مثل شاخه هاي گيلاس

مشخصات كتاب

سرشناسه : رنجبر، محمدرضا، 1345 -

عنوان و نام پديدآور : مثل شاخه هاي گيلاس/ محمدرضا رنجبر.

مشخصات نشر : تهران: سازمان فرهنگي هنري شهرداري تهران، موسسه نشر شهر، 1391.

مشخصات ظاهري : 327 ص.؛ 5/17 × 11 س م.

شابك : 70000 ريال 978-964-238-536-2 : ؛ 90000 ريال (چاپ دوم)

وضعيت فهرست نويسي : فاپا

يادداشت : پشت جلد به انگليسي: .Mohammad reza Ranjbar. Like the cherry branches

يادداشت : چاپ دوم: 1392.

يادداشت : كتابنامه: ص. [323] - 327.

موضوع : اندرزنامه هاي فارسي -- قرن 14

موضوع : اخلاق اسلامي

شناسه افزوده : موسسه نشر شهر

رده بندي كنگره : PIR8075 /ن26م2 1391

رده بندي ديويي : 8فا8/362

شماره كتابشناسي ملي : 2813264

سخن ناشر

نياز به گفتارهاي اخلاقي و حكمت ها و اندرزها، همواره بوده و خواهد بود. تا زمين و زمان بپايد، بشر نياز دارد كه به فضايل اخلاقي متذكّر باشد و از رذايل اخلاقي گريزان. موضوع بر سر دانستن خوبي ها و بدي ها نيست كه بشر به اقتضاي سرشت الهي اش آن ها را مي يابد؛ بلكه مهم تذكّر و يادكرد است، از آن رو كه انسان را با فراموشي سرشته اند.

و در اين راه، راهِ تذكر به انسان و هشيار كردنش، بسيار كسان رنج برده و مي برند، از پيامبران و برگزيدگان خداوند گرفته تا حكيمان و عارفان و نيكان روزگار؛ و گونه ها و بيان هاي مختلف را آزموده و مي آزمايند، از پند و اندرز مستقيم گرفته، تا بيان حكمت ها و فوايد اخلاقي زيستن، و بيان هنري و تمثيلي تذكرات اخلاقي.

و ناگفته پيداست، اگر چه هر كدام از اين راه ها و روش هاي تذكر، فايده اي دارد و به جاست، اما تأثير بيان

هنري و تمثيلي چيز ديگر است. از همين رو، قرآن كريم بسيار مثل مي زند و از

زيبايي ها و زشتي هاي اعمال انسان تصويري مي سازد و پيش چشم مي گذارد. تصويري روشن كه چون بر لوح دل مي نشيند، نه تنها از سوء فهم ها به دور است كه تفاوتي نمي كند به چه زباني گفته شود، يا چه زماني را از سر گذرانده باشد. چنان كه بيان قرآن كريم و تمثيل هاي مولوي، از پس قرن ها با انسان قرن بيست ويكم نيز سخن مي گويند و قلب و ذهنش را برمي انگيزند...

«مثل شاخه هاي گيلاس» نيز تذكر اخلاقي را از مسير بيان تمثيل و مثل جستجو مي كند و چنان كه از كوتاهي متن ها پيداست، مؤلف فرهيخته و خوش ذوق آن، با مخاطب پرمشغله ي امروز بسيار كوتاه و گزيده سخن مي گويد.

برخي از متن هاي اين مجموعه از طريق برنامه هاي صدا و سيما و مطبوعات به مخاطبان رسيده است و بسياري ديگر، براي اولين بار است كه منشر مي شوند. مجموعه ي حاضر، براي مخاطبان آشنا با گفتار حجت الاسلام محمدرضا رنجبر، اين لطف را دارد كه مجموعه اي از تمثيل هاي زيباي اخلاقي را در ظاهري زيبا و آراسته مي خوانند.

و بالأخره، ناشر همت كرده است تا اين راه را تداوم بخشد. اميد كه توفيق الهي و اقبال مخاطبان نيز قرينش باشد.

مؤسسه نشر شهر

همة حقوق محفوظ است.©

Printed in Iran.

نشاني ناشر: تهران، خيابان پاسداران، خيابان شهيد گل نبي، خيابان شهيد ناطق نوري (زمرد)

شماره 56، بوستان كتاب، واحد 12، مؤسسه نشر شهر

تلفن: 22843378 _ 22858474 نمابر: 22856118 فروشگاه مركزي: 22873974

www.shahrpress.ir

E-mail: info@shahrpress.ir

مثل شمع!

شمع را ببين هر چه به آن نزديك و نزديك تر باشي نور و روشنايي بيشتري دريافت مي كني.

قرآن كريم مي خواهد ما هم از جنس شمع و هم صفت شمع باشيم. مي گويد: به گونه اي باش كه هر كس به تو نزديك تر بود، بهره و

سود بيشتري ببرد.

و نزديك ترين كسان به ما نخست پدر و مادرند و آن گاه همسر، و سپس فرزندان، و در آخر هم، بستگان و خويشان.

يعني اول پدر و مادر خودت را مورد لطف و محبت قرار بده، آن گاه نزديكانت را، همچون همسر، فرزندان و خويشان.

مثل برف!

برف را ببين! اگر تند و شلاقي ببارد، نمي نشيند.

برف وقتي مي نشيند كه آرام و نرم ببارد.

حرف هم مثل برف است؛ اگر به قول قرآن كريم نرم و لَيِّن باشد بر دل مي نشيند و دلنشين خواهد شد.

به همين خاطر خداوند به موسي و هارون فرمود: حال كه پيش فرعون مي رويد با او نرم سخن بگوييد.

يعني اگر تند و خشن بگوييد او بر نمي تابد، و بر دل سنگ او نخواهد نشست.

كلام و سخن حافظ چرا بر دل ها مي نشيند، چون نرم است، مثل مخمل و حرير.

ببين وقتي كه مي خواهد بگويد با هر كس ننشين چه لطيف و چه نرم مي گويد:

«نازنيني چو تو پاكيزه دل و پاك نهاد

بهتر آن است كه با مردم بد ننشيني»

مثل زغال خاموش!

زغال هاي خاموش را كنار زغال هاي روشن مي گذارند تا روشن شوند، چون همنشيني اثر دارد.

ما هم مثل همان زغال هاي خاموشيم؛ پس اگر كنار كساني بنشينيم كه روشن اند، نورانيتي دارند و گرما و حرارتي دارند، ما هم به طفيل آن ها روشني مي گيريم و گرما و حرارتي پيدا مي كنيم، وگرنه در قيامت حسرت مي خوريم.

يكي از حرف هاي جانسوز اهل جهنم همين است:

اي كاش با فلاني رفيق نبودم و با او نمي نشستم. او تاريك بود و مرا هم مثل خود تاريك كرد.

يعني اي كاش رفيقي سر راهم سبز مي شد كه خود سبز بود، روشن بود، صفا و نوري داشت تا من هم از پرتو او طرفي مي بستم.

مثل شب تار!

در يك شب تار و تاريك و ظلماني كه پيرامون ات چاه و چاله هم زياد باشد، البته احتياط مي كني، مي ايستي و حركت نمي كني.

قرآن مي گويد: اگر يك مطلبي برايت روشن نبود و تاريك و مبهم بود آنجا هم حركت نكن! آنجا هم بايست! آنجا هم زود داوري و قضاوت نكن!

چيزي كه نسبت به آن آگاه نيستي و آگاهي و اطلاع نداري دنبال نكن، چون آسيب مي بيني.

مثل سايه ديٟوار!

توپ را كه شوت مي كنند و به آن ضربه مي زنند. بالا مي رود اما پايي كه ضربه مي زند به عقب برمي گردد.

و اين خود يك درس است.

يعني اگر به كسي البته به ناحق و نابجا ضربه اي بزني آن كه ضربه مي خورد اوج مي گيرد ولي تو كه ضربه مي زني عقب مي افتي و اين يعني بدي هاي تو به خود تو برمي گردد.

و اين همان است كه قرآن كريم مي گويد:

بدي هاي شما به خود شما باز مي گردد.

ديوار را ببين! صبح كه مي شود، سايه سياه و دراز خود را به اين طرف و آن طرف مي اندازد، اما نزديك به ظهر كه مي شود همان سايه آرام آرام به خودش برمي گردد.

مثل ميخ كج!

يك ميخ اگر راست باشد هر چه هم ضربه بخورد پيش تر رفته و محكم تر و مقاوم تر خواهد شد، به همين خاطر هم قرآن به ما مي گويد بياييد راستي و صداقت پيشه كنيد، اينجا ست كه هيچ كس نمي تواند به شما آسيب بزند.

اگر اهل شكيبايي باشيد، اگر تقوا پيشه كنيد و در يك سخن، اگر راستي و درستي پيشه كنيد، هيچ كس نمي تواند به شما آسيب بزند، اما اگر صداقت را پيشه نكنيد و كج بشويد و كج رفتار باشيد مثل همان ميخ كج مي مانيد؛ هر چه ضربه بخوريد بيشتر كج مي شويد.

مثل مغز مداد!

يك مداد اگر مغز نداشته باشد، هيچ ارزشي ندارد؛ فقط چوب است.

ارزش يك مداد به مغز آن است.

ارزش ما آدم ها هم به مغز و عقل و خرد است.

اگر اين خرد و عقل را كنار بگذاريم، و اهل حساب و كتاب نباشيم ارزشي نداريم، فايده اي نداريم.

يكي از ناله هاي اهل جهنم اين است:

اگر اهل تعقل و انديشه بوديم، اگر اهل درك بوديم امروز اينجا نبوديم.

مثل گل شاداب!

يك گل وقتي شاداب و باطراوت است كه لقمه هاي پاك در اختيارش قرار بگيرد: آب پاك، خاك پاك.

ما آدم ها هم همين طوريم، يعني وقتي شاد و شاداب و سرزنده و سرحال هستيم كه مواظب لقمه هايمان باشيم؛ لقمه هايمان پاك و طيّب و طاهر باشند.

اين است كه قرآن كريم نصيحت مي كند:

يعني مردم لقمه هاي حرام را مصرف نكنيد. چرا؟ چون افسرده مي شويد، ناراحت مي شويد، پژمرده مي شويد، خشك مي شويد. آزرده خاطر مي شويد و آسيب مي بينيد.

مثل سوزن!

شما اول انگشت خود را در استمپ مي گذاري و آن را جوهري مي كني و بعد پاي يك قرارداد انگشت زده و آن را جوهري مي كني. يعني تا اين انگشت خود جوهري نشود نمي تواند برگ كاغذي را جوهري كند.

هندسه ي عالم هم همين است. ما تا خود يك ويژگي و صفتي پيدا نكنيم، نمي توانيم ديگران را دعوت كنيم تا آن ويژگي و صفت را پيدا كنند.

اين است كه قرآن كريم گلايه مي كند از كساني كه حرف هايي مي زنند و مردم را به خصوصياتي دعوت مي كنند، در حالي كه در خودشان از آن ويژگي ها خبري نيست.

چرا يك حرف هايي مي زنيد كه خود انجام نمي دهيد.

درست مثل سوزن كه براي همه لباس مي دوزد، اما خود برهنه است.

يا مثل شمعي كه اطرافِ خود را روشن مي كند، اما پاي خودش تاريك است.

مثل طعم آب!

هر چيزي خالصش خوب است.

مثل گلاب و عسل كه خالص شان خوب است.

حتي خود آب، خالصش خوب است.

آبي كه توي يخچال مي گذاري، بوي طالبي و گوشت و ماست مي گيرد، اين آب ديگر گوارا نيست.

آبي گوارا است كه طعم آب داشته باشد، بوي آب داشته باشد، رنگ آب داشته باشد.

عبادت هم همين طور است؛ خالص آن خوب است.

اين است كه قرآن كريم مي فرمايد:

جز خدا هيچ كس را بندگي نكنيد، يعني بندگي خود را خالص كنيد.

مثل روزنامه باطله!

كيف ها را در مغازه هاي كيف فروشي ببين كه چقدر زيبا و خوش فرم و خوش قواره ايستاده اند. اگر داخلشان بازكني مي بيني پر از روزنامه باطله اند!

و وقتي كه روزنامه ها را بيرون مي ريزي از شكل مي افتند.

خشم و عصبانيت مثل همان روزنامه باطله اند؛ وقتي آن ها را فرو ببريم شكل پيدا مي كنيم، شخصيت پيدا مي كنيم.

براي همين، قرآن كريم يكي از ويژگي هاي اهل ايمان را فروخوردن خشم مي داند:

يعني خشم و عصبانيت خود را فرو مي برند.

مثل چتربٔاز!

چتربازها چه عشقي مي كنند وقتي سقوط مي كنند!

هر چه ارتفاع بيشتر، سقوط براي آن ها لذت بخش تر است!

چرا؟ چون پشت آن ها گرم است به يك چتر.

ايمان هم چتر است، چتر نجات!

اگر ما اهل ايمان باشيم، ديگر از سقوط و افتادن و تهديد ها هيچ هراسي نخواهيم داشت و اين است كه قرآن كريم همه را به ايمان دعوت مي كند، ايماني از سر صدق نه ادعاي گزاف:

اي شما كه ادعاي ايمان داريد، بياييد اهل ايمان باشيد.

مثل آيفون!

وقتي تلفن روي آيفون باشد، حاضري هر چيزي را بگويي؟

عالَم روي آيفون است، هم صوتي و هم تصويري!

يعني خداوند هم صداي ما را مي شنود و هم تصوير ما را مي بيند.

او به بندگان خود آگاه است، و بيناست.

پس كمي با احتياط و با ملاحظه رفتار و زندگي كنيم.

مثل چك!

چك وقتي قلم خوردگي پيدا كند ديگراز اعتبار مي افتد، مگر اين كه پشت نويسي شود.

ما هم همين طور... وقتي كه يك گناهي، لغزشي ولو ناچيز، ولۣۣو اندك داشته باشيم از چشم خدا مي افتيم، از اعتبار مي افتيم، مگر اين كه پشت نويسي كنيم؛ يعني توبه كنيم، آن وقت است كه آن اعتبار و آبروي رفته بازمي گردد.

اين است كه قرآن كريم مي گويد:

همه توبه كنيد و به سوي خدا بازگرديد.

مثل نافه ي آهو!

بدن آهو يك قسمتي دارد به اسم نافه.

خون وقتي وارد نافه ي آهو مي شود، تبديل به مشك مي شود كه عطر بسيار خوشبويي است، و چقدر قيمت پيدا مي كند و مردم آن را به سر و صورت و جامه خود مي كشند.

دستگاه الهي هم درست مثل نافه ي آهو است!

يعني هر كس هر قدر هم كه آلوده باشد وقتي به آنجا مي رود پاك و معطر مي شود، گذشته ي او اصلاح مي شود و تمام بدي هايش به خوبي بدل مي شود.

آنجا جايي است كه بدي ها و گناهان به حسنه و زيبايي و خوبي بدل خواهد شد.

درست مثل آب گل آلودي كه به دريا برسد؛ آب آلوده، همين كه به دريا رسيد پاك و زلال خواهد شد.

«آب بد را چيست درمان؟ باز در جيحون شدن

خوي بد را چيست درمان؟ باز ديدن، روي يار»

مثل لباس تميز!

خانم ها لباس هاي تميز را كنار لباس هاي تميز و لباس هاي كثيف را كنار لباس هاي كثيف مي گذارند.

هندسه ي عالم هم همين است.

آن هايي كه پاك اند كنار پاكي ها و پاكان قرار مي گيرند و آن هايي كه ناپاك اند كنار ناپاكي ها و ناپاكان قرار مي گيرند.

و اين خود حقيقتي است كه قرآن كريم از آن ياد مي كند:

پس پاك بشويم تا دوستاني پاك پيدا كنيم.

پاك بشويم تا كتاب هاي پاك و خوبي در اختيارمان قرار بگيرد.

پاك بشويم تا شغل هاي پاك و مناسبي سر راهمان سبز شود.

پاك بشويم تا افكاري پاك و زيبا نصيبمان شود.

مثل گل و گياه!

گل و گياه را اول صبح آب مي دهند، چون جذب بيشتري دارد.

ما آدم ها هم همين طور؛

يعني اگر بخواهيم بركات بيشتري را جذب كنيم، بايد صبح خيز و اهل سحر باشيم.

صبح در دستگاه خداوند قيمت دارد.

به همين خاطر خداوند به آن سوگند ياد مي كند.

سوگند به صبح!

«عجب ملكي است، ملك صبحگاهي

در آن كشور بيابي هر چه خواهي»

مثل يك قطره جوهر سياه!

يك قطره جوهر سياه وقتي در يك ليوان پر از آب زلال مي چكد، تمام آب را تيره و تار مي كند، سياه مي كند، روسياه مي كند.

