مدينه شناسي

مشخصات كتاب

سرشناسه : نجفي، محمدباقر

عنوان و نام پديدآور : مدينه شناسي/تاليف محمدباقر نجفي.

مشخصات نشر : تهران: مشعر، 1386 -

مشخصات ظاهري : ج.

شابك : (دوره) : 978-964-540-044-4 ؛ (ج.1) : 978-964-540-042-0 ؛ (ج.2) 978-964-540-043-7:

وضعيت فهرست نويسي : فيپا

يادداشت : چاپ قبلي: سفارت جمهوري اسلامي ايران (بن)، 13xx

يادداشت : كتابنامه

موضوع : زيارتگاههاي اسلامي -- عربستان سعودي -- مدينه.

موضوع : مدينه.

رده بندي كنگره : DS248/م4 ن3 1386

رده بندي ديويي : 953/8

شماره كتابشناسي ملي : 1051727

جلد اول

اشاره

ص: 1

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

ص: 7

ص: 8

ص: 9

ص: 10

ص: 11

ص: 12

ص: 13

ص: 14

پيشگفتار

ص: 15

محقّقان و فرهيختگان كشور با آثار، كتب و مقالات ارزشمند دانشمند محترم مرحوم آقاى سيّد محمّدباقر نجفى آشنايى دارند، در ميان آثار متنوّع و پرجاذبه ايشان، «مدينه شناسى» درخشش خاص دارد؛ زيرا پژوهش در اين زمينه با عشق به پيامبر صلى الله عليه و آله و خاندان او همراه بوده و مرحوم مؤلّف نزديك به بيست سال در بيابان ها و كوه ها و درّه هاى حجاز گشته و با تحمّل رنجها و سختى هاى فراوان به دنبال دستيابى به حقايق تاريخ اسلام و آثار مربوط به رسول خدا صلى الله عليه و آله بوده است، وى هرگاه در ذهن خود آن خاطره هاى تلخ و شيرين را مرور مى كرد اشك از ديدگانش جارى مى شد.

مرحوم نجفى از معدود فرهيختگانى بود كه تنها به گزارش تاريخ نويسان بسنده نكرد، بلكه با طىّ مسير هجرت و حضور در مناطق مختلف شهر مدينه، توانست حقايق تاريخى را بر جغرافياى فعلى اين مناطق منطبق سازد و از اماكن مهم و تاريخى و دينى تصوير بردارى نموده، اثرى به يادماندنى از خود بجاى گذارد.

فصلنامه «ميقات حج» در سال 1379 گفتگوى صميمانه اى با ايشان در باره تأليفاتش انجام داد كه در شماره 33 منتشر شد. اكنون مناسب ديديم در معرفى كتاب، به جاى نوشتن پيشگفتار، پرسش و پاسخ حاضر را بياوريم كه حاوى مطالب جامعى است درباره كتاب مدينه شناسى و شرح حال مؤلّف. اميد است براى همگان سودمند باشد.

معاونت آموزش و پژوهش

بعثه مقام معظّم رهبرى

ص: 16

پرسش: خواهشمند است قدرى در زمينه شرح حال شخصى خود توضيح دهيد تا خوانندگان محترم بيشتر با شخصيت جناب عالى آشنا شوند.

پاسخ: من يك ايرانى هستم، جز مشتى قيل و قال، شرح حالى ندارم. از هر جا كه امكان يافتم فهمى را تحصيل كردم تا قلب خود را راست كنم.

در خرمشهر به دنيا آمدم. مدرسه و نوجوانى را در خرمشهر و آبادان و تهران گذراندم.

در دانشگاه، اقتصاد و حسابدارى، فلسفه و ادب خواندم. مدتها در دروس حكمت و عرفان و تاريخ و ادب، سرگردان كلاسها و نيمكت ها بودم.

در تاريخ مدت ها شاگردى مكتب جامع مرحوم محيط طباطبايى و شيوه منتقدى مرحوم مينوى كردم. 9 سال فلسفه را با مكتب اتميسم منطقى مرحوم جعفرى و عرفان را با دمادم مستى و قلندرى مرحوم همايى و نورد علامه طباطبايى در فضاى وحى و صنايع ادبى فرزان و جهان نگرى هاى نصر و حسابى و ... اندوختم.

مدّتها در الأزهر و دارالكتب مصر جوانى را با بازىِ پريدن از آتش لفظ ها و خاك نسخه ها تباه كردم و در آخر بى حاصلى خود را با علم قراءات شيخ كبير محمود امين طنطاوى از يكنواختى نيل و غرور عربيّت نيل نجات دادم و گام در وادى كارون نهادم.

چون به ايران بازگشتم، از سرِ غرور و خدمت به فرهنگ و معنويات به تشويق استادان مطهّرى، جعفرى و مرتضى شبسترى در مركز تحقيقات و مدرّسى و محقّقى پژوهشكده علوم ارتباطى و توسعه ملّى، خيره و حيران ماندم و چشم به دود شعله شومينه سياست فرهنگى نابينا كردم تا يافتم بايد پنجره اين بناهاى عاريتى را به سوى باغ فرهنگ ايران بگشايم، چشم خود را از عارضه ها پاك شويم و تفريح پر غرور مناقشه و جدال را از طبع كودكى خود بزدايم و از اينجا به اين جاى خود بنگرم تا عشق و فكر خود را در عشق و فكر تحصيل كنم.

از آن روز گرچه سال هايى مى گذرد ولى به هر روى مى پندارم چند ساعتى نيست كه مشغول تحصيل شده ام تا درس صلح خاموش را بياموزم. سه سال بر اشغال خرمشهر صبر كردم تا به ويرانه خانه و كاشانه ام خرمشهر نگاهى اندازم، چون در سال 1363 هيچ

ص: 17

نيافتم و هزاران كتاب و تحقيق بر دارفنا ديدم، درس باقى را از دارفناى حلّاج آموختم و بر اين نعمتِ فقر شاكر ماندم. 5 سال تلاش كردم تا روزها با كار خاموش خرما، عزت صلح خاموش را در استغنا زنده نگهدارم، تا سال 1369 كه چون ديگر نتوانستم پرده ترانه صلح خاموش را بنوازم و در صلح با خود و عالميان صادق مانم، بى هيچ احساس فشارى، حبى يا بغضى به صرف دستيابى فرزندانم به امكان تحصيل دانش نو، دست آنها را گرفته، متوكل بر كشتى شكسته، بى ادعا، به دنياى نو علم و فرهنگ، هجرت شيرين كرديم و پابسته و لال زبان در گوشه اى از زمينهاى آلمان پياده شديم، بى كفش دويدن بر اين ارض اجاره را بر مالكيت آن تنگ كفش ترجيح دادم تا در كنار دانش آموزى فرزندانم، خود و همسرم صلح خاموش را در كوچه هاى جهان بياموزيم. اينجا يافتم كه هم آنجا و هم اينجا و همه جا جز غريبستان، جهان را نه شهرى است كه دعوى ملكى بود و نه شهرى جهانى است كه به پريشانى خاطرى ارزد. بى آنكه خود را شيفته روم و چين بيابم، هر دم خود را مخاطب مولانا يافتم كه:

جانا به غريبستان چندين به چه مى مانى؟ باز آ تو از اين غربت تا چند پريشانى ...

تا چند چند؟ پريشانى؟ ... به ملك بى سنانِ سنايى افتادم.

پرسش: آيا از دست آوردهاى چنين هجرتى خشنوديد؟

پاسخ: در نهاد هر هجرت شيرينى، دست آوردها و خشنودى ها است، تلخى همره شكست است و افسردگى و غم نتيجه هجرت تلخ. سه پسرم به دوره دكترى فيزيك، بيوشيمى، انفورماتيك رسيده اند، و دخترم به آرشتكتورى دانشگاه. خود من روزها صنعت خرما را مى ساختم و مى آموختم، و شبها با فرهنگ شناسى، خستگى هاى تلاش مستقل بودن را از آز و كين التيام مى بخشيدم.

پرسش: منظور شما از فرهنگ شناسى شبانه چيست؟

پاسخ: ببينيد! كلام در خاموشى مى رُويد، خاموشى در تاريكى نشستن نيست، در خود

ص: 18

نشستن است، فرصتى كه ممكن است هر لحظه پديدار شود، هر جا كه به چنين لحظه اى رسيدم توانستم فكر كنم، بنويسم و بر نوشته ديگران بينديشم، فقط بينديشم تا فهم خود را درست كنم نه اينكه بخواهم با نفى و اثبات ديگر فكرها خود را كنار آنها بنشانم يا در برابر كسى خود را مدعى فكرى بخوانم؛ روشى كه هر كس مى تواند در آستانه دالان صلح خاموش، به آن ره يابد و خستگى هاى تلاش را از خود بزدايد تا باز مهياى قبول خستگى هاى ديگر شود، شيرينى رضا در پذيرايى مدام از رفت و آمد خستگى ها است.

پرسش: در اين راه، محور فرهنگ شناسى شما حول چه موضوعاتى دور مى زد؟

پاسخ: دو موضوع اساسى پيش روى من بود: «ايران شناسى» تا هويّت اين جهانى خود را در ميراث فرهنگى ايران بجويم و «مدينه شناسى»، تا هويت آن جهانى ام را در ميراث اسلامى فرهنگ هاى جهان بخوانم.

براى من نهايَتِ هر يك، بدايتِ ديگرى بود. هر دو راه به يك ميقات رسيدند، نمى دانم كجا؟ نمى دانم چرا؟ چون هرگاه به چنين ميقاتى رسيدم، هم خود را گم كردم و هم ميقات را.

پرسش: از مدينه شناسى شروع كنيم، از اين كه از چه زمانى انگيزه چنين پژوهشى در شما پديدار شد؟ به كجا رسيده اى و تا كجا خواهى رفت؟

پاسخ: در آبان ماه سال 1353 خورشيدى، براى اولين بار طرحى دادم تا پيش از آغاز سفر ايرانيان به مكه، مجموعه اى از سخنرانى هاى تلويزيونى درباره «حج اسلام» برگزار شود كه موافقت شد، در اين خصوص ديدارهايى در عالم فرهنگ با مرحومان سيد مرتضى شبسترى و سيد محمد بهشتى و مرتضى مطهّرى و محمد تقى جعفرى و سيد غلامرضا سعيدى و دكتر نصر و دكتر زرياب خويى و احمد آرام داشتم، همه از طرح مسأله استقبال كردند، چند موضوع انتخاب شد؛ فلسفه حج، احكام حج، تاريخ و جغرافياى حجاز و راهنمايى پزشكى و مسائل زيستى و اخلاقى.

هر چه پرس و جو كردم كه فردى را بيابم تا درباره «تاريخ آثار حجاز» با او

ص: 19

مصاحبه اى داشته باشم، نيافتم.

مجموعه كاملى از تمامىِ كتابها و يا رساله هايى كه در ايران از سال 1320 درباره حج چاپ شده بود، جمع آورى كردم، در اين 90 جزوه و كتاب، هر چه ديده بودم به استثناى سفرنامه آل احمد، تابنده گنابادى، خليلى عراقى، دهقان سالور، مجابى، هدايتى و هدايت، ما بقى درباره فلسفه و اسرار، آداب و بيشتر احكام يا مناسكِ حج بود و اين امر نشان مى دهد كه از آغاز صنعت چاپ در ايران هيچ رساله يا كتابى مستقل درباره آثار حجاز وجود نداشت تا اينكه مرحوم مطهّرى از دكتر محمدى پرسيده بود و او نام آقاى ابوالقاسم پاينده را برده بود. باشادروان پاينده ملاقات كردم به من گفت: پژوهشى نداشته ام ولى از روى نوشته هاى محمد حسين هيكل در «زندگانى محمد» و فيليپ حِتّى در «تاريخ عرب» و كلوپ پاشا در ... مطالبى را جمع آورى كرده، اينجا و آنجا گفته ام.

ولى براى مصاحبه سوادى ندارم. مى گويند: محقّقى بنام صدر الدين محلاتى در شيراز كتابى بنام «مناسك حج» در مذاهب پنجگانه نوشته كه به حمايت مالى وزارت امور خارجه چاپ شده است. از او بپرس.

با ايشان ملاقات كردم، بسيار خوش مشرب بود ولى قدرت شنوايى را از دست داده بود. به من گفت: پاينده اشتباه كرده، من فقط دو كتاب يكى درباره اسرار حج و دوّمى مناسك حج در مذاهب پنجگانه اسلام نوشته ام و از آثار حجاز خبرى ندارم. با آقاى ابوالقاسم سحاب كه شنيده ام در اين خصوص كارى در دست دارند، ملاقات كن. وقت گرفته خدمت رسيدم، گفت من در سال 1318 يك جزوه از عامر بيك و خليل صبرى درباره اسرار و مناسك حج ترجمه كردم و يك رساله هم از مرحوم هبةالدين شهرستانى، ولى مدتى است مى خواهم در يك مجموعه مصوّر اين دو كار را تجديد چاپ كنم، بهتر است خدمت آقا ميرزا خليل كمره اى برسى و از ايشان كه رساله اى هم درباره اسرار حج نوشته اند سؤال كنى. وقتى از خدمتش مرخص شدم بر غريبى پيامبر صلى الله عليه و آله در ايران گريستم ...! چگونه است كه اين همه كتاب درباره آثار مصريان، ايرانيان، اروپاييان، يونانيان، بابليان، ايلاميان و ... نوشته شده، اما با آنكه سالانه ده ها هزار ايرانى به حج مى روند، شورى در جستجوى سيره او نيست تا محقّقان، ما را به قلب

ص: 20

وادى ها كشانند؟!

اظهار تأسف خود را به استحضار ميرزا خليل رساندم، گفتند: من در مؤتمرهاى سوريه و مكه، احساس كردم كه در اين خصوص كارى نكرده ايم، لذا به بررسى چنين موضوعى علاقه مند شدم ولى مجال از جماعت نيافته ام تا منابع را جمع آورم، با آقاى راشد در دانشكده ديدارى كن؛ زيرا شنيده ام كه ايشان چند دانشجو را به انجام چنين پژوهشى موظف كرده اند. بدون وقت قبلى خدمت رسيدم و نياز را به عرض رساندم، فرمود: ترغيب كردم ولى رغبتى نشان ندادند. حقيقت آن است كه مردم ما قرن هاست كه از مدينه حجاز بريده اند و به عراقِ عرب روى آورده اند! قرن هاست كه آمال ما رسيدن به بغداد خليفه و سلطان اصفهان و رى شد، نه رسيدن به مدينه او ... مدينه را هم در سايه حاجى شدن ديده اند و نه به قصد مدنى شدن! گريست و گريست، گريستم و گريستم ...

اينجا بود كه چون دهان غربت خود را بستم، غربتِ مدينه دهان گشود، جانم را همچون جامه اى پوسيده در صحرايى نهاد و بر آن آتش انداخت، نمى دانم اين من بودم كه مى سوختم يا جامه هاى زمانه من؟ اين من بودم كه دود مى شدم يا جامه من؟

نمى دانم ...

چند ماهى نگذشته بود كه در بيابان هاى حجاز ايستادم، نه خود بودم، و نه جامه، به بادى مى ماندم كه بى آنكه جايى را بشناسم، مى تاختم. بى آنكه بدانم به كجا بايد بروم. به خاكى مى ماندم كه پراكنده مى شدم.

پرسش: كار را از كجا و چگونه آغاز كرديد؟

پاسخ: پس از 9 ماه تحقيق در منابع سيره، كار آكادميك را در مدينه و از خانه ابو ايوب انصارى آغاز كردم. در يكى از روزهاى پر ازدحام، بيش از شش ساعت خيابان باريك شرقى مسجد را گشتم و نتوانستم اثر چنين خانه اى را بيابم. هيچ كس به پرسش هايم پاسخى نمى داد، تا اينكه خسته و آزرده از اين همه غفلتِ مدنى ها به ديوار مسجد تكيه دادم و گريان گفتم: من مى دانم، همين جا بايد باشد، ميان همين دكان ها، با همين مردمى كه مى بينم. حيران ميان ازدحام مردم، اين سوى و آن سوى مى دويدم و مى گفتم: همين

ص: 21

جا بودى، همين جا بودى كه خانه ات را ساختى، همين جا ميهمان ابوايوّب بودى، همين جا ...!

بى اختيار به سوى دكان پارچه فروشى رفتم و يقه صاحب دكان را گرفتم و گريان فرياد زدم: كجاست؟ بگو كجاست؟!

به آرامى گفت: چى كجاست. خانه او، ابوايّوب، همين جا بود، نترس بگو.

از ترس صدايش در نمى آمد، گفت: يقه ام را رها كن.

بى توجه به مردمى كه دور ما را گرفته بودند و مرا ديوانه مى خواندند، دست خود را بالا برد و گفت: همين بالا بود. او را بوسيدم و شتابان از پله ويرانه اى بالا رفتم. بقاياى محراب بناى عثمانى را ديدم كه در محلّ طبقه دوم بنا نهاده بودند. دقيقاً همان جايى كه مهمان بود، سر بر چوب هاى بناى مخروبه نهادم و هاى هاى گريستم، برگشتم و تمام دكانش را نگريستم. زير سمت بالاى درِ كركره اى دكانش گوشه اى از كتيبه اى را ديدم، با عصبانيت فرياد زدم در دكانت را بكن، چرا تاريخ را محو كرده اى؟! گفت: فرياد نزن، صد دلار بده. بيشتر دادم، شتابان پله نهاديم و آن را كندم و عكسى از آن گرفتم. نه هيچ كسى را جز او مى ديدم و نه هيچ كس جرأت داشت پيش آيد و مانع اين عاشقِ جانبازِ تحقيق شود، هيچ كس ... اين آخرين عكسى است كه از موقعيت خانه ابو ايوب باقى ماند و در توسعه نوين مسجد، هيچ اثرى از اين خانه روشنِ تاريخ باقى نماند و در توسعه تاريكِ تاريخ محو شد.

پرسش: پژوهش ميدانى شما چگونه و بر اساس چه اصولى استوار بوده است؟

پاسخ: با ديد جغرافيايى، منابع سيره را بررسى مى كردم، موقعيت ها را مى سنجيدم تا به تقدم و تأخّر جغرافيايى وقايع پى ببرم، سپس مدارك تاريخى هر واقعه اى را ذيل همان موقعيت ها گردآورده، به وقايع كوچك تر تجزيه مى كردم وآنگاه به يك تصوير كوچكى در ساختار مدينه و مناطق آن مى رسيدم، آن تصوير محققانه را با خود به محل امروزى مدينه مى كشاندم، تا درستى يا نادرستى چنين تصويرى را نقدكنم. هم با موقعيت شناسى، اسناد تاريخى را نقد مى كردم و هم با اسناد تاريخى، موقعيتى را كه مورخان قديم آن را

ص: 22

شرح داده اند، آنگاه نتيجه اين نقدها را با آنچه كه خود ديده بودم مى سنجيدم تا به صحيح ترين تصوير ممكن از مدينه او نايل آيم.

بر اين اساس توانستم بدون آنكه طرح پژوهشىِ خود را شرح كنم، براى اولين بار نشان دهم كه جغرافياى وقايع، مهم ترين اصل در نقد اسناد تاريخىِ بجاى مانده از سيره پيامبر است؛ زيرا متأسفانه محققان و مورّخان قديم در طبقه بندى اسناد هيچ رعايت زمان و مكان را نداشته، ما را زير برف انبارى از مدارك انداختند و رفتند، معلوم نيست اصل واقعه چرا رخ داد و كى و با چه جريان هايى ادامه يافت؟ و به چه نتيجه اى رسيد؟ در طول اين ربع قرن، جز بارور كردن اين نوع از روش پژوهش، كار ديگرى نكرده ام.

پرسش: با اين روش به چه نتايج مهمى رسيديد و آيا چند مورد را شرح مى دهيد؟

پاسخ: حقيقت آن است كه همه مورّخان بزرگ ايران و عرب گرفتار نوعى كپى كردن از روى دست يكديگر بودند، چه مسعودى و يعقوبى و چه ابن اثير و ابن خلدون ... در ميان سيره نگاران هم همين نقيصه بزرگ ديده مى شود، به خصوص كه وقتى مى بينيم رابطه تاريخ نگارى و سيره نويسى با قرآن كاملًا گسسته است. قرآن از پيامبر تصويرى ارائه داده كه نمى توان آن را در متون تاريخى يافت. به هر حال بايد در تعريف ها و اوصاف، همه منابع شناخت مدينه او به يك وحدتى برسند تا مرز ميان وصف تاريخى و اوصاف قرآنى بر داشته شود. متأسفانه شيوه يونانى رايج در تاريخ نگارى مسلمانان، ما را از شناخت مدينه او دور ساخت. براى مثال:

واقعه هجرت و واقعه بدر كه مورّخان آن را مطابق اخبار و شايعات طرف مقابل؛ يعنى قريش تدوين كردند، اساس را به روش يونانى بر تصميم گيرى سران نشسته بر هرم جامعه اشرافى نهادند و ديگر وقايع را در سايه آن به خورد ما دادند. آنها با اين روش از محمّد يك مدّعى قدرت گروهى خاص نشان دادند كه در آستانه رواج تاريخ نگارى نه با ميراث رومى امويان و مذاق ساسانى امپراتورى عباسى سازگار بود و نه با مدينه ساده پيامبرى كه لطف حق بود.

ص: 23

پرسش: چطور شد كه نام «مدينه شناسى» را برگزيديد؟

پاسخ: مستشرقان و محقّقان قرن ما، تحت تأثير طبقه بندى علوم ... و فهرست ديويى كتب، تاريخ زندگانى پيامبر را جزئى از تاريخ اسلام و تاريخ اسلام را بخشى از مطالعات اسلام شناسى در نظر آوردند. از اين مسير گر چه مى توان به يك زبان مشترك جهان دانشگاهى رسيد ولى احساس مى كردم كه كانون واقعى مطالعات خود را نمى توانم در چنين طبقات فرهنگى فرنگ جاى دهم؛ زيرا مبناى اين پژوهش، نه معرفت دينى بود كه خود را در اسلام شناسى بيابم و نه تاريخ قومى كه از قوم شناسى عربى، يا ايرانى سر درآورم.

مدينه را فرهنگستانى يافته بودم به پهناى همه اديان، فرهنگ ها و تلاش هاى بى پايان معنوى بشر، مركز آن را مسجدى ديده بودم كه نقطه وحدت انسان و خدا و طبيعت است. شهرى گرچه با 23 سال قدمت ولى نهايتى براى امتداد راهى كه او در 13 سال با مهاجران و 10 سال با انصار طى كرد، نمى يافتم. كانونى كه در نهايت همه اجزا و وقايع 23 سال نبوت را در خود وحدت بخشد تا خود را در رحمت الهى به جهانيان آشكار سازد، مدينه سراجاً منيراً، شهرستان جانهاست. به ظاهر در پى كوچه هاى آن بودم، كوه ها و بيابان ها و وادى هاى آن را جستجو مى كردم، در باطن او را مى جستم تا لحظه اى به سايه اش، با جاى پايش، نگاهش، خود را از اين غوغاى حيات بشويم، آه، آه، اگر گمان كنيد خواستم مدينه اش را بشناسانم، مدينه اش شناساننده تمدّن ها و فرهنگ هاى بشرى است. در پى خرابه ها و نخلستان ها نبودم، سرانگشت اشاره او را ديده بودم كه مسير وحدت و آزادگى و آبادانى جهان را نشان مى داد. مدينه اش خاكى نبود كه راه خاك او را طى كنم. مدينه جانان بود تا در كنار دروازه اش، بار تن را زمين نهم.

پرسش: چه موانع و مشكلاتى سر راه شما وجود داشت؟ و چگونه بر آن ها فائق آمديد؟

پاسخ: به هر حال، حضور من در سرزمين حجاز، اين بار را بر دوش من نهاده بود كه يك ايرانى در يك كشور خارجى از اين سوى و آن سوى مى رود تا از ساختمان هايى،

ص: 24

خيابان هايى و زمينهايى عكس بگيرد. نام و نشانى ها را مى پرسد، يادداشت مى كند و با نقشه هايى كه در دست دارد تطبيق مى كند. شمال و جنوب را مى پرسد. تمام صحنه، براى منِ خارجى در آن كشور سؤال برانگيز بود. كافى بود، فردى عامى با ما درگير شود يا مأمورى دولتى مرا با آن شكل و شمايل ببيند! ... در انجام اين پژوهش، جز انگيزه شخصى و امكانات شخصى هيچ كس و هيچ دولتى يا دولتمندى، مؤسسه اى فرهنگى و سياسى يا دينى حامى و معرف من نبود، تنها و در اين تنهايى امروز، شمع اصحاب آن روزگاران را مى جستم. هرگز در بيابان هاى خشك، در قراء دور دست، يا ميان انبوه جمعيت، از هيچ كس و هيچ چيزى نهراسيدم. نينديشيدم كه اگر اين ايرانى گرفتار آيد به چه كس خبر دهم، و از كى مدد بگيرم، احساس مى كردم كه در وراى اين تلاش ها هدفى را يافته ام، چون با آن انس داشتم. خطرهايى كه ممكن بود پيش آيد، به جان پذيرا بودم.

مكرر مانعم شدند، گره ها باز شد، دستگير شدم و به محاكمه بردند، از هر اتهامى مبرّا شدم. مردم عوام گرفتارم كردند ولى پوياتر به كار ادامه دادم. پول ها از من مطالبه كردند، بيشتر دادم. مأموران وزارت اعلام، يا مراقبان امر به معروف مرا از ادامه اين معروف، نهى كردند، به منكرات آنان اعتنايى نكردم. تنها جايى كه مى لرزيدم، هنگام انتقال فيلم هاى ظاهر نشده! به خارج و يا هنگام ورود به ايران بود، ولى هر بار چشم ها بسته مى شد تا راه مدينه شناسى ادامه يابد. چون از هر حوزه قدرتى به دور بودم، به راحتى از شرّ قدرت هاى كور محلّى و مرزى كالا زده عبور مى كردم. بيش از 25 سال تا امروز در اين حالت بسر بردن؛ هرگز مرا وادار نكرد به ديپلماسى ايرانى يا عرب روى آورم تا از من حمايت كنند يا موجبات تحقيق را فراهم سازند، آن هم با اين همه مشكلات ناشى از فهم مردمى، كه با دهان پر از فرهنگ، سدّ فرهنگند! با هزاران مشكل از غير، هيچ مشكلى صعب تر از نفس خود نيافتم ... بگذاريد نمونه اى از اين مشكل خانگى! را بازگو كنم:

سال هاى 1357 و 58 در خرمشهر بسر مى بردم. مشغول تحقيق در تدوين نهايى مجلّد اول مدينه شناسى بودم كه عراقى ها با گلوله هاى توپ، خرمشهر را مورد حمله قرار دادند. پس از هجوم راهى جز ترك خانه و ديار نداشتيم. به همراه همسر و سه پسر كوچكم و دختر بيست روزه ام، خانه و هر چيز با ارزشى كه در آن بود را رها كرديم و

ص: 25

شبانه از شهرى در آتش خارج شديم. مدتى در بروجرد بسر برديم تا اينكه قسمت هاى از شهر خرمشهر را عراقى ها گرفتند. همسرم مرا تشويق كرد تا به خرمشهر باز گردم و مقدارى پول و اثاث و لباس برداشته، باز گردم. با زحمت فراوان به خرمشهر باز گشتم.

شهر را دود و آتش فرا گرفته و خالى از سكنه بود. نبرد توپخانه ها و خمپاره ها در غرب شهر ادامه داشت. خانه شخصى ما در منتهااليه شرق شهر قرار داشت و با افتادن و خزيدن و دويدن، خود را به خانه ام رساندم. همه چيز موجود بود. به اتاق كودكانم رفتم امّا نتوانستم چيزى را انتخاب كنم. به كمدها نگريستم، پر از لباس بود. به اتاق كتابخانه ام رفتم، شش هزار جلد كتاب و صدها ميكروفيلم و پرونده تحقيق داشتم. نگاهى به همه انداختم. قدرت تصميم گيرى نداشتم. به اتاق پذيرايى رفتم. به فرشها، ظرف ها و مجسمه هاى با ارزش نگاه كردم ... چه مى توانستم بردارم و در ماشين كوچك خود جاى دهم و بار كنم؟! كمى لباس بچه هايم را برداشتم و به كتابخانه بازگشتم و چمدانى را كه در آن عكس ها و اسلايدها و تحقيقات «مدينه شناسى» و «آثار ايران در مصر» و «دين نامه هاى ايران» بود برداشتم و با هر چه ثروت بود خداحافظى هميشگى كردم. اين سخت ترين انتخابى بود كه بر سر ادامه تحقيق وجود داشت و در نهايت بر نفس خود فايق آمدم و نقوش مدينه را آوردم و ثروت خانه را رها كردم. پس از پنج روز نزد همسرم و كودكانم با دست خالى و شرمندگى باز گشتم! در حالى كه هيچ چيز براى زندگى نداشتيم، جز مشتى اسلايد و يادداشتهاى مدينه كه حتى معادل ده كوپن 20 ليترى بنزين خريدار نداشت.

در اثر آزار مردم نسبت به مهاجران از جنگ، مجبور شديم بروجرد را ترك كنيم و نزد خويشان به شيراز رويم. در سومين روز اقامت بود كه وقتى خبر تصرف كامل خرمشهر توسط عراقى ها را شنيدم، از شدّت نگرانى به كنار مرقد حافظ رفتم و گفتم:

خدايا! شهر و خانه اى نيست. جز اين چمدان مدينه هيچ نماند. به كجا روم با اين بچه هاى خردسال؟! به كجا؟! تو را در كنار اين مرد خدا مى خوانم، تو درياب. وقتى ديوان را گشودم چنين خواندم:

هر آنكه جانب اهل خدا نگه دارد خداش در همه حال از بلا نگه دارد

دو سال در شيراز پنير و كالباس و ادويه مى فروختم تا توانستم آرام آرام نوشته هاى مدينه را تنظيم كنم. صبح ها كاسبى مى كردم تا محتاج ادعاى خود نباشم و شب هايى در كنار مرقد روزبهان يا ابو عبداللَّه خفيف، مدينه نبى را مى گشتم تا آلام روزانه را تسكين بخشم. قبول اين انتخاب سخت ترين تصميمى بود كه در آن لحظه حساس زندگى گرفتم و بر مشكل آن فايق آمدم.

پرسش: در طول دوران پژوهش چه آثار مهمى را از مدينه عصر پيامبر مى شناختيد كه در تحوّلات يك قرن اخير از ميان رفته اند؟!

پاسخ: سال ها تحقيق كردم تا يافتم چه چيزهايى وجود داشته و در صده هاى بعد آثارى از آن حفظ شده است، ولى وقتى خواستم آنها را بيابم بيش از بيست سال طول كشيد تا نشانى هاى قديمى آنها را در مناطق و روستاها و شهرهاى مهم حجاز جستجو كنم. بسيار متأسفم كه مى گويم: اهم آثار سيره پيامبر صلى الله عليه و آله محو و در اذهان محققان بزرگ به فراموشى سپرده شده است و كسى نيست كه بخواهد تاريخ حيات پيامبر اسلام را با لمس موقعيت جغرافيايى وقايع حياتش، به رشته تحرير در آورد. كارى كه محمد حسين هيكل وزير وقت مصر و احمد امين در «فجر اسلام» و رشيد رضا در «الوحى المحمدى»، محمد احمد جادالمولى ... انجام دادند، بالنسبه به آنچه كه مى بايست انجام پذيرد چند ورق پراكنده بيش نيست و هيچ مزّيتى بر آنچه كه حلبى و ابن كثير و بيهقى و طبرى و سهيلى و مجلسى و ابن قيم جوزى نوشتند ندارد ...

اينها همه به خود زحمت ندادند تا وقتى تاريخ را مى نگارند، تصويرى از شرق و جنوب و شمال مناطق حجاز را داشته باشند كه بدانند چه مى گويند و صرفاً از روى نوشته ابن اسحاق و واقدى كپى بردارى نكنند.

حقيقت تلخ را بايد قبول كرد كه تا كنون زندگانى پيامبر صلى الله عليه و آله نوشته نشده است؛ تاريخى بر اساس قرآن و حديث صحيح، نه به گمان عراقيان و شاميان و زعم قريشيانى كه پس از مسلمانى گمان ها و برداشت هاى سر تا پا غلط خود را به مورّخان و محدّثان تزريق كردند و يا محققانى كه تحت تأثير سياست هاى اميراتورى اموى و عباسى، خواستند به

ص: 26

ص: 27

جاى پيامبر خدا، يك امپراتور را تعريف كنند تا زير سايه آن زمامداران وقت خود را توجيه كنند و خوشايند سبك رايج تاريخ نگارى روز، لباس تن پيامبر را تعريف كردند، بى آنكه با وجودش و خدايش و قرآنش رابطه اى داشته باشند و يا اصلًا قادر به فهم آن باشند. گذر از اين همه دالانهاى غير مدنى بر سر راه رسيدن به مدينه او، مهم ترين مشكل پژوهشى من بود. نمى خواستم مانند ابن خلدون در «مقدمه تاريخ» روشهايى را در تاريخ نگارى بنگارم كه هرگز موفق نشد آن را در نگارش «تاريخ العبر» خود بكار بندد.

پرسش: با اين توضيحات، بخش دوم پرسش من اين بود: چه آثارى را مى شناختيد كه تا آخرين سفرهاى پژوهشى، ديگر آن ها را نيافتيد؟

پاسخ: در دوازده سفر پژوهشى و هزاران مكاتبه و مباحثه و مطالعه منابع روز در عرض ربع قرن و آنچه كه حالا حافظه من اجازه مى دهد تا سال 1999 در مدينه اثرى از اين آثار نيافتم:

خانه آل عمر بن خطاب، خانه ابى بكر، خانه عثمان بن عفان، خانه ابو ايّوب انصارى، خانه جعفربن محمد، خانه حسن بن زيد، خانه سعدبن خيثمه، خانه كلثوم بن هدم، چاه اريس، مسجد بنى قريظه، مشربه امّ ابراهيم، مسجد بنى ظفر، كهف بنى حرام، مسجد فسح، مسجد ابىّ بن كعب، مسجد بنى خداره، مسجد واقم، مسجد القرصه، مسجد الشيخين، مسجد دار النابغه، مسجد بقيع الزبير، مسجد بنى خُدره، مسجد السنح، مسجد بنى بياضه، مسجد بنى خطمه، مسجد بنى اميّة الأوسى، مسجد عتبان بن مالك، مسجد مالك بن سنان، (در مناخه)، مسجد بلال بن رباح، مسجد بنى دينار (المغسله)، مسجد المصرع (در احد)، مسجد الفُسح، قبة الثنايا، مسجد النور، مسجد الخربه (لبنى عبيد)، مسجد بنى زريق، مسجد بنى مازن بن النجار، مسجد راتج از بنى عبد الأشهل.

خانه خالدبن وليد، خانه امّ سليم، خانه امّ حرام بنت ملحان. چاه اعواف، چاه انس بن مالك بن نضر، چاه انا در هنگام محاصره بنى قريظه، چاه اهاب، چاه البصّه، چاه بضاعه، چاه جاسوم (چاه ابن الهيثم بن التيهان)، چاه جمل، چاه حاء، چاه سقيا، چاه العهن، بقاع اهل بيت، ازواج و بنات الرسول، عباس و اصحاب رسول، فاطمه بنت اسد،

ص: 28

بيت الأحزان. بقاع احد را دگر نديدم و در بين راه مكه و مدينه و مناطق شمالى و شرقى و غربى؛ مسجد معرس، مسجد شرف الروحاء، مسجد عرق الظبيه، مسجد المنصرف، مسجد الرويثه، مسجد ثنيّه ركوبه، الاثاية العرج، مسجد لحىّ جمل، مسجد السقيا، مسجد مدلجه تعهن، مسجد الرماده، مسجد الأبواء، مسجد البيضه، مسجد عقبه هرشى، مسجد غدير خم، مسجد امّ معبد، مسجد ذفران، مسجد الصفراء، ثنّيه مبرك، مسجد العشيره، چاه هاى ينبع، مسجد الصبهاء، شمران، مسجد اطم الشيخين در راه احد و ... ديگر اثرى پيدا نيست.

درمكه هم: بقاع معلاة را نمى بينيم. خانه رسول و همسرش خديجه و زادگاه فرزندانش را ويران كردند. از بناهاى تاريخ خانه ابوبكر و دارالندوه، بئر خارجه، غار مرسلات، بئر ميمون، ذى طوى، مسجد بيعت در سوق الغنم، مسجد الإجابه، مسجد النحر و ... هم خبرى نيست.

پرسش: اگر اين ها بودند و شما آن ها را مى يافتيد، تغييرى در شناخت شما از تاريخ مدينه به وجود مى آورد؟

پاسخ: اگر بخواهيم مانند مورّخان و مستشرقان و استادان علوم اسلامى دانشگاه ها سخن بگوييم، نه! هيچ تغييرى به وجود نمى آورد ولى اگر درك و فهم اسناد بجاى مانده، به حضور ما در متن همان وقايع نيازمند است، پاسخ آرى است و بگذاريد مثالى بزنم: آنانى كه در جنگ ظالمانه اى گرفتار آمدند و در برابر چشمانشان خانه ها را سوزاندند، بهتر با شرّ جنگ و خيرِ صلح آشنا هستند تا آقاى دبير كل.

پيامبر براى من يك مرده هزار ساله نيست كه بخواهم مانند آكادمى ها و انستيتوها و دانشگاه ها، آن را در لابراتوارهاى علمى تاريخ تحليل كنم. او پيامبرى است كه با ماست.

هر صبح و شام او را مى طلبيم و بر او درود مى فرستيم و ما او را در برابر خود داريم. نه خداى ما بى اوست و نه او بى خداى ما كه بخواهيم او را از روى نقوش اوراق مرده بغداد و رى و طبرستان و قاهره و شام و خراسان بخوانيم و بشناسانيم.

يك روز در جلسه مستشرقان آلمانى، در آكادمى علوم انسانى كلن گفتم: تا

ص: 29

موضوع تحقيق درباره سيره مشخص نشود، صحّت تحقيق مشخص نخواهد شد. اگر محمد يك پيامبر است، اين روش تحقيق شرق شناسان درباره پيامبرى پيامبر نيست، نوعى روش كار پژوهشى براى پول در آوردن است و نه رسيدن به واقعيت ها و اگر يك شخصيت تاريخى بنام محمد مد نظر شماست، پس چرا مى خواهيد كسى را تحقيق كنيد كه از همان نخست عليه تصوّرات شماست؟ موضوع شما، براى او و يافتگان معرفت او موضوعيت ندارد. مشكل اساسى شرق شناسى نيست، انتخاب شيوه هايى است كه ما را به حقايق تاريخى نزديك نمى كند. حقايقى نه آنطور كه مؤمنان مى خواهند، آنطور كه صادقانه محقّقان را قانع سازد.

پرسش: پس شما روش هاى تحقيقى رايج در دانشگاه هاى غرب را براى اسلام شناسى مناسب نمى دانيد، همينطور است؟

پاسخ: شايد براى اسلام شناسى مناسب باشد؛ زيرا اين رشته بى محتوى را غربيان به وجود آوردند، ولى براى مدينه شناسى هرگز؛ چرا كه ما به مدينه او مى رويم تا آنچه آنجا بوده به معرفت ما درآيد و نه اينكه مدينه اى را كه ما مى خواهيم بنانهيم تا داستان تاريخى شهروندانش را بنگاريم! البته معتقد نيستم كه بايد روش هاى تحقيقى رايج در دنياى امروز را مانند روش هاى تحقيقى قدماى مسلمان كنارى نهيم. هر دو به يك حد نارسا و ناقص است ولى معتقدم هيچ دستاوردى در دانشگاه ها و حوزه ها بد نيستند. آنچه مهم است اين است كه چگونه خود را در متن اين يا آن و يا هر دو، جاى دهيم تا به مدينه او رسيم؟ اين مشكل ترين مرحله اى است كه هر مدينه شناسى در زندگى با مدينه او، با او و ياران او روبروست. من چون خواسته ام با مدينه زندگى كنم، خود تلاش كردم تا هم با آگاهى از روش هاى تحقيقاتى قديم و جديد، به اصلاح روشها نائل آيم و هم منابع تاريخى را مورد نقد و بررسى قرار دهم تا بتوانيم در شهر او نشانه هاى واقعى را بيابيم.

ما براى رسيدن به شناخت هاى واقعى تر، جز صدق، هيچ راهى و جز واقعيت هيچ تعهّدى به نوگرايان جهانى و يا سنت گزاران عالم اسلامى، نداريم.

ص: 30

پرسش: با اين تجاربِ پژوهشىِ ربع قرنى، تا كنون درباره مدينه شناسى چه نوشته ايد؟ كدام آن ها چاپ شده است و چه چيزى در دست چاپ داريد؟ يعنى كمى هم درباره موضوعات و محتواى كتاب صحبت كنيم.

پاسخ: خاضعانه تأكيد مى كنم، مدينه شناسى يك شوق و عشق پژوهشىِ شخصى است درباره آنچه كه مى خواستم صادقانه درباره آن بدانم، نه يك كار گروهى و يا آنچه كه مى بايست صورت بگيرد، لذا توجه مى دهم در همين حد با آن تماس بگيريم. هيچ طرح جامعى در ذهن من نبود. تا آنجا كه امكاناتم اجازه مى داد پيش رفتم. هرجا نتوانستم، ايستادم و تضرّع كردم ولى از يأس نناليدم. هيچ عجله اى نداشتم تا كارى را نشان دهم؛ زيرا اين تحقيق را براى زندگى خودم نمى خواستم. خودم را براى اين تحقيق مى ديدم، لذا محتواى هر مجلد دقيقاً مشتمل بر موضوعاتى است كه نقد نيست، حال است. ديروز و امروز نيست، حال است.

در اين حال بودم كه هم صادقانه در خشكى آن سوختم و هم در درياى آن غرق شده بودم.

در مجلد اول: سيّاحى را مى بينيد كه تلاش كرده آنچه را در مدينه 1354 تا مرداد 1357 شمسى ديده و صف كند؛ مسجدها، خانه ها، چاه ها، قبرها.

ولى در مجلد دوم: موضوع غزوات را مورد بررسى قرار داده و از راه تطبيق منابع با موقعيت هاى جغرافيايى بدر، احد، خندق، خيبر، پى بردم كه غزا، دفاعى اجتناب ناپذير براى صلح بوده و پى بردم كه چگونه قريشيان جنگجو و يهوديان پول پرست حجاز، آن زمان نتوانستند مهر اسلام را به شمشير اسلام و عدل اسلام را به ثروت اسلام! بدل سازند.

در مجلّد سوم: به عنوان اوّلين ايرانى مسلمانى كه بر اساس مستندات تاريخى اين مسير را طى كرد، راهىِ درك و فهم مسير هجرت شدم، آنقدر بر وجب به وجب اين راه بزرگ تاريخ چرخيدم و منابع و مصادر تاريخى را خواندم تا يافتم هجرت او هرگز نتيجه هراس از قتل و عدم تحمل رنجهايى نبود كه قريشيان بر ضدّ او اعمال مى كردند و خروج او و راهى كه طى كرد هرگز پنهانى نبود، و غار ثور، هرگز مخفى گاه او نبود، عبادتگاه او بود. هجرت او براى جهانى كردن دعوت اسلام بود؛ كارى كه جز با گذشت از مال و

ص: 31

زندگى و ترك تعلّقات وطن (مكه) ميسّر نمى شد.

در مجلّد چهارم: در مسير بازگشت پيامبر به مكه، رفت و آمدها كردم تا يافتم كه هرگز پيامبر در پى فتح شهر و تصرف خاكى نبود، مهر اسلام قلب ها را فتح كرد و فتح يك رحمت بود تا قلب ها از كورى خود به روشناى خدا افتد و نه يك پيروزى نظامى كه قلب ها را به اطاعت كور مى كشاند.

در مجلد پنجم، فرهنگ جغرافيايى سيره پيامبر را جمع آورى كرده ام تا محققان را در ادامه پژوهشهاى مدينه شناسى يارى دهد.

اينها كارهايى است كه پژوهش آن به اتمام رسيده ولى امكان چاپ فراهم نيست.

اما چيزى كه جامع همه اين مجلدات است، مجلّد ششم است كه هنوز دست بكار نشده ام؛ زيرا نيازمند كار و اصلاح دل است تا دستم بتواند قلم صدق را نگه دارد، اگر عمرى باشد و توفيق قلبى كه قلمى را نگه دارد، تلاش خواهم كرد در مجلّد ششم زندگانى پيامبر را به زبان بسيار ساده و تنها بر اساس قرآن و كلام خودش بنگارم؛ شيوه اى كه سال هاى قبل بر خارهاى مغيلانِ تشويق و تهديد گام نهاديم تا مسيرش را بكنيم، شايد به قرنى بعد ما آبى رسد.

پرسش: در تحقيق چنين تأليفى، چه احساسى داريد؟ آيا فكر مى كنيد خدمتى به فرهنگ ايران اسلامى كرده ايد و يا خدمتى به فرهنگ جهانى اسلام؟

پاسخ: در طى راه پژوهش، هرگز احساس نكرده ام كه مى خواهم به كشورى خدمت كنم و يا با نشر كتاب مدعى يك خدمت فرهنگى باشم، عاشقى بودم كه مست حضور در بوستانى شدم، مست حضور، نظر به ميوه هايى نمى كند كه ممكن است از اين بوستان نفعى به اين يا آن رساند. چون فارغ از احساس خدمت و نفعى بودم، هرگز احساس نكردم كه در اين راه به كمك كس يا مؤسسه و دولتى نيازمندم. نياز من در شادى من به اينكه چنين توفيقى براى من حاصل شده، مستحيل بود. نمى دانم مرز اين بى نيازى با شادى ناشى از احساس توفيق كجاست؟ همين قدر مى دانم كه تمام توجه من به شناخت و اصلاح راهى بودم كه آن را طى مى كردم، آيا نتيجه چنين توجّهى مى تواند كارى شايسته

ص: 32

تلقّى شود؟ ادعاى گزافى است كه از گمان آن مى هراسم.

پرسش: در پايان اين گفتگو، چه الگوهايى را براى پژوهش در تاريخ حرمين شريفين به محققان و دانش پژوهان پيشنهاد مى دهيد؟

پاسخ: من صالح نيستم كه به ديگران راه و روشى را نشان دهم، همين قدر مى توانم بگويم راهى كه من به تجربه انتخاب كردم چه بود. نخست در بيان تاريخ مكه و مدينه، هيچ جهت مذهبى خاصى را ترويج نكردم، نگذاشتم آرمان سياسى كشورى سايه بر بيان تاريخ سرزمينى بيندازد كه محل ظهور اسلام بود. از دل كين به تاريخ را زدودم، با ايمان به رحمت بر آتش تبعيض به اقوام و تعصب به اديان، آب مهر پاشيدم، نخواستم آرا و اسناد پيشينيان را در قالبى كه خود آن را مى خواستم جاى دهم و يا اگر آن را نمى پسنديدم، كنارى نهم. از امروز به گذشته ها افتادم تا بيان امروزى آن را بيابم و در نهايت احساس مى كردم مدينه شناسى پيش از آنكه كتابى در دست اين و آن شود، مدرسه اى است كه در آن الفباى مدينه شناسى را مى آموزم.

ص: 33

مقدّمه مؤلّف

مقدّمه مؤلّف

مدينه شناسى يا علم المدينه، شناخت بافت اصلى شهرى است كه محمّد صلى الله عليه و آله در آن مى زيست. بنابراين، مدينه شناسى از آثار محسوسى سخن مى گويد كه در مستندات سيرت محمّد صلى الله عليه و آله از آن ياد شده است و مى كوشد تا سيره محمّد صلى الله عليه و آله را در بافت اصلى شهر مدينه بشناساند و آن بافت قديمى را با تطوّرات تاريخى تطبيق دهد؛ تا موقعيّت امروزى آن را معيّن سازد.

به اين اعتبار، مى توانيم به تفاوت و مرز پژوهشى ميان مدينه شناسى و علم السّيره (السّيرة النّبويّه) راه يابيم؛ زيرا موضوع مدينه شناسى، «شناخت آثار نبوى در سيرت پيامبرى» و يا به عكس، «شناخت سيرت نبوى در آثار نبوى» است؛ در حالى كه موضوع سيره نويسى، عام بوده و همه ابعاد زندگى پيامبر؛ از رسالت تا رحلت را مى شناساند و مستندات حقيقى- تاريخىِ هيچ يك از آن ابعاد را كاملًا ارائه نمى كند.

لذا با توجّه به اين كه در اسلام شناسى، تجزيه و تركيب همه مباحث؛ از جمله:

سيرت پيامبر، قرآن، تاريخ در قلمرو عرفان، كلام و فلسفه مدّنظر قرار مى گيرد- تا عقيده نهايى اسلام را درباره انسان و جهان بشناساند- مى توان به موقعيّت و اهمّيت مدينه شناسى در اسلام شناسى پى برد.

در واقع مدينه شناسى، اگر چه آرمانى را نمى جويد و قصد ارائه تفسير نهايى حيات معنوى را ندارد، ولى اين امكان را به اسلام شناسان آرمانى مى دهد كه آنان نيز بهتر بتوانند به زمين و بشرى كه با عالم معنا در ارتباط بوده است، بنگرند.

به عبارت ديگر، مدينه شناسى، زنده نگهداشتن آثار زندگىِ بشرگونه پيامبر را

ص: 34

مى جويد؛ ولى اسلام شناسى، زنده نگهداشتن زندگى پيامبرانه بشرى به نام محمّد صلى الله عليه و آله است.

لهذا مدينه شناسى، منطقى چون شيوه تعقّلى در شناخت زندگى بشرگونه محمّد صلى الله عليه و آله است و بر جنبه أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ (1) تأكيد مى كند و نبايست چنين پنداشت كه آن، علمى است كه با حبّ و ايمان آميخته است.

متن مباحث مدينه شناسى، بدون عشق به مدينه و حبّ نبى، بر نقد تاريخى مبتنى است؛ ولى طرح آن، نتيجه ايمانى است كه عقل را به كنجكاوى واداشته است تا براى رسيدن به آن معنويت، انگيزه هاى مذهبى- روحى در آن تصرّفاتى ننمايد.

در اين معرفت، انسان با لمس محيط و آثار زندگى محمّد صلى الله عليه و آله، قرون متمادى را مى شكافد تا خود را در همان موقعيّت مكانىِ حيات پيامبر بنگرد. طبيعى است كه چنين حضورى، ميان فرد و محمّد صلى الله عليه و آله ارتباط مستقيم ترى برقرار مى كند و همين اتّصال در ذهنيّت است كه باعث مى شود فرد، بى آن كه به معرفت عقيده نظرى داشته باشد، خود را ذوب و مجذوب وجود معنوى او بيابد. لذا اگر چه آغاز مدينه شناسى ايمان نيست؛ ولى ختم آن به حضور محمّد صلى الله عليه و آله و اشراق عالم معنى است.

اين نوع «آثارشناسى» هيچگونه مطابقتى با شيوه هاى آثارشناسى روميان، ايرانيان، مصريان و ... ندارد. آثار در مدينه شناسى، انسان را خيره بناها و بقاياى هنرى اماكن نمى كند؛ بل خيره حضور در محضر معنوى شهرى مى كند كه زمانى مبدأ تحوّلات روحى و عرفانى بزرگى در تاريخ بشريّت گرديد، كه تاكنون دوام دارد.

در اينجا رابطه اى ميان آثار و هنرشناسى از يكسو و اسلام شناسى در مدينه شناسى، ادراك و احساس مى شود.

هنرشناسى؛ اعم از معمارى و موقعيّت شناسىِ آثار، ضرورتِ مدينه شناسى است؛ ولى در وصف و تعريف آثار متوقّف نمى ماند. مدينه شناس سعى دارد تا آن را با رگه هاى منطقى- كلّى اسلام شناسى تلفيق و معنا و مفهوم تاريخىِ آن را بيان كند.

در عوض، چون مدينه شناسى از مذهب خاصى شكل و رنگ نمى پذيرد و همه


1- كلّ آيه از اين قرار است: قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحَى إِلَىَّ أَنَّمَا إِلَهُكُمْ إِلَهٌ وَاحِدٌ فَمَنْ كَانَ يَرْجُوا لِقَاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلًا صَالِحاً وَلَا يُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَداً. كهف: 110

ص: 35

مذاهب اسلامى را در بر مى گيرد، مدينه شناس در ترسيم كلّى حيات پيامبر به اسلام شناس كمك مى كند تا آن جامعيّت و كليّت لازم را در ارائه انديشه هاى اسلامى در نظر بگيرد.

در اينجا زاهد و عارف، فيلسوف و متكلّم و مورّخ، حنبلى و حنفى و شافعى و مالكى و امامى، براى مدينه شناس يكى است. مهم، كوشش در وحدت بخشيدن به اجزاى كليّتى است كه از مشتركات مذاهب نشأت مى گيرد تا هماهنگى نقوش تاريخى مدينه را ترسيم كند. شناساندن شهر نبى، به مددِ اين مشتركات، مانند ورود به مركز شهر از كوچه هاى متعدّد آن است كه به هر حال به مركز شهر يا مسجد و روضه- كه نقطه مركزى كانون معنوى مدينه است- ختم و منتهى مى شود.

اين تلاش به مدينه شناس امكان مى بخشد تا دست اسلام شناس را گرفته در شهر پيامبر گردشش دهد و او را وامى دارد كه در اسلام شناسى، انديشه هاى دخيل و الفاظ و معانى متغيّر و عاريتى را كه در طول تاريخ از تمدّن ها و فرهنگ ها، شرايط اجتماعى- سياسى و مذاهب مختلف بشرى بر معرفت اسلامى برف انبار شده است، رها سازد و به همان سادگى، شهر پيامبر اسلام را برابر خود نهد و فرايند چنين برنهادى را دريابد.

البتّه اسلام شناس، دست چنين سيّاحى را در شهر محمّد صلى الله عليه و آله رها نمى سازد. او را وامى دارد كه در پسِ سادگىِ شهر، تفكّرات والا و اصول اخلاقى و معنوى ژرف و جهانى را نشان دهد و آن حقيقت را بر آن شهر بتاباند كه شهر نبى، بدون ايمانِ او، شهرى از همه شهرهاى تاريخ است و به ايمان او، بنيادش سدّ دنيا است.

بر اين منوال، اگر مدينه شناسى را علمى جديد و رشته اى مستقل از ديگر علوم اسلامى بخوانم، سخنى بدور از احتياط و تأمّل نگفته ام.

اطلاق علم بر مدينه شناسى و آن را يكى از علوم اسلامى تلقّى كردن، شايد براى كسانى كه با تعريف علم اصطلاحى در تمدّن و روند فرهنگى غرب انس دارند، ثقيل و سخت باشد؛ ولى مسلّم است براى افرادى كه با ادراكات حكماى شرقى و روند حكمت و معرفت ديار ما آشنا هستند، جاى تعجّب و تأمّل نخواهد بود و به همان سان كه علم رجال، علم حديث، علم كلام و ... را به تفكيك مورد تعريف قرار داده اند، مى توانند چنين اطلاقى را بر تعريفى كه ما از مدينه شناسى ارائه كرده ايم، پذيرا شوند.

ص: 36

منابع

منابع چنين علمى را مى توان به دو گروه مشخّص تقسيم كرد: نخست، منابع اصلى يا مستقيم. دوم، منابع عمومى يا جنبى.

منابع نخست، عبارت اند از: مستنداتى كه در آثار مربوط به «السيرة النّبويّه» (سيرت پيامبر) تدوين شده و در مجموعه هاى مفصّل به عنوانِ «السّيرة النّبويّه» شهرت يافته است؛ مانند آثارِ ابن هشام، ابن كثير، ابن سيّد النّاس، حلبى و ...

دوّم، مستنداتى كه در آثار نخستين جغرافياى جزيره عربى و معجم هاى جغرافيايى كه به متون جغرافياى عربى، ايرانى يا اسلامى شهرت دارند.

سوم، مستنداتى كه در سفرنامه ها شهر مدينه را مورد توصيف قرار داده اند.

چهارم، مستنداتى كه به طور مستقل تحت عنوان: آثار مدينه، اخبار مدينه و مشابه آن، كه در باره آثار، بقاع و اماكن شهر مدينه تأليف شده است.

پنجم، آثارى كه درباره تاريخ مدينه از سده هاى قبل از هجرت تا سده هاى عبّاسى به نظم و نثر در آمده است.

و به همين سان، مدارك و اسنادى كه به صورت پرونده هاى ادارى؛ از وقفنامه ها، مكاتبات و نقشه هاى تقريبى و مهندسى در سازمان هاى دولتى و كتابخانه هاى كشور عربستان سعودى نگهدارى مى شود و ... نيز مجموعه هاى هنرى در كلكسيون هاى خصوصى ...

منابع عمومى طبيعتاً بر خلاف منابع مستقيم، از تنوّع و تعدّد بيشترى برخوردار است؛ مانند كتاب هاى: انساب، معاجم و قاموس هاى لغت، مجامع حديث، تفاسيرى كه بر منابع حديث در مذاهب اسلامى نگاشته شده است، تفاسير قرآن، تراجم و رجال و بالأخره متون مهم تاريخى ...

بديهى است كه قدمت يا اصالت آثار مذكور در اخذ منابع لازم مدينه شناسى، درخور دقّت است و زمان بندى مستندات استخراج شده از دو گروه ياد شده، براى مدينه شناس نهايت اهميّت را دارد و نمى تواند اسناد مورد استناد يا به اعتبار قدمت و يا به اعتبار صحت، سنديت نداشته باشد.

ديرينه

از سده هاى نخستِ اسلام، مدينه همواره به صورت مبحثى مستقل مورد توجه محقّقان قرار گرفت و بنا به همين توجه و ضرورت مطالعات اسلامى بود كه تأليفات و پژوهش هاى مستندى به رشته تحرير در آمد. در اين پژوهش ها،

ص: 37

مطالعات و مشاهدات مؤلّفان، سير تكاملى پيدا كرد و ما تأليفى را نمى بينيم كه از آرا و اسناد متقدّمان خود ياد نكرده باشد.

تطوّر اين سير، از اواخر سده دوم هجرت رو به تكامل نهاد و هميشه سعى مى شده تا ضمن توصيف موقعيّت زمانى، آن را با ديرينه تاريخى و آرا و اسناد گذشته بسنجند و مورد تطابق قرار دهند. از اين رو آثار مذكور به صورت يك مجموعه زنجيره اى جلوه مى كند.

اين جانب براى شناخت منابع مذكور، زحمات فراوانى را متحمّل شد و اسنادى را كه به صورت خطى يا چاپى امكان دسترسى به آن بود، جمع آورى نمود و از محتويات و مندرجات نسخه هاى مفقود شده در آثار متأخّرانش آگاهى يافت.

تكميل چنين پژوهشى در شناخت آثار مدينه شناسان، به عنوان كارى كه قُدماى ما آغاز كردند و اساساً تحليل، نقد و طبقه بندى آنها موضوع مستقلى است كه در كتاب مدينه شناسى مورد بررسى قرار گرفته و در مأخذ مستندات كتاب به آن ها استناد شده است. ولى در اين مقدمه، شايسته است كه بر اساس رعايت تقدّم تاريخى از مدينه شناسان مزبور نام ببريم:

ابن زباله (199 ه. ق.)، زبيربن بكار (172/ 256 ه. ق.)، يحيى بن حسن (214/ 277 ه. ق.)، عمربن شبّه (171/ 262 ه. ق.)، على بن محمّد مدائنى (135/ 225 ه. ق.)، رزين بن معاويه اندلسى (535 ه. ق.)، ابن نجّار (578/ 641 ه. ق.)، جمال الدّين محمّد مطرى (676/ 741 ه. ق.)، عفيف الدّين عبداللَّه مطرى (698/ 765 ه. ق.) زين الدّين مراغى (727/ 826 ه. ق.) مجدالدّين فيروزآبادى (720/ 817 ه. ق.)، سخاوى (821/ 902 ه. ق.)

ولى جامع همه اين آثارشناسان مدينه، نورالدين سمهودى (844/ 911 ه. ق.) از مصريان مقيم مدينه است كه با نگارش كتابِ «وفاء الوفا بأخبار دار المصطفى» سند كامل و جامعى را تا قرن 9 ه. ق. براى ما به يادگار گذاشت. سپس مدينه شناسانى چون: محمد كبريت (1012/ 1070 ه. ق.) و برزنجى دنباله كار او را گرفتند.

آنچه كه قدماى ما در اين آثار پژوهشى نگاشتند، با تغييرات روزافزون شهر مدينه و گسترش آن در دوران عثمانى ها- خصوصاً پس از برداشتن حصار مدينه و مدرنيزه شدن شهر در سه دهه نخست حكومت سعودى- چندان مفيد فايده نبود، تا اين كه استادانى كه به حق بايد با احترام از آنان نام ببريم، توانستند چهره جديد مدينه را مطابق مستندات تاريخى مندرج در آثار قدما ترسيم نمايند. اينان

ص: 38

عبارتند از:

عبدالقدّوس انصارى، ابراهيم عيّاشى، على حافظ و حمد الجاسر كه با تأليف كتاب ها و تصحيح متون قديمى تر و حواشى پرارزش بر آثارِ هَمْدانى، امام حربى، الهجرى و انتشار مقالات تحقيقى در مجلّه هاى: العرب، المنهل و ... بار منابع مدينه شناسى را غنى تر نمودند، يكّه تازى غربيان شرق شناس در دوران ما را متوقّف و ما را از آنان مستغنى ساختند.

البته در اين وادىِ گسترده، نبايست از آثار جهانى سيّاحانى چون ناصر خسرو، ابن بطوطه، ابن جبير و ... غفلت ورزيد و كارى را كه بعدها سيّاحان مؤمنى چون ابراهيم رفعت پاشا، محمّد لبيب بتنونى، (ايّوب) صبرى پاشا و ده ها سيّاح و زائر عرب، ترك و ايرانى از خود به جا گذاردند، ناديده گرفت.

روش

به هر حال، مؤلّف، پيش از تأليف كتاب، به ارائه پيش نويسى از مدينه شناسى، به عنوان يك علم از علوم اسلامى توجه داشته است. در اين راه، مسيرهاى متعددى را در طول مطالعات طى نمود تا به روشى مشخص از نظر تحقيقاتى نايل آمد. اين روش در وهله نخست، مبتنى بر مطالعات اسلام شناسى است كه مؤلف را وامى داشت تا بررسى هاى خود را در شهر مدينه به صورت يك سفرنامه به نگارش در آورد. ولى در جريان انشاى سفرنامه، به گستردگى مبحث پى برد و سر از مدينه شناسى در آورد.

در اين روش، طبيعى است كه از متون عمومى سيره، حديث، تاريخ و جغرافيا به منابع مستقيم مدينه شناسى منتقل شد و بر آن اساس مسافرت هاى متعددى به حجاز نمود تا مُستندات مُستخرجه را با مشاهدات و ملاحظات عينى نقد و تطبيق نمايد.

در اين مطابقت، بيش از نيمى از سال هاى تحقيق را به تصحيح آراى قدما و مستندات منابع مدينه شناسى سپرى نمود و عاقبت ضمن تلفيقى از منابع تاريخى با مشاهدات و اسناد زنده اوقافىِ مدينه، اين كتاب را به رشته تحرير در آورد.

در اين سير، مشاهدات را با دسترسى به نقشه ها، عكس هاى قديمى، نقاشى هاى نمادين در نسخه هاى خطى، تكميل نمود و به مقياس هاى دقيقى نايل آمد؛ كه در همه مباحث كتاب، راهنماى مدينه شناسىِ او گرديد.

بدون ترديد كسانى كه مى خواهند اين پژوهش را تكميل نمايند، قبول اين

ص: 39

سختى ها و مرارت ها را در امر تحقيق از ضروريّات مدينه شناسى تلقّى خواهند كرد.

مباحث

در پايان، نظر به اين كه مقصد مدينه شناسى، آشنايى با بافت اصلى شهر مدينه در سده نخست هجرى است، طبيعى است كه مباحث چنين علمى معطوف به شناختِ خانه ها، چاه ها، مقابر، مسجدها، ميدان هاى نبرد، موقعيّت جغرافيايى- تاريخى طوايف يثرب، انصار و يهوديان و سخنرانى ها، مناطق خاص جغرافيايى؛ از قبيل حرّه ها، وادى ها، صحراها، كوه ها و ... راه هايى كه به مدينه منتهى مى شود و مسيرهايى كه مدينه را به ديگر نقاط حجاز و نجد مرتبط مى سازد، دروازه هاى شهر و بالأخره مسير هجرت پيامير و مكّيان است؛ كه تمام اين موارد، در برگيرنده حوادث مهمى از تاريخ اسلام است.

اين موضوعات، در سه برهه: موقعيّت قبل از اسلام و زمان پيامبر صلى الله عليه و آله، تطوّراتى كه در طول تاريخ داشته است و در نهايت موقعيّت فعلى آنها مورد بررسى قرار مى گيرد.

البتّه محدوده چنين مباحثى، نه جغرافياى شهر مدينه كه محدوده تاريخى آن است.

فرضاً در باره ميدان هاى نبرد در مدينه، نه تنها موقعيّت جغرافيايى- تاريخىِ احد، خندق، بنوقريظه، بنوقينقاع و بنو نضير را مورد شناسايى قرار مى دهد؛ بلكه بدر، تبوك، خيبر، حمراءالأسد، ابواء، سويق، سلاسل، دومةالجندل، قطن، بنوسليم، بنومصطلق و ذات الرقاع را نيز- كه مركز اصلى همه آنها، حوادث شهر مدينه بوده است- در فهرست مباحث مدينه شناسى جاى مى دهد.

اين مباحث را در 5 مجلّد نگاشته ام و هر يك از مجلّدات را به قسمتى از مباحث كلىِ مدينه شناسى اختصاص داده ام.

به استثناى مجلّد اول كه موضوعات و شكل و رنگ آن در برابر ديدگان شما قرار دارد، در مجلّد دوم، تاريخ و جغرافياى قديم و جديد و ميدان هاى نبرد با پيامبر به رشته تحرير در آمده است. در مجلّد سوم، نيز موقعيت جغرافيايى- تاريخى طوايف و قبايل انصار و در مجلّد چهارم، مسير هجرت و مسيرهاى قديمى منتهى به مدينه و در مجلّد پنجم، تاريخى از حكومت ها، دانشمندان و حوادث تاريخى شهر مدينه از سده اول تا روى كار آمدن خاندان سعودى مورد بررسى قرار گرفته است.

ص: 40

از اين مقدمات عقلانى كه بگذرم، نمى توانم خوانندگان را به صداقت، از احساسات خود در طول سال هاى تحقيق كه با هزاران فراز و نشيب همراه بود، مطلّع ننمايم:

اين كتاب سفرنامه من است، اما سفرى كه نه خانه، بل صاحب خانه را و نه سجدگاه ها، بل تضرّع و صداقت در معنويت را و نه آثار شهر مدينه، بل حضور محمّد را و نه هرگز مدينه، بل خاك پاى او را جستجو كرده ام.

و نينديشيده ام كه جستار پسنديده آيد؛ زيرا نخواسته ام كتاب بنگارم؛ اين زندگى من است! مجموعه اى از هر چه كه هست، هر چه كه توانم بود؛ نه هر چه كه بايد.

اگر پخته است، من ناپخته ام؛ و اگر خام است، سوخته شده زندگى من است.

راهى كه در اين مسير رفته ام، پايانِ يافتن هاى من است؛ كه در اين حضورها شكل يافته و با مدينه اش خار همه مدنيّت ها را حرير يافته است.

پس با هزاران استناد، اين كتاب در قلبم اساسى عقلى ندارد كه دعوت نقّادان كنم و با زبان مشتركات مذاهب و قلوب همه مؤمنان كشورها، مذهب خاص و قومى را در بر نمى گيرد كه هواىِ آن را ثنا كنم.

نقد و ثنايش، تكميل طريق است.

پس در اين آخرين لحظات امروز و فردايم، اعتراف مى كنم: نه پارسى نويسم و نه عربى خوان. نه در تاريخ و جغرافيا و آثارنويسى دستى دارم و نه از معارف چيزى در چنته! اگر هر نقصى است، به پاى فردى عامى نهيد كه در طول 14 سال، خواست لحظه اى با سايه اش باشد. به پاى خواسته انسانى نهيد كه درس نخوانده، خواست از ميان اين همه هياهوى زمانه، فرهنگ و تمدّن ها و هنرهاى پيچيده، شهرها و مدنيّت هاى درهم ريخته، روزنه اى به سوى شهرش پيدا كند؛ تا خود را به خويشتن رساند.

سيّد محمّدباقر نجفى- 1363

ص: 41

كتاب اول: مسجدهاى مدينه

فصل يكم: مسجد قبا

الف: قبا در گذرگاه هجرت

ص: 42

ص: 43

احمدبن حنبل و عثمان بن ابى شيبه از قابوس بن ابى ظبيان و او هم از پدرش و او نيز از ابن عبّاس روايت كرده اند كه:

«كان رسولُ اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- بمكة فأمر بالهجرة. و أنزل عليه:

وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَ أَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَ اجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطاناً نَصِيراً» (1) ابن حجر، (2) ابن قيّم جوزى، (3) قرطبى (4) و ابوفدا اسماعيل بن كثير (5) از قتاده در ذيل آيه ياد شده روايتى آورده اند كه مراد از «أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ»، مدينه است و منظور از «وَ أَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ» هجرت از مكّه است و مقصود از «اجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطاناً نَصِيراً» كتاب و اسلام مى باشد و ترمذى در روايتى، از زيدبن اسلم، «سُلْطاناً نَصِيراً» را انصار مى داند.


1- اسراء: 80؛ «و اى رسول ما، دعا كن كه بار الها! هر جا روم مرا به قدم صدق داخل و به قدم صدق خارج گردان و به من، از جانب خود يارانى كه دائم يار و مددكارم باشند عطا فرما.»
2- فتح البارى، ج 7، ص 227
3- زادالمعاد، جزء 2، ص 55
4- الجامع لأحكام القرآن.
5- السيرة النّبويه، ج 1، ص 226

ص: 44

طبرسى در «مجمع البيان» (1)قبول دارد كه: «أنّ معناه أدخلني المدينة و أخرجني منها إلى مكّة للفتح، عن ابن عبّاس و الحسن و قتادة و سعيدبن جبير».

و قسطلانى در «ارشاد السّارى بشرح صحيح البخارى» (2) ذيل «باب هجرة النبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم-» مى نگارد: «بإذن اللَّه عزّوجلّ له في ذلك بقوله تعالى: وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ ... بعد بيعة العقبة بشهرين و بضعة عشر يوماً و أصحابه أبي بكر و عامربن فهيرة و صاحبين له من مكّة إلى المدينة». (3) به استناد غالب مفسّران و محدّثان، نورالدّين سَمهودى (4) و ابوالفضل تفليسى (5) تعبير «مُدْخَلَ صِدْقٍ» را از جمله نام هاى مدينه منوّره دانسته اند. اگر چه «حافظ ابن نجّار» «6(6) » به آن تصريحى نكرده است.

محمّد، رسول اللَّه صلى الله عليه و آله پس از تدبير شرايط هجرت- كه با از خودگذشتگىِ علىّ بن ابوطالب عليه السلام آغاز شد- در همان شبِ مقرّر، از مكّه خارج گرديد و به سوى كوهستان هاى اطراف عزيمت كرد.

از ميان مهمترين كتاب ها و با توجّه به مقايسه و نقد، بيانِ ابن اسحاق در كتاب «السيرة النبويّه» ابن هشام را مورد استناد قرار مى دهيم كه وى مواضع مسير هجرت را چنين دانسته است:

مكه- غارثور- عُسفان- أمَج- قديد- الخرّار- ثنيةالمِرّه- لِقْفا- مَدْلَجه لِقف- مَدلجة محاج- مَرجَح- ذى كشد- الجداحه- الأجرد-


1- جزء 15، ص 88، چاپ دارالفكر، چاپ 19561 م.
2- ج 6، ص 212
3- «خداوند- عزّوجلّ- در اين مورد به رسول اللَّه صلى الله عليه و آله اجازه مى دهد و در قرآن مجيد مى فرمايد: «اى رسول ما، پيوسته دعا كن كه: بار الها! مرا به قدم صدق داخل گردان، و اين امر دو ماه و چند روز پس از تبعيت كردن العقبه صورت پذيرفت و يارانش ابوبكر و عامر بن فهيره و دو يار ديگر، ملازم ايشان از مكه به مدينه، بودند.»
4- در ذيل فصل «في اسماء هذه البلدة الشريفه» ج 1، ص 8
5- وجوه قرآن، ص 268، به اهتمام مهدى محقق، چاپ 1360 ش.
6- در كتاب «اخبار مدينة الرّسول»، «اسماء المدينه و أوّل من سكنها» ص 10

ص: 45

ذاسلم- العبابيد- القاحَة- العَرْج- ثنيةالعائر- بطن رئم.

واقدى و ابن سعد، روايت ديگرى را در «الطّبقات الكبرى» ارائه كرده اند كه تفاوت هايى با گفته ابن اسحاق دارد.

بررسى جامع روايات و گفته جغرافى دانان و مورّخان، توأم با كاوش هاى جغرافيايى مؤلف در سرزمين حجاز، بخشى مستقل از فصول آتى اين كتاب است و مجال سخن در اين مقال مختصر، كه مقصد آن شرح و وصف آخرين منزلگاه هجرت (/ قبا) است، نمى باشد.

