصباب ماده فاستعمل فی ذلک الأشیاف الابیض و بیاض البیض ثم تتبعه بعد ذلک بالقطور و غیره مما ذکرته فی باب الرمد، و اللّه أعلم.

الباب الاربعون فی مداواه الصفره

فأما الصفره فمداواتها بتنقیه البدن بالفصد و الدواء المسهل و اجتناب الاغذیه الغلیظه و اللحمان الکثیره و البخورات و الحلواء و تعدیل الغذاء، و یکحل العین بأشیاف قصیر و الاشیاف الاخضر و الباسلیقون و ما یجری هذا المجری، و الادمان علیها بذلک الی أن یحدث بالعین حمی فعیت بذلک، و تطأ بالأشیاف الاسود الذی ذکرناه قبلُ فی باب السبل، فإن لم تنقص الصفره و تضمحل و رأیتها قد عظمت حتی أخذت فی تغطیه ثقب العین فالصواب قطعها و استئصالها فی غیر هذا الموضع.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 444

الباب الحادی و الاربعون فی مداواه قروح العین

فأما قروح العین فقد بینا فی الموضع الذی ذکرنا فیه مداواه القروح أن کل قرحه تحتاج الی دواء مجفف جلاء لیجفف الرطوبه المجتمعه فیها و ینقی الوسخ منها إذا کانت الرطوبه و الوسخ یمنعان من انبات اللحم فی القرحه و ادمالها، و إذا کان الامر کما ذکرنا فینبغی أن تستعمل فی قروح العین الادویه التی هی کذلک بعد استفراغ البدن و تنقیته لیبرأ من انصباب المواد الی القرحه، إلا أنه لما کانت العین عضواً زکی الحس یتأذی بالأدویه اللذاعه احتجنا فی مداواتها الی ادویه تجفف و تجلو من غیر لذع، بمنزله الاسفیداج و الاقلیمیا و الصمغ و الشیح و الشادنج و قشور البیض و ما یجری هذا المجری، و لما کان أکثر ما تکون قروح العین من ورم حار- اعنی مع رمد- احتیج مع هذه الادویه الی أدویه تسکن الحراره و تغری کبیاض البیض و اللبن و النشاء و ما یجری هذا المجری، و إلی أدویه تسکن الوجع کالأدویه المخدره بمنزله الافیون و قشور أصل الیبروح و اللفاح، و کذلک ینبغی أن تبدأ أولًا

فی علاج قروح العین بالفصد من القیفال، و أن یخرج لصاحبه من الدم بحسب ما یری من کثرته و قلته فی البدن و بحسب احتمال القوه و السن و الزمان، و یقطر فی العین اشیاف أبیض بغیر أفیون بلبن مرضعه بنت، فإن الاشیاف مرکب من أدویه مجففه مبرده غیر لذاعه و اللبن مبرد مین جلاء، فإن کانت القرحه فی سطح القرنیه أو فی طبقه الاولی فینبغی أن لتذرها بالذرور الابیض المرکب من الانزروت المربی بلبن الأتن جزء، و من النشاء نصف جزء، الی أن تنضج، و یکحلها بعد ذلک بالوردی و الاکسیرین، و إغذاء العلیل بمرقه القرع و الاسفاناخ و العدس و الماش بماء الرمان و ما یجری هذا المجری، و اسقه ماء الرمان و السکنجبین و ماء البزر بقله، و أشمه البنفسج الرطب و اللینوفر و الصندل و ماء الورد و الکافور، و انهه عن الغضب و کثره الکلام، و مره بالدعه و السکون، و أن یکون مأواه فی بیت مظلم، فإذا استعملت هذا التدبیر و رأیت القرحه قد نشفت و العین قد قویت و لم یبق فیها شی ء من الندواه فاستعمل من بعد هذا الاشیاف الاحمر اللین و التوتیا الهندی و الکحل الاصفهانی، فإن کانت القرحه قد أکلت الطبقه القرنیه و جاوزت الطبقه الاولی الی ما بعدها فینبغی أن یبدأ کما قلنا بالفصد و اخراج الدم بحسب الحاجه، و ینظر فإن کانت تسیل الی العین ماده حاره فاسهل الطبیعه بمطبوخ الفاکهه و الهلیلج وقوه بشی ء من الایارج لینقی الدماغ و سائر البدن، و غذه بالأغذیه المحموده التی ذکرناها فیما تقدم، و اسقه الجلاب و ماء الرمان المز و شراب الحصرم بماء بزر البقله،

و اسقه ماء الشعیر، و إن کانت

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 445

الحراره قویه یقطر فی العین بیاض البیض الرقیق أو لبن جاریه ثم بالاشیاف الابیض المحکوک بلبن جاریه، و یشیفها أیضاً بهذا الاشیاف فإنه نافع جداً من ابتداء الماء فی العین و القروح، وصفته:

اقلیمیا الفضه محرقاً مغسولًا و نحاس محرق مغسول درهمان، اقاقیا و صمغ عربی من کل واحد ثلاثه دراهم، اسفیداج درهم، یدق الجمیع ناعماً و یعجن ببیاض البیض و یشیف، و یستعمل عند الحاجه مدوفاً بلبن جاریه، و یضمدها بقطنه مشربه بهذا اللبن، و یضمدها أیضاً ببزرقطونا مضروبه بماء الورد و الکزبره الرطبه و دهن ورد، یفعل ذلک بحسب ما یری من الحده، و رفد العین و شدها شداً رفیقاً لئلّا تنتأ، فإن رأیتها قد أخذت فی التنوء فزد فی الشد و صلب الرفائد و حلها وقتاً بعد وقت و غیّر الرفائد، فإن کان الوجع شدیداً فحل الاشیاف بماء الحلبه لما فیه من التحلیل، فإن لم یسکن الوجع فاستعمل الاشیاف الابیض المرکب بالأفیون، و اطل العین بالحضض مع شی ء من الافیون معجوناً بماء الخس أو قشور الخشخاش أو قشور أصل اللفاح مدقوقاً ناعماً معجوناً بماء الکزبره و غیر ذلک من الادویه المخدره، فإن ذلک مما یضر بالعین و البصر، فإذا سکن الوجع و انقطع سیلان الماده فاستعمل معها ما ینضج کالانزروت المربی بلبن الأتن مع لبن النساء و سکر طبرزد، و ذوب الاشیاف الابیض بماء الحلبه غدوه و عشیه الی أن تنضج الماده و تخرج، ثم بعد ذلک الوردی المرکب من قشور البیض و الشادنج و الشنج المحرق من کل واحد جزء، یدق و ینخل بحریره و یذر به علی العین و بالاکسیرین

و الاشیاف الابار.

و ینبغی متی کانت القرحه أکثر عمقاً و أکثر وسخاً و رطوبه أن یستعمل من الوردی و الاکسیرین ما هو أشد تجفیفاً و ینقی البدن من الفضل دفعتین و ثلاثاً، و یستعمل من الشد ما هو أقوی بالرفائد، و إن لم یفِ الاکسیرین و الوردی بالوسخ و الرطوبه التی فی القرحه فعلیک بالشنج المحرق وحده فإن له منفعه عظیمه لما فیه من التجفیف و الجلاء، فیستعمل ذلک الی أن تنشف القرحه و تمتلئ لحماً فتقوی العین قوه جیده و تساوی سطح القرنیه و یظهر البیاض، و هو أثر القرحه، فحینئذ ینبغی أن تستعمل الاشیاف الاحمر اللین و الذرور الرمادی أیاماً، و أدخل العلیل الحمام، و غذه بالفرّوج و الطیهوج و لحوم الجداء و الحملان، و إذا قویت جداً فاکحلها بالأشیاف الأحمر الحاد و الاخضر و ذرها بالذرور الابیض علی ما سنذکره فیما بعد. فإن رأیت الاجفان قد غلظت فحکها بالاشیاف الاحمر الحاد و الاخضر، فإن رأیت الجفن قد استرخی من کثره الشد فاطل علیه من خارج الاقاقیاب مبلولًا بماء الحلبه أو بماء الآس، و متی عرض مع قروح العین صداع فینبغی أن تعالجها بما ذکرنا فی باب الصداع من حراره،

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 446

و تنظر فلعل أن یکون فی البدن فضل؛ فإن کان هناک فضل دموی فاستعمل الفصد، و إن کان مراریاً فاستعمل مطبوخ الجاوشیر.

صفه وردی جید: شادنج مغسول خمسه دراهم، شنج محرق سبعه دراهم، قشور بیض النعام أربعه دراهم، تغسل قشور البیض غسلًا نظیفاً و تمسح بخرقه خشنه، و یدق الجمیع ناعماً و یستعمل عند الحاجه.

صفه اکسیرین نافع من القروح الکثیره الرطبه: شادنج مغسول أربعه دراهم، لؤلؤ و بسد و اسرنج

من کل واحد درهمان، شنج محرق ثلاثه دراهم، کحل أصفهانی و توتیا خضراء و مر قشیثا من کل واحد درهم، یدق الجمیع ناعماً و ینخل بحریره و یستعمل.

دواء اکسیرین آخر نافع من القروح و البثور و الرمد: اسفیداج سته دراهم، اقلیمیا الفضه و صمغ عربی و شادنج من کل واحد أربعه دراهم، بسباسه درهم، أفیون و نحاس محرق و زعفران من کل واحد درهم، کافور قیراط، یدق الجمیع ناعماً و ینخل بحریره و یستعمل.

صفه أشیاف أبیض نافع من ذلک: صمغ عربی و نشا و کثیرا من کل واحد درهمان، اسفیداج خمسه دراهم، أفیون و أقلیمیا الفضه من کل واحد درهم، یدق الجمیع ناعماً و یعجن ببیاض البیض و یحبب صغاراً.

صفه اشیاف أبیض نافع من القروح: انزروت مربی بلبن الأتن و اقلیمیا الفضه اسفیداج الرصاص من کل واحد درهمان، صمغ عربی و کثیرا من کل واحد خمسه دراهم، أفیون درهم، نشا أربعه دراهم، یدق الجمیع ناعماً و ینخل بحریره و یعجن ببیاض البیض و یشیف صغاراً.

صفه شیاف الابار: رصاص و صدف محرقان و کحل و راسخت و توتیا هندی و صمغ عربی و کثیرا من کل واحد سته دراهم، اسفیداج الرصاص درهم، مر صافٍ و أفیون من کل واحد نصف درهم، یسحق ذلک ناعماً و یعجن و یشیف.

صفه أخری لأشیاف الابار: اسفیداج الرصاص محرق سته دراهم، کحل مسحوق عشرون درهم، مر صافٍ و أفیون من کل واحد درهم، یدق الجمیع ناعماً و یعجن ببیاض البیض و یشیف فإنه نافع ان شاء اللّه تعالی.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 447

الباب الثانی و الاربعون فی مداواه البثر

فأما علاج البثر فیکون أولًا بالاستفراغ بفصد القیفال ثم بالدواء المسهل علی ما ذکرنا فی باب

القروح و الرمد، ثم یحلب فیها من لبن جاریه من الثدی کیما یسکن الوجع بحرارته المعتدله و یلین و ینضج، ثم یلزم القطور المعمول من الشعیر و حب السفرجل و الانزروت. و إذا سکن الوجع و ابتدأت البثور تنضج فذرها بالملکایا المربی بلبن الأتن و الاشیاف الابیض مع اللبن الی أن تنفجر المده و یخرج البثر فحینئذ تعالجها بعلاج القروح علی ما ذکرنا.

الباب الثالث و الاربعون فی مداواه المده

فأما المده فینبغی أن تعالج إذا أبطأ نضجها و انفجارها بما ینضج و یحلل باعتدال کالذرور الاصفر المدوف بلبن جاریه، أو یأخذ من الکندر جزء و من الزعفران نصف جزء، یدقان ناعماً و یدافان بماء الحلبه، فإن أبطأ الانفجار فاستعمل السکبینج و الاشق محلولین بماء الحلبه، و کمد العین بماء مطبوخ فیه الحلبه و بابونج و اکلیل الملک و هو فاتر ساعه بساعه، فان ذلک مما ینضج و ینفجر البثور و یخرج المده. و إن کانت المده من غیر بثره أو قرحه فاکحلها بالمرقشیثا الفضیه و اقلیمیا الفضه و کمدها به فانه ینشف المده و یحللها، فإن زالت و الّا فعالجها بالحدید علی ما نذکره عند ذکرنا العمل بالحدید.

الباب الرابع و الاربعون فی مداواه نتوء العنبیه

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 448

فأما نتوء العنبیه و الموسرج فعلاجه بالأدویه القابضه التی لیس معها خشونه، بمنزله الشادنج و اقلیمیا الفضه و الشنج المحرق و الودع المحرق و الشد المعتدل، فإن کان النتوء کثیراً فلیشد شداً جیداً برفائد قویه و یوضع علیها بین الرفائد قطعه رصاص لیکبس النتوء بثقله، و إن کان النتوء عظیماً و لا تنجح فیه الادویه القابضه و الشد فینبغی أن تستعمل معه القطع بالحدید علی ما نذکره فی عمل الید.

صفه اکسیرین نافع من النتوء و الموسرج: شادنج مغسول و شنج محرق و بسد و لؤلؤ و نحاس محرق و أسرنج من کل واحد جزء، کحل أصفهانی و مرقشیثا من کل واحد جزء، یدق و ینخل بحریره و یذر فانه نافع.

الباب الخامس و الاربعون فی مداواه الاثر و البیاض

فأما مداواه الاثر و البیاض فتکون بالأدویه التی تجلو و تنقی کالتوتیا الهندی و السرطان البحری و النحاس المحرق و خرء الضب و خرء العصافیر و خرء الخطاطیف اذا عجن ذلک بالعسل و کذلک الشنج المحروق و ما یجری هذا المجری من الادویه المبرده، فأما الادویه المرکبه بالأشیاف الاحمر الحاد و الاشیاف الاخضر و الذرور الممسک و العسل فهی أیضاً دواء جید، فإن کان البیاض رقیقاً فیکفیه الاشیاف الاحمر الحاد و الذرور المرکب من سرطان بحری و توتیا هندی و سکر طبرزد من کل واحد جزء، یدق الجمیع ناعماً و یکتحل به، و یکتفی أیضاً بماء شقائق النعمان فإنه نافع فی قلع البیاض الرقیق.

