ترجمه كمال الدين

مشخصات كتاب

سرشناسه : ابن بابويه، محمد بن علي ، 311- 381ق.

عنوان قراردادي : كمال الدين و تمام النعمه .فارسي

عنوان و نام پديدآور : متن و ترجمه كمال الدين و تمام النعمه/ تاليف شيخ صدوق ابي جعفر محمدبن علي بن الحسين قمي قدس سره؛ مترجم منصور پهلوان.

مشخصات نشر : قم: مسجد مقدس جمكران ، 1382.

مشخصات ظاهري : 2ج.

شابك : ؛ 55000 ريال : دوره 964-6705-82-0 : ؛ 150000 ريال : دوره، چاپ ششم 978-964-6705-82-1 : ؛ ج. 1 964-6705-85-5 : ؛ 10000 ريال: ج.1، چاپ چهارم 964-6705-85-5 : ؛ 10000 ريال (دوره، چاپ پنجم) ؛ ج. 1، چاپ ششم 978-964-6705-85-2 : ؛ ج.2، چاپ چهارم 964-6705-86-3 : ؛ ج. 2 964-6705-86-3 : ؛ ج. 2، چاپ ششم 978-964-6705-86-9 :

يادداشت : ج. 1 و 2 (چاپ چهارم: بهار 1386).

يادداشت : ج. 1 (چاپ چهارم: زمستان 1386).

يادداشت : ج. 1 و 2 (چاپ ششم: زمستان 1388).

يادداشت : ج. 2 (چاپ پنجم: زمستان 1386).

موضوع : احاديث شيعه -- قرن 4ق.

موضوع : مهدويت-- احاديث

شناسه افزوده : پهلوان، منصور، 1332 - ، مترجم

رده بندي كنگره : BP1415 /م9 الف 24041 1382

رده بندي ديويي : 297/212

شماره كتابشناسي ملي : م 82-25001

جلد اول

[مقدمه مؤلف]

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ

(1) حمد از آن خداوندى است كه پروردگار جهانيان است، و درود خداوند بر پيامبرش محمّد و خاندان طاهرينش باد.

حمد سزاوار خداى يكتاى تنهاست، بى نياز و زنده و توانا و دانا و حكيم و بلند مرتبه و عظيم، كسى كه از صفات مخلوقين برتر است و صاحب جلال و اكرام و فضل و انعام و داراى مشيّت نافذه و اراده كامله، كسى كه او را مثلى نيست، و شنوا و بينا است. ديدگان او را در نمى يابد و او ديدگان را ادراك مى كند و او لطيف و

خبير است.

و شهادت مى دهم كه هيچ معبودى جز «اللَّه» نيست، يكتاست و هيچ شريكى ندارد، آفريننده و مالك هر چيزى است و جاعل و محدث و پرورنده هر شى ء است. او به حقّ حكم مى كند و در حكم عدل مى ورزد و به قسط فرمان مى دهد و به عدل و احسان و عطا به خويشان امر مى كند و از فحشا و زشتى و ستم باز مى دارد. (2) هيچ كس را به عملى فوق توانائيش تكليف نكند و بيش از طاقت بر

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:2

كسى بار ننهد. (1) حجّت بالغه از آن اوست و اگر بخواهد همه مردم را هدايت مى كند، به خانه سلم و سلامت فرا مى خواند و هر كس را كه بخواهد به راه راست هدايت مى نمايد.

در عقوبت شتاب نكند و قبل از ايضاح حجّت و تقديم آيات و بيم رساندن، عذاب نكند. بندگانش را به پرستش چيزى كه آن را بر ايشان واضح نفرموده نمى خواند و آنها را به اطاعت پيشوايى كه بر آنها منصوب نكرده فرمان نمى دهد.

و در طاعتش، ايشان را به خود و اختيار و آرائشان وانمى گذارد، و خلافت خود را به اختراع و ابتكار ايشان نمى سپارد، تعالى اللَّه عن ذلك علوّا كبيرا.

و شهادت مى دهم كه محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بنده و رسول و امين اوست و او از جانب پروردگارش تبليغ كرد و با حكمت و موعظه حسنه به راه خداوند فرا خواند، و به قرآن كريم عمل نمود، و به پيروى آن فرمان داد و به تمسّك به قرآن و عترتش كه ائمّه بعد از اويند- صلوات اللَّه عليهم- فرمان داد و اينكه قرآن و عترت

از يك ديگر جدا نشوند تا آنكه در حوض كوثر بر او در آيند، و تمسّك مسلمين به آن دو بر پايه حجّت روشن و راه راست و دين حنيف درخشانى است كه شبش مانند روزش و باطنش مانند ظاهرش مى باشد. امّتش را در شبهه و كورى در

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:3

كار خود، فرو نگذاشته (1) و هيچ دلالت و نصيحت و هدايتى را از ايشان دريغ نداشته، و هيچ برهان و حجّتى را فرو نگذاشته است جز آنكه راهش را روشن كرده و دليلش را اقامه فرموده تا پس از رسولان، مردم را بر خداوند حجّتى نباشد، و تا هلاك شود كسى كه از بيّنه هلاك است و زنده شود هر كس كه از بيّنه زنده است.

و شهادت مى دهم كه هيچ زن و مرد مؤمنى را نسزد- آنگاه كه خدا و رسولش به امرى فرمان دهند- در امر خود به دلخواه عمل كنند. و اينكه خداوند هر كه را بخواهد مى آفريند و برمى گزيند، و اينكه ايشان مؤمن نباشند تا آنگاه كه تو را در اختلافات ميان خود حكم سازند و سپس در نفوس خود از حكم او دلتنگ نبوده و به راستى تسليم باشند. و شهادت مى دهم كسى كه حلالى را حرام كند و يا حرامى را حلال كند يا سنّتى را تغيير دهد و يا به فريضه اى كاستى رساند يا شريعتى را تبديل كند يا بدعتى بياورد و بخواهد از بدعت او پيروى كنند و مردم متوجّه آن شوند، به تحقيق كه چنين شخصى خود را شريك خداوند قرار داده است، و هر كسى كه از او اطاعت ورزد مدّعى ربوبيّت او شده و

او را شريك خداوند خوانده است و گرفتار خشم خداوند خواهد شد و جايگاهش دوزخ خواهد بود- و جايگاه ستمكاران، جايگاه بدى است- و عملش تباه خواهد بود

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:4

و او در آخرت از زيانكاران است و درود خداوند بر محمّد و خاندان پاكش باد.

(1) مؤلّف اين كتاب: شيخ فقيه ابو جعفر محمّد بن عليّ بن حسين بن موسى بن- بابويه قمّى گويد: انگيزه من در تأليف اين كتاب آن بود كه چون آرزويم در زيارت عليّ بن موسى الرّضا- صلوات اللَّه عليه- برآورده شد به نيشابور برگشتم و در آنجا اقامت گزيدم، و ديدم بيشتر شيعيانى كه به نزد من آمد و شد مى كردند در امر غيبت حيرانند و در باره امام قائم عليه السّلام شبهه دارند و از راه راست منحرف گشته و به رأى و قياس روى آورده اند. پس با استمداد از اخبار وارده از پيامبر اكرم و ائمّه اطهار صلوات اللَّه عليهم تلاش خود را در ارشاد ايشان بكار بستم تا آنها را به حقّ و صواب دلالت كنم.

تا اينكه شيخى از اهل فضل و علم و شرف كه از دانشمندان قم بود، از بخارا بر ما وارد شد، من به جهت آنكه وى ديندار و خوش فكر و راست كردار بود، از دير زمان آرزوى ملاقات او را داشتم و مشتاق ديدار او بودم و او شيخ نجم الدّين محمّد بن حسن بن محمّد بن احمد بن علىّ بن صلت رضى اللَّه عنه بود (2) و پدرم از جدّ او محمّد بن-

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:5

احمد بن عليّ بن صلت- روايت مى كرد و علم و عمل و زهد و فضلش را

مى ستود و احمد بن محمّد بن عيسى با آن فضل و جلالتى كه داشت، از ابو طالب عبد اللَّه بن صلت قمّى رضى اللَّه عنه روايت مى كرد و باقى بود تا آنكه محمّد بن حسن صفّار او را ديدار كرد و از او روايت نمود.

پس چون خداى- تعالى- مرا به اين شيخ كه از اين خاندان رفيع بود رسانيد او را سپاس گفتم كه ديدارش را نصيبم ساخت و به برادريش گراميم داشت و دوستى و صفايش را به من ارزانى فرمود. يك روز كه برايم سخن مى گفت، كلامى از يكى از فلاسفه و منطقيان بزرگ بخارا نقل كرد كه آن كلام او را در مورد قائم عليه السّلام حيران ساخته بود و به واسطه طول غيبتش و انقطاع اخبارش او را به شكّ و ترديد انداخته بود. پس من فصولى در اثبات وجود آن حضرت عليه السّلام بيان كرده و اخبارى از پيامبر اكرم و ائمّه اطهار عليهم السّلام در غيبت آن امام، روايت كردم و او بدان اخبار آرامش يافت و شكّ و ترديد و شبهه را از قلب او زايل ساخت و احاديث صحيحى را كه از من فرا گرفت به سمع و طاعت و قبول و تسليم پذيرفت و از من درخواست كرد كه در اين موضوع كتابى برايش تأليف كنم. من نيز درخواست او را پذيرفتم و به او وعده دادم كه هر گاه خداوند وسايل مراجعتم را

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:6

به محلّ استقرار و وطنم- شهر رى- فراهم كند به گردآورى آنچه خواسته است اقدام نمايم.

(1) در اين ميان، شبى در باره آنچه در شهر رى بازگذاشته بودم از خانواده

و فرزندان و برادران و نعمتها انديشه مى كردم كه ناگاه خواب بر من غلبه كرد و در خواب ديدم گويا در مكّه هستم و به گرد بيت اللَّه الحرام طواف مى كنم و در شوط هفتم به حجر الأسود رسيدم آن را استلام كرده و بوسيده اين دعا را مى خواندم:

اين امانت من است كه آن را تأديه مى كنم و پيمان من است كه آن را تعاهد مى كنم تا به اداى آن گواهى دهى. آنگاه مولايمان صاحب الزّمان- صلوات اللَّه عليه- را ديدم كه بر در خانه كعبه ايستاده است و من با دلى مشغول و حالى پريشان به ايشان نزديك شدم، آن حضرت در چهره من نگريست و راز درونم را دانست.

بر او سلام كردم و او پاسخم را داد. سپس فرمود: چرا در باب غيبت كتابى تأليف نمى كنى تا اندوهت را زايل سازد؟ عرض كردم: يا ابن رسول اللَّه! در باره غيبت پيشتر رساله هايى تأليف كرده ام. فرمود نه به آن طريق، اكنون تو را امر مى كنم كه در باره غيبت كتابى تأليف كنى و غيبت انبياء را در آن بازگوئى، آنگاه آن حضرت- صلوات اللَّه عليه- گذشت.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:7

(1) من از خواب برخاستم و تا طلوع فجر به دعا و گريه و درد دل كردن و شكوه نمودن پرداختم و چون صبح دميد به تأليف اين كتاب آغاز كردم تا امر ولىّ و حجّت خدا را امتثال كرده باشم در حالى كه از خداى- تعالى- كمك مى خواهم و بر او توكّل مى كنم و از تقصيرات خود آمرزش مى خواهم و توفيق من به واسطه اوست، بر او توكّل مى كنم و به سوى او بازمى گردم.

«خليفه» پيش از آفرينش

«1»

(2) امّا بعد، خداى- تبارك و تعالى- در كتاب محكم خود مى فرمايد: هنگامى كه پروردگارت به ملائكه فرمود كه من در زمين قرار دهنده خليفه هستم. «2» خداى عزّ و جلّ پيش از آفرينش از خليفه سخن مى گويد و اين دلالت دارد كه حكمت در خليفه، از حكمت در آفرينش مقدّم است و بدين دليل است كه بدان آغاز كرده است، زيرا او حكيم است و حكيم كسى است كه موضوع مهمتر را بر امر عمومى مقدّم دارد و اين تصديق قول امام جعفر صادق عليه السّلام است كه مى فرمايد:

«حجّت خدا پيش از خلق است و همراه خلق است و پس از خلق است». و اگر خداوند خلقى را بيافريند در حالى كه خليفه اى نباشد، ايشان را در معرض تباهى

______________________________

(1) العنوان الّذي ما بين المعقوفين هنا و ما يأتي في المقدّمة منّا أضفناها تسهيلا للباحثين.

(2) البقرة: 30.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:8

قرار داده است (1) و سفيه را از بى خرديش باز نداشته است بدان گونه كه حكمتش اقتضاء مى كند از قبيل اقامه حدود و به راه آوردن تبهكاران، در حالى كه حكمت الهى اجازه نمى دهد يك چشم بر هم زدنى از آن صرف نظر شود. حكمت الهى فراگير است همچنان كه طاعت او نيز عموميّت دارد. و كسى كه بپندارد دنيا لحظه اى بدون امام مى پايد، لازمه اش آن است كه مذهب برهمنان را در ابطال رسالت صحيح بداند. و اگر نبود كه قرآن كريم پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را خاتم الأنبياء ناميده، بايستى در هر زمانى پيامبرى باشد، ولى چون ختم نبوّت به صحّت پيوسته است، بودن پيامبر پس از رسول اكرم منتفى

است تنها يك صورت معقول باقى مى ماند كه آن وجود خليفه حقّ است. زيرا خداى تعالى به سببى نمى خواند مگر بعد از آنكه حقايق آن را در عقول تصوير كند و آنگاه كه آن را تصوير نكند، دعوت الهى تحقّق نيابد و حجّت ربّانى ثابت نشود و اين بدان جهت است كه هر چيزى با همانند خود الفت مى جويد و از ضدّ خويش دورى مى جويد و اگر عقل، رسولان الهى را انكار مى كرد، خداى تعالى هرگز پيامبرى را مبعوث نمى فرمود.

مثال آن طبيب است، بيمار را با داروئى كه موافق طبع اوست معالجه مى كند و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:9

اگر درمان او با دارويى باشد كه مخالف طبع اوست، بيمار را هلاك ساخته است.

(1) اين ثابت است كه خداوند «احكم الحاكمين» و از هر حكيمى حكيم تر است، به سببى نمى خواند جز آنكه صورت ثابته اى از آن سبب در عقول موجود است.

هميشه وضع خليفه به حال خليفه گذار دلالت دارد و همه مردم از خواص و عوام بر اين شيوه اند. در عرف مردم، اگر پادشاهى، ظالمى را خليفه خود قرار دهد، آن پادشاه را نيز ظالم مى دانند و اگر عادلى را جانشين خود سازد، آن پادشاه را نيز عادل مى نامند. پس ثابت شد كه خلافت خداوند، عصمت را ايجاب مى كند و خليفه جز معصوم نتواند بود.

وجوب اطاعت از خليفه

(2) چون خداى تعالى آدم را در زمين به خلافت خود برگزيد، بر اهل آسمانها اطاعت او را واجب گردانيد، تا چه رسد به اهل زمين. و چون خداى تعالى ايمان به فرشتگان را به خلق واجب گردانيد و بر ملائكه نيز سجود به خليفة اللَّه را واجب ساخت و تنها يك تن از

جنّيان از سجده به او امتناع ورزيد و خدا نيز خوارى و پستى و هلاكت را بر او فرود آورد و او را رسوا كرد و تا روز قيامت

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:10

دچار لعنتش ساخت. از اين مطالب رتبه و فضل امام دانسته مى شود.

(1) و چون خداى تعالى به ملائكه اعلام كرد كه خليفه در زمين مقرّر مى كند آنها را گواه اين موضوع گرفت، زيرا علم، گواهى و شهادت است و كسى كه ادّعا مى كند كه خليفه را مردم انتخاب مى كنند، بايد همه ملائكه گواه آن باشند و به حكم عادت، شهادت بزرگ بر كار بزرگ دلالت دارد. پس چگونه كسى كه خليفه را به ميل خود اختيار مى كند، از عذاب الهى مى رهد در حالى كه همه فرشتگان عليه او گواهى دهند و چگونه كسى به نصّ خدا و پيامبر خليفه حقّ را بشناسد عذاب شود در حالى كه همه فرشتگان به سود او گواهى دهند.

وجه ديگر اين استدلال آن است كه قضيّه خلافت تا روز قيامت باقى است و كسى كه بپندارد خلافت همان نبوّت است از جهتى اشتباه كرده است، و اين از آن رو است كه خداى تعالى وعده فرموده است كه از اين امّت فاضله، خلفاى بر حقّى برگزيند، چنان كه در قرآن كريم است «خدا به مؤمنانى كه كارهاى شايسته مى كنند وعده فرموده است كه آنها را در زمين خليفه گرداند، همچنان كه پيشينيان آنها را خليفه گردانيد، و براى آنها همان دينى را استوار كند كه پسند

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:11

اوست (1) و به جاى ترسى كه دارند امنيّت خاطر به آنها بخشد، تا تنها مرا بپرستند و به همراه من

هيچ چيزى را شريك نگيرند» «1» و اگر مقصود از خلافت همان نبوّت باشد لازم مى آيد خداى تعالى به حكم اين آيه بعد از پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم پيامبرى بفرستد و آيه (و خاتم النّبيّين) «2» صحيح نباشد.

پس ثابت شد كه وعده خداوند ثابت است و آن غير نبوّت است و ثابت شد كه خلافت از جهتى غير از نبوّت است و گاهى ممكن است خليفه مقام نبوّت نداشته باشد، امّا هر پيامبرى مقام خلافت را داراست.

و مطلب ديگر آن است كه خداى تعالى خواسته است با دستور سجده به آدم، نفاق منافق و اخلاص مخلص را ظاهر سازد، چنان كه گذشت روزگار و آزمايش و اختيار، پرده از واقعيت كار آنها برگرفت، مقصودم ملائكه خدا و شيطان است. و اگر خداوند اين معنى- كه عبارت از اختيار امام باشد- را به بد دلان واگذارد، گذشت ايّام، پرده از سوء نيّت آنان بر ندارد، زيرا منافق كسى را بر مى گزيند كه نفس ملايم و متساهلى داشته باشد و از او اطاعت كند و براى او سجده نمايد، پس چگونه مى توان به ما في الضّمير مردم دست يافت و نفاق و اخلاص و حسد و دردهاى پنهان ايشان را شناخت.

______________________________

(1) النّور: 55.

(2) الأحزاب: 40.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:12

(1) و وجه ديگر آن است كه سخن به حسب قدر گوينده و شنونده تفاوت مى كند، مثلا گفتار مردى با بنده خود با گفتار او با سرورش فرق مى كند. اينجا گوينده خداى تعالى است و شنوندگان همه ملائكه او، و سخنى كه عمومى باشد، داراى مصلحتى عام است، همچنان كه سخنى كه مخصوص باشد، داراى

مصلحتى مخصوص است و پاداش كارهاى عمومى از پاداش كارهاى مخصوص، جليل تر است. مثلا يكتاپرستى كه حكمى عمومى است و بر عامّه خلق خدا واجب شده است، غير از حجّ و زكات و ساير ابواب شرع است كه مخصوص به عدّه اى خاصّ است، و گفتار خداى تعالى كه «وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً»، دلالت بر آن دارد كه در آن، معنايى از معانى توحيد نهفته است، زيرا آن را بطور عموم ادا فرموده است. و اگر كلمه اى در پى كلمه اى ديگر در آيد و مقصود از هر دو يك معنى باشد، در لوازم معنا با يك ديگر شريك خواهند بود. و وجه آن اين است كه خداوند مى دانست كه در ميان بندگانش كسانى هستند كه او را يكتا مى شمرند و فرمانش را امتثال مى كنند، و نيز در ميان ايشان كسانى هستند كه از آن بندگان عيب جويى كنند و حريم ايشان را مباح شمرند، و اگر خداى تعالى با قهر و غلبه از ايشان جلوگيرى نمايد، حكمت باطل شده و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:13

اختيار از ميان مى رود و ثواب و عقاب و عبادات معنى نخواهد داشت، (1) و به همين جهت خداوند به گونه اى از اولياى خود دفاع مى كند كه سبب بطلان عبادات و مثوبات نگردد و راه آن، اقامه حدود، مثل قطع يد سارق و دار زدن جانى و حبس و تحصيل حقوق است، چنان كه گفته اند: جلوگيرى سلطان، بيشتر از جلوگيرى قرآن است. و مثل آن نيز در سخن خداى تعالى آمده است: «يهوديان در دل، از شما بيشتر مى ترسند تا از خدا». «1» پس بر خداى تعالى واجب است

كه خليفه اى نصب فرمايد و شرّ دشمنانش را از دوستانش بگرداند، به شرط صحّت و ولايت، زيرا كسى كه از حقوق غفلت نمايد و واجبات را تباه سازد، ولايتى ندارد، و خلع او از نظر عقل واجب است، و خداوند برتر از آن است كه چنين شخصى را خليفه سازد.

و «خليفه» لفظ مشتركى است، زيرا اگر شخصى مسجدى بنا كند و خود در آن اذان نگفته و موذّنى براى آن بگمارد، او، مؤذّن آن مسجد است، امّا اگر ايّامى خود در آن مسجد اذان بگويد و سپس مؤذّنى براى آن بگمارد، آن شخص دوم، خليفه مؤذّن خواهد بود.

و در عقل و عرف نيز كار بدين صورت است، مثلا اگر مأمور اخذ ماليات

______________________________

(1) الحشر: 13.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:14

بگويد: اين شخص خليفه من است. (1) آن شخص خليفه او در اخذ ماليات است نه در امر پست و رسيدگى به مظالم، و همين طور است اگر مأمور پست و يا حاكم مظالم، خليفه معرّفى كنند. پس روشن شد كه «خليفه» از اسماء مشتركه است، و بايد دانست كه معناى خليفة اللَّه در چه امرى جانشين اوست؟ يكى از صفات خداى تعالى اين است كه انتقام دوستانش را از دشمنانش مى ستاند، و اين معنا را به خليفه خود واگذاشته و او را جانشين خود در اجراى عدالت نموده است، البتّه نه بدان معنى كه خليفه، شريك خدا در معبوديّت باشد و به اين جهت است كه خداى تعالى به ابليس فرموده است: اى ابليس! چه چيز تو را از سجده كردن به مخلوقم باز داشت؟ سپس فرمود: آيا به نعمت من تكبّر ورزيدى؟ «1» يعنى «بيدىّ» متعلق است

به «استكبرت»، و ممكن است «بيدىّ» متعلّق باشد به خلقت، و در هر حال اين كلام براى قطع عذر است تا توهّم نشود كه آدم خليفه اى است كه مشاركت در وحدت او دارد، و فرمود بعد از آنكه دانستى كه آدم مخلوق خداى تعالى است، چه چيز تو را از سجده كردن به مخلوقم باز داشت؟ و بعد از آن فرمود: «بيدىّ استكبرت» و كلمه «يد» در لغت گاهى به معنى نعمت استعمال مى شود و خداى تعالى را دو نعمت است كه هر يك، نعمتهاى فراوانى را در بر

______________________________

(1) سورة ص: 75 و تمامها: «أَمْ كُنْتَ مِنَ الْعالِينَ».

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:15

دارد. (1) مانند اين سخن او: «وَ أَسْبَغَ عَلَيْكُمْ نِعَمَهُ ظاهِرَةً وَ باطِنَةً» «1». و اين دو نعمت، نعمتهاى بى شمار ديگرى را در بر دارد. سپس خداوند در عتاب به او، شدّت بيشترى به كار برده و فرموده است: «بِيَدَيَّ أَسْتَكْبَرْتَ» و اين، مانند سخن گوينده اى است كه مى گويد: آيا با شمشير من به جنگ من برخاسته اى و با نيزه من، بر من نيزه فرود مى آورى؟ و اين عمل، زشت تر و قبيح تر است.

و گفته خداى تعالى «وَ/ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً»، آيه اى متشابه است و معانى متعدّدى را احتمال مى كند. يكى از آن معانى اين است كه جاهل تصوّر مى كند، خداى تعالى در موضوعى كه بر او پوشيده است، با خلقش مشورت مى كند، امّا استدلال كننده اى كه با افعال محكمه و جلالت جليله به ذات پاك الهى استدلال مى كند، مى گويد كه او برتر از آن است كه معنايى بر او پوشيده شود، يا حالى بر او گنگ باشد، زيرا هيچ چيزى

در آسمانها و زمين، او را درمانده نمى كند، و روش فهم اين آيه متشابه، مانند ساير آيات متشابه است كه آنها را به آيات محكمات ارجاع مى دهند، تا قطع عذر كسى گردد كه در نادانى و الحاد گام مى گذارد.

______________________________

(1) لقمان: 20.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:16

(1) و گفته خداى تعالى «وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً»، دلالت دارد به خليفه اى كه اطاعت از او موجب هدايت ايشان مى گردد و آن اطاعت مقترن به توحيد است و نافى واگذارى و ستمكارى و تضييع حقوق از خداى تعالى است، مقصود از آن همان خلافتى است كه به سبب آن، مقام ولايت درست مى شود، و حجّت الهى به آن كامل مى گردد، و براى كسى، عذرى در غفلت از حقّ باقى نمى گذارد.

نكته ديگر آن است كه خداى تعالى چون آمادگى يكى از بندگان خود را براى طاعتى دانست، او را بدان دعوت مى كند تا توفيق آن عبادت را دريابد و مستحقّ پاداشى به اندازه آن طاعت گردد و اگر غفلت از آن روا باشد، رواست كه از همه حقوق خلق خود غفلت كند و خداى تعالى از آن بزرگوارتر است كه چنين كند. پس براى كسانى كه حقوق الهى و حقوق خلقش را به جا مى آورند، پاداش بزرگى مقرّر كرده است كه چون مفكّرى در آن انديشه كند، جزئى از آن را خواهد شناخت، زيرا به واسطه جلالت و بزرگى قدر آن، نمى تواند كلّ آن را إدراك كرد، و جزئى از اجزايش اين است كه به وسيله امام عادل، مورچه و پشّه و هر جاندارى به سعادت مى رسد، زيرا خداى تعالى مى فرمايد: «و ما تو را

ترجمه كمال

الدين ،ج 1،ص:17

نفرستاديم مگر رحمتى براى جهانيان» «1» (1) و بر صحّت آن، اين قول خداى تعالى در قصه حضرت نوح عليه السّلام دلالت دارد كه فرمود: گفتم از پروردگار آمرزش طلبيد كه او بسيار آمرزنده است و از آسمان باران پى در پى بر شما مى فرستد، «2» و از فوائد باران پى در پى، انسان و ساير حيوانات منتفع مى شوند، و سبب آن نيز داعيان به دين خدا و هاديان به حقّ او مى باشند، پس پاداش الهى به اندازه قدر ايشان است و عقوبتش بر معاندين از روى حساب. بر اين اساس است كه مى گوئيم براى بقاى عالم و صلاح آن نيازمند به وجود امام مى باشيم.

در اين كتاب، اخبارى كه بدين معنى دلالت دارد، در باب «العلّة الّتي يحتاج من اجلها إلى الإمام» نقل نموده ام.

جز خداى تعالى كسى را نسزد كه خليفه را برگزيند

(2) و در سخن خداى تعالى كه فرموده است: «وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً»، كلمه «جاعل» كه با تنوين ذكر شده است، صفت خداوند است كه نفس خود را بدان وصف فرموده است. يعنى نصب خليفه را او انجام

______________________________

(1) الأنبياء: 107.

(2) نوح: 10- 12.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:18

مى دهد و لا غير، (1) و دليل آن اين است كه در آيه ديگر فرموده: «إِنِّي خالِقٌ بَشَراً مِنْ طِينٍ». «1» كه آنجا نيز خالق را تنوين داده و خود را بدان وصف فرموده است، يعنى اين منم كه خالق بشر از خاكم و لا غير. و كسى كه ادّعا مى كند كه او امام را بر مى گزيند، ضرورى است كه بشر را از خاك بيافريند، و چون اين معنى باطل است، آن نيز باطل خواهد بود، زيرا هر دوى

آنها در امكان واحدى است.

و وجه ديگر آن است كه فرشتگان با همه فضيلت و عصمتى كه دارند، صلاحيّت انتخاب امام را نداشتند، تا آنكه خداوند، خود متصدّى آن گرديد و نه ايشان، و به اين اختيار بر عامّه خلايقش احتجاج فرمود كه ايشان را راهى در اختيار خليفه نيست، زيرا فرشتگان خدا، با همه صفا و وفا و پاكدامنيشان، چنين اختيارى نداشتند. خداوند ملائكه را در بسيارى از آياتش ستوده است و از جمله مى فرمايد: ايشان بندگانى گرامى اند و در گفتار، به خداوند پيشى نجويند و در كردار به فرمان اويند. «2» و نيز مى فرمايد: ملائكه نافرمانى خداى تعالى در فرامين او نمى كنند و آنچه را كه او فرمان دهد همان را انجام مى دهند. «3»

در اين صورت انسان با همه بى خردى و نادانيش، چگونه و با چه صلاحيّتى

______________________________

(1) ص: 71.

(2) أنبياء: 26 و 27.

(3) التحريم: 6.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:19

مى تواند امام را انتخاب كند. (1) احكام غير امامت، مثل نماز و زكات و حجّ و غيره را بنگريد؛ آيا خداى تعالى آن احكام را به مردم واگذاشته است؟ مسلّما در اين احكام مردم حقّ اختيار و انتخاب ندارند، پس چگونه مسأله امامت و خلافت را كه جامع همه احكام و حقايق است، به مردم واگذاشته است.

وجوب وحدت خليفه در هر عصر

(2) كلمه «خليفه» در سخن خداى تعالى اشاره دارد به اينكه خليفه در هر عصرى يكى بيش نيست و گفته كسانى كه پنداشته اند در هر عصرى ممكن است ائمّه متعدّدى وجود داشته باشند، باطل است، و خداى تعالى بر يكى اكتفا كرده است و اگر حكمت خداوند اقتضاى خلفاى متعدّد داشت، او اكتفاى به يك خليفه نمى كرد. ادّعاى ما

در مقابل ادّعاى ايشان است و قرآن كريم، گفتار ما را ترجيح مى دهد، نه گفتار ايشان را، و چون دو كلمه در مقابل يك ديگر باشند و قرآن كريم يكى از آن دو را ترجيح دهد، اولى رجحان آن است.

لزوم وجود خليفه

(3) و در سخن خداى تعالى كه فرموده: «وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ»، خطاب را

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:20

متوجّه پيامبرش ساخته است و اين خطاب «ربّك» بهترين دليل است كه خداى تعالى امر خلافت را در امّت پيامبرش، تا روز قيامت ادامه خواهد داد، زيرا زمين هيچ گاه از حجّت الهى خالى نخواهد بود، و اگر مقصود ادامه خلافت نبود، خطاب «ربّك» حكمتى نداشت، و تعبير «ربّهم» مناسب مقام بود. بعلاوه حكمت خداى تعالى در گذشته، مانند حكمت او در آينده است، و با مرور ايّام و گذشت سالها، دگرگون نخواهد شد، و اين بدان جهت است كه او عادل و حكيم است و با هيچ يك از آفريدگانش خويشى ندارد، و او برتر از آن است.

وجوب عصمت امام

(1) و در اين قول خداى تعالى «وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً»، معنايى وجود دارد كه او تعالى و تقدّس جز افراد پاك باطن را خليفه نمى سازد، تا از خيانت بر كنار باشد، چون اگر شخص آلوده اى را به عنوان خليفه برگزيند، به مخلوقات خود خيانت كرده است؛ زيرا اگر دلّالى، حمّال خائنى را براى تاجرى بفرستد تا كالايى را براى او ببرد، و آن حمّال در كالا خيانت كند، آن دلّال هم خائن خواهد بود. پس چگونه خيانت بر خداى تعالى روا است؟ در

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:21

حالى كه سخنش حقّ است (1) كه مى فرمايد: «خداوند نيرنگ خيانتكاران را رهبرى نمى كند. (به مقصد نمى رساند)» «1» و با اين سخن خود، پيامبرش را تأديب فرموده است كه: «مدافع خيانتكاران مباش». «2» پس چگونه و از كجا روا باشد كه آنچه ديگران را از آن نهى

مى كند، خود مرتكب شود، در حالى كه يهوديان را به واسطه نفاقشان نكوهش كرده و فرموده است: «آيا مردم را به نيكى فرمان مى دهيد و خودتان را فراموش مى كنيد، در حالى كه كتاب را مى خوانيد، آيا تعقّل نمى كنيد؟». «3» و در اين سخن خداى تعالى «وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً»، دليل استوارى است، براى غيبت امام عليه السّلام، و آن دليل اين است كه چون خداوند فرمود: «إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً»، با اين لفظ معنايى را واجب ساخت و آن اينكه بايستى عقيده مند به طاعت آن خليفه باشند. امّا ابليس به دنبال اين سخن، عقيده نفاقى اتّخاذ كرد و آن را در دل نهان ساخت، تا آنكه به واسطه آن منافق گرديد، او دل بر آن نهاد كه با طاعت خليفه حقّ مخالفت كند، و اين زشت ترين انواع نفاق است، زيرا آن، نفاق نهانى و قلبى است و از اين رو است كه شيطان، رسواترين منافقين است.

______________________________

(1) يوسف: 52.

(2) النساء: 105.

(3) البقرة: 44.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:22

(1) امّا وقتى خداى تعالى خليفه را به ملائكه معرّفى فرمود، طاعت وى را در دل گرفتند و مشتاق وى شدند. ايشان نقيض آنچه را كه شيطان در دل نهان ساخته بود، برگزيدند و در جهت كمال و ترقّى مستحقّ ده برابر درجه اى شدند كه شيطان سزاوار رسوائى و عذاب در جهت انحطاط و سقوط گرديد. پس طاعت و دوستى غائبانه و قلبى، ثواب و مدح بيشترى دارد، زيرا در معرض اشتباهكارى و نيرنگ نيست و از اين رو از پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روايت شده است كه فرمودند

هر كس براى برادر دينى خود در نهان و از صميم دل دعا كند، فرشته اى از آسمان وى را ندا در دهد كه براى تو دو برابر آن است.

خداى تعالى دين خود را به وسيله ايمان به غيب تأكيد فرموده و گفته است:

«هُدىً لِلْمُتَّقِينَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ». «1» البتّه ايمان به غيب، ثواب بيشترى براى مؤمن به دنبال دارد، چون از هر عيب و ريبى مبرّاست، زيرا اگر كسى با خليفه اى كه حضور دارد بيعت كند، ممكن است اين توهّم پيش آيد كه او براى جلب منفعت و ثروت و يا ترس از قتل و غير آن اطاعت كرده است، چنان كه شيوه دنياپرستان در اطاعت از پادشاهان است، امّا ايمان به غيب از همه شوائب

______________________________

(1) البقرة: 2.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:23

مبرّاست و از اين عيوب مصون است. (1) دليل بر اين مطلب گفته خداى تعالى است كه: «چون سختى عذاب ما را ديدند گفتند به خداى يكتا ايمان آورديم، و بدان چه شرك مى ورزيديم كافر شديم، امّا ايمان ايشان وقتى عذاب ما را مى بينند، هيچ فايده اى برايشان ندارد». «1» و چون براى پرستندگان حقّ در ايمان به غيب ثواب وافرى مقرّر است، خداى تعالى فرشتگان را از اين ثواب محروم نساخت. و در خبر آمده است كه خداى- سبحان- هفتصد سال پيش از آفرينش آدم، اين اعلام را به فرشتگان فرمود، و در اين مدّت براى فرشتگان اين طاعت- يعنى ايمان به غيب- حاصل بود. و اگر كسى اين خبر و اين مدّت را انكار كند، بناچار بايستى و لو به اندازه يك ساعت هم باشد، اعلام را به آفرينش آدم مقدّم بداند و اين

همان غيب و نهان بودن آدم بر فرشتگان است. آرى يك ساعت هم حكمتى دارد و حكمت يك ساعت در ظرف دو ساعت، دو حكمت است و در ساعتهاى متعدّده حكمتهاى متعدّده متصوّر است و هر چه مدّت بيشتر باشد ثواب نيز بيشتر خواهد بود، و ثواب بيشتر، از مزيد رحمت است و دلالت بر جلالت خداوند دارد. پس مى توان گفت كه در اين خبر تأييد حكمت و تبليغ حجّت است.

______________________________

(1) المؤمن: 84.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:24

(1) و در اين قول خداى تعالى كه «وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً». از جهات عديده بر غيبت امام عليه السّلام احتجاج مى شود.

اوّل آنكه غيبت قبل از وجود خليفه از همه انواع غيبت بليغ تر است، زيرا فرشتگان خليفه اى پيش از آن نديده بودند، ولى ما شاهد خلفاى بسيارى بوده ايم كه قرآن كريم و اخبار متواتره از آنها خبر داده اند، به گونه اى كه به منزله مشاهده در آمده است امّا فرشتگان از هيچ كدامشان اطّلاعى نداشتند. پس آن غيبت بليغ تر است.

وجه ديگر آن است كه غيبت خليفه از فرشتگان از جانب خداى تعالى بود، ولى اين غيبتى كه براى امام عليه السّلام است از جانب دشمنان خداى تعالى است كه قصد جان امام را دارند، پس اگر در غيبتى كه از جانب خداى تعالى است، عبادتى براى فرشتگان باشد، در باره غيبتى كه از طرف دشمنان خداست چه مى توان گفت؟ در حالى كه مسلّما در غيبت امام عليه السّلام عبادت مخلصانه اى است كه در آن غيبت نيست، و اين از آن رو است كه امام غائب، رانده شده و مقهور است و به حقّ او تعدّى

شده و سيل خون شيعيانش به دست دشمنانش روان شده

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:25

و اموالشان به غارت رفته، (1) و به احكام حقّه، خطّ بطلان كشيده شده، و بر يتيمان ستمها رسيده، و زكوات در غير مورد صرف گرديده و فجايع ديگرى به وقوع پيوسته كه بر اهل حقّ پوشيده نيست. و كسى كه معتقد به پيروى آن امام باشد، در اجر جهاد او شريك است و از دشمنانش بيزارى جسته است، و در براءت دوستانش از دشمنانش اجرى است و در دوستى با دوستانش پاداشى است، كه از پاداش فرشتگان، به جهت اعتقاد به خليفه غائبى كه هنوز در عدم است، برتر است. خداى تعالى داستان آن خليفه را قبل از آنكه به عرصه زمين پا گذارد بيان كرده است، تا تعظيم و بزرگداشت او باشد و فرشتگان بر او سر فرود آورند و آماده فرمانبردارى او گردند.

مثال آن پادشاهى است كه به وسيله نامه يا قاصدى به دوستانش خبر مى دهد كه به زودى بر ايشان وارد مى شود تا آنها آماده استقبالش شوند و براى او هدايا فراهم كنند، تا اگر در خدمتش كوتاهى كردند، قطع عذر از ايشان شده باشد. همچنين است پيشگويى خداى تعالى از پيدايش خليفه، براى اظهار جلالت و مقام اوست و همين طور است قضيّه او در اسلاف و اخلاف، خداى تعالى هيچ خليفه اى را قبض روح نكرد مگر آنكه جانشين او را كه پس از وى مى آيد به مردم معرّفى كرد؛ و تصديق اين مطلب قول خداى تعالى است كه

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:26

فرموده است: (1) «آيا كسى كه بر بيّنه اى از جانب پروردگار خود است و گواهى از جانب

خداى تعالى بهمراه اوست ..» «1» كه مراد از كسى كه بر بيّنه اى از جانب پروردگار است، محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم است و مراد از گواهى كه همراه اوست، علىّ بن- ابى طالب امير المؤمنين عليه السّلام است. و دليل آن، قول خداى تعالى است كه: «و پيش از وى كتاب موسى پيشوا و رحمت بوده»، و آن كلمه اى كه از كتاب موسى- طابق النّعل بالنّعل- برابر اين معنى است، اين سخن خداوند است: «و ما با موسى سى شب پيمان كرديم و آن را با ده شب به اتمام رسانديم پس ميقات پروردگارش با چهل شب به پايان رسيد و موسى به برادرش هارون گفت: خليفه من در ميان قومم باش و اصلاح كن و از روش مفسدين پيروى مكن» «2».

سرّ فرمان به ملائكه در سجود به آدم

(2) خداى تعالى به دليل تعظيم آدم، فرشتگان را به سجود به آدم فرا خواند، و از چشمان ايشان، حقيقتى را نهان داشت و آن حقيقت اين بود كه خداى تعالى ارواح حجج الهى را در صلب آدم قرار داده بود. پس آن سجود براى خداى تعالى، عبوديّت؛ و براى آدم طاعت؛ و براى آنچه در صلب آدم قرار داشت، تعظيم

______________________________

(1) هود: 17.

(2) الاعراف: 142.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:27

و تكريم بود. (1) امّا ابليس به جهت حسد به آدم، از سجده به او خوددارى كرد، زيرا ارواح حجج الهى را در صلب آدم قرار داده بود، نه در صلب او، و بخاطر اين حسد و خوددارى كافر شد و بواسطه نافرمانى از فرمان پروردگارش فاسق گرديد و از جوار رحمتش مطرود و ملعون گرديد و رجيم ناميده شد، و اين

همه بخاطر آن بود كه منكر «غيبت» گرديد و دليلش در امتناع از سجده بر آدم اين بود كه گفت: «من از او بهترم، مرا از آتش آفريدى و وى را از خاك» «1» و آنچه را از ديده اش نهان بود انكار كرد و آن را باور نداشت و به همان ظاهرى كه مشاهده مى كرد احتجاج كرد، كه آن، جسد آدم بود و منكر آن شد كه مى داند در صلب او چه سپرده شده، و به اينكه آدم به واسطه ارواح مكرّمه اى كه در صلب اوست، قبله فرشتگان واقع شده، و فرمان سجده به آدم بخاطر تعظيم به اصلاب اوست، ايمان نياورد. پس كسانى كه به امام غائب عليه السّلام در حال غيبتش ايمان داشته باشند، مانند همان فرشتگانى هستند كه خداى تعالى را در سجده بر آدم اطاعت كردند، و كسانى كه منكر امام غائب عليه السّلام در حال غيبتش باشند، مانند ابليس اند كه از سجده بر آدم سرپيچى كرد، چنان كه از امام صادق، جعفر بن- محمّد عليهما السّلام نيز همين مطلب روايت شده است.

______________________________

(1) الاعراف: 12.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:28

(1) ايمن بن محرز از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: «خداى تعالى همه اسماء الهى را به آدم عليه السّلام آموخت، سپس ارواح آن حجج طاهره را بر ملائكه عرضه داشت و فرمود: «اگر راست مى گوئيد كه شما (بخاطر تسبيح و تقديستان) سزاوارتر از آدم به خلافت هستيد، نامهاى ايشان را به من بگوئيد. گفتند: تو منزهى، ما را دانشى نيست جز آنچه تو به ما آموختى و تو دانا و حكيمى. خداى تعالى فرمود: اى آدم! اسماء ايشان را بازگو،

و هنگامى كه اسماء حجج الهى را بيان كرد، به مقام والاى آدم نزد خداى تعالى واقف شدند، و دانستند كه آنان (حجج) سزاوارترند كه خلفاى الهى و حجّتهاى او بر آفريدگان باشند. سپس آنها را از ديدگان ملائكه پنهان كرد و فرشتگان را به سبب ولايت و محبّتشان، به پرستش خود فرا خواند و به آنها گفت: آيا به شما نگفتم كه من به غيب آسمانها و زمين داناترم و مى دانم آنچه را كه شما آشكار مى كنيد و آنچه را كه شما نهان مى داريد؟. اين مطلب را جعفر بن محمّد بن عماره از پدرش و او از امام جعفر-

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:29

صادق عليه السّلام نيز روايت كرده است.

(1) و اين، طلب عبادت كردن خداى تعالى از فرشتگان است، به واسطه يك امر غائب. و چون صدر آيه، راجع به داستان خلافت است، دنباله آن هم بايستى راجع به خلافت باشد، تا كلام از نظمى برخوردار باشد و در نظم حجّتى است، بلكه از اين نظر، مى توان مطلب را به اجماع همه مسلمين از عامّه و خاصّه ثابت كرد، زيرا مخالفين اماميّه مى گويند: خداى تعالى جمله اسماء را به آدم آموخت و ناگزير، اسماء ائمّه عليهم السّلام نيز داخل در آن جمله خواهد بود، پس آنچه ما مى گوئيم مورد اتّفاق و اجماع امّت مى گردد.

يك دليل ديگر بر اينكه مقصود از اسماء، در آيه شريفه، اسماء ائمّه معصومين عليهم السّلام است، اين است كه چون ملائكه بر سجود به آدم دلالت شدند، منظور اين بود كه عبادتى براى ايشان حاصل شود، و حكمت الهى اقتضا مى كند كه در ضمن انجام اين عبادت، حدّ اعلاى فضيلت و

ثوابى را كه ممكن است در آن موضوع باشد درك كنند، خواه در همان وقت باشد و يا در غير آن وقت، زيرا اختلاف اوقات، موجب تغيير حكمت الهى نمى شود و حجّت او را دگرگون نمى كند، كه اوّل آن مانند آخرش، و آخر آن مانند اوّلش مى باشد، و در حكمت الهى روا نيست كه هيچ ثوابى را از ايشان دريغ دارد و به هيچ فضيلتى از فضائل

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:30

ائمّه عليهم السّلام بخل ورزد، (1) زيرا همه ائمّه، راه و روش واحدى داشتند، و دليل آن اين است كه اگر شخصى به يكى يا جمعى از رسولان الهى ايمان آورد، امّا يكى ديگر از ايشان را انكار كند، ايمانش پذيرفته نمى شود. ائمّه نيز اين چنين اند، اوّل و آخر ايشان يكى هستند، و امام صادق عليه السّلام فرموده اند: كسى كه آخرين ما را انكار كند، مانند كسى است كه اوّلين ما را انكار كند. و باز مى فرمايند: كسى كه يكى از احيا را انكار كند، مانند كسى است كه همه اموات را انكار كرده باشد.

من در اين كتاب، احاديث مربوط به اين موضوع را در جاى خود- إن شاء اللَّه- خواهم آورد، و بنا بر آنچه ذكر شد، درست است كه بگوئيم مقصود از «وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها»، ائمّه معصومين عليهم السّلام اند، و كلمه «اسماء» معانى بسيارى دارد و هيچ يك از آن معانى بر معانى ديگرش ترجيح ندارد، و اسماء همان اوصافند، و هيچ يك از اوصاف بر وصف ديگر ترجيح ندارد، و معناى اسماء اين است كه خداى سبحان، همه اوصاف ائمّه را- از اوّل تا به آخر- به ايشان آموخت، و از

اوصاف ايشان، علم و تقوى و شجاعت و عصمت و سخا و وفا است و در قرآن كريم مانند اين اوصاف در باره انبياء، آمده است، چنان كه مى فرمايد: «ياد كن

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:31

در اين كتاب ابراهيم را، كه او پيامبرى صدّيق بود» «1» (1) و مى فرمايد: «ياد كن در اين كتاب اسماعيل را كه او صادق الوعد و رسول و پيامبر بود و خاندان خود را به نماز و زكاة فرمان مى داد و نزد پروردگارش، پسنديده بود. و ياد كن در اين كتاب ادريس را، كه او پيامبرى صدّيق بود و او را به جايگاه بلندى رفعت داديم» «2» و باز مى فرمايد: «ياد كن در اين كتاب موسى را، كه او رسول و پيامبر و مخلص بود و او را از جانب ايمن طور، ندا كرديم و وى را مقرّب و رازگوى خود ساخته و از سر رحمت برادرش هارون را ياور او نموده و بر او بخشيديم و وى را پيامبر ساختيم». «3»

خداى سبحان، در اين آيات رسولانش را به شيوه هاى پسنديده و اخلاق پاكيزه اى كه داشتند. وصف و تمجيد فرموده و همه اينها، اوصاف و اسماى آنهاست و همچنين خداى تعالى همه اسماء و صفات را به آدم آموخت.

و نيز حكمتش در اين كار آن بود كه هيچ راهى به درك اسماء و شناخت روشهاى پرستش، به جز طريق سماع وجود ندارد، و عقل نمى تواند آن را درك كند، زيرا اگر فرد عاقلى، شخصى را از دور يا نزديك ببيند، راهى به شناخت نام

______________________________

(1) مريم: 41.

(2) مريم: 54 إلى 57.

(3) مريم: 51- 54.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:32

وى ندارد مگر آنكه از آسمان بر

وى الهام شود، (1) و خداى تعالى در باب خليفه، عمده مطلب را به سماع حواله كرده است، و چون چنين است، باب اختيار و انتخاب مردم در موضوع امامت و خلافت، باطل مى شود، زيرا انتخاب، به واسطه رجوع به آراء صورت مى گيرد، امّا تعيين خليفه، مربوط به اوصاف باطنى است كه راهى جز سماع از حقّ ندارد. بنا بر اين، عقيده ما در باب امامت كه بايستى به نصّ و اشاره باشد، درست است، امّا تعيين امام به اشاره، مندرج در اين قول خداى تعالى است كه مى فرمايد: «ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَى الْمَلائِكَةِ» كه موضوع عرض، مبنى بر تعيين و اشاره است، و در تعيين امام به اسم، مبنى بر استماع نصّ خلافت آنهاست. بر اين اساس معناى اشاره و نصّ در باب امامت روشن گرديد.

و در عرضى كه خداى تعالى فرموده: «ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَى الْمَلائِكَةِ» دو معنى وجود دارد، يكى عرض اشخاص و هياكل ايشان است، همچنان كه در باب اخبار اخذ ميثاق و عالم ذرّ روايت كرده ايم، و ديگر عرض اوصاف و انساب ايشان است كه خداوند بر ملائكه عرضه داشته است. چنان كه بعضى از مخالفين ما مى گويند، و بر هر دو تقدير، خداى تعالى به واسطه ايمان به غيب ملائكه را به

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:33

عبادت خود فراخوانده است.

(1) و در اين سخن خداى تعالى كه مى فرمايد: «أَنْبِئُونِي بِأَسْماءِ هؤُلاءِ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ» يعنى از نام اينان مرا آگاه كنيد اگر راست مى گوئيد، حكمتهاى فراوانى است. يكى از آنها اين است كه خداى تعالى آدم عليه السّلام را براى تعليم اسماء ائمّه به ملائكه، شايسته دانست و همچنين ملائكه را براى فراگيرى

اسماء ائمّه از آدم عليه السّلام صالح ديد، پس خداى تعالى به آدم آموخت و آدم نيز به ملائكه تعليم داد، و آدم در شمار معلّمين و ملائكه در زمره شاگردان در آمدند و اين صريح قرآن كريم است.

و در سخن ملائكه كه گفتند: «سُبْحانَكَ لا عِلْمَ لَنا إِلَّا ما عَلَّمْتَنا» يعنى خدايا تو منزّهى و ما را دانش نيست جز آنچه تو به ما آموختى و تو عليم و حكيمى، دليل روشن و حجّت آشكارى است بر گفته ما كه بر احدى جايز نيست كه در اسماء و اوصاف ائمّه، جز به تعليم خداى تعالى سخن گويد و از پيش خود بر آنها نامى نهد، و اگر اين امر بر كسى روا باشد بر ملائكه رواتر است، و چون ايشان با كلمه «سبحان اللَّه» آغاز كردند، اين تسبيحشان دلالت بر آن دارد كه شروع در آن كار با توحيد منافات دارد، زيرا تسبيح، منزه دانستن خداى تعالى است، و منزه دانستن خداوند در قرآن كريم، در برابر قول منكر يا ملحد يا مبطل توحيد و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:34

قادح در آن وارد شده است (1) و ملائكه آنگاه كه ندانستند، از گفتن كلام لا علم لنا استنكاف نكردند، و هر كس در چيزى كه نمى داند تكلّف كند و از گفتن نمى دانم خوددارى ورزد، خداوند به فرشتگان خود بر او احتجاج كند و ايشان در دنيا و آخرت، عليه او گواهى دهند، و خداوند ملائكه را شايسته دانست كه به زبان آدم به آنها اعلام اسما كند، و اين به علّت همان اعتراف به عجز و نادانيشان بود و اينكه ايشان نمى دانند، آنگاه خداى تعالى فرمود:

«يا آدَمُ أَنْبِئْهُمْ بِأَسْمائِهِمْ».

در بغداد كه آن را مدينة السّلام مى نامند، شخصى به من گفت: غيبت امام زمان عليه السّلام طولانى شده، و حيرت مردم شدّت گرفته، و بسيارى از اصحاب بواسطه طول مدّت، از قول به امامت برگشته اند، اين چگونه است؟

به او گفتم: روش امّتهاى پيشين در اين امّت طابق النّعل بالنّعل جارى است، چنان كه از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در روايات بسيارى وارد شده است كه موسى عليه السّلام به ميقات پروردگارش رفت تا پس از سى شب باز گردد، امّا خداوند آن را به ده شب كامل ساخت و ميقات او چهل شب گرديد و به همين جهت كه مراجعت موسى عليه السّلام ده شب از قرار قبلى به تأخير افتاد، اين مدّت اندك را بسيار شمردند و قساوت دلهاشان را گرفت و از دستور پروردگارشان و حضرت موسى سرباز

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:35

زدند، (1) و نافرمانى خليفه او- هارون- را پيش گرفتند و او را ناتوان شمرده و نزديك بود كه وى را بكشند، و پيكر گوساله اى را كه بانگى داشت پرستيدند و از پرستش خداى تعالى باز ايستادند، و سامرى به آنها گفت: «اين خداى شما و خداى موسى است» و هارون ايشان را پند مى داد و از گوساله پرستى نهى مى كرد و مى گفت: «اى مردم! شما به اين گوساله آزمايش شديد، امّا پروردگار شما رحمان است از من پيروى كنيد و فرمان مرا ببريد. گفتند: ما دست از پرستش گوساله بر نمى داريم تا آنكه موسى مراجعت كند». «1» «و هنگامى كه موسى به نزد قومش خشمناك و اندوهگين بازگشت، گفت: در غيبت من چه كارهاى

زشتى پس از رفتنم مرتكب شديد، آيا به امر پروردگارتان شتاب داشتيد. بعد الواح تورات را فرو افكند و سر برادر خود را گرفته و به جانب خود مى كشيد ..» «2» و قصّه آن مشهور است.

و شگفت نيست اگر نادانان اين امّت نيز مدّت غيبت صاحب الزّمان عليه السّلام را طولانى شمارند و بى اصل و اساس و بدون بصيرت از مذهب خود باز گردند و از گفته خداوند عبرت نگيرند كه فرمود: «آيا مؤمنان را زمان آن نرسيده است كه

______________________________

(1) طه: 93 و 94.

(2) الاعراف: 149.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:36

قلوبشان براى ذكر خدا و آنچه از جانب حقّ فرود آمده است خاشع گردد (1) و مانند آنان نباشند كه به ايشان كتاب داده شد و مدّت را طولانى شمردند و قلوبشان را قساوت فرا گرفت و بسيارى از آنان فاسق شدند». «1»

او (آن مردى كه در مدينة السّلام سخن گفت) پرسيد: در قرآن كريم در اين باره چه آيه اى نازل شده است؟

گفتم: اين سخن خداى تعالى: «الم ذلِكَ الْكِتابُ لا رَيْبَ فِيهِ هُدىً لِلْمُتَّقِينَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ». «2» كه مقصود از ايمان به غيب، ايمان به حضرت قائم و غيبت اوست.

و داود بن كثير رقّى از امام صادق عليه السّلام در باره اين سخن خداى تعالى كه «هُدىً لِلْمُتَّقِينَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ» فرمود: كسى كه به قيام قائم عليه السّلام اقرار كند و بگويد كه آن حقّ است.

و يحيى بن أبي القاسم گويد: از امام صادق عليه السّلام از معناى آيه شريفه «الم ذلِكَ

______________________________

(1) الحديد: 15.

(2) البقرة: 2 و 3.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:37

الْكِتابُ لا رَيْبَ فِيهِ هُدىً لِلْمُتَّقِينَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ» پرسش كردم (1) فرمودند:

مقصود از

متّقين، شيعه علىّ عليه السّلام است، و مراد از غيب، حجّت غائب است و شاهد آن نيز اين قول خداى تعالى است: «مى گويند چرا بر او آيه اى از جانب پروردگارش نازل نمى شود؟ بگو كه غيب از آن خداست و در انتظار باشيد كه من نيز با شما از منتظرانم». «1»

پس خداى تعالى خبر داده است كه «الآية» همان «الغيب» است و غيب هم همان حجّت است و تصديق آن نيز قول خداى تعالى است كه فرمود: «و فرزند مريم و مادرش را آيه قرار داديم» «2» كه مراد از آن حجّت است.

علىّ بن رئاب از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه ايشان در باره اين سخن خداى تعالى «روزى كه بعضى از آيات پروردگارت بيايد، ايمان هيچ نفسى كه پيشتر ايمان نياورده است به وى فايده نمى رساند» «3» فرمودند: آيات عبارت از ائمّه است و آيت منتظره، حضرت قائم عليه السّلام است و در روز ظهورش كه با شمشير بپاخيزد، ايمان كسى كه پيشتر ايمان نياورده باشد، به وى سود نرساند، گرچه به پدران گذشته وى ايمان آورده باشد.

______________________________

(1) يونس: 20.

(2) المؤمنون: 50.

(3) الانعام: 53.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:38

(1) و خداى تعالى آنجا كه داستان يوسف عليه السّلام را براى پيامبرش بيان مى كند، آن پيامبر را «غيب» ناميده است و فرموده: «اين از خبرهاى غيب است كه به تو وحى كرديم و تو آن هنگام كه آنها عزم خود را جزم كردند و مكر پيشه ساختند، نزد ايشان نبودى» «1» او يوسف را غيب ناميده، زيرا اخبارى كه بيان فرموده است، راجع به داستان يوسف و احوال و سرانجام كار اوست.

بعضى از مخالفين در باره

اين آيه با من سخن گفته و اظهار داشته اند كه معناى قول خداى تعالى كه مى فرمايد: «الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ» اين است كه به حشر و نشر و احوال روز قيامت، ايمان مى آوردند. به او گفتم: در تأويلت نادانى و در گفتارت گمراه، زيرا يهود و نصارى و بسيارى از مشركين و مخالفين اسلام نيز ايمان به حشر و نشر و حساب و ثواب و عقاب دارند، و خداى تعالى مؤمنان را مدح نمى كند به مدحى كه فرقه هاى كفر و الحاد نيز با آنها شريك باشند بلكه خداى تعالى مؤمنان را وصف و ستايشى فرموده كه مخصوص آنهاست و ديگرى با ايشان شريك نيست.

______________________________

(1) يوسف: 103.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:39

وجوب شناخت حضرت مهدى عليه السّلام

(1) ايمان هيچ مؤمنى صحيح نيست جز آنكه بداند حال كسى را كه به وى ايمان مى آورد، چنان كه خداى تعالى فرموده است: «مگر كسانى كه گواه به حقّند و مى دانند» «1» و صحّت گواهى را بر آنها واجب نكرده، مگر پس از علمشان، همچنين ايمان كسى كه به مهدى قائم عليه السّلام ايمان آورده است، فايده ندارد، مگر آنكه به شأن و منزلت او در حال غيبت عارف باشد، و آن اين است كه ائمّه عليهم السّلام از غيبت او خبر داده اند، و بودن آن غيبت را براى شيعيانشان توضيح داده اند، اين مطلب در رواياتى كه از ايشان نقل شده و در رساله هايى كه از آنها باقى مانده و در كتابهايى كه تأليف و تدوين گرديده است، در حدود دويست سال قبل از وقوع غيبت اخبار گرديده است. هيچ يك از پيروان ائمّه عليهم السّلام از اين موضوع غفلت نكرده و در بسيارى از كتب و

روايات و مصنّفات خود، آنها را ذكر كرده اند، و اينها همان كتبى است كه به «اصول» معروف است و نزد ايشان آل- محمّد عليهم السّلام از قريب دويست سال پيش از غيبت، به تدريج مدوّن گرديده و محفوظ مانده است، و من اخبار مسندى كه در باره غيبت است از آن اصول

______________________________

(1) الزخرف: 86.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:40

استخراج كرده و در اين كتاب آورده ام. (1) امّا حال پيروان اين اصول، از دو حال بيرون نيست يا اينكه آنها علم غيب داشته اند به اين غيبتى كه الآن واقع شده است و آن را پيش از وقوعش در كتب خود نوشته اند- و اين در نظر خردمندان و دانشمندان محال است- و يا اينكه اين جمع كثير در كتابهايشان، يك امر كذبى را ساخته باشند و آن امر كذب، همان گونه كه ذكر كرده اند، اتفاق افتاده و تحقّق يافته باشد، با آنكه اين جمع كثير، دور از يك دگر بوده و عقايد مختلفى داشته و در اقطار مختلفى زندگى مى كرده اند، پس اين احتمال نيز مانند احتمال پيشين محال است.

لذا هيچ راهى باقى نمى ماند جز آنكه بگوئيم آنها اخبار غيبت امام زمان عليه السّلام را از ائمّه خود كه حافظين وصيّت پيامبر بوده اند اخذ كرده اند و آن حضرت از غيبت امام زمان عليه السّلام و صفات و مقامات او خبر داده و ايشان، آن اخبار را در كتب خود، تدوين كرده و در اصول خود تأليف نموده اند و با همين دليل و ادلّه ديگرى شبيه به آن، حقّ پيروز مى گردد و باطل نابود مى شود، زيرا كه باطل، نابودشدنى است.

منظور دشمنان و مخالفان ما كه تمايلات مضلّه (گمراه كننده) دارند، اين است

كه به دستاويز غيبت صاحب الزّمان عليه السّلام و احتجاب او از بينندگان، حقّ را پايمال

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:41

كنند و حقيقت را بر كسى كه معرفت يقينى ندارد و بصيرتش مستحكم نيست، پوشيده دارند.

اثبات غيبت و حكمت آن

اشاره

(1) به توفيق خداى تعالى مى گويم كه غيبتى كه براى امام زمان ما عليه السّلام واقع شده است، حكمتش ثابت و حقيقتش روشن و حجّتش غالب است، به اين دليل كه آثار حكمت خداى تعالى را مشاهده كرده و شناخته ايم و تدبير استوار او را در حجّتهاى گذشته و در قرون ماضيه مى دانيم و مى دانيم كه در قرون گذشته، گردنكشان چگونه بر آن حجّتها غلبه كرده و فراعنه بر آنها مستولى شدند، و امروز هم مشاهده مى كنيم كه ائمّه كفر به كمك اهل دروغ و دشمنى و افتراء بر همه چيز مسلّط شده اند.

با چنين وضعى، مخالفان ما مى گويند كه امام زمان خود را به مانند ائمّه پيش از او نشان بدهيد و مى گويند به قول شما پس از وفات پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم يازده امام ظاهر شده اند و هر كدامشان، با نام و شخص خود، بين خاصّ و عامّ معروف و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:42

مشهور بوده اند، (1) و اگر اين امام، مانند ائمّه پيش از خود آشكار و معروف نباشد، امر امامت آن يازده امام قبل از او نيز تباه و بيهوده مى گردد، همچنان كه امر- صاحب الزّمان به واسطه نبودن و عدم امكان دستيابى به او، تباه و بيهوده است.

به توفيق الهى در پاسخ به اين اشكال مى گويم: دشمنان ما به آثار حكمت خداى تعالى نادانند و راه و روش حجّتهاى خدا را در هر عصر

و زمانى نسبت به پيشوايان ضلالت در دولتهاى باطل نمى دانند، زيرا مسلّم است كه ظهور حجّتهاى الهى در مقامات پيشوايى خود بر سبيل امكان و تدبير، نسبت به مردم زمان خودشان است، و اگر حال طورى باشد كه امام بتواند تدبير و رهبرى اولياءش را بر عهده گيرد، ظهور آن حجّت لازم خواهد بود، و اگر حال طورى باشد كه امام نتواند تدبير در رهبرى اولياءش را بر عهده گيرد و حكمت الهى موجب استتار او گردد و تدبير نيز آن را اقتضاء كند، خداوند او را در پشت پرده غيبت نهان ساخته و مستور فرمايد تا وقتى كه اجل غيبت فرا رسد، همچنان كه همه حجّتهاى پيشين خداوند از زمان وفات آدم عليه السّلام بر همين منوال بوده است و اين موضوع آثار صحيحه و آيات قرآن كريم دلالت دارد.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:43

(1) و از جمله آنها:

عبد الحميد بن ابى الدّيلم مى گويد: امام صادق عليه السّلام فرمود: «اى عبد الحميد! خداوند را فرستادگانى آشكار و رسولانى نهان است و چون از خدا به حقّ رسولان عيان درخواست كردى، به حقّ فرستادگان نهان نيز مسألت كن».

و تصديق آن از قرآن كريم، اين سخن خداى تعالى است: رسولانى كه داستانشان را از پيش براى تو بر خوانديم و رسولانى كه داستان ايشان را بازگو نكرديم و خداوند با موسى سخن گفت سخن گفتنى». «1» حجّتهاى خداوند از هنگام مرگ آدم تا پيدايش ابراهيم چنين بودند، اوصيائى كه برخى از ايشان عيان و برخى ديگر نهان بودند، و چون ابراهيم عليه السّلام به دنيا آمد، خداوند ولادت او را نهان و شخص او را از ديدگان پنهان

داشت، زيرا در آن هنگام، امكان ظهور حجّت الهى وجود نداشت، و ابراهيم عليه السّلام در زمان سلطنت نمرود به خاطر دستورى كه او داده بود، استتار مى كرد و خود را آشكار نمى نمود. و نمرود اولاد رعيّت و اهل مملكت خود را در جستجوى ابراهيم عليه السّلام مى كشت، تا آنكه دوران-

______________________________

(1) النساء: 164.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:44

غيبت سر آمد (1) و ابراهيم عليه السّلام خود را معرّفى نمود و امر نبوّتش را علنى كرد و اظهار آنچه كه پشت سر انداخته بود واجب گشت، زيرا خداوند اراده كرده بود كه حجّتش را اثبات كند و دينش را كمال بخشد. و آنگاه كه وفات حضرت ابراهيم عليه السّلام فرا رسيد، او را اوصيائى بود كه حجّتهاى خداى تعالى در زمين بودند و به دنبال هم، وصايت را از يك ديگر به ارث مى بردند، و ايشان نيز آشكار و نهان بودند تا آنكه دوران موسى عليه السّلام فرا رسيد و فرعون نيز اولاد بنى اسرائيل را در جستجوى موسى- كه ذكرش شايع و خبر به دنيا آمدنش منتشر گشته بود- مى كشت و خداوند ولادت او را پنهان كرد و مادرش او را به دريا افكند، و آنچنان كه خداى تعالى در كتابش از آن خبر داده كه «آل فرعون موسى را از دريا گرفتند» «1» و موسى در دامان فرعون پرورش يافت در حالى كه او موسى را نمى شناخت و همچنان اولاد بنى اسرائيل را در طلب موسى مى كشت. و داستان او بعد از آنكه دعوتش را اظهار كرد و خود را بديشان شناسانيد در كتاب خداى تعالى آمده است.

(2) و چون وفات موسى عليه السّلام فرا رسيد،

او را اوصيايى بود كه حجّتهاى خداوند بودند. آنان نيز آشكار و نهان بودند تا هنگام ظهور عيسى عليه السّلام فرا رسيد و

______________________________

(1) القصص: 7.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:45

عيسى عليه السّلام در ولادتش ظاهر گرديد و دلائلش را اعلان و شخص خود را اظهار و براهينش را هويدا نمود و نفسش را مخفى نمى ساخت، زيرا زمان او زمانه اى بود كه امكان ظهور حجّت الهى وجود داشت.

سپس او را نيز اوصيائى بود كه پس از وى آمدند و حجّتهاى خداى تعالى بودند، ايشان نيز برخى عيان و برخى ديگر نهان بودند. تا هنگام ظهور پيامبر ما صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرا رسيد و خداى تعالى در قرآن كريم فرمود: «به تو نمى گويند مگر آنچه را كه به رسولان پيش از تو گفتند» «1» سپس فرمود: «اين سنّتى است كه براى پيامبران كه پيش از تو فرستاديم، قرار داده ايم» «2» و از جمله چيزهايى كه به او گفته شده و بايستى در سنّت او باشد تا مطابق با سنّتهاى رسولان الهى باشد، معيّن كردن اوصياى خود است، همچنان كه پيامبران پيشين، اوصياى خود را معيّن كرده بودند و پيامبر اكرم نيز اوصياى خود را معيّن فرمود و اعلام كرد كه آخرين ائمّه، مهدىّ عليه السّلام است و اينكه او زمين را پر از عدل و داد مى كند، همچنان كه پر از ظلم و جور شده باشد، اين خبر را همه امّت از پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم نقل كرده اند، و اينكه عيسى عليه السّلام در هنگام ظهور مهدىّ عليه السّلام فرود مى آيد و پشت سر او نماز مى خواند ولادت اوصياء و

مقامات آنها، يكى پس از ديگرى ضبط

______________________________

(1) فصلت: 43.

(2) الاسراء: 77.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:46

گرديد، (1) تا هنگام ولادت امام زمان ما عليه السّلام فرا رسيد كسى كه جهان در انتظار اوست تا عدل و داد را در جهان بگستراند و چنانچه حكمت الهى در دوره هاى گذشته اقتضاى غيبت حجّتهاى الهى را داشت، او را هم در پرده غيبت نهان داشت.

براى آنكه نزد خاصّ و عامّ ملّت اسلام، معروف و مسلّم است كه خليفه ناحقّ و سركش زمان امام حسن عسكرىّ عليه السّلام مأمورانى بر آن حضرت گماشت و تا هنگام وفات آن امام، ايشان را زير نظر داشت و چون حضرت وفات كرد، مأمورانى بر خاندان و نزديكان حضرت گماشت و كنيزان امام زندانى شدند و براى به دست آوردن فرزند او تلاش زيادى نمودند و يكى از كسانى كه متولّى اين كار بود همان جعفر برادر امام حسن عسكرىّ عليه السّلام بود كه هواى امامت در سر داشت و ادّعاى امامت كرد و اميدوار بود كه با نابودى فرزند برادرش بدين مقام نايل آيد. در اين حال سنّت غيبت در باره آن حضرت جارى شد، همچنان كه اين سنّت در حجّتهاى الهى پيشين نيز جارى گشته بود و حكمت غيبت آن امام، همان حكمت غيبت انبياى گذشته بود.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:47

پاسخ يك سؤال

(1) و از جمله اعتراضهاى مخالفين ما اين است كه مى گويند: چرا آنچه را كه بر انبياء واجب بوده، بر ائمه واجب مى كنيد؟ و چرا نمى گوئيد امر «غيبت» در انبياء جايز بوده امّا در ائمّه جايز نيست. البتّه ائمّه مانند انبياء نيستند و جايز نيست كه حال ائمّه را به حال انبياء تشبيه

كنيم، بايد دليل قانع كننده اى براى ما بياوريد كه آنچه كه در شأن انبياء و رسولان جايز بوده در باره ائمّه نيز جايز مى باشد.

مى دانيم كه تشبيه و قياس در دو موضوع همانند و همشكل صورت مى پذيرد پس ادعاى شما در باره تشبيه حال ائمّه به انبياء درست نيست مگر آنكه دليل قانع كننده اى بياوريد.

در پاسخ اين ايراد مى گويم- و از خداوند هدايت مى جويم-: دشمنان ما از سر جهالت اين اعتراض را وارد كرده اند و اگر از اهل تشخيص و تفكّر و تدبّر بودند و عناد را كنار مى گذاشتند و تعصّب و جانبدارى از رهبران و پيشينيانشان نمى كردند، مى دانستند كه هر چيزى كه در انبياء رواست، طابق النّعل بالنّعل در

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:48

ائمّه نيز واجب و لازم است، (1) زيرا انبياء اصل و اساس و سرچشمه آنها هستند و ائمّه جانشينان و اوصياى انبياء و حجّتهاى الهى بر آيندگان ايشانند، تا حجّت الهى از ميان نرود و شرايع و احكام تا آخرين دوره تكليف بندگان، بر جاى ماند و اگر اين اعتراض صحيح باشد، رواست آن معترض بگويد: پيامبران حجّتهاى خداى هستند، ولى امامان حجّتهاى خدا نيستند! زيرا ائمّه به مانند انبياء نمى باشند. و يا آنكه بگويد: ايشان را نمى توان ائمّه ناميد، زيرا انبياء پيشوايان و ائمّه هستند ولى ائمّه كه انبياء نيستند تا اطلاق ائمّه بر ايشان روا باشد! و يا آنكه بگويد: بر ائمّه روا نيست كه مانند رسولان بر امر جهاد و امر به معروف و نهى از منكر و ساير ابواب شريعت قيام كنند! زيرا ائمّه رسول نيستند. و از اين گونه سخنان بسيار مى تواند بگويد كه ذكر آنها موجب تطويل كتاب مى شود. پس

چون اين قبيل اعتراضات ناصحيح است، لا محاله آن اعتراض نخست نيز ناصحيح خواهد بود.

علاوه بر آنچه كه گفتيم، اكنون ثابت مى كنيم كه همانندى ائمّه و انبياء در اوصاف معنويّه واضح و آشكار است و ائمّه، حجّتهاى خدا بر خلق هستند،

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:49

چنان كه انبياء بوده اند (1) و اطاعت از ائمّه واجب و لازم است، چنان كه اطاعت از انبياء چنين بوده است. و دليل آن، قول خداى سبحان است كه فرمود: «از خدا اطاعت كنيد و از رسول و اولى الأمر فرمان بريد» «1» و اين سخن خداى تعالى است كه فرمود: «و اگر آن را به رسول خدا و به اولى الأمر ارجاع مى دادند، اهل پى جويى و استنباط آن را مى فهميدند». «2» و اولى الأمر همان اوصياء و ائمّه پس از پيامبرند و خداوند اطاعت از آنها را قرين اطاعت رسولش ساخته و طاعت از آنها را نيز بر بندگان لازم كرده است، چنان كه طاعت از رسول را بر بندگان واجب ساخته و آن را در رديف اطاعت از خود در آورده و فرموده است:

«أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ» بعد از آن فرموده: «هر كس اطاعت رسول كند، محقّقا خدا را اطاعت كرده است» «3» و چون ائمّه عليهم السّلام حجّتهاى الهى بر كسانى هستند كه به رسول ملحق نشده و شرف حضور او را درك نكرده اند، و همچنين بر كسانى كه در آينده در پى رسولان خواهند آمد، و رسول نيز حجّت الهى است بر كسانى كه در عصر خود، او را نديده اند، بنا بر اين از طاعت امام همان لازم آيد كه از طاعت رسول اكرم حضرت محمّد صلّى

اللَّه عليه و آله و سلّم لازم آيد، و انبياء و ائمّه يك

______________________________

(1) النساء: 59.

(2) النساء: 83.

(3) النساء: 80.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:50

حكم دارند (1) و قياس كردن ميان آن دو درست است، گر چه رسول، افضل از ائمّه باشد، ولى در حجّت بودن و اسم خليفه الهى داشتن و عمل رهبرى كردن و وجوب اطاعت شدن، مثل يك ديگرند، و خداى تعالى در كلام خود رسولان را ائمه ناميده و به ابراهيم عليه السّلام فرموده است: «تو را امام مردم قرار داديم» «2» و خداى تعالى به ما خبر داده است كه بعضى از انبياء و رسولان را بر بعضى ديگر برترى داده است و فرموده: «آن رسولانند كه بعضى از ايشان را بر بعضى ديگر برترى داديم، و در بين ايشان كسى هست كه خداوند با او تكلّم فرموده است» «3» و فرموده: «ما بعضى از انبياء را بر بعضى ديگر برترى داديم» «4» ملاحظه مى كنيد كه گرچه بعضى از انبياء بر بعضى ديگر برترى دارند، امّا مشاكل و همانندند و اين چنين است حال انبياء و اوصياء، پس هر كس حال ائمّه عليهم السّلام را به حال انبياء قياس كند و به فعل انبياء بر عمل ائمّه عليهم السّلام استشهاد كند، بنا بر آنچه در همانندى انبياء و اوصياء عليهم السّلام بيان داشتيم، قياس و استشهادش درست است.

______________________________

(2) البقرة: 119.

(3) البقرة: 253.

(4) الاسراء: 55.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:51

دليلى ديگر بر مشاكله انبياء و اوصياء

(1) دليل ديگرى كه در اثبات مطالب گذشته در مشاكله بين ائمّه و انبياء وجود دارد اين است كه خداى تعالى در كتاب خود مى فرمايد: «محقّقا در رسول خدا براى شما پيروى نيكويى وجود دارد». «1»

و فرموده است: «آنچه را كه رسول اكرم به شما مى دهد بگيريد و آنچه را كه از آن باز مى دارد وانهيد». «2» خداى سبحان به ما فرمان داده است كه به هدايت رسول خدا مهتدى شويم و امور جاريه را به گونه اى كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم جارى فرموده است اجرا كنيم، خواه آن امور، گفتارى باشد و خواه كردارى. و يكى از گفته هاى رسول خدا كه دليل بر مشابهت كامل بين انبياء و ائمّه است، اين است كه فرموده است: «مقام و منزلت على عليه السّلام نسبت به من، همچون مقام و منزلت هارون است نسبت به موسى عليه السّلام جز اينكه پس از من پيغمبرى نيست» پيامبر اكرم در اين كلام به ما اعلام فرموده است كه علىّ عليه السّلام پيامبر نيست، امّا او را به هارون تشبيه فرموده و هارون، رسول و نبىّ است و به همين ترتيب آن حضرت را به جمعى از پيامبران تشبيه فرموده است.

______________________________

(1) الاحزاب: 21.

(2) الحشر: 7.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:52

(1) از عبد اللَّه بن عبّاس روايت است كه مى گويد: ما نزد رسول خدا نشسته بوديم و آن حضرت فرمود: «هر كه مى خواهد به آدم بنگرد در علمش و به نوح در مسالمتش و به ابراهيم در حلمش و به موسى در زير كيش و به داود در زهدش، پس به اين شخص كه مى آيد بنگرد». ابن عبّاس مى گويد: ما نگريستيم و بناگاه علىّ بن أبي طالب در آمد و با كمال وقار قدم بر مى داشت.

پس اگر درست است كه رسول خدا يكى از ائمّه را به انبياء و رسولان تشبيه كند، براى

ما درست است كه همه ائمّه را به انبياء و رسولان تشبيه كنيم و اين دليل محكمى است و بنا بر اين ثابت گرديد كه غيبت حضرت صاحب الزّمان عليه السّلام همان غيبتى است كه در حضرت موسى و ساير انبياء وجود داشته است، زيرا غيبت امام زمان عليه السّلام نيز به جهت سركشان و طواغيت است و به ملاحظه مصلحتى كه در فصل اوّل ذكر آن گذشت. و از جمله ادلّه اى كه معارضه دشمنان ما را در نفى مشابهت ائمّه و انبياء عليهم السّلام باطل مى سازد، اين است كه رسولانى كه پيش از پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بودند، اوصيائشان پيامبران بودند، پس هر كدام از اوصياء كه به

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:53

وصايت حجّت پيش از خود- از وفات آدم ابو البشر تا پيامبر ما- قيام كرده است، پيامبر بوده است، (1) همچون وصىّ آدم كه پسرش شيث بود و او را در علوم آل محمّد عليهم السّلام «هبة اللَّه» خوانده اند و او پيامبر بود، و همچون وصىّ نوح كه پسرش سام پيامبر بود، و همچون وصىّ ابراهيم كه پسرش اسماعيل پيامبر بود «1» و مانند وصىّ موسى كه يوشع بن نون پيامبر بود، و مانند وصىّ عيسى كه شمعون- الصّفاى پيامبر بود، و همچون داود كه پسرش سليمان پيامبر بود، امّا أوصياى پيامبر ما پيغمبر نبودند، زيرا خداى تعالى به جهت كرامت و تفضيل محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم او را خاتم الأنبياء و امّتش را خاتم الامم قرار داد، بنا بر اين انبياء و ائمّه از نظر مقام وصايت همشكل اند، همچنان كه در اوصافى كه پيش

از اين گفتيم، هم شكل بودند. پس پيامبر وصىّ است و امام نيز وصىّ است و وصىّ امام است و نبىّ نيز امام است و نبىّ حجّت است و امام نيز حجّت است، «2» و در اشكال مختلف، شبيه تر از تشاكل ائمّه و انبياء نمى توان يافت.

______________________________

(1) في بعض النسخ «اسحاق».

(2) في بعض النسخ «و الوصى حجّة».

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:54

(1) همچنين رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم به ما خبر داده است كه افعال اوصياى مختلف، شبيه بوده است، مثلا در قصّه وصىّ موسى، يوشع بن نون و صفورا كه زوجه موسى و دختر شعيب است، با داستان امير المؤمنين عليه السّلام كه وصىّ رسول- خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم است با عايشه، شباهت وجود دارد، و نيز خبر داده است كه غسل دادن هر پيامبرى بر وصىّ او واجب است.

در روايت است كه عبد اللَّه بن مسعود مى گويد به پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم عرض كردم يا رسول اللَّه! وقتى كه از دنيا بروى چه كسى شما را غسل مى دهد؟ فرمود:

هر پيامبرى را وصيّش غسل مى دهد. گفتم اى رسول خدا وصىّ شما كيست؟

فرمود: علىّ بن أبى طالب است. گفتم اى رسول خدا او پس از شما چند سال زندگى خواهد كرد؟ فرمود: سى سال، زيرا يوشع بن نون كه وصىّ موسى عليه السّلام بود، پس از او سى سال زندگى كرد و صفورا دختر شعيب و زوجه موسى بر او شوريد و گفت من به خلافت از تو شايسته ترم، يوشع با وى جنگيد و همرزمانش را كشت و خودش را اسير كرد و با او

خوشرفتارى نمود. دختر ابو بكر نيز به

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:55

زودى بر على بشورد (1) و در ميان چند هزار نفر از امّتم به جنگ او آيد و علىّ نيز با او بجنگد و همرزمانش را بكشد و او را اسير كند و با وى خوشرفتارى نمايد و در باره عايشه خداى تعالى فرموده است: «در خانه هاى خود بمانيد و بمانند دوران جاهليّت اولى خودنمائى نكنيد» «1» كه مقصود از آن صفورا دختر شعيب است.

پس همانندى ائمّه و انبياء در نام و صفت و نعت و فعل ثابت شد و هر چيزى كه براى انبياء روا باشد براى ائمّه نيز روا است و طابق النّعل بالنّعل در ائمّه جارى مى شود و اگر روا باشد كه امامت صاحب الزّمان عليه السّلام پس از ائمّه گذشته، به خاطر غيبتش انكار شود، لازم است كه نبوّت موسى بن عمران نيز انكار شود، زيرا او نيز غيبت داشته است و همه پيامبران غيبت نداشته اند، پس چون غيبت موسى موجب سقوط نبوّت او نمى شود و با وجود غيبت، نبوّتش درست است، همان گونه كه نبوّت انبيايى كه غيبت نداشته اند صحيح است، امامت صاحب الزّمان عليه السّلام نيز با وجود غيبتش درست است همان گونه كه امامت ائمّه پيشين او كه غيبت نداشته اند صحيح است.

______________________________

(1) الاحزاب: 32.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:56

(1) و همان گونه كه روا باشد موسى عليه السّلام در دامن فرعون پرورش يابد و وى او را نشناسد و در طلبش فرزندان بنى اسرائيل را بكشد، همچنين روا باشد كه صاحب الزّمان عليه السّلام به شخصه در ميان مردم موجود باشد و در مجالس ايشان در آيد و بر بساط ايشان

پا نهد و در بازارهاى ايشان راه برود و او را نشناسند تا آنكه هنگام ظهورش فرا رسد.

از امام صادق جعفر بن محمّد عليهما السّلام روايت است كه فرمودند: در امام قائم عليه السّلام از موسى و يوسف و عيسى و محمّد عليهم السّلام سنّتهايى وجود دارد، امّا سنّت او از موسى آن است كه خائف و منتظر است، و سنّت او از يوسف آن است كه برادرانش او را مبايعه كردند و با او سخن مى گفتند و او را نمى شناختند، و سنّت او از عيسى سياحت كردن است، و سنّت او از محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم شمشير است.

پاسخ اعتراض

(2) ممكن است مخالفان ما بر اعتراض خود افزوده و بگويند اين دو غيبت با يك ديگر متفاوت است، زيرا گرچه بر شما ثابت شده است كه غيبت امام زمان عليه السّلام مانند غيبت موسى عليه السّلام و ديگر پيامبرانى است كه غيبت داشته اند، امّا

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:57

حجّت موسى عليه السّلام وقتى الزام داشت كه وى دعوتش را آشكار كرده بود (1) و به پيامبرى خود مردم را فرا خوانده بود و حجّت امام شما وقتى الزام دارد كه او دعوتش را آشكار كرده و بر امامت خود مردم را فرا خوانده باشد، امّا تا مكانش نهان و شخصش پنهان است، بر مردم حجّت نيست و طاعتش بر ايشان واجب نمى باشد.

و ما به توفيق الهى در پاسخ ايشان مى گوئيم: مخالفان ما غافلند از اينكه حجّت حجج الهى را- در حال ظهور و غيبتشان- چه چيز الزام آور مى كند با اينكه خداى تعالى در كتابش حجّت بالغه را برايشان تمام كرده و ايشان

را در نادانى و اشتباه باقى نگذاشته است، امّا آنها مشمول اين خطاب الهى اند «چرا در قرآن تدبّر نمى كنند يا آنكه بر دلهاى ايشان قفل زده شده است؟» «1» خداى تعالى در داستان موسى عليه السّلام براى ما بيان كرده است كه او پيش از آنكه دعوتش را آشكار كرده و مردم را به نبوّت خويش فرا خواند، شيعيانى داشته است كه به امر او عارف و به ولايت او متمسّك بوده اند، چنان كه مى فرمايد: «موسى عليه السّلام وارد شهر شد در حالى كه مردمش غافل بودند و دو مرد را ديد كه با يك ديگر مقاتله

______________________________

(1) سوره محمد 9: 24.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:58

مى كردند، (1) اين از شيعيانش بود و اين از دشمنانش و آنكه از شيعيانش بود، عليه دشمنانش از موسى عليه السّلام كمك خواست» «1» و خداى تعالى در بيان حال شيعيان موسى عليه السّلام فرموده است: «گفتند اى موسى پيش از آنكه بيايى و پس از آمدنت آزار شديم» «2» پس خداوند در كتابش به ما اعلام فرموده است كه موسى عليه السّلام پيش از آنكه اظهار نبوّت كند و دعوتش آشكار گردد، شيعيانى داشته است كه او را مى شناختند و او نيز ايشان را دوستان موساى پيامبر مى شناخته است و اگر چه آنها نمى دانستند كه اين شخص همان موسى است كه منتظر اويند. اين از آن رواست كه نبوّت موسى عليه السّلام پس از بازگشت او از نزد شعيب آشكار گرديد، آنگاه كه پس از سالها كه چوپانى شعيب كرد و به وصلت دختر شعيب رسيد و با او به طرف مصر آمد، پس وارد شدن موسى عليه السّلام به شهر

و ملاقات كردن او با آن دو نفرى كه مقاتله مى كردند، پيش از رفتن به نزد شعيب واقع شده است.

نبىّ مكرّم اسلام نيز چنين است و ما مردمانى را مى يابيم كه از امر رسالت آن حضرت و محلّ خروج او (مكّه) و دار الهجره (مدينه) او آگاه بودند در حالى كه هنوز ايشان متولّد نشده بودند و يا آنكه متولّد شده بودند امّا اظهار نبوّت نكرده و

______________________________

(1) القصص: 15.

(2) الاعراف: 129.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:59

دعوتشان آشكار نگرديده بود (1) مانند: سلمان فارسى و قسّ بن ساعده ايادى و تبّع پادشاه حمير و عبد المطّلب و ابو طالب و سيف بن ذى يزن از ملوك يمن و بحيراى راهب و بزرگ راهبان راه شام و ابو مويهب راهب و سطيح كاهن و يوسف يهودى و ابن حوّاش دانشمندى كه از شام مى آمد و زيد بن عمرو بن نفيل.

و مانند ايشان بسيار بودند كه پيامبر اكرم را به نام و نشان و نسب، پيش از تولّدشان و يا بعد از آن مى شناختند و اخبار آن نزد عامّه و خاصّه موجود است، و من آنها را در اين كتاب با سلسله و در مواضع خود آورده ام و هيچ يك از حجّتهاى الهى- خواه نبىّ باشد و يا وصىّ- نبوده است جز آنكه اهل ايمان وقت پيدايش و ولادت او را ضبط كرده و پدر و مادر و نسبش را در هر عصر و زمانى مى شناختند تا هيچ امرى از حجّتهاى الهى در حال ظهور و يا غيبت، بر ايشان مشتبه نشود. امّا منكران و گمراهان و معاندان از آن غفلت كرده و از كار ايشان آگاهى ندارند. وضعيّت صاحب

الزّمان عليه السّلام نيز چنين است. دوستان با ايمانش كه

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:60

اهل دانش و معرفتند، هنگام ولادت و زمانش را ضبط كرده اند (1) و علامات و شواهد ايّام و وجود و وقت ولادت و نسبش را مى دانند و در باره او چه در حال غيبت باشد و يا در حال ظهور، يقين دارند، امّا ملحدان و منكران و اهل عناد از آن غفلت كرده اند.

در باره حضرت صاحب الزّمان عليه السّلام خداى تعالى فرموده است: «روزى كه بعضى از آيات پروردگارت بيايد، ايمان هيچ شخصى كه پيشتر ايمان نياورده باشد بدو سود نمى رساند» «2» و از امام صادق عليه السّلام از تفسير اين آيه پرسش شد، فرمودند: مراد از «آيات» ائمّه هستند و آيه منتظر همان قائم مهدىّ عليه السّلام است كه چون قيام كند، ايمان هيچ شخصى كه پيش از قيام او با شمشير ايمان نياورده باشد بدو سود نرساند و اگر چه به پدران او عليهم السّلام ايمان آورده باشد. اين روايت را علىّ ابن رئاب و ديگران از امام صادق عليه السّلام روايت كرده اند.

و تصديق اين مطلب از قرآن كريم كه آيات همان حجج الهى است اين سخن خداى تعالى است كه مى فرمايد: «ما پسر مريم و مادرش را آيه قرار داديم» «3» كه

______________________________

(2) الانعام: 158.

(3) المؤمنون: 50.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:61

معناى كلمه آيه حجّت است. (1) و همچنين اين سخن او كه خطاب به عزير «4» آنگاه كه او را پس از صد سال مرگ زنده كرد مى فرمايد: «پس به حمارت بنگر و براى آنكه تو را براى مردم آيه قرار دهيم» كه مقصود از كلمه آيه حجّت است.

خداوند او را حجّت

قرار داد و آيه ناميد.

غيبت و آراء فرقه ها

اشاره

(2) و چون عموم مسلمانان، امر غيبتى را كه به جهت الهى واقع مى شود و پيامبر-

______________________________

(4) في بعض النسخ «لارميا».

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:62

اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بدان تصريح فرموده اند، صحيح مى دانند، بعضى در تطبيق غيبت با حجّت الهى اشتباه كرده و غيبت را در غير موضع خود قرار داده اند، و اوّلين ايشان عمر بن خطّاب است، زيرا او وقتى رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم رحلت فرمود، گفت: به خدا سوگند محمّد نمرده است، بلكه غيبت كرده است همچنان كه موسى از قومش غيبت كرد و به زودى اين غيبت سر آمده و پيامبر ظاهر خواهد شد.

چنان كه:

از مشايخ مدينه روايت است كه گفته اند: چون رسول خدا وفات كرد، عمر بن خطّاب پيش آمد و گفت: به خدا سوگند كه محمّد نمرده است بلكه غيبت كرده است همان گونه كه موسى از قومش غيبت اختيار كرد و به زودى پس از غيبتش آشكار خواهد شد و پى در پى اين گفتار را تكرار مى كرد تا آنكه مردم پنداشتند او ديوانه شده و عقلش زايل گشته است. آنگاه ابو بكر در حالى كه مردم گرد عمر را گرفته بودند و از گفتارش اظهار تعجّب مى كردند سر رسيد و گفت:

اى عمر! به خود آى و از اين سوگندى كه مى خورى باز ايست كه خداى تعالى در كتابش به ما خبر داده و فرموده است اى محمّد «تو ميميرى و ايشان هم خواهند مرد» «1» عمر گفت: اى ابو بكر! آيا اين آيه در كتاب خداست؟ ابو بكر گفت: آرى، خدا را گواه مى گيرم كه محمّد

مرده است و عمر حافظ قرآن نبود.

______________________________

(1) الزّمر: 30.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:63

كيسانيّه
اشاره

(1) بعد از عمر طائفه كيسانيّه در اين اشتباه افتادند و ادّعا كردند كه اين غيبت از آن محمّد بن حنفيّه- قدّس اللَّه روحه- است و سيّد بن محمّد حميرىّ بدان گرويد و در باره آن گفت:

ائمّه چهار و همه از قريش ولاتند و هستند با هم سوا

علىّ و پس از او سه فرزند وى كه هستند أسباط و هم أوصيا

يكى سبط ايمان و نيكى و حلم دگر سبط افتاده در كربلا

و سبطى كه حيّ است و قائد شودبه جيشى كه بينى به پيشش لوا

به غيبت زمانى به رضوى رودكنارش مهيّا عسل ها و ما و باز سيّد- رحمة اللَّه عليه- در باره او گويد:

اى درّه رضوى كه حبيبم در توست آن مهدى هادى و نهانم در توست

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:64 گر غيبت او درگذرد از صد قرن مى آيد و من چشم اميدم بر توست (1) و باز سيّد- رحمة اللَّه عليه- در باره او گويد:

ألا اى نسيمى كه رضوى روى رسانى به كوى حبيبم سلام

و گويى فدايت شوم اى وصىّ!فزون شد به رضوى درنگ و مقام

گذر كن به جمعى كه ناميده اندتو را جانشين رسول و امام

كه فرزند خوله به غيب اندر است زمينى نپوشانده از وى عظام پس پيوسته سيّد حميرى در امر غيبت گمراه بود و اعتقاد او آن بود كه محمّد ابن حنفيّه غيبت كرده است تا آنكه به لقاء امام صادق عليه السّلام نائل آمد و علامتهاى امامت را در او ديد و نشانه هاى وصايت را در او مشاهده كرد و از ايشان از امر غيبت پرسش كرد. امام صادق عليه السّلام فرمود: آن حقّ است

و ليكن غيبت در دوازدهمين ائمّه عليهم السّلام واقع مى شود، و سيّد را از مرگ محمّد بن حنفيّه آگاه فرمود

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:65

و اينكه پدرشان امام محمّد باقر عليه السّلام شاهد به خاك سپردن او بوده است. (1) در اين هنگام كه حقّ بر سيّد روشن شد از آن عقيده برگشت و از اعتقادش استغفار كرد و به حقّ گرائيد و به مذهب امامى در آمد.

حيّان سرّاج گويد از سيّد بن محمّد حميرى شنيدم كه مى گفت: من از غاليان بودم و به غيبت محمّد بن حنفيّه اعتقاد داشتم و در اين گمراهى زمانى را به سر بردم تا آنكه خداوند به واسطه امام جعفر صادق عليه السّلام بر من منّت نهاد و از آتش نجاتم داد و به صراط مستقيم هدايتم كرد و پس از آنكه به واسطه دلائلى كه از او مشاهده كردم، دانستم كه او حجّت خدا بر من و همه اهل زمانه است و اينكه او امامى است كه خداوند طاعتش را فرض و پيرويش را واجب كرده است، به ايشان عرض كردم اى فرزند رسول خدا! در باب غيبت و درستى آن اخبارى از پدرانتان به ما رسيده است بفرمائيد اين غيبت در باره كدام امام است؟ فرمود:

غيبت در ششمين فرزند من است كه او دوازدهمين ائمّه بعد از رسول خدا است، اوّل ايشان امير المؤمنين عليّ بن ابى طالب و آخر ايشان قائم به حقّ بقيّة اللَّه در

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:66

زمين و صاحب الزّمان است. (1) به خدا سوگند اگر در پس پرده غيبت به اندازه عمر نوح بماند از دنيا نرود تا ظاهر شود و زمين را پر از

عدل و داد نمايد، چنان كه پر از ظلم و جور شده باشد. سيّد حميرىّ گويد وقتى اين مطالب را از مولاى خود امام جعفر صادق عليه السّلام شنيدم، به دست آن حضرت توبه كردم و قصيده خود را سرودم كه آغازش چنين است:

چو ديدم كه مردم به گمراهى انددوان آمدم تا به كوى امام

و نام خدا بر زبان بردمى و جعفر هدايت نمودم تمام

و دينى گرفتم كه باطل نبودمرا وارهانيد از بند و دام

و گفتم ببخشا كه گويا بدم زمان درازى به كيش خخام

و من تائبم از گناهان خويش هم امروز گشتم به دين سلام

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:67

(1)

و غالى نباشم به ايّام عمرنگيرم به آئين سابق مقام

نگويم محمّد به رضوى در است مذمّت كند گو كه نادان مدام

و ليكن محمّد ره خود گرفت نگويد گناهش مگر مرد خام

و مأواى او بى گمان جنّت است كنارش نگر اولياى كرام تا آخر قصيده و آن قصيده اى طولانى است و بعد از آن قصيده ديگرى سروده ام كه چنين است:

اى راكب جانب مدينه!بشنو سخن از من كمينه

گر حقّ بكند تو را هدايت بينى ششمين امام و رايت

جعفر كه وليّ اعظم اوست فرزند مهذّب وصى اوست آنگه به ادب بگو كه گويد: سيّد نه طريق حقّ نپويد

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:68

(1)

داند كه تويى امين ايزداز وى نه ثواب آنچه سر زد

ابن الحنفيّه اى كه گفتم من خشم شما بدان نجستم

ليكن به روايت از علىّ بودصدق سخنش در او جلى بود

گفتا كه ولىّ رود به غيبت يك چند نهان شود ز رؤيت

ميراث امامتش شود بخش گويا كه به خاك رفته در نقش

ليكن پى غيبتش اميد است پايان شب سيه سپيد است

با نصرت حقّ ز كعبه آيدبا عدّه و عدّه سر آمد

بر جانب دشمنان بتازدكار همه

ناكسان بسازد

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:69

(1)

ابن الحنفيّه هم چنان بوداز ديده مردمان نهان بود

گفتيم كه اوست قائم حقّ عدل است به سايه اش محقّق

اكنون سخن تو عين حقّ است فرموده تو كه نيست صدق است

و اللَّه كه كلام تو دليل است برهان مخاصمت عليل است

دانم كه ولىّ امر او نيست روحم به طرب به سوى او نيست

قائم پس از اين زمان بيايدغيبت به زمانه اش ببايد

در غيب به سر برد زمانى مالك به زمين شود به آنى

دين دارى من چنين ستوده هرگز نشوم ز حقّ رميده اين حديث را حيّان سرّاج كه خود از كيسانيّه است روايت كرده است، و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:70

چون مرگ محمّد بن علىّ ابن حنفيّه به وقوع پيوسته، نمى توان غيبتى كه در اخبار روايت شده است منطبق با او دانست.

روايات درگذشت محمّد ابن حنفيّه

(1) حسين بن مختار مى گويد حيّان سرّاج بر امام جعفر صادق عليه السّلام وارد شد و آن حضرت فرمود: اى حيّان! اصحابت در باره محمّد ابن حنفيّه چه مى گويند؟

عرض كرد مى گويند او زنده است و روزى مى خورد. امام صادق عليه السّلام فرمود:

امّا پدرم محمّد باقر عليه السّلام برايم بازگو كرد كه وى در زمره كسانى بوده است كه در بيمارى او به عيادتش رفته و در احتضارش چشمان او را بسته و بعد از وفاتش، او را به خاك سپرده و زنانش را پس از وى به شوهر داده و ارثش را خود تقسيم كرده است. حيّان عرض كرد: اى ابا عبد اللَّه! مثل محمّد ابن حنفيّه در اين امّت، مثل عيسى بن مريم است كه وضعيّت او بر مردم مشتبه گرديد. امام صادق عليه السّلام فرمود: آيا وضعيّت او بر دوستانش مشتبه شده يا بر دشمنانش؟ عرض كرد

بر دشمنانش. امام فرمود: آيا مى پندارى كه ابو جعفر محمّد باقر عليه السّلام دشمن عمويش

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:71

محمّد ابن حنفيه بوده است؟ عرض كرد خير. (1) آنگاه امام صادق عليه السّلام فرمود: اى حيّان! شما از آيات خدا روى گردانيديد و خداى تعالى فرموده است: «بزودى به كسانى كه از آيات ما روى بر مى گردانند كيفر بدى مى دهيم زيرا آنها منحرف بودند».

و امام صادق عليه السّلام فرمود: محمّد ابن حنفيّه وفات نكرد تا آنكه اعتراف به امامت علىّ بن الحسين امام سجاد عليه السّلام نمود و وفات ابن حنفيّه در سال هشتاد و چهار هجرى واقع گرديد.

حنان بن سدير از پدرش و او از امام محمّد باقر عليه السّلام روايت كند كه فرمود: من به محمّد ابن حنفيه وارد شدم در حالى كه زبانش بند آمده بود و به او دستور دادم كه وصيّت كند و او نتوانست اجابت كند. گفتم طشتى بياورند كه در آن خاك نرمى ريخته باشند و آن طشت در مقابل او قرار داده شد و گفتم با انگشت روى آن بنويسد، و او با انگشتش روى آن خاك نوشت، و من آن را در صحيفه اى استنساخ كردم.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:72

ردّ عقيده ناووسيّه و واقفيّه در امر غيبت
اشاره

(1) بعد از كيسانيّه، ناووسيّه در امر غيبت اشتباه كردند و چون وقوع آن را در حجّت خدا صحيح مى دانستند، از سر جهالت آن را بر امام صادق عليه السّلام تطبيق دادند، امّا خداوند قول ايشان را با وفات آن امام باطل ساخت، و پس از ايشان وى فرد كاظم الغيظ و اوّاه و حليم، امام ابو ابراهيم موسى بن جعفر عليه السّلام به امر امامت قيام كرد.

و بعد از

ناووسيّه، واقفيّه امر غيبت را با امام موسى بن جعفر عليهما السّلام تطبيق دادند، امّا خداوند قول ايشان را نيز باطل ساخت زيرا موت او و موضع قبر او را آشكار ساخت، همچنين قيام امام علىّ بن موسى الرّضا عليه السّلام به امر امامت پس از امام كاظم عليه السّلام و ظهور علامات امامت در او به همراه نصوصى كه از آباء گرامش رسيده است، قول واقفيّه را باطل مى سازد.

روايات درگذشت امام كاظم عليه السّلام

(2) عمر بن واقد مى گويد: در بغداد بودم و شبانگاهى «سندى بن شاهك» مرا

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:73

احضار كرد و ترسيدم كه قصد سوئى به من داشته باشد و به عيالم وصاياى لازمه را نمودم و گفتم إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ، آنگاه سوار مركب شدم و به نزد او رفتم و وقتى مرا ديد گفت اى ابا حفص! به گمانم تو را به وحشت و اضطراب انداخته باشم، گفتم آرى، گفت اينجا جز خير نيست، گفتم پس قاصدى به خانه ام بفرست تا خبر سلامتى مرا به ايشان برساند. گفت: بسيار خوب. بعد از آن گفت: اى ابا- حفص! آيا مى دانى چرا به دنبال تو فرستادم؟ گفتم نمى دانم. گفت موسى بن- جعفر را مى شناسى؟ گفتم آرى و عمرى ميان ما محبّت صادقانه بوده است. گفت در بغداد از مردم مقبول القول چه كسانى او را مى شناسند؟ و من نام مردمانى را براى او بر شمردم، و در دلم افتاد كه آن حضرت درگذشته است، راوى گويد به دنبال ايشان فرستاد و همان گونه كه مرا آورده بود ايشان را هم آورد و گفت: آيا شما مردمانى را مى شناسيد كه موسى بن جعفر را بشناسند؟ و

آنان نيز اشخاصى را نام بردند و ايشان را هم احضار كرد و تا صبح پنجاه و چند نفر از كسانى كه موسى بن جعفر عليه السّلام را مى شناختند و با وى مصاحبت داشتند گرد آورد، راوى گويد سپس برخاست و به اندرون رفت و ما نماز صبح را اقامه كرديم، بعد از آن كاتبش آمد و طومارى در دست داشت و نام و نشانى منزل و شغل و اسامى ما را

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:74

يادداشت كرد و برگشته نزد سندى رفت. (1) راوى گويد سندى آمد و با دستش به من اشاره كرد و گفت: اى ابا حفص برخيز! من برخاستم و همه دوستان هم برخاستند و وارد حجره اى شديم و گفت: اين جامه را از روى موسى بن جعفر بردار. من جامه را كنار زدم و ديدم حضرت از دنيا رفته است و گريستم و كلمه استرجاع بر زبان راندم، سپس به همه ياران گفت بياييد و به او بنگريد، و يكى پس از ديگرى آمدند و به او نگريستند، گفت آيا گواهى مى دهيد كه اين موسى ابن جعفر بن محمّد است؟ گفتند آرى، شهادت مى دهيم كه او موسى بن جعفر بن- محمّد است، سپس به غلامش گفت دستمالى بر عورتش بينداز و سراپاى او را عريان كن، او چنين كرد، آنگاه گفت: هيچ نشانه اى از ضرب و شكنجه در بدن او مى بينيد؟ گفتيم خير، چيزى نمى بينيم و عقيده ما اين است كه او مرده است، گفت همين جا باشيد تا او را غسل دهيد و كفن كنيم و به خاك سپاريم. «1» راوى گويد آنجا مانديم تا آن حضرت را غسل دادند و

كفن كردند و برداشتند و سندى ابن شاهك بر او نماز خواند و او را به خاك سپرديم و برگشتيم. عمر بن واقد مى گفت: هيچ كس داناتر از من بر احوال موسى بن جعفر عليهما السّلام نيست، چگونه مى گوييد آن حضرت زنده است در حالى كه من خود او را به خاك سپردم.

______________________________

(1) كذا، و في «العيون»:

«حتّى تغسّلوه و تكفّنوه [و تدفنوه]-

الخ».

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:75

(1) حسن بن عبد اللَّه صيرفى از قول پدرش مى گويد: حضرت موسى بن جعفر در حالى كه در حبس سندى بن شاهك بود، وفات كرد و او را بر تابوتى حمل كردند و مى گفتند اين امام رافضيان است، او را بشناسيد، و چون او را به محلّ سربازخانه آوردند چهار تن را بر پا داشتند و آنها ندا مى كردند هر كس مى خواهد به خبيث فرزند خبيث موسى بن جعفر بنگرد، بيرون بيايد، و سليمان ابن أبى جعفر از كاخش به كنار شط آمد و جنجال و غوغا را شنيد و از فرزندان و غلامانش پرسيد اين جار و جنجال چيست؟ گفتند سندى بن شاهك بر نعش موسى بن جعفر فرياد مى كند. گفت عن قريب اين عمل را در جانب غربى شط هم انجام خواهند داد، پس چون او را از پل عبور دادند، با غلامانتان بر سر آنها بريزيد و جنازه را از دستشان بگيريد و اگر مانع شما شدند آنها را بزنيد و علامت هاى سياهشان را پاره كنيد. گفت وقتى از پل عبور كردند بر سر ايشان ريختند و جنازه را از دستشان گرفتند و ايشان را زدند و علامت هاى سياهشان را پاره كردند و جنازه را بر سر چهار

راه قرار دادند و مناديان گماشتند كه مى گفتند هر كس مى خواهد به طيّب فرزند طيّب: موسى بن جعفر بنگرد، بيرون

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:76

بيايد و مردم حاضر شدند و او را غسل داده و حنوط كرده (1) و با كفنى كه برد يمانى داشت و دو هزار و پانصد دينار قيمت آن بود و همه قرآن بر آن نوشته شده بود، كفن كردند. خود سليمان هم پا برهنه و گريبان چاك به دنبال جنازه به راه افتاد و او را تا گورستان قريش تشييع كرد و در آنجا به خاك سپرد و گزارش آن را به هارون الرّشيد نوشت، هارون نيز در جواب سليمان بن جعفر نوشت: اى عمو! صله رحم كردى و خداوند جزاى خير به تو دهد، به خدا سوگند سندى بن شاهك- لعنة اللَّه عليه- آن كار را به دستور ما انجام نداد.

محمّد بن صدقه عنبرى گويد: چون ابو ابراهيم موسى بن جعفر عليهما السّلام در گذشت، هارون الرّشيد بزرگان آل ابو طالب و بنى عبّاس و سران مملكت و حكّام را گرد آورد و گفت اين جنازه موسى بن جعفر است كه خود به خود مرده است و من نسبت به حادثه مرگ او هيچ گناهى ندارم كه از خدا آمرزش خواهم، بيائيد به او نظر كنيد، هفتاد تن از شيعيانش آمدند و به موسى بن جعفر عليهما السّلام نگريستند و اثرى از جراحت و يا سمّ و يا خفگى در او نبود و در پايش اثر رنگ حنا بود و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:77

سليمان بن أبى جعفر او را تحويل گرفته و متولّى غسل و تكفينش گرديد و با پاى برهنه و

اندوه در تشييع او شركت كرد.

(1) علىّ بن رباط گويد به امام علىّ بن موسى الرّضا عليه السّلام عرض كردم مردى نزد ما است كه مى گويد پدر شما زنده است و شما نيز آنچه را كه او مى داند مى دانيد، امام فرمود: سبحان اللَّه! آيا رسول خدا مى ميرد امّا موسى بن جعفر نميميرد؟

آرى سوگند به خدا كه او از دنيا رفت و اموالش تقسيم شد، و كنيزانش ازدواج كردند.

ادّعاى واقفيّه در غيبت عسكرىّ عليه السّلام
اشاره

(2) بعد از ناووسيّه، واقفيّه آمدند و ادّعا كردند كه امام حسن عسكرىّ عليه السّلام غيبت اختيار كرده است، ايشان نيز امر غيبت را صحيح مى دانستند امّا در وقوع آن در حضرت عسكرى اشتباه كردند و گمان كردند قائم مهدىّ، امام يازدهم است، ولى چون وفات آن حضرت ثابت است، گفتار ايشان نيز در اين باب باطل خواهد بود و به موجب اخبار صحيحه اى كه در اين كتاب ذكر شده است، محقّق مى گردد كه امر غيبت در فرزند او واقع است و لا غير.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:78

روايات درگذشت امام حسن عسكرىّ عليه السّلام
اشاره

(1) از جمله روايات وفات امام حسن عسكرىّ عليه السّلام حديث سعد بن عبد اللَّه است كه مى گويد: جمع بى شمارى كه نمى توان ايشان را احصا كرد و آنها را متّهم به تبانى بر دروغ نمود، گفته اند كه در حادثه فوت امام حسن عسكرىّ عليه السّلام و دفن ايشان حضور داشته اند. بعد در ماه شعبان دويست و هفتاد و هشت كه هيجده سال يا كمى بيشتر از وفات ابو محمّد حسن بن علىّ عسكرىّ عليه السّلام مى گذشت، در مجلس احمد بن عبيد اللَّه بن يحيى بن خاقان كه در آن روزگار از طرف سلطان كارگزار خراج و مزارع دهستان قم بود حاضر بوديم، و او از ناصبى ترين و دشمن ترين خلايق نسبت به ائمّه هدى بود و سخن از كسانى از آل ابى طالب به ميان آمد كه در «سرّ من رأى» زندگى مى كردند و از مذهب و صلاحيّت و منزلت ايشان نزد سلطان صحبت شد. احمد بن عبيد اللَّه گفت من در «سرّ من رأى» هيچ كس از علويان را به مانند حسن بن علىّ بن محمّد بن علىّ

الرّضا نديدم و نشناختم، و در هدايت و وقار و عفاف و بزرگوارى و كرم نزد اهل بيت خود و سلطان و همه بنى-

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:79

هاشم، نشنيدم كسى همتاى او باشد، (1) همه او را بر شيوخ و بزرگان و افسران و وزراء و نويسندگان و عامّه مردم مقدّم مى داشتند. من خود يك روز در مجلس عمومى پدرم پشت سر او ايستاده بودم كه دربانان او دويدند و گفتند ابن الرّضا بر در خانه است و او به صداى بلند گفت او را وارد كنيد. «1» مردى گندمگون، گشاده چشم، خوش قامت، زيباروى، خوش تركيب، جوان، با جلال و هيبت وارد شد، چون چشم پدرم بدو افتاد برخاست و چند گام به استقبال او رفت و به ياد ندارم كه به احدى از بنى هاشم و يا افسران و يا وليعهدها چنين كرده باشد، و چون نزديك او رسيد با او معانقه كرد و روى و شانه هايش را بوسيد و دستش را گرفت و او را بالاى مصلّاى خود كه بر آن مى نشست، نشانيد و خود در پهلوى او نشست و رويش را بطرف او كرد و با وى سخن مى گفت و او را با كنيه مى خواند و خودش و پدر و مادرش را قربان او مى كرد، و من از رفتار او متعجّب بودم كه دربانان آمدند و گفتند موفّق- وليعهد خليفه- بر در خانه است «2» و هر وقت موفّق بر پدرم وارد مى شد دربانان و افسران مخصوص مى آمدند و ميان

______________________________

(1) زاد في الكافى ج 1 ص 503 «فتعجّبت ممّا سمعت منهم أنّهم جسروا يكنّون رجلا على أبى بحضرته و لم يكنّ عنده

إلّا خليفة أو وليّ عهد أو من أمر السّلطان أن يكنّى».

(2) الموفق هو أخو الخليفة المعتمد على اللَّه أحمد بن المتوكّل و كان صاحب جيشه.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:80

پدرم و باب دار السّماطين صف مى كشيدند تا او بيايد و برود. (1) و لا ينقطع پدرم متوجّه او بود و با او سخن مى گفت تا اينكه چشمش به غلامان مخصوص موفّق افتاد، آنگاه به حضرت عرض كرد اى ابا محمّد! خدا مرا فداى شما كند، اگر مايليد برخيزيد و به غلامانش گفت او را از پشت سماطين ببريد تا امير يعنى موفّق او را نبيند. پس او برخاست و پدرم نيز ايستاد و با او معانقه كرد و رويش را بوسيد و آن حضرت رفت. من به دربانان و غلامان پدرم گفتم واى بر شما! اين كه بود كه پدرم با او چنين كرد؟ گفتند او مردى از علويان است كه به او حسن بن عليّ مى گويند و به «ابن الرّضا» معروف است و تعجّب من بيشتر شد. آن روز را دلتنگ و انديشناك در باره او و پدرم به سر بردم و چيزى از پدرم نديدم كه تعجّب مرا بر طرف كند، تا آنكه شب شد، عادت پدرم آن بود كه در ثلث اوّل شب نماز مى خواند و بعد مى نشست و در حوائج خود و امورى كه بايد به سلطان ارجاع دهد مشاوره مى كرد. نماز خواند و نشست «1» و من نيز آمدم و مقابل او نشستم، گفت اى احمد كارى دارى؟ گفتم آرى، اى پدر جان اگر اجازه بفرمائيد بپرسم. گفت پسرم به تو اجازه دادم هر چه مى خواهى بپرس، گفتم پدر جان

______________________________

(1) في بعض

النسخ «فلمّا نظر و جلس».

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:81

مردى كه امروز صبح به نزد شما آمد (1) و آنقدر او را اكرام و احترام كردى و خود و پدر و مادرت را قربانش گفتى كه بود؟ گفت: پسر جان او امام رافضه «ابن- الرّضا» است قدرى ساكت شد و سپس گفت اگر خلافت از بنى عبّاس زائل شود، هيچ كس از بنى هاشم جز او استحقاق آن را ندارد، او از نظر فضيلت و عفاف و رهبرى و صيانت نفس و زهد و عبادت و اخلاق نيكو و صلاحيّت سزاوار خلافت است، و اگر پدرش را ديده بودى، مرد جليل و بزرگوار و خيّر و فاضلى را ديده بودى. از شنيدن اين سخنان، دلتنگى و انديشناكى و خشمم از او بيشتر شد و بعد از آن هيچ اهتمام و تلاشى نداشتم جز آنكه از اخبار او پرسش كنم و از امر او جويا شوم و احوال او را از بنى هاشم، افسران، نويسندگان، قضات و فقهاء و ساير مردم مى پرسيدم و همگى او را بزرگوار، عالى مقدار و صاحب مقام رفيع و گفتار جميل مى دانستند و بر همه خاندانش از پير و جوان مقدّم مى شمردند و همه مى گفتند او امام رافضيان است و بزرگوارى او نزد من محقّق شد، زيرا از دوست و دشمن در باره او خوب مى گفتند و او را مى ستودند.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:82

(1) بعضى از اشعريّين مجلس گفتند: اى ابو بكر از برادرش جعفر چه خبر؟ او گفت: جعفر كيست كه از او پرسش شود و يا آنكه همتاى او شمرده شود! جعفر متجاهر به فسق است، لاابالى و باده نوش است، و

پست ترين مردى است كه من ديده ام، بى آبرو و پرده در خويش و احمق و نافهم «1» و بى مقدار و پست است.

رخدادى عجيب

(2) به خدا سوگند كه هنگام وفات حسن بن عليّ عليهما السّلام براى سلطان و اصحابش امرى پيش آمد كه بسيار تعجّب كردم و گمان نداشتم كه چنان اتّفاق افتد، براى آنكه وقتى حسن بن عليّ عليهما السّلام بيمار شد به نزد پدرم كس فرستادند كه ابن الرّضا بيمار شده است و پدرم همان ساعت سوار مركب شد و به دار الخلافه رفت و شتابان برگشت، در حالى كه پنج تن از نوكران امير المؤمنين كه همگى از افراد معتمد و خاصّان او بودند و نحرير خادم نيز با ايشان بود، به همراه او بودند و به ايشان دستور داد كه خانه حسن بن عليّ عليه السّلام را زير نظر بگيرند و از اخبار و احوال او آگاه باشند و به دنبال چند نفر طبيب فرستاد و به ايشان نيز دستور داد

______________________________

(1) في بعض النسخ «خمّار».

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:83

كه به نزد او آمد و شد كنند (1) و هر بام و شام مراقب او باشند و چون دو روز گذشت كسى به نزد او آمد و خبر داد كه ضعف بر ابن الرّضا عارض شده است و او سوار مركبش شد و صبح زود به نزد او آمد و به طبيبان دستور داد كه در بالين او بمانند و به دنبال قاضى القضاة فرستاد و او را به مجلس خود احضار كرد و به او دستور داد كه از اصحاب موثّق در دين و امانت و ورع، ده تن را برگزيند و ايشان را

احضار كرد و به خانه حسن بن عليّ عليهما السّلام فرستاد و به ايشان دستور داد كه شب و روز در آنجا باشند و آنها آنجا بودند تا آنكه چند روز از ايّام ماه ربيع الاوّل سال دويست و شصت هجرى نگذشته بود كه درگذشت و شهر سرّمن رأى يكپارچه ضجّه شد كه ابن الرّضا در گذشته است و سلطان، جاسوسانى به خانه او فرستاد و اتاقها را تفتيش كرده و بستند و مهر كردند و در جستجوى اثرى از فرزند او بودند و قابله هايى را آوردند كه زنان باردار را شناسايى مى كردند و كنيزان را مورد شناسايى و وارسى قرار مى دادند. يكى از ايشان گفت اين كنيز آبستن است «1» و دستور داد كه او را در حجره اى زندانى كردند و نحرير خادم و همراهانش و جماعتى از زنان را بر او گماشت. بعد از اين كارها در مقام تجهيز او بر آمدند و

______________________________

(1) في بعض النسخ «لها حبل» و في بعضها «بها حبل».

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:84

بازارها تعطيل شد (1) و پدرم با بنى هاشم و افسران و كاتبان و ساير مردم به تشييع جنازه آمدند و شهر سامرّا در آن روز مانند قيامت بود و چون از كار تجهيز فارغ شدند، سلطان ابو عيسى- پسر متوكّل- را فرمان داد تا بر او نماز گزارد و چون جنازه را براى نماز گذاشتند، ابو عيسى پيش آمد و روى او را باز كرد و به همه هاشميان از علويان و عبّاسيان و افسران و كاتبان و قاضيان و فقهاء و عدول نشان داد و گفت اين حسن بن عليّ بن محمّد بن الرّضا است كه به

مرگ طبيعى و در بستر خود از دنيا رفته است و هنگام وفات كسانى بر بالين او از جمله از خدمه و موثّقين سلطان: فلانى و فلانى و از طبيبان فلانى و فلانى و از قاضيان فلانى و فلانى حاضر بودند، آنگاه رويش را پوشانيد و بر او نماز خواند و پنج تكبير گفت و دستور داد كه او را بردارند و به وسط سرايش بردند و در همان خانه اى كه پدرش در آن دفن بود، به خاك سپردند.

پس از دفن و پراكنده شدن مردم، سلطان و يارانش به جستجوى فرزند او برآمدند و بازرسى منازل و خانه ها را افزودند و از تقسيم ميراثش خوددارى كردند و آن زنى كه گمان مى رفت باردار است دو سال يا بيشتر تحت نظر بود تا

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:85

آنكه معلوم شد باردار نيست (1) آنگاه ميراثش بين مادر و برادرش جعفر تقسيم شد و مادرش مدّعى وصايت او بود و آن نزد قاضى به ثبوت رسيد و با وجود اين سلطان هنوز در جستجوى فرزند او بود.

در اين هنگام آن امر عجيب از جعفر به وقوع پيوست و آن اين بود كه او پس از تقسيم ميراث به نزد پدرم آمد و به او گفت: مرتبه پدر و برادرم را برايم قرار بده و سالى بيست هزار دينار خواهم پرداخت. پدرم او را راند و دشنام داد و گفت: اى احمق! سلطان- اعزّه اللَّه- شمشير و تازيانه اش را كشيده بود تا بر كسانى كه معتقد به امامت پدر و برادرت بودند فرود آورد تا ايشان دست از آن اعتقاد بردارند و موفّق نشد و از آن اعتقاد دست برنداشتند

و كوشش كرد كه پدر و برادرت را از آن مرتبت ساقط كند و موفّق نشد. پس اگر تو نزد شيعيان پدر و برادرت امامى كه به سلطان و غير سلطان نيازى ندارى كه رتبه آنها را به تو بدهند و اگر نزد ايشان آن مقام و منزلت را ندارى، به واسطه ما نمى توانى بدان مقام دسترسى پيدا كنى و از اينجا پدرم او را حقير و ناتوان شمرد و دستور داد كه دربانان از ورود او جلوگيرى كنند و تا پايان عمر به او اجازه ورود نداد. اوضاع به همين منوال بود تا از سرّ من راى بيرون آمديم و سلطان تا امروز در جستجوى

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:86

فرزند حسن بن عليّ است.

(1) پس آيا هرگز جز اين است و آيا مى توان يك امر عيانى را تكذيب كرد و دروغ شمرد؟ و سلطان وقت از جستجوى فرزند او باز نمى ايستد، زيرا اخبار او را شنيده بود و او چند سال پيش از وفات پدرش متولّد شده بود و امام عسكري عليه السّلام او را به شيعيانش عرضه داشته و گفته است: بعد از من، اين امام شما و خليفه من بر شماست، از او فرمان بريد، متفرّق نشويد كه در دينتان هلاك خواهيد شد و بدانيد كه او را پس از اين نخواهيد ديد و او را نهان كرد و ظاهرش نساخت و به همين دليل است كه سلطان از جستجوى او باز نايستاد.

اثبات غيبت

اشاره

(2) و روايت شده است كه حضرت صاحب الأمر عليه السّلام كسى است كه ولادتش پنهانى است و شخصش از ديدگان نهان است تا چون ظهور كند بيعت هيچ كس بر

گردنش نباشد و او همان كسى است كه زنده است و ميراثش تقسيم مى شود و من آن حديث را با سند متّصل و در فصل خود نقل كرده ام. مراد ما از نقل خبر فوق اثبات وفات امام يازدهم عليه السّلام بود و چون غيبت محمّد ابن حنفيّه و امام صادق

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:87

و امام موسى كاظم و امام حسن عسكرى عليهم السّلام باطل شد، (1) زيرا وفاتشان به وقوع پيوسته است، پس وقوع غيبت در باره كسى كه پيامبر اكرم عليهم السّلام و يازده امام پيش از او تصريح بدان كرده اند درست خواهد بود و او حجّة بن الحسن بن عليّ ابن محمّد العسكري است و من اخبار غيبت آن حضرت را با سلسله سند متّصل در ابواب نصوص بر آن حضرت در اين كتاب نقل كرده ام.

و هر كدام از مخالفين ما كه در باره امام قائم عليه السّلام از ما پرسش مى كنند، از دو حال خارج نيستند: يا آنكه به امامت ائمّه يازده گانه- كه پدران آن حضرتند- معتقدند و يا آنكه قائل به امامت ايشان نيستند، اگر معتقد به امامت ايشانند، به امامت امام دوازدهم نيز بايستى اعتقاد داشته باشند، زيرا نصوص عديده اى در باره اسم و نسب آن امام از ايشان نقل شده است و شيعيان آن ائمّه نيز بر امامت آن حضرت اتّفاق و اجماع كرده اند و او همان قائمى است كه پس از غيبتى طولانى آشكار مى شود و زمين را همان گونه كه پر از ظلم و جور شده باشد آكنده از عدل و داد خواهد كرد، و اگر آن پرسشگر معتقد به امامت ائمّه يازده گانه پيش از او نيست، در

باره امام دوازدهم حضرت مهدى عليه السّلام پاسخى نزد ما نخواهد داشت و بايستى در ابتدا در باره امامت آباء بزرگوار او كه ائمّه-

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:88

يازده گانه اند سخن گوئيم. (1) چنان كه اگر يك يهودى از ما پرسش كرده و بگويد چرا نمازهاى ظهر و عصر و عشاء چهار ركعت و نماز صبح دو ركعت و نماز مغرب سه ركعت است؟ پاسخى نزد ما ندارد، بلكه بايستى به او بگوييم تو منكر نبوّت پيامبرى هستى كه اين نمازها را آورده و عدد ركعات آن را معيّن كرده است و با او در باره نبوّت پيامبر اكرم و اثبات آن سخن مى گوييم و اگر نبوّت او باطل باشد اين نمازها باطل خواهد بود و پرسش از عدد ركعات آن نيز ساقط خواهد شد و اگر نبوّت او صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم ثابت گرديد، لازم است كه به وجوب اين نمازها و عدد ركعات آن اقرار كنى، زيرا پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم آنها را آورده و امّتش بر آن اجماع و اتّفاق كرده اند، خواه علّت آن را بدانى يا ندانى و پاسخ كسى كه از امام قائم عليه السّلام پرسش مى كند دقيقا همين جواب است.

پاسخ اعتراض

(2) ممكن است معترضى كه آثار حكمت را نداند و از تدبير درست ملّت بى خبر باشد بگويد: چرا صاحب الأمر شما غايب شد امّا پدران او كه شما ايشان را ائمّه مى دانيد غيبت نداشتند با آنكه شيعه آل محمّد عليهم السّلام امروزه نسبت به دوره بنى اميّه

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:89

احوال بهترى دارند و مرفّه تر زندگانى مى كنند، زيرا در آن زمان از ايشان مى خواستند كه

از امير المؤمنين عليه السّلام بيزارى بجويند و آنها را مى كشتند و يا تبعيد و آواره مى كردند ولى شيعه امروزه در آرامش و سلامت زندگى مى كند و تعداد آنها كثير و يارانشان افزون شده است و به واسطه دوستى و پشتيبانى اهل دولت و صاحبان سلطنت و قدرت، مذهبشان علنى و پيروز شده است.

من به توفيق الهى در جواب اين اعتراض مى گويم: نادانى غافلان و مردم بى ايمان و حيران معدوم نگشته است، و ما پيش از اين گفتيم كه ظهور و غيبت حجّتهاى الهى، بر اساس حكمت ربوبى و بر حسب امكان و تدبير اهل ايمان است و اگر چنين باشد، انديشمندان و صاحبنظران بايستى بگويند امروزه امر دشوارتر و محنت شديدتر از دوران ائمّه سابقه است، گر چه حال امروز شيعه چنان باشد كه شما وصف كرديد، و اين از آن رو است كه ائمّه گذشته در هر مقامى و به هر مناسبتى به شيعيان و دوستان و طرفدارانشان اظهار كرده بودند كه امام مقتدر و صاحب شمشير، امام دوازدهم عليه السّلام است (1) و آن امام قيام نمى كند مگر آنكه صيحه

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:90

آسمانى او را به نام و نام پدرش بخواند و نفوس متمايل به انتشار شنيده ها و پخش محسوسات خود هستند و اين مطلب در بين شيعه آل محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و حتّى مخالفين ايشان و از جمله طواغيت منتشر گرديد، و آنها هم امامان شيعه را راستگو و دانشمند و فاضل مى دانستند و از شتاب در كشتار ايشان و نابودى آنها باز مى ايستادند و از فرود آوردن مكروه بر آنها خوددارى مى كردند و حكمت و

تدبير الهى هم موجب ظهورشان بود و اين چنين بايستى هر كس به آنچه سزاوار است از هدايت و ضلالت برسد، همان گونه كه خداى تعالى فرموده است: «هر كه را خداوند توفيق هدايت دهد، او هدايت شده است و هر كه را به وادى ضلالت وانهد، پيشواى مرشدى براى او نخواهى يافت»، «2» و باز فرموده است: «آنچه از جانب پروردگارت بر تو نازل شده است، موجب افزايش طغيان و كفر بسيارى از ايشان خواهد شد و تو بر مردم كافر اندوه مخور». «3»

ولى در اين زمان، مردم هر اشاره اى از نصّ و اثر را استيفا كرده اند و اخبار بديشان منتهى شده و آثار به آنها رسيده است كه صاحب الزّمان همان صاحب-

______________________________

(2) الكهف: 17.

(3) المائدة: 68.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:91

شمشير است و نفوس (1) هم چنان كه گفتيم متمايل به نشر شنيده ها و ذكر ديده هاى خود هستند و اگر صاحب الزّمان ظاهر باشد، شيعه اخبار او را انتشار داده و به مخالفينشان هم خواهد رسيد و اين بواسطه آن است كه گاه جاسوسان ظاهر الصّلاح كه خود را متمايل به شيعه نشان مى دهند در بين ايشان نفوذ مى كنند و گاه شيعه خود در اوقات جدال، شخص او را بنمايانند و به مكان او اشاره كنند، چنان كه هشام بن حكم در هنگام مناظره با آن فرد شامىّ چنان كرد، او در حضور امام صادق عليه السّلام با آن شامى مناظره مى كرد و شامىّ به او گفت: اين امامى كه به او اشاره مى كنى و اوصاف او را بر مى شمارى كيست؟ و هشام نيز با دست خود به امام اشاره كرده و گفت، او همين

آقاست.

پس اگر به شخص و نسب و مكان او در بين شيعيان اشاره شود، در ميان مخالفان نيز شناخته خواهد شد و در اين صورت مهلت و فرصت به ايشان نداده و آنها را نابود خواهند ساخت، مانند كردار فرعون در كشتن فرزندان بنى اسرائيل، زيرا در بين ايشان شايع و منتشر شده بود كه موسى در بين ايشان است و هلاك فرعون و مملكتش به دست اوست، و مانند كردار نمرود كه پيش از فرعون بود و هنگامى كه خبر ولادت ابراهيم منتشر شد و اينكه هلاك نمرود و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:92

اطرافيان و پيروانش به دست اوست، در جستجوى ابراهيم فرزندان رعايا و اهل مملكت خود را كشت. (1) و همچنين است خليفه سركش زمان وفات امام حسن عسكرىّ عليه السّلام- پدر صاحب الزّمان عليه السّلام- كه در جستجوى فرزند او بود و خانه او را زير نظر گرفت و كنيزانش را زندانى كرد و انتظار مى كشيد تا اگر باردار هستند وضع حمل كنند. و اگر منظورشان همان افعالى كه در زمان ابراهيم و موسى عليهما السّلام به وقوع پيوست نبود، آن كارها را نمى كردند. آن حضرت اهل و فرزند خود را به جا گذاشت و مخالفين مى دانستند كه مذهب و دين او اين است كه با وجود فرزند يا يكى از ابوين هيچ كس جز زوج و زوجه از او ارث نمى برد، خير، شخص عاقل جز اين نمى پندارد و نمى فهمد و مقتضاى تدبير و حكمت الهى هم در موضوع غيبت و ظهور همين را اقتضا مى كند، بنا بر اين غيبت واقع گرديد و شخص او از انظار نهان شد و نتوانستند پى به

مكان او ببرند. سپس يك نفر از شيعيانش پاره اى از وضعيّت امر او را منتشر ساخت در حالى كه امام شما در استتار بود و آتش غضب طاغوت زمان شعله ور گرديد و فتنه انگيزى از ميان عوام در باره غيبت و اخبار آن به تفحّص پرداخت ولى شخصى كه به او اشاره

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:93

شود و شبهه اى كه دستاويز او گردد نيافت. (1) آنگاه شدّت غضب فروكش كرد و فتنه خوابيد و عصبيّت به كنارى رفت و در اين هنگام مخالفين نسبت به شيعيان او بهانه اى ندارند و نمى توانند آنها را محكوم و معدوم كنند، آنگاه آتش دشمنى خاموش خواهد شد و شدّت غضب فروكش خواهد كرد و احوال ايشان بر ناظران آشكار خواهد گرديد و امرشان بر تأمّل كنندگان روشن خواهد شد و هر شخص با ايمانى كه درست فكر كند حقّانيّت مذهب اماميّه را خواهد فهميد و كسانى كه در حيرت جهالتند به اولياى حجّت الهى خواهند پيوست و پرده ظلمت در مهلت تأمّل در حقّ- بيّناتش و شواهد علاماتش- به كنارى خواهد رفت، چنانچه حقيقت امامت و صحّت مذهب اماميّه براى هر كس كه طالب حقيقت باشد از مطالعه همين كتاب ما روشن مى گردد در صورتى كه جوياى نجات و گريزان از گمراهى باشد و خود را ملحق به كسانى كند كه خداوند سرانجام خوشى براى آنها مقرّر كرده است، و راه حقّ را بر گمراهى ترجيح دهد.

پاسخ اعتراضى ديگر

(2) يكى از سؤالهاى جهّال معاندين حقّ اين است كه مى گويند: به ما از وضع-

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:94

فعلى امام غائب خبر دهيد. آيا او مدّعى امامت هست يا نيست؟ و اگر هست، آيا مى توانيم به نزد

او برويم و از احكام دين از او پرسش كنيم يا نه؟ اگر او مدّعى امامت است و به پرسشهاى ما پاسخ مى دهد كه او امام است؛ و امّا اگر ادّعاى امامت ندارد و يا اگر به نزد او برويم پاسخ ما را نمى دهد، پس او با كسى كه ادّعاى امامت ندارد برابر است.

در جواب اين سؤال گفته مى شود: امام راستگوئى كه پيش از وى بوده ما را به امامت او دلالت كرده است و نيازى نيست كه او خود ادّعاى امامت كند جز آنكه ممكن است او خود بر سبيل يادآورى و تأكيد اظهار امامت كند امّا بر سبيل ادّعائى كه نيازمند برهان باشد، چنين امرى ضرورت ندارد زيرا امام راستگوئى كه پيش از او بوده است به امامت او تصريح كرده و وضع او را روشن نموده و از ادّعاى امامت و اقامه برهان بى نياز ساخته است. سخن در اين باب، شبيه عقيده ما در باره عليّ بن ابى طالب عليه السّلام است كه پيامبر أكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم به امامت او تصريح فرموده است و خود نيازمند آن نبود كه دعوى امامت كند.

امّا در پاسخگوئى او به مسائل دينى: اگر براى كسب علم و كمال به او رجوع كنيد و به موضع او عارف و به امامت او مقرّ و معترف باشيد، البتّه شما را آگاه

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:95

فرموده و تعليم فرمايد. (1) امّا اگر در حالى كه دشمن او هستيد به وى رجوع كرده و بخواهيد سعايت و جاسوسى او را به دشمنانش كنيد و امور مكروهه او را در دل نهان كرده و به نزد دشمنان

حقّ بريد و امور مستوره دين را شايع و پراكنده سازيد، البتّه به شما پاسخ نخواهد داد، زيرا از شما به جان خويش مى ترسد. و كسى كه اين جواب او را قانع نسازد، سؤال را در باره پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بر مى گردانيم و مى گوئيم اگر آنگاه كه پيامبر اكرم خود را در آن غار مخفى ساخت، مردم بخواهند مسائل دينشان را از او پرسش كنند آيا مى توانند او را ملاقات كرده و به وى دسترسى داشته باشند يا نه؟ اگر بتوانند به ايشان دسترسى داشته باشند كه استتار او در غار معنى نخواهد داشت و اگر نتوانند به وى دسترسى داشته باشند طبق نظر شما وجود و عدم او برابر خواهد بود، و اگر بگوئيد پيامبر اكرم در آن حال حفظ جان خود مى كرد، مى گوئيم امام نيز در اين زمان حفظ جان خود مى كند، و اگر بگوئيد پيامبر اكرم بعد از آن ظاهر شد و مردم را به آئين خويش خواند، مى گوئيم فرقى در آن نيست، آيا او قبل از آنكه از غار خارج شود و ظاهر گردد در حالى كه در غار مستتر است پيامبر نبود؟ اين استتار در غار نبوّت او را نقض نكرد و امام نيز همچنين است، او امام است گرچه براى حفظ جان خود در پس پرده غيبت واقع گردد.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:96

(1) پاسخ ديگرى كه به ايشان داده مى شود اين است كه مى گوئيم: اگر جمعى از افاضل اصحاب پيامبر و راستگويان آنها به همراهى پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم با لشكر مشركين برخورد كنند كه در جستجوى رسول خدا باشند،

امّا چون او را نمى شناسند بپرسند آيا پيامبر اين شخص است؟- در حالى كه پيامبر در ميان اصحاب است- و يا بپرسند پيامبر چگونه مخفى شده است؟ او كجاست؟ و اصحاب ايشان بگويند ما نمى دانيم او كجاست و اين شخص پيامبر نيست آيا ايشان در اين باب دروغگو و مذموم هستند و نمى توان ايشان را صادق و محمود شمرد؟ اگر بگوئيد دروغگويند كه به واسطه تكذيب اصحاب رسول خدا از مذهب اسلام خارج شده ايد زيرا همه اصحاب رسول خدا از ديدگاه اهل تسنّن عدولند و جرح و تعديل ايشان روا نيست و اگر بگوئيد دروغ نگفته اند، بلكه براى حفظ جان پيامبر، معناى ديگرى از كلام را آنها در نظر گرفته و آن را نيّت كرده اند تا از دروغ پرهيز كرده باشند و اگر چه ظاهر گفتارشان دروغ باشد، بنا بر اين ملامتى متوجّه آنها نيست و كارشان پسنديده و رواست، زيرا از كشته شدن پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم جلوگيرى كرده اند. به ايشان مى گوئيم: امام نيز چنين است، اگر امام هم در برابر دشمنان خود بگويد من امام نيستم و جواب پرسشهاى آنها را ندهد. اين مطلب امامت او را زايل نكند، زيرا او خائف بر نفس خود

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:97

است (1) و اگر انكار امامت در حال خوف و در برابر دشمن سبب بطلان امامت باشد، بايد اصحاب پيامبر نيز كه در جواب دشمن و در حال خوف بر خلاف دانسته هاى خود انكار نبوّت او را كنند راستگو و مسلمان نباشند و اگر اين گونه انكار كردن صدق صحابه را زايل نسازد، پنهان كردن امام شخص خود را، موجب زايل

شدن امامتش نمى شود و هيچ فرقى در ميان نيست. و اگر مسلمانى به دست كفّار گرفتار شود و آن كفّار هر مسلمانى را كه به چنگ آورند بكشند، چنانچه از آن مسلمان بپرسند كه آيا تو مسلمانى؟ و او بگويد: خير، اين پاسخ او را از مسلمانى خارج نسازد و امام نيز چنين است. اگر او در برابر دشمنان جانى خود انكار امامت خود كند، اين انكار او را از امامت خارج نسازد.

اگر بگويند: مسلمان در عالم قرار داده نشده است تا مردم را تعليم دهد و اقامه حدود كند و بدين جهت حكم امام و آن فرد مسلمان متفاوت است و بر امام واجب است كه خود را پنهان نسازد.

مى گوئيم: ما نگفتيم كه امام نفسش را از جميع مردم پنهان كرده است، زيرا خداى تعالى او را منصوب كرده و به واسطه قول امام راستگوى پيش از خود،

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:98

مكانت او را به خلايق شناسانده است، (1) بلكه مى گوئيم امام به خاطر خوف از دشمنانش كه او را خواهند كشت مى تواند اقرار به امامت خود نكند، امّا اينكه از جميع خلايق مستور باشد، چنين نيست، زيرا اگر همه مردم راجع به امام طائفه اماميه پرسش كنند كه كيست؟ مى گويند: فلان بن فلان است و نزد همه امّت اسلامى معروف است و سخن ما در اين است كه آيا امام وظيفه دارد نزد دشمنان خود اقرار به امامت خود كند يا نه؟ و با شما به پنهان شدن پيامبر اكرم در دوران نبوّتش در غار معارضه كرديم، در حالى كه پيامبر صاحب معجزات بود و شريعت نو آورده و آئين هاى پيشين را نسخ كرده

و مردم از هر جهت نيازمند مراجعه به او بودند و به شما نشان داديم كه امام چون از جان خود خائف باشد حقّ دارد نزد دشمنان خود انكار امامت خود كند و پاسخ پرسش ايشان را ندهد و اين مطلب او را از امامت خارج نكند و فرقى ميان نهان شدن پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در غار و غيبت امام زمان عليه السّلام نيست.

و اگر بگوئيد: شما كه براى امام جائز مى دانيد كه در حال خوف از دشمنان، امامت خود را انكار كند، آيا براى پيامبر هم جائز مى دانيد كه در حال خوف از دشمنان، نبوّتش را انكار كند؟ (2) مى گوئيم: برخى از اهل حقّ، بين پيامبر و امام فرق نهاده و گفته اند پيامبر،

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:99

خود داعى به رسالت خويش و مبيّن مقام خود به خلايق است و اگر به واسطه تقيّه آن را انكار كند حجّت نيز باطل خواهد شد و كسى نخواهد بود كه مقام او را تبيين كند. امّا امام را پيامبر برگزيده و به مردم معرّفى فرموده است، و آنگاه كه سكوت اختيار كند و يا آنكه انكار امامت خود كند، قول پيامبر در امامت او كفايت مى كند، امّا اين جواب ما نيست و ما مى گوئيم: حكم پيامبر و امام در امر تقيّه برابر است. پيامبر هم اگر به امر الهى قيام كرده و تبليغ رسالت نموده و معجزات آورده باشد و سپس گرفتار دشمن گردد براى حفظ جان خود مى تواند تقيّه كند، امّا پيش از آن نمى تواند چنين كند و دليل آن هم اين است كه پيامبر اكرم در صلح حديبيه عنوان نبوّت خود

را از صلحنامه محو كرد، آنگاه كه سهيل بن- عمرو و حفص بن احنف منكر نبوّت او شدند و پيامبر به علىّ عليه السّلام فرمود: كلمه نبيّ را محو كن و بنويس اين قرارداد صلح محمّد بن عبد اللَّه است، و اين مطلب به مقام نبوّت او ضررى نرسانيد، زيرا نشانه ها و دلائل نبوّتش پيش از آن بر مردم روشن شده بود.

و خداى تعالى عذر عمّار ياسر را پذيرفت، آنگاه كه مشركين او را به دشنام و بدگويى به پيغمبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم واداشتند و مى خواستند او را بكشند كه او پيامبر

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:100

را دشنام گفت. (1) و چون نزد پيامبر بازگشت آن حضرت فرمود: اى عمّار! رويت رستگار باد. عرض كرد: اى رسول خدا! رستگار نيست زيرا شما را دشنام داده است. آن حضرت فرمود: اى عمّار! آيا دلت با ايمان نبود؟ عرض كرد: چرا اى رسول خدا. و خداى تعالى اين آيت فرستاد: «مگر كسى كه مجبور شود و دلش مطمئن به ايمان باشد» «1» و سخن حقّ در اين باب همان است كه در شرع آمده است كه در موقعى جايز است و در وقت ديگر ممنوع. و هنگامى كه براى امام جايز باشد كه امامت خود را انكار كرده و امرش را پنهان دارد، جايز است كه به مقتضاى حكمت، خودش را مستور كرده و غيبت اختيار نمايد. و اگر جايز باشد كه به علّت موجبه اى يك روز غيبت كند، جايز است كه يك سال هم غيبت داشته باشد و اگر جايز باشد كه يك سال غيبت كند جايز است كه صد سال و يا

بيشتر هم غيبت داشته باشد تا وقتى فرا رسد كه حكمت اقتضاى ظهور كند، همچنان كه همان حكمت غيبت را ايجاب كرده بود. و لا قوّة الّا باللَّه.

علاوه بر مطالب فوق، عقيده ما چنان است كه امام هر حالى كه از غيبت و ظهور و غير آن اختيار كند بر اساس عهدى است كه از جانب رسول خدا بدان معهود است، همچنان كه اخبارى در اين باب از ائمّه معصومين عليهم السّلام وارد شده

______________________________

(1) النحل: 106.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:101

است: (1) امام هشتم از پدرانش عليهم السّلام روايت كرده است كه پيامبر اكرم فرمود: قسم به كسى كه مرا بشير مبعوث كرد به تحقيق كه امام قائم عليه السّلام از فرزندان من است و طبق پيمانى كه از جانب من بر عهده اوست غايب شود تا به غايتى كه اكثر مردم بگويند: خدا را در خاندان محمّد حاجتى نيست. و ديگران در اصل ولادت او شكّ كنند، پس هر كس در زمان او واقع شود بايستى به دين او متمسّك شود و به واسطه شكّ خود راه شيطان را باز نسازد تا شيطان او را از آئين من زايل ساخته و از دين من بيرون برد كه او پيشتر پدر و مادر شما را از بهشت بيرون كرد و خداى تعالى شيطان را ولىّ بى ايمانان قرار داده است.

اعتراض ابن بشّار
اشاره

(2) ابو الحسن عليّ بن بشّار، عليه غيبت امام عصر عليه السّلام مطالبى گفته است و ابو جعفر محمّد بن عبد الرّحمن بن قبه رازى «2» پاسخ او را گفته است و ما در ذيل هر

______________________________

(2) محمد بن عبد الرّحمن بن قبة- بالقاف المكسورة و فتح الباء الموحدة-

الرازى أبو جعفر متكلّم عظيم القدر حسن العقيدة كان قديما من المعتزلة و تبصر و انتقل. و كان شيخ الاماميّة في زمانه كما في (جش و صه).

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:102

دو سخن را نقل مى كنيم:

خلاصه سخن عليّ بن احمد بن بشّار كه در كتابش آمده چنين است:

ابطال كنندگان از اثبات شخص امام بى نيازند، امّا ايشان (يعنى اصحاب ما اماميّه) نيازمند اثبات وجود امامى هستند كه مدّعى وجوب طاعت اويند و يك جهت بطلان ويژه اى هم دارند كه از ساير فرقه هاى باطله ممتاز مى شوند، زيرا زيادتى در باطل منحطّ مى سازد و زيادى در خير سربلندى مى آورد، وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ.

سپس مى گويد: گرچه بر ما واجب نيست كه آن زيادتى را باز گوئيم، امّا سخنى را مى گويم كه اگر انصاف داشته باشى به آن زيادتى پى ببرى و آن اينكه ايشان اگر بتوانند وجود امام غائب را به ما بنمايند، عقيده خود را به غيبت ابطال

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:103

كرده اند (1) و اگر نتوانند، آنچه ما گفتيم روشن خواهد شد كه علاوه بر آنكه مانند هر فرقه باطله اى از اثبات مدّعاى خود عاجزند، از اثبات انّيت مدّعاى خود نيز عاجزند چون همه فرقه هاى باطله گذشته مى توانند موضوع ادّعاى خود را بنمايانند و اينها از آنچه آن فرقه هاى باطله بر آن قادرند نيز عاجزند. ايشان مى گويند در هر عصرى بايد كسى باشد كه حجّت الهى به او برقرار شود و اجلى است كه بايستى به سر آيد. آرى لابد است كه چنين شخصى باشد، شما صرف نظر از دعوى، شخص او را به ما بنمائيد، براى من از ابو جعفر بن ابي غانم نقل شده است كه پرسشگرى به او

گفته است: چگونه با كسانى كه مى گويند «بايد امام قائمى از اهل البيت باشد» محاجّه مى كنى؟ و ابن ابي غانم گفته است: به ايشان مى گويم: آن، جعفر بن حسن عسكري است شگفتا كه مردم جدال مى ورزند در باره كسى كه محلّ جدال نيست. در اين ناحيه يك استادى بود كه مى گفت: من اين طايفه را «لابدّيه» نام گذاشته ام، زيرا مرجع و معتمدى ندارند جز آنكه مى گويند لابد است كه اين شخصى كه در كائنات موجود نيست باشد! و آنان را

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:104

چنين نام نهاده است (1) و ما هم همين نام را برايشان مى نهيم زيرا آنها منحطّتر از هر بت پرستى هستند، چرا كه آن بت پرست هم گو اينكه بر باطل است متوجّه به يك موجودى است ولى اينها آويخته به عدم و باطل محض هستند و حقّا كه آنها «لابدّيّه» اند. و الحمد للَّه.

سپس ابن بشّار مى گويد: ما اين مكتوب را با اين سخن به پايان مى آوريم كه مى گوئيم طرف خطاب و مناظره ما كسانى هستند كه اتّفاق دارند بر آنكه لابد بايستى امام قائمى از اهل بيت باشد تا حجّت خدا ثابت گردد و فقر و حاجت مردم برطرف شود و كسى كه در اين عقيده همراه ما نباشد از ملاحظه نوشته ما معذور است و ما مسئول او نيستيم و به كسانى كه در اين اصل با ما اتّفاق دارند و پيش از اين به آنها اشاره كرديم مى گوئيم ما و شما اتّفاق داريم كه هيچ يك از اتاقهاى اين خانه از چراغ فروزنده خالى نيست و داخل خانه شديم و در آنجا جز يك اتاق نبود، پس واجب و درست آيد

كه بگوئيم در اين بيت چراغى است وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:105

پاسخ ابن قبه

(1) ابو جعفر محمّد بن عبد الرّحمن بن قبه رازى پاسخ وى را چنين داده است: ما به توفيق الهى مى گوئيم ادّعاى بى جا و افتراء به طرف مقابل چيزى را ثابت نمى كند و اگر چنين باشد استدلال ميان طرفين دعوى برداشته مى شود و هر كس هر سخن زشتى را كه بخاطرش رسيد به طرف مقابل نسبت مى دهد، ولى بر خلاف اين، روش استدلال و احتجاج پايه گذارى شده و انصاف شايسته ترين چيزى است كه اهل ديانت بايستى بدان عمل كنند و گفتار ابو الحسن ملجئى نيست كه بدان رجوع كنيم و عطف نظر نمائيم و سندى نيست كه بدان به عنوان حجّت متمسّك شويم، زيرا ادّعاى او بى دليل است و ادّعاى بى دليل نزد خردمندان مقبول نيست و ما ناتوان نيستيم كه بگوئيم آرى بحمد اللَّه ما كسى را داريم كه به وى رجوع كنيم و به دستور او باشيم و او كسى است كه حجّتش ثابت است و ادلّه امامتش آشكار است. اگر بگويى او كجاست و ما را به سوى او راهنمائى كنيد، مى گوئيم: چگونه مى خواهيد شما را به سوى او راهنمائى كنيم؟ آيا مى خواهيد به او بگوئيم سوار مركب شده و نزد شما بيايد و خود را بر شما عرضه نمايد يا

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:106

مى خواهيد خانه اى براى او بسازيم (1) و او را به آنجا بريم و به اهل شرق و غرب عالم اعلام كنيم. اگر مقصود شما اين است ما بر آن قادر نيستيم و بر او همچنين چيزى واجب نيست.

و اگر مى گوئيد از چه راه پى به

وجود او مى بريد و حجّت او بر شما تمام مى شود و پيروى او بر ما واجب مى گردد؟ مى گوئيم: ما اقرار داريم كه بايستى فردى از فرزندان أبو الحسن عليّ بن محمّد عسكري عليهما السّلام حجّة اللَّه باشد و شما را بر اين مطلب دلالت مى كنيم تا در صورت داشتن انصاف آن را بپذيريد و اوّل چيزى كه بر ما و شما واجب است آن است كه از روش منطق و استدلال تجاوز نكنيم و كسى كه از اين روش درگذرد راه دانشمندان را فرو گذاشته است و آن اينكه ما در فرعى سخن نمى گوئيم كه اصل آن ثابت و برقرار نباشد و همين شخصى كه شما وجودش را انكار مى كنيد، همانا حقّ امامت او به دنبال امامت پدرش ثابت شده است و شما كسانى هستيد كه در امامت پدرش با ما مخالفتى نداريد، در اينجا نبايد از حقّ پدرش صرف نظر كرد و صرفا در وجود خودش بحث كرد، زيرا اگر حقّ امامت پدرش ثابت شد، اين نيز هم به ضرورت و هم به

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:107

اقرار شما ثابت خواهد شد (1) و اگر پدرش حقّ امامت نداشت حقّ به جانب شما بود و سخن ما بر باطل بود، و دريغا، زيرا سخن حقّ جز نيرو نيفزايد و باطل- هر چند آن را بيارايند- جز سستى نزايد.

امّا دليل صحّت امامت پدرش اين است كه ما و شما اتّفاق داريم كه بايستى مردى از فرزندان أبو الحسن ثالث حضرت هادى عليه السّلام امام باشد تا حجّت الهى بدو قائم شود و عذر خلايق در دسترسى نداشتن به امام و رهنما برطرف گردد و اين مرد بر

همه اهل اسلام از دور و نزديك و حاضر و غايب امام است و ما و بيشتر مردم بى آنكه او را ديده باشيم به امامت او معتقديم، سپس بايستى بنگريم كداميك از دو مردى كه غير آن دو از امام هادى عليه السّلام باقى نمانده است امامند؟ و هر كدامشان كه شايسته تر باشند، همو حجّت و امام است و نيازى به تطويل كلام نيست، آنگاه مى نگريم حجّت رسولان و امامان عليهم السّلام بر كسانى كه در دوردست قرار دارند از چه راه ثابت مى شود، پس اگر اثبات آن از طريق اخبار قطعى كه ناقلان آنها متّهم به تبانى و توافق بر جعل و كذب نباشند صورت مى پذيرد و ما نيز تفحّص كرديم و دو فرقه را ديديم كه يكى معتقد است امام گذشته تصريح به

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:108

امامت امام حسن عسكرىّ عليه السّلام نموده و شخص او را به خلافت خود معرفى كرده (1) و علاوه بر آنكه امام حسن فرزند ارشد حضرت هادى عليهما السّلام است روايت وصيّت و ادلّه ديگرى را نيز ذكر مى كنند و نشانه اى را بر امامت آن حضرت بيان مى دارند، امّا فرقه ديگر وصيّت را به نام جعفر روايت مى كنند و جز اين چيزى نمى گويند كه او به امامت سزاوارتر است، ما مى بينيم كه ناقلين اخبار وصيّت جعفر، جماعت اندكى هستند و ممكن است كه با يك ديگر تبانى و تلاقى و نامه نگارى كرده باشند و نقل ايشان محلّ شبهه باشد و نه حجّت، و امامت حجج الهى با اخبار مشكوك ثابت نمى شود، امّا چون به ناقلين اخبار دسته ديگر مراجعه مى كنيم مى بينيم كه گروههاى بسيارى هستند كه در سرزمينهاى

دور و اقطار گوناگون عالم هستند و صاحبان همّتهاى مختلف و آراء متغايرند و چون از يك ديگر دورند ممكن نيست با يك ديگر تبانى كرده و يا نامه نگارى و اجتماع بر كذب و جعل خبر كرده باشند، پس مى فهميم كه نقل ايشان صحيح است و حق با آنهاست، و اگر خبر ايشان را با اوصافى كه كرديم باطل بدانيم، در بسيط زمين هيچ خبرى درست نخواهد بود و همه اخبار باطل است. پس در حال هر دو فرقه تأمّل كن- خدا توفيقت دهاد- مى يابى كه ايشان همان گونه هستند كه وصف

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:109

كردم، (1) و اگر ما همه اخبار را باطل بدانيم، اسلام نابود خواهد شد و اگر اخبار قطعى را صحيح بدانيم، خبر ما نيز صحيح خواهد بود و اعتقاد ما نيز درست مى باشد، وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ.

سپس ما طرفداران امامت جعفر را مى بينيم كه با يك ديگر اختلاف دارند بعضى از ايشان مى گويند او پس از برادرش محمّد امام است و بعضى ديگر مى گويند او پس از برادرش حسن امام است و بعضى ديگر معتقدند او پس از پدرش امام است و از آن تجاوز نمى كنند. امّا پيشينيان ما و ايشان قبل از حدوث مسأله امامت ايشان، احاديثى را روايت كرده اند كه بر امامت امام حسن عسكرى عليه السّلام دلالت دارد، و آن روايتى است كه از امام صادق عليه السّلام چنين نقل شده است: چون سه نام محمّد و على و حسن پشت سر يك دگر واقع شود، چهارمين آنها قائم خواهد بود، و غير از اين هم رواياتى در اين باب وجود دارد و همين روايات به تنهايى

دلالت دارد كه امامت از آن حسن عليه السّلام است: نه جعفر، و چون مدّعى امامت غير از حسن عليه السّلام و جعفر كس ديگرى نيست، و كسانى كه او را در دوران حسن عليه السّلام ديده اند دليلى بر امامت او ندارند و حجّت امام بايستى بر كسانى كه او را ديده اند و يا مشاهده نكرده اند ثابت باشد، پس بناچار حسن عليه السّلام امام است، و چون ثابت شد كه حسن عليه السّلام امام است و جعفر

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:110

نيز از او تبرّى جسته است (1) و امام از امام تبرّى نمى جويد و حسن عليه السّلام رحلت كرد بناچار طبق عقيده ما و شما بايستى فردى از فرزندان امام حسن عليه السّلام امام باشد و او فرزند او قائم عليه السّلام است.

و اى ابو جعفر محمّد بن عبد الرّحمن بن قبه- اسعدك اللَّه- به ابو الحسن عليّ بن- احمد بن بشّار- اعزّه اللَّه- بگو محمّد بن عبد الرّحمن مى گويد ما به دليل قطعى وجود امام مورد ادّعا را بر تو ثابت كرديم و تو هيچ گريزگاهى ندارى، آيا آنچنان كه ضمانت كرده بودى به بطلان خود اعتراف مى كنى و يا آنكه هواى نفس تو را از چنين عملى باز مى دارد و چنان خواهى بود كه خداى تعالى فرموده: «وَ إِنَّ كَثِيراً لَيُضِلُّونَ بِأَهْوائِهِمْ بِغَيْرِ عِلْمٍ»، «2» يعنى بسيارى از مردم از روى هواى نفس به نادانى گمراه مى شوند.

امّا اينكه اهل حقّ را به واسطه آنكه مى گويند لا بد بايد كسى باشد كه حجّت خدا بدو تمام شود «لابدّيّه» نام نهاده است، پس اين بسيار جاى تعجّب است، مگر ابو الحسن خودش نمى گويد: لا بدّ ممّن

تجب به حجّة اللَّه؟ و چگونه نمى گويد در حالى كه آنجا كه از ما حكايت مى كند و ما را تعيير مى نمايد گفته است: «أجل لا بدّ من وجوده ...»، آرى لابد است كه باشد، اگر او بدين جمله معتقد است، پس او و

______________________________

(2) الانعام: 119.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:111

اصحابش نيز «لابدّيّه» هستند، او اين اسم را بر خود نهاد. (1) امّا برادرانش را بدان عيب كرده است. و اگر بدان جمله معتقد نباشد، زحمت پاسخگوئى به تنظير و تمثيل او به بيت و چراغ از ما برداشته مى شود. آرى اين چنين است حال كسى كه با اولياء اللَّه عناد مى ورزد، او خود را نكوهش مى كند مى پندارد كه خصمش را سرزنش كرده است، و الحمد للَّه المؤيّد للحقّ. امّا ما ايشان را «بدّيّه» مى ناميم، زيرا اينان پرستندگان بدند، به گرد چيزى معتكف شده اند كه نه مى شنود و نه مى بيند و ايشان را از چيزى بى نياز نمى كند و ايشان چنين اند و مى گوئيم: اى ابو الحسن- خدا تو را هدايت كند- اين امام غائب حجّت خدا بر جنّ و انس است و كسى كه اثبات امر او بعد از دعوت و بيان صورت پذيرفت، يعنى حضرت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم خود را در غار مخفى و غايب ساخت و از مردمى كه بر آنها حجّت بود، جز پنج «1» تن كس ديگرى جاى او را نمى دانست.

اگر بگوئى اين غيبتى پس از ظهور است و بعد از آنكه قائم مقام او بر جاى او قرار گرفته واقع شده است، مى گويم احتجاج ما مربوط به حال ظهور او و قائم مقام او در قبل و بعد نيست،

ما مى گوئيم آيا پيامبر اكرم در حال غيبت نيز

______________________________

(1) المراد بالخمسة: علىّ بن أبي طالب، و أبو بكر، و عبد اللَّه بن اريقط اللّيثي، و أسماء بنت أبى بكر، و عامر بن فهيرة،

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:112

حجّت بر مردمى نبود كه بنا بر مصلحتى مكانش را نمى دانستند؟ (1) و تو گريزى ندارى كه بگوئى: آرى. مى گوئيم و در مورد امام نيز كه براى مصلحتى ديگر غائب است حجّت بر خلق تمام است و إلّا چه فرقى وجود دارد؟ بعلاوه مى گوئيم امام هم غايب نشد مگر آنكه پدرانش گوش شيعيانشان را پر كردند كه غيبت واقع خواهد شد و به آنها گفته بودند كه در غيبت امام چه خواهند كرد.

و اگر بگويى آيا ولادت او نيز پنهانى است؟ مى گويم اين موسى عليه السّلام است كه با جستجوى شديد فرعون و اعمالى كه نسبت به زنان و نوزادان مرتكب شد تا مكان او را پيدا كند، پنهانى به دنيا آمد تا وقتى كه خداوند اذن ظهور او را داد و امام رضا عليه السّلام در وصف او فرموده است: پدر و مادرم فداى او باد! او شبيه من و همنام جدّم رسول خدا و شبيه موسى بن عمران است.

دليل ديگر آنكه مى گوئيم: اى ابو الحسن آيا اقرار مى كنى كه شيعه در باره غيبت اخبارى را روايت كرده است يا نه؟ اگر بگويد نه! ما اخبار را به او مى نمائيم و اگر بگويد آرى، مى گوئيم: حال مردم وقتى امامشان غايب شود چه خواهد بود؟ و چگونه در هنگام غيبت حجّت تمام خواهد بود؟ اگر بگويد قائم مقام خواهد داشت، گوئيم به عقيده ما و شما قائم مقام امام، بايستى

امام باشد و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:113

اگر امام به جاى او ظاهر باشد، ديگر غيبت معنى ندارد، (1) و اگر او حجّتى براى غيبت جانشين آورد، ما هم به همان حجّت تمسّك مى كنيم و هيچ فرق و فصلى وجود ندارد.

و از جمله دلائلى كه بر فساد امر جعفر كذّاب وجود دارد اين است كه با «فارس بن حاتم»- لعنة اللَّه عليه- «1» دوستى داشت و او را پاك مى شمرد با آنكه پدرش از او بيزارى جسته بود و اين مطلب در شهرها شيوع پيدا كرده بود و علاوه بر دوستان، دشمنان نيز از آن با خبر بودند.

و دليل ديگر بر فساد امر جعفر، كمك خواستن او از خليفه جائر زمان است تا ميراث امام حسن عسكري عليه السّلام را از مادر آن حضرت دريافت كند، با وجود آن كه شيعيان ائمّه اطهار عليهم السّلام اجماع و اتّفاق دارند كه با وجود مادر، برادر ارث نمى برد.

و دليل ديگر بر فساد امر او اين سخن اوست كه مى گويد: من پس از برادرم محمّد امامم! و اى كاش مى فهميديم كه امامت برادرش محمّد، كى ثابت شده است- در حالى كه محمّد در زمان حيات حضرت هادى عليه السّلام در گذشته است- تا نوبت به جعفر جانشين او برسد، و شگفتا كه محمّد براى پس از خود امامى نصب نمايد،

______________________________

(1) هو فارس بن حاتم بن ماهويه القزوينيّ نزيل العسكر من اصحاب الرّضا عليه السّلام، غال ملعون أهدر أبو الحسن العسكريّ عليه السّلام دمه و ضمن لمن يقتله الجنّة، قتله جنيد. راجع منهج المقال.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:114

با آنكه پدرش حضرت هادى عليه السّلام هنوز زنده و حجّت الهى و امام باشد،

(1) در اين صورت پس پدرش چه كاره بوده است؟ و كى اين روش در ميان ائمّه و اولادشان جارى بوده است تا از شما هم بپذيريم، شما اوّل ما را بر امامت محمّد دلالت كنيد تا ما امامت خليفه او را بپذيريم، و سپاس خدائى را كه حقّ را مؤيّد و باطل را رسوا و سست و رفتنى قرار داد.

امّا آنچه از ابى غانم رحمه اللَّه نقل كرده است، او نمى خواهد بگويد كه نزد ما امامت جعفر ثابت است، بلكه مى خواهد پرسشگر بداند كه اهل بيت ائمّه عليهم السّلام فانى نشده اند به غايتى كه هيچ يك از ايشان باقى نمانده باشد.

و امّا اين سخن او كه «هر مطاعى معبود است» خطائى بزرگ است، زيرا ما معبودى جز «اللَّه» نمى شناسيم در حالى كه مطيع رسول خدائيم و او را نمى پرستيم.

و امّا اين سخن او كه «اكنون اين كتاب را با اين سخنان- پايان مى بريم كه طرف مناظره و خطاب ما كسانى هستند كه اجماع دارند بر آنكه بايد امام قائمى از اهل بيت باشد كه حجّت خدا بر خلق به وجود او تمام شود- تا آنجا كه مى گويد- و درست است كه در اين خانه چراغى هست ولى ما نيازى به داخل شدن در آن نداريم».

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:115

(1) خدا موفّقت بدارد، ما با او مخالفتى نداريم كه بايستى امام قائمى از اهل اين بيت وجود داشته باشد كه حجّت خدا بر خلق باشد، اختلاف ما در كيفيّت قيام و ظهور و غيبت اوست. و مثلى كه به عنوان بيت و چراغ ذكر كرده آرزوئى بيش نيست و گفته اند آرزو سرمايه مفلسان است، امّا ما

از روى حقيقت مثلى ذكر مى كنيم كه ميلى به خصم در آن نباشد و ستمى هم بر او نباشد بلكه منظورمان درستى و صواب است.

مى گوئيم: ما و مخالفين ما اتّفاق داريم كه اگر شخصى بميرد و دو فرزند و يك خانه از وى به جاى مانده باشد و بگويند خانه از آن فرزندى است كه قادر باشد با يك دست هزار رطل بر گيرد و خانه تا روز قيامت اختصاص به نسل او خواهد داشت و بدانيم يكى از آن دو قادر بدين كار و ديگرى از انجام آن ناتوان است و براى شناسائى شخص قادر محتاج شويم به محلّ آنها برويم، امّا مانعى پيشامد كند و نتوانيم آن دو را مشاهده كنيم، و ببينيم گروههاى بسيارى در شهرهاى دور از هم گواهند كه به چشم خود ديده اند كه فرزند بزرگتر حامل هزار رطل است و در يك محلّه هم، گروه اندكى گواهى دهند كه فرزند كوچكتر بر

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:116

چنين كارى قادر است (1) و خصوصيّت فوق العاده اى هم در اين گروه نباشد، به حكم عقل و انصاف و عادت و تجربه گواهى آن گروههاى بسيار را نمى توان ردّ نمود و شهادت اين گروه اندك را پذيرفت، زيرا در باره گروه دوم بدگمانى وجود دارد، امّا گروههاى نخستين از تهمت بر كنارند.

اگر مخالفين ما بگويند در باره شهادت سلمان و ابو ذرّ و عمّار و مقداد در حقّ امير المؤمنين عليه السّلام، و شهادت آن گروه و آن مردم بسيار در حقّ ديگرى چه مى گوئيد و كدامشان بر صوابند؟

مى گوئيم: براى امير المؤمنين و اصحاب اندكش امتيازاتى بود كه در جمع مقابل نبود و اگر

شما اين امتيازات يا نزديك به آنها را به ما نشان دهيد، حقّ بجانب شما خواهد بود:

اوّل آنكه دشمنان امير المؤمنين عليه السّلام همه اقرار و اعتراف به فضل و طهارت و علم او دارند و ما و ايشان متّفقا در باره او از پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روايت كرده ايم كه فرمود: خداوند دوست كسى است كه او را دوست بدارد، و دشمن كسى است كه او را دشمن بدارد، بنا بر اين واجب است كه او پيروى شود و نه ديگرى.

دوم آن كه دشمنان علىّ به او نگفتند كه ما گواهيم پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فلانى را

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:117

به امامت معيّن كرده و بر خلايق حجّت ساخته است، (1) بلكه آنچنان كه اخبارش به تو رسيده است آنها به نظر خود فلانى را انتخاب كردند.

سوم آنكه دشمنان علىّ عليه السّلام در حقّ يكى از اصحاب امير المؤمنين عليه السّلام گواهى مى دادند كه او دروغ نمى گويد، زيرا پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرموده است: «آسمان سايه نيفكنده و زمين بر پشت خود حمل نكرده شخصى را كه راستگوتر از ابو ذرّ باشد» پس شهادت او به تنهايى بر شهادت ايشان مقدّم است.

چهارم آنكه دشمنان وى نيز مثل دوستانش رواياتى در باره او نقل كرده اند كه به امامت عليّ عليه السّلام دلالت دارد، امّا به واسطه تأويل ناروا از آن روايات إعراض كرده اند.

پنجم آنكه دشمنان وى روايت كرده اند كه حسن و حسين عليهما السّلام آقاى- جوانان اهل بهشتند، و باز روايت كرده اند كه پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم

فرموده اند:

«هر كس عمدا بر من دروغ بندد، بايد نشيمنگاهش را از آتش قرار دهد» و چون هر دوى آنها به امامت پدرشان گواهى مى دهند و به شهادت رسول اكرم اهل بهشتند، واجب است كه تصديقشان كنيم، زيرا اگر در گواهى به امامت پدرشان دروغ گفته باشند نه تنها اهل بهشت نخواهند بود، بلكه به جهنّم خواهند رفت و حاشا كه آن دو پاك و طيّب و راستگو، اهل بهشت نباشند.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:118

(1) پس اصحاب جعفر يك خصوصيّتى كه متعلّق به ايشان باشد بياورند كه در مخالفين ايشان نباشد، تا از ايشان پذيرفته شود و الّا معنى ندارد كه خبر متواترى كه هيچ تهمتى در نقل و ناقل آن نيست ترك شود، و خبرى كه ناقلين آن در مظانّ تهمت و تبانى بر كذبند و ناقلين آن هيچ خصوصيّتى هم ندارند، پذيرفته شود، اين كار را كسى نمى كند مگر آنكه سرگردان و حيران باشد. پس در اين گفتار تأمّل كن- خدايت سعادت دهد- و در آنچه برايت نوشتم نيك بنگر، مانند نگريستن كسى كه به دين خود توجّه دارد و براى معاد خود انديشه مى كند و در عواقب كفر و الحاد با چشم حقيقت و پرهيز مى نگرد و تأمّل مى كند، ان شاء اللَّه موفّق خواهى بود، خداوند عمر و عزّتت دهد و تو را مؤيّد و ثابت قدم بدارد و از اهل حقّ قرار دهد و به آن هدايت كند و در پناه خدا باشى و نه از كسانى كه در اين دنيا به گمراهى در تلاشند و گمان مى برند كار نيكويى مى كنند و نه از كسانى كه شيطان به نيرنگ و فريب و القاء

وسوسه اش او را بلغزاند، خداوند بهترين ذخيره خود را در حقّ تو جارى سازد.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:119

پاسخ ابن قبه به برخى از پرسشها

(1) و يكى از اماميّه به ابو جعفر بن قبه نامه اى نوشته و از مسائلى پرسش كرده است، اين شيخ بزرگوار در پاسخ آن مسائل مى نويسد:

امّا اين سخن تو- خدا مؤيّدت بدارد- كه از معتزله نقل كرده اى كه آنها گمان كرده اند كه اماميّه مى پندارد نصّ بر امام واجب عقلى است، اين سخن محتمل دو وجه است، اگر مقصودشان اين است كه نصّ بر امام پيش از آمدن رسولان و پايه گذارى شرايع واجب عقلى است، نادرست است، و اگر مقصودشان اين است كه عقل دلالت دارد كه بايستى پس از اين پيامبران عليهم السّلام امامى باشد، اين مطلب درست است و اماميّه آن را با ادلّه عقلى و اخبار قطعى كه در اين باب وارد شده است اثبات مى كند.

امّا اين سخن معتزله كه ما مى دانيم حسن بن عليّ عليهما السّلام در گذشته و نصّى بر امام پس از خود نداشته است ادّعائى است كه ديگران با آن مخالفند و معتزله بايستى براى اثبات مدّعاى خود دليل بياورند، و از چه راهى مى توانند به مخالفين خود كه مى گويند ما خلاف آن را مى دانيم برترى جويند.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:120

(1) و از جمله دلائلى كه دلالت دارد كه امام حسن بن عليّ عليهما السّلام بر امام بعد از خود تصريح كرده است، يكى صحّت نصوصى است كه از ناحيه پيامبر اكرم رسيده است و ديگر فساد عقيده اختيار خليفه از جانب امّت است. و ديگر نقل شيعيان است از ائمّه اى كه تصديق آنان واجب است كه امام در نمى گذرد مگر آنكه بر

امام پس از خود تصريح كند، همچنان كه پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم خليفه خود را معيّن فرمود، زيرا مردم در هر عصرى به كسى نيازمندند كه گفته هاى او اختلاف نداشته باشد و يك ديگر را تكذيب نكند، چنان كه گفته هاى پيشوايان مخالفين ما ضدّ و نقيض است و يك ديگر را تكذيب مى كند، و اگر آن شخص فرمان دهد، اطاعتش كنند و دستى بالاى دستش نباشد و سهو و خطا نكند و دانا باشد تا مردم جاهل را آگاه كند و عادل باشد تا به حقّ داورى كند، و كسى كه حكمش چنين باشد بايستى او را خداى علّام الغيوب بر زبان پيامبرانش معرّفى كرده و منصوص من عند اللَّه باشد، زيرا در ظاهر خلقت امام دليلى بر عصمت او وجود ندارد.

و اگر معتزله بگويند: اينها ادّعايى بيش نيست و بايستى بر صحّت آنها استدلال شود، مى گوئيم: آرى، ما و شما بايستى بر صحّت دعاوى خود دليل بياوريم شما در باب امامت از فرعى پرسش كرديد و فرع را نمى توان اثبات كرد

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:121

مگر آنكه بر صحّت اصل آن دليل بياوريم (1) و دلائل ما بر صحّت اين اصول در كتب ما موجود است. مثلا اگر پرسشگرى از صحّت احكام و شرايع از ما پرسش كند، ما ناچاريم او را بر صحّت خبر و صحّت نبوّت پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و اينكه آن حضرت به اين احكام و شرايع فرمان داده است دلالت كنيم، و پيش از آن بايستى اثبات كنيم كه خداى تعالى واحد و حكيم است و اينها همه بايستى پس از

اثبات حدوث عالم باشد، و اين نظير همين سؤالى است كه شما در باره امامت داريد، من در اين سؤال تأمّل كردم و غرض آن را سست و ضعيف يافتم و آن اين است كه مى گويند: اگر حسن بن عليّ عليهما السّلام بر امامت امام زمان عليه السّلام نصّى صادر كرده باشد ديگر غيبت موضوع ندارد.

امّا جواب آن اين است كه غيبت، عدم نيست، گاهى انسان در شهرى غايب مى شود كه قبلا در آن معروف بوده و ديده مى شده است پس او در شهر ديگر غايب است. همچنين گاهى ممكن است كه انسانى در ميان قومى غايب باشد، امّا در ميان قومى ديگر غايب نباشد و يا از دشمنانش غايب باشد، امّا در ميان دوستانش غايب نباشد، در اين موارد هم مى گويند او غايب و پنهان است.

در باره امام زمان عليه السّلام نيز چنين است، مى گويند او غايب است زيرا از چشم

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:122

دشمنانش و دوستانى كه رازدار نيستند غايب است (1) و مثل پدران بزرگوارش نزد عامّ و خاصّ و دوست و دشمن آشكار نيست، با وجود اين، دوستانش از وجود او خبر مى دهند و امر و نهيش را به ما مى رسانند، ايشان از كسانى هستند كه نقلشان موجب اتمام حجّت و قطع عذر است، و به واسطه كثرت تعداد و تفاوت اغراض، به ناچار بايستى خبرشان را پذيرفت. ايشان امامت او را نقل كرده اند همان گونه كه امامت پدرانش را نقل كرده اند و اگر چه كسانى هم با ايشان مخالفت كنند، همان گونه كه صحّت معجزات پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم- علاوه بر قرآن كريم- به نقل مسلمين

ثابت مى شود، با آنكه مخالفين اسلام از اهل كتاب و مجوس و زنادقه و دهريّه در وجود آنها مخالفت مى ورزند و اين مسأله اى نيست كه بر مثل تويى كه اهل توجّه و دقت نظرى مشتبه شود.

و امّا اين قول ايشان كه چون ظاهر شود از كجا معلوم مى شود كه او محمّد بن- حسن بن عليّ عليهم السّلام است؟

جواب آن اين است كه همان اوليائى كه نقلشان حجّت است، او را معرّفى خواهند كرد، همچنان كه نقل ايشان در درستى امامت او نيز نزد ما حجّت است.

جواب ديگر آن است كه ممكن است معجزه اى ظاهر سازد تا بر امامت او

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:123

دلالت داشته باشد (1) و اين جواب دوم مورد اعتماد ماست و به مخالفين خود بدان پاسخ مى گوئيم، گرچه جواب اوّل نيز صحيح است.

امّا سخن معتزله كه مى گويند: پس چرا علىّ بن أبى طالب در روز شورى به اقامه معجزه نپرداخت؟ ما در جواب مى گوئيم پيامبران و حجج الهى عليهم السّلام، دلايل و براهين را بر حسب اوامر الهى و بر اساس آنچه كه خداوند براى خلق صلاح مى داند اظهار مى كنند، و هنگامى كه حجّت الهى بنا بر كلام پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در شأن علىّ و تصريح ايشان بر امامت او ثابت شده باشد، ديگر علىّ عليه السّلام نيازمند اقامه معجزه اى نخواهد بود، مگر آنكه كسى بگويد اقامه معجزه در آن هنگام اصلح بود. و ما هم به او مى گوئيم: چه دليلى بر درستى اين سخن وجود دارد؟ و خصم هم انكار نمى كند كه اقامه معجزه او اصلح نبوده است؟ و چه بسا كه اگر خداى تعالى در

آن حال معجزه اى به دست او ظاهر مى كرد، تعداد بيشترى كافر مى شدند و او را ساحر و شعبده باز مى خواندند، با وجود اين احتمالات، معلوم نيست كه اظهار معجزه اصلح بوده باشد.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:124

(1) و اگر معتزله بگويند: از كجا مى دانيد كه اقامه معجزه براى اثبات آنكه فرزند امام حسن عسكرىّ عليهما السّلام امام است، اصلح است؟ مى گوئيم: ما نمى دانيم كه او در آن حال حتما بايستى اظهار معجزه كند، بلكه مى گوئيم كه بر او جايز مى دانيم كه چنين كند، و اگر هيچ راه ديگرى موجود نباشد بناچار براى اثبات حجّت چنين خواهد كرد، و اگر انجام كارى ضرورى باشد، آن كار واجب خواهد بود و اگر واجب باشد صلاح خواهد بود و فسادى در آن نيست، و ما مى دانيم كه انبياء عليهم السّلام در مواقع خاصّ اقامه معجزه مى كردند و هر روز و هر ساعتى و براى هر كسى كه مى خواست اسلام بياورد اظهار معجزه نمى كردند، بلكه هر وقت اراده خداوند بر آن تعلّق مى گرفت و آن را صلاح مى دانست معجزه صورت مى گرفت. خداى تعالى حكايت حال مشركين كرده كه آنها از پيامبرش صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم درخواست كردند كه به آسمان بالا برود و پاره اى از آسمان را بر سر ايشان بيندازد يا اينكه كتابى بر ايشان فرود آورد تا آنها آن كتاب را قراءت كنند و كارهاى ديگرى كه در آيه شريفه به آنها اشاره شده است، امّا آن حضرت چنان نكرد، و از او درخواست كردند كه «قصيّ بن كلاب» را زنده كند و كوههاى «تهامه» را از ايشان دور گرداند، امّا اجابتشان نكرد و گرچه در مواقع

ديگرى معجزاتى براى

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:125

ايشان اقامه فرمود. (1) حكم پرسش معتزله نيز همين است و به ايشان همان گفته مى شود كه به ما گفتند، چرا واضح ترين حجّتها و روشنترين دلائل در اظهار- معجزه هاى متعدّد و استظهار به كثرت ادلّه ترك شده است؟

امّا قول معتزله كه مى گويند: علىّ عليه السّلام در امر خلافت به احاديثى استدلال كرده كه قابل تأويل است، در جواب مى گوئيم: به عقيده ما او در برابر اهل شورى به نصوصى از پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم استدلال كرده است كه ايشان آن نصوص را مى شناختند، زيرا آن بزرگان جاهل به امر نبودند و حكمشان مانند حكم ساير پيروان نبوده است، و اين كلام را به خود معتزله بر مى گردانيم و مى گوئيم: چرا خداوند انبياء بيشترى را مبعوث نكرد و در هر شهر و روستا و هر عصر و زمانى تا روز قيامت يك يا چند پيامبر نفرستاد؟ و چرا معانى قرآن كريم را چندان تبيين نفرمود كه هيچ كس در آن ترديد نكند و چرا قرآن را محتمل تأويل قرار داد؟ اين مسائل آنها را به جواب ما وادار مى كند. تا اينجا كلام ابو جعفر بن قبه بود.

كلام يكى از بزرگان در ردّ بر زيديّه

(2) يكى ديگر از مشايخ متكلّمين اماميّه در باب غيبت امام زمان عليه السّلام مى گويد:

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:126

عامّه مخالفين ما از ما پرسشهايى كرده اند و ايشان بايستى بدانند كه سخن در باب غيبت امام زمان عليه السّلام مبنى بر قول امامت پدران او عليهم السّلام است و قول بر امامت پدران او عليهم السّلام مبنى بر تصديق پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم است كه امامت

او و پدرانش را اخبار فرموده است و اين از آنرو است كه اين موضوع يك مسأله شرعى است و عقلى محض نيست و سخن گفتن در شرعيّات بايستى مبتنى بر كتاب و سنّت باشد، همچنان كه خداى تعالى فرموده است: اگر در امرى منازعه داشتيد- كه مقصود امور شرعيّه است- آن را به خدا و رسول ارجاع دهيد، «1» پس هر گاه كه كتاب خدا و سنّت پيامبر اكرم و حجّت عقل گواه ما باشد، سخن ما پسنديده و نيكو خواهد بود. ما مى گوئيم كه جميع طبقات زيديّه و اماميّه اتّفاق دارند كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرموده است كه من از ميان شما مى روم و دو شي ء نفيس و گرانبها در ميان شما باقى مى گذارم كه يكى كتاب اللَّه و ديگرى عترت و اهل بيتم مى باشد و آن دو خليفه منند و از يك ديگر جدا نشوند تا آنكه در بهشت و كنار حوض كوثر بر من وارد شوند. و همه فرقه ها اين حديث را تلقّى به قبول كرده اند، پس لازم است كه همواره كتاب خدا همراه يكى از عترت باشد، همراه

______________________________

(1) النساء: 59.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:127

كسى كه تأويل و تنزيل كتاب اللَّه را به علم يقينى بداند (1) و از مراد خداى تعالى اخبار كند، همچنان كه رسول اللَّه صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم از مراد آيات إخبار مى فرمود، و بايستى كه معرفت او به تأويل كتاب از روى استنباط و اجتهاد نباشد، كما آنكه معرفت رسول اللَّه صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم از روى استنباط و اجتهاد نبود و صرفا بر علم

لغت و مخاطبات استناد نمى فرمود، بلكه مراد اللَّه را از طريق خداى تعالى بيان مى كرد تا با بيانش حجّت الهى بر مردم تمام شود، و همچنين بايستى معرفت عترت رسول اللَّه صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بر كتاب الهى از روى يقين و معرفت و بصيرت باشد؛ خداى تعالى در وصف پيامبرش فرموده است: بگو اين راه و روش من است، من و هر كس كه از من تبعيّت كند با علم و بصيرت به خداى تعالى مى خوانيم. و اتباع او از اهل و فرزندان و عترتش همان كسانى هستند كه از طريق خداى تعالى با يقين و معرفت و بصيرت مراد او را از كتاب اللَّه باز گويند، و هر گاه مخبرى كه از طريق خداى تعالى مراد اللَّه را بيان مى كند ظاهر و هويدا نباشد، بر ما واجب است كه معتقد باشيم قرآن كريم از همنشينى با فردى از عترت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بر كنار نيست كه تأويل و تنزيل آن را بداند، زيرا حديث ثقلين آن را ايجاب مى كند.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:128

(1) علماى اماميّه گفته اند: خداى تعالى فرموده است: خداوند آدم و نوح و آل- ابراهيم و آل عمران را بر جهانيان برگزيد، ذرّيّه اى كه بعضى از ايشان از نسل- بعضى ديگر بودند. «1» و بر طبق عموم اين آيه واجب است كه پيوسته از خاندان- ابراهيم عليه السّلام برگزيده اى باشد و اين از آن رو است كه خداى تعالى در اين كتاب مردم را به دو دسته تقسيم كرده است يك دسته را برگزيده و ايشان انبياء و رسولان و خلفاء عليهم السّلام هستند؛

و دسته ديگر را برگزيده و به آنها امر فرموده كه از دسته اوّل پيروى كنند و مادام كه در كره زمين كسى باشد كه نيازمند مدبّر و رهبر و معلّم و نگاهبان باشد، واجب است در مقابل ايشان برگزيده اى از آل- ابراهيم باشد و اين برگزيده از آل ابراهيم بايستى از اولاد و ذرارى او باشد، زيرا خداى تعالى فرموده است: «ذُرِّيَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ» و مى دانيم كه رسول خدا و امير المؤمنين و امام حسن و امام حسين عليهم السّلام برگزيدگان از آل ابراهيم هستند و لازم است كه برگزيده پس از امام حسين عليه السّلام نيز از ايشان باشد زيرا كلام «ذُرِّيَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ» بر آن دلالت دارد، و آنگاه كه ذرّيّه از نسل او نباشد، آن ذرارى از يك ديگر نخواهند بود و ممكن است كه بعضى از اين ذرّيّه از يك بطن باشند،

______________________________

(1) آل عمران: 33 و 34.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:129

(1) مانند امام حسن و امام حسين كه امامت از حضرت مجتبى به حضرت سيّد- الشّهداء عليهما السّلام انتقال يافت و واجب است كه از او و از پشتش امامى باشد كه جانشين او شود، و اين معناى سخن خداى تعالى است كه: «ذُرِّيَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ وَ اللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ» پس آيه شريفه نيز بر همان معنايى كه سنّت و حديث ثقلين بر آن تأكيد دارد دلالت مى كند.

دليلى ديگر بر وجود امام غائب عليه السّلام

(2) يكى از علماء اماميّه گفته است: بر ما و بر هر عاقلى كه ايمان به خدا و رسولش و پيامبران پيشين داشته باشد، لازم است كه در حال امّتهاى پيشين تأمّل نمايد، و اگر در احوال ايشان تأمّل كنيم

مى يابيم كه حال رسولان و امّتهاى گذشته شبيه حال امّت ماست و اين از آن رو است كه قوّت هر دينى در زمان پيامبران گذشته مربوط به پذيرفتن و اقبال امّتها به رسولان الهى بوده است و اين خود موجب كثرت پيروان آن پيامبر در عصر و زمانه ايشان مى شده است، و هيچ امّتى را نمى شناسيم كه مطيع تر از امّت اسلامى در برابر پيامبرش باشد، زيرا انبياء بزرگى كه پيش از پيامبر اكرم دائر مدار وحى و شريعت بودند عبارتند از نوح و ابراهيم

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:130

و موسى و عيسى عليهم السّلام، (1) اينها پيامبرانى هستند كه اخبار و آثارشان در دست مردم است و مى يابيم كه احوال اين امّتها به واسطه عدم محافظت و رعايت پيروانشان در زمان رسولان و يا پس از آنها دستخوش وهن و سستى گرديده است و اين همان است كه خداى تعالى فرموده است: رسول ما به نزد شما آمده است تا بسيارى از چيزهايى را كه از كتاب پنهان كرديد برايتان بيان كند و از بسيارى هم صرف نظر نمايد. «1»

خداى تعالى اين امّت ها را بدين صفت وصف كرده و مى فرمايد: بعد از ايشان گروهى آمدند كه نماز را ضايع كردند و پيروى شهوات نمودند و به زودى گمراهى را ملاقات كنند. «2» و خداى تعالى به اين امّت فرموده است: مانند كسانى نباشيد كه پيش از اين بدانها كتاب آسمانى داده شد و مدّت ايشان طولانى گرديد و دل هايشان را قساوت فرا گرفت. «3»

و در روايت است كه: زمانى بر مردم آيد كه از اسلام جز اسمى نماند و از قرآن بجز رسم و خطّى باقى نباشد،

و پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرموده است: اسلام غريبانه آغاز گرديد و به زودى نيز به غربت باز گردد و خوشا بر حال غريبان. پس

______________________________

(1) المائدة: 15.

(2) مريم: 59.

(3) الحديد: 16.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:131

خداى تعالى در هر دوره اى رسولى را مبعوث مى فرموده (1) تا آثار و رسوم از ميان رفته را تجديد كند و همه امّت اسلامى- بجز كسانى كه بديشان التفات نمى شود- اتّفاق دارند و دلايل عقليّه نيز بر اين مطلب دلالت دارد كه خداى تعالى سلسله نبوّت را به وجود پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم ختم فرمود و هيچ پيامبرى پس از وى نخواهد آمد و امر اين امّت را مى بينيم به جايى رسيده است كه باطل بر حقّ و گمراهى بر هدايت غلبه كرده است به گونه اى كه بسيارى پنداشته اند اين سرا، سراى كفر است و دار الاسلامى وجود ندارد و بر سر هيچ يك از اصول شريعت اسلامى وارد نشده است آنچه كه بر موضوع امامت وارد گرديده است زيرا از زمان شهادت امام حسين عليه السّلام تا كنون نه از بنى اميّه و نه از بنى عبّاس كه بر اكثر مردم حكومت كرده اند، امام عادلى قيام نكرده است، با آنكه ما و زيديّه و معتزله و اكثر مسلمانان همه مى گوئيم كه امام بايستى عادل و ظاهر الصّلاح باشد، امّا امّت بازيچه حكومت هاى ستمكار گرديده اند و بر اموال و نفوسشان بر خلاف دستورات الهى حكومت مى كنند و اهل فساد بر اهل حقّ غلبه كرده و اتّحاد كلمه معدوم گشته است و مى بينيم كه طبقات امّت يك ديگر را تكفير كرده و

ترجمه كمال

الدين ،ج 1،ص:132

از يك ديگر براءت مى جويند.

(1) و وقتى كه در اخبار رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم تأمّل مى كنيم مى بينيم كه چنين وارد شده است كه به وسيله يكى از خاندان او زمين پر از عدل و داد مى شود، همچنان كه از ظلم و جور آكنده شده باشد. اين حديث ما را دلالت مى كند كه قيامت بر پا نمى شود مگر آنكه زمين پر از عدل و داد شده باشد. اين دينى كه نسخ و تبديل ندارد، ياورى خواهد داشت كه خداى تعالى او را تأييد فرمايد، همچنان كه پيامبران و رسولان را كه براى تجديد شرايع و نابودى كردار ستمكاران فرستاده بود تأييد كرده است و واجب است كه دلائل بر وجود كسى كه به چنين كارى قيام مى كند موجود باشد و مفقود نباشد، و ما همه اختلافات امّت اسلامى را دانستيم و احوال همه فرقه ها را بررسى كرديم و به اين نتيجه رسيديم كه حق با فرقه اثنى عشريّه است و نه غير ايشان، و در اين روزگار امام بر حقّ، دوازدهمين امام ايشان است، و او همان كسى است كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم از او خبر داده و بوجود او تصريح فرموده است.

(2) و به زودى در اين كتاب روايات پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را در عدد ائمّه عليهم السّلام كه

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:133

دوازده امامند خواهيم آورد و نصوصى كه بر امام دوازدهم و اعلان اين مطلب كه پيش از ظهور و قيامش كه با شمشير خواهد بود غيبت اختيار خواهد كرد، همه را إن شاء اللَّه تعالى ذكر

خواهيم كرد.

اعتراضهاى زيديّه
اشاره

(1) يكى از زيديّه گفته است: روايتى كه بر اين مطلب دلالت دارد كه ائمّه دوازده تن مى باشند، گفته اى است كه آن را اماميّه به تازگى ساخته و در اين موضوع احاديث دروغى پرداخته اند.

و ما در پاسخ او- به توفيق الهى- مى گوئيم: اخبار در اين باب بسيار است و راه درست آن است كه به ناقلان حديث رجوع كنيم و محدّثين اهل سنّت نيز بطور مستفيض آن را از عبد اللَّه بن مسعود روايت كرده اند. مسروق مى گويد: نزد عبد اللَّه بن مسعود نشسته بوديم و مصاحف خود را بر وى عرضه مى داشتيم، بناگاه جوانى نورس به وى گفت: آيا پيامبرتان به شما سفارش كرده است كه پس

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:134

از وى چند خليفه خواهند آمد؟ (1) و او گفت: تو نوجوانى و اين سؤالى است كه قبل از تو كسى از من نپرسيده است، آرى پيامبر ما صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم به ما سفارش كرده است كه پس از وى دوازده خليفه به عدد نقيبان بنى اسرائيل خواهند بود.

و من بعضى از طرق اين حديث را در اين كتاب و بعضى ديگر را در كتاب نصّ بر ائمّه اثنى عشر عليهم السّلام گردآورى كرده ام و باز محدّثين اهل سنّت بطور مستفيض و ظاهر از جابر بن سمره نقل كرده اند كه گفت: نزد پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بوديم و او فرمود: بر اين امّت دوازده تن ولايت كنند. راوى گويد: مردم فرياد كردند و من نشنيدم كه او چه فرمود، به پدرم كه نزديكتر به رسول خدا بود گفتم رسول خدا چه فرمود؟ او گفت: فرمود كه

ايشان همگى از قريشند و مثل و مانند ايشان ديده نمى شود.

و من طرق اين حديث را نيز گردآورى كردم و بعضى از ايشان چنين روايت كرده اند: «اثنا عشر اميرا» يعنى دوازده امير، و بعضى ديگر روايت كرده اند: اثنا عشر خليفة، يعنى دوازده خليفه، اينها دلالت دارد كه اخبارى كه در دست اماميّه

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:135

از پيغمبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و ائمّه اطهار عليهم السّلام است كه ائمّه دوازده تن مى باشند، اخبارى صحيح است. «1»

اعتراضى ديگر

(1) زيديّه مى گويند: اگر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم اسماء ائمّه دوازده گانه را به امّتش معرّفى فرموده است پس چرا از آن روى گردانيده و به چپ و راست رفته و اين خطاى عظيم را مرتكب شده اند؟

در پاسخ به ايشان مى گوئيم: شما اعتقاد داريد كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم علىّ عليه السّلام را جانشين خود ساخته و امام گردانيده و تصريح به وى فرموده و شخص وى را به مردم نموده و معرّفى كرد، پس چرا اكثر امّت از وى روى گردانيده و دورى گزيدند تا به غايتى كه آن حضرت از مدينه به ينبع رفت و بر او گذشت آنچه كه گذشت؟ اگر بگوئيد علىّ عليه السّلام را رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم جانشين خود قرار نداد، پس چرا كتابهاى خود را از اين مطلب آكنده ساخته و در باره آن سخن مى گوئيد.

آرى گاهى مردم از حقّ واضح و بيان روشن، اعراض مى كنند، چنانچه از

______________________________

(1) روى أحمد في مسنده هذا الحديث و نحوه من أربع و ثلاثين طريقا عن جابر بن سمرة

راجع المسند ج 5 ص 87 الى ص 108. و رواه الخطيب أيضا في التاريخ ج 14 ص 353 من حديث جابر بن سمرة و نحوه في ج 6 ص 263 من حديث عبد اللَّه بن عمرو، و أخرجه مسلّم في صحيحه كتاب الإمارة بطرق عديدة من حديث جابر.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:136

توحيد روى بر تافته و به إلحاد اقبال مى كنند و از آيه «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ ءٌ» اعراض كرده و به تشبيه مى گرايند.

اعتراضى ديگر

(1) زيديّه مى گويند: از جمله امورى كه ادّعاى اماميّه را باطل مى سازد اين است كه ايشان معتقدند جعفر بن محمّد عليهما السّلام بر امامت اسماعيل تصريح فرموده و در حياتش وى را به امامت معرّفى كرده است و آنگاه كه اسماعيل فوت كرد فرمود:

خداوند در هيچ امرى بدا نكرد چنانچه در باره فرزندم اسماعيل بدا كرد، پس اگر خبرى كه ائمّه را دوازده تن مى داند صحيح بود، لا اقل بايستى جعفر بن محمّد و خواصّ اصحابش آن را مى دانستند تا مرتكب اين خطاى بزرگ نشوند.

در جواب ايشان مى گوئيم: از كجا مى گوئيد كه جعفر بن محمّد عليهما السّلام بر امامت اسماعيل تصريح كرده است و خبر آن كجاست؟ و چه كسى آن را تلقّى به قبول كرده است؟ ايشان راه به جايى ندارند و جز اين نيست كه اين خبر را كسانى ساخته اند كه قائل به امامت اسماعيلند و اصلى براى آن نيست، زيرا خبر دوازده امام را خاصّ و عامّ از پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و ائمّه اطهار عليهم السّلام روايت كرده اند و من

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:137

آنچه از ايشان در اين باب وارد شده است در اين كتاب نقل

كرده ام. (1) امّا گفته او كه فرموده است: خداوند در هيچ امرى بدا نكرد چنان كه در باره فرزندم اسماعيل بدا كرد، او در اين كلام مى فرمايد كه امرى بر خداوند ظاهر نشد چنان كه در باره فرزندم اسماعيل ظاهر شد، زيرا او را در حياتم از من ستاند تا معلوم شود او پس از من امام نيست و به نظر ما كسى كه معتقد باشد كه امروز براى خدا چيزى آشكار مى شود كه ديروز آن را نمى دانسته كافر است و بيزارى جستن از او واجب است، چنانچه از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت شده است.

ابو بصير و سماعه از امام صادق عليه السّلام چنين روايت كنند كه فرمود: هر كس معتقد باشد كه امروز چيزى بر خداوند آشكار مى شود كه ديروز آن را نمى دانسته است، پس بايستى از او بيزار باشيد. و بدائى كه به اماميّه نسبت داده مى شود كه آن را مى گويند عبارت از آشكار شدن امر خداى تعالى است. عرب مى گويد: بدا لي شخص يعنى شخصى بر من ظاهر شد و نه آنكه پشيمانى آشكار گرديد كه خداى تعالى از آن برتر است.

و چگونه امام صادق عليه السّلام بر امامت اسماعيل تصريح كرده است در حالى كه

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:138

در باره او فرموده است: او عاصى است و شباهتى به من و پدرانم ندارد.

(1) حسن بن راشد مى گويد از امام صادق عليه السّلام در باره اسماعيل پرسش كردم، فرمود:

او عاصى است و شباهتى به من و پدرانم ندارد.

عبيد بن زراره مى گويد از اسماعيل نزد پدرش امام صادق عليه السّلام ياد كردم و آن حضرت فرمود: به خدا سوگند او شباهتى به

من ندارد و شبيه هيچ يك از پدرانم نمى باشد.

وليد بن صبيح مى گويد مردى به نزد من آمد و گفت بيا تا فرزند آن مرد بزرگ را به تو نشان بدهم، همراه او رفتم و مرا به نزد گروهى ميگسار برد و اسماعيل بن جعفر در ميان ايشان بود، گويد اندوهناك از آنجا خارج شدم و به بيت اللَّه در آمدم و ناگهان اسماعيل بن جعفر را نزد «حجر» ديدم كه به بيت آويخته بود و گريه مى كرد و پرده هاى كعبه را به اشك ديده خود تر كرده بود، گويد

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:139

بيرون آمدم و مى دويدم و اسماعيل را ديدم كه با آن قوم نشسته است، (1) دوباره بازگشتم و او را ديدم كه پرده هاى خانه خدا آويخته است و آن را به اشك ديده خود تر ساخته است، گويد اين مطلب را به امام صادق عليه السّلام عرضه داشتم فرمود: پسرم گرفتار شيطانى شده است كه به صورت او در مى آيد.

و روايت شده است كه شيطان به صورت نبيّ و يا وصيّ پيامبرى در نمى آيد، و چگونه ممكن است به امامت او تصريح كرده باشد در حالى كه سخن فوق را در باره وى بيان كرده است.

اعتراضى ديگر

(2) زيديّه مى گويند: به چه دليلى امامت اسماعيل را مردود مى دانيد و دليل شما عليه اسماعيليّه كه او را امام مى دانند چيست؟

در جواب ايشان مى گوئيم: امامت او را به واسطه همين اخبارى كه ذكر كرديم، و اخبارى كه در امامت ائمّه دوازده گانه وارد شده است و همچنين به واسطه فوت او در زمان حيات پدرش ردّ مى كنيم؛ و اخبارى كه در امامت ائمّه دوازده گانه وارد شده است در

همين كتاب ذكر خواهيم كرد.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:140

(1) امّا اخبارى كه به فوت او در زمان حيات پدرش دلالت دارد چنين است:

سعيد بن عبد اللَّه اعرج گويد: امام صادق عليه السّلام فرمود: چون اسماعيل مرد و پوششى بر وى افكنده بودند، دستور دادم رويش را گشودند و پيشانى و چانه و بالاى سينه اش را بوسيدم و گفتم رويش را بپوشانند، ديگر بار گفتم رويش را بگشاييد و براى بار دوم پيشانى و چانه و بالاى سينه اش را بوسيدم و گفتم رويش را پوشانيدند و دستور دادم غسلش دهند و كفنش كنند و بر او در آمدم و گفتم رويش را بگشاييد و پيشانى و چانه و بالاى سينه اش را بوسيدم و او را تعويذ كردم و گفتم او را در گور نهيد، راوى گويد: عرض كردم به چه او را تعويذ كرديد؟ فرمود: به قرآن.

مؤلّف اين كتاب گويد در اين حديث فوائد چندى نهفته است: اوّل رخصت بوسيدن پيشانى و چانه و بالاى سينه متوفّى است، چه پيش از غسل باشد و چه پس از آن، منتهى اگر پيش از غسل هنوز حرارت بدن متوفّى زايل نشده باشد غسلى بر او واجب نيست و اگر پس از سرد شدن متوفّى باشد، بايستى غسل مسّ ميّت نمايد؛ و اگر پس از غسل دادن متوفّى باشد غسلى ندارد و اگر در حديث ذكر

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:141

شده بود كه امام صادق عليه السّلام، پس از بوسيدن غسل كرده يا نه، مى دانستيم كه مسّ قبل از غسل او، در حال گرمى جنازه بوده و يا پس از سرد شدن آن.

(1) فايده ديگر خبر آن است كه در آن فرمود

«دستور دادم غسلش دهند» و نفرمود «غسلش دادم» و اين خود دليل است كه اسماعيل امام نبوده است، زيرا اگر امامى بر جنازه امامى حاضر شود، بايستى همو جنازه را غسل دهد و لا غير. «1»

خبر ديگرى كه بر فوت اسماعيل در زمان حيات پدرش دلالت دارد چنين است: ابي كهمس گويد من وقت مرگ اسماعيل حاضر بودم و امام صادق عليه السّلام بر بالينش نشسته بود و چون مرگ او فرا رسيد چانه هايش را بست و ملحفه اى بر وى كشيد و دستور داد او را تجهيز كنند و چون از كار او فارغ شد، كفنى خواست و در حاشيه آن نوشت:

«اسماعيل يشهد أن لا إله إلّا اللَّه»

يعنى اسماعيل شهادت مى دهد كه هيچ معبودى جز اللَّه نيست.

______________________________

(1) فيه نظر لانّه يمكن أن يقال الاخبار الّتى وردت بأنّ الامام لا يغسله الّا الامام مع ضعف سندها لا تدلّ على وجوب المباشرة إنّما دلالته على أن وليّ الامام في التّجهيز هو الامام الّذى بعده سواء يباشر ذلك بنفسه أو أمر من يفعل بإذنه أو برضاء إن غاب. و في التّهذيب ج 1 ص 321. و الاستبصار ج 1 ص 207. باب كيفيّة غسل الميّت بطريق صحيح أعلائي

عن معاوية بن عمّار قال: «أمرني أبو عبد اللَّه عليه السّلام أن أغمز بطنه، ثمّ أوضيه بالاشنان ثمّ اغسل رأسه بالسّدر و لحييه، ثم أفيض على جسده منه. ثمّ أدلك به جسده، ثمّ أفيض عليه ثلاثا. ثمّ أغسله بالماء القراح ثمّ أفيض عليه الماء بالكافور و بالماء القراح و أطرح فيه سبع ورقات سدر». ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:142

(1) مرّه مولاى محمّد بن خالد گويد: چون اسماعيل مرد، امام صادق عليه السّلام

تا كنار قبر او پيش آمد، خود را رها كرد و بر كنار قبر نشست، امّا در قبر فرود نيامد و فرمود رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در مرگ فرزندش ابراهيم چنين كرد.

مردى از بنى هاشم گويد: وقتى اسماعيل مرد، امام صادق عليه السّلام نزد ما آمد و در جلوى تابوت بى كفش و رداء حركت مى كرد.

اسماعيل بن جابر و ارقط پسر عموى امام صادق عليه السّلام گويند: وقتى اسماعيل قبض روح مى شد، امام صادق عليه السّلام نزد وى بود، چون ارقط بى تابى آن حضرت را ديد عرض كرد: اى ابا عبد اللَّه، رسول خدا نيز از دنيا رفت. راوى گويد: امام خوددارى كرد و فرمود: امروز از تو متشكّرم.

ابو كهمس گويد: در مرگ اسماعيل فرزند امام صادق عليه السّلام حاضر بودم و آن

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:143

حضرت را ديدم كه سجده اى كرد و آن را طولانى ساخت، (1) آنگاه سر از سجده برداشت و كمى در وى نگاه كرد و رويش را نگريست، سپس سجده ديگرى كرد كه طولانى تر از سجده اوّل بود، آنگاه سر برداشت در حالى كه اسماعيل مرده بود؛ چشم او را بر هم نهاد و چانه اش را بست و ملحفه اى بر وى كشيد و برخاست و من صورت او را ديدم كه از اين حادثه چندان متأثّر بود كه خدا مى داند؛ برخاست و داخل منزلش شد و پس از ساعتى درنگ، در حالى كه آراسته، معطّر، سرمه كشيده و جامه عوض كرده بود، به نزد ما آمد و چهره اش آن چهره قبلى نبود و در باره او دستوراتى داد و چون از آن كار فارغ شد، كفن او

را خواست و بر حاشيه آن نوشت:

اسماعيل يشهد أن لا إله إلّا اللَّه

. يعنى: اسماعيل شهادت مى دهد كه هيچ معبودى جز اللَّه نيست.

حسن بن زيد گويد: دخترى از امام صادق عليه السّلام فوت كرد و يك سال بر او نوحه كرد؛ ديگر بار پسرى از آن حضرت فوت كرد و يك سال هم بر او نوحه نمود؛ آنگاه اسماعيل فوت كرد و امام نوحه را قطع كرده و بر او جزع شديدى نمود، راوى گويد به امام صادق عليه السّلام گفتند: اصلحك اللَّه! آيا در خانه شما نوحه

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:144

مى شود؟ (1) فرمود رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم وقتى حمزه شهيد شد فرمود: بايستى بر حمزه گريه كنند چرا كه او زنان گريه كن ندارد.

محمّد بن عبد اللَّه كوفيّ گويد: چون مرگ اسماعيل فرزند امام صادق عليه السّلام فرا رسيد، آن حضرت سخت بى تابى نمود، راوى گويد چون چشمان او را بست يك پيراهن پاكيزه و شسته و يا نو طلب كرد و آن را بر تن نمود، سپس محاسن خود را شانه كرد و بيرون آمد و دستوراتى داد، آنگاه يكى از اصحابش گفت: فدايت شوم وقتى بى تابى شما را ديديم پنداشتيم تا مدّتى از شما بى بهره خواهيم بود و امام فرمود: ما اهل بيتى هستيم كه تا مصيبت نيامده، بى تابيم و چون فرود آمد بردبار خواهيم بود.

عنبسة بن بجاد عابد گويد: وقتى اسماعيل بن جعفر بن محمّد عليهما السّلام درگذشت و از كار جنازه او فارغ شديم، امام صادق عليه السّلام نشست و ما هم به گرد او نشستيم و آن حضرت به زمين مى نگريست، آنگاه سر بلند كرد

و فرمود: اى مردم، اين دنيا دار جدائى و سرائى كج مدار است و خانه اى مستوى و استوار نيست با

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:145

آنكه جدائى از دلبستگان شراره اى است كه دفع نشود و سوزشى در او نيست كه باز نگردد، (1) و مردم در اين ميدان به واسطه حسن عزادارى و تفكّر صحيح از يك ديگر سبقت مى جويند و كسى كه بر داغ برادرش ننشيند، برادرش او را داغدار كند، و كسى كه فرزندش را به گور نفرستد فرزندش او را به گور خواهد فرستاد. سپس به اين شعر ابى خراش هذلي كه در رثاى برادرش گفته است تمثّل جست: گمان مبر كه پيمان دوستى تو را فراموش كردم، امّا أى بينى شكسته! شكيبائى من زيباست.