ابن كلبى در «روضة الاقشهرى» وابن جوزى در «شرف المصطفى» و ابن سعد در «الطبقات الكبرى» (1) معتقدند كه محمّد رسول اللَّه صلّى اللَّه عليه [وآله] و سلّم روز دوشنبه، چهارم ربيع الأوّل يا دوازده ربيع، وارد قُبا شد. ولى يعقوبى به اسناد ديگرى كه مؤيّد روز دوشنبه، هشتم ربيع الأوّل يا پنجشنبه دوازدهم ربيع الأوّل است، دسترسى داشته و آن را در «التاريخ» ثبت كرده است. اگرچه عقيده بيشتر مورّخان و محقّقان، مبتنى بر قبول روز دوشنبه است و به اين حديث ابن عبّاس در «السيرة النبويه ابن كثير» (2) باور آورده اند كه: «إنّ رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- خرج من مكّة، يوم الإثنين و دخل المدينة يوم الإثنين.» (3) ولى ابوريحان بيرونى (4) ضمن نقد عقايد مختلف، جزم دارد كه ورود پيامبر به قُبا در روز دوشنبه، هشتم ربيع الأوّل تحقّق پذيرفت.

ب: قُبا ميزبان مهاجرين

ياقوت حموى (5) مى نويسد:

قُبا در اصل نام چاهى بوده است و محلّ سكونت «بنو عمرو بن عوف انصارى».


1- ج 1، ص 227
2- ج 1، ص 256
3- «پيامبرگرامى صلى الله عليه و آله روز دوشنبه از مكه خارج و روز دوشنبه به مدينه وارد شدند.»
4- الآثار الباقية عن القرون الخاليه، ص 330، چاپ برلن، اهتمام 1923 م.
5- معجم البلدان، ج 4، ص 301

ص: 46

بعضى از اهل لغت گفته اند: «قبوه» كه با مدّ و قصر خوانده مى شود.

عياض مى گويد: «الكبرى» قرائت قصرِ آن را منع مى كرد و معتقد بود كه بايد آن را «قبآء» خواند.

فيروز آبادى (1) به رأى «خليل بن احمد» اشاره مى كند كه وى معتقد بود: «قباء، هو مقصورٌ» و خود نظر مى دهد كه: «و هي في الأصل اسم بئرٍ هناك عرفت القرية بها».

ابوحنيفه مى گويد: قبا از قبوة مشتق شده است و آن به معناى جمع و وصل است و قزوينى (2) اين بيان مشهور جغرافى دانان را ياد آورده كه قبا نام قريه اى است در دو ميلى مدينه. (3) هَمْدانى در «صفة جزيرةالعرب» (ص 264)، كه در نيمه اوّل قرن سوم هجرى تأليف كرده است، قبا را از جمله «ارض يثرب» دانسته، مى نويسد:

«أرض يثرب؛ المدينة و قبا و الفضاء واحد و العقيق و بطحان و سلع.»

آنچه مورّخان بر آن اتّفاق نظريه دارند، اين است كه قبل از رسيدن پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله به قبا، مسلمانان يثرب و اهل قبا از هجرت محمد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله مطّلع شده بودند و هر روز در انتظار قدومش لحظه شمارى مى كردند. ابن كثير در «البداية والنّهايه» سند اين فراز تاريخى را روايت «ابن اسحاق» دانسته است:

ابن اسحاق از محمّدبن جعفر، از عروةبن زبير، از عبدالرّحمان بن عويم بن ساعده، از قول عدّه اى از صحابه محمّد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله نقل مى كنند:

«وقتى خبر هجرت رسول را از مكّه شنيديم، در انتظار مقدمش همه روزه قبل از روشنايى صبح، از منزل خارج مى شديم و به سمت حَرّه مى رفتيم و نماز صبحگاهى را در آنجا به جا مى آورديم و به انتظار مى نشستيم. آنقدر مى مانديم تا تحمّل گرماى آفتابِ حرّه غير ممكن مى شد و به خانه باز مى گشتيم؛ تا اين كه روزى از روزها ...»


1- المغانم المطابه، ص 323
2- آثار البلاد و اخبار العباد، ص 103
3- 2 ميل/ 3/ 3946 متر يا 3218 متر.

ص: 47

ابن قيم جوزى (1) مى نگارد:

«مسلمانان با گفتن اللَّه اكبر، از قدوم رسول اسلام به وجد و شوق معنوى آمده، به ميزان اخلاصشان او را احاطه و تمجيدها كردند؛ تا اين كه اين آيه برپيامبر نازل گرديد:

... وَ إِنْ تَظاهَرا عَلَيْهِ فَإِنَّ اللَّهَ هُوَ مَوْلاهُ وَ جِبْرِيلُ وَ صالِحُ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمَلائِكَةُ بَعْدَ ذلِكَ ظَهِيرٌ» (2) اسناد موجود در كتاب هاى سيره و حديث، اين گفته ابن اسحاق را تأييد مى كند كه محمّد، رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، پس از ورود به قبا، در منزل «كلثوم بن هِدْم» اقامت گزيد و در بسيارى از اوقات، جهت ديدار با ياران، در خانه «سعدبن خيثمه» رحل اقامت مى گزيد.

ابن سعد در اين خصوص نظر داده كه: «روايت صحيح نزد ما نيز همين است». (3) نك: خانه هاى مدينه، خانه سعد، خانه كلثوم.

قريه قبا، پس از ورود محمّد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله و متعاقب آن مهاجرين، به صورت مهمترين و نخستين پايگاه تجمّع مسلمانان مهاجر مكّى و انصار مدنى در آمد و نيروى پراكنده معنوى، متمركز و تحت رهبرى مستقيم قرار گرفت. قبا ديگر براى مسلمانان روستايى خاموش و سرد نبود. ايمان و شوق، وحدت بخش ماده و معنى شده بود. اين پايگاه معنوىِ توحيد و اشراق وحدت، يا آخرين منزلگاه هجرت، پيشگام همه آثارى شد كه بر هجرت مترتّب گرديد و هجرت را با همه برداشت ها و تعاريف متعدّدش، زينت بخش نام قبا نمود. و هجرت، اساس تاريخ گذارى در اسلام را با قبا توأمان ساخت و آن را يادآور نخستين روز ورود محمّد، رسول اللَّه صلى الله عليه و آله در تاريخ و جغرافيا و معنويت


1- زاد المعاد، ج 2، ص 54
2- تحريم: 4؛ «و اگر با هم برآزار او اتفاق كنيد، باز خداوند يار و نگهبان اوست و جبرئيل امين و مردان صالح با ايمان و فرشتگان حق يار و مددكار او هستند.»
3- الطبقات الكبرى، ج 3، ص 240

ص: 48

اسلامى جلوه گاهى رفيع بخشيد. (1) محمّد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله مى خواست با توقّف ايّامى چند در قبا، منازل و قبايل يهودى مجاور يثرب را زير نظر داشته باشد؛ تا پس از حصول اطمينان و تسلّط و شناخت موقعيت و پيوستن ديگر مهاجرين، به سوى يثرب حركت كند.

پ: قبا، نخستين مسجد اسلام

در ايّام كوتاهِ اقامت در قُبا، محمّد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله تصميم گرفت تا بر اساس اراده اى كه آن را حكم الهى مى دانست، مسجدى در اين مكان بنا نهد و آن را سجدگاهِ عباد، و قرارگاه اهل تسليم و خضوع كند؛ تا به سان ديگر اهل كتاب و سنّت هميشگىِ اديان و نياز روح دينى انسان، محلّى را دور از هر آرايش غرورآفرين بشرى و آلايش نفسانى، وسيله تجمّع و تشكّل روح هاى بلند و نيروهاى تعقّلى مسلمانان، در طريق عبوديّت و عبادت خدا گرداند.

اين تصميمِ مبتنى بر تقواى دينى، مقدّمه بناى مسجدى در قبا گرديد، كه اساس آن بر تقوا نهاده شده بود.

منابع مورد رجوع، نشان مى دهد كه مضامين تمامى روايت ها، از يك هم افقىِ خاص برخوردارند. نورالدّين سمهودى (2) بيانِ ابن زباله را كه مشهور همه منابع جغرافيايى مدينه است، چنين مورد استناد قرار داده است:

«و كان لكلثوم بن الهدم بقباء مربدٌ و المربدُ الموضعُ الذي يبسط فيه التمر ليبس. فأخذه منه رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] و سلّم- فأسّسه و بناه مسجداً». (3)


1- همچنين نك: نسائى، «سنن»، كتاب 23، باب 49؛ كتاب 39؛ كتاب 46، باب 9؛ و همچنين صحيح بخارى، كتاب 2، باب 4؛ كتاب 56؛ كتاب 61؛ كتاب 62؛ كتاب 63؛ كتاب 64 و نيز: صحيح مسلم، كتاب 36؛ كتاب 44؛ كتاب 53؛ كتاب 33
2- وفاء الوفا بأخبار دار المصطفى، ج 1، ص 250
3- «كلثوم بن هدم در قبا جايى براى خشك كردن خرما داشت، پيامبرگرامى صلى الله عليه و آله آنجا را از وى گرفتند و مسجد ساختند.»

ص: 49

در حديثى كه امام بخارى در «صحيح»، كتاب مناقب الأنصار، حديث 3906، باب هجرة النّبي و أصحابه الى المدينه- از عروةبن زبير نقل مى كند، همين قول ابن زباله را تأييد كرده است كه:

«محمّد رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- ... لبث في بني عمرو بن عوف بضع عشرة ليلة و أسّس المسجد الذي اسّس على التّقوى و صلّى فيه رسول اللَّه ...» (1) و يا به روايت زهرى- از عروه، در «السّيرة النّبويه» (2) «... و أسّس مسجد قباء في تلك الأيّام».

اين حديث با آنچه كه ابن اسحاق در «السيرة النبويّه» (3) آورده و روايت ابن عائد از ابن عبّاس، كه مورد استناد نورالدّين سمهودى در «وفاء الوفا بأخبار دار المصطفى» (4) قرار گرفته و حديث سعيدبن مُسيّب از علىّ بن حسين، كه در «الروضة من الكافى» و «بحارالأنوارِ» مجلسى وارد شده، مطابقت كامل دارد.

آنچه مسلّم است، محمّد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، خود همدوش با ديگر مهاجرين و انصار، به بناى مسجد همّت داشته است. فيروزآبادى در «المغانم المطابة فى معالم طابه» (5) و طبرانى در «الكبير» از «شموس بنت نعمان» حديثى را نقل كرده اند كه گفت:

«نظرتُ إلى رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- حين قدم و نزل و أسّس هذا المسجد؛ مسجد قباء، فرأيته يأخذ الحجر أو الصّخرة حتّى يَهْصَرَهُ الحجرة و انظر إلى بياض التراب على بطنه أو سُرّته، فيأتي الرجل من


1- «در قبيله بنى عمرو بن عوف مدتى ماندگار شد و مسجدى را كه بر اساس تقوى و پرهيزكارى ايجاد شد، بنيان نهاد و پيامبرگرامى صلى الله عليه و آله در آن مسجد، نماز به جاى آورد.»
2- ص 267
3- ج 1، ص 494
4- ج 1، ص 250
5- ص 329

ص: 50

أصحابه و يقول: بأبي و أمّي يا رسول اللَّه اعطِني اكفِك، فيقول: لا. خذ مثله، حتى أسّسه». (1) و به روايت ابن رواحه: «أفلح من يعالج المساجدا ...».

بى شك، اين كه كلينى در «فروع من الكافى» (2) از طريق «معاويةبن عمار» آورده و مى خوانيم كه: امام ابوعبداللَّه گفته است: «مسجد قباء، فإنّه المسجد الّذي أُسّس على التّقوى من أوّل يوم» به جهت آن است كه اساساً معمار اين بنا، مؤمن ترين مردمان؛ يعنى محمّد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله بوده است؛ تا آنجا كه اگر بخواهيم عارف عظمت معنوى چنين بنايى در اسلام بشويم، بايد آيه هاى 107 و 108 از سوره توبه را در نظر آوريم كه مى فرمايد:

لَاتَقُمْ فِيهِ أَبَداً لَمَسْجِدٌ أُسِّسَ عَلَى التَّقْوَى مِنْ أَوَّلِ يَوْمٍ أَحَقُّ أَنْ تَقُومَ فِيهِ. (3) و در شأن مهاجرين و انصار، كه اين مسجد را بنا نهادند و در آن به عبادت ربّ العالمين پيشانى بر خاك ساييدند، مى گويد:

فِيهِ رِجَالٌ يُحِبُّونَ أَنْ يَتَطَهَّرُوا وَ اللَّهُ يُحِبُّ الْمُطَّهِّرِينَ. (4) و به تأكيد مجدّد قرآن:

... أَسَّسَ بُنْيَانَهُ عَلَى تَقْوَى مِنْ اللَّهِ وَ رِضْوَانٍ .... (5)


1- «نگاهى به پيامبر خدا صلى الله عليه و آله افكندم، هنگامى كه قدم به اين مسجد مسجد قبا نهاد تا آن را بنا نمايد. او را ديدم چگونه سنگ و آجر حمل مى كرد و چگونه خاك بر روى لباس و بدنش نشسته بود! مردى از صحابه نزديكش مى رود و مى گويد: اى پيامبر گرامى، پدر و مادرم فداى تو! آنچه را كه در دست دارى به من بده، پاسخ مى دهد: خير، تو نيز چنين آجرهايى حمل كن تا اين مسجد را بنا كنيم.»
2- ج 4، ص 56
3- توبه: 108؛ «اى رسول ما، هرگز در مسجد آن ها گام مگذار كه همان مسجد قبا كه بنيانش از اول بر پايه تقوا، محكم بنا گرديده، سزاوارتر است بر اين كه در آن اقامه نماز كنى ....»
4- توبه: 108؛ «در آن مسجد، مردان پاكى كه مشتاق تهذيب نفوس خود هستند، در آيند و خدا مردان پاك و مهذّب را دوست مى دارد.»
5- توبه: 109؛ «... آيا كسى كه مسجدى را به غرض تقوا و خدا پرستى تأسيس كرده و رضاى حق را طالب است ....»

ص: 51

تفسير و شأن نزول آيات يادشده، همراه با احاديثى چند در فضيلت و اهميّت مسجد قبا- اوّلين مسجد اسلام- يكى از مهمترين مسائل تاريخ سال اول هجرت محمّد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله است كه عموم مفسّران و سيره نويسان و مورّخان، به استناد ديگر اقوال، به شرح و بررسى آن توجّه خاصّى مبذول داشته اند و اين توجه نه تنها در قلمرو حيات محمّد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله از اهميّتى ويژه برخوردار است، بل پشتيبان عظمت معنوى مسجد قبا در عقيده دينى اسلامى است؛ كه آن را در ميان مسلمانان، ابديّتى روحانى بخشيده است:

1- مفسّران در تفسير آيات 107 تا 109 سوره توبه، به دو نظريه اساسى، كه مبتنى بر سه گروه از روايات است، اشاره كرده و آن را مورد نقد و تحليل قرار داده اند:

گروه اوّل، رواياتى در شناخت اين كه «لَمَسْجِدٌ أُسِّسَ عَلَى التَّقْوَى» كدام مسجد است؟

مداركى از آن، حكايت مى كنند كه مراد از اين مسجد، «مسجد النّبى» است؛ چنانكه بيهقى در «دلائل النّبوّه» (1) و مسلم در «صحيح» و نسائى در «سنن» (2) به حديثى از ابن ابى سعيد الخدرى كه ابوسعيد از او روايت مى كند، تمسّك كرده اند. روايت از اين قرار است:

«تمارى رجلان في المسجد الّذي أسّس على التّقوى من أوّل يومٍ، فقال رجلٌ هو مسجد قباء و قال الآخر هو مسجد رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- فقال رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم-: هو مسجدي هذا!» (3) نووى دمشقى (4) ذيل روايت ياد شده مى نگارد:


1- ج 1، فصل مسجد الرّسول.
2- جزء ثانى، ص 26، حاشيه امام سندى.
3- «در باره مسجدى كه از روزهاى اول بر اساس تقوا و پرهيزكارى بنا گرديد، دو مرد با هم بحث و جدل مى كردند. پيامبر خدا فرمودند: اين مسجد، مسجد من است.»
4- المنهاج في شرح صحيح مسلم، چاپ مصر، 1383 ه. ق. چاپ دارالفكر، حاشيه ارشادالسارى، ج 6، صص 109- 107

ص: 52

«هذا نصٌ بأنّه المسجد الّذي أسّس على التّقوى المذكور في القرآن.»

گروه دوم، مستنداتى است كه مى گويد: منظور از مسجد «أسس عَلَى التقوى»، مسجد قبا است؛ چنانكه يحيى بن حسن گفته علىّ بن ابى طالب عليه السلام را در «اخبار المدينه» چنين نگاشت:

«حدّثنا بكربن عبدالوهّاب ... عيسَى بن عبداللَّه عن أبيه عن جدّه عن عليّ بن أبى طالب إنّ النّبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- قال: المسجد الذي أسّس عَلَى التقوى من أوّل يوم هو مسجد قباء». (1) و كلينى در «فروع من الكافى» (2) به نقل از ابوعبداللَّه نوشته است:

«مسجد قباء، فإنّه المسجد الّذي أسّس علَى التّقوى من أوّل يوم ...» (3) بر اين اساس و با توجّه به احاديث متعدّدى كه از طريق سلسله راويان مذاهب اسلامى آورده شده است، بيان «ابن حَجر عسقلانى» در «فتح البارى بشرح صحيح البخارى» (4) ذيل حديث 3906/ 3908، ما را اطمينان مى بخشد كه:

«فالجمهور على أنّ المراد مسجد قباء و هو ظاهر الآية». (5) سهيلى نيز تأييد مى كند كه جمله: «مِن أوّل يَومٍ» يقتضي أنّه مسجد قباء، لأنّ تأسيسَه كان في أوّل يومٍ حلّ النّبيّ بدار الهجرة». (6)


1- «بكر بن عبدالوهاب ... عيسى بن عبداللَّه از پدرش، از جدش، از علىّ بن ابى طالب نقل مى كند كه پيامبر خدا فرموده است: مسجدى كه از اولين روز بر اساس تقوا و پرهيزكارى بنا نهاده شد، مسجد قبا است.»
2- ج 4، ص 560، باب الحج.
3- «مسجد قبا، مسجدى است كه از نخستين روز، بر اساس تقوا بنا نهاده شده است.»
4- ج 9، ص 245
5- «اكثريت بر اين عقده هستند كه منظور همان مسجد قبا است و آيه نيز بر آن دلالت دارد.»
6- «از اولين روز، مسجد قبا بوده است؛ زيرا ساختمان آن همزمان با اوّلين روزى بود كه پيامبر خدا بر زمين هجرت قدم نهادند.» نك: فتح البارى، همان مأخذ.

ص: 53

گروه سوم، گفته هاى مستندى است كه مى گويد: آيات ياد شده در شأن هر دو مسجد قبا و مسجدالنّبى است؛ زيرا به عقيده پژوهندگانى كه به اين مستندات روى آورده اند، روشن است كه هر دو مسجد در روزهاى نخستِ هجرت، بر اساس تقوا بنا شده اند و اين نظريّه، جامع هر دو گروه روايات مى باشد؛ اگر چه اين بخش از آيه ... فِيهِ رِجالٌ يُحِبُّونَ أَنْ يَتَطَهَّرُوا از ديدگاه محقّقانه غالب مفسّران، قبا است و ابوداود در «سُنن» از ابوهريره و او از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله ياد مى كند كه: «نزلت ... فِيهِ رِجالٌ يُحِبُّونَ أَنْ يَتَطَهَّرُوا ... في أهل قباء». (1) ابو عبداللَّه قرطبى در «الجامع لأحكام القرآن» (2) ذيل آيه مذكور به كلمه «فيه» تمسّك جسته، مى گويد: «ضمير الظرف يقتضي الرجال المتطهّرين، فهو مسجد قباء». (3) همچنين رجوع كنيد به كلام ابن كثير در «البداية و النّهايه» (4) و طبرسى در «مجمع البيان فى تفسير القرآن». (5) 2- به استثناى قرآن، حديثى از محمّد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله در منابع نخستين و مشهور حديث و سيره و تاريخ اسلام نوشته شده كه سند ديگرى بر فضيلت معنوى مسجد قبا در عقيده اسلامى است:

در «سُنن ترمذى»، كتاب دوم و «سنن ابن ماجه»، كتاب پنجم و «الطبقات الكبرى»، جزء اول (ابن سعد)، و «مسند احمدبن حنبل»، جزو سوم و ابن شبّه و ابن زباله در «اخبارالمدينه» و طبرانى در «الكبير» از محمّد صلى الله عليه و آله به سلسله متعدّد ثبت كرده اند كه فرمود:

«الصّلاة في مسجد قباء كعدل عمرة» (6) يا «الصلاة في قباء كعمرة» يا «مَن صلّى فيه كان كعدل عمرة» يا «من تطهّر في بيته ثمّ أتى مسجد قباء فصلّى فيه صلاة، كان له كأجر


1- آيه «در آن مسجد مردان پاكى كه مشتاق تهذيب نفوس خود هستند» درباره مردم قبا نازل شده است.
2- ج 8، ص 258
3- «ماهيت محل، شايسته مردان پاك و منزّه است و آن مسجد قبا است.»
4- ج 3، ص 209
5- جزء 10، صص 143 و 144، چاپ دارالفكر 1956 م.
6- «نماز خواندن در مسجد قبا، اجر عمره دارد.»

ص: 54

عمرة» (1) يا «مَن توضّأ فأسبغ الوضوء ثمّ جاء مسجد قباء فصلّى فيه ركعتين، كان له عدل عمرة» (2) يا «مَن خرج حتّى يأتي هذا المسجد قباء فصلّى فيه كان له عدل عمرة». (3) در منابع روايتى اهل بيت عليهم السلام از اين احاديث يادهاى مكرّرى مى خوانيم؛ از آن جمله در «كامل الزّياره» از ابى محمد بن ضميرى، از ابراهيم بن مهزيار، از على، از حسن، از عبداللَّه، از جرير، از ابوعبداللَّه روايتى آمده است كه مجلسى آن را در «بحارالأنوار» (4) مورد استناد قرار داده است.

پس از بناى مسجد قبا و هجرت پيامبر از قبا به مدينه و استقرار مهاجرين در كنار انصار، محمّد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله با وجود آن كه مسجد مدنى را پايگاه همه فعّاليّت هاى دينى قرار داده بود، مع ذلك از مسجد قبا بريده نشد و هميشه، در هر فرصتى كه مى يافت، به زيارت و نماز و عبادت در قبا، ميل و شوقى وافر ابراز مى فرمود و عمل به آن را سنّت شايسته و بايسته راه عرفان مسلمانى مى دانست.

در «صحيح» بخارى و مسلم از ابن عمر آمده است: «كان النّبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- يأتي قُباء راكباً و ماشياً، فيُصلّي فيه ركعتين». (5) و «نسائى» حديث را با اين لفظ آورده است كه: «كان يأتي مسجد قباء كان سبت راكباً و ماشياً».

اين حديث و ديگر آورده هايى كه چنين مضمون و منظورى را در عقايد محمّد صلى الله عليه و آله بيان كرده اند، در اهمّ منابع حديث سنّت، تحت عنوان «زيارة النّبيّ، و ابن عمر لمسجد قباء كلّ سبت» ثبت گرديده است. (6)


1- «كسى كه در منزلش، خود را پاك و تميز نمايد، سپس به مسجد آيد و در آنجا نماز بخواند، اجر عمره نصيبش مى شود.»
2- «كسى كه به طور كامل و صحيح وضو بگيرد سپس به سوى مسجد روى آورد و دو ركعت نماز در آن به جاى آورد، اجر عمره نصيبش مى شود.»
3- «كسى كه قصد آمدن به اين مسجد قبا كند و در آن نماز بخواند، اجر عمره نصيبش مى شود.»
4- ج 2، ص 212، فصل «المزار»، باب هفتم.
5- «پيامبر خدا صلى الله عليه و آله پياده و سواره به مسجد قبا مى آمد و دو ركعت نماز در آن به جا مى آورد.»
6- از آن جمله در «صحيح» بخارى، كتاب 20 و «صحيح» مسلم، كتاب 15 و «سنن ابوداود»، كتاب 11 و نسائى در «سنن»، كتاب 8 و «الموطأ»، مالك، كتاب 9 و «الطّبقات الكبرى»، ابن سعد، جزءاوّل وچهارم و «مسند» احمد، جزء 2 و «مسند» طيالسى، حديث 1840؛ همچنين از ابن حجر عسقلانى در «فتح البارى»، ج 3، ص 68

ص: 55

ت: بناى مسجد قبا

موقعيّت و شكل هندسى مسجد قبا در زمان حيات محمّد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله و تغييرها و مرمّت ها و توسعه هايى كه بعدها در طول تاريخ حجاز بر آن صورت پذيرفت، از اهمّ مسائلى است كه بايد به آن توجّه كنيم:

در تعيين محلّ محراب مسجد قبا، قبل از تحوّل قبله از بيت المقدس به كعبه و محلّ محراب، بعد از تغيير جهت قبله، روايات و نظرات مختلفى در مآخذ معتبر نقل و نقد شده است؛ كه مجموعاً اختلاف چندانى با هم ندارند. تفاوت هايى كه ملاحظه مى شود، با توجّه به اين كه غالب نظرها مبتنى بر مطالعات عينى و محلّى مسجد قبا نبوده، اشتباهاتى را موجد شده است. با اين همه، از مجموعه شناسايى ها و جمع بندى اقوال و تطبيق آنها توسّط حقير در محلّ بناى مسجد و با توجّه به نقشه هاى ادوارى موجود در «اداره اوقاف مدينه» و اظهار نظر خبرگان آثار مدينه و ده ها رساله و كتاب، به اين نتيجه رسيدم كه مسجد را محمّد صلى الله عليه و آله در «مربد» كلثوم بن هدم بنا نهاد و آن در قسمت شمالى خانه كلثوم و مجاور غربى خانه سعدبن خيثمه بوده است.

سقف مسجد روى سه رديف ستون استوار شده بود كه هر رديف در وسط و موازى آن در جنوب و شمال قرار داشته است.

اين بنا از شمال مجاور زمين وسيع و از غرب مجاور زمين سعدبن خيثمه و «بنوعطيه» محصور شده بود.

محلّ محراب محمّد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله قبل از تغيير جهت قبله، در منتهى اليه ديوار شمالى مسجد كه به زمين فراخ شمالى متّصل بوده، واقع بود و اين محل در وسط طول شرقى- غربى ديوار يا كنار ستون سوم مى باشد.

بعد از تغيير جهت قبله از بيت المقدس يا جهت شامى مسجد به كعبه، يا جهت جنوبى مسجد، محلّ محراب از ستون سوم ديوارِ سمت شمالى مسجد، به ستون سوم ديوار سمت جنوبى مسجد تغيير مكان داده است.

ابو سعيد خدرى گفته است: «لما صرفت القبلة أتى رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله]

ص: 56

و سلّم- مسجد قباء فقدم جدار المسجد إلى موضعه اليوم و أسّسه». (1) با اين تجسّم و توجّه، به راحتى مى توانيم منظور و جهات روايات تاريخى ذيل را دريابيم:

ابن زباله روايت مى كند: «انّ النّبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- إلى الأسطوان الثّالثة في مسجد قباء الّتي في الرّحبة». (2) از اين ستون سوم، كه قسمت فوقانى آن چوب كارى شده و به نقوشى مزيّن گشته بود، تحت عنوان ستون «المخلّقه» در روايات ياد شده است.

ابن شبّه از واقدى به نقل از مجمع بن يعقوب، حديثى را آورده كه: «كان المسجد في موضع الأسطوان المخلّقة الخارجة في رحبة المسجد» و اين محل، مكانى است كه به روايت ابن رقيش، «ابن عمر» نماز خود را در آن به جاى مى آورد؛ زيرا «يقصد بذلك مسجد النّبيّ صلى الله عليه و آله الأوّل» و اين مكان به بعد از تغيير جهت قبله مربوط بوده است؛ چنانكه با صراحت در روايت ابن زباله، از «عبدالملك بن بكربن ابى ليلى»، به نقل از پدرش چنين مى خوانيم كه: «انّ رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- صلّى في مسجد قباء إلى الأسطوان الثّالثة في الرّحبة إذا دخلت من الباب الّذي بفناء دار سعدبن خيثمة». (3) فيروز آبادى، (متوفّاى 817 ق.)، (4) بى آن كه ترديدى داشته باشد، از محلّ نماز محمّد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله در مسجد قبا ياد كرده، مى نگارد:

«وفي صحنه ممّا يلي القبلة شَبه محراب على مصطبة هو أوّل موضع ركع فيه النّبيّ صلى الله عليه و آله». (5)


1- «از زمانى كه قبله تغيير يافت، پيامبر گرامى، قدم به مسجد قبا نهاده، ديوار مسجد را جلو بردند كه تا به امروز موجود است و آن گاه آن را بنا كردند.» براى توضيح بيشتر، نك: نويرى، «نهاية الإرب»، جزء 16، ص 345
2- «پيامبر گرامى تا ستون سومِ مسجد قبا، كه در حياط است، نماز به جاى آورد.»
3- «پيامبرگرامى در مسجد قبا تا كنار ستون سوم، كه در حياط است، نماز به جاى آورد. اگر از درى كه در آستانه منزل سعدبن خيثمه است، وارد شويد.»
4- در «المغانم المطابه في معالم طابه»، ص 324
5- «در حياط مسجد، پس از قبله، جايى شبيه محراب است، آنجا اوّلين محلّى است كه رسول گرامى ركوع نمود.»

ص: 57

سپس به گفته ابن عمر استناد جسته كه: «إذا دخله صلّى إلى الأسطوانة المخلّقة و كان ذلك مصلّى رسول اللَّه ...» (1) بنابر اين، آنچه مسلّم است، محلّ سجدگاه محمّد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله بعد از تغيير جهت قبله، در كنار ستون سوم، كه در آن ايّام حدوداً در خارج شبستان واقع شده و بعدا مخلّقه گرديد، قرار داشته است؛ چنانكه روايت يحيى، حديث موسى بن سلمه را به ياد ما مى آورد كه: «رأى أبا الحسن عليّ بن موسى الرّضا يصلّي إلى هذه الأسطوانة الخارجة». (2) پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله، مسجد قبا از طرف خليفه سوم؛ عثمان بن عفّان تعمير شده و مساحت آن گسترش يافته است.

نورالدّين سمهودى در نيمه دوم قرن نهم هجرى و با توجّه به موقعيّت بناى مسجد در آن ايّام، از ابن شبه نقل قول مى كند كه: «انّ ما بين الصّومعة إلى القبلة زيادة زادها عثمان بن عُفّان». (3) صومعه، در استنادِ ياد شده، همان محلّ مناره اى است كه در زاويه غربى مايل به جانب شام ساخته شده است. بنابر اين، قسمت هاى اضافه و افزوده شده توسّط عثمان بن عُفّان شامل قسمت شرقى و شمالى مسجد و قسمت غربى- شمالى جانب درِ بزرگ تا محلّ مئذنه فعلى بوده است.

پس از عثمان بن عفّان، بناى مسجد قبا، از سمت شرقىِ آن، توسّط «عُمربن عبدالعزيز» والى مدينه، در عهد «وليدبن عبدالملك اموى» (93- 87 ق.) توسعه يافت و ساختمان قديمى آن، به طور كلّى دوباره سازى شد.

مورّخان گفته اند: در اين تجديد بنا، مصالح جديدى؛ از قبيل سنگ، آهن و گچ، جايگزين مصالح قديمى گرديد و به احداث مناره بلند و كاشى كارى ديوار و محراب


1- «اگر شخصى وارد آن مسجد شد، به سوى ستون- گچ كارى شده- روى آورد نماز گزارد، آنجا محلّ نماز خواندن رسول گرامى بوده است.»
2- «ابوالحسن على بن موسى الرضا عليهم السلام را ديده است كه تا كنار اين ستون بيرونى، نماز به جاى مى آورد.»
3- «ميان صومعه تا قبله، فاصله اى است كه عثمان بن عفان آن را افزوده است.»

ص: 58

مسجد و به كارگرفتن چوب ساج در سقف مسجد اشاره كرده اند، كه همگى از يك تجديد بناى اساسى به همّت عُمربن عبدالعزيز در اواخر قرن اوّل هجرى، حكايت مى كند.

محمّدبن ابى بكر تلمسانى، در سال 348 ه. ق. از بناى مسجد قبا وصفى ارائه داده است كه نشان مى دهد در قرن چهارم، بناى مسجد، معمور و مجلّل بوده است. تلمسانى آن را مربّع و مساحتش را 70* 70 (/ 4900) ذرع دانسته است كه سايه بان هاى اطراف و شبستان آن مجموعاً 43 ستون و مناره اش در ركن غربى، 160 پلّه داشته است. (1) كمّ و كيف بناى مذكور همچنان تا اواسط قرن 4 قمرى پابرجا بوده است و بر اثر مرور زمان، فرسودگى و پوسيدگى هاى بناى مسجد نمايان و آن را در معرض خطر فرو ريختن و خرابى قرار داد. تا اين كه در سال 435 ق. «ابويعلى حسينى» آن را تعمير و مرمّت كرد و از خود كتيبه اى به جاى نهاد كه بعدها ضمن خاك بردارى و تعميرات مجدّد به دست پژوهندگان افتاد. متن كتيبه نه تنها به نام بانى آن اشاره صريح نموده، بلكه از تاريخ اتمام و نام معمار آن چنين ياد كرده بود:

«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ* إِنَّما يَعْمُرُ مَساجِدَ اللَّهِ .... أمر بعمارة مسجد قباء الشريف، أبو يعلى أحمدبن الحسن بن أحمدبن الحسن ابتغاء ثواب اللَّه و جزيل عطائه ... على يد الشريف حسن المسلم ... ابن عبداللَّه بن مساك في سنة خمس و ثلاثين و أربعمائه». (2) نايب الصّدر شيرازى (3) ضمن وصف مشاهدات خود از مسجد قبا، به اين كتيبه اشاره كرده و آن را در فاصله بيست ذراعى سمت چپ محراب اصلى مسجد ديده است.


1- «وصف مكه و المدينه و بيت المقدس» تأليف محمدبن ابى بكر تلمسانى. نيز نك: مجلّة العرب، تصحيح: حمد الجاسر، ج 5 و 6، ذوالقعده و ذوالحجّه 1392 ق، داراليمامه، رياض.
2- «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ، تعمير مساجد خدا به دست كسانى است كه ... به خدا و روز قيامت ايمان آورده اند، مسجد قبا در سال 435 توسط حسن بن عبداللَّه بن مساك بنا و به دستور ابو على احمدبن حسن بن احمد بن حسن رضوان اللَّه عليه بازسازى گرديد.»
3- تحفة الحرمين، چاپ سنگى، بمبئى، 1306 ق، ص 249

ص: 59

در سال 555 ه. ق. جمال الدّين اصفهانى وزير (1) و بانى بناى رباط العجم مدينه، فرمان تجديد بناى آن را صادر كرد و بناى مسجد قبا ديگربار دوباره سازى شد. (2) نورالدّين سَمهودى در «وفاء الوفا بأخبار دارالمصطفى» تصريح مى كند: از روى نقوشى كه در مسجد ديده، پى برده كه ناصربن قلاوون در سال 733 ق. به تعميرات اساسى مسجد همّت گماشته است.

در سال 840 ه. ق. سقف مسجد به فرمان اشرف بُرسْباى از حكام مماليك برجى و به همّت ابن قاسم محلى تجديد و بعضى قسمت هاى آن ترميم گرديد.

در سال 877 ق. كه مقارن با اقامت نورالدّين سمهودى در مدينه بود، مناره مسجد خراب شد و آن را به فرمان «اشرف قايتباى» (متوفّاى 901 ه. ق.) از «مماليك» و به همّت جناب «خواجگى شمسى بن زمن» در سال 881 ق. تجديد بنا كرده و در بازسازى ديگر قسمت هاى مسجد كوشش نمودند.

در عصر تسلّط «عثمانى ها» بر سرزمين حجاز، بناى مسجد قبا توسّط سلاطين عثمانى ترك، تعمير و مرمّت گرديد كه آخرين آن، در زمان سلطان محمود عثمانى و فرزندش سلطان عبدالمجيد عثمانى در طول سال هاى 1240 تا 1245 ه. ق. روى داد كه به نظر مى رسد در اين تعميرات، به مساحت قديمى مسجد افزوده نشده است. (3) ميرزا حسين فراهانى (4) در سفرى كه به سال هاى 1302 تا 1303 ق. صورت پذيرفت، مسجد قبا را زيارت و از بناى آن يادى كرده است كه ظاهراً مربوط به بعد از اتمام ترميم هاى انجام يافته در زمان عبدالمجيد عثمانى است. از اين كلام او كه مى نويسد:

«مسجد قبا مسجد كوچكى است كه سقف ندارد و سه طرف آن خراب و يك طرف آن آباد است ...» معلوم مى شود كه عثمانى ها تنها به بازسازى قسمت قبلى آن همّت گماشته بودند.

با اين همه عقيده حقير بر آن است كه ميرزا حسين فراهانى در اين توصيف، راه صواب را


1- زنگيان موصل/ بنى زنگى/ اتابكان موصل 516/ 660 ه. ق.
2- «دولة الأتابكة في الموصل»، سيّد جميلى، 1970، بيروت، دارالنّهضة العربيّة.
3- «رحلةالحجازيّه»، بتنونى، ص 224.
4- سفرنامه قفقاز- عثمانى- مكه، ص 292

ص: 60

طى نكرده و اشتباهاً بناى مخروبه ديگرى را قبا دانسته است! زيرا امير الحاج مصرى، رفعت پاشا (1) در سال 1318 ق. مسجد قبا را زيارت كرده و مشاهدات خود را در وصف بناى مسجد نگاشته است و اين از مآخذ نادرى است كه ما را در جريان وضعيّت مسجد قبا، پس از آخرين تعميرات آن در سال 1245 ق. مى گذارد.

رفعت پاشا ضمن نقل اقوال سمهودى مى نويسد:

شبستان هاى مسجد بر 29 ستون استوار است و بنايى است محكم كه براى استقامت ديوارهاى آن، از خارج جرزكارى شده است و سنگ نبشته اى مُعرّف آخرين تعمير و ترميم آن در سال 1245 ه. ق. در قسمت فوقانى درِ بزرگ كار گذارده بودند كه تا امروز (1397 ه. ق.) در جاى خود برقرار است. اين سنگ نبشته، به خطّ نستعليق پخته و ذيل آيه: لَمَسْجِدٌ أُسِّسَ عَلَى التَّقْوى ...

قصيده اى را به تركى نقر و حك كرده كه به خطّ خطّاط مشهور ترك در قرن 13 ق. يسارى زاده است:

يازُپ تاريخ تامين مسجده شكر ايلدم «پرتو» (2) بومسجد اولدى ويران ايلدى محمودخان آباد

المذنب العاصى، يسارى زاده، مصطفى عزّت- غفر اللَّه ذنوبهما- (3) رفعت پاشا از بناى مسجد قبا در ميانه سال هاى 1318- 1325 ق. سه تصوير تهيّه كرده كه در كتاب خود به چاپ رسانده است. در اين پيكره ها، به خوبى موقعيّت ظاهرى بناى مسجد و مناره بر افراشته آن از خارج و داخل نمايانده شده است.

آخرين توسعه و ترميمى كه در بناى مسجد قبا صورت پذيرفت، در سال 1388 ق.

به امر ملك فيصل بن عبدالعزيز بود.

پس از بررسى و مطالعات هيأت اجرايى توسعه مسجد قبا، كه به رياست ابن زيدان، وكيل «وزارة المواصلات» دولت تشكيل شده بود، مقرّر گرديد بر اساس پيشنهاد «ابراهيم بن على عياشى» كارشناس آثار مدينه، از جانب ضلع شمالى به مساحت مسجد


1- مرآت الحرمين، ج 1، ص 394
2- پرتو، تخلّص شاعر بوده است.
3- نايب الصّدر شيرازى در «تحفةالحرمين» چاپ سنگى، ص 249، بمبئى، چاپ 1306 ق.

ص: 61

افزوده شود. طول اين افزايش از شرق به غربِ مسجد 36 متر و عرض آن از جنوب به شمال 4 متر بوده است كه در نتيجه مجموع مساحت افزوده شده به بناى مسجد قبا توسّط سعودى ها، حدود 144 متر مربّع مى شود.

منظور هيأت اجرايى توسعه مسجد از انتخاب اين مقدار افزايش مساحت، آن هم در قسمت شمالىِ مسجد، ايجاد فضاى مخصوصى براى نماز و رفت و آمد زنان بود. درِ قسمت زنانه مسجد (باب النّساء) هم اكنون در ضلع شرقى شمال مسجد قرار دارد. اين توسعه كه توأم با ترميم و بازسازى ديگر قسمت هاى فرسوده مسجد صورت پذيرفت، مجموعه مساحت مسجد قبا را از 1276 مترمربّع به 1420 مترمربّع توسعه داد و به تصريح يكى ازكارشناسان اوقاف مدينه، مبلغ 000 800 ريال سعودى هزينه برداشت.

محراب فعلى مسجد، كه با كمال هنرمندى گچ برى و قسمت فوقانى آن كاشى كارى شده است، از دستان چيره دست هنرمندانى كه چنين اثر بزرگى را آفريده اند، پرسش مى كند؛ زيرا مسلّم است كه از آنِ اهل حجاز و نجد نيست.

پژوهش ها نشان داد كه «حبيب بورقيبه» رييس جمهورى تونس، هنگام ديدار از مدينه، خواستار شد تا هنرمندان تونسى، محراب مسجد قبا را به نقوش گچ برى مزيّن سازند. پس از تصويب، تونسى ها اين شاهكار هنرى را آفريدند.

در سمت راست محراب مسجد، منبرى قديمى جاى دارد كه مربوط به سال 888 ق. و از هديه هاى اشرف قايتباى به مسجدالنّبى بوده است.

تحقيقات تاريخى نشان مى دهد قبل از سال 998 ق. پيش از آن كه سلطان مراد عثمانى، منبرى پرشكوه جهت محلّ منبر رسول صلى الله عليه و آله (1) در مسجدالنّبى ارسال بدارد، منبر اهدايى قايتباى زينت بخش محلّ منبر رسول صلى الله عليه و آله بوده است، كه پس از ارسال منبر مراد عثمانى، منبر قايتباى را به مسجد قبا فرستادند تا در كنار محراب مسجد جاى دهند.

شبستان هاى مسجد قبا، هم اكنون داراى 39 ستون مى باشد كه چهار ستون آن دو به دو به هم پيوسته اند:

12 ستون در شبستان شمالى مسجد، كه از بناهاى «سعودى» است و 8 ستون ديگر


1- در فصل مستقل، در اين خصوص بررسى جامع ترى صورت خواهد گرفت.

ص: 62

در شبستان هاى شرق و جنوبىِ- مجاور حدود واقعى مسجد قبا در عصر رسول اللَّه صلى الله عليه و آله- كه از آثار عثمان بن عفّان و عمربن عبدالعزيز مى باشد و 3 ستون در قسمت مسقّف مدخل درِ بزرگ مسجد، كه ايضاً در محدوده توسعه مسجد توسّط خليفه سوم بوده است.

در نتيجه محل يا مساحت بناى مسجد قبا، كه به دست محمد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله بنا نهاده شد، در محدوده شبستان جنوبى (قبلى) مسجد جاى داشته است كه حدّ آن، در قسمت شمالى، حدّ صحن و شبستان، از شرق به غرب تا ستون چهارم، و از قسمت جنوبى محصور مى شود به: 5 ستون، كه در وسط و موازى ستون هاى جنوبى و شمالى يك رديف پنج ستونى ديگرى قرار دارد.

نك: پيكره هاى 1- 1؛ 2- 1؛ 3- 1؛ 4- 1؛ 5- 1 و: نقشه هاى 1- يكم؛ 2- يكم.

نقشه 1- يكم؟؟؟

ص: 63

ص: 64

فصل دوم: مسجد جمعه

الف: نخستين نماز جمعه

پژوهش در مهمترين متون تاريخ اسلام تا قرن 7 ه. ق. و مشهورترين تفاسير و جوامع و مراجع حديث مذاهب اسلامى و اهمّ تأليفات تاريخ و اخبارِ حجاز عموماً و مدينه خصوصاً، نشان مى دهد كه در مستندات تاريخى، در باره چگونگى رويداد برگزارى نماز جمعه محمّد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله و مكان آن در مدينه، اتّفاق نظر است:

1- مسعودى در «مروُج الذّهب و معادن الجوهر»، پس از شرح حركت محمد صلى الله عليه و آله از قبا به يثرب مى نويسد:

«حتّى أدركته الصّلاة في بني سالم فصلّى فيهم الجمعة و كانت أوّل جمعة صُلّيت في الإسلام». (1) 2- محمّدبن جرير طبرى در «تاريخ الرّسل و الملوك» (2) مى نگارد:

«السَّنة الأولى من الهجرة فمن ذلك تجميعه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- بأصحاب الجمعة في اليوم الّذي ارتحل فيه من قباء و ذلك أنّ ارتحاله عنها


1- «هنگامى كه در ميان قبيله بنى سالم بود، وقت نماز فرا رسيد، لذا نماز جمعه را در ميان آنان به جاى آورد و اين اولين نماز جمعه اى بود كه در اسلام به جاى آورده شد.»
2- ج 3، ص 1256

ص: 65

كان يوم الجمعة عامداً المدينة فدركته الصّلاة الجمعة في بني سالم بن عوف ببطن وادٍ لهم قد اتّخذ اليوم في ذلك الموضع مسجد فيما بلغني و كانت هذه الجمعة أوّل جمعة جمعها رسول اللَّه في الإسلام فخطب في هذه الجمعة و هي أوّل خطبة خطبها بالمدينة فيما قيل». (1) 3- مقريزى در «امتاع الأسماع بما للرّسول من الأنباء و الأموال و الحفدة و المتاع» صريحاً به اين بيان معروف تاريخ اسلام اشاره كرده كه:

«فلمّا أتى مسجد بني سالم جمَّعَ بمن كان معه من المسلمين و هم إذ ذاك مائة و قيل كانوا أربعين و هي أوّل جمعة أقامها- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- في الإسلام ...». (2) 4- أبواسحاق حربى در «المناسك و أماكن طرق الحجّ و معالم الجزيره» (ص 402)، در قرن سوم هجرى ذيل: مساجد النبى صلى الله عليه و آله بالمدينه، مى نويسد:

«و يقال إنّه جمع أوّل جمعة في مسجد بني سالم و في مسجد بني عاتكة». (3) 5- فيروزآبادى (متوفّاى 817 ق.) در «المغانم المطابة فى معالم طابه» (ص 150)، از مسجد جمعه، ذيل «رانوناء» ياد كرده، مى نگارد: «رانوناء بنونَيْن ممدوداً، مثال


1- «در سال يكم هجرى، از آن جمله، پيامبرگرامى روزى كه از قبا به سوى مدينه حركت كردند. مردم را براى نماز جمعه دعوت كردند و اين روز مصادف با روز جمعه بود و نيز نماز جمعه را در ميان قبيله بنى سالم بن عوف، در منطقه اى، در داخل درّه اى به جاى آوردند، كه امروز در آن محل، آن طور كه اطلاع داده اند، مسجدى بر پا نموده اند و اين جمعه، اولين جمعه اى است كه رسول گرامى به پا داشتند و در آن، خطبه اى خواندند كه اوّلين خطبه آن حضرت در مدينه بوده است.»
2- «هنگامى كه آن حضرت وارد مسجد بنى سالم شدند، مسلمانان همراه را، كه تعدادشان بالغ بر يكصد نفر و به روايتى چهل نفر بودند، جمع نمود و اين اوّلين جمعه در اسلام است كه رسول خدا به جماعت به پا داشتند.»
3- «گفته مى شود آن حضرت اوّلين نماز جمعه را در مسجد بنى سالم و مسجد بنى عاتكه به پا داشتند.»

ص: 66

عاشوراء». سپس به قول ابن اسحاق استناد جسته كه:

«لمّا قدم النّبيّ المدينة أقام بقباء أربعة أيّام و أسّس مسجده على التّقوى و خرج منها يوم الجمعة فأدركت رسول اللَّه الجمعة في بني سالم بن عوف و صلّاها في المسجد». (1) سپس اظهار نظر مى كند كه پيامبر: «صلّى بهم في بطن الوادي في بني سالم». (2) 6- نورالدّين سمهودى در «وفاء الوفا بأخبار دار المصطفى» (3) از ابن شبه، از كعب بن عجزه روايت مى كند:

«رسول بزرگوار وقتى عازم مدينه بود، در مسجد بنى سالم، كه به آن عاتكه مى گفتند، اوّلين نماز جمعه را خواند.»

و از اسماعيل بن ابى فديك ياد مى كند كه او از عدّه اى از اهل وثوق حكايت كرده كه:

«اولين نماز جمعه اى را كه پيامبر با اصحاب در مدينه به جاى آورد، هنگامى بود كه از قبا عازم مدينه بود و در مسجد قبيله بنوسالم كه به نام مسجد عاتكه مشهور بود، فريضه جمعه را به جاى آورد.»

همچنين به روايت يحيى، كه مؤيّد روايات ياد شده است، استناد مى كند.

7- مجلسى در «بحارالأنوار» (4) ذيل شرح وجه تسميه جمعه، به بيان و رأى شيخ


1- «هنگامى كه پيامبرگرامى صلى الله عليه و آله به مدينه آمدند، چهار روز در قبا اقامت نمودند و مسجدى را بر اساس تقوى و پرهيزكارى بنا نهادند و روز جمعه از قبا خارج شدند و آن حضرت نماز جمعه را در مسجد ميان قبيله بنى سالم بن عوف به پا داشتند.»
2- «نماز را در پايين وادى، ميان بنى سالم به جاى آوردند.»
3- فصل 11، باب 3، فصل 3، باب 5
4- ج 19، ص 125

ص: 67

طبرسى در تفسير آيه جمعه از ابن سيرين، به نقل از «مجمع البيان» (1) استناد كرده و تأييد مى كند كه:

«رسول اسلام هنگامى كه هجرت كرد، وارد قبا شد و در (ميان) بنوعمروبن عوف منزل گرفت. آن روز كه وارد قبا شد، روز دوشنبه دوازده ربيع الأوّل بود.

پس دوشنبه، سه شنبه، چهارشنبه و پنج شنبه را در قبا گذراند و مسجدى برايشان ساخت. سپس روز جمعه آنجا را ترك و به قصد مدينه حركت كرد. در (ميان) بنوسالم بن عوف، در بطن وادى، كه در آن روز محلّى را به مسجد اختصاص داده بودند، وقت نماز جمعه رسيد و رسول گرامى نماز جمعه را خواند و اين اوّلين جمعه اى بود كه رسول اسلام برگزار فرمود و خطبه خواند و آن هم اوّلين خطبه اى بود كه در مدينه خواند ...».

8- دشتكى مى نويسد:

«آن سرور، روز جمعه بود كه از قبا بيرون رفت تا به شهر مدينه در رود و بر شتر سوار مى رفت. چون به (قبيله) بنى سالم بن عوف رسيد، وقت نماز جمعه درآمد. در بطن وادىِ رانونا خطبه اى در غايت فصاحت و بلاغت بخواند و مردم را بر تقوى و پرهيزگارى و نيكويى تحريص نمود و نماز جمعه بگزارد و آن، اوّل خطبه و جمعه اى بود كه حضرت خواند و برگزارد. (2) 9- بيهقى در «دلائل النّبوّه» (ج 1)، فصل «مسجد الرّسول» مى نويسد:

«آنگاه پيامبر روز جمعه سوار شدند و بر قبيله بنى سالم عبور فرمودند و ميان ايشان نماز جمعه گزاردند و اين نخستين نماز جمعه بود كه در مدينه گزارده آمد و قبله ايشان همچنان بيت المقدس بود.» (3) و به همين سان، گفته ها و آورده هاى ابن اسحاق در «السيرة النّبويه» و ابن كثير در


1- جزء 28، ص 72، چاپ دارالفكر، 1954 م.
2- الأحباب في سيرة النّبىّ.
3- همچنين نك: نويرى «نهاية الارب»، جزء 16، ص 341، چاپ دارالكتب، مصر، 1949 م.

ص: 68

«البداية و النّهايه» و ابن سعد در «الطّبقات الكبرى» و بكرى در «معجم ما استعجم» و ابن اثير در «الكامل فى التاريخ» و بخارى در «صحيح» كتاب 11 و مسلم در «صحيح» كتاب 7 و ابن ماجه در «سنن» كتاب 5، در متن خطبه و اين كه اوّلين خطبه پيامبر در مدينه بوده است، اتّفاق نظريه دارند.

محمّدبن جرير طبرى (1) و شيخ طبرسى (2) به يكسان، آغاز و آخر متن خطبه را چنين ثبت كرده اند:

«الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي أَحْمَدُهُ وَ أَسْتَعِينُهُ وَ أَسْتَغْفِرُهُ وَ أَسْتَهْدِيهِ وَ أُومِنُ بِهِ وَ لا أَكْفُرُهُ وَ أُعَادِي مَنْ يَكْفُرُهُ، وَ أَشْهَدُ أَنْ لا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لا شَرِيكَ لَهُ وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ، أَرْسَلَهُ بِالْهُدَى وَ النُّورِ وَ الْمَوْعِظَةِ، عَلَى فَتْرَةٍ مِنَ الرُّسُلِ، وَ قِلَّةٍ مِنَ الْعِلْمِ، وَ ضَلالَةٍ مِنَ النَّاسِ، وَ انْقِطَاعٍ مِنَ الزَّمَانِ، وَ دُنُوٍّ مِنَ السَّاعَةِ، وَ قُرْبٍ مِنَ الْأَجَلِ، مَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ فَقَدْ رَشَدَ، وَ مَنْ يَعْصِهِمَا فَقَدْ غَوَى وَ فَرَّطَ وَ ضَلَّ ضَلالًا بَعِيداً.

أُوصِيكُمْ بِتَقْوَى اللَّهِ، فَإِنَّهُ خَيْرُ مَا أَوْصَى بِهِ الْمُسْلِمُ الْمُسْلِمَ، أَنْ يَحُضَّهُ عَلَى الْآخِرَةِ، وَ أَنْ يَأْمُرَهُ بِتَقْوَى اللَّهِ، فَاحْذَرُوا مَا حَذَّرَكُمُ اللَّهُ مِنْ نَفْسِهِ، وَ لا أَفْضَلَ مِنْ ذلِكَ نَصِيحَةً، وَ لا أَفْضَلَ مِنْ ذلِكَ ذِكْراً، وَ إِنَّ تَقْوَى اللَّهِ لِمَنْ عَمِلَ بِهِ عَلَى وَجَلٍ وَ مَخَافَةٍ مِنْ رَبِّهِ، عَوْنٌ صِدْقٌ عَلَى مَا تَبْغُونَ مِنْ أَمْرِ الْآخِرَةِ، وَمَنْ يُصْلِحِ الَّذِي بَيْنَهُ وَ بَيْنَ اللَّهِ مِنْ أَمْرِهِ فِي السِّرِّ وَ الْعَلانِيَةِ لا يَنْوِي بِذَلِكَ إِلَّا وَجْهَ اللَّهِ يَكُنْ لَهُ ذِكْراً فِي عَاجِلِ أَمْرِهِ، وَ ذُخْراً فِيمَا بَعْدَ الْمَوْتِ، حِينَ يَفْتَقِرُ الْمَرْءُ إِلَى مَا قَدَّمَ، وَ مَا كَانَ مِنْ سِوَى ذَلِكَ يَوَدُّ لَوْ أَنَّ بَيْنَهَا وَ بَيْنَهُ أَمَداً بَعِيداً وَ يُحَذِّرُكُمُ اللَّهُ نَفْسَهُ وَ اللَّهُ رَءُوفٌ بِالْعِبَادِ وَ الَّذِي صَدَقَ قَوْلُهُ، وَ نَجَزَ وَعْدُهُ لا خُلْفَ لِذَلِكَ، فَإِنَّهُ يَقُولُ عَزَّ وَ جَلَّ ما يُبَدَّلُ الْقَوْلُ لَدَيَّ وَ ما أَنَا


1- تاريخ الرّسل و الملوك، ج 3، ص 1256.
2- مجمع البيان، جزء 28، صص 72- 73، چاپ دارالفكر، 1954 م.

ص: 69

بِظَلّامٍ لِلْعَبِيدِ.

فَاتَّقُوا اللَّهَ فِي عَاجِلِ أَمْرِكُمْ، وَ آجِلِهِ فِي السِّرِّ وَ الْعَلانِيَةِ، فَإِنَّهُ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يُكَفِّرْ عَنْهُ سَيِّئَاتِهِ وَ يُعَظِّمْ لَهُ أَجْراً، وَ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ فَقَدْ فَازَ فَوْزاً عَظِيماً، وَ إِنَّ تَقْوَى اللَّهِ تُوقِي مَقْتَهُ، وَ تُوقِي عُقُوبَتَهُ، وَ تُوقِي سَخَطَهُ وَ إِنَّ تَقْوَى اللَّهِ تُبَيِّضُ الْوُجُوهَ وَ تُرْضِي الرَّبَّ وَ تَرْفَعُ الدَّرَجَةَ.

خُذُوا بِحَظِّكُمْ وَ لا تُفْرِطُوا فِي جَنْبِ اللَّهِ فَقَدْ عَلَّمَكُمُ اللَّهُ كِتَابَهُ، وَ نَهَجَ لَكُمْ سَبِيلَهُ، لِيَعْلَمَ الَّذِينَ صَدَقُوا وَ يَعْلَمَ الْكَاذِبِينَ، فَأَحْسِنُوا كَمَا أَحْسَنَ اللَّهُ إِلَيْكُمْ، وَ عَادُوا أَعْدَاءَهُ، وَ جَاهِدُوا فِي اللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ، هُوَ اجْتَبَاكُمْ وَ سَمَّاكُمُ الْمُسْلِمِينَ، لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ، وَ يَحْيَا مَنْ حَيَّ عَنْ بَيِّنَةٍ، وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ، فَأَكْثِرُوا ذِكْرَ اللَّهِ، وَ اعْمَلُوا لِمَا بَعْدَ الْيَوْمِ، فَإِنَّهُ مَنْ يُصْلِحْ مَا بَيْنَهُ وَ بَيْنَ اللَّهِ يَكْفِهِ اللَّهُ مَا بَيْنَهُ وَ بَيْنَ النَّاسِ، ذَلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ يَقْضِي عَلَى النَّاسِ، وَ لا يَقْضُونَ عَلَيْهِ، وَ يَمْلِكُ مِنَ النَّاسِ وَ لا يَمْلِكُونَ مِنْهُ، اللَّهُ أَكْبَرُ وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ». (1)


1- «ستايش، خاصِ خداست. او را ستايش مى كنم و از او اعانت مى جويم و آمرزش مى خواهم و هدايت مى طلبم. به او ايمان دارم و او را انكار نمى كنم و از هر كه انكار وى كند، دورى مى گزينم و شهادت مى دهم كه خدايى جز خداى يكتا نيست كه تنها و بى شريك است و شهادت مى دهم كه محمد بنده و پيامبر او است كه وى را با هدايت و نور و پند هنگام فترت پيامبران و كميابى علم و ضلالت مردم و پايان يافتن زمان و نزديكى رستاخيز و قرب اجل فرستاد، هركه اطاعت خدا و پيامبر كند، هدايت يافته و هر كه عصيان ايشان كند گمراه شده و تقصير كرده و به ضلالى سخت افتاده. شما را به پرهيزكارى خدا سفارش مى كنم. نكوترين اندرزى كه مسلمان به مسلمان دهد. اين است كه وى را به كار آخرت ترغيب كند و به پرهيزكارى خدا فرمان دهد از آنچه خدايتان بيم داده، بترسيد كه اندرزى بهتر از اين نيست و تذكارى بهتر از اين نيست. اين مايه پرهيز كسى است كه با بيم و ترس بدان عمل كند و ياورى نكو براى آن چيزهاست كه از كار آخرت مى خواهد، هركه روابط نهان و آشكار خويش با خدا به صلاح آرد و از آن جز رضاى خدا نخواهد براى وى در دنيا نام نيك خواهد بود و پس از مرگ آندم كه انسان با اعمال خويش نياز دارد، ذخيره خواهد بود و هر چه جز اين باشد دوست دارد كه ميان وى و آن فاصله اى بسيار باشد. خداوند شما را از خويش مى ترساند كه خدا به بندگان خود مهربان است. قسم به آن كه گفتار خويش راست كرد و وعده خويش انجام داد كه خلاف در اين نيست كه خداى والا گويد: «گفتار نزد من تغيير نپذيرد و من ستمگر بندگان نيستم.» در كار، حاضر و در نهان و عيان از خدا بترسيد كه هر كه از خدا بترسد گناهان وى را محو كند و به او پاداش بزرگ دهد و هر كه از خدا بترسد كاميابى بزرگ يافته است. ترس خدا از دشمنى و عقوبت و خشم وى مصون مى دارد. ترس خدا چهره را سپيد و خدا را خشنود و مرتبت را بلند مى كند. بهره خويش برگيريد و در قبال خدا تقصير مكنيد. خدا كتاب خويش را به شما تعليم داد و راه خويش را بر شما روشن كرد تا كسانى كه راستگويند معلوم دارد و دروغگويان را معلوم. پس چنانكه خدا با شما نكويى كرده، نكويى كنيد و با دشمنان وى دشمنى كنيد و در راه خدا، چنانكه شايسته جهاد كردن است، جهاد كنيد كه او شما را برگزيد و مسلمانتان ناميد تا هر كه هلاك شد به دليلى هلاك شود و هر كه حيات يافت به دليلى حيات يابد كه نيرويى جز به تأييد خدا نيست. پس ياد خدا را بسيار كنيد و براى پس از مرگ كار كنيد كه هر كه روابط خويش را با خدا به صلاح آرد، خدا مناسبات وى را با مردم كفايت كند كه خدا بر مردم قضا مى راند و مردم بر خدا قضا نمى راند. او اختيار دار مردم است و مردم اختيار دار او نيستند. خدا بزرگ است و نيرويى جز تأييد خداى والاى بزرگ نيست.»

ص: 70

از اين مستندات تاريخى- اسلامى، مى توان مطمئن شد كه اوّلين نماز جمعه محمّد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله در سال اوّل هجرى، در ميانه راه قبا به مدينه بوده است و «بنوسالم بن عوف» در نزديكى حرّه غربى، در غرب وادى رانونا ساكن و مسجد جمعه يا عاتكه در قسمتى از وادى، كه غبيب ناميده مى شده، جاى داشته است.

وادى رانونا جزئى از قبا، در قطاع جنوبى مدينه به شمار مى رود كه در شمال آن، مجاور وادى بطحان منازل «بنو بياضه» است.

البته تعدادى از مستندات تاريخى از آن حكايت دارد كه نماز جمعه محمّد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله در قبيله «بنوسالم» نخستين نماز جمعه در اسلام بوده است و گروهى ديگر اشعار مى دارند كه نخستين نماز جمعه در مدينه بوده است.

ابوداود در «سنن»، كتاب 2 و ابن ماجه در «سنن»، كتاب 5 حكايت مى كنند:

«اسعدبن زراره، قبل از هجرت محمّد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله نماز جمعه را با تازه مسلمانان يثرب خوانده است.»

ص: 71

و او به استناد ابن سعد در «الطّبقات الكبرى» (ج 3، ص 117)، نخستين كس از يثربى ها است كه اسلام را لبّيك گفته بود. ابن رسته در «الأعلاق النّفيسه» (ص 194)، به مستندات ديگرى دسترسى داشته كه:

«أوّل من جمَّع في الإسلام في يوم الجمعة مصعب بن عمير ... و كان صاحب لواء رسول اللَّه جَمَّعَ بالمسلمين يوم الجمعة بالمدينة و كانوا اثنى عشر رجلًا و ذبح لهم شاة».

ولى طبرسى در «مجمع البيان فى تفسير القرآن» (1) ذيل آيه نهم از سوره جمعه، تنها به روايتى كه اوّلين نماز جمعه را اسعدبن زراره خوانده، بسنده كرده است.

بدين لحاظ، اگر چه ميان مفسّران و صاحبان رأى فقه القرآن، در مكّى بودن حكم نماز جمعه، على رغم مدنى بودن آيه جمعه، اختلاف است؛ اما در اين كه اوّلين نماز جمعه را محمّد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله در مدينه به جاى آورده، شك روا نمى دارند و مكّى بودن حكم را در تنافى با مدنى بودن آيه و عملى شدن آن نمى خوانند. قبول اين روايات كه اسعدبن زراره يا مُصْعَب بن عُمَير ابتدا خود به برپايى نماز جمعه در مدينه همّت گماشته، مغايرتى با قبول اين واقعيّت كه اوّلين نماز جمعه محمّد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله پس از نزول آيه مدنى جمعه: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا نُودِيَ لِلصَّلاةِ مِنْ يَوْمِ الْجُمُعَةِ فَاسْعَوْا إِلى ذِكْرِ اللَّهِ وَ ذَرُوا الْبَيْعَ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ (2) در مدينه بوده است، ندارد.

ب: بناى مسجد جمعه

مسجد جمعه در جنوب شهر مدينه، ميان مدينه و قبا قرار گرفته است و فاصله آن تا مسجد قبا بيش از پانصد متر نيست. اين مسجد در وسط باغ «سيّد حسن شربتلى» جنب باغ


1- جزء 28، چاپ دارالفكر، 1954 م.
2- جمعه: 9؛ «اى كسانى كه ايمان آورده ايد هرگاه شما را براى نماز روز جمعه بخوانند، في الحال به ذكر خدا بشتابيد و كسب و تجارت را رها كنيد كه اين نماز جمعه از هر تجارت اگر بدانيد براى شما بهتر خواهد بود.»

ص: 72

«الجزع» در دره رانونا يا در نقطه اتّصال دره صلب قرار دارد، كه از سمت الحسينيّه و وادى قاع البلويين و مسير آبى كه از حره غربى جارى مى شود، واقع شده است؛ ولى با توجه به ساختمان هاى نوساخته اطراف مسجد، تشخيص مسير رانونا برايم ممكن نشد.

مسجد جمعه، در سمت شرقى راه آسفالته قبا (شارع قبا) قرار دارد؛ به نحوى كه روبه روى آن در سمت غربى، بقاياى قلعه عثمانى ها به چشم مى خورد كه فاصله آن تا مركز شهر، حدود دو و نيم كيلومتر بيش نيست.

محمّدبن جرير طبرى در «تاريخ الرّسل و الملوك» (1) در قرن 3 ه. ق. از آبادانىِ بناى مسجد جمعه ياد كرده است. امام حربى نيز آن را به نام «مسجد بنى سالم الأكبر» از زمره مساجد معتبر مدينه مى داند. (2) فيروزآبادى هم در «المغانم المطابه»، در اواخر قرن نهم هجرى قمرى به آن تصريح كرده است. (3) نورالدّين سمهودى در نيمه دوم قرن نهم هجرى/ از بناى مسجد جمعه سخن به ميان آورده، مى گويد:

«مسجد داراى دو گنبد بوده و طول آن از شمال به جنوب، يا از شام به قبله، 20 ذرع و از شرق به غرب 5/ 16 ذرع بوده است كه تا حدى سقف مسجد خراب شده بود.» او همچنين تصريح مى كند كه «خواجه رييس جواد المضّل شمس الدّين قاوان» آن را تعمير و ترميم كرده است.

بناى فعلى، با توصيفات سمهودى، تفاوت هاى اساسى دارد. امروزه ساختمان آن را با حدود 6 متر ارتفاع، 8 متر طول و شش متر عرض مى نگريم كه داراى گنبدى به سبك معمارى عصر عثمانى است.

در قسمت چپ و راست فوقانى ديوار خارجى مقصوره، سنگ نبشته اى مستطيل شكل از مرمر سفيد نصب شده كه روى آن به خطّ متداخل، چنين حكّ و نقر كرده اند:

«أمر ببناء هذا المسجد المبارك الجمعة، مولانا أمير المؤمنين السّلطان


1- ج 3، ص 1256
2- المناسك و اماكن طرق الحج، ص 400
3- المغانم المطابه في معالم طابه، ص 328

ص: 73

الملك المظفّر، السلطان بايزيد بتاريخ شوّال سنة ...». (1) از اين سند معلوم مى شود كه بناى به جا مانده از مسجد، مربوط به دوران بايزيد عثمانى در سال هاى 886- 918 ه. ق. است.

در سال هاى 1395، 1396 و 1397 قمرى و روز جمعه دوم شعبان 1398 قمرى، كه به زيارت و مشاهده مسجد توفيق يافتم، بناى مسجد جمعه از سمت شمال به يك قطعه زمين وسيع و خشك و از سمت جنوب به ساختمانى سه طبقه و در مشرق آن، باغستانى از نخل هاى خرما محصور شده بود. متأسّفانه ياد مكانِ اولين نماز جمعه بر اثر عدم توجه و ترميم هاى لازم، متروك و نيمه مخروبه است.

نك: پيكره هاى: 1- 2؛ 2- 2؛ 3- 2

نك: نقشه صفحه 63.


1- «اين مسجد به تاريخ شوال، بنا به اراده سلطان بايزيد بنا گرديد ...»

ص: 74

فصل سوم: مسجد نبى صلى الله عليه و آله

الف: گزارشى كلّى از تاريخ بناى مسجد نبى
1/ الف: از آغاز تا وفات حضرت محمّد صلى الله عليه و آله

پس از پايان بناى مسجد قبا، محمّد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله و مهاجران مكّى، در ميان استقبال پرشور انصار و اهالى مدينه، عازم مدينه شدند.

همه قبايل مسلمان شده يثرب و حوالى آن، ضمن خوش آمدگويى به پيامبر، خانه و سلاح و مال خود را نثار قدومش كردند و از او خواستند تا در خانه و قبيله و منازلشان نزول اجلال فرمايد و آنان را به اين بركت رحمانى، متبرّك و مفتخر گرداند؛ ولى محمّد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله ضمن اظهار محبّت به الطاف شيفتگانِ راه و رسمش، انتخاب محلّ سكونت را به قضاى الهى سپرد؛ جايگاهى كه مركب او در آن مكان بايستد، زانو زند و به پيش و پس رضا ندهد.

مركب در كنار زمين فعلى مسجد، كه در آن ايام مَرْبَدى مجاور خانه ابوايّوب انصارى بود، زانو زد و محمّد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله نزول اجلال فرمود و گفت:

رَبِّ أَنْزِلْنِي مُنْزَلًا مُبارَكاً وَ أَنْتَ خَيْرُ الْمُنْزِلِينَ. (1)


1- «پروردگارا! مرا به منزل مبارك فرود آر، كه تو بهترين كسى هستى كه مى تواند بارها را به منزل خير و سعادت فرود آورد.» مؤمنون: 29

ص: 75

فيروز آبادى در «المغانم المطابه فى معالم طابه» (ص 374)، مربد را به «كسر، ثمّ سكون، ثمّ باء موحّده مفتوحه و دال مهمله» دانسته است؛ ولى گفته قاضى عياض را ناديده نگرفته كه چون وى اصل آن را رَبَد دانسته، مربد را به فتح ميم و كسر باء خوانده است.

«مربد» بر وزن استر، محلّى بوده كه حيوانات اهلى را موقتاً در آن نگهدارى مى كردند و يا به گفته ابن شهاب: شترخانى بود كه گاهى هم خرما در آن خشك مى كردند.

«دلائل النبوّه» بيهقى (فصل مسجدالرّسول) و قسطلانى «ارشاد السّارى بشرح صحيح البخارى» (1) و يا به نظرگاه حديث انس بن مالك: «محوّطه اى بودكه در آن چند درخت خرما و مقابرى از مشركان وجود داشت.»

و به تصريح الأصمعى: «المربد كلّ شي ء حبست فيه الإبل أو الغنم».

ابن حجر عسقلانى (2) مى نويسد: «و آن زمين بنا به گفته ابن شهاب به نقل از عروةبن الزبير كه مورد استناد امام بخارى (در صحيح، كتاب مناقب الأنصار، باب هجرة النّبى، حديث 3906) قرار گرفته، جزو اموال سهيل و سهل بن رافع بن عمرو بن النجّار بود؛ كه به علّت صغيرى و يتيمى، تحت كفالت و ولايت اسعد بن زاره زندگى مى كردند. (3) ابن زباله گفته است: «دو جوان مذكور، تحت ولايت ابو ايّوب انصارى بودند».

و ابن اسحاق در «السّيرة النّبويه» آن ها را در حجر، «معاذبن عفراء» خوانده است. (4) محمّد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله از سهيل و سهل يا قيّم و ولىّ آنها و يا طايفه «بنونجّار» خواستار معامله مربد شد؛ تا در آنجا خانه و مسجد خود را بنا نهد. اين كار به تصريح بيهقى در «دلائل النّبوه» (ج 1، فصل مسجدالرّسول)، يا از طريق خريد بوده و يا در مقابل آن


1- ج 6، ص 220
2- «فتح البارى»، ج 7، ص 246
3- بيهقى «دلائل النبوه»، ج 2، ص 187، ترجمه فارسى.
4- به نقل از ابن حجر عسقلانى فتح البارى بشرح صحيح البخارى، ج 9، ص 246 و ابن رسته الاعلاق النّفيسه، ص 64.

ص: 76

عطايى داده است؛ ولى در حديث انس بن مالك كه مورد تأكيد بيهقى قرار گرفته، پيامبر دستور ساختمان مسجد را صادر فرمود و پى بنى نجّار فرستاد. چون به حضور آمدند، فرمود: «زمين خود را به من بفروشيد.» گفتند: «به خدا قسم بهاى آن را نمى گيريم؛ مگر از خداوند متعال.» و پيشكش دادند.

ابن قيّم جوزى در «زادالمعاد» (ج 2، ص 56) گفته است: پيامبر هبه آنها را نپذيرفت، «فابتاعه منهما بعشرة دنانير»؛ يعنى «مربد» را به ده دينار از ايشان خريد.

اين گفته، مستند به حديث ابن شهاب در «صحيح»، امام بخارى، كتاب مناقب الانصار، باب هجرة النبى، حديث 3906) مى باشد كه؛ «فأبى رسولُ اللَّه أَن يقبلَه منهما هبةً حتّى ابتاعه منهما».