و یقال إن القصب البالی العتیق الذی یوجد فی السقوف القدیمه إذا سحق ناعماً و ذر به فی العین قلع البیاض، و الزجاج الاخضر اذا دق و سحق ناعماً و أخذ منه جزء و من

البورق جزء و سکر طبرزد و قشور البیض الذی تخرج منه الفراریج مغسولًا منشفاً من کل واحد جزء یدق و ینخل و یسحق و یذر به فی العین نفعها و قلع منها البیاض. و إن کان البیاض به من الغلظ ما لیس تنجح به الادویه التی ذکرناها فلیستعمل الادویه التی تصبغ البیاض، و هو أن تأخذ من العفص و الاقاقیا من کل واحد جزء، یدق ناعماً و یداف بماء الآس و یوضع علی البیاض فانه یقلعه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 449

صفه دواء للبیاض: شنج محرق و سرطان بحری من کل واحد جزء، زبد البحر و بعر الضب و توتیا هندی من کل واحد نصف جزء، یدق الجمیع ناعماً و یذر به فی العین.

صفه دواء آخر نافع للبیاض: أنیاب السرطان البحری و التوتیا الهندی و اقلیمیا الذهب و قشور بیض النعام و زبد البحر و بعر الضب و سوار السند من کل واحد جزء، یدق الجمیع ناعماً و یذر به العین أو یکتحل به.

صفه الممسک: توتیا هندی و سرطان بحری و شنج محرق من کل واحد جزء، مسک ثمن جزء، یدق الجمیع ناعماً و یذر منه مقدار سمسمه علی موضع البیاض.

صفه المعسل النافع من البیاض: تأخذ من العسل المصفی الجید و من عصاره الرازیانج من کل واحد جزء، و یداف و یصیر فی إناء نحاس و یکتحل به.

صفه أخری للبیاض: بورق أرمنی جزء، و عسل ثلاثه أجزاء، یخلط جیداً و یکتحل به.

صفه أخری: خرء الخطاطیف و عسل ثلاثه أجزاء ینفع من ذلک منفعه بینه.

الباب السادس و الاربعون فی علاج السرطان

فأما السرطان فهو مرض لا یحتمل الاکحال الحاده، و الذی ینبغی أن یداوی به أن تنظر فان کان العلیل ممن یحتمل

اخراج الدم فافصده من القیفال و أخرج له من الدم بمقدار ما تحتمله القوه و السن و الزمان و علی قدر کیفیه الدم- أعنی إن کان الدم اسود فاستکثر من اخراجه و إن کان أحمر فقلل- و أسهل الطبیعه بماء الفاکهه و خیارشنبر أو بماء اللبلاب ممروساً فیه خیارشنبر او البسفایج و ما یجری هذا المجری، و غذه بلحوم الطیر الرخصه کالدراج و الفراریج و الدجاج، و أعطه اطراف الجداء و الحملان و ما یجری هذا المجری، و شیف العین اذا أحدت بالاشیاف الابیض

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 450

، و قطر فیها القطور، و ضمدها بدقیق شعیر و بنفسج یابس و اللینوفر و دقیق باقلاء و اکلیل الملک و بابونج و ماء الکاکنج و ما عنب الثعلب، و ضمدها أیضاً بورق الخطمی و ورق الخبازی و عنب الثعلب مدقوقه مع دهن بنفسج.

الباب السابع و الاربعون فی مداواه العلل الحادثه فیما بین الطبقه العنبیه و القرنیه کالماء و الانتثار

فأما العلل الحادثه فیما بین القرنیه و العنبیه فهی اتساع الثقب و الماء، فأما اتساع الثقب و هو الانتشار و هو مرض لا یکاد یبرأ و لا له علاج الا أن یعلل بالکحل الاصفهانی و التوتیا الهندی و اقلیمیا الذهب و اقلیمیا الفضه و سائر الاکحال التی معها قبض و تقویه.

فی مداواه الماء

فأما مداواه الماء و ضعف البصر فأول ما ینبغی أن تعمل فی ذلک أن تنقی الدماغ بحب الایارج و القوقایا، و تأمر صاحبه أن یتعاهد حب الصبر و حب الذهب فی کل ثلاث لیال أو فی کل أسبوع، و تغرغره بالایارج و السکنجبین و سائر ما ینقی الدماغ من الرطوبه، و إن احتمل الایارجات الکبار و لا سیما أیارج جالینوس و أیارج ارکاغانیس فأعطه، و احمه من الاغذیه الغلیظه المولده

للسوداء لا سیما العدس و الکرنب و النمکسود و لحم البقر، و یجنب الالبان و الجبن العتیق و الثوم و البصل و سائر الاغذیه المبخره الی الرأس، و جنبه العشاء و غذه بالأغذه المحموده الکیموس و اکحله بالتوتیا الهندی و الکحل الاصفهانی مربی بماء الرازیانج، و تکحله أیضاً بالباسلیقون و أشیاف المرارات و بماء الرمان الذی نقع فیه المرارات و العنبر، و یکحله أیضاً بالمعسل الذی هو مرکب من عسل و ماء الرازیانج و مراره القبج و مراره البازی و الشبوط و مراره الثعلب و الکرکی و مراره الثور الذکر و مراره الکبش الجبلی، أی هذه حضر، یخلط بدهن البلسان مع السکبینج و غیر ذلک مما یلطف و یحلل الماء فانه إذا استعمل

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 451

أی هذه کان فی أول العله عند ما تبین للانسان التخیل الردی ء انتفع به منفعه بینه و أزال العله، فأما من بعد قوه العله فإنه مما یوقفها فی أکثر الأمر، فإن رأیت فی استعمالک هذا التدبیر صلاحاً و إلّا فاستعمل القدح إذا استکملت العله إن کان الماء مما ینجب فیه العلاج، و نحن نذکر کیف ینبغی أن یکون القدح عند ذکرنا العمل بالید إن شاء اللّه تعالی.

صفه دواء ینفع من الماء منفعه بینه: مرقشیثا ذهبیه تجعل فی کوز جدید و تسد رأسه و تلقی فی کور الزجاج و یترک فیه سبعه أیام و یخرج منه، و علامته إذا کان جیداً أن یکون أبیض، فیدق و یسحق ناعماً و یکحل به.

الباب الثامن و الاربعون فی الجرب

فأما مداواه الجرب العامه فهی فصد القیفال إن کانت علامات الدم ظاهره و شرب المطبوخ أو اللبلاب أو قرص البنفسج و الهلیلج و السکر و ما شاکل

ذلک علی حسب ما تری، و یخفف الغذاء و یلطفه کلحوم الجداء و الطیر، و ترک العشاء.

فأما المداواه الخاصه لکل واحد من أنواعه فینبغی أن تکحل العین بالأشیاف الاحمر اللین و الذرور الاصفر الصغیر و یحک العین بذلک، ثم بأشیاف أطراخماطقون بأشیاف الزنجار إن احتیج الی ذلک، فإن کان الجفن أشد خشونه فلیذر الذرور الاصفر الکبیر مع الاشیاف الاحمر الحاد، و لیحک بالاشیاف الاخضر و الباسلیقون و السکر، فان کان الجرب من النوع الثانی الذی یشبه حب التین فلیستعمل ما ذکرنا و یحک بالسکر، فإن انجنب و إلا فلیحک بالقمادین و یقطر فی العین الکمون المصنوع بعد الحک، و یضمد بصفره البیض و دهن ورد، ثم من بعد ذلک یحک بالأشیاف الاحمر اللین إذا هی سکنت من ألم الحک، ثم بالذرور الاصفر الصغیر، ثم بالأشیاف الاحمر الحاد و الذرور الاصفر الکبیر ثم بالأشیاف الاخضر، ثم بالباسلیقون، و کذلک یعالج النوع الشدید من الجرب بالحک بالحدید علی ما ذکرنا، فإن أنت عالجتها بالحدید و عرض لها حراره فلیشیف بأشیاف أبیض، فإذا سکنت الحراره عاودت الاشیاف الاحمر اللین و الذرور الاصفر الصغیر فی الترتیب المذکور.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 452

الباب التاسع و الاربعون فی مداواه علل الاجفان

و أولا فی الشرناق: فأما علل الاجفان فأولها عله الشرناق، و تسمی أوراطیس، و مداواتها باستفراغ البدن بالفصد من القیفال، و شرب المطبوخ و أقراص البنفسج، ثم من بعد ذلک یشق الجفن عرضاً و یخرج منه الجسم الشحمی و یوضع علی الموضع الذرور الاصفر، و یلطف الغذاء بمزوره أو بلحم طیر، و تعالج العین من بعد ذلک بالأشیاف الاحمر اللین و الذرور الاصفر الصغیر، ثم بالأشیافات الحاده. و نحن نذکر علاج ذلک علی الاستقصاء عند

ذکرنا العلاج بالحدید، و اللّه أعلم.

الباب الخمسون فی مداواه البرد الحادث فی الاجفان

فأما عله البرد فمداواتها تکون بالضماد المعمول من التین المطبوخ، یضمد الجفن أو یحک البرد بورق التین، أو یضمد بالأسود بالقنه و الشمع المصفی، فإن سحقت الاشق بالخل و ألزمته الموضع نفع، و کذلک إن أخذت علک البطم و أذبته بدهن بنفسج مع شی ء من خل و طلیت به نفع، ثم یحک بالذرور الاصفر الصغیر و بالأشیاف الاحمر اللین، ثم الذرور الاصفر الکبیر و الأشیاف الاحمر الحاد. و إن کان البرد فی خارج الجفن فینبغی أن یشق الجفن و یستخرج البرد و یوضع علی الموضع الذرور الاصفر، و لیکن عملک بالحدید بعد استفراغ البدن و تنقیته بالفصد و الدواء المسهل الذی یقع فیه الایارج.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 453

الباب الحادی و الخمسون فی مداواه التحجر و الشعیره و الالتزاق

أما التحجر فمداواته تکون بالاستفراغ بحب الایارج و القوقایا، و یطلی الموضع بمخ عظام العجل و شمع بدهن بنفسج، یذوب ذلک و یطلی علی موضع التحجر، أو یضمد بمرهم الدیاخیلون.

و أما الشعیره فمداواتها تکون باستفراغ البدن بما ذکرنا، و طلیها بالقنه و البورق معجونین، و یطلی علیها شمع أحمر مذوب، أو یدلک بذباب مقطوع الرأس، و یحک الاجفان بالاشیاف الاحمر الحاد و الاخضر و الاصطفطیقا.

و أما الالتزاق فعلاجه باستفراغ البدن من الخلط الغالب، و أن یطلی الموضع بأشیاف مامیثا و حضض و صبر و مر صاف، و یجعل بین الجفنین قطنه مغموسه بلبن.[13]

کامل الصناعه الطبیه ؛ ج 3 ؛ ص453

الباب الثانی و الخمسون فی الشعر الزائد و المنتثر

فأما الشعر الزائد المنقلب الی داخل فعلاجه أولًا بالشرب من الدواء المسهل کالمطبوخ و تنقیه البدن، ثم انتف الشعر بالمنقاش، ثم اطله بدم الضفادع و دم القردان التی توجد فی الکلاب أو بیظ النمل بلبن التین، أو تؤخذ الحشیشه التی تنبت بین الشعیر فتدق و تعصر و یذوب معها شمع و یطلی علی موضع الشعر المنتوف.

صفه أخری: تؤخذ الارضه و النوشادر و حافر حمار محرق بالسویه، یدق و ینخل و یعجن بخل ثقیف و یطلی به موضع الشعر المنتوف.

صفه أخری: مراره قنفذ و دبه و جندبیدستر بالسویه، و یعجن و یحبب و ینتف الشعر، و یبل الدواء بریق صائم و یطلی علی موضع النتف.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 454

صفه أخری: مراره القنفذ إذا طلیت علی موضع الشعر المنتوف و لم ینبت الشعر، فان انجب ذلک و انقطع نبات الشعر و إلّا فلیداوی بعلاج الحدید کالتشمیر و الخیاطه و التزاق الشعر بالجفن بالمصطقی.

انتثار الاجفان

فأما انتثار الاجفان فما کان حدوثه عن خلط حاد فینبغی أن

یستفرغ البدن بالمطبوخ الذی نقع فیه الافسنتین و غیره من الادویه التی تستفرغ الخلط الحاد، فإن کان من خلط سوداوی فبمطبوخ الافتیمون و غیره من الادویه التی تستفرغ الخلط السوداوی، و إن کان ذلک من قبل داء الثعلب فلیسق حب الایارج و حب الاسطوخودس، و فی جمیع ذلک فینبغی أن یمنع صاحبه من الاغذیه المولده للخلط المحدث لهذه العله، و یطلی علی الجفن نوی التمر المحرق، أو یؤخذ اقلیمیا و اثمد و قلقدیس و زاج من کل واحد جزء، یدق ذلک ناعماً و یعجن بعسل و یحرق و یکتحل به، أو یکتحل بخرء الفار مدقوقاً ناعماً معجوناً بالعسل فإنه نافع.