اعتراضى ديگر

(2) زيديّه مى گويند: اگر خبر دوازده امام صحيح بود، مردم پس از فوت امام جعفر صادق عليه السّلام شكّ و ترديد در امامت نمى كردند تا به غايتى كه طايفه اى از شيعه گفتند امام عبد اللَّه است و طايفه اى ديگر گفتند امام اسماعيل است و طايفه اى هم متحيّر شدند و يكى از ايشان عبد اللَّه بن صادق را آزمود و چون او را شايسته نديد از نزد او بيرون آمد و گفت به كجا رو كنم؟ آيا به مرجئه يا قدريّه يا حروريّه؟ و موسى بن جعفر سخن او را شنيد و فرمود: نه به مرجئه و نه به

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:146

قدريّه و نه به حروريّه، و لكن به سوى من رو كن، (1) پس بنگريد كه خبر دوازده امام به چند طريق باطل مى شود، يكى جلوس عبد اللَّه به مسند امامت؛ دوم اقبال شيعه به او؛ سوم سرگردانى شيعه موقع

امتحان او؛ چهارم آنكه ايشان نمى دانستند امامشان موسى بن جعفر است، تا آنكه او ايشان را به جانب خود فرا خواند، و در خلال اين مدّت، فقيه ايشان زرارة بن أعين درگذشت و در حالى كه قرآن روى سينه اش بود مى گفت: خدايا! من كسى را امام مى دانم كه اين قرآن امامتش را اثبات كند.

و ما به ايشان مى گوئيم: اينها همه فريب و آراستن سخن به دروغ است، زيرا ما مدّعى نيستيم كه همه شيعيان در آن عصر دوازده امام را به نام مى شناختند بلكه ما مى گوئيم رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم خبر داده است كه ائمّه پس از او دوازده امامند و دانشمندان شيعه اين حديث را با نام ائمّه روايت كرده اند و انكار نمى كنيم كه در ميان شيعه يك نفر يا دو نفر و يا بيشتر باشند كه اين حديث را نشنيده باشند. امّا زرارة بن أعين، پس او كس فرستاد تا در باره خبر امام پس از حضرت صادق تحقيق كند و پيش از آنكه آن نماينده باز گردد، وفاتش فرا رسيد

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:147

(1) و هنوز نصّ بر امامت موسى بن جعفر را نشنيده بود بطورى كه يقين حاصل كند و قطع عذر او بشود، پس قرآن را روى سينه خود گذاشت و گفت: خدايا من به امامت كسى معتقدم كه اين قرآن امامتش را ثابت مى كند و آيا شخص فقيه متديّن هنگام اختلاف امر جز آن مى كند كه زراره كرد؟ علاوه بر اين گفته اند كه زراره به امر موسى بن جعفر و امامت او علم داشت ولى پسرش عبيد را فرستاد تا از موسى بن جعفر عليه

السّلام تحقيق كند كه آيا جايز است اظهار امامت او را بنمايد، يا آنكه با كتمان امامت او، تقيّه نمايد. و اين قول با فضل زرارة بن أعين و معرفت او مناسبتر است.

ابراهيم بن محمّد همدانىّ گويد: به امام رضا عليه السّلام عرض كردم اى فرزند رسول خدا، مرا از حال زراره خبر ده، آيا حقّ پدرت امام كاظم عليه السّلام را مى شناخت؟ و او فرمود: آرى، گفتم پس چرا پسرش عبيد را فرستاد تا با خبر شود كه امام جعفر صادق عليه السّلام چه كسى را وصىّ خود قرار داده است؟ فرمود:

زراره به مقام امامت پدرم عارف بود و نصّ امام صادق عليه السّلام را در باره او مى دانست و جز اين نيست كه پسرش را فرستاد تا از پدرم كسب خبر كند كه آيا

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:148

براى او جايز است كه تقيّه را در اظهار امر امامت و نصّ بر او كنار بگذارد؟ (1) و چون پسرش دير كرد و از او خواستند تا در باره پدرم كلامى بگويد، او دوست نداشت بى دستور امام سخنى بگويد، قرآن را برداشت و گفت: بار خدايا امام من از فرزندان جعفر بن محمّد عليهم السّلام است و كسى است كه اين قرآن امامت او را اثبات كرده باشد.

و خبرى هم كه زيديّه بدان احتجاج مى كنند نمى گويد كه زراره عارف به امامت موسى بن جعفر نبود، بلكه مى گويد پسرش عبيد را فرستاد تا كسب خبر كند.

محمّد بن عبد اللَّه بن زراره از قول پدرش مى گويد: وقتى زراره پس از درگذشت امام صادق عليه السّلام پسرش عبيد را به مدينه فرستاد تا كسب خبر كند و كار بر

او سخت شد مصحف را گرفت و گفت: كسى كه اين مصحف امامت او را اثبات كند امام من است و اين خبر نمى گويد كه او عارف به امام نبود، به علاوه راوى آن خبر احمد بن هلال است، و او نزد مشايخ ما مجروح و غير موثّق است.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:149

(1) سعد بن عبد اللَّه گويد: نديديم و نشنيديم كه كسى از مذهب تشيّع برگردد و ناصبى شود، مگر احمد بن هلال كه چنين كرد، و مى گفتند هر روايتى كه تنها احمد بن هلال آن را روايت كرده باشد، عمل به آن جايز نيست. و مى دانيم كه پيامبر و ائمّه عليهم السّلام شفاعت كسى را نمى كنند مگر آنكه خداوند دين او را بپسندد و كسى كه در امام ترديد كند بر دين خدا نيست و موسى بن جعفر عليهما السّلام فرموده است كه فرداى قيامت از پروردگارش عطا و بخشش براى زراره خواهد خواست.

درست بن ابى منصور واسطىّ از ابو الحسن موسى بن جعفر عليهما السّلام روايت كرده است كه وقتى نزد او از زرارة بن اعين نام برده شد فرمودند: به خدا سوگند روز قيامت از پروردگارم براى وى عطا و بخشش درخواست خواهم كرد. واى بر تو! زرارة بن اعين دشمن ما را در راه خدا دشمن داشت و ولىّ ما را در راه خدا دوست داشت.

فضل بن عبد الملك از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: چهار تن نزد من محبوبترين خلايق اند، چه زنده باشند و چه مرده، بريد عجلى، زرارة بن اعين،

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:150

محمّد بن مسلم و احول «1» آرى ايشان در حيات و ممات محبوبترين مردم

در نزد من مى باشند.

و بر امام صادق عليه السّلام روا نيست كه بفرمايد زراره محبوبترين خلايق در نزد او است در حالى كه او عارف به امامت موسى بن جعفر عليه السّلام نباشد.

اعتراضى ديگر

(1) زيديّه مى گويند: بر انبياء جايز نيست كه بگويند ائمّه دوازده نفرند، زيرا حجّت در اين امّت تا روز قيامت باقى است و يازده امام از دوازده امام پس از پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم درگذشته اند و اماميّه مى گويند كه زمين خالى از حجّت نيست.

و به ايشان مى گوئيم: ائمّه دوازده نفرند و دوازدهمين ايشان كسى است كه زمين را پر از عدل و داد خواهد ساخت و پس از او نيز همان خواهد بود كه او فرمايد. يا پس از او امامى خواهد بود و يا آنكه قيامت بر پا خواهد شد و اعتقاد ما در اين باب، اقرار به امامت ائمّه دوازده گانه است و آنچه كه او در باره پس از آن فرمايد.

______________________________

(1) يعنى محمد بن النعمان البجلي مؤمن الطاق.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:151

(1) عبد اللَّه بن حارث گويد: به عليّ عليه السّلام گفتم اى امير المؤمنين! از رخدادهاى پس از امام قائم عليه السّلام مرا مطّلع گردان. فرمود: اى پسر حارث! اين چيزى است كه ذكر آن موكول به خود اوست و رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم به من سفارش كرده است كه آن را جز به حسن و حسين عليهما السّلام نگويم.

نزال بن سبره از امير المؤمنين عليه السّلام حديثى نقل كرده است كه در آن از دجّال ياد فرموده و در پايان آن آمده است از من از آنچه كه پس

از آن واقع خواهد شد پرسش نكنيد، زيرا حبيبم به من سفارش كرده كه آن را به غير عترتم نگويم.

نزال بن سبره گويد: به صعصعة بن صوحان گفتم: مقصود امير المؤمنين از اين سخن چه بود؟ صعصعه گفت: اى پسر سبره! آن كس كه عيسى بن مريم پشت سر او نماز مى خواند، دوازدهمين فرد از عترت است و نهمين فرزند حسين بن- عليّ عليهما السّلام، و او خورشيدى است كه از مغرب زمين طلوع فرمايد و نزد ركن و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:152

مقام ظاهر شود و زمين را طاهر سازد و ميزان عدل را برقرار كند و كسى به كسى ستم نكند، (1) و امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه حبيبش رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بدو سفارش كرده كه اخبار پس از آن را جز به عترتش كه ائمّه طاهرينند نگويد.

و به زيديّه مى گوئيم: آيا رسول خدا را كه فرموده است ائمّه دوازده نفرند، مى توان تكذيب نمود؟ و اگر بگويند رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم اين كلام را نفرموده است، به ايشان مى گوئيم: اگر روا باشد كه شما اين خبر را با وجود شهرت و استفاضه و پذيرفتن همه طبقات اماميّه، دفع كنيد، پس چرا انكار مى كنيد كسى را كه مى گويد رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم كلام

«من كنت مولاه»

را نفرموده است با وجود آنكه حديث

«إنّ الائمّة اثنا عشر»

مانند حديث

«من كنت مولاه فعليّ مولاه»

است.

اعتراض ديگر:
اشاره

(2) زيديّه مى گويند: اماميّه در وقتى كه امام حسن بن عليّ عليهما السّلام در گذشته و فرزندشان به امامت رسيده اختلاف كرده اند، بعضى از ايشان مى گويند فرزند امام عسكرىّ عليه

السّلام هفت ساله بوده است و بعضى ديگر مى گويند كودك يا شيرخواره بوده است و در هر صورت در چنين حالى شايسته امامت و رياست

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:153

بر امّت نبوده است، (1) و نمى تواند خليفه خدا در بلاد و نگهبان او در ميان بندگانش و جمعيّت مسلمين باشد، خصوصا اگر جنگى بر آنها رخ دهد نمى تواند فرمانده لشكريان باشد و به نفع ايشان بجنگد و از وطن آنها حراست و از حريم ايشان دفاع نمايد، زيرا كودك شيرخواره و طفل شايسته اين امور نيست و در گذشته هاى دور و نزديك، عادت بر اين جارى نبوده است كه طرف ملاقات دشمنان كودكان باشند و كسانى كه سوارى ندانند و جلوس بر زين نتوانند و ندانند كه چگونه عنان را بايد كشيد و حمايل را انداخت و نيزه را به حركت آورد، زيرا آنها توان يورش بر دشمن را در ميدان نبرد ندارند و يكى از اوصاف امام اين است كه شجاعترين مردم باشد.

پاسخ

(2) به كسى كه اين سخنرانى را كرده، بايد گفت: شما كتاب خداى تعالى را فراموش كرده ايد و اگر چنين نبود اماميّه را متّهم نمى كرديد كه ايشان حافظ كتاب خدا نيستند و شما داستان عيسى عليه السّلام را فراموش كرده ايد آنگاه كه در گهواره بود و مى گفت: من بنده خدا هستم و مرا كتاب داده است و مرا پيامبر

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:154

ساخته است و مرا هر جا كه باشم مبارك ساخته است. «1» به ما بگوئيد اگر بنى اسرائيل بدو ايمان مى آوردند و امر سختى از دشمن به ايشان اصابت مى كرد، مسيح عليه السّلام چه مى كرد؟ همين سخن در باره يحيى عليه السّلام

نيز هست و خداوند بدو در صباوت حكم پيامبرى داد. پس اگر منكر آن شوند، كتاب خدا را انكار كرده اند و كسى كه نتواند دشمنش را پاسخ گويد مگر بعد از آنكه منكر كتاب خدا شود، بطلان گفتارش روشن است.

و در جواب اين قسمت مى گوئيم: اگر كار مردم اين عصر بدان جا برسد كه وصف كردند، خداوند در باره او نقض عادت كرده و او را مردى بالغ و كامل و سواركار و شجاع و پهلوان قرار خواهد داد تا بر مبارزه با دشمنان و حفظ بيضه اسلام و دفع از حوزه اسلام توانا باشد، و اين جواب يكى از اماميّه است به ابو القاسم بلخىّ زيدىّ.

اعتراضى ديگر

(1) زيديّه مى گويند: مردم در صحّت نسب اين مولود ترديد كرده اند زيرا كه اكثر مردم منكر آنند كه حسن بن علىّ عليهما السّلام فرزندى داشته باشد.

______________________________

(1) مريم: 30 و 31.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:155

و به ايشان مى گوئيم: بنى اسرائيل هم در باره مسيح عليه السّلام شكّ كردند و مريم را با اين سخن متّهم كردند كه تو چيز افترا آميزى را آورده اى، «1» امّا مسيح عليه السّلام به سخن آمد و مادرش را تبرئه كرد و فرمود: من بنده خدا هستم، او كتابم داده است و مرا پيامبر گردانيده است و خردمندان دانستند كه خداى تعالى كسى را براى اداى رسالت اختيار نمى كند كه آلوده نسب باشد و يا آنكه كريم المنصب نباشد. امام عليه السّلام نيز همچنين است، وقتى كه ظهور فرمايد با او آيات باهره و دلائل ظاهره خواهد بود كه با ملاحظه آنها همگان خواهند دانست كه او فرزند حسن بن علىّ عليهما السّلام است و

لا غير. ترجمه كمال الدين ج 1 155 اعتراضى ديگر ..... ص : 154

يند: چه دليلى بر وفات حسن بن عليّ عليهما السّلام وجود دارد؟ گوئيم: اخبارى كه در وفات امام حسن عسكرىّ عليه السّلام وارد شده است روشن و مشهورتر و فراوانتر از اخبارى است كه در وفات ابو الحسن موسى بن جعفر عليهما السّلام وارد شده است، زيرا امام كاظم عليه السّلام در دست اعدا به شهادت رسيد امّا امام عسكرىّ عليه السّلام در سراى خود و بر بستر خويش وفات كرد- و من اخبار آن را با سلسله سند در اين كتاب آورده ام-.

______________________________

(1) مريم: 38.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:156

(1) يكى ديگر از ايشان گفته است: آيا منازعه مادر امام حسن عسكرىّ و جعفر برادر او دليل آن نيست كه آن حضرت فرزندى نداشته است؟ زيرا در چنين احوالى كسى را كه وفات كرده و فرزندى نداشته خواهيم شناخت، اگر فرزندش ظاهر نباشد و ميراثش بين ورثه اش تقسيم شود.

و جواب او اين است كه اين عادت نقض شده است، زيرا كه تدبير خداى تعالى در باره انبياء و رسولان و خلفايش، گاهى بر اساس عادت معهود است و گاهى بر خلاف آن، و نبايد پنداشت كه در همه احوال كارهاى آنها بر سبيل عادات جارى بوده است، همچنان كه امر حضرت مسيح عليه السّلام بر اساس عادات نبوده است.

مى گويد: اگر اين ترديد در باره او روا باشد، چرا در باره هر كسى كه بميرد و در ظاهر فرزندى نداشته باشد روا نباشد؟

مى گوئيم: ترديدى وجود ندارد كه حسن عليه السّلام از نسل خود جانشينى داشته است، زيرا همه دانشمندانى كه از فرزندان امام حسن و امام

حسين عليهما السّلام بوده اند بر آن شهادت داده اند و شهادتى را كه بايستى پذيرفت شهادت اثبات كنندگان

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:157

است، نه نفى كنندگان، (1) گرچه تعداد نفى كنندگان بيشتر از اثبات كنندگان باشد و در اين باب مثالى از گذشتگان وجود دارد و آن داستان موسى عليه السّلام است، زيرا خداى سبحان وقتى اراده فرموده كه بنى اسرائيل را از بردگى نجات دهد و دينش را به دست او تازه و شاداب گرداند، به مادر موسى چنين وحى كرد: هر گاه بر او ترسيدى، او را به دريا بيفكن و بيم و اندوهى نداشته باش كه ما او را به سوى تو باز مى گردانيم و او را از پيامبران قرار خواهيم داد. «1» و اگر در همان حال پدرش عمران مرده بود، حكم ميراثش مانند حكم ميراث امام حسن عليه السّلام بود، و در آن كار دلالتى بر نفى فرزند نبود.

و نكته اى بر مخالفين ما پوشيده مانده و گفته اند: موسى در آن هنگام حجّت خدا نبوده است، امّا شما امام را حجّت مى دانيد. در حالى كه ما ولادت و غيبت امام را به ولادت و غيبت موسى تشبيه كرديم و نظرى به مقام حجّت بودن ايشان نداشتيم. و غيبت يوسف عليه السّلام از هر امر شگفتى شگفت انگيزتر است، زيرا پدرش يعقوب هم از او خبرى نداشت، با آنكه مسافت بين آن دو به اندازه اى نبود كه از او بى خبر بماند و تدبير خداى تعالى نسبت به خلقش چنين اقتضا مى كرد كه او

______________________________

(1) القصص: 7.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:158

بى خبر بماند و آنها برادرانش بودند كه نزد او آمدند، يوسف آنها را شناخت امّا ايشان او را نشناختند.

(1) و ما امر حيات

او را به قصه اصحاب كهف تشبيه كرديم كه سيصد و نه سال در غارشان ماندند و زنده بودند.

و اگر كسى بگويد: اين امور واقع شده است، امّا دليلى نداريم كه آنچه شما مى گوئيد درست باشد.

مى گوئيم: ما مى خواهيم به كمك اين مثال ها بگوئيم گفتار ما نه تنها محال نيست بلكه ممكن است، و بعد از آن بر صحّت گفتارمان دلايلى اقامه مى كنيم.

اوّل آنكه مى گوئيم بايستى هميشه همراه قرآن كريم، فردى از عترت رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم باشد كه حلال و حرام و محكم و متشابه را بشناسد، و دليل ديگر اخبارى است كه از پيامبر اكرم و ائمّه هدى- صلوات اللَّه عليهم- بطور مستند در اين كتاب ذكر كرده ايم.

و اگر بگويد: چگونه مى توان به امام متمسّك شد در حالى كه مكانش را نمى دانيم و كسى نمى تواند به نزد او برود؟

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:159

(1) مى گوئيم: تمسّك به وى، اقرار به وجود او و به امامت او و به نجباى نيكان و فضلاى نيكوكاريست كه به امامت او معتقدند و ولادت و ولايت او را اثبات مى كنند و پيامبر و ائمّه عليهم السّلام را در اينكه او را به نام و نسب معرّفى كرده تصديق مى كنند، كسانى كه از ابرار شيعيان اويند و به كتاب و سنّت عالم و به وحدانيّت خداى تعالى عارفند، و شبهات ايجادكنندگان شبهه را از ذات احديّت نفى كرده و قياس را تحريم نموده و به احاديث صحيحه كه از پيامبر و ائمّه عليهم السّلام وارد شده است تسليمند.

و اگر كسى بگويد: اگر جايز باشد كه به اين كسانى كه وصف كرديد متمسّك شويم و تمسّك به

ايشان تمسّك به امام غائب شمرده شود، چرا جايز نباشد كه رسول خدا درگذرد و احدى را خليفه خود نسازد و امّتش به حجّت عقل و كتاب و سنّت اكتفا كند.

مى گوئيم: ما نبايستى به خداى تعالى طرح و پيشنهاد بدهيم، بلكه بايستى به آنچه كه امرشده ايم عمل كنيم و دلائل روشن بر وجوب پيروى از ائمّه يازده گانه در گذشته اقامه شده است و بايستى همراه ايشان بوده اگر قعود

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:160

مى كنند، ما هم بنشينيم (1) و اگر نهضت مى كنند ما هم برخيزيم و آنگاه كه سخن مى گويند حرفشان را بشنويم، و بر ماست كه هميشه بر آنچه كه دلايل بر آن دلالت دارد عمل كنيم.

اعتراضى ديگر
اشاره

(2) برخى از زيديّه گفته اند: واقفيّه و ديگران حقّ دارند كه در مورد ادّعاى شما كه مى گوئيد موسى بن جعفر عليهما السّلام وفات يافته است اعتراض كنند، زيرا اطّلاع شما در اين باب بر اساس عرف و عادت و مشاهده است و اين از آن رو است كه خداى تعالى در باره مسيح عليه السّلام فرموده است: او را نكشتند و به صليب نكشيدند بلكه بر ايشان مشتبه شد، «1» امّا آن قوم بر حسب مشاهده و عادت جاريه ديده بودند كه او را به صليب كشيدند و كشتند و اين موضوع در باره ساير امامان نيز كه جمعى به غيبت ايشان معتقدند، بعيد نيست.

پاسخ

(3) به ايشان مى گوئيم: حكم ائمّه عليهم السّلام در اين مسأله، حكم عيسى بن مريم عليهما السّلام نيست، براى آنكه يهوديان مدّعى قتل عيسى بن مريم بودند و خداى تعالى آنها

______________________________

(1) النساء: 156.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:161

را با اين سخن تكذيب فرمود: او را نكشتند و به صليب نكشيدند بلكه بر ايشان مشتبه شد، «1» امّا در شأن ائمّه ما خبرى از جانب خداوند وارد نشده است كه مرگ آنها مشتبه شده است، بلكه اين مطلب را برخى از غلاة گفته اند و پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم از كشته شدن امير المؤمنين خبر داده و فرموده است: به زودى اين از اين خضاب مى شود- يعنى ريش او از خون سرش- و ائمّه پس از وى نيز از كشته شدن او خبر داده اند و امام حسن و امام حسين عليهما السّلام را نيز اين چنين است و پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم از قول جبرائيل

خبر داده كه آن دو كشته مى شوند و خودشان هم از كشته شدن خود خبر داده اند، و ائمّه پس از ايشان نيز از كشته شدنشان خبر داده اند، و همچنين است وضع هر امامى كه بعد از آنها آمده اند از علىّ بن الحسين تا حسن بن علىّ عسكرىّ عليهم السّلام، هر امام سابقى بر آنچه بر امام پس از خود مى گذرد خبر داده است، و هر امام لاحقى از آنچه بر امام پيش از او گذشته خبر داده است. پس خبر دهندگان به موت ائمّه عليهم السّلام عبارت از پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و ائمّه اطهارند كه يكى پس از ديگرى اخبار كرده اند. امّا خبر دهندگان قتل عيسى عليه السّلام يهود بودند. از اين رو مى گوئيم كه موت ائمّه عليهم السّلام حقيقى و صحيح

______________________________

(1) النساء: 156.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:162

بوده است و بر اساس گمان و اشتباه و شك نبوده است، زيرا دروغگوئى خبر دهندگان مرگ ائمّه جايز نيست زيرا همگى معصومند امّا آن كار بر يهوديان جايز است.

شبهات مخالفين و پاسخگويى به آنها
اشاره

(1) مخالفين ما گفته اند: عادات و مشاهدات، عقيده شما را در باب غيبت ردّ مى كند.

و ما مى گوئيم: براهمه نيز قادرند كه مثل اين سخن را در باره آيات و معجزات پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بر زبان جارى كرده و به مسلمين بگويند: شما هيچ يك آن معجزات را به چشم خود نديده ايد و شايد كه شما پيروى از كسانى كرده باشيد كه پيروى از آنها واجب نباشد يا آنكه خبرى را پذيرفته باشيد كه قطع عذر نكند و به خاطر همين معارضه است كه عموم معتزله- بر اساس نقلى كه از

ايشان شده است- گفته اند: پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم معجزه اى غير از قرآن كريم نداشته است، ولى كسى كه به صحّت معجزات غير از قرآن اعتراف داشته باشد، بايستى آنها را كه بر خلاف عادت و به قدرت الهى واقع شده روا بداند و ما بر صحّت آنها واقف

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:163

شديم، با وجود آنكه ناقلين آنها راويان كثيره هم نيستند.

(1) آنگاه اماميّه مى گويند: از ما هم مثل آن را بپذيريد و به ما حقّ بدهيد كه اين اخبارى را كه از ائمّه خود نقل كرده ايم. صحيح بدانيم، اخبارى كه امر غيبت را بر خلاف عادت و به قدرت الهى روا مى داند و ما صحّت آن را با دلايل عقلى و قرآنى و اخبار مرويّه مقبوله از ناقلان عامّه به اثبات رسانده ايم.

جدلىّ مى گويد: ما مى گوئيم راجع به معجزات پيامبر، كسانى در مقابل ما نيستند كه از خود پيامبر ضد مرويات ما را نقل كنند، رواياتى كه آن معجزات را ابطال كرده و نقض نمايد. امّا شما خود روايت كرده ايد كه اوّل ائمّه مانند آخر آن است، آيا اينجا مدّعى هستيد كه اوّل آنها غير از آخر آنهاست؟

و ما به او مى گوئيم: چه خواهى گفت اگر يكى از پيروان برهمن به تو گويد عادت و مشاهده اوضاع جهان و طبيعت مانع است كه دست مسموم و بريان بزى سخن گويد و مانع است كه ماه دو پاره گردد و اگر منشق و دو پاره گردد، نظام عالم بر هم خواهد خورد.

(2) و امّا اين سخن او كه در مقابل ايشان كسانى نيستند كه مخالف آنها باشند، امّا

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:164

در مقابل شما

كه به امر غيبت معتقديد كسانى مى گويند: آخرنا كأوّلنا. پس به او مى گوئيم: اين سخن شما شديدا مورد انكار است، و اگر خلق كثيرى اين معجزات را مشاهده كرده بود، حكم آنها مثل حكم قرآن واضح و آشكار بود و روشن شد كه اين شخص جدلى مغالطه كرده و در چيزى كه نبايد فرق بنهد فرق نهاده است.

جدلىّ گويد: آيا شما قبول نداريد كه پيامبر ما صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در زمان حياتش و بعد از وفاتش پيروان بيشمارى داشته كه معجزات او را ديده و آنها را درست دانسته اند؟

و به او گوئيم: جمع بيشمارى معجزات رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را مشاهده كرده اند، از قبيل سايه افكندن ابر بر او، و سخن گفتن دست مسموم و بريان بز، و ناله تنه درخت خرما و غيره، امّا عامّه امّت مى گويند: اينها معجزاتى است كه در اصل نفرات معدودى آنها را روايت كرده اند و چرا مى گوئى كسى اين معجزات را انكار نمى كند؟

جدلىّ گويد: اگر چنين باشد، اخبار ما از معجزات پيامبرمان، مانند اخبار معجزات موسى خواهد بود و اخبار معجزات مسيح كه نصارى مدّعى آن هستند،

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:165

و بخاطر آن دين خود را حقّ مى دانند و مانند اخبار مجوس و براهمه خواهد بود كه از روزگار پدران و گذشتگان خود روايت مى كنند.

(1) گوئيم: ما گفتيم كه براهمه مى پندارند كه براى پدران و درگذشتگانشان نمونه هاى محقّق و نظائر مشهودى بوده است و از اين رو آنان قانع شده و آن مذهب را پذيرفته اند و خود هم منكر آن نيستند، و ما بدان جهت از ايشان ياد كرديم كه معارضه

اقتضاء مى كرد و بايستى از همين حيث مورد بررسى واقع شود.

جدلىّ گويد: در مقابل اين فرقه اماميّه كه قطع به امام غائب دارند، جمعيّت هاى بيشتر يا همانندى وجود دارد كه از پيامبر اكرم ضدّ اخبارى كه اماميّه در باب امام غائب نقل كرده است، نقل مى نمايند.

به او مى گوئيم: اين جماعاتى كه بر اماميّه برترى دارند كيستند؟ و در كدام ديار پروردگار زندگانى مى كنند؟ و در كداميك از شهرهاى الهى ساكن مى باشند؟ آيا نمى دانى كه نامه اعمالت خوانده مى شود؟ و هر كه از اهل علم هم نباشد مى داند كه تو در اين سخنان مغالطه مى كنى.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:166

(1) جدلىّ گويد: من نمى پنداشتم كه فرد مسلمانى به خود اجازه دهد كه اخبار معجزات رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را با اخبار غيبت فرزند امام حسن عسكرىّ عليه السّلام برابر داند و مدّعى برابرى تواتر آن دو باشد، و اللَّه المستعان.

و به او مى گوئيم: ما منظور خود را از تساوى اين دو دسته خبر بيان كرديم و تعريف كرده ايم كه خبرى را متواتر مى گوئيم كه راويان آن از سه نفر بيشتر باشند و اخبارى كه مربوط به معجزات رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم سواى قرآن كريم است در اصل راويان قليلى دارد، و زحمتى كه بر ما و شما وجود دارد اين است كه به محدّثين رجوع كنيم و راويان انشقاق قمر و سخن گفتن دست مسموم و بريان بز و امثال آن را از ايشان بطلبم، اگر توانستند براى هر يك از اين معجزات اسامى ده تن از اصحاب رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را

ذكر كنند كه آنها را ديده و مشاهده كرده باشند كه قول، قول اوست و در غير اين صورت قول موافق كه مدّعى مشابهت معجزات پيامبر اكرم و امر غيبت است صحيح خواهد بود، و الحمد للَّه.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:167

دليلى ديگر

(1) به توفيق الهى مى گوئيم: ما متعبّديم كه به عصمت امام اقرار داشته باشيم همچنان كه متعبّديم به اصل امامت اقرار داشته باشيم و عصمت در ظاهر خليفه نيست كه ديده شود و مشاهده گردد و اگر به امامت امامى اقرار داشته باشيم و عصمت او را انكار كنيم، اقرار به او نكرده ايم، و چون روا باشد كه از او بخواهند تا به واسطه اقرار به امرى كه غائب از ابصار ماست و در هر امامى وجود دارد- يعنى عصمت- خدا را عبادت كنيم، روا باشد كه از ما بخواهند تا به واسطه اقرار به امامت امام غائب از ابصار خدا را عبادت كنيم، غيبتى كه به واسطه حكمتى از حكمت هاى الهى واقع شده است و اگر راه به مصلحت آن ببريم يا نبريم فرقى ندارد.

و باز مى گويم: امروز حال امام ما در غيبتش، مانند حال پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در ظهورش مى باشد و اين از آن روست كه آنگاه كه او در مكّه بود در مدينه حضور نداشت و زمانى كه در مدينه بود در مكّه حاضر نبود و وقتى كه مسافرت مى كرد در شهر نبود و وقتى در شهر حضور داشت در سفر نبود، و آن حضرت

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:168

در تمامى احوال در مكانى حاضر بود و از ساير اماكن غايب بود (1) و حجّت او در اماكنى

كه در آنجا غايب بود، ساقط نبود، امام عليه السّلام نيز همچنين است، اگر هم غايب باشد حجّتش ساقط نمى شود، كما آنكه حجّت پيامبر در اماكنى كه در آنجا غايب بود ساقط نبود.

و بيشتر احكام و شرايع اسلام تعبّد به امور ناديده است و تعبّد به اقرار به امام غائب نيز از اين قبيل است، زيرا خداى تعالى مؤمنين را بواسطه ايمانشان به غيب ستوده، پيش از آنكه ايشان را به واسطه بر پا داشتن نماز و پرداخت زكات و ايمان به ساير امورى كه بر پيغمبر اكرم نازل فرموده و كتابهايى كه بر پيامبران پيشين فرو فرستاده و ايمان به آخرت بستايد خداى متعال فرموده است: «هُدىً لِلْمُتَّقِينَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ وَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ* وَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِما أُنْزِلَ إِلَيْكَ وَ ما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِكَ وَ بِالْآخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ* أُولئِكَ عَلى هُدىً مِنْ رَبِّهِمْ وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ». «1»

______________________________

(1) البقرة: 3 و 4 و 5.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:169

(1) و پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم گاهى در بين اصحابش بود و از هوش مى رفت و عرق مى ريخت و آنگاه كه به هوش مى آمد مى گفت: خداى تعالى چنين و چنان فرموده است، شما را دستورى داده و از امرى بازداشته است. و بيشتر مخالفين ما مى گويند اين حالت وقتى بود كه جبرائيل بر او نازل مى شده است، امّا از امام صادق عليه السّلام از آن حالت كه بر او عارض مى شد پرسش كردند كه آيا آن وقتى بوده است كه جبرائيل بر او نازل مى شده است؟ فرمودند خير، جبرائيل وقتى به نزد آن حضرت مى آمد، بى اذن و اجازه بر

او وارد نمى شد و هنگامى كه بر او داخل مى شد مانند بنده در مقابل آن حضرت مى نشست، اين حالت بر پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم آنگاه عارض مى شد كه خداى تعالى بدون ترجمان و واسطه با او مخاطبه مى كرد.

عمرو بن ثابت از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه مردم خداى تعالى را نمى ديدند كه با رسولش راز گويد و مخاطبه نمايد و وحى را هم مشاهده نمى كردند، امّا بر ايشان واجب بود كه اقرار به غيبى نمايند كه آن را نديده اند و رسول-

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:170

اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را در آن امر غيبى تصديق كنند، (1) و خداى تعالى در قرآن كريم ما را مطّلع كرده است كه هيچ يك از ما نيست كه سخنى گويد جز آنكه فرشته رقيب عتيد نزد اوست «1» و فرموده است: شما را نگهبانانى است كراما كاتبين و آنچه را انجام مى دهيد مى دانند «2» و ما ايشان را نديده ايم و مشاهده نكرده ايم، امّا اگر به آنها تصديق نداشته باشيم، از اسلام خارج شده ايم و گفته خداى تعالى را ردّ كرده ايم، و خداى تعالى ما را از فتنه شيطان بر حذر داشته و فرموده است اى بنى- آدم شيطان شما را نفريبد همچنان كه پدر و مادرتان را از بهشت بيرون راند. «3» و ما شيطان را نديده ايم، امّا واجب است كه به وجود او ايمان داشته باشيم و از او بر حذر باشيم.

و پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در ذكر سؤال و جواب قبر فرموده است: هر گاه از مرده سؤال شود و درست جواب نگويد،

نكير و منكر چنان ضربتى از عذاب الهى بر وى فرود آورند كه جز ثقلين همه جنبندگان بر او فزع كنند، امّا ما چيزى از آن را نمى بينيم و مشاهده نمى كنيم و نمى شنويم. و به ما خبر داده اند كه او به آسمانها عروج كرده است امّا ما چيزى از آن را نديده ايم و مشاهده نكرده و

______________________________

(1) ق: 18. و الآية هكذا «ما يَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ- الآية».

(2) الانفطار: 11- 13.

(3) الاعراف: 27.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:171

نشنيده ايم. (1) و به ما خبر داده اند: كسى كه براى رضاى خدا به ديدار برادرش بشتابد، هفتاد هزار فرشته او را همراهى كرده و مى گويند: هلا نيكو شدى و بهشت بر تو گوارا باد. و ما ايشان را نمى بينيم و كلامشان را نمى شنويم و اگر اخبار وارده در اين امور و امور مشابه آن را در اسلام مسلّم ندانيم كافر شده و از اسلام خارج خواهيم بود.

مناظره مؤلّف با يكى از ملاحده در مجلس ركن الدّوله

(2) يكى از ملحدين در مجلس امير سعيد ركن الدّوله- رضى اللَّه عنه- با من تكلّم كرده و گفت: بر امام شما واجب است كه خروج نمايد زيرا كه قريبا روميان بر مسلمين غلبه خواهند كرد. و من به او گفتم: كفّار در زمان پيامبر اكرم بيشتر بودند و آن حضرت به امر خداى تعالى امر نبوّتش را چهل سال مخفى داشته و در پرده نگاهداشت و بعد از آن به كسانى كه اعتماد داشته اظهار نبوّت نمود و سه سال از كسانى كه اعتماد نداشت كتمان مى كرد سپس كار بدان جا كشيد كه پيمان بستند او را

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:172

تبعيد كرده و همه بنى هاشم و طرفداران او را نيز به خاطر او تبعيد

كنند (1) و آنها به شعب ابو طالب رفتند و سه سال در آنجا ماندند، و اگر گوينده اى در آن سالها مى گفت: چرا محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم خروج نمى كند و به واسطه غلبه مشركين بر مسلمين واجب است كه خروج نمايد، جواب ما اين است كه او به امر خداى تعالى به شعب رفته است و به اذن او غايب شده است و آنگاه كه او فرمان ظهور و خروج دهد خارج شده و ظاهر خواهد شد، زيرا پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم اين مدّت در شعب درنگ كرد تا خداى تعالى به او وحي كرد كه موريانه را فرستاده و عهدنامه قريش را در هجران پيامبر و همه بنى هاشم كه چهل مهر و امضا داشته و نزد زمعة ابن اسود وديعه بوده خورده، تعهّدات قطع رحم آن از بين رفته و نام خداى تعالى را باقى گذاشته است. ابو طالب برخاست و به مكّه آمد و هنگامى كه قريش او را ديدند، پنداشتند كه او آمده است كه پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را تسليم كند تا ايشان او را بكشند يا از نبوّت برگردانند، پس او را استقبال كردند و گرامى داشتند و چون نشست به ايشان گفت: اى گروه قريش! من هرگز از برادرزاده ام محمّد دروغى سراغ ندارم و او به من خبر داده است كه پروردگارش به او وحى كرده كه

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:173

موريانه بر عهدنامه مكتوب فيما بين فرستاده (1) و آنچه راجع به قطع رحم در آن بوده خورده است و آنچه از اسماء الهى در آن بوده

بجا مانده است. چون صحيفه را آوردند و گشودند، ملاحظه كردند كه آن سخنان صحيح است و بعضى ايمان آوردند و بعضى ديگر بر كفر خود باقى ماندند و پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و بنى هاشم به مكّه بازگشتند. امام عليه السّلام نيز همچنين است، آنگاه كه خداى تعالى بدو اذن خروج دهد ظاهر خواهد شد.

جواب ديگر آن است كه خداى تعالى بر دفع كفّار تواناتر از امام است، و اگر گوينده اى بگويد: چرا خداوند دشمنانش را مهلت داده و نابود نمى سازد در حالى كه آنها كافرند و مشرك؟ پاسخ ما اين است كه خداى تعالى از فوت وقت نمى هراسد تا در عقوبت ايشان شتاب ورزد و از كردارش پرسش نشود، امّا از ايشان پرسش شود و نمى توان به او گفت براى چه؟ و چگونه؟ ظاهر ساختن امامى كه او را نهان ساخته است نيز چنين است، و هر وقت كه اراده فرمايد اذن ظهور خواهد داد و امام ظاهر خواهد شد.

ملحد گفت: من به امامى كه او را نبينم ايمان نمى آورم و مادام كه او را نديده باشم حجّتش بر من تمام نيست.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:174

(1) و من گفتم: لازم است كه بگوئى حجّت خداى تعالى هم بر تو تمام نيست زيرا او را نمى بينى و حجّت رسول خدا عليه السّلام هم بر تو تمام نيست زيرا او را نيز نمى بينى.

آنگاه به امير سعيد، ركن الدّوله رضى اللَّه عنه رو كرده و گفت: اى امير! بنگر كه سخن اين شيخ چيست، او مى گويد: امام غايب است و ديده نمى شود زيرا خداى تعالى ديده نمى شود. آنگاه امير رحمه اللَّه به او

گفت: تو كلام او را نفهميدى، و كلامى بر او بستى و اين فرو ماندگى توست و اقرار و اعتراف تو بر عجز و ناتوانى.

و اين طريق همه كسانى است كه در باره صاحب الزّمان عليه السّلام با ما مجادله مى كنند، سخنانشان در دفع و انكار صاحب الزّمان عليه السّلام به هذيان و پريشان گوئى و خرافات مغشوش مى ماند.

ابو سهل اسماعيل بن عليّ نوبختى در آخر كتاب «التّنبيه» مى نويسد: بسيار اتّفاق افتاده است كه دشمنان ما مى گويند: اگر ادّعاى شما در باره نصوص پيامبر اكرم در شأن ائمّه هدى درست بود، بى ترديد علىّ عليه السّلام پس از درگذشت رسول اكرم آن را بازگو كرده و مدّعى آن مى گرديد.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:175

(1) و به ايشان مى گوئيم: چگونه آن حضرت مدّعى آن نصوص شود و خود را در جايگاه كسى قرار دهد كه نيازمند گواه است تا دعوى خود را اثبات كند، در حالى كه آنان سخن پيامبر را در باره او نپذيرفتند، و چگونه مى توان تصوّر كرد كه چنين مردمى دعوى عليّ عليه السّلام را در باره خودش بپذيرند و موضوع سرباز زدن آن حضرت از بيعت كردن با ابو بكر و دفن فاطمه زهرا عليها السّلام بى آنكه هيچ يك از ايشان را خبردار كند تا به غايتى كه او را شبانه و پنهانى دفن كرد، اينها خود بهترين دليل است كه آن حضرت از اعمال خلفا خشنود نبودند.

و اگر بگويند: چرا علىّ عليه السّلام امر خلافت را پس از عثمان پذيرفت؟ مى گوئيم:

حقّ واجب او را به وى مى دادند و او هم پذيرفت و او را در اين كار مانند پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله

و سلّم بود آنگاه كه منافقين و مؤلّفة قلوبهم را پذيرفت.

و بسا كه مخالفين ما آنگاه كه اين دلايل ايشان را درمانده سازد و حجّت بر ايشان تمام شود و بگويند از امام منصوصى كه عالم به كتاب و سنّت است و بر آن دو أمين باشد و آنها را فراموش نكند و در آنها خطا نكند، گريزى نيست، و روا نيست كه با او مخالفت شود و طاعتش به نصّ امام پيش از او واجب است. امّا اين امام كيست؟ نامش را به ما بگوئيد و ما را به مكان او دلالت كنيد.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:176

(1) به ايشان مى گوئيم: اين سخن مربوط به اخبار مى شود و سخن ما در اين باره نبود، بلكه سخن ما مربوط به حكم عقل بود آنگاه كه پيامبر اكرم در گذشته است و اينكه آيا جايز است كه جانشين تعيين نكند؟ و بر امام پس از خود تصريح نكند؟ و چون اين مطلب با دلايل روشن ثابت گرديد، ما و شما وظيفه داريم كه در هر عصرى در تعيين امام تفحّص و تحقيق كنيم و از ناحيه اخبار و نقل نصوص طائفه شيعه به شناسايى امام بپردازيم و چون هم اكنون جمعيّت ايشان بسيار و وطنشان مختلف و مقاصدشان متفاوت است و با وجود اين در اقوالشان اتّفاق دارند و اين موجب علم و عمل مى گردد على الخصوص كه در مقابل ايشان فرقه اى وجود ندارد كه ادّعا كند پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم شخص ديگرى غير علىّ عليه السّلام را براى امامت برگزيده و او را معرّفى كرده باشد.

اگر با ما معارضه كرده و آنچه را

كه زرتشتيان و ديگر از كفّار ادّعا مى كنند بگويند، در پاسخ ايشان مى گوئيم: اين معارضه در باره معجزات پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم هم وارد است، هر جوابى را كه آنجا بگوئيد: اينجا ما هم همان را مى گوئيم، زيرا امروزه صورت عالم تشيّع، مانند صورت عالم اسلام از حيث كثرت است، يك ديگر را نمى شناسند و پيشينيان آنها هم همين طور بودند، بلكه بايستى اخبار-

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:177

ايشان را صحيحتر بدانيم، (1) زيرا شيعه در طول تاريخ گذشته حكومت و شمشير و خوف و رجائى نداشتند و اخبار دروغ را براى خوف و يا رجا مى سازند و يا دولتهاى آنها اخبار را تحميل مى كنند و در اخبار شيعه چيزى از اين امور وجود ندارد، و چون نقل پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بر علىّ عليهما السّلام درست است، به همين دليل نقل عليّ عليه السّلام بر امامت حسن و نقل حسن بر امامت حسين عليهما السّلام و همين طور نقل هر امامى بر امامت پس از خود درست است تا امام حسن عسكرىّ عليه السّلام و امام غايب پس از آن حضرت كه رجال طرفدار پدرش امام حسن عسكرىّ همه مورد وثوق بوده اند و گواهى داده اند كه او امام است و غايب شده است زيرا كه سلطان وقت آشكارا در طلب او بود، و دو سال مأمور بر منازل و حرم او گمارد.

و اگر بگويم كه غيبت امام عليه السّلام در اين عصر، بهترين دليل بر صحّت امامت اوست، سخن درستى گفته ام، زيرا اخبارى كه در اين موضوع پيشتر نقل كرديم همه درست و مشهور است.

(2) و يكى از

اشخاص موثّقى كه در خدمت امام حسن عسكريّ عليه السّلام بوده، ذكر

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:178

كرده است كه سبب بين او و فرزند حسن بن عليّ عليهما السّلام متّصل بوده است و او نامه ها و اوامر و نواهى آن حضرت را به دست خود به شيعيان مى رسانيده است، تا آنكه او از دنيا رفته و آن حضرت به شخص مستور ديگرى وصيّت فرموده، و براى او جانشين معيّن نموده است.

و در اين مسأله غيبت از ما مى پرسند: اگر جايز باشد كه امام سى سال يا بيشتر غايب باشد، چه دليلى وجود دارد كه در عالم موجود باشد؟ و به ايشان مى گوئيم: عدم وجود امام در زمين، موجب رفع حجّت خدا از زمين و سقوط دين الهى مى گردد، زيرا ديگر حافظ و نگاهبانى ندارد، ولى اگر امام براى خوف از جان خود به امر خداى تعالى پنهان گردد و سبب معروف و متّصلى داشته باشد، حجّت خدا قائم خواهد بود، زيرا شخص او در عالم موجود است و نايب و وسيله معروفى هم دارد، فقط فتوا و امر و نهيش ظاهر نيست، و اين موجب بطلان حجّت الهى نيست. و اين مطلب نظائرى هم دارد: پيامبر اكرم مدّتى طولانى در شعب اقامت گزيد و در اوّل امر رسالت مردم را پنهانى دعوت مى فرمود، تا آنكه امنيّت يافت و جمعيّتى براى وى پديد آمد و او در تمام اين احوال پيامبر

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:179

مبعوث و مرسل بود (1) و پناهندگى و پنهانى او نسبت به بعض از مردم دعوت نبوّتش را باطل نكرد و حجّت او را مخدوش نساخت. آنگاه در غار پنهان شد و هيچ كس جايگاه

او را نمى دانست، و اين موجب بطلان نبوّت او نبود، امّا اگر وجود نداشت نبوّتش نيز باطل مى شد، امام نيز همچنين است. ممكن است سلطان او را مدّتى طولانى محبوس سازد و از ملاقات او جلوگيرى كند تا نتواند فتوا دهد و تعليم و تبيين نمايد، امّا حجّت الهى بر پا و ثابت و واجب است، گر چه فتوا ندهد و تبيين نكند، زيرا او در عالم موجود است و ذاتش ثابت است و اگر پيامبرى يا امامى فتوا ندهد و تعليم و تبيين نكند، نبوّت و حجّتش باطل نخواهد شد، امّا اگر وجودش از ميان برود، حجّت خداى باطل خواهد شد، همچنين جايز است كه امام هر گاه كه بهراسد مدّتى طولانى مستور باشد و حجّت خداى تعالى باطل نخواهد گرديد.

و اگر بگويند: در اين حال اگر كسى بخواهد از او پرسش كند چه بايد بكند؟

مى گوئيم به او همان كارى را انجام دهد كه اگر پيامبر در غار بود و شخصى مى خواست به نزد او بيايد تا اسلام آورد و از او تعليم گيرد. اگر عدم دسترسى به پيامبر به لحاظ حكمت الهى روا باشد، عدم دسترسى به امام نيز همان گونه است.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:180

(1) و از واضحترين ادلّه اى كه براى امامت وجود دارد اين است كه خداى تعالى معجزه پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را اين قرار داده كه داستان پيامبران گذشته را در قرآن ذكر فرموده و دانش تورات و انجيل و زبور را بيان كرده، بى آنكه نوشتن را آموخته باشد يا آنكه نصرانىّ و يا يهودى را ملاقات كرده باشد، اين بزرگترين معجزه اوست. و حسين بن

عليّ عليهما السّلام به شهادت رسيد و عليّ بن الحسين عليهما السّلام را به جاى خود گذاشت در حالى كه سنّ امام سجّاد از بيست سال تجاوز نمى كرد و آن حضرت از مردم كناره گرفت و با احدى ملاقات نمى كرد و جز خواصّ اصحابش او را نمى ديدند و او در نهايت عبادت بود و به واسطه سختى زمانه و ستم بنى اميّه، جز اندكى از علم از ناحيه آن حضرت منتشر نگرديد، سپس فرزندش محمّد بن عليّ عليهما السّلام ظاهر گرديد و او را باقر مى ناميدند چون شكافنده علم بود، و از علوم دين و كتاب و سنّت و تاريخ و مغازى بخش عظيمى را ظاهر ساخت.

و آنگاه جعفر بن محمّد عليهما السّلام. پس از وى علوم بيشترى را ظاهر ساخته و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:181

منتشر ساخت (1) و هيچ فنّى از فنون علم نماند جز آنكه مطالب بسيارى در آن بيان فرموده. و قرآن و سنّت را تفسير نموده و از آن حضرت مغازى و اخبار انبياء روايت شده است بى آنكه او يا پدرش امام باقر يا امام سجّاد عليهم السّلام حتّى نزد يكى از راويان عامّه و اهل سنّت يا فقهاى ايشان ديده شده باشند و چيزى از ايشان آموخته باشند، و اين خود واضحترين دليل است كه ايشان صلوات اللَّه عليهم علم را از پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و سپس از عليّ عليه السّلام و سپس از يك يك ائمّه فرا گرفته اند و همه ائمّه عليهم السّلام چنين بوده اند و روش ايشان در علم بر اين پايه استوار بود، ايشان را از حلال و حرام مى پرسيدند و آنها

هم پاسخهاى هماهنگ مى گفتند بى آنكه از احدى تعليم گرفته باشند، پس كدام دليل واضحتر از اين بر امامت ايشان است و اينكه پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم آنها را نصب كرده و موسوم ساخته و علوم خودش و انبياء پيشين را به آنها سپرده است؟ و آيا در تاريخ، فردى مانند امام باقر و يا امام صادق عليهما السّلام مشاهده كرده ايم كه بى آنكه از احدى درس گرفته باشند، اين همه علم و دانش از آنها ظاهر شده باشد؟

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:182

(1) اگر كسى بگويد: ممكن است پنهانى درس آموخته باشند. مى گوئيم: مشابه اين سخن را دهريّه در باره پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم گفته اند كه آن حضرت پنهانى كتابت را آموخته بود و كتاب قرائت مى كرد و چگونه مى توان به امام باقر و امام صادق عليهما السّلام چنين گمان برد، در حالى كه بيشتر علومى كه ظاهر ساخته اند از احدى غير ايشان ديده و شنيده نشده است.

و از ما پرسش كرده و گفته اند: فرزند امام حسن عسكرىّ عليه السّلام ظهور تامّ و تمامى براى عامّ و خاصّ نداشته است، از كجا به وجود او در اين عالم پى برده ايد، آيا شما خود او را ديده ايد يا جماعتى كه اخبارشان به تواتر رسيده او را مشاهده و ديدار كرده اند؟

به ايشان مى گوئيم: امور دينى به دلايل ثابت مى شود، ما خداى تعالى را به دلايل شناختيم و هرگز او را مشاهده نكرده ايم و كسى كه او را ديده باشد ما را آگاه نكرده است. و پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و وجود او را در اين

عالم به واسطه اخبار شناختيم و به نبوّت و صدق آن حضرت از طريق استدلال، معرفت حاصل كرديم و از طريق استدلال دانستيم كه پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم عليّ بن أبي طالب عليه السّلام را جانشين خود قرار داده است و دانستيم كه پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و ائمّه پس از او عالم به كتاب و سنّت

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:183

بوده اند (1) و در اين امر غلط و نسيان و دروغگوئى بر آنها روا نيست و همه اين امور را با استدلال دانستيم، و دانستيم كه حسن بن عليّ عليهما السّلام امام مفترض- الطّاعة است و به واسطه اخبار متواتره از ائمّه صادقين آگاه شديم كه امامت پس از حسن و حسين عليهما السّلام بايستى در اولاد امام باشد و در برادر و خويشاوند امام نيست و از اين مقدّمات لازم مى آيد كه امام از دنيا نرفته باشد، مگر آنكه امامى را از فرزندان خود جانشين خود ساخته باشد و چون امامت و وفات امام حسن عسكريّ عليه السّلام درست است، ثابت مى شود كه يكى از فرزندانش امام و جانشين او باشد، اين استدلالى بر وجود اوست.

استدلالى ديگر: و آن اين است كه امام حسن عسكرى عليه السّلام جماعتى از موثّقين خود را جانشين خود قرار داد، كسانى كه از او حلال و حرام را روايت مى كردند و نامه هاى شيعيان و وجوهات ايشان را به آن حضرت مى رسانيدند و پاسخها را دريافت مى كردند. آنها عالم به پشت پرده و عادل بودند و خود امام حسن

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:184

عسكرىّ عليه السّلام در ايّام حياتش آنها را تعديل كرده بود،

(1) و وقتى كه آن حضرت درگذشت همگى آنها اتّفاق داشتند كه او فرزندى را جانشين قرار داده است كه همو امام است و به مردم گفتند كه از اسم او نپرسند و آن را از دشمنانش نهان دارند؛ و سلطان وقت به سختى در طلب او بر آمد و نگهبانانى بر خانه ها و كنيزان باردار امام حسن عسكرىّ عليه السّلام گمارد، سپس نامه هاى پسرش كه جانشين وى بود و شامل اوامر و نواهى او بود به واسطه اصحاب مورد اعتماد پدرش در مدّتى بالغ بر بيست سال به شيعيانش مى رسيد و بعد از آن مكاتبه منقطع شد و بيشتر ياران امام حسن عسكريّ عليه السّلام كه شاهد امر امامت امام پس از او بودند درگذشتند و تنها يك تن باقى ماند كه همگى اتّفاق بر عدالت و وثاقت وى داشتند و او به مردم دستور كتمان داد و اينكه چيزى از امر امام را منتشر نكنند و مكاتبه منقطع گرديد. پس بنا به دليلى كه ذكر كردم و وصفى كه از ياران امام حسن عسكريّ عليه السّلام و رجالش نمودم، و نقلى كه ايشان در امر امامت فرزند- عسكريّ عليه السّلام كرده اند، وجود امام ثابت گرديد و درستى غيبتش را به واسطه اخبار مشهوره اى كه در باب غيبت امام عليه السّلام وارد شده و اينكه او دو غيبت دارد و يكى از آن دو دشوارتر از ديگرى است به اثبات مى رسانيم.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:185

(1) و مذهب ما در غيبت امام عليه السّلام در اين عصر، مانند مذهب ممطوره- كه همان واقفيّه باشند- در غيبت موسى بن جعفر عليهما السّلام نيست، زيرا امام هفتم آشكارا

در گذشت و مردم جسد او را ديدند و علنا او را به خاك سپردند و از درگذشت او متجاوز از يك صد و پنجاه سال گذشت و احدى ادّعا نكرد كه او را ديده است و يا آنكه با او مكاتبه و مراسله كرده است، و ادّعاى واقفيّه كه مى گويند او زنده است، تكذيب چشمانى است كه او را مرده مشاهده كرده است، و پس از امام كاظم عليه السّلام چندين امام ديگر آمده اند كه مانند آن حضرت اظهار علم و امامت كرده اند. امّا در ادّعاى ما نسبت به غيبت امام عصر عليه السّلام تكذيب حسّ و يا التزام به محال و يا خلاف عقل و عادتى نيست و تا كنون هم بعضى از شيعيان موثّق و مستور، خود را باب او مى دانند و وسيله اى مى شمارند كه دستورات او را به شيعيانش برسانند و غيبت هم آنقدر طولانى نشده كه خارج از عادت كسانى باشد كه غايب مى شوند. پس تصديق به اين اخبار موجب اعتقاد به امامت فرزند امام حسن عسكريّ عليه السّلام مى شود- چنان كه شرح داديم- و او همچنان كه در اخبار آمده است غيبت خواهد كرد، و اخبار آن مشهور و متواتر است، و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:186

شيعه متوقّع آن غيبت است و به آن اميدوار است، (1) زيرا رجاء واثق دارد كه قائم عليه السّلام پس از آن قيام خواهد كرد و عدل و داد را ظاهر خواهد ساخت. از رحمت واسعه حقّ درخواست توفيق و صبر جميل مى نمائيم.

سخنان أبو جعفر بن قبه رازى

(2) ابو جعفر محمّد بن عبد الرّحمن بن قبه رازى در ردّ كتاب «الاشهاد» ابو زيد علويّ گويد: صاحب اين كتاب بعد

از ذكر مطالب بسيارى كه نزاعى در آن نيست گفته است: زيديّه و اماميّه مى گويند: حجّت خداوند بايستى از فرزندان فاطمه زهرا عليها السّلام باشد، زيرا اين اجماعى است كه پيامبر اكرم در حجّة الوداع و در روزى كه بيمار بودند و آخرين نماز را در مسجد برگزار كردند فرمودند: اى مردم! من كتاب خدا و عترتم را در ميان شما باقى گذاشتم و آن دو از يك ديگر جدا نشوند تا كنار حوض كوثر در بهشت بر من وارد شوند، آگاه باشيد كه اگر شما به آن دو در آويزيد هرگز گمراه نخواهيد شد. سپس صاحب آن كتاب اين خبر را مورد تأييد و تأكيد قرار داده و سخنى گفته است كه هيچ خلافى در آن نيست و بعد از آن مى گويد: اماميّه با اجماع مخالفت كرده و ادّعا كرده اند كه امامت بايستى در

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:187

يك خانواده مخصوص از عترت باشد (1) و ساير خانواده هاى عترت حقّى از آن ندارند، در اين خانواده هم در هر عصرى فقط يك نفر امام خواهد بود.

پس با اعتماد به خداوند مى گويم: گفتار پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم دليل روشنى بر درستى قول اماميّه است، زيرا پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرموده است: من در ميان شما چيزى را باقى مى گذارم كه اگر بدان متمسّك شويد هرگز گمراه نخواهيد شد:

يكى كتاب خدا و ديگرى عترت و اهل بيتم. اين مطلب دلالت دارد كه حجّت پس از او از عجم و ساير قبايل عرب نيست، بلكه از عترت اوست كه همان اهل بيت او مى باشد. آنگاه قولش را مقترن به كلامى

كرده كه به مراد او دلالت دارد و فرموده است:

ألا و إنّهما لن يفترقا حتّى يردا عليّ الحوض

. و به ما اعلام فرموده است كه حجّت از عترت او مى باشد و از كتاب جدائى ندارد و ما آنگاه كه متمسّك شويم به كسى كه جدائى از كتاب ندارد، گمراه نخواهيم شد و كسى كه مفارقت از كتاب ندارد، در زمره كسانى است كه بر امّت واجب است به او متمسّك شوند و عقل مى گويد كه او بايستى عالم به قرآن و أمين بر آن باشد. ناسخ را از منسوخ، و خاصّ آن را از عامّش، و واجب آن را از مستحبّش، و محكم آن را از متشابهش

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:188

باز شناسد (1) تا هر چيز را در جايگاه خود كه خداى تعالى وضع فرموده است قرار دهد، هيچ مقدّمى را مؤخّر نكند، و هيچ مؤخّرى را مقدّم نگرداند. و بايستى كه همه علم دين را بداند تا در موارد اختلاف امّت و منازعه در تأويل كتاب و سنّت، تمسّك به وى و گفته وى ممكن باشد. و اگر چيزى از كتاب خدا را نداند، نمى توان به او تمسّك جست، و اگر در چنين جايگاهى باشد امين بر قرآن كريم نخواهد بود، و نمى توان از غلط او ايمن بود و ممكن است ناسخ را در مكان منسوخ و محكم را در جاى متشابه و مستحبّ را در محلّ واجب قرار دهد و غلطهاى ديگرى كه تعداد آنها بسيار خواهد بود. و اگر چنين باشد حجّت و ساير خلائق برابر خواهند بود و چون اين گفته فاسد باشد، گفتار اماميّه درست خواهد بود كه حجّت از عترت

كسى است كه جامع علم دين و معصوم بوده و بر كتاب خدا امين باشد. و اگر زيديّه در ميان ائمّه خود كسانى را مى يابند كه داراى اين اوصاف باشند، ما اوّل كسانى هستيم كه از او اطاعت مى كنيم، و اگر چنين نبود بايستى از حقّ پيروى شود.

و يكى از بزرگان اماميّه گفته است: ما نمى گوئيم كه هر يك از فرزندان

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:189

فاطمه عليها السّلام به طور مطلق امام است، (1) بلكه مى گوئيم بعضى از ايشان كه داراى شرايط و قيودى هستند امامند و تنها به خبر ثقلين احتجاج نمى كنيم، بلكه احتجاج ما به آن خبر و اخبار ديگر است. اوّل مطلب آن است كه پيامبر اكرم از اهل بيت و عترت خود، امير المؤمنين و حسن و حسين عليهم السّلام را مخصوص گردانيده و به جلالت مقام و بزرگى شأن و علوّ حال ايشان نزد خداى تعالى دلالت فرموده است و اين اظهار لطف آن حضرت- صلوات اللَّه عليه- به ايشان در مواطن گوناگون و مواقف متعدّد واقع گرديده و شهرت آنها بين ما و زيديّه ما را از ذكر آنها بى نياز مى كند. خداى تعالى ما را به اين اوصاف ايشان كه نشانه علوّ شأن ايشان است با اين كلمات دلالت فرموده است «إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً» و همچنين به سوره «هل أتى» و آيات ديگر چون اين امور را آماده كرد و در برابر امّتش مقرّر فرمود كه در ميان عترتش از نظر رفعت و منزلت كسى نيست كه بر آنها مقدّم باشد و با توجّه به آنكه او كسى نبود كه بى جهت به كسى

متمايل شده و جز بر مبناى ديانت كسى را والى ساخته و مقدّم بدارد، خواهيم دانست كه آن مقام را به جهت شايستگى خود دريافت كرده اند، و چون پيامبر بعد از همه اين مطالب فرمود: من در ميان شما كتاب خدا

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:190

و عترتم را جانشين گردانيدم، (1) دانستيم كه مقصود پيامبر ايشانند و لا غير، زيرا اگر فرد ديگرى از عترتش چنين مقامى را داشت او را مخصوص مى گردانيد و مكانت و موقعيّت او را اعلام مى فرمود تا آنكه گرايش او به امير المؤمنين و امام حسن و امام حسين عليهم السّلام بى جهت نباشد و اين واضح است و الحمد للَّه، آنگاه دليل بر امامت امام حسن پس از امير المؤمنين عليه السّلام آن است كه پدرش او را خليفه خود كرد و برادرش امام حسين هم به دلخواه از او پيروى كرد.

امّا اينكه گفته است: اماميّه با اجماع مخالفت كرده و مدّعى شده اند كه امامت در خاندان مخصوصى از عترت است، به او مى گوئيم: اين اجماع سابقى كه ما با آن مخالفت كرده ايم كدام اجماع است؟ كه ما از آن اطّلاعى نداريم، جز آنكه مخالفت اماميّه را با زيديّه مخالفت با اجماع خوانده باشى كه اگر مقصود تو آن باشد، اماميّه هم مى تواند بگويد شما زيديّه با ادّعاى خود مخالفت اجماع اماميّه را كرده ايد، به علاوه تو مى گويى كه امامت جز بر فرزندان حسن و حسين عليهما السّلام روا نيست، پس بگو به چه دليل فرزندان آن دو امام را به امامت اختصاص دادى و ساير

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:191

خاندان پيامبر را محروم ساختى؟ (1) تا ما هم گفتار خود را بهتر از

شما مدلّل سازيم و برهان آن را در جاى خود خواهيم آورد، إن شاء اللَّه.

بعد از آن صاحب كتاب اشهاد گفته است: زيديّه مى گويد روا باشد كه امامت در ميان عترت جارى باشد، زيرا رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بطور عموم به ايشان دلالت فرموده و برخى از ايشان را بر برخى ديگر تخصيص نفرموده و خداى متعال هم در باره ايشان فرموده است و ايشان هم بر آن اجماع دارند كه: «سپس كتاب را به ارث بر بر بندگان برگزيده خود داديم- الآيه». فاطر: 32.

پس به توفيق الهى مى گويم: صاحب كتاب در آنچه نقل كرده اشتباه كرده است، زيرا زيديّه امامت را مخصوص فرزندان حسن و حسين عليهما السّلام مى دانند، امّا «عترت» در لغت شامل عمو و عموزاده مى شود، هر كدام كه نزديكتر باشند به عترت نزديكترند و هرگز اهل لغت نگفته اند و كسى از ايشان نقل نكرده است كه عترت اختصاص به فرزندان دختر از پسر عمو دارد، اين مطلبى است كه زيديّه آن را آرزو كرده و خود را بدان فريفته اند، بى آنكه بيان و برهانى بر آن اقامه كرده باشند، زيرا ادّعاى آنها نه عقلى است، و نه در قرآن و حديث است و نه در هيچ لغتى آمده است. اين لغت و آنهم لغويّين، از ايشان بپرسيد تا برايتان روشن

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:192

كنند كه عترت در لغت عبارت از عمو و عموزادگانند الأقرب فالأقرب.

(1) و اگر صاحب كتاب بگويد: چرا معتقدى كه امامت در بنى عبّاس نيست، در حالى كه طبق اعتقاد شما ايشان جزو عترتند؟

به او مى گوئيم: ما اين مطلب را از روى قياس نگفتيم، بلكه

آن را بخاطر عمل پيامبر نسبت به اين سه كس گفتيم يعنى علىّ و حسن و حسين عليهم السّلام و نه ديگران، و اگر پيامبر به عمّ خود عبّاس هم اين امتياز را داده بود، ما جز شنيدن و طاعت راهى نداشتيم.

امّا اين سخن او كه خداى تعالى فرموده است: «ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتابَ الَّذِينَ اصْطَفَيْنا مِنْ عِبادِنا- تا آخر آيه».

به او مى گوئيم: در تأويل اين آيه دشمنان تو از معتزله و غير با تو مخالفند و اماميّه هم مخالفند و تو مى دانى كه اماميّه در اين آيه چه كسى را «السّابق بالخيرات» مى داند و اگر تو اين كتابت را براى دفاع از حقّ و حقيقت نوشته اى، كمترين چيزى كه بر تو واجب است، آن است كه براى مدّعاى خود برهانى بياورى و اگر نمى توانى، دليل اقناعى بياور و اگر نمى توانى ترك احتجاج كن،

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:193

(1) زيرا خواندن آيه اى از قرآن و ادّعاى بى دليل تأويل آن، چيزى نيست كه كسى از آن عاجز باشد، و دشمنان ما و شما مى گويند كه مقصود از آيه «كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ»، «1» تمامى علماى امّت است و راه علماى عترت و علماى مرجئه راه واحدى است و اجماع و حجّت به علم عترت تمام نمى شود، آيا ميان تو و آنها فرقى وجود دارد؟ و آيا به صرف ادّعاى آنها قانع مى شوى يا از ايشان مطالبه دليل مى كنى؟ اگر بگويد: از آنها دليل مى خواهم، به او مى گوئيم: پس اوّلا خودت دليل بياور كه مقصود از اين آيه اى كه تلاوت كردى خصوص عترت است و عترت هم همان ذرّيّه است و ذرّيّه هم همان فرزندان حسن و حسين عليهما

السّلام هستند و نه فرزندان جعفر و ديگرانى كه مادرانشان فاطمى هستند.

او گفته است كه به اماميّه مى گوئيم: چه دليلى داريد كه از ميان عترت فقط يكى امام باشد و ديگران ممنوع باشند، اگر بگويند دليل آن وراثت و وصيّت است به اماميّه مى گوئيم: اين طايفه مغيريّه است كه امامت را مخصوص اولاد حسن بن- علىّ عليهما السّلام مى دانند، سپس در خانواده اى از فرزندان حسن بن حسن كه در هر

______________________________

(1) آل عمران: 110.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:194

عصر و زمانى به وراثت و وصيّت پدر به فرزندش مى رسد، (1) و با عقيده شما در اين باب مخالفند چنانچه شما نيز با ديگران مخالفيد.

پس با اتّكاء به خداوند متعال در پاسخ او مى گوئيم: دليل بر آنكه در هر عصرى امام يكى بيش نيست، آن است كه امام بايد افضل مردم باشد و افضل مى تواند دو معنى داشته باشد، يا مقصود افضل از جميع امّت است و يا آنكه منظور افضل از هر يك از افراد امّت و در هر حال افضل يكى بيش نيست، زيرا محال است كه فردى افضل از جميع امّت باشد يا افضل از هر يك از افراد امّت باشد و افضل از او نيز وجود داشته باشد. پس اگر چنين امرى روا نباشد و اين مطلب كه امامت از آن افضل است درست باشد- چنان كه زيديّه نيز بدان اعتراف دارند- مطلب اثبات خواهد شد و امامت در هر زمانى از آن يكى خواهد بود.

امّا تفاوت ما اماميّه و مغيريّه واضح و روشن و قابل فهم است المنّة للَّه بيانش آن است كه پيامبر اكرم با دلالتى روشن به امامت حسن و حسين عليهما

السّلام دلالت فرموده است و آن دو را از ساير عترت با امتيازات روشنى ممتاز گردانيده است، چنان كه ذكر و وصف آن گذشت و چون امام حسن درگذشت امام حسين شايسته ترين و سزاوارترين مردم به امامت بود و امام حسن بر طبق دلالت

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:195

رسول صلّى اللَّه عليه و آله امامت را مختصّ به او دانسته و به وى توصيه فرمود، (1) و اگر امام حسن به امامت فرزندش وصيّت مى كرد مخالفت با رسول خدا كرده بود و حاشا كه او چنين كند، و دليل ديگر آن است كه ما هيچ شكّ و ترديدى نداريم كه حسين عليه السّلام از حسن بن حسن بن عليّ، افضل است و ما و زيديّه اتّفاق داريم كه حقيقة افضل امام است. با اين بيان دروغ مغيريّه ثابت شد و اساس گفتار آنها منهدم گرديد.

و ما مقامى را كه براى عليّ بن الحسين عليهما السّلام قائليم، از روى تمايل بى دليل نيست و در اين باب از احدى تقليد كوركورانه نمى كنيم، امّا اخبار فراوانى كه در باره امام سجاد عليه السّلام به گوشمان رسيده در باره حسن بن حسن وارد نشده است و رواياتى كه از امام سجّاد عليه السّلام در حلال و حرام وارد شده است و همچنين رواياتى كه از فرزندش و از امام صادق عليه السّلام وارد شده است دليل بر اعلميّت آن امام نسبت به حسن بن حسن است و ما از علم حسن بن حسن چيزى نشنيده ايم تا بتوانيم آن را با آنچه از علم علىّ بن الحسين عليهما السّلام شنيده ايم مقابله كنيم و كسى كه عالم به دين باشد به امامت سزاوارتر

است تا كسى كه علمى در اين باب ندارد.

شما اى گروه زيديّه! اگر از حسن بن حسن علم به حلال و حرامى سراغ داريد،

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:196

آن را ظاهر كنيد، (1) و اگر چنين علمى سراغ نداريد در اين سخن خداى تعالى تفكّر كنيد: «آيا كسى كه به حقّ راهبرى مى كند شايسته تر است كه پيروى شود يا كسى كه هدايت نمى شود مگر آنكه ديگرى او را هدايت كند، شما را چه مى شود؟

چگونه حكم مى كنيد؟». «1»

ما منكر آن نيستيم كه حسن بن حسن، فضل و تقدّم و طهارت و پاكى و عدالت داشته است، امّا ركن امر امامت عبارت از علم به دين و معرفت احكام ربّ العالمين و دانستن تأويل كتاب الهى است، و ما تا به امروز نديده و نشنيده ايم كه مرجع يكى از زيديّه در امر تأويل قرآن كريم استخراج معنا نباشد و در فروعات و احكام بر اجتهاد و قياس اعتماد نكرده باشد، امّا مى دانيم كه معرفت تأويل قرآن كريم را نمى توان به طريق استخراج و استنباط فهميد، زيرا اين كار وقتى ممكن است كه قرآن كريم به يك لغت نازل شده باشد و دانشمندان آن لغت نيز مراد را بدانند، امّا اين كتاب به لغات كثيره نازل شده است و در آن مطالبى وجود دارد كه مراد از آن جز به بيان الهى دانسته نمى شود، مثل نماز و زكات و حجّ و از اين قبيل؛ و نيز مطالبى وجود دارد كه مراد از آن جز با توقيف از آنچه

______________________________

(1) يونس: 35.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:197

كه مى دانيم حاصل نمى شود (1) و مى دانيد كه در قرآن كريم مطالبى وجود دارد كه مراد از آن

جز با توقيف حاصل نشود. بنا بر اين جايز نيست كه قرآن كريم را بر لغت حمل كنيم، زيرا اوّلا بايستى بدانى كه كلامى كه مى خواهى آن را تأويل كنى در آن توقيفى وجود ندارد، چه در اجمالش و يا در تفصيلش.

اگر كسى از ايشان بگويد: آنچه در كلام الهى نيازمند به بيان بوده است، رسول خدا آن را بيان كرده است، و آنچه طريق آن استخراج و استنباط بوده آن را به علماء واگذار كرده است و بعضى از آيات قرآن كريم دليل بر بعضى ديگر است و با اين بيان ما از توقيف و توقيف كننده بى نياز مى شويم.

پاسخش اين است كه آنچه شما مى گوئيد جايز نيست، زيرا ما براى يك آيه واحده دو تأويل مختلف و متضادّ مى بينيم كه هر دو معنى از نظر لغت درست است و ممكن است هر دو را حكم شرعىّ دانست و جايز نيست كه متكلّم حكيم كلامى را بگويد كه محتمل دو مراد متضادّ باشد.

اگر بگويد: ممكن است در خود قرآن كريم دلالتى بر يكى از دو معنى مراد وجود داشته باشد و مفسّران با تدبّر در قرآن معنى مراد را درك كنند.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:198

(1) در پاسخ معترض مى گوئيم: اين كلامى كه مى گوئى مورد انكار ماست، زيرا اين دليلى كه در خود قرآن كريم براى تعيين يكى از دو معنا هست يا قابل تأويل است و يا غير قابل تأويل؛ اگر قابل تأويل است كه آيه مورد بحث خودش نيازمند تفسير امام است، و اگر قابل تأويل نيست البتّه آن آيه، توقيف و توضيحى بر معناى مراد است و معرفت مراد بر كسى كه علم لغت را

مى داند دشوار نخواهد بود، عقل هم آن را مى پذيرد و از فعل حكيم هم چنين امرى روا و پسنديده است، امّا وقتى ما در آيات قرآن كريم تدبّر مى كنيم آنها را چنين نمى بينيم و درك مى كنيم كه اختلاف در تأويل آيات بين علماى دين و لغت پابرجاست و اگر آياتى كه بطور قطع آيات ديگر را تفسير مى كرد، يكى از آن دو گروه معاند بودند، و به سادگى مى توانستيم حقيقت حال ايشان را كشف كنيم و كسى كه آيه را تأويل كرده بود، از ميزان لغت و اهل زبان خارج بود، زيرا اگر كلام محتمل تأويل نباشد و آن را بر معناى مخالفت لغت حمل كنى، از آن لغتى كه خطاب به آن واقع شده است خارج شده اى. شما اى گروه زيديّه! يك آيه مورد اختلاف را به ما نشان بدهيد كه در قرآن كريم دليل قاطعى بر معناى آن وجود

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:199

داشته باشد، (1) اين امر متعذّر و ناممكن است و تعذّرش دليل آن است كه قرآن كريم نيازمند مترجمى است كه مراد خداى تعالى را بداند و آن را بيان كند، و اين موضوع كاملا واضح است.

شبهه فرقه خطّابيّة
اشاره

(2) صاحب آن كتاب به عنوان اعتراض به اماميّه گفته است: اين فرقه خطّابيّه است كه براى جعفر بن محمّد به واسطه وراثت و وصايت از جانب پدرش ادّعاى امامت مى كنند و منتظر رجعت او هستند و مخالف اماميّه هستند و مى پندارند با شما در امامت جعفر بن محمّد موافقند و در ساير معتقدات مخالف.

من با اعتماد به خداى تعالى مى گويم: امامت با موافقت موافقى و يا مخالفت مخالفى درست نمى شود، بلكه با ادلّه و براهين

حقّه به اثبات مى رسد و من صاحب كتاب را در نادرستى مى بينم. خطّابيّه طايفه اى از غلات اند و بين غلوّ و اماميّه نسبتى نيست، و اگر گويد مقصود من آن فرقه اى است كه بر امام صادق توقّف كرده اند، جواب اين است كه به آن فرقه مى گوئيم: ما امام پس از جعفر بن محمّد را موسى بن جعفر مى دانيم همان گونه كه شما امام پس از محمّد بن علىّ را جعفر بن-

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:200

محمّد مى دانيد، (1) و مى دانيم كه امام صادق عليه السّلام وفات كرده است همچنان كه پدرش امام باقر عليه السّلام وفات كرده است. و فرق بين ما و شما همان فرق بين شما با سبائيّه و واقفه بر امير المؤمنين صلوات اللَّه عليه است و هر چه مى خواهيد بگوئيد.

و به صاحب كتاب مى گوئيم: فرق تو و كسانى كه امامت را در اولاد عالم و فاضل عبّاس و جعفر و عقيل مى دانند چيست؟ و دليل هم مى آورند كه لغت مى گويند ايشان از عترت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم هستند و مى گويند پيامبر اكرم نظر به همه عترت داشته است و سه تن از ايشان را كه عبارت از امير المؤمنين و حسن و حسين صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم باشند، مخصوص نگردانيده است، بازگو و براى ما بيان كن! صاحب كتاب مى گويد: اين سمطيّه است كه امامت را براى عبد اللَّه بن جعفر ابن محمّد به وراثت و وصايت از جانب پدرش ادّعا مى كنند، «1» و اين فطحيّه است «2» كه امامت را براى إسماعيل بن جعفر به وراثت و وصايت از جانب پدرش ادّعا مى كنند و پيش از

آن معتقد به امامت عبد اللَّه بن جعفر بودند و امروزه اسماعيليّه

______________________________

(1) سمطيّة كسانى هستند كه امامت را در محمّد بن جعفر عليه السّلام و أولاد او دانند، و يحيى بن أبي سمط است.

(فرق الشّيعه نوبختى).

(2) فطحيّة امامت را در اولاد عبد اللَّه بن جعفر عليه السّلام دانند و چون عبد اللَّه أفطح (عريض الرأس) بود آنان را فطحيّه گويند.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:201

ناميده مى شوند، (1) زيرا قائلين به امامت عبد اللَّه بن جعفر از ميان رفته و كسى از ايشان باقى نمانده است. و فرقه ديگرى از فطحيّه را قرامطه مى گويند «1» و ايشان معتقد به امامت محمّد بن اسماعيل بن جعفر به طريق وراثت و وصايتند و اين هم واقفه بر موسى بن جعفرند كه مدّعى امامت موسى بن جعفر و منتظر رجعت او مى باشند.

و من مى گويم: فرق ميان ما و اين فرقه ها آسان و روشن و قابل فهم است:

امّا فطحيّه دليل بر ردّ آنها روشن تر از آن است كه مخفى بماند، زيرا اسماعيل در حيات پدرش امام صادق عليه السّلام مرده است و مرده نمى تواند جانشين زنده بشود، بلكه كار برعكس است و بايستى زنده را جانشين مرده كرد، امّا اينها از رؤساى خود پيروى كرده و از دليل و برهان رو گردانيده اند و اين امر نيازمند شرح و تفصيل نيست، زيرا فساد آن آشكار و انتقاد آن روشن است.

______________________________

(1) هم فرقة من المباركيّة و انّما سمّوا بهذا برئيس لهم من أهل السواد من الانباط كان يلقب «قرمطوية» كانوا في الأصل على مقالة المباركيّة ثم خالفوهم فقالوا: لا يكون بعد محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم الا سبعة أئمّة: على بن

أبي طالب الى جعفر بن محمّد ثمّ محمّد بن اسماعيل و هو الامام القائم المهدىّ و هو رسول. و زعموا أن النّبىّ انقطعت عنه الرّسالة في حياته في اليوم الذى امر فيه بنصب على بن أبي طالب عليه السّلام للناس في غدير خم، فصارت الرسالة في ذلك اليوم في عليّ بن أبي طالب، و اعتلوا في ذلك

بقول رسول اللَّه صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم «من كنت مولاه فهذا علىّ مولاه»

و أن هذا القول منه خروج من الرّسالة و النبوّة و التسليم منه في ذلك لعلىّ عليه السّلام بامر اللَّه عزّ و جلّ و أن النّبىّ صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بعد ذلك كان مأموما لعلىّ محجوجا به. (قاله النوبختى) و في تلبيس ابليس لا بن الجوزى تحقيق لسبب. سمية القرامطة بهذا الاسم.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:202

(1) و امّا قرامطه، ايشان كسانى هستند كه اسلام را كلمه به كلمه نقض كرده اند و احكام شريعت را باطل شمرده اند و هر سفسطه اى را مرتكب مى شوند و نيازمندى ما به امام از باب ديانت و اقامه احكام شريعت است و وقتى كه قرامطه آمده و مى گويند كه جعفر بن محمّد يا وصيّش فردى را جانشين خود قرار داده اند كه مدّعى نقض اسلام و شريعت و خروج از طبيعت امّت است نيازى به شناسائى كذبشان ندارم، و همين ادّعاى متناقض و فاسد و ركيك بر بطلانشان كافى است.

امّا فرق ما و ساير فرقه ها آن است كه ما عدّه بيشمارى ناقلان اخبار و حاملان احاديث داريم كه همه شهرها را پر كرده اند كه از جعفر بن محمّد عليهما السّلام آن قدر احكام حلال و حرام روايت كرده اند كه

طبق عادت جاريه و تجربه صحيحه، ممكن نيست دروغ و جعل باشد و از پيشينيان خود نقل كرده اند كه امام صادق عليه السّلام جانشين خود را امام كاظم عليه السّلام قرار داد و از فضل و علم او هم آنقدر نقل شده كه نزد ناقلان اخبار معروف است، امّا از اين فرقه ها جز ادّعا نشنيده ام و روش تواتر و اهل آن با روش شذوذ و اهل آن يكى نيست. شما در اخبار صادقه بنگريد تا بواسطه آن فرق بين امام كاظم عليه السّلام و محمّد و عبد اللَّه

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:203

فرزندان امام صادق عليه السّلام را بدانيد. (1) بيائيد اين امر را آزمايش كنيم و در پنج مسأله از مسائلى كه از حلال و حرام امام كاظم عليه السّلام پاسخ گفته اند بنگريم، و اگر نزد معتقدين به آن دو فرزند ديگر در اين مسائل پاسخى باشد، قول آنها درست است. اماميّه روايت كرده اند كه از عبد اللَّه بن جعفر سؤال شد: كه در دويست درهم چقدر زكات است؟ گفت پنج درهم و باز سؤال كردند كه در صد درهم چقدر زكات است؟ و او گفت دو درهم و نيم! و اگر معترضى بر اسلام و مسلمين اعتراض كرده و بگويد اينجا شخصى وجود دارد كه با قرآن كريم معارضه كرده است و از ما بخواهد كه فرق اين معارضه و قرآن كريم را بازگو كنيم، به او مى گوئيم: اما قرآن كه ظاهر است، تو هم آن معارضه را ظاهر كن تا فرق آن دو را باز گوئيم. به اين فرقه ها هم همين را مى گوئيم، امّا اخبار ما در دست علماى اماميّه در همه بلاد مروىّ

و محفوظ است، شما هم اخبارى را كه ادّعا مى كنيد ظاهر كنيد تا فرق بين آن دو را بيان كنيم، امّا اگر مدّعى خبرى باشيد كه هيچ كس نديده و نشنيده، بعد از آن از ما بخواهيد كه فرق بين اخبارمان و آن خبر را باز گوئيم، اين چيزى است كه هيچ كس از ادّعاى

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:204

آن عاجز نيست (1) و اگر اين مدّعا اخبار حقّه اماميّه را باطل سازد، ادّعاى مشابه براهمه نيز اخبار حقّه مسلمين را باطل خواهد ساخت، و اين واضح و آشكار است. و للَّه المنّة.

و ثنويّه هم ادّعا كرده اند كه «مانى» معجزاتى داشته است و نزدشان خبرى است كه بر صدق ايشان دلالت مى كند. امّا خداپرستان مى گويند: اين دعوى را هر كس مى تواند بكند، شما آن خبر را ظاهر كنيد تا به شما ثابت كنيم كه آن خبر قطع عذر نمى كند و حجّتى را ايجاب نمى كند و اين شبيه پاسخ ما به صاحب كتابست.

و به صاحب كتاب مى گوئيم: فرقه هاى بكريّه و إباضيّه نيز كه از خوارج اند ادّعا كرده اند كه پيامبر اكرم به وصايت ابو بكر تصريح كرده اند و تو منكر آنى، همچنان كه ما نيز منكريم كه امام صادق عليه السّلام به امامت محمّد و جعفر سفارش كرده باشند، پس دليل خود را بيان كن و فرق خود را با بكريّه و إباضيّه باز گوى تا ما هم فرق خود را با آنان كه نام بردى باز گوئيم.

و به صاحب كتاب مى گوئيم: تو مدّعى هستى كه جعفر بن محمّد بر مذهب زيديّه بود و او امامت را از جهتى كه اماميّه مى گويند مدّعى نبود (2) و معتقدين به

ترجمه كمال

الدين ،ج 1،ص:205

امامت محمّد بن اسماعيل بن جعفر بن محمّد خلاف ادّعاى تو و ياران تو را دارند و مى گويند پيشينيان ايشان آن را از او روايت كرده اند، فرق بين خودتان و ايشان را بيان كنيد تا پاسخى بهتر از آن به شما بگوئيم و با انصاف باش كه برايت بهتر است.

پاسخهاى ديگر فرق ديگر آن است كه ياران محمّد بن جعفر و عبد اللَّه بن جعفر معترفند كه امام حسين عليه السّلام بر امامت فرزندش عليّ زين العابدين تصريح كرده است و او نيز بر امامت فرزندش محمّد باقر تصريح كرده است و او نيز بر امامت فرزندش جعفر صادق تصريح كرده است و دليل ما بر آنكه امام جعفر صادق عليه السّلام بر امامت موسى كاظم بخصوص تصريح كرده دليل همانهاست كه مى گويند حسين عليه السّلام بر امامت زين العابدين عليه السّلام تصريح كرده است. و دليل ديگر آن است كه اگر امام ظاهر باشد و شيعيانش به نزد او آمد و شد كنند، علمش ظاهر شده و معرفت او به دين نمودار خواهد گرديد، و ما راويان اخبار و حاملان آثار را مى بينيم كه از امام موسى كاظم عليه السّلام علم حلال و حرام را نقل كرده اند و آن علم مدوّن و مشهور است و فضل او بين خاصّه و عامّه آشكار است و اين از نشانه هاى

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:206

امامت اوست، و وقتى كه اين كمالات را در امام كاظم عليه السّلام مى بينيم نه در غير او مى فهميم كه امام پس از پدرش اوست نه برادرش.

(1) دليل ديگر آن است كه عبد اللَّه بن جعفر مرد و پسرى نداشت و بر امامت أحدى

هم تصريح نكرد و معتقدين به امامت او قائل به امامت موسى عليه السّلام گرديدند. علاوه بر آن فرقى كه بين اخبار ما و اخبار ايشان وجود دارد اين است كه اخبار وقتى موجب علم مى شود كه در طرق آن گروهى باشند كه با اخبار ايشان قطع عذر شود. اكنون ما در پيشينيان آنها بحثى نداريم، بلكه مى گوئيم در اين عصر آيا تعداد راويان اخبار و حاملان احاديثشان به عددى مى رسد كه ما بتوانيم آن را بپذيريم، چنان كه ما با احاديث متواتره خود آنها را مجبور به پذيرش مى كنيم، اگر بر چنين كارى قادرند آن را اظهار كنند، و اگر از انجام آن ناتوانند فرق ما و ايشان ظاهر مى شود و دنباله مباحث را هم به آنها مى بخشيم، اين واضح است. و الحمد للَّه.

امّا واقفه بر امام كاظم عليه السّلام مانند واقفه بر امام صادق عليه السّلام اند و ما خود شاهد وفات هيچ يك از پيشينيان نبوديم و موت ايشان به واسطه اخبار بر ايمان ثابت شده است و اگر كسى توقّف بر يكى از آنها كند، مى گوئيم چه فرقى بين او و ساير

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:207

آنها وجود دارد. اين دليلى است كه پاسخى براى آن ندارند.

(1) سپس صاحب كتاب گفته است: و از ايشان فرقه اى هستند كه به امامت امام موسى كاظم عليه السّلام معتقد شدند و پس از وى پسرش علىّ بن موسى را امام دانستند و معتقدند كه او به حسب وراثت و وصايت مستحقّ امامت است، سپس امامت را در فرزندان او مى دانند تا آنكه منتهى به حسن بن عليّ عسكرىّ گردد و مى گويند او پسرى داشته است و او

را «الخلف الصّالح» مى نامند و فرقه اى از ايشان معتقد به امامت محمّد بن عليّ هستند و او پيش از پدرش در گذشت، آنگاه برادرش حسن را امام دانستند و آنچه كه در باره محمّد توهّم كرده بودند باطل شد و گفتند: براى خداوند بداء شد و امامت از محمّد به حسن انتقال يافت همچنان كه براى او بداء شد و امامت از اسماعيل بن جعفر به موسى انتقال يافت و اسماعيل در دوران حيات جعفر در گذشت، تا آنكه حسن بن عليّ در سال 263 درگذشت و بعضى از اصحابش رجوع به امامت برادرش جعفر بن عليّ كردند، همچنان كه اصحاب محمّد بن عليّ پس از وفات محمّد، رجوع به امامت حسن كردند. و بعضى از ايشان مى گويند جعفر بن عليّ پس از پدرش به وراثت و وصايت مستحقّ امامت شده است، نه برادرش حسن بن عليّ، آنگاه امامت در فرزندان جعفر به

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:208

وراثت و وصايت جارى شده است. (1) و همه اين فرقه ها در امر امامت كشمكش دارند و بعضى بعض ديگر را تكفير و تكذيب مى كنند و بعضى از آنها از امامت بعضى ديگر براءت مى جويند و همه ايشان مدّعى امامت به واسطه وراثت و وصايت براى خويشند و مدّعى چيزهايى از علوم غيبند كه خرافات از آنها بهتر است و هيچ يك از اين فرقه ها دليلى در اثبات مدّعاى خود و مخالفت با ديگران جز وراثت و وصايت ندارند، دليل ايشان شهادت خودشان است بر خودشان، نه شهادت ديگران، سخنى است كه حقيقتى ندارد و ادّعائى است كه دليلى براى آن نيست و اگر هر طايفه اى بر اثبات مدّعاى خود

دليلى جز وراثت و وصايت دارد واجب است كه آن را اقامه كند و اگر براى امامت دليلى جز ادّعاى وراثت و وصايت وجود ندارد، امامت باطل خواهد بود، زيرا مدّعى وراثت و وصايت بسيار است و هيچ راهى براى قبول ادّعاى طايفه اى و ردّ ادّعاى طايفه ديگر وجود ندارد اگر دعوى يكى باشد، على الخصوص كه ايشان در تكذيب يك ديگر اتّفاق دارند و هر فرقه در ادّعاى خود منفرد است.

و من به توفيق الهى مى گويم: اگر امامت به واسطه كثرت مدّعيانش باطل شد، نبوّت نيز همچنين باطل خواهد بود، زيرا گروه بسيارى به دروغ مدّعى آن

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:209

شده اند (1) و صاحب كتاب از اماميّه داستانهاى پريشانى حكايت كرده است و وانمود كرده كه آن مطالب گفتار همه آنهاست و همه آنها به «بداء» معتقدند. و كسى كه بگويد خدا رأى تازه و علم مستفادى پيدا مى كند او كافر است و هر چه كه غير اين باشد، قول مغيريّه است و كسى كه به ائمّه علم غيب را نسبت دهد به خدا كافر گشته و به عقيده ما از اسلام خارج شده است. و كمترين چيزى كه بر او واجب بود، اين بود كه گفتار اهل حقّ را بطور كامل نقل كند و به اين اكتفا نكند كه اماميّه اختلاف دارند، و اين نشانه آن است كه عقيده به امامت باطل است! بعد از اين مطالب، بايستى بدانيم كه امام به حقّ نزد ما به وجوهى شناخته مى شود كه به زودى آنها را بيان مى كنيم و از گفتار آنها هم تعبير مى كنيم و اگر بين ما و ايشان فرقى نبود، به فساد مذهب

خود حكم خواهيم كرد، سپس بازمى گرديم و از صاحب كتاب مى پرسيم: در بين اين اقاويل قول حقّ كدام است؟

امّا اين گفتار او كه از ايشان فرقه اى معتقد به امامت موسى هستند و پس از وى فرزندش عليّ بن موسى را امام مى دانند. اين گفتار كسى است كه از اخبار اماميّه بى اطّلاع است، زيرا همه اماميّه به امامت عليّ بن موسى عليهما السّلام معتقدند و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:210

روايات بسيارى در باره وى نقل كرده اند كه در كتابها مدوّن و مسطور است (1) و گروه اندكى را كه واقفى شدند و يا معتقد به امامت «اسماعيل» و «عبد اللَّه بن جعفر» شدند، نمى توان در كنار آنها قرار داد. و از حاملان اخبار و ناقلان آثار حتّى پنج تن را نمى توان يافت كه از ابتدا به اين مذاهب پيوسته باشند و آنها بعدا جمعيّتى پيدا كرده اند، چگونه روا باشد كه صاحب كتاب بگويد: دسته اى از ايشان هستند كه معتقد به امامت موسى هستند؟ و شگفت تر از آن اين سخن اوست كه گويد: «امامت را منتهى به حسن نمودند و ادّعا كردند كه او پسرى دارد و در حيات امام علىّ بن محمّد، امامت را به نام فرزندش محمّد كردند، مگر طايفه اى از اصحاب فارس بن حاتم»! آيا سزاوار است كه عاقل دشمنش را به واسطه باطلى كه هيچ اصلى ندارد تقبيح كند؟

و آنچه كه بر فساد قول قائلين به امامت محمّد بن عليّ دلالت دارد همان است كه در باب امامت اسماعيل بن جعفر بيان كرديم، زيرا داستان يكيست و هر يك از آن دو پيش از پدرشان درگذشته اند و محال است كه يك فرد زنده، مرده را

جانشين خود ساخته و او را امام پس از خود قرار دهد. بطلان اين سخن واضحتر از آن است كه در ردّ آن اطاله كلام دهيم.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:211

(1) امّا فرق ما و قائلين به امامت جعفر بن عليّ آن است كه گفتار قائلين به امامت او مختلف و متضادّ است، زيرا برخى از ايشان و برخى از راويان ما، از او نقل كرده اند كه گفت: من پس از برادرم محمّد امامم. و بعضى ديگر از ايشان از او نقل مى كنند كه گفته است: من پس از برادرم حسن امام؛ و بعضى ديگر از ايشان مى گويند او گفته است: من پس از پدرم عليّ بن محمّد امامم. اين اخبارى است كه چنان كه ملاحظه مى شود يك ديگر را تكذيب مى كند، امّا خبر ما در باره ابو محمّد حسن بن عليّ عليه السّلام خبرى متواتر و غير متناقض است، اين فرقى آشكار است. دليل ديگر آن است كه بر ما روشن شده است كه جعفر به احكام خداى تعالى جاهل بوده است. داستان از اين قرار است كه: او نزد مادر امام حسن عليه السّلام آمده و ميراث برادرش را طلب كرده است، با آنكه پدران او همه گفته اند: با وجود مادر، برادر ارث نمى برد. پس اگر ميزان فقه و فهم جعفر بدين پايه باشد كه نقص و جهل آن نمايان است، چگونه مى تواند امام باشد و ديگران را رهبرى كند، پرستش ما براى خدا و بر اساس ظاهر اين امور است و اگر قرار باشد كه بگوئيم خواهيم گفت، امّا همين مقدارى كه ذكر كرديم در امام نبودن جعفر كافى خواهد بود.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:212

(1)

امّا اين سخن او كه مى گويد: ايشان ادّعا كردند كه حسن فرزندى ندارد، اين قوم مدّعى اين مطلب نشدند مگر پس از آنكه پيشينيانشان براى آنها نقل كرده اند كه احوال او چه خواهد بود و غيبتش چگونه واقع خواهد شد و وضعيتش چيست و اختلاف مردم در باره او به چه پايه اى خواهد رسيد. و اين كتابهاى ايشان است هر كه مى خواهد بدانها مراجعه كند و اين مطالب را در آنها بخواند.

و امّا اين سخن او كه مى گويد: همه اين فرقه ها در نزاع و كشمكش به سر مى برند و يك ديگر را تكفير مى كنند. آرى راست مى گويد و بعضى از مسلمين بعضى ديگر را تكفير مى كنند. هر چه مى خواهد بگويد و به هر كيفيّتى كه دوست دارد طعنه بزند، براهمه نيز سخنان او را دستاويز قرار داده و مانند آن را در طعن به اسلام مطرح مى كنند. كسى كه از خصمش مسأله اى بپرسد تا مذهب او را نقض كند و آن سؤال عينا به وى برگردانيده شود، چنين شخصى مذهب خود را نقض كرده است، مثل كسى كه تقدير كرده است خصمش را ملزم سازد، زيرا او مرديست كه از خود پرسش مى كند و قول خود را نقض مى كند. داستان صاحب اين كتاب هم همين است، نبوّت اصل است و امامت فرع آن است، و اگر صاحب كتاب اقرار به اصل دارد، روا نيست كه بر فرعى كه راجع به اصل است اعتراض

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:213

كند و خداوند مستعان است.

(1) سپس گفته است: اگر امامت را به واسطه وراثت و وصايت بدون دليل مورد اتّفاق بر شخص مدّعى روا بدانيم، مغيريّه به آن سزاوارتر است،

زيرا همه در امامت حسن بن عليّ با آنها متّفقند كه او اصل امامت است و شايسته است كه آن را به وراثت و وصايت از جانب پدرش دارا باشد امّا با وجود اتّفاق ديگران با مغيريّه، آنها با امامت امام بعد موافقت ندارند.

علاوه بر آن، اماميّه در دين خود با يك ديگر اختلاف دارند. بعضى از ايشان خدا را جسم مى دانند و بعضى ديگر به تناسخ معتقدند و بعضى به توحيد خالص گرويده اند، بعضى به عدل قائلند و عذاب را اثبات مى كنند و بعضى به قدر قائلند و عذاب را باطل مى دانند، بعضى به رؤيت خداوند معتقدند و بعضى ديگر آن را نفى كرده و به بداء قائلند و چيزهاى ديگرى كه شرح آن، كتاب را طولانى مى كند، بعضى از اماميّه به واسطه امور فوق بعضى ديگر را تكفير مى كنند و از دين يك ديگر براءت مى جويند براى هر يك از اين فرقه ها به گمان خودشان رجال مورد اعتمادى است كه مطالب ضرورى را از پيشوايانشان به آنها

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:214

رسانيده اند.

(1) سپس صاحب كتاب مى گويد: اگر اين جايز باشد آن نيز جايز است چيزى كه نزد ما جائز نيست و فقط به عنوان حكايت آن را آورديم و هيچ معنا ندارد كه كتاب را طولانى كنيم به ذكر چيزى كه نه حجّت است و نه فايده اى دارد.

و من با اعتماد به خداوند مى گويم: اگر اثبات حقّ محتاج دليلى باشد كه همه بر آن اتّفاق داشته باشند، هيچ حقّى ثابت نگردد و اوّلين مذهبى كه باطل مى گردد مذهب زيديّه است، زيرا دليل آنها مورد اتّفاق نيست. امّا مطلبى كه از مغيريّه نقل كرده اند، آن را

از يهوديان گرفته اند، زيرا آنها پيوسته مى گويند كه ما و شما در نبوّت موسى عليه السّلام متّفقيم امّا در نبوّت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم مخالفيم.

و امّا سرزنش كردن او از ما كه در مذاهبمان اختلاف داريم و هر فرقه اى از ما اعتقادات خود را از امامش روايت مى كند، اين اشكال نيز مأخوذ از براهمه است و آنها دقيقا همين اشكال را بر اسلام وارد كرده اند و اگر ترس آن نبود كه نقل اقوال آنها دستاويزى براى اشخاص لاابالى گردد، بمانند آنها سخن مى گفتم.

خدا شما را سعادتمند كند! امامت نزد ما با نصّ و ظهور فضل و علم به دين ثابت مى شود، به همراهى اعراض از قياس و اجتهاد در واجبات نقلى و فروع

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:215

آن، ما از اين راه است كه امامت امام را مى شناسيم و در باره اختلافات شيعه عن قريب سخن قانع كننده اى خواهيم گفت.

(1) صاحب كتاب مى گويد: اختلافات اماميّه از سه حال بيرون نيست: يا آنكه اختلاف ساخته و پرداخته خودشان است و يا از ناحيه ناقلين و راويان احاديثشان حاصل شده است و يا از جانب ائمّه آنها بوجود آمده است. اگر اختلاف از جانب ائمّه آنها بوجود آمده باشد كه امام كسى است كه اتّحاد كلمه ايجاد كند نه آنكه باعث اختلاف بين امّت گردد، على الخصوص كه امّت دوستان امامند، نه دشمنان او و كسانى كه بين امام و آنها تقيّه اى وجود ندارد، و چه فرقى بين اماميّه و امّت وجود دارد، با وجود آنكه اماميّه امام دارند و حجّت الهى با ايشان است و امّتى كه امام ندارند و از اين حيث عيبشان مى كنند،

زيرا همان عيوب نداشتن امام در آنها موجود است، اختلاف مى كنند و يك ديگر را تكفير مى نمايند. و اگر اختلاف از ناحيه راويان و ناقلينى است كه دين را به ايشان رسانيده اند، چه دليلى وجود دارد كه در اصل امامت هم مطلب خلافى براى آنها نقل نكرده باشند، مخصوصا اگر كسى كه مى خواهند امامت را براى او ثابت كنند غايب بوده و شخص او مشاهده نشود و اين خود دليلى عليه آنهاست كه امام را

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:216

عالم به غيب مى دانند، (1) اگر عالم به غيب است چرا برگزيدگان و واسطه هاى بين او و شيعيانش كذّابند و به او دروغ مى بندند و او ايشان را نمى شناسد؟ و اگر اختلاف اماميّه در دينشان از ناحيه خودشان است و نه از جانب ائمّه آنها، پس چه حاجتى بر امام دارند چون كه خود را بى نياز از امام مى دانند، او در مقابل ايشان است، امّا نهيشان نمى كند در حالى كه امام ترجمان و حجّت الهى است. اين نيز دليل روشنى بر نبود او و علم غيب نداشتن اوست، زيرا اگر موجود بود، نمى بايد حقّ را براى شيعيانش بيان نكند، همچنان كه خداى تعالى فرموده است:

«و ما كتاب را بر تو فرو نفرستاديم جز آنكه حقّ را براى ايشان بيان كرده و رفع اختلاف نمائى». و همان گونه كه رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم حقّ را براى امّتش بيان فرمود، بر امام نيز لازم است كه براى شيعيانش حقّ را بيان كند.

پس با اعتماد به خداوند مى گويم: اختلاف اماميّه از ناحيه دروغپردازانى است كه گاه و بى گاه خود را به تدليس در ميان ايشان جا

زده اند تا به غايتى كه بلا و مصيبت فراگير شد و شيعيان پيشين مردمى پاكدل و پرهيزگار بودند كه تلاش و كوشش آنها در عبادت بود و اهل تميز و تشخيص مردمان خوب و بد نبودند و چون مرد ظاهر الصّلاحى را مى ديدند كه خبرى را نقل مى كند به او

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:217

خوش گمان مى شدند و خبر او را مى پذيرفتند (1) و چون اين كار بسيار شد و علنى گرديد به امامان خود شكايت كردند، ائمّه عليهم السّلام نيز به آنها دستور دادند كه روايات مورد اتّفاق را بگيرند، امّا چنين نكردند و بر طريق عادت خود عمل كردند، پس خيانت از جانب خود ايشان است، نه از جانب ائمّه آنها و امام هم واقف بر همه اين اخبار جعلى نبود، زيرا او عالم الغيب نيست بلكه عبد صالحى است كه كتاب و سنّت را مى داند و از اخبار شيعيان نيز آن مقدار كه به او اخبار شود مى داند.

و امّا اين سخن او كه از كجا معلوم است كه اخبار راجع به اصل امامت هم جعلى نباشد، تفاوتش اين است كه اخبار راجع به امامت متواتر است و تواتر كاشف از كذب نيست، امّا آن اخبار ديگر، خبر واحد است كه موجب علم نمى شود و خبر واحد گاهى صادق است و گاهى كاذب و اين طريق تواتر نيست.

اين جواب ماست و هر چه غير اين بگويد از درجه اعتبار ساقط است.

سپس به او مى گوئيم: در باره اختلاف امّت اسلامى چه مى گوئى؟ آيا آن نيز مانند اختلاف اماميّه نيست؟ اگر بگويد: خير، مى گوئيم: آيا رسول اكرم براى

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:218

اتّحاد كلمه مبعوث نگرديد؟ (1) ناچار بايد

بگويد: آرى، و به او مى گوئيم: آيا خداى تعالى نفرموده است: و ما كتاب را بر تو فرو نفرستاديم مگر آنكه حقّ را براى آنها بيان كرده و رفع اختلاف نمايى؟ ناچار بايد بگويد: آرى، و به او مى گوئيم:

آيا تبيين نفرمود؟ ناچار بايد بگويد: آرى، به او مى گوئيم: براى ما بازگو و خودت هم مانند آن را بپذير.

و امّا اين سخن او: كه اماميّه به ائمّه چه نيازى دارند وقتى كه خود را از او بى نياز مى دانند و او در مقابل ايشان است و آنها را نهى نمى كند تا پايان سخنانش، پس به او مى گوئيم: براى اهل دين، انصاف از هر چيزى لازمتر است، ما چه گفتيم؟ و به چه اشاره كرديم كه مى گويد خود را از امام بى نياز دانستيم تا بغايتى كه صاحب كتاب ما را بدان سرزنش كرده و به آن احتجاج مى كند، او چه حجّتى در اين باره به ما دارد و هر كس باك نداشته باشد و به هر گفتارى كه خواست با طرف خود مقابله كند سؤالها و جوابهايش بسيار خواهد شد.

امّا اين سخن او كه مى گويد: اين دليل روشنى است بر نبودن او، زيرا اگر موجود بود، بر او روا نبود كه بر شيعيانش ترك بيان كند، همچنان كه خداى تعالى

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:219

فرموده است: (1) و ما كتاب را بر تو فرو نفرستاديم مگر براى آنكه حقّ را براى ايشان تبيين كرده و رفع اختلاف نمائى. «1»

پس به صاحب كتاب مى گوئيم: عقيده خود را در باب عترت هاديه بيان كن، آيا بر آنها رواست كه حقّ را براى امّت بيان نكنند؟ اگر بگويد: آرى، خود را محكوم كرده

است و كلامش وبالى بر او خواهد شد، زيرا امّت با يك ديگر اختلاف ورزيده و از يك ديگر جدا بوده و يك ديگر را تكفير مى كنند و اگر بگويد: خير، مى گوئيم: اين بهترين دليل بر فساد مدّعاى زيديّه است، زيرا اگر عترت همان گونه بود كه زيديّه وصف مى كنند، البتّه براى امّت تبيين مى كردند و سكوت و امساك بر ايشان روا نبود، همچنان كه خداى تعالى فرمايد: و ما كتاب را بر تو فرو نفرستاديم مگر آنكه اختلافات آنها را بر ايشان تبيين كنى. و اگر مدّعى شود كه عترت حقّ را براى امّت تبيين كرده است، امّا امّت آن را نپذيرفته و به هوى و هوس ميل كردند، به او مى گوئيم: اين همان سخن اماميّه در بحث امام و شيعه خود است و از خداوند توفيق مسألت مى نمائيم.

______________________________

(1) النّحل: 16.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:220

اعتراضى ديگر

(1) صاحب كتاب گويد: و ما به ايشان مى گوئيم: چرا امام شما از شاگردان و مسترشدين خود نهان است؟ اگر گويند براى حفظ جان خود است، گوئيم: بر مسترشدين هم رواست كه در طلب او تقيّه كنند، على الخصوص كه مسترشد در خوف و رجا باشد و نداند كه پيش از او چه مى شود، پس او در تقيّه است. و اگر تقيّه بر امام روا باشد، بر مأموم رواتر خواهد بود. و چگونه امام در رهبرى امامت در تقيّه است، امّا در گرفتن اموالشان تقيّه ندارد، در حالى كه خداوند مى فرمايد: پيروى كنيد از كسى كه از شما درخواست اجرى ندارد. «1» و مى فرمايد:

بسيارى از دانشمندان و راهبان اموال مردم را به باطل مى خورند و راه خدا را سدّ مى كنند.

«2» اين دليل است كه اهل باطل طالب متاع دنيا هستند و كسانى كه متمسّك به كتاب خدا هستند از مردم درخواست اجرى ندارند و آنان هدايت شده هستند. سپس مى گويد: جمله «اگر چنان گويند چنين گوئيم» جمله نادان كم خرد است.

______________________________

(1) پس: 21.

(2) التوبة: 34.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:221

(1) امّا پاسخ سؤال او اين است كه: امام از مسترشدين خود نهان نشده است، بلكه او براى حفظ جان خود از ستمگران نهان شده است. امّا اين سخن او كه اگر تقيّه بر امام روا باشد بر مأموم رواتر خواهد بود، به او مى گوئيم: اگر مقصود تو اين است كه بر مأموم رواست كه اگر بر جان خود بهراسد، از ستمكار تقيّه كند و از او بگريزد، همچنان كه بر امام نيز رواست، سوگند كه چنين امرى جايز است و اگر مقصود تو اين است كه مأموم مى تواند به دليل تقيّه امام به امامت او معتقد نباشد در صورتى كه اخبار امامت امام را شنيده و قطع عذرش شده باشد، چنين امرى جايز نيست، زيرا خبر صحيح مانند مشاهده است و در امور قلبى تقيّه معنا ندارد و جز خدا كسى نمى داند كه درون قلب ها چه مى گذرد؟

و اما اين سخن او كه چگونه امام از رهبرى امّت در تقيّه است امّا از گرفتن اموالشان تقيّه ندارد در حالى كه خداوند مى فرمايد: پيروى كنيد از كسى كه از شما درخواست اجرى ندارد.

در پاسخ اين اعتراض او تا پايان گفتارش مى گوئيم: امام از كسى كه طالب ارشاد او باشد، تقيّه نمى كند، و چگونه او تقيّه كند در حالى كه حقّ را بر مردم تبيين فرموده و ايشان را

بر آن تحريض كرده و حلال و حرام را تعليمشان نموده

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:222

است (1) تا به غايتى كه بدان معروف و مشهور شده اند و امام اموال مردم را نگرفته است، بلكه خمسى را كه خداى تعالى واجب ساخته درخواست نمود، تا آن را به مصرفى كه مأمور است برساند و كسى كه حكم خمس را آورده همان رسول اكرم است و قرآن هم بدان گوياست، خداى تعالى مى فرمايد: بدانيد هر غنيمتى كه يافتيد خمس آن متعلّق به خداوند است «1» و فرموده: از اموال ايشان صدقه اى بستان. «2» پس اگر در گرفتن مالى عيب يا طعنى است، آن بر كسى است كه ابتدا كرده است و اللَّه المستعان.

و به صاحب كتاب مى گوئيم: به ما بگو كه اگر امام شما خروج كرده و پيروز شود، آيا خمس مى گيرد؟ خراج را گردآورى مى كند؟ آيا از فى ء و غنائم و معادن و مانند آن، حقّ را مى ستاند؟ اگر بگويد: خير كه او با حكم اسلام مخالفت كرده است. و اگر بگويد: آرى، به او مى گوئيم: اگر كسى بر او احتجاج كرده و بگويد خداى تعالى فرموده است: از كسى پيروى كنيد كه از شما اجرى درخواست نكند و بگويد خداى تعالى فرموده است: بسيارى از دانشمندان و راهبان اموال مردم را مى خورند، به او چه مى گوئيد تا اماميّه نيز مشابه آن را به

______________________________

(1) الانفال: 41.

(2) التوبة: 103.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:223

شما پاسخ گويد. (1) خدا شما را توفيق دهد، اين اعتراضى است كه ملحدين مسلمانان را بدان سرزنش مى كنند و نمى دانم چه كسى آن را به اينان القاء كرده است؟

و بدان- خدايت خير آموزد و ترا از اهلش

قرار دهد- ما به كتاب خدا و سنّت نبيّ اكرم عمل مى كنيم و با آنها مخالفت نمى كنيم، اگر دشمنان ما دليلى دارند كه او در آنچه گرفته با كتاب و سنّت مخالفت كرده، به جان خودم سوگند كه دليل واضحى براى ايشان است و اگر دليلى ندارند، بدانند كه عمل كردن مطابق سنّت عيبى ندارد و اين روشن است.

سپس صاحب كتاب مى گويد «به اماميّه مى گوئيم ما امامت را براى كسى كه شناخته نشود روا نمى دانيم. آيا راهى براى شناسائى صاحبتان به ما نشان مى دهيد تا ما امامت را بر او روا بدانيم؟ همچنان كه بر موجودين از ساير عترت روا مى دانيم و اگر غير از اين باشد ما نمى توانيم امامت را بر اشخاص معدوم جايز بدانيم و هر كسى كه موجود نباشد، لا محاله معدوم است و دعوى امامت كسى كه شما ادّعا مى كنيد باطل است».

با استعانت از خداوند در جواب صاحب كتاب مى گويم: آيا در وجود عليّ بن الحسين و فرزندان او عليهم السّلام كه پيشوايان ما هستند شكّ دارى؟ اگر

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:224

بگويد: خير، به او مى گوئيم: آيا رواست كه ايشان ائمّه باشند؟ (1) اگر بگويد: آرى، به او مى گوئيم: پس تو چه مى دانى، شايد كه ما در اعتقاد امامت ايشان بر صواب باشيم و تو بر خطا باشى و همين حجّت تو را بس است. و اگر بگويد:

خير، روا نيست كه ايشان امام باشند، به او مى گوئيم: پس چه فايده اى دارد كه بر وجود امام زمانمان براى تو دليل اقامه كنيم در حالى كه تو به امامت امثال عليّ ابن الحسين عليهما السّلام با آن علم و فضل كه موافق و مخالف

به آن اعتراف دارند اعتقاد ندارى. سپس به او مى گوئيم ما مى دانيم كه در ميان عترت كسى هست كه تأويل كتاب را مى داند و احكام الهى را مى شناسد، به دليل همان خبرى كه از پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم آورديم و به دليل نيازمندى خودمان به كسى كه مراد از قرآن كريم را به ما بياموزد و احكام الهى را از دستورات شيطانى فرق نهاد. بعد از آن دانستيم كه حقّ در اين طايفه از فرزندان امام حسين عليه السّلام است، زيرا هر كسى كه از عترت مخالف ايشان است در بيان حكم الهى و تأويل قرآن به روش علماى عامّه روى آورده است، يعنى به رأى و اجتهاد و قياس در واجبات شرعىّ كه جز مصلحت الهى علّتى در تعبّد ندارد و دانستيم كه مخالفين آنها بر باطلند. بعد از آن

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:225

مى بينيم كه اين طايفه آنقدر به حلال و حرام و احكام عالمند كه ديگران نيستند.

(1) بعد از آنها اخبارى كه امامت يكايك ايشان را تصريح كرده است فراوان نقل شده است تا آنكه نوبت به حسن بن عليّ عليهما السّلام مى رسد و چون او وفات كرده و نصّ و جانشين او ظاهر نگشت، رجوع به كتابهايى كه اسلاف ما پيش از وقوع غيبت روايت كرده اند نموديم و دليل روشن در امر جانشين امام حسن عسكرىّ عليه السّلام را در آن روايات يافتيم و اينكه او از مردم غايب مى شود. و شخصش نهان مى گردد و اينكه شيعه در امر او اختلاف مى ورزند و مردم در كار او به حيرت مى افتند و ما مى دانيم كه گذشتگان ما عالم الغيب

نبودند، بلكه ائمّه عليهم السّلام به واسطه خبر رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم امر غيبت را به آنها اعلام كرده اند پس از اين جهت و با اين دلالت، هستى و پيدايش و غيبت امام ثابت مى گردد و اگر در اينجا دليلى باشد كه گفتار ما را نقض كند، زيديّه بايد آن را اظهار كنند، ما با حقّ عنادى نداريم و الشّكر للَّه.

آنگاه صاحب كتاب به معارضه با ما برخاسته و همان استدلال واقفه بر موسى بن جعفر عليهما السّلام را براى ما ذكر مى كند، «1» امّا ما كه بر كسى وقوف نكرده ايم و خودمان پرسش از طوائف واقفه داريم و توضيح داديم كه موسى بن جعفر عليهما السّلام

______________________________

(1) من كلام أبى جعفر ابن قبه في دفع المعارضة.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:226

در گذشته است (1) همان گونه كه جعفر بن محمّد وفات كرده است و ترديد در موت يكى از آن دو موجب ترديد در موت ديگرى آنهاست و قومى بر جعفر بن- محمّد عليهما السّلام وقوف كرده است كه منكر واقفه بر موسى بن جعفر عليهما السّلام و منكر واقفه بر امير المؤمنين عليه السّلام است. «1»

ما به آنها مى گوئيم: اى كسان! حجّت شما بر آنها همان حجّت ما بر شماست هر چه مى خواهيد بگوئيد كه عليه خود استدلال كرده ايد.

سپس گفته است «2» كه ما اماميّه در برابر واقفه گوئيم: امام بايد آشكار و موجود باشد و اين حكايت كسى است كه گفتار خصمش را نمى داند. اعتقاد اماميّه همواره چنين بوده است كه امام يا ظاهر و عيان است و يا غائب و مستور و اخبارشان در اين باب مشهورتر و آشكارتر

از آن است كه بتوان آن را مخفى ساخت. جعل اصول نادرست و نسبت دادن آن به خصم كارى نيست كه كسى از انجام آن ناتوان باشد ولى از مردم ديندار و اهل فضل و دانش قبيح است كه چنين كنند و اگر در اين باب جز خبر كميل بن زياد «3» نبود همان كفايت مى كرد.

______________________________

(1) في هامش بعض النسخ الظاهر أن الصواب «الواقفة على محمد بن أمير المؤمنين».

(2) يعني أبا زيد العلويّ.

(3) سيجي ء الخبر في باب ما أخبر به أمير المؤمنين عليه السّلام من وقوع الغيبة.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:227

(1) سپس گويد: جمله «اگر چنين گويند چنان گفته شود» را ما نمى گوئيم. حجّت ما را در اين باب شنيديد و همان كافى است و الحمد للَّه.

آنگاه گويد: مطلبى را كه در باره بنى هاشم توهّم كرده اند درست نيست، زيرا پيامبر اكرم به اتّفاق ما و شما امّت را به پيروى از عترت دلالت فرموده است، عترتى كه عبارت از نزديكان و خويشان او هستند و كسى در اين نزديكى به ايشان نرسد و مقام امامت خاصّ آنهاست، نه آزادشدگان و فرزندان آزادشدگان كه ابو سفيان و معاويه و امثال ايشان باشند، و در هر عصرى يكى از عترت مستحقّ خلافت است، زيرا امام بايد يكى باشد تا ملازم قرآن باشد و بدان دعوت نمايد، زيرا پيامبر فرموده است: ايشان از كتاب جدا نشوند تا در سر حوض كوثر بر من وارد شوند و اين اجماع است و ساير كسانى كه از بنى هاشم ذكر گرديد از ذريّه رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم نيستند، گرچه ولادتشان در بين آنها بوده است و

هر يك از فرزندان دختر به پدرانشان منتسب مى شوند بجز فرزندان فاطمه زهرا كه رسول خدا عصبه آنها و پدر ايشان است و ذريّه همان فرزندان است، زيرا خداى تعالى فرموده است: من او و ذرّيّه او را از شيطان رجيم در پناه

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:228

تو مى آورم. «1»

(1) و من با اعتصام به خداى تعالى مى گويم: امر امامت با اجماع ما و شما بر آن درست نمى شود، بلكه با دليل و برهان به صحّت مى پيوندد، دليل شما بر ادّعايتان چيست كه اجماعى كه بين ماست شامل سه امام است يعنى امير المؤمنين و حسن و حسين عليهم السّلام. در حالى كه رسول اكرم نه ذريّه خود بلكه عترتش را ذكر فرموده است و شما بدون حجّت و بيان و به صرف ادّعا به بعضى از عترت متمايل شديد و نه به همه آنها. ولى ما به روايت اسلافمان استدلال مى كنيم كه از حسين بن- علىّ عليهما السّلام نصّ بر امامت فرزندش عليّ و از عليّ بن الحسين نصّ بر امامت فرزندش محمّد و از محمّد بن عليّ نصّ بر امامت فرزندش جعفر را روايت كرده اند. سپس بر صحّت امامت ايشان، نه ساير كسانى كه از عترت در عصر آنها بوده اند استدلال كرديم، زيرا علم ايشان در دين و فضل ذاتى آنان ظاهر بود و دوست و دشمن از آنها دانش فرا گرفته اند و علم است كه حجّت را از غير حجّت و امام را از مأموم و تابع را از متبوع باز مى شناساند. اى گروه زيديّه شما چه دليلى بر مدّعاى خود داريد؟

______________________________

(1) آل عمران: 36.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:229

(1) سپس صاحب كتاب مى گويد: اگر امامت

علاوه بر حسن و حسين عليهما السّلام بر ساير بنى هاشم نيز روا باشد، علاوه بر بنى هاشم بر فرزندان عبد مناف نيز روا خواهد بود و اگر امامت بر بنى هاشم و فرزندان عبد مناف روا باشد، بر ساير فرزندان قصىّ نيز رواست و اين گفتار را ادامه داده است.

و به او مى گوئيم: اى كسى كه براى زيديّه استدلال مى كنى! امر امامت مقامى است كه با قرابت و خويشى به دست نمى آيد، بلكه دارنده آن بايستى فضل و علم داشته باشد و با نصّ و توقيف حاصل مى شود و اگر روا بود كه امر امامت به واسطه خويشى به نزديكترين فرد عترت برسد، روا بود كه به دورترين ايشان نيز برسد. پس فرق خود و مدّعى آن را بيان كن و دليلت را بنما و بين خود و كسى كه مى گويد اگر امامت بر فرزندان حسن روا باشد بر فرزندان جعفر نيز رواست و اگر بر ايشان روا باشد بر فرزندان عبّاس نيز رواست، چه فرقى وجود دارد؟

زيديّه هرگز دليل فارقى در اين باب ندارد، مگر آنكه به دليل فارق ما روى آورند كه عبارت از نصّ هر امامى بر امام ديگر باشد و ظهور علم به حلال و حرام.

(2) سپس صاحب كتاب گويد: اگر به امامت عليّ عليه السّلام استدلال كنند و بگويند

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:230

در باره او چه مى گوئيد آيا او از عترت بود يا نه؟ به ايشان بايد گفت: او از عترت نبود، و ليكن از عترت و ساير خويشان به واسطه نصوص- روز غدير- امتياز يافت و جدا شد.

و من با استعانت از خداى تعالى مى گويم: به صاحب كتاب بايد

گفت كه امّا نصوص روز غدير صحيح است و شكّى در آن نيست و امّا اين سخن تو كه امير المؤمنين از عترت نيست، خطاى بزرگى است، بازگو كه اين ادّعاى تو چه دليلى دارد؟ اهل لغت مى گويند: عمو و پسر عمو از عترت هستند. و بعد مى گويم: صاحب كتاب با اين سخن خود مذهبش را نقض كرده است، زيرا او معتقد است كه رسول اكرم، امير المؤمنين را جانشين خود در امّتش كرده است. او مى گويد پيامبر كتاب و عترت را خليفه خود در ميان امّتش كرده است و امير المؤمنين صلوات اللَّه عليه از عترت نيست! و اگر از عترت نباشد خليفه نخواهد بود. اين مطلب همچنان كه مى بينى متناقض است، مگر آنكه بگويد:

پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم عترتش را بعد از شهادت امير المؤمنين صلوات اللَّه عليه خليفه گردانيده است، آنگاه از او مى پرسيم فرق تو با كسى كه مى گويد پيامبر اكرم قرآن را از هنگام شهادت امير المؤمنين به بعد جانشين خود ساخته است چيست؟

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:231

(1) زيرا كتاب و عترت به همراه هم جانشين پيامبر شده اند و حديث هم به آن ناطق و شاهد است و للَّه المنّة.

سپس صاحب كتاب به حجّتى روى آورده كه عليه اوست و گفته است: «از كسى كه مدّعى امامت براى بعضى از عترت است و نه همه ايشان درخواست اقامه حجّت مى كنيم» در حالى كه خودش را فراموش كرده است كه امامت را مخصوص فرزندان حسن و حسين عليهما السّلام مى داند سپس مى گويد «اگر ما را حواله به اباطيل كنند از قبيل علم غيب و مانند آن از خرافاتى

كه هيچ دليلى بر آن جز صرف ادّعا ندارند، به مثل آن دعوى با ايشان معارضه مى شود و مى گوئيم اگر دعوى همان دليل است، رواست كه عترت از ظالمين لأنفسهم باشد».

و به صاحب كتاب مى گوئيم: از علم غيب بسيار سخن مى گوئى و غيب را كسى جز خدا نمى داند، و كسى كه آن را براى بشرى ادّعا كند كافر است و ما به تو و اصحاب تو گفتيم كه دليل ما بر مدّعاى خويش فهم و علم است، اگر شما هم مثل آن را داريد آن را ظاهر كنيد و اگر چيزى جز بدگوئى و افترا و سركوبى جميع به واسطه قول بعضى از غلات نسبت به همه اماميّه نداريد، كار خيلى سهل

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:232

است. و حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ.

(1) سپس صاحب كتاب گويد: اكنون دليل زيديّه را با استفاده از سخن خداى تعالى بيان مى كنيم كه فرموده است: كتاب را به ارث به بندگان برگزيده خود داديم- تا آخر آيه.

و به او مى گوئيم: ما مى پذيريم كه اين آيه در باره عترت نازل شده است امّا برهان تو بر آنكه مقصود از «سابِقٌ بِالْخَيْراتِ» در اين آيه فرزندان حسن و حسين، نه ديگران از عترتند چيست؟ و تو دشمنانت را سرزنش مى كنى و هر چه مى خواهى مى گويى.

سپس مى گويد: خداى تعالى ذكر خاصّه و عامّه امّت پيامبرش را نموده است مى فرمايد: «وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعاً». و بعد از آن مى گويد: مخاطبه عامّه پايان پذيرفته و مخاطبه خاصّه آغاز گرديده است و خداى تعالى مى فرمايد: بايد در ميان شما امّتى باشند كه دعوت به خير كنند تا اين سخن او كه به خاصّه مى فرمايد: شما

بهترين امّتى هستيد كه براى مردم بيرون آورده شديد، مى گويد:

ايشان فرزندان ابراهيم عليه السّلام هستند، نه ديگران، و در بين ايشان نيز مقصود مسلمانانند، نه مشركان پيش از اسلامش و آنها را گواهان امّت قرار داده و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:233

فرموده است: (1) اى مؤمنان ركوع و سجود و پرستش كنيد تا آنجا كه مى گويد گواهان بر مردم باشيد. و اين طريق خاصّه از فرزندان ابراهيم عليه السّلام است، سپس به آيات بسيارى كه شبيه اين آيات قرآن كريم است توسّل جسته است.

و به او مى گوئيم: اى احتجاج كننده! تو مى دانى كه معتزله و ساير فرقه هاى اين امّت در تأويل اين آيات به سختى با تو مخالفند و تو بيشتر از ادّعا چيزى نياوردى، ما اگر ادّعاى تو را بپذيريم از تو مى پرسيم دليل شما در اينكه مقصود از آنها خصوص فرزندان حسن و حسين عليهما السّلام هستند، نه ديگران چيست؟ تا كى ادّعا مى كنى و از دليل مى گريزى و ما را با قراءت قرآن تشنيع مى كنى و مى پندارى كه قراءت قرآن دليلى مخصوص تو است و مخالفان تو نمى توانند چنان كنند، و اللَّه المستعان.

اعتراضى ديگر

(2) سپس صاحب كتاب مى گويد: كسانى از عترت كه داعى به خيرند مانند آمرين به معروف و ناهين از منكر و مجاهدين في سبيل اللَّه با سايرين از عترت كه داعى به خير نبوده اند و در راه خدا مجاهده نكرده اند برابر نيستند، چنان كه

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:234

خداوند مجاهدين اهل كتاب را با سايرين ايشان برابر نكرده است گر چه تاركين جهاد فاضل و عابد باشند، زيرا عبادت مستحبّ است ولى جهاد مانند ساير واجبات از فرائض واجبه است. شخص مجاهد با شمشير

به مصاف شمشير مى رود و هراس را بر آسودگى ترجيح مى دهد. سپس سوره واقعه را مى خواند و آياتى كه خداى تعالى در باب جهاد نازل كرده ذكر مى كند و دنباله آيات، دعاوى را آورده، امّا هيچ دليلى بازگو نمى كند تا ما صحّت دليلش را مطالبه كنيم و با او مقابله كنيم.

و من با استعانت از خداى تعالى مى گويم: اگر كثرت جهاد، دليل علم و فضل و امامت است، حسين عليه السّلام به امامت سزاوارتر از حسن عليه السّلام بود، زيرا امام حسن معاويه را به حال خود رها كرد امّا امام حسين مجاهده كرد تا آنكه به شهادت رسيد. صاحب كتاب در اين باره چه مى گويد؟ و چگونه آن را دفع مى كند؟ البتّه ما منكر وجوب جهاد و فضل آن نيستيم امّا ما رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را مى بينيم كه تا ياران و ياوران و برادرانى نيافت به محاربه با دشمن اقدام نكرد و در چنان شرايطى به جهاد پرداخت و امير المؤمنين عليه السّلام نيز بعينه همين كار را كرد

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:235

(1) و امام حسن عليه السّلام نيز عزم جهاد كرد، امّا چون اصحابش به او خيانت كردند او نيز معاويه را به حال خود واگذاشته و ملازم منزل خود شد. پس مى فهميم كه حكم جهاد با دشمن وقتى واجب است كه ياران و ياورانى موجود باشد و به اجماع خردمندان، عالم از مجاهدى كه عالم نباشد افضل است و اين گونه نيست كه هر كسى كه مردم را به جهاد فرا مى خواند حكم جهاد را بداند و زمان وجوب مقاتله و هنگام نيكويى مصالحه را تشخيص دهد

و آينده وضعيّت رعيّت را در نظر گيرد و بداند كه احكام خونها و اموال و فروج چيست و در باره اين امور چه بايد كرد؟

علاوه بر اينها ما از برادران خود به يك چيز راضى هستيم و آن اينكه غير از ائمّه اطهار عليهم السّلام مردى را از عترت به ما نشان بدهند كه از خداوند نفى تشبيه كند و به جبر معتقد نباشد و اجتهاد و قياس را در احكام شرعيّه بكار نگيرد و مستقل و با كفايت باشد تا ما با او خروج كنيم. امر به معروف و نهى از منكر فريضه اى است كه بايد به قدر طاقت و بر حسب امكان بجا آورده شود و عقول شهادت مى دهند كه تكليف ما لا يطاق فاسد است و مردم را در معرض هلاك قرار دادن زشت است، و يك قسم از در معرض هلاك قرار دادن آن است كه جماعت اندكى كه مشاهده جنگ نكرده و فنون كارزار نياموخته اند به جنگ قومى كه

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:236

فنون كارزار آموخته (1) و بر بلاد مسلّط شده و عباد را كشته و كارزار را تجربه كرده بروند، كسانى كه عدّه و عدّه دارند و عامّه هم پشتيبان آنها هستند- و معتقدند كه هر كه بر آنان خروج كند خونش مباح است- و لشكريان آنان چند برابر لشكريان ايشان است. صاحب كتاب چگونه ما را تكليف مى كند كه با اين مردم جاهل و ناكار آزموده به جنگ مردمان رزمى و با تجربه برويم و چه چيز به دست دعوت كننده چنين كسانى مى آيد؟ هيهات هيهات! اين امر را جز نصرت خداى عزيز عليم و حكيم نمى تواند زايل كند.

سپس

صاحب كتاب بعد از تلاوت آياتى از قرآن كريم كه به سختى در تأويل آن منازعه مى كند و هيچ تأييد عقلى و يا نقلى براى آن ذكر نكرده است، مى گويد: «خدايت رحمت كند! بفهم كه چه كسى شايسته است گواه الهى باشد، كسى كه طبق دستور الهى دعوت به خير كند و از منكر باز دارد و به معروف فرمان دهد و در راه خدا آنچنان كه شايسته اوست جهاد كند تا به شهادت رسد يا كسى كه رويش ديده نشده و شخصش شناخته نگرديده است؟ يا آنكه چگونه خداوند او را گواه گيرد بر كسانى كه ايشان را نديده است و ايشان را امر و نهى نكرده است تا اگر فرمانش برند اداى واجب كرده باشند و اگر او را بكشند به

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:237

عنوان شهيد به نزد خداى تعالى رود؟ (1) و اگر شخصى گروهى را بر حقّى به گواهى بخواند و آن را مطالبه كند، امّا آنها آن را نديده و مشاهده نكرده باشند آيا او گواه است؟ و آيا بر ايشان حقّى دارد، جز آنكه اگر شهادت دهند بر چيزى كه نديده اند دروغگو باشند و نزد خداوند اهل باطل. و اگر اين امر بر بندگان روا نباشد، نزد خداى حاكم عادل كه هيچ جور نكند نيز روا نباشد و اگر از مردمى كه معاينه كردند و شنيدند گواهى طلبد براى او گواهى مى دادند، در حالى كه مسأله به حال خود باشد، آيا اين حقّ نيست و آنها راستگو نيستند؟ و خصمش اهل باطل نيست و گواهى جارى نشده است و حكم واقع نگرديده است؟ و همچنين است كه خداى تعالى فرموده

است: مگر كسانى كه به حقّ شهادت دهند در حالى كه مى دانند. «1» آيا نمى دانى كه شهادت به امر ناديده واقع نمى شود و مشاهده لازم دارد و همچنين است قول عيسى عليه السّلام كه من مادامى كه در ميان ايشان هستم بر آنها گواهم». «2»

پس با اعتصام به خداوند مى گويم: به صاحب كتاب بايد گفت كه اين سخن كلام تو نيست، بلكه قول معتزله و غير آنهاست كه عليه ما و شما استفاده مى كنند، زيرا ما مى گوئيم: عترت ظاهر نيستند و كسانى از آنها را كه مشاهده مى كنيم

______________________________

(1) الزخرف: 86.

(2) المائده: 112.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:238

شايسته امامت نيستند (1) و روا نيست كه خداى تعالى به ما فرمان دهد كه به كسى متمسّك شويم كه او را نمى شناسيم و نه ما و نه پيشينيان ما او را مشاهده نكرده اند و در عصر خود كسى از ايشان را نمى شناسيم كه شايسته امامت مسلمين باشد و آنان كه غايبند بر ما حجّت نيستند و اين دليل روشنى است كه مقصود از كلام پيامبر كه فرموده است:

«إنّي تارك فيكم ما إن تمسّكتم به لن تضلّوا، كتاب اللَّه و عترتي»

آن نيست كه در دل زيديّه و اماميّه خطور كرده است. نظّام «1» و پيروانش حقّ دارند كه بگويند ما چيزى را كه مفارقت از كتاب ندارد يافته ايم و آن خبر صحيح قاطع عذر است و آشكار است همان طور كه كتاب آشكار است و از آن منتفع مى شوند و مى توان از آن پيروى كرد و بدان تمسّك جست.

امّا در باره عترت به معنى ذرّيّه بايد بگوئيم ما عاملى از عترت را مشاهده نمى كنيم كه بتوانيم به او اقتدا كنيم و

اگر يكى از ايشان مذهبى داشته باشد، ديگرى از آنها مذهبى مخالف او دارد و نمى توان به دو مخالف اقتداء كرد، صاحب كتاب در اين باره چه مى گويد؟

______________________________

(1) هو أبو اسحاق ابراهيم بن سيّار بن هانئ البصري ابن اخت أبي هذيل العلاف شيخ المعتزلة. و كان النّظّام صاحب المعرفة بالكلام أحد رؤساء المعتزلة، استاد الجاحظ. و لقب بالنّظام- كشدّاد- لانّه كان ينظم الخرز في سوق البصرة و يبيعها. و قالت المعتزلة: انما سمّي ذلك لحسن كلامه نثرا و نظما (الكنى و الالقاب للمحدّث القميّ).

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:239

(1) و بدان كه چون پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم به ما فرمان داده است كه متمسّك به عترت شويم، عقل و عرف و سيره دلالت دارد كه مقصود پيامبر اكرم دانشمندان ايشان است و نه جاهلان آنها و نيكان و پرهيزكاران آنها را اراده فرموده، نه غير آنها را. پس آنچه بر ما واجب و لازم است آنست كه كسى را بنگريم كه عالم دين باشد و عقل و فضل و حلم داشته باشد، زاهد در دنيا باشد و استقلال در كار داشته باشد، پس به او اقتدا كنيم و به قرآن كريم و او متمسّك باشيم.

و اگر بگويد: اگر اين خصوصيّات در دو نفر جمع باشد كه يكى مذهب زيدىّ داشته باشد و ديگرى مذهب امامىّ، به كدام يك از آن دو بايد اقتدا كرد و كدام يك از آن دو امامند؟ مى گوئيم: اين امر اتّفاق نمى افتد و اگر اتّفاق بيفتد فرق روشنى آن دو را از يك ديگر جدا مى كند كه آن يا نصّ امام پيشين است و يا علمى كه از يكى

از آن دو ظاهر مى شود، همچنان كه در روز نهروان علم امير المؤمنين عليه السّلام ظاهر شد آنگاه كه فرمود: «به خدا سوگند كه خوارج از نهر نگذشته و نخواهند گذشت، به خدا سوگند از شما تا ده تن كشته نمى شود و از ايشان نيز تا ده تن زنده نمى ماند» و همچنين شد. و يا آنكه از يكى از آن دو مذهبى آشكار شود كه دلالت كند كه اقتدا به او روا نباشد، مثل آنكه از زيديّه قول به اجتهاد و قياس در

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:240

فرائض شرعى آشكار شده است (1) كه از آن مطلب دانسته مى شود كه ايشان امام نيستند و منظور من از اين سخن زيد بن عليّ و مانند او نيست، زيرا ايشان مطلب خلافى را اظهار نكرده اند و ادّعاى امامت هم نكرده اند، بلكه به كتاب خدا و رضاى آل محمّد فرا خوانده و اين دعوت حقّى است.

امّا اين سخن او كه چگونه خداوند او را گواه مى گيرد بر كسانى كه وى را نديده و امر و نهيشان نكرده است؟ پاسخش اين است كه معناى گواه نزد ما و شما متفاوت است. امّا اگر اماميّه را نكوهش مى كنى به اينكه كسى كه رويش ديده نشده است و شخصش ناشناخته است، چگونه مدّعى امامت او هستيد؟ كه در پاسخ مى گوئيم: به عقيده شما امامى كه گواه از عترت پيامبر اكرم است، در اين زمان كيست؟ اگر بگويد او را نمى شناسد كه داخل در همان كسانى شده است كه آنها را عيب مى كند و بر او لازم مى آيد همان چيزى كه بر گردن خصومش مى نهد، و اگر بگويد فلان شخص است. مى گوئيم: ما روى

او را نديده ايم و شخصش را نمى شناسيم، پس چگونه مى تواند گواه و امام ما باشد.

و اگر بگويد: گر چه شما او را نمى شناسيد ولى او موجود الشّخص و معروف است برخى او را مى شناسند و برخى به او جاهلند. مى گوئيم: تو را بخدا سوگند

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:241

(1) آيا مى پندارى كه معتزله و خوارج و مرجئه و اماميّه آن شخص را مى شناسند و نام او را شنيده اند و يادش بر دل آنها خطور كرده است؟ و اگر بگويد نشناختن آنان ضررى به او و ما ندارد، زيرا علّتش غلبه ستمكاران بر شهرها و كمى ياران و ياوران اوست. آنگاه به او مى گوئيم: پس تو هم داخل همان كسانى شدى كه عيبشان مى كنى و از همان راهى كه مى خواستى دشمنت را محكوم كنى خود را محكوم كردى و اين غيبت به غيبتى كه اماميّه مى گويد خيلى نزديك است، جز آنكه شما انصاف نداريد.

بعد از آن به او مى گوئيم: بسيار ذكر جهاد و وصف امر به معروف و نهى از منكر مى كنى تا به غايتى كه توهّم ايجاد مى كنى كه آنكه خروج نكند بر حقّ نيست، پس چرا امامان و دانشمندان مذهب تو خروج نمى كنند؟ و چرا ملازم خانه هاى خود شده اند و صرفا به اعتقاد مذهبى بسنده كرده اند؟ هر پاسخى كه بگويد اماميّه نيز همان جواب را مى گويند. سپس به آرامى و موافقت به او مى گوئيم: همان چيزى را كه براى اماميّه عيب مى دانى و بخاطر آن سخن سرائى مى كنى و ائمّه آنها را به سبب آن نكوهش مى نمايى و كتابت را به واسطه آن پر ساخته اى، حالا خودت نيز داخل در آن شده اى و به صحّت و درستى

آن

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:242

متمايل شده اى و در ضمن احتجاج بدان اعتماد جسته اى،

و الحمد للَّه الّذى هدانا لدينه.

(1) آنگاه به او مى گوئيم: به ما خبر بده كه امروزه در بين عترت آيا كسى هست كه شايسته امامت باشد؟ لابد مى گويد: آرى، و به او مى گوئيم: امامت او بر اساس نصّ همچنان كه اماميّه مى گويد كه نيست، معجزه هم كه ندارد كه دانسته شود امام است، از طريق اهل حلّ و عقد امّت هم برگزيده نمى شود تا با او بيعت كنند، چنان كه عامّه در مسأله انتخاب امام چنين مى گويند، اگر بگويد: آرى چنين است به او گفته مى شود راه شناسائى او چيست؟ و اگر بگويد به واسطه اجماع امّت شناخته مى شود، مى گوئيم چگونه بر او اجماع مى شود كه اگر امامى باشد، زيديّه به او راضى نخواهند شد و اگر زيدى باشد، اماميّه به او رضا نخواهد داد و اگر بگويد در چنين امرى قول اماميّه معتبر نيست، مى گوئيم زيديّه نيز از دو قسمند. يكى معتزله و ديگرى مثبته، و اگر بگويد در چنين امرى قول مثبته معتبر نيست، مى گوئيم معتزله نيز بر دو قسمند، يكى به آراء خود در احكام اجتهاد مى كند و ديگرى معتقد است كه اجتهاد ضلالت است و اگر بگويد: قول كسانى كه اجتهاد را نفى مى كنند معتبر نيست، مى گوئيم: اگر از معتقدين به اجتهاد

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:243

افضل باقى بماند و از نافين اجتهاد افضل باقى بماند (1) و بعضى از ايشان از بعضى ديگر بيزارى بجويند به چه كسى متمسّك شويم و چگونه بدانيم كه محقّ از بين آن دو همان كسى است كه تو و يارانت به آن اشاره مى كنيد، نه غير

او؟ و اگر بگويد:

مراجعه به قواعد و اصول مى كنيم، مى گوئيم: اگر اختلاف طولانى شد و امر مشتبه گرديد چه كنيم و با كلام پيامبر اكرم كه فرمود:

«إنّي تارك فيكم ما إن تمسّكتم به لن تضلّوا، كتاب اللَّه و عترتي- اهل بيتى-»

، چه بايد كرد؟ در صورتى كه كسى نمى تواند عترت را بشناسد مگر بعد از نظر در اصول و اطّلاع از آنكه همه مذاهب او درست است و مخالفين او بر خطا هستند و اگر تشخيص عترت لايق محتاج اين مقدّمات باشد، ايشان با ساير اهل علم فرقى ندارند و عترت هيچ خصوصيّتى ندارد، براى ما بيان كن كه ميان عالم از عترت و عالم از غير عترت چه فرقى وجود دارد؟

و باز به ايشان مى گوئيم: از وضع امروزه امام خود ما را آگاه كنيد. آيا علم به حلال و حرام دارد؟ آنگاه كه بگويند: آرى، به آنها مى گوئيم: در باره احكامى كه خبر متواتر ندارد، چه مى گويد؟ آيا مانند شافعيّ و ابو حنيفه و امثال

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:244

آنها حكم مى كند يا مخالف آنهاست؟ (1) اگر بگويد: نزد او همان علوم آنهاست، مى گوئيم: پس به علم امام شما چه نيازى وجود دارد كه كسى آن را نشنيده است؟ در حالى كه كتب شافعى و ابو حنيفه ظاهر و منتشر و موجود است. و اگر بگويد: علم او غير علم آنهاست، مى گوئيم: غير علوم آن دو عبارت از نصوصى است كه جمعى از مشايخ معتزله استخراج كرده اند و مى گويند هر چيزى مطابق حكم عقل است مگر آنكه خبر قاطع عذرى بر خلاف آن باشد، چنانچه مذهب نظّام و پيروان اوست. ولى مذهب اماميّه اين است كه

همه احكام مطابق نصّ است و بدانيد كه ما نمى گوئيم در همه جزئيّات نصّ وارد شده است كه ممكن است در دلها چنين خطور كند، بلكه مى گوئيم جملاتى منصوص است كه هر كس آنها را بفهمد، احكام را خواهد فهميد، بى آنكه قياس و اجتهاد را بكار گرفته باشيم. و اگر بگويند: او را علمى است كه با همه علوم مخالف است، از حدود متعارف خارج شده اند، گر چه به مذهبى از مذاهب آويخته باشند، به ايشان مى گوئيم: آن علم كجاست؟ آيا آن را يك تن مورد اعتماد و وثوق از امامتان نقل كرده است؟

و اگر بگويند: آرى، مى گوئيم: ما عمرى طولانى با شما معاشرت كرده ايم و حتّى يك حرف از اين علوم را نشنيده ايم، در حالى كه شما قومى هستيد كه تقيّه را

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:245

جائز نمى دانيد و امامتان نيز روا نمى داند، (1) پس علم او كجاست؟ و چرا ظاهر و منتشر نشده است. بگوئيد ما از كجا اطمينان حاصل كنيم كه شما بر امامتان دروغ نبسته ايد همچنان كه مدّعى هستيد كه اماميّه بر جعفر بن محمّد دروغ بسته است و هيچ فرقى بين آن دو نيست.

سؤالى ديگر:

به ايشان مى گوئيم: مگر نه اين است كه شما مى گوئيد جعفر بن محمّد مذهب اماميّه نداشته و بر مذهب شما بوده است؟ لابد مى گوئيد: آرى،- جز آنكه از او خلاصى جستيد- و مى گوئيم: آيا اماميّه در منقولات خود از او دروغ گفته است و اين كتابهائى كه در دستشان است از نوشته هاى دروغ پردازان است؟ و اگر گفت: آرى، مى گوئيم: اگر چنين امرى جايز باشد، چرا جايز نباشد كه امام شما مذهب اماميّه داشته و بر دين آنها

باشد و آنچه كه پيشينيان و مشايخ شما از او نقل مى كنند دروغ و ساختگى بوده و هيچ اصلى نداشته باشد، و اگر گويند: امروزه ما امامى نداريم كه او را بعينه بشناسيم و علم حلال و حرام را از وى روايت كنيم، امّا مى دانيم كه در ميان عترت كسى هست كه شايسته اين امر باشد، مى گوئيم:

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:246

شما هم داخل در همان كسانى شويد كه عيبشان مى كرديد، (1) با آن همه اخبارى كه در دست ايشان است و تصريح به امامت ائمّه آنها دارد و به ايشان اشاره كرده و به وجود آنها بشارت داده است و همه آنچه از جهاد و امر به معروف و نهى از منكر گفتيد باطل خواهد بود و امام شما هم ناديده و ناشناس است، هر چه مى خواهيد بگوئيد. و نعوذ باللَّه من الخذلان.

اعتراضى ديگر:

(2) سپس صاحب كتاب مى گويد: «همچنان كه خداى تعالى عترت را مأمور كرده است كه دعوت به خير كنند، «1» سبقت جويان آنها را ستوده و آنها را شهداء مردم قرار داده و مأمور به اجراى عدالت كرده است و فرموده: اى مؤمنان! براى خداى تعالى قيام كننده و شاهد عدالت باشيد. سپس در دنباله تأويلاتى كرده و آياتى از قرآن را آورده و بدون آنكه دليلى ذكر كند مدّعى آن است كه آن آيات در باره عترت است، بعد از آن مى گويد: خداى تعالى ترك امر به معروف و نهى از منكر را بر پيامبرش واجب كرده تا آنگاه كه ياورانى براى او پيدا شود و فرموده: و چون كسانى را ديدى كه در آيات ما خوض مى كنند- تا آنجا كه

______________________________

(1) في قوله عز

و جل: «وَ لْتَكُنْ مِنْكُمْ أُمَّةٌ يَدْعُونَ إِلَى الْخَيْرِ».

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:247

مى فرمايد شايد پرهيزكار شوند-. (1) پس كسانى كه از سابقين بالخيرات و مجاهدين در راه خدا نباشند و از مقتصدين و واعظين به امر به معروف و نهى از منكر به واسطه فقدان ياوران نباشند، آنان ظالمين لأنفسهم خواهند بود و همين است روش ذرارى انبياء گذشته، بعد از آن آياتى از قرآن كريم را ذكر مى كند.

در جوابش مى گوئيم: اعتراضى بر ما نيست، مقصود او از اين كلام چه كسى است؟ امّا به ما بگو كه امام از عترت كه بدان معتقدى از كدام قسم است؟ اگر بگويد: از مجاهدان است، به او مى گوئيم: او كيست؟ و چه كسى مجاهده كرده و مى داند كه او خروج كرده است؟ و سواره نظام و پياده نظامش كجا هستند؟ و اگر بگويد: او از واعظين به امر به معروف و نهى از منكر به واسطه فقدان ياوران است، مى گوئيم چه كسى امر و نهى او را شنيده است؟ و اگر بگويد: دوستان و خاصّانش، مى گوئيم: اگر چنين باشد و دستورات ديگر به واسطه نبودن ياور ساقط گردد و روا باشد كه امر و نهيش را جز دوستانش نشنود، پس بر اماميّه چه عيبى وارد مى كنى و براى چه اين كتاب را نوشتى و به كه تعريض دارى؟ اى كاش مى دانستم با آيات قرآن چه كسى را سركوب مى كنى و چه كسى را ملزم به جهاد مى سازى؟

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:248

(1) سپس به او و به زيديّه بايد گفت: به ما بگوئيد اگر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم از دنيا رفته بود و بر امامت

امير المؤمنين عليه السّلام نصّى صادر نكرده بود و بر آن دلالت و يا اشاره اى ننموده بود، آيا اين فعل او صواب و تدبير او نيكو و روا بود؟ اگر بگويند: آرى، مى گوئيم: اگر به امامت عترت هم دلالت نكرده بود، آيا آن جايز بود؟ و اگر بگويند: آرى، مى گوئيم: اگر پيامبر اكرم دلالت نكرده باشد، پس چه اعتراضى به معتزله و مرجئه و خوارج داريد؟ در حالى كه روا باشد نصّى صادر نشده و امر امامت به شوراى اهل حلّ و عقد واگذار شده باشد و اين اعتراضى است كه پاسخى براى آن ندارند. و اگر بگويند: خير، و بايد بر امامت خصوص امير المؤمنين عليه السّلام تصريح كند و عترت را هم به خلافت تعيين نمايد، بايد گفت:

دليل آن چيست؟ تا دليل درست خود را بيان كرده و ما هم آن دليل را به هر زمانى تطبيق كنيم، زيرا نصّ بر امامت اگر در يك زمانى واجب باشد، در هر زمانى واجب خواهد بود، زيرا علّتهاى موجبه در هر زمانى موجود است. و نعوذ باللَّه من الخذلان.

(2) سؤالى ديگر:

به ايشان مى گوئيم: اگر خبر متواتر كه آن را عترت و امّت روايت كنند

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:249

حجّت است و خبر واحد عترت، مانند خبر واحد امّت است، در باره هر يك از عترت نيز تعمّد در دروغ و سهو و خطا رواست همان گونه كه بر آحاد امّت رواست. و آنچه از احكام دين كه نه خبر متواتر دارد و نه خبر واحد، راه دسترسى به آن به عقيده شما اجتهاد و استخراج است و تأويلى كه شما در باره آن حكم داريد، مانند تأويل

يكى از آحاد امّت است، در اين صورت از چه جهت عترت حجّت مى باشد؟ و اگر صاحب كتاب بگويد: اگر اجماع كنند، اجماعشان حجّت است، مى گوئيم: پس اگر امّت نيز اجماع كنند، اجماعشان حجّت خواهد بود و اين ايجاب مى كند كه هيچ فرقى بين عترت و امّت موجود نباشد، و اگر چنين باشد در اين كلام پيامبر اكرم

«خلّفت فيكم كتاب اللَّه و عترتي»

فايده اى موجود نيست، مگر آنكه در ميان عترت فردى باشد كه حجّت در دين باشد و اين عقيده اماميّه است.

و شما- كه خداوند سعادتتان دهد- بدانيد كه صاحب كتاب بعد از اين مطالب خود را به قراءت قرآن مشغول ساخته و آن را بر كسى كه مى خواسته تأويل نموده است بى آنكه حتّى در يك مورد گفته باشد كه دليل بر صحّت تأويل من چنين و چنان است و اين كاريست كه اطفال نيز از انجام آن ناتوان نيستند و او

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:250

خواسته است كه از اماميّه عيب جوئى كند (1) كه جهاد و امر به معروف و نهى از منكر را روا نمى دانند، امّا اشتباه كرده است، زيرا اماميّه آن را در حدود وسع و توان روا مى دانند و اماميّه جايز نمى شمارد كه خود را به دست خود به هلاكت بيندازد و يا آنكه به همراه كسى خروج كند كه كتاب و سنّت را نمى شناسد و سيره عدل و حقّ را در ميان رعيّت نيكو نشمرد.

و شگفت تر از آن اينكه ياران زيدىّ مذهب ما در منازلشان آرميده اند نه امر به معروف مى كنند و نه نهى از منكر و نه به امر جهاد اقدم مى كنند در حالى كه ما را به اين امور تعبير

مى كنند و اين نهايت زورگوئى و نشانه عصبيّت است. نعوذ باللَّه من اتّباع الهوى و هو حسبنا و نعم الوكيل.

سؤالى ديگر:

و به صاحب كتاب مى گوئيم: آيا در بين ائمّه حقّ، افضل از امير المؤمنين صلوات اللَّه عليه مى شناسى؟ اگر بگويد: خير، مى گوئيم: آيا بعد از شرك و كفر كارى زشت تر و منكرى بزرگتر از كار اصحاب سقيفه مى شناسى؟ اگر بگويد:

خير، مى گوئيم: آيا به امر به معروف و نهى از منكر و جهاد تو داناترى يا

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:251

امير المؤمنين؟ ناچار بايد بگويد: امير المؤمنين؟ (1) و به او مى گوئيم: چرا آن حضرت با آن قوم جهاد نكرد؟ هر عذرى كه بياورد بايد مانند آن را از اماميّه بپذيرد، زيرا همه مردم مى دانند كه امروزه باطل قوى تر از سقيفه است و اعوان شيطان امروزه بيشترند. پس ما را به ذكر جهاد و ذكر آن تشنيع مكن كه خداى تعالى آن را در شرايطى واجب كرده است كه اگر آن شرايط را مى دانستى كلام و كتابت را كوتاه مى كردى، و نسأل اللَّه التّوفيق.

سؤالى ديگر:

به صاحب كتاب مى گوئيم: آيا حسن بن علىّ عليهما السّلام را در سازش با معاويه درستكار مى دانيد يا خطاكار؟ اگر گويد: درست كار، مى گوئيم: آيا او را درستكار مى دانيد- در حالى كه جهاد را ترك كرده و از امر به معروف و نهى از منكر آنچنان كه شما بر آن اشاره مى كنيد روى برگردانيده است-؟ اگر بگويند درستكار مى دانيم زيرا مردم او را واگذاشتند و از آنها بر جان خود ايمن نبود و پيروان با بصيرت وى به تعدادى نبودند كه بتواند با آنها در برابر معاويه ايستادگى كند و هنگامى كه درستى اين

مطالب را دانستند به آنها مى گوئيم: وقتى امام حسن عليه السّلام با وجود لشكر پدرش و اعلام امامتش بر فراز منابر و اينكه

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:252

شمشير كشيد و به جانب دشمن خدا و دشمنش حركت كرد، (1) بخاطر اين امورى كه ذكر مى كنيد از ادامه جهاد معذور باشد، چرا جعفر بن محمّد عليهما السّلام را در ترك جهاد معذور نمى دانيد، با وجود آنكه دشمنان معاصر او چند برابر ياران معاويه بودند و از شيعيانش حتّى صد نفر جنگ آزموده نبودند، بلكه قومى از اهل سرّ بودند كه نه جنگى ديده و نه پيكارى را مشاهده كرده بودند، اگر عذرش را بپذيرند كه انصاف داده اند، و اگر يكى از ايشان نپذيرد از فرق آن دو مى پرسيم و هيچ فرقى وجود ندارد.

علاوه بر آن، اگر قياس زيديّه درست باشد، زيد بن علىّ، از حسن بن- علىّ عليهما السّلام افضل است، زيرا حسن عليه السّلام سازش كرد امّا زيد جنگيد تا كشته شد، و زشتى مذهبى كه «زيد» را بر «حسن» تفضيل دهد روشن است و نيازى به دليل ديگرى ندارد، و حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ. «1»

و ما اين فصول را در آغاز كتاب خود آورديم، زيرا نهايت ادلّه زيديّه و پاسخ آنها در آن آمده است و زيديّه از همه فرقه ها به ما اماميّه سخت گيرترند و ما در اين كتاب انبياء و حجج الهى صلوات اللَّه عليهم را كه داراى غيبت بوده اند

______________________________

(1) هذا آخر ما نقله عن كتاب ابن قبة.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:253

ذكر كرديم. (1) و در پايان كتاب از معمّرين تاريخ ياد كرده ايم تا گفتارمان در باره غيبت و طول عمر از حدّ احاله و

امتناع به حدّ امكان و جواز در آيد. سپس نصوص و اخبارى كه در باره قائم دوازدهمين ائمّه عليهم السّلام از خداى تعالى و پيامبر اكرم و ائمّه يازده گانه صلوات اللَّه عليهم وارده شده و در آنها وقوع غيبت تصريح گرديده است، ذكر كرده و تصحيح نموده ايم. بعد از آن مولد امام و كسانى كه او را مشاهده كرده اند و دلالات و نشانه ها و توقيعات صادره از آن حضرت را ذكر كرده ايم، تا تأكيدى باشد بر ادلّه اى كه بر منكرين وليّ اللَّه و مغيب در ستر اللَّه ذكر كرده ايم. و اللَّه الموفّق للصّواب و هو خير مستعان.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:254

[متن كتاب]

باب 1 در غيبت ادريس پيامبر عليه السّلام

(1) آغاز غيبت ها غيبت مشهوره ادريس پيامبر عليه السّلام است تا به غايتى كه كار شيعيانش به جايى رسيد كه تهيّه قوت برايشان دشوار شد و طاغوت زمانه گروهى از آنها را كشت و باقى آنها را فقير و هراسناك نمود، سپس ادريس پيامبر ظهور كرد و به شيعيانش مژده فرج و قيام قائمى از فرزندانش را داد كه آن نوح عليه السّلام بود. سپس خداى تعالى ادريس عليه السّلام را به سوى خود خواند و پيوسته شيعيان نسل اندر نسل در انتظار قيام نوح عليه السّلام بودند و عذاب سخت طواغيت را تحمّل مى كردند تا آنكه نبوّت نوح عليه السّلام آشكار گرديد.

(2) ابراهيم بن أبى البلاد از پدرش از امام محمّد باقر عليه السّلام چنين روايت كند، گويد:

آغاز نبوّت ادريس عليه السّلام آن بود كه در زمان او پادشاه جبّارى حكومت مى كرد و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:255

روزى سوار بر مركب شد و در يكى از گردشگاههايش زمين سرسبز و خرّمى را ديد كه متعلّق به

يك مؤمن تارك دنيايى بود و از آن خوشش آمد و از وزيرانش پرسيد: اين زمين از آن كيست؟ گفتند: متعلّق به بنده مؤمنى از بندگان پادشاه است، فلان شخص تارك دنيا. او را فرا خواند و بدو گفت: اين زمين را به من پيشكش كن و او گفت: عيال من از تو بدان نيازمندتر است. گفت قيمت آن را مشخّص كن تا بهاى آن را بپردازم و او پاسخ داد نه آن را پيشكش مى كنم و نه مى فروشم از اين كار منصرف شو. پادشاه از اين سخن بر آشفت و غمگين و انديشناك به نزد خانواده خود برگشت و او را زنى بود از طايفه ازارقه «3» يا كبود چشمان كه مورد پسندش بود و در گرفتاريها با او مشورت مى كرد. چون در جاى خود قرار گرفت به دنبال آن زن فرستاد تا در باره گستاخى مالك آن زمين با او مشورت كند و آن زن آمد و چهره پادشاه را غضبناك ديد و گفت: پادشاها! چه ناگوارى رخ داده كه خشم از رخسارت نمايان است؟ بازگو پيش از آنكه اقدامى از شما سر زند و شاه داستان زمين و گفتگوى فيما بين را باز گفت. آن زن گفت: اى پادشاه اين كار براى كسى مهمّ است كه قدرت تغيير و انتقام را نداشته

______________________________

(3) ازرق كبود چشم را گويند و ظاهرا مراد غلامان رومى كه زرق العيون بودند مى باشند.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:256

باشد (1) و اگر دوست نمى دارى كه او را بى دليل بكشى، من اين كار را عهده دار مى شوم و زمين را با دليل در اختيار تو قرار خواهم داد و آن دليل نزد مردم

مملكت، در بردارنده عذر تو خواهد بود. شاه گفت: آن چيست؟ زن گفت:

گروهى از ياران ازارقه خود را به نزد او مى فرستم تا او را به نزد تو آورند و عليه او گواهى دهند كه از دين تو بيزارى جسته و قتل و اخذ املاكش بر تو رواست.

گفت: آن كار را انجام بده، راوى گويد: و آن زن را يارانى از ازارقه بود كه بر دين او بودند و قتل مؤمنان تارك دنيا را جايز مى دانستند و به دنبال ايشان فرستاد و به نزد او آمدند و به آنها دستور داد كه عليه فلان شخص رافضى نزد پادشاه گواهى دهند كه از دين پادشاه برگشته است و آنها هم گواهى دادند و او را كشت و زمينش را تصاحب كرد. در اين هنگام خداى تعالى خشمگين گرديد و به ادريس وحى كرد كه به نزد اين بنده جبّارم برو و به او بگو: آيا به اين راضى نشدى كه بنده مؤمنم را كشتى؟ زمين او را هم در اختيار خود در آوردى و خانواده او را محتاج و گرسنه ساختى! بدان به عزّت خود سوگند كه در آخرت از تو انتقام كشم و در دنيا پادشاهى را از تو سلب كنم و شهرت را ويران سازم و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:257

عزّتت را به ذلّت مبدّل كنم و بدن آن زنت را خوراك سگان سازم كه اى بدبخت! حلم من ترا فريفته است.

(1) و ادريس با رسالت پروردگارش به نزد او آمد در حالى كه بر تختش نشسته بود و يارانش به گردش حلقه زده بودند و گفت: اى جبّار! من رسول الهى به جانب تو هستم

و او خطاب به تو مى فرمايد: آيا به اين راضى نشدى كه بنده مؤمنم را كشتى؟ زمين او را هم در اختيار خود در آوردى و خانواده او را محتاج و گرسنه ساختى! بدان به عزّت خود سوگند كه در آخرت از تو انتقام مى كشم و در دنيا پادشاهى را از تو گرفته و شهرت را ويران مى سازم و عزّتت را به ذلّت مبدّل كرده و بدن آن زنت را خوراك سگان سازم. آن پادشاه ستمكار گفت: اى ادريس! از نزد من بيرون رو و خودت را بر من مقدّم مدار.

سپس زنش را خواست و سخنان ادريس را به اطّلاع او رسانيد آن زن گفت:

رسالت خداى ادريس ترا به هراس نيفكند، من كسى را مى فرستم تا او را بكشد و رسالت خدايش و آنچه كه براى تو آورده باطل شود، شاه گفت: اقدام كن. و ادريس نيز يارانى از مؤمنان تارك دنيا داشت كه با وى انجمن مى كردند و با يك ديگر مؤانست داشتند. و ادريس به آنها گزارش وحى الهى و رسالتش به نزد

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:258

آن جبّار و ابلاغ كلام الهى همه را بدانها گفت و آنها بر ادريس و يارانش دلسوزى كرده و ترسيدند كه او را بكشد.

(1) زن آن جبّار چهل تن از ازارقه را به نزد ادريس فرستاد تا او را بكشند و آنها به انجمنى كه او با ياران خود مى نشست رفتند و او را نيافتند و برگشتند، ياران ادريس آنها را ديده و احساس كرده كه آنها آمدند تا او را بكشند و در جستجوى وى برآمده و او را يافته و گفتند:

اى ادريس! مواظب خودت باش كه

اين جبّار قاتل تو است، امروز چهل تن از ازارقه را فرستاده بود تا ترا بكشند، از اين شهر بگريز! و ادريس نيز همان روز با چند نفر از يارانش از آن شهر كناره گرفت و سحرگاه با پروردگارش به مناجات برخاسته و گفت: اى خداى من مرا به نزد اين جبّار فرستادى و من نيز ابلاغ كلام ترا كردم و او مرا به قتل تهديد كرده است و اگر به من دسترسى پيدا كند مرا خواهد كشت. خداى تعالى وحى فرمود كه از او دورى كن و از قريه اش بيرون شو مرا با او واگذار كه به عزّتم سوگند كه فرمانم را در باره او جارى سازم و كار تو و رسالت ترا در باره او انجام خواهم داد. ادريس گفت: اى

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:259

خداى من حاجتى دارم (1) و خداى تعالى فرمود: بخواه كه بر آورده است، گفت: از تو مسألت مى كنم كه بر اين قريه و حومه آن و آنچه در آن است باران نفرستى تا من آن را درخواست كنم. خداى تعالى فرمود: اى ادريس! در اين صورت قريه ويران مى شود و مردمش دچار سختى و گرسنگى مى شوند، ادريس گفت:

گرچه ويران شود و دچار سختى و گرسنگى شوند، خداى تعالى فرمود: آنچه خواستى عطا كردم و هرگز باران بر آنها نفرستم تا تو درخواست كنى و من شايسته ترين فردى هستم كه به وعده اش وفا كند.

ادريس موضوع درخواست خود از خداى تعالى و نباريدن باران بر ايشان را به ياران خود خبر داد و وحى و وعده الهى را كه باران بر ايشان نفرستد تا خودش درخواست كند همه را باز گفت

و گفت اى مؤمنان از اين قريه بيرون شده و به قريه هاى ديگر رويد، آنها هم خارج شدند و عدّه ايشان در آن روز بيست نفر بود كه در قراء ديگر متفرّق شدند و خبر ادريس و مسألت او از خداى تعالى در قريه ها شايع شد و ادريس خود به بالاى كوه بلندى در ميان غارى پناهنده شد و خداى تعالى نيز فرشته اى بر او گمارد كه هر شامگاه غذايش را بياورد و روزها هم روزه مى گرفت و فرشته نيز افطارى مى آورد، در اين ميان، خداوند

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:260

پادشاهى آن جبّار را گرفت و او را كشت (1) و شهرش را ويران و زنش را خوراك سگان كرد، به خاطر خشمى كه بر آن مرد مؤمن گرفته بود.

بعد از آن جبّار، گنهكار ديگرى در شهر ظاهر شد و پس از بيرون رفتن ادريس از آن شهر مدّت بيست سال گذشت و از آسمان حتّى يك قطره باران نباريد و مردم دچار سختى شدند و حالشان به وخامت گرائيد و از شهرهاى بسيار دور غذا وارد مى كردند و چون سختى به نهايت رسيد، بعضى از ايشان به نزد بعضى ديگر رفته و گفتند: اين مصيبتى كه بر ما نازل شده است به سبب درخواست ادريس است كه از پروردگارش مسألت كرده باران بر ايشان نفرستد تا خود نزول باران را از او بخواهد و ادريس از ديد ما مخفى شده و جايگاه او را نمى دانيم و خداوند از او به ما مهربان تر است و با هم اتّفاق كردند كه به درگاه خدا توبه كرده و او را بخوانند و به درگاهش انابه كنند و درخواست نمايند

كه آسمان بر آن قريه و مردمش ببارد. پس بر خاكستر ايستاده و لباس سياه پوشيده و خاك بر سرهاى خود پاشيده و با توبه و استغفار و اشك و زارى به درگاه او ناليدند.

خداى تعالى به ادريس وحى فرمود كه اى ادريس! همشهريان تو با توبه و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:261

استغفار و ناله و زارى به درگاه من ناليده اند (1) و من خداى رحمان و رحيمم، توبه را مى پذيرم و گناه را مى بخشم و بر ايشان رحمت آورده ام و تنها چيزى كه مانع استجابت درخواست باران آنهاست گفتگوى توست كه از من خواستى باران برايشان نبارم تا آنكه تو مسألت كنى، پس اى ادريس! از من بخواه تا به فرياد ايشان برسم و باران بر آنها ببارم. ادريس گفت: بار الها! من از تو درخواست نمى كنم. خداى تعالى فرمود: اى ادريس! آيا تو از من درخواست نكردى و من تو را اجابت نكردم و من از تو مى خواهم كه از من مسألت كنى، پس چرا درخواست مرا اجابت نمى كنى؟ ادريس گفت: بار الها! از تو درخواست نمى كنم.

آنگاه خداى تعالى به فرشته اى كه به او فرمان داده بود غذاى ادريس را هر شامگاه ببرد وحى فرمود كه از ادريس غذا را دريغ داشته و به او نرساند و چون ادريس آن روز را به شب آورد و غذايش نرسيد حزن و گرسنگى او افزون شد و چون شب روز سوم فرا رسيد و غذايش نرسيد سختى و گرسنگى و حزنش فزونتر شد و طاقتش نماند و پروردگارش را ندا كرد كه اى خداى من! رزق مرا از من دريغ داشتى پيش از آنكه مرا قبض روح

كنى؟ و خداى تعالى وحى فرمود كه اى ادريس! سه شبانه روز غذا از تو دريغ داشتم بى تابى كردى امّا از گرسنگى

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:262

همشهريانت و سختى ايشان ظرف بيست سال بى تابى نكردى و آن را ياد ننمودى! (1) سپس از تو خواستم هنگام سختى ايشان و رحمتم بر آنها از من بخواهى كه باران بر آنها بفرستم، امّا درخواست نكردى و از سؤالى از من بخاطر آنها دريغ ورزيدى، منهم ترا با گرسنگى تأديب كردم و بردباريت اندك شد و بيتابيت آشكار گرديد، از جايگاهت فرود آى و در جستجوى معاش خود باش كه طلب آن را به چاره انديشى خودت واگذار كردم.

ادريس عليه السّلام از جايگاهش فرود آمده و به شهرى در آمد تا غذايى طلب كند كه گرسنگى او را زايل كند و چون به شهر درآمد، دودى را ديد كه از منزلى بر مى خاست و به جانب آن رفت و بر پيرزنى وارد شد كه دو قرص نان را روى تابه اى پهن مى كرد و به او گفت: اى زن! آيا به من طعام مى دهى كه از گرسنگى بى تابم و آن زن گفت: اى بنده خدا! دعاى ادريس چيزى اضافه براى ما باقى نگذاشته است تا آن را به كسى اطعام كنيم و سوگند ياد كرد كه جز آن، هيچ چيزى ندارد، و معاش را از مردم شهرهاى ديگر طلب كند. ادريس گفت: به اندازه اى به من غذا بده كه روح از كالبدم نرود و بتوانم روى پاى خود بايستم تا

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:263

آنكه در جستجوى معاش باشم. (1) زن گفت: آن دو قرص نان است، يكى از آن من است و ديگرى

از آن پسرم، اگر قوت خودم را بدهم خود خواهم مرد و اگر قوت پسرم را بدهم او خواهد مرد و اينجا اضافه اى نيست تا آن را به تو بدهم.

گفت: پسر تو كوچك است و نصف قرص نان، او را بس است و با آن زنده مى ماند و نصف ديگر مرا كافى است و با آن زنده مى مانم و در آن كفايت من و او هر دو هست، آنگاه زن قرص نان خود را خورد و قرص ديگر را بين ادريس و فرزندش بخش كرد و چون فرزندش ادريس را ديد كه از قرص نان او مى خورد به قدرى مضطرب شد كه قالب تهى كرد! مادرش گفت: اى بنده خدا! فرزندم را از بى تابى بر قوتش كشتى! و ادريس گفت: بى تابى مكن كه من به اذن خداى تعالى او را زنده مى كنم و دو بازوى بچّه را گرفت و گفت: اى روحى كه از بدن اين بچّه بيرون رفتى! به اذن الهى به بدنش بازگرد كه من ادريس پيامبرم و روح بچه به اذن الهى به كالبدش برگشت. چون آن زن كلام ادريس و اين سخن او را شنيد كه أنا إدريس و پسرش را ديد كه پس از مرگ زنده شده است، گفت: من گواهى مى دهم كه تو ادريس پيامبرى و از خانه بيرون رفت و با صداى بلند فرياد مى كرد كه شما را به فرج بشارت مى دهم كه ادريس به شهر شما در آمده

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:264

است. (1) ادريس رفت و بر موضع شهر آن جبّار اوّلى نشست و آن را تلّى از خاك يافت و مردمى از اهل آن قريه به دورش

جمع شدند و به او گفتند: اى ادريس! آيا به ما رحم نمى كنى در اين بيست سالى كه به سختى و گرسنگى گذرانيديم؟ اكنون از خدا بخواه كه بر ما باران بفرستد، گفت: نه، مگر آنكه اين جبّارتان و همه اهل قريه پياده و پاى برهنه بيايند و آن را از من بخواهند. اين مطلب به گوش آن جبّار رسيد و چهل مرد را فرستاد تا ادريس را به نزد او برند، به نزد او آمده و گفتند: جبّار ما را نزد تو فرستاده تا تو را نزد او بريم و ادريس آنها را نفرين كرد و آنها مردند و خبر آن به گوش جبّار رسيد و ديگر بار پانصد مرد را فرستاد تا او را ببرند، آنگاه كه به نزد او آمده گفتند: اى ادريس! اين جبّار ما را به پيش تو فرستاده است تا تو را به نزد او بريم. ادريس گفت: به محلّ آرميدن ياران خود بنگريد. گفتند: اى ادريس! بيست سال است كه ما را از گرسنگى كشتى، اكنون مى خواهى ما را با نفرين بكشى؟ آيا رحم ندارى؟ ادريس گفت: من نزد او نخواهم رفت و از خداوند هم براى شما درخواست باران نمى كنم تا به غايتى كه جبّارتان و اهل قريه شما پياده و پاى برهنه به نزد من آيند، پس به نزد او آمدند و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:265

در مقابلش خاضعانه ايستادند (1) در حالى كه از او مى خواستند كه از خداى تعالى بخواهد كه بر ايشان باران بفرستد و ادريس به آنها گفت: اكنون آرى، و از خداى تعالى درخواست كرد كه بر قريه آنها و نواحى آن باران

بفرستد، ابرى از آسمان بر سر آنها سايه انداخت و رعد و برقى درگرفت و همان ساعت باران فراوانى بر آنها باريد تا به غايتى كه گمان كردند غرق خواهند شد و به خانه هاى خود نرسيده بودند مگر آنكه نفوسشان آنها را از فراوانى آب نگران ساخته بود «1».

باب 2 ذكر آشكار شدن نبوّت نوح عليه السّلام

(2) عبد اللَّه بن فضل هاشمى گويد: امام صادق عليه السّلام فرمود: چون خداى تعالى نبوّت نوح عليه السّلام را آشكار كرد و شيعه به فرج يقين كردند بلوى شدّت گرفت و كذب و اختلاف افزون شد تا به حدّى كه به شيعه سختى شديدى رسيد و به نوح

______________________________

(1) و في الخبر ما يدلّ على ضعفه.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:266

هجوم آورده و او را به شدّت مضروب كردند (1) تا آنكه سه روز بيهوش افتاد و خون از گوشش ريخت و سپس به هوش آمد، اين حادثه پس از سيصد سال از بعثت او رخ داد و او در خلال اين مدّت شب و روز ايشان را دعوت مى كرد امّا آنها مى گريختند، پنهانى آنها را فرا مى خواند اجابت نمى كردند، آشكارا ايشان را دعوت مى كرد اقبال نمى نمودند، پس از سيصد سال قصد كرد كه آنها را نفرين كند، و پس از نماز بامداد بدين منظور نشست كه يك دسته از آسمان هفتم بر وى فرود آمدند و آنها سه فرشته بودند سلام كردند و گفتند: اى پيامبر خدا! ما را حاجتى است. فرمود: آن چيست؟ گفتند: نفرين بر قومت را به تأخير بينداز كه آن نخستين سطوتى است كه خداى تعالى در زمين آشكار مى كند. فرمود: نفرين بر آنها را سيصد سال ديگر به تأخير انداختم و به

سوى آنها برگشت، و باز ايشان را دعوت كرد و آنها هم همان كارها را كردند تا چون سيصد سال ديگر گذشت و از ايمان آوردن آنها مأيوس شد، براى نفرين آنها هنگام ظهر نشست كه يك دسته از آسمان ششم بر وى فرود آمدند و آنها سه فرشته بودند، بر او سلام كردند و گفتند: ما دسته اى از فرشتگان آسمان ششم هستيم كه بامداد بيرون شديم و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:267

نيم روز به نزد تو آمديم، (1) سپس از او همان درخواست نمايندگان آسمان هفتم را نمودند و آنها را نيز به همان پاسخ جواب فرمود و به سوى قوم خود برگشت و به دعوت آنها پرداخت، امّا دعايش جز گريز اثر ديگرى در آنها نداشت تا آنكه سيصد سال ديگر گذشت كه تتمّه نهصد سال بود، پس شيعه به نزد او آمدند و از آنچه از آزار عامّه و سركشان قوم مى كشيدند شكايت كردند و از وى خواستند تا براى فرج دعا كند و او به ايشان پاسخ مثبت داد و نماز خواند و دعا كرد آنگاه جبرئيل عليه السّلام فرود آمد و گفت: خداى تعالى دعاى تو را اجابت كرد، پس به شيعه بگو كه خرما بخورند و هسته اش را بكارند و آن را پرورش دهند تا ميوه دهد و چون ميوه دهد فرج ايشان خواهد رسيد، پس خدا را حمد و ثنا گفت و به آنها اين مطلب را تفهيم كرد و آنها نيز بدان خشنود شدند و خرما خوردند و هسته آن را كاشتند و آن را پرورش دادند تا ميوه داد و با خرماى آن به نزد نوح آمدند و

خواهش كردند كه به آن وعده وفا كند و نوح عليه السّلام نيز از خداى تعالى فرج مسألت كرد و خداوند به وى وحى كرد كه به ايشان بگو: همين خرما را هم بخوريد و هسته آن را بكاريد و چون ميوه دهد، فرج شما خواهد رسيد و آنها پنداشتند كه خلف وعده شده است و يك ثلث آنها از دين برگشتند و دو ثلث ديگر بر دين باقى ماندند و خرما خوردند و هسته اش را كاشتند، چون ميوه داد

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:268

نزد نوح آمدند و به او خبر دادند (1) و خواستند كه به وعده آنها وفا شود، او هم از خداى تعالى فرج مسألت كرد و خداى تعالى به او وحى كرد كه به آنها بگو: همين ميوه را هم بخوريد و هسته اش را بكاريد، يك ثلث ديگر هم از دين برگشتند و تنها يك ثلث باقى ماند و خرما را خوردند و هسته اش را كاشتند و چون ميوه داد، آن را به نزد نوح عليه السّلام آوردند و به او گفتند: جز قليلى از ما باقى نماندند و ما هم در صورت تأخير فرج بر خود نگرانيم، كه هلاك شويم، پس نوح عليه السّلام نماز خواند و گفت: پروردگار! از يارانم جز اين دسته باقى نمانده است و مى ترسم كه اگر فرج به تأخير افتد آنها نيز هلاك شوند و خداوند به او وحى كرد كه دعاى تو را اجابت كردم اكنون كشتى بساز و بين اجابت دعا و طوفان پنجاه سال فاصله بود.

(2) 2- عبد الحميد بن أبى ديلم از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: پس از آنكه

نوح عليه السّلام از كشتى پياده شد، پنجاه سال زندگى كرد، سپس جبرئيل عليه السّلام به

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:269

نزد او آمد (1) و گفت: اى نوح! نبوّت تو سپرى شد و روزگارت به سر رسيد، اكنون به اسم اكبر و ميراث علم و آثار علم نبوّتى كه با توست بنگر و آن را به پسرت سام تحويل بده كه من زمين را وانگذارم جز آنكه عالمى در آن باشد كه تا بعثت پيامبر ديگر وسيله طاعت من و نجات مردم گردد و مردم را بدون حجّت و دعوت كننده به سوى خود و راهنماى به سبيل خود و عارف به امرم وانگذارم كه من حكم كرده ام كه براى هر قومى رهبرى باشد، نيكبختان را به واسطه او هدايت مى كنم و براى بدبختان حجّتى خواهد بود. فرمود: نوح عليه السّلام اسم اكبر و ميراث علم و آثار علم نبوّت را به پسرش سام تحويل داد، امّا حام و يافث علمى نداشتند كه بدان منتفع شوند. فرمود: نوح مژده هود را به آنان داد و دستور داد كه از او پيروى كنند و هر ساله وصيّتنامه را بگشايند و در آن بنگرند و آن عيد ايشان باشد، چنانچه آدم عليه السّلام به آنها امر كرده بود. فرمود: از فرزندان حام و يافث، جبّارين ظاهر شدند و فرزندان سام علومى را كه نزدشان بود مخفى ساختند و پس از نوح ساميان بر حام و يافث غلبه يافتند و اين همان قول خداى تعالى است كه:

«وَ تَرَكْنا عَلَيْهِ فِي الْآخِرِينَ» [الصافّات: 78] مى فرمايد: و واگذارديم بر او در آخرين، يعنى: واگذارد بر نوح دولت جبّارين را و با اين مطالب

محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را تسليت

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:270

مى دهد. فرمود: سند و هند و حبش از اولاد حام اند و عرب و عجم از فرزندان سام و ايشان دولت يافتند و آن وصيّت را عالمى از عالم ديگر به ارث مى برد تا آنكه خداى تعالى هود عليه السّلام را مبعوث فرمود.

(1) 3- عليّ بن سالم از پدرش از امام صادق عليه السّلام روايت كرده است كه آن حضرت فرمود: چون وفات نوح عليه السّلام فرا رسيد شيعيانش را فرا خواند و به آنها فرمود: بدانيد كه پس از من غيبتى خواهد بود كه در آن طاغوتها ظاهر خواهند شد و خداى تعالى به واسطه قائمى از فرزندان من فرج شما را مى رساند، اسم او هود است و خوش سيما و با طمأنينه و با وقار است، او در شمايل و اخلاق شبيه من است و خداوند هنگام ظهور او دشمنان شما را با طوفان هلاك خواهد ساخت و آنها پيوسته چشم به راه هود بودند و منتظر ظهور او بودند تا آنكه مدّت دراز شد و دل بيشترشان سخت گرديد و خداى تعالى هنگام يأس آنها پيامبرش هود را ظاهر ساخته و گرفتارى آنها پايان پذيرفت و دشمنان را با باد عقيمى كه ذكرش را فرموده است نابود ساخت، فرموده است: بر هر چه گذشت آن را مانند

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:271

خاكستر كرد. «1» سپس بعد از آن غيبت واقع شد تا آنكه صالح عليه السّلام ظاهر گشت.

(1) 4- عبد الحميد بن أبى ديلم از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: چون خداى تعالى هود عليه السّلام را مبعوث فرمود بازماندگان

اولاد سام به او ايمان آوردند، امّا ديگران گفتند: كيست كه از ما نيرومندتر باشد و با باد عقيم هلاك شدند و هود به آنها وصيّت كرد و به ظهور صالح عليه السّلام مژده داد.

باب 3 غيبت صالح پيامبر عليه السّلام

(2) 1- زيد شحّام از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: صالح زمانى از ميان قوم خود غيبت كرد و روزى كه غايب شد مردى كامل و خوش اندام و انبوه-

______________________________

(1) الذاريات: 42.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:272

ريش و لاغر ميان و سبك گونه و در ميان مردان متوسّط القامه بود و چون نزد قومش برگشت او را از صورتش نشناختند، به سوى قومش برگشت در حالى كه مردم سه دسته بودند: منكرانى كه هرگز برنگشتند؛ كسانى كه اهل شكّ و ترديد بودند؛ و ديگرانى كه اهل ايمان و يقين بودند و صالح عليه السّلام هنگامى كه برگشت ابتدا به دعوت اهل شكّ و ترديد پرداخت و به آنها گفت: من «صالح» هستم، امّا او را تكذيب كردند و دشنام دادند و راندند و گفتند: خدا از تو بيزار باد، صالح به شكل تو نبود، فرمود: آنگاه كه به نزد منكران آمد، آنان نيز سخن او را نشنيدند و به سختى از وى دورى كردند، سپس به نزد دسته سوم رفت كه اهل ايمان و يقين بودند و به آنها گفت: من «صالح» هستم، گفتند: براى ما خبرى بازگوى تا شكّ ما مرتفع شود و ما شكّى نداريم كه خداى تعالى خالقى است كه هر كسى را كه بخواهد به هر شكلى در مى آورد و به ما خبر داده اند و نيز در ميان خود نشانه هاى قائم را آنگاه كه بيايد

بررسى كرده ايم و صحّت آن به وسيله يك خبر آسمانى محقّق مى شود. صالح گفت: من صالحى هستم كه ناقه را براى شما آوردم.

گفتند: راست گفتى، آن همانست كه ما بررسى كرده ايم، آن شتر چه نشانه هايى داشت؟ و صالح گفت: يك روز او آب را مى نوشيد و يك روز شما، گفتند: به خدا و آنچه آورده اى ايمان آورديم و در چنين حالى است كه خداى تعالى فرموده

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:273

است: «أَنَّ صالِحاً مُرْسَلٌ مِنْ رَبِّهِ» (1) و اهل يقين گفتند: ما به آنچه فرستاده شده است ايمان داريم و مستكبران كه همان شكّ كنندگان و منكران بودند گفتند: ما به كسى كه شما بدان ايمان آورديد كافريم. «1» راوى گويد: گفتم: آيا در آن روز در ميان آنها عالمى به صالح بود؟ فرمود: خدا عادلتر از آن است كه زمين را بدون عالم گذارد كه مردم را به خداى تعالى راهبرى كند و آن قوم بعد از خروج صالح تنها هفت روز در حال بلا تكليفى به سر بردند كه امامى را نمى شناختند ولى آنها به همان دين خداى تعالى كه در دستشان بود عمل مى كردند و با هم متّحد بودند و چون صالح عليه السّلام ظاهر شد دور او جمع شدند و همانا مثل قائم مثل صالح عليهما السّلام است.

باب 4 غيبت ابراهيم عليه السّلام

(2) امّا غيبت ابراهيم خليل صلوات اللَّه عليه مانند غيبت قائم ما صلوات اللَّه عليه است و بلكه از آن عجيب تر است، زيرا خداى تعالى نشانه ابراهيم عليه السّلام را از

______________________________

(1) الاعراف 76 و 77. و فيها «أ تعلمون أن صالحا- الآية».

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:274

همان هنگام كه در رحم مادرش بود نهان ساخت تا آنكه خداى

تعالى به قدرت كامله خود او را از رحم به پشتش در آورد (يعنى آثار حمل در وى نمايان نبود) سپس امر ولادتش را نهان ساخت تا وقتى كه مدّت غيبت به سر آمد.

(1) 1- ابو بصير از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: پدر ابراهيم عليه السّلام منجّم نمرود بن كنعان بود و نمرود بدون مشورت با او كارى نمى كرد. شبى از شبها در ستاره ها نگريست و چون صبح شد گفت: ديشب امر شگفتى ديدم، نمرود گفت:

آن چيست؟ گفت: مولودى را ديدم كه در اين سرزمين متولّد مى شود و هلاك ما به دست اوست و به همين زودى مادرش به او باردار مى شود، نمرود از آن خبر تعجّب كرد و گفت: آيا زنان بدو باردار شده اند؟ گفت: خير و در علم خود يافته بود كه آن مولود را به آتش مى سوزانند، امّا ندانسته بود كه خداى تعالى او را نجات خواهد داد. فرمود: نمرود زنان را از مردان دور ساخته و زنان را در ميان شهر محبوس ساخت تا مردى به زنى دسترسى نداشته باشد. فرمود: امّا پدر ابراهيم عليه السّلام با زنش مواقعه كرد و آن زن باردار شد و پنداشت كه اين همان مولود

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:275

است، (1) پس به دنبال زنان قابله فرستاد كه هر چه در رحم ها بود تشخيص مى دادند و در مادر ابراهيم نگريستند و خداى تعالى آنچه كه در رحم بود به پشت چسبانيد و قابله ها گفتند ما چيزى در شكم او نمى بينيم و چون مادر ابراهيم او را به دنيا آورد، پدرش خواست تا او را به نزد نمرود برد، پس زنش گفت:

فرزندت را به

نزد نمرود مبر كه او را خواهد كشت، بگذار او را به يكى از اين غارها ببرم و او را آنجا گذارم تا اجلش فرا رسد و تو فرزندت را نكشته باشى، گفت ببر و او فرزند را به غارى برد و او را شير داد و بر در غار سنگى نهاد و برگشت و خداى تعالى نيز روزى وى را در انگشت شست او قرار داد و از شست خود شير مى مكيد و رشد او در هر روز مانند رشد ديگران در يك هفته، و رشد هفتگى او مانند رشد ماهانه ديگران و رشد ماهانه وى مانند رشد سالانه ديگران بود و در آنجا به اراده خداوندى ماند. سپس روزى مادرش به پدرش گفت: اگر اجازه مى دادى كه به سراغ آن كودك بروم و او را ببينم، مى رفتم و پدر گفت برو و مادر به غار آمد و ناگهان ابراهيم را ديد كه چشمانش مانند دو چراغ مى درخشد، او را گرفت و به سينه خود چسبانيد و شيرش داد و برگشت و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:276

پدرش از حال كودك پرسش كرد (1) و مادر گفت: او را به خاك سپردم و مدّتى به بهانه حاجت بيرون مى رفت و خود را به ابراهيم مى رسانيد و او را در آغوش مى كشيد و شير مى داد و بر مى گشت و چون ابراهيم به راه افتاد، مادرش آمد و همان كارها را كرد امّا چون خواست برگردد، ابراهيم جامه او را گرفت، مادر گفت چه مى خواهى؟ گفت: مرا با خود ببر و او گفت بگذار تا از پدرت اجازه بگيرم. «1»

و پيوسته ابراهيم در غيبت بود و خود را نهان

مى داشت و امرش را مكتوم مى كرد تا آنگاه كه ظهور كرد و فرمان خداى تعالى را آشكار نمود و خداوند قدرت خود را در باره وى نمايان ساخت، سپس دوباره غايب شد و آن وقتى بود كه پادشاه طاغى او را از شهر بيرون كرد و ابراهيم گفت: از شما و آنچه جز خدا مى خوانيد كناره مى گيرم و پروردگار خود را مى خوانم و اميدوارم با خواندن پروردگارم بدبخت نباشم و خداى تعالى فرمود: چون از آنها و آنچه كه مى پرستيدند كناره گرفت، ما اسحاق و يعقوب را به او بخشيديم و همه را پيامبر ساختيم و از رحمت خود بدانها بخشيديم و براى ايشان لسان صدق علىّ قرار داديم. «2» كه مقصود علىّ بن أبى طالب عليه السّلام است، زيرا ابراهيم از خداى تعالى

______________________________

(1) تتمة الحديث في الكافى ج 8 تحت رقم 558 فليراجع.

(2) مريم: 49- 51.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:277

خواسته بود كه برايش در ميان پسينيان زبان راستگوئى قرار دهد (1) و خداى تعالى براى او و اسحاق و يعقوب لسان صدق علىّ را قرار داد و عليّ عليه السّلام إخبار فرمود كه قائم يازدهمين از فرزندان اوست و او همان كسى است كه زمين را پر از عدل و داد مى كند همچنان كه پر از ظلم و جور شده باشد و براى او غيبت و حيرتى است كه اقوامى در آن گمراه شوند و ديگرانى هدايت يابند و اين امر واقع خواهد شد همچنان كه او آفريده شده است و عليّ عليه السّلام در حديث كميل بن زياد نخعى إخبار فرموده است كه زمين بدون حجّت نماند، آن حجّت يا ظاهر و مشهور است

و يا آنكه نهان و مستور، براى آنكه حجّتهاى خدا و نشانه هاى او از ميان نرود. و من اين دو خبر را با اسناد آن در اين كتاب در باب اخبار امير المؤمنين عليه السّلام از امر غيبت نقل كرده ام و در اينجا دوباره آنها را ذكر كردم، براى آنكه در دنباله داستان ابراهيم عليه السّلام ذكر آنها لازم بود.

و براى ابراهيم عليه السّلام غيبت ديگرى است كه براى اعتبار به تنهايى در بلاد مسافرت كرد.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:278

(1) 2- ابو حمزه ثمالى از امام باقر عليه السّلام روايت كند كه فرمود: روزى ابراهيم عليه السّلام بيرون رفت تا در بلاد سير كند و عبرت گيرد و به يك بيابانى در سرزمينى رسيد و بناگاه مردى را ديد كه ايستاده بود و نماز مى خواند و فريادش تا آسمان بالا مى رفت و لباسش پشمى بود. ابراهيم عليه السّلام از كار او در شگفت شد و نشست و انتظار كشيد تا او از نمازش فارغ شد و چون به طول انجاميد او را با دستش حركت داد و گفت: نمازت را كوتاه كن كه مرا حاجتى است، فرمود: آن مرد نيز كوتاه كرد و ابراهيم با او نشست و گفت: براى كه نماز مى خوانى؟ گفت: براى خداى ابراهيم، گفت: خداى ابراهيم كيست؟ گفت آن كس كه تو را و مرا آفريد.

ابراهيم گفت: از تو خوشم آمده است و دوست دارم در راه خداى تعالى با تو برادرى كنم، منزلت كجاست تا اگر خواستم به زيارت و ملاقات تو بيايم، آن مرد گفت: منزل من پشت اين آب است- و با دستش به دريا اشاره كرد- ولى مصلّاى

من همين جاست و اگر خواستى مرا در همين موضع خواهى ديد ان شاء اللَّه، سپس آن مرد به ابراهيم گفت: آيا حاجتى دارى؟ ابراهيم گفت: آرى، آن

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:279

(1) مرد گفت: حاجت تو چيست؟ ابراهيم بدو گفت: يا تو خدا را بخوان و من آمين گويم و يا آنكه من مى خوانم و تو بر دعاى من آمين گو. آن مرد گفت: براى چه به درگاه خدا دعا كنيم؟ ابراهيم گفت: براى مؤمنان گنهكار، مرد گفت: خير، ابراهيم گفت: براى چه؟ و او گفت: زيرا من خدا را سه سال است كه خوانده ام و تاكنون اجابتى نديده ام و من از خداى تعالى خجالت مى كشم كه دعاى ديگرى كنم، مگر آنكه بدانم مرا اجابت كرده است. ابراهيم گفت: دعاى تو چيست؟ مرد گفت: من روزى در همين مصلّا بودم كه نوجوانى بر من گذشت كه با هيبت بود و نور از پيشانيش مى درخشيد، گيسوانش را در پشت سرش انداخته بود و گاوى را مى راند كه گويا آن را روغن زده بودند و گوسفندانى را مى راند كه فربه و گرانبهايند، از ديدار او تعجّب كردم و بدو گفتم: اى غلام! اين گاو و گوسفند از كيست؟ گفت: از آن من است. «1» گفتم: تو كيستى؟ گفت: من اسماعيل پسر ابراهيم خليل اللَّه ام. در آن هنگام به درگاه خدا دعا كردم و مسألت نمودم كه خليل خود را به من بنماياند. ابراهيم گفت: من ابراهيم خليل اللَّه ام و آن نوجوان نيز پسر من است، آن مرد در اين هنگام گفت: الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ كه دعاى مرا اجابت

______________________________

(1) في الكافى ج 8 ص 392 تحت رقم 591

«فقال لإبراهيم».

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:280

كرد. (1) فرمود: آنگاه مرد گونه هاى ابراهيم را بوسيد و با وى معانقه كرد و سپس گفت: اكنون براى دعا آماده ام، دعا كن تا بر دعاى تو آمين گويم و ابراهيم براى مؤمنين و مؤمنات گنهكار تا روز قيامت دعا كرد و مغفرت و رضاى خداوند را براى آنها مسألت نمود و آن مرد نيز بر دعاى ابراهيم آمين گفت.

راوى گويد: امام محمّد باقر عليه السّلام فرمود: دعاى ابراهيم به شيعيان مؤمن و گنهكار ما تا روز قيامت خواهد رسيد.

باب 5 غيبت يوسف عليه السّلام

(2) امّا غيبت يوسف عليه السّلام بيست سال به طول انجاميد و در اين مدّت يعقوب عليه السّلام روغن بر گيسوان نزده و سرمه نكشيده و عطر استعمال نكرده و به زنان نزديك نشده بود تا آنكه خداى تعالى پريشانى يعقوب را برطرف كرد و يوسف و برادرانش و پدر و مادر و خاله اش را به گرد يك ديگر جمع كرد. سه روز اين غيبت را در چاه و چند سال آن را در زندان و باقى سنوات را در امارت بود. يوسف در مصر

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:281

بود (1) و يعقوب در فلسطين و بين آنها نه روز مسافت بود و در دوران غيبتش احوال مختلفى بر وى عارض شد. برادرانش اتّفاق كردند او را بكشند، سپس او را به چاه عميقى انداختند، آنگاه او را به بهاى اندكى كه چند درهم معدود بود فروختند، بعد از آن گرفتارى زن عزيز مصر و چندين سال در زندان به سر بردن پيش آمد و سپس امير مصر گرديد و خداى تعالى اوضاع پريشان او را سامان داد و تأويل خوابش را به

وى نماياند.

(2) 1- هشام بن سالم از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: يك اعرابى به نزد يوسف آمد تا از او طعامى بخرد و به او فروخت و چون از آن كار فارغ شد يوسف بدو گفت: منزلت كجاست؟ او گفت: در فلان مكان، فرمود: يوسف به او گفت: چون به فلان وادى رسيدى بايست و فرياد كن: اى يعقوب! اى يعقوب! مرد بزرگوار نيكو منظر و تنومند و خوش چهره اى خواهد آمد و به او بگو: من در مصر مردى را ملاقات كردم كه به شما سلام رسانيد و گفت: امانت تو نزد خداى تعالى ضايع نشده است. فرمود: اعرابى رفت و بدان موضع رسيد و به غلامانش

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:282

گفت: شترها را نگه داريد، (1) سپس فرياد زد: اى يعقوب! اى يعقوب! مرد نابيناى بلند قامت و نيكو منظرى در حالى كه دستش به ديوار بود پيش آمد، مرد به او گفت: آيا تو يعقوبى؟ گفت: آرى، آنگاه پيام يوسف را بدو رسانيد.

فرمود: يعقوب بيهوش بر زمين افتاد و چون به هوش آمد گفت: اى اعرابى! آيا از خداى تعالى حاجتى دارى؟ گفت: آرى، من مردى ثروتمندم و زنم دختر عموى من است و تا كنون فرزندى برايم نزائيده است، دوست دارم دعا كنى تا خداوند فرزندى به من عطا كند. فرمود: يعقوب وضو ساخت و دو ركعت نماز گزارد سپس به درگاه خداى تعالى دعا كرد و زنش چهار شكم يا فرمود شش شكم حامله شد و هر بار نيز دو قلو زائيد.

پس يعقوب مى دانست كه يوسف نمرده و زنده است و خداى تعالى پس از يك دوره غيبت

او را به زودى ظاهر مى سازد و به فرزندانش مى گفت: من از جانب خداوند چيزى را مى دانم كه شما نمى دانيد «1» و خاندان و خويشانش به واسطه آنكه از يوسف ياد مى كرد او را خرفت مى شمردند تا آنگاه كه بوى يوسف را استشمام كرد و گفت: من بوى يوسف را مى يابم اگر مرا كم عقل و نادان ندانيد،

______________________________

(1) يوسف: 98.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:283

گفتند: به خدا سوگند كه تو در بيراهه قديم خود هستى و چون بشير آمد كه همان پسرش، يهودا بود و پيراهن يوسف را به رويش انداخت و دو مرتبه بينا گرديد، گفت: آيا به شما نگفتم كه من از جانب خدا چيزى را مى دانم كه شما نمى دانيد؟ «1» (1) 2- مفضّل از امام صادق عليه السّلام روايت كرده كه فرمود: آيا مى دانيد كه پيراهن يوسف چه بود؟ گفتم: خير، فرمود: چون آتش براى ابراهيم افروخته شد، جبرئيل برايش يك جامه بهشتى آورد و بر او پوشانيد و به واسطه آن سرما و گرما بر وى زيان نمى رسانيد و چون مرگ ابراهيم عليه السّلام فرا رسيد آن را در بازوبندى نهاد و بر اسحاق آويخت، اسحاق نيز آن را بر يعقوب آويخت و هنگامى كه يوسف به دنيا آمد، يعقوب آن را بر يوسف آويخت و آن در بازوى وى بسته بود تا كارش بدان جا كشيده شد و چون يوسف آن پيراهن را از ميان آن بازوبند بيرون كشيد، يعقوب رائحه آن را استشمام كرد و اين همان قول خداى

______________________________

(1) يوسف: 95- 98.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:284

تعالى است كه «إِنِّي لَأَجِدُ رِيحَ يُوسُفَ لَوْ لا أَنْ تُفَنِّدُونِ» «3» (1) و آن اين پيراهن

بود كه از بهشت آمده بود. راوى گويد: گفتم فداى شما آن پيراهن به كه رسيد؟ فرمود: به اهلش و سپس فرمود: هر پيامبرى كه علمى يا چيز ديگرى را به ارث برد همه به محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و يا آل محمّد عليهم السّلام رسيد.

و روايت شده است كه چون قائم عليه السّلام ظهور كند پيراهن يوسف در بر اوست و عصاى موسى و خاتم سليمان عليهم السّلام همراه اوست.

دليل آنكه يعقوب عليه السّلام مى دانست كه يوسف عليه السّلام زنده است و براى ابتلاء و آزمايش از او غائب شده است اين است كه وقتى فرزندانش گريان به نزد او آمدند به ايشان گفت: اى فرزندانم! چرا گريه مى كنيد و وا ويلا براه انداخته ايد و چرا عزيزم يوسف را در ميان شما نمى بينم؟ گفتند: اى پدر! ما رفتيم مسابقه بدهيم و يوسف را بر سر كالاى خود گذاشتيم و گرگ او را خورد و تو حرف ما را باور نمى كنى گر چه راستگو باشيم و اين پيراهن اوست كه برايت آورده ايم. گفت: آن را به من دهيد و بدو دادند و آن را بر صورت خود نهاد و بيهوش بر زمين افتاد، وقتى به هوش آمد به آنها گفت: اى پسران من! آيا شما نمى پنداريد كه عزيزم يوسف را گرگ دريده است؟ گفتند: چرا، گفت: پس چرا بوى گوشت او به

______________________________

(3) يوسف: 95 و التفنيد: النسبة الى الفند و هو نقصان عقل يحدث من الهرم.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:285

مشامم نمى رسد و چرا پيراهن او را صحيح و سالم مى بينم؟ (1) فرض كنيد پيراهن از طرف پائين از تنش بيرون آمده باشد،

چگونه گريبان و سر شانه هايش پاره نشده است و چگونه گرگ مى تواند او را بدرد و پيراهنش پاره نشده باشد؟ اين گرگ دروغ است و فرزندم مظلوم است. نفس سركشتان شما را فريفته است، من صبر جميل پيشه مى كنم و خدا بر آنچه وصف مى كنيد يارى كننده است. آن شب از آنها روى گردان شد و با آنها سخن نگفت و بر يوسف مرثيه سرايى مى كرد و مى گفت:

حبيبم اى يوسفى كه ترا بر جميع فرزندانم برگزيدم و او را از من ربودند! حبيبم اى يوسفى كه در بين فرزندانم به تو اميدوار بودم و او را از من ربودند! حبيبم اى يوسفى كه دست راستم را زير سرش مى نهادم و دست چپم او را نوازش مى كرد و او را از من ربودند! حبيبم اى يوسفى كه در تنهايى انيس من بود و او را از من ربودند! حبيبم اى يوسف! اى كاش مى دانستم كه تو را در كدام كوه رها كرده اند! يا در كدام دريا غرق كرده اند! حبيبم يوسف! اى كاش با تو بودم و بلايى كه به تو رسيده به من نيز مى رسيد!

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:286

(1) و دليل ديگر بر آنكه يعقوب عليه السّلام مى دانست كه يوسف عليه السّلام زنده و در غيبت است اين سخن اوست كه گفت: اميد است كه خداوند همه را به من برساند، «1» و سخن ديگر او كه به فرزندانش گفت: اى فرزندانم برويد و از يوسف و برادرش جستجو كنيد و از رحمت خدا نااميد نباشيد كه از رحمت خدا جز قوم كافر نااميد نباشند. «2»

و امام صادق عليه السّلام فرمود: يعقوب عليه السّلام به ملك الموت گفت: به من

بگو كه مردم را مجتمعا قبض روح مى كنى و يا جدا جدا؟ گفت: جدا جدا، گفت: در زمره كسانى كه قبض روح كردى آيا روح يوسف بود؟ گفت: خير، اينجا بود كه به فرزندانش گفت: برويد و از يوسف و برادرش جستجو كنيد.

پس حال كسانى كه امروزه عارف به امام زمان غائب عليه السّلام هستند، مانند حال يعقوب است كه به يوسف و غيبتش عارف بود و حال جاهلان به او و به غيبتش و دشمنان امر او، حال خاندان و خويشان اوست «3» كه كار جهالت آنها در باره يوسف و غيبت وى به جايى رسيد كه به پدرشان يعقوب گفتند: به خدا

______________________________

(1) يوسف: 84.

(2) يوسف: 88.

(3) في بعض النسخ «حال اخوة يوسف».

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:287

سوگند كه تو در گمراهى ديرين خود هستى.

(1) و سخن يعقوب آنگاه كه بشير پيراهن يوسف را بر روى يعقوب انداخت و او بينا شد و گفت: آيا به شما نگفتم كه من از جانب خداوند چيزى را مى دانم كه شما نمى دانيد، دليلى است بر آنكه او مى دانست يوسف زنده است و براى گرفتارى و آزمايش غايب شده است.

(2) 3- سدير از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: در قائم سنّتى از يوسف است، گفتم: گويا خبر او يا غيبت او را ذكر مى كنيد؟ فرمود: اين مردم خوك صفت منكر نيستند كه برادران يوسف اسباط و اولاد پيامبران بودند، با يوسف كه برادرشان بود و آنها هم برادر وى بودند تجارت كرده و داد و ستد نمودند و وى را نشناختند تا آنگاه كه گفت: من يوسفم و اين هم برادر من است! پس چرا منكر مى شوند

كه خداى تعالى در روزگارى بخواهد حجّتش را از آنها پنهان كند؟ يوسف روزى پادشاه مصر بود و بين او و پدرش هجده روز فاصله بود و اگر خداى تعالى مى خواست كه مكان وى را به او بنماياند مى توانست، به خدا

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:288

سوگند وقتى به يعقوب و فرزندانش مژده رسيد، نه روزه خودشان را به مصر رسانيدند، (1) چرا اين مردم منكرند كه خداى تعالى با حجّت خود همان كند كه با يوسف كرد؟ در بين ايشان گردش كند و در بازارهاى آنها راه رود و بر بساط آنها پا نهد و آنها او را نشناسند تا آنگاه كه خداى تعالى به او اذن دهد كه خود را به آنها معرّفى سازد همان گونه كه به يوسف اذن داد آنگاه كه به ايشان گفت: آيا مى دانيد آنگاه كه نادان بوديد چه بر سر يوسف و برادرش آورديد؟ گفتند: آيا تو خودت يوسف نيستى؟ گفت: من يوسفم و اين هم برادر من است! «1»

باب 6 «2» غيبت موسى عليه السّلام

(2) 1- امير المؤمنين عليه السّلام از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روايت كند كه فرمود: وقتى وفات

______________________________

(1) يوسف: 90.

(2) النسخ مختلفة في عنوان الابواب و هنا في بعضها «الباب الاول» و في بعضها «الباب الثانى» و في بعضها «باب» فقط، و في بعضها «باب» مع الرقم الهندسى.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:289

يوسف عليه السّلام فرا رسيد شيعيان و خاندان خود را جمع كرد و حمد و ثناى الهى به جاى آورد و سپس به آنها گفت: سختى شديدى به آنها خواهد رسيد كه در آن مردانشان را بكشند و شكم زنان باردارشان را پاره كنند و كودكانشان را

سر ببرند تا آنگاه كه خداوند حقّ را در قائم كه از فرزندان لاوى بن يعقوب است ظاهر سازد و او مردى گندمگون و بلند قامت است و صفات او را بر شمرد، پس ايشان به آن وصيّت متمسّك شدند و غيبت و شدّت بر بنى اسرائيل واقع شد و آنها مدّت چهار صد سال منتظر قيام قائم بودند تا آنكه ولادت او را بشارت دادند و علامات ظهورش را مشاهده كردند و سختى آنها شدّت يافت و با سنگ و چوب به ايشان حمله كردند و فقيهى كه به احاديث او آرامش مى يافتند تحت تعقيب قرار گرفت و او مخفى شد و با او نامه نگارى كردند و گفتند: ما در گرفتاريها به كلام تو آرامش مى يافتيم، پس آن فقيه ايشان را به بيابانها برد و نشست و با آنها حديث قائم و صفات او و نزديكى ظهور او را مى گفت و آن شب شبى مهتاب بود و در اين ميانه موسى عليه السّلام در آمد و در اين هنگام او نوجوان بود و از سراى فرعون به پشت گردشگاه آمد و از موكب خود كناره گرفت و در حالى كه سوار

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:290

بر قاطرى بود (1) و طيلسان خزى بر دوش داشت به نزد ايشان آمد، چون آن فقيه او را بديد، از صفاتش او را شناخت، برخاست و بر قدوم او افتاد و بر آن بوسه داد و گفت: سپاس خدايى را كه مرا از دنيا نبرد تا آنكه تو را به من نشان داد و چون پيروانش چنين ديدند دانستند كه او صاحب ايشان است و به شكرانه خداى تعالى بر

زمين افتادند و موسى عليه السّلام جز اين نگفت كه اميدوارم خداوند در فرج شما تعجيل كند و بعد از آن غايب شد و به شهر مدين رفت و آن ساليان را نزد شعيب مقام كرد و اين غيبت دوم از غيبت اوّلى بر آنها سخت تر بود و آن پنجاه و چند سال مقدّر گشت، و گرفتارى آنها شدّت گرفت و آن فقيه نيز خود را مخفى ساخت و كسى را به نزد او فرستادند و گفتند ما بر استتار تو شكيبايى نداريم، پس به بيابانى بيرون شد و آنها را خواست و آنها را خوشدل ساخت و به آنها اعلام كرد كه خداى تعالى به او وحى كرده است كه پس از چهل سال فرج ايشان را خواهد رسانيد همگى گفتند: الحمد للَّه و خداى تعالى وحى فرمود كه به ايشان بگو بخاطر الحمد للَّه كه بر زبان جارى كرديد آن را به سى سال تقليل دادم، گفتند:

كلّ نعمة فمن اللَّه،

هر نعمتى از جانب خداوند است، وحى آمد كه به آنها بگو آن را بيست سال كاهش دادم، گفتند: لا يأتي بالخير إلّا اللَّه اين خداست كه خير جارى

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:291

مى كند، (1) وحى آمد كه به آنها بگو آن را به ده سال كاستم، گفتند:

«لا يصرف السّوء إلّا اللَّه»

اين خداوند است كه بدى را دور مى سازد و خداوند به آن فقيه وحى كرد كه به ايشان بگو: از جاى خود حركت نكنيد كه اذن فرج شما را دادم، در اين ميان موسى عليه السّلام در حالى كه سوار بر حمارى بود ظاهر شد و آن فقيه خواست او را به شيعيان معرّفى كرده

و موجبات استبصار آنها را فراهم سازد، موسى آمد و فقيه پرسيد: فرزند كه هستى؟ گفت: فرزند عمران، گفت: او فرزند كيست؟ گفت: فرزند قاهث فرزند لاوى فرزند يعقوب، گفت: چه آورده اى؟

گفت: رسالت از جانب خداى تعالى. آن فقيه برخاست و به دست موسى بوسه داد سپس در ميان ايشان نشست و آنها را خوشدل ساخت و دستورات موسى را به ايشان ابلاغ كرد و سپس ايشان را متفرّق ساخت و از اين زمان تا فرج ايشان كه به غرق فرعون حاصل شد، چهل سال فاصله بود.