در «باب الهجره» از صحيح امام بخارى (كتاب مناقب الأنصار، باب مقدم النبى و اصحابه المدينه) گفته اى از انس بن مالك نقل گرديده كه به استناد آن معلوم مى شود: قبل از تصاحب «مربد» توسط محمّد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، اين مكان محل دفن مشركين و نخلستانى متروك بوده است و چون به ملكيّت محمّد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله در آمد، به تصريح ابن قيّم جوزى در «زاد المعاد» (ج 2، ص 56)، پيامبر فرمان داد تا مهاجران و انصار به كمك او شتافته، تمامى نخل ها و آثار مخروبه قبور را بركنند.

انس بن مالك گفته است: «فأمر رسول اللَّه بقبور المشركين فنبشت و بالخرب فسوّيت و بالنخل فقطع ...». (1) ولى ابن حجر عسقلانى در «فتح البارى» (ج 7، ص 266)، به عقيده ابن بطال استناد كرده كه: «لم أجد في نبش قبور المشركين لنتّخذ مسجداً نصّاً عن أحد من العلماء ...». (2) امام بخارى در «صحيح» گفته است: «اوّلين بناى مسجدالنّبى، متشكل مى شد از ديوارهاى خشتى و گِلى، با سقفى از شاخه هاى درخت خرما، بر پايه ستون هايى از تنه درخت خرما».


1- «آنگاه رسول گرامى دستور نبش قبرهاى مشركين را صادر و آن ها را با زمين صاف كردند و نخل ها را بريدند.» همان مأخذ، صحيح بخارى.
2- «در نبش قبرهاى مشركين! چيزى را نيافتم تا به جاى آن مسجدى را به پا داشته باشند!»

ص: 77

و يحيى از طريق عبدالعزيزبن عمر، از يزيدبن السائب، از خارجه ابن زيد بن ثابت روايت مى كند: «بنى رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- مسجده سبعين في ستّين ذراعاً و يزيد و لَبَّنَ لَبِنَهُ من بقيع الخبخبة و جعله داراً و جعل سواريه خشباً شقة شقة و جعل وسطه رحبة و بنى بيتين لزوجتيه». (1) مساحت به ذرع: 4200/ 60* 70

مساحت به متر مربع: 05/ 1022

بيهقى به روايت عبداللَّه بن عمر، كه مورد تصريح امام بخارى در «صحيح» قرار گرفته، اشاره خاصّى دارد كه: «مسجد پيامبر داراى ديوارها و پايه هايى از خشت خام بود و سقف آن را با شاخه هاى درخت پوشيده بودند و ستون هاى آن تنه هاى خرما بود». (2) بر اساس بيان ياد شده، معلوم مى گردد كه در ديوارهاى خشتى مسجد، خاصه در جدار سمت شامى يا شمالى آن، كه رو به بيت المقدس بوده، تنه هاى بريده و تراشيده شده از درختان خرماى مربد، جهت استحكام و قوام بنا، كار گذاشته بودند و در وسط بنا حياطى كوچك و در كنار آن جهت سكونت همسر؛ دو خانه متصل به هم بنا نمودند.

بقيع خبخبه كه در روايت خارجةبن زيد بن ثابت آمده، محلّى است كه در قسمت چپ بقيع الغرقد مجاور باغ قديمى الصّيفى و چاه ابو ايّوب قرار داشته است. فيروزآبادى در «المغانم المطابه فى معالم طابه» (ص 62) آن را «بقيع الخبجبه» (به فتح جيم) دانسته است.

در مورد مساحت بناى نخست مسجد نبى، نظريه هاى متفاوتى است و جمع بندى و نتيجه گيرى از آن ها نيازمند تأمّل. حقير از بررسى و نقد آنها به گفته زيدبن ثابت، كه يحيى آن را از طريق عبدالعزيزبن عمر روايت كرده، تمايل دارد كه: «مسجد سبعين في


1- «پيامبرگرامى مسجدش را 70* 60 ذراع يا بيشتر بنا كردند و از گِل مخصوص خشتش را، كه از محل بقيع خبخبه مى آوردند، ساخت و در اطرافش چوب به كار برد و در وسط آن حياطى ايجاد نمود و براى دو همسرش دو منزل بنا نهاد.»
2- «دلائل النّبوّه»، ج 1، فصل مسجدالرّسول. همچنين نك: ابن كثير «البداية و النهايه»، ج 3، ص 214 و نويرى، «نهايةالارب»، جزء 16، ص 344

ص: 78

ستّين ذراعاً أو يزيد»/ 70 ذرع طول آن از شمال به جنوب و 60 ذرع عرض آن، از شرق به غرب؛ يعنى حدود 1022 مترمربع مساحت بوده است.

از نظرگاه الاقشهرى به استناد گفته ابن عمر بناى مسجد در آن ايّام، سه در داشته است: درى در جهت ديوار جنوبى مسجد، درى موسوم به «باب عاتكه» در شمال ديوار غربى، كه به «باب الرّحمه» مشهور است و درِ سوم همان «باب جبرئيل» فعلى است كه ميانه ديوار شرقى مسجد قرار داشته است. همچنين ابن قيّم جوزى در «زادالمعاد» (جزو 2، ص 56) مى نويسد كه پيامبر: «جعل له ثلاثةَ أبواب: باباً في مؤخّرة و باباً يقال له باب الرّحمة و الباب الذي يدخل منه رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم-». (1) پس از تغيير جهتِ قبله از بيت المقدس؛ يعنى سمت شمالى مسجد به كعبه يا سمت جنوبى مسجد، محمّد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله درِ گشوده شده در ديوار جنوبى را مسدود نمود و باب ديگرى گشود كه متأسّفانه پژوهنده با گزارش هاى تاريخى مختلفى در اين باره روبه رو است. در نهايت نظر، شايد گفته «حافظ محمدبن محمودبن نجار» در «اخبار مدينة الرسول» (ص 69) با واقعيّت مطابق باشد كه اين در، در ديوار شمالى و محاذى درى بود كه پس از تغيير قبله بسته شد.

چنانكه يادآور شديم و در گفته ابن شهاب به آن اشاره شده، سقف مسجد از شاخه و برگ درختان، خاصه درخت خرما پوشيده شده بود و امام بخارى در «صحيح»، حديث ليلة القدر، به گفته شاهدان عينى استناد مى كند كه در ايّام بارانى، پيامبر پيشانى خود را بر آب و گِل به سجده مى نهاد و اثر گِل را بر پيشانى محمّد صلى الله عليه و آله ديده اند. با اين همه، وقتى ياران گفتند كه اجازت فرما تا سقف مسجد را خاك ريزى و گِل اندود كنيم، به تصريح ابن زباله به نقل از خالد بن معدان، پيامبر جواب داد:

«كلّا، ثمام و خشيبات و ظلّة كظلة موسى و الأمر أقرب من ذلك». (2)


1- «سه در براى آن در نظر گرفت؛ يكى در عقب و ديگرى به نام در رحمت معروف است و سومى درى كه پيامبر گرامى از آن رفت و آمد مى كردند.»
2- «هرگز ... و سايه بانى چونان سايه بان موسى و حقيقت بدان نزديك تر است.» يعقوبى، تاريخ، ج 1، ص 401، ترجمه فارسى. ابن قيّم جوزى، زادالمعاد، ج 2، ص 56

ص: 79

بيهقى در «دلائل النّبوه» (ج 1، فصل مسجدالرّسول)، از عباده روايت مى كند:

«انصار مالى را جمع آورى كردند و به حضور پيامبر آوردند و پيشنهاد نمودند كه مسجد را بازسازى و زيور نمايند و گفتند: تا چه هنگام بايد زير اين سقف كه پوشال خرما است، نماز بگزاريم؟ پيامبر فرمود: سقف مسجد برادرم موسى نيز چنين بود و من از روش او بر نمى گردم.»

از گفته بيهقى از حسن، كه: «عريش موسى كان إذا قام أصاب رأسه السقف»، معلوم مى شود، ارتفاع ديوارهاى مسجد بسيار كوتاه بوده و با توجه به نقل ابن زباله و يحيى در «الاحياء»، بيش از سه متر و اندى نبوده است و پيامبر در خصوص بناى مسجد، مكرّر به ياران تأكيد مى كرد: «لا تزخرفه و لاتنقشه». (1) مورّخان، به استناد منابع معتبر، متّفق القول اند كه در بناى نخست مسجد، پيامبر همدوش با ديگر صحابه بزرگ- از مهاجر و انصار- بنّايى مى كرده است و در حديث زُهَرى و انس بن مالك آمده كه محمّد صلى الله عليه و آله هنگام اشتغال به كار، شعرى را چنين زير لب زمزمه مى كرده است:

اللهمّ لا خير إلّا خير الآخرة فانصر الأنصار و المهاجرة

«پروردگارا! خير حقيقى خير آخرت است. پس انصار و مهاجران را رحمت فرما!»

نورالدّين سمهودى در «وفاء الوفا باخبار دار المصطفى» به نقل از امام علىّ بن ابى طالب عليه السلام شعر را چنين ثبت كرده است:

لا يستوي مَن يَعمُرُ الْمَساجدا يدأب فيها قائماً و قاعدا

و من يرى عن الغبار حائدا

امام بخارى در «صحيح» (باب الهجره، حديث 3906، كتاب مناقب الأنصار) آن را


1- نيز نك: ابن رسته «الأعلاق النّفيسه»، ص 66

ص: 80

از شهاب چنين نقل كرده است:

هذا الحمال لا حمال خيبر هذا أبرّ ربّنا و أطهر

اللهمّ إنّ الأجر أجر الآخرة فارحم الأنصار و المهاجرة

به همين روال است نقل هاى ديگر كه به هر حال با توجّه به زمان طولانى بناى مسجد، اختلاف در اقوال را مبيّن تعدّد و تنوّع اشعار مى يابيم نه نافى يكديگر. (1) و مسلم در «صحيح»، (2) بعضى از اين رجزها را در جريان حفر خندق دانسته اند كه انس بن مالك آن را روايت كرده و امام نووى ذيل آن گفته است:

«هذا الحديث استحباب الرّجز و نحوه من الكلام في حال أبناء و نحوه و فيه عمل الفضلاء في بناء المساجد و نحوها و مساعدتهم في اعمال البرّ». (3) بناى مسجد حضرت محمّد صلى الله عليه و آله، تركيب و شكل اوليه خود را تا سال هفت هجرى حفظ نمود و تغييراتى در اين مدّت به خود نديد.

در سال هفتم هجرى، پس از آن كه مسلمانان از فتح قلاع خيبر به سوى مدينه بازگشتند، ضرورت توسعه مسجد نبى، به خاطر افزايش روزافزون جمعيّت مسلمانان، مدّ نظر محمد صلى الله عليه و آله و اصحاب قرار گرفت و به گفته امام جعفربن محمّد صادق عليه السلام به نقل از اخبار دار الهجره رزين و ...، پيامبر مسجد را از طول و عرض به نحوى توسعه داد كه به صورت مربّع 100* 100 ذرعى درآمد.


1- همچنين مراجعه شود به: «المنتقى»، «مولد النبى»، تأليف 732 ه. ق. ترجمه فارسى از «سير كازرونى»، عفيف بن سعيد كازرونى، 760 ه. ق. نسخه خطى: قاهره، دارالكتب 1- السيرة المحمديه- فارسى طلعت. اين كتاب از مراجع مجلسى در «بحارالأنوار»، ج 19، ص 128، بوده است
2- جزء 12، بشرح الإمام النووى، ص 173- 171
3- «اين حديث استحباب رجزخوانى و از اين قبيل سخنان را در هنگام ساختن و بنا كردن آن به همراه داشت و نشانه اى از كار بزرگان در بنا كردن مساجد و غيره و يارى كردن آنان در انجام كارهاى نيك دارد.» همچنين از ابن رسته «الأعلاق النّفيسه»، صص 64 و 65

ص: 81

اين مساحت را ابن رسته (1) مورد تأييد قرارداده، مى گويد:

«و بناه النّبيّ مرّتين؛ بناه حين قدم أقلّ من مائة في مائة، فلمّا فتح اللَّه عليه خيبر، بناه و زاد عليه مثله في الدور». (2) با توجه به احتساب برابرىِ ذرع يَد با متر، مساحت مسجد در سال هفتم مى بايست 2433 متر مربّع شده باشد و اين متراژ عينى از بناى مسجد، طبق معيارهاى نقشه اى كه از كارشناسان ترك در اوايل قرن 13 قمرى ارائه كرده اند؛ يعنى 2475 مترمربّع مطابقت محاسباتى دارد. از اين رو، به نقد آراء و روايات ديگر نمى پردازيم: (3) 100 ذرع/ 33/ 49 متر

2433 مترمربّع/ 33/ 49* 33/ 49

كتاب هاى سيره وحديث، ضمن ارائه مستندات چگونگى انجام گرفتن بناى مسجد، به گفتگويى اشاره كرده اند كه براى پژوهندگان قابل توجّه است. بيهقى در «دلائل النّبوه» از خالد الخدّاء، از عكرمه، از ابوسعيد خدرى و امام بخارى در «صحيح» و ابن اسحاق در «السيرة النّبويه» و مسلم در «صحيح» و ابوداود در «سنن»، به اسناد ديگر ايضاً از ابوسعيد خدرى نقل كرده اند:

«كنّا نحمل في بناء المسجد لبنة لبنة و عمّار يحمل لبنتين لبنتين، فرآه النبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- فجعل ينفض التراب عنه و يقول: ويح عمّار تقتله الفئة الباغية. يدعوهم إلى الجنّة و يدعونه إلى النار. قال: يقول


1- «الأعلاق النّفيسه» ص 64.
2- «پيامبر دو بار آن را ساخت در حالى كه حداقل 100 متر در 100 متر مساحت داشت هنگامى كه خدا خيبر را بر او گشود، به اندازه خانه هاى آن محل، به آن افزود.»
3- نقشه چاپ: خليل افندى قازانى، آلمان.

ص: 82

عمّار: أعوذ باللَّه من الفتن.» (1)عمّار ياسر در سال 37 ق. در جنگ صفين به هوادارى امام على بن ابى طالب عليه السلام شمشير زد و به دست شاميان هوادار معاويه شهيد گرديد.

ابوالفداء، اسماعيل بن كثير در «السّيرة النّبويه» (ج 2، ص 308) صريحاً مى نگارد:

«و هذا الحديث من دلائل النبوّة، حيث أخبر صلوات اللَّه و سلامه عليه عن عمّار أنّه تقتله الفئة الباغية.» (2) و بيهقى در «دلائل النبوّه» (3) آن را از جمله اخبارى دانسته كه دليل بر صحّت پيامبرى محمد صلى الله عليه و آله است.

همچنين- «كنز العمّال» (4) حديث «تقتله الفئة الباغية» را از طريق زيدبن وهب، عثمان، جابربن عبداللَّه البخترى، لؤلؤ مولاة عمار، عمروبن العاص، كعب بن مالك، ابو امامه، ابو رافع، ابوهريره، ابو قتاده، زياد بن الغرد، عائشه، امّ سلمه، عبداللَّه بن عمر، ابن مسعود، علىّ بن ابى طالب و انس بن مالك ثبت كرده است. (5)


1- «در ساختمان مسجد، هر يك از ما يك خشت، يك خشت بر مى داشتيم و عمار دو خشت، دو خشت برمى داشت. پيامبر گرامى او را ديد و شروع به تكاندن خاك از او نمود و مى گفت: آفرين درود بر عمار كه گروه سركش او را مى كشند، در حالى كه آن ها را به بهشت مى خوانَد و آن ها او را به دوزخ مى خوانند. عمار مى گويد، به خدا پناه مى برم از فتنه و آشوب ها.»
2- و اين روايت از كتاب دلائل النبوه است كه حضرت- صلوات اللَّه وسلامه عليه- در مورد عمّار فرمود: «او را گروه ستمگر خواهد كشت.»
3- ج 1، صص 194- 191
4- متقى، ج 16، صص 147- 137
5- همچنين ابن رسته «الأعلاق النّفيسه»، ص 65

ص: 83

2/ الف: توسعه عمربن خطاب، خليفه دوم

بنا به مستندات تاريخى، پيامبر اسلام به صحابه خود اجازه توسعه مسجدالنّبى را داده بود:

يحيى از عمربن ابى بكر موصلى از راويان و دانشمندانى روايت كرده كه محمد صلى الله عليه و آله گفته است: «هذا مسجدي و ما زيد فيه فهو منه، لو بلغ بمسجد».

خليفه دوم از خلفاى راشدين، با توجه به ازدياد و ازدحام مسلمانان در مسجدالنّبى و نبودن مكان كافى جهت برگزارى فرايض و اعتكاف و عبادت و زيارت، تصميم گرفت تعدادى از خانه هاى اطراف مسجد را جهت توسعه مسجد خراب كند. احمد گفته نافع را ثبت كرده كه وى گفته بود از خليفه دوم شنيدم:

«إنّي سمعت رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- يقول ينبغي أن نزيد

ص: 84

في مسجدنا ما زدت». (1) حافظ محمد بن محمود بن نجار در «اخبار مدينة الرسول» (ص 93) به سخنى از مصعب بن ثابت اشاره مى كند كه وى از مسلم بن حباب حديث كرد:

إنّ النّبيّ قال يوماً و هو في مصلاه: «لو زدنا في مسجدنا» و أشار بيده نحو القبلة. فلمّا توفّى عليه السلام و ولى عمر بن الخطاب، قال: انّ رسول اللَّه قال: «لو زدنا في مسجدنا» و أشار بيده نحو القبلة ...». (2) امام بخارى در «صحيح»، ابو داود در «سُنن» و يافعى در «مرآة الزّمان»، از نافع به نقل از ابن عمر گفته اند كه:

«خليفه دوم اين توسعه را در سال هفدهم ه. ق. عملى ساخت.»

خليفه دوم جهت اجراى نقشه، لازم ديد كه خانه عبّاس بن عبدالمطّلب را خراب و آن را به مسجد منضمّ نمايد؛ ولى عبّاس راضى به فروش يا بخشش آن نشد. ازاين رو، بين آن دو، مناقشاتى به وقوع پيوست كه تمامى كتاب هاى تاريخ و جوامع حديث نظر به اهميت مسأله، آن را به روايات مختلف ذكر كرده و به شرح حقيقتش پرداخته اند:

ابن سعد در «الطبقات الكبرى» و بيهقى در «سُنن» و ابوعبداللَّه حاكم در «المستدرك» و ابن زباله و يحيى به نقل از عبداللَّه بن ابى بكر در «اخبار المدينه» و رزين از نافع، از ابن عمر در «اخبار دارالهجره»، ابن اسحاق از عبداللَّه بن عبّاس و احمد بن حنبل در «مسند»، ابن عساكر در «تاريخ دمشق»، و امام ابوسحاق حربى در «المناسك و اماكن طرق


1- «به خدا شنيده ام، كه پيامبرگرامى صلى الله عليه و آله مى گفت: شايسته است كه مسجدمان را توسعه دهيم، آنچه را كه من افزودم.»
2- «روزى پيامبر در مصلى گفت، چه خوب بود بناى مسجد خودمان را توسعه مى داديم و با دستش به طرف قبله اشاره كرد. هنگامى كه وفات يافت و عمر بن خطاب زمام امور را به دست گرفت، گفت: پيامبر فرمودند: چه خوب بود كه به مسجدمان مى افزوديم و با دستش به سوى قبله اشاره كرد.»

ص: 85

الحج و معالم الجزيره» (ص 362) مدارك مربوط به اين اختلاف را به رشته تحرير درآورده اند.

حقير با توجّه به جمع بندى مستندات، مجمل آن را چنين دانست كه:

«خانه عبّاس بن عبدالمطلب عموى محمّد صلى الله عليه و آله مجاور ديوار جنوب غربى مسجد بوده است و خليفه به جهت آن كه مى خواست مسجد را از سمت قبلى يا جنوبى و سمت غربى آن توسعه دهد، عبّاس را مجبور به واگذارى خانه خود يا فروش آن نمود. ولى عموى پيامبر به احترام آن كه محمد در بناى خانه اش وى را يارى كرده بود، به تخريب آن رضا نداد.»

اين امر موجب بروز مناقشات و گفتگوهايى ميان خليفه و عبّاس بن عبدالمطّلب از يك سو و اهالى مدينه از سوى ديگر گرديد. ناچار جهت رفع اين منازعه، حكميّت را به ابىّ بن كعب يا طبق گفته اسلم در «تاريخ ابن عساكر» حذيفه واگذاردند.

خليفه و عموى پيامبر به عنوان طرفين دعوى در محضر قاضى حاضر شدند و خليفه از اهميّت و لزوم توسعه مسجد سخن گفت و اين كه عبّاس بن عبدالمطّلب مى بايست از نفع شخصى خود به جهت مصلحت مسلمين گذشت كند؛ در غير اين صورت به خاطر حفظ مصلحت، خليفه حق خواهد داشت خانه را به عُنف تخريب و آن را به مسجد منضم نمايد.

عبّاس بن عبدالمطّلب از موضع حقّ مالكيت- و اين كه نمى بايست حقوق شرعى افراد، كه رعايت آن از واجبات دين است، زير پا نهاده شود و آيا لازمه توسعه مسجد، ظلم و تعدّى به مالكان منازل است؟- دادخواهى نمود.

ابىّ بن كعب پس از وقوف به مسأله و دعاوى طرفين، در حضور صحابه و اهل مدينه، رأى و نظر خود را ضمن بيان حديثى از محمد صلى الله عليه و آله، چنين ابراز داشت:

«از محمد، رسول اللَّه شنيدم كه خداوند به داود نبى فرمان داد تا خانه اى به نام او روى زمين بنا كند. داود چون به تأسيس بنا همّت گماشت، خانه كوچكى در كنار يا وسط عبادتگاه مانع اجراى كامل نقشه بود و چون صاحب آن خانه به هيچ

ص: 86

وجه به فروش يا واگذارى آن رضا نداد، داود در دل خود قصد كرد تا براى تحقّق نقشه عبادتگاه به زور، خانه را از مالكش بستاند. چون اين رغبت و اراده در دل و انديشه داود خطور كرد، خداوند به داود وحى فرستاد كه مى خواهى مال غصب شده اى را در عبادتگاهى كه به نام خدا بر پا مى شود، قرار دهى؟! مورد عقوبت من قرار گرفتى و اين افتخار را از تو گرفتم؛ زيرا فاقد شايستگى تأسيس چنين بنايى هستى.»

يا به روايت ابوالزناد- كه مورد تأييد امام حربى در «المناسك و اماكن طرق الحج و معالم الجزيره» (ص 362) قرار گرفته است- توسّل جست كه:

«فأوحى اللَّه إليه أنّ بيتي أحقّ البيوت بأن لا يجعل فيه شي ء من الظلم». (1) پس داود شرمنده در درگاه ربوبى، دست به دعا برداشت و از خداوند خواست كه اين توفيق را از فرزندان من مگيرد! و خداوند آن را به سليمان نبى محوّل كرد.

چون بيان حديث از لسان ابىّ بن كعب يا حذيفه پايان گرفت، خليفه دوم از عمل خود شرمنده شد و عبّاس بن عبدالمطّلب گفت:

«اكنون كه حكم خدا روشن شد، خانه ام را به مسلمانان مى بخشم؛ نه به تو، اى خليفه!» او دعا كرد: «اللّهمّ لا آخذ لها ثواباً»!

عده اى ديگر از مؤلّفان اسلامى گفته اند:

اختلاف بر سر ناودانى بود كه در حدّ فاصل بين ديوار خانه عبّاس و ديوار مسجد آويزان بود و چون مسير آبريزى آن بر ديوار مسجد لطمه وارد كرده بود، خليفه ناودان را از جاى بركند و آن را به سويى انداخت. عبّاس از آن واقعه مطّلع شد و گفت:

«قسم به خدا كه رسول اللَّه ناودان را به دست خود نصب كرده بود و خليفه حق


1- «پس خداوند به وى وحى كرد كه خانه من به حق شايسته ترين خانه هاست و چيزى نشانه اى از ستم در آن جاى نگيرد.»

ص: 87

نداشت كه آن را بى اذن من از جاى بركند.» دعوى بالا گرفت و ابىّ بن كعب را به حكميّت انتخاب كرد و پس از شرح حديث و معلوم شدن اشتباه خليفه، عُمر گفت:

«و اللَّه ما تشدُّه إلّا و رجلاك على عاتقي فَردّه مكانه». (1) در هر صورت، خليفه دوم، پس از دستيابى به خانه عبّاس بن عبدالمطّلب و خريدارى قسمتى از خانه جعفربن ابى طالب، كه در روايت طاهربن يحيى به آن اشاره شده، اقدام به توسعه مسجد نبى نمود.

مورّخان مدينه عموماً با توجه به حديث ابن عمر كه گفته است:

پس از توسعه در زمان عمر، طول مسجد النبى از قبله به شام، 140 ذراع و عرض آن از شرق به غرب 120 ذراع بوده است.

چنين نتيجه گيرى كرده اند كه خليفه دوم حدود 20 ذراع به سمت قِبلى يا جنوبى مسجد افزوده و به سمت شامى يا شمالى مسجد، 40 ذراع اضافه كرده است و چون قسمت شرقى ديوار مسجد، حجره هاى همسران پيامبر قرار داشته، خليفه در آنجا تصرّفى نكرد و تغييرى به وجود نياورد.

ابن رسته در «الأعلاق النّفيسه» (ص 66)، در مورد افزوده سمت قبلى مسجد توسط خليفه دوم مى نويسد:

«فلمّا ولّى عمر جعل أساطينه من لبن و نزع الخشب و مدَّه في القبلة و كان حدُّ جدار عمر من القبلة على أوّل أساطين القبلة التي إليها المقصورة ...». (2) بنابراين، مجموع مساحت توسعه يافته، حدود 1216 مترمربّع بوده است و اين مساحت، بر اساس ذرع يد با آنچه مهندسان با متراژ بناى فعلى جهت تعيين حدود مسجد


1- «به خدا قسم او را محكم نمى كنى مگر آن كه پاهايت روى شانه هاى من باشد. پس او را در جاى خويش مجدداً قرار داد.»
2- «هنگامى كه عمر خليفه مسلمين شد، ستون هاى مسجد را از خشت بنا كرد و چوب هاى آن را از آن جدا كرد و آن را از سمت قبله امتداد داد. حد ديوار عمر از قبله در امتداد ستون هاى قبله، منتهى به مقصوره بوده است.»

ص: 88

در زمان خليفه دوم ارائه داده اند (يعنى 1100 مترمربّع) چندان اختلافى ندارد و مى توان آن مستندات تاريخى را مقرون به صحت دانست.

پس از انجام توسعه مذكور، در قرار گرفتن درهاى بزرگ مسجد، تغييراتى حاصل شد. به استثناى ابواب قديمى عاتكه، جبرئيل و شامى، دو درِ ديگر به آن افزوده شد و مسجد داراى شش در به شرح زير گرديد:

1- باب مروان در ديوار غربى، كه به «باب السّلام» مشهور است و مجدداً مُحاذى همان جهتى كه قبلًا بود، جلوتر كشيده شد و قرار گرفت.

2- باب عاتكه در ديوار غربى كه به «باب الرّحمه» موسوم است.

ص: 89

3- باب جبرئيل در ديوار شرقى مسجد همچنان باقى ماند؛ زيرا در آن سمت، توسعه و يا تغييراتى صورت نپذيرفت.

4- باب النّساء در منتهاى شمالى ديوار شرقى مسجد بنا گرديد كه به اختلاف آن را از ساخته هاى عُمربن خطاب گفته اند.

5 و 6- دو در، در ديوار شمالى يا جهت شامى مسجد النّبى.

3/ الف: توسعه عثمان بن عفّان، خليفه سوم

امام بخارى در «صحيح» و ابوداود در «سنن» از عبداللَّه بن عمر، از نافع نقل مى كنند:

«پس از عمر، عثمان بناى مسجد را تغيير داد و به مساحت آن مقدارى افزود و ديوارهايش را با سنگ هاى منقوش بازسازى كرد و ستون هاى مسجد را با سنگ هاى حجّارى شده و منقّش تجديد بنا نمود و سقف آن را با چوب ساج ترميم كرد.»

مضمون گفته، در عين اجمال، شامل و كامل است و نشان مى دهد كه اساساً عثمان خليفه سوم بناى مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله را از حالت نخستين و سادگى و بى پيرايگى خارج كرده است.

ابو داود در «سنن» از عطيه و او از ابن عمر، نشان مى دهد كه بناى مسجد در زمان عثمان فرسوده و ديوارها و ستون هاى آن رو به پوسيدگى نهاده بود. افزايش روز افزون جمعيّت مسلمانان در شهر مدينه و مهاجرت قبايل مسلمان به سوى مدينه، موجب شد توسعه مسجد ضرورى شود.

براى بررسى بيشتر، نظرى به حديث عبداللَّه بن حنطب كه يحيى آن را از فرزندش مطّلب بن عبداللَّه بن حنطب روايت كرده، مى اندازيم:

«در سال 24 ه. ق. كه عثمان به خلافت رسيد، مردم مدينه در باره ازدياد جمعيت و كمى جا در مسجدالنّبى، خاصه در جماعت جمعه، با وى به گفتگو پرداختند و خواستار توسعه مسجد شدند. عثمان پس از مشورت با صاحبان رأى، به

ص: 90

انجام چنين كارى رضا داد. وى در يكى از روزها پس از اداى نماز ظهر بر فراز منبر رفت و چنين اعلام كرد:

«أيّها النّاس، إنّي قد أردتُ أن أهدم مسجد رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- و أزيد فيه و أشهد لسمعتُ رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- يقول: من بني للَّه مسجداً بني اللَّه له بيتاً في الجنّة و قد كان لي فيه سلف و إمام سبقني و تقدمني عمربن الخطاب كان زاد فيه و بناه و قد شاورت أهل الرأي من أصحاب رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم-. فاجمعوا على هدمه و بنائه و توسيعه». (1) البته طبق آورده محمود بن لبيد كه امام بخارى در «صحيح» و مسلم در «صحيح» و بغوى در «شرح السّنه» به آن اشاره كرده اند، مردم با توسعه مسجد پيامبر، موافقت كامل داشتند، ولى: «و احبّوا أن يدعه على هيئته!»

«محمودبن لبيد» عقيده عمومى را در خصوص توسعه مسجد، چنين ثبت كرده است كه: «فإنّما كرهوا منه بناءه بالحجارة المنقوشة لا مجرّد توسعته». (2) از سويى ديگر، بلاذرى در «انساب الأشراف» (3) از مالك بن انس، از زهرى گفت:

«عثمان، مسجد النّبى را توسعه داد و ده هزار درهم سيم را از اموال خود، صرف آن نمود. ولى مردم مى گفتند: مسجد پيامبر را توسعه مى دهد در حالى كه طريق و راه او را وارونه عمل مى كند»؛ «قال: وسّع عثمان مسجد


1- «اى مردم مى خواستم مسجد رسول اللَّه را خراب كنم تا آن را توسعه دهم. شهادت مى دهم كه شنيده ام رسول اللَّه مى گويد: كسى كه مسجدى را بنا كند، خداوند منزلى براى وى در بهشت مى سازد. اسوه و امامى پيش از من اين كار را كرده است و عمر بن خطاب مسجد را توسعه و تجديد بنا كرده است، با بزرگان از صحابه رسول اللَّه صلى الله عليه و آله مشورت كردم همگى بالاتفاق نظر دادند كه آن را خراب و مجدداً توسعه و تجديد بنا گردد.»
2- «نظر او را كه مسجد را با سنگ هاى كنده كارى شده و تزيينى بنا گردد، نپسنديدند، نه اين كه توسعه نيابد.»
3- جزو 5، ص 38

ص: 91

النّبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- فأنفق عليه من ماله عشرة آلاف درهم، فقال النّاس: يوسّع مسجد رسول اللَّه و يغيّر سنّته».

به هر تقدير، در زمان عثمان، بناى قديمى مسجد از بن برچيده و بناى جديد با مساحتى بيشتر جايگزين آن گرديد. امام ابواسحاق حربى در «المناسك و اماكن طرق الحج و معالم الجزيره» (ص 363) مى گويد: خارجة بن زيد بن ثابت، اين بازسازى را چنين توصيف مى كند:

«عثمان مسجد را خراب كرد و آن را از جهت قبله توسعه داد؛ ولى از جانب مشرق، چيزى بر آن نيفزود. سمت غرب را به اندازه يك ستون توسعه بخشيد و آن را با سنگ هاى حجّارى شده و گچ و ... بنا نمود.». «و بناه بالحجارة المنقوشة و القصة و الخشب و الجريد و بيضه بالقصّة».

در اين توسعه و با توجّه به گفته ابن رسته در «الأعلاق النفيسه» (ص 67) بقيه خانه عبّاس بن عبدالمطّلب- كه در توسعه قبلى مسجد بخشى از آن جزو مسجد شده بود- به طور كامل به مسجد ملحق گرديد.

عبداللَّه بن عطيّه، مسأله را به تفصيل چنين بيان مى كند:

«عثمان، مسجد را با سنگ هاى نقاشى شده و گچ بنا كرد. ستون ها را با سنگ و ميله هاى آهن به پا ساخت و آن را منقوش نمود وسقف آن را با چوب ساج بساخت.

طول مسجد را مجموعاً به 160 ذراع و عرض آن را به 150 ذراع توسعه داد.»

اين گفته با سخن ديگرى كه از زيد بن ثابت ثبت شده و ابن نجّار آن را در «اخبار مدينة الرّسول» (ص 97) و ابن فقيه در «مختصر كتاب البلدان» (1) نقل كرده، مطابقت دارد.

همين نظريات را يعقوبى در كتاب «تاريخ» (2) به رشته تحرير درآورده كه:

« [عثمان] در سال 29 هجرى، مسجد پيامبر خدا را وسعت داد و سنگ آن را از


1- ص 23، چاپ بريل، 1302 ه. ق.
2- ج 2، ص 58، ترجمه فارسى.

ص: 92

بطن نخل آورد و در ستون هاى آن قلع به كار برد و درازى آن را 160 ذراع و پهناى آن را 150 ذراع و درهاى آن را چنانكه در زمان عمر بود، 6 در قرار داد.» (1) محمد بن جرير طبرى در «تاريخ الرسل و الملوك» (2) با يعقوبى هم عقيده است. تنها اضافه مى كند كه:


1- متن عربى، ج 2، ص 166، چاپ بيروت، دار صادر.
2- ج 5، ص 2113، ترجمه فارسى.

ص: 93

«مسجد را با سنگ منقّش ساخت و ستون هاى آن را از سنگ هايى بنا كرد كه سرب در آن جا داده بودند و طاق آن را چوب ساج كرد.»

اسناد مذكور، با توجّه به تطبيق آن با مساحت مسجد در زمان پيامبر و خليفه دوم تا حدودى مقرون به صحّت است؛ زيرا كلّ مساحت مسجد در زمان خليفه دوم به 3575 مترمربّع رسيده بود و توسعه انجام شده از سوى عثمان، مطابق محاسبات دقيق «مكتب توسعة المسجد النّبوى السعودى» و بررسى عينى مؤلّف، بيش از 496 مترمربّع نبوده است؛ يعنى كلّ مساحت مسجد در زمان او متراژى بيش از حدود 4071 مترمربع نداشته است و اين رقم در تبديل به ذرع با مستندات مذكور اختلاف زيادى ندارد.

اين تعميرات و توسعه، طبق گفته ابن نجّار در «اخبار مدينة الرسول»، از اوّل ربيع الأوّل سال 29 تا محرّم سال 30 هجرى به طول انجاميد و اين نظريه با روايت مطلب بن عبداللَّه كه سمهودى در «وفاء الوفا بأخبار دار المصطفى» به آن اشاره كرده، مطابق است.

نك: نقشه: صفحه 92

4/ الف: توسعه عمر بن عبدالعزيز

پس از توسعه و تعمير بناى مسجد، توسط عثمان بن عفّان، مسجد نبى به همان شكل و مصالح باقى ماند؛ تا اين كه وليد بن عبدالملك در سال 86 ق. به خلافت رسيد و عمربن عبدالعزيز را به استاندارى مدينه و مكّه منصوب كرد. محمدبن جرير طبرى در «تاريخ الرّسل و الملوك» (1) ذيل سخن از حوادث سال 88 مى گويد:

«در همين سال وليد عبدالملك بگفت تا مسجد پيمبر خدا صلى الله عليه و آله را ويران كنند و خانه همسران پيغمبر را نيز ويران كنند و در مسجد بيندازند.» (2) خانه و اتاق هاى محلّ سكونت پيامبر تا آن زمان، به همان حالت و وضعيّت اوليّه خود باقى مانده بود. نه خليفه دوم و نه عثمان بن عفّان، به موقعيّت ساختمانى حجره ها و خانه رسول اسلام و دخترش فاطمه، لطمه اى وارد نياورده بودند و دلبستگى شديد مردم


1- ج 9، ص 3815، ترجمه فارسى.
2- دميرى «حياة الحيوان الكبرى»، ج 1، ص 66

ص: 94

مدينه به حفظ خانه و عشق وافر آنان به حفاظت از آثار زندگانى حضرت محمد صلى الله عليه و آله، مانع از اين كار بود.

محمدبن عمر واقدى گفته ابو ايّوب عطاء خراسانى را كه ابن معين و الدار قطنى او را از ثقات دانسته اند، در كتاب خود ثبت كرده است كه:

«من حجره هاى خانه محمد را ديده بودم و وقتى كه دستورالعمل وليدبن عبدالمك را براى مردم مدينه خواندند، حضور داشتم. مردم گريه ها كردند و هرگز روزى را به مانند آن روز، از شيون و ناله مردم نديده بودم.» (1) سعيدبن مسيّب بن حَزْن كه از علماى اثبات و فقهاى كبار و از تابعينى بود كه به گفته ابن مدينى «لا أعلم في التّابعين أوسع علماً منه»، در باب ويران سازى بناى خانه، به عطاء خراسانى مى گويد:

«چه خرسند بودم اگر خانه هاى رسول را به همان وضعيّت بنايى خود باقى مى گذاشتند تا مردم جهان و اهل مدينه به آن ها مى نگريستند كه چگونه پيامبر خدا زندگى ساده و بى آلايشى داشت و به آن همه سادگى قناعت مى ورزيد. اين نشانى عبرت آميز براى مردم بود تا اين سان به اسراف در مال دنيا مبادرت نورزند.» (2) بى شك با چنين زمينه اعتقادى در افكار عمومى، عمربن عبدالعزيز با مشكلاتى در تخريب خانه ها و تجديد بناى مسجد روبه رو مى شد و به همين منظور، نيازمند خشونت بود.

وليدبن عبدالملك به اتّكاى قدرت خلافت، ضمن فرمان مذكور، اختيار اعمال قدرت را به والى مدينه داده بود. نورالدّين سمهودى در «وفاء الوفا بأخبار دارالمصطفى» به روايت رزين اشاره مى كند كه گفت:

«وقتى وليدبن عبدالملك به خلافت رسيد و عمربن عبدالعزيز را از جانب خود به


1- در باره عطاء نك: كتاب «تهذيب التهذيب»، ابن حجر عسقلانى، ج 7، ص 212
2- در باره سعيد بن مُسيب نك: «تقريب التهذيب»، ج 1، ص 305

ص: 95

استاندارى مكّه و مدينه منصوب كرد، بودجه كلانى را در اختيار وى قرار داد تا زمين و خانه هايى را كه جهت توسعه و تجديد بناى مسجد لازم به انضمام است، خريدارى كند ...»

در شرق مسجدالنّبى خانه محمّد صلى الله عليه و آله جاى داشت و در زمان عمربن عبدالعزير محلّ سكونت و زندگى فاطمه بنت حسين بن على و حسن بن حسن بن على بود كه اوّلى مادرش امّ اسحاق و دومى مادرش خوله فزارى بود.

همچنين خانه هاى عبدالرّحمان بن عوف و عبداللَّه بن مسعود در شرق مسجد- هم رديف حجره هاى رسول- واقع شده بود.

در مغرب مسجد النّبى، خانه طلحة بن عبيداللَّه و ابى سيرة بن ابى رَهْم و عمّار ياسر و قسمتى از خانه عبّاس بن عبدالمطّلب قرار داشته است.

در قسمت قبلى يا جنوب شرق مسجد، خانه حفصه از آنِ عبيداللَّه بن عبداللَّه بن عمر بود. حافظ محمدبن محمودبن نجّار در «اخبار مدينة الرسول» نوشته است:

«ذكر أهل السيران، الوليد بن عبدالملك، لمّا استعمل عمربن عبدالعزيز على المدينة، أمره بالزيادة في المسجد و بنيانه، فاشترى ما حوله من المشرق و المغرب و الشام. من أبى أن يبيع هدم عليه و وضع الثمن له».

ابن رسته در «الأعلاق النفيسه» (ص 68»، از منصور مولى حسن بن على، ضمن روايت مفصّلى در اين خصوص، به ماجراى خانه فاطمه بنت رسول اللَّه اشاره مى كند كه:

«وليد به عمربن عبدالعزيز نامه نوشت و در آن، ضمن دستور توسعه مسجد، فرمان خريدارى خانه فاطمه را صادر كرد. ولى اهل خانه كه از اهل بيت محمّد رسول اللَّه بودند، از فروش خانه خوددارى كردند و حسن بن حسن بن على گفت:

سوگند به خداوند كه حاضر به گرفتن بهاى خانه رسول اللَّه نيستم.

عمربن عبدالعزيز، هفت الى هشت هزار دينار در قبال فروش خانه پيشنهاد كرد؛ ولى آنان نپذيرفتند.»

ص: 96

عمربن عبدالعزيز نتيجه مذاكره را به وليدبن عبدالملك گزارش نمود. وليد در پاسخ نامه دستور داد تا خانه را خراب كنند و آن را به مسجد منضمّ سازند و پول پيشنهادى براى خريد را به بيت المال بسپارند. عمربن عبدالعزيز چنين كرد.

«فكتب إلى الوليدبن عبدالملك بذلك فأمره بهدمه و إدخاله في المسجد و طرح الثمن في بيت المال ففعل». (1) مقدسى در «احسن التقاسيم فى معرفة الأقاليم» (2) صريح تر نوشته است كه: «ثمّ زاد فيه الوليد و لم يزده للَّه». (3) عمربن عبدالعزيز در انجام اين دستور، با اعتراضات تند مردم مدينه روبه رو شد. در نتيجه فاطمه بنت حسين بن على را به خانه خود در حرّه برد و با احترام خاص اسكان داد.

در اين خصوص، گفته ها و اسناد متعدّدى را در كتاب هاى تاريخ ديده ام كه در نهايت امر، از هم افقى خاصى برخوردارند و همگى مبيّن تخريب خانه رسول اسلام به زور و برخلاف افكار عمومى است.

از سويى ديگر، ابن زباله- از دانشمندان مدينه- مى آورد كه:

«وقتى نامه وليد به عمربن عبدالعزيز رسيد، آل عمربن الخطاب را ضمن پيامى به نزد خود دعوت نمود. عمر به آنان گفت: وليد دستور داده است كه خانه حفصه را خريدارى كنم. آل عمر گفتند: ما هرگز آن را نخواهيم فروخت. عمربن عبدالعزيز دستور خرابى آن را صادر كرد.»

ولى در گفته اى كه يحيى آن را از مالك بن انس نقل كرده چنين آمده است:

«حجاج به عبيداللَّه بن عبداللَّه بن عمر گفت: منزل حفصه را به من بفروشيد.


1- «پس به وليدبن عبد الملك نامه نوشت و وليد به او دستور داد آن را ويران و جزو مسجد كند و پيشنهاد نمود هزينه اين كار از بيت المال پرداخت گردد و اين كار را كرد.»
2- ص 80، چاپ ليدن، 1906 م.
3- «سپس وليد آن را مسجد نبى توسعه داد و حال آن كه اين عمل را براى خدا انجام نداد.» نك: ترجمه فارسى علينقى منزوى، ج 1، ص 116، تهران، شركت مؤلّفان، 1361

ص: 97

عبيداللَّه گفت: به خدا نمى فروشم و از بابت خانه رسول، پولى دريافت نمى دارم.

حجاج گفت: سوگند به خدا كه آن را خراب خواهم كرد. عبيداللَّه گفت: مگر خانه را بر من خراب كنى. حجّاج دستور خراب كردن را به عمّال خود داد. سپس نامه اى به وليدبن عبدالملك نگاشت. وليد هم خطاب به عمربن عبدالعزيز نوشت: بهاى خانه را به عبيداللَّه بن عبداللَّه بن عمر بدهيد. در صورت عدم پذيرش، مبلغ مذكور را در بناى مسجد صرف و خانه اى ديگر به او بدهيد.» (1) بر اين اساس، آنچه مسلّم است اين است كه خانه حفصه را خراب كردند و خانه ديگرى در سمت قبلى و مجاور مسجد كه دارالدّقيق نام داشت، به «آل عمربن خطاب» داده شد؛ كه به گفته مطرى در «التعريف بما آنست الهجرة من معالم دار الهجره» بعدها به «دارالعشره» مشهور گشت.

نورالدّين سمهودى در «وفاء الوفا بأخبار دارالمصطفى» مى نويسد:

«اين عوض خانه حفصه است كه به هر صورت به «آل عمر» داده شد.»

و تا زمان وى، در قرن نهم هجرى، همچنان مورد توجّه مردم بوده است و از دوران سلطه «عثمانى ها» بر حجاز تا سال 1353 ق. به شكل مدرسه اى معلوم، مكان متبرّكى به شمار مى رفت؛ ولى در جريان اجراى طرح توسعه مسجد به وسيله «سعودى ها» و گشودن خيابانى در مجاورت ديوار جنوبى، اين خانه هم از بين رفت.

به همين سان، همه خانه هايى كه در طرح توسعه از غرب و جنوب و شرق و شمال مانع اجراى كامل نقشه مى شد، يكى پس از ديگرى از بين رفت.

حافظ محمّد بن محمود نجّار متوفّى به سال 643 ق. در زمانى مى زيسته است كه حدّ توسعه مسجد را در زمان عمر بن عبدالعزيز از شرق و غرب و شمال مشاهده كرده است و اين تاريخ، قبل از توسعه سلطان قايتباى در سال 888 ق. بوده است و آنچه را كه مهدى عباسى در طول سال هاى 161 تا 165 ق. به مسجد افزود، فقط به قسمت شمالى


1- همچنين نك: ابن رسته «الأعلاق النفيسه»، ص 68

ص: 98

مسجد محدود مى باشد. بنابر اين، وصفى كه ابن نجّار از توسعه مسجد النّبى در زمان عمربن عبدالعزيز ارائه كرده، قابل توجّه است و مى تواند مورد استناد پژوهندگان قرار گيرد. وى ذيل فصل «زيادة الوليد بن عبدالملك فيه» مى نويسد:

«عمربن عبدالعزيز طول مسجدالنّبى را 200 ذراع و عرض آن را از قسمت قبلى (جنوبى) 200 ذراع و از قسمت شمالى به 180 ذراع رسانيد.»

يعنى مجموعاً آنچه را كه عُمربن عبدالعزيز پس از توسعه عثمان بن عفّان، خليفه سوم، به مسجدالنّبى افزوده، عبارت است از ضلع جنوبىِ شرق به غرب مسجد، حدود پنجاه ذراع و ضلع شمالى آن حدود چهل ذراع. وى طول مسجد را از قبله به شام يا جنوب به شمال، حدود چهل ذراع توسعه داده است.

اين نظريه با گفته هاى يحيى به نقل از ابن وردان و او از پدرش و نيز ابن زباله از محمدبن عمّار و او از جدّش و بررسى محققانه سمهودى كه بر اساس ستون هاى افزوده شده، حدّ توسعه را بيان كرده اند، تطبيق اصولى دارد و گفته محمّد بن جرير طبرى را در «تاريخ الرسل و الملوك» (1) تأييد مى نمايد كه:

«وليدبن عبدالملك دستور داده بود كه حجره هاى همسران پيمبر صلى الله عليه و آله را در مسجد پيمبر بيندازند (/ منهدم كنند) و پشت مسجد و اطراف آن را بخرد تا 200 ذراع در 200 ذراع شود.»

لذا مى توان مجموع مساحت افزوده شده به مسجدالنّبى به وسيله وليد را رقمى نزديك 2369 متر مربّع تخمين زد؛ يعنى مساحت كل مسجدالنبى در زمان عمربن عبدالعزيز مجموعاً حدود 6440 متر مربع بوده است.

بنايى كه وليدبن عبدالملك جايگزين بناى عثمان كرد، با توصيفات مشتركى بين اقوال، شناسانده شده است و آنچه كه مسلّمِ راويان و مورّخانى چون ابن رسته، ابن زباله و يحيى به نقل از قدامة بن موسى و ابن نجّار و سمهودى و ابواسحاق حربى مى باشد، اين


1- ج 9، ص 3816، ترجمه فارسى، ذيل سخن از حوادث سال 88

ص: 99

است كه:

«وليد بن عبدالملك از پادشاه روم جهت بناى مسجد در قبال بودجه اى هنگفت تقاضاى ارسال بنّا ومعمار، كاشى كار، نقّاش، سنگ تراش، طراح و ... كرده بود.»

محمدبن جرير طبرى در «تاريخ الرسل و الملوك» (1) صريحاً مى نويسد:

«وليد كس پيش فرمانرواى روم فرستاد و خبر داد كه دستور داده مسجد پيمبرخدا صلى الله عليه و آله را ويران كنند و از او كمك خواست. (فرمانرواى روم)، يك صد هزار مثقال طلا فرستاد و يك صد كارگر و چهل بار موزائيك و بگفت تا در شهرهاى ويران شده موزائيك بجويند و همه را پيش وليد فرستاد.» (2) ستون هاى سنگى تراش شده با روكش هاى فلزّى، ديوارهاى بلند و مزيّن به نقوش گچ كارى و كاشى كارى هاى ديوارها و برپايى مقصوره ها، نقّاشى سقف و تزيين آن به چوب ساج و جايگزينى بنايى مستحكم و سنگى به جاى خانه هاى گِلى پيامبر سبب شد چنان مسجدى بنا نهاده شود كه تا آن زمان بنايى به سانِ آن در جزيرةالعرب نبود.

اين تجديد بنا و تعميرات به گفته محمّدبن جرير طبرى، ابن زباله و ابن نجّار از سال 88 تا 91 ق. به طول انجاميد.

چهل كارگر رومى با يكصدهزار مثقال طلا، چندين باركاشى هاى مزيّن به رنگ هاى مختلف، قناديل كشيده شده در زنجيرهاى زرّين، ابتكار كار تجديد بنا را به عهده گرفته بودند و عمربن عبدالعزيز آنان را در طول انجام كار از پاداش و خلعت بى بهره نمى گذارد.

آيات قرآنى براى اوّلين بار با خطوط زينتى، روح بخش كاشى ها و ديوارهاى مسجدالنّبى شد. ابن نجّار تصريح مى كند كه سوره هاى «و الشّمس و ضحيها» تا «النّاس»


1- ج 9، ص 3817، ترجمه فارسى، ذيل سخن از حوادث سال 88
2- «در باره نامه وليد به امپراتور روم نك: ابن رسته، «الأعلاق النّفيسه» ص 81، چاپ ليدن، 1906؛ قزوينى، «آثار البلاد و اخبار العباد» ص 107؛ ياقوت حموى «معجم البلدان» ج 5، ص 82؛ مقدسى «احسن التقاسيم فى معرفة الأقاليم» ص 81؛ چاپ ليدن 1906 م.

ص: 100

را بر ديوارهاى مسجد نگاشتند و به احداث چهار مناره در چهار زاويه مسجد همّت گماشتند كه به گفته ابن زباله و ديگر مستندات، بزرگترين آن ها 60 ذراع طول داشت و كوچك ترين آن ها مناره غربى شامى بود.

يحيى از جعفربن وردان روايتى آورده كه سمهودى آن را در «وفاء الوفا بأخبار دار المصطفى» و ابن نجّار در «اخبار مدينة الرّسول» (ص 102)، به يكسان به ذكر آن مستند تاريخى پرداخته اند و مضمونش آن است كه وقتى وليد به عبدالملك با سران و بزرگان قوم به بازديد مسجد آمد، ابان بن عثمان بن عفّان متوفّاى 105 ق. (1) در معيّتش بود.

زيبايى و عظمت بناى مسجد، وليد را به غرور واداشت و با خودپسندى رو به ابان بن عثمان كرد و گفت: «أين بناؤنا من بنائكم؟» ابان به وليد گفت: «إنّا بنيناه بناء المسجد و بنيتموه بناء الكنائس». (2) امام حربى در «المناسك و اماكن طرق الحج و معالم الجزيره» (ص 370)، به نقل از «زهرى» به چگونگى گفتگو ميان وليد و ابان پرداخته و آورده او را چنين ثبت كرده است:

«لمّا قدم الوليد بن عبدالملك في تلك السّنة فرض له المسجد و كشف عن الفسيفساء، فجعل ينظر إلى حسنه و جاء النّاس يهنّونه من كلّ ناحية، فجاء أبان بن عثمان يحمل في محفّة حتى وضع بين يديه، فهنّاه بقدومه فقال له الوليد: أين بنياننا من بنيانكم؟ قال لا، يا أمير المؤمنين، قال: و لم ذاك ويحك؟ قال: لأنّا بنيناه بنيان المساجد و بنيتموه بنيان الكنائس. إرفع يا غلام. فجعل الوليد يمده بصره و عمر يقول: إنّه ابن عثمان بن عفّان. ليكسره عنه». (3) نك: نقشه صفحه 101


1- «الطبقات الكبرى»، ج 5، ص 112
2- «ما آن را به شكل مسجد ساختيم و شما آن را به صورت كنيسه در آورديد.»
3- «هنگامى كه وليدبن عبد الملك در آن سال به مدينه منوره آمد، ساختمان مسجد بر او عرضه شد و از كاشى كارى ها و تزيينات آن پرده بردارى كرده و زيبايى هاى آن را مشاهده نمود و از همه جا مردم براى تهنيت او آمدند و ابان بن عثمان نيز در حالى كه زنبيلى حمل مى كرد، به ديدن وليد آمد و به وى خوش آمد گفت، آنگاه وليد به او گفت: آنچه ما بنا كرديم كجا؟ و آنچه كه شما ساختيد؟! ابان در پاسخ گفت: خير، اى امير المؤمنين چنين نيست. وليد پرسيد: واى بر تو! چرا چنين نيست؟ او گفت: چون ما ساختمان را شايسته مسجد ساختيم و شما آن را به صورت كنيسه ها در آورديد. وليد دستور داد او را بلند كرده و زيبايى هاى مسجد را به او نشان دهند. ولى عمربن عبد العزيز وليد را خطاب كرد: او پسر عثمان بن عفان است، دست از او بردار!»

ص: 101

ص: 102

5/ الف: توسعه مهدّى عباسى

پس از خليفه اموى، وليد بن عبدالملك (96- 86 ق.) ابوالعبّاس عبداللَّه، اول خليفه عباسى (136- 132 ق.) تغييرات و توسعه مختصرى در مسجد به وجود آورد. امام ابواسحاق حربى در «المناسك و اماكن طرق الحج و معالم الجزيره» (ص 388) و ابن رسته در «الأعلاق النّفيسه» ما را از سنگ نبشته اى مطّلع مى كنند كه از كارهاى انجام يافته از سوى خليفه اوّل عبّاسى در مسجد چنين ياد شده است:

«أمر عبداللَّه أمير المؤمنين بزينة هذا المسجد و ترتيبه و توسعة مسجد رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- سنة اثنتين و ثلاثين و مائة ابتغاء رضوان اللَّه و ثواب اللَّه و إنّ اللَّه عنده ثواب الدنيا و الآخرة و كان اللَّه سميعاً بصيراً».

(1) آنگاه ابوجعفر عبداللَّه منصور، دوّمين خليفه عباسى تصميم گرفت بار ديگر مسجدالنبى را توسعه دهد. ابن زباله از دانشمندان مدينه، متّفقاً. از «عبدالعزيز بن محمد» و «محمدبن اسماعيل» روايت مى كند كه به استناد آن، سمهودى و ابن نجّار و ابن رسته (2) قول آنان را پذيرفته، مى نويسند:

«حسن بن زيد نامه اى به ابوجعفر نوشت و ضمن آن پيشنهاد كرد كه مسجد النبى را از جانب شرق به حدّى توسعه ده تا حجره و مقبره رسول اللَّه در وسط مسجد قرار گيرد.»

لازمه اجراى چنين پيشنهادى، از بين رفتن خانه عثمان بن عفان و ضميمه آن به مسجد بود كه در مشرق مسجد قرار داشت و «حسن بن زيد» بى آن كه متعرّض


1- «عبداللَّه امير المؤمنين دستور تزيين و ترتيب و توسعه مسجد پيامبر را در سال 132 هجرى صادر كرد و اين اقدام را براى جلب رضايت خداوند و ثواب اخروى انجام داد كه خداوند پاداش در دنيا و آخرت مى دهد و او شنوا و بينا است ...»
2- نك: «الأعلاق النّفيسه»، ص 72

ص: 103

چنين موضوعى شود و شايد به تلافى خراب شدن خانه پيامبر، فاطمه، عمّار ياسر و عبداللَّه بن مسعود ... در زمان وليد بن عبدالملك و يا چون معتقد بود كه خراب شدن خانه عثمان نمى تواند مانعى براى توسعه سمت شرقى مسجد باشد، پيشنهاد مذكور را ارائه كرده بود.

ابوجعفر عبّاسى طبق همان سند روايتى به حسن بن زيد پاسخ داد كه:

«إنّي قد عرفت الّذي أردت. فاكفف عن ذكر دار الشيخ عثمان بن عفّان»

به هر حال، ابوجعفر به عملى كردن طرح توسعه مسجد موفّق نشد و فرارسيدن مرگ مجالى به او نداد تا اين كه در سال 158 ق. مهدى عبّاسى خليفه شد. مهدى در سال 160 ق. براى انجام مناسك حج عازم حجاز شد و به توسعه و ترميم مسجدالنّبى رغبتى وافر نشان داد. (1) ابن نجّار مى نويسد: «مهدى عبّاسى» براى عملى كردن طرح توسعه مسجد، «جعفربن سليمان بن على بن عبداللَّه بن عبّاس» را نماينده مخصوص خود معرّفى كرد و «عبداللَّه بن عاصم بن عمر بن عبدالعزيز» و «عبدالملك بن شبيب غسانى» را زير نظر نماينده، به عنوان سرپرست و متولّى انجام كارها تعيين نمود.

تمام مستندات تاريخى و قول مورّخان بزرگ تاريخ مسلمانان، در اين واقعيّت كه توسعه انجام شده از سوى مهدى، فقط در قسمت شمالى يا شامى مسجدالنّبى بود، اختلافى با هم ندارند.

در روايت ياد شده از ابن زباله و ابن رسته، طول توسعه را 100 ذراع مى خواند و همين گفته را ابن نجّار تأييد كرده است.

ابن نجّار متوفّاى سال 643 قمرى است؛ يعنى خود در زمانى زندگى مى كرده كه حدّاكثر توسعه شمالى بناى مسجد در زمان او، همان توسعه مهدى عبّاسى بوده است. با توجه به اين كه طول مسجد از قبله تا شام 200 ذراع بوده، بنابر اين، با درنظرگرفتن صد


1- محمّدبن جرير طبرى، «تاريخ الرّسل و الملوك»، ج 12، ص 5100، ترجمه فارسى و ابن رسته، «الأعلاق النّفيسه»، ص 72

ص: 104

ذراع افزوده، مى توان نتيجه گيرى كرد، كه طول جنوب به شمال مسجد در زمان مهدى، سيصد ذراع شده باشد. اين محاسبه منطقى با آنچه خود ابن نجّار از مساحت مسجد در زمان خودش (ذرع المسجد اليوم) خبر داده، تطبيق نمى كند. ابن نجّار در محاسبه عينى خود، از طول و عرض مسجد، كه دقيقاً انتهاى آن، حدّ توسعه مهدى عبّاسى بوده، طول مسجد را از قبله به شام دويست و پنجاه و چهار ذراع و چهار انگشت خوانده است و اين امر با صد ذراع افزوده شده به طول مسجد سازگارى ندارد.

اكنون بنگريم كه مطالعات سمهودى، اين اختلاف گفته ها را چگونه مورد نقد و بررسى قرار داده است. سمهودى كه خود طول مسجد را تا انتهاى حدّ توسعه يافته از سوى مهدى عبّاسى ذرع كرده، معتقد است كه اين طول از قبله به شام، 253 ذرع بوده است و ابن زباله كه خود به متراژ طول مسجد پرداخته، معتقد است كه طول مسجدالنّبى 240 ذراع بوده است.

اين تفاوت ها به عقيده حقير كه مساحت مسجد النبى را به طور عينى با اقوال تاريخى مورد بررسى و تطبيق قرار داده، چندان حايز اهميت نيست و حقيقت را مى توان همان نقل قول ابن زباله از علمايى دانست كه در ايّام عمليّات ساختمانىِ مهدى عبّاسى در مدينه به سر مى بردند. با اين وصف، 100 ذرع، صحيح به نظر مى رسد؛ خصوصاً آن كه امام ابواسحاق حربى در «المناسك و اماكن طرق الحج و معالم الجزيره» (ص 373) در اوايل قرن سوم قمرى جزم دارد كه:

«و زاد فيه مسجد المهدي مائة ذراع شامياً و يمانياً و طوله مثل ذلك». (1) اين مقدار پس از برداشتن ستون ها و مدخل درهاى شمالىِ مسجد در توسعه هاى بعدى و با توجّه به اختلاف محاسباتى مقياس ذرع يد، خود را دقيق تر نشان مى دهد.

بر اين اساس، مساحت توسعه انجام شده از سوى مهدى را مى توان رقمى نزديك


1- «المهدى 100 ذراع شامى و يمانى بر طول و عرض مسجد افزود.»

ص: 105

به 2450 مترمربع در نظر آورد كه با توجه به كلّ مساحت مسجدالنّبى تا حدّ نهايى توسعه صورت گرفته از طرف وليدبن عبدالملك، مجموعاً حدود 8890 مترمربع بوده است.

مهدى عبّاسى ضمن دستوراتى كه در جهت توسعه مسجد صادر كرد، فرمان داد تا روزنه خانه حفصه، همسر پيامبر را كه به «آل عمربن خطّاب» رسيده بود و عمربن عبدالعزيز با شرط مفتوح گذاشتنِ آن، توانسته بود خانه حفصه را خراب كند، مسدود كنند. اين امر خود موجب مشاجرات و اختلاف نظرهايى بين مردم مدينه گرديد. ولى در خصوص تخريب خانه عبدالرحمان بن عوف كه در آن زمان به دارالمُليكه مشهور بود و قسمت به جاى مانده از خانه عبداللَّه بن مسعود كه موسوم به دارالقراء بوده، مداركى كه حكايت از اعتراض عمومى و اختلاف كند، ملاحظه نشده است.

كار توسعه مسجد در سال 165 ق. به پايان رسيد و به استناد گفته ابن زباله و يحيى، كه به قسمتى از سر درِ ابواب مسجد در زمان مهدى دسترسى داشته اند، معلوم مى كند كه مهدى از كاشى كارى قسمت هايى از مسجد و نقش و نگارهاى زينتى ديوارها و مناره ها خوددارى نكرده است. ولى بعدها همه اينها در حريق مسجدالنّبى كه مورد بررسى قرار خواهد گرفت، از بين رفت.

گفته امام ابو اسحاق حربى در «المناسك و اماكن طرق الحج و معالم الجزيره» (ص 386)، صريح است كه مهدى عباسى پس از اتمام كار توسعه مسجد، سنگ نبشته اى بر ديوار صحن مسجد كار گذارد؛ تا به اين وسيله، رقم تاريخ بنا و نام خود را محفوظ دارد:

«أمر عبداللَّه المهدي أميرالمؤمنين، أكرمه اللَّه و أعزّ نصره بالزيادة في مسجد رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- و أحكام عمله ابتغاء وجه اللَّه عزّوجلّ و الدار الآخرة فأحسن اللَّه ثوابه بأحسن الثواب و التوسعة لمن صلّى فيه من أهله و أبنائه من جميع المسلمين فأعظم اللَّه أجر أميرالمؤمنين

ص: 106

فيما نوى من حسن نيّة في ذلك و أحسن ثوابه». (1) ابن رُسته در «الأعلاق النفيسه» (2) كه حوالى سال 290 ق. تأليف شده، از سنگ نبشته هايى ديگر ياد مى كند كه بر اساس آن معلوم مى شود مهدى عبّاسى در سال 163 ق.

عمليات ساختمانى را آغاز و در سال 165 ق. از آن فارغ شده است:

«و كان مبتدا ما أمر به عبداللَّه المهدي محمد أمير المؤمنين أكرم اللَّه من الزيادة في مسجد رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- عمله في سنة اثنين و ستين و مائة و فرغ منه سنة خمس و ستين و مائة فأميرالمؤمنين- أصلحه اللَّه- بحمد اللَّه على ما أذن له و ما اختصه به من عمارة مسجد رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- و توسعته حمداً كثيراً و يحمداللَّه ربّ العالمين على كلّ حال». (3) پس از توسعه صورت گرفته از سوى مهدى عباسى در قرن دوم هجرى، منابع و مآخذى اساسى تا اواسط قرن هفتم هجرى قمرى در دست نداريم كه دقيقاً روشن كند:

مسجدالنّبى با چه تغييرات يا تعميرات مهمى رو به رو شده است. آنچه مسلم و مشهور است، توسعه اى در بناى مسجد صورت نپذيرفت. اگرچه زين الدين مراغى متوفّاى 816 ق. در «تحقيق النصرة بتلخيص معالم دارالهجره» و ابن قتيبه دينورى متوفّاى 276 ق.

در «المعارف» اشاره كرده اند كه مأمون عباسى (198 تا 202 ه. ق.) در توسعه و تعمير بناى مسجد اهتمام ورزيده است؛ ولى از چگونگى آن حقير را اطّلاعى حاصل نشد.

نك: نقشه صفحه 107


1- «عبداللَّه المهدى امير المؤمنين كه خدايش اجر و پاداش دهد، در توسعه و استحكام مسجد پيامبر براى رضاى خداوند كوشيد و پروردگار در آخرت به او بهترين پاداش را دهد و هر كس در آن نماز گزارد بر ثواب و حسنات امير المؤمنين المهدى افزوده خواهد شد.»
2- صص 75- 73
3- «و پس از المهدى محمد، امير المؤمنين در سال 162 آغاز به تعمير و توسعه مسجد پيامبر نمود و در سال 165 هجرى از آن كار فارغ گرديد و خداوند به او مزد وافر داده و امور او را به جهت اين توفيق اصلاح نمايد.

ص: 107

ص: 108

حمداللَّه مستوفى در «نزهةالقلوب»، مقاله سوم (ص 13)، تنها به بيان اين مطلب اكتفا كرده است كه: «مأمون خليفه رحمة اللَّه (!) نيز بر آن زيادتى كرد و اكنون بر آن قرار است.»

و ياقوت حموى در «معجم البلدان» (1) تنها به گفتن اين مطلب كه: «مأمون هم به مؤخّره مسجد مقدارى بيافزود.» بسنده كرده است. متن عربى كلام ياقوت را بنگريد:

«أمر عبداللَّه أمير المؤمنين بزينة هذا المسجد و تزيينه توسعة مسجد رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- سنة اثنتين و ستين و مائة ابتعاء رضوان اللَّه».

6/ الف: تعميرات مسجد از 655 تا 898 هجرى قمرى

1- 6/ الف: حريق مسجد و بازسازى آن

قسطلانى در «عروة التّوثيق فى النّار و الحريق» و حافظ ذهبى در «العبر فى خبر من غبر» و جمال الدّين مطرى در «التّعريف بما آنست الهجرة من معالم دارالهجره» زين الدّين مراغى در «تحقيق النّصرة بتلخيص معالم دارالهجره» و سمهودى در «الوفاء بما يجب لحضرة المصطفى»، (2) به تفصيل از چگونگى وقوع آتش سوزى در بناى مسجدالنّبى سخن به ميان آورده اند كه حقير از جمع بندى گزارش هاى آن ها، اجمال واقعه و اقداماتى را كه در جهت نوسازى بنا صورت پذيرفت، بدين قرار دانست كه:

در اول ماه رمضان سال 654 ه. ق. بر اثر سهل انگارى يكى از فرّاشان مسجد، به نام «ابوبكر اوحد»، حريقى در بناى مسجدالنّبى رخ داد كه در اسرع وقت به ديگر قسمت ها سرايت نمود. متأسفانه با تمام كوشش ها، اهل مدينه نتوانستند حريق مهيب را مهار كنند و همه قسمت هاى مسجد طعمه حريق شد. نماى مرمرين، سقف ها، منبر، درها، خزائن، صندوق هاى كتاب، پرده ها، قرآن ها و ... همه سوختند و فرو ريختند.


1- ج 5، ص 82
2- باب اول، صص 107- 95

ص: 109

به شهادت مورّخان، مردم مدينه پس از مشاهده آثار و بقاياى به جا مانده از مسجد و عدم توانايى شان در بازسازى و ترميم آن، نامه اى به خليفه وقت؛ «مستعصم باللَّه بن مستنصر باللَّه» نوشته، شرح اسف انگيز حريق بناى مسجد را به اطّلاع او رساندند.

مستعصم باللَّه، كه در سال 656 ه. ق. به امر هلاكوخان كشته شد، معماران را با اسباب و لوازم ساختمانى به سوى مدينه بسيج نمود.

آنان در آغاز سال 655 ه. ق. شروع به تجديد بناى مسجدالنّبى نمودند. با توجّه به ريزش سقف بر روى مقبره محمّد رسول اللَّه معماران و بزرگان مدينه، جرأت و نحوه پاكسازى حجره و مرقد را در خود نيافتند. از اين رو نامه اى جهت تعيين تكليف به خليفه نگاشتند. ولى درگيرى خليفه و ستيز شهروندان بغداد با تاتارهاى مهاجم، سبب شد كه پاسخ مقتضى در اين خصوص داده نشود و حجره به همان سان باقى ماند.

چون مردم در سال 655 ه. ق. امكان و اقتضاى ترميم را به دست آوردند و حدود حجره و مرقد و روضه را شناختند، با رعايت دقيق موازين دينى و تاريخى، سقف حجره و اطراف آن را تا ديوارهاى قبله و سمت شرقى آن و باب جبرئيل و روضه و منبر، ترميم و بازسازى كردند.

در سال 656 ه. ق. كه بر اثر جنگ بغداد با تاتارها، ارتباط مدينه با مركز خلافت قطع شده بود، وسايل لازم جهت ادامه تعميرات بناى مسجد از جانب «منصور نورالدّين ابن معز ايبك، صالحى» امير مصر تأمين گرديد و در جهت تسريع و اهتمام بيشتر به امر بازسازى، از طرف امير يمن، «مظفّر شمس الدين يوسف بن منصور عمر بن على» از «بنو رسول يمن» كه در سال 647 ه. ق. بر زيبد و عدن حكومت مى راند، وسايل و بودجه و معماران يمنى به سوى مدينه رهسپار شدند.

در سال 657 ه. ق. با توجه به امكانات ارسالى ياد شده، بناى مسجد از باب السّلام تا باب الرّحمه و از باب جبرئيل تا باب النّساء دو باره سازى گرديد.

در ذى القعده سال 657 ه. ق. امير نامبرده معزول گرديد و «مظفر سيف الدين قطر معزى» (محمود ابن ممدود) بر كرسى امارت تكيه زد و پس از اندى به قتل رسيد. لذا توفيقى براى كمك به تداوم بازسازى بناى مسجدالنّبى حاصل نكرد. در اواخر سال

ص: 110

658 ه. ق. «ظاهر ركن الدّين بيبرس» امير مصر گرديد. وى كه از «مماليك بحرى» بود، نسبت به تعمير و مرمّت بناى مسجد و ادامه كارهاى ناتمام كه پس از حريق مسجد آغاز شده بود، اهتمام خاصّى ورزيد. مورّخان مى نويسند: امير ياد شده، پنجاه و سه معمار با وسايل و بودجه لازم به سوى مدينه اعزام داشت و كار اساسى تعمير و مرمّت مسجد را به پايان رساندند.

2- 6/ الف: تلاش مماليك مصر

سلطان ناصرالدّين محمدبن قلاوون از «مماليك بحرى» در طول سال هاى 705- 729 ه. ق. براى مرمّت و تجديد بناى قسمت هاى مختلف بناى مسجد، همّت و سعى وافرى نشان داد كه اهم آن ها احداث دو سايه بان در مؤخّره سقف قبله و قسمت شمالى بود.

در سال 831 ه. ق. كه فرسودگى هايى در بناى دو رواق مذكور به وجود آمد، اشرف برسباى از «مماليك برجى» اقدام به تعمير و مرمّتِ اين قسمت نمود. سپس در سال 853 ه. ق. ظاهر سيف الدين چخماق از سلسله مماليك برجى مصر كه در سال 842 ه. ق. به حكومت رسيد، غالب سقف هاى شمالى و قبلى مسجد و روضه را بازسازى مجدّد كرد.

سلطان اشرف قايتباى (متوفّاى سال 902 ه. ق.) از مماليك مصر، در سال 879 ه. ق. به وضعيت عمومى بناى مسجد اهتمام خاصى ورزيد كه مى توان از مرمّت ديوارها، سقف هاى شامى و رواق هاى باب جبرئيل و تعمير قسمت هاى شرقى بناى مقصوره ياد كرد. متأسفانه بار ديگر در شب سيزده رمضان سال 886 ه. ق. حريقى بر اثر رعد و برق و فرو ريختن مناره رئيسه مسجد به وقوع پيوست كه در اندك مدتى، همه بناى مسجدالنّبى را فراگرفت و عدّه زيادى در مسجد كشته يا زخمى شدند.

ستون ها بار ديگر فرو ريخت. منبر، صندوق مصلّى، مقصوره و اطراف حجره، همه سوختند.

اهل مدينه خبر اين آتش سوزى مهيب را به سلطان اشرف قايتباى رساندند و قبل از

ص: 111

آن كه كمكى از جانب سلطان فرا رسد، خود در پاكسازى بناى مسجد سعى دقيقى به عمل آوردند.