و ظلم از ظلمت است، يعني از جنس سياهي است و هر چند كم باشد، زندگي را تيره و تار مي كند.

و به همين خاطر است كه قرآن كريم فرموده است:

ظلم نكنيد!

«خانه ي ظلم خراب است، تو هم مي داني

مثل كف بر سر آب است، تو هم مي داني»

مثل شب!

شب چرا به صبح مي رسد؟ چرا به روشني مي رسد؟ چون سير مي كند، چون حركت مي كند.

ما هم مثل شب ايم، تاريك و ظلماني هستيم. اگر در راه خدا سير كنيم، سلوك كنيم، حركت كنيم، ما هم به صبح و روشنايي مي رسيم و هر چيزي براي ما روشن خواهد شد.

اين است كه قرآن كريم مي فرمايد:

سير كنيد، حركت كنيد، نايستيد، ساكن نباشيد، راه بيفتيد؛ البته در مسير حق.

مثل آب جوي!

يك جوي اگر خشك و بي آب باشد، خس و خاشاك در آنجا جمع مي شوند. جوي بي آب، نه جايي را سبز مي كند و نه كسي هوس مي كند كنارش بنشيند.

ما آدم ها هم مثل جوي آبيم.

هيچ چيز براي جوي مثل آب نمي شود.

و هيچ چيز هم براي ما مثل خدا نخواهد شد.

يعني هيچ چيزي جاي خدا را پر نمي كند.

پر شويم از خدا وگرنه پر مي شويم از خَس و خاشاك و گرد و غبار گناه!

اگر خدا را بياوريم در زندگي، زيبا مي شويم، تماشايي مي شويم؛ هم خود سبز مي شويم و هم پيرامون خود را سبز و سرسبز خواهيم كرد.

مثل مداد تراش!

مداد وقتي تراش مي خورد، درست است چيز هايي از او كم مي شود اما روان تر مي نويسد، راحت تر مي نويسد.

مصيبت ها هم مثل مدادتراش اند؛ درست است از ما چيزهايي كم مي كنند اما سير و حركت ما را در راه خدا روان تر مي كنند.

اين است كه قرآن كريم مي فرمايد:

از اين عُسرت ها و سختي ها رنجيده خاطر مباش، چون آن ها با خود راحتي ها و موهبت ها را به ارمغان مي آورند و البته بهره مند خواهي شد.

مثل بر نجِ فردِ اعلا!

ببين برنج اعلا، وقتي با شويد كه خيلي پايين تر و كم ارزش تر از آن است قاطي مي شود، چه طعمي پيدا مي كند، چه مزه اي پيدا مي كند!

ما آدم ها هم همين طوريم، هر قدر ممتاز باشيم، هر قدر بالا باشيم اگر با آن هايي كه پايين ترند، فرودست اند همراه و همنشين باشيم، خودمان هم طعم و مزه پيدا خواهيم كرد، و البته آنچه جلويمان را مي گيرد كه اين گونه باشيم، كبر است، استكبار است كه صفت شيطان است و شيطان از همين جا به زمين خورد و از همين جا شيطان شد.

همچنان كه قرآن كريم فرمود:

شيطان اهل كبر و تكبر و خود بزرگ بيني بود.

مثل درخت انگور!

درخت انگور اگر بخواهد بيشتر رشد كند و بار و محصول بيشتري داشته باشد، بايد تكيه كند، آن هم بر تكيه گاهي محكم و رفيع و بلند.

ما هم اگر بخواهيم در اين عالَم رشد كرده و بار و حاصل بيشتري داشته باشيم، بايد تكيه كنيم، آن هم بر تكيه گاهي كه قادر باشد و بالا و بلند.

و از خدا قادرتر و رفيع تر كيست؟ و كجاست؟

اين است كه خود در قرآن كريم مي فرمايد:

جز من هيچ كس را تكيه گاه خود قرار ندهيد.

مثل نسيم!

غنچه ها گل مي شوند، يعني باز و شكفته مي شوند، اما با كمك نسيم.

و نسيم اگر چه بي مزد و بي منت گره از كار فرو بسته غنچه ها مي گشايد، اما خود نيز بي نصيب نمي ماند، خود نيز عطرآگين مي شود.

خوشا به احوال آن مردمي كه مثل نسيم، مثل باد بهار گره از كار خلق خدا مي گشايند...

«چو غنچه گر چه فرو بستگي ات كار جهان

تو همچو باد بهاري گره گشا مي باش»

و البته خود نيز بي بهره نمي مانند.

بهره ي آن ها همين بس كه يا در كارشان گره نمي افتد، يا به چشم برهم زدني گشوده خواهد شد.

«نخواهي كه باشي پراكنده دل

پراكندگان را زِ خاطر مَهِل»

مثل يك زلف طلايي!

گل وقتي زيباست كه از دست يار بگيري، نه از دست كسي كه سراپا آلوده است و بوي ناخوش و ناخوشايندي دارد. چنين گلي نه ديدنش نه بوييدنش هيچ لذتي به همراه ندارد.

دنيا هم گل است و زيباست به شرط آن كه از دست خدا بگيري.

از دست هر كس ديگري بگيري، زيبا نيست.

«گل بي رخ يار خوش نباشد»

دقيقاً مثل زلف است.

زلف كنار رخ زيباست.

وگرنه اگر كسي يك زلف طلايي اما قيچي شده را در دست بگيرد، چيزي جز زباله نخواهد بود.

مثل كهنه كارها!

آن وقت ها شراب خوار هاي كهنه كار به تازه كارها مي گفتند هر چه داريد يك شبه سر نكشيد، وگرنه فردا خماريد در حالي كه ديگران همه مست اند. بعضي ها گوششان بدهكار نبود و همه را سر مي كشيدند، اما صبح كه مي شد، وقتي كه همه مست بودند آن ها خمار بودند.

«كفاره ي شراب خوري هاي بي حساب

مخمور در ميانه ي مستان نشستن است»

ما هم همين طوريم؛ يعني اگر تمام شادي ها را بخواهيم در اين دنيا خرج كنيم، در آخرت كه اولياي حق مست و شادند، ما خمار و مخمور خواهيم بود.

پس بياييم شادي ها را بين دنيا و آخرت تقسيم كنيم.

شادي هاي حلال را دنبال كنيم و از شادي هاي حرام بگذريم و بگذاريم براي آخرت و البته خداوند جبران خواهد كرد.

مثل شاخه هاي گيلاس!

به شاخه هاي گيلاس نگاه كن! چوب اند؛ اما در فصل بهار از دل آن ها شكوفه هاي نرم و سپيد و لطيف و زيبا بيرون مي زند.

آدمي وقتي اين ها را مي بيند يك دنيا اميد مي شود.

چون خدايي كه مي تواند از دل اين همه چوب خشك، اين شكوفه هاي لطيف و زيبا را بيرون بكشد، پس از وجود خشك و خشن ما هم مي تواند گل هاي زيباي اخلاق بيرون بكشد.

حافظ وقتي اين صحنه ها را مي ديد، روي همين نكته اشاره مي كرد و مي گفت:

«آن كه رخسار تو را رنگ گل و نسرين داد

صبر و آرام تواند به من مسكين داد»

مثل شكوفه هاي بهار!

در بهار اگر بوته ها به گل نشسته اند، اگر درختان جامه سبز و لطيف به تن دارند، به راحتي به اينجا نرسيده اند...

«به راحتي نرسيد هر كه زحمتي نكشيد»

يعني سرما هاي سختي پشت سر گذاشتند و برف و باران و رگبار تگرگ ها را تحمل كردند؛ گاهي حتي شاخه هاشان هم شكست، اما خم به ابرو نياورده، بلكه پاي بر جا ايستاده و ايستادگي كردند.

«هزار نكته ز باران و برف مي گويد

شكوفه اي كه به فصل بهار در چمن است»

حال ما هم اگر سختي ها را تحمل كنيم، يك روزي سبز مي شويم، يك روزي بهاري مي شويم، يك روزي تماشايي مي شويم.

مثل بهار!

خداست كه به بهار مي گويد: برو غنچه ها را گل كن! برو شكوفه ها را شكوفا كن!

«بهار از دكه ي من حُلّه گيرد

شكوفه باشد از من يادگاري»

اصلاً هر اتفاق خوش و خوشايندي كه در عالم مي افتد به امضاي خداست.

تمام زيبايي ها در دستور و توجه خداوند ريشه دارد.

«ما به دريا حكم طوفان مي دهيم

ما به سيل و موج فرمان مي دهيم

سوزن ما دوخت هر جا هر چه دوخت

ز آتش ما سوخت هر شمعي كه سوخت

رود ها از خود نه طغيان مي كنند

آنچه مي گوييم ما، آن مي كنند»

پس تو هم اي آدمي! اگر دست خود را به دست ما بدهي تو هم شمع مي شوي، تو هم سبز مي شوي، تو هم بهار و بهاري مي شوي، تو هم مايه ي روشني خود و ديگران خواهي شد.

مثل خاك!

در فصل بهار يك سنگ پيدا نمي كني كه سبز شده باشد، چرا؟ چون سنگ خودش را گرفته است.

اما خاك را ببين چه گل هاي رنگارنگي كه از دل آن بر مي دمد، چرا؟ چون خودش را نگرفته است.

«در بهاران كي شود سر سبز رنگ

خاك شو تا گل برويي رنگ رنگ

سال ها تو سنگ بودي دلخراش

آزمون را يك زماني خاك باش»

تو سال ها خود را گرفتي و به جايي نرسيدي. حالا يك مدتي بيا و خاكي باش، افتاده باش، وگرنه، اگر خودت را بگيري هيچ نسيمي و هيچ بهاري نمي تواند تو را سبز و شكوفا كند؛ نه خدا، نه پيامبران او، و نه اولياي حق، و نه كتاب هاي آسماني.

اين است كه اهل جهنم در قيامت مي نالند كه:

اي كاش ما خاك بوديم!

يعني اي كاش انسان هاي خاكي و افتاده اي بوديم.

اي كاش ما هم تواضع پيشه مي كرديم.

مثل سنگ محك!

زرگرها سنگ محك دارند و از آن طريق مي فهمند كه چه چيزي طلاست و چه چيزي طلا نيست.

بهار هم سنگ محك است.

هر كس را مي خواهي بفهمي آدم است يا نه، ببين در اين فصل بهار نسبت به خدا هوايي مي شود يا نه؟

عشق و هوس خدا در سر او زنده مي شود؟ اگر چنين است، آدم است و اگر نيست، آدم نيست، هيولاست!

«آدمي نيست كه عاشق نشود فصل بهار

هر گياهي كه به نوروز نجنبد حَطَب است»

به اين گياهان نگاه بكن! آن هايي كه با نسيم بهاري تكان نمي خورند، و انعطافي پيدا نمي كنند، و بالا و پايين نمي شوند اين ها ديگر از گياه بودن افتاده اند، و هيزم خشكي بيش نيستند و تنها به درد سوختن مي خورند.

مثل بازار!

كاسب ها هرگز دل به مشتري هاي عبوري و گذري نمي بندند بلكه هواي مشتري هاي ثابت را دارند و در ميان جنس ها هر چه خوب تر باشد براي مشتري هاي ثابت خود مي گذارند.

و خدا مشتري ثابت و دائم است.

و دنيا همان بازار است.

الدُنيا سُوقٌ...

و ما هم قرار است در اين بازار به كسب فضيلت ها پرداخته و طهارت و پاكي بخريم؛ پس چه بهتر كه هواي مشتري ثابت خود را كه خداست داشته باشيم و فضيلت ها را براي او انجام دهيم و نه خوش آمد ديگران.

درست همان كاري كه حافظ مي كرد و تنها هواي همان مشتري دائم خود را داشت.

«بنده ي پير مغانم كه لطفش دائم است

ورنه لطف شيخ و زاهد گاه هست و گاه نيست»

و بالاتر از حافظ، يوسف بود.

يوسف چرا يوسف شد؟ چون هواي مشتري ثابت خود را داشت، نه زليخا را، چون او مشتري موقت بود.

مثل كليد!

بچه كه بوديم وقتي انگشتري به دست مي كرديم و بيرون نمي آمد به بزرگ ترها نشان مي داديم و آن ها هم خيلي سريع انگشت و انگشتري را با كف صابون نرم مي كردند و آن وقت راحت بيرون مي آوردند.

ما بايد همان جا ياد مي گرفتيم كه نرمي و نرمش و مدارا راه حل مشكلات و كليد پيروزي است.

يعني همان چيزي كه علي(ع) مي فرمود:

«اَلرِّفقُ مِفتاحُ النَجاح»

نرم خويي و ملاطفت كليد پيروزي است.

مثل كمربند!

كمربند ماشين را ببين! اگر نرم نرمك بكشي تا آخر با تو مي آيد، اما اگر پاي شتاب و خشونت در ميان باشد همان جا مي ايستد، ذره اي هم جلو نمي آيد، يعني عقب مي رود، اما جلو نه!

خب، اين يك درس است، درس اخلاق، آن هم با زبان عمل. مي گويد: آقاي راننده! اگر پدري و مي خواهي فرزندانت پا به پاي تو تا آخر بيايند، تنها راهش نرمش است، پس خشونت را كنار بگذار.

آقاي راننده! اگر همسري و مي خواهي خانم يا شوهرت در برابرت نايستد، يك راه بيشتر ندارد، آن هم نرمش است.

آقاي راننده! اگر مديري و مي خواهي كارمندانت همراه و همدل تو باشند و در خطرات و بحران ها نگهبان تو باشند و تو را حفظ كنند راهش نرمش و انعطاف است.

حال شما خودت ببين چه سختي ها و دشواري ها كه با نرمش آسان مي شود.

«الرِفقُ يُيَسِّرُ الصِعابَ...»

نرمي و مدارا سختي ها را آسان مي كند.

مثل گوشت با استخوان!

دستت را ببين!

همه اش گوشت است؟ نه!

همه اش استخوان است؟ نه!

بلكه گوشت و استخوان با هم است و همين با هم بودن است كه دست را دست كرده است.

حال نرمي مثل گوشت است، سختي مثل استخوان، و اين دو بايد با هم باشند.

كسي كه همه اش نرمش و انعطاف است هيچ

به درد نمي خورد؛ همين طور كسي كه هميشه و همه وقت خشك و خشن باشد.

«چو نرمي كني خصم گردد دلير

و گر خشم گيري شوند از تو سير

درشتي و نرمي به هم در، به است

چو رگ زن كه جراح و مرهم نِه است»

«اِخلِط الشّدَةَ برِفقٍ»

سختي و نرمي را با هم همراه كن!

مثل امضاي دوم!

بعضي چك ها دو امضا دارند و تا امضاي دوم نباشد، نقد نمي شوند؛ حتي اگر به جاي امضاي دوم تمام اهل بازار هم امضا كنند، هيچ فايده اي ندارد. بانك فقط صاحب امضا را مي شناسد.

حال، اتفاقاتي كه براي من و تو در زندگي قرار است بيفتد مثل چك دو امضا مي ماند؛ يك امضاي آن خواست ماست و يك امضاي ديگرش خواست خداست؛ تا او نخواهد هيچ امكان ندارد، هر چند همه بخواهند.

«در نيفتد هيچ برگي از درخت

بي قضا و حكم آن سلطان بخت»

پس اگر كسي تو را تهديد كرد و گفت: آبرويت را مي ريزم. سكه يك پولت مي كنم. كاري مي كنم كه سنگ روي يخ شوي. بلايي سرت مي آورم كه مرغ هاي آسمان به حالت گريه كنند...

هيچ نترس! چون اين چك دو امضا دارد، و امضاي دوم مال خداست؛ يعني او هم بايد بخواهد تا آبروي تو ريخته شود، و او يا نمي خواهد يا اگر هم بخواهد هرچه باشد به سود توست.

«هر چه آن خسرو كند شيرين بود»

درست مثل آن مادر روستايي كه كنار چشمه ظرف هاي مسي را اول گل مالي مي كند و همين كار ظرف ها را شفاف مي كند.

خدا هم گاهي ما را گل مالي مي كند؛ اما اين به خاطر آن است كه يك شفافيت و نورانيتي بدهد.

پس، در هر حال سود با توست، فقط به يك شرط؛ آن هم

اين كه تو از راه صحيح و صواب فاصله نگيري بلكه دقيقاً به وظيفه خود عمل كني.

و به همين خاطر بود كه وجود نازنين سيدالشهدا(ع) در روز عاشورا پيوسته مي فرمود:

«ما شاء الله»

يعني هر چه خدا خواست، همان مي شود.

يعني يزيد و هواداران او تنها حق يك امضا را دارند، و آن ها امضا كردند تا من خوار و خفيف شوم، اما كافي نيست؛ يعني تا امضاي دوم كه همان خواست خداست نباشد هيچ امكان ندارد.