الباب الثالث و الخمسون فی مداواه القمل فی الاجفان

فأما القمل فینبغی أن یبتدأ فی مداواته بتنقیه البدن بمطبوخ الافتیمون و الغاریقون و حب الایارج و حب الصبر و القوقایا، و الغرغره بما ینقی الدماغ، و یمنع من الاغذیه الکثیره الفضول و من الادمان علی أکل التبن، و یقلل الغذاء، و لیکن الغذاء محمود الکیموس کالخبز النقی و لحوم الجداء و الدجاج و القبج و ما شاکل ذلک، و یطلی الاجفان بشی ء من المر او من الزرواند الطویل مدقوقاً ناعماً معجوناً بدهن، أو یطلی بهذا الطلاء، وصفته:

میویزج و شب و رازیانج و بعر العنز و ملح دارانی بالسویه، یدق ناعماً و یعجن بماء الشیح و یطلی به الجفن، و اللّه أعلم.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 455

الباب الرابع و الخمسون فی علاج الوردنیج

و أما الوردنیج فینبغی أن یشق الجفن من داخل ثم یعالج بالذرور الاصفر الصغیر و الشیاف الاحمر اللین بعد الفصد و الحجامه إن کان العلیل صبیاً، و إن کان مدرکاً فاسقه الدواء المسهل کالمطبوخ، و یطلی الجفن بالصبر و الحضض و شیاف مامیثا، و یکمد بماء مغلی فیه بابونج و اکلیل الملک و مرزنجوش، و یلطف الغذاء بالمزورات و الفراریج و ما شاکله.

الباب الخامس و الخمسون فی علاج السلاق

فأما علاج السلاق فهو یبدأ أولًا باستفراغ الخلط البورقی من البدن بمطبوخ الغاریقون و حب الایارج و القوقایا، و احمه من الاغذیه المولده للخلط الحاد، و أعطه الاغذیه المحموده الغذاء کلحوم الجداء و الطیر طبیخاً محموداً و الخبز السمیذ، و یطلی علی الجفن المرداسنج المسحوق بدهن الورد و الحضض و أشیاف مامیثا، و یطلی أیضاً بالأقاقیا و الورد و دقیق الشعیر و زعفران معجوناً بماء الهندبا أو ماء البقله الحمقاء، و یکتحل بالأشیاف الاحمر اللین، ثم بالاشیاف الاحمر الحاد.

صفه دواء للسلاق: عدس مقشر و شحم رمان طری، یدقان و یعجنان بمیبختج و شی ء من دهن بنفسج و یضمد به العین، نافع إن شاء اللّه تعالی.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 456

الباب السادس و الخمسون فی علاج الکمنه و الشتره

فأما الکمنه فمداواتها بالفصد و شرب الدواء المسهل و الذرور الاصفر الصغیر و الاشیاف الاحمر اللین، ثم بالذرور الاصفر الکبیر و الاشیاف الاحمر الکبیر الحاد، ثم بالباسلیقون و العزیزی و ما یجری هذا المجری. و لیکن استعمالک الادویه علی تدریج لئلّا یرد علی العین الدواء الحاد دفعه فینکیها.

فی الشتره

فأما الشتره فمتی عرضت من اثر قرحه فبرؤها یکون بالحدید علی ما نذکره فی غیر هذا الموضع، و إن کانت إنما عرضت عن زیاده اللحم أو قرحه عرضت للأجفان فعلاجها بالأشیاف الاحمر الحاد و الاشیاف الاخضر و الباسلیقون و ما یجری هذا المجری، و إن کانت طبیعیه فمداواتها أیضاً بالحدید و استعمال التمریخ بالشمع و الدهن و التلیین، و اللّه أعلم.

الباب السابع و الخمسون فی علاج التوته و النمله و السعفه و السلع

فأما التوته فعلاجها بفصد القیفال أو شرب الدواء المسهل کقرص البنفسج أو مطبوخ الغاریقون، ثم حینئذ تحک بالسکر فان انقلعت و إلّا فلتحک بالحدید، و یوضع علیها الذرور الاصفر، ثم اشیاف احمر حاد و الاخضر، ثم الباسلیقون، و إن کانت العله تحت الجفن من خارج فبمرهم الزنجار.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 457

و أما السعفه و النمله فعلاجهما یکون بالفصد و شرب المطبوخ و شیف العین بالاطراخماطیقان و تبریدها بالاشیاف الاحمر اللین، و یطلی الموضع باطلیه السعفه کالمرداسنج و العروق و الحنا المکی و الرازوند المربی بخل الخمر و ما شاکل ذلک.

و أما السلع فمداواتها یکون باستفراغ البدن بمطبوخ الافتیمون و الغاریقون مقوی بالتربد و الایارج و مرهم الدیاخیلون، و الحمیه من الاغذیه المولده للبلغم و السوداء، فإن زالت و تحللت و الا فلتشق و یخرج ما فیها و یوضع علی الموضع الذرور الاصفر، و إن کانت من داخل فیشیف بالأحمر اللین فانه نافع.

الباب الثامن و الخمسون فی علاج الماق، و أولًا فی السیلان

فأما السیلان فعلاجه تنقیه البدن بالفصد إن کانت علامات الدم ظاهره، و شرب الدواء المسهل، و یغذی العلیل بأغذیه معتدله و یعالج بأدویه مجففه للرطوبه بمنزله التوتیا الهندی المغسول و الدواء المتخذ بأشیاف مامیثا و الشب و الزعفران و الصمغ العربی معجوناً بالشراب.

الباب التاسع و الخمسون فی علاج الغده

أما الغده فهی زیاده لحم الماق، و علاج ذلک أن ینقی البدن من الخلط الغالب، و یوضع علی الغده مرهم الزنجار، و یشیف بأشیاف الزنجار، فإن فنیت اللحمه و إلّا فلیعالج بالحدید و یقطع من غیر استقصاء و لا تقصیر، و یوضع علی الموضع الذرور الاصفر و یضمد بصفره البیض و دهن ورد، ثم من بعد ذلک إن عرض للعین حمی تشیف بأشیاف أبیض، ثم بالأحمر الحاد و ما یجری هذا المجری.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 458

الباب الستون فی مداواه الغرب

فأما الغرب فینبغی أن یستعمل مع صاحبه الفصد و شرب الدواء المسهل، و یلزم الموضع بشی ء من الحلبه المدقوقه المعجونه أو بزر الکتان المدقوق المعجون و یضمد بالکندر و الزعفران معجونین بماء الحلبه، فإذا انفجر الورم و خرجت المده فاکبس الموضع بالأنزروت و الصبر و دم الاخوین و جلنار و کحل و شب من کل واحد جزء، زنجار ربع جزء، یدق ناعماً و یکبس به الماق و الموضع المنفجر، فإن آلت هذه العله الی أن تصیر ناصوراً فعلاجها بعلاج النواصیر.

صفه دواء للنواصیر التی تکون فی الماق: زرنیخ أحمر و اصفر و زاج و ذراریح و کلس و نوشادر و شب من کل واحد جزء، یدق الجمیع ناعماً و یعجن ببول صبی و یوضع فی الناصور بفتیله من خرقه کتان.

صفه أخری: اشنان فارسی جزءان، نوره جزء، تعجن ببول صبی و یطلی علی طشت و یکب علی بالوعه ثلاثه أیام ثم یحلل و یستعمل.

دواء آخر للناصور: یوخذ الدواء الحاد المعروف بدیک بردیک فتلوث فیه فتیله من خرقه کتان مبلوله ببول صبی و تدخل فی الناصور، أو یؤخذ عروق جزء نانخواه نصف جزء یدق الجمیع ناعماً و یذر فی

الناصور.

الباب الحادی و الستون فی مداواه الشبکره

فأما الغشاء فعلی ما ذکرنا من ضعف الروح الباصر و قلته، و یحتاج الی أدویه تقوی الباصر و تکثر النور.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 459

و أما الشبکره فینبغی أن نبدأ فی علاجها بفصد القیفال و الدواء المسهل کالمطبوخ الذی نقع فیه الایارج، و استعمال الحقنه الحاده التی من شأنها الاجتذاب من العلو، و إن ینقی الدماغ بالغرغره و السعوط و العطاس، و یفصد عرق الماقین، و یتوقی العشاء فی أول اللیل و الاغذیه المبخره الی الرأس، و یتلقی بخار الکبد المشویه، و ذلک أن تؤخذ کبد ماعز تشرح و تلقی علی النار و یغرز فیه قطع دارفلفل و یلقی البخار الصاعد منه بقنینه و یکتحل بالماء الذی یسیل منها و یأکلها، یفعل ذلک ثلاثه أیام متوالیه و أکثر فإن ذلک نافع فی هذا الباب، و یکتحل أیضاً بالعسل المخلوط فیه شی ء من النوشادر فإنه ینفع، و إن کحلت العین بعصاره قثاء الحمار مخلوطاً بالعسل کان نافعاً، و أما الرازیانج الرطب إذا اکتحل به نفع، و إن أنت أخذت مراره تیس و خلطتها بماء الرازیانج و العسل و کحلت بها صاحب الشبکره نفعه.

الباب الثانی و الستون فی مداواه علل الاذن

و أولًا فی الوجع الحادث عن سوء مزاج: إذا عرض فی الاذن وجع عن سوء مزاج حار فینبغی أن تنظر هل لزیاده الدم فی البدن علامه أو لزیاده الصفراء؛ فإن کان الدم هو الزائد فافصد العلیل القیفال و أخرج له من الدم بقدر الحاجه، و إن کانت الصفراء هی الغالبه فاسق صاحبها دواءً مسهلًا للصفراء بمنزله المطبوخ، أو الهلیلج و السکر، أو البنفسج مع السکر و ما یجری هذا المجری، و قطر فی الاذن ماء البقله و ماء جراده القرع مع

شی ء من دهن ورد قد أغلی فیه سکر، و إن قطرت فیه شیئاً من ماء حی العالم مع خل خمر یسیر و دهن ورد کان ذلک نافعاً.

و هذه صفه دواء لوجع الاذن من حراره: یؤخذ دهن ورد جزآن، خل خمر نصف جزء، و ماء الحصرم نصف جزء، و یضرب جیداً و یقطر فی الاذن. و یقطر فیها ماء القرع و دهن ورد و لبن مرضعه بنت.

و کذلک إن حلبت المرأه اللبن فی الاذن و صبرت علیه قلیلًا، أو یسقیه الورد و الکافور فی شی ء من ماء الکزبره و الخس و ماء حی العالم، فإن کان الوجع شدیداً فیداف شی ء من الافیون بدهن الورد أو دهن البنفسج و یقطر فی الاذن، أو یقطر فیها شی ء من عصاره اللفاح مع شی ء من دهن

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 460

ورد فإنه یخدر و یسکن الوجع.

و لا ینبغی أن یدمن الاستعمال من ذلک فإنه یورث ثقلًا فی السمع.

و أما وجع الاذن إذا کان من سوء مزاج بارد، فینبغی أن تنظر فإن ظهر لک فی البدن علامات غلبه البلغم و الرطوبه فاسق العلیل حب الایارج و القوقایا و غرغره بأیارج فیقرا مع السکنجبین لینقی بذلک دماغه، ثم قطر فی الاذن بعض الادهان الحاره کدهن الناردین و دهن القسط و دهن الغار أو دهن الفجل فإنه موافق لذلک نافع منه، أو قطر فیها ماء المرزنجوش المعصور فإنه مجرب، أو یؤخذ شی ء من کندر یدق ناعماً و یذاب بشی ء من شراب و یقطر فی الاذن قلیلًا و یغمس فیه قطنه و توضع فی الاذن، أو یؤخذ شی ء من مر یداف ببول البقر و یقطر فی الاذن، أو یؤخذ شی ء من ماء الفجل و

ماء المرزنجوش و یلقی علیه شی ء من زیت الانفاق و یغلی الی أن یفنی الماء و یبقی الدهن و یقطر فی الاذن من ذلک الدهن، فإنه ینفع من البروده و من الریح العارض فی الاذن، أو تأخذ ورق الغرب الرطب فتدقه ناعماً و تأخذ رمانه فتقورها و تخرج ما فیها و تطلیها بطین و تلقی فیها الورق المدقوق مع قلیل ماء و یطبخ و یقطر فی الاذن، و إن کان وجع الاذن من بروده مع رطوبه تسیل من الاذن فقطر فیها شیئاً من مراره الدب أو مراره الکرکی مدوفاً بدهن لوز مر أو دهن زنبق، أو یؤخذ حبه فربیون تدق ناعماً و یداف بدهن ورد و یقطر فی الاذن.

الباب الثالث و الستون فی مداواه ورم الاذن الحاره و البارده

فأما متی عرض ورم حار أو بثر فینبغی أن یبتدأ بفصد القیفال و یخرج من الدم بقدر الحاجه و بحسب قوّه العلیل و ما توجبه کمیه المرض و سن المریض و مزاجه، و قطر فی الاذن أشیافاً أبیض مدوفاً بلبن جاریه، و تأمر أن یحلب فیها من الثدی فإن ذلک مما یسکن الوجع و یهدئه بحرارته و یلینه، و یطلی علی أصل الاذن من خارج ببزرقطونا و ماء الهندبا و ماء الکزبره و ماء عنب الثعلب و ما یجری هذا المجری، و یضمد أیضاً بهذا الضماد، وصفته:

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 461

باقلا و شعیر من کل واحد جزء و ورق اللینوفر و بابونج و أصل السوسن من کل واحد جزآن، بنفسج و أصل الخطمی من کل واحد ثلاثه اجزاء، یدق ناعماً و یعجن بماء عنب الثعلب و دهن بنفسج و ماء الکزبره و طحلب و یضمد به الاذن، و یغذی العلیل بالأغذیه التی وصفناها للمحمومین

و تمنعه من الاغذیه الحاره و سائر الاغذیه المبخره، فإن کان تبع ذلک حمی فزد فی التبرید، و إن لم یسکن ورم الاذن بهذا التدبیر فاعلم أن الورم قد قاح و جمع المده. و ینبغی أن تقطر فی الاذن لعاب بزر مر و لعاب بزر کتان و لعاب الحلبه مع لبن مرضعه بنت، و لا تزال تفعل ذلک دفعات الی أن تبرأ المده من الاذن، فإن لم یکن ذلک فعالج الاذن بعلاج المده و القروح علی ما ذکرنا فیما یستأنف، فان آل الورم الی التحلل و علمت أنه قد تحلل و بقیت منه بقیه غلیظه فاطبخ البابونج و اکلیل الملک بالماء و خذ من مائهما شیئاً یسیراً و قطر فی الاذن مفتراً مع شی ء من دهن بنفسج، فإن أنت أغلیت ذلک فی قمقم و وضعت فی رأس القمقم انبوباً و سدیت حوالی الانبوب بقطن أو بخرق و وضعت رأس الانبوب فی أذن العلیل لیتراقی بخاره الیها انتفع بذلک و حلل بقایا الورم، و لا یکون ذلک الماء قوی الحراره بل معتدلًا، و أما متی کان الورم العارض فی الاذن بارداً فینبغی أن تسهل طبیعه العلیل بمطبوخ الغاریقون المقوی بالأیارج و التربد و تسقیه شیئاً من حب الایارج، أو یسقی أیارج فیقرا درهماً، تربد و غاریقون من کل واحد أربعه دوانق، سقمونیا نصف دانق، یدق الجمیع ناعماً و یعجن بماء و یحبب و هو شربه تامه، فإن أنت فعلت ذلک و نقیت الدماغ فقطر فی الاذن شیئاً من دهن شبت أو دهن فجل و یخبص علی الاذن من خارج هذا الخبیص، یؤخذ شبت و کرنب و رطبه و بابونج و إکلیل الملک و مرزنجوش و أصل

السوسن و دهن النرجس أو دهن الناردین و یضمد به الاذن فإنه یحلل الاورام البارده تحلیلًا جیداً، و إن طبخ بابونج و اکلیل الملک و شبت و برنجاسف و ورق الغار و حندقوقا و صعتر و مرزنجوش فی قمقم طبخاً جیداً و وضع فی رأس القمقم أنبوبه و وضع رأس الانبوبه فی الاذن لیدخل بخار الادویه الیها نفع ذلک فی تحلیل الورم.