(2) 2- محمّد حلبىّ از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: چون وفات يوسف بن يعقوب فرا رسيد خاندان يعقوب را كه بالغ بر هشتاد نفر بودند گرد

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:292

آورد (1) و گفت: اين قبطيان به زودى بر شما پيروز شده و بدترين عذاب را به شما بچشانند و خداوند نجات شما را به دست مردى از فرزندان لاوى بن يعقوب كه نامش موسى بن عمران است، قرار داده است، او جوانى بلند قامت با گيسوانى مجعّد و گندمگون است و هر مردى از بنى اسرائيل نام فرزندش را عمران مى نهاد و عمران نيز نام فرزندش را موسى مى گذاشت.

و أبى بصير از امام باقر عليه السّلام روايت كند كه فرمود: موسى قيام نكرد مگر آنكه پنجاه دروغگو در بنى اسرائيل ظاهر شدند و همه مدّعى بودند كه موسى بن عمرانند.

پس خبر به فرعون رسيد كه بنى اسرائيل مستغرق در اخبار وى اند و او را مى جويند و كاهنان و جادوگرانش به وى گفتند: نابودى دين و قوم تو به دست كودكى است كه از بنى اسرائيل در

اين سال متولّد مى شود. فرعون بر زنان آنها قابله ها گماشت و گفت: هر فرزندى كه در اين سال متولّد شود سرش بريده خواهد شد و يك قابله هم بر مادر موسى گماشت و چون بنى اسرائيل چنين ديدند، گفتند: اگر پسران بكشد و زنان را نگاه دارد، نابود شويم و باقى نمانيم،

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:293

بيائيد قرار بگذاريم كه با زنان نزديكى نكنيم. (1) امّا عمران پدر موسى عليه السّلام گفت: با آنها آميزش كنيد كه كار خدايى- گر چه مشركان كراهت داشته باشند- واقع خواهد شد، بار خدايا هر كه آن را حرام بداند من حرام نمى دانم و هر كه آن را ترك كند من ترك نخواهم كرد و با مادر موسى آميزش كرد و او باردار شد و قابله اى بر مادر موسى گمارد كه او را محافظت كند و با او بر مى خاست و با او مى نشست و چون مادر موسى به وى باردار شد محبّت وى بر دلش افتاد و حجّتهاى خدا بر خلق چنين اند، قابله به وى گفت: اى دختر جان! چرا رنگت زرد و تنت آب مى شود؟ گفت: مرا ملامت مكن كه چون وضع حمل كنم او را گرفته و سرش را از تنش جدا كنند. گفت: غم مخور كه من راز تو را مكتوم مى دارم، امّا مادر موسى باور نكرد، و چون فرزند را به دنيا آورد به قابله كه بدو روى آورده بود التفات كرد و گفت: هر چه كه خدا بخواهد! قابله گفت: نگفتم كه رازت را كتمان مى كنم، سپس فرزند را برداشته و او را به پستو برد و به اصلاح امر او پرداخت، بعد از آن

به نزد نگهبانان رفت و به آنها كه دم در ايستاده بودند گفت: برگرديد كه خون منقطعى خارج شد و آنان نيز برگشتند و مادر بدو شير داد و چون از صداى گريه او ترسيد كه مبادا به وجود او پى برند، خداوند به او

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:294

وحى كرد كه يك تابوتى بسازد (1) و فرزند را درون آن قرار دهد و شبانه آن را ببرد و به رودخانه نيل مصر بيفكند، او نيز موسى را در تابوت نهاده و به دريا انداخت، امّا تابوت به نزد مادر بر مى گشت و او نيز آن را به دم موج مى داد تا آنكه باد بر آن وزيد و در دريا روان ساخت، همين كه مادر ديد فرزندش را آب مى برد خواست فريادى كشد، امّا خداى تعالى قلبش را آرام ساخت.

فرمود: زن فرعون زنى صالحه و از بنى اسرائيل بود، به فرعون گفت: اكنون ايّام بهار است، مرا از اين قصر بيرون بر و بر كنار شطّ نيل خيمه اى بزن تا در اين ايّام تفريح و تفرّجى كرده باشم. در كنار شطّ نيل چادرى براى او زدند و بناگاه تابوت به طرف او پيش آمد. گفت: آيا شما هم بر روى آب آنچه را كه من مى بينم مى بينيد؟ گفتند: اى ملكه! به خدا سوگند ما هم مى بينيم و وقتى نزديك شد خود را به آب انداخت و با دست خود آن را گرفت و نزديك بود كه در آب غرق شود تا جايى كه فرياد از نهاد همه برخاست، آن را گرفت و از آب بيرون آورد و بر دامن خود گذاشت و يكباره ديد كه بچه اى است زيبا

و خوشرو و محبّتش بر دل او افتاد، او را در دامن گرفت و گفت: اين پسر من است! گفتند: اى

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:295

و اللَّه! چه نيكو گفتى، (1) تو و پادشاه مصر فرزندى نداريد، پس او را فرزند خود بگيريد، برخاست و به نزد فرعون آمد و گفت: من به پسر بچه پاكيزه و شيرينى رسيدم، او را فرزند خود بگيريم كه مايه روشنى چشم من و تو خواهد بود و مبادا كه او را بكشى! گفت اين بچه از كجا آمده است؟ گفت نمى دانم، جز اينكه آب او را آورده است، و آنقدر گفت و گفت تا فرعون راضى شد. وقتى كه مردم شنيدند پادشاه بچه اى را به فرزندى گرفته است، هر يك از سرانى كه با فرعون بودند همسرش را فرستاد تا به آن بچه شير دهد و دايه او باشد، امّا آن بچه پستان هيچ يك را نگرفت، زن فرعون گفت: براى فرزندم دايه اى بجوئيد و هيچ زنى را حقير نشمريد و موسى هيچ زنى را نپذيرفت و مادر موسى به خواهر وى گفت: به دنبال او برو و ببين اثرى از او مى بينى؟ او رفت به در خانه پادشاه رسيد و گفت:

شنيده ام كه شما به دنبال دايه ايد در اينجا يك زن پاكدامنى هست كه فرزند شما را مى گيرد و براى شما كفالت مى كند. زن فرعون گفت: او را داخل كنيد، وقتى كه وارد شد زن فرعون پرسيد: از كدام خاندانى؟ گفت: از بنى اسرائيل، گفت: اى دخترك برو كه به تو نيازى نداريم. زنان گفتند: خدايت عافيت دهد! ببين بچه او را مى پذيرد يا نه؟ زن فرعون گفت: بنگريد اگر

پذيرفت آيا فرعون راضى

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:296

مى شود كه بچه از بنى اسرائيل و دايه نيز از بنى اسرائيل باشد؟ او هرگز راضى نخواهد شد. (1) گفتند: حالا ببين كه مى پذيرد يا نه؟ زن فرعون گفت: اى دختر برو و بگو بيايد. و او به نزد مادرش آمد و گفت: زن پادشاه تو را خوانده است و او آمد و موسى را بدو دادند او موسى را در دامن خود نهاد و پستان در دهانش گذاشت و شير به حلق او سرازير شد. وقتى كه همسر فرعون ديد كه او دايه اى را پذيرفته است برخاست و به نزد فرعون آمد و گفت: براى فرزندم دايه اى يافته ام كه او را پذيرفته است. گفت: از كدام خاندان است؟ گفت: از بنى اسرائيل! فرعون گفت:

امكان ندارد، بچه از بنى اسرائيل و دايه از بنى اسرائيل! امّا زن فرعون اصرار كرد و گفت: آيا از اين بچه مى ترسى؟ او پسر توست، در دامن تو پرورش مى يابد، تا آنجا كه فرعون را از رأيش برگردانيده و او بدين كار رضا داد.

موسى در ميان خاندان فرعون پرورش يافت و مادر و خواهرش و آن قابله نيز در باره او چيزى اظهار نكردند تا آنكه مادر و آن قابله درگذشتند و موسى پرورش يافت و بنى اسرائيل هيچ اطّلاعى از او نداشتند. فرمود: بنى اسرائيل در جستجوى او بودند و از او پرسش مى كردند، امّا هيچ خبرى از او نداشتند. به

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:297

فرعون گفتند كه بنى اسرائيل در طلب اوست و از او پرسش مى كند (1) او هم به دنبال ايشان فرستاد و بر عذاب آنها افزود و بين آنها جدائى انداخت

و از خبر گرفتن از موسى و پرسش در باره او بازداشت. فرمود: شبى مهتابى بنى اسرائيل نزد يكى از مشايخ خود كه دانشمند بود گرد آمده و گفتند: ما به ذكر احاديث آرامش مى يابيم، تا كى و تا چند در اين بلا باشيم؟ او گفت: به خدا در اين رنج خواهيد بود تا خداى تعالى پسرى از فرزندان لاوي بن يعقوب را كه نامش موسى بن- عمران است ظاهر سازد. او نوجوانى بلند بالا با گيسوانى مجعّد است در همين گفتگو بودند كه موسى سوار بر استرى آمد و نزد ايشان ايستاد، شيخ سرش را بلند كرد و او را از صفاتش شناخت و به او گفت: خدا تو را رحمت كند اسمت چيست؟ گفت: موسى. گفت: فرزند كه هستى؟ گفت: فرزند عمران، فرمود: آن شيخ پريد و بر دستان موسى افتاد و بر آن بوسه زد و ديگران نيز به پاى او افتادند و بر آن بوسه زدند. موسى ايشان را شناخت و آنها نيز او را شناختند و موسى آنها را به عنوان شيعيان خود انتخاب كرد.

بعد از آن طبق مشيّت الهى درنگ كرد، سپس خارج شد و به شهرى از شهرهاى فرعون در آمد، در آنجا يكى از شيعيانش با يكى از فرعونيان قبطى

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:298

منازعه مى كرد (1) و آنكه از شيعيانش بود عليه دشمن قبطى اش استغاثه كرد، موسى مشتى بر آن قبطى زد و او افتاد و مرد و موسى عليه السّلام تنومند و نيرومند بود و ذكرش در دهان مردم افتاد و كارش شيوع يافت و گفتند موسى يكى از فرعونيان را كشته است، آن شب را موسى

در آن شهر در ترس و انتظار به سر برد و فرداى آن روز ناگهان همان مردى را مشاهده كرد كه ديروز طلب كمك مى كرد و امروز با ديگرى گلاويز شده بود، موسى به او گفت: بى گمان تو مرد آشوبگرى هستى، ديروز با يكى درافتادى و امروز با ديگرى! و چون موسى عليه السّلام رفت به يارى آن مؤمن و خواست عليه دشمنانش دستى دراز كند، گفت: اى موسى! آيا مى خواهى مرا بكشى، همچنان كه ديروز يكى را كشتى؟ تو در زمين قصدى جز گردنكشى ندارى و نمى خواهى كه از مصلحان باشى و از اقصاى شهر مردى دوان دوان آمد و گفت: اى موسى رجال و بزرگان شور كرده اند كه تو را بكشند، از شهر بيرون برو كه من خيرخواه تو هستم. و موسى ترسان و منتظر از شهر بيرون آمد، «1» در حالى كه نه ياورى داشت و نه مركبى و نه خادمى، به زمينى سرازير مى شد و از زمينى بالا مى رفت تا آنكه به شهر مدين رسيد و به زير درختى در آمد و آرميد و

______________________________

(1) راجع سورة القصص 14 الى 20.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:299

ديد زير آن درخت چاهى است (1) و گرد آن گروهى از مردم آب مى كشند و بناگاه دو دختر ناتوان را مشاهده كرد كه چند گوسفند همراه داشتند و به آنها گفت:

كارتان چيست؟ گفتند: پدر ما شيخى پير است و ما دو دختر ناتوان هستيم و نمى توانيم در ميان ازدحام مردان رويم و بعد از مردم گوسفندانمان را آب خواهيم داد. موسى عليه السّلام بر آنها ترحّم كرد و دلو آنها را گرفت و گفت: گوسفندان خود را پيش

برانيد و آنها را آب داد و آن روز پيش از مردم برگشتند، موسى به زير درخت برگشت و نشست و گفت: خدايا! من بدان چه برايم فرو فرستى محتاجم، و روايت شده است كه او اين كلمات را گفت در حالى كه به يك نيمه خرما هم محتاج بود. آن دو دختر چون برگشتند پدرشان گفت: چه زود در اين ساعت آمديد؟ گفتند: مرد صالحى را يافتيم كه بر ما ترحّم كرد و گوسفندان ما را آب داد. و پدر به يكى از آن دو گفت: برو و او را دعوت كن به نزد من آيد. آن دختر با شرم و حيا به نزد موسى آمد و گفت: پدرم تو را دعوت كرده تا مزد آبكشى تو را بدهد.

روايت شده است كه موسى عليه السّلام به آن دختر گفت: راه را به من نشان بده و پشت سرم بيا كه ما فرزندان يعقوب به پشت زنان نمى نگريم، و چون به نزد او آمد و داستان را براى وى بازگفت، فرمود: نترس كه از مردم نادان نجات يافتى،

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:300

(1) يكى از دختران گفت: پدر جان: او را اجير كن كه او بهترين اجير، مردى نيرومند و درستكار است. گفت: مى خواهم يكى از اين دو دختر را به زنى به تو دهم به شرط آنكه هشت سال و يا ده سال اجير من باشى و اختيار با توست. و روايت است كه موسى ده سال خدمت كرد، زيرا پيامبران به فضل و تمام عمل مى كنند.

چون موسى مدّت را به انجام رسانيد و خانواده خود را به جانب بيت المقدس مى برد، شبى راه را گم

كرد و به خانواده خود گفت: همين جا بمانيد كه من آتشى مى بينم، شايد بتوانم براى شما شعله اى و يا خبرى از راه بياورم، چون به آتش رسيد درختى را ديد كه از شاخه تا بن شعله ور است، چون به آتش نزديك شد آتش واپس رفت، موسى برگشت و در دل هراسان شد، سپس آن درخت بوى نزديك شد و از جانب راست وادى كه سرزمين مباركى بود از آن درخت ندايى برخاست كه اى موسى! من خداى ربّ العالمينم و عصايت را بيفكن و چون ديد كه آن عصا به حركت در آمد و مانند مار جنّى است، روى برگردانيد و رفت و آن را دنبال نكرد كه ناگاه اژدهائى شد تنومند و برنا و از دندانهايش لهيب آتش زوزه كشان خارج مى شد كه موسى پا به فرار نهاد! خداى تعالى وحى فرمود:

برگرد! و او نيز در حالى كه مى لرزيد و زانوهايش بهم مى خورد، برگشت و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:301

گفت: (1) اى خداى من! آيا اين كلامى كه مى شنوم كلام توست؟ گفت: آرى و نترس و او آسوده شد، آنگاه پايش را بر دم آن نهاد و زير گلويش را گرفت كه بناگاه دستش بر قبضه عصا بود و مار مبدّل به عصا گرديد و به او گفته شد: نعلينت را بدر آر كه تو در وادى مقدّس طوى گام مى نهى! و روايت شده است كه مأمور به كندن آنها شد زيرا جنس آنها از پوست حمار مرده بود.

و همچنين روايت شده كه مقصود از «فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ»، دور ساختن دو هراس است: هراس از نابودى خانواده و هراس از فرعون.

سپس خداى تعالى او را به نزد

فرعون و يارانش با دو معجزه «يد بيضاء» و «عصا» فرستاد و از امام صادق عليه السّلام روايت شده است كه به بعضى اصحابشان فرمودند: بدان چه نااميدى اميدوارتر از آنچه اميد مى دارى باش، زيرا موسى بن- عمران عليه السّلام رفت تا براى خانواده خود شعله اى آتش بياورد، امّا به نزد ايشان آمد در حالى كه رسول و پيامبر بود و خداى تعالى كار بنده و پيامبرش موسى عليه السّلام را در يك شب اصلاح فرمود و با امام قائم دوازدهمين ائمّه عليهم السّلام نيز

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:302

چنين كند، در يك شب كارش را اصلاح فرمايد همچنان كه كار پيامبرش موسى عليه السّلام را در شبى اصلاح فرمود و او را از حيرت و غيبت به روشنائى فرج و ظهور در آورد.

(1) 3- عبد اللَّه بن سنان از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: در قائم عليه السّلام سنّتى از موسى بن عمران عليه السّلام است، گفتم: سنّت او از موسى بن عمران چيست؟

فرمود: پنهانى ولادتش و غيبت از قومش. گفتم: موسى از اهل و قومش چقدر غايب بود؟ فرمود: بيست و هشت سال.

(2) 4- امير المؤمنين عليه السّلام از پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روايت كرده كه فرمودند: مهدى از ما اهل بيت است و خداوند كار او را يك شبه اصلاح كند. و در روايت ديگر آمده است كه خداوند او را يك شبه اصلاح كند.

(3) 5- ابو بصير از امام باقر عليه السّلام روايت كند كه فرمود: در صاحب الأمر چهار

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:303

سنّت از چهار پيامبر وجود دارد، سنّتى از موسى و سنّتى از عيسى

و سنّتى از يوسف و سنّتى از محمّد صلوات اللَّه عليهم اجمعين، امّا از موسى ترس و انتظار است، و امّا از يوسف زندان است، و امّا از عيسى آن است كه در باره او مى گويند مرده است ولى او نمرده، و امّا از محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم شمشير است.

باب 7 درگذشت موسى عليه السّلام و غيبت اوصياء و حجّتهاى پس از او تا روزگار مسيح عليه السّلام

(1) 1- محمّد بن عماره از پدرش روايت كند كه به امام صادق عليه السّلام عرض كردم:

مرا از وفات موسى بن عمران عليه السّلام آگاه كن، فرمود: چون اجلش فرا رسيد و مدّت عمرش به پايان آمد و روزيش به پايان رسيد، ملك الموت عليه السّلام به نزد او آمد و گفت: سلام بر تو اى كليم اللَّه! موسى گفت: و عليك السّلام تو كيستى؟

گفت: من ملك الموتم، گفت: براى چه آمدى؟ گفت: آمده ام تا تو را قبض روح

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:304

كنم، موسى بدو گفت: از كجا روحم را مى گيرى؟ گفت: از دهانت، (1) موسى عليه السّلام گفت: چگونه چنين مى كنى در حالى كه با اين دهان با خدايم جلّ جلاله تكلّم كرده ام، گفت: از دستت، گفت: چگونه چنين مى كنى در حالى كه با آن تورات را برگرفته ام، گفت: از پايت، گفت: چگونه چنين مى كنى در حالى كه با آنها بر طور سينا گام نهاده ام، گفت: از چشمانت، گفت: چگونه چنين مى كنى در حالى كه هميشه به رحمت حقّ چشم دوخته ام، گفت: از گوشت، گفت: چگونه چنين مى كنى در حالى كه با آنها كلام پروردگارم جلّ جلاله را شنيده ام.

خداى تعالى به ملك الموت وحى فرمود: جانش را مگير تا آنكه او باشد كه آن را درخواست نمايد و ملك الموت بيرون

آمد و موسى عليه السّلام تا آنجا كه خداوند اراده فرمود زنده بود و يوشع بن نون را خواست و بدو وصيّت كرد كه امرش را مكتوم بدارد و پس از خود به جانشينش وصيّت نمايد و از ميان قوم خود غايب شد و در دوران غيبتش مردى را ديد كه به حفر گورى مشغول بود و بدو گفت:

آيا مى خواهى در اين كار كمكت كنم؟ آن مرد گفت: آرى، و او را كمك كرد تا گور را كند و لحد را پرداخت، سپس موسى عليه السّلام در آن خوابيد تا بنگرد چگونه است، پس خداى تعالى پرده ها را كنار زد و او جايگاه خود را در بهشت ديد و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:305

گفت: اى خداى من! مرا قبض روح كن! (1) و ملك الموت جانش را همان جا گرفت و دفنش كرد و خاك بر او ريخت و آنكه به حفر قبر مشغول بود كسى جز ملك الموت نبود كه به صورت آدمى در آمده بود و اين در صحراى تيه بود و فريادكننده اى از آسمان ندا در داد كه موساى كليم در گذشت و كيست كه دار فانى را وداع نكند؟

و پدرم از جدّش و او از پدرش و او از ائمّه عليه السّلام روايت كرده است كه از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم پرسش شد كه قبر موسى عليه السّلام كجاست؟ و آن حضرت فرمود: آن بر كنار راه بزرگى پهلوى تلّ سرخ است.

بعد از آن يوشع بن نون عليه السّلام به امر نبوّت و خلافت قيام كرد و بر آزار و سختى و بلاى سركشان شكيبا بود تا آنكه

سه تن از طواغيت درگذشتند و پس از آنها كارش بالا گرفت، امّا دو تن از منافقان قوم موسى عليه السّلام صفوراء دختر شعيب همسر موسى عليه السّلام را به شورش واداشتند و به همراهى صد هزار نفر به جنگ يوشع بن نون آمدند و او با ايشان جنگيد و بسيارى از آنها كشته شدند و بقيّه به اذن خداى تعالى گريختند و صفوراء دختر شعيب اسير شد و يوشع بن نون

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:306

به او گفت: در دنيا تو را بخشيدم تا پيامبر خدا موسى عليه السّلام را ملاقات كرده و شكايت تو و قومت را بدو برم.

(1) صفوراء گفت: وا ويلا! به خدا اگر بهشت را بر من ارزانى كنند، شرمم آيد كه پيامبر خدا را در آن ملاقات كنم زيرا كه هتك حرمت وى را كرده ام و بر جانشين او شوريده ام.

و ائمّه پس از يوشع بن نون تا زمان داود عليه السّلام به مدّت چهار صد سال پنهان بودند و تعداد آنها يازده تن بود و پيروان هر يك از آنها به نزد آن ائمّه آمد و شد داشتند و معالم دين خود را از آنها مى آموختند تا آن كه نوبت به آخرين آنها رسيد و او غايب شد و پس از ظهورش بشارت به داود عليه السّلام داد و گفت: داود همان كسى است كه زمين را از جالوت و لشكريانش پاك خواهد ساخت و فرج ايشان در ظهور اوست و آنها نيز در انتظار او بودند و چون زمان داود رسيد آنان چهار برادر بودند و پدر پيرى داشتند و داود در ميان ايشان از همه كوچكتر بود و كسى

از وى ياد نمى كرد و نمى دانست كه او، داود پيامبر است كه منتظر اويند، همان كسى كه زمين را از جالوت و لشكريانش پاك مى سازد، امّا شيعيانش مى دانستند كه او به دنيا آمده و به سنّ نيرومندى رسيده است او را مى ديدند و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:307

مشاهده مى كردند امّا نمى دانستند كه او همان داود است.

(1) پس از آن روزى داود و برادران و پدرشان با طالوت به جبهه جنگ رفته بودند و داود از آنها بازمانده بود و مى گفت در اين جبهه چه كارى از من بر مى آيد و پدر و برادرانش نيز او را خوار و بى مقدار مى شمردند، او در ميان گوسفندان پدر باقى مانده بود و آنها را مى چرانيد و جنگ شدّت گرفت و مردم گرفتار شدند، پدرش از جبهه برگشت و به داود گفت: طعامى به نزد برادرانت ببر تا در برابر دشمن تقويت شوند و داود عليه السّلام مردى كوتاه قد و كم مو و پاكدل و خوش اخلاق بود به جبهه رفت و ديد لشكر به گرد يك ديگر فراهم آمده و هر يك در سنگر خود موضع گرفته است. داود عليه السّلام به سنگى گذشت و سنگ با نداى بلندى بوى گفت: اى داود! مرا برگير و جالوت را با من بكش كه من براى كشتن او آفريده شده ام. داود آن سنگ را برداشت و در خرجين خود گذاشت كه در آن سنگهايى براى پرتاب به گوسفندان خود جمع مى كرد. چون به ميان لشكر رسيد شنيد كه امر جالوت را بزرگ مى شمارند و به آنها گفت: چرا امر او را بزرگ مى شماريد، به خدا سوگند اگر چشمم به او بيفتد

او را خواهم كشت. سخن او را بازگو كردند تا آنكه به طالوت رسيد و به داود گفت: اى جوان! توان تو چقدر

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:308

است و چه تجربه اى براى خود اندوخته كرده اى؟ (1) گفت: بسا بوده كه شير به گوسفندى از گله ام حمله آورده است و من خود را به آن رسانيده و سر شير را گرفته و دهانش را باز كرده و گوسفند را آزاد ساخته ام، و خداى تعالى به طالوت وحى كرده بود كه جالوت را كسى مى تواند بكشد كه زره تو را بپوشد و بر تنش اندازه باشد و زره خود را خواست و داود عليه السّلام آن را پوشيد و بر تنش اندازه بود و طالوت و حاضرانش از بنى اسرائيل متعجّب شدند و طالوت گفت: اميد است خداوند به دست او جالوت را بكشد. چون صبح شد و دو لشكر در مقابل هم قرار گرفتند، داود عليه السّلام گفت: جالوت را به من نشان بدهيد و چون او را ديد سنگ را برگرفت و به طرف او پرتاب كرد سنگ ميان دو چشمش را شكافت و به مغز سرش رسيد و از مركب سرنگون شد و مردم گفتند: داود جالوت را كشت و او را به فرمانروائى برگزيدند و ديگر نامى از طالوت نبود. بنى اسرائيل نيز به گرد او در آمدند و خداى تعالى زبور را بر وى فرو فرستاد و صنعت آهن را تعليم وى كرد و آن را برايش نرم گردانيد، و به كوهها و پرنده ها دستور داد كه به همراه او تسبيح گويند و صدايى خوش به او عطا فرمود كه مثل آن شنيده نشده

است و در عبادت توانمندش ساخت و او را پيامبر بنى اسرائيل قرار داد.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:309

(1) روش قائم عليه السّلام نيز چنين است، او را علمى است كه چون وقت خروجش نزديك شود و آن علم از جانب او منتشر شود و خداى تعالى آن را گويا كرده و ندا كند: اى ولى خدا! بدر آى و دشمنان خدا را بكش و او را شمشيرى است در غلاف و چون وقت خروجش نزديك شود از غلاف بدر آيد و خداى تعالى آن را گويا كند و آن شمشير ندا كند: اى ولى خدا! بدر آى، ديگر روا نيست كه از دشمنان خدا تقاعد كنى. او به در آيد و دشمنان خدا را هر كجا بيايد خواهد كشت و حدود خدا را اقامه كرده و به حكم خداى تعالى فرمان دهد.

مطلب اخير را در پايان حديثى كه در اين كتاب در باب رواياتى كه از رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در نصّ بر قائم عليه السّلام و اينكه او دوازدهمين از ائمّه عليهم السّلام است نقل نموده ام. «1»

سپس «2» داود عليه السّلام اراده فرمود كه سليمان عليه السّلام را جانشين خود سازد، زيرا خداى تعالى به او چنين دستورى داده بود و چون آن را به بنى اسرائيل اعلام كرد

______________________________

(1) كمال الدّين، باب 24 حديث 11.

(2) تتمّة الخبر.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:310

آنها از اين موضوع ناخرسند شده و ناليدند (1) و گفتند: مى خواهد جوانى را بر ما خليفه سازد در حالى كه در ميان ما بزرگتر از او هست. داود عليه السّلام اسباط بنى اسرائيل را فراخواند و به آنها گفت: از

ناخشنودى شما مطّلع شدم، عصاهاى خود را به من نشان بدهيد، هر عصا كه سبز شد و ميوه داد صاحب آن ولىّ امر و جانشين من است. گفتند: پذيرفتيم. فرمود: هر يك از شما نامش را بر عصايش بنويسد و نوشتند، سليمان هم عصاى خود را آورد و نامش را بر آن نوشت. سپس همه را در اتاقى نهاده و درش را بستند و سران بنى اسرائيل به پاسبانى آن پرداختند و چون صبح شد داود با ايشان نماز بامداد بجاى آورد و در را گشود و عصاها را بيرون آورد، عصاها سبز شده بودند و تنها عصاى سليمان بود كه ميوه نيز آورده بود، ديگر كار را به داود واگذاشتند او در حضور بنى اسرائيل سليمان را آزمود و به وى گفت: اى پسر جان! خنك ترين چيز چيست؟ و او گفت: عفو خداوند از مردم و عفو مردم از يك ديگر. گفت: پسر جان: شيرين ترين چيز چيست؟ گفت: محبّت و آن نسيم رحمت خدا در ميان بندگانش است. داود از سر خرسندى خنديد و سليمان را در ميان بنى اسرائيل گردش داد و به آنها گفت: اين پس از من جانشين من است. سپس سليمان امر خود را پنهان كرد و در همان حال ازدواج كرد و از شيعيانش نيز تا آنگاه كه خدا خواست مستور بود، بعد از آن

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:311

روزى زنش گفت: (1) پدر و مادرم فداى تو! چقدر نيكو خصال و خوش رائحه اى! و هيچ مكروهى در تو نيست جز آنكه هزينه تو بر عهده پدرم مى باشد، اگر به بازار مى رفتى و در صدد تحصيل روزى بر مى آمدى نيكو بود

و اميدوارم كه خدا تو را نااميد نسازد، سليمان عليه السّلام گفت: من تا به حال كار و كسبى نكرده ام و راه و رسم آن را درست نمى دانم، آن روز بازار رفت و گردش كرد و برگشت و چيزى بدو نرسيد و به زن گفت: چيزى حاصل نشد، زن گفت: عيبى بر تو نيست اگر امروز نبود فردا هست و چون فردا شد به بازار رفت و تمام روز به گردش پرداخت و چيزى عايدش نشد و بازگشت و زن را مطّلع ساخت و وى گفت: ان شاء اللَّه فردا خواهد بود و چون روز سوم شد رفت و رفت تا به ساحل دريا رسيد و ناگاه صيادى را ديد و بدو گفت: آيا مى خواهى كمكت كنم و چيزى هم به من بدهى؟ گفت: آرى و او را كمك كرد و در پايان كار دو عدد ماهى بدو داد آنها را گرفت و خداى تعالى را سپاس گفت و شكم يكى از آن دو را شكافت، ناگهان ديد انگشترى در شكم آن است، آن را بر گرفت و در جامه خود نهاد و ماهيها را شست و به خانه آورد و زنش شادمان شد و بدو گفت: مى خواهم پدر و مادرم را

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:312

دعوت كنى تا بدانند كه تو كاسب شده اى، (1) آنها را دعوت كرد و با يك ديگر غذا خوردند و چون فارغ شدند گفت: آيا مرا مى شناسيد؟ گفتند: نه به خدا جز آنكه از تو جز خير نديده ايم، گويد: انگشتريش را در آورد و در دست كرد، باد و پرندگان به فرياد در آمدند و او پادشاه شد و آن زن و

پدر و مادرش را به بلاد اصطخر برد و شيعيان به دور او جمع شدند و به وجود او شاد گرديدند و خداوند سرگردانى غيبت سليمان عليه السّلام را از آنها برطرف ساخت و چون وفاتش فرا رسيد به امر خداى تعالى به آصف بن برخيا وصيّت كرد و او در ميان ايشان بود و شيعيان نزد او آمد و شد مى كردند و معالم دينشان را از او فرا مى گرفتند، سپس خداى تعالى آصف را مدّت مديدى غايب ساخت و بعد از آن ظهور كرد و تا آن وقت كه خدا خواسته بود در ميان ايشان بود، سپس با قومش خداحافظى كرد و بدو گفتند: محلّ ملاقات ما كجا باشد؟ گفت: بر سر پل صراط، و تا وقتى كه خدا خواسته بود از ميان ايشان غايب بود و به واسطه غيبت او بلوى و گرفتارى بر بنى اسرائيل شدّت گرفت و بخت النّصر بر آنها چيره و هر كدام ايشان را كه مى يافت مى كشت و در جستجوى فراريان آنها بود و فرزندانشان را اسير مى كرد و از اسيران خاندان يهودا چهار تن را برگزيد كه دانيال در ميان آنها بود و از فرزندان هارون عزير را برگزيد و در آن روز آنها كودكان صغيرى بودند و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:313

مدّتى در اختيار او بودند و بنى اسرائيل در عذاب سختى بسر مى برد، (1) و دانيال پيامبر عليه السّلام نود سال در دست بخت النّصر اسير بود و چون فضل او را ديد و شنيد كه بنى اسرائيل در انتظار ظهور اوست و اميدوارند كه با ظهور او و به دست او فرج حاصل شود، دستور داد

او را در چاه بزرگ و وسيعى انداختند و شيرى را همراه او كردند تا او را بخورد، امّا آن شير نزديك او نرفت، وى دستور داد به او خوراك ندهند، ولى خداى تعالى به دست پيامبرى از پيامبرانش بدو خوردنى و نوشيدنى مى رسانيد و دانيال روزها روزه مى گرفت و شبها با خوراكى كه به دستش مى رسيد افطار مى كرد و بعد از آن بلوى و گرفتارى بر شيعيان و قومش و كسانى كه منتظر او و ظهورش بودند شدّت گرفت و بيشتر آنها بر اثر طول غيبت در دين شكّ كردند و چون گرفتارى دانيال عليه السّلام و قومش به نهايت رسيد، بخت النّصر در خواب ديد كه گروهى از ملائكه به چاهى كه دانيال در آن بود فرود آمدند و بدو سلام كرده و مژده فرج دادند و چون صبح شد از آنچه بر سر دانيال آورده بود پشيمان شد و دستور داد او را از چاه در آوردند و چون او را آوردند از شكنجه اى كه به او داده بود عذرخواهى كرد، سپس تدبير امور مملكت

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:314

و داورى بين مردم را بدو سپرد (1) و هر كس از بنى اسرائيل كه نهان بود آشكار گرديد و سربلند شدند و مؤمنان به فرج به گرد دانيال اجتماع كردند و اندكى بر اين حال نگذشته بود كه دانيال وفات كرد و امر بعد از خود را به عزير عليه السّلام واگذار كرد و بنى اسرائيل به نزد او گرد آمدند و با او مأنوس شدند و معالم دينشان را از او مى گرفتند و خداوند شخص او را يك صد سال غايب ساخت، سپس

او را برانگيخت و حجّتهاى الهى پس از وى نيز غايب شدند و بلوى و گرفتارى بر بنى اسرائيل شدّت گرفت تا آنكه يحيى بن زكريّا عليهما السّلام به دنيا آمد و رشد كرد و در سنّ هفت سالگى ظهور كرد و در ميان مردم ايستاد و خطبه خواند، حمد و ثناى الهى را به جاى آورد و أيّام اللَّه را به آنها يادآورى كرد و گفت كه رنج نيكوكاران به سبب گناهان بنى اسرائيل است و عاقبت از آن متّقين مى باشد و به آنها وعده داد كه پس از بيست و چند سال با قيام مسيح عليه السّلام فرج حاصل شود و آنگاه كه مسيح عليه السّلام متولّد شد، خداى تعالى ولادتش را مخفى ساخته و شخص او را غايب ساخت، زيرا چون مريم بدو باردار شد او را به مكان دورى كشانيد، سپس زكريّا و خاله اش به جستجوى او برآمدند و آنگاه به سر وقت او رسيدند كه وضع حمل كرده بود و مى گفت: اى كاش پيش از اين مرده بودم و مرا فراموش كرده

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:315

بودند. (1) خداى تعالى زبان مسيح را گشود تا عذر او باشد و حجّت مريم را اظهار كند و چون ظاهر شد گرفتارى و تعقيب بنى اسرائيل شدّت گرفت و سركشان و طواغيت بر آنها فشار آوردند تا جايى كه كار مسيح عليه السّلام بدان جا رسيد كه خداى تعالى از آن خبر داده است و شمعون بن حمون و شيعيان پنهان شدند تا جايى كه كار استتارشان به جزيره اى از جزاير دريا كشيد و در آن اقامت گزيدند و خداوند چشمه هاى گوناگون را بر ايشان

جارى ساخت و براى آنها ميوه هاى گوناگون آفريد و گاو و گوسفند فراوانى نصيب آنها كرد و يك نوع ماهى كه به آن قمد مى گفتند به سوى آنها گسيل داشت كه نه گوشت داشت و نه استخوان، بلكه صرفا پوست و خون بود و از دريا بيرون افتاد و خداى تعالى به زنبور عسل دستور داد كه بر آن بنشيند و نشست و زنبور عسل به آن جزيره آمد و بر درختان نشستند و كندو ساختند و عسل فراوان شد و آنها بر همه اخبار مسيح عليه السّلام در اين جزيره آگاهى داشتند.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:316

باب 8 بشارت عيسى بن مريم عليهما السّلام به خود پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم

(1) 1- عبد اللَّه بن سليمان كه مردى كتابخوان بود مى گويد: در انجيل چنين خوانده ام: اى عيسى! در كار من كوشا باش و بيهودگى مكن و بشنو و اطاعت كن، اى فرزند طاهره پاكيزه باكره بتول! من تو را بدون مرد از بطن مريم آفريدم، تو را آفريدم تا نشانه اى براى جهانيان باشى، پس فقط مرا بپرست و بر من توكّل كن، كتاب را با دست توانا بگير و آن را براى مردم سوريا و سريانى تفسير كن و به آنها بگو كه من خداى دائمى هستم كه هيچ زوالى ندارد. پيامبر امّى را تصديق كنيد همان كه سوار بر شتر است و زره بر تن و تاج كه همان عمامه باشد بر سر و نعلين در پا و چوبدستى كه همان تازيانه باشد در دست دارد. دو چشمش گشاده و گيراست و پيشانيش صاف و گونه هايش درخشنده و بينى اش راست و قلمى و دندانهايش گشاده است، گردنش صاف و درخشنده است بمانند يك تنگ نقره و گويا از

دو طرف گلويش طلا موج مى زند. يك رشته موى لطيف از

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:317

سينه تا نافش كشيده شده است (1) و شكم و سينه اش مو ندارد، گندمگون است و انگشتانش باريك و كفّ و قدم مباركش ستبر است، چون به كسى التفات كند به تمام بدن متوجّه او مى شود و چون راه رود سنگين و با وقار است و گويا پاى از صخره مى كند و از بلندى فرود مى آيد. چون به همراه قومى در آيد سربلند و چيره بر ايشان است و عرق روى مباركش مانند لؤلؤ و مرواريد است و رائحه مشك از او مى تراود، پيش از او و پس از وى بمانندش ديده نشده است، خوش- بو و ازدواج كننده با زنان و كم فرزند است، نسل او از وجود مباركه اى است كه بيتى در بهشت دارد كه در آن شكاف و رگى نيست، در آخر الزّمان او را كفالت كند، همچنان كه زكريّا مادر تو را كفالت كرد، براى او دو فرزند عزيز است كه در راه خدا شهيد شوند، كلام او قرآن است و دينش اسلام و من نيز سلامم، و خوشا بحال كسى كه زمان وى را دريابد و شاهد ايّام وى باشد و كلامش را بشنود.

عيسى عليه السّلام گفت: بار خدايا! طوبى چيست؟ فرمود: درختى در بهشت است كه من به قدرت خود آن را كاشته ام و آن بر همه بهشت سايه دارد و ريشه اش از رضوان و آبش از تسنيم است خنكى آن مانند كافور و طعمش طعم زنجبيل است

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:318

و هر كه از آن جرعه اى نوشد هرگز تشنه نگردد.

(1) عيسى عليه السّلام گفت: بار خدايا! مرا

از آن چشمه سيراب كن. فرمود: اى عيسى! بر بشر حرام است كه از آن چشمه بنوشد تا آن كه آن پيامبر از آن بنوشد و بر امّتها حرام است كه از آن بنوشند تا آنكه امّت آن پيامبر از آن بنوشد، اى عيسى من تو را به جانب خود بالا مى برم و در آخر الزّمان به زمين فرو مى فرستم تا شگفتيهاى امّت آن پيامبر را ببينى و آنها را بر دفع دجّال لعين كمك كنى، تو را در وقت صلاة فرو مى فرستم تا با ايشان نماز بخوانى. به راستى كه آنها امّت مرحومه هستند.

و براى عيسى عليه السّلام چندين غيبت بود كه ناشناس در زمين گردش مى كرد و قوم و شيعيانش خبرى از او نداشتند بعد از آن ظهور كرد و شمعون بن حمون عليه السّلام را وصىّ خود ساخت و چون شمعون درگذشت، حجّتهاى پس از وى غايب بودند، و جستجوى آنها سخت شد و بلواى عظيم شد و دين مندرس و حقوق ضايع گرديد و واجبات و مستحبّات الهى از بين رفت و مردم به اين طرف و آن طرف مى رفتند و هيچ چيز را نمى شناختند و اين غيبت دويست و پنجاه سال بطول انجاميد.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:319

(1) 2- معاوية بن عمّار از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: بعد از عيسى بن- مريم عليهما السّلام مردم دويست و پنجاه سال بدون حجّت ظاهر گذرانيدند.

(2) 3- يعقوب بن شعيب از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: بين عيسى و محمّد عليهما السّلام پانصد سال فاصله بود كه در دويست و پنجاه سال آن پيامبر و يا عالمى آشكار

نبود، راوى گويد: در اين مدّت مردم چه مى كردند؟ فرمود به دين عيسى عليه السّلام عمل مى كردند، گفتم: چه حالى داشتند؟ فرمود: مؤمن بودند، سپس فرمود: زمين هيچ گاه از عالم خالى نمى ماند.

و از جمله كسانى كه در جستجوى حجّت الهى در زمين سفرها كرد سلمان فارسىّ رضى اللَّه عنه بود كه پيوسته از نزد عالمى به نزد عالمى ديگر و از نزد فقيهى به نزد فقيه ديگرى مى رفت و جستجوى اسرار و رموز الهى مى كرد و به اخبار انبياء گذشته استدلال مى كرد و چهار صد سال در انتظار قيام قائم سيّد اوّلين و آخرين

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:320

محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بود تا آنكه مژده ولادتش را دادند و چون به فرج يقين كرد رهسپار حجاز و تهامه گرديد و اسير شد.

باب 9 خبر سلمان فارسىّ رضى اللَّه عنه در اين باب

(1) راوى گويد: به موسى بن جعفر عليهما السّلام عرض كردم: اى فرزند رسول خدا! آيا ما را از سبب اسلام سلمان فارسىّ آگاه نمى كنيد؟ فرمود: پدرم براى من بازگو فرمود كه امير المؤمنين عليه السّلام با سلمان فارسىّ و ابو ذرّ و گروهى از قريش نزد قبر پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم اجتماع كرده بودند، امير المؤمنين عليه السّلام به سلمان فرمود: اى ابا- عبد اللَّه! آغاز كار خود را به ما گزارش بده، سلمان عرض كرد: اى امير المؤمنين! به خدا اگر غير تو مى پرسيد گزارش نمى دادم، من مردى از اهل شيراز بودم و پدرم از دهقانان بود و نزد پدر و مادرم عزيز بودم، يك روز با پدرم براى شركت در يكى از جشنهايشان مى رفتم كه به يك صومعه رسيدم و مردى

در آن

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:321

بود كه ندا مى كرد: (1) گواهى مى دهم كه هيچ خدايى جز اللَّه نيست و عيسى روح- اللَّه است و محمّد حبيب اللَّه! وصف محمّد در عمق گوشت و پوست من رسوخ كرد و ديگر خوراك و شرابى بر من گوارا نشد. مادرم گفت: اى فرزندم چرا امروز به مطلع آفتاب سجده نكردى؟ من با او به مكابره پرداختم تا آنكه ساكت شد چون به خانه خود بازگشتم ديدم كتابى به سقف اتاق آويخته است، به مادرم گفتم: اين چه كتابى است؟ گفت: اى روزبه! وقتى از جشن برگشتيم اين كتاب را آويخته ديدم، به آن نزديك مشو كه اگر به آن نزديك شوى پدرت تو را خواهد كشت، گويد، من خود را نگاه داشتم تا آنكه شب گذشت و پدر و مادرم خوابيدند، برخاستم و كتاب را برگرفتم و بناگاه ديدم كه در آن نوشته است: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ اين عهدى است از خداى تعالى براى آدم، او از صلب آدم پيامبرى مى آفريند كه به او محمّد مى گويند، به مكارم اخلاق فرمان مى دهد و از پرستش بتها باز مى دارد اى روزبه! به نزد وصىّ عيسى برو و به او ايمان بياور و آئين گبران فرو گذار. گويد: من فريادى كشيدم و شدّتم افزون شد و پدر و مادرم مطلب را دانستند و مرا گرفته و در چاه عميقى زندانى كردند و گفتند: اگر از اين راه برگشتى كه هيچ و الّا تو را خواهيم كشت و به آنها گفتم: هر چه مى خواهيد

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:322

بكنيد كه دوستى محمّد از دلم بيرون نخواهد شد. (1) سلمان گويد: پيش از خواندن آن

نامه، عربى نمى دانستم، آن روز خداى تعالى به من عربى را تفهيم كرد، گويد: در آن چاه ماندم و هر روز چند قرص كوچك نان فرو مى فرستادند.

گويد: چون گرفتاريم به درازا كشيد، دستانم را به آسمان برداشته و گفتم:

بار الها! تو محمّد و وصيّتش را محبوب من ساختى، پس به حقّ منزلت او فرج مرا برسان و مرا از اين گرفتارى برهان! بعد از آن مردى به نزد من آمد كه جامه سفيدى در بر داشت و گفت: اى روزبه! برخيز و دست مرا گرفت و به صومعه آورد و من به اين سخنان آغاز كردم: أشهد أن لا إله إلّا اللَّه و أنّ عيسى روح اللَّه و أنّ محمّد حبيب اللَّه. مرد ديرنشين به من رو كرد و گفت: آيا تو روزبه هستى؟

گفتم: آرى، گفت: بالا بيا، و من هم به نزد او بالا آمدم و دو سال كامل به او خدمت كردم و وقتى كه وفاتش نزديك شد، گفت من خواهم مرد، گفتم: مرا به كه مى سپارى؟ گفت: كسى را نمى شناسم كه هم عقيده من باشد، مگر راهبى كه در انطاكيه است و چون او را ديدى سلام مرا به او برسان و اين لوح را به او بده و لوحى به من داد، چون وفات كرد او را غسل و كفن كرده و دفن نمودم و لوح را برگرفته و به انطاكيه مسافرت كرده و به آن صومعه آمدم و مى گفتم: أشهد أن لا

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:323

إله إلّا اللَّه و أنّ عيسى روح اللَّه و انّ محمّدا حبيب اللَّه. (1) ديرنشين به من رو كرد و گفت: آيا تو روزبه هستى؟ گفتم:

آرى، گفت: بالا بيا و من هم به نزد او بالا آمدم و دو سال تمام او را خدمت كردم و وقتى كه نزديك وفاتش شد، گفت: من به زودى خواهم مرد، گفتم: مرا به كه مى سپارى؟ گفت: كسى را نمى شناسم كه هم عقيده من باشد مگر راهبى در اسكندريّه است، چون به نزد او رفتى سلام مرا به او برسان و اين لوح را به او بده و چون مرد او را غسل و كفن كرده و دفنش نمودم و لوح را برگرفته و به آن صومعه رفتم و مى گفتم: أشهد أن لا إله إلّا اللَّه و أنّ عيسى روح اللَّه و أنّ محمّدا حبيب اللَّه. مرد ديرنشين رو به من آورد و گفت: آيا تو روزبه هستى؟ گفتم: آرى، گفت: بالا بيا و من هم به نزد او بالا آمدم و دو سال كامل به او خدمت كردم و چون وفات او نزديك شد به من گفت: من خواهم مرد، گفتم:

مرا به كه مى سپارى؟ گفت: كسى را در دنيا نمى شناسم كه هم عقيده من باشد و ولادت محمّد بن عبد اللَّه بن عبد المطلب نزديك است و چون به نزد او رفتى سلام مرا به او برسان و اين لوح را به او بده گويد: چون وفات كرد او را غسل و كفن كرده و دفنش نمودم و لوح را برگرفته و بيرون آمدم و با گروهى همنشين شده و به

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:324

آنها گفتم: (1) آيا طعام و شراب مرا مى دهيد تا من هم خدمت شما را به جا آورم؟

گفتند: آرى، چون خواستند غذا بخورند گوسفندى را بسته و آن را زدند

تا مرد و بخشى از آن را كباب و بخشى ديگر را بريان كردند و من از خوردن آن ابا كردم.

گفتند: بخور، گفتم: من غلام ديرنشين هستم و ديرنشينان گوشت نمى خورند، آن قدر مرا كتك زدند كه نزديك بود بميرم، يكى از ايشان گفت: دست از او بداريد تا شرابتان بيايد كه او نخواهد نوشيد و چون شراب را آوردند گفتند: بنوش! گفتم: من غلام ديرنشين هستم و ديرنشينان خمر نمى نوشند، پس بر من حمله آورده و مى خواستند مرا بشكند، گفتم: اى قوم مرا نزنيد و نكشيد كه به بندگى شما اعتراف مى كنم و برده يكى از آنها شدم و او مرا برد و به يك يهودى به سيصد درهم فروخت. او از داستان من پرسيد و من او را آگاه كردم و گفتم: من گناهى ندارم جز آنكه دوستدار محمّد و جانشين اويم. يهودى گفت: من تو و محمّد را دشمن مى دارم و مرا به بيرون خانه اش برد و يك تلّ ريگ در مقابل خانه اش بود و گفت: اگر تا صبح اين ريگها را از اينجا بر ندارى و به جاى ديگر نبرى تو را خواهم كشت و من هم شروع كرده و تمام شب بدان كار مشغول شدم و چون

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:325

بسيار خسته شدم (1) دستها را به آسمان بلند كرده و گفتم: بار الها! تو محمّد و وصيّش را محبوب من ساختى، پس به حقّ منزلت او گشايش مرا برسان و مرا از اين گرفتارى برهان. خداى تعالى بادى فرستاد و آن تلّ ريگ را از آنجا كنده و به آن مكانى كه يهودى گفته بود برد، چون صبح شد يهودى

ديد كه همه ريگها منتقل شده است، گفت: اى روزبه! تو جادوگرى و من نمى دانم پس تو را از اين قريه بيرون مى كنم تا آن را نابود نسازى، گويد: مرا بيرون برد و به يك زن سلمى فروخت او به من محبّت فراوانى ابراز مى كرد و باغى داشت و گفت: اين باغ از آن تو باشد هر قدر مى خواهى از آن بخور و هر قدر مى خواهى ببخش و صدقه بده! گويد: تا مدّتى كه خدا خواست در آن باغ بودم و روزى ديدم كه هفت نفر آمدند و ابرى بر آنها سايه افكنده است، با خود گفتم: همه اينها پيامبر نيستند امّا پيامبرى در ميان آنهاست گويد: آنها آمدند و داخل باغ شدند و ابر نيز با ايشان مى آمد، چون آمدند در ميان آنها رسول خدا و امير المؤمنين و ابو ذرّ و مقداد و عقيل بن ابى طالب و حمزة بن عبد المطلب «1» و زيد بن حارثه بودند داخل باغ

______________________________

(1) فيه وهم لأنّ إسلام عقيل قبيل الحديبية و شهادة حمزة في الأحد و لا يمكن اجتماع عقيل و حمزة و النّبىّ صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم في المدينة، و السّند ضعيف، و سيأتي الكلام فيه آخر الباب.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:326

شدند و از خرماهاى باد ريز مى خوردند (1) و پيامبر به آنها مى فرمود: بادريزها را بخوريد و ضررى به صاحبان آن نزنيد. من نزد خانم خود رفتم و به او گفتم: اى خانم! طبقى خرماى تازه به من ببخش! و او گفت: شش طبق از آن تو باشد آمدم و طبقى رطب برگرفته و با خود گفتم: اگر در بين ايشان پيامبرى

باشد از صدقه نمى خورد بلكه از هديه تناول مى كند طبق را مقابل او گذاشتم و گفتم: اين صدقه است. رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: بخوريد: امّا رسول خدا و امير المؤمنين و عقيل ابن ابى طالب و حمزة بن عبد المطلب امساك كردند و حضرت به زيد فرمودند: ترجمه كمال الدين ج 1 326 باب 9 خبر سلمان فارسى رضى الله عنه در اين باب ..... ص : 320

ت دراز كن و بخور! با خود گفتم: اين علامتى است و بر خانم خود وارد شده و گفتم: طبقى ديگر به من خرما ببخش! و او گفت: شش طبق از آن تو باشد. گويد:

آمدم و طبقى رطب برگرفته و در مقابل او نهادم و گفتم: اين هديّه است دست دراز كرد و فرمود: بسم اللَّه بخوريد و همه دست دراز كرده و خوردند. با خود گفتم: اين هم علامتى است. در اين بين كه پشت سر او دور مى زدم به ناگاه به من التفات دوستانه اى فرموده و گفتند: اى روزبه! خاتم نبوّت را مى جويى؟ گفتم:

آرى، او رداء از شانه خود برگرفت و ناگاه چشمم به مهر نبوّت افتاد كه بين دو

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:327

كتف او بود كمى هم مو بر آن قرار داشت، (1) پس بر پاى رسول خدا افتادم و بر آن بوسه مى زدم. بعد از آن فرمود: اى روزبه! به نزد اين زن برو و بگو محمّد بن- عبد اللَّه مى گويد: آيا اين غلام را مى فروشى؟ آمدم و گفتم: اى خانم من! محمّد ابن عبد اللَّه مى گويد: آيا اين غلام را مى فروشى؟ گفت: به او بگو: تو را به چهار

صد نخله مى فروشم كه دويست نخله آن زرد و دويست نخله ديگر سرخ باشد. گويد: به نزد پيامبر آمدم و او را آگاه كردم، فرمود: چه خواسته آسانى! سپس فرمود: اى علىّ برخيز و همه هسته ها را جمع كن، آنها را گرفت و كاشت، سپس فرمود: آنها را آب بده و امير المؤمنين آنها را آب داد و هنوز به آخر آنها نرسيده بود كه نخلها بيرون آمد و سر به هم داد. آنگاه به من فرمود: بر او وارد شو، بگو محمّد بن عبد اللَّه مى گويد: جنس خود را بگير و جنس ما را بده. گويد:

بر او وارد شدم و آن را بدو گفتم، او نيز بيرون آمد و به نخلها نگريست و گفت: به خدا تو را نفروشم جز به چهار صد نخلى كه همه آنها زرد باشد گويد:

جبرئيل عليه السّلام فرود آمد و بالهاى خود را بر نخلها كشيد و همه آنها زرد شد گويد:

سپس به من فرمود به آن زن بگو كه محمّد مى گويد: جنس خود را بگير و جنس ما را بده، گويد: آن گفتم و آن زن گفت: به خدا يكى از اين درختها از محمّد و از

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:328

تو در نزد من محبوبتر است (1) و من نيز بدو گفتم: به خدا يك روز با محمّد بودن نزد من محبوبتر است از تو و آنچه تو دارى. رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم مرا آزاد ساخت و نام مرا سلمان ناميد «2».

شيخ صدوق- رضى اللَّه عنه- مى گويد: اسم سلمان روزبه فرزند خشبوذان بود و هرگز به مطلع آفتاب سجده نكرد بلكه سجده او براى

خداى تعالى بود امّا قبله اى كه بود بدان سو نماز گزارد شرقىّ بود و پدر و مادر او مى پنداشتند كه مانند آنها به مطلع آفتاب سجده مى كند و سلمان وصيّ وصيّ عيسى عليه السّلام بود كه آنچه بدو سپرده شده است به آخرين اوصياى معصوم برساند كه او «ابيّ» «1» عليه السّلام بود و بعضى گفته اند: كه «ابيّ» ابو طالب است امّا امر بر آنها مشتبه شده است، زيرا از امير المؤمنين عليه السّلام از آخرين وصيّ عيسى عليه السّلام پرسش شد فرمود: «ابيّ» و مردم

______________________________

(2) توضيحا اشاره مى شود كه عقيل در جنگ بدر در سپاه مشركين بوده و اسير شده است و آزاد شدن او بواسطه فديه اى بوده است كه عبّاس بن عبد المطّلب پرداخته است. عقيل تا قبل از صلح حديبيه با مشركين بود ولى قبل از صلح ايمان آورد. و امّا حمزه سيّد الشهداء در جنگ بدر شهيد شده و عقيل را در اين فاصله زمانى نديده بوده است. و امّا سلمان فارسى (رضي اللَّه عنه) را گفته اند كه در بدر حاضر بوده و در غزوه احزاب با مشورت او مسلمين به حفر خندق پرداختند. بنا بر اين ظواهر بايد اين قصّه ساختگى باشد كه علىّ بن مهزيار از پدرش كه از اهل كتاب بوده و نه راوى شيعه، از قول فرد داستان پردازى قصّه را نقل مى كند و به امام موسى كاظم عليه السّلام نسبت مى دهد و قطعا حقيقت ندارد و ساختگى است و ساختگى بودن آن بر اهل خرد پوشيده نيست. شيخ صدوق رحمة اللَّه در اين كتاب خود قصّه ها و داستانهائى را نقل مى كند كه رغبتى در خواننده ايجاد

كرده باشد براى آگاهى از اخبار صحيحه و همان گونه كه اشاره مى كند به هيچ كدام از اين داستانها استناد نمى كند چون خود آن را داستان مى داند.

(1) كذا في البحار. و في بعض النّسخ «آبي».

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:329

آن را تصحيف كرده و گفتند: «أبى» و به او «برده» نيز مى گفتند.

باب 10 خبر قسّ بن ساعده إيادىّ

(1) و فردى مانند قسّ بن ساعده إيادى كه عالم و حكيم بود پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را پيش از ولادتش مى شناخت و منتظر ظهور او بود و مى گفت: خدا را دينى است كه از دين شما بهتر است و پيامبر اكرم نيز براى او طلب رحمت مى كرد و مى فرمود: او در روز قيامت به تنهايى بمانند امّتى محشور مى شود.

(2) 1- محمّد بن مسلم از امام محمّد باقر عليه السّلام روايت كند كه فرمود: در فتح مكّه يك روز رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم كنار خانه كعبه بود كه گروهى نماينده بر او وارد شدند و سلام كردند. رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: اين قوم چه كسانى هستند؟ گفتند:

نمايندگان بكر بن وائل. فرمود: آيا از اخبار قسّ بن ساعده إيادى آگاهى داريد؟

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:330

گفتند: آرى اى رسول خدا. (1) فرمود: چه مى كند؟ گفتند: از دنيا رفته است.

فرمود: سپاس خدائى را كه پروردگار موت و حيات است، هر شخص طعم مرگ را مى چشد. گويا قسّ بن ساعده إيادىّ را مى بينم كه در بازار عكاظ بر شتر سرخ موى خود است و براى مردم خطبه مى خواند و مى گويد: اى مردم! گرد آئيد و چون گرد آمديد خاموش باشيد و چون خاموش شديد

گوش دهيد و چون گوش داديد فرا گيريد و چون فرا گرفتيد حفظ كنيد و چون حفظ كرديد باور كنيد. آگاه باشيد هر كه زندگى كرد خواهد مرد و هر كه مرد از دست مى رود و هر كه از دست رفت ديگر نمى آيد، در آسمان خبر و در زمين عبرتهائى است، سقفى است برافراشته شده و گهواره اى است نهاده شده و ستارگانى در حركت و شبى در چرخش و درياهاى آبى كه فرو نمى رود. قسّ سوگند ياد مى كند كه اينها بازيچه نيست و در وراى اينها امر شگفتى است. چرا مردم را مى بينم كه مى روند و باز نمى گردند؟ آيا اقامت در آنجا را پسنديده و در آنجا رحل اقامت افكنده اند؟ يا در آنجا رها شده و خوابيده اند؟ قسّ سوگند ياد مى كند كه خدا را دينى است كه از دين شما بهتر است. سپس رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: خدا قسّ را رحمت كند، او در روز قيامت به تنهائى به مانند امّتى محشور مى شود. فرمود: آيا

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:331

در ميان شما كسى هست كه از اشعار او بداند؟ (1) يكى از آنها گفت: من از او شنيدم كه مى گفت:

آنان كه شدند سوى عقبى هستند براى ما بصائر

آن كس كه در آمده ست بر موت از آن به برون نگشت صادر

ديدم همه را به جانب مرگ رفتند اكابر و اصاغر

آنان كه شدند باز نايندآنان كه نرفته اند صاير من نيز يقين روم بدان سو چرخ است بر اين مدار داير حكمت قسّ بن ساعده و معرفت او به جايى رسيده بود كه پيامبر اكرم از كسانى كه از قبيله إياد بر آن حضرت وارد مى شدند، از

حكمتهاى قسّ پرسش مى كردند و به آن گوش فرا مى دادند.

(2) 2- هشام از پدرش روايت كند كه نمايندگانى از قبيله إياد بر رسول- خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم وارد شدند و آن حضرت از حكمتهاى قسّ بن ساعده پرسش

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:332

فرموده گفتند: قسّ مى گويد:

1- اى خواننده مرگ! مرده ها در گورند و بر تن آنها از بقيه اثاث زندگانى همان پاره كفنهاست.

2- آنها را فروگذار كه ايشان را روزى است كه بر آنها فرياد كنند و از خواب برخيزند همچنان كه بيهوش از خوابها بيدار شود.

3- بعضى از ايشان عريانند و بعضى ديگر در جامه هاى خود و بعضى از آن جامه ها جديد و نو است و بعضى ديگر تكّه تكّه و كهنه.

4- تا آنگاه كه به حالى غير حالت خود برگردند، آفرينشى نو و خلقى كه بعد از ايشان آفريده مى شوند.

باران است و نبات، پدران و مادران، رونده و آينده، آياتى به دنبال آيات و امواتى بعد از اموات، روشنى و تاريكى و شبها و روزها و فقير و غنى و سعيد و شقىّ و نيكوكار و بدكار، خبرى براى غافلان بايد كه هر عاملى عملش را اصلاح كند، چنين نيست، بلكه او خداى يكتاست، نه مولود است و نه والد، اعاده مى كند و آغاز مى نمايد و فردا بازگشت به سوى اوست.

(1) امّا بعد، اى گروه اياد! ثمود و عاد كجايند؟ و آباء و اجداد كجا هستند؟ آن

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:333

نيكى كه مورد تقدير و سپاس واقع نشد كجاست؟ و آن زشتى كه نقمت و بلا در پى نداشت كه ديد؟ چنين نيست، به خداى كعبه آنچه آغاز شد دوباره عود مى كند

و اگر روزى برود، روزى ديگر باز مى گردد.

و او قسّ فرزند ساعده فرزند حذاقه فرزند زهر فرزند إياد فرزند نزار است اوّلين كسى كه از جاهليّت به قيامت ايمان آورد و اوّلين كسى كه به عصا تكيه زد، و مى گويند او ششصد سال زيست و پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را به اسم و نسب مى شناخت و مردم را به قيام او بشارت مى داد و به تقيّه عمل مى كرد و به مردم در ضمن مواعظش بدان دستور مى داد.

(1) 3- عبد اللَّه بن عبّاس از پدرش نقل كند كه گفت: قسّ بن ساعده فرزندانش را گرد آورد و گفت: براى شكم باقلائى بس است و شير آميخته با آب هم آن را سيراب مى كند، هر كه تو را به چيزى سرزنش كرد در خودش هم مانند آن هست و هر كس به تو ظلم كند، ظالمى بدو ظلم خواهد كرد، اگر بر نفست عدالت ورزى، مافوقت نيز بر تو عدالت ورزد، آنگاه كه خواستى از چيزى نهى كنى از خود آغاز كن و چيزى را كه نمى خورى گردآورى مكن و چيزى را كه محتاج آن

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:334

نيستى مخور، (1) اگر خواستى چيزى را ذخيره سازى، آن عملت باشد، اگر مى خواهى آقاى قومت باشى خرجت را بر ديگران منه، امّا ثروتت را با آنان در ميان نه، با كسى كه مشغول است مشورت مكن اگر چه حاذق باشد، و با گرسنه مشورت مكن گرچه فهيم باشد، و با ترسو مشورت مكن گر چه ناصح باشد، و طوقى بر گردنت مينداز كه جز با مشقّت نتوانى آن را بردارى، چون دشمنى مى كنى عدالت بورز

و در گفتار ميانه رو باش و راز دين خود را به امانت نزد كسى مگذار گرچه خويشاوند نزديك باشد كه اگر چنين كردى پيوسته هراسناك خواهى بود، و امانتدار مختار است كه وفا كند و يا تخلّف ورزد و تا زنده اى او را بنده اى، اگر بر تو جنايت كند تو خود چنين كرده اى و اگر وفا كند مدحش از آن تو نيست، و بر تو باد صدقه دادن كه آن كفّاره گناهان است.

و قسّ راز دينش را به احدى نمى سپرد و به گونه اى سخن مى گفت كه معناى آن بر عوام مخفى بود و فقط خواص معناى آن را درك مى كردند.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:335

باب 11 خبر تبّع پادشاه يمن

(1) تبّع پادشاه يمن نيز از كسانى بود كه پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را مى شناخت و منتظر قيام او بود، زيرا خبر آن بدو رسيده بود و مى دانست كه به زودى پيامبر از مكّه ظهور كرده و به يثرب مهاجرت خواهد كرد.

(2) 1- أبان در حديثى مرفوع گويد: تبّع در مسير پيامبر اكرم از مكّه به مدينه اين اشعار را سروده است:

تا آنكه در آمد از قريظه حبرى علمى عظيم سودد

گفتا كه برو از آن ديارى كو جانب حقّ نگشت مهتد

من نيز در آمدم ز مكّه تا باز رسد عذاب سرمد

امّيد من از خداى عفو است آن روز كه هست نار موقد

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:336 باقى بنهادمى تنى چندتا يار بود براى احمد

جمعى كه به راه حقّ درآيندفرمان ببرند از محمّد

هرگز نبود گمان به مكّه نامى ز خدا رود به معبد

گفتند به مكّه بيت مالى ست آكنده ز لؤلؤ و زبرجد

گفتم كه كنم عزم ايشان ليكن نكند اراده ايزد

من تارك آن گروه از آن

روعبرت بشود به اهل مشهد (1) امام صادق عليه السّلام فرمود: او خبر داده است كه از اين شهر پيامبرى ظهور خواهد كرد كه به يثرب مهاجرت خواهد كرد، به همين جهت گروهى از مردم يمن را با يهوديان در آنجا سكنى داد تا آنگاه كه مبعوث شود او را يارى كنند و در اين

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:337

باره گفته است:

گواهى ميدهم بر نفس احمدكه او از جانب رحمان رسول است

اگر عمرم رسد بر عمر جانان وزارت گر شود قسمت قبول است

به جان مشركين باشم عذابى از اين رو خاطر آنان ملول است (1) 2- وليد بن صبيح از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: تبّع به دو قبيله اوس و خزرج سفارش كرد كه همين جا باشيد تا اين پيامبر ظاهر شود، امّا من اگر او را درك كنم بدو خدمت مى كنم و با او خواهم بود.

(2) 3- عكرمه گفته است از ابن عبّاس شنيده ام كه مى گفت: امر تبّع بر شما مشتبه نشود او مسلمان بود.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:338

باب 12 خبر عبد المطّلب و ابو طالب

(1) عبد المطّلب و ابو طالب از همه دانشمندان به مقام پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم داناتر بودند، امّا آن را از جهّال و اهل كفر و ضلال پنهان مى داشتند.

(2) 1- عكرمه از ابن عبّاس نقل كرده است كه مى گفت: در سايه خانه كعبه مسندى براى عبد المطّلب مى انداختند و او بر آن مى نشست و به خاطر اكرام و احترام وى كسى بر روى آن مسند نمى نشست، فرزندان او همه در اطراف او مى نشستند تا آنكه عبد المطّلب برخيزد و بيرون رود، امّا رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم

كه كودك بود مى آمد و روى آن مسند مى نشست. اين موضوع بر عموهايش گران مى آمد و او را مى گرفتند تا او را واپس برند و آنگاه كه عبد المطّلب چنين مى ديد، مى فرمود: پسرم را وانهيد، به خدا سوگند او را شأنى بزرگ است و من مى بينم روزى خواهد آمد كه او سرور همه شما باشد. من در پيشانى او مى بينم كه بر همه مردم سرورى كند. سپس او را بر مى داشت و با خود بر آن مسند

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:339

مى نشانيد (1) و دستى به پشت او مى كشيد و او را مى بوسيد و مى گفت: من هرگز بوسه اى به اين خوبى و پاكيزگى نديده ام و تنى به اين نرمى و خوشبوئى مشاهده نكرده ام، سپس رو به ابو طالب مى كرد- زيرا عبد اللَّه و ابو طالب از يك مادر بودند- و مى فرمود: اى ابو طالب! براى اين كودك شأن بزرگى است او را حفظ كن و نگاهدار كه او يكتا و يگانه است و براى او مانند مادر باش، مبادا چيزى كه بدش مى آيد به وى رسد، سپس او را بر گردن خود مى نهاد و هفت بار طواف مى كرد. عبد المطّلب مى دانست كه او از لات و عزّى بدش مى آيد و وى را با آنها مواجه نمى كرد و چون شش ساله شد مادرش آمنه در سرزمين ابواء كه بين مكّه و مدينه است درگذشت، آمنه او را براى ديدار دائيهايش كه از بنى عدى بودند برده بود و رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بدون پدر و مادر گرديد و عبد المطّلب نسبت به او مهربانتر و حافظتر شد و حال چنين بود تا وفات

عبد المطّلب نزديك شد، ابو طالب را فراخواند و در حالى كه محمّد روى سينه اش بود و او در سكرات مرگ به سر مى برد، مى گريست و به ابو طالب مى گفت: اى ابو طالب بنگر تا حافظ اين يگانه باشى كسى كه رائحه پدر استشمام نكرده و مهر مادرى نچشيده: اى ابو طالب بنگر كه او را نسبت به تن خود به منزله جگرت بدانى، من همه فرزندانم

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:340

را رها كرده و تنها سفارش او را به تو مى كنم زيرا تو از مادر پدر او هستى. (1) اى ابو طالب! اگر ايّام او را درك كردى بدان كه من از همه مردم به امر او بيناتر و آگاهتر بوده ام و اگر توانستى از او پيروى كن و او را با زبان و دست و ثروتت يارى نما، كه او- به خدا سوگند- به زودى بر شما آقائى كند و سلطنتى يابد كه هيچ يك از اولاد پدرانم نداشتند، اى ابو طالب! هيچ يك از پدرانت را نمى شناسم كه پدرش چون پدر او و مادرش چون مادر او مرده باشند، او را به واسطه تنهائيش حافظ باش. آيا وصيّتم را در باره او پذيرفتى؟ ابو طالب گفت: آرى پذيرفتم و خدا نيز بر آن گواه است. عبد المطّلب گفت: دستت را به سوى من دراز كن و او نيز دستش را دراز كرد و با يك ديگر دست دادند. سپس عبد المطّلب گفت: اكنون مرگ بر من آسان شد، سپس پى در پى محمّد را مى بوسيد و مى گفت: گواهى مى دهم كه هيچ يك از فرزندان خود را نبوسيده ام كه از تو خوشبوتر و خوشروتر باشد

و آرزو مى كرد كه در قيد حيات باشد تا زمان او را درك كند و آنگاه كه عبد المطّلب فوت كرد محمّد بچّه اى هشت ساله بود، ابو طالب او را همراه خود كرد و ساعتى از شبانه روز از او غافل نبود و در كنار او مى خوابيد و هيچ

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:341

كس را بر او امين نمى دانست.

(1) 2- عبّاس بن عبد اللَّه بن سعيد از بعضى از خاندانش نقل كرده است كه براى عبد المطّلب (جدّ رسول خدا) در سايه كعبه مسندى مى انداختند و به واسطه حرمت او هيچ يك از فرزندانش بر آن مسند نمى نشست، امّا رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم مى آمد و بر روى آن مى نشست، عموهايش مى آمدند تا او را واپس برند جدّش عبد المطّلب مى گفت: فرزندم را واگذاريد و بر پشتش دست محبّت مى كشيد و مى گفت: براى اين فرزندم شأن و منزلتى بزرگ است. عبد المطّلب در سال هشتم عام الفيل درگذشت و پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم پسر بچه اى هشت ساله بود.

(2) 3- فرزند عبد اللَّه بن أبى جهم گويد پدرم از جدّم روايت كرد: شنيدم ابو طالب از عبد المطّلب چنين نقل مى كرد: وقتى در حجر اسماعيل خوابيده بودم و خوابى ديدم كه مرا به هراس انداخت و در حالى كه رداى خزى بر دوش داشتم و گيسوانم بر شانه هايم بود نزد كاهنه قريش رفتم، چون مرا ديد در چهره ام دگرگونى مشاهده

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:342

كرد و نشست، (1) و من آن روز بزرگ قومم بودم. گفت: چرا بزرگ عرب را رنگ پريده مى بينم؟ آيا امر ناگوارى رخ داده است؟ گفتم: آرى، دوش در

حجر اسماعيل خوابيده بودم و در خواب ديدم كه گويا درختى بر پشتم روئيد و سرش بر آسمان رسيد و شاخه هايش شرق و غرب عالم را گرفت و نورى را در آن ديدم كه هفتاد مرتبه از نور خورشيد درخشانتر بود و عرب و عجم آن را سجده مى كردند و هر روز بزرگى و نورش افزون مى شد و جمعى از قريش را ديدم كه مى خواستند آن را قطع كنند و چون بدان نزديك شدند جوانى زيبا و پاكيزه آنها را گرفت و پشتشان را شكست و چشمشان را از كاسه به در آورد، من دستم را بالا برده تا شاخه اى از آن را برگيرم كه آن جوان فرياد زد: آرام باش كه تو را از آن نصيبى نيست، گفتم: نصيب از آن كيست در حالى كه درخت از آن من است؟ گفت: نصيب آنهائى است كه بدان آويخته اند و بدان بازمى گردند، من مدهوش و هراسان و رنگ پريده از خواب بيدار شدم.

و من ديدم كه رنگ آن كاهن پريد و سپس گفت: اگر خوابت راست باشد از پشت تو فرزندى بيرون آيد كه مالك شرق و غرب شود و آگاه كننده مردمان

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:343

باشد، بعد از آن غم و اندوه از من زايل شد، (1) اى ابو طالب! بنگر شايد آن فرزند تو باشى. ابو طالب پس از بعثت پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم اين حديث را به مردم باز مى گفت و مى فرمود: به خدا سوگند كه آن درخت، أبو القاسم امين است. به او گفتند: چرا به وى ايمان نمى آورى؟ و او گفت: به خاطر دشنام و ننگ قريش.

مصنّف اين كتاب

شيخ صدوق رضى اللَّه عنه گويد: ابو طالب مؤمن بود و ليكن اظهار شرك مى كرد و ايمانش را پنهان مى داشت تا بهتر بتواند رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را يارى كند.

(2) 4- محمّد بن مروان از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: ابو طالب اظهار كفر مى كرد و ايمانش را پنهان مى داشت و چون وفاتش فرا رسيد خداوند به رسول اكرم وحى كرد كه از مكّه بيرون رو كه در آن ياورى براى تو نيست و او به مدينه مهاجرت كرد.

(3) 5- اصبغ بن نباته گويد: از امير المؤمنين- صلوات اللَّه عليه- شنيدم كه

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:344

مى فرمود: به خدا سوگند كه پدر و جدّم عبد المطّلب و هاشم و عبد مناف هيچ گاه بتى را نپرستيدند. گفتند: پس چه مى پرستيدند؟ فرمود: مطابق دين ابراهيم عليه السّلام به جانب خانه كعبه نماز مى خواندند و بدان متمسّك بودند.

(1) 6- ابن عبّاس گويد كه از پدرم شنيدم كه مى گفت: چون براى پدرم عبد المطّلب، عبد اللَّه به دنيا آمد در سيماى او نورى ديديم كه مانند خورشيد مى درخشيد. پدرم گفت: براى اين كودك منزلتى بزرگ است، گويد: در خواب ديدم كه از سوراخ بينى او پرنده سفيدى بيرون آمد و پرواز كرد و به شرق و غرب عالم رسيد، سپس برگشت و بر خانه كعبه فرود آمد و همه قريش بر او سجده كردند. در اين بين كه مردم متوجّه آن پرنده بودند به نورى بين آسمان و زمين مبدّل شد و شرق و غرب عالم را گرفت. چون از خواب بيدار شدم تعبير آن را از كاهنه بنى مخزوم پرسيدم، گفت:

اى عبّاس! اگر خوابت راست باشد از صلب او پسرى بيرون آيد كه اهل مشرق و مغرب پيرو او شوند. پدرم گفت: وضع عبد اللَّه برايم اهميّت يافت تا آن كه آمنه- زيباترين و كاملترين زنان قريش- را به

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:345

همسرى برگزيد (1) و چون عبد اللَّه در گذشت و آمنه رسول خدا را به دنيا آورد آمدم و ديدم همان نور در پيشانى او مى درخشد، او را برگرفته و در چهره اش نگريستم و در او رائحه مشك يافتم و از شدّت آن رائحه خوش، گويا من خود مشك شدم و آمنه به من چنين گفت: چون مرا درد زايمان گرفت و كار دشوار شد غوغا و كلامى را شنيدم كه شبيه كلام آدميان نبود و پرچمى از ديبا ديدم كه بر دسته اى از ياقوت بين آسمان و زمين قرار داشت و نورى از سر آن به آسمان مى تابيد و كاخهاى شامات را به تمامى شعله نورى «1» ديدم و در اطراف خود پرنده قطاة «2» را ديدم كه بالهايش را در اطرافم گشوده بود و جنّى طايفه بنى اسد را ديدم كه از برابرم گذشت و مى گفت: اى آمنه! مى دانى كاهنها و بتها از دست پسرت چه كشيده اند؟ و مرد جوان بلند بالا و سفيد و خوش لباسى را ديدم- كه به گمانم عبد المطّلب بود- كه به نزد من آمد و نوزاد را گرفت و آب دهان در دهانش گذاشت و يك طشت طلاى زمرّدنگار و يك شانه طلا به همراه داشت، شكم طفل را شكافت و قلبش را بيرون آورد، آن را نيز شكافت و يك نكته سياهى از

______________________________

(1) في بعض

النسخ «شعلة نار».

(2) قطاة پرنده اى است مانند كبوتر كه در اهتداء به آن مثل زده مى شود گويند: «أهدى من القطا» جمع قطاة.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:346

آن بيرون آورد و به دور افكند، (1) سپس يك كيسه حرير سبز رنگ بيرون آورد و آن را گشود و در آن گرد سفيدى بود و دل را از آن پر كرد و آن را به جاى خود گذاشت و دستى بر شكمش كشيد و او را به سخن در آورد و او هم سخن گفت، امّا من از گفتار او چيزى نفهميدم جز آنكه گفت: در امان و حفظ و نگهدارى خدا! من قلبت را پر از ايمان و علم و حلم و يقين و عقل و حكمت كردم و تو خير البشرى! خوشا به حال كسى كه از تو پيروى كند و واى بر كسى كه از تو تخلّف ورزد، سپس يك كيسه ديگرى از حرير سفيد بيرون آورد و آن را گشود و در آن مهرى بود و آن را بر كتفهاى او زد و گفت: خدايم فرمان داده است كه از روح القدس در تو بدمم و در او دميد و جامه اى بر او پوشانيد و گفت: اين امان تو از آفات دنياست. اين چيزى است كه آن را عبّاس با دو چشم خود ديده است. بعد از آن عبّاس گفت: من در آن روز مى خواندم، جامه اش را بالا زدم و مهر نبوّت را ميان دو كتفش ديدم و منزلتش را پيوسته پنهان مى داشتم و اين حديث را فراموش كردم و يادم نيامد تا آن روز كه اسلام آوردم و رسول خدا آن را به يادم

آورد.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:347

باب 13 خبر سيف بن ذى يزن

(1) و سيف بن ذى يزن عارف به امر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بود و آنگاه كه عبد المطّلب به همراه هيئتى بر او وارد شد وى را به وجود پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بشارت داد.

(2) 1- ابو صالح از ابن عبّاس چنين نقل مى كند: چون سيف بن ذى يزن در سال دوم ميلاد پيغمبر اكرم بر حبشه چيره شد، نمايندگان و اشراف و شعراى عرب براى عرض تهنيت و مباركباد به نزد سيف مى رفتند و رنج و خونخواهى او كه براى قومش متحمّل شده بود يادآورى مى كردند، و هيئتى از قريش آمد كه در بين آنها عبد المطّلب بن هاشم و امية بن عبد شمس و عبد اللَّه بن جدعان و اسد بن-

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:348

خويلد بن عبد العزّى و وهب بن عبد مناف (1) و بعضى ديگر از بزرگان قريش بودند و در صنعا بر وى وارد شدند و از وى كه در بالاى قصرش آرميده بود اجازه خواستند و اين قصر را كه غمدان مى گفتند همان قصرى است كه اميّة بن أبى- صلت در باره آن گفته است:

بر تو گوارا باد! تاجى مرتفع بر سر كرده اى، و در بالاى غمدان سرايى بنا كرده اى كه آنجا فرودگاه توست.

حاجب به نزد سيف رفت و او را از مكانت ايشان باخبر كرد. و او اجازه داد و چون آنها وارد شدند، عبد المطّلب نزديك رفت و اجازه سخن خواست، سيف گفت: اگر تو از كسانى هستى كه در برابر پادشاهان سخن مى گويند ما به تو اجازه داديم، گويد عبد المطّلب گفت:

پادشاها! خداوند تو را جايگاهى رفيع و استوار و منيع و شامخ و بزرگ ارزانى فرموده است و تو را از خاندانى قرار داده كه اصلش پاك و ريشه اش شيرين و بنيانش پايدار و شاخه اش مرتفع است در گرامى ترين موطن و پاكيزه ترين موضع و نيكوترين معدن جاى دارى و از نفرين بركنارى، پادشاه عرب و بهار آنانى كه وفور نعمتشان به اوست. پادشاها! تو سرور عربى كه از تو فرمان مى برند و ستون محكم آنانى كه بدان تكيه زده اند و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:349

بدان پناهنده مى شوند. (1) پدرانت بهترين پدران بودند و تو نيز بهترين جانشينى، آنكه تو سلفش باشى بى نام نخواهد بود و آنكه تو خلفش باشى هلاك نخواهد شد.

پادشاها! ما اهل حرم خداوند و نگهبانان بيت اوييم ما را به آستان تو خرسندى دفع گرفتارى و اندوه گسيل داشته است و ما براى تبريك- نه تسليت- آمده ايم.

سيف گفت: اى متكلّم! تو كيستى؟ گفت: عبد المطّلب بن هاشم، گفت:

خواهرزاده ما؟ گفت: آرى، گفت: نزديك بيا و او نيز به نزديكش رفت، سپس بر همه آنها رو كرد و گفت: مرحبا و اهلا، خوش آمديد، خانه خانه شماست و عطاى فراوان نصيب شما. گفت: پادشاه گفتار شما را شنيد و بر خويشاوندى شما مطّلع گرديد و وسيله شما را پذيرفت و شب و روز در اينجا خواهيد بود، اگر اينجا بمانيد گرامى هستيد و اگر كوچ كنيد عطاى وافر بريد. گويد: سپس آنها را به دار الضّيافه بريد، و يك ماه پذيرايى كردند در اين مدّت نه دسترسى به او داشتند و نه اجازه بازگشت، سپس يك روز به ياد آنها افتاد و عبد المطّلب را

خواست و او را پهلوى خود نشانيد و با او خلوت كرد، سپس گفت: اى عبد المطّلب! من رازى را به تو مى سپارم كه سپردن آن را به كسى جز تو روا نمى دانم، ولى تو را اهل آن ديدم و تو را از آن مطّلع مى گردانم، بايد نزد تو سربسته بماند تا خداوند

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:350

اذن آن را صادر فرمايد و خداوند امرش را خواهد رسانيد. (1) من در كتاب مكنون و دانش مخزون كه آن را براى خود اختيار كردم و از ديگران باز داشتم خبرى عظيم و پيشامدى بزرگ را يافته ام كه در آن شرافت زندگانى و فضيلت مرگ براى مردم به طور عموم و طايفه تو به طور خصوص وجود دارد، عبد المطّلب گفت: اى پادشاه! مانند تو ديگران را مسرور مى سازد و نيكى مى ورزد آن راز چيست؟ همه صحرانشينان پشت در پشت فداى تو شوند. گفت: چون در تهامه كودكى متولّد شود كه بين دو كتفش خالى سياه باشد، امامت از آن اوست و پيشوايى تا روز قيامت شما را خواهد بود، عبد المطّلب گفت: از نفرين بركنار باشى من با خبرى برگردم كه هيچ هيئتى با آن برنگشته است و اگر هيبت پادشاه و احترام و اعظام او نبود از رازگوئى او با خود پرسش مى كردم تا بر شادى بيفزايد. ابن ذى يزن گفت: اكنون يا او متولّد شده است و يا قريبا متولّد خواهد شد، نامش محمّد است، پدر و مادرش مى ميرند و جدّ و عمويش او را سرپرستى مى كنند، او با نيكوترين نسب متولّد شده و خداوند او را آشكارا مبعوث فرمايد و از طايفه ما براى او

يارانى قرار داده است تا اولياء خود را به واسطه آنها عزّت بخشد و دشمنان خود را خوار سازد، به نيروى آنان مردم را از هر طرف سركوب

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:351

كند و با استمداد از آنها اراضى نفيسه را فتح كند، (1) بتها را بشكند و آتشكده ها را خاموش سازد، رحمان را بپرستند و شيطان را طرد كنند، گفتارش قاطع و حكمش عادلانه است، به معروف فرمان دهد و خود بدان عمل كند و از منكر بازداشته و آن را نابود سازد.

عبد المطّلب گفت: اى پادشاه! نصيبت استوار و شأن و شرافتت افزون و پادشاهيت مستدام و عمرت دراز باد، آيا پادشاه از سر كرامت توضيح بيشترى خواهد داد همچنان كه پيشتر توضيح داده است. ابن ذى يزن گفت: قسم به آن بيتى كه پرده و علامات منصوبه دارد، به راستى كه تو اى عبد المطّلب جدّ او هستى! گويد: عبد المطّلب به رو در افتاد و سجده كرد. سيف گفت: سربردار، سينه ات خنك و امرت بلند باد! آيا از آنچه گفته ام چيزى احساس كرده اى؟

گفت: مرا پسرى بود كه او را دوست داشته و با وى مهربان بودم و او را به ازدواج زن نيكوئى از قوم خود درآوردم كه نامش آمنه بنت وهب بود، و فرزندى به دنيا آورد كه نامش را محمّد ناميدم و پدر و مادرش درگذشتند و كفالتش به عهده من و عمويش درآمد. ابن ذى يزن گفت: آنچه به تو گفتم همان است كه گفتم، پسرت را حفظ كن و از شرّ يهود بر حذر باش كه آنها دشمن اويند و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:352

خداوند ايشان را بر او مسلّط نكند

(1) و آنچه برايت گفتم از همسفرانت پنهان دار كه من ايمن نيستم كه رياست او موجب رشك و حسادت ايشان گردد و مكر انديشند و دام گسترند و آنها يا فرزندانشان چنين كنند، و اگر نبود كه مى دانستم پيش از مبعث وى مرگ مرا نابود خواهد ساخت با پياده و سواره خود براى يارى او به يثرب- مركز حكومت او- مى آمدم ولى من در كتاب ناطق و علم سابق يافته ام كه يثرب مركز حكومت اوست و در آنجا امرش مستحكم مى شود و يارانش در آنجا گرد مى آيند و آرامگاهش در آنجا است و اگر نبود كه از آفات و آزار بر او مى هراسم هم اكنون- در آغاز عمرش- امرش را علنى مى كردم و بزرگان عرب را به دنبال او مى كشاندم، ولى من اين كار را بى هيچ تقصيرى در باره همراهانت به تو حواله مى كنم.

گويد: سپس دستور داد به هر يك از اين هيئت ده بنده و ده كنيز و دو حلّه از برد يمانى و صد شتر و پنج رطل طلا و ده رطل نقره و يك پوست پر از عنبر دادند، و به شخص عبد المطّلب ده برابر آن داد و گفت: چون يك سال گذشت به نزد من آى، امّا ابن ذى يزن پيش از آنكه سال به پايان رسد درگذشت و عبد المطّلب

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:353

بيشتر اوقات مى گفت: (1) اى قريشيان! هيچ يك از شما به واسطه عطاى فراوان شاه بر من رشك نورزد، گر چه آن عطا بسيار باشد، زيرا آن عطايا تمام شده و از بين خواهد رفت، و ليكن بر من كه غبطه مى خورند به چيزى است كه

ذكر و فخر و شرفش براى من و اعقاب من باقى مى ماند و چون مى گفتند، آن كى خواهد بود؟

مى گفت: به زودى خبر آنچه را كه مى گويم- و لو بعد از اين- خواهيد دانست. و اميّة بن عبد شمس در باره سفرشان به نزد ابن ذى يزن اين اشعار را سروده است:

خورشيد دليل راه ما بودما جانب دوست با سواران

از درّه و دشت درگذشتيم تا راه بريم سوى جانان

امّيد به دل شه يمن بودنور شه ذى يزن فروزان

برقى ز عطاى وى درخشيداميد كرم ز وى فراوان

وقتى كه در آمدم به صنعاخورشيد جمال شه نمايان

شاهى كه دهد عطاى بسياربا خلق نكو و روى شادان

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:354

باب 14 خبر بحيراى راهب

(1) بحيراى راهب از كسانى بود كه پيامبر را پيش از ظهورش به صفت و نعت و نسب و به پيامبرى مى شناخت و از منتظرين ظهور او بود.

(2) 1- ابو صالح از ابن عبّاس از پدرش عبّاس بن عبد المطّلب و او از ابو طالب چنين نقل مى كند: من سال هشتم ولادت پيامبر براى تجارت به شام رفتم و هوا در نهايت گرمى بود وقتى آماده سفر شدم مردانى از خويشانم گفتند: محمّد را چه مى كنى و به كه مى سپارى؟ گفتم: قصد ندارم كه او را به كسى بسپارم، بلكه مى خواهم همراهم باشد. گفتند: پسرى خردسال را در چنين گرمايى به سفر مى برى؟ گفتم: به خدا سوگند هر كجا باشم او با من خواهد بود و از من مفارقت نخواهد كرد، برايش زاد و توشه فراهم مى سازم، رفتم و يك زين از پارچه و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:355

كتّان براى او پر ساختم (1) و بسيار اتّفاق مى افتاد كه ما سواره بوديم

و شترى كه محمّد بر آن سوار بود در مقابلم بود و از او جدا نبودم و پيشاپيش قافله حركت مى كرد و آنگاه كه گرما سخت مى شد ابرى سپيد و خنك مى آمد و بر او سلام مى كرد و بالاى سرش بود و از او جدا نمى شد و بسا كه آن ابر بر ما ميوه ها فرو مى باريد و با ما سير مى كرد و گاهى در ميان راه از جهت آب در مضيقه بوديم تا به حدّى كه بهاى يك مشك آب به دو دينار مى رسيد ولى ما هر كجا فرود مى آمديم حوضها پر و آب فراوان و زمين سرسبز مى شد و ما در نهايت فراوانى و خوشى و خير بوديم و گروهى با ما بودند كه شترانشان وامانده بود، رسول- خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم نزد آنها رفت و دستى بر آنها كشيد و به راه افتادند و چون نزديك شهر بصراى شام رسيديم ديديم كه يك صومعه مانند مركب راهوارى به سرعت به طرف ما مى آيد و چون نزديك ما شد ايستاد و بناگاه ديديم كه راهبى در آن است و آن ابر از سر رسول خدا حتى لحظه اى جدا نمى شد، آن راهب با مردم سخن نمى گفت و كاروانيان را نمى شناخت و نمى دانست كه مال التّجاره آنها چيست؟ و چون به پيامبر اكرم نگريست او را شناخت و شنيدم كه مى گفت: اگر كسى باشد تويى تو!.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:356

(1) ابو طالب مى گويد: ما زير درخت بزرگى در نزديكى راهب فرود آمديم، آن درخت شاخه هاى كمى داشت و ميوه اى بر آن نبود و كاروانيان به زير آن درخت فرود آمدند و چون رسول

خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم به زير آن فرود آمد، درخت به جنبش آمد و شاخه هايش را بر رسول خدا افكند و سه نوع ميوه داد دو نوع تابستانى و يك نوع زمستانى و همه كسانى كه با ما بودند از آن متعجّب شدند و چون بحيراى راهب آن را ديد، رفت و براى رسول اكرم غذايى به اندازه او آورد.

سپس آمد و گفت: سرپرست اين نوجوان كيست؟ گفتم: من، گفت: چه نسبتى با او دارى؟ گفتم: من عموى او هستم، گفت: او عموهايى دارد تو كدام عموى او هستى؟ گفتم: من برادر پدر او هستم و مادرمان هم يكى است، گفت:

گواهى مى دهم كه او همان است و الّا من بحيرا نيستم، سپس گفت: اى مرد! آيا اجازه مى دهى كه اين غذا را به نزد او ببرم تا بخورد؟ گفتم: ببر، و پيامبر را ديدم كه آن كار را خوش نداشت، متوجّه پيامبر شدم و گفتم: فرزندم! مردى است كه دوست دارد تو را اكرام كند، پس از غذاى او بخور، فرمود: آيا اين غذاى من

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:357

است و از آن اصحابم نيست؟ (1) بحيرا گفت: آرى آن مخصوص تو است. پيامبر فرمود: من به تنهايى نمى خورم، بحيرا گفت: من بيش از اين چيزى نداشتم، پيامبر فرمود: آيا اجازه مى دهى كه آنها هم با من بخورند؟ گفت: آرى، فرمود:

بسم اللَّه بخوريد، او خورد و ما هم با او خورديم، به خدا سوگند ما يك صد و هفتاد نفر بوديم و هر كدام از ما آن قدر خورد تا سير شد و آروق زد و بحيرا بالاى سر- پيامبر ايستاده بود و

از وى حمايت مى كرد و از بسيارى مردمان و كمى طعام تعجّب مى كرد و سر و گردن او را هر لحظه مى بوسيد و مى گفت: قسم به خداى مسيح كه او همان است و مردم نمى فهميدند كه او چه مى گويد. يكى از كاروانيان گفت: تو را چه مى شود، ما پيش از اين نيز بر تو مى گذشتيم، امّا چنين احسانى با ما نمى كردى، بحيرا گفت: به خدا سوگند كه امروز مرا حالتى ديگر است و من مى بينم چيزى را كه شما نمى بينيد و مى دانم چيزى را كه شما نمى دانيد، زير اين درخت پسرى است كه اگر آنچه را كه من از او مى دانم شما نيز مى دانستيد، او را بر گردن خود سوار مى كرديد و او را به وطنش مى رسانيديد. به خدا سوگند من شما را اكرام نكردم مگر به خاطر او، وقتى كه او پيش مى آمد نورى را در مقابلش ديدم كه ما بين آسمان و زمين را برايش روشن مى كرد و مردانى را ديدم كه

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:358

بادبزنهاى ياقوت و زبرجد در دست داشتند و او را باد مى زدند (1) و مردان ديگرى كه انواع ميوه ها را بر او نثار مى كردند. سپس اين ابر از او جدا نمى شد، سپس اين صومعه من كه مانند چهارپايى كه بر پايش راه مى رود به سوى او رفت، سپس اين درخت كه هميشه خشك و كم شاخه بود، شاخه هايش فراوان شد و به جنبش در آمده و سه نوع ميوه داد، دو ميوه تابستانى و يك ميوه زمستانى، سپس اين حوضها كه از زمان تمرّد بنى اسرائيل بعد از آنكه حواريّون عيسى بر آنها وارد شده بودند آبش فرو رفته

و خشك شده بود و من در كتاب شمعون- الصّفا خوانده ام كه او آنها را نفرين كرده و آبش فرو رفته و خشك شده است، سپس گفت: هر وقت ديديد كه آب در اين حوضها نمايان شد، بدانيد كه به خاطر پيامبرى است كه در زمين تهامه مبعوث شده و به مدينه مهاجرت مى كند، اسمش در ميان قومش امين است و در آسمانها احمد و او از عترت اسماعيل بن ابراهيم است و از صلب او است، به خدا سوگند كه اين همان است.

سپس بحيرا گفت: اى پسر! از تو سه خصلت مى پرسم و تو را به حقّ لات و عزّى سوگند مى دهم كه مرا خبر دهى. رسول خدا چون نام لات و عزّى را شنيد

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:359

خشمگين شد و گفت: (1) از من به واسطه آنها پرسش مكن كه به خدا هيچ چيز را مانند آنها دشمن ندارم و آنها دو بت سنگى هستند كه از آن قوم منند. بحيرا گفت:

اين يك نشانه، سپس گفت: تو را به خدا سوگند مى دهم كه پاسخ را بدهى.

فرمود: هر چه مى خواهى بپرس، زيرا كه تو نام خدايم و خدايت را كه بى مانند است بر زبان آوردى، گفت: از خواب و بيداريت مى پرسم، پيامبر او را از خواب و بيدارى و امور و كارهايش با خبر ساخت و با آنچه بحيرا از وصف او مى دانست موافق بود. بحيرا خود را بر آن حضرت انداخت و پاهايش را بوسه داد و گفت: پسرم! چقدر خوشبويى! اى كسى كه از همه پيامبران بيشتر پيرو دارى! اى كسى كه روشنى دنيا از فروغ اوست! اى كسى كه مساجد به ذكرش

آباد است! گويا تو را مى بينم كه لشكرها و اسبها را سوق مى دهى و عرب و عجم خواه و ناخواه از تو پيروى كنند، و گويا لات و عزّى را مى بينم كه آنها را شكسته اى و بيت عتيق در تملّك تو است و كليدهايش را هر كجا كه بخواهى مى نهى، چه بسيار از پهلوانان قريش و عرب كه آنان را به خاك مذلّت مى افكنى و كليدهاى بهشت و دوزخ در دست تو است و ذبح اكبر و هلاك بتها به دست تو است، تو كسى هستى كه قيامت بر پا نشود تا آنكه همه پادشاهان با فروتنى در

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:360

دين تو در آيند، (1) و پيوسته دست و پايش را بوسه مى داد و مى گفت: اگر در زمان نبوّت تو زنده باشم با شمشير و ساعد به ياريت بر مى خيزم، تو سيّد فرزندان آدم و سرور رسولانى، تو امام متّقين و خاتم انبيائى، به خدا سوگند آن روز كه تو به دنيا آمدى زمين خندان شد و تا روز قيامت به واسطه تو خندان خواهد بود. به خدا سوگند معبدهاى يهود و بتها و شياطين تا روز قيامت گريان خواهند بود، تو دعاى ابراهيم و بشارت عيسايى، تو مقدّس و مطهّر از پليديهاى جاهليّتى.

سپس رو به ابو طالب كرد و گفت: اين پسر چه نسبتى با تو دارد كه مى بينم از او جدا نمى شوى؟ ابو طالب گفت: او پسر من است، بحيرا گفت: پسر تو نيست و پدر و مادرش نبايد زنده باشند ابو طالب گفت: او پسر برادرم است. او به دنيا نيامده بود كه پدرش درگذشت و شش ساله بود كه مادرش را

از دست داد. بحيرا گفت: راست گفتى او چنين است و چنين صلاح مى دانم كه او را از همين جا به شهر خودش برگردانى، زيرا هر يهودى و نصرانى و اهل كتابى از ولادت اين نوجوان آگاه است و اگر او را ببينند و چنان كه من مى شناختم آنها هم بشناسند شرّى بدو رسانند و بيشتر آنها همين يهوديانند. ابو طالب گفت: براى چه؟ گفت:

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:361

(1) براى آنكه اين برادرزاده ات صاحب مقام نبوّت و رسالت گردد و آن فرشته اى كه بر موسى و عيسى نازل مى گرديد بر او فرود مى آيد. ابو طالب گفت: هرگز، ان شاء اللَّه خداوند او را تباه نسازد.

سپس او را به شام برديم و چون نزديك شهر شام رسيديم، به خدا سوگند تمام كاخهاى شام لرزيد و نورى از آن برخاست كه از پرتو خورشيد رخشانتر بود و هنگامى كه به شهر شام در آمديم نتوانستيم به واسطه ازدحام مردم از بازار شام بگذريم و همه به صورت رسول خدا مى نگريستند و اين خبر در همه شامات منتشر شد تا به غايتى كه همه احبار و راهبان به نزد او گرد آمدند و يكى از احبار بزرگ كه نامش نسطورا بود آمد و در مقابل او نشست و به او مى نگريست ولى با او سخن نگفت و سه روز متوالى چنين كرد و چون شب سوم فرا رسيد بى تاب شد و به نزد او آمد و پشت سر او مى چرخيد، گويا چيزى را از او مى طلبيد، گفتم:

اى راهب! گويا چيزى از او مى خواهى؟ گفت: آرى من چيزى از او مى خواهم، اسمش چيست؟ گفتم: محمّد بن عبد اللَّه، به خدا

سوگند كه رنگش پريد، سپس گفت: ممكن است به او بفرمائيد پشت شانه اش را برهنه كند تا آن را

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:362

ببينم، (1) پشت شانه اش را برهنه كرد و چون مهر نبوّت را ديد، فرو افتاد، او را مى بوسيد و گريه مى كرد. سپس گفت: اى مرد زود اين فرزند را به خانه اش برگردان كه اگر مى دانستى در سرزمين ما چقدر دشمن دارد او را با خود نمى آوردى و هر روز براى ديدار او مى آمد و برايش غذا مى آورد، و چون از شهر شام بيرون مى آمديم پيراهنى از پيش خود آورد و گفت: آيا ممكن است كه اين پيراهن را بپوشد تا به ياد من باشد و پيامبر نپذيرفت و آن كار را خوش نداشت، من براى آنكه او ناراحت نشود آن پيراهن را گرفتم و گفتم: من آن را بر تنش خواهم كرد و شتابان او را به مكّه برگردانيدم و به خدا سوگند آن روز كسى از زن و پير و جوان و كوچك و بزرگ نبود كه به استقبال او نيايد بجز ابو جهل- لعنه اللَّه- كه مردى خونخوار و بدكردار بود و از مستى به خود نبود. «1»

(2) 2- در روايتى ديگر از ابو طالب نقل شده است كه گفت: چون بحيراى راهب او را ترك مى كرد مى گريست و مى گفت: اى پسر آمنه! گويا تو را مى بينم كه

______________________________

(1) اعلم ان هذه القصّة مع ضعف سندها و انقطاعها و اشتمالها على الغرائب التى كانت شأن الأساطير نقلها جمع من المؤرخين باختلافات في متنها و الفاظها. راجع سيرة ابن هشام ج 1 ص 204 و المواهب اللدنّيّة و شرحه و اعلام الورى و تاريخ

الطبرى ج 1 ص 519 و تاريخ الخميسى و غيرها.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:363

همه عرب با كمانشان به تو تير مى زنند و خويشان با تو قطع رابطه كرده اند و اگر مى دانستند تو را به منزله اولاد مى شمردند، سپس به من التفات فرموده و گفت:

امّا تو اى عمو! تو خويشى را پيوسته مراعات كن. و وصيّت پدرت را در باره او حفظ كن كه قريش به زودى تو را به خاطر او ترك كند و تو پروا مدار و من مى دانم كه تو در ظاهر به او ايمان نمى آورى امّا در باطن به او ايمان دارى و فرزندى از تو به او ايمان آورد و او را به عزّت يارى كند نامش در آسمانها «بطل هاصر» است و در زمين «شجاع انزع» باشد او را دو فرزند شهيد است و او سيّد عرب و ذو قرنين آنها است و او در كتابها از اصحاب عيسى عليه السّلام معروفتر است.

ابو طالب گويد: به خدا سوگند هر آنچه بحيرا گفته بود و بيشتر از آن را به چشم خود ديدم.

(1) 3- ابان بن عثمان در حديث مرفوعى گويد: چون رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم به سنّ بلوغ رسيد، ابو طالب چنين خواست كه با كاروان قريش به شام رود، رسول اكرم آمد و زمام شتر را گرفت و گفت: اى عمو جان! مرا به كه مى سپارى؟ نه پدرى هست و نه مادرى! و مادرش نيز وفات كرده بود، ابو طالب دلش به حال او

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:364

سوخت و بر او مهربانى كرد و او را با خود برد (1) و چون راه مى رفتند بر بالاى

سر پيامبر ابرى در برابر آفتاب سايه مى انداخت و در راه به مردى بر خوردند كه بحيرا نام داشت و چون ديد ابرى با آنها سير مى كند از صومعه خود فرود آمد و طعامى براى قريش آماده كرد و كسى را به نزد آنها فرستاد و آنها را دعوت كرد كه به نزد او بروند و آنان به زير درختى فرود آمده بودند، فرستاد كه براى صرف غذا بيائيد، گفتند: اى بحيرا! ما چنين سابقه اى از تو به ياد نداريم. گفت: من دوست دارم كه به نزد من آئيد، آمدند و رسول خدا را نزد بار و بنه خود گذاشتند، بحيرا ديد كه ابر بر جاى خود ايستاده است به آنها گفت: آيا كسى از شما هست كه به نزد من نيامده باشد؟ گفتند: كسى نيست مگر نوجوانى كه بر سر بار و بنه خود گذاشته ايم. گفت: سزاوار نيست كه هيچ يك از شما بر سر سفره من نباشد و به دنبال رسول خدا فرستادند و چون او آمد آن ابر هم آمد. بحيرا در او نگريست و گفت: اين نوجوان كيست؟ گفتند: فرزند اين آقا- و به ابو طالب اشاره كردند- بحيرا گفت: آيا اين فرزند تو است؟ ابو طالب گفت: اين برادرزاده من است. گفت: پدرش چه مى كند؟ گفت: در رحم مادرش بود كه پدرش درگذشت. بحيرا به ابو طالب گفت: اين پسر را به شهر خود برگردان كه اگر يهود

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:365

آنچه را كه من از او مى دانم بدانند او را بكشند، او مقام بزرگى دارد، او پيامبر اين امّت است، او پيامبر شمشير است.

باب 15 داستان خالد و طليق از راهب بزرگ راه شام و شناخت او از پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم

(1) يعلى گويد، در آن كاروان

تجارى كه به شام رفتند و رسول اكرم نيز در ميان آنها بود، خالد بن اسيد و طليق بن سفيان نيز حضور داشتند و همراه پيامبر اكرم بودند و حكايت كرده اند كه به چشم خود ديده اند كه هنگام سير و سوارى پيامبر وحوش و طيور چه مى كردند، گويند: وقتى به ميان بازار بصرى رسيديم، به ناگاه گروهى از راهبان رنگ پريده را ديديم كه رنگشان مانند زعفران زرد بود و مى لرزيدند گفتند: دوست داريم نزد بزرگ ما بياييد كه در همين نزديكى و در

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:366

معبد بزرگ است. (1) گفتيم: بين ما و شما كارى نيست. گفتند: به شما زيانى نخواهد رسيد بلكه شما را اكرام هم خواهيم كرد و مى پنداشتند كه يكى از ما محمّد است، با آنها رفتيم و به آن معبد بزرگ در آمديم و بزرگشان را ديديم كه در ميان آنها بود و شاگردانش در اطراف او بودند و كتابى گشوده در دستانش بود و يك بار به ما مى نگريست و يك بار به كتاب نگاه مى كرد و به يارانش رو كرد و گفت: كارى نكرديد و آن را كه من مى خواستم نياورديد و او هم اكنون در اين ديار است.

سپس به ما گفت: شما كه هستيد؟ گفتيم: گروهى از قريش، گفت: از كدام خاندان قريش؟ گفتيم: از بنى عبد شمس، گفت: آيا كس ديگرى همراه شما هست؟ گفتيم: آرى، جوانى از بنى هاشم كه او را يتيم فرزندان عبد المطّلب مى ناميم: به خدا سوگند خرناسه اى كشيد كه نزديك بود بيهوش شود، سپس ادامه داد و گفت: آه! آه! كه نصرانيّت و مسيح از ميان رفت، سپس برخاست و بر

صليبى از صليبهايش تكيه كرد و در انديشه فرو رفت و هشتاد نفر از بطريقهاى نصرانى و شاگردانش در اطراف او بودند و گفت: آيا بر شما آسان است كه او را به من نشان بدهيد؟ گفتيم: آرى و او با ما آمد و بناگاه محمّد را ديديم كه در بازار

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:367

بصرى ايستاده بود، (1) به خدا سوگند گويا ما تا آن روز رخسار او را نديده بوديم، مانند هلال ماه مى درخشيد، سود فراوانى برده بود و كالاى بسيارى نيز خريده بود، خواستيم او را به آن كشيش معرّفى كنيم، امّا او بر ما سبقت گرفت و گفت:

اوست، به مسيح سوگند كه او را شناختم و نزديك او رفت و سر او را بوسيد و گفت: تو مقدّسى، سپس از اشياء و علاماتى پرسش كرد و پيامبر نيز بدو پاسخ مى داد و شنيديم كه مى گفت: اگر زمان تو را دريابم حقّ شمشير را ادا خواهم كرد، آنگاه به ما گفت: آيا مى دانيد همراه او چيست؟ با او زندگى و مرگ است، كسى كه به او بپيوندد حياتى طولانى يابد و هر كه از او روى برگرداند چنان خواهد مرد كه پس از آن حياتى نيابد، او همان است كه ذبح اعظم «1» با او است سپس مى آمد و مكرّر سر او را مى بوسيد.

باب 16 خبر ابو المويهب راهب

(2) و ابو المويهب راهب از كسانى است كه پيش از بعثت، پيامبر اكرم را با صفاتش مى شناخت و به مقام وصيّش امير المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام نيز آگاه بود.

______________________________

(1) في بعض النسخ «الريح الاعظم».

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:368

بكر بن عبد اللَّه اشجعىّ از پدران خود چنين روايت

كند كه در آن سال كه پيامبر اكرم و عبد منات بن كنانه و نوفل بن معاوية بن عروه براى تجارت به شام رفتند، ابو المويهب راهب اين دو را ديد و به آنها گفت: شما كيستيد؟ گفتند: ما تاجرانى از اهل حرم و از قريشيم. گفت: از كدام خاندان قريش؟ و پاسخ او را دادند. به آنها گفت: آيا كس ديگرى از قريش با شما آمده است؟ گفتند: آرى، جوانى از بنى هاشم كه نامش محمّد است. ابو المويهب گفت: به خدا سوگند هم او را مى خواستم، گفتند: به خدا سوگند در ميان قريش گمنام تر از او نيست او را يتيم قريش مى نامند و او اجير زنى از ما به نام خديجه است، به او چه نيازى دارى؟

ابو المويهب سرش را تكان داد و گفت: هم اوست هم اوست و به آنها گفت: مرا به نزد او بريد. گفتند: او را در بازار بصرى گذاشته ايم و در اين ميان كه آنها مشغول گفتگو بودند، ناگهان طلعت رسول اكرم نمايان شد و گفت: او همين است و ساعتى با او خلوت كرد و به گفتگو پرداخت، سپس ميان دو چشمش را بوسيد و چيزى

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:369

را از آستينش درآورد كه ما ندانستيم چه بود، (1) امّا پيامبر اكرم از پذيرفتن آن امتناع ورزيد، چون پيامبر از او جدا شد به ما گفت: از من بشنويد، به خدا سوگند او پيامبر آخر الزّمان است، به خدا سوگند كه او به زودى مبعوث مى شود و مردم را به شهادت «لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ» فرا مى خواند و چون آن را ديديد از او پيروى كنيد. سپس گفت:

آيا فرزند عموى او ابو طالب كه به او علىّ گفته مى شود متولّد شده است؟ گفتيم: خير، گفت: يا متولّد شده و يا در همين سال به دنيا خواهد آمد، او اوّلين كسى است كه بدو ايمان مى آورد، ما او را مى شناسيم و مى دانيم كه او وصىّ است همچنان كه مى دانيم محمّد نبىّ است، او سيّد عرب و ربّانى و ذو القرنين عرب است و حقّ شمشير را ادا مى كند، اسم او در عالم بالا «علىّ» است، او پس از انبياء نامورترين خلايق است و فرشتگان او را پهلوان درخشان كامياب مى نامند، به هيچ سوى رو نكند جز آنكه كامروا و پيروز گردد به خدا سوگند او در بين يارانش در آسمان از خورشيد تابنده معروفتر است.

باب 17 خبر سطيح كاهن

(2) مخزوم بن هانى از پدرش كه يك صد و پنجاه سال عمر كرده است نقل مى كند

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:370

كه گفت: در آن شبى كه رسول اكرم به دنيا آمد ايوان كسرى لرزيد و چهارده كنگره آن فرو افتاد و آب درياچه ساوه فرو رفت و آتشكده فارس كه هزار سال افروخته بود خاموش شد و موبدان در خواب شتران سركشى را ديد كه سواران چالاكى را مى كشانند و از دجله گذشته و در شهرهايشان پراكنده شدند. چون صبح شده كسرى از آنچه موبدان ديده بود در هراس افتاد ولى بردبارى كرد و ترس خود را پنهان داشت و چنين مصلحت ديد كه آن را از وزيرانش مخفى نكند.

پس تاج بر سر نهاد و بر تختش نشست و وزيران را گرد آورد و به آنها خوابى را كه خود ديده بود گزارش كرد. در اين بين نامه اى آمد

كه آتشكده فارس خاموش شده است و غمى بر غمش افزوده شد. موبدان هم گفت: پادشاه به سلامت باشد، من دوش خوابى ديدم، آنگاه خواب شتران و سواران را باز گفت، كسرى گفت: اى موبدان! تعبير آن چيست؟- و در بين آنها او از همه داناتر بود- گفت: حادثه اى است كه در عربستان واقع مى شود در اين هنگام نامه اى از طرف شاه شاهان كسرى به نعمان بن منذر اين چنين نوشته شد: امّا بعد، مردى

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:371

دانشمند را به نزد من بفرست تا از او آنچه مى خواهم بپرسم. (1) او عبد المسيح بن- عمرو بن حيّان را فرستاد و چون به نزد او در آمد شاه گفت: آيا پاسخ سؤال مرا مى دانى؟ او گفت: پادشاه بپرسد و يا مرا آگاه كند، اگر مى دانستم به عرض مى رسانم و اگر نمى دانستم كسى را كه مى داند معرّفى خواهم نمود، بعد از آن خواب موبدان را باز گفت: عبد المسيح گفت: علم آن نزد دايى من است كه در حومه شام مسكن دارد و به او سطيح مى گويند. گفت: به نزد او برو و از او پرسش كن و پاسخ او را برايم بازگو. عبد المسيح رفت تا بر سطيح وارد شد و او مشرف به مرگ بود، بر او سلام كرد و تحيّت گفت، امّا سطيح پاسخى نداد.

عبد المسيح اين اشعار را انشاد كرد:

آقاى يمن كر است يا نيست؟جانى به تنش در است يا نيست؟

اى مرد عليم مشكلى هست ما را ز تو پاسخى ست يا نيست؟

نزد تو نشسته است شيخى كو را به نسب نظير و تا نيست

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:372

(1)

آقا و سپيد و تيز گوش است لاغر بدن

و تنك ردا نيست

پيكى ست روان شده ز ايران ترسى به دلش ز مدّعا نيست

يك خواب عجيب ديده كس راتعبير از آن به نزد ما نيست

پيكى ست ز راه خسته گشته از رنج مگر در اين سرا نيست

آن قدر غبار ره بر او هست گر كوه بخوانمش خطا نيست چون سطيح شعرش را شنيد چشمانش را گشود و گفت: عبد المسيح سوار بر شتر شتابان به نزد سطيح آمده است در حالى كه او مشرف به گور است، پادشاه ساسانى تو را به خاطر لرزش ايوان و خموشى آتشكده و نيران و خواب موبدان فرستاده است، او ديده است كه سواران چالاكى بر شتران سركشى از دجله گذشته و در شهرهايشان پراكنده شدند. بعد از آن گفت: اى عبد المسيح! چون تلاوت زياد شود و شخص صاحب عصا مبعوث گردد، و وادى سماوه

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:373

پر آب و درياچه ساوه خشك شود (1) ديگر شام از آن سطيح نباشد و از ساسانيان شاهان زن و مرد به تعداد شماره كنگره هايى كه از كاخ فرو ريخته است سلطنت كنند و هر چه آمدنى است مى آيد، سپس سطيح جان به جان آفرين تسليم كرد و عبد المسيح برخاست و بر سر مركب خود رفت و مى گفت:

كمر بر بند اى مرد مصمّم نترساند تو را تفريق و تغيير

اگر ملك بنى ساسان فرو ريخت فرو ريزد حكومت ها به تقدير

تو گويى صولتى باشد به آنان كه شير از وحشت ايشان به تحذير

از ايشان صاحب آن كاخ بهرام دگر شاپور و نوشروان چون شير

و مردم چون ضعيفى را شناسندكنند او را به ضعف خويش تحقير

و گر مالى بود در كس نمايندورا با ابن امّ خويش تنظير

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:374

چو خير و شر به يك ديگر قرينندبه امر و نهى يزدان ساز تقرير (1) گويد: چون به نزد كسرى آمد و گفتار سطيح را گزارش داد، كسرى گفت: تا زمانى كه چهارده تن از ما سلطنت كند امورى خواهد بود. گويد: ده تن از آنها در مدّت چهار سال سلطنت كردند و باقى هم تا خلافت عثمان حكومت كردند. «1»

امّا سطيح در سال سيل عرم متولّد شد و تا سلطنت ذى نواس زنده بود و اين مدّت متجاوز از سى قرن است و مسكنش در بحرين بود و «عبد القيس» او را از قبيله خود و «ازد» نيز از طايفه خود مى پنداشتند و بيشتر محدّثان مى گويند: او از «ازد» است و معلوم نيست كه او از كدام قبيله است، ولى فرزندان او مى گويند:

ما از قبيله ازديم.

______________________________

(1) ذكر هذا الخبر بتمامه ابن منظور في لسان العرب في مادة سطح.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:375

باب 18 خبر يوسف يهودى از پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم

(1) أبان بن عثمان در حديث مرفوعى گويد: هنگامى كه عبد اللَّه بن عبد المطّلب بالغ شد، عبد المطّلب او را به همسرى آمنه بنت وهب زهرى در آورد و چون با آمنه ازدواج كرد باردار شد و از او روايت شده كه گفته است: چون باردار شدم، آن را احساس نكردم و در دوران باردارى سنگينى حمل- كه بر زنان عارض مى شود- بر من عارض نشد و در خواب ديدم كه كسى نزد من آمد و گفت:

خير الانام در رحم تو است و چون هنگام وضع حمل فرا رسيد آن كار بر من آسان شد تا آنكه او را به دنيا آوردم و او با دو دست و دو زانو خود را

از زمين حفظ مى كرد و شنيدم كه گوينده اى مى گفت: تو خير البشر را به دنيا آوردى او را در پناه واحد صمد از شرّ هر ستمكار حسودى نگاه دار.

رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در روز دوشنبه دوازدهم ربيع الاوّل عام الفيل به دنيا آمد.

آمنه گويد: چون بر زمين فرود آمد با دو دست و دو زانو خود را از زمين

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:376

حفظ نمود (1) و سرش را به طرف آسمان بلند كرد و پرتو درخشانى از من ساطع شد كه زمين تا آسمانى را روشن ساخت و شياطين را با ستارگان رجم كردند و از آسمان محجوب شدند و قريشيان شهابها و ستارگانى را ديدند كه فرود مى آمدند، ترسيدند و گفتند: قيامت بر پا شده است و به نزد وليد بن مغيره گرد آمده و او را باخبر كردند. وليد شيخى كبير و با تجربه بود، گفت: به اين ستاره هايى كه در صحرا و دريا راهنماى شما هستند بنگريد اگر آنها زايل شدند قيامت بر پا شده است و اگر آنها ثابتند، فرود شهابها به خاطر پيشامدى است.

شياطين هم آن را ديدند و به گرد ابليس گرد آمده و به او خبر دادند كه از آسمان محجوب شده و شهابها بر آنها افكنده مى شود و او گفت: جستجو كنيد و ببينيد چه پيشامدى رخ داده است؟ و آنها در دنيا به جولان در آمدند و برگشتند و گفتند: چيزى نديديم گفت: من خود بايد تفحّص كنم و ما بين مشرق تا مغرب را درنورديد و چون به حرم رسيد ديد پر از فرشتگان است و چون خواست وارد حرم شود جبرئيل

عليه السّلام بر او فرياد كشيد و گفت: اى ملعون! دور شو، آمد تا از جانب حراء در آيد كه آن نيز سدّى در برابر او شد. گفت: اى جبرئيل چه خبر است؟ گفت: اين پيامبرى است كه متولّد شده و او بهترين انبياست. گفت: آيا در

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:377

او نصيبى دارم؟ گفت: خير، گفت: آيا در امّتش نصيبى دارم؟ گفت: آرى، گفت:

بدان خشنودم.

(1) گويد: در مكّه فردى يهودى بود كه بدو يوسف مى گفتند و چون ديد كه ستارگان افكنده مى شوند و به حركت در آمده اند، گفت: پيامبرى است كه امشب متولّد شده است و او همان است كه ما در كتابهاى خود خوانده ايم كه چون متولّد شود- و او خاتم الانبياست- شياطين رجم شده و از آسمان محجوب شوند و چون صبح شد به مجلس قريش در آمد و گفت: اى قريشيان! آيا شما را دوش مولودى بوده است؟ گفتند: خير، گفت: به تورات سوگند كه خطا مى كنيد او متولّد شده است و اگر اينجا به دنيا نيامده باشد در فلسطين زاده شده است و او افضل انبياى الهى است. جمع قريش پراكنده شدند و چون به خانه هاى خود رفتند هر مردى به خانواده خود سخنان يهودى را بازگو كرد. گفتند: دوش براى عبد اللَّه بن عبد المطّلب پسرى به دنيا آمده است و خبر آن را به يوسف يهودى دادند. گفت: پيش از آنكه از شما بپرسم متولّد شده يا پس از آن؟ گفتند: پيش از آن، گفت: آن كودك را به من نشان بدهيد. بعد از آن به در خانه آمنه رفتند و گفتند: فرزندت را بيرون بياور تا يهودى در او

بنگرد. او را در قنداقه پيچيد و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:378

بيرون آورد (1) و چون يهودى در چشمانش نگريست و شانه اش را گشود و خال سياهى ميان دو كتفش ديد كه مويى چند بر آن روئيده است، بيهوش نقش بر زمين شد و قريش از كردار او تعجّب كردند و خنديدند. گفت: اى قريشيان! آيا مى خنديد؟ اين پيامبر شمشير است شما را هلاك خواهد ساخت، نبوّت براى هميشه از بنى اسرائيل برچيده شده است و مردم پراكنده شدند و خبر يهودى را براى يك دگر بازگو مى كردند و رشد رسول اكرم در يك روز مانند يك هفته ديگران و رشد يك هفته او مانند رشد يك ماه ديگران بود.

باب 19 خبر ابن حوّاش كه از شام مى آمد

(2) ابن عبّاس گويد: چون پيامبر اكرم در غزوه بنى قريظه كعب بن اسد را فراخواند تا گردنش را بزند و او را آوردند، رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در وى نگريست و گفت: اى كعب! آيا سفارش ابن حوّاش دانشمندى كه از شام مى آمد برايت

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:379

مفيد نبود كه گفت: شراب و نان را در شام فروگذاشتم و با سختى و مشتى خرما به خاطر پيامبرى كه مبعوث مى شود آمدم او همين اوان برانگيخته مى شود و در مكّه طلوع مى كند و اين شهر هجرتگاه او است و او خندان و كشنده دشمنان است به چند تكّه نان و چند دانه خرما اكتفاء مى كند و بر حمار برهنه سوار مى شود در چشمانش سرخى و بين دو كتفش خاتم نبوّت است، شمشيرش را بر دوشش مى نهد و از هيچ كس پروا ندارد سلطنتش بدان جا رسد كه كفش و پاى كسى بدان جا

نرسيده باشد. كعب گفت: اى محمّد! چنين است و اگر نبود كه مى ترسم يهود مرا سرزنش كند كه هنگام مرگ ترسيد به تو ايمان مى آوردم و تصديقت مى كردم و ليكن من بر دين يهودم بر آن زندگى مى كنم و بر آن نيز خواهم مرد. رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: او را بياوريد و گردنش را بزنيد. آوردند و گردنش را زدند.

باب 20 خبر زيد بن عمرو بن نفيل

(1) زيد بن عمرو بن نفيل از كسانى است كه در جستجوى دين حنيف بود و امر پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را مى شناخت و منتظر ظهور او بود و در جستجوى آن

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:380

حضرت از شهر و ديار خود خارج شد و در راه به قتل رسيد.

(1) 1- محمّد بن اسحاق بن يسار گويد: زيد بن عمرو بن نفيل مى خواست از مكّه بيرون رود و در زمين حركت كرده و آئين حنيف يا دين ابراهيم عليه السّلام را بجويد و چون زنش صفيّه بنت حضرمى مى ديد كه اراده سفر كرده و آماده خروج است، خطاب بن نفيل را خبر مى كرد، زيد در طلب دين ابراهيم به شام سفر كرد و از اهل كتابهاى نخستين آن را مطالبه مى نمود و مى پنداشتند كه پيوسته در اين كار است تا آنكه همه موصل و جزيره را گشت و به شام آمد و در آنجا نيز به گردش پرداخت تا آنكه به نزد راهبى در ميفعه از اراضى بلقا در آمد كه به عقيده آنها علم نصرانيّت بدو منتهى شده بود و از دين حنيف ابراهيم از او پرسش كرد، راهب گفت تو از دينى پرسش مى كنى

كه امروزه كسى را نمى يابى كه تو را به آن وادارد، چه كسى تو را بدين كار واداشته است؟ علمش مندرس شده و دانايان آن درگذشته اند، و ليكن در همين زمان پيامبرى در سرزمين خودت مبعوث خواهد شد كه بر دين حنيف ابراهيم است و بر تو واجب است كه هم الآن به آنجا بروى كه

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:381

اكنون زمانه اوست، (1) زيد از دين يهود و نصارى ملول بود و بدان رضايت نمى داد، چون آن راهب اين سخنان را بدو گفت شتابان به سوى مكّه رهسپار شد و چون به اراضى قبايل لخم رسيد بر او ستم كرده و وى را كشتند.

ورقة بن نوفل- كه او نيز مانند زيد در جستجوى دين حنيف بود امّا مانند او عمل نكرد- بر او گريست و اين اشعار را در سوگ او گفت:

ألا ابن عمروى كه ره يافتى ز تنّور آتش تو رخ تافتى

خداى تو را مثل و مانند نيست تو را با بتان هيچ پيوند نيست

به رحمت رسد آدمى گاه گاه اگر قعر ارضش بود جايگاه (2) 2- عمر بن خطّاب و سعيد بن زيد گفتند: اى رسول خدا! آيا براى زيد طلب مغفرت كنيم؟ فرمود: آرى براى او طلب مغفرت كنيد كه او روز قيامت به تنهائى امّتى محشور مى شود.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:382

(1) 3- سعيد بن زيد از رسول اكرم در باره پدرش زيد بن عمرو پرسش كرد و گفت: اى رسول خدا! زيد بن عمرو چنان بود كه ديديد و اخبارش را شنيديد و اگر شما را دريافته بود به شما ايمان مى آورد، آيا براى او طلب مغفرت كنم؟ فرمود:

آرى براى او آمرزش بخواه و فرمود: او

در روز قيامت به تنهائى بمانند امّتى خواهد آمد و گفته اند كه او در جستجوى دين حقّ بود و در اين راه درگذشت.

مصنّف اين كتاب شيخ صدوق- رحمه اللَّه- گويد: حال پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم پيش از نبوّت، همان حال قائم و صاحب الزّمان ما در اين هنگام است، زيرا پيامبر اكرم را در آن حال جز احبار و رهبان و عالمان نمى شناختند و اسلام در ميانشان غريب بود. اگر يكى از آنها از خداى تعالى تعجيل فرج پيامبر و ظهورش را مسألت مى كرد جاهلان و گمراهان او را مسخره مى كردند و مى گفتند: اين پيامبرى كه او را پيامبر شمشير مى ناميد و دعوتش به شرق و غرب عالم خواهد رسيد و سلاطين عالم مطيع او خواهند شد، كى ظاهر خواهد شد؟ همچنان كه امروزه جاهلان به ما مى گويند: اين مهدى كه معتقديد بايد

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:383

خروج كند كى ظاهر خواهد شد؟ (1) و بعضى منكر و بعضى ديگر معترف به وجود وى اند و پيامبر اكرم فرموده است: اسلام غريبانه آغاز شد و زود باشد كه به غريبى باز گردد و خوشا به حال غريبان. به راستى كه اسلام در اين زمان چنان شده است و به زودى با ظهور ولىّ و حجّت خدا نيرومند خواهد شد، همچنان كه با ظهور پيامبر اكرم و رسول خدا نيرومند شد و به اين وسيله ديده منتظرين و معتقدينش روشن خواهد شد، همان گونه كه چشمان منتظران رسول خدا و عارفان به وى پس از ظهورش روشن گرديد و خداى تعالى به وعده اى كه به دوستانش داده است وفا خواهد كرد و كلمه اش را

برترى خواهد داد و نور هدايتش را كامل خواهد ساخت گرچه مشركان را ناخوش آيد.

(2) 4- عليّ عليه السّلام از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روايت كند كه فرمودند: اسلام غريبانه آغاز شد و زود باشد كه به غريبى باز گردد و خوشا به حال غريبان.

(3) 5- عليّ بن موسى الرّضا عليهما السّلام از آباء گرامش از على بن أبى طالب از رسول-

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:384

خدا عليهم السّلام روايت كرده اند كه اسلام غريبانه آغاز شد و عن قريب به غريبى عودت كند و خوشا به حال غريبان.

باب 21 علّت نيازمندى به امام عليه السّلام

(1) 1- ابو حمزه ثمالىّ گويد: به امام صادق عليه السّلام گفتم: آيا زمين بدون امام باقى مى ماند؟ فرمود: اگر زمين ساعتى بدون امام باشد فرو خواهد رفت.

(2) 2- محمّد بن فضل گويد: به امام رضا عليه السّلام گفتم: آيا زمين بدون امام باقى خواهد ماند؟ فرمود: خير، گفتم: از امام صادق عليه السّلام به ما روايتى رسيده كه زمين بدون امام باقى نخواهد ماند جز آنكه خداوند بر اهل زمين و يا بر بندگانش خشم گيرد، فرمود: اگر بدون امام باقى بماند فرو خواهد رفت.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:385

(1) 3- ابو هراسه از امام باقر عليه السّلام روايت كند كه فرمود: اگر امام را ساعتى از زمين بردارند، زمين و ساكنانش مضطرب شوند همچنان كه دريا و اهلش مضطرب شوند.

(2) 4- زرارة بن اعين از امام صادق عليه السّلام در پايان حديثى كه در باره امام حسين عليه السّلام است چنين روايت مى كند: اگر حجّتهاى خداوند در زمين نباشند، زمين ساكنانش را بلرزاند و آنچه بر آن است بيفكند، زمين ساعتى خالى از حجّت

نخواهد بود.

(3) 5- احمد بن عمر گويد: به امام رضا عليه السّلام گفتم: از امام صادق عليه السّلام به ما روايت رسيده است كه زمين بدون امام باقى نمى ماند. آيا بدون امام باقى مى ماند؟

فرمود: معاذ اللَّه! ساعتى هم باقى نخواهد ماند، اگر بدون امام باشد فرو خواهد رفت.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:386

(1) 6- ابراهيم بن ابى محمود گويد: امام رضا عليه السّلام فرمود: ما حجّتهاى خداوند در ميان خلايق و جانشينان او در ميان بندگانش و امينان خداوند بر اسرارش هستيم و ما كلمه تقوى و عروة الوثقى و گواهان خداوند و نشانه هاى او در ميان آفريدگانش مى باشيم، خداوند آسمان و زمين را به واسطه ما نگاه مى دارد كه زايل نشوند و به واسطه ماست كه باران مى بارد و رحمت منتشر مى شود و زمين از قائمى از ما خالى نيست كه يا آشكار است و يا نهان و اگر زمين يك روز از حجّت خالى باشد زمين و ساكنانش مضطرب شوند همچنان كه دريا و اهلش مضطرب مى شوند.

(2) 7- حسن بن زياد گويد: از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: زمين از آنكه در آن [حجّتى] عالمى باشد خالى نيست، زمين را هيچ چيز جز او به صلاح نمى آورد و مردم را جز او اصلاح نمى كند.

(3) 8- احمد بن عمر گويد: از امام كاظم عليه السّلام پرسيدم: آيا زمين بدون امام باقى

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:387

مى ماند؟ گويد: فرمود: خير، گفتم: روايتى به ما رسيده است كه باقى نمى ماند مگر آنكه خداوند بر بندگانش خشم گيرد. فرمود: باقى نمى ماند كه اگر زمين بدون امام باشد فرو خواهد رفت.

(1) 9- ابو هراسه از امام باقر عليه السّلام روايت

كند كه فرمود: اگر امام از زمين برداشته شود، زمين و ساكنانش مضطرب شوند، همچنان كه دريا و اهلش مضطرب مى شوند.

(2) 10- محمّد بن سنان از حمزه طيّار روايت كند كه گفت: از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: اگر در زمين تنها دو تن باقى بماند يكى از آنها حجّت است، يا فرمود: دومى آنها حجّت است و ترديد از محمّد بن سنان است.

(3) 11- ابو الصّبّاح از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: خداى تعالى زمين را واننهد مگر آنكه در آن عالمى باشد كه هر زيادى و نقصانى را بداند كه اگر

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:388

مؤمنان چيزى را بيفزايند آنها را برگرداند و اگر چيزى را بكاهند آن را بر ايشان تكميل كند، و اگر چنين نباشد امور مؤمنان بر آنها پوشيده خواهد ماند.

(1) 12- ابو بصير از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: خداى تعالى زمين را بدون عالم واننهد و اگر چنين نبود حقّ از باطل شناخته نمى شد.

(2) 13- زراره گويد: به امام صادق عليه السّلام گفتم: آيا ممكن است امامى درگذرد و امامى پس از وى نباشد؟ فرمود: چنين چيزى امكان ندارد، گفتم: پس چگونه است؟ فرمود: چنين چيزى امكان ندارد مگر آنكه خداوند بر آفريدگانش غضب كرده و براى آنها چاره اى بينديشد.

(3) 14- عمرو بن ثابت از پدرش روايت كند كه گفت: از امام باقر عليه السّلام شنيدم كه فرمود: اگر زمين يك روز بدون امامى از ما باقى بماند اهلش را فرو خواهد برد.

و خداوند آنها را به اشدّ عذابش عقاب كند. خداى تعالى ما را حجّت در زمينش

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:389

قرار داده

و وسيله امان زمين براى اهل زمين گردانيده است. تا در ميان ايشانيم پيوسته در امانند و زمين آنها را در كام خود فرو نخواهد برد و چون خداوند اراده فرمايد كه آنها را هلاك سازد و مهلتشان ندهد و به تأخيرشان نيندازد، ما را از ميان آنها بيرون برده و به سوى خود بالا برد، سپس هر چه خواهد و دوست داشته باشد انجام دهد.

(1) 15- سليمان جعفرىّ گويد: از امام رضا عليه السّلام پرسيدم: آيا زمين بدون حجّت مى ماند؟ فرمود: اگر چشم بر هم زدنى از حجّت خالى بماند، اهلش را فرو خواهد برد.

(2) 16- عبد الأعلى بن اعين گويد: از امام باقر عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: خداوند زمين را بدون عالم فرو نگذارد تا آنچه را كه بيفزايند بكاهد و آنچه را كه بكاهند بيفزايد، و اگر چنين نباشد امور بر مردم آميخته و درهم مى شود.

(3) 17- محمّد بن ابراهيم به امام صادق عليه السّلام نوشت: ما را از فضل خودتان

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:390

اهل البيت آگاه كنيد. و امام صادق عليه السّلام چنين پاسخ دادند: ستارگان آسمان امان اهل آسمان قرار داده شده است و آنگاه كه ستارگان آسمان بروند، بر اهل آسمانها آنچه وعده شده است برسد و رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: اهل بيت من امان امّتم مى باشند و آنگاه كه اهل بيتم بروند، بر امّتم آنچه وعده شده است برسد.

(1) 18- اياس بن سلمه از پدرش در حديثى با سند مرفوع از پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روايت كند كه فرمود: ستارگان امان اهل آسمان و اهل بيتم امان

امّتم مى باشند.

(2) 19- عبد الملك بن هارون بن عنتره از پدرش و او از جدّش از علىّ بن- ابى طالب عليه السّلام روايت كند كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمودند: ستارگان امان اهل آسمانند و چون ستارگان بروند اهل آسمان نيز خواهند رفت، و اهل بيتم امان اهل زمينند و چون اهل بيتم بروند اهل زمين نيز خواهند رفت.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:391

(1) 20- خيثمه جعفى گويد: از امام باقر عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: ما جنب اللَّه و برگزيدگان خدا و حوزه اوئيم، مواريث انبياء به وديعه نزد ماست، ما امناء و حجّتهاى خدائيم، اركان ايمان و ستونهاى اسلاميم، ما رحمت خداوند بر خلايقيم، ما كسانى هستيم كه به ما آغاز شد و به ما ختم خواهد گرديد، ما پيشوايان هدايت و چراغهاى تاريكى و روشنى بخش هدايتيم، ما اوّلين و آخرينيم، ما پرچم بر افراشته شده هدايت براى خلايقيم. هر كه به ما تمسّك جويد به حقّ ملحق مى شود، و هر كه از ما تأخّر جويد غرق خواهد شد، ما پيشوايان سپيد جبينانيم، ما برگزيدگان خدا و راه روشن و صراط مستقم به خداى تعالى هستيم، ما نعمت خدا بر خلقيم، ما راه خدا و معدن نبوّت و موضع رسالتيم، ما كسانى هستيم كه آمد و شد ملائكه به نزد ماست، ما چراغ كسانى هستيم كه به ما استضائه كنند، ما راه حقّيم براى كسانى كه از ما پيروى كنند، ما هاديان به بهشتيم، و ما ريسمان و حلقه هاى اسلاميم، و ما پلها و واسطه هاى وصول به

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:392

حقّيم، كسى كه بر آن بگذرد بر او سبقت نجويند و هر

كه از آن تخلّف ورزد نابود شود، ما سنام اعظم هستيم، ما كسانى هستيم كه خداوند به سبب ما رحمت را فرو مى فرستد و با بارانش خلايق را سيراب مى كند، و مائيم كسانى كه به واسطه ما عذاب را از شما بر مى گرداند، پس كسى كه ما را شناخت و به ما بصيرت پيدا كرد و حقّ ما را دانست و دستورات ما را گرفت، پس او از ما و به سوى ماست.

(1) 21- امام باقر عليه السّلام گويد كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم به على عليه السّلام فرمود: آنچه بر تو املا مى كنم بنويس، گفت: اى پيامبر خدا آيا مى ترسى فراموش كنم؟ فرمود:

بر تو از فراموشى نمى ترسم كه از خدا خواسته ام تو را حفظ كرده و از نسيان نگاه دارد، ولى براى شريكانت بنويس، گويد: گفتم اى پيامبر خدا شريكان من چه كسانى هستند؟ فرمود: ائمّه فرزندان تو كه به واسطه آنها امّتم از باران سيراب شوند و دعايشان مستجاب شود و به خاطر آنها خداوند بلا را بگرداند و رحمت از آسمان فرو بارد، و با دست به امام حسن عليه السّلام اشاره فرمود و گفت: اين اوّلين آنهاست سپس به امام حسين عليه السّلام اشاره فرمود و گفت: ائمّه از فرزند اويند.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:393

(1) 22- امام صادق از امام باقر و او از امام سجّاد عليهم السّلام چنين روايت كند كه فرمود: ما ائمّه مسلمانان و حجّتهاى خداوند بر جهانيان و سرور مؤمنان و رهبر سپيد جبينان و مولاى اهل ايمانيم، و ما امان اهل زمينيم همچنان كه ستارگان امان اهل آسمانند، و ما كسانى هستيم

كه خداوند به واسطه ما آسمان را نگاه داشته تا بر زمين نيفتد مگر به اذن او و به خاطر ما زمين را نگاه داشته كه اهلش را نلرزاند، به سبب ما باران را فرو فرستد و رحمت را منتشر كند و بركات زمين را خارج سازد و اگر نبود كه ما بر روى زمينيم، اهلش را فرو مى برد، سپس فرمود: از روزى كه خداوند آدم را آفريد، زمين خالى از حجّت نيست كه ظاهر و مشهور است و يا غايب و نهان و تا روز قيامت از حجّت خدا خالى نخواهد بود، و اگر چنين نبود خداوند پرستيده نمى شد، سليمان راوى حديث گويد: به امام صادق عليه السّلام گفتم:

مردم چگونه از حجّت غائب نهان منتفع مى شوند؟ فرمود: همچنان كه از خورشيد پشت ابر منتفع مى شوند.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:394

(1) 23- يونس بن يعقوب گويد: گروهى از اصحاب ما مثل حمران بن اعين و مؤمن الطّاق و هشام بن سالم و گروهى ديگر از اصحاب مثل هشام بن حكم- كه جوانى بود- نزد امام صادق عليه السّلام بودند. امام صادق عليه السّلام فرمود: اى هشام! گفت: لبّيك يا ابن رسول اللَّه! فرمود: آيا نمى گوئى كه با عمرو بن عبيد چه كردى و چگونه از وى پرسش نمودى؟ هشام گفت: فداى شما گردم اى فرزند رسول خدا! من شما را بزرگ مى دانم و از شما خجالت مى كشم و در مقابل شما زبانم حركت نمى كند. امام صادق عليه السّلام فرمود: چون شما را به كارى فرمان دادم آن را به جاى آوريد. هشام گفت: خبر عمرو بن عبيد و جلوس او در مسجد بصره به من رسيد و

بر من گران آمد، رفتم و به بصره وارد شدم و روز جمعه به مسجد در آمدم و ناگاه خود را در يك حلقه بزرگ و در مقابل عمرو بن عبيد ديدم كه ازارى سياه و پشمين بسته بود و ردايى بر دوش داشت و مردم از او پرسش مى كردند، مردم را شكافتم و مردم نيز به من راه دادند و در آخرين صف و نزديك وى بر دو زانو نشستم و گفتم: اى عالم! من مردى غريبم، آيا اجازه مى دهى كه مسأله اى از تو

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:395

بپرسم؟ (1) گويد: گفت آرى، گويد: گفتم آيا چشم دارى؟ گفت: اى پسر جان! اين چه سؤالى است، چيزى را كه مى بينى چگونه از آن پرسش مى كنى؟ گفتم: سؤال من از اين قبيل است، گفت: بپرس گر چه سؤالت احمقانه باشد. گفتم: پاسخ مرا در اين مسائل بده، گفت: بپرس، گفتم: آيا چشم دارى؟ گفت: آرى، گويد گفتم:

با آن چه مى بينى؟ گفت: الوان و اشخاص را، گويد: گفتم: آيا بينى دارى: گفت:

آرى، گويد: گفتم با آن چه مى كنى؟ گفت: بو را با آن استشمام مى كنم. گويد: گفتم آيا زبان دارى؟ گفت: آرى، گويد: گفتم با آن چه مى كنى؟ گفت با آن سخن مى گويم، گويد گفتم: آيا گوش دارى؟ گفت: آرى، گويد، گفتم با آن چه مى كنى؟ گفت: با آن صداها را مى شنوم، گويد: گفتم آيا دو دست دارى؟ گفت:

آرى، گفتم: با آنها چه مى كنى؟ گفت: با آنها اشياء را مى گيرم و نرمى و زبرى را با آنها تشخيص مى دهم، گويد: گفتم: آيا دو پا دارى؟ گفت: آرى، گويد: گفتم با آنها چه مى كنى؟ گفت: به واسطه آنها از

جايى به جاى ديگر مى روم، گويد:

گفتم آيا دهان دارى؟ گفت: آرى، گويد: گفتم با آن چه مى كنى؟ گفت: غذاهاى مختلف را مى چشم، گويد: گفتم آيا قلب دارى؟ گفت: آرى، گويد: گفتم با آن چه

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:396

مى كنى؟ (1) گفت: با آن دريافت اين اعضاء را تميز مى دهم، گويد: گفتم آيا اين اعضا بى نياز از قلب نيستند؟ گفت: خير، گفتم: چرا چنين است در حالى كه آنها صحيح و سالمند؟ گفت: پسر جان! اين اعضا چون در چيزى كه بو كرده اند يا ديده اند يا چشيده اند شكّ كنند، آن را به دل ارجاع مى دهند و به واسطه آن يقين مى آورد و شكّ را باطل مى سازد، گويد: گفتم آيا خداى تعالى قلب را براى زايل كردن شكّ اعضا قرار داده است؟ گفت: آرى، گويد: گفتم آيا بايستى قلب باشد و الّا اعضا يقين حاصل نكنند؟ گفت: آرى، گويد: گفتم اى ابا مروان! خداوند اعضاى تن تو را بدون امام رها نكرده است تا صحيح را صحيح شمارد و شكّ را برطرف نمايد، امّا همه اين خلايق را در حيرت و شكّ و اختلاف رها كرده است و امامى براى آنها قرار نداده است تا شكّ و حيرتشان را زايل سازد، و براى اعضاى تو امامى قرار داده است كه شكّ و حيرتت را برطرف سازد؟

گويد: ساكت شد و چيزى به من نگفت، گويد: سپس به من رو كرد و گفت: آيا تو هشامى؟ گفتم: خير، گويد: گفت آيا با او مجالست داشته اى؟ گفتم: خير، گفت:

اهل كجايى؟ گفتم: اهل كوفه، گفت: پس تو همان هشامى، گويد: سپس مرا نزد خود برد و در جاى خود نشانيد و ديگر سخن

نگفت تا من برخاستم، امام

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:397

صادق عليه السّلام خنديد (1) و بعد از آن فرمود: اى هشام! اين استدلال را چه كسى به تو آموخته است؟ گويد: گفتم اى فرزند رسول خدا! بر زبانم جارى شد، فرمود: اى هشام! به خدا سوگند اين در صحف ابراهيم و موسى نوشته شده است.

مصنّف اين كتاب شيخ صدوق رضي اللَّه عنه گويد: و تصديق اين سخن ما كه مى گوئيم: در بقاى عالم بر صلاح خود به امام نياز است، اين است كه خداى تعالى هيچ قومى را عذاب نكرد مگر آنكه به پيامبرشان دستور داد كه از ميان آنها بيرون برود، چنان كه خداى تعالى در داستان نوح عليه السّلام فرمود: «تا چون دستور ما آمد و تنّور جوشش كرد، گفتيم از هر زوجى دو جفت و خانواده ات را در كشتى حمل كن مگر كسانى از آنها كه قول خداوند پيشتر در باره آنها جارى شده باشد». «1» خداى تعالى به او دستور داد كه به همراهى مؤمنان از آنها كناره گيرى كند و با آنها مختلط نباشد. و باز فرمود: «در باره كسانى كه ستم كردند با من سخن مگو كه آنها غرق شدگانند». «2» و همچنين در قصّه لوط عليه السّلام فرمود:

«خانواده ات را در شب تار بيرون بر و هيچ يك از شما التفات نكند، مگر همسرت كه به او نيز آنچه به آنها رسيده است خواهد رسيد». «3» پس خداى تعالى

______________________________

(1) هود: 40.

(2) هود: 37.

(3) هود: 81.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:398

به لوط هم دستور خروج از ميان آنها داده است پيش از آنكه عذاب بر آنها نازل شود، (1) زيرا خداى تعالى در حالى كه پيامبرش

لوط در بين آنهاست، ايشان را عذاب نمى كرد، همچنين خداى تعالى هر امّتى را كه اراده فرمود هلاك فرمايد به پيامبرشان دستور داد كه از ميان آنها بيرون رود و از آنها كناره گيرى نمايد، چنان كه ابراهيم عليه السّلام در مقام تهديد قوم خود به آنها فرمود: «از شما و آنچه جز خدا مى خوانيد كناره مى گيرم و پروردگارم را مى خوانم، اميد است به واسطه خواندن پروردگارم بدبخت نباشم و چون از آنها و آنچه كه جز خدا مى پرستيدند كناره گرفت» «1» خداى تعالى آنان را كه او را اذيّت كردند و رنج دادند و در آتش افكندند هلاك ساخت و آنها را اسفلين گردانيد، و «ابراهيم و لوط را در سرزمينى كه مبارك ساخته بود نجات داد» «2» و خداى تعالى اسحاق و يعقوب را به ابراهيم بخشيد، چنان كه فرموده است: «ما به ابراهيم اسحاق و يعقوب را بخشيديم و آنها را از صالحين قرار داديم». «3»

و خداى تعالى به پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرموده است: «در حالى كه تو در ميان ايشانى، خداوند آنها را عذاب نكند». «4»

______________________________

(1) الأنبياء: 71.

(2) الأنفال: 33.

(3) مريم: 48 و 49.

(4) الأنبياء: 72.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:399

(1) و در اخبار صحيحه از ائمّه ما عليهم السّلام وارد شده است كه هر كس پيامبر اكرم يا يكى از ائمّه صلوات اللَّه عليهم را در خواب ببيند كه به شهر و يا قريه اى وارد شده اند، تعبيرش اين است كه آن امان است براى اهل آن شهر يا قريه از آنچه مى ترسند و پرهيز مى كنند و بدان چه اميدوارند خواهند رسيد.

و در حديث هشام با عمرو بن

عبيد در بهره مندى از امام غائب عليه السّلام حجّتى است و آن اين است كه قلب از ساير جوارح غايب است و با چشم ديده و با بينى بوئيده و با دهان چشيده و با دست لمس نمى شود، در حالى كه با وجود غيبتش از اين اعضا مدبّر آنهاست و بقاى آنها به واسطه صلاح آن است و اگر قلب نبود، تدبير اعضا تباه مى گرديد و استوار نمى شد، پس نياز به قلب براى باقى ماندن اعضاء بر صلاح خودشان است همچنان كه نياز به امام براى باقى ماندن عالم بر صلاح خود است. و لا قوّة الّا باللَّه.

و چنان كه موقعيّت دل نسبت به جسد به واسطه خبر دانسته مى شود، همچنين موقعيّت حجّت غائب عليه السّلام به واسطه خبر دانسته مى شود و آن اخبارى است كه از ائمّه عليهم السّلام وارد شده است كه او در هنگام ظهورش در مكّه است و از آنجا

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:400

ظهور مى كند. (1) و مقصود ما از قلب آن پاره گوشت درون سينه نيست، زيرا از آن انتفاعى به اعضاى بدن نمى رسد، بلكه مقصود از قلب، آن جوهر لطيفى است كه خداى تعالى در آن پاره گوشت قرار داده است كه با چشم ديده نمى شود و لمس نمى گردد و چشيدنى نيست گر چه قلب مشاهده گردد و تنها مى توان به واسطه حاصل شدن قوّه تميز و تدبير در جوارح بدن بدان علم حاصل كرد، و حجّتى كه در اين پاره گوشت بر اعضا است و تكليف بر آنها متوجّه است [تا وقتى است كه آن لطيفه موجود باشد و اگر آن لطيفه منعدم گردد تدبير اعضاء نابود شده و

تكليف از آنها ساقط مى گردد و همچنان كه جايز است خداى تعالى به اين لطيفه غائبه از حواسّ بر اعضاء احتجاج كند، جايز است كه بر خلايق به حجّت غائب از انظار آنها احتجاج نمايد، به واسطه اوست كه بلايا را از ايشان بگرداند و روزيشان دهد و باران رحمت بر آنها بباراند، و لا قوّة الّا باللَّه].

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:401

باب 22 اتّصال وصيّت از آدم عليه السّلام و خالى نبودن زمين از حجّت تا قيامت

اشاره

(1) 1- مقاتل بن سليمان از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: رسول- خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرموده است: من سيّد النبيّين هستم و وصىّ من سيّد الوصيّين است و اوصياى او سيّد اوصيايند. آدم عليه السّلام از خداى تعالى درخواست كرد كه وصىّ صالحى براى او قرار دهد، خداى تعالى به او وحى فرمود كه من انبيا را به نبوّت گرامى داشتم، سپس خلق خود را اختيار كردم و بهترين آنها را اوصيا قرار دادم. آدم عليه السّلام گويد: اى پروردگار من! پس وصىّ مرا بهترين اوصيا قرار بده، خداى تعالى وحى فرمود كه اى آدم به «شيث» وصيّت كن و او همان هبة اللَّه بن- آدم است و آدم به شيث وصيّت كرد و شيث به پسرش «شبّان» وصيّت نمود كه او

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:402

فرزند نزله حوراست «1» (1) كه خداوند او را از بهشت فرو فرستاد و او را تزويج شيث نمود و شبّان به فرزندش «مجلث» وصيّت كرد و او به «محوق» و او به «غثميشا» و او به «اخنوخ» كه همان ادريس پيامبر باشد وصيّت نمود و ادريس به «ناخور» و ناخور آن را به نوح عليه السّلام تسليم نمود و نوح به

«سام» وصيّت نمود و سام به «عثام» و او به «برعيثاثا» و او به «يافث» و او به «برّه» و او به «جفيسه» «2» و او به «عمران» و عمران آن را به «ابراهيم» خليل عليه السّلام تسليم نمود و ابراهيم به فرزندش «اسماعيل» وصيّت كرد و او به «اسحاق» و او به «يعقوب» و او به «يوسف» و او به «بثريا» و او به «شعيب» و او به «موسى» بن عمران و او به «يوشع» بن نون و او به داود و او به «سليمان» و او به «آصف» بن برخيا و او به «زكريا» و زكريا آن را به «عيسى» بن مريم تسليم نمود و عيسى به «شمعون» بن حمون الصفا وصيّت كرد و او به «يحيى» بن زكريّا و او به «منذر» و او به «سليمه» و او به «برده»، سپس

______________________________

(1) في بعض النسخ «هو ابن له من الحوراء».

(2) في بعض النسخ و الفقيه «جفسية».

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:403

رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: (1) و برده آن را به من تسليم نمود و من آن را به تو اى علىّ، تسليم خواهم كرد و تو آن را به وصىّ خود خواهى داد و وصىّ تو آن را به اوصياى تو كه از فرزندانت هستند خواهد سپرد يكى بعد از ديگرى تا آنكه برسد به بهترين خلق زمين پس از تو، و محقّقا امّت به تو كافر مى شوند و اختلاف شديدى در باره تو خواهند داشت كسى كه بر تو ثابت باشد مانند همنشين من است و كسى كه از تو كناره گيرد در آتش خواهد بود و آتش

جايگاه كافران است.

(2) 2- ابو حمزه ثمالى از امام باقر عليه السّلام روايت كند كه فرمود: خداى تعالى از آدم عليه السّلام پيمان گرفت كه به آن درخت نزديك نشود و چون زمانى فرا رسيد كه در علم خداوند گذشته بود كه از آن درخت خواهد خورد آن پيمان را فراموش كرد و از آن خورد، و اين همان قول خداى تعالى است كه فرمود: «ما قبلا از آدم پيمان گرفتيم امّا او فراموش كرد و استقامتى نداشت». «1» و چون آدم از آن درخت خورد به زمين فرود آمد و براى او هابيل و خواهرش دو قلو به دنيا آمدند و همچنين قابيل و خواهرش نيز دو قلو زائيده شدند، سپس آدم به هابيل و قابيل فرمان داد

______________________________

(1) طه: 115.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:404

كه قربانى كنند (1) و هابيل دامدار بود و قابيل كشاورز، هابيل قوچى به قربانگاه آورد و قابيل كشت ناخالص، قوچ هابيل از بهترين گوسفندانش بود امّا كشت قابيل پاكيزه نبود، پس قربانى هابيل پذيرفته شد امّا قربانى قابيل مورد قبول واقع نگرديد، و اين همان قول خداى تعالى است كه فرمود: «داستان دو فرزند آدم را به حقّ برايشان بر خوان، آنگاه كه قربانى پيش فرستادند و از يكى از آن دو پذيرفته شد امّا از آن ديگر مورد قبول واقع نگرديد». «1» و نشانه قبولى قربانى آن بود كه آتش آن را بسوزاند، پس قصد آتش كرد و براى آن خانه اى ساخت و او اوّلين كسى بود كه آتشكده را بنيان نهاد و گفت من اين آتش را خواهم پرستيد تا قربانيم پذيرفته شود، سپس ابليس دشمن خداوند به قابيل

گفت: قربانى هابيل پذيرفته شد امّا قربانى تو را قبول نكردند و اگر او را زنده گذارى فرزندانى براى او خواهد بود كه به فرزندان تو افتخار كنند و بدنبال آن قابيل هابيل را كشت و چون به نزد آدم عليه السّلام برگشت به او گفت: اى قابيل! هابيل كجاست؟ او گفت: نمى دانم و تو مرا به نگهدارى او نفرستاده بودى! آدم رفت و كشته او را يافت، و گفت: اى زمين بر تو لعنت باد كه خون هابيل را پذيرفتى و آدم بر هابيل

______________________________

(1) المائدة: 27.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:405

چهل شب گريست، (1) سپس از خداى تعالى درخواست كرد كه فرزندى به او عطا كند و فرزندى براى او متولّد شد كه او را «هبة اللَّه» ناميد زيرا هبه خداى تعالى بود و آدم او را بسيار دوست مى داشت، و چون نبوّت آدم عليه السّلام منقضى شد و روزگارش به انجام رسيد، خداى تعالى به او وحى فرمود كه اى آدم! نبوّتت منقضى شد و روزگارت به انجام رسيد، اكنون علمى كه در نزد تو است و ايمان و اسم اكبر و ميراث علم و آثار نبوّت را به ذرّيّه خود منتقل كن، و در اختيار فرزندت هبة اللَّه قرار ده، زيرا من علم و ايمان و اسم اكبر و ميراث علم و آثار نبوّت را از فرزندان تو تا روز قيامت قطع نمى سازم، و زمين را فرو نگذارم جز آنكه در آن عالمى باشد كه دين من و طاعت من بدو شناخته شود و وسيله نجات كسانى باشد كه بين تو و نوح به دنيا آيند و آدم عليه السّلام نوح عليه السّلام را

ذكر فرموده و گفته است: خداى تعالى پيامبرى را بر انگيزد كه نامش نوح است و او مردم را به خداى تعالى فراخواند، امّا او را تكذيب كنند و خداوند آنها را به واسطه طوفان هلاك سازد و بين آدم و نوح عليهما السّلام ده پدر فاصله بود كه همه آنها پيامبران خدا بودند و آدم به هبة اللَّه وصيّت كرد كه هر كدام از شما كه او را درك كرديد بايد به او ايمان بياورد و از وى پيروى كند و او را تصديق نمايد كه چنين كسى از غرق شدن

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:406

نجات خواهد يافت.

(1) سپس چون آدم عليه السّلام در بستر بيمارى مرگ افتاد به دنبال هبة اللَّه فرستاد و به او گفت: اگر جبرئيل يا هر كدام از ملائكه را ملاقات كردى از جانب من به او سلام برسان و بگو: اى جبرئيل! پدرم از ميوه هاى بهشتى از تو درخواست مى كند، اين پيام را به جبرئيل رسانيد و او چنين گفت: اى هبة اللَّه! پدرت درگذشته است و من براى نماز خواندن بر او آمده ام، برگرد، هبة اللَّه بازگشت و ديد كه پدرش جان به جان آفرين تسليم كرده است و جبرئيل به او آموخت كه چگونه آدم را غسل دهد، او را غسل داد و چون هنگام نماز خواندن بر او رسيد، هبة اللَّه گفت: اى جبرئيل پيش بايست و بر آدم نماز بخوان و جبرئيل گفت: اى هبة اللَّه! خداوند به ما فرمان داد كه در بهشت بر پدرت سجده كنيم و حقّ نداريم كه بر هيچ يك از فرزندانش امام باشيم. هبة اللَّه پيش ايستاد و بر آدم

نماز خواند و جبرئيل و گروهى از ملائكه پشت سر او بودند و به دستور جبرئيل سى تكبير بر او گفت و بيست و پنج تكبير از آن برداشته شد، و امروزه سنّت ما پنج تكبير است، و نيز رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در جنگ بدر بر هفت تن يا نه تن پنج تكبير مى گفت.

سپس چون هبة اللَّه پدرش آدم را دفن كرد، قابيل به نزد وى آمد و گفت: اى

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:407

هبة اللَّه! من مى دانم كه پدرم آدم علمى را به تو داده كه به من نداده است (1) و اين همان علمى است كه برادرت هابيل به آن استحضار پيدا كرد و قربانيش پذيرفته شد و من او را كشتم تا فرزندانى نداشته باشد كه بر فرزندان من افتخار كنند و بگويند: ما فرزندان كسى هستيم كه قربانيش قبول شد و شما فرزندان كسى هستيد كه قربانيش پذيرفته نشد و اگر از آن علمى كه پدر تو را بدان مخصوص گردانيده است چيزى را اظهار كنى تو را نيز خواهم كشت، همچنان كه برادرت هابيل را كشتم.

پس هبة اللَّه و فرزندان او آنچه كه در نزدشان بود از علم و ايمان و اسم اكبر و ميراث علم و آثار علم نبوّت همه را نهان داشتند تا آنكه نوح عليه السّلام مبعوث شد و چون در وصيّت آدم نگريستند، وصىّ بودن هبة اللَّه آشكار شد و دريافتند كه پدرشان آدم به نوح عليه السّلام بشارت داده است، پس از آن به نوح ايمان آورده و از او پيروى كرده و تصديقش كردند و آدم به هبة اللَّه وصيّت

كرده بود كه در ابتداى هر سال با اين وصيّت تعاهد كنند و آن روز براى ايشان عيد باشد، و نبوّت نوح عليه السّلام و زمان ظهورش را در نظر داشته باشند، و امر وصيّت هر پيامبرى چنين بود تا آنكه خداى تعالى محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را مبعوث فرمود.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:408

(1) و جز اين نيست كه نوح را به واسطه علمى شناختند كه نزد ايشان بود و اين گفته خداى تعالى است كه «ما نوح را به سوى قومش فرستاديم» ... «1»

و ما بين آدم و نوح پيامبرانى بودند كه برخى نهان و برخى آشكار بودند و از اين رو ذكرشان در قرآن كريم مخفى است و نامشان مانند انبيائى كه آشكار بودند نيامده است، و اين همان سخن خداى تعالى است كه فرموده: «بعضى از رسولان را پيشتر بازگو كرديم و بعضى ديگر از رسولان را بازگو نكرديم» «2» يعنى انبيائى كه نهان بودند نامشان را نبرد بدان گونه كه نام پيامبران آشكار را برده است، و نوح عليه السّلام نهصد و پنجاه سال در ميان قومش بود و در اين مدّت هيچ پيامبر ديگرى نبود، و ليكن او بر قومى وارد شد كه انبيا را تكذيب مى كردند همان كسانى كه ما بين او و آدم بودند و اين همان سخن خداى تعالى است كه فرموده:

«قوم نوح پيامبران را تكذيب كردند» «3» يعنى كسانى كه بين او و آدم بودند تا آنجا كه به اين سخن مى رسد: «و پروردگار تو عزيز و رحيم است».

سپس چون پيامبرى نوح منقضى شد و ايّامش به سر آمد، خداى تعالى به او

وحى فرمود كه اى نوح! پيامبرى تو منقضى شد و ايّامت به سر آمد، آن علمى كه

______________________________

(1) هود: 25، المؤمنون: 23.

(2) النساء: 164.

(3) الشعراء: 105.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:409

نزد توست (1) و آن ايمان و اسم اكبر و ميراث علم و آثار نبوّت را در نسل خود قرار بده، آنها را به سام بسپار كه من آن را از بيوتات انبيائى كه بين تو و آدم بوده اند قطع نكرده ام، زمين را بى عالمى كه دين و طاعتم به واسطه او شناخته گردد وانگذارم تا وسيله نجات كسانى باشد كه از وفات يك پيامبر تا ظهور پيامبرى ديگر متولّد مى شوند، و پس از سام پيامبرى جز هود عليه السّلام نبود و بين نوح و هود عليهما السّلام نيز انبيائى نهان و آشكار بودند و نوح گفت: خداى تعالى پيامبرى را برانگيزد كه به او هود مى گويند و او قومش را به خداى تعالى مى خواند، امّا آنها او را تكذيب مى كنند و خداوند آنها را به واسطه باد نابود مى سازد، پس هر كدام از شما كه او را درك كند بايد به او ايمان آورد و از او پيروى كند كه خداى تعالى او را از عذاب باد نجات دهد، و نوح به پسرش سام فرمان داد كه در ابتداى هر سال با اين وصيّت تعاهد كند و آن روز براى ايشان عيد باشد و بعثت هود و زمان ظهور او را در نظر داشته باشند.

و چون خداى تعالى هود را برانگيخت، در علم و ايمان و ميراث علم و اسم اكبر و آثار علم نبوّتى كه نزد آنها بود نگريستند و هود را پيامبر يافتند و پدرشان

ترجمه كمال

الدين ،ج 1،ص:410

نوح به او بشارت داده بود، (1) پس به او ايمان آوردند و تصديقش كردند و از او پيروى نمودند و از عذاب باد نجات يافتند و اين همان سخن خداى تعالى است كه فرمود: «و به سوى قوم عاد برادرشان هود را فرستاديم» «1» و اين سخن او: «قوم عاد رسولان را تكذيب كردند آنگاه كه برادرشان هود به آنها گفت: آيا تقوا پيشه نمى سازيد؟» «2» و فرمود: «ابراهيم و يعقوب فرزندانشان را بدان وصيّت كردند» «3» و فرمود: «و ما به او اسحاق و يعقوب را عطا كرديم و همه را هدايت نموديم» تا وصيّت را در اهل بيتش قرار دهيم «و نوح را از پيش هدايت كرديم» «4» تا وصيّت را در اهل بيتش قرار دهد و سلاله نوح كه از نسل انبياء بودند پيش از ابراهيم به او ايمان آوردند، و بين هود و ابراهيم ده پيامبر بودند و آن قول خداى تعالى است كه فرمود: «قوم لوط از شما دور نيستند» «5» و فرمود: «لوط به او ايمان آورد و گفت من به جانب پروردگارم مهاجرم»، «6» و سخن ابراهيم كه «من به جانب پروردگارم مى روم و او به زودى مرا هدايت مى كند» «7» و قول خداى تعالى: «و ابراهيم را هنگامى كه به قومش گفت خدا را بپرستيد و تقواى او را پيشه سازيد كه آن براى شما بهتر است» «8» پس بين دو پيامبر ده يا نه و يا هشت پدر بودند كه همه

______________________________

(1) الاعراف: 65.

(2) الشعراء: 123 و 124.

(3) البقرة: 132.

(4) الانعام: 84.

(5) هود: 89.

(6) العنكبوت: 26.

(7) الصافات: 99.

(8) العنكبوت: 16.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:411

آنها پيامبر بودند

(1) و براى هر پيامبر در امر وصايت همان ماجراى نوح پيش آمد، همچنان كه براى آدم و هود و صالح و شعيب و ابراهيم عليهم السّلام پيش آمد تا آنكه به يوسف بن يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم عليهم السّلام منتهى شد و پس از يوسف امر وصايت متحوّل به اسباط گرديد كه همان برادرانش بودند تا آنكه به موسى بن- عمران منتهى شد و بين يوسف و موسى عليهما السّلام ده تن از انبياء بودند و خداى تعالى موسى و هارون را بر فرعون و هامان و قارون فرستاد و بعد از آن خداى تعالى رسولان را پى در پى ارسال كرد و هر گاه كه رسولى بر امّتى مى آمد او را تكذيب مى كردند، و ما بعضى را به دنبال بعضى ديگر درآورديم و آنها را داستانهايى ساختيم» «1» و بنى اسرائيل روزانه دو يا سه يا چهار پيامبر را مى كشتند و كارشان به جايى رسيد كه در يك روز واحد هفتاد پيامبر را كشتند و بازارشان تا آخر روز باز بود و چون تورات بر موسى بن عمران نازل شد به محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بشارت داد و بين يوسف و موسى عليهما السّلام ده پيامبر بود، و وصىّ موسى بن عمران يوشع بن نون است و او همان جوان منسوب به موسى است كه خداى تعالى در كتابش از او ياد كرده است. «2»

______________________________

(1) المؤمنون: 44.

(2) الكهف: 60 إِذْ قالَ مُوسى لِفَتاهُ لا أَبْرَحُ حَتَّى أَبْلُغَ مَجْمَعَ الْبَحْرَيْنِ.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:412

(1) و پيوسته پيامبران عليهم السّلام به محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بشارت مى دادند،

و اين همان سخن خداى تعالى است كه فرموده: «مى يابند او را» يعنى يهود و نصارى، «نوشته شده» يعنى اسم و يا صفت محمّد را «در نزد خود در تورات و انجيل كه ايشان را به معروف امر مى كند و از منكر باز مى دارد» «1» و همان قول خداى تعالى است كه از عيسى بن مريم حكايت مى كند «و به رسولى بشارت مى دهد كه پس از من مى آيد و نامش احمد است»، «2» پس موسى و عيسى عليهما السّلام به محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بشارت داده اند همچنان كه بعضى از انبياء به بعضى ديگر بشارت داده اند تا آنكه وصايت به محمّد رسيد و چون نبوّت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم منقضى شد و روزگارش به انجام رسيد خداى تعالى به او وحى فرمود كه اى محمّد نبوّتت منقضى شد و روزگارت به سر آمد، پس آن علمى كه نزد توست و ايمان و اسم اكبر و ميراث علم و آثار علم نبوّت را نزد عليّ بن أبى طالب قرار بده كه من علم و ايمان و اسم اكبر و ميراث علم و آثار علم نبوّت را از نسل تو قطع نكرده ام همچنان كه از بيوتات انبياء گذشته كه بين تو و آدم بوده اند قطع نكردم و اين همان قول خداى تعالى است كه فرموده است: «خداوند آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر جهانيان

______________________________

(1) الاعراف: 157.

(2) الصف: 6.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:413

برگزيد. نسلى كه بعضى از آنها از بعضى ديگرند و خداوند سميع و عليم است». «1»

(1) خداى تعالى علم را جهل قرار نداده است،

و كار خود را به فرشته مقرّب و يا نبىّ مرسل وانگذاشته است، ولى فرشته اى از فرشتگان را بر پيامبرش فرو فرستاده و به او چنين و چنان گفته است و به آنچه دوست مى داشته فرمان داده و از آنچه زشت مى شمرده نهى كرده است، و از ما قبل و ما بعد او از روى علم حكايت كرده است، و آن علم را به انبيا و اصفيا از پدران و برادران و ذريّه اى كه بعضى از آنها از بعضى ديگرند آموخته است و اين همان قول خداى تعالى است كه فرمود: «ما به آل ابراهيم كتاب و حكمت داديم، و به آنها ملك عظيمى ارزانى داشتيم»، «2» امّا كتاب همان نبوّت است، امّا حكمت مربوط به حكماى از انبيا است و كلمه «اصفياء» از صفوت به معنى خالص و برگزيده است و همه اينها از ذريّه اى هستند كه بعضى از آنها از بعضى ديگرند، كسانى كه خداى تعالى نبوّت را در ميان ايشان قرار داده و عاقبت و نگهدارى ميثاق در ميان آنهاست تا دنيا منقضى گردد و آنها علما و واليان امر و اهل استنباط علم و هاديانند.

______________________________

(1) آل عمران: 33 و 34.

(2) النساء: 54.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:414

(1) اين بيان فضل رسولان و پيامبران و حكما و امامان هدايت و خلفائى است كه واليان امر و اهل استنباط علم الهى و اهل آثار علم ربوبى هستند از ذريّه اى كه از يك ديگرند و از اصفيائى كه بعد از انبياء از آل و إخوان و ذريّه از بيوتات انبيا هستند، و هر كس كه به عمل آنها عمل كند و دستوراتشان را به كار بندد

به يارى ايشان نجات يابد، و هر كس كه ولايت الهى و اهل استنباط علم ربوبى را در غير برگزيدگان از بيوتات انبيا قرار دهد با امر خداى تعالى مخالفت كرده و نادانان و متكلّفين را- بى آنكه راه هدايت را بدانند- واليان امر الهى قرار داده است، مى پندارند كه آنها اهل استنباط علم خدايند، بر خدا دروغ بستند و از سفارش و طاعت او منحرف شدند و فضل الهى را در جايگاهى كه خداى تعالى معيّن فرموده قرار ندادند، پس گمراه شدند و پيروانشان را نيز گمراه كردند و روز قيامت حجّتى ندارند، زيرا حجّت به گفته خداى تعالى در آل ابراهيم است كه فرموده: «ما به آل ابراهيم كتاب و حكمت و ملك عظيمى داديم».

پس حجّت عبارت از انبياء و اهل بيوتات انبيا تا روز قيامت است، زيرا

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:415

كتاب اللَّه چنين مى گويد (1) و وصيّت الهى بدان جارى است كه امامت در نسل بيوتاتى است كه خداى تعالى آن را بر مردم رفعت داده است و فرموده: «در بيوتى كه خداوند اجازه داده كه برتر باشند و نامش در آنها برده شود» «1» و آن بيوتات انبيا و رسولان و حكما و امامان هدايت است. اين بيان گوشه و دستاويز ايمان است كه هر كس از پيشينيان كه نجات يافته است، و هر كس از پيروان ائمّه كه نجات يابد به سبب آن است، و خداى تعالى در كتابش فرموده: «و نوح را پيش از اين هدايت كرديم و از ذريّه او داود و سليمان و ايّوب و يوسف و موسى و هارون هستند و اين چنين محسنين را پاداش مى دهيم و

زكريا و يحيى و عيسى و الياس كه همه آنها از صالحين هستند و اسماعيل و اليسع و يونس و لوط و همه اينها را بر جهانيان برترى داديم و از پدران و ذريّه و برادرانشان آنها را برگزيديم و به صراط مستقيم هدايتشان كرديم [اين هدايت خداست كه هر كدام از بندگانش را كه بخواهد هدايت مى كند و اگر شرك بورزند اعمالشان تباه خواهد شد]. آنها كسانى هستند كه كتاب و حكم و نبوّت بديشان داديم و اگر اينان بدان كافر شوند قومى را بر آنها گماريم كه بدان كافر نباشند» «2» كه خداى تعالى به واسطه

______________________________

(1) النور: 36.

(2) الانعام 84 الى 90.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:416

فضيلت از اهل بيت او از پدران و برادران و ذريّه، كسانى را گمارده است (1) و معناى قول خداى تعالى در كتابش اين است كه اگر امّت تو بدان كافر شوند ما اهل بيت تو را بر ايمان بدان چه تو را بدان فرستاديم گمارده ايم و هرگز بدان كافر نشوند و ايمانى را كه تو را براى آن فرستاده ايم تباه نمى سازيم و اهل بيت ترا پس از تو رايتى براى امّت قرار دادم و واليان آنها و اهل استنباط علمم ساختم، علمى كه دروغ و گناه و وزر و كبر و ريائى در آن نيست، اين توضيح آن چيزى است كه خداى تعالى در امر اين امّت پس از پيامبرانش بيان فرموده است. خداى تعالى اهل بيت پيامبرش را مطهّر فرموده و اجر مودّت را براى آنها قرار داده و ولايت را بر آنها جارى ساخته و آنها را اوصيا و دوستان و ائمّه پس از خودش در

امّتش قرار داده است. اى مردم! از آنچه كه گفته شد پند بگيريد و بينديشيد كه خداى تعالى ولايت و طاعت و مودّت و استنباط علم و حجّتش را كجا قرار داده است؟ پس او را بشناسيد و به او تمسّك جوئيد تا نجات يابيد و براى شما در روز قيامت به واسطه آن حجّت و رستگارى باشد كه آنان رابط بين شما و خدايتان هستند و ولايت خداى تعالى جز به واسطه ايشان حاصل نشود، و كسى كه چنين كند بر خداى تعالى فرض است كه او را اكرام كند و عذاب ننمايد، و كسى

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:417

كه به غير دستور او به پيشگاه خداوند در آيد سزاوار است كه او را خوار ساخته و عذاب نمايد.

(1) و بعثت انبيا عمومى و خصوصى است، امّا نوح عليه السّلام به همه ساكنان زمين ارسال گرديد و داراى نبوّت عامّه بود، ولى هود براى قوم عاد ارسال گرديد و داراى نبوّت خاصّه بود، و صالح رسالتش براى قوم ثمود بود و آن قريه كوچكى است كه بر ساحل دريا قرار داشت و خانه هاى آن به چهل خانه نمى رسيد، و شعيب به اهل مدين مبعوث بود و چهل خانه در مدين بيشتر نبود، امّا نبوت ابراهيم در «كوثى» بود و آن قريه اى از قواى سواد بود و كار او از آنجا آغاز گرديد، سپس از آنجا مهاجرت كرد، امّا هجرت او براى كارزار نبود و اين همان است كه در كلام الهى آمده: «من به سوى پروردگارم مى روم او مرا هدايت خواهد كرد» «1» و رفتن ابراهيم براى كارزار نبود.

امّا اسحاق نبوّتش پس از ابراهيم بود، و

نبوّت يعقوب در سرزمين كنعان واقع گرديد، سپس به سرزمين مصر آمد و در آنجا درگذشت، آنگاه جسد او را برداشته و در سرزمين كنعان به خاك سپردند و آن رؤيايى كه يوسف ديده بود كه يازده ستاره و شمس و قمر براى او سجده مى كنند، ولى آغاز نبوّت او در مصر

______________________________

(1) الصافات: 99.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:418

بود، (1) سپس خداى تعالى اسباط دوازده گانه را پس از يوسف فرستاد، آنگاه موسى و هارون را به نزد فرعون و پيروانش در مصر اعزام كرد و فقط بر آنان مبعوث بود، و بعد از آن يوشع بن نون را پس از موسى بر بنى اسرائيل فرستاد و آغاز نبوّت او در آن بيابانى بود كه بنى اسرائيل در آن سرگردان بودند، سپس پيامبران بسيارى بودند كه خداى تعالى بعضى از آنها را براى محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بيان فرموده و بعضى ديگر را ذكر نفرموده است. سپس خداى تعالى عيسى عليه السّلام را به خصوص بر بنى اسرائيل فرستاد و نبوّت او در بيت المقدس بود و بعد از او دوازده حوارى بودند و از آن هنگام كه خداى تعالى عيسى عليه السّلام را بالا برد، ايمان در ميان بقيه خاندان او پنهان بود، و خداى تعالى محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را بر عامّه خلايق از جنّ و انس مبعوث فرمود و او خاتم الأنبياء بود و پس از او اوصيائش دوازده تن بودند كه بعضى از آنها را ما ادراك كرده ايم و بعضى پيش از ما بوده اند و بعضى هم باقى مانده اند. اين امر نبوّت و رسالت است، هر

پيامبرى كه بر بنى اسرائيل فرستاده شد، خاصّ باشد يا عامّ، براى او وصىّ بوده و سنّت بر اين جارى بوده است و اوصياى پس از پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بر سنّت اوصياى عيسى عليه السّلام بوده اند

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:419

و امير المؤمنين عليه السّلام بر سنّت مسيح عليه السّلام بوده است و اين بيان سنّت و نمونه هاى اوصيا پس از انبيا است.

(1) 3- صفوان بن يحيى از امام كاظم عليه السّلام روايت كند كه فرمود: از آنگاه كه آدم عليه السّلام درگذشت تاكنون خداوند زمين را خالى از حجّت نگذاشته است او مردم را به خداى تعالى هدايت مى كند و حجّت بر بندگان است، كسى كه او را ترك كند گمراه است و كسى كه ملازم او باشد نجات يابد و اين بر خداى تعالى حقّ است.

(2) 4- عمّار بن موسى ساباطىّ گويد از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: از آنگاه كه زمين بوده خالى از حجّت نبوده است تا آنچه را از حقّ مردم نابود مى كنند او زنده سازد، سپس اين آيه را تلاوت فرمود: «مى خواهند نور خدا را با دهانشان خاموش سازند و خداوند نور خود را كامل مى سازد گرچه مشركان را ناخوش آيد». «2»

______________________________

(2) الصّف: 8.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:420

(1) 5- ابان بن تغلب گويد امام صادق عليه السّلام فرمود: حجّت الهى قبل از خلق و همراه خلق و پس از خلق وجود دارد.

(2) 6- اسحاق بن عمّار گويد از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: زمين از عالم خالى نمى ماند تا اگر مسلمانان چيزى بيفزايند آنها را به حقّ برگرداند و اگر چيزى بكاهند

برايشان تكميل كند.

(3) 7- امام صادق عليه السّلام از پدرانش عليهم السّلام روايت كند كه پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمودند:

در هر نسلى از امّت من عادلى از اهل بيت من وجود دارد كه از اين دين تحريف غلوّكنندگان و نسبت نارواى باطلان و تأويل نادانان را نفى نمايد، و ائمّه شما رهبران شما به خداى تعالى هستند بنگريد كه در دين و نمازتان از چه كسى پيروى مى كنيد؟ (4) 8- ابو بصير از امام باقر عليه السّلام در تفسير اين قول خداى تعالى «يا أَيُّهَا الَّذِينَ

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:421

آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ» روايت كرده است كه فرمود: اولى الامر امامان از فرزندان على و فاطمه عليهما السّلام هستند تا آنكه قيامت بر پا شود.

(1) 9- احمد بن اسحاق گويد: بر مولاى خود امام عسكريّ عليه السّلام وارد شدم فرمود: اى احمد! در آن شكّ و ترديدى كه گريبانگير مردم شده بود حال شما چه بود؟ گفتم: اى آقاى من! چون آن نامه رسيد همه ما از مرد و زن حتّى بچه اى كه به فهم رسيده بود به حقّ عقيده مند گرديدند، فرمود: خدا را بر آن سپاس مى گويم، اى احمد! آيا نمى دانيد كه زمين خالى از حجّت نباشد و من آن حجّتم- يا فرمود: من حجّتم-.

(2) 10- احمد بن اسحاق گويد: از امام عسكريّ عليه السّلام نامه اى به يكى از رجالش صادر شد و در ضمن آن آمده بود: هيچ يك از پدرانم مانند من مورد شكّ و ترديد اين گروه واقع نشده است، اگر اين امر امامت امرى موقّت بود و شما بدان معتقد

و متديّن شده بوديد، شكّ محلّى داشت، امّا اگر آن متّصل باشد مادامى كه

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:422

امور خداى تعالى متّصل است، پس معناى شكّ در آن چيست؟ (1) 11- عمرو بن اشعث گويد كه از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: آيا مى پنداريد كار به دست ما است و آن را هر كجا كه بخواهيم مى نهيم؟ چنين نيست، به خدا سوگند كه امر امامت عهدى از جانب رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم است به شخصى و بعد از او به شخصى ديگر تا آنكه به صاحبش برسد.

(2) 12- ابو حمزه ثمالى از پدرش روايت كند كه گفت: از امام باقر عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: زمين از وجود مردى از ما كه حقّ را بشناسد خالى نمى ماند و اگر مردم چيزى بر آن بيفزايند، گويد: افزودند و اگر چيزى از آن بكاهند، گويد:

كاستند، و اگر حقّ را بياورند تصديقشان كند، و اگر چنين نباشد حقّ از باطل شناخته نگردد.

عبد الحميد بن عوّاض طائىّ گويد: به خدايى كه معبودى جز او نيست من اين

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:423

حديث را از امام باقر عليه السّلام شنيدم، به خدايى كه جز او معبودى نيست اين حديث را از او شنيدم.

(1) 13- محمّد بن مسلم از امام باقر عليه السّلام روايت كند كه فرمود: علىّ عليه السّلام عالم اين امّت است و علم به ارث مى رسد و هيچ كس از ما هلاك نشود جز آنكه در اهل- بيتش كسى را باقى گذارد كه مانند علم خودش را بداند يا آنچه كه خدا بخواهد.

(2) 14- فضيل بن يسار گويد: از امام صادق و امام باقر عليهما

السّلام شنيدم كه مى فرمودند: علمى كه با آدم فرود آمد بالا نرفت و علم به ارث مى رسد، و هر علم و آثار رسولان و انبيا كه از اين خاندان نباشد باطل است، و عليّ عليه السّلام عالم اين امّت است و از ما عالمى وفات نكرد مگر آنكه كسى را كه مانند علم خود او را دارد جانشين خود ساخت يا آنچه را كه خدا بخواهد.

(3) 15- حارث بن مغيره گويد: از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: زمين رها نشود جز آنكه در آن عالمى باشد كه حلال و حرام و نيازمندى مردم را

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:424

بداند، و او نيازمند مردم نيست. گفتم: فداى شما علم چه چيزى را؟ فرمود:

وراثتى از رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و علىّ عليه السّلام است.

(1) 16- حسن بن زياد گويد: به امام صادق عليه السّلام گفتم: آيا زمين بى آنكه در آن امامى باشد مى ماند؟ فرمود: زمين باقى نخواهد بود جز آنكه در آن امامى است كه عالم به حلال و حرامشان است و نيازمنديهاى آنها را مى داند.

(2) 17- حسن بن ابى العلاء گويد به امام صادق عليه السّلام گفتم: آيا زمين بدون امام خواهد بود؟ فرمود: خير، گفتم: آيا ممكن است در زمانى واحد دو امام باشند؟

فرمود: خير مگر آنكه يكى از آنها خاموش باشد، گفتم: آيا امام، امام پس از خود را مى شناسد؟ فرمود: آرى، گويد گفتم: آيا قائم امام است؟ فرمود: آرى او امام است و فرزند امام است و قبل از ظهور به او اقتدا شده است.

(3) 18- حارث بن مغيره گويد: از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود:

خداى تعالى زمين را بدون امامى كه مردم بدو نيازمندند رها نسازد و او در علم حلال و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:425

حرام نيازمند آنها نباشد، گفتم: فداى شما شوم! علم او از كجاست؟ فرمود: به وراثتى از جانب رسول خدا و عليّ بن ابى طالب صلوات اللَّه عليهما.

(1) 19- حارث بن مغيره گويد: از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: علمى كه با آدم عليه السّلام فرود آمد بالا نرفت، و از ما عالمى وفات نكرد جز آنكه علمش را به كسى كه پس از اوست به ارث نهاد، زمين بدون امام باقى نماند.

(2) 20- ابو رافع گويد رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: جبرئيل براى من كتابى آورد كه در آن اخبار پادشاهان و پيامبران و رسولان پيش از من بود- و آن حديثى طولانى است و ما آنجا را كه مورد نياز است از آن نقل مى كنيم- فرمود: چون اشك پسر اشكان كه نامش كيّس بود به پادشاهى رسيد و دويست و شصت و شش سال پادشاهى كرد، در سال پنجاه و يكم از سلطنتش خداى تعالى عيسى ابن مريم را مبعوث فرمود و نور و علم و حكمت و جميع علوم انبياء پيشين را بدو

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:426

داد و انجيل را بدان افزود (1) و او را در بيت المقدس و بر بنى اسرائيل پيامبر ساخت و آنها را به كتاب و حكمتش و ايمان به خداوند و رسولش فراخواند، بيشتر آنان سركشى و كفر را پيشه ساختند و چون به او ايمان نياوردند، پروردگارش را خواند و او را سوگند داد و بعضى از آنها را مانند

شياطين مسخ كرد تا آنكه نشانه اى به آنها ارائه كرده باشد و آنها عبرت گيرند، امّا آن نيز جز به طغيان و كفر آنها نيفزود، پس از آن به بيت المقدس آمد و آنجا توقّف كرد و آنها را به مدّت سى و سه سال دعوت كرد و به آنچه نزد خداوند است ترغيب فرمود تا آنكه يهود به تعقيب او بر آمدند و مدّعى شدند كه او را شكنجه كرده و زنده در زير خاك دفن كردند و بعضى ديگر ادّعا كردند كه او را كشته و به صليب كشيدند، امّا خداوند آنها را بر او مسلّط نكرد و امر بر آنها مشتبه گرديد، آنها نتوانستند او را عذاب كرده و دفن نمايند، همچنين نتوانستند او را كشته و به صليب كشند، زيرا خداى تعالى فرموده است: «من تو را گرفته و به سوى خود بالا مى برم و از كافران پاك مى سازم» «1» و نتوانستند او را بكشند و به صليب كشند، زيرا اگر توانسته بودند چنين كنند، قول خداى تعالى دروغ بود، امّا خداوند پس از آنكه او را گرفت، به سوى خود بالا برد «2» و چون خواست او را بالا برد بدو وحى كرد

______________________________

(1) آل عمران: 55.

(2) النساء: 157.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:427

كه نور و حكمت و علم كتاب خدا را به شمعون بن حمون الصفا كه جانشين او بر مؤمنان بود بسپارد و او نيز چنين كرد.

(1) امّا شمعون نيز پيوسته در ميان قوم خود او امر خداى تعالى را اجرا مى كرد و از گفته هاى عيسى عليه السّلام در ميان بنى اسرائيل پيروى كرده و با كفّار مجاهده مى نمود و هر

كس كه از او اطاعت كرده و آنچه را كه او آورده بود باور داشت مؤمن بود، و هر كس كه او را انكار كرده و نافرمانى مى نمود كافر بود تا آنكه خداى تعالى او را رهائى بخشيد و پيامبرى از صالحين را در ميان بندگانش مبعوث فرمود كه نامش يحيى بن زكريا بود و در اين هنگام از پادشاهى اردشير بابكان چهارده سال و ده ماه گذشته بود و در سال هشتم سلطنت او يهوديان يحيى ابن زكريا را كشتند و چون خداى تعالى خواست او را قبض روح كند بدو وحى فرمود كه وصيّت را در ميان فرزندان شمعون قرار دهد و حواريّون و اصحاب عيسى عليه السّلام را فرمان داد كه با او قيام كنند و آنان نيز چنين كردند.

در اين اوقات شاپور فرزند اردشير به مدّت سى سال سلطنت كرد تا آنكه خداى تعالى او را كشت و علم و نور خدا و تفصيل حكمتش در يعقوب فرزند

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:428

شمعون بود و حواريّون عيسى عليه السّلام همراه او بودند (1) و در اين هنگام بخت نصّر يك صد و هشتاد و هفت سال پادشاهى كرد و هفتاد هزار سرباز يهودى را به خونخواهى يحيى بن زكريا كشت و بيت المقدس را خراب كرد و يهوديان در شهرها پراكنده شدند و در سال چهل و هفتم سلطنتش خداى تعالى عزير را به پيامبرى برانگيخت تا بر همان قريه هائى كه اهل آن را اماته فرمود و سپس احيا كرد، پيامبرى كند و آنها از قريه هاى پراكنده اى بودند و از مرگ ترسيدند و فرار كردند و در كنار عزير فرود آمدند و مؤمن بودند،

عزير هم به نزد ايشان آمد و شد مى كرد و كلام و ايمانشان را مى شنيد و به واسطه آن دوستشان مى داشت و با آنها برادرى مى كرد، يك روز از ميان آنها غايب شد و چون برگشت ديد كه همه افتاده و مرده اند، و بر آنها اندوهگين شد و گفت: «چگونه خداوند اينها را پس از مردن زنده كند؟» «1» تعجّب كرده بود كه همه آنها در يك روز مرده اند، در اين هنگام خداى تعالى او را نيز بميراند، پس يك صد سال در ميان آنها بود تا آنكه خداوند همه آنها را زنده كرد و آنها صد هزار رزمنده بودند، سپس همه آن ها را به دست بخت نصّر به كشتن داد و هيچ يك از آنان رهايى نيافت.

______________________________

(1) البقرة: 259.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:429

(1) و پس از آن مهرقيه فرزند بخت نصّر شانزده سال و بيست روز پادشاهى كرد و در مدّت پادشاهى خود دانيال را دستگير كرد و چاهى حفر كرد و دانيال و اصحاب و شيعيانش را در آن افكند و بر سر آنها آتش ريخت، امّا چون ديد كه آتش نزديك آنها نمى شود و آنها را نمى سوزاند ايشان را به چاه شيران و درندگان افكند و به هر شكل ممكن آنها را عذاب مى كرد و خداى تعالى آنها را از دست اين ظالم خلاصى بخشيد و ايشان همان كسانى هستند كه خداى تعالى در كتاب عزيزش از آنها ياد كرده و فرموده: «كشته شوند ياران حفره ها، آن آتش فروزان» «1» و چون خداى تعالى خواست كه دانيال را قبض روح كند بدو فرمان داد كه نور و حكمت خدا را به فرزندش مكيخا دهد و

او نيز چنين كرد و در اين اوقات هرمز شصت و سه سال و سه ماه و چهار روز سلطنت كرد و پس از او بهرام بيست و شش سال پادشاهى كرد و ولىّ امر خداوند مكيخا فرزند دانيال و اصحاب مؤمن و شيعيان صدّيق او بودند، امّا آنها در آن زمان نمى توانستند ايمانشان را ظاهر ساخته و از آن سخن بگويند و بعد از آن بهرام فرزند بهرام به مدّت هفت سال پادشاهى كرد و در زمان او در سلسله رسولان انقطاع حاصل

______________________________

(1) البروج: 4 و 5.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:430

شد و فترت پديد آمد، (1) امّا ولى امر خداوند همان مكيخا فرزند دانيال و اصحاب مؤمن او بودند. و چون خداى تعالى خواست كه او را قبض روح كند، در خواب بدو وحى كرد كه نور و حكمت خدا را در اختيار فرزندش انشو قرار دهد.

و فترت بين عيسى و محمّد عليهما السّلام چهار صد و هشتاد سال به طول انجاميد و اولياى خداى تعالى در زمين و در اين مدّت فرزندان انشو بن مكيخا بودند كه يكى بعد از ديگر مواريث نبوّت را به ارث مى بردند و خداى تعالى آنان را بر مى گزيد تا آنكه شاپور فرزند هرمز هفتاد و دو سال سلطنت كرد و او اوّل كسى بود كه تاج را ساخت و آن را بر سر نهاد و ولى امر خدا همچنان انشو بن مكيخا بود و بعد از آن اردشير برادر شاپور دو سال پادشاهى كرد و در زمان او خداى تعالى اصحاب كهف و رقيم را برانگيخت و در اين هنگام ولىّ امر خدا در زمين دسيخا بن انشو

بن مكيخا بود و شاپور فرزند اردشير نيز پنجاه سال سلطنت كرد و ولى امر خدا در آن زمان همان دسيخا بن انشو بن مكيخا بود و پس از او يزدگرد فرزند شاپور بيست و يك سال و پنج ماه و نوزده روز سلطنت كرد و ولىّ

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:431

امر خدا در زمين دسيخا عليه السّلام بود (1) و چون خداى تعالى خواست كه دسيخا را قبض روح كند در خواب بدو وحى كرد كه علم و نور خدا و تفصيل حكمتش را به نسطورس بن دسيخا بسپارد و او نيز چنين كرد و در اين زمان بهرام گور بيست و شش سال و سه ماه و هجده روز پادشاهى كرد و ولىّ امر خدا در زمان او نسطورس بن دسيخا بود و بعد از آن يزدگرد فرزند بهرام بيست و هشت سال و سه ماه و هجده روز پادشاهى كرد و ولىّ امر خدا در روزگار او در زمين نسطورس بن دسيخا بود.

آنگاه فيروز فرزند يزدگرد فرزند بهرام بيست و هفت سال پادشاهى كرد و ولىّ امر خدا در آن روز نسطورس بن دسيخا و اصحاب با ايمانش بودند و چون خداى تعالى اراده فرمود كه او را قبض روح كند در خواب بدو وحى كرد كه علم و نور خدا و حكمت و كتب او را به مرعيدا بسپارد و در آن زمان بلاش فرزند فيروز چهار سال پادشاهى كرد و ولىّ امر خداى تعالى مرعيدا بود و بعد از او قباد فرزند فيروز چهل و سه سال پادشاهى كرد و پس از او جاماسب برادر قباد چهل و شش سال سلطنت كرد

و ولىّ امر خدا در روزگار او در زمين مرعيدا بود،

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:432

(1) بعد از او كسرى فرزند قباد چهل و شش سال و هشت ماه پادشاهى كرد و ولىّ امر خدا در آن روزگار مرعيدا عليه السّلام و اصحاب و شيعيان او مؤمنان بودند و چون خداى تعالى اراده فرمود كه مرعيدا را قبض روح كند در خواب بدو وحى كرد كه نور و حكمت خدا را به بحيراى راهب بسپارد، و او نيز چنين كرد، در اين زمان هرمز فرزند كسرى سى و هشت سال سلطنت كرد و ولىّ امر خدا در آن هنگام بحيرى و اصحاب و شيعيان او و مؤمنان بودند، بعد از آن كسرى فرزند هرمز پسر پرويز پادشاهى كرد و ولىّ امر خدا در آن دوره در زمين بحيرى بود تا آنكه مدّت طولانى شد و وحى منقطع گرديد و نعمات را خفيف شمردند و مستحقّ بلايا شدند و دين مندرس شد و نماز ترك گرديد و ساعت نزديك شد و فرقه ها بسيار شدند و مردم در حيرت و ظلمت و اديان مختلف و امور پراكنده و راههاى پوشيده واقع شدند، و اين قرنها سپرى شد، در آغاز مردم بر دين پيامبرشان بودند، امّا در پايان مردم نعمت خدا را به كفر و طاعت او را به دشمنى تبديل كردند و در اين زمان بود كه خداى تعالى براى نبوّت و رسالت خود شخصى را برگزيد كه از شجره مشرّفه طيّبه و جرثومه مثمره «1» بود، كسى را كه در علم سابق و قول نافذش

______________________________

(1) في بعض النسخ «الجرثومة المتخيرة».

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:433

پيش از آفرينش برگزيده بود (1)

و او را نهايت برگزيدگان و غايت منتخبان و معدن خاصّان خود قرار داده بود، يعنى محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم كه او را به نبوّت مختصّ گردانيد و به رسالت برگزيد و حقّ را با دين او مستظهر كرد تا بين عباد اللَّه حكم كند و در راه حقّ عطاى جزيل بخشد و با دشمنان پروردگار زمين و آسمان كارزار كند و خداى تعالى نيز براى محمد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم علم پيشينيان را گرد آورد و قرآن حكيم را كه به زبان عربى مبين بود بر آن افزود، كتابى كه باطل از پيش و پس بر آن وارد نشود، از جانب حكيم حميد فرو فرستاده شده است و در آن خبر پيشينيان و علم آيندگان است.

(2) 21- ابو حمزه از امام باقر عليه السّلام روايت كند كه فرمود: اى ابا حمزه! در زمين پيوسته عالمى از ما وجود دارد كه اگر مردم چيزى بيفزايند بگويد افزودند و اگر بكاهند بگويد كاستند و خداوند آن عالم را از دنيا نبرد تا آنكه در فرزندانش كسى را ببيند كه مانند او بداند.

(3) 22- امام صادق عليه السّلام از پدران خود از امير المؤمنين عليهم السّلام روايت كند كه

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:434

فرمود: پيوسته در فرزندانم شخص امينى وجود دارد كه مردم بدو اميدوارند.

(1) 23- صفوان بن يحيى گويد: از امام رضا عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: زمين خالى از آن نيست كه امامى از ما در آن باشد.

(2) 24- عبد اللَّه بن سليمان عامرى از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود:

زمين زايل نشود جز آنكه براى خداى تعالى

در آن حجّت باشد كه حلال و حرام را بشناسد و مردم را به سبيل اللَّه فراخواند و حجّت از زمين منقطع نشود جز چهل روز پيش از وقوع قيامت، و چون حجّت خدا برداشته شود، ابواب توبه نيز مسدود مى شود و ايمان شخصى كه پيش از رفع حجّت ايمان نياورده باشد سودى نبخشد، آنها بدترين خلق خدا هستند و قيامت عليه آنها واقع خواهد شد.

(3) 25- عقبة بن جعفر گويد به امام رضا عليه السّلام گفتم: بدين مرتبت رسيديد و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:435

فرزندى نداريد؟ فرمود: اى عقبة بن جعفر! صاحب اين امر نمى ميرد مگر آنكه فرزند پس از خودش را ببيند.

(1) 26- ابو بصير از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: خداوند جليل تر و بزرگ تر از آن است كه زمين را بدون امام عادلى واگذارد.

(2) 27- ابو عبيده گويد به امام صادق عليه السّلام گفتم: فداى شما شوم! سالم بن ابى حفصه مرا ديد و گفت: آيا شما روايت نمى كنيد كه كسى كه بميرد و امامى نداشته باشد مرگش مرگ جاهليت است؟ گفتم: آرى، گفت: ابو جعفر محمّد باقر در گذشت، امروزه امام شما كيست؟ فداى شما شوم! نخواستم به او بگويم: امام زمان ما جعفر است، گفتم: امامان ما آل محمّدند، گفت: جواب درستى ندادى، امام صادق عليه السّلام فرمود: واى بر سالم بن ابى حفصه- لعنه اللَّه- آيا سالم مى داند منزلت امام چيست؟ منزلت امام از آنچه سالم و مردم پنداشته اند بزرگتر است، هرگز

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:436

امامى از ما نمى ميرد جز آنكه كسى را كه چون او بداند بر جاى گذارد، كسى را كه به روش او حركت كند و

به هر آنچه او فراخوانده فراخواند و آنچه كه خداوند به داود داده است مانع خداى تعالى نمى شود كه بهتر از آن را به سليمان عطا فرمايد.

(1) 28- ذريح گويد از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: به خداى سوگند كه خداى تعالى از وقتى كه آدم عليه السّلام در گذشته است تاكنون زمين را بى امامى كه رهبرى به خداى تعالى كند فرو نگذاشته است، او حجّت خدا بر بندگان است، كسى كه او را ترك كند هلاك شود و كسى كه ملازم او باشد نجات يابد و اين بر خداى تعالى حقّ است.

اين حديث را ديگران نيز از ذريح از امام صادق عليه السّلام روايت كرده اند.

(2) 29- ابن أبى يعفور از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: زمين حتّى يك روز بى امامى از ما كه مردم بدو پناه برند باقى نمى ماند.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:437

(1) 30- حمزة بن حمران گويد از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: اگر در زمين جز دو كس باقى نماند يكى از آن دو حجّت است- يا اينكه فرمود: دومى آنها حجّت است.

(2) 31- حارث بن نوفل گويد: علىّ عليه السّلام به رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم گفت: اى رسول خدا! آيا هاديان از ما هستند يا از غير ما؟ فرمود: هاديان به خداى تعالى تا روز قيامت از ما هستند، خداى تعالى به واسطه ما مردم را از گمراهى شرك نجات داد و به واسطه ما آنها را از گمراهى فتنه نجات مى دهد، مردم به واسطه ما پس از گمراهى فتنه برادر شدند، همچنان كه به واسطه ما پس از گمراهى شرك

برادر گشتند، خداوند به ما ختم كند همچنان كه به ما آغاز كرد.

(3) 32- معلّى بن خنيس گويد از امام صادق عليه السّلام پرسيدم: آيا چنين نبوده است

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:438

كه از زمان نوح عليه السّلام تاكنون در ميان مردم كسى بوده است كه مردم به طاعت او مأمور بوده اند؟ فرمود: هميشه چنين بوده است، ولى بيشتر مردم ايمان نمى آورند.

(1) 33- ابو حمزه گويد از امام باقر عليه السّلام از تفسير قول خداى تعالى كه مى فرمايد:

«كُلُّ شَيْ ءٍ هالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ» پرسش كردم، فرمود: اى فلان! آيا هر چيزى هلاك شود و وجه خداى تعالى باقى بماند؟ در حالى كه خداى تعالى بزرگتر از آن است كه به داشتن وجه وصف شود، ولى معناى آيه اين است كه هر چيزى نابود شود جز دين او و ما آن وجهى هستيم كه از طريق آن به نزد خداى تعالى در آيند و پيوسته در ميان بندگان خدا كسى هست كه بدو «روبة» است، گفتم: روبة چيست؟ فرمود: حاجت و آنگاه كه در آنها حاجتى نباشد ما را از ميان آنها برداشته و هر چه كه خواهد انجام دهد.

(2) 34- ضريس از امام صادق عليه السّلام در تفسير قول خداى تعالى: «كُلُّ شَيْ ءٍ هالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ» روايت كند كه فرمود: ما آن وجهى هستيم كه از آن بنزد خداى تعالى درآيند.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:439

(1) 35- جعفر بن سماعه از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: جبرئيل براى پيامبر اكرم از آسمان صحيفه اى آورد كه خداى تعالى كتابى بمانند آن از آسمان نياورده و نخواهد آورد، آن رساله مختوم به مهرهايى طلايى بود و بدو گفت: اى

محمّد! اين وصيّت تو براى نجيب از خاندانت مى باشد، گفت: اى جبرئيل! نجيب از خاندان من كيست؟ گفت: علىّ بن أبى طالب، بدو فرمان بده كه چون از دنيا رفتى يك مهر از آن بردارد و بدان عمل كند و چون رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم درگذشت علىّ عليه السّلام مهر از آن برداشت و بدان چه در آن بود عمل كرد و از آن فراتر نرفت، سپس آن صحيفه را به حسن بن علىّ عليهما السّلام تسليم نمود، او نيز يك مهر از آن برداشت و بدان چه در آن بود عمل كرد و از آن فراتر نرفت، سپس آن را به حسين بن علىّ عليهما السّلام تسليم نمود، او نيز مهرى از آن برداشت و ديد در آن نوشته است: جمعى را براى شهادت همراه خود ببر كه با تو شهيد خواهند شد و خود را به خداى تعالى بفروش او نيز بدان عمل كرد و از آن فراتر نرفت، سپس آن را به مردى پس از خود داد، او نيز مهرى از آن برداشت و ديد در آن نوشته است: سر

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:440

به زير انداز و خاموش باش (1) و در منزلت بنشين و به عبادت پروردگارت بپرداز تا مرگ فرا رسد، سپس آن را به مردى پس از خود داد و او نيز مهرى از آن برداشت و ديد در آن نوشته است: براى مردم حديث بگو و فتوا بده و علم پدرانت را منتشر كن. پس او نيز بدان عمل كرد و از آن فراتر نرفت، سپس آن صحيفه را به مردى پس از خود

داد و او نيز مهرى از آن برداشت و ديد در آن نوشته است به مردم حديث كن و فتوى ده و پدرت را تصديق كن. و از هيچ كس جز خدا نترس كه تو در حرز و ضمانت خداى تعالى هستى و مأمور به تسليم آن شد و به وصىّ پس از خود داد و او نيز آن را به وصىّ پس از خود مى دهد و اين تا روز [قيام مهدى] و قيامت ادامه مى يابد.

(2) 36- محمّد بن مسلم از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: حجّت، پيش از خلق و همراه خلق و پس از خلق است.

(3) 37- هارون بن حمزه غنوى گويد به امام صادق عليه السّلام گفتم: آيا جز اين است كه از زمان نوح عليه السّلام تاكنون در ميان مردم كسى هست كه مردم به طاعت او مأمورند؟ فرمود: هميشه چنين بوده است و ليكن بيشتر مردم ايمان نمى آورند.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:441

(1) 38- حمزة بن حمران از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: اگر در زمين جز دو كس نباشد يكى از آن دو حجّت است و اگر يكى از آن دو درگذرد، آن كه حجّت است باقى مى ماند.

(2) 39- يزيد كناسىّ از امام باقر عليه السّلام روايت كند كه فرمود: اى ابا خالد! زمين حتّى يك روز بدون آنكه حجّت خدا بر مردم در آن باشد باقى نمى ماند و از زمانى كه خداى تعالى آدم عليه السّلام را آفريد و او را در زمين ساكن ساخت چنين بوده است.

(3) 40- خداش بصرى گويد: شخصى از امام صادق عليه السّلام پرسش كرد كه آيا زمين ساعتى

از امام خالى مى ماند؟ فرمود: زمين خالى از حقّ نمى ماند.

(4) 41- عبد اللَّه بن ابى يعفور گويد از امام صادق عليه السّلام پرسيدم: آيا زمين بدون امام وانهاده مى شود؟ فرمود: خير، گفتم: آيا ممكن است كه در يك زمان دو امام

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:442

باشند؟ فرمود: خير، مگر آنكه يكى از آن دو خاموش باشد.

(1) 42- حسن بن بشّار واسطىّ گويد حسين بن خالد به امام رضا عليه السّلام در حضور من گفت: آيا زمين خالى از امام مى ماند؟ فرمود: خير.

(2) 43- ابو بصير از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: خداوند جليل تر و بزرگتر از آن است كه زمين را بدون امامى عادل رها كند.

(3) 44- زيد بن ارقم روايت كند كه رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: من در ميان شما دو شى ء نفيس و گرانبها را بجا مى گذارم كه آن دو كتاب خدا و عترتم- اهل بيتم- مى باشد و آن دو از يك ديگر جدا نشوند تا آن كه در حوض كوثر بر من در آيند.

(4) 45- عامر بن واثله از زيد بن ارقم روايت كند كه چون رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم از

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:443

حجّة الوداع برگشت در غدير خمّ فرود آمد، سپس دستور داد زير چند درخت بزرگ را رفتند و فرمود: گويا مرا دعوت كردند و من نيز اجابت نمودم، من در ميان شما دو شى ء نفيس بر جاى مى گذارم كه يكى از آن دو از ديگرى بزرگتر است: كتاب خدا و عترتم- اهل بيتم- بنگريد چگونه آن دو را جانشين من مى سازيد؟ و آن دو از يك ديگر

جدا نشوند تا آنكه در حوض كوثر بر من در آيند، سپس فرمود: خداوند مولاى من و مولاى هر مؤمنى است، آنگاه دست عليّ بن- أبى طالب عليه السّلام را گرفت و فرمود: هر كه من مولاى اويم اين شخص مولاى اوست، بار خدايا دوستش را دوست بدار و دشمنش را دشمن دار، راوى گويد: به زيد بن ارقم گفتم: آيا تو خود اين كلام را از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم شنيدى؟ او گفت: همه كسانى كه زير آن درختها بودند او را ديدند و با گوشهاى خود اين كلمات را شنيدند.