چون قايتباى از اين واقعه آگاه شد، مسأله را آن طور كه مهم بود، جدّى و بزرگ خواند و نماينده خود را به نام امير سنقر جمالى همراه با معماران و آلات و اسباب ساختمانى و بودجه كافى به سوى مدينه بسيج نمود و فرمان داد كه در تجديد بناى مسجد از هيچ امر و هزينه اى كوتاهى نورزند.

سلطان اشرف قايتباى، كه در سال هاى 872 تا 901 ه. ق. بر قلمرو مماليك حكمروايى مى كرد، در اين راه به حدى كارگر، استادكار، وسايل و مصالح ساختمانى ارسال داشته بود كه مورّخان به تفاوت از وصف آن حكايات، ارقام عجيبى را نقل كرده اند ...

گروه ياد شده، مناره «رئيسه» را تجديد بنا كردند و ديوارهاى مسجد را از اساس مرمّت نمودند. محراب عثمانى را توسعه بخشيدند و ستون ها را احيا كردند و سقف ها را به استحكام برافراشتند و گنبدى بر فراز محراب عثمان بنا نمودند و از اطراف با سه گنبد ديگر كه به «مجاريد» مشهور بودند، زينت و استحكام بخشيدند.

دو گنبد در مدخل باب السّلام برپا شد و نما سازى مسجد به نحو كامل صورت پذيرفت و آنچه كه از كتب و مصاحف سوخته بود، از سرزمين هاى اسلامى جمع آورى و وقف مجدد مسجد كردند.

اين اهتمام به محدوده بناى مسجد محدود نبود. اطراف مسجد را با تأسيس رباط، مدرسه، آشپزخانه و راه سازى، رونق بخشيدند. موقوفات زيادى ثبت و ضبط گرديد و با ارائه امكانات شهرى و لغو باج و ماليات به رفاه حال اهل مدينه همّت گماشتند.

اين تعميرات در سال 888 ه. ق. به پايان رسيد و سلطان قايتباى، خود در سال 889 ه. ق. براى زيارت و ديدار بنا، عازم مدينه گرديد. وى كتاب هاى ذى قيمتى را در موضوعات مختلف علوم اسلامى با خود آورد؛ تا تقديم كتابخانه مسجد النبى كند و همّتى والا در خصوص خيرات و مبرّاتِ اهدايى به مسجد، از خود نشان داد. سمهودى كه خود در همين ايام در مدينه به سر مى برد، مى نويسد:

ص: 112

«طبق اظهار نظر كارشناسان، سلطان قايتباى در اين امور بيش از يك صد و بيست هزار دينار پرداخت كرده بود.»

در بيست و هشت صفر سال 898 ه. ق. مناره رئيسه مسجد، در اثر رعد و برق ويران شد و بار ديگر قايتباى ضمن فرمانى، آن را تعمير و برپا ساخت.

در جريان اين اقدامات اساسى، مسجد از جانب مقصوره و حجره ها به حدّى توسعه يافت كه تجديد بناى گنبد و مقصوره و بناى مناره رئيسه را ميسّر ساخت.

اين توسعه در شرق مسجد با عرض كم و مجموع مساحت افزوده شده مذكور، حدود صد و بيست متر مربّع بوده است؛ كه از سمت قبلى به مناره رئيسه و از سمت شامى تا مجاورت شرقى مكان صفّه و محراب تهجّد امتداد داشته است. نك: نقشه 5- سوم

7/ الف: اهتمام عثمانى ها

1- 7/ الف: عمران مسجد در زمان سليم عثمانى

پس از اشرف قايتباى، حاكمان و امراى عثمانى، كه قلمروى حكومتشان از شام و عراق به حجاز كشيده شده بود، توجّه خاصّى در برپايىِ هر چه باشكوه ترِ بناى مسجدالنبى و تداوم عمران مسجد، مبذول داشتند.

نخست سلطان سليم عثمانى (926- 918 ه. ق.) به مرمّت مسجد همّت گماشت و به تصريح جعفر برزنجى در «نزهة النّاظرين فى مسجد سيّد الأوّلين و الآخرين» ستون هاى روضه را تجديد بنا و به سنگ مرمر سياه و قرمز منقّش نمود و آن را كه از آثار اشرف قايتباى بود، تا حدّ امكان، تعمير و تزيين نمود.

2- 7/ الف: عمران مسجد در زمان سليمان عثمانى

در سال هاى 938- 974 ه. ق. سلطان سليمان بن سلطان سليم بن سلطان بايزيد عثمانى 926- 974 ه. ق. در جهت بازسازى اساسى حصار شهر مدينه و تعمير و بناى

ص: 113

مسجدالنّبى، ضمن صدور فرمان هايى، اقدامات گسترده اى را اعمال و اجرا نمود.

متأسّفانه در كتاب هاى تاريخ، به تفصيل از اقدامات سلطان سليمان عثمانى سخنى به ميان نيامده و تنها به اشاره هايى كه از نظر معمارى مبهم مى باشد، اكتفا شده است؛ تا اين كه حقير پس از جستجو و پرسش، از تصحيح و انتشار متن، يك نسخه خطى مشتمل بر شرح اين اقدامات، در يكى از نشريات مصرى اطلاع حاصل كردم. بعدها معلوم شد كه مجله مذكور در انتشارات «المعهدى المصرى للدّراسات الإسلاميّه» در مادريدِ اسپانيا چاپ و به سال 1955 م. منتشر شده است.

حقير در سال 1356 ه. ش. ضمن پژوهش گسترده در باره آثار ايران اسلامى در «متحف الفنّ الإسلامى» و «دارالكتب و الوثائق المصرى» قاهره، به پژوهش در يافتن نسخه اى از اين مجلّه همّت گماشت. بعدها معلوم شد كه مجموعه اى از شماره هاى «مجلّة المعهد المصرى للدّراسات الإسلاميّه»، مربوط به سال هاى 1953- 1957 به شماره «2986- 2989 دوريات» موجود است.

چاپ تصحيح شده نسخه خطّى در صفحات: 149 تا 158، شماره 3، مجلّد 1، 1955 م. مندرج است.

مؤلّفِ رساله مذكور به اعتقاد مصحّح آن «محمّد بن خضر الرومى» حنفى مذهب بوده است كه در سال 948 ه. ق. به رحمت ايزدى پيوسته است.

«دكتر عبدالعزيز اهوانى» در مقدّمه تصحيح خود، تصريح مى كند كه نام نسخه خطّى مذكور «التّحفة اللّطيفة فى عمارة المسجد و سور المدينة الشريفه» است كه در كتابخانه «كليساى اسكورال اسپانيا» به شماره 1708، در شش ورق، صفحه 88 تا 93 مجموعه مجلّد 23* 17 سانتى متر نگهدارى مى شود.

رساله مذكور تنها شرح اقدامات سلطان سليمان عثمانى در چگونگى بناى حصار مدينه و تعميراتى كه در مسجدالنّبى صورت پذيرفته است، محدود و به آن مختوم مى شود و از سياق جملات و شرح وقايع معلوم مى شود كه مؤلّف در مدينه مى زيسته و ناظر بر اقداماتِ عمرانى مسجدالنّبى بوده است و رساله مذكور، در واقع گزارش مجملى است از آنچه مؤلّف ديده و شنيده است.

ص: 114

نويسنده پس از شرح مفصّل چگونگى بناى حصار شهر مدينه، كه به امر سليمان عثمانى تجديد بنا گرديد، به مسجدالنّبى اشاره مى كند و مى نويسد:

محمود چلبى، شيخ الحَرم مسجد نبوى، نامه اى به سليمان عثمانى نگاشت؛ مبنى بر اين كه بناى مسجد نبوى نيازمندِ مرمّت و تعمير است. سليمان خليفه عثمانى، فرمانى در اين خصوص صادر كرد و معماران برجسته تُرك را از طريق دريا عازم سرزمين حجاز نمود.

آنان ابتدا در نوزدهم شوال 946 ه. ق. هلالى را روى گنبد نصب كردند؛ تا اين كه كاروان تجهيزات همراه حسابدار مخصوص عبدى چلبى به مدينه رسيد. شيخ الحرم همراه امرا، قضات، معماران و مهندسان به مطالعه كامل بناى مسجدالنّبى پرداختند تا هرجا نيازمند تعمير و تجديد بناست، تعيين شود و به بازسازى آن ها مبادرت ورزند. آنان نخست به مرمّت باب الرّحمه و ديوارى كه در امتداد آن، در سمت غربى مسجد بود، پرداختند. سپس مناره باب الرّحمه را خراب و از نو با بنيانى مستحكم، تجديد بنا نمودند.

آنگاه به مرمّت ديوار شرقى مسجد و باب النّساء پرداخته، ستون هاى مسجد را سفيدكارى كردند.

در اواخر سال 947 ه. ق. فرمانى توسط اميرالحاج مصرى به مدينه رسيد كه محراب امام حنفى ها را تجديد بنا كنند و آن را در محاذى محراب شافعى ها قرار دهند.

اين كار در هفده محرّم سال 948 ه. ق. شروع شد و نامِ «محراب سليمانى» را بر آن نهادند.

3- 7/ الف: تعميرت مسجد در زمان سليم ثانى عثمانى

سلطان سليم ثانى، راه سليمان عثمانى را ادامه داد. رفعت پاشا در «مرآت الحرمين» مى نويسد: سليم در سال 980 ه. ق. تعميرات لازم را در بناى مسجدالنّبى انجام داد و گنبدى در غرب منبر نبوى حدّ فاصل مسجد اصلى بنا كرد و آن را با كاشى هاى زيبا منقّش و به نقوش ملوَّن، مذهَّب نمود و در گوشه اى از آن، نام خود را به خط ثلث به يادگار حك كرد.

ص: 115

4- 7/ الف: تعميرات مسجد در زمان محمود عثمانى

پس از تعميراتى كه بناى مسجد در دوران سليمان و سليم عثمانى به خود ديد، سلطان محمود عثمانى (1255- 1223 ه. ق.) در سال 1233 ه. ق. به تجديد بناى گنبد همّت گماشت.

آنچه از سفرنامه هاى حج در طول سال هاى 1325- 1240 ه. ق. مانند كتاب «الرّحلة الحجازيه» اثر محمد لبيب البتنونى و كتاب «مرآت الحرمين» اثر ابراهيم رفعت پاشا در 1318 ه. ق. و «مرآت مدينه» اثر ايوب صبرى پاشا در 1296 ه. ق. بر مى آيد، مسلّم مى نمايد كه گنبد مسجدالنّبى، كه در قسمت فوقانى حجره مباركه واقع شده و از يادگارهاى قايتباى بود، توسط سلطان محمود عثمانى برچيده شد و به جاى آن گنبد سبز رنگى كه بعدها در ميان مردم به قبّةالخضراء شهرت يافت، بنا گرديد كه تا امروز همچنان بر فراز بناى مسجد جلوه گرى مى كند.

بناى اين گنبد، بى شك با مرمّت هايى در قسمت هاى بام مسجد توأم بوده است كه مورّخان خاتمه كار آن را در سال 1255 ه. ق. مى دانند.

5- 7/ الف: تعميرات مسجد در زمان عبدالمجيد عثمانى

پس از سلطان محمود عثمانى، سلطان عبدالمجيد عثمانى (1277- 1255 ه. ق.) براى اوّلين بار در طول حيات سلاطين عثمانى و پس از مهدى عبّاسى به فكر توسعه مسجد، همراه با مرمّت قسمت هاى مختلف آن افتاد. خوشبختانه از چگونگى اجراى اين فكر و طرح ها و اقداماتى كه متعاقب آن به وقوع پيوست، رساله اى در دست داريم كه در دهه اخير شناسايى، تصحيح و منتشر شده است. اين رساله در سال 1303 ه. ق. به قلم «على بن موسى» از علماى وقت و مقيم مدينه منوّره مى باشد كه تحت عنوان «وصف المدينة المنوّره» شهر و بناى مسجدالنّبى را آن طور كه در سال 1303 ه. ق. برابر با 1885 م. يافته، توصيف كرده است. اين رساله خوشبختانه به ضميمه رسائلى ديگر به همّت عبيد مدنى و راهنمايى و اهتمام محقّق نجدى، حمد جاسر، مورّخ صاحب نظر عربستان امروز تصحيح و با عنوان «رسائل فى تاريخ المدينه» به سال 1392 ه. ق. در

ص: 116

رياض به زيور طبع مزيّن گرديد.

على بن موسى در فصل «الخاتمه»، باب ثالث، چگونگى تجديد بنا و توسعه مسجد به وسيله سلطان عبدالمجيد عثمانى را به رشته تحرير درآورده كه ذيلًا اهم اين اقدامات را، با توجّه به منابع ديگرى كه در دسترس حقير بود، به اجمال به ياد پژوهندگان مى آوريم:

در سال 1265 ه. ق. كه يكى از گنبدهاى شبستان مسجد فرو ريخت، داود پاشا شيخ الحرم- نامه اى به عبدالمجيد عثمانى نگاشت؛ بدين مضمون كه حدود چهار قرن از بناى مسجدالنّبى مى گذرد و آنچه از زمان قايتباى و سلاطين عثمانى صورت پذرفته، رو به فرسودگى نهاده و بناى مسجد از بنيان و اساس به مرمّت يا توسعه نيازمند است.

عبدالمجيد عثمانى مصمّم به نوسازى مسجد گرديد و گروهى از معماران، مهندسان و هنرمندان را با وسايل و ابزار كامل، عازم مدينه نمود. ايّوب صبرى پاشا- افسر ارتش ترك- در «مرآت مدينه» (1) به تفصيل از اين بازسازى ياد كرده است. شكى نيست كه اين كتاب از اهمّ مراجع تاريخ مدينه در زمان سلاطين عثمانى است.

نام شكراللَّه خطاط تزيين كننده بناى مسجد و حليم معمار و ابراهيم رييس بنايان، بيش از هر شخص ديگرى جلوه گرى مى كند و م. ك. اينان در رساله «آخرين خطاطان»، (ص 64)، به ما نشان مى دهد كه چگونه شكراللَّه خطّاط از طرف شهروندان استانبول اين وظيفه خطير را در تزئين بناى مسجد به نحو احسن انجام داده است.

بتنونى در «الرّحلة الحجازيه» (ص 214) در خصوص نام خوشنويسى كه نگاره هاى ديوار مسجد را از باب السّلام تا شرق آن به خطّ ثلث مجوّف كتابت كرده، مى گويد:

مرحوم عبداللَّه بك زهدي الذى أوفده السلطان عبدالمجيد إلى المدينة لهذه الغاية و مكث بضع عشر سنين يعمل في بيت رسول اللَّه.

به هر حال مهندسان ترك، پس از بررسى وضع بناى مسجد، چنين نظر دادند كه


1- چاپ استانبول، 1304 ه. ق.

ص: 117

بايد در ستون هاى مسجد تغييراتى حاصل شود؛ ولى مشايخ مدينه با اين پيشنهاد به دليل آن كه ستون هاى سنگى دقيقاً در مكان ستون هايى است كه محمّد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله آن را بر پا ساخته بود، مخالفت و ممانعت جدّى كردند. عمل آنان از نظر حقير كارى بسيار پسنديده و اصولى بوده است؛ زيرا اگر جاى ستون ها تغيير مى كرد، تمامى منابع تاريخى و احاديث موجود در وصف جنبه هاى دينى- تاريخى بناى مسجد رسول اسلام، از ابتدا تا قرون بعدى، غيرقابل درك و تشخيص و تطبيق با وضع بنا مى شد و اين وضع راه تحقيق را بر همه پژوهندگان تاريخ مدينه مسدود مى نمود.

به هر تقدير، توسعه مسجد را از جانب شرق حجره ها آغاز كردند؛ به اين نحو كه در طول جنوب به شمال مناره رئيسه تا ركن مخزن الأغوات عرضى در حدود 4 يا 5 ذراع در نظر گرفتند.

توسعه ديگر در سمت شامى يا شمالى بناى مسجدالنّبى و به دنبال حدّ توسعه انجام شده از سوى مهدى عبّاسى صورت پذيرفت. مجموعاً با آنچه در شرق مسجدالنّبى تحقّق پذيرفت، 1293 مترمربّع به كلّ مساحت مسجد افزوده شد كه با اين افزايش، مساحت مجموعه بناى مسجد به 10303 مترمربّع رسيد.

اين متراژ با آنچه بتنونى در «الرّحلة الحجازيه» ص 208 مورد احتساب قرار داده، مطابقت دارد. بتنونى، طول مسجد را 25/ 116 و عرض آن را در سمت قبلى 35/ 86 متر و در سمت شامى 66 متر دانسته است.

به استثناى حجره مباركه و محراب نبوى، عثمانى، سليمانى، منبر و مناره رئيسه، بقيّه تأسيسات و اماكن مسجد به دست تعمير و مرمّت افتاد.

ستون ها را با سنگ قرمز، تجديد بنا نمودند و آن را با سنگ مرمر روسازى كرده و با نقوش زيبا به آب طلا زينت بخشيدند.

زمين مسجد را از باب السّلام تا مناره رئيسه و از آنجا تا مخزن الأغوات و باب الرّحمة با سنگ مرمر مربّع شكل مفروش كردند و آنگاه به تعمير اساسى گنبدهاى كوچك و سقف مسجد همت گماشتند. آنان گنبد، محراب عثمانى، قبّه باب السّلام و ديگر گنبدهاى كوچك را با لوح هاى آهنين روكش، مستحكم ساختند.

ص: 118

گنبد قديمى كه طبق آنچه گفتيم، بانى بنايَش «مماليك مصر» و در زمان سلطان عبدالحميد، به قبّةالخضراء موسوم گرديد، به نحو اساسى ترى برافراشته شد. تمامى سطوح داخلى گنبدها را به انواع نقش هاى رنگارنگ و روغنى، نقّاشى كردند و به خطّ زيباى اسلامبولى، آيات قرآنى را بر سطح آنها خطّاطى نمودند.

ديوار قبلى مسجد را از باب السّلام تا آخر حدّ مناره رئيسه به قلم عبداللَّه افندى خطّاط مشهور ترك و به خطّ ثلث اسلامبولى كاشى كارى كردند.

ابواب قديمى مسجد تجديد بنا گرديد و به سبك معمارى عثمانى، منقّش و گچ كارى گرديد و سردرها را تزئين كردند و درها را با چوب يك پارچه گردو نجّارى نمودند و آن را به جاى درهاى قديمى نصب و با نوشته هاى منقّش از مس قرمز، تزئين كردند.

مناره اى در قسمت شمال غربى مسجد به نام مناره مجيديّه بنا كردند و ديگر مناره هاى مسجد را تعمير و مرمّت نمودند.

عبدالمجيد عثمانى پس از توسعه و تعميرات مسجد، اشياء قيمتى بسيارى را وقف مسجد نمود. بهترين قنديل هاى كشيده شده در زنجيرهاى نقره اى، شمعدان هاى زرّين، پرده هاى زربافت و فرش هاى خوش بافت را كه به گفته بتنونى تماماً «بانواع السجاد العجمى الثمنى» (ص 211) بوده، جهت مسجد ارسال داشت.

اين توسعه توأم با تعمير و عمران اساسى از سال 1265 ه. ق. تا سال 1277 ه. ق. به طول انجاميد. همه آثار آن به استثناى توسعه شامى مسجد كه در توسعه سعودى ها تغيير شكل يافت، تاكنون موجود بوده، به يادگار از زمان عبدالمجيد عثمانى به جاى مانده است.

بعدها در سال 1336 ه. ق. فخرى پاشا قائد اعظم ترك در آخرين سال هاى حيات خلافت عثمانى كه در طول جنگ جهانى اول به عنوان حافظ شهر مدينه منصوب شده بود، محراب هاى سليمانى و نبوى و چاه موجود در صحن مسجدالنّبى را تعمير كرد و با اين آخرين تعميرات، دفتر اوراق حيات عثمانى ها نيز در حجاز بسته شد.

نك: نقشه صفحه 119

ص: 119

ص: 120

8/ الف: توسعه انجام شده از سوى دولت سعودى

سردبير روزنامه «المدينة المنوّره» شماره 297 در 6 شعبان 1368 ه. ق. سرمقاله اى خطاب به ملك عبدالعزيز آل سعود نگاشت. وى در اين سرمقاله از پادشاه سعودى خواست تا نسبت به تعمير و توسعه مسجد اقدام اساسى به عمل آورد.

ظاهراً على حافظ و عثمان حافظ دو برادرى كه مسؤوليّت اداره اين روزنامه را داشتند، اوّلين كسانى بودند كه با مقاله يادشده، موضوع و اهميّت امر توسعه مسجدالنّبى را براى نخستين بار پس از عثمانى ها زبانزد خاص و عام كردند.

على حافظ كه از نويسندگان و پژوهندگان مدينه است، بعدها كتابى تحت عنوان «فصولٌ من تاريخ المدينة المنوّره» نگاشت كه در آنجا به شرح پيشنهاد و اقداماتى كه متعاقب آن صورت پذيرفت، پرداخت و گزارش مجمل و قابل استنادى در اين خصوص ارائه داد.

در اين سرمقاله، به اهميّت و ضرورت توسعه مسجد، با توجّه به كثرت روزافزون زائران، خاصه در ايّام ذى الحجّةالحرام اشاره شده و تداوم سنّت تعمير و توسعه مسجد را از عصر رسول تا عبدالمجيد عثمانى، امرى پسنديده و مبتنى بر رعايت مصالح و رفاه حال مسلمانان زائر دانسته است.

پس از انتشار مقاله، ملك عبدالعزيز پاسخى خطاب به نويسندگان سرمقاله ارسال داشت كه در شماره 301 مورّخ 5 رمضان 1368 ه. ق. درج گرديد. ملك در اين نامه ضمن اعلام آمادگى و موافقت خود از انجام چنين برنامه اى، خاطرنشان كرده بود كه موضوع را پس از پايان موسم حج پى گيرى خواهد كرد.

نتيجه مذاكرات و مطالعات تا 5 شوّال 1370 ه. ق. به طول انجاميد و در اين تاريخ هيئتى كه براى همين منظور از طرف ملك عبدالعزيز انتخاب شده بودند، به خريدارى خانه ها و دكان هاى موجود در جهات شرقى و غربى، خاصه سمت شمالى يا شامى (حدّ نهايى توسعه مسجد در زمان عبدالمجيد عثمانى) مبادرت ورزيدند. شيخ محمد صالح

ص: 121

قزّاز به عنوان مدير عامل و شيخ محمد بن لادن در سِمت نماينده مخصوص ملك، نظارت عاليه را بر اداره توسعه حرم اعمال مى كردند.

در ربيع الأوّل سال 1372 ه. ق. پس از تخريب خانه ها و مسطّح كردن زمين لازم جهت توسعه مسجد و احداث خيابان ها و ميدان هاى اطراف مسجد- كه حدود 22955 مترمربّع بود- اوّلين سنگ بناى ساختمان توسعه مسجد، توسّط «ملك سعود» وليعهد سعودى نهاده شد.

شركت ساختمانى طرف قرارداد، تمامى امكانات ساختمانى خود را در ذوالحُليفه متمركز كرده بودند و مهندسان مشاور با همكارى ايتاليايى ها، مصرى ها، سورى ها و پاكستانى ها با استخدام كارگران سعودى، سودانى، يمنى و حضرمى، مصرى، سورى و پاكستانى، طرح مصوّبه را با حدّاكثر كوشش و در كوتاه ترين زمان ممكن عملى كردند؛ به نحوى كه در اوايل سال 1375 ه. ق. كار ساختمانى توسعه مسجد را به اتمام رساندند.

بناى سعودى ها در قسمت شمالى مسجد و در امتداد حدّ مسجد تا توسعه عبدالمجيد، به صورت يكى از پر شكوه ترين مساجد عالم اسلامى جلوه گرى مى كند.

اين بنا كه حدود 6024 مترمربّع مساحت دارد، با توسعه و تجديد بناهايى كه در سه سمت شرقى و غربى و شمالى مسجد به مساحت 6247 مترمربّع صورت گرفت، مجموع بناى سعودى ها را به 12271 مترمربّع افزايش داد كه با محاسبه مساحت جهت قبلى و قديمى مسجد كه تاكنون پابرجاست، (يعنى 4056 مترمربّع) مساحت كل بناى مسجدالنبى را در زمان ما به 16327 مترمربع رسانيد.

در اين بناى پرشكوه و ظريف كه به صورت سه شبستان شمالى، شرقى و غربى احداث گرديد، 222 ستون زيبا، با سرستون هاى فلزّى توأم با سنگ هاى حجّارى شده و منقّش، جلوه آرايى خاصّى دارد و براى استوارى چنين بنايى 74 ستون مربّع شكل در امتداد ديوارهاى شرقى و غربى، هر يك به طول 128 متر و ديوار شمالى به طول 91 متر احداث شد كه به وسيله 44 پنجره بزرگ و مزيّن به سنگ هاى تراشيده شده و سرستون هاى هلالى، به شبستان هاى مذكور شكوه خاصّى بخشيد.

ص: 122

در قسمت شرقى و غربى ديوار شمالى مسجد، دو مناره به سبك معمارى عثمانى، در نهايت استحكام و ظرافت كه هر يك با هفده متر عمقِ اساس، 70 متر ارتفاع دارد، عظمت بناى مسجد را دوچندان كرد.

پس از اتمام مرحله نخست توسعه، ضرورت تكميل آن و تعمير نماى خارجى ديوارهاى شرقى و غربى و قبلى، مدّ نظر دولت قرار گرفت. همچنين نماى خارجى درهاى باب السّلام و باب الرّحمه و باب جبرئيل و باب النّساء تجديد بنا گرديد و باب الصّديق كه در زمان گذشته مسدود شده بود، با تعمير و مرمّت جديدى گشوده شد و سعودى ها در اين توسعه و مرمّت، درى به نام باب عبدالعزيز در ديوار شرقى و باب عثمان بن عفّان، باب المجيدى و باب عمر بن الخطاب در ديوار شمالى مسجد و درى به نام باب السعود در ديوار غربى، حدّ ميان باب الرّحمه و باب السّلام، به نحو با عظمتى ايجاد كردند؛ و آنچه در تعمير و مرمّت و تجديد رنگ و سفيدكارى و ... در بناى قديمى، مناره ها، حجره و گنبد ضرورى بود، انجام گرفت كه تاكنون تداوم دارد.

در زمان ملك سعود و ملك فيصل نسبت به خريدارى بناهاى اطراف مسجد، خاصه در قسمت غربى و تسطيح آن جهت نمازگزارانى كه در اثر كثرت جمعيّت، جاى مناسب در مسجدالنّبى نمى يابند، اقدامات اساسى صورت گرفت و تاكنون اين امر ادامه دارد. با اجراى اين طرح، مسجدالنّبى توسط زمين هاى مسطّح به شعاع زيادى از شمال و جنوب و شرق و غرب، احاطه خواهد شد.

مؤلّف در سال 1398 ه. ق. ملاحظه كرد كه تمامى ساختمان ها و ابنيه موجود بين شارع السّاحة و شارع العينيّة را در غرب مسجدالنّبى تا شارع المناخة تخريب كرده اند و زمين آن جهت نمازگزاران، مسطّح و مسقّف شده است.

طبق گفته ناظران آگاه مدينه، قرار است از جانب شمال مسجد، ساختمان هاى بين ميدان باب المجيدى و شارع الساحة از يك سو و شارع السحيمى، تخريب و مسطّح شود.

همچنين از جانب شرق، بناهاى موجود در بين شارع عبدالعزيز و شارع السّنبليّه در شمال شرقى مسجد، مشمول اين توسعه و طرح قرار گيرد.

نك: پيكره هاى 1- 3؛ 2- 3

نك: نقشه صفحه 123

ص: 123

ص: 124

ب: آثار و جايگاه هاى تاريخى- معنوى مسجد النبى
اشاره

مسجدالنّبى چنان از خصوصيّت هاى تاريخى- دينى برخوردار است كه تفكيك موضوعى آن ها در كانون معنوى اسلام، براى محقّقان، بسيار مشكل مى باشد.

بعضى از پژوهندگان، هر دو جنبه را يكجا مورد بررسى و نگارش قرار داده اند و عدّه اى ديگر چون به منابع و مآخذ بيشتر و آراء متعدّد تاريخى و روايتى دسترسى داشته اند، در بررسى جداگانه هر موضوع، پژوهش هاى خود را به رشته تحرير درآورده اند.

روشى كه حقير در اين كتاب برگزيده ام، مبتنى بر شرح تفكيك شده از لحاظ تاريخى و رعايت تقدّم و تأخّر وقايع و حوادث مى باشد؛ چرا كه اگر خوانندگان، از وضعيّت عمومى، تاريخ مسجد، زمينه فكرى نداشته باشند، نمى توانند معرفتى از جايگاه هاى خاصّ مسجد و آثار پيامبر به نظر تاريخ و «فضيلت مذهبى» پيدا كنند. لذا با توجّه به اين كه منطقى است كه از نظر تاريخ آثار بنا و جنبه هاى ابدى معنويّت آثار پيامبر در اسلام، روى مواضع و آثار نبوى در مسجدالنّبى تأكيد خاصّى شود، بايد اجزا و قسمت هاى مختلفه آنْ مستقلًا و با توجّه به زمينه عمومى كه در بحث قبل (با سرفصلِ الف) به بيان آن مبادرت ورزيديم، مورد بررسى ما قرار گيرد؛ تا به لحاظ لزوم رعايت موازين پژوهشى، از تكرار موضوعات مكرّر برحذر مانيم.

1/ ب: خانه و مقبره محمد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله
اشاره

خانه محمّد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله همزمان با تأسيس بناى مسجد، به دست پيامبر و مساعدت و همكارى صحابه در سمت شرقى مسجدالنّبى بنا نهاده شد. نهايت سادگى بناى خانه محمّد صلى الله عليه و آله و به كار گرفتن مصالح ابتدايى در آن، ميدانى براى تعاريف و توصيفات مفصّل در كتب حديث و تاريخ و سيره به جا نگذارده است.

ابن سعد در «الطبقات الكبرى»، ج 1، ص 499 از محمد بن عمر به نقل از عبداللَّه بن زيد هذلى نقل مى كند:

ص: 125

خانه هاى همسران رسول را در هنگامى كه عمر بن عبدالعزيز آن ها را خراب كرد، مشاهده و نظاره كردم. خانه هايى بود ساخته شده از خشت؛ با اتاق هايى كه با ديوارهاى ساخته شده از شاخه هاى چوب درختان و گِل، از يكديگر جدا شده بود.

اين اتاق ها را در آن ايّام كه شمارش كردم، نُه خانه بود و بين خانه عايشه تا درى كه پس از باب الرّسول مى آيد، تا منزل اسماء بنت حسين بن عبداللَّه بن عبيداللَّه بن عبّاس و خانه امّ سلمه، همه و همه از خشت، بنا شده بودند.

محمد بن عمرو واقدى گفت كه از معاذ بن محمد انصارى شنيدم كه گفت:

عطاء خراسانى در مجلسى با حضور عمر بن ابى انس گفته بود: اتاق هاى همسران محمّد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله از چوب خرما بنا شده بودند و بالاى درهايش موى سرى كه با شانه كردن از سر جدا شده بود، وجود داشت.

معاذ گفت: چون سخن عطاء خراسانى به پايان رسيد، عمر بن ابى انس (كه احمد و ابن معين و ابوحاتم و نسائى او را از ثقات دانسته اند) مشاهدات خود را چنين توصيف كرد:

چهار خانه از خانه هاى مذكور، با خشت ساخته شده بود و داراى اتاق هايى بود و پنج خانه ديگر داراى اتاق نبود و با شاخه هاى خرماى گِل اندود، بنا شده بود و موى دم شانه بالاى در اين خانه ها بود.

محمد بن عمر به نقل از عبداللَّه بن عامر گفت:

ابوبكر بن حزم در حالى كه در مصلّاى پيامبر، بين دو ستون كنار مرقد ايستاده بود، خانه هاى محمد صلى الله عليه و آله را چنين وصف كرد:

«اين خانه زينب بنت جحش است و رسول در آن مكان نماز خوانده است و اين مكان، از باب اسماء بنت حسين تا صحن مسجد، خانه هاى رسول بوده است و من آن ها را ديدم كه با شاخه هاى خرما ساخته شده بودند.»

ص: 126

قبيضة بن عقبه به نقل از نجار بن فروخ يربوعى سخن يكى از معتمدان پير مدينه را ياد كرده كه گفته بود:

«خانه هاى پيامبر از شاخه هاى خرما ساخته شده بودند.»

محمد بن مقاتل مروزّى به نقل از عبداللَّه بن مبارك و او نيز از حريث بن سائب از حسن روايت مى كند:

«من در عهد خلافت عثمان داخل خانه هاى همسران رسول اكرم شدم. ارتفاع خانه ها تا اندازه اى بود كه دستم به سقف مى رسيد.»

ابن سعد مى گويد:

«سوده همسر پيامبر وصيّت كرده بود كه خانه اش را به عايشه دهند. ولى وارث سوده آن را به معاويه فروخت. به استناد همين روايت، بعضى گفته اند كه خانه ها ملك خصوصى همسران رسول اسلام بوده است.»

ابن نجّار در «اخبار مدينة الرسول»، ص 72 ضمن تأييد اين مطلب كه مجموع خانه هاى همسران و عايشه، تا دنباله باب الرّسول بوده، به رواياتى اشاره مى كند كه مطالعه آنها بيشتر ما را با كيفيّت و وضعيّت اين خانه آشنا مى سازد:

از عمران بن انس نقل مى كند:

«خانه ها با خشت و شاخه خرما بنا شده بود و سنگ در آن ها به كار نرفته بود و مجموعاً چهار خانه بود كه اتاق هاى آنها با سرشاخه هاى خرما كه روكش آن كاه گل بود، از يكديگر جدا شده بود.»

مالك بن انس از قول عدّه اى از اهل وثوق مى گويد:

«پس از وفات پيامبر، مردمْ داخل حجره هاى همسران محمّد صلى الله عليه و آله شدند؛ ولى به خاطر كمى جا نماز جمعه را در مسجدالنّبى به جاى آوردند. درهاى اين خانه ها مُشرف به مسجد و مقابل آن بود.»

ص: 127

همچنين از صالح بن ابى الحسين خزيمى به نقل از محمد بن عبدالباقى انصارى و او از ابوالحسن بن معروف و او نيز از حارث بن ابى اسامه به نقل از محمد بن سعد از عبداللَّه بن يزيد همدانى، به اين مسئله كه مصالح بناى خانه هاى رسول، از شاخه درختان و خشت و گل بوده، اذعان شده است.

سمهودى در «وفاء الوفا باخبار دار المصطفى»، ج 1، ص 346 به روايات ديگرى اشاره مى كند كه همه آنها مؤيّد گفته هايى است كه مصالح بناى خانه ها را شاخه هاى درخت خرما و خشت و گل خوانده اند. يحيى به نقل از عبداللَّه بن يزيد رواياتى ذكر كرده كه خانه هاى موجود در شرق مسجد، مجموعاً نُه خانه بودند كه به دنبال خانه عايشه تا خانه اسماء بنت حسن بن عبداللَّه بن عبيداللَّه بن عبّاس قرار داشتند. (1) ابن جوزى در «شرف المصطفى» به سندى از مالك بن ابى الرّجال از پدر و مادرش اشاره مى كند كه آنان گفتند: خانه هاى همسران رسول اللَّه، همه در قسمت چپ نمازگاه واقع شده بود و وقتى «زينب بنت جحش» درگذشت، امّ سلمه در آنجا ساكن شد.

امام ابواسحاق حربى در «المناسك و اماكن طرق الحج و معالم الجزيره» ص 373 به حديث ابومحمّد اسماعيل بن محمد بن اسحاق بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب عليه السلام كه از دانشمندان مدينه بود، باور آورده كه وى گفته بود:

«كانت أوّل حجرة من حجر أزواج النبيّ حجرة حفصة و هي موضع الخوخة التي تدعى خوخة عمر، ثمّ تليها حجرة حجرة، حتى تنتهى إلى حجرة عائشة و هي موضع القبر و بعدها حجرة فاطمة في الصدر عند باب جبريل و بعدها حجرة أمّ سلمة و آخر الحجرات حجرة جويرية ...». (2)


1- همچنين ابن سعد: «طبقات الكبرى»، ج 1، ص 499، بيروت، دار صادر
2- «اولين خانه اتاق از خانه هاى همسران پيامبر، خانه حفصه است و آن در محلى به نام خوخه يا خوخه عمر است. بعد از آن، خانه پيامبر و منتهى به خانه عايشه مى گردد و آن موضع قبر پيامبر است و پس از آن، خانه حضرت فاطمه زهرا در صدر، نزديك در جبرئيل واقع است و پس از آن خانه امّ سلمه و آخرين خانه اتاق، خانه جويريه مى باشد ....»

ص: 128

بر اين اساس و با توجّه به اين كه منزل اسماء در مقابل باب النّساء فعلى در جهتْ شامى آن واقع شده بود، معلوم مى شود كه كليه خانه ها از خانه حفصه و عايشه و اسماء و فاطمه در جنوب شرقى، سپس محاذى باب الرّحمة تا قسمت شامى ديوار شرقى مسجد قرار داشته اند.

پيرامون بناى خانه فاطمه بنت رسول اللَّه، منابع و احاديث مستقلّى غير از آنچه ضمن شرح خانه ازواج رسول وارد شده، در كتاب هاى سيره و حديث نيامده است و پژوهندگان را متقاعد مى كند كه خانه فاطمه، مجاور و پشت خانه محمد صلى الله عليه و آله- كه عايشه در آن به سر مى برده- قرار داشته است.

يحيى به نقل از عيسى بن عبداللَّه از پدرش آورده است كه:

«رسول اكرم هنگام خروج از خانه عايشه، در كنار روزنه اى كه بين خانه فاطمه و خانه عايشه بوده، جوياى حال دخترش مى شده است و اين محل در قسمت انحناء بين قبر و خانه رسول واقع شده بود.»

بنابر اين و با توجّه به ديگر گفته هاى ثبت شده مسلّم است كه خانه فاطمه بين مربع قبر و ستون تهجّد بوده است. طبرانى به نقل از ابى ثعلبه گفته است:

«هرگاه رسول گرامى از سفرى باز مى گشت، ابتدا به مسجد مى رفت و دو ركعت نماز به جاى مى آورد و آنگاه به خانه فاطمه رفته، پس از ديدار با دخترش، به خانه همسران خود تشريف مى بردند.»

سادگى بناى خانه هاى رسول اسلام و فاطمه و علىّ بن ابى طالب، كه در مستندات تاريخى مورد تأكيد قرار گرفته، ناشى از اصول معنوى اسلام بوده است. بر خلاف گفته هاى بعضى از نويسندگان كه پنداشته اند اساساً در آن ايّام، شهر مدينه غير از اين نوع، شيوه ديگرى در ساخت و سازِ عمارت نمى توانسته داشته باشد، مدارك تاريخى زيادى در دسترس است كه نشان مى دهد بعضى از مردم مدينه، يهوديان مجاورنشين مدينه، قريشيان مكّه- به خصوص يمنى هاى شبه جزيره عرب- داراى خانه هاى سنگى، مرتفع، مزيّن و بزرگ بوده اند. آثار به جاى مانده از خانه كعب بن اشرف در جنوب مدينه و قلاع

ص: 129

خيبر و توصيفاتى كه مورّخان از عظمت آن به يادگار گذارده اند، به خوبى مؤيّد نظريّه مذكور است.

از سوى ديگر، حكايات و گفته هايى ضمن شرح توصيفىِ خانه هاى همسران و دختر محمّد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله در منابع اوليّه ثبت شده است كه به خوبى توجّه و خواست و اراده محمّد صلى الله عليه و آله را به رعايت نهايت سادگى خانه و زندگى خود، نشان مى دهد و همين اعتقاد است كه از آن به عنوان يكى از مبانى عرفان و لوازم دنيوى تقوى در تاريخ جوامع مسلمانان بهره گرفته شده است.

به دنبال حديثِ صالح بن ابى الحسين خزيمى به نقل از محمد بن عبدالباقى انصارى، از فردى، از عبداللَّه بن يزيد همدانى- كه آن را مورد استناد قرار داديم- آمده است:

«خانه امّ سلمه را ديدم كه از خشت بنا شده بود و آنگاه از نوه اش علّت وضعيّت بنا را سؤال كردم. گفت: هنگامى كه رسول اسلام دومه را فتح كرد، امّ سلمه خانه خود را تعمير و مرمّت مختصرى نمود. چون پيامبر به خانه بازگشت و خانه امّ سلمه را ترميم يافته ديد، فرمود: اين بنا چيست؟ امّ سلمه گفت: خواستم از ديد مردم محفوظ باشم. پيامبر فرمود: إنّ شرّ ما ذهب فيه مال المسلم البنيان؛ بدترين راهى كه مال مسلمانان در آن ضايع مى شود، ساختمان است.»

در همين سند به خانه فاطمه اشاره مى كند كه روزى دختر پيامبر قسمت هايى از خانه خود را با پرده زيبايى زينت داده، دو لوح نقره اى را جهت تزيين اتاق آويزان كرده بود.

چون پيامبر از سفر بازگشت و طبق عادتِ معمول به خانه فاطمه رفت، اصحاب او را در هنگام بازگشت از خانه دختر، نگران و عصبانى يافتند. فاطمه چون گرفتگى پدر را شنيد، دانست كه نگرانى وى مربوط به تزيينات خانه بوده است. كسى را نزد پدر فرستاد و به او پيام داد:

«دخترت سلام عرض مى كند و گفت اين اشياى زينتى را در راه خدا در ميان مستحقّين مسلمان تقسيم فرما!»

ص: 130

پيامبر چون سخن فاطمه را شنيد، فرمود:

«ليست الدنيا من محمّد و لا من آل محمّد و لو كانت الدنيا تعدل عنداللَّه من الخير جناح بعوضة، ما سقى كافراً منها مشربة ماء». (1) همين قناعت و استغنا بود كه سبب شد خانه هاى دختر و همسران محمّد صلى الله عليه و آله به صورت تجلّى گاه ايمان به ابديّت و سرمشقى براى عارفان اسلام درآمد و خانه هاى به جاى مانده، پس از رحلت محمد صلى الله عليه و آله به صورت خارى در چشم امرا قرار داشت كه از نام محمّد صلى الله عليه و آله متنعّم شده بودند و محمّد صلى الله عليه و آله خود به ذرّه اى از آن تنعّم ها رضا نداشت.

بعدها، پس از پيروزى اشرافيّت عرب به رهبرى امويان بر شيوه بى آلايش اهل بيت، كه راه خود را در ميان مسلمانان مى گشود، همين خانه هاى محقّر به صورت «عاملِ تهديدكننده مشروعيّت راه و رسم خلفا» و «محكى در آشكاركردن خطوط متضاد اين دو نوع رهبرى» جلوه نمود.

وليد بن عبدالملك در روزهايى از اوج قدرت امويان به خلافت رسيد كه اندوخته بيت المال بيش از هر خزانه اى در جهان لبريز بود و ارتباط متقابل با ايران و روم و مصر و ... مسلمانان را به سوى تنعّم و رفاه بى زحمت، كه فساد و تباهى را در ذات خود مى پرورانيد، كشاند و روز به روز از سادگى زندگى دينى دور كرد و به سوى ايران و روم و يونان سوقشان داد. معيارهاى نظام ارزشى اسلام، دستخوش تفاسير زمانه و تعابير مسخ شده اى گرديد كه متأسّفانه همچنان در دو قلمرو ماده و معنى تداوم دارد.

با چنان اوضاعى، وليد بن عبدالملك به بهانه توسعه مسجدالنّبى قصد تخريب خانه هاى همسران پيامبر را نمود و از سنن پيامبر، اثرى ستانيد كه ديگر جبران نشد.


1- «دنيا از آن محمد و آل محمد نيست و اگر جهان نزد خداوند به اندازه بال پشه اى ارزش داشت، كافر در آن يك جرعه آب نمى نوشيد.»

ص: 131

در همان روزهايى كه وليد بن عبدالملك، فرمان تخريب خانه ها را خطاب به يكى از برجسته ترين واليان متّقى تاريخ اسلام- يعنى عمر بن عبدالعزيز- صادر كرد و ابن عبدالعزيز نيز فرمان مذكور را براى اهل مدينه خواند، اهل مدينه و اهل بيت رسول صلى الله عليه و آله، همه افسرده خاطر شدند و از طرحى كه در وراى اين خيرخواهى نهفته بود، آگاه و مطلع بودند.

ابن سعد در «الطبقات الكبرى» (1) ذيل شرح خانه هاى همسران پيامبر، روايتى از محمّدبن عمر، از عطاى خراسانى نقل مى كند كه غالب مورّخان تاريخ مدينه و سيره نويسان اسلامى به آن استناد كرده اند. عطا گويد:

«از سعيد بن مسيّب شنيدم كه وقتى خبر خراب كردن خانه هاى پيامبر را شنيد، گفت: اى كاش اين خانه ها را به وضعيّت خود باقى مى گذاشتند تا مسلمانان از هر نقطه و مكانى كه به اين سوى مى آمدند، مى ديدند كه پيامبر اسلام چگونه به چنين خانه هاى محقّرى اكتفا مى كرد و در آن با اهل خود به زندگانى مى پرداخت. شايد عبرت مى گرفتند و اين همه در زرق و برق دنيا اسراف نمى كردند.»

بتنونى در «الرحلة الحجازيه» (ص 230)، بر اين گفته عطا تأكيد كرده است.

عمربن ابى انس گويد:

«در مجلسى از فرزندان و ياران پيامبر بودم؛ از آن جمله ابوسلمة بن عبدالرحمان، ابو امامةبن سهل، خارجة بن زيد. همگى چون خبر خراب كردن خانه ها را شنيدند، گريه ها كردند؛ بدان اندازه كه ريش هايشان به آب ديده تَر شد. ابو امامه گفت: اى كاش آن را خراب نمى كردند و به حال خود باقى مى گذاشتند؛ تا مردم نگاه مى كردند كه خداوند به رسول خود- كه تمام كليدهاى دنيا در تصرّفش بود- چه داد و او چه خواست؛ تا از ساختن بناهاى تجملاتى خوددارى مى كردند.»

نك: نقشه صفحه 83


1- ج 1، ص 499

ص: 132

1- 1/ ب: مقبره محمّد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله

ابن سعد در «الطبقات الكبرى» اسنادى از هشام بن عروه، از پدرش و عكرمه از ابن عبّاس و مالك بن انس ... نقل مى كند كه همگى آن ها حكايت از آن دارند كه صحابه پيامبر در باره اين موضوع، كه محمد صلى الله عليه و آله را در كجا دفن كنند، به شور و مذاكره پرداخته اند. عدّه اى كنار منبر و بعضى ديگر قبرستان بقيع را پيشنهاد دادند و گروهى ديگر مصلّى را محلّ مناسب براى اين منظور دانسته اند و ...

در نهايت، رأيى مورد توافق قرار گرفت كه بر گفته اى از پيامبر مستند بود. پيامبر فرموده بود:

«ما مات نبيّ إلّا دفن حيث يقبض.»

يا به لفظ ديگر:

«إنّما تدفن الأجساد حيث تقبض الأرواح.» (1) يا:

«ما توفّي اللَّه نبياً قط إلّا دفن حيث تقبض روحه».

و يا:

«ما دفن نبيّ إلّا في مكان الّذي قبض اللَّه فيه نفسه». (2) اين گفته هاى بازمانده، مُؤيّد روشن و مبيّن آن است كه پيامبر را در جايى مى بايست به خاك سپرد كه در آن مكان رحلت كرده است؛ از اين روى، جسد حضرت را در اتاق خود- يعنى همان جا كه در آن در گذشت- به خاك سپردند.

اين امر با اسنادى كه در صحيح امام بخارى (3) و «سنن» ابن ماجه (4) و «موطأ»


1- «همانا اجساد در همانجا كه قبض روح مى گردد، دفن مى شود.»
2- «هيچ پيامبرى دفن نگرديد مگر همانجايى كه در آن قبض روح شد.»
3- كتاب الجنائز، كتاب 23
4- كتاب الجنائز، كتاب 6

ص: 133

مالك (كتاب 16) و «السّيرةالنّبويه» ابن هشام آمده است، مطابق و بدون خلاف است.

با توجه به گفته موسى بن داود به نقل از مالك بن انس، معلوم مى شود كه منزل عايشه به دو قسمت تقسيم شده بود. يك قسمت به مقبره محمد صلى الله عليه و آله اختصاص داده شد و در قسمت ديگر، عايشه به سكونت خود ادامه داد و بين اين دو قسمت، ديوارى قرار داشت كه خانواده و ياران و پيروان محمّد صلى الله عليه و آله جهت زيارت از يك سمت به سمت ديگر مى رفتند. اين مقبره كه به گفته قاضى عياض: «إنّ موضع قبره- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- أفضل بقاع الأرض» (1) به همين صورت بود تا آن كه طبق روايت يحيى بن عباد، به نقل از حمادبن زيد، از عمرو بن دينار، از عبيداللَّه بن ابى يزيد، عمر بن خطاب ديوار كوتاهى بر گرد مقبره بنا كرد كه بعدها عبداللَّه بن زبير به مرتفع نمودن آن همت گماشت.

ابن عساكر به نقل از داود بن قيس گفته است كه:

«عرض خانه از حجره تا درِ خانه، حدود شش الى هفت ذرع و ارتفاع ديوارهاى آن هشت تا نُه ذرع بود و اين مستند، با توجه به سند ديگرى كه در مورد مكان درِ خانه عايشه در كتاب هاى حديث و تاريخ و سيره ثبت شده است، معلوم مى سازد كه خانه دو اتاقى عايشه، داراى دو در- يكى رو به شمال يا شامى و ديگرى رو به غرب يعنى مشرف به مسجدالنّبى- بوده است.»

ابن زباله در «تاريخ المدينه» معتقد است كه قبر محمّد رسول اللَّه، بين خانه حفصه و عايشه جاى داشته. به عقيده حقير، اتاقى كه پيامبر در آن دفن گرديد، در سمت جنوبى اتاقى بوده كه بعدها تنها اتاق سكونت عايشه به شمار مى رفت. لذا با توجه به ديوارى كه عمربن خطاب در اطراف مقبره محمّد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله كشيد، واضح مى شود كه اين ديوار غير از ديوار ظاهرى اتاق يا خانه عايشه بوده است.

و اما چگونگى قرار گرفتن قبر محمّد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله در مجاورت قبور خليفه اوّل و دوم، اهم منابع روايتى و تاريخى آن در «صحيح» امام بخارى (كتاب 23، كتاب الجنائز) و «سنن» ابوداود (كتاب 19) و «الطبقات الكبراى» ابن سعد (جزء 3) و «الموطأ» مالك


1- نووى: «شرح صحيح مسلم»، ج 6، ص 101، حاشيه ارشاد السارى، قسطلانى.

ص: 134

(كتاب 62 باب 8، كتاب 96 باب 16 و كتاب 9) ذكر شده است. به گفته مقدّسى در «احسن التّقاسيم فى معرفة الأقاليم» (ص 81)، چاپ ليدن، 1906 م:

«قد اختلف النّاس في ترتيب قبر النّبيّ و صاحبيه».

نگارنده در اين خصوص، به هفت نظريه مختلف برخورد كردم:

نظريّه اول كه غالب محقّقان، خاصه مراغى، رزين و يحيى به آن اعتقاد و اطمينان دارند و مبتنى بر گفته عبداللَّه بن محمّدبن عقيل و نافع بن ابى نعيم مى باشد، اين است كه قبر محمّد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله روى به ديوار قبله قرار گرفته و سرش در جهت غربى است. سپس قبر خليفه اوّل برابر دو شانه محمّد صلى الله عليه و آله و قبر خليفه دوم برابر دو شانه ابوبكر قرار دارد.

ص: 135

نظريّه دوم مبتنى بر آورده اى است از قاسم بن محمدبن ابى بكر، به نقل از عايشه كه آن را ابوداود و حاكم ثبت كرده اند و نظر آن است كه قبر محمّد، مقدّم و رو به ديوار قبله مى باشد و قبر ابوبكر پشت قبر محمّد صلى الله عليه و آله و محاذى با دو شانه پيامبر و عمربن خطاب جلوى پاى محمّد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله قرار دارد.

ص: 136

نظريه سوم عقيده ابن عساكر است و ابن زباله آن را مبتنى بر سندى مى داند از ابن ابى اويس، از يحيى بن سعيد و عبداللَّه بن ابى بكر، از عايشه كه گفته بود:

«سر رسول به دنبال جهت غربى ديوار و سر ابوبكر جلوى پاى رسول و قبر عمربن خطاب پشت سر رسول قرار گرفته است.»

ص: 137

نظريّه چهارم عقيده منكدر بن محمد از پدرش مى باشد كه ابن زباله آن را روايت و ابن عساكر از آن تصويرى رسم كرده است.

ص: 138

نظريّه پنجم روايت ضعيف قاسم بن محمد است كه بر اساس آن، ابن عساكر طرحى رسم نموده است.

ص: 139

نظريّه ششم، روايت عبداللَّه بن محمّد بن عقيل است كه مى گويد:

«ورأيت القبور فإذاً قبر النبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- و قبر أبي بكر عند رجليه و قبر عمر عند رجلي أبي بكر و عليهما حصى من حصباء العرصة».

اين روايت را رزين نيز در كتاب خود آورده و ابن عساكر بر اساس آن نقشه اى ترسيم كرده است.

ص: 140

نظريّه هفتم، بر اساس گفته ابن جُبَير در «رحله ابن جبير» (ص 169)، كه وى در ميانه هاى سال 578 تا 581 ق. مسجد را ديده و گفته بود:

«و إلى قدميه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- رأس أبي بكر، و رأس عمر الفاروق ممّا يلي كتفي أبي بكر ...». (1)


1- «و در زير پاى پيامبر، سر ابوبكر و سر عمر، به محاذات شانه ابوبكر قرار دارد.»

ص: 141

از ميان نظريه هاى فوق الذّكر، دو نظريّه اوّل و دوم از اعتبار خاصّى برخوردار است و با مستندات تاريخ بناى مرقد، تطابق بيشتر و منطقى دارد. پژوهندگان اعتماد بيشترى به نظريّه اوّل نشان داده اند و بر اساس آن، محلّ سر رسول اللَّه صلى الله عليه و آله را با يك ميخ عمود يا قنديل، مشخّص نموده بودند. (1)

2- 1 ب: مرقد فاطمه

سه نظريّه، مستند به سه گروه از اسناد تاريخى در باره مكان قبر فاطمه بنت محمّد صلى الله عليه و آله در كتاب هاى حديث و تاريخ ياد شده است كه جهت بررسى و اخذ نتيجه، هر يك از آن ها قابل تأمّل و توجّه است:

نظريه اوّل، مبتنى بر گفته هايى است كه محل دفن و مقبره دختر پيامبر صلى الله عليه و آله را خانه اش دانسته اند. اهمّ اين آورده ها، سخنى است از امام على بن موسى الرّضا كه ابن بابويه آن را در «عيون اخبار الرّضا» و ابن شهرآشوب در «المناقب» و نيز در «قرب الاسناد» از بَزَنْطى و او نيز از امام رضا عليه السلام چنين ثبت كرده اند: «قبر فاطمه در خانه خودش مى باشد.»

نظريّه دوم، مبتنى بر اسنادى است كه مدفن و مقبره دختر پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله را محلّ روضه يا فاصله بين منبر و مرقد گفته اند و اين محل مجاور خانه فاطمه است:

«دفنت فاطمة في بيتها فلمّا زادت بنوأميّة في المسجد صارت في المسجد». (2)


1- ابن ماجه، سنن، الجنائز، كتاب 6، باب 10، 11 و 63 مالك، الموطأ، الجنائز، كتاب 16 ابوداود، سنن، كتاب 19، باب 27 طيالسى، مسند، حديث 1530 و 2750 امام بخارى، صحيح، كتاب 4، باب 45- كتاب 10، باب 39- كتاب 23، باب 96- كتاب 64، باب 87- كتاب 67، باب 104 مجلسى، بحار الأنوار، ج 22، ص 492 مقدسى، احسن التقاسيم في معرفة الاقاليم، ص 81، چاپ ليدن، 1906 م.
2- احمدبن محمد، به نقل از ابوالحسن. نيز نك: ابن شهرآشوب در كتاب «المناقب»، ج 3، ص 365، چاپ علّامه قم، مصطفوى.

ص: 142

مهم ترين سند در اين باره، روايتى است از ابوعبداللَّه كه «معانى الأخبار» آن را از ابن ابى عُمير نقل كرده كه وى ضمن وصف روضه گفته است:

«قبر فاطمه نيز در روضه مباركه است.»

و شيخ ابوالفتوح رازى به اين نظريه اعتماد كرده و آن را مستنَد به قول محمّد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله دانسته است.

ناصرخسرو نيز در «سفرنامه» (ص 103)، چون از روضه نام مى برد، مشهور عقيده شيعيان را چنين مى نگارد كه:

«روضه، وگويند آن بستانى از بستان هاى بهشت است ... و شيعيان گويند آنجا قبر فاطمه زهرا است.»

در ميانه سال هاى 581- 578 ق. كه ابن جبير از مسجد پيامبر ديدار كرده، عقيده عمومى آن دوران را در «رحله ابن جبير» (ص 170)، چنين ثبت كرده است كه:

«و في جوفيّ الروضة المقدّسة حوض صغير مرخّم في قبلته شكل محراب قيل: إنّه كان بيت فاطمة (رضي اللَّه عنها) و يقال: هو قبرها». (1) نظريّه سوم:

بعضى از تاريخ نويسان گفته اند:

«قبر فاطمه بنت رسول اللَّه در قبرستان بقيع مى باشد.»

از آن جمله، ابن شبه مورّخ مدنى، كه به استناد رواياتى از محمدبن على بن عمرو و عمربن على بن حسين بن على و عبداللَّه بن ابو رافع و ابوغسان، به قرارداشتنِ مرقد فاطمه


1- «در داخل محل آرامگاه پيامبر حوضچه اى است از سنگ مرمر و در سمت قبله آن محرابى وجود دارد كه گفته مى شود آن محراب خانه فاطمه زهرا بوده است و نيز گفته شده كه همان آرامگاه حضرت زهرا است.»

ص: 143

در بقيع باور آورده است.

شيخ صدوق پس از بررسى مستندات تاريخى گفته است:

«قبر فاطمه در خانه وى مى باشد.»

شيخ طوسى همين نظريه را در كتاب «تهذيب»، با ترديدهايى در خصوص امكان قرارداشتنِ قبر دختر پيامبر صلى الله عليه و آله در روضه آورده است؛ ولى صريحاً مى نگارد:

«كسى كه مى گويد قبر حضرت در بقيع است، از صحّت دور است.»

به عقيده مؤلفِ حقير، چندان منطقى به نظر نمى رسد كه على بن ابى طالب عليه السلام فاطمه عليها السلام را از خانه تا قبرستان بقيع به نحوى خارج كرده باشد كه كسى متوجّه وى و دفن جسد نشده باشد. ثانياً چندان اصولى به نظر نمى رسد كه على عليه السلام محلّ روضه و كنار قبر پيامبر را، كه هم براى انجام دفن پنهانى كاملًا مساعد بوده و هم از نظر قدسيت روضه- كه در عقيده دينى قطعه اى از رياض جنّت است- بر دفن در قبرستان عمومى مدينه ترجيح نداده باشد.

از اين روى و با توجّه به محل روضه كه اگر هم به رغم بعضى از پژوهندگان، تمام خانه فاطمه بنت محمّد را در بر نگيرد، ولى كاملًا مجاور قبر و روضه واقع شده بوه، اختلافى با رواياتى كه به دفن وى در خانه خود تصريح كرده اند، وجود ندارد و مى توان آن را معرّف يك نظريه با اختلاف در تعيين حدود روضه، رأيى مقرون به صحّت دانست.

بتنونى در «الرحلة الحجازيه» (ص 215)، در بيان حدود مقصوره فاطمه زهرا مى نويسد:

«فطولها من الجنوب 14 متر أو نصف و من الشمال 14 متر فقط و من الشرق و الغرب نحو سبعة أمتار و نصف و هي تتصل بالمقصورة الكبرى من الداخل ببابين».

ص: 144

3- 1 ب: تاريخ بناى مرقد و حجره

براى نخستين بار، خليفه دوم همزمان با توسعه و ترميم مسجدالنّبى، حجره (/ مقصورةالشّريفه) را با خشت بنا و تعمير كرد و بعد ازآن، در زمان وليدبن عبدالملك، كه خانه هاى دختر و همسران پيامبر به مسجد منضم گرديد، در اطراف مرقد يك ديوار چهار ضلعى ساخت و با يك ديوار پنج ضلعى (/ مخمّس) ديگر از خارج، آن را احاطه نمود:

الأقشهرى در [بمنسك القاصد الزائر]، وفاء الوفا، ص 560 و ابن عساكر در «تحفة الزّائر»، تصاويرى از نقشه هندسى بناى مرقد و حجره پيامبر را كه توسّط عمربن عبدالعزيز بنا شده، ارائه كرده اند و سمهودى آن هارا در «وفاء الوفا بأخبار دارالمصطفى»، (صص 569- 560) مورد استناد قرار داده است. (نك: نقشه 15- سوم)

ابو اسحاق حربى در «المناسك و اماكن طرق الحج و معالم الجزيره» (ص 375)، كه خود، در اوايلِ قرن سوم هجرى قمرى، شاهد بناى مخمّس بوده، در باره چگونگى ساخت بناى مرقد توسط عمربن عبدالعزيز به سندى از گفته هاى هشام بن عروه از پدرش اشاره كرده كه:

«لمّا أراد عمربن عبدالعزيز هدم الحجرات و إدخالها في المسجد، هدم حجرة عائشة».

الأقشهرى در «روضة الفردوسيّه» (ص 376)، به استناد بيان ابوغسان معتقد است كه بناى پنج جدارى اطراف مرقد، به آن علت احداث گرديد كه عمربن عبدالعزيز كراهت داشت از اين كه مرقد مزبور به بناى مربّعِ كعبه شباهت يابد و به عنوان قبله اختيار شود.

ناصر خسرو قباديانى در «سفرنامه» (ص 102)، ضمن ذكر زيارتش از شهر مدينه، صريحاً اشاره مى كند كه در نيمه اول قرن پنجم هجرى، پنج ضلعى بودن بناى مقبره، مشهود و مشهور همگان بوده است. وى در اين خصوص مى نگارد:

«مقبره؛ و آن خانه اى مخمّس است و ديوارها از ميان ستون هاى مسجد برآورده است.»

ص: 145

سمهودى تصاويرى را كه ابن شبه و ابن عساكر و ابن نجار و ابن زباله از بناى مرقد ترسيم كرده اند، در «وفاء الوفا بأخبار دار المصطفى» (ص 561)، رسم كرده است.

ص: 146

اين تصاوير با تمام اختلافات جزئى كه دارد، گوياى روشنى از ساختمان بناى مرقد و حجره نبوى است.

نك: نقشه هاى: 16 الف- سوم، 16 ب- سوم، 16 پ- سوم، 17- سوم.

ص: 147

ص: 148

پس از عمربن عبدالعزيز در قرن اول هجرى، حجره يا مرقد يا مقصوره، مكرّراً با حفظ شكل اوليّه، مورد تعمير و مرمّت قرار گرفت، كه ذيلًا اهمّ سير تداومى آن را قبل از وصف موقعيّت امروزى آن بر اساس منابع و مآخذ تاريخى برمى شماريم:

اسحاق بن سلمه كه از جانب متوكّل (247- 232 ه. ق.) مأمور عمران و آبادى مدينه و مكّه بود، نماى حجره شريفه را بازسازى كرد و زمين آن را به سنگ هاى مرمر مفروش ساخت و بتنونى در «الرحلة الحجازيه» (ص 217)، گفته است:

«اوّلين كسى كه بر حجره شريفه پرده اى آويزان نمود، خيزران مادر هارون الرشيد بود.»

در سال 548 ه. ق. جمال الدّين اصفهانى، وزير سلاطين «زنگى»؛ «اتابك موصل»، اطراف حجره را به ارتفاع يك قامت با مرمر نماسازى و آن را مرمّت نمود و تمامى ضلع هاى اطراف مقصوره را با ضريحى چوبى و مشبّك، محصور و مزيّن كرد و اين اوّلين ضريحى است كه بر مرقد پيامبر صلى الله عليه و آله بنا نهاده شد.

در سال 557 ه. ق. سلطان نورالدّين محمودبن زنگى بن اقسنقر (متوفّاى 569 ه. ق.) از «اتابكان شام» (1) به دنبال آگاهى يافتن از سوء قصد به مسجد و حفر زمين اطراف مسجد جهت ربودن جسد مطهّر فرمان داد تا در اطراف حجره خندقى حفر كنند و آن را با سرب پر سازند تا كسى قادر به حفر كانال جهت ربودن جسد نباشد! (2) در سال هاى 667 تا 680 قمرى، ركن الدّين بيبرس از حاكمان «مماليك مصر» و از نوادر امراى با فضل و فضيلت (متوفّى به سال 725 ه. ق.) اطراف جدار مرقد و حجره ها را به ضريحى چوبى (داربزين) كه داراى سه درِ جنوبى، شرقى و غربى بود، محصور نمود. (3)


1- نك: بنى زنگى.
2- بتنونى: «الرحلة الحجازيه»، ص 216
3- حافظ ابن احمد داودى: «الطبقات المفسرين»، جزء 1، ص 120، قاهره 1972 م. «حسن المحاضره»، ج 1، ص 555. «الدرر الكامنه»، ص 431 و «السلوك»، ج 2، ص 269 و همچنين: «النجوم الزاهره»، ج 9، ص 263

ص: 149

اين ضريح چوبى داراى سه متر ارتفاع بوده، كه منتهى اليه آن به سقف مسجد نمى رسيده است.

زين الدّين مراغى در «تحقيق النّصرة بتلخيص دارالهجره» بر ما روشن مى سازد كه پس از ركن الدين، «ملك زين الدّين» در سال 694 ه. ق. مشبّك چوبى را تا سقف مسجد مرتفع ساخت.

بعدها به سال 822 ه. ق. اين درهاى چوبى به خاطر ايجاد زحمت براى زائران و محدود كردن محيط و فضاى مسجدالنّبى گشوده شد.

حمداللَّه مستوفى جغرافى دان و مورّخ بزرگ ايلخانان مغول، در نيمه سده 8 هجرى در «نزهةالقلوب»، مقاله سوم، ص 14 مى نويسد:

«در كتاب استظهار الأخبار، تأليف قاضى احمد دامغانى و مجمع ارباب الملك قاضى ركن الدّين جوينى آمده است كه حاكم اسماعيلى كه ششم خليفه بنى فاطمه مغرب بود، از مدينه علوى را بفريفت تا در شب از خانه او نقب بر روضه رسول مى زدند تا ابوبكر و عمر خطاب از آن روضه بيرون آورند و هر چه خواهند، با ايشان كنند. حاكم مدينه نَقّابان را بگرفت و سياست كرد و اين حال در سنه احدى عشر و أربع مائه بود.»

در سال 678 ه. ق. ملك منصور قلاوون از «مماليك بحرى مصرى» يا به روايتى ديگر، احمدبن برهان عبدالقوى والى شهر «قوص» بالاى حجره، گنبدى بنا نهاد و آن را با لوح هاى سربى روكش نمود تا مانع نفوذ آب باران شود.

در سال 765 ه. ق. اشرف ناصرالدّين شعبان ثانى، از «مماليك بحرى» (764 تا 778 ه. ق.) لوح هاى سربى را مرمّت نمود.

در خلال سال هاى 879 تا 888 ه. ق. ملك اشرف قايتباى پس از مرمّت كامل حجره و تجديد بناى آن، گنبدى رفيع بر حجره شريفه و گنبدى ديگر بر فراز حجره فاطمه بنا نهاد.

از سويى ديگر ميرزا حسين فراهانى در «سفرنامه» (ص 278)، مى نگارد كه خود ديده است بر باب سمت شمالى مرقد، اسم ملك الأشرف قايتباى- از سلاطين «چراكه»

ص: 150

مصر و بانى اين ضريح و گنبد- نوشته شده است و در سنه هشتصد و هشتاد و هشت بنا نموده است.»

در سال 1233 ه. ق. سلطان محمود ثانى بن سلطان عبدالحميد (1223- 1255) گنبد حجره مباركه را بنايى ديگر نمود و آن را به رنگ سبز روغنى منقّش كرد.

ميرزا حسين فراهانى كه در خلال سال هاى 1302 و 1303 ه. ق. وصف بناى مسجد را در «سفرنامه» خود نگاشته است، در خصوص آخرين هيكل بناى حجره و مرقد مى نويسد:

«ضريح مبارك مشتمل بر چهار پايه بزرگ است كه هر پايه دو ذرع و نيم عرض آن است و سقف گنبد مبارك نيز بر آن پايه ها زده شده و سه پايه كوچك است كه دو تاى آن ها در سمتى است كه مرقد مطهّر حضرت صدّيقه طاهره در آن واقع شده است و يك پايه هم در نقطه اى است كه بالاى او مناره بلال است كه در آن اذان مى گفته. در اطراف وسط ضريح مبارك نيز پانزده ستون و چهار بست قرار دارد.»

پادشاهان، امرا و شيوخ، جواهرات و پرده هاى زربافت و حرير بسيار زيادى هديه مقصوره نمودند؛ كه شرح آن ها در كتاب هاى متأخّر از تاريخ مدينه به تفصيل ذكر شده است؛ ولى از آنجايى كه اين جواهرات ذى قيمت، در طول تاريخ، مورد دستبردهاى مكرّر قرار گرفته، صورتى كامل از آن در دسترس نيست. (1) بناى فعلى مقصوره يا حجره كه در زاويه جنوب شرقى مسجدالنّبى قرار گرفته، داراى ضريح يا حصارى خارجى است كه در اصطلاح اهل مسجد به «الشّباك» معروف است. در جهت قِبلى حجره (/ المواجهه) كه محلّ توقّف مردم براى زيارت و نيايش است، ضريحى از مس قرار دارد كه به صورت مشبّك در حدّ ميان دو ستون به دو قسمت مساوى و متّحدالشكل تقسيم شده و ميان آن ها درى كوچك قرار گرفته كه به باب التّوبه مشهور است. در بالاى اين در، كتيبه اى موجود بوده كه تاريخ احداث آن را سال


1- «مرآت الحرمين»، ج 1، ص 472؛ «التاريخ القويم لمكّة و بيت اللَّه الكريم»، ج 1، ص 144؛ «كائينة امير المدينه»، ص 183؛ نيز نك: رسائل المدينه، «مرآت المدينه» صبرى پاشا، «تاريخ الجبرتى».

ص: 151

1206 ه ق. رقم زده است و حكومت سعودى بعدها آن را از جاى خود خارج نمود.

روى ضريح مُذهَّبِ «المواجهه» و زير نام «اللَّه» و «محمّد»، چهار ستون زير هم قرار گرفته و بيت زير به عنوان ذكر در آن تكرار شده است:

لا إله إلّا اللَّه الملك الحقّ المبين سيّدنا محمّد رسول اللَّه صادق الوعد الأمين

اين ذكر روى قسمت فوقانى باب التّوبه موجود است.

ديگر قسمت هاى ضريح؛ قسمت هاى شرقى، غربى و شمالى حجره، محجرى است فلزّى كه با رنگ روغنى سبز، رنگ شده و داراى ابوابى است به شرح ذيل:

در قسمت شمالى ضريح، درى است موسوم به «باب التّهجّد» و در قسمت شرق، درِ ديگرى است به نام «باب فاطمه» كه حدود حجره فاطمه را نشان مى دهد و همچنين در قسمت غربى آن، درِ ديگرى وجود دارد.

داخل ضريحِ حجره فاطمه، محلّ مزار دختر پيامبر با بقعه اى كوچك مشخّص شده و در قسمت جنوبى آن، محرابى به نام «محراب فاطمه» وجود دارد. همه اين قسمت ها زير يك مقصوره واقع شده است. زمين حجره (قسمت داخلى ضريح) با سنگ مرمر فرش شده است.

مجموعه طول مقصوره از زاويه جنوبى تا شمال آن، 16 متر و از شرق به غرب آن 15 متر است كه در چهار زاويه آن ستون هاى مستحكمى واقع شده كه بناى گنبد روى آن قرار دارد. دقيقاً در چهار طرف همان محل ستون هاى عمربن عبدالعزيز پرده هاى سبز رنگى آويز شده كه بر قبر محمّد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله محيط مى باشد.

نك: پيكره 3- 3

2/ ب: منبر محمد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله

پيامبر در روزهاى نخستينِ بناى مسجد و به سنن دينى ديرينه، پس از نيايش جمع و يا در مواقع ضرورى، پيروان خود را با گفتن سخن و خطبه، ارشاد مى كرد و امور دين و

ص: 152

دنيايشان را بيان مى داشت.

در باره همين نكته، كتاب هاى نخستينِ فرهنگ اسلامى، توصيف ها و تعريف هاى مفصّلى در چگونگى ايستادن پيامبر هنگام بيان تعليمات، به رشته تحرير درآورده اند. (1) احاديث ثبت شده در خصوص مكانى كه محمّد صلى الله عليه و آله در آنجا مى ايستاده و خطبه مى خوانده است، با اين گفته نقل شده از «جابر بن عبداللَّه» هم قول است كه ابتدا محمّد صلى الله عليه و آله كنار تنه درخت خرمايى كه به عنوان ستون در مسجد كار گذاشته شده بود، مى ايستاده و خطبه مى خوانده است.

عبداللَّه بن جعفر به نقل از عبيداللَّه بن عمر و ابن عقيل به نقل از طفيل بن ابىّ بن كعب به نقل از ابىّ بن كعب روايت كرده است:

«پيامبر در مسجد- كه هنوز مسقّف نبود- كنار شاخه اى از درخت خرما خطبه مى خواند.»