و راستي اگر همين حقيقت در زندگي ما وارد شود، چه آرامشي به دست مي آيد.

يعني انسان باور كند كه هيچ اتفاقي در زندگي ما نمي افتد و هيچ كس نمي تواند به ما آسيبي برساند مگر آن كه خدا بخواهد.

و اگر خدا بخواهد سراسر سود و سعادت است.

«تا نخواهد او، نخواهد هيچ كس»

مثل قطره قطره گلاب!

گلاب قطره قطره به دست مي آيد، آن هم با چه زحمتي!

گلچين ها اول صبح كه مي شود به باغ مي روند و با چيدن گل ها چه خارها كه تحمل مي كنند، و بعد هم آن ها را به ديگ پر از آب ريخته و مي جوشانند. آب ها بخار شده، و بخار ها قطره قطره مي شوند، و قطره ها در ظرف هاي بزرگ جمع مي شوند، و تازه يك ديگ گلاب به دست مي آيد. اما همين ديگ گلاب كه محصول ساعت ها تلاش و كوشش است. با يك چشم بر هم زدن مي توان لگد كرد و همه را زير دست و پا ريخت. حالا اگر شما جاي گلابگير باشي چه حالي پيدا مي كني؟

عزيز من! جان من! آبرو مثل گلاب است و به قول قديمي ها مثقال مثقال جمع مي شود يعني يك شبه به دست نمي آيد، بلكه آن قدر بايد در زندگي خود گل بكاري تا چند قطره

آبرو به دست آوري. اما ببين بعضي ها چه دلي دارند، همين آبرو را يك شبه، يك باره، و با يك حرف همه را مي ريزند.

قبول كن كه سخت است.

به همين خاطر است كه خدا روي آبروي مردم سخت حساس است.

تا جايي كه اميرالمؤمنين علي(ع) فرمود:

«مَن تَتَبّعَ عَورات الناسِ كَشَفَ اللهُ عَورَتهَ»

يعني هر كس در زندگي مردم سَرَك بكشد و عيب و ايراد آن ها را دنبال كند، خداوند عيب و ايراد او را فاش و بر ملا مي سازد.

و در حقيقت با اين كار خداوند مي خواهد به آدمي بفهماند كه آبروي مردم ريختن خيلي تلخ است و تا نچشي نمي فهمي، پس بچش!

مثل چاي قند پهلو!

توي هيئت هاي خيلي بزرگ، حتماً ديده اي، يك نفر سيني به دست است و فقط چاي مي دهد، و خيلي طول نمي كشد كه ديگري با ظرفي پر از قند از راه مي رسد.

حالا بچه ها كه با هيئت آشنا نيستند تا چاي آمد، از قند مي پرسند اما بزرگ تر ها چون ماجرا را خوب مي دانند آرام و صبورند و از بچه ها مي خواهند كه صبوري كنند.

حال يادمان باشد: دنيا هيئت خداست و غم ها، غصه ها، ناگواري ها و تلخي ها چيزي شبيه چاي تلخ است و از آن طرف راحتي ها و شادي ها و شيريني ها همانند قند است.

پس اگر در زندگي غم و غصه اي سراغت آمد مبادا بي تابي كني، مبادا بي قراري كني. آرام باش چون دير يا زود قند شادي در راه است.

اين سخن امير المومنين علي(ع) است كه فرمود:

«لِكُلِّ هَمًّ فَرَجٌ»

براي هر غصه اي شادي است.

«اي دل غمديده حالت به شود دل بد مكن

وين سر شوريده باز آيد به سامان غم مخور

دور گردون گر دو روزي بر مراد ما نگشت

دائماً يكسان نباشد حال دوران غم

مخور

هان مشو نوميد چون واقف نه اي از سر غيب

باشد اندر پرده، بازي هاي پنهان غم مخور»

مثل جوشٔٔٔٔكاري!

بچه ها به جوشكاري خيلي علاقه دارند، هر چه هم مي گويي: پسر جان! نگاه نكن اذيت مي شوي. مي گويد: دلم مي خواهد! خوشم مي آيد!

اما شب كه شد ناخوشي ها شروع مي شود، و چشم درد امانش را مي برد، و تازه مي فهمد كه بعضي خوشي ها پايان خوشي ندارند. و همين جاست كه به خود مي آيد و با خود مي گويد: اي كاش حرف بزرگ تر ها را آويزه گوش مي كردم.

حال، بزرگ تري مثل اميرالمؤمنين علي(ع) به ما همين را مي گويد:

«كَم مِن نَظرَةٍ جَلَبَتْ حَسرَةً»

چه بسا نگاهي كه حسرت و ندامت در پي دارد.

مثل استخر!

چرا استخر ها اين قدر زلال اند؟ چرا اين همه روشن و شفاف اند؟ چرا اين همه پاك و تميزند؟

چون كريم و بخشنده اند!

چون هواي اطرافيان خود را دارند!

اطراف استخرها دريچه هايي است كه دائم به آن ها آب مي دهند، يعني استخر ها بر خلاف بركه ها همه ي آب ها را براي خود نمي خواهند، بلكه سرريز مي كنند تا اطراف آن ها هم لبي تر كنند.

ما هم اگر بخواهيم زلال شويم مثل استخر، پاك و صاف باشيم مثل استخر، بايد سخا را، كرامت و بخشش را پيش گرفته و ديگران را هم برخوردار سازيم.

چون آدمي وقتي همه چيز را براي خود مي خواهد مثل بركه كدر مي شود، آلوده مي شود، بو بر مي دارد، بي مشتري مي شود، تنها مي شود.

به خاطر همين است كه اميرالمؤمنين علي(ع) نصيحت مي كرد:

«عَلَيكم بِالسَخَاء»

سخاوتمند باشيد!

مثل نعنا!

نعنايي كه توي سبد سبزي فروش است، حتي اگر يك برگ هم از آن بچيني، جايش هرگز سبز نمي شود. اما همين نعنا وقتي توي باغچه است و ريشه در خاك دارد حتي اگر ساقه اش را هم بچيني باز سبز مي شود؛ زيادتر مي شود كه كمتر نمي شود. پس هر چه مي خواهي نعنا بچين! اصلاً اگر مي خواهي بيشتر شود بايد بچيني!

حال، ما هم چيزي شبيه نعناييم اگر اهل بخشش باشيم به شرط اين كه بخشش هاي ما ريشه در خدا داشته باشد و بريده از او نباشد، يعني با انگيزه هاي الهي ببخشيم باور كنيد چيزي كه از دست نمي دهيم هيچ، بلكه برخوردارتر هم خواهيم شد.

و اين حقيقتي است كه اميرالمؤمنين علي(ع) از آن پرده بر مي دارد:

«اِستَنزِلُوا الرِزقَ بِالصَدَقَةِ»

رزق و روزي را با صدقه و بخشش فرود آوريد.

يعني تو وقتي از پول، و از اعتبار و از قدرت خود مايه مي گذاري، اين خود موجب فرود آمدن

رزق و روزي خواهد شد.

مثل جنگل!

جنگل، چرا اين قدر سبز و خرم و شاداب است؟

چون تعرّق دارد، يعني بخارهايي از خود به آسمان مي فرستد و به ابر ها مي رساند؛ ابر ها هم كيسه شُل مي كنند و مي بارند.

و اين همان معناي سخن حافظ است كه مي گفت:

«ارادتي بنما تا سعادتي ببري»

يعني، بي مايه فطير است.

يعني هر كس مي خواهد گيرنده باشد، اول بايد فرستندگي كند.

چرا راه دور برويم. توي تلفن، تا فرستنده نباشي، گيرنده مي شوي؟! تا حرفي نزني حرفي مي شنوي؟

مثل طناب كشي!

بازي طناب كشي را ببين! دو طرف دارد، يكي اين طرف، يكي آن طرف. اين مي كشد، آن هم مي كشد. بيچاره ها چه زوري هم مي زنند و چقدر انرژي هدر مي دهند تا اين كه بالاخره يكي پيروز مي شود. فرد پيروز هم چيزي در دست ندارد جز يك سر طناب!

كشاكش ها و كشمكش هاي زندگي شبيه به همين طناب كشي است كه جز خستگي و هدر دادن وقت و انرژي، فايده و منفعتي ندارد. بهترين و راحت ترين كار اين است كه آدمي كوتاه بيايد. اينجاست كه هم خود خسته نمي شود و هم اگر قرار است كسي آسيب ببيند، حريف اوست كه آسيب مي بيند نه خود او. درست مثل همان بازي طناب كشي كه اگر يك طرف كوتاه آمد و طناب را رها كرد طرف مقابل به زمين خواهد خورد.

من با اين حرف مي خواهم همان نسخه اميرالمؤمنين(ع) را پيچيده باشم كه فرمود:

«داوُوا الغَضَبَ بِالصَمتِ»

كشمكش ها و خشم و غضب هاي خود را با سكوت، يعني با پاسخ ندادن يا رها كردن درمان كنيد.

مثل كيف قاپ!

وقتي يك كيف قاپِ موتورسوارِ حرفه اي با شتاب تمام به سوي شما مي آيد چه مي كنيد؟ آغوش باز مي كنيد يا نه، پرشتاب تر از خود او به گوشه و كناري مي رويد تا ردّ كارش را بگيرد و برود؟

يادمان باشد خشم و عصبانيت كيف قاپ ماهري است كه مي آيد تا سرمايه ما را كه همان ايمان، انصاف و انسانيت است سرقت كند. پس تنها راه براي در امان ماندن همين است كه در وقت خشم، سريع از فضاي موجود فاصله بگيريم و هرگز آن را استقبال نكنيم. درست مثل ظرفي كه روي اجاق جوش آمده باشد؛ يا بايد اجاق را خاموش كرد يا بايد ظرف را از

روي اجاق برداشت و كناري گذاشت.

مثل شكلات!

مادر ها را ببين! همين كه بچه هايشان زمين مي خورند، احساس درد مي كنند و شيون و زاري به راه مي اندازند، خيلي سريع شكلاتي كف دست آن ها مي گذارند و انگار نه انگار كه زمين خورده اند، يا جايي شان درد مي كند، و آرامِ آرام مي شوند. هيچ فكر كرده ايد چرا؟

چون اهل حساب و كتاب اند، و با خود مي گويند: درست است زمين خوردم و درد دارم، ولي توي دستم يك شكلات است و آن به اين در.

مي خواهم بگويم منشأ آرامش آن ها اين است كه بلا و نعمت را با هم مي بينند، و چون با هم مي بينند آرام مي شوند. و اين ساده ترين راه براي رسيدن به آرامش است.

هر كسي در زندگي خود اگر بلا و رنجي را احساس مي كند، نعمت هايي هم در كف دارد كه اگر هر دو را ببيند، بي تاب و بي قرار نخواهد شد.

اين است كه قرآن كريم از ما مي خواهد كه نعمت هاي خداوند را به ياد بياوريم.

به ياد آوريد نعمت هايي را كه به شما داده ام.

مثل نيمكت نشين ها!

يادت باشد به همان تعدادي كه در زمين چمن بازي مي كنند، به همان تعداد هم نيمكت نشين اند و تمام نگاه نيمكت نشينان به مربي است و تمام توجه مربي به بازيكنان.

همين كه يك بازيكن خوب بازي نكند، مربي او را از زمين بيرون مي آورد و ديگري را جايگزين مي كند.

مي خواهم بگويم تا دلت بخواهد و تا چشم كار مي كند خدا نيمكت نشين دارد. پس هر يك از ما در هر موقعيت مناسب و خوبي كه قرار مي گيريم اگر خوب نقش خود را ايفا نكنيم، سريع ديگري را جايگزين خواهد كرد، و توفيق را از ما خواهد گرفت.

مثل الاكلنگ!

الاكلنگ دو طرف دارد. يك طرف يكي نشسته است كه خود

را پايين مي كشد تا طرف مقابل بالا برود؛ آن گاه طرف مقابل هم متقابلاً چنين رفتاري خواهد كرد. يعني هر كدام تلاش مي كنند تا ديگري را بالا ببرند، و اينجاست كه بازي معنا پيدا مي كند و لذت بخش مي شود.

مي خواهم بگويم زندگي همچنين وضعيتي دارد. چه يك زن و شوهر، چه دو تا رفيق چه دو تا همكار، اگر هر كدام تلاش كند ديگري رشد و ارتقاء پيدا كند، آن ديگري هم همين كوشش را خواهد كرد؛ يعني احترام احترام مي آورد، همان طور كه بي حرمتي هم بي حرمتي به دنبال خواهد داشت.

مثل واليبال!

توي بازي واليبال وقتي توپ را به آن طرف تور پرتاب مي كني از دو حال خارج نيست، يا طرف جواب مي دهد يا نمي دهد. اگر جواب داد هيچ كدام برنده نيستيد، اما اگر جواب نداد شما برنده ايد و امتياز خواهيد گرفت.

زندگي بي شباهت به اين بازي نيست. يعني شما به دوست، همسايه و همسر خود خدمت مي كني. آن ها هم متقابلاً به شما احسان و لطف مي كنند، و در اين صورت هيچ كدام برنده نيستيد، يا بهتر بگويم اين بازي بازنده ندارد. اما اگر شما خدمت كرديد و آن ها به هر دليلي پاسخ ندادند، اينجاست كه شما برنده ايد.

اين را گفتم كه نگويي بشكند اين دستي كه نمك ندارد! تازه بايد شاد و خوشحال هم باشي.

مثل موج آب!

موج آب حوض را مي شود با دست صاف كرد؟ امكان ندارد. تازه همين كه دست مي زني خودش ايجاد موج مي كند، يعني بدتر مي شود كه بهتر نمي شود.

به همين خاطر بهترين كار اين است كه دست نزني، تا خودش درست شود و غالباً هم درست مي شود.

خطا و لغزش در ديگران هم چيزي شبيه موج آب است. دخالت كردن، نصيحت نمودن مثل دست كاري موج است، يعني كار را خراب تر مي كند.

پس اگر از همكار، همسايه، همسر و يا فرزند خود لغزشي مي بينيم، به روي خود نياوريم، بلكه بگذاريم زمان بگذرد، شايد خودش به خطاي خود پي ببرد.

و اين نسخه اي است كه اهل بيت: براي ما پيچيده اند و گفته اند: دو سوم دين تغافل است؛ يعني خود را به غفلت زدن و ناديده و ناشنيده گرفتن.

مثل پشمك برقي!

يادت باشد خدا به مال حلال بركت مي دهد. نديدي گاهي با دويست تومان حلال گاهي جنسي مي خري كه ديگران حاضرند آن را پانصد تومان نقد بخرند.

اما مال حرام مثل پشمك برقي حجم دارد، اما يك لقمه است. يعني بركت ندارد. نديدي گاهي جنسي مي خري پانصد تومان، و بعد مي فهمي كلاه سرت رفته، چون ديگران حاضر نيستند دويست تومان هم بخرند.

اصلاً بگذار يك مثال خيلي ساده بزنم:

گوسفند سالي چند تا زاد و ولد مي كند؟ يكي يا دو تا.

سگ سالي چند تا؟ شش يا هفت تا.

نسل كدام بيشتر است؟ گوسفند.

نسل كدام بايد بيشتر باشد؟ سگ.

شما به عمر خود گله ي سگ ديده اي؟ نه.

اما گله ي گوسفند تا دلت بخواهد هست.

و ببين شبانه روز در هر ثانيه چند گوسفند ذبح مي شود!

عزيز من! جان من! گوسفند پاك است، طاهر است؛ به همين خاطر خداوند به آن بركت داده است. اما سگ

آلوده و نجس است، از اين رو بركت و فزوني ندارد. حال لقمه حلال چيزي شبيه گوسفند و لقمه حرام چيزي شبيه سگ است.

مثل مس!

در بازار مسگرها مغازه ها را ببين، و ببين كه با مس ها چگونه رفتار مي كنند!

مغازه هاشان مثل دخمه تيره و تار است و مثل بازار شام آشفته و پر سروصدا ست. و پتك هاي سنگين است كه بر مس ها فرود مي آيند، بيچاره مس ها!

تازه بعد از اين همه تازيانه و تحمل شلاق هاي آهنين و سهمگين خيلي هم كه رشد كنند، مي شوند يك ديگ و ديگ شدن همان و در دل آتش نشستن نيز همان. نتيجه اش هم كه معلوم است: خود را روسياه و سفره را روسفيد مي كنند.

اما از طرف ديگر، بازار طلافروش ها هم ديدن دارد و رفتار طلافروش با طلاجات هم تماشايي است.

طلا را ببين كه چگونه بر جعبه هاي مخملين تكيه زده و در پشت شيشه هاي شيك و شكيل چشم ها را نوازش مي دهند. و ببين چه آرام برداشته و چه آرام گذاشته مي شوند. و سرانجام مايه زينت اند و دست مايه زيبايي.