فإن علمت أن الورم صلب فضمد بهذا الضماد، وصفته: شحم الدجاج و البط یذوب و یخلط معه شی ء من بعر الغنم مدقوقاً ناعماً و یضمد به الاذن من خارج.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 462

الباب الرابع و الستون فی مداواه الدم و المده الخارجین من الاذن

فأما الجراح فی الاذن فینبغی متی رأیت الدم قد خرج منها أن تقطر فیها ماء السماق المعصور مع ماء البقله، أو یقطر فیها ماء الکراث النبطی و أنفحه ارنب مسحوقه بالخل، أو صبر و کندر بالسویه یدق ناعماً و یداف بماء الکراث و یقطر فی الاذن.

فی المده

فأما المده التی تخرج من الاذن إذا انفجر الورم الحار و البثر الذی یکون فیها فینبغی أن یقطر فی الاذن دهن ورد قد دیف فیه شی ء من المر و الافیون، أو یؤخذ شی ء من الانزروت و دم الاخوین و کندر و مر و شیاف مامیثا بالسویه یدق ذلک ناعماً و یعجن بعسل و یوضع منه فی الاذن بفتیله، أو یؤخذ الشب الیمانی فیدق ناعماً و یعجن بعسل و یوضع منه فی الاذن بفتیله.

فإن طال خروج المده فاستعمل هذا الدواء، وصفته:

عسل عشره دراهم، خل خمر عشره دراهم، یغلی بالنار و تنزع رغوته و یذر علیه من الزنجار الجید درهمان، و یخلط و یوضع منه فی الاذن بفتیله نفع المده و أدمل القرحه التی تکون

فیها، أو بالمرهم الاحمر المعمول من المرداسنج و العروق.

الباب الخامس و الستون فی مداواه السده العارضه فی الاذن

و أما السده العارضه فی الاذن و ثقل السمع فینبغی أن تنظر فإن کانت السده من وسخ فینبغی أن تنقی من ذلک الوسخ بما تنقی به الاذن، أو یسحق شی ء من البورق ناعماً و یخلط بخل خمر و یقطر یوماً، ثم تنقی الاذن و تغسل بماء فاتر، و إن کانت السده من خلط غلیظ بلغمی فینبغی أن

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 463

ینقی الرأس بدواء مسهل للبلغم کحب الایارج أو حب القوقایا أو بعض الایارجات الکبار کاللوغادیا إن ساعدت القوّه و السن و المزاج و الوقت، ثم تستعمل الغرغره بأیارج فیقرا و السکنجبین بماء فاتر و بالخردل الفارسی و الفوتنج الجبلی و الحاشا و ما یجری هذا المجری، یدق ذلک ناعماً و یتغرغر به مع ماء العسل أو ماء الزبیب المطبوخ، و یستعمل التعطیس بشی ء من الکندس و الحبه السوداء و الصبر، فإذا نقیت الدماغ فقطر فی الاذن ماء مغلیاً فیه السذاب و المرزنجوش أو تعصر هذه و هی رطبه و یستخرج ماؤها و یخلط مع شی ء من الجاوشیر و الجندبیدستر أو الفربیون علی قدر قوّه العله و احتمال مزاج العلیل، أو یقطر فی الاذن ماء قد طبخ فیه افسنتین أو یؤخذ شی ء من البورق و الخردل فیدق ناعماً و یعجن بخل و یوضع منه فی الاذن بفتیله، أو من الجندبیدستر و الخربق بالسویه، زعفران درهم، یدق ذلک ناعماً و یبل بخل و یقطر فی الاذن أو یوضع منها بفتیله، أو یقطر فیها دهن الناردین أو دهن القسط فإنه یلطف الخلط الغلیظ الذی فی الاذن و یحلله، و إن کان ثقل السمع حدث عن ورم فینبغی

أن یعالج ذلک الورم علی ما ذکرنا، فإن کان ذلک إنما حدث عن لحم زائد نبت فی ثقب الاذن أو ثؤلول و آلمت قطع بالحدید فلیقطع، أو یستعمل فیه بعض الادویه الاکاله کمرهم الزنجار أو بعض الادویه الحاده علی ما ذکرنا فی غیر هذا الموضع.

صفه لجالینوس لثقل السمع و الصمم: یؤخذ خربق اسود مقدار نواه، یدق ناعماً و یعجن بعسل و یوضع فی الاذن فإنه یأکل الشی ء الذی فی الاذن.

فإن کان ثقل السمع إنما حدث عن حجر أو نواه سقطت فی الاذن أو غیرها فینبغی أن یؤخذ میل دقیق و یلف علیه قطن و یلوث بدبق أو بعلک رطب و یدخل فی الاذن، فإن ذلک الشی ء الذی دخل فی الاذن یلتصق بالمیل فیخرج، یفعل ذلک مرات الی أن یخرج ذلک الشی ء، فإن لم یخرج فاحتل فی تعطیس العلیل بأن تدخل فی أنفه فتیله من قرطاس أو ینفخ فیه بعض الادویه المعطسه کالکندس و غیره و یسد المنخرین و الفم و یسد الانف بقطنه، فإن الریح یتحرّک فی الرأس فیخرج بقوّه فیخرج ما فی الاذن، فإن دخل فی الاذن شی ء من الماء فینبغی أن یؤمر صاحبه أن یحجل علی فرد رجل من الجانب العلیل و یمرس الرأس الی تلک الجهه و یضع راحته علی أذنه و یحرکها جیداً فإن الماء یسیل و یخرج، و إن نام علی جانب الاذن و حرک رأسه علی المخده تحریکاً جیداً خرج ذلک الماء من الاذن، و إن لم یخرج الماء فعالجه بهذا العلاج:

یؤخذ قطعه بردی طولها شبر و أکثر قلیلًا و تلف علی أحد طرفیها قطناً الی نحو من ثلثها و تبله بالزیت و تدخل الطرف الذی علیه القطن فی

کامل

الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 464

الاذن و تشعل الطرف الآخر بالنار فإن النار کلما عملت فی البردی جذبت الماء من الاذن، و تصبر علیه ساعه الی أن یجد العلیل من حراره النار ما لا یصبر علیه فحینئذ أخرجه من الاذن فإنه لا یُبقی فی الأذن شیئاً، ثم تنشفها بقطنه و تقطر فیها دهن ورد، و قد یستخرج الماء من الأذن بوضع الانبوبه فی الاذن و مصها فإن الماء ینجذب و یخرج الی الفم.

و أما متی دخل فی الاذن شی ء من الهوام أو کان تولد فیها من الدود شی ء فینبغی أن تقطر فیها ماء الشیح المعصور أو ماء الفوتنج النهری و القطران إذا قطر منه الیسیر فیها فإنه یقتل الدود و کل هوام تدخل فی الاذن، أو یقطر فیها ماء الافسنتین المطبوخ أو ماء ورق الخوخ او ماء ورق الکبر فإن ذلک کله یقتل الدود و الهوام، فإن أخذت شیئاً من مراره البقر و أدفته بالخل و قطرت منه فی الاذن نفع ذلک و قتل الدود.

صفه دواء آخر ینفع من ذلک: کبریت و بورق و عصاره الشیح بالسویه، یدق ناعماً و یعجن و یداف بالخل و ماء ورق الفجل و یقطر فی الاذن فإنه نافع من الدود و الهوام، و عصاره قثاء الحمار أیضاً نافعه من ذلک، و اللّه أعلم.

الباب السادس و الستون فی مداواه الطنین و الدوی فی الاذن

فمتی عرض الطنین و الدوی فی الاذن فینبغی أن یقطر فیها دهن السوسن أو دهن الناردین أو دهن القسط مع شی ء من عصاره ورق الغرب، أو یؤخذ خربق أسود و جندبیدستر من کل واحد دانق زعفران نصف درهم، یدق ناعماً و یداف بخل خمر و یقطر فی الاذن، و دهن الفجل إذا ضرب مع ماء السذاب

و قطر فی الاذن نفع من ذلک.

أو یؤخذ مزوفا و حب الغاریقون الصنوبری، یطبخ بماء و یقطر منه فی الاذن.

صفه دواء نافع من الطنین و ثقل السمع: کندس درهم، زعفران أربعه دوانیق، خربق أبیض و بورق من کل واحد ثلاثه دراهم، یدق ناعماً و یعجن بشراب و یقرص و یستعمل عند الحاجه، و إن دیف منها بخل خمر و قطر فی الاذن نفع.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 465

صفه أخری: میعه سائله جزء، دهن خیری ثلاثه أجزاء، یغلی و یبرد و یرفع فی إناء زجاج و یقطر منه فی الاذن عند الحاجه، فإن أنجبت هذه الادویه و إلا فاعلم أن الطنین فی الاذن إنما أتی من قبل خلط غلیظ محتقن فی أغشیه الدماغ، فینبغی أن یعطی العلیل ما ینقی دماغه بحب الایارج و حب القوقایا و حب الصبر و ما یجری هذا المجری.

و یعطی أیضاً هذا الدواء، وصفته: تربد درهمان، شحم الحنظل درهم، اهلیلج کابلی نصف درهم، کثیرا دانقان، أنزروت دانق و نصف، یدق الجمیع ناعماً و یعجن و یحبب، الشربه درهم. فإذا نقیت بدنه فاستعمل السعوط المسخن الملطف بمنزله السعوط المرکب من الجندبیدستر و الجاوشیر و الشونیز و ما شاکل ذلک مما ذکرناه فی باب اللقوه، و یستعمل أیضاً التعطیس بالکندس و الایارج إذا نفخ منه الیسیر.

الباب السابع و الستون فی مداواه الطرش

فأما الطرش و الصم فمتی عرض من قبل البلغم اللزج الغلیظ الذی یتولد فی الدماغ و أغشیته أو ینصب علی عصب السمع فمداواته تکون باستعمال التدبیر المقطع الملطف و شرب الایارجات و استعمال الغرغره و السعوط بما ذکرنا آنفاً عند ذکرنا مداواه السده العارضه فی الاذن و الحمیه من الاغذیه المولده للبلغم. صفه دواء دواء للطرش: خردل

یدق ناعماً و یخلط بتین یابس و یعمل فتیله و توضع فی الاذن، و إن عرض الطرش من قبل المرار المتراقی الی الدماغ بمنزله ما یعرض من ذلک من الامراض الحاده و الحمیات الصفراویه فمداواته أن یسهل العلیل بالأدویه التی تخرج الصفراء، و ربما دفعت الطبیعه بشی ء من المرار بذاتها.