يكى از پيروان گفت: «اى پيامبر خدا، آيا منبرى برايت بسازم كه بر فراز آن خطبه خوانى؟ تا روزهاى جمعه مسلمانان خوبتر شما را بنگرند و صداى شما را بشنوند».

پيامبر گفت: «آرى».


1- صحيح امام بخارى، كتاب الجمعه، باب 26، كتاب 61، المناقب باب 25، كتاب 34، البيوع باب 32، كتاب 8 الصلاة، باب 64، كتاب 51 اللباس باب 3 سنن ابن ماجه، كتاب 5 الاقامه، باب 199 سنن ترمذى، كتاب 4، الجمعه باب 10، كتاب 46، المناقب باب 6 سنن دارمى، المقدمه باب 5 و كتاب 12 الصلاة باب 202 سنن نسائى، كتاب 12 الجمعه، كتاب 8 المساجد باب 44 سنن ابوداود. كتاب 2 الصلاة باب 214 صحيح مسلم، كتاب 34 الصيد، كتاب 5 المساجد مسند احمدبن حنبل، صفحات 33- 339- 333- 137 جزء صفحات 249- 266 از جزء اوّل، صفحه 109، جزء دوم و صفحات 226- 293- 295- 300- 306- 324 جزء سوم. بيهقى در «دلائل النبوه»، ج 1، ذكر منبر الرسول ...

ص: 153

مسلمانان در اين مورد به استناد مدارك دينى و اقوال صحابه گفته اند:

«قبل از تهيّه منبر، پيامبر به تنه درخت خرمايى كه در بناى مسجد كار گذاشته شده بود، تكيه مى داده است. پس از ساختن منبر و ترك تنه درخت خرما، از آن درخت صدايى برخاست كه به ناله و شكوه تعبير شده است.» (1) قاضى عياض در اين خصوص معتقد بود:

«واقعه ناله ستون مشهور است و اسنادى كه در باره آن از شخصيّت هاى صديق دينى ثبت شده، به حدّ تواتر است و بيش از يكصد نفر از ياران پيامبر آن را بيان داشته و به ياد آورده اند.» بدين لحاظ است كه نام آن تنه درخت را «حنّانه» گفتند؛ زيرا كه حنّانه در لغت از حُنيْن گرفته شده كه به معناى بانگ شتر ماده اى است كه از بچه خود جدا شود و يا ناله بچّه اى كه از مادر جدا گردد.

مولانا جلال الدّين محمد بلخى در «ديوان شمس تبريزى» (2) به استناد اين واقعه، وجود درك معنوى در درخت را قبول نموده و شاعرانه گفته است:

بنواخت نور مصطفى آن استُن حنّانه را كمتر زچوبى نيستى، حنّانه شو، حنّانه شو

علاءالدين على متّقى در «كنزالعمال» (ج 14، ص 58)، گفته ابىّ بن كعب را چنين ثبت كرده است:

«كان رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- يصلّى إلى جذع إذا كان المسجد عريشاً و كان يخطب إلى ذلك الجذع، فقال الرجل من أصحابه:

هل لك أن تجعل لك شيئاً تقوم عليه يوم الجمعة حتّى يراك النّاس و


1- «روايات ابوبكر بن عبداللَّه ... از سعد ساعدى، يعقوب بن ابراهيم ... از جابر بن عبداللَّه. عبداللَّه بن جعفر از ابىّ بن كعب. كثير بن هشام از ابن عبّاس. ابوسعيد و انس بن مالك نيز به آن مصرّح اند.»
2- به اهتمام درويش، ج 2، ص 317

ص: 154

تسمعهم خطبتك؟ قال: نعم! فصنع له ثلاث درجات، فهي التّي على المنبر، فلمّا وضع المنبر وضعوه في الموضع الذي هو فيه، فلمّا أراد رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- أن يقوم على المنبر مرالى الجذع كان يخطب إليه. فلمّا جاوز الجذع خار حتى تصدع و انشقّ، فنزل رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- لما سمع صوت الجذع فمسحه بيده حتّى سكن، ثمّ رجع إلى المنبر.» (1) ابن جبير (2) كه در ميانه سال هاى 578- 58 ه. ق. از مدينه ديدار كرده و شرح اين زيارت را به شيوه سيّاحان نگاشته، مى نويسد:

«قطعه اى از تنه درخت را به رسم تبرّك، در مسجد النبى نگهدارى مى كردند.»

«و استلمنا أعواد المنبر القديمة الّتي كانت موطى الرسول- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- و القطعة الباقية من الجذع الّذي حنّ إليه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- و هي مُلصَقة في عمود قائم أمام الروضة الصغيرة الّتي بين القبر و المنبر و عن يمينك إذا استقبلت القبلة فيها ...». (3)


1- «پيامبر در كنار تنه درخت خرمايى نماز مى گزارد و مسجد در آن هنگام مسقف بود و پيامبر به آن تنه خرما تكيه زده و خطبه ايراد مى كرد، يكى از صحابه پيامبر روزى به او عرض كرد: آيا ممكن است كه روز جمعه بر روى بلندى بايستى و خطبه بخوانى تا مردم تو را بهتر ببينند و سخنانت را بشنوند؟ پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: بلى. سپس منبرى با سه پله ساخته شد و در همان محلى كه امروزه منبر قرار دارد گذاردند، و چون پيامبر خواست كه بر منبر رود، از كنار آن تنه درخت خرما گذشت، صداى ناله تنه درخت را شنيد و از اندوه ترك برداشت و چون پيامبر آن ناله را شنيد از منبر فرمود آمد و دستى بر آن درخت خرما كشيد و آرام گرديد. و مجدداً بر منبر رفت ...» دارمى، سنن دارمى، ج 1، ص 19- 15، باب «اكرم النبي صلى الله عليه و آله بحنين المنبر»، چاپ دارالفكر، 1978 م.
2- رحله ابن جبير، ص 167
3- «چوب هاى منبر را كه جايگاه قدم هاى پيامبر صلى الله عليه و آله و نيز قسمتى از آن تنه خرما كه پيامبر به آن نزديك شده بود، به دست آورديم و آن ها در يك ستون عمودى در جلو روضه جايگاه كوچكى كه ميان قبر و منبر واقع است، نصب شده اند و چنانچه در روضه رو به قبله بايستى قسمت راست تو خواهد بود.»

ص: 155

اين قطعه باقى مانده در قرن 6 ه. ق. به گفته ابن جبير:

«وسط العمود ظاهرة بقبلها النّاس و يبادرون للتبرّك بلمسها و مسح خدودهم فيها». (1) بعضى از مستندات تاريخى، مبيّن آن است كه عبّاس بن عبدالمطّلب پيشنهاد ساختن منبر را توسط غلامش كلاب داده است. رواياتى ديگر او را غلام زنى به نام فلاته دانسته اند و انس، نام نجّار را عتبان خوانده است.

در حديث عبداللَّه بن عمر (2) نام نجّار را تميم، از اهالى فلسطين آورده و عده اى ديگر گفته اند كه او كارگرى به نام باقوم رومى بوده است. (3) در هر صورت، منبرى چوبى براى پيامبر ساختند؛ تا در هنگام سخن بر آن نشيند و از ايستادن زياد كه پيامبر صلى الله عليه و آله به سبب آن از ناحيه پا اظهار ناراحتى مى كرده، رهانيده شود.

اوّلين منبر چوبى كه ساخته شد به اتّفاق گفته هاى متعدّد، داراى سه پلّه بوده است.

بر اساس گفته انس بن مالك- كه مورد تصريح بيهقى و ابن رسته «الأعلاق النّفيسه»، ص 76 نيز قرار گرفته- منبر مزبور، دو پلّه و يك مكان براى نشستن داشته است. ابن نجّار و واقدى، زمان ساخت منبر را سال هشتم هجرى دانسته اند و ابوحازم به نقل از سهل بن سعد جنس آن را از چوب جنگلى دانسته اند. (4) در فضيلت و مقام معنوى محلّ منبر پيامبر صلى الله عليه و آله توصيف هاى زيادى از لسان پيامبر و از طريق اصحاب در كتاب هاى حديث و سيره مى خوانيم كه تأمّل و توجّه بر آن ها مسلمانان را به كانون معنوى اسلام رهنمون مى شود. بيقهى در «دلائل النّبوه»، ج 1، منبر النبى و ابن سعد (5) به نقل از امّ سلمه مى نويسد:


1- نك: ص 170
2- «سنن» ابوداود.
3- نيز نك: «نهاية الإرب»، جزء 16، صص 421- 420
4- بيهقى «دلائل النّبوه»، ج 1، منبر.
5- الطبقات الكبرى، ج 1، ص 249

ص: 156

پيامبر گفت: «قوائم منبري رواتب في الجنّة». (1) امام بخارى (2) و مالك (3) چنين ثبت كرده اند:

«منبر النبيّ على حوضه».

ابن نجّار در «اخبار مدينة الرّسول» روايت انس بن مالك را آورده كه پيامبر گفته است:

«منبري على ترعة من ترع الجنّة».

كه با توجه به حديث: «ما بين مِنبري و قبري روضة مِن رياض الجَنّةِ» (4) معلوم مى شود كه منبر پيامبر در محل روضه قرار دارد و از اين روى قدسيّت مكان آن براى مسلمانان مُحرز و مسلّم است.

پس از رحلت محمد صلى الله عليه و آله منبر همچنان در جاى خود باقى ماند و به عنوان يكى از آثار و مواضع قدسى مسجد النّبى، متبرّك گرديد و مورد توجّه مسلمانان قرار گرفت.

ابوبكر، خليفه اوّل، چون به خلافت رسيد، روى پلّه دوم منبر مى نشست و پاى خود را روى پلّه اوّل مى گذارد و روى پلّه سوم كه محل جلوس محمّد صلى الله عليه و آله بود، هرگز ننشست.

عمربن خطاب، خليفه دوم، چون به خلافت رسيد، در هنگام خواندن خطبه روى پلّه اول مى نشست و پاى خود را بر زمين مى نهاد.

عثمان بن عفان خليفه سوم در شش سال نخست خلافتش، به سنّت شيخين رفتار كرد و منبر را براى نخستين بار با پارچه اى قبطى (مصرى) پوشانيد. ولى بعدها بر پلّه سوم نشست. به همين علت مورد اعتراض بسيارى از صحابه قرار گرفت.


1- «پايه هاى منبر من در بهشت مى باشد.»
2- صحيح، كتاب 20، باب 5 و كتاب 29 باب 5 و كتاب 81 باب 52 و كتاب 96 باب 16
3- «موطأ»، كتاب 14 حديث 10
4- «ميان منبر و قبرم، باغى از باغ هاى بهشت است.» نك: 4/ ب روضه شريف.

ص: 157

ابن نجار در «اخبار مدينة الرسول»، و سمهودى به نقل از يحيى در «وفاء الوفا باخبار دار المصطفى» گفته اند كه، پس از عثمان بن عفان، معاويةبن ابو سفيان به مروان بن حكم- والى وقت مدينه- نامه اى نگاشت كه منبر محمد صلى الله عليه و آله را به شام نقل مكان دهد؛ ولى با وزيدن بادى تند و تغييرات جوّى، شهروندان مدينه آن را نشانه غضب الهى گرفته، مانعِ نقل و انتقال منبر شدند.

مروان چون با خشم مدنى ها روبه رو شد، گفت كه قصد ارسال منبر را نداشته؛ بلكه خواسته است، نحوه مرتفع نمودن آن را با نجّاران ماهر در ميان گذارد. ابن نجّار معتقد است: اساساً معاويه به مروان نامه نوشت كه منبر را مرتفع كن؛ در حالى كه مسلّم است كه به گفته ابن فقيه (1):

«و لمّا حجّ معاوية، حرّك المنبر يريد أن يخرج به إلى الشام».

و آنگاه به گفته جابر بن عبداللَّه استناد كرده كه او گفته بود:

«بئس ما صنع معاوية ببلد رسول اللَّه و مهاجره الّذي اختاره».

در هر صورت، آنچه مسلّم است، مبنر سه پلّه اى محمّد صلى الله عليه و آله به دست يكى از نجّاران مروان، به نُه پله ارتفاع يافت:

«منبر پيامبر با افزوده مذكور، از كف تا فراز، هفت ذرع گشت؛ كه آن را بر سكّويى از مرمر قرار دادند.»

بر اين اساس، معلوم مى شود كه عقيده ابن زباله، مبنى بر اين كه ارتفاع منبر پيامبر در اصل دو ذراع و عرض آن 1* 1 ذرع بوده، با واقعيّت تطابق منطقى دارد.

به گفته ابن نجّار در سال 161 ه. ق.:

«مهدى عبّاسى كه به مدينه آمده بود، مالك بن انس را به مشورت خواند. مهدى به مالك گفت: قصد دارم منبر محمّد صلى الله عليه و آله را به وضعيّت نخستين خود- يعنى سه پله اى- برگردانم.


1- مختصر كتاب البلدان، ص 24، چاپ ليدن، تاريخ 1302

ص: 158

مالك با اين رأى مخالفت ورزيد؛ زيرا معتقد بود منبر پيامبر از چوب جنگلى ساخته شده و مروان، قسمت اضافى را با ميخ به قسمت اولى وصل نموده و در صورت جدا كردن آن، ممكن است منبر پيامبر شكسته شود.»

همين مضمون را پيشتر، محمّدبن جرير طبرى در «تاريخ الرّسل و الملوك» (1) آورده بود كه:

«مهدى مى خواست منبر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را كوتاه كند و به وضعى كه بود ببرد، و آنچه را كه معاويه بر آن افزوده بود بيندازد. آورده اند كه از مالك بن انس در اين باب مشورت كرد. بدو گفتند: ميخ ها، هم در چوبى كه معاويه افزوده است فرو رفته و هم درچوب نخستين كه كهنه است، و بيم داريم اگر ميخ هايى كه درآن هست، برون شود تكان بخورد وبشكند. (ازاين رو) مهدى منبر را واگذاشت.»

پس از اين ماجرا تا قرن ششم هجرى از وضعيت و چگونگى موقعيّت منبر، مدارك تاريخى دقيقى در دستم نيست. ولى آنچه براى مورّخان و پژوهندگان محقّق است، اين است كه به مرور، منبر اصلى پيامبر از بين رفته است.

«مطرى» مى گويد:

«منبر مذكور، در طول تاريخ پوسيده شد و عدّه اى از خلفاى بنى عبّاس آن را تجديد ساخت نمودند و از بقاياى چوب منبر اصلى جهت تبرّك، شانه هايى ساختند.»

يعقوب مى گويد:

«منبرى كه در جريان حريق سوخت، همان منبر پيامبر اسلام بود.»

وصفى كه ابن جبير (2) در ميانه سال هاى 581- 578 ه. ق. از منبر پيامبر آورده، نشان مى دهد كه در زمان ديدار او، منبر قديمى پيامبر ظاهراً موجود نبوده و منبرى با اين


1- ج 12، ص 5100، ترجمه فارسى، سخن از سال يكصد و شصتم.
2- رحله ابن جبير، ص 170

ص: 159

توصيفات جانشين آن شده است:

«و ارتفاع المنبر الكريم نحو القامة أو أزيد. و سعته خمسة أشبار و طوله خمس خطوات و أدراجه ثمانية و له باب على هيئة الشباك، مقفل يفتح يوم الجمعة و طوله أربعة أشبار و نصف شبر».

در عين حال نشان مى دهد كه قسمتى از منبر اصلى پيامبر موجود بوده است كه:

«فيدخل النّاس أيديهم إليه و يتمسّحون به تبرّكاً بلمس ذلك المقعد الكريم». (1) بنابراين، ابن جبير معتقد است كه منبر اصلى پيامبر را با چوب آبنوس پوشانده يا روكش كرده بودند:

«و المنبر مغشّى بعود الآبنوس و مقعد الرسول- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- من أعلاه ظاهر قد طُبّق عليه بلوح من الآبنوس غير متصل به، يصونه من القعود عليه». (2) در سال 656 ه. ق. ملك مظفّر شمس الدّين يوسف، از ايّوبيان و امير يمن كه در سال 647 ه. ق. حكومت مى كرده، منبرى از چوب صندل ساخت و آن را جهت نصب در محلّ منبر اصلى به مدينه فرستاد و تا ده سال منبر مذكور محلّ جلوس امام يا امير مدينه بود.

در سال 665 ه. ق. «ظاهر ركن الدين بيبرس»، از امراى ايّوبى، منبرى ساخت و آن را جايگزين منبر سلطان يمن نمود كه تا سال 797 ه. ق. محلّ جلوس براى ايراد وعظ و خطبه بود.


1- «مردم دست هايشان را داخل آن نموده و جهت تبرك به آن مى كشند و با لمس كردن آن، خود را متبرّك مى سازند.»
2- رحله ابن جبير، ص 170

ص: 160

مراغى در «تحقيق النصرة بتلخيص دار الهجره» مى نويسد:

«پس از پوسيدگى پايه هاى منبرى كه در محلّ اصلى منبر رسول قرار داشت، ظاهر برقوق (1) (متوفّاى 801 ه. ق.) منبر جديدى را هديه مسجد النّبى نمود كه تا سال 820 ه. ق. همچنان پابرجا بوده است.»

در سال 820 ه. ق. مؤيّد شيخ منبر ديگرى ساخت و آن را وقف مسجد نمود. اين منبر در حريق سال 886 ه. ق. طعمه حريق گرديد و تماماً سوخت؛ تا اين كه «اشرف قايتباى» ضمن بازسازى مسجد النبى و حجره و مقصوره دستور داد: منبرى از مرمر بسازند و آن را در مكان واقعى منبر رسول اسلام نصب كنند. اين منبر در سال 888 ه. ق.

در محلّ اصلى قرار گرفت و تا سال 998 ه. ق. در مكان خود استقرار داشت.

هنرمندان ترك به فرمان سلطان مراد سوم عثمانى، كه در سال 982 ه. ق. بر قلمرو عثمانى سلطنت مى كرد، منبر با ظرافت و عظيمى ساختند و آن را در سال 998 ه. ق.

جايگزين منبر ارسالىِ اشرف قايتباى كردند و منبر قايتباى را به مسجد قبا نقل مكان دادند كه تاكنون در اين مسجد باقى است. (2) از قول «سفرنامه ميرزا حسين فراهانى» (ص 277)، كه در سال 1303 ه. ق. وصفى از بناى مسجدالنّبى نگاشته، چنين برمى آيد كه محلّ منبر در مقابل ستونى است كه دقيقاً حنّانه بوده است و مى گويد:

«در قطار ثانىِ ستون ها بر استوانه مقابل منبر نوشته اند: استوانه حنّانه.»

از آن تاريخ تاكنون (1396 ه. ق.) منبرى كه در مسجدالنّبى به نشانه مكان اصلى منبر رسول اللَّه وجود دارد، همان منبرسلطان مرادعثمانى است كه همچنان شكوه و عظمت هنرى خود را از دست نداده و مكانش مورد توجّه زائران مرقد رسول اسلام است.

اين منبر مرمرين، در غرب محراب نبوى جاى دارد و داراى 12 پايه مى باشد كه بين


1- «الظاهر سيف الدين برقوق»
2- همچنين نك: بتنونى: «الرحلة الحجازيه»، ص 21

ص: 161

سه پلّه نخست آن و نُه پله بالاى آن، درى نصب شده است و از نظر حجّارى و نقوش مُذهّب، يكى از آثار برجسته هنر اسلامى به شمار مى آيد.

روى اين منبر متنى حك شده است، كه متضمّن مادّه تاريخ احداث و نصب آن در محلّ واقعى منبر پيامبر مى باشد:

أرسل السلطان مراد بن سليم مستزيد أخير زاد للمعاد

دام في أوج العلا سلطانه آمنا في ظلّه خير البلاد

نحو روض المصطفى صلّى عليه ربّنا الهادي به كلّ العباد

منبراً قد أسّست أركانه بالهدى و اليمن من صدق الفؤاد

منبر يعلى الهدى إعلاؤه دام منصوباً لأصحاب الرشاد

قال سعد ملهماً تاريخه

«عمّر منبراً سلطان مراد» (/ 998 ه. ق.) (1) نك: پيكره: 4- 3


1- «اين منبر را سلطان مراد فرزند سلطان سليم فرستاده و بهترين توشه را براى آخرتش تهيه كرده است. و سلطنتش در اوج عظمت و كشور در سايه اش در دامن و بركت باشد. منبر را به آرامگاه مصطفى صلى الله عليه و آله فرستاد؛ پيامبرى كه خداوند همه بندگان را به وسيله او هدايت نمود. منبرى كه خداوند آن را با هدايت و ارشاد خلق، مقدس و متبرك ساخت. منبرى كه بلندى آن هدايت و تقوى، عظمت و بزرگى بخشيد و به وسيله ياران برومندش بنيان گذارد.» سعد سازنده منبر تاريخ ساختن آن را با رمز ابجد، با كلمات «عمرّ منبره سلطان مراد» مطابق سال 998 ه. ق. نمود.

ص: 162

3/ ب: محراب محمد رسول اللَّه

محراب نبى يا جايگاه خاصّى كه محمّد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله در پيشگاه حق، سجده به جاى مى آورد و پيشانى را به نشانه خضوع كامل و تسليم و رضا بر خاك مى نهاد، در ميانه منبر و حجره قرار داشت.

اين جايگاه، در زمان حيات پيامبر با معمارى خاصّى كه بعدها براى بناى محراب هاى مساجد معمول شد، ساخته نشده بود و محلّ خاصّى را كه پيامبر براى نماز خود انتخاب فرموده بود، با استمرار جماعت ها به عنوان سجدگاه هميشگى محمد صلى الله عليه و آله مشهور همگان گشت؛ لذا در چهارده قرن اسلامى، اختلافى ميان مسلمانان در تعيين مكان آن بروز نكرد.

البته جمع آورى و طبقه بندى و نتيجه گيرى از مستنداتى كه در باره محلّ سجده محمّد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله شده، چندان بى دليل هم نبوده است. دو حريقى كه مسجدالنّبى به خود ديد، مُؤيّد ضرورت نقد دلايل مذكور بوده است؛ تا چنانچه مسجد با حوادثى روبه رو گرديد، بتوان بر اساس منابع و مآخذ تاريخ و اخبار مدينه، آن را بسان هميشه بازسازى كرد.

ياران پس از رحلت پيامبر، محلّ نماز محمّد صلى الله عليه و آله را با صندوق مصحفى كه در سمت راست ستونى كه پيامبر در كنار آن به قيام مى ايستاده است، علامت گذارى نمودند. در اسناد مكتوب، محلّ سجده با محلّ صندوقِ مصحف و ستون، تحديد و تعيين شده است.

به ستون مجاور سجدگاه، دربعضى ازروايات، «ستون مُخَلَّقه» اطلاق مى شده است.

با توجه به قول جلال الدّين سيوطى، در بازسازى مسجدالنّبى كه عمربن عبدالعزيز از طرف وليدبن عبدالملك بدان مأمور شده بود، براى نخستين بار پس از رسول اسلام و خلفاى راشدين، محل سجدگاه محمد صلى الله عليه و آله به صورت محرابى كه در معمارى اسلامى رواج يافته بود، درآمد. اين بنا تا آن زمان، معمولِ مساجد حجاز نبود و با توجه به اين كه محلّ نماز محمّد صلى الله عليه و آله پس از توسعه مسجد از سمت قِبلىِ آن، در زمان دو خليفه دوم و سوم، تنها محراب ديوار جنوبى يا قبلى مسجد نبود، لذا مشخّص كردن آن با علايمى، ضرورى به نظر مى رسيده است.

ص: 163

البته طبيعى است كه باور كنيم مصلّاى محمّد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله كه در امتداد جنوبى آن، محراب عثمان بن عفان، در ديوار حد نهايى توسعه جنوبى مسجد قرار گرفته است، با عنايت به موقعيت منبر- از سمت غرب- و حجره- از سمت مشرق- و محراب عثمان- از سمت جنوب- معيّن و داراى حدودى مشخص است. بلكه ستونى كه در زمان محمّد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله از تنه خرما وجود داشته و پيامبر در سمت مجاور شرقى آن به نماز مى ايستاده و هنگام قرائت خطبه به آن تكيه مى داده است- و بعدها به «الجزعه» شهرت يافته- نشانه هاى بارزى در تعيين محراب رسول اللَّه است.

بناى فعلى محراب نبوى از آثار به جا مانده سلطان اشرف قايتباى مى باشد كه آن را همزمان با مرمّت قسمت هاى مختلف مسجد پس از حريق، بنا نهاد و هيكل اصلى با وجود تعميرات و ترميم ها و تغييرات نماى آن در طول تاريخ سلاطين عثمانى- خاصه سلطان سليمان عثمانى و فخرى پاشا فرمانده نظامى مدينه در جنگ اوّل جهانى- و نيز تغييرات صورت گرفته در زمان سعودى ها همچنان موجود و پابرجاست.

كاشى كارى معرّق و نقوش مذهّب بناى محراب- كه به خطّ ثلثِ بسيار پخته مزيّن شده و آيات الهى را زينت بخش آن كرده است- تماماً از يادگارى هاى «عثمانى» است.

محراب در دو سمت شرقى و غربى، يا در امتداد حدّ ديوار قبلى مسجد در زمان محمّد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله به دو حصار مشبّك مسى محصور شده است. حصار مذكور با دو مدخل فلزّى يكى در جوار شرقى محراب و ديگرى در جوار غربى، ابوابِ رفتن از حدّ مسجد نبوى به حدود قبلى توسعه خليفه دوم و سوم مى باشد.

در قسمت فوقانى مدخل فلزّى غربى نوشته شده است:

لا إلهَ إلَّا اللَّهُ الْمَلِكُ الْحقّ الْمُبِين

و در قسمت فوقانى مدخل فلزّى شرقى، قسمت دوم كلام فوق، اينگونه نوشته شده است:

سَيِدُنا محمّد رَسُول اللَّه صادِق الْوَعْدِ اْلأَمِين

ص: 164

و در ميان بناى محراب و مدخل فلزّى غربى، ستونى كه با ميله هاى مسى مشبّك مزيّن شده است، مشخّص كننده ستون «الجزعه» مى باشد.

در جانب غربى ستونِ محراب با خطّ درشت و طلايى نوشته شده است:

هذا مُصَلّى رَسُولُ اللَّه صلى الله عليه و آله

همچنين در قسمت فوقانى بناى محراب، با خطوط مطلّا بر زمينه قرمز برّاق نوشته شده است:

هذا مِحْرابُ رَسُولُ اللَّه صلى الله عليه و آله

غير از محراب نبوى در مسجدالنّبى، بنا به مصالح دينى يا ضرورت توسعه، محراب هاى ديگرى نيز ساخته شد كه بعضى از آن ها تا زمان ما موجود است و بعضى ديگر در زمان روى كار آمدن سعودى ها برداشته شد. (1) (نك: پيكره 5- 3)

1- 3/ ب: محراب عثمانى

اين محراب، محاذى سمت قِبلى محراب نبوى، در ديوار قِبلى مسجد كه حدّ نهايى توسعه جنوبى مسجدالنّبى است، قرار دارد.

اين محراب توسّط «عثمان بن عفّان» بنا گرديد. عثمان خود پس از اتمام توسعه و تعمير مسجد در مكان مذكور، به جماعت برخاست و بدين جهت به «محراب عثمانى» شهرت يافت و بناى امروزى آن از آثار «اشرف قايتباى» در سده نهم هجرت است.

ديوار جنوبى مسجد كه محراب عثمانى در آن معمارى شده است، از «باب السّلام» تا «مناره رئيسيّه» يكى از پرشكوه ترين كاشى كارى هاى عثمانى هاست كه در زمان «سلطان عبدالحميد عثمانى» بنا شده است.

ديوار قِبلى مسجد به سه سطر موازىِ هم تقسيم و در هر رديفِ آن، آيات منتخب


1- سمهودى، «خلاصة الوفاء باخبار دار المصطفى»، ص 220

ص: 165

از قرآن را به خطّ ثلث بسيار پخته اى برگردان و كتيبه كرده اند. اين اثر از آثار خطّاط برجسته تُرك «عبداللَّه افندى» است. سطر اوّل يعنى فوقانى ترين سطور از «باب السّلام» تا انتهاى شرقى ديوار قبلى، كه قسمت فوقانى محراب عثمانى را نيز شامل مى شود، آيات ذيل به ترتيب كتيبه شده است: (توجّه! مؤلّف در رسم الخطّ آن تغييرى نداده است.)

يُرِيدُ اللَّهُ بِكُمْ الْيُسْرَ وَ لَايُرِيدُ بِكُمْ الْعُسْرَ وَ لِتُكْمِلُوا الْعِدَّةَ وَ لِتُكَبِّرُوا اللَّهَ عَلَى مَا هَدَاكُمْ وَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ. وَ إِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِي إِذَا دَعَانِي فَلْيَسْتَجِيبُوا لِي وَ لْيُؤْمِنُوا بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ. (1) لَايَأْتِيهِ الْبَاطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لَامِنْ خَلْفِهِ تَنزِيلٌ مِنْ حَكِيمٍ حَمِيدٍ. (2) قَالُوا أَتَعْجَبِينَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ عَلَيْكُمْ أَهْلَ الْبَيْتِ إِنَّهُ حَمِيدٌ مَجِيدٌ. (3) وَ إِذْ ابْتَلَى إِبْرَاهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِمَاتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قَالَ إِنِّي جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَاماً قَالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي قَالَ لَايَنَالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ. وَ إِذْ جَعَلْنَا الْبَيْتَ مَثَابَةً لِلنَّاسِ وَ أَمْناً وَ اتَّخِذُوا مِنْ مَقَامِ إِبْرَاهِيمَ مُصَلّىً وَ عَهِدْنَا إِلَى إِبْرَاهِيمَ وَ إِسْمَاعِيلَ أَنْ طَهِّرَا بَيْتِي لِلطَّائِفِينَ وَ الْعَاكِفِينَ وَ الرُّكَّعِ السُّجُودِ وَ إِذْ قَالَ إِبْرَاهِيمُ رَبِّ اجْعَلْ هَذَا بَلَداً آمِناً وَ ارْزُقْ أَهْلَهُ مِنْ الثَّمَرَاتِ مَنْ آمَنَ مِنْهُمْ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ قَالَ وَ مَنْ كَفَرَ فَأُمَتِّعُهُ قَلِيلًا ثُمَّ أَضْطَرُّهُ إِلَى عَذَابِ النَّارِ وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ. وَ إِذْ يَرْفَعُ إِبْرَاهِيمُ الْقَوَاعِدَ مِنْ الْبَيْتِ وَ إِسْمَاعِيلُ رَبَّنَا تَقَبَّلْ مِنَّا إِنَّكَ أَنْتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ. رَبَّنَا وَ اجْعَلْنَا مُسْلِمَيْنِ لَكَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِنَا أُمَّةً مُسْلِمَةً لَكَ وَ أَرِنَا مَنَاسِكَنَا وَ تُبْ


1- بقره: 185 و 186
2- فصّلت: 42
3- هود: 72

ص: 166

عَلَيْنَا إِنَّكَ أَنْتَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ. رَبَّنَا وَ ابْعَثْ فِيهِمْ رَسُولًا مِنْهُمْ يَتْلُو عَلَيْهِمْ آيَاتِكَ وَ يُعَلِّمُهُمْ الْكِتَابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ يُزَكِّيهِمْ إِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ. (1) إِذْ قَالَتْ امْرَأَةُ عِمْرَانَ رَبِّ إِنِّي نَذَرْتُ لَكَ مَا فِي بَطْنِي مُحَرَّراً فَتَقَبَّلْ مِنِّي إِنَّكَ أَنْتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ. فَلَمَّا وَضَعَتْهَا قَالَتْ رَبِّ إِنِّي وَضَعْتُهَا أُنْثَى وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا وَضَعَتْ وَ لَيْسَ الذَّكَرُ كَالْأُنْثَى وَ إِنِّي سَمَّيْتُهَا مَرْيَمَ وَ إِنِّي أُعِيذُهَا بِكَ وَ ذُرِّيَّتَهَا مِنْ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ. فَتَقَبَّلَهَا رَبُّهَا بِقَبُولٍ حَسَنٍ وَ أَنْبَتَهَا نَبَاتاً حَسَناً وَ كَفَّلَهَا زَكَرِيَّا. كُلَّمَا دَخَلَ عَلَيْهَا زَكَرِيَّا الْمِحْرَابَ وَجَدَ عِنْدَهَا رِزْقاً قَالَ يَا مَرْيَمُ أَنَّى لَكِ هَذَا قَالَتْ هُوَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَرْزُقُ مَنْ يَشَاءُ بِغَيْرِ حِسَابٍ. هُنَالِكَ دَعَا زَكَرِيَّا رَبَّهُ قَالَ رَبِّ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّيَّةً طَيِّبَةً إِنَّكَ سَمِيعُ الدُّعَاءِ. فَنَادَتْهُ الْمَلَائِكَةُ وَ هُوَ قَائِمٌ يُصَلِّي فِي الْمِحْرَابِ أَنَّ اللَّهَ يُبَشِّرُكَ بِيَحْيَى مُصَدِّقاً بِكَلِمَةٍ مِنْ اللَّهِ وَ سَيِّداً وَ حَصُوراً وَ نَبِيّاً مِنْ الصَّالِحِينَ. قَالَ رَبِّ أَنَّى يَكُونُ لِي غُلَامٌ وَ قَدْ بَلَغَنِي الْكِبَرُ وَ امْرَأَتِي عَاقِرٌ قَالَ كَذَلِكَ اللَّهُ يَفْعَلُ مَا يَشَاءُ. قَالَ رَبِّ اجْعَلْ لِي آيَةً قَالَ آيَتُكَ أَلَّا تُكَلِّمَ النَّاسَ ثَلَاثَةَ أَيَّامٍ إِلَّا رَمْزاً وَ اذْكُرْ رَبَّكَ كَثِيراً وَ سَبِّحْ بِالْعَشِىِّ وَ الْإِبْكَارِ. وَ إِذْ قَالَتْ الْمَلَائِكَةُ يَا مَرْيَمُ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفَاكِ وَ طَهَّرَكِ وَ اصْطَفَاكِ عَلَى نِسَاءِ الْعَالَمِينَ. يَا مَرْيَمُ اقْنُتِي لِرَبِّكِ وَ اسْجُدِي وَ ارْكَعِي مَعَ الرَّاكِعِينَ. ذَلِكَ مِنْ أنْبَاءِ الْغَيْبِ نُوحِيهِ إِلَيْكَ وَ مَا كُنْتَ لَدَيْهِمْ إِذْ يُلْقُونَ أَقْلَامَهُمْ أَيُّهُمْ يَكْفُلُ مَرْيَمَ وَ مَا كُنْتَ لَدَيْهِمْ إِذْ يَخْتَصِمُونَ. (2) مَا كَانَ عَلَى النَّبِىِّ مِنْ حَرَجٍ فِيمَا فَرَضَ اللَّهُ لَهُ سُنَّةَ اللَّهِ فِي الَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلُ وَ كَانَ أَمْرُ اللَّهِ قَدَراً مَقْدُوراً. الَّذِينَ يُبَلِّغُونَ رِسَالَاتِ اللَّهِ وَ يَخْشَوْنَهُ وَ لَا


1- بقره: 129- 124
2- آل عمران: 44- 34

ص: 167

يَخْشَوْنَ أَحَداً إِلَّا اللَّهَ وَ كَفَى بِاللَّهِ حَسِيباً. مَا كَانَ مُحَمَّدٌ أَبَا أَحَدٍ مِنْ رِجَالِكُمْ وَ لَكِنْ رَسُولَ اللَّهِ وَ خَاتَمَ النَّبِيِّينَ وَ كَانَ اللَّهُ بِكُلِّ شَيْ ءٍ عَلِيماً. يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا اللَّهَ ذِكْراً كَثِيراً وَ سَبِّحُوهُ بُكْرَةً وَ أَصِيلًا. هُوَ الَّذِي يُصَلِّي عَلَيْكُمْ وَ مَلَائِكَتُهُ لِيُخْرِجَكُمْ مِنْ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ وَ كَانَ بِالْمُؤْمِنِينَ رَحِيماً. تَحِيَّتُهُمْ يَوْمَ يَلْقَوْنَهُ سَلَامٌ وَ أَعَدَّ لَهُمْ أَجْراً كَرِيماً. يَا أَيُّهَا النَّبِىُّ إِنَّا أَرْسَلْنَاكَ شَاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذِيراً. وَ دَاعِياً إِلَى اللَّهِ بِإِذْنِهِ وَ سِرَاجاً مُنِيراً. وَ بَشِّرْ الْمُؤْمِنِينَ بِأَنَّ لَهُمْ مِنْ اللَّهِ فَضْلًا كَبِيراً. وَ لَاتُطِعْ الْكَافِرِينَ وَ الْمُنَافِقِينَ وَ دَعْ أَذَاهُمْ وَ تَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ وَ كَفَى بِاللَّهِ وَكِيلًا. (1) وَ مَا أَرْسَلْنَا مِنْ رَسُولٍ إِلَّا لِيُطَاعَ بِإِذْنِ اللَّهِ وَ لَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنفُسَهُمْ جَاءُوكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللَّهَ وَ اسْتَغْفَرَ لَهُمْ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللَّهَ تَوَّاباً رَحِيماً. فَلَا وَ رَبِّكَ لَايُؤْمِنُونَ حَتَّى يُحَكِّمُوكَ فِيمَا شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لَايَجِدُوا فِي أَنفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَيْتَ وَ يُسَلِّمُوا تَسْلِيماً. (2) هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدَى وَ دِينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ وَ كَفَى بِاللَّهِ شَهِيداً. مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ وَ الَّذِينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ تَرَاهُمْ رُكَّعاً سُجَّداً يَبْتَغُونَ فَضْلًا مِنْ اللَّهِ وَ رِضْوَاناً سِيمَاهُمْ فِي وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ. (3) و بر فراز سطر مذكور در ميان لوحى اين آيه را كتيبه كرده اند:

وَ مَا آتَاكُمْ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ مَا نَهَاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا. (4)


1- احزاب: 48- 38
2- نساء: 64 و 65
3- فتح: 28 و 29
4- حشر: 7

ص: 168

سطر دوم: در اين سطر كه با خطّ ثلث عريض و كشيده كتيبه كرده اند، آيات 197 سوره بقره و 61 سوره مؤمنون، 18 تا 24 سوره توبه و 261 تا 263 سوره بقره به ترتيب كاشى كارى شده است.

سطر سوم: در اين سطر با خطّ ثلث كوتاه و موازى، با دو سطر فوقانى يادشده، آيات 36 و 37 سوره نور و 98 سوره نحل و سوره فتح كتيبه شده است.

2- 3/ ب: محراب سليمانى

اين محراب، غرب منبر و در امتداد حدّ قِبلى مسجدالنّبى كه در عصر رسول اسلام صلى الله عليه و آله بوده است، قرار دارد؛ يعنى در حدّ نهايى جنوبى مسجد، قبل از حدّ جنوبى توسعه عمربن خطاب و عثمان بن عفان.

محراب سليمانى در محلّ ستون سوم غرب منبر و ستون هفتم از باب السّلام واقع شده است و به نام محراب حنفى نيز شهرت دارد.

محراب مذكور از ساخته هاى «طوغان شيخ» در حوالى سال 860 ه. ق. است.

طوغان شيخ با احداث اين منبر چنين نظر داشت كه امام حنفى ها در مدينه، در مكان مذكور بايستد و حنفى ها پشت سر او به امام خود اقتدا كنند؛ نه به امامِ شافعى ها، كه در محراب عثمانى امامت داشت.

اين تصميم گيرى منجر به اختلاف مسلمانان و متفرّق شدن آنان در مدينه شد؛ تا اين كه در سال 1229 ه. ق. كه «محمّدعلى پاشا» حكمران مصر، به زيارت مدينه آمد، با حاكم مدينه، سلطان محمود عثمانى، جهت رفع اين اختلاف و منازعه، تبادل نظريه نمود و در نتيجه دستور داد تا يك روز و شب در محراب حنفى ها و روز و شب ديگر در محراب نبوى، جماعت را امامت كنند. همچنين در مراسم و اعياد، پس از اتمام نماز حنفى ها، شافعى ها به نماز ايستند. ولى اين راه حلِ موقتى، نتيجه اى به بار نياورد و اختلافات همچنان دامنه خود را گستراند.

محراب حنفى ها در زمان سلطان سليمان عثمانى تجديد بنا و به نحو بسيار زيبا و با حفظ هيكل ظاهرى و متناسب با محراب نبوى بازسازى و نماسازى شد. پشت بناى

ص: 169

محراب سليمانى يا حنفى، كتيبه اى به خطّ زرّين بر زمينه قرمز برّاقِ روغنى وجود دارد كه بانى آن را سلطان سليمان و تاريخ بناى آن را سال 938 ه. ق. رقم زده است.

متن كتيبه:

«أَنْشأ هذا المحراب المبارك المظفّر السلطان سليمان شاه ابن سلطان سليم شاه بن السلطان بايزيد خان أعزّ اللَّه أنصاره بمحمّد و آله و سلّم، تاريخ شهر جمادي الأوّل، سنة ثمان و ثلاثين و تسعمائة من هجرة النبويّة». (1) محراب سليمانى كه با سنگ مرمر سياه و سفيد معمارى شده است، با كتيبه هايى از آيات قرآنى زرّين، مزيّن گرديده و اين آيات را بر آن حجّارى كرده اند:

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ* قَدْ نَرى تَقَلُّبَ وَجْهِكَ فِي السَّماءِ فَلَنُوَلِّيَنَّكَ قِبْلَةً تَرْضاها فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ وَ حَيْثُ ما كُنْتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَكُمْ شَطْرَهُ. (2) قُلْ صَدَقَ اللَّهُ فَاتَّبِعُوا مِلَّةَ إِبْراهِيمَ حَنِيفاً وَ ما كانَ مِنَ الْمُشْرِكِينَ .... (3) 3- 3/ ب: محراب التّهجّد

پشت خانه فاطمه بنت محمّد، مكانى بوده كه پيامبر اسلام جهت برگزارى نماز شب و تهجّد، ترك خواب مى كرده و به آنجا رحل اقامت و عبادت مى افكنده است. مكان مزبور و ستونى كه بعدها در كنار آن بنا گرديد و به ستون التّهجّد شهرت يافت، همواره مورد توجه مسلمانان بوده است.

در قرون بعدى، در آن مكان، محرابى به پاس حفظ مقام متهجّد بزرگ برپا ساختند


1- «محراب مبارك را سلطان سليمان شاه، فرزند سلطان سليم شاه، فرزند سلطان بايزيد خان- خداوند خود و يارانش را عزّت بخشد- در تاريخ جمادى الأول سال 938 بنا نهاد.»
2- بقره: 144
3- آل عمران: 95

ص: 170

كه به محراب التّهجّد نيز معروف گرديد. منظور از «تهجّد» شب زنده دارى كردن با نماز و عبادت است و به گفته راغب اصفهانى در «معجم مفردات الفاظ القرآن» (1):

«المتهجِّد، المصلّى ليلًا».

اين اصطلاح به اعتبار حديث صحيحى از عيسى بن عبداللَّه به نقل از پدرش مى باشد كه گفت:

«پس از خلوت شدن مسجد و بازگشت مسلمانان به منازلشان جهت استراحت و خواب، پيامبر حصيرى پشت خانه علىّ بن ابى طالب پهن مى كرد و روى آن به نماز شب مشغول مى گرديد. تا اين كه شبى يكى از اصحاب او را در اين حالت ديد و به محمّد صلى الله عليه و آله اقتدا نمود. سپس ديگرى و بعد يكى ديگر و ... تا اين كه تعداد اقتدا كنندگان زياد شد.

پيامبر چون از نماز فارغ شد و پشت سرش را ديد، دستور داد حصير را جمع كنند. سپس به درون خانه رفت. صبحگاه آن شب، جماعت اقتدا كننده، رسول را مورد پرسش قرار دادند كه چرا ترك ما كردى؟ فرمود: علّت آن بود كه ترسيدم نماز شب بر شما واجب شود؛ در حالى كه مى دانم قدرت و تحمل آن را نداريد.»

عيسى بن عبداللَّه محلّ اين ستون را بر راه درِ خانه رسول اللَّه مى داند كه «الزّور» مى باشد و به عقيده حقير، الزّور همان جايگاهى است كه زائران براى زيارت، پشت حجره فاطمه بنت رسول اللَّه است مى ايستند.

اين روايت با مستنداتى كه از زيد بن ثابت در صحيح امام بخارى و صحيح مسلم بر طرق مختلف بيان كرده اند و با گفته هايى كه طبرانى در الكبير و الأوسط، از ابوحازم و ابن عمر ابى ليلى آورده، مطابق است.

ابن نجّار (2) صريحاً مى نويسد: اين ستون پشت خانه فاطمه واقع شده و از بناى محرابى كه در اوايل قرن هفتم هجرى قمرى در اين مكان بنا شده بود، ياد كرده است.


1- ص 534، هجد، چاپ: نديم مرعشلى، 1972 م.
2- اخبار مدينة الرسول، ص 76

ص: 171

بر اين اساس، محراب تهجّد، خارج از مقصوره فاطمه عليها السلام و در قسمت شمالى حجره آن حضرت؛ يعنى بين شباك حجره فاطمه عليها السلام و محلّ اهل صفّه قرار دارد.

سلطان عبدالمجيد عثمانى همزمان با مرمّت و تعمير بناى مسجد، محراب قديمى التهجّد را نيز تعمير و نماسازى كرد و بر روى آن، اين آيه مناسب را چنين كتيبه كردند:

وَ مِنَ اللَّيْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نافِلَةً لَكَ عَسى أَنْ يَبْعَثَكَ رَبُّكَ مَقاماً مَحْمُوداً (1) به اتّفاق نظريه مفسّران عامّه و خاصّه و با اتكا به رواياتِ مورد تأييد فريقين، «مقام محمود» همان مقام شفاعت است و بنا به روايت ابن عبّاس در تفسير «مجمع البيان» شيخ طبرسى، اين آيه دليل بر واجب بودن نماز شب بر پيامبر اسلام و فضيلتِ آن براى مسلمانان است؛ چنانكه جعفربن محمد عليهما السلام در پاسخ به سؤال از نوافل فرمود:

«نماز شب بر پيامبر واجب بود؛ و «فريضة ففزع السامعون» زيرا وَ مِنَ اللَّيْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نافِلَةً لَكَ .... (2) «محراب تهجّد» كه در بسيارى از منابع فرهنگ اسلامى، تحت عنوان «اسطوانة التّهجّد» مورد بررسى قرار گرفته، توسط حكومت سعودى برچيده شد. نيز محرابى كه قبلًا در قسمت مرتفع و مجاور شباك شمالى حجره يا مقصوره فاطمه قرار داشت، ديگر در اين مكان ديده نمى شود. اين محراب روى اوّلين ستون بزرگى كه در شرق باب شمالى الشباك قرار داشت- و كنار پنجره امروزى- معمارى شده بود كه در حال حاضر دقيقاً در قسمت چپ راهِ باب جبرئيل است؛ به نحوى كه قسمت راست آن، محلّ اصحاب صفّه قرار دارد و زمين مجاور آن مانند محلّ اهل صفّه، اندكى مرتفع تر از سطح زمين مسجد مى باشد. (3)


1- «و از شبانگاه وقتى را براى خواندن نماز نافله اختصاص ده، شايد خداوند مقام والايى به تو عنايت فرمايد.» اسراء: 79
2- شيخ طوسى، تهذيب و قرطبى، الجامع لأحكام القرآن، ج 10، ص 307
3- بتنونى، الرحلة الحجازيه، ص 209

ص: 172

4- 3/ ب: محراب فاطمه

اين محراب در جنوب محراب التّهجّد و داخل مقصوره يا حجره فاطمه قرار دارد و هم اكنون موجود و بناى آن از پشت شباك براى هر زائرى نمايان است؛ ولى افراد را به آن راهى نيست و روزگارى محلّ نماز و عبادت شيفتگان اهل بيت عليهم السلام بوده است.

5- 3/ ب: محراب مشايخ حرم

اين محراب در قسمت شمالى دكّةالأغوات (مكان اهل صفّه) قرار دارد و فاصله بين آن ها چهار متر بيش نيست و از ساخته هاى اواسط قرن سيزده هجرى است كه آن را قبلًا جهت مشايخ حرم نبوى بنا نهاده بودند و جنبه تاريخى- دينى خاصّى ندارد.

4/ ب: روضه شريف

در مجموعه گزارش هاى گذشته، از فضايل منبر و محراب و حجره سخنانى تقديم داشتيم. روضه مكانى است كه اين سه مكان مقدس را دربر دارد. پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله فرمود:

«ما بين بيتي و منبري روضة من رياض الجنّة».

تعابير زير نيز در احاديث ديده شده است:

«ما بين منبري و بيوتي ...»، «ما بين منبري و قبري ...»، «ما بين منبري و حجرتي ...».

اين حديث را كلينى به اسناد مختلف در «فروع الكافى» (1) از طريق معاوية بن عمار و


1- ج 4، ص 553 كتاب الحج، باب المنبر و الرّوضه و مقام النّبى.

ص: 173

ابوبكر حضرمى و ابوبصير همچنين معاوية بن وهب و جميل بن درّاج به نقل از جعفربن محمد ابوعبداللَّه در دفتر حديث خود ثبت و ضبط كرده است.

شيخ طوسى (1) حديث ياد شده را از حسين بن سعيد، از محمدبن سنا، از ابن مكان، از ابوبصير، از ابوعبداللَّه روايت كرده است. در اين خصوص ترديدى نيست كه تمامى منابع حديث اهل بيت و به استناد آن منابع فقهى در شرح «كتاب الحج» نسبت به حديث مشهور، پذيرش خاصّى دارند كه در نظام ارزشى اسلامى، نه تنها در اصالت اين امر ترديدى روا داشته نشده؛ بلكه مشوّق انجام عبادت و زيارت در روضه مباركه نبوى نيز بوده اند؛ به حدّى كه براى ديدار كنندگان مرقد محمد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله معلوم مى كند كه قدسيّت مسجد النّبى، اساساً به وجود روضه شريفه است.

اين حديث در منابع روايتى صحابه- به اتّفاق و تواتر- مورد تأكيد قرار گرفته است.

در مجموعه حديث صحيح، امام بخارى، كتاب الصّلاة فى مسجد الرّسول، باب 5 و كتاب فضائل المدينه، باب 12 و كتاب الرّقاق، باب 52، مكرّر در مكرّر و به اسناد مختلف، حديث ياد شده را به لفظ واحد روايت و آن را ثبت كرده است. (2) همچنين امام مسلم در «صحيح» كتاب الحج، نووى در «شرح صحيح مسلم»، (3) امام ترمذى در «سنن» كتاب المناقب و كتاب «موطأ»، امام مالك در كتاب النهى عن استقبال القبلة، احمدبن حنبل در «مسند»، جزء 2، 3، 5، 6، ابن سعد در «الطبقات الكبرى» و در نهايت ابن نجّار در «اخبار مدينة الرسول»، گفته محمد رسول اللَّه را به اتّفاق لفظ و اشتراك در استنباط و درك، نقل و ذكر كرده اند.

نووى در «شرح صحيح مسلم» (ج 6، ص 99)، حاشيه ارشاد السّارى قسطلانى به گفته قاضى عياض استناد كرده كه:

«قال أكثر العلماء المراد منبره بعينه الّذي كان في الدنيا و هذا هو الأظهر». (4) ولى عقيده بسيارى ديگر از متفكّران را ناديده نگرفته است كه:


1- تهذيب الاحكام، ج 6، ص 12
2- از قسطلانى در ارشاد السارى لشرح صحيح البخارى، ج 2، باب فضل مابين القبر و المنبر.
3- ج 6، ص 99، در حاشيه ارشاد السارى قسطلانى، چاپ دارالفكر.
4- «اكثر علما مى گويند منظور «بعينه» منبر اوست، كه در دنيا بوده است و اين سخن صحيح تر است.»

ص: 174

«معناه أنّ له هناك منبراً على حوضه و قيل معناه أنّ قصد منبره و الحضور عنده لملازمة الأعمال الصالحة يورد صاحبه الحوض و يقتضى شربه منه». (1) در حد و حدود واقعى روضه از سمت قِبلى آن- كه در غرب به منبر و در شرق به حجره محصور است- اختلافى وجود ندارد؛ ولى از سمت شامى، اظهار نظرهاى متفاوتى در لابلاى متون معتبر مشاهده شده است. از نظر منابع اماميّه، خانه فاطمه عليها السلام جزو بيت پدرش محسوب شده است؛ چنانكه كلينى به روايت از «سهل بن زياد» به نقل از «جميل بن درّاج» از ابوعبداللَّه و در حديث ديگرى از معاوية بن وهب به نقل از ابوعبداللَّه، به آن تصريح كرده است.

بتنونى در «الرّحلة الحجازيّه» مساحت روضه را حدود 22 متر در 15 متر آورده است و اين، حدّ و فاصله اى است كه در زمان «عثمانى ها» با نرده هاى مسى زرد، مشخّص شده بود كه البتّه امروزه، به استثناى نرده هاى حدّ قبلى روضه- از منبر تا حجره- نرده هاى حدّ شمالى و غربى آن ديده نمى شود.

برزنجى در «فى نزهة النّاظرين» مى نويسد: سلطان سليم عثمانى (متوفّاى 945 ه. ق.) نصف طول ستون هاى مستقر در حدّ روضه شريفه را با مرمرهاى سفيد و قرمز نماسازى كرده بود كه در زمان سلطان عبدالمجيد مرمّت، منقّش و مُذهّب شد و زمين آن را با سنگ هاى سرخِ استخراج شده از كوه هاى شمالى درّه عقيق در شمال غربى مدينه فرش نمودند.

حدّ روضه (15* 22 متر) مبتنى بر متراژ مساحت بين ستون هاى مذكور بوده است كه بر اساس روايات اصحاب و مشاوره اهل علم، تعيين و حدبندى شده است. به هرحال به عقيده مؤلّف حقير، اين نتايج، اختلافى با نظرگاه موجود در احاديث اهل بيت عليهم السلام ندارد.

در مورد تعيين حدود خانه محمّد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله بايد گفت: با فرض اين كه خانه فاطمه عليها السلام جزو بيت و حجره باشد، حدّ روضه شامل حجره و مقصوره مى شود و با اين وصف، الزاماً مى تواند مُحاذى اين مكان را در مسجدالنّبى شامل شود.


1- «به اين معنى است كه در آنجا منبرى كنارحوضش دارد وگفته شده است كه منظور منبر او است و حضور داشتن دركنارش جهت انجام اعمال نيك موجب مى گردد شخص برحوض واردشده وازآن حوض بنوشد.»

ص: 175

ص: 176

5/ ب: ستون هاى قدسى

در محدوده روضه شريف، ستون هايى قرار دارد كه محلّ تعدادى از آن ها به اعتبار عقيده دينى- معنوى و به ياد عبادات و زيارت هاى محمّد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله جنبه قدسى پيدا كرده است؛ لذا در طول تاريخ اسلام، اماكن مذكور، مورد توجّه خاص اهل بيت عليهم السلام صحابه، تابعين و نسل هاى مسلمان قرار گرفت.

به استثناى ستون تهجّد كه آن را به عنوان «محراب التّهجد» مورد بررسى قرار داديم، پنج ستون قدسى در روضه شريف قرار دارد كه ذيلًا به شناسايى آن ها مى پردازيم:

1- 5/ ب: ستون توبه

بين منبر و حجره، يك رديف ستون قرار دارد كه منتهاى حدّ مسجدالنّبى، قبل از توسعه دو خليفه دوم و سوم است.

در رديف اين ستون ها، منبر و محراب واقع شده است و امروزه با نصب نرده هاى مسى، آن را مشخّص كرده اند. روبه روى ستون هاى مذكور كه با ميله هاى مسى به هم مربوط شده اند، يك رديف پنج تايى ستون مدوّر از منبر در غرب تا حجره- به سوى شرق- احداث شده است. ستون توبه دومين ستون از سمت حجره يا چهارمين ستون از سمت منبر است. به نشانى ديگر، ستون توبه در مكانى قرار گرفته است كه ستون عايشه در سمت غربى آن و ستون السرير در شرق آن واقع شده است.

در مورد وجه تسميه ستون توبه يا ابو لُبابه لازم است نظرى به تاريخ و روايت بيندازيم:

ابن اسحاق و ابن هشام در «السّيرة النّبويه» مى نويسد:

«روزهايى كه پيامبر اسلام، يهوديان بنو قريظه را محاصره كرد، ابولُبابةبن عبدالمنذر (از بنو عمرو بن عوف) را جهت مذاكره و طبق درخواست يهوديان، به ميان بنو قريظه فرستاد.

ص: 177

چون ابولبابه در جمع بنى قريظه حضور يافت، يهوديان از مرد و زن و بچّه به گريه و زارى، او را تحت تأثير قرار دادند تا خواسته هاى خود را به ايشان القا كنند.

نتيجه اين مباحثات آن شد كه ابولبابه به عدم فرمانبردارى يهوديان از محمد صلى الله عليه و آله رأى مثبت دهد. پس از اين اظهار نظر، ابولبابه متوجه خيانت و خطاى خود شد و گفت: قسم به خدا كه اوّلين قدم را هنوز برنداشته، فهميدم كه به خدا و رسول خدا خيانت كرده ام.

بر اين اساس ابولبابه بى آن كه به حضور پيامبر باز گردد و شرح گفتگو را معروض دارد، يكسره و پريشان و پشيمان به سوى مسجد رفت و خود را به يكى از ستون هاى مسجد بست و گريه كنان مى گفت:

از اينجا نمى روم اگر خدا مرا نبخشد و توبه ام را پذيرا نشود.

خبر واقعه را به پيامبر رساندند و ايشان فرمود:

اگر ابولُبابه به نزد من مى آمد برايش تقاضاى مغفرت مى كردم؛ ولى اكنون نمى توانم، مگر امر خدا ابلاغ گردد.

امّ سلمه گفته است: چون صبح شد، ديدم كه پيامبر مى خندد. علّت را پرسيدم، فرمود: توبه ابولبابه قبول شد. آيه مربوط به اين ماجرا از اين قرار است:

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَخُونُوا اللَّهَ وَ الرَّسُولَ وَ تَخُونُوا أَماناتِكُمْ وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ. (1) امّ سلمه گفت: اجازت گرفتم تا خبر پذيرش توبه را به ابولبابه اعلام دارم؛ ولى ابولبابه پذيرا نشد و باور نداشت و گفت: تا پيامبر خود نگويد، از بستن نمى رهم.

و چون چنين شد، ستون مذكور را ستون توبه يا ابولُبابه شهرت دادند.»

على بن ابراهيم قمى در «تفسير القمى» (2) و شيخ طبرسى در «مجمع البيان»، و به


1- «اى كسانى كه ايمان آورديد، به خداوند و پيامبرش خيانت نورزيد و به امانت هاى خود و به يكديگر خيانت نكنيد و حال آن كه از عواقب بدِ آن آگاهيد.» انفال: 27.
2- ج 1، صص 303- 271

ص: 178

استناد رواياتى از امام محمّد باقر و جعفربن محمد عليهم السلام واقعه مذكور را تأييد كرده اند (1) و عدّه اى ديگر ماجرا را مربوط به غزوه تبوك دانسته اند كه ابولبابه با تنى چند از مسلمانان به واسطه علاقه به اموال خود در مدينه ماندند و پس از خروج پيامبر از كار خود پشيمان شدند و گفتند:

«ما در سايه و راحت و آسايش و پيامبر و صحابه او در جهاد و شدّت و رنج! به خدا كه ما خود را در ستون هاى مسجد ببنديم و خويشتن باز نگشاييم تا رسول بيايد و ما را باز گشايد و توبه ما را قبول و عذر ما بپذيرد.»

ابن زباله در «تاريخ مدينه» (2) به روايت عمر بن عبداللَّه به نقل از محمد بن كعب اشاره مى كند كه گفت:

«پيامبر اسلام نماز را در جوار ستون توبه به جاى مى آورد.»

و به روايت ديگر، عمربن عبداللَّه تصريح مى كند كه:

«آن، ستونى بوده كه فقرا و مساكين به گرد آن حلقه مى زدند و پيامبر با آنان به گفتگو مى پرداخت.»

و در سندى ديگر به نقل از ابن عمر و ابن ماجه (در سنن) آمده است:

«رسول اسلام براى اعتكاف، كنار ستون توبه بيتوته مى كرد ...»

كلينى در «فروع الكافى»، باب فضل المقام بالمدينه، به نقل از على بن ابراهيم و او از حماد، از حلبى، از ابوعبداللَّه و به سندى ديگر از طريق معاوية بن عمار، ابوعبداللَّه تصريح مى كند كه پيامبر:


1- الدلائل بيهقى و تفسير زمخشرى.
2- سمهودى، «وفاء الوفا».

ص: 179

«روزى را دركنار ستون توبه با زيارت و عبادت بگذرانيد.»

ص: 180

2- 5/ ب: ستون المحرس

دومين ستونى كه در محدوده روضه قرار دارد، ستون مدوّرى است كه در امتداد شباك يا ضريح فعلى در سمت غرب حجره نبوى واقع شده است. ستون سرير در جهت قبلى آن و ستون الوفود در قسمت شامى آن قرار دارد و آن، محلّ نماز على بن ابى طالب در مسجدالنبى بوده است و به مصلّا يا ستون على نيز شهرت دارد.

ابن نجّار حديثى از يزيد بن عبيد كه در «صحيح» امام بخارى ثبت شده، به ياد ما مى آورد كه:

«محمد رسول اللَّه، در اين محل مكرّر نماز به جاى مى آورد.»

و انس بن مالك به اين واقعه تصريح كرده است.

ممكن است در حديث معاويةبن عمار از ابوعبداللَّه كه گفت: «روز جمعه را در كنار ستونى كه پس از مقام رسول مى آيد ...» اشاره به همين ستون باشد و كتاب فروع كافى (در كتاب حج) بر آن گواهى دارد.

3- 5/ ب: ستون وفود

سومين ستون مدوّر، در سمت شامى و در امتداد ضريح غربى حجره مى باشد و اين محل، مكانى است كه پيامبر اسلام هيأت هاى مختلف را جهت مذاكره به حضور مى پذيرفت و به همين اعتبار آن را وفود هيأت هاى نمايندگى نام گذارده اند.

4- 5/ ب: ستون سرير

اوّلين ستون قِبلى مدوّر در امتداد قسمت الشباك يا ضريح غربى مقصوره است كه ستون ابولبابه در مغرب آن و ستون المحرّس در شمال آن قرار دارد و اين محلى است كه به استناد حديث ابن عمر (1) و يحيى (2) مكان اعتكاف محمّد رسول اللَّه بوده و به سرير


1- ابن زباله.
2- سمهودى، وفاء الوفا بأخبار دار المصطفى.

ص: 181

شهرت يافته است.

در اين مكان جهت اعتكاف پيامبر، جريد (برگ بزرگ خرما) يى را مى گستراندند و پيامبر بر آن دراز مى كشيدند.

5- 5 ب: ستون القرعه و المهاجرين

اين ستون كه در كتاب هاى تاريخ به ستون عايشه شهرت دارد، سوّمين ستون مدوّر غربى منبر مى باشد كه ستون سرير در مشرق آن واقع گرديده است.

ستون مذكور يادآور مكان نمازهاى پيامبر و محلّى براى جمع و نشست مهاجرين است كه به همان اعتبار مجلس المهاجرين نام گرفته است.

ميرزا حسين فراهانى كه در سال هاى 1303- 1302 ه. ق. مسجد پيامبر را زيارت كرده، ضمن وصفى مفصّل از بناى آن، چهار ستون مشهورِ آن را نام برده، معلوم مى سازد كه نام ستون ها در بناى «عثمانى ها» روى ستون ها- در عرض ستون هاى سرير، حرس و وفود و در طول ستون هاى ابولبابه، عايشه و مخلّفه- نگاشته شده بود. مكان اين ستون ها از نظرگاه اماميّه، مُتبرّك و طبق گفته كلينى در فروع الكافى، (1) عبادت زائران نزد آن ستون ها مورد تأكيد امام ابوعبداللَّه است.

نك: نقشه: 19- سوم.

6/ ب: مكان اهل صُفّه

ابن اثير (2) اهل صُفّه را فقراى مهاجرين دانسته است؛ كسانى كه منزلى نداشتند و به مسجدالنّبى مى آمدند تا در سايه مكانى اقامت گزينند و از مراحم پيامبر برخوردار شوند.

ابن نجّار به استناد حديثى از امام بخارى در «صحيح»، اهل صفّه را ميهمانان اسلام


1- كتاب الحج، باب فضل المقام بالمدينه و الصّوم و الإعتكاف عند الأساطين، ج 4، ص 557
2- النهايه، ج 3، ص 37

ص: 182

تلقّى كرده و آنان را گروهى از مسلمانان دانسته كه خانه، كاشانه، همسر و اولادى نداشتند؛ ولى مؤمنان به خدا و شيفته هدايت پيامبر بودند كه براى رفع نيازهاى اندك خود به الطاف پيامبر پناه جسته بودند.

در اصطلاح مورّخان و محدّثان، محلّ اهل صفّه را دكّةالأغوات نوشته اند؛ زيرا اين محل، جايگاهى براى بيچارگانِ در جستجوى چاره بود و طبق مستندات تاريخى، تعدادشان به نود و دو نفر مى رسيده است.

مكان صفّه در قسمت شمالى محراب تهجّد، مقابل ضريح قبلى مقصوره (حجره فاطمه) به صورت سكّويى كه نيم متر از زمين مسجد مرتفع تر است، قرار دارد. اين سكّو داراى نود و شش متر مساحت مى باشد كه با محجرى مسى محصور شده است و هم اكنون جايگاهى براى عبادت و زيارت زائران است.

بتنونى (1) گفته است كه دكة الأغوات دوازده متر طول و هشت متر عرض و چهل سانتى متر ارتفاع دارد.

«وَ كانت في عهده صلى الله عليه و آله مكاناً لأهل الصفة».

7/ ب: ابواب مسجد النّبى

در مسير تاريخ و بنا به ضرورت هاى توسعه و مرمّت يا موقعيّت افراد متشخّصى كه در اطراف مسجد سكونت داشتند يا دائماً به درهاى بزرگ مسجدالنّبى افزوده مى شد و يا با تغيير وضعيّت بناى مسجد يا بناهاى اطراف آن، درها مسدود مى گشت و در نتيجه كاهش ابواب را سبب مى شد.

1- 7/ ب: درهاى مسجد در بناى وليد

در بناى جديدى كه وليد بن عبدالملك جايگزين بناى قديمى مسجد نمود، به اعتقاد ابن زباله و مطرى، مسجد داراى بيست در بوده است كه هشت در آن در ديوار شرقى و هشت در ديگر در مغرب مسجد و چهار در در قسمت شامى يا شمالى مسجد النّبى قرار داشته است.


1- الرحلة الحجازيه، ص 209

ص: 183

درهاى شرق:

1. باب على، كه محاذى خانه على بن ابى طالب عليه السلام بوده است.

2. باب النّبى، يا درى كه محمد صلى الله عليه و آله از آن رفت و آمد مى كرده است.

3. باب عثمان، چون روبه روى خانه عثمان بن عفّان بوده است.

4. باب النّساء، كه عمربن خطّاب آن را احداث نمود و به باب ريطه شهرت داشت.

5. درِ مقابل خانه اسماء بنت حسن بن عبداللَّه بن عبيداللَّه بن عبّاس.

6. درِ روبه روى رباط مروان.

7. درِ مقابل كوچه زقاق المناصع بين خانه عمرو بن عاص و ابيات الصوافى.

8. درِ مقابل ابيات الصّوافى، در جانب دار الرّسام.

درهاى غربى:

1. درِ مقابل خانه امّ موسى، از خانه هاى عبدالرحمان بن عوف كه بعدها عبداللَّه بن جعفربن ابى طالب آن را خريد.

2. درِ روبه روى خانه جعفربن خالدبن برمك.

3. باب عاتكه. (1) 4. باب زياد كه بين باب الرّحمه و «خوخه (/ پنجره) ابوبكر» جاى داشت و از آنِ زيادبن عبيداللَّه حارثى- دايى سفّاح- بود.

5. خوخه اى در امتداد خوخه ابوبكر.

6. باب مروان كه به باب السّلام يا باب الخشوع موسوم است.

درهاى شمالى:

1. باب مقابل خانه حميدبن عبدالرّحمان بن عوف.

2. باب مقابل بقيّه خانه حميد كه بعدها رباط الظّاهريّه شد.

3. باب مقابل محلّى كه به دنبال خانه حميد مى آمد و در سال 267 ه. ق. ابوجعفر المستنصر باللَّه خليفه عباسى (623- 640 ه. ق.) بيمارستانى در آنجا بنا نمود.


1- باب السّوق و باب الرّحمه.

ص: 184

4. باب مقابل خانه هاى خالصه.

اين درها، حداكثر تعدادى بود كه تاريخ بناى مسجد در دوران وليد بن عبدالملك از مروانيان اموى به خود ديد. (86- 96 ه. ق.)

ابن جبير درهاى مسجد را در ميانه سال هاى 578- 581 ه. ق. نوزده باب دانسته كه ظاهراً با ابواب مسجد در بناى وليد مطابقت دارد؛ (1) ولى بيش از چهار در گشوده نبود و لذا عمر غالب بناى آن ها طولانى نشد و آنچه در قرن دهم هجرى از آن ها باقى ماند، بيش از چهار در مهم- يعنى باب السّلام، باب الرّحمه، باب جبرئيل و باب النّساء- نبوده است.

2- 7/ ب: درهاى مسجد در بناى عثمانى و سعودى

درهاى مسجد، با توسعه و بازسازى هايى كه در زمان عبدالمجيد عثمانى به خود ديد، محدود به پنج در بزرگ شد. چهار در آن، با حفظ ديرينه تاريخى- دينى و مستند به سيره و تاريخ زندگانى محمّد صلى الله عليه و آله و يك در نيز به نام مؤسّس بناى جديد:

در غرب مسجد، باب السّلام و باب الرّحمه.

در شرق مسجد، باب النّساء و باب جبرئيل.

در شمال مسجد، باب المجيدى و باب التّوسّل.

مكان درهاى پنجگانه فوق الذّكر، نه تنها درهاى مهم مسجدالنّبى در طول تاريخ اسلام است؛ بل بعدها در توسعه سعودى، بنا و نماى آن ها حفظ گرديد و با افزودن پنج درِ جديد، مجموع درهاى فعلى (2) مسجد را به ده باب منحصر نمودند و معمارى آن را متناسب با بناى جديد، احداث كردند.

بر اين اساس، لازم است كه به شرح ديرينه ابواب دهگانه عثمانى- سعودى كه در برابر چشم ما قرار دارند، توجّه بيشترى مبذول نماييم:

1. باب جبرئيل، در ديوار غربى مسجد واقع شده و مدخل آن مقابل محراب تهجّد


1- رحله ابن جبير، ص 172
2- تا سال 1397 ه. ق.

ص: 185

در شمال خانه فاطمه بنت محمّد است و چنانكه گفتيم، قبلًا به باب عثمان موسوم بوده است. اين وجه تسميه بدان علّت بود كه درِ مذكور مقابل خانه عثمان بن عُفّان- خليفه سوم واقع شده بود و وجه تسميه «جبرئيل» مبتنى بر احاديثى است كه پيامبر، جبرئيل را در مدخل اين در ملاقات و با او گفتگو كرده است. (1) بناى فعلى، سر در و ستون هاى باب جبرئيل، از آثار عبدالمجيد عثمانى است كه توسّط سعودى ها همچنان محفوظ مانده است. در سر در اين باب، به خطّ ثلث و به رنگ طلايى بر زمينه سبز، اين آيه را كتيبه كرده اند:

فَإِنَّ اللَّهَ هُوَ مَوْلاهُ وَ جِبْرِيلُ وَ صالِحُ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمَلائِكَةُ بَعْدَ ذلِكَ ظَهِيرٌ.

و بر هر يك از دو لنگه در نوشته شده است:

جَنَّاتِ عَدْنٍ مُفَتَّحَةً لَهُمْ الْأَبْوَابُ. (2) همچنين بيتى را به نشانه زبان حال پيامبر در اجراى پيام جبرئيل، چنين كتيبه كرده اند:

و حطّ في بابنا ماشئت من ثعل و كلُّ أمر يرى صعباً يهون بنا

2- باب النّساء، از ساخته هاى عمربن خطاب، خليفه دوم و بناى فعلى آن مربوط به عبدالمجيد عثمانى است. اين باب، در ديوار شرقى مسجد و امتداد شمالى باب جبرئيل قرار گرفته و از آنجا به سمت عقب- محل اصحاب الصّفه- راه يافته است.

وجه تسميه: نساء مستند به حديثى است به نقل از ابن عمر كه گفت:

«لَو تَركنا هذا الباب للنساء ...». (3)


1- الدلايل بيهقى.
2- ص: 50
3- سنن ابوداود.

ص: 186

و چون عمر بن خطاب آن را ساخت گفت: «هذا باب النساء». (1) بر روى اين در نوشته شده است:

«اللَّه وليّ التوفيق»- قال اللَّه تبارك و تعالى جلّ و تقدس:- وَ أَقِمْنَ الصَّلَاةَ وَ آتِينَ الزَّكَاةَ. (2) وَ اذْكُرْنَ ما يُتْلى فِي بُيُوتِكُنَّ مِنْ آياتِ اللَّهِ وَ الْحِكْمَةِ إِنَّ اللَّهَ كانَ لَطِيفاً خَبِيراً. (3) و بر لنگه راست آن نوشته شده: «يا مفتِّحَ الأبواب».

و بر لنگه چپ: «افتَحْ لنا خَير الباب».

سردر را با كتيبه لِلرِّجالِ نَصِيبٌ مِمَّا اكْتَسَبُوا وَ لِلنِّساءِ نَصِيبٌ مِمَّا اكْتَسَبْنَ وَ سْئَلُوا اللَّهَ مِنْ فَضْلِهِ إِنَّ اللَّهَ كانَ بِكُلِّ شَيْ ءٍ عَلِيماً (4) زينت داده اند.