و چه شبيه است ماجراي ما آدم ها و سرگذشت مس ها و طلاها.

بعضي مثل مس مي مانيم، از اين رو همواره مبتلا به بلا بوده و گرفتاريم و در آخر هم جهنمي در پيش كه مگو و مپرس!

و بعضي هم مثل طلا مي مانيم يعني گرانمايه، گرانبها و ماندگار.

و البته اگر خداي ناكرده از دسته ي اول باشيم، باز هم جاي اميد هست، چرا كه مي توانيم در صف انسان هاي طلايي و سعادتمند قرار گيريم. درست مثل مس كه طلا مي شود، به شرط آن كه رو به كيميا آورد.

و كيميايي كه انسان هاي مس صفت را طلاگونه مي كند بندگي و اطاعت حق است.

«كيميايي

است عجب بندگي پير مغان»

مثل سنگريزه!

وقتي يك سنگريزه به درون حوض و يا استخر مي افكني چه اتفاقي مي افتد؟ اول حلقه اي كوچك پديد مي آيد و بعد پيش مي رود، بزرگ و بزرگ تر مي شود تا اين كه تمام سطح آب را فرا مي گيرد.

گناه نيز از همين دست است. وقتي انجام مي شود به مرور پيش مي رود؛ تو گويي تمام عالم و آدم خبردار مي شوند.

در ادارات و بانك ها ديده اي ميان برگه ها، برگه هاي كاربن گذاشته اند و شما كافي است روي يك برگه بنويسي آن گاه چه بخواهي و چه نخواهي همان نوشته نيز بر برگه هاي ديگر هم منعكس مي شوند و تمامي برگه ها از آن محتوا خبردار مي شوند.

از همين روست كه علي(ع) فرمودند: اگر از زير درختي گذشتي و شاخه آن بر صورت تو خط و خدشه اي انداخت، بپذير كه روزي خطايي كرده اي و اين خط در آن خطا ريشه دارد.

و اين يعني هر چه مي كنيد، گويي به تمام عالم رونوشت مي خورد و مخابره مي شود، و گرنه آن شاخه درخت از كجا مي فهمد؟

سعدي مي گفت: شبانه در سحرگاه برمي خيزم و با خداي خود راز و نيازي مي كنم، اما فردا وقتي به بازار آمده يا به مسجد مي روم مردم به گونه اي ديگر با من روبه رو مي شوند و رفتار مي كنند، تو گويي از احوال شبانه من باخبرند.

«هر سحر از عشق دمي مي زنم

بار دگر مي شنوم بر ملا»

بنابراين عالَم، عالَم بازتاب و انعكاس است. پس اين سخن كه كاري كردم و كسي نديد و نفهميد بيشتر به يك شوخي شبيه است.

مثل نرم كننده پوست!

وقتي پوست دستتان بر اثر سرما خشك مي شود چه مي كنيد؟ سنگ پا مي كشيد؟ نه! چرا؟

چون بهبودي كه نمي بخشد هيچ آسيب هم مي زند. به همين خاطر از ماده اي نرم و لطيف

مثل كِرم استفاده مي كنيد و اينجاست كه پوست دست شما دوباره نرمي و لطافت خود را پيدا مي كند. و اين يعني نرمش، نرمش مي آورد.

در زندگي زناشويي و اساساً روابط اجتماعي هم ماجرا از همين قرار است. پس اگر كسي با شما خشك و خشن رفتار كرد و شما هم با نرمش و لطافت با او رفتار كنيد او هم مثل شما لطيف و نرم خو خواهد شد.

البته اين نسخه شفابخش از علي(ع) است كه فرمود:

«لِن لِمَن غالَظَك، يوشَك اَن يلِين لَك»

با كسي كه با تو با غلظت و شدت و خشونت رفتار مي كند، نرم باش. هيچ دور نيست كه او نيز مثل شما نرم خو شود.

مثل شير مادر!

شير مادر براي بچه تا يك زماني سودمند است و زمينه ي رشد و استعداد او را فراهم مي كند، ولي از يك زماني به بعد بايد او را از شير گرفت و گرنه زيان بار است و آثار معكوس دارد. اين را مادرها خوب مي فهمند، اما بچه ها نه! و براي همين هم شيون و فرياد مي كنند، ولي مادرها با وجود اين كه كانون مهر و محبت اند، به فرياد و ناله ي آن ها اهميت نمي دهند.

خداوند هم نسبت به ما همين طور است. نعمت هايي مثل سلامت و آرامش به ما مي دهد، كه تا يك زماني براي ما خوب و مايه سعادت است؛ ولي از يك مقطعي به بعد زيان بار و خطرناك است، از اين رو آن ها را از ما مي گيرد. ولي يادمان باشد؛ مي گيرد تا بيشتر بدهد. همانطور كه يك مادرغذا يي به نام شير را مي گيرد تا سفره اي از غذا هاي متنوع پيش روي فرزند خود بگشايد.

مثل ماه در شب!

ماه در آسمان شب خيلي زيباتر از ماه در آسمان روز است. چرا؟

چون سياهي شب را پشت سر انداخته و نورانيت خود را حفظ كرده و خود را همرنگ شب نساخته است.

انسان هم همين طور است، وقتي سياهي گناه و ظلم و معصيت و ستم را پشت سر بياندازد و نورانيت خود را حفظ كند و نگويد: «در شهر ني سواران بايد سوار ني شد» و يا «گر خواهي نشوي رسوا، همرنگ جماعت شو» و... آن وقت است كه خيلي زيبا مي شود.

سيد الشهدا(ع) و اصحاب باوفاي آن حضرت چرا در روز عاشورا اين قدر درخشيدند؟ چون مثل هميشه سياهي و ظلمت و زشتي را پشت سر انداختند، اين بود كه زينب كبري(س) فرمود:

«ما رَايتُ اِلّا جَمِيلاً»

جز زيبايي

نديدم.

مثل تير و كمان!

دنيا مثل كمان، كج است، و اين يعني كه ما بايد مثل تير راست باشيم. اگر راستي پيشه كنيم، همين كج رفتاري هاي دنيا مي تواند ما را اوج دهد، پرواز دهد و به هدف بنشاند.

اين بود كه سيدالشهدا(ع) روز عاشورا مي فرمود:

«صَبراً عَلي بَلائِك»

خدايا! من بر اين بلاها _ كج رفتاري هاي مردم زمانه _ صبوري و شكيبايي مي كنم، چون مي دانم آخرش پرواز و اوج گرفتن است. و اين يك فرمول و درس است براي همه ما كه هر چه اين دنيا كج رفتاري بيشتري با ما داشته باشد، اگر ما صداقت و راستي پيشه كنيم راحت تر و سريع تر به هدف خواهيم رسيد.

مثل بچه هاي مؤدب!

وقتي در محفلي شربت، شيريني و يا شكلاتي پيش روي بچه هاي مؤدب و آداب دان گرفته و به آن ها تعارف مي كنند، هرگز دست دراز نمي كنند؛ مگر آن كه پدر يا مادر با اشاره ي چشم و يا سخن نرم خود به آن ها اجازه دهند.

اولياء خدا هم اين گونه اند.

«موسيا آداب دانان ديگرند»

يعني بر خلاف ما هر گاه لذت يا عيشي سر راه ايشان سبز شود، پيش از اين كه به سراغ آن بروند گوش جان به كلام حق تعالي مي سپارند. اگر او اجازه داد خود را مجاز مي دانند و گرنه هرگز خود را به آن نمي آلايند.

درست همان كاري كه يوسف كرد.

يوسف ديد كه اين لذتي كه در وجود زليخاست از آن لذت هايي است كه خداوند هيچ خوش ندارد، از اين رو حتي به ذهن خود هم خطور نداد، تا چه رسد به اين كه به سوي آن خيز بردارد و اقدامي كند.

و قرآن همين حقيقت را چه زيبا باز مي گويد:

زليخا قصد كرد و تصميم گرفت تا از يوسف كامجويي كند و

يوسف هم همين قصد را مي كرد، اگر برهان و دليل پروردگارش را ناديده مي گرفت.

يعني يوسف دليل داشت و دليل او عقل و معرفت او بود كه بر اساس آن خوب مي دانست كه خداوند از چنين لذتي بيزار است، از اين رو از آن فاصله گرفت.

البته ما هم از اين دليل ها فراوان داريم، اما تفاوتي كه ما با يوسف داريم اين است كه او ديد، يعني توجه كرد اما ما ناديده مي گيريم.

مثل كود!

باغبان هيچ گاه پاي بوته ي خار كود نمي ريزد، درست بر خلاف گل كه بدون كود نمي شود.

البته وقتي به پاي بوته گل كود مي ريزند براي مدتي كوتاه و محدود بويي ناخوش و ناخوشايند و نامطبوع پراكنده مي شود، اما ديري نمي پايد كه جاي خود را به بوي خوش و دل انگيز گل خواهد داد.

و حسين(ع) گل است و توهين ها و جسارت ها و هتاكي ها چيزي شبيه كودند. يعني اگر چه براي مقطعي موقت ناخوشايند و آزاردهنده اند اما چندان نمي گذرد كه بوي خوش حسيني مشام تمامي دل ها را نوازش مي دهد.

هر چند، تا بوده همين بوده و همين خواهد بود. يعني مثل گل كه هر از چند گاهي به كود مبتلا مي شود، حسين(ع) نيز آماج جهالت ها خواهد بود.

يك زماني مزار و بارگاهش را در هم كوبيدند و شخم زدند و جو كاشتند؛ يك روزگاري وهابيت آمد و پس از كشتاري عظيم در كربلا ضريح امام را كه از چوب بود به آتش كشيد و بر روي آن قهوه درست كرد و سر كشيد. امروز از آن سركش ها اثري نمانده است، اما ببين شكوه و هيمنه دستگاه امام را.

مي خواهم بگويم اين اتفاقات براي امام سراسر خير و رحمت و لطف و

عنايت است، اما براي ما نيست مگر واكنشي و حساسيتي به جا، مناسب و درخور و معقول، كه از خود نشان دهيم.

و اين را بدانيم كه خداوند نسبت به حسين بن علي(ع) گونه ي ديگري است، چون او در روزي همچون عاشورا همه چيزش را حتي طفل شش ماهه ي خود را نثار راه خدا كرد. هيچ ترديد نكن كه خداوند نيز همه چيز را به پاي او خواهد ريخت.

«زين قصه هفت گنبد افلاك پر صداست

كوته نظر ببين كه سخن مختصر گرفت»

مثل قيافه ها!

بعضي ها فكر مي كنند كه آدم ها توي قيافه هاشان زندگي مي كنند؛ براي همين، هر روز خود را به يك تيپ و شكل درمي آورند، ولي آرامش پيدا نمي كنند. بعضي ها فكر مي كنند كه آدم ها توي خانه هايشان زندگي مي كنند؛ براي همين، هر روز خانه هاي خود را به يك شكل و با يك دكور خاصي تزيين مي كنند، ولي باز آرامش پيدا نمي كنند.

و اين ها در اشتباه اند، بايد بدانند كه آدم ها توي دل هاشان زندگي مي كنند و نه توي قيافه ها، خانه ها و...

روز عاشورا سيدالشهداء(ع) به خداوند چه فرمود؟

فرمود: خدايا! ما از تو ممنونيم كه جَعَلتَ لَنا اَفئِدَةً، تو به ما دل دادي و ما را اهل دل كردي.

سيدالشهداء(ع) و ياران نازنينش اهل دل بودند. و درس بزرگ عاشورا يكي همين است كه آي آدم ها! بياييد اهل دل شويد. آي آدم ها! اگر آرامش و آسايش مي خواهيد، بايد دل هاي خود را آباد كنيد.

مثل پرطاووس!

قديم ها وقتي كه قرآن مي خواندند، براي اين كه نشانه بگذارند كه تا كجا خوانده اند از پر طاووس استفاده مي كردند، و هيچ گاه هيچ كس از پر كلاغ استفاده نمي كرد، چون قرآن زيباست و چيزي هم كه در دل آن قرار مي گيرد بايد زيبا باشد.

امام حسين(ع) حقيقت قرآن است، پس اگر كسي مي خواهد در دل او جاي بگيرد و در كنار او قرار بگيرد، و همراه و همگام با او باشد شرطش اين است كه يك زيبايي هايي از خود نشان بدهد.

حبيب بن مظاهر به خاك و خون كشيده شده بود، امام حسين(ع) بر بالين او آمد و يك جمله به او گفت كه اشاره به همين حقيقت داشت.

حضرت فرمود: «لَقَد كُنتَ فاضِلاً»

حبيب تو آدم با فضيلتي بودي، يعني آن چيزي كه مرا به

تو پيوند داد، فضيلت تو بود. و اين يك درس و بلكه يك پيغام به همه ماست كه اگر مي خواهيد با من حسين بن علي(ع) جوش بخوريد و پيوند و ارتباط برقرار كنيد، بايد اهل فضيلت باشيد.

مثل نان سنگك!

نان سنگك تا خمير و خام است، به سنگ ها حتي به ريزترين آن ها مي چسبد، اما همين كه پخته شد، خيلي راحت از همه آن ها جدا خواهد شد.

انسان هم همين طور است؛ تا خام است، دلبسته و وابسته است، اما همين كه پخته شد، خيلي راحت از اين چيزهايي كه به آن ها وابسته و دلبسته است، دل برمي كند.

اصحاب سيدالشهدا(ع) بر اثر آتش عشق اباعبدالله(ع) پخته شده بودند، لذا خيلي راحت از اين دلبستگي ها، و از عزيزترين كسان و بستگان خود گذشتند.

وقتي هم كه تهديد شدند كه خانه هاشان را خراب خواهند كرد، خيلي سريع و صريح آدرس و نشاني خود را به تيرها بستند و به وسيله كمان ها به سوي آن ها پرتاب كردند، چون هيچ دلبسته نبودند.

مثل تعويض خودرو!

تعويض خودرو را ديده ايد؟ طرف ماشين مدل پايين و فرسوده خود را مي برد و تحويل مي دهد و آن گاه پيش چشم خودش شيشه ها را خرد مي كنند و ماشين را پرس مي كنند. صاحب ماشين هم وقتي كه مي بيند و تماشا مي كند لذت مي برد، چون ماشين مدل بالاتري به او مي دهند.

و اين تعريف دقيق مرگ است.

اين بدن ها مثل يك ماشين است و يك روزي جمع مي شود، خاك مي شود، و ما تماشا مي كنيم و لذت مي بريم. چرا؟ چون يك قالب نوراني و روحاني به ما مي دهند.

سّر اين كه اصحاب سيدالشهدا(ع) بي باكانه در برابر تير و تيغ و نيزه و سِنان سينه سپر مي كردند، همين بود كه مرگ را خوب فهميده بودند. ما نيز اگر مرگ را خوب بفهميم، زندگي برايمان شيرين خواهد شد.

مثل حبه هاي زغال!

كنار منقل بنشين و حبه هاي زغال را خوب تماشا كن!

ببين چه گرمايي! و چه دوامي دارند!

چرا؟ چون با هم اند.

اگر با هم نبودند يا به قول معروف صله رحم نداشتند و جدا از يكديگر مي سوختند، خيلي زود خاموش مي شدند، يعني عمرشان كوتاه مي شد و هم انرژي و گرماي چنداني نداشتند.

پس بيا پاي منقل بنشينيم البته نه مثل بعضي كه مي نشينند و آن كار ديگر مي كنند؛ نه. بنشينيم درس بياموزيم، درس با هم بودن.

مگر نه اين كه امام كاظم(ع) فرمود: از هر چيزي مي شود چيزي آموخت. پس از منقل هم مي شود آموخت.

مي شود آموخت كه طول عمر در صله ي رحم است.

و مي شود آموخت كه افزايش رزق و روزي در صله ي رحم است.

و اين همان چيزي است كه وجود نازنين سيدالشهداء(ع) مي فرمود:

«مَن سَرَّهُ اَن يُنسِأَ فِي اَجَلِه وَ يزادَ فِي رِزقِه فَليَصِل رَحِمَه»

هر كس خوشحال مي شود از اين كه در اجلش

تأخير شود، يعني عمر طولاني پيدا كند مثل همان حبه هاي ذغال، و رزق و روزي اش افزايش يابد مثل همان حبه هاي ذغال كه به خاطر با هم بودن گرماي بيشتري يافتند، بايد صله ي رحم كند.

و اين يعني هر كس اهل صله رحم نباشد هم عمرش كوتاه خواهد بود و هم در زندگي دخلش با خرجش نمي خواند.