و أما الصمم العارض من قبل الدماغ و العصب بسبب هتک أو فسخ أو من قبل ضعف القوّه السامعه أو کان ذلک من الجبلّه فلا دواء له و لا برء، فاعلم ذلک.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 466

الباب الثامن و الستون فی مداواه العلل العارضه فی الانف

فأما مداواه العلل العارضه فی الانف فینبغی أن تنظر فإن رأیت مزاج المنخرین قد سخن و قد عرض فیهما حمره و لهیب فینبغی أن یستنشق صاحبه دهن ورد مع ماء حی العالم أو دهن النیلوفر مع شی ء من ماء ورد، و یوضع علیه من خارج خرقه مبلوله بالصندل و ماء الورد، فإن کانت الحراره مائله الی طرف فی البطن فینبغی أن یسعط بدهن النیلوفر المستخرج من دهن حب القرع و دهن ورد و ماء ورد و یشم الصندل و الماورد و الکافور و اللینوفر و البنفسج و الورد و الخشخاش، و ما یجری هذا المجری، فإن عرض لهذه المواضع الورم الحار او خرج من الانف شی ء من البثور فینبغی أن یفصد العیل القیفال أو یحجم و یخرج من الدم بحسب الحاجه، و غذه بالأغذیه المبرده کسویق الشعیر و السکر و الخل و الزیت و ماء الرمان و التفاح و الاجاص و التوت و ضمد الانف و الجبهه بالصندلین و أشیاف مامیثا و ماش و حضض و ماء ورد و ماء البقله و ماء حی العالم، و اسعطه

ببعض هذه المیاه مع دهن ورد، و دبره بسائر التدبیر المبرد المصفی، فإن ظهر فی المنخرین قروح فافصد العلیل القیفال و دبره بتدبیر مبرد، فإن کانت تلک القروح رطبه فعالجها بهذا الدواء، وصفته:

اسفیداج و خبث الفضه و مرداسنج و شراب محرق بالسویه، یدق ناعماً و یسحق فی الهاون بدهن ورد و یوضع فی الانف بفتیله، و إن کانت القرحه یابسه فخذ شمعاً مصفی و دهن بنفسج و دهن لوز و مخ ساق البقر بالسویه، یذوب الشمع بالادهان و یلقی علیه شی ء من لباب حب السفرجل و شی ء من کثیرا و یضرب جیداً و یوضع فی الانف بفتیله أو یطلی داخل الانف به، و إن کان فی الانف قروح عفنه فلیؤخذ الخربق الابیض مع الحرف بالسویه یدق ناعماً و ینفخ فی الانف أو یغسل المنخرین بخل خمر فیه مر مسحوق فإنه نافع، و اللّه أعلم إن شاء اللّه تعالی.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 467

الباب التاسع و الستون فی علاج اللحم الزائد فی الانف

فأما اللحم الزائد فی الانف إن کان صلباً فلا تتعرض لعلاجه لأنه من جنس السرطان، و إن کان لیناً فعالجه فانه یبرأ. و علاجه بأن تفصد صاحبه القیفال أو تحجمه و تسقیه شیئاً من حب الایارج و یدخل فی الانف فتیله من مرهم الزنجار او تأخذ اشنان القصارین و من المر بالسویه، یدق ناعماً، و تأخذ فتیله من خرقه کتان و تغمس فی خل خمر و تلوث بالدواء و توضع فی الانف، أو یؤخذ توبال النحاس یدق ناعماً و یبل بشراب و تلطخ منه داخل الانف أو تأخذ زاجا و قلقدیسا و قرظا من کل واحد أربعه دراهم، قلقطار ثلاثه دراهم، شب یمانی و عفص و توبال النحاس و زراوند

مدحرج من کل واحد درهمان و نصف، کندر ذکر أربعه دوانق، خل مائه درهم، یطبخ فی اناء نحاس حتی یصیر مثل العسل و یستعمل بفتیله أو قشور النحاس و قلقدیس و قلی من کل واحد جزء، زرنیخ أحمر و زنجار من کل واحد نصف جزء، خربق اسود ربع جزء، یدق ناعماً و یؤخذ فتیله من خرقه کتان تبل بشراب و تلوث بهذا الدواء و تدخل فی الانف فإن أنجب ذلک، و إلا فلیعالج بالدواء الحاد کالهلیون والدیک بردیک فإن أنجب، و إلّا فبالحدید علی ما سنذکره إن شاء اللّه تعالی.

الباب السبعون فی مداواه نتن الانف

فأما نتن الانف فینبغی أن یغرغر صاحبه بالسکنجبین و أیارج فیقرا أو برغوه الخردل، أو یغرغر بعد ذلک بشراب قد طبخ فیه سنبل و قرنفل و فوتنج، و ینفخ فی الانف دانق فوتنج مدقوقاً ناعماً و یسعط بماء الفوتنج.

صفه دواء نافع من ذلک: مر صافٍ و حماماً و اقاقیا بالسویه، یدق ناعماً و یعجن بعسل منزوع الرغوه و یلصق منه شی ء فی طرف الانف و یشم أیاماً کثیره، أو یؤخذ شی ء من المر یداف بماء الفوتنج و یسعط به، أو یؤخذ حماما و ورد یابس من کل واحد جزء یدق و ینخل و یعجن بدهن البان و یطلی به داخل الانف، و تسعط أصحاب هذه العله بأبوال الابل فإنه مجرب نافع بإذن اللّه تعالی.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 468

الباب الحادی و السبعون فی مداواه الرعاف

فأما الرعاف فمتی کان حدوثه بسبب البحران فلا تتعرض لقطعه، و إن کان من غیر ذلک فقد یقطعه استنشاق الماء البارد الممزوج بالخل، وصب الماء البارد علی الوجه و الرأس، و شد الاطراف. و متی أسرف و لم ینقطع فینبغی أن یوخذ من الصبر درهم، کندر درهمان، یدق ناعماً و یلوث بها فتیله من خرقه کتان قد غمست فی خل، و تدخل فی الانف، أو خرقه کتان تغمس فی حبر و تدخل فی الانف أو عصاره الکراث أو عصاره البلح فیسعط بهما أو بکل واحد منهما علی الانفراد أو روث الحمار حاراً یعصر فی الانف أو شیئاً من قثاء الحمار یقطر فی الانف، و إن فتق بشی ء من کافور نفع و کان أبلغ فی قطع الرعاف، أو قرطاس محرق و ودع محرق بالسویه، قلقطار نصف جزء، یدق ناعماً و ینفخ فی الانف، أو

زاج مصری و کندر ذکر و عفص محرق مصفی بخل خمر و قلقطار محرق بالسویه، یدق ناعماً و ینفخ فی الانف، أو تلوث به فتیله من خرقه کتان و تبل بخل خمر او فی ماء البلح و توضع فی الانف، أو تلوث بدقاق الکندر و دم الاخوین و انزروت و صبر و مر صاف بالسویه، یدق ناعماً و تنخل بحریره و تدخل فی الأنف، أو قرطاس محرق و قشور بیض محرق و قرن أیل محرق، اقاقیا و قشر رمان حامض و شب یمانی بالسویه، یدق الجمیع ناعماً و یخلط بماء البلح و تغمس فیه فتیله من خرقه کتان و توضع فی الانف، أو یوخذ شی ء من حضض یدق ناعماً و یصر فی خرقه کتان و یحرق و یؤخذ ذلک الرماد فینفخ فی الانف، فإن أنجب ذلک و إلا فلینطل علی الرأس الماء البارد القوی البرد و یضمد الرأس و الجبهه بهذا الضماد، وصفته:

عفص اخضر و قشور الرمان ورد یابس من کل واحد جزء، عدس مقشر جزآن، حضض مثل الجمیع، و یعجن بماء الآس و ماء ورد و یضمد به الجبهه و الیافوخ، او بخرقه کتان مبلوله بماء ورد و خل، فإن انقطع الرعاف و إلّا فلیوضع المحاجم فیما دون الشراسیف من الجانب المرعوف، أو تشد الخصیتان شداً جیداً فإنه ینقطع. و ینبغی متی کان الرعاف من الجانبین یکون وضع المحاجم من جانب الکبد و من جانب الطحال.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 469

صفه دواء للرعاف

یضمد به الجبهه و الیافوخ: طین أرمنی و عصاره لحیه التیس و دقیق العدس و جلنار من کل واحد جزء، کافور و أفیون من کل واحد ربع جزء، یدق ذلک ناعماً و یعجن

بخل خمر و یضمد به، أو ورق الخلاف و الکرم و العوسج و ورق الورد الطری، یدق ذلک ناعماً و یعجن بدقیق الشعیر و یضمد به الجبهه و الیافوخ، نسج العنکبوت و الزاج المصری و القلقطار إذا أخذ منها بالسویه ودق ناعماً و عجن بخل خمر و طلی منه فتیله من خرقه کتان و وضعت فی الانف نفعت. و إن کانت القوّه قویه یفصد القیفال، فالفصد یقطع الرعاف باجتذابه الدم الی أسفل. و حجامه النقره تنفع أیضاً من ذلک لأنها تجذب الماده الی مؤخر الرأس. و ینبغی مع استعمال هذه الادویه و العلاجات أن یدبر صاحبه بالتدبیر المغلظ للدم بمنزله الاخبصه المعموله من الدقیق و النشاء و الارز المعمول باللبن الحلیب و البیض النیمرشت. و من کان یعرض له من الاصحاء الرعاف کثیراً فینبغی أن یغذی بما ذکرنا و بالجبن الرطب و اللبا و لحوم الحملان الرضع و الهرائس و لحوم الخنانیص و الحنطه المعموله باللبن.

الباب الثانی و السبعون فی مداواه الخشم و هو عدم الشم

فأما مداواه الخشم فینبغی أن تنظر فإن کان إنما حدث عن سده فی المنخرین بسبب لحم نابت فیهما فینبغی أن تعالج ذلک اللحم بما ذکرنا فی مداواته، و إن کان إنما حدث عن خلط غلیظ اجتمع فی بطن الدماغ التی هی محل الشمّ فینبغی أولًا أن ینقّی البدن من هذا الخلط و خاصه الدماغ بالحبوب التی من شأنها استفراغ هذا الخلط بمنزله حب الایارج و حب القوقایا و ما شاکل ذلک مما ینقی الدماغ من هذا الخلط، ثم تستعمل الادویه التی تنفع من سده المنخرین، فإن کان عدم الشم إنما حدث من اخلاط غلیظه لحجت فی ثقب العظام الشبیهه بالمصفاه فاستعمل الادویه الملطفه المقطعه بمنزله الادویه التی تستعملتها

فی الزکام و النزلات، إلا أن الادویه التی ینتفع بها فی هذا الباب ینبغی أن تکون أقوی من تلک علی ما نصفه.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 470

صفه دواء نافع من ذلک: یؤخذ شونیز و أبوال الابل بالسویه یدق ناعماً و ینفخان فی الانف، أو یداف شی ء منها بماء السلق أو بماء المرزنجوش أو بماء الفوتنج و یسعط به العلیل.

و هذه صفه بخور نافع من ذلک: یؤخذ شونیز و زرنیخ بالسویه یدق ذلک ناعماً و یجعل فی کوز فخار ضیق الرأس و یصب علیه من أبوال الابل العربیه ما یغمره و أکثر و یوضع فی الشمس، و یحرّک الکوز فی کل یوم مرتین و ثلاثاً، و إذا نشف فلیعد علیه البول و یحرک فی کل یوم یفعل ذلک أیاماً، و کلما نشف أعید علیه البول ثلاث دفعات، فإذا نشف وجف یؤخذ منه قطعه و تلقی علی الجمر و یکب علیها قمع من حدید و یوضع طرف القمع فی أنف العلیل لیتصاعد بخاره الی الانف و آلتی الشم، یفعل ذلک فی کل یوم مرتین غدوه و عشیه ثلاثه أیام و ینشق بعقب البخور دهن ورد أو دهن بنفسج لتسکن حده الدواء.

الباب الثالث و السبعون فی مداواه الزکام

فأما الزکام فینبغی لصاحبه أن یفصد فی أوّل الامر إن ساعد السن و المزاج و الوقت الحاضر، و یتغذی بأغذیه لطیفه و یستعمل الحساء المعمول من ماء النخاله و سکر و دهن اللوز، و یقلل من الغذاء و یهجر الشراب، و یجتنب الاغذیه المبخره للرأس کالجوز و الجبن العتیق و اللبن و الجرجیر و ما شاکل ذلک، و ینبغی أن یتغرغر بماء الورد فی أوّل یوم و الثانی و الثالث، و یحذر کشف الرأس و

یتعمد تغطیته، و یکون نومه علی جنبه و لا یستلقی علی ظهره لئلّا تنحدر الماده الی الصدر و دبّره بهذا التدبیر الی أن تنضج الماده و تنحدر الی المنخرین و ینزل منها شی ء له ثخن، فإذا کان کذلک فلیدخل الحمام و یصب علی مقدم رأسه الماء الحار و یتلقی بخار الماء المغلی فیه البابونج و اکلیل الملک و البنفسج الیابس الی أن ینحل الزکام و یسیل، و لا ینبغی أن یدخل العلیل الحمام الا بعد أن تنضج النزله، و إن کثر ما ینزل من المنخرین و کان رقیقاً فلیأخذ شیئاً من الشونیز و الانیسون و یشم الماورد و یوضع فی خرقه کتان و یشم وقتاً بعد وقت فإنه ینقطع، أو یؤخذ شی ء من العود النیّئ و الکافور و یوضع علی الجمر

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 471

و یستنشق دخانه أو یتبخر بشی ء من السندروس، و إن أحمی حجر بالنار ورش علیه خل و تنشق بخاره غلظ السیلان و قطعه، و کذلک إن نقعت النخاله فی الخل و ألقیتها علی الجمر أو علی حجر محمی کان ذلک بلیغاً فی قطع الماده.

الباب الرابع و السبعون فی مداواه علل اللسان

فأما مداواه علل اللسان فینبغی أن تنظر فإن عرض للسان ثقل عن الکلام أو تعسر عن الحرکه و کان ذلک بسبب آفه نالت الدماغ فینبغی أن تنظر فإن کانت تلک الآفه إنما عرضت من قبل ورم الدماغ بمنزله ما یعرض من عله السرسام أو غیره فإن برأه یکون بعلاج ذلک المرض و مداواته علی ما ینبغی، و یتعاهد اللسان بالمسح و الدلک باللعابات و الادهان اللینه و ما یجری هذا المجری علی ما ذکرنا، و إن کانت الآفه إنما عرضت بسبب ضربه أو سقطه حتی

انهتک العصب الذی یأتی اللسان أو انقطع فإن برء ذلک یکون عسراً و لا یکاد یبرأ، و إن کان ثقل اللسان إنما عرض بسبب تشنج العصب فینبغی أن تنظر الی ذلک التشنج من قبل الیبس أو من قبل الامتلاء و الرطوبه، فإن کان من قبل الیبس فإن ذلک أیضاً بطی ء البرء و علاجه أن یغرغر العلیل بلبن مرضعه بنت و دهن بنفسج أو دهن لوز أو دهن حب القرع و یضمد القفا بأضمده مرطبه بمنزله القیروطی المتخذ من دهن بنفسج و شمع أبیض أو دهن النیلوفر المستخرج من دهن حب القرع، أو یضمد بشحم البط و الدجاج و ألیه الضأن و شحم الخنزیر غیر مملح، و إن أذبت هذه الشحوم مع شی ء من دهن بنفسج و خلطت معها من بنفسج و نیلوفر مدقوقاً ناعماً منخولًا بحریره و لعاب بزر کتان و لعاب حب السفرجل نفع، و ینطل الماء الفاتر المغلی فیه البنفسج و النیلوفر و الشعیر المرضوض علی مؤخر الرأس، واسق صاحب ذلک ماء الشعیر أو لبن الأتن أو لبن المعز، و غرغره بلبن الأتن و دهن بنفسج و ما یجری هذا المجری من علاج التشنج الحادث عن الامتلاء او استرخاء العصب الحادث عن الرطوبه البلغمیه الغلیظه التی انصبت علی العصب أو غلبت علی الدماغ أو علی جزء من الدماغ الذی ینبت منه عصب اللسان کالذی یعرض فی الفالج و غیره من الامراض البلغمیه فینبغی أن یداوی أولًا باستفراغ الخلط البلغمی و تنقیه البدن منه بحب الایارج و حب القوقایا و غیرهما من

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 472

الادویه المنقیه للبلغم، و ما وصفناه فی مداواه الفالج و التشنج الامتلائی، و تأمره بالحمیه من الاغذیه المولده

للبلغم، و تجنبه التدبیر المبرد المرطب، و یدبر بالتدبیر المسخن المجفف، فإذا نقیت البدن و دبرت العلیل بهذا التدبیر فاستعمل الغرغره بالأدویه التی وصفناها فی باب الفالج بمنزله أیارج فیقرا او العاقرقرحا و المیویزج مع ماء العسل و السکنجبین العنصلی و الماء المغلی فیه الصعتر و الفوتنج الجبلی و المرزنجوش و ما یجری هذا المجری، و یدلک اللسان بأیارج فیقرا و الخردل و العاقرقرحا المدقوق ناعماً، و یضمد القفا بهذا الضماد، وصفته:

بابونج و اکلیل الملک و مرزنجوش و نمام من کل واحد خمسه دراهم، خردل و عاقرقرحا و شونیز من کل واحد ثلاثه دراهم، جندبیدستر درهمان، یدق الجمیع ناعماً و یذوب الشمع و دهن بنفسج بقدر الحاجه و یلقی علیه الادویه و یصیر مرهماً، و إن کانت العله من قبل الدماغ فعلیک بالسعوط الذی ذکرته فی مداواه اللقوه و سائر التدبیر الموصوف هناک.