در ذيل اين كتيبه چنين مى خوانيم:

وَ مَنْ يَقْنُتْ مِنْكُنَّ للَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ تَعْمَلْ صالِحاً نُؤْتِها أَجْرَها مَرَّتَيْنِ وَ أَعْتَدْنا لَها رِزْقاً كَرِيماً. (5) 3- باب السّلام، در ديوار غربى مسجد قرار دارد و به علّت همجوارى خانه مروان با اين قسمت از ديوار مسجد، به باب مروان شهرت داشته است.

بناى فعلى اين در از ساخته هاى عبدالمجيد عثمانى است كه عمارت آن در زمان سلطان عبدالعزيز (متوفّاى 1293 ه. ق.) به پايان رسيد و بعدها توسّط «سعودى ها» بازسازى شد و با نماى جديدى پيرامون آن را مرمّت كردند. روى اين در نوشته شده


1- روايت به نقل از ابن زباله و يحيى به نقل از ابن عمر.
2- احزاب: 33
3- احزاب: 34
4- نساء: 32
5- احزاب: 31

ص: 187

است: إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي جَنَّاتٍ وَ عُيُونٍ ادْخُلُوها بِسَلامٍ آمِنِينَ. (1) و در قسمت ديگر: «فداك أبي و أمّي يا رسول اللَّه، اللّهمّ أيّد بالنصر و العزّ السلطان عبدالعزيز خان بن سلطان عبدالمجيد خان».

ميرزا حسين فراهانى در «سفرنامه» (ص 474)، در خلال سال هاى 1303- 1302 ه. ق. از باب السّلام ديدن كرده و رسم آن ايّام را چنين آورده است:

«باب السّلام در طرف مغرب مسجد قرار دارد و هر وقت از خارج مدينه كسى مى آمده، بايد از آن باب داخل مسجد شود.»

رفعت پاشا در سال 1318 ه. ق. عكسى از باب السّلام تهيّه كرده و آن را در «مرآت الحرمين» به چاپ رسانيده است. اين عكس نشانه وضعيّت بناى باب السّلام قبل از توسعه و تعمير «سعودى ها» است.

4- باب الرّحمه، امتداد شمالى باب السّلام در ديوار غربى مسجد قرار دارد و گفتيم كه به باب عاتكه نيز مشهور است و وجه تسميه «الرّحمه» به استناد اين حديث است:

«روزى مردى از اهالى مدينه از اين در به سوى پيامبر شتافت و شتابان خواستار شد كه پيامبر دعا كند تا باران آيد. دعاى پيامبر مستجاب گرديد و هفت روز باران باريد و بار ديگر اين مرد شتابان از همين در به سوى پيامبر شتافت و خواست كه باران قطع شود و چون پيامبر دعا كرد، خداوند دعايش را مستجاب نمود.» (2) اين باب بعدها مقابل خانه جعفر بن يحيى قرار گرفت و به گفته حسن بن عبداللَّه اصفهانى در «بلاد العرب» (ص 409)، در محلّ «فارعُ اطم (3) من آطام المدينة» بنا شده بود و بعدها در سال 838 ه. ق. يكى از سلاطين هند مدرسه اى در آنجا بنا نهاد كه به


1- حجر: 45 و 46
2- صحيح امام بخارى.
3- اطُم؛ «و هي الحصون الّتي تبنى بالحجارة». فتح البارى، ابن حجر، ج 4، ص 95

ص: 188

المدرسة الكبرجية شهرت يافت. (1) بر اين در، كه از آثار عثمانى هاست، آيه اى را به اعتبار وجه تسميه اش- الرّحمه- چنين كتيبه كرده اند:

قُلْ يا عِبادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلى أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ. (2) بر سمت داخلى در، اين آيه كتابت شده:

وَ إِذا جاءَكَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِآياتِنا فَقُلْ سَلامٌ عَلَيْكُمْ كَتَبَ رَبُّكُمْ عَلى نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ. (3) وبرروى لنگه راست «يامفتّح الأبواب» وبرلنگه ديگر «افتح لناخيرالباب» نگاشته اند.

5- باب مجيدى، اين در، كه به باب التوسّل هم شهرت دارد، در ديوار شمالى مسجد- حدّ نهايى توسعه عبدالمجيد عثمانى، در سال 1267 ه. ق.- قرار داشته است. در توسعه مسجد از قسمت شمالى كه توسّط «سعودى ها» صورت پذيرفت، مكان اين در تغيير داده شد و در وسط دو باب شمالى جديدالتأسيس، با بناى جديدى قرار گرفت و نام آن همچنان به نام باب عبدالمجيد (مجيدى) حفظ گرديد. توسعه مسجد توسط «سعودى» مقتضى آن شد كه ابواب ديگرى با بناى متناسب و جديد به مسجدالنّبى بيفزايند و بر هر يك نامى نهند.

6- باب الصّديق أبو بكر، در مكان خوخه ابى بكر بين باب السّلام و باب الرّحمه در ديوار غربى مسجد.

7- باب ملك سعود، در ديوار غربى مسجد.

8- باب عمر بن خطاب، در غرب ديوار شمالى مسجد.


1- سمهودى، وفاء الوفا باخبار دار المصطفى.
2- زمر: 53
3- انعام: 54

ص: 189

9- باب عبدالعزيز، در ديوار شرقى مسجد.

10- باب عثمان بن عفان، در مشرق ديوار شمالى مسجد.

نك: پيكره هاى: 6-/ 3؛ 7-/ 3؛ 8-/ 3.

ص: 190

3- 7/ ب: باب على و حديث سدّ الابواب

آنچه مسلّم است، در چهار ديوارىِ اطراف مسجد، پنجره ها (خوخه) و درهاى (ابواب) اختصاصى، از منازل مجاور مسجد- كه عموماً محلّ سكونت شخصيّت هاى معروف اسلام بوده- رو به مسجد گشوده شده بود و آنان، از طريق درها به مسجد رفت و آمد مى كردند و از آن سوى پنجره ها به درون مسجد مى نگريستند و نظاره گر وقايعى بودند كه در مسجد رخ مى داد.

وجود چنين روزنه هايى، از يك سو موجب فخر در تقرّب و از سوى ديگر موجب سهولت در رفت و آمد به شمار مى آمد؛ تا اين كه در يكى از روزهاى قبل از وقوع نبرد احد و دور از انتظار همگان، پيامبر دستور بستن آن درها و پنجره ها را صادر فرمود.

در ابتداى انتشار اين فرمانِ به ظاهر ساده، بحث هايى برانگيخته شد و پرسش هايى به دنبال آورد كه مرحله به مرحله و با گذر زمان اهميّت و عمق نظر پيامبر را عيان مى ساخت و بعدها در تاريخ مسلمانى، فصلى مستقل و موضوعى قابل بحث و مناقشه از سوى پژوهندگان و صاحب نظران گرديد.

حاكم در «المستدرك» (1) به نقل از زيد بن ارقم نقل مى كند:

«فقال- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- يوماً سدّوا هذه الأبواب إلّا باب عليّ، قال: فتكلّم في ذلك ناس فقام رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- فحمداللَّه و أثنى عليه ثمّ قال: أمّا بعد، فإنّي أمرت بسدّ هذه الأبواب غير باب عليّ. فقال فيه قائلكم و اللَّه ما سددت شيئاً و لا فتحته و لكن أمرت بشي ء فاتبعته. هذا حديث صحيح الإسناد». (2)


1- المستدرك على الصحيحين في الحديث، كتاب معرفة الصحابه، ج 3، ص 125
2- «روزى پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: همه اين درها، جز در خانه على را ببنديد. گفتند: برخى از مردم در اين باره گفتگو كردند، لذا پيامبر بر خاست و حمد و سپاس خداوند به جاى آورد. سپس فرمود: اما بعد، من مأمور بستن اين درها جز در خانه على شدم و عده اى از شما در اين باره سخنانى گفتند. به خدا قسم من درى را نبستم و يا باز نگذاردم مگر به فرمان خداوند كه از او تبعيت نمودم. اين حديث مستند و صحيحى است.»

ص: 191

همچنين حاكم به نقل از عمر بن خطاب مى گويد:

«لقد أوتي عليّ بن أبي طالب ثلاث خصال: لأنّ تكون لي خصلة منها أحبّ إلى من أن أعطي حمر النعم قيل و ما هنّ يا أميرالمؤمنين قال: تزوجه فاطمة بنت رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- و سكناه المسجد مع رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- يحلّ له فيه ما يحلّ له و الراية يوم خيبر. هذا حديث صحيح الاسناد». (1) جمله «يحلّ له فيه ما يحلّ له» به حديث: «سدّوا هذه الأبواب إلّا باب عليّ» اشاره دارد.

آورده زيد بن ارقم را، امام احمد بن حنبل (مسند، ج 4، ص 369) و نسائى (سنن) به طرق ديگر ثبت كرده اند و آورده عمربن خطاب را نسائى از طريق العلاء بن عرار و احمد بن حنبل (مسند، ج 2، ص 26) از ابن عمر به اين لفظ ثبت كرده است:

«كنّا نقول في زمن النّبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- خير النّاس ... ثمّ أبوبكر ثمّ عمر و لقد أوتي ابن ابى طالب ثلاث خصال لأنْ تكون لي واحد منهنّ أحبّ إليّ من حمر النعم زوجته رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- ابنته و ولدت له و سدّ الأبواب إلّا بابه في المسجد و أعطاه الراية يوم خيبر». (2) احمد (مسند، ج 1) و نسائى (سنن) از ابن عبّاس نقل كرده اند:


1- «به علىّ بن ابى طالب 3 امتياز داده شد كه اگر يكى از آن سه به من داده مى شد، از تمامى شتران سرخ موى نزد من محبوب تر بود. گفته شد آن سه چيست يا امير المؤمنين؟ گفت: با دختر پيامبر فاطمه ازدواج نمود- و با پيامبر در مسجد زندگى كرد و هر چه بر پيامبر روا بود بر او نيز بود- و پرچم را روز خيبر دريافت نمود اين حديث مستند، صحيحى است.»
2- «در زمان پيامبر مى گفتيم بهترين مردم پس از پيامبر ابوبكر و عمر هستند، در صورتى كه 3 امتياز و برترى به فرزند ابوطالب داده شد كه اگر يكى از آن ها نصيبم مى شد، از شتران سرخ موى نزد من بهتر بود، پيامبر دخترش را به او تزويج نمود و از او فرزندانى داشت و تمامى درهاى مسجد را بست، مگر در خانه او را و روز جنگ خيبر پرچم را به او سپرد.»

ص: 192

«إنّ رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- أمر سدَّ الأبواب إلّا باب عليّ». (1) نسائى (در سنن) و احمد بن حنبل (در مسند، ج 1، ص 175) همين مضمون را از سعد بن ابى وقّاص آورده اند كه:

«أمر رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- سدّ الأبواب الشارعة في المسجد و ترك باب على رضى الله عنه». (2) طبرانى، رجال اين روايت را از ثقات دانسته و اسناد حديث مذكور در منابع احمدبن حنبل و نسائى، قوى تلقّى شده است. (3) برهان الدّين حلبى در «السّيرة الحلبيّه» (4)، تفصيل حديث را چنين ثبت كرده است:

«أرسل رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- إلى أبى بكر أن سدّ بابك، قال: سمعاً و طاعة، فسدّ بابه. ثمّ أرسل إلى عمر، ثمّ أرسل إلى العباس بمثل ذلك ففعلا و أمرت النّاس ففعلوا و امتنع حمزة، فقلت: يا رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- يأمرك أن تحول بابك فحوله و عند ذلك قالوا يا رسول اللَّه سددت أبوابنا كلّها إلّا باب عليّ؟ فقال: ما أنا سددت أبوابكم و لكن اللَّه سدّها». (5) يا به لفظ ديگر:


1- ابن حجر عسقلانى، فتح البارى، ج 7، ص 15
2- «پيامبر فرمود: تمامى درهايى كه به مسجد راه داشته، بسته شود و خانه على باز گذارده شود.»
3- ابن حجر عسقلانى، فتح البارى، ج 7، ص 14، كتاب فضائل الصحابه.
4- ج 3، ص 460، باب «يذكر فيه مدة مرضه و ما وقع فيه وفاته صلى الله عليه و آله».
5- «پيامبر به ابوبكر پيام داد كه: در خانه ات را ببند. گفت: سمعاً و طاعةً اطاعت مى شود و درِ خانه اش را بست. سپس به عمر و عباس نيز دستور داد آن ها نيز چنان كردند و به مردم نيز امر نمود، مردم نيز اطاعت نمودند و حمزه امتناع ورزيد و در آن هنگام به حمزه گفتم: پيامبر صلى الله عليه و آله به تو فرمان مى دهد كه در خانه ات را تغيير دهى، او نيز اجرا نمود و در آن زمان گفتند: يا رسول اللَّه همه درهاى خانه هاى ما را بستى جز در خانه على را. فرمود: من آن ها را نبستم بلكه خداوند آن ها را بست.»

ص: 193

«ما أنا سددت أبوابكم و فتحت باب عليّ و لكنّ اللَّه فتح باب على و سدّ أبوابكم».

ابن زباله و يحيى اين حديث را به سياق ديگرى ثبت كرده اند كه يكى از ياران پيامبر گفت:

«بينما النّاس جلسوا في مسجد رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- إذا خرج مناد فنادى:

أيّها النّاس سدّوا أبوابكم! فتحسحس النّاس لذلك و لم يقم أحد. ثمّ خرج الثانية، فقال: أيّها النّاس، سدّوا أبوابكم! فلم يقم أحد فقال النّاس:

«ما أراد بهذا؟ فخرج فقال:

أيّها النّاس! سدّوا أبوابكم قبل أن ينزل العذاب. فخرج النّاس مبادرين و خرج حمزة بن عبدالمطّلب يجرّ كساءه حين نادى: سدّوا أبوابكم! قال: و لكلّ رجل منهم باب إلى المسجد؛ أبوبكر و عمر و عثمان و غيرهم. قال: و جاء عليّ حتّى قام على رأس رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- فقال:

مايقيمك؟ أرجع إلى رحلك و لم يأمره بالسد. ثمّ قال- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم-: أمّا بعد، ذلكم فإنّ اللَّه أوحى إلى موسى أن اتّخذ مسجداً طاهراً لايسكنه إلّا هو و هارون و أبناء هارون شبراً و شبيراً. و اللَّه ما أنا سددت الأبواب و ما أنا فتحتها و ما أنا سكنت عليّاً و لكن اللَّه أسكنه». (1)


1- «هنگامى كه مردم در مسجد پيامبر نشسته بودند، منادى در ميان آنان ندا بر آورد: اى مردم، درِ خانه هاى خود را ببنديد. پس مردم شروع به زمزمه نمودند و كسى از جاى بر نخاست، بار دوم منادى صدا زد: اى مردم، در خانه هايتان را ببنديد، پس مردم گفتند: به چه منظور و براى چه؟ مجدداً منادى فرياد برآورد: اى مردم، در خانه هايتان را ببنديد. پيش از آن كه عذاب نازل شود. در اينجا مردم با عجله از مسجد خارج شده و از يكديگر سبقت مى گرفتند، حمزة بن عبدالمطّلب هنگام شنيدن منادى در حالى كه عبايش را از روى زمين مى كشيد، از مسجد بيرون رفت و هر يك را از آنان درى به سوى مسجد از قبيل ابوبكر و عمر و عثمان و غيره .... گفته شد: على به خدمت پيامبر آمد و نزد او ايستاد و منتظر دستور شد. پيامبر به او گفت: چه چيز باعث شد كه به اينجا بيايى. برگرد به جاى خودت و به او دستور بستن در را نداد ... سپس پيامبر فرمود: خداوند به موسى دستور داد كه محلّ عبادت و پرستشگاه پاكى براى خودت بگزين كه جز تو و هارون و دو پسر هارون شبر و شبير .... در آن سكونت نكنند .... به خدا سوگند نه من درها را بستم و نه آن ها را گشودم و نه من على را در آنجا اسكان دادم بلكه خداوند او را اسكان داد.» سمهودى، وفاء الوفا، ص 479

ص: 194

و جابر بن سمرة بن جنادة (متوفّاى بعد از سال 90 ه. ق.) گفته است:

«أمرنا رسول اللَّه بسدّ الأبواب كلّها غير باب عليّ» (1) بدين روال، مدارك و اسنادى كه واقعه مذكور را بر ما مسلّم گرداند و محقّقان را قانع و كفايت كند، بسيار است. در كنار اين احاديث و گاهى در متن موضوعِ «انسداد ابواب مسجد»، به مستنداتى اشاره شده است؛ دال بر اين كه استثناى مذكور، در يا پنجره خانه ابوبكر بوده است. اهمّ اين مدارك، گفته ابوسعيد خدرى است كه امام بخارى به همراه سلسله اسنادش در صحيح (2)، ثبت كرده است. (3) عدّه اى از پژوهندگان مسلمان در سده هاى متمادى، نقدهايى بر اسناد ناقلان اين حديث كه: «لايبقين في المسجد إلّا باب أبوبكر» يا حديث: «سدّوا عنّي كلّ خوخة في هذا المسجد غير خوخة أبي بكر» نگاشته اند و معدودى ديگر كه اهم آن ها ابن جوزى است بر صحّت حديثِ: «سدّوا هذه الأبواب إلّا باب عليّ» نقدى نوشته و آن را از موضوعات و ساخته هاى رافضى ها خوانده اند!

ابن حجر عسقلانى گفته است (4) كه ابن جوزى «أخطأ في ذلك خطأ شنيعاً فإنّه سلك


1- طبرانى. ابن حجر عسقلانى، فتح البارى، ج 7، ص 15 همچنين نك: شيخ مفيد، الأمالى و خوارزمى، مناقب و ابن جوزى، تذكرةالخواص، ص 53
2- كتاب فضائل الصّحابه، باب 3، قول النّبيّ: «سدّوا الأبواب» و كتاب الصلاة، باب 80، باب الخوخه.
3- همچنين نك: ابن سعد «الطبقات الكبرى»، جزء 2، ص 25 به نقل از يحيى بن سعيد و احمد بن حنبل «مسند»، ج 1، ص 270 به نقل از ابن عبّاس.
4- فتح البارى بشرح صحيح البخارى، ج 7، ص 15

ص: 195

في ذلك ردّ الأحاديث الصحيحة بتوهّمه المعارضة».

بعضى ديگر سعى در جمع دو واقعه كرده اند؛ به اين معنى كه در ماه هاى نخست هجرت، «انسداد أبواب إلّا باب علىّ» صادر شده و در روزهاى واپسين حيات پيامبر، باب ابوبكر استثنا شده است؛ يا صحيح تر اين كه در حديث «إلّا باب علىّ» توجّه به ابواب بوده است و در حديث «إلّا خوخة أبوبكر» به پنجره هاى مسجد. در اين مورد، ابن حجر عسقلانى سرآمد قدمايى است كه معتقدند: «إنّ الجمع بين القصّتين ممكن». (1) در مورد حديثِ استثناى خوخه يا باب ابوبكر، علّامه امينى رحمه الله (2) بيش از معاصرين در منابع و مآخذ حديث و تاريخ و رجال، نقّادى كرده است.

از نظر ساختمانى، بستن كليّه درها بجز باب خانه على عليه السلام مورد شكّ مورّخان مدينه قرار نگرفته و همگى اذعان دارند كه خانه على درِ ديگرى جز آنچه كه به سوى مسجد باز مى شده، نداشته است و اين استثنا در بستن كليّه درها، با بافت بناى اوّليّه مسجد مطابقت دارد.

موقعيّت خانه ابوبكر در مجاورت ديوار مسجد دقيقاً مشخّص نيست؛ ولى از اين كه آن خانه در مجاورت سمت غربى مسجد جاى داشته، ترديدى نمى توان داشت و نبايست تعدّد خانه هاى ابوبكر در السُّنخ- عوالى و كوچه بقيع، ما را به شك اندازد كه آيا اساساً ابوبكر خانه اى در مجاورت مسجد داشته است يا نه؟

به هر حال بدون توجه به اختلافاتى كه در صحت اسناد حديث «الّا باب ابوبكر» بروز كرده، در طول تاريخ، پنجره اى در ديوار غربى مسجد به نشانه محل خوخه ابى بكر وجود داشته است و مورّخان مدنى از ابن زباله تا ابن شبه و مطرى و سمهودى به آن اشاره كرده اند.

در تجديد بناى مسجد از سوى سلطان عبدالمجيد عثمانى، آن محل را با نصب


1- همان مدرك.
2- الغدير، ج 5، ص 237

ص: 196

كتيبه «خوخة أبي بكر الصديق» مشخّص كرده بودند و نايب الصّدر شيرازى در «تحفة الحرمين»، مشاهدات خود از آن را به رشته تحرير درآورده است:

«نزديك باب السّلام درِ كوچكى است كه مسدود بود و اين عبارت را بر سر درِ آن نوشته اند: «هذه خوخة سيّدنا أبى بكر ...».

سعودى ها در بناى پرشكوه فعلى مسجد، مدخلى با سه در، به نام «باب الصديق حدّ فاصل باب الرّحمه و باب السّلام احداث نمودند.

8/ ب: موضع جنائز در مسجد النّبى

ابن سعد در «الطبقات الكبرى»، (1) فصلى با عنوان «ذكر المواضع الّذي كان يصلّى فيه رسول اللَّه على الجنائز» گشوده و از ابوسعيد خدرى ياد مى كند كه او گفته است:

«كُنّا مقدّم النّبيّ المدينة إذا حضر منّا الميّت أتيناه فخبّرناه محضره و استغفر له حتّى إذا قُبض انصرف و من معه و ربّما قعد حتّى يُدفن و ربّما طال ذلك على رسول اللَّه من حبسه فلمّا خشينا بأحد حتّى يقبض فإذا قبض آذنّاه فلم تكن لذلك مشقةٌ عليه و لا حبس قال: ففعلنا ذلك، قال: فكنّا نؤذنُه بالميّت بعد أن يموت فيأتيه فيصلّى عليه و يستغفر له فربّما انصرف عند ذلك و ربّما مكث حتّى يُدفن الميت فكنّا على ذلك أيضا حينّا ثمّ قالوا: واللَّه أو؟؟؟ انّا لم نشخص رسول اللَّه و حملنا الميّت إلى منزله حتّى نرسل إليه فيصلّى عليه عند بيته لكان ذلك أرفق به و أيسر عليه قال فغلنا؟؟؟ ذلك». (2) بر اين اساس، مسلّم است كه در كنار و خارج از خانه پيامبر صلى الله عليه و آله، مكانى براى انجام مراسم نماز بر مردگان اختصاص يافته بود، كه بر اثر كثرت برگزارى، محمدبن عمر


1- جزء 1، قسم ثانى، ادوارد سخو، ليدن 1322 ه. ق. 1917 م، ص 14
2- «هنگامى كه در مدينه بوديم، هرگاه كسى از ما به حال احتضار مى افتاد، پيامبر را خبر مى كردند براى او استغفار مى نمود و پس از آن كه قبض روح مى شد، او و يارانش باز مى گشتند و گاهى مى نشست تا دفن شود. اين مراسم وقت بسيارى را از پيامبر مى گرفت و ما از اين لحاظ نگران مى شديم. از آن پس، هرگاه كسى از ما فوت مى كرد، آن حضرت را خبر مى دادند و بر او نماز گزارد و برايش استغفار مى نمود و گاهى مى ماند تا در مراسم دفن نيز شركت نمايد. گاهى قبل از دفن مى رفت و مدتى نيز چنين عمل مى كرديم. آنگاه صلاح را بر آن ديديم تا كسان خود را پس از مرك به در منزل پيامبر صلى الله عليه و آله مى برديم تا او براى ميت نماز بخواند و اين كار بر پيامبر آسانتر بود و چنين مى كرديم.»

ص: 197

واقدى كه تا سال 207 هجرى مى زيسته، ذيل روايت ابوسعيد مى نويسد:

«فمن هناك سمّي ذلك الموضع موضع الجنائز لأنّ الجنائز حملت إليه ثمّ جرى ذلك من فعل النّاس في حمل جنائزهم و الصلاة عليها في ذلك الموضع إلى اليوم». (1) موضع الجنائز در گفته اى از آورده هاى عبداللَّه بن عمر ذكر شده است. او كه تا سال 73 هجرت به سر مى برده، ضمن روايتى از ماجراى رجم 2 تن از روسپيگران يهودى به دستور پيامبر و بر اساس قانون يهود مى گويد:

«فأمر بهما فرجما قريباً من موضع الجنائز عند المسجد». (2) امام بخارى از اين حديث در صحيح، (3) ياد كرده است. (4) ابن عمر در كتاب «حدود» (باب الرجم فى البلاط)، به جاى «عندالمسجد»، «عند البلاط» (5) آورده است و در روايت ابن عبّاس كه احمدبن حنبل و حاكم آن را ثبت كرده اند، تعبير «أمر رسول اللَّه برجم اليهوديين عند باب المسجد» آمده است.

ابن حجر عسقلانى (6) ضمن شرح حديث 1329، به نظر ابن بطال استناد كرده كه: «انّ مصلّى الجنائز بالمدينة كان لاصقاً بمسجد النّبيّ من ناحية المشرق». (7) پس موضع جنازه ها در سمت شرقى حجره هاى پيامبر بوده است و اين نشانى، با


1- «از آن پس، محلى را كه مردگان را به آنجا برده، نماز بر آن ها مى گزاردند، به محل جنايز يا جاى جنازه ها ناميده شد و اين اسم تا به امروز بر آن باقى است.»
2- «پس فرمان داد كه آن دو، نزديك موضع محل جنايز و كنار مسجد، سنگسار شوند.»
3- كتاب الجنائز، باب 60، الصّلاة على الجنائز بالمصلّى و المسجد، حديث 1329 و 4556
4- كتاب تفسير، باب 6، «قُلْ فَأتُوا بِالتَّوراة».
5- منظور از «بلاط»، زمينى است كه با سنگ و آجر فرش شده باشد. در فارسى به آن خيابان سنگفرش مى گويند.
6- فتح البارى، ج 3، ص 199
7- «محل نماز بر جنازه ها مصلّى الجنائز از سوى مشرق چسبيده به مسجد بود.»

ص: 198

آنچه به عنوان «عند البلاط» آمده است، مطابقت دارد؛ زيرا به تصريح ابوعبيد بكرى «البلاط بالمدينة ما بين المسجد و السوق» و آن محلّى است كه از جنوب تا شمال سمت شرقى مسجد را شامل مى شده است.

اين مكان در نقشه اى كه ابن نجّار از بناى حجره و مرقد ارائه داده و آن را با جمله «هاهنا كان يصلّى على الجائز خارج المسجد» مشخّص كرده است، دقيقاً در سمت شرقى دومين جدار مرقد و حجره قرار داشته است.

بر اين اساس معلوم مى گردد كه هم اكنون موضع جنائز در زمان پيامبر، در داخل ضريح (/ شباك شرقى) قرار دارد كه در آن زمان، مجاور ديوار شرقى خانه پيامبر بوده است.

در خصوص بررسى فقهى جواز يا عدم جواز نماز بر جنازه در داخل مسجد يا خارج از آن، بر اساس مستندات تاريخى مذكور، ابن قيّم جوزى در كتاب «زادالمعاد» (ج 1، ص 140)، نتيجه مى گيرد: «و الأفضل عليها خارج المسجد» و نووى در «شرح صحيح مسلم»، حاشيه بر ارشادالسّارى (ج 4، ص 304) مى گويد: «في جواز الصلاة على الميّت في المسجد» و قسطلانى در ارشادالسّارى (شرح صحيح البخارى، ج 2، ص 428) و بدرالدّين عينى در «عمدةالقارى» (جزء 8، ص 132) و ابن حجر عسقلانى در «فتح البارى» (ج 3، ص 199)، نظر مى دهد: «و هذا يقتضي الإجماع على جواز ذلك». (1)

9/ ب: مناره هاى مسجدالنّبى

مسلّم است كه در عهد رسول صلى الله عليه و آله، مسجدالنّبى داراى مناره اى نبود و بلال بر ستون مرتفعى كه در خانه عبداللَّه بن عمر قرار داشت، اذان مى گفت؛ ولى يعقوبى در تاريخ (2) با ترجمه فارسى گفته است كه بعدها «غلامى از عبّاس، كه او را كلاب مى گفتند، مناره اى


1- «اين امر مستلزم اتفاق نظر نسبت به جواز آن موضوع مى باشد.» نك: كلينى، الكافى، ج 3، ص 182 به نقل از ابوالحسن.
2- تاريخ يعقوبى، ج 1، ص 401

ص: 199

براى مسجد بساخت.»

در زمان وليدبن عبدالملك در 91- 88 ه. ق. چهار مناره در چهار گوشه مسجد بنا نهاده شد، كه بعدها در خلال تغييرات ساختمانى مسجد، تجديد بنا و تخريب گرديد.

آخرين مناره هاى مسجدالنّبى در پايان عصر عثمانى ها، پنج مناره بود و سعودى ها يكى از آن ها را در مجاورت «باب الرّحمه» خراب كردند:

1. مناره رئيسيّه؛ اين مناره كه در ضلع شرقى ديوار قبلى مسجد قرار دارد و از آثار و ساخته هاى «سلطان اشرف قايتباى» در سال هاى 886، 888 و 892 ه. ق. مى باشد، داراى 60 متر ارتفاع است و همچنان در كنار «قبّة الخضراء» پابرجاست.

2. مناره باب السّلام؛ اين مناره كه در ضلع غربى ديوار قبلى مسجد قرار گرفته و تاكنون پابرجاست، به فرمان عمربن عبدالعزيز بنا شد؛ ولى چون مُشرف بر خانه مروان بود، به دستور خليفه وقت، آن را خراب كردند و بعدها در سال 706 ه. ق. «سلطان محمد ابن قلاوون» مجدداً آن را بنا كرد. بعضى از مورّخان، از جمله ابن فرحون با اين نظر، هم عقيده نبوده و گفته اند كه اين مناره از ساخته هاى «شيخ الخدّام شبل الدّوله» معروف به حريرى است.

3. مناره باب الرّحمه؛ از آثار سلطان اشرف قايتباى، در سال 888 ق. است و متأسّفانه در توسعه مسجد توسّط سعودى ها از بين رفت.

4 و 5. مناره هاى سعودى؛ كه يكى در ضلع شرقى و ديگرى در ضلع غربى ديوار شامى مسجد النّبى است و در جريان توسعه مسجد توسّط ملك عبدالعزيز بنا گرديد و در ميان مناره هاى سرزمين هاى اسلامى، از لحاظ هنر و معمارى، شكوه و جلال خاصّى دارد. مناره اى كه در غرب ديوار شامى قرار دارد، به نام «شكيليّه» و دومى كه در شرق ديوار شامى واقع است، به نام «سليمانيه» نام گذارى شد. هريك از اين مناره ها هفتاد متر ارتفاع دارد و پى و اساس هر كدام، هفده متر مى باشد. اين دو مناره جايگزين مناره هاى بنا شده از سوى عبدالمجيد عثمانى در قسمت هاى شرقى و غربىِ جهت شامى مسجد بود كه به نام السّكيليّه و الخشبيّه و نيز المجيديّه در جهت غربى و السنجاريّه و العزيزيّه در شرق مسجد، مشهور بودند.

نك: پيكره هاى 9- 3؛ 10- 3؛ 11- 3

ص: 200

فصل چهارم: مسجد قبلتين

الف: قبله گاه مسلمانان

طبق آنچه مورد توافق مؤلّفان سيره و مورّخان اسلامى است، نخستين قبله گاه مسلمانان، بيت المقدس بود و پيامبر اسلام رو به سوى آن مكان مقدّس، فرايض خويش را به جا مى آورد.

پس از هجرت محمّد صلى الله عليه و آله و صحابه اش از مكّه به مدينه و استقرار مسلمانان مهاجر در مجاورت انصار و تثبيت موقعيّت مدينه- به عنوان شهر محمّد صلى الله عليه و آله- آياتى مبنى بر تغيير جهت قبله از مسجدالأقصى (1) به مسجدالحرام (2) بر پيامبر نازل گرديد. در اين كه تمامى آيات مذكور در لسان و قول مفسّران و مورّخان، مدنى هستند، ما را شبهه و خلافى نيست.

اين آيات، در سوره بقره آمده است و به استثناى آيه 177، بقيّه آيات (از شماره 142 تا 150) به ترتيب مسأله قبله و تغيير جهت آن را به ياد مسلمانان مى آورد:

سَيَقُولُ السُّفَهَاءُ مِن النَّاسِ مَا وَلَّاهُمْ عَنْ قِبْلَتِهِمْ الَّتِي كَانُوا عَلَيْهَا قُلْ للَّهِ الْمَشْرِقُ وَالْمَغْرِبُ يَهْدِي مَنْ يَشَاءُ إِلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ* وَكَذَلِكَ جَعَلْنَاكُمْ أُمَّةً وَسَطاً لِتَكُونُوا شُهَدَاءَ عَلَى النَّاسِ وَيَكُونَ الرَّسُولُ عَلَيْكُمْ شَهِيداً وَمَا جَعَلْنَا


1- بيت المقدس.
2- بيت عتيق/ كعبه.

ص: 201

الْقِبْلَةَ الَّتِي كُنتَ عَلَيْهَا إِلَّا لِنَعْلَمَ مَنْ يَتَّبِعُ الرَّسُولَ مِمَّنْ يَنقَلِبُ عَلَى عَقِبَيْهِ وَإِنْ كَانَتْ لَكَبِيرَةً إِلَّا عَلَى الَّذِينَ هَدَى اللَّهُ وَمَا كَانَ اللَّهُ لِيُضِيعَ إِيمَانَكُمْ إِنَّ اللَّهَ بِالنَّاسِ لَرَءُوفٌ رَحِيمٌ* قَدْ نَرَى تَقَلُّبَ وَجْهِكَ فِي السَّمَاءِ فَلَنُوَلِّيَنَّكَ قِبْلَةً تَرْضَاهَا فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَحَيْثُ مَا كُنتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَكُمْ شَطْرَهُ وَإِنَّ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ لَيَعْلَمُونَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّهِمْ وَمَا اللَّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا يَعْمَلُونَ* وَلَئِنْ أَتَيْتَ الَّذِينَ أُوتُوا الكِتَابَ بِكُلِّ آيَةٍ مَا تَبِعُوا قِبْلَتَكَ وَمَا أَنْتَ بِتَابِعٍ قِبْلَتَهُمْ وَمَا بَعْضُهُمْ بِتَابِعٍ قِبْلَةَ بَعْضٍ وَلَئِنْ اتَّبَعْتَ أَهْوَاءَهُمْ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَكَ مِنْ الْعِلْمِ إِنَّكَ إِذاً لَمِنْ الظَّالِمِينَ* الَّذِينَ آتَيْنَاهُمْ الْكِتَابَ يَعْرِفُونَهُ كَمَا يَعْرِفُونَ أَبْنَاءَهُمْ وَإِنَّ فَرِيقاً مِنْهُمْ لَيَكْتُمُونَ الْحَقَّ وَهُمْ يَعْلَمُونَ* الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ فَلَا تَكُونَنَّ مِنْ الْمُمْتَرِينَ* وَلِكُلٍّ وِجْهَةٌ هُوَ مُوَلِّيهَا فَاسْتَبِقُوا الْخَيْرَاتِ أَيْنَ مَا تَكُونُوا يَأْتِ بِكُمْ اللَّهُ جَمِيعاً إِنَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ* وَمِنْ حَيْثُ خَرَجْتَ فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَإِنَّهُ لَلْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ وَمَا اللَّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ* وَمِنْ حَيْثُ خَرَجْتَ فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَحَيْثُ مَا كُنتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَكُمْ شَطْرَهُ لِئَلَّا يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَيْكُمْ حُجَّةٌ إِلَّا الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْهُمْ فَلَا تَخْشَوْهُمْ وَاخْشَوْنِي وَلِاتِمَّ نِعْمَتِي عَلَيْكُمْ وَلَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ. (1)


1- «مردم سفيه و بى خرد خواهند گفت: چه چيز موجب شد كه مسلمانان از قبله اى كه بر آن بودند بيت المقدس، رو به كعبه آوردند؟! بگو اى پيامبر، مشرق و مغرب از آن خدا است و هركه را خواهد او را به راه راست هدايت كند و ما همچنان شما مسلمانان را به آيين اسلام هدايت كرديم و به اخلاق معتدل و سيرت نيكو بياراستيم كه گواه مردم باشيد تا ساير ملل از نيكى و درستىِ شما بياموزند. چنانكه پيامبر را آگاهِ شما كرديم تا شما از وى بياموزيد. اى پيامبر، ما قبله اى كه بر آن بودى تغيير نداديم مگر اين كه بيازماييم و جداسازيم و گروهى را كه از پيامبر خدا پيروى كنند، از آنان كه به مخالفت او بر خيزند و اين تغيير قبله جز در نظر هدايت يافتگان به خدا بسى بزرگ نمود و خداوند اجر پايدارى شما را در راه ايمان تباه نگرداند؛ زيرا خدا به خلق مشفق و مهربان است. ما توجه تو را بر آسمان، به انتظار وحى و تغيير قبله، بنگريم، البته روى تو را به قبله اى كه بدان خشنود گردى بگردانيم. پس روى كن به طرف مسجد الحرام و شما مسلمين نيز هر كجا باشيد در نماز روى بدان جانب كنيد و گروه اهل كتاب به خوبى مى دانند كه اين تغيير قبله، به حق و راستى، از جانب خدا است نه به دلخواه كسى و خدا غافل از كردار آن ها كه مطيع و نيكوكار يا منافق و زشت رفتارند نيست و تو اى پيامبر، محقّقاً بدان كه اگر هر قسم معجزه اى براى اهل كتاب بياورى پيرو قبله برخى ديگر نشوند و اگر تو تابع دلخواه و هوس هاى جاهلانه آن ها شوى، پس از آن كه از جانب خدا علم يافتى، البته در اين صورت از گروه ستمكاران خواهى بود. گروهى كه ما بر آن ها كتاب فرستاديم يهود و نصارى، محمد و حقانيت او را به خوبى مى شناسند؛ بدانگونه كه فرزندان خود را مى شناسد، ليكن گروهى از آنان از راه عناد حق را كتمان مى كنند، در صورتى كه علم به آن دارند، حق همان است كه از طرف خدا به سوى تو آمد و ديگران بر باطلند. پس شبهه به دل راه مده. هر كسى را راهى است به سوى حق يا قبله اى است در دين خود كه بدان راه يابد و به آن قبله روى آورد، پس هرجا باشيد، بشتابيد به خيرات و عبادات، خداوند همه شما را به عرصه محشر خواهد آورد و خداوند محقّقاً بر هر چيز تواناست. اى پيامبر، هرجا و به سوى هر ديار بيرون شدى، رو به كعبه آور، چون اين دستور بر وجه صواب و به امر خدا است و خدا از كار شما غافل نيست و اى رسول، از هرجا و به هر ديار بيرون شدى، روى به جانب كعبه كن و شما مسلمانان هم هر كجا بوديد، روى بدان جانب كنيد تا مردم به حجت و مجادله بر شما زبان نگشايند جز گروه ستمكار و معاند با اسلام، كه از جدل و گفتگوى آنان هم نينديشيد و از نافرمانى من بترسيد و به فرمان من باشيد تا نعمت و رحمتم را براى شما به حد كمال رسانم، باشد كه طريق حق و صواب را يابيد.»

ص: 202

آورده تمامى روايت ها در تفسير آيه 142، قريب الأفق است و به گفته علّامه طباطبايى در «الميزان فى تفسير القرآن»، قبل از نزول آيه 142، پيامبر صلى الله عليه و آله رخ به جانب آسمان مى كرد و در انتظار نزول وحى بود؛ زيرا دوست مى داشت خداوند او را به قبله مخصوص اسلام افتخار دهد؛ نه اين كه به قبله گاه بيت المقدس رضا نداشت. (1) يهوديان، مسلمانان را به خاطر متابعت ايشان از قبله يهود سرزنش و بر آنان تفاخر مى كردند. اين امر موجب حزن و تأثّر محمد صلى الله عليه و آله شد؛ تا آنجا كه در سياهى شب، از خانه بيرون مى آمد و سر به جانب آسمان، منتظر رفع سرزنش و تفاخر يهود بود.

از آيه فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ المَسْجِدِ الحَرامِ وَ حَيْثُ ما كُنْتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَكُمْ شَطْرَهُ در مى يابيم كه نخست، فرمان تغيير قبله به محمّد صلى الله عليه و آله خطاب گرديد و سپس به مسلمانان تعميم داده شد. اين تعبير، مؤيّد آن است كه تغيير قبله در حالى تحقّق يافت كه پيامبر به


1- طبرسى، مجمع البيان فى تفسير القرآن، جزء 2، ص 16، چاپ دارالفكر، چاپ 1957 م.

ص: 203

نماز ايستاده بود. پس چون او جهت را تغيير داد، مسلمانان به اقتداى او، رو به قبله جديد نمودند.

ب: تغيير قبله

بر اساس گفته ابن عبّاس و براء بن عازب و آورده ابن حبان، تغيير قبله در ماه هفدهم هجرت عملى گرديد. انس بن مالك گفته است: «ده يا نوزده ماه پس از هجرت»، قتاده و ابن زيد هم آن را در شانزدهمين ماه هجرت دانسته اند. ولى ابن ماجه و سدّى گفته اند:

«هيجده ماه» و در روايتى ديگر از معاذبن جبل به «سيزده ماه پس از هجرت» تصريح شده است.

اين گفته ها در كتاب هاى: صحيح امام بخارى و صحيح امام مسلم و سنن نسائى ثبت شده و همگى مؤيّد آن است كه تغيير جهت قبله در اواخر سال اول، يا اوايل سال دوم هجرى رخ داده است.

على بن ابراهيم در سندى از جعفربن محمد گفته است:

«تحوّلت القبلة إلى الكعبة بعدها ما صلّى النبيّ ثلث عشر سنة إلى بيت المقدس و بعد مهاجرة إلى المدينة صلّى إلى بيت المقدس سبعة أشهر». (1) و گفته اند كه شايد كلمه «عشر» در «سبعة اشهر» افتاده باشد! بعضى از آورده هاى راويانِ اماميّه، «2 سال پس از هجرت» و «پس از بازگشت از نبرد بدر» را تصريح كرده اند. (2) ولى نظريّه مشهور از شيخ صدوق (3) است كه تاريخ تغيير قبله را نوزده ماه پس از


1- «پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله، پس از اين كه سيزده سال به طرف بيت المقدس نماز گزارد، قبله به سوى كعبه تغيير يافت و نيز پس از اين كه آن حضرت به مدينه مهاجرت كردند، به مدت هفت ماه به طرف بيت المقدس نماز به جاى آوردند.» نك: مجمع البيان، ذيل آيه «سَيَقُولُ السُّفَهاءُ» و بحارالأنوار، ج 19، ص 159 ذيل تحويل القبله.
2- شيخ طوسى، تهذيب.
3- من لا يحضره الفقيه، ج 1، ص 88

ص: 204

هجرت دانسته است.

واقدى معتقد است: «صرفت القبلة يوم الإثنين النصف من رجب على رأس سبعة عشر شهراً» و يعقوبى در تاريخ خود، پس از جمع بندى مستندات تاريخى، متمايل به رأى واقدى و ابن سعد مى نويسد:

«وافترض اللَّه عزّ و جلّ شهر رمضان و صرفت القبلة نحو المسجد الحرام في شعبان بعد مقدمه بالمدينة بسنة و خمس أشهر و قيل بسنة و نصف». (1) شرف الدين دمياطى مى نويسد:

تغيير جهت قبله در نيمه رجب بعد از پانزده ماه و نيم از هجرت بوده است. نووى در «سيرالروضه» به نقل از محمّدبن حبيب هاشمى مى نگارد:

«آن روز سه شنبه نيمه شعبان سال دوم هجرت بود.»

مقريزى در «امتاع الأسماع» گفته است:

«و في شعبان على رأس سنة عشر شهراً على رأس سبعة عشراً حوّلت القبلة من بيت المقدس إلى الكعبة فكان أوّل شي ء نسخ من الشريعة القبلة». (2) و بيهقى از ابونعيم به نقل از سعيد بن مسيب آورده است:

«پيامبر پس از آمدن به مدينه، هفده ماه به سوى بيت المقدس نماز گزارد و سپس دو ماه پيش از جنگ بدر، قبله از بيت المقدس به كعبه برگشت.» (3)


1- «خداى- عزّ و جلّ- ماه مبارك رمضان را بر بندگان خود واجب گردانيد و پس از يك سال و پنج ماه و به روايتى پس از يك سال و نيم از نزول اجلال پيامبر به مدينه، در ماه شعبان، قبله به سوى مسجد الحرام تغيير يافت.» نك: ص 401، ج 1، ترجمه فارسى.
2- «در ماه شعبان، آغاز دهمين ماه هجرت .... يا آغاز هفدهمين ماه، قبله از بيت المقدس به سوى كعبه تغيير يافت و بدين ترتيب نخستين چيزى كه از شريعت اسلام منسوخ شده، قبله بوده است.»
3- دلائل النّبوه، ج 1، قبله گرديدن كعبه، ترجمه فارسى، ص 201

ص: 205

پ: مكان تغيير قبله

توجّه كاوشگران به شناخت دقيق اوّلين مكانى كه تغيير قبله در آن رعايت گرديد، با مشكلات پژوهشى فراوانى روبرو است. روش پژوهشى مؤلّف حقير بر اين روال قرار گرفت كه اهمّ نظريات را طبقه بندى و حقيقت ممكن را از جمع بندى نهايى آن ها استخراج كند:

1. مهم ترين اسناد، حديثى است كه يحيى به نقل از عثمان بن محمّد بن الأخنس، آن را اينگونه در دفاتر حديث ثبت كرده است:

«زار رسول اللَّه صلى الله عليه و آله امرأة و هي أمَّ بشر بن البراء بن معرور من بني سلمة في بني سلمة فصنعت له طعاماً. قالت أمّ بشر: فهم يأكلون من ذلك الطعام إلى أن سألوا رسول اللَّه صلى الله عليه و آله عن الأرواح، فذكر حديثها في أرواح المؤمنين و الكافرين. ثمّ قال: فجاءت الظهر فصلى رسول اللَّه صلى الله عليه و آله بأصحابه ركعتين أمر أن يوجه إلى الكعبة فاستدار رسول اللَّه صلى الله عليه و آله إلى الكعبة و استقبل الميزاب». (1) سند ياد شده را واقدى و ابن سعد در «الطّبقات الكبرى» و يعقوبى آورده اند. (2) نيز از طريق محمّد بن حبيب هاشمى در المنتقى نقل شده است و زمخشرى و مجلسى در بحارالأنوار به آن تصريح كرده اند.

اصل واقعه را علىّ بن ابراهيم، به نقل از امام جعفربن محمد عليهما السلام مورد استناد قرار داده است. طبرسى نيز در مجمع البيان، ذيل آيه «سَيَقُولُ السُّفَهاءُ» و مجلسى در


1- «پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله از زنى به نام امّ بشر بن براء بن معرور، از بنى سلمه، ديدن كردند. آن زن براى آن حضرت غذايى آماده كرد و گفت: «همچنانكه پيامبر و يارانش مشغول غذا خوردن بودند، از پيامبر صلى الله عليه و آله درباره ارواح پرسيدند. پس حديث ياد شده را درباره ارواح مؤمنان و كافران بيان كرد .... سپس آن زن افزود: ظهر كه فرا رسيد پيامبر گرامى دو ركعت نماز با يارانش به جاى آوردند، آنگاه به ايشان دستور داده شد رو به كعبه بايستد. پس، حضرت رسول به جانب كعبه چرخيدند و به سوى ناودان ايستادند.»
2- تاريخ يعقوبى، ج 1، ص 401، با ترجمه فارسى.

ص: 206

بحارالأنوار، باب تحويل القبله به اين واقعه اشاره كرده است. نتيجه اين مجموعه آرا، كه به گفته امّ بشر منتهى مى شود، پژوهندگان را به نظريه واقدى متمايل ساخته كه مكان نخستين نماز پيامبر صلى الله عليه و آله پس از تغيير قبله، مسجد طايفه بنوسلمه بوده است.

به نقل از جعفربن محمد نقل شده است:

«چون وقت نماز ظهر فرا رسيد، محمّد صلى الله عليه و آله در مسجد بنى سالم بود. دو ركعت از نماز ظهر را خوانده بود كه جبرئيل او را متوجّه كعبه نمود.»

در اين حديث، طايفه «بنوسلمه» به صورت «بنوسالم» ضبط شده است؛ در حالى كه: «بنوسالم» در شمال قريه قبا يا جنوب مدينه كه محلّ مسجد جمعه است، سكونت داشتند و اين منطقه با قول امّ بشر كه خود از «بنوسلمه» بود، فاصله و جدايى زيادى دارد.

از اين رو، براى مؤلف حقير شكى نيست كه اين اختلاف، به اشتباه استنساخ نُسخ مربوط است.

2. اسناد تاريخى بسيارى گوياى آن است كه به دو قبله نمازگزاردن مسلمانان در مسجدهاى متعدّدى بوده است. به گفته «مجد» و آورده صحيح بخارى و صحيح مسلم از ابن عمر، مسلمانان در مسجد قبا مشغول نماز بودند كه يكى از اصحاب، خبر تغيير قبله را اعلام نمود و اهل قبا، نماز ديگر را رو به كعبه گزاردند.

مطرى و رزين و ابن نجّار چنين اتّفاقى را در مسجد بنى حرام- واقع در قاع- يادآور شده اند. مسجد بنى حرام در جوار قبيله بنوسواد از بنوسلمه است. ابو اسحاق حربى آن را از جمله مساجد معتبر مدينه دانسته است. (1) يحيى از رافع بن ضريج نقل كرده است:

«تحويل قبله در مسجدالنّبى هنگام نماز ظهر رخ داد.»

ابن ابى حاتم به نقل از نويلة بنت اسلم، اين ماجرا را در مسجد بنى حارثه دانسته و يا به مستنداتى ديگر در مسجد بنى عبدالأشهل ...

اولًا: نظريه مطرى مبنى بر اين كه اوّلين نماز پيامبر پس از تغيير قبله در مسجد


1- المناسك و اماكن الحج و معالم الجزيره، ص 402

ص: 207

بنى حرام بوده، مورد تأييد سمهودى نيست. زيرا وى صريحاً نظر مى دهد كه: مسجد قبلتين در «بنوسواد» از «بنوسلمه» واقع شده؛ نه در «بنوحرام».

ثانياً: تمامى مساجدى كه در دو سال نخست هجرت از منطقه قبا تا وادى عقيق و حرّه شرقى و غربى و وادى قناة از منازل «بنوحارثه» و «بنومعاويه» و «بنوعبدالأشهل» در شمال شرقى و شرق مدينه و «بنوسالم» و «بنوسلمه» احداث و بنا شده بودند، قبله اى رو به سوى بيت المقدس داشته است و مسلّماً تا خبر تغيير قبله در مدينه انتشار يافت، يا در حال نماز، قبله خود را گردانده اند؛ يا نماز ظهر را به سوى بيت المقدس خوانده و پس از شنيدن خبر تغيير قبله، عصر را به سوى كعبه خوانده اند. به اين لحاظ مى توان تمام مساجد مذكور را ذوقبلتين خواند؛ ولى آنچه مورد نظر پژوهندگان بوده، اين است كه مكان اولين نماز دو قبله اى محمّد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله را بيابند. پژوهندگان اسلامى خصوصاً واقدى و ابن زباله، مسجد بنى سلمه را كه تاكنون به مسجد قبلتين شهرت يافته، در اين خصوص، مقدّم بر ديگر مساجد مدينه دانسته اند.

ت: بناى مسجد قبلتين

مسجد قبلتين در حرّه الوبره (شمال غربى مدينه، يا در غرب مساجد دامنه كوه سلع) قرار دارد كه فاصله آن تا مسجدالنّبى سه و نيم كيلومتر است. از وضعيّت ديرينه بناى مسجد تا قرن هفتم هجرى، مدارك صحيح و مشخصّى در دست ندارم؛ ولى مسلّم است كه اين مسجد داراى بنايى بوده است. ابن نجّار اين مسجد را مورد توجّه زائران مسلمان دانسته و از بناى مخروبه آن توصيفاتى آورده است. (1) در سال 893 ه. ق. شاهين الجمالى (شيخ الخدام مسجد النّبى) آن را تجديد بنا كرد و سلطان سليمان عثمانى در سال 950 ه. ق. به ترميم و بازسازى آن اهتمام ورزيد.

در 24 محرّم سال 1318 ه. ق. رفعت پاشا (اميرالحاج مصرى) به زيارت و مشاهده مسجد مزبور موفّق شد و آن را در مرآت الحرمين، مسجدى مخروبه توصيف كرد كه تنها


1- اخبار مدينة الرّسول، ص 115

ص: 208

قسمتى از ديوار حياطش به جاى مانده بود. وى عكسى از اين مسجد برداشت كه به وضوح معلوم مى سازد كه بقاياى آخرين ترميم بنا در سال 950 ه. ق. است.

(نك: پيكره 1- 4)

بر اساس اظهار نظر كارشناسان مدينه، بناى مخروبه تا سال 1370 ه. ق. باقى مانده بود و به استثناى ترميم غير اصولى قسمتى از سقف و ديوارها، اقدامى در بناى آن صورت نپذيرفت؛ تا اين كه «ملك عبدالعزيز آل سعود» دستور داد آن را با طرحى نو احيا نمايند.

مؤلّف حقير در خلال سال هاى 1398- 1392 ه. ق. ضمن زيارت، امكان مطالعه و بررسى بناى مسجد را پيدا كرد:

بناى مسجد از دو قسمت قبلى (جنوبى مسقّف) و حياط تشكيل شده است. طول آن 9 متر، عرض آن 412 و ارتفاع ديوار 412 متر است.

در زاويه شمال شرقى حياط مسجد، مناره اى زيبا بنا كرده اند. حياط مسجد داراى دو در شمالى و غربى است و درِ غربى، منتهى اليه جاده اى است كه زائران از آن سمت وارد مى شوند.

در شبستان مسقّف مسجد، محرابى به سوى كعبه احداث شده است و در سمت راستِ در ورودى ديوارِ شمالى شبستان، نشانى به عنوان محلّ محراب بيت المقدس گذارده شده كه در اثر ساييده شدن توسّط دست بازديد كنندگان، تيره رنگ شده است.

بر مدخل در ورودى- غربى، روى تابلويى كه از طرف وزارت حج و اوقاف عربستان آويزان شده است، چنين نگاشته اند: «مسجد القبلتين أسس عام 650 ه.»

اين تاريخ به قبل از بازسازى شاهين جمالى در 893 ه. ق. مربوط مى باشد. در اين صورت معلوم مى گردد كه شاهين جمالى بناى مسجد قبلتين را ترميم كرده است؛ ولى خط خوردگى روى عدد 650، نشان مى دهد كه بعد از نصب تابلوى مذكور، عده اى نسبت به تاريخ يادشده ترديد داشته اند. شايد 950 را اشتباهاً 650 آورده اند.

مسجد قبلتين در شمال حره الوبره نزديك دانشگاه اسلامى مدينه و در جهت شارع

ص: 209

«الجامعة الإسلاميه» شرق «وادى العقيق»، كنار «باغستان سيّد حمزه غوث» قرار دارد. و آن در شمال مسجد است. متأسفانه در سال هاى اقامت و سفرهاى پژوهشى، اين بوستان به صورت زمينى بزرگ كه تنها در بعضى از جوانب آن درختانِ سبزشده اى به چشم مى خورد، در آمده بود و ديگر شباهتى به يك بوستان يا به اصطلاح اهل آنجا: بستان نداشت. (پيكره هاى 2- 4؛ 3- 4)

ص: 210

فصل پنجم: مسجد سُقيا

الف: روستاى سُقيا

سُقيا در لغت به معناى نوشيدن است و السّقيا قريه اى است كه به گفته ياقوت حموى (1) از ساخته هاى اشراف قديمى مدينه بوده و در 9 ميلى مدينه و به گفته خوارزمى در 29 ميلى مدينه واقع شده است.

فيروزآبادى به اظهار نظر ابوبكر بن موسى استناد كرده است كه:

«السقيا بئر بالمدينة، منها كان يستقى لرسول اللَّه، محمول على هذا، لأنّ الفُرع من عمل المدينة». (2) سپس موضع چاه را مورد شناسايى و اظهار نظر قرار داده، معلوم مى سازد كه:

«و أمّا البئر الّتي على باب المدينة بينها و بين ثنيّةالوداع على يسار السالك إلى ذي الحُليفه و يظنّها أهل المدينة إنّما هي السقيا المذكور في الحديث فالظاهر أنّه وهمٌ». (3)


1- معجم البلدان، ج 3، ص 228
2- «السقيا» چاهى است در مدينه كه پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله از آن مى نوشيد. البته اين گونه شايع شده است. زيراآن، محلّى از منطقه مدينه است.
3- «و اما چاهى كه نزديك دروازه مدينه است و بين مدينه و ثنيّة الوداع، در سمت چپ گذر ذى الحليفه واقع شده و اين كه اهل مدينه تصور مى كنند كه همان سقياى ياد شده در حديث است، به نظر مى رسد كه توهّمى بيش نباشد.» المغانم المطابه في معالم طابه، ص 179

ص: 211

ياقوت حموى به نقل از عبدالعزيز بن اخضر، از يحيى بن ثابت و او از احمدبن حنبل به نقل از هشام بن عروه و در نهايت از عايشه روايت مى كند كه:

«محمّد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله از چاه خانه هاى قريه السقيا كه به چاه سقيا شهرت داشته، آب سرد مى نوشيد.» و در نگارش ديگر: «آب سرد طلب مى كرد.»

و اصفهانى در دهه نخست قرن سوم هجرى از «سقيا الجزل» و «سقيا يزيد» و «سقيا غفار» از امّ البرك ياد كرده؛ ولى در بلادالعرب ذكرى از اين موارد نكرده است.

در منطقه السقيا به گفته مؤلّفِ «المناسك و اماكن طرق الحج و معالم الجزيره» كه در خلال قرن دوم و سوم هجرى به سر مى برده است: نخسلتان هايى بوده كه پس از پيامبر اسلام، آن ها را قطع كردند و سپس در سال 48 ه. ق. مجدداً باغستان مذكور را احيا نمودند. در سال 52 ه. ق. بار ديگر اين باغستان در معرض نابودى قرار گرفت. و به همين سان در سال 74 ه. ق. ...

در قرن نخست اسلامى، در كناره اين منطقه، مزارع و نخلستان هاى حسن بن زيد قرار داشت و داراى سى چاه بوده و گفته اند كه: دهانه چاه ها را با چوب بست هايى مى پوشانيدند.

در زمان خلافت متوكّل، پنجاه چاه ديگر در آن روستا حفر گرديد كه به گفته وى، آبِ همگىِ آن ها سرد است. با اين همه، نمى توان باور داشت كه توصيفات مؤلّف المناسك با منطقه سقياى واقع در حره غربى مدينه مطابقت داشته باشد. به عقيده مؤلّف حقير، سقياى مورد نظرِ كتابِ المناسك، همان منزلگاه بين «العرج» و «الأبواء» كه به امّ البرك مشهور بوده است، مى باشد و ارتباطى با موضوع مورد بحث ندارد.

به هر حال آنچه مسلّم است، سقيا به عنوان محلّى كه در متن حديث و تاريخ حيات پيامبر صلى الله عليه و آله بوده، مورد توجّه مورّخان و مؤلفان اسلامى است.

حديثى كه اساس اين توجّه و نگرش شد، نيايشى است كه محمّد صلى الله عليه و آله در باره مردم مدينه نمود و نخستين بار پس از هجرت، علاقه باطنى خود را به اهل آن

ص: 212

آشكار ساخت.

مجموعه هاى مدوّن حديث، تواريخ و كتاب هاى سيره، انشاى دعاى مذكور را به روايات متواتر از طريق صحابه و تابعين، غالباً از لحاظ لفظ و معنى، هم افق نگاشته اند.

اهمّ اين اسناد، سندى است كه ترمذى آن را «حسنٌ صحيحٌ» خوانده و به سند معتبر از على بن ابى طالب آورده است:

«عن عليّ عليه السلام: خرجنا مع رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- حتّى إذا كنّا بِحرّة السقيا الّتي كانت لسعدبن أبى وقّاص. فقال رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- ائتوني بوضوء. فتوضّأ ثمّ قام فاستقبل القبلة. فقال: اللّهمّ إنّ ابراهيم كان عبدك و خليلك و دعاك لأهل مكّة بالبركة و أنا عبدك و رسولك. أدعوك لأهل المدينة أن تبارك لهم في مُدِّهم و صاعهم مِثْكى ما باركت لأهل مكة مع البركة بركتين». (1) ابن شبه و طبرانى به سلسله اسناد ديگر، روايتى نقل مى كنند كه معناً و لفظاً تفاوتى با متن حديث ياد شده ندارد. احمدبن حنبل از طريق راويانى ديگر، از ابوقتاده نقل مى كند كه اين واقعه در «الحرّة عند بيوت السقيا» بوده است و در دعاى محمّد صلى الله عليه و آله پس از «في صاعهم و مدّهم» مى افزايد:

«... و ثمارهم. اللّهمّ حبّب إلينا المدينة كما حببت إلينا مكّة و اجعل ما بها من وباء بخم. اللهمّ إنّي حَرَّمْتُ ما بين لابتيها لما حرمت على لسان


1- «از على عليه السلام نقل شده است كه: همراه با پيغمبر به حره السقيا كه از آنِ سعد بن ابى وقاس بود خارج شديم و رفتيم تا رسيديم. پس پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود: برايم آب وضو بياوريد. پس وضو ساخت و به طرف قبله ايستاد و گفت: پروردگارا! ابراهيم بنده و خليل تو بود و در دعاى خود از شما براى اهل مكه بركت خواست، من هم بنده و رسول تو هستم و از تو مى خواهم كه به ترازوى اهل مدينه بركت دهى، همانگونه كه به اهل مكه بركت دادى و هر بركتى دو بركت همراه داشته باشد.»

ص: 213

إبراهيم الحرم». (1) محمدبن عمر واقدى، توقّف محمد صلى الله عليه و آله را در ميان خانه هاى سقيا كه در مسير مدينه بدر قرار گرفته، مربوط به زمانى مى داند كه وى عازم نبرد بدر بوده است و به روايت ابن ابى ذئب به نقل از المقبرى و او از عبداللَّه بن ابى قتاده به نقل از قتاده، پس از خروج از مدينه در ميان خانه هاى السقياء (/ بيوت السقيا) نمازى به جاى آورد و آنگاه دعاى مشهور را در حق شهروندان مدينه بر زبان جارى نمود. (2) واقدى در اين استناد تاريخى، به گفته سعدبن ابى وقّاص باور آورده و اين توقف را در روز يكشنبه دوازدهم رمضان بر سر راه بدر دانسته است؛ ولى سند تاريخى نمازگزاردن پيامبر را به قتاده نسبت داده است كه از قول پدرش گفته بود: پيامبر نزديك خانه هاى سقيا نماز خواند و براى مردم مدينه دعا فرمود. (3) ابن زباله از عمربن عبداللَّه دينارى و عمار بن حفص با تأكيد نقل مى كند:

«إنّ النّبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- عرض جيش بدر بالسقيا و صلّى في مسجدها و دعا هنالك لأهل المدينة أن يبارك لهم».

بر اين اساس و با توجّه به ديگر متون و مراجع، به ويژه كتاب 45 (الموطأ) امام مالك، تحت عنوان «الدعاء لأهل المدينه» مى توان نتيجه گرفت كه:

محمّد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله در آغاز سفر پرمخاطره بدر، در سقيا (قريه سرسبز و خرّمى كه در غرب مدينه، در كناره حرّه غربى از حرة الوبره واقع شده، وضو گرفت و در مسجد اهل آنجا نماز آورد و براى مردم مدينه دست نيايش بلند كرد. (4)


1- «... و ميوه هايشان. خداوندا! دوستى مدينه را در دل هاى ما بيفكن، همانگونه كه ما را دوستدار مكه نمودى و هر آنچه وبا در آن است دور كرده و در خم قرارده. خداوندا! من ميان دو منطقه آن را حرم كردم، همانگونه كه با زبان ابراهيم، حرم حرام گرديد.»
2- «مغازى» واقدى، ج 1، ص 16، ترجمه فارسى.
3- «مغازى»، ج 1، فصل بدرالقتال.
4- فضائل مدينه در عقيده دينى اسلام.

ص: 214

ب: بناى مسجد سُقيا

بناى قديمى مسجد، پس از ويرانى، نخستين بار در نيمه قرن نهم ه. ق. به همت و سعى نورالدّين سمهودى شناسايى شد و پس از حفّارى و اكتشاف، محراب آن نمايان گشت. سمهودى مى نگارد:

از ظاهر آثار به دست آمده، چنين معلوم شد كه مساحت مسجد سقيا، هفت ذرع در هفت ذرع بوده و با سنگ و گچ بنا شده بود. پس از كشف مكان مسجد و آثار اوليّه، اهل مدينه به ديدن و زيارت آن شتافته، بناى مستحكمى جايگزين خرابه هاى آن نمودند.

سمهودى از المناسك ابو عبداللَّه اسدى، در قرن اوّل هجرى، به نقل از متقدّمين خود روايت كرده كه مسجد سُقيا يكى از زيارتگاه هاى مردم مدينه بوده است. ابن شبه نيز در قرن سوم هجرى در فصل «المواضع التي صلّى فيها النّبيّ و مساجده» از كتاب أخبار المدينه، مكان ياد شده را با وصفِ «متبرِّك» ذكر كرده و از آن يادها نموده است.

على بن موسى به بناى مسجد سُقيا اشاره مى كند و مى گويد:

آن مسجد هم اكنون (سال 1303 ه. ق.) به قبّةُالرّؤسْ شهرت دارد. (1) عبدالقدّوس انصارى در «آثار المدينة المنوّره»، وجهِ تسميه اين مكان را به قبّةالرّؤس چنين دانسته است كه در زمان عثمانى ها، عدّه اى از سران اعراب باديه نشين چون به قطاع طريقى (راهزنى) دست زده بودند، اعدام و به دستور حكّام عثمانى در آن مكان دفن گرديدند و از آن پس اين مكان به قبّةالرّؤس شهرت يافت.

مؤلّف حقير تلفّظ بومى اهل محل را «قبّةالرُّوسْ» شنيد.

نايب الصّدر شيرازى آن گونه كه در صفحه 265 از سفرنامه اش (تحفةالحرمين) آورده، روز 21 محرّم 1306 ه. ق. از طريق دروازه عبدالحميه مدينه را وداع گفته و در آنجا به انتظار بازگشت به ايران دو روزى توقّف كرده است. وى از بنايى به نام «قبه رأس» در مجاورت دروازه شهر ياد كرده و ديده است كه به صورت زيارتگاهى مورد توجّه


1- وصف المدينة المنوّره، ص 36

ص: 215

زائران است. نايب الصّدر بى آن كه خود از موقعيّت تاريخى- دينى «سقيا» اطّلاعى داشته باشد، تنها به شهرت عمومى اين بنا اشاره كرده، مى گويد:

«اين ضعيف با جناب سيّد شريف مانديم و ضمناً از قبة رأس الوهّابى جويا شدم.

گفتند: چندين سال قبل شيخ وهّابى به عزم تصرّف نمودن مدينه مُشرّفه، با جمعى [اين شهر را] محاصره نمودند. آثار چند گلوله [از اين واقعه] در مسجد نبى باقى است. از مصر به حمايت رسيدند. شيخ وهّابى را به قتل در آوردند (/ رساندند) و محض يادداشت بر سر او مناره اى ساخته اند ....»

عكّاس پژوهنده (1931/ 1863 م.) كه در روزهاى افتتاح ايستگاه قطار مدينه توسّط عثمانى ها در 1908 م. در اين شهر به سر مى برده، تصويرى از مراسم گشايش اين ايستگاه تهيّه كرده كه به خوبى موقعيت اراضى سُقيا را- كه تا آن ايّام بيابانى باير بوده- نشان مى دهد. در سمت چپ خطّ راه آهن، بناى مسجد سقيا، به همان هيكلى كه تاكنون (1398 ه. ق.) پا برجاست، جلوه گرى مى كند و روشن مى سازد كه قدمت آن بسيار پبيش از 1900 م. بوده است.

برگزارى مراسم مذكور با حضور نظاميان، اميران و علماى مدينه، در محلّى دور از مسجد سقيا و عدم محوّطه سازىِ اطراف بنا، به خوبى از متروك بودن مسجد، حكايتى تأسّف آور دارد. (1) بتنونى از اين مراسم ياد كرده، مى گويد:

«هو الّذي اضتحته الدولة العليّة رسمياً باول قطار للمدعوين إلى هذا الاحتفال وصلى إلى المدينة المنورة في ثالث شعبان سنة 1326 الموافق 28 اغسطس سنة 1908» و: «يوم الإحتفال بافتتاح السكة الحدية الحجازية بالمدينة المنورة في 25 شعبان بسنة 1326». (2) در سال هاى اخير، زمين هاى سقيا از حالت مزرعه اى يا باير خارج شده و براى محقّقان بسيار مشكل است كه حدود تقريبى زمين هاى سعدبن ابى وقّاص را تعيين كنند.


1- نك:. 137/ 136، 1976 Robin Bidwell:] Travellers in Arabia [. Hamlyn.
2- الرّحلة الحجازيّة، صص 5 و 2 و 233.

ص: 216

در جستجوى محلّ مسجد، با مشكلات فراوانى روبه رو شدم و رنج را به جان پذيرا گشتم؛ و نااميد از توفيقِ مشاهده، ترك تفحّص نمودم؛ ولى در سال 1395 ه. ق. با استفاده از افاضات سيّد مصطفى عطّار كه در مدينه سرشناس بود و در سال هاى 1368/ 1361 ه. ق. شهردار اين شهر بود، يافتن سقيا ميسّر شد.

بناى ساده و مخروبه مسجد نشان مى دهد كه از آثار عثمانى ها در مدينه است و هم اكنون تنها اسكلت بى در و پنجره اى از آن به جا مانده است كه نه عبادتى در آن جريان دارد و نه ديداركنندگانى را به خود مى بيند.

ويژگى ساختمان مسجد سقيا اين است كه آن، گنبد سفيدرنگ مرتفعى است كه در دو سمت شرقى- غربى آن، دو قبّه كوچك قرار گرفته است.

جهت رفتن به مسجد بايد از شارع المناخه عبور نمود و به شارع العنبريّه و ميدان العنبريه رسيد. در اين ميدان كه در سال هاى 1383/ 1384 ق. ساخته شده، با ايستگاه قطار قديم مدينه- دمشق كه در سال 1325 ه. ق. توسّط عثمانى ها احداث شده و هم اكنون قسمتى از ديوار بلند آن به جاى مانده است، روبه رو مى شويم. اين ايستگاه، مقابل مسجدى است كه به سبك مسجد اياصوفيا توسط عثمانى ها بنا شده است.

محل ايستگاه قطار قديم مدينه هم اكنون به صورت ترمينال حمل و نقل زائران درآمده است كه از چهار طرف به ديوارهايى محصور است. مسجد سقيا در 400 مترى غرب ميدان عنبريّه، داخل محوّطه ترمينال و مجاور ديوار جنوبىِ مشرف به جاده مدينه- مكّه- جده واقع شده است. پيكره هاى 1- 5؛ 2- 5؛ 3- 5

ص: 217

ص: 218

فصل ششم: مسجد فضيخ

الف: واژه فضيخ

«فضيخ» در لغت به معناى شراب انگور، عصيرالعنب و خمرالتّمر است و مسجد فضيخ ميان نخلستان ها و خرماستان «العوالى» در جنوب شرقى مدينه قرار دارد و منازل «بنو خطمه» در مشرق آن واقع است. از ديرينه تاريخى و علل نامگذارى آن، معانى مختلفى در كتاب هاى حديث و اعلام آمده است. اهمّ آن ها را مى توان به سه نظرگاه مختلف، طبقه بندى كرد و مورد توجّه و بررسى قرار داد:

1. گفته جابربن عبداللَّه انصارى است كه مورد استناد ابن شبه و ابن زباله قرار گرفته كه گفت:

«حاصر النّبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- بني نضير، فضرب قبته قريباً من مسجد الفضيخ و كان يُصَلّى في موضع مسجد الفضيخ ستّ ليال.

فلمّا حرمت الخمر خرج الخبر إلى أبي أيّوب في نفر من الأنصار و هم يشربون فيه فضيخاً، فحلّوا وكاء السقاء فهراقوه فيه فبذلك سمّى مسجد الفضيخ». (1)


1- «پيامبر صلى الله عليه و آله بنى نضير را محاصره و چادر خود را نزديك مسجد الفضيخ به پا كرد و 6 شبانه روز در محل مسجد الفضيخ نماز گزارد. هنگامى كه نوشيدن خمر تحريم گرديد، خبر به ابو ايوب، كه در جمع انصار بود و در حالى كه شراب انگور مى نوشيدند، رسيد. پس دهانه مشك ها را باز كرده و ريختند آنچه در آن بود و بدين علت مسجد به نام الفضيخ ناميده شد.»