(1) 46- ابو سعيد خدرىّ از پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روايت كند كه فرمود: نزديك است كه مرا دعوت كنند و اجابت كنم و من در ميان شما دو شى ء نفيس باقى

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:444

مى گذارم كتاب خداى تعالى و عترتم، كتاب خدا رشته اى است كه بين آسمان و زمين كشيده شده است و عترتم كه همان اهل بيت من است و خداى لطيف به من خبر داده است كه بين آن دو جدايى نباشد تا آن كه در سر حوض كوثر بر من وارد شوند، بنگريد چگونه آن دو را جانشين من مى سازيد؟ (1) 47- ابو هريره از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روايت كند كه فرمود: من در ميان شما دو شى ء را جانشين ساختم كه مادام كه آن دو را بگيريد و بدانها عمل كنيد گمراه نخواهيد شد: كتاب خدا و سنّتم و آن دو از يك ديگر جدا نشوند تا آنكه در سر حوض كوثر بر من

در آيند.

(2) 48- ابو سعيد گويد رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: من در بين شما چيزى را باقى مى گذارم كه اگر به آن متمسّك شويد گمراه نخواهيد شد: كتاب خداى تعالى كه رشته اى است كه بين آسمان و زمين كشيده شده است و عترتم كه همان اهل بيت من است و آن دو از يك ديگر جدا نشوند تا آنكه در سر حوض كوثر بر من در آيند.

(3) 49- حارث همدانىّ از عليّ عليه السّلام روايت كند كه رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود:

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:445

من مردى قبض شده ام و زود باشد كه مرا بخوانند و اجابت كنم من در ميان شما دو شى ء نفيس باقى گذاشتم كه يكى از ديگرى افضل است: كتاب خدا و عترتم- اهل بيتم- و آن دو از يك ديگر جدا نشوند تا در سر حوض كوثر بر من وارد شوند.

(1) 50- عطيّه عوفى از ابو سعيد خدرى روايت كند كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود:

من دو امر را در بين شما مى گذارم كه يكى درازتر از ديگرى است، كتاب خدا كه رشته اى است كه از آسمان تا زمين كشيده شده و طرف آن به دست خداست، و ديگر عترتم، آگاه باشيد كه آن دو از يك دگر جدا نشوند تا آن كه در سر حوض كوثر بر من وارد شوند، راوى گويد به ابو سعيد گفتم: عترت او چه كسانى هستند؟

گفت: اهل بيت او عليهم السّلام.

(2) 51- علىّ بن فضل بغدادىّ گويد از ابو عمرو همنشين ابو العبّاس ثعلب پرسيدند كه در كلام رسول

اكرم كه فرموده

«إنّي تارك فيكم الثّقلين»

چرا آن دو را ثقلين ناميده اند؟ گفت: به دليل آنكه تمسّك به آن دو سنگين است.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:446

(1) 52- زيد بن ثابت گويد رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: من دو شى ء نفيس در ميان شما باقى مى گذارم: كتاب خداى تعالى و عترتم- اهل بيتم- آگاه باشيد كه آن دو جانشينان پس از منند و آن دو از يك دگر جدا نشوند تا آنكه در سر حوض كوثر بر من وارد شوند.

(2) 53- عمرو بن ابى المقدام از امام صادق و او از امام باقر عليهما السّلام روايت كند كه فرمود: نزد جابر بن عبد اللَّه آمدم و گفتم: از حجّة الوداع مرا خبر ده و او حديثى طولانى ذكر كرد و سپس گفت: رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: من چيزى را در بين شما باقى گذارم كه اگر بدان متمسّك شويد هرگز گمراه نشويد كتاب خدا و عترتم- اهل بيتم- سپس سه مرتبه فرمود: بار خدايا گواه باش.

(3) 54- زيد بن ارقم گويد: رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: من در بين شما چيزى را

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:447

باقى مى گذارم كه اگر بدان متمسّك شويد هرگز گمراه نگرديد كتاب خدا و عترتم- اهل بيتم- و آن دو از يك ديگر جدا نشوند تا آنكه در حوض كوثر بر من وارد شوند.

(1) «1» حارث از عليّ عليه السّلام روايت كند كه رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: من مردى قبض شده ام و زود باشد كه مرا بخوانند و اجابت كنم، من در ميان

شما دو شى ء نفيس باقى گذاردم كه يكى از ديگرى افضل است: كتاب خدا و عترتم- اهل بيتم- و آن دو از يك ديگر جدا نشوند تا در حوض كوثر بر من وارد شوند.

(2) «2» عطيّه عوفيّ از ابو سعيد خدرى روايت كند كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: من دو امر را در بين شما مى گذارم كه يكى درازتر از ديگرى است، كتاب خدا كه رشته اى است كه از آسمان تا زمين كشيده شده و طرف آن به دست

______________________________

(1) هذا الحديث بهذا السند بعينه قد مضى تحت رقم 49 من هذا الباب.

(2) تقدّم بهذا السند عينا تحت رقم 50.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:448

خداست و ديگر عترتم، آگاه باشيد كه آن دو از يك ديگر جدا نشوند تا آنكه در حوض كوثر بر من وارد شوند راوى گويد: به ابو سعيد گفتم: عترت او چه كسانى هستند؟ گفت: اهل بيت او عليهم السّلام.

(1) 55- عامر بن واثله از زيد بن ارقم روايت كند كه گفت: چون رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم از حجّة الوداع بازگشت در غدير خمّ فرود آمد و دستور داد زير چند درخت بزرگ را رفتند سپس برخاست و فرمود: گويا مرا دعوت كردند و من نيز اجابت نمودم، من در ميان شما دو شى ء نفيس باقى گذاردم كه يكى از آن دو بزرگتر از ديگرى است كتاب خدا و عترتم، بنگريد چگونه آن دو را جانشين من مى سازيد؟ و آن دو از يك ديگر جدا نشوند تا آنكه در حوض كوثر بر من وارد شوند، سپس فرمود: خداوند مولاى من و مولاى هر

زن و مرد مؤمنى است، سپس دست عليّ بن أبى طالب عليه السّلام را گرفت و فرمود: هر كه من مولاى اويم عليّ مولاى اوست، به زيد بن ارقم گفتم: آيا تو خود اين كلام را از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم شنيدى؟ گفت: همه كسانى كه زير آن درختها بودند او را با دو چشم خود ديده و با دو گوش خود اين كلمات را شنيدند.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:449

(1) 56- زيد بن ارقم گويد: رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: گويا مرا خوانده اند و من نيز اجابت نموده ام و من دو شى ء نفيس در ميان شما نهاده ام كه يكى از ديگرى عظيم تر است: كتاب خداى تعالى كه رشته اى است كه از آسمان تا زمين كشيده شده است، و عترتم- اهل بيتم- و آن دو پيوسته با يك ديگرند تا آنكه در حوض كوثر بر من وارد شوند، پس بنگريد چگونه آن دو را جانشين من مى سازيد؟ (2) 57- ابو سعيد در حديث مرفوعى از پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روايت كند كه فرمود: اى مردم! من در ميان شما چيزى را نهادم كه اگر آن را اخذ كنيد پس از من گمراه نشويد، آنها دو شى ء نفيس است و يكى از آن دو بزرگتر از ديگرى است: كتاب خداى تعالى كه رشته اى كشيده شده از آسمان تا زمين است، و عترتم- اهل بيتم- آگاه باشيد كه آن دو هرگز از يك ديگر جدا نشوند تا آنكه در حوض كوثر بر من در آيند.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:450

(1) 58- امام رضا عليه السّلام از

پدران بزرگوارش روايت كرده است كه پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمودند: من در ميان شما دو شى ء نفيس را باقى گذاردم: كتاب خدا و عترتم- اهل بيتم- و آن دو هرگز از يك ديگر جدا نشوند تا آنكه در حوض كوثر بر من در آيند.

(2) 59- حنش بن معتمر گويد: ابو ذر غفارى- رحمه اللَّه- را ديدم كه حلقه باب كعبه را گرفته و مى گفت: هر كه مرا مى شناسد كه مى شناسد و هر كه مرا نمى شناسد بداند كه من ابو ذر جندب بن سكن هستم، از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم شنيدم كه مى فرمود: من در ميان شما دو شى ء نفيس گذاردم: كتاب خدا و عترتم- اهل بيتم- و آن دو از يك ديگر جدا نشوند تا آنكه در حوض كوثر بر من درآيند، بدانيد كه مثل آن دو مانند كشتى نوح است كه هر كه بر آن سوار شود نجات يابد و هر كه از آن تخلّف ورزد غرق شود.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:451

(1) 60- زيد بن ثابت گويد: رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: من در ميان شما دو جانشين گذاردم، كتاب خدا و عترتم- اهل بيتم- و آن دو از يك دگر جدا نشوند تا آنكه در حوض كوثر بر من در آيند.

(2) 61- ابو سعيد خدرى گويد: رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: من در ميان شما دو شى ء نفيس نهادم كه يكى از آن دو بزرگتر از ديگرى است: كتاب خدا كه رشته اى است كه از آسمان تا زمين كشيده شده است و عترتم-

اهل بيتم- و آن دو از يك ديگر جدا نشوند تا در حوض كوثر بر من در آيند.

(3) 62- زيد بن ارقم از پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روايت كند كه فرمود: من در بين شما كتاب خدا و اهل بيتم را نهادم و آن دو از يك ديگر جدا نشوند تا در حوض كوثر بر

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:452

من در آيند.

(1) 63- سليم بن قيس از امير المؤمنين علىّ عليه السّلام روايت كند كه فرمود: خداى تعالى ما را پاكيزه ساخت و حفظ نمود و ما را گواهان بر خلقش قرار داد و حجّتهاى زمين نمود و ما را همراه قرآن قرار داد و قرآن را همراه ما كرد، ما از قرآن جدا نشويم و آن نيز از ما جدا نشود.

(2) 64- امام صادق عليه السّلام از پدرانش روايت كند كه از علىّ عليه السّلام در معنى اين كلام رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم كه «من دو شى ء نفيس در ميان شما نهادم كتاب خدا و عترتم» پرسيدند كه عترت چه كسانى هستند؟ فرمود: من و حسن و حسين و ائمه نه گانه كه از فرزندان حسين هستند و نهمين آنها مهدى و قائم آنهاست از كتاب خدا جدا نشوند و كتاب خدا نيز از آنها جدا نشود تا آنكه بر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در حوض كوثر در آيند.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:453

(1) 65- ابن عبّاس گويد كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم به علىّ عليه السّلام فرمود: اى على! من شهر حكمتم «1» و تو دروازه آنى و

به مدينه داخل نتوان شد مگر از جانب دروازه آن، دروغ مى گويد كسى كه مى پندارد مرا دوست دارد در حالى كه تو را دشمن مى دارد، زيرا تو از منى و من از توأم، گوشت تو از گوشت من و خون تو از خون من و روح تو از روح من، و نهان تو از نهان من و آشكار تو از آشكار من است، و تو امام امّت من هستى و پس از من جانشين من بر آنهايى، نيكبخت كسى كه از تو اطاعت كرد و بدبخت كسى كه نافرمانى تو را نمود، كسى كه دوستى تو را داشته باشد سود برده است و كسى كه دشمن تو باشد در خسران است و كسى كه همراهى تو را داشته باشد رستگار و كسى كه از تو جدائى گزيند هلاك است، مثل تو و مثل ائمّه از فرزندان تو كه پس از من بيايند، مثل كشتى نوح است كه هر كه بر آن سوار شود نجات يابد و هر كه از آن تخلّف ورزد غرق خواهد شد، و مثل شما مانند مثل ستارگان است كه هر گاه ستاره اى پنهان شود ستاره اى ديگر بدرخشد و اين تا روز قيامت ادامه دارد.

______________________________

(1) في بعض النسخ

«مدينة العلم»

و في بعضها معا بزيادة الواو.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:454

معناى عترت و آل و اهل و ذرّيّه و سلاله

(1) مصنّف اين كتاب شيخ صدوق- رحمه اللَّه- گويد: اگر سئوال كننده اى در باره اين كلام پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم كه فرمود:

«إنّي تارك فيكم ما إن تمسّكتم به لن تضلّوا بعدي؛ كتاب اللَّه و عترتي، ألا و إنّهما لن يفترقا حتّى يردا علىّ الحوض»

بگويد:

چرا انكار مى كنيد كه ابو بكر و بنى

اميّه از عترت باشند و چرا مى گوئيد كه عترت فقط شامل فرزندان حسين عليه السّلام مى شود؟ آيا عليّ بن أبى طالب از عترت نيست؟

به او مى گوئيم: انكار ما به دليل لغت و سخن پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم است. امّا سخن پيامبر چنين است: «عترت من، اهل بيت من است» و كلمه «اهل» مأخوذ از «اهالة البيت» است و آنها كسانى هستند كه خانه را آباد مى كنند و به هر كس كه خانه را آباد مى كند «اهل» مى گويند و اهل البيت آبادكنندگان آنند و از اين جهت به قريش آل اللَّه مى گويند، زيرا آنها آبادكنندگان خانه او بودند و «آل» به معنى اهل است، خداى تعالى در داستان لوط فرموده است: اهل خود را شبانه ببر، «1» و فرموده: مگر آل لوط را كه در سحر آنها را نجات داديم. «2» و «آل» را اهل

______________________________

(1) هود: 81.

(2) القمر: 34.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:455

ناميده است، (1) و آل در لغت به معنى اهل است و اصل آن اين است كه عرب در تصغير اهل «اهيل» گويد و چون حرف «ها» بر آن ثقيل است آن را اسقاط كرده و «آل» گفته است و معنى آل، هر كسى از خاندان انسان است كه به او بر مى گردد.

سپس كلمه آل به نحو استعاره در امّت نيز استعمال شده است و به هر كس كه در دين خود به پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم رجوع كند «آل» گفته شده است، خداى تعالى فرموده است: «آل فرعون را در عذاب سختى در آوريد» «1» و دليل آنكه در قصّه فرعون مقصود از پيروان او

«آل» او مى باشد اين است كه خداى تعالى او را به واسطه كفر عذاب مى كند و نه به واسطه نسب، پس روا نيست كه مقصود از «أَدْخِلُوا آلَ فِرْعَوْنَ» اهل بيت او باشد و چون شخصى بگويد: «آل الرّجل» مقصود همان اهل بيت اوست، مگر آنكه دليلى وجود داشته باشد كه آن به نحو استعاره استعمال شده است، همچنان كه خداى تعالى در تعبير «أَدْخِلُوا آلَ فِرْعَوْنَ» در معناى استعارى استعمال فرموده است و از امام صادق عليه السّلام روايت شده است كه مقصود از آل فرعون در اين آيه دختر اوست. «2»

______________________________

(1) غافر: 46.

(2) في بعض النسخ: الا ابنيه.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:456

(1) امّا «اهل» عبارت است از نسل از فرزندان مرد و فرزندان پدر و جدّش كه به طور متعارف نزديك باشند، امّا به فرزندان جدّ دور «اهل» نمى گويند، آيا نمى بينى كه عرب به عجم «أهلنا» نمى گويد، گرچه ابراهيم عليه السّلام جدّ هر دو است و در ميان عرب نيز «مضر» به «إياد» و «ربيعه» اهل ما نمى گويد و قريش نيز به ساير فرزندان مضر «أهلنا» نمى گويد، و اگر جايز بود كه ساير قريشيان به واسطه نسب اهل رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم باشند، همه اولاد مضر و ساير اعراب نيز اهل او بودند. بنا بر اين اهل بيت هر مردى همان خويشان نزديك او هستند و اهل رسول- خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم عبارت از بنى هاشم هستند، نه ساير خاندانهاى قريش، پس چون ثابت شد كه پيامبر اكرم فرموده است:

«إنّي مخلّف فيكم ما إن تمسّكتم به لن تضلّوا: كتاب اللَّه و عترتي- أهل بيتي-»

و پرسشگرى

بپرسد كه عترت چيست؟

مى گوئيم: پيامبر اكرم عليه السّلام خودشان آن را به «اهل بيتى» تفسير كرده اند. و در لغت نيز عترت درختى است كه بر در سوراخ سوسمار مى رويد، هذلى گويد:

من به واسطه شش بيت متفرّقى كه مانند گياه «عتر» پراكنده مى رويد، نمى ترسيدم كه بر خلاف ايشان قيام كنم. «1»

______________________________

(1) شرح البيت في لسان العرب 4/ 538.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:457

(1) ابو عبيد در كتاب الامثال از ابو عبيده حكايت كرده كه گفته است: «عتر» و «فطر» «1» اصل انسان است و از اينجاست قول ايشان كه در قمار مى گويند: ميسر به عترت خود برگشت، يعنى به فطرتى كه از آن جدا شده بود برگشت.

پس عترت در اصل لغت عبارت از خاندان مرد است و رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم نيز فرموده است: عترت من اهل بيت من است، بنا بر اين روشن گرديد كه عترت همان اهل است و اهل عبارت از فرزندان و غيره است و اگر عترت به معنى اهل نبود و تنها شامل فرزندان مى شد و ساير خاندان را در بر نمى گرفت، اين سخن پيامبر اكرم عليه السّلام كه فرمود:

«إنّي مخلّف فيكم ما إن تمسّكتم به لن تضلّوا كتاب اللَّه و عترتي- أهل بيتي- و إنّهما لن يفترقا حتّى يردا عليّ الحوض»

شامل علىّ ابن أبى طالب نمى شد، زيرا او داخل در عترت نبود و از كسانى نبود كه قرآن كريم از او جدا نشود و همچنين در زمره افرادى نبود كه اگر به او متمسّك شويم هرگز گمراه نگرديم و در اين وصيّت نيز داخل نبود، بنا بر اين كلام پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و

سلّم خاصّ بود، نه عامّ و اگر سزاوار باشد كه عترت شامل فرزندان باشد ممكن است شامل بعضى از فرزندان بشود، زيرا در كلام چيزى وجود ندارد كه دلالت بر

______________________________

(1) في بعض النسخ: العتر و العطر.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:458

خصوصيّتى در جنس معيّنى داشته باشد.

(1) دليل ديگر بر اينكه عليّ عليه السّلام داخل در عترت است اين سخن پيامبر اكرم عليه السّلام است كه فرمود:

«إنّهما لن يفترقا حتّى يردا عليّ الحوض»

و همه امّت اسلامى- جز معدودى كه به مخالفت آنان اعتنا نمى شود- اتّفاق دارند كه علىّ عليه السّلام از حكم خداى تعالى جدا نيست و رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در وقت وفاتش كسى را جانشين خود نساخته است كه به كتاب خدا داناتر از او باشد و امام حسن و امام حسين عليهما السّلام را از خلفاى خود قرار داده است، آيا در امّت كسى هست كه بگويد آن دو داناتر از على عليه السّلام به كتاب خدا بودند؟ آيا آن دو حقايق را از او اخذ نكرده و پيرو وى نبودند؟ و مسلّم است كه سخن پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم كه فرمود:

«إنّي مخلّف فيكم ما إن تمسّكتم به لن تضلّوا»

شامل هر عصرى مى گردد و اختصاص به زمان معيّنى ندارد، پس در عصر عليّ عليه السّلام خليفه پيامبر اكرم كه بود؟ آيا مقصود از اين كلام امام حسن و امام حسين عليهما السّلام هستند يا عليّ عليه السّلام؟

اگر بگويند مقصود حسنين عليهما السّلام هستند واجب مى گردد كه هنگام وفات پيامبر اكرم آنان داناتر از پدرشان باشند و هيچ شخصى از امّت چنين سخن نگفته است،

ترجمه كمال

الدين ،ج 1،ص:459

(1) اگر بگويد مقصود پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم از اين سخن وقت خاصّى بوده است، نه همه اوقات، بايد ملزم شود كه مقصود از عترت هم افراد خاصّى هستند، نه همه اولاد، زيرا آن وقت خاصّى كه مخالف ما ادّعا مى كند بهتر از آنچه كه ما مى گوئيم نيست، بناچار مقصود پيامبر از خلافت قرآن و عترت يا عامّ است و شامل همه اعصار و ازمان مى شود و يا خاصّ، و اگر مقصود عام است پس بايد شامل آن عصرى كه علىّ بن أبى طالب قيام به امامت كرد نيز بشود، مگر آنكه كسى بگويد او ستم كرد و در محضر او كسانى از فرزندانش بودند كه از او اعلم بودند و اين سخن را هيچ مسلمانى نمى گويد و هيچ مؤمنى آن را بر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روا نمى داند.

و مراد ما از نقل سخن پيامبر اكرم كه فرمود:

«إنّهما لن يفترقا حتّى يردا عليّ الحوض»

در اين باب آن است كه ثابت كنيم امر حجّتهاى الهى عليهم السّلام تا روز قيامت متّصل و مداوم است و قرآن از حجّتى از ائمّه كه همواره همراه آن باشد خالى نيست و آنها همان عترت عليهم السّلام هستند كه حكم آن را تا روز قيامت مى دانند، زيرا پيامبر اكرم فرموده اند:

«لن يفترقا حتّى يردا عليّ الحوض»

و همچنين است اين سخن آن حضرت كه

«إنّ مثلهم كمثل النّجوم كلّما غاب نجم طلع

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:460

نجم إلى يوم القيامة»

(1) و اين سخن كه «زمين از حجّت خدا بر خلقش خالى نمى ماند كه او يا ظاهر و مشهور است و يا پنهان و مستور

تا حجّتهاى خداى تعالى و بيّناتش باطل نشود».

و پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در حديث زيرين تبيين فرموده اند كه عترتى كه مقرون به كتاب خداى تعالى است چه كسانى هستند. امام صادق از پدران بزرگوارشان از رسول اكرم صلوات اللَّه عليهم اجمعين روايت كند كه فرمودند: «من در ميان شما دو شى ء نفيس را جانشين مى سازم كتاب خدا و عترتم كه اهل بيت من مى باشند و آن دو از يك ديگر جدا نشوند تا در حوض كوثر بر من وارد شوند، مانند اين دو انگشت- و دو انگشت سبّابه خود را به يك ديگر منضمّ فرمودند- جابر بن عبد اللَّه انصارىّ برخاست و گفت: يا رسول اللَّه عترت شما چه كسانى هستند؟ فرمود:

علىّ و حسن و حسين و امامان از فرزندان حسين تا روز قيامت».

(2) ابو العبّاس ثعلب گويد ابن اعرابى گفته است: عترت عبارت از قطعه هاى

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:461

بزرگ مشك نافه است و در تصغير آن «عتيره» مى گويند، و عترت عبارت از آب دهان شيرين و گواراست و در تصغير آن نيز «عتيره» مى گويند: و عترت درختى است كه بر در لانه سوسمار مى رويد- گمان مى كنم كه مقصودش لانه كفتار باشد، زيرا لانه سوسمار را «مكنّ» و لانه كفتار را «وجار» مى گويند- سپس مى گويد: وقتى سوسمار از لانه اش بيرون مى آيد خود را به آن درخت مى مالد و به اين جهت رشد نمى كند و بزرگ نمى شود، و عرب در باره ذليل و ذلّت مثلى دارد و مى گويد: خوارتر از درخت لانه سوسمار، گويد تصغير آن نيز «عتيره» است. و عترت فرزندان شخص و ذرّيّه صلبى اوست و از اين رو به

ذريّه محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم كه از فرزندان علىّ و فاطمه عليهما السّلام هستند عترت او گويند. ثعلب گويد: به ابن الاعرابى گفتم معناى سخن ابو بكر در سقيفه چيست كه گفته است: «ما عترت رسول خدا هستيم» گويد: مقصود او اين است كه ما از شهر او و حريم اوئيم و إلّا عترت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم لا محاله فرزندان فاطمه عليها السّلام هستند و دليل آن بازگرداندن ابو بكر و فرستادن على عليه السّلام با سوره براءت است و پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمودند:

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:462

(1) «فرمان رسيده است كه آن را خود و يا فردى كه از من است ابلاغ كند» و سوره را از ابو بكر گرفت و آن را به عليّ- نه غير او- داد و اگر ابو بكر بر حسب نسب از عترت او بود. و تفسير ابن اعرابى كه آن را به همشهرى تفسير كرده است صحيح نباشد، محال بود كه سوره را از او بگيرد و آن را به على عليه السّلام بسپارد.

و گفته اند كه عترت صخره بزرگى است كه سوسمار نزد آن لانه مى سازد و در آن مأوى مى كند و اين به واسطه كمى هدايت اوست كه لانه خود را از آن صخره مى يابد. و گفته اند كه عترت ريشه درخت بريده شده است و از اصول و ريشه هاى آن مى رويد و عترت در غير اين معانى قول پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم است كه فرموده «لا فرعة و لا عتيرة» و اصمعى در شرح آن گويد: در زمان جاهليت

شخص براى گوسفندانش نذر مى كرد كه اگر آنها به صد رأس برسد، «رجبيّه» و «عتائر» خود را براى آنها قربانى كند و گاهى آن شخص به گوسفندانش بخل مى ورزيد و آهو صيد مى كرد و آن را نزد خدايان و براى گوسفندانش قربانى مى كرد تا به نذرش عمل كرده باشد. حارث حلّزه يشكرى مى گويد:

آنچه شما طلب مى كنيد اعتراض باطل و ستم است و نبايد ما را به واسطه گناه ديگران مؤاخذه كنيد، همچنان كه به عوض گوسفند آهو قربانى مى كنند.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:463

(1) يعنى او را به واسطه گناه ديگرى مى گيرند، همچنان كه آنها آهو را به عوض گوسفند قربانى مى كنند.

و اصمعىّ مى گويد: عترت به معنى باد و به معنى درخت كوچكى كه شير بسيار دارد و در نواحى تهامه مى رويد و به معنى ذكر نيز آمده است، مى گويند:

عتر يعتر عترا يعنى نعوظ كرد. و رياشى مى گويد: از اصمعىّ از معنى عترت پرسيدم، او گفت: گياهى است مثل «مرزنجوش» كه به طور پراكنده مى رويد.

مصنّف اين كتاب شيخ صدوق- عليه الرّحمه- مى گويد: عترت عليّ بن- ابى طالب و ذريّه او از نسل فاطمه عليها السّلام و سلاله پيامبر هستند كه خداى تعالى بر زبان پيامبرش صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم به امامت ايشان تصريح فرموده است و آنان دوازده تن هستند و اوّل ايشان عليّ بن أبى طالب و آخرينشان مهدىّ- صلوات اللَّه عليهم اجمعين- است و اين با آنچه كه عرب در معناى عترت استعمال كرده مطابق است، و آن از اين رو است كه ائمّه عليهم السّلام در ميان همه بنى هاشم و همه فرزندان ابو طالب مانند قطعه هاى بزرگ مشك نافه هستند،

و علومشان نزد اهل عقل و حكمت شيرين و گواراست، و آنها شجره اى هستند كه رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم ريشه آن و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:464

امير المؤمنين عليه السّلام شاخه اصلى آن (1) و ائمّه از فرزندان او شاخه هاى كوچك آن و شيعيانشان برگهاى آن و علومشان ميوه آن درخت است و آنان اصول اسلام به معنى شهر و حريم آن هستند و هاديانى هستند به مانند صخره بزرگى كه سوسمار نزد آن لانه مى سازد و به واسطه آن هدايت يافته و در لانه خود مأوى مى كند و ايشان ريشه درخت بريده شده هستند، زيرا محلّ ابتلاء و ظلم و جفا واقع شدند و قطع گرديدند و با ايشان مواصله نشد و از اصل و ريشه خود روئيدند و قطع قاطعان و ادبار مدبران به آنان زيان نرسانيد، زيرا از جانب خداى تعالى و بر زبان پيامبر اكرم منصوص به امامت بودند.

ديگر از معانى عترت آن است كه آنان ستم ديدگانى بودند كه به جرمى كه نكرده بودند و گناهى كه مرتكب نشده بودند مؤاخذه شدند و منافع ايشان بسيار است، و آنان سرچشمه هاى علمند بر اساس آن معناى عترت كه شجره داراى شير بسيار باشد و آنها مردان مرد بودند و نه اناث بر طبق معناى ذكر كه براى عترت گفته اند و ايشان لشكر خداى تعالى و حزب او هستند بر اساس معناى قول اصمعى كه گفته است عترت عبارت از «باد» است، پيامبر اكرم در حديثى كه از او نقل شده فرموده اند: باد لشكر خداى بزرگ است و باد بر قومى عذاب و بر

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:465

قومى ديگر رحمت

است (1) و آنان نيز چنين هستند و مانند قرآن كه بر اساس كلام پيامبر همنشين آنهاست، فرمود:

«إنّي مخلّف فيكم الثّقلين كتاب اللَّه و عترتي- أهل بيتي-»

و خداى تعالى فرموده است: و ما قرآن را فرو فرستاديم كه در آن شفا و رحمتى براى مؤمنان است و ظالمان را جز زيان نيفزايد. «1» و نيز فرموده است: و هنگامى كه سوره اى نازل شود، پاره اى از ايشان مى گويند اين سوره ايمان كداميك از شما را افزود؟ امّا آنان كه مؤمنند ايمانشان افزوده شده و شادمانند، امّا كسانى كه در قلوبشان مرض است پليدى بر پليديشان بيفزايد و در حالت كفر بميرند. «2» امّا بر اساس معنايى كه مى گويد عترت گياهى است مانند مرزنجوش كه پراكنده مى رويد، آرى آنان صاحب مشاهد متفرّقه و بيوت بعيده و بركاتشان در شرق و غرب عالم پراكنده شده است.

امّا در باره ذريّه ابو عبيده گويد: تأويل ذريّات اگر با «الف» باشد معنايش اعقاب و نسل است، امّا آنچه كه در قرآن آمده است: «وَ الَّذِينَ يَقُولُونَ رَبَّنا هَبْ لَنا مِنْ أَزْواجِنا وَ ذُرِّيَّاتِنا قُرَّةَ أَعْيُنٍ» «3» تنها عليّ عليه السّلام آن را بدين معنى قراءت كرده

______________________________

(1) الإسراء: 82.

(2) التّوبة: 124 و 125.

(3) الفرقان: 74.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:466

است، (1) ولى آيه اى كه در سوره «يس» آمده است: «وَ آيَةٌ لَهُمْ أَنَّا حَمَلْنا ذُرِّيَّتَهُمْ» «1» و همچنين قول خداى تعالى: «كَما أَنْشَأَكُمْ مِنْ ذُرِّيَّةِ قَوْمٍ آخَرِينَ» «2» دو لغت دارد:

ذرّيّه و ذرّيّه مثل علّيه و علّيه و قراءت آن در قرآن كريم به ضمّه وارد شده است چنان كه ابو عمرو و اهل مدينه چنين خوانده اند، امّا زيد بن ثابت آيه «ذُرِّيَّةَ مَنْ

حَمَلْنا مَعَ نُوحٍ» «3» را به كسر قرائت كرده است، و مجاهد در آيه «إِلَّا ذُرِّيَّةٌ مِنْ قَوْمِهِ» گفته است: آنها اولاد كسانى هستند كه موسى براى آنها مبعوث گرديد و پدرانشان مرده بودند، فرّاء مى گويد: آنها را ذريّه ناميدند، زيرا پدرانشان قبطى و مادرانشان از بنى اسرائيل بودند، مى گويد: آن مانند اين است كه اولاد ايرانيانى را كه به يمن رفته و با زنان يمنى ازدواج كردند «الابناء» مى گويند: زيرا مادرانشان از نژاد پدرانشان نيستند. ابو عبيده گويد: مقصود فرّاء اين است كه آن مؤمنين به موسى را با وجود آنكه رجال مذكورى بودند از اين جهت ذريّه گفته اند و ذريّه مرد به اين معنى گويا از اين جهت است كه از او بيرون بيامده اند و پدرشان از طايفه ديگرى است و اين معنى از ريشه «ذروت» و يا «ذريت» است و آن مهموز نيست، ابو عبيده گويد: اصل آن مهموز است، امّا عرب چنان كه روش اوست همزه را ساقط كرده و از «ذرء اللَّه الخلق» است، چنان كه خداى

______________________________

(1) يس: 41.

(2) الانعام: 133.

(3) الاسراء: 3.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:467

تعالى فرموده: «وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ كَثِيراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ» «1» (1) و ذرأهم به معنى آنست كه ايشان را انشاء كرد و آفريد، و قول خداى تعالى كه فرمود: «يَذْرَؤُكُمْ» «2» به اين معنى است كه آنها را آفريد، پس ذرّيّه مرد عبارت از خلق خداى تعالى است كه از او و از نسلش آفريده شده و كسانى هستند كه خداى تعالى از صلب او ايجاد فرموده است.

و معنى سلاله برگزيده و خالص از هر چيزى است، مى گويند سلالة و سليلة و در

حديث است كه پيامبر اكرم فرمود: خدايا به عبد الرّحمن از سليل بهشت بنوشان، و مى گويند: سليل عبارت از شراب صافى بهشت است و آن را سليل مى گويند زيرا كشيده شده و بيرون آمده تا خالص گرديده است و آن فعيل به معنى مفعول است و در تفسير اين سخن خداى تعالى كه «وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طِينٍ» «3» گفته اند معنى آن خالص خاك زمين است، و سلاله به نتايج هم مى گويند و سل من امّه يعنى از مادرش بيرون كشيده شد، و هند دختر اسماء كه زن حجّاج بن يوسف ثقفى بود گويد:

______________________________

(1) الأعراف: 179.

(2) الشورى: 10.

(3) المؤمنون: 12.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:468

(1) هند فرزند اسباني عربىّ است و از سلاله اسبانى است كه استران بر روى آنها رفته اند. «1»

و اگر اسبى گرامى بزايد كه سزاوار همين است و اگر فرزندش دورگه باشد پس آن نتيجه عمل فحل است و اسب ماده را تقصيرى نيست.

و در روايتى آمده است كه آن نتيجه جنايت فحل است، و سليل به معنى منتوج و سليله به معنى منتوجه است و گويا منظور از آن نتايج خالص و صافى باشد.

و به حسن و حسين و ائمّه پس از آنها صلوات اللَّه عليهم أجمعين «سلالة- رسول اللَّه» مى گويند، زيرا آنان برگزيدگان خالص و صافى از فرزندان اويند.

و اين معنى عترت و ذرّيّه و سلاله در زبان عرب است، و از خداى تعالى توفيق در همه امور صواب را به واسطه رحمتش خواستاريم.

______________________________

(1) شرح الابيات في لسان العرب 11/ 339 و 9/ 281.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:469

باب 23 نصّ خداى تعالى بر قائم عليه السّلام و اينكه او دوازدهمين امام است

(1) 1- ابن عبّاس از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله

و سلّم روايت كند كه فرمود: چون در معراج مرا به نزد پروردگارم جلّ جلاله بردند ندا آمد: اى محمّد! گفتم: لبّيك اى پروردگار عظمت لبّيك! و خداى تعالى به من وحى فرمود: اى محمّد! ملأ اعلى در چه چيز منازعه مى كنند؟ گفتم: پروردگارا مرا علمى نيست، فرمود: اى محمّد! چرا از آدميان وزير و برادر و وصىّ پس از خودت را بر نگزيدى؟ گفتم: الهى چه كسى را انتخاب كنم؟ تو برايم برگزين، خداى تعالى وحى كرد كه اى محمّد! من از ميان آدميان عليّ بن ابى طالب را برايت انتخاب كردم گفتم: پروردگارا! پسر عمّم را؟ فرمود: اى محمّد! عليّ وارث تو و وارث علم پس از تو و پرچمدار توست و پرچم حمد در روز قيامت به دست اوست و صاحب حوض توست و از

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:470

مؤمنان امّت تو هر كس بر آن وارد شود به دست او سيراب خواهد شد. (1) سپس خداى تعالى وحى فرمود: اى محمّد! من سوگند خورده ام سوگندى حقّ كه دشمن تو و دشمن اهل بيت و ذرّيّه طيّبين و طاهرين تو از آن حوض ننوشد، به راستى مى گويم: اى محمّد! همه امّت تو داخل در بهشت مى شوند مگر كسانى از خلقم كه از آن ابا كنند گفتم: خداى من آيا كسى هست كه از داخل شدن به بهشت ابا داشته باشد؟ خداى تعالى وحى كرد كه آرى، گفتم: چگونه ابا مى كند؟ وحى فرمود: اى محمّد! تو را از ميان خلقم برگزيدم و وصىّ پس از تو را انتخاب كردم و او را براى تو مانند هارون براى موسى قرار دادم جز آنكه پس از تو

پيامبرى نيست و محبّت او را در قلب تو افكندم و او را پدر فرزندانت قرار دادم، پس بعد از تو حقّ او بر امّت تو مانند حقّ تو بر ايشان در حيات توست و هر كس حقّ او را انكار كند حقّ تو را انكار كرده است، و هر كه از ولايت او سرباز زند از ولايت تو سرباز زده است، و هر كه از ولايت تو ابا كند از داخل شدن به بهشت ابا كرده است. من به شكرانه نعمتى كه ارزانيم فرموده بود براى خداى تعالى به سجده افتادم كه ناگاه منادى ندا كرد كه اى محمّد! سر بردار و درخواست كن تا به تو عطا كنم، گفتم: خداى من! امّتم را پس از من بر ولايت عليّ بن ابى طالب

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:471

گردآور تا همگى در روز قيامت در حوض كوثر بر من وارد شوند، (1) خداى تعالى وحى فرمود: اى محمّد! من پيش از آنكه بندگانم را بيافرينم در ميانشان حكم كردم و حكمم در باره آنها در گذشته است، تا هر كه را بخواهم بدان هلاك كنم و هر كه را بخواهم بدان هدايت نمايم، من پس از تو علمت را بدو دادم و او را وزير و جانشين پس از تو بر اهل و امّتت قرار دادم، به خاطر قصد خود كه هر كه او را دوست بدارد به بهشت در آورم، و مبغض و دشمن و منكر ولايت او را پس از تو به بهشت داخل نمى سازم، پس كسى كه بغض او را داشته باشد بغض تو را داراست و كسى كه بغض تو را داشته باشد

بغض مرا داراست، و كسى كه او را دشمن بدارد تو را دشمن داشته است و كسى كه با تو دشمنى كند با من دشمنى كرده است و كسى كه او را دوست بدارد تو را دوست داشته است و كسى كه تو را دوست داشته باشد مرا دوست داشته است، و اين فضيلت را براى او قرار دادم و بر تو نيز عطا كردم كه از صلب او يازده مهدى خارج سازم كه همه آنها از ذرّيّه تو از فرزندان بكر بتول خواهد بود، و آخرين ايشان كسى است كه عيسى بن- مريم پشت سر او نماز مى خواند، و زمين را از عدل آكنده سازد همچنان كه از ظلم و جور پر شده باشد، به واسطه او نجات مى دهم و از هلاكت باز مى دارم و هدايت مى كنم و از ضلالت جلوگيرى مى كنم و به واسطه او كوران را بينا و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:472

بيماران را شفا خواهم داد، (1) گفتم: الهى و سيّدى! آن چه كس خواهد بود؟ خداى تعالى وحى فرمود: آنگاه كه علم برداشته شود و جهل آشكار گردد، قاريان فراوان شوند و عمل به قرآن اندك شود و كشتار فراوان گردد و فقهاى هادى اندك و فقهاى گمراهى و خائنان و شعراء افزون شوند و امّت تو قبورشان را مسجد كنند، قرآنها زيور و مساجد زينت شود و جور و فساد افزون گردد و منكر آشكار شده و امّتت بدان فرمان دهند و از معروف باز دارند و مردان به مردان اكتفا كنند و زنان با زنان در آميزند و اميران كافر شوند و اولياى آنها فاجر و يارانشان ظالم و انديشمندان

آنها فاسق گردند در اين هنگام سه خسوف واقع گردد، خسوفى در مشرق و خسوفى در مغرب و خسوفى در جزيرة العرب و بصره به دست يكى از ذرّيّه تو ويران گردد و زنگيان از وى پيروى كنند و يكى از فرزندان حسين بن عليّ قيام كند و دجّال از مشرق و از سيستان خروج كند و سفيانى ظاهر شود، گفتم: خداى من! پس از من اين فتنه ها كى واقع شود؟

خداى تعالى به من وحى فرمود و مرا از فتنه بنى اميّه و فتنه فرزندان عمويم و آنچه هست و تا روز قيامت خواهد بود آگاه كرد و من نيز آنگاه كه به زمين آمدم

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:473

آنها را به پسر عمويم وصيّت كردم و اداى رسالت نمودم و خدا را بر آن سپاس مى گويم چنان كه پيامبران و هر چه كه قبل از من بوده و هر مخلوقى كه تا روز قيامت است او را سپاس مى گويد.

(1) 2- امير المؤمنين عليّ عليه السّلام از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روايت كند كه فرمود: چون مرا به آسمانها بردند، خدايم به من وحى كرد كه اى محمّد! من بر زمين نظرى افكندم و تو را از آن ميان برگزيدم و تو را پيامبر ساختم و از اسم خود براى تو اسمى برگرفتم كه من محمود و تو محمّدى! سپس دوم بار بر زمين نظرى افكندم و از آن ميان علىّ را برگزيدم و او را وصىّ و خليفه تو قرار دادم و همسر دختر و پدر فرزندانت ساختم و براى او اسمى از اسماء خود برگرفتم كه من عليّ اعلى هستم

و او عليّ است و فاطمه و حسن و حسين را از نور شما دو تن آفريدم، سپس ولايت ايشان را بر ملائكه عرضه داشتم و كسى كه آن را پذيرفت نزد من از مقرّبين است، اى محمّد! اگر بنده اى مرا عبادت كند تا آنكه منقطع شود و مانند مشك كهنه پوسيده گردد و در حالى كه منكر ولايت ايشان است به نزد من آيد او را در

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:474

بهشت خود جاى نمى دهم و تحت سايه عرشم در نياورم، (1) اى محمّد! آيا دوست مى دارى كه ايشان را ببينى؟ گفتم آرى اى پروردگار من گفت: سرت را بلند كن سرم را بلند كردم و بناگاه انوار علي و فاطمه و حسن و حسين و عليّ بن الحسين و محمّد بن علىّ و جعفر بن محمّد و موسى بن جعفر و عليّ بن موسى و محمّد بن عليّ و عليّ بن محمّد و حسن بن عليّ و محمّد بن الحسن را ديدم و قائم در وسط آنان مانند ستاره اى درخشان بود. گفتم: پروردگارا آنان چه كسانى هستند؟ فرمود: آنان ائمّه هستند و اين قائم كسى است كه حلال مرا حلال و حرام مرا حرام مى كند و به توسّط او از دشمنانم انتقام خواهم گرفت و او راحت دوستان من است و او كسى است كه دل شيعيانت را از ظالمان و منكران و كافران شفا مى دهد، و لات و عزّى را با طراوت بيرون مى آورد و آنها را آتش مى زند و فتنه مردم به آن دو در آن روز از فتنه عجل و سامرى سخت تر است.

(2) 3- جابر بن يزيد جعفىّ گويد از جابر بن

عبد اللَّه انصارى شنيدم كه مى گفت:

وقتى كه خداى تعالى بر پيامبرش اين آيه را فرو فرستاد كه «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:475

أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ» گفتم: يا رسول اللَّه! خدا و رسولش را شناخته ايم، پس اولو الأمرى كه خداوند طاعت آنها را مقرون به طاعت خود كرده چه كسانى هستند؟ فرمود: اى جابر آنها جانشينان من و ائمّه مسلمين پس از من هستند، اوّل ايشان عليّ بن أبى طالب است و بعد از او حسن و حسين و عليّ بن الحسين و محمّد بن عليّ- كه در تورات به باقر معروف است و تو اى جابر او را مى بينى و آنگاه كه او را ديدار كردى سلام مرا به او برسان- و پس از او جعفر بن محمّد صادق و موسى بن جعفر و عليّ بن موسى و محمّد بن عليّ و عليّ ابن محمّد و حسن بن عليّ و پس از او همنام و هم كنيه من حجّة اللَّه در زمينش و بقيّة اللَّه در بين عبادش، فرزند حسن بن عليّ ائمّه مسلمين خواهند بود، او كسى است كه خداى تعالى مشرق و مغرب زمين را به دست او بگشايد، او كسى است كه از شيعيان و اوليائش غايب شود، غيبتى كه بر عقيده به امامت او باقى نماند مگر كسى كه خداوند قلبش را به ايمان امتحان كرده است. جابر گويد: گفتم: يا رسول اللَّه! آيا در غيبت او براى شيعيانش انتفاعى هست؟ فرمود: آرى، قسم به خدايى كه مرا به نبوّت مبعوث فرمود به نور او استضائه مى كنند و به ولايت او در

ترجمه كمال الدين

،ج 1،ص:476

دوران غيبتش منتفع مى شوند مانند انتفاع مردم از خورشيدى كه در پس ابر است، اى جابر! اين سرّ مكنون خداوند و علم مخزون اوست، آن را از غير اهلش بپوشان.

(1) جابر بن يزيد گويد: جابر بن عبد اللَّه انصارىّ بر امام سجّاد عليه السّلام وارد شد و هنگامى كه با او مشغول گفتگو بود ناگهان حضرت باقر با گيسوان آراسته از نزد نساء آن حضرت بيرون آمد در حالى كه پسر بچّه اى بيش نبود، چون جابر او را شناخت لرزه بر اندامش افتاد و مو بر تنش راست شد و اندكى بدو نگريست، سپس گفت: اى پسر پيش بيا، و او پيش آمد، سپس گفت: برو و او رفت، جابر گفت: به خداى كعبه سوگند كه شمائل رسول اللَّه صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را داراست، سپس برخاست و نزديك وى رفت و گفت: اى پسر! نامت چيست! و او گفت محمّد، پرسيد: فرزند كه هستى؟ گفت: فرزند عليّ بن الحسين، گفت: فدايت شوم، پس تو همان باقرى؟ گفت: آرى، سپس آن حضرت گفت: آنچه را كه رسول خدا به تو سپرده است به من برسان، جابر گفت: اى مولاى من! رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم به من بشارت دادند كه زنده مى مانم تا شما را ملاقات كنم و به من فرمودند آنگاه كه او را ملاقات كردى سلام مرا بدو برسان، پس اى مولاى من! رسول خدا به شما

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:477

سلام رسانيدند، (1) امام باقر عليه السّلام فرمود: تا آسمان و زمين برپاست بر رسول خدا سلام باد و بر تو اى جابر كه آن سلام را

رسانيدى سلام باد! و بعد از آن جابر به نزد او رفت و آمد مى كرد و از او مى آموخت، يك روز امام باقر از وى چيزى پرسيد، جابر گفت: به خدا سوگند كه من خود را در نهى رسول اللَّه داخل نمى كنم كه او به من خبر داده است كه شما ائمّه هدى از اهل بيت او بعد از او مى باشيد در كوچكى حكيم ترين مردم و در بزرگى عليم ترين آنهائيد و فرمود: به ايشان چيزى تعليم ندهيد كه آنها اعلم از شما هستند، امام باقر عليه السّلام فرمود: جدّم رسول خدا راست گفته است و من در آنچه كه پرسيدم از تو داناترم، حكمت را در كودكى به ما داده اند و همه آنها از فضل و رحمت خداوند بر ما اهل البيت است.

(2) 4- امام رضا از پدران بزرگوارشان از امير المؤمنين از رسول اكرم صلوات اللَّه عليهم اجمعين روايت كند كه فرمود: خداوند خلقى كه بهتر از من باشد و نزد او

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:478

گرامى تر از من باشد نيافريده است، عليّ عليه السّلام گويد به پيامبر اكرم گفتم: اى رسول خدا تو بهترى يا جبرئيل؟ فرمود: اى علىّ! خداى تعالى انبياء مرسلين را بر ملائكه مقرّبين برترى داد و مرا بر جميع انبياء و رسولان فضيلت بخشيد و پس از من اى علىّ! برترى از آن تو و امامان پس از توست و فرشتگان خادمين ما و دوستداران ما هستند. اى عليّ! كسانى كه عرش را حمل مى كنند و كسانى كه اطراف آنند به واسطه ولايت ما حمد پروردگارشان را به جا مى آورند و براى مؤمنان استغفار مى كنند. اى عليّ! اگر ما نبوديم خداوند

آدم و حوّا و جنّت و نار و آسمان و زمين را نمى آفريد و چگونه افضل از ملائكه نباشيم در حالى كه در توحيد و معرفت پروردگارمان و تسبيح و تقديس و تهليل او بر آنها سبقت گرفته ايم، زيرا ارواح ما نخستين مخلوقات خداى تعالى است و او ما را به توحيد و تمجيد خود گويا ساخت، سپس ملائكه را آفريد و چون ارواح ما را در حالى كه نور واحدى بود مشاهده نمودند، امور ما را بزرگ شمردند، ما تسبيح او را گفتيم تا ملائكه بدانند كه ما خلقى هستيم آفريده شده و او از صفات ما منزّه است، بعد از آن ملائكه نيز تسبيح او را گفتند و او را از صفات ما تنزيه كردند، و چون بزرگى شأن ما را مشاهده كردند تهليل گفتيم تا ملائكه بدانند كه هيچ معبودى جز

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:479

اللَّه نيست (1) و بدانند كه ما بندگانى هستيم و نه خدايانى كه با او و يا در كنار او پرستيده شويم و گفتند: «لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ» و چون بزرگى منزلت ما را مشاهده كردند خدا را تكبير گفتيم تا ملائكه بدانند كه خدا بزرگتر از آن است كه بدو رسند و منزلت او عظيم است و چون عزّت و قوّتى را كه خداوند براى ما قرار داده است مشاهده كردند، گفتيم:

«لا حول و لا قوّة إلّا باللَّه العليّ العظيم»

تا ملائكه بدانند كه هيچ قدرت و قوّتى جز به واسطه خدا نيست و ملائكه گفتند: لا حول و لا قوة الّا باللَّه، و چون مشاهده كردند آن نعمتى را كه خدا بر ما ارزانى داشته و طاعت ما

را واجب شمرده است گفتيم: «الحمد للَّه» تا ملائكه بدانند خداوند به واسطه نعماتى كه بر ما ارزانى داشته است حقوقى دارد و ملائكه گفتند: الحمد للَّه پس به واسطه ما به معرفت خداى تعالى و تسبيح و تهليل و تحميد او رهنمون شدند.

سپس خداى تعالى آدم عليه السّلام را آفريد و ما را در صلب او نهاد و به ملائكه فرمان داد كه به خاطر تعظيم و اكرام ما بدو سجده كنند سجده آنها براى خداى تعالى عبوديّت و بندگى و براى آدم اكرام و طاعت بود، زيرا ما در صلب او بوديم، پس چگونه ما افضل از ملائكه نباشيم در حالى كه همه آنها به آدم سجده كردند.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:480

(1) و چون مرا به آسمانها به معراج بردند، جبرئيل دو تا دو تا اذان و اقامه گفت، سپس گفت: اى محمّد! پيش بايست، گفتم: اى جبرئيل! آيا بر تو پيش بايستم؟

گفت: آرى، زيرا خداى تعالى پيامبرانش را و على الخصوص تو را بر همه ملائكه برترى داده است، من پيش ايستادم و با ايشان نماز خواندم و هيچ فخرى هم نيست و چون به حجابهاى نور رسيديم، جبرئيل عليه السّلام گفت: اى محمّد! پيش برو و از من باز ايستاد، گفتم: اى جبرئيل! آيا در مثل اين موضع از من مفارقت مى كنى؟ گفت: اى محمّد! اين نهايت حدّ من است كه خداى تعالى براى من مقرّر فرموده است و اگر از آن درگذرم به واسطه تجاوز از حدودى كه پروردگارم مقرّر فرموده است بالهايم خواهد سوخت و در نورى افكنده شدم افكنده شدنى «1» تا بدان جا كه خداى تعالى از ملكوتش اراده

فرموده بود رسيدم و ندا رسيد: اى محمّد! گفتم:

لبّيك و سعديك

اى پروردگار من!

تباركت و تعاليت

، ندا رسيد تو بنده من و من پروردگار توأم، مرا پرستش كن و بر من توكّل نما، تو نور من در ميان بندگان من و فرستاده من به سوى خلقم و حجّت من در بين مردمانى، بهشت من براى كسى است كه از تو پيروى كند و آتش من براى كسى است كه با تو مخالفت كند، و

______________________________

(1) قال في النهاية: فيه:

مثل اهل بيتى مثل سفينة نوح من تخلّف عنها زخّ به في النار

اى دفع و رمى.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:481

كرامتم را براى اوصياى تو لازم گردانيدم و ثوابم را براى شيعيان تو مقرّر داشتم، (1) گفتم: پروردگارا! اوصياى من چه كسانى هستند؟ ندا رسيد اى محمّد! اوصياى تو بر ساق عرش نوشته شده است و من- در حالى كه در مقابل پروردگارم بودم- به ساق عرش نگريستم و دوازده نور ديدم و در هر نورى سطرى سبز بود كه نام هر يك از اوصياى من بر آن نوشته شده بود، اوّل ايشان علىّ بن أبى طالب و آخر آنها مهدى امّتم بود، گفتم: پروردگارا! آيا آنها اوصياى پس از من هستند؟ ندا آمد كه اى محمّد! آنها اوليا و دوستان و برگزيدگان و حجّتهاى من بر خلايق پس از تو هستند و آنها اوصيا و خلفاى تو و بهترين خلق من پس از تو مى باشند، به عزّت و جلالم سوگند كه به واسطه ايشان دينم را چيره و كلمه ام را بلند مى نمايم و توسّط آخرين آنها زمين را از دشمنانم پاك مى گردانم و مشرق و مغرب زمين را به تمليك

او در مى آورم و باد را مسخّر او مى كنم و گردنكشان سخت را رام او مى سازم و او را بر نردبان ترقّى بالا مى برم و با لشكريان خود ياريش مى كنم و با فرشتگانم به او مدد مى رسانم تا آنكه دعوتم را آشكار كند و مردمان را بر توحيدم گرد آورد، سپس ملكش را تداوم بخشم و روزگار را در اختيار اولياى خود قرار دهم تا روز قيامت فرا رسد.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:482

وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ و الصّلاة على نبيّنا و سلّم تسليما.

باب 24 روايات پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در نصّ بر قائم عليه السّلام و اينكه او دوازدهمين امام است

(1) 1- عبد الرّحمن بن سمره گويد: رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: كسانى كه در دين خدا مجادله و ستيز مى كنند بر زبان هفتاد پيامبر لعنت شده اند و كسى كه در آيات خدا مجادله كند كافر شده است. خداى تعالى فرمود: «تنها كافران در آيات الهى مجادله مى كنند و گردش آنها در شهرها تو را نفريبد»؛ «1» و كسى كه قرآن را به رأى خود تفسير كند بر خدا دروغ بسته است؛ و هر كس بدون داشتن علم و آگاهى فتوا دهد ملائكه آسمانها و زمين او را لعنت مى كنند؛ و هر بدعتى گمراهى است و

______________________________

(1) المؤمن: 4.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:483

هر ضلالتى به آتش ختم مى شود، (1) عبد الرّحمن بن سمره گويد: گفتم: اى رسول خدا! راه نجات را به من بنما، فرمود: اى سمره! هر گاه هواهاى نفسانى مختلف شد و آراء و عقايد متفرّق گرديد، بر تو باد كه همراه علىّ بن أبى طالب باشى كه او امام امّت و خليفه من بر ايشان است و او فاروقى است كه به واسطه او بين حقّ

و باطل تميز مى دهند، هر كس از او بپرسد پاسخش را دهد و كسى كه از او هدايت جويد هدايتش فرمايد و كسى كه خواستار حقّ باشد آن را نزد او مى يابد و كسى كه هدايت را بجويد نزد او بدان خواهد رسيد؛ و هر كه بدو پناه برد ايمنش سازد و هر كس دامن او گيرد نجاتش دهد و هر كه از او پيروى كند هدايتش كند. اى پسر سمره! هر كه با او موافقت كند و او را دوست بدارد سالم خواهد بود و هر كه با او مخالفت كرده و دشمنى ورزد هلاك خواهد شد، اى پسر سمره! علىّ از من است و روح او از روح من و طينت او از طينت من است و او برادر من است و من برادر اويم و او شوهر دخترم فاطمه سيّده بانوان عالم از اوّلين و آخرين است و دو امام امّتم و دو سيّد جوانان بهشت حسن و حسين و نه تن از ائمّه از فرزندان حسين هستند و نهمين آنها قائم امّت من است كه زمين را پر از عدل و داد نمايد همچنان كه پر از ظلم و جور شده باشد.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:484

(1) 2- عبد اللَّه بن عبّاس از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روايت كند كه فرمود: خداى تعالى بر زمين نگاهى افكند و مرا از آن ميان برگزيد و پيامبر گردانيد، سپس دوم بار نظرى افكند و عليّ را برگزيد و او را امام گردانيد، سپس به من فرمان داد كه او را برادر و ولىّ و وصىّ و خليفه خود سازم، پس

عليّ از من است و من از عليّ، و او شوهر دخترم فاطمه و پدر دو سبطم حسن و حسين است، بدانيد كه خداى تعالى مرا و ايشان را حجّتهاى بر بندگانش قرار داده است و از فرزندان حسين امامانى را قرار داده است كه به امر من قيام كنند و وصيّت مرا نگهدارند و نهمين آنها قائم اهل بيتم و مهدى امّتم است كه در شمايل و اقوال و افعال شبيه ترين مردم به من است، او پس از غيبتى طولانى و حيرتى گمراه كننده ظهور كند و دين خداى تعالى را چيره گرداند و به يارى خدا و نصرت ملائكه خدا مؤيّد باشد، زمين را از عدل و داد آكنده سازد همان گونه كه پر از ظلم و جور شده باشد. ترجمه كمال الدين ج 1 484 باب 24 روايات پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در نص بر قائم عليه السلام و اينكه او دوازدهمين امام است ..... ص : 482

2) 3- امام صادق از پدران بزرگوارشان از رسول خدا صلوات اللَّه عليهم

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:485

اجمعين روايت كند كه فرمود: جبرئيل از ربّ العزّة جلّ جلاله برايم حديث كرد كه فرمود: هر كس بداند كه هيچ معبودى جز من نيست و محمّد بنده و فرستاده من است و عليّ بن أبى طالب جانشين من است و ائمّه اى كه از فرزندان او هستند حجّتهاى منند، او را به رحمت خود به بهشت داخل مى سازم و به عفو خود او را از آتشم نجات مى بخشم و همسايگى خود را براى او مباح مى گردانم و كرامتم را بر او واجب مى گردانم و نعمتم را بر

او تمام ساخته و او را از خاصّان و خالصان خود قرار مى دهم، اگر مرا ندا كند به او لبّيك مى گويم و اگر مرا بخواند اجابتش مى كنم و اگر از من درخواست كند به او مى بخشم و اگر خاموش باشد به او ابتدا مى كنم و اگر بد كند به او رحمت مى آورم و اگر از من فرار كند او را مى خوانم و اگر باز گردد او را مى پذيرم و اگر در خانه ام را بكوبد آن را مى گشايم، و هر كس گواهى ندهد كه من معبود يكتا هستم يا بدان شهادت دهد امّا گواهى ندهد كه محمّد بنده و رسول من است يا بدان شهادت دهد امّا گواهى ندهد كه علىّ بن- أبى طالب جانشين من است يا بدان شهادت دهد امّا گواهى ندهد كه امامان از فرزندان او حجّتهاى من هستند به تحقيق كه چنين شخصى نعمت مرا انكار كرده و عظمت مرا كوچك شمرده و به آيات و كتابهاى من كافر شده است و اگر قصد مرا

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:486

كند محجوبش مى كنم (1) و اگر از من درخواست كند محرومش مى سازم و اگر مرا ندا كند ندايش را نمى شنوم و اگر مرا بخواند دعايش را استجابت نمى سازم و اگر به من اميد بندد نااميدش مى گردانم و اين جزاى او از جانب من است و من هرگز به بندگانم ستم نمى كنم.

آنگاه جابر بن عبد اللَّه انصارىّ از جا برخاست و گفت: اى رسول خدا! ائمّه از فرزندان عليّ بن أبى طالب چه كسانى هستند؟ فرمود: حسن و حسين سيّد جوانان بهشت، سپس سيّد العابدين در زمانش عليّ بن الحسين، سپس محمّد بن- عليّ الباقر- و

تو اى جابر او را درك مى كنى و آن هنگام كه او را ديدى سلام مرا بدو برسان- سپس جعفر بن محمّد الصادق، سپس موسى بن جعفر الكاظم، سپس علىّ بن موسى الرّضا، سپس محمّد بن عليّ التّقىّ، سپس عليّ بن محمّد النّقىّ، سپس حسن بن عليّ الزّكىّ، سپس فرزند او قائم به حقّ مهدى امّتم كسى كه او زمين را پر از عدل و داد نمايد همان گونه كه پر از جور و ظلم شده باشد، اى جابر! آنان جانشينان و اوصياء و اولاد و عترت من هستند، كسى كه ايشان را اطاعت كند مرا اطاعت كرده است و كسى كه از آنان سرپيچى كند مرا سرپيچى كرده است و كسى كه ايشان را يا يكى از آنان را انكار كند مرا انكار كرده است، به واسطه

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:487

ايشان است كه خداوند آسمان را نگاه داشته كه بر زمين نيفتد مگر به اذن او و به سبب ايشان است كه خداوند زمين را حفظ كرده كه اهلش را نلرزاند.

(1) 4- امام صادق از پدرانش از رسول خدا صلوات اللَّه عليهم اجمعين روايت كند كه فرمود: پس از من دوازده امامند كه اوّل آنها علىّ بن أبى طالب و آخر ايشان قائم است آنان جانشينان و اوصياء و اولياى من و حجّتهاى الهى بر امّتم پس از من مى باشند كسى كه مقرّ به ايشان باشد مؤمن است و كسى كه منكر ايشان باشد كافر است.

(2) 5- اصبغ بن نباته گويد: روزى عليّ عليه السّلام دست حسين عليه السّلام را گرفته بود و بر ما وارد شد و مى گفت: روزى رسول خدا صلّى اللَّه عليه

و آله و سلّم دست مرا بدين گونه گرفته بود و بر جمعيّت ما در آمد و مى گفت: بهترين خلايق و سرور ايشان پس از من اين برادرم است و او امام هر مسلمانى و مولاى هر مؤمن پس از وفات من است، من

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:488

مى گويم: (1) بهترين خلايق و سرور ايشان پس از من اين فرزندم است و او امام و مولاى هر مؤمن پس از وفات من است، بدانيد كه به او ستم مى شود همچنان كه پس از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم به من ستم شد، و پس از فرزندم حسن، بهترين خلايق و سرور ايشان برادرش حسين مظلوم است كه در سرزمين كربلا كشته مى شود، بدانيد كه او و اصحابش از سروران شهداء در روز قيامت هستند، و پس از حسين نه تن از صلب او خلفاى خدا در زمين و حجّتهاى او بر بندگانش و امناء او بر وحيش مى باشند كه امامت مسلمين و رهبرى مؤمنين و سرورى متّقين با ايشان است، و نهمين آنان قائم است كه خداى تعالى به واسطه او زمين را نورانى مى كند از آن پس كه از ظلمت آكنده باشد، و قسم به خدايى كه برادرم محمّد را به نبوّت برانگيخت و مرا به امامت اختصاص داد اين مطلب وحى آسمانى است كه بر زبان جبرئيل روح الأمين جارى شده است و من نزد رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بودم كه از آن حضرت از امامان پس از او پرسش شد و به سئوال كننده فرمودند:

سوگند به آسمانى كه صاحب بروج است عدد ائمّه به تعداد بروج

است، و قسم به پروردگار شبها و روزها و ماهها كه عدد ائمّه به تعداد ماههاست. سئوال كننده

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:489

گفت: اى رسول خدا! آنان چه كسانى هستند؟ (1) رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم دستشان را بر سرم نهادند و فرمودند: اوّلين آنها اين است و آخرين ايشان مهدىّ است هر كه آنان را به ولايت برگزيند مرا ولى ساخته است و هر كه آنان را دشمن بدارد مرا دشمن داشته است و هر كه ايشان را دوست بدارد مرا دوست داشته است و هر كه كينه ايشان را داشته باشد كينه مرا به دل گرفته است و هر كه آنان را انكار كند مرا انكار كرده است و هر كه آنان را بشناسد مرا شناخته است، به واسطه ايشان است كه خداى تعالى دينش را حفظ كرده و بلادش را آباد نموده و بندگانش را روزى مى دهد و به سبب ايشان است كه باران از آسمان فرو مى بارد و بركات زمين را بيرون مى آورد، آنان برگزيدگان و خلفاى من و ائمّه مسلمانان و موالى مؤمنانند.

(2) 6- امام رضا از پدران بزرگوارشان از رسول خدا صلوات اللَّه عليهم اجمعين روايت كند كه فرمودند: هر كه دوست دارد كه به دين من متمسّك شود و پس از من در كشتى نجات سوار شود بايد كه به عليّ بن أبى طالب اقتدا كند و دشمنش را دشمن بدارد و دوستش را دوست بدارد كه او وصىّ من و جانشين من بر امّتم در حيات و ممات من است، و او امام هر مسلمان و امير هر مؤمن پس از من است

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:490

(1)

قول او قول من و امر او امر من و نهى او نهى من است، و پيرو او پيرو من و ياور او ياور من و فروگزار او فروگزار من است. سپس فرمود: هر كه پس از من با عليّ مفارقت كند مرا نخواهد ديد و من نيز روز قيامت او را نخواهم ديد، و هر كه با عليّ مخالفت كند خداوند بهشت را بر او حرام كرده و جايگاه او را آتش قرار داده است و آن بد جايگاهى است، و كسى كه عليّ را فروگزارد خداوند او را در روزى كه بر وى در آيد فرو خواهد گذاشت، و هر كه على را نصرت كند خداوند او را در روز قيامت نصرت نمايد و حجّتش را هنگام بازخواست تلقين وى فرمايد، سپس فرمود: حسن و حسين دو امام امّت من پس از پدرشان و سيّد جوانان اهل بهشت هستند و مادرشان سرور زنان عالم و پدرشان سرور اوصياء هستند، و از فرزندان حسين نه تن امامند كه نهمين آنها قائم از فرزندان من است طاعت آنان طاعت من و معصيت ايشان معصيت من است، از منكرين فضل و ضايع كنندگان حرمت او به خدا شكايت مى كنم و خداوند بهترين ولى و ناصر براى عترتم و ائمّه امّتم مى باشد و بهترين منتقم از منكرين ايشان است وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ.

(2) 7- امام رضا از پدران بزرگوارشان از رسول خدا صلوات اللَّه عليهم اجمعين

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:491

روايت كند كه فرمود: من سيّد مخلوقات خداى تعالى هستم، و من از جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل و حاملان عرش و همه ملائكه مقرّبين و انبياء

و رسولان الهى برترم و من صاحب شفاعت و حوض شريفم و من و علي دو پدر اين امّت هستيم، كسى كه ما را بشناسد خداى، تعالى را شناخته است و كسى كه ما را انكار كند خداى تعالى را انكار كرده است و دو سبط اين امّت و سيّد جوانان بهشت يعنى حسن و حسين از فرزندان عليّ است، و از فرزندان حسين نه امام خواهد بود كه طاعت ايشان طاعت من و معصيت آنها معصيت من است، نهمين آنان قائم و مهدى ايشان است.

(1) 8- عليّ بن حسن «2» سائح گويد: از امام حسن عسكرى عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: پدرم از آباء بزرگوارشان از رسول خدا روايت كند كه به علىّ بن- أبى طالب فرمودند: اى علي! تو را دوست نمى دارد مگر كسى كه ولادتش پاكيزه باشد و بغض تو را در دل نمى گيرد مگر كسى كه ولادتش ناپاك باشد، و ولايت

______________________________

(2) في بعض النسخ «على بن الحسين».

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:492

تو را نپذيرد مگر مؤمن، و با تو دشمنى نكند مگر كافر، (1) عبد اللَّه بن مسعود برخاست و گفت: اى رسول خدا! در زمان حيات تو علامت ناپاكى ولادت و كافر را به واسطه داشتن بغض على و دشمنى اش با او شناختيم، علامت كسى كه ولادتش ناپاك است و كافر پس از شما چيست؟ آنگاه كه به زبان اظهار اسلام كرده و مكنون باطن خود را مخفى مى دارد، فرمود: اى ابن مسعود! عليّ بن- أبى طالب پس از من امام شما و جانشين من بر شماست و آنگاه كه او درگذرد فرزندم حسن امام شما پس از او و جانشين من

بر شماست، و چون درگذرد فرزندم حسين امام شما پس از اوست و جانشين من بر شماست، سپس نه تن از فرزندان حسين يكى پس از ديگرى ائمّه شما و خلفاى شما بر شما هستند و نهمين آنها قائم امّت من است كه زمين را از عدل و داد آكنده سازد همچنان كه پر از جور و ظلم شده باشد، ايشان را دوست نمى دارد مگر كسى كه ولادتش پاكيزه باشد و كينه آنها را به دل نمى گيرد مگر كسى كه ولادتش ناپاك باشد، و با ايشان موالات نكند مگر مؤمن و معادات نكند مگر كافر، كسى كه يكى از آنان را انكار كند مرا انكار كرده است و كسى كه مرا انكار كند خدا را انكار كرده است و هر كس از روى عناد با يكى از ايشان مخالفت ورزد با من مخالفت كرده است و كسى كه با من مخالفت كند با خداى تعالى مخالفت ورزيده است، زيرا طاعت ايشان

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:493

طاعت من و طاعت من طاعت خداست (1) و معصيت آنها معصيت من و معصيت من معصيت خداى تعالى است. اى ابن مسعود! مبادا كه در نفس تو در آنچه مى گويم حرجى داشته باشد كه كافر خواهى شد، به عزّت پروردگارم سوگند كه من در باره علىّ و امامان از فرزندان او سخنى به گزاف و از روى هواى نفس نمى گويم، سپس در حالى كه دستهايش را به طرف آسمان بلند كرده بود فرمود:

خدايا خلفا و ائمّه پس از من را دوست بدار و دشمنان ايشان را دشمن بدار و يارانشان را نصرت فرما و خاذلان آنان را خوار بدار و زمين

را از قائمى از ايشان كه حجّت توست خالى مگذار كه يا آشكار است و يا پنهان و مستور تا دين و حجّت و برهان و بيّنات تو باطل نشود، سپس فرمود: اى ابن مسعود! در اين مقام براى شما امورى را گرد آوردم كه اگر از آنها مفارقت كنيد هلاك خواهيد شد و اگر بدان متمسّك شويد نجات يابيد، وَ السَّلامُ عَلى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدى.

(2) 9- سلمان فارسى گويد: بر پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم وارد شدم و حسين بن علي بر دامنش بود و او دو چشمش را مى بوسيد و دهانش را مى مكيد و مى فرمود: تو

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:494

سرورى و پسر سرور! تو امامى و فرزند امام! تو برادر امامى و پدر امامان! تو حجّة اللّهى و فرزند حجّت اللَّه! و پدر حجّتهاى نه گانه اى كه از صلب توست و نهمين آنها قائم ايشان است.

(1) 10- سلمان فارسىّ گويد: من هنگام بيمارى فوت رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در مقابل آن حضرت نشسته بودم كه فاطمه عليها السّلام وارد شد و چون ضعف پدر را ديد گريست و اشك بر گونه هايش جارى شد، رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى فاطمه! براى چه گريه مى كنى؟ گفت: اى رسول خدا بر خود و فرزندانم نگرانم كه پس از شما تباه شويم، آنگاه دو چشم رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم غرق اشك شد، سپس فرمود:

اى فاطمه! آيا نمى دانى كه ما اهل بيتى هستيم كه خداى تعالى آخرت را براى ما بر دنيا برگزيده است و اينكه او نيستى را براى

همه خلقش حتم كرده است، و اينكه خداى تعالى بر زمين نظرى افكند و مرا از ميان خلقش برگزيد و مرا پيامبر ساخت، سپس دوباره بر زمين نظرى افكند و از ميان آنها شوهر تو را برگزيد و به من وحى كرد كه تو را به تزويج او در آورم و او را ولىّ و وزير خود ساخته و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:495

خليفه خود در امّتم قرار دهم، (1) پس پدر تو بهترين انبياء خدا و رسولان اوست و همسر تو بهترين اوصياء است و تو از ميان اهل من اوّل كسى هستى كه به من ملحق مى شوى، سپس سوم بار بر زمين نظرى افكند و تو و دو فرزندت را برگزيد و تو سرور زنان بهشتى و دو فرزندت حسن و حسين سرور جوانان بهشتيند و فرزندان شوهر تو تا روز قيامت اوصياى من هستند و همه آنها هادى و مهدى هستند و اوّلين وصىّ پس از من برادرم علي است و بعد از او حسن و سپس حسين، آنگاه نه تن از فرزندان حسين در درجه من هستند، و در بهشت درجه اى نزديكتر به خدا از درجه من و جدّم ابراهيم نيست. «1» اى دختر جان! آيا نمى دانى كه اين از كرامت خدا بر توست كه شوهرت بهترين امّتم و اهل بيتم و اقدم مسلمانان و حليم ترين و دانشمندترين ايشان است. به دنبال اين سخنان، فاطمه عليها السّلام شاد شد و به واسطه سخنان رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم خرسند گرديد. سپس فرمود: اى دختر جان! براى شوهر تو مناقبى است: ايمان او به خدا و رسولش مقدّم بر ايمان

ديگران است و هيچ كس از امّتم در اين منقبت بر او پيشى ندارد. و ديگر علم او به كتاب خداى تعالى و سنّتم است، و در ميان امّتم هيچ كس غير او

______________________________

(1) و في بعض النسخ:

من درجتى و درجة اخى. ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:496

نيست كه همه علوم مرا بداند (1) و خداى تعالى علمى به من آموخته كه به ديگرى تعليم نداده است و به ملائكه و رسولانش علمى آموخته كه من آن را مى دانم و خداوند فرمان داده است كه آن را به علىّ بياموزم و من چنين كرده ام و در ميان امّتم هيچ كس نيست كه جميع علم و فهم و حكمتم را بداند جز على، و تو اى دختر جان! همسر اويى و دو فرزند او حسن و حسين دو سبط منند و آن دو، دو سبط امّتم مى باشند. و ديگر امر به معروف و نهى از منكر اوست و خداى تعالى به او حكمت و فصل الخطاب ارزانى فرموده است. اى دختر جان! ما اهل بيتى هستيم كه خداى تعالى به ما شش خصلت عطا فرموده است كه به هيچ كس از اوّلين و آخرين ارزانى نفرموده است: پيامبر ما سرور انبيا و مرسلين است و او پدر توست، وصىّ ما سرور اوصياست و او شوهر توست و شهيد ما سرور شهداست و او حمزة بن عبد المطّلب عموى پدر توست، فاطمه عليها السّلام گفت: اى رسول خدا! آيا او سيّد شهدايى است كه همراه او كشته شدند؟ فرمود: خير، بلكه او سرور شهيدان اوّلين و آخرين به غير از انبيا و اوصياست، و جعفر بن أبى طالب كه داراى

دو بال است و در بهشت همراه ملائكه پرواز مى كند و دو فرزند تو حسن

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:497

و حسين كه دو سبط امّتم و سرور جوانان اهل بهشتند (1) و قسم به خدايى كه جانم در دست اوست مهدىّ اين امّت از ماست، كسى كه زمين را پر از عدل و داد نمايد همان گونه كه پر از ظلم و جور شده باشد.

فاطمه عليها السّلام گفت: از اينان كه نام بردى كدامشان افضل است؟ فرمود: عليّ پس از من افضل امّتم مى باشد و پس از عليّ و تو و دو فرزند و سبطم حسن و حسين و اوصياى از اولاد اين فرزندم- و به حسين اشاره كرده و فرمودند مهدى از آنهاست- افضل اهل بيتم حمزه و جعفر هستند، ما اهل بيتى هستيم كه خداوند آخرت را بر دنيا براى ما اختيار كرده است، سپس رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بر فاطمه و شوهر و فرزندانش نگريستند و فرمودند: اى سلمان! خدا را گواه مى گيرم كه من با كسى كه با اينان در آشتى باشد آشتى و با كسى كه با آنان در جنگ باشد در جنگم، آنان در بهشت هم درجه منند، سپس به على عليه السّلام رو كرده و فرمودند:

برادرم! تو بعد از من ميمانى و از قريش سختى خواهى ديد، آنها عليه تو متّحد شده و بر تو ستم روا مى دارند، اگر يارانى يافتى با آنها جهاد كن و به همراهى موافقان با مخالفان خود كارزار كن، و اگر يارانى نيافتى صبر پيشه ساز و دست نگهدار و خود را به هلاكت مينداز كه نسبت تو به من

مانند نسبت هارون به موسى است و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:498

براى تو در هارون اسوه نيكويى است، (1) زيرا قومش او را ضعيف شمردند و نزديك بود كه او را بكشند، پس بر ستم قريش و همدستى آنها عليه خودت صبر پيشه ساز كه تو به منزله هارون و پيروان اويى و آنها به منزله گوساله و پيروان آنند.

اى عليّ! خداى تعالى به فرقت و اختلاف در اين امّت حكم كرده است و اگر مى خواست همه را هدايت مى كرد تا به غايتى كه حتّى دو نفر از اين امّت مختلف نشوند و در هيچ امر او منازعه نكنند و مفضول منكر فضل فاضل نشود و اگر مى خواست در فرستادن عذاب تعجيل مى فرمود و وضع را تغيير مى داد تا ظالم تكذيب شود و معلوم گردد كه گردش حقّ به كجاست و ليكن خداوند دنيا را سراى اعمال قرار داده است و آخرت را دار القرار تا آنان كه بد كردند كيفر كار خود بينند و آنان كه نيكى كردند پاداش خوب بيابند، سپس علىّ عليه السّلام فرمود:

الحمد للَّه شكرا على نعمائه و صبرا على بلائه.

(2) 11- علي بن عاصم گويد: امام جواد از آباء بزرگوارشان از امام

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:499

حسين عليهم السّلام روايت كند كه فرمود: بر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم وارد شدم و ابيّ بن كعب نزد ايشان بود رسول خدا فرمود: مرحبا بر تو اى ابا عبد اللَّه! اى زينت آسمانها و زمين! ابىّ گفت: اى رسول خدا چگونه غير شما مى تواند زينت آسمانها و زمين باشد؟ فرمود: اى ابىّ! به خدايى كه مرا به پيامبرى مبعوث فرمود حسين بن

عليّ در آسمان بزرگتر است تا در زمين، زيرا كه بر يمين عرش نوشته است: چراغ هدايت و كشتى نجات و پيشواى عزّت و فخر و علم و ذخر، و چرا چنين نباشد؟ و خداى تعالى در صلب او نطفه اى پاكيزه و مباركه و زكيّه تركيب كرده است، پيش از آنكه مخلوقى در ارحام يا نطفه اى در اصلاب يا شب و روزى باشد و به او دعاهايى تلقين شده است كه هيچ مخلوقى آن دعاها را نخواند مگر آنكه خداى تعالى او را با وى محشور كند و در آخرت شفيع او گردد و گرفتارى او را برطرف و قرضش را بدان ادا كند و كارش را آسان سازد و راهش را روشن نمايد، و او را بر دشمنش نيرومند گرداند و آبرويش را نبرد، ابيّ گويد: يا رسول اللَّه! اين دعاها چيست؟ فرمود: هنگامى كه از نماز فارغ شدى در حالى كه نشسته اى مى گويى:

«اللّهم إنّي أسألك بكلماتك و معاقد عرشك و سكّان سمواتك و أنبيائك و رسلك ان

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:500

تستجيب لي فقد رهقنى من امري عسر فاسألك أن تصلّي على محمّد و آل محمّد و أن تجعل لي عسري يسرا»

(1) كه خداى تعالى كارت را تسهيل مى كند و به تو شرح صدر عطا مى كند و شهادت

لا إله إلّا اللَّه

را هنگام مرگ تلقين تو خواهد كرد. ابىّ به رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم گفت: اين نطفه اى كه در صلب حبيبم حسين است چيست؟

فرمود: مثل آن نطفه مثل ماه است و آن نطفه تبيين و بيان است، هر كه از او پيروى كند هدايت يافته است و هر كه او را

نشناسد گمراه است، گفت نامش چيست و دعايش كدام است؟ فرمود: نامش عليّ است و دعايش اين است:

«يا دائم يا ديموم يا حيّ يا قيّوم يا كاشف الغمّ و يا فارج الهمّ و يا باعث الرّسل و يا صادق الوعد»

كسى كه اين دعا را بخواند خداى تعالى او را با عليّ بن الحسين محشور فرمايد و به بهشت رهبريش كند.

ابيّ گويد: اى رسول خدا! آيا او وصىّ يا خليفه اى دارد؟ فرمود: آرى، براى او مواريث آسمانها و زمين است، گويد: اى رسول خدا! معنى مواريث آسمانها و زمين چيست؟ فرمود: قضاء به حقّ و حكم با ديانت و تعبير خواب و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:501

بيان چيزهايى كه خواهد بود، (1) گفت: اسم او چيست؟ فرمود: نامش محمّد است و ملائكه آسمان با او الفت دارند و در دعايش مى گويد:

«اللّهمّ إن كان لي عندك رضوان و ودّ فاغفر لي و لمن تبعني من إخواني و شيعتي و طيّب ما في صلبي يا ارحم الرّاحمين»

و خداوند در صلب او نطفه مباركه پاكيزه زكيّه اى قرار داد و جبرئيل مرا خبر داد كه خداى تعالى اين نطفه را پاكيزه ساخته و آن را جعفر ناميده و او را هادى و مهدىّ و راضى و مرضيّه قرار داده است، او پروردگارش را مى خواند و در دعايش مى گويد:

«يا ديّان غير متوان، يا أرحم الرّاحمين اجعل لشيعتي من النّار وقاء، و لهم عندك رضاء، فاغفر ذنوبهم، و يسّر امورهم، و اقض ديونهم، و استر عوراتهم، وهب لهم الكبائر الّتي بينك و بينهم، يا من لا يخاف الضّيم و لا تأخذه سنة و لا نوم، اجعل لي من كلّ همّ و غمّ فرجا»

و كسى

كه اين دعا را بخواند خداوند او را سپيد روى با جعفر بن محمّد محشور ساخته و در بهشت خود جاى دهد.

اى ابىّ! خداى تعالى با اين نطفه، نطفه زكيّه مباركه پاكيزه اى را تركيب فرمود و رحمتش را بر آن فرو فرستاد و آن را موسى ناميد و امام گردانيد. ابىّ گويد: اى رسول خدا! آيا همه آنان يك ديگر را وصف كرده و تناسل كرده و از

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:502

يك ديگر ارث مى برند و بعضى اوصاف بعضى ديگر را بيان مى كنند؟ (1) فرمود:

جبرئيل آنها را براى من از جانب ربّ العالمين وصف كرده است، گويد: آيا براى موسى غير از دعاى پدرانش دعائى هست؟ فرمود: آرى، او در دعايش مى گويد:

«يا خالق الخلق، و يا باسط الرّزق، و يا فالق الحبّ [و النّوى]، و يا بارئ النّسم و محيي الموتى و مميت الأحياء، و يا دائم الثّبات، و مخرج النّبات، افعل بي ما أنت أهله»

كسى كه اين دعا را بخواند خداوند حوائجش را بر آورد و روز قيامت او را با موسى بن جعفر محشور كند، و خداوند در صلب او نطفه پاكيزه زكيّه مرضيه اى را تركيب فرمود و آن را علىّ ناميد و خداى تعالى علم و حكمت او را پسنديده است و او را حجّتى براى شيعيانش قرار داده است و در روز قيامت بدو احتجاج كنند و او را دعائى است كه آن را مى خواند:

«اللّهمّ أعطني الهدى و ثبّتني عليه، و احشرني عليه آمنا أمن من لا خوف عليه و لا حزن و لا جزع، إنّك أهل التّقوى و أهل المغفرة»

، و خداى تعالى در صلب او نطفه مباركه پاكيزه زكيّه مرضيه اى

قرار داد و آن را محمّد بن على ناميد و او شفيع شيعيانش و وارث علم جدّش مى باشد او را علامتى روشن و حجّتى ظاهر است، هنگامى كه

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:503

متولّد شود مى گويد: (1) «

لا إله إلّا اللَّه محمّد رسول اللَّه

» و در دعايش مى گويد:

«يا من لا شبيه له و لا مثال، أنت اللَّه لا إله إلّا أنت و لا خالق إلّا أنت تفني المخلوقين و تبقى أنت، حلمت عمّن عصاك، و في المغفرة رضاك»

كسى كه اين دعا را بخواند محمّد بن عليّ در روز قيامت شفيعش باشد. و خداى تعالى در صلب او نطفه اى را تركيب فرمود نه باغي و نه طاغي، بلكه نيك و مبارك و طيّب و طاهر است و آن را علىّ ناميد و لباس سكينه و وقار بر او پوشانيد و در او علوم و اسرار و هر چه كه مكتوم بود به وديعه نهاد، هر كه او را ملاقات كند و در دلش چيزى باشد او را از آن آگاه كند و از دشمنش بر حذر دارد و در دعايش مى گويد:

«يا نور يا برهان، يا منير يا مبين يا ربّ اكفني شرّ الشّرور و آفات الدّهور، و أسألك النّجاة يوم ينفخ في الصّور»

كسى كه اين دعا را بخواند علىّ بن محمّد شفيع او خواهد بود و او را به بهشت رهبرى كند. و خداى تعالى در صلب او نطفه اى تركيب كرد و آن را حسن بن علىّ ناميد و او را نور بلاد و خليفه زمين و عزّت امّت و هادى و شفيع شيعيان و عذابى براى مخالفان و حجّتى براى دوستان و برهانى براى مأمومانش قرار داد و

در دعايش مى گويد:

«يا عزيز العزّ في عزّه، يا عزيزا عزّني بعزّك و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:504

ايّدني بنصرك و أبعد عنّي همزات الشّياطين و ادفع عنّي بدفعك و امنع عنّي بمنعك و اجعلني من خيار خلقك يا واحد يا احد يا فرد يا صمد»

(1) هر كه اين دعا را بخواند خداوند او را با حسن بن علىّ محشور فرمايد و از آتش نجات دهد گر چه مستحقّ آن باشد. و خداى تعالى در صلب حسن نطفه مبارك و پاكيزه و زكيّه و طاهره و مطهّره اى تركيب فرمود كه هر مؤمنى كه خداوند پيمان ولايت از او گرفته است از آن خشنود است و هر منكرى بدان كافر است، و او امامى است تقىّ و نقىّ و نيكوكار و مرضىّ و هادى و مهدىّ و او اوّل و آخر عدالت است، خداى تعالى را تصديق كند و خداوند نيز سخن او را تأييد فرمايد، آنگاه كه دلائل و نشانه هايش آشكار شود از زمين تهامه ظهور كند و براى او در طالقان گنجهائى است نه از طلا و نقره بلكه از اسبانى تنومند و نيكو و مردانى شناخته شده و نامدار، خداى تعالى براى او از اقصى نقاط بلاد سيصد و سيزده تن به عدد اصحاب بدر گرد آورد و به همراه او صحيفه مختومه اى است كه در آن شماره اصحابش به نام و نسب و محلّ سكونت و شغل و زبان و كنيه آنان ثبت است، در

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:505

جنگها حمله ور و در پيروى از وى كوشانيد.

(1) ابيّ گويد: اى رسول خدا دلايل و نشانه هايش چيست؟ فرمود: او را علمى است كه چون وقت خروجش نزديك شود خود

به خود منتشر شده و خداى تعالى آن را گويا ساخته و ندا مى كند: اى ولىّ خدا! به در آى و دشمنان خدا را نابود ساز، و او را دو رايت و علامت و نيز شمشيرى در غلاف است و چون وقت خروجش نزديك شود آن شمشير از غلاف به در آمده و خداى تعالى آن را گويا ساخته و ندا مى كند: اى ولىّ خدا! به در آى كه ديگر روا نيست از دشمنان خدا دست بدارى و او نيز خروج مى كند و دشمنان خدا را هر جا كه بيند نابود مى سازد و حدود الهى را اقامه كرده و حكم خدا را جارى مى سازد، او خروج مى كند در حالى كه جبرئيل از راست و ميكائيل در سمت چپ اوست و شعيب و صالح جلودار اويند، و به زودى آنچه را كه مى گويم به ياد خواهيد آورد و امرم را به خداى تعالى وامى گذارم اگر چه پس از حينى باشد. اى ابىّ! خوشا به حال كسى كه معتقد بدو باشد، خداوند به واسطه اقرار به او و به رسول خدا و جميع ائمّه آنها را از هلاكت نجات بخشد و بهشت را به رويشان بگشايد، مثل آنان در زمين مثل مشك است كه بوى خوشش پراكنده مى شود و هرگز متغيّر نمى گردد و مثل

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:506

ايشان مانند مثل ماه منير است كه نورش هرگز خاموش نمى شود. (1) ابىّ گويد: اى رسول خدا! خداى تعالى چگونه حال اين ائمّه را بيان فرموده است: فرمود:

خداى تعالى دوازده مهر و دوازده صحيفه بر من فرو فرستاد و نام هر امامى بر مهر او و صفتش در صحيفه اوست. درود

خدا بر او و بر همگى ايشان باد.

(2) 12- از حسين بن علىّ عليهما السّلام روايت است كه فرمود: من و برادرم بر جدّم رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم وارد شديم و آن حضرت مرا بر يك زانو و برادرم را بر زانوى ديگرش نشانيد، سپس ما را بوسيد و گفت: پدرم به قربان شما دو امام شايسته باد! خداى تعالى شما را از وجود من و پدرتان اختيار كرد و اى حسين! خداوند از صلب تو نه امام برگزيد كه نهمين آنها قائم ايشان است و همه آنها در فضيلت و منزلت نزد خداى تعالى برابرند.

(3) 13- جابر بن عبد اللَّه انصارىّ گويد: بر فاطمه زهرا عليها السّلام وارد شدم و در

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:507

مقابل او لوحى بود كه اسماء اوصياى از فرزندانش در آن بود، آنها را بر شمردم دوازده تن بودند و آخرين آنها قائم بود، سه تن از آنان محمّد و چهار تن از ايشان عليّ نام داشتند. صلوات خداوند بر همگى آنان باد.

(1) 14- حسين بن زيد بن علىّ از جعفر بن محمّد از آباء بزرگوارش از رسول خدا روايت كند كه سه بار فرمودند: مژده باد بر شما! مثل امّتم مانند باران است كه معلوم نيست اوّل آن بهتر است يا آخر آن، و مثل امّتم مانند مثل باغى است كه سالى گروهى از آن طعام برگيرند و سالى ديگر گروهى ديگر، شايد آخر آن گروهى باشد كه از دريا عريض تر و طول و فرع آن عميق تر و پربارتر باشد! و چگونه امّتى هلاك شود كه من اوّل ايشان باشم و پس از من اوصياى

دوازده گانه من كه از سعداء و اولى الالباب هستند و عيسى بن مريم آخرينشان باشد، لكن در اين ميان گروهى خود روى هلاك شدند كه از من نيستند و من نيز از آنها نمى باشم.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:508

(1) 15- سليم بن قيس هلالى گويد: از عبد اللَّه بن جعفر طيّار شنيدم كه مى گفت:

من و حسن و حسين و عبد اللَّه بن عبّاس و عمر بن ابى سلمة و اسامة بن زيد نزد معاويه بوديم و حديثى را كه ما بين آنها رفته بود ياد مى كرد و اينكه به معاوية بن- ابى سفيان گفته است كه از رسول خدا شنيدم كه مى فرمود: من از مؤمنان بر خودشان اولى هستم، سپس برادرم عليّ اولاى به مؤمنان از خودشان است و آنگاه كه شهيد شود حسن اولاى به مؤمنان از خودشان است، سپس فرزندم حسين اولاى به مؤمنان از خودشان است و چون شهيد شود، فرزندش عليّ اولاى به مؤمنان از خودشان خواهد بود و تو اى علىّ! او را خواهى ديد، سپس فرزندش محمّد بن علىّ اولاى به مؤمنان از خودشان خواهد بود و تو اى حسين او را خواهى ديد، سپس دوازده امام را كامل گردانيد و نه تن آنها از فرزندان حسين هستند. عبد اللَّه بن جعفر گويد: سپس از حسن و حسين صلوات اللَّه عليهما و عبد اللَّه بن عبّاس و عمر بن أبى سلمة و اسامة بن زيد گواهى خواستم و آنان نزد معاويه برايم شهادت دادند، سليم بن قيس گويد: من از سلمان و ابو ذر و مقداد و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:509

اسامة بن زيد نيز اين حديث را شنيدم و آنها هم گفتند

كه آن را از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم شنيده اند.

(1) 16- مسروق گويد: روزى نزد عبد اللَّه بن مسعود نشسته بوديم و مصاحف خود را بر او عرضه مى داشتيم كه جوانى به او گفت: آيا پيامبرتان به شما سفارش نكرده است كه چند خليفه پس از او خواهد بود؟ او گفت: تو نوجوانى و پيش از تو كسى اين سؤال را از من نكرده است، آرى پيامبر ما به ما سفارش كرده است كه بعد از او دوازده خليفه به عدد نقباى بنى اسرائيل خواهد بود.

(2) 17- قيس بن عبيد گويد: ما در حلقه اى كه عبد اللَّه بن مسعود نيز در آن بود نشسته بوديم و يك اعرابى آمد و گفت: كدام يك از شما عبد اللَّه است؟ عبد اللَّه بن- مسعود گفت: من عبد اللَّه هستم، گفت: آيا پيامبر شما نگفته است كه خلفاى پس از

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:510

او چند نفرند؟ گفت: آرى، دوازده نفر، به تعداد نقباء بنى اسرائيل.

(1) 18- أبو القاسم بن عتّاب به طرق عديده از قيس بن عبيد روايت كند كه ما در مسجد نشسته بوديم و عبد اللَّه بن مسعود نيز با ما بود، آنگاه يك اعرابى آمد و گفت: آيا عبد اللَّه بن مسعود در ميان شماست؟ او گفت: آرى من عبد اللَّه هستم تو چه مى خواهى؟ گفت: اى عبد اللَّه آيا پيامبر شما از تعداد خلفا به شما خبر داده است؟ او گفت: سؤالى پرسيدى كه از زمانى كه به عراق آمده ام كسى آن را نپرسيده است، آرى، دوازده خليفه به تعداد نقباء بنى اسرائيل. ابو عروبه در حديثش گويد كه گفت: آرى

به عدد نقباء بنى اسرائيل. جرير از اشعث از ابن- مسعود از پيامبر روايت كند كه فرمود: خلفاء پس از من دوازده نفر به تعداد نقباى بنى اسرائيل است.

(2) 19- جابر بن سمره گويد: همراه پيامبر بودم شنيدم مى فرمود: پس از من

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:511

دوازده امير خواهد بود، آنگاه صوتش را مخفى كرد، به پدرم گفتم: رسول خدا چه چيز را مخفى كرد؟ گفت: فرمود: همه آنها از قريش هستند.

(1) 20- جابر بن سمره گويد: به همراه پدرم به مسجد آمديم و پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم خطبه مى خواند و شنيدم كه مى فرمود: پس از من دوازده امير خواهد بود، سپس صدايش را آهسته كرد و من ندانستم كه چه مى گويد، به پدرم گفتم: چه فرمود: گفت: فرمود: همه آنان از قريش هستند.

(2) 21- جابر بن سمره گويد: نزد پيامبر بوديم و فرمود: ولايت اين امّت را دوازده نفر عهده دار خواهند بود، مردم فرياد كشيدند و من نشنيدم چه فرمود، به پدرم كه نزديك تر از من به رسول خدا بود گفتم: رسول خدا چه فرمود؟ گفت:

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:512

فرمود: همه آنها از قريش هستند و مثل هيچ يك از آنها ديده نشده است.

شيخ صدوق فرمايد: من طرق اين حديث را از طريق عبد اللَّه بن مسعود و از طريق جابر بن سمره در كتاب «النّصّ على الائمّة الاثنى عشر بالامامة» نقل نموده ام.

(1) 22- مكحول گويد كه به او گفتند: آيا پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمودند: كه پس از من دوازده خليفه خواهد بود؟ مكحول گويد: آرى و لفظ ديگرى را هم گفت.

(2) 23- جابر بن سمره گويد: از

پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم شنيدم كه مى فرمود: پس از من دوازده امير قيام خواهند كرد، آنگاه كلمه اى فرمود كه من آن را نفهميدم و از مردم پرسيدم، گفتند: فرمود: همه آنها از قريش هستند.

(3) 24- جابر گويد: رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: پيوسته كار امّت من روشن

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:513

خواهد بود تا آنكه دوازده خليفه درگذرند و همه آنها از قريش خواهند بود.

(1) 25- سليم بن قيس هلالىّ گويد: در خلافت عثمان عليّ عليه السّلام را در مسجد رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم ديدم و جماعتى هم حديث مى گفتند و به مذاكره علم و فقه مشغول بودند و ما از قريش و شرف و فضل و سوابق و هجرت آنها ياد كرديم و اينكه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم كلماتى در فضيلت آنها فرموده اند همچون «امامان از قريشند» و «مردم پيرو قريشند» و «قريش ائمّه عرب است» و «به قريش دشنام ندهيد» و «فرد قريشى دو برابر نيروى ديگران را دارد» و «كسى كه قريش را دشمن بدارد خدا او را دشمن مى دارد» و «كسى كه خوارى قريش را بخواهد، خداوند او را خوار سازد» و آنها هم از انصار و فضل و سوابق و يارى كردن ايشان ياد كردند و اينكه خداى تعالى در كتابش ايشان را ثنا فرموده و رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فضيلتشان را بيان فرموده است و گفتار آن حضرت را در باره سعد ابن عباده و غسيل الملائكه را بازگو كرده و چيزى از فضائل ايشان را فروگزار

ترجمه

كمال الدين ،ج 1،ص:514

نكردند (1) تا به غايتى كه هر قبيله اى گفت: فلانى و فلانى از ماست و قريش گفت:

رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم از ماست و جعفر و حمزه و عبيدة بن الحارث و زيد بن حارث و ابو بكر و عمر و عثمان و سعد و ابو عبيده و سالم و ابن عوف از ما هستند. و هيچ يك از پيشگامان دو قبيله نبود جز آنكه نام آنها را بردند و در آن حلقه بيش از دويست مرد حضور داشتند كه از جمله آنان عليّ بن أبى طالب عليه السّلام و سعد بن- أبى وقّاص و عبد الرّحمن بن عوف و طلحه و زبير و عمّار و مقداد و ابو ذرّ و هاشم ابن عتبة و ابن عمر و حسن و حسين عليهما السّلام و ابن عبّاس و محمّد بن أبى بكر و عبد اللَّه بن جعفر بودند. و از انصار أبىّ بن كعب و زيد بن ثابت و ابو ايّوب انصارىّ و ابو الهيثم ابن التّيّهان و محمّد بن مسلمة و قيس بن سعد بن عباده و جابر ابن عبد اللَّه و انس بن مالك و زيد بن ارقم و عبد اللَّه بن أبى اوفى و ابو ليلى و پسرش عبد الرّحمن بودند، عبد الرّحمن كه در كنار پدرش نشسته بود پسر بچه اى زيبا و امرد بود، ابو الحسن بصرىّ هم به همراهى پسرش حسن كه او هم پسر بچه اى امرد و زيبا روى و معتدل القامه بود آمد و من به عبد الرّحمن بن ابى- ليلى و حسن بصرىّ مى نگريستم و نمى دانستم كه كدام يك از آن دو

زيباترند ولى

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:515

حسن بزرگتر و بلند قامت تر بود (1) و مردم از صبح تا ظهر در اين مذاكرات بودند و عثمان در خانه خود بود و اطّلاعى از اين مجلس نداشت و علىّ بن أبى طالب هم ساكت بود و هيچ كلامى نفرمود نه خودش و نه هيچ يك از اهل بيتش.

بعد از آن مردم بدو روى آورده و گفتند: اى ابو الحسن! چرا سخن نمى گويى؟

فرمود: هر دو طايفه فضل خود را بيان كرده و حقّ را گفتند و من اى گروه قريش و اى انصار! از شما مى پرسم خداى تعالى اين فضل را به واسطه چه كسى به شما ارزانى داشته است؟ آيا بخاطر خودتان و فاميل و خاندانتان است يا به واسطه غير شماست؟ گفتند: اين فضل به واسطه محمّد و خاندان او بر ما ارزانى شده و عطا گرديده است، و نه به خاطر خودمان و فاميل و خاندانمان. فرمود: اى گروه قريش و اى انصار! راست مى گوييد، آيا ندانستيد كه هر خيرى كه در دنيا و آخرت به شما برسد به واسطه ما اهل بيت است، و نه ديگران و اينكه پسر عموى من رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: «من و اهل بيتم چهارده هزار سال قبل از آنكه خداى تعالى آدم عليه السّلام را بيافريند نورى بوديم كه در پيشگاه خداى تعالى ساطع بود و چون آدم را آفريد آن نور را در صلب وى نهاد و او را به زمين فرود آورد،

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:516

سپس آن را در آن كشتى و در صلب نوح عليه السّلام حمل كرد، (1) سپس آن را

در آتش و در صلب ابراهيم عليه السّلام افكند، سپس همواره خداى تعالى ما را از اصلاب كريمه به ارحام طاهره و از ارحام طاهره به اصلاب كريمه پدران و مادران منتقل كرد و هيچ يك از آنان به سفاح و زنا برخورد نكرد».

آنگاه سابقون و پيشگامان و اهل بدر و احد گفتند: آرى، آن را از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم شنيديم، سپس فرمود: شما را به خدا سوگند مى دهم آيا هيچ مى دانيد خداى تعالى در چند آيه قرآن كريم سابق را بر مسبوق تفضيل داده است؟ و آيا مى دانيد هيچ كس از اين امّت در امر خدا و رسولش بر من سبقت نجسته است؟

گفتند: به خدا چنين است. فرمود: شما را به خدا سوگند مى دهم آيا مى دانيد اين آيات در كجا نازل شده است: «السَّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهاجِرِينَ وَ الْأَنْصارِ» «1» و «وَ السَّابِقُونَ السَّابِقُونَ أُولئِكَ الْمُقَرَّبُونَ» «2»؟ از پيامبر اكرم از آنها پرسش شد، فرمودند: خداى تعالى آن را در شأن انبياء و اوصياى آنان نازل فرموده است و من افضل انبياء و رسولان هستم و وصىّ من علىّ بن أبى طالب افضل اوصياء است» گفتند: بخدا چنين است.

______________________________

(1) التوبة: 100.

(2) الواقعة: 10.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:517

(1) فرمود: شما را به خداى تعالى سوگند مى دهم آيا مى دانيد كه اين آيات كجا نازل شده است: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ» «1» و آيه «إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ» «2» و آيه «وَ لَمْ يَتَّخِذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ لا رَسُولِهِ

وَ لَا الْمُؤْمِنِينَ وَلِيجَةً» «3»؟ مردم به رسول خدا گفتند: آيا اين آيات خاصّ بعضى از مؤمنان است و يا آنكه عامّ است و شامل همه آنها مى شود؟ و خداى تعالى به پيامبرش فرمان داد كه واليان امر را به آنها اعلام كند و ولايت را براى آنها تفسير كند همان گونه كه صلاة و زكاة و حجّ آنها را تفسير كرده است، پس مرا در غدير خمّ براى مردم منصوب كرد، آنگاه خطبه خواند و فرمود: «اى مردم! خداى تعالى مرا به رسالتى فرستاد كه سينه ام بدان تنگى مى كرد و گمان مى كردم كه مردم مرا تكذيب كنند بعد از آن مرا ترسانيد كه يا آن را ابلاغ كنم و يا آنكه مرا عذاب خواهد كرد» سپس امر فرمود و ندا كردند

«الصّلاة جامعة»

آنگاه براى مردم خطبه خواند و فرمود: «اى مردم! آيا مى دانيد كه خداى تعالى مولاى من و مولاى مؤمنان است و من از خودشان بر آنها اولى هستم؟ گفتند: آرى اى رسول خدا! فرمود:

______________________________

(1) النساء: 59.

(2) المائدة: 60.

(3) التوبة: 16.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:518

(1) اى عليّ برخيز و من برخاستم، فرمود: هر كه من مولاى او هستم عليّ مولاى اوست، خدايا دوستش را دوست بدار و دشمنش را دشمن دار، بعد از آن سلمان فارسى برخاست و گفت: اى رسول خدا! ولاى او مانند ولايت كيست؟ فرمود:

ولاى او مانند ولايت من است، هر كه بر او اولى هستم علىّ نيز بر او أولى است و پس از آن خداى تعالى اين آيه را نازل فرمود: «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً» «1» و رسول خدا صلّى اللَّه

عليه و آله و سلّم تكبير گفت و فرمود: «اللَّه اكبر بر تمامت نعمت و كمال نبوّتم و دين خداى عزّ و جلّ و ولايت عليّ پس از من» آنگاه ابو بكر و عمر برخاستند و گفتند: اى رسول خدا! آيا اين آيات خاصّ عليّ است؟ فرمود: آرى در باره او و اوصياى من تا روز قيامت است، گفتند: اى رسول خدا! آنان را براى ما بيان كن، فرمود: عليّ برادر و وزير و وارث و وصي و جانشين من در امّتم و ولىّ هر مؤمنى پس از من است، سپس فرزندم حسن و سپس فرزندم حسين و سپس نه تن از فرزندان حسين كه يكى پس از ديگرى بيايند و قرآن با ايشان است و آنان هم با قرآنند و از قرآن مفارقت نكنند و قرآن هم از آنان جدا نشود تا آنكه در حوض كوثر بر من وارد

______________________________

(1) المائدة: 3.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:519

شوند. (1) آنگاه همه آنها گفتند: به خدا چنين است و ما هم همه آنچه را كه گفتى شنيده ايم و بدان گواهى مى دهيم و بعضى از آنها گفتند: ما بيشتر آنچه را كه گفتى حفظ كرده ايم ولى همه آن را حفظ نداريم و اينان كه حفظ كرده اند اخيار و افاضل ما هستند، عليّ عليه السّلام فرمود: راست مى گوئيد همه مردم در حافظه برابر نيستند، شما را به خدا سوگند مى دهم هر كه اين مطالب را از رسول خدا شنيده و حفظ كرده است برخيزد و بازگويد، زيد بن ارقم و براء بن عازب و سلمان و ابو ذر و مقداد و عمّار بن ياسر- رضى اللَّه عنهم- برخاستند و گفتند: شهادت

مى دهيم و حافظ كلام رسول خدائيم كه بر منبر ايستاده بود و تو هم در كنار او بودى و مى فرمود: اى مردم! خداوند به من فرمان داده است كه براى شما امامتان و عهده دار امورتان و وصىّ و خليفه خود را منصوب كنم، كسى را كه خداى تعالى در كتابش طاعت او را واجب ساخته و آن را قرين طاعت خودش و طاعت من قرار داده است، و شما را به ولايت من و ولايت او فرمان داده است و من بخاطر ترس از طعن اهل نفاق و تكذيبشان به خداى تعالى رجوع كردم، امّا پروردگارم مرا ترسانيد كه آن را ابلاغ كنم و إلّا مرا عذاب خواهد كرد، اى مردم! خداى تعالى در كتابش شما را به نماز فرمان داده است و من آن را براى شما تبيين

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:520

كردم (1) و به زكاة و روزه و حجّ فرمان داده است و من آنها را براى شما تبيين كرده و تفسير نمودم، و شما را به ولايت فرمان داده است و من براى شما گواهى مى دهم كه آن خاصّ اين مرد است- و دستش را بر شانه علىّ بن أبى طالب نهاد- سپس به دنبال او ولايت از آن دو پسر اوست. سپس به دنبال آنان از آن فرزندان ايشان است كه از قرآن مفارقت نمى كنند و قرآن نيز از آنان مفارقت ندارد تا آنكه در حوض كوثر بر من درآيند. اى مردم! مفزع و امام و دليل و هادى شما را پس از خود بيان كردم و او برادرم علىّ بن أبى طالب است و جايگاه او در ميان شما مانند جايگاه

من است، پس در امور دين خود از او تقليد كنيد و در جميع امورتان از او اطاعت نماييد كه هر چه خداى تعالى به من آموخته و حكمت پروردگار نزد اوست، از او و از اوصياى پس از او پرسش كنيد و بياموزيد و به آنان تعليم ندهيد و بر آنان پيشى نگيريد و از ايشان باز نمانيد كه ايشان همراه حقّند و حقّ نيز همراه ايشان است و از حقّ جدا نشوند و حقّ نيز از آنان زايل نشود». و سپس نشستند.

سليم گويد: سپس عليّ عليه السّلام فرمود: اى مردم! آيا مى دانيد كه خداى تعالى در كتابش فرموده است: «إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:521

تَطْهِيراً» «1» (1) و من و فاطمه و دو فرزندم حسن و حسين را گرد آورد و كسايى بر روى ما افكند و فرمود: بار الها! اينان اهل بيت و گوشت تن من هستند، آنچه كه ايشان را بدرد آورد مرا به درد مى آورد و آنچه كه ايشان را مجروح سازد مرا مجروح ساخته است، پس پليدى را از ايشان بردار و آنان را پاكيزه ساز. امّ سلمه گفت: يا رسول اللَّه! آيا من نيز از ايشان هستم؟ فرمود: تو بر خيرى، امّا اين آيه در شأن من و برادرم عليّ و دخترم فاطمه و دو فرزندم حسن و حسين و نه تن از فرزندان فرزندم حسين نازل شده است و هيچ كس غير ما در آن مشاركت ندارد. همه گفتند: گواهى مى دهيم كه امّ سلمه به ما نيز چنين گفت و از رسول- خدا عليه السّلام هم پرسش كرديم و او

نيز حديث امّ سلمه را براى ما باز گفت.

سپس عليّ عليه السّلام فرمود: شما را به خدا سوگند مى دهم آيا مى دانيد كه وقتى اين آيه نازل شد: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ كُونُوا مَعَ الصَّادِقِينَ» «2» سلمان پرسيد:

اى رسول خدا! آيا اين آيه عام است و يا خاصّ؟ فرمود: امّا مأموران كه در اين آيه به آنها فرمان داده شده است عامّه مؤمنان هستند، امّا صادقان آن در خصوص برادرم عليّ و اوصياى پس از او تا روز قيامت است» گفتند: به خدا

______________________________

(1) الاحزاب: 33.

(2) التوبة: 119.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:522

چنين است. (1) گفت: شما را به خدا سوگند مى دهم آيا مى دانيد كه من به رسول- خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در غزوه تبوك گفتم: چرا مرا با كودكان و زنان بر جاى گذاشتى؟

فرمود: سامان مدينه به من يا به توست و نسبت تو به من مانند جايگاه هارون به موسى است جز آنكه پيامبرى پس از من نيست. گفتند: به خدا چنين است، گفت: شما را به خدا سوگند مى دهم كه آيا مى دانيد خداى تعالى در سوره حجّ اين آيات را نازل فرمود: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ارْكَعُوا وَ اسْجُدُوا وَ اعْبُدُوا رَبَّكُمْ وَ افْعَلُوا الْخَيْرَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ- تا پايان سوره-» «1» و سلمان برخاست و گفت: اى رسول خدا! اينان چه كسانى هستند كه تو بر آنان گواهى و آنان بر مردم گواهند، كسانى كه خداوند ايشان را برگزيده و بر ايشان در دين حرج و سختى ننهاده و بر ملّت پدرتان ابراهيم هستند؟ فرمود: مقصود از آن سيزده تن به خصوص است، و نه همه امّت، سلمان گويد:

يا رسول اللَّه! آنها را برايم بيان بفرمائيد، فرمود: من و برادرم علىّ و يازده تن از فرزندانم. گفتند: به خدا چنين است.

علىّ عليه السّلام فرمود: شما را به خدا سوگند مى دهم آيا رسول خدا در آخرين خطبه خود نفرمود: «

أيّها النّاس إنّي تارك فيكم الثّقلين كتاب اللَّه و عترتى- أهل

______________________________

(1) يعني: «وَ ما جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ مِلَّةَ أَبِيكُمْ إِبْراهِيمَ- إلى- وَ تَكُونُوا شُهَداءَ عَلَى النَّاسِ».

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:523

بيتي- فتمسّكوا بهما لئلّا تضلّوا فإنّ اللّطيف الخبير أخبرني و عهد إليّ أنّهما لن يفترقا حتّى يردا عليّ الحوض

». (1) و عمر بن خطّاب خشم آلود برخاست و گفت: اى رسول خدا! آيا همه اهل بيت شما؟ فرمود: خير، و لكن مقصود اولياى من است كه اوّل آنان برادر و وزير و وارث و خليفه من در ميان امّتم و ولىّ مؤمنان پس از من است و پس از او فرزندم حسن و پس از او فرزندم حسين و پس از او نه تن از فرزندان حسين يكى پس از ديگرى تا آنكه در حوض كوثر بر من در آيند.

ايشان گواهان خدا در زمين و حجّتهاى او بر خلقش و خازنان علم او و معدنهاى حكمت او هستند، كسى كه از ايشان اطاعت كند از خدا اطاعت كرده و كسى كه نافرمانى ايشان كند نافرمانى خداى تعالى را كرده است. همه گفتند: گواهى مى دهيم كه رسول خدا چنين فرموده است. سپس اين سؤالهاى عليّ عليه السّلام طولانى شد و در همه آنها مردم را به خدا سوگند مى داد و از آن پرسش مى كرد تا آنكه به پايان مناقبش و آنچه كه رسول خدا فرموده

بود رسيد و آنها همه را تصديق كردند و به حقّ بودن آن گواهى دادند.

(2) 26- مسروق گويد: از عبد اللَّه پرسيدم آيا پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم به تو خبر داده است

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:524

كه بعد از او چند خليفه خواهد بود؟ گفت: آرى دوازده خليفه كه همه از قريشند.

(1) 27- عبد اللَّه بن عبّاس گويد: رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: پس از من خلفا و اوصياء و حجّتهاى الهى بر خلق دوازده نفرند كه اوّل آنان برادرم و آخرين ايشان فرزند من است. گفتند: اى رسول خدا برادر شما كيست؟ فرمود: على بن- أبى طالب، گفتند: فرزند شما كيست؟ فرمود: مهدى، كسى كه زمين را پر از عدل و داد مى كند همان گونه كه پر از ظلم و جور شده باشد، و سوگند به خدايى كه مرا به حقّ به پيامبرى برانگيخت اگر از عمر دنيا جز يك روز باقى نمانده باشد خداوند آن روز را طولانى كند تا به غايتى كه فرزندم مهدى در آن روز ظهور كند و روح اللَّه عيسى بن مريم فرود آيد و پشت سر او نماز خواند و زمين به نورش روشن گردد و حكومتش به شرق و غرب عالم خواهد رسيد.

(2) 28- عبد اللَّه بن عبّاس گويد: از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم شنيدم كه مى فرمود: من

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:525

و عليّ و حسن و حسين و نه تن از فرزندان حسين پاكان و معصومانيم.

(1) 29- عبد اللَّه بن عبّاس گويد: رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: من سيّد النّبيّين هستم،

و عليّ بن أبى طالب سيّد الوصيّين، و اوصياى پس از من دوازده نفرند كه اوّل ايشان عليّ بن أبى طالب و آخر ايشان قائم عليه السّلام است.

(2) 30- امام جواد از پدرش از پدران بزرگوارشان از امير المؤمنين صلوات اللَّه عليهم اجمعين روايت كند كه گفت: از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم شنيدم كه به اصحابشان مى فرمود: به شب قدر ايمان بياوريد كه آن شب براى عليّ بن أبى طالب و فرزندان يازده گانه پس از اوست.

(3) 31- معروف خرّبوذ گويد از امام باقر عليه السّلام شنيدم كه مى گفت: رسول- خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: مثل اهل بيت من در اين امّت مثل ستارگان آسمان است،

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:526

هر گاه ستاره اى غايب شود ستاره اى ديگر ظاهر گردد.

(1) 32- امام صادق از پدران بزرگوارش عليهم السّلام از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روايت كند كه فرمود: خداى تعالى از روزها روز جمعه و از ماهها ماه رمضان و از شبها شب قدر را اختيار كرد و از ميان همه انبياء مرا اختيار نمود و از ميان خاندان من عليّ را برگزيد و او را بر همه اوصياء برترى داد و از خاندان علىّ حسن و حسين را برگزيد و از خاندان حسين اوصياى از فرزندان او را انتخاب كرد و آنان از قرآن كريم تحريف غالين و نسبت نارواى مبطلين و تأويل مضلّين را دفع مى كنند و نهمين آنان قائم ايشان است و او ظاهر و باطن ايشان است.

(2) 33- از عليّ عليه السّلام روايت است كه گفت: رسول خدا صلّى اللَّه عليه و

آله و سلّم فرمود: امامان دوازده تن هستند و همه از اهل بيت من مى باشند خداى تعالى فهم و علم و حكمت مرا به آنان اعطا فرموده و ايشان را از طينت من آفريده است، پس واى

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:527

بر كسانى كه پس از من بر آنان تكبّر كنند و پيوند مرا در ميان ايشان قطع كنند، آنها را چه مى شود؟ خدا شفاعت مرا شامل حالشان نگرداند! (1) 34- از حسين بن عليّ عليه السّلام روايت است كه گفت: رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود:

چگونه امّتى هلاك شود كه من و عليّ و يازده تن از فرزندانم كه صاحب آيات و بيناتيم اوّل آن امّتيم و مسيح فرزند مريم آخر آن است؟ آرى در اين بين كسى هلاك مى شود كه من از او نيستم و او هم از من نيست.

(2) 35- از عليّ عليه السّلام روايت است كه گفت: رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: ائمّه پس از من دوازده تن هستند كه اوّل ايشان تويى اى عليّ! و آخر آنها قائمى است كه خداى تعالى بر دستهاى او مشارق و مغارب زمين را فتح كند.

(3) 36- از ابن عبّاس روايت است كه گفت: از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم شنيدم كه

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:528

مى فرمود: خداى تعالى را فرشته اى است كه دردائيل نام دارد و او را شانزده هزار بال است و ما بين هر دو بالش هوائى است كه آن هوا به اندازه آسمان تا زمين است، يك روز با خود مى گفت: آيا فوق پروردگار ما جلّ جلاله چيزى هست؟

خداى تعالى گفتار

او را دانست و بالهاى او را دو برابر كرد و او داراى سى و دو هزار بال گرديد، سپس خداى تعالى به او وحى كرد كه پرواز كن و او به اندازه پنجاه سال پرواز كرد و به سر يكى از ستونهاى عرش هم نرسيد و چون خداى تعالى دانست كه او به رنج در افتاده است، بدو وحى كرد كه اى فرشته به جايگاه خود بازگرد كه من عظيم و برتر از هر عظيمى هستم و برتر از من چيزى نيست و مكانى ندارم و خداوند بالهاى او را گرفت و مقامش را در ميان صفوف ملائكه زايل ساخت.

و چون حسين بن عليّ عليهما السّلام پنجشنبه شب و در ليله جمعه به دنيا آمد، خداى تعالى به مالك كه همان خازن دوزخ باشد وحى فرمود كه به واسطه كرامت مولودى كه براى محمّد زاده شده است آتش را بر اهلش خاموش سازد و به رضوان كه همان خازن بهشت باشد وحى فرمود كه به واسطه كرامت مولودى كه براى محمّد در دنيا زاده شده است بهشت را آذين بندد و معطّر سازد (1) و خداى

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:529

تعالى به حور العين وحى فرمود كه به واسطه كرامت مولودى كه در دنيا براى محمّد زاده شده است خود را آرايش كنند و به ديدار يك دگر بروند و خداى تعالى به ملائكه فرمان داد كه به خاطر مولودى كه براى محمّد در سراى دنيا زاده شده است به صفّ ايستاده و خدا را تسبيح و تحميد و تمجيد و تكبير گويند.

و خداى تعالى به جبرئيل عليه السّلام وحى فرمود كه به همراه هزار فوج-

كه هر فوج يك ميليون فرشته است- بر اسبهاى ابلق كه بر آنها زين و لگام و آراسته به قباب درّ و ياقوت باشند و به همراهى ملائكه اى كه به آنها روحانيّون مى گويند و در دستانشان طبق هاى نور است، بر پيامبر اكرم محمّد فرود آيند و قدم نورسيده را بدو تهنيت گويند، و بدو خبر داد كه اى جبرئيل! من نام او را حسين نهادم، او را تهنيت و تعزيت گوى و به او بگو: اى محمّد! او را شرار امّت تو كه بر بدترين جنبندگان سوارند خواهند كشت، واى بر آن قاتل و واى بر سوق دهنده و رهبر كشنده حسين، من از او بيزارم و او نيز از من بيزار است، زيرا در روز قيامت هيچ كس گنهكارتر از او نيست، در روز قيامت قاتل حسين به همراه مشركان به

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:530

آتش در آيند و اشتياق آتش به كشنده حسين بيشتر از اشتياق مطيع خداوند به بهشت است.

(1) فرمود: در اين ميان كه جبرئيل به آسمان زمين فرود آمد به دردائيل گذر كرد و دردائيل بدو گفت: اى جبرئيل! اين چه شبى در آسمان است آيا بر اهل دنيا قيامت واقع شده است؟ گفت: خير، و لكن براى محمّد در دنيا مولودى زاده شده است و خداى تعالى مرا فرستاده است كه بدين سبب به او تهنيت گويم، فرشته گفت: اى جبرئيل! تو را به خدايى كه ما را آفريد سوگند مى دهم هنگامى كه بر محمّد فرود آمدى سلام مرا بدو برسانى و به او بگويى به حقّ اين مولود از پروردگارت بخواهد كه از من خشنود گردد و بالها و مقام

مرا در ميان ملائكه به من باز گرداند، جبرئيل عليه السّلام بر پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرود آمد و همان گونه كه خداى تعالى فرموده بود بدو تهنيت و تعزيت گفت، پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: آيا امّت من او را خواهد كشت؟ گفت: آرى اى محمّد، پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: آنها از امّت من نيستند و من از آنها بيزارم و خداى تعالى از آنها بيزار است، جبرئيل گفت: اى محمّد! من هم از ايشان بيزارم. بعد از آن پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بر فاطمه عليها السّلام وارد شد و بر او تهنيت و تعزيت گفت و فاطمه عليها السّلام گريست و گفت: اى كاش او را به دنيا

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:531

نياورده بودم، قاتل حسين در آتش است، (1) پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى فاطمه! من بدان گواهى مى دهم و ليكن او كشته نشود تا امامى از او بر جاى ماند كه امامان هادى پس از او از ذريّه او باشند، سپس فرمود: امامان پس از من اينان هستند:

عليّ الهادى و حسن المهتدى و حسين النّاصر و عليّ بن الحسين المنصور و محمّد بن- عليّ الشافع و جعفر بن محمّد النفّاع و موسى بن جعفر الأمين و عليّ بن موسى الرّضا و محمّد بن عليّ الفعّال و عليّ بن محمّد المؤتمن و حسن بن عليّ العلّام و كسى كه عيسى بن مريم پشت سر او نماز مى خواند القائم عليه السّلام.

آنگاه فاطمه عليها السّلام از گريه باز ايستاد و جبرئيل عليه السّلام داستان

آن فرشته و گرفتارى او را به پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم باز گفت.

ابن عبّاس مى گويد: پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم حسين عليه السّلام را در حالى كه در ميان پارچه اى پشمى پيچيده شده بود در دست گرفت و آن را به طرف آسمان بلند كرد و گفت: بار الها! به حقّ اين مولود، نه بلكه به حقّ تو بر او و بر جدّش محمّد و ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب، اگر براى حسين فرزند عليّ و فاطمه در پيشگاه تو قدر و منزلتى است از دردائيل خشنود شو و بالها و مقام او را در ميان

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:532

صفوف ملائكه به وى برگردان! (1) و خداى تعالى دعاى او را مستجاب كرد و آن فرشته را مشمول مغفرت خود قرار داد و بالهاى او را به وى برگردانيده و او را در ميان صفوف ملائكه قرار داد، و در بهشت آن فرشته به عنوان مولى و بنده حسين فرزند عليّ و زاده فاطمه دختر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم شناخته مى شود.

(2) 37- سليم بن قيس هلالىّ گويد: از عليّ عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: هيچ آيه اى از قرآن بر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم نازل نشد جز آنكه آن را بر من إقراء و املا فرمود و من آن را با خط خود نوشتم و تأويل و تفسير و ناسخ و منسوخ و محكم و متشابه آن را به من آموخت و از خداى تعالى خواست كه فهم و حفظ آن را به من تعليم دهد و هيچ

آيه اى از كتاب خدا را فراموش نكردم و هيچ علمى را كه بر من املا فرمود و من آن را نوشتم از ياد نبردم و هر چه كه خداى تعالى به او آموخته بود از حلال و حرام و امر و نهى و آنچه كه بوده و خواهد بود از طاعت و معصيت

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:533

همه را به من آموخت (1) و من آن را حفظ نمودم و حتّى يك حرف آن را فراموش نكردم، سپس دست خود را بر سينه ام نهاد و از خداى تعالى خواست كه قلبم را از علم و فهم و حكمت و نور آكنده سازد، چيزى از آنها را فراموش نكردم و آنچه را هم كه ننوشتم از من فوت نشد، گفتم: اى رسول خدا! آيا مى ترسى كه در آينده فراموش كنم؟ فرمود: بر تو از نسيان و نادانى نمى هراسم در حالى كه پروردگارم به من خبر داده است كه دعاى مرا در حقّ تو و شريكانت كه پس از تو خواهند بود اجابت كرده است، گفتم: اى رسول خدا! شريكان من كه پس از من خواهند بود چه كسانى هستند؟ فرمود: كسانى كه خداى تعالى آنان را قرين خود و من ساخته و فرموده است: «أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ». گفتم: اى رسول خدا آنان چه كسانى هستند؟ فرمود: آنان اوصياى من هستند تا آن كه در حوض كوثر بر من در آيند، همه آنان هادى و مهتدى هستند، هر كه آنان را فرو گذارد بديشان ضرر نرساند، ايشان با قرآن هستند و قرآن نيز با آنان و از ايشان مفارقت نكند آنان نيز از

قرآن جدا نشوند، به واسطه آنان امّتم يارى شوند و باران بر آنها ببارد و بلا از ايشان دفع گردد و دعايشان مستجاب گردد.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:534

(1) گفتم: اى رسول خدا! نامشان را برايم بازگو، فرمود: اين فرزندم- و دست بر سر حسن گذاشت- سپس اين فرزندم- و دستش را بر سر حسين نهاد- سپس او كه بدو علىّ مى گويند و در حيات تو متولّد مى شود و سلام مرا به او برسان سپس آنان را تا دوازده كامل گردانيد، گفتم اى رسول خدا پدر و مادرم فداى شما باد! نام ايشان را يكان يكان برايم بازگو، همه را يكان يكان برايم نام برد.

و- به خدا سوگند اى اخا بني هلال- فرمود: مهدىّ اين امّتم در ميان ايشان محمّدى است كه زمين را از عدل و داد آكنده سازد همچنان كه از ظلم و جور پر شده باشد، به خدا سوگند من كسانى را كه در ميان ركن و مقام با او بيعت كنند مى شناسم و اسامى پدران و قبائلشان را نيز مى دانم.

باب 25 اخبار پيامبر اكرم از وقوع غيبت قائم عليه السّلام

(2) 1- جابر بن عبد اللَّه انصارى از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روايت كند كه فرمود: مهدى از

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:535

فرزندان من است اسم او اسم من و كنيه او كنيه من است، از نظر خلق و خلق شبيه ترين مردم به من است، براى او غيبت و حيرتى است كه امّتها در آن گمراه شوند، سپس مانند شهاب ثاقب پيش آيد و زمين را پر از عدل و داد نمايد همان گونه كه پر از ظلم و جور شده باشد.

(1) 2- امام باقر عليه السّلام از رسول خدا

صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روايت كند كه فرمود: خوشا بر احوال كسى كه قائم اهل بيت مرا ادراك كرده و در غيبت و پيش از قيامش پيرو او باشد، دوستانش را دوست بدارد و با دشمنانش دشمن باشد، چنين كسى در روز قيامت از رفقا و دوستان من و گرامى ترين امّت من خواهد بود.

(2) 3- امام صادق عليه السّلام از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روايت كند كه فرمود: خوشا بر احوال كسى كه قائم اهل بيت مرا ادراك كند و پيش از قيامش به او اقتدا كرده و از او و امامان هادى پيش از او پيروى كند و از دشمنان ايشان براءت جسته و به خداى تعالى پناه برد، آنان رفقاى من و گرامى ترين امّت من هستند.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:536

(1) 4- امام صادق از پدران بزرگوارشان از رسول خدا صلوات اللَّه عليهم اجمعين روايت كند كه فرمود: مهدىّ از فرزندان من است اسم او اسم من و كنيه او كنيه من است. از نظر خلق و خلق شبيه ترين مردم به من است، براى او غيبت و حيرتى است تا به غايتى كه مردم از اديانشان گمراه شوند، آنگاه مانند شهاب ثاقب پيش آيد و زمين را پر از عدل و داد كند همان گونه كه پر از ظلم و جور شده باشد.

(2) 5- امام باقر از پدران بزرگوارشان از رسول خدا صلوات اللَّه عليهم اجمعين روايت كند كه فرمود: مهدىّ از فرزندان من است براى او غيبت و حيرتى خواهد بود كه مردم در آن گمراه شوند. او ذخيره پيامبران عليهم السّلام را خواهد آورد و

زمين را پر از عدل و داد كند همان گونه كه پر از ظلم و جور شده باشد.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:537

(1) 6- عليّ عليه السّلام از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روايت كند كه فرمود: برترين عبادت انتظار فرج است.

(2) 7- ابن عبّاس از رسول خدا صلوات اللَّه عليه روايت كند كه فرمود: عليّ بن- أبى طالب پس از من امام امّت و خليفه من بر آنها خواهد بود و قائم منتظرى كه زمين را پر از عدل و داد نمايد همان گونه كه پر از ظلم و جور شده باشد از فرزندان اوست و قسم به خدايى كه مرا بشير و نذير مبعوث فرمود كسانى كه در دوران غيبتش بر اعتقاد بدو ثابت باشند از كبريت احمر كمياب ترند، آنگاه جابر بن- عبد اللَّه انصارىّ برخاست و پيش آمد و گفت: آيا قائمى كه از فرزندان توست غيبت دارد؟ فرمود: به خدا چنين است تا در آن غيبت مؤمنان باز شناخته شده و كافران نابود شوند، اى جابر! اين امر از امور الهى و سرّى از اسرار ربوبى و مستور از بندگان خدا است، مبادا در آن شكّ كنى كه شكّ در امر خداى تعالى كفر است.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:538

(1) 8- امام صادق از پدران بزرگوارشان از عليّ بن أبى طالب صلوات اللَّه عليهم اجمعين- در ضمن حديثى طولانى كه وصيّت پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را ذكر مى كند- چنين روايت كرده است كه رسول خدا به عليّ فرمود: اى عليّ! بدان كه شگفت انگيزترين مردم از جهت ايمان و عظيم ترين آنها از روى يقين، مردمى هستند كه

در آخر الزّمان خواهند بود پيامبر را نديده اند و از امام نيز محجوبند، امّا به سوادى كه بر بياضى رقم خورده است ايمان دارند.

باب 26 اخبار امير المؤمنين عليه السّلام از غيبت امام دوازدهم عليه السّلام

(2) 1- اصبغ بن نباته گويد: بر امير المؤمنين عليه السّلام وارد شدم و ديدم در انديشه فرو

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:539

رفته و با انگشت بر زمين خطّ مى كشد، گفتم اى امير المؤمنين چرا شما را انديشناك مى بينم و چرا بر زمين خط مى كشيد؟ آيا به زمين و خلافت در آن رغبتى داريد؟ فرمود: لا و اللَّه، نه به آن و نه به دنيا هيچ روزى رغبتى نداشته ام و ليكن در مولودى انديشه مى كنم كه از سلاله من و يازدهمين فرزند من است او مهدىّ است و زمين را پر از عدل و داد مى سازد همان گونه كه پر از ظلم و جور شده باشد، او را غيبت و حيرتى است كه اقوامى در آن گمراه شده و اقوامى ديگر در آن هدايت يابند. گفتم: اى امير المؤمنين! چنين چيزى واقع خواهد شد؟

فرمود: آرى، همان گونه كه او آفريده شده داراى غيبت نيز خواهد بود، تو از كجا اين امر را مى دانى؟ اى اصبغ! آنها بهترين اين امّت به همراه نيكان اين عترت خواهند بود، گفتم: بعد از آن چه خواهد شد؟ فرمود: سپس خداوند هر چه بخواهد كند كه او را ارادت و غايات و نهاياتى است.

(1) 2- و به طرق عديده از كميل بن زياد نخعىّ روايت است كه گفت:

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:540

امير المؤمنين عليّ بن أبى طالب عليه السّلام دست مرا گرفت و به خارج كوفه برد چون به صحرا رسيد نفس عميقى كشيد و فرمود: اى كميل! اين

دلها ظرفهايى هستند و بهترين آنها حافظترين آنهاست، پس آنچه را كه برايت مى گويم حفظ كن:

مردم سه گونه اند: عالم ربّانى و متعلّمى كه بر طريق نجات است و پشه هايى حقير كه پيروان هر بانگى هستند و به هر طرف كه باد بوزد متمايل مى شوند آنها به نور

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:541

علم استضائه نكنند و به ركنى استوار پناهنده نشوند، (1) اى كميل! علم از مال بهتر است، علم حافظ توست امّا تو بايد حافظ مال باشى و مال را بخشش مى كاهد امّا علم به واسطه انفاق فزونى مى يابد، اى كميل! دوستى دانش دينى است كه بايد بدان متديّن بود، انسان به وسيله آن در دوران حيات خود طاعت خداى تعالى را كسب مى كند و پس از وفات نام نيك و ذكر جميل به دست مى آورد در حالى كه احسان مالى با زوال مال از بين مى رود، اى كميل! گرد آورندگان مال در دوران زندگانى مرده اند، امّا دانشمندان مادام كه روزگار برقرار است باقى هستند جسمهاى ايشان مفقود گردد امّا صورتهاى آنان در دلها موجود است، هاى كه اينجا علوم بسيارى است- و با دست به سينه خود اشاره فرمودند- اگر به كسانى كه بتوانند آن را حمل كنند برخورد كنم، آرى رسيده ام به كسى كه سريع الفهم است امّا بر او ايمن نيستم، كسى كه ابزار دين را براى دنيا استعمال مى كند و به حجّتهاى الهى عليه خلقش استظهار مى جويد و نعمتهاى پروردگار را عليه اولياى او بكار مى بندد تا ضعيفان او را دوست گيرند و از ولىّ حقّ اعراض كنند، يا آنكه مطيع حاملان علم را ملاقات مى كنم امّا كسى را كه بصيرتى

ترجمه كمال الدين

،ج 1،ص:542

در اطراف و جوانبش نيست (1) و شعله شكّ با اوّلين عارضه شبهه در قلبش فروزان مى شود، آگاه باش كه نه آن سريع الفهم و نه اين بى بصيرت هيچ كدام صلاحيّت حمل علم مرا ندارند، يا آنكه كسى را ملاقات مى كنم كه حريص به لذّات دنياست و آسان به شهوات كشيده مى شود، يا ديگرى را مى بينم كه حريص به گردآورى و ذخيره مال دنياست، اين هر دو كس به هيچ وجه از رعايت كنندگان دين نيستند و شبيه ترين موجودات به آنها چهارپايان چراكننده هستند، در چنين شرايطى است كه علم با مرگ حاملان آن نابود مى شود.

آرى اى خداى من! زمين از قيام كننده به حجّت الهى خالى نمى ماند كه او يا ظاهر و مشهور است و يا ترسان و مستور تا حجّتهاى الهى و بيّنات او باطل نشود و اين چقدر است و آنان كجا هستند؟ به خدا سوگند كه آنان به لحاظ عدد كم اند، امّا به لحاظ مرتبه و منزلت بزرگند به واسطه ايشانست كه خداوند حجّتها و بيّنات خود را حفظ مى كند تا آنكه آنها را به نظيران بى مثال خود بسپارند و آنان را در دلهاى آنها برويانند، علمى كه بر طبق حقايق امور است بر آنان به يكباره وارد مى شود و با روح يقين مباشرت مى كنند و آنچه را كه ناز پروردگان سخت مى شمارند بر آنان نرم و ملايم است و به آنچه نادانان از آن استيحاش دارند مأنوس هستند و با بدنهايى كه ارواحشان متعلّق به محلّهاى اعلى است در

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:543

دنيا زندگى مى كنند، (1) اى كميل! آنان خلفاى الهى در زمين و دعوت گران به دين او هستند، آه كه چه شوقى

به ديدار ايشان دارم و از خداى تعالى براى خود و آنها استغفار مى كنم.

و در روايت عبد الرّحمن بن جندب در پايان اين كلام آمده است: اى كميل! هر وقت خواستى برگرد.

و ابو احمد قاسم بن محمّد بن احمد سراج همدانىّ در همدان اين حديث را براى من به سند خود از عبد الرّحمن بن جندب فزارى از كميل بن زياد چنين روايت كرده است: امير المؤمنين عليّ بن أبى طالب عليه السّلام دست مرا گرفت و به ناحيه گورستان كوفه بيرون رفتيم و چون به صحرا در آمد نشست و سپس فرمود: اى كميل بن زياد! آنچه را كه برايت مى گويم حفظ كن: اين دلها ظروفى هستند و بهترين آنها حافظترين آنهاست، و دنباله كلام بمانند حديث مذكور در فوق است، جز آنكه در آن فرموده است: آرى اى خداى من! زمين از قيام كننده به حجّت الهى خالى نمى ماند تا حجّتها و بيّنات الهى باطل نشود و در آن نفرموده است: «ظاهر مشهور أو خاف مغمور» و در پايان آن فرموده است:

«إذا شئت

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:544

فقم»

اگر خواستى برخيز.

(1) و ما را به اين حديث، حاكم ابو محمّد بكر بن عليّ بن محمّد بن فضل حنفىّ شاشىّ به سند خود از كميل بن زياد چنين خبر داده است: علىّ بن أبى طالب عليه السّلام دستم را گرفت و به ناحيه گورستان كوفه برد و وقتى به صحرا در آمد نشست و نفس عميقى كشيد و آنگاه فرمود: اى كميل! آنچه برايت مى گويم حفظ كن، اين دلها ظروفى هستند و بهترين آنها حافظترين آنهاست، مردم سه دسته هستند: عالم ربّانى و متعلّم بر سبيل نجات و

پشه هاى بى مقدار كه پيروان هر بانگى هستند. و همه حديث را با طول و تفصيل آن تا پايان ذكر كرده است.

و ابو الحسن عليّ بن عبد اللَّه بن احمد اسوارىّ در ايلاق اين حديث را با سند خود براى من از كميل بن زياد چنين روايت كرده است: علىّ بن أبى طالب عليه السّلام دست مرا گرفت و به ناحيه گورستان كوفه برد و چون به صحرا در آمد نشست،

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:545

آنگاه نفس عميقى كشيد (1) و فرمود: اى كميل بن زياد! اين دلها ظروفى هستند و بهترين آنها حافظترين آنهاست. و همه حديث را تا پايان ذكر كرده است.

و ابو الحسن احمد بن محمّد بن صقر صائغ عدل نيز تمامى اين حديث را با سند خود براى من روايت كرده است.

و حاكم ابو محمّد بكر بن عليّ بن محمّد بن فضل حنفىّ شاشىّ با سندى ديگر اين حديث را براى من از كميل بن زياد چنين روايت كرده است: امير المؤمنين علي ابن أبى طالب عليه السّلام دست مرا گرفت و از كوفه خارج شديم و به گورستان رسيديم.

و حديث را ذكر كرده و در آن مى گويد: آرى اى خداوند! زمين از قيام كننده به حجّت خالى نمى ماند كه يا ظاهر و مشهور است و يا باطن و مستور تا حجّتهاى الهى و بيّنات او باطل نشود و در آخر آن مى گويد: هر گاه خواستى باز گرد.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:546

(1) و پدرم عليّ بن حسين بن موسى بن بابويه قمّى- رضى اللَّه عنه- به سند خود اين حديث را از كميل بن زياد نقل كرده و در ضمن آن آمده است: بار الها! تو

زمين را از قيام كننده به حجّت خالى نگذارى و او يا ظاهر و مشهور است و يا ترسان و مستور تا حجّتهاى الهى و بيّنات او باطل نشود.

و محمّد بن عليّ ما جيلويه- رضى اللَّه عنه- به سند خود از كميل بن زياد روايت كند كه امير المؤمنين عليه السّلام در ضمن كلامى طولانى فرمود: بار الها! زمين از قيام كننده به حجّت خالى نمى ماند كه او يا ظاهر و مشهور است و يا ترسان و مستور تا حجّتها و بيّنات الهى باطل نشود. و در پايانش فرمود: اگر خواستى برگرد.

و جعفر بن محمّد بن مسرور- رضى اللَّه عنه- به سند خود از كميل بن زياد روايت كرده است كه گفت: از عليّ عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: بار الها! تو زمين را از قيام كننده

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:547

به حجّت خالى نمى گذارى كه او يا ظاهر است و يا ترسان و مستور تا حجّتها و بيّنات الهى باطل نشود.

(1) و محمّد بن موسى بن متوكّل- رضى اللَّه عنه- به سند خود از كميل بن زياد روايت كند كه امير المؤمنين عليه السّلام در ضمن كلامى طولانى فرمود: بار الها! تو زمين را از قيام كننده به حجّت خالى نمى گذارى كه او يا ظاهر است و يا ترسان و مستور تا حجّتها و بيّنات الهى باطل نشود. و براى اين حديث طرق كثيره اى وجود دارد.

(2) 3- ابو الطّفيل عامر بن واثله گويد: ما شاهد نماز خواندن بر جنازه ابو بكر بوديم سپس نزد عمر بن خطّاب گرد آمديم و با او بيعت كرديم و ايّامى چند نزد او به مسجد آمد و شد مى كرديم تا آنكه او را امير

المؤمنين ناميدند يك روز كه نزد وى نشسته بوديم يكى از يهوديان مدينه كه به عقيده آنها از نسل هارون برادر

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:548

موسى بود آمد و مقابل عمر ايستاد (1) و گفت: اى امير المؤمنين! كدام يك از شما به علوم پيامبرتان و كتاب پروردگارتان داناتريد تا سؤالات خود را از او بپرسم؟

راوى گويد: عمر به عليّ بن أبى طالب عليه السّلام اشاره كرد، يهودى گفت: اى عليّ! تو چنين هستى؟ فرمود: آرى، هر چه مى خواهى بپرس، گفت: من سه سؤال و سه سؤال و يك سؤال دارم، عليّ عليه السّلام فرمود: چرا نمى گويى كه هفت سؤال دارم؟

يهودى گفت: من ابتدا از سه چيز پرسش مى كنم اگر پاسخ صحيح دادى از سه چيز ديگر پرسش مى كنم و اگر آنها را نيز پاسخ صحيح دادى از آن يكى مى پرسم، و اگر در آن سه پرسش اوّل خطا كردى ديگر پرسشى ندارم. عليّ عليه السّلام فرمود: تو از كجا مى دانى كه پاسخ درست است يا خطا؟ راوى گويد: يهودى دست به گريبان خود برد و كتاب عتيقى را از آن بيرون آورد و گفت: اين كتاب را از آباء و اجداد خود به ارث برده ام، املاى موسى بن عمران و خطّ هارون است و خصالى كه مى خواهم از آن پرسش كنم در آن ثبت است. عليّ عليه السّلام فرمود: به شرط آنكه حقّ من بر تو آن باشد كه اگر پاسخ سؤالهاى تو را درست بگويم مسلمان شوى يهودى گفت: به خدا سوگند كه اگر پاسخ سؤالهاى مرا دادى السّاعه به دست تو مسلمان خواهم شد. عليّ عليه السّلام فرمود: بپرس! گفت: اوّلين سنگى كه بر

ترجمه

كمال الدين ،ج 1،ص:549

زمين نهاده شد و اوّلين درختى كه بر سطح زمين روئيد و اوّلين چشمه اى كه از زمين جوشيد چه بود؟ (1) عليّ عليه السّلام فرمود: اى يهودى! امّا اوّلين سنگى كه بر زمين نهاده شد، يهوديان مى پندارند كه آن صخره بيت المقدس است و دروغ مى گويند، بلكه آن حجر الأسود است كه آدم عليه السّلام آن را به همراه خود از بهشت فرود آورده است، و آن را در ركن بيت اللَّه قرار داد و مردم آن را مسح كرده و مى بوسند و به وسيله آن ميان خود و خدا تجديد عهد و پيمان مى نمايند، يهودى گفت: خدا را گواه مى گيرم كه راست گفتى. عليّ عليه السّلام فرمود: امّا اوّلين درختى كه بر سطح زمين روئيد، يهوديان مى پندارند كه آن درخت زيتون است و دروغ مى گويند بلكه آن درخت خرماى عجوه است كه آدم عليه السّلام آن را و زوج آن را، همراه خود از بهشت آورد. و اصل همه درختهاى خرما عجوه است. يهودى گفت خدا را گواه مى گيرم كه راست گفتى. على عليه السّلام فرمود: امّا اوّلين چشمه اى كه از زمين جوشيد، يهوديان مى پندارند كه آن چشمه اى است كه از زير صخره بيت المقدس جوشيده

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:550

است و دروغ مى گويند، (1) بلكه آن چشمه حيات است كه رفيق موسى نزد آن، ماهى آغشته به نمك را فراموش كرد «1» و چون آب چشمه به آن ماهى رسيد زنده شد و به راه افتاد و موسى و رفيقش به دنبال او رفتند و خضر را ملاقات كردند.

يهودى گفت: خدا را گواه مى گيرم كه راست گفتى. عليّ عليه السّلام فرمود: از سه

سؤال ديگر پرسش كن. گفت: براى اين امّت چند امام عادل پس از پيامبرشان وجود دارد؟ منزل محمّد در كجاى بهشت است؟ و چه كسى با او در منزلش سكونت دارد؟ علىّ عليه السّلام فرمود: اى يهودى! براى اين امّت دوازده امام عادل پس از پيامبرش وجود دارد و مخالفت مخالفين ضررى به آنان نمى رساند يهودى گفت:

خدا را گواه مى گيرم كه درست گفتى. عليّ عليه السّلام فرمود: و منزل محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در بهشت در جنّت عدن است و آن در وسط بهشت و نزديكترين مكان به عرش رحمان است. يهودى گفت: خدا را گواه مى گيرم كه راست گفتى. علىّ عليه السّلام فرمود: و كسانى كه با او در منزلش سكونت دارند ائمّه اثنا عشر هستند. يهودى گفت: خدا را گواه مى گيرم كه راست گفتى. على عليه السّلام فرمود: آن يك سؤال را هم

______________________________

(1) راجع تفسير قوله تعالى: «انى نسيت الحوت». الكهف/ 63.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:551

بپرس، (1) گفت: وصىّ محمّد چند سال پس از پيامبر در ميان اهلش زندگى مى كند و آيا مى ميرد و يا آنكه كشته مى شود؟ عليّ عليه السّلام فرمود: اى يهودى! او پس از پيامبر سى سال زندگى مى كند و اين از آن او رنگين شود- و اشاره به محاسن و سر مبارك خود فرمودند- راوى گويد: در اين هنگام آن يهودى از جا پريد و گفت:

شهادت مى دهم كه هيچ معبودى جز اللَّه نيست و شهادت مى دهم كه محمّد رسول اوست و تو وصىّ رسول خدايى.

(2) 4- امام باقر عليه السّلام از پدران بزرگوارشان از امير المؤمنين صلوات اللَّه عليهم اجمعين روايت كند كه فرمود: خداى تعالى

چهار چيز را در چهار چيز مخفى ساخته است، رضاى خود را در طاعتش نهان ساخته است و مبادا چيزى از طاعتش را كوچك شماريد كه بسا آن طاعت موافق رضاى او باشد و تو ندانى، و خشم خود را در معصيتش نهان ساخته است، و مبادا چيزى از معصيتش را كوچك شماريد كه بسا آن معصيت موافق با خشم او باشد و تو ندانى، و اجابت خود را در دعايش نهان ساخته است و مبادا چيزى از دعايش را كوچك شماريد

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:552

كه بسا آن دعا موافق با اجابت او باشد و تو ندانى، و ولىّ خود را در ميان عبادش نهان ساخته است و مبادا كه بنده اى از بندگانش را كوچك شماريد كه بسا آن بنده، ولىّ او باشد و تو ندانى.

(1) 5- إبراهيم مدينى از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: بعد از مرگ ابو بكر چون مردم با عمر بيعت كردند مردى از جوانان يهود در مسجد به نزد او آمد و بر وى سلام كرد و مردم هم در اطراف او بودند، آنگاه گفت: اى امير المؤمنين! دانشمندترين شما به خدا و رسول و كتاب و سنّتش كيست؟ مرا به او راهنمايى كنيد. عمر با دست به علىّ عليه السّلام اشاره كرد و گفت: اين مرد، يهودى روى به جانب علىّ كرد و پرسيد: آيا تو چنين هستى؟ فرمود: آرى، گفت: من از سه چيز و سه چيز و يك چيز از شما پرسش مى كنم، امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: پس چرا نگفتى از هفت چيز پرسش مى كنم؟ يهودى گفت: نه، من از سه چيز پرسش مى كنم،

اگر پاسخ آنها را درست گفتى از سه مسأله بعدى پرسش مى كنم و اگر پاسخ

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:553

درست نگفتى ديگر نمى پرسم، (1) امير المؤمنين صلوات اللَّه عليه فرمود: بگو تا بدانم اگر پاسخ تو را راست و درست بگويم آيا مى فهمى كه درست است؟- آن جوان از علما و احبار يهود بود و مى پنداشتند كه او از فرزندان هارون بن عمران برادر موسى عليه السّلام است- گفت: آرى، امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: تو را به خدايى كه هيچ معبودى جز او نيست سوگند مى دهم، اگر پاسخ تو را راست و درست بگويم آيا مسلمان مى شوى و يهوديّت را فرو مى گذارى؟ يهودى سوگند ياد كرد و گفت:

من طالبم و اسلام را مى جويم. فرمود: هر چه مى خواهى بپرس تا آگاه شوى.

گفت: اوّلين درختى كه بر سطح زمين روئيد و اوّلين چشمه اى كه از زمين جوشيد و اوّلين سنگى كه بر روى زمين نهاده شد چه بود؟ امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: امّا سؤال تو از اوّلين درختى كه بر سطح زمين روئيد، يهوديان مى پندارند كه آن زيتون است و دروغ مى گويند و جز اين نيست كه آن درخت خرماى عجوه است كه آدم عليه السّلام به همراه خود از بهشت فرود آورد و در زمين كاشت و اصل همه نخلها از آن است، امّا آن سخن تو كه اوّلين چشمه اى كه از زمين جوشيد، يهوديان مى پندارند كه آن چشمه اى است كه از زير صخره بيت المقدس جوشيده

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:554

و دروغ مى گويند، (1) آن چشمه زندگانى است كه موسى و آن جوانى كه همراه او بود به آن رسيدند و ماهى آغشته به نمك را در

آن شست و زنده شد و هيچ مرده اى نيست كه آن آب بدو رسد مگر آنكه زنده شود و خضر پيشگام ذو القرنين در جستجوى چشمه حيات بود و آن را يافت و از آن نوشيد و ذو القرنين آن را نيافت. امّا سخن تو كه اوّلين سنگى كه بر روى زمين نهاده شد، يهوديان مى پندارند كه آن صخره بيت المقدس است، امّا دروغ مى گويند جز اين نيست كه آن حجر الأسود است آدم عليه السّلام آن را از بهشت آورد و آن را در ركن بيت قرار داد و مردم آن را استلام مى كنند، و از برف سفيدتر بود و در اثر گناهان بنى آدم سياه گرديد.

گفت: اين امّت را چند امام هدى است كه هادى و مهدى اند و خذلان فروگذاران به امامت آنان ضرر نرساند؟ و جايگاه محمّد در كجاى بهشت است؟

و از امّتش چه كسانى با او در بهشتند؟ فرمود: امّا اينكه گفتى اين امّت را چند امام هدى است كه هادى و مهدىّ اند و خذلان فروگذاران به امامت آنان ضرر نرساند، اين امّت را دوازده امام است كه همگى آنها هادى و مهدىّ هستند و خذلان فروگذاران به آنها ضررى نرساند.

امّا اينكه گفتى: جايگاه محمّد در كجاى بهشت است، جايگاه او در شريفترين

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:555

و بهترين جاى بهشت يعنى جنّت عدن است؛ (1) و اينكه گفتى: از امّتش چه كسانى با او در بهشتند، آنان ائمّه دوازده گانه بر هدايت هستند. آن جوان گفت: راست گفتى به خداى لا إله إلّا هو كه آنچه گفتى نزد من به صورت مكتوب با املاى موسى و خطّ هارون موجود است. و پرسيد: وصىّ

محمّد پس از او چند سال زنده خواهد ماند و آيا فوت مى كند و يا به قتل خواهد رسيد؟ عليّ عليه السّلام فرمود: واى بر تو اى يهودى! من وصىّ محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم هستم و پس از او سى سال زندگى خواهم كرد نه يك روز كم و نه يك روز افزون، سپس بدبخت ترين اين امّت برانگيخته مى شود، كسى كه از پى كننده ناقه ثمود بدبخت تر است و يك ضربتى بر اين فرق سرم مى زند كه محاسنم از آن رنگين مى شود، سپس آن حضرت گريه شديدى كرد. راوى گويد آن جوان نيز فريادى كشيد و آن كمربندى را كه به نشانه يهوديّت بر ميان مى بست پاره كرد و گفت: أشهد أن لا إله إلّا اللَّه و أشهد أنّ محمّدا رسول اللَّه و أنّك وصيّ رسول اللَّه.

أبو جعفر عبدى در حديث مرفوع خود گويد: مردم مدينه همه اعتراف داشتند كه اين يهودى دانشمندترين آنهاست و پدرش نيز دانشمندترين مردم مدينه بود.

(2) 6- ابو الطّفيل گويد: در روزى كه ابو بكر مرد، شاهد جنازه او بودم و زمانى

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:556

را كه با عمر بيعت كردند ناظر بودم- و عليّ عليه السّلام در گوشه اى نشسته بود- كه به ناگاه جوانى يهودى كه لباسى نيكو در برداشت و از فرزندان هارون بود پيش آمد و بالاى سر عمر ايستاد و گفت: اى امير المؤمنين! آيا تو دانشمندترين اين امّت به كتاب و امور پيامبرشان هستى؟ راوى گويد: عمر سرش را تكان داد، يهودى گفت: با تو هستم و كلامش را تكرار كرد، عمر گفت: چه كار دارى؟ گفت: در جستجوى چيزى براى خود هستم

و در دين خود شكّ دارم. عمر گفت: برو و اين جوان را درياب! پرسيد: اين جوان كيست؟ گفت: عليّ بن أبى طالب پسر عموى رسول خدا و پدر حسن و حسين فرزندان رسول خدا و شوهر فاطمه دختر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم. يهودى به جانب عليّ عليه السّلام رو كرد و گفت: آيا شما چنين هستيد؟ فرمود: آرى، يهودى گفت: مى خواهم از شما از سه و سه و يك مسأله پرسش كنم، على عليه السّلام تبسّمى فرمود و گفت: اى هارونى! چرا نگفتى از هفت مسأله؟ گفت من از سه مسأله مى پرسم اگر آنها را مى دانستى از مسائل بعدى خواهم پرسيد و اگر آنها را نمى دانستى مى فهمم كه تو را دانشى نيست، عليّ عليه السّلام

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:557

فرمود: (1) تو را به آن خدايى كه مى پرستى سوگند مى دهم اگر پاسخ همه سؤالات تو را دادم آيا دينت را فرو مى گذارى و به دين من در مى آيى؟ گفت: من براى همين آمده ام، عليّ عليه السّلام فرمود: سؤال كن، گفت: اوّلين قطره خونى كه بر زمين ريخت و اوّلين چشمه اى كه از زمين جوشيد و اوّلين چيزى كه بر سطح زمين جنبش كرد چه بود؟ امير المؤمنين عليه السّلام سؤالات او را پاسخ فرمود، سپس يهودى گفت: مرا از پاسخ سه سؤال ديگر آگاه كنيد؟ پس از محمّد چند امام عادل خواهد بود؟ و جايگاه او در كدام جنّت است؟ و در آن جنّت چه كسانى با او ساكن هستند؟ فرمود: اى هارونى! خلفاى محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم دوازده امام عادل هستند و خذلان فروگذاران به امامت

آنان ضرر نرساند. از مخالفت مخالفان نيز وحشتى ندارند و آنان در دين از كوههاى استوار محكمترند، و مسكن محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در جنّت عدن است و با او دوازده امام عادل ساكن هستند؟ يهودى گفت: راست گفتى، به خداى لا إله إلّا هو كه من آنها را در كتاب پدرم هارون ديده ام، كتابى كه هارون آن را با دست خود و به املاى عمويم موسى نوشته است، بعد از آن گفت: پاسخ آن يك سؤال را نيز بفرمائيد، وصىّ محمّد پس از او

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:558

چند سال زندگى خواهد كرد و او مى ميرد و يا آنكه به قتل مى رسد؟ (1) فرمود: اى هارونى! او پس از پيامبر سى سال زندگانى خواهد كرد نه يك روز كم و نه يك روز افزون، سپس ضربه اى به اينجا زده شود- يعنى بالاى پيشانى او- و اين از اين رنگين خواهد شد. راوى گويد: هارونى فريادى كشيد و كمربندى را كه به نشانه يهوديت بر ميان مى بست پاره كرد و گفت: أشهد أن لا إله إلّا اللَّه وحده لا شريك له و أنّ محمّدا عبده و رسوله و أنّك وصيّه، و سزاوار است كه برتر باشى و كسى بر تو برتر نباشد و بزرگ باشى و تو را ضعيف نشمرند. راوى گويد: سپس عليّ عليه السّلام او را به منزل خود برد و معالم دين را بدو آموخت.

(2) 7- إبراهيم مدينىّ از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: يك فرد يهودى به نزد عمر آمد و مسائلى از او پرسش كرد، عمر او را به عليّ بن أبى طالب راهنمايى كرد

تا از او پرسش كند، عليّ عليه السّلام فرمود: بپرس، گفت: پس از پيامبرتان چند امام عادل وجود دارد؟ و او در كدام جنّت است؟ و چه كسانى با او در آن جنّت ساكن هستند؟ عليّ عليه السّلام فرمود: اى هارونى! پس از محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم دوازده امام عادل خواهد بود كه خذلان فروگذاران به امامت آنها ضررى

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:559

نرساند و از مخالفت مخالفان نيز در هراس نباشند و در دين خداوند از كوههاى استوار محكم ترند و منزل محمّد در جنّت عدن است و كسانى كه با او در آن بهشت ساكن هستند آن دوازده امامند. آن شخص مسلمان شد و گفت: تو به اين مسند سزاوارتر از اين هستى، تو تفوّق مى يابى و كسى فوق تو نيست و تو برترى مى يابى و كسى برتر از تو نيست.

(1) 8- صالح بن عقبه از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: وقتى كه ابو بكر هلاك شد و عمر را جانشين خود كرد و او در مسجد نشست، مردى بر او وارد شد و گفت: اى امير المؤمنين! من مردى يهودى و علّامه آنها هستم و مى خواهم از مسائلى از تو پرسش كنم كه اگر پاسخ آنها را بگويى مسلمان خواهم شد، گفت: آن چه مسائلى است؟ گفت: سه پرسش و سه پرسش و يك پرسش است، اگر مى خواهى از تو بپرسم و اگر در ميان قوم تو كسى هست كه اعلم از تو باشد مرا بدو راهنمايى كن، گفت: بر تو باد كه به سراغ آن جوان بروى (يعنى عليّ بن- أبى طالب عليه السّلام) پس به نزد

عليّ عليه السّلام آمد آن حضرت فرمود: چرا مى گويى: سه و سه و يك و نمى گويى هفت؟ گفت: اگر پاسخ مرا در آن سه سؤال اوّل نگويى به

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:560

همان اكتفا مى كنم، (1) فرمود: آيا اگر پاسخت را گفتم مسلمان مى شوى؟ گفت:

آرى، فرمود: بپرس، گفت: اوّلين سنگى كه بر روى زمين نهاده شد و اوّلين چشمه اى كه از زمين جوشيد و اوّلين درختى كه از زمين روئيد چه بود؟ فرمود:

اى يهودى! شما معتقد هستيد كه اوّلين سنگى كه بر روى زمين نهاده شده صخره اى است كه در بيت المقدس است و دروغ مى گوئيد، بلكه آن سنگى است كه آدم عليه السّلام از بهشت آورد، گفت: راست گفتى، به خدا سوگند كه آن به خطّ هارون و املاى موسى نزد من است، بعد از آن فرمود: و شما مى گوئيد كه اوّلين چشمه اى كه از زمين جوشيد چشمه اى است كه در بيت المقدس جوشيد و دروغ مى گوئيد، بلكه آن چشمه حيات است كه يوشع بن نون آن ماهى را در آن شست و همان است كه خضر جرعه اى از آن را نوشيد و هر كس از آن بنوشد حيات يابد، گفت: راست گفتى، به خدا آن به خطّ هارون و املاى موسى نزد من است، فرمود: و شما مى گوئيد: اوّلين درختى كه از زمين روئيد درخت زيتون است امّا دروغ مى گوئيد بلكه آن عجوه است كه آن را آدم از بهشت آورد، گفت: راست گفتى، به خدا آن به خطّ هارون و املاى موسى نزد من است، فرمود: آن سه ديگر

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:561

چيست؟ (1) گفت براى اين امّت چند امام هادى وجود دارد كه مخالفت

مخالفان به امامت آنها ضرر نرساند؟ فرمود: دوازده امام، گفت راست گفتى به خدا آن به خطّ هارون و املاى موسى نزد من است، آنگاه گفت: پيامبر شما در كجاى بهشت مسكن دارد؟ فرمود در عاليترين و بهترين مكان بهشت كه جنّت عدن است.

گفت: راست گفتى، بخدا آن به خطّ هارون و املاى موسى نزد من است، گفت:

چه كسانى با او در آن منزل هستند؟ فرمود: دوازده امام، گفت: راست گفتى، به خدا آن به خطّ هارون و املاى موسى نزد من است، فرمود: سؤال هفتم چيست؟

گفت: وصىّ پيامبر چند سال پس از او زندگانى خواهد كرد؟ فرمود: سى سال، گفت: آنگاه فوت مى كند و يا آنكه كشته مى شود؟ فرمود: كشته مى شود، بر بالاى پيشانى او ضربتى مى زنند و محاسنش رنگين مى شود، گفت: راست گفتى، بخدا سوگند آن به خطّ هارون و املاى موسى عليه السّلام نزد من است، آنگاه اسلام آورد.

(2) 9- اصبغ بن نباته گويد امير المؤمنين عليه السّلام از قائم عليه السّلام ياد كرد و فرمود: او غايب خواهد شد تا به غايتى كه نادان گويد: خداوند را در آل محمّد حاجتى

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:562

نيست.

(1) 10- ابو اسحاق همدانى گويد يكى از اصحاب موثّق ما از امير المؤمنين عليه السّلام شنيده است كه مى فرمود: بار الها! تو زمين را از حجّت بر خلق خود خالى نمى گذارى كه او يا ظاهر است و يا ترسان و مستور تا حجّتها و بيّناتت باطل نشود.

(2) 11- مسعدة بن صدقه گويد امام صادق از پدران بزرگوارشان روايت كرده است كه علىّ عليه السّلام به منبر كوفه خطبه خواند و فرمود: بار الها! ناگزير بايستى در زمين

حجّتى براى خلايق باشد تا ايشان را به دين تو هدايت كرده و علم تو را به آنها بياموزد تا حجّت تو باطل نشود و پيروان اولياى تو پس از هدايت گمراه نشوند، او يا آشكار است ولى مطاع نيست و يا آنكه مستور است و منتظر ظهور، اگر شخص او در حالى كه آنان را هدايت مى كند غايب باشد امّا علم و آداب او در قلوب مؤمنين ثبت است و بدان عمل مى كنند.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:563

(1) 12- يزيد بن طعمه گويد از امير المؤمنين عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: گويا شما را مى بينم كه مانند چهارپايان جولان مى دهيد و در جستجوى چراگاه هستيد امّا آن را نمى يابيد.

(2) 13- اصبغ بن نباته گويد: از امير المؤمنين عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: صاحب اين امر شريد (آواره) و طريد (رانده) و فريد (تك) و وحيد (تنها) است.

(3) 14- عبد العظيم حسنىّ از امام جواد از آباء بزرگوارشان از امير المؤمنين عليه السّلام چنين روايت كند: براى قائم ما غيبتى است كه مدّتش طولانى است، گويا شيعه را در دوران غيبت او مى بينم كه جولان مى دهد مانند جولان چهارپايان، چراگاه را مى جويند امّا آن را نمى يابند، بدانيد هر كه در آن دوران در دينش استوار باشد و قلبش به واسطه طول غيبت امامش سخت نشود او در روز قيامت

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:564

هم درجه من است. سپس فرمود: هنگامى كه قائم ما قيام كند بيعت احدى بر گردن او نيست و به اين دليل است كه ولادتش پنهان است و شخص او غايب مى شود.

عليّ بن احمد بن موسى نيز همين حديث را براى ما روايت كرده است.

(1) 15-

اصبغ بن نباته گويد: نزد امير المؤمنين عليه السّلام ذكر قائم عليه السّلام شد فرمود: او غيبت مى كند تا به غايتى كه نادان گويد: براى خداوند در آل محمّد حاجتى نيست.

(2) 16- حسين بن خالد گويد امام رضا از پدران بزرگوارشان از عليّ عليه السّلام روايت كند كه فرمود: اى حسين! نهمين از فرزندان تو همان قائم به حقّ است كسى كه آشكاركننده دين و بسط دهنده عدل است، حسين عليه السّلام گويد: گفتم يا

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:565

امير المؤمنين! آيا آن واقع خواهد شد؟ فرمود: سوگند به خدايى كه محمّد را به نبوّت مبعوث كرد و او را بر جميع خلايق برگزيد آن واقع خواهد گرديد و ليكن پس از غيبت و حيرتى كه جز مخلصين كسى در آن استوار نمى ماند، كسانى كه مباشر روح اليقين هستند و خداوند پيمان ولايت ما را از آنها گرفته و ايمان را در قلوبشان نگاشته و آنان را به واسطه روحى از جانب خود مؤيّد داشته است.

(1) 17- عبد اللَّه بن أبى عقبه شاعر گويد: از امير المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: اى گروه شيعه گويا شما را مى بينم كه مانند شتران جولان مى دهيد و در جستجوى چراگاهيد امّا آن را نمى يابيد.

(2) 18- حديث فوق به سند ديگر نيز براى ما روايت شده است.

(3) 19- حسن بن عبّاس بن حريش گويد: امام جواد از پدران بزرگوارشان از امير المؤمنين عليهم السّلام روايت كند كه به ابن عبّاس فرمود: شب قدر در هر سالى

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:566

هست و در آن شب امر آن سال نازل مى شود و براى آن امر واليانى پس از رسول

خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم وجود دارد، ابن عبّاس گويد: آنان چه كسانى هستند؟

فرمود: من و يازده تن از صلب من كه ائمّه محدّثون هستند.

باب 27 روايات فاطمه زهرا عليها السّلام از حديث صحيفه در اسامى ائمّه و اينكه دوازدهمين آنها قائم عليه السّلام است

(1) 1- ابو نضره گويد: وقتى امام باقر عليه السّلام محتضر شد فرزندش امام صادق عليه السّلام را خواند و بدو وصيّتى كرد، آنگاه برادرش زيد بن عليّ بن الحسين به او گفت: اگر تمثال حسن و حسين را در باره خودت و من تصوير مى كردى اميدوار بودم كه

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:567

منكرى را مرتكب نشوى، (1) امام باقر عليه السّلام فرمود: اى ابو الحسن! امانات به تمثال نيست و عهد و پيمانها به تصوير و تمثيل نيست، بلكه آنها امورى هستند كه بر حجّتهاى الهى سبقت دارد، سپس جابر بن عبد اللَّه را خواند «1» و به او فرمود: اى جابر! آنچه را كه در آن صحيفه ديدى براى ما بازگو، جابر گفت: اى ابا جعفر! به روى چشم، بر مولاى خود فاطمه زهرا عليها السّلام وارد شدم تا ولادت حسين عليه السّلام را تهنيت گويم كه بناگاه صحيفه اى در دست آن حضرت ديدم كه از درّه بيضا بود، گفتم: اى سرور زنان! اين صحيفه اى كه در دست شما مى بينم چيست؟ فرمود:

اسامى ائمّه از فرزندان من در آن است، گفتم: آن را به من بدهيد تا در آن بنگرم، فرمود: اى جابر! اگر منهى نبود چنين مى كردم، ولى نهى شده است كه جز پيامبر و يا وصىّ پيامبر و يا اهل بيت پيامبر به آن دست بزند، ولى به تو اجازه داده مى شود كه از رويش آن را بنگرى و بدانى.

جابر گويد: آن را خواندم و در

آن نوشته بود: ابو القاسم محمّد بن عبد اللَّه المصطفى، مادرش آمنه بنت وهب؛ ابو الحسن علىّ بن أبى طالب المرتضى، مادرش فاطمه بنت اسد بن هاشم بن-

______________________________

(1) صحّت اين حديث محلّ تأمّل است و احيانا تصرّف شده است و همچنين حديث اوّل باب بعد. زيرا جابر بن عبد اللَّه انصارى در سال 78 فوت كرده و حضرت باقر عليه السّلام در سنه 114.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:568

عبد مناف؛ (1) ابو محمّد حسن بن عليّ البرّ و ابو عبد اللَّه حسين بن عليّ التّقى و مادر هر دو فاطمه بنت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم؛ أبو محمّد عليّ بن حسين عدل و مادرش شهربانو دختر يزدگرد بن شاهنشاه؛ أبو جعفر محمّد بن عليّ الباقر، مادرش امّ عبد اللَّه بنت حسن بن عليّ بن- أبى طالب؛ ابو عبد اللَّه جعفر بن محمّد الصّادق، مادرش امّ فروه بنت قاسم بن محمّد بن- أبى بكر.

أبو ابراهيم موسى بن جعفر الثّقه مادرش جاريه اى به نام حميدة.

أبو الحسن عليّ بن موسى الرّضا مادرش جاريه اى به نام نجمه.

أبو جعفر محمّد بن عليّ الزّكى مادرش جاريه اى به نام خيزران.

أبو الحسن عليّ بن محمّد الامين مادرش جاريه اى به نام سوسن.

أبو محمّد حسن بن عليّ الرّفيق مادرش جاريه اى به نام سمانه و كنيه اش امّ الحسن.

أبو القاسم محمّد بن حسن القائم و او حجّت خدا بر خلقش مى باشد مادرش جاريه اى بنام نرگس، صلوات اللَّه عليهم اجمعين.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:569

(1) مصنّف اين كتاب رحمه اللَّه گويد: اين حديث چنان كه ملاحظه مى شود نام قائم عليه السّلام را آورده است ولى من متمايل به روايات نهى از تسميه هستم و به زودى رواياتى كه در

اين باب وارد شده در بابى كه در اين كتاب گشوده ام خواهد آمد.

ان شاء اللَّه تعالى.

باب 28 نصوصى كه بر قائم عليه السّلام در لوح فاطمه عليها السّلام و يا لوح جابر وارد شده است

(2) 1- ابو بصير از ابو عبد اللَّه عليه السّلام روايت كند كه فرمود: پدرم به جابر بن عبد اللَّه انصارى گفت: نيازى به تو دارم، چه وقت بر تو آسان است تا با تو خلوت كنم و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:570

آن را از تو درخواست نمايم؟ (1) جابر به او گفت: هر وقت كه شما بخواهيد، امام باقر عليه السّلام با او خلوت كرد و گفت: اى جابر! آن لوحى كه در دست مادرم فاطمه زهرا دختر رسول خدا ديدى چه بود؟ و مادرم در باره آنچه در آن نوشته بود چه فرمود؟ جابر گفت: خدا را گواه مى گيرم كه در زمان رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم براى تهنيت ولادت حسين عليه السّلام بر مادرتان فاطمه عليها السّلام وارد شدم و در دست ايشان لوح سبز رنگى را ديدم كه پنداشتم از زمرّد است و در آن نوشته اى سپيد و نورانى مانند نور آفتاب ديدم و گفتم: اى دختر رسول خدا! پدر و مادرم فداى شما باد! اين لوح چيست؟ فرمود: اين لوح را خداى تعالى به رسولش هديه كرده است و در آن اسم پدر و شوهر و دو فرزندم و اسامى اوصياى از فرزندانم ثبت است، رسول خدا آن را به من عطا فرموده است تا بدان مسرور گردم.

جابر گويد: مادر شما آن را به من عطا فرمود و آن را خواندم و از روى آن استنساخ نمودم. پدرم امام محمّد باقر عليه السّلام فرمود: آيا مى توانى آن را به من نشان بدهى؟

گفت: آرى، و پدرم با او رفت تا به منزل جابر رسيدند و صحيفه اى از پوستى نازك نزد پدرم آورد، پدرم فرمود: اى جابر! تو در كتابت بنگر تا من آن

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:571

را برايت بخوانم. (1) جابر در كتابش نگريست و پدرم آن را برايش خواند و به خدا سوگند كه حرفى اختلاف نداشت، جابر گفت: به خدا سوگند گواهى مى دهم كه در لوح چنين مكتوب بود:

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ اين كتابى است از جانب خداى عزيز حكيم، براى محمّد نور و سفير و حجاب و دليل او، آن را روح الامين از جانب ربّ العالمين فرو فرستاده است. اى محمّد! اسمهاى مرا بزرگ شمار و نعمتهاى مرا شكرگزار و آلاء مرا انكار مكن، من خداى يكتا هستم كه هيچ معبودى جز من نيست، شكننده جبّاران و نابودكننده متكبّران و خواركننده ستمگران و قاضى روز جزا، من خداى يكتا هستم كه هيچ معبودى جز من نيست، هر كه به غير فضل من اميدوار باشد يا از غير عدل من بترسد او را عذاب سختى كنم كه هيچ يك از عالميان را چنان عذابى نكرده باشم، پس مرا بپرست و بر من توكّل نما، من هيچ پيامبرى را مبعوث نكردم جز آنكه وقتى ايّامش كامل و مدّتش سپرى شد براى او وصىّ قرار دادم و من تو را بر انبياء فضيلت دادم و وصىّ تو را افضل اوصيا ساختم و تو را به دو شبل و سبط پس از تو يعنى حسن و حسين گرامى داشتم، حسن را پس از انقضاء ايّام پدرش معدن علمم قرار دادم و حسين را خازن وحى خود ساختم

ترجمه كمال

الدين ،ج 1،ص:572

و شهادت را به او كرامت كرده و سعادت را ختم كار او گردانيدم، (1) او افضل و ارفع شهدا است و كلمه تامّه من با اوست و حجّت بالغه من نزد اوست، به واسطه عترت او ثواب مى دهم و عقاب مى كنم، اوّلين عترت او عليّ سيّد العابدين و زينت اولياى پيشين است و فرزند او كه همنام جدّش محمود است يعنى محمّد كه شكافنده علم من و معدن حكمتم مى باشد، و بعد از آن شكّ كنندگان در جعفر هلاك خواهند شد و كسى كه او را ردّ كند مانند كسى است كه مرا ردّ كند اين قول حقّ من است كه مقام جعفر را گرامى دارم و او را در ميان دوستان و شيعيان و يارانش شاد سازم، و بعد از او جوانش موسى را برگزيدم، زيرا رشته وصيّت من منقطع نشود و حجّتم مخفى نگردد و اوليايم هرگز بدبخت نشوند، هشدار كه هر كس يكى از آنان را انكار كند، نعمتم را انكار كرده و هر كه آيه اى از كتابم را تغيير دهد، بر من افترا بسته است، و واى بر كسانى كه هنگام انقضاء مدّت بنده و دوست و برگزيده ام موسى افترا بسته، و انكار كنند كه آن كس كه امام هشتم را تكذيب كند همه اولياى مرا تكذيب كرده است، علىّ، ولىّ و ناصر من است كسى كه اثقال نبوّت را به دوش او گذارم و او را به قدرت و شوكت بيازمايم. او را عفريت

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:573

متكبّرى خواهد كشت (1) و در شهرى كه ذو القرنين بنده صالح من بنا كرده و در كنار بدترين خلق من مدفون خواهد

شد، و بر من فرض است كه چشم او را به پسر و جانشينش محمّد روشن سازم، او وارث علم و معدن حكمت و موضع اسرار و حجّت من بر خلايق است، بهشت را جايگاه او ساختم و شفاعتش را در باره هفتاد تن از خويشانش كه همگى مستوجب آتش بودند پذيرفتم و سعادت او را به واسطه فرزندش علىّ كه ولىّ و ناصر من است ختم مى كنم، او شاهد در ميان خلقم و امين بر وحيم مى باشد و از صلب او داعى به سبيل و خازن علمم حسن را بيرون مى آورم، سپس به خاطر رحمتى بر عالميان سلسله اوصياء را به وجود فرزندش تكميل خواهم كرد، كسى كه كمال موسى و بهاء عيسى و صبر ايّوب را داراست و دوستانم در زمان او خوار شده و سرهاى آنان را هديه مى دهند همچنان كه سرهاى ترك و ديلم را اهداء مى كنند آنان را مى كشند و آتش مى زنند و آنان خائف و مرعوب و ترسان باشند و زمين از خونشان رنگين شود و صداى فرياد و شيون از زنانشان برخيزد، آنان دوستان حقيقى من باشند و به واسطه آنها هر فتنه كور ظلمانى را برطرف سازم و شدائد و اهوال را زايل نمايم و بارهاى گران و زنجيرها را از آنان بردارم، ايشان كسانى هستند كه صلوات و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:574

رحمت پروردگار بر آنان است، و ايشان مهتدى واقعى هستند.

(1) عبد الرّحمن بن سالم گويد: ابو بصير گفته است: اگر در دوران زندگانيت تنها همين حديث را شنيده باشى براى تو كافى است، پس آن را حفظ كن و از غير اهلش پنهان دار.

(2) 2- جابر

جعفىّ از امام باقر عليه السّلام از جابر بن عبد اللَّه انصارىّ روايت كند كه گفت: بر مولاى خود فاطمه زهرا عليها السّلام وارد شدم و در مقابل ايشان لوحى بود كه پرتو آن چشم را خيره مى كرد و در آن دوازده نام بود، سه نام در روى و سه نام در پشت و سه نام در آخر و سه نام در حاشيه آن بود، آنها را بر شمردم و دوازده نام بود، گفتم: اينها اسامى چه كسانى است؟ فرمود: اينها اسامى اوصياست، اوّلين ايشان پسر عموى من و يازده نفر ديگر از فرزندان من هستند كه آخرين آنان قائم صلوات اللَّه عليهم اجمعين است جابر گويد: نام محمّد در سه موضع و نام عليّ در چهار موضع آن بود.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:575

(1) 3- ابو الجارود از امام باقر عليه السّلام از جابر بن عبد اللَّه انصارىّ روايت كند كه گفت: بر فاطمه عليها السّلام وارد شدم و در مقابل ايشان لوحى بود كه اسماء اوصياء در آن مكتوب بود، آنها را بر شمردم دوازده نام و آخر ايشان قائم عليه السّلام بود، سه نام آنها محمّد و چهار نام آنها عليّ بود.

(2) 4- اسحاق بن عمّار گويد: امام صادق عليه السّلام فرمود: اى اسحاق! آيا به تو بشارت بدهم؟ گفتم: اى فرزند رسول خدا! فداى شما شوم، آرى، فرمود:

صحيفه اى يافتيم كه به املاى رسول خدا و خطّ امير المؤمنين عليه السّلام است و در آن نوشته است: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ هذا كِتابٌ مِنَ اللَّهِ العزيز الحكيم .... و حديث لوح را به همان گونه كه در اين باب نقل كردم ذكر فرمود. سپس

امام صادق عليه السّلام فرمود: يا اسحاق اين دين ملائكه و رسولان است آن را از غير اهلش صيانت كن تا خداوند تو را صيانت كند و كار تو را اصلاح كند. سپس فرمود: هر كه به

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:576

اين عقيده باشد از عذاب خداى تعالى ايمن خواهد بود.

(1) 5- عبد اللَّه بن محمّد بن جعفر از جدّش روايت كند كه امام باقر عليه السّلام فرزندانش را جمع كرد و عموى آنها زيد بن عليّ نيز در ميان آنها بود، سپس امام باقر عليه السّلام كتابى را كه به املاى رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و خطّ عليّ عليه السّلام بود بيرون آورد و در آن نوشته شده بود:

هذا كتاب من اللَّه العزيز الحكيم و حديث لوح را نقل كرد تا آنجا كه مى گويد:

أُولئِكَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ. سپس راوى در آخر حديث گويد: عبد العظيم گويد: از محمّد ابن جعفر و خروج او تعجّب است كه از پدرش اين حديث را شنيده و آن را نقل كرده است، سپس گويد: اين سرّ خدا و دين او و دين ملائكه اوست آن را صيانت كن و از نااهلان و غير اولياى خداى پنهان دار.

(2) 6- ابو الجارود از امام باقر عليه السّلام از جابر بن عبد اللَّه انصارىّ روايت كند كه گفت: بر فاطمه عليها السّلام وارد شدم و مقابل او لوحى بود كه اسامى اوصياء در آن بود

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:577

آنها را بر شمردم دوازده نام و آخرين آنان قائم بود، سه نام آن محمّد و چهار نام آن على بود. صلوات اللَّه عليهم اجمعين.

باب 29 روايات امام مجتبى عليه السّلام در باره غيبت امام دوازدهم عليه السّلام

(1) 1- امام جواد عليه السّلام فرمود: روزى

امير المؤمنين عليه السّلام به همراهى حسن بن- عليّ عليه السّلام و سلمان فارسيّ رضى اللَّه عنه آمدند، در حالى كه امير المؤمنين عليه السّلام به دست سلمان تكيه داشت و به مسجد الحرام در آمد و جلوس فرمود كه ناگه مردى خوش- سيما و خوش لباس پيش آمد و بر امير المؤمنين عليه السّلام سلام كرد و آن حضرت سلامش را پاسخ گفت و او نيز نشست، سپس گفت: اى امير المؤمنين! من سه پرسش دارم اگر آنها را پاسخ گفتى مى دانم كه مردم در باره تو مرتكب امرى

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:578

شدند كه من حكم مى كنم كه آنها در دنيا و آخرت ايمن نخواهند بود، (1) و اگر چنين نشد مى دانم كه تو با آنها برابرى. امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: از هر چه مى خواهى بپرس. او پرسيد: وقتى شخصى مى خوابد روحش به كجا مى رود؟ و چگونه انسان فراموش مى كند و به خاطر مى آورد؟ و چگونه فرزندانشان شبيه عموها و داييهاى خود مى شود؟ امير المؤمنين به جانب امام مجتبى رو كردند و فرمود: اى أبا محمد! پاسخش را بده. امام مجتبى فرمودند: امّا سؤال تو كه وقتى انسان مى خوابد روحش به كجا مى رود، بدان كه روح انسان متعلّق به ريح است و ريح متعلّق به هواست تا آنگاه كه صاحب آن روح براى بيدارى به جنبش در آيد، اگر خداى تعالى اجازه فرمايد كه آن روح به صاحبش برگردد، آن روح ريح را جذب كند و آن ريح هوا را جذب كند و روح بازگشته و در بدن صاحبش جاى مى گيرد، و اگر خداى تعالى اجازه نفرمود كه آن روح به صاحبش برگردد، هوا

ريح را جذب كند و ريح روح را جذب كند و تا روز قيامت به صاحبش برنگردد.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:579

(1) امّا آن سؤال كه در باره به خاطر آوردن و فراموشى كردى، بدان كه قلب آدمى در ميان حقّه اى قرار دارد و بر آن حقّه سرپوشى نهاده شده است، اگر شخص بر محمّد و آل محمّد صلوات كامل فرستد آن سرپوش از روى حقّه برداشته مى شود و قلب نورانى مى گردد و شخص آنچه را كه فراموش كرده به خاطر مى آورد، و اگر بر محمّد و آل محمّد صلوات نفرستد و يا آنكه صلواتش ناقص باشد، آن سرپوش بر روى آن حقّه بيفتد و قلب تاريك شود و شخص آنچه را كه در خاطر داشته فراموش كند.

و امّا آن سؤال كه در باره شباهت فرزند به عموها و داييها كردى، چون مرد به نزد همسرش آيد و با وى آميزش كند، اگر قلبش با سكونت و عروقش آرام و بدنش غير مضطرب باشد آن نطفه در رحم آرام مى گيرد و فرزند شبيه پدر و مادرش مى گردد، امّا اگر آميزش همراه با طپش قلب و عروق غير آرام و بدن مضطرب باشد، آن نطفه مضطرب شده و در حال اضطراب بر بعضى از عروق واقع مى گردد، و اگر بر رگى از عروق عموها واقع گردد، فرزند شبيه عموها

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:580

مى گردد و اگر بر رگى از عروق داييها واقع گردد، فرزند شبيه داييها مى گردد.

(1) آن شخص گفت: أشهد أن لا إله إلّا اللَّه و پيوسته به آن گواهى داده ام، و أشهد أنّ محمّدا رسول اللَّه و پيوسته به آن گواهى داده ام، و شهادت مى دهم كه شما وصىّ

پيامبر و قيام كننده به حجّت اوئيد- و به امير المؤمنين عليه السّلام اشاره كرد- و پيوسته به آن گواهى مى دهم و شهادت مى دهم كه شما وصيّ او و قيام كننده به حجّت اوئيد- و به امام حسن عليه السّلام اشاره كرد- و شهادت مى دهم كه حسين بن عليّ كه فرزند تو است قيام كننده به امر حسن پس از اوست. و شهادت مى دهم كه عليّ ابن الحسين قيام كننده به امر حسين پس از اوست، و گواهى مى دهم كه محمّد بن- عليّ قيام كننده به امر عليّ بن حسين است، و گواهى مى دهم كه جعفر بن محمّد قيام كننده به امر محمّد بن عليّ است، و شهادت مى دهم كه موسى بن جعفر قيام كننده به امر جعفر بن محمّد است و شهادت مى دهم كه عليّ بن موسى قيام كننده به امر موسى بن جعفر است، و گواهى مى دهم كه محمّد بن عليّ قيام كننده به امر عليّ ابن موسى است، و گواهى مى دهم كه علىّ بن محمّد قيام كننده به امر محمّد بن عليّ است، و گواهى مى دهم كه حسن بن عليّ قيام كننده به امر عليّ بن محمّد است. و گواهى مى دهم بر مردى از فرزندان حسن بن عليّ كه كنيه و نامش برده نشود تا

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:581

آنكه امرش ظاهر شده (1) و زمين را از داد آكنده سازد همچنان كه پر از ستم شده باشد، و اى امير المؤمنين سلام و رحمت و بركات خداوند بر تو باد، آنگاه برخاست و رفت.

بعد از آن امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: اى ابا محمّد! به دنبال او برو و ببين به كجا مى رود، امام حسن عليه السّلام به دنبال او رفت و سپس گفت:

همين كه پايش را بيرون مسجد گذاشت ديگر ندانستم كه به كدام سرزمين خدا رفت و من به نزد امير المؤمنين عليه السّلام برگشتم و به او خبر دادم، فرمود: اى ابا محمّد! آيا او را شناختى؟ گفتم: خدا و رسول و امير المؤمنين داناترند، فرمود: او خضر عليه السّلام است.

(2) 2- ابو سعيد عقيصا گويد: وقتى امام حسن عليه السّلام با معاويه مصالحه كرد، مردم به نزد او آمدند و بعضى از آنها امام را به واسطه بيعتش مورد سرزنش قرار دادند، امام عليه السّلام فرمود: واى بر شما، چه مى دانيد كه چه كردم؟ به خدا سوگند اين

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:582

عمل براى شيعيانم از آنچه كه آفتاب بر آن بتابد و غروب كند بهتر است، (1) آيا نمى دانيد كه من امام مفترض الطّاعه بر شما هستم و به نصّ رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم يكى از دو سروران جوانان بهشتم؟ گفتند: آرى، فرمود: آيا مى دانيد كه وقتى خضر عليه السّلام كشتى را سوراخ كرد و ديوار را بپا داشت و آن جوان را كشت، اين اعمال موجب خشم موسى بن عمران گرديد چون حكمت آنها بر وى پوشيده بود؟ امّا آن اعمال نزد خداى تعالى عين حكمت و صواب بود؟ آيا مى دانيد كه هيچ يك از ما ائمّه نيست جز آنكه بيعت سركش زمانش بر گردن اوست مگر قائمى كه روح اللَّه عيسى بن مريم پشت سر او نماز مى خواند؟ خداوند ولادت او را مخفى مى سازد و شخص او نهان مى شود تا آنگاه كه خروج كند بيعت احدى بر گردن او نباشد. او نهمين از فرزندان برادرم حسين است و

فرزند سرور كنيزان، خداوند عمر او را در دوران غيبش طولانى مى گرداند، سپس با قدرت خود او را در صورت جوانى كه كمتر از چهل سال دارد ظاهر مى سازد تا بدانند كه خداوند بر هر كارى توانا است.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:583

باب 30 روايات امام حسين عليه السّلام در باره دوازدهمين امام و غيبت او

(1) 1- عبد الرّحمن بن حجّاج از امام صادق از امام باقر از امام سجّاد عليهم السّلام روايت كند كه امام حسين عليه السّلام فرمود: در نهمين فرزند من سنّتى از يوسف و سنّتى از موسى بن عمران است، او قائم ما اهل البيت است و خداى تعالى امر او را در يك شب اصلاح فرمايد.

(2) 2- مردى همدانىّ گويد: از امام حسين عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: قائم اين امّت نهمين از فرزندان من است او صاحب غيبت است و او كسى است كه ميراثش را در حياتش تقسيم كنند.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:584

(1) 3- عبد الرّحمن بن سليط گويد: امام حسين عليه السّلام فرمود: از ما خاندان دوازده مهدىّ خواهد بود كه اوّلين آنها امير المؤمنين عليّ بن أبى طالب است و آخرين آنها نهمين از فرزندان من است و او امام قائم به حقّ است و خداى تعالى زمين را به واسطه او پس از موت زنده كند و دين حقّ را به دست او بر همه اديان چيره نمايد گرچه مشركان را ناخوش آيد، او را غيبتى است كه اقوامى در آن مرتدّ شوند و ديگرانى در آن پابرجا باشند و اذيّت شوند و به آنها بگويند: اگر راست مى گوئيد اين وعده چه وقت عملى شود؟ بدانيد كسى كه در دوران غيبت او بر آزار و تكذيب صابر باشد مانند مجاهدى

است كه با شمشير پيشاروى رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم مجاهده كرده است.

(2) 4- عبد اللَّه بن عمر گويد: از حسين بن عليّ عليهما السّلام شنيدم كه مى فرمود: اگر از عمر دنيا جز يك روز باقى نمانده باشد خداوند آن روز را به قدرى طولانى فرمايد تا آنكه مردى از فرزندان من خروج نمايد و زمين را از عدل و داد آكنده

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:585

سازد همچنان كه پر از ظلم و جور شده باشد، از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم چنين شنيدم.

(1) 5- عيسى خشّاب گويد: به امام حسين عليه السّلام گفتم: آيا شما صاحب الامر هستيد؟ فرمود: خير، و ليكن صاحب الامر طريد و شريد و خونخواه پدرش و داراى كنيه عمويش مى باشد او شمشيرش را هشت ماه روى دوش خود مى نهد.

باب 31 روايات امام سجّاد عليه السّلام در باره دوازدهمين امام و غيبت او

(2) 1- ابو حمزه گويد از امام سجّاد عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: خداى تعالى محمّد و عليّ و ائمّه يازده گانه را از نور عظمت خود آفريد، ارواحى كه از ضياء نور او بودند، آنان پيش از آنكه خداوند خلق را بيافريند او را مى پرستيدند و تسبيح و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:586

تقديسش مى كردند، آنان ائمّه هاديه از آل محمّد عليهم السّلام هستند.

مصنّف اين كتاب رضى اللَّه عنه گويد: اين خبر با الفاظ ديگر نيز روايت شده است امّا مسموع من همان است كه ذكر كردم.

(1) 2- ابو خالد كابليّ [ملقب به كنكر] گويد: بر مولاى خود امام زين العابدين عليه السّلام وارد شدم و بدو گفتم: يا ابن رسول اللَّه! كسانى كه خداى تعالى طاعت و مودّتشان را واجب ساخته و اقتداى به آنان را

پس از پيامبر اكرم واجب گردانيده است چه كسانى هستند؟ فرمود: اى كنكر! اولى الامرى كه خداى تعالى آنها را ائمّه مردم گردانيده و طاعتشان را بر آنها واجب ساخته است عبارتند از: امير المؤمنين عليّ بن أبى طالب عليه السّلام سپس حسن و سپس حسين دو فرزند عليّ بن أبى طالب سپس امر به ما منتهى گرديد و بعد سخنى نفرمود.

گفتم اى سرورم! از امير المؤمنين علىّ عليه السّلام براى ما روايت شده است كه زمين

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:587

از حجّت خداى تعالى بر بندگانش خالى نمى ماند، (1) حجّت و امام پس از شما كيست؟ فرمود: فرزندم محمّد و نام او در تورات باقر است و علم را موشكافانه مى شكافد، او حجّت و امام پس از من است و پس از محمّد فرزندش جعفر و او را در آسمانها صادق مى گويند، گفتم: اى سرورم! چرا نام او صادق شده است در حالى كه همه شما صادق هستيد؟ فرمود: پدرم از پدرانش از رسول خدا- صلوات اللَّه عليهم اجمعين- روايت فرموده است: آنگاه كه فرزندم جعفر بن محمّد بن عليّ ابن حسين بن عليّ بن أبى طالب متولّد شد نامش را صادق بگذاريد كه پنجمين از سلاله او فرزندى است كه نامش جعفر است كه از روى تجرّى بر خداى تعالى و دروغ بستن بر او ادّعاى امامت مى كند و او نزد خدا جعفر كذّاب و مفترى بر خداى تعالى است و مدّعى مقامى است كه اهل آن نيست و مخالف پدر خويش و حسود بر برادر خود است او كسى است كه مى خواهد در هنگام غيبت ولىّ خداى تعالى او را بر ملا سازد، سپس

عليّ بن الحسين عليهما السّلام به سختى گريست آنگاه فرمود: گويا جعفر كذّاب را مى بينم كه طاغى زمانش را وادار مى كند تا در امر ولى اللَّه و غايب در حفظ الهى و موكّل بر حرم پدرش تفتيش كند به خاطر جهلى كه بر ولادت او دارد، و حرصى كه بر قتل او دارد اگر به او دسترسى يابد، و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:588

طمعى كه به ميراث او دارد تا آن را به ناحقّ غصب كند.

(1) ابو خالد گويد: گفتم: يا ابن رسول اللَّه! آيا چنين چيزى واقع خواهد شد؟

فرمود: به خدا سوگند واقع خواهد شد و آن در صحيفه اى كه نزد ماست مكتوب است، صحيفه اى كه در آن ذكر محنتهايى است كه بر ما پس از رسول خدا جارى مى شود. ابو خالد گويد: گفتم: يا ابن رسول اللَّه! بعد از آن چه خواهد شد؟

فرمود: آنگاه غيبت ولىّ خدا طولانى خواهد شد او دوازدهمين از اوصياى رسول- خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و ائمّه پس از اوست. اى ابا خالد! مردم زمان غيبت آن امام كه معتقد به امامت و منتظر ظهور او هستند از مردم هر زمانى برترند، زيرا خداى تعالى عقل و فهم و معرفتى به آنها عطا فرموده است كه غيبت نزد آنان به منزله مشاهده است، و آنان را در آن زمان به مانند مجاهدين پيش روى رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم كه با شمشير به جهاد برخاسته اند قرار داده است، آنان مخلصان حقيقى و شيعيان راستين ما و داعيان به دين خداى تعالى در نهان و آشكارند، و فرمود:

انتظار فرج خود بزرگترين فرج است.

اين حديث

را عليّ بن احمد بن موسى و محمّد بن احمد شيبانىّ و عليّ بن عبد اللَّه

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:589

ورّاق نيز با سند خود از امام سجّاد عليه السّلام براى ما روايت كرده اند.

(1) مصنّف اين كتاب رضى اللَّه عنه گويد: إخبار امام زين العابدين عليه السّلام از جعفر كذّاب خود دليلى بر امامت اوست و مثل آن از امام هادى عليه السّلام نيز روايت شده است كه چون جعفر متولّد شد مسرور نگرديد و خبر داد كه به زودى خلق بسيارى را گمراه خواهد كرد و آن نيز دليلى بر امامت اوست، زيرا براى امامت دليلى بزرگتر از آن نيست كه امام از آنچه در آينده واقع خواهد شد خبر دهد و همان هم واقع گردد، و مثل اين است دليل عيسى بن مريم عليه السّلام بر نبوّتش آنگاه كه به مردم خبر داد كه در خانه هاى خود چه مى خورند و چه ذخيره مى كنند، همچنان كه پيامبر اكرم نيز چنين بود و آنگاه كه ابو سفيان تسليم پيامبر مى شد در دل گذرانيد كه چه كسى چنين مى كند كه من كردم؟ دستم را در دستش گذاشتم؟ آيا من نمى توانستم لشكريانى از حبشيان و كنانه عليه او گرد آورم و با او روبرو شوم و شايد او را دفع مى كردم! در اين هنگام پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم از خيمه خود ندا كردند: اى ابا- سفيان! آنگاه خدا تو را خوار مى كرد! و اين نيز دليلى بر پيامبرى اوست بمانند

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:590

دليلى كه عيسى بن مريم بر نبوّت خود داشت، (1) و هر كدام از ائمّه كه اين چنين امور غيبى را إخبار

كنند، دليلى بر مردم اقامه كرده اند كه آنها امام مفترض الطاعه از جانب خداى تعالى هستند.

فاطمه دختر محمّد بن هيثم گويد: وقتى كه جعفر متولّد شد من در خانه امام هادى عليه السّلام بودم و اهل خانه به اين ولادت مسرور شدند، به نزد امام هادى عليه السّلام رفتم و او را مسرور نيافتم، گفتم: اى سرورم! چرا شما را به واسطه اين مولود شادان نمى بينم؟ فرمود: اين امر بر تو سهل خواهد شد زيرا به زودى او خلق كثيرى را گمراه مى سازد.

(2) 3- سعيد بن جبير گويد: از امام زين العابدين عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: در

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:591

قائم ما سنّتهايى از انبياء وجود دارد: سنّتى از پدرمان آدم عليه السّلام و سنّتى از نوح و سنّتى از ابراهيم و سنّتى از موسى و سنّتى از عيسى و سنّتى از ايّوب و سنّتى از محمّد صلوات اللَّه عليهم، امّا از آدم و نوح طول عمر، و امّا از ابراهيم پنهانى ولادت و كناره گيرى از مردم، و امّا از موسى خوف و غيبت، و امّا از عيسى اختلاف مردم در باره او، و امّا از ايّوب فرج پس از گرفتارى، و امّا از محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم خروج با شمشير است.

(1) 4- محمّد بن عليّ بن بشّار به سند خود از سعيد بن جبير روايت كند كه از امام زين العابدين عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: در قائم سنّتى از نوح است كه آن طول عمر مى باشد.

عليّ بن احمد دقّاق نيز به سند خود از سعيد بن جبير حديث فوق را روايت كرده است.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:592

(1) 5- و به

همان سند از امام زين العابدين عليه السّلام روايت شده است كه فرمودند:

ولادت قائم ما بر مردم پنهان است تا به غايتى كه بگويند: هنوز متولد نشده است، تا وقتى كه ظهور كند بيعت كسى بر گردنش نباشد.

(2) 6- عمرو بن ثابت گويد: امام زين العابدين عليه السّلام فرمود: كسى كه در غيبت قائم ما بر موالات ما «1» پايدار باشد، خداى تعالى اجر هزار شهيد از شهداى بدر و احد به وى عطا فرمايد.

(3) 7- ثابت ثماليّ از امام سجّاد عليه السّلام روايت كند كه فرمود: اين آيه در باره ما نازل شده است: «وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلى بِبَعْضٍ» «2» و اين آيه نيز در باره ما نازل شده است: «وَ جَعَلَها كَلِمَةً باقِيَةً فِي عَقِبِهِ» «3» و امامت تا روز قيامت در نسل

______________________________

(1) في بعض النسخ «على ولايتنا».

(2) الأحزاب: 6.

(3) الزّخرف: 28.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:593

حسين بن عليّ بن أبى طالب عليهم السّلام است، و براى قائم ما دو غيبت است كه يكى از ديگرى طولانى تر است، امّا غيبت اوّل شش يوم يا شش ماه يا شش سال به طول مى انجامد و امّا غيبت ديگر طولانى مى شود تا به غايتى كه بيشتر معتقدين به آن امام از اين امر باز گردند و بر آن ثابت نمانند مگر كسى كه يقينش قوى و معرفتش درست باشد و در دلش حرجى از آنچه حكم مى كنيم نبوده و تسليم ما اهل بيت باشد.

(1) 8- و باز ثابت ثمالىّ از امام سجّاد عليه السّلام روايت كند كه فرمود: با عقول ناقصه و آراء باطله و قياسهاى فاسده به دين خداى تعالى نمى رسند و آن جز با تسليم

به دست نمى آيد، و هر كه تسليم ما شد سالم مى ماند، و هر كه به ما اقتدا كرد هدايت مى يابد، و هر كه به قياس و رأى عمل كند هلاك مى شود، و هر كه در آنچه مى گوئيم شكّى داشته باشد يا در آنچه حكم مى كنيم حرجى داشته باشد، به خدايى كه سبع المثانى و قرآن عظيم را فرو فرستاده است، كافر شده است در حالى كه خودش هم نمى داند.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:594

باب 32 روايات امام باقر عليه السّلام در باره امام دوازدهم عليه السّلام و غيبت او

(1) 1- امّ هانى گويد: امام باقر عليه السّلام را ملاقات كردم و از تأويل اين آيه پرسش نمودم: «فَلا أُقْسِمُ بِالْخُنَّسِ الْجَوارِ الْكُنَّسِ» «3» فرمود: امامى است كه در زمان خود پس از منقضى شدن كسانى كه او را مى شناسند در سال دويست و شصت غايب مى شود، سپس مانند شهاب نورانى در شبى ظلمانى پديدار مى گردد، و اگر او را ديدى چشمانت روشن باد! (2) 2- عبد اللَّه بن عطا گويد به امام باقر عليه السّلام گفتم: شيعيان شما در عراق بسيارند

______________________________

(3) التّكوير: 15 و 16.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:595

و به خدا سوگند در ميان اهل بيت شما كسى مثل شما نيست، چرا خروج نمى كنيد؟

فرمود: اى عبد اللَّه بن عطاء! سخنان ياوه گوشت را پر كرده است، به خدا سوگند من صاحب شما نيستم، گفتم: پس صاحب ما كيست؟ فرمود: بنگريد آن كس از ما كه ولادتش بر مردم پنهان است همو صاحب شماست.

(1) 3- ابو بصير از امام باقر عليه السّلام روايت كند كه در تفسير اين كلام خداى تعالى «قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ أَصْبَحَ ماؤُكُمْ غَوْراً فَمَنْ يَأْتِيكُمْ بِماءٍ مَعِينٍ» «1» فرمود: اين آيه در باره امام قائم عليه السّلام نازل

شده است مى فرمايد: اگر امامتان از شما غائب شود و ندانيد كه او كجاست، چه كسى امام ظاهرى براى شما خواهد آورد؟ تا اخبار آسمان و زمين و حلال و حرام خداى تعالى را براى شما بياورد، سپس فرمود: به خدا سوگند تأويل اين آيه هنوز نيامده است و ناگزير بايد بيايد.

______________________________

(1) الملك: 30.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:596

(1) 4- ابو حمزه از امام باقر عليه السّلام روايت كند كه فرمود: خداى تعالى محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را بر جنّ و انس فرستاد و پس از او دوازده وصى قرار داد كه بعضى از آنها درگذشته اند و بعضى ديگر باقى هستند و بر هر يك از اوصياى محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم سنّتى از اوصياى عيسى عليه السّلام كه آنان نيز دوازده تن بودند جارى شده است، و امير المؤمنين عليه السّلام بر سنّت عيسى عليه السّلام بود.

(2) 5- ابو الجارود گويد: امام باقر عليه السّلام به من فرمود: اى ابو الجارود! چون فلك دوّار بچرخد و مردم بگويند: قائم مرده و يا هلاك شده و در كدام وادى سلوك مى كند؟ و طالب بگويد: كجا قائمى وجود دارد و استخوانهاى او نيز پوسيده است، در اين هنگام بدو اميدوار باشيد و چون دعوت او را شنيديد نزد او برويد گرچه به صورت سينه خيز و بر روى برف باشد.

(3) 6- ابو بصير گويد از امام باقر عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: در صاحب اين امر

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:597

چهار سنّت از چهار پيامبر وجود دارد، سنّتى از موسى و سنّتى از عيسى و سنّتى از يوسف و سنّتى از محمّد صلوات اللَّه

عليهم، امّا از موسى آن است كه او نيز خائف و منتظر است، و امّا از يوسف زندان است، و امّا از عيسى آن است كه مى گويند مرده ولى نمرده است، و امّا از محمّد شمشير است.

احمد بن زياد همدانى نيز مثل اين حديث را براى ما روايت كرده است.

(1) 7- محمّد بن مسلم گويد: بر امام باقر عليه السّلام وارد شدم و مى خواستم از قائم آل محمّد پرسش كنم، امام باقر عليه السّلام پيش از آنكه من سؤال كنم فرمود: اى محمّد بن مسلم! در قائم آل محمّد شباهتى با پنج تن از انبياء وجود دارد: يونس بن متى و يوسف بن يعقوب و موسى و عيسى و محمّد صلوات اللَّه عليهم.

امّا شباهت او با يونس بن متى آن است كه وقتى پس از غيبت خود در كبرسن باز مى گردد جوان است، امّا شباهت او با يوسف بن يعقوب آن است كه از

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:598

خاصّ و عامّ غايب مى شود و از برادرانش نيز مختفى است، (1) و امر او بر پدرش هم پوشيده است با وجود آنكه مسافت بين او و بين پدرش و خاندان و شيعيانش كم بود، امّا شباهت او با موسى دوام خوف و طول غيبت و خفاء ولادت و رنج شيعيانش پس از وى است كه آزار و اذيّت و خوارى مى بينند تا آنكه خداى تعالى اذن ظهور دهد و او را بر دشمنانش نصرت و تأييد فرمايد، امّا شباهت او با عيسى عليه السّلام اختلافى است كه در باره وى صورت مى بندد تا به غايتى كه گروهى گويند متولّد نشده است و گروهى گويند فوت كرده است و

گروهى گويند كشته شده و به صليب آويخته شده است، و امّا شباهت او با جدّش محمّد مصطفى صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم خروج او با شمشير است و اينكه او دشمنان خدا و رسولش و جبارين و طواغيت را خواهد كشت و او با شمشير و رعب يارى مى شود و هيچ پرچمى از او باز نگردد.

و از علامات قيام او: خروج سفيانى از شام و خروج يمانى از يمن و صيحه آسمانى در ماه رمضان و نداى آسمانى است كه منادى او را به نام خودش و نام پدرش مى خواند.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:599

(1) 8- ابو حمزه ثمالىّ گويد از امام باقر عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: نزديك ترين مردمان به خداى تعالى و داناترين مردمان به خدا و مهربانترين ايشان به مردم محمّد و ائمّه عليهم السّلام هستند، پس هر جا كه آنان داخل مى شوند شما هم داخل شويد و از هر كه آنها مفارقت كردند شما هم مفارقت كنيد- مقصود از آن حسين و فرزندان او هستند- كه حقّ در ميان آنان است و آنان اوصيا هستند و ائمّه در ميان آنها هستند، پس هر كجا آنان را ديديد از ايشان پيروى كنيد و اگر روزى آنان را نديديد به خداى تعالى استغاثه كنيد و به آن سنّتى كه داشتيد نظر كنيد و از آن تبعيت نماييد و آنان را كه دوست مى داشتيد دوست بداريد و آنها را كه دشمن مى داشتيد دشمن بداريد كه چه زود باشد كه فرج شما در آيد.

(2) 9- محمّد بن مسلم از امام باقر عليه السّلام روايت كند كه فرمود: هيچ كس قبل از عليّ بن أبى

طالب و خديجه رسول اكرم را اجابت نكرد، و رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در مكّه سه سال پنهان و خائف و منتظر بود و از قومش و مردمان مى ترسيد- و اين

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:600

حديث طولانى است و ما موضع حاجت خود را از آن نقل كرديم.

(1) 10- مفضّل بن عمر از امام صادق و او از امام باقر عليهما السّلام روايت كند كه فرمود: چون قائم عليه السّلام قيام كند، گويد: چون از شما ترسيدم از نزد شما گريختم و پروردگارم مرا حكومت بخشيد و مرا از پيامبران قرار داد.

(2) 11- ابو بصير گويد از امام باقر عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: در صاحب اين امر سنّتى از عيسى و سنّتى از يوسف و سنّتى از محمّد صلوات اللَّه عليهم است.

امّا از موسى آن است كه او خائف و منتظر است، امّا از عيسى آن است كه آنچه در باره عيسى گفتند در باره او نيز مى گويند، امّا از يوسف زندان و غيبت است، و امّا از محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم قيام به سيره او و تبيين آثار اوست، پس هشت ماه

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:601

شمشيرش را بر شانه خود مى گذارد و پيوسته دشمنان خدا را بكشد تا به غايتى كه خداى تعالى خشنود گردد، گفتم: چگونه مى داند كه خداى تعالى خشنود شده است؟ فرمود: خداى تعالى در قلبش رحمت را القا كند.

(1) 12- ضريس گويد از امام باقر عليه السّلام شنيدم فرمود: صاحب اين امر را شباهتى است بيوسف، فرزند كنيزيست سياه، خداى تعالى امر او را در يك شب اصلاح فرمايد.

(2) 13- معروف بن خرّبوذ

گويد به امام باقر عليه السّلام گفتم: مرا از حال خودتان آگاه كنيد فرمود: ما به منزله ستارگانيم وقتى ستاره اى نهان شود ستاره اى ديگر آشكار مى گردد، ما امن و امان و سلم و اسلام و فاتح و مفتاحيم، تا آنگاه كه فرزندان عبد المطّلب برابر شوند و هيچ يك از آنها از ديگرى باز شناخته نگردد، خداى تعالى صاحب شما را ظاهر سازد، پس خداى تعالى را حمد كنيد كه او را بين دشوار و رام مخيّر سازد، گفتم فداى شما! كدام را بر مى گزيند؟ فرمود دشوار را بر

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:602

رام بر مى گزيند.