الباب الخامس و السبعون فی مداواه أوجاع اللسان و استرخائه و تشوش الکلام

إن عرض ذلک بسبب آفه نالت الدماغ کما یعرض فی السرسام فمداواته بعد مداواه ذلک المرض، و إن کانت الآفه العارضه فی الدماغ بسبب سقطه أو ضربه هتکت العصب فبرء ذلک یعسر، و إن کان بسبب تشنج عرض للعصب خاصه أو بشرکه فینظر لسببه، فإن کان التشنج الیابس فهو صعب لکن لا بد من علاجه بالمرطبات کنطل الماء الفاتر المطبوخ فیه البنفسج و جراده القرع و الادهان المرطبه علی الرأس و التغرغر بلبن الجواری و لبن الاتن و دهن البنفسج و دهن اللوز و دهن حب القرع و شحم الدجاج و البط، و یدلک بالقیروطی المتخذ من هذه الادهان مع لعاب بزر کتان و لعاب حب السفرجل، و إن کان التشنج العارض للسان رطباً فیعالج بعلاج التشنج الرطب من الاستفراغ بالأیارجات

الکبار و استعمال المعاجین الحاره خاصه و بالمعجون المعروف بالقردیانا فإنه نعم الدواء لاسترخاء اللسان و حبس الکلام، حتی إن المقدار القلیل منه إذا دلک به اللسان أفاد فی الحال، و کذلک فی استرخاء اللسان و فالجه بسبب الرطوبه فیعالج بعلاج الفالج و یغرغر العلیل بالأیارج و العاقرقرحا و السعد و الحاشا

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 473

و السکنجبین العنصلی.

صفه غرغره نافعه من ذلک: یؤخذ الخردل و الزنجبیل و الفلفل و العاقرقرحا منخوله یتغرغر بها، و یدلک اللسان بعاقرقرحا و أیارج، و یسعط العلیل خاصه إن کانت العله من قبل الدماغ بالسعوطات المذکوره المحلله، و یضمد موضع العصب من الرأس بالقیروطی المتخذ من دهن زنبق و مرزنجوش و خردل و بابونج و إکلیل الملک مع یسیر من جندبیدستر، و ینطل علیه بالماء الفاتر الذی قد طبخ فیه المرزنجوش و البابونج و إکلیل الملک و الصعتر و الفوتنج.

صفه حب یمسک تحت اللسان ینفع من استرخائه: علک الانباط عشره دراهم، حلتیت خمسه دراهم، یتخذ منه حبه قدر الحمصه و تمسک تحت اللسان.

و مما یعین علی الکلام للصبیان اذا أبطأوا بالکلام تدلک ألسنتهم حتی یسیل لعابهم، و ادلک لسانهم بالملح و العسل فینفع، و بالجمله ینبغی أن یجتنب صاحب استرخاء اللسان و ثقله جمیع الاغذیه البارده و یغذی بالأغذیه الحاره، و إذا استرخی لسان الصبی فینبغی أن تدبره بأن یطعم النواهض من أفراخ الحمام و العصافیر، و یحمی عن الاغذیه البارده.

فأما الخلل فی الکلام فقد یکون فی أصل الخلقه لأنه یختص بالعصب و لا برء له، و قد یعرض للإنسان تغیر لسانه، إما بسبب أورام أو قروح تعرض للسان و للاسترخاء أو تشنج، و قد ذکرنا علاج ذلک عقیب

السرسام فینفع منه فصد العرق الذی تحت اللسان، و قد یکون بسبب قصر الوتره التی تحت اللسان و سنذکر علاجه فی باب قصر اللسان.

فصل فی قصر اللسان

أما ما کان سببه التشنج فقد ذکرنا علاجه، و ما کان السبب فیه اتصال الرباط بطرف اللسان و منعه إیاه من الارتفاع و البروز، و هو کثیراً ما یعرض فعلاجه بقطع الرباط بأن یجلس العلیل و یؤمر بفتح فمه ثم یلزم المعالج لسانه و یرفعه و یعمد لربط الوتره عرضاً بالمبضع، و یحذر أن یعمق الی اللحم لئلّا یقطع الشریان فیرفد العلیل، و یکون سبب قصر اللسان قرحه عرضت فینبغی أن تدخل السناره تحت تلک العقده التی حدثت من

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 474

اندمال القرحه و تجذبها الی فوق و تبترها عرضاً بأن یعمق المبضع، ثم یتمضمض العلیل بخل ثم بعده بماء ورد فإنه یلحم و لا یحتاج لغیر ذلک من العلاج.

الباب السادس و السبعون فی أورام اللسان و عظمه و دلوعه

قد یرم اللسان أوراماً حاره و بارده و رخوه و صلبه و یعرض فیه السرطان، و قد یعظم اللسان بسبب غلبه الدم أو الرطوبه عظماً لا یسعه الفم حتی یخرج منه الدم و یندلع.

العلاج

أما أوّل أورامه الحاره فینبغی أن یفصد فی ابتدائه و یتغرغر بماء عنب الثعلب و ماء الهندبا و عصاره الخمر و عصاره عصا الراعی و ماء البقله و الصندل و ماء الورد، و قیل دلک اللسان شدید النفع من ابتداء أورامه، فإن لم یرتدع الورم و یجمع فینبغی أن یعان بالانضاج بالقیروطیات الملینه بأن یتغرغر العلیل بدهن الشمع و ماء السلق و طبیخ التین، أو ماء مغلی فیه بنفسج و لعاب بزرقطونا و بزر مرو، فإذا انفتح الورم و خرجت مادته یغرغر العلیل

بالقوابض کالماء الذی طبخ فیه الآس و الورد و السماق و العدس و یمسح علیه بدهن ورد و یوضع علیه قطنه بمرهم الاسفیداج، و یقال إن أصل الرازیانج إذا حرق و ألصق بالورق فی اللسان نفع، و إن کان الورم حاراً و قد بلغ منتهاه أو رخواً أو کان الورم صلباً فینبغی أن تبالغ فی استفراغ العلیل و تلطیف تدبیره، و یغرغر بماء طبخ فیه الحلبه، و یمسک فی الفم لبن النساء و الأتن و الزبد و ماء العسل أو الزبد و رُبّ العنب.

مضمضه نافعه من الورم الصلب فی الفم: یطبخ البنفسج و الحلبه و بزر الکتان و بزر المرو وتین یابس و أصل السوسن من کل واحد خمسه دراهم، شحم الدجاج و البط من کل واحد عشره دراهم، لب الخیارشنبر عشرون درهماً، یطبخ بثلاثه ارطال ماء حتی یعود الی النصف،

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 475

و یمسک فی الفم ساعه بعد ساعه مفتراً. و أما إذا عظم اللسان جمیعه و سببه إما دم غالب أو رطوبه بلغمیه أو دموی عن ماده حاره فالفصد، و الاسهال، و یدام دلکه بالمقطعه الحامضه القابضه کماء البصل و رُبّ الریباس و حماض الاترج و الرمان الحامض حتی یسیل منه رطوبه فإنه یلطأ فیلزم فی الفم ماء الحصرم، و الذی سببه الرطوبه فیدلک اللسان بالملح و النوشادر مع الخل و البصل، و إن کان المزاج بارداً و الماده فی غایه من الشهره فیستفرغ و یدلک اللسان بالزنجبیل و الفلفل و الدار فلفل و الملح مسحوقاً ناعماً.

و حکی جالینوس أنه ورم لسان إنسان و کان ابن ستین سنه، و لم تکن له عاده بالفصد فسقیته القوقایا و أمرته أن یغلف لسانه

ببعض الاضمده البارده فخالفنی طبیب فترک ما أمرته، فرأی فی لیلته قائلًا یقول له امسک فی فمک عصاره الخمر فتزاید أیاماً، و لا شک أنه کان عن ماده حاده.

فصل فی شقاق اللسان

یشرب صاحبه لعاب بزرقطونا و لعاب حب السفرجل و یمسکها فی الفم.

و مما ینفعه أن یمسح علی اللسان بالقیروطی المتخذ من دهن اللوز و الشمع المذاب.

و مما هو مجرّب خاص بشقاق اللسان فإنه یبریه دلک السبستان الرطب المشقق بعضه ببعض فیدلک اللسان بزبده.

فصل فی حرافه اللسان

تعرض کثیراً لأصحاب الحمیات الحاره و أورام الاحشاء و سببه حراره الدماغ و فم المعده، و یکون عن تناول اشیاء حریفه و مالحه و مره حاره لذاعه، فینبغی أن یمسک فی الفم العصارات البارده کعصاره عنب الثعلب و ماء الخس و ماء البقله و لعاب بزرقطونا و یمسک فی الفم حباً متخذاً من شحم البط، و ما یحدث فی اللسان من الحرقه بسبب ینال الدماغ أو زراقه ما یعرض عن أصل النبات المسمی بلیوس، و لا عدیل للبن الحامض فی التمضمض به، و إذا لم یتفق فالخل.

و لقد دخل علینا رجل و نحن جماعه تلامیذاً لأستاذ فی موضع واحد، و عرض علینا حاجه تشبه الغاریقون و لکنها بلون السورنجان، و قال: ما

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 476

هذه؟ فما فینا من عرفها. فأخذتها من بین الجماعه و أدنیتها من اللسان لأذوقها فما هی الا أن لاقت اللسان فظننت أنه قد ضرب بسهم و وجدت من الالم أمراً عظیماً، و زاد حجم اللسان و عظم حتی ملأ فمی فبادرت الی دکان اللبان و أخذت اللبن الحامض و تمضمضت به فسکن الالم فی الحال و عاد اللسان الی حجمه الطبیعی.

الباب السابع و السبعون فی الغدد التی تنعقد تحت اللسان المسماه الضفدع

سببها

رطوبه غلیظه لزجه تجتمع و تنعقد، و علاجها أن یدمن من دلکها بالنوشادر و العفص المسحوقین ناعماً أو یؤخذ جزء من الزاج المحرق و جزء من السورنجان یسحقان ناعماً و یعجنان ببیاض البیض و تترک تحت اللسان، فإذا دلکت لسان الصبی الذی تحته الضفدع بقشور الرمان و الملح و الصعتر فإنه یبریه فإن أزمن فبالدواء المذکور فی باب اللثه الدامیه، و إلا فبالحدید یؤخذ بأن یعلق بسناره و تکشط، و یتمضمض العلیل بخل بعدُ و دهن ورد و یعالج موضعه بعلاج القرحه.

الباب الثامن و السبعون فی علاج الاسنان

فأما أوجاع الاسنان و الاضراس فمتی عرض وجع الاسنان من حراره فمر العلیل بأن یتمضمض بالخل و ماء الورد مدافاً معه شی ء من کافور، أو یتمضمض بماء السماق مع شی ء من ماء لسان الحمل، أو یؤخذ شی ء من ورق الدلب و ثمره الطرفاء و یطبخ بالخل و یتمضمض به. فإن رأیت اللثه حمراء فافصد العلیل القیفال، و إن کان المرض متواتراً فأسهله بالهیلج و الصبر و ماء التمر هندی و السکر، و إن کان وجع الاسنان من بروده

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 477

فأسهل العلیل بحب الایارج و ادلک الاسنان بأیارج فیقرا، و یتمضمض بماء العسل الذی طبخ فیه الزوفا و الفوتنج، أو یمسک فی الفم خلًا قد طبخ فیه حب الغار و ورقه، أو یکون قد طبخ فیه قشور أصل الکبر و عاقرقرحا، و یتمضمض بماء العسل الذی طبخ فیه الزوفا، أو یطبخ بشی ء من أصول قثاء الحمار فیمسک فی الفم أو الخربق الاسود مطبوخاً بالخل، و الخراطین المطبوخه بدهن السوسن یقال إنها نافعه فی وجع الاسنان، فإن سکن ذلک و الا فضع علیها شیئاً من الفلونیا الرومی أو التریاق الاکبر مدافاً

بخل یوضع فی الضرس و الاسنان بخرقه أو بقطنه او الکبریت و الشجرینا فإنه یسکن الوجع، أو یؤخذ شی ء من الثوم و یوضع فی الضرس المتأکل، و یطبخ شحم الحنظل بخل خمر و یتمضمض به، أو نوی المشمش و ملح یدق ناعماً و یعجن بخل و یوضع فی الضرس، أو یطبخ زنجبیل بخل و عسل و یوضع فی الضرس و یدلک به الاسنان الوجعه، و سلخ الحیه إذا طبخ بالخل و تمضمض به نفع وجع الاسنان من بروده.