ص: 219

2. بيان: ابن عمر كه مورد استناد احمد در مسند قرار گرفته، ضمن روايتى گفته است:

«إنّ النبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- يعني أتى بفضيخ في الفضيخ فشربه، فبذلك سمّى مسجد الفضيخ». (1) و به عبارت ابو يَمْلى: «أتى بجر فضيخ نيشُّ و هو في مسجد الفضيخ فشربه. فلذلك سمى مسجد الفضيخ». (2) 3. سخن ابو عبداللَّه است كه كلينى در فصلِ «الحج» فروع الكافى به نقل از محمدبن يحيى و او از احمدبن محمد به روايت از ابن فضّال و او از مفضل بن صالح به نقل از ليث مرادى آورده است كه گفت:

«سألت أبا عبداللَّه عن المسجد الفضيخ لِمَ سمّي مسجد الفضيخ؟ فقال: لنخل يسمّى الفضيخ فلذلك سمّي مسجد الفضيخ». (3) البته در رابطه با دو نظرگاه نخست و با توجّه به بيان مفسّران در شأن نزول آيات مدنى تحريم خمر (4) هيچ يك ازمفسّران صريحاً و بااطمينان به موضوع ميگسارى بعضى از ياران محمّد صلى الله عليه و آله در جنگ بنى نضير (در سال 4 ق.) اشاره نكرده يا نظريه نداده اند. با اين همه، غالب مورّخان و محقّقان با گفته و آورده يعقوبى در وقعه بنى النّضير هم قلم اند كه:

«و في هذه الغزاة شرب المسلمون الفضيخ فسكروا فنزلت تحريم الخمر». (5)


1- «منظور پيامبر اين است كه آب انگور را در محل فضيخ برايش آوردند و آن را نوشيد، پس مسجد فضيخ ناميده شد.»
2- «در حالى كه او در مسجد فضيخ بود، يك كوزه آب انگور برايش آوردند و آن را نوشيد، پس مسجد فضيخ ناميده شد.»
3- «از ابا عبداللَّه پرسيدم: چرا به آن مسجد فضيخ گفتند؟ پاسخ داد: نخل آنجا فضيخ ناميده مى شود و بدين علت مسجد به نام فضيخ موسوم گرديد.»
4- بقره: 216؛ نساء: 46؛ مائده: 92
5- «و در اين غزوه، مسلمانان فضيخ نوشيدند و مست شدند و پس دستور تحريم خمر نازل گرديد.»

ص: 220

ولى بر خلاف بعضى از مستندات تاريخى، ماجراى اين ميگسارى مربوط به صحابه اى از زمره ابو ايّوب انصارى نبوده است. به قول شيخ الطّائفه ذيل تفسير آيه و ابوالفتوح رازى و مجلسى به استناد «المنتقى»، ماجرا مربوط به ميهمانى «عتبان بن مالك» با شركت گروهى از مسلمانان؛ از آن جمله سعد وقّاص يا ميهمانى «عبدالرّحمان بن عوف» بوده است. (1) طبق تحليل نهايى ابوالفتوح رازى «قول بعضى از مفسّران و اصحاب ما آن است كه شُرب خمر، هميشه حرام بوده [است] و اين اخبار را قبول نكنند.»

و اگر نظريه زين مراغى را در «تحقيق النصره بتلخيص دارالهجره» مدّنظر آوريم، تحريم شراب، خمر و سكر اگر چه مربوط به سال 4 ق. است؛ ولى سبب يقين ما به اين كه آيه تحريم در ميانه روزهاى محاصره «بنى نضير» نازل شده، نمى شود.

بر اين اساس، مى توان از منابع مختلف حديث و تاريخ، چنين نتيجه گرفت كه مكان مسجد الفضيخ در طول روزهاى غزوه بنى نضير، اقامتگاه محمّد صلى الله عليه و آله بوده و اين كه در آنجا به نماز ايستاده، قول مورد اتّفاق همه محقّقان است و وجه تسميه فضيخ نيز به هر اعتبار، مربوط به همين ايّام مى باشد.

كلينى در فروع كافى، (2) مدارك متعدّدى مبنى بر متبرّك بودن مكان «فضيخ» در عقيده دينى- و اين كه يادآور حضور محمّد صلى الله عليه و آله است- خاطر نشان ساخته است. از ابوعبداللَّه، به نقل از ابوعلى اشعرى، از محمّدبن يحيى به روايت از سهل بن زياد، از علىّ بن ابراهيم مؤكّداً به زيارت و عبادت در آن مكان قلم زده اند.

ب: فضيخ، ردّالشمس؟

در بعضى از آثار دينى، مسجد فضيخ با نام هاى ديگرى چون مسجدالشّمس، مسجدالشّمسى و مسجد ردالشّمس شناسانده شده است.


1- طبرسى، مجمع البيان في تفسيرالقرآن، جزء 6، ص 187 به نقل از ابن عبّاس، چاپ دارالفكر 1957 م.
2- الحج، باب «اتيان المشاهدة و قبور الشّهداء».

ص: 221

سمهودى در «وفاء الوفا بأخبار دارالمصطفى» به گفته ابن شبه استناد كرده كه او از عبدالعزيزبن عمران نقل كرده است:

«مسجد فضيخ به مسجد ردّ شمس مشهور است». آنگاه دو نظريّه مختلف را علت نام گذارى مذكور مى داند:

1. نظريّه مجد: چون مسجد فضيخ بر تپّه اى بلند واقع شده است، طلوع خورشيد به زيبايى خاصى در آن جلوه گرى مى كند.

2. واقعه اى است كه اسماء بنت عميس آن را ياد كرده و عياض در «الشفاء» و طحاوى در «مشكل الحديث» گفته وى را مورد تأييد قرار داده اند:

«كان رأس النبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- في حجر علي [عليه السلام] و هو يوحى اللَّه فغربت الشمس و لم يكن عليّ صلّى العصر فقال النبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- أ صلّيت يا عليّ؟ قال: لا. فقال: اللّهمّ إنّه كان في طاعتك و طاعة رسولك فارْدُدْ عليه الشمس. قالت أسماء فرأيتُها غربت ثمّ رأيتها طلعت بعد ما غربت.» (1) طحاوى (2) مى گويد: احمدبن صالح گفت: «براى دانشمندان دين پسنديده نيست كه حديث اسماء را حفظ نداشته باشند. اين حديث از نشانه هاى نبوّت است.»

1/ ب: نقد حديث اسماء

ابن حزم، ابن جوزى، ابن تيميّه و ابن كثير، حديث اسماء را بى اعتبار و به اجماع ردّالشمس را باطل مى دانند.

طحاوى (متوفّاى 321 ه. ق.) در «مشكل الآثار» (ج 2، ص 11) گويندگان حديث


1- «سر حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله در دامن على بود، و در اين حال پيامبر در حالت وحى بود، در آن هنگام خورشيد غروب كرد در حالى كه على نماز عصر را به جا نياورده بود. پيامبر از على پرسيد: آيا نماز خوانده اى؟ پاسخ داد: خير، پس پيامبر فرمود: پروردگارا! او در حالت اطاعت از تو و اطاعت از پيامبر تو بود، پس آفتاب را بازگردان. اسماء مى گويد: ديدم كه آفتاب غروب نمود و پس از آن ديدم كه مجدداً «طلوع نمود ...»
2- مجلسى، بحارالأنوار.

ص: 222

اسماء را محلّ وثوق خوانده و آن را حديثى متّصل دانسته است.

ماوردى در «اعلام النّبوّه» (ص 79) و بيهقى در «دلائل النّبوه» و ابن سبع در «شفاءالصّدور» و سيوطى در «جمع الجوامع» (ج 5، ص 277) و «خصائص الكبرى» (ج 2، ص 183) و «كشف اللّبس فى حديث ردّالشمس»، واقعه را از نشانه هاى پيامبرى شمرده اند.

حافظ قاضى مالك اندلسى (متوفّاى 544 ه. ق.) در «الشّفاء» حديث را نقل مى كند و به صحّت آن اطمينان دارد و «ابوالمظفّر يوسف قز اوغلى» (مُتوفّاى 654 ق) (1) در التّذكره به قضاوت پدر بزرگ خود، ايراد گرفته است. ابن حجر عسقلانى در «فتح البارى» (ج 2، ص 168) به ابن جوزى خرده گرفت كه چرا حديث اسماء بنت عميس را رد كرده است و خود آن را از طريق اسماء، علىّ بن ابى طالب، حسين بن على، ابوسعيد و ابوهريره روايت كرده و به دفاع از رجال حديث آن پرداخته است.

حافظ ابوعبداللَّه محمّدبن يوسف گنجى شافعى در كفايةالطالب (ص 244- 237) حديث اسماء را براى كسانى كه به عالم غيب معتقدند، غير قابل انكار مى داند و به نظريّه ابن جوزى و ابن تيميّه اعتراض نموده است. حافظ شهاب الدّين ابن حجر هيثمى (متوفّاى 974 ق.) حديث اسماء را يكى از جلوه هاى كرامت علىّ بن ابى طالب دانسته است. (2) از سيره نويسان مى توان نورالدّين حلبى شافعى (مُتوفّاى 1044 ه. ق.) را نام برد كه در السّيرة النّبويّه (ج 1، ص 413) حديث اسماء را حديثى متّصل خوانده است. سيّد احمد زينى دحلان در السّيرة النّبويه، حاشيه حلبى، صريحاً گفته است: نظريّه ابن جوزى فاقد اعتبار است.

شهاب الدّين خفاجى حنفى (مُتوفّاى 1069 ه. ق.) از تعدّد طرق روايت، صدق صحّتش را استنباط كرده است و ابوعبداللَّه زرقانى مالكى (متوفّاى 1122 ق.) مى گويد:

«اگر اسناد حديث را به ابن جوزى عرضه مى داشتند، مى پذيرفت كه حديث اسماء،


1- سبط ابن جوزى.
2- صواعق، ص 76

ص: 223

اصلى استوار دارد.» (1) كلينى حديث اسماء را از جعفربن محمد- ابوعبداللَّه، كه خود از دو فرزند اسماء شنيده، چنين ثبت كرده است:

«عِدَّةٌ مِنْ أَصْحَابِنَا عَنْ سَهْلِ بْنِ زِيَادٍ، عَنْ مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ، عَنْ عُمَرَ بْنِ سَعِيدٍ، عَنِ الْحَسَنِ بْنِ صَدَقَةَ، عَنْ عَمَّارِ بْنِ مُوسَى قَالَ دَخَلْتُ أَنَا وَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ عليه السلام مَسْجِدَ الْفَضِيخِ فَقَالَ يَا عَمَّارُ تَرَى هَذِهِ الْوَهْدَةَ. قُلْتُ: نَعَمْ. قَالَ: كَانَتِ امْرَأَةُ جَعْفَرٍ الَّتِي خَلَفَ عَلَيْهَا أَمِيرُالْمُؤْمِنِينَ عليه السلام قَاعِدَةً فِي هَذَا الْمَوْضِعِ وَ مَعَهَا ابْنَاهَا مِنْ جَعْفَرٍ فَبَكَتْ فَقَالَ لَهَا ابْنَاهَا مَا يُبْكِيكِ يَا أُمَّهْ. قَالَتْ: بَكَيْتُ لِأَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ عليه السلام فَقَالا لَهَا تَبْكِينَ لِأَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وَ لَا تَبْكِينَ لِأَبِينَا. قَالَتْ: لَيْسَ هَذَا هَكَذَا وَ لَكِنْ ذَكَرْتُ حَدِيثاً حَدَّثَنِي بِهِ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ عليه السلام فِي هَذَا الْمَوْضِعِ فَأَبْكَانِي. قَالا: وَ مَا هُوَ؟ قَالَتْ: كُنْتُ أَنَا وَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ فِي هَذَا الْمَسْجِدِ فَقَالَ لِي تَرَيْنَ هَذِهِ الْوَهْدَةَ؟ قُلْتُ: نَعَمْ. قَالَ: كُنْتُ أَنَا وَ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله قَاعِدَيْنِ فِيهَا إِذْ وَضَعَ رَأْسَهُ فِي حَجْرِي ثُمَّ خَفَقَ حَتَّى غَطَّ وَ حَضَرَتْ صَلَاةُ الْعَصْرِ فَكَرِهْتُ أَنْ أُحَرِّكَ رَأْسَهُ عَنْ فَخِذِي فَأَكُونَ قَدْ آذَيْتُ رَسُولَ اللَّهِ صلى الله عليه و آله حَتَّى ذَهَبَ الْوَقْتُ وَ فَاتَتْ فَانْتَبَهَ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله فَقَالَ: يَا عَلِيُّ، صَلَّيْتَ؟ قُلْتُ: لَا. قَالَ: وَ لِمَ ذَلِكَ؟ قُلْتُ: كَرِهْتُ أَنْ أُوذِيَكَ، قَالَ: فَقَامَ وَ اسْتَقْبَلَ الْقِبْلَةَ وَ مَدَّ يَدَيْهِ كِلْتَيْهِمَا وَ قَالَ: اللَّهُمَّ رُدَّ الشَّمْسَ إِلَى وَقْتِهَا حَتَّى يُصَلِّيَ عَلِيٌّ فَرَجَعَتِ الشَّمْسُ إِلَى وَقْتِ الصَّلَاةِ حَتَّى صَلَّيْتُ الْعَصْرَ، ثُمَّ انْقَضَّتْ انْقِضَاضَ الْكَوْكَبِ». (2)


1- شرح المواهب، ج 5، ص 118- 113
2- «گروهى از اصحاب ما، از سهل بن زياد، از موسى بن جعفر، از عمر بن سعيد، از حسن بن صديق، از عماربن موسى روايت كرده اند كه گفت: من و ابو عبداللَّه وارد مسجد الفضيخ شديم و او به من گفت: اى عمّار، اين گودال را مى بينى؟ گفتم: بله، گفت: همسر جعفر، كه او را امير المؤمنين جا گذاشته بود، همراه دو پسرش در اين موضع نشسته بود و گريه مى كرد. دو پسرش به وى گفتند: مادر! چه چيزى باعث گريه تو شده است؟ پاسخ داد: براى امير المؤمنين گريه مى كنم. به وى گفتند: براى امير المؤمنين گريه مى كنى نه براى پدر ما؟ پاسخ داد: چنين نيست، ليكن حديثى را به ياد آوردم كه امير المؤمنين در اين موضع به من گفته بود و اكنون باعث گريه من شده. پرسيدند: آن حديث چه بود و او گفت: من و امير المؤمنين در اين مسجد بوديم و او به من گفت: آيا اين گودال را مى بينى؟ پاسخ دادم: بله، گفتند: با پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در آنجا نشسته بوديم، پس پيامبر سر خود را در دامن من گذاشت. شب شد و به خواب رفت. در آن هنگام، وقت نماز عصر فرا رسيد و من كراهت داشتم كه سر حضرت را از پايم بردارم. مبادا كه آزارى به او رسانده باشم. پس زمان گذشت و وقت نماز سپرى شد. پيامبر خدا متوجه گرديد و گفت: اى على، نماز خوانده اى؟ پاسخ دادم: خير. پرسيد: چرا؟ در جواب گفتم: ترسيدم كه آزارى به تو رسد. پس پيامبر به پا خاست و روبه روى قبله ايستاد و دست خود را دراز نموده، گفت: پروردگارا! آفتاب را بازگردان تا على نماز بخواند. پس آفتاب به وقت نماز بازگشت تا اين كه من نماز عصر را به جا آوردم و در پى آن همانند رد شدن ستارگان گذشت.» فروع الكافى، ج 4، ص 561، الحج، باب إتيان المشاهد و قبور الشهداء.

ص: 224

شيخ مفيد (مُتوفّاى 413 ه. ق.) در امالى (ص 55)، حديث اسماء را از ابوعبداللَّه محمّد بن عمران مرزبانى، به نقل از راويى از فاطمه بنت علىّ بن ابى طالب روايت كرده است.

2/ ب: مكان واقعه

منابع ياد شده گزارش روشن و دور از اختلافى از محلّ حادثه ارائه ننموده اند.

سمهودى و كلينى مسجد الفضيخ را به عنوان محلّ حادثه آورده اند؛ ولى طحاوى و قاضى وقوع آن را در «صهباء خيبر» دانسته اند و كتاب «خرائج» (1) مكان واقعه را «حُنين» و ضمن روزهاى نبرد حُنين دانسته است.

پ: بناى مسجد

با توجّه به گفته جعفربن محمّد (2) كه فرمود:


1- مجلسى، بحارالأنوار.
2- فروع كافى، كتاب الحج، باب اتيان المشاهد و قبور الشّهداء، ج 4، ص 560

ص: 225

«تمام آثار رسول تغيير كرده است؛ مگر مسجد قبا و مسجد فضيخ و مشربه امّ ابراهيم، معلوم مى گردد كه تاريخ بناى مسجد به قرن نخست اسلامى باز مى گردد.»

احمدبن عبدالحميد عبّاسى در كتاب «عمدة الأخبار فى مدينةالمختار» در سال 1035 ق. بناى مسجد را زيبا و آن را از نظر شكل، ظاهر و معمارى، شبيه مسجد قبا توصيف كرده است.

مطرى در «التعريف بما آنست الهجرة من معالم دارالهجره» در قرن 7 ق. در وصف مسجد مى نويسد:

«بناى آن داراى شانزده ستون بوده كه گذر زمان آن را فرسوده و مناره هايش را فرو ريخته است. سنگ هاى آن را نيز براى مصارف شخصى كنده و برده اند».

در دهه نخست قرن 7 ق. آثارى از مسجد به جاى مانده بود و ابن نجّار در «اخبار مدينةالرّسول» به بناى سنگى آن تصريح مجملى نموده است.

طبق آنچه كه از منابع موثّق بر مى آيد، اوّلين بار پس از پيامبر اسلام، عُمربن عبدالعزيز، مسجد فضيخ را همزمان با تجديد بناى مسجد قبا بازسازى كرد.

سمهودى در نيمه قرن 9 ق. مسجد فضيخ را مشاهده كرده و حضوراً آن را مورد بررسى قرار داده است. وى مساحت مسجد را از شام به قبله و از شرق به غرب 121/ 11* 11 دانسته است؛ ولى معلوم نمى سازد كه بناى آن از آثار كيست؟

ميرزا حسين فراهانى، ملك الكتاب ناصرى در سال هاى 1302 و 1303 ه. ق.

مسجد فضيخ را ديده و آن را (در سفرنامه) چنين وصف كرده است:

«مسجدى است بى سقف، با بيست و هفت قدم طول و چهار قدم عرض و آن را در ميان نخلستانى دانسته كه مِلك يكى از اشراف حسنى و شيعى بوده است.»

بناى فعلى (1396 ه. ق.) نسبتاً مخروبه است و مسلّماً مربوط به دوران تسلّط عثمانى ها بر سرزمين حجاز مى باشد. در ذى الحجّه سال 1396 ق. و 14 رجب سال

ص: 226

1397 ق. و روز جمعه سوم شعبان 1398 ق. توفيق زيارت و ديدار مسجد را داشتم. طول آن 19 متر و عرض مسقّف آن 4 متر است و شبستان هاى آن داراى 5 گنبد و يك محراب مى باشد. متأسّفانه حياط مسجد خاكى و ديوارهاى فرسوده اش با سنگ سياه بنا گرديده است و با گچ، روى آن سفيدكارى كرده اند.

مسجد را در ميان خرماستانِ «عوالى» ديدم كه سه كيلومتر از شهر دور بود و در منطقه اى كه اهل محل، آن را «بلاد حاجزه» مى خوانند. اين منطقه در مجاورت حرّه شرقى جاى گرفته و از طريق خيابان «العوالى» كه در سال هاى 1381- 1379 ق. احداث شده و خيابان «المطار» يا منتهى اليه تقاطع خيابان «ابوذر» با خيابان «درب الجنائز» مى توان به آنجا راه يافت. پيكره هاى 1- 6 و 2- 6

ص: 227

فصل هفتم: مسجد مصلّى

الف: نخستين نماز عيد در اسلام

واقدى، ابن سعد، طبرى، ابن اثير، ابن كثير، يعقوبى، مسعودى، ابن جوزى از زاد المعاد، به اسناد صحيح روايت مى كنند: اوّلين نماز عيدى كه محمد صلى الله عليه و آله در مدينه به جاى آورد، نماز عيد قربان بود.

اين عبادت در محلّى برگزار شد كه بعدها «المصلّى» نام گرفت و گفته اند: تاريخ انجام آن، پس از غزوه بدر و بنى قينقاع بوده است.

در منابعى چند تقريباً اتّفاق نظر كامل وجود دارد كه پيامبر اسلام، نماز عيد را در صحرا و فضاى باز مناسب- كه در آن ايّام منطقه «مناخه» در غرب مسجد النبى بوده- به جاى مى آورده است. (1) به گفته يحيى بن داود بن الفرات، هنگامى كه محمد صلى الله عليه و آله براى نماز، به محل مذكور (المصلى) رسيد، فرمود:

«هذا مستمطرنا و مصلّانا لأضحانا و فطرنا لا يضيق و لا ينقص منه شي ء» (2) و به


1- بخش هاى صلاة العيدين، الصلاة، فى العيدين از جوامع حديث: صحيح امام بخارى، كتاب 13 و صحيح مسلم، كتاب 8 و سنن ابوداود، كتاب 2 و مسند احمدبن حنبل، جزء 3 و ديگر منابع حديث زيدى، اسماعيلى و اماميّه.
2- «اين جا محلّ طلب باران ما براى عيد قربان و عيد فطر است كه نه محيط آن تنگ و نه چيزى از آن كاسته مى شود.»

ص: 228

ثبت انس بن مالك، كه ابن شبه در اخبارالمدينه به آن استناد كرده، آمده است:

«هذا مجمعنا و مستمطرنا و مدعانا لعيدنا و لفطرنا و أضحانا. فلا يبنى فيه لبنة و لا خيمة». (1) مورّخان از اوّلين مراسم برگزارى فريضه جماعت، توصيفات مختلفى به رشته تحرير درآورده اند و از آن جمله است آنچه كه مشترك گفتارشان است:

«محمّد صلى الله عليه و آله هنگام رفتن به مصلّى، عصاى عَنْزَه- هديه نجاشى- را در دست داشت؛ يا پيشاپيش پيامبر حمل مى كردند.»

پس از انجام فريضه، ايستاده، نه بر فراز منبر، طبق روايات «انس بن مالك» و «ابوسعيد خدورى»، خطبه مى خواند (2) و گوسفندى را قربانى مى كرد. (3)

ب: نخستين مكان نماز عيد

امام شافعى در الأم و امام بخارى در صحيح، (4) به مستنداتى اشاره مى كنند كه در شناخت محل المصلّى كمك شايانى است:

دو راه از مسجد نبى تا مكان برگزارى نماز عيد وجود داشته است؛ راه باريك كه به «بنى زريق» شهرت داشت و طريق فراختر كه آن را «درب السويق» مى خواندند.

اين دو مسير در غربى مسجد و بين مناخه و مسجد پيامبر بوده است.

حافظ شيخ الإسلام مى گويد:


1- «اين، محل جمع شدن ما و محلّ طلب باران ما و دعوت كننده عيد ما براى عيد فطر و عيد قربان است، نه در آن سنگى بنا گذاشته مى شود و نه چادرى برپا مى گردد.»
2- «امام بخارى، صحيح، ج 2، ص 116؛ امام مسلم، صحيح، ج 1، ص 325؛ ابوداود، سنن، ج 1، ص 178؛ نسائى، سنن، ج 3، ص 184؛ بيهقى، سنن الكبرى، ج 3، ص 296، به نقل از عبداللَّه بن عمر، ابوسعيد، عبداللَّه بن سائب، جابربن عبداللَّه و براء بن عازب.
3- نيز نك: ابن قيم جوزى، زادالمعاد، ج 1، ص 121
4- كتاب 13، الخروج الى المصلّى بغير منبر

ص: 229

«و إنّما اختصّ كثير بن الصلت ببناء المنبر بالمصلّى لأنّ داره كانت مجاورة المصلّى». (1) يعنى مصلى در سمت شمالى و مجاور خانه «كثير بن الصلت تابعى» قرار داشته كه با توجّه به حديث ابن عبّاس مسلّم خواهد بود:

«أتى يوم العيد إلى العلم الّذي عند دار كثير بن الصلت على سبيل التقريب للسامع و الاقدار كثير بن الصلت محدّثة بعد النّبيّ». (2) امروزه اين مكان در سمت جنوبى «باب الشّامى» بنايى آشكار دارد و موقعيّت آن بدون هيچ ترديدى، تاريخى شناسانده شده است.

قدمت بناى مسجد مصلّى، به گفته ابن شبه، به نقل از «ابوغسان الكنانى» كه يكى از ياران امام مالك بن انس بوده، مربوط به قرن سوم هجرى قمرى است. و مسلم بود كه پيامبر مى خواست آن مكان، زمينى مسطّح و در فضاى باز باشد. در آن ايّام «مناخه» (نزديكترين زمين ها به مسجد بزرگ) داراى اين ويژگى بود؛ خصوصيّتى كه بعدها به صورت يك سنّت دينى مورد توجّه مسلمانان قرار گرفت؛ اگر چه بعدها دستخوش تفسيرها و برداشت هاى فقهى گرديد كه خروج نبى به صحرا:

«لأنّه أبلغ في التواضع و أوسع للناس»

«لأنّ المقصود في الخروج إلى الصحرا تكثير النّاس و ذلك يحصل في الجوامع و إنّما كانوا يخرجون إلى الصحراء لعدم تعدّد الجوامع بخلاف هذا الزمان». (3)


1- «همانا كثير بن صلت، منبر را در مصلّى اختصاص داد؛ چونكه منزل وى در مجاورت مصلّى بود.»
2- «روز عيد به طرف پرچمى كه نزديك خانه كثير بن صلت بود آمد، به منظور نزديك تر كردن به شنونده و مقدرتر آن است كه محدث نامبرده پس از پيامبر صلى الله عليه و آله كثير بن صلت است.»
3- «به علت آن كه بيرون رفتن به صحرا در نماز عيدين در تواضع و فروتنى رساتر و براى مردم وسيع تر است، چون هدف از رهسپار شدن مردم به صحرا فزونى آن هاست و اين حاصل مى شود در مسجدهاى جامع. در حالى كه در آن زمان، بر خلاف الآن، مسجدهاى جامع متعدد نبود.» نك: فتح البارى بشرح صحيح البخارى، جزء 7، صص 37- 35، بدرالدّين عينى مُتوفّاى 855 ه. ق.»

ص: 230

سنّت ديگرى كه دستخوش تغييرات زمانه گشت، خطبه نماز بود كه پيامبر آن را بعد از نماز و بر منبر نمى خواند و بعدها خطبه بر منبر خوانده شد؛ آن هم قبل از نماز:

حافظ ابن حجر عسقلانى نخستين تغيير دهنده اين دو سنّت را عثمان بن عفّان دانسته است. (1) گفته اند:

«أوّل خطب النّاس في المصلّى على منبر، عثمان بن عفان» و:

«أوّل من خطب قبل الصلاة عثمان». (2) و گفته اند: مروان، امير وقت مدينه نيز چنين كرد (3) و چون گفتند كه، چرا مروان سنت را رعايت ننمود؟ سمهودى در «الوفاء بما يجب لحضرة المصطفى» به نقل از عبدالرزاق و او از ابن جريح، از زهرى، چنين جواب محقّقان را نوشت كه چون: «أوّل من أحدث الخطبة قبل الصلاة في العيدين معاوية»! (4) و عياض بى پرده تر سخن گفته است:

«چون مروان عامل معاويه در مدينه بود!»

پ: مصلّى، غمامه؟

مورّخان و مفسّران و شارحان حديث، مسجد مصلّى را مسجد غمامه نيز خوانده اند و آن به اعتبار وقوع حادثه اى بوده كه تفصيل آن را از منابع حديث و سنّت چنين مى خوانيم:

1. امام بخارى در صحيح، (5) به نقل از عبداللَّه بن محمد و او از سفيان، به روايت از


1- فتح البارى، بشرح صحيح بخارى، ج 2، ص 2261
2- به نقل از ابن شبه، ابن المنذر، حسن بصرى: نيل الأوطار شوكانى، ج 3، ص 362؛ الأوائل سيوطى و تاريخ الخلفا، ص 111؛ محاضرة الاوائل سكتوارى، ص 145
3- ابن حزم، المحلّى، ج 5، ص 86؛ بدايع الضيافع، ملك العلماء.
4- «اولين كسى كه خطبه پيش از نماز را در دو عيد مرسوم كرد معاويه بود.»
5- كتاب الوتر، ابواب الإستسقاء، حديث 68، باب الإستسقاء في المُصلّى.

ص: 231

عبداللَّه بن ابى بكر و او از عباد بن تميم از عمويش نقل مى كند كه گفت:

«خرج النّبيّ إلى المصلّى. ستسقى و استقبل القبلة فصلّى ركعيتن و قلّب رداءَهُ.». (1) در حديث 65 مى خوانيم:

«خرج النبيّ يستسقى فتوجّه إلى القبلة يدعو و حوّل رداءَه ثمّ صلّى ركعتين جهر فيهما بالقراءَة». (2) در حديث 69 به نقل از عبداللَّه بن زيد انصارى مى خوانيم:

«إنّ النّبيّ خرج إلى المصلّى يصلّى و إنّه لمّا دعا أو أراد أن يدعوا استقبل القبلة و حوّل رداءه». (3) 2. متقى هندى در «كنزالعمّال»، (4) به استناد منابع حديث، به روايت از كنانه مى گويد:

«قال أرسلني أمير من الأمراء إلى ابن عبّاس أسأله عن الإستسقاء فقال ابن عبّاس خرج النبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- متواضعاً متبذّلًا متخشّعاً متضرّعاً مترسّلًا فصلّى ركعتين كما يصلّى في العيد». (5)


1- «پيامبر به سوى مصلى رهسپار گرديد و طلب باران نمود و رو به قبله ايستاده، دو ركعت نماز گزارد، و رداى خود را وارونه كرد.»
2- «پيامبر جهت استسقا خارج شد و روى به قبله ايستاده، دعا نمود و رداى خود را وارونه نمود و دو ركعت نماز به جاى آورد و در آن دو ركعت آيات را با صداى بلند قرائت كرد.»
3- «پيامبر جهت نماز خارج شده، رهسپار مصلّى گرديد. هنگامى كه دعا كرد و يا مى خواست دعا كند، روى به قبله مى ايستاد و رداى خود را وارونه مى كرد.»
4- ج 8، ص 280، صلاة الإستسقاء.
5- «گويد يكى از اميران مرا نزد ابن عباس فرستاد تا از او درباره استسقا بپرسم. ابن عباس گفت: پيامبر در حالت خضوع، فروتنى، تضرع، دامن افشانده و با فراخ خارج مى گرديد و دو ركعت نماز مى گزارد؛ همانگونه كه در عيد نماز به جاى مى آورد ...»

ص: 232

و به نقل از عبداللَّه بن زيد المازنى روايت شده است:

«إنّه رأى النّبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- يوم خرج يستسقى فحوّل إلى النّاس ظهره يدعو و استقبل القبلة ثمّ حوّل رداءه ثمّ صلّى ركعتين و قرأ فيهما و جهر». (1) در بعض منابع حديث، محلّ استسقاى ديگرى را نزديك مكانى دانسته است كه بعدها به «احجارالزّيت» مشهور گرديد:

«عن آبى اللحم قال: رأيت رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- عند أحجار الزيت يستسقى مقنعاً بكفّيه يدعو. قال ...». (2) اين مكان نزديك «الزوراء» مقبره «نفس الزكيّه» و مشهد «مالك بن سنان» مى باشد كه همگى آن ها نزديك بازار مدينه؛ يعنى مناخه امروزى يا صحراى محلّ نماز عيد پيامبر اسلام است. (3) بر اين اساس معلوم مى گردد كه مناخه (4) از «ثنيةالوداع» آغاز مى شده و تا محلّه هاى مصلّى و الجديدة و الحجازيه و المراكشيه امتداد داشته و اين امتداد شامل صحرايى مى شده است كه مقبره نفس زكيّه و بناى يادبود احجاز زيت و مسجد فعلى مصلّى را نيز شامل مى گشته است. لذا به عقيده مؤلّف حقير، بين محلّ استسقى و مكان برگزارى نماز عيد پيامبر صلى الله عليه و آله فاصله اى نمى توان در نظر گرفت.


1- «او پيغمبر را مشاهده نمود؛ روزى كه جهت استسقا بيرون رفته بود. پس به مردم پشت كرده، به دعا پرداخت و رو به قبله ايستاد، سپس رداى خود را روى شانه انداخت و دو ركعت نماز به جا آورد و آيه هاى نماز را با صداى بلند تلاوت مى كرد.»
2- «از ابو لحم روايت است كه گفت: پيامبر را كنار احجار الزيت ديدم كه استسقا مى كرد، در حالى كه صورت را با دو دست پوشانده بود و دعا مى خواند، گفت: ...» نك: كنزالعمال، متقى هندى، ج 8، ص 280). ابوداود، صحيح ترمذى، مستدرك حاكم، صحيح ابن حبان به نقل از: عمير مولى ابى اللحم.
3- مباحث در باره «احجاز زيت» و «مشهد مالك بن سنان».
4- جمع مناخات/ مبرك الإبل.

ص: 233

اكنون مى بايست بررسى كرد، كه چه رابطه اى بين غمامه با استسقى و مصلّى وجود داشته است؟

غَمامه در لغت به معناى سحابه (1) است. اين واژه در متن حديثى از انس بن مالك آمده است؛ بدين معنا كه در استسقاى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و پس از دعاى آن حضرت، لكّه ابرى در آسمان مدينه پديدار گرديد و سپس باران باريدن گرفت.

امام بخارى در كتاب «صحيح» (2) حديث انس را چنين آورده است:

«عن أنس بن مالك أنّ رجلًا دخل المسجد يوم جمعة من باب كان نحو دار القضاء و رسول اللَّه قائمٌ يخطب. فاستقبل رسول اللَّه قائماً ثمّ قال: يا رسول اللَّه هلكت الأموال و انقطعت السبل فادع اللَّه يغيثنا فرفع رسول اللَّه يديهِ ثمّ قال اللّهمّ أغثنا، اللّهمّ أغثنا، اللّهمّ أغثنا. قال أنس و لا واللَّه ما نرى في السماء من سحاب والاقرعة؟؟؟ و ما بيننا و بين سلح من بيت و لا دار قال فطلعت من ورائه سحابة مثل النرس فلما توسطت السماء انتشرت ثمّ أمطرت فلا و اللَّه ما رأينا الشمس ستاً ثمّ دخل رجلٌ من ذلك الباب في الجمعة و رسول اللَّه يخطب فاستقبله قائماً فقال: يا رسول اللَّه هلكت الأموال و انقطعت السُّبل فادع اللَّه يمسكها عنّا قال فرفع رسول اللَّه يديه ثمّ قال: اللّهمّ حو إلينا و لا علينا اللّهمّ على الآكام و الظراب و بطون الأودية و منابت الشجر قال: فأطعت و خرجنا نمشى في الشمس قال: شريك سألت أنس بن مالك أ هو الرجل الأول؟ فقال: ما أدري». (3)


1- نك: لكّه ابر.
2- صحيح، استسقاء، دعوات، حج، ادب. و نيز نك: فصول استسقا. و همچنين: ابن ماجه، سنن، اقامه، استسقاء. و: دارمى، صحيح، استسقاء. و: نسائى، سنن، استسقاء. و: احمدبن حنبل در مسند، ج 4، ص 235، 236
3- «از انس بن مالك نقل است كه مردى روز جمعه از درِ روبه روى دار القضا وارد مسجد شد، در حالى كه پيامبر ايستاده بود و خطبه مى خواند. پس رو به رسول اللَّه ايستاده، گفت: يا رسول اللَّه، اموال از ميان رفت و راه ها بسته شد، پس از خداوند بخواه ما را نجات دهد. رسول اللَّه دستان خود را بلند كرد و گفت: پروردگارِ ما! ما را يارى ده. خداوندا! ما را يارى ده. خداوندا! ما را يارى ده. انس گفت: به خدا سوگند كه حتى پاره اى ابر در آسمان نمى بينم و بين ما و كوه سلع، خانه و منزل ديده نمى شود. گفت: پس آنگاه ابرى انبوه از پشت وى ظاهر شد و هنگامى كه به وسط آسمان رسيد پراكنده شد. آنگاه باريدن گرفت. به خدا سوگند تا 6 روز خورشيد را نديدم. سپس مردى از همان در، در روز جمعه، در حالى وارد مسجد شد كه رسول اللَّه صلى الله عليه و آله خطبه مى خواند روبه روى او ايستاد و گفت: يا رسول اللَّه، اموال از ميان رفت و راه ما بسته شد. پس، از خدا بخواه كه اين محنت را از ما دور گرداند. گفت: پس رسول اللَّه دست ها را بالا برد و گفت: خداوندا! بر احوال ما و نه عليه ما بر دشت و هامون و ميان درّه ها و باغ ها. گفت: پس اطاعت كرديم و بيرون آمديم و در آفتاب قدم زديم. شريك گفت: از انس بن مالك پرسيدم: آيا او همان مرد اول است؟ پس گفت: نمى دانم ...».

ص: 234

حديث يادشده، گوياى استسقايى است كه پيامبر دعاى آن را در مسجد خود بيان داشته، نه در صحرا. و اين نشانه آن است كه استسقاهاى متعدّدى در ميان بوده است؛ يكى روز جمعه هنگام قرائت خطبه. دوم در مصلّى. سوم هنگام نشستن بر منبر. چهارم هنگام نشستن در مسجد. پنجم نزد احجار زيت در نزديكى هاى الزّوراء. ششم در يكى از غزوات (1) ولى پديدار شدن لكّه ابر بر فراز صحرا كه همان فاصله بين كوه سلع و مسجد مى باشد، رخ داده است. در حديث ابن عمر مى خوانيم:

چون باران بباريد، پيامبر تبسّمى كرد و گفت:

«للَّه درّ أبي طالب لو كان حيّاً قرّت عيناه من الّذي نيشدنا قوله؟

على بن ابى طالب به پا خاست و گفت: «يا رسول اللَّه كأنّك أردتَ:

وابيضّ يستقي الغمام بوجهه ثمالُ التيامى عِصمةٌ لِلْأرامِل»

(2)پيامبر فرمود: «آرى منظورم همين شعرها بود.» (3)


1- ابوعبداللَّه بن قيم جوزى، زادالمعاد في هدى خير العباد، ج 1، صص 128- 126
2- «خدا به ابوطالب جزاى خير دهد، اگر زنده بود خوشحال مى شد. آن كيست كه گفته او را براى ما بازگو نمايد؟ على ابن ابى طالب به پاخاست و گفت: يا رسول اللَّه مثل اين است كه بخواهى بگويى ...»
3- امام بخارى، صحيح، ابواب الإستسقاء، حديث 51؛ متقى هندى، كنزالعمال، ج 8، صص 282 و 283، حديث 1935

ص: 235

به هر حال كلمه «غمامه» در بعضى روايات جايگزين لغت «سحابه» در حديث انس بن مالك شده است. يا به استناد شعر ابوطالب و يا چون پس از دعاى استسقا، لكّه ابرى در آسمانِ صاف مدينه پديدار شده است. مكان استسقى و مصلّى را غمامه نيز خوانده اند و اين نامى است كه در كتاب هاى قدما از آن نشانى نيست و معلوم مى گردد كه شهرت و عموميّت آن جديد است.

ت: بناى مسجد مصلّى

سمهودى در «الوفاء بما يجب لحضرة المصطفى» (1) نظر مى دهد كه بناى مسجد مصلّى (/ غمامه) مربوط به دوران عمربن عبدالعزيز در خلال سال هاى 91 تا 93 ه. ق.

است.

عزّالدّين شيخ حرم نبوى در سال 760 ه. ق. و مقارن با عهد ناصر حسن بن قلاوون صالحى، مسجد را تعمير و مرمّت كرد.

در سال 861 ه. ق. امير برديك معمار از فرمانروايان اشرف سيف الدّين اينال (متوفّاى 865 ه. ق.) از «مماليك برجى مصر» بار ديگر آن را بازسازى نمود.

در قرن سيزده، و بنا به متن كتيبه چوبى موجود در ديوار قِبلى مسجد؛ «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ، إِنَّما يَعْمُرُ مَساجِدَ اللَّهِ ...» «اللّهمّ شفّع النّبيّ في مجدده السلطان عبدالمجيد خان عزلغره؟؟؟» سلطان وقت عثمانى آن را بساخت. تا اين كه در قرن 14 ه. ق.

بناى مسجد به دست سلطان عبدالحميد ثانى دوباره سازى گرديد كه تا كنون پابرجاست.

در سال هاى 1395 تا 1398 ه. ق. توفيق مشاهده مسجد مصلّى را يافتم. اين مسجد نزد اهل مدينه، بيشتر به «غمامه» شهرت دارد و على بن موسى در «وصف المدينة المنوّره»، (2) به همين نام از آن ياد كرده است. اولًا: آن را در قسمت باب مصرى دانسته كه زمين حدّ فاصله بين آن تا مسجد مصلّى، خاكى بوده است، (ص 8). ثانياً در بيان اهميّت آن، به اين گفته بسنده مى كند كه در مدينه نماز جمعه تنها در سه مسجدِ نبى، قبا و غمامه


1- رسائل في تاريخ المدينه، ص 177
2- همان، ص 42

ص: 236

اقامه مى شده است، (ص 41).

بناى مسجد 26 متر طول، 13 متر عرض و 12 متر ارتفاع دارد. ديوارهاى ساخته شده از سنگ هاى ضخيم سياه، حدود 5/ 1 متر ضخامت دارد. داراى محرابى سنگى و مناره اى بلند در ركن شمال غربى مسجد است. مسجد، گنبدى بزرگ دارد كه در دو سوى شرقى- غربى و موازى آن در سمت شامى، پنج گنبد كوچك از آثار عثمانى ها آن را احاطه كرده اند. نك: پيكره هاى 1- 7 و 2- 7

ص: 237

فصل هشتم: مسجد ذباب

الف: كوه ذباب

ياقوت حموى در «معجم البلدان» ذباب را نام كوهى در مدينه مى داند و به گفته عمرانى، نام پرنده اى است كه به ضبط حازمى، «ذِباب» تلفّظ مى شود.

ابن اثير در النّهايه، ذيل مادّه ذباب، به نقل از هروى مى گويد:

ذباب به معناى شوم و يا قسمت بُرنده شمشير مى باشد.

و از ابن موسى به متن حديثى اشاره مى كند كه به استناد آن، «ذباب» به معناى زنبور عسل نيز آمده است. به هر حال «ابن اثير» در اين كه ذباب نام كوهى كوچك در مدينه است، ترديدى به خود راه نمى دهد.

فيروزآبادى در «المغانم المطابه فى معالم طابه» (ص 146)، هم عقيده با ديگر مورّخان، ذباب را درتلفّظ چون غُراب وكِتاب دانسته، صريحاًمى نگارد: «جبلٌ بالمدينة».

مقدّم بر همه مجامع لغت، كتاب: بلادالعرب، اثرِ حسن بن عبداللَّه اصفهانى است كه در دهه نخست قرن سوم هجرى نگاشته شده است. اصفهانى چون از كوه هاى مدينه ياد مى كند، در صفحه 35 مى نويسد:

«أُحد و عَيْرٌ و الجماءُ و ذُباب بالمدينة و قربها».

و البكرى موقعيت جغرافيايى آن را دقيق تر بر ما مى شناساند كه: «ذُباب ... أسفل من

ص: 238

ثنيّة المدينة». (1) اين كوه كوچك در شمال مدينه، حدّ فاصل مدينه و كوه احد، در مشرق كوه سلع واقع شده است و نبايد آن را با ديگر ارتفاعاتى كه به نام ذباب در سرزمين نجد و حجاز وجود دارد و هَمْدانى در «صفة جزيرة العرب» به آن ها اشاره كرده، اشتباه نمود.

ابن زباله و ابن شبه از عبدالرّحمان الأعرج روايت مى كند كه رسول اسلام بر فراز كوه ذباب نماز به جاى آورد و در سندى ديگر از ربيع بن عبدالرحمان بن ابى سعيد خدرى گفته شده است:

در روزهاى سختِ قبل از نبرد خندق، بر كوه ذباب، قُبّه اى (/ چادرى) بر افراشته بودند تا محمّد صلى الله عليه و آله بر امر تقسيم نيروها و كندن خندق ها نظارت كند ... و شايد اين اشاره، بعضى از محقّقان بزرگ اخبار مدينه؛ از جمله مطرى را به اشتباه انداخته است كه مسجد فتح را در دامنه كوه سلع، همان مسجد ذباب تصوّر كنند؛ در حالى كه دو كوه سلع و ذباب، اگر چه در غزوه خندق، دو مركز مهمّ تجمّع مسلمانان بوده و هر دو به اعتبارى در شمال غربى ثنيةالوداع و در مسير خندق است؛ ولى بنا به پژوهش سمهودى در «وفاء الوفا بأخبار دارالمصطفى» و مستندات تاريخى، كه مورد مراجعه مؤلّف حقير بوده، «ذباب» در مسير شامى مدينه و در ناحيه شمالى ثنيةالوداع و مسجد فتح در دامنه شرقى كوه سلع قرار دارد.

البتّه به عقيده مؤلّف حقير، ممكن است نام ذباب بعدها به علّتى به كوه كوچكِ مذكور اطلاق شده باشد. در روايت ابو غسان مى خوانيم: ذباب مردى بود از اهالى يمن و نماينده مروان، كه چون اختلافى بين او و يكى از انصار روى داد، ذباب مرد انصارى را تا مدينه تعقيب كرد و در مدينه او را به قتل رسانيد. مروان پس از خبردار شدن، دستور داد او را بكشند و بر بالاى كوه مذكور آويزان كنند.

ابن شبه به نقل از ابوغسان روايت مى كند كه ملوك كشته شده را بر فراز كوه ذباب


1- نك: «معجم ما استعجم»، جزء 2، ص 609، چاپ مصطفى اسقا، قاهره، لجنة تأليف و الترجمه و النشر، 1947 م.

ص: 239

آويزان مى كردند؛ تا اين كه هشام بن عروه به زياد بن عبيداللَّه حارثى گفت:

«يا عجباً يصلّبون على مضرب قبّة رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- ...». (1) ولى در مأخذى ديگر:

عايشه به نقل از حارث بن عبدالرّحمان، به مروان بن حكم، كه كشته ذباب را بر فراز كوه آويزان كرد، گفت:

«موقف صلّى عليه رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- و اتخذته مصلباً». (2)

ب: بناى مسجد ذباب

آنچه مسلّم است، چه به اعتبار قبّه گاه محمّد صلى الله عليه و آله در روزهاى خندق و چه به مناسبت محلّ نماز محمّد صلى الله عليه و آله، ذباب مورد احترام زائران و توجّه محقّقان اسلامى است. اين احترام و توجّه موجب گرديد از قرن ها پيش، بر فراز كوه، مسجدى بنا نهادند كه يادآور روزهاى حيات پيامبر صلى الله عليه و آله گشت.

اين بنا، به گفته مؤلف «المناسك و اماكن طرق الحج و معالم الجزيره» (ص 395)، غير از مسجدى است كه به نام فتح بر بلندى هاى دامنه كوه سلع قرار دارد و موجب اشتباه بعضى از پژوهندگان شده است؛ زيرا به گفته ايشان، پيامبر: «صلّى على ذباب جبل المدينة»؛ (3) در صورتى كه: «و جلس في مسجد الفتح و دعا فيه». (4) ابوعبداللَّه اسدى در «الأماكن الّتى تزار فى المدينة الشريفة» مى نويسد: به زيارت


1- «شگفتا كه به صليب مى كشانند در محل بارگاهى كه پيامبر در آنجا نماز مى گزارد ...»
2- «جايگاهى كه رسول اللَّه بر آن نماز گزارد، آن را قتلگاه قرار داده اند.»
3- «بر كوه ذباب نماز به جاى آورد و آن كوهى در مدينه است.»
4- مسجد فتح، ميدان نبرد خندق، همين كتاب.

ص: 240

مسجد ذباب نائل شده است. زين مراغى در 800 ه. ق. آن را مخروبه يافته، بعدها در سال 845 ه. ق. به همّت «امير جانبك نيروزى» بناى آن احيا شده است.

در بعضى از اوراق و نوشته هاى تاريخى، اشاره شده است كه مسجد ذباب را «الرايه» خوانده اند.

مسجد الرايه (/ پرچم) بى ترديد، همان مسجد ذباب است و شايد به اعتبار واقعه اى باشد كه واقدى آن را در «الحرّه» بيان كرده است. واقدى مى نويسد:

«وقتى سپاهان مدينه براى جنگ حرّه بالاى خندق صف بسته بودند، يزيدبن هرمز امير موالى روى كوه ذباب پرچم مدنى ها را به اهتزاز در آورده بود.»

على بن موسى در رساله «وصف المدينة المنوره» كه نسخه خطى آن به شماره 31690/ 1644 در دارلكتب والوثائق القوميه قاهره، قسمتِ مربوط به تاريخ، مورد مطالعه حقير قرار گرفت. به نكته بس ظريفى اشاره كرده كه متأسفانه مأخد آن را ثبت ننموده است. على بن موسى مى گويد كه مسجدالرّايه را ديده است و آن مسجدى است كه بر روى كوه ذباب بنا شده و يادآور وقتى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله چون قصد غزايى را مى نمود، پرچم اسلام را بر فراز كوه ذباب مى افراشت تا نشانه قصد و عزم وى باشد و خبرى براى مسلمانان.

ابراهيم رفعت پاشا نيز مسجد ذباب را زيارت كرده است و موقعيت آن را در «مرآت الحرمين» به دقّت و صحت- و مطابق نوشته هاى كتب معتبر قديم و مربوط به اخبار مدينه از مراغى تا سمهودى- وصف كرده و نشانى آن را در قسمت چپ طريق شامى دانسته است.

اين جانب در سال هاى 1396/ 1398 ه. ق. موفّق به مشاهده و زيارت مسجد ذباب شدم؛ آن مسجدى كوچك بر فراز كوه ذباب بود و از دامنه كوه تا قسمت هاى فوقانى آن به محاصره مساكن و مساكين مدينه در آمده است و كاملًا كوه را پوشانده اند. طىّ راه از دامنه كوه تا محلّ مسجد، با عبور از داخل منازل مذكور ممكن شد. متأسفانه منطقه مسكونى ذباب مملو از كثافات حيوانات اهلى و خرابه هاى بينوايان است.

بقاياى بناى مسجد به صورت يك اتاق كوچك 4* 4 متر در آمده كه ديوارهاى آن

ص: 241

6 متر ارتفاع دارد و ديوارهاى آن كاملًا با گچ سفيد روكارى شده است؛ به نحوى كه از دور بر فراز كوه نشانى آشكار دارد.

مسجد ميان خانه مخروبه اى جاى گرفته و حياط كوچك آن در قسمت شرق، حدوداً متصل به كوه سلع قرار داشت.

زمين مسجد با زيلو و حصير پاره پاره مفروش بود و تنها يك فقير پير در مدخل آن در انتظار زائران اندك، از مسجد حفاظت مى كرد. وقتى سؤال كردم:

«آيا زائران به اين مكان كه به چنين غربتى افتاده است، مى شتابند؟» گفت:

«بسيار بسيار كم؛ و كسى از اهميّت اين محل خبر ندارد؛ مگر بعضى ها؛ و اگر هم بدانند راه آمدنش را نمى دانند.»

آن غربت و سادگى و خرابه بناى مسجد، مرا بيش از پيش با تاريخ بى تفصيل اسلام مرتبط نمود! نك: پيكره هاى 1- 8 و 2- 8

ص: 242

فصل نهم: مسجد اجابه

الف: دعا و اجابت

طايفه «بنومعاوية بن مالك بن عوف بن عمرو بن عوف» قبل از اسلام، در شرق يثرب منزل گزيدند. اين طايفه از اوس، غير از طايفه معاوية بن عمر بن مالك بن نجار و «بنوحديله خزرجى» است، كه در كنار چاه حاء به سر مى بردند.

انصار بنومعاويه كه شخصيّت هاى برجسته اى چون جَبْر بن عتيك و حارث بن قيس و مالك بن نميله ... در ميان ايشان مى زيست، در زمان حيات پيامبر صلى الله عليه و آله در شهرك خود مسجدى برپا نمودند كه به سنّت اوليّه، نام آن را با عنايت به نام طايفه خود، «بنومعاويه» مى خواندند؛ تا اين كه:

1. مسلم در صحيح (1) به نقل از ابوبكر بن ابى شيبه و او از عبداللَّه بن نُمَير، به روايت از عامربن سعد، اين واقعه تاريخى- دينى را ثبت كرده است كه:

«إنّ رسول اللَّه أقبل ذات يوم من العالية حتّى إذا مرّ بمسجد بني معاوية، دخل فركع ركعتين و صلّينا معه و دعا ربّه طويلًا. ثمّ انصرف إلينا فقال- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم-: سألت ربّي ثلاثاً فأعطاني اثنتين و منعني واحدة سألت ربّي أن لايُهْلك أمّتي بالسَّنة فأعطانيها و فسألته أن لا يهلك أمّتي بالغرق


1- صحيح مسلم، كتاب الفتن و شرح النووى، جزء 18، ص 14

ص: 243

فأعطانيها فسألته أن لا يجعل بأسَهُم بينهم فمنعنيها». (1) 2. مالك بن انس در «الشعب الموطّأ»، (2) اهتمام محمد فؤاد عبدالباقى از عبداللَّه بن عبداللَّه بن جبر ابن عتيك گفته است:

«جاءنا عبداللَّه بن عمر في بني معاوية و هي قرية من قرى الأنصار فقال: هل تدرون أين صلّى النّبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- في مسجدكم هذا؟

فقلت له: نعم و أشرْتُ له إلى ناحية منه. قال: هل تدري ما الثلاث الّتي دعا بهنَّ فيه؟ فقلت: نعم. قال: فاخبرني فقلتُ: دعا بأن لا يظهر عليهم عدواً من غيرهم و أن لا يهلكهم بالسِّنين فاعطيهما و دعا بأن لا يجعل بأسَهُم بينهم فمنعها، قال: صدقت. قال ابن عمر: فلن يزال الهرج إلى يوم القيامة». (3) عبدالباقى در ذيل حديث، «لا يجعل بأسهُمْ بينهم» را «أي الحرب و الفتن و الإختلاف» معنى كرده است.

3. متن دعا و اجابت آن به استثناى اجابتِ «لا يجعل بأسهم بينهم» در غالب كتاب هاى حديث و ذيل فصل «الفتن» ذكر شده است و اگر چه به مكان آن اشاره


1- «روزى رسول اللَّه از العاليه مى آمد. هنگامى كه به مسجد بنومعاويه رسيد، وارد آن شد و دو ركعت نماز گزارد و ما با او نماز گزارديم و او مدتى طولانى به درگاه خداوند خود دعا كرد. پس پيامبر رو به ما كرد و گفت: سه چيز از خدايم خواستم؛ دو چيز را اجابت كرد و از يكى منعم نمود. از او خواستم امت مرا با خشك سالى نميراند پس اجابت نمود آن را، از او خواستم امت مرا با غرق شدن نميراند، پس اجابت نمود آن را، از او خواستم كه بين امت من جنگ و ستيز نباشد، پس اين را از من منع كرد.»
2- كتاب قرآن، ص 150، حديث 35
3- «عبد اللَّه ابن عمر به بنى معاويه، كه دهكده اى از دهكده هاى انصار است، نزد ما آمد و گفت: آيا مى دانيد پيامبر در كجاى مسجد شما نماز گزارد؟ به وى گفتم: آرى و اشاره كردم به گوشه اى از مسجد. گفت: آيا مى دانى سه دعايى كه كرد چه بود؟ گفتم: آرى. گفت: پس خبرم كن. گفتم: دعا كرد كه دشمنى را جز از خودشان بر آنان آشكار ننمايد و آنان را با خشكسالى نميراند كه اين دو را اجابت كرد و دعا كرد كه ميانشان ستيزه نباشد، پس اين را منع كرد. گفت: راست گفتى. عبداللَّه بن عمر گفت: پس هرج و مرج تا روز قيامت ادامه دارد.»

ص: 244

نكرده اند ولى كاملًا مطابق و مؤيّد آن است:

احمدبن حنبل در جلد پنجم «مسند» آن را از معاذبن جبل چنين ثبت كرده است:

«عن معاذ قال: صلّى النّبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- صلاة فأحسن فيها الركوع و السجود و القيام فذكرت ذلك فقال هذه صلاة رغبة و رهبة، سألت ربّي فيها ثلاثاً فأعطاني اثنين و لم يعطني واحدة سألته أن لا يقتل أمّتي بسنة جوع فيهلكوا فأعطاني و سألته أن لا يسلّط عليهم عدوّاً من غيرهم فأعطاني و سألته أن لا يجعل بأسهم بينهم فمنعني». (1)

ب: بناى مسجد اجابه

آنچه مسلّم است، مسجد بنو معاويه و يا به اعتبار اجابت دعاى پيامبر صلى الله عليه و آله مسجد اجابه، يكى از آثار مدينه اسلام و يادآور سجده و دعاى محمّد صلى الله عليه و آله است.

مؤلّف كتاب «المناسك و اماكن طرق الحج و معالم الجزيره» (ص 402)، كه به نظر مى رسد از خامه ابواسحاق حربى در قرن 3 ه. ق. باشد، از مسجد اجابه ذيل فصل «مساجد النّبي صلى الله عليه و آله بالمدينه» با عنوان بنى معاويه ياد كرده، تصريح مى كند:

محمّد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله در آن مكان، نماز گزارد.

ابن نجّار (متوفّاى 643 ه. ق.) در «اخبار مدينة الرّسول» (ص 116)، پس از شرح و توصيف بناى مسجدهاى معمور مدينه، به بناى مسجد اجابه اشاره مى كند كه در زمانش، به استثناى آثارى از ستون ها و محراب زيبا، بقايايى از مسجد نيافته است.

اين وضعيّت بنا تا زمان حيات سمهودى (متوفّاى سال 911 ه. ق.) باقى ماند و آثار


1- «از معاذ نقل است كه گفت: پيامبر نمازش را خواند و ركوع و سجود و قيام آن را به نحو احسن به جا آورد. پس علت اين را جويا شدم. گفت: اين نماز رغبت و وحشت است كه در آن از خداى خويش سه چيز خواستم كه امت را از خشكسالى هلاك نگرداند، پس اين را اجابت نمود و از او خواستم كه ميانشان ستيز نباشد كه منعم كرد.» نك: صص 243، 247، و 248 و نيز ابن ماجه، 9 فتن. ابوداود، 1 فتن. ترمذى، 14 فتن.

ص: 245

مخروبه زمان ابن نجّار پس از گذشت حدود 250 سال، دستخوش فرسودگى ها و خرابى هاى بيشتر گرديد؛ به نحوى كه سمهودى خود در «وفاء الوفا بأخبار دارالمصطفى» به آن تصريح كرده و از نزديك مشاهدات خود را چنين نگاشته است:

«آثار بسيار كمى از آنچه ابن نجّار در مورد محراب و ستون هاى مسجد گفته بود، مشاهده كردم. پس از رعايت دقّت، [به اين نتيجه رسيدم كه] طول بنا از شرق به غرب 25 ذراع و از شمال به جنوب 20 ذراع بوده است.

در سال 1303 ه. ق./ 1885 م. علىّ بن موسى از مسجد اجابه ديدن كرده است؛ ولى متأسّفانه در رساله «وصف المدينة المنوّره» وصفى از موقعيّت ساختمانى بنا ارائه نداده و همينقدر در صفحه 46 گفته است:

« [اين مسجد] بين باغستان هاى حرّه شرقى مدينه بر مكانى مرتفع واقع شده است.»

وى در دو موضع؛ مسجد اجابه را يكى از نشانه هاى تعيين حدود شرقى بقيع و در فصلى ديگر يكى از نشانه هاى حدود ابواب حصار شهر مدينه مى خواند.

ابراهيم رفعت پاشا در طول سال هاى 1318 تا 1325 ه. ق. با آن كه مسجد اجابه را زيارت كرده، ولى متأسّفانه توصيفى از وضعيّت بنا ارائه نداده و تنها به ذكر گفته هاى سمهودى بسنده كرده است.

آنچه عيان است، بناى مسجد اجابه در زمان عثمانى ها دوباره سازى شده بود و قبل از بناى جديد سعودى ها، داراى 10 متر طول و 8 متر عرض و گنبدى بوده است.

بناى فعلى مسجد اجابه، احيا شده بناى قديمى توسّط اداره اوقاف مدينه است كه در شرق شهر و حدود پانصد مترى مسجد نبى واقع است.

مؤلّف حقير در جستجوى مكان مسجد، با مشكلات و ناراحتى هاى زيادى مواجه شد. جهت رفتن به مسجد اجابت (/ الاجابه/ بنى معاويه) دو مسير از مركز شهر وجود دارد؛ مى توان از شارع عبدالعزيز به طريق منتهى اليه شرقى ديوار شمالى بقيع ره سپرد و از آنجا به طرف شمال به منطقه بنى معاويه رسيد. در قسمت غربى مسجد، چاهى به نام «شمّ» مشهور عموم است. دوم از نيمه راه شرقى شارع المطار در مسير جادّه فرعى آن، كه به سمت جنوب كشيده شده، مسجد نمايى عيان دارد.

ص: 246

مسجد اجابت در ميان محلّه بسيار فقيرنشين، خصوصاً از سياهان مهاجر واقع شده است. مؤلّف حقير توفيق چهار ديدار از اين مسجد را در سال هاى 1395/ 1398 ق. به دست آورد.

بناى مسجد- چنانچه از تصاويرى كه از آن تهيّه كرده ام، مشهود است- ساختمانى است مربّع و بدون حياط؛ داراى مناره اى به سبك جديد كه هم شكل غالب مناره هاى جديدالاحداث مساجد حجاز و نجد در عصر سعودى ها است. نك: پيكره 1- 9

ص: 247

فصل دهم: مسجد بنوحارثه

بنوحارثة بن الحارث ابن الخزرج الاصغر بن عمرو بن مالك بن الأوس بن حارثه، طايفه اى از انصار مدنى بودند كه نخست با «بنوعبدالأشهل» هم منزلگاه بودند و پس از اسلام، به منطقه شمالى منازل «بنوعبدالأشهل» در پشت «حره واقم» كوچ كردند و در آنجا سكونت گزيدند. (1) بنوحارثه، با شخصيّت هاى مشهورى چون ابوعبس بن جبر، مسعود بن عبد سعد، ابوبردةبن نيار- دايى براء بن عازب- ايفاگر نقش هاى مهمى در سال هاى حيات مدنى مسلمانان بودند. (2) منطقه مسكونى بنى حارثه در امتداد عريض تا وادى قنات، سرزمين گسترده اى از شمال و شرق مدينه را شامل مى شدند. خانه شيخان كه توقّفگاه مسلمانان در مسير راه نبرد احد بوده، ميان خانه هاى آنان جاى داشته است.

ابن شبه به نقل از حارث بن سعد ابن عبيد حارثى؛ و ابن زباله به روايت از ابراهيم بن جعفر گفته اند:


1- سمهودى، وفاء الوفا بأخبار دار المصطفى، جزء 3، ص 865
2- ابن سعد، طبقات الكبرى، جزء 2، ص 23؛ ابن حبان، الثقات، ج 3، ص 431؛ ابن حجر عسقلانى، الإصابه في تمييز الصحابه، ج 6، ص 278؛ ابن اثير، اسدالغابه، ج 5، ص 52

ص: 248

«إنّ النّبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- صلّى في مسجد بني حارثة». (1) مسجد بنى حارثه در كنار جادّه احد واقع شده است و مجاور سمت غربى آن، «قلعة المستراح»- كه توسّط عثمانى ها ساخته شده- قرار دارد. (2) ابراهيم بن على العياشى در «المدينة بين الماضى و الحاضر» (ص 373)، بناى مسجد بنى حارثه را مورد شناسايى قرار داده و از آن عكسى تهيه كرده است كه نشان مى دهد تا سال 1390 ه. ق. قلعه عثمانى (/ المستراح/ استراحتگاه) به صورت بناى مخروبه موجود بوده است.

در 1395 ه. ق. مؤلّف حقير ملاحظه و مشاهده نمود كه بناى مسجد بنى حارثه توسّط اداره اوقاف مدينه نوسازى شده و مورد توجّه زائران و نمازگزاران است.

آثار قديمى قلعه در كنار بناى مسجد همچنان باقى بود و اين خود نشانه اى از تطبيق مدينه گذشته و امروز به شمار مى آيد. نك: پيكره 1- 10


1- «پيامبر در مسجد بنى حارثه نماز گزارد.» نك: سمهودى، وفاء الوفا بأخبار دار المصطفى، جزء 3، ص 865
2- على بن موسى، وصف المدينة المنوّره، ص 46

ص: 249

فصل يازدهم: مسجد بنوظفر

بنوظفر بن الخزرج بن عمرو ابن مالك بن الأوس بن حارثه، با شخصيّت هايى چون قتادةبن نعمان و خالدبن نعمان، طايفه اى از انصار، بودند كه در شرق قبرستان بقيع در حرّه واقم منزل گزيدند. (1) اين شهرك كه در منطقه جنوبى چاه مرق و خانه هاى بنوعبدالأشهل مجاور وادى مهزور بنا گرديد، در زمان محمد صلى الله عليه و آله از مسجدى برخوردار بود و طبق روال قبايل و طوايف، آن را مسجد بنى ظفر مى خواندند.

شهرت اين مسجد در تاريخ مدينه بدان است كه ابن شبه به نقل از حارث بن سعيدبن عبيد و يحيى به روايت از جعفر بن محمودبن محمّدبن سلمه گفته اند:

«إنّ النّبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- صلّى في مسجد بني ظفر». (2) قرطبى در «الجامع لأحكام القرآن» ذيل آيه: فَكَيْفَ إِذا جِئْنا مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ بِشَهِيدٍ وَ جِئْنا بِكَ عَلى هؤلاءِ شَهِيداً (3) به حديثى اشاره مى كند كه بعدها يكى از منابع اهميت


1- ابن حزم، جمهرة انساب العرب، ص 342؛ ابن سعد، طبقات الكبرى، ج 3، جزء 2؛ سمهودى، وفاء الوفا باخبار دارالمصطفى، جزء 1، ص 192
2- «پيامبر صلى الله عليه و آله در مسجد بنى ظفر نمازگزارد.» نك: سمهودى، وفاء الوفا باخبار دارالمصطفى، جزء 3، ص 827
3- نساء: 41

ص: 250

مكان بنى ظفر در تاريخ و آثار مدينه گرديد:

«ذكر أبو الليث السمرقندي حدّثنا الخليل بن أحمد قال: حدثنا ابن منيع، قال:

حدّثنا ابن كامل، قال: حدّثنا فضيل عن يونس عن محمدبن فضاله عن أبيه:

إنّ رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- أتاهم في بني ظفر فجلس على الصخرة الّتي في بني ظفر و معه ابن مسعود و معاذ و ناس من أصحابه فأمر قارئاً يقرأ حتّى أتى على هذه الآية: فكيف إذ جئنا من كلّ أمّة بشهيد ... بكى رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- حتى اخضلّت وجنتاه فقال يا ربّ هذا على من أنا بين ظهرانيهم فكيف من لم أرهم». (1) اين حديث را حافظ ابن كثير در «تفسير القرآن العظيم» (ج 2، ص 269)، به استناد ابن ابى حاتم از طريق الصلت بن مسعود الجحدرى، فضيل بن سليمان، يونس بن محمدبن فضاله انصارى ثبت كرده است.

عبداللَّه ابن مسعود كه خود در اين واقعه با پيامبر بوده، ماجرا را بدون آن كه به مكان آن اشاره كند، ياد كرده است و محدّثان از او روايت كرده اند.

امام بخارى درصحيح، فضائل القرآن (ج 6، ص 241) گويد: عبداللَّه بن مسعود گفت:

«قال لي النّبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- اقرأ عليّ. قلت: يا رسول اللَّه أقرأ عليك ا نزل؟ قال: نعم. إنّي أحب انّ السمعة من غيري. فقرأت سورة النساء حتّى أتيت إلى هذه الآية: فكيف إذا جئنا ... قال: حسبك الآن، فإذاً


1- «ابو الليث سمرقندى گفت: خليل بن احمد مى گفت: ابن منيع به من گفت، ابن كامل به ما گفت، فضيل به نقل از يونس، به نقل از محمد بن فضاله، به نقل از پدرش گفت: پيامبر نزد آنان به بنى ظفر آمد و روى صخره اى كه در بنى ظفر بود نشست و با او، ابن مسعود و معاذ و جمعى از صحابه همراه بودند. پس دستور داد قارى قرآن تلاوت كند، تا به اين آيه رسيد. فَكَيْفَ إِذا جِئْنا مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ بِشَهِيدٍ ...، چگونه خواهد بود اگر از امّتى شاهدى بياوريم. رسول اللَّه صلى الله عليه و آله گريست تا گونه هايش تر شد و گفت: خدايا! اين از ميان كسانى است كه من در جمعشان هستم، پس چگونه خواهد بود كسانى را كه نخواهم ديد.» نك: ج 2، ص 1767، چاپ دارالشعب.

ص: 251

عيناه تذرفان.» (1) ابن نجّار در اخبار مدينة الرسول، مسجد بنى ظفر را با نام البغله ياد كرده است و مطرى در تاريخ المدينه گفته است:

وجه تسميه مسجد به البغله (/ استر) بدان جهت است كه در مسجد ردّ پاى قاطر پيامبر روى سنگى به جاى مانده است. ولى علىّ بن موسى در وصف المدينة المنوّره (ص 11)، وجه نامگذارى مسجد مزبور را به بغْله بدان لحاظ دانسته كه «مدفن الدلدل بغلة سيّدنا النّبيّ». (2) ابراهيم بن علىّ العياشى در «المدينة بين الماضى و الحاضر»، مسجد بنى ظفر را با نام «المائده» مى شناساند. ابراهيم رفعت پاشا مسجد المائده را در شرق بقيع زيارت و مشاهده كرده و توصيفاتى از آن در «مرآت الحرمين» (ج 1)، آورده كه با شناسنامه ارائه شده از جانب ابراهيم عياشى مطابقت ندارد.

در هر صورت بنى ظفر يا البغله يا المائده مورد توجّه تاريخى مسلمانان بوده و در خلال قرن ها، تخريب و تجديد بنا شده است.

سمهودى در اواخر قرن نهم تصريح مى كند كه آثار مخروبه مسجد را ديده و در سمت راست محراب، سنگ نبشته اى يافته كه بر آن چنين نقر كرده بودند:

«.. خلّد اللَّه ملك الإمام ابن جعفر المنصور المستنصر باللَّه اميرالمؤمنين عمر سنة ثلاثين و ستمائة». (3)


1- «پيامبر به من گفت: براى من تلاوت كن. گفتم: يا رسول اللَّه آيا «انزال» را تلاوت كنم؟ گفت: آرى. دوست دارم آن را با صداى كس ديگرى بشنوم. پس سوره النساء را تلاوت كردم تا به اين آيه رسيدم: فَكَيْفَ إِذا جِئْنا ...، پس چگونه است اگر بياورم ... گفت: ديگر بس است در آن حال از چشمانش اشك مى باريد.» نك: مسلم، صحيح، باب فضل استماع القرآن، ج 2، ص 195. همچنين: طبرسى، مجمع البيان، ج 5، ص 155، ترجمه فارسى. و نيز: ابوالفتوح رازى، «تفسير روح الجنان و روح الجنان»، ج 3، ص 393 و ميبدى، كشف الأسرار و عدة الأبرار، ج 2، ص 513
2- «گور دلدل قاطر سرور ما پيامبر.»
3- «خداوند مملكت امام ابن جعفر منصور المستنصر باللَّه، امير المؤمنين را جاودانه گرداند، تعمير كرد به سال 630».؟؟؟

ص: 252

بر اين اساس، معلوم مى گردد: بناى مخروبه دوران ابن نجّار، تجديد بنا شده و سپس رو به ويرانى نهاده است.

عبدالقدّوس انصارى در آثار المدينة المنوره (ص 134)، به بقاياى سنگ نبشته اى ديگر اشاره مى كند كه در ويرانه هاى بنا يافته و حكايت دارد كه پس از ابوجعفر منصور مستنصر باللَّه، مسجد مزبور دگربار مرمّت و بازسازى شده است.

قطعه سنگ مذكور هم اكنون در دارالكتب و الوثائق القوميّه، در قاهره نگهدارى مى شود. مسجد در حرّه شرقى بر بلندى عرصه معاويه واقع است. طول آن 70/ 3 متر و عرض آن نيز همين مقدار است.

ص: 253

فصل دوازدهم: مسجد شجره

اشاره

«ميقات» از واژه «مَوْقِت» به معناى مكان يا زمان ملاقات گرفته شده است و در فرهنگ اسلامى به زمان ها و مكان هايى اطلاق مى شود كه نخستين ديدار مسلمان با حج، از آن آغاز مى گردد.

طريحى در «مجمع البحرين» (ص 144)، چاپ سنگى گفته است:

«الميقات هو الوقت المحدود للفعل و استعير للمكان و منه مواقيت الحج لمواضع الإحرام». (1)

الف: ميقات حجّ پيامبر

ذوالحُلَيفه در 8 كيلومترى غرب شهر مدينه، ميقات حجّ پيامبر صلى الله عليه و آله و بعدها ميقات شهروندان مدينه گرديد. جُستار در باره چهار سفر محمّد صلى الله عليه و آله از مدينه به مكّه به قصد حج يا عمره، موقعيّت تاريخى ميقات ها را بر ما مى شناساند:


1- «ميقات؛ زمين تعيين شده براى عملى را گويند. براى مكان هم به عاريت گرفته شده است و از اين جمله است ميقات هاى حج براى جاهاى احرام بستن.»

ص: 254

1/ الف: ميقات عمره ناشده

در تاريخ آمده است كه پيامبر در سال ششم هجرت، با گروه كثيرى از مسلمانان به قصد زيارت خانه خدا و مناسك عمره از مدينه عازم مكّه شدند. (1) مسعودى در مروج الذّهب، (ج 1، ص 644) مى نويسد:

« [پيامبر] به سال ششم هجرت به سفر عمره رفت كه به غزوه حُديبيّه معروف شد و با مشركان صلح كرد.»