پس ديگر نگو صبح تا شب مي دوم، اما هشتم گرو نه است. به جاي اين حرف ها، مادرت و پدر پيرت را درياب و برو به جاي دست، پاي ايشان را ببوس، دلشان را به دست بياور، لبخندي به لب هاشان بنشان و از آن ها بخواه تا برايت دعا كنند.

نشنيدي پيامبر(ص) مي فرمود: دعاي پدر و مادر در حق فرزند مثل دعاي پيامبر در حق امت خويش است؟

نشنيدي آن جوان به محضر پيامبر خدا(ص) آمد و گفت: هر گناهي كه بگويي كرده ام آيا اميد آمرزش براي من خواهد بود؟ و پيامبر خدا(ص) فرمود: پدر و مادر داري؟ گفت: مادر نه، اما پدر دارم. فرمود: پدرت را درياب و به او خدمت كن!

البته همين كه جوان رفت، فرمود: اي كاش! مادر داشت، چون زودتر نتيجه مي گرفت.

مثل دانه هاي انار!

دانه هاي انار چون كنار هم اند، چون دوشادوش هم اند به يكديگر شكل و شخصيت مي دهند. ما هم مثل دانه هاي اناريم؛ يعني وقتي هويت پيدا مي كنيم و معنا و معنويتي به چنگ مي آوريم كه با هم باشيم.

به خاطر همين بود كه علي(ع) وصيت كرد:

«اِيّاكُم وَ التَقاطُع وَ التَدابُر و التَفرُّق»

بپرهيزيد از گسستگي و پشت كردن به يكديگر و جدايي.

يادمان باشد جدايي و پشت به يكديگر كردن آدم ها را بي خاصيت مي كند.

مي گويي: نه؟ يك اره را بردار و نگاه كن!

دنده هاي ارّه

را ببين! ببين چگونه شانه به شانه هم اند! ببين چگونه پا به پاي هم اند! به خاطر همين هم است كه برش دارند و مي بُرند و پيش مي روند و كار را هم پيش مي برند.

حالا اگر دنده ها از هم جدا بودند يا به يكديگر پشت مي كردند، يعني يك دنده رويش اين طرف بود و يك دنده رويش آن طرف بود، آيا مي توانستند برش

داشته و يا كارايي داشته باشند؟ هرگز. حال ما هم همين طور، يعني اين داستان، داستان ما هم هست به خصوص بستگان و خويشان كه اگر با هم نباشيم و با يكديگر صله رحم نكنيم فَشَل مي شويم.

اين است كه علي(ع) مي فرمود:

«وَيلكَ قَطِيعَةَ الرَحِم»

واي بر تو اگر قطع رحم كني.

البته قطع رحم نكردن يا صله رحم كردن، تنها به معني رسيدن به يكديگر نيست، بلكه به معناي رسيدگي نسبت به يكديگر است، و اين بالاترين صله رحم است.

شب عاشورا را ببين. حضرت به خانواده خود فرمود:

من كسي را سراغ ندارم كه مثل شما صله رحم كرده باشد.

يعني صله رحم فقط اين نيست كه در كنار سفره با هم باشيم، بلكه صله رحم واقعي اين است كه حتي در صحنه كارزار و در دل سختي ها و تا پاي جان با هم همراه و همدل باشيم.

مثل كليد گنج!

يك كليد بايد راست باشد تا قفلي را باز كند وگرنه با كليدي كج هيچ قفلي گشوده نمي شود. همان طور كه يك خط كش بايد راست باشد تا بتواند خطي راست پديد آورد، وگرنه خط كشي كه خود كج است كجا مي تواند خطي را راست نمايد.

حال دروغ مثل كليد كج و خط كش كج است، و كجا مي تواند گره هاي ما را بگشايد و كجي ها را از ما

دور كند. دروغ خود زشت است آن هم آن قدر زشت كه دروغگو از دروغگو بدش مي آيد. حال چيزي چنين زشت آيا مي تواند زندگي ما را زيبا كند؟

و قصه يوسف(ع) اين حقيقت را به نمايش گذاشت كه دروغ فروغ ندارد و نه پيش مي رود و نه پيش مي برد. اگر قرار بود دروغ كارها را به سامان كند و گره ها را بگشايد، گره از كار فروبسته برادران يوسف مي گشود؛ مگر آنان كم دروغ گفتند؟

گفتند: يوسف را به تفريح و بازي مي بريم اما دروغ بود.

گفتند: به مسابقه رفتيم، اما دروغ بود.

گفتند: گرگ آمد يوسف را دريد، اما دروغ بود.

جامه اش را با خون بزغاله اي خونين كردند و گفتند: خون يوسف است، اما دروغ بود.

اشك مي ريختند، اما دروغ بود.

سراپا دروغ بودند و دروغ گفتند.

«دستشان كژ، پاي شان كژ، چشم كژ

مهرشان كژ، صلحشان كژ، خشم كژ»

مثل ماهي!

ماهي بيچاره گذارش به كنار ساحل مي افتد، كرمي معلق مي بيند و غافل از آن كه در پس آن قلابي تيز در كمين نشسته است، با چه حرص و شتاب و ولعي شتابان به سراغ آن مي رود و آن را به دهان مي كشد و همين كه از دريا بالا آمد، چه لرزه اي بر اندام او مي افتد. تازه مي فهمد چه داده و چه گرفته است. آنچه داد درياست و آنچه گرفت، يك كرم، آن هم مرده و فرو نبرده!

حال قصه يوسف(ع) يك چنين معامله اي را به نمايش مي گذارد، و از مردمي ياد مي كند كه يوسف(ع) را دادند و در عوض درهمي چند گرفتند.

آنان يوسف را فروختند به بهايي اندك يعني درهمي چند.

و آنان نسبت به يوسف بي رغبت بودند.

البته چنين معامله اي براي ما نبايد جاي هيچ شگفتي

داشته باشد، چون در حقيقت اين داستان داستان ما نيز بوده و هست.

«بشنويد اي دوستان اين داستان

خود حقيقت نقد حال ماست آن»

به قول مولانا اگر باور نمي داري سري به بازار شهر بزن تا با چشم خود و به عيان چنين معامله اي را بارها و بارها ببيني.

«در شهر ما نك احمقي خوش مي فروشد يوسفي

باور نمي داري ز من، بازار شو، بازار شو»

با اين تفاوت كه آن ها يوسف را فروختند و ما خداي يوسف را. چون وقتي كسي به دروغ جنسي كه ده تومان ارزش دارد را به يازده تومان مي فروشد، او خدا را به يك تومان داده است، پس باز هم به فروشندگان يوسف!

اين است كه حافظ خيرخواهانه نصيحت مي كرد و مي گفت:

«يار مفروش به دنيا كه بسي سود نكرد

آن كه يوسف به زر ناسره بفروخته بود»

مثل دارو!

روي تمام دارو ها نوشته: «مصرف طبق دستور پزشك.» چرا؟

چون دارو اثر دارد، به خصوص روي اطفال. به همين خاطر مي نويسند: از دسترس كودكان دور نگه داريد.

يادمان باشد سخن و حرف هم در نگاه قرآن كريم و اهل بيت(ع) چيزي شبيه داروست. يعني مثل دارو اثرگذار است، به خصوص روي بچه ها.

اين است كه سخن گفتن هم بايد طبق دستور طبيب باشد.

و طبيب خداست.

يكي از نام هاي خدا در جوشن كبير طبيب است.

پس، او بايد بگويد چه چيزي بگو و چه چيزي نگو.

در قرآن كريم كم نداريم كه خداوند مي گويد: بگو، يا مي گويد: نگو.

خيلي از انحرافاتي كه امروز در فرزندان خود مي بينيم، به خاطر حرف هايي است كه در كودكي به خورد آن ها داده ايم؛ يعني متأسفانه روي حرف ها دقت نكرديم.

پدر يا مادر هميشه به فرزند خود مي گفت: بچه خوشگلم! بچه قشنگم! غافل از اين كه اين

«قشنگم»، يا «خوشگلم»، دارو بود و بي جا به او مي داد.

عوارض و آثارش هم امروز پيداست. مثلاً دائم برابر آينه مي ايستد. چرا؟ چون خوشگلي و قشنگي در ذهنش شكل گرفته.

وقت ازدواج هم كه مي شود آنچه برايش مهم است قشنگي و زيبايي طرف مقابل است. هيچ چيز ديگر برايش مهم و ملاك نيست، چون از بچگي با او اين جوري حرف زده اند.

اگر همان وقت مي گفتند: بچه عاقلم! ديگر عقل و فهم در پيش او معنا پيدا مي كرد و محور مي شد.

و ديگر اين قدر به ظاهر خود توجه نمي كرد، و اين قدر به ظاهر ديگران توجه نداشت و وقتي كه مي خواست ازدواج كند تنها به قيافه طرف نگاه نمي كرد بلكه به فهم و عقل و درايت او هم التفات داشت.

ببينيد قرآن كريم به عيسي مسيح(ع) كلمه گفته است. مي گويد او كلمه اي است از نزد ما چرا چنين مي گويد؟

چون مي خواهد كلمه و سخن را معنا كند.

مي خواهد بگويد: من به چيزي كلمه مي گويم كه مثل عيسي مسيح(ع) پاك باشد، و مثل او حيات بخش

باشد، و مثل او مبارك، و مثل او پخته و مثل او شفابخش باشد.

خلاصه، كلمه بايد پيامبري كند، هدايت كند، و راهي را روشن كند، و خط و جهتي بدهد.

حال به خود راست بگوييم، آيا تا كنون كلمه اي به زبان رانده ايم، آيا در ميان آنچه گفته ايم، كلمه اي هم به چشم مي خورد؟

مثل قبله نما!

عقربه هاي قبله نما را ببين كه پيوسته لرزان اند، مگر زماني كه همسو با قبله باشند.

دل آدمي نيز همين طور است، لرزان و مضطرب است مگر اين كه با خدا همسو شود و همواره در ياد خدا باشد.

پيامبر(ص) همواره دلي آرام داشت. چرا؟ چون پيوسته در ياد خدا

بود:

«لايقُومُ وَ لايَجلسُ اِلّا على ذكرِ اللهِ»

در تمام نشست ها و برخاست ها ياد خدا مي كرد. البته نه به اين معنا كه دائم تسبيح به دست بود. بلكه هر كجا مي خواست كاري انجام دهد، مي گفت: اگر خدا الان جاي من بود، چه مي كرد؟

و ياد خدا به اين معناست.

مثل داماد!

آقا داماد ها را در شب خواستگاري ببين!

ببين چه مؤدب اند! چه با وقار! چه سر به زير! چه كم حرف! چه مرتب!

خانواده ها و همراهان گل مي گويند، و گل مي شنوند، همه شوخي و مزاح مي كنند، اما داماد ساكت و سنگين و موقر و خاموش گوشه اي نشسته، و دلهره تمام وجودش را گرفته، و هرگز خودش را همراه و همرنگ با ديگران نمي كند. چرا؟

چرا داماد همرنگ نمي شود، چرا مثل ديگران راحت نيست؟

چون پيش خود مي گويد: آن كه زير نظر است يا آن كه قرار است انتخاب شود منم، نه ديگران.

يادمان باشد كسي كه آن بالا نشسته، و به ما نظر دوخته قرار است انتخاب كند. اگر اين حقيقت را مي دانستيم نگاهمان از ديگران گرفته مي شد و از ديگران تأثير نمي گرفتيم و هم ساز ديگران نمي شديم و هميشه همان گونه بوديم كه آقا دامادها!

مولوي، شب خواستگاري پسرش گفت:

پسرم! هميشه چنان باش كه امشب.

يعني مي بينم امشب خيلي سنگين و رنگين نشسته اي. مي بينم حساب شده نگاه مي كني، حساب شده حرف مي زني. مي بينم خائف و ترسان هستي، پاك و تميزي، با خود گل و شيريني داري، و كام ديگر را شيرين مي كني. مي بينم كه خودت را همرنگ جماعت نمي كني. پسرم! هميشه چنان باش.

همه مشكل ما آدم ها همين «همه» است، همه اش مي گوييم: همه چنين اند و چنان اند.

يادمان باشد اين همه، همه را زمين مي زند.

چرا مثل دونده ها نباشيم

كه در دويدن نگاهشان فقط به پيش است و به خط پايان و هرگز به همراهان هيچ كاري ندارند، بلكه مي خواهند هميشه از آن ها جلوتر باشند.

يكي از تعليمات بزرگ و البته غير مستقيم نماز همين است. چرا مي گويند نماز صبح را بلند بخوان، يا نماز ظهر را آهسته بخوان!

چون صبح زمان سكوت است، مي گويد: بلند بخوان يعني خودت را همرنگ با شرايط نكن!

و ظهر سرو صداست و پر از شلوغي، به همين خاطر مي گويد آهسته بخوان يعني خودت را همراه نكن!

مثل خاك سبز!

خاك چرا سبز مي شود؟ زمين چرا مزرعه يا باغ مي شود؟

چون تسليم است، تسليم زارع يا باغبان.

يعني وقتي آن را شيار مي زنند زير بار مي رود بر خلاف سنگ. يا وقتي مي خواهند در دل آن بذر يا نهال بكارند تسليم است و مي پذيرد، بر خلاف سنگ.

يا وقتي آب و كود به آن مي دهند مي پذيرد و پس نمي زند، برخلاف سنگ.

مولانا همين ويژگي خاك را ديده بود كه مي گفت: خاك باش! يعني مثل خاك تسليم باش.

چون خاك به خاطر همين تسليم بودن است كه در موسم بهار سبز و خرم مي شود، و از دل آن انواع گل ها و رياحين سر مي زند.

و يادمان باشد آنچه دين از ما مي خواهد همين خاك بودن است، يعني خاكي بودن و تسليم بودن است.

اساساً دين چيزي جز تسليم نيست.

«•    »

دين در نزد خداوند يعني تسليم بودن.

تسليم اولين تعليم و درس نماز است.

اين كه در ابتداي نماز دست ها را بالا مي بريم يعني: خدايا! تسليم توايم، اسير توايم، گوش به فرمان توايم.

«حكم آنچه تو فرمايي»

و فرمان خدا همان است كه در قرآن كريم آمده است.

پس كسي كه دست ها را بالا

مي برد، بايد پس از نماز، قرآن را باز كند و بخواند و طبق آن رفتار و زندگي كند.

سرّ اين كه مي گويند بعد از نماز قرآن بخوان! به خاطر اين است كه در ابتداي نماز دست ها را بالا برده اي و گفته اي: خدايا! تسليم توام. پس بايد بعد از نماز قرآن را باز كني تا آنچه او گفته است بشنوي و به كار ببندي.

پس اگر قرآن را باز كردي و خواندي كه قولا له قولاً لَيِّناً، ديگر بايد از آن پس با زن و بچه خود با دوست و رفيق خود حتي با دشمنان نادان خود به نرمي سخن بگويي.

يعني كسي كه در نماز دست ها را بالا مي برد، بايد با ديگران نرم سخن بگويد، وگرنه دست ها را بي خودي بالا برده است!

و سخن اگر نرم باشد البته به دل خواهد نشست. و هم اين كه موجب مي شود به دوستان خود بيفزايي.

اميرالمؤمنين علي(ع) فرمود: درخت ها را ببين. آن كه چوبش نرم تر است (مثل بيد مجنون) شاخ و برگ آن هم بيشتر خواهد بود.

و ديگر آن كه سخن نرم موجب مي شود از دشمني دشمنان كاسته شود. چرا قصاب ها دائم كارد خود را تيز مي كنند؟ چون به گوشت خورده و گوشت نرم است و اين نرمي موجب كندي آن مي شود. كساني هم كه با آدم با تندي رفتار مي كنند اگر با نرمي با ايشان رفتار كنيم در دشمني خود كند خواهند شد و ديگر قدرت برش خود را از دست خواهند داد.

بگذريم...

مي بيني كه لازمه بالا بردن دست ها در نماز، نرمي گفتار و نرمش در رفتار آدمي است.

مثل جنس پارچه!

هر وقت خواستي پارچه اي بخري آن را در دست مچاله كن و بعد رهايش كن، اگر

چروك برنداشت جنس خوبي دارد.

حال، آدم ها همين طور هستند. آدم هايي كه بر اثر فشارها و مشكلات، شيوه و اخلاق و رفتارشان عوض مي شود و چروك بر مي دارند اينها جنس خوبي ندارند.

ولي جنس پيامبر(ص) خوب بود. مي فرمود: هيچ پيامبري به قدر من اذيت نشد و آزار نديد. با اين وجود پيامبر هيچ گاه خم به ابرو نياورد. هيچ گاه شيوه و شخصيت او تغيير نكرد؛ چون شخصيت او با نخ آيات الهي بافته شده بود در حقيقت اخلاق او اخلاق قرآن بود يعني او قرآني زندگي مي كرد.