(1) 14- امّ هاني ثقفيّه گويد: بامداد خدمت سرورم امام محمّد باقر عليه السّلام رسيدم و گفتم: اى آقاى من! آيه اى از كتاب خداى تعالى بر دلم خطور كرده است و مرا پريشان ساخته و خواب از چشمم ربوده است، فرمود: اى امّ هانى! بپرس، گويد گفتم: اى سرورم! اين قول خداى تعالى: «فَلا أُقْسِمُ بِالْخُنَّسِ الْجَوارِ الْكُنَّسِ» «1» فرمود: اى امّ هاني! خوب مسأله اى پرسيدى، اين مولودى در آخر الزّمان است، او مهدىّ اين عترت است و براى او حيرت و غيبتى خواهد بود كه اقوامى در آن گمراه شوند و اقوامى نيز هدايت يابند و خوشا بر تو اگر او را دريابى و خوشا بر كسى كه او را دريابد.

(2) 15- جابر جعفيّ از امام باقر عليه السّلام روايت كند كه فرمود: زمانى بر مردم آيد كه امامشان غيبت كند و خوشا بر كسانى كه در آن زمان بر امر ما ثابت بمانند،

______________________________

(1) التّكوير: 15 و 16.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:603

كمترين ثوابى كه براى آنها خواهد بود اين است كه بارى

تعالى به آنها ندا كرده و فرمايد: اى بندگان و اى كنيزان من! به نهان من ايمان آورديد و غيب مرا تصديق كرديد، پس به ثواب نيكوى خود شما را مژده مى دهم، و شما بندگان و كنيزان حقيقى من هستيد، از شما مى پذيرم و از شما در مى گذرم و براى شما مى بخشم و به واسطه شما باران بر بندگانم مى بارم و بلا را از آنها بگردانم، و اگر شما نبوديد بر آنها عذاب مى فرستادم جابر گويد گفتم: يا ابن رسول اللَّه! برترين عملى كه در آن زمان مؤمن انجام مى دهد چيست؟ فرمود: حفظ زبان و خانه نشينى.

(1) 16- محمّد بن مسلم گويد: از امام باقر عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: قائم ما منصور به رعب است و مؤيّد به نصر، زمين براى او درنورديده شود و گنجهاى خود را ظاهر سازد، و سلطنتش شرق و غرب عالم را فرا گيرد و خداى تعالى به واسطه او دينش را بر همه اديان چيره گرداند، گر چه مشركان را ناخوش آيد، و در زمين ويرانه اى نماند جز آنكه آباد گردد و روح اللَّه عيسى بن مريم فرود آيد و

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:604

پشت سر او نماز گزارد. (1) راوى گويد گفتم: يا ابن رسول اللَّه! قائم شما كى خروج مى كند؟ فرمود: آنگاه كه مردان به زنان تشبّه كنند و زنان به مردان، و مردان به مردان اكتفا كنند و زنان به زنان، و صاحبان فروج بر زبر زينها سوار شوند و شهادتهاى دروغ پذيرفته شود و شهادتهاى عدول مردود گردد و مردم خونريزى و ارتكاب زنا و رباخوارى را سبك شمارند و از اشرار بخاطر زبانشان پرهيز كنند و

سفيانى از شام خروج كند و يمانى از يمن و در بيداء خسوفى واقع شود و جوانى از آل محمّد كه نامش محمّد بن حسن- يا نفس زكيّه- است بين ركن و مقام كشته شود و صيحه اى از آسمان بيايد و بگويد حقّ با او و شيعيان اوست، در اين هنگام است كه قائم ما خروج كند و چون ظهور كند به خانه كعبه تكيه زند و سيصد و سيزده مرد به گرد او اجتماع كنند و اوّلين سخن او اين آيه قرآن است:

«بَقِيَّتُ اللَّهِ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ» «1»، سپس مى گويد: منم بقيّة اللَّه در زمين و منم خليفه خداوند و حجّت او بر شما و هر درود فرستنده اى به او چنين سلام گويد:

السّلام عليك يا بقيّة اللَّه في ارضه

، و چون براى بيعت ده هزار مرد به گرد او اجتماع كنند خروج خواهد كرد. و در زمين هيچ معبودى جز اللَّه تعالى نباشد و در صنم و

______________________________

(1) هود: 88.

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:605

وثن و غيره آتش در افتد و بسوزند و آن پس از غيبتى طولانى است، تا خدا بداند چه كسى در دوران غيبت از او اطاعت كرده و بدو ايمان مى آورد.

(1) 17- ابو ايّوب مخزومىّ «1» گويد: امام محمّد باقر عليه السّلام سير دوازده تن خلفاى راشدين صلوات اللَّه عليهم را ذكر فرمود و چون به آخرين آنها رسيد فرمود:

دوازدهم كسى است كه عيسى بن مريم پشت سر او نماز گزارد و بر توست كه ملازم سنّت او و قرآن كريم باشى.

اين پايان جزء اوّل از كتاب كمال الدّين و تمام النعمة في اثبات الغيبة و كشف الحيرة تأليف شيخ فقيه

صدوق ابو جعفر محمّد بن عليّ بن حسين بن موسى بن- بابويه قميّ رضى اللَّه عنه است.

______________________________

(1) في بعض النسخ «أبو لبيد المخزومي».

ترجمه كمال الدين ،ج 1،ص:606

و دنباله آن جزء دوم است كه ابتداى آن چنين است: رواياتى كه از امام صادق عليه السّلام در نصّ بر قائم عليه السّلام وارد شده است.

ترجمه اين جزء در تاريخ 16 رجب 1419 مطابق 15 آبان 1377 به پايان رسيد.

دانشكده الهيات و معارف اسلامى دانشگاه تهران منصور پهلوان

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:3

جلد دوم

باب 33 روايات امام صادق عليه السّلام در باره امام دوازدهم عليه السّلام و غيبت او

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ

الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ و صلّى اللَّه على سيّدنا محمّد و آله الطّاهرين شيخ فقيه ابو جعفر محمّد بن عليّ بن حسين بن موسى بن بابويه قمّى- رحمه اللَّه- مؤلّف اين كتاب مى فرمايد:

1-

(1) صفوان بن مهران از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: كسى كه به همه امامان اقرار كند امّا مهدي را انكار كند مانند كسى است كه به همه پيامبران اقرار كند امّا نبوّت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را انكار نمايد. گفتند: يا ابن رسول اللَّه! مهديّ از

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:4

فرزندان شما كيست؟ فرمود: پنجمين از فرزندان هفتمين، شخص او از شما نهان مى شود و بردن نام وى بر شما روا نيست.

2-

(1) ابو هيثم از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: چون در بين ائمّه سه نام محمّد و علىّ و حسن اجتماع كرده و پى در پى درآيد چهارمين آنها قائم خواهد بود.

3-

(2) ابو هيثم تميمىّ از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: چون در بين ائمّه سه نام محمّد و علىّ و حسن پى در پى شود چهارمين آنها قائم خواهد بود.

4-

(3) مفضّل بن عمر گويد: بر آقاى خود امام صادق عليه السّلام وارد شدم و گفتم: اى آقاى من! اى كاش در باره جانشين پس از خود وصيّت مى فرموديد، فرمود:

اى مفضّل امام پس از من فرزندم موسى و جانشين مأمول منتظر «م ح م د» فرزند

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:5

حسن بن علىّ بن محمّد بن علىّ بن موسى است.

5-

(1) ابراهيم كرخىّ گويد: بر امام صادق عليه السّلام وارد شدم و نزد او نشسته بودم كه ابو الحسن موسى بن جعفر عليهما السّلام كه نوجوانى بود درآمد و من برخاستم و او را بوسيدم و نشستم، آنگاه امام صادق عليه السّلام فرمود: اى ابراهيم! آيا مى دانى كه پس از من او امام توست، بدان كه اقوامى در باره او به هلاكت افتاده و اقوام ديگرى به سعادت رسند، لعنت خدا بر قاتل او باد و خدا عذاب روحش را دو چندان كند، بدان كه خداى تعالى از صلب او بهترين اهل زمين در عصر خود را خارج سازد كه همنام جدّش و وارث علم و احكام و فضايل اوست و معدن امامت و رأس حكمت است، و پس از شگفتيها و كرامات مستحسنى كه از وى به ظهور رسد، جبّار بنى فلان از روى حسادت وى را خواهد كشت، و لكن خداى تعالى امرش را مى رساند گرچه مشركان را ناخوش آيد و از صلب او امام مهدى را كه تكلمه ائمّه دوازده گانه است خارج سازد و آنان را به كرامت خود مخصوص گرداند و در دار القدس خود فرود آورد، كسى كه منتظر دوازدهمين آنان باشد

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:6

مانند كسى است كه شمشيرش را از غلاف

بيرون كشيده و پيشاروى رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم از آن حضرت دفاع نمايد.

(1) راوى گويد: در اين هنگام مردى از دوستان بنى اميّه داخل شد و سخن منقطع گرديد و من يازده بار ديگر به نزد امام صادق عليه السّلام رفتم تا از آن حضرت درخواست كنم كه كلامشان را كامل كنند و بدان توفيق نيافتم تا آنكه در سال بعد بر امام وارد شدم و او نشسته بود، فرمود: اى ابراهيم! او كسى است كه پس از سختى شديد و بلاى طويل و جزع و خوف ظاهر شده و حزن و مشقّت را از شيعيانش برطرف سازد و خوشا به حال كسى كه آن زمان را ادراك كند، اى ابراهيم! ترا بس است. ابراهيم گويد: من هيچ گاه مسرورتر از آن زمان نبودم كه پس از شنيدن اين مژده از نزد امام صادق عليه السّلام برمى گشتم.

6-

(2) سماعة بن مهران گويد: من و ابو بصير و محمّد بن عمران- كه آزادشده امام باقر عليه السّلام بود- در منزلى در مكّه بوديم، محمّد بن عمران گفت: از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: ما دوازده مهدى هستيم، ابو بصير گفت: تو را بخدا سوگند

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:7

آيا اين كلام را از امام صادق عليه السّلام شنيدى؟ و او يك بار يا دو بار سوگند ياد كرد كه آن را از امام صادق شنيده است، آنگاه ابو بصير گفت: امّا من آن را از امام باقر عليه السّلام شنيدم. حديث فوق به سند ديگر نيز براى ما روايت شده است.

7-

(1) مفضّل بن عمر گويد: امام صادق عليه السّلام فرمود: خداى تعالى چهارده هزار سال پيش از آنكه خلقش را بيافريند، چهارده نور آفريد كه ارواح ما بود، گفته شد: يا ابن رسول اللَّه! آن چهارده تن چه كسانى هستند؟ فرمود: محمّد و علىّ و فاطمه و حسن و حسين و ائمّه از فرزندان حسين و آخرين آنها قائمى است كه پس از غيبتش قيام كند و دجّال را بكشد و زمين را از هر جور و ظلمى پاك سازد.

8-

(2) علىّ بن رئاب از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه در تأويل اين آيه قرآن:

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:8

يَوْمَ يَأْتِي بَعْضُ آياتِ رَبِّكَ لا يَنْفَعُ نَفْساً إِيمانُها لَمْ تَكُنْ آمَنَتْ مِنْ قَبْلُ «1» فرمود:

آيات عبارت از ائمّه هستند و آيه منتظره قائم عليه السّلام است، و در آن روز ايمان كسى كه پيش از قيام او با شمشير ايمان نياورده باشد سودى ندارد، گرچه به پدرانش ايمان آورده باشد.

9-

(1) تميم بن بهلول گويد: از عبد اللَّه بن ابى الهذيل از امامت پرسيدم كه بر چه كسانى ثابت است و نشانه هاى امام بر حقّ چيست؟ گفت: دلالت كننده بر آن و حجّت بر مؤمنان و قائم به امور مسلمين و ناطق به قرآن و عالم به احكام دين، برادر پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم است كه جانشين او بر امّت و وصىّ او بر ايشان، و ولىّ اوست كسى كه براى پيامبر به منزله هارون است براى موسى، كسى كه طاعتش به واسطه اين قول خداى تعالى واجب شده است: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ. «3» و در اين آيه او را داراى مقام ولايت

______________________________

(1) الانعام: 158.

(3) النساء: 59.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:9

خوانده است: إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ. «1» (1) و در روز غديرخم رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم از جانب خداى تعالى براى او مقام امامت اثبات كرده و فرموده است:

«من كنت مولاه فعليّ مولاه، اللهمّ وال من والاه، و عاد من عاداه، و انصر من

نصره و اخذل من خذله و أعن من أعانه»

. چنين شخصى امير المؤمنين علىّ بن أبى طالب و امام المتّقين و پيشواى دست و روسپيدان و افضل اوصيا و بهترين همه خلايق پس از رسول ربّ العالمين است.

و بعد از او حسن و حسين دو سبط رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و دو فرزند سيّدة النّساء است، سپس علىّ بن الحسين و محمّد بن علىّ و جعفر بن محمّد و موسى ابن جعفر و علىّ بن موسى و محمّد بن علىّ و علىّ بن محمّد و حسن بن علىّ و سپس فرزند حسن بن على صلوات اللَّه عليهم كه تا امروز يكى پس از ديگرى بوده اند، آنان عترت رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم هستند كه به وصيّت و امامت در هر عصر و زمانى و هر وقت و اوانى معروف هستند، آنان عروة الوثقى و ائمّه هدى و حجّت بر اهل-

______________________________

(1) المائدة: 55.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:10

دنيا هستند تا خداى تعالى زمين و اهلش را وارث شود و هر كه به آنان مخالفت ورزد گمراه و گمراه كننده و تارك حقّ و هدايت است آنان قرآن را تعبير مى كنند و ناطق از جانب رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم هستند و كسى كه بميرد و ايشان را نشناسد به مرگ جاهليّت مرده است و اوصاف آنان چنين است: ورع و عفّت و صدق و صلاح و اجتهاد و اداى امانت به نيك و بد و طول سجود و نماز شب و اجتناب از محارم و انتظار فرج با شكيبائى، و حسن مصاحبت و حسن هم جوارى.

10-

(2)

ابراهيم بن هاشم به سند خود از مفضّل بن عمر از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: نزديك ترين و پسنديده ترين حالت بندگان به خداى تعالى آنگاه است كه حجّت خدا مفقود گردد و بر بندگان آشكار نباشد و مكانش را ندانند و در آن حال عالم باشند كه حجّتها و بيّنات الهى باطل نمى شود، در چنين زمانى صبح و شام متوقّع فرج باشيد، و سخت ترين خشم خداى تعالى بر دشمنانش آنگاه است كه حجّت خدا مفقود گردد و بر بندگان آشكار نباشد، و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:11

خداى تعالى مى داند كه اوليايش شكّ نمى كنند و اگر مى دانست كه آنان شكّ مى كنند حجّتش را چشم بر هم زدنى از آنها غايب نمى كرد و آن بر سر بدترين مردم واقع شود.

11-

(1) مفضّل بن عمر گويد: از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: هر كه منتظر اين امر باشد و بميرد مانند كسى است كه با قائم عليه السّلام در خيمه اش باشد، نه، بلكه مانند كسى است كه پيشاروى رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم شمشير زده باشد.

12-

(2) عبد اللَّه بن أبى يعفور گويد امام صادق عليه السّلام فرمود: كسى كه به امامان از آباء و ابنايم معتقد باشد، امّا مهدىّ از فرزندان مرا انكار كند، مانند كسى است كه به جميع پيامبران اقرار كند امّا منكر نبوّت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم باشد، گفتم: اى آقاى من مهدىّ از فرزندان شما كيست؟ فرمود: پنجمين از فرزندان هفتمين، شخص او از شما نهان مى شود و بردن نام او بر شما روا نباشد.

13-

(3) ابو بصير گويد: از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: در ميان ما

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:12

دوازده مهدىّ است كه شش مهدىّ در گذشته و شش مهدىّ باقى است و خداوند با ششمين مهدىّ آنچه كه خواهد كند.

14-

(1) ابو حمزه از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: از ما دوازده مهدى است.

15-

(2) سماعة بن مهران گويد: من و ابو بصير و محمّد بن عمران- آزادشده امام باقر عليه السّلام- در مكّه در منزلى بوديم، محمّد بن عمران گفت: از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: ما دوازده مهدى هستيم، ابو بصير به او گفت: ترا بخدا سوگند آيا آن را از امام صادق عليه السّلام شنيدى؟ و او دو بار سوگند ياد كرد كه اين كلام را از او شنيده است.

16-

(3) مضمون حديث دهم اين باب از طريق احمد بن محمّد بن عيسى نيز براى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:13

ما روايت شده است.

17-

(1) مضمون حديث دهم اين باب به سند ديگر از محمّد بن نعمان از امام صادق عليه السّلام نيز براى ما روايت شده است.

18-

(2) عبد اللَّه بن سنان گويد: از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: در امام قائم سنّتى از موسى بن عمران عليه السّلام است، گفتم: سنّت موسى بن عمران چه بود؟

فرمود: خفاء مولد و غيبتش از قومش گفتم: چقدر موسى بن عمران عليه السّلام از قوم و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:14

خاندانش غيبت كرد؟ فرمود: بيست و هشت سال.

19-

(1) داود بن كثير رقّى از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه در تفسير اين قول خداى تعالى: الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ «1» فرمود: آن كسانى كه اقرار به قيام قائم كنند كه آن حقّ است.

20-

(2) يحيى بن ابو القاسم گويد: از امام صادق عليه السّلام از تفسير اين آيه پرسش كردم: الم ذلِكَ الْكِتابُ لا رَيْبَ فِيهِ هُدىً لِلْمُتَّقِينَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ. فرمود:

«متّقين» شيعيان علىّ عليه السّلام و «غيب» همان حجّت غائب است.

و شاهد آن نيز اين قول خداى تعالى است: وَ يَقُولُونَ لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْهِ آيَةٌ مِنْ رَبِّهِ فَقُلْ إِنَّمَا الْغَيْبُ لِلَّهِ فَانْتَظِرُوا إِنِّي مَعَكُمْ مِنَ الْمُنْتَظِرِينَ.

21-

(3) سدير صيرفى گويد: از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: در قائم

______________________________

(1) البقرة: 2.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:15

شباهتى از يوسف عليه السّلام وجود دارد، گفتم: گويا از حيرت يا غيبت ياد مى كنيد، فرمود: اين امّت همانند خنازير چگونه آن را انكار مى كنند؟ برادران يوسف همه اسباط و اولاد پيامبران بودند، با يوسف تجارت كردند و او را فروختند در حالى كه آنها برادران او بودند و او هم برادر آنان بود او را نشناختند تا آنكه به آنها گفت: من يوسف هستم، پس چگونه اين امّت انكار مى كنند كه خداى تعالى در وقتى از اوقات اراده فرمايد كه حجّتش را مستور كند؟ يوسف سلطان مصر بود و بين او و پدرش هيجده روز راه بود و اگر خداى تعالى مى خواست جاى او را به وى نشان مى داد و بر آن كار توانا بود، بخدا سوگند وقتى مژده يوسف را به يعقوب و فرزندانش دادند آن راه را در نه روز درنورديدند و از بيابان و سرزمينى كه بودند خود را به مصر رسانيدند، پس چگونه اين امّت انكار مى كنند كه خداى تعالى با حجّتش همان كند كه با يوسف كرد، او در بازارهايشان راه مى رود و بر بساط آنها

پا مى نهد امّا آنها او را نمى شناسند تا آنكه خداى تعالى إذن فرمايد كه خود را به آنان معرّفى نمايد همچنان كه به يوسف إذن داد و به آنها گفت: آيا مى دانيد كه در نادانى با يوسف و برادرش چه كرديد؟ گفتند: آيا تو يوسفى؟

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:16

گفت: آرى من يوسفم و اين هم برادر من است. «1»

22-

(1) صفوان بن مهران جمّال گويد: امام صادق عليه السّلام فرمود: آگاه باشيد كه بخدا سوگند مهدى شما غايب خواهد شد تا به غايتى كه جاهل شما گويد: براى خداوند در آل محمّد عليهم السّلام نيازى نيست، سپس مانند شهاب ثاقب پيش مى آيد و زمين را از عدل و داد آكنده مى سازد همان گونه كه پر از ظلم و جور شده باشد.

23-

(2) سيّد بن محمّد حميرىّ در ضمن حديثى طولانى گويد: به امام صادق عليه السّلام گفتم: يا ابن رسول اللَّه! از پدران بزرگوار شما در باب غيبت و درستى آن اخبارى براى ما روايت شده است، به من خبر دهيد كه اين غيبت در زمان كدام امام واقع مى شود؟ فرمود: غيبت در زمان ششمين از فرزندان من واقع مى شود و او دوازدهمين امام هادى پس از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم است، اوّل آنان امير المؤمنين علىّ بن أبى طالب و آخرين آنها قائم به حقّ بقيّة اللَّه در زمين و صاحب الزّمان

______________________________

(1) يوسف: 90 و 91.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:17

است و به خدا سوگند اگر او به اندازه اى كه نوح در ميان قومش بود در غيبت باشد از دنيا نرود تا آنكه ظاهر شود و زمين را از عدل و داد آكنده سازد همچنان كه از ظلم و جور پر شده باشد.

24-

(1) زرارة بن أعين گويد: از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: براى قائم پيش از آنكه قيام نمايد غيبتى است، گفتم: براى چه؟ فرمود: مى ترسد- و با دست به شكم خود اشاره كرد- سپس فرمود: يا زراره! او منتظر است و او كسى است كه مردم در ولادتش شكّ مى كنند، برخى گويند او حمل است و هنوز متولّد نشده و برخى گويند غايب است و برخى گويند متولّد نشده است و برخى ديگر گويند دو سال قبل از وفات پدرش متولّد شده است، جز آنكه خداى تعالى دوست مى دارد كه شيعيان را امتحان كند و در اين وقت است كه باطل جويان شكّ كنند.

زراره گويد: فداى شما شوم!

اگر آن زمان را دريافتم چه عملى را انجام دهم؟

فرمود: اى زراره! اگر آن زمان را دريافتى به اين دعا مداومت كن:

«اللّهمّ

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:18

عرّفني نفسك، فإنّك إن لم تعرّفني نفسك لم أعرف نبيّك، اللّهمّ عرّفني رسولك فإنّك إن لم تعرّفني رسولك لم أعرف حجّتك، اللّهم عرّفني حجّتك فإنّك إن لم تعرّفني حجّتك ضللت عن ديني

. (1) سپس فرمود: اى زراره بناچار نوجوانى در مدينه كشته شود، گفتم: فداى شما شوم! آيا لشكر سفيانى او را مى كشد؟ فرمود: خير، بلكه او را لشكر بنى فلان خواهد كشت، خروج مى كند تا آنكه داخل مدينه مى شود و مردم نمى دانند براى چه داخل شده است و او را دستگير كرده و مى كشند و چون او را از سر سركشى و دشمنى و ستم مى كشند خداى تعالى به آنها مهلت نمى دهد، و در آن هنگام منتظر فرج باشيد.

اين حديث را محمّد بن اسحاق رضى اللَّه عنه براى ما روايت كرده است.

همچنين محمّد بن حسن رضى اللَّه عنه نيز اين حديث را بى هيچ تفاوت براى ما روايت كرده است.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:19

25-

(1) هانى تمّار گويد: امام صادق عليه السّلام فرمود: براى صاحب الامر غيبتى است و بايد هر بنده اى تقوا پيشه كند و متمسّك به دين خود باشد.

26-

(2) داود بن فرقد از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: علىّ بن- أبى طالب عليه السّلام همراه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در غيبت بود و هيچ كس به آن غيبت عالم نگرديد.

27-

(3) عبد الحميد بن أبى الدّيلم طائىّ گويد: امام صادق عليه السّلام به من فرمود: اى عبد الحميد بن أبى الدّيلم! براى خداى تعالى رسولانى آشكار و رسولانى نهان است و چون از خدا به حقّ رسولان آشكار درخواست كردى به حقّ رسولان نهان نيز درخواست كن.

28-

(4) محمّد بن علىّ حلبىّ از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: رسول-

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:20

خدا پنج يا فرمود: سه سال در مكّه مختفى و خائف و نهان بود و امرش را اظهار نمى كرد و تنها على و خديجه همراه او بودند، سپس خداى تعالى فرمان داد كه رسالتش را آشكار كند و رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم ظهور كرد و امرش را آشكار فرمود.

29-

(1) عبيد اللَّه بن علىّ حلبىّ گويد: از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود:

رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بعد از آنكه وحى بر او نازل شد سيزده سال درنگ كرد كه سه سال آن را مختفى و خائف بود و ظاهر نمى شد تا آنكه خداى تعالى فرمان داد كه رسالتش را آشكار كند و در اين هنگام دعوت را اظهار كرد.

30-

(2) عمر بن سالم گويد: از امام صادق عليه السّلام از معنى اين آيه پرسش كردم:

أَصْلُها ثابِتٌ وَ فَرْعُها فِي السَّماءِ «2» فرمود: اصل آن رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و فرع آن

______________________________

(2) ابراهيم: 24.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:21

امير المؤمنين عليه السّلام و ميوه آن حسن و حسين عليهما السّلام و شاخه هاى آن ائمّه نه گانه از فرزندان حسين عليهم السّلام و برگهاى آن شيعيانند، به خدا سوگند مردى از آنها كه مى ميرد برگى از آن درخت فرو مى افتد. گفتم: معناى اين سخن او چيست كه مى فرمايد: تُؤْتِي أُكُلَها كُلَّ حِينٍ بِإِذْنِ رَبِّها «1» فرمود: آنچه كه هر سال از علم امام در حجّ و عمره به شما مى رسد.

31-

(1) ابو بصير گويد: از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: سنّتهاى انبياء با غيبتهايى كه بر آنان واقع شده است همه در قائم ما اهل البيت مو به مو و طابق النّعل بالنّعل پديدار مى گردد.

ابو بصير گويد: گفتم: يا ابن رسول اللَّه! قائم شما اهل البيت كيست؟ فرمود: اى ابو بصير! او پنجمين از فرزندان پسر موسى است او فرزند سيّده كنيزان است و غيبتى كند كه باطل جويان در آن شكّ كنند، سپس خداى تعالى او را آشكار كند

______________________________

(1) إبراهيم: 25.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:22

و بر دست او شرق و غرب عالم را بگشايد و روح اللَّه عيسى بن مريم عليه السّلام فرود آيد و پشت سر او نماز گزارد و زمين به نور پروردگارش روشن گردد و در زمين بقعه اى نباشد كه غير خداى تعالى در آن پرستش شود و همه دين از آن خداى تعالى گردد، گرچه مشركان را ناخوش آيد.

32-

(1) منصور گويد: امام صادق عليه السّلام فرمود: اى منصور! اين امر بر شما در نيايد مگر پس از يأس و نه به خدا قسم تا آنكه از يك ديگر متمايز شويد، نه به خدا سوگند اين امر بر شما در نيايد تا آنكه امتحان شويد، نه به خدا سوگند اين امر بر شما در نيايد تا آنكه شقى بدبخت و سعيد نيكبخت گردد.

33-

(2) زرارة بن أعين گويد: از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: براى قائم پيش از آنكه قيام كند غيبتى است، گفتم: فداى شما شوم! براى چه؟ فرمود:

مى ترسد- و با دست به بطن و گردن خود اشاره كرد- سپس فرمود: او منتظرى است كه مردم در ولادتش شكّ مى كنند، بعضى مى گويند: چون پدرش مرد

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:23

فرزندى براى او نبود، و بعضى گويند: دو سال پيش از وفات پدرش متولّد شده است، زيرا خداى تعالى امتحان خلقش را دوست مى دارد و در اين هنگام باطل جويان شكّ مى كنند.

34-

(1) عبيد بن زرارة گويد: از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: مردم امام خود را نيابند، او در موسم حجّ شاهد ايشان است و آنها را مى بيند امّا آنها او را نمى بينند.

35-

(2) هانى تمّار گويد: امام صادق عليه السّلام فرمود: براى صاحب اين امر غيبتى است كه ديندار در آن غيبت مانند كسى است كه دستش را بر روى شاخه درخت خار كشد، سپس فرمود- با دستش اين چنين- آنگاه فرمود: براى صاحب اين امر غيبتى است و بنده بايستى تقواى الهى پيشه سازد و متمسّك به دينش باشد.

36-

(3) مفضّل بن عمر گويد: از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: فرياد

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:24

نكنيد، به خدا سوگند امام شما ساليانى از روزگارتان غيبت كند و حتما مورد آزمايش واقع شويد تا به غايتى كه بگويند: او مرده يا هلاك شده و به كدام وادى سلوك كرده است؟ و چشمان مؤمنان بر او بگريد و واژگون شويد همچنان كه كشتى در امواج دريا واژگون شود، و تنها كسى نجات يابد كه خداى تعالى از او ميثاق گرفته و در قلبش ايمان نقش كرده و او را به روحى از جانب خود مؤيّد كرده باشد، و دوازده پرچم مشتبه برافراشته شود كه هيچ يك از ديگرى بازشناخته نشود، راوى گويد: من گريستم، آنگاه فرمود: اى ابا عبد اللَّه! چرا گريه مى كنى؟

گفتم: چگونه نگريم در حالى كه شما مى گوئيد: دوازده پرچم مشتبه كه هيچ يك از ديگرى باز شناخته نشود، پس ما چه كنيم؟ راوى گويد: امام به پرتو آفتاب كه به داخل ايوان تابيده بود نگريست و فرمود: اى ابا عبد اللَّه! آيا اين آفتاب را مى بينى؟ گفتم: آرى، فرمود: به خدا سوگند امر ما از اين آفتاب روشن تر است.

37-

ترجمه كمال الدين ج 2 24 37 - ..... ص : 24

1) عبد الرّحمان بن سيابة از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: حال شما

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:25

چگونه است آنگاه كه بى امام و نشانه هدايت باقى بمانيد و بعضى از شما از بعضى ديگر براءت جويند، بدانيد كه در آن زمان از يك ديگر ممتاز شويد و مورد آزمايش واقع گرديد و غربال شويد و در آن زمان شمشيرها رفت و آمد كند

و در اوّل روز كسى به امارت رسد امّا در پايان روز خلع و كشته شود.

38-

(1) عمر بن عبد العزيز از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: آنگاه كه صبح و شام مى كنى در حالى كه امامى را نمى بينى كه از وى پيروى كنى، آن را كه دوست مى داشتى دوست بدار و آن را كه دشمن مى داشتى دشمن بدار تا خداى تعالى او را آشكار كند.

39-

(2) راوى از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: حال شما چون خواهد بود آنگاه كه روزگارى بمانيد كه امامتان را نشناسيد؟ گفتند: چون چنين شود چه كنيم؟ فرمود: به همان امر اوّل متمسّك شويد تا بر شما روشن شود.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:26

40-

(1) عبد اللَّه بن سنان گويد: من و پدرم بر امام صادق عليه السّلام وارد شديم، فرمود: حال شما چون باشد آنگاه كه به حالى درآئيد كه امام هدايت را نبينيد و نشانه هدايت رؤيت نشود و هيچ كس نجات نيابد مگر آنكه دعاى غريق را بخواند، پدرم گفت: در آن شب ظلمانى كه چنين امرى واقع شود ما چه كنيم؟

فرمود: امّا تو آن را ادراك نمى كنى و چون آن واقع گردد به آنچه كه داريد متمسّك شويد تا امر برايتان روشن گردد.

41-

(2) ابان بن تغلب گويد: امام صادق عليه السّلام به من فرمود: زمانى بر مردم در آيد كه گداخته شوند و علم در بين اين دو مسجد در هم پيچيده شود همچنان كه مار در لانه اش نهان شود، يعنى بين مكّه و مدينه، و در اين بين كه چنين باشند به ناگاه خداى تعالى ستاره آنها را آشكار سازد، گويد: گفتم: مقصود از «گداخته شدن» چيست؟ فرمود: دوران فترت و غيبت امامتان، گويد: گفتم: در اين ميانه

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:27

چه كنيم؟ فرمود: بر آنچه هستيد استوار باشيد تا آنكه خداوند ستاره شما را آشكار سازد.

42-

(1) مفضّل بن عمر گويد: از امام صادق عليه السّلام از تفسير جابر پرسيدم، فرمود: آن را بر سفلگان مخوان كه آن را ضايع كنند، آيا در كتاب خداى تعالى نخوانده اى فَإِذا نُقِرَ فِي النَّاقُورِ «1»؟ كه از ما امامى نهان است و چون خداى تعالى بخواهد او را ظاهر سازد، قلبش را تحت تأثير قرار دهد و او ظاهر شود و به دستورات خداى تعالى فرمان دهد.

43-

(2) عيسى بن عبد اللَّه گويد به دايى خود امام صادق عليه السّلام گفتم: اگر روزگارى پيش آمد و شما را نديدم از كه پيروى كنم؟ و او به موسى عليه السّلام اشاره فرمود، گفتم: اگر موسى در گذشت از چه كسى؟ فرمود: از فرزندش، گفتم: اگر او درگذشت و برادرى بزرگ و فرزندى كوچك باقى گذاشت از كه پيروى كنم؟

______________________________

(1) المدثر: 9.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:28

فرمود: از فرزندش، سپس فرمود: پيوسته چنين خواهد بود، گفتم: اگر او را و جايگاه او را نشناسم چه كنم؟ فرمود: مى گويى: بار الها! من بر ولايت حجّتهاى از فرزندان امام در گذشته باقى هستم، و اين كفايت از آن مى كند.

44-

(1) زرارة از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: بر مردم روزگارى درآيد كه امامشان از آنها غايب شود، گفتم: مردم در آن زمان چه مى كنند؟

فرمود: به همان امرى كه بر آن بوده اند متمسّك مى شوند تا آنكه بر ايشان روشن شود.

45-

(2) ابو بصير از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: پس از حسين عليه السّلام نه امام خواهد بود كه نهمين آنان قائم ايشان است.

46-

(3) ابو بصير گويد: امام صادق عليه السّلام فرمود: در صاحب اين امر سنّتهايى از

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:29

انبياء وجود دارد، سنّتى از موسى بن عمران و سنّتى از عيسى و سنّتى از يوسف و سنّتى از محمّد صلوات اللَّه عليهم.

امّا سنّت او از موسى بن عمران آن است كه او نيز خائف و منتظر است، امّا سنّت او از عيسى آن است كه در حقّ او نيز همان مى گويند كه در باره عيسى گفتند، امّا سنّت او از يوسف مستور بودن است، خداوند بين او و خلق حجابى قرار مى دهد، مردم او را مى بينند امّا نمى شناسند، و امّا سنّت او از محمّد صلى اللَّه عليه و آله و سلم آن است كه به هدايت او مهتدى مى شود و به سيره او حركت مى كند.

47-

(1) حارث بن مغيره گويد: از امام صادق عليه السّلام پرسيدم: آيا مى شود مردم در حالى باشند كه امامشان را نشناسند؟ فرمود: چنين گفته شده است، گفتم:

مردم در آن حال چه مى كنند؟ فرمود: به امر اوّل مى آويزند تا آنكه آن ديگر نيز بر آنها روشن شود.

48-

(2) از امام موسى كاظم عليه السّلام روايت شده است كه فرمود: از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه در تفسير اين قول خداى تعالى: قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ أَصْبَحَ

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:30

ماؤُكُمْ غَوْراً فَمَنْ يَأْتِيكُمْ بِماءٍ مَعِينٍ فرمود: بنگريد اگر امامتان غايب شود، چه كسى امامى جديد براى شما مى آورد؟.

49-

(1) عبيد گويد: از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: مردم امام خود را نيابند، او در موسم حجّ آنها را مى بيند امّا آنها او را نمى بينند.

50-

(2) عبد اللَّه بن سنان از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: به زودى شبهه اى به شما مى رسد و در آن بى نشانه هويدا و امام هدايت بمانيد و كسى از آن شبهه نجات نمى يابد مگر آنكه دعاى غريق را بخواند، گفتم: دعاى غريق چگونه است؟ فرمود: مى گويى:

«يا اللَّه يا رحمان يا رحيم يا مقلّب القلوب ثبّت قلبي على دينك»

، و من هم گفتم:

«يا اللَّه يا رحمان يا رحيم يا مقلّب القلوب و الأبصار ثبّت قلبي على دينك»

، امام فرمود: خداى تعالى مقلّب القلوب و الأبصار است و ليكن همچنان كه من گفتم بگو:

«يا مقلّب القلوب ثبّت قلبي على دينك»

.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:31

51-

(1) سدير صيرفيّ گويد: من و مفضّل بن عمر و ابو بصير و ابان بن تغلب بر مولايمان امام صادق عليه السّلام وارد شديم و ديديم كه بر خاك نشسته و جبّه خيبرى طوقدار بى گريبان گريبان آستين كوتاهى در بر او بود و او مانند مادر فرزند مرده شيداى جگر سوخته اى مى گريست و اندوه تا وجناتش رسيده و گونه هايش دگرگون شده و ديدگانش پر از اشك گرديده است و مى گويد:

اى آقاى من! غيبت تو خواب از ديدگانم ربوده و بسترم را بر من تنگ ساخته و آسايش قلبم را از من سلب نموده است. اى آقاى من! غيبت تو اندوه مرا به فجايع ابدى پيوند داده، و فقدان يكى پس از ديگرى جمع و شمار را نابود كرده است، من ديگر احساس نمى كنم اشكى را كه از ديدگانم بر گريبانم روان است و ناله اى را كه از مصائب و بلاياى گذشته از سينه ام سر مى كشد، جز آنچه را كه در برابر

ديدگانم مجسّم است و از همه گرفتاريها بزرگتر و جانگدازتر و سخت تر و ناآشناتر است، ناملايماتى كه با غضب تو در آميخته و مصائبى كه با خشم تو عجين شده است.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:32

(1) سدير گويد: چون امام صادق عليه السّلام را در چنين حالى ديديم از شدّت وله عقل از سرمان پريد و به واسطه آن رخداد هائل و پديده وحشتناك و از شدّت جزع قلوبمان چاك چاك گرديد و پنداشتيم كه آن نشانه مكروهى كوبنده و يا مصيبتى از مصائب روزگار است كه بر وى نازل شده است. و گفتيم: اى فرزند بهترين خلايق! چشمانت گريان مباد! از چه حادثه اى اشكتان روان و سرشك از ديدگانتان ريزان است؟ و كدام حالتى است كه اين ماتم را بر شما واجب كرده است؟

گويد: امام صادق عليه السّلام نفس عميقى كشيد كه بر اثر آن درونش برآمد و هراسش افزون شد و فرمود: واى بر شما صبح امروز در كتاب جفر مى نگريستم و آن كتابى است كه مشتمل بر علم منايا و بلايا و مصائب عظيمه و علم ما كان و ما يكون تا روز قيامت است، همان كتابى كه خداى تعالى آن را به محمّد صلى اللَّه عليه و آله و سلم و ائمّه پس از او عليهم السّلام اختصاص داده است و در فصولى از آن مى نگريستم، ميلاد قائم ما و غيبتش و تأخير كردن و طول عمرش و بلواى مؤمنان در آن زمان و پيدايش شكوك در قلوب آنها به واسطه طول غيبت و مرتد شدن آنها از دينشان و بركندن رشته اسلام از گردنهايشان كه خداى تعالى فرموده است: وَ كُلَّ إِنسانٍ

أَلْزَمْناهُ طائِرَهُ فِي عُنُقِهِ «1» كه مقصود از آن ولايت است و پس از آنكه در آن فصول

______________________________

(1) الاسراء: 13.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:33

نگريستم (1) رقّتى مرا فرا گرفت و اندوه بر من مستولى شد. گفتيم: اى فرزند رسول خدا! ما را مشرّف و گرامى بدار و در بعضى از آنچه در اين باب مى دانى شريك گردان! فرمود: خداى تعالى در قائم ما سه خصلت جارى ساخته كه آن خصلتها در سه تن از پيامبران نيز جارى بوده است: مولدش را چون مولد موسى و غيبتش را مانند غيبت عيسى و تأخير كردنش را مانند تأخير كردن نوح مقدّر كرده است و بعد از آن عمر عبد صالح- يعنى خضر عليه السّلام- را دليلى بر عمر او قرار داده است. به آن حضرت گفتيم: اى فرزند رسول خدا! اگر ممكن است وجوه اين معانى را براى ما توضيح دهيد.

فرمود: امّا تولّد موسى عليه السّلام، چون فرعون واقف شد كه زوال پادشاهى او به دست موسى است، دستور داد كه كاهنان را حاضر كنند و آنها وى را از نسب موسى آگاه كردند و گفتند كه وى از بنى اسرائيل است و فرعون به كارگزاران خود دستور مى داد كه شكم زنان باردار بنى اسرائيل را پاره كنند و حدود بيست و چند هزار نوزاد را كشت امّا نتوانست به كشتن موسى عليه السّلام دست يابد زيرا او در

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:34

حفظ و حمايت خداى تعالى بود (1) و بنى اميّه و بنى عبّاس نيز چنين اند، وقتى واقف شدند كه زوال پادشاهى آنها و پادشاهى اميران و ستمگران آنها به دست قائم ماست، با ما به دشمنى برخاستند

و در قتل آل رسول صلى اللَّه عليه و آله و سلم و نابودى نسل او شمشير كشيدند به طمع آنكه بر قتل قائم دسترسى پيدا كنند، امّا خداى تعالى امر خود را مكشوف يكى از ظلمه نمى سازد و نور خود را كامل مى كند، گر چه مشركان را ناخوش آيد.

و امّا غيبت عيسى عليه السّلام، يهود و نصارى اتّفاق كردند كه او كشته شده است، امّا خداى تعالى با اين قول خود آنان را تكذيب فرمود: وَ ما قَتَلُوهُ وَ ما صَلَبُوهُ وَ لكِنْ شُبِّهَ لَهُمْ. «3» و غيبت قائم نيز چنين است، زيرا اين امّت به واسطه طول مدّتش آن را انكار مى كند، پس گوينده اى به هذيان گويد او متولّد نشده است، و گوينده اى ديگر گويد: او مرده است، و گوينده اى ديگر اين كلام كفرآميز را گويد كه يازدهمين ما ائمّه عقيم بوده است، و گوينده اى ديگر با اين كلام از دين خارج شود كه تعداد ائمّه به سيزده و يا بيشتر رسيده است، و گوينده اى ديگر به

______________________________

(3) النساء: 157.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:35

نافرمانى خداى تعالى پرداخته و گويد روح قائم در جسد ديگرى سخن مى گويد.

(1) امّا تأخير كردن نوح عليه السّلام چنين است كه چون از خداوند براى قوم خود طلب عقوبت كرد، خداى تعالى روح الأمين عليه السّلام را با هفت هسته خرما به نزد وى فرستاد و به او گفت: اى پيامبر خدا! خداى تعالى به تو مى گويد: اينها خلايق و بندگان من هستند و آنها را با صاعقه اى از صواعق خود نابود نمى كنم مگر پس از تأكيد كردن دعوت و الزام ساختن حجّت، پس بار ديگر در دعوت قومت تلاش كن

كه من به تو ثواب خواهم داد و اين هسته ها را بكار و فرج و خلاص تو آنگاه است كه آنها برويد و بزرگ شود و ميوه به بار آورد و اين مژده را به مؤمنان پيرو خود بده.

و چون پس از زمانى طولانى درختها روئيد و پوست گرفت و داراى ساقه و شاخه شد و ميوه داد و به بار نشست از خداى تعالى درخواست كرد كه وعده را عملى سازد، امّا خداى تعالى فرمان داد كه هسته اين درختها را بكارد و دوباره صبر و تلاش كند و حجّت را بر قومش تأكيد كند و او نيز آن را به طوائفى كه به او ايمان آورده بودند گزارش كرد و سيصد تن از آنان از دين برگشتند و گفتند: اگر

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:36

مدّعاى نوح حقّ بود در وعده پروردگارش خلفى واقع نمى شد.

(1) سپس خداى تعالى هر بار دستور مى داد كه هسته ها را بكارد و نوح نيز هفت مرتبه آنها را كاشت و هر مرتبه طوائفى از مؤمنين از دين بر مى گشتند تا آنكه هفتاد و چند نفر بيشتر باقى نماندند. آنگاه خداى تعالى وحى فرمود كه اى نوح! هم اكنون صبح روشن از پس شب تار دميد و حقّ محض و صافى از ناخالص و كدر آن جدا شد، زيرا بدطينتان از دين بيرون رفتند و اگر من كفّار را نابود مى كردم و اين طوائف از دين بيرون شده را باقى مى گذاشتم به وعده خود در باره مؤمنانى كه در توحيد با اخلاص بودند و به رشته نبوّت تو متمسّك بودند وفا نكرده بودم، زيرا من وعده كرده بودم كه آنان را جانشين

زمين كنم و دينشان را استوار سازم و خوفشان را مبدّل به امن نمايم تا با رفتن شكّ از قلوب آنها عبادت من خالص شود، و چگونه اين جانشينى و استوارى و تبديل خوف به امن ممكن بود در حالى كه ضعف يقين از دين بيرون شدگان و خبث طينت و سوء سريرت آنها- كه از نتايج نفاق است- و گمراه شدن آنها را مى دانستم، (2) و اگر

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:37

رائحه سلطنت مؤمنان را آن هنگام كه ايشان را جانشين زمين ساخته و بر تخت سلطنت نشانده و دشمنانشان را نابود مى سازم استشمام مى كردند، باطن نفاقشان را مستحكم كرده و دشمنى با برادرانشان را آشكار مى كردند و در طلب رياست و فرماندهى با آنها مى جنگيدند و با وجود فتنه انگيزى و جنگ و نزاع بين ايشان چگونه تمكين و استوارى در دين و إعلاء امر مؤمنين ممكن خواهد بود، خير چنين نيست «وَ اصْنَعِ الْفُلْكَ بِأَعْيُنِنا وَ وَحْيِنا».

امام صادق عليه السّلام فرمود: قائم عليه السّلام نيز چنين است زيرا ايّام غيبت او طولانى مى شود تا حقّ محض و ايمان صافى از كدر آن مشخّص شود و هر كسى كه از شيعيان طينت ناپاكى دارد از دين بيرون رود، كسانى كه ممكن است چون استخلاف و تمكين و امنيّت منتشره در عهد قائم عليه السّلام را احساس كنند نفاق ورزند.

مفضّل گويد: گفتم اى فرزند رسول خدا! اين نواصب مى پندارند كه اين آيه (يعنى آيه 55 سوره نور) در شأن ابو بكر و عمر و عثمان و علىّ عليه السّلام نازل شده است، فرمود: خداوند قلوب نواصب را هدايت نمى كند، چه زمانى دينى كه خدا و

ترجمه كمال الدين

،ج 2،ص:38

رسولش از آن خشنود بوده اند متمكّن و استوار و برقرار بوده (1) و امنيّت در ميان امّت منتشر و خوف از قلوبشان رخت بربسته و شكّ از سينه هاى آنها مرتفع شده است؟ آيا در عهد آن خلفاى سه گانه؟ يا در عهد علىّ عليه السّلام كه مسلمين مرتدّ شدند و فتنه هايى برپا شد و جنگهايى بين مسلمين و كفّار به وقوع پيوست؟

سپس امام صادق عليه السّلام اين آيه را تلاوت فرمودند: حَتَّى إِذَا اسْتَيْأَسَ الرُّسُلُ وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ قَدْ كُذِبُوا جاءَهُمْ نَصْرُنا. «1»

و امّا عبد صالح- يعنى خضر- خداى تعالى عمر او را طولانى ساخته است، ولى نه بخاطر نبوّتى كه براى وى تقدير كرده است و يا كتابى كه بر وى فرو فرستد و يا شريعتى كه به واسطه آن شرايع انبياء پيشين را نسخ كند و يا امامتى كه بر بندگانش اقتداء به آن لازم باشد و يا طاعتى كه انجام دادن آن بر وى واجب باشد (كه حضرت خضر پيامبر و يا امام نبوده است) بلكه چون در علم خداوند گذشته بود كه عمر قائم عليه السّلام در دوران غيبتش طولانى خواهد شد، تا بجائى كه بندگانش آن را به واسطه طولانى بودنش انكار كنند، عمر بنده صالح خود را طولانى كرد تا از طول عمر او به طول عمر قائم عليه السّلام استدلال شود و حجّت

______________________________

(1) يوسف: 110.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:39

معاندان منقطع گردد و براى مردم عليه خداوند حجّتى نباشد.

54-

(1) ابو بصير از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه در تفسير اين قول خداى تعالى: يَوْمَ يَأْتِي بَعْضُ آياتِ رَبِّكَ لا يَنْفَعُ نَفْساً إِيمانُها لَمْ تَكُنْ آمَنَتْ مِنْ قَبْلُ أَوْ

كَسَبَتْ فِي إِيمانِها خَيْراً. «1» فرمود: يعنى خروج قائم منتظر ما، سپس فرمود: اى ابا بصير! خوشا بحال شيعيان قائم ما، كسانى كه در غيبتش منتظر ظهور او هستند و در حال ظهورش نيز فرمانبردار اويند، آنان اولياى خدا هستند كه نه خوفى بر آنهاست و نه اندوهگين مى شوند.

55-

(2) ابو بصير از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: خوشا بحال كسى كه در غيبت قائم ما به امر ما تمسّك جويد و قلبش پس از هدايت منحرف نشود، گفتم: فداى شما شوم طوبى چيست؟ فرمود: درختى در بهشت است كه ريشه آن

______________________________

(1) الانعام: 158.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:40

در سراى علىّ بن أبى طالب عليه السّلام است و هيچ مؤمنى نيست جز آنكه شاخه اى از شاخه هاى آن درخت در سراى اوست و آن همان قول خداى تعالى است كه فرمود: طُوبى لَهُمْ وَ حُسْنُ مَآبٍ. «1»

56-

(1) ابو بصير گويد: به امام صادق عليه السّلام گفتم: اى فرزند رسول خدا! من از پدر شما شنيدم كه مى فرمود: پس از قائم دوازده مهدىّ خواهد بود، امام صادق عليه السّلام فرمود: دوازده مهدىّ گفته است نه دوازده امام آنها قومى از شيعيان ما هستند كه مردم را به موالات و معرفت حقّ ما مى خوانند.

57-

(2) مفضّل بن عمر گويد: از امام صادق عليه السّلام از اين قول خداى سبحان پرسش كردم وَ إِذِ ابْتَلى إِبْراهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ. «2» كه اين چه كلماتى است؟ فرمود:

همان كلماتى است كه آدم آن را از پروردگارش دريافت كرد و بر زبان جارى نمود و خداوند توبه اش را پذيرفت و آن اين كلمات است كه گفت:

«أسألك بحقّ

______________________________

(1) الرعد: 29.

(2) البقرة: 124.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:41

محمّد و عليّ و فاطمة و الحسن و الحسين إلّا تبت عليّ»

. (1) و خداوند توبه او را پذيرفت كه او توّاب و رحيم است. گفتم: اى فرزند رسول خدا! منظور خداى تعالى از جمله «فأتمّهنّ» چه بوده است؟ فرمود: يعنى ائمّه دوازده گانه را به قائم تمام مى كند كه نه امام آنها از فرزندان حسين عليه السّلام خواهند بود.

مفضّل گويد: گفتم: اى فرزند رسول خدا! مرا از معنى اين كلام الهى كه مى فرمايد: وَ جَعَلَها كَلِمَةً باقِيَةً فِي عَقِبِهِ «1» آگاه كنيد: فرمود مقصود از آن امامت است كه خداى تعالى آن را تا روز قيامت در دنباله حسين عليه السّلام قرار داد. گويد:

گفتم: اى فرزند رسول خدا! چرا امامت اختصاص به فرزندان حسين عليه السّلام يافت نه فرزندان حسن عليه السّلام، در حالى كه آنها هر دو فرزندان رسول خدا و دو سبط او

و سيّد جوانان بهشت هستند؟ فرمود: موسى و هارون دو پيامبر مرسل و دو برادر بودند و خداى تعالى پيامبرى را در سلاله هارون قرار داد نه در سلاله موسى، هيچ يك از آن دو پيامبر را نسزد كه بگويد: چرا خداوند چنين كرده است؟ و امامت مأموريت از سوى حقّ تعالى در زمين است و هيچ كس را نسزد كه

______________________________

(1) الزخرف: 28.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:42

بگويد: چرا آن را در سلاله حسين قرار داده است و نه حسن، زيرا خداى تعالى در جميع افعالش حكيم است از كردارش پرسش نشود امّا از افعال آنها پرسش شود.

باب 34 روايات امام موسى كاظم عليه السّلام در باره قائم عليه السّلام و غيبت او

1-

(1) علىّ بن جعفر از برادر خود امام كاظم عليه السّلام روايت كند كه فرمود: چون پنجمين امام از فرزندان امام هفتمين غايب شود اللَّه اللَّه در دينتان مراقب باشيد كسى آن را از شما زايل نسازد، اى فرزندان من! بناچار صاحب الامر غيبتى دارد تا به غايتى كه معتقدان به اين امر از آن بازگردند، اين محنتى است كه خداى تعالى خلقش را به واسطه آن بيازمايد و اگر پدران و اجداد شما دينى بهتر از اين مى شناختند از آن پيروى مى كردند. گفتم: اى آقاى من! پنجمين از فرزندان هفتمين كيست؟ فرمود: اى فرزندان من! عقلهاى شما از درك آن ناتوان است و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:43

خردهاى شما تاب تحمّل آن را ندارد و ليكن اگر بمانيد او را درك خواهيد كرد.

2-

(1) عبّاس بن عامر قصبانى گويد: از امام موسى كاظم عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: صاحب اين امر كسى است كه مردم مى گويند هنوز متولّد نشده است.

3-

(2) علىّ بن جعفر گويد: به برادرم امام كاظم عليه السّلام گفتم: تأويل اين كلام الهى چيست: قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ أَصْبَحَ ماؤُكُمْ غَوْراً فَمَنْ يَأْتِيكُمْ بِماءٍ مَعِينٍ. فرمود: چون امامتان مفقود گردد و او را نبينيد چه خواهيد كرد؟

4-

(3) داود بن كثير رقّى گويد: از امام كاظم عليه السّلام پرسيدم صاحب الامر كيست؟

فرمود: او مطرود و يگانه و غريب و غائب از خاندان خود و خونخواه پدرش مى باشد.

5-

اشاره

(4) يونس بن عبد الرّحمن گويد: بر موسى بن جعفر وارد شدم و گفتم: اى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:44

فرزند رسول خدا! آيا شما قائم به حقّ هستيد؟ فرمود: من قائم به حقّ هستم و ليكن قائمى كه زمين را از دشمنان خدا پاك سازد و آن را از عدل و داد آكنده سازد همچنان كه پر از ظلم و جور شده باشد او پنجمين از فرزندان من است و او را غيبتى طولانى است زيرا بر نفس خود مى هراسد و اقوامى در آن غيبت مرتدّ شده و اقوامى ديگر در آن ثابت قدم خواهند بود.

سپس فرمود: خوشا بر احوال شيعيان ما كه در غيبت قائم ما به رشته ما متمسّك هستند و بر دوستى ما و بيزارى از دشمنان ما ثابت قدم هستند، آنها از ما و ما از آنهائيم، آنها ما را به امامت و ما نيز آنان را به عنوان شيعيان پذيرفته ايم پس خوشا بر احوال آنها و خوشا بر احوال آنها بخدا سوگند آنان در روز قيامت هم درجه ما هستند.

مؤلّف اين كتاب- رضى اللَّه عنه- گويد:
اشاره

«يكى از علّتهايى كه بخاطر آن غيبت واقع گرديده- چنان كه در اين حديث ذكر شده- خوف است و خود موسى بن جعفر عليهما السّلام در دوران ظهورشان امر امامت خود را پنهان مى كردند و شيعيانشان

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:45

بخاطر خوف از سركش زمانه يعنى هارون الرّشيد به نزد امام رفت و آمد نمى كردند (1) و به او اشاره نمى نمودند تا به جايى كه چون در مجلس يحيى بن خالد از هشام بن حكم راجع به دلائل امامت پرسش شد او به آنها پاسخ گفت و چون گفتند: كسى كه داراى اين صفات

است كيست؟ گفت: صاحب اين كاخ امير المؤمنين هارون الرّشيد. و هارون از پشت پرده كلامش را شنيد و گفت: بخدا سوگند (او ما را گرفته و) از انبان نوره به ما عطا كرده است. و چون هشام شنيد كه او آمده است گريخت و در طلب او شدند امّا (هارون) به او دسترسى پيدا نكرد، و او به كوفه رفت و نزد يكى از شيعيان بود تا آنكه در گذشت و از تعقيب او دست بر نداشت تا آنكه جنازه او را در خرابه كوفه گذاشتند و نامه اى نوشتند كه اين هشام بن حكم است كه امير المؤمنين در تعقيب او بود تا آنكه قاضى و معين و عدول و كارگزارش او را شناسايى كردند، آنگاه آن سركش زمانه از تعقيب او دست برداشت».

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:46

بيان سخنان هشام بن حكم رضى اللَّه عنه در اين مجلس و سرانجام او

(1) علىّ أسوارى گويد: يحيى بن خالد روزهاى شنبه در سراى خود مجلسى داشت و متكلّمان از هر فرقه و مذهب آنجا گرد مى آمدند و در باره اديان و مذاهب خود با يك ديگر مناظره و احتجاج مى كردند و خبر آن به هارون الرّشيد رسيد و به يحيى بن خالد گفت: اى عبّاسى! اين انجمنى كه خبرش به من رسيده و در منزل تو تشكيل مى شود و متكلّمان در آن حضور مى يابند چيست؟ گفت: اى امير المؤمنين! هيچ ترفيعى كه امير المؤمنين به من مرحمت كرده اند و هيچ كرامت و رفعتى كه دارا هستم براى من نيكوتر از اين مجلس نيست، زيرا هر گروهى با وجود اختلاف مذاهبشان در آن حاضر مى شوند و با يك ديگر احتجاج مى كنند و حقّ آنها شناخته مى شود و فساد هر يك

از مذاهب باطله نمودار مى گردد.

هارون گفت: دوست دارم در اين مجلس حاضر شوم و سخنان آنها را بشنوم

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:47

(1) مشروط بر آنكه از حضور من آگاه نشوند و از من نترسند و مذاهب خود را اظهار كنند. گفت: اختيار با امير المؤمنين است هر وقت اراده فرمايد در خدمتم.

گفت: دستت را بر سرم بگذار و تعهّد كن كه از حضور من مطّلع نشوند و او نيز چنين كرد، بعد از آن، اين خبر به معتزله رسيد و ميان خود مشورت كردند و تصميم گرفتند در آن مجلس با هشام در باب امامت گفتگو كنند چون مذهب هارون و مخالفت او را با اماميّه مى دانستند، راوى گويد: آنها به مجلس درآمدند و هشام نيز حاضر شد و عبد اللَّه بن يزيد إباضى كه سر سخت ترين مردم نسبت به هشام بن حكم و طرف گفتگوى او بود حضور داشت و چون هشام وارد شد بر عبد اللَّه بن يزيد سلام گفت. يحيى بن خالد به عبد اللَّه بن يزيد گفت: اى عبد اللَّه! با هشام در موضوع امامت كه مورد اختلاف شماست گفتگو كن.

هشام گفت: اى وزير! آنها پرسشى از ما و پاسخى براى ما ندارند، زيرا آنان گروهى هستند كه با ما در امامت مردى اتّفاق داشتند و بدون علم و معرفت از ما جدا شدند، نه آنگاه كه با ما بودند حقّ را شناختند و نه آنگاه كه از ما جدا شدند دانستند كه براى چه جدا شدند؟ پس از ما سؤالى ندارند و پاسخى هم براى ما

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:48

نخواهند داشت.

(1) بُنان «1» كه از خوارج حروريّه بود گفت: اى هشام

از تو پرسشى دارم، آيا اصحاب علىّ آن روز كه دو حكم معيّن كردند مؤمن بودند يا كافر؟ هشام گفت:

سه گروه بودند، گروهى مؤمن، گروهى مشرك و گروهى گمراه.

امّا مؤمنان كسانى بودند كه مثل من مى گفتند: علىّ عليه السّلام از جانب خداى تعالى امام است و معاويه شايستگى آن را ندارد و به آنچه خداى تعالى در باره علىّ عليه السّلام گفته است ايمان آورده و به آن معترف بودند.

امّا مشركان كسانى بودند كه مى گفتند: علىّ امام است و معاويه نيز شايسته آن است و چون معاويه را در صلاحيّت همراه علىّ عليه السّلام كردند مشرك بودند.

امّا گمراهان كسانى بودند كه از سر حميّت و عصبيّت قبايل و عشاير از دين خارج شدند و چيزى از اين مطالب نفهميدند و نادان بودند.

بنان گفت: اصحاب معاويه كه بودند؟ هشام گفت: آنان نيز سه گروه بودند، گروهى كافر و گروهى مشرك و گروهى گمراه.

______________________________

(1) بنان بضمّ الباء روى الكشّى انّ الصادق عليه السّلام لعنه. توضيح الاشتباه و الاشكال/ 81.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:49

(1) امّا كافران كسانى بودند كه مى گفتند: معاويه امام است و علىّ شايسته آن نيست و از دو جهت كافر شدند يكى از آن جهت كه امامى را كه از جانب خداى تعالى منصوب بود انكار كردند و ديگر از آن جهت كه فردى را كه از جانب خداى تعالى منصوب نبود به امامت برگزيدند.

امّا مشركان گروهى بودند كه مى گفتند: معاويه امام است و علىّ نيز شايسته آن است و معاويه را در صلاحيّت شريك علىّ عليه السّلام كردند.

امّا گمراهان اصحاب معاويه نيز مانند گمراهان اصحاب علىّ عليه السّلام بودند، آنان نيز كسانى بودند كه از

سر حميّت و عصبيّت قبايل و عشاير از دين خارج شدند. در اينجا بنان از كلام فرو ماند.

بعد از آن يكى ديگر از خوارج بنام ضرار گفت: اى هشام! در اين باب، من پرسشى دارم و هشام گفت: خطا كردى، گفت: براى چه؟ هشام گفت: براى آنكه همه شما در انكار امامت مولاى من متّفق هستيد و اين شخص از من پرسشى كرد و شما حقّ پرسش دوم را نداريد تا من اى ضرار! از مذهبت در اين باب پرسش كنم. ضرار گفت: بپرس، هشام گفت: آيا تو معتقدى كه خداى تعالى عادل است و ستم نمى كند؟ گفت: آرى او عادل است و ستم نمى كند. هشام گفت: اگر خداى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:50

تعالى زمين گير را تكليف كند كه به مساجد برود و در راه خدا جهاد كند (1) و نابينا را تكليف كند كه قرآن و كتاب بخواند آيا او عادل است يا ستمكار؟ ضرار گفت:

خدا چنين نمى كند، هشام گفت: مى دانم كه خدا چنين نمى كند، امّا بر سبيل بحث و جدل مى پرسم: اگر خدا بنده را تكليفى كند كه بر ادا و انجام آن راهى نداشته باشد آيا ستمكار نخواهد بود؟ گفت: اگر چنين كند ستمكار خواهد بود.

هشام گفت: به من بگو آيا خداى تعالى بندگانش را به دين واحدى تكليف كرده كه اختلافى در آن نيست و آنها هم بايد طبق آن تكليف عمل كنند؟ گفت:

چنين است، هشام گفت: آيا براى آنها دليلى براى وجود آن دين قرار داده است يا آنكه آنها را به چيزى تكليف كرده كه هيچ دليلى بر وجود آن ندارند؟ و در آن صورت آيا او به منزله كسى

نيست كه نابينا را به قرائت كتابها تكليف كند و زمين گير را به رفتن به مساجد و جهاد تكليف نمايد؟ راوى گويد: ضرار ساعتى سكوت كرد و سپس گفت: بناچار بايد دليلى باشد امّا او مولاى شما نيست، راوى گويد: هشام تبسّمى كرد و گفت: نيمى از تو شيعه شد و بناچار به حقّ گرائيدى و ميان من و تو اختلافى نيست جز در نامگذارى. ضرار گفت: من در اين باب

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:51

سخن را به تو برمى گردانم، (1) و او گفت: برگردان، ضرار به هشام گفت: امامت را چگونه منعقد مى كنى؟ هشام گفت: همان گونه كه خداى تعالى نبوّت را منعقد كرد.

گفت: پس در اين صورت او پيامبر است، هشام گفت: خير، زيرا نبوّت را اهل آسمانها منعقد مى كنند امّا امامت را اهل زمين، عقد نبوّت به توسّط ملائكه است و عقد امامت به دست پيامبر و هر دو عقد به امر خداى تعالى صورت مى گيرد، گفت: دليل آن چيست؟ هشام گفت: اضطرار در آن باب، ضرار گفت: چگونه؟

هشام گفت: كلام در اين مقام از سه وجه خارج نيست: يا آنكه خداى تعالى پس از رسول اكرم از خلايق رفع تكليف كرده و آنها را مكلّف ننموده و امر و نهى به آنها نكرده است و خلايق به منزله درندگان و چهار پايانى شدند كه هيچ تكليفى بر آنها نيست، اى ضرار! آيا تو چنين مى گويى؟ و پس از رسول اكرم رفع تكليف شده است؟ گفت: من چنين نمى گويم. هشام گفت: وجه دوم آن است كه مردمان مكلّف پس از رسول خدا به دانشمندانى تبديل شده باشند كه به مانند رسول اكرم عالم

باشند و هيچ يك از آنها به ديگرى نيازمند نبوده و به وجود خود بى نياز از غير باشند و به حقّى كه هيچ اختلافى در آن نيست رسيده باشند، آيا تو چنين مى گويى كه مردمان همه دانشمند شدند و در علم دين به مانند رسول اكرم

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:52

گرديدند (1) به غايتى كه هيچ يك از آنها به ديگرى محتاج نبوده و در وصول به حقّ به وجود خود بى نياز از ديگران شدند؟ گفت: من چنين نمى گويم، بلكه مردم محتاج به غير خود هستند.

گفت: تنها آن وجه سوم باقى ماند و آن اين است كه ناچار بايد عالمى باشد كه رسول اكرم او را براى مردم معيّن كند و مرتكب سهو و غلط و ستم نشود، معصوم از گناهان و مبرّاى از خطايا باشد، مردم بدو محتاج باشند و او نيازمند به يكى از آنها نباشد. گفت: دليل بر آن چيست؟ هشام گفت: هشت دليل دارد، چهار دليل در صفات نسب اوست و چهار دليل در صفات خودش.

امّا آن چهار دليلى كه در صفات نسب اوست چنين است: او بايد معروف الجنس و معروف القبيله و معروف البيت باشد و از طرف صاحب دين و ملّت به او اشاره شده باشد. امّا در ميان اين خلق جنسى معروف تر از جنس عرب كه صاحب دين و ملّت از ميان آنهاست ديده نشده است، كسى كه نامش را

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:53

هر روزه در عبادتگاهها پنج مرتبه فرياد مى كنند (1) و مى گويند: أشهد أن لا إله إلّا اللَّه و أنّ محمّدا رسول اللَّه. و دعوت او به گوش هر نيكوكار و بدكار و عالم و نادان و معترف

و منكر در شرق و غرب عالم مى رسد و اگر روا بود كه حجّت خداى تعالى بر خلق از غير اين جنس باشد روزگارى بر جوينده و خواستار مى آمد كه او را مى جست امّا نمى يافت و روا بود كه او را در اجناس ديگرى از اين خلق همچون عجم و غيره بجويد و لازم مى آمد. آنجايى كه خداوند اراده صلاح دارد فساد پديد آيد، و اين در حكمت و عدل خداوند روا نباشد كه بر مردم امرى را واجب كند كه يافت نشود و چون اين روا نباشد جايز نخواهد بود كه امام در غير اين جنس باشد زيرا به صاحب دين و ملّت متّصل است، و در ميان جنس عرب هم روا نباشد كه در غير قبيله پيامبر يعنى قريش باشد زيرا نسب آنان قرب به پيامبر دارد و چون روا نباشد كه از اين جنس و قبيله نباشد روا نخواهد بود كه از اين خاندان نباشد، زيرا نسب اين خاندان قرب به پيامبر دارد و چون اهل اين خاندان بسيارند و بخاطر علوّ و شرافت اين مقام با يك ديگر به مشاجره پرداخته و هر يك از آنها اين مقام را براى خود ادّعا كند، بر صاحب دين و ملّت است كه به او اشاره كرده و شخص و نام و نسبش را بيان كند تا

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:54

ديگرى در آن طمع نكند.

(1) امّا آن چهار دليلى كه در صفات خود اوست چنين است: او بايد اعلم همه خلايق به واجبات و مستحبّات و احكام خداى تعالى باشد تا به غايتى كه هيچ حكم كوچك و بزرگى بر وى پوشيده نباشد و بايد

از همه گناهان معصوم باشد و از همه مردم شجاع تر بوده و در بخشندگى از همه خلايق سخاوتمندتر باشد.

آنگاه عبد اللَّه بن يزيد إباضىّ گفت: از كجا مى گويى كه او بايد اعلم مردم باشد؟ گفت: براى آنكه اگر عالم به همه حدود الهى و احكام و شرايع و سنن او نباشد اطمينانى بر او نيست كه حدود الهى را دگرگون نكند و ممكن است كسى را كه بايد قطع عضو كند تازيانه بزند و كسى را كه بايد تازيانه بزند قطع عضو كند و حدّى را براى خداى تعالى بر طبق فرمانش اجرا نكند و آنجايى كه خداوند اراده صلاح دارد فساد واقع گردد.

گفت: از كجا مى گويى كه بايد او از گناهان معصوم باشد؟ گفت: زيرا اگر از گناهان معصوم نباشد، مرتكب خطا شود و خود و خويشان و نزديكانش را نتواند حفظ كند و خداى تعالى به مثل چنين شخصى بر خلايق احتجاج نكند.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:55

(1) گفت: از كجا مى گويى كه بايد شجاع ترين مردم باشد؟ گفت: براى آنكه او فئه و پناه مسلمين است كسى كه مسلمانان بدو رجوع كنند و خداى تعالى فرموده است: وَ مَنْ يُوَلِّهِمْ يَوْمَئِذٍ دُبُرَهُ إِلَّا مُتَحَرِّفاً لِقِتالٍ أَوْ مُتَحَيِّزاً إِلى فِئَةٍ فَقَدْ باءَ بِغَضَبٍ مِنَ اللَّهِ «1» و اگر شجاع نباشد بگريزد و به غضب الهى گرفتار آيد و كسى كه به غضب الهى گرفتار آيد روا نباشد كه حجّت خداى تعالى بر خلقش باشد.

گفت: از كجا مى گويى كه او بايد بخشنده ترين مردم باشد؟ گفت: براى آنكه او خزانه دار مسلمانان است و اگر بخشنده نباشد، با اشتياق به اموال مسلمين ميل كند و آنها را بگيرد و

خيانت كند و روا نبود كه خداى تعالى به خائنى بر خلقش احتجاج نمايد.

در اينجا ضرار گفت: امروز چه كسى داراى اين صفات است؟ گفت:

صاحب اين كاخ امير المؤمنين! و هارون الرّشيد همه كلام او را مى شنيد و وقتى اين كلام او را شنيد گفت: بخدا سوگند كه او ما را گرفته و از انبان نوره به ما عطا كرده است واى بر تو اى جعفر!- و جعفر بن يحيى با او در پس پرده نشسته بود-

______________________________

(1) الانفال: 16.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:56

مقصود او كيست؟ (1) گفت: يا امير المؤمنين مقصود او موسى بن جعفر است، گفت:

قطعا مقصود او كسانى هستند كه شايستگى آن را دارند و سپس لبان خود را گزيد و گفت: اگر چنين شخصى زنده باشد پادشاهى ساعتى براى من نخواهد بود، به خدا سوگند تأثير زبان اين شخص در قلوب مردم از صد هزار شمشير بيشتر است و يحيى دانست كه هشام را خواهند گرفت و به پشت پرده برفت، هارون گفت: اى عبّاسى! واى بر تو، اين مرد كيست؟ گفت: يا امير المؤمنين! بس است و مقصود شما را برآورده مى كنيم آنگاه به مجلس درآمد و به هشام اشاره زد، هشام دانست كه او را خواهند گرفت، برخاست و چنين وانمود كرد كه براى قضاى حاجت بيرون مى رود، پس كفشهايش را پوشيد و مخفيانه به خانه خود رفت و به آنها دستور داد كه متوارى شوند و خود نيز از همان جا به جانب كوفه گريخت و در كوفه به منزل بشير نبّال كه از حاملان حديث و اصحاب امام صادق عليه السّلام بود فرود آمد و خبر را براى وى

بازگفت، سپس بيمارى سختى بر وى عارض شد، بشير به او گفت: آيا طبيب بر بالينت بياورم؟ گفت: خير كه اين مرض موت من است و چون مرگش فرا رسيد به بشير گفت: چون از تجهيز من فارغ شدى، نيمه شب جنازه مرا در ميدان كناسه كوفه قرار بده و نامه اى بنويس و بگو: اين

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:57

هشام بن حكم است كه امير المؤمنين در جستجوى او بود و به كورى چشم او فوت كرده است.

(1) و هارون دوستان و خويشان هشام را مورد بازجويى و بازخواست قرار داده بود و چون صبح آن شب فرا رسيد، كوفيان او را ديدند و قاضى و معين و كارگزار و عدول كوفه حاضر شدند و هارون الرّشيد را مطّلع كردند و او گفت:

سپاس خدا را كه از او آسوده شديم و كسانى را كه به واسطه وى گرفته بود آزاد ساخت.

6-

اشاره

(2) محمّد بن زياد أزدىّ گويد: از سرور خود موسى بن جعفر عليهما السّلام از تفسير اين كلام الهى پرسيدم: وَ أَسْبَغَ عَلَيْكُمْ نِعَمَهُ ظاهِرَةً وَ باطِنَةً فرمود نعمت ظاهره امام ظاهر است و نعمت باطنه امام غائب است، گفتم: آيا در ميان ائمّه كسى هست كه غائب شود؟ فرمود: آرى شخص او از ديدگان مردم غايب مى شود امّا ياد او از قلوب مؤمنين غايب نمى شود و او دوازدهمين ما امامان است، خداوند براى او هر امر سختى را آسان و هر امر دشوارى را هموار سازد و گنجهاى زمين را برايش آشكار كند و هر بعيدى را براى وى قريب سازد و به توسّط وى تمامى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:58

جبّاران عنود را نابود كند و هر

شيطان متمرّدى را به دست وى هلاك سازد، او فرزند سرور كنيزان است كسى كه ولادتش بر مردمان پوشيده و ذكر نامش بر آنها روا نيست تا آنگاه كه خداى تعالى او را ظاهر ساخته و زمين را پر از عدل و داد نمايد همان گونه كه پر از ظلم و جور شده باشد.

مصنّف اين كتاب- رضى اللَّه عنه- گويد:

من اين حديث را تنها از احمد بن زياد بن جعفر همدانى- رضى اللَّه عنه- در همدان آنگاه كه از حجّ بيت اللَّه برمى گشتم شنيده ام و او مردى موثّق ديندار و فاضل بود رحمت و رضوان خداى تعالى بر او باد.

باب 35 روايات امام رضا عليه السّلام در باره امام دوازدهم و غيبت آن حضرت عليه السّلام

1-

(1) ايّوب بن نوح گفت: به امام رضا عليه السّلام عرض كردم: ما اميدواريم كه شما صاحب الامر باشيد و خداى تعالى بدون خونريزى و شمشير آن را به شما

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:59

بازگرداند كه با شما بيعت شده و سكّه بنامتان ضرب گرديده است، فرمود:

هيچ يك از ما ائمّه نيست كه نامه ها به نزد او آمد و شد كند و از مسائل پرسيده شود و با انگشتان بدو اشاره كنند و اموال به نزد وى حمل شود جز آنكه به خدعه كشته شود و يا آنكه بر بستر خود بميرد تا به غايتى كه خداى تعالى مردى را براى اين امر مبعوث فرمايد كه مولد و منشأ او مخفى امّا نسبش آشكار است.

2-

(1) ريّان بن صلت گويد: از امام رضا عليه السّلام از قائم عليه السّلام پرسش شد فرمود:

جسمش ديده نشود و نامش بر زبان جارى نگردد.

3-

(2) حسن بن محبوب گويد: امام رضا عليه السّلام به من فرمود: بناچار فتنه اى سخت و هولناك خواهد بود كه در آن هر صميميّت و دوستى ساقط گردد و آن هنگامى است كه شيعه سومين از فرزندان مرا از دست بدهد و اهل آسمان و زمين و هر دلسوخته و اندوهناكى بر وى بگريد (مقصود وفات امام حسن عسكرىّ عليه السّلام است)

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:60

سپس (در باره حضرت مهدىّ عليه السّلام) فرمود: پدر و مادرم فداى او باد همنام جدّم و شبيه من و شبيه موسى بن عمران است و بر او گريبان و طوق هاى نور است كه از شعاع نور قدس پرتو گرفته است و هنگام فقدان «ماء معين» بسيارى از زنان و مردان مؤمن، دلسوخته و متأسّف و اندوهناك خواهند بود، گويا آنها را در نااميدترين حالتشان مى بينم كه ندا مى شوند به ندايى كه از دور همان گونه شنيده مى شود كه از نزديك: او رحمتى بر مؤمنان و عذابى بر كافران است.

4-

(1) احمد بن زكريّا گويد: امام رضا عليه السّلام فرمود: منزل تو در كجاى بغداد است؟ گفتم: در محلّه كرخ، فرمود: بدان كه آنجا سالم ترين مكان است و ناچار فتنه اى سخت و هولناك واقع خواهد شد و در آن هر دوستى و صميميّتى ساقط خواهد شد و آن وقتى است كه جمعيّت شيعه سومين از فرزندانم را از دست بدهند.

5-

(2) حسين بن خالد گويد: امام رضا عليه السّلام فرمود: كسى كه ورع نداشته باشد

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:61

دين ندارد و كسى كه تقيّه نداشته باشد ايمان ندارد، گرامى ترين شما نزد پروردگار كسى است كه بيشتر به تقيّه عمل كند، گفتند: اى فرزند رسول خدا! تا به كى؟

فرمود: تا روز وقت معلوم كه روز خروج قائم ما اهل البيت است، و كسى كه تقيّه را پيش از خروج قائم ما ترك كند از ما نيست، گفتند: اى فرزند رسول خدا! قائم شما اهل بيت كيست؟ فرمود: چهارمين از فرزندان من، فرزند سرور كنيزان، خداوند به واسطه وى زمين را از هر ستمى پاك گرداند و از هر ظلمى منزّه سازد و او كسى است كه مردم در ولادتش شكّ كنند و او كسى است كه پيش از خروجش غيبت كند و آنگاه كه خروج كند زمين به نورش روشن گردد و در ميان مردم ميزان عدالت وضع كند و هيچ كس به ديگرى ستم نكند و او كسى است كه زمين براى او در پيچيده شود و سايه اى براى او نباشد و او كسى است كه از آسمان نداكننده اى او را به نام ندا كند و به وى دعوت نمايد به گونه اى كه همه اهل زمين

آن ندا را بشنوند، مى گويد:

«الا إنّ حجّة اللَّه قد ظهر عند بيت اللَّه فاتّبعوه فإنّ الحقّ معه و فيه»

. و اين همان قول خداى تعالى است كه فرموده است: إِنْ نَشَأْ نُنَزِّلْ عَلَيْهِمْ مِنَ السَّماءِ آيَةً فَظَلَّتْ أَعْناقُهُمْ لَها خاضِعِينَ. «2»

______________________________

(2) الشعراء: 4.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:62

6-

(1) عبد السّلام بن صالح هروى گويد: من از دعبل بن علىّ خزاعى شنيدم كه مى گفت: بر مولاى خود امام رضا عليه السّلام قصيده خود را كه چنين آغاز مى شود خواندم:

مدارس آيات خلت من تلاوةو منزل وحى مقفر العرصات و چون به اين ابيات رسيدم:

خروج امام لا محالة خارج يقوم على اسم اللَّه و البركات

يميّز فينا كلّ حقّ و باطل و يجزى على النعماء و النّقمات امام رضا عليه السّلام به سختى گريستند، سپس سر خود را بلند كرده و به من فرمودند: اى خزاعى! روح القدس اين دو بيت را بر زبان تو جارى كرده است، آيا مى دانى اين امام كيست؟ و كى قيام خواهد كرد؟ گفتم نه اى مولاى من! فقط شنيده ام كه امامى از شما خروج مى كند و زمين را از فساد پاك مى سازد و آن را از عدل آكنده مى سازد همان گونه كه از ستم پر شده باشد.

(2) فرمود: اى دعبل! امام پس از من فرزندم محمّد است و پس از او فرزندش

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:63

على و پس از او فرزندش حسن و پس از او فرزندش حسن و پس از فرزندش حجّت قائم كه در دوران غيبتش منتظر او باشند و در ظهورش از او اطاعت كنند و اگر از دنيا جز يك روز باقى نمانده باشد خداى تعالى آن روز را طولانى فرمايد تا خروج

كند و زمين را از عدل آكنده سازد همچنان كه از جور پر شده باشد.

امّا كى خواهد بود، اين إخبار از وقت است و پدرم از پدرانش روايت كند كه به پيامبر اكرم صلى اللَّه عليه و آله و سلم گفتند: اى رسول خدا! قائم از فرزندان شما كى خروج مى كند؟ فرمود: مثل او مثل قيامت است كه «لا يُجَلِّيها لِوَقْتِها إِلَّا هُوَ ثَقُلَتْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ لا تَأْتِيكُمْ إِلَّا بَغْتَةً».

و براى دعبل بن علىّ خزاعىّ- رضى اللَّه عنه- حديث ديگرى است كه مى خواهم آن را به دنبال اين حديثى كه گذشت بياورم.

7-

(1) عبد السّلام بن صالح هروى گويد: دعبل بن علىّ خزاعىّ- رضى اللَّه عنه- بر امام رضا عليه السّلام در شهر مرو درآمد و به ايشان گفت: اى فرزند رسول خدا! من در باره

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:64

شما قصيده اى سروده ام و سوگند ياد كرده ام كه آن را پيش از شما بر احدى نخوانم.

فرمود: برخوان، و او نيز چنين خواند:

مدارس آياتى كه از تلاوت تهى شده، و منزل وحيى كه عرصه هاى آن به بيابانهاى بى آب و علف مبدّل شده است.

و چون به اين بيت رسيد:

مى بينم غنائمى كه حقّ آنهاست در ميان غير آنها تقسيم شده و دستان آنها از غنائم خودشان خالى شده است.

امام رضا عليه السّلام گريست و فرمود: اى خزاعىّ! راست گفتى.

و چون به اين بيت رسيد:

چون خونخواهى كنند دستانشان را كه از ساز و برگ تهى است به طرف دشمنانشان دراز كنند.

امام رضا عليه السّلام دستهاى خود را زير و رو كرد و فرمود: آرى به خدا سوگند دستهاى ما تهى و بسته است. و چون به اين بيت رسيد:

من

در دنيا و ايّام تلاشم ترسان بودم و اميدوارم كه پس از وفاتم در امان باشم.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:65

(1) امام رضا عليه السّلام فرمود: خداوند تو را در روز قيامت در امان بدارد.

و چون به اين بيت رسيد:

و قبرى در بغداد متعلّق به نفس زكيّه است كه خداوند آن را در ميان غرفه هاى بهشت قرار داده است.

امام رضا عليه السّلام فرمود: آيا دو بيت به قصيده تو بيفزايم كه با آنها قصيده تو كامل شود؟ گفت: آرى اى فرزند رسول خدا! آنگاه امام عليه السّلام فرمود:

و قبرى در طوس است و چه مصيبت بزرگى دارد كه درون را با شعله هاى سوزانش آتش مى زند.

تا روز حشر كه خداى تعالى قائم را برانگيزد و غم و اندوه را از ما بزدايد.

دعبل گفت: اى فرزند رسول خدا! اين قبرى كه در طوس است قبر كيست؟

امام رضا عليه السّلام فرمود: قبر من است و روزگارى نگذرد كه طوس محلّ رفت و آمد شيعيان و زوّار من در غربتم گردد، بدان هر كس مرا در طوس و در غربتم زيارت كند در روز قيامت همجوار من و آمرزيده خواهد بود.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:66

(1) سپس امام رضا عليه السّلام بعد از فراغ دعبل از خواندن قصيده برخاست و بدو امر كرد كه از جاى خود برنخيزد و داخل سراى خود شد و پس از ساعتى خادم امام صد دينار رضوى براى وى آورد و بدو گفت: مولايم مى گويد: آن را براى خود هزينه كن، دعبل گفت: به خدا سوگند من براى اين نيامده ام و اين قصيده را براى صله نسروده ام و كيسه پول را نپذيرفت و براى تبرّك و تشرّف جامه اى

از جامه هاى امام رضا عليه السّلام را درخواست كرد، امام رضا عليه السّلام جبّه اى از خز را به همراه آن كيسه كرد و به خادم فرمود: به او بگو: مولاى من مى گويد اين كيسه را بگير كه به زودى بدان نيازمند خواهى شد و در اين باره ديگر سخن مگو، دعبل كيسه و جبّه را گرفت و بازگشت و همراه قافله اى از مرو رفت و چون به موضع «ميان قوهان» رسيد دزدان بر آنان حمله ور شدند و همه قافله را گرفتند و بستند و دعبل نيز جزء دستگيرشدگان بود، و دزدان اموال قافله را تصرّف كردند و به تقسيم آنها پرداختند، يكى از آنان به شعر دعبل تمثّل جسته و گفت.

مى بينم غنائمى كه حقّ آنهاست در ميان غير آنها تقسيم شده و دستان آنها از غنائم خودشان خالى شده است.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:67

(1) دعبل آن را شنيد و گفت: اين بيت از كيست؟ او گفت: از مردى از خزاعه كه به او دعبل بن علىّ مى گويند، دعبل به او گفت: دعبل بن علىّ گوينده اين قصيده كه اين بيت از آنست منم! آن مرد با شتاب به نزد رئيسشان رفت كه از شيعيان بود و بر سر تلّى نماز مى گزارد و او خودش آمد و مقابل دعبل ايستاد و گفت: آيا تو دعبلى؟ گفت: آرى، گفت: قصيده را برخوان و او نيز آن را بازخواند. آنگاه او و همه كاروانيان را از قيد اسارت آزاد و هر آنچه را كه از آنها گرفته بودند به احترام دعبل باز گردانيدند، و دعبل رفت تا به قم رسيد و اهالى قم از او درخواست كردند كه آن

قصيده را براى آنها برخواند، و او گفت: همه در مسجد جامع مجتمع شوند و چون گرد آمدند بالاى منبر رفت و قصيده را برخواند و مردم مال و خلعت بسيارى بدو دادند و خبر جبّه اهدايى امام رضا عليه السّلام به آنها رسيد، و از او درخواست كردند كه آن را به هزار دينار به آنها بفروشد و او نپذيرفت، گفتند: تكّه اى از آن را به هزار دينار بفروشد و او نپذيرفت و از قم رفت و چون از روستا و آبادى بلد خارج شد گروهى از جوانان عرب بدو رسيدند و جبّه را از وى ستاندند. دعبل به قم بازگشت و از آنها درخواست كرد كه جبّه را به وى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:68

بازگردانند، (1) امّا جوانان امتناع كردند و نافرمانى مشايخ خود را نمودند و به دعبل گفتند: دسترسى به جبّه نخواهى داشت، بهاى آن يعنى هزار دينار را بگير و برو، و او نپذيرفت و چون از باز پس گرفتن جبّه نوميد شد، درخواست كرد كه تكّه اى از آن را بدو دهند و آنها پذيرفتند و تكّه اى از آن و بهاى بقيه آن را كه هزار دينار بود به وى دادند، و او به وطن خود بازگشت و ديد دزدان هر چه در منزلش بوده برده اند و آن صد دينار صله امام رضا عليه السّلام را به شيعيان فروخت، هر دينارى را به صد درهم و ده هزار درهم به دست آورد و سخن امام رضا عليه السّلام را به ياد آورد كه «به زودى به آن نيازمند خواهى شد».

و او را كنيزى بود كه در دلش جاى داشت و به چشم

درد سختى مبتلا شده بود، طبيبان را بر بالين وى آورد و در او نگريسته و گفتند: چشم راست او را نمى توانيم درمان كنيم و تباه شده است امّا چشم چپ او را تلاش مى كنيم و درمان خواهيم كرد امّا گمان نمى كنيم كه بهبود يابد، دعبل از اين بابت عميقا اندوهناك شد و بى تابى شديدى نمود، سپس به ياد آن جبّه و فضيلت آن افتاد و آن تكّه جامه را بر چشمان آن كنيز كشيد و از سر شب چشمان او را با آن بست و چون صبح شد چشمانش سالمتر از گذشته گرديد و گويا به بركت امام رضا عليه السّلام

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:69

اصلا مريض نبوده است.

8-

(1) ريّان بن صلت گويد: به امام رضا عليه السّلام گفتم: آيا شما صاحب الامر هستيد؟ فرمود: من صاحب الامر هستم امّا آن كسى كه زمين را از عدل آكنده سازد همچنان كه پر از جور شده باشد نيستم و چگونه او باشم در حالى كه ضعف بدن مرا مى بينى، و قائم كسى است كه در سنّ شيوخ و منظر جوانان قيام كند و نيرومند باشد به غايتى كه اگر دستش را به بزرگترين درخت روى زمين دراز كند آن را از جاى بركند و اگر بين كوهها فرياد برآورد صخره هاى آن فرو پاشد عصاى موسى و خاتم سليمان عليهما السّلام با اوست، او چهارمين از فرزندان من است، خداوند او را در ستر خود نهان سازد سپس او را ظاهر كند و به واسطه او زمين را از عدل و داد آكنده سازد همچنان كه پر از ظلم و ستم شده باشد.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:70

باب 36 روايات امام جواد عليه السّلام در باره امام دوازدهم عليه السّلام و غيبت او

1-

(1) عبد العظيم حسنىّ گويد: بر مولاى خود امام جواد عليه السّلام وارد شدم و مى خواستم از قائم پرسش كنم كه آيا مهدى هم اوست يا غير او؟ امام آغاز سخن كرد و فرمود: اى ابو القاسم قائم ما همان مهدىّ است كسى كه بايد در غيبتش او را انتظار كشند و در ظهورش او را فرمان برند و او سومين از فرزندان من است و سوگند به كسى كه محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را به نبوّت مبعوث فرمود و ما را به امامت مخصوص گردانيد اگر از عمر دنيا جز يك روز باقى نمانده باشد خداوند آن روز را طولانى گرداند تا در آن

قيام كند و زمين را پر از عدل و داد نمايد همچنان كه آكنده از ظلم و جور شده باشد و خداى تعالى امر او را در يك شب اصلاح

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:71

فرمايد چنان كه امر موسى كليم اللَّه عليه السّلام را اصلاح فرمود، او رفت تا براى خانواده اش شعله اى آتش بياورد امّا چون برگشت او رسول و پيامبر بود.

سپس فرمود: برترين اعمال شيعيان ما انتظار فرج است.

2-

(1) عبد العظيم حسنىّ گويد: به امام جواد عليه السّلام گفتم: اميدوارم شما قائم اهل- بيت محمّد باشيد كسى كه زمين را پر از عدل و داد نمايد همچنان كه آكنده از ظلم و جور شده باشد. فرمود: اى أبو القاسم! هيچ يك از ما نيست جز آنكه قائم به امر خداى تعالى و هادى به دين الهى است، امّا قائمى كه خداى تعالى به توسّط او زمين را از اهل كفر و انكار پاك سازد و آن را پر از عدل و داد نمايد كسى است كه ولادتش بر مردم پوشيده و شخصش از ايشان نهان و بردن نامش حرام است، و او همنام و هم كنيه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم است و او كسى است كه زمين برايش در پيچيده شود و هر دشوارى برايش هموار گردد و از اصحابش سيصد و سيزده تن به تعداد اصحاب بدر از دورترين نقاط زمين به گرد او فراهم آيند و اين همان

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:72

قول خداى تعالى است كه فرمود: أَيْنَ ما تَكُونُوا يَأْتِ بِكُمُ اللَّهُ جَمِيعاً إِنَّ اللَّهَ عَلى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ «1» و چون اين تعداد از اهل اخلاص به

گرد او فراهم آيند خداى تعالى امرش را ظاهر سازد و چون عقد كه عبارت از ده هزار مرد باشد كامل شد به اذن خداى تعالى قيام كند و دشمنان خدا را بكشد تا خداى تعالى خشنود گردد.

عبد العظيم گفت: اى سرورم چگونه مى داند كه خداى تعالى خشنود گرديده است؟ فرمود: در قلبش رحمت مى افكند و چون به مدينه درآيد لات و عزّى را بيرون كشيده و آن دو را بسوزاند.

3-

(1) صقر بن أبى دلف گويد: از امام جواد عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: امام پس از من فرزندم علىّ است، دستور او دستور من و سخن او سخن من و طاعت او طاعت من است و امام پس از او فرزندش حسن است، دستور او دستور پدرش و سخن او سخن پدرش و طاعت او طاعت پدرش باشد، سپس سكوت كرد.

گفتم: اى فرزند رسول خدا! امام پس از حسن كيست؟ او به شدّت گريست و سپس فرمود: پس از حسن فرزندش قائم به حقّ امام منتظر است، گفتم: اى فرزند رسول خدا! چرا او را قائم مى گويند؟ فرمود: زيرا او پس از آنكه يادش

______________________________

(1) البقرة: 148.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:73

از بين برود و اكثر معتقدين به امامتش مرتدّ شوند قيام مى كند، گفتم: چرا او را منتظر مى گويند؟ فرمود: زيرا ايّام غيبتش زياد شود و مدّتش طولانى گردد و مخلصان در انتظار قيامش باشند و شكّاكان انكارش كنند، و منكران يادش را استهزاء كنند، و تعيين كنندگان وقت ظهورش دروغ گويند، و شتاب كنندگان در غيبت هلاك شوند، و تسليم شوندگان در آن نجات يابند.

باب 37 روايات امام هادى عليه السّلام در باره امام دوازدهم عليه السّلام و غيبت او

1-

(1) عبد العظيم حسنىّ گويد: بر مولاى خود امام هادى عليه السّلام وارد شدم چون مرا ديد فرمود: مرحبا بر تو اى ابو القاسم! تو دوست حقيقى ما هستى، گويد:

گفتم: اى فرزند رسول خدا! مى خواهم دين خود را بر شما عرضه بدارم، اگر پسنديده بود بر آن استوار باشم تا آنكه خداى تعالى را ملاقات كنم. فرمود: اى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:74

أبو القاسم! بازگو، (1) گفتم: من معتقدم كه خداى تعالى واحد است و چيزى مانند او نيست و از دو حدّ خارج است: حدّ

ابطال و حدّ تشبيه، و اينكه او جسم و صورت و عرض و جوهر نيست، بلكه او پديد آورنده اجسام و تصويركننده صورتها و آفريننده اعراض و جواهر و ربّ و مالك و جاعل و پديد آورنده هر چيزى است، و اينكه محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بنده و رسول اوست، خاتم پيامبران است، و پس از او تا روز قيامت پيامبرى نخواهد بود و آئين او ختم كننده آئين هاست و پس از آن تا روز قيامت آئينى نخواهد بود.

و من معتقدم كه پس از او امام و خليفه و ولىّ امر امير المؤمنين عليّ بن- أبى طالب است سپس حسن و بعد حسين و بعد علىّ بن الحسين و بعد محمّد بن علىّ و بعد جعفر بن محمّد و بعد موسى بن جعفر و بعد علىّ بن موسى و بعد محمّد بن علىّ و بعد تويى اى مولاى من، امام هادى عليه السّلام فرمود: و پس از من فرزندم حسن است و مردم با جانشين او چگونه باشند؟ گفتم: اى مولاى من! آن چگونه است؟

فرمود: زيرا شخص او را نمى بينند و ذكر نام او روا نباشد تا آنكه قيام كند و زمين را پر از عدل و داد نمايد همچنان كه پر از ظلم و جور شده باشد. گويد: گفتم:

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:75

اقرار مى كنم (1) و معتقدم دوست آنان دوست خدا و دشمن ايشان دشمن خدا و طاعت ايشان طاعت خدا و معصيت ايشان معصيت خداست و معتقدم كه معراج حقّ است و سؤال قبر حقّ است و جنّت و نار حقّ است و صراط و ميزان حقّ است و قيامت مى آيد

و شكّى در آن نيست و خداى تعالى اصحاب قبور را مبعوث مى فرمايد و معتقدم كه فرايض واجبه بعد از ولايت نماز و زكاة و روزه و حجّ و جهاد و امر به معروف و نهى از منكر است.

امام هادى عليه السّلام فرمود: اى ابو القاسم! به خدا سوگند اين دين خداست كه آن را براى بندگانش پسنديده است، پس بر آن ثابت باش خداوند تو را به قول ثابت در حيات دنيا و آخرت استوار بدارد.

2-

(2) علىّ بن مهزيار گويد: به امام هادى عليه السّلام نامه اى نوشتم و در آن از فرج پرسش نمودم، به من نوشت: هنگامى كه صاحب شما از سراى ستمكاران غيبت كرد منتظر فرج باشيد.

3-

(3) عليّ بن محمّد بن زياد گويد: به امام هادى عليه السّلام نامه اى نوشتم، و در آن از

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:76

فرج پرسش نمودم، به من نوشت: هنگامى كه صاحب شما از سراى ستمكاران غيبت كرد در انتظار فرج باشيد.

4-

(1) ابراهيم بن محمّد بن فارس گويد: من و نوح و ايّوب بن نوح در راه مكّه بوديم و در وادى زباله فرود آمديم و نشستيم و با يك ديگر صحبت مى كرديم، سخن از اوضاع زمانه و دورى امر امامت از ما بود، ايّوب بن نوح گفت: امسال نامه اى نوشتم و از اين مطلب پرسش نمودم، به من نوشت: چون امام شما از ميان شما برداشته شد از زير پاهاى خود منتظر فرج باشيد.

5-

(2) داود بن قاسم جعفرىّ گويد: از امام هادى عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود:

جانشين پس از من فرزندم حسن است و شما با جانشين پس از جانشين من چگونه خواهيد بود؟ گفتم: فداى شما شوم براى چه؟ فرمود: زيرا شما شخص او را نمى بينيد و براى نام او بر شما روا نباشد، گفتم: پس چگونه او را ياد كنيم؟ فرمود:

بگوئيد: حجّة آل محمّد عليه السّلام.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:77

6-

(1) اسحاق بن محمّد بن ايّوب گويد: از امام هادى عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود:

صاحب الامر كسى است كه مردم مى گويند: هنوز متولّد نشده است.

7-

(2) حديث فوق را محمّد بن ابراهيم بن اسحاق نيز براى ما روايت كرده است.

8-

(3) علىّ بن عبد الغفّار گويد: چون امام جواد عليه السّلام درگذشت شيعيان به امام هادى عليه السّلام نامه نوشتند و از امر امامت از وى پرسش كردند و او نوشت: آن امر تا من در قيد حياتم با من است و چون تقدير خداى تعالى بر من نازل شود، خداى تعالى جانشين مرا بياورد و شما با جانشين پس از جانشين من چه خواهيد كرد؟

9-

(4) صقر بن ابو دلف گويد: چون متوكّل آقاى ما امام هادى عليه السّلام را برد آمدم تا از او خبرى بگيرم، دربان متوكّل به من نگريست و امر كرد كه مرا به نزد او

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:78

برند و بردند و او گفت: اى صقر! چه كارى دارى؟ گفتم: يا استاد! خير است، گفت: بنشين، صقر گويد: اين امور مرا به انديشه فرو برد و با خود گفتم: در اين آمدن خطا كردم، گويد: مردم را از خود دور كرد، سپس گفت: چه كار دارى؟ و براى چه آمده اى؟ گفتم: براى خبرى، گفت: شايد آمده اى از خبر مولايت بپرسى؟ گفتم: مولاى من كيست؟ مولاى من امير المؤمنين است، گفت: خاموش باش كه مولاى تو حقّ است، از من نترس كه من با تو هم عقيده ام، گفتم:

الحمد للَّه، گفت: آيا دوست دارى او را ببينى؟ گفتم: آرى، گفت: بنشين تا پيام رسان برود، گويد: نشستم و چون او رفت به غلامش گفت: دست صقر را بگير و او را به همان سرايى ببر كه آن مرد علوى آنجا زندانى است و آنها را تنها بگذار، او مرا به آن سرا برد و به اتاقى اشاره كرد و وارد شدم و

بناگاه ديدم كه امام عليه السّلام بر حصيرى نشسته و در مقابل او قبرى حفر شده قرار داشت، گويد: سلام كردم و او سلام مرا پاسخ گفت، سپس فرمان داد كه بنشينم و من نيز نشستم سپس فرمود: اى صقر! براى چه به اينجا آمدى؟ گفتم: اى سرورم! آمده ام تا از شما خبرى بگيرم، گويد: آنگاه به آن قبر نگريستم و گريستم و او به من نگاه كرد و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:79

گفت: (1) اى صقر! غم مخور! كه بدى آنها هرگز به ما نخواهد رسيد، گفتم: الحمد اللَّه، سپس گفتم: اى سرورم حديثى است كه از پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روايت شده و معناى آن را نمى فهمم، فرمود: آن چه حديثى است؟ گفتم: معناى اين كلام او چيست: با ايّام دشمنى نكنيد كه با شما دشمنى خواهند كرد؟

فرمود: آرى، مقصود از ايّام ما هستيم و به واسطه ماست كه آسمان و زمين برپاست، شنبه نام رسول خداست، و يك شنبه نام امير المؤمنين، و دوشنبه نام امام حسن و امام حسين، و سه شنبه نام امام سجاد و امام باقر و امام صادق، و چهارشنبه نام امام كاظم و امام رضا و امام جواد و من است، و پنجشنبه نام فرزندم حسن، و جمعه نام فرزند فرزندم كه حقّ خواهان به گرد او آيند و او كسى است كه زمين را پر از عدل و داد نمايد همچنان كه پر از ظلم و جور شده باشد، اين معناى «ايّام» است و در دنيا با آنها دشمنى نكنيد كه آنها در آخرت دشمن شما خواهند بود، سپس فرمود: وداع كن و برو

كه بر تو ايمن نيستم.

10-

(2) صقر بن ابو دلف گويد: از امام هادى عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: امام

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:80

پس از من فرزندم حسن است و پس از حسن فرزندش قائم كسى كه زمين را از عدل و داد آكنده سازد همچنان كه پر از ظلم و جور شده باشد.

باب 38 روايات امام عسكرىّ عليه السّلام در باره امام دوازدهم عليه السّلام و غيبت او

1-

اشاره

(1) احمد بن اسحاق گويد: بر امام عسكرىّ عليه السّلام وارد شدم و مى خواستم از جانشين پس از وى پرسش كنم او آغاز سخن كرد و فرمود: اى احمد بن اسحاق خداى تعالى از زمان آدم عليه السّلام زمين را خالى از حجّت نگذاشته است و تا روز قيامت نيز خالى از حجّت نخواهد گذاشت، به واسطه اوست كه بلا را از اهل زمين دفع مى كند و به خاطر اوست كه باران مى فرستد و بركات زمين را بيرون مى آورد.

گويد: گفتم: اى فرزند رسول خدا امام و جانشين پس از شما كيست؟

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:81

(1) حضرت شتابان برخاست و داخل خانه شد و سپس برگشت در حالى كه بر شانه اش كودكى سه ساله بود كه صورتش مانند ماه شب چهارده مى درخشيد، فرمود: اى احمد بن اسحاق اگر نزد خداى تعالى و حجّتهاى او گرامى نبودى اين فرزندم را به تو نمى نمودم، او همنام و هم كنيه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم است، كسى است كه زمين را پر از عدل و داد مى كند همچنان كه پر از ظلم و جور شده باشد.

اى احمد بن اسحاق! مثل او در اين امّت مثل خضر و ذو القرنين است، او غيبتى طولانى خواهد داشت كه هيچ كس در آن نجات نمى يابد مگر كسى كه خداى تعالى او را

در اعتقاد به امامت ثابت بدارد و در دعاء به تعجيل فرج موفّق سازد.

احمد بن اسحاق گويد: گفتم: اى مولاى من آيا نشانه اى هست كه قلبم بدان مطمئن شود؟ آن كودك به زبان عربى فصيح به سخن درآمد و فرمود:

أنا بقيّة اللَّه في أرضه و المنتقم من أعدائه

، اى احمد بن اسحاق! پس از مشاهده جستجوى نشانه مكن! احمد بن اسحاق گويد: من شاد و خرّم بيرون آمدم و فرداى آن روز به نزد

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:82

امام عسكرىّ عليه السّلام بازگشتم و گفتم: (1) اى فرزند رسول خدا! شادى من به واسطه منّتى كه بر من نهاديد بسيار است، بفرمائيد آن سنّتى كه از خضر و ذو القرنين دارد چيست؟ فرمود: اى احمد! غيبت طولانى، گفتم: اى فرزند رسول خدا! آيا غيبت او به طول خواهد انجاميد؟ فرمود: به خدا سوگند چنين است تا به غايتى كه اكثر معتقدين به او بازگردند و باقى نماند مگر كسى كه خداى تعالى عهد و پيمان ولايت ما را از او گرفته و ايمان را در دلش نگاشته و با روحى از جانب خود مؤيّد كرده باشد.

اى احمد بن اسحاق! اين امرى از امر الهى و سرّى از سرّ ربوبى و غيبى از غيب پروردگار است، آنچه به تو عطا كردم بگير و پنهان كن و از شاكرين باش تا فردا با ما در علّيّين باشى.

مصنّف اين كتاب گويد: اين حديث را فقط از على بن عبد اللَّه ورّاق شنيدم آن را به خطّ او يافتم و از وى پرسش كردم، او نيز آن را از سعد بن عبد اللَّه از احمد ابن اسحاق همچنان كه ذكر كردم

روايت نمود.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:83

رواياتى در باره خضر عليه السّلام
اشاره

«1»

1-

(1) عبد اللَّه بن سليمان گويد: در بعضى از كتابهاى آسمانى خوانده ام كه ذو القرنين بنده صالحى بود كه خداى تعالى او را حجّتى بر عبادش قرار داد، امّا او پيامبر نبود، خداوند او را در زمين قدرت داد و از هر چيزى بدو سببى داد، براى او چشمه آب حيات را وصف كردند و گفتند هر كه از آن بنوشد نمى ميرد تا آنكه صيحه آسمانى را بشنود، و او در جستجوى آب حيات بيرون رفت تا آنكه به جايى رسيد كه در آن سيصد و شصت چشمه بود و خضر در پيشاپيش ياران او بود و از همه مردم نزد او محبوب تر بود و به او يك شور ماهى داد و به هر يك از ياران او نيز يك شور ماهى داد و به آنها گفت هر يك شور ماهى خود را در يكى از آن چشمه ها بشوئيد و خضر عليه السّلام بر سر يكى از آن چشمه ها رفت و چون ماهى خود را در آن چشمه فرو برد، زنده شد و شتابان حركت كرد و چون خضر چنان ديد دانست كه به آب حيات دست يافته است جامه خود را فرو

______________________________

(1) ذكر المصنف هذا الفصل و الذى بعده استطرادا بين باب اخبار ابى محمّد العسكرى عليه السّلام.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:84

افكند (1) و در آب افتاد و در آن غوطه مى خورد و از آن مى نوشيد، پس تمامى آنان به نزد ذو القرنين بازگشتند و ماهى خود را نيز به همراه داشتند امّا خضر بازآمد و ماهى به همراه وى نبود، ذو القرنين از ماجرا پرسيد و او داستان باز گفت، بدو گفت: آيا

از آن آب نوشيدى؟ گفت: آرى، گفت: تو صاحب آنى و براى آن آفريده شده اى، مژده باد بر تو كه در اين دنيا مى پايى و از ديدگان نهانى تا آنكه نفخ صور شود.

2-
اشاره

(2) حمزة بن حمران و ديگران از امام صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه فرمود در مدينه روزى امام باقر عليه السّلام بيرون آمد و غمناك شد و انديشناك بر يكى از ديوارهاى مدينه تكيه كرد، به ناگاه مردى پيش آمد و گفت: اى ابا جعفر اندوه تو براى چيست؟ اگر بر دنياست كه رزقي حاضر است و برّ و فاجر در آن مشتركند و اگر بر آخرت است كه وعده اى صادق است و پادشاهى توانا در آن حكم مى كند. ابو جعفر عليه السّلام فرمود: اندوه من بر اين نيست، اندوه من بر فتنه ابن زبير است. آن مرد گفت: آيا احدى را ديده اى كه از خدا بترسد و خدا او را نجات ندهد؟ يا آنكه احدى را ديده اى كه بر خدا توكّل كند و خدا او را كفايت نكند و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:85

آيا احدى را ديده اى كه به خدا پناه برد و خدا او را پناه ندهد؟ ابو جعفر عليه السّلام فرمود: خير، سپس آن مرد راه خود گرفت و رفت، گفتند: اين مرد كه بود؟

ابو جعفر عليه السّلام فرمود: او خضر بود.

مصنّف اين كتاب رضى اللَّه عنه گويد:

اين حديث چنين وارد شده است، امّا در خبرى ديگر آمده كه اين ماجرا براى علىّ بن الحسين عليهما السّلام اتّفاق افتاده است.

3-

(1) اسيد بن صفوان صحابى رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم گويد: روزى كه امير المؤمنين عليه السّلام وفات يافت، كوفه از ناله و گريه به لرزه درآمد و مردم بمانند روزى كه پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم از دنيا رفته بود به دهشت افتادند و مردى گريان و شتابان و انا للَّه گويان آمد و مى گفت: امروز خلافت نبوّت بريده شد، تا آنكه بر در خانه اى كه امير المؤمنين در آن بود ايستاد و گفت: اى ابو الحسن! خدا ترا رحمت كند تو در اسلام اوّلين مسلمان بودى و در ايمان از همه مخلصتر و در يقين از همه استوارتر و از خداى تعالى ترسانتر از همه بودى؛ رنج تو از همه بيشتر و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:86

احتياط تو بر پيامبر از همه افزونتر (1) و امنيّت تو بر اصحاب از همه بيشتر بود؛ از حيث مناقب افضل آنها و از حيث سوابق گراميترين آنها و در مقام و درجه رفيعترين آنها بودى؛ از همه به رسول خدا نزديكتر و در رهبرى و نطق و سكوت و كردار شبيه ترين مردم به او بودى؛ در منزلت و شرف شريفترين خلايق و گراميترين آنها در نزد رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بودى؛ خدا ترا از اسلام و رسولش و مسلمين جزاى خير دهد، آنگاه كه اصحاب او ناتوان مى شدند تو نيرومند بودى و چون از ضعف مى نشستند تو به مبارزه برمى خاستى و هنگامى كه

سست مى شدند تو قيام مى كردى و آنگاه كه اصحاب قصدى مى كردند تو بر روش رسول خدا ملازم بودى، حقّا كه به رغم منافقان و خشم كافران و بد آمد حسودان و كينه فاسقان تو جانشين بلا منازع و بى مانند رسول خدا بودى.

تو بدين امر برخاستى آنگاه كه آنها سستى كردند و به سخن درآمدى آنگاه كه آنها فرو ماندند و به نور خدا گذشتى آنگاه كه آنها ايستادند و اگر از تو پيروى مى كردند هدايت مى شدند. صدايت از همه فروتر و نيرويت از همه فزونتر و كلامت از همه كوتاهتر و گفتارت از همه درست تر و رأيت از همه بيشتر و دلت از همه شجاعتر و يقينت از همه محكمتر و كردارت از همه نيكوتر و به امور از همه

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:87

داناتر بودى.

(1) به خدا سوگند تو براى دين پيشوا بودى و چون مؤمنان به سرپرستى تو در آمدند بر آنها پدرى مهربان بودى و بارهاى سنگينى را كه از حملش ناتوان بودند بر دوش گرفتى و آنچه را كه آنان ضايع كردند حفظ نمودى و آنچه را كه واگذاشتند ضبط كردى و چون خوار شدند دامن همّت بر كمر بستى و چون بى تاب شدند به فراز آمدى و چون بى تابى كردند شكيبايى نمودى و چون آنها تخلّف كردند تو به مقصد واصل شدى و به واسطه تو بدان چه گمان نداشتند رسيدند.

تو بر كافران عذابى نازل و بر مؤمنان باران رحمت و سرسبزى و خرّمى بودى؛ به خدا سوگند، تو بر نعمات آن آفريده شدى و بدانها رسيدى و سوابق آن را به دست آوردى و فضائل آن را با خود بردى؛ حجّت

تو كند نشد و دلت منحرف و بصيرتت ضعيف و نفست هراسان نگرديد.

تو مانند كوهى بودى كه تندبادها آن را نمى جنباند و طوفانها آن را زايل نمى سازد و تو چنان بودى كه پيامبر فرموده بود: با تن ضعيف در امر خداى تعالى نيرومند بودى، در پيش خود فروتن و در نزد خداى تعالى عظيم بودى، در

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:88

زمين بزرگ و نزد مؤمنين جليل بودى، (1) هيچ كس در تو عيبى نمى يافت و نمى- توانست بر تو طعنى وارد كند و هيچ كس طمعى در تو و نفوذى بر تو نداشت، ناتوان و خوار نزد تو نيرومند و عزيز بود تا آنكه حقّ او را از ظالم بستانى و نيرومند و عزيز نزد تو ناتوان و خوار بود تا آنكه حقّ را از او بازستانى و خويش و بيگانه در اجراى عدالت نزد تو برابر بودند، شأن تو حقّ و صدق و مدارا بود و قول تو حكم و حتم و امر تو حلم و حزم و رأى تو علم و عزم در كردار بود، راه را هموار و سختى را آسان نمودى، آتش را فرونشاندى و دين بواسطه تو اعتدال گرفت و امر خدا آشكار گرديد گر چه كافران ناخوش داشتند و ايمان بواسطه تو نيرومند شد و اسلام و مؤمنان استوار گرديد، بسيار سبقت گرفتى و آيندگان پس از خود را به سختى و تعب افكندى، پس تو از گريه برترى و مصيبت تو در آسمانها بزرگ است و ماتم تو مردم را در هم كوفته است إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ، به قضاى خداى تعالى خشنوديم و امر او را بدو

وامى گذاريم و به خدا سوگند مسلمانان هرگز بمانند رفتن تو سوگوار نشوند.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:89

(1) تو براى مؤمنان پناه و دژى استوار و بر كافران سختى و خشم بودى، پس خداوند ترا به پيامبرش ملحق كند و ما را از اجر تو محروم نسازد و پس از تو گمراه نكند. و مردم خاموش شدند تا آنكه كلامش به پايان رسيد و گريست و اصحاب رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را گرياند، سپس به جستجوى او درآمدند امّا او را نيافتند.

4-

(2) حسن بن علىّ بن فضّال گويد از امام رضا عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود:

خضر عليه السّلام از آب حيات نوشيد و او زنده است و تا نفخ صور نخواهد مرد و او نزد ما مى آيد و سلام مى كند و آوازش را مى شنويم امّا شخصش را نمى بينيم و او هر جا كه ياد شود حاضر مى شود و هر كه او را ياد كند بايستى بر او سلام كند و او همه ساله در موسم حجّ حاضر مى شود و همه مناسك را به جا مى آورد و در بيابان عرفه وقوف مى كند و بر دعاى مؤمنين آمين مى گويد و خداوند بواسطه او تنهائى قائم ما را در دوران غيبتش به انس تبديل كند و غربت و تنهائيش را با وصلت او مرتفع سازد.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:90

5-

(1) و باز حسن بن علىّ بن فضّال گويد: امام رضا عليه السّلام فرمود: چون رسول- خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم رحلت فرمود خضر آمد و بر در خانه اى كه علىّ و فاطمه و حسن و حسين عليه السّلام در آن بودند و رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در آنجا در كفن بود ايستاد و گفت:

السّلام عليكم يا اهل بيت محمّد

! هر نفسى مرگ را مى چشد و شما پاداش خود را در روز قيامت دريافت خواهيد كرد، خدا را براى هر از دست رفته اى جانشينى است و براى هر مصيبتى تسليتى است و براى هر فوت شده اى جبرانى است، پس بر او توكّل كنيد و به او اعتماد نمائيد و از براى خود و شما از خداى تعالى استغفار مى كنم. امير المؤمنين عليه السّلام فرمود:

اين برادرم خضر است كه براى تسليت پيامبرتان آمده است.

6-

(2) امام رضا عليه السّلام فرمود: چون رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم رحلت فرمود، شخصى آمد و پشت در خانه ايستاد و به ايشان تسليت گفت و اهل البيت كلام او را مى شنيدند امّا او را نمى ديدند. پس علىّ بن أبى طالب عليه السّلام فرمود: اين همان خضر عليه السّلام است آمده است تا رحلت پيامبرتان را تسليت گويد.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:91

و نام خضر، خضرويه فرزند قابيل فرزند آدم عليه السّلام است و بدو خضرون و جعدا نيز مى گويند و او را خضر نامند زيرا بر زمين سپيدى نشست و آن زمين خضر و خرّم گرديد و بدين سبب او را خضر ناميدند و عمر او از همه آدميزادگان طولانيتر است. و صحيح آن است كه نام او بليا [تاليا خل] فرزند ملكان فرزند عامر فرزند ارفخشذ فرزند سام فرزند نوح است و من خبر آن را با سند در كتاب علل الشّرائع آورده ام.

7-

(1) از امام سجّاد عليه السّلام حديثى طولانى نقل شده است كه در آخر آن مى فرمايد:

چون رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم رحلت فرمود و براى تسليت او آمدند شخصى آمد كه صدايش را مى شنيدند امّا او را نمى ديدند و گفت:

السّلام عليكم و رحمة اللَّه و بركاته.

هر نفسى مرگ را مى چشد و شما پاداشهاى خود را در روز قيامت دريافت خواهيد كرد، خدا را براى هر مصيبتى تسليتى است و براى هر از دست رفته اى جانشينى است و براى هر فوت شده اى جبرانى است پس به خداوند اعتماد كنيد و به او اميدوار باشيد كه مصيبت زده كسى است كه از ثواب محروم

ترجمه كمال الدين

،ج 2،ص:92

باشد.

و السّلام عليكم و رحمة اللَّه و بركاته

. علىّ عليه السّلام فرمود: آيا مى دانيد كه اين شخص كيست؟ اين همان خضر عليه السّلام است.

مصنّف اين كتاب رضى اللَّه عنه گويد:

(1) بيشتر مخالفين ما حديث خضر عليه السّلام را پذيرفته اند و معتقدند كه او زنده و غايب از ديدگان است و هر گاه او را ياد كنند حاضر مى- شود و طول عمر او را انكار نمى كنند و حديث او را خلاف عقولشان نمى شمارند، امّا قائم عليه السّلام و طول عمر او را در غيبتش انكار مى كنند و به اعتقاد آنها قدرت خداوند مى تواند خضر عليه السّلام را تا نفخ صور زنده بدارد و ابليس ملعون را تا روز قيامت در غيبتش زنده نگاه دارد، امّا نمى تواند حجّت خدا را در ميان بندگانش و در دوران غيبتش تا مدّتى طولانى زنده بدارد، با وجود آنكه اخبار صحيحه در باره او و نام و نسب و غيبت او از ناحيه خداى تعالى و رسول او صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و ائمّه عليه السّلام وارد شده است.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:93

احاديث ذو القرنين
1-

(1) ابو بصير از امام باقر عليه السّلام روايت كند كه فرمود: ذو القرنين پيامبر نبود ولى او بنده شايسته اى بود كه خدا را دوست داشت و خداوند نيز او را دوست داشت، براى خدا خيرخواهى كرد و خداوند نيز براى او خير خواهى نمود، قومش را به تقواى الهى فرمان داد و آنها ضربتى بر طرفى از سر او زدند و او مدّتى از نظر آنها غايب گرديد و سپس به نزد آنها بازگشت و آنها ضربتى ديگر بر طرف ديگر سر او زدند، و در ميان شما هم كسى هست كه بر روش او باشد.

2-

(2) مردى از بنى اسد گويد: شخصى از علىّ عليه السّلام پرسيد كه چگونه ذو القرنين توانست به مشرق و مغرب برسد؟ فرمود: خداوند ابر را مسخّر او گردانيد و وسايل را براى او مهيّا ساخت و روشنى بدو بخشيد و شب و روز براى او برابر بود.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:94

3-

(1) اصبغ بن نباته گويد: علىّ عليه السّلام بر منبر بود، ابن كوّاء پيش آمد و گفت: اى امير المؤمنين! مرا از احوال ذو القرنين خبر ده، آيا او پيامبر بود يا پادشاه؟ آن دو قرن او چه بود؟ آيا طلا بود يا نقره؟ علىّ عليه السّلام فرمود: نه پيامبر بود و نه پادشاه و آن دو قرن او نه از طلا بود و نه از نقره، لكن او بنده اى بود كه خدا را دوست داشت و خداوند نيز او را دوست داشت و براى خدا خير خواهى كرد و خداوند براى او خير خواهى فرمود؛ و او را ذو القرنين ناميده اند براى آنكه قومش را به حقّ فرا خواند و آنها ضربتى بر طرفى از سر او زدند و او زمانى از ديدگان آنها غايب شد، سپس به نزد ايشان آمد و آنها ضربتى ديگر بر طرف ديگر سر او زدند و در ميان شما هم مانند او هست.

4-

(2) جابر بن عبد اللَّه انصارى گويد از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم شنيدم كه مى فرمود:

ذو القرنين بنده صالحى بود كه خداى تعالى او را بر بندگانش حجّت قرار داد و او قومش را به خداى تعالى فراخواند و آنها را به تقواى الهى فرمان داد ولى آنها

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:95

ضربتى بر طرفى از سر او زدند و او زمانى از ديدگان آنها غايب شد تا به غايتى كه گفتند او مرده است يا هلاك شده است! در كدام وادى گذر مى كند؟ سپس آشكار گرديد و به نزد قومش بازگشت و آنها ضربتى ديگر بر طرف ديگر سر او زدند و

در ميان شما كسى هست كه بر سنّت او باشد و خداى تعالى ذو القرنين را در زمين مقتدر كرد و وسيله هر كارى را بدو داد و او به مغرب و مشرق رسيد و خداى تعالى روش او را در قائم از فرزندان ما جارى مى سازد و او را به شرق و غرب زمين مى رساند تا به غايتى كه هيچ آب انبار و موضعى از كوه و دشت نباشد كه ذو القرنين بر آن گام نهاده باشد جز آنكه او نيز بر آن گام نهد و خداوند گنجها و معادن زمين را براى او آشكار كند و او را بواسطه ترسى كه در دل دشمن مى افكند يارى مى كند و زمين را پر از عدل و داد مى نمايد همان گونه كه پر از ظلم و ستم شده باشد.

ديگر از احاديث ذو القرنين اين روايت است:

5-

(1) عبد اللَّه بن سليمان كه قارى كتب بود گويد: در بعضى از كتابهاى آسمانى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:96

خوانده ام كه ذو القرنين مردى از اهالى اسكندريه بود و مادرش پيرزنى از عجوزه هاى آن شهر بود و جز او فرزندى نداشت و به او اسكندروس مى گفتند و او از كودكى مؤدّب و خوش خلق و پارسا بود تا آنكه مرد كاملى شد و در خواب ديد كه گويا به خورشيد نزديك شده است به غايتى كه دو شاخه شرقى و غربى آن را گرفته است. چون خوابش را براى قومش بازگو كرد او را ذو القرنين ناميدند، از آن پس همّت و آوازه اش بلند گرديد و در ميان قومش عزّت يافت.

و آغاز كار او چنين بود كه گفت من براى خداى تعالى اسلام

آوردم سپس قومش را به اسلام فراخواند و از هيبت او همه اسلام آوردند، آنگاه فرمان داد برايش مسجدى بسازند و آنان نيز اجابت كردند و حدود آن را چنين معيّن كرد:

طول آن چهار صد ذراع و عرض آن دويست ذراع و پهناى ديوار آن بيست و دو ذراع و ارتفاع آن صد ذراع. گفتند: اى ذو القرنين! از كجا تيرى مى آورى كه به دو سر ديوار برسد؟ گفت: چون از ساخت آن دو ديوار فارغ شديد درون آن را پر از خاك كنيد تا با ديوارها برابر شود و چون چنين كرديد بر هر فردى از مؤمنان به قدر توانائيش طلا و نقره مقرّر كنيد و آنها را به اندازه سر ناخن

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:97

ريز ريز كنيد (1) و با آن خاكها مخلوط نمائيد و تيرهايى از مس بسازيد و ورقه هايى از مس بر روى آنها قرار داده و آنها را ذوب كنيد و شما بر چنين كارهايى توانائيد، زيرا بر زمين هموار قرار داريد و چون از اين كارها فارغ شديد مساكين را فراخوانيد تا آن خاكها را خارج سازند و آنها بخاطر طلا و نقره اى كه در آن وجود دارد بر اين كار شتاب خواهند كرد.

آنان مسجد را ساختند و مساكين نيز آن خاك را بيرون بردند و سقف برجا ماند و مساكين نيز بى نياز شدند و آنها را در چهار لشكر منظّم كرد و در هر لشكرى ده هزار نفر وجود داشتند، آنگاه آنها را به شهرها فرستاد و در انديشه مسافرت افتاد، قومش به گرد او آمدند و گفتند: اى ذو القرنين! تو را به خدا سوگند كه ديگران را

نسبت به خود بر ما مقدّم ندارى، ما سزاوارتريم كه تو را زيارت كنيم و مسقط الرّأس تو در ميان ما باشد، تو در ميان ما زاده شدى و پرورش يافتى و اين اموال و نفوس ماست كه در اختيار تو نهاده ايم تا بر آنها حكومت كنى و اين مادر توست كه پير و ناتوان است و حقّش از همه خلق خداوند بر تو بيشتر است و تو را نسزد كه نافرمانى او را كرده و با وى مخالفت كنى، گفت به خدا سوگند كه سخن شما درست و نظرتان صواب است، امّا من مانند

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:98

شخصى هستم كه قلب و گوش و چشمش را ربوده اند، (1) او را مى برند و از خلقش دور مى سازند و نمى داند كه از او چه مى خواهند ولى اى قوم من! بيائيد و در اين مسجد درآئيد و تا آخرين نفر مسلمان شويد و با من مخالفت نكنيد كه هلاك خواهيد شد.

سپس شهردار اسكندريّه را خواست و بدو گفت: مسجدم را آباد بدار و مادرم را دلدارى ده، و چون شهردار بى تابى و گريه و زارى وى را ديد چاره اى انديشيد تا بواسطه مصيبتهايى كه مردم پيش از او و پس از او ديده اند وى را دلدارى دهد و جشن بزرگى برپا كرد و جارچى وى مى گفت: اى مردم! شهردار بار عام داده است تا در فلان روز حاضر شويد، و چون آن روز فرا رسيد جارچى ندا در داد كه بشتابيد و تنها كسانى كه مصيبت و بلا ديده اند نبايستى در اين جشن شركت كنند و همه مردم از حضور در آن جشن بازماندند و گفتند در ميان

ما كسى نيست كه بلا نديده و خويشى از وى نمرده باشد و مادر ذو القرنين اين سخن را شنيد و شگفت زده شد و ندانست كه مقصود شهردار چيست. سپس شهردار منادى فرستاد و گفت: اى مردم! شهردار شما را احضار كرده است كه در

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:99

فلان روز به نزد وى رويد (1) و كسى كه مصيبت و بلا نديده است و داغدار نيست نبايستى در اين جشن شركت كند، زيرا كسى كه بلا نديده خيرى در او نيست و چون چنين كرد مردم گفتند: اين مردى است كه ابتدا بخل ورزيد ولى سپس پشيمان و شرمگين گرديد و در مقام تدارك و جبران برآمد و عيب خود را از بين برد و چون مردم گرد آمدند براى آنها به سخنرانى پرداخت و گفت:

اى مردم! من شما را براى جشن دعوت نكرده ام بلكه مقصودم اين است كه با شما در باره ذو القرنين و ناراحتيهايى كه در اثر فراق و فقدان وى حاصل شده است سخن گويم. شما آدم عليه السّلام را در نظر آوريد، خداى تعالى او را به دست خود آفريد و از روح خود در وى دميد و فرشتگان را براى وى به سجده درآورد و در بهشتش نشانيد و او را چنان گرامى داشت كه كسى را گرامى نداشته است، بعد از آن او را به بزرگترين بلايى كه در دنيا وجود دارد مبتلا ساخت و آن خروج از بهشت است، مصيبتى كه جبرانى براى آن نيست؛ سپس بعد از او ابراهيم عليه السّلام را به آتش و ذبح فرزندش مبتلا ساخت و يعقوب را مبتلا به اندوه و

گريه كرد و همچنين يوسف را به بردگى و ايّوب را به بيمارى و يحيى را به سر بريدن و زكريّا را به كشتن و عيسى را به اسيرى مبتلا ساخت و بيشتر خلق خداى تعالى گرفتار و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:100

مبتلا بوده اند، و تنها خداوند است كه شماره آنان را مى داند.

(1) چون سخنش به انجام رسيد به آنها گفت: برويد و مادر اسكندروس را دلدارى دهيد تا ببينيم كه صبرش چگونه است زيرا مصيبت او در باره فرزندش عظيم است. و چون بر او وارد شدند گفتند: آيا امروز در ميان جمعيّت بودى و آن سخنان را شنيدى؟ گفت: چيزى از امور شما بر من مخفى نيست و تمام سخنان شما را هم شنيده ام و در ميان شما كسى چون من مبتلا به مصيبت اسكندروس نيست و خداى تعالى به من صبر داد و مرا خشنود ساخت و دلم را آرام كرد و اميدوارم كه اجرم به اندازه آن باشد و اجر شما نيز به اندازه مصائبى كه در فقدان برادرانتان داريد باشد و به اندازه نيّت خود در باره مادر اسكندروس مأجور باشيد و اميدوارم كه خداوند من و شما را بيامرزد و من و شما را مورد مرحمت خود قرار دهد. و چون نيكويى تعزيت و صبر او را ديدند بازگشتند و او را به حال خود گذاشتند و ذو القرنين نيز راه خود را پيش گرفت و بلاد را درنورديد و قصد مغرب داشت و لشكريان او در آن روز از مساكين بودند و خداى تعالى بدو وحى فرمود كه اى ذو القرنين تو حجّت من بر همه خلايق از مشرق تا

به مغربى و اين تأويل رؤياى توست.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:101

(1) ذو القرنين گفت: اى خداى من! تو مرا بر كار بزرگى گماشتى كه قدر آن را فقط خودت مى دانى، پس مرا از حال اين امّت آگاه كن كه با چه قدرتى با آنها نبرد كنم و با چه لشكرى بر آنها غلبه نمايم و با چه حيله اى آنها را به دام اندازم و با چه صبرى آنها را به ستوه آورم و با چه زبانى با ايشان سخن گويم؟ و چگونه زبان آنها را بفهمم و با كدام گوش كلام آنها را بشنوم؟ و با چه ديده اى در آنها بنگرم؟ و با چه دليلى با آنها محاجّه نمايم؟ و با چه قلبى آنها را تعقّل كنم؟ و با چه حكمتى امور آنها را تدبير كنم و با چه حلمى بر آنها شكيبايى ورزم؟ و با چه عدلى در ميان آنها دادگرى نمايم و با كدام معرفت در ميان ايشان حكم نمايم و با چه عملى كارهاى آنها را استوار نمايم؟ و با چه عقلى آنها را احصا كنم و با كدام لشكر به كارزار آنها بپردازم؟ پروردگارا از آنچه گفتم چيزى نزد من نيست، مرا بر آنها نيروبخش كه تو پروردگار رحيمى هستى كه هيچ كس را بيش از توانائيش تكليف نفرمايى و بارى افزون بر طاقتش بر وى ننهى.

خداى تعالى بر وى وحى فرمود كه به تو طاقت آنچه را كه تكليف كرده ام خواهم داد و فهمت را توسعه مى دهم تا هر چيزى را بفهمى و شرح صدر به تو

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:102

ارزانى مى كنم تا هر چيزى را بشنوى (1) و زبانت را به

هر چيزى باز مى كنم و گوشت را مى گشايم تا هر چيزى را بشنوى و چشمت را بينا مى كنم تا هر چيزى را بنگرى و برايت شماره مى كنم تا چيزى از تو فوت نشود و برايت حفظ مى كنم تا چيزى از تو نهان نشود و پشتت را استوار مى سازم تا چيزى تو را به هراس نيفكند و لباس هيبت بر اندام تو مى پوشم تا چيزى تو را نترساند و انديشه ات را درست و استوار مى گردانم تا به هر چيزى برسى و تنت را مسخّرت مى سازم تا همه چيز را نيكو گردانى و نور و ظلمت را در اختيار تو قرار مى دهم و آنها را دو لشكر از لشكريان تو قرار مى دهم تا نور هدايتت كند و ظلمت صيانتت نمايد و امّت به دنبال تو درآيد.

و ذو القرنين با رسالت پروردگارش روان شد و خداوند او را بدان چه وعده فرموده بود مؤيّد كرد تا آنكه به مغرب آفتاب گذر كرد و به هيچ امّتى از امّتها نمى گذشت جز آنكه آنها را به خداى تعالى فرا مى خواند، اگر مى پذيرفتند از آنها قبول مى كرد و اگر نمى پذيرفتند تاريكى آنها را فرا مى گرفت و شهر و ده و دژ و خانه و سراهاى آنها تاريك مى شد و ديده هايشان تار مى گرديد و در دهان و بينى و گوش و درونشان در مى آمد و متحيّر باقى مى ماندند تا در نهايت

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:103

خداى تعالى را اجابت مى كردند و به درگاه او مى ناليدند (1) و چون به مغرب آفتاب رسيد آن امّتى را ديد كه خداى تعالى در كتابش از آنها ياد كرده است و با آنها همان عملى را كرد كه

با اقوام پيش از آنها كرده بود تا آنكه از كار مردم مغرب فارغ شد و جمعيّت و شمارى به دست آورد كه تنها خداوند تعداد آنها را مى داند و قدرت و سطوتى بهم رسانيد كه جز خداى تعالى توانايى آن را نداشت و زبانهاى مختلفه و تمايلات درهم و برهم و دلهاى پراكنده براى وى حاصل شد، سپس در تاريكى هشت شبانه روز طىّ مسافت كرد و يارانش چشم به راه او بودند تا آنكه به كوهى رسيد كه محيط به همه زمين بود و ناگهان فرشته اى از فرشتگان را ديد كه آن كوه را در قبضه داشت و مى گفت: منزّه است پروردگارم از الآن تا آخر روزگار، منزّه است پروردگارم از اوّل دنيا تا آخر آن، منزّه است پروردگارم از موضع دستم تا عرش ربّم، منزّه است پروردگارم از منتهاى تاريكى تا سرحدّ نور، و چون ذو القرنين آن تسبيحات را شنيد به سجده افتاد و سر بر نداشت تا آنكه خداى تعالى او را نيرومند كرد و بر نگريستن به آن فرشته يارى نمود. فرشته بدو گفت:

اى آدميزاده چگونه توانستى بدين موضع برسى در حالى كه پيش از تو آدمى زاده اى بدينجا نرسيده است؟ ذو القرنين گفت: آنكه تو را به قبضه كردن

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:104

اين كوه كه محيط بر زمين است نيرو داده مرا بدين كار توانا ساخته است. (1) آن فرشته گفت: راست گفتى. ذو القرنين گفت: اى فرشته! از حال خود برايم بازگو، گفت: من بر اين كوه كه محيط بر زمين است گمارده شده ام و اگر اين كوه نبود زمين با اهلش سرنگون مى شد و در روى زمين كوهى

بزرگتر از اين نيست و آن اوّلين كوهى است كه خداى تعالى استوار كرده است و قلّه آن به آسمان دنيا متّصل است و ريشه آن در زمين هفتم است و حلقه وار زمين را احاطه كرده است و در روى زمين شهرى نيست جز آنكه ريشه اى به اين كوه دارد و چون خداى تعالى اراده فرمايد شهرى فرو ريزد به من وحى كند و من آن ريشه را كه متّصل به آن شهر است مى جنبانم و زلزله به وقوع خواهد پيوست.

و چون ذو القرنين اراده رجوع نمود به آن فرشته گفت: مرا سفارشى كن، فرشته گفت: غم روزى فردا مدار و كار امروز را به فردا ميفكن و بر آنچه از دستت رفته اندوه مخور و تو را به مدارا سفارش مى كنم و جبّار و متكبّر مباش.

(2) آنگاه ذو القرنين به نزد يارانش برگشت و آنها را به طرف مشرق برگردانيد و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:105

امّتهايى را كه تا مشرق بودند استقراء نمود و با آنان همان كرد كه با امّتهاى مغرب كرده بود تا به غايتى كه ما بين مشرق و مغرب را درنورديد و به طرف سدّى كه خداى تعالى در كتابش از آن ياد كرده است رو كرد و به ناگاه امّتى را ديد كه لا يَكادُونَ يَفْقَهُونَ قَوْلًا، سخنى را نمى فهميدند و به ناگاه امّتى را ديد كه بين او و سدّ موج مى زدند و به آنها يأجوج و مأجوج مى گفتند و مانند چهارپايان مى خوردند و مى نوشيدند و زايش مى كردند و نر و ماده داشتند در صورت و پيكر و خلقت مشابه انسان بودند امّا قامتشان خيلى كوتاه بود و طول قدّ

زن و مردشان مانند بچه ها از پنج وجب تجاوز نمى كرد و از نظر خلقت و صورت همه در يك اندازه بودند، آنان عريان و پابرهنه بودند، پشم ريسى و لباس و كفش در ميان آنها نبود و بر تن آنها پشمى مانند پشم شتر بود كه آنان را مى پوشانيد و از سرما و گرما محافظت مى كرد و هر كدام آنان دو گوش بزرگ داشتند كه درون و بيرون آنها يكى مو و ديگرى پشم داشت و به جاى ناخن چنگال داشتند و دندان و نيشهاى آنان مانند دندانها و نيشهاى درندگان بود و چون يكى از آنها مى خوابيد يكى از دو گوش را فرش و ديگرى را لحاف خود قرار مى داد و آنان

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:106

را در بر مى گرفت (1) و خوراك آنها نهنگهايى بود كه همه ساله ابر و باد آنها را براى ايشان پرتاب مى كرد و با آن زندگانى خوشى داشتند و با آنها سازگار بود و در وقتش منتظر آن بودند همچنان كه مردم در وقت باران منتظر آن هستند و چون آن نهنگها مى رسيد فراوانى داشتند و فربه مى شدند و توالد مى كردند و زياد مى شدند و يك سال كامل از آن مى خوردند تا سال آينده درآيد و با آن چيز ديگرى نمى خوردند و كسى شماره آنها را جز خداى تعالى كه خالق آنهاست نمى داند و چون نهنگها نمى رسيد گرفتار قحطى و خشكسالى و گرسنگى مى شدند و نسل و فرزند منقطع مى گرديد و آنها مانند چهارپايان سر راهها و هر كجا كه بود آميزش مى كردند و چون نهنگ نمى رسيد گرسنه مى شدند و به شهرها يورش مى بردند و بر سر هر چه كه مى آمدند

آن را تباه كرده و مى خوردند و تباه كردن آنها از تباهى ملخ و تگرگ و همه آفات بيشتر بود و چون از سرزمينى به سرزمينى ديگر مى رفتند اهالى آنجا فرار مى كردند و راهشان را باز مى گذاشتند و كسى بر آنها غلبه نمى كرد و نمى توانست جلوى آنها را بگيرد تا آنكه از كثرت عدد ايشان هيچ كس از مخلوقات خداى تعالى جاى پا نهادن نداشت و جاى نشستن براى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:107

انسان باقى نمى ماند (1) و هيچ يك از مخلوقات خداى تعالى نمى دانست كه اوّل و آخر آنها كجاست؟ و بخاطر نجاست و پليدى و بدى آنها كسى نمى توانست به آنها بنگرد و يا آنكه به ايشان نزديك شود و به همين دليل بود كه غلبه و ظفر مى يافتند و آنها آواز و غوغايى داشتند كه اگر به سرزمينى نزديك مى شدند آواز و غوغاى آنها بخاطر كثرتشان از صد فرسخى شنيده مى شد، همان گونه كه صداى باد يا باران دور دست شنيده مى شد و چون در بلادى واقع مى شدند همهمه مى كردند مانند همهمه زنبور عسل ولى شديدتر و بلندتر و زمين را پر مى كردند و كسى نمى توانست بخاطر همهمه آنها صدايى را بشنود و چون به سرزمينى روى مى آوردند وحوش و درندگان آنجا مى ترسيدند و چيزى در آنجا باقى نمى ماند، زيرا اقطار آن سرزمين را پر مى كردند و چون بيرون مى رفتند جاندارى در آن باقى نمى ماند زيرا آنها از هر چيزى بيشتر بودند.

واقعا امر آنها از هر شگفتى شگفت انگيزتر بود و تمام آنها مى دانستند كه كى خواهند مرد و اين از آن رو بود كه هيچ مردى از آنها نمى مرد مگر آنكه هزار فرزند

براى وى متولّد شود و هيچ زنى از آنان نمى مرد مگر آنكه هزار فرزند بزايد و از اين رو مدّت عمر خود را مى دانستند و چون آن هزار فرزند متولّد مى شدند خود را براى مرگ آماده مى كردند و امور معيشت و زندگانى را رها

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:108

مى ساختند. (1) اين داستان آنهاست كه روزى كه خدا آنها را آفريد تا روزى كه نابودشان كند.

و در زمان ذو القرنين آنها شروع كرده بودند در سرزمينها و امّتها يك به يك سياحت كنند و چون رو به سويى مى كردند از آن منحرف نمى شدند و به راست و چپ التفات نمى نمودند.

و چون امّتهاى آن روزگار آنها را احساس كردند و همهمه آنها را شنيدند به ذو القرنين استغاثه نمودند و ذو القرنين در آن روز در ناحيه آنها فرود آمده بود، به گرد او اجتماع كرده و گفتند: اى ذو القرنين! ما از پادشاهى و سلطنت و هيبتى كه خداوند به تو ارزانى كرده است آگاهيم و مى دانيم كه خداوند تو را با لشكريان زمين و نور و ظلمت مؤيّد كرده است و ما همسايگان يأجوج و مأجوج هستيم و بين ما و آنها غير از اين كوهها حائلى نيست و راه نفوذ آنها به ما تنها از طريق اين درّه است و اگر به سمت ما روى آورند بواسطه كثرتشان ما را از ديارمان آواره سازند و براى ما قرار نباشد و آنها آفريدگان خداى تعالى هستند كه بسيارند و در ميان آنها كسانى مشابه انسانند امّا مانند چهارپايانند كه از گياهان

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:109

مى خورند، (1) مانند درندگان به شكار جنبندگان و وحوش مى پردازند و همه حشرات زمين

را مى خورند از مار و عقرب و هر جاندارى كه خداوند آفريده است، و در ميان مخلوقات خداوند آفريده اى نيست كه مانند آنها رشد كند و افزون شود و بى شكّ آنها زمين را پر مى سازند و اهالى آن را آواره مى كنند و در آن تباهى نمايند و ما پيوسته بيم آن داريم كه پيشقراولان آنها از ميان اين دو كوه بر ما هجوم آورند و خداى تعالى تدبير و نيرويى به تو داده كه به احدى از جهانيان نداده است «آيا باجى بر تو مقرّر گردانيم تا ميان ما و آنها سدّى بسازى؟ گفت: قدرتى كه خداوند به من ارزانى كرده بهتر است، مرا يارى كنيد تا بين شما و ايشان سدّى بسازم، برويد پاره هاى آهن بياوريد». كهف: 94 إلى 96.

گفتند: ما از كجا اين مقدار آهن و مس بياوريم تا براى عملى كه مى خواهى انجام دهى كافى باشد؟ گفت: من شما را به معدن آهن و مس راهنمايى مى كنم. پس به دو كوه نقب زد و آنها را شكافت و از آن آهن و مس استخراج نمود. گفتند: به كدام نيرو آهن و مس را قطع نمائيم؟ او معدن ديگرى براى آنها استخراج كرد كه بدان «سامور» مى گفتند و از برف سفيدتر بود و سامور را روى هر چه مى نهادند

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:110

زيرا آن را ذوب مى كرد (1) و از آن براى آنها ابزارى ساخت و اين ابزار همان بود كه سليمان فرزند داود ستونهاى بيت المقدس و سنگهاى آن را بريده بود و آن را شياطين از اين معادن براى وى آورده بودند. از آن به ميزان كفايت فراهم آوردند و آهن را

گداختند و پاره هايى از آن را مانند صخره ها ساختند و از آنها به جاى سنگ استفاده مى كردند، مس مذاب را مانند ملاط براى آن سنگها استعمال مى نمودند، سپس بنا را آغاز كرد و ميان دو كوه را اندازه گرفت و آن سه ميل بود و پى آن را تا نزديك آب كند و پهناى آن را يك ميل قرار داد و در ميان آن پاره هاى آهن ريخت و مس را ذوب نمود و در خلال آنها قرار داد و طبقه اى را از مس و طبقه ديگر را از آهن قرار داد تا آنكه سد به اندازه دو كوه شد و از زردى و سرخى مس و سياهى آهن به مانند برد يمانى گرديد و يأجوج و مأجوج سالى يك بار با آن مصادف مى شوند و آن بدان جهت است كه آنها در بلاد خويش سياحت مى كنند و چون به اين سدّ مى رسند باز مى ايستند و به بلاد خود بازمى گردند و پيوسته چنين است تا قيامت نزديك شود و علائم آن ظاهر شود و چون نشانه هاى آن كه عبارت از قيام قائم عليه السّلام است ظاهر شود خداى تعالى آن

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:111

را براى ايشان بگشايد (1) و آن قول خداى تعالى كه فرموده است: «تا آنكه يأجوج و مأجوج گشوده گردد و آنها از هر تلّى سرازير شدند». «1»

و چون ذو القرنين از كار سدّ فارغ شد به سير خود ادامه داد و در آن هنگام كه با لشكريانش مى گذشتند به پيرمردى برخورد كرد كه نماز مى خواند، با لشكريان خود ايستادند تا نمازش به پايان رسيد، ذو القرنين گفت: چگونه اين لشكر ترا نترسانيد؟ گفت:

من با كسى مناجات مى كردم كه لشكرش از لشكر تو بيشتر و سلطنتش از سلطنت تو گرامى تر و نيرويش از نيروى تو شديدتر است و اگر رو به سوى تو مى كردم نيازم به درگاه او برآورده نمى شد. ذو القرنين گفت:

آيا دوست مى دارى كه با من بيايى تا با تو مواسات كنم و در پاره اى از امور از تو استعانت بجويم؟ گفت: آرى به شرط آنكه برايم چهار چيز را تضمين كنى، اوّل: نعمتى كه زايل نشود، دوم: صحّتى كه مرضى در آن نباشد، سوم: شبابى كه در آن پيرى نباشد، چهارم: حياتى كه در آن مرگ نباشد. ذو القرنين گفت: كدام مخلوق است كه بتواند اين خصال را تضمين كند؟ آن مرد گفت: من نزد كسى هستم كه بر اين خصال تواناست و مالك آنها و مالك توست.

______________________________

(1) الأنبياء: 96.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:112

(1) سپس به مرد دانشمندى گذشت كه به ذو القرنين گفت: به من خبر ده از دو چيزى كه از اوّل آفرينش جهان برپاست و از دو چيزى كه جارى است و از دو چيزى كه مختلف است و از دو چيزى كه مبغوض يك ديگرند. ذو القرنين گفت: امّا آن دو چيز برپا آسمان و زمين است و آن دو چيز جارى خورشيد و ماه است و آن دو چيز مختلف شب و روز است و آن دو شى ء كه مبغوض يك دگرند موت و حيات است، آن مرد گفت: برو كه تو دانشمندى! ذو القرنين به راه خود ادامه داد و در شهرها گردش مى كرد تا آنكه به مردى رسيد كه جمجمه هاى مردگان را زير و رو مى كرد با لشكر خود

نزد او ايستاد گفت: اى مرد! چرا اين جمجمه ها را زير و رو مى كنى؟ گفت: براى آنكه شريف و وضيع آنها را بشناسم و من بيست سال است كه به چنين كارى مشغولم و هنوز نشناخته ام، ذو القرنين به راه خود ادامه داد و او را به حال خودش واگذاشت و گفت: گمان نمى كنم مقصود تو كسى غير من باشد.

و در اين ميان كه به راه خود مى رفت ناگاه به امّت دانشمندى رسيد كه از قوم موسى بودند كسانى كه به حقّ هدايت مى كردند و عدالت مى ورزيدند. امّتى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:113

دادگر و عادل كه به مساوات تقسيم مى كردند (1) و به عدالت حكم مى نمودند و با يك ديگر مواسات و مهربانى مى كردند، حال و گفتارشان يكى بود و دلهايشان به يك ديگر الفت داشت و طريقه آنها مستقيم و سيرتشان نيكو بود، قبرهاى مردگان آنها در آستانه آنها و در خانه ها و اتاقهايشان بود، خانه هايشان در نداشت و اميران بر آنها حكومت نمى كردند و قاضى نداشتند و ثروتمندان و پادشاهان و اشراف در ميان آنها نبود. تفاوت و برترى در زندگانى آنها وجود نداشت و با يك ديگر اختلاف و نزاع نمى كردند و يك ديگر را دشنام نمى دادند و نمى كشتند و آفات به آنها نمى رسيد.

چون وضع آنها را چنين ديد سر تا پا شگفت زده شد و گفت: اى قوم! حال خود را به من گزارش دهيد كه من شرق و غرب زمين را گشته ام و خشكيها و درياها و دشتها و كوهها و نور و ظلمت زمين را درنورديده ام ولى به مانند شما نديده ام، بگوئيد: چرا قبر مردگان شما در آستانه بيوت شما و

در خانه هاى شماست؟ گفتند: اين كار را عمدا انجام مى دهيم تا مرگ را فراموش نكنيم و يادش از قلوب ما خارج نشود.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:114

(1) گفت: چرا خانه هاى شما در ندارد؟ گفتند: براى آنكه در ميان ما دزد و متّهم نيست و همه امين هستند. گفت: چرا اميران در بين شما نيستند؟ گفتند: براى آنكه بر يك ديگر ظلم نمى كنيم. گفت: چرا حاكمان در بين شما نيستند؟ گفتند: براى آنكه ما با يك ديگر مخاصمه و دشمنى نمى كنيم. گفت: چرا پادشاهان در بين شما نيستند؟

گفتند: زيرا ما تكاثر نمى كنيم و افزون طلبى نداريم. گفت: براى چه در بين شما اشراف نيستند؟ گفتند: به دليل آنكه در بين ما مناقشه و رقابت نيست گفت: چرا برترى و تفاوت در ميان شما نيست؟ گفتند: از آن رو كه با يك ديگر همدرد و مهربان هستيم. گفت: چرا با يك ديگر اختلاف و نزاع نداريد؟ گفتند: از آن رو كه دلهاى ما مهربان و روابط ما نيكوست. گفت: چرا يك ديگر را دشنام نمى دهيد و نمى كشيد؟ گفتند: از آن رو كه بر طبايع خود با عزم پيروز شديم و نفوس خود را با حلم رهبرى كرديم. گفت: چگونه است كه گفتارتان يكى و راهتان مستقيم است؟ گفتند: از آن رو كه دروغ و فريب و بدگويى در ميان ما نيست. گفت: به من بگوئيد چرا در بين شما مسكين و فقير وجود ندارد؟ گفتند: از آن رو كه برابر و بالسّويّه تقسيم مى كنيم. گفت: چرا در بين شما درشت خو و سخت دل وجود

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:115

ندارد؟ (1) گفتند: به جهت فروتنى و تواضع. گفت: چرا خداوند طولانى ترين عمر مردمان را

به شما داده است؟ گفتند: از آن رو كه داد و ستد ما به حقّ و داورى ما به عدل است. گفت: چرا دچار قحطى نمى شويد؟ گفتند: از آن رو كه از استغفار غافل نيستيم. گفت: چرا محزون نيستيد؟ گفتند: زيرا خود را آماده بلا كرده ايم و بر آن حريصيم و نفوس خود را تعزيت داده ايم. گفت: چرا به شما آفات نمى رسد؟

گفتند: از آن رو كه به غير خدا توكّل نمى كنيم و از بروج و نجوم باران نمى طلبيم.

گفت: اى قوم! بگوئيد آيا پدرانتان هم چنين بودند؟ گفتند: آرى پدرانمان به مساكين ترحّم مى كردند و غمخوار فقرا بودند و از كسى كه به آنها ستم مى كرد در مى گذشتند و به كسى كه به آنها بدى مى كرد احسان مى نمودند و براى گناهكاران خودشان استغفار مى كردند و با خويشان خود در ارتباط بودند و امانات آنها را باز پس مى دادند و راست مى گفتند و از دروغ پرهيز مى كردند و بدين سبب خداوند امورشان را اصلاح فرمود.

ذو القرنين اقامت در ميان آنان را برگزيد تا آنكه وفات كرد و عمر چندانى هم در ميان آنها نكرد، زيرا سنّ زيادى داشت و پيرى هم به سراغ وى آمده بود

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:116

و مدّت سير او در بلاد از آن روز كه خداى تعالى او را مبعوث فرمود تا آنگاه كه وى را قبض روح كرد پانصد سال بود.

رجوع به روايات امام عسكرىّ عليه السّلام در باره فرزندش صاحب الزّمان عليه السّلام

2-

(1) يعقوب بن منقوش گويد: وارد بر امام عسكرىّ عليه السّلام شدم و او بر مصطبه سرا (نيمكت سنگى) نشسته بود و سمت راستش اتاقى بود كه بر در

آن پرده اى آويزان بود، گفتم: سرورم! صاحب الأمر كيست؟ فرمود: پرده را بردار، آن را بالا بردم و پسر بچه اى كه حدود پنج وجب طول او بود و سنّش هشت يا ده سال بود بيرون آمد با پيشانى نورانى و روئى سپيد و چشمانى درخشان و كف دستى سطبر و زانوانى برگشته، بر گونه راستش خالى بود و بر سرش گيسوانى، آمد و بر زانوى پدرش امام عسكرىّ عليه السّلام نشست، آنگاه به من فرمود: اين صاحب

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:117

شماست، سپس آن فرزند از جا برجست و امام بدو گفت: فرزندم! به درون خانه برو تا وقت معلوم بيايد و او به داخل خانه رفت و من او را نگريستم، سپس فرمود:

اى يعقوب! بنگر كه در آن خانه كيست؟ من داخل خانه شدم امّا كسى را نديدم!

3-

(1) موسى بغدادى گويد: از امام عسكرىّ عليه السّلام توقيعى صادر شد كه در آن نوشته بود: پنداشتند كه مى توانند مرا بكشند تا اين نسل منقطع شود و خداى تعالى گفتار آنها را باطل كرد و الحمد للَّه.

4-

(2) علّان رازىّ گويد: يكى از اصحاب به من خبر داد كه چون جاريه امام عسكرىّ عليه السّلام باردار شد به او فرمود: تو حامل پسرى هستى كه نامش محمّد است و او قائم پس از من مى باشد.

5-

(3) علىّ بن احمد رازىّ گويد: يكى از برادران من از اهل رى پس از درگذشت امام عسكرىّ عليه السّلام در طلب امام برآمده بود و در اين ميان كه در مسجد كوفه اندوهگين نشسته بود و در مقصد خود انديشه مى نمود، با دست ريگهاى مسجد را كاوش مى كرد و ناگاه ريگى به دستش رسيد كه روى آن

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:118

نوشته شده بود «محمّد» آن مرد گويد: در آن ريگ نگريستم نوشته اى ثابت و حك شده بود و نه آنكه با مركّب بر آن نوشته باشند.

6-

(1) ابو غانم گويد: از امام عسكرىّ عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: در سال دويست و شصت پيروانم فرقه فرقه مى شوند. و در آن سال امام عسكرىّ عليه السّلام رحلت فرمود و پيروان و ياورانش متفرق شدند، دسته اى خود را منتسب به جعفر (پسر امام دهم) كردند و دسته اى سرگردان شدند و دسته اى به شك افتادند و دسته اى در حالت تحيّر ايستادند و دسته اى ديگر به توفيق خداى تعالى بر دين خود ثابت ماندند.

7-

(2) احمد بن اسحاق گويد: از امام عسكرىّ عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: سپاس از آن خدايى است كه مرا از دنيا نبرد تا آنكه جانشين مرا به من نشان داد، او از نظر آفرينش و اخلاق شبيه ترين مردم به رسول خداست. خداى تعالى او را در

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:119

غيبتش حفظ فرمايد سپس او را آشكار كند و او زمين را پر از عدل و داد فرمايد همچنان كه مملوّ از جور و ستم شده باشد.

8-

(1) موسى بغدادى گويد: از امام عسكرىّ عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: گويا شما را مى بينم كه پس از من در باره جانشين من اختلاف مى كنيد، آگاه باشيد كه هر كس مقرّ به ائمّه بعد از رسول خدا باشد امّا منكر فرزندم شود مانند كسى است كه به همه انبياء الهى و رسولانش اقرار داشته باشد امّا نبوّت رسول اكرم را انكار كند و منكر رسول خدا مانند كسى است كه جميع انبياء الهى را انكار كند، زيرا اطاعت از آخر ما مانند اطاعت از اوّل ماست و منكر آخر ما مانند منكر اوّل ماست.

آگاه باشيد كه براى فرزندم غيبتى است كه مردم در آن شك كنند مگر كسى كه خداى تعالى وى را حفظ فرمايد.

9-

(2) ابو علىّ بن همّام گويد: از محمّد بن عثمان عمرىّ- قدّس اللَّه روحه- شنيدم كه مى گفت: از پدرم شنيدم كه مى گفت: من نزد امام عسكرىّ عليه السّلام بودم كه از آن حضرت از خبرى كه از پدران بزرگوارش روايت شده است پرسش كردند كه زمين از حجّت الهى بر خلايق تا روز قيامت خالى نمى ماند و كسى كه بميرد و امام

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:120

زمانش را نشناسد به مرگ جاهليّت درگذشته است. فرمود: اين حقّ است همچنان كه روز روشن حقّ است. گفتند: اى فرزند رسول خدا حجّت و امام پس از شما كيست؟ فرمود: فرزندم محمّد، او امام و حجّت پس از من است، كسى كه بميرد و او را نشناسد به مرگ جاهليّت درگذشته است، آگاه باشيد كه براى او غيبتى است كه نادانان در آن سرگردان شوند و مبطلان در آن هلاك گردند و كسانى كه

براى آن وقت معيّن كنند دروغ گويند، سپس خروج مى كند و گويا به پرچمهاى سپيدى مى نگرم كه بر بالاى سر او در نجف كوفه در اهتزاز است.

باب 39 كسانى كه منكر قائم يا فرد دوازدهمين ائمّه عليه السّلام شوند

1-

(1) ابن مسكان از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: كسى كه يكى از زندگان را انكار كند مانند كسى است كه اموات را انكار كرده باشد.

2-

(2) روايت فوق به سندهاى ديگر نيز از امام صادق عليه السّلام روايت شده است.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:121

3-

اشاره

(1) ابان بن تغلب گويد: به امام صادق عليه السّلام گفتم: كسى كه ائمّه را بشناسد ولى امام زمانش را نشناسد آيا او مؤمن است؟ فرمود: خير، گفتم: آيا او مسلمان است؟ فرمود: آرى.

مصنّف اين كتاب رضى اللَّه عنه گويد:

اسلام عبارت از اقرار شهادتين است و آن همان است كه خونها و مالها بدان محفوظ ماند، امّا ثواب و پاداش به واسطه داشتن ايمان است و پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرموده است: هر كه گواهى دهد به لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ و محمّد رسول اللَّه مال و خونش محفوظ است مگر به واسطه حقوق آن دو، و حساب او با خداى تعالى است.

4-

(2) ابن أبى يعفور گويد: امام صادق عليه السّلام فرمود: كسى كه به ائمّه از پدران و فرزندانم اقرار كند امّا مهدى از فرزندانم را انكار نمايد مانند كسى است كه به جميع

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:122

انبياء اقرار كند امّا محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را انكار نمايد، گفتم: سرورم! مهدى از فرزندان شما كيست؟ فرمود: پنجمين امام از فرزندان امام هفتم كه شخص او از ديدگان مردم نهان شود و نام بردنش روا نباشد.

5-

(1) صفوان بن مهران از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: كسى كه به جميع ائمّه اقرار كند امّا مهدى را انكار نمايد مانند كسى است كه به جميع انبياء اقرار كند امّا نبوّت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را انكار نمايد. بدو گفتند: اى فرزند رسول خدا! مهدى از فرزندان شما كيست؟ فرمود: پنجمين امام از فرزندان امام هفتم كه شخص او از ديدگان مردم نهان شود و نام بردنش روا نباشد.

6-

(2) هشام بن سالم از امام صادق و او از پدرش و او از جدّش و او از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روايت كند كه فرمود: قائم از فرزندان من است نامش نام من و كنيه اش كنيه من است، شمائل او شمائل من و روش او روش من مى باشد و مردم را بر آئين و دينم بدارد و آنها را به كتاب پروردگارم فراخواند، كسى كه او را

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:123

اطاعت كند مرا اطاعت كرده است و كسى كه او را نافرمانى كند مرا نافرمانى كرده است و كسى كه او را در دوران غيبتش انكار نمايد مرا انكار نموده است و كسى كه او را تكذيب كند مرا تكذيب كرده است و كسى كه او را تصديق نمايد مرا تصديق نموده است، از كسانى كه گفتار مرا در باره او انكار و تكذيب مى كنند و از كسانى از امّتم كه مردم را از طريقه او گمراه مى سازند به خداوند شكايت مى برم وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ.

7-

(1) ابو ليلى از امام صادق عليه السّلام حديثى طولانى روايت كند كه در پايان آن فرموده است: كسى كه بصيرت نداشته باشد چگونه هدايت شود؟ و كسى كه ترسانيده نشود چگونه بصيرت يابد؟ از كلام رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم پيروى كنيد و بر آنچه كه از جانب خداى تعالى فرود آمده است اقرار نمائيد و از آثار هدايت تبعيّت كنيد كه آن نشانه هاى امانت و تقوا است و بدانيد كه اگر كسى عيسى بن مريم عليه السّلام را انكار كند و به ساير پيامبران اقرار

نمايد ايمان نياورده است، راه را به واسطه مناره ها بجوئيد و از وراى پرده ها آثار را طلب كنيد تا امر دينتان را كامل نموده و به پروردگارتان ايمان آورده باشيد.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:124

8-

(1) غياث بن ابراهيم از امام صادق عليه السّلام و او از پدر و اجدادش روايت كند كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: كسى كه قائم از فرزندان مرا انكار كند مرا انكار كرده است.

9-

(2) مروان بن مسلم گويد امام صادق عليه السّلام فرمود: امام نشانه بين خداى تعالى و خلقش مى باشد، كسى كه او را بشناسد مؤمن و كسى كه او را انكار نمايد كافر است.

10-

(3) فضيل بن يسار از امام باقر عليه السّلام روايت كند كه فرمود: كسى كه بميرد و امامى نداشته باشد به مرگ جاهليّت مرده است و مردم اگر امامشان را نشناسند معذور نخواهند بود.

11-

(4) عمّار گويد از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: كسى كه بميرد و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:125

امامى نداشته باشد به مرگ كفر جاهلى و شرك و ضلالت مرده است.

12-

(1) غياث بن ابراهيم از امام صادق عليه السّلام و او از پدر و اجدادش از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روايت كند كند كه فرمود: كسى كه قائم از فرزندان مرا در زمان غيبتش انكار كند به مرگ جاهلى مرده است.

13-

(2) محمّد بن فضيل از امام رضا عليه السّلام و او از پدرانش روايت كند كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى علىّ! پس از من تو و ائمّه از فرزندان تو حجّتهاى الهى بر خلايق و أعلام او بر مردمان هستيد، كسى كه يكى از شما را انكار نمايد مرا انكار نموده است و كسى كه يكى از شما را نافرمانى كند مرا نافرمانى كرده است و كسى كه بر يكى از شما جفا نمايد بر من جفا نموده است و هر كه به شما بپيوندد به من پيوسته است و هر كه از شما اطاعت كند از من اطاعت كرده است و هر كس با شما

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:126

دوستى يا دشمنى نمايد با من دوستى و دشمنى نموده است، زيرا شما از من هستيد و از گل من سرشته شده ايد و من نيز از شمايم.

14-

(1) عبد اللَّه بن قدامه گويد امام كاظم عليه السّلام فرمود: كسى كه در چهار چيز شك كند به جميع كتابهاى خداى تعالى كافر شده است يكى از آنها معرفت امام است كه در هر عصر و زمانى بايستى او را به شخص و صفاتش بشناسد.

15-

(2) سليم بن قيس هلالىّ از سلمان و ابو ذر و مقداد حديثى را شنيده است كه پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرموده است: كسى كه بميرد و براى او امامى نباشد به مرگ جاهلى مرده است. سپس آن حديث را به جابر و ابن عبّاس عرضه كرده است و آنها گفته اند: راست گفته اند و نيكى كرده اند، ما هم بر آن گواهيم و آن را از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم شنيده ايم و به دنبال آن سلمان گفته است: اى رسول خدا شما فرموديد:

من مات و ليس له إمام مات ميتة جاهليّة

، اين امام كيست؟ فرمود: اى سلمان! او از اوصياى من است، كسى كه از امّت من بميرد و امامى از ايشان

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:127

نداشته باشد و او را نشناسد، به مرگ جاهلى مرده است، و اگر به او نادان باشد و با او دشمنى ورزد مشرك است و اگر به او نادان باشد امّا با او دشمنى نورزد و با دشمن او دوستى نكند چنين كسى نادان است امّا مشرك نيست.

باب 40 پس از امام حسن و امام حسين عليهما السّلام امامت در دو برادر نباشد

1-

(1) حسين بن ثوير از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: هرگز امامت پس از امام حسن و امام حسين عليهما السّلام در دو برادر نباشد، امامت از امام سجاد عليه السّلام بدينسان جارى شد، چنان كه خداى تعالى فرمود: وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلى بِبَعْضٍ فِي كِتابِ اللَّهِ. «1» و امامت پس از امام سجاد عليه السّلام در فرزندان و فرزندان فرزندان جارى است.

______________________________

(1) الانفال: 76 و الاحزاب: 7.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:128

2-

(1) حمّاد بن عيسى از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: پس از امام حسن و امام حسين عليهما السّلام امامت در دو برادر نباشد و آن در فرزندان و فرزندان فرزندان جارى است.

3-

(2) يونس بن يعقوب از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: خداى تعالى ابا دارد كه پس از امام حسن و امام حسين عليهما السّلام امامت را در دو برادر قرار دهد.

4-

(3) ابو بصير از امام باقر عليه السّلام در تفسير اين سخن خداى تعالى: وَ جَعَلَها كَلِمَةً باقِيَةً فِي عَقِبِهِ روايت كند كه فرمود: اين آيه در باره امام حسين عليه السّلام است كه امامت در فرزندان او از فرزندى به فرزند ديگر منتقل مى شود و به برادر و عمو برنمى گردد.

5-

(4) ابو اسماعيل از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: هرگز پس از امام

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:129

حسن و امام حسين عليهما السّلام امامت در دو برادر نباشد، بلكه آن در فرزندان و فرزندان فرزندان جارى است.

6-

(1) ابو بصير از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: چون فاطمه عليها السّلام حسين عليه السّلام را به دنيا آورد رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم به او خبر داد كه امّتش بعد از وى حسين را خواهند كشت. فاطمه گفت: مرا به وى نيازى نيست. رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: خداى تعالى به من خبر داده است كه ائمّه را در فرزندان وى قرار داده است. فاطمه گفت: اكنون خشنود شدم.

7-

(2) عيسى بن عبد اللَّه گويد به امام صادق عليه السّلام گفتم: فداى شما گردم، اگر پيش آمدى كرد- و خدا روز مرگ شما را به من ننمايد- چه كسى را امام بدانم؟ گويد: به موسى عليه السّلام اشاره كرد، گفتم اگر موسى عليه السّلام درگذشت چه كسى را امام بدانم؟

فرمود: به فرزندش، گفتم: اگر فرزندش درگذشت و برادرى كبير و فرزندى صغير بجاى گذاشت، كدام را امام بدانم؟ فرمود: به فرزندش و پس از او نيز هميشه چنين خواهد بود. گفتم: اگر او و مكان او را نشناسم چه كنم؟ فرمود:

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:130

مى گويى: بار الها! من باقيمانده از حجّتهاى تو را كه از فرزندان امام درگذشته است به ولايت بر مى گزينم و آن تو را كافى است.

8-

(1) علىّ بن رئاب گويد: امام صادق عليه السّلام فرمود: چون فاطمه عليها السّلام به حسين عليه السّلام باردار گرديد، رسول خدا به وى فرمود كه خداوند پسرى به تو مى بخشد كه نامش حسين عليه السّلام است و امّت من او را خواهند كشت، فاطمه عليها السّلام گفت: مرا به وى نيازى نيست، فرمود: خداى تعالى در باره وى به من وعده اى فرموده است، گفت: آن وعده چيست؟ فرمود مرا وعده فرموده است كه امامت پس از حسين در فرزندان وى باشد، فاطمه عليها السّلام گفت: اكنون خشنود شدم.

9-

(2) هشام بن سالم گويد: به امام صادق عليه السّلام گفتم: حسن افضل است يا حسين؟ فرمود: حسن از حسين افضل است. گويد گفتم: پس چگونه است كه امامت پس از حسين در فرزندان وى است و نه در فرزندان حسن؟ فرمود:

خداى تعالى خواسته است كه روش موسى و هارون را در حسن و حسين عليهما السّلام

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:131

جارى سازد آيا نمى بينى كه آن دو در نبوّت شريك بودند همچنان كه حسن و حسين در امامت شريك بودند و خداى تعالى نبوّت را در فرزندان هارون قرار داد نه در فرزندان موسى، گرچه موسى افضل از هارون بود، گفتم: آيا ممكن است در يك زمان دو امام باشند؟ فرمود: خير، مگر آنكه يكى از آن دو خاموش باشد و از ديگرى پيروى نمايد و ديگرى ناطق و پيشواى وى باشد، امّا در يك زمان دو امام ناطق نخواهد بود، گفتم: آيا مى شود پس از حسن و حسين عليهما السّلام دو برادر امام باشند فرمود: خير و امامت در عقب حسين عليه السّلام جارى است همچنان

كه خداى تعالى فرموده است: وَ جَعَلَها كَلِمَةً باقِيَةً فِي عَقِبِهِ، بعد از آن نيز در فرزندان و فرزندان فرزندان او تا روز قيامت جارى است.

10-

(1) ابو بصير گويد: امام صادق عليه السّلام در تفسير اين آيه وَ بِئْرٍ مُعَطَّلَةٍ وَ قَصْرٍ مَشِيدٍ فرمود: مقصود از «بِئْرٍ مُعَطَّلَةٍ» امام خاموش و مقصود از «قَصْرٍ مَشِيدٍ» امام ناطق است.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:132

باب 41 رواياتى كه در باره مادر قائم عليه السّلام وارد شده است و او نامش مليكه دختر يشوعا «1» فرزند قيصر است

1-

(1) محمّد بن بحر شيبانى گويد: در سال دويست و هشتاد و شش وارد كربلا شدم و قبر آن غريب رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را زيارت كردم سپس به جانب بغداد رو كردم تا مقابر قريش را زيارت كنم و در آن وقت گرما در نهايت خود بود و بادهاى حارّه مى وزيد و چون به مشهد امام كاظم عليه السّلام رسيدم نسيم تربت آكنده از رحمت وى را استشمام نمودم كه در باغهاى مغفرت در پيچيده بود، با اشكهاى پياپى و ناله هاى دمادم بر وى گريستم و اشك چشمانم را فراگرفته بود و نمى توانستم ببينم و چون از گريه باز ايستادم و ناله ام قطع گرديد، ديدگانم را گشودم پيرمردى را ديدم پشت خميده با شانه هاى منحنى كه پيشانى و هر دو كف

______________________________

(1) في بعض النسخ «يوشما» و في بعضها «يستوعا».

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:133

دستش پينه سجده داشت (1) و به شخص ديگرى كه نزد قبر همراه او بود مى گفت:

اى برادرزاده! عمويت به واسطه علوم شريفه و غيوب دشوارى كه آن دو سيد به وى سپرده اند شرف بزرگى يافته است كه كسى جز سلمان بدان شرف نرسيده است و هم اكنون مدّت حيات وى استكمال پذيرفته و عمرش سپرى گرديده است و از اهل ولايت مردى را نمى يابد كه سرّش را به وى بسپارد. با خود گفتم اى نفس! هميشه از جانب تو رنج و تعب

مى كشم و با پاى برهنه و در كفش براى كسب علم بدينسو و آن سو مى روم و اكنون گوشم از اين شخص سخنى را مى شنود كه بر علم فراوان و آثار عظيم وى دلالت دارد. گفتم: اى شيخ! آن دو سيّد چه كسانى هستند؟ گفت: آن دو ستاره نهان كه در سرّ من رأى خفته اند.

گفتم: من به موالات و شرافت محلّ آن دو در امامت و وراثت سوگند ياد مى كنم كه من جوياى علوم و طالب آثار آنها هستم و به جان خود سوگند كه حافظ اسرار آنان باشم. گفت: اگر در گفتارت صادق هستى آنچه از آثار و اخبار آنان دارى بياور و چون كتب و روايات را وارسى كرد، گفت: راست مى گويى من بشر بن سليمان نخّاس از فرزندان ابو ايّوب انصارىّ و يكى از مواليان امام هادى و امام

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:134

عسكرىّ عليهما السّلام (1) و همسايه آنها در «سرّمن راى» بودم گفتم: برادرت را به ذكر برخى از مشاهدات خود از آثار آنان گرامى بدار، گفت: مولاى ما امام هادى عليه السّلام مسائل بنده فروشى را به من آموخت و من جز با اذن او خريد و فروش نمى كردم و از اين رو از موارد شبهه ناك اجتناب مى كردم تا آنكه معرفتم در اين باب كامل شد و فرق ميان حلال و حرام را نيكو دانستم.

يك شب كه در «سرّمن راى» در خانه خود بودم و پاسى از شب گذشته بود، كسى در خانه را كوفت، شتابان به پشت درآمدم ديدم كافور فرستاده امام هادى عليه السّلام است كه مرا به نزد او فرا مى خواند، لباس پوشيدم و بر او وارد شدم ديدم با

فرزندش ابو محمّد و خواهرش حكيمه خاتون از پس پرده گفتگو مى كند، چون نشستم فرمود: اى بشر! تو از فرزندان انصارى و ولايت ائمّه عليه السّلام پشت در پشت، در ميان شما بوده است و شما مورد اعتماد ما اهل البيت هستيد و من مى خواهم تو را مشرّف به فضيلتى سازم كه بدان بر ساير شيعيان در موالات ما سبقت بجويى، تو را از سرّى مطّلع مى كنم و براى خريد كنيزى گسيل مى دارم،

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:135

(1) آنگاه نامه اى به خط و زبان رومى نوشت و آن را در پيچيد و به خاتم خود ممهور ساخت و دستمال زرد رنگى را كه در آن دويست و بيست دينار بود بيرون آورد و فرمود: آن را بگير و به بغداد برو و ظهر فلان روز در معبر نهر فرات حاضر شو و چون زورقهاى اسيران آمدند، جمعى از وكيلان فرماندهان بنى عبّاس و خريداران و جوانان عراقى دور آنها را بگيرند و چون چنين ديدى سراسر روز شخصى به نام عمر بن يزيد برده فروش را زير نظر بگير و چون كنيزى را كه صفتش چنين و چنان است و دو تكه پارچه حرير در بردارد براى فروش عرضه بدارد و آن كنيز از گشودن رو و لمس كردن خريداران و اطاعت آنان سرباز زند، تو به آن مكاشف مهلت بده و تأملى كن، بنده فروش آن كنيز را بزند و او به زبان رومى ناله و زارى كند و بدان كه گويد: واى از هتك ستر من! يكى از خريداران گويد من او را سيصد دينار خواهم خريد كه عفاف او باعث مزيد رغبت من شده

است و او به زبان عربى گويد: اگر در لباس سليمان و كرسى سلطنت او جلوه كنى در تو رغبتى ندارم، اموالت را بيهوده خرج مكن! برده فروش گويد: چاره

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:136

چيست؟ گريزى از فروش تو نيست، (1) آن كنيز گويد: چرا شتاب مى كنى بايد خريدارى باشد كه دلم به امانت و ديانت او اطمينان يابد، در اين هنگام برخيز و به نزد عمر بن يزيد برو و بگو: من نامه اى سربسته از يكى از اشراف دارم كه به زبان و خط رومى نوشته و كرامت و وفا و بزرگوارى و سخاوت خود را در آن نوشته است نامه را به آن كنيز بده تا در خلق و خوى صاحب خود تأمّل كند اگر بدو مايل شد و بدان رضا داد من وكيل آن شخص هستم تا اين كنيز را براى وى خريدارى كنم.

بشر بن سليمان گويد: همه دستورات مولاى خود امام هادى عليه السّلام را در باره خريد آن كنيز بجاى آوردم و چون در نامه نگريست به سختى گريست و به عمر ابن يزيد گفت: مرا به صاحب اين نامه بفروش! و سوگند اكيد بر زبان جارى كرد كه اگر او را به صاحب نامه نفروشد خود را خواهد كشت، و در بهاى آن گفتگو كردم تا آنكه بر همان مقدارى كه مولايم در دستمال زرد رنگ همراهم كرده بود توافق كرديم و دينارها را از من گرفت و من هم كنيز را خندان و شادان تحويل گرفتم و به حجره اى كه در بغداد داشتم آمديم و چون به حجره درآمد نامه مولايم

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:137

را از جيب خود درآورده (1) و

آن را مى بوسيد و به گونه ها و چشمان و بدن خود مى نهاد و من از روى تعجّب به او گفتم: آيا نامه كسى را مى بوسى كه او را نمى شناسى؟ گفت: اى درمانده و اى كسى كه به مقام اولاد انبياء معرفت كمى دارى! به سخن من گوش فرادار و دل به من بسپار كه من مليكه دختر يشوعا «1» فرزند قيصر روم هستم و مادرم از فرزندان حواريون يعنى شمعون وصىّ مسيح است و براى تو داستان شگفتى نقل مى كنم، جدّم قيصر روم مى خواست مرا در سنّ سيزده سالگى به عقد برادرزاده اش در آورد و در كاخش محفلى از افراد زير تشكيل داد: از اولاد حواريون و كشيشان و رهبانان سيصد تن، از رجال و بزرگان هفتصد تن، از اميران لشكرى و كشورى و اميران عشائر چهار هزار تن و تخت زيبايى كه با انواع جواهر آراسته شده بود در پيشاپيش صحن كاخش و بر بالاى چهل سكّو قرار داد و چون برادرزاده اش بر بالاى آن رفت و صليبها افراشته شد و كشيشها به دعا ايستادند و انجيلها را گشودند، ناگهان صليبها به

______________________________

(1) في بعض النسخ «يوشعا».

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:138

زمين سرنگون شد (1) و ستونها فرو ريخت و به سمت ميهمانان جارى گرديد و آنكه بر بالاى تخت رفته بود بيهوش بر زمين افتاد و رنگ از روى كشيشان پريد و پشتشان لرزيد و بزرگ آنها به جدّم گفت: ما را از ملاقات اين نحسها كه دلالت بر زوال دين مسيحى و مذهب ملكانى دارد معاف كن! و جدّم از اين حادثه فال بد زد و به كشيشها گفت: اين ستونها را برپا سازيد و

صليبها را برافرازيد و برادر اين بخت برگشته بدبخت را بياوريد تا اين دختر را به ازدواج او درآورم و نحوست او را به سعادت آن ديگرى دفع سازم و چون دوباره مجلس جشن برپا كردند همان پيشامد اوّل براى دومى نيز تكرار شد و مردم پراكنده شدند و جدّم قيصر اندوهناك گرديد و به داخل كاخ خود درآمد و پرده ها افكنده شد.

من در آن شب در خواب ديدم كه مسيح و شمعون و جمعى از حواريون در كاخ جدّم گرد آمدند و در همان موضعى كه جدّم تخت را قرار داده بود منبرى نصب كردند كه از بلندى سر به آسمان مى كشيد و محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم به همراه جوانان و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:139

شمارى از فرزندانش وارد شدند (1) مسيح به استقبال او آمد و با او معانقه كرد، آنگاه محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم به او گفت: اى روح اللَّه! من آمده ام تا از وصىّ تو شمعون دخترش مليكا را براى اين پسرم خواستگارى كنم و با دست خود اشاره به ابو محمّد صاحب اين نامه كرد. مسيح به شمعون نگريست و گفت: شرافت نزد تو آمده است با رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم خويشاوندى كن. گفت: چنين كردم، آنگاه محمّد بر فراز منبر رفت و خطبه خواند و مرا به پسرش تزويج كرد و مسيح عليه السّلام و فرزندان محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و حواريون همه گواه بودند و چون از خواب بيدار شدم ترسيدم اگر اين رؤيا را براى پدر و جدّم بازگو كنم مرا بكشند،

و آن را در دلم نهان ساخته و براى آنها بازگو نكردم و سينه ام از عشق ابو محمّد لبريز شد تا به غايتى كه دست از خوردن و نوشيدن كشيدم و ضعيف و لاغر شدم و سخت بيمار گرديدم و در شهرهاى روم طبيبى نماند كه جدّم او را بر بالين من نياورد و درمان مرا از وى نخواهد و چون نااميد شد به من گفت: اى نور چشم! آيا آرزويى در اين دنيا دارى تا آن را برآورده كنم؟ گفتم: اى پدربزرگ! همه درها به رويم بسته شده است، اگر شكنجه و زنجير را از اسيران مسلمانى كه در زندان هستند بر مى داشتى و آنها را آزاد مى كردى اميدوار بودم كه مسيح و مادرش شفا و عافيت

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:140

به من ارزانى كنند، (1) و چون پدربزرگم چنين كرد اظهار صحّت و عافيت نمودم و اندكى غذا خوردم پدر بزرگم بسيار خرسند شد و به عزّت و احترام اسيران پرداخت و نيز پس از چهار شب ديگر سيّدة النّساء را در خواب ديدم كه به همراهى مريم و هزار خدمتكار بهشتى از من ديدار كردند و مريم به من گفت: اين سيّدة النّساء مادر شوهرت ابو محمّد است، من به او در آويختم و گريستم و گلايه كردم كه ابو محمّد به ديدارم نمى آيد. سيّدة النّساء فرمود: تا تو مشرك و به دين نصارى باشى فرزندم ابو محمّد به ديدار تو نمى آيد و اين خواهرم مريم است كه از دين تو به خداوند تبرّى مى جويد و اگر تمايل به رضاى خداى تعالى و رضاى مسيح و مريم دارى و دوست دارى كه ابو محمّد

تو را ديدار كند پس بگو:

أشهد أن لا إله إلّا اللَّه و أشهد أنّ محمّدا رسول اللَّه

و چون اين كلمات را گفتم: سيّدة النّساء مرا در آغوش گرفت و مرا خوشحال نمود و فرمود: اكنون در انتظار ديدار ابو محمّد باش كه او را نزد تو روانه مى سازم. سپس از خواب بيدار شدم و مى گفتم: وا شوقاه به ديدار ابو محمّد! و چون فردا شب فرا رسيد، ابو محمّد

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:141

در خواب به ديدارم آمد (1) و گويا به او گفتم: اى حبيب من! بعد از آنكه همه دل مرا به عشق خود مبتلا كردى، در حقّ من جفا نمودى! و او فرمود: تأخير من براى شرك تو بود حال كه اسلام آوردى هر شب به ديدار تو مى آيم تا آنكه خداوند وصال عيانى را ميسر گرداند و از آن زمان تاكنون هرگز ديدار او از من قطع نشده است.

بشر گويد: بدو گفتم: چگونه در ميان اسيران درآمدى و او گفت: يك شب ابو محمّد به من گفت: پدربزرگت در فلان روز لشكرى به جنگ مسلمانان مى فرستد و خود هم به دنبال آنها مى رود و بر توست كه در لباس خدمتگزاران درآيى و بطور ناشناس از فلان راه بروى و من نيز چنان كردم و طلايه داران سپاه اسلام بر سر ما آمدند و كارم بدان جا رسيد كه مشاهده كردى و هيچ كس جز تو نمى داند كه من دختر پادشاه رومم كه خود به اطّلاع تو رسانيدم و آن مردى كه من در سهم غنيمت او افتادم نامم را پرسيد و من آن را پنهان داشتم و گفتم: نامم نرجس است و او گفت:

اين نام كنيزان است.

گفتم: شگفتا تو رومى هستى امّا به زبان عربى سخن مى گويى! گفت:

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:142

پدربزرگم در آموختن ادبيات به من حريص بود (1) و زن مترجمى را بر من گماشت و هر صبح و شامى به نزد من مى آمد و به من عربى آموخت تا آنكه زبانم بر آن عادت كرد.

بشر گويد: چون او را به «سرّمن راى» رسانيدم و بر مولايمان امام هادى عليه السّلام وارد شدم، بدو فرمود: چگونه خداوند عزّت اسلام و ذلّت نصرانيّت و شرافت اهل بيت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را به تو نماياند؟ گفت: اى فرزند رسول خدا! چيزى را كه شما بهتر مى دانيد چگونه بيان كنم؟ فرمود: من مى خواهم تو را اكرام كنم، كدام را بيشتر دوست مى دارى، ده هزار درهم؟ يا بشارتى كه در آن شرافت ابدى است؟ گفت: بشارت را، فرمود: بشارت باد تو را به فرزندى كه شرق و غرب عالم را مالك شود و زمين را پر از عدل و داد نمايد همچنان كه پر از ظلم و جور شده باشد! گفت: از چه كسى؟ فرمود: از كسى كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در فلان شب از فلان ماه از فلان سال رومى تو را براى او خواستگارى كرد، گفت:

از مسيح و جانشين او؟ فرمود: پس مسيح و وصىّ او تو را به چه كسى تزويج كردند؟ گفت: به پسر شما ابو محمّد! فرمود: آيا او را مى شناسى؟ گفت: از آن شب

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:143

كه به دست مادرش سيّدة النّساء اسلام آورده ام شبى نيست كه او را نبينم.

(1) امام هادى عليه السّلام فرمود:

اى كافور! خواهرم حكيمه را فراخوان، و چون حكيمه آمد، فرمود: هشدار كه اوست، حكيمه او را زمانى طولانى در آغوش كشيد و به ديدار او مسرور شد، بعد از آن مولاى ما فرمود: اى دختر رسول خدا او را به منزل خود ببر و فرائض و سنن را به وى بياموز كه او زوجه ابو محمّد و مادر قائم عليه السّلام است.

باب 42 روايات ميلاد قائم عليه السّلام

1-

(2) حكيمه دختر امام جواد عليه السّلام گويد: امام حسن عسكرى عليه السّلام مرا به نزد خود فراخواند و فرمود: اى عمّه! امشب افطار نزد ما باش كه شب نيمه شعبان

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:144

است و خداى تعالى امشب حجّت خود را كه حجّت او در روى زمين است ظاهر سازد. گويد: گفتم: مادر او كيست؟ فرمود: نرجس، گفتم: فداى شما شوم اثرى در او نيست، فرمود: همين است كه به تو مى گويم، گويد آمدم و چون سلام كردم و نشستم نرجس آمد كفش مرا بردارد و گفت: اى بانوى من و بانوى خاندانم حالتان چطور است؟ گفتم: تو بانوى من و بانوى خاندان من هستى، گويد: از كلام من ناخرسند شد و گفت: اى عمّه جان! اين چه فرمايشى است؟ گويد: بدو گفتم: اى دختر جان! خداى تعالى امشب به تو فرزندى عطا فرمايد كه در دنيا و آخرت آقاست، گويد: نرجس خجالت كشيد و استحيا نمود.

و چون از نماز عشا فارغ شدم افطار كردم و در بستر خود قرار گرفته و خوابيدم و در دل شب براى اداى نماز برخاستم و آن را به جاى آوردم در حالى كه نرجس خوابيده بود و رخدادى براى وى نبود، سپس براى تعقيبات نشستم

و پس از آن نيز دراز كشيدم و هراسان بيدار شدم و او همچنان خواب بود سپس برخاست و نماز گزارد و خوابيد.

حكيمه گويد: بيرون آمدم و در جستجوى فجر به آسمان نگريستم و ديدم فجر اوّل دميده است و او در خواب است و شك بر دلم عارض گرديد ناگاه

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:145

ابو محمّد عليه السّلام از محلّ خود فرياد زد (1) اى عمّه! شتاب مكن! كه اينجا كار نزديك شده است. گويد: نشستم و به قرائت سوره الم سجده و سوره يس پرداختم و در اين اثنا او هراسان بيدار شد و من به نزد او پريدم و بدو گفتم: اسم اللَّه بر تو باد آيا چيزى را احساس مى كنى؟ گفت: اى عمّه! آرى، گفتم: خودت را جمع كن و دلت را استوار دار كه همان است كه با تو گفتم. حكيمه گويد: مرا و نرجس را ضعفى فرا گرفت و به آواز سرورم به خود آمدم و جامه را از روى او برداشتم و ناگهان سرور خود را ديدم كه در حال سجده است و مواضع سجودش بر زمين است او را در آغوش گرفتم ديدم پاك و نظيف است. ابو محمّد عليه السّلام فرياد برآورد كه اى عمّه! فرزندم را به نزد من آور! او را نزد وى بردم و او دو كف دستش را گشود و فرزند را در ميان آن قرار داد و دو پاى او را بر سينه خود نهاد سپس زبانش را در دهان او گذاشت و دستش را بر چشمان و گوش و مفاصل وى كشيد، سپس فرمود: اى فرزندم! سخن گوى، گفت:

أشهد أن لا إله

إلّا اللَّه وحده لا شريك له و أشهد أنّ محمّدا رسول اللَّه صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم

سپس درود بر امير المؤمنين و ائمّه فرستاد تا آنكه بر پدرش رسيد و زبان دركشيد.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:146

(1) سپس ابو محمّد عليه السّلام فرمود: اى عمّه! او را به نزد مادرش ببر تا بر او سلام كند آنگاه به نزد من آور، پس او را بردم و بر مادر سلام كرد و او را بازگردانيده و در مجلس نهادم سپس فرمود: اى عمّه! چون روز هفتم فرا رسيد نزد ما بيا. حكيمه گويد: چون صبح شد آمدم تا بر او ابو محمّد سلام كنم و پرده را كنار زدم تا از سرورم تفقّدى كنم و او را نديدم، گفتم: فداى شما شوم، سرورم چه مى كند؟

فرمود: اى عمّه! او را به آن كسى سپردم كه مادر موسى موسى را به وى سپرد. ترجمه كمال الدين ج 2 146 1 - ..... ص : 143

يمه گويد: چون روز هفتم فرا رسيد آمدم و سلام كردم و نشستم فرمود:

فرزندم را به نزد من آور! و من سرورم را آوردم و او در خرقه اى بود و با او همان كرد كه اوّل بار كرده بود، سپس زبانش را در دهان او گذاشت و گويا شير و عسل به وى مى داد، سپس فرمود: اى فرزندم! سخن گوى! و او گفت:

أشهد أن لا إله إلّا اللَّه

و درود بر محمّد و امير المؤمنين و ائمّه طاهرين فرستاد و تا آنكه بر پدرش رسيد، سپس اين آيه را تلاوت فرمود: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ و ما اراده مى كنيم كه بر مستضعفان زمين منّت نهاده و

آنان را ائمّه و وارثين قرار دهيم و آنان

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:147

را متمكّن در زمين ساخته و به فرعون و هامان و لشكريان آنها آنچه كه از آن برحذر بودند بنمايانيم. «1»

موسى بن محمّد راوى اين روايت گويد از عقبه خادم از اين قضيّه پرسش كردم، گفت: حكيمه راست گفته است.

2-

(1) محمّد بن عبد اللَّه گويد: پس از درگذشت ابو محمّد عليه السّلام به نزد حكيمه دختر امام جواد عليه السّلام رفتم تا در موضوع حجّت و اختلاف مردم و حيرت آنها در باره او پرسش كنم. گفت: بنشين، و من نشستم، سپس گفت: اى محمّد! خداى تعالى زمين را از حجّتى ناطق و يا صامت خالى نمى گذارد و آن را پس از حسن و حسين عليهما السّلام در دو برادر ننهاده است و اين شرافت را مخصوص حسن و حسين ساخته براى آنها عديل و نظيرى در روى زمين قرار نداده است جز اينكه خداى تعالى فرزندان حسين را بر فرزندان حسن عليهما السّلام برترى داده، همچنان كه فرزندان هارون را بر فرزندان موسى به فضل نبوّت برترى داد، گرچه موسى حجّت بر هارون بود، ولى فضل نبوّت تا روز قيامت در اولاد هارون است و به

______________________________

(1) القصص: 5 و 6.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:148

ناچار بايستى امّت يك سرگردانى و امتحانى داشته باشند (1) تا مبطلان از مخلصان جدا شوند و از براى مردم بر خداوند حجّتى نباشد و اكنون پس از وفات امام حسن عسكرىّ عليه السّلام دوره حيرت فرا رسيده است.

گفتم: اى بانوى من! آيا از براى امام حسن عليه السّلام فرزندى بود؟ تبسّمى كرد و گفت: اگر امام حسن عليه السّلام

فرزندى نداشت پس امام پس از وى كيست؟ با آنكه تو را گفتم كه امامت پس از حسن و حسين عليهما السّلام در دو برادر نباشد. گفتم: اى بانوى من! ولادت و غيبت مولايم عليه السّلام را برايم بازگو. گفت: آرى، كنيزى داشتم كه بدو نرجس مى گفتند، برادرزاده ام به ديدارم آمد و به او نيك نظر كرد، بدو گفتم: اى آقاى من! دوستش دارى او را به نزدت بفرستم؟ فرمود: نه عمّه جان! امّا از او در شگفتم! گفتم: شگفتى شما از چيست؟ فرمود: به زودى فرزندى از وى پديد آيد كه نزد خداى تعالى گرامى است و خداوند به واسطه او زمين را از عدل و داد آكنده سازد، همچنان كه پر از ظلم و جور شده باشد، گفتم: اى آقاى من! آيا او را به نزد شما بفرستم؟ فرمود: از پدرم در اين باره كسب اجازه كن، گويد:

جامه پوشيدم و به منزل امام هادى عليه السّلام درآمدم، سلام كردم و نشستم و او خود

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:149

آغاز سخن فرمود و گفت: (1) اى حكيمه! نرجس را نزد فرزندم ابى محمّد بفرست، گويد: گفتم: اى آقاى من! بدين منظور خدمت شما رسيدم كه در اين باره كسب اجازه كنم، فرمود: اى مباركه! خداى تعالى دوست دارد كه تو را در پاداش اين كار شريك كند و بهره اى از خير براى تو قرار دهد، حكيمه گويد: بى درنگ به منزل برگشتم و نرجس را آراستم و در اختيار ابو محمّد قرار دادم و پيوند آنها را در منزل خود برقرار كردم و چند روزى نزد من بود سپس به نزد پدرش رفت و او را نيز

همراهش روانه كردم.

حكيمه گويد: امام هادى عليه السّلام درگذشت و ابو محمّد بر جاى پدر نشست و من همچنان كه به ديدار پدرش مى رفتم به ديدار او نيز مى رفتم. يك روز نرجس آمد تا كفش مرا برگيرد و گفت: اى بانوى من كفش خود را به من ده! گفتم: بلكه تو سرور و بانوى منى، به خدا سوگند كه كفش خود را به تو نمى دهم تا آن را برگيرى و اجازه نمى دهم كه مرا خدمت كنى، بلكه من به روى چشم تو را خدمت مى كنم. ابو محمّد عليه السّلام اين سخن را شنيد و گفت: اى عمّه! خدا به تو جزاى خير دهاد و تا هنگام غروب آفتاب نزد امام نشستم و به آن جاريه بانگ مى زدم كه لباسم را بياور تا بازگردم! امام مى فرمود: خير، اى عمّه جان! امشب را نزد ما

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:150

باش (1) كه امشب آن مولودى كه نزد خداى تعالى گرامى است و خداوند به واسطه او زمين را پس از مردنش زنده مى كند متولّد مى شود، گفتم: اى سرورم! از چه كسى متولّد مى شود و من در نرجس آثار باردارى نمى بينم. فرمود: از همان نرجس نه از ديگرى. حكيمه گويد: به نزد او رفتم و پشت و شكم او را وارسى كردم و آثار باردارى در او نديدم، به نزد امام برگشتم و كار خود را بدو گزارش كردم، تبسّمى فرمود و گفت: در هنگام فجر آثار باردارى برايت نمودار خواهد گرديد، زيرا مثل او مثل مادر موسى عليه السّلام است كه آثار باردارى در او ظاهر نگرديد و كسى تا وقت ولادتش از آن آگاه نشد، زيرا فرعون در

جستجوى موسى، شكم زنان باردار را مى شكافت و اين نيز نظير موسى عليه السّلام است.

حكيمه گويد: به نزد نرجس برگشتم و گفتار امام را بدو گفتم و از حالش پرسش كردم، گفت: اى بانوى من! در خود چيزى از آن نمى بينم، حكيمه گويد:

تا طلوع فجر مراقب او بودم و او پيش روى من خوابيده بود و از اين پهلو به آن پهلو نمى رفت تا چون آخر شب و هنگام طلوع فجر فرارسيد هراسان از جا جست و او را در آغوش گرفتم و بدو «اسم اللَّه» مى خواندم، ابو محمّد عليه السّلام بانگ

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:151

برآورد (1) و فرمود: سوره إنّا أنزلنا بر او برخوان! و من بدان آغاز كردم و گفتم:

حالت چون است؟ گفت: امرى كه مولايم خبر داد در من نمايان شده است و من همچنان كه فرموده بود بر او مى خواندم و جنين در شكم به من پاسخ داد و مانند من قرائت كرد و بر من سلام نمود.

حكيمه گويد: من از آنچه شنيدم هراسان شدم و ابو محمّد عليه السّلام بانگ برآورد:

از امر خداى تعالى در شگفت مباش، خداى تعالى ما را در خردى به سخن درآورد و در بزرگى حجّت خود در زمين قرار دهد و هنوز سخن او تمام نشده بود كه نرجس از ديدگانم نهان شد و او را نديدم گويا پرده اى بين من و او افتاده بود و فريادكنان به نزد ابو محمّد عليه السّلام دويدم، فرمود: اى عمّه! برگرد، او را در مكان خود خواهى يافت.

گويد: بازگشتم و طولى نكشيد كه پرده اى كه بين ما بود برداشته شد و ديدم نورى نرجس را فراگرفته است كه توان

ديدن آن را ندارم و آن كودك عليه السّلام را ديدم كه روى به سجده نهاده است و دو زانو بر زمين نهاده است و دو انگشت سبّابه خود را بلند كرده و مى گويد:

أشهد أن لا إله إلّا اللَّه [وحده لا شريك له] و أنّ جدّي محمّدا

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:152

رسول اللَّه و أنّ أبي أمير المؤمنين،

(1) سپس امامان را يكايك برشمرد تا به خودش رسيد، سپس فرمود: بار الها! آنچه به من وعده فرمودى به جاى آر، و كار مرا به انجام رسان و گامم را استوار ساز و زمين را به واسطه من پر از عدل و داد گردان.

ابو محمّد عليه السّلام بانگ برآورد و فرمود: اى عمّه، او را بياور و به من برسان. او را برگرفتم و به جانب او بردم، و چون او در ميان دو دست من بود و مقابل او قرار گرفتم بر پدر خود سلام كرد و امام حسن عليه السّلام او را از من گرفت و زبان خود در دهان او گذاشت و او از آن نوشيد، سپس فرمود: او را به نزد مادرش ببر تا بدو شير دهد، آنگاه به نزد من بازگردان. و او را به مادرش رسانيدم و بدو شير داد بعد از آن او را به ابو محمّد عليه السّلام بازگردانيدم در حالى كه پرندگان بر بالاى سرش در طيران بودند، به يكى از آنها بانگ برآورد و گفت: او را برگير و نگاهدار و هر چهل روز يك بار به نزد ما بازگردان و آن پرنده او را برگرفت و به آسمان برد و پرندگان ديگر نيز به دنبال او بودند، شنيدم

كه ابو محمّد عليه السّلام مى گفت:

تو را به خدايى سپردم كه مادر موسى موسى را سپرد، آنگاه نرگس گريست و امام بدو فرمود: خاموش باش كه بر او شير خوردن جز از سينه تو حرام است و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:153

به زودى نزد تو بازگردد (1) همچنان كه موسى به مادرش بازگردانيده شد و اين قول خداى تعالى است كه فَرَدَدْناهُ إِلى أُمِّهِ كَيْ تَقَرَّ عَيْنُها وَ لا تَحْزَنَ. «1» حكيمه گويد:

گفتم: اين پرنده چه بود؟ فرمود: اين روح القدس است كه بر ائمّه عليهم السّلام گمارده شده است، آنان را موفّق و مسدّد مى دارد و به آنها علم مى آموزد.

حكيمه گويد: پس از چهل روز آن كودك برگردانيده شد و برادرزاده ام به دنبال من كس فرستاد و مرا فراخواند و بر او وارد شدم و به ناگاه ديدم كه همان كودك است كه مقابل او راه مى رود. گفتم: اى آقاى من! آيا اين كودك دو ساله نيست؟ تبسّمى فرمود و گفت: اولاد انبياء و اوصياء اگر امام باشند به خلاف ديگران نشو و نما كنند و كودك يك ماهه ما به مانند كودك يك ساله باشد و كودك ما در رحم مادرش سخن گويد و قرآن تلاوت كند و خداى تعالى را بپرستد و هنگام شيرخوارگى ملائكه او را فرمان برند و صبح و شام بر وى فرود آيند.

حكيمه گويد: پيوسته آن كودك را چهل روز يك بار مى ديدم تا آنكه چند روز پيش از درگذشت ابو محمّد عليه السّلام او را ديدم كه مردى بود و او را نشناختم و به برادرزاده ام گفتم: اين مردى كه فرمان مى دهى در مقابل او بنشينم كيست؟

______________________________

(1) القصص: 13.

ترجمه

كمال الدين ،ج 2،ص:154

(1) فرمود: اين پسر نرجس است و اين جانشين پس از من است و به زودى مرا از دست مى دهيد پس بدو گوش فرادار و فرمانش ببر.

حكيمه گويد: پس از چند روز ابو محمّد عليه السّلام درگذشت و مردم چنان كه مى بينى پراكنده شدند و به خدا سوگند كه من هر صبح و شام او را مى بينم و مرا از آنچه مى پرسيد آگاه مى كند و من نيز شما را مطّلع مى كنم و به خدا سوگند كه گاهى مى خواهم از او پرسشى كنم و او نپرسيده پاسخ مى دهد و گاهى امرى بر من وارد مى شود و همان ساعت پرسش نكرده از ناحيه او جوابش صادر مى شود.

شب گذشته مرا از آمدن تو باخبر ساخت و فرمود: تو را از حقّ خبر دار سازم.

محمّد بن عبد اللَّه راوى حديث گويد: به خدا سوگند حكيمه امورى را به من خبر داد كه جز خداى تعالى كسى بر آن مطّلع نيست و دانستم كه آن صدق و عدل و از جانب خداى تعالى است، زيرا خداى تعالى او را به امورى آگاه كرده است كه هيچ يك از خلايق را بر آنها آگاه نكرده است.

3-

(2) معلّى بن محمّد بصرىّ گويد: از ناحيه امام حسن عسكرىّ عليه السّلام هنگامى كه زبيرى كشته شد اين توقيع صادر گرديد «اين كيفر كسى است كه بر خداى تعالى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:155

و اوليائش افتراء بندد، گمان برده است كه مرا مى كشد و فرزندى برايم نخواهد بود، قدرت خداى تعالى را چگونه ديد؟» و براى او در سال دويست و پنجاه و شش فرزندى متولّد شد و نامش را محمّد ناميد.

4-

(1) عليّ بن محمّد گويد: صاحب الزّمان عليه السّلام در نيمه شعبان سال دويست و پنجاه و پنج متولّد گرديد.

5-

(2) نسيم و ماريه گويند: چون صاحب الزّمان عليه السّلام از رحم مادر به دنيا آمد دو زانو بر زمين نهاد و دو انگشت سبّابه را به جانب آسمان بالا برد، آنگاه عطسه كرد و فرمود: الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ و صلّى اللَّه على محمّد و آله، ستمكاران پنداشته اند كه حجّت خدا از ميان رفته است اگر براى ما اذن در كلام بود شكّ زايل مى گرديد.

نسيم، خادم امام حسن عسكرىّ عليه السّلام گويد: يك شب پس از ولادت

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:156

صاحب الزّمان عليه السّلام بر او وارد شدم و عطسه كردم، فرمود: يرحمك اللَّه، نسيم گويد: من بدان شاد شدم، فرمود: آيا تو را در باره عطسه كردن بشارت دهم؟

گفتم: آرى، فرمود: كسى كه عطسه كند تا سه روز از مرگ در امان است.

6-

(1) ابو جعفر عمرىّ گويد: چون سيّد عليه السّلام متولّد شد امام حسن عسكرى عليه السّلام فرمود: به دنبال ابو عمرو بفرستيد و چون به دنبال او فرستادند و به نزد امام آمد، بدو فرمود: ده هزار رطل نان و ده هزار رطل گوشت خريدارى كن، به گمانم فرمود آن را ميان بنى هاشم تقسيم نما و چندان و چند گوسفند براى او عقيقه كن.

7-

(2) ابو عليّ خزيزرانى كنيزى داشت كه او را به امام حسن عسكرىّ عليه السّلام اهدا كرد و چون جعفر كذّاب خانه امام را غارت كرد وى از دست جعفر گريخت و با ابو علىّ ازدواج نمود. ابو علىّ مى گويد كه او گفته است در ولادت سيّد عليه السّلام حاضر بود و مادر سيّد صقيل نام داشت و امام حسن عسكرىّ عليه السّلام صقيل را از آنچه بر

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:157

سر خاندانش مى آيد آگاه كرد و او از امام درخواست نمود كه از خداى تعالى بخواهد تا مرگ وى را پيش از آن برساند و در حيات امام حسن عسكرى عليه السّلام درگذشت و بر سر قبر وى لوحى است كه بر آن نوشته اند: اين قبر مادر محمّد است.

ابو علىّ گويد: از همين كنيز شنيدم كه مى گفت: چون سيّد عليه السّلام متولّد شد، نور درخشان وى را ديده است كه از او ظاهر گرديده و به افق آسمانها رسيده است و پرندگان سپيدى ديده كه از آسمان فرود مى آيند و پرهاى خود را به سر و صورت و ساير اعضاى وى مى كشند و سپس پرواز مى كنند، اين مطلب را به امام حسن عسكرىّ عليه السّلام خبر داديم، خنديد و فرمود:

آنها ملائكه اى هستند كه براى تبرّك جستن به اين مولود فرود آمده اند و چون ظهور كند ياوران وى خواهند بود.

8-

(1) ابو غانم خادم گويد: براى امام حسن عسكرى عليه السّلام فرزندى به دنيا آمد كه نام او را محمّد ناميد و وى را در سومين روز ولادتش به اصحاب خود عرضه كرد و فرمود: پس از من اين صاحب شما و جانشين من بر شماست و او قائمى است كه مردم در انتظار وى بمانند و چون زمين پر از ظلم و ستم شود ظهور كند و آن را پر از عدل و داد نمايد.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:158

9-

(1) محمّد بن حسن كرخى گويد از ابو هارون- كه مردى از اصحاب ما بود- شنيدم كه مى گفت: صاحب الزّمان عليه السّلام را ديدم و ولادت او در جمعه اى از سال دويست و پنجاه و شش واقع گرديد.

10-

(2) محمّد بن ابراهيم كوفى گويد: امام حسن عسكرىّ عليه السّلام براى يكى از كسانى كه نامش را برايم ذكر كرد، گوسفند سربريده اى فرستاد و فرمود: اين از عقيقه فرزندم محمّد است.

11-

(3) حسن بن منذر گويد: روزى حمزة بن أبى الفتح به نزد من آمد و گفت:

مژده كه دوش براى امام حسن عسكرى عليه السّلام در سرا فرزندى متولّد گرديد و او فرمان داد كه كودك را پنهان دارند، گفتم: نام او چيست؟ گفت: او را محمّد ناميده اند و كنيه اش ابو جعفر است.

12-

(4) غياث بن اسيد گويد: مهدىّ خليفة اللَّه عليه السّلام در روز جمعه متولّد گرديد و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:159

مادرش ريحانه نام داشت و به او نرجس و صقيل و سوسن نيز مى گفتند جز آنكه او را به واسطه حملش صقيل ناميده اند و ميلاد او هشت شب گذشته از ماه شعبان سال دويست و پنجاه و شش بود و وكيل او عثمان بن سعيد بود و چون عثمان درگذشت به فرزندش ابو جعفر محمّد بن عثمان وصيّت كرد و ابو جعفر نيز به ابو القاسم حسين بن روح وصيّت نمود و ابو القاسم به ابو الحسن على بن محمّد سمرى وصيّت كرد- رضى اللَّه عنهم- گويد و چون وفات سمرى فرا رسيد از وى درخواست كردند كه وصيّت كند و او گفت: للَّه أمر هو بالغه غيبت تامّه همان است كه پس از درگذشت سمرى واقع مى شود.

13-

(1) غياث بن اسيد گويد: محمّد بن عثمان عمري- قدس اللَّه روحه- را ديدار كردم و مى گفت: چون مهدى خليفة اللَّه متولّد گرديد نورى از بالاى سرش به عنان آسمان ساطع گرديد، سپس براى سجده پروردگارش به روى درافتاد، آنگاه سر خود را برداشت در حالى كه مى گفت:

شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ وَ الْمَلائِكَةُ وَ أُولُوا الْعِلْمِ قائِماً بِالْقِسْطِ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:160

الْإِسْلامُ «1»

. گويد ميلاد او در روز جمعه واقع گرديد.

14-

(1) محمّد بن عثمان عمرى- قدّس اللَّه روحه- گويد: سيّد عليه السّلام ختنه شده به دنيا آمد و از حكيمه خاتون شنيدم كه مى گفت: خون در زايمان مادرش ديده نشد و مادران ائمّه عليه السّلام همه چنين بودند و محمّد بن زياد ازدى گويد: از امام كاظم عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: چون اين فرزندم رضا متولّد گرديد ختنه شده و پاك و پاكيزه بود و هر يك از ائمّه ختنه و پاك و پاكيزه متولّد مى شود امّا براى مراعات سنّت اسلام و پيروى از دين حنيف تيغ را بر آن مى كشيم.

15-

(2) احمد بن حسن بن اسحاق قمّى گويد: چون خلف صالح عليه السّلام متولّد گرديد از مولايم امام حسن عسكرىّ عليه السّلام به جدّم احمد بن اسحاق نامه اى رسيد كه در آن، امام با دستخط خود- كه توقيعات با آن دستخط صادر مى شد- آمده بود:

براى ما فرزندى متولّد شده است و بايد نزد تو مستور و از مردم مكتوم بماند كه ما

______________________________

(1) آل عمران: 18 و 19.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:161

جز به خويشان و دوستان اظهار نكنيم، خواستيم خبر آن را به تو اعلام كنيم تا خداوند تو را شاد سازد همچنان كه ما را شاد ساخت و السّلام.