صفه دواء لوجع الضرس من بروده: فلفل خمسه دراهم، عاقرقرحا و میویزج من کل واحد درهمان، بورق ثلاثه دراهم، یدق ذلک ناعماً و یعجن بعسل و یکبس به الضرس، أو افیون معجون بمیعه سائله و یکبس الضرس، أو یؤخذ زرنیخ یدق و یعجن بمیعه و قنه و یوضع فی الضرس، أو یحشی الضرس بشونیز مسحوق ناعماً فانه یسکنه، و الخل و الملح إذا أمسکا فی الفم نفعا وجع الضرس من حراره کان أو بروده و ذلک لما فی الخل من التبرید و الغوص بلطافته فی نفس جوهر الضرس لیسکن الوجع من حراره، و ما کان فیه من التلطیف و تقطیع الخلط البلغمی یسکن الوجع من بروده، فأما الملح فلما فیه من التحلیل و التلطیف و تجفیف الرطوبه الفاضله.

صفه دواء لوجع الضرس: عاقرقرحا درهم، نوشادر و أفیون من کل واحد نصف درهم، یدق ناعماً و یحشی به الضرس المتأکل و یوضع فیه شی ء من شمع، فإن انجبت هذه الادویه و إلا فینبغی أن تستعمل الکی علی هذه صفه زیت أوقیه، مرزنجوش و حرمل من کل واحد درهمان، یدق ناعماً و یلقی فی قدر و یغلی ذلک فی الزیت غلیاناً

جیداً، و یفتح فم العلیل و ینظر الضرس العلیل فیضع علیه انبوبه من حدید او صفر بعد أن تنقی الضرس مما فیه من التأکل و تنظفه، ثم تأخذ مسلّتین من حدید فتضعهما فی النار حتی تحمیا حمیاً شدیداً، ثم خذ احدی المسلتین و اغمسها فی الزیت المغلی بالدواء و أدخلها فی الانبوبه الی أن تصل الی الضرس و تضعها فی ثقبه و تصبر علیه حتی تبرد، فإذا بردت فردها الی النار حتی تحمی، و خذ المسله الاخری فاغمسها فی الزیت، و افعل بها مثل ذلک، و لا تزال تفعل ذلک ثلاث مرات أو أربعاً فانه یسکن الوجع،

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 478

فإن لم یسکن فاستعمل القلع.

و هذه صفه دواء یفتت الاضراس المتأکله: یوضع فی الضرس لبن التین و حلتیت منتن فإنه یفتته.

دواء من قول جالینوس فی الادویه المرکبه لوجع الضرس: فلفل و عاقرقرحا و لبن الشبرم أجزاء متساویه، یدق الجمیع ناعماً و یعجن بقنه و یوضع فی الضرس.

و له دواء یصلح لوجع الضرس و الاسنان الشدید تأکلها: بنج اوقیه، و مر و افیون و میعه من کل واحد جزء، فلفل و حلتیت من کل واحد نصف جزء، یدق ذلک ناعماً و یعجن بعقید العنب، یتخذ منه شیاف و یطلی علی الاسنان أو یوضع فی الضرس المتأکل.

صفه دواء ینفع من الزیاده فی تأکل الضرس: شونیز مقلو یسحق بالخل الثقیف و یوضع فیه.

صفه دواء لوجع الضرس: عاقرقرحا و زنجبیل و بورق و میویزج من کل واحد ثلاثه دراهم، فلفل سته، یدق الجمیع و یعجن بخل و یوضع فی الموضع. و إن أخذت هذه الادویه یابسه و کبستها فی الضرس المتأکل أو دلکته بها سکن وجعه.

صفه دواء لما

یعرض للأسنان و الاضراس من الخدر الذی یسمن الضرس: یمضع البقله الحمقاء بقضانها و الملح الجریش و یدلک الاضراس به، أو یمسح علیه دهن زنبق أو زرنب مرتین أو ثلاثاً و یمسک فی الفم أیضاً من ذلک، أو مرق اسفیدباج سمینه، أو یمسک دهن لوز حلو فی الفم، أو یمضغ علک الانباط.

فی مداواه الاسنان الضعیفه المتحرکه و التی قد رکبها الحفر

و أما الاسنان الضعیفه فما کان منها عرض له ذلک بسبب کسر السن فلا دواء له، و ما عرض من ذلک عن رطوبه من ضعف اللثه و استرخائها فیحتاج الی أدویه قابضه بمنزله شب الحمره و الکزمازک و جلنار من کل واحد جزء، ورد أحمر جزآن، یدق الجمیع ناعماً و یدلک به الأسنان و اللثه.

صفه أخری لذلک: کزمازک و رامک و اهلیلج اصفر من کل واحد ثلاثه دراهم، جلنار و ورد و سماق من کل واحد خمسه، جفت البلوط

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 479

و حب الآس و صندل ابیض من کل واحد درهمان، یدق الجمیع ناعماً و یسف منه.

صفه سنون یقوی الاسنان و یشدها: قرنفل ذکر و کزمازک و عفص و جلنار و ورد و سماق وجفت البلوط و سنا مکی و حب الآس بالسویه، یدق ناعماً و یستن به.

صفه أخری: صندل أبیض و رامک و میعه و ورد من کل واحد أربعه دراهم، طراثیث و کزمازک وجفت بلوط و شب یمانی من کل واحد درهم، سماق و بزر الورد من کل واحد ثلاثه دراهم، یدق الجمیع ناعماً و یستن به، و إن طبخ شب الحمره بالخل و تمضمض به قوی الأسنان و اللثه، و اللّه تعالی أعلم.

الباب التاسع و السبعون فیما یجلو الاسنان

فأما الادویه التی تجلو الاسنان فینبغی

أن تأخذ دقیق شعیر معجون بعسل محرق وتین محرق من کل واحد ثلاثه دراهم، زبد البحر و شیح محرق و سرطان بحری و قشور بیض محرق من کل واحد درهمان، یدق الجمیع ناعماً و یستن به فانه یجلو جلاءً قویاً.

صفه أخری: شیح محرق و حجر القیشور و هو الذی یحک به الصکاک و زبد البحر و ورق السنبل محرقاً و ملح اندرانی من کل واحد جزء، أصول القصب المحرقه جزآن، ساذج ربع جزء، کسر القصاری الصینی نصف جزء، یدق الجمیع ناعماً و یستن به.

صفه أخری: ملح اندرانی و دقیق شعیر بالسویه، یعجنان بعسل و یحرقان و أصل القصب المحرق من کل واحد ثلاثه دراهم، قرن أیل محرق و قشور بیض النعام من کل واحد درهمان، بورق و کسر القصاری الصینی من کل واحد درهم، سنبادج نصف درهم، یدق الجمیع ناعماً و یستن به فإنه قوی الجلاء.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 480

الباب الثمانون فی مداواه قروح اللثه و أورامها

إذا ظهر فی اللثه بثر أو ورم و رأیت الدم یخرج منها فاستعمل فصد القیفال أو الحجامه، فإن عادت العله فاقطع لصاحبه عرق الجهارک أو تفصد العرقین اللذین تحت اللسان، و انقِ بدنه بدواء مسهل کالمطبوخ، و أمر العلیل أن یتمضمض بالسماق الممروس فی ماء الورد، و غذه بالاغذیه اللطیفه و بلحوم الفراریج و الطیاهیج معموله بماء الرمان و ماء الزرشک، و یستعمل هذا الدواء.

وصفته: طراثیث و قرظ و شب الحمره و قشور الرمان الحامض و سماق بالسویه، یطبخ الجمیع طبخاً جیداً و یتمضمض بمائه، و إن دققت هذه الادویه دقاً ناعماً و کبست اللثه نفعت منفعه بینه لأنها تجفف القروح.

صفه أخری: ورق السرو و جوزه و جلنار و عفص و کزمازک

بالسویه، یطبخ ذلک بغمره خلًا طبخاً جیداً، و یتمضمض بالخل، و إن أخذت ماء عصا الراعی و ماء عنب الثعلب و مزجتهما بالخل و تمضمض به نفع.

صفه أخری لخروج الدم: بزر الورد و ورد و سماق بالسویه، یطبخ الجمیع بماء ورد و یصفی و یخلط معه شی ء من ماء عصا الراعی و ماء لسان الحمل و یتمضمض به، فإنه یقطع الدم و ینفع البثور و الورم الحار العارض فی اللثه.

صفه دواء لتقلص اللثه و تأکلها: ینبغی أن یستعمل لذلک الفصد من القیفال أو الحجامه من النقره، و شرب ماء المطبوخ من الهلیلج، و دبّره بالأغذیه المبرده الملطفه، و تعطیه لحوم الطیر و الجداء و السماق و ماء الرمان و ماء الحصرم، و یمتص الرمان و یأکل التفاح و الکمثری، و ما یجری هذا المجری من الدواء الحاد بمنزله الافیون یدلک به اللثه و اللحم و العفن دلکاً جیداً مع شی ء من خل خمر، ثم بعد ذلک یدهنه بدهن ورد جید، تفعل ذلک ثلاثه أیام، فإذا نظف الموضع من اللحم العفن فضع علیه مرهم الاسفیداج و مرهم المرداسنج لینبت اللحم و یستوی، ثم یتمضمض بماء الورد المطبوخ بالسماق و العفص و جوز السرو لتنصب اللثه و تعود الی حالها الطبیعیه، و ربما استعملنا الکی إذا لم یبلغ الدواء الحاد ما یحتاج الیه، و نحن نذکر ذلک عند ذکرنا العمل بالید، و اللّه أعلم.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 481

الباب الحادی و الثمانون فی نتن الفم و البخر

نتن الفم و البخر یکون حدوثه کما ذکرنا إما من عفونه تکون فی الفم من تعفن الاسنان و تأکلها، أو من قبل البلغم العفن الذی یکون فی فم المعده؛ فمتی کان نتن الفم بسبب عفونه اللحم

الذی فی الفم و العمور فاستعمل الفصد و الحجامه من النقره و افصد لصاحبه الجهارک، فإن لم ینجب ذلک فأسهله بمطبوخ الهلیلج و التمر هندی، و استعمل کما ذکرنا الدواء الحاد و أدلک اللثه بالعسل حتی تدمی و ضمدها بعد ذلک بالعفص و قشور الرمان وجفت البلوط مسحوقاً ناعماً معجوناً بماء الآس أو بماء ورد، فإن بلغ ذلک و إلا فاستعمل القی ء لینقی ذلک اللحم العفن من اللثه، و تمضمضه بعد ذلک بماء قد طبخ فیه ورد و جلنار و عفص و کزمازک وجفت بلوط و ما یجری هذا المجری، فإن کان نتن الفم إنما أتی من قبل الاسنان الفاسده و المتأکله فلتقلع الفاسده و تنقی المتأکله بالحدید و المبارد و تنظف باقی الاجزاء العفنه منها، و یجتنب صاحب ذلک الالبان أو الموز، فإذا فعلت مثل ذلک مضمضه بالخل المطبوخ فیه عاقرقرحا و کزمازک أو خل العنصل إن حضر، و یستعمل السنونات المطیبه للفم کحب المسک و غیره، و تمسح الاسنان و اللثه فی کل غداه و عشیه مسحاً جیداً بخرقه خشنه، و ینقی بالخلال و یدهن اللثه بدهن ورد إن کان فیها حراره أو دهن البلسان إن کان فیها بروده و رطوبه، و لیمضغ القرنفل و المصطکی و العود مع شی ء من المیویزج و عاقرقرحا، فإن کان البخر من قبل البلغم المتولد فی المعده فمر صاحبه بالقی ء بعد تناول أطعمه مقطعه للبلغم کالفجل و السمک المملوح و الخردل و العسل، و من بعدُ شرب الشراب، و یستعمل ذلک فی الأسبوع مره أو مرتین لا سیما فی الصیف، و یعطی نقوع الصبر و شراب الافسنتین، و یستعمل فی کل أسبوع مثقالًا من حب الصبر و

ینقی المعده بحب الایارج و القوقایا، و یعطی فی بعض الاوقات الاطریفل الصغیر مع أیارج فیقرا کل ذلک لینقی المعده.

صفه حب ینقی المعده و یطیب النکهه: قرفه و أشنه و ملح هندی و قاقله و ناردین من کل واحد جزء، صبر سقطری مثل الجمیع مرتین، یدق الجمیع و یعجن و یحبب، الشربه ثلاثه دراهم، و لتکن الاطعمه لطیفه مجففه کلحوم الطیر مطجنه و مشویه و مصوصاً بالسذاب و الکرفس،

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 482

و یشرب الشراب الریحانی العتیق، و ینقع فیه الکبابه و البسباسه و القرنفل و العود النیّئ و الزنجبیل و السعد المقشر، و یحذر الاغذیه المولده للبلغم کالسموک الطریه و الالبان و لحم الجداء و الخرفان و السمین و الدسم و البقول المبرده المرطبه و الفواکه المرطبه و الحبوب، و یقلل من شرب الماء، و یدمن استعمال الهلیلج و البلیلج المربی بالعسل، و یمضغ المصطکی و القرنفل و القاقلی و العود الصرف، و یتمضمض بهذه المضمضه.

وصفتها: شراب ریحانی و ماء ورد من کل واحد نصف رطل، عود نیّئ و مصطکی و قرنفل و بسباسه و جوزبوا من کل واحد درهمان، یدق جریشاً و یشد فی خرقه کتان و یلقی فی الشراب و ماء الورد، و یلقی فی قدره نظیفه و یغلی بنار لینه الی أن یرجع الی النصف و ینزل عن النار و یبرد و یصفی و یتمضمض به غدوه و عشیه فإن ذلک نافع، و یدمن صاحب ذلک علی ما وصفنا من استعمال السواک بالسعد و الاذخر و الصندل الابیض، فإن ذلک مما یطیب النکهه و یزیل البخر و نتن الفم.