بياييم پيامبر(ص) را اسوه ي خود قرار دهيم و ما هم همچون او بر اساس قرآن مشي و مشق كنيم.

مثل داروي تلخ!

دارو تلخ است؛ خاصيت آن هم به تلخي است، اما شيريني سلامت و بهبود در پي دارد.

به شرط اين كه در وقت و زمان خود مصرف شود، و دير يا زود نشود.

و ديگر آن كه اندازه آن هم مراعات شود و كم يا زياد نشود، اگر گفته اند شربتي را دو پيمانه مصرف كن و ديگري را سه يا چهار پيمانه، به همان ميزان بايد مصرف شود.

از طرفي هم البته بايد پرهيز را مراعات كرد، يعني در كنار آن هر چيزي را نبايد خورد.

حال، نماز چيزي دقيقاً شبيه داروست.

يعني مثل دارو تلخ است، هر كس بگويد شيرين است شيرين عقل است.

مگر مي شود صبح سرماي زمستان توي جاده از اتوبوسي پياده شوي، و در هواي سرد وضويي بسازي و با لرز و سرما نماز بخواني و شيرين باشد؟ يا غرق فيلم يا غرق گفتگو باشي و مؤذن اذان بگويد و بلند شوي و راهي مسجد شوي و شيرين باشد؟

البته نه

فقط نماز بلكه هر عبادت ديگري هم همين طور است، اساساً حق، اينگونه است اميرالمؤمنين علي(ع) فرمود: الحق مُرّ، يعني حق تلخ است. نماز هم كه حق است پس تلخي هاي خود را دارد.

بله، اگر انسان نسبت به حقيقت نماز فهم و معرفت پيدا كند تلخي آن شيرين و آسان مي شود. از اين رو در دعا از خدا مي خواهيم، خدايا شيريني ذكر خودت را به ما بچشان. يعني خدايا به ما معرفت كرامت كن!

ديگر آن كه نماز مثل دارو زمان دار است و بايد زمان آن را رعايت كنيم، يعني در وقت خود بخوانيم.

چون فلسفه نماز احساس عظمت حق است و اين احساس براي كسي اتفاق مي افتد كه نماز را در اول وقت خود بخواند. كسي كه با تأخير، نماز خود را مي خواند در حقيقت با تأخير خود فرياد مي كند كه خدايا! تو عظيم نيستي، پول عظيم است، كسب و كار عظيم است، تفريح و تفرج عظيم است. اگر تو عظيم بودي كه من همان ابتدا حرف تو را گوش مي دادم.

ديگر اين كه مثل دارو بايد كنار نماز پرهيز هم باشد، پس اگر نماز حق است بايد از باطل فاصله گرفت، يعني نبايد به منكر و فحشايي آلوده شد. وگرنه خاصيت نماز را از بين مي برد.

شما وقتي يك فضا را با وسايل گرمايشي گرم نگه مي داري بايد تمام روزنه ها و دريچه ها و درها را ببندي، و گرنه انرژي را هدر داده اي. چرا نماز براي ما حرارت و گرمايي ايجاد نمي كند، چون پنجره گوش، پنجره چشم، پنجره دهان باز است و هر چيزي را مي شنويم، هر چيزي را مي بينيم، هر چيزي را مي گوييم.

درست مثل انباري كه پر از گندم باشد

اما روزنه ها هم باز باشند. اينجاست كه همه چيز طعمه موش و مور و ملخ شده و از دست مي رود.

«گر نه موشي دزد در انبار ماست

گندم اعمال چل ساله كجاست»

خلاصه اين كه هر كس مي خواهد از اندوخته نماز خود و از حرارت و گرماي آن برخوردار باشد بايد اين پنجره ها و روزنه ها را يكي پس از ديگري بسته نگه دارد و تنها به ضرورت باز كند، نه اين كه پيوسته از سر هوا و هوس و ميل، چشم و زبان و گوش خود را باز بدارد.

مثل آب!

آب خيلي لطيف است، اما همين آب لطيف آهن سخت را با همه استحكام و مقاومتش از پاي در مي آورد.

ما هم بايد ياد بگيريم كه لطافت و نرمش و مدارا حريف را هر قدر هم كه صلابت داشته و سرسخت باشد از پاي در مي آورد.

لذا سيدالشهداء(ع) فرمود: هر گاه در كار كسي فرو ماندي، «كان الرفقُ مِفتاحَه» يعني رفق و مدارا كليد خوبي است و با حريف خود مدارا كن.

خود آن نازنين بسيار اهل مدارا بود. هنگامي كه شمر به او اهانت كرد، مسلم ابن عوسجه ناراحت شد و خواست او را با تير هدف قرار بدهد، ولي حضرت مانع او شد و اين در حقيقت دعوت به مدارا بود؛ يعني با او مدارا كن كه همين مداراي تو او را از پاي در مي آورد. پس يكي از درس هاي بزرگ عاشورا انعطاف و مدارا است حتي در برابر دشمن.

مثل گل!

خوشا به حال آن گلي كه سر راه آب قرار گيرد؛ سبز مي شود، بالنده مي شود، بالا مي آيد، رنگ و رو پيدا مي كند، عطر و بو پيدا مي كند، تماشايي مي شود؛ كنارش مي نشيني، شاد مي شوي، شاداب مي شوي.

و بدا به احوال آن گل و گياهي كه از آب دور بيفتد؛ پژمرده مي شود، خشكيده مي شود، زباله مي شود، و ديگر به درد سوختن مي خورد و بس.

آدمي همان گل است، همان گياه است و خدا همان آب، آب حيات.

خوشا به حال كسي كه بر سر راه خدا قرار گيرد؛ چه تماشايي مي شود! چه طراوتي پيدا مي كند! و چه رايحه اي!

و بدا به احوال كسي كه از خدا دور افتد؛ مثل گلي مي ماند كه از آب دور باشد يا از

آفتاب محروم شده باشد.

«با تو حيات و زندگي، بي تو فنا و مُردَنا

زآن كه تو آفتابي و بي تو بود فُسُردنا»

و البته آنچه آدمي را بر سر راه خدا قرار مي دهد، بندگي و طاعت حق است آن هم بي هيچ چون و چرا.

«مزن ز چون و چرا دم كه بنده مُقبِل

قبول كرد به جان هر سخن كه جانان گفت»

پس اگر بنده اي تسليم باش! اگر بنده اي چون و چرا نكن! هرگز نگو تا ندانم تا نفهمم مثلاً نماز چه خاصيتي دارد نمي خوانم!

جان من! وادي زندگي با عرصه معنوي متفاوت است و تفاوت از زمين تا آسمان است.

در زندگي اول علم است و بعد عمل، نخست بايد بداني و آن گاه بايد به كار ببندي.

فيزيك را مي خواني و مي داني و آن گاه به كره ماه مي روي وگرنه امكان پذير نيست.

شيمي را مي خواني و مي داني و آن گاه دارو مي سازي و جز اين راهي نداري.

اما در عرصه معنا و معنويت ماجرا معكوس است. يعني اول بايد عمل كني؛ آن گاه خواهي يافت.

يعني نماز را بايد بخواني طبق آداب هم بايد بخواني و آن گاه به معرفت و آگاهي و علم دست مي يابي.

اين صريح سخن خداوند است:

بندگي كن، يعني عمل كن تا باور و يقين و معرفت و آگاهي به سوي تو بيايد.

و البته بندگي تقوا را به بار مي نشاند.

و تقوا يعني نگهداري. و متقي كسي است كه خود را نگه مي دارد و خود نگهدار است از آنچه او را از خدا دور مي سازد.

و اين خود نگهداري و تقوا چه بركاتي كه دارد.

اول بركت آن آساني در زندگي است.

هر كسي تقوا پيشه كند خداوند براي او آساني قرار مي دهد.

و اين نه به معني اين است

كه سختي ها به كنار مي رود، نه! يعني در كنار سختي ها احساس سختي نخواهي داشت و به آساني آن را پشت سر مي گذاري.

درست مثل اسب سواري كه بر روي موانع به آرامي و آساني و سلامت عبور مي كند و البته چه لذتي كه مي برد.

هنر تقوا اين است كه از آدمي سواركاري ماهر و توانا مي سازد، كه تنها عشق او رسيدن به موانع و عبور از روي آن ها خواهد بود.

ديگر از آثار و بركات تقوا اين است كه يا در مخمصه قرار نمي گيري و يا راه گريزي پيدا خواهد شد.

هر كسي تقوا پيشه كند خداوند براي او راه گريز و خروج از اضطرار ها و مخمصه ها قرار مي دهد.

پس اگر ديدي سختي ها بر تو سخت مي گيرند و يا در مخمصه اي گرفتار آمده اي و از هيچ سو و هيچ طرف راهي و روزنه اي در پيش نيست بدان كه در جايي تقوا را پيشه خود نساخته اي.

مثل عينك!

كساني كه عينك مي زنند دايم عينك خود را تميز مي كنند وگرنه درست نمي بينند.

عينك اگر تيره باشد تيره مي بينند.

تميز كردن هم البته با ملايمت و با دستمال لطيف و حرير مانند است. كسي را نمي بيني كه عينك خود را با اسكاج يا سيم ظرفشويي پاك كند.

حالا به يك معنا همه ما بر چشمان خود عينك داريم.

عينك ما ذهن ماست، يعني ما با ذهن و ذهنيت هاي خود عالم و آدم را مي بينيم.

يعني پيش زمينه ها بر داوري هاي ما اثر دارند.

مادرها را ببين از دختر خود هزار ناسزا مي شنوند اما به دل نمي گيرند و توجيه هم مي كنند، اما از عروس خود كمتر از گل بشنوند گُر مي گيرند؛ اين به خاطر چيست؟ جز به خاطر تصورات و تخيلات

باطل و بي اساسي است كه مادرها نسبت به عروس هاي خود دارند؟ از قبيل اين كه او مي خواهد فرزند مرا و جگر گوشه ي مرا از من بگيرد و يا...

يعني اين برخوردها ريشه در خيالات دارد.

و اين جنس خيالات دامنگير غالب ما آدم ها هست.

«تو جهاني بر خيالي بين روان»

خيالات رشته اي بر گردن ما دارند كه به هر كجا كه بخواهند مي كشند.

شايد شنيدن اين داستان خالي از لطف نباشد:

كسي مي گفت: در فرودگاه بودم. از فروشگاه كتابي و از غرفه بيسكويتي خريدم.

روي صندلي به انتظار نشستم. از بيسكويتي كه كنارم بود يكي برداشتم، اما ديدم پيرمردي هم كه در كنار من نشسته است، بدون تعارف و بدون اجازه گرفتن از بيسكويت من بر مي دارد.

من يكي برداشتم، او هم يكي. خيلي ناراحت شدم اما روي خود نياوردم. دوباره برداشتم او هم برداشت. نگاهي تند به او كردم اما او لبخند زد.

تا اين كه بيسكويت آخر را دو قسمت كرد قسمتي خود در دهان گذاشت و قسمتي هم براي من گذاشت. با عصبانيت برخاستم و با نگاهي زهرآلود از او فاصله گرفتم.

در هواپيما كيفم را باز كردم تا كتاب را بردارم، ولي ديدم بيسكويت من در كيفم است! تازه فهميدم كه من بيسكويت آن پيرمرد بيچاره را مي خوردم در حالي كه خيال مي كردم بيسكويت خودم است و به خاطر اين خيال غلط و ناصواب، در ذهن و خيال خود چه ناسزاهايي كه نثار او كردم!

بپذيريم كه غالباً نزاع و درگيري هاي ما ريشه در چنين انديشه ها و خيالات نادرست و ناچيز دارد.

توصيه و تأكيد دين بر زدودن اين گونه خيالات و گمان هاي باطل و ناچيز است.

عنوان سوء ظن كه اين همه در روايات

و آيات به گونه هاي گوناگون مذموم شمرده مي شود به همين دليل است، يعني ذهن خود را بايد شست.

همان كه سهراب مي گفت: «چشم ها را بايد شست.»

و پيشتر از او حافظ گفت: «شستشويي كن و آنگه به خرابات خرام.»

و پيش از حافظ البته مولانا گفته بود:

«پاك كن دو چشم را از موي عيب

تا ببيني باغ و سروستان غيب»

البته يادمان باشد يكي از ورودي ها و مدخل هاي عمده ي خيالات، شنيده هاي ما هستند. از اين رو سفارش دين بر اين است كه نسبت به بدي هاي ديگران چشم باشيد و نسبت به خوبي هاي ايشان گوش.

يعني اگر كسي خوبي ديگري گفت سراپا گوش باشيد و بشنويد ولي نسبت به بدي هايي كه از ديگران ياد مي شود سراپا چشم باشيد. بگوييد من بايد ببينم و تا نبينم نمي پذيرم.

مثل يك تٟلنٟگر!

وقتي بخواهند بفهمند كه يك ظرف چيني سالم است يا شكسته تلنگري به آن مي زنند و از جِنس صداي آن مي فهمند كه سالم است يا نه، سيدالشهداء(ع) يك تلنگر خيلي ظريف به حُر زد و فرمود:

«ثَكَلَتكَ اُمُّكَ، ما تُريدُ»

مادرت به عزايت بنشيند چه مي خواهي؟

و حر هم جواب داد، اما با جواب خود نشان داد كه سالم و سلامت است.

او گفت: نام مادر مرا بردي، ولي من نام مادر تو را نمي برم.

يعني ادب را نگاه داشت و البته ادب هم او را نگاه داشت.

«نگاه دار سر رشته تا نگه دارد»

پس مي توان نتيجه گرفت كه يكي از درس هاي بزرگ محرم و عاشورا اين است كه اگر ادب را رعايت كنيم و حريم و حرمت ها را نگاه داريم، آن ها نيز ما را حفظ مي كنند و نگاه مي دارند.

«از خدا خواهيم توفيق ادب»

مثل كفش!

وقتي پا از كفش بيرون

مي آوري، راحت مي شوي، يك نفس راحت مي كشي؛ به خصوص وقتي راه طولاني هم طي كرده باشي و از طرفي تابستان هم باشد، حرارت و گرما هم باشد، زير سايه يك درخت هم باشي و پا را هم تا زانو در يك چشمه زلال و خنك بگذاري.

يادمان باشد خيالات ما چيزي شبيه كفش هاي تنگ اند به خاطر همين هم است كه احساس رنج و عذاب مي كنيم، اذيت مي شويم، و البته تا از اين خيالات بيرون نياييم احساس راحتي و نشاط و لذت نخواهيم كرد. مولوي هم همين را مي گفت:

«تا برون نايي نبگشايد دلت»

يعني تا از اين كفش خيالات پا بيرون نكشي دلت باز و شاد نمي شود، بلكه هميشه احساس دلتنگي خواهي داشت.

قرآن هم همين را مي گويد:

كفش هايت را بيرون كن، يعني كفش هاي خيالاتت را، چيزهايي كه پاي تو را سخت بسته اند و نمي گذارند حركت كني.

البته كفش خوب است به شرط اين كه طبي باشد، اندازه باشد، آن وقت نه فقط خوب است بلكه لازم هم هست. خيالات هم همين طورند؛ خيالاتي هستند كه دائم آدمي را رنج مي دهند و خيالاتي هستند كه آدمي را خوش و خرم و با نشاط مي كنند.

مسئله خيالات را دست كم نگيريم. آدم ها متأسفانه با خيالات خود زندگي مي كنند.

«بر خيالي صلحشان و جنگشان

و زخيالي فخرشان و ننگشان»

يعني اگر آدم ها را با هم در جنگ و نزاع مي بيني صدي هشتاد آن ريشه در خيالات باطل و بي اساس دارد.

مثلاً اگر كسي از كنار ما رد شود و سلام نكند، به ما بر مي خورد، اين است كه دائم در ذهن خود با او مي جنگيم و در نهايت هم دست به كار شده و درگير مي شويم.

يا كسي با ما

سرد مي گيرد و ما خيال مي كنيم او از ما خوشش نمي آيد و تصور مي كنيم به دنبال اين خوش نيامدن هم با ما برخورد خواهد كرد، در نتيجه ما هم مهياي برخورد و درگير شدن مي شويم و با كمترين بهانه اي با او گلاويز مي شويم!

بد نيست در همين جا داستان كوتاهي بشنويد:

نقل مي كنند خانمي نامه اي به خدا نوشت كه خدايا من مهمان دارم لطفاً صد دلار براي من بفرست!

و نامه را در پاكتي گذاشت، و روي آن نوشت نامه اي به خدا و در صندوق پست انداخت.

پستچي طبق معمول آمد و صندوق را خالي كرد و نامه ها را به اداره برد. وقتي كه مي خواستند بر اساس آدرس ها نامه ها را دسته بندي كنند، به نامه پيرزن برخورد كردند و ديدند نوشته است نامه اي به خدا.