آنان كه به امام حسن عسكرىّ به واسطه ولادت فرزندش قائم عليهما السّلام تهنيت گفتند

1-

(1) حسن بن حسين علوىّ گويد: بر ابو محمّد حسن بن علىّ عليهما السّلام در «سرّمن رأى» وارد شدم و به واسطه ولادت فرزندش قائم عليه السّلام بدو تهنيت گفتم.

باب 43 كسانى كه قائم عليه السّلام را ديدار كرده و با وى تكلّم كرده اند

1-

(2) محمّد بن حسن كرخىّ گويد از ابو هارون كه مردى از اصحاب ما بود شنيدم كه مى گفت: من صاحب الزّمان عليه السّلام را ديدم كه رويش مانند ماه شب

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:162

چهارده مى درخشيد و بر نافش مويى مانند خط روئيده بود، جامه را از او برداشتم ختنه شده بود و در باره آن از امام حسن عليه السّلام پرسيدم، فرمود: اين چنين متولّد شده است و ما نيز چنين متولدشده ايم ولى براى مراعات سنّت اسلامى تيغ بر آن مى كشيم.

2-

(1) معاوية بن حكيم و محمّد بن ايّوب و محمّد بن عثمان گويند ما چهل نفر در منزل امام حسن عليه السّلام بوديم و او فرزندش را به ما عرضه كرد و فرمود: اين امام شما پس از من و خليفه من بر شماست، از او اطاعت كنيد و پس از من در دين خود متفرّق نشويد كه هلاك خواهيد شد، بدانيد كه بعد از اين او را نخواهيد ديد، گويند: از حضورش بيرون آمديم و پس از چند روزى قليل امام حسن عليه السّلام درگذشت.

3-

(2) عبد اللَّه بن جعفر گويد به محمّد بن عثمان عمرى گفتم: از تو همان سؤالى را مى كنم كه ابراهيم از پروردگارش كرد آنگاه كه گفت: پروردگارا! به من بنما كه چگونه مرده ها را زنده مى كنى؟ گفت: مگر ايمان ندارى؟ گفت: دارم ولى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:163

مى خواهم دلم اطمينان يابد، پس از صاحب الأمر مرا خبر ده آيا او را ديده اى؟

گفت: آرى و گردنى چنين دارد و با دست به گردن خود اشاره كرد.

4-

(1) ضوء بن علىّ عجلىّ از مردى پارسى كه نام او را برد روايت كند كه گفت:

به سرّ من راى درآمدم و ملازم در خانه امام حسن عليه السّلام شدم و بى آنكه اذن ورود بخواهم مرا فراخواند و چون داخل شدم و سلام كردم فرمود: فلانى! حالت چطور است؟ سپس فرمود: بنشين و از حال مردان و زنان خاندانم پرسش كرد، بعد از آن فرمود: براى چه آمدى؟ گفتم: براى اشتياقى كه در خدمتگزارى شما دارم، فرمود: در خانه باش، گويد با خدمه در آن خانه بودم و براى خريد نيازمنديها به بازار مى رفتم و چون امام در بيرونى بود، بى اذن به حضورش مى رفتم. يك روز كه در بيرونى بود بر وى وارد شدم و صداى حركتى را در خانه شنيدم فرمود: در جاى خود باش و حركت مكن، من جرأت آن را نداشتم كه بيرون روم و يا آنكه داخل شوم، كنيزى به نزد من آمد و همراه او چيزى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:164

سرپوشيده بود. (1) سپس فرمود: داخل شو، و من به درون آمدم و آن كنيز را صدا كرد و او نيز بازگشت آنگاه بدو فرمود: از آنچه كه همراه

توست پرده بردار و او پرده را از يك پسر بچه سفيد زيبا رويى برداشت و جامه از شكم او يكسو نهاد و مويى از بالاى سينه تا ناف او به رنگ سبز نه سياه روئيده بود، آنگاه فرمود:

اين صاحب شماست و بعد به آن كنيز دستور داد و او را برد و ديگر او را نديدم تا آنكه امام حسن عليه السّلام درگذشت. ضوء بن علىّ گويد: به آن مرد پارسى گفتم: در آن هنگام آن كودك چند ساله بود؟ و او گفت: دو ساله. عبدى گويد: به ضوء گفتم: اكنون چند ساله است؟ او گفت: چهارده ساله. ابو على و ابو عبد اللَّه گويند: و در اين هنگام او بيست و يك ساله است.

5-

(2) يعقوب بن منقوش گويد: بر امام حسن عسكرىّ عليه السّلام وارد شدم و او بر سكّويى در سرا نشسته بود و سمت راست او اتاقى بود كه پرده هاى آن آويخته بود، گفتم: اى آقاى من صاحب الامر كيست؟ فرمود: پرده را بردار، و پرده را بالا زدم و پسر بچه اى به قامت پنج وجب كه حدود هشت يا ده سال داشت

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:165

بيرون آمد با پيشانى درخشان و رويى سپيد (1) و چشمانى در افشان و دو كف ستبر و دو زانوى برگشته و خالى بر گونه راستش و گيسوانى بر سرش بود، آمد و بر زانوى پدرش ابو محمّد عليه السّلام نشست، آنگاه به من فرمود: اين صاحب شماست، سپس برخاست و امام بدو گفت: پسرم! تا وقت معلوم داخل شو و او داخل خانه شد و من بدو مى نگريستم، سپس به من فرمود: اى يعقوب!

به داخل بيت برو و ببين آنجا كيست؟ و من داخل شدم امّا كسى را نديدم.

6-

(2) مسلم بن فضل گويد در كوفه به نزد ابو سعيد غانم آمدم و نشستم و چون مجالستم با او به درازا كشيد از حالش پرسش كردم و بعضى از اخبارش را شنيده بودم، گفت: در يكى از شهرهاى هند به نام كشمير نزد پادشاه هند نشسته بوديم و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:166

ما چهل تن بوديم كه اطراف تخت او نشسته (1) و تورات و انجيل و زبور را خوانده و مرجع علم و دانش بوديم، روزى در باره محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم گفتگو كرديم و گفتيم نام او در كتابهاى ما هست و متّفق شديم كه من در طلب او بيرون روم و او را بجويم، من با مالى فراوان از هند بيرون آمدم و تركان قطع طريق مرا كردند و اموالم را ربودند، بعد از آن به كابل آمدم و از آنجا وارد بلخ شدم و امير آنجا ابن ابى شور بود.

به نزد او آمدم و مقصدم را بدو باز گفتم و او فقهاء و علما را براى مناظره با من گرد آورد و من از آنها در باره محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم پرسش كردم، گفتند: او، محمّد بن عبد اللَّه پيامبر ماست صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و او درگذشته است، گفتم: خليفه او كيست؟ گفتند:

ابو بكر، گفتم: نژادش را برايم باز گوئيد، گفتند: از قريش، گفتم: چنين شخصى پيامبر نيست زيرا جانشين پيامبرى كه در كتب ما معرّفى شده است پسر عمو و داماد و پدر

فرزندان اوست. به آن امير گفتند: اين مرد از شرك درآمده و كافر شده است، گردنش را بزن، گفتم: من دينى دارم و آن را جز با دليلى روشن فرو نگذارم.

آن امير حسين بن اشكيب را فراخواند و گفت: اى حسين با اين مرد مناظره كن، گفت: اين همه عالمان و فقيهان اطراف تو هستند به آنان دستور بده تا با وى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:167

مناظره كنند، (1) گفت: همان گونه كه گفتم در خلوت و با نرمى با وى مناظره كن، گويد: حسين با من خلوت كرد و من در باره محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم از وى پرسيدم، گفت:

او چنان است كه براى تو گفته اند جز آنكه جانشين او پسر عموى وى علىّ بن أبى طالب است كه شوهر دخترش فاطمه و پدر فرزندانش حسن و حسين است، گفتم: أشهد أن لا إله إلّا اللَّه و أنّه رسول اللَّه و نزد آن امير رفتم و اسلام آوردم و او مرا به حسين بن اشكيب سپرد و او هم احكام و دستورات اسلامى را به من آموخت، بدو گفتم: ما در كتب خود يافته ايم كه هيچ خليفه اى از دنيا نرود جز آنكه خليفه اى جانشين او شود، خليفه علىّ عليه السّلام كه بود؟ گفت: حسن و بعد از او حسين- آنگاه ائمّه را يكايك برشمرد- تا آنكه به حسن بن علىّ رسيد و گفت:

اكنون بايد در طلب جانشين حسن باشى و از او پرسش كنى و من نيز در طلب او بيرون آمدم.

محمّد بن محمّد راوى حديث گويد: او با ما وارد بغداد شد و براى ما گفت كه رفيقى داشته كه مصاحب

او در اين امر بوده است امّا از بعضى خصائل اخلاقى او خوشش نيامده و او را ترك كرده است.

گويد: يك روز كه در آب نهر فرات يا صراة كه نهرى در بغداد است غسل

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:168

كرده بودم و در باره مقصد خود انديشه مى كردم، (1) ناگاه مردى آمد و گفت: مولاى خود را اجابت كن! و مرا از محلّى به محلّ ديگر برد تا آنكه مرا به سرا و بستانى وارد كرد و به ناگاه ديدم مولايم نشسته است و چون مرا ديد به زبان هندى با من سخن گفت و بر من سلام كرد و نامم را گفت و از حال چهل تن از دوستانم يكايك پرسش كرد، سپس فرمود: مى خواهى امسال با كاروان قم به حجّ بروى، امّا امسال به حجّ مرو و به خراسان برگرد و سال آينده حجّ به جاى آر، گويد: كيسه زرى به من داد و گفت: آن را صرف هزينه خود كن و در بغداد به خانه هيچ كس وارد مشو و از آنچه ديدى كسى را مطّلع مكن.

محمّد- راوى حديث- گويد: در آن سال از عقبه برگشتيم و حجّ نصيب ما نگرديد و غانم به خراسان برگشت و سال آينده به حجّ رفت و هدايايى براى ما فرستاد و وارد قم نشد، حجّ كرد و به خراسان بازگشت و در آنجا درگذشت.

محمّد بن شاذان از كابلىّ روايت كند- و من او را نزد ابو سعيد هندى ديده بودم- مى گفت: او از كابل در جستجو و طلب امام بيرون آمد و درستى اين دين را در انجيل يافته بود و مهتدى شد.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:169

(1) محمّد

بن شاذان در نيشابور برايم روايت كرد و گفت: به من خبر رسيد كه او به اين نواحى رسيده است و من مترصّد بودم كه او را ملاقات كرده و از اخبار او پرسش كنم. گفت پيوسته در طلب بوده و مدّتى در مدينه اقامت داشته است و با هر كس اظهار مى كرده او را مى رانده است تا آنكه يكى از مشايخ بنى هاشم به نام يحيى بن محمّد عريضى را ملاقات كرده و به او گفته است آن كس كه در طلب اويى در صرياء است، گويد من به جانب صرياء روان شدم و در آنجا به دهليز آب پاشيده شده اى در آمدم و بر سكّوئى نشستم، غلام سياهى بيرون آمد و مرا راند و با من درشتى كرد و گفت از اين مكان برخيز و برو! گفتم چنين نكنم، آنگاه داخل خانه شد و بيرون آمد و گفت: داخل شو و من داخل شدم، ديدم مولايم در ميان خانه نشسته است و مرا با اسم مخصوصى كه آن را كسى جز خاندانم در كابل نمى دانند نام برد و مرا از امورى مطّلع كرد گفتم: خرجى من تمام شده است بفرمائيد نفقه اى به من بدهند، فرمود: بدان كه آن به واسطه دروغت از دستت مى رود و نفقه اى به من داد و آنچه همراه من بود ضايع شد امّا آنچه به من اعطا فرموده بود سالم ماند و سال ديگر به آنجا برگشتم امّا در آن خانه كسى را نيافتم.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:170

7-

(1) عبيد بن زراره گويد: از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: مردم امامشان را نيابند، او در موسم حجّ حاضر باشد

و مردم را مى بيند امّا آنها او را نمى بينند.

8-

(2) عبد اللَّه بن جعفر گويد: از محمّد بن عثمان عمرى شنيدم كه مى گفت: و اللَّه صاحب الأمر همه ساله در موسم حجّ حاضر مى شود و مردم را مى بيند و مى شناسد و مردم نيز او را مى بينند امّا نمى شناسند.

9-

(3) عبد اللَّه بن جعفر گويد: از محمّد بن عثمان عمرى پرسيدم: آيا صاحب الأمر را ديدى؟ گفت: آرى و آخرين ديدار نزد بيت اللَّه الحرام بود و مى گفت: بار الها! آنچه به من وعده فرموده اى برآور.

10-

(4) عبد اللَّه بن جعفر گويد: از محمّد بن عثمان عمرى شنيدم كه مى گفت: او- صلوات اللَّه عليه- را ديدم كه در مستجار به پرده هاى كعبه آويخته بود و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:171

مى گفت: بار الها! از دشمنان من انتقام بگير.

11-

(1) نسيم- خادمه امام حسن عليه السّلام- گويد: بر صاحب الأمر عليه السّلام يك شب پس از تولّدش وارد شدم و نزد او عطسه زدم، فرمود: يرحمك اللَّه، نسيم گويد:

بدان خوشحال شدم، فرمود: آيا تو را در باب عطسه زدن مژده بدهم؟ گفتم:

آرى، فرمود: كسى كه عطسه مى زند تا سه روز از مرگ در امان است.

12-

(2) ابو نصر طريف گويد: بر صاحب الزّمان عليه السّلام وارد شدم فرمود: برايم صندل سرخ بياور، برايش آوردم، سپس فرمود: آيا مرا مى شناسى؟ گفتم:

آرى، فرمود: من كيستم؟ گفتم: شما آقاى من و فرزند آقاى من هستيد، فرمود:

از اين نپرسيدم، طريف گويد: گفتم: فداى شما شوم، برايم بيان كنيد، فرمود: من خاتم الأوصياء هستم و خداى تعالى به واسطه من بلا را از خاندان و شيعيانم

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:172

برطرف مى كند.

13-

(1) عبد اللَّه سورى گويد: به بستان بنى عامر رفتم و پسرانى را ديدم كه در بركه آبى بازى مى كردند و جوانى را ديدم كه بر سجاده نشسته و آستينش را بر دهانش نهاده بود، گفتم: اين كيست؟ گفتند: محمّد بن الحسن عليه السّلام است و شبيه پدرش بود.

14-

(2) عبد اللَّه بن جعفر گويد: با احمد بن اسحاق نزد عمرى- رضى اللَّه عنه- بودم و به او گفتم: من براى اطمينان قلبم از تو پرسشى دارم، همچنان كه خداى تعالى در داستان ابراهيم فرمود: أَ وَ لَمْ تُؤْمِنْ قالَ بَلى وَ لكِنْ لِيَطْمَئِنَّ قَلْبِي. آيا صاحب مرا ديدى؟ فرمود: آرى و براى او گردنى است مثل اين- و با هر دو دست به گردنش اشاره كرد- گويد: گفتم: اسم او چيست؟ گفت: از جستجوى آن بپرهيز كه اين قوم مى پندارند اين نسل منقطع شده است.

15-

(3) محمّد بن صالح گويد: پس از درگذشت امام حسن عليه السّلام هنگامى كه جعفر

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:173

كذّاب در امر ميراث منازعه مى كرد، صاحب الزّمان از موضع نامعلومى در برابر جعفر درآمد و فرمود: اى جعفر! براى چه متعرّض حقوق ما مى شوى؟ جعفر متحيّر و مبهوت شد، سپس وى از ديدگانش نهان گرديد، بعد از آن جعفر در ميان مردم به طلب او درآمد امّا وى را نديد، و چون مادر امام حسن- جدّه آن حضرت- درگذشت گفته بود كه در همان سرا دفن شود و جعفر با آنها به منازعه برخاست و گفت: اين سراى من است و كسى در آن دفن نمى شود، آن حضرت بيرون آمد و فرمود: اى جعفر! آيا اين سراى توست؟ سپس از ديدگانش نهان گرديد و بعد از آن آن حضرت را نديد.

16-

(1) محمّد بن أبى عبد اللَّه اسامى بعضى از كسانى را كه بر معجزات صاحب- الزّمان عليه السّلام واقف شده و آن حضرت را زيارت كرده اند بدين شرح گزارش كرده است: وكلاء:

بغداد: عمرى و پسرش و حاجز و بلالى و عطار.

كوفه: عاصمىّ. اهواز: محمّد بن إبراهيم بن مهزيار.

قم: أحمد بن إسحاق. همدان: محمّد بن صالح.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:174

رىّ: بسامى و أسدى كه يكى از راويان همين حديث است.

(1) آذربايجان: قاسم بن علاء. نيشابور: محمّد بن شاذان.

غير وكلاء بغداد: ابو القاسم بن أبى حليس. «1» و أبو عبد اللَّه كندى. و أبو عبد اللَّه جنيدى. و هارون قزّاز. و نيلى. و ابو القاسم بن دبيس. «2» و أبو عبد اللَّه بن- فروخ. و مسرور طبّاخ- كه آزادشده امام هادى عليه السّلام است-. و أحمد و محمّد فرزندان

حسن. و إسحاق كاتب از خاندان نوبخت. و صاحب نواء. و صاحب صرّه مختومه.

همدان: محمّد بن كشمرد. و جعفر بن حمدان. و محمّد بن هارون بن عمران.

دينور: حسن بن هارون. و أحمد بن أخيه. «3» و أبو الحسن.

اصفهان: ابن باذشاله. «4» صيمره: زيدان.

قم: حسن بن نضر. و محمّد بن محمّد. و عليّ بن محمّد بن إسحاق. و پدرش. و حسن بن يعقوب.

______________________________

(1) في بعض النسخ «أبى حابس» و في بعضها «أبى عابس».

(2) في بعض النسخ «بن دميس» و في بعضها «رميس». و في بعضها «دبيش».

(3) في بعض النسخ «أحمد «أخوه».

(4) في بعض النسخ «ابن پادشاكة».

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:175

(1) رى: قاسم بن موسى. و پسرش. و أبو محمّد بن هارون. و صاحب الحصاة. و عليّ بن محمّد. و محمّد بن محمّد كلينىّ. و ابو جعفر رفاء.

قزوين: مرداس و على بن أحمد. فاقتر يا قابس يا قائن: دو مرد.

شهر زور: ابن الخال. فارس: محروج. «2»

مرو: صاحب هزار دينار و رقعه سفيد. و ابو ثابت.

نيشابور: محمّد بن شعيب بن صالح.

يمن: فضل بن يزيد. و پسرش حسن. و جعفرى. و ابن اعجمى. و شمشاطى.

مصر: صاحب مولودين. «3» مكّه: صاحب المال. و أبو رجاء.

نصيبين: ابو محمّد بن الوجناء. اهواز: خصينى.

17-

(2) حسن بن وجناء گويد: در روز چهارم از حجّ پنجاه و چهارم خود در كنار خانه خدا پس از نماز عشاء و در حجر اسماعيل و زير ناودان در سجده بودم و در دعا ناله و زارى مى كردم كه به ناگاه كسى مرا تكان داد و گفت: اى

______________________________

(2) في بعض النسخ «المحووج».

(3) في بعض النسخ المصحّحة «صاحبها المولودين». و لعل المراد من سيجي ء ذكرهما في باب ذكر التوقيعات.

ترجمه كمال

الدين ،ج 2،ص:176

حسن بن وجناء برخيز، (1) گويد: برخاستم: كنيزى بود زرد و لاغر و سنّش چهل يا بيشتر بود، پيش روى من حركت كرد و من نيز سؤالاتى از وى كردم تا آنكه مرا به خانه خديجه عليها السّلام برد و در آنجا اتاقى بود كه درش در وسط حياط بود و پلّكانى چوبى و ساجى داشت آن كنيز بالا رفت و ندايى آمد كه اى حسن بالا برو، من نيز بالا رفتم و پشت در ايستادم و صاحب الزّمان عليه السّلام به من فرمود: اى حسن آيا مى پندارى كه از من نهانى؟ به خدا سوگند در همه اوقات حجّ همراهت بودم و شروع كرد اوقات مرا برشمرد، من به روى درافتادم و احساس كردم دستى مرا نوازش مى كند برخاستم و به من فرمود: اى حسن در مدينه در خانه جعفر بن محمّد عليهما السّلام اقامت كن و در انديشه طعام و شراب و لباس مباش، سپس دفترى به من داد كه در آن دعاى فرج و صلواتى بر وى بود و فرمود: اين دعا را برخوان و اين چنين بر من درود بفرست و اين دفتر را جز به دوستان لايقم مده كه خداى تعالى تو را توفيق دهد گويد: گفتم: آيا بعد از اين شما را نمى بينم؟ فرمود: اى حسن! اگر خداى تعالى بخواهد. گويد: از حجّ برگشتم و در خانه جعفر بن محمّد عليهما السّلام اقامت گزيدم و گاهى از آنجا بيرون مى آمدم و براى تجديد وضوء يا

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:177

خواب (1) و يا افطار بدان جا بازمى گشتم و چون هنگام افطار مى آمدم كاسه اى بزرگ و پر آب و گرده نانى روى

آن و طعامى كه در آن روز دلم مى خواست آنجا بود و آن را مى خوردم و به حدّ كفايت بود و در هنگام زمستان لباس زمستانى و در هنگام تابستان لباس تابستانى بود من در روز آب مى آوردم و در خانه مى پاشيدم و كوزه را خالى مى گذاشتم و گاهى طعام مى رسيد و بدان نيازمند نبودم و آن را شبانه به صدقه مى دادم تا آنكه همراه من است از حالم مطّلع نشود.

18-

(2) ازدى گويد: وقتى در طواف بودم و شش شوط كرده بودم و مى خواستم شوط هفتم را به جاى آورم ناگهان جمعى را ديدم كه سمت راست كعبه حلقه زده بودند و جوانى خوشرو و خوشبو و با هيبت و وقار نزديك آنها ايستاده و با آنها سخن مى گويد و من كسى را همچون او نيكو سخن و شيرين كلام و خوش مجلس نديده بودم، پيش رفتم تا با او سخن بگويم امّا مردم مرا راندند از بعضى از آنان پرسيدم: اين كيست؟ گفتند: فرزند رسول اللَّه است كه در هر سال يك روز ظاهر مى شود و براى خاصّان خود سخن مى گويد: بدو گفتم: اى سرورم! به نزد شما

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:178

آمده ام تا مرا ارشاد كنيد خدا هادى شما باشد، (1) ريگى به من داد و من برگشتم، يكى از همنشينان او به من گفت: به تو چه داد؟ گفتم: ريگى، دستم را گشودم ديدم طلاست، رفتم و به ناگاه به من ملحق شد و خود را در مقابل او ديدم، فرمود: آيا بر تو حجّت ثابت و حقّ آشكار گرديد و كورى زايل گرديد؟ آيا مرا مى شناسى؟ گفتم: خير، فرمود: من مهدى و

قائم زمانه هستم، من كسى هستم كه زمين را پر از عدل و داد كنم پس از جور، زمين از حجّت خالى نمى ماند و مردم بى پيشوا نباشند و اين امانتى نزد توست و آن را جز به برادران حقّ جوى خود مگو.

19-

(2) ابراهيم بن مهزيار گويد: به مدينه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در آمدم و از اخبار خاندان ابو محمّد حسن بن علىّ عليهما السّلام تفحّص كردم و به خبرى دست نيافتم، آنگاه براى جستجو به مكّه آمدم و چون در طواف بودم جوانى گندمگون و زيبا و خوش سيما را ديدار كردم كه مرا به دقّت نگريست به نزد او بازگشتم در حالى كه اميدوار بودم مقصود خود را در او بيابم و چون به نزديك او رسيدم سلام كردم و او پاسخ داد، سپس گفت: اهل كدام شهرى؟ گفتم: مردى از اهل عراقم گفت: از

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:179

كدام عراق؟ گفتم: از اهواز، (1) گفت: مرحبا به ديدار تو، آيا در آنجا جعفر بن حمدان حصينى را مى شناسى؟ گفتم: داعى حقّ را لبّيك گفته است، گفت: رحمة اللَّه عليه چه شبهاى بلندى در عبادت گذرانيد و چقدر پاداش او بزرگ است! آيا ابراهيم بن مهزيار را مى شناسى؟ گفتم من خود عليّ بن مهزيارم! مرا به گرمى در آغوش گرفت، سپس گفت: مرحبا به تو اى ابا اسحاق! با آن علامتى كه بين تو و ابو محمّد عليه السّلام بود چه كردى؟ گفتم: گويا مقصود شما آن انگشترى است كه خداى تعالى آن را از ناحيه طيّب آل محمّد، حسن بن علىّ عليهما السّلام به من ارزانى فرمود؟

گفت: آرى مقصودم

جز آن نبود، آنگاه انگشترى را بيرون آوردم و چون در آن نگريست گريست و آن را بوسيد، سپس نقش آن را خواند كه «يا اللَّه يا محمّد يا علىّ» بود، و بعد از آن گفت: پدرم فداى آن دستى باد كه تو اى انگشترى در آن مى گشتى؟

و بعد از آن سخنان ديگرى گفتيم تا آنكه فرمود: اى ابا اسحاق! مقصد مهمّ تو پس از حجّ چه بود؟ گفتم: سوگند به پدرتان كه مقصدى ندارم جز آنكه از مكنون آن از شما استعلام خواهم كرد. فرمود: از هر چه مى خواهى بپرس كه من ان شاء اللَّه برايت شرح خواهم داد، گفتم: از اخبار خاندان ابو محمّد امام

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:180

حسن عليه السّلام چه مى دانى؟ (1) گفت: به خدا سوگند پيشانى محمّد و موسى فرزندان حسن بن علىّ عليهما السّلام را نورانى و درخشان مى بينم و من سفير آنها هستم كه اخبار آنها را به تو برسانم و اگر مشتاق ملاقات آنهائى و دوست دارى ديدگانت به ديدار آنها روشن شود همراه من به طائف بيا و بايد كه اين سفر از خاندانت مكتوم و پوشيده باشد.

ابراهيم گويد: همراه او به سمت طائف رهسپار شدم و بيابانها را در نور ديديم و فلاتى را پشت سر گذاشتيم تا آنكه خيمه اى پشمين بر ما نمودار گرديد كه بر بلندى ريگستانى برپا شده بود و بقاع اطراف خود را روشن كرده بود، او نخست به درون چادر رفت تا براى ورودم اجازه بگيرد و به آنها سلام كرد و از وجودم آنها را مطّلع گردانيد، آنگاه بزرگتر آن دو يعنى محمّد بن الحسن عليهما السّلام بيرون آمد و

او جوانى نورس و نورانى و سپيد پيشانى بود با ابروانى گشاده و گونه و بينى كشيده و قامتى بلند و نيكو چون شاخه سرو و گويا پيشانيش ستاره اى درخشان بود و بر گونه راستش خالى بود كه مانند مشك و عنبر بر صفحه اى نقره اى مى درخشيد و بر سرش گيسوانى پرپشت و سياه و افشان بود كه روى گوشش را پوشانده بود و سيمايى داشت كه هيچ چشمى برازنده تر و زيباتر و با طمأنينه تر و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:181

باحياتر از آن نديده است.

(1) و چون بر من ظاهر شد شتافتم تا خود را بدو رسانم و خويشتن را به رويش افكندم و دست و پايش را بوسيدم، آنگاه فرمود: اى ابا اسحاق! روزگار مرا وعده مى داد كه تو را ديدار مى كنم و رابطه قلبى ما- با وجود دورى منزل و تأخير ملاقات- همواره تو را در نظرم مجسّم مى نمود تا به غايتى كه گويا هيچ گاه از لذّت مصاحبه و خيال مشاهده يك ديگر خالى نبوده است و خدا را كه ولىّ حمد است شكر مى گويم كه ملاقات را حاصل كرد و سختى درد و دورى را به آسايش و آگاهى مبدّل ساخت.

گفتم: پدر و مادرم فداى شما باد! از روزى كه آقايم ابو محمّد عليه السّلام دعوت الهى را لبّيك گفته است پيوسته در جستجوى شما بوده ام و از شهرى به شهرى رفته ام و همه درهاى اميد بر رويم بسته مى شد تا آنكه خداى تعالى بر من منّت نهاد و كسى را بر سر راهم قرار داد تا مرا به نزد شما آورد و شكر خدايى را سزاست كه بزرگوارى و احسان شما را به

من الهام فرمود، آنگاه خود و برادرش موسى را معرّفى و مرا به گوشه اى برد و فرمود: پدرم عليه السّلام از من پيمان گرفته است كه جز در سرزمينهاى نهان و دور مسكن اختيار نكنم تا امرم مخفى بماند و مكانم از مكائد

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:182

گمراهان و خطرات مردم سركش و بدانديش در امان باشد (1) از اين رو مرا به طرف بيابانها و شنزارها روان ساخت و پايانى در انتظار من است كه در آن گره از كار گشوده شود و فرياد و وحشت مردم برطرف گردد. و او عليه السّلام از خزانه هاى حكمت و اسرار دانش آنقدر به من آموخت كه اگر شمّه اى از آن را برايت بازگويم از باقى آن بى نياز مى شوى.

بدان اى ابا اسحاق! كه پدرم عليه السّلام فرمود: اى پسرم! خداى تعالى اقطار زمين و اهل طاعت و عبادتش را بدون حجّت و امام خالى نگذارد او وسيله كمال و تعالى آنهاست، امامى كه پيرو وى باشند و به راه و روش وى اقتدا كنند، و اى فرزند! اميدوارم تو از كسانى باشى كه خداوند آنها را براى نشر حق و برچيدن اساس باطل و اعلاى دين و خاموش كردن آتش گمراهى آماده كرده است و بر تو باد كه در مكانهاى پنهان و دور ساكن شوى كه هر يك از اولياى خداى تعالى دشمنى كوبنده و ضدّى ستيزنده دارد، خداوند جهاد با اهل نفاق و خلاف يعنى ملحدان و دشمنان را واجب مى داند، پس زيادى دشمن تو را به وحشت نيندازد.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:183

(1) و بدان كه دلهاى مردم ديندار و بااخلاص مانند پرندگانى كه ميل به آشيانه دارند

مشتاق لقاى تو خواهد بود آنها در ميان خلق با ذلّت به سر برند ولى در نزد خداى تعالى نيكوكار و عزيزند در ظاهر مردمى بيچاره و محتاجند در حالى كه چنين نيست و آنها مردمى اهل قناعت و خويشتن دارند. دين را فهميده اند و آن را با مبارزه با مخالفان پشتيبانى مى كنند، خداوند آنها را به تحمّل و استقامت در برابر ستم امتياز داده تا در آخرت كه قرارگاه ابديست مشمول عزّت واسعه او باشند و به آنها خوى شكيبايى داده است تا عاقبت نيك و فرجامى نيكو را دريابند.

اى فرزند! در هر از نور صبر و پايدارى اقتباس كن تا به درك عمل در عاقبت فائز شوى و در نيّت خود عزّت را شعار قرار ده تا إن شاء اللَّه از آنچه موجب حمد و ذكر جميل است برخوردار شوى، پسرم! گويا وقت آن رسيده كه به نصرت الهى مؤيّد باشى و پيروزى و برترى ميسّر گردد و گويا پرچمهاى زرد و سفيد را روى شانه هايت مى بينم كه بين حطيم و زمزم در جنبش است و گويا در اطراف حجر الأسود دسته هاى بيعت كنندگان و دوستان خالص تو را مى بينم كه چون رشته مرواريد در دو سوى گردنبند بر پيرامون تو صف كشيده اند و صداى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:184

دستها را كه با تو بيعت مى كنند مى شنوم، (1) كسانى به آستان تو پناه مى آورند كه خداى تعالى طهارت مولد و پاكى سرشت آنها را مى داند، كسانى كه قلوبشان از پليدى نفاق و آلودگى شقاق پاك است و بدنشان براى ديندارى نرم و براى عداوت خشن است و براى پذيرش حقّ خوشرو هستند و متديّن به دين

حقّ و اهل آن مى باشند و چون اركان و ستونهاى آنها نيرومند گردد به واسطه اجتماع آنها طبقات ملل به امام نزديك شوند در وقتى كه آنها در سايه درخت بزرگى كه شاخ و برگ آن بر اطراف درياچه طبريّه سركشيده با تو بيعت كنند، آنگاه صبح حقيقت بدمد و تيرگى باطل از ميان برود و خداوند به وسيله تو پشت طغيان را در هم شكند و راه و رسم ايمان را اعاده كند و به واسطه تو استقامت آفاق عيان شود و صلح و آشتى جماعات مرافق آشكار گردد. كودك در گهواره آرزو مى كند كه برخيزد و به نزد تو آيد و وحوش صحرا مايلند كه راهى به جوار تو داشته باشند جهان به وجود تو خرّم شود و شاخه هاى عزّت به ظهور تو جنبش گيرد و مبانى حقّ در قرارگاه خود پابرجا گردد و رمندگان از دين به آشيانه هاى خود برگردند، ابرهاى پيروزى سيل آسا بر تو ببارد و دشمنان به خناق دچار

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:185

شده و دوستان فيروزى يابند (1) و در روى زمين جبّار ستمگر و منكر ناسپاس و دشمن كينه توز و معاند بدخواه باقى نماند وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَيْ ءٍ قَدْراً.

سپس فرمود: اى ابا اسحاق! اين مجلس را پنهان بدار و خبر آن را جز بر اهل تصديق و برادران صادق دينى مگو و چون نشانه هاى ظهور بر تو آشكار گرديد با برادرانت به سوى ما بشتاب و به مركز نور يقين و روشنى چراغهاى دين مسارعت كن تا إن شاء اللَّه به رشد و كمال نايل شوى.

ابراهيم بن

مهزيار گويد: مدّتى نزد آن بزرگوار ماندم و از ايشان حقايق و ادلّه روشن و احكام نورانى را فراگرفتم و بوستان سينه را از خرّمى طبع او از حكمتهاى لطيف و دانشهاى ظريف آبيارى كردم تا به غايتى كه ترسيدم خانواده اى كه در اهواز بجا گذاشته ام به واسطه تأخير ملاقاتشان از ميان بروند و از حضرت اجازه مراجعت گرفتم و تنهايى و درد خود را در مفارقت و كوچ لا محاله خود به وى باز گفتم. به من اجازه فرمود و دعاى نيكويى بدرقه را هم كرد كه إن شاء اللَّه ذخيره خود و خاندانم خواهد بود.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:186

(1) و چون سفرم نزديك شد و تصميم بر كوچ گرفتم، بامدادى براى توديع و تجديد عهد به نزد او آمدم و مبلغى كه در اختيار داشتم و بالغ بر پنجاه هزار درهم بود تقديم ايشان نمودم و مسألت كردم كه آن را بپذيرد، او تبسّمى كرد و فرمود:

اى ابا اسحاق! آن را براى هزينه بازگشت خود بردار زيرا سفرى طولانى و بيابانى وسيع در پيش دارى و از اينكه از آن إعراض كرديم محزون مباش، زيرا شكر آن را مى گوئيم و يادآورى و قبول اين منّت را مى نمائيم، خداوند در آنچه به تو ارزانى فرموده بركت عطا فرمايد و آن را مستدام بدارد و براى تو بهترين ثواب نيكوكاران و آثار مطيعان را درج كند، و از خدا مى خواهم كه با بهره كافى و سلامتى كامل به نزد دوستانت برگردى و خداوند راه را برايت دشوار نسازد و در يافتن راه سرگردان نشوى، تو را به خدا مى سپارم و إن شاء اللَّه در سايه لطف

او باشى و ضايع و تباه نگردى.

اى ابا اسحاق! ما به عوائد احسان و فوائد انعام او قانعيم و او ما را از يارى دوستانمان مصون داشته است فقط از آنها توقّع اخلاص در نيّت و نصيحت بى غرض و محافظت بر امر آخرت و تقوى و پاكدامنى و سربلندى داريم. گويد:

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:187

سفر خود را آغاز نمودم (1) در حالى كه در برابر هدايت و ارشاد خداى تعالى شاكر بودم و مى دانستم كه خداى تعالى زمينش را معطّل نگذارد و پيوسته در آن حجّت واضح و امام قائمى خواهد بود.

و من اين خبر مأثور «4» و نسب مشهور را ذكر كردم تا بصيرت اهل يقين افزوده گردد و منّتى را كه خداى تعالى بر مردم نهاده است تعريف كرده باشم كه آن ايجاد نژاد پاك و تربت مزكّى است و مقصودم اداى امانت و تسليم آن است تا خداى تعالى ملّت هاديه و طريقه مستقيمه مرضيه را قوّت و عزم و تأييد و پشتيبانى و عصمت عطا فرمايد: وَ اللَّهُ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ إِلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ.

20-

(2) و از يكى از اساتيد علم حديث به نام احمد بن فارس اديب شنيدم كه مى گفت: در همدان حكايتى شنيدم و آن را براى يكى از برادرانم نقل كردم و او از من درخواست كرد كه آن را به خط خود بنويسم و چون نمى توانستم خواهش او را ردّ كنم به ناچار نوشتم و صحّت و سقم اين داستان بر عهده كسى است كه آن

______________________________

(4) يعنى خبرى را كه نوشته اند و حكايت مى كنند و ممكن است ساختگى باشد.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:188

را حكايت كرده است.

(1) و آن چنين

است كه در همدان مردمى هستند كه به بنى راشد شهرت دارند و همه آنها شيعه و امامى هستند، من از آنها پرسيدم كه چرا در ميان مردم همدان تنها اين خاندان شيعه شده اند يكى از شيوخ آنها- كه ظاهر الصّلاح و وجيه بود- گفت: سبب آن اين است كه جدّ ما «راشد» كه نسبت ما به اوست سالى به زيارت بيت اللَّه رفته بود، و در بازگشت نقل مى كرد كه هنگام بازگشت از حجّ كه چند منزل را در بيابان پيموده بوديم، ميل پيدا كردم كه از مركب فرود آيم و قدرى پياده راه بروم و چندان پياده راه رفتم كه خسته شدم و خوابم گرفت، با خود گفتم: اندكى مى خوابم و چون دنباله كاروان رسيد بر مى خيزم، گويد: خوابى سير كردم و چون از حرارت آفتاب برخاستم كسى را نديدم، وحشت كردم نه راه را مى شناختم و نه اثرى نمايان بود آنگاه به خدا توكّل كردم و گفتم به راهى مى روم كه او مى خواهد، هنوز چندان نرفته بودم كه خود را در سرزمين سبز و خرّمى ديدم كه گويا به تازگى در آنجا باران باريده بود و تربتش نيكو بود، در وسط آن سرزمين خرّم قصرى ديدم كه مانند برق شمشير مى درخشيد، با خود گفتم اى كاش مى دانستم اين چه قصرى است كه تاكنون آن را نديده و وصف آن

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:189

را نشنيده ام (1) و به طرف آن رفتم و چون به در قصر رسيدم دو خدمتكار سفيد پوست را ديدم و به آنها سلام كردم و آنها نيز به گرمى پاسخ داده و گفتند: بنشين كه خداوند خير تو را خواسته

است، يكى از آنها برخاست و به درون قصر رفت و طولى نكشيد كه بيرون آمد و گفت: برخيز و به درون قصر داخل شو، و چون درآمدم قصرى ديدم كه بهتر و روشن تر از آن نديده بودم، خدمتكار پيش رفت و پرده اى را كه بر اتاقى آويخته بود بالا زد و گفت: داخل شو و من هم داخل شدم، ديدم جوانى در وسط اتاق نشسته است و بر بالاى سرش شمشير بلندى از سقف آويخته بود كه نزديك بود نوك آن شمشير به سر آن جوان برخورد كند و آن جوان مانند ماه شب چهارده در تاريكى شبها مى درخشيد. سلام كردم و او با لطف و نيكويى پاسخ گفت، سپس فرمود: آيا مى دانى كه من كيستم؟ گفتم: به خدا سوگند نمى دانم، فرمود: من قائم آل محمّد هستم همان كس كه در آخر الزّمان با اين شمشير قيام كند- و به آن اشاره كرد- و زمين را پر از عدل و داد نمايم همان گونه كه پر از ظلم و ستم شده باشد.

من به روى در افتادم و صورت بر خاك ماليدم، فرمود: چنين مكن و سر بردار! تو فلان شخصى كه اهل شهرى كوهستانى به نام همدانى، گفتم: اى سيّد و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:190

سرورم درست است، (1) فرمود: آيا ميل دارى به نزد خانواده خود برگردى؟ گفتم:

آرى اى آقاى من و به آنها مژده ديدار شما را خواهم داد و او به آن خدمتكار اشاره فرمود و خدمتكار دست مرا گرفت و كيسه اى به من داد و چند قدم همراه من آمد و ناگاه چشمم به سايه ها و درختها و مناره مسجدى افتاد، گفت:

آيا اين شهر را مى شناسى؟ گفتم: در نزديكى وطن ما شهرى است كه به آن اسدآباد مى گويند و اين شبيه آن است گويد گفت: اين اسدآباد است برو و راشد باش من متوجّه شدم امّا او را نديدم.

بعد از آن به اسدآباد درآمدم و در آن كيسه چهل يا پنجاه دينار بود آنگاه به همدان وارد شدم و خانواده ام را گرد آوردم و به آنها بدان چه خداوند برايم ميسّر كرده بود مژده دادم و تا آن دينارها با ما بود روزگار خوبى داشتيم.

21-

(2) سعد بن عبد اللَّه قمّى گويد: من شوق زيادى به گرد آورى كتابهايى داشتم كه مشتمل بر علوم مشكله و دقايق آنها باشد و در كشف حقايق از آن كتابها تلاش و كوشش مى كردم و آزمند حفظ موارد اشتباه و نامفهوم آنها بودم و بر

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:191

آنچه از معضلات و مشكلات علمى دست مى يافتم به آسانى به كسى نمى گفتم (1) و نسبت به مذهب اماميّه تعصّب داشتم، از امن و سلامتى گريخته و در پى نزاع و خصومت و كينه ورزى و بدگويى بودم، و فرقه هاى مخالف اماميّه را نكوهش مى كردم و معايب پيشوايان آنها را فاش مى گفتم و از آنها پرده درى مى كردم تا آنكه گرفتار يك ناصبىّ شدم كه در منازعه عقيدتى سخت گيرتر و در دشمنى كينه توزتر و در جدال و پيروى از باطل تندتر و در پرسش بدزبان تر و در پيروى از باطل از همه متعصّب تر بود.

يك روز كه با وى مناظره مى كردم گفت: اى سعد! واى بر تو و بر اصحاب تو شما رافضيان زبان به طعن مهاجر و انصار مى گشائيد و ولايت و امامت آنها را

از ناحيه رسول خدا انكار مى كنيد، اين صدّيق كسى است كه بر جميع صحابه به واسطه شرف سابقه خود سرآمد است، آيا نمى دانيد كه رسول خدا او را با خود به غار نبرد مگر براى آنكه مى دانست او خليفه است و او كسى است است كه در امر تأويل مقتدا است و زمام امّت اسلامى بدو واگذار مى شود و او تكيه گاه امّت مى گردد. تا در جمع تفرقه و جبران شكست و سدّ خلل و اقامه حدود و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:192

لشكركشى براى فتح بلاد مشركين به او اعتماد شود (1) و همان گونه كه پيامبر بر نبوّت خود مى ترسيد بر خلافت خود هم مى هراسيد زيرا كسى كه در جايى پنهان مى شود يا از كسى فرار مى كند قصدش جلب مساعدت ديگران نيست و چون مى بينيم كه پيامبر به غار پناه برد و چشم به مساعدت كسى هم نداشت روشن مى شود كه مقصود پيامبر چنان كه شرح داديم حفظ جان ابو بكر بود و علىّ را در بستر خود خوابانيد چون به او اعتنايى نداشت و با او همسفر نشد زيرا كه سنگينى مى كرد و مى دانست كه اگر او كشته شود كارهاى او را ديگرى هم مى تواند انجام دهد.

سعد گويد: من پاسخهاى متعدّدى به وى دادم امّا او هر يك را نقض كرد و به من باز گردانيد، سپس گفت: اى سعد! ايراد ديگرى دارم كه بينى رافضيان را خرد مى كند، آيا شما نمى پنداريد كه صديقى كه از شكّ و ترديد مبرّاست و فاروقى كه حامى ملّت اسلام بوده است منافق بودند و بى دينى خود را نهان مى كردند و در اين باب به واقعه شب عقبه استدلال مى كنيد،

حالا به من بگو آيا صديق و فاروق از روى رغبت اسلام آوردند و يا آنكه به زور و اكراه؟ سعد گويد: من

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:193

انديشه كردم كه چگونه اين سؤال را از خود بگردانم كه تسليم وى نشوم (1) و بيم آن داشتم كه اگر بگويم ابو بكر و عمر از روى ميل و رغبت اسلام آوردند او بگويد: با اين وصف ديگر پيدايش نفاق در دل آنها معنى ندارد، زيرا نفاق هنگامى به قلب آدمى درآيد كه هيبت و هجوم و غلبه و فشار سختى انسان را ناچار سازد كه بر خلاف ميل قلبى خود چيزى را اظهار كند چنان كه خداى تعالى فرموده است:

فَلَمَّا رَأَوْا بَأْسَنا قالُوا آمَنَّا بِاللَّهِ وَحْدَهُ وَ كَفَرْنا بِما كُنَّا بِهِ مُشْرِكِينَ فَلَمْ يَكُ يَنْفَعُهُمْ إِيمانُهُمْ لَمَّا رَأَوْا بَأْسَنا. «2» و اگر مى گفتم آنها به اكراه اسلام آوردند مرا مورد سرزنش قرار مى داد و مى گفت: آنجا شمشيرى نبود كه موجب وحشت آنها بشود! سعد گويد: من با تزوير خود را از دست او رهانيدم ولى از خشم اندرونم پر شده بود و از غصّه نزديك بود جگرم پاره پاره شود، و من پيش از آن طومارى تهيه كرده بودم و در آن چهل و چند مسأله دشوار را نوشته بودم كه پاسخگويى براى آنها نيافته بودم و مى خواستم از عالم شهر خود احمد بن اسحاق كه مصاحب مولايمان ابو محمّد عليه السّلام بود پرسش كنم و به دنبال او رفتم، او به قصد سرّ من راى و براى شرفيابى حضور امام عليه السّلام از قم بيرون رفته بود و در يكى از منازل راه به او

______________________________

(2) المؤمن: 85.

ترجمه

كمال الدين ،ج 2،ص:194

رسيدم (1) و چون با او مصافحه كردم گفت: خير است، گفتم: اوّلا مشتاق ديدار شما بودم و ثانيا طبق معمول سؤالهايى از شما دارم، گفت: در اين مورد با هم برابر هستيم، من هم مشتاق ملاقات مولايم ابو محمّد عليه السّلام هستم و مى خواهم مشكلاتى در تأويل و معضلاتى در تنزيل را از ايشان پرسش كنم، اين رفاقت ميمون و مبارك است زيرا به وسيله آن به دريايى خواهى رسيد كه عجائبش تمام و غرائبش فانى نمى شود و او امام ما است.

بعد از آن با هم به سامرّا درآمديم و به در خانه مولايمان رسيديم اجازه خواستيم و براى ما اذن دخول صادر شد و بر شانه احمد بن اسحاق انبانى بود كه آن را زير يك عباى طبرى پنهان كرده بود و در آن يك صد و شصت كيسه دينار و درهم بود و سر هر كيسه را صاحبش مهر زده بود.

سعد گويد: من نمى توانم مولاى خود ابو محمّد عليه السّلام را در آن لحظه كه ديدار كردم و نور سيمايش ما را فرا گرفته بود به چيزى جز ماه شب چهارده تشبيه كنم.

و بر زانوى راستش پسر بچه اى نشسته بود كه در خلقت و منظر مانند ستاره مشترى بود و بر سرش فرقى مانند الفى بين دو واو بود و در پيش روى مولاى ما

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:195

انارى طلايى بود (1) كه نقشهاى بديعش در ميان دانه هاى قيمتى آن مى درخشيد كه آن را يكى از رؤساى بصره تقديم كرده بود و در دستش قلمى بود كه چون مى خواست بر صفحه كاغذ چيزى بنويسد آن پسر بچه انگشتانش را مى گرفت و

مولاى ما آن انار طلايى را در مقابلش رها مى كرد و او را به آوردن آن سرگرم مى كرد تا او را از نوشتن باز ندارد. بر او سلام كرديم و او پاسخ گرمى داد و اشاره فرمود كه بنشينيم و چون از نوشتن نامه فارغ شد، احمد بن اسحاق انبانش را از زير عبايش بيرون آورد و آن را در مقابلش نهاد امام عليه السّلام به آن پسر بچه نگريست و گفت: پسر جان! مهر از هداياى شيعيان و دوستانت بردار و او گفت:

اى مولاى من! آيا رواست دست طاهر را به هداياى نجس و اموال پليدى كه حلال و حرامش به يك ديگر در آميخته است دراز كنم؟ و مولايم فرمود: اى ابا اسحاق! آنچه در انبان است بيرون بياور تا حلال و حرام آن را جدا كند و چون اوّلين كيسه را احمد از انبان بدر آورد آن پسر بچه گفت: اين كيسه از آن فلان بن فلان است كه در فلان محلّه قم ساكن است و در آن شصت و دو دينار است كه چهل و پنج دينار آن مربوط به بهاى فروش زمين سنگلاخى است كه صاحبش آن را از پدر خود به ارث برده و چهارده دينار آن مربوط به بهاى نه

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:196

جامه و سه دينار آن مربوط به اجاره دكانهاست. (1) مولاى ما فرمود: پسر جان! راست گفتى، اكنون اين مرد را راهنمايى كن كه حرام آن كدامست؟ گفت: وارسى كن كه آن دينار رازى كه تاريخ آن فلان سال است و نقش يك روى آن محو شده و آن قطعه طلاى آملى كه وزن آن ربع

دينار است كجاست و سبب حرمتش اين است كه صاحب اين دينارها در فلان ماه از فلان سال يك من و يك چارك نخ به همسايه بافنده خود داده كه آن را ببافد و مدّتى بعد دزدى آن نخها را ربوده است، آن بافنده به صاحبش خبر داده كه نخها را دزد ربوده است، امّا صاحب نخها وى را تكذيب كرده و بجاى آن، يك من و نيم نخ باريكتر از وى بازستانده است و از آن جامه اى بافته است كه اين دينار رازى و آن قطعه طلاى آملى بهاى آن است. و چون سر كيسه را باز كرد در آن نامه اى بود كه بر آن نام صاحب آن دينارها و مقدار آن نوشته شده بود و آن دينارها و آن قطعه طلا به همان نشانه در آن بود.

سپس كيسه ديگرى در آورد و آن كودك گفت: اين از فلان بن فلان ساكن فلان محلّه قم است و در آن پنجاه دينار است كه دست زدن به آن بر ما روا نيست.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:197

گفت: براى چه؟ (1) فرمود: براى آنكه آن از بهاى گندمى است كه صاحبش بر زراع خود در تقسيم آن ستم كرده است، زيرا سهم خود را با پيمانه تمام برداشته امّا سهم زارع را با پيمانه ناتمام داده است، مولاى ما فرمود: پسر جان! راست گفتى.

سپس به احمد بن اسحاق فرمود: همه را بردار و به صاحبانش برگردان و يا سفارش كن به صاحبانش برگردانند كه ما را در آن حاجتى نيست، و جامه آن عجوز را بياور. احمد گويد: آن لباس در جامه دانى بود كه من فراموشش كرده

بودم و چون احمد بن اسحاق رفت تا آن لباس را بياورد، ابو محمّد عليه السّلام به من نظر كرد و فرمود: اى سعد! تو براى چه آمدى؟ گفتم: احمد بن اسحاق مرا به ديدار مولايمان تشويق كرد، فرمود: و مسائلى كه مى خواستى بپرسى! گفتم: اى مولاى من آن مسائل نيز بر حال خود است، فرمود: از نور چشمم بپرس! و به آن پسر بچه اشاره فرمود و آن پسر بچه گفت: از هر چه مى خواهى بپرس. گفتم: اى مولى و اى فرزند مولاى ما از ناحيه شما براى ما روايت كرده اند كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم طلاق زنان خود را به دست امير المؤمنين عليه السّلام قرار داد تا جايى كه در روز جمل به دنبال عايشه فرستاد و به او فرمود: تو با فتنه انگيزى خود بر

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:198

اسلام و مسلمين غبار ستيزه پاشيدى (1) و فرزندان خود را از روى نادانى به پرتگاه نابودى كشاندى، اگر دست از من برندارى تو را طلاق مى دهم، در حالى كه زنان رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم با وفات وى مطلّقه شده اند. فرمود: طلاق چيست؟

گفتم: باز گذاشتن راه فرمود: اگر طلاق آنها با وفات رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم صورت مى گيرد چرا بر آنها حلال نبود كه شوهر كنند؟ گفتم: براى آنكه خداى تعالى شوهر كردن را بر آنها حرام كرده است، فرمود: چرا در حالى كه وفات رسول خدا راه را بر آنها باز گذاشته است؟ گفتم: اى فرزند مولاى من! پس آن طلاقى كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و

آله و سلّم حكمش را به امير المؤمنين عليه السّلام واگذار كرد چه بود؟

فرمود: خداى تعالى شأن زنان پيامبر را عظيم گردانيد و آنان را به شرافت مادرى امّت مخصوص كرد و رسول خدا به امير المؤمنين فرمود: اى ابا الحسن؟

اين شرافت تا وقتى براى آنها باقى است كه به طاعت خدا مشغول باشند و هر كدام آنها كه پس از من خدا را نافرمانى كند و بر تو خروج نمايد راه را براى شوهر كردن وى بازگذار و او را از شرافت مادرى مؤمنين ساقط كن.

گفتم: معناى «فاحشه مبيّنه» كه چون زن در زمان عدّه مرتكب شود بر

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:199

شوهرش رواست كه او را از خانه خود اخراج كند چيست؟ (1) فرمود: مقصود از فاحشه مبيّنه مساحقه است نه زنا، زيرا اگر زنى زنا كند و حدّ بر او جارى شود مردى كه مى خواسته با او ازدواج كند نبايستى بخاطر اجراى حدّ از ازدواج با او امتناع ورزد امّا اگر مساحقه كند بايستى رجم شود و رجم خوارى است و كسى كه خدا فرمان رجمش را دهد او را خوار ساخته است و كسى را كه خدا خوار سازد وى را دور ساخته است و هيچ كس را نسزد كه با وى نزديكى كند.

گفتم: اى فرزند رسول خدا معناى فرمان خداوند به پيامبرش موسى عليه السّلام كه فرمود: نعلين خود را بدرآر كه تو در وادى مقدّس طوى هستى چيست، «1» كه فقهاى فريقين مى پندارند نعلين او از پوست مردار بوده است. فرمود هر كه چنين گويد به موسى افترا بسته و او را در نبوتش نادان شمرده است زيرا امر از دو

حال بيرون نيست يا نماز موسى در آن روا و يا ناروا بوده است، اگر نمازش در آن روا بوده طبعا جايز است كه به آن نعلين در آنجا پا نهد كه هر چند آن بقعه مقدّس و مطهّر باشد امّا از نماز مقدّس تر و مطهّرتر نبوده است، و اگر نماز موسى در آن روا نبوده است لازم آيد كه موسى حلال و حرام را نداند و نداند كه چه چيزى در نماز

______________________________

(1) طه: 12.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:200

روا و چه چيزى نارواست كه اين خود كفر است.

(1) گفتم: پس مقصود از آن چيست؟ فرمود: موسى در وادى مقدّس با پروردگارش مناجات كرد و گفت: بار الها! من خالصانه تو را دوست دارم و از هر چه غير تو است دل شسته ام، با آنكه اهل خود را بسيار دوست مى داشت.

خداى تعالى به او فرمود: نعلين خود را بدر آر، يعنى اگر مرا خالصانه دوست دارى و از هر چه غير من است دل شسته اى، قلبت را از محبت اهل خود تهى ساز.

گفتم: اى فرزند رسول خدا تأويل آيه «كهيعص» چيست؟ فرمود: اين حروف از اخبار غيبى است كه خداوند زكريّا را از آن مطّلع كرده و بعد از آن داستان آن را به محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم باز گفته است و داستان آن از اين قرار است كه زكريّا از پروردگارش درخواست كرد كه اسماء خمسه طيّبه را به او بياموزد و خداى تعالى جبرئيل را بر او فرو فرستاد و آن اسماء را بدو تعليم داد، زكريّا چون محمّد و علىّ و فاطمه و حسن را ياد مى كرد اندوهش برطرف مى شد

و گرفتاريش زايل مى گشت و چون حسين را ياد مى كرد بغض و غصّه گلويش را مى گرفت و مى گريست و مبهوت مى شد، روزى گفت: بار الها! چرا وقتى آن چهار نفر را ياد مى كنم تسليت مى يابم و اندوهم برطرف مى شود، امّا چون

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:201

حسين را ياد مى كنم اشكم جارى مى شود و ناله ام بلند مى شود؟ (1) خداى تعالى او را از اين داستان آگاه كرد و فرمود: كهيعص و كاف اسم كربلاست و هاء رمز هلاك عترت است و ياء نام يزيد ظالم بر حسين عليه السّلام است و عين اشاره به عطش و صاد نشان صبر او است.

و چون زكريّا اين مطلب را شنيد نالان و غمين شد و تا سه روز از مسجدش بيرون نيامد و به كسى اجازه نداد كه نزد او بيايد و گريه و ناله سرداد و نوحه او چنين بود: بار الها! از مصيبتى كه براى فرزند بهترين خلايق خود تقدير كرده اى دردمندم، خدايا! آيا اين مصيبت را در آستانه او نازل مى كنى؟ و آيا جامه اين مصيبت را بر تن علىّ و فاطمه مى پوشانى؟ و آيا اين فاجعه را در ساحت آنها فرود مى آورى؟ و بعد از آن مى گفت: بار الها! فرزندى به من عطا كن تا در پيرى چشمم بدو روشن باشد و او را وارث و وصىّ من قرار ده و منزلت او را در نزد من مانند منزلت حسين قرار بده و چون او را به من ارزانى داشتى مرا شيفته او گردان آنگاه مرا دردمند او گردان همچنان كه حبيبت محمّد را دردمند فرزندش گرداندى، و خداوند يحيى را بدو داد و او را دردمند

وى ساخت و دوره حمل يحيى شش ماه بود و باردارى از حسين عليه السّلام نيز شش ماه بود و براى آن نيز

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:202

داستانى طولانى است.

(1) گفتم: اى مولاى من علّت چيست كه مردم از برگزيدن امام براى خويشتن ممنوع شده اند؟ فرمود: امام مصلح برگزينند و يا امام مفسد؟ گفتم: امام مصلح، فرمود: آيا امكان ندارند كه برگزيده آنها مفسد باشد؟ چون كسى از درون ديگرى كه صلاح است و يا فساد مطّلع نيست. گفتم: آرى امكان دارد، فرمود:

علّت همين است و براى تو دليل ديگرى بياورم كه عقلت آن را بپذيرد، فرمود:

رسولان الهى كه خداى تعالى آنها را برگزيده و بر آنها كتاب فرو فرستاده و آنها را به وحى و عصمت مؤيّد ساخته تا پيشوايان امّتها باشند چگونه اند؟ آيا مثل موسى و عيسى عليهما السّلام كه پيشوايان امتند و بر برگزيدن شايسته ترند و عقلشان بيشتر و علمشان كامل تر آيا ممكن است منافق را به جاى مؤمن برگزينند؟ گفتم:

خير، فرمود: اين موسى كليم اللَّه است كه با وفور عقل و كمال علم و نزول وحى بر او از اعيان قوم و بزرگان لشكر خود براى ميقات پروردگارش هفتاد تن را برگزيد و در ايمان و اخلاص آنها هيچ گونه شك و ترديدى نداشت، امّا منافقين را برگزيده بود، خداى تعالى مى فرمايد: وَ اخْتارَ مُوسى قَوْمَهُ سَبْعِينَ رَجُلًا لِمِيقاتِنا «2» تا

______________________________

(2) الأعراف: 155.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:203

اين آيه: لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّى نَرَى اللَّهَ جَهْرَةً (1) تا آنجا كه فرمود: فَأَخَذَتْهُمُ الصَّاعِقَةُ بِظُلْمِهِمْ و چون مى بينيم كه برگزيده پيامبر افسد بوده و نه اصلح در حالى كه مى پنداشته آنها اصلح هستند، مى فهميم برگزيدن مخصوص

كسى است كه ما في الصّدور و ضمائر و سرائر مردم را بداند و برگزيدن مهاجرين و انصار ارزشى ندارد جايى كه برگزيده پيامبران به جاى افراد صالح افراد فاسد باشند.

سپس مولايمان فرمود: اى سعد! خصم تو مى گويد كه رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم هنگام مهاجرت برگزيده اين امّت را همراه خود به غار برد چون مى دانست كه خلافت با او است و در تأويل پيشواست و زمام امور امّت به دست او خواهد افتاد و او در ايجاد اتّحاد و سدّ خلل و اقامه حدود و اعزام جيوش براى فتح بلاد كفر معتمد است و همان گونه كه پيامبر بر نبوّت خود مى ترسيد بر خلافت خود هم مى هراسيد زيرا كسى كه در جايى پنهان مى شود يا از كسى فرار مى كند قصدش جلب مساعدت ديگران نيست و علىّ را در بستر خود خوابانيد چون به او اعتنايى نداشت و با او همسفر نشد زيرا كه بر او سنگينى مى كرد و مى دانست كه

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:204

اگر او كشته شود شخص ديگرى را نصب خواهد كرد كه بتواند كارهاى او را انجام دهد. (1) پس چرا دعوى او را اين چنين نقض نكردى كه آيا رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم به زعم شما نفرمود: دوران خلافت پس از من سى سال است و اين سى سال مدّت عمر خلفاى راشدين است و گريزى نداشت جز آنكه تو را تصديق كند، آنگاه مى گفتى: آيا همان گونه كه رسول خدا مى دانست كه خليفه پس از وى ابو بكر است آيا نمى دانست كه پس از ابو بكر عمر و پس از عمر

عثمان و پس از عثمان على خليفه خواهند بود؟ و او راهى جز تصديق تو نداشت سپس به او مى گفتى: پس بر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم واجب بود كه همه آنها را به غار ببرد و بر جان آنها بترسد همچنان كه بر جان ابو بكر مى هراسيد و به واسطه ترك آن سه و تخصيص ابو بكر به همراهى خود آنها را خوار نسازد.

و آنگاه كه گفت: به من بگو كه اسلام صديق و فاروق آيا به طوع و رغبت بوده است يا به اكراه و اجبار؟ چرا به او نگفتى كه اسلام آن دو از روى طمع بوده است زيرا آنها با يهوديان مجالست داشتند و از آنها از پيشگوييهاى تورات و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:205

ساير كتب پيشينيان و داستان محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و پايان كار او استخبار كرده بودند (1) و آنها يادآور مى شدند كه محمّد بر عرب مسلّط مى شود همچنان كه بخت نصر بر بنى اسرائيل مسلّط شد و از پيروزى او بر عرب گريزى نيست همچنان كه از پيروزى بخت نصر بر بنى اسرائيل گريزى نبود جز آنكه او در دعوى نبوّت خود دروغگو بود. پس به نزد محمّد آمدند و با او در اداى شهادت لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ همراهى كردند و به طمع آنكه چون امور او استقرار يافت و احوالش استقامت گرفت به هر يك حكومت شهرى خواهد رسيد و چون از رسيدن به اين مقصد نااميد شدند نقاب بر چهره كشيدند و با عدّه اى از همگنان منافق خود به بالاى آن گردنه رفتند تا او را بكشند و

خداى تعالى مكر آنها را برطرف ساخت و در حالى كه خشمگين بودند برگشتند و خيرى به آنها نرسيد، چنان كه طلحه و زبير به نزد عليّ عليه السّلام آمدند و با او به طمع آنكه هر كدام به حكومت شهرى نايل شوند بيعت كردند و چون مأيوس شدند بيعت خود را شكستند و بر او خروج كردند و خداوند هر يك از آن دو را به سرنوشت بيعت شكنان ديگر به خاك افكند.

سعد گويد: سپس مولاى ما حسن بن عليّ عليه السّلام با آن پسربچه براى اقامه نماز برخاستند و من نيز برگشتم و در جستجوى احمد بن اسحاق برآمدم و او گريان به

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:206

استقبال من آمد (1) گفتم: چرا تأخير كردى؟ و چرا گريه مى كنى؟ گفت: آن جامه اى را كه مولايم فرمود گم كرده ام، گفتم: گناهى بر تو نيست برو و او را خبر ده، شتابان رفت و خندان برگشت و بر محمّد و آل محمّد صلوات فرستاد.

گفتم: چه خبر؟ گفت: آن جامه را ديدم كه زير پاى مولايم گسترده بود و روى آن نماز مى خواند.

سعد گويد: خدا را سپاس گفتيم و بعد از آن تا چند روز به منزل مولايمان مى رفتيم و آن پسر بچه را نزد او نمى ديدم و چون روز خداحافظى فرا رسيد با احمد بن اسحاق و دو تن از همشهريان خود بر مولايمان وارد شديم و احمد بن- اسحاق در مقابل امام ايستاد و گفت: اى فرزند رسول خدا! هنگام كوچ فرا رسيده و محنت شدّت گرفته است، از خداى تعالى مسألت مى كنيم كه بر جدّت محمّد مصطفى و پدرت علىّ مرتضى و مادرت سيدة النّساء و

بر عمو و پدرت آن دو سرور جوانان اهل بهشت و پدرانت كه ائمّه طاهرين هستند درود بفرستد و همچنين بر شما و فرزند شما درود بفرستد و اميدواريم كه خداى تعالى شما را برترى دهد و دشمنتان را سركوب كند و اين ملاقات را آخرين ديدار ما قرار ندهد.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:207

(1) گويد: چون اين كلمات را ادا كرد مولاى ما گريست به غايتى كه اشك از ديدگانش جارى شد، سپس فرمود: اى پسر اسحاق! خود را در دعا به تكلّف مينداز و افراط مكن كه تو در همين سفر به ملاقات خدا خواهى رفت، احمد بيهوش بر زمين افتاد و چون به هوش آمد گفت: شما را به خدا و حرمت جدّتان سوگند مى دهم كه خرقه اى به من عطا فرمائيد تا آن را كفن خود سازم، مولاى ما دست به زير بساط كرد و سيزده درهم بيرون آورد و فرمود: آن را بگير و جز آن را هزينه مكن كه آنچه را خواستى از دست نخواهى داد و خداى تعالى اجر نيكوكاران را ضايع نخواهد كرد.

سعد گويد: در بازگشت از محضر مولايمان سه فرسخ مانده به شهر حلوان احمد بن اسحاق تب كرد و بيمارى سختى بر وى عارض شد كه از ادامه حيات نااميد گرديد و چون به حلوان وارد شديم و در يكى از كاروانسراهاى آن فرود آمديم احمد بن اسحاق يكى از همشهريان خود را كه در آنجا ساكن بود فراخواند، سپس گفت: امشب از نزدم بيرون برويد و مرا تنها بگذاريد، ما از نزد او بيرون آمديم و هر يك به خوابگاه خود رفتيم. سعد گويد: نزديك صبح دستى

مرا تكان

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:208

داد، (1) چشم باز كردم و به ناگاه ديدم كافور خدمتكار ابو محمّد عليه السّلام است و مى گويد: أحسن اللَّه بالخير عزاكم خدا در اين مصيبت به شما جزاى خير دهد و مصيبت شما را به نيكى جبران كند ما از غسل و تكفين دوست شما فارغ شديم، برخيزيد و او را دفن كنيد كه او نزد آقاى شما از همه گرامى تر بود آنگاه از ديدگان ما نهان شد و ما با گريه و ناله بر بالين او حاضر شديم و حقّ او را ادا كرديم و از كار دفن او فارغ شديم. خداى او را رحمت كناد.

22-

(2) ابو جعفر محمّد بن حسن بن عليّ بن ابراهيم بن مهزيار گويد: «1» از پدرم شنيدم كه مى گفت: از جدّم عليّ بن ابراهيم مهزيار شنيدم كه مى گفت: در بسترم خوابيده بودم و در خواب ديدم كه گوينده اى به من مى گويد: به حجّ برو كه صاحب الزّمان را خواهى ديد. علىّ بن ابراهيم گويد: من خوشحال و خندان از خواب بيدار شدم و در نماز بودم تا آنكه سپيده صبح دميد و از نماز فارغ شدم و از

______________________________

(1) في بعض النّسخ «محمّد بن علي قال سمعت أبي يقول: سمعت جدّي عليّ بن مهزيار» و هو كما ترى مضطرب لأنّ عليّ بن ابراهيم أبوه دون جدّه و من اراد الاطلاع على كيفية السند و ما في المتن فليراجع طبعتنا الاولى لهذا الكتاب صفحة 465 و 466.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:209

خانه در جستجوى كاروان حاجيان بيرون آمدم (1) و گروهى را ديدم كه مى خواهند به حجّ بروند و به نزد اوّلين آنها شتافتم و چنين بود

تا آنكه بيرون رفتند و من در اين سفر مى خواستم به كوفه بروم و چون به آنجا رسيدم از مركب خود پياده شدم و متاع خود را به برادران مورد اعتمادم سپردم و رفتم تا از آل ابو محمّد عليه السّلام جويا شوم و جستجو كردم امّا هيچ اثر و خبرى نشنيدم و با اوّلين گروه خارج شدم و در اين سفر مى خواستم به مدينه بروم و چون به آنجا درآمدم بى صبرانه از مركب پياده شدم و متاع خود را به برادران مورد اعتمادم سپردم و رفتم تا از اخبار و آثار پرسش كنم امّا نه خبرى شنيدم و نه اثرى مشاهده كردم و پيوسته چنين بودم تا آنكه مردم به سمت مكّه حركت كردند و من هم با آنها آمدم و به مكّه رسيدم و فرود آمدم و بنه خود را به امينى سپردم و در جستجوى آل ابو محمّد عليه السّلام بودم امّا خبرى نشنيدم و اثرى به دست نياوردم و پيوسته بين نااميدى و اميد بودم و در كار خود انديشه مى كردم و خود را سرزنش مى نمودم تا آنكه شب دامن گسترد و با خود گفتم: انتظار مى كشم تا گرد كعبه خالى شود تا بتوانم طواف كنم و از خداى تعالى مى خواهم كه مرا به آرزوى خود برساند و چون گرد خانه خدا خلوت شد براى طواف برخاستم كه به ناگاه جوانى نمكين و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:210

خوش بو را ديدم كه بردى را به كمر بسته (1) و برد ديگر را حمايل كرده و نيز رداى خود را به گردنش برگردانيده بود. من خود را كنار كشيدم و او به من التفات

كرد و گفت: اين مرد از كجاست؟ گفتم: از اهواز، گفت: آيا ابن الخصيب را مى شناسى؟

گفتم آرى خداى تعالى او را رحمت كند دعوت حق را لبّيك گفته است. سپس گفت: خدا رحمتش كند كه روزها روزه مى گرفت و شبها به نماز مى پرداخت و به قراءت قرآن مشغول و از دوستان ما بود، آنگاه گفت: آيا علىّ بن ابراهيم بن- مهزيار را مى شناسى؟ گفتم: من على هستم، گفت: اى ابو الحسن، أهلا و سهلا، آيا صريحين را مى شناسى؟ گفتم: آرى، گفت: آنان چه كسانى هستند؟ گفتم:

محمّد و موسى. آنگاه گفت: آن علامتى كه بين تو و ابو محمّد عليه السّلام بود چه كردى؟

گفتم: همراه من است، گفت: نشانم بده، آن را بيرون آوردم، انگشترى زيبائى بود كه بر خاتم آن نوشته شده بود «محمّد و على»، و هنگامى كه آن را ديد گريه اى طولانى سر داد و در همان حال گريستن مى گفت: اى ابا محمّد خدا تو را رحمت كند كه امامى عادل و فرزند امامان و پدر امام بودى، خداوند تو را با پدرانت عليهم السّلام در بهشت اعلى سكنى دهد.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:211

(1) سپس گفت: اى ابو الحسن! به منزل برو و آماده شو تا با ما سفر كنى تا آنكه چون ثلثى از شب گذشته و دو ثلث آن باقى بود به نزد ما بيا تا إن شاء اللَّه به آرزويت برسى. ابن مهزيار گويد: من به نزد بنه خود برگشتم و در انديشه بودم تا پاسى از شب گذشت برخاستم و بنه خود را فراهم آوردم و آن را نزديك مركب خود آورده و بار آن كردم و روى آن سوار

شدم و خود را به آن درّه رسانيدم و به ناگاه ديدم آن جوان ايستاده است و مى گويد: أهلا و سهلا بك اى ابو الحسن، خوشا بر تو كه اجازه يافتى، او به راه افتاد و من هم به دنبال او و مرا از بيابان عرفات و منا گذرانيد و به پاى كوه طائف رسيديم و گفت: اى ابو الحسن پياده شو و آماده نماز باش، او پياده شد و منهم پياده شدم او از نماز فارغ شد و منهم فارغ شدم آنگاه گفت: نماز صبح را مختصر برخوان و من نيز مختصر كردم، سلام داد و روى بر خاك ماليد، آنگاه سوار شد و به من دستور داد سوار شوم من نيز سوار شدم و به راه افتاد و من نيز به دنبالش روان شدم تا آنكه به قلّه اى برآمد و گفت:

ببين آيا چيزى مى بينى؟ نگريستم و مكانى خرّم و سرسبز و پردرخت ديدم، گفتم: اى آقاى من! مكانى خرّم و سرسبز و پردرخت مى بينم، گفت: آيا در

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:212

بالاى آن چيزى نمى بينى؟ (1) نگريستم و ناگهان خود را در مقابل تپّه اى ديدم كه خيمه اى پشمين و نورانى بر روى آن بود، گفت: آيا چيزى ديدى؟ گفتم: چنين و چنان مى بينم، گفت: اى پسر مهزيار! نفست خوش و چشمت روشن باد! كه آرزوى هر آرزومندى آنجاست. سپس گفت: با من بيا، رفت و منهم به دنبالش روان شدم تا به پايه آن بلندى رسيديم، سپس گفت: پياده شو كه اينجا هر گردن كشى خوار شود و پياده شد و من هم پياده شدم و گفت: اى پسر مهزيار! زمام مركب را رها كن،

گفتم: آن را به چه كسى بسپارم كه كسى اينجا نيست، گفت: اينجا حرمى است كه در آن جز دوست آمد و شد نمى كند، و افسار مركب را رها كردم سپس به دنبال او رفتم و چون به نزديك خيمه رسيد از من سبقت گرفت و گفت: همين جا بايست تا تو را اجازه دهند، و چيزى نگذشت كه نزد من برگشت و گفت: خوشا بر تو كه به آرزويت رسيدى، گويد: بر آن حضرت صلوات اللَّه عليه درآمدم و او بر بساطى كه بر آن پوست گوسفند سرخى گسترده شده بود نشسته بود و بر بالشى پوستين تكيه كرده بود، بر او سلام كردم و مرا پاسخ داد، در او نگريستم و رويش مانند پاره ماه بود، نه مدهوش و بطي ء العمل و نه سريع العمل بود و قامتش

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:213

معتدل بود نه بلند و نه كوتاه، (1) پيشانيش صاف و ابروانش پيوسته و چشمانش درشت و بينى اش كشيده و گونه هايش هموار، و خالى بر گونه راستش بود. چون چشمم بدو افتاد در نعت و وصف او حيران شدم. آنگاه به من فرمود: اى پسر مهزيار! برادرانت در عراق چگونه اند؟ گفتم: تنگدست و گرفتار و شمشير بنى شيصبان پياپى بر آنها فرود مى آيد. فرمود: خدا آنها را بكشد تا كى نيرنگ مى ورزند، گويا آنها را مى بينم كه در خانه هاى خود كشته افتاده اند و امر پروردگارشان شب و روز آنها را فرا گرفته است، گفتم: اى فرزند رسول خدا! اين امر كى واقع خواهد شد؟ فرمود: هنگامى كه مردمى بى فرهنگ كه خدا و رسول از آنها بيزارند ميان شما و كعبه حائل شوند و

در آسمان سه سرخى پديدار شود و در آن ستونهايى سيمين و نورانى نمودار گردد و از ارمنستان و آذربايجان «سروسى» به شورش برخيزد و قصد سرزمينهاى و راى رى را داشته باشد هم آنجا كه آن كوه سياه به آن كوه سرخ بهم پيوسته و نزديك به كوه طالقان است و ميان او و مروزى نبرد سختى درگيرد كه كودكان در آن پير شوند و بزرگان در آن به نهايت پيرى رسند و كشتار در ميان آنها ظاهر گردد، در چنين هنگامى منتظر ظهور او باشيد تا به «زوراء» درآيد و چندان در آنجا نماند و به «ماهان» وارد

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:214

شود (1) و بعد از آن به واسط عراق بيايد و در آنجا يك سال يا اندكى كمتر بماند سپس به سمت كوفه حركت كند و ميان آنها جنگى درگيرد كه از نجف تا حيره و غرىّ را فرا گيرد، جنگى سخت كه عقول را زايل كند و هر دو طايفه نابود شوند و خداوند باقيمانده آنها را درو كند.

سپس اين قول خداى تعالى را برخواند: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ امر ما در شب يا روز بر آنها درآيد و آنها را درو خواهيم كرد، گوئيا كه از ديروز گذشته اصلا نبوده اند. «1» گفتم: اى آقاى من و اى فرزند رسول خدا! مقصود از امر چيست؟ فرمود: ما امر خدا و لشكريان او هستيم. گفتم: اى آقاى من و اى فرزند رسول خدا! آيا وقت آن نرسيده است؟ فرمود: اقْتَرَبَتِ السَّاعَةُ وَ انْشَقَّ الْقَمَرُ.

23-

(2) ابو نعيم انصارىّ زيدىّ گويد: من در مكّه بودم و با جماعتى از مقصّره كه محمودىّ و علّان

كلينىّ و ابو الهيثم دينارىّ و ابو جعفر همدانىّ كه بالغ بر سى مرد مى شديم در نزد مستجار و كنار خانه كعبه نشسته بوديم و من در ميان ايشان جز

______________________________

(1) يونس: 24.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:215

محمّد بن قاسم علوىّ عقيقىّ مخلصى را نمى شناختم (1) و در آن روز كه ششم ذى حجّه سال دويست و نود و سه هجرى بود به ناگاه از ميان طواف كنندگان جوانى به نزد ما آمد كه دو حوله احرام بر او بود و نعلين در دست داشت چون چشم ما بدو افتاد از هيبت او همه از جا برخاستيم و سلام كرديم، آنگاه نشست و به راست و چپ نگريست و گفت: آيا مى دانيد كه ابو عبد اللَّه عليه السّلام در دعاى الحاح چه مى فرمود؟ گفتيم: چه مى فرمود؟ گفت: مى فرمود:

بار الها! از تو درخواست مى كنم به حقّ آن اسمى كه آسمان و زمين بدان برپاست و بدان حقّ و باطل را از يك ديگر جدا مى كنى و متفرّق را گرد مى آورى و مجتمع را پراكنده مى سازى و بدان ريگها را بشمارى و كوهها را وزن كنى و درياها را پيمانه نمايى كه بر محمّد و خاندانش درود فرستى و در هر كارم فرج و گشايش قرار دهى.

سپس برخاست و داخل در طواف شد و در آن هنگام به احترامش ما هم به پا خواستيم و فراموش كرديم كه به او بگوئيم: تو كيستى؟ و چون فردا همان وقت فرا رسيد باز از صف طواف خارج شد و به نزد ما آمد و مانند روز گذشته به

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:216

احترام او برخاستيم (1) و او در ميان ما نشست و به راست

و چپ نگريست و گفت:

آيا مى دانيد كه امير المؤمنين عليه السّلام پس از نماز فريضه چه مى گفت؟ گفتيم: چه مى فرمود؟ گفت: مى فرمود:

بار الها! آوازها به سوى تو بلند است و صورتها بر آستان تو بر خاك است و گردنها براى تو خاضع است و محاكمه اعمال با توست، اى بهترين مسئول و بهترين معطى! اى صادق و اى خالق و اى كسى كه خلف وعده نمى كنى، اى كسى كه دستور دعا دادى و اجابت را ضامن شدى و فرمودى: ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ و فرمودى: وَ إِذا سَأَلَكَ عِبادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذا دَعانِ فَلْيَسْتَجِيبُوا لِي وَ لْيُؤْمِنُوا بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ و فرمودى: يا عِبادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلى أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ.

آنگاه پس از اين دعا به راست و چپ نگريست و گفت: آيا مى دانيد كه امير المؤمنين عليه السّلام در سجده شكر چه مى فرمود؟ گفتيم: چه مى فرمود؟ گفت:

مى فرمود:

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:217

(1) اى كسى كه پافشارى درخواست كنندگان جز بر جود و كرمش نيفزايد، اى كسى كه خزانه هاى آسمان و زمين از آن اوست، اى كسى كه خزانه هاى كوچك و بزرگ از آن اوست، بدكردارى من تو را از احسان باز ندارد، از تو درخواست مى كنم كه با من چنان كنى كه خود شايسته آنى، تو اهل جود و كرم و عفوى، اى خداى من يا اللَّه با من چنان كن كه خود شايسته آنى، تو بر كيفر توانايى و من سزاوار آنم، هيچ حجّت و عذرى در پيشگاه تو ندارم و به همه گناهان خود اقرار مى كنم، اعتراف مى كنم تا آنها را

ببخشايى و تو بهتر از من آنها را مى دانى، به گناهان و خطاها و سيّئات خود اعتراف مى كنم، بار الها! ببخش و ترحّم كن و از آنچه مى دانى درگذر كه تو عزيز و كريمى.

و برخاست و داخل در طواف شد و ما هم به احترامش برخاستيم و فردا همان وقت آمد و ما هم چون گذشته به استقبالش برخاستيم و در ميان ما نشست و به راست و چپ نگريست و گفت: سيد العابدين علىّ بن الحسين عليهما السّلام در سجود نمازش در اين مكان چنين مى فرمود:- و با دست به جانب حجر و ناودان اشاره كرد:

«بنده كوچك تو در آستان توست و بنده مسكين تو به درگاه توست از تو

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:218

چيزى را درخواست مى كنم كه غير تو بر آن توانا نيست»، (1) آنگاه به راست و چپ نگريست و به محمّد بن قاسم علوىّ نظر كرد و گفت: اى محمّد بن قاسم! ان شاء اللَّه عاقبت تو به خير خواهد بود و برخاست و داخل در طواف شد و همه ما دعاهاى او را آموختيم و فراموش كرديم كه تا پايان روز در باره او گفتگو كنيم، تا آنكه محمودى بما گفت: آيا او را شناختيد؟ گفتيم: خير، گفت: به خدا سوگند كه او صاحب الزّمان عليه السّلام است. گفتيم: اى ابا علىّ! از كجا چنين مى گويى؟ و او گفت: هفت سال است كه از درگاه خداى تعالى مسألت مى كند كه صاحب الأمر عليه السّلام را به وى بنماياند، گفت: در شامگاه يك روز عرفه همين جوان را ديدم كه دعايى مى خواند و آن دعا را حفظ كردم. از او پرسيدم: شما

كه هستيد؟ گفت: از اين مردم، گفتم: از كدام مردم از عرب و يا از موالى؟ گفت: از عرب، گفتم: از كدام عرب؟ گفت: از شريف ترين و بلندترين آنها، گفتم: آنها چه كسانى هستند؟ گفت: بنى هاشم، گفتم: از كدام بنى هاشم؟ گفت: از بلندترين و رفيع ترين آنها، گفتم: آنها چه كسانى هستند؟ گفت: از كسانى كه جماعات مردم را شكافتند و مردم را اطعام كردند و در دل شب كه مردم در خوابند،

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:219

نماز گزاردند. (1) من دانستم كه او علوىّ است و او را به واسطه علوى بودنش دوست داشتم و به ناگاه از نظرم نهان شد و ندانستم كه به آسمان رفت يا به زمين، از آن مردمى كه اطرافش بودند پرسيدم: آيا اين علوىّ را مى شناسيد؟ گفتند: آرى، او هر ساله با ما پياده به حجّ مى آيد، گفتم: سبحان اللَّه! به خدا سوگند نشانه پياده روى در او نديدم و با دلى مغموم و محزون از فراقش به مزدلفه آمدم و در آن شب بيتوته كردم و در خواب رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را ديدم و فرمود: اى محمّد! آيا مطلوب خود را ديدى؟ گفتم: اى آقاى من! او كه بود؟ فرمود: كسى را كه در شامگاه عرفه ديدار كردى صاحب الزّمان شماست. و چون اين داستان را از او شنيدم او را سرزنش كرديم كه چرا پيشتر ما را از آن مطّلع نكردى و او گفت:

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:220

من اين داستان را فراموش كرده بودم تا آنكه ما درخواست كرديم. اين حديث را عمّار بن حسين و محمّد بن محمّد نيز به طرق خود

برايم روايت كرده اند.

24-

(1) ابو الحسين حسن بن وجناء از پدرش و او از جدّش «1» روايت مى كند كه گفت: در خانه امام حسن عليه السّلام بوديم كه سواران خليفه همراه جعفر كذّاب ما را فرا گرفتند و به چپاول و غارت مشغول شدند و تمام توجّه من به قائم عليه السّلام بود كه آسيبى نبيند، گويد: در اين حال و در مقابل چشمم ناگهان او پيش آمد و از در خانه بيرون رفت، در آن هنگام او شش ساله بود و هيچ كس او را نديد تا از ديدگان نهان شد.

و از بعضى كتابهاى تاريخى به طريق و جاده (نوشته ها) نقل مى كنم و از كسى آن را سماع نكردم. از محمّد بن حسين بن عبّاد نقل است كه گفت: امام حسن عليه السّلام روز جمعه وقت نماز صبح درگذشت و در آن شب كه هشت روز از ماه ربيع الأوّل سال دويست و شصت هجرى گذشته بود نامه هاى بسيارى بدست خود براى

______________________________

(1) في بعض النسخ «عن جدى».

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:221

مردم مدينه نوشته بود (1) و در آن شب كسى جز صقيل كنيز و عقيد خادم و آنكه خداى تعالى مى داند در نزد او نبودند. عقيد گويد: از ما آب جوشيده با مصطكى خواست و برايش آورديم، فرمود: ابتدا نماز مى خوانم، مرا آماده كنيد، براى او آب وضو آورديم و دستمالى در دامنش گسترديم، آب را از صقيل گرفت، روى و دو دست خود را دو بار شست و بر سر و دو پايش مسحى كرد و نماز صبح را در بسترش خواند و قدح را گرفت تا بنوشد و قدح به دندانهايش مى خورد و

دستش مى لرزيد و صقيل قدح را از دستش گرفت و در همان ساعت درگذشت و در سراى خود در سامرّاء كنار پدرش- صلوات اللَّه عليهما- به خاك سپرده شد و به كرامت خداى تعالى نايل آمد و عمرش بيست و نه سال تمام بود.

راوى گويد: عبّاد در اين حديث مى گويد: چون خبر وفات ابو محمّد عليه السّلام به مادرش رسيد از مدينه به سامرّاء آمد و نامش «حديث» بود و داستانهاى مفصّلى با جعفر برادر امام حسن عليه السّلام دارد و جعفر از او مطالبه ميراث نمود و نزد سلطان از وى سعايت كرد و كشف ستر او را كه خداى تعالى فرمان به حفظ آن داده است نمود. در اين هنگام صقيل ادّعا كرد كه باردار است و او را به خانه معتمد عبّاسىّ

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:222

بردند (1) و زنان و خدمه معتمد و موفّق و زنان قاضى ابن أبى الشّوارب متعهّد شدند كه در همه حال وى را تحت مراقبت قرار دهند تا آنكه حوادث زير بر سر آنها فرود آمد: خروج يعقوب ليث صفّار و مرگ ناگهانى عبيد اللَّه بن يحيى بن خاقان و خارج شدن آنها از سامرّا و شورش صاحب الزّنج در بصره و غير ذلك كه آنها را از توجّه به صقيل بازداشت.

و ابو سهل بن نوبخت گويد: عقيد خادم مى گويد: ولىّ خدا حجّة بن الحسن- صلوات اللَّه عليه- در شب جمعه اوّل ماه رمضان سال دويست و پنجاه و چهار هجرى به دنيا آمد و كنيه او ابو القاسم و ابو جعفر و لقبش مهدى است و او حجّت خداى تعالى بر همه خلايق است، مادرش صقيل جاريه

و مولدش سامرّاء و در محلّه درب الرّاضة «4» بود و مردم در ولادت او آمد و شد كردند، بعضى از آنها آن را

______________________________

(4) في بعض النسخ «درب الرصافة» و في بعضها «دار الرصافة».

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:223

اظهار (1) و بعضى ديگر آن را كتمان مى كنند، بعضى از بيان خبر او نهى مى كنند و بعضى ديگر ذكر او را آشكارا بر زبان آورند و خداوند به او داناتر است.

و ابو الاديان گويد: من خدمتكار امام حسن عليه السّلام بودم و نامه هاى او را به شهرها مى بردم و در آن بيمارى كه منجر به فوت او شد نامه هايى نوشت و فرمود آنها را به مدائن برسان، چهارده روز اينجا نخواهى بود و روز پانزدهم وارد سامرّاء خواهى شد و از سراى من صداى وا ويلا مى شنوى و مرا در مغتسل مى يابى. ابو الاديان گويد: اى آقاى من! چون اين امر واقع شود امام و جانشين شما كه خواهد بود؟ فرمود: هر كس پاسخ نامه هاى مرا از تو مطالبه كرد همو قائم پس از من خواهد بود، گفتم: ديگر چه؟ فرمود: كسى كه بر من نماز خواند همو قائم پس از من خواهد بود، گفتم: ديگر چه؟ فرمود: كسى كه خبر دهد در آن هميان چيست همو قائم پس از من خواهد بود. و هيبت او مانع شد كه از او بپرسم در آن هميان چيست؟

نامه ها را به مدائن بردم و جواب آنها را گرفتم و همان گونه كه فرموده بود روز پانزدهم به سامرّاء در آمدم و به ناگاه صداى وا ويلا از سراى او شنيدم و او

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:224

را بر مغتسل يافتم (1) و برادرش

جعفر بن علىّ را بر در سرا ديدم و شيعيان را بر در خانه اش ديدم كه وى را به مرگ برادر تسليت و بر امامت تبريك مى گويند، با خود گفتم: اگر اين امام است كه امامت باطل خواهد بود، زيرا مى دانستم كه او شراب مى نوشد و در كاخ قمار مى كند و تار مى زند، پيش رفتم و تبريك و تسليت گفتم و از من چيزى نپرسيد، آنگاه عقيد بيرون آمد و گفت: اى آقاى من! برادرت كفن شده است برخيز و بر وى نمازگزار! جعفر بن علىّ داخل شد و بعضى از شيعيان كه سمّان و حسن بن علىّ كه معتصم او را كشت و به سلمه معروف بود در اطراف وى بودند.

چون به سرا درآمديم حسن بن علىّ را كفن شده بر تابوت ديدم و جعفر بن علىّ پيش رفت تا بر برادرش نماز گزارد و چون خواست تكبير گويد كودكى گندم گون با گيسوانى مجعّد و دندانهاى پيوسته بيرون آمد و رداى جعفر بن علىّ را گرفت و گفت: اى عمو! عقب برو كه من به نماز گزاردن بر پدرم سزاوارترم. و جعفر با چهره اى رنگ پريده و زرد عقب رفت.

آن كودك پيش آمد و بر او نماز گزارد و كنار آرامگاه پدرش به خاك سپرده شد، سپس گفت: اى بصرى! جواب نامه هايى را كه همراه توست بياور، و آنها

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:225

را به او دادم (1) و با خود گفتم اين دو نشانه، باقى مى ماند هميان، آنگاه نزد جعفر بن علىّ رفتم در حالى كه او آه مى كشيد. حاجز وشّاء به او گفت: اى آقاى من! آن كودك كيست تا بر او اقامه

حجّت كنيم، گفت: به خدا سوگند هرگز او را نديده ام و او را نمى شناسم. ما نشسته بوديم كه گروهى از اهل قم آمدند و از حسن بن علىّ عليهما السّلام پرسش كردند و فهميدند كه او در گذشته است و گفتند: به چه كسى تسليت بگوئيم؟ و مردم به جعفر بن علىّ اشاره كردند، آنها بر او سلام كردند و به او تبريك و تسليت گفتند و گفتند: همراه ما نامه ها و اموالى است، بگو نامه ها از كيست؟ و اموال چقدر است؟ جعفر در حالى كه جامه هاى خود را تكان مى داد برخاست و گفت: آيا از ما علم غيب مى خواهيد، راوى گويد: خادم از خانه بيرون آمد و گفت: نامه هاى فلانى و فلانى همراه شماست و هميانى كه درون آن هزار دينار است كه نقش ده دينار آن محو شده است. آنها نامه ها و اموال را به او دادند و گفتند: آنكه تو را براى گرفتن اينها فرستاده همو امام است و جعفر بن علىّ نزد معتمد عبّاسىّ رفت و ماجراى آن كودك را گزارش داد، معتمد كارگزاران خود را فرستاد و صقيل جاريه را گرفتند و از وى مطالبه آن كودك كردند، صقيل

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:226

منكر او شد (1) و مدّعى شد كه باردار است تا به اين وسيله كودك را از نظر آنها مخفى سازد و وى را به ابن الشّوارب قاضى سپردند و مرگ ناگهانى عبيد اللَّه بن يحيى بن خاقان و شورش صاحب زنج در بصره پيش آمد و از اين رو از آن كنيز غافل شدند و او از دست آنها گريخت وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ.

26-

(2) علىّ بن

سنان موصلى گويد: پدرم گفت: چون آقاى ما ابو محمّد حسن بن علىّ عليهما السّلام درگذشت، از قم و بلاد كوهستان نمايندگانى كه معمولا وجوه و اموال را مى آوردند درآمدند و خبر از درگذشت امام حسن عليه السّلام نداشتند و چون به سامرّاء رسيدند از امام حسن عليه السّلام پرسش كردند، به آنها گفتند كه وفات كرده است، گفتند: وارث او كيست؟ گفتند: برادرش جعفر بن علىّ، آنگاه از او پرسش كردند، گفتند كه او براى تفريح بيرون رفته و سوار زورقى شده است شراب مى نوشد و همراه او خوانندگانى هم هستند، آنها با يك ديگر مشورت كردند و گفتند: اينها از اوصاف امام نيست، و بعضى از آنها مى گفتند: باز گرديم و اين

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:227

اموال را به صاحبانشان برگردانيم.

(1) ابو العبّاس محمّد بن جعفر حميرىّ قمىّ گفت: بمانيد تا اين مرد بازگردد و او را به درستى بيازمائيم. راوى گويد: چون بازگشت به حضور وى رفتند و بر او سلام كردند و گفتند: اى آقاى ما! ما از اهل قم هستيم و گروهى از شيعيان و ديگران همراه ما هستند و ما نزد آقاى خود ابو محمّد حسن بن علىّ اموالى را مى آورديم، گفت: آن اموال كجاست؟ گفتند: همراه ماست، گفت: آنها را به نزد من آوريد، گفتند: اين اموال داستان جالبى دارد، گفت: آن داستان چيست؟ گفتند: اين اموال از عموم شيعه يك دينار و دو دينار گردآورى مى شود، سپس همه را در كيسه اى مى ريزند و بر آن مهر مى كنند و چون اين اموال را نزد آقاى خود ابو محمّد عليه السّلام مى آورديم مى فرمود: همه آن چند دينار است و چند دينار

آن از كى و چند دينار آن از چه كسى است و نام همه آنها را مى گفت و نقش مهرها را هم مى فرمود، جعفر گفت: دروغ مى گوئيد شما به برادرم چيزى را نسبت مى دهيد كه انجام نمى داد، اين علم غيب است و كسى جز خدا آن را نمى داند.

(2) راوى گويد: چون آنها كلام جعفر را شنيدند به يك ديگر نگريستند و جعفر

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:228

گفت: آن مال را نزد من آوريد، گفتند: ما مردمى اجير و وكيل صاحبان اين مال هستيم و آن را تسليم نمى كنيم مگر به همان علاماتى كه از آقاى خود حسن بن علىّ مى دانيم، اگر تو امامى بر ما روشن كن و الّا آن را به صاحبانش بر مى گردانيم تا هر كارى كه صلاح مى دانند بكنند.

راوى گويد: جعفر به نزد خليفه- كه در آن روز در سامرّاء بود- رفت و عليه آنها دشمنى كرد و خليفه آنها را احضار كرد و گفت: آن مال را به جعفر تسليم كنيد، گفتند: خدا امير المؤمنين را به صلاح آورد، ما گروهى اجير و وكيل اين اموال هستيم و آنها سپرده مردمانى است و به ما گفته اند كه آن را جز با علامت و دلالت به كسى ندهيم، و با ابو محمّد حسن بن علىّ عليهما السّلام نيز همين عادت جارى بود.

خليفه گفت: چه علامتى با ابو محمّد داشتيد؟ گفتند: دينارها و صاحبانش و مقدار آن را گزارش مى كرد، و چون چنين مى كرد آنها را تسليم وى مى كرديم، ما مكرّر به نزد او مى آمديم و اين علامت و دلالت ما بود و اكنون او در گذشته است، اگر اين مرد صاحب الأمر است بايستى

همان كارى را كه برادرش انجام مى داد انجام دهد و الّا آن اموال را به صاحبانش برمى گردانيم.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:229

(1) و جعفر گفت: اى امير المؤمنين اينان مردمى دروغگو هستند و بر برادرم دروغ مى بندند و اين علم غيب است. خليفه گفت: اينها فرستاده و مأمورند وَ ما عَلَى الرَّسُولِ إِلَّا الْبَلاغُ. جعفر مبهوت شد و نتوانست پاسخى بدهد و آنها گفتند:

امير المؤمنين بر ما منّت نهد و كسى را به بدرقه ما بفرستد تا از اين شهر به در رويم و چون از شهر بيرون آمدند، غلامى نيكو منظر كه گويا خادمى بود به طرف آنها آمد و ندا مى كرد اى فلان بن فلان! اى فلان بن فلان! مولاى خود را اجابت كنيد، گويد: گفتند آيا تو مولاى ما هستى؟ گفت: معاذ اللَّه! من بنده مولاى شما هستم، نزد او بياييد، گويند: ما به همراه او رفتيم تا آنكه بر سراى مولايمان حسن ابن علىّ عليهما السّلام وارد شديم و به ناگاه فرزندش آقاى ما قائم عليه السّلام را ديدم كه بر تختى نشسته بود و مانند پاره ماه مى درخشيد و جامه اى سبز در برداشت، بر او سلام كرديم و پاسخ ما را داد، سپس فرمود: همه مال چند دينار است و چند دينار از فلانى و چند دينار از فلانى است و بدين سياق همه اموال را توصيف كرد. سپس به وصف لباسها و اثاثيه و چهارپايان ما پرداخت و ما براى خداى تعالى به سجده افتاديم كه امام ما را به ما معرّفى فرمود و بر آستانه وى بوسه زديم و هر

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:230

سؤالى كه خواستيم از او پرسيديم و او

جواب داد، (1) آنگاه اموال را نزد او نهاديم و قائم عليه السّلام فرمود كه بعد از اين مالى را به سامرّاء نبريم و فردى را در بغداد نصب مى كند كه اموال را دريافت كند و توقيعات از نزد او خارج شود، گويد: از نزد او بيرون آمديم و به ابو العبّاس محمّد بن جعفر قمّى حميرىّ مقدارى حنوط و كفن داد و به او فرمود: خداوند تو را در مصيبت خودت اجر دهد. راوى گويد: ابو العبّاس به گردنه همدان نرسيده درگذشت و بعد از آن اموال را به بغداد و به نزد وكلاء منصوب او مى برديم و توقيعات نيز از نزد آنها خارج مى گرديد.

مصنّف اين كتاب- رضى اللَّه عنه- گويد: اين خبر دلالت دارد كه خليفه امر امامت را مى شناخته است كه چيست و موضع آن كجاست و از اين رو از اين گروه و اموالى كه با آنها بود دفاع كرد و جعفر كذّاب را از مطالبه آنها بازداشت و به آنها دستور نداد كه اموال را به جعفر تسليم كنند جز اينكه او مى خواست اين امر پنهان باشد و منتشر نشود تا مردم به سوى او راه نجويند و او را نشناسند و جعفر كذّاب هنگامى كه امام حسن عليه السّلام درگذشت بيست هزار دينار به نزد خليفه برد و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:231

گفت: اى امير المؤمنين! مرتبت و منزلت برادرم حسن را براى من قرار بده! (1) و خليفه بدو گفت: بدان كه منزلت برادرت به واسطه ما نبود، بلكه به واسطه خداى تعالى بود و ما تلاش مى كرديم كه منزلت او را تنزّل دهيم و ناچيز گردانيم، امّا خداى تعالى

از آن ابا كرد و هر روز رفعت او را افزود، زيرا او خوددارى و خوش رفتارى و علم و عبادت داشت، اگر تو نزد شيعيان برادرت همان منزلت را دارى نيازى به ما ندارى و اگر نزد آنها چنان منزلتى ندارى و اوصاف او هم در تو نيست در اين باب ما نمى توانيم كارى براى تو انجام دهيم.

باب 44 علّت غيبت

1-

(2) ابو بصير از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: ولادت صاحب الأمر بر اين خلق پوشيده است تا چون ظهور كند بيعت احدى بر گردنش نباشد.

2-

(3) جميل بن صالح از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: قائم مبعوث شود

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:232

و بيعت هيچ كس بر گردنش نباشد.

3-

(1) هشام بن سالم از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: قائم عليه السّلام قيام كند و بيعت هيچ كس بر گردنش نباشد.

4-

(2) حسن بن علىّ بن فضّال از امام رضا عليه السّلام روايت كند كه فرمود: گويا شيعيان را مى بينم كه در فقدان سومين پشت از فرزندانم مانند چهارپايان در طلب چراگاه برآيند امّا آن را نيابند، گفتم: اى فرزند رسول خدا! براى چه؟

فرمود: براى آنكه امامشان از آنها نهان شود، گفتم: براى چه؟ فرمود: براى آنكه چون با شمشير قيام كند بيعت هيچ كس بر گردنش نباشد.

5-

(3) ابو بصير از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: ولادت صاحب الأمر بر اين مردم نهان است تا چون خروج كند بيعت هيچ كس بر گردنش نباشد و خداى تعالى امر وى را در يك شب اصلاح فرمايد.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:233

6-

(1) حنان بن سدير از پدرش از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: براى قائم ما غيبتى است كه مدّت آن به طول مى انجامد، گفتم: اى فرزند رسول خدا! آن براى چيست؟ فرمود: زيرا خداى تعالى مى خواهد در او سنّتهاى پيامبران عليه السّلام را در غيبتهايشان جارى كند و اى سدير! گريزى از آن نيست كه مدّت غيبتهاى آنها به سرآيد، خداى تعالى فرمود: لَتَرْكَبُنَّ طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ «1» يعنى: سنّتهاى پيشينيان در شما جارى است.

7-

(2) زراره گويد: امام صادق عليه السّلام فرمود: اى زراره! گريزى از غيبت قائم نيست، گفتم: براى چه؟ فرمود: بر جان خود مى ترسد- و با دست به شكمش اشاره كرد-.

8-

(3) زراره گويد: از امام باقر عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: براى قائم پيش از

______________________________

(1) الانشقاق: 19.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:234

قيامش غيبتى است، گفتم: براى چه؟ فرمود: مى ترسد- و با دست به شكمش اشاره كرد-.

9-

(1) زراره گويد: از امام باقر عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: براى قائم پيش از ظهورش غيبتى است، گفتم: براى چه؟ فرمود: مى ترسد- و با دست به شكمش اشاره كرد- زراره گويد: مقصود قتل است.

10-

(2) زراره از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: براى قائم پيش از قيامش غيبتى است، گفتم: براى چه؟ فرمود: مى ترسد ذبحش كنند.

11-

(3) عبد اللَّه بن فضل هاشمى گويد: از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود:

براى صاحب الأمر غيبت ناگزيرى است كه هر باطل جويى در آن به شكّ مى افتد، گفتم: فداى شما شوم، براى چه؟ فرمود: به خاطر امرى كه ما اجازه

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:235

نداريم آن را هويدا كنيم، گفتم: در آن غيبت چه حكمتى وجود دارد؟ فرمود:

حكمت غيبت او همان حكمتى است كه در غيبت حجّتهاى الهى پيش از او بوده است و وجه حكمت غيبت او پس از ظهورش آشكار گردد، همچنان كه وجه حكمت كارهاى خضر عليه السّلام از شكستن كشتى و كشتن پسر و بپاداشتن ديوار بر موسى عليه السّلام روشن نبود تا آنكه وقت جدايى آنها فرارسيد.

اى پسر فضل اين امر، امرى از امور الهى و سرّى از اسرار خدا و غيبى از غيوب پروردگار است و چون دانستيم كه خداى تعالى حكيم است، تصديق مى كنيم كه همه افعال او حكيمانه است اگر چه وجه آن آشكار نباشد.

باب 45 توقيعات وارده از قائم عليه السّلام

1-

(1) از علىّ بن عاصم كوفى نقل است كه مى گفت: در توقيعى از صاحب الزّمان

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:236

آمده است: ملعون است ملعون كسى كه مرا در محفل مردم نام برد.

2-

(1) محمّد بن صالح همدانى گويد: به صاحب الزّمان عليه السّلام نوشتم: خاندانم مرا آزار مى كنند و سركوفت مى زنند به واسطه حديثى كه از پدران شما روايت شده است كه فرموده اند: متكفّل و خادمين ما بدترين خلق خدا هستند و امام عليه السّلام نوشتند: واى بر شما، آيا كلام خداى تعالى را نمى خوانيد كه بين آنها و بين قريه هايى كه مباركشان ساختيم قريه هاى ظاهرى قرار داديم، «1» به خدا سوگند ما آن قريه هاى مبارك و شما آن قريه هاى ظاهر هستيد.

عبد اللَّه بن جعفر نيز اين حديث را روايت كرده است.

3-

(2) ابو علىّ گويد از محمّد بن عثمان عمرىّ شنيدم كه مى گفت: توقيعى به خطّى كه مى شناختم اين چنين صادر شد: لعنت خدا بر كسى باد كه مرا در مجمع مردم نام برد. ابو علىّ گويد: نامه اى نوشتم و پرسيدم كه فرج كى خواهد بود؟ پاسخ آمد: تعيين كنندگان وقت دروغ مى گويند.

______________________________

(1) السبأ: 18.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:237

4-

(1) اسحاق بن يعقوب گويد: از محمّد بن عثمان عمرى درخواست كردم نامه اى را كه مشتمل بر مسائل دشوارم بود برساند و توقيعى به خط مولاى ما صاحب الزّمان عليه السّلام چنين صادر شد:

خداوند تو را ارشاد كند و پايدار بدارد، امّا سؤالى كه در باره منكران از خاندان، و عموزادگان ما كردى، بدان كه بين خداى تعالى و هيچ كس خويشاوندى نيست و كسى كه مرا انكار كند از من نيست و راه او مانند راه پسر نوح است، امّا راه عمويم جعفر و فرزندانش راه برادران يوسف است.

امّا نوشيدن آبجو حرام است و نوشيدن شلماب كه نوعى شربت است مانعى ندارد و امّا اموال شما را نمى پذيريم مگر آنكه آن را طاهر سازيد هر كه خواهد بفرستد و هر كه خواهد قطع كند كه آنچه خداى تعالى به من داده است بهتر از آن است كه به شما داده است.

و امّا ظهور فرج، آن با خداى تعالى است و تعيين كنندگان وقت دروغ مى گويند.

و امّا اعتقاد كسى كه مى گويد حسين عليه السّلام كشته نشده است آن كفر و تكذيب

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:238

و گمراهى است.

(1) و امّا حوادث واقعه، در باره آن مسائل به راويان حديث ما رجوع كنيد كه آنان حجّت من بر شما هستند من نيز حجّت

خدا بر آنها هستم.

و امّا محمّد بن عثمان عمرى- كه درود خدا بر او و پدرش باد- مورد وثوق من است و كتاب او كتاب من است.

و امّا محمّد بن علىّ بن مهزيار اهوازى، خداى تعالى به زودى قلب او را به صلاح آورد و شكّش را برطرف سازد.

و امّا آنچه را براى ما فرستادى از آن رو مى پذيريم كه پاكيزه و طاهر است، و بهاى كنيز خواننده حرام است.

و امّا محمّد بن شاذان بن نعيم، او مردى از شيعيان ما اهل البيت است.

و امّا ابو الخطاب محمّد بن أبى زينب اجدع، او و اصحابش ملعونند و با همفكران او مجالست مكن كه من از آنها بيزارم و پدرانم نيز از آنها بيزار بودند.

و امّا كسانى كه اموال ما را با اموال خودشان در مى آميزند، هر كس چيزى از اموال ما را حلال شمارد و آن را بخورد همانا آتش خورده است.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:239

(1) و امّا خمس، آن بر شيعيان ما مباح است و تا هنگام ظهور امر ما از آن معافند تا ولادتشان پاكيزه شود و نه خبيث.

و امّا پشيمانى گروهى كه در دين خداى تعالى به واسطه آنچه به ما دادند شكّ كردند، ما از هر كسى كه فسخ بيعت كند بيعتمان را برداشتيم و نيازى به عطاى شكّ كنندگان نيست.

و امّا علت وقوع غيبت، خداى تعالى مى فرمايد: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَسْئَلُوا عَنْ أَشْياءَ إِنْ تُبْدَ لَكُمْ تَسُؤْكُمْ «1»، بر گردن همه پدرانم بيعت سركشان زمانه بود امّا من وقتى خروج نمايم بيعت هيچ سركشى بر گردنم نيست.

و امّا وجه انتفاع از من در غيبتم، آن مانند انتفاع از خورشيد است

چون ابر آن را از ديدگان نهان سازد و من امان اهل زمينم همچنان كه ستارگان امان اهل آسمانها هستند و از امورى كه سودى برايتان ندارد پرسش نكنيد و خود را در آموختن آنچه از شما نخواسته اند به زحمت نيفكنيد و براى تعجيل فرج بسيار دعا كنيد كه همان فرج شماست و اى اسحاق بن يعقوب! درود بر تو و بر پيروان

______________________________

(1) المائدة: 102.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:240

هدايت باد.

5-

(1) محمّد بن شاذان گويد: مقدارى مال براى قائم عليه السّلام در نزد من فراهم آمد كه از پانصد درهم بيست درهم كمتر بود و من ناخوش داشتم كه آن را ناقص بفرستم، بنا بر اين از مال خود آن را كامل گردانيده و نزد محمّد بن جعفر فرستادم و ننوشتم كه چقدر آن از من است، محمّد بن جعفر قبض آن را برايم فرستاد كه در آن آمده بود: پانصد درهم رسيد كه بيست درهم آن از توست.

6-

(2) اسحاق بن يعقوب گويد: از شيخ عمرى- رضى اللَّه عنه- شنيدم كه مى گفت: با مردى شهرى مصاحبت داشتم و به همراه او مالى براى قائم عليه السّلام بود و آن را براى او فرستاد و آن مال را به او برگردانيد و به او گفتند: حق عموزادگانت را كه بالغ بر چهار صد درهم است از آن خارج كن، آن مرد متحيّر و مبهوت و متعجّب گرديد و حسابرسى كرد و در دستش مزرعه اى بود كه متعلّق به عموزادگانش بود كه مقدارى از آن را به آنها تسليم كرده بود ولى بقيه آن را به آنها واگذار

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:241

نكرده بود و سهم آنان از آن مال چنان كه فرموده بود چهار صد درهم گرديد، پس آن را از مال خود خارج ساخت و باقى را فرستاد و او آن را پذيرفت.

7-

(1) گروهى از اصحاب ما روايت كرده اند كه غلامى را نزد ابو عبد اللَّه بن جنيد كه در واسط بود فرستادند و گفتند كه آن را بفروشد، آن را فروخت و بهاى آن را گرفت و چون آنها را به ترازو گذاشت هيجده قيراط و يك حبّه كم آمد و از مال خود هيجده قيراط و يك حبّه وزن كرد و بدان افزود و فرستاد [امام] يك دينار از آن مال را برگردانيد كه وزن آن هيجده قيراط و يك حبّه بود.

8-

(2) از محمّد بن ابراهيم بن مهزيار نقل شده است كه در حال شكّ و ترديد وارد عراق شد و اين توقيع براى وى صادر گرديد: به مهزيارى بگو آنچه را از دوستان آن سامان حكايت كردى فهميديم، به آنها بگو آيا قول خداى تعالى را نشنيديد كه مى فرمايد: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ آيا اين دستور تا روز قيامت نيست؟ آيا خداى تعالى پناهگاههايى براى شما قرار نداده است كه بدان پناهنده شويد؟ آيا از زمان آدم عليه السّلام تا زمان

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:242

امام گذشته ابو محمّد صلوات اللَّه عليه اعلام هدايت براى شما قرار نداده است؟ (1) و اگر علمى نهان شد علمى آشكار نگرديد و اگر ستاره اى افول كرد ستاره اى ندرخشيد؟ و چون خداى تعالى ابو محمّد را قبض روح كرد پنداشتيد كه او رابطه بين خود و خلقش را قطع كرده است؟ هرگز چنين نبوده و تا روز قيامت چنين نخواهد بود در آن روز امر خداى تعالى ظاهر شود و آنان ناخشنود باشند.

اى محمّد بن ابراهيم! براى چيزى كه بخاطر

آن آمدى شكّ به خود راه مده كه خداى تعالى زمين را از حجّت خالى نگذارد، آيا پدرت پيش از وفاتش به تو نگفت: هم اكنون بايد كسى را حاضر كنى كه اين دينارهايى را كه نزد من است وزن كند و چون دير شد و شيخ بر جان خود ترسيد كه به زودى بميرد به تو گفت:

آنها را تو خود وزن كن و كيسه بزرگى به تو داد و تو سه كيسه داشتى و يك كيسه كه دينارهاى گوناگون در آن بود، آنها را وزن كردى و شيخ با خاتم خود آنها را مهر كرد و گفت تو هم آنها را مهر كن، اگر زنده ماندم كه خود مى دانم چه كنم و اگر مردم، تو اوّلا در باره خود و ثانيا در باره من از خدا بپرهيز و مرا خلاص كن و چنان باش كه به تو گمان دارم، خدا تو را رحمت كند آن دينارهايى را كه از ما بين

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:243

نقدين از حساب ما جدا كردى و ده و اندى دينار است بيرون كن و از جانب خود آنها را مسترد كن كه زمانه بسيار سخت است و حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ.

(1) محمّد بن ابراهيم گويد: براى ديدار به عسكر رفتم و قصد ناحيه مقدّسه را داشتم، زنى مرا ديد و گفت: آيا تو محمّد بن ابراهيمى؟ گفتم: آرى، گفت: بازگرد كه در اين هنگام به مقصود نمى رسى و شب هنگام مراجعت كن كه در به رويت باز است داخل در سرا شو و قصد آن اتاقى را كن كه چراغش روشن است و من هم چنان كردم و قصد

آن در را كردم و به ناگاه ديدم كه باز است داخل در سرا شدم و قصد همان اتاقى را كردم كه توصيف كرده بود و در اين بين كه خود را ميان دو قبر ديدم و گريه و ناله مى كردم ناگهان صدايى را شنيدم كه مى گفت: اى محمّد! تقواى الهى پيشه ساز و از گذشته توبه كن كه كار بزرگى را عهده دار شدى.

9-

(2) نصر بن صبّاح بلخىّ گويد: كاتبى در مرو براى خوزستانىّ بود كه نصر نام او را به من گفت و هزار دينار نزد او براى ناحيه مقدّسه گرد آمده بود و با من مشورت كرد، گفتم: آن را به نزد حاجزى بفرست، گفت: اگر روز قيامت خداى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:244

تعالى از من سؤال كرد آيا بر گردن مى گيرى؟ گفتم: آرى، نصر گويد: از او جدا شدم و بعد از دو سال به نزد او آمدم و او را ديدار كردم و از آن مال پرسيدم، گفت: دويست دينار آن را به توسّط حاجزى فرستاده است و وصول آن و دعاى خير براى او صادر شده است و به او نوشته است كه مال هزار دينار بوده است و دويست دينار فرستاده اى و اگر خواستى از طريق كسى اقدام كنى اسدى در رى است از طريق او اقدام كن.

نصر گويد: اندكى بعد خبر مرگ حاجز رسيد و شديدا بى تاب و مغموم شدم.

گفتم چرا بى تاب و مغموم مى شوى در حالى كه خداى تعالى با دو دلالت بر تو منّت نهاده است، يكى آنكه مبلغ مال را به تو اخبار كرده و ديگر آنكه خبر مرگ حاجزى را ابتداء به تو داده است.

10-

(1) نصر بن صبّاح گويد: مردى از اهالى بلخ پنج دينار به توسّط حاجزى فرستاد و نامه اى نوشت و نام خود را در آن تغيير داد، رسيدى به نام و نسب وى به همراه دعاى خير برايش صادر شد.

11-

(2) محمّد بن شاذان گويد: مردى از اهالى بلخ مالى را فرستاد نامه اى ضميمه

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:245

آن بود كه در آن نوشته اى نبود و انگشت خود را بى آنكه چيزى را نوشته باشد روى آن چرخانيده بود و به نامه رسان گفت: اين مال را ببر و هر كس داستان آن را به تو باز گفت و پاسخ نامه را داد مال را به او بده آن مرد به محلّه عسكر رفت و به سراغ جعفر رفت و داستان را به او گفت. جعفر گفت: آيا تو به بداء اقرار دارى؟ آن مرد گفت: آرى، گفت: براى صاحب تو بدا شده است و به تو امر كرده است كه اين مال را به من بدهى، نامه رسان گفت: اين جواب مرا قانع نمى سازد و از نزد او بيرون آمد و در ميان اصحاب ما مى چرخيد و اين توقيع براى او صادر شد: اين مال، در معرض خطر و بالاى صندوقى بوده است و دزدان بر آن خانه درآمده و محتويات صندوق را برده ولى مال سالم مانده است و جواب نامه در همان رقعه نوشته شده بود كه وقتى انگشت را روى نامه مى چرخانيدى التماس دعا داشتى خداوند به تو چنان كند و چنان كرد.

12-

(1) محمّد بن صالح گويد: وقتى ابن عبد العزيز باداشاله را به زندان افكند نامه اى به او نوشتم كه در باره او دعا كند و اجازه دهد كنيزى اختيار كنم تا از او داراى فرزند شوم و توقيعى چنين صادر شد: او را اختيار كن و خداوند هر چه

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:246

خواهد كند و زندانى را خلاص گرداند. (1) پس كنيز را براى

داشتن فرزند اختيار كردم و فرزندى به دنيا آورد و بعد از آن مرد و آن زندانى در همان روزى كه توقيع به دستم رسيد آزاد شد.

گويد: ابو جعفر برايم گفت: فرزندى برايم به دنيا آمد و نامه اى نوشتم و اجازه خواستم تا در روز هفتم يا هشتم او را غسل دهم، پاسخى ننوشت و آن فرزند در روز هشتم درگذشت بعد از آن نامه اى نوشتم و درگذشت او را خبر دادم توقيعى چنين صادر شد: خداوند غير او و غير او را جانشين وى كند و نام اوّلى را احمد و نام دومى را جعفر بگذار. و چنان شد كه او فرموده بود و نهانى با زنى ازدواج كردم و با وى آميزش كردم و باردار شد و دخترى به دنيا آورد، مغموم و تنگدل شدم و نامه اى گله آميز نوشتم، جواب آمد كه به زودى از آن كفايت مى شوى و چهار سال پس از آن زندگى كرد و سپس درگذشت و نامه اى رسيد كه خداى تعالى صبور و شما عجول هستيد.

گويد: چون خبر مرگ ابن هلال- لعنه اللَّه- رسيد، شيخ نزد من آمد و گفت:

آن كيسه اى را كه نزد توست بيرون آور، كيسه را به او دادم و نامه اى به من داد كه در آن نوشته شده بود: امّا آنچه در باره صوفى ظاهر ساز- يعنى هلالى- يادآور

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:247

شدى، خداوند عمر او را قطع كرد و پس از مرگش توقيعى چنين صادر شد: او قصد ما كرد و ما صبر پيشه ساختيم و خداوند به نفرين ما عمر او را قطع كرد.

13-

(1) حسن بن فضل يمانىّ گويد: قصد سامرّاء كردم

و يك كيسه دينار و دو جامه برايم آوردند و من آنها را برگردانيدم و با خود گفتم: آيا منزلت من نزد آنها اين مقدار است و فريفته شدم، بعد از آن پشيمان شدم و نامه اى نوشتم و عذرخواهى و استغفار كردم و گوشه اى رفته و با خود مى گفتم: به خدا سوگند اگر آن كيسه را به من بازگردانند، گره آن را باز نكنم و آن را خرج نكنم تا آنكه آن را به نزد پدرم برم كه او داناتر از من به آن است گويد: آن كسى كه كيسه را از من گرفت اشاره اى نكرد و مرا از آن كار باز نداشت، آنگاه براى او نامه اى چنين صادر شد: خطا كردى كه به او نگفتى كه بسا ما اين عمل را با دوستانمان مى كنيم و بسا آنها از ما چنين درخواست مى كنند تا بدان تبرّك جويند، و براى من نيز نامه اى چنين صادر شد: خطا كردى كه احسان ما را باز گردانيدى و چون از خداى تعالى استغفار كنى او تو را مى آمرزد و اگر قصد و نيّت تو آن است كه به آن كيسه دست نزنى و چيزى از آن را در راه خرج نكنى آن را به تو نخواهيم

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:248

داد امّا آن دو جامه براى آن است كه در آن محرم شوى.

(1) گويد: نامه اى در دو موضوع نوشتم و موضوع سومى هم در نظرم بود و با خود گفتم ممكن است از آن ناخشنود گردد، و آنگاه پاسخ آن دو موضوع و پاسخ موضوع سومى كه ننوشته بودم صادر گرديد.

گويد: براى تبرّك درخواست مالى كردم و او آن را در

خرقه اى سفيد برايم فرستاد و آن در محمل همراهم بود، در عسفان شترم رميد و محملم فرو افتاد و هر چه در آن بود پراكنده شد، متاع خود را فراهم آوردم امّا آن كيسه مفقود گرديد و در جستجوى آن تلاش بسيارى كردم تا به غايتى كه يكى از همراهانم گفت: در جستجوى چه چيزى؟ گفتم: كيسه اى كه همراهم بود، گفت: در آن چه بود؟

گفتم: هزينه سفرم، گفت: كسى را ديدم كه آن را برداشت و برد و پيوسته از آن مى پرسيدم تا آنكه از پيدا كردن آن نااميد شدم و چون به مكّه رسيدم و جامه دان خود را گشودم، ناگهان اوّلين چيزى كه به چشمم خورد آن كيسه بود با آنكه آن خارج از آن محمل بود و هنگامى كه متاعم پراكنده گرديد بود از آن بيرون افتاده بود.

(2) گويد: در بغداد از طول اقامتم دلتنگ شدم و با خود گفتم: مى ترسم در اين

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:249

سال نه حجّ بجا آورم و نه به منزلم بازگردم و به جانب ابو جعفر رفتم تا پاسخ نامه اى را كه نوشته بودم دريافت كنم، گفت: به مسجدى كه در فلان مكان است برو و مردى به سراغ تو خواهد آمد و پاسخ حوائج تو را خواهد داد، به آن مسجد رفتم و در آنجا بودم كه مردى وارد شد و چون به من نگريست سلام كرد و خنديد و گفت: تو را مژده مى دهم كه در اين سال به حجّ مى روى و ان شاء اللَّه سالم به نزد خانواده ات بازمى گردى.

گويد: نزد ابن وجناء رفتم و از او درخواست كردم كه مركب و كجاوه اى برايم كرايه كند و

او را ناخشنود ديدم بعد از چند روز او را ديدم و گفت: چند روز است كه در جستجوى تو هستم، ابتداء براى من نوشته و دستور داده است كه مركب و كجاوه اى براى تو كرايه كنم. حسن برايم گفت كه او در اين سال برده دلالت واقف گرديده است وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ.

14-

(1) علىّ بن محمّد شمشاطىّ فرستاده جعفر بن ابراهيم يمانىّ گويد: در بغداد بودم و قافله يمنيها آماده حركت بود نامه اى نوشتم و اجازه مسافرت با آنها را درخواستم، پاسخ آمد كه با آنها مرو كه در اين سفر خيرى براى تو نيست و در

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:250

كوفه بمان. قافله حركت كرد و پسران حنظله بر آنها تاختند و اموالشان را غارت كردند. گويد: نامه اى نوشتم و اجازه خواستم كه از راه دريا مسافرت كنم. پاسخ آمد كه چنين مكن و در آن سال كشتيهاى جنگى راه را بر كشتيهاى مسافرى مى بستند و اموالشان را مى ربودند.

گويد: براى زيارت به محلّه عسكر رفتم و هنگام مغرب در مسجد جامع بودم كه غلامى نزد من آمد و گفت: برخيز، گفتم: من كيستم و برخيزم به كجا روم؟

گفت: تو علىّ بن محمّد فرستاده جعفر بن ابراهيم يمانىّ هستى، برخيز تا به منزل رويم، گويد: هيچ يك از ياران ما آمدنم را نمى دانست، گفت: برخاستم و به منزلش رفتم و از داخل منزل اجازه ديدار خواستم و به من اجازه داد.

15-

(1) ابو رجاء مصرىّ «2» گويد كه من پس از درگذشت ابو محمّد عليه السّلام تا دو سال در جستجوى امام بودم و چيزى به دست نياوردم و در سال سوم در مدينه و در محلّه صرياء در جستجوى فرزند ابو محمّد عليه السّلام بودم و ابو غانم از من درخواست كرده بود كه شام را نزد او باشم و من نشسته بودم و فكر مى كردم و با

______________________________

(2) في بعض النسخ «البصرى».

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:251

خود مى گفتم: اگر چيزى بود پس از سه سال ظاهر مى گرديد، ناگهان هاتفى كه

صدايش را شنيدم ولى او را نديدم گفت: اى نصر بن عبد ربّه «1» به اهل مصر بگو: به رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم- ايمان آورده ايد، آيا او را ديده ايد؟ نصر گويد: من خودم هم نام پدرم را نمى دانستم زيرا من در مدائن به دنيا آمدم و پدرم درگذشت و نوفلى مرا با خود به مصر برد و در آنجا بزرگ شدم و چون آن صوت را شنيدم شتابان برخاستم و به نزد ابو غانم نرفتم و راه مصر را در پيش گرفتم.

گويد: دو مرد مصرى در باره دو فرزندشان نامه نوشته بودند و براى آنها چنين صادر شد: امّا تو اى فلانى! خداوند [در مصيبت] اجرت دهد و براى ديگرى دعا فرموده بود و فرزند آنكه وى را تسليت گفته بود درگذشت.

16-

(1) ابو محمّد وجنايى گويد: چون امور شهر مضطرب شد و فتنه برخاست تصميم گرفتم در بغداد بمانم و هشتاد روز ماندم آنگاه شيخى آمد و گفت: به شهر خود بازگرد. من ناخرسند از بغداد بيرون آمدم و چون به سامرّاء رسيدم قصد كردم آنجا بمانم چون به من خبر رسيده بود كه شهر مضطرب است، بيرون آمدم و

______________________________

(1) في بعض النسخ «نصر بن عبد اللَّه».

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:252

هنوز به منزل نرسيده بودم كه همان شيخ به استقبالم آمد و نامه اى از خانواده ام آورد كه نوشته بودند شهر آرام شده و آمدن مرا درخواست كرده بودند.

17-

(1) محمّد بن هارون گويد: از اموال امام عليه السّلام پانصد دينار بر ذمّه من بود شبى در بغداد بودم و طوفان و ظلمت آنجا را فرا گرفته بود و هراس شديدى بر من مستولى شد و در انديشه دينى بودم كه بر ذمّه داشتم، با خود گفتم: چند دكّان به پانصد و سى دينار خريده ام آنها را به امام عليه السّلام به پانصد دينار مى فروشم، گويد: مردى آمد و آن دكّانها را تحويل گرفت با آنكه نامه اى در اين باب پيش از آنكه چيزى بر زبان آورم ننوشته بودم و به احدى هم خبر نداده بودم.

18-

(2) ابو القاسم: ابن أبى حليس گويد: هر ساله در نيمه شعبان مقام عسكريين را زيارت مى كردم سالى پيش از ماه شعبان به محلّه عسكر درآمدم و قصد داشتم در شعبان به زيارت نروم چون ماه شعبان فرا رسيد با خود گفتم زيارت معهود خود را فرو ننهم و براى زيارت بيرون آمدم و هر وقت كه براى زيارت به محلّه عسكر وارد مى شدم با نامه يا رقعه اى آنها را مطّلع مى كردم ولى اين بار به

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:253

ابو القاسم حسن بن احمد وكيل گفتم: (1) ورود مرا به آنها اطّلاع ندهد تا زيارتم خالصانه باشد.

گويد: ابو القاسم تبسّم كنان نزد من آمد و گفت: اين دو دينار را براى من فرستاده اند و گفته اند آن را به حليسىّ بده و به او بگو: هر كس در كار خداى تعالى باشد خداى نيز در كار او خواهد بود. گويد: در سامرّاء سخت بيمار شدم به گونه اى كه ترسيدم و خود را براى مرگ آماده كردم، آنگاه كوزه اى برايم فرستاد

كه در آن بنفسجين (بر وزن ترنجبين) بود و دستور رسيد كه از آن استفاده كنم و هنوز از آن فارغ نشده بودم كه از بيمارى خود بهبود يافتم وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ.

گويد: بدهكارى داشتم كه مرد و نامه اى نوشتم و اجازه خواستم كه نزد ورثه او در واسط بروم و بگويم براى مرگ او آمده ام و اميدوارم از اين طريق به حقّ خود برسم، اجازه نداد، دوباره نامه نوشتم اجازه نداد، سوم بار نامه نوشتم اجازه نداد، بعد از دو سال ابتداء به من نوشت: به نزد آنها برو، رفتم و به حقّ خود رسيدم.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:254

(1) ابو القاسم گويد: ابن رميس «1» به توسّط حاجز ده دينار فرستاده بود و حاجز فراموش كرده بود كه آن را برساند، آنگاه ابتداء به حاجز نوشت: دينارهاى ابن رميس را بفرست.

گويد: هارون بن موسى در باره امورى نامه اى نوشت و با قلم بى مركب نوشت كه براى دو فرزند برادرش كه در زندان بودند دعا كند، پاسخ نامه او صادر شد و براى آن دو زندانى- به نام- دعا كرده بود.

گويد: مردى از بستگان حميد نامه اى نوشت و درخواست كرد دعا كند تا فرزندش پسر باشد، پاسخ آمد: دعاى در باب فرزند بايستى پيش از آنكه جنين چهار ماه شود صورت پذيرد و به زودى دخترى براى تو به دنيا مى آيد. و چنان شد كه فرموده بود.

گويد: محمّد بن محمّد بصرىّ «2» نامه اى نوشت و در آن درخواست دعا كرد كه امور دخترانش را كفايت كند و حجّ روزيش شود و مالش بدو بازگردد، پاسخ درخواست وى صادر شد و در همان سال به حجّ

رفت و چهار دختر از شش دخترانش مردند و مالش بدو بازگشت.

______________________________

(1) في بعض النسخ «ابو رميس» و في بعضها «أبو دميس».

(2) في بعض النسخ «القصرى».

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:255

(1) گويد: محمّد بن يزداد نامه اى نوشت و در آن درخواست كرد تا براى پدر و مادرش دعا كند و پاسخى چنين آمد: خداوند تو را و پدر و مادر و خواهر در- گذشته ات را كه ملقّب به كلكى بود بيامرزد و او زنى صالح بود كه با جوارى ازدواج كرده بود.

و نامه اى نوشتم و آن را به همراه پنجاه دينار كه متعلّق به مؤمنين بود فرستادم ولى ده دينار آن از آن دختر عمويم بود كه بهره اى از ايمان نداشت و نامش را در آخر نامه و تفصيلات نوشتم تا نشانه اى باشد كه براى او دعا نكند، پاسخ آمد و براى مؤمنين چنين دعا شده بود: خداوند از ايشان بپذيرد و به آنها احسان كند و تو را پاداش نيكو دهد. و براى دختر عمويم دعايى نكرده بود.

گويد: ديگر بار دينارهايى كه متعلّق به جمعى از مؤمنين بود فرستادم و مردى كه به او محمّد بن سعيد مى گفتند چند دينار داد و من متعمّدا آن را به اسم پدرش فرستادم چون از دين خدا بهره اى نداشت وصول آن با اين عنوان صادر شد نام او محمّد است.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:256

(1) گويد: در همين سال كه اين نشانه ظاهر شد هزار دينار با خود بردم كه ابو جعفر فرستاده بود و همراه من ابو الحسين محمّد بن محمّد بن خلف و اسحاق بن جنيد بودند، ابو الحسين خورجين را به داخل خانه ها برد و ما سه رأس

الاغ كرايه كرديم و چون به محلّه قاطول رسيدم الاغى نيافتم و به ابو الحسين گفتم: خورجينى را كه دينارها در آن است بردار و همراه قافله برو تا من الاغى براى اسحاق بن جنيد كه پيرمرد است كرايه كنم و به دنبال بيايم و الاغى براى او كرايه كردم و شب هنگام در سامرّاء به ابو الحسين رسيدم و به او گفتم: خدا را بر اين توفيق سپاس گو، گفت: دوست دارم اين كار ادامه داشته باشد، در سامرّاء آنچه همراه داشتيم تحويل داديم و وكيل ناحيه آن را در حضور من تحويل گرفت و در كيسه اى گذشت و همراه غلام سياهى آن را فرستاد و هنگام عصر كيسه كوچكى برايم آورد و فردا صبح ابو القاسم با من خلوت كرد و ابو الحسين و اسحاق پيش افتادند، ابو القاسم به آن غلامى كه كيسه كوچك را برده بود گفت: مقدارى درهم به من بدهد و گفت: آنها را به فرستاده اى كه آن كيسه را آورده بده، آنها را از او گرفتم و چون از در سرا بيرون آمديم ابو الحسين پيش از آنكه سخنى بگويم يا

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:257

بداند كه چيزى همراه دارم گفت: (1) آن هنگام كه همراه تو در آن سرا بودم تمنّا كردم از ناحيه او مقدارى درهم به من برسد تا به آنها تبرّك جويم و سال اوّلى هم كه با تو در عسكر بودم چنين شد، گفتم: بگير كه خدا به تو ارزانى كرده است وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ.

گويد: محمّد بن كشمرد نامه اى نوشت و درخواست كرد كه دعا كند فرزندش احمد از امّ ولدش در حلّيت

باشد و چنين صادر شد: «راجع به صقرى خداوند آن را براى او حلال گردانيد» و با اين عبارت اعلام فرمود كه كنيه او ابو الصقر است.

گويد: ابو سعيد هندى غانم گويد: در يكى از شهرهاى هند به نام كشمير نزد پادشاه هند نشسته بودم و ما چهل تن بوديم كه اطراف تخت او نشسته و تورات و انجيل و زبور را خوانده و مرجع علم و دانش بوديم، روزى در باره محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم گفتگو كرديم و گفتيم نام او در كتابهاى ما هست و متّفق شديم كه من در طلب او بيرون روم و او را بجويم، من با مالى فراوان از هند بيرون آمدم و تركان قطع طريق مرا كردند و اموالم را ربودند، بعد از آن به كابل آمدم و از آنجا وارد بلخ

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:258

شدم و امير آنجا ابن ابى شور «1» بود.

(1) به نزد او آمدم و مقصدم را بدو باز گفتم و او فقهاء و علما را براى مناظره با من گرد آورد و من از آنها در باره محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم پرسش كردم، گفتند: او، محمّد بن عبد اللَّه پيامبر ماست صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و او درگذشته است، گفتم: خليفه او كيست؟ گفتند:

ابو بكر، گفتم: نژادش را برايم بازگوئيد، گفتند: از قريش، گفتم: چنين شخصى پيامبر نيست زيرا جانشين پيامبرى كه در كتب ما معرّفى شده است پسر عمو و داماد و پدر فرزندان اوست. به آن امير گفتند: اين مرد از شرك درآمده و كافر شده است، گردنش را بزن، گفتم:

من دينى دارم و آن را جز با دليلى روشن فرو نگذارم.

آن امير حسين بن إسكيب را فراخواند و گفت: اى حسين با اين مرد مناظره كن، گفت: اين همه عالمان و فقيهان اطراف تو هستند به آنان دستور بده تا با وى مناظره كنند، گفت: همان گونه كه گفتم در خلوت و با نرمى با وى مناظره كن، گويد: حسين با من خلوت كرد و من در باره محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم از وى پرسيدم، گفت:

او چنان است كه براى تو گفته اند جز آنكه جانشين او پسر عموى وى علىّ بن- أبى طالب است كه شوهر دخترش فاطمه و پدر فرزندانش حسن و حسين است، گفتم:

أشهد أن لا إله إلّا اللَّه و أنّ محمّدا رسول اللَّه و نزد آن امير رفتم و اسلام آوردم و او

______________________________

(1) في بعض النسخ «ابو أبي شبور».

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:259

مرا به حسين بن اشكيب سپرد (1) و او هم احكام و دستورات اسلامى را به من آموخت، بدو گفتم: ما در كتب خود يافته ايم كه هيچ خليفه اى از دنيا نرود جز آنكه خليفه اى جانشين او شود، خليفه علىّ عليه السّلام كه بود؟ گفت: حسن و بعد از او حسين- آنگاه ائمّه را يكايك برشمرد- تا آنكه به حسن بن علىّ رسيد و گفت:

اكنون بايد در طلب جانشين حسن باشى و از او پرسش كنى و من نيز در طلب او بيرون آمدم.

محمّد بن محمّد راوى حديث گويد: او با ما وارد بغداد شد و براى ما گفت كه رفيقى داشته كه مصاحب او در اين امر بوده است امّا از بعضى خصائل اخلاقى او خوشش

نيامده و او را ترك كرده است.

گويد: يك روز كه در آب نهر فرات يا صراة كه نهرى در بغداد است غسل كرده بودم و در باره مقصد خود انديشه مى كردم، ناگاه مردى آمد و گفت: مولاى خود را اجابت كن! و مرا از محلّى به محلّ ديگر برد تا آنكه مرا به سرا و بستانى وارد كرد و به ناگاه ديدم مولايم نشسته است و چون مرا ديد به زبان هندى با من سخن گفت و بر من سلام كرد و نامم را گفت و از حال چهل تن از دوستانم يكايك پرسش كرد، سپس فرمود: مى خواهى امسال با كاروان قم به حجّ بروى، امّا امسال به حجّ مرو و به خراسان برگرد و سال آينده حجّ به جاى آر،

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:260

(1) گويد: كيسه زرى به من داد و گفت: آن را صرف هزينه خود كن و در بغداد به خانه هيچ كس وارد مشو و از آنچه ديدى كسى را مطّلع مكن.

محمّد- راوى حديث- گويد: در آن سال از عقبه برگشتيم و حجّ نصيب ما نگرديد و غانم به خراسان برگشت و سال آينده به حجّ رفت و هدايايى براى ما فرستاد و وارد قم نشد، حجّ كرد و به خراسان بازگشت و در آنجا درگذشت.

محمّد بن شاذان از كابلىّ روايت كند- و من او را نزد ابو سعيد هندى ديده بودم- مى گفت: او از كابل در جستجو و طلب امام بيرون آمد و درستى اين دين را در انجيل يافته بود و مهتدى شد.

محمّد بن شاذان در نيشابور برايم روايت كرد و گفت: به من خبر رسيد كه او به اين

نواحى رسيده است و من مترصّد بودم كه او را ملاقات كرده و از اخبار او پرسش كنم. گفت پيوسته در طلب بوده و مدّتى در مدينه اقامت داشته است و با هر كس اظهار مى كرده او را مى رانده است تا آنكه يكى از مشايخ بنى هاشم به نام يحيى بن محمّد عريضىّ را ملاقات كرده و به او گفته است آن كس كه در طلب اويى در صرياء است، گويد من به جانب صرياء روان شدم و در آنجا به دهليز آب

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:261

پاشيده شده اى درآمدم و بر سكّوئى نشستم، (1) غلام سياهى بيرون آمد و مرا راند و با من درشتى كرد و گفت از اين مكان برخيز و برو! گفتم چنين نكنم، آنگاه داخل خانه شد و بيرون آمد و گفت: داخل شو و من داخل شدم، ديدم مولايم در ميان خانه نشسته است و مرا با اسم مخصوصى كه آن را كسى جز خاندانم در كابل نمى دانند نام برد و مرا از امورى مطّلع كرد گفتم: خرجى من تمام شده است بفرمائيد نفقه اى به من بدهند، فرمود: بدان كه آن به واسطه دروغت از دستت مى رود و نفقه اى به من داد و آنچه همراه من بود ضايع شد امّا آنچه به من اعطا فرموده بود سالم ماند و سال ديگر به آنجا برگشتم امّا در آن خانه كسى را نيافتم.

19-

(2) علىّ بن محمّد بن اسحاق اشعرىّ گويد: من زنى از مواليان داشتم كه مدّتى او را ترك كرده بودم، روزى نزد من آمد و گفت: اگر مرا طلاق داده اى مرا آگاه كن! گفتم طلاق نگفته ام و در آن روز با

وى نزديكى كرده و بعد از چند ماه برايم نامه نوشت و مدّعى شد كه باردار است من در اين باره و همچنين در باره خانه اى كه دامادم براى امام قائم عليه السّلام وصيّت كرده بود نامه اى نوشتم، درخواستم آن بود كه خانه را بفروشم و بهاى آن را به اقساط بپردازم، در باره خانه چنين جوابى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:262

رسيد: آنچه درخواستى به تو داديم و از ذكر آن زن و حملش خوددارى كرد، خود آن زن نيز بعد از آن برايم نوشت كه قبلا سخن باطلى گفته و آن حمل اصلى نداشته است وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ.

20-

(1) ابو علىّ گويد: ابو جعفر به نزد من آمد و مرا به عباسيّه برد و به ويرانه اى درآورد، آنگاه نامه اى را خارج ساخت و برايم خواند ديدم شرح همه حوادثى است كه در سراى امام عليه السّلام رخ داده است و در آن چنين آمده بود: فلانى- يعنى امّ عبد اللَّه- را گيسويش بگيرند و از سرا بيرون كشند و به بغداد ببرند و در مقابل سلطان بنشيند و امور ديگرى كه واقع خواهد شد. سپس گفت: آنها را حفظ كن و نامه را پاره كرد و اين مدّتى پيش از وقوع آن حوادث بود.

21-

(2) جعفر بن عمرو گويد: در زمان حيات مادر ابو محمّد عليه السّلام با جمعى به محلّه عسكر رفتيم و ياران من براى زيارت نامه اى نوشتند و براى يك يك اجازه گرفتند، من گفتم: اسم مرا ننويسيد كه من اجازه نمى خواهم و اسمم را ننوشتند، جواب رسيد: همه داخل شويد و آنهم كه از اجازه سرباز زد داخل شود.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:263

22-

(1) جعفر بن احمد گويد: ابراهيم بن محمّد در باره امورى نامه نوشت و درخواست كرد براى نوزاد وى نامى بنهد، پاسخ سؤالات وى رسيد امّا چيزى در باره نوزاد ننوشته بود و آن فرزند درگذشت وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ.

گويد: در مجلسى بين بعضى از دوستان ما سخنى ردّ و بدل شد و به يكى از آنها نامه اى صادر شد و شرح ماجراى آن مجلس در آن نامه بود.

23-

(2) عاصمىّ گويد: مردى در انديشه بود كه حقوق واجب امام قائم عليه السّلام را به چه كسى بدهد تا به او برساند و دلتنگ شده بود و نداى هاتفى را شنيد كه به او مى گفت: آنچه همراه توست به حاجز بده! گويد: ابو محمّد سروىّ به سامرّاء آمد و همراه او اموالى بود، ابتداء نامه اى براى وى صادر شد كه در ما و قائم مقام ما شكّى نيست، آنچه كه همراه توست به حاجز بده!

24-

(3) ابو جعفر گويد: به همراه يكى از برادران موثّق خود به محلّه عسكر رفتيم و چيزى با خود برديم، آن مرد آن را گرفت و بى آنكه ما بدانيم نامه اى در آن مخفى ساخت و نامه بى پاسخ به وى برگردانيده شد.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:264

25-

(1) ابو عبد اللَّه حسين بن اسماعيل كندى گويد: ابو طاهر بلالىّ به من گفت: آن توقيعى كه از ابو محمّد عليه السّلام براى من صادر شده و آن را به جانشين پس از او تعليق كرده اند وديعه اى از جانب من در بيت توست، من اين مطلب را به سعد گفتم و او گفت: دوست دارم آن توقيع را ببينى و عين لفظ آن توقيع را برايم بنويسى] و من به ابو طاهر گفتم: دوست دارم عين لفظ توقيع را برايم استنساخ كنى و او را از مسألت خود با خبر كردم، او گفت: سعد را نزد من بياور تا وسائط ميان من و او ساقط شود و توقيعى از ابو محمّد عليه السّلام دو سال قبل از درگذشت او برايم صادر شد و مرا از جانشين پس از خود با خبر كرد و سه روز پس از درگذشت او نيز توقيعى به دستم رسيد كه مرا از آن خبر داده بود، پس لعنت خدا بر كسانى باد كه حقوق اولياء خدا را منكرند و مردمان را بر دوش آنان سوار مى كنند و الحمد للَّه كثيرا.

26-

(2) و جعفر بن حمدان نامه اى نوشت و اين مسائل را فرستاد: كنيزى را براى خود حلال كردم و با او شرط كردم كه از او فرزند نخواهم و او را به سكونت در منزل خود الزام نكنم چون مدّتى گذشت گفت: بار دارم، گفتم: چگونه و من

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:265

ياد ندارم كه از تو خواستار فرزند شده باشم، (1) سپس مسافرت كردم و بازگشتم و پسرى به دنيا آورده بود و من او را انكار نكردم و اجرت

و نفقه او را قطع نكردم و من مزرعه اى دارم كه پيش از آنكه اين زن به سراغم آيد آن را به ورثه و ساير اولادم خيرات كردم و شرط كردم تا زنده ام كم و زياد كردن آن با خودم باشد، اكنون اين زن اين فرزند را آورده است و من او را به وقف متقدم مؤبّد ملحق نكردم و وصيّت كرده ام كه اگر مرگ فرا رسد تا صغير است خرج او را بدهند و چون كبير شد از مجموع اين مزرعه دويست دينار به او بدهند و پس از آنكه اين مبلغ را به او دادند ديگر براى او و فرزندانش حقّى در اين وقف نباشد اكنون رأى شما را- اعزّك اللَّه- در باره اين فرزند براى ارشاد خود خواستارم و امتثال مى كنم و براى عافيت و خير دنيا و آخرت ملتمس دعايم.

پاسخ آن: مردى كه آن كنيز را بر خود حلال ساخته و با وى شرط كرده كه از او فرزند نخواهد، سبحان اللَّه! اين شرط با كنيز شرط با خداى تعالى است، اين

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:266

شرطى است كه از بودنش نمى توان در امان بود (1) و در صورتى كه شكّ كند و نداند كه چه وقت با وى همبستر شده است، اين شكّ موجب براءت از فرزند نخواهد شد.

و امّا دادن دويست دينار و بيرون ساختن فرزند از وقف، پس مال مال اوست و هر چه صلاح دانسته انجام داده است، ابو الحسين گويد: زمان قبل از تولّد فرزند را حساب كرده است و فرزند مطابق آن حساب متولّد شده است.

و گويد: در نسخه ابو الحسين همدانى آمده است: خدا تو را

باقى بدارد! نامه تو و آن نامه كه فرستاده بودى رسيد و اين توقيع را حسن بن على بن ابراهيم از سيارى روايت كرده است.

27-

(2) و علىّ بن محمّد صيمرىّ رضى اللَّه عنه نامه اى نوشت و درخواست كفنى كرد، جواب آمد: او در سال هشتاد يا هشتاد و يك بدان نيازمند خواهد شد. و او در همان وقتى كه معيّن فرموده بود درگذشت و يك ماه پيش از آن، برايش كفن فرستاد.

28-

(3) احمد بن ابراهيم گويد: در مدينه بر حكيمه «1» دختر امام جواد و خواهر

______________________________

(1) في بعض النسخ «حليمة» و في بعضها «خديجة».

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:267

امام هادى عليهما السّلام در سال دويست و شصت و دو «1» وارد شدم و از پشت پرده با وى سخن گفتم و از دينش پرسيدم امام را نام برد و گفت: فلان بن الحسن و نام وى را بر زبان جارى ساخت، گفتم: فداى شما شوم! آيا او را مشاهده كرده اى و يا آنكه خبر او را شنيده اى؟ گفت: خبر او را از ابو محمّد عليه السّلام شنيده ام و آن را براى مادرش نوشته بود، گفتم: آن مولود كجاست؟ گفت: مستور است، گفتم: پس شيعه به چه كسى مراجعه كند؟ گفت: به جدّه او مادر ابو محمّد عليه السّلام، گفتم: آيا به كسى اقتدا كنم كه به زنى وصيّت كرده است؟ گفت: به حسين بن علىّ بن أبى طالب اقتداء كرده است زيرا حسين عليه السّلام در ظاهر به خواهرش زينب وصيّت كرد و دستورات علىّ بن الحسين عليهما السّلام بخاطر حفظ جانش به زينب نسبت داده مى شد.

سپس گفت: شما اهل اخباريد آيا براى شما روايت نشده است كه نهمين از فرزندان حسين عليه السّلام ميراثش در دوران حياتش تقسيم مى شود؟

29-

(1) ابو جعفر محمّد بن علىّ اسود رضى اللَّه عنه گويد: من اموالى را كه وقف امام بود به

______________________________

(1) في بعض النسخ «اثنين و ثمانين» و الصحيح ما في المتن كما في الرواية الاخرى في هذا الباب تحت الرقم 37.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:268

نزد ابو جعفر محمّد بن عثمان عمرىّ مى بردم و او آنها را از من تحويل مى گرفت

يك روز در اواخر حياتش كه گويا دو سه سال پيش از مرگش بود اموالى را به نزد او بردم دستور داد آنها را به ابو القاسم روحى رضى اللَّه عنه تسليم كنم و از او مطالبه قبض مى كردم و به ابو جعفر عمرى شكايت كرد و او دستور داد مطالبه قبض از وى نكنم و گفت: هر چه كه به دست ابو القاسم برسد به دست من رسيده است، گويد: ترجمه كمال الدين ج 2 268 29 - ..... ص : 267

د از آن اموال را به نزد او مى بردم و مطالبه قبض از وى نمى كردم.

مصنّف اين كتاب گويد: دلالتى كه در اين حديث وجود دارد اين است كه او به مبلغ آن اموال آگاه بوده است و از قبض آنها بى نياز بوده است و آن جز به توفيق خداى تعالى صورت نمى پذيرد.

30-

(1) محمّد بن علىّ اسود گويد: ابو جعفر عمرىّ براى خود قبرى حفر كرده بود و روى آن را تخته انداخته بود، من در باره آن از وى پرسش كردم، گفت: هر كس به سببى مى ميرد، بعد از آن نيز پرسيدم، گفت: به من دستور داده اند كه آماده مرگ باشم و بعد از دو ماه درگذشت.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:269

31-

(1) محمّد بن علىّ اسود گويد: سالى از سالها زنى جامه اى به من داد و گفت:

آن را نزد عمرى ببر، آن را به همراه جامه هاى بسيارى نزد او بردم و چون به بغداد رسيدم دستور داد آنها را به محمّد بن عبّاس قمّى تسليم كنم، و من نيز همه جامه ها را به جز جامه آن زن به وى تسليم كردم، بعد از آن عمرى به نزد من كس فرستاد و گفت: جامه آن زن را نيز به وى بده! و بعد از آن به يادم آمد كه زنى جامه اى به من داده بود و در جستجوى آن برآمدم امّا آن را نيافتم، آنگاه به من گفت: غم مخور كه به زودى آن را خواهى يافت و نزد عمرى رضى اللَّه عنه صورتى از جامه هايى كه نزد من بود وجود نداشت.

32-

(2) و محمّد بن علىّ اسود گويد: علىّ بن حسين بن موسى بن بابويه رضى اللَّه عنه پس از درگذشت محمّد بن عثمان عمرى رضى اللَّه عنه از من درخواست كرد تا از ابو القاسم روحى بخواهم تا مولاى ما صاحب الزّمان عليه السّلام از خداى تعالى بخواهد كه فرزند ذكورى به وى ارزانى فرمايد. گويد: از او درخواست كردم و او نيز آن را إخبار كرد و پس از سه روز به من خبر داد كه امام عليه السّلام براى على بن الحسين دعا فرموده است و به زودى فرزند مباركى براى وى متولّد خواهد شد كه خداوند به

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:270

واسطه وى سود رساند و بعد از او نيز اولادى خواهد بود.

(1) ابو جعفر محمّد بن علىّ اسود گويد: من براى خود نيز

درخواست كردم كه از خداى تعالى بخواهد فرزند ذكورى به من ارزانى فرمايد و اجابت نفرمود و گفت:

راهى براى آن نيست. گويد: براى علىّ بن الحسين محمّد بن علىّ (مصنّف اين كتاب) متولّد شد و بعد از او نيز اولاد ديگرى متولّد شدند امّا براى من فرزندى متولّد نشد.

مصنّف اين كتاب رضى اللَّه عنه گويد: بسيارى از اوقات ابو جعفر محمّد بن علىّ اسود مرا مى ديد كه به درس شيخمان محمّد بن حسن بن احمد بن وليد رضى اللَّه عنه مى رفتم- و اشتياق فراوانى در كتب علمى و حفظ آن داشتم- و به من مى گفت: اين اشتياق در طلب علم از تو عجيب نيست كه تو به دعاى امام عليه السّلام متولّدشده اى!

33-

(2) احمد بن ابراهيم بن مخلّد گويد: در بغداد به محضر مشايخ- رضى اللَّه عنهم- درآمدم و شيخ ابو الحسن علىّ بن محمّد سمرىّ- قدس اللَّه روحه- ابتداء به من گفت: خداوند علىّ بن الحسين بن موسى بن بابويه قمّى را رحمت كند. گويد:

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:271

مشايخ تاريخ آن روز را نوشتند، و بعد از آن خبر آمد كه وى در همان روز درگذشته است، و ابو الحسين سمرى نيز بعد از آن در نيمه شعبان سال سيصد و بيست و هشت درگذشت.

34-

(1) جعفر بن محمّد بن متّيل گويد: در حال احتضار ابو جعفر محمّد بن عثمان عمرى رضى اللَّه عنه بالاى سرش نشسته بودم و از او سؤال مى كردم و با وى سخن مى گفتم و حسين بن روح پائين پايش نشسته بود آنگاه به من التفات كرد و گفت:

به من دستور داده اند كه به ابو القاسم حسين بن روح وصيّت كنم. گويد: من از بالاى سر او برخاستم و دست ابو القاسم را گرفتم و در مكان خود نشانيدم و خود به پائين پاى وى آمدم.

35-

(2) محمّد بن علىّ بن متّيل گويد: زنى بود از اهل «آبه» كه نامش زينب و همسر محمّد بن عبديل آبى بود و سيصد دينار همراه داشت و به نزد عمويم جعفر ابن محمّد بن متّيل آمد و گفت: دوست دارم كه اين مال را به دست خود تسليم ابو القاسم بن روح كنم، عمويم مرا همراه وى فرستاد تا گفتارش را ترجمه كنم،

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:272

چون بر ابو القاسم رضى اللَّه عنه درآمديم وى به زبان فصيح آبى با آن زن مكالمه كرد و گفت: زينب! چونا، خوبذا، كوابذا، چون استه؟ كه معنايش اين است: حالت چطور است؟ چه مى كردى؟ دخترانت چطورند؟ گويد: آن زن از ترجمه بى نياز شد مال را تسليم كرد و بازگشت.

36-

(1) جعفر بن محمّد بن متّيل گويد: ابو جعفر محمّد بن عثمان سمّان معروف به عمرى مرا فراخواند و چند تكه پارچه راه راه و يك كيسه اى كه چند درهم در آن بود به من داد و گفت: لازم است كه هم اكنون خود به واسط بروى و اينها را كه به تو دادم به اوّلين كسى بدهى كه پس از سوار شدن بر مركب براى رفتن به شطّ واسط به استقبال تو آيد، گويد: از اين مأموريت اندوه گرانى در دلم نشست و با خود گفتم آيا مثل منى را با اين كالاى كم ارزش به چنين مأموريتى مى فرستند؟

گويد: به واسط درآمدم و بر مركب سوار شدم و از اوّلين مردى كه مرا ديدار كرد پرسيدم: حسن بن محمّد بن قطاة صيدلانىّ وكيل وقف در واسط كجاست؟

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:273

(1) گفت: من همويم تو كيستى؟ گفتم: من جعفر

بن محمّد بن متّيل هستم، گويد: مرا به نام مى شناخت، بر من سلام كرد و من نيز بر وى سلام كردم و معانقه كرديم، گفتم: ابو جعفر عمرىّ سلام مى رساند و اين چند تكه پارچه و اين كيسه را داده است تا به شما تسليم كنم گفت: الحمد للَّه، محمّد بن عبد اللَّه حائرى «1» درگذشته است و من براى فراهم كردن كفن او بيرون آمده ام جامه دان را گشود و به ناگاه ديديم كه در آن لوازم مورد نياز از قبيل كفن و كافور موجود بود و اجرت حمّال و حفّار هم در آن كيسه بود، گويد تابوتش را تشييع كرديم و برگشتم.

37-

(2) ابو الحسن علىّ بن احمد بن علىّ عقيقىّ در سال دويست و نود و هشت به بغداد آمد و نزد علىّ بن عيسى بن جرّاح كه در آن روز وزير در امور املاك او بود رفت و درخواستى كرد، علىّ بن عيسى گفت: خاندان تو در اين شهر فراوانند و اگر بخواهيم درخواستهاى آنها را برآوريم به درازا خواهد كشيد، عقيقىّ گفت: من از كسى درخواست مى كنم كه قضاى حاجتم به دست اوست، علىّ بن عيسى گفت: او كيست؟ عقيقىّ گفت: خداى تعالى و خشمناك بيرون آمد، گويد: بيرون

______________________________

(1) في بعض النسخ «العامرى».

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:274

آمدم (1) و با خود مى گفتم: خداوند تسليت بخش هر هالك و جبران كننده هر مصيبتى است.

گويد: بازگشتم و فرستاده اى از جانب حسين بن روح به نزدم آمد و بدو شكايت بردم، او رفت و حال مرا به او گزارش داد و با صد درهم و يك دستمال و مقدارى حنوط و چند تكّه كفن باز آمد

و گفت: مولايت به تو سلام مى رساند و مى گويد: هر گاه غم و اندوه به سراغت آمد اين دستمال را به روى صورتت بكش كه آن دستمال مولايت عليه السّلام است و اين درهمها و حنوط و كفن را بگير كه حاجت تو را در اين شب برطرف مى سازد و چون به مصر درآيى ده روز پيش از آن محمّد بن اسماعيل درگذشته است و پس از او نيز تو خواهى مرد و اين كفن و حنوط جهاز توست.

گويد: آنها را گرفتم و حفظ كردم و آن فرستاده برگشت و من در سراى خود مشغول كارهاى خود بودم كه در زدند، به غلام خود خير گفتم: اى خير! ببين كيست؟ خير گفت: غلام حميد بن محمّد كاتب پسر عموى وزير است و او را نزد من آورد و او گفت: وزير تو را طلب كرده است و مولايم حميد مى گويد: سوار شو

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:275

و نزد من آى، (1) گويد: سوار شدم و به خيابان رزّازين آمدم و ديدم حميد نشسته و منتظر من است چون مرا ديد دست مرا گرفت و سوار شديم و به نزد وزير رفتيم، وزير گفت: اى شيخ! خداوند حاجت تو را برآورده كرد و از من عذر خواهى نمود و نامه هايى با مهر و امضاء كه قبلا آماده كرده بود به من داد، گويد: آنها را گرفتم و خارج شدم.

ابو محمّد حسن بن محمّد [بن يحيى] گويد: اين حديث را علىّ بن احمد عقيقى رحمه اللَّه در نصيبين برايم گفت كه آن حنوط براى عمّه ام فلانى- و نام او را نبرد- استعمال شد و خبر مرگم را دادند و

حسين بن روح رضى اللَّه عنه گفت كه من مالك آن مزرعه مى شوم و چيزى را كه خواسته ام برايم نوشته اند، آنگاه برخاستم و سر و چشمش را بوسه دادم و گفتم: اى آقاى من! آن حنوط و كفنها و درهمها را به من نشان بده! گويد: كفنها را آورد و در ميان آنها بردى حاشيه دار بود كه در يمن بافته شده بود و سه تكه كفن مروى «2» و يك عمامه و حنوط در كيسه اى سربسته قرار داشت و درهمها را بيرون آورد و آنها را شمردم به عدد و وزن صد درهم

______________________________

(2) في بعض النسخ «فروى» و في بعضها «مروزي».

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:276

بود، (1) گفتم: اى آقاى من! يكى از آنها را به من ببخش تا از آن انگشترى بسازم، گفت: چگونه چنين امرى ممكن است؟ از مال خود هر چه خواهى به تو مى دهم، گفتم: از همين مى خواهم و اصرار كردم و سر و چشمش را بوسه دادم، درهمى به من داد، آن را در دستمال پيچيدم و در جيبم گذاشتم و چون به خانه برگشتم زنبيلى كه با خود داشتم گشودم و آن دستمال را درون آن زنبيل نهادم و آن درهم به دستمال پيچيده در آن بود و كتابها و دفترهاى خود را بالاى آن قرار دادم، چند روزى گذشت سپس در جستجوى آن درهم برآمدم ديدم آن كيسه همان گونه بسته است امّا چيزى در ميان آن نيست و چيزى بمانند وسواس مرا فرا گرفت و به خانه عقيقى رفتم و به غلامش خير گفتم: مى خواهم به نزد شيخ بروم، مرا به نزد او برد، گفت: چه شده است؟ گفتم:

اى آقاى من! آن درهمى كه به من عطا فرموديد گم شده است، گفت زنبيلم را بياوريد و درهمها را بيرون آورد كه به لحاظ تعداد و وزن يك صد عدد بود هيچ كس همراه من نبود تا به او بدگمان شوم ديگر بار درخواست كردم آن را به من بدهد و نپذيرفت.

سپس وى به مصر رفت و آن مزرعه را گرفت و ده روز پيش از آن محمّد بن اسماعيل درگذشت و بعد از آن نيز جان به جان آفرين تسليم كرد و در آن

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:277

كفنهايى كه به او داده بودند كفن شد.

38-

(1) احمد بن ابراهيم گويد: بر حكيمه دختر امام جواد و خواهر امام هادى عليهما السّلام در سال دويست و شصت و دو وارد شدم و از پشت پرده با وى صحبت كردم و از دينش پرسيدم، نام كسانى را كه امام مى داند برد، سپس گفت:

حجّة بن الحسن بن علىّ و نامش را برد، گفتم: فدايت شوم آيا او را مشاهده كرده ايد يا آنكه خبر او را شنيده ايد؟ گفت: خبر است و ابو محمّد عليه السّلام به مادرش اخبار كرده است. گفتم: آن فرزند كجاست؟ گفت: مستور است، گفتم: پس شيعه به چه كسى رجوع كند؟ گفت: به جدّه اش مادر ابو محمّد عليه السّلام، گفتم: آيا به كسى اقتداء كنم كه به زنى وصيّت كرده است؟ گفت به حسين بن علىّ عليهما السّلام اقتدا كرده است زيرا حسين بن علىّ عليهما السّلام ظاهرا به خواهرش زينب دختر علىّ عليه السّلام وصيت كرد و هر علمى كه از حسين بن علىّ عليهما السّلام صادر مى شد به خاطر آنكه او مستور

بماند به زينب نسبت داده مى شد، سپس گفت: شما اهل اخباريد، آيا براى شما روايت نكرده اند كه ميراث نهمين فرزند حسين بن علىّ عليهما السّلام در زمان حياتش تقسيم

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:278

مى شود؟

39-

(1) محمّد بن ابراهيم گويد: با جمعى نزد شيخ ابو القاسم حسين بن روح- قدس اللَّه روحه- بودم كه در ميان آنها على بن عيسى هم بود، مردى نزد او آمد و گفت: مى خواهم از شما پرسشى كنم، گفت: هر چه مى خواهى بپرس، گفت: آيا حسين بن علىّ عليهما السّلام دوست خدا بود؟ گفت: آرى، پرسيد: آيا قاتل او دشمن خدا بود؟ گفت: آرى، پرسيد: آيا رواست كه خداى تعالى دشمنش را بر دوستش مسلّط سازد؟ ابو القاسم حسين بن روح- قدّس اللَّه روحه- گفت: آنچه به تو مى گويم بفهم، بدان كه خداى تعالى با مردم با مشاهده عيانى خطاب نمى كند و با مشافهه با آنها سخن نمى گويد، ولى خداى تعالى رسولانى از جنس و صنف خودشان بر آنها مبعوث مى كند كه بمانند آنها بشرند و اگر رسولانى از غير صنف و صورتشان مبعوث مى كرد از آنان مى رميدند و كلامشان را نمى پذيرفتند و چون پيامبران به نزد آنها آمدند و از جنس آنها بودند طعام مى خوردند و در بازارها راه مى رفتند، گفتند: شما بشرى به مثل ما هستيد و كلام شما را نمى پذيريم

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:279

(1) مگر آنكه معجزه اى بياوريد كه ما از آوردن مثل آن عاجز باشيم آنگاه خواهيم دانست كه شما را به كارى اختصاص داده اند كه ما بر انجام آن توانا نيستيم، آنگاه خداى تعالى براى آنها معجزاتى قرار داد كه خلايق از انجام آن ناتوان بودند، يكى از آنها

پس از انذار و برطرف ساختن عذر و بهانه طوفان آورد و جميع طاغيان و متمرّدان غرق شدند و ديگرى را در آتش افكندند و آتش بر او سرد و سلامت شد و ديگرى از سنگ سخت ناقه بيرون آورد و از پستانش شير جارى ساخت و ديگرى دريا را شكافت و از سنگ چشمه ها جارى ساخت و عصاى خشك او را اژدهايى قرار داد كه سحر آنها را بلعيد و ديگرى كور و پيس را شفا داد و مردگان را به اذن خداوند زنده كرد و به مردم خبر داد كه در خانه هايشان چه مى خورند و چه ذخيره مى كنند و براى ديگرى شقّ القمر شد و چهارپايانى مثل شتر و گرگ و غير ذلك با وى سخن گفتند.

و چون اين كارها را كردند و مردم در كار آنان عاجز شدند و نتوانستند كارى مانند ايشان انجام دهند خداى تعالى پيامبران را با اين قدرت و معجزات از روى لطف و از سر حكمت گاهى غالب و گاهى مغلوب و زمانى قاهر و زمانى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:280

ديگر مقهور ساخت، (1) و اگر آنان را در جميع احوال غالب و قاهر قرار مى داد و مبتلا و خوار نمى ساخت مردم آنان را به جاى خداى تعالى مى پرستيدند و فضيلت صبرشان در برابر بلا و محنت و امتحان شناخته نمى شد ولى خداى تعالى احوال آنان را در اين باره مانند احوال سايرين قرار داد تا در حال محنت و آشوب صابر و به هنگام عافيت و پيروزى بر دشمن شاكر و در جميع احوالشان متواضع باشند، نه گردن فراز و متكبّر و چنين كرد تا بندگان بدانند پيامبران نيز

خدايى دارند كه خالق و مدبّر آنهاست و او را بپرستند و از رسولان او اطاعت نمايند و حجّت خدا ثابت و تمام گردد بر كسى كه در باره آنها از حدّ درگذرد و براى آنها ادّعاى ربوبيت كند يا عناد و مخالفت و عصيان ورزد و منكر تعاليم و دستورات رسولان و انبياء گردد. لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ وَ يَحْيى مَنْ حَيَّ عَنْ بَيِّنَةٍ.

محمّد بن ابراهيم بن اسحاق رضى اللَّه عنه گويد: فردا به نزد شيخ ابو القاسم بن روح- قدّس اللَّه روحه- بازگشتم و با خود مى گفتم: آيا مى پندارى آنچه كه روز گذشته براى ما مى گفت از پيش خود بود؟ شيخ ابتداء به كلام كرد و گفت: اى محمّد بن- ابراهيم! اگر از آسمان بر زمين فرو افتم و پرندگان مرا بربايند و يا طوفان مرا در

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:281

درّه عميقى افكند نزد من محبوب تر است تا در دين خداى تعالى به رأى خود يا از جانب خود سخنى گويم، بلكه گفتار من مأخوذ از اصل و مسموع از حجّت صلوات اللَّه و سلامه عليه است.

39-

(1) محمّد بن شاذان گويد: پانصد درهم بيست درهم كم نزد من فراهم آمده بود و از اموال خود بيست درهم وزن كردم و بدان افزودم و به ابو الحسين اسدى رضى اللَّه عنه تسليم كردم و در باره آن بيست درهم چيزى نگفتم پاسخ آمد كه پانصد درهمى كه بيست درهم آن از آن تو بود رسيد.

محمّد بن شاذان گويد: بعد از آن مالى فرستادم و ننوشتم كه از آن كيست، پاسخ آمد: فلان مقدار رسيد كه اين مقدار آن از فلانى و اين مقدار

آن از فلانى است.

گويد ابو العبّاس كوفيّ گفت: مردى مالى را برد كه به او برساند و دوست داشت كه بر دلالتى واقف شود و اين توقيع را صادر فرمود: اگر ارشاد خواهى ارشاد شوى و اگر طلب كنى خواهى يافت، مولاى تو مى گويد: آنچه با خود دارى حمل كن، آن مرد گويد: از آنچه با خود داشتم شش دينار نسنجيده برداشتم

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:282

(1) و باقى را حمل كردم و اين توقيع صادر شد: اى فلانى! آن شش دينار نسنجيده را كه وزنش شش دينار و پنج دانگ و يك حبّه و نيم است تحويل بده، آن مرد گويد: آن دينارها را وزن كردم و در نهايت شگفتى ديدم كه چنان بود كه امام عليه السّلام فرموده بود.

40-

(2) ابو صالح خجندى رضى اللَّه عنه گويد از ناحيه صاحب الزّمان عليه السّلام پس از آنكه فحص و طلب بسيارى كرده و از وطنش مسافرت نموده است تا بر او روشن شود كه چه بايد كند، توقيعى صادر شد.

و نسخه آن توقيع چنين بود: هر كه بحث كند طلب كرده است و هر كه طلب كند دلالت كرده است و هر كه دلالت كند هلاك كرده است و هر كه هلاك كند مشرك شده است. گويد: از طلب باز ايستاده و برگشت.

و از ابو القاسم بن روح- قدّس اللَّه روحه- حكايت شده است كه او در تفسير حديثى كه در باره اسلام ابو طالب روايت شده كه او به حساب جمّل اسلام آورده است و با دستش شصت و سه را برشمرد و معنايش اين است كه او خداى احد جواد است.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:283

41-

(1) اسحاق بن حامد كاتب گويد: مرد بزّاز مؤمنى در قم بود و شريكى داشت كه از فرقه مرجئه بود، آنها مالك پارچه نفيسى شدند، آن مؤمن گفت: اين پارچه براى مولاى من بافته شده است و شريكش گفت: من مولاى تو را نمى شناسم ولى با آن هر چه خواهى كن و چون پارچه به دست او عليه السّلام رسيد آن را از طول دو پاره كرد، نصف آن را برداشت و نصف ديگر را بازگردانيد و گفت:

ما نيازى به مال مرجئه نداريم.

42-

(2) به شيخ ابو جعفر محمّد بن عثمان عمرىّ در تسليت مرگ پدرش- رضى اللَّه عنهما- توقيعى صادر شد و در بخشى از آن آمده بود: إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ تسليم فرمان او و راضى به قضاى اوئيم، پدرت نيكو زندگى كرد و ستوده درگذشت، خدا او را رحمت كند و به اولياء و دوستانش ملحق سازد كه پيوسته در كارشان كوشا بود و در آنچه او را به خدا و به ايشان نزديك مى ساخت ساعى بود، خداوند رويش را شادان گرداند و از لغزش او درگذرد.

و در بخش ديگر آن آمده است: خداوند پاداش خيرت دهد و اين عزا را بر

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:284

تو نيكو گرداند، (1) تو سوگوار شدى و ما نيز سوگواريم و جدايى او تو را تنها ساخت و ما نيز تنها شديم خداوند او را در جايگاهش مسرور سازد و از كمال سعادت اوست كه خداى تعالى فرزندى مثل تو به او ارزانى فرموده كه جانشين و قائم مقام وى باشد و براى او طلب رحمت كند و من مى گويم: الحمد للَّه كه خداى تعالى

نفوس را به منزلت تو و آنچه كه به تو مرحمت فرموده طيّب ساخته است، خداوند تو را يارى كند و نيرومند سازد و پشتيبانت باشد و توفيقت دهد و تو را ولىّ و نگاهبان و رعايت كننده و كافى و معين باشد.

43-

توقيعى از صاحب الزّمان عليه السّلام كه براى عمرى و پسرش صادر شده است

(2) شيخ ابو جعفر رضى اللَّه عنه گويد اين توقيع را سعد بن عبد اللَّه- رحمه اللَّه- چنين ثبت كرده است: خداوند هر دوى شما را توفيق طاعت دهد و بر دينش پايدار سازد و به خشنوديهاى خود سعادتمند سازد، آنچه نوشته بوديد كه ميثمىّ از احوال مختار و مناظرات و احتجاج او كه جانشينى غير از جعفر بن علىّ نيست و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:285

تصديق كردن او همه واصل شد (1) و جميع مطالبى را كه اصحابتان از او نقل كرده اند همه را دانستم، من از كورى پس از روشنى و از گمراهى پس از هدايت و رفتار هلاكت بار و فتنه هاى تباه كننده به خدا پناه مى برم كه او مى فرمايد: الم أَ حَسِبَ النَّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنَّا وَ هُمْ لا يُفْتَنُونَ. چگونه در فتنه درافتادند و در وادى سرگردانى گام مى زنند و به چپ و راست مى روند از دينشان دست برداشته اند و يا آنكه شكّ و ترديد كرده اند و يا آنكه با حقّ عناد و دشمنى مى كنند و يا آنكه روايات صادقه و اخبار صحيحه را نمى دانند و يا آن را مى دانند و خود را به فراموشى مى زنند؟ آيا نمى دانند كه زمين هيچ گاه از حجّت خدا- كه يا ظاهر است و يا نهان- خالى نمى ماند.

آيا انتظام امامان خود را كه پس از پيامبرشان صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم

يكى پس از ديگرى آمده اند نمى دانند تا آنكه به اراده الهى كار به امام ماضى- يعنى حسن بن علىّ عليهما السّلام- رسيد و جانشين پدران بزرگوار خود شد و به حقّ و طريق مستقيم هدايت كرد، او نورى ساطع و شهابى لامع و ماهى فروزان بود، آنگاه خداوند او را به جوار رحمت خود برد و او نيز بر اساس پيمانى كه با او بسته شده بود طابق

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:286

النّعل بالنّعل به روش پدران بزرگوارش عمل كرد (1) و به جانشينى كه بدان سفارش شده بود وصيّت نمود، جانشينى كه خداى تعالى او را تا غايتى به فرمان خويش نهان دارد و بر اساس مشيّتش در قضاى سابق و قدر نافذ جايگاه او را مخفى سازد، ما جايگاه قضاى الهى هستيم و فضيلت او براى ماست و اگر خداى تعالى منع را از او بردارد و حكمت نهان زيستى را از او زايل سازد حقّ را به نيكوترين زيور به آنها بنماياند و با روشن ترين دليل و آشكارترين نشانه به آنها معرّفى كند و چهره او را ظاهر ساخته و حجّت و دليلش را اقامه نمايد و ليكن بر تقديرات الهى نمى توان غلبه نمود و اراده او مردود نمى شود و بر توفيق او نمى توان سبقت جست. پس بايد پيروى هواى نفس را فرو نهند و همان اصلى را كه بر آن قرار داشتند اقامه كنند و در باره آنچه كه از آنها پوشيده داشته اند به جستجو برنخيزند كه گناهكار شوند و كشف ستر خداى تعالى نكنند كه پشيمان گردند و بدانند كه حقّ با ما و در نزد ماست و هر كه غير ما

چنين گويد كذّاب و مفتر است و هر كه جز ما ادّعاى آن را بنمايد گمراه و منحرف است، پس بايد به اين مختصر اكتفا كنند و تفسيرش را نخواهند و به اين تعريض قناعت نمايند و تصريح آن را نطلبند إن شاء اللَّه.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:287

44-

دعا در غيبت قائم عليه السّلام

(1) ابو علىّ گويد: اين دعا را شيخ ابو جعفر عمرىّ براى من املا فرمود و امر كرد كه آن را بخوانم و آن دعاى غيبت قائم عليه السّلام است:

بار الها! خود را به من معرّفى كن كه اگر خودت را به من معرّفى نكنى پيامبرت را نشناسم، بار الها پيامبرت را به من معرّفى كن كه اگر پيامبرت را به من معرّفى نكنى حجّتت را نشناسم، بار الها حجّتت را به من معرّفى كن كه اگر حجّتت را به من معرّفى نكنى از دين خود گمراه شوم، بار الها مرا به مرگ جاهليّت نميران و قلبم را پس از هدايت منحرف مساز، بار الها همچنان كه مرا به ولايت واليان مفترض الطاعه امر خود پس از رسولت هدايت كردى و من نيز ولايت آنان را پذيرفتم يعنى امير المؤمنين و حسن و حسين و علىّ و محمّد و جعفر و موسى و علىّ و محمّد و علىّ و حسن و حجّت قائم مهدىّ- صلوات اللَّه عليهم اجمعين- بار الها! مرا بر دين خود استوار بدار و مرا به طاعت خود بدار و قلبم را براى ولىّ امرت نرم كن

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:288

(1) و مرا از آنچه خلق را بدان امتحان مى كنى سلامت بدار و مرا در اطاعت ولىّ امرت استوار كن ولى امرى كه او را از

چشمان خلايق مستور ساختى و با اذن تو از مردمان غايب گرديد و تنها امر تو را انتظار مى برد و تو هنگامى را كه صلاح امر وليّت در آن است بى تعلّم مى دانى و به ظهور امر او فرمان مى دهى و او را هويدا مى سازى، پس مرا بر آن شكيبا ساز كه تعجيل آنچه را كه به تأخير انداختى نخواهم و تأخير آنچه را كه معجّل ساختى نطلبم و از مستورت پرده- بردارى، و از مكتومت تفحّص، و در تدبيرت منازعه ننمايم و چون و چرا نكنم و نگويم چرا ولىّ امرت ظهور نمى كند در حالى كه زمين از جور آكنده شده است.

و همه امورم را به تو تفويض مى كنم.

بار الها! از تو مى خواهم كه ولىّ امرت را در حالى كه ظاهر است و امر تو را جارى مى سازد به من بنمايانى و من مى دانم كه سلطان و قدرت و برهان و حجّت و مشيّت و اراده و توانايى و نيرو از آن توست، پس من و جميع مؤمنين را بدان موفّق بدار تا وليّت را بنگريم در حالى كه گفتارش ظاهر و دلالتش واضح است و هادى و شافى از ضلالت و جهالت است. اى خداى من! مشاهد وى را ظاهر ساز

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:289

و قواعدش را تثبيت كن (1) و ما را از كسانى قرار بده كه چشمشان به ديدار او روشن شود و ما را به خدمت او درآور و بر ملّت او بميران و همراه او محشور ساز.

بار الها! او را از شرّ جميع مخلوقات مصون دار و او را از مقابل و پشت و راست و چپ و بالا و پائين

حافظ باش كه آن را كه تو حافظ باشى ضايع نشود و رسول و وصىّ رسولت را نگاهبان باش.

بار الها! عمر او را طولانى كن و بر اجلش بيفزا و او را بر امورى كه والى ساختى و حفظش را از وى درخواست كردى كمك كن و كرامتت را بر وى بيفزا كه او هادى و مهتدى و قائم مهدى است و طاهر تقىّ نقىّ زكىّ رضىّ مرضىّ و صابر مجتهد شكور است.

بار الها! به واسطه غيبت طولانيش و بى خبرى ما از او يقين ما را سلب مكن و ياد و انتظار و ايمان و قوّت يقين ما را در ظهورش و دعا و درود ما را بر او از خاطر ما مبر تا به غايتى كه طول غيبتش در ظهور و قيامش ما را نااميد نسازد و يقين ما در اين باب مانند يقين ما در قيام و قرآن رسولت باشد و قلوب ما را بر ايمان به او تقويت كن تا به غايتى كه ما را به دست او بر منهاج هدايت و حجّت

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:290

كبرى و طريقه وسطى سالك سازى (1) و ما را بر طاعت او نيرومند كن و بر پيروى او استوار دار و در حزب و اعوان و انصار و خرسندان از افعالش قرار بده و آن را در حيات و هنگام وفات ما از ما مگير تا هنگام مرگ شكّ كننده و پيمان- شكننده و مرتاب و مكذّب نباشيم.

بار الها! فرج او را نزديك ساز و او را با نصرت مؤيّد كن و ياورانش را يارى نما و خواركنندگانش را خوار ساز و ناصب و مكذّب او را

هلاك كن و به واسطه او حقّ را ظاهر ساز و باطل را بميران و بندگان مؤمنت را از خوارى نجات بده و بلاد را آبادان كن و جبابره كفر را بكش و سران ضلالت را درهم شكن و جبّاران و كافران را خوار ساز و منافقين و پيمان شكنان و همه مخالفان و ملحدان را در شرق و غرب و برّ و بحر و دشت و كوهسار نابود ساز تا به غايتى كه احدى از ايشان و اثرى از آثار آنها را باقى نگذارى و بلاد خود را از وجود آنها پاك سازى و سينه بندگانت را تشفّى ده و دين محوشده خودت را تجديد كن و احكام

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:291

تبديل شده (1) و سنن تغيير يافته خود را اصلاح كن تا به او و دست او دين تو عودت كند در حالى كه با طراوت و جديد و صحيح و عارى از كژى و بدعت باشد تا شعله هاى كفر را با عدلش خاموش سازى كه او بنده تو است و او را براى خودت برگزيدى و براى يارى پيامبرت پسنديدى و به واسطه علمت انتخاب نمودى و از گناهان بازداشتى و از عيوب مبرّا كردى و بر غيوب مطّلع ساختى و بر او نعمت ارزانى داشتى و از پليدى طاهر و از ناپاكى پاكيزه ساختى.

بار الها! بر او و بر پدران امام و طاهرش و همچنين بر شيعيان برگزيده آنان درود فرست و آنها را به آمال خودشان برسان و اين را از ناحيه ما خالص از هر گونه شكّ و شبهه و ريا و سمعه قرار بده تا به غايتى كه غير تو

را نخواهيم و جز وجه تو را نجوئيم.

بار الها! به درگاه تو از فقدان پيامبر و غيبت ولىّ خود و سختى زمانه و وقوع فتنه ها و چيرگى دشمنان و كثرت دشمنان و كمى عددمان شكايت مى كنيم.

بار الها! با فتح عاجل و نصرت عزّتمند خود و امام عادلى كه ظاهر مى سازى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:292

فرج را برسان اله الحق ربّ العالمين.

(1) بار الها! از تو مسألت مى كنيم كه به ولىّ خود اذن دهى تا عدل تو را در ميان بندگانت ظاهر سازد و دشمنانت را در بلادت بكشد تا به غايتى كه اى خداى من! براى ستم ستونى نماند جز آنكه آن را درشكنى و بنايى نماند جز آنكه آن را نابود سازى و هيچ نيرويى نماند مگر آنكه آن را سست كنى و ركنى نماند مگر آنكه آن را نابود سازى و هيچ حدّى نباشد جز آنكه آن را شكست دهى و سلاحى نماند مگر آنكه آن را از كار بيندازى و پرچمى نباشد جز آنكه آن را سرنگون كنى و شجاعى نباشد مگر آنكه او را بكشى و لشكرى نماند جز آنكه آن را خوار سازى و سنگ خودت را بر فرق سر آنان بينداز و شمشير قاطع خود را بر آنها فرود آور و بأس خودت را كه از قوم مجرم بازنگردد بر ايشان ببار و به دست ولىّ خود و بندگان مؤمن خود دشمنان خود و رسولت را عذاب كن.

بار الها! از ولىّ و حجّت خودت در زمين هراس دشمنش را كفايت كن و با كسى كه با او كيد كند كيد كن و با كسى كه با او مكر كند مكر كن

و مدار بدى را بر كسى قرار ده كه بدى وى را بخواهد و مادّه آنها را از ايشان ببر و هراس وى را در قلوب آنها بيفكن و گامهايشان را بلرزان و آشكارا و ناگهانى آنها را بگير و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:293

عقوبتت را بر ايشان جارى ساز (1) و در ميان بندگانت خوار كن و در ميان بلادت ملعون ساز و در درك اسفل جاى ده و در محاصره شديدترين عذاب خود درآور و آتشت را لا ينقطع به آنها برسان و قبور اموات آنها را مملوّ از آتش كن و آتش سوزان خود را از آنها دريغ مدار، كه آنها نماز را ضايع ساخته و پيروى شهوات كرده و بندگانت را خوار ساخته اند.

بار الها! به واسطه وليّت قرآن را زنده كن و نور سرمدى خويش را كه ظلمتى در آن نيست بما بنما و به واسطه او قلوب مرده را زنده كن و دلهاى پركينه را شفا بخش و آراء مختلفه را بر محور حقّ گرد آور و حدود معطّله و احكام مهمله را اقامه كن تا به غايتى كه حقّى باقى نماند جز آنكه آن را ظاهر سازد و عدلى نباشد جز آنكه آن را شكوفا كند، و اى خداى من! ما را از اعوان و تقويت كنندگان سلطنت و فرمانبرداران دستورات و خشنودان از افعال و تسليم كنندگان احكامش قرار ده و از كسانى كه هيچ حاجتى براى او به تقيّه كردن از آنها نباشد، اى خداى من! تو كسى هستى كه سوء را برطرف مى كنى و آن هنگام كه مضطرّ تو را بخواند اجابت كنى و از بلاى عظيم نجات بخشى، اى

خداى من ضرر را از وليّت

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:294

برطرف ساز و همچنان كه براى او تضمين كردى او را خليفه در زمين قرار ده.

(1) بار الها! مرا از دشمنان و اعداء آل محمّد مگردان و مرا از اهل غيظ و غضب بر آل محمّد قرار مده كه من از آن به تو پناه مى برم پس به من پناه ده و مى خواهم به جوار تو درآيم پس مرا در جوار خود درآور.

اللهمّ صلّ على محمّد و آل محمّد و مرا به واسطه آنها در دنيا و آخرت رستگار ساز و از مقرّبين قرار بده.

45-

(2) ابو محمّد حسن بن احمد مكتّب گويد: در سالى كه شيخ علىّ بن محمّد سمرى- قدّس اللَّه روحه- در بغداد درگذشت، چند روز قبل از وفاتش در محضرش بودم و توقيعى را براى مردم خارج ساخت كه نسخه آن چنين است:

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ اى علىّ بن محمّد سمرىّ! خداوند اجر برادرانت را در عزاى تو عظيم گرداند كه تو ظرف شش روز آينده خواهى مرد، پس خود را براى مرگ مهيّا كن و به احدى وصيّت مكن كه پس از وفات تو قائم مقام تو شود كه دومين غيبت واقع گرديده است و ظهورى نيست مگر پس از اذن خداى عزّ و جلّ

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:295

و آن بعد از مدّتى طولانى و قساوت دلها و پر شدن زمين از ستم واقع خواهد شد (1) و به زودى كسانى نزد شيعيان من آيند و ادّعاى مشاهده كنند بدانيد هر كه پيش از خروج سفيانىّ و صيحه آسمانى ادّعاى مشاهده كند دروغگوى مفترى است

و لا حول و لا قوّة إلّا باللَّه العليّ

العظيم.

گويد: از اين توقيع استنساخ كرديم و از نزد او بيرون آمديم و چون روز ششم فرا رسيد بازگشتيم و او در حال احتضار بود به او گفتند: وصىّ شما از پس شما كيست؟ گفت: براى خدا امرى است كه خود او رساننده آن است و درگذشت و اين آخرين كلامى بود كه از او شنيده شد.

46-

(2) محمّد بن حسن صيرفى دورقى «1» كه مقيم بلخ بود مى گويد: اراده سفر حجّ كردم و مقدارى اموال به من داده بودند كه آنها را به شيخ أبو القاسم حسين بن روح- قدّس اللَّه روحه- تسليم كنم، مقدارى از اين اموال طلا و مقدارى ديگر نقره بود كه آنها را تبديل به شمش كردم و چون به سرخس فرود آمدم خيمه خود

______________________________

(1) في بعض النسخ «الدورى».

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:296

را در ريگزارى نصب كردم (1) و آن اموال را وارسى كردم و يكى از آن شمشها نادانسته از دستم افتاد و در ميان آن ريگها فرو رفت و چون به همدان درآمدم به خاطر اهتمامى كه به آن اموال داشتم بار ديگر به وارسى آنها پرداختم و ديدم يك شمش صد و سه مثقالى- و يا گفت نود و سه مثقالى- را گم كرده ام و به عوض آن از اموال خود شمش به همان وزن ساخته و در بين آنها شمشها نهادم و چون به بغداد درآمدم قصد شيخ ابو القاسم حسين بن روح- قدّس اللَّه روحه- كردم و شمشهاى طلا و نقره را تسليم وى نمودم، او دست برد و از بين آن شمشها، شمشى را كه از مال خود تهيّه كرده بودم و به عوض آن

شمش گمشده قرار داده بودم به من داد و گفت: اين شمش از آن ما نيست و شمش ما را در سرخس آنجا كه خيمه زده بودى گم كردى به همان مكان برگرد و همان جا كه فرود آمده بودى فرود آى و در آنجا شمش را زير ريگزار جستجو كن كه آن را خواهى يافت و به زودى به اينجا بازمى گردى امّا مرا نخواهى ديد.

گويد: به سرخس بازگشتم و به همان مكانى كه فرود آمده بودم فرود آمدم و شمش را زير ريگزار يافتم كه نباتات آن را فرا گرفته بود، آن را برداشتم و به شهر

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:297

خود بازگشتم و بعد از آن به حجّ رفتم و آن شمش را همراه خود بردم و به بغداد وارد شدم و ابو القاسم حسين بن روح- رضى اللَّه عنه- درگذشته بود و ابو الحسين علىّ بن محمّد سمرى رضى اللَّه عنه را ملاقات كردم و آن شمش را به وى تسليم كردم.

47-

(1) ابو جعفر بزرجى گويد: در سامرا مرد جوانى را در مسجد معروف به مسجد زبيده در خيابان بازار ديدار كردم كه مى گفت هاشمى و از فرزندان موسى ابن عيسى است و ابو جعفر نام وى را ذكر نكرد من نماز مى خواندم و چون سلام نماز را بر زبان جارى كردم گفت: آيا تو قمّى هستى يا رازى؟ گفتم: من قمّى هستم امّا در مسجد امير المؤمنين عليه السّلام در كوفه مجاورم، گفت: آيا بيت موسى بن عيسى را در كوفه مى شناسى؟ گفتم: آرى، گفت: من از فرزندان اويم و گفت: من پدرى داشتم كه چند برادر داشت و برادر بزرگتر ثروتمند

بود امّا برادر كوچك چيزى نداشت، روزى بر برادر بزرگ درآمد و ششصد دينار از وى سرقت كرد، برادر بزرگ مى گويد من با خود گفتم: نزد امام حسن بن علىّ بن محمّد بن رضا عليه السّلام بروم و از وى درخواست كنم كه به برادر كوچك ملاطفت كند شايد كه مال مرا

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:298

بازگرداند كه كلام او شيرين است، (1) چون هنگام صبح فرا رسيد با خود گفتم به جاى رفتن به نزد امام بهتر است به نزد اشناس ترك داروغه سلطان بروم و به او شكايت برم، گويد: به نزد اشناس ترك رفتم و او مشغول بازى با نرد بود، نشستم تا از بازى فارغ شود، در اين بين فرستاده حسن بن علىّ عليهما السّلام آمد و گفت:

اجابت كن، من برخاستم و بر حسن بن علىّ عليهما السّلام وارد شدم فرمود: سر شب نيازمند ما بودى امّا هنگام صبح رأى خود را تغيير دادى، برو كه آن كيسه اى كه از اموالت ربوده شده بود بازگردانده شده است و از برادرت گلايه مكن بلكه به او نيكى كن و مالى به او بده و اگر چنين نكنى او را به نزد ما بفرست تا ما به او اعطا كنيم و چون از آنجا بيرون آمد غلامى به استقبال وى آمد و پيدا شدن كيسه را إخبار كرد.

ابو جعفر بزرجى گويد: چون فردا فرارسيد آن هاشمى مرا به منزل خود برد و مهمان كرد، سپس كنيزى را صدا كرد و گفت: اى غزال!- و يا گفت: اى زلال!- كنيز پيرى پيش آمد، به او گفت: اى كنيز! حديث ميل و مولود را بازگو، او گفت:

ما طفلى بيمار داشتيم و بانويم به من گفت: به منزل حسن بن علىّ عليهما السّلام برو و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:299

به حكيمه بگو چيزى بدهد تا بدان براى اين مولود استشفا كنيم (1) و چون رفتم و آنچه را كه بانويم گفته بود بازگو كردم، حكيمه گفت: آن ميلى را بياوريد كه با آن چشم مولودى كه ديروز متولد شد سرمه كشيديم- و مقصودش فرزند حسن بن علىّ عليهما السّلام بود- و ميل را آوردند و آن را به من داد و من آن را براى بانويم بردم و نوزاد را با آن سرمه كشيدند و بهبودى يافت، آن ميل تا مدّتها نزد ما بود و بدان استشفا مى جستيم سپس مفقود شد.

ابو جعفر بزرجىّ گويد: در مسجد كوفه ابو الحسن بن برهون برسى را ديدم و اين حديث را از آن مرد هاشمى برايش بازگفتم، گفت: آن مرد هاشمى اين حديث را بى هيچ زيادى و نقصان براى من نيز بازگو كرده است.

48-

(2) حسين بن علىّ بن محمّد قمّى معروف به ابو علىّ بغدادىّ گويد: در بخارا بودم و شخصى به نام ابن جاوشير ده شمش طلا به من داد و گفت كه آنها را در بغداد به شيخ ابو القاسم حسين بن روح- قدّس اللَّه روحه- تسليم كنم. من آنها را برداشتم و چون به آمويه رسيدم يكى از آن شمشها گم شد و من ندانستم تا آنكه

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:300

وارد بغداد شدم (1) و شمشها را بيرون آوردم تا آنها را تسليم كنم ديدم يكى از آنها كم است يك شمش به وزن آن خريدم و به آن نه شمش ديگر افزودم و

بر شيخ ابو القاسم حسين بن روح- قدّس اللَّه روحه- وارد شدم و شمشها را مقابلش نهادم، گفت: اين شمشى كه خريدارى كردى بردار- و با دست به آن اشاره كرد- و گفت: آن شمشى كه گم كردى به ما واصل شد و آن اين است، سپس آن شمشى كه در آمويه گم كرده بودم بيرون آورد و من بدان نگريستم و آن را شناختم.

حسين بن علىّ بن محمّد معروف به ابو علىّ بغدادى گويد: در همان سال در بغداد زنى را ديدم كه از من پرسيد وكيل مولاى ما عليه السّلام كيست؟ يكى از قمّى ها به او گفت كه ابو القاسم حسين بن روح است و نشانى وى را بدو داد، آن زن به نزد وى آمد و من نيز آنجا بودم، گفت: اى شيخ! همراه من چيست؟ گفت: برو آنچه با خود دارى به دجله بينداز آنگاه بيا تا به تو بگويم، گويد آن زن رفت و آنچه با خود داشت به دجله انداخت و بازگشت و بر ابو القاسم روحى- قدّس اللَّه روحه- درآمد. ابو القاسم به خدمتكار خود گفت: آن حقّه را بياور و حقّه اى آورد،

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:301

آنگاه به آن زن گفت: (1) اين حقّه اى است كه همراه تو بود و آن را به دجله انداختى، آيا به تو بگويم كه درون آن چيست يا آنكه تو مى گويى؟ گفت: شما بفرمائيد، گفت: در اين حقّه يك جفت دستبند طلاست و يك حلقه بزرگ كه گوهرى بر آن نصب است و دو حلقه كوچك كه بر آنها نيز گوهرى نصب است و دو انگشترى كه يكى فيروزه و ديگرى عقيق است،

و چنان بود كه شيخ فرموده بود و چيزى را فروگذار نكرده بود سپس حقّه را گشود و محتويات آن را به من عرضه داشت و آن زن نيز بدان نگريست و گفت: اين عين آن چيزى است كه من با خود آوردم و در دجله انداختم و از خوشحالى مشاهده اين دلالت صادقانه من و آن زن مدهوش شديم.

سپس حسين بن علىّ بعد از آنكه اين حديث را برايم نقل كرد گفت: روز قيامت نزد خداى تعالى گواهى مى دهم كه مطلب همان بود كه گفتم نه بدان افزودم و نه چيزى از آن كاستم و به ائمّه دوازده گانه سوگند خورد كه راست مى گويد و كم و زياد نكرده است.

49-

(2) ابو الحسن محمّد بن احمد داودىّ از پدرش روايت كند كه گفت: نزد

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:302

ابو القاسم حسين بن روح- قدّس اللَّه روحه- بودم كه مردى از او پرسيد معناى قول عبّاس به پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم چه بود كه گفت: عموى شما ابو طالب به حساب جمّل اسلام آورد و با دستش شصت و سه را برشمرد. او گفت: مقصود از آن اله احد جواد است.

و تفسير آن چنين است كه كه الف يك و لام سى و هاء پنج و الف يك و حاء هشت و دال چهار و جيم سه و واو شش و الف يك و دال چهار است كه مجموع آن شصت و سه مى شود.

50-

(1) ابو الحسين محمّد بن جعفر اسديّ رضى اللَّه عنه گويد: به توسط شيخ ابو جعفر محمّد ابن عثمان- قدّس اللَّه روحه- از صاحب الزّمان عليه السّلام سؤالهايى كردم و اين پاسخها صادر شد:

امّا آنچه پرسيدى از نماز خواندن هنگام طلوع و غروب آفتاب، اگر مطلب چنان باشد كه مى گويند آفتاب از ميان دو شاخ شيطان طلوع مى كند و در همان جا هم غروب مى كند، هيچ عملى بهتر از نماز بينى شيطان را به خاك نمى مالد پس

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:303

نماز بخوان و بينى شيطان را به خاك بمال.

(1) امّا آنچه پرسيدى كه اگر كسى مالى را وقف ناحيه ما كند يا براى ما قرار دهد آنگاه به آن نيازمند شود، پس هر چه را كه تسليم نكرده باشد صاحبش مختار است و هر چه را كه تسليم كرده است اختيارى براى او نيست، بدان محتاج باشد و يا محتاج

آن نباشد بدان نيازمند باشد و يا از آن مستغنى و بى نياز.

و امّا آنچه پرسيدى از كسى كه اموالى از ما در تصرّف دارد و آن را حلال مى شمارد و بى اذن ما بمانند مال خود در آن تصرّف مى كند، پس كسى كه چنين كند ملعون است و ما در روز قيامت خصم اوئيم و پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرموده است:

كسانى كه از عترتم حلال شمارند آنچه را كه خداى تعالى حرام شمرده است به زبان من و هر پيامبرى ملعون است، و هر كه بر ما ستم كند از جمله ستمكاران است و لعنت خداى تعالى بر او خواهد بود زيرا خداى تعالى فرموده است: أَلا لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الظَّالِمِينَ.

امّا آن پرسشى كه از امر نوزادى كردى كه پس از ختنه كردن دوباره بر آن پوست برويد، آيا واجب است ديگر بار ختنه شود؟ آرى واجب است آن پوست

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:304

بريده شود كه زمين از بول كسى كه ختنه نشده است تا چهل صباح ناله مى كند.

(1) امّا پرسش از نمازگزارى كه مقابلش آتش و تصوير و چراغ است آيا نماز او جائز است كه مردم از پيش در اين باره اختلاف كرده اند پاسخ اين است كه براى فرزندان كسانى كه بت پرست و آتش پرست نبوده اند جايز است كه نماز بخوانند و مقابلشان آتش و تصوير و چراغ باشد امّا براى فرزندان بت پرستان و آتش- پرستان جايز نيست.

امّا پرسش از مزارعى كه متعلّق به ناحيه ماست كه آيا جايز است آنها را عمران كرد و خراج آنها را پرداخت و هر چه از درآمدش بيش باشد براى دريافت ثواب

و تقرّب بما به ناحيه فرستاد؟ بدان كه تصرّف در مال احدى بى اذن او جايز نيست، پس چگونه در مال ما جايز باشد و هر كس بدون اذن ما چنين كند چيزى را حلال شمرده است كه بر وى حرام است و هر كس چيزى از اموال ما را بخورد جز اين نيست كه در شكمش آتش پر كرده باشد و به زودى به آتش افكنده شود.

امّا پرسش از امر كسى كه مزرعه اى را وقف ناحيه ما كند و آن را به

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:305

سرپرستى تسليم نمايد كه از آن نگهدارى كرده (1) و آن را آباد سازد و از درآمدش خرج و مخارجش را بپردازد و باقى آن را به ناحيه ما بفرستد، آرى اين كار براى كسى كه صاحب مزرعه او را سرپرست آن كار نمايد جائز است ولى براى ديگرى روا نيست.

امّا پرسش از ميوه هايى كه متعلّق به ما است و رهگذر بر آنها عبور مى كند و آنها را بر مى دارد و مى خورد كه آيا آن جايز است؟ پاسخ اين است كه خوردنش جايز و بردنش حرام است.

51-

(2) ابو بصير گويد: به امام باقر عليه السّلام گفتم: اصلحك اللَّه! ساده ترين چيزى كه بنده به واسطه آن داخل در دوزخ مى شود چيست؟ فرمود: كسى كه درهمى از مال يتيم بخورد و ما يتيم هستيم.

مصنّف اين كتاب- رضى اللَّه عنه- گويد: يتيم در اين موضع به معنى منقطع از قرين است و به اين معنى پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم يتيم ناميده شده است و همچنين هر امامى كه پس از وى آمده است به اين معنى يتيم است و

آيه الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوالَ الْيَتامى ظُلْماً در باره آنها نازل شده است و پس از ايشان در باره ساير ايتام جارى است

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:306

و درّ يتيم را از آن رو يتيم مى گويند كه از قرين منقطع است.

52-

(1) ابو علىّ بن ابو الحسين اسديّ از پدرش روايت كند كه گفت: توقيعى از جانب شيخ ابو جعفر محمّد بن عثمان عمرى- قدّس اللَّه روحه- ابتداء و بدون سؤال چنين صادر گرديد:

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ لعنت خداوند و ملائكه و همه مردم بر كسى باد كه درهمى از مال ما را بر خود حلال شمارد. ابو الحسين اسديّ گويد: در دلم خطور كرد كه اين توقيع در باره كسى است كه درهمى از اموال ناحيه را بر خود حلال شمارد و نه كسى كه از اموال ناحيه مى خورد ولى آن را بر خود حلال نمى شمارد و با خود گفتم: آن در باره همه كسانى است كه حرامى را حلال شمارند و برترى امام عليه السّلام بر ديگران در اين باب چيست؟ گويد: قسم به خدايى كه محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را به عنوان پيامبر و بشير فرستاد ديگر بار به آن توقيع نگريستم و ديدم آن توقيع بر طبق آنچه در دلم خطور كرد تغيير يافته و چنين است: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ لعنت خداوند و ملائكه و همه مردم بر كسى باد كه درهمى از مال ما را به حرام بخورد.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:307

ابو جعفر محمّد بن محمّد خزاعىّ گويد: ابو علىّ اسديّ اين توقيع را براى ما بيرون آورد و ما به آن نگريستيم و آن را خوانديم.

53-

(1) محمّد بن عيسى بن عبيد يقطينىّ گويد: به امام هادى عليه السّلام نوشتم: فداى شما شوم! مردى براى شما از اموال خود چيزى قرار داده است، آنگاه بدان نيازمند مى شود، آيا مى تواند آن را براى خود بردارد و يا

بايد آن را برايتان بفرستد؟

فرمود: مادام كه آن مال در دست اوست مختار است و اگر به دست ما هم رسيده باشد چنان كه بدان محتاج باشد عقيده ما چنان است كه بدان مال با وى مواسات كنيم.

باب 46 در عمر طولانى

1-

(2) هشام بن سالم از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: نوح عليه السّلام دو هزار و پانصد سال زندگانى كرد كه هشتصد و پنجاه سال آن پيش از بعثت بود و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:308

نهصد و پنجاه سال در ميان قومش بود و آنها را فرا مى خواند و هفتصد سال پس از آنكه از كشتى فرود آمد و آب فرو نشست و آن شهرها را بنا نهاد و فرزندانش را در آن شهرها سكنى داد بعد از آن ملك الموت عليه السّلام در حالى كه نوح در آفتاب بود به سراغ وى آمد و به او سلام كرد نوح سلام وى را پاسخ داد و گفت: اى ملك الموت براى چه آمده اى؟ گفت: آمده ام كه تو را قبض روح كنم، گفت: آيا اجازه مى دهى كه از آفتاب برخيزم و به سايه روم؟ گفت: آرى، و نوح عليه السّلام نقل مكان كرد، سپس گفت: اى ملك الموت گويا زندگانى من در دنيا به مانند نقل مكان كردنم از آن آفتاب به اين سايه بود، آنچه بدان مأمورى به انجام رسان و جان او عليه السّلام را گرفت.

2-

(1) ايّوب بن راشد از مردى و او از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود:

عمر افراد قوم نوح عليه السّلام سيصد سال سيصد سال بود.

3-

(2) امام صادق عليه السّلام از پدرش روايت كند كه پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: آدم

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:309

ابو البشر عليه السّلام نهصد و سى سال زندگانى كرد و نوح عليه السّلام دو هزار و چهار صد و پنجاه سال و ابراهيم عليه السّلام صد و هفتاد و پنج سال و اسماعيل بن ابراهيم عليهما السّلام صد و بيست سال و اسحاق بن ابراهيم صد و هشتاد سال و يعقوب بن اسحاق صد و بيست سال و يوسف بن يعقوب عليهما السّلام صد و بيست سال و موسى عليه السّلام صد و بيست و شش سال و هارون عليه السّلام صد و سى و سه سال و داود عليه السّلام صد سال و پادشاهى او چهل سال بود و سليمان بن داود عليهما السّلام هفتصد و دوازده سال زندگانى كرد.

4-

(1) حسن بن محمّد بن صالح گويد: از امام حسن بن علىّ عسكرىّ عليهما السّلام شنيدم كه مى فرمود: اين فرزندم قائم پس از من است و او همان كسى است كه سنّتهاى انبياء عليه السّلام از طول عمر و غيبت در او جارى است تا به غايتى كه دلها به واسطه طول مدّت سخت گردد و جز كسى كه خداى تعالى ايمان را در دلش نقش كرده و وى را با روحى از جانب خود مؤيّد ساخته است در عقيده به امامت او ثابت

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:310

نماند.

5-

(1) سعيد بن جبير گويد: از امام زين العابدين عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: در قائم سنّتى از نوح عليه السّلام است كه آن طول عمر است.

6-

(2) هشام بن سالم گويد: امام صادق عليه السّلام در حديثى كه در آن داستان داود عليه السّلام را ذكر مى كند فرمود: داود در حالى كه زبور تلاوت مى كرد بيرون آمد و هنگامى كه او زبور تلاوت مى كرد كوهها و سنگها و پرندگان پاسخ وى را مى گفتند و به كوهى رسيد كه پيامبر عابدى به نام حزقيل در آنجا بود و چون آواى كوهها و آواز درندگان و پرندگان را شنيد دانست كه وى داود عليه السّلام است، داود عليه السّلام به او گفت: اى حزقيل! آيا اذن مى دهى كه به نزد تو بالا بيايم؟ گفت:

نه، و داود گريست و خداى تعالى به حزقيل وحى كرد كه داود را سرزنش مكن و از من عافيت بخواه، گويد: حزقيل دست داود را گرفت و او را به جانب خود بالا برد داود گفت: اى حزقيل! آيا هيچ گاه قصد گناه كرده اى؟ گفت: نه، گفت:

آيا از اين عبادت خداوند تو را عجبى رسيده است؟ گفت: نه، گفت: آيا دل به

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:311

دنيا داده اى و شهوات و لذّات آن را دوست داشته اى؟ (1) گفت: آرى، گاهى بر دلم راه يافته است، گفت: وقتى چنين شود چه مى كنى؟ گفت: من به اين درّه مى روم و از آنچه در آن است عبرت مى گيرم. گويد: داود عليه السّلام به آن درّه رفت و به ناگاه تختى از آهن ديد كه جمجمه و استخوانهاى پوسيده اى بر آن بود و لوحى آهنين نيز آنجا بود

كه نوشته اى داشت، داود عليه السّلام آن را خواند و بر آن چنين نوشته بود: من اروى بن سلم هستم كه هزار سال پادشاهى كردم و هزار شهر ساختم و با هزار دوشيزه آميزش كردم، آخر كار چنين شد كه خاك بسترم و سنگ بالشم و كرمها و مارها همسايگانم هستند، پس هر كه مرا بنگرد به دنيا فريفته نشود.