صفه سنون یطیب النکهه و یقوی اللثه: صندل أبیض و ورد أحمر

من کل واحد خمسه دراهم، سعد أبیض و قشور الاترج مجففه و اذخر و رامک و کزمازک من کل واحد ثلاثه دراهم، قاقله و کبابه و بسباسه و قرنفل و مصطکی و عود هندی و مسک من کل واحد درهمان، یدق الجمیع ناعماً و یستن به.

صفه سنون آخر یطیب النکهه و یشد اللثه: یؤخذ قرنفل و صندل و بزر الورد من کل واحد خمسه دراهم، هلیلج و کزمازک و قشور الاترج من کل واحد درهمان، عود نیّئ و مصطکی و کبابه من کل واحد درهم، فإن أردت سنوناً لجمیع الجلاء و التقویه و تطییب النکهه فاستعمل هذا، وصفته:

دقیق شعیر معجون بعسل محرق وتین محرق و قرن أیل محرق من کل واحد خمسه دراهم، کزمازک و زبد البحر و ملح اندرانی من کل واحد ثلاثه دراهم، ورد و سعد و صندل من کل واحد أربعه دراهم، قرنفل و هلیلج و رامک من کل واحد درهمان، و مصطکی و عود نیّئ و سنبل من کل واحد أربعه دراهم، مسک و کافور من کل واحد ربع درهم، یدق الجمیع و یستعمل.

سنون آخر یطیب النکهه و یقوی اللثه و یجلو الاسنان: زبد البحر و دقیق شعیر معجون بعسل محرق و أصول القصب المحرقه من کل واحد سته دراهم، سنبل و کبابه و قاقله و بسباسه و عاقرقرحا من کل واحد ثلاثه دراهم، طباشیر و ورد و شنج و فوتنج من کل واحد درهم، ملح اندرانی

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 483

خمسه دراهم، یدق الجمیع ناعماً و یستن به.

صفه أخری لمثل ذلک: سعد أبیض مقشر مدقوقاً ناعماً ثلاثه دراهم، شراب ریحانی عتیق أو میسوسن أربعه دراهم، و یعجن بعسل و یجعل

أقراصاً رقاقاً و یجفف علی طابق علی نار و یحذر علیه من الاحتراق، فإذا احمر فبرده و دقه و خذ منه أوقیه و من الملح الدرانی ثلاثه دراهم، زبد البحر ثلاثه، کزمازک خمسه، عود هندی صرف أربعه، یدق الجمیع ناعماً و یستن به.

سنون آخر لمثل ذلک: دقیق شعیر و ملح من کل عشره دراهم، یعجنان بعسل و یحرقان و یدقان ناعماً، حاشا و زنجبیل و شیح أرمنی و کزمازک من کل واحد درهمان، سک و کبابه و قاقله و قرنفل من کل واحد درهم، یدق و یستن به.

صفه حب المسک و هو الهندی: یؤخذ من الأرماک و الکبر من کل واحد رطل و یغلان بالماء و یصب علیهما ثلاثون رطلًا من الماء و یطبخان الی أن یبقی من الماء خمسه ارطال، و یصفی الماء و ترمی الادویه، ثم تعمد الی قدر برام نظیفه و یطلی خارجها، یؤخذ المصفی و یطبخ ثانیاً حتی یصیر کالعسل و یحرّک لئلّا یحترق و ینزل عن النار و یصیر فی اجانه خضراء و یجفف فی الظل، فإذا احتجت الیه فخذ منه عشرین مثقالًا و اسحقه و انخله بحریره، و خذ من القرنفل و جوزبوا و بسباسه و عود هندی و ساذج هندی و صندل أبیض و کبابه من کل واحد مثقال، مسک جید خمسه دراهم، کافور ریاحی ثلاثه مثاقیل، تدق الادویه و تنخل بحریره، و یؤخذ من الأرماک خمسه مثاقیل، و یصب علیه من الماء سته اواق، و یطبخ حتی یعود الی أوقیتین و یصفی و یعجن به الادویه، و یحبب حباً کأمثال الحمص و یجفف فی الظل و یستعمل عند الحاجه.

صفه حب آخر: یؤخذ ورد أحمر و صندل أبیض

و سعد من کل واحد عشره دراهم، سلیخه و سنبل الطیب و قرفه و قرنفل و جوزبوا من کل واحد أربعه دراهم، قشور الاترج مجففه و ورقه و اذخر و اشنان و أرماک من کل واحد خمسه دراهم، مسک و عود هندی و مصطکی و قرنفل و بسباسه و جوزبوا من کل واحد درهمان، کافور نصف درهم، مسک نصف دانق، یدق الجمیع ناعماً و یعجن برُبّ سوس أو بشراب أو بماء ورق الاترج، و یحبب حباً مثل الحمص و یمسک فی الفم.

حب آخر یمسک فی الفم: صبر ثلاثه دراهم، فوفل و قرنفل و خولنجان و عاقرقرحا من کل واحد درهم، مسک و کافور من کل واحد دانق، یدق الجمیع ناعماً و یعجن بشراب ریحانی و یعمل حباً و یمسک فی الفم.

کامل الصناعه الطبیه، ج 3، ص: 484

حب آخر: عود هندی و قرنفل و مصطکی یدق ناعماً و یعجن بشراب و یحبب و یجفف فی الظل و یمسک فی الفم.

حب آخر یطیب النکهه إذا کان البخر من قبل المعده: هیل و قاقله و جوزبوا و قرنفل و دارصینی و خولنجان من کل واحد ثلاثه دراهم، ورد أحمر و صندل أبیض من کل واحد خمسه دراهم، کافور نصف درهم، مسک دانق و نصف، یدق الجمیع ناعماً و یعجن بماء ورد و یحبب کالحمص و یفرطح و یمسک فی الفم فإنه یزیل البخر.

الباب الثانی و الثمانون فیما یقطع الرطوبه التی تسیل من الفم وقت النوم و اللعاب الذی یسیل من أفواه الصبیان

فأما الرطوبه التی تسیل من الفم فی وقت النوم و اللعاب الذی یسیل من أفواه الصبیان فمتی کان من حراره فیأکل صاحبه الهندبا مع الملح علی الریق، و یستعمل القی ء و یستفّ سویق الشعیر و سویق الحنطه علی الریق، و إن کان ذلک من رطوبه

بلغمیه غلیظه فیخلط مع سویق الشعیر شی ء من الخردل و یتجرع المری ء بالغدوات علی الریق و یدمن مضغ الکندر و المصطکی، فان أنجب و إلّا فلیستعمل القی ء بالفجل و العسل و یتناول الاطریفل الصغیر و الهلیلج المربی.

و أما اللعاب الذی یسیل من أفواه الصبیان فلیمسح الفم بأقاقیا قد نقع فی شراب فانه یقطعه إن شاء اللّه تعالی.

تمت المقاله الخامسه من کتابنا هذا و یلیها المقاله السادسه

________________________________________

[1] ( 1) فی الأصل:( من الجزء الثانی الثانی) و قد حذفنا العباره لتقسیمنا الکتاب الی أربعه أجزاء.

[2] مجوسی، علی بن عباس، کامل الصناعه الطبیه، 4جلد، جلال الدین - قم، چاپ: اول، 1387 ه.ش.

[3] ( 1) فی الأصل:( من الجزء الثانی الثانی) و قد حذفنا العباره لتقسیمنا الکتاب الی أربعه أجزاء.

[4] مجوسی، علی بن عباس، کامل الصناعه الطبیه، 4جلد، جلال الدین - قم، چاپ: اول، 1387 ه.ش.

[5] ( 1) فی الأصل:( من الجزء الثانی الثانی) و قد حذفنا العباره لتقسیمنا الکتاب الی أربعه أجزاء.

[6] مجوسی، علی بن عباس، کامل الصناعه الطبیه، 4جلد، جلال الدین - قم، چاپ: اول، 1387 ه.ش.

[7] ( 1) فی الأصل:( من الجزء الثانی الثانی) و قد حذفنا العباره لتقسیمنا الکتاب الی أربعه أجزاء.

[8] مجوسی، علی بن عباس، کامل الصناعه الطبیه، 4جلد، جلال الدین - قم، چاپ: اول، 1387 ه.ش.

[9] ( 1) فی الأصل:( من الجزء الثانی الثانی) و قد حذفنا العباره لتقسیمنا الکتاب الی أربعه أجزاء.

[10] ( 1) فی الاصل( الجدی).

[11] ( 1) فی الأصل:( الجدی).

[12] ( 1) فی الأصل:( الجدی).

[13] مجوسی، علی بن عباس، کامل الصناعه الطبیه، 4جلد، جلال الدین - قم، چاپ: اول، 1387 ه.ش.

تعريف مرکز

بسم الله الرحمن الرحیم
هَلْ یَسْتَوِی الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَالَّذِینَ لَا یَعْلَمُونَ
الزمر: 9

المقدمة:
تأسّس مرکز القائمیة للدراسات الکمبیوتریة في أصفهان بإشراف آیة الله الحاج السید حسن فقیه الإمامي عام 1426 الهجري في المجالات الدینیة والثقافیة والعلمیة معتمداً علی النشاطات الخالصة والدؤوبة لجمع من الإخصائیین والمثقفین في الجامعات والحوزات العلمیة.

إجراءات المؤسسة:
نظراً لقلة المراکز القائمة بتوفیر المصادر في العلوم الإسلامیة وتبعثرها في أنحاء البلاد وصعوبة الحصول علی مصادرها أحیاناً، تهدف مؤسسة القائمیة للدراسات الکمبیوتریة في أصفهان إلی التوفیر الأسهل والأسرع للمعلومات ووصولها إلی الباحثین في العلوم الإسلامیة وتقدم المؤسسة مجاناً مجموعة الکترونیة من الکتب والمقالات العلمیة والدراسات المفیدة وهي منظمة في برامج إلکترونیة وجاهزة في مختلف اللغات عرضاً للباحثین والمثقفین والراغبین فیها.
وتحاول المؤسسة تقدیم الخدمة معتمدة علی النظرة العلمیة البحتة البعیدة من التعصبات الشخصیة والاجتماعیة والسیاسیة والقومیة وعلی أساس خطة تنوي تنظیم الأعمال والمنشورات الصادرة من جمیع مراکز الشیعة.

الأهداف:
نشر الثقافة الإسلامیة وتعالیم القرآن وآل بیت النبیّ علیهم السلام
تحفیز الناس خصوصا الشباب علی دراسة أدقّ في المسائل الدینیة
تنزیل البرامج المفیدة في الهواتف والحاسوبات واللابتوب
الخدمة للباحثین والمحققین في الحوازت العلمیة والجامعات
توسیع عام لفکرة المطالعة
تهمید الأرضیة لتحریض المنشورات والکتّاب علی تقدیم آثارهم لتنظیمها في ملفات الکترونیة

السياسات:
مراعاة القوانین والعمل حسب المعاییر القانونیة
إنشاء العلاقات المترابطة مع المراکز المرتبطة
الاجتنباب عن الروتینیة وتکرار المحاولات السابقة
العرض العلمي البحت للمصادر والمعلومات
الالتزام بذکر المصادر والمآخذ في نشر المعلومات
من الواضح أن یتحمل المؤلف مسؤولیة العمل.

نشاطات المؤسسة:
طبع الکتب والملزمات والدوریات
إقامة المسابقات في مطالعة الکتب
إقامة المعارض الالکترونیة: المعارض الثلاثیة الأبعاد، أفلام بانوراما في الأمکنة الدینیة والسیاحیة
إنتاج الأفلام الکرتونیة والألعاب الکمبیوتریة
افتتاح موقع القائمیة الانترنتي بعنوان : www.ghaemiyeh.com
إنتاج الأفلام الثقافیة وأقراص المحاضرات و...
الإطلاق والدعم العلمي لنظام استلام الأسئلة والاستفسارات الدینیة والأخلاقیة والاعتقادیة والردّ علیها
تصمیم الأجهزة الخاصة بالمحاسبة، الجوال، بلوتوث Bluetooth، ویب کیوسک kiosk، الرسالة القصیرة ( (sms
إقامة الدورات التعلیمیة الالکترونیة لعموم الناس
إقامة الدورات الالکترونیة لتدریب المعلمین
إنتاج آلاف برامج في البحث والدراسة وتطبیقها في أنواع من اللابتوب والحاسوب والهاتف ویمکن تحمیلها علی 8 أنظمة؛
1.JAVA
2.ANDROID
3.EPUB
4.CHM
5.PDF
6.HTML
7.CHM
8.GHB
إعداد 4 الأسواق الإلکترونیة للکتاب علی موقع القائمیة ویمکن تحمیلها علی الأنظمة التالیة
1.ANDROID
2.IOS
3.WINDOWS PHONE
4.WINDOWS

وتقدّم مجاناً في الموقع بثلاث اللغات منها العربیة والانجلیزیة والفارسیة

الکلمة الأخيرة
نتقدم بکلمة الشکر والتقدیر إلی مکاتب مراجع التقلید منظمات والمراکز، المنشورات، المؤسسات، الکتّاب وکل من قدّم لنا المساعدة في تحقیق أهدافنا وعرض المعلومات علینا.
عنوان المکتب المرکزي
أصفهان، شارع عبد الرزاق، سوق حاج محمد جعفر آباده ای، زقاق الشهید محمد حسن التوکلی، الرقم 129، الطبقة الأولی.

عنوان الموقع : : www.ghbook.ir
البرید الالکتروني : Info@ghbook.ir
هاتف المکتب المرکزي 03134490125
هاتف المکتب في طهران 88318722 ـ 021
قسم البیع 09132000109شؤون المستخدمین 09132000109.