به رئيس اداره اطلاع دادند كه چنين نامه اي در بين نامه هاست! رئيس دستور داد نامه را باز كنند. آن ها هم نامه را باز كردند و خواندند و خنديدند، و هر كس هم چيزي گفت.

ولي آقاي رئيس گفت: اين پيرزن با يك باور و اعتقادي اين نامه را نوشته، پس بياييد باور او را خراب نكنيم! گفتند: چه كنيم؟ گفت: هر كس به اندازه اي كه مي تواند كمك كند و كمك ها را براي او و از طرف خدا مي فرستيم.

همه كمك كردند و مجموعاً 97 دلار براي پيرزن ارسال كردند.

پيرزن وقتي كه آن ها را شمرد ديد 97 دلار است گفت: خدايا! مي دانم تو 100 دلار فرستاده اي ولي اين پستچي ها 3 دلار آن را دزديده اند!

و آن گاه سريع شال و كلاه كرد و راهي اداره پست شد، و داد و فرياد راه انداخت كه چرا 3 دلار مرا دزديده ايد!

حال ممكن است

شما با شنيدن اين داستان شگفت زده شويد و يا به تمسخر بخنديد، ولي باور كنيد. به قول مولانا:

«بشنويد اي دوستان اين داستان

خود حقيقت نقد حال ماست آن»

حقيقتاً اين داستان، داستان واقعي خود ماست يعني نوع دعواها و نزاع هاي ما با يكديگر يك چنين وضعيتي دارد و غالباً ريشه در خيالات موهوم و بي اساس ما دارد.

مثل آب زلال!

آب، گوارا است و صداي آب هم آرام بخش است، اما آبي كه زلال باشد، وگرنه آب گل آلود نه گوارايي دارد و نه آرامش مي بخشد. من و تو مثل آبيم؛ اگر صاف و صادق باشيم، ديگران در كنار ما به آرامش خيال مي رسند و در كنار ما راحت و آسوده اند و گرنه مايه ي رنج آن ها خواهيم بود.

و چيزي كه آدم را زلال و تصفيه مي كند تقواست. تقوا يعني، نامردي نكن! بي انصاف نباش! حرف كسي را پيش كسي نبر! قرآن از ما همين را مي خواهد:

«اتَّقُوا اللهَ»

باتقوا باشيد

مثل چاي تلخ!

كنار چاي تلخ هميشه يا قند است يا شكر، به همين خاطر هم هست كه گوارا مي شود. يادت باشد بعضي ها مثل چاي اند؛ يعني تلخ اند. پس با آن ها شكر باش يعني شيرين حرف بزن، شيرين رفتار كن. به قول سعدي شيرين حركات باش و اين سفارش خداست.

بدي هاي ديگران را با خوبي هاي خود دفع كن.

يعني اگر ديگران تلخ بودند، شيرين باش.

مثل گلاب!

به گل آب بدهي گلاب مي دهد. يعني همان چيز، بهترش را به شما برمي گرداند. خدا دوست دارد مثل گل باشيم، يعني هر كس به ما محبتي كرد با محبت بيشتر پاسخ بدهيم.

هنگامي كه شما را احترام كردند شما زيباتر احترام كنيد.

مثل سنگ ريزه!

يك سنگ ريزه اگر در جوراب يا كفشت باشد تو را از رفتن و از حركت باز مي دارد. بعضي چيزها ريز است ناچيز است. اما انسان را از حركت در راه خدا و به سمت خوبي ها باز مي دارد و يكي از آن ها نامهرباني نسبت به پدر و مادر است، هر چند كم باشد و در حد گفتن اُف باشد. به همين خاطر در قرآن كريم آمده است:

به پدر و مادر خود اُف هم نگو.

مثل چاي و صابون!

چاي اگر يك شب تا صبح كنار صابون باشد طعم و بوي صابون مي گيرد و ديگر به درد نمي خورد و جايش سطل زباله است. چرا؟ چون همنشين صابون بوده است.

پس همنشيني اثر دارد. ما هم با هر كسي بنشينيم و نشست و برخاست داشته باشيم، رنگ و بوي او را مي گيريم. خيلي ها كه جهنمي مي شوند از همين راه است.

نديدي در قرآن يكي از ناله هاي اهل جهنم اين است كه اي كاش همنشيني با رفيق هاي ناباب را نداشتند.

اي كاش با فلاني همنشين و رفيق نبودم.

مثل روز و شب!

روز يواش يواش شب مي شود. شب يواش يواش روز مي شود. بعضي ها مثل روزند و مثل روز روشني و صفا دارند، ولي نبايد مغرور باشند، چون ممكن است آرام آرام دچار ظلمت و تاريكي و گناه شوند.

و بعضي ها مثل شب اند تاريك و ظلماني اند، ولي نبايد مأيوس باشند، چون ممكن است به نور و نورانيت راه پيدا كنند و سرانجام همان شوند كه خدا مي گويد و خدا مي خواهد. پس نوميد نبايد بود.

مثل نسخه!

وقتي ماشينت جوش مي آورد، حركت نمي كني بلكه كنار مي زني و مي ايستي وگرنه ممكن است آتش بگيرد. خودت هم همين طور يعني وقتي جوش مي آوري، عصبي و عصباني مي شوي، تخته گاز نرو! بزن كنار! ساكت باش! و هيچ نگو! وگرنه آسيب مي بيني.

اين نسخه شفا بخش پيامبر بزرگوار(ص) است كه فرمود:

«اذا غَضِبتَ فَاسكُت»

هرگاه عصباني شدي سكوت كن.

مثل سيب!

شما اگر سيبي را افقي و به سمت مقابل پرتاب كنيد، هرگز به سمت شما باز نمي گردد. اما اگر همين سيب را مستقيم و به سوي آسمان پرتاب كنيد دير يا زود به خود شما باز مي گردد.

يادمان باشد خداوند دنيا را افقي نيافريده، بلكه كاملاً عمودي است. پس آدم ها هر چه مي كنند به خودشان باز مي گردد.

مثل دو كفه ترازو!

يك مشت سوزن، سنجاق، تيغ، ميخ، اگر توي يك نايلون بريزي غير از اين است كه سوراخ سوراخ مي شود؟

باور كن حسادت مثل همان سوزن و تيغ است اول خودت را از پا در مي آورد.

به همين خاطر بود كه اميرالمؤمنين(ع) فرمود:

«صِحَّةُ الجَسَدِ مِن قِلَّةِ الحَسَدِ»

سلامتي تن در كم كردن حسادت است.

هر چه حسادت كمتر تن هم سالم تر. مثل دو كفه ترازو؛ هر چه آن كفه پايين تر آن كفه ديگر بالاتر.

مثل برگي از درخت!

آب بايد برود توي برگ تا سبز و شاداب باشد وگرنه روي برگ كه فايده اي ندارد، بلكه بدتر آن را مي پوساند. مي گويي نه! امتحان كن. از درخت توت يك برگ بچين و بگذار توي يك ظرف آب و چند روز بعد بيا و تماشا كن!

قرآن مثل آب است، آب حيات، و ما مثل همان برگ. پس اگر قرآن را فقط در شب هاي قدر روي سر بگذاريم كه سبز نمي شويم، حيات پيدا نمي كنيم، قرآن بايد بيايد توي دل و توي ذهن ما. بايد بيايد توي زندگي ما. و در يك كلمه ما بايد هر چه قرآن مي گويد بگوييم چشم! اسم اين كار را بندگي مي گذارند.

و قرآن از ما همين را مي خواهد.

بندگي كن پروردگارت را.

مثل سرسره!

برف شب مي آيد، روز آب مي شود.

حرف هاي مردم هم مثل برف است روي آن حساب باز نكن. امروز چيزي مي گويند فردا چيزي ديگر. اگر روي سرسره چيزي گير كرد، روي زبان مردم هم حرف گير مي كند.

اين است كه قرآن مي گويد: فقط حرف خدا را باش. حرف او بايد بالاي همه حرف ها باشد.

سخن خدا بالاست.

چون سخن او بالاست تو را هم بالا مي برد. بالا كه رفتي افق ديدت زيادتر مي شود.

مثل قيچي!

بزازها دائم قيچي را تيز مي كنند،. چرا؟ چون به پارچه خورده است و پارچه نرم است و نرمي پارچه آن را كند مي كند.

يادت باشد بعضي ها مثل قيچي هستند؛ مي خواهند تو را قيچي كنند، جدا كنند. حال اگر با آن ها نقش پارچه را، نقش ابريشم را بازي كني آن ها هم كُند مي شوند و دست برمي دارند.

فرعون قيچي بود. خدا به موسي گفت: ابريشم باش، يعني با او نرم رفتار كن و نرم سخن بگو:

مثل درخت!

توي باغ هر چيز را مي شود كاشت، ولي هر چيزي را نبايد كاشت. چيزي بايد كاشت كه فايده داشته باشد و سرمايه باشد.

دل مثل باغ است. توي باغ دل هم هر چيزي نبايد كاشت و بايد صفا و صميميت و يكدلي كاشت، نه كينه و دشمني و عداوت.

همان كه حافظ مي گويد:

«درخت دوستي بنشان كه كام دل به بار آرد

نهال دشمني بركن كه رنج بي شمار آرد»

البته اين فقط حرف حافظ نيست، حرف امام سجاد(ع) است:

«اَغرِس في اَفِئدَتِنا اَشجارَ مَحَبَّتِكَ»

خدايا! در دل هاي ما درخت دوستي بنشان.

مثل نٔقشه قالي!

كساني كه قالي مي بافند يك نگاه به نقشه دارند و يك نگاه به قالي، و بر اساس آن، قالي آويخته ي خود را مي بافند. ما نيز بايد چشم به نقشه قرآن داشته و بر اساس آن تار و پود زندگي خود را ببافيم.

اين است كه قرآن كريم مي فرمايد:

يعني كتاب را بگير، يعني بي نقشه نباش.

مثل استخر چسب!

آيا در استخر پر از چسب مي شود شنا كرد؟

شك و دودلي درست مثل استخر چسب است كه در آن قدم از قدم نمي توان برداشت.

قرآن آمده است تا ما را از ورطه ترديدها، دودلي ها و شك ها بيرون بكشد، دست ما را بگيرد و به جايي برد كه در آنجا هرگز تيغ ترديد نمي رويد.

يعني در اين كتاب جايي براي ترديد و دودلي نخواهد بود. بنابراين هر كس مي خواهد دودل و مردد نباشد، به اين وادي وارد شده و اهل قرآن باشد.

مثل عطر!

تو براي عطر زدن به كسي نگاه نمي كني. اصلاً برايت مهم نيست ديگران عطر مي زنند يا نه. خوب شدن هم مثل عطر زدن است. چه كار داري ديگران خوب اند يا نه، خوبي مي كنند يا نه. اين حرف و نصيحت خداست كه مي گويد: خود را باش.

بر شما باد خودتان!

مثل هيزم هاي كوچك!

در صحرا هيزم هاي بزرگ را با هيزم هاي كوچك و ريز روشن مي كنند.

گناهان بزرگ هم با گناهان كوچك شروع مي شوند. به همين خاطر است كه قرآن كريم روي گناهان ريز و كوچك حساسيت نشان داده و مي گويد: اگر به سراغ شر و شرارت برويد هر چند كم و ناچيز باشد، نتيجه آن را خواهيد ديد.

مثل آب!

آب هر چند آلوده باشد، حتي لجن هم شده باشد، اگر به دريا برگردد صاف و زلال و پاك مي شود.

يادت باشد خدا درياي رحمت است و ما چون آب آلوده كه اگر به آغوش رحمت او بازگرديم كار تمام است و پاك و پاكيزه مي شويم.

به بندگانم خبر كن كه من آمرزنده و مهربانم.

مثل لب دريا!

اگر بگويند: چشم مي خواهي يا عصا؟ كدام را انتخاب مي كني؟

شما را نمي دانم اما مولانا مي گفت: من چشم بينا را انتخاب مي كنم. «چشم بينا بهتر از سيصد عصا»

يعني يك جفت چشم داشته باشم، از سيصد عصا برايم بيشتر مي ارزد.

حال رفاهيات، امكانات مادي و مالي دقيقاً مثل همان عصا مي مانند يعني به كار مي آيند، ولي نه چندان. آن چيزي كه خيلي به كار آدمي مي آيد چشم است، چشم بيناست.

اين كه انسان چشم بينايي داشته باشد، چشم حقيقت بيني داشته باشد خيلي با ارزش تر است.

به همين خاطر وجود نازنين سيدالشهداء(ع) وقتي دست به آسمان مي شد و دعا مي كرد يكي از دعاهاي او اين بود:

«اللّهم اجعَل النورَ في بَصَري»

يعني خدايا چشمم را روشن كن تا حقايق عالم را بهتر و خوب تر ببينم.

اين كه خيلي وقت ها مي بينيد در بين افراد نزاع درمي گيرد به خاطر اين است كه چشم ها نور ندارند، نور

حقيقت بين ندارند. به همين خاطر خيلي ها در برابر هم موضع مي گيرند چون موضوع برايشان روشن نيست، تا آنجايي كه حتي در برابر اولياي خدا هم مي ايستند.

خدا رحمت كند امام را. يك وقتي در قم يك بيت شعري گفت و چه غوغايي به پا شد. فرموده بود:

«روم ز دانه ي انگور سُبحه اي سازم

براي رفتن ميخانه استخاره كنم»

يعني مي خواهم با دانه هاي انگور تسبيحي درست كنم و آن گاه با

آن تسبيح استخاره كنم و اگر خوب آمد به ميخانه بروم.

اين را در حالي مي گفت كه خيلي ها دَر به دَر دنبال تربت سيدالشهداء(ع) مي گشتند تا از آن تسبيح درست كرده و ذكر خدا بگويند.

لذا بسياري با شنيدن اين بيت برآشفتند و رفتند پيش مرحوم حاج شيخ عبدالكريم حائري كه استاد امام بود و سفره دل را باز كردند و شروع كردند به گله گذاري كه ببين اين كسي كه شما از او حمايت مي كنيد شورَش را درآورده و زده است به سيم آخر و آخرِ پيري مي خواهد از دانه هاي انگور تسبيح درست كند و براي رفتن به ميخانه استخاره كند!

مرحوم حاج شيخ عبدالكريم حائري خيلي خنديده بود و فرموده بود به آقا روح الله بگوييد:

«در كار خير حاجت هيچ استخاره نيست»

يعني نياز به استخاره نيست و چه كاري بهتر از اين!

حال، ماجرا اينجاست كه چرا آن جماعت شوريدند ولي آن بزرگ نه؟ چون آن ها نور نداشتند ولي آن مرد داشت. او مي دانست كه امام اگر مي گويد: انگور منظورش انگور نيست، يا اگر مي گويد ميخانه، مقصود ميخانه نيست.

اساساً، مشكل اولياي خدا همين است كه ما حرف آن ها را نمي فهميم، چون از نور و فهم محروميم.

بيچاره مولوي هم همين گرفتاري ها را داشت لذا به زبان آمده و مي گفت: «من چو لب گويم لب دريا بود»

يعني هرگاه گفتم «لب»، منظورم لب نيست. يك وقت پيش خودت نگويي مولوي هم بله!

بلكه من وقتي مي گويم: لب منظورم، لب درياست، نه آن چيزي كه تو مي فهمي!

يا نظامي مي گفت: من وقتي مي گويم «مي» منظور من «مي» نيست، وگرنه در تمام عمري كه خدا به من داده است، حتي

يك بار لبم به آن آلوده نشده.

«مپندار اي خضر فرخنده پي

كه از مي مرا هست مقصود، مِي

وگرنه به ايزد كه تا زنده ام

به مي، دامنِ لب نيالوده ام»

مثل مرمر!

سنگ هاي ته جوي يا كف رودخانه را ببين كه بعضي چقدر صاف و لطيف اند، انگار كه سنگ مرمر. چرا؟ چون بر اثر جريان آب حركت كرده و بر روي يكديگر غلتيده و لغزيده اند و در نتيجه صيقل خورده و صفايي يافته اند.

حال اگر اين سنگ ها در گوشه اي انزوا داشتند و با هم آمد و شد نمي كردند، همچنان زمخت و خشن مي ماندند.

ماجراي ما انسان ها هم از همين قرار است يعني با ارتباط و روابط انساني است كه شكل يافته و شخصيت لازم را پيدا مي كنيم. و از اين رو ست كه قرآن كريم فرمان با هم بودن مي دهد و نيز سير و حركت را توصيه مي كند، چرا كه تنها راه صيقل خوردن همين است.

مثل دستگاه!

دستگاه هاي صوتي و تصويري را ديده ايد كه هر چه پيشرفته تر مي شوند، هم ظريف تر و كوچك تر مي شوند و هم كارآيي آن ها بيشتر مي شود.