باب 47 حديث دجّال

1-

(2) نزال بن سبرة گويد: امير المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام براى ما خطبه خواند و بر خداى تعالى حمد و ثنا گفت و بر محمّد و خاندانش درود فرستاد آنگاه

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:312

سه بار فرمود: اى مردم! پيش از آنكه مرا از دست بدهيد از من پرسش كنيد، آنگاه صعصعة بن صوحان برخاست و گفت: اى امير المؤمنين! چه وقت دجّال خروج مى كند؟ علىّ عليه السّلام فرمود: بنشين كه خداوند كلامت را شنيد و خواسته تو را دانست به خدا سوگند در اين باب سؤال شونده از سئوال كننده داناتر نيست و ليكن براى آن علامات و نشانه هايى است كه طابق النّعل بالنّعل دنبال يك ديگر بيايد كه اگر خواستى تو را بدان آگاه كنم و او گفت آرى اى امير المؤمنين! و علىّ عليه السّلام فرمود: آنها چنين است: آنگاه كه مردم نماز را تباه سازند و امانت را ضايع كنند و دروغ را حلال شمارند و رباخوارى كنند و رشوه گيرند و ساختمانهاى استوار بنا كنند و دين را به دنيا بفروشند و سفيهان را بكار گمارند و با زنان مشورت كنند و قطع رحم نمايند و از هوس پيروى كنند و خونريزى را سبك شمارند و بردبارى ضعف و ستمگرى افتخار

به شمار آيد و اميران فاجر و وزيران ستمكار و كدخدايان خيانتكار و قاريان فاسق باشند و گواهيهاى دروغ ظاهر گردد و فجور و بهتان و گناه و طغيان علنى شود و قرآنها را زيور كنند و مساجد را بيارايند و مناره ها را بلند سازند و اشرار را احترام كنند و صفوف درهم آيد و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:313

قلوب مختلف شود (1) و پيمانها شكسته گردد و موعود نزديك شود و زنان به خاطر حرص بر دنيا در تجارت با شوهرانشان مشاركت كنند و آواز فاسقان بلند شود و آن را استماع كنند و رذل ترين مردم رهبر آنها شود و از فاجر به خاطر ترس از شرّش بپرهيزند و دروغگو را تصديق كنند و خائن را امين شمارند و زنان آوازه خوان و تار و طنبور فراهم آورند و آخر اين امّت اوّل آن را لعنت كند و زنان بر زينها سوار شوند و زنان به مردان و مردان به زنان تشبّه كنند و شاهد بدون استشهاد گواهى دهد و ديگرى بى آنكه حقّ را بشناسد و تفقّه در دين داشته باشد قضاء ذمّه را گواهى دهد و كار دنيا را بر آخرت ترجيح دهند و پوست ميش را بر دل گرگ بپوشند و دلهايشان بدبوتر از مردار و تلخ تر از زهر باشد، در اين وقت سرعت و شتاب كنيد سرعت و شتاب كنيد و بهترين جاها در آن روز بيت المقدس باشد و بر مردم زمانى درآيد كه هر كدامشان آرزو كنند كه از ساكنان آنجا باشند.

آنگاه اصبغ بن نباته از جا برخاست و گفت: يا امير المؤمنين! دجّال كيست؟

فرمود: دجّال صائد بن صائد «1» است و

بدبخت كسى است كه او را تصديق كند و

______________________________

(1) في بعض النسخ «صائد بن الصيد». و في سنن الترمذى «ابن صياد».

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:314

نيك بخت كسى است كه او را تكذيب نمايد (1) او از شهرى خروج كند كه به آن اصفهان گويند از قريه اى كه آن را يهوديّه مى شناسند چشم راستش ممسوح است و چشم ديگرش بر پيشانى اوست آنچنان مى درخشد كه گوئى ستاره سحرى است و در آن علقه اى است كه با خون درآميخته است و ميان دو چشمش نوشته «كافر» و هر كاتب و بى سوادى آن را مى خواند در درياها فرو مى رود، آفتاب با او حركت مى كند در مقابلش كوهى از دود است و پشت سرش كوه سفيدى است كه مردم آن را طعام پندارند، در قحطى شديدى در حالى كه بر حمار سپيدى كه فاصله هر گامش يك ميل است خروج كند و زمين منزل به منزل در زير پايش درنورديده شود و بر آبى نگذرد جز آنكه تا روز قيامت فرو رود و با صداى بلندى كه جنّ و انس و شياطين در شرق و غرب عالم آن را مى شنوند مى گويد:

اى دوستان من! به نزد من آئيد، من كسى هستم كه آفريد و تسويه كرد و تقدير كرد و هدايت نمود من پروردگار اعلاى شما هستم، در حالى كه آن دشمن خدا دروغ مى گويد، او يك چشمى است كه غذا مى خورد و در بازارها راه مى رود و پروردگار شما يك چشم نيست و غذا نمى خورد و راه نمى رود و زوالى ندارد،

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:315

تعالى اللَّه عن ذلك علوّا كبيرا.

(1) بدانيد كه در آن روز بيشتر پيروان او زنازادگان و صاحبان

پوستينهاى سبزند، خداوند او را در شام بر سر گردنه اى كه آن را افيق نامند به دست كسى كه عيسى عليه السّلام پشت سرش نماز مى خواند هنگامى كه سه ساعت از روز جمعه گذشته است خواهد كشت و بدانيد كه بعد از آن قيامت كبرى واقع خواهد گرديد.

گفتيم: يا امير المؤمنين آن چيست؟ فرمود: خروج دابّة الارض از كوه صفا كه همراه او خاتم سليمان و عصاى موسى است آن خاتم را بر روى هر مؤمنى كه بنهد اين كلام بر آن نقش بندد هذا مؤمن حقا و بر روى هر كافرى كه بنهد بر آن نوشته شود هذا كافر حقا. تا به غايتى كه مؤمن ندا كند: اى كافر! واى بر تو، و كافر ندا كند: اى مؤمن! خوشا بر تو، دوست داشتم كه امروز مثل تو بودم و به فوز عظيمى مى رسيدم.

سپس آن دابّه سر بلند كند و به اذن خداى تعالى همه كسانى كه بين مشرق و مغرب هستند او را ببينند و اين بعد از آن است كه آفتاب از مغرب خود برآيد در اين هنگام توبه برداشته شود و هيچ توبه اى پذيرفته نشود و عملى بالا نرود و لا

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:316

يَنْفَعُ نَفْساً إِيمانُها لَمْ تَكُنْ آمَنَتْ مِنْ قَبْلُ أَوْ كَسَبَتْ فِي إِيمانِها خَيْراً. (1) سپس فرمود:

ديگر از من نپرسيد كه بعد از آن چه خواهد شد زيرا حبيبم رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم از من پيمان گرفته است كه آن را جز به خاندانم نگويم.

نزال بن سبرة گويد: به صعصعة بن صوحان گفتم: اى صعصعه! مقصود امير المؤمنين عليه السّلام از اين كلام چه بود؟

و صعصعه گفت: اى ابن سبرة! آن كسى كه عيسى عليه السّلام پشت سر او نماز مى خواند دوازدهمين امام از عترت و نهمين امام از فرزندان حسين بن علىّ عليهما السّلام است و او آفتابى است كه از مغرب خود طلوع كند و از ما بين ركن و مقام ظاهر شود و زمين را طاهر سازد و موازين عدالت را برپا كند و هيچ كس به ديگرى ستم نكند و امير المؤمنين به ما خبر داد كه حبيبش رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم از او پيمان گرفته است كه حوادث پس از آن را جز بر خاندانش- صلوات اللَّه عليهم اجمعين- نگويد.

اين حديث را ابو بكر محمّد بن عمر بن عثمان بن فضل عقيلىّ فقيه به سند خود از

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:317

ابن عمر از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم نيز عينا نقل كرده است.

2-

اشاره

(1) ابن عمر گويد: روزى رسول خدا با اصحاب خود نماز صبح را به جاى آورد و با اصحاب خود برخاست و به در خانه اى در مدينه آمد و در را كوبيد زنى بيرون آمد و گفت: اى ابو القاسم! چه مى خواهى؟ رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمودى اى امّ عبد اللَّه! مى خواهم مرا به نزد عبد اللَّه ببرى، آن زن گفت: اى ابو القاسم! با عبد اللَّه چه كار دارى؟ به خدا سوگند او عقلش را از دست داده و جامه اش را آلوده مى كند و از من امر عظيمى را مى خواهد فرمود: مرا به نزد او ببر، گفت: آيا مسئوليّت آن بر عهده خود شماست؟ فرمود: آرى، گفت:

داخل شو پيامبر داخل شد و او را ديد كه در قطيفه است و با خود زمزمه مى كند، مادرش گفت: ساكت باش و بنشين كه اين محمّد است كه به نزد تو آمده است و او ساكت شد و نشست، و به پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم گفت: خداى اين زن را لعنت كند اگر مرا به حال خود مى گذاشت به شما مى گفتم كه آيا او همان است؟ سپس پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: چه مى بينى؟ گفت: حقّى و باطلى را مى بينم و عرشى را مى بينم كه بر روى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:318

آب است، (1) فرمود: شهادت بده كه خدايى جز اللَّه نيست و من رسول خدايم، گفت:

بلكه تو شهادت بده كه خدايى جز اللَّه نيست و من رسول خدايم، خداوند تو را به رسالت سزاوارتر از من قرار نداده است.

و چون روز دوم فرا رسيد پيامبر نماز صبح را با اصحابش خواند سپس برخاست و همراه اصحاب به در خانه آن زن آمدند و پيامبر در زد، مادر عبد اللَّه بيرون آمد و گفت: داخل شو و او بر بالاى درخت خرمايى بود و آواز مى خواند، مادرش گفت: ساكت باش و پائين بيا كه اين مرد محمّد است كه به نزد تو آمده است و او ساكت شد بعد از آن به پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم گفت: خدا اين زن را لعنت كند اگر مرا به حال خود مى گذاشت به شما مى گفتم كه آيا او همان است؟

و چون روز سوم فرا رسيد پيامبر نماز صبح را با اصحابش خواند، سپس برخاستند و به آن

مكان آمدند و ديدند او در ميان گوسفندان است و آنها را مى راند، مادرش به او گفت: ساكت باش و بنشين كه اين محمّد است كه به نزد تو آمده است و او ساكت شد و نشست و در آن روز آياتى از سوره دخان نازل شده بود و پيامبر اكرم آن آيات را در نماز صبح خوانده بود، پيامبر فرمود: آيا به يكتايى خداوند و رسالت من شهادت مى دهى؟ گفت: بلكه تو بايد به يكتايى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:319

خداوند و رسالت من شهادت دهى (1) كه خداوند تو را به رسالت سزاوارتر از من قرار نداده است. پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: من چيزى را براى تو نهان كرده ام، آن چيست؟ و او گفت: دود، دود. پيامبر فرمود: دور شو كه تو از اجلت در نگذرى و به آرزويت نرسى و تو جز به آنچه برايت مقدّر شده است نايل نشوى.

سپس به اصحابش فرمود: اى مردم! خداوند هيچ پيامبرى را به رسالت مبعوث نكرد جز آنكه قومش را از دجّال ترسانيد و خداى تعالى آن را تا به امروز بر شما تأخير انداخته است و اگر امر بر شما مشتبه شد بدانيد كه خداوند يك چشم نيست و دجّال بر حمارى كه فاصله بين دو گوشش يك ميل است خروج كند، او به همراه بهشت و دوزخ و كوهى از نان و نهرى از آب خروج مى كند و بيشتر پيروان او يهود و زنان و اعرابند و به همه كرانه هاى زمين جز مكّه و دو حومه آن و مدينه و دو حومه آن درآيد.

مصنّف اين كتاب رضى اللَّه عنه گويد:

(2) اهل عناد و انكار امثال اين

خبر را (كه در صحاح سته آنها آمده است) تصديق مى كنند و در باره دجّال و غيبت و مدّت

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:320

عمر طولانى و ظهورش در آخر الزّمان آنها را روايت مى كنند امّا اخبار قائم عليه السّلام را و اينكه او مدّتى طولانى غيبت مى كند آنگاه ظاهر مى شود و زمين را پر از عدل و داد مى نمايد از آن پس كه آكنده از ظلم و جور شده باشد تصديق نمى كنند، با وجود آنكه پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و ائمّه پس از او عليه السّلام به نام و غيبت و نسب او تصريح كرده اند و خبر از طولانى بودن غيبت او داده اند و مقصود آنها خاموش كردن نور خداى تعالى و باطل ساختن امر ولى اللَّه است، امّا خداى تعالى نورش را تمام مى سازد اگر چه مشركان را ناخوش آيد و بيشترين احتجاج آنها در امر انكار امر حجّت عليه السّلام اين است كه مى گويند اين اخبارى كه در اين باره شما روايت مى كنيد ما روايت نكرده ايم و آنها را نمى شناسيم.

و ملحدين و براهمه و يهود و نصارى و گبران نيز همين را مى گويند كه ما آنچه را شما مسلمانان در باره معجزات و دلائل پيامبر خود روايت مى كنيد صحيح نمى دانيم زيرا آنها را نمى شناسيم و روايت نكرده ايم و از اين جهت به بطلان امر او معتقدشده ايم و اگر دليل منكران امر غيبت، ما را ملزم سازد، دليل منكران نبوّت هم آنها را ملزم خواهد ساخت و تعداد آن اقوام از اينها افزون تر نيز هست. همچنين مى گويند به موجب عقل ما هيچ كس نمى تواند عمرى افزون

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:321

بر عمر اهل

زمانه داشته باشد و عمر صاحب شما افزون از عمر اهل زمانه است (1) ما به آنها مى گوئيم: آيا شما تصديق مى كنيد كه دجّال و ابليس در غيبت عمرى بيشتر از عمر اهل زمانه داشته باشند امّا مثل آن را براى قائم آل محمّد عليه السّلام روا نمى شماريد؟ با وجود آنكه در باره غيبت و طول عمر و ظهور او براى قيام به امر الهى نصوصى وارد شده است و بعضى از آن روايات را در اين كتاب ذكر كرده ام، و با وجود آنكه پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرموده اند: هر آنچه در امّتهاى پيشين واقع شده است، طابق النّعل بالنّعل و مو به مو در اين امّت واقع خواهد شد.

و در ميان پيامبران و حجّتهاى الهى در گذشته كسانى بوده اند كه عمرى طولانى داشته اند، اين نوح عليه السّلام است كه دو هزار و پانصد سال عمر كرده است و قرآن كريم مى فرمايد تنها در ميان قوم خود نهصد و پنجاه سال درنگ كرد.

و در آن روايتى كه آن را با سند در اين كتاب ذكر كرده ام مى گويد: در قائم عليه السّلام سنّتى از نوح عليه السّلام وجود دارد كه آن طول عمر است، پس چگونه است

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:322

كه امر او را انكار مى كنيد (1) امّا امور مشابه آن را كه بر خلاف معمول و ظاهر عقل است انكار نمى كنيد؟! آرى اقرار به آنها به واسطه رواياتى كه از پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم وارد شده است ضرورى است همچنان كه اقرار به وجود قائم عليه السّلام كه از طريق روايات به ما اخبار شده است ضرورى

است. و به موجب كدام عقل از عقول ظاهريّه اصحاب كهف مى توانند سيصد و نه سال در غار خود بمانند؟ آيا تصديق آن جز از طريق نقل است؟ پس چرا تصديق به امر قائم عليه السّلام از طريق نقل واقع نگردد؟ و چگونه است كه اخبار وهب بن منبّه و كعب الاحبار را در باره محالاتى كه نتوان نسبت به پيامبر داد تصديق مى كنند امّا رواياتى كه از پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و ائمّه اطهار عليه السّلام در باره قائم و غيبت و ظهورش- پس از شكّ اكثر مردم و ارتداد آنها از اعتقاد به او- به طريق صحيح رسيده است تصديق نمى كنند؟ آيا اين جز مكابره و روگردانى از حقّ است؟

و چرا نمى گويند: چون در اهل زمانه كسى كه عمر طولانى داشته باشد وجود ندارد لازم است كه سنّت پيشينيان در داشتن عمر طولانى در جنسى مشهور جارى باشد تا گفتار صاحب شريعت تحقّق يابد؟ و هيچ جنسى مشهورتر از

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:323

جنس قائم عليه السّلام نيست (1) زيرا او در شرق و غرب عالم بر زبان مقرّين و منكرينش مذكور است و اگر با وجود روايات صحيحه اى كه از پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم رسيده است وقوع غيبت دوازدهمين ائمّه: باطل باشد نبوّت او هم باطل خواهد بود، زيرا از غيبتى خبر داده است كه واقع نشده است و اگر دروغ او در يك مورد ثابت شود او پيامبر نخواهد بود و چگونه مى توان او را در ساير اخبارش تصديق نمود مثل اينكه فرموده است: عمّار ياسر را فئه باغيه خواهند كشت و محاسن

امير المؤمنين عليه السّلام با خون سرش خضاب مى شود و حسن بن علىّ عليهما السّلام با سمّ كشته خواهد شد و حسين بن علىّ عليهما السّلام را با شمشير خواهند كشت و اخبار او را در باره قائم و وقوع غيبت و تعيين نام و نسب وى را نبايد تصديق نمود، امّا او در جميع گفتارش صادق است و همه احوالش حقّ است و ايمان بنده اى درست نباشد مگر آنكه ترديدى در نفس خود در داورى وى نداشته باشد و در جميع امور تسليم او باشد و آن را با شكّ و ريب نياميزد، اين عبارت از اسلام است و اسلام به معنى تسليم و انقياد است وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ الْإِسْلامِ دِيناً فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ وَ هُوَ فِي الْآخِرَةِ مِنَ

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:324

الْخاسِرِينَ.

(1) و از شگفت انگيزترين عجائب اين است كه مخالفين ما روايت مى كنند كه عيسى بن مريم به سرزمين كربلا مى گذشت و آنجا آهوانى را ديد كه مجتمع شده اند آنها گريان به نزد او آمدند، عيسى نشست و حواريّون نيز نشستند و او گريست و حواريّون نيز گريستند در حالى كه نمى دانستند كه چرا عيسى نشسته و چرا گريه مى كند؟ آنگاه گفتند: اى روح خدا و اى كلمة اللَّه! براى چه گريه مى كنيد؟ گفت:

آيا مى دانيد كه اين چه سرزمينى است؟ گفتند: نه، گفت: اين سرزمينى است كه نونهال احمد رسول و نونهال حرّه طاهره يعنى بتول كه شبيه مادرم مريم است در اينجا كشته مى شود و در تربتى كه به واسطه طينت آن نونهال شهيد از مشك خوشبوتر است دفن مى شود و طينت پيامبران و اولاد پيامبران چنين است و اين آهوها

با من مكالمه كرده و مى گويند كه ما به خاطر اشتياقى كه به تربت اين نونهال شهيد داريم در اين سرزمين مى چريم و يقين دارند كه در اين سرزمين در امانند، سپس با دست خود پشك يكى از آن آهوها را برداشت و بوئيد و فرمود:

بار الها! آن را براى ابد باقى بدار تا پدرش آن را ببويد و براى او مايه تسليت و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:325

آرامش باشد (1) و آن تا ايّام امير المؤمنين عليه السّلام باقى بود تا به غايتى كه آن را بوئيد و گريست و چون به كربلا مى گذشت قصّه آن را بازگفت.

آرى آنها تصديق مى كنند كه پشك آن آهو متجاوز از پانصد سال باقى بماند و گذشت زمان و باد و باران و گذشت ايّام و ليالى و ساليان آن را تغيير ندهد و تصديق نمى كنند كه قائم آل محمّد عليه السّلام باقى مى ماند تا آنكه با شمشير خروج كند و دشمنان خداى تعالى را نابود كند و دين پروردگار را آشكار نمايد، با وجود اخبار وارده از پيامبر اكرم و ائمّه اطهار- صلوات اللَّه عليهم اجمعين- كه او را به نام و نسب تعيين كرده اند و از غيبت طولانى و عمر دراز وى كه مطابق سنّت اوّلين است خبر داده اند، آيا اين جز عناد و ستيز با حقّ است نعوذ باللَّه من الخذلان.

باب 48 حديث آهوهاى سرزمين نينوا

1-

(2) ابن عبّاس گويد: من در سفر امير المؤمنين عليه السّلام به صفّين همراه او بودم و چون

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:326

به نينوا كه بر كنار شطّ فرات است فرود آمد به آواز بلند فرمود: اى ابن عبّاس! آيا اينجا را مى شناسى؟ گويد: گفتم: اى امير المؤمنين

نمى شناسم، فرمود: اگر مثل من آن را مى شناختى از آن عبور نمى كردى، تا آنكه مثل من سرشك از ديده مى باريدى، گويد: آنگاه گريست و اشك از ديدگان بر محاسن و از محاسن بر روى سينه اش جارى شد و ما هم به همراه او مى گريستيم و مى فرمود: آه آه مرا با آل ابو سفيان و حزب شيطان و اولياى كفر چكار است؟ اى ابا عبد اللَّه صبر پيشه كن كه پدرت نيز از ايشان همان را ديد كه تو مى بينى، سپس آب خواست و براى نماز وضو گرفت و آن مقدار كه مشيّت خدا بود نماز خواند و همان سخن سابق را پس از نماز تكرار كرد و اندكى خوابيد و بعد بيدار شد و فرمود: اى ابن عبّاس! گفتم: بله قربان، فرمود: آيا برايت بگويم كه السّاعه در خواب چه ديدم؟ گفتم: يا امير المؤمنين! چشمانت به خواب رفت و خواب خوشى ديدى، فرمود: در خواب ديدم كه مردان سپيدى با پرچمهايى سپيد از آسمان فرود آمدند و شمشيرهايى سپيد و درخشان بر كمر بسته اند و بر اطراف اين زمين خطى كشيدند، سپس

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:327

ديدم كه شاخه هاى اين درختان خرما بر زمين خورد و از آنها خون جارى بود (1) و گويا فرزند نونهال و جگر گوشه ام حسين در ميان اين خونها غرق است و استغاثه مى كند امّا كسى به فريادش نمى رسد، و گويا آن مردان سپيد كه از آسمان فرود آمده بودند او را ندا مى كنند و مى گويند اى آل رسول! صبر پيشه كنيد كه شما به دست بدترين مردمان كشته مى شويد، و اى ابا عبد اللَّه! اين بهشت است كه مشتاق توست،

سپس مرا سر سلامتى دادند و گفتند: اى ابا الحسن! تو را بشارت باد كه فرداى قيامت كه مردم در برابر پروردگار برخيزند خداوند به خاطر اين فرزند چشمت را روشن مى كند آنگاه بيدار شدم.

و اين چنين است و قسم به خدايى كه ما را آفريد صادق مصدّق ابو القاسم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم برايم باز گفته است كه من هنگامى كه براى مقابله با اهل بغي خروج مى كنم آن سرزمين را خواهم ديد و اين سرزمين كرب و بلا است و حسين و هفده تن از فرزندان من و فاطمه در اين مكان دفن شوند و آن در آسمانها معروف است و آن را سرزمين كرب و بلا خوانند همچنان كه بقعه حرمين و بيت المقدس را ياد كنند. سپس فرمود: اى ابن عبّاس! در اين اطراف جستجو كن

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:328

و پشك آن آهوها را بجو، (1) به خدا سوگند هرگز دروغ نگفتم و از حبيبم دروغ نشنيدم آنها زرد و به رنگ زعفران است.

ابن عبّاس گويد: در جستجوى آنها برآمدم و همه آنها را در يك جا يافتم و ندا كردم اى امير المؤمنين! آنها را به همان نحوى كه وصف كردى پيدا كردم، على عليه السّلام فرمود: خدا و رسولش راست گفتارند، سپس برخاست و هروله كنان پيش آمد آنها را برداشت و بوئيد و فرمود: اينها بعينه همان است، اى ابن عبّاس! آيا مى دانى اين پشكها چيست؟ اينها را عيسى بن مريم بوئيده است و داستان آن چنين است كه به همراه حواريّون از اينجا مى گذشتند و اين آهوها را ديد كه مجتمع شده اند آنها گريان به نزد

او آمدند، عيسى عليه السّلام نشست و حواريّون نيز نشستند و او گريست و حواريّون نيز گريستند و در حالى كه نمى دانستند كه چرا عيسى نشسته و چرا گريه مى كند، آنگاه گفتند: اى روح خدا و اى كلمة اللَّه! براى چه گريه مى كنيد؟ گفت: آيا مى دانيد كه اين چه سرزمينى است؟ گفتند: نه، گفت: اين سرزمينى است كه نونهال احمد رسول و نونهال حرّه طاهره يعنى بتول كه شبيه مادرم مريم است در اينجا كشته مى شود و در تربتى كه به واسطه طينت

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:329

آن نونهال شهيد از مشك خوشبوتر دفن مى شود (1) و طينت پيامبران و اولاد پيامبران چنين است و اين آهوها با من مكالمه كرده و مى گويند كه ما به خاطر اشتياقى كه به تربت اين نونهال شهيد داريم در اين سرزمين مى چريم و يقين دارند كه در اين سرزمين در امانند، سپس با دست خود مشتى از آنها برداشت و بوئيد و فرمود: اينها پشك آهوهاست كه به خاطر گياهانى كه در اين سرزمين مى رويد چنين خوشبو است بار الها! آنها را براى ابد باقى بدار تا پدرش آنها را ببويد و بدان تسليت آرامش يابد و فرمود: تا به اين زمان باقى مانده اند و رنگ زرد آنها به خاطر طول مدّتى است كه بر آنها گذشته است، اين سرزمين كرب و بلاست.

و با صداى بلند فرمود: اى پروردگار عيسى بن مريم! قاتلان حسين و حمله كنندگان به او و ياوران آنها را مبارك مگردان و به كسانى كه دست از يارى او كشند خير مده، آنگاه گريه سختى كرد و ما هم با او گريستيم تا آنكه به رو در

افتاد و زمانى طولانى بيهوش گرديد، بعد از آن به هوش آمد و مقدارى از آن پشكها را برداشت و در رداء خود بست و به من نيز فرمود چنين كنم، آنگاه گفت:

اى ابن عبّاس! هر گاه ديدى كه از آنها خون بتراود بدان كه ابا عبد اللَّه در اين سرزمين كشته شده و دفن گرديده است.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:330

(1) ابن عبّاس گويد: به خدا سوگند من آنها را از واجبات الهيّه بيشتر حفظ مى كردم و از گوشه آستينم باز نمى كردم و يك روز كه در خانه خود خوابيده بودم بيدار شدم و ديدم از آن خون تازه جارى شده است و آستينم از آن خون پر شده است، نشستم و گريستم و گفتم: به خدا سوگند كه حسين كشته شده است و هرگز على حديث دروغى به من نگفته است و از وقوع امرى إخبار نكرده است مگر آنكه آن واقع گرديده است زيرا رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم او را به امورى آگاه كرد كه ديگران را از آنها با خبر نساخت، بعد از آن سحرگاه نالان از خانه بيرون آمده و ديدم سراسر مدينه مه آلود است و چشم چشم را نمى بيند بعد از آن آفتاب برآمد و ديدم بى نور است و ديوارهاى مدينه را ديدم كه گويا بر آنها خون پاشيده بودند، نشستم و گريستم و گفتم: به خدا سوگند حسين كشته شده است و از ناحيه بيت ندايى را شنيدم كه مى گفت:

صبر اى آل رسول كشته شد ابن بتول

آمده روح الامين زار و گريان و ملول و آن نداكننده به سختى گريست و من نيز گريستم و نزد

خود تاريخ آن روز را

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:331

ثبت كردم (1) و آن دهمين روز محرّم بود و چون خبر شهادت حسين و تاريخ آن به ما رسيد با آن مطابق بود. ابن عبّاس گويد: من اين حديث را براى كسانى كه آن روز با علىّ بودند بازگو كردم و آنان گفتند: به خدا سوگند ما نيز آنچه تو شنيدى شنيديم امّا در ميدان نبرد بوديم و ندانستيم كه آن نداكننده كيست؟ و بعد از آن پنداشتيم كه او خضر است- درود خدا بر خضر و بر حسين باد- و خداوند قاتلان حسين را لعنت كند.

باب 49 حديث حبابه والبيّه

اشاره

(2) روايت كرده اند كه حبابه والبيّه امير المؤمنين عليه السّلام را ملاقات كرد و بعد از او يك به يك ائمّه عليهم السّلام را تا امام رضا عليه السّلام ديدار كرده است و طول عمر وى را كسى انكار نكرده است، پس چرا طول عمر قائم عليه السّلام را انكار مى كنند.

1-

(3) عبد الكريم بن عمرو خثعمىّ از حبابه والبيّه روايت كند كه گفت: من

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:332

امير المؤمنين عليه السّلام را در شرطة الخميس در حالى كه تازيانه اى در دست داشت و بر فروشندگان درازماهى و مارماهى و ماهيهاى ريز و ماهيهاى مرده مى زد و مى گفت: اى فروشندگان مسخ شده بنى اسرائيل، و اى لشكريان بنى مروان! فرات بن احنف برخاست و گفت: اى امير المؤمنين! لشكريان بنى مروان چه كسانى هستند؟ گويد: فرمود: اقوامى بودند كه ريشهاى خود را مى تراشيدند و سبيلهاى خود را تاب مى دادند. و گويد من سخنورى را نديدم كه بهتر از او سخن بگويد و به دنبال او رفتم و پا بر اثر وى نهادم تا آنكه در صحن مسجد نشست، و به او گفتم: اى امير المؤمنين! خدا شما را رحمت كند، نشانه امامت چيست؟ فرمود: آن سنگريزه را بياور و با دستش به سنگ كوچكى اشاره كرد، آوردم و با خاتم خود بر آن نقشى زد سپس فرمود: اى حبابه! هر كس مدّعى امامت شد و توانست چنان كه ديدى نقشى بر سنگريزه زند بدان كه او امام مفترض الطّاعة است و چيزى را كه امام بخواهد از وى پوشيده نخواهد ماند.

گويد: از نزد او برگشتم تا آنكه امير المؤمنين عليه السّلام درگذشت و به نزد حسن عليه

السّلام آمدم در حالى كه بر جايگاه امير المؤمنين عليه السّلام نشسته بود و مردم از وى پرسش مى كردند فرمود: اى حبابه والبيه! گفتم: لبّيك اى مولاى من فرمود:

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:333

آنچه با خود دارى بياور، (1) گويد: آن سنگريزه را بدو دادم و بر آن نقشى زد همچنان كه امير المؤمنين عليه السّلام بر آن نقش زده بود، گويد: به نزد حسين عليه السّلام آمدم در حالى كه او در مسجد النّبىّ صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم نشسته بود. مرا به نزديك خود فراخواند و مرحبا گفت و فرمود: در امامت چنان كه خواهى دليلى هست، آيا دليل امامت را مى خواهى؟ گفتم: آرى اى آقاى من! فرمود: آنچه همراه دارى بده، و آن سنگريزه را به حسين عليه السّلام دادم و او بر آن نقشى زد. حبابه گويد: سپس به نزد علىّ بن الحسين عليهما السّلام آمدم در حالى كه پير و ناتوان بودم و در آن روز يك صد و سيزده سال داشتم، او را مشغول عبادت ديدم كه راكع و ساجد بود و از مشاهده آن نشانه نااميد بودم. با انگشت سبّابه خود به من اشاره فرمود و جوان شدم، گويد: گفتم: اى آقاى من! از عمر دنيا چقدر گذشته است و چقدر باقى است؟

فرمود: آنچه گذشته است آرى ولى آنچه باقى است نه، گويد سپس فرمود: آنچه همراه دارى بده، و آن سنگريزه را دادم و بر آن نقشى زد، سپس به نزد امام باقر عليه السّلام درآمدم و بر آن نقشى زد، بعد از آن به نزد امام صادق عليه السّلام درآمدم و بر آن نقشى زد، بعد

از آن به نزد امام كاظم عليه السّلام درآمدم و بر آن نقشى زد و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:334

سرانجام به نزد امام رضا عليه السّلام درآمدم و او نيز بر آن سنگريزه نقشى زد. حبابه والبيّه بعد از آن چنان كه عبد اللَّه بن هشام ذكر كرده است نه ماه در قيد حيات بود.

2-

اشاره

(1) از امام باقر عليه السّلام روايت شده است كه امام زين العابدين عليه السّلام حبابه والبيّه را دعا كرد و خداوند جوانى وى را بدو بازگردانيد و با انگشت به وى اشاره فرمود و در آن وقت كه يك صد و سيزده ساله بود في الفور حائض شد.

مصنّف اين كتاب رضى اللَّه عنه گويد:

(2) اگر روا باشد كه خداى تعالى به دعاى امام زين العابدين عليه السّلام جوانى را به حبابه والبيّه يك صد و سيزده ساله بازگرداند و او باقى بماند تا امام رضا عليه السّلام را ملاقات كند و بعد از آن نيز نه ماه ديگر در قيد حيات باشد، چرا روا نباشد كه خداى تعالى از خود امام منتظر عليه السّلام پيرى را دفع كند و جوانى او را حفظ فرمايد تا آنكه قيام كند و زمين را پر از عدل و داد نمايد همچنان كه آكنده از ظلم و جور شده باشد، علاوه بر اخبار صحيحه اى كه در اين باب از پيامبر اكرم و ائمّه اطهار عليهم السّلام وارد شده است.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:335

(1) و مخالفين ما روايت كرده اند كه ابو الدّنيا كه معروف به معمّر مغربى است و نامش علىّ بن عثمان بن خطّاب بن مرّة بن مزيد است وقتى كه پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم درگذشت نزديك به سيصد سال عمر داشته است و بعد از پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم خدمت امير المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام در آمده است و پادشاهان او را به نزد خود فراخوانده اند و از علّت طول عمر وى پرسش كرده اند و از مشهودات وى كسب خبر كرده اند

و او به آنها گفته است كه آب حيات نوشيده، از اين رو عمرى طولانى يافته است و او تا روزگار مقتدر عبّاسى باقى بوده است و آنها مى گويند مرگ وى تا به امروز براى ما به اثبات نرسيده است و منكر طول عمر او نيستند، پس چگونه است كه امر قائم عليه السّلام را به واسطه طول عمرش انكار مى كنند؟

باب 50 حديث معمّر مغربى

1-

(2) محمّد بن فتح رقّى و علىّ بن حسن بن اشكى «3» گويند در مكّه مردى مغربى را

______________________________

(3) في بعض النسخ «علي بن الحسين بن حثكا اللائكى» و احتمل كونه علي بن الحسن اللاني المعنون في التقريب.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:336

ديدار كرديم و با جمعى از اصحاب حديث در آن سال يعنى سال سيصد و نه كه در موسم حجّ حاضر بودند بر وى وارد شديم مردى را ديدم كه موى سر و صورتش سياه و مانند مشكى پوسيده بود و در اطرافش فرزندان و نوه هايش و مشايخ همشهريش گرد آمده بودند و مى گفتند ما از بلاد اقصاى مغربيم و در نزديكى شهر باهره عليا زندگى مى كنيم و آن مشايخ گواهى دادند كه از پدران خود شنيده ايم كه آنها از پدران و اجدادشان حكايت كرده اند كه اين مرد همان شيخ ابو الدّنيا معمّر معروف است و نام او علىّ بن عثمان بن خطّاب بن مرّة بن مزيد است، مى گفتند كه او همدانى است ولى اصل او از صنعاى يمن «2» است، به او گفتيم:

آيا تو علىّ بن أبى طالب عليه السّلام را ديده اى؟ با دستش پاسخ داد، آنگاه چشمانش را در حالى كه ابروانش بر روى آنها افتاده بود گشود، چشمانى كه گويا دو چراغ

روشن بود و گفت: او را با همين دو چشم ديده ام و من خدمتگزار او بودم و در جنگ صفّين او را همراهى كردم و اين اثر جراحت مركب علىّ عليه السّلام است و اثر آن را كه بر ابروى راستش بود به ما نشان داد و آن جماعتى كه از مشايخ و ذرارى وى

______________________________

(2) في بعض النسخ «صعيد اليمن».

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:337

در اطرافش بودند (1) همگى به عمر طولانى وى گواهى دادند و گفتند: ما از وقتى كه به دنيا آمده ايم او را بدين حال ديده ايم و پدران و اجداد ما نيز همين را مى گفتند.

سپس با او آغاز سخن كرديم و از داستان و حال و سبب طول عمرش پرسش كرديم و ديديم كه عقلش بجاست، هر چه به او مى گويند مى فهمد و در كمال خردمندى به آن پاسخ مى گويد، گفت: پدرى داشته است كه كتابهاى پيشينيان را مطالعه مى كرده است و در آنها ذكرى رفته بود از چشمه آب حيات و اينكه در شهر ظلمات جارى است و هر كس از آن بنوشد عمرش طولانى خواهد شد و او بر وارد شدن بر شهر ظلمات حريص گرديد، بار بست و به مقدار كفايت توشه برداشت و مرا نيز همراه كرد و دو خدمتكار چابك و تعدادى شتر باركش داشتيم در آن روز من سيزده ساله بودم و ما را برد تا به شهر ظلمات رسيديم و بر آن داخل شديم و شش شبانه روز آنجا بوديم و ميان شب و روز همين اندازه فرق بود كه روز كمى روشن و تاريكى آن از شب كمتر بود، در ميان كوهها و درّه ها و تلّ ها

فرود آمديم و پدرم در آنجا در جستجوى آب حيات مى چرخيد، زيرا در كتب خوانده بود كه مجراى آن نهر در اينجاست و چند روز

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:338

در آنجا مانديم (1) تا آنكه آبى كه همراه ما بود تمام شد و از شتران خود آب مى گرفتيم و اگر شتران ما «لبون» نبودند از عطش هلاك شده بوديم و پدرم در اطراف آنجا در جستجوى چشمه مى چرخيد و به ما دستور داده بود كه آتش بيفروزيم تا هنگام بازگشت به نزد ما راه را گم نكند، ما مدّت پنج روز در آن مكان مانديم و پدرم در جستجوى چشمه بود و آن را نيافت و چون نااميد شد تصميم گرفت باز گردد زيرا آب و توشه به اتمام رسيده بود و بيم هلاكت بود و خدمتكاران ما هم دلتنگ شده بودند و مى ترسيدند كه تلف شوند و به پدرم اصرار مى كردند كه از ظلمات بدر روند، يك روز براى قضاى حاجت از جايى كه فرود آمده بوديم به اندازه مسافتى كه تير از كمان بدر مى رود دور شدم و به نهرى سپيد و شيرين و لذيذ رسيدم كه نه كوچك بود و نه بزرگ و به آرامى جارى بود نزديك شدم و دو سه كف از آن نوشيدم و ديدم شيرين و خنك و لذيذ است شتابان به جايى كه فرود آمده بوديم بازگشتم و به خدمتكاران مژده دادم كه آب را يافته ام و مشكها و ادوات را برداشتند تا آنها را از آب پر كنيم و نمى دانستم كه پدرم در جستجوى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:339

همين نهر است (1) و خوشحالى من از آن جهت بود كه

آب نداشتيم و آبى كه همراه ما بود و به اتمام رسيده بود و در اين هنگام پدرم آنجا نبود و مشغول جستجوى خود بود، ما ساعتى كوشش كرديم و گشتيم تا آن نهر را پيدا كنيم امّا به آن ره نبرديم تا به غايتى كه آن خدمتكاران مرا تكذيب كردند و گفتند: راست نمى گويى و چون به مقرّ خود بازگشتيم و پدرم نيز بازگشت و داستان را برايش گفتم، گفت: اى فرزندم! من به خاطر همين نهر به اينجا آمده ام و اين خطرات را تحمّل كرده ام امّا روزى من نشد و روزى تو گرديد و زندگانيت طولانى گردد به غايتى كه از زندگانى ملول شوى و از آنجا كوچ كرديم به اوطان و شهرهاى خود برگشتيم و پدرم چند سالى بعد از آن زنده بود و سپس درگذشت.

و چون عمرم به حدود سى سال رسيد و خبر وفات پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و دو خليفه پس از او به ما رسيد در اواخر روزگار عثمان براى حجّ بيرون آمدم و در بين اصحاب پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم قلبم متمايل به علىّ بن أبى طالب عليه السّلام بود همراهى او را برگزيدم و به خدمتش درآمدم و در وقايع او در ركابش بودم و در جنگ صفّين اين جراحت از مركب او بر من وارد شد و پيوسته با او بودم تا آنكه درگذشت و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:340

پس از وى اولاد و خانواده اش به من اصرار كردند كه نزد آنها بمانم (1) امّا نماندم و به شهر خود بازگشتم و در زمان بنى مروان براى حجّ

بيرون آمدم و با همشهريانم بازگشتم و ديگر تاكنون سفرى نكرده ام مگر آنكه پادشاهان مغرب زمين كه اخبار و طول عمر مرا شنيده بودند مرا براى ديدار احضار كردند و از سبب طول عمر و مشاهداتم پرسش كردند و آرزو داشتم و علاقمند بودم كه يك بار ديگر حجّ گزارم كه اين اولاد و ذرارى كه در اطراف من مى بينى مرا به حجّ آوردند.

و گفت كه دندانهايش دو يا سه بار افتاده است، از وى درخواستيم كه از مسموعات خود از امير المؤمنين عليه السّلام براى ما بازگويد، گفت من آن روزگار كه مصاحب علىّ بن أبى طالب بودم حرص و همّتى در فراگيرى علوم نداشتم و صحابه نيز فراوان بودند و از فرط اشتياق و محبّتم به علىّ بن أبى طالب عليه السّلام به چيزى جز خدمت و صحبت وى نپرداختم و آنچه را از او شنيده ام و در يادم مانده است بسيارى از محدّثان و علماى بلاد مغرب و مصر و حجاز از من شنيده اند و همه آنها منقرض شدند و از ميان رفتند و اين اهل بيت و ذرّيّه من آنها را نوشته اند و آنها نسخه اى از آن را بيرون آوردند و او از حفظ بر ما چنين املا كرد:

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:341

(1) ابو الدّنيا معمّر مغربىّ گويد: علىّ بن أبى طالب از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روايت كند كه فرمود: كسى كه اهل يمن را دوست بدارد مرا دوست داشته است و كسى كه اهل يمن را دشمن بدارد مرا دشمن داشته است.

ابو الدّنيا معمّر مغربىّ گويد: علىّ بن أبى طالب از رسول خدا صلّى اللَّه

عليه و آله و سلّم روايت كند كه فرمود: كسى كه اهل يمن را دوست بدارد مرا دوست داشته است و كسى كه اهل يمن را دشمن بدارد مرا دشمن داشته است.

ابو الدّنيا معمّر مغربىّ گويد: علىّ بن أبى طالب از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روايت كند كه فرمود: هر كس به فرياد بيچاره اى برسد خداوند در نامه اعمال وى ده حسنه بنويسد و از آن ده سيّئه محو سازد و ده درجه او را بالا برد، سپس گفت:

رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: هر كس در برآوردن حاجت برادر مؤمن خود تلاش كند- كه رضاى خداى تعالى و صلاح خود وى هم در آن است- گويا خداى تعالى را هزار سال عبادت كرده و طرفة العينى معصيت نكرده است.

ابو الدّنيا معمّر مغربىّ گويد: از علىّ بن أبى طالب عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود:

پيامبر در منزل فاطمه سخت گرسنه بود و فرمود: اى علىّ! آن مائده را بياور، آوردم و بر روى آن نان و گوشت بريان بود.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:342

(1) ابو الدّنيا معمّر مغربىّ گويد: از امير المؤمنين عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: در جنگ خيبر بيست و پنج زخم بر من وارد شد آنگاه به نزد پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم آمدم و چون زخمهاى مرا ديد گريست و از اشك چشمانش برگرفت و بر آن زخمها مرهم كرد و در همان ساعت آسوده شدم.

ابو الدّنيا معمّر مغربىّ گويد: علىّ بن أبى طالب عليه السّلام از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روايت كند كه فرمود: كسى كه

سوره قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ را يك بار بخواند گويا ثلث قرآن را خوانده است و كسى كه دو بار بخواند گويا دو ثلث آن را خوانده است و كسى كه سه بار بخواند گويا همه قرآن را خوانده است.

ابو الدّنيا معمّر مغربىّ گويد: از علىّ بن أبى طالب عليه السّلام شنيدم كه مى گفت:

رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم مى فرمود: در كودكى گوسفند مى چرانيدم ناگاه گرگى را بر سر راه ديدم، به او گفتم: اينجا چه مى كنى؟ و او گفت: تو اينجا چه مى كنى؟

گفتم: گوسفند مى چرانم، گفت: بگذر- يا گفت: اين راه است- فرمود: من گوسفندان را راندم و چون آن گرگ ميان گوسفندان قرار گرفت بناگاه ديدم كه بر گوسفندى حمله كرد و آن را كشت، فرمود: آمدم و پشت گرگ را گرفتم و سرش

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:343

را بريدم (1) و آن بر دستانم بود و گوسفندان را مى راندم هنوز مسافتى را طى نكرده بودم ناگاه خود را در مقابل سه فرشته ديدم: جبرائيل و ميكائيل و ملك الموت عليهم السّلام و چون مرا ديدند گفتند: اين محمّد است، خدايش مبارك كند، مرا گرفتند و خوابانيدند و شكمم را با كاردى شكافتند و قلب مرا از جايگاهش درآوردند و درونم را با آب سردى كه همراه داشتند شستند تا از خون پاك شد، سپس قلبم را در جايگاهش قرار دادند و دستانشان را به روى شكمم كشيدند و به اذن خداى تعالى آن بريدگى بهم آمد و دردى از كارد و اين عمل احساس نكردم، فرمود: برخاستم و نزد مادرم- يعنى حليمه دايه پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم-

دويدم، گفت: گوسفندها كجاست؟ و خبر را برايش بازگفتم: گفت: براى تو در بهشت مقام بزرگى خواهد بود.

2-

(2) محمّد بن فتح رقّى و علىّ بن حسين اشكى گويند چون خبر حضور ابو الدّنيا به سلطان مكّه رسيد متعرّض او شد و گفت: بايستى تو را همراه خود به بغداد نزد امير المؤمنين مقتدر عبّاسى برم كه مى ترسم مرا مورد عتاب قرار دهد كه چرا تو را نبرده ام، حاجيان مغرب و مصر و شام از وى درخواست كردند كه ابو الدّنيا را

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:344

معاف كند و او را به اين سفر گسيل ندارد كه او پيرمردى ضعيف است و از حوادث روزگار مصون نيست و او نيز وى را معاف كرد، ابو سعيد راوى اين حديث گويد: اگر در آن سال به حجّ رفته بودم او را ديدار مى كردم، زيرا اخبار او در همه شهرها مستفيض و شايع بود، و هر كس كه در موسم حجّ حاضر بود و خبر اين پيرمرد را شنيده بود از اهالى مصر و شام و بغداد و ساير بلاد و دوست داشت كه وى را ملاقات كند و از وى استماع حديث نمايد بر اين كار توفيق يافت، خداوند همه ما را از اين احاديث منتفع گرداند.

3-

(1) شريف ابو عبد اللَّه محمّد بن حسن بن اسحاق گويد: در سال سيصد و سيزده به سفر حجّ رفتم و در آن سال نصر قشورى حاجب مقتدر عبّاسى «3» به همراه ابو الهيجاء عبد اللَّه بن حمدان نيز به حجّ آمده بودند در ذى قعده به مدينه وارد شدم و به كاروان مصريان كه ابو بكر محمّد بن علىّ ماذرائى و مردى مغربى در ميان آنها

______________________________

(3) في بعض النّسخ «صاحب المقتدر باللَّه».

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:345

بود برخوردم. (1) او

مى گفت كه اين مرد مغربى اصحاب رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را ديده است و مردم به گرد او ازدحام كردند و به سر و روى او دست مى كشيدند و نزديك بود او را خفه كنند و عمويم ابو القاسم طاهر بن يحيى به جوانان و غلامانش دستور داد و گفت: مردم را از اطرافش دور سازند و آنان نيز چنين كردند و او را برداشته و به سراى ابن أبى سهل كه عمويم آنجا فرود آمده بود بردند، به آنجا درآوردند و به مردم اذن دادند كه به ديدار او بيايند و همراه او پنج نفر بودند كه مى گفتند از نوه هاى اويند يكى از آنان پيرمردى بود كه هشتاد و چند سال داشت و در باره وى پرسش كرديم گفت اين نوه من است و ديگرى هفتاد ساله بود و گفت او نيز نوه من است و دو تن ديگر كه حدودا شصت ساله و پنجاه ساله بودند و ديگرى هفده ساله بود و مى گفت او نبيره من است و در ميان آنها كوچكتر از آن جوان نبود و اگر تو خود او را مى ديدى مى گفتى سنّ او بيش از سى يا چهل سال نيست موى سر و صورتش سياه بود، جوانى لاغر اندام و گندمگون و ميانه بالا و تنك ريش و نسبة كوتاه. ابو محمّد علوىّ گويد: اين شخص كه نامش علىّ بن عثمان بن خطّاب بن مرّة بن مزيد بود جميع احاديثى كه از

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:346

وى نوشته بوديم بر ايمان بازگفت (1) و ما از دهان خودش آنها را شنيديم و همچنين داستان آنچه را كه

از وى ديديم كه موى چانه اش از آن پس كه سياه بود سپيد گشت و بعد از آنكه از طعام سير شد دوباره سياه گرديد، براى ما بازگفت.

ابو محمّد علوى رضى اللَّه عنه گويد: و اگر نبود كه جمعى از اشراف مدينه و حاجيان بغداد و ديگرانى از همه آفاق از وى نقل حديث كرده اند از وى آنچه شنيده بودم نقل نمى كردم و من در مدينه از وى استماع حديث كردم و در مكّه نيز در دار السّهميّين كه به خانه مكبّريّه معروف است و آن سراى علىّ بن عيسى بن جرّاح است و همچنين در خيمه گاه قشورى و خيمه گاه ماذرائى نزد باب الصّفا از وى حديث شنيده ام و قشورى مى خواست كه وى و فرزندانش را به بغداد نزد مقتدر عبّاسى ببرد و فقهاء مكّه به نزد وى آمدند و گفتند: خدا استاد را مؤيّد بدارد در اخبار مأثوره از پيشينيان براى ما روايت شده است كه معمّر مغربىّ چون به بغداد درآيد آن شهر فانى و خراب شود و ملك زايل گردد، او را به بغداد مبر و به مغرب بازگردان. و از مشايخ مغرب و مصر پرسش كرديم، گفتند: ما پيوسته از پدران و مشايخ خود اسم اين مرد را شنيده ايم و نام شهرى كه او در آن مقيم است «طنجه» است و مى گفتند احاديثى براى آنها گفته است كه بعضى از آنها را در اين

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:347

كتاب ذكر كرده ايم.

(1) ابو محمّد علوىّ رضى اللَّه عنه گويد: اين علىّ بن عثمان مغربىّ داستان خروج خود را از شهرش حضرموت براى ما بازگفت و گفت كه پدر و عمويش محمّد او را برداشتند

و به قصد حجّ و زيارت پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم از شهر خودشان حضرموت بيرون آمدند و چند روز كه از سفرشان گذشته بود راه را گم كردند و سرگردان شدند و سه روز بيراهه رفتند و در تپه هاى ريگ كه به آنها ريگ عالج مى گويند و متّصل به ريگ إِرَمَ ذاتِ الْعِمادِ است واقع شدند.

گويد: در اين بين به اثر گامهاى بلندى برخورديم و به دنبال آن حركت كرديم و به درّه اى رسيديم و به ناگاه دو مرد را ديديم كه سر چاهى و يا چشمه اى نشسته بودند، گويد: چون ما را ديدند يكى از آنها برخاست و دلوى آب از آن چشمه يا چاه كشيد و به استقبال ما آمد و آب را به پدرم داد. پدرم گفت: ما امشب بر سر اين آب فرود مى آئيم و إن شاء اللَّه افطار خواهيم كرد، آنگاه به نزد عمويم رفت و گفت: از اين آب بنوش و او نيز همان پاسخ پدرم را داد و بعد از آن آب را به من داد و گفت بنوش و من نوشيدم و به من گفت: هنيئا لك به زودى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:348

علىّ بن أبى طالب را ديدار خواهى كرد (1) و اى جوان به او اين داستان را خبر ده و بگو خضر و الياس به تو سلام مى رسانند و تو زنده مى مانى تا آنكه مهدىّ و عيسى بن مريم را ملاقات كنى و آنگاه كه آنها را ديدى سلام ما را به او برسان.

سپس گفتند: اين دو مرد با تو چه نسبتى دارند؟ گفتم: پدر و عموى من هستند، گفتند امّا عموى

تو به مكّه نخواهد رسيد و امّا تو و پدرت به مكّه مى رسيد آنگاه پدرت خواهد مرد و تو زنده مى مانى و شما پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را درك نخواهيد كرد زيرا اجل او نزديك است.

سپس رفتند و به خدا سوگند ندانستم كه آيا به آسمان رفتند و يا به قعر زمين و ديديم كه نه چاهى هست و نه چشمه اى و نه آبى! و در كمال تعجّب از آن مكان رفتيم تا آنكه به نجران رسيديم و عمويم بيمار شد و درگذشت و من و پدرم حجّ را به اتمام رسانديم و به مدينه رسيديم، پدرم نيز در آنجا بيمار شد و بدرود حيات گفت و سفارش مرا به علىّ بن أبى طالب كرد و من در دوران خلافت ابو بكر و عمر و عثمان و در روزگار خلافت خودش همراه وى بودم تا آنكه ابن ملجم- لعنه اللَّه- او را كشت.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:349

(1) و گفت: چون عثمان بن عفّان در خانه اش محاصره شد مرا فراخواند و نامه و اسب نجيبى به من داد و گفت به نزد علىّ بن أبى طالب برو و او را در ينبع بر سر املاك و اموالش بود نامه را گرفتم و رفتم تا به موضعى رسيدم كه به آن جدار ابى عبايه مى گفتند، صداى تلاوت قرآن شنيدم و خود را مقابل علىّ بن أبى طالب ديدم كه از ينبع مى آمد و مى گفت: أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثاً وَ أَنَّكُمْ إِلَيْنا لا تُرْجَعُونَ و چون مرا ديد فرمود: اى ابو الدّنيا! در مدينه چه خبر است؟ گفتم: اين نامه امير المؤمنين عثمان است

آن را گرفت و خواند و در آن نوشته بود:

اگر مأكول باشم آكلم باش و گر نه زير تيغم ناجيم باش و چون آن را خواند گفت: زود حركت كن! و در همان ساعتى كه عثمان كشته شد به مدينه وارد شد و به باغ بنى النجّار درآمد و مردم از مكان او آگاه شدند و دوان دوان به نزد او آمدند و با وجود آنكه قصد داشتند با طلحه بيعت كنند ولى چون او را ديدند مانند گوسفندى كه گرگ به آن زده باشد به گرد او مجتمع شدند و ابتدا طلحه با وى بيعت كرد و بعد از آن زبير و بعد هم مهاجرين و انصار بيعت

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:350

كردند من هم به خدمت وى درآمدم (1) و در جنگ جمل و صفّين همراه وى بودم و ميان دو صف سمت راست او ايستاده بودم كه تازيانه او از دستش افتاد من خم شدم كه آن را بردارم و به دستش دهم و لگام اسب او از آهن مرقّع بود اسب سرش را بالا آورد و اين جراحت را بر صورتم وارد آورد، امير المؤمنين عليه السّلام مرا فراخواند و با آب دهان و مشتى خاك بر آن مرهم نهاد و به خدا سوگند ديگر درد و المى احساس نكردم، سپس همراه وى بودم تا آنكه به شهادت رسيد و مصاحب حسن بن علىّ عليهما السّلام گرديدم تا آنكه در دالان مدائن ضربه خورد بعد از آن نيز در مدينه او و برادرش را خدمت مى كردم تا آنكه جعده دختر اشعث بن قيس كندى- لعنها اللَّه- به دسيسه معاويه او را مسموم كرد و

به شهادت رسيد.

سپس به همراه حسين بن علىّ عليهما السّلام درآمدم و در واقعه كربلاء حضور داشتم و او به شهادت رسيد و من از چنگ بنى اميّه گريختم و اكنون مقيم مغربم و در انتظار ظهور مهدىّ و عيسى بن مريم عليهما السّلام هستم.

ابو محمّد علوىّ رضى اللَّه عنه گويد: شگفت انگيزترين چيزى كه از اين شيخ يعنى علىّ بن عثمان ديدم در آن وقتى كه در سراى عمويم طاهر بن يحيى رضى اللَّه عنه بود و اين

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:351

شگفتيها و آغاز خروجش را بيان مى كرد (1) اين بود كه نگاه كردم و ديدم كه موى چانه اش سرخ بود سپس سپيد شد من به آن متوجّه بودم و آن را مى نگريستم زيرا نه در سر و نه در ريش و چانه اش موى سپيدى نبود، گويد: او نظر كرد و ديد به موى ريش و چانه اش مى نگرم، گفت: آيا نمى بينيد كه من چون گرسنه شوم اين حالت بر من عارض مى شود و چون سير شوم به سياهى خود مى گردد، عمويم دستور داد غذا بياورند و از سرايش سه سفره غذا آوردند و يكى از آنها را مقابل شيخ گستردند و من هم بر سر آن سفره نشستم و دو سفره ديگر را در وسط سرا گستردند و عمويم به جماعت حاضر گفت: شما را به حقّى كه بر شما دارم سوگند مى دهم كه همه تناول كنيد و نمك گير من شويد و برخى خوردند و بعضى امتناع كردند و عمويم سمت راست آن شيخ نشسته بود غذا مى خورد و براى او غذا مى كشيد و او مانند جوانان غذا مى خورد و عمويم سوگندش مى داد كه

بخورد و من به چانه او مى نگريستم كه كم كم سياه مى شد تا آنكه سياه گرديد و او نيز سير شد.

4-

(2) علىّ بن عثمان از علىّ بن أبى طالب عليه السّلام روايت كند كه پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: هر كه اهل يمن را دوست بدارد مرا دوست داشته است و هر كه آنان را دشمن بدارد مرا دشمن داشته است.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:352

باب 51 حديث عبيد بن شريه جرهمىّ

1-

(1) ابو سعيد سجزى گويد: در كتاب برادرم ابو الحسن ديدم كه به خطّ خود چنين نوشته بود: از بعضى از دانشمندان و خوانندگان كتب و شنوندگان اخبار شنيدم كه عبيد بن شريه جرهمى معروف سيصد و پنجاه سال زندگانى كرد او پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را درك كرد و به نيكى اسلام آورد و پس از پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم نيز زنده ماند و در ايّام سلطنت معاويه بر وى درآمد و معاويه به او گفت: اى عبيد! بازگو كه چه ديدى و چه شنيدى و چه كسانى را درك كردى و زمانه را چگونه ديدى؟

و او گفت: امّا روزگار، شب را شبيه شب و روز را شبيه روز ديدم، مولودى به دنيا مى آيد و زنده اى از دنيا مى رود و مردم هيچ زمانه اى را نديدم كه از روزگار خود مذمّت نكنند و كسى را ديدم كه هزار سال از عمرش مى گذشت و از كسى سخن مى گفت كه پيش از او دو هزار سال زندگانى كرده بود. امّا مسموعات، يكى از پادشاهان حمير برايم گفت كه يكى از پادشاهان مقتدر تبّع كه

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:353

او را ذو سرح مى گفتند (1) در دوره جوانى به پادشاهى رسيد و با اهل مملكت خود خوشرفتارى مى كرد و بخشنده و مطاع بود

و هفتصد سال فرمانروائى كرد، و در بسيارى از اوقات با نزديكان خود به شكار و تفريح مى رفت، يك روز كه به تفريح رفته بود به دو مار برخورد كه يكى از آنها مانند نقره سفيد بود و ديگرى چون ذغال سياه و با هم جنگ مى كردند و آن مار سياه بر مار سفيد پيروز شد و نزديك بود كه وى را بكشد. پادشاه فرمان داد كه مار سياه را بكشند و مار سفيد را بردارند و بر سر چشمه زلالى كه زير سايه درختى بود آمدند و بر آن آب ريختند و آب نوشانيدند تا آنكه به خود آمد و هوش بدو بازگشت و راهش را بازكردند و او به سرعت راه خود را گرفت و رفت و آن پادشاه روز خود را در شكار و تفريح گذرانيد و شب هنگام كه به منزلش بازگشت و در اندرونى خود كه دربان و غير دربانى بدان جا راه نداشت بر تخت خود نشست به ناگاه جوانى را ديد كه دو لنگه در اتاق را گرفته است و در جوانى و زيبائى به گونه اى است كه نتوان وصف كرد، آن جوان بر پادشاه سلام كرد و او كه بسيار ترسيده بود گفت: تو كيستى و چه كسى به تو اجازه داده است كه در مكانى به نزد من درآيى كه دربان و غير دربان هم بدان جا

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:354

راه ندارد؟ (1) آن جوان گفت: اى پادشاه! نترس كه من از جنس انسان نيستم بلكه من جوانى جنّى هستم، آمده ام تا تو را در برابر احسانى كه به من كردى پاداشى نيكو دهم؟ پادشاه گفت: من

چه احسانى به تو كردم؟ گفت: من همان مارى هستم كه امروز مرا جانى تازه دادى و آن مار سياهى كه كشتى و مرا از شرّش خلاص كردى يكى از غلامان متمرّد ما بود و تنى چند از خاندان مرا غافلگير كرده و از پاى درآورده بود تو دشمن مرا كشتى و مرا زنده ساختى و من آمده ام تا پاداشى نيكو به تو بدهم و اى پادشاه ما جنّى هستيم و نه جنّ، پادشاه گفت: چه فرقى بين جنّى و جنّ وجود دارد؟ در اينجا حديث در آن اصلى كه من از روى آن نوشتم قطع شده است و دنباله اش در آنجا مذكور نبود.

باب 52 حديث ربيع بن ضبع فزارىّ

1-

(2) محمّد بن حسن بن دريد تمامى اخبار و كتابهايى كه تأليف كرده بود برايم روايت كرد و در ضمن اخبار او اين داستان بود: گويد: چون مردم به نزد

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:355

عبد الملك بن مروان آمدند، در ميان آنها يكى از معمّرين به نام ربيع بن ضبع فزارى بود و نوه وى وهب بن عبد اللَّه بن ربيع- كه او نيز پيرمردى فرتوت بود و ابروانش بر چشمانش مى افتاد و آنها را با دستمالى مى بست- همراه وى بود چون چشم دربان به وى افتاد- و روى حساب سنّ به مردم اجازه ورود مى دادند- به او گفتند اى پيرمرد! وارد شو و او در حالى كه بر عصايش تكيه كرده بود و به واسطه آن خود را راست نگاه داشته بود و ريشش روى زانوانش ريخته بود وارد شد، چون عبد الملك او را ديد، دلش به حال او سوخت و گفت: اى پيرمرد بنشين، گفت: اى امير المؤمنين! آيا پيرمرد

مى نشيند و جدّش پشت در مى- ايستد؟ گفت: پس تو از اولاد ربيع بن ضبع هستى؟ گفت: آرى، من وهب بن- عبد اللَّه بن ربيع هستم، عبد الملك به دربان گفت: برو و ربيع را بياور، دربان بيرون آمد و او را نشناخت و فرياد كرد: ربيع كجاست، و او گفت: ربيع منم، برخاست و شتابان آمد و چون بر عبد الملك درآمد سلام كرد، عبد الملك به همنشينان خود گفت: شگفتا كه او از نوه خود جوانتر است، اى ربيع بگو بدانم چند سال از عمرت مى گذرد و از حوادث مهمّ چه ديده اى؟ گفت: اين منم كه

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:356

اين اشعار را سروده ام: (1)

اين منم خواستار عمر خلوددر حجر پا نهاده ام به وجود

امرء القيس ثانى شعرم عمر كس همچو من دراز نبود عبد الملك گفت: من بچه بودم كه اين اشعارت را مى شنيدم، وى گفت و باز سروده ام:

دو صد سال عمرت اگر طى شودجوانى و لذّات يكسو شود عبد الملك گفت: اين شعر را نيز در بچگى شنيده ام، اى ربيع! بخت بلندى داشته اى، تفصيل زندگانى تو چيست؟ گفت: من در دوران فترت ميان عيسى و محمّد دويست سال زندگانى كرده ام و يك صد و بيست سال از عمرم در زمان جاهليّت گذشته است و شصت سال هم در مسلمانى زيسته ام.

گفت: مرا از قريشيانى كه همنام اند خبر ده كه چگونه بودند؟ گفت: از هر كدام كه خواهى بپرس، گفت: از عبد اللَّه بن عبّاس، گفت: فهم و علم و عطا و حلم و استادى بزرگ.

گفت: از عبد اللَّه بن عمر، گفت: حلم و علم و بخشش و دورى از خشم و ستم

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:357

(1) گفت:

از عبد اللَّه بن جعفر، گفت: گلى خوشبو و نرم و بى آزار.

گفت: از عبد اللَّه بن زبير، گفت: كوهى سخت كه از آن صخره ها فرو مى ريزد، گفت: خدا تو را رحمت كند از كجا به حال آنها مطّلع شدى؟ گفت: از نزديكى جوار و كثرت استخبار.

باب 53 حديث شقّ كاهن

1-

اشاره

(2) ابن كلبىّ از پدرش روايت كند كه گفت: از شيوخ قبيله بجيله كه در جوانمردى و آراستگى بى نظير بودند شنيدم كه شقّ كاهن سيصد سال زندگانى كرد و چون هنگام وفاتش فرا رسيد خاندانش به گرد او جمع شدند و گفتند: ما را وصيّتى كن كه نزديك است روزگار تو را از دست ما بربايد گفت: به يك ديگر بپيونديد و از هم مگسليد و به ديدار هم برويد و به يك ديگر پشت نكنيد و صله رحم نماييد و عهد و پيمان را نگاه داريد و شخص خردمندى را آقاى خود سازيد و كريم را

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:358

اجلال كنيد (1) و پيران را احترام نمائيد و لئيم را خوار شماريد و در موقع جدّ از شوخى بپرهيزيد و بخشش خود را با منّت ميالائيد و چون توانا شديد عفو كنيد و چون ناتوان شديد صلح نمائيد و چون با شما مكر كنند احسان نمائيد و حرف مشايخ خود را بشنويد و در دشمنى راه صلح را باقى بگذاريد زيرا سخت ترين جراحات، جراحتى است كه بهبودى آن به درازا كشد و از طعنه زدن در نژاد مردم بپرهيزيد و در جستجوى بديهاى مردم نباشيد و دختران خود را به مردان هم شأن آنها بدهيد كه غير آن عيبى بزرگ و فسادى ننگين است و بر شما باد كه نرمى

و مدارا كنيد و از سخت گيرى بپرهيزيد كه سرانجام آن پشيمانى و گلايه مندى است، صبر بهترين عتاب و قناعت بهترين مال است و مردمان پيروان طمع و همنشينان حرص و بار كشندگان جزع اند، روح ذلّت عبارت از خوار ساختن يك ديگر است و تا اميد به اموالتان داريد و بيمناك مسكن و مأوى هستيد با چشمانى فرورفته در خواب مى نگريد.

سپس گفت: چه اندرز خوبى است كه از زبانى شيرين و شيوا جارى شده باشد و در دلى متين و جايگاهى رفيع استقرار يابد. و سپس جان داد.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:359

مصنّف اين كتاب رضى اللَّه عنه گويد:

(1) مخالفين ما امثال اين اخبار را روايت مى كنند و آنها را تصديق مى نمايند و حديث شدّاد بن عاد بن ارم را روايت مى كنند كه بالغ بر نهصد سال زندگانى كرد و اوصاف بهشت او را ذكر مى كنند با وجود آنكه از چشم مردم غايب است، ديده نمى شود ولى در زمين است، امّا قائم آل محمّد عليهم السّلام را تصديق نمى كنند و به خاطر انكار حقّ و دشمنى با اهل آن اخبارى را كه در باره اوست انكار مى كنند.

باب 54 حديث شدّاد بن عاد بن ارم

1-

اشاره

(2) ابو وائل گويد: مردى بود به نام عبد اللَّه بن قلابة كه شترش گم شده بود و در جستجوى آن بيابانهاى عدن را مى گشت، در اين ميان به شهرى رسيد كه حصارى داشت و در داخل آن حصار كاخها و ستونهاى بلندى بود و چون

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:360

نزديك تر آمد (1) پنداشت كه در آنجا كسى باشد كه بتواند سراغ شترش را از او بگيرد امّا كسى را نديد كه در آنجا آمد و شد كند، از مركب پياده شد و آن را بست آنگاه شمشيرش را كشيد و از دروازه حصار داخل شد و ديد آنجا دو در بزرگ وجود دارد و در دنيا درى به آن بزرگى نديده بود و چوب آن از خوشبوترين عودها بود و ستاره هايى از ياقوت زرد و سرخ بر آن كوبيده شده بود كه پرتو آنها آن مكان را روشن كرده بود، از ديدن آنها در شگفت شد، آنگاه يكى از دو در را گشود و داخل شد، به ناگاه شهرى ديد كه هرگز چشمى مانند آن را نديده است، كاخهايى بود كه بر فراز ستونهايى كه از زبرجد

و ياقوت برافراشته شده بود و در بالاى هر كاخى غرفه هايى وجود داشت و بالاى آن غرفه ها را با طلا و نقره و ياقوت و زبرجد آراسته بودند و بر هر درى از درهاى اين كاخها لنگه درهايى بود به مانند دروازه شهر كه از عود خوشبوتر بود و دانه هاى ياقوت بر آنها نصب شده بود و اين كاخها همه با لؤلؤ و مشك و زعفران مفروش بود، از ديدار آنها شگفت زده شده و كسى را نديد كه از وى پرسش كند، و هراس بر وى مستولى گرديد.

(2) آنگاه به كوچه باغهاى آنجا نگريست و در هر كوچه اى درختهاى ميوه دارى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:361

را مشاهده كرد كه جويهاى آب از زير آنها جارى بود و با خود گفت اين همان بهشتى است كه خداى تعالى آن را در دنيا براى بندگان خود وصف فرموده است، خدا را سپاس كه مرا در آن وارد كرد. و از لؤلؤ و مشك و زعفران آن برداشت ولى نتوانست از زبرجد و ياقوت آن بردارد زيرا آنها بر درها و ديوارها كوبيده شده بود و لؤلؤ و مشك و زعفران مانند سنگ ريزه در ميان كاخها و غرفه ها ريخته شده بود، آنها را برداشت و بيرون آمد و بر مركب خود سوار شد و دنبال شتر خود را گرفت تا آنكه به يمن بازگشت و آنچه همراه آورده بود به مردم نشان داد و مقدارى از آن لؤلؤها را كه به واسطه گذشت روزگار به زردى گرائيده بود فروخت، خبر او شايع شد و به گوش معاوية بن أبي سفيان رسيد و كسى را نزد حاكم صنعا فرستاد و دستور داد

او را به شام بفرستد و او به نزد معاويه آمد و با او خلوت كرد و پرسيد كه چه ديده است؟ و او نيز داستان آن شهر و آنچه را كه ديده بود بازگفت و مقدارى از لؤلؤ و مشك و زعفرانها را به او تقديم كرد و گفت:

به خدا سوگند به سليمان پسر داود هم چنين شهرى ارزانى نشده بود، معاويه به دنبال كعب الاحبار فرستاد و او را فراخواند و گفت: اى ابا اسحاق! آيا شنيده اى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:362

كه در دنيا شهرى با طلا و نقره بنا شده باشد (1) و ستونهايش از زبرجد و ياقوت و سنگ ريزه كاخها و غرفه هايش لؤلؤ باشد و در كوچه باغهايش جويهايى به زير درختهايش جارى باشد؟

كعب گفت: آرى، اين شهرى است كه صاحب آن شدّاد بن عاد است كه آن را بنا كرده است و اين همان إِرَمَ ذاتِ الْعِمادِ است كه خداى تعالى در كتابش آن را وصف كرده و فرموده مثل آن در بلاد ساخته نشده است.

معاويه گفت: داستان آن را بر ايمان بازگو، گفت: عاد اوّل- نه عاد قوم هود عليه السّلام- دو پسر داشت كه يكى شديد و ديگرى را شدّاد ناميده بود، عاد درگذشت و آن دو پسر باقى ماندند و پادشاهان ستمگرى شدند و مردم در شرق و غرب زمين از آنها اطاعت مى كردند، شديد نيز درگذشت و شدّاد بلا منازع پادشاه گرديد.

و او به خواندن كتابها اشتياق وافرى داشت و چون نام بهشت و كاخها و ياقوت و زبرجد و لؤلؤهاى آن را شنيده بود مايل گرديد كه مانند آن را در دنيا بنا كند، و تا

گردنكشى و رقابتى با خداى تعالى كرده باشد و يك صد مهندس را

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:363

برگماشت (1) و زير نظر هر يك از آنان يك هزار كمك كار قرار داد و گفت: برويد و پاكيزه ترين و وسيعترين جاى زمين را معيّن كنيد و در آنجا براى من شهرى از طلا و نقره و ياقوت و زبرجد و لؤلؤ بنا كنيد و ستونهاى آن را از زبرجد قرار دهيد و در آن شهر كاخها و در آن كاخها غرفه ها و بر بالاى آن غرفه ها غرفه هاى ديگرى بسازيد و در كوچه باغهاى آن شهر درختهاى ميوه بكاريد و زير آنها جوى ها جارى كنيد كه من در كتابها خوانده ام كه بهشت چنين اوصافى دارد و دوست دارم كه مانند آن را در زمين بسازم. گفتند: اين همه جواهر و طلا و نقره را از كجا فراهم آوريم تا بتوانيم شهرى را با اين اوصاف بنا كنيم؟ شدّاد گفت: آيا نمى دانيد كه پادشاهى دنيا با من است؟ گفتند: مى دانيم، گفت برويد و بر همه معادن جواهر و طلا و نقره كسانى را بگماريد و در دست مردم نيز هر چه طلا و نقره يافتيد بگيريد تا نيازتان مرتفع شود.

و به همه شاهان شرق و غرب نوشتند و در طىّ ده سال انواع جواهر را فراهم آوردند و اين شهر را در مدّت سيصد سال براى وى ساختند و عمر شدّاد نهصد سال بود. چون به نزد وى آمدند و او را از اتمام بناى قصر آگاه كردند، گفت

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:364

برويد و بر گرداگرد آن حصارى بسازيد (1) و بر اطراف آن حصار هزار كاخ بنا كنيد و بر

فراز هر يك هزار پرچم برافرازيد كه هر يك از آن كاخها مقرّ يكى از وزراى من خواهد بود، آنها رفتند و همه آن كارها را به انجام رسانيدند و آمدند و او را از پايان كار آگاه كردند آنگاه مردم را براى تجهيز إِرَمَ ذاتِ الْعِمادِ فراخواند و ده سال نيز اين كار به طول انجاميد.

آنگاه پادشاه براى ديدار ارم حركت كرد و تنها يك شبانه روز مانده بود كه به آنجا برسد كه خداى تعالى بر او و همراهانش عذاب آسمانى فرو فرستاد و همه آنها را نابود كرد و نه او و نه هيچ يك از همراهانش نتوانستند بر آن ارم داخل شوند، آرى اين است داستان ارم ذات العمادى كه مانند آن در بلاد آفريده نشده است.

و من در كتابها خوانده ام كه مردى بر آن داخل مى شود و آنچه در آن است مى بيند بعد از آن بيرون مى آيد و مشهودات خود را براى مردم بازگو مى كند، امّا كسى باور نمى كند و به زودى در آخر الزّمان دينداران به آن درآيند.

مصنّف اين كتاب رضى اللَّه عنه گويد: اگر روا باشد كه در زمين بهشتى از چشمان مردمان نهان وجود داشته باشد و احدى از مردم بدان راه نبرد و وجود آن از

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:365

طريق اخبار براى آنها به اثبات رسيده باشد، (1) چگونه است كه وجود قائم عليه السّلام را در دوران غيبت از طريق اخبار نمى پذيرند، و اگر روا باشد كه شدّاد بن عاد نهصد سال عمر كند چگونه است كه روا نباشد قائم عليه السّلام به مانند آن و يا بيش از آن عمر كند، در حالى كه خبر

شدّاد بن عاد از ابى وائل است امّا اخبار قائم عليه السّلام از پيامبر اكرم و ائمّه اطهار صلوات اللَّه عليهم وارد شده است آيا اين جز مكابره در انكار حقّ و حقيقت است؟

و در كتاب «المعمّرون» از هشام بن سعيد حكايت كرده است كه گويد: در اسكندريّه سنگى يافتيم كه بر آن نوشته بود: من شدّاد بن عاد هستم همان كه ستونهاى استوارى بنا كرد كه مانند آن در بلاد آفريده نشده و لشكريان بسيار فراهم آوردم و به بازوى خود مكرهان را بستم، آنها را بنا كردم در حالى كه پيرى و مرگ نبود و سنگ در نرمى براى من چون گل بود و گنجى را در دريا نهادم كه دوازده منزل فاصله آن است و كسى جز امّت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم آن را استخراج نكند.

و اوس بن ربيعة بن كعب بن اميّة اسلمى دويست و چهارده سال زندگانى كرد و در اين باره چنين سرود:

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:366

(1)

آنقدر عمر كرده ام كه شدم از نواى حيات خويش ملول

نه فقط خود ز خويش دلتنگم همه خويشان ز خويش خويش ملول

چارده سال از دو صد بگذشت بعد از آن گشته ام ز خويش ملول

دشمنى كرد روز و شب با من دشمنم مى كند ز خويش ملول

عاجز و ناتوان شدم اكنون زين سبب گشته ام ز خويش ملول و ابو زبيد كه نامش بدر بن حرمله طائىّ بود و در آئين نصرانيّت دويست و پنجاه سال زيست.

و نصر بن دهمان يك صد و نود سال زندگانى كرد و دندانهايش ريخت و خردش زايل و موى سرش سپيد گرديد آنگاه امر مهمّى براى قومش پيش آمد كه نيازمند رأى او

شدند و از خداى تعالى خواستند كه خرد و جوانيش را به وى باز گرداند و عقل و جوانيش به وى بازگرديد و موى سرش سياه شد.

و سلمة بن خرشب انمارى در باره وى چنين سرود:

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:367

(1)

در اين دار نصر بن دهمان بزيست دويست و نود سال بى بيش و كم

دگر باره آمد جوانى گرفت قد و قامتش راست بى پيچ و خم

سياهى مويش بدو عود كردبه دنبال آن دانش و هوش هم

و ليكن پس از اين همه انقلاب سفير اجل آمدش دمبدم و سويد بن حذّاق عبدى دويست سال زيست.

و جعشم بن عوف بن جذيمه زمانى طولانى زيست و چنين سرود:

خدايا تا به كى جعشم ميان زنده ها باشدنه او را قدرتى در تن نه در ذاتش غنا باشد خيالى باطل است آنكه اجل را هم دوا باشد و ثعلبة بن كعب بن زيد اوسى دويست سال زندگانى كرد، آنگاه چنين سروده است كه: (2)

مصاحب بودمى با مردمانى كه خفتند از پس اين زندگانى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:368 نه از ايشان ندايى در جهان است نه بر آنان رسد پاسخ زمانى

گذشتند از پس راهى كه رفتندمرا باشد از آن ياران نشانى

درازى يافت عمرم بعد آنهابه دل مى سوزم از داغ نهانى

بدل كردم بجاى مرگ اميدهمين باشد نشان از جاودانى و رداءة بن كعب نخعى «1» سيصد سال زندگانى كرد و چنين سرود:

ز همزادان من حقّا كه ديّارى دگر نيست عزيزانم همه رفتند و دلدارى دگر نيست

از اين پس در ميان زندگان نامم نباشدخريدار چنين عمرى به بازارى دگر نيست و عدىّ بن حاتم طائى صد و بيست سال زندگانى كرد.

و اماباة بن قيس كندى يك صد و شصت سال زندگانى كرد.

و عميرة

بن هاجر يك صد و هفتاد سال و يا چنان كه خود گويد دويست و ده سال زندگانى كرد و چنين سرود:

______________________________

(1) في بعض النسخ «رداد بن كعب». و أورده ابو حاتم السجستاني في «المعمّرون» بعنوان جعفر بن قرط بن- كعب بن قيس بن سعد و ذكر له شعرا، و لعلّه كعب بن رداة النخعيّ كما ذكره ابن الكلبي على قول السّجستاني.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:369

(1)

دو صد سال و ده سال بر من گذشت در اين مرغزار پر از غدر و كين

در اين حال نه مرده ام بى نيازنه حالى كه فرمان دهد هان و هين

نباشد كسى از عشيره به خاك كه گورى برو برنچيدم چنين و عرّام بن منذر «2» در دوران جاهليّت زمانى طولانى زيست و خلافت عمر بن- عبد العزيز را نيز درك كرد و او را در حالى كه استخوانهاى گلوگاهش پائين و بالا شده بود و ابروانش بر روى چشمانش فرو ريخته بود به نزد عمر بن عبد العزيز آوردند و به او گفتند: از چه زمانى در قيد حياتى؟ گفت:

از آن وقتى كه ذو القرنين حاكم بود در دنياجهان را ديده ام من با تمام پستى و بالا

اگر پيراهنم از تن برون آيد نمى بيندكسى ما بين عظم و پوست لحمى بر تنم پيدا

______________________________

(2) في بعض النسخ و الكتب «عوام بن المنذر».

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:370

(1) و سيف بن وهب طائىّ دويست سال زندگانى كرد و چنين سرود:

شتابان به سوى اجل مى روم مپندار در اين سخن كاذبم

جوان بودم و از كفم رفت زودقدر غالب آمد مرا در ربود

چه بسيار دشمن فرو كوفتم چه بسيار ياران كه بنواختم

كه اين خلق مغرور از حقّ يله بيايند سوى خدا يكسره و ارطاة

بن دشهبه مزنىّ يك صد و بيست سال زندگانى كرد و او را ابو الوليد مى گفتند، عبد الملك بن مروان از او پرسيد: اى ارطاة از شعر تو چه باقى است؟

گفت: اى امير المؤمنين! من نمى نوشم و به طرب نمى آيم و خشمگين نمى شوم و شعر بر يكى از اين حالات پديد آيد، با وجود اين مى گويم:

شب و روز گويا كه ما را خوردبدانسان كه خاك آهن ريز را

چو بر نفس آدم بيايد اجل به ناگه ببرّد همه چيز را

و دانم كه بر من بتازد اجل به قلبم زند نيزه تيز را (2) عبد الملك از استماع اين سخن بر خود لرزيد و گفت: اى ارطاة! چه

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:371

مى گويى؟ ارطاة گفت: اى امير المؤمنين كنيه من ابو الوليد است و شايد كه مرا به كنيه ام بخوانى.

و عبيد بن ابرص سيصد سال زندگانى كرد و چنين سرود:

زمانه فنا كرد عمر مرااز آن پس كه مردند ياران همه

به دل هست داغ عزيزان مراز مردن نباشد مرا واهمه

كنون راز گويم به نجم سماكه يارى مرا نيست جز ماه و مه سپس نعمان بن منذر در آن روز كه غضبناك شد او را دستگير كرد و كشت و شريح بن هانى يك صد و بيست سال زندگانى كرد و در زمان حجّاج بن يوسف كشته شد و در پيرى و ضعف خود چنين سرود:

بسى رنج بردم به عمر درازحذر كردم از كينه و حرص و آز

زمانى پى مشركان زيستم ندانستمى در جهان كيستم

از آن پس به نزد پيمبر شدم به آئين اسلام رهبر شدم

ابو بكر را ديدمى بعد از اوعمر هم گرفتى خلافت از او

به مهران و ششتر حاضر بدم علىّ را تو گويى

كه قنبر بدم

به صفّين حاضر شدم بى امان از آن سو شدم جانب نهروان

خدا را كه عمرم درازى گرفت اجل روزگارم به بازى گرفت

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:372

(1) و مردى از بنى ضبّه كه به او مسجاح مى گفتند زمانى طولانى زيست و چنين سرود:

در آفاق گشتم زمانى درازكنون مرگ مى آيدم بى امان

برفتم و ليكن اگر شب رودشبى ديگر آيد بمانند آن

چنين است ماه و چنين است سال حيات است در اين سرا جاودان و لقمان عادى كبير پانصد و شصت سال زندگانى كرد كه معادل عمر هفت كركس است- و هر كركس هشتاد سال زنده مى ماند- و او از باقيمانده هاى عاد اوّل بود.

و روايت شده است كه او سه هزار و پانصد سال زندگانى كرد و جزء نمايندگان عاد بود كه آنها را به حريم كعبه فرستادند تا براى نزول باران دعا كند و عمر هفت كركس به وى داده شد و او يك جوجه كركس نرى را گرفت و آن را بالاى كوهى كه در پائين آن منزل داشت پرورش مى داد و آن كركس به عمر خود زنده بود و چون مى مرد جوجه كركس ديگرى مى گرفت و پرورش مى داد تا آنكه نوبت رسيد به آخرين آنها كه «لبد» نام گرفت و عمرش از همه طولانى تر شد و در باره آن گفته شده است: روزگار بر لبد طولانى شد.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:373

(1) و در باره لقمان عادى اشعار معروفى گفته اند و نيروى سمع و بصر وى نيز چنين بود و در باره وى احاديث بسيارى وجود دارد.

و زهير بن جناب «1» سيصد سال زندگانى كرد.

و مزيقيا كه نامش عمر بن عامر بود هشتصد سال زندگانى كرد و او همان ماء

السماء است، زيرا هر جا منزل مى كرد آنجا زنده مى شد بمانند ماء سماء و او را مزيقيا مى گفتند چون هشتصد سال زندگانى كرد، چهار صد سال رعيّت بود و چهار صد سال پادشاه. و او هر روز دو جامه مى پوشيد و آنگاه دستور مى داد كه آنها را پاره پاره كنند تا ديگرى آنها را نپوشد.

و هبل بن عبد اللَّه ششصد سال زندگانى كرد.

و ابو طمحان قينىّ يك صد و پنجاه سال زندگانى كرد.

و مستوغر بن ربيعة سيصد و سى سال زندگانى كرد، سپس اسلام را درك كرد او مسلمان نشد و او شعر معروفى دارد.

______________________________

(1) في بعض النسخ «حباب».

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:374

(1) و دريد بن زيد چهار صد و پنجاه سال زندگانى كرد و در باره آن چنين سرود:

به زير دست و پاى روزگارم به پيكار فنا درگير و دارم

زمانه اين نوا را خوش سرايدتبه سازم هر آن چيزى كه سازم او در حال احتضار فرزندان خود را فراخواند و چنين گفت: اى فرزندان من! شما را وصيّت مى كنم كه به مردم بد كنيد و معذرت خواهى آنان را نپذيريد و از لغزش آنان در نگذريد ...

و تيم اللَّه بن ثعلبه دويست سال زندگانى كرد.

و ربيع بن ضبع دويست و چهل سال زندگانى كرد و اسلام را درك كرد امّا مسلمان نشد.

و معدى كرب حميرىّ دويست و پنجاه سال زندگانى كرد.

و شرية بن عبد اللَّه جعفىّ سيصد سال زندگانى كرد و بر عمر بن خطّاب در مدينه وارد شد و گفت: من اين درّه اى را كه شما در آن هستيد ديدم نه قطره اى نه آبى و نه درختى هيچ ندارد و ديگرانى از قوم من همين

شهادت شما را مى گويند- كه

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:375

مقصود او «لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ» بود- (1) و همراه او فرزندش بود كه به كنارى مى رفت و خرف شده بود، به او گفتند: اى شرية! آيا اين فرزند توست كه خرف شده است و تو هنوز بقيّه اى دارى؟ گفت: به خدا سوگند من با مادر او در هفتاد سالگى ازدواج كردم و او زنى عفيف و مستور بود اگر از او خرسند بودم از او چشم روشنى داشتم و اگر بر او خشم مى گرفتم نزد من مى آمد و دلجوئى مى كرد تا خشنود مى شدم ولى اين پسرم با زنى بد كلام و بدكردار ازدواج كرد اگر چشم روشنى برايش حاصل مى شد متعرّض او مى گرديد تا به خشم آيد و اگر خشمگين مى شد او را طرد مى كرد تا هلاك شود.

ابو القاسم محمّد بن قاسم مصرىّ گويد: خداوند به ابو جيش «3» حمادويه فرزند احمد بن طولون آنقدر از گنجهاى مصر بخشيد كه به احدى نبخشيده بود و به جنگ در ميان اهرام رفت، دوستان و همنشينان و خاصّانش به او سفارش كردند كه متعرّض اهرام نشود، زيرا هر كس متعرّض آنها شده عمرش كوتاه گرديده است و او در اين باره اصرار داشت، و هزار كارگر گمارد تا در آن را پيدا كنند و آنها

______________________________

(3) في بعض النسخ «أبا الحسن» و كذا فيما يأتي.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:376

يك سال كار كردند و دلتنگ و خسته و مأيوس شدند (1) و چون خواستند دست از عمل كشيده و باز آيند، زيرزمينى كشف كردند و پنداشتند اين همان درى است كه در جستجوى آنند و چون به آخر آن رسيدند به يك

سنگ مرمر قائمى برخوردند و پنداشتند كه در همان است و تلاش بسيارى كردند تا آنكه آن را از جا درآورده و بيرون آوردند، محمّد بن مظفّر گويد: در پشت آن، شى ء ميان پرى بود كه بر شكستن آن توانا نبودند و آن را يك جا بيرون آوردند و پاكيزه ساختند و بر آن نوشته اى يونانى ظاهر شد، آنگاه حكيمان و دانشمندان مصر را گرد آوردند امّا نتوانستند آن را بخوانند.

و در ميان مردم مردى بود كه او را ابو عبد اللَّه مدينىّ مى گفتند كه يكى از حافظان و دانشمندان دنيا بود و به ابو جيش حمادويه گفت: در بلاد حبشه اسقفى را مى شناسم كه عمر درازى كرده است و سيصد و شصت سال از زندگانى او مى گذرد و اين خط را مى شناسد و او مى خواست كه اين خط را به من تعليم دهد امّا اشتياق من به فراگيرى علوم عربى نگذاشت كه من نزد او بمانم و او هم اكنون در قيد حيات است. ابو جيش به پادشاه حبشه نامه اى نوشت و از وى درخواست كرد كه آن اسقف را به نزد وى بفرستد و او چنين پاسخ داد كه او

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:377

پيرمردى سالخورده است كه زمانه او را خورد كرده (1) و اين آب و هوا و اين اقليم او را نگاه داشته است و اگر به آب و هوا و اقليمى ديگر منتقل شود و حركت و سختى و مشقّت سفر بيند ممكن است تلف شود و وجود او براى ما شرافت و خرّمى و آرامش خاطر است و اگر شما كتيبه اى داريد كه بايستى آن را بخواند و يا تفسير

كند و يا پرسشى از او داريد آن را براى من بنويسيد و آن سنگ را از نزديكى اسوان از صعيد اعلى برداشته و با شتاب به حبشه كه در نزديكى اسوان است بردند و چون به نزد آن اسقف رسيد آن را خواند و به حبشى تفسير كرد، سپس آن را به عربى برگرداندند و در آن نوشته بود:

من ريّان بن دومغ هستم، از ابو عبد اللَّه مدينىّ پرسيدند ريّان كيست؟ گفت: او پدر عزيز مصر است كه در زمان يوسف پيامبر عليه السّلام زندگانى مى كرد و نامش وليد بن ريّان بن دومغ است و عزيز مصر هفتصد سال زندگانى كرد و پدرش ريّان هزار و هفتصد سال بزيست و عمر دومغ سه هزار سال بود.

و در آن نوشته بود من ريّان بن دومغ هستم كه در جستجوى سرچشمه نيل اعظم بيرون آمدم و همراه من چهار هزار هزار تن بودند و هشتاد سال سير كرديم

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:378

تا آنكه به ظلمات و بحر محيط بر دنيا رسيديم (1) و ديديم كه رود نيل بحر محيط را قطع مى كند و از ميان آن عبور مى نمايد و ديگر راهى براى دنبال كردن آن نبود و براى من تنها چهار هزار تن باقى ماند و من بر مملكت خود ترسيدم و به مصر بازگشتم و اهرام و برانى و آن دو هرم را بنا كردم و گنجها و ذخاير خود را در آنها نهادم و اين اشعار را سرودم:

كمى علم دارم از اين كائنات و ليكن خدا داند از غائبات

همه ساختم كار خود استواربفرموده خالق كردگار

به سرچشمه نيل پرسان شدم ندانستم آخر پريشان شدم

بسى سير كردم به بحر

و به برّفزون شد ز هشتاد سالم سفر

به هر جنّ و انسى گذارم فتادبه درياى تارى قرارم فتاد

به جايى كه منزل پس از آن نبودتوان كسى تا بدانسان نبود

دگر باره سوى وطن آمدم ز غربت به سختى به جان آمدم

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:379

(1)

منم مالك مصر و اهرام آن منم بانى برنى و بام آن

همه كار دستم به مصر اندر است به حكمت جهان بوستان يكسر است

در آنجا عجائب فزون از هزاركنوز زمينى گرفته قرار

ولىّ خداوند ظاهر شوداز آن پس كه دنيا به آخر شود

گشايد همه قفلهاى زمين هويدا كند بوالعجب هاى چين

سرآغاز كارش ز بيت خداست مآلش بلندى و نام على است

چو بگذشت هشت و نه و چار و دوز قتل على يك نود سال نو

دگر باره هفتاد سالى چو رفت جهان را بگيرد به نازى بدست

پس آنگه نمايان شود گنجهاثمر مى دهد آن همه رنجها

نوشتم چنين آرمانى به سنگ اجل گيردم بعد از آنم به چنگ چون سخن بدينجا رسيد ابو جيش حمادويه گفت: اين امرى است كه هيچ كس جز قائم آل محمّد عليه السّلام از پس آن برنيايد و آن سنگ نوشته را چنان كه

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:380

بود به جايگاهش برگردانيد.

(1) و يك سال بعد ابو جيش كشته شد، طاهر خادم او را در حال مستى در بسترش سر بريد و از آن تاريخ خبر اهرام و بانى آن معلوم گرديد، آرى اين صحيح ترين گفتار در باره نيل و اهرام است.

و ضبيرة بن سعد قرشىّ يك صد و هشتاد سال زندگانى كرد و اسلام را درك كرد و به مرگ ناگهانى درگذشت.

و لبيد بن ربيعه جعفرى يك صد و چهل سال زندگانى كرد و اسلام را درك كرد و مسلمان

شد و چون به هفتاد سالگى رسيد چنين سرود:

چو هفتاد پشت سر انداختم رداى خود از دوش انداختم و چون به هفتاد و هفت سالگى رسيد چنين سرود:

چو هفتاد و هفت سال بر من گذشت فغان از درونم ز گردون گذشت

به آمال نفس تو نايل شودچو عمرت به هشتاد كامل شود

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:381

(1) و چون به نود سالگى رسيد چنين سرود:

نود ساله ديگر عنان دار نيست به بزم رقيبان ورا بار نيست

فلك تير مى افكند بى امان به مردان عارى ز تير و كمان

اگر تير افلاك مرئى بدى مرا تير نيكو و مرضى بدى و در يك صد و ده سالگى سرود:

صد و ده اگر عمر يابى خوش است فزونش تو گويى كه مردم كش است و در يك صد و بيست سالگى سرود:

به پيش از تباهى بسى زيستم چه مى شد كه جاويد مى زيستم و در يك صد و چهل سالگى سرود:

دگر گشته ام از حياتم ملول چه گويم به اين مردمان سئول؟

زمان غالب آيد به مردان مردطويل است بر روزگاران امد

شب و روز مى آيد و مى رودخلايق به دنبال خود مى برد

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:382

(1) و چون مرگش فرا رسيد به پسرش گفت: اى پسر جان پدرت نمرده است بلكه فانى شده است، هنگامى كه پدرت قبض روح شد چشمانش را ببند و او را رو به قبله كن و جامه اش را بر وى افكن و مسلما كس بر من ناله سر ندهد و زارى نكند و آن كاسه بزرگى كه با آن از ميهمانان پذيرايى مى كردم بياور و آن را پر از طعام كن و به مسجد خود به نزد ميهمانان من ببر و چون امام جماعت سلام نماز را برخواند آن را تقديم ايشان

كن تا از آن تناول كنند و چون فارغ شدند به آنها بگو: بر سر جنازه برادرتان لبيد بن ربيعة حاضر شويد كه خداى تعالى او را قبض روح كرده است، سپس چنين سرود.

چو بر خاك كردى پدر را پسربه گورش فرو ريز چوب و حجر

سپس صخره سخت بر وى بنه كه مسدود سازد همه روزنه

بدين حيله محفوظ ماند رخم؟نماند بجز خاك زين پيكرم و در حديث لبيد بن ربيعه در باره آن كاسه بزرگ روايت ديگرى چنين وارد شده است: گويند كه لبيد بن ربيعه نذر كرده بود كه چون باد شمال بوزد شترى را

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:383

قربان كند و آن كاسه مهمان را كه در اوّل حديث بدان اشارت رفت پر سازد.

(1) و چون وليد بن عقبة والى كوفه شد براى مردم خطبه خواند و حمد خداى تعالى بر زبان جارى ساخت و بر پيامبر اكرم درود فرستاد آنگاه گفت: اى مردم! آيا حال لبيد بن ربيعه و شرافت و جوانمردى وى را شنيده ايد؟ آيا مى دانيد كه وى نذر كرده است كه چون باد شمال بوزد شترى را قربان كند؟ پس ابو عقيل را در جوانمرديش يارى كنيد، سپس از منبر فرود آمد و پنج شتر براى وى فرستاد و اين اشعار را سرود:

چو بينى كه قصّاب بر در بوديقين دان كه باد شمال آمده

كه او رادمردى بود جعفرىّ نسب را به اوج كمال آمده

سخىّ و وفىّ و جواد و كريم ز عسرت به قلبش ملال آمده و گفته اند كه بيست شتر براى وى فرستاد و چون هديّه امير به وى رسيد گفت: خدا به امير جزاى خير دهد او مى داند كه من شعر نمى گويم، ولى

اى دخترك بيرون بيا و دختر بچّه اى پنجساله بيرون آمد و به او گفت: شعر امير را پاسخ گو و او آمد و شدى كرد و گفت: بسيار خوب و اين اشعار را سرود:

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:384

(1)

چو بر ما وزد بادهاى شمال بخوانيم و گوئيم از جان وليد!

كه او رادمردى كريم و سخى است فرستاده اشتر به خان لبيد

شترهاى معظم كه گويى بر آن نشسته فرازش به كوهان عبيد

خدايت جزايت به نيكى دهدكه پختيم و كرديم در آن تريد

كرامت چنين است اى ذو كرم بمانده است در كام جانان مزيد لبيد گفت: اى دخترم! نيكو سرودى جز آنكه در اين اشعار مسألت و گدايى كردى، گفت: مسألت و گدايى از پادشاهان خجالت ندارد، گفت: اى دخترم تو از ديگران شاعرترى! و ذو الاصبح عدوانىّ سيصد سال زيست.

و جعفر بن قبط سيصد سال زندگانى كرد.

و به درك اسلام نايل آمد.

و عامر بن ظرب عدوانىّ سيصد سال زندگانى كرد.

و محصن بن عتبان دويست و پنجاه سال زندگانى كرد و در اين باره چنين

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:385

سرود: (1)

چو بر ما رود روزگارى درازنباشد درى بر رخ پير باز

دو داعى مرا سوى خود خوانده اندبه گوشم سرودند آهسته راز

دگر ناتوانم ز برخاستن روم بر نشيب و شوم بر فراز

مصيبت بود در جهان زيستن به فقر و مرض روزگارى دراز

زمانه خيانت كند بر همه بگيرد نصيبش ز مردم به ناز و عوف بن كنانه كلبى سيصد سال زندگانى كرد و چون وفاتش فرا رسيد فرزندانش را گرد آورد و به آنها چنين وصيّت كرد: اى فرزندانم وصيّت مرا مراعات كنيد كه اگر چنين كنيد پس از من سادات قوم خود خواهيد بود:

خداى خود را پرهيزكار باشيد و اندوه

مخوريد و خيانت نورزيد و درندگان را از بيشه هايشان بيرون نكشانيد كه پشيمان خواهيد شد و با چشم پوشى از بديهاى مردم از آنها درگذريد تا سالم باشيد و صلاح يابيد و از ايشان درخواستى نكنيد و خود را از آنها جدا نسازيد و جز در برابر ظلم خاموش باشيد تا مورد-

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:386

ستايش واقع شويد (1) و بر مردم محبّت كنيد تا در سينه هاى آنها حقد و كينه اى از شما نباشد و آنها را از منافع محروم نسازيد تا شاكيان پديدار نشوند و خود را از مردم در پرده نگاهداريد تا آرامش خاطر يابيد و با آنها بسيار منشينيد كه وقار شما زايل خواهد شد و چون مشكلى پيش آمد بردبار باشيد و لباس مناسب زمانه را بپوشيد كه نام نيك به همراه تنگدستى از بدنامى به همراه رفاه بهتر است و با هر كس كه براى شما تواضع كند تواضع كنيد كه دوستى نزديكترين وسايل است و بدترين گرفتارى دشمنى است و بر شما باد كه وفادارى كنيد و فريبكارى نكنيد تا قلوبتان در امان باشد [و شنواى عدل باشيد] و حسب خود را با ترك دروغ زنده كنيد زيرا آفت جوانمردى دروغگويى و خلف وعده است و مردم را از وضع خود آگاه نكنيد كه در چشم ايشان خوار خواهيد شد و گمنام مى شويد و از غربت بپرهيزيد كه آن خوارى است و دختران خود را به همرديفان آنها بدهيد و براى نفوس خود معالى امور را بجوييد و زيبايى زنان شما را از صحّت باز ندارد كه ازدواج با زنان كريمه از مدارج شرف است و با قوم خود فروتن

باشيد و با آنها

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:387

جفا نكنيد تا به آرزوهاى خود برسيد (1) و در امورى كه اتّفاق دارند با آنها مخالفت نكنيد زيرا مخالفت، رئيس مطاع را خوار مى سازد و بايد كه ابتدا به قوم خود نيكى كنيد و بعد از آن به ديگران و سراهاى خود را از اهل آن خالى نسازيد كه خالى ساختن آن خاموش كردن اجاق و جلوگيرى از حقوق است و در ميان خود سخن چينى را ترك كنيد و هنگام بروز حوادث زمانه يك ديگر را يارى نمائيد تا غلبه يابيد و كوچ نكنيد مگر براى سودى كه در وطن به آن نرسيد و همسايه را اكرام كنيد تا آستانه شما بركت يابد و ميهمان را بر خود مقدّم داريد و با سفيهان بردبار باشيد تا اندوه شما اندك شود و از تفرقه و جدايى بپرهيزيد كه آن خوارى است و بر خود بار بيش از توان تحميل نكنيد مگر در حالى كه مضطر باشيد و آنگاه كه عذر شما آشكار گردد ملامت نشويد و اگر قدرتمند باشيد بهتر از آن است كه در اضطرار با معذرت خواهى يك ديگر را يارى كنيد و جدّيت كنيد كه جدّيت مانع ستم كشيدن است و بايد كه وحدت كلمه داشته باشيد تا عزّت يابيد و شمشيرتان برّان باشد و آبروى خود را نزد غير كريم و لئيم ننهيد كه تقصير كار خواهيد بود و به يك ديگر حسد نورزيد كه هلاك خواهيد شد و از بخل اجتناب

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:388

كنيد كه آن مرضى است (1) و با جود و ادب و با همدستى اهل فضل و كمال بناى معالى

را بسازيد و با بخشش محبت را خريدارى كنيد و اهل فضل را احترام نمائيد و از تجربيّات ديگران بهره گيريد و كار نيكوى اندك را هم به جاى آوريد كه براى آن نيز ثوابى است و مردان را كوچك مشماريد كه خوار خواهيد شد و انسان در گرو دو عضو كوچك است دل هوشمند و زبان گويا و چون حادثه وحشتناكى شما را ترسانيد پيش از شتاب طمأنينه پيشه سازيد و با اظهار دوستى نزد شاهان خواستار منزلت باشيد كه آنان هر كه را خوار سازند خوار خواهد شد و هر كه را رفعت دهند رفيع خواهد شد و بزرگوارى كنيد تا ديدگان به شما دوخته شود و با وقار تواضع كنيد تا خداى تعالى شما را دوست بدارد. آنگاه چنين گفت:

نه هر مرد خردمندى بود ناصح نه هر مرد نصيحت گر بود عاقل

خدا را اى پسر هرگز مشو غافل اگر مرد نصيحت گو بود عاقل و صيفى بن رياح كه يكى از بنى اسد است دويست و هفتاد سال زندگانى كرد و مى گفت: تو بر برادرت در هر حال تسلّط دارى مگر در جنگ و چون مرد

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:389

سلاح برگيرد ديگر تسلّطى بر او ندارى (1) و شمشير برّان بهترين واعظ است و ترك مفاخره براى جلب ثنا بهتر است و سريع ترين عقوبتها عقوبت سركشى و ستم است و بدترين پيروزيها تجاوز كردن است و پست ترين خلق و خوها ضيق ترين آنهاست و عتاب و گلايه فراوان بى ادبى است، و او هنگامى كه اين وصايا را مى گفت سر عصاى خود بر زمين مى كوبيد و آن ضرب المثل شد.

نكوبد حكيمى عصا بر زمين به هنگام صحبت به نازى چنين

و عبّاد بن شدّاد يك صد و پنجاه سال زندگانى كرد.

و اكثم بن صيفىّ كه از بنى اسد است سيصد و شصت سال زندگانى كرد و بعضى گفته اند يك صد و نود سال و به درك دوران اسلام نايل شد و در اسلام آوردن وى اختلاف است و بيشتر رجاليان مى گويند كه اسلام نياورده است و در باره عمر خود چنين سرود:

نود تا به صد سال عمرى بس است كه عاقل بگيرد از آن پس ملال

نود سال و صد سال من زيستم اگر چه نباشد به عمرم كمال

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:390

(1) و محمّد بن مسلمه گويد: اكثم بن صيفىّ براى اسلام آوردن پيش آمد و پسرش او را در حالى كه عطشان بود بكشت و شنيدم كه اين آيه در باره وى نازل گشت:

وَ مَنْ يَخْرُجْ مِنْ بَيْتِهِ مُهاجِراً إِلَى اللَّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ يُدْرِكْهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَى اللَّهِ «1» و عرب در حكمت هيچ كس را بر وى تقدّم نداده است، و چون بعثت رسول خدا را شنيد پسرش حليس «2» را براى تحقيق فرستاد و به او گفت: اى پسر جان من تو را چند كلمه پند مى دهم آنها را از من فراگير و از هنگامى كه مى روى تا زمانى كه بازمى گردى آنها را به كار بند: حقّ ماه رجب را ادا كن و آن را از ماههاى حرام بشمار تا ريختن خون تو را حلال نشمارند كه حرام خود را تحريم نمى كند بلكه اهل آن است كه آن را تحريم مى نمايد، و بر هر قومى گذر كردى نزد عزيزترين آنها وارد شو و با شريف ترين آنها بپيوند و از ذليل بر

حذر باش كه او خود را خوار كرده است و اگر او خود را عزيز مى داشت قومش نيز او را عزيز مى شمردند، و چون بر اين مرد وارد شدى بدان كه من او را و نسبش را مى شناسم او از خاندان قريش است كه عزيزترين عرب هستند و او از دو حال خارج نيست يا مرد با شخصيّتى است و اراده پادشاهى دارد و به واسطه عزّتش براى پادشاهى خروج كرده است، پس او را توقير كن و گرامى بدار و در مقابل او

______________________________

(1) النساء: 99.

(2) في بعض النسخ «حبيشا».

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:391

بايست و جز با اذن او منشين (1) و جايى بنشين كه به تو فرمان مى دهد و اشاره مى نمايد كه اين ادب شرّ او را از تو مى گرداند و تو را از خير او بهره مند مى گرداند، و يا آنكه پيامبر است و خداى تعالى به حواس توهّم و تجسّم و هر كه را بخواهد به پيامبرى برگزيند خطا نمى كند تا مورد عتاب واقع شود و كارها به اراده اوست، پس اگر پيامبر بود همه كارهاى او را درست و گفتارش را راست خواهى يافت و او را در نزد خود متواضع و در برابر خداوند خوار خواهى يافت، پس تو هم در برابر او متواضع باش و بى اذن من كارى انجام مده كه رسول اگر از جانب خود كارى را انجام دهد از دستور آنكه وى را فرستاده خارج خواهد شد و چون ترا به نزد من باز فرستاد گفتارش را حفظ كن كه اگر در گفتار او توهّم كنى و يا آنكه آن را فراموش نمايى مرا به رنج ارسال فرستاده ديگرى

خواهى انداخت.

و اين نامه را هم به همراه وى فرستاد: «به نام تو اى خداوند»: اين نامه از جانب بنده اى به جانب بنده اى است، امّا بعد آنچه به تو رسيده به ما نيز برسان كه از ناحيه تو به ما گزارشى رسيده است كه حقيقت آن را نمى دانيم، پس اگر به تو نشان داده اند به ما نيز نشان بده و اگر به تو آموخته اند به ما نيز بياموز و ما را در

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:392

گنجينه خود شريك ساز و السّلام.

(1) و گفته اند كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در پاسخ او چنين نوشت: از محمّد رسول خدا به اكثم بن صيفى: خدا را نزد تو ثنا مى گويم، خداى تعالى مرا فرمان داده است كه بگويم: «

لا اله الّا اللَّه

» و مردم را به گفتن آن دستور دهم، همه مردم خلايق خداى تعالى هستند و همه كارها از آن اوست، ايشان را مى آفريند و مى ميراند و مبعوث مى كند، و بازگشت به سوى اوست، من شما را به آداب پيامبران تأديب مى كنم و از خبر بزرگ پرسش مى شويد وَ لَتَعْلَمُنَّ نَبَأَهُ بَعْدَ حِينٍ.

و چون نامه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم به او رسيد به فرزندش گفت: پسر جان چه ديدى؟ گفت: ديدم كه به مكارم اخلاق فرمان مى دهد و از اخلاق پست باز مى دارد، اكثم صيفى بنى تميم را گرد آورد و گفت: اى بنى تميم سفيه نباشيد، زيرا هر كس بشنود متعهّد خواهد بود و هر كس براى خود رأيى دارد، امّا سفيه سست رأى است گرچه تنش نيرومند باشد و كسى كه عقل ندارد خيرى در او

نيست.

اى بنى تميم من پير شده ام و خوارى پيرى بر من درآمده است پس چون از من امر نيكويى ديديد بدان عمل كنيد و اگر امر زشتى ديديد مرا به راستى بياوريد تا بدان استوار شوم، اين فرزندم به نزد من آمده است و با آن مرد بزرگ گفتگو

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:393

كرده است (1) او را ديده است كه به نيكى فرمان مى دهد و از زشتى باز مى دارد و محاسن اخلاق را مى گيرد و از اخلاق پست باز مى دارد و مردم را فرا مى خواند كه تنها خدا را بپرستند و بتها را ترك كنند و به آتش سوگند نخورند و مى گويد كه او رسول خداست و پيش از او نيز رسولانى بوده اند كه كتابهايى داشته اند و من نيز مى دانم كه پيش از او رسولانى بوده اند كه مردم را به پرستش خداى يكتا فرا خوانده اند، سزاوارترين مردم به نصرت و يارى او شماها هستيد، اگر آنچه بدان دعوت مى كند حق است آن به سود شماست و اگر باطل است شما سزاوارترين مردمى هستيد كه بايد از او دفاع كنيد و بر او پرده پوشى نمائيد.

و اسقف نجران اوصاف او را مى گفت و سفيان بن مجاشع پيش از اين از او ياد مى كرد و نام پسرش را نيز محمّد نهاد و انديشمندان شما مى دانند كه فضيلت در آن چيزى است كه وى بدان فرا مى خواند و به آن فرمان مى دهد، پس در كار او پيش قدم باشيد و نه دنباله رو و از او پيروى كنيد تا شرافت يابيد و برتر عرب باشيد و پيش از آنكه به كراهت به آئين وى درآئيد به طوع و رغبت به

دين وى بگرويد، من امرى را مى بينم كه خرد و آسان نيست، و تمام قلّه ها و بلنديها را فتح خواهد كرد، اين مسلكى كه وى مردم را به آن فرا مى خواند اگر هم دين نباشد

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:394

لا اقل دستورات اخلاقى نيكويى است، (1) پس از من اطاعت كنيد و از دستوراتم پيروى نمائيد تا براى شما چيزى را مسألت كنم كه هرگز از شما جدا نشود شما از همه قبايل عرب بيشتر خواهيد شد و بلاد شما افزون تر خواهد گرديد، من امرى را مى بينم كه هر ذليلى دنبال آن برود، عزيز خواهد شد، و هر عزيزى كه آن را ترك كند ذليل خواهد شد. شما از او پيروى كنيد تا عزّتتان افزون شود و كسى مانند شما نباشد، اوّل براى آخر چيزى را باقى نخواهد گذاشت و اين امرى است كه دنباله اى دارد، آن كس كه بدان سبقت گيرد باقى خواهد ماند و دومى به او اقتدا خواهد كرد، پس از كارهايتان دست برداريد تا نيرومند شويد و احتياط درماندگى است.

پس از آن مالك بن نويره گفت: اين شيخ شما خرف شده است و اكثم گفت:

واى بر مشاركت غم دار و بى غم، اى مردم! چرا خاموشيد؟ آفت موعظه روى گردانى از آن است.

واى بر تو اى مالك كه تو نابود خواهى شد، چون حقّ قيام كند هر كه با آن برخيزد بلندى مى يابد و هر كه با آن بستيزد به خاك هلاكت خواهد افتاد و بر تو باد كه از آنها نباشى، امّا اگر مى خواهيد از من پيشى گيريد برويد شتر مرا

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:395

بياوريد تا سوار شوم و از شما كناره گيرم، (1) شتر

خود را خواست و سوار شد و پسرانش و برادرزادگانش دنبال او رفتند، گفت: من تأسّف مى خورم بر امرى كه آن را ادراك نمى كنم و بر من پيشى نگرفت.

قبيله طى كه داييهاى او بودند به او نامه نوشتند و ديگران مى گويند بنو مرّه كه داييهاى ديگرش بودند به او نامه نوشتند كه مواعظى براى آنها بنويسد كه با آنها زندگانى كنند و او نوشت:

امّا بعد، من شما را به تقواى الهى سفارش مى كنم و به صله رحم كه اصلش ثابت است و فرعش مى رويد و شما را از نافرمانى خداوند باز مى دارم و از اينكه از خويشان ببريد كه نه اصلى را ثابت مى گذارد و نه فرعى از آن مى رويد و بر شما باد كه از ازدواج با زنان احمق بپرهيزيد كه ازدواج با احمق پليدى است و فرزندش تباه است، و بر شما باد كه از شتر غافل نشويد و آن را گرامى بداريد كه آن دژهاى عرب است و گردن آن را جز در مواقع لزوم بر زمين ننهيد، زيرا مهر دختران و مايه جلوگيرى از خونريزى است و شير آن براى سالمندان تحفه و براى خردسالان غذاست و اگر شتر را به آسيا كردن وادارند آسيا هم مى كند و هر كس كه قدر خود را بشناسد هلاك نخواهد شد و نيستى عبارت از نداشتن عقل است و مرد درستكار هرگز بى مال نماند و بسا مردى كه از صد مرد بهتر باشد و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:396

بسا گروهى كه از دو قبيله بهتر باشد (1) و هر كه از زمانه گلايه كند گلايه او به درازا خواهد كشيد و هر كه راضى به قسمت

باشد زندگانيش نيكو خواهد شد، آفت رأى هواى نفس است و عادت زمام ادب را در دست دارد و نيازمندى همراه محبّت از بى نيازى همراه با دشمنى بهتر است و دنيا در گردش است آنچه از آن توست در ناتوانى هم به دست تو مى رسد گرچه در طلب آن كوتاهى كنى، و آنچه بر زيان توست با قدرت خود هم نتوانى آن را دفع كنى، و بى تابى در تنگدستى شرف را زايل مى سازد، و حسد دردى است كه درمانى ندارد، و سرزنش كردن سرزنش را به دنبال دارد، و هر كه روزى نيكويى كند به او نيكويى كنند، و سرزنش كردن سفاهت به همراه دارد، و ستون عقل بردبارى است و سررشته هر كارى صبر است و بهترين كارها از نظر فرجام عفو است و بهترين دوستى در تفقّد و احوال پرسى است و هر كس به نوبت و نه هر روز به ديدار دوستان برود محبّت را بيفزايد.

وصيّت اكثم بن صيفىّ در هنگام وفات: اكثم در هنگام وفات فرزندانش را گرد آورد و گفت: اى فرزندان من روزگار درازى بر من گذشته است و من پيش

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:397

از مرگ خود توشه اى به شما مى دهم: (1) شما را به تقواى الهى و صله رحم سفارش مى كنم و بر شما باد كه نيكى كنيد كه آن نيكى عدد را بيفزايد و ريشه را نابود نسازد و شاخه را درهم نشكند، شما را از معصيت خداوند و قطع رحم باز مى دارم كه با وجود آن اصل و فرعى ثابت نمى ماند، زبانتان را نگاه داريد كه زبان سرخ سر سبز مى دهد بر باد، گفتار حقّ، دوستى براى

من باقى نگذاشته است، گردنهاى شتر را منظور داريد و آن را جز در مواقع لازم بر زمين ننهيد كه در آن مهر دختران و مايه جلوگيرى از خونريزى است و بر شما باد كه از ازدواج كردن با زنان احمق بپرهيزيد كه ازدواج با احمق پليدى و فرزند او تباه است، اقتصاد در سفر حفظكننده تر است، و كسى كه بر آنچه از دست داده اندوهگين نشود بدنش را صيانت كرده است و كسى كه به آنچه دارد قانع باشد خوشحال خواهد بود و پيش از پشيمانى بايد پيشى گرفت، اگر در سر كارى باشم بهتر از آن است كه بر سر دم آن باشم، كسى كه قدر خود را شناخت هلاك نشود، و بى تابى نزد بلا آفت تجمّل است، مالى كه بدان پند گيرى از تو زايل نشده است، واى بر عالمى كه از جهل خود ايمن باشد، تنهايى عبارت از رفتن بزرگان است، امور وقتى پيش مى آيد با يك ديگر متشابه است و چون

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:398

مى رود زيرك و احمق هر دو آن را مى شناسد، (1) خوش گذرانى هنگام فراوانى نعمت حماقت است، و عزّت در طلب معالى است، و از سود كم خشمناك نشويد كه آن سود بسيار را جلب مى كند، تا از شما پرسش نشود پاسخ نگوييد، و بر چيزى كه خنده ندارد نخنديد، در دنيا با يك ديگر نيكى كنيد نه دشمنى، حسد از نزديكى برخيزد كه كسانى كه با يك ديگر جمع مى شوند نهادشان به جوش آيد، در دوستى بعضى با بعضى ديگر نزديكى مى كنند، به خويشاوندى اتّكال نكنيد كه جدا خواهيد شد، قريب كسى است كه جانش نزديك باشد

و بر شما باد كه در اصلاح مال خود بكوشيد و اموال جز به اصلاح شما به صلاح نيايد، و هيچ يك از شما بر مال برادرش اتكال نكند و آن را قضاى حاجت خود نداند كه كسى كه چنين كند مانند آن است كه بر آب چنگ مى زند، و هر كس بى نيازى پيشه سازد نزد كسان خود گرامى شود و اسب را گرامى داريد، سرگرم شدن با آزادگان غزل خوان نيكوست و صبر چاره بيچارگان است.

و قردة بن ثعلبه يك صد و سى سال در دوران جاهليّت زيست، سپس اسلام را درك كرد و به شرف مسلمانى نايل آمد

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:399

(1) و مصاد بن جناب يك صد و چهل سال زندگانى كرد.

و قسّ بن ساعده ايادى ششصد سال زيست و او همان كسى است كه مى گويد:

جوانى و عمرت چو فانى شوددگر برنگردد به اى كاش باز

چو رودى كه از كوه آيد به دشت نيايد به قله به كنكاش باز و لبيد در اين باره گفته است:

ز قسّ مانده است اين سخن يادگاركه اى كاش مى بودمى ماندگار و حارث بن كعب دويست و شصت سال زندگانى كرد.

مصنّف اين كتاب رضى اللَّه عنه گويد: اين اخبارى را كه در باره معمّرين ذكر كردم مخالفين ما نيز از طريق محمّد بن السّائب و محمّد بن اسحاق و عوانة بن حكم و عيسى بن زيد و هيثم بن عدىّ روايت كرده اند.

و از پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روايت شده است كه فرمود: هر چه در امّتهاى پيشين

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:400

واقع شده است (1) در اين امّت نيز طابق النعل بالنعل و مو به

مو واقع خواهد شد و اين دراز عمرى و غيبتها در حجّتهاى الهى در قرون گذشته واقع شده است پس چگونه مى توان قائم عليه السّلام را به واسطه غيبت و طول عمرش انكار كرد با وجود اخبارى كه در اين باب از پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و ائمّه عليه السّلام وارد شده است و آن اخبار را با اسانيدش در اين كتاب ذكر كرده ام.

غياث بن ابراهيم از امام صادق از پدران بزرگوارشان عليهم السّلام روايت كند كه پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمودند: هر چه كه در امّتهاى پيشين واقع شده است در اين امّت نيز طابق النّعل بالنّعل و مو به مو واقع خواهد شد.

جعفر بن محمّد بن عماره از امام صادق از پدرش و از جدّش عليهم السّلام روايت كند كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمودند: قسم به خدايى كه مرا به حقّ به عنوان پيامبر و بشير برانگيخت امّت من نيز سنّتهاى پيشينيان را طابق النّعل بالنّعل پيروى خواهند كرد حتّى اگر در امّت بنى اسرائيل مارى به سوراخى داخل شده باشد در

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:401

اين امّت نيز مارى به مانند آن داخل سوراخ خواهد شد.

(1) سعيد بن جبير گويد: از امام زين العابدين عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: در قائم عليه السّلام سنّتهايى از انبياء عليهم السّلام است، سنّتى از نوح و سنّتى از ابراهيم و سنّتى از موسى و سنّتى از عيسى و سنّتى از ايّوب و سنّتى از محمّد صلوات اللَّه عليهم امّا از نوح طول عمر است و امّا از ابراهيم ولادت نهانى و

كناره گيرى از مردم است و امّا از موسى خوف و غيبت است و امّا از عيسى اختلاف مردم در باره اوست و امّا از ايوب فرج بعد از شدّت است و امّا از محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم قيام با شمشير است.

و چون عمر طولانى براى پيشينيان درست است و اخبار جارى بودن سنّتها در قائم عليه السّلام يا دوازدهمين ائمّه عليهم السّلام نيز درست است روا نبود كه به جز اين معتقد بود كه اگر تا به هر اندازه در غيبت بود جز او قائمى باشد و اگر جز يك روز

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:402

از عمر دنيا باقى نمانده باشد (1) خداوند آن روز را به قدرى طولانى گرداند تا او خروج كند و زمين را پر از عدل و داد نمايد همچنان كه آكنده از ظلم و جور شده باشد، چنان كه از پيامبر اكرم و ائمّه پس از او نيز روايت شده است و اسلام حاصل نشود جز آنكه به روايات صحيحى كه از آنها وارد شده است تسليم بود، و لا حول و لا قوّة إلّا باللَّه العليّ العظيم.

و در دوره هاى گذشته هم هميشه جز اين نبوده است كه اهل دين و زهد و ورع خود را نهان مى كردند و كار خود را مى پوشانيدند و در هنگام امكان و امنيّت ظاهر مى شدند و هنگام ناتوانى و خوف پنهان مى شدند و اين روش دنيا از آغاز تاكنون بوده است پس چگونه است كه تنها امر قائم عليه السّلام در دوران غيبتش انكار شود؟ آيا اين جز به واسطه كفر و ضلالتى است كه در نفوس دشمنان دين و دشمنان پيامبر

و ائمّه عليهم السّلام موجود است؟

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:403

داستان بلوهر و بوذاسف

(1) محمّد بن زكريّا گويد: راويان اخبار چنين روايت كنند كه در زمانهاى گذشته در هندوستان پادشاهى بود كه لشكريانى فراوان و كشورى پهناور داشت، مردم از او مى ترسيدند و بر دشمنانش پيروز بود و با وجود اين مردى شهوت ران و اهل عيش و نوش و پيرو هوى و هوس بود، هر كس از اين شيوه دنياپرستى او تمجيد مى كرد نزد او عزيز و گرامى بود و هر كس كار ديگرى به او پيشنهاد مى كرد و از فرمان وى سر مى پيچيد دشمن و فريبكار به حساب مى آمد، از دوران كودكى و نوجوانى به پادشاهى رسيده بود و داراى انديشه اى اصيل و لسانى بليغ بود، تدبير امور مردم و اداره كردن آنها را نيكو مى دانست و مردم هم او را به اين صفت شناخته بودند و منقاد و مطيع وى بودند و هر سخت و آسانى در برابر وى خاضع بود، مستى جوانى و مستى پادشاهى و شهوت و خودبينى در وى جمع شده بود و پيروزى بر دشمنان و تسلّط بر مردم و انقياد آنها نيز بر آن

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:404

افزوده بود، (1) مردم را مى كشت و حقير مى شمرد و چون مردم او را مى ستودند و كارش را تمجيد مى كردند بر عجب و تكبّر وى مى افزود، همّتى جز دنيا نداشت و دنيا هم به او روى آورده بود و هر چه مى خواست بدان مى رسيد، جز آنكه فرزندانش همه دختر بودند و پسرى برايش به دنيا نيامد، پيش از آنكه وى به سلطنت برسد دين رواج يافته بود و دينداران فراوان شده بودند و شيطان دشمنى با

دين و دينداران را در نظر وى آراست و به واسطه ترس از پادشاهى خود بر دينداران آسيب رسانيد و آنان را تبعيد كرد و بت پرستان را مقرّب كرد و براى آنها بتهايى از طلا و نقره ساخت و آنان را محترم و شريف شمرده و بر بتهاى آنان سجده كرد.

چون مردم چنين ديدند به پرستش بتها شتافتند و دينداران را خوار شمردند.

روزى از روزها پادشاه احوال يكى از شهروندان مورد عنايت و صاحب منزلت خود را پرسيد و مى خواست او را معاون خود در بعضى از امور قرار بدهد و او را احترام و تكريم مى كرد. گفتند: پادشاه او از دنيا كناره گيرى كرده و به جمع زاهدان پيوسته است، اين گزارش بر او گران آمد و به دنبال او فرستاد و او را آوردند و چون او را در لباس اهل زهد و رياضت ديد به او تندى كرد و دشنام

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:405

داد (1) و گفت: مگر تو از چاكران درگاه ما و از رجال و اشراف مملكت ما نيستى؟

چرا خود را رسوا كردى و خاندان و اموالت را تباه ساختى و دنبال زيانكاران و بى كاران را گرفتى و خود را مضحكه و ضرب المثل قرار دادى؟ من تو را براى كارهاى مهمّ و يارى رساندن در امور خطير آماده كرده بودم. گفت: اى پادشاه! اگر من بر تو حقّى ندارم، عقلت بر تو حقوقى دارد، بدون خشم و غضب گفته مرا گوش كن و پس از فهم و درك به هر چه خواهى فرمان ده كه غضب دشمن عقل است و ميان فهم و صاحبش حائل مى شود. پادشاه گفت: هر چه

مى خواهى بگو.

زاهد گفت: آيا تو مرا سرزنش مى كنى كه بر خود گناهى كرده ام يا سابقه گناهى بر تو دارم؟

پادشاه گفت: نزد من گناهى كه بر خود كرده اى از بزرگترين گناهان است و كسى از رعاياى من حقّ ندارد خود را به هلاكت بيندازد و من از او صرف نظر نمايم اگر تو خود را هلاك كنى مثل اين است كه يكى از اهل كشور مرا كه مسئول حفظ او هستم هلاك كرده اى و از تو بازخواست مى كنم چون خود را به هلاكت

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:406

افكنده اى. (1) زاهد گفت: پادشاها تو نبايد بدون دليل عليه من حكم كنى و دليل بايد در محكمه قاضى طرح شود و در ميان مردم كسى نيست كه عليه تو داورى كند ولى در وجود تو قاضيانى هستند كه من به داورى بعضى از آنها راضى هستم و از داورى بعضى ديگر بيمناكم.

پادشاه گفت: آن قاضيان كيانند؟ گفت: آنكه به قضاى او راضيم عقل توست و آنكه از قضاى او بيمناكم هواى نفس توست. پادشاه گفت: هر چه مى خواهى بگو و راست بگو و بگو از چه زمانى اين عقيده را پيدا كرده اى و چه كسى تو را از راه به در كرده است؟ گفت: من در نوجوانى كلامى را شنيدم كه در دلم نشست و مانند دانه مزروع در دلم ريشه دوانيد و رشد كرد تا به غايتى كه چنان كه مى بينى درختى بارور گرديد و آن چنين بود كه شنيدم مردى مى گفت: نادان ناچيز را چيز به حساب مى آورد و چيز را ناچيز مى شمرد و كسى كه ناچيز را واننهد به حقيقت نمى رسد و كسى كه حقيقت را نبيند

به وانهادن ناچيز خشنود نباشد و آن چيزى كه حقيقت است عبارت از آخرت است و آنچه كه ناچيز است عبارت از دنياست و اين كلام را پذيرفتم زيرا مى ديدم كه حيات دنيا مرگ و غناى آن فقر

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:407

(1) و شادى آن اندوه و سلامتى آن بيمارى و قوّت آن ضعف و عزّت آن خوارى است، و چگونه حيات آن مرگ نباشد در حالى كه حيات آن براى مرگ است و انسان يقين دارد كه حياتش برچيده شده و خواهد مرد، و چگونه غناى آن فقر نباشد در حالى كه هيچ كس چيزى را به دست نمى آورد مگر آنكه براى آن نيازمند چيز ديگرى مى شود كه از به دست آوردن آن گريزى ندارد.

براى مثال مردى كه نيازمند مركب سوارى است چون آن را به دست آورد نيازمند علوفه و تيماردار و افسار و ابزار مى شود و چون آنها را به دست آورد براى هر كدام آنها نيازمند اشياى ديگرى مى شود كه گريزى از آنها نيست پس نياز چنين فردى كى منقضى خواهد شد؟ و چگونه شادى آن اندوه نباشد، در حالى كه هر كس يك وسيله شادى يافت از ناحيه همان شادى دچار اندوه مضاعف مى شود، اگر به واسطه فرزند شاد است بايد در انتظار اندوه بيمارى و مرگ و آسيب وى باشد، و اگر به داشتن مال شاد است، هراس تلف شدن آن افزون بر آن شادى است و چون چنين است بهتر آن باشد كه كسى خود را به آن

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:408

آلوده نسازد (1) و چگونه سلامتى آن بيمارى نباشد در حالى كه سلامتى آن از اخلاط است و نزديكترين

اخلاط به حيات خون است و خون خودش مايه مرگ ناگهانى و درد گلو و طاعون و درد اعضاى بدن و بيمارى قلبى مى شود، و چگونه قوّت آن ضعف نباشد در حالى كه قدرت مضرّات را گرد مى آورد، و چگونه عزّت آن خوارى نباشد در حالى كه هيچ عزّتى ديده نشده است جز آنكه براى اهل خود خوارى طولانى به دنبال داشته است، علاوه بر آنكه ايّام عزّت كوتاه و ايّام خوارى طولانى است و سزاوارترين مردم به مذمّت دنيا كسى است كه بساط دنياى او گسترده و حاجتش روا شده است، و هر ساعت و هر لحظه منتظر است مالش از ميان برود و نيازمند شود و خويشاونديش ربوده شود و آن چه گرد آورده غارت شود و آنچه ساخته است از بنيان منهدم شود و مرگ به جمع او راه يابد و مستأصل گردد و به همه عزيزان خود داغدار گردد.

پس نزد تو اى پادشاه مذمّت مى كنم دنيايى را كه آنچه عطا كرد باز مى گيرد و وبال آن برگردن آدمى مى ماند و بر هر كه جامه اى پوشانيد از او مى كند و وى را عريان مى سازد و هر كه را بلند كرد پست مى گرداند و به جزع و بى تابى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:409

مى افكند (1) و عاشقان و طالبان خود را ترك مى كند و به شقاوت و محنت مى افكند و گمراه كننده است كسى را كه اطاعتش كند و به آن مغرور شود و غدّار است بر هر كسى كه از آن ايمن باشد و بر آن اعتماد كند، حقّا دنيا مركبى است سركش و مصاحبى است خائن و بى وفا و راهى است لغزنده و منزلى است

در غايت پستى، گرامى دارنده اى است كه كسى را گرامى نداشت جز آنكه در عاقبت وى را خوار ساخت، محبوبه اى است كه هرگز به كسى محبّت نكرد، ملازمت او را كنند امّا او ملازم هيچ كس نگرديده است، به آن وفا كنند و آن غدر و مكر مى كند. و به او راست مى گويند و او دروغ مى گويد، با آن در وعده وفا كنند ولى آن خلف وعده مى كند و با هر كس كه با آن راست است كجى مى كند و قدرتمندان آن را به بازى مى گيرد، در حالى كه به كسى طعام مى دهد ناگاه او را طعمه ديگرى مى سازد، و در حالى كه او را خدمت مى كند ناگاه او را خدمتگار ديگرى مى گرداند و در حالى كه او را مى خنداند ناگاه بر او مى خندد، و در اثناى آنكه او را به شماتت ديگران وامى دارد ناگاه او را مورد شماتت قرار مى دهد، و در حالى كه او را بر ديگران گريان مى سازد ناگاه ديگران را بر وى گريان مى كند، و در هنگامى كه دستش را به عطا مى گشايد ناگاه او را به مسألت و گدايى وامى دارد، و در عين عزّت او را ذليل مى كند، و در عين بزرگوارى او را خوار مى سازد، و در اثناى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:410

بزرگى حقير مى سازد، (1) و در اثناى رفعت به پستى مى افكند، و بعد از آنكه مطيع او شد نافرمانيش مى كند، و پس از سرور به اندوه مى افكند، و پس از سيرى به گرسنگى مبتلا مى كند، و در ميانه حيات مى ميراند.

پس اف باد بر خانه اى كه حالش چنين و كردارش چنان باشد، صبح تاج سرورى بر سر شخصى مى گذارد و

شب روى او را بر خاك مذلّت مى مالد، شب دستش را با دستبند طلا زينت مى دهد و صبح دستش را به بند مى كشد، صبح بر تخت پادشاهى مى نشاند و شب به زندانش مى افكند، شب فرش ديبا برايش مى گسترد و صبح خاك را بستر او مى گرداند، صبح آلات لهو و لعب برايش مهيّا مى كند و شب نوحه گران را به نوحه اش وامى دارد، شب او را به حالى مى افكند كه اهلش به او تقرّب جويند و روز كارى مى كند كه همانها از او گريزان شوند، بامداد او را خوشبو مى سازد و شامگاه او را مبدّل به جيفه گنديده اى مى گرداند، چنين شخصى در دنيا پيوسته در ترس از سطوت ها و قهرهاى آن است و از بلايا و فتنه هاى آن نجات ندارد، نفس از چيزهاى تازه دنيا و چشم از امور خوش- آيند آن لذّت مى برد و دستش به گردآورى متاع دنيا مشغول است امّا به زودى مرگ فرا مى رسد و دستش خالى مى ماند و ديده اش خشك مى شود: رفتند و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:411

افتادند و نابود شدند و به هلاكت آمدند (1) و دنيا ديگرانى را به عوض آنها مى گيرد و به بدل آنها خشنود مى شود و امّتى را در خانه هاى ديگران جا مى دهد و مانده خوراك جمعى را به جمعى ديگر مى خوراند، و اراذل را به جاى افاضل و ناتوانان را بر جاى خردمندان مى نشاند و اقوامى را از تنگى عيش به فراخى نعمت مى كشاند و از پياده روى به مركب سوارى و از شدّت به نعمت و از تعب به استراحت مى رساند و چون آنها را غرق اين نعمتها و راحتها كرد منقلب مى سازد و آسايش و قوا را

از آنها باز مى ستاند و آنان را به نهايت عجز و فقر و سختى مى افكند.

و امّا اى پادشاه! آنچه گفتى كه من اهل خود را ترك و ضايع كرده ام، من چنين نكرده ام، بلكه به آنها پيوسته ام و براى آنها از هر چيزى بريده ام، و ليكن بر ديده من مدّتى پرده غفلت آويخته بود و گويا ديدگانم مسحور بود، اهل و غريب را از يك ديگر تميز نمى دادم و دوست و دشمن خود را نمى شناختم و چون پرده سحر از پيش ديدگانم برخاست و ديدگانم صحيح و بينا شد ميان دوست و دشمن و يار و بيگانه تميز قائل شدم و دانستم آنهايى كه اهل و دوست و برادر و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:412

آشنا مى شمردم (1) جانوران درنده اى بودند كه همگى در مقام اضرار من بودند و همّتشان بر دريدن و خوردن من مصروف بود و ليكن مراتب آنها در اضرار به حسب اختلاف قوّت و ضعف مختلف بود، بعضى در تندى و شدّت مانند شير بودند و بعضى ديگر در غارت كردن مانند گرگ بودند و بعضى ديگر در سر و صدا مانند سگ بودند و بعضى ديگر در حيله و دزدى مانند روباه بودند و مقصود همه آنها اضرار به من بود ليكن از راههاى مختلف.

اى پادشاه! تو با اين عظمتى كه دارى از ملك و پادشاهى و فرمانبران از اهل و لشكر و حوالى و حواشى و اطاعت كنندگان، اگر در حال خود نيك بنگرى خواهى دانست كه تنها و بى كسى و از جميع مردمان روى زمين حتّى يك دوست هم ندارى، زيرا مى دانى كه آنان فرمانبردار تو نيستند بلكه دشمن تواند، و آنان كه

رعيّت و فرمانبردار تواند گروهى پرحسد از اهل عداوت و نفاقند كه دشمنى آنها بر تو از دشمنى جانوران درّنده و خشم آنها بر تو از خشم طوايف ديگرى كه مطيع تو نيستند بيشتر است و چون در حال فرمانبران و يارى دهندگان و خويشان خود بنگرى در مى يابى كه آنها كار تو را براى دريافت مزد انجام مى دهند و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:413

همگى آنها تمايل دارند كه كار كمترى انجام دهند و مزد بيشترى دريافت كنند (1) و چون در حال خاصّان و خويشان نزديك خود بنگرى مى يابى كه تو مشقّت و زحمت و كار و كسب خود را براى ايشان بر خود تحميل كرده و نسبت به آنها به منزله غلامى شده اى كه آنچه كسب كند قدرى مقرّر به آقاى خود دهد، با اين حال هيچ يك از آنها از تو راضى نيستند، هر چند جميع مال خود را بر آنها قسمت كنى و اگر مقرّرى آنها را از ايشان برگيرى البتّه با تو دشمن خواهند شد، پس معلوم شد كه بى كس و تنهايى و خويش و مالى ندارى.

امّا من كه صاحب اهل و مال و برادران و خواهران و دوستانم، مرا نمى خورند و براى خوردن مرا نمى خواهند، من دوست ايشانم و ايشان دوست من اند و هرگز دوستى ميان من و آنها زايل نمى شود و ايشان ناصح و خيرخواه من اند و من نيز ناصح و خيرخواه ايشانم، نفاق در ميان من و آنها نيست، ايشان به من راست مى گويند و من هم به آنها راست مى گويم و دروغ در ميان ما نيست، با يك ديگر دوستى داريم و دشمنى در ميان ما نيست، يك ديگر

را يارى مى كنيم و همديگر را فرو نمى گذاريم، خير و خوبى را خواستارند، اگر من نيز خواستار آن شوم خوف آن ندارند كه من بر آنها غلبه كنم و خير ايشان را از آنها

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:414

باز گيرم و آن را به خود اختصاص دهم و فساد و حسدى در ميان ما نيست، (1) ايشان براى من كار مى كنند و من نيز براى آنها به خاطر اجورى كار مى كنم كه هرگز تمام نمى شود و آن عمل پيوسته در ميان ما برقرار است، اگر گمراه شوم آنان هاديان من اند، و اگر نابينا شوم آنان نور بصر من خواهند بود، و اگر بر من بتازند دژ استوار من خواهند بود، و اگر به سوى من تير افكنند سپر من خواهند شد، اگر بترسم اعوان من خواهند بود، من و ايشان در فكر خانه و مسكن نيستيم و خواهش آن را از دل به در كرده ايم، ذخاير و مكاسب دنيا را ترك كرده و آن را براى اهل دنيا گذاشته ايم و در تكاثر با كسى منازعه نمى كنيم و بر يك ديگر ستم روا نمى داريم و دشمنى و تباهى و حسد و جدايى در ميان ما نيست، اى پادشاه اينها اهل و خويشان من اند، برادران و نزديكان و دوستان من اينها هستند آنها را دوست مى دارم و از غير آنها بريده ام و چون آنها را شناختم كسانى را كه مسحورانه به آنها مى نگريستم رها ساختم و درخواست سلامتى از آنها را كرده ام.

اى پادشاه! اين است دنيايى كه تو را از آن خبر دادم و در حقيقت پوچ و ناچيز است و حسب و نسب و عاقبت آن چنين است

كه شنيدى، چون دنيا را به اين اوصاف شناختم تركش كردم و امر اصيل حقيقى را كه آخرت باشد شناختم و آن

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:415

را اختيار كردم (1) و اگر بخواهى آنچه را كه دانسته ام از اوصاف آخرت كه امرى اصيل است برايت تعريف كنم پس مهيّاى شنيدن باش تا بشنوى آنچه را كه نشنيده اى.

اين سخنان در دل سنگ پادشاه هيچ تأثير نكرد و گفت: تو دروغ مى گويى و به حقيقتى نرسيده اى و به غير از تعب و رنج و مشقّت بهره اى نبرده اى، بيرون رو و در مملكت من مباش كه تو خود فاسدى و ديگران را نيز فاسد خواهى كرد.

تولّد بوذاسف

() و در اين ايّام براى پادشاه پسرى متولّد شد از آن پس كه از داشتن فرزند ذكور نااميد گشته بود، پسرى كه در زيبايى و جمال و نورانيّت روزگار مانند آن را نديده بود و چندان از ولادت اين فرزند خوشحال شد كه نزديك بود از خوشحالى قالب تهى كند و پنداشت بتهايى كه به عبادت آنها مشغول بوده آن فرزند را به او بخشيده اند و جميع خزائن خود را بر بتكده ها قسمت كرد و فرمان داد مردم به مدّت يك سال به عيش و نوش مشغول شوند و آن فرزند را بوذاسف نام نهاد و دانشمندان و منجمان را گرد آورد تا طالع مولود را ملاحظه كنند و پس از تأمّل گفتند: از طالع اين فرزند چنين ظاهر مى شود كه از شرافت و منزلت به مرتبه اى رسد كه هيچ كس در سرزمين هند به آن مرتبت نرسيده باشد و همه

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:416

منجّمان بر اين سخن اتّفاق كردند (1) جز آنكه يكى

از منجّمان گفت: گمان من اين است كه اين شرافت و بزرگى كه در طالع اوست مربوط به بزرگى و شرافت آخرت او باشد و مى پندارم كه او پيشواى دينى باشد و در مراتب اخروى صاحب درجات عاليه شود، زيرا اين شرافتى كه در طالع اوست مربوط به شرافتهاى دنيوى نيست و شبيه شرافت اخروى است. اين سخن بر پادشاه گران آمد و او را محزون ساخت و نزديك بود شادى او در ولادت فرزند زايل گردد. منجّمى كه اين سخن را گفته بود در نظر او از همه منجّمان ديگر راستگوتر و داناتر بود، بعد از آن فرمان داد شهرى براى آن پسر خالى كردند و جمعى را كه بر آنان اعتماد داشت از دايگان و خدمتكاران براى او مقرّر كرد و به آنها سفارش كرد كه در ميان خود سخن مرگ و آخرت و اندوه و مرض و فنا و زوال بر زبان نياورند تا آنكه زبانشان به ترك اين سخنان عادت كند و اين معانى از خاطرشان محو شود و فرمان داد كه چون آن پسر به حدّ تميز رسد از اين باب سخنان نزد وى نگويند تا مبادا در دل او تأثير كند و به امور دين و عبادت راغب شود و مبالغه تمام در اجتناب از اين قسم سخنان به خدمتكاران خود نمود تا به غايتى كه هر يك را جاسوس و نگهبان

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:417

ديگرى قرار داد (1) و از ترس آنكه مبادا پسرش به جانب دينداران راغب شود بر آنها غضبناك گرديد.

و آن پادشاه وزيرى داشت كه جميع تدابير سلطنت را متحمّل گرديده بود و به او خيانت

نمى كرد و هيچ چيز را بر خيرخواهى وى ترجيح نمى داد و در هيچ كارى از كارهاى او سستى و تكاهل نمى كرد و هيچ كارى از كارهاى وى را ضايع و مهمل نمى گذاشت و با وجود اين مردى لطيف الطبع و خوش زبان بود و به خير و خوبى اشتهار داشت و همگى مردم او را دوست مى داشتند و از وى خشنود بودند و ليكن مقرّبان پادشاه بر او حسد مى بردند و بر او تفوّق مى طلبيدند و قرب و منزلت او نزد پادشاه بر طبع آنان گران بود.

وزير و مرد زمين گير

(2) روزى از روزها پادشاه به قصد شكار بيرون رفت و آن وزير در خدمت او بود، وزير در ميان درّه به مردى زمين گير برخورد كه در پاى درختى افتاده بود و ياراى حركت نداشت، وزير از حال او پرسش كرد، گفت مرا جانوران درنده آسيب رسانيده و به اين حال افكنده اند و وزير براى او دلسوزى كرد، آن مرد گفت: اى وزير! مرا با خود ببر و از من محافظت فرما كه از من سودى بسيار

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:418

عايد تو خواهد شد. (1) وزير گفت: من تو را محافظت مى كنم، هر چند اميد سودى از تو نباشد، و ليكن بگو كه چه منفعتى از تو متصوّر است كه مرا به آن وعده مى دهى؟ آيا كارى انجام مى دهى؟ و يا اينكه هنرى دارى؟ آن مرد گفت: من رخنه سخن را مى بندم تا از آن فسادى بر صاحب سخن مترتّب نشود، وزير به سخن او اعتمادى نكرد و دستور داد تا او را به خانه برند و معالجه كنند تا آنكه پس از مدّتى امراى پادشاه براى دفع وزير

آغاز به حيله گرى كردند و تدبيرها نمودند تا اينكه رأى همگى بر اين قرار گرفت كه يكى از آنها به پادشاه چنين بگويد: اين وزير طمع در هلاكت تو دارد و مى خواهد پس از تو پادشاه بشود و پيوسته احسان و نيكى به مردم مى كند و مقدّمات اين امر را فراهم مى سازد و اگر خواهى كه صدق اين مقال بر تو ظاهر شود به وزير بگو: كه مرا اين اراده پديد آمده است كه ترك پادشاهى كنم و به اهل عبادت بپيوندم و هنگامى كه اين سخن را با وزير مى گويى شادى و سرور را در سيماى او خواهى يافت، و اين حيله را براى آن كردند كه رقّت قلب وزير را در هنگام ذكر فناى دنيا و مرگ مى دانستند و مى دانستند كه اهل دين و عبادت را تواضع بسيار مى كند و محبّت بسيار به ايشان دارد و چنين پنداشتند كه از اين راه بر وى ظفر يابند.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:419

(1) پادشاه گفت: اگر از وزير چنين حالى را مشاهده كنم ديگر با او سخن نگويم و چون وزير به خدمت وى درآمد پادشاه گفت: تو مى دانستى كه من بر دنيا و به دست آوردن ملك و پادشاهى حريص بودم، اكنون ايّام گذشته خود را ياد مى كنم و مى بينم كه هيچ نفعى از آن عايد من نشده است و به زودى همه چيز زايل خواهد شد و در دست من چيزى نخواهد ماند، حال مى خواهم كه براى آخرت خود توشه برچينم چنان كه براى تحصيل دنيا چنين كردم و به عبّاد ملحق شوم و پادشاهى را به اهلش واگذارم. اى وزير! رأى تو در اين

باب چيست؟

وزير از استماع اين سخنان رقيق القلب شد به حدّى كه پادشاه نيز آن را دريافت، سپس گفت: اى پادشاه! آنچه باقى است و زوال ندارد، اگر چه به دشوارى به دست آيد سزاوار است آن را طلب كنند و هر چه فانى است و نابود مى شود، اگر چه آسان به دست آيد سزاوار است كه آن را ترك كنند. اى پادشاه! رأيى نيكو دارى و اميدوارم كه حق تعالى شرف دنيا و آخرت را يك جا به تو بدهد. امّا اين سخنان بر پادشاه گران آمد و كينه وزير را در دل گرفت ولى چنين اظهار نكرد گرچه وزير آثار گرانى و تغيّر را در چهره پادشاه مشاهده كرد و محزون به خانه خود

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:420

بازگشت (1) و ندانست كه سبب اين واقعه چه بوده و چه كسى اين دام را براى وى گسترده است و چاره آن چيست؟ در آن شب يكسره به اين حادثه مى انديشيد و خواب به چشمانش راه نيافت ناگهان سخن آن مرد به خاطرش آمد كه گفته بود من رخنه سخن را مى بندم، او را طلب كرد و گفت: تو مى گفتى كه من شكاف سخن را سدّ مى كنم، آن مرد گفت: آرى مگر به چنين چيزى محتاج شده اى؟

وزير گفت: آرى من مصاحب اين پادشاه بودم از آن هنگام كه او به پادشاهى نرسيده بود تا امروز كه فرمانرواى مملكت است، در اين مدّت از من دلگير نشده بود، زيرا مى دانست كه من خيرخواه و مشفق اويم و در همه امور خير او را بر خير خود ترجيح مى دهم، تا امروز كه او را از خود بسيار دور يافتم

و گمان ندارم پس از اين با من بر سر شفقت آيد، آن مرد گفت: آيا براى اين امر هيچ سبب و علّتى گمان مى برى؟ گفت: آرى، ديشب مرا طلبيد و آنچه گذشته بود به او باز گفت، آن مرد گفت: اكنون رخنه سخن را دانستم و آن را سدّ مى كنم تا فسادى از آن حاصل نشود، ان شاء اللَّه.

بدان اى وزير كه پادشاه گمان برده است كه مى خواهى پادشاه دست از سلطنت بردارد و تو بر جاى او بنشينى چاره آن است كه بامداد جامه ها و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:421

زينتهاى خود را فروگذارى (1) و كهنه ترين لباس عبّاد را بپوشى و موى سر خود بتراشى و به اين حال به در خانه پادشاه روى، پادشاه تو را خواهد طلبيد و از علّت اين عمل از تو مى پرسد. آنگاه بگو: اين همان چيزى است كه ديروز مرا به آن فراخواندى و سزاوار نيست كسى چيزى را براى مصاحب خود بپسندد و خود با آن موافقت ننمايد و بر مشقّت آن صبر نكند گمان من آن است كه آنچه ديروز فرا مى خواندى محض خير و صلاح است و از اين حالى كه داريم بهتر است، اى پادشاه من مهيّا شده ام، هر وقت اراده فرمايى برخيز تا متوجّه آن كار شويم، وزير به گفتار آن مرد عمل كرد و به سبب آن، سوء ظنّ پادشاه زايل گشت.

آنگاه پادشاه فرمان داد جميع عبّاد را از بلادش بيرون كنند و آنها را به قتل تهديد كرد و آنها هم گريختند و مخفى شدند.

روزى پادشاه به عزم شكار بيرون رفت و از دور دو مرد را مشاهده كرد و امر به

احضار آنان فرمود و چون آنها را آوردند ديد دو نفر عابد و زاهدند، به آنها گفت: چرا از بلاد من بيرون نرفته ايد؟ گفتند: رسولان تو فرمان تو را به ما رسانيدند و ما اينك در راه خروجيم، پادشاه گفت: چرا پياده مى رويد؟ گفتند:

ما مردمى ضعيفيم، چهارپا و توشه نداريم و به اين سبب از ملك تو دير خارج

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:422

مى شويم، (1) پادشاه گفت: كسى كه از مرگ مى ترسد و مركب و توشه هم ندارد بيشتر شتاب مى كند، گفتند: ما از مرگ نمى ترسيم بلكه سرور و روشنى چشم ما در مرگ است.

پادشاه گفت: چگونه از مرگ نمى ترسيد و حال آنكه خود مى گوئيد: ترجمه كمال الدين ج 2 422 وزير و مرد زمين گير ..... ص : 417

ولان تو آمدند و وعده كشتن به ما دادند و ما اينك در راه خروجيم، آيا اين گريختن از مرگ نيست؟

گفتند: ما از ترس مرگ نمى گريزيم، و از تو ترسى در دل نداريم و ليكن از آن مى گريزيم كه مبادا خود به دست خويشتن خود را به هلاكت اندازيم و نزد خداوند معاقب باشيم. پادشاه از اين سخن به غضب آمد و فرمان داد تا آن دو را بسوزانند و بقيه عابدان را نيز دستگير كنند و به آتش بسوزانند و رؤساى بت پرستان همّت خود را بر دستگيرى عبّاد و زهّاد مصروف كردند و جمع كثيرى از آنها را در آتش سوزانيدند و سنّت آتش زدن مردگان از اين زمان در سرزمين هند جارى شد و در سر تا سر هندوستان تنها گروه اندكى از عابدان و زاهدان باقى ماندند كه نخواستند از آن بلاد بيرون روند و غايب و

مختفى شدند تا بتوانند هادى و داعى ديگران باشند.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:423

(1) پسر پادشاه بزرگ مى شد و در نهايت قوّت و قدرت و حسن و جمال و عقل و علم و كمال نشو و نما مى كرد، و ليكن تنها به او آدابى كه پادشاهان نيازمند آن هستند آموخته بودند و هيچ سخنى از مرگ و زوال و فنا نزد وى مذكور نساختند و دانش و هوش و حافظه اين پسر به حدّى بود كه نزد مردم از عجائب محسوب مى گرديد و پدرش نمى دانست كه از اين حالت و مرتبت فرزند شاد باشد و يا محزون؟ زيرا مى ترسيد كه فهم و قابليّت باعث حصول آن امرى شود كه منجّم دانا در شأن او خبر داده بود.

و آن پسر به فراست دريافت كه او را در آن شهر محبوس كرده اند و از بيرون رفتن او ممانعت مى كنند و از گفت و شنود با مردم بيگانه او را باز مى دارند و پاسبانان به حراست و حفظ او قيام كرده اند، از اين رو شكّى در خاطر او بهم رسيد و در سبب آن حيران ماند و با خود گفت: اين جماعت صلاح مرا بهتر مى دانند امّا چون سنّ و تجربه اش افزون شد با خود انديشه كرد كه اين جماعت را بر من فضيلتى در عقل و دانايى نيست و مرا سزاوار نيست كه در كارهاى خود تقليد آنان كنم و تصميم گرفت چون پدرش به نزد او آمد حقيقت را از وى بپرسد امّا بعد از آن با خود گفت اين امر از جانب پدر من است و او مرا بر اين سرّ مطّلع نخواهد كرد، بايد از كسى

پرسش كنم كه اميد استكشاف اين امر از او داشته

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:424

باشم. (1) و در زمره مربّيان او مردى بود كه از ساير خدمتكاران مهربانتر بود و اين پسر به او انس بيشترى داشت و اميدوار بود كه حقيقت اين حال از ناحيه او معلوم گردد، پس ملاطفت و مهربانى را نسبت به او افزون كرد و شبى از شبها با نهايت ملاطفت و نرمى با او آغاز سخن كرد و گفت: تو مرا به منزله پدرى و از هر كس ديگر به من نزديكترى و بعد از آن گاه از روى تطميع و گاه از روى تهديد سخن مى گفت تا آنكه گفت: گمان من آن است كه پادشاهى پس از پدر به من خواهد رسيد و در آن حال تو در نزد من يكى از دو حال را خواهى داشت، يا مرتبت و منزلت تو از هر كس بيشتر خواهد بود و يا بدحالترين مردم خواهى بود.

مربّى گفت: چرا خوف آن داشته باشم كه نزد تو بدترين مردمان باشم؟ گفت:

اگر حقيقتى را از من پنهان كرده باشى و فردا آن را از ديگرى بشنوم به سختى از تو انتقام خواهم گرفت، مربّى آثار صدق از فحواى كلام پسر پادشاه استنباط كرد و اميدوار شد كه به وعده خود وفا كند، آنگاه حقيقت حال را به تمامى از گفته منجّمان و آنچه كه پدرش از آنها منع كرده است به او بازگفت. پسر پادشاه از او سپاسگزارى كرد و آن راز را مخفى نگاه داشت تا روزى كه پدر به نزد او آمد.

(2) پسر گفت: اى پدر جان! اگر چه من كودكم امّا خود

را مى بينم و اختلاف

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:425

احوال خود را مى نگرم و به آنچه برايم ياد آورى نشود و تعريف نگردد آگاهم و مى دانم پيوسته در اينجا نخواهم ماند و تو نيز بر اين منوال پايدار نخواهى ماند، زود باشد كه روزگار تو را از خود بگرداند اگر مراد تو اين است كه امر فنا و زوال و نيستى را از من مخفى دارى، اين امر بر من پوشيده نيست و اگر مرا از بيرون رفتن حبس كرده اى و از اختلاط با مردمان بازداشته اى تا نفسم به غير اين حالت مشتاق نشود، بدان كه نفس من از شوق آن چيزى كه ميان من و او حائل شده اى بى قرار است به حدّى كه به غير از آن خيالى ديگر ندارم و دلم به هيچ امر ديگر الفت نمى گيرد، اى پدر! مرا از اين زندان خلاصى ده و از امور مكروه بر حذر كن تا از آن احتراز نمايم و رضاى تو را اختيار كنم.

چون پادشاه اين سخنان را از پسر شنيد دانست كه او از حقيقت احوال مطّلع شده است و حبس و منع او موجب زيادتى حرص او بر خلاصى مى شود. آنگاه گفت: اى پسر! مقصود من از منع كردن تو اين بود كه آزارى به تو نرسد و چيزى كه مكروه طبع تو باشد به نظر تو در نيايد و هر چه مى بينى موافق طبع تو باشد و هر چه مى شنوى باعث سرور و خوشحالى تو بشود و اگر ميل تو در غير اين

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:426

است من هيچ چيز را بر رضاى تو اختيار نمى كنم.

(1) بعد از آن پادشاه فرمان داد كه پسرش را بر

مركبهاى زينت شده سوار كنند و از سر راه او هر امر ناخوش و زشتى را دور سازند و در طريق او أسباب لعب و طرب را از دف و نى و غير آنها فراهم آورند و چنين كردند و پس از آن شاهزاده بسيار بر مركب مى نشست و گشت و گذار مى كرد.

روزى شاهزاده در حالى كه موكّلان از او غافل بودند بر راهى عبور كرد و به دو نفر سائلى برخورد كه يكى از آنها بدنش ورم كرده و رنگش زرد شده بود و آب و رنگ بر صورتش نبود و منظرش به زشتى گرائيده بود و ديگرى نابينايى بود كه آن ديگرى دست وى را گرفته و راه مى برد چون شاهزاده آنها را ديد بر خود لرزيد و از حال آنها پرسش كرد، گفتند: صاحب ورم دردى در اندرون دارد كه اين حالت را در وى ظاهر كرده است و آن ديگر آفتى به ديده هايش رسيده است و او را نابينا ساخته است شاهزاده گفت: آيا اين آفتها در ميان ساير مردمان هم هست؟ گفتند: آرى، گفت: آيا كسى هست كه از اين آفتها ايمن باشد؟ گفتند: نه، شاهزاده غمگين و محزون و گريان به خانه خود بازگشت در حالى كه عظمت پادشاهى و شاهزادگى در ديدگانش خفيف گرديده بود و چند

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:427

روزى در اين حال و انديشه بود.

(1) بعد از آن دوباره بر مركب سوار شد و در اثناى راه پيرمردى را ديد كه از پيرى پشتش خم و حياتش متغيّر و مويهايش سپيد و رخسارش سياه گرديده بود و از ضعف پيرى گامها را كوتاه بر مى داشت، شاهزاده از

ديدار او شگفت زده شد و از حال او پرسيد: گفتند: اين حالت پيرى است، گفت: در چه وقت آدمى به اين مرتبه مى رسد؟ گفتند: در حدود صد سالگى، گفت: حالت پس از آن چيست؟ گفتند: مرگ. گفت: آيا براى آدمى آنچه از عمر خواهد ميسّر نخواهد شد؟ گفتند: نه، بلكه در اندك زمانى بدين حال مى رسد كه مى بينى.

گفت: ماه سى روز است و سال دوازده ماه و انقضاى عمر صد سال و چه زود روزها ماه را پر مى سازد و چه زود ماهها سال را پر مى كند و چه زود سالها عمر آدمى را فانى مى كند، آنگاه به خانه خود بازگشت و اين سخن را مكرّر بر زبان جارى مى كرد.

شاهزاده سراسر آن شب را بيدار بود و خواب به چشمانش نمى رفت او دلى زنده و پاك و عقلى مستقيم داشت، نسيان و غفلت بر او چيره نمى شد و بدين سبب غم و اندوه بر وى غالب آمد و دل بر ترك دنيا و خواهشهاى آن نهاد و با اين حال با پدر خود مدارا مى كرد و حال خود را از او مخفى مى نمود و هر كس

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:428

سخنى مى گفت بدان گوش فرا مى داد تا شايد كلامى بشنود كه موجب هدايتش باشد. (1) روزى با آن شخص كه راز خود را از او پرسيده بود خلوت كرد و از او پرسيد: آيا كسى را مى شناسى كه حال او غير حال ما باشد و طريقى غير طريق ما بپيمايد؟ آن مرد گفت: آرى، جماعتى بودند كه آنان را عبّاد مى گفتند ترك دنيا و طلب آخرت مى كردند و ايشان را سخنان و علومى بود كه ديگران

آشناى به آنها نبودند، و ليكن با آنها عناد ورزيدند و دشمنى كردند و به آتش سوزانيدند و پادشاه همگى آنها را از مملكت بيرون راند و معلوم نيست كسى از آنها در بلاد ما باشد، زيرا از ترس پادشاه خود را پنهان كرده اند و انتظار فرج مى كشند تا چون به عنايت الهى امر دين رواج گيرد ظاهر شوند و خلق را هدايت كنند و پيوسته دوستان خدا در زمان دولتهاى باطل چنين بوده اند و سنّت و طريقه ايشان همين بوده است.

شاهزاده از اين خبر دلتنگ شد و حزن و اندوه عميقى بر وى مستولى گرديد و مانند كسى شده بود كه چيزى گم كرده باشد و چاره اى از آن نداشته باشد، و آوازه عقل و علم و كمال و تفكّر و تدبّر و فهم و زهد و ترك دنياى شاهزاده در اطراف عالم منتشر شد.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:429

(1) اين خبر به مردى از اهل دين و عبادت رسيد كه به او بلوهر مى گفتند و در سرزمين سرانديب زندگانى مى كرد، او مردى عابد و حكيم بود و بر كشتى سوار شد و به جانب سولابط آمد و قصد قصر شاهزاده را كرد و ملازم آنجا شد، لباس عبّاد را از تن بركند و در زىّ تجّار در آمد و به در خانه شاهزاده آمد و شد مى كرد تا آنكه دوستان و ياران و اهل قصر را شناخت و چون لطف مربّى شاهزاده و منزلت والاى وى را دانست وى را زير نظر گرفت و در خلوت به او گفت: من مردى از تاجران سرانديب هستم و چند روزى است كه به اين ولايت آمده ام و

متاعى گرانبها و نفيس و ارزشمند دارم و در جستجوى مرد موثّقى بودم و تو را برگزيدم، متاع من از كبريت احمر بهتر است، كور را بينا مى كند و كر را شنوا مى گرداند و دواى جمله دردهاست و آدمى را از ضعف به قوّت مى آورد و از ديوانگى حفظ مى كند و بر دشمن يارى مى دهد و كسى را سزاوارتر از شاهزاده نديدم تا كالاى خويش را به وى تقديم كنم اگر مصلحت مى دانى اوصاف متاع من در نزد وى بازگو چنانچه اين متاع به كار او آيد مرا به نزد او ببر تا به او بنمايم كه اگر او متاع مرا ببيند قدرش را خواهد دانست.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:430

(1) مربّى شاهزاده به حكيم گفت: تو سخنى مى گويى كه ما تاكنون از كسى چنين سخنانى نشنيده ايم و نيكو و عاقل مى نمايى و ليكن فردى مثل ما تا حقيقت چيزى را نداند آن را نقل نمى كند، تو متاع خود را به من بنما اگر آن را قابل دانستم به شاهزاده عرضه خواهم كرد.

بلوهر گفت: من در ديده تو ضعفى مشاهده مى كنم و مى ترسم اگر به متاع من نظر نمايى ديده تو تاب ديدن آن نياورد و ضايع شود، امّا شاهزاده جوان و ديده اش صحيح است و بر ديده او اين خوف را ندارم، نظرى به متاع كند اگر او را خوش آيد در قيمت آن با وى مضايقه نمى كنم و اگر نخواهد نقصانى و تعبى براى او نخواهد بود، متاع عظيمى است حيف است شاهزاده را محروم گردانى و اين خبر را به وى نرسانى، آن مربّى به نزد شاهزاده رفت و خبر بلوهر را به عرض

رسانيد شاهزاده در دلش افتاد كه نيازمنديش از ناحيه بلوهر زايل خواهد شد، آنگاه گفت: چون شب شود البتّه آن مرد تاجر را در پنهانى نزد من آور كه اين چين امر عظيمى را نمى توان سهل شمرد.

آن مربّى به بلوهر پيام رسانيد كه براى ملاقات با شاهزاده مهيّا باشد، بلوهر سبدى كه كتابهاى خود را در آن مى گذاشت برداشت مربّى گفت: اين سبد

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:431

چيست؟ (1) گفت: متاع من در اين سبد است مرا به نزد او ببر. او را به نزد شاهزاده برد و چون داخل شد سلام كرد، شاهزاده در نهايت تعظيم و تكريم سلام او را پاسخ گفت و آن مربّى خارج شد، حكيم به خلوت نزد شاهزاده نشست و گفت:

اى شاهزاده مرا زياده از غلامان و بزرگان اهل بلادت تحيّت فرمودى، شاهزاده گفت: تو را براى آن تعظيم كردم كه اميدوارى بسيارى به تو دارم، حكيم گفت:

اكنون كه با من چنين سلوك كردى پس اين حكايت را بشنو.

در گوشه اى از دنيا پادشاهى به خير و خوبى معروف بود، روزى با لشكر خود به راهى مى رفت كه به ناگاه دو نفر را ديد كه جامه هاى كهنه پوشيده بودند و اثر فقر و درويشى در آنها ظاهر بود، چون نظرش بر آنها افتاد از مركب فرود آمد و ايشان را تحيّت گفت و با آن دو مصافحه كرد، چون وزراء اين حال را مشاهده كردند غمين شدند و به نزد برادر پادشاه كه بر او جسور بود آمدند و گفتند: امروز پادشاه خود را خوار ساخت و اهل مملكت خود را رسوا نمود، براى دو نفر پست و بى مقدار بر زمين افتاد،

سزاوار است كه او را ملامت نمايى تا ديگر چنين نكند. برادر پادشاه به گفته وزراء عمل كرد و پادشاه را ملامت كرد و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:432

پادشاه در جواب او سخنى گفت (1) و او ندانست كه پادشاه راضى و خشنود است و يا آنكه رنجيده است برادر به خانه خود برگشت و چند روز بر اين منوال بگذشت، بعد از آن پادشاه به منادى خود كه او را منادى مرگ مى گفتند فرمان داد تا نداى مرگ در خانه برادر خود سر دهد. طريقه آن پادشاه چنان بود كه اگر اراده قتل كسى را داشت به آن منادى فرمان مى داد كه در سراى او ندا كند، پس از اين ندا نوحه و شيون در خانه برادر پادشاه بلند شد و او جامه مرگ پوشيد و به در خانه پادشاه آمد و مى گريست و موى ريش خود را مى كند، چون پادشاه از حضور او مطّلع شد وى را طلبيد و چون آمد بر زمين افتاد و فرياد وا ويلاه و وا مصيبتاه برآورد و دو دست خود را به زارى و تضرّع بالا آورد. پادشاه او را به نزد خود خواند و گفت: اى بى خرد! آيا جزع مى كنى از نداى آن منادى كه بر در خانه تو ندا كرده است به امر مخلوقى كه خالق تو نيست بلكه برادر توست و تو مى دانى كه در پيشگاه من گناهى نكرده اى كه مستوجب كشتن باشى و با اين حال مرا ملامت مى كنى كه چرا بر زمين افتادم در حالى كه منادى پروردگار خود را ديدم و من از شما داناترم به گناهانى كه بر درگاه پروردگارم كرده ام، برو،

من دانستم كه وزراى من تو را بر اين كار برانگيخته و فريب داده اند، زود باشد كه خطاى آنها بر ايشان ظاهر گردد.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:433

(1) آنگاه فرمان داد تا چهار تابوت از چوب ساختند و دستور داد دو تاى آنها را به طلا زينت كردند و دو تاى ديگر را به قير اندودند، بعد از آن دو تابوت قيراندود را از طلا و ياقوت و زبرجد پر ساختند و دو تابوت زينت شده با طلا را از مردار و خون و فضله آكنده كردند و در آنها را محكم بستند، آنگاه وزرا و اشرافى را كه گمان مى برد ايشان او را بر آن عمل ملامت كرده اند فراخواند و تابوتها را بر آنها عرضه كرد و گفت: اينها را قيمت كنيد، آنها گفتند: به حسب ظاهر و دريافت بر اين دو تابوت طلا قيمتى نمى توان نهاد از بس كه قيمتى هستند و آن دو تابوت قير هم قيمتى ندارد زيرا بى مقدار و بى ارزش است. پادشاه گفت:

اين رأى شما به واسطه ميزان علم شماست و فرمان داد تا تابوتهاى قيراندود را گشودند و به واسطه جواهرهايى كه در آنها بود خانه روشن شد، آنگاه گفت:

مثل اين دو تابوت مثل آن دو مردى است كه شما حقير و خوار شمرديد، لباس و ظاهر آنها را سهل شمرديد و حال آنكه باطن آنها از علم و حكمت و راستى و نيكويى و ساير مناقب خير آكنده بود، مناقبى كه از ياقوت و لؤلؤ و جواهر و طلا برتر است.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:434

(1) بعد از آن فرمان داد تابوتهاى طلا را گشودند و اهل مجلس از زشتى منظر و

گند و تعفّن آنها بر خود بلرزيدند و متأذّى شدند. پادشاه گفت: اين دو تابوت مثل آن قوم است كه ظاهرشان را با جامه و لباس آراسته اند و باطنشان از انواع بديها از قبيل جهل و كورى و دروغ و ظلم آكنده است كه از اين مردارها به مراتب رسواتر و شنيع تر و بدنماتر است.

همه وزراء و اشراف گفتند: اى پادشاه! منظور شما را يافتيم و به خطاى خود واقف شديم و پند گرفتيم.

آنگاه بلوهر گفت: اى شاهزاده! اين مثل شماست كه مرا تحيّت فرمودى و اكرام كردى. شاهزاده كه تكيه زده بود چون اين سخن را شنيد راست نشست و گفت: اى حكيم باز هم از اين مثلها بازگو حكيم گفت: زارع بذر نيكويى را براى كاشتن مى آورد و چون كفى از آن را برگرفت و پاشيد، بعضى از آنها بر كنار راه مى افتد و بعد از اندك زمانى مرغان آن را مى ربايند و بعضى ديگر بر سنگى مى افتد و بعد از اندكى خاك و رطوبت بر روى آن است آن دانه ها سبز مى شود و به حركت مى آيد و چون ريشه اش به سنگ رسد حيات خود را از دست مى دهد و خشك مى شود، و بعضى ديگر بر زمين پرخارى مى افتد كه چون روئيد و خوشه

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:435

داد آن علفها و خارها بر آن مى پيچد و آن را ضايع و تباه مى سازد (1) و تنها آن بذرى كه بر زمين پاكيزه واقع شده است هر چند اندك باشد سالم مى ماند و رشد مى كند. زارع همان حكيم است و بذر او انواع سخنان حكيمانه او و آن دانه هايى كه بر كنار راه مى افتد و مرغان

آن را مى ربايند سخنى است كه گوش آن را مى شنود و در دل اثر نمى كند و آنچه كه بر سنگى مى افتد كه اندكى خاك و رطوبت بر آن است و ريشه اش خشك مى شود، سخنى است كه كسى آن را بشنود و او را خوش آيد و به آن دل بدهد و آن را بفهمد، امّا ضبط آن ننمايد و مالك آن نشود و آنچه كه رويد و خار و علف آن را تباه كند سخنى است كه شنونده آن را دريابد و ضبط كند و چون هنگام عمل به آن فرا رسد خار و خاشاك شهوات و خواهشهاى نفسانى مانع او گردد و او را تباه سازد. و امّا آنچه سالم ماند و به بار آيد سخنى است كه عقل آن را دريابد و حافظه آن را ضبط كند و شخص عزم كرده باشد كه آن را عمل كند و اين در وقتى است كه ريشه شهوات و خواهشها و صفات ذميمه را از دل بركنده و آن را تطهير كرده باشد.

شاهزاده گفت: اى حكيم! اميدوارم آن بذرى كه در دلم كاشتى از آن قسمى باشد كه نمو كند و سالم ماند، مثل دنيا و فريب خوردن اهل آن را بيان كن.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:436

(1) بلوهر گفت: شنيده ام كه مردى را فيل مستى در قفا بود و او مى گريخت و فيل هم از پى او مى شتافت تا به او رسد. آن مرد مضطرّ شد و خود را به چاهى افكند و دو شاخه در كنار آن چاه روئيده بود و به آنها آويخت و پاهاى او بر سر مارى چند واقع شد كه در ميان

آن چاه سر بر آورده بودند و چون به آن دو شاخه نظر كرد ديد دو موش بزرگ به كندن ريشه هاى آن دو شاخه مشغولند، يكى سفيد و ديگرى سياه و چون به زير پاى خود نظر كرد ديد كه چهار افعى از سوراخهاى خود سر بيرون كرده اند و چون به قعر چاه نظر افكند ديد اژدهايى دهان گشوده است كه چون به قعر چاه درافتد او را فرو بلعد. در اين حال آن مرد سر برآورد و ديد بر سر آن دو شاخه اندكى عسل وجود دارد و به ليسيدن آن عسل مشغول شد و لذّت شيرينى آن او را از مارها غافل ساخت كه كى او را مى گزند و از فكر كردن در امر آن اژدها بازداشت كه چه زمان او را مى بلعد.

امّا آن چاه دنياست كه از بلاها و آفتها و مصيبتها آكنده است و آن دو شاخه، عمر آدمى است و آن دو موش، شب و روزند كه او را به سوى مرگ مى كشانند و آن چهار افعى اخلاط اربعه اند كه به منزله زهر كشنده اند از سودا و صفرا و بلغم و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:437

باد و خون (1) و صاحب آن نمى داند كه چه زمانى از آنها به هيجان مى آيد و آن اژدها مرگ است كه منتظر است و پيوسته در طلب آدمى است و آن عسل كه او را فريفته و از همه چيز غافل كرده بود لذّتها و خواهشها و نعمتها و عيشهاى دنياست از خوردنى و آشاميدنى و بوئيدنى و لمس كردنى و شنيدنى و ديدنى.

شاهزاده گفت: اين مثل شگفتى است و با احوال دنيا مطابق است، براى

دنيا و آنان كه فريب آن را خورده اند و در آن سستى مى كنند مثلى ديگر بيان كن.

بلوهر گفت: روايت كرده اند كه مردى را سه همنشين و رفيق بود يكى از آنها را بر همه مردم ترجيح مى داد و براى او انواع سختيها و شدايد را تحمّل مى كرد و خود را به مهلكه مى انداخت و شب و روزش را در برآوردن حوائج او سپرى مى كرد، رفيق دوم گرچه به پايه رفيق اوّل نبود امّا او را نيز دوست مى داشت و به وى ملاطفت مى كرد و او را خدمت و اطاعت مى نمود و هرگز از وى غافل نبود، امّا رفيق سوم را جفا مى كرد و حقير مى شمرد و از محبّت و مال خود بهره اندكى به وى مى داد. ناگاه براى مرد حادثه اى رخ داد و محتاج به اعانت رفيقان شد و مير غضبان پادشاه نيز فرا رسيدند تا او را ببرند، آن مرد به رفيق اوّل پناه

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:438

برد (1) و گفت: مى دانى كه من چه ايثارى در باره تو كرده ام و چگونه خود را فداى تو نموده ام، امروز روز نيازمندى من به توست، چه كمكى مى توانى كنى؟ گفت:

من مصاحب تو نيستم، مرا يارانى ديگر است كه گرفتار آنها هستم امروز آنها به من نزديكترند و ليكن ممكن است تو را دو جامه دهم تا از آن منتفع شوى.

سپس به رفيق دوم پناه برد و گفت: مكرمت و ملاطفت من نسبت به تو معلوم است، پيوسته خواستار مسرّت و شادى تو بودم و امروز روز نيازمندى من به توست، چه كمكى از تو ساخته است؟ گفت: آنقدر به كار خود گرفتارم كه نمى توانم به تو رسيدگى

كنم، خود براى خويشتن فكرى كن و بدان كه آشنايى ميان من و تو بريده شده است و راه من با راه تو مغاير است و ممكن است كه چند گامى به همراه تو بيايم امّا سودى از آن عايد تو نخواهد شد و به دنبال كارهاى مهمتر خود خواهم رفت.

آنگاه به رفيق سوم پناه برد كه در ايّام وسعت و راحت به وى جفا مى كرد و او را حقير مى شمرد و التفاتى به وى نمى نمود و به او گفت: من از روى تو شرمنده ام، و ليكن احتياج و اضطرار مرا به سوى تو آورده است آيا در چنين

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:439

روزى مى توانى مرا كمك كنى؟ (1) گفت: غمخوار و حافظ تو خواهم بود و از تو غافل نخواهم شد، تو را بشارت باد و چشمت روشن باد كه من مصاحبى هستم كه تو را فرو نمى گذارم و از تقصيراتى كه در باره من كرده اى دلگير مباش كه آنچه به من داده اى برايت ضبط كرده ام و به آن هم راضى نشدم بلكه با آن اموال برايت تجارت كرده ام و سود بسيار به هم رسانيده ام. اكنون چندين برابر آنچه به من داده اى از براى تو نزد من موجود است، بشارت باد تو را و اميدوارم اين اموال تو باعث رضاى پادشاه گردد و تو را از اين بليّه بزرگت كه پيش آمده است خلاصى بخشد. آن مرد چون احوال رفيقان را مشاهده كرد گفت: نمى دانم بر كدام يك از اين دو حسرت خورم؟ آيا بر تقصيرى كه در باب رفيق نيك كرده ام؟ يا بر رنج و مشقّتى كه در باب رفيق بد متحمّل شده ام؟ آنگاه بلوهر

گفت: رفيق اوّل مال است و رفيق دوم اهل و فرزندان و رفيق سوم عبارت از عمل صالح است.

شاهزاده گفت: اين سخنى حق و ظاهر است، در باره دنيا و فريب خوردگان و دلبستگان به آن، مثل ديگرى بيان كن.

بلوهر گفت: شهرى بود كه عادت مردم آن شهر چنين بود كه مرد غريبى را كه از احوال آنها اطّلاعى نداشت بر مى گزيدند و بر خود يك سال پادشاه و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:440

فرمانروا مى كردند (1) و آن مرد چون بر احوال ايشان مطّلع نبود گمان مى برد هميشه پادشاه خواهد بود، چون يك سال مى گذشت او را عريان و دست خالى و بى چيز از شهر به در مى كردند و به بلا و مشقّتى مبتلا مى شد كه هرگز به خاطرش خطور نكرده بود و از آن پادشاهى و سرورى جز وبال و اندوه و مصيبت براى وى باقى نمى ماند. يك بار اهل آن شهر مرد غريبى را براى يك سال براى خود امير و پادشاه كردند آن مرد به فراستى كه داشت ديد در ميان ايشان بيگانه و غريب است و با كسى مأنوس نيست ناچار به دنبال مرد خبيرى از همشهريان خود فرستاد و او را يافت، او نيز سرّ اين قوم را براى وى فاش ساخت و گفت:

صلاح تو در آن است كه تا آنجا كه مى توانى در طىّ اين يك سال از اموال و اسباب خود به آن مكان كه تو را خواهند فرستاد ارسال كنى تا چون به آنجا روى اسباب عيش و رفاهيت تو مهيّا باشد و هميشه در راحتى و نعمت باشى و پادشاه نيز به سفارش آن مرد خبير عمل كرد

و آن را فرو نگذاشت.

آنگاه بلوهر گفت: اى شاهزاده! اميدوارم كه تو آن پادشاه باشى كه با بيگانگان و غريبان مأنوس نشوى و به پادشاهى چند روزه دنيا فريب نخورى و من آن كسى باشم كه براى دانستن صلاح خود طلب كرده اى و من تو را راهنمايى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:441

مى كنم و احوال دنيا و اهل آن را به تو مى شناسانم و ياور تو خواهم بود.

(1) شاهزاده گفت: اى حكيم راست گفتى، من همان پادشاه غريبم و تو آن كسى هستى كه پيوسته در طلب او بوده ام، اكنون امر آخرت را برايم وصف كن كه به جان خود سوگند كه آنچه در باب دنيا گفتى محض صدق و حقيقت است و من نيز از احوال دنيا امورى را مشاهده كرده ام و زوال و فناى آن را دانسته ام و ترك آن بر ذهنم خطور كرده است و در نظرم حقير و بى مقدار شده است.

بلوهر گفت: اى شاهزاده! ترك دنيا كليد درهاى سعادت اخروى است، هر كس طلب آخرت كند و در آن را كه ترك دنياست بيابد به زودى در آن سرا پادشاهى خواهد يافت و چگونه در اين دنيا زهد نورزى در حالى كه حقّ تعالى عقلى چنين به تو كرامت كرده است و تو مى بينى كه اهل دنيا آن را براى اين اجساد فانيه گرد مى آورند و بدن نه ثباتى دارد و نه قوامى و هيچ ضررى را نمى تواند از خود دفع نمايد، گرما آن را مى گدازد و برودت آن را منجمد مى سازد و بادهاى سموم آن را از هم مى پاشد و آب غرقش مى كند و آفتاب مى سوزاندش، هوا به تحليلش مى برد و جانوران درنده

او را مى درند و مرغان آن را به منقار سوراخ مى كنند و به آهن بريده مى شود و به صدمه ها در هم

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:442

مى شكند (1) و قطع نظر از عوارض خارجى معجونى است كه از بيماريها و دردها و مرضها تركيب شده است، چنين شخصى در گرو اين بلاها و منتظر آنهاست و پيوسته از آنها ترسان است و از آنها سالم نيست، همچنين به هفت آفت قرين است كه هيچ بدنى از آنها خلاصى ندارد: گرسنگى و تشنگى و گرما و سرما و درد و ترس و مرگ. و امّا آنچه از امر آخرت پرسيدى، اميدوارم آنچه را در اين دنيا بعيد مى دانستى قريب باشد و آنچه را كه سخت مى پنداشتى آسان باشد و آنچه را كه اندك مى شمردى بسيار باشد.

شاهزاده گفت: چنين مى پندارم كه آن جماعتى كه پدرم ايشان را كشت و به آتش سوزانيد و از بلاد خود بيرون كرد، اصحاب و ياران تو بودند و طريقه تو را داشتند. بلوهر گفت: آرى، گفت: شنيده ام كه جميع مردم بر عداوت و مذمّت ايشان اتّفاق كرده بودند، بلوهر گفت: آرى چنين بوده است گفت: اى حكيم سبب آن چه بوده است؟ بلوهر گفت: اى شاهزاده امّا آنچه در باب بدگويى مردمان نسبت به آنها گفتى، چه مى توان گفت در باره جماعتى كه راست گويند نه دروغ، عالم باشند، نه جاهل، آزارشان به مردم نرسد، نماز بسيار به جاى آورند و خوابشان اندك باشد، و روزه گير باشند، نه مفطر، و به انواع بلاها مبتلا شوند و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:443

صبر پيشه كنند (1) و در احوال دنيا تفكّر كنند و عبرت گيرند، و دل

به مال و اهل نبسته و طمع در مال و اهل مردم نداشته باشند؟

شاهزاده گفت: پس چگونه اهل دنيا در عداوت ايشان متّفق شدند در حالى كه در ميان خود كمال اختلاف و نزاع دارند؟ بلوهر گفت: مثل ايشان در اين باب مثل سگان مختلف و رنگارنگى است كه بر مردارى جمع شده باشند و بر روى يك ديگر فرياد مى كنند و با يك ديگر در مى آويزند، در اين هنگام اگر مردى به نزديك آنان بيايد آنها دست از نزاع برداشته و متّفق شده و بر آن مرد حمله مى آورند و بر روى آن مرد مى جهند و فرياد برمى آورند در حالى كه آن شخص را با مردار ايشان كارى نيست و منازعه اى در آن جيفه ندارد، امّا چون آن مرد را غريب و بيگانه مى شمرند از او وحشت مى كنند و با يك ديگر انس و الفت مى گيرند، با يك ديگر اتّفاق مى كنند هر چند پيش از آن در ميان خود اختلاف و نزاع داشتند.

بلوهر در دنباله گفت: آن مردار مثل متاع دنياست و آن سگهاى رنگارنگ مثل انواع اهل دنياست كه براى دنيا با يك ديگر نزاع مى كنند و خون يك ديگر

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:444

مى ريزند (1) و اموال خود را براى تحصيل اعتبارات آن صرف مى كنند و آن شخص كه سگان بر او حمله مى آورند و او را به جيفه ايشان كارى نيست مثل ديندارى است كه ترك دنيا كرده و از آن كناره گرفته و با ايشان در امر دنيا منازعه ندارد، با اين حال اهل دنيا با او دشمنى مى كنند زيرا كه نزد آنان غريب است. اگر تعجّب كردى پس تعجّب كن از

اهل دنيا كه جميع همّت ايشان مصروف است بر جمع اموال دنيا و افزون طلبى و تفاخر و غالب آمدن در آن و چون كسى را ديدند كه دنيا را براى ايشان رها ساخته و از آن دورى كرده است با او منازعه بيشترى دارند تا آن جماعتى كه با آنها بر سر دنيا منازعه مى كنند، اى شاهزاده! اهل دنياى مختلف الاحوال در منازعه كردن با آن جماعت چه حجّتى دارند؟ شاهزاده گفت:

بيشتر سخن گوى و نياز مرا برطرف ساز. بلوهر گفت: چون طبيب مهربان ببيند كه بدن را اخلاط فاسده ضايع كرده است و بخواهد آن را تقويت كند و فربه سازد ابتدا به تجويز غذاهاى كه مورث قوّت و مولّد گوشت و خون است مبادرت نمى كند، زيرا مى داند كه با وجود اخلاط فاسده در بدن اين غذاهاى مقوّى باعث قوّت مرض و زيادت فساد بدن مى گردد و نفعى براى قوّت نمى بخشد بلكه ابتدا او را به امساك و پرهيز فرا مى خواند و براى دفع اخلاط فاسده دوا تجويز مى كند و چون اخلاط فاسده را از بدن زايل كرد براى او طعامهاى مقوّى تجويز

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:445

مى كند (1) و در اين هنگام مزه طعام را درمى يابد و فربه و قوى مى شود و مى تواند بارهاى گران را به خواست الهى بردارد.

شاهزاده گفت: اى حكيم از طعام و شراب خود براى من بازگو و حكيم پاسخ وى را چنين گفت:

روايت كرده اند كه پادشاه بزرگى بود كه لشكريان و اموال فراوانى داشت و به نظرش رسيد كه براى زيادتى ملك و مال خويش با پادشاهى ديگر به كارزار بپردازد و با جميع لشكريان و اسباب و اسلحه و

اموال و زنان و فرزندان خود به جانب آن پادشاه روان شد و اتّفاق را آن پادشاه مخالف بر وى ظفر يافت و بسيارى از ايشان را كشتند و پادشاه با بقيه لشكر خود منهزم شدند و با زن و فرزندان خود مى گريخت تا چون شب درآمد در نيستانى كه در كنار نهرى بود با عيال خود پنهان شد و اسبهاى خود را رها كردند تا مبادا به آواز آنها دشمن بر مكان ايشان مطّلع گردد و شب در نهايت خوف در آن نيستان بسر بردند و هر لحظه صداى سم اسبهاى دشمن به گوش ايشان مى رسيد و موجب زيادتى خوف آنها مى گشت.

چون صبح فرا رسيد در آنجا محصور بماند و نتوانست بيرون بيايد زيرا عبور از

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:446

آن نهر ممكن نبود (1) و از ترس دشمن نمى توانست به جانب صحرا برود، پس او و عيالش در آن جاى تنگ بماندند و با نهايت مشقّت از سرما و گرسنگى روبرو بودند و هيچ طعام و توشه اى همراه آنان نبود و فرزندانش از سرما و گرسنگى مى گريستند، دو روز بر اين منوال بگذشت تا آنكه يكى از فرزندانش از اين شدّت هلاك شد و او را به آب انداختند و روزى ديگر بر اين حال سپرى گرديد.

آنگاه پادشاه به همسر خود گفت: ما همه مشرف بر هلاكت هستيم اگر بعضى از ما بميرد و بعضى ديگر زنده بماند بهتر از آن است كه همگى هلاك شويم، مرا به خاطر رسيده است كه يكى از اين طفلان را بكشيم و او را قوت خود و باقى اطفال قرار دهيم تا خدا ما را از اين بليّه

نجات بخشد و اگر اين كار را به تأخير بيندازيم طفلان ما لاغر و ضعيف مى شوند به غايتى كه از گوشت ايشان سير نخواهيم شد و چندان ضعيف شويم كه اگر گشايشى روى دهد از غايت ضعف طاقت حركت نداشته باشيم، و آن زن نيز رأى پادشاه را پسنديد و يكى از فرزندان خود را كشتند و گوشت او را خوردند، اى شاهزاده! گمان تو در چنين حالى به اين مرد مضطرّ چيست؟ آيا از آن رو كه گرسنه است و به طعام رسيده است مانند سگى حريص بسيار خواهد خورد يا به مانند مضطرّى كه به ضرورت لقمه اى خورد

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:447

اندكى خواهد خورد؟ (1) شاهزاده گفت: او اندكى از آن را در نهايت سختى خواهد خورد. حكيم گفت: اى شاهزاده! خوردن و آشاميدن من در دنيا چنين است.

شاهزاده گفت: اى حكيم به من بگو آيا اين امرى كه مرا به آن فرا مى خوانى مردم آن را به عقل خود يافته اند و بر امور ديگر ترجيح داده اند يا آنكه حقّ سبحانه و تعالى مردم را به آن فراخوانده است و ايشان نيز او را اجابت كرده اند.

حكيم گفت: امرى كه به آن دعوت مى نمايم بلندتر و لطيف تر از آن است كه از اهل زمين باشد يا مردم به عقل خود تدبير آن كنند، زيرا كار اهل دنيا اين است كه مردم را به اعمال دنيا و زينتها و عيش و رفاهيت وسعت نعمت و لهو و لعب و خواهشها و لذّتهاى آن بخوانند، بلكه اين امرى شگفت و دعوتى پرتو گرفته از جانب خداى تعالى و هدايتى مستقيم است كه اعمال اهل دنيا را در

هم مى شكند و مخالف طريقه ايشان است، و زشتى و بدى اعمال ايشان را ظاهر مى كند و ايشان را از هوى و هوس و خواهشهاى نفسانى به طاعت پروردگارشان مى خواند، و اين امر براى كسى كه آگاهى جويد روشن است و از غير اهلش پنهان است تا آنكه خداوند حقّ را بعد از خفايش ظاهر و دين حقّ را رفيع گرداند و مذهب اهل جهل و فساد را پست گرداند.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:448

(1) شاهزاده گفت: راست گفتى اى حكيم آنگاه حكيم گفت: بعضى از مردم هستند كه به فطرت مستقيم و فكر درست خويش پيش از آمدن پيامبران حقّ را در مى يابند و به آن راغب مى شوند و بعضى ديگر هستند كه بعد از بعثت پيامبران و شنيدن دعوت آنها اطاعت مى كنند و تو اى شاهزاده از كسانى هستى كه با عقل و فراست خود به حقّ و حقيقت رسيده اى.

شاهزاده گفت: آيا غير از گروه شما جمع ديگرى هستند كه مردم را به ترك دنيا فراخوانند؟ حكيم گفت: امّا در بلاد شما نه و امّا در غير اين بلاد جمعى هستند كه به زبان اظهار دين مى نمايند ولى اعمالشان اعمال دينى نيست و از اين رو راه ما با راه آنان مختلف شده است. شاهزاده گفت: به چه سبب حقّ تعالى شما را سزاوارتر از آنها به حقّ نموده است و حال آنكه آن امر شگفت آسمانى از يك محلّ و يك سرچشمه به شما رسيده است؟ حكيم گفت: حقّ به تمامى از جانب خداى تعالى است و حقّ تعالى جميع بندگان را به سوى خود خوانده است، پس جمعى قبول كرده و به شرايط

آن عمل كرده اند و ديگران را به آن راه حقّ به فرموده الهى هدايت نموده اند، ظلم و خطا نمى كنند و آن را فرو نمى گذارند، و جمعى ديگر قبول كرده اند امّا آن را چنانچه بايد برپا نمى دارند و به شرايط آن عمل نمى نمايند

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:449

و به اهلش نمى رسانند، (1) و ايشان را در اقامت حقّ و عمل نمودن به شرايع عزمى و اهتمامى نيست و آن را فرو مى گذارند و گران مى شمارند، پس فروگذار مانند حافظ نيست و تبهكار مانند مصلح نيست و صابر مانند جزع كننده نيست و از اين جهت است كه ما به حقّ سزاوارتر از آنها هستيم.

سپس حكيم فرمود: بر زبان آن جماعت امرى از امور دين و ترك دنيا و دعوت مردم به سوى خدا جارى نمى شود مگر آنكه آن را از اصل حقّ فرا گرفته اند چنان كه ما نيز از اصل حق فرا گرفته ايم و ليكن فرق ما و ايشان در آن است كه آنها در دين بدعتها احداث كرده اند و طالب دنيا شده اند و دل بر اعتبار آن بسته اند، و تفصيل اين حقيقت چنان است كه سنّت الهى چنين جارى بوده است كه در هر قرنى از قرون گذشته پيامبران (ص) براى دعوت خلايق به زبانهاى مختلف و گوناگون فرستاده شده اند و چون دين ايشان رواج مى گرفت و اهل حقّ به آنها مى گرويدند و همه بر يك امر مستقيم مى شدند، راه حقّ واضح و دين و شريعت آن پيامبر آشكار بود و هيچ گونه اختلاف و نزاعى در ميان آنها نبود و چون پيامبران رسالتهاى پروردگارشان را تبليغ كردند و حجّت الهى (ع) را بر مردم

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:450

تمام

نمودند (1) و معالم دين و احكام آن را به پا داشتند خداى تعالى با انقضاى آجال و سرآمد روزگارشان آنان را قبض روح كرد و بعد از رحلت آن پيامبران امّتشان زمانى كوتاه بر طريقه آنان ماندند و دين آنان را تغيير ندادند، و ليكن پس از مدّتى مردم تابع شهوتهاى نفسانى شدند و بدعتها در آن احداث كردند و علم را فرو گذاشتند، عالم بالغ ره يافته آنها خود را نهان مى ساخت و علمش را آشكار نمى نمود و چنان بود كه نامش را مى دانستند و به منزل و مأوايش پى نمى بردند و قليلى از ايشان كه در ميان مردم بودند اهل جهل و باطل آنها را سبك شمردند و بدين سبب علم پنهان ماند و جهل ظاهر گرديد و هر چند قرنها بيشتر مى گذشت جهالت زيادتر مى شد تا به غايتى كه مردم به غير جهل راهى نداشتند و جهّال غالب شدند و علما خمول ذكر گرفته و اندك شدند و معالم دين الهى و احكام شرايع الهى را تغيير دادند و از جاده شريعت منحرف شدند و با اين حال دست از كتاب و دين بر نداشتند و به كتاب الهى اقرار داشتند امّا به تأويلات باطله و موافق غرضهاى خود معانى آن را تحريف كردند، مدّعى اصل دين بودند ولى حقيقت آن را ترك كردند و احكام شريعت را تباه ساختند و بدين سبب اختلاف در ميان هر دين بهم رسيده است. پس ما با هر صفتى از اوصاف آنها كه پيامبران نيز بدان فراخوانده اند موافقيم امّا در احكام و سيرت با آن جماعت مخالفيم و ما در هيچ

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:451

امرى

با آنها مخالفت نمى كنيم (1) جز آنكه ما را بر آنها حجّتها و دلايل واضح است از كتابهايى كه خدا فرستاده و در دست ايشان است. پس هر يك از ايشان كه به حكمتى متكلّم شود آن حجّت ما بر ايشان است و آنچه از آثار دين و كلمات حكيمانه بيان مى كنند گواه ما بر بطلان آنهاست زيرا آن صفات همه موافق سيرت و صفت و طريقه ما و مخالف آداب و طريقه آنهاست، آرى آنان از كتاب الهى جز لفظى و از ياد خداوند جز اسمى نمى دانند و در حقيقت ديندار نيستند تا بتوانند آن را اقامه كنند.

شاهزاده گفت: چرا پيامبران در بعضى زمانها مبعوث مى شوند و در بعضى زمانها مبعوث نمى شوند؟ حكيم گفت: مثل آن مثل پادشاهى است كه زمين مواتى داشته باشد كه هيچ آبادانى در آن نباشد و بخواهد كه آن زمين را آباد سازد و مرد كاردان ساعى امين خيرخواهى را به آن زمين بفرستد و به او فرمان دهد كه آن زمين را آباد كند و در آن انواع درختان بكارد و انواع زراعتها به عمل آورد و نام درختانى چند و بذرهاى معيّنى را به او بگويد و سفارش كند كه جز آن چيزى در آن زمين نكارد و بفرمايد كه در آن زمين نهرها جارى كند و حصارى بر گرد آن

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:452

زمين بكشد و آن را از فساد و خرابى مفسدان محافظت كند. (1) پس آن فرستاده بيايد و موافق فرموده پادشاه درختان و زراعات بكارد و نهرى عظيم جارى سازد و درختان و زراعتها برويد و به يك ديگر متّصل شود و بعد از

اندك زمانى آن مرد بميرد و كسى را جانشين خود سازد امّا جمعى از آن جانشين اطاعت نكنند و در خرابى آن زمين بكوشند، نهرها و درختان خشك و زراعت تباه گردد، چون پادشاه از نافرمانى آن جماعت و خرابى آن زمين خبردار شود فرستاده ديگر تعيين نمايد تا احياى آن زمين نمايد و آن را اصلاح كند و به آبادانى اوّل برگرداند و بر اين منوال است فرستادن حقّ تعالى پيامبران را كه چون يكى از آنها رفت و بعد از او امور مردم تباه گرديد باز ديگرى را براى اصلاح آنان بفرستد.

شاهزاده گفت: آيا آنچه انبياء و رسل از جانب حقّ تعالى مى آورند مخصوص جمعى است و يا آنكه شامل جميع خلق مى گردد. بلوهر گفت: هر گاه انبياء و رسل از جانب خدا مبعوث شدند عامّه مردم را فراخواندند هر كه اطاعت ايشان كرد داخل در زمره ايشان است و هر كه نافرمانى آنها كرد از آنها نيست و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:453

هرگز زمين از وجود كسى كه در جميع امور اطاعت حقّ تعالى نمايد خالى نخواهد بود و او از پيامبران و رسولان و يا اوصياى او خواهد بود (1) و براى اين امر مثلى است:

گويند در ساحل دريا مرغى بود كه به آن قرم مى گفتند و بسيار تخم مى گذاشت و بر جوجه آوردن و تكثير آن بسيار راغب بود و زمانى فرا رسيد كه بر چنين امرى توانا نبود و چاره اى جز اين نديد كه جلاى وطن كند و به سرزمين ديگرى مهاجرت نمايد تا آن زمان منقضى گردد. و از خوف آنكه مبادا نسلش منقطع گردد تخمهاى خود را بر آشيانه

مرغان ديگر متفرّق كرد، آن مرغان نيز تخمهاى آن مرغ را با تخمهاى خود زير بال و پر گرفتند و جوجه هاى آن مرغ با جوجه هاى ديگر سر از تخم درآوردند. چون مدّتى گذشت آن جوجه ها با جوجه هاى قرم الفت گرفتند با يك ديگر مأنوس شدند و چون ايّام مهاجرت قرم از وطن خود منقضى گرديد و شبانه به سرزمين خود بازگشت بر آشيانه هاى آن مرغان عبور مى كرد و آواز خود را به گوش جوجه هاى خود و جوجه هاى ديگر مى رسانيد، جوجه هاى قرم چون صداى او را شنيدند در پى او شدند و جوجه هاى مرغان ديگر هم كه با آنها مأنوس بودند به دنبال آنها رهسپار شدند و تنها مرغانى كه جوجه او نبودند و با جوجه هاى او الفت نگرفته بودند از پى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:454

آواز قرم نرفتند (1) و چون قرم محبّت فرزند بسيار داشت جوجه هاى خود و جوجه هاى ديگر را به جانب خود جلب نمود. همچنين پيامبران دعوت الهى را بر همه مردم عرضه مى نمايند و اهل حكمت و عقل اجابت ايشان مى كنند زيرا فضيلت و رتبه حكمت را مى دانند. پس مثل آن مرغ كه به آواز خود جوجه ها را فراخواند مثل پيامبران است كه همه مردم را به راه حقّ مى خوانند و مثل آن تخمها كه بر آشيانه مرغان پراكنده كرد مثل حكمت است و آن جوجه ها كه از تخمهاى آن حاصل شد مثل دانايانى است كه بعد از غيبت پيامبر به بركت او بهم مى رسند و مثل ساير جوجه هاى آن مرغ كه الفت گرفتند مثل جماعتى است كه اجابت دعوت علما و حكما و دانايان در زمانه پيش از بعثت پيامبران مى نمايند، زيرا

حقّ تعالى پيامبران را بر جميع خلق تفضيل داده است و از براى هر يك از آنها حجّتها و براهين و معجزات و كراماتى چند مقرّر فرموده كه به ديگران نداده است تا آنكه رسالت ايشان در ميان مردم ظاهر گردد و حجّتهاى آنها بر خلايق تمام شود، از اين رو هنگام بعثت پيامبران جمعى به آنها مى گرويدند كه پيش از آن اجابت علما و دانشمندان اهل دين نمى كردند و اين براى آن است كه حقّ تعالى دعوت پيامبران را روشنى و وضوح و تأثير ديگر داده كه به دعوت ديگران نداده است.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:455

(1) شاهزاده گفت: اى حكيم اگر تو مى گويى كه آنچه پيامبران و رسولان مى آورند كلام مردم نيست، مگر نه اين است كه كلام خداى تعالى نيز كلام است و كلام ملائكه نيز كلام است؟ حكيم گفت: آيا نمى بينى كه چون مردم بخواهند به بعضى از حيوانات و يا مرغان مطلبى را بفهمانند مثلا نزديك آيند و يا آنكه دور شوند از آنرو كه حيوانات و مرغان سخن ايشان را نمى فهمند، صدايى چند براى فهمانيدن آنها از صفير و اصوات وضع مى كنند تا به آن وسيله مطلب خود را به آنها بفهمانند و اگر به زبان خود سخن گويند آنها نخواهند فهميد. همچنين بندگان چون از فهم كنه كلام ذات اقدس الهى و لطف و كمال كلام ملائكه ناتوان هستند آنها شبيه به سخنان بندگان كلام خود را به آنها مى رسانند و به آن نوع سخنى كه در ميان ايشان شايع است حكمت را به آنها تفهيم مى كنند، همانند آوازهايى كه مردم براى فهمانيدن حيوانات و مرغان وضع كرده اند و به

امثال اين مصطلحات كه در ميان آنها جارى است دقايق حكمت شريفه را براى آنها توضيح داده و حجّت خود را بر ايشان تمام كرده اند و جايگاه اين اصوات به حكمت مانند جسد و مسكن است و جايگاه حكمت به اصوات مانند جان و روح است و ليكن اكثر

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:456

مردم به غور و كنه كلام حكمت نمى رسند (1) و عقل ايشان به آن احاطه پيدا نمى كند و به اين سبب تفاوت و تفاضل ميان علما در علم حاصل مى شود و هر عالمى علم را از عالمى ديگر فرا گرفته است تا آنكه به علم الهى منتهى مى شود كه از ناحيه او به خلايق رسيده است و بعضى از علما را آن قدر از علم و دانش كرامت فرموده كه آنها را از جهل نجات مى بخشد و تفاوت مراتب ايشان به قدر زيادتى علم ايشان است و نسبت مردم به علوم و حقايقى كه از آنها منتفع مى شوند ولى به كنه آنها نمى رسند مانند نسبت ايشان به آفتاب است كه از روشنايى و حرارت آن منتفع مى شوند و تقويت ابدان و تمشيت امور معاش خود مى كنند و ديده ايشان از ديدن قرص آفتاب ناتوان است. مثل ديگر اين حكمتها و علوم، مثل چشمه اى است كه آبش جارى و ظاهر و منبعش معلوم نباشد ولى مردم از آب چشمه فايده ها مى برند و حيات مى يابند ولى به اصل منبع آن واقف نيستند و مثل ديگر آن، ستارگان درخشان است كه مردم به آن راه مى جويند امّا جايگاه آنها را نمى دانند و حكمت شريف تر و رفيع تر و بزرگ تر از جميع مثالهاى مذكور در فوق است، آن كليد

درهاى خير و خوبى است كه آرزو مى كنند و موجب نجات و رستگارى از شرورى است كه از آن پرهيز مى شود و آن آب حياتى است كه هر كه از آن بنوشد هيچ گاه نمى ميرد و شفاى جميع دردهاست كه هر كس خود را بدان

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:457

مداوا كند هرگز بيمار نمى گردد (1) و راه راستى است كه هر كس در آن سالك شود هرگز گمراه نخواهد شد و ريسمان محكمى است كه آويختن بدان آن را كهنه و فرسوده نمى سازد و هر كس بدان متمسّك شود كورى از وى زايل شود و رستگار و مهتدى خواهد شد و به عروة الوثقى درآويخته است.

شاهزاده گفت: چرا جميع مردم از اين حكمت و علم كه آن را به اين درجه از فضل شرف و رفعت و كمال و روشنى وصف كردى، منتفع نمى شوند؟

حكيم گفت: مثل حكمت مثل آفتاب است كه بر جميع مردم از سفيد و سياه و كوچك و بزرگ طالع مى گردد و هر كس از دور و نزديك بخواهد از آن منتفع شود نفع خود را از او منع نمى كند و او را از روشنى خود محروم نمى سازد و هر كس نخواهد از آفتاب منتفع شود او را بر آفتاب حجّتى نخواهد بود و آفتاب فيض خود را از هيچ كس دريغ نمى دارد.

حكمت نيز در ميان مردم تا روز قيامت چنين است و همه مردم مى توانند از آن بهره مند شوند، هيچ گاه حكمت از كسى منع فيض نكرده است و ليكن انتفاع مردم از آن متفاوت است، چنانچه مردم از انتفاع به نور آفتاب بر سه قسم اند:

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:458

(1) بعضى ديده سالم دارند

و از نور آفتاب بر وجه كمال سود مى برند و اشياء را به آن مى بينند و بعضى ديگر كورند به حدّى كه اگر چندين آفتاب بتابد از آن بهره اى نمى برند و بعضى ديگر بيمار چشم اند كه آنها را نه مى توان كور شمرد و نه بينا.

حكمت نيز اين چنين است، آن آفتابى است كه بر دلها مى تابد بعضى كه صاحب بصيرت اند و ديده دل ايشان روشن است آن را مى يابند و به آن عمل مى كنند و بعضى ديگر كه ديده دل آنها كور است دل آنها از حكمت تهى است زيرا آن را انكار كرده و نپذيرفته اند همچنان كه آن كور از آفتاب عالم تاب بهره اى نمى برد و بعضى ديگر با كسانى هستند كه دلهاى آنها به افتهاى نفسانى بيمار است و از نور خورشيد علم و حكمت بهره ضعيفى مى برند و علمشان ناچيز و عملشان اندك است و چندان ميان نيك و بد و حقّ و باطل تميز نمى دهند.

شاهزاده گفت: آيا كسى هست كه چون سخن حقّ را بشنود اجابت ننمايد و انكار كند و بعد از مدّتى اجابت و قبول نمايد. بلوهر گفت: آرى، بيشتر حالات مردم در باب حكمت چنين است.

شاهزاده گفت: آيا هيچ گاه پدرم چيزى از اين كلام را شنيده است؟ بلوهر

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:459

گفت: (1) گمان ندارم شنيده باشد شنيدن درستى كه در دل او جا كرده باشد و خيرخواه مهربانى در اين باب به وى سخن گفته باشد.

شاهزاده گفت: چرا حكما در اين مدّت مديد پدرم را به اين حال گذاشته اند و امثال اين سخنان حقّ را به وى نگفته اند؟

بلوهر گفت: او را ترك كرده اند زيرا محلّ سخن خود

را مى دانند و بسيار باشد كه سخن حكمت را با كسى كه از پدر تو بهتر باشد ترك كنند، كسانى كه انصاف و مهربانى و شنوايى بهترى از پدر تو دارند تا به غايتى كه دانايى با كسى در تمام عمر معاشرت كند و در ميان ايشان نهايت انس و مودّت و مهربانى باشد و هيچ جدايى نباشد مگر در دين و حكمت، آن حكيم دانا دلسوز و غمخوار او باشد، امّا وى را قابل نداند تا اسرار حكمت را به وى بازگويد.

گويند پادشاهى بود عاقل و مهربان و پيوسته در اصلاح امور خلايق مى كوشيد و انصاف را در باره ايشان مراعات مى كرد، اين پادشاه وزيرى صادق و صالح داشت كه او را در اصلاح امور ياور بود و رنج او را مى كاست و محلّ اعتماد و مشورت وى بود. آن وزير در كمال عقل و ديندارى و پرهيزكارى و دورى از دنياخواهى بود و با اهل دين ملاقات مى كرد و سخنان آنها را مى شنيد

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:460

و برترى آنها را مى دانست (1) و محبّت ايشان را به دل و جان قبول كرده بود و او را نزد پادشاه قرب و منزلتى عظيم بود و پادشاه هيچ امرى را از او مخفى نمى كرد و وزير نيز با پادشاه چنين بود و ليكن از امر دين و اسرار حكمت و معارف چيزى به پادشاه اظهار نمى كرد. بر اين حال ساليانى گذشت و وزير هر گاه به خدمت پادشاه مى آمد به ظاهر بتان را سجده مى كرد و از روى بقيّه تعظيم آنها مى نمود و ساير لوازم كفر را به جاى مى آورد، و از غايت مهربانى به آن

پادشاه پيوسته از گمراهى او دلگير و غمگين بود، تا آنكه روزى با برادران و ياران خود كه اهل دين و حكمت مى بودند در باب هدايت پادشاه مشورت كرد، ايشان گفتند:

مراعات حفظ جان خود و دوستانت را بنما و اگر مى دانى كه قابل هدايت است و سخن تو در او تأثير مى كند با او سخن بگو و از كلمات حكيمانه او را آگاه ساز و گر نه با او سخن مگو كه موجب ضرر او به تو و اهل دين خواهد شد، زيرا نبايد فريفته پادشاهان شد و از قهر ايشان ايمن بود، بعد از آن، وزير پيوسته با پادشاه اظهار خيرخواهى و اخلاص مى نمود و منتظر فرصت بود تا در محلّ مناسبى او را نصيحت و هدايت كند و پادشاه نيز گرچه گمراه بود ولى در نهايت تواضع و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:461

ملايمت بود (1) و روزگار خود را در مقام رعيّت پرورى و اصلاح امور و تفقّد احوال ايشان سپرى مى كرد و وزير و پادشاه روزگار را چنين مى گذرانيدند.