ما آدم ها هم همين طوريم. يعني هر چه در زمينه معنويات پيش رفته و بيشتر رشد كنيم، دست از كبر و بزرگي كشيده و خشوع و تواضع و افتادگي و كوچكي را پيشه مي كنيم و طبيعتاً ظرفيت ها و استعدادهاي فراواني نصيب برده و خريداران و مشتريان ما به گونه اي چشمگير افزون و افزوده خواهند شد. يعني درست برخلاف وقتي كه در سر باد تكبر و غرور داريم.

مثل مغز و پوست!

پوست گردو را اگر به تنهايي در مرغوب ترين خاك هم بكاري سبز نمي شود. مغز تنها هم همين طور است، مگر اين كه هر دو را با هم بكاري.

يادمان باشد نماز، روزه، حج و تمامي عبادات ديگر چيزي شبيه پوست اند و آدميت و انسانيت و داراي احساس عاطفه و مهر بودن حكم مغز را دارد. پس اگر كسي نماز مي خواند اما جوانمردي ندارد، مثل باغباني است كه تنها پوست را كاشته باشد يا از آن طرف اگر كسي جوانمرد است و عاطفه و احساس دارد، اما نماز نمي خواند، مثل باغباني است كه تنها مغز را كاشته باشد؛ باز هم سبز نمي شود.

و كار شيطان همين است كه ميان مغز و پوست جدايي اندازد يعني يك عده را به مغز مي خواند بدون نماز و كسان ديگر را هم به نماز مي خواند اما بدون مغز.

مثل بيل و كلنگ!

بيل و كلنگ اول خود ساخته مي شوند و بعد ارزش پيدا كرده و به بازار مي آيند. اساساً هر چيزي تا ساخته نشود ارزش ندارد و فايده و منفعتي هم ندارد.

انسان هم همين طور است. تا خودسازي نكرده و ساخته نشود منشأ خير و بركت و رحمت هم نخواهد بود و هرگز نمي تواند خير و منفعتي به ديگران برساند.

البته اين كه انسان توسط كدام مكتب و آيين و كيش ساخته مي شود هم بسيار مهم است همان طور كه ساخت يك كالا.

مثل زباله!

شما وقتي مي خواهي يك جايي را جارو كني از كجا شروع مي كني. از پيش پاي خود يا چند قدم آن طرف تر؟

يادمان باشد صفات و اوصاف نادرست ما زباله هاي زندگي اند و بايد جارو شوند. و البته هر كسي بايد از خود شروع كند و پيش برود تا بتواند ديگران را هم پاك و اصلاح سازد. نه اين كه مثل ما كه هميشه مي خواهيم اول ديگران را پاك و زلال سازيم و بعد به خود باز گرديم و پيوسته به يكديگر مي گوييم: تو خوب باش تا من هم خوب باشم.

مثل ميخ!

يك ميخ اگر كج باشد آن را به ديوار مي كوبي؟ و يا اگر بكوبي پيش مي رود؟ هرگز!

به همين خاطر اول آن را با چكش يا قطعه سنگي صاف مي كني، آن گاه به ديوار مي كوبي و البته جلو هم خواهد رفت.

حال، حرف هم همين طور است اگر مي خواهي حقيقتاً در گوش كسي فرو برود بايد راست باشد وگرنه حرف دروغ پيش نمي رود.

خود ما هم همين طوريم. اگر بخواهيم پيش برويم بايد صداقت و راستي را پيشه كنيم.

مثل عكس!

بعضي عكس ها تا كوچك اند كيفيتي دارند، اما همين كه بزرگ مي شوند از كيفيت افتاده و كاملاً شطرنجي مي شوند.

بعضي آدم ها هم همين طورند. تا بزرگ نشده و جايگاه و منزلت اجتماعي چنداني پيدا نكرده اند، مثلاً بخشدار يك بخش اند، آدم خوبي هستند، اما همين كه منصب و موقعيتي بالاتر پيدا مي كنند عوض مي شوند.

مثل سنگ ها!

شيوه آزمون موتورسواري جهت دريافت گواهينامه را ديده ايد؟

چند قطعه سنگ با فاصله هاي كم بر روي يك خط قرار مي دهند و آن گاه از متقاضيان گواهينامه مي خواهند كه به صورت زيگزاگ از ميان آن ها به گونه اي حركت كنند كه هيچ برخوردي با سنگ ها نداشته باشند.

هر سنگ اگرچه يك مانع است، اما گذر از كنار هر يك از آن ها به شرط عدم برخورد، امتيازي براي موتورسوار است.

حال مزاحمت ها و موانع زندگي درست شبيه همان پاره سنگ ها در مسير موتورسوار است كه گذر از كنار هر كدام مي تواند آدمي را ممتاز و متمايز سازد و در عين حال هم مي تواند آدمي را زمين زده و مردود و مطرود دستگاه حق سازد.

آنچه در بيرون و جهان خارج اتفاق مي افتد چه خوب و چه بد، هم مي تواند زمينه رشد و ارتقاي آدمي را فراهم كند و هم مي تواند آدمي را زمين زده و مايه ي

سقوط او باشد. و طبيعي است كسي كه اهل رياضت و تمرين باشد راحت از كنار آن ها عبور مي كند و كسي كه چنين نباشد به حتم و يقين ساقط مي شود.

و باز هم مي بينيم كه ريشه سقوط در خود آدمي است و نبايد آن را در جايي ديگر جست وجو كرد.

مثل بازي مار پله!

بچه ها را ديده ايد كه با هم مار پله بازي مي كنند.

مار پله يك صفحه اي مربع شكل است كه مربع هاي كوچكي روي آن طراحي شده است و روي مربع ها هم عكس مار و پله آمده است. در هر خانه اي كه پله باشد بالا مي روند و در هر خانه اي هم كه مار باشد پايين مي آيند. گاهي اتفاق مي افتد كه كسي همان خانه هاي پايين باشد، اما سر

و كارش با پله بيفتد و سريع چند رديف خانه را پشت سر گذاشته و بالا رود. گاهي هم بالاست اما سر و كارش به مار مي افتد و گزيده شده و فرود مي آيد.

حال دنيا دقيقاً چيزي شبيه صفحه ي مار پله است. گاهي ممكن است پايين باشي و خداوند نردبامي سر راه تو بگذارد، مثلاً دوست خوبي، كتاب خوبي، و يا همسر خوبي كه به وسيله آن اوج گرفته و به قول حضرت امام رحمة الله عليه، به معراج بروي. و گاهي هم ممكن است بالا باشي، مثلاً تحصيلات بالا، اعتبار بالا، و يا تقواي بالايي داشته باشي و گرفتار نيش مار شوي، مثل اين كه رفيقي ناباب، يا كتابي بي معنا، يا درآمدي نامشروع تو را زمين زده و پايين بكشد.

از اين رو بايد پذيرفت كه به قول حافظ:

« كس را وقوف نيست كه پايان كار چيست»

يعني هيچ معلوم نيست كه سرانجام آدمي چه خواهد شد، حال آن كه آنچه در دستگاه خداوند مهم است و اهميت بالايي دارد، نتيجه و پايان كار است.

«حكم مستوري و مستي همه بر عاقبت است»

مثل فرش!

ظاهر فرش ها را ببين چه نرم و لطيف و خوش نقش و نگارند، اما باطن و پشت شان را هم ببين كه چه زمخت و خشك و خشن و بي رنگ و رو هستند.

بعضي آدم ها هم درست مثل فرش مي مانند. يعني ظاهرشان نرم، آرام اما باطنشان چيزي ديگر است.

يا مثلاً به ظاهر وانمود مي كنند آرام و خوش اند، اما نيستند. سرنوشت اين جماعت چيزي شبيه همان فرش هاست. يعني بالأخره زير دست و پا رفته و لگدكوب اين و آن مي شوند.

مثل برگ هاي نخل!

بسياري از انسا ها، اگر نعمتي در اختيار انسان مي گذارند نه به خاطر آن است كه بخواهند او را بالا ببرند، بلكه تا حدي بالا مي برند و نه بيشتر؛ آن گاه اجازه ي بالاتر رفتن را هم نمي دهند. و سپس در پي آن اند كه از ناحيه ي آن ها سود و بهره اي نصيب برند.

درست مثل مزرعه داري كه در صحرا چوب هايي بلند در چهارگوشه علم مي كند و آن گاه سقفي زده و برگ هاي نخل را بالا مي برد و بر آن سقف چوبي قرار مي دهد.

او برگ ها را بالا مي برد، اما نه به خاطر اين كه دوست دارد برگ ها بالا باشند، بلكه مي خواهد برگ ها صبح تا غروب زير تابش گرم آفتاب بسوزند و خشك شوند، اما خود در زير سايه آن ها به خنكايي دست يابد.

البته در اين ميان تعدادي انگشت شمار هم هستند كه مردان خدايند و رفتارشان رنگ خدايي دارد. آن ها مثل خداوند، ديگران را بالا مي برند، آن هم بي مزد و بي منت؛ همان كه حافظ مي گفت:

«بي مزد بود و منت هر خدمتي كه كردم»

اين گونه افراد درست مثل آدم هاي معطري هستند كه هم خود خوش بو هستند و هم دوست دارند كه ديگران نيز

معطر باشند و بويي خوش داشته باشند.

مثل شعله پخش كن!

خانم ها را نديده اي وقتي ديگ را روي اجاق گاز مي گذارند شعله را پايين مي كشند و ملايم مي كنند و بعد هم بين ديگ و اجاق يك شعله پخش كن مي گذارند تا شعله مستقيم به ديگ نرسد. به همين خاطر غذا خوب و يكدست پخته مي شود و هيچ هم نمي سوزد.

حال در نصيحت گويي هم بايد همين دو اصل را رعايت كرد. يعني اولاً نرم و ملايم سخن گفته شود و دوم آن كه مستقيم نباشد.

و راستي اگر اين اصول را در خانه ها و خانواده ها به كار مي بستيم، چه مي شد. اگر همسري كه مي خواهد نسبت به خانم خود ابراز محبت كند به جاي آن كه مستقيم به همسرش بگويد دوستت دارم به دوستان و همكاران خود مي گفت كه همسرش را دوست دارد، طبعاً آن ها نيز به همسران خود مي گفتند و همسران آنان نيز سرانجام اين سخن را به گوش همسر او مي رساندند و آن گاه اين ابراز علاقه ي غير مستقيم چه تأثيري با خود داشت.

يا اگر خانم ها به جاي آن كه مستقيم اظهار عشق و علاقه به همسر خود كنند، سعي مي كردند بچه ها را نسبت به همسر خود مؤدب سازند و هرگاه كمترين كم لطفي از آن ها نسبت به همسران خود مي ديدند موضع گرفته و برخورد مي كردند، اينجا بود كه چه عشق و علاقه اي در دل و جان همسران پديد مي آمد.

البته شايد پاره اي با مطرح كردن روايتي بر من خرده بگيرند و بگويند در روايات آمده است كه مرد نسبت به همسر خود اظهار علاقه كرده و بگويد: دوستت دارم، ولي در جواب بايد گفت: گفتن، صورت هاي گوناگوني دارد: مستقيم و غير مستقيم، و هر

دو تأثيرگذار است. اما تأثير بيشتر گفتار غير مستقيم را نمي شود انكار كرد. از اين گذشته پاره اي به جهت كمرويي يا عادت و يا هر خصلت ديگري عنوان كردن و بيان كردن واژه هايي همچون دوستت دارم برايشان دشوار و سنگين است، اما تصديق مي كنيد كه در شيوه غيرمستقيم اين عذر نيز به چشم نمي آيد و براي همگان قابل اجرا ست.

مثل دندان!

كسي كه دندانش درد مي كند اگر تنها روي درد دندان خود تمركز و تأمل كند، بي شك درد او بيشتر و بيشتر احساس مي شود. حال اگر در همان حال فكرش را بر امور ديگري متمركز سازد، بي شك يا درد را فراموش مي كند و يا آن درد كاهش مي يابد.

حال يادمان باشد تمركز روي مشكلات، كمبودها و نقص ها درست مثل تمركز روي دنداني است كه درد دارد.

مثل چاي!

خود شما وقتي يك چاي تلخ مقابلتان مي گذارند چه مي كنيد؟ با يكي دو حبه قند آن را شيرين مي كنيد و نوشيدنش را بر خود گوارا مي سازيد.

سختي هاي زندگي مثل همان چاي تلخ است و نعمت هاي الهي درست شبيه همان حبه هاي قند، و از آنجا كه زندگي انسان بي رنج و مرارت نمي تواند باشد، خداوند توصيه مي كند نعمت هاي مرا به يادآوريد.

مثل آمپول!

دندان دختربچه ام درد مي كرد، او را پيش دندانپزشك بردم. دكتر گفت: بايد عصب كشي شود. بعد هم يك آمپول بي حسي به او زد. همين طور كه داشت آمپول را تزريق مي كرد پرسيدم وقتي آمپول بي حسي مي زنيد چه اتفاقي مي افتد كه لثه بي حس مي شود و آن موقع هر كاري كه بخواهيد با دندان مي كنيد بي آن كه حتي بيمار ذره اي احساس درد و رنج داشته باشد.

گفت: داروي بي حسي اول كاري كه مي كند اين است كه به طور موقت رابطه لثه را با مغز قطع مي كند و اينجاست كه ما هر كاري بخواهيم مي توانيم با لثه انجام دهيم. ولي البته اين قطع رابطه مقطعي و موقت است و دير يا زود رابطه لثه با مغز برقرار مي شود و اينجاست كه درد ها و زجرها شروع مي شود!

من همين جا به شوخي به آقاي دكتر گفتم: كار شما هم بي شباهت با كار شيطان نيست! خنديد و پرسيد: چطور؟ گفتم: شيطان سعي مي كند رابطه انسان را با مغز

عالَم كه خداست قطع كند و آن گاه هر كاري كه دلش خواست با ما انجام دهد. در اين صورت است كه او مي تواند از ما يك انسان بي رحم و سنگدل و يا پليد و ناموزون بسازد، بي آن كه ذره اي احساس درد و ناراحتي در دل و

وجدان داشته باشيم.

اما البته اين ارتباط با خداوند براي هميشه قطع نخواهد بود بلكه لاجرم روزي به او باز مي گرديم و آنجاست كه دردها و رنج ها و عذاب ها شروع مي شود.

يادداشت ها

. بقره / 83 ، نساء / 36

. طه / 44

. فرقان / 28

. اسراء / 36

. اسراء / 7

. آل عمران / 120

. ملك / 10

. بقره / 188، نساء / 29

. صف / 2

. يوسف / 40، اسراء / 23

. آل عمران / 134

. نساء / 136

. فاطر / 31

. نور / 31

. فرقان / 70

. نور / 26

. مدثّر / 34، تكوير / 18

. بقره / 279

. انعام / 11، سبأ / 18 و...

. شوري / 11

. شرح / 5 _ 6

. بقره / 34

. اسراء / 2

. نساء / 79

. نبأ / 40

. منسوب به امام هادي(ع). رك: ميزان الحكمة، محمد محمدي ري شهري، نسخه نرم افزار المعجم، ج 2، ص 895.

. ميزان الحكمة، ج 2، ص 1102.

. منسوب به امام علي(ع). رك: ميزان الحكمة، ج 2، ص 1104.

. ميزان الحكمة، ج 2، ص 1103.

. ميزان الحكمة، ج 3، ص 2208.

. ميزان الحكمة، ج 1، ص 613.

. ميزان الحكمة، ج 4، ص 3289.

. ميزان الحكمة، ج 3، ص 1277.

. ميزان الحكمة، ج 2، ص 1074.

. ميزان الحكمة، ج 3، ص 2269.

. بقره / 47 و 122

. ميزان الحكمة، ج 1، ص 42.

. يوسف /

24

. ميزان الحكمة، ج 2، ص 1055.

. بحار الأنوار، علامه محمدباقر مجلسي، نسخه نرم افزار المعجم، ج 42، ص 249.

. ميزان الحكمة، ج 2، ص 1057

. يوسف / 20

. ميزان الحكمة، ج 4، ص 3219.

. آل عمران / 19

. بحار الانوار، ج 75، ص 128.

. حجر / 99

. طلاق / 4

. طلاق / 2

. طه / 12

. مؤمنون / 96، فصلت / 34

. نساء / 86

. اسراء / 23

. فرقان / 28

. يوسف / 87

. بحار الانوار، ج 70، ص 272.

. مدثّر / 38

. ميزان الحكمة، ج 1، ص 630.

. حجر / 99

. توبه / 40

. طه / 44

. صحيفه سجاديه، نسخه نرم افزار المعجم، ص 421.

. مريم / 12

. بقره / 2

. مائده / 105

. زلزال / 8

. حجر / 49

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109