شبى از شبها بعد از آنكه مردم به خواب فرو رفته بودند، پادشاه به وزير گفت: بيا بر مركب سوار شويم و در شهر بگرديم و احوال مردم و آثار بارانهايى كه در اين ايام فرو باريده است مشاهده كنيم. وزير گفت: بسيار خوب و بر مركبهاى خود سوار شدند و در نواحى شهر مى گشتند در اثناى راه به مزبله اى رسيدند كه شبيه حياط سرايى بود، پادشاه نورى را ديد كه از گوشه آن مزبله مى تافت، و به وزير گفت: اينجا داستانى است پياده شويم و نزديك رويم تا ببينيم چه خبر است، پياده شدند و

رفتند تا به نقبى رسيدند كه شبيه غارى بود و از آنجا روشنى مى تافت، مسكينى از مساكين در آنجا بود و به گونه اى كه متوجّه نشود به او نگريستند، مرد درويش بد قيافه اى بود كه جامه هاى بسيار كهنه كه در مزبله مى افكندند پوشيده بود و از زباله ها متكايى براى خود ساخته و بر آن تكيه زده بود و در پيش روى او ابريقى سفالين و پر از شراب بود و ساز و طنبورى در دست داشت و مى نواخت و زنش كه در بد تركيبى و كهنگى لباس

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:462

مانند خودش بود در برابرش ايستاده بود (1) و هر گاه شراب مى طلبيد ساقى او مى شد و هر گاه ساز مى نواخت آن زن برايش مى رقصيد و چون شراب مى نوشيد او را به مانند پادشاهان تحيّت مى گفت و آن درويش زن خود را سيّدة النّساء مى ناميد و هر دو يك ديگر را به حسن و جمال مى ستودند و به اندازه اى در سرور و خنده و طرب بودند كه زبان از بيان آن قاصر است. پادشاه و وزير آهسته بر روى پاهاى خود برخاستند و احوال آن دو را مخفيانه نيك نظاره كرده و از لذّت و شادى آنها در آن مزبله تعجّب كردند و بازگشتند.

پادشاه به وزير گفت: گمان ندارم كه به من و تو در تمام عمر اين اندازه لذّت و سرور و شادى رسيده باشد كه به اين زن و مرد در اين شب رسيد و مى پندارم كه اين برنامه هر شب آنها باشد. وزير آن را غنيمت شمرد و فرصت را غنيمت شمرد و گفت: اى پادشاه مى ترسم كه اين دنياى ما و پادشاهى

تو و بهجت و سرورى كه به اين لذّتهاى دنيوى داريم در نظر آن جماعتى كه ملكوت دائمى را مى شناسند مانند اين مزبله و اين دو نفر باشد و كاخهاى ما كه سعى در بنا و استحكامش مى كنيم و نزد كسانى كه در پى مساكن نيك بختى و ثواب آخرتند مانند اين غار در چشمان ما باشد و بدنهاى ما نزد آن كسانى كه پاكيزگى و نضارت و حسن و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:463

جمال معنوى را ادراك كرده اند (1) مانند بدن اين دو بدتركيب زشت در چشمان ما باشد و تعجّب آن نيك بختان از لذّت و شادى ما به عيشهاى دنيوى مانند تعجّب ما باشد از لذّت اين دو شخص به حال ناخوشى كه دارند.

پادشاه گفت: آيا جمعى را كه بدين صفات موصوف باشند مى شناسى؟ وزير گفت: آرى. پادشاه گفت: آنان چه كسانى هستند؟ وزير گفت: دينداران، كسانى كه ملك و پادشاهى آخرت و لذّات آن شناختند و خواستار آن شدند پادشاه گفت: ملك آخرت چيست؟ وزير گفت: نعمتهايى است كه پس از آن هيچ گونه سختى نيست و غنايى است كه فقرى پس از آن وجود ندارد و سرورى است كه اندوهى در وراى آن نيست و صحّتى است كه هيچ مرضى در پى ندارد و رضايى است كه خشمى در پس آن نخواهد بود و امنى است كه به ترس مبدّل نمى شود و حياتى است كه مرگ به دنبال ندارد و پادشاهى بى زوال است، آن سراى بقا و دار حياتى است كه انقطاع و تغيّر احوال در آن نيست و خداوند از ساكنان آن بيمارى و پيرى و شقاوت و درد و مرض

و گرسنگى و تشنگى و مرگ را در بر داشته است. آرى اى پادشاه اينها اوصاف و اخبار آخرت است.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:464

(1) پادشاه گفت: آيا براى داخل شدن به آن خانه بابى و راهى مى شناسى؟ وزير گفت: آرى آن خانه براى هر كس كه آن را از راهش طلب كند مهيّاست و هر كس از درگاهش به آن درآيد البتّه توفيق خواهد يافت. پادشاه گفت: چرا مرا پيش از اين به چنين خانه اى رهنمون نشدى و اوصاف آن را برايم بيان نكردى؟ وزير گفت: از جلالت و هيبت پادشاهى شما حذر مى كردم. پادشاه گفت: اگر اين امرى كه وصف مى كنى واقع شود، سزاوار نيست آن را ضايع كرده و خود را از آن محروم نمائيم و ليكن بايد تلاش كنيم تا به اخبار صحيح آن دست يابيم. وزير گفت:

اگر شما رخصت فرمايى در بيان اوصاف آخرت مداومت كنم و آن را مكرّر بازگو كنم تا يقين شما زيادت گردد پادشاه گفت: بلكه تو را امر مى كنم كه شب و روز در اين كار باشى و نگذارى كه به كار ديگرى مشغول باشم كه آن امر عجيبى است و نمى توان در آن سستى كرد و نبايد از چنين امورى غافل بود و راه آن پادشاه و وزير راه نجات و رستگارى بود.

شاهزاده گفت: من از انديشه راه نجات به هيچ امر ديگرى مشغول نخواهم شد تا به آن واصل شوم و با خود چنين انديشه كرده ام كه شبانه هر وقت بروى با تو بگريزم.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:465

(1) بلوهر گفت: تو كجا طاقت آن دارى كه با من بيايى و چگونه مى توانى بر رفاقت و مصاحبت

من صبر پيشه سازى در حالى كه مرا خانه اى نيست كه در آن آرام گيرم و مركبى نيست كه بر آن سوار شوم و طلا و نقره اى نيندوخته ام و هنگام صبح در فكر فراهم ساختن غذاى شب نيستم و به غير از اين كهنه جامه لباسى ندارم، در شهرها بجز اندكى نمى مانم و از شهرى به شهر ديگر گرده نانى نمى برم.

شاهزاده گفت: اميدوارم آن كس كه به تو چنين توانايى و صبرى داده است به من نيز كرامت كند. بلوهر گفت: البته اگر مصاحبت مرا اختيار كنى شايسته آن خواهى بود كه مانند آن توانگرى باشى كه دامادى مردى فقير را اختيار كرد.

بوذاسف گفت: داستان آن چيست؟ بلوهر گفت: روايت كرده اند كه جوان ثروتمندى بود كه دختر عموى ثروتمند و زيبايى داشت و پدرش مى خواست پيوند زناشويى بين آن دو برقرار كند، امّا آن جوان موافق نبود و كراهت خود را از پدر مخفى مى كرد تا آنكه پنهانى از شهر خود فرار كرد و متوجّه بلاد ديگر شد، در راه دخترى را ديد كه لباس كهنه اى در برداشت و بر در خانه اى از خانه هاى فقيران ايستاده بود. از او خوشش آمد و عاشق وى شد به او گفت: اى دختر تو كيستى؟ گفت: من دختر پيرمرد فقيرى هستم كه در اين خانه است، جوان

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:466

ثروتمند پيرمرد را فراخواند و به او گفت: (1) آيا دخترت را به ازدواج من در مى آورى؟ پيرمرد گفت: تو از فرزندان ثروتمندانى و با فرزندان فقرا ازدواج نخواهى كرد. آن جوان گفت: از دختر تو خوشم آمده است در حالى كه مى خواستند دختر ثروتمند زيبايى را به ازدواج

من درآورند و از او خوشم نمى آمد و از دست آنها گريخته ام، دخترت را به ازدواج من درآور كه از من خير و نيكويى مشاهده خواهى كرد ان شاء اللَّه.

پيرمرد گفت: چگونه دختر خود را به تو بدهم در حالى كه ما دوست نداريم او را از ميان ما ببرى و علاوه بر آن گمان ندارم كه خانواده تو هم راضى باشند كه اين دختر را به نزد آنان ببرى؟ جوان گفت: ما با شما در همين منزلتان مى مانيم.

پيرمرد گفت: اگر راست مى گويى زيب و زيور خود را بيفكن و جامه در خور ما بپوش. آن جوان چنين كرد و چند جامه كهنه از جامه هاى آنها گرفت و در بر كرد و با ايشان بنشست، پيرمرد از احوال جوان پرسش كرد و باب گفتگو را باز كرد تا عقل او را بسنجد و دانست كه او عاقل است و آن كار را از روى ديوانگى انجام نداده است، آنگاه به جوان گفت: چون ما را برگزيدى و به ما راضى شدى و درويشى ما را پسنديدى برخيز و با من بيا و او را برد، آن جوان به ناگاه در

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:467

پشت آن منزل خانه ها و مسكنهايى را ديد كه در نهايت وسعت و غايت زيبايى بود (1) و در سراسر عمر خود چنان سراهايى را نديده بود و خزاينى را ديد كه آنچه آدمى به آن محتاج است در آنها بود و كليد تمام خزاين خود را به او داد و گفت:

جميع اين خزاين و مساكن تعلّق به تو دارد و اختيار آنها با توست هر چه خواهى كن كه جوانى نيكو هستى

و به سبب ترك خواهش به تمام خواهشها خواهى رسيد.

بوذاسف گفت: اميدوارم من نيز مثل آن جوان باشم، آن پيرمرد عقل آن جوان را آزمود تا بر او اعتماد كرد و چنين مى نمايد كه تو نيز در مقام آزمودن عقل من هستى. بفرما در باب عقل من بر تو چه ظاهر شده است؟ حكيم گفت: اگر اين امر در دست من بود در آزمودن عقل تو به همان مكالمه اوّل اكتفا مى كردم، امّا بر من لازم است كه از آن سنّتى كه پيشوايان هدايت و امامان طريقت مقرّر ساخته اند پيروى كنم تا به غايت توفيق و علمى كه در سينه هاست نايل شوم و من مى ترسم كه اگر مخالفت سنّت ايشان كنم بدعتى را احداث كرده باشم. من امشب از تو جدا مى شوم ولى هر شب به در خانه تو مى آيم. در باره اين سخنان تفكّر كن و از آنها عبرت گير و بايد كه فهم خود را ملاك قرار دهى، استوار باش و در تصديق شتاب مكن تا آنكه بعد از تأمّل و تفكّر و تأنّى بسيار حقيقت بر تو

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:468

ظاهر گردد (1) و بر حذر باش كه مبادا هواها و شبهه ها و كوريها تو را از حق به باطل سوق دهد و در مسائلى كه مى پندارى در آنها شبهه وجود داشته باشد انديشه كن آنگاه با من در ميان گذار و هر گاه عزم بيرون رفتن كردى مرا آگاه ساز، و در آن شب به همين مقدار اكتفا نمود.

حكيم بار ديگر به نزد شاهزاده آمد سلام كرد و او را دعا گفت و نشست و از جمله دعاهاى او اين بود: از

خداوندى درخواست مى كنم كه اوّل است و قبل از همه اشياء بوده و هيچ چيز پيش از او نبوده است و آخر است و بعد از همه اشياء خواهد بود و هيچ چيز با او باقى نمى ماند، باقى است و هرگز فنا در او راه ندارد، عظيم و بزرگوارى است كه عظمت او را نهايت نيست، يگانه اى است كه احدى در خداوندى با او همراه نيست و قاهرى است كه همتايى براى او وجود ندارد و پديدآورنده اى است كه در آفرينش كسى را شريك خود نساخته است و توانايى است كه ضدّى ندارد، صمدى است كه مانندى ندارد، پادشاهى است و هيچ كس همراه او نيست تا تو را پادشاه عادل و پيشواى هدايت و رهبر پرهيزكاران قرار دهد و تنها اوست كه تو را از كورى ضلالت مى رهاند و در دنيا زاهد و دوستدار خردمندان و دشمن گمراهان مى سازد، تا آنكه تو را و ما را به آنچه بر زبان پيامبرانش از بهشت و رضوان وعده فرموده برساند، كه رغبت ما

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:469

به سوى خداى تعالى آشكار (1) و خوف ما از او نهان و ديدگان ما به سوى كرامت وى باز و گردنهاى ما در طاعت او خاضع و جميع امور ما به او بازگشت خواهد كرد.

شاهزاده تحت تأثير اين دعا قرار گرفت و رغبتش در امور خير افزون گشت و از كمال و حكمت و دانايى آن حكيم متعجّب شد و پرسيد: اى حكيم از عمرت چند سال گذشته است؟ او گفت: دوازده سال، شاهزاده به خود آمد و گفت:

فرزند دوازده ساله طفل است و من تو را در سن كهولت

و شصت سالگى مى بينم.

حكيم گفت: آرى از ولادتم شصت سال مى گذرد امّا تو از عمر من سؤال كردى و عمر عبارت از حيات است و حياتى وجود ندارد مگر در دين و عمل به آن و دورى از دنيا و از آن زمانى كه به اين حالات موصوف شده ام تا حال دوازده سال مى گذرد و پيش از آن به سبب جهالت در زمره مردگان بودم و آن را از عمر خود حساب نمى كنم. شاهزاده گفت: چگونه كسى را كه مى خورد و مى نوشد و حركت مى كند مرده مى خوانى؟ حكيم گفت: زيرا با مردگان در كورى و كرى و گنگى و ضعف حيات و فقر شريك است و چون در صفات با مردگان شريك است لا جرم در نام هم شريك خواهد بود.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:470

(1) شاهزاده گفت: اگر تو اين حيات ظاهرى را حيات نمى دانى و به آن غبطه نمى خورى، سزاوار نيست كه مرگ را هم مرگ بدانى و از آن كراهت داشته باشى. حكيم گفت: اى شاهزاده اگر به اين زندگانى اعتماد مى نمودم خود را به چنين مهلكه اى نمى افكندم كه به نزد تو بيايم با وجود آنكه مى دانم پدرت بر اهل دين خشم بسيار دارد و در صدد قلع و قمع آنهاست، آرى من مرگ را مرگ نمى دانم و اين حيات را نيز حيات به حساب نمى آورم و از مرگ كراهت ندارم و چگونه رغبت در اين حيات داشته باشد كسى كه ترك لذّتهاى دنيوى كرده است و چگونه از مرگ مى گريزد كسى كه نفس خود را با دست خود كشته است. اى شاهزاده آيا نمى بينى كه دينداران ترك دنيا از اهل و مال خود

كرده اند و رضا به داده داده اند و رنج عبادت بر خود خريده اند به گونه اى كه جز به مرگ نمى آسايند؟ پس كسى كه از لذّتهاى حيات متمتّع نگردد اين حيات به چه كار او آيد و كسى كه آسايش وى جز از مرگ نباشد چرا از آن بگريزد؟

شاهزاده گفت: راست مى گويى اى حكيم، آيا دوست مى دارى كه فردا مرگت فرا رسد؟ حكيم گفت: بلكه سرور من در آن است كه همين امشب مرگم فرا رسد نه فردا، زيرا كسى كه نيك و بد را فهميد و دانست كه جزاى هر يك نزد

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:471

خداى تعالى است (1) بدى را به خاطر عقابش ترك مى كند و نيكى را به واسطه ثوابش به جا مى آورد و كسى كه به وجود خداى يكتا يقين داشته باشد و وعده هاى او را تصديق كند البتّه مرگ را دوست مى دارد به دليل آنكه به آسايش پس از مرگ اميدوار است دنيا را نمى خواهد و از آن كراهت دارد زيرا مى ترسد كه مبادا به شهوتهاى دنيا فريفته شود و مرتكب معصيت حقّ تعالى گردد. چنين شخصى مرگ را دوست مى دارد تا از شرّ فتنه دنيا ايمن شود و به سعادت عقبى فائز گردد. شاهزاده گفت: چنين شخصى زيبنده است كه با دست خود خويشتن را به هلاكت افكند زيرا در آن نجات و رستگارى وجود دارد. مثل مردم اين روزگار را كه در عبادت بتهاى خود اهتمام مى ورزند بيان فرما.

حكيم گفت: مردى بود كه باغى داشت و در آبادانى آن باغ مى كوشيد و سعى وافر مى نمود. روزى گنجشكى را ديد كه بر روى درختى از درختان باغ او نشسته و ميوه آن

را مى خورد. به خشم آمد و تله اى نصب كرد و آن گنجشك را شكار نمود و چون قصد كشتن آن را كرد حقّ تعالى به قدرت كامله خود آن گنجشك را به سخن درآورد و آن پرنده به صاحب باغ گفت: بر كشتن من همّت كرده اى ولى در من آن قدر گوشت نيست كه تو را از گرسنگى سير كند و از

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:472

ضعف برهاند. (1) آيا دوست دارى تو را به كارى هدايت كنم كه از كشتن من بهتر باشد؟ آن مرد گفت: چه كارى؟ گنجشك گفت: مرا رها كن و من سه كلمه به تو مى آموزم كه اگر آنها را حفظ كنى از اهل و مال برايت بهتر خواهد بود. مرد گفت: چنين خواهم كرد، آن كلمات را بازگو، گنجشك گفت: آنچه به تو مى گويم حفظ كن: بر آنچه كه از دست داده اى اندوه مخور و امر محال را باور مكن و آنچه را كه به آن نتوانى رسيد مخواه، چون اين كلمات به پايان رسيد آن را رها كرد، گنجشك پرواز كرد و بر شاخه درختى نشست و گفت: اى كاش مى دانستى كه با از دست دادن من چه چيز گرانبهايى را از دست داده اى، مرد گفت: چه چيزى را از دست داده ام؟ گنجشك گفت: اگر مرا مى كشتى از چينه دان من درّ سپيدى بيرون مى آوردى كه به اندازه تخم غاز بود و تو را در تمام عمر بى نياز مى كرد، آن مرد چون اين سخن شنيد پشيمانى خود را از رها ساختن آن نهان ساخت و گفت:

از گذشته سخن مگو، بيا تا تو را به منزل خود برم، نزد من عزيز خواهى

بود و جايگاه نيكويى برايت مهيّا خواهم ساخت. گنجشك گفت: اى مرد جاهل من مى دانم كه چون بر من دست يابى مرا خواهى كشت و بدان كه از آن كلماتى كه بتو

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:473

گفتم منتفع نشدى، (1) آيا نگفتم بر آنچه كه از دست داده اى اندوه مخور و امر محال را باور مكن و آنچه را كه به آن نتوانى رسيد مخواه؟ آيا اكنون بر آنچه كه از دست داده اى اندوهگين نيستى و بازگشت مرا درخواست نمى كنى و چيزى را كه به آن نتوانى رسيد طالب نيستى؟ آيا تو باور نكردى كه در چينه دان من درّ سپيدى هست كه به اندازه تخم غاز است در حالى كه جميع بدن من به اندازه آن تخم نيست! آيا چنين امور محالى را باور مى كنى؟

و مردم اين روزگار نيز چنين اند، به دست خود بتهايى ساخته اند و آنها را خالق خود مى پندارند و از ترس آنكه مبادا دزد آنها را ببرد به محافظت آنها مشغولند و گمان مى كنند بتها محافظت آنها مى كنند و اموال و مكاسب خود را خرج بتها مى كنند و مى پندارند آنها رازق ايشانند. پس آنها نيز در جستجوى چيزى هستند كه به دست نمى آيد و امرى را كه محال است باور كرده اند، و به اندوهى كه صاحب باغ دچار شد مبتلا خواهند گرديد.

شاهزاده گفت: راست مى گويى، من نيز همواره بر حال اين بتها عارف بوده ام و هرگز متمايل به عبادت آنها نبوده ام و اميد خيرى از آنها نداشته ام حال مرا از آن چيزى خبر ده كه مرا به سوى آن مى خوانى و براى خود پسنديده اى.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:474

(1) بلوهر گفت: مدار آن دينى كه تو

را به آن فرا مى خوانم بر دو چيز است: يكى شناخت حقّ تعالى و ديگر عمل كردن به امورى كه موجب خشنودى اوست.

شاهزاده گفت: حقّ تعالى را چگونه مى شناسند؟

حكيم گفت: تو را فرا مى خوانم به شناسايى خداوند يكتايى كه شريكى ندارد و همواره يكتا و پروردگار بوده است و جز ذات او همه مخلوق اويند و اينكه تنها او قديم است و هر چه غير اوست حادث است و تنها او صانع است و ما سواى او مصنوع است و تنها او تدبير مى كند و ديگران تدبير مى شوند و تنها او باقى است و ديگران فانى هستند و تنها او عزيز است و ما سواى او ذليل اند و او نمى خوابد و غفلت نمى كند و نمى خورد و نمى آشامد و ناتوان نمى شود و مغلوب و دلتنگ نمى گردد و چيزى او را عاجز نمى سازد، آسمان و زمين و هوا و برّ و بحر مانع او نمى شود و او اشيا را از عدم پديد آورده است هميشه بوده و پيوسته خواهد بود و حوادث در او تأثير ندارد و احوال او را دگرگون نمى كند و روزگار او را مبدّل نمى سازد و از حالى به حالى ديگر در نمى آيد و هيچ مكانى از او خالى نيست و مكانى خاصّ او وجود ندارد و به مكانى نزديكتر از مكانى ديگر نيست و هيچ چيزى از وى نهان نيست و بر هر چيزى داناست، توانايى است كه چيزى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:475

از قدرت او بيرون نيست (1) و بايد او را با صفات رأفت و رحمت و عدالت بشناسى و اينكه او براى مطيعان خود ثوابى مهيّا كرده است و براى عاصيان خود

عذابى تدارك ديده است و بايد كه كردار تو براى خداوند و در جهت خشنودى او باشد و از آنچه باعث خشم و غضب وى مى گردد اجتناب نمايى.

شاهزاده گفت: كدام اعمال موجب رضاى خالق يكتا مى شود؟ حكيم گفت:

اى شاهزاده رضاى او در طاعت و ترك نافرمانى اوست و اينكه با غير خود آن كنى كه دوست دارى با تو آن كنند و از غير خود بازدارى آنچه را كه دوست دارى از تو بازدارند كه اين عدل است و در عدل رضاى او نهفته است و اينكه از آثار انبيا و رسولان الهى پيروى كنى و از طريقه سنّت ايشان تجاوز نكنى.

شاهزاده گفت: اى حكيم، دگرباره در باب زهد و ترك دنيا سخن بگو و مرا از احوال آن باخبر گردان.

حكيم گفت: من چون ديدم كه دنيا در تغيّر و زوال و تقلّب احوال است و ديدم كه اهل دنيا آماج بلاها و مصائب اند و همگى در گرو مرگ و فنا هستند و ديدم كه پس از صحّت دنيا بيمارى و پس از جوانيش پيرى و به دنبال توانگريش فقر و در پى شادى آن اندوه و پس از عزّتش ذلّت و به دنبال آسايش آن شدّت و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:476

در پى امنيّت آن خوف و از پس حيات آن ممات است (1) و ديدم كه عمرها كوتاه و مرگها در كمين و تيرهاى قضا آماده پرتاب و بدنها در نهايت ضعف و سستى اند و نمى توانند دفع بلا از خود كنند، از مشاهده اين احوال دانستم كه دنيا منقطع و زوال پذير است و از آنچه در دنيا ديدم احوال آنچه را كه نديدم دانستم

و از ظاهر دنيا پى به باطنش بردم و سخت آن را با آسانش و سرّ آن را با آشكارش و صادرات آن را با وارداتش شناختم و چون حقيقت دنيا را دانستم از آن پرهيز كردم و زمانى كه به عيبهاى آن بينا شدم از آن گريختم.

اى شاهزاده! در آن حال كه مردى را در دنيا مى بينى كه در پادشاهى و نعمت و شادى و راحت و عيش و رفاهى است كه مردم بر او رشك مى برند و در شادى جوانى و شادمانى سلطنت و كامرانى و سلامتى است، ناگاه در اوج سرور و بهجت و راحتى و خوشوقتى دنيا از او بر مى گردد و دنيا همه اوصاف فوق را زايل مى سازد، عزّتش را به ذلّت و شاديش را به اندوه و نعمتش را به نقمت و بى نيازيش را به فقر و فراخى اش را به تنگى و جوانيش را به پيرى و رفعتش را

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:477

به پستى و حياتش را به مرگ مبدّل مى گرداند (1) و او را به حفره اى تنگ و وحشتناك راهنمايى مى كند كه در آن تنها و بى كس و غريب است در حالى كه از دوستانش جدا مى شود و دوستانش نيز از او مفارقت مى كنند و برادرانش او را فرو مى گذارند و از وى حمايتى نمى كنند و دوستانش او را فريفته و از وى دفع مضرّتى نمى كنند و عزّت و ملك و پادشاهى و اهل و مال او از پس وى به غارت مى رود و چنان از خاطره ها فراموش مى شود كه گويا هرگز در دنيا نبوده و نامش بر زبانها جارى نگرديده و او را جاه و منزلتى و بهره اى

در زمين نبوده است. اى شاهزاده! چنين دنيايى را سراى خود قرار مده و ملك و عقارى از آن مطلب، افّ بر اين دنياى غدّار و تفو بر اين سراى ناپايدار.

شاهزاده گفت: افّ بر آن باد و بر كسانى كه فريب آن را مى خورند چنان كه احوال آن چنين باشد، آنگاه بر شاهزاده حالى دست داد و گفت: اى حكيم! باز هم سخن بگو كه شفاى سينه دردمند من در كلمات توست.

حكيم گفت: عمر آدمى كوتاه است و شب و روز با سرعت آن را طىّ مى كنند و رحلت از دنيا به زودى و با جديّت واقع مى شود و عمر هر چند دراز باشد مرگ فرا مى رسد و كسى كه بار بسته مى كوچد و هر چه كه فراهم آورده پراكنده مى شود و هر كارى كه در دنيا كرده ناتمام مى ماند و هر چه كه ساخته ويران

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:478

مى شود (1) نامش گم و يادش فراموش و حسبش بر باد و تنش پوسيده و شرفش به ذلّت مبدّل مى گردد و تنعّمهاى دنيا وبال او مى شود و كسبهاى دنيوى باعث زيانكارى او مى گردد و پادشاهى او به ميراث به ديگران مى رسد و فرزندانش به خوارى مبتلا مى شوند و زنانش را ديگران به تصرّف در مى آورند و پيمانهايش شكسته مى شود و پناهش بى پناه و آثارش مندرس و اموالش منقسم و بساطش برچيده و دشمنش شاد و ملكش بر باد مى گردد، تاج سلطنتش را ديگرى بر سر نهاده و بر سرير دولتش تكيه مى زند و او را برهنه و خوار و بى معاون و يار از خانه خود بيرون مى برند و در گودال قبرش مى افكنند، در تنهايى و غربت و

تاريكى و وحشت و بيچارگى و ذلّت از خويشان خود جدا مى شود و دوستانش او را تنها مى گذارند و هرگز از آن وحشت به در نيايد و از آن غربت نياسايد.

اى شاهزاده! بدان كه بر هر مرد خردمند لازم است كه خود را تربيت كند مانند امام عادل و دور انديشى كه عموم مردم را تأديب مى كند و رعيّت را به صلاح مى آورد و به آنچه مصلحت آنهاست فرمان مى دهد و از آنچه آنها را به تباهى مى افكند باز مى دارد، آنگاه عاصيان را كيفر مى كند و مطيعان را اكرام مى نمايد، همچنين بر مرد خردمند لازم است كه خود را از نظر اخلاق و هوى و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:479

هوس تأديب كند (1) و خويش را به رعايت مصالح وادارد گرچه نفسش را ناخوش آيد و از زيانها بركنار دارد و بايد براى نفسش ثواب و عقاب مقرّر كند، آنگاه كه نيكى كند او را شاد سازد و چون بدى كرد او را مغموم گرداند.

و بر خردمند لازم است كه در كارهايى كه براى او پيش مى آيد بنگرد و درست آن را برگزيند و نفسش را از نادرست آن باز دارد و به دانش و رأى خود نبالد تا خودبين نگردد كه خداى تعالى خردمندان را ستوده و خودبينان را مذمّت كرده است. به واسطه عقل و با اذن خداى تعالى مى توان به همه خيرات دست يافت و به واسطه جهل نفوس هلاك مى شوند، و نزد خردمند ادراكات عقلى و تجارب عملى و مشهودات آدمى در ترك هوى ها و شهوات نفسانى از موثّق ترين و معتمدترين امورات است و بر خردمند سزاوار نيست كه كار خير را و

لو اندك باشد حقير شمارد و ترك كند، بلكه آنچه از اعمال خير ميسّر و مقدور است بايد به جاى آورد، اين يكى از سلاحهاى پنهانى شيطان است كه آن را نمى بيند مگر كسى كه در آن تدبّر كند و حقّ تعالى او را حفظ فرمايد و از جمله سلاحهاى كشنده شيطان دو سلاح است: (2) يكى از آنها انكار عقل است بدين

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:480

ترتيب كه در دل مرد عاقل وسوسه مى كند كه تو عقل و بصيرتى ندارى و از دانايى منفعتى به تو عايد نمى گردد و غرضش از اين وسوسه آن است كه محبّت دانش و دانش جويى را از خاطر او بيرون كند و مشغول شدن به غير علم را همچون ملاهى دنيايى در نظر او بيارايد. و اگر آدمى از اين راه فريب وى را خورد و پيروى وى نمايد مغلوب مى شود و اگر فريب نخورد و بر وى غالب آيد شيطان به سلاح ديگر متوسّل مى شود بدين ترتيب كه چون آدمى اراده انجام عملى از اعمال خير كند و بدان كار بينا باشد كارهاى ديگرى را بر وى عرضه مى كند كه بدانها بينا نيست تا او را به واسطه چيزى كه نمى داند غمگين و منزجر نمايد تا به غايتى كه آن عمل خير را مبغوض وى قرار مى دهد و در آن شبهه مى كند و مى گويد: آيا نمى بينى كه تو بر انجام اين امر توانا نيستى و نمى توانى آن را به انجام برسانى پس چرا خود را به زحمت مى افكنى و رنج بيهوده مى برى؟ و با اين سلاح بسيارى از مردان را به خاك افكنده و از تحصيل كمالات محروم ساخته است.

پس

اى شاهزاده! از شرّ شياطين بر حذر باش و از اكتساب علومى كه نمى دانى غافل مباش و در آنچه دانسته اى فريب شيطان را مخور و بدان عمل كن كه تو در خانه اى هستى كه شيطان به حيله هاى رنگارنگ و وجوه ضلالت بر

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:481

اهل آن خانه مستولى شده است (1) و بعضى را پرده ها بر گوشها و عقلها و دلهايشان آويخته است و ايشان را نادان رها كرده است و آنها مانند حيوانات از مجهولات خود پرسش نمى كنند. و عامّه خلايق را مذاهب و طريقه هاى مختلفى است: بعضى از ايشان در ضلالت خود سعى وافر دارند تا به غايتى كه خون و مال مردم را بر خود حلال كرده اند و گمراهى و باطل خود را در لباس حقّ به مردم مى نمايند تا دين مردم را بر آنها مشتبه كنند و ضلالت خود را در نظر جمعى ضعيف العقل بيارايند و از دين حقّشان باز دارند، پس شيطان و لشكريانش پيوسته در هلاكت و گمراهى مردم مى كوشند و در اين راه هيچ گاه خسته نمى شوند و عدد آنها را كسى جز خدا نمى داند و جز با توفيق و عون الهى و چنگ زدن در متابعت دين حقّ دفع مكائد ايشان نمى توان كرد، از خدا مى خواهيم كه در طاعت خود ما را توفيق دهد و ما را بر دشمنان خود نصرت عنايت فرمايد و هيچ حول و قوّه اى جز به واسطه او ميسّر نمى شود.

شاهزاده گفت: اى حكيم! خداى تعالى را بر من چنان وصف كن كه گويا او را مى بينم. حكيم گفت: خداى تعالى ديدنى نيست و عقول به كنه وصف او و زبانها به كنه

مدح او نمى رسند و بندگان احاطه به علوم او ندارند مگر آنچه را كه

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:482

بر زبان پيامبران جارى كرده (1) و آنان از صفات كماليّه او بيان كرده اند و عظمت پروردگار را اوهام ادراك نمى كنند كه او رفيع تر و بزرگوارتر و لطيف تر از آن است كه عقل و وهم بتواند او را ادراك كند، پس به توسط پيامبران از علوم خود آنچه را كه خواسته است بر مردمان ظاهر گردانيده و بر شناخت خود راهنمايى فرموده است و با ايجاد اشياء از كتم عدم و معدوم كردن آنچه ايجاد فرموده به شناخت ربوبيّت خود دلالت كرده است.

شاهزاده گفت: بر وجود پروردگار چه حجّتى وجود دارد؟ حكيم گفت:

چون مصنوعى را ببينى كه صانع آن از ديدگان تو نهان باشد، عقل حكم مى كند كه كسى آن را ساخته باشد، آسمان و زمين و آنچه در بين آنهاست نيز چنين است گرچه صانع آن را نمى بينى ولى عقل به وجود او حكم مى كند، آيا حجّتى قوى تر و ظاهرتر از اين وجود دارد؟

شاهزاده گفت: مرا آگاه كن آيا به قضا و قدر الهى است كه بيماريها و دردها و فقر و احتياج و مكروهات به مردم مى رسد و يا آنكه به قضا و قدر الهى نيست؟

بلوهر گفت: اينها همه به قضا و قدر الهى است. گفت: مرا آگاه كن آيا كارهاى بد و گناهان مردم به قضا و قدر الهى است يا نه؟ گفت: خداوند از كارهاى بد ايشان مبرّاست و ليكن براى مطيعان خود ثوابى عظيم و براى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:483

عاصيان خويش عذابى سخت مقرّر كرده است.

(1) شاهزاده گفت: مرا خبر ده چه كسى عادلترين مردم

است و ظالمترين و زيركترين و احمقترين و بدبخت ترين و خوشبخت ترين مردم چه كسانى هستند؟

حكيم گفت: عادلترين مردم كسى است كه انصاف بيشترى از جانب خود در باره مردم به كار بندد. و ظالمترين مردم كسى است كه ظلم و جور خود را عدل پندارد و عدل عادلان را جور و ستم شمارد. و زيركترين مردم كسى است كه آمادگى لازم را براى آخرت خود فراهم كند. و احمقترين مردم كسى است كه همّت خود را مصروف دنيا كند و اعمالش به تمامى خطا باشد. و خوشبخت ترين مردم كسى است كه عاقبت به خير باشد. و بدبخت ترين مردم كسى است كه ختم اعمالش خشم و غضب پروردگار را به دنبال داشته باشد.

سپس حكيم گفت: كسى كه با مردم به نحوى عمل نمايد كه اگر با او همان عمل را كنند موجب هلاكت وى گردد خداوند را به خشم آورده و نارضايى وى را فراهم كرده است و اگر كسى با مردم به گونه اى عمل نمايد كه اگر با او همان عمل را كنند موجب صلاح وى گردد، او مطيع خداوند است و تحصيل رضاى الهى را كرده و از غضب وى اجتناب كرده است. سپس گفت: زينهار كه كار نيك را بد مشمارى اگر چه فاجران كننده آن كار باشند، و زينهار كه كار بد را نيك مشمارى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:484

هر چند كه نيكان كننده آن كار باشند.

(1) شاهزاده گفت: مرا خبر ده كه سزاوارترين مردم به سعادت و شقاوت چه كسانى هستند؟

بلوهر گفت: سزاوارترين مردم به سعادت كسى است كه مطيع پروردگار باشد و از معاصى اجتناب ورزد، و سزاوارترين مردم به شقاوت كسى است

كه نافرمانى پروردگار كند و اطاعت وى را ترك نمايد و شهوات نفسانى را بر رضاى رحمانى ترجيح دهد. پرسيد: چه كسى خداوند را فرمانبردارتر است؟ گفت: آن كسى كه بيشتر متابعت فرموده الهى كند و در دين حق را سختر باشد و از اعمال بد دورتر باشد.

شاهزاده گفت: حسنات و سيّئات كدام است؟ حكيم گفت: حسنات عبارت از صدق نيّت و عمل صالح و سخن نيكو است و سيّئات عبارت از سوء نيّت و سوء عمل و سخن بد است. گفت: صدق نيّت چيست؟ گفت: ميانه روى در قصد و همّت، گفت: سخن بد چيست؟ گفت: دروغ، گفت: سوء عمل چيست؟ گفت:

معصيت خداى تعالى، گفت: مرا خبر ده كه ميانه روى در قصد و همّت چيست؟

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:485

(1) گفت: در ياد داشتن زوال و انقطاع دنيا و ترك امورى كه موجب غضب الهى و وبال اخروى است.

شاهزاده گفت: سخا چيست؟ حكيم گفت: اعطاى مال در راه رضاى خداوند، پرسيد: كرم چيست؟ گفت: تقوى، پرسيد: بخل چيست؟ گفت منع كردن حقوق از اهلش و گرفتن آن از غير محلّ خويش، پرسيد: حرص چيست؟

گفت: ميل به دنيا و نظر انداختن به امورى كه در آن فسادى است و ثمره آن نيز عقوبت اخروى است، پرسيد صدق چيست؟ گفت: آن كه خود را فريب ندهى و به خود دروغ نگويى، پرسيد: حماقت چيست؟ گفت: دل به دنيا دادن و ترك كردن امور بادوام و باقى، پرسيد دروغ چيست؟ گفت: آنكه انسان به خودش دروغ بگويد و به هواى نفسانى شادان باشد و امور دين خود را به تأخير بيندازد، پرسيد: كدام يك از مردم در صلاح و شايستگى

كاملترند؟ گفت: آنكه عقلش كاملتر باشد و عواقب امور را بيشتر ملاحظه كند و دشمنانش را بهتر بشناسد و از آنها بيشتر دورى كند. گفت: مرا خبر ده كه اين عاقبت چيست و آن دشمنان كه گفتى عاقل آنها را مى شناسد و از آنها حذر مى كند چه كسانى هستند؟ گفت:

عاقبت عبارت از آخرت است و فنا عبارت از دنياست، پرسيد: آن دشمنان چه

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:486

كسانى هستند؟ (1) گفت: حرص و غضب و حسد و حميّت و شهوت و ريا و لجاجت در راه باطل.

شاهزاده پرسيد: كدام يك از اين دشمنانى كه برشمردى قوى تر و احتراز از آن سزاوارتر است؟ حكيم گفت: در حرص خشنودى نيست و موجب شدّت غضب مى گردد و در غضب جور غالب و شكر اندك است و موجب دشمنى بسيار مى گردد، و حسد بدترين عمل براى نيّت و بدترين پندار است و حميّت باعث لجاجت عظيم و گناهان شنيع مى شود، و كينه سبب طولانى شدن عداوت و كمى رحمت و شدّت قهر و سطوت است، و ريا از هر مكرى شديدتر و مكتوم تر و دروغ تر است، و لجاجت آدمى را در خصومت زود عاجز مى كند و موجب قطع اعتذار مى گردد.

پرسيد: كدام يك از مكرهاى شيطان در هلاك انسان بليغ تر است؟ گفت:

مشتبه كردن نيك و بد و ثواب و عقاب و اينكه هنگام ارتكاب شهوات انسان را از ديدن عواقب امور باز مى دارد. پرسيد: حق تعالى چه قوّه اى به آدم كرامت فرموده است كه به واسطه آن بتواند بر اين صفات ذميمه و اعمال قبيحه چيره شود؟ گفت: علم و عقل و عمل نمودن به آن دو و صبر كردن بر خواهشها

و اميد

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:487

داشتن به ثوابهايى كه در دين بيان فرموده (1) و بسيار ياد كردن فناى دنيا و نزديكى آجال و محافظت كردن بر آنكه امور فانيه ناقض امور باقيه نگردد و عبرت گرفتن از امور گذشته براى عواقب آنها و محافظت كردن بر آنچه خردمندان مى دانند و بازداشتن نفس از عادات سيّئه و واداشتن آن به عادات حسنه و خلق نيكو و اينكه انسان آرزوهايش را به اندازه عيش محدود خود قرار دهد كه آن عبارت از قناعت و عمل صبورانه و رضاى به كفاف و ملازمت قضاى الهى است، و شناختن آنچه كه در آن شدايد و سختى هاست و آنچه كه در افراط اكتساب وجود دارد و تسلّى دادن خود بر چيزهايى كه در دنيا از آدمى فوت مى شود خوشدل بودن بر آنها و دست برداشتن از امورى كه تمامى ندارد و بينا شدن به امورى كه بازگشت آدمى به آن است، و برگزيدن راه رشد و فرو گذاشتن راه گمراهى، و اطمينان داشتن بر آنكه كار نيك پاداش و كار بد كيفر دارد و شناخت حقوق و حدود تقوى و عمل كردن بر نصيحت و خوددارى از پيروى هوى و ارتكاب شهوات و پيشه ساختن حزم و ايستادگى تا اگر به او بلايى رسد معذور باشد و ملامت نشود.

شاهزاده پرسيد: كدام خلق و خو گرامى تر و عزيزتر است؟ گفت: تواضع و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:488

نرم سخن گفتن با برادران دينى؟ (1) پرسيد: كدام عبادت نيكوتر است؟ گفت: وفا و دوستى. گفت: مرا خبر ده كه كدام روش افضل است؟ گفت: دوست داشتن صالحان. پرسيد: كدام ذكر افضل است؟ گفت: آن كه

در باره امر به معروف و نهى از منكر باشد، پرسيد: كدام دشمن سخت تر است؟ گفت: گناهان. شاهزاده گفت:

مرا خبر ده كه كدام يك از فضيلتها افضل است؟ گفت: راضى بودن به كفاف در معيشت، گفت: مرا خبر ده كه از آداب كدام يك بهتر است؟ گفت: آداب دينى، پرسيد: چه چيزى جفاكارتر است؟ گفت: پادشاه سركش و دل سر سخت، پرسيد: چه چيزى داراى غايت دورترى است: گفت: چشم حريص كه از ديدن دنيا پر نمى شود. پرسيد: كدام كار عاقبت پليدترى دارد؟ گفت: جستن رضايت مردم در كارى كه موجب غضب خداوند است، پرسيد: آن چيست كه زودتر بر مى گردد و زير و رو مى شود؟ گفت: دل پادشاهانى كه براى دنيا كار مى كنند.

گفت: مرا خبر ده كه كدام فسق زشت تر است؟ گفت: با خدا پيمان بستن و آن را شكستن، پرسيد: چه چيز است كه زودتر از هر چيز قطع مى شود؟ گفت: دوستى فاسق، پرسيد: چه چيزى خيانتكارترين است؟ گفت: زبان دروغگو، پرسيد:

آن چيست كه پنهان ترين است؟ گفت: شرّ رياكار نيرنگ باز، پرسيد: شبيه ترين

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:489

امور به دنيا چيست؟ (1) گفت: خوابهاى پريشان، پرسيد: راضى ترين مردم چه كسى است؟ گفت: آن كس كه به خداى تعالى خوشبين تر و باتقواتر باشد و از ذكر خدا و مرگ و انقطاع مدّت غفلت نورزد، پرسيد: در دنيا چه چيزى موجب سرور بيشتر است؟ گفت: فرزند باادب و زن سازگار كه در تحصيل آخرت ياور وى باشد، پرسيد: در دنيا كدام درد ملازمتر است؟ گفت: فرزند و زن بد كه گريزى از آنها نيست، پرسيد: كدام آسايش راحتى بيشترى دارد؟ گفت: راضى بودن آدمى به بهره خود

در دنيا و مأنوس بودن با صالحان.

سپس شاهزاده به حكيم گفت: اى حكيم حواست را جمع كن كه مى خواهم مهمترين سؤال خود را از تو بپرسم بعد از آنكه حقّ تعالى مرا بينا گردانيد بر امورى كه بدان جاهل بودم و دين را روزى من كرد بعد از آنكه از آنها نااميد بودم.

حكيم گفت: از هر چه مى خواهى بپرس. شاهزاده گفت: مرا خبر ده از حال كسى كه در طفوليّت به پادشاهى رسيده و عمر خود را به بت پرستى گذرانيده و از لذّات دنيا تغذيه كرده و به آنها معتاد شده و با آنها پرورش يافته تا آنكه به پيرى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:490

رسيده (1) و ساعتى از اين روش نادانى به خداى تعالى و از شهوترانى بركنار نبوده و براى رسيدن به نهايت اين شهوات دنيويه آماده بوده و آن را پيشه خود ساخته و بر هر كارى ترجيح داده و بر انجام آن جسور شده تا به جايى كه همان را راه هدايت تصوّر كرده و گذشت روزگار او را بيشتر گرفتار ساخته و فريفته و شيفته آن مذهب باطل و پيروانش كرده است.

و بصيرتش وى را واداشته كه نسبت به امر آخرتش جهالت ورزد و آن را فراموش كرده و خوار شمارد و به واسطه قساوت قلب و خبث نيّت و سوء رأى در آن سهل انگارى كند و روز به روز عداوتش زياده گردد با جماعتى كه مخالف دين او و پيرو دين حق اند و از ترس ظلم و دشمنى وى حق را اظهار نمى كنند و خود را نهان كرده و چشم به راه فرج هستند، آيا چنين كسى با اين اوصاف

را اميد آن هست كه در آخر عمر آن مذهب باطل را ترك كند و از آن اعمال قبيحه نجات يابد و به جانب امرى كه فضيلت آن ظاهر و حجّت آن واضح و بهره هاى آن بسيار است ميل كند و به دين حق درآيد و به مرتبه اى برسد كه گناهان گذشته اش آمرزيده شود و اميد ثوابهاى اخروى داشته باشد.

حكيم گفت: صاحب اين اوصاف را شناختم و دانستم چه چيز تو را به بيان

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:491

اين مسأله فراخوانده است.

(1) شاهزاده گفت: اين دريافت و فراست از تو بعيد نيست با آن درجه علم و فهمى كه خداوند به تو كرامت فرموده است.

حكيم گفت: صاحب اين اوصاف پادشاه است و آنچه كه تو را به بيان آن فراخوانده عنايتى است كه به او دارى و اهتمامى است كه در باره كارهاى او معمول مى دارى، زيرا كه بر پدر شفقت دارى و مى ترسى كه مبادا در آخرت به عذابهايى كه براى امثال او مقرّر فرموده معذّب شود و نيّت تو آن است كه حقوق الهى را در باره پدر ادا كنى و مى پندارم كه در هدايت پدر نهايت سعى و اهتمام به جاى آورى و او را از هولهاى عظيم و عذابهاى دائمى رهايى بخشى و به سلامت و راحت ابدى كه حقّ تعالى در ملكوت سماوات براى مطيعان مقرّر فرموده برسانى.

شاهزاده گفت: در بيان منويّات من حرفى را فروگزار نكردى و آنچه در خاطر من بود بيان فرمودى، پس آنچه در امر پدرم اعتقاد دارى بيان كن كه مى ترسم او را مرگ فرا رسد و به حسرت و ندامت گرفتار شود در آن وقتى كه

پشيمانى او هيچ فايده اى ندارد و مرا در اين امر صاحب يقين گردان و اين عقده را

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:492

از خاطره من بگشا كه بسيار غمگينم و چاره اش را نمى دانم.

(1) حكيم گفت: اعتقاد ما آن است كه هيچ مخلوقى را از رحمت پروردگارش دور نمى دانيم و هيچ كس را نااميد از لطف و احسان حقّ نمى كنيم مادام كه زنده است هر چند كه سركش و طاغى و گمراه باشد زيرا حقّ تعالى خود را براى ما به رحمت و مهربانى و شفقت وصف فرموده است و ما به اين صفات او را شناخته ايم و با اين اوصاف به او ايمان آورده ايم و جميع عاصيان را به استغفار و توبه فرمان داده است، از اين رو اميدوار به هدايت او هستيم ان شاء اللَّه.

روايت كرده اند كه در زمانهاى پيشين پادشاهى بود كه صيت دانش او در آفاق منتشر شده بود و بسيار ملايم و مهربان و مدبّر بود و دوست مى داشت كه در ميان امّتش عدل و صلاح جارى كند و در ميان ايشان مدّتى با نهايت نيكى پادشاهى كرد و چون در گذشت رعايا بر او ناله و افغان كردند و يكى از زنان وى باردار بود و منجّمان و كاهنان مى گفتند كه فرزند او پسر خواهد بود و آنها هم كسى را بر خود پادشاه نكردند و وزراى پادشاه سابق امور مملكت را اداره مى كردند و موافق قول منجّمان پسرى متولّد شد و اهل مملكت تا يك سال پس از تولّد آن پسر به جشن و سرور و لهو و لعب و عيش و نوش روزگار گذرانيدند تا

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:493

آنكه جمعى از دانشمندان

و ربّانيّون آنها به مردم گفتند: (1) اين فرزند عطيّه اى بود كه حقّ تعالى به شما كرامت فرموده و سزاوار بود در برابر اين نعمت حقّ تعالى را شكرگزارى مى كرديد كه معطى اين نعمت است، شما به جاى شكر او كفران نعمت كرديد و شيطان را از خود راضى ساختيد، اگر اعتقاد شما آن است كه اين فرزند را شيطان اعطا كرده است پس او را شكرگزار باشيد.

مردم گفتند: ما اين عطيّه را از جانب خدا مى دانيم و او بر ما اين نعمت را ارزانى داشته است. دانشمندان گفتند: اگر شما مى دانيد كه خدا اين نعمت را به شما كرامت فرموده است، پس چرا او را به خشم مى آوريد و غير او را خشنود مى كنيد؟ مردم گفتند: اى حكما و اى دانشمندان الحال آنچه بايد كرد بفرمائيد نصيحت شما را پذيرفتيم و به فرموده شما عمل مى كنيم. دانشمندان گفتند: بايد ترك متابعت شيطان كنيد و مسكرات و سازها و لهو و لعب را به كنارى نهيد و به طاعات و عبادات خشنودى پروردگار خود را طلب كنيد و چند برابر آنچه شكر شيطان و اطاعت او كرديد شكر خداوند به جاى آوريد تا حقّ تعالى گناهان شما را بيامرزد. مردم گفتند: بدنهاى ما تاب تحمّل جميع آنچه شما فرموديد ندارد.

دانشمندان گفتند: اى نادانان! چگونه اطاعت كرديد كسى را كه هيچ حقّى بر شما

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:494

نداشت (1) و معصيت مى كنيد كسى را كه حقّ واجب و لازمى بر شما دارد؟ و چگونه بود كه بر انجام كارهايى كه سزاوار نبود توانا بوديد امّا در انجام اعمال نيكو و سزاوار اظهار ضعف و ناتوانى مى كنيد؟

گفتند: اى

پيشوايان دانش و حكمت شهوتها در نفس ما قوى و لذّتهاى دنيا بر ما غالب شده است، چون اين دواعى در نفس ما قوى است انجام كارهاى بد بر ما آسان است و مى توانيم متحمّل مشقّتهاى آن شويم و نيّات خير در ما ضعيف شده است و به اين سبب مشقّت طاعات بر ما گران و دشوار است، پس از ما راضى باشيد كه به تدريج از اعمال ناشايست خود دست برداريم و به طاعات روى آوريم و اين بار گران را يكباره بر ما تحميل نكنيد. گفتند: اى سفيهان! شما زادگان نادانى و برادران گمراهى نباشيد كه انجام شهوات بر شما سبك و اسباب سعادت اخروى بر شما گران باشد. گفتند: اى آقايان حكما و اى پيشوايان دانشمند ما از فشار سرزنش شما به آمرزش خداى تعالى پناه مى بريم و از شدّت و عنف شما به پرده عفو الهى مى گريزيم، شما ما را به ضعف و سستى و جهالت و پستى نسبت ندهيد زيرا پروردگار ما كريم و مهربان و آمرزنده است، پس اگر اطاعت او نمائيم گناهان ما را مى بخشد و عبادات ما را چند برابر مى كند، (2) ما سعى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:495

مى كنيم او را به همان اندازه كه در راه باطل سستى كرديم عبادت كنيم و به مقصود خود مى رسيم و خداوند ما را به حوائجمان مى رساند و بر ما ترحّم خواهد كرد، چنان كه بر ما ترحّم فرمود و ما را لباس وجود پوشانيد.

چون چنين گفتند: دانشمندان اقرار بر صدق آنان كردند و به گفته ايشان راضى شدند و يك سال تمام نماز خواندند و روزه گرفتند و به عبادت مشغول

شدند و صدقات عظيم دادند و چون سال عبادت منقضى گرديد كاهنان گفتند:

اعمال اين مردم دلالت دارد كه اين پادشاه زمانى فاجر و ستمكار و گنهكار و زمانى ديگر نيكوكار و متواضع و خوش رفتار خواهد بود و منجّمان نيز با ايشان در اين سخن اتّفاق كردند.

به آنها گفتند: اين حال را از كجا دانستيد؟ كاهنان گفتند: چون مردم به سبب اين مولود در ابتدا مشغول لهو و لعب شدند و در آخر به عبادت و بندگى روى آوردند دانستيم كه اين مولود نيز چنين خواهد بود. منجّمان هم گفتند: ما از استقامت زهره و مشترى چنين استنباط كرديم و زهره تعلّق به اهل طرب و بطالت و مشترى تعلّق به اهل علم و عبادت دارد و دانستيم كه اين دو حالت در او خواهد بود.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:496

(1) اين طفل در نهايت تكبّر و سرمستى نشو و نما كرد و ستمى پيش گرفت كه مردم طاقت آن را نداشتند، دستوراتش همه جائرانه و ظالمانه بود و محبوبترين مردم نزد او كسى بود كه در اين امور با او موافقت كند و دشمن ترين مردم نزد او كسى بود كه با يكى از اين دستورات مخالفت ورزد و به جوانى و سلامتى و توانايى و پيروزى بر دشمن مغرور شده بود و سرور و خود بينى همه وجود وى را فراگرفته و از هر حيث كامروا شده بود تا آنكه به سنّ سى و دو سالگى رسيد، روزى زنان شاهزاده و پسران و كنيزان و پرده نشينان و اسبان نفيس و مركبهاى فاخر و خدمتكاران خاصّ خود را گرد آورد و دستور داد بهترين جامه هاى خود را بپوشند

و خود را با بهترين زيورهايشان بيارايند و مجلسى در مقابل مطلع آفتاب براى وى بنا كنند كه سنگ فرش آن از طلا و به انواع جواهر آراسته شده باشد و طول آن مجلس يك صد و بيست ذرع و عرض آن شصت ذرع باشد و سقف و ديوارهاى آن نيز به زيورهاى قيمتى و انواع نقشهاى فاخر آراسته شده باشد و آنچه در خزاين او از نفايس اموال و جواهرات بود بيرون آوردند و مقابل وى در آن مجلس چيدند و فرمان داد امراى لشكرى و كشورى از سپهسالاران و نويسندگان و دربانان و اشراف و بزرگان و دانشمندان اهل مملكت همگى با

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:497

نهايت زيب و زينت حاضر شوند (1) و سواره نظام خود را فرمان داد كه بر اسبان نفيس خود سوار شوند و در مكانهاى مخصوص استقرار يابند تا از ايشان سان ببيند و مقصود او اين بود كه بر منظر رفيعى برآيد و عظمت پادشاهى و اسباب سلطنت و جمعيّت رعيّت و وسعت مملكت و كثرت لشكريان خود را مشاهده كند تا عيش و طرب او كامل گردد.

چون چنين مجلسى را ترتيب داد با زيب و جلال به آن درآمد و بر تخت خود جلوس كرد و بر تمام بزرگان مملكت مشرف شد و آنان نيز به زمين افتاده و وى را سجده كردند، آنگاه به بعضى از غلامان خاصّ خود فرمود: اهل مملكت و رعيت خود را بر احسن وجوه مشاهده كردم اكنون مى خواهم منظر خويش را مشاهده كنم آئينه اى بياوريد و در آن نگريست و در اين اثنا كه جمال خود را مى ديد ناگاه نظرش به موى

سپيدى افتاد كه در ميان ريش او مانند زاغ سپيدى كه در ميان زاغ هاى سياه ظاهر شده باشد نمودار بود و از مشاهده اين حال بسيار هراسان و غمگين شد و حالت چشمانش دگرگون گرديد و اثر اندوه بر جبينش نشست و شادى اش مبدّل به غم گرديد.

سپس با خود گفت: اين نشانه آن است كه جوانى به پايان رسيده و ايّام سلطنت و كامرانى رو به زوال است، اين موى سپيد رسول نااميدى است كه خبر

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:498

زوال پادشاهى را بر من مى خواند (1) و پيشاهنگ مرگ است كه خبر مردن و پوسيدن را به گوش جانم مى رساند، هيچ نگهبانى نتوانست مانع آن شود و هيچ كس نتوانست آن را دفع كند تا آنكه به ناگاه به من رسيد و خبر مرگ و زوال پادشاهى را به من داد و چه زود شادى و خرّمى من دگرگون گردد و توانائيم منهدم شود و دژها و لشكريان من نتوانند مانع او شوند، اين است رباينده جوانى و نيرو و زايل كننده توانگرى و عزّت، اين است پراكنده كننده جمعيّت و قسمت كننده ميراث ميان دوستان و دشمنان و تباه كننده زندگى و لذّتها و خراب كننده عمارات و متفرّق سازنده جمعيّتها و پست كننده رفيعان و ذليل كننده عزيزان، اينك بر من فرود آمده و بار خود را فرود آورده و دامهاى خود را بر من گسترده است.

آنگاه با پاى برهنه از تختش فرود آمد در حالى كه او را با محمل بالا برده و بر آن نشانيده بودند و لشكريان و معتمدان خود را فراخواند و گفت: اى مردم من در ميان شما چه كردم و در دوران پادشاهى با شما

چه نوع سلوك نمودم؟ گفتند:

اى پادشاه نيكو خصال از شكر نعمتهاى تو عاجزيم و اينك جانهاى خود را در راه فرمانبردارى تو فدا مى كنيم، آنچه خواهى بفرما كه به جان آماده ايم. گفت:

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:499

(1) دشمنى كه از او نهايت بيم و خوف را داشتم بر من درآمده است و هيچ يك از شما او را مانع نشديد تا بر من مستولى گرديد با آنكه شما معتمدان من بوديد و به شما اميدها داشتم گفتند: اى پادشاه اين دشمن كجاست؟ آيا ديده مى شود يا نه؟

گفت: خودش ديده نمى شود امّا آثار و علاماتش را مى توان ديد، گفتند: اى پادشاه ما حقّ نعمتهاى تو را فراموش نكرده ايم و براى دفع دشمنان شما آماده ايم در ميان ما خردمندان و مدبّران فراوانند، دشمن خود را به ما بنما تا دفع شرّ او كنيم، گفت: من فريب شما را خوردم و به خطا بر شما اعتماد كردم و شما را براى خود به منزله سپر مى دانستم و چه اموالى به شما بخشيدم و چقدر شما را شريف گردانيدم و شما را از خاصّان خود قرار دادم تا مرا از شرّ دشمنان حفظ و حراست كنيد، آنگاه براى يارى شما شهرهاى محكم بنا كردم و قلعه هاى استوار ساختم و سلاح در اختيار شما قرار دادم و غم تحصيل مال و روزى را از شما برداشتم تا شما را انديشه اى غير از محافظت من نباشد و گمان من آن بود كه با وجود شما آسيبى به من نخواهد رسيد و اگر شما بر گرد من باشيد رخنه اى بر بنيان وجود من راه نخواهد يافت، اكنون با وجود جمعيّت شما چنين دشمنى به

سراغ من آمده است، اگر اين از سستى و ضعف شماست كه قدرت بر دفع آن نداريد پس من در استحكام كار خود

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:500

خطا كرده ام كه شما را با اين ضعف ياور خود كرده ام (1) و اگر شما قادر بر دفع آن بوده ايد امّا از آن غفلت كرده ايد پس شما خيرخواه و مشفق من نبوده ايد. گفتند:

اى پادشاه! اگر با سلاح و حربه و خيل بتوان مانع دشمن شما شد تا خون در رگ ماست در اجراى اين مهمّ آماده ايم، امّا اگر دشمنى به ديده ما درنيايد و او را نشناسيم نمى توانيم او را دفع كنيم.

گفت: آيا من شما را براى دفع دشمنانم استخدام نكرده ام؟ گفتند: آرى. گفت:

از كدام قسم دشمنان مرا محافظت مى كنيد؟ آيا از دشمنانى كه به من ضرر مى رسانند يا دشمنانى كه ضرر نمى رسانند؟ گفتند: از دشمنى كه ضرر مى رساند.

گفت: آيا از هر دشمن ضرر رساننده اى محافظت مى كنيد يا از بعضى آنها؟ گفتند:

از تمامى دشمنان ضرر رساننده تو را محافظت مى كنيم. گفت: اينك رسول مرگ در رسيده و خبر تباهى بدن و زوال پادشاهى مرا مى دهد و مى خواهد آنچه را بنيان كرده ام خراب كند و آنچه را جمع كرده ام پراكنده سازد و آنچه را درست كرده ام تباه كند و آنچه را اندوخته ام قسمت كند و كارهاى مرا تبديل كند و هر چه را استوار ساختم برباد دهد، و اين رسول از جانب مرگ خبر آورده كه به زودى دشمنان مرا شاد خواهد كرد و با فناى من درد سينه آنها را شفا خواهد داد

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:501

(1) و به زودى لشكر مرا پراكنده كند و انس مرا به تنهايى مبدّل گرداند

و مرا بعد از عزّت خوار كند و فرزندان مرا يتيم سازد و جماعات مرا متفرّق كند و برادران و خاندان و نزديكان مرا بر عزاى من بنشاند و بند از بند من بگسلد و دشمنانم را در مساكن من جاى دهد.

گفتند: اى پادشاه! ما مى توانيم تو را از شرّ مردم و جانوران درنده و حشرات زمين محافظت كنيم، امّا نمى توانيم مرگ و زوال را چاره كنيم و قوّت دفع آن نداريم. گفت: آيا چاره اى بر دفع اين دشمن وجود دارد؟ گفتند: نه. گفت:

دشمنى دارم كه از اين دشمن خردتر است، آيا مى توانيد آن را دفع كنيد؟ گفتند:

آن كدام است؟ گفت: درد و غم و اندوه گفتند: اى پادشاه! اينها را قدير و لطيف تقدير كرده است و چنان است كه از بدن و نفس برانگيخته مى شود و به تو مى رسد و هيچ كس بر دفع آنها قادر نيست و به حاجب و حارس ممنوع نگردد.

گفت: دشمنى دارم كه از اين هم خردتر است. گفتند: آن كيست؟ گفت: آنچه كه در قضا گذشته است. گفتند: اى پادشاه! كيست كه پنجه در پنجه قضا افكند و مغلوب نگردد و كيست كه با آن ستيزه نمايد و مقهور نشود؟ گفت: پس شما چكاره هستيد؟ گفتند: ما قدرت بر دفع قضا و قدر نداريم و تو توفيق يافته اى و به

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:502

حقايق امور پى برده اى، اكنون چه اراده مى فرمايى؟ (1) گفت: مى خواهم به عوض شما يارانى را برگزينم كه مصاحبت من با آنها دائمى باشد و به عهد خود وفا كنند و برادرى آنها بپايد و مرگ حاجب ما و ايشان نشود و پوسيدگى و زوال آنها

را از مصاحبت من باز ندارد و مرا بعد از مرگ تنها نگذارند و در زندگانى ترك يارى من نكنند و بتوانند امر مرگ را كه شما از دفع آن عاجزيد دفع نمايند.

گفتند: اى پادشاه اينها كه وصف مى فرمايى چه كسانى هستند؟ گفت: كسانى كه من خود براى اصلاح شما آنها را تباه كردم و از بين بردم. گفتند: اى پادشاه! احسان خود را از ما باز مگير و با ما و ايشان هر دو ملاطفت فرما كه اخلاق تو پسنديده و كامل و رأفت و مهربانى تو عظيم و شامل است. گفت: مصاحبت شما براى من سمّ قاتل است و پيروى شما موجب كرى و كورى است و موافقت با شما زبان را لال مى كند. گفتند: اى پادشاه چرا چنين مى گويى؟ گفت: زيرا مصاحبت شما با من در فزون طلبى است و موافقت شما با من در جمع خزاين و اموال است و پيروى من از شما در امورى است كه موجب غفلت از امور آخرت مى گردد و شما مرا از آخرت دور مى كنيد و دنيا را در نظرم مى آراييد و اگر

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:503

خيرخواه من بوديد مرگ را به من يادآورى مى كرديد (1) و اگر مشفق من بوديد زوال و پوسيدگى را يادآور من مى شديد و براى من آنچه كه باقى مى ماند فراهم مى آورديد و در گردآورى امور فانيه زياده روى نمى كرديد كه اين منفعتى كه شما مدّعى آن هستيد سراپا ضرر است و اين دوستى كه اظهار مى كنيد بى گمان عداوت است و من به آنها نيازى ندارم و جملگى ارزانى شما باد! گفتند: اى پادشاه حكيم نيكو خصال! گفتارت را فهميديم و از صميم

دل تو را اجابت مى كنيم و ما را بر تو حجّتى نيست كه حجّت تو تمام و غالب است، و ليكن اگر هيچ نگوئيم موجب فساد مملكت و نابودى دنيا و شماتت دشمنان ما خواهد شد كه به واسطه تبدّل رأى و انديشه و عزم شما حادثه بزرگى رخ داده است. گفت:

آنچه به خاطرتان مى رسد بگوئيد و نترسيد و هر حجّتى كه داريد بيان كنيد كه من تا به امروز مغلوب حميّت و تعصّب بودم ولى امروز بر هر دو غالبم و تا به امروز هر دو بر من مسلّط بودند ولى اكنون بر آنها مسلّط شده ام و تا به امروز پادشاه شما بودم و ليكن بنده بودم امّا امروز از بندگى آزاد شده ام و شما را نيز از فرمانبردارى خود آزاد ساختم. گفتند: در زمان فرمانروايى بنده چه كسى بودى؟ گفت: من در آن زمان بنده هوى هاى نفسانى خود بودم و مقهور و مغلوب جهل و نادانى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:504

شده بودم و بندگى شهوات خود مى كردم، (1) اما امروز اين بندگيها و طاعتها را از خود بريده ام و پشت سر افكنده ام.

گفتند: اى پادشاه اكنون عزم شما چيست؟ گفت: قناعت و خلوت گزينى براى آخرت و ترك دنياى فريبنده و افكندن اين بار گران از دوش و آماده شدن براى مرگ و فراهم آوردن توشه براى آخرت، كه پيك مرگ در رسيده است و مى گويد به من فرموده اند كه از تو جدا نشوم تا مرگ فرارسد. گفتند: اى پادشاه اين پيك مرگى كه به سراغ تو آمده است كيست كه ما او را نمى بينيم و نشنيده ايم كه مرگ سفير مقدّمى داشته باشد! گفت: امّا آن

پيك اين موى سپيد است كه در ميان موهاى سياه ظاهر شده و بانگ زوال و فنا در ميان جميع جوارح و اعضا در- داده است و همه او را اجابت كرده اند و امّا آن سفير مقدّم سستى و پيرى است كه اين موى سپيد نشانه آن است.

گفتند: اى پادشاه آيا مملكت خود را فرو مى گذارى و رعيّت خود را به حال خود رها مى سازى؟ و آيا از وبال اين گناه نمى هراسى كه رعيّت را معطّل بگذارى؟ آيا نمى دانى كه بهترين ثوابها در اصلاح امور خلايق است و بالاترين صلاح امّت پيروى آنها از پادشاه و عدم هرج و مرج است پس چگونه است كه از گناه نمى ترسى و حال آنكه در هلاك خلايق گناهى است كه از ثوابى كه در

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:505

اصلاح خود توقع دارى بيشتر است؟ (1) آيا نمى دانى كه بهترين عبادت عمل است و دشوارترين عملها سياست بر رعيّت است و تو اى پادشاه بر رعيّت خود عدل مى كنى و با تدبير خود آنها را به صلاح مى آورى و به اندازه اى كه امور آنها را به صلاح آورى مستحقّ ثواب خواهى بود؟ اى پادشاه اگر صلاح امّت را فروگذارى آنان را تباه ساخته اى و اگر امّت خود را تباه كنى گناهى عايد تو مى شود كه از ثواب اصلاح نفس خود عظيم تر است.

اى پادشاه آيا نمى دانى كه دانشمندان گفته اند: هر كه نفسى را تباه سازد نفس خود را تباه كرده است و هر كس نفسى را به صلاح آورد نفس خود را به صلاح آورده است و كدام تباهى بزرگتر از آنكه ترك رعيّتى كنى كه رهبر آنانى و ترك اقامت در

امّتى كنى كه باعث انتظام امور ايشانى؟ اى پادشاه رداى پادشاهى را از دوش ميفكن كه آن وسيله شرافت دنيا و آخرت توست. گفت: سخن شما را فهميدم و در باره آن انديشه كردم، امّا اگر براى اجراى عدالت و صلاح در ميان شما و دريافت اجر از خداى تعالى پادشاهى را برگزينم و ياران و وزرايى نداشته باشم كه بعضى از امور مرا متكفّل شوند و خيرخواه و معاون من باشند، گمان

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:506

ندارم بر اين كار توفيق يابم، (1) آيا همگى شما مايل به دنيا نيستيد و به شهوات و لذّات آن رغبت نداريد؟ و با اين احوال اگر در ميان شما باشم از حال خود نيز ايمن نيستم و ممكن است به دنيايى كه اكنون قصد ترك و فروگذاشتن آن را دارم متمايل گردم و فريفته آن بشوم و اگر چنين كنم مرگ فرا مى رسد و مرا از تخت پادشاهى به دل خاك خواهد برد و پس از جامه هاى ديبا و لباسهاى مطرّز به طلا كه پوشيده ام خاك مرا مى پوشاند و بعد از منازل وسيع در قبر تنگ سكنى مى دهد و پس از لباس مكرمت جامه ذلّت مى پوشاند و در آنجا بى كس مى مانم و هيچ كس از شما با من نباشد، شما مرا از آبادانى به در مى بريد و در محلّ ويرانى مى اندازيد و گوشت بدن مرا خوراك پرندگان وحشى و حشرات زمينى قرار مى دهيد كه از مورچه تا حشرات بزرگتر از آن ارتزاق كنند و بدن من مردار گنديده شود و عزّت از من بيگانه گردد و خوارى يار من شود، در آن روز كسانى كه بيشتر از همه مرا

دوست مى دارند با سرعت مرا زير خاك مى كنند و مرا با كرده هاى بد خود تنها مى گذارند در آن روز به غير از حسرت و ندامت چيزى براى من باقى نخواهد ماند و شما پيوسته به من وعده مى داديد كه دشمنان ضرر رساننده را از من

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:507

دفع مى كنيد (1) امّا در آن حال نه نفعى از شما به من مى رسد نه قادر بر دفع ضرر از من هستيد، پس من امروز چاره كار خود مى كنم، زيرا شما با من مكر كرديد و دامهاى فريب گسترديد.

گفتند: اى پادشاه نيكو خصال ما آن نيستيم كه پيشتر بوديم چنان كه تو آن نيستى كه پيشتر بودى، آن كسى كه تو را از حال بد به حال نيك آورد ما را نيز متبدّل ساخت و راغب به خير و خوبى گردانيد، توبه ما را بپذير و خيرخواهى ما را از خود دريغ مدار. گفت: تا شما بر سر قول خود باشيد من نيز در ميان شما خواهم بود و اگر بر خلاف اين قول عمل كنيد مفارقت شما را بر مى گزينم.

آن پادشاه در ملك خود باقى ماند و لشكريان او همگى بر سيرت و بندگى حق تعالى مشغول شدند و در بلاد آنها نعمت فزونى گرفت و بر دشمنانشان پيروز شدند و ملك آنها زيادت گرفت تا آن كه آن پادشاه درگذشت. مدّتى كه آن پادشاه با اين خصال حميده در ميان آنها زندگانى كرد سى و دو سال بود و تمامى عمر او به شصت و چهار سال بالغ گرديد.

بوذاسف گفت: به شنيدن اين سخن جدّا مسرور شدم از اين باب حكايتى ديگر بيان كن تا موجب

خوشحالى من گردد و شكر الهى را به جاى آورم.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:508

(1) حكيم گفت: روايت كرده اند كه پادشاهى بود از پادشاهان صالح كه لشكريان خداپرست و خداترسى داشت و در زمان پادشاهى پدرش شدّت و تفرقه اى در ميان مردم بود و دشمنان برخى از شهرهاى آنان را تصرّف كرده بودند، ولى او مردم را به تقواى خداى تعالى و ترس از وى و يارى جستن از او فرا مى خواند و مردم را به مراقبت اعمال خود و پناه بردن به حقّ تعالى وامى داشت. و هنگامى كه پدرش از دنيا رفت و او بر سرير سلطنت نشست بر دشمنان ظفر يافت و رعايا جمعيّت خاطر يافتند و بلادش معمور و منتظم گرديد و چون فضل خداى تعالى را مشاهده كرد به خوشگذرانى و طغيان روى آورد و عبادت خداى تعالى را فرو گذاشت و كفران نعمت كرد و خداپرستان را كشت. بر اين حال پادشاهى او به طول انجاميد تا آنكه مردم دين حقّى را كه پيش از پادشاهى او برگزيده بودند فراموش كردند و اوامر او را اطاعت نمودند و به ضلالت و گمراهى شتافتند و بر اين حال بودند تا آنكه فرزندان آنها هم بر اين جهالت و بطالت نشو و نما كردند و عبادات الهى به كلّى از ميان آنها رفت و نام خداى تعالى را نمى بردند و به خاطرشان خطور نمى كرد كه غير از پادشاه معبودى در جهان باشد. و اين شاهزاده در زمان حيات پدرش با خداى تعالى عهد كرده بود كه اگر روزى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:509

پادشاه شود (1) به گونه اى اطاعت الهى كند كه هيچ يك از پادشاهان گذشته

نكرده باشند و بر آن توانا نشده باشند. امّا چون به پادشاهى رسيد غرور سلطنت آن نيّت را از خاطرش محو كرد و مستى فرمانروايى چندان او را بيهوش كرد كه چشم نگشود و به جانب حقّ نظر نيفكند. و در ميان امراى او مرد صالحى بود كه قرب و منزلتش نزد آن پادشاه بيشتر از ديگران بود و چون آن گمراهى و فراموشى پادشاه را مى ديد دلتنگ مى شد و مى خواست به او يادآورى كند كه چه پيمانى با خداى تعالى بسته است و ليكن از شدّت صولت و جبروت او جرأت نمى كرد و از دينداران كسى غير از او و يك شخص ديگر كه در اطراف مملكت مخفى شده بود و كسى نام و نشانش را نمى دانست باقى نمانده بود.

روزى آن مرد مقرّب جمجمه پوسيده اى را برداشت و در جامه اى پيچيد و به مجلس پادشاه درآمد و چون به جانب راست پادشاه نشست آن جمجمه را بيرون آورد و در پيش خود گذاشت و با پاى خود بر آن مى زد تا آنكه استخوانهاى ريز و پوسيده آن مجلس را آلوده كرد. پادشاه از آن عمل بسيار خشمگين شد و اهل مجلس همه متحيّر شدند و جلّادان با شمشيرهاى خود منتظر اشاره پادشاه

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:510

بودند تا خونش را بريزند (1) ولى پادشاه جلوى خشم خود را گرفت و پادشاهان آن دوره با همه جبّارى و كفر خود براى رعيّت دارى و آبادى كشور خود بردبار بودند تا مردم را بهتر جلب كنند و بيشتر ماليات بستانند پادشاه به سكوت خود ادامه داد تا آنكه آن مرد جمجمه را در جامه پيچيد و برخاست. و

روز دوم و سوم هم اين عمل را تكرار كرد و چون ديد كه پادشاه از اين جمجمه پرسش نمى كند و استنطاق به عمل نمى آورد روز ديگر يك ترازو و مشتى خاك هم با خود آورد و چون كار هر روز خود را تكرار كرد ترازو را به دست گرفت و درهمى در يك كفّه آن نهاد و در كفّه ديگر اندكى خاك ريخت تا دو كفّه برابر شد پس آن خاك را در چشم آن جمجمه ريخت و خاكى ديگر برگرفت و در دهان آن جمجمه ريخت.

در آن حال ديگر پادشاه را طاقت نماند و گفت: مى دانم كه زيادى قرب و منزلت تو باعث شده است كه اين اعمال را در مجلس من انجام دهى مى پندارم كه از اين اعمال غرضى داشته باشى. آن مرد بر زمين افتاد و بر پاى پادشاه بوسه زد و گفت: اى پادشاه! ساعتى با خرد خود به من توجّه كن كه مثل كلام حكمت مثل

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:511

تير است (1) كه اگر بر زمين نرمى افتد مى نشيند و اگر بر زمين سخت افكنده شود قرار نمى گيرد، همچنين كلمه حق مانند باران است كه اگر بر زمين پاكيزه قابل كشت ببارد از آن گياه مى رويد و اگر بر شوره زار ببارد چيزى از آن نمى رويد. و هوسهاى مردم مختلف است و پيوسته عقل و هوس در دل آدمى خلجان مى كند و اگر هوس پيروز شود سفاهت و تندى كند و اگر عقل بر هوس ظفر يابد خطا و لغزشى از وى صادر نمى گردد. من از هنگام طفوليّت تاكنون دوستدار علم و دانش و به تحصيل آن راغب بوده ام و آن

را بر هر كارى ترجيح داده ام و هيچ علمى نمانده است مگر آنكه از آن بهره وافر برده ام تا آنكه روزى در قبرستانى مى گشتم و اين جمجمه پوسيده را ديدم كه از قبرهاى پادشاهان سر برآورده است از غيرتى كه به امر پادشاهان دارم بر من ناگوار آمد و آن را با خود برداشتم و به منزل بردم و با گلاب شستشو دادم و ديبا بر آن پوشانيدم و گفتم اگر اين جمجمه پادشاهى است اكرام من در آن اثر كند و به زيبايى و خرّمى خود باز گردد و اگر جمجمه گدايى باشد اكرام من در او اثر نكند و چندين روز اين عمل را تكرار كردم و هيچ تغييرى در او حاصل نگرديد و چون اكرام من در او تأثير

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:512

نكرد (1) يكى از غلامان خود را كه از ديگران پست تر بود طلبيدم و به او فرمان دادم كه به آن جمجمه اهانت كند و ديدم كه اين حالت نيز در او هيچ تأثير نكرد، آنگاه دانستم كه اكرام و اهانت به حال او يكسان است و چون اين حالت را در او مشاهده كردم به نزد حكيمان رفتم و از احوال آن جمجمه از ايشان پرسش كردم، ايشان نيز علمى نداشتند و چون مى دانستم كه پادشاه منتهاى علم و معدن حلم است هراسان به نزد تو آمدم و چون مرا نسزد كه از شما پرسش كنم لا جرم سكوت كردم و دوست داشتم كه مرا آگاه كنى كه آيا آن جمجمه پادشاه است يا جمجمه گدا؟ و چون در تفكّر حال آن درمانده شدم با خود گفتم كه ديده پادشاهان

را هيچ چيز پر نمى كند و حرص ايشان به مرتبه اى است كه اگر تمام زير آسمان را به تصرّف درآورند قانع نمى شوند و بر تسخير بالاى آسمان همّت مى گمارند امّا ديده آن جمجمه با خاكى به وزن يك درهم پر شد و همچنين نظر كردم به دهان اين جمجمه و با خود گفتم اگر اين دهان پادشاهان باشد چيزى آن را پر نمى سازد امّا مشتى خاك آن را پر كرد، حال اگر مى گويى كه اين جمجمه گدايى است با تو احتجاج مى كنم كه آن را از قبرستان پادشاهان برداشتم و اگر باور نمى كنى مى روم و جمجمه هاى پادشاهان و گدايان را مى آورم و اگر براى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:513

جمجمه هاى آنها فضلى باشد (1) مطلب آن چنان است كه تو مى گويى و اگر بگويى آن از جمجمه هاى پادشاهان است پس بدان اى پادشاه! كه او نيز به مانند تو داراى شوكت و زينت و رفعت و عزّت بوده و اكنون به اين حالت رسيده است و نمى پسندم اى پادشاه كه روزى جمجمه تو به اين حال افتد و لگدمال شود و به خاك درآميزد و كرمها آن را بخورد و كثرت تو به قلّت و عزّت تو به ذلّت مبدّل گردد و حفره اى كه طول آن كمتر از چهار ذراع است تو را در بر گيرد و پادشاهيّت را به ميراث برند و يادت منقطع گردد و هر چه كردى تباه شود و آنان كه اكرام كردى خوار شوند و آنان كه خوار ساختى گرامى شوند و دشمنانت شاد شوند و دوستانت گم شوند و زير خاك نهان شوى كه اگر تو را بخوانيم نشنوى و اگر اكرامت

كنيم نپذيرى و اگر اهانتت كنيم خشم نگيرى و فرزندانت يتيم شوند و زنانت بيوه گردند و شوهرانى غير تو را براى خود برگزينند.

چون پادشاه اين سخنان را شنيد بر خود لرزيد و اشك از ديدگانش روان شد و فرياد وا ويلا بلند كرد و چون آن مرد اين تغيير حال را در او ديد دانست كه گفتارش در دل پادشاه تأثير كرده است جراتش افزون شد و از اين سخنان با او

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:514

مكرّر گفت. (1) پادشاه گفت: خدا به تو جزاى خير دهد و به بزرگان ديگرى كه در اطراف من هستند خير ندهد. مقصود تو را دانستم و در كار خود بصيرت يافتم و مردم داستان توبه او را شنيدند و دانشمندان به جانب او آمدند و عاقبتش به خير شد و مدّتى ديگر در قيد حيات بود آنگاه در گذشت.

شاهزاده گفت: فصلى ديگر از اين امثال برايم بازگو حكيم گفت: روايت كرده اند كه در زمانهاى بسيار دور پادشاهى بود كه فرزندى نداشت و علاقمند بود كه فرزندى داشته باشد و به انواع معالجاتى كه مردم خود را علاج كنند متوسّل شد و فايده اى نبخشيد تا آنكه در اواخر عمرش يكى از زنان او باردار گرديد و پسرى به دنيا آورد و رشد كرد و چون به راه افتاد روزى گامى برداشت و گفت: به معاد خود جفا مى كنيد آنگاه گام ديگرى برداشت و گفت: پير مى شويد. آنگاه گام سوم را برداشت و گفت: سپس مى ميريد. و بعد از آن به حال صباوت خود بازگشت.

پادشاه دانشمندان و منجّمان را طلبيد و گفت: در طالع اين فرزندم نظر كنيد و مرا از

حال او خبر دهيد. آنها در شأن و كار او نگريستند و چيزى عايدشان نشد و درماندند چون پادشاه دانست كه آنان نيز در امر او حيرانند او را به دايگان داد تا تربيت كنند. تنها يكى از منجّمان گفت: اين طفل پيشوايى از پيشوايان دين

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:515

خواهد شد (1) و پادشاه نگهبانان بر او گماشت كه از او جدا نشوند تا آنكه به سنّ شباب رسيد و روزى خود را از دست نگهبانان رهانيد و به بازار آمد و ناگهان چشمش به جنازه اى افتاد، پرسيد: اين چيست؟ گفتند: انسانى است كه در گذشته است. گفت: چه او را كشته است؟ گفتند: پير شد و ايّام عمرش به سرآمد و اجلش فرا رسيد و مرد. پرسيد: آيا پيشتر صحيح و زنده بود؟ راه مى رفت و مى خورد و مى آشاميد؟ گفتند: آرى، از آنجا به راه خود ادامه داد و پيرمرد فرتوتى را ديد، از روى تعجّب در او نگريست و گفت: اين چيست؟ گفتند:

پيرمردى فرتوت است كه جوانيش فنا شده و عمرى طولانى از وى سپرى شده است. گفت: آيا اين كودك بوده سپس پير شده است؟ گفتند: آرى. از آنجا به راه خود ادامه داد و مرد مريضى را ديد كه بر پشت خوابيده بود از روى تعجّب در وى نگريست و پرسيد: اين چيست؟ گفتند: مردى مريض است، گفت: آيا او تندرست بوده و سپس مريض شده است؟ گفتند: آرى. گفت: به خدا سوگند اگر راست مى گوئيد همه مردم ديوانه اند.

از طرفى ديگر چون شاهزاده در جايگاه خود نبود به جستجوى وى برآمدند و او را در بازار يافتند آمدند و او را گرفتند

و بردند و وارد خانه كردند و چون بر

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:516

سراى خود داخل شد به پشت خوابيد (1) و چشم به سقف خانه انداخت و مى گفت:

اين چوبها چه بوده است؟ گفتند: زمانى درخت بوده آنگاه خشك شده و آن را بريده اند و اين بنا را ساخته اند و روى آن انداخته اند و در حينى كه مشغول اين سخنان بود پادشاه به نزد موكّلان كس فرستاد كه ببينيد آيا تكلّم مى كند يا چيزى مى گويد؟ گفتند: آرى سخن مى گويد ولى از روى وسواس و خيالبافى سخن مى گويد. چون آن سخنان را براى پادشاه نقل كردند بار ديگر دانشمندان و منجّمان را طلبيد و از حال شاهزاده پرسش كرد، هيچ كس چيزى نمى دانست مگر همان مرد كه گفته بود او پيشواى دينى خواهد شد. و پادشاه نيز از سخن او خوشش نيامد. يكى از آنان گفت: اى پادشاه اگر زنى را به همسرى وى در آورى اين حال از وى زايل خواهد شد. پادشاه سخن او را پسنديد و در اطراف تفحّص كردند و زنى را كه نيكوتر و زيباتر از آن نبود يافتند و او را به همسرى شاهزاده درآورد و براى جشن عروسى وى مجلسى آراست و نوازندگان به نواختن و بازيگران به بازى مشغول شدند و چون هياهو و صداهاى آنها بلند شد شاهزاده پرسيد: اين صداها چيست؟ گفتند: اينها بازيگران و نوازندگانند كه براى عروسى شما گرد آمده اند. شاهزاده ساكت شد و پاسخى نگفت. چون مجلس به پايان رسيد و شب فرا رسيد، پادشاه عروس را طلبيد و گفت: فرزندى به غير

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:517

از اين پسر ندارم و او را بسيار عزيز مى دارم.

(1) مى خواهم چون تو را به نزد او برند به شيوه مهربانى و ملاطفت و به افسون شيرين زبانى و حسن مصاحبت دل او را به سوى خود متمايل كنى، و چون عروس به نزد وى به حجله درآمد مهربانى و ملاطفت آغاز كرد و دست در گريبان پسر انداخت. شاهزاده گفت: شتاب مكن كه شب دراز و ايّام صحبت بسيار است، مبارك باد، صبر كن تا شام بخوريم و شراب بنوشيم و دستور داد شام آوردند خود به خوردن طعام مشغول شد آن زن شراب مى نوشيد و آن قدر صبر كرد تا مستى آن زن را ربود و به خواب رفت.

آنگاه برخاست و دربانان و پاسبانان را نيز غافل كرد و از خانه به در رفت و در شهر گردش مى كرد تا آنكه به پسرى هم سنّ و سال خود برخورد لباس خود را به دور افكند و بعضى از لباسهاى آن پسر را پوشيد و تا توانست خود را ناشناس كرد و به اتّفاق آن پسر از شهر بيرون رفتند و تا نزديك صبح راه مى رفتند و چون هوا روشن شد از ترس تعقيب در گوشه اى نهان شدند. از طرف ديگر، بامدادان كسان ملك نزد عروس آمدند و ديدند كه او خواب آلود است و پسر را نديدند، پرسيدند: همسرت كجاست؟ گفت: الساعه در كنار من بود، و چندان كه او را طلب كردند نيافتند. امّا شاهزاده و دوستش شبها راه مى رفتند و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:518

روزها خود را نهان مى كردند تا آنكه از مملكت پدر خارج شد و به مملكت پادشاهى ديگر درآمد.

(1) و اين پادشاه ديگر را دخترى بود در نهايت حسن و

جمال، و از بسيارى محبّتى كه به آن دختر داشت عهد كرده بود كه وى را به شوهر ندهد مگر به كسى كه خود او بپسندد. به اين سبب غرفه اى رفيع و عالى براى او بنا كرده بود كه بر شارع عام مشرف بود، آن دختر پيوسته در آن غرفه مى نشست و بر مردمى كه از آن شارع رفت و آمد مى كردند مى نگريست تا اگر كسى را بپسندد اعلام نمايد. ناگاه چشمش به شاهزاده افتاد كه به همراه دوستش با جامه هاى كهنه مى رفتند. كس نزد پدر فرستاد كه اينك من كسى را براى همسرى خود برگزيدم، اگر مرا به كسى تزويج مى كنى، آن كس همين جوان است، و مادر دختر نيز سررسيد و به او گفتند: دخترت جوانى را به شوهرى برگزيده است و چنين مى گويد. مادر از شنيدن اين سخن مسرور شد. آن پسر را به او نشان دادند و او به سرعت تمام به نزد پادشاه آمد و گفت دخترت مردى را پسنديده است. پادشاه نيز خواست تا او را ببيند، آنگاه گفت: پسر را به من نشان بدهيد و او را از دور به پادشاه نشان دادند. پادشاه دستور داد لباس رعايا براى او بياورند و آن را پوشيد و از كاخ فرود آمد، و از پسر بازپرسى كرد و پرسيد: تو

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:519

كيستى و اهل كجايى؟ (1) پسر گفت: چرا از من بازپرسى مى كنى من يكى از مردمان فقيرم. گفت: تو غريبى و رنگ و رويت به رنگ و روى مردمان اين شهر مانند نيست. پسر گفت: من غريب نيستم، پادشاه تلاش بسيارى كرد تا او را به درستى بشناسد

ولى او سرباز زد و چيزى نگفت. پادشاه دستور داد مأموران مخفى او را زير نظر بگيرند و ببينند كجا مى رود و چه مى كند؟ امّا چيزى دستگيرشان نشد. پادشاه به خانه خود بازگشت و به خانواده خود گفت مردى را ديدم كه گويا شاهزاده بود و توجّهى به خواسته هاى شما ندارد. ديگر بار به طلب او كس فرستاد تا او را حاضر كنند، به او گفتند: پادشاه تو را مى طلبد. پسر گفت: مرا با پادشاه چكار است؟ به او حاجتى ندارم و او چه مى داند كه من كيستم؟ به اجبار او را به نزد پادشاه آوردند براى او تختى نهاد و او بر آن نشست و همسر و دخترش را نيز فراخواند و در پس پرده نشانيد. آنگاه به آن پسر گفت: تو را براى امر خيرى طلبيده ام، مرا دخترى است كه عاشق تو شده، مى خواهم او را به عقد تو درآورم و اگر فقيرى پروا مكن تو را بى نياز مى كنم و شريف و رفيع مى گردانم. پسر گفت: مرا به آنچه مى خوانى نيازى نيست، اى پادشاه! اگر خواهى مثلى برايت بيان كنم. پادشاه گفت: بگو.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:520

(1) جوان گفت: روايت كرده اند كه پادشاهى بود و پسرى داشت و آن پسر دوستانى براى خود برگزيده بود، روزى آن دوستان طعامى مهيّا كرده و پسر پادشاه را دعوت كردند تا به خارج شهر روند، رفتند و به ميگسارى مشغول شدند تا آنكه همه مست شدند و افتادند، نيمه هاى شب شاهزاده از خواب بيدار شد و به ياد خانواده خود افتاد به قصد منزل بيرون آمد و كسى از دوستانش را بيدار نكرد و مستانه به راه

افتاد، در مسير راه گذارش به قبرستانى افتاد و در عالم مستى گمان كرد كه مدخل خانه اوست، داخل شد، بوى مردگان به مشام مى رسيد و او پنداشت روائح طيّبه است، به يك مشت استخوان مردگان برخورد و گمان كرد بستر آسايش اوست، و به جسدى كه به تازگى مرده بود رسيد و پنداشت معشوقه اوست، دست در گردن آن جسد انداخت و تمام شب آن را مى بوسيد و با آن عشقبازى مى كرد، چون صبح شد و به هوش آمد ديد دست در گردن مرده اى متعفّن كرده و جامه هاى خود را به انواع كثافات آلوده كرده است، نظرى به قبرستان و مردگان افكند و به هراس افتاد از آنجا بيرون آمد و در نهايت شرمندگى و انفعال و دور از چشم مردم خود را به دروازه شهر رسانيد و ديد باز است. داخل شد و به نزد خانواده خود رفت و از اينكه كسى او را نديده

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:521

است مسرور بود، (1) آن لباسها را از تن به درآورد و شستشويى كرد و لباسهاى پاكيزه پوشيد و خود را معطّر ساخت.

اى پادشاه! خدا عمر تو را طولانى كند، آيا مى پندارى چنين شخصى ديگر بار و به اختيار خود به آن قبرستان برود و چنان كند؟ گفت: نه. جوان گفت: آن منم! پادشاه به همسر و دخترش رو كرد و گفت: آيا نگفتم كه اين جوان به آنچه شما مى خواهيد رغبتى ندارد؟ مادر دختر گفت: اوصاف و كمالات دختر مرا چنان كه بايد براى او بيان نفرمودى! اگر رخصت فرمايى من بيرون آيم و با وى سخن گويم. پادشاه به آن پسر گفت: زن من

مى خواهد به نزد تو آيد و با تو سخن گويد و تاكنون به حضور مردى نيامده و با هيچ مردى سخن نگفته است. پسر گفت: اگر دوست دارد بيايد. زن بيرون آمد و در مقابل او نشست و گفت: از اين معامله ابا مكن، حقّ تعالى خير فراوان و نعمت بى پايان به سوى تو فرستاده است و ردّ چنين نعمتى سزاوار نيست، بيا تا دختر خود را به عقد تو درآورم اگر بدانى كه پروردگار چه بهره اى از حسن و جمال و رعنايى به او كرامت فرموده است قدر اين نعمت را خواهى دانست و محسود عالميان خواهى شد. آن پسر به جانب پادشاه رو كرد و گفت: آيا براى اين حال مثلى بيان كنم؟ گفت: بگو.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:522

(1) گفت: جمعى از دزدان با يك ديگر اتفاق كردند كه به خزانه پادشاه دستبرد زنند و از زير ديوار خزانه نقبى زدند و داخل شدند و كالاهايى ديدند كه هرگز نديده بودند و در ميان آنها سبويى از طلا بود كه مهرى از طلا بر آن زده بودند.

گفتند: از اين سبو بهتر چيزى نيست آن را از طلا ساخته اند و مهرى از طلا بر آن نهاده اند و آنچه در آن است البتّه از اين هم برتر است. آن را برداشتند و بردند و به نيستانى درآمدند و همگى همراه بودند كه مبادا بعضى خيانت كنند، چون در آن سبو را گشودند، چند افعى زهرآگين در آن بود از جا جستند و آنها را كشتند.

اى پادشاه خدا عمر تو را طولانى كند، آيا مى پندارى كسى باشد كه احوال آن جماعت را شنيده باشد و حال آن

را سبو را بداند و دستش را درون آن سبو و در دهان آن افعى ها برد؟ گفت: نه گفت: آن منم، آنگاه دختر به پدرش گفت:

مرا رخصت ده كه خود بيرون آيم و با وى سخن گويم كه اگر حسن و جمال و تركيب و زيبايى خداداد مرا ببيند بى اختيار خواستگارى مرا قبول خواهد كرد.

پادشاه به آن پسر گفت: دخترم مى خواهد به حضور تو آيد و بى حجاب با تو سخن گويد و تاكنون به حضور مردى نيامده و با هيچ اجنبى سخن نگفته است، گفت: اگر خواهد بيايد و دختر با نهايت حسن و جمال و غنج و دلال از پرده بيرون

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:523

خراميد سلام كرد (1) و گفت: آيا هرگز دخترى به مانند من در تندرستى و زيبايى و كمال و نيكويى ديده اى؟ من تو را دوست دارم و عاشقت هستم. آن پسر به جانب پادشاه روى كرد و گفت: آيا براى اين حال مثلى بيان كنم؟ گفت: بگو.

گفت: روايت كرده اند كه پادشاهى دو پسر داشت و يكى از آن دو توسّط پادشاهى ديگر اسير شد و فرمان داد او را در سرايى حبس كردند و گفت هر گاه كسى بر آن سرا گذر كرد سنگى بر آن اسير زند و آن پسر در اين حال مدّتى در حبس بود تا آنكه برادر آن پسر به پدر گفت: اگر رخصت فرمايى به جانب برادر خود بروم شايد بتوانم بجاى او فديه اى دهم و يا با حيله اى او را خلاصى بخشم.

پادشاه گفت: برو و آنچه از اموال و امتعه و اسبان خواهى با خود بردار و زاد و راحله همراه او كرد و خوانندگان

و نوحه گران به همراه وى روان شدند و چون به نزديكى شهر آن پادشاه رسيد پادشاه را از قدوم او آگاه كردند و او به مردم شهر فرمان داد كه از او استقبال كنند و در بيرون شهر منزلى مناسب براى وى معيّن كرد. آن پسر در آن منزل فرود آمد و كالاهاى خود را گشود و به غلامان خود دستور داد كه با مردم خريد و فروش كنند و در معامله با آنها مساهله و مسامحه

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:524

كنند (1) و كالاها را هم به قيمت ارزان بفروشند و آنان نيز چنين كردند و چون ديد كه مردم سرگرم خريد و فروش اند ايشان را غافل ساخته و به تنهائى به شهر درآمد و از جايگاه حبس برادر آگاه بود خود را به آنجا رسانيد و سنگريزه اى برداشت و به آنجا پرتاب كرد تا از وجود برادر در آنجا اطمينان حاصل كند.

چون سنگريزه به برادر اصابت كرد فرياد برآورد و گفت: مرا كشتى، نگهبانان به هراس آمده و به سراغ او آمدند و پرسيدند چرا فرياد كشيدى؟ در اين مدّت تو را عذابها و آزارها كرديم و مردم بر تو سنگهاى گران انداختند، جزع نكردى و فريادى نكشيدى، اكنون از سنگ ريزه اين مرد چرا به فرياد آمدى؟ گفت:

مردم مرا نمى شناختند امّا اين مرد مرا مى شناسد. برادر به سر منزل و بر سر بنه خود بازگشت و به مردم گفت: فردا صبح زود بياييد تا پارچه ها و كالاهايى را براى شما بيرون بياورم كه هرگز مانند آن را نديده باشيد، آن روز برگشتند و فردا صبح همگى آمدند دستور داد پارچه ها را گشودند و خوانندگان

و نوحه گران و اصحاب لهو و لعب را فرمود كه هر يك به شيوه خود مردم را سرگرم كند و مردم سرگرم شدند آنگاه به نزد برادر آمد و زنجيرهاى او را پاره كرد و گفت غم مخور كه تو را مداوا مى كنم و او را برگرفت و از شهر بيرون آورد و بر جراحتهاى او

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:525

مرهم نهاد (1) چون اندكى آسوده شد و قدرت حركت بهم رسانيد او را بر سر راه گذاشت و گفت از اين راه برو كه به دريا مى رسى و كشتى مهيّا كرده ام بر آن كشتى بنشين كه تو را به وطن مى برد چون اندكى راه رفت از بخت بد به چاهى درافتاد كه در آن اژدهايى عظيم بود و در آن چاه درختى روئيده بود چون به آن درخت نظر افكند ديد بر آن درخت دوازده غول مأوا كرده اند و در زير درخت دوازده شمشير برهنه برّان نهاده اند پس سعى بسيار كرد و به انواع حيله ها از آن درخت بالا رفت و خود را از شاخه اى به شاخه اى ديگر رسانيد و به صد افسون از آن مهلكه خلاصى يافت و خود را به دهانه چاه رسانيد و از آنجا به ساحل دريا آمد و ديد كشتى آماده حركت است در آن نشست و به جانب وطن رهسپار گرديد.

اى پادشاه! خدا عمر تو را طولانى گرداند. آيا مى پندارى چنين كسى دوباره به آن چاه مخوف باز گردد؟ گفت: نه. گفت: آن منم، و از ازدواج با آن جوان مأيوس شدند و آن جوانى كه به همراهى هم از شهر فرار كرده بودند پيش آمد و آهسته به شاهزاده

گفت: مرا به ياد آنان بياور و او را به عقد من در آور.

شاهزاده به پادشاه گفت: اين جوان مى گويد: اگر پادشاه مصلحت مى داند اين سايه مرحمت را بر سر من افكند و دختر خود را به عقد من درآورد. گفت: چنين

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:526

نمى كنم. گفت در اين باب مثلى بيان كنم؟ پادشاه گفت: بگو.

(1) گفت: مردى رفيق جمعى شده بود و همگى به كشتى نشستند و چندين شبانه روز طىّ مسير كردند آنگاه در نزديكى جزيره اى كه غولان در آنجا ساكن بودند كشتى آنها شكست و رفيقان آن مرد همگى غرق شدند و امواج دريا تنها آن مرد را سالم به جزيره افكند. آن غولان در جزيره دريا را نظاره مى كردند و آن مرد به نزد ماده غولى آمد و عاشق او شد و با او نكاح كرد تا آنكه شب گذشت و چون صبح شد آن ماده غول مرد را كشت و اعضاى او را ميان ياران خود قسمت كرد و بعد از مدّتى كه از اين واقعه گذشت شخص ديگرى به آن جزيره درآمد و دختر شاه غولان عاشق او شد و او را برد تا با او نكاح كند، ولى چون آن مرد از واقعه مرد سابق خبر داشت تا صبح از ترس نخوابيد و هنگام صبح كه آن غول به خواب رفت گريخت و خود را به ساحل رسانيد اتّفاق را كشتى در نزديكى ساحل بود، اهل كشتى را ندا كرد و به آنها استغاثه نمود و ايشان بر او ترحّم آوردند و او را سوار كشتى كردند و با خود بردند و به اهلش رسانيدند.

بامدادان غولان ديگر به سوى

آن غول آمدند و پرسيدند: آن مردى كه با او شب را به روز آوردى چه شد؟ گفت: از نزد من گريخت. غولان تكذيب وى كردند و گفتند: او را به تنهايى خورده اى و به ما حصّه اى نداده اى، اگر او را حاضر نكنى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:527

تو را مى كشيم. (1) آن غول به ناچار سفر كرد تا به خانه آن مرد درآمد و به نزد او نشست و گفت: اين سفر بر تو چگونه گذشت؟ گفت: بلاى عظيمى در اين سفر پيش آمد و حقّ تعالى به فضل خود مرا از آن نجات داد و قصّه غولان را براى او باز گفت. آن غول گفت: اكنون از آن بلا خلاصى يافته اى؟ گفت: آرى، گفت:

من همان غولم كه دوش نزد من بودى و اكنون آمده ام تا تو را ببرم. آن مرد شروع به تضرّع و استغاثه كرد و او را سوگند داد كه از كشتن من بگذر و من به عوض خود تو را به كسى دلالت مى كنم كه از من بهتر باشد. آن غول بر او ترحّم كرد و التماسش را پذيرفت و رفتند تا به پادشاه وارد شدند. غول گفت: اى پادشاه سخن مرا بشنو و ميان من و اين مرد حكم كن. من زن اين مرد هستم و او را بسيار دوست دارم ولى او از من كراهت دارد و از صحبت من بيزار است. اى پادشاه! موافق حقّ ميان من و او حكم كن. چون پادشاه آن زن را در نهايت حسن و جمال مشاهده كرد او را پسنديد و شيفته او شد و آن را به خلوت طلبيد و گفت: اگر تو

اين زن را نمى خواهى او را به من واگذار كه من شيفته و عاشق وى شده ام. گفت: هر گاه پادشاه را ميل مصاحبت او هست، من دست از او بر مى دارم و الحقّ لياقت مصاحبت پادشاه را دارد و چنين زنى مناسب شاهان است و امثال ما فقيران قابل او نيستيم. پادشاه او را به خانه برد و با او بيتوته كرد و چون سحرگاه پادشاه به خواب رفت آن غول وى را پاره پاره كرد و گوشت او

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:528

را به جزيره برد و ميان ياران خود قسمت كرد. (1) اى پادشاه! آيا كسى را مى شناسى كه آن غول را بشناسد و باز همراهى وى كند؟ گفت: نه. و چون آن پسر اين سخن را از شاهزاده شنيد گفت: من نيز اين دختر را نمى خواهم و از تو مفارقت نمى كنم.

آنگاه هر دو از نزد پادشاه خارج شدند و پيوسته حق تعالى را مى پرستيدند و در اطراف زمين سياحت مى كردند و از احوال جهان عبرت مى گرفتند و خداى تعالى به واسطه آن دو جمعيّت بسيار را هدايت كرد و شأن آن شاهزاده و آوازه او در آفاق منتشر شد و به فكر پدر خود افتاد و گفت: رسولى به نزد او بفرستم شايد او را از گمراهى برهانم و رسولى به نزد او فرستاد و به او گفت: فرزندت به تو سلام مى رساند و اخبار او را باز گفت. پادشاه و خانواده اش به نزد او آمدند و او نيز ايشان را از گمراهى رهانيد.

سپس بلوهر به منزل خود بازگشت و چند روزى ديگر به نزد او آمد و شد مى كرد تا آنكه دانست ابواب

هدايت را بر وى گشوده و او را به راه صواب دلالت كرده است آنگاه با او وداع كرده و از آن ديار بيرون رفت و بوذاسف حزين و غمگين باقى ماند و زمانى گذشت تا آنكه هنگام آن فرا رسيد كه به جانب اهل دين و عبادت رود و عامّه خلايق را هدايت كند، حق تعالى ملكى از ملائكه

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:529

را به سوى وى ارسال كرد (1) و در خلوت بر وى ظاهر شد، نزد او ايستاد و گفت:

خير و سلامتى بر تو باد! تو در ميان بهائم و حيوانات گرفتارشده اى كه همگى به فسق و ظلم و جهالت گرفتارند. از جانب حقّ با تحيّت به نزد تو آمده ام و پروردگار خلايق مرا به نزد تو فرستاده است تا تو را بشارت دهم و امورى چند از امور دنيا و آخرت را كه بر تو نهان است به تو بياموزم، پس بشارت و مشورت مرا بپذير و از كلامم غافل مشو و لباس دنيا را از خود بيفكن و شهوات دنيا را رها كن و از ملك و سلطنت فانى دنيا كناره گيرى كن كه دوامى ندارد و عاقبت آن پشيمانى و حسرت است و ملك بى زوال و شادى هميشگى و آسايشى را كه هرگز متغيّر نشود طلب كن و راستگو و عدالت پيشه باش كه تو پيشواى مردمى و ايشان را به بهشت فرا مى خوانى.

چون بوذاسف بشارت آن ملك را شنيد به سجده درافتاد و خداوند را شكرگزارى كرد و گفت: من مطيع پروردگار خويشم و از فرموده او در نگذرم پس اى ملك! مرا به اوامر خود فرمان ده كه سپاسگزار توأم

و شاكر آن كسى كه تو را به نزد من فرستاده است كه او به من رحمت و رأفت دارد و مرا بين دشمنان رها نكرده است و من به آنچه برايم آورده اى اهتمام مى ورزم و در اجراى آن

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:530

كوشش مى كنم. (1) آن ملك گفت: من پس از چند روز به نزد تو بازمى گردم و تو را با خود خواهم برد، براى آن آماده باش و از آن غفلت مكن. پس بوذاسف عزم رفتن كرد و همّتش را بر آن كار قرار داد و هيچ كس را خبردار نكرد، تا آنكه هنگام رفتن فرا رسيد و در دل شب كه مردم در خواب بودند آن ملك آمد و گفت: برويم و آن را به تأخير ميفكن، بوذاسف برخاست و چون سرّ خود را با كسى جز وزيرش نگفته بود او نيز همراه شد و هنگامى كه خواست بر مركب سوار شود يكى از حاكمان بلاد كه جوانى خوش سيما بود آمد و او را سجده كرد و گفت:

اى شاهزاده! كجا مى روى كه ما را در اين ايّام تنگى و سختى رخ داده است، اى مصلح و حكيم كامل آيا ما و مملكت و بلاد خود را ترك مى كنى؟ نزد ما بمان كه ما از هنگام ولادت تو تاكنون در رفاه و كرامت بوده ايم و آفت و بلايى به ما نرسيده است. بوذاسف او را ساكت كرد و گفت: تو در بلاد خود باش و همراهى اهل مملكت خود كن، امّا من به آنجا خواهم رفت كه مرا مى فرستند و چنان مى كنم كه مرا بدان فرمان مى دهند و اگر تو نيز مرا مدد كنى

از عمل من نصيبى خواهى داشت.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:531

(1) آنگاه بر مركب سوار شد و آن مقدار كه خداوند مقرّر فرموده بود سواره رفت بعد از آن از مركب فرود آمد و وزيرش اسب او را مى كشيد و با صداى بلند مى گريست و به شاهزاده مى گفت: با چه رويى پدر و مادر تو را ديدار كنم و به ايشان چه بگويم و به چه عذابى مرا خواهند كشت و تو چگونه طاقت سختى و آزارى را خواهى داشت كه به آن عادت نكرده اى و چگونه وحشت تنهايى را تحمّل خواهى كرد در حالى كه حتّى يك روز تنها نبوده اى و پيكر تو چگونه تحمّل گرسنگى و تشنگى و خوابيدن بر زمين و خاك را خواهد داشت؟ شاهزاده او را نيز ساكت كرد و تسلّى داد و اسب و كمربند خود را به وى بخشيد. وزير به پاى شاهزاده افتاد و بر آن بوسه مى زد و مى گفت: اى آقاى من! مرا در وراى خود تنها مگذار، مرا نيز همراه خود ببر كه پس از تو براى من كرامتى نخواهد بود و اگر مرا همراه خود نبرى سر به بيابانها مى گذارم و در سرايى كه انسانى باشد پا نمى نهم. شاهزاده باز او را ساكت كرد و تسلّى داد و گفت: دل برمدار كه من كس نزد پادشاه مى فرستم و به او سفارش مى كنم كه به تو اكرام و احسان كند.

آنگاه شاهزاده جامه پادشاهى را از تن بدر آورد و به وزيرش داد و گفت:

لباس مرا در بركن و ياقوت گرانبهايى كه بر سر داشت به او داد و گفت: آن را

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:532

بردار و به همراه

اسبم روان شو (1) و چون بر پادشاه وارد شدى او را سجده كن و اين ياقوت را به وى بده و سلام مرا به او و همگى بزرگان برسان و به آنها بگو:

چون من در حال دنياى فانى و آخرت باقى متردّد شدم در باقى رغبت كردم و از فانى كناره گرفتم و چون اصل و حسب ملكوتى خود را دانستم و دوست و دشمن خود را شناختم و ميان يار و بيگانه تميز قائل شدم، دشمنان و بيگانگان را ترك كردم و به اصل و حسب خود پيوستم. امّا پدرم چون اين ياقوت را ببيند خوشحال مى شود و چون جامه هاى مرا در بر تو ببيند به ياد من خواهد افتاد و محبّت مرا به تو خواهد دانست و اين معنى مانع از آن مى شود كه به تو آسيبى برساند.

سپس وزير برگشت و بوذاسف به پيش مى رفت تا آنكه به فضاى پهناورى رسيد و سر بالا كرد و درخت بسيار بزرگى را ديد كه در كنار چشمه اى روئيده است درختى به زيبايى تمام كه شاخه ها و برگها و ميوه هاى شيرين فراوان داشت و پرندگان كثيرى بر شاخه هاى آن درخت نشسته بودند از ديدن آن مسرور و خوشحال شد و پيش رفت تا به آن رسيد و پيش خود آن را تعبير و تفسير مى كرد و مى گفت: آن درخت بشارت نبوّتى است كه به او رسيده است و آن

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:533

چشمه آب علم و حكمتى است كه آن را سيراب مى كند (1) و آن پرندگان مردمانى هستند كه نزد من آيند و دين و حكمت بياموزند، و در اين ميان كه او ايستاده بود

و چنين تعبير و تشبيه مى كرد، ناگاه چهار ملك را ديد كه پيشاروى او حركت مى كردند و او هم در پى ايشان روان شد و آنها او را برداشته و به آسمانها بردند و از علوم و معارف آن قدر به وى كرامت شد كه احوال نشئه اولى كه عالم ارواح است و نشئه وسطى كه عالم ابدان است و نشئه اخرى كه عالم قيامت است همگى بر او ظاهر گرديد و احوال آينده نيز بر وى نمايان شد، بعد از آن او را بر زمين آوردند و حقّ تعالى يكى از آن چهار ملك را مقرّر فرمود كه پيوسته همراه وى باشد و زمانى در آن بلاد درنگ كرد، و بعدها به سرزمين سولابط كه سرزمين پدرش بود بازگشت. چون پادشاه خبر آمدن وى را شنيد با اشراف و امرا و اعيان مملكت به استقبال او بيرون آمد و او را گرامى داشتند و توقير و تعظيم فراوان كردند و جميع خويشان و دوستان و لشكريان و شهروندان به خدمت او آمدند و بر او سلام كردند و نزد او نشستند. او هم سخنان بسيارى گفت و مهربانيها كرد و گفت:

سخنان مرا به گوش جان بشنويد و دلهاى خود را فارغ سازيد تا بر استماع سخنان حكمت ربّانى كه نور بخش جانهاست توفيق يابيد و به علم كه راهنماى راه

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:534

نجات است اعتماد كنيد (1) و عقولتان را بيدار كنيد و حقّ و باطل و گمراهى و هدايت را از يك ديگر بازشناسيد.

و بدانيد آنچه من شما را به آن دعوت مى كنم دين حقّى است كه حقّ تعالى بر انبياء و رسولان

در قرون گذشته فرو فرستاده است و خداوند در اين زمان به سبب رحمت و شفقت خود ما را به آن دين مخصوص گردانيده است و خلاصى از آتش جهنّم به واسطه متابعت از آن حاصل مى شود و هيچ كس به ملكوت آسمانها نمى رسد و به آن داخل نمى گردد مگر آنكه ايمان بياورد و عمل خير انجام دهد، پس در اين دو امر كوشش كنيد تا راحتى جاويد و حيات ابدى بيابيد و بايد كه ايمان شما از روى طمع به زندگانى دنيا يا اميد به ملك زمين و طلب مواهب دنيوى نباشد بلكه بايد در ملكوت آسمانها طمع كرد و اميد به خلاصى از دوزخ داشت و نجات از ضلالت و رسيدن به راحت و آسايش آخرت را خواستار شد، زيرا كه پادشاهى و سلطنت در زمين زايل مى شود و لذّات آن منقطع مى گردد و كسى كه فريفته آن شود در هنگامى كه نزد جزا دهنده روز جزا بايستد هلاك و مفتضح مى شود و مرگ قرين بدنهاى شماست و پيوسته در كمين شكار ارواح شما نشسته

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:535

است تا آن را به همراه اجساد به خاك مذلّت افكند.

(1) و بدانيد همچنان كه پرنده براى ادامه حيات از امروز به فردا بايد از قوّه بينايى و بالها و پاهاى خود استفاده كند آدمى براى حيات ابدى و نجات واقعى بايد از ايمان و عمل صالح و كارهاى نيك و تمام استفاده كند پس اى پادشاه و اى اشراف در آنچه كه مى شنويد تفكّر كنيد و آن را بفهميد و عبرت بگيريد و تا كشتى حاضر است از دريا عبور كنيد و تا راهنما و

مركب و توشه هست از بيابان عبور نمائيد و مادام كه چراغ روشن است راه را طى كنيد و به معاونت اهل دين گنجهاى خير را بيندوزيد و با ايشان در اجراى خير و عمل صالح مشاركت كنيد و پيروان خود را اصلاح كنيد و يار آنها باشيد و آنها را به كار خير واداريد تا با شما به ملكوت نور درآيند و نور را بپذيريد و از فرائض خود مراقبت كنيد و مبادا به آرزوهاى دنيوى اعتماد كنيد و از شراب خمر و زناكارى و هر عمل زشت و نكوهيده ديگر كه كشنده روح و تن است بپرهيزيد و از حميّت و غضب و دشمنى و سخن چينى و هر چه كه براى خود بد مى شماريد بركنار باشيد و پاكدل و درست نيّت باشيد تا چون شما را اجل فرا رسد در راه راست باشيد.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:536

(1) سپس از شهر سولابط نقل مكان كرد و به ساير بلاد رفت و شهرهاى كثيرى را درنورديد تا آنكه به سرزمينى رسيد كه آن را كشمير مى گفتند و در آن شهر مقام كرد و دلهاى مرده اهل آن را زنده نمود و در آنجا درنگ كرد تا مرگش فرا رسيد و تن را رها و به عالم نور صعود كرد و پيش از مرگش يكى از شاگردانش را كه ايابد مى ناميدند و پيوسته در خدمت و ملازمت وى بود فراخواند. او مردى كامل در امور بود و به او وصيّت كرد و گفت: پرواز من از اين عالم خاك نزديك شده است، شما فرائض الهى را محافظت كنيد و از حق به باطل متمايل نشويد و

زهد و عبادت را پيشه سازيد. سپس دستور داد ايابد براى او مكانى بسازد و پاهاى خود را دراز كرد، سر به جانب مغرب و پاها به جانب مشرق نهاد و جان به جان آفرين تسليم كرد.

[گفتار مؤلف در باره غيبت]

() شيخ صدوق رضى اللَّه عنه مصنّف اين كتاب گويد: اين حديث و احاديث مشابه آن كه در باب اخبار معمّرون و غير آنها رسيده است مورد اعتماد و اتّكاء من در امر غيبت و وقوع آن نيست، زيرا امر غيبت در نزد من با احاديث صحيحى كه از ناحيه پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و ائمّه اطهار عليهم السّلام وارد شده به اثبات رسيده است و اصل اسلام و شرايع و احكامش هم به امثال همان اخبار ثابت شده است، (2) ولى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:537

من ملاحظه مى كنم كه امر غيبت براى بسيارى از پيامبران و رسولان- صلوات اللَّه عليهم- و حجّتهاى الهى پس از ايشان و پادشاهان صالحى كه از جانب خداى تعالى بوده اند واقع شده است و هيچ يك از مخالفين ما منكر آنها نشده است در حالى كه در طرق روايت، جميع اين روايات در مقام مقايسه با روايات كثيره و صحيحه اى كه از ناحيه پيامبر و ائمّه صلوات اللَّه عليهم در امر قائم و دوازدهمين از ائمّه عليهم السّلام وارد شده است از اعتبار كمترى برخوردار است، روايات صحيحه و صريحه اى كه مى گويد: غيبت او به طول مى انجامد تا به غايتى كه دلها سخت شود و از ظهورش نوميد گردند، آنگاه خداوند او را ظاهر سازد و زمين به نور جمالش روشن گردد و ظلم و جور با عدالت او

نابود شود.

پس تكذيب آن و اقرار به نظائرش چه معنايى مى تواند داشته باشد؟ جز آنكه بگوئيم آنها مى خواهند نور خدا را خاموش و دين او را باطل كنند، امّا خداوند نور خود را تمام و كلمه اش را بلند مى گرداند و حق را محقق و باطل را نابود مى سازد گرچه مخالفان مكذّب وعده هاى الهى را خوش نيايد، وعده هايى كه در باره صالحين بر زبان خير النبيّين و ائمّه طاهرين صلوات اللَّه عليهم جارى شده است.

مقصود ديگر من از ذكر اين اخبار و امثال آن در كتاب اين است كه جميع

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:538

اهل وفاق و خلاف به مطالعه اين گونه اخبار و داستانها رغبت دارند (1) و چون آن اخبار را در اين كتاب بخوانند به خواندن ساير فصول آن نيز مشتاق مى شوند كه مطالعه كنندگان كتاب از سه گروه زير خارج نيستند: منكران، شكّ كنندگان و معترفان. آنكه مقرّ و معترف به وجود امام عليه السّلام است اين اخبار موجب ازدياد بصيرتش مى شود و آنكه منكر است با او اتمام حجّتى مى گردد و آن كه شك كننده است در مقام تحقيق از احوال امام غائب و غيبت او برمى آيد و اميد است كه به حق هدايت شود، زيرا تحقيق در امور صحيح موجب تأكيد و وضوح بيشتر آن مى شود، مانند طلا كه هر چه بيشتر آن را در بوته بگذارند خالص تر و بهتر مى شود.

و خداى تعالى اسم اعظم خود را در اوايل سوره هاى قرآن نهان ساخته است اسم اعظمى كه چون خدا را بدان بخوانند اجابت كند و چون به واسطه آن درخواست كنند اعطا فرمايد.

خداى تعالى فرموده است: «الم» و «المر» و «الر» و «المص» و «كهيعص»

و «حمعسق» و «طسم» و «طس» و «يس» و مشابه آنها، و براى آن دو دليل وجود

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:539

دارد. (1) دليل اوّل آنكه كفّار و مشركين نمى توانستند ذكر اللَّه را ببينند و ذكر اللَّه عبارت از پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم است به دليل سخن خداى تعالى كه فرمود: أَنْزَلَ اللَّهُ إِلَيْكُمْ ذِكْراً رَسُولًا «1» كه «رسولا» بدل از «ذكرا» آمده است، و همچنين نمى توانستند قرآن كريم را بشنوند و خداى تعالى در اوايل چند سوره اسم اعظم خود را با حروف جدا جدا آورده است، همان حروفى كه زبان و كلام ايشان از آنها ساخته شده است، امّا عادت آنها چنين نبود كه آنها را جدا جدا ذكر كنند و چون آن حروف مقطوعه را شنيدند تعجّب كردند و از سر شگفتى گفتند ما بعد آن را بشنويم كه چيست و به ما بعد آن نيز گوش فرا دادند و بر منكرين اتمام حجّت شد و بصيرت مقرّ و معترف افزون گرديد و شكّ كنندگانى كه همّتشان تحقيق در شكوك است توقّف كردند تا شايد به حقيقت دسترسى پيدا كنند كه در تحقيق امكان وصول به حقيقت وجود دارد.

دليل ديگرى كه در انزال حروف مقطوعه در اوايل بعضى از سور قرآن وجود دارد آن است كه خداوند اسرارى در آنها قرار داده است و خاندان عصمت و طهارت را به معرفت آن اسرار اختصاص داده است تا به وسيله آن اقامه دلايل و اظهار معجزات كنند و اگر خداى تعالى آن اسرار را به همه مردم

______________________________

(1) الطلاق: 11- 12.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:540

مى آموخت حكمت و تدبيرى در آن نبود (1) و

بسا شخص غير معصوم آن اسرار را كه اسم اعظم الهى نيز در آن است مى دانست و به وسيله آن به پيامبر مرسل و يا مؤمن آزموده نفرين مى كرد و بر خدا روا نبود كه با وجود آيات إِنَّ اللَّهَ لا يُخْلِفُ الْمِيعادَ خلف وعده كند و او را اجابت ننمايد و ممكن است خداوند بعضى از افراد عادى را به پاره اى از اين اسرار آگاه كند و آنها نيز از حدّ الهى درگذرند و خداى تعالى آن اسرار را از ايشان بازستاند تا به اين وسيله براى خلايق عبرتى حاصل شود. مثلا بلعم باعور آنگاه كه خواست بر موسى كليم اللَّه عليه السّلام نفرين كند خداوند اسرار اسم اعظم را از خاطرش برد و او را از آن بى بهره ساخت چنان كه فرموده است: وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ الَّذِي آتَيْناهُ آياتِنا فَانْسَلَخَ مِنْها فَأَتْبَعَهُ الشَّيْطانُ فَكانَ مِنَ الْغاوِينَ. «1» و خداى تعالى چنين كرده است تا مردمان بدانند كه او فضيلت را به اهلش اختصاص داده از آن رو كه آنها را لايق و مستحق آن دانسته است و اگر آن را به ديگران مى آموخت همان خطاى بلعم از آنها سر مى زد.

و همچنان كه روا باشد خداى تعالى اسم اعظم خود را در حروف مقطوعه كتابش كه كلام و حجّتش مى باشد نهان سازد، همچنين روا باشد كه حجّت خود را در ميان مردم از مؤمنين و غير مؤمنين نهان سازد زيرا خداى تعالى مى داند كه

______________________________

(1) الاعراف: 175.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:541

اگر او را ظاهر سازد بيشتر مردم از حدود الهى در باره او تعدّى مى كنند (1) و از اين رو مستوجب هلاكت خواهند بود و

اگر ايشان را هلاك كند روا نبود چون ممكن است در اصلاب آنها مؤمنان باشند و اگر آنها را هلاك نكند روا نبود چون تعدّى به حدود الهى در باره امام كرده اند. از اين رو وقوع غيبت در چنين حالى واجب است و چنان كه در اصلاب آنها مؤمنى نباشد خداى تعالى او را ظاهر مى كند و دشمنانش را بر زمين فرو مى برد و نابود مى سازد. آيا نمى بينى اگر زنى شوهردار زنا كند و باردار باشد سنگسار نمى شود تا آنكه وضع حمل كند و دو سال تمام نوزاد را شير دهد مگر آنكه كسى متكفّل شير دادن او شود؟ همچنين است كسى كه واجب القتل باشد و در صلب او مؤمنى باشد، كشته نمى شود تا آن مؤمن از صلب او جدا شود و كسى آن را نمى داند مگر آنكه از جانب علّام الغيوب حجّت باشد و از اين رو است كه حدود الهى را جز امام اقامه نمى كند و به همين علّت بود كه امير المؤمنين عليه السّلام جهاد با اهل خلاف را پس از رسول خدا به مدّت بيست و پنج سال ترك فرمود.

راوى گويد: به امام صادق عليه السّلام گفتم: چرا امير المؤمنين عليه السّلام در ابتدا با

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:542

مخالفين خود نجنگيد؟ (1) فرمود: به دليل آيه اى كه در قرآن كريم است: اگر جدا مى شدند كافران را به سختى عذاب مى كرديم. «1» گويد: گفتم: مقصود از جدا شدن ايشان چيست؟ فرمود جدا شدن ودايع مؤمنى كه در اصلاب قوم كافر وجود دارد.

قائم عليه السّلام نيز چنين است، او ظهور نمى كند تا آنكه ودايع خداى تعالى خارج شود و چون خارج شد بر

دشمنان آشكار خداى تعالى چيره مى شود و آنها را نابود مى سازد.

ابراهيم كرخى گويد: مردى به امام صادق عليه السّلام گفت: اصلحك اللَّه! آيا علىّ عليه السّلام در دين خداى تعالى نيرومند نبود؟ فرمود: آرى نيرومند بود. گفت:

پس چرا آن قوم بر او غلبه كردند و چرا آنها را دفع نفرمود و مانع كارهاى ايشان نشد؟ فرمود: آيه اى در كتاب خداى تعالى او را بازداشت، گويد: گفتم: آن كدام آيه است؟ فرمود: اين سخن خداى تعالى: لَوْ تَزَيَّلُوا لَعَذَّبْنَا الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ عَذاباً أَلِيماً. زيرا براى خداى تعالى ودايع مؤمنى در اصلاب قوم كافر و منافق

______________________________

(1) الفتح: 26.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:543

وجود دارد (1) و على عليه السّلام پدران را نمى كشت تا آنكه آن ودايع خارج شوند و چون آن ودايع خارج شدند بر آنها غلبه فرمود و با ايشان كارزار كرد، و قائم ما اهل البيت نيز چنين است ظهور نمى كند تا آنكه ودايع خداى تعالى ظاهر شود و چون آنها ظاهر شدند بر آنان كه بايست غلبه مى كند و آنان را نابود مى سازد.

منصور بن حازم از امام صادق عليه السّلام در تفسير اين آيه كه لَوْ تَزَيَّلُوا لَعَذَّبْنَا الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ عَذاباً أَلِيماً، فرمود: اگر خداوند كافران را از اصلاب مؤمنان و مؤمنان را از اصلاب كافران خارج مى كرد، هر آينه كافران را عذاب مى نمود.

[ادامه حديث شدّاد] تتمّه باب معمّرون
اشاره

(2) مكى بن احمد گويد: از اسحاق بن ابراهيم طرسوسى كه نود و هفت سال از عمرش گذشته بود بر در سراى يحيى بن منصور شنيدم كه مى گفت: سربانك پادشاه هندوستان را در شهرى كه قنوج ناميده مى شد ديدار كردم و از او پرسيدم

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:544

كه چند سال عمر

كرده اى؟ (1) گفت: نهصد و بيست و پنج سال و او مسلمان بود و مى گفت پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم ده تن از اصحابش را به نزد او فرستاده است كه از جمله آنها حذيفة بن يمان و عمرو بن عاص و اسامة بن زيد و ابو موسى اشعرىّ و صهيب رومى و سفينه و ديگران بودند و آنها او را به دين اسلام فراخوانده اند و او نيز اجابت كرده و مسلمان شده و نامه پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را بوسيده است. گفتم: با اين ضعف چگونه نماز مى خوانى؟ گفت: خداى تعالى فرموده است: الَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللَّهَ قِياماً وَ قُعُوداً وَ عَلى جُنُوبِهِمْ. گفتم: طعام تو چيست؟ گفت: آبگوشت و سبزى تره. گفتم: آيا چيزى از تو خارج مى شود؟ گفت: آرى هفته اى يك بار آن هم به مقدار كم. گويد از دندانهاى او پرسش كردم، گفت: بيست مرتبه روئيده است و در اصطبل او حيوانى بزرگتر از فيل ديدم كه به آن زند فيل مى گفتند. گفتم: با اين چه مى كنى؟ گفت: با آن جامه خادمان را به رختشوى خانه مى برند و بزرگى مملكت او به قدرى است كه طى كردن آن چهار سال به طول مى انجامد و درازى پايتخت او پنجاه فرسخ است و هر دروازه آن شهر را يك صد و بيست هزار نگهبان پاسدارى مى كند و چون دشمنان به يكى از دروازه ها حمله كنند آن

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:545

نگهبانان به تنهايى به مقابله برمى خيزند و از غير او استعانت نمى كنند (1) و كاخ پادشاه در وسط اين شهر است، و شنيدم كه مى گفت: به مملكت مغرب وارد

شدم و به صحراى رمل كه به آن رمل عالج گويند رسيدم و به ميان قوم موسى عليه السّلام درآمدم و ديدم كه پشت بام خانه هايشان برابر بود و انبار غلّات آنها در خارج قريه بود و قوت مورد نياز خود را از آنجا بر مى گرفتند و باقى را در آن ذخيره مى كردند و قبور آنها در خانه هايشان بود و در باغهايى كه از شهر دو فرسخ فاصله داشت و در ميان آنها پيرمرد و پيرزنى نبود و هيچ نوع بيمارى در ميان آنها مشاهده نكردم بيمار نمى شدند تا آنكه بميرند. و بازارهايى داشتند كه اگر شخصى مى خواست از آن خريد كند خود به آنجا مى رفت و براى خود كالا را به ترازو مى نهاد و هر چه كه مى خواست برمى داشت و فروشنده هم حاضر نبود و چون قصد نماز مى كردند به مصلّا حاضر مى شدند و نماز مى گزاردند و بازمى گشتند و سرقت و خيانت و خصومت در ميان آنها نبود و هيچ كلام ناخوشايندى در ميانشان وجود نداشت و ياد خدا و نماز و مرگ در بين آنها شايع بود.

مصنّف اين كتاب- رحمه اللَّه- فرمايد:

(2) هنگامى كه مخالفين ما اين حال را براى سربانك پادشاه هند روا مى دانند سزاوار نيست كه مانند آن را در طول عمر براى حجّت خدا محال بدانند، و لا حول و لا قوّة إلّا باللَّه.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:546

باب 55 ثواب انتظار فرج

1-

(1) علاء بن سيابه از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: هر كس از شما به اعتقاد به اين امر بميرد در حالى كه منتظر آن باشد، مانند كسى است كه در خيمه قائم عليه السّلام باشد.

2-

(2) عبد الحميد واسطى گويد به امام باقر عليه السّلام گفتم: أصلحك اللَّه ما بازارهاى خود را به خاطر انتظار اين امر رها ساختيم. فرمود: اى عبد الحميد آيا كسى را ديده اى كه خودش را به خاطر خداى تعالى حبس كند و خداوند براى او گشايشى قرار ندهد؟ آرى به خدا سوگند خداوند براى او گشايش قرار مى دهد، خدا رحمت كند كسى را كه خود را وقف ما سازد، خدا رحمت كند كسى را كه امر ما را احيا كند، گويد گفتم: اگر پيش از آنكه قائم را ببينم بميرم چه خواهد شد؟

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:547

فرمود: اگر كسى از شما بگويد: اگر قائم آل محمد را درك كنم او را نصرت خواهم كرد او مانند كسى است كه پيشاروى او شمشير مى زند، نه بلكه مانند كسى است كه همراه او شهيد شود.

3-

(1) از ائمّه اطهار عليهم السّلام از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روايت كرده اند كه فرمود: افضل اعمال امّت من انتظار فرج از ناحيه خداى تعالى است.

4-

(2) محمّد بن فضيل گويد از امام رضا عليه السّلام از فرج پرسش كردم، گفت: خداى تعالى مى فرمايد: منتظر باشيد كه من نيز با شما از منتظرانم.

5-

(3) بزنطى از امام رضا عليه السّلام روايت كند كه فرمود: صبر و انتظار فرج چه نيكوست، آيا سخن خداى تعالى را نشنيدى كه فرمود: چشم به راه باشيد كه من نيز با شما چشم براهم و فرمود: منتظر باشيد كه من نيز با شما از منتظرانم. پس بر شما باد كه صبر كنيد كه فرج پس از يأس مى آيد و پيشينيان شما از شما صابرتر بودند.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:548

6-

(1) از امام صادق از پدرانش از امير المؤمنين عليهم السّلام روايت شده است كه فرمود: منتظر امر ما مانند كسى است كه در راه خدا به خون خود درغلطد.

7-

(2) عمّار ساباطى گويد: از امام صادق عليه السّلام پرسيدم: آيا عبادت با امام مستتر در دولت باطل افضل است يا عبادت در ظهور و دولت حقّ به همراه امام ظاهر؟ فرمود: اى عمّار به خدا سوگند صدقه پنهانى از صدقه آشكارا بهتر است و عبادت شما در نهانى به همراه امام مستتر در دولت باطل بهتر است، زيرا در دولت باطل از دشمنان خود مى ترسيد و در حالت قبل از جنگ به سر مى بريد، نسبت به كسى كه خداى تعالى را در ظهور حق و دولت آن به همراه امام ظاهر مى پرستد و عبادت به همراه خوف و در دولت باطل به مانند عبادت در امن و در دولت حقّ نيست. بدانيد هر يك از شما كه نماز فريضه را فرادى و نهانى از دشمن و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:549

در وقت آن بخواند، (1) خداى تعالى براى او ثواب بيست و پنج نماز فريضه فرادى را بنويسد و هر يك از شما كه نماز نافله اى را در وقت آن و درست بخواند خداى تعالى براى او ثواب ده نماز نافله را بنويسد و هر يك از شما حسنه اى انجام دهد خداى تعالى براى او ثواب بيست حسنه بنويسد و خداوند حسنات مؤمنان شما را كه اعمال را نيكو انجام دهند و براى حفظ دين و امام و جان خود تقيّه كنند و زبانشان را نگاه دارند چندين برابر كند كه خداى تعالى كريم است. راوى

گويد گفتم: فداى شما شوم مرا بر كار خير راغب كردى و بر انجام آن واداشتى، امّا مى خواهم بدانم چگونه اعمال امروز ما افضل از اعمال اصحاب امام ظاهر در دولت حقّ است در حالى كه ما و ايشان بر دين واحدى هستيم و آن دين خداى تعالى است؟ فرمود: شما در دخول در دين حق و نماز و روزه و حجّ و ساير احكام و خيرات بر آنها پيشى گرفتيد و خدا را در نهانى به همراه امام مستتر عبادت كرديد مطيع او و صابر و منتظر دولت حقّ هستيد بر امام و نفوس خود از شرّ ملوك مى هراسيد حقّ شما در دست ظالمان است و شما را از آن منع مى كنند و شما

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:550

را به تنگى و طلب معاش مضطر كرده اند، (1) در حالى كه بر دين و عبادت و طاعت از امام و خوف از دشمن خود صابر هستيد از اين رو خداوند اعمال شما را چندين برابر مى كند و آن بر شما گوارا باد.

گويد گفتم: فداى شما شوم اگر چنين است ديگر آرزومند نيستيم كه از اصحاب امام قائم در دولت حق باشيم زيرا امروز در امامت شما و طاعت شما هستيم و اعمال ما از اعمال اصحاب دولت حقّ افضل است! فرمود: سبحان اللَّه! آيا دوست نمى داريد كه خداى تعالى عدل و حقّ را در بلاد آشكار كند و حال عموم بندگان را نيكو گرداند و وحدت و الفت بين قلوب پريشان و پراكنده برقرار كند و در زمين خداى تعالى معصيت نشود و حدود الهى در ميان خلق اقامه گردد و خداوند حقّ را به اهلش برگرداند

و آنها آن را غالب گردانند تا به غايتى كه هيچ حقّى از ترس خلقى مخفى نماند؟ اى عمّار! به خدا سوگند هر يك از شما بر اين حال بميرد نزد خداوند از شهداى بدر و احد برتر خواهد بود پس مژده باد بر شما.

8-

(2) ابو ابراهيم كوفىّ گويد: بر امام صادق عليه السّلام داخل شدم و در حضورش

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:551

بودم كه ابو الحسن موسى بن جعفر عليه السّلام در حالى كه پسر بچه اى بود وارد شد من به استقبالش رفتم و سر مبارك او را بوسيدم و نشستم. امام صادق عليه السّلام فرمود:

اى ابو ابراهيم! بدان كه پس از من او امام توست و در باره او مردمانى هلاك شوند و مردمانى ديگر به سعادت رسند، خدا قاتل او را لعنت كند و عذابش را دو چندان گرداند و خداوند از صلب او بهترين اهل زمين و زمان را پس از عجائبى كه از روى حسد بر وى گذرد خارج سازد و ليكن خداى تعالى كار خود را به انجام رساند اگر چه مشركان را ناخوش آيد خداوند از صلب او تتمّه ائمّه اثنى عشر را بيرون آورد و آنان را به كرامت خويش اختصاص دهد و آنان را در سراى قدس خويش جاى دهد. منتظر امام دوازدهم مانند كسى است كه شمشير خود را كشيده و پيشاپيش رسول خدا از وى دفاع كند. در اين هنگام مردى از مواليان بنى اميّه «1» داخل شد و كلام منقطع گرديد و پانزده مرتبه ديگر به نزد امام صادق عليه السّلام آمدم تا باقى كلام را بشنوم و بر آن توفيق نيافتم تا آنكه

يك بار به خدمتش درآمدم و او نشسته بود فرمود: اى ابو ابراهيم او برطرف كننده اندوه از شيعيان خود است از آن پس كه سختى و تنگى بسيار و گرفتارى طولانى و جور

______________________________

(1) كذا، و الظاهر «من موالى بني العبّاس».

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:552

فراوان پديدار شده باشد (1) و خوشا به حال كسانى كه آن زمان را درك كنند. اى ابو ابراهيم! تا اينجا براى تو بس است. ابو ابراهيم گويد: هرگز با تحفه اى باز نگشته بودم كه از اين مژده شادى بخش تر و مسروركننده تر باشد.

باب 56 نهى از تسميه قائم عليه السّلام

1-

(2) علىّ بن رئاب از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: صاحب اين امر مردى است كه جز كافر نام او را نبرد.

2-

(3) ريّان بن صلت گويد: از امام رضا عليه السّلام از قائم عليه السّلام پرسيدند، فرمود:

پيكرش ديده نمى گردد و نامش برده نمى شود.

3-

(4) جابر بن يزيد گويد: از امام باقر عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: عمر از

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:553

امير المؤمنين عليه السّلام در باره مهدى پرسش كرد و گفت: اى فرزند ابو طالب مرا از مهدى خبر ده و بگو نام او چيست؟ فرمود: امّا اسمش را نمى گويم، زيرا حبيب و خليل من سفارش كرده است كه نام او را بازگو نكنم تا خداى تعالى او را مبعوث كند و آن از چيزهائى است كه خداى تعالى نزد رسولش به وديعه نهاده است.

4-

(1) ابو هاشم جعفرى گويد: از امام هادى عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: جانشين پس از من فرزندم حسن است و با جانشين او چگونه ايد؟ گفتم: فداى شما شوم! براى چه؟ فرمود: زيرا شخص او را نمى بينيد و ياد كردنش به نام روا نبود. گفتم:

پس چگونه او را ياد كنيم؟ فرمود: بگوئيد: الحجّة من آل محمّد سلام و درود خدا بر او باد.

باب 57 نشانه هاى ظهور قائم عليه السّلام

1-

(2) ميمون البان از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: پيش از قيام

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:554

قائم عليه السّلام پنج نشانه به ظهور آيد: يمانى و سفيانى و منادى آسمانى و فرو رفتن زمين در بيداء و كشتن نفس زكيّه.

2-

(1) صالح مولاى بنى العذراء گويد: از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود:

بين قيام قائم آل محمّد و كشتن نفس زكيّه پانزده شب فاصله خواهد بود.

3-

(2) محمّد بن مسلم گويد: شنيدم كه امام صادق عليه السّلام مى فرمود: پيش از ظهور قائم نشانه هايى از جانب خداى تعالى براى مؤمنان خواهد بود گفتم: فداى شما شوم آنها كدام است؟ فرمود: قول خداى تعالى كه مى آزمائيم شما را يعنى مؤمنان را پيش از خروج قائم عليه السّلام بِشَيْ ءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَ الْجُوعِ وَ نَقْصٍ مِنَ الْأَمْوالِ وَ الْأَنْفُسِ وَ الثَّمَراتِ وَ بَشِّرِ الصَّابِرِينَ «1» فرمود: (ايشان را مى آزمائيم به چيزى از خوف) از پادشاهان بنى فلان در آخر سلطنت آنها (و گرسنگى) به واسطه گرانى

______________________________

(1) البقرة: 155.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:555

قيمتها (و كاستى در اموال) فرمود: كسادى داد و ستد و كمى سود (و كاستى در نفوس) به واسطه مرگ و مير فراوان (و كاستى در ثمرات) فرمود: كمى ريعان زراعت (و صابران را مژده بده) در آن هنگام به تعجيل خروج قائم عليه السّلام. سپس فرمود: اى- محمّد! اين تأويل آيه است و خداى تعالى فرموده است: و تأويل آن را جز خدا و راسخان در علم نمى دانند. «2»

4-

(1) ميمون البان گويد: من در خيمه امام باقر عليه السّلام نشسته بودم كه امام يك طرف خيمه را بالا زد و فرمود: امر ما از اين آفتاب روشن تر است، سپس فرمود: نداكننده اى از آسمان ندا مى كند كه امام فلان پسر فلان است و نام او را مى برد و ابليس- لعنه اللَّه- نيز از زمين ندا كند همچنان كه در شب عقبه بر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم ندا كرد.

5-

(2) معلّى بن خنيس از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: خروج سفيانىّ

______________________________

(2) آل عمران: 7.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:556

از امور محتوم است و در ماه رجب واقع خواهد شد.

6-

(1) حارث بن مغيره از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: صيحه آسمانى كه در ماه رمضان واقع مى شود در شب بيست و سوم آن ماه خواهد بود.

7-

(2) عمر بن حنظله گويد: از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: پيش از قيام قائم پنج نشانه خواهد بود كه همگى از علامات محتوم است: يمانى و سفيانى و صيحه و كشتن نفس زكيّه و فرو رفتن زمين در بيداء.

8-

(3) زراره از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: نداكننده اى قائم عليه السّلام را به نام مى خواند. گفتم: نداى خاصّ است يا نداى عامّ؟ فرمود: نداى عامّ است و هر ملّتى به زبان خود آن را مى شنود. گفتم: پس چه كسى با او مخالفت مى كند در حالى كه او را به نام مى خوانند؟ فرمود: ابليس آنان را رها نمى كند و در آخر شب ندا مى كند و مردم را به شكّ وامى دارد.

9-

(4) از امام صادق عليه السّلام از امير المؤمنين عليه السّلام روايت است كه فرمود: پسر هند

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:557

جگرخوار از بيابانى خشك خروج مى كند و او مردى است چهار شانه و زشت رو و كلّه گنده و آبله رو و چون او را ببينى مى پندارى كه يك چشم است نامش عثمان و نام پدرش عنبسه و از فرزندان ابو سفيان است تا به سرزمينى كه داراى قرارگاه و خرّمى است مى رسد و در آنجا بر تخت سلطنت مى نشيند.

10-

(1) عمر بن يزيد گويد: امام صادق عليه السّلام به من فرمود: سفيانى خبيث ترين مردم و كبود و سرخ و ارزق است، مى گويد: خدايا خون من، خون من سپس مى گويد:

آتش! و از خباثتش آن است كه كنيزى را كه از او صاحب فرزند است زنده زنده در گور مى كند از ترس آنكه مبادا مكانش را نشان بدهد.

11-

(2) عبد اللَّه بن ابى منصور بجلىّ گويد: از امام صادق عليه السّلام از نام سفيانىّ پرسش كردم فرمود: با نامش چه كار دارى؟ چون استانهاى پنج گانه شام يعنى دمشق و حمص و فلسطين و اردن و قنّسرين را تصرّف كند متوقّع فرج باشيد.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:558

گفتم: آيا حكومتش نه ماه به طول مى انجامد؟ فرمود: نه، حكومتش هشت ماه است و نه روزى بيشتر.

12-

(1) ابو صلت هروى گويد: به امام رضا عليه السّلام گفتم: علامات ظهور قائم شما چيست؟ فرمود: نشانه اش اين است كه در سنّ پيرى است ولى منظرش جوان است به گونه اى كه بيننده مى پندارد چهل ساله و يا كمتر از آن است و نشانه ديگرش آن است كه به گذشت شب و روز پير نشود تا آنكه اجلش فرا رسد.

13-

(2) معلّى بن خنيس از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: نداى جبرئيل از آسمان و نداى ابليس از زمين، و بر شماست كه از نداى اوّل پيروى كنيد و نه نداى اخير كه به فتنه درافتيد.

14-

(3) ابو حمزه ثمالىّ گويد: به امام صادق عليه السّلام گفتم: امام باقر عليه السّلام مى فرمود:

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:559

خروج سفيانى از امور محتوم است. فرمود: آرى ديگر از امور محتوم اختلاف بنى- عبّاس و قتل نفس زكيّه و خود خروج قائم عليه السّلام است. گفتم: آن ندا چگونه خواهد بود؟ فرمود: نداكننده اى در ابتداى روز از آسمان چنين ندا كند: بدانيد حقّ با على و شيعيان اوست. بعد از آن در آخر همان روز ابليس- لعنه اللَّه- ندا كند كه حق با سفيانى و شيعيان اوست و باطل جويان به شكّ و ريب درآيند.

15-

(1) معلّى بن خنيس از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: خروج سفيانى از امور محتوم است و آن در ماه رجب واقع خواهد شد.

16-

(2) حارث بن مغيره از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: صيحه اى كه در ماه رمضان است در شب بيست و سوم آن ماه واقع خواهد شد.

17-

(3) ابو الجارود از امام باقر و از آباء و اجدادش از امير المؤمنين عليهم السّلام چنين

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:560

روايت كند كه او بر منبر بود و مى فرمود: از فرزندان من در آخر الزّمان فرزندى ظهور كند كه رنگش سفيد متمايل به سرخى و سينه اش فراخ و رانهايش سطبر و شانه هايش قوى است و در پشتش دو خال است، يكى به رنگ پوستش و ديگرى مشابه خال پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و دو نام دارد، يكى نهان و ديگرى آشكار، امّا نام نهان احمد و نام آشكار محمّد است، و چون پرچمش به اهتزاز درآيد از مشرق تا مغرب را تابان كند و دستش را بر سر بندگان نهد و دل مؤمنان از بركت آن چون پاره آهن استوار گردد و خداوند توانايى چهل مرد به وى دهد و هر مؤمنى گر چه در گور باشد شادان شود، و به ديدار هم روند، و مژده ظهور قائم صلوات اللَّه عليه را به يك ديگر دهند.

18-

(1) جابر از امام باقر عليه السّلام روايت كند كه فرمود: علم به كتاب خداى تعالى و سنّت پيامبرش در قلب مهدى ما رويد و نشو و نما كند همچنان كه نباتات به بهترين وجه نشو و نما كنند و هر كس از شما چنانچه بماند و او را ببيند بايد بگويد

السّلام عليكم يا اهل بيت الرّحمة و النّبوّة و معدن العلم و موضع الرّسالة

.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:561

و روايت شده است كه سلام كردن بر قائم عليه السّلام چنين است:

السّلام عليك يا بقيّة اللَّه في ارضه

19-

(1) ابو بصير گويد: امام باقر عليه السّلام فرمود: قائم عليه السّلام در روز شنبه اى كه مصادف با عاشوراست ظهور كند همان روزى كه حسين عليه السّلام در آن به شهادت رسيد.

20-

(2) ابو بصير گويد: شخصى از اهل كوفه از امام صادق عليه السّلام پرسيد: به همراه قائم عليه السّلام چند نفر خروج مى كنند كه مى گويند او به همراه سيصد و سيزده تن كه شمار اصحاب جنگ بدر است خروج مى كند. فرمود: او به همراه اصحابى نيرومند خروج مى كند و آن كمتر از ده هزار تن نيست.

21-

(3) ابو خالد كابلى از امام زين العابدين عليه السّلام روايت كند كه فرمود: كسانى كه بسترهاى خود را براى يارى او ترك كنند سيصد و سيزده تن هستند كه همان

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:562

شمار اصحاب جنگ بدر است و خود را به مكّه رسانند و اين همان قول خداى تعالى است كه مى فرمايد: هر كجا باشيد خداوند همه شما را مجتمع گرداند «1» و آنان اصحاب قائم عليه السّلام هستند.

22-

(1) عبد اللَّه بن عجلان گويد: ما نزد امام صادق عليه السّلام از خروج قائم عليه السّلام ياد كرديم و گفتم: چگونه مى توانيم او را شناسايى كنيم؟ فرمود: هر يك از شما كه صبح از خواب برمى خيزد به زير بالش سرش نامه اى مى يابد كه بر آن نوشته است: طاعة معروفة (طاعتى نيكو).

و روايت شده است كه بر رايت مهدىّ عليه السّلام نوشته است:

البيعة للَّه عزّ و جلّ

«2».

23-

(2) عبيد بن كرب گويد: از علىّ عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: ما اهل البيت رايتى داريم كه هر كس از آن پيش افتد از دين بيرون رفته است و هر كس از آن پس افتد نابود شده است و هر كس پيرو آن باشد به حق واصل شده است.

______________________________

(1) البقرة: 148.

(2) كذا و في البحار

«الرّفعة للَّه عزّ و جلّ»

. و روى بإسناده إلى كتاب ابن شاذان أنّه قال: روى أنّه يكون في راية المهدى عليه السّلام:

«اسمعوا و أطيعوا»

.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:563

24-

(1) عمرو بن أبى المقدام از امام باقر عليه السّلام روايت كند كه فرمود: سفيهى از بنى عبّاس در نهان بميرد و سببش آن باشد كه بر خواجه اى تجاوز كند و او برخيزد و سرش را ببرد و چهل روز مرگش را نهان سازد و چون سواران در طلب آن خواجه روند هنوز اوّلين نفر آنها برنگشته باشد كه ملكشان زايل شود.

25-

(2) ورد از امام باقر عليه السّلام روايت كند كه فرمود: پيش از اين امر دو علامت ظاهر شود يكى ماه گرفتگى در پنجم و ديگرى خورشيد گرفتگى در پانزدهم و از زمان هبوط آدم عليه السّلام تا آن زمان چنين اتفاقى نيفتاده باشد و اينجاست كه حساب منجّمان ساقط مى شود.

26-

(3) ابو خالد كابلىّ از امام زين العابدين عليه السّلام روايت كند كه فرمود: چون بنى- عبّاس بر كنار رودخانه فرات شهرى بنا كنند، بعد از آن سالى بيش نمانند.

27-

(4) سليمان بن خالد گويد: از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: پيش از

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:564

قيام قائم عليه السّلام دو مرگ و مير عمومى رخ دهد، يكى مرگ سرخ و ديگر مرگ سپيد، تا به غايتى كه از هر هفت تن پنج تن برود. مرگ سرخ با شمشير و مرگ سپيد با طاعون است.

28-

(1) ابو بصير از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: پيش از قيام قائم عليه السّلام در پنجم ماه رمضان كسوف واقع شود.

29-

(2) ابو بصير و محمّد بن مسلم گويند از امام صادق عليه السّلام شنيديم كه مى فرمود:

اين امر واقع نشود تا آنكه دو ثلث مردم از بين بروند، گفته شد: چون دو ثلث مردم از بين بروند پس چه كسى باقى مى ماند؟ فرمود: آيا دوست نمى داريد كه شما آن ثلث باقى باشيد.

ابو جعفر محمّد بن علىّ بن بابويه مصنّف اين كتاب رضى اللَّه عنه گويد: روايات علامات قائم عليه السّلام و سيرت و ماجراهاى دوران او را در كتاب «السرّ المكتوم الى الوقت المعلوم» آورده ام و لا [حول و لا] قوّة الّا باللَّه العليّ العظيم.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:565

باب 58 نوادر كتاب

1-

اشاره

(1) مفضّل بن عمر گويد: از امام صادق عليه السّلام از معناى قول خداى تعالى كه مى فرمايد: وَ الْعَصْرِ إِنَّ الْإِنْسانَ لَفِي خُسْرٍ پرسيدم. گفت: (العصر) عصر خروج قائم عليه السّلام است إِنَّ الْإِنْسانَ لَفِي خُسْرٍ يعنى دشمنان ما. إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا يعنى به آيات ما ائمّه، وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ يعنى همراهى با برادران وَ تَواصَوْا بِالْحَقِ يعنى به امامت، وَ تَواصَوْا بِالصَّبْرِ يعنى در دوران فترت و غيبت امام.

مصنف اين كتاب رضى اللَّه عنه گويد:

(2) گروهى به فترت معتقد شده اند و به آن نيز احتجاج كرده اند و مى پندارند كه امامت پس از محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم منقطع شده است همچنان كه نبوّت و رسالت از پيامبرى تا پيامبر ديگر و از رسولى تا رسول ديگر

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:566

منقطع مى گرديد.

(1) و من به توفيق الهى مى گويم: اين قول مخالف حقّ است و دليل آن كثرت روايات وارده در اين باب است كه مى گويد: زمين تا روز قيامت هيچ گاه از وجود حجّت خالى نمى ماند و از زمان آدم عليه السّلام تا اين زمان خالى نبوده است و اين اخبار فراوان و شايع است و آنها را در اين كتاب ذكر كرده ام و اين اخبار در ميان همه طبقات و فرق شيعه شايع است و هيچ يك از ايشان منكر و مكذّب آنها نيست و آنها را تأويل نكرده است و اينكه زمين از امامى زنده و معروف خالى نمى ماند كه او يا ظاهر و مشهور است و يا پنهان و مستور و اجماع شيعه تاكنون بر آن بوده است، پس امامت منقطع نشود و انقطاعش روا نبود زيرا تا شب و روز متّصل است آن نيز

اتّصال دارد.

هارون بن خارجه گويد: هارون بن سعد عجلى به من گفت: اسماعيلى كه در انتظار امامت او بوديد مرد و جعفر نيز پيرمردى است كه فردا يا روز بعد آن

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:567

مى ميرد و شما بدون امام باقى مى مانيد و من ندانستم چه بگويم؟ (1) بعد از آن امام صادق عليه السّلام را از گفتار او آگاه كردم. فرمود: هيهات! هيهات! به خدا سوگند كه او ابا دارد كه اين امر منقطع شود مگر آنكه شب و روز منقطع گردد، وقتى او را ديدى بگو: اين موسى بن جعفر است بزرگ مى شود و او را زن مى دهيم و براى او نيز فرزندى متولّد مى شود و جانشين او خواهد شد، إن شاء اللَّه.

اين امام صادق عليه السّلام است كه به خداى تعالى سوگند مى خورد كه امر امامت منقطع نمى شود مگر آنكه شب و روز منقطع گردد و فترت بين رسولان جايز است زيرا رسولان مبعوث به شرايع و اديان و تجديد و نسخ آنها هستند امّا انبياء و ائمّه چنين نيستند و ائمّه را نسزد كه چنين كنند، زيرا به واسطه آنها شريعتى نسخ نمى شود و دينى تجديد نمى گردد و ما مى دانيم كه بين نوح و ابراهيم و بين ابراهيم و موسى و بين موسى و عيسى و بين عيسى و محمّد عليهم السّلام انبياء و اوصياى فراوانى بودند امّا آنها فقط مذكّر امر خدا بودند و حافظ و نگاهدارنده چيزهايى بودند كه خداى تعالى نزد آنها قرار داده بود از قبيل وصايا و كتب و علوم و چيزهايى كه رسولان از جانب او براى امّتهاى خود آورده بودند و براى هر پيامبرى وصى و

ترجمه

كمال الدين ،ج 2،ص:568

مذكّرى بود كه علوم و وصاياى او را حافظ باشد (1) و چون خداى تعالى سلسله رسولان را به وجود محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم ختم فرمود: روا نگرديد كه زمين از وجود وصىّ هادى مذكّر خالى بماند كه به امر او قيام كند و ودايع او را به مردم برساند و حافظ دين خداى تعالى باشد و خداوند آن را سبب امامت پيوسته و منظوم و متّصل قرار داده است تا آن هنگام كه امر خداى تعالى متّصل است، زيرا روا نبود كه آثار انبياء و رسولان مندرس گردد و أعلام محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و دين و آئين و فرايض و سنن و احكامش از بين برود و يا آنكه نسخ شود و يا آثار و شرايع رسولى ديگر بر آن خط بطلان بكشد زيرا پس از او نبىّ و رسولى نخواهد بود.

و امام، رسول و نبىّ نيست و به شريعت و آئينى جز شريعت و آئين محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم دعوت نمى كند و روا نيست كه بين يك امام و امامى ديگر فترت باشد زيرا فترات بين رسولان جايز است و نه امامان و از اين روست كه وجود امامى كه حجّت خدا باشد در هر زمانى واجب است.

و همچنين واجب است كه بين يك رسول و رسولى ديگر- گرچه بين آنها فترتى باشد- امامى كه وصىّ پيامبر است موجود باشد تا خلايق را به حجّت الهى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:569

الزام كند (1) و آنچه رسولان از جانب خدا آورده اند به مردم برساند و بندگان را به امورى كه از

آن غفلت كرده اند آگاه كند و آنچه را ندانند به آنها بياموزد، زيرا خداى تعالى مردم را رها نكند و آنها را از ياد نبرد و در حالت شبهه فرو نگذارد و در وظايفى كه آنها را واجب ساخته است سرگردان نكند و نبوّت و رسالت از جانب خداى تعالى سنّت است امّا امامت فريضه است و ممكن است كه سنّت منقطع گردد و ترك آن در حالاتى رواست امّا فرائض زايل نمى شود و پس از محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم منقطع نمى گردد و اكمل و اعظم فرائض به لحاظ خطير بودن همان امامت است كه به واسطه آن فرائض و سنن بجا آورده مى شود و كمال دين و تمام نعمت تحقّق مى يابد. و چون پس از محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم پيامبرى نيست، ائمّه از آل محمّدند كه بندگان را به راه ديانت وادارند و به راه نجات الزام كنند و از موارد هلاكت پرهيز دهند و فرايض خداى تعالى را كه از فهمشان برتر است تبيين كنند و با كتاب خداى تعالى آنها را به رشد و كمال سوق دهند. آرى دين به وجود ايشان محفوظ مى ماند و شبهه بر آن عارض نمى گردد و فرائض خداى تعالى به واسطه آنها به خلايق مى رسد و باطلى در آنها راه نمى يابد و احكام خدا جارى مى گردد و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:570

تبديل و تغييرى در آن حادث نمى شود.

(1) پس رسالت و نبوّت سنّت است ولى امامت فرض است و فرائض خداى تعالى كه به واسطه محمّد بر ما جارى شده تا روز قيامت لازم و ثابت و لا يتغيّر است با

وجود آنكه ما اخبارى را كه مى گويد بين عيسى و محمّد عليهما السّلام فترتى بوده و در آن فترت نبىّ و وصىّ وجود نداشته است دفع نمى كنيم و منكر آنها نيستيم و مى گوئيم كه آنها اخبار صحيحى است و ليكن تأويل آنها غير آن چيزى است كه مخالفان ما در انقطاع انبياء و ائمّه و رسولان عليهم السّلام گفته اند.

و بدان كه معناى فترت در آن روايات اين است كه بين آنها رسول و نبىّ و وصىّ ظاهر و مشهورى چنان كه معمول بوده وجود نداشته است و قرآن هم به اين معنا دلالت دارد آنجا كه خداى تعالى مى فرمايد كه محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را هنگام فترت رسولان مبعوث فرمود و نه فترت پيامبران و اوصيا. «1» آرى ميان رسول اكرم و عيسى عليهما السّلام پيامبران و امامانى بودند كه مستور و خائف بودند كه از زمره آنها خالد بن سنان عبسى پيامبرى است كه هيچ كس منكر آن نيست و آن را دفع نمى كند. زيرا اخبار نبوّت او مورد اتّفاق خاصّ و عامّ و مشهور است و دخترش

______________________________

(1) انظر: المائدة: 19.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:571

زنده بود تا رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را درك كرد و بر پيامبر درآمد (1) و رسول خدا فرمود: اين دختر پيامبرى است كه قومش او را ضايع كردند و قدرش را ندانستند و او خالد بن سنان عبسى است كه پنجاه سال قبل از مبعث پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم مبعوث شد و نسب او چنين است: خالد بن سنان بن بعيث بن مريطة بن محزون بن

مالك بن غالب بن قطيعة بن عبس. و جمعى از اهل فقه و علم حديث آن را براى من چنين روايت كرده اند:

بشير نبّال از امام باقر و امام صادق عليهما السّلام روايت كند كه فرمودند: دختر خالد بن سنان عبسىّ به نزد رسول خدا آمد و پيامبر به او فرمود: اى دختر برادرم خوش آمدى و با او مصافحه كرد و او را به نزد خويش آورد و رداى خود را گسترد و او را بر آن و پهلوى خويش نشانيد و فرمود: اين دختر خالد بن سنان عبسى است پيامبرى كه قومش او را ضايع كردند و او محياة دختر خالد بن سنان بود.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:572

(1) ديگر آنكه اگر قرآن كريم پيامبر اكرم را خاتم النبيّين نخوانده بود و ختميّت را بر زبان پيامبر مرسل خود جارى نكرده بود و امّت اسلام از موافق و مخالف بر نقل حديث لا نبيّ بعدي كه مطابق قرآن است اجتماع نكرده بودند از نظر حكمت روا نبود كه در ميان بندگان رسول منذرى نباشد و تا زمانى كه مكلّف هستند بايد رسولان الهى پياپى براى هدايت آنها بيايند، چنانچه خداى تعالى فرموده است:

سپس ما رسولان خود را پى در پى فرستاديم و هر گاه كه رسولى براى امّتى آمد او را تكذيب كردند و ما هم آنها را دنبال يك ديگر روانه كرديم. «1» و نيز فرموده است: تا براى مردم پس از ارسال رسولان حجّتى نباشد تا به واسطه آن بر خداوند احتجاج كنند، «2» زيرا حجّت آنها رفع نگردد مگر آنكه در هر زمانى تا قيامت رسولى باشد چنانچه قول آنها را چنين حكايت

كرده است: چرا براى ما رسولى نفرستادى تا پيش از آنكه خوار و رسوا شويم از آياتت پيروى كنيم؟ «3» و خداى تعالى در جواب آنها چنين احتجاج كرده است: بگو براى شما رسولانى پيش از من با معجزات و بيّنات و آنچه شما گوئيد آمدند پس چرا آنها را كشتيد

______________________________

(1) المؤمنون: 44.

(2) النساء: 65.

(3) طه: 134.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:573

اگر راست مى گوئيد؟ «4» (1) بنا بر اين احتياج بندگان برطرف نشود مگر به وجود رسولى منذر كه بر آنها مبعوث شود تا كجى آنها را برطرف سازد و مصالح دين و دنياى آنها را گزارش كند و براى مظلومانشان از ظالمانشان انتقام گيرد و حق ناتوان را از توانا بستاند و برايشان الزام حجّت نشود مگر به واسطه رسولان.

و چون خداى تعالى خبر داده است كه سلسله انبياء و رسولانش را به وجود محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم ختم فرموده است آن را پذيرفتيم و يقين كرديم كه رسولى پس از وى نخواهد آمد و ناچار بايد كسى باشد كه در مقام او بنشيند و حجّت خداى تعالى به واسطه او الزام شود و حاجت ما به سبب او زايل گردد زيرا خداى تعالى به رسولش در كتاب خود فرموده است تو منذرى و براى هر قومى هدايت كننده اى است «1» و نيازمندى ما به هدايت كننده دائمى و ثابت است و تا انقضاى دنيا و زوال تكليف و امر و نهى پا برجاست و آن هادى نبايد چون ما باشد كه خود محتاج مقوّم و مؤدّب و هادى باشد و نبايد در علوم شريعت و مصالح دين و دنيا نيازمند مخلوقى چون ما

باشد بلكه مقوّم و هادى او خداى تعالى است كه به او الهام مى كند همچنان كه به مادر موسى عليه السّلام الهام فرمود و راه نجات خود و موسى را از فرعون

______________________________

(4) آل عمران: 183.

(1) الرعد: 7.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:574

و قومش به وى نشان داد.

(1) و علم امام از ناحيه خداى تعالى و رسول اوست و از اين روست كه حقايق قرآن را مى دانند و تنزيل و تفسير و تأويل و معانى و ناسخ و منسوخ و محكم و متشابه و حلال و حرام و اوامر و زواجر و وعد و وعيد و امثال و قصص آن را مى دانند و آن علم به طريق رأى و قياس حاصل نشده است، چنان كه خداى تعالى فرموده است: و اگر آن را به رسول و اولى الامر باز مى گردانيديد آنان كه شايسته استنباط بودند آن را مى دانستند.

و دليل علم الهى ايشان آن است كه امّت اسلامى اتّفاق دارد كه پيامبر اكرم فرمود: من در ميان شما چيزى را به جا مى گذارم كه اگر به آن تمسّك جوئيد هرگز گمراه نشويد: كتاب خداى تعالى و عترتم كه همان اهل بيت من است و آن دو از يك ديگر جدا نشوند تا آنكه در سر حوض كوثر بر من درآيند.

و دليل ديگر كلام رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم است كه فرمود: ائمّه از اهل بيت من هستند به آنها چيزى نياموزيد كه آنها از شما داناترند. رسول خدا با اين سخنان به ما آموخته است كه در ميان ما كسى را جانشين خود كرده است كه در هدايت ما و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:575

در معرفت كتاب قائم

مقام اوست (1) و اينكه مردم بين آن دو جدايى افكنند مگر آنان كه خداى تعالى ايشان را حفظ كند و به هر دو متمسّك شوند و به واسطه پيروى از هر دو از ضلالت و هلاكت برهند و پيامبر آن را از ناحيه خداى تعالى ضمانت فرموده است زيرا پيامبر متكلّف نبود و مجامله نمى كرد و تنها از وحى الهى پيروى مى نمود و كلام من تمسّك بهما لن يضلّ و انّهما لن يفترقا حتّى يردا علىّ الحوض از اين عموم استثناء نيست.

و دليل ديگر اين كلام اوست كه فرمود: به زودى امّت من هفتاد و سه فرقه شوند، يك فرقه آن ناجى و هفتاد و دو فرقه ديگر در آتش است و آن فرقه اى را كه به كتاب و عترت متمسّك شود از هلاكت خارج ساخته و فرقه ناجيه ناميده و فرموده است: هر كس به آن دو متمسّك شود هرگز گمراه نگردد.

و دليل ديگر اين كلام اوست كه در امّتش كسانى هستند كه از دين بيرون جهند همچنان كه تير از كمان بيرون جهد، و آن كه از دين بيرون رفته باشد از كتاب و عترت مفارقت كرده است و با اين بيان به ما اعلام فرموده است كه در آنچه ميان ما بر جاى گذاشته است غنايى است كه خدا را از ارسال رسولان براى خلايق بى نياز ساخته است و عذر ما را قطع كرده و حجّت را بر ما تمام

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:576

ساخته است.

(1) و ما مى بينيم كه امّت اسلامى بعد از پيامبر خود در قرآن و تنزيل آن و سوره ها و آيات و قرائت و معانى و تفسير و تأويل

آن اختلاف كرده و هر كدام از آنها براى اثبات عقيده خود به آيات قرآن استدلال كرده اند از اين رو مى فهميم آن كسى كه عالم به قرآن است همان كسى است كه خداى تعالى و رسولش او را همتاى كتابى قرار داده است كه تا روز قيامت از آن مفارقت نكند.

با اين حال بايد آن هدايت كننده اى كه همتاى قرآن است حجّت و دليلى براى معرّفى خود داشته باشد تا مخالفان و محتاجان او را بشناسند و به وسيله آن در صفات و علم و ثبات از سايرين ممتاز باشد و بدان چه خود دارد از ديگران بى نياز باشد و معرفتش نزد مردم ثابت گردد. دليلى معجزه و حجّتى لازم كه مخالفان او را وادار به اعتراف به امامت وى كند تا به اين وسيله مؤمن حقّ گو از كافر باطل جو و معاند دروغگو كه آيات و اخبار را به ناحقّ تأويل مى كند ممتاز شود، زيرا معاند برهان را نمى پذيرد.

(2) اگر كسى از اهل الحاد و عناد احتجاج به كتاب كند و بگويد قرآن كتابى است

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:577

كه با وجود آن به ائمّه هدى نيازى نيست زيرا در آن هر چيزى بيان شده است و خداى تعالى خود فرموده است: ما فَرَّطْنا فِي الْكِتابِ مِنْ شَيْ ءٍ. «1»

گوئيم: امّا قرآن همين گونه است كه مى گويى و در آن هر چيزى بيان شده است ولى بعضى از آياتش منصوص و مبيّن است و بعضى ديگر از آياتش مختلف فيه است و از وجود مبيّنى كه موارد اختلاف را تبيين كند گريزى نيست، زيرا روا نبود كه در قرآن اختلاف باشد به دليل آيه وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ

غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلافاً كَثِيراً «2» و ناگزير براى مكلّفين بايد مبيّنى وجود داشته باشد تا با براهين واضحه خردها را خيره و حجّت را تمام گرداند، چنانچه در هر يك از امّتهاى پيشين نيز مبيّنى وجود داشته است و پس از پيامبر در موارد اختلاف امّت رفع اختلاف مى كرده اند و اهل تورات و اهل زبور و اهل انجيل به كتابهاى خود بى نياز از مبيّن نبودند و خداى تعالى از اين كتابها خبر داده كه در آنها هدايت و نور بوده است و پيامبران به آنها حكم مى كردند و حوائج مردم در آن بوده است.

______________________________

(1) الانعام: 37.

(2) النساء: 82.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:578

(1) و ليكن خداى تعالى آن امّتها را به آن علمى كه از آن كتابها دارند واگذار نكرده و پى در پى براى آنها رسولانى فرستاده و براى هر رسولى علم و جانشين و حجّتى معيّن فرموده و به آنها امر كرده است كه از او اطاعت كنند و پذيراى او باشند تا آن هنگام كه پيامبر ديگرى ظهور كند تا بر مردم عليه او حجّتى نباشد و اوصياى پيامبران را حكّام بر آن كتب قرار داده و فرموده است: پيامبرانى كه تسليم اوامر الهى بودند بر يهوديان و ربّانيون و احبار حكم مى كنند به آنچه كه از كتاب خدا حفظ كرده و بر آن گواه بودند. «1»

سپس خداى تعالى پس از پيامبر ما صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم رشته رسولان را گسسته و براى ما هاديان از عترت و اهل بيت او معيّن فرموده تا ما را به حقّ هدايت كنند و كورى را از ما بزدايند و اختلاف و

تفرقه را برطرف سازند، معصومانى كه ما را از خطا و لغزش آنها ايمن ساخته و آنها را قرين قرآن قرار داده و به ما فرمان داده است كه به آنها متمسّك شويم و با زبان پيامبرش به ما خبر داده است كه مادام كه به آن دو متمسّك شويم گمراه نخواهيم شد و اگر چنين نبود حكمت اقتضا مى كرد كه تا انقضاى تكليف از ما رسولان را بفرستد و خداى تعالى اين مطلب را تبيين

______________________________

(1) المائدة: 44.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:579

كرده (1) و به رسولش فرموده است: «تو منذرى و براى هر قومى هدايت كننده اى است» براى خداوند حجّتهاى بالغه اى وجود دارد و هيچ گاه زمين از وجود رسولان و انبياء و اوصياء صلوات اللَّه عليهم خالى نبوده است و به واسطه خوف و اسباب ديگر فتراتى هم داشته اند و در آن دوران اظهار دعوتى نمى كردند و امر خود را جز بر محرمان خود آشكار نمى نمودند تا آنكه خداى تعالى محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را مبعوث فرمود و آخرين اوصياى عيسى عليه السّلام مردى بود كه به او «آبى» و يا «بالط» مى گفتند. ترجمه كمال الدين ج 2 579 مصنف اين كتاب رضى الله عنه گويد: ..... ص : 565

د اللَّه بن بكير از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: آخرين وصايت عيسى بن مريم عليه السّلام به مردى به نام «آبى» منتهى شد.

ابن أبى عمير با واسطه اى از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه آخرين وصىّ عيسى عليه السّلام مردى به نام «بالط» بود.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:580

(1) درست بن أبى منصور و ديگران از امام صادق عليه السّلام روايت

كنند كه فرمود:

سلمان فارسى بر دانشمندان بسيارى وارد شد و آخرين دانشمندى كه بر وى درآمد «آبى» بود و مدّتى نزد او ماند تا آنكه پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم ظهور كرد، آنگاه آبى به او گفت: اى سلمان! يارى كه در جستجوى آنى، در مكّه ظهور كرده است و سلمان رحمة اللَّه عليه به جانب او روان شد.

درست بن أبى منصور از امام كاظم عليه السّلام پرسيد: آيا آبى بر رسول اكرم حجّت بود؟ فرمود: نه، و ليكن پيامبر وصاياى عيسى را از وى طلب كرد و او نيز آنها را تسليم نمود. گويد گفتم: آيا از آن رو كه بر پيامبر حجّت بود آنها را تسليم كرد؟

فرمود: اگر بر پيامبر حجّت بود وصايا را تسليم نمى كرد. گفتم: احوال آبى چه بود؟ فرمود: به پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و آنچه كه آورده است ايمان آورد و وصايا را تسليم نمود و در همان روز درگذشت.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:581

(1) اين روايات دلالت دارد كه فترت به معناى اختفاء و سرّ و امتناع از ظهور و آشكار نكردن دعوت است نه از ميان رفتن شخص و ارتفاع عين ذات و وجود و خداى تعالى در داستان ملائكه فرموده است: شب و روز بى فتور او را تسبيح مى كنند، «2» و اگر فتور به معنى رفتن و زايل شدن عين چيزى باشد معناى آيه محال خواهد بود زيرا كه ملائكه مى خوابند و خواب در غايت فتور است و نائم تسبيح نمى كند، زيرا چون خوابيد از تسبيح باز مى ماند و خواب به منزله مرگ است و خداى تعالى مى فرمايد: خداوند نفوس

را هنگام فرا رسيدن مرگ توفّي مى كند و آن نفسى را كه هنگام خواب نمرده است «3» و از آن به جان تعبير مى شود آن را نيز توفّي مى كند و نيز مى فرمايد: خداوند شما را هنگام شب توفّي مى كند و آنچه را كه در روز انجام مى دهيد مى داند و نائم فاتر و به منزله مرده است و كسى كه نمى خوابد و چرت و خواب او را فرا نمى گيرد، و فتورى بر او عارض نمى شود او خدايى است كه هيچ معبودى جز او نيست و اين خبر نيز بر آن دلالت دارد:

داود بن فرقد گويد: يكى از اصحاب از من پرسيد: آيا ملائكه مى خوابند؟

______________________________

(2) الأنبياء: 20.

(3) الزمر: 42.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:582

گفتم نمى دانم. (1) گفت خداى تعالى فرموده است: شب و روز و بى فتور او را تسبيح مى كنند. سپس گفت: آيا طرفه اى از امام صادق عليه السّلام در اين باب برايت بگويم؟

گفتم: بگو، گفت: شخصى از امام صادق همين سؤال را كرد، فرمود: هر موجود زنده اى جز خداى تعالى مى خوابد و ملائكه نيز مى خوابند گفتم: خداى تعالى مى فرمايد: شب و روز و بى فتور او را تسبيح مى كنند. فرمود: انفاس آنها تسبيح است.

پس فترت به معنى خوددارى از اظهار امر و نهى است و لغت نيز بر آن دلالت دارد، مى گويند: فلانى از طلب فلان چيز باز ايستاد و در مطالبات و حوائج خويش سستى كرد و در اين قبيل از فعل «فتر» استفاده مى شود و آن به معنى سستى كردن و باز ايستادن است و به معنى بطلان عين و شخص نيست و در همين معناست كه شخصى مى گويد اصابتنى فترة يعنى ضعفى مرا فرا گرفته است.

و

برخى به اين قول خداى تعالى به پيامبرش احتجاج كرده اند: تا انذار كنيد مردمى را كه پيش از تو نذيرى براى آنها نبوده است. «1» و اين سخن خداى تعالى:

ما به آنها كتابى نداديم تا آن را فرا گيرند و پيش از تو براى آنها نذيرى نفرستاديم «2»

______________________________

(1) السجدة: 3.

(2) سبأ: 44.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:583

و آن را بر نبودن نبىّ و رسول و حجّت بين عيسى و محمّد عليهما السّلام دليل دانسته اند، (1) ولى اين تفسيرى است كه خطاى آن بيّن است، زيرا كه نذر خاصّة به رسولان اطلاق مى شود و نه بر انبياء و اوصياء و دليل آن اين است كه خداى تعالى به محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم مى فرمايد: تو منذرى و براى هر قومى هدايت كننده اى است.

بنا بر اين نذر عبارت از رسولان است و انبياء و اوصياء هاديان. و در آيه وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ دليلى است بر آنكه زمين هيچ گاه از وجود هادى خالى نبوده و در هر عصرى و در ميان هر قومى هدايت كننده اى از انبياء و اوصياء بوده است تا حجّت را بر عباد تمام كند.

و روا نيست كه سلسله هاديان از انبياء و اوصياء منقطع شود مادام كه تكليف الهى بر بندگان لازم است، زيرا آنان سخن رسول نذير را مى رسانند امّا روا باشد كه سلسله نذيران منقطع گردد چنان كه پس از پيامبر اكرم منقطع گرديد و هيچ نذيرى پس از او نيست.

محمّد بن مسلم گويد: از امام صادق عليه السّلام در باره آيه إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِكُلِ

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:584

قَوْمٍ هادٍ پرسش كردم. (1) فرمود: هر امام هدايت كننده اى است كه براى

هر قومى در زمان خود بوده است.

بريد بن معاويه گويد: به امام باقر عليه السّلام گفتم: معناى اين آيه چيست: إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ؟ فرمود: منذر، رسول خدا و هادى علىّ است و در هر وقت و زمانى امامى از ما وجود دارد كه مردم را به آنچه رسول خدا آورده است هدايت كند.

و اخبار وارده در اين باب بسيار است و معناى قول خداى تعالى كه به رسولش فرمود: تا انذار كنى قومى را كه پيش از تو نذيرى براى آنها نيامد اين است كه رسولى پيش از تو نيامد تا شريعت و دين آنها را مبدّل سازد و هاديان و داعيان از اوصيا را نفى نفرموده است و چگونه چنين باشد در حالى كه خداى تعالى از قول آنها چنين حكايت كرده است: و به خداوند سوگند مؤكّد خوردند كه اگر نذيرى براى آنها بيايد از هر يك از امّتهاى ديگر بهتر هدايت پذيرند و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:585

چون نذيرى براى آنها آمد جز نفرت آنان نيفزود «1» (1) و اين خود دلالت دارد كه در ميان آنها هدايت كننده اى بوده است كه آنها را به شرايع دينشان راهنمايى كند و اين سخن آنان پيش از بعثت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بوده است و اخبارى هم كه در اين معنا در اين كتاب ذكر كرديم بر آن دلالت دارد و لا قوّة إلّا باللَّه.

2-

(2) محمّد بن اسماعيل از امام رضا عليه السّلام روايت كند كه فرمود: كسى كه بميرد و امامى نداشته باشد به مرگ جاهليّت مرده است. گفتم: آيا هر كسى كه بميرد و امامى نداشته

باشد به مرگ جاهليّت مرده است؟ فرمود: آرى و واقف كافر و ناصب مشرك است.

3-

(3) سماعه و ديگران از امام صادق عليه السّلام روايت كنند كه فرمود: اين آيه در باره قائم عليه السّلام است: نباشيد مانند كسانى كه پيش از اين به آنها كتاب آسمانى داده شد و روزگار به آنان دراز گرديد و قلوبشان سخت شد و بسيارى از آنان فاسق شدند. «3»

______________________________

(1) فاطر: 41.

(3) الحديد: 16.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:586

4-

(1) سلّام بن مستنير از امام باقر عليه السّلام روايت كند كه در تفسير اين كلام خداى تعالى: اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يُحْيِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها، فرمود: خداى تعالى زمين را به واسطه قائم عليه السّلام زنده مى كند از آن پس كه مرده باشد «1» و مقصود از مردن آن، كفر اهل آن است و كافر همان مرده است.

5-

(2) اصبغ بن نباته گويد: از امير المؤمنين عليه السّلام شنيدم كه مى گفت: از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم شنيدم كه مى فرمود: بهترين سخن، كلام

لا اله الّا اللَّه

است و بهترين مخلوق كسى است كه اوّل بار

لا آله إلّا اللَّه

را بر زبان جارى كرده است گفتند: اى رسول خدا! چه كسى اوّل بار لا آله الّا اللَّه را بر زبان جارى كرده است؟ فرمود:

من، و من در مقابل خداى تعالى نورى بودم كه توحيد او مى گفتم و او را تسبيح و تكبير مى كردم و تقديس و تمجيد مى نمودم و در دنباله من نور شاهد من بود.

گفتند: يا رسول اللَّه! شاهد شما كيست؟ فرمود: برادرم علىّ بن أبى طالب كه برگزيده و وزير و جانشين و وصى و امام امّت من و صاحب حوضم و پرچمدار

______________________________

(1) الحديد: 17

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:587

من است. گفتند: يا رسول اللَّه! چه كسى به دنبال وى خواهد آمد؟ فرمود: حسن و حسين كه سيّد جوانان بهشتى اند و بعد از آنها امامانى كه از فرزندان حسين اند تا روز قيامت.

6-

(1) كنانى از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: خداى تعالى پيش از آنكه مرگ رسول اكرم فرارسد نامه اى بر وى فرستاد و به او فرمود: اى محمّد! اين وصيّت تو به نجيب از خاندان توست. گفت: اى جبرئيل! نجيب از خاندان من كيست؟ گفت: عليّ بن ابى طالب و بر آن نامه مهرهايى طلايى بود، پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم آن نامه را به علىّ عليه السّلام داد و به او فرمان داد كه يكى از آن مهرها را بردارد و به آنچه در

آن است عمل كند. علىّ عليه السّلام يك مهر از آن را برداشت و به آنچه در آن بود عمل كرد آنگاه آن را به فرزندش حسن عليه السّلام داد و او نيز مهرى از آن برداشت و به آنچه در آن بود عمل كرد سپس آن را به حسين عليه السّلام داد و او نيز مهرى از آن گشود و ديد در آن نوشته است قوم خود را به ميدان شهادت ببر كه براى آنان شهادتى جز به همراه تو وجود ندارد و نفس خود را به خداى تعالى بفروش و او نيز چنين كرد. سپس آن را به علىّ بن الحسين عليهما السّلام داد و او نيز مهرى

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:588

از آن برداشت (1) و ديد در آن نوشته است: ساكت باش و ملازمت منزل پيشه كن و عبادت پروردگارت را به جاى آور تا مرگ به سراغ تو آيد و او نيز چنين كرد سپس آن را به محمّد بن علىّ عليهما السّلام داد و او نيز مهرى از آن گشود و ديد در آن نوشته است. براى مردم حديث گو و براى آنها فتوا بده و از احدى جز خدا نترس كه كس را راه آزار بر تو نيست. بعد از آن نامه را به من داد و من مهرى از آن گشودم و ديدم در آن نوشته است: براى مردم حديث گو و براى آنها فتوا بده و علم اهل بيت خود را منتشر كن و پدران صالحت را تصديق كن و از احدى جز خداى تعالى نترس و تو در پناه و در امان هستى، من نيز چنين كردم

و بعد از آن نامه را به موسى بن جعفر دادم و او نيز آن را به وصىّ بعد از خود خواهد داد و پيوسته چنين خواهد بود تا روز قيام مهدى عليه السّلام.

7-

(2) ابو بصير گويد: امام صادق عليه السّلام در تفسير اين قول خداى تعالى هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَ دِينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ «1» فرمود: به خدا سوگند تأويل اين آيه هنوز نازل نشده است و نازل نخواهد شد تا

______________________________

(1) التوبة: 33.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:589

آنكه قائم عليه السّلام خروج كند و چون خروج كرد كافران به خداى عظيم و مشركان به امام را ناخوش آيد و اگر كافر يا مشركى در دل صخره اى باشد آن صخره بگويد: اى مؤمن! در دل من كافرى است آن را بشكن و او را بكش.

8-

(1) ابو الجارود گويد: امام باقر عليه السّلام فرمود: چون قائم عليه السّلام از مكّه خروج كند منادى او ندا كند: هلا هيچ يك از شما طعام و شرابى همراه خود برندارد و به همراه او سنگ موسى بن عمران كه به اندازه بار شترى است حمل مى شود و در هيچ منزلى فرود نيايد جز آنكه چشمه هايى از آن جارى شود و هر كس گرسنه يا تشنه باشد از آن بنوشد و سير و سيراب گردد و چهار پايان آنها هم سيراب شوند تا آنكه در پشت كوفه، نجف فرود آيد.

9-

(2) ابان بن تغلب گويد: امام صادق عليه السّلام فرمود: اوّل كسى كه با قائم عليه السّلام بيعت كند جبرائيل است كه در صورت پرنده سپيدى درآيد و با او بيعت كند سپس يك پاى خود را بر بيت اللَّه الحرام نهد و پاى ديگر را بر بيت المقدس و

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:590

سپس به آواز رسايى كه همه خلايق بشنوند چنين ندا كند: أَتى أَمْرُ اللَّهِ فَلا تَسْتَعْجِلُوهُ «1» امر خدا آمد در آن شتاب نكنيد.

10-

(1) ابان بن تغلب از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: به زودى در همين مسجد شما- يعنى مسجد مكّه- سيصد و سيزده مرد درآيند و اهل مكّه مى دانند كه آنان فرزند آباء و اجداد ايشان نيستند و آنان شمشيرهايى بر خود حمايل دارند كه بر هر يك از آنها كلمه اى نوشته شده است كه از آن هزار كلمه گشوده گردد و خداى تعالى نسيمى را بفرستد كه در هر وادى ندا كند: اين مهدىّ است كه به قضاء داود و سليمان داورى كند و بر حكم خود گواه نطلبد.

11-

(2) ابان بن تغلب از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: چون قائم عليه السّلام قيام كند هر كس از مخلوقات پروردگار كه در مقابل او بايستد و به او نظر كند وى را مى شناسد، صالح باشد يا طالح، زيرا براى كسانى كه در وى مى نگرند آيتى است و آن آيت در سبيلى مقيم است.

12-

(3) ابان بن تغلب از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: در اسلام دو

______________________________

(1) النحل: 1.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:591

خون حلال است و احدى به حكم خداى تعالى در آن قضا نكند تا آنكه خداى تعالى قائم اهل البيت عليهم السّلام را مبعوث كند و او حكم خداى تعالى را بى آنكه گواهى بطلبد در باره آن دو جارى سازد، زانى محصن كه او را رجم كند و مانع الزّكاة كه او را گردن زند.

13-

(1) ابان بن تغلب از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: گويا به قائم عليه السّلام مى نگرم كه پشت نجف است و چون در آنجا مستقر شود سوار بر اسب تيره رنگ ابلقى شود كه ميان دو چشمش يال سپيدى است، كه به وسيله آن اسبش را بجهاند و هيچ شهرى نباشد جز آنكه اهل آن شهر گمان برند كه قائم عليه السّلام همراه آنان در آن شهر است و چون رايت رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را برافرازد سيزده هزار و سيزده فرشته از آسمان بر وى فرود آيد و همگى آنها بر قائم عليه السّلام بنگرند، آنان كسانى هستند كه همراه نوح عليه السّلام در كشتى بودند و همراه ابراهيم خليل عليه السّلام بودند آنگاه كه در آتش افكنده شد و همراه عيسى عليه السّلام بودند آنگاه كه او را به آسمان بردند و چهار هزار فرشته نشان دار و رديف شده و سيصد و سيزده فرشته اى كه در روز بدر بودند و چهار هزار فرشته اى كه فرود آمدند تا همراه

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:592

حسين بن علىّ عليهما السّلام با يزيديان كارزار كنند همگى

در ركاب قائم عليه السّلام هستند. (1) امّا به فرشتگانى كه براى يارى حسين عليه السّلام فرود آمدند اجازه كارزار ندادند و آنها براى كسب تكليف به آسمان رفتند و چون فرود آمدند حسين عليه السّلام به شهادت رسيده بود و آنان پريشان و گردآلود تا روز قيامت بر سر مزار حسين عليه السّلام مى گريند و ما بين آن مزار و آسمان محلّ رفت و آمد فرشتگان است.

14-

(2) ابو حمزه ثمالى گويد: امام باقر عليه السّلام فرمود: گويا به قائم عليه السّلام مى نگرم كه بر نجف كوفه ظاهر شده است و چون بر آن درآيد رايت رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را بر افرازد و عمود آن از عمودهاى عرش خداى تعالى است و كشنده آن به نصرت الهى آن را سير دهد و آن رايت بر هيچ كس فرود نيايد جز آنكه خداى تعالى وى را هلاك گرداند. گويد گفتم: آيا آن رايت همراه او هست و يا آنكه براى او مى آورند؟ فرمود: براى او مى آورند. جبرائيل عليه السّلام آن را مى آورد.

15-

(3) مفضّل بن عمر گويد: امام صادق عليه السّلام فرمود: اين آيه در باره اصحاب قائم عليه السّلام كه در شهرها پراكنده هستند نازل شده است: أَيْنَ ما تَكُونُوا يَأْتِ بِكُمُ اللَّهُ

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:593

جَمِيعاً هر كجا باشيد خداوند شما را گرد مى آورد، زيرا آنان شب بر بستر خود نباشند و هنگام صبح در مكّه خواهند بود و يكى از آنها با ابر سفر كند و به نام خود و پدر و شمايل و خاندانش شناخته شود. گويد گفتم: فداى شما شوم كداميك از آنها ايمان استوارترى دارد؟ فرمود: آن كه در روز با ابر سفر كند.

16-

(1) مفضّل بن عمر گويد: امام صادق عليه السّلام فرمود: گويا به قائم عليه السّلام مى نگرم كه بر منبر كوفه است و اصحابش كه سيصد و سيزده تن و به شمار اصحاب جنگ بدر هستند در اطراف او هستند و آنان پرچمداران و حاكمان خداى تعالى بر خلقش در زمين هستند تا آنجا كه امام عليه السّلام از قباى خود نامه اى با مهر طلايى بيرون آورد كه وصيّتى از جانب رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم است «1» و چون آن را بر آنها مى خواند به مانند گوسفندان وحشت زده و گيج از گردش مى رمند و جز وزير و يازده نقيب كسى براى وى باقى نمى ماند، همچنان كه به همراه موسى بن عمران نيز همين شمار باقى ماندند، آنها در زمين گردش مى كنند و مذهب حقّى نمى يابند و به سوى او بازمى گردند. به خدا سوگند من مى دانم كه به آنها چه مى گويد كه به او كافر مى شوند.

______________________________

(1) جاء الخبر في الكافي (ج 8 ص 167)

بتفاوت و فيه:

«كتابا مختوما بخاتم من ذهب فيفكّه فيقرأه على النّاس فيجفلون عنه إجفال الغنم

- إلخ».

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:594

17-

(1) جابر بن يزيد از امام باقر عليه السّلام روايت كند كه فرمود: گويا اصحاب قائم عليه السّلام را مى بينم كه به مشرق تا مغرب احاطه پيدا كرده اند و هر چيزى حتّى درندگان و پرندگان وحشى مطيع آنها باشند و خشنودى آنها را طلب كنند تا به غايتى كه زمينى بر زمينى ديگر ببالد و بگويد: امروز يكى از ياران قائم عليه السّلام بر من گذشت.

18-

(2) ابو بصير از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: وقتى لوط عليه السّلام به قومش مى گفت: اى كاش در برابر شما توانايى مى داشتم، يا به ركن شديد مأوى مى گرفتم، «1» آرزو داشت كه توانايى قائم عليه السّلام را داشته باشد و با اين كلام استوارى اصحاب او را ياد كرده است، زيرا مردى از اصحاب او توانايى چهل مرد را دارد و قلب او از پاره آهن استوارتر است و اگر بر كوههاى آهن بگذرند آن را بر كنند و شمشيرهاى خود را در نيام نكنند تا آنكه خداى تعالى خشنود گردد.

______________________________

(1) هود: 80.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:595

19-

(1) محمّد بن فيض از امام باقر عليه السّلام روايت كند كه فرمود: عصاى موسى متعلّق به آدم عليهما السّلام بود و در اختيار شعيب قرار گرفت و بعد از آن به موسى رسيد و اكنون در نزد ماست و اخيرا آن را ديدم و آن سبز است و گويا به تازگى از درخت بريده شده است و چون استنطاق شود سخن گويد و براى قائم عليه السّلام مهيّا است و او با آن همان كند كه موسى بن عمران كرد و آن عصا نيز همان كند كه به وى فرمان دهند و هر جا افكنده شود شعبده ها و جادوها را ببلعد.

20-

(2) مفضّل بن عمر گويد از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: آيا مى دانى كه پيراهن يوسف عليه السّلام چه بود؟ گفتم: نه، فرمود: چون براى ابراهيم عليه السّلام آتش افروختند جبرائيل عليه السّلام براى او پيراهنى بهشتى آورد و آن را در بر او كرد و گرما و سرما بر وى اثر نمى كرد و چون وفاتش فرا رسيد آن را در تميمه اى كرد و بر اسحاق آويخت و او نيز بر يعقوب آويخت و چون يوسف به دنيا

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:596

آمد بر او آويخت و در بازويش بود (1) تا كارش به آنجا رسيد كه شنيده ايد و چون در مصر يوسف آن پيراهن را از تميمه بيرون آورد، يعقوب بوى آن را شنيد و چون همان قول خداى تعالى است كه در حكايت از او مى فرمايد: اگر مرا خطاكار ندانيد من بوى يوسف را استشمام مى كنم. «1» و آن همان پيراهنى است كه از بهشت فرود آمد. گفتم: فداى شما شوم

اكنون آن پيراهن در نزد كيست؟ فرمود: در دست اهل آن است و هنگام خروج قائم عليه السّلام همراه اوست. سپس فرمود: علم يا هر چيز ديگرى كه پيامبران به ارث گذاشته اند منتهى به محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم شده است.

21-

(2) مفضّل از ابو بصير از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: چون كارها منتهى به صاحب الامر شود خداى تعالى پستيها و بلنديهاى زمين را برابر كند و دنيا نزد او به منزله كف دستش شود، كدام يك از شما اگر در كف دستش مويى باشد آن را نمى بيند؟

22-

(3) ابن ابى يعفور از امام باقر عليه السّلام روايت كند كه فرمود: چون قائم ما قيام

______________________________

(1) يوسف: 94.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:597

كند دستش را بر سر بندگان نهد و از بركت آن دست عقل و خرد آنها كمال يابد.

23-

(1) عبد العزيز بن مسلم گويد: در ايّام علىّ بن موسى الرّضا عليه السّلام در مرو بوديم و در اوّلين جمعه پس از ورودمان در مسجد جامع گرد آمديم و حاضران انجمن از امامت و كثرت اختلاف مردم در اين باب سخن گفتند من بر سرور خود كه درود خدا بر او باد وارد شدم و او را از خوض كردن مردم در اين باب آگاه كردم، امام عليه السّلام تبسّمى كرد و فرمود: اى عبد العزيز بن مسلم اين مردم نادانند و در دين خود فريب خورده اند. خداى تعالى پيامبرش را قبض روح نكرد مگر آنكه دينش را كامل گردانيد و قرآن را بر وى فرو فرستاد كه در آن تفصيل هر چيزى هست، حلال و حرام و حدود و احكام و جميع نيازمنديهاى مردم در آن بيان شده است ما فَرَّطْنا فِي الْكِتابِ مِنْ شَيْ ءٍ «1» در قرآن چيزى را بى بيان نگذاشتيم

______________________________

(1) الانعام: 38.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:598

(1) و نيز در آخر عمر پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در حجّة الوداع اين آيه را فرو فرستاد: امروز دين شما را كامل و نعمت خود را بر شما تمام كردم و اسلام را به عنوان دين براى شما پسنديدم. «2» پس امر امامت از كمال دين و تمامت نعمت است و پيامبر از دنيا نرفت مگر آنكه براى امتش معالم دينشان را تبيين

فرمود و راه آنها را روشن كرد و آنها را در جاده حقّ قرار داد و على عليه السّلام را براى آنها نشانه و امام گردانيد و حوائج امّت را تبيين فرمود و كسى كه مى پندارد خداى تعالى دينش را كامل نكرده كتاب خداى عزير را ردّ كرده است و كسى كه كتاب خداى تعالى را ردّ كند كافر شده است. آيا آنها قدر امامت و موقعيت آن را در ميان ملّت مى دانند تا برگزيدن امام براى آنها روا باشد.

امامت قدرى جليل تر و شأنى عظيمتر و مكانى بلندتر و جانبى منيع تر و باطنى عميقتر از آن دارد كه مردم به واسطه عقولشان به آن برسند يا آنكه به اختيار خود امامى را منصوب كنند، امامت مقامى است كه ابراهيم خليل بعد از آنكه به مقام نبوّت و خلّت فائز شد در وراى آن و در مرتبه سوم بدان دست يافت و فضيلتى است كه خداوند او را به آن مشرّف ساخته و آن را ستوده و فرموده است: من تو را براى مردم امام قرار مى دهم «1» و خليل عليه السّلام با سرور گفت: آيا از

______________________________

(2) المائدة: 5.

(1) البقرة: 124.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:599

ذريّه من نيز امام خواهد بود؟ (1) و خداى تعالى فرمود: عهد من به ظالمان نمى رسد.

اين آيه امامت هر ظالمى را تا روز قيامت باطل كرده و آن را مخصوص اصفياء گردانيده است. آنگاه خداى تعالى او را گرامى داشت و امامت را در ذريّه و نژاد برگزيده و پاك او قرار داد و فرمود: و ما به او اسحاق و يعقوب را بخشيديم و همه آنها را شايسته قرار داديم و آنها

را امامانى قرار داديم كه به دستور ما هدايت مى كردند و انجام كارهاى خير و اقامه صلاة و اعطاء زكاة را به آنان وحى كرديم و براى ما عبادت كنندگان بودند. «2»

و اين امامت پيوسته در ذريّه او بود و قرن به قرن آن را از يك ديگر ارث مى بردند تا آنكه پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم وارث آن گرديد و خداى تعالى فرمود:

سزاوارترين مردم به ابراهيم كسانى هستند كه از او پيروى كردند و همين پيامبر و مؤمنان و خداوند ولىّ مؤمنين است. «3» و اين مقام امامت اختصاص به پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم داشت و آن را به امر خداى تعالى و به روشى كه او واجب كرده است به على عليه السّلام تفويض فرمود و در ذريّه برگزيده او جارى شد، كسانى كه خداى تعالى به آنها علم و ايمان داده است چنان كه فرموده است: آنان كه به آنها علم و

______________________________

(2) الأنبياء: 73 و 74.

(3) آل عمران: 68.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:600

ايمان داده شده است (1) گفتند: شما تا روز قيامت در كتاب خدا مانديد و اين روز قيامت است و ليكن شما نمى دانيد. «1» آرى امامت در فرزندان علىّ عليه السّلام تا روز قيامت جارى است، زيرا كه پس از محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم پيامبرى نيست. چگونه اين جهّال امام بر مى گزينند.

امامت مقام انبياء و ارث اوصياء است، امامت جانشينى خدا و جانشينى رسول و مقام امير المؤمنين و ميراث حسن و حسين عليهم السّلام است.

امامت زمام دين و نظام مسلمين و صلاح دنيا و عزّت مؤمنين است. امامت

بنياد پاك اسلام و شاخه پربركت آن است، به واسطه امامت نماز و زكاة و روزه و حجّ و جهاد و فراوانى غنائم و صدقات و اجراى حدود و احكام و مرزبانى سرحدّات و اطراف تحقّق مى يابد.

امام حلال خدا را حلال و حرام او را حرام مى كند و حدود الهى را اقامه و از دين خدا دفاع مى نمايد و با حكمت و موعظه حسنه و حجّت بالغه مردم را به راه پروردگار فرا مى خواند امام مانند شمس طالعه براى عالم است و او در افقى است

______________________________

(1) الروم: 56.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:601

كه ايادى و ابصار بدو نرسد.

(1) امام بدر منير و سراج زاهر و نور ساطع و ستاره هادى در شبهاى تاريك و بيابانهاى بى آب و علف و درياهاى پرگرداب است.

امام آب گوارا به كام تشنگان و راهنماى هدايت و رهاننده از گمراهى است.

امام آتشى بر بلندى و گرمابخش سرمازدگان و دليل در مهالك است كه هر كس از آن مفارقت كند هلاك خواهد شد.

امام ابر بارنده و باران سيل آسا و خورشيد رخشنده و آسمان سايه افكننده و زمين گسترده و چشمه جوشنده و بركه و روضه است.

امام يارى امين و پدرى مهربان و برادرى دلسوز و پناهگاه بندگان در حوادث ناگوار است.

امام امين خداى تعالى در ميان خلايق و حجّت او بر بندگان و خليفه او در بلاد و داعى به خداى تعالى و مدافع از حريم خداى تعالى است.

امام مطهّر از گناهان و مبرّاى از عيوب و مخصوص به علم و موسوم به

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:602

بردبارى و نظام دين و عزّت مسلمين و موجب خشم منافقين و هلاكت كفّار است.

(1) امام يگانه دوران

است، هيچ كس به پايه او نرسد و عالمى با او برابر نگردد و همتا و مثل و نظيرى ندارد و بى اكتساب و طلب به فضل و كمال مخصوص گشته و از جانب مفضّل وهّاب بدان اختصاص يافته است. كيست كه بتواند به كنه معرفت امام دست يابد يا آنكه بتواند او را برگزيند؟ هيهات! هيهات! عقل و دانش در او گم و خردها حيران و چشمها بى فروغ و بزرگان كوچك و حكيمان متحيّر و خطيبان الكن و خردمندان قاصر و دانايان جاهل و شاعران درمانده و اديبان ناتوان و بليغان عاجزند كه شأنى از شئون و فضيلتى از فضايل امام را توصيف كنند و به ناتوانى و تقصير خود معترفند چه رسد به آنكه كنه او توصيف شود و يا آنكه چيزى از اسرار او فهميده شود يا كسى قائم مقام و نايب او شود؟ نه، از كجا و چگونه چنين چيزى ممكن است، او مانند ستاره اى است كه از دسترسى و توصيف خلايق برتر است.

اين مقام چقدر از اختيار و عقول مردم فاصله دارد و كجا چنين مقامى يافت

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:603

مى شود؟ (1) مى پندارند كه امام در غير آل رسول عليهم السّلام يافت مى شود، به خدا سوگند خودشان خود را دروغگو شمردند و آنها را اباطيل ايشان به آرزوهاى باطل واداشته است و به گردنه سخت و لغزنده اى بالا رفته اند كه گامهايشان مى لغزد و به پرتگاه سقوط خواهند كرد و به عقول سرگردان و ناقص و آراى گمراه كننده خود امامى را برگزينند كه جز دورى و گمراهى بر ايشان نيفزايد خدا ايشان را بكشد، تا كى نسبت ناروا مى دهند؟

سختى را طلب كردند و

سخن دروغ بر زبان جارى نمودند و به گمراهى عميقى درافتادند و در حيرت و سرگردانى واقع شدند، زيرا كه از روى بصيرت امام را ترك كردند و شيطان اعمالشان را آراست و آنان را از سبيل الهى بازداشت در حالى كه مستبصر بودند، از برگزيده خدا و رسول روى برگردانيده و به جانب برگزيده خود روى آوردند در حالى كه نداى قرآن كريم به آنان چنين است: و پروردگار تو هر كسى را كه بخواهد مى آفريند و او را برمى گزيند و ايشان را اختيارى نيست سُبْحانَ اللَّهِ وَ تَعالى عَمَّا يُشْرِكُونَ «1» و باز فرموده است: هيچ زن و مرد مؤمنى را نسزد كه چون خدا و رسولش حكمى كنند امر ديگرى را اختيار كنند. «2» و فرموده است: چگونه ايد كه چگونه حكم مى كنيد؟ آيا كتابى داريد كه از

______________________________

(1) القصص: 68.

(2) الاحزاب: 36.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:604

آن بياموزيد؟ (1) آيا آنچه كه اختيار مى كنيد رواست؟ آيا عليه ما سوگندى داريد كه تا روز قيامت حقّ حكومت و قضا داريد؟ از ايشان بپرس كدام يك از آنها به چنين مطلبى زعيم است؟ يا براى آنها شريكانى است، پس اگر راست مى گويند شركاء خود را بياورند. «1» و خداى تعالى فرمود: آيا در قرآن تدبّر نمى كنند يا آنكه قلوبشان مقفول است؟ «2» يا آنكه خداوند بر قلوب آنها مهر نهاده و نمى فهمند؟ «3» يا آنكه گفتند شنيديم ولى نمى شنوند و نزد خداوند بدترين جنبندگان كران و گنگانند كه تعقّل نمى كنند و اگر خيرى در آنها بود خداوند آنها را شنوا مى كرد و اگر شنوا مى كرد پشت مى كردند و اعراض مى نمودند. «4» و يا آنكه گفتند شنيديم و

نافرمانى كرديم. «5» آرى مقام امامت به فضل الهى است و آن را به هر كس كه خواهد اعطا مى كند وَ اللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ.

آنان چگونه مى توانند امام را برگزينند در حالى كه امام عالمى است كه نادانى ندارد و سرپرستى است كه نكول نكند و معدن قدس و طهارت و طريقت و زهد و علم و عبادت است و مخصوص به دعوت رسول خدا و تعيين اوست و از نسل

______________________________

(1) القلم: 37 الى 42.

(2) محمد: 24.

(3) راجع سورة التوبة: 93.

(4) الانفال: 21 الى 23.

(5) البقرة: 93.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:605

مطهّر بتول است (1) و در نژاد او تيرگى نيست و پليدى راه ندارد و براى او منزلتى است كه هيچ ذو حسبى بدان نرسد از خاندان قريش و نسب بلند هاشم و عترت آل رسول، و مرضىّ خداى تعالى است، شرف اشراف و فرعى از شجره عبد مناف است، علمش نامى و حلمش كامل مى باشد، آفريده شده براى امامت، عالم به سياست و واجب الطّاعة است، قائم به امر خدا، ناصح بندگان خدا و حافظ دين او است.

خداوند پيامبران و امامان را توفيق مى دهد و از مخزن علم و حكمت خود به آنان چيزى را عطا مى كند كه به ديگران نمى دهد و علم آنان فوق علم سايرين است چنان كه خداى تعالى مى فرمايد: آيا كسى كه به حقّ فرا مى خواند شايسته تر است تا از او تبعيّت شود يا كسى كه مهتدى نيست مگر آنكه او را هدايت كنند چه مى گوييد و چگونه حكم مى كنيد؟ «2» و باز مى فرمايد: و كسى را كه حكمت داده اند خير كثير به او ارزانى كرده اند و جز خردمندان متذكّر نمى شوند.

«3» در داستان طالوت مى فرمايد: خداوند او را برگزيد و در علم و جسم برترى داد و خداوند پادشاهى خود را به هر كس كه بخواهد ارزانى مى كند و

______________________________

(2) يونس: 35.

(3) البقرة: 269.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:606

خداوند واسع و عليم است. «1» و به پيامبرش فرمود: و فضل خداوند بر تو بسيار است. «2»

(1) و خداى تعالى در باره ائمّه از اهل بيت و عترت و ذريّه «3» او صلوات اللَّه عليهم اجمعين مى فرمايد: آيا بر مردم حسد مى ورزند، مردمى كه خداوند فضل خود را به آنان ارزانى فرموده است؟ ما به آل ابراهيم كتاب و حكمت و ملك عظيمى داديم و برخى به آن ايمان آورده و برخى ديگر از آن روى مى گردانند و جهنّم آتش كافى دارد. «4»

چون خداى تعالى بنده اى را براى امور بندگانش برگزيند به او شرح صدرى عطا كند و در دلش چشمه هاى حكمت به وديعه نهد و دانش را به او الهام فرمايد و پس از آن او در جوابى در نماند و در صوابى حيران نماند. او معصوم مؤيّد و موفّق مسدّد و از خطا و لغزش در امان است، خداوند او را بدين اوصاف مخصوص مى گرداند تا حجّت بالغه بر بندگان و شاهد بر خلايق باشد و ذلِكَ فَضْلُ اللَّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ.

______________________________

(1) البقرة: 247.

(2) النساء 113.

(3) في بعض النسخ «و ورّاثه».

(4) النساء: 53 و 54.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:607

(1) آيا بشر به چنين امورى قادر است تا او را برگزيند يا آنكه برگزيده آنها چنين اوصافى دارد تا او را پيش بيندازند؟

به بيت اللَّه سوگند كه با حق دشمنى كردند و كتاب خدا

را پشت سر انداختند، گويا نمى دانند، و در كتاب خدا هدايت و شفاء است آن را به كنارى انداختند و از هوى و هوس پيروى كردند و خداوند آنها را نكوهش كرد و دشمن داشت و بدبخت كرد.

خداى تعالى فرمود: و كيست كه گمراه تر باشد از كسى كه بى رهبرى خداوند از هوى پيروى كند كه خداى تعالى ستمكاران را هدايت نمى كند. «1» و فرموده است: بدا به حال ايشان و نابود كند اعمال ايشان را و فرمود: نزد خدا و مؤمنان دشمنى بزرگى است و اين چنين خداوند بر قلب متكبّر ستمكار مهر مى نهد «2».

جزء دوم كتاب كمال الدّين و تمام النّعمة در اثبات غيبت و برطرف كردن حيرت تأليف شيخ بزرگوار ابو جعفر محمّد بن علىّ بن حسين بن موسى بن بابويه

______________________________

(1) القصص: 50.

(2) الغافر: 35.

ترجمه كمال الدين ،ج 2،ص:608

قمّى- قدّس اللَّه روحه و نوّر ضريحه- به پايان رسيد و با اين جزو دوم كتاب كامل و تمام شد. وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ و صلّى اللَّه على محمّد و آله الطّيّبين الطّاهرين المعصومين و سلّم تسليما كثيرا.

ترجمه اين جزء در تاريخ 16 جمادى الثّانية 1420 مطابق با 5 مهر 1378 به پايان رسيد عضو هيئت علمى دانشكده الهيات و معارف اسلامى دانشگاه تهران منصور پهلوان

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109