حُديبيّه مكانى بود در نزديكى هاى مكّه كه قريشيان راه ادامه سفر را بر مسلمانان بستند و چون اين ممانعت، مى رفت كه به جنگى منتهى گردد، پيامبر با مذاكره و ملايمت، پيمانى سه ساله منعقد نمود كه بر اساس آن، شرط كردند كه سال آينده، مكّه را سه روز براى پيغمبر خلوت كنند و از آن بيرون شوند تا او با سلاح، سواره به آن درآيد و در طول قرارداد، نبايد كسى از ياران پيامبر را آزار دهند و يا او را از ورود به مكّه باز دارند. پيمان نامه را به امانت نزد سهيل بن عمرو گذاردند و پيامبر صلى الله عليه و آله مسلمانان را فرمود تا سر بتراشند و شتران را قربانى كنند و به مدينه باز گردند.» (2) ميقات اين عمره ناشده را ابن سعد در «طبقات الكبرى» (3) چنين دانسته است:

«خرج للعمرة في ذي القعدة سنة ستّ من مهاجرة قالوا استنفر رسول اللَّه أصحابه إلى العمرة و خرج و ذلك يوم الإثنين بهلال ذي القعدة و استخلف على المدينة عبداللَّه ابن أمّ كلثوم و لم يخرج معه بسلاح إلّا السيوف في القرب و ساق أصحابه أيضاً بدنا فصلّى الظهر بذي الحليفة ... و إحرام و لبّى


1- محمّدبن جرير طبرى در «تاريخ الرّسل و الملوك»، ج 2، ص 1110 ترجمه فارسى؛ ابن هشام در «السيرة النّبويه»، ج 3، ص 355؛ ابن قتيبه در المعارف، ص 70؛ متّقى هندى در «كنز العمّال»، ج 10، ص 301؛ واقدى در «المغازى»؛ ابن حجر عسقلانى در «فتح البارى بشرح صحيح البخارى، ج 7، ص 429، باب 35 و يعقوبى در تاريخ، ج 1، ص 413
2- يعقوبى، تاريخ، ج 1، ص 414
3- ج 2، ص 95، غزوه رسول اللَّه الحديبيّه و در چاپ ادوارد سخو، ج 1، ص 169

ص: 255

و قدّم عبادبن بشر أمامه ...». (1) حلبى در السّيرة الحلبيّة فى سنن الأمين و المأمون، (2) در باره اين ميقات مى نويسد:

«و كان إحرامه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- بالعمرة من ذي الحُليفة أي بعد أن صلّى بالمسجد الّذي بها ركعتين و ركب من باب المسجد ...». (3) ابن قيّم جوزى مى نويسد:

«فلمّا كانوا بذي الحليفة قلّد رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- الهدي و اشعره و أحرم بالعمرة». (4) اين، روايت زهرى، عروة بن زبير، مسور بن مخرمه است كه شيخ طبرسى به آن باور دارد (5) و در تفسير آيه 19 از سوره فتح كه مى فرمايد: لَقَدْ رَضِيَ اللَّهُ عَنِ المُؤْمِنِينَ إِذ يُبايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَه (6) بى كم و كاست به آن استناد كرده است. (7) 2/ الف: ميقات عمرة القضا

بر اساس پيمان صلح حديبيّه كه در سال 5/ 6 ق. منعقد گرديده، پيامبر در سال 7 ق. به


1- «براى به جا آوردن عمره در ذى القعده سال 6 هجرت، از مدينه خارج شد. گفته اند رسول اللَّه، يارانش را به عمره فراخواند .... در روز دو شنبه به هنگام هلال ذى القعده از مدينه خارج شد و عبداللَّه بن ام كلثوم را بر مدينه گماشت- كسى كه با سلاح همراه نشد جز شمشيرها كه در نيام بودند و يارانش نيز شتر راندند و در ذى الحليفه نماز خواندند ... و احرام بستند و لبّيك گفتند و عباد بن بشر را پيش فرستاد ...».
2- ج 2، ص 689
3- «پيغمبر احرام عمره را از ذى الحليفه بست؛ به عبارت ديگر، بعد از اين كه در مسجد آنجا دو ركعت نماز خواند و از در مسجد سوار شد ....» همچنين نك: متقى هندى، كنزالعمّال، ج 5، ص 159
4- «هنگامى كه در ذى الحليفه بودند، پيامبر صلى الله عليه و آله شتر قربانى را قلاده در گردن انداخت و زخم در كوهان آن زد و به منظور عمره احرام بست.» نك: زادالمعاد، ج 1، ص 123 ذيل «فى قصة الحديبيّه».
5- «مجمع البيان في تفسير القرآن»، جزء 26، ص 63، چاپ دارالفكر 1955 م.
6- «خداوند از مؤمنان راضى گرديد؛ چرا كه در زير درخت با تو بيعت مى كنند.» فتح: 19
7- كلينى، روضه كافى، ص 325 و بدرالدّين عينى، فتح البارى بشرح صحيح البخاري، جزء 6، ص 136

ص: 256

آهنگ قضاى عمره سال پيشش روان شد. ابن اسحاق مى گويد:

«چون پيامبر از خيبر سوى مدينه بازگشت، ماه ربيع الأوّل و ربيع الآخر و جمادى الأوّل و جمادى الآخر و رجب و شعبان و رمضان و شوّال را در آنجا بماند و كسان را به غزا و سفرهاى جنگى فرستاد. پس از آن در ماه ذى القعده (همان ماهى كه مشركان راه وى را به مكّه بسته بودند) به قصدِ قضاى عمره سال پيش روان شد و مسلمانانى كه سال پيش با وى بودند، همراهش رفتند و اين به سال هفتم هجرت بود». (1) واقدى و ابن سعد آن سفر را عمرة القضيَّة خوانده اند و تحت عنوان «عمرة رسول اللَّه القضيّه» در «طبقات الكبرى» (ج 1، ص 87) مى نويسند:

«ثمّ عمرة رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- القضيّة في ذي القعدة سنة سبع من مهاجرة ... و خرج مع رسول اللَّه قوم من المسلمين عماراً فكانوا في عمرة القضية ألفين و ... فلمّا انتهى إلى ذي الحليفة ... و أحرم رسول اللَّه من باب المسجد و لبّى و المسلمون معه يلبُّون». (2) 3/ الف: ميقات حجّةالوداع

سومين سفر پيامبر به مكّه در جريان سفر جنگى او براى فتح صورت پذيرفت كه در آن، چون قصد عمره و حجّى نبود، توقّفى در ميقاتى جهت احرام صورت نپذيرفت؛ تا اين كه در سال دهم هجرت، جهت انجام حَجّةالوداع (/ حَجّةالإسلام) مدينه را به سوى مكّه ترك فرمود و اين حج به اتّفاق آراء تاريخ نگاران اسلامى، اوّلين و آخرين حجّى بود كه طبق احكام تشريحى آن به جاى آمد و جوانب شريعتى آن با سنن تكميل گرديد.


1- طبرى، تاريخ الرّسل و الملوك، ج 3، ص 1157، ترجمه فارسى.
2- «پس رسول اللَّه صلى الله عليه و آله در ذى القعده سال هفتم هجرت قضاى عمره را به جا آورد .... شمارى از مسلمين همراه با رسول اللَّه صلى الله عليه و آله براى عمره خارج شدند. شمار آنان در قضاى عمره دو هزار نفر بود. وقتى به ذى الحليفه رسيد، رسول اللَّه از در مسجد احرام بست و لبيك گفت و مسلمين با وى لبيك مى گفتند.» همچنين نك: ابن حجر عسقلانى، فتح البارى بشرح صحيح البخارى، ج 9، ص 499، كتاب المغازى و نيز: ابن هشام، السّيرة النبويّه، ج 3، ص 424 به نقل از ابن اسحاق.

ص: 257

ابن سعد در طبقات الكبرى (ج 2، ص 172)، آغاز حركت را بيست و پنجم ذى قعده مى داند و مى گويد:

«پيامبر و همراهان، در ذى الحليفه نماز را خواندند و احرام بستند.»

«فخرج رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- من المدينة مغتلًا متدّهناً مترجّلًا متجرّداً في ثوبين صحاريّين إزار و رداء و ذلك يوم السبت لخمس ليل بقين من ذي القعدة فصلّى الظهر بذي الحليفة ركعتين و إخراج معه نساء». (1) على بن برهان الدّين حلبى مى گويد:

«و كان خروجه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- يوم الخميس لست رحجه؟؟؟

بعضهم و أطال في الاستدلال له و ذلك ستة عشر نهاراً بعد أن ترحل و أدهن و بعد أن صلّى عصر ذلك اليوم بذي الحُليفة ركعتين». (2) كلينى در فروع الكافى، فصل «حج النّبى صلى الله عليه و آله» به نقل از معاوية بن عمار و او از جعفربن محمّد گفته است:

«إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ صلى الله عليه و آله أَقَامَ بِالْمَدِينَةِ عَشْرَ سِنِينَ لَمْ يَحُجَّ ثُمَّ أَنْزَلَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَلَيْهِ وَ أَذِّنْ فِي النَّاسِ بِالْحَجِّ يَأْتُوكَ رِجالًا وَ عَلى كُلِّ ضامِرٍ يَأْتِينَ مِنْ كُلِّ فَجٍّ عَمِيقٍ فَأَمَرَ الْمُؤَذِّنِينَ أَنْ يُؤَذِّنُوا بِأَعْلَى أَصْوَاتِهِمْ بِأَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صلى الله عليه و آله يَحُجُّ فِي


1- «پيامبر و همراهان در ذى الحليفه نماز خواندند و احرام بستند. پس رسول اللَّه صلى الله عليه و آله از شهر خارج شد، در حالى كه خشنود بود و عطر زده بود و پياده مى رفت و دو لباس؛ يعنى ازار و ردا به تن داشت و اين در روز شنبه، 5 روز مانده به پايان ماه ذى القعده بود، نماز ظهر را دو ركعت در ذى الحليفه خواند و زنان را با خود برد ...» نك: ج 1، 124
2- «پيامبر صلى الله عليه و آله روز 5 شنبه خارج شد كه به روايت بعضى ها مرجع است، 6 روز مانده به پايان ذى القعده بود و بعضى ديگر استدلال هاى زيادى آورده و گفتند در 16 روز بعد ... و عطر زده بود و بعد از آن دو ركعت نماز آن روز را در ذى الحليفه به جا آورد ....» نك: السيرة الحلبيّه، جزء 3، ص 309

ص: 258

عَامِهِ هَذَا فَعَلِمَ بِهِ مَنْ حَضَرَ الْمَدِينَةَ وَ أَهْلُ الْعَوَالِي وَ الْأَعْرَابُ وَ اجْتَمَعُوا لِحَجِّ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله وَ إِنَّمَا كَانُوا تَابِعِينَ يَنْظُرُونَ مَا يُؤْمَرُونَ وَ يَتَّبِعُونَهُ أَوْ يَصْنَعُ شَيْئاً فَيَصْنَعُونَهُ فَخَرَجَ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله فِي أَرْبَعٍ بَقِينَ مِنْ ذِي الْقَعْدَةِ فَلَمَّا انْتَهَى إِلَى ذِي الْحُلَيْفَةِ زَالَتِ الشَّمْسُ فَاغْتَسَلَ ثُمَّ خَرَجَ حَتَّى أَتَى الْمَسْجِدَ الَّذِي عِنْدَ الشَّجَرَةِ فَصَلَّى فِيهِ الظُّهْرَ وَ عَزَمَ بِالْحَجِّ مُفْرِداً وَ خَرَجَ حَتَّى انْتَهَى إِلَى الْبَيْدَاءِ عِنْدَ الْمِيلِ الْأَوَّلِ ...» (1)

ب: ذُوالْحُلَيْفه

فيروزآبادى (متوفّاى 817 ه. ق.) در «المغانم المطابة فى معالم طابه» (ص 119)، تصريح مى كند كه «ذوالحُليفة/ بالتّصغير كجهينة ... و هو من مياه بني جشم». (2) ذوالحُليفه را «من العقيق و العقيق من بلاد مزينه» دانسته است. و بكرى در «معجم ما استعجم» (3) آن را «مُصغَّر حِلفَه» خوانده است؛ «فكانت أوّل محطة على طريق مكّة و قد أحرم منها النّبيّ». (4) در مقياس قديم، فاصله اين منطقه تا مدينه، 6 ميل بوده است و به تأكيد همه


1- «پيامبر صلى الله عليه و آله 10 سال در مدينه اقامت كرد و به حج نرفت، سپس خداوند عزّ وجلّ بر او نازل كردكه: وَ أَذِّنْ فِي النَّاسِ بِالْحَجِّ يَأْتُوكَ رِجالًا وَ عَلى كُلِّ ضامِرٍ يَأْتِينَ مِنْ كُلِّ فَجٍّ عَمِيقٍ؛ يعنى براى حج فراخوان كه پياده و سوار شتر، از هر راه دورى نزد تو آيند. پس به مؤمنان دستور داد كه با صداى بلند جار بزنند كه رسول اللَّه صلى الله عليه و آله امسال به حج مى رود، كسانى كه در مدينه بودند و همچنين كسانى كه در ارتفاعات، در باديه ها بودند خبردار شدند و براى اداى حج و همراه با رسول اللَّه صلى الله عليه و آله اجتماعى نمودند. آنان پيرو بودند و به آنچه كه به آن ها دستور داده مى شد عمل مى كردند و دنبال او مى رفتند. او هركارى كه مى كرد، آن ها هم مى كردند و اين در تاريخ 4 روز مانده به پايان ذى القعده بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله براى حج رهسپار گرديد. پس هنگامى كه به ذى الحليفه رسيد، خورشيد غروب ننموده بود. پس شستشو كرد و خارج شده و به مسجدى كه نزديك درخت بود و در آنجا نماز ظهر را خواند و عزم حج مفرده كرد تا به البيدا، كنار اولين ميل رسيد ...» نك: شيخ طوسى، تهذيب، ج 5، ص 55 و همچنين مسلم، صحيح به نقل از ابن عمر.
2- سمهودى در «وفاء الوفا بأخبار دارالمصطفى»، جزء 4، ص 1193
3- جزء 2، ص 464 و جزء 3، صص 954، 957 و 1254
4- «نخستين منزلگاه، در بين راه، مكه بود و پيامبر از آنجا احرام بست.»

ص: 259

جغرافى دانان و تاريخ شناسان مسلمان، ميقات حاجيان از آن بوده است. (1) 1/ ب: ذوالحليفه، شجره

احمدبن ابى يعقوب (/ ابن واضح) اين منطقه را اوّل منزلگاه مسكون در ميانه مدينه- مكه دانسته است؛ جايى كه «حاجيان هر گاه از مدينه رهسپار شوند، از آنجا مُحرم گردند.» (2) شهرت آن به شجره بدان لحاظ است كه به گفته ابوعلى هجرى در «تحديد المواضع» (ص 297) كه از قرن 3 ه. ق. به دست ما رسيده است: «... ثمّ يفض ذلك إلى شجرة التي بها محرم النبيّ ...».

اين درخت، كه در سايه هاى آن پيامبر و يارانش احرام بستند، سَمُرَه نام داشته و فيروزآبادى در «المغانم المطابه فى معالم طابه» (ص 199) آن را چنين تأييد كرده است:

«... بذي الحليفة و كانت سَمُرَة كان النّبيّ ينزلها من المدينة و يحرم منها و هي على ستة أميال من المدينة». (3) نافع به نقل از عبداللَّه بن عمر با تفصيل بيشترى موقعيّت جغرافيايى شجره را در ذوالحليفه معلوم ساخته و مؤلّف «المناسك و اماكن طرق الحج» (ص 425)، گفته آنان را چنين آورده است:

«انّ رسول اللَّه كان ينزل بذي الحُليفة حين يعتمر و في حجته حين حج تحت شجرة في موضع المسجد الّذي بذي الحُليفة و كان إذا قدم راجعاً من غزو و كان في تلك الطريق أو حج أو عمره هبط بطن الودان فإذا ظهر من بطن


1- طريحى، مجمع البحرين، ص 373، چاپ سنگى.
2- در كتاب «البلدان»، ص 93، ترجمه فارسى و صفحه 313، متن عربى، ضميمه: الاعلاق النّفيسه، چاپ ليدن 1891 م.
3- «در ذى الحليفه. سمره بود اسم يك نوع درخت است و پيامبر صلى الله عليه و آله هنگام خارج شدن از مكه در آنجا فرود مى آمد و از آنجا احرام مى بست. آن در فاصله 6 مايلى مدينه واقع است.»

ص: 260

الوادي أناخ بالبطحاء الّتي على شفير الوادي الشرقية فعرّس». (1) و اين كه ابوهريره گفته است: «و كانت موضع الشجرة التي كان النبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- يصلّى إليها» (2) معلوم مى سازد كه در آغاز، كناره درخت سمره، دقيقاً محلّى بوده كه مسلمانان به رعايت سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله احرام مى بستند و چون احرام در لغت به معنى «بر خود حرام كردن» و در اصطلاح «قصد دخول در حج و عمره مقارن با بستن دو قطعه پارچه نادوخته» است. (3) بنابراين، منطقه ذى الحُليفه، ميقات اهل مدينه و شجره، محلّ بستن احرام است.

ابن عبّاس در حديثى اين ميقات را با صراحت بيشترى از پيامبر نقل كرده است كه:

«وقّت النبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- لأهل المدينة ذاالحليفة ...» (4) و: «انّ النّبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- لمّا أتى ذا الحليفة أحرم بالحجّ و أشعر هديه في شقّ السنام الأيمن و أماط عنه الدم و قلّد نعلين». (5) اين مكان در همان روزهاى نخست و مقارن با حيات پيامبر به صورت مسجدى درآمد كه به همان اعتبار آن را مسجد شجره يا ذى الحُليفه خواندند.

منابع نخستين تاريخ اسلام در دهه هاى سده اوّل هجرت، صريحاً از جايگاه درخت


1- «پيامبر صلى الله عليه و آله در هنگام حج و عمره در زير درختى، در ذى الحليفه در موضع مسجدى كه در ذى الحليفه است، فرود مى آيد و چنانچه در راه بازگشت از غزوه اى و يا در راه انجام حج و يا عمره بود، در ميان دره ها فرود مى آيد و هنگام خارج شدن از ميان دره در مسيلى كه در لبه درّه شرقى واقع است، فرود آمده، استراحت مى كرد ...»
2- «... محل درختى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در كنار آن نماز مى گزارد ...» نك: امام بخارى، صحيح.
3- شيخ الإسلام، راهنماى مذهب شافعى، ص 105
4- احمدبن حنبل، مسند، ج 1، ص 339
5- «پيامبر صلى الله عليه و آله هنگامى كه به ذى الحليفه مى رفت، در آنجا جهت حج احرام مى بست و شتر قربانى خود را در شكاف كوهان، سمت راست آن زخمى مى نمود و خون آن را جارى مى كرد و ...» نك: همان مأخذ، ص 344 و نيز: دارمى، سنن الدارمى، ج 2، ص 30، كتاب المناسك، باب المواقيت في الحج به نقل از ابن عمرو، ابن عبّاس، چاپ دارالفكر.

ص: 261

سمره به عنوان مسجد شجره ياد كرده اند.

ابن عمر (1) در مواضع متعدّدى گفته است:

«بات رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- كان إذا خرج إلى مكّة صلّى في مسجد الشجرة». (2) ابوهريره آورده است:

«صلّى رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- في مسجد الشجرة إلى الاسطوانة الوسطى استقبلها و كانت موضع الشجرة الّتي كان النبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- يصلّى إليها». (3) اين مستندات تاريخى نه تنها از وجود بناى مسجد شجره در قرن اوّل هجرى حكايت مى كند؛ بل مؤيّد آن است كه پيامبر خود شخصاً بر مسجد شدن آن مكان تعمّد داشته است.

2/ ب: ذو الحُليفه، آبار على

بر اين اساس آنچه اصالت و قدمت دارد، نام ذوالحُليفه و شجره است و اين كه چرا بعدها به آن مكان، با آن همه شهرت، آبار على (/ بئر على) گفتند، جاى تأمّل و در خور بررسى است.

فيروزآبادى در المغانم (ص 82) و با توجّه به اين كه خود در سده 8/ 9 ق. به سر


1- نك: مسلم، صحيح.
2- «پيامبر صلى الله عليه و آله هرگاه به طرف مكه رهسپار مى گرديد، نيم خوابى مى كرد و در مسجد شجره نماز مى گزارد.» همچنين نك: امام حميدى، المسند، ج 2، ص 291، حديث 659 و قسطلانى، ارشادالسارى بشرح صحيح البخارى، ج 6، ص 102
3- «پيامبر صلى الله عليه و آله در مسجد شجره، در كنار ستون ميانى نماز گزارد، روبه روى آن ايستاد. آنجا محلّ درختى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در كنار آن نماز مى گزارد.»

ص: 262

مى برده، مى گويد: «أين ذوالحُليفة الّذي لا يعرف اليوم إلّا بئر عليّ؟». (1) و چون در صفحه 172 به شرح چاه زمزم در مدينه مى رسد، مى گويد: «زمزم، بئر بالمدينة على عين السالك إلى بئر عليّ ...» (2) و مطرى مورّخ مدنى، كه در قرن 7/ 8 ق.

به سر مى برده، همين اراده را نموده و سمهودى از كتاب او ضمن شرح چاه سقيا گفته اش را چنين آورده است كه:

«إنّما في آخر منزلة النقا على يسار السالك إلى بئر عليّ في المحرّم». (3) البتّه آثار قديمى تر؛ مانند «صفة جزيرة العرب» هَمْدانى و «مناسك و اماكن طرق الحج»، نامى از «آبار على» نبرده اند؛ با اين همه، شهرت ذوالحُليفه به آبار على در طول تاريخ و در ميان آثار پژوهندگان به كرّات ديده و ملاحظه شده است.

على بن موسى در «وصف المدينة المنوّره» كه مدينه سال 1303 ق. را توصيف نموده است، (4) در موارد متعدّدى صريحاً مى نگارد:

«ذو الحليفة المعروفة الآن ببئر عليّ» (5) «ففيها مسجد الشجرة و مسجد المعرّس في ذي الحليفة المعروف الآن بآبار عليّ» (6) «قال فيه سيّدالبشر من عير إلى ثور حرم، فعير جبل أسود ممتد من آبار على؛ يعنى محل الميقات». (7)


1- «ذوالحليفه كجاست كه امروزه شناخته نمى شود مگر به نام چاه على؟»
2- «زمزم، چاهى است در مدينه، در سمت راست راهى كه به طرف چاه على عليه السلام، است.»
3- «بلكه در آخرين منزلگاهش النقا است، در سمت چپ راهى كه به طرف چاه على در المحرم مى باشد.» نك: وفاء الوفا بأخبار دارالمصطفى، ج 3، ص 973
4- رسائل في تاريخ المدينه، حمد الجاسر، رياض 1972 م.
5- نك: ص 8، 26
6- «در ذى الحليفه، مسجد الشجره است و مسجد المعرس كه اكنون به نام چاه هاى على شهرت دارد.» نك: ص 16
7- «سرور بشريت در باره آن فرموده است: از عير تا ثور. اما عير كوه سياهى است كه از محل چاه هاى على؛ يعنى محل ميقات كشيده شده و امتداد دارد.» نك: ص 30 و همچنين: بتنونى، رحلة الحجازيّة، ص 175

ص: 263

على حافظ نيز در «فصول من تاريخ المدينة المنوّره» همين مترادف بودن را بر شمرده، مى نويسد:

«تسمّى ذوالحليفة، آبار عليّ و الحسا والمحرم. تعرف بكلّ هذه الأسماء اليوم». (1) حمدالجاسر استاد مسلّم تاريخ و جغرافياى قديم جزيرة العرب، ضمن پيوستى كه در خاتمه متن تصحيح شده «المغانم» ضميمه نموده، در ص 458 گفته است:

«مسجد شجرة يقع شرق طريق مكة. في ذي الحليفة المعروف الآن بأبيار عليّ و بالحساء و بالمحرم على الجانب الغربي من وادي العقيق». (2) بدون ترديد در منطقه ذوالحُليفه و در مجاورت مسجد شجره، چاه هاى متعدّدى بوده است و صاحب «المناسك» (ص 428) و ابن رسته در «الأعلاق النّفيسه» (ص 177) مانند ديگر مؤلّفان تاريخ و جغرافياى حجاز، صريحاً گفته اند كه در ذوالحُليفه «بها عدّة آبار» «و الماء فيه كثير» و پيامبر اسلام در كناره يكى از چاه هاى ذى الحُليفه و قبل از مُحرم شدن، خود را شستشو و غسل داده اند (3) و مسلمان بايد كه: «أن يبدأ به الغسل من بئر ذي الحليفة». (4) سمهودى در «وفاء الوفا بأخبار دار المصطفى» (ص 1195) گفته العزبن جماعه را آورده كه:

«بذي الحُليفة البئر الّتي تسمّيها العوام بئر عليّ و ينسبونها إلى عليّ بن


1- «بنام- ذوالحليفه- چاه هاى على، الحسا و المحرم ناميده مى شود و امروزه با همه اين نام ها شناخته مى شود.» نك: ص 140، ص 257، ص 282، ص 303
2- «مسجد شجره در سمت شرق جاده مكه واقع است. در ذى الحليفه كه اكنون به نام چاه هاى على و الحساء و المحرم شهرت دارد و در سمت غرب درّه عقيق وادى العقيق واقع است.»
3- حديث جعفربن محمد، فروع الكافى، باب حجّ النبي.
4- المناسك، همان صفحه.

ص: 264

أبي طالب- رضي اللَّه- تعالى عنه لظنّهم أنّه قاتل الجنّ بها و هو كذب و نسبتها إليه غير معروفة عند أهل العلم و لا يرى بها حجر و لا غيره كما يفعل بعض الجهلة». (1) العزبن جماعه، ظاهراً همان محمد بن ابى بكر (متوفّاى 819 ه. ق.) است. (2) بر اساس اين سند، شهرت ذوالحُليفه به «چاه على» مربوط به باور مردم نسبت به اين واقعه است كه گفته اند: على بن ابى طالب در چاه مزبور جنّى را كشته است. به عقيده سمهودى، اين خبر دروغ است و باور كنندگانش جاهلان اند.

البتّه چنين خبرى و اسطوره چنين چاهى در مورد چاه ذات العلم آمده است و جاى تأمّل است كه سمهودى خود ذيل شرح «بئر ذات العلم» همين باور را آورده كه:

«بئر ذات العلم تجاه الروحاء. يقال: أنّ عليّ بن أبي طالب رضي اللَّه عنه قاتل الجنّ بها و هي بئر متناهية بعد الرشا يكاد لا يلحق قعرها». (3) فيروزآبادى در «المغانم» (ص 44) تأييد مى كند كه آنچه در مورد بئر على و كشته شدن جنّ در آن به دست على عليه السلام به من گفته شده، مربوط به بئر ذات العلم است كه: «بين مدينة و الصفراء باتجاه الروحاء» است.

صفراء، محل زيست «بنوسالم»، وادى گسترده اى است كه بدر از توابع آن است و روحاء دهكده اى كوچك از توابع بدر در «اماره مدينه منوّره» مى باشد. (4)


1- «در ذى الحليفه چاهى است كه عوام الناس آن را چاه على مى نامند و آن را به على بن ابى طالب عليه السلام نسبت مى دهند، چون گمان مى برند كه على در آنجا با جن ها جنگيد و اين دروغ است و نسبت دادن آن به وى، نزد اهل علم شهرت و اعتبارى ندارد و بر خلاف كرده عده اى نادان، سنگ و يا شى ء ديگرى در آن نمى اندازند.»
2- شوكانى، البدر الطالع، ج 1، ص 147، چاپ السّعاده 1348
3- «چاه ذات العلم روبه روى الروحاء قرار دارد. گفته مى شود كه على بن ابى طالب عليه السلام، در آنجا با جن ها جنگيده است و آن چاه از نظر گودى، بعد از الرشى قرار دارد و شايد نتوان به قعر آن رسيد.» نك: وفاءالوفا، ص 1139 و ابن تيميّه، مجموعة فتاوى، ج 1، ص 310، چاپ دارالفكر، 1980 م. بيروت.
4- حمد الجاسر، المعجم الجغرافى للبلاد، جلد «ر- ز»، ص 847

ص: 265

شهرت چنين چاهى در روحاء در طول تاريخ، مسلّم است. ابن جبير سيّاح در الرحله (ص 167)، در سفرنامه حجازش در خلال سال هاى 578 تا 581 ه. ق. مشاهدات خود را از اين چاه ياد كرده، مى نويسد:

«فنزلنا مريحين قائلين ببئر ذات العلم و يقال أنّ عليّ بن أبي طالب- رضي اللَّه عنه- قاتل الجنّ بها و تعرف أيضاً بالروحاء و البئر المذكورة متناهية بعد الرشا، لا يكاد يلحق قعرها و هي معينة». (1) بنابراين، انتساب چنين اسطوره اى به چاه هاى ذوالحُليفه و در مجاورت مسجد شجره و آن را وجه تسميه آبار على دانستن، در خور تأمّل مى باشد. مگر آن كه گفته شود:

چنين واقعه اى همانطور كه در الروحاء بوده، در چاه هاى ذوالحُليفه نيز تكرار شده است! و يا دلايل تاريخى- دينى ديگرى دارد كه متأسّفانه حقير را بدان منابع دسترسى نبوده است.

ابن مجاور (جمال الدّين يوسف بن يعقوب، 601/ 690 ه. ق.) مورّخ و محدّث قرن 7 ق. و مؤلّف «تاريخ المستبصر» كه در تاريخ و جغرافيا و آداب و رسوم عربستان غربى و جنوبىِ سده هفتم مأخذ بسيار مهمّى به شمار مى رود و توصيف هاى جغرافيايى خود را از شمال و اطراف مدينه آغاز نموده، از بئر ذات العلم و رسوم و عقايد مردم در اطراف آن ياد كرده است و نهايتاً از اين عقايد و رسوم به عنوان خرافات «حول هذه البئر» نام برده است. (2) به عقيده حقير، شجره از جمله زمين هايى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله تيول على بن ابى طالب عليه السلام نمود. بر اساس گفته جعفربن محمد كه فيروزآبادى آن را در


1- «راحت و خشنود در چاه ذات العلم پياده شديم و گفته مى شود كه على بن ابوطالب عليه السلام در آنجا با جن ها جنگيده است و به نام الروحاء نيز معروف است، چاه مزبور از نظر گودى بعد از الرشى قرار دارد و امكان ندارد به قعر آن دست يافت و چاه معينى است.»
2- ابن مجاور، تاريخ المستبصر، ليدن 1951 م. همچنين: ابومحرمه، تاريخ ثغر عدن، ليدن 1936 م. 2 جزء و نيز: زركلى، الاعلام، ج 9، ص 341 و:.: دائرة المعارف الإسلاميه، ابن مجاور.

ص: 266

«المغانم» (صص 440، 318) آورده، مسلّم است كه:

«أقطع النّبيّ عليّاً- رضي اللَّه عنه- أربع أرضين الفقيرين و بئر قيس و الشجرة». (1) بنابر اين، منطقه شجره از مناطق كشاورزى بوده و بى ترديد على بن ابى طالب در آنجا چاه هايى زده بود كه به آبيارى مزارع بينجامد و شهرت آبار على نمى تواند غير از اين مُستند، دليل تاريخى- جغرافيايى ديگرى داشته باشد.

پ: بناى مسجد شجره

با مراجعه به منابع و مُستندات دو بخش الف/ ب معلوم مى گردد كه مسجد الشجره (/ مسجد ذوالحليفه) در همان دهه هاى نخست تاريخ اسلامى، به صورت مشخّص و بنايى معيّن در آمده بود.

تأمّل بر احاديث و مستندات آورده شده از ابن عمر، انس بن مالك و امام جعفربن محمّد الصّادق عليه السلام و ... و يا نوشته هاى مورّخان و سياق كلام حديث شناسان، به روشنى از بنا و نماى ساختمانِ بنا شده در مكان درخت سمره به عنوان مسجدى مشهور حكايت مى كند.

كتاب المناسك و اماكن طرق الحج و معالم الجزيره، (ص 428)، كه مسلّماً در قرن سوم هجرى تأليف شده است، در خصوص ذوالحُليفه، از بناى دو مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله چنين ياد مى كند كه:

«المسجد الكبير الّذي يحرم النّاس منه و هو على يمين المصعد و الآخر مسجد المعرّس و هو دون مصعد البيداء». (2)


1- پيامبر صلى الله عليه و آله چهار قطعه زمين به على بخشيد كه عبارت است از الفقيرين و چاه قيس و الشجره ...».
2- «مسجد بزرگى است كه مردم از آنجا احرام مى بندند و در قسمت راست المصعد است و ديگرى مسجد المعرس است كه آن سواى مصعد البيدا است.»

ص: 267

تأكيد بر «المسجد الكبير» نشان دهنده آن است كه در قرن سوم، مسجد شجره- كه محلّ احرام زائران مدنى بيت اللَّه الحرام بوده- داراى ساختمانى بزرگ بوده است.

ابن جبير در ميانه سال هاى 578/ 581 ه. ق. بناى مسجد ذوالحُليفه را چنين وصف مى كند:

«چون به وادى عقيق رسيديم، اوّل چيزى كه در برابر چشمان ما ظاهر گشت، مناره سفيد و مرتفع مسجد ذى الحُليفه بود». (1) ابن بطوطه سيّاح هم كه در سال هاى 725/ 726 ه. ق. به ديدار مسجد شجره نائل آمده، مى گويد:

«از مدينه به عزم مكّه حركت كرديم و در نزديكى مسجد ذى الحُليفه كه پيغمبر از آنجاى احرام بسته، فرود آمديم. اين محل آخرين حدّى است كه حجاج از راه مدينه در آن جا احرام مى بندند». (2) مراجعه به نوشته هاى سمهودى در موارد متعدّدى از «وفاء الوفا» نشان مى دهد كه بناى مسجد در زمان حيات «مطرى» صاحب «التعريف بما آنست الهجره» و مُتوفّاى 741 ق. رو به ويرانى نهاده بود و فيروزآبادى در «المغانم المطابه» از بناى مسجد در سال هاى 800 ه. ق. توصيفى مى كند كه به خوبى نشان دهنده ادامه ويرانى بناى مسجد از نيمه سده هشتم هجرى است. وى مى نويسد:

«و لم يبق إلّا بعض الجداران؟؟؟ و حجارة متراكمة».

سمهودى (متوفّاى 911 ه. ق.) پس از شرح اين ويرانى ها در صفحه 1004 كتابش مى نويسد:

يكى از رجال مصر به نام زين الدين، كه در سال 861 در مدينه مقيم شده بود، مسجد شجره را اينگونه توصيف مى كند:


1- رحله ابن جبير، ص 167
2- سفرنامه ابن بطوطه، ص 116، ترجمه فارسى.

ص: 268

«بناه على أساسه القديم و موضع المنارة في الركن الغربي باق على حاله و جعل له ثلاث درجات من المشرق و المغرب و الشام في كلّ جهة منها درجة مرتفعة حفظاً عن الدواب و لم يوجد لمحرابه الأوّل أثر لانهدامه.

فجعل المحراب في وسط جدار القبلة و لعلّه كان كذلك و اتخذ أيضاً الدرج الّتي للآبار هناك ينزل عليها من يريد الاستسقاء و طول هذا المسجد من القبلة إلى الشام اثنان وخمسون ذراعاً ومن المشرق إلى المغرب مثل ذلك». (1) على بن موسى در «وصف المدينة المنوّره» (ص 16)، ابراز مى كند كه در اواخر قرن 11 ه. ق. مسجد شجره ويرانه گشته بود؛ تا اين كه مسلمانى اهل هندوستان در سال 1090 ق. تصميم به بازسازى مجدّد آن مى گيرد و پس از كسب اجازه از دولت عثمانى اين امر ميسّر مى گردد.

ميرزا حسين فراهانى از بناى مسجد در سال هاى 1302/ 1303 ه. ق. چنين ياد كرده است:

«مسجد شجره، مسجد كوچكى است كه يك طرف آن طاق است و در ميان آن حديثى در فضيلت مسجد و نماز خواندن حضرت رسالت پناهى در آنجا نوشته اند.» (2) اين بنا پس از ويرانى، بار ديگر و همزمان با اجراى طرح ساختمانى مسجدالنّبى توسط ملك عبدالعزيز، پادشاه سعودى، تجديد ساختمان گرديد و «شيخ محمّد سرور الصبيان» در مجاورت آن، مدرسه اى بنا نمود. (3)


1- «آن را بر شالوده پى قديمى آن ساخت و محل مناره در گوشه غربى آن به همان صورت اوليه باقى است و براى آن، سه پله از سمت شرق و غرب و شام شمال گذاشت. در هر سمت از آن يك پله بلند وجود دارد تا در مقابل چهارپايان آن را حفظ نمايد و از محراب اوليه آن اثرى نماند؛ زيرا كه معدوم گرديده است. پس محراب را در وسط ديوار قبله قرار داد كه شايد بدين صورت بوده است. و همچنين پله هايى كه براى چاه هاى آنجا ساخت تا كسانى كه مى خواهند رفع عطش نمايند از آن پايين بروند. طول اين مسجد از سمت قبله تا شام، 52 ذرع و از شرق به غرب آن، به همين اندازه است.»
2- سفرنامه، ص 270
3- على حافظ، فصول من تاريخ المدينه المنوّره، ص 142

ص: 269

تصويرى كه مؤلّف حقير به زحمت توانست از عكّاسان قديمى مدينه تهيّه نمايد، به خوبى نشان مى دهد كه بناى آن استحكام يا ظرافت خاصّى در معمارى نداشته و در زمان كوتاهى روبه ويرانى نهاده است.

در دهه اخير، وزارت اوقاف و حجّ عربستان، تصميم به تجديد بناى جدّى مسجد شجره نمود و در اين خصوص طرح نويى افكندند.

در سال 1395 ه. ق. كه به ديدار مسجد نائل آمدم، هنوز بناى ساختمان و نماى خارجى آن به پايان نرسيده بود؛ ولى در شعبان 1398 ق. كه توفيق مُحرم شدن را در مسجد شجره پيدا نمودم، بناى پرهيبت مسجد، توأم با فرياد زائران: «لَبَّيْك، اللّهمَّ لَبَّيك» به فضاى ذوالحُليفه- آن سرزمين ميقات- شكوه معنوى خاصّى بخشيده بود.

نك: پيكره هاى:- 1- 12؛ 2- 12؛ 3- 12

ص: 270

فصل سيزدهم: مسجد مُعَرَّس

اشاره

مُعَرَّس، اسم مكان و از تعُّرس، به معناى خواب مسافر گرفته شده است. ابن اثير در النّهايه (ج 3، ص 206) آن را نزول مسافر در آخر شب؛ يعنى مكان تعرس مى داند.

ياقوت حموى در معجم البلدان (ج 5، ص 155)، «معرَّس» را محل خواب مسافرى مى داند كه پس از پيمودن راه در دو ثلث نخست شب، در نزديكى هاى صبح و ثلث آخر شب منزل مى گيرد و پس از خوابى خفيف، حركت را به سوى مقصد پى مى گيرد.

مجدالدّين فيروزآبادى در المغانم المطابة فى معالم طابه (ص 386)، پس از آن كه اعراب «معرس» را «بضمّ ثمّ فتح و تشديد الرّاء المفتوحه» مى خواند، مى نويسد:

«اسم لمسجد ذي الحليفة على ستّة أميال من المدينة، كان رسول اللَّه يعرّس قربَه ثمّ يرحل لغزاة أو غيرها» (1) و تعرّس را به همين اعتبار چنين تعريف مى كند:

«نومة المسافر بعد ادلاجه فإذا كان وقت السحر نام نومة خفيفة ثمّ يثور مع انفجار الصبح لجهة قصده». (2)


1- «نامى است براى مسجد ذى الحليفه در 6 مايلى مدينه، كه پيامبر صلى الله عليه و آله در نزديكى آن استراحت مى كرد و سپس از آنجا براى غزوه و يا غيره رهسپار مى گرديد.»
2- «خواب مسافر پس از شب روى او، چنانچه هنگام سحر بود خواب سبكى كرده سپس با طلوع صبح برخاسته رهسپار مقصد خود مى شود.»

ص: 271

البكرى در معجم ما استعجم ضمن اشاره به موقعيّت ذوالحليفه، تصريح مى كند:

«و كان ينزل تحت شجرة في موضع المسجد الّذي بذي الحليفة اليوم فإذا قدم راجعاً هبط بطن الوادي فإذا ظهر من بطن الوادي أناخ بالبطحاء الّتي على شفير الدار الشرقية، فعرّس حتى يصبح». (1) فخرالدّين طريحى در «مجمع البحرين» (2) پس از تعريف هاى لغوى تعريس، معرّس را مكان تعريس و نام مكانى در ذى الحليفه مى داند؛ زيرا پيامبر «عرس فيه و صلّى الصبح فيه ثمّ رحل و فيه إذا أتيت ذاالحليفة فأت معرس النبيّ فإنّ رسول اللَّه كان يعرس فيه و يصلّى فيه». (3) اين مكان در تصريحات طُريحى در يك فرسخى مدينه و نزديك مسجد شجره جاى دارد؛ «و هذا الموضع مسجد النبيّ و حيث أنّه نزل به استحب النزول به مطه؟؟؟ ليلًا أو نهاراً.» (4) پس از بررسى منابع مهم حديث و شروح كتاب حج مندرج در آثار مفتيان مسلمان، معلوم گرديد كه مسجد معرّس نه تنها مكانى مقدّس است؛ بلكه نزول زائرانى كه از مدينه به قصد حج و عمره عازم مكّه هستند و توقّف در آن، مورد تأكيد قرار گرفته، و منابع فقهى در ذيل «فى استحباب النزول بالمعرّس» بسط كلام داده اند؛ ولى در قرن ما، در هيچ يك از آثار فقهى فريقين، به تعريس در مُعرّس نبى يا اشاره اى نشده و يا از آن نشانى نداده اند و حتّى در حجاز به استثناى معدود پژوهش هاى تاريخى و گزارش هاى آكادميك از مورّخان عرب- عموماً- و حجاز و نجد- خصوصاً- نسل امروز از آنان


1- جزء ثانى، ص 464، چاپ مصطفى السّقا، قاهره 1947
2- ص 308، چاپ سنگى.
3- «در آنجا استراحت كرد و نماز صبح را خواند و سپس رهسپار گشت و چنانچه رهسپار ذى الحليفه شدى، در معرس النّبى به استراحتگاه پيامبر صلى الله عليه و آله برو، چون رسول خدا صلى الله عليه و آله در آنجا استراحت مى كرد و نماز مى خواند.»
4- «اينها مواضع مسجد پيامبر است. چون پيامبر دوست داشت شب يا روز در آنجا فرود آيد.»

ص: 272

بى خبر مانده اند.

بر اين اساس، حقير در پژوهش و كاوش هاى خود با سه موضوع روبه رو گرديد:

1. منابع فقهى تعريس

2. منابع جغرافيايى شناخت مكان تعريس

3. مكان كنونى المعرّس

الف: منابع فقهى

در فصل «الحج» باب «معرّس النّبى صلى الله عليه و آله» گفته هاى اهل بيت پيامبر را در باره تعريس و معرّس چنين ثبت كرده اند: (1) معاوية بن عمار به نقل از ابوعبداللَّه صلى الله عليه و آله مى گويد:

«إِذَا انْصَرَفْتَ مِنْ مَكَّةَ إِلَى الْمَدِينَةِ وَ انْتَهَيْتَ إِلَى ذِي الْحُلَيْفَةِ وَ أَنْتَ رَاجِعٌ إِلَى الْمَدِينَةِ مِنْ مَكَّةَ فَائْتِ مُعَرَّسَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله فَإِنْ كُنْتَ فِي وَقْتِ صَلاةٍ مَكْتُوبَةٍ أَوْ نَافِلَةٍ فَصَلِّ فِيهِ وَ إِنْ كَانَ فِي غَيْرِ وَقْتِ صَلَاةٍ مَكْتُوبَةٍ فَانْزِلْ فِيهِ قَلِيلًا فَإِنَّ رَسُولَ اللَّهِ صلى الله عليه و آله قَدْ كَانَ يُعَرِّسُ فِيهِ وَ يُصَلِّي فِيهِ». (2) محمّد بن قاسم مى گويد: به حضرت ابى الحسن عليه السلام عرض كردم:

«جُعِلْتُ فِدَاكَ إِنَّ جَمَّالَنَا مَرَّ بِنَا وَ لَمْ يَنْزِلِ الْمُعَرَّسَ فَقَالَ: لَا بُدَّ أَنْ تَرْجِعُوا إِلَيْهِ، فَرَجَعْنَا إِلَيْهِ». (3)


1- كلينى، فروع كافى؛ شيخ طوسى، تهذيب، باب 19؛ «المزار، از وسائل الشّيعه شيخ حرّ عاملى و الحج جواهرالكلام نجفى.
2- «ابو عبداللَّه گفت: هرگاه از مكه به سوى مدينه رهسپار شدى و به ذى الحليفه رسيدى و در راه بازگشت از مكه به مدينه بودى، به معرّس النبى استراحتگاه پيامبر برو و چنانچه در وقت نماز واجب و يا نافله بودى، آنجا نماز بگزار و اگر در غير از زمان نماز واجب بودى، در آنجا براى مدت كمى فرود آى؛ چون پيامبر صلى الله عليه و آله در آنجا استراحت مى كرد و نماز مى خواند.»
3- «به ابوالحسن گفتم: فداى تو شوم، شتربان همراه ما از اينجا گذشت و در معرس پياده نشد. پاسخ داد بر شما لازم است به آنجا بازگرديد پس به آنجا بازگشتم.»

ص: 273

ابن فضّال روايت مى كند:

«قَالَ عَلِيُّ بْنُ أَسْبَاطٍ لِأَبِي الْحَسَنِ عليه السلام وَ نَحْنُ نَسْمَعُ إِنَّا لَمْ نَكُنْ عَرَّسْنَا فَأَخْبَرَنَا ابْنُ الْقَاسِمِ بْنِ الْفُضَيْلِ أَنَّهُ لَمْ يَكُنْ عَرَّسَ وَ أَنَّهُ سَأَلَكَ فَأَمَرْتَهُ بِالْعَوْدِ إِلَى الْمُعَرَّسِ فَيُعَرِّسُ فِيهِ فَقَالَ نَعَمْ فَقَالَ لَهُ فَإِنَّا انْصَرَفْنَا فَعَرَّسْنَا فَأَيَّ شَيْ ءٍ نَصْنَعُ؟

قَالَ: تُصَلِّي فِيهِ وَ تَضْطَجِعُ وَ كَانَ أَبُو الْحَسَنِ عليه السلام يُصَلِّي بَعْدَ الْعَتَمَةِ فِيهِ فَقَالَ لَهُ مُحَمَّدٌ: فَإِنْ مَرَّ بِهِ فِي غَيْرِ وَقْتِ صَلَاةٍ مَكْتُوبَةٍ، قَالَ: بَعْدَ الْعَصْرِ، قَالَ: سُئِلَ أَبُو الْحَسَنِ عليهما السلام عَنْ ذَا، فَقَالَ: مَا رُخِّصَ فِي هَذَا إِلَّا فِي رَكْعَتَيِ الطَّوَافِ، فَإِنَّ الْحَسَنَ بْنَ عَلِيٍّ عليه السلام فَعَلَهُ». (1) معاوية بن عمار از امام صادق عليه السلام روايت مى كند:

«قَالَ: قَالَ لِي فِي الْمُعَرَّسِ مُعَرَّسِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله إِذَا رَجَعْتَ إِلَى الْمَدِينَةِ فَمُرَّ بِهِ وَ انْزِلْ وَ أَنِخْ بِهِ وَ صَلِّ فِيهِ إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ صلى الله عليه و آله فَعَلَ ذَلِكَ، قُلْتُ: فَإِنْ لَمْ يَكُنْ وَقْتُ صَلَاةٍ، قَالَ فَأَقِمْ، قُلْتُ لَا يُقِيمُونَ أَصْحَابِي، قَالَ: فَصَلِّ رَكْعَتَيْنِ وَ امْضِهْ وَ قَالَ:

إِنَّمَا الْمُعَرَّسُ إِذَا رَجَعْتَ إِلَى الْمَدِينَةِ لَيْسَ إِذَا بَدَأْتَ». (2) امام بخارى در: صحيح، (3) به اسنادى در اين خصوص استناد مى كند كه نه تنها براى


1- « على بن فضّال گويد: على بن اسباط به ابوالحسن گفت در حالى كه ما مى شنيديم: ما استراحت نكرديم. ابوالقاسم ابن فضيل به ما خبرداد كه او استراحت نكرد تا اين كه او گذشت. پس دستور بازگشت به المعرّس را داد تا در آن استراحت نمايد. گفت بله. به او گفت: چنانچه برويم در آنجا استراحت نماييم چه كار بكنيم؟ گفت: آنجا نماز مى خوانى و مى خوابى. ابوالحسن غير واجب از آنجا رد شود چه بايد بكند؟ گفت بعد از عصر، گفت از ابوالحسن عليه السلام در اين مورد پرسيدند، جواب داد: فقط رخصت گزاردن دو ركعت نماز را در اين مورد داد و حسين بن على عليهما السلام اين كار را كرده است.»؟؟؟ عز و جل رجمه كن الله اكبر رل شود؟؟؟
2- «از ابو عبداللَّه نقل است كه گفت: پيامبر صلى الله عليه و آله در مورد المعرس به من گفت: چنانچه به مدينه بازگشتى گذرى به المعرس كن و آنجا پياده شو و نماز بگزار. پيامبر صلى الله عليه و آله همين كار را كرد. گفتم: و اگر وقت نماز نبود چه؟ گفت: المعرس به هنگام بازگشت به مدينه است و نه به هنگام آغاز سفر از آنجا.» نك: كافى، ج 4، چاپ 1391 ه.
3- كتاب حج، باب المساجد التى على طريق المدينة و المواضع التى صلّى فيها النبي، باب هاى: 5 تا 20

ص: 274

اثبات اهميّت مكان معرّس و استحباب تعرّس در آن شاهدى كافى است، بل نشانگر اتّفاق آراى فريقين در رعايت سنّت پيامبر است:

نافع روايت مى كند:

«ان رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- كان ينزل بذي الحليفة حين يعتمر و في حجّته حين حجّ تحت سمرة في موضع لمسجد الّذي بذي الحليفة و كان إذا رجع من غزو كان في تلك الطريق أو حجّ أو عمرة هبط بطن وادٍ؛ فإذا ظهر من بطن واد أناح بالبطحاء الّتي على شفير الوادي الشرقية، فعرّس ثمّ حتى يصبح.» (1) ابن عمر مى گويد:

«انّ رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- كان يخرج من طريق الشجرة و يدخل من طريق المعرّس.»

«ان رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- كان إذا خرج إلى مكة يصلّى في مسجد الشجرة و إذا رجع صلّى بذى الحليفة ببطن الوادي و بات حتى يصبح». (2) ابو عوانه حديث مى كند:

«كان النّبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- يخرج من طريق الشجرة إلى مكة و إذا رجع من طريق المعرّس». (3)


1- «هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله براى عمره مى رفت، در ذى الحليفه فرود مى آمد و در هنگام حج، زير سمره نام درختى در ذى الحليفه اطراق مى نمود و چنانچه در راه بازگشت از عزوه اى كه در آن جاده بود و يا در راه حج و يا عمره بود، در ميان درّه اى فرود مى آمد و هنگام خارج شدن از درّه از مسير موجود در لبه شرقى دره، حركت مى نمود پس تا هنگام صبح استراحت مى كرد ...».
2- «رسول اللَّه صلى الله عليه و آله از راه المعرس خارج مى شد ... اگر رهسپار مكه مى شد در مسجد شجره نماز مى خواند و چنانچه در راه بازگشت بود، در ذى الحليفه، ميان درّه اى نماز مى گزارد و شب را به صبح مى رسانيد.»
3- «پيامبر صلى الله عليه و آله از راه الشجر رهسپار مكه مى شد و چنانچه در راه بازگشت بود، از المعرس مى گذشت.»

ص: 275

البزّاز به نقل از ابوهريره نقل مى كند:

«انّ رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- كان يخرج من طريق الشجرة و يدخل من طريق المعرّس». (1) و در حديث نافع كه گفت:

«إنّ ابن عمر كان إذا مرّ بذي الحليفة بات بها حتّى يصبح و يخبر أنّ رسول اللَّه كان- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- يفعل ذلك» (2) اشاره به همين توقّف در معرّس است. (3) ابن حجر معرّس را بنا به روايت كشميهنى، به تنوين دانسته و آن مسجدى است كه؛ «كان هناك في ذلك الزمان» (4) و «على ستّة أميال من المدينة». (5) قسطلانى در ارشاد السّارى بشرح صحيح البخارى (6) معرّس را «بالمهملات و الرّاء مشدّدة مفتوحه» دانسته و آن مكانى است كه «نزول المسافر آخر الليل أو مطلقا و هو أسفل من مسجد ذي الحليفة فهو أقرب إلى المدينة منها». (7) براين اساس است كه مالك جايز نمى داند كسى از معرّس عبوركند و درآنجا توقّف ننمايد و نماز به جا نياورد؛ زيرا «بلغني أنّ رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- عَرّس به». (8)


1- «رسول اللَّه صلى الله عليه و آله از راه الشجره خارج مى شد و از راه المعرس وارد مى گرديد.»
2- ابن عمر اگر از ذى الحليفه رد مى شد در آنجا تا صبح بيتوته مى كرد و مى گفت: رسول اللَّه// چنين مى كرد.
3- حاكم، المستدرك، ج 1، ص 449، كتاب المناسك و نيز: امام شافعى، الأم، مجلّد الأول، جزء 2، ص 137، في المواقيت. و: ابن حجر عسقلانى، فتح البارى، مجلّد 3، باب 15، خروج النّبى على طريق الشجرة، ص 391
4- ص 393، همان مأخذ
5- نك: ص 391
6- مجلّد سوم، ص 103
7- «پياده شدن مسافر در آخر شب و يا به طور مطلق در هر زمان و محل آن پايين تر از مسجد ذى الحليفه است و از آن جا به مدينه نزديك تر مى باشد.»
8- «به من خبر رسيد كه رسول اللَّه صلى الله عليه و آله در آن استراحت كرد. نك: محب الدين طبرى، «القِرى لقاصد امّ القرى»، به اهتمام مصطفى السَّقا، ص 691، چاپ 2، قاهره، 1970 م

ص: 276

صاحب جواهر (1) توقّف در معرس را «مستحب مُؤكّد» دانسته، مى نويسد:

«و من الأمر بالعود إليه و الصلاة في الوقت المكروه مع العذر و الإنتظار مع عدمه يفهم كمال تأكّده» (2) ولى نشان صحيحى از مقام معرّس ارائه نمى دهد و تنها به ذكر گفته ابوعبداللَّه اسدى اكتفا مى كند كه: «المعرّس در ذى الحليفه است»، و چون اين نشان و نشانى، قانعش ننموده با جمله «واللَّه العالم» ختمش نموده است و اين امر نشانگر آن است كه ظاهراً در مدارس فقهى آن دوران، شناختى عينى از معرّس وجود نداشته و سنّتش رعايت نمى شده است. پيش از اين، عموم فقهاى اماميّه بر سنّت نبوى در خصوص معرّس تأاكيد مى كردند ولى نشانِ عملى آن را معلوم ساخته اند.

علّامه حلّى در «مختصر نافع»، كتاب حج مى نويسد:

«چنين سنّت است؛ فرود آمدن به معرس و آن موضعى است بر راه مدينه و آنجا دو ركعت نماز بكند و عزم بازگشتن كند، به سنت ...»

ب: منابع جغرافيايى

بر اين روال مسلّم است كه مسجد معرّس در ذوالحليفه در جهت قِبلى مسجد شجره جاى داشته است. ابوعبداللَّه اسدى در قرن دوم هجرى به موقعيّت جغرافيايى آن، چنين اشاره مى كند

«... فالمسجد الكبير الذي يحرم النّاس منه و الآخر مسجد المعرس و هو دون مُصْعد البيداء ناحية عن هذا المسجد و فيه معرّس رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- مُنْصَرفَه من مكة» (3)


1- جواهرالكلام، كتاب حج، ج 2، ص 73، فى استحباب النزول بالمعرس.
2- «و جزو دستورات است كه به آن بازگشت شود و در وقت مكروه با عذر و انتظار نماز گزارده شود، همانطور كه تأكيد مطلق آن فهميده مى شود.»
3- «... سپس مسجد بزرگى كه مردم در آن احرام مى بندند و ديگرى مسجد المعرّس است. و اين سواى مصعد البيدا است كه آن قسمتى از اين مسجد است و در آنجا استراحتگاه رسول اللَّه و راه بازگشت وى از مكه است.»

ص: 277

اين گفته را بى كم و كاست، مؤلّف «المناسك و اماكن طرق الحج و معالم الجزيره» در صفحه 428 آورده است و اين از جمله دلايل كسانى است كه گفته اند ممكن است كتاب ياد شده از آثار ابو عبداللَّه اسدى باشد.

محمدبن ابى بكر تلمسانى در سال 348 ه. ق. از معرَّس و اين كه محلّى است كه پيامبر شب را تا به صبح در آن مى گذرانيد، ياد كرده است. (1)البكرى در معجم ما استعجم، (2) به محو شدن آثار زيباى مسجد از جارى شدن سيل اشاره كرده، مى نويسد:

«فَدَخَل السَّيْلُ بالبطحاء حتّى دفن ذلك المكان الذي كان يُعَرِّس فيه رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم-».

سمهودى در «وفاء الوفا باخبار المصطفى»، (3) از آثار يا بناى مسجد، گزارش دقيقى ارائه نمى دهد و اين امر نشانگر آن است كه بناى مسجد در قرن 9/ 10 ه. ق. يا به فراموشى سپرده شده بود و يا آثار بناى به جا مانده به نحوى بوده كه باورى براى سمهودى در تطبيق آن با منابع دينى، تاريخى به ارمغان نياورده است؛ زيرا ذيل گفته ابوعبداللَّه اسدى مى گويد:

«ليس هناك غير المسجد المتقدّم ذكره في قبلة مسجد ذي الحليفة، على نحو رمية سهم سبقي منه و هو قديم البنا بالقصة و الحجارة المطابقة فهو المراد». (4) اين ابهام تا قرن 12 ه. ق. كه در بعضى از رساله ها و سفرنامه هاى موجود در حجاز به


1- «وصف مكة و المدينه و بيت المقدّس»، تصحيح حمد الجاسر، مجلةالعرب، ج 5/ 6 ذوالقعده و ذوالحجه 1393 ه. ق. داراليمامه، رياض.
2- جزء 2، ص 464
3- جزء 3، ص 1005
4- «در آنجا غير از مسجد ياد شده قبلى در جلوى مسجد ذى الحليفه مسجدى نيست و آن دو، به فاصله پرتاب يك تير از هم دور هستند. ساختمان قديمى و از سنگ چيده شده است و منظور همان است.»

ص: 278

مسجد مزبور اشاره شده، ادامه داشته است. على بن موسى (1) تنها گفته است كه مسجد المعرس در سمت قبلى مسجد شجره است.

به هر حال مسلّم است كه معرّس بنايى داشته؛ امّا چگونه و با چه ديرينه تاريخى، معلوم نيست.

پ: مكان فعلى

از آن ايّام آثار بناى مسجد به صورتى فراموش شده كه ديگر توجّهى در اذهان زائران و شهروندان مدينه در اين خصوص وجود نداشت. تنها شمّه اى از شرح اين هجران را در كتاب «المدينه بين الماضى و الحاضر»، كه پژوهشگرى آن را ابراهيم بن على العياشى- اهل مدينه- انجام داده است، يافتم.

پس از پژوهش هاى فراوان در ذي قعده، ذيحجّه و محرّم سال هاى 1395/ 1396 ق.

روزهاى متعدّدى به كاوش غرب مدينه تا شعاع 20 كيلومترى پرداختم؛ ولى محلّ مسجد معلومم نشد. از هر كسى سؤال كردم، يا با تعجّب اظهار بى اطّلاعى مى كرد و يا چنين چيزى را انكار مى نمود.

پس از مأيوس شدن، ادامه جستجو را ترك كردم تا سر فرصت در ايران، منابع مختلف را جمع بندى كنم و دوباره به محل بازگردم.

در شعبان 1398 ق. جهت زيارت و انجام تحقيقات فرهنگى در خصوص نسخه هاى خطّىِ فارسى در كتابخانه هاى العامه و «عارف حكمت» مدينه، عازم ديار پيامبر شدم و آنگاه به ذى الحليفه رفتم. كاوش و تلاش هاى عينى، مرا به محلّ مسجد رهنمون نساخت؛ تا اين كه در مسجد شجره مُحرم شدم و در آخرين لحظات وداع، در گرماى 50 درجه تيرماه 1357 در وادى ذوالحليفه، مصمّم به جستجوى اطراف مسجد تا شعاع يك كيلومترى شدم. نشانى از محلّ مسجد نبود.

چون براى رفع گرمازدگى به مسجد شجره بازگشتم و مشغول زير و رو كردن


1- وصف المدينة المنوره، ص 16

ص: 279

نقشه ها و يادداشت هاى خود شدم، همسرم مرا متوجّه پير مرد عليل و فقيرى از اهل باديه كرد. پيرمرد كه گويا از آن همه كاغذ و كتاب و پرونده در دست زائرى مُحرم شده، متعجّب شده بود گفت: «به دنبال چه مى گردى؟» گفتم: «مسجد المعرَّس.» مكثى كرد و به گويش باديه گفت: «مَعْرَس!؟» پولى را به اجرت مطالبه نمود كه با ميل پرداختم. از محل مسجد شجره دور شد و در سمت قبلى آن با دست خود اشاره كرد و گفت:

«هُناك!»

از شوق ديدار، بى تاب و هيجان زده، يادداشت ها را رها كردم و دوان دوان شتافتم.

در يكصد و پنجاه مترى جنوب غربى مسجد و در كنار چاهى، آثار مخروبه بناى مسجدى را يافتم كه چهار گوشه آن را با 4 ستون سنگ سفيد- كه حدود مسجد را نشان مى داد- محصور كرده بودند.

به تازگى وزارت اوقاف مدينه، نسبت به تجديد بناى آن مصمّم شده است! زيرا روى سنگ هاى مذكور نوشته شده بود: «اوقاف مسجد المعرس».

از بناى قديمى، تنها سطح اوّلى آن به ارتفاع 1 متر باقى مانده بود و كاملًا معلوم مى ساخت كه در بناى قديمى آن، از سنگ هاى سخت استفاده شده كه گذر قرن هاى متمادى را در خود حفظ كرده بود.

به شوق و شكر، تلاطمى كه از رسيدن به استراحتگاه محمّد صلى الله عليه و آله در دلم حاصل شد. (1) توقفى به شيوه سنت نموديم و آنگاه به راه كعبه ادامه داديم ...

(پيكره هاى 1- 13؛ 2- 13)


1- نك: پيكره هاى 1- 13، 2- 13

ص: 280

فصل چهاردهم: مسجد ابىّ بن كعب

ابن سعد (1) ابى بن كعب را از بنو عمرو بن مالك بن النجار، از بنوحديله دانسته است و كلمه «حديله» (بر وزن جُهَينه) به گفته فيروزآبادى محلّه اى در مدينه است. (2) سمعانى (3) ابىّ بن كعب انصارى را از مهم ترين بزرگان حُدْلى خوانده كه در آن محل، زندگى مى كرده است.

ابو اسحاق حربى (4) در قرن سوم هجرى چنين نگاشته است كه پيامبر اسلام «لم يصلّ داخل المدينة إلّا في مسجد أبيّ بن كعب و هو مسجد بني حديلة و ...». (5) بر اين اساس، معلوم مى گردد كه در بافت قديمى مدينه، طايفه «بنو حديله» در شهرك خود مسجدى بنا نهاده بودند كه چون منزلگاه هميشگىِ يكى از برجسته ترين ياران محمد صلى الله عليه و آله و اشرف طايفه؛ يعنى ابَىّ بود، به نام او نيز شهرت يافته بود. عمربن شبه به نقل از يحيى بن سعيد گفته است:

«كان النّبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- تخيلف؟؟؟ إلى مسجد أبي فيصلّى فيه


1- الطبقات الكبرى، ج 3، ص 59، القسم الثانى في البدريين من الأنصار.
2- المغانم، ص 106
3- الأنساب، ص 159، به اهتمام مرجليوت.
4- المناسك و اماكن طرق الحج، صص 400 و 401
5- «در داخل شهر جز مسجد ابىّ بن كعب، كه مسجد بنى حديله است، در جاى ديگرى نماز نخواند.»

ص: 281

غير مرّة و لا مرّتين و قال: لو لا أن يميل النّاس إليه لأكثرت الصلاة فيه». (1) اين سند با آورده هاى ابوبكر بن يحيى و ابن زباله به نقل از ربيعة بن عثمان مطابقت دارد و سمهودى (2) ضمن قبول مستندات مذكور، مكان آن را در «أوّل البقيع على يمين الخارج من درب الجمعة يعنى الموضع الّذي في غربي مشهد عقيل و امّهات المؤمنين» (3) دانسته است.

سمهودى از بناى مسجد در «شامي مشهد عقيل أسفل الكومة» ديدار كرده است و آن «مسجد صغير» ى بوده كه از عمران و آبادانى آن در قرن دهم نشانى به ما نمى دهد. با اين همه، سمهودى معتقد است كه مطرى نسبت به آن بنا چندان اطمينانى نداشته كه آن را ذيل فصل چهارم «في المسجد الّتي علمت جهتها و لم تعلم عينها» به نگارش در آورده است.

آنچه مسلّم است «مسجد ابىّ بن كعب» در تاريخ مدينه، منزلتى خاص داشته؛ ولى به واسطه مجاورت آن با قبرستان بقيع، طبيعتاً نمى توانسته در ميان آن همه اماكن و بقاع بقيع، براى زائران و سيّاحان مدينه چشم گير باشد.

علىّ بن موسى (4) موقعيّت و نشانى بنا را در ميانه قرن 13 ه. ق. چنين دانسته است:

«ثمّ البقيع الشريف خارج السور السلطاني الجواني مقابل الباب الجمعة المذكور آنفاً وفيه من القباب عشرة و كاجن و مسجد مأثور و يعرف بمسجد الصحابي الجليل سيّدنا أبيّ ابن كعب و من قبليّة قبّة آل البيت العظام». (5)


1- «و اگر بيم آن نبود كه مردم بدان گرايش پيدا كنند، نماز بيشترى در آنجا مى خواندم.»
2- وفاء الوفا بأخبار دارالمصطفى، جزء 3، ص 853
3- «ابتداى بقيع در سمت راست خارج شونده از در جمعه است؛ يعنى محلى كه در غرب شهر آرامگاه عقيل و مادران مؤمنين واقع است.»
4- وصف المدينة المنوّره، ص 11
5- «سپس بقيع شريف بيرون از ديوار سلطانى، مقابل درِ جمعه كه پيشتر گذشت و در آن 10 ستون هست. مسجدى است مشهور كه به مسجد صحابه جليل القدر، سرور ما ابىّ ابن كعب معروف است و از قبه هاى آن يكى هم قبة آل البيت بزرگوار است ...».

ص: 282

نايب الصّدر شيرازى (1) ضمن شرح قبرستان بقيع در سال هاى 1305 و 1306 ه. ق.

بناى مسجد ابىّ بن كعب را ديده و نوشته است:

«وارد بقيع مى شود. به دست راست، مسجد پوشيده اى است؛ مانند اتاق بر سر او نوشته اند: «هذا مسجد أبيّ ابن كعب و صلّى فيه النّبيّ غير مرّة».

رفعت پاشا (2) از تجديد بناى مسجد توسّط دولت عثمانى ياد كرده و مشاهدات خود را در حوالى سال 1318 ه. ق. چنين نگاشته است:

«و قد كان هذا المسجد متخرباً و كانت توضع فيه آلات الحفارين مجددته الدولة العليّة مع محرابه و احكمت بناءه». (3) تطبيق نشانى آراى متأخّرين از موقعيّت و محلّ بناى مسجد مزبور با شهر مدينه امروزى كه به هر حال دستخوش تغييرات فراوانى شده است، چندان مشكل نيست.

خيابان بقيع- امتداد خيابان ابوذر- كه از مجاورت سمت غربى قبرستان بقيع، از شمال به جنوب امتداد دارد و مكرّراً توسط دولت سعودى تعريض و تجديد شده است، حدود تقريبى ديوار غربى قبرستان بقيع را، كه در كناره حصار قديمى مدينه جاى داشته، معلوم و مشخّص مى سازد. با اين همه و با توجّه به اين كه فاصله چندانى بين بُقاع اهل بيت و عقيل و حدّ نهايى سمت غربى آن نبوده است، مى توان اطمينان داشت كه مكان مسجد، همان بنايى است كه در سمت جنوبى بناى سايبان حفارين كه در سال 1373 ه. ق. تأسيس گشته، قرار دارد. اين بنا كه پشت آن به خيابان بقيع متّصل است، در همان محدوده 30 مترى «مظلّه» (محلّ برگزارى مراسم فاتحه خوانى و زيارت اهل بقيع) جاى دارد.

متأسّفانه تهيّه عكس و اسلايد در خيابان هاى اطراف بقيع، ممنوع، بسيار سخت و براى ما غير ممكن بود. با اين همه، با توجّه به نقشه دقيق بقيع، عكس هايى كه از نماى


1- تحفةالحرمين، ص 227، چاپ سنگى، بمبئى، 1306 ق.
2- مرآةالحرمين، ج 1، ص 420
3- «اين مسجد ويرانه بود و وسايل حفاران در آن گذاشته مى شد. دولت بنا و محرابش را تجديد بنا كرد و آن را نيكو ساخت.» نك: فراهانى، سفرنامه، ص 287

ص: 283

عمومى قبرستان و از طبقه پنجم ساختمانى در خيابان بقيع در سال 1395 ق. تهيّه كرده ام، موقعيّت و نشانى «مسجد ابىّ ابن كعب» را به خوبى نشان مى دهد.

با اين شناسايى معلوم مى گردد، برج يا كوشك «بنو حديله» كه به تصريح فيروزآبادى به مشعط مشهور بوده، مقابل سمت غربى مسجد جاى داشته است و اين كه مطرى گفته است: «و في غربي مسجد أبي يقع اطما (1) بني حديلة و أحدهما مشعط» با بافت منازل طوايف «بنى معاويه» از «بنونجار» در شهر مدينه مطابقت دارد و سمهودى جزم دارد كه مشعط كمرفق. و گفته است: «اطُم لبني حديلة غربي مسجد أبيّ بن كعب». (2) نك: پيكره 1- 14

نك: نقشه صفحه 440


1- اطُم؛ و هي الحصون التي تبنى بالحجارة. فتح البارى، ابن حجر، ج 4، ص 95
2- «اطم بنى حديله در غرب مسجد ابىّ بن كعب.» وفاء الوفا بأخبار دارالمصطفى، ج 4، ص 1307.

ص: 284

فصل پانزدهم: مسجد عِتْبان بن مالك

اشاره

در روز 25 ذى قعده سال 1395 ق. مطابق با 1354 ش. كه نخستين بار به ديدار مسجد جمعه نايل آمدم، ضمن پژوهش در باره بناى آن، در 50 مترى مسجد، توجّهم به يك بناى چهارديوارىِ بدون سقف جلب شد، كه به شيوه بسيارى از بناهاى قديمى مدينه، با گچ سفيد روكش شده بود. ظاهراً اين بنا از اصالتى تاريخى برخوردار بود؛ به نحوى كه ما را به شك انداخت كه ممكن است بناى قديمى مسجد جمعه نيز همين باشد؛ ولى بعدها كه تحقيقات گسترده ما اين ترديد را از بين برد، به سراغ كارشناسان تاريخ و جغرافياى مدينه رفته، از بناى مذكور سؤال نمودم؛ ولى جوابى مستند به منابع تاريخى نشنيدم.

در خلال سال هاى 1357 تا 1359 ش. مطابق با 1400 ق. كه در شهرم خرّمشهر به تأليف و تنظيم كتاب حاضر مشغول بودم، يادداشت هايى از هر نشان تاريخى در ميان طايفه «بنوسالم» يا نزديكى هاى مسجد جمعه كه برايم مقدور مى شد، برداشتم؛ ولى اين يادداشت ها نيز حسّ كنجكاوى مرا اقناع ننمود.

از آن تاريخ تا سال 1361 ش. كه خانه ام در جريان جنگ عراق و ايران ويران گشت و كتابخانه ام به يغما رفت و نابود شد، مجال بحث و فحص برايم نبود؛ تا اين كه در آذر 1362 (/ 1404 ه. ق.) ضمن بررسى نقشه ها، تصاوير قديمى و منابع مختلفى كه دوباره به زحمت به دست آورده بودم، بر حسب تصادف گذرم به كتاب مسند احمدبن حنبل و احاديث عتبان بن مالك افتاد. لحظه اى احساس كردم كه بايست جواب سؤال هايم را

ص: 285

در باره بناى مذكور در بستر همين احاديث جستجو نمايم و چون جستجوها بيشتر شد و كليّه معلومات و ارتباط موضوعى آن ها با يكديگر تنظيم گرديد، معلومم شد كه آنجا خانه عتبان بن مالك بوده و پيامبر در آنجا نيز به نماز ايستاده است.

الف: عتبان بن مالك كيست؟

ابن حَجر عسقلانى تقريب التهذيب (ج 2، ص 1) عتبان را به «كسر اوّله و سكون مثناه» دانسته و در تهذيب التهذيب (ج 7، ص 93) نَسبش را «ابن مالك بن عمرو بن العجلان» خوانده است؛ «الأنصاري، السلمي، البدري، روى عن النّبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- و عنه أنس و محمود بن الربيع و الحصين بن محمد و أبوبكر بن أنس بن مالك».

العجلانى: هذه النسبة إلى بني عجلان/ أهل المدينة». (1) ابن سعد به نقل از عبدالواحد بن ابى عون مى گويد:

«آخى رسول اللَّه بين عتبان بن مالك و عمربن الخطاب ... و شهد عتبان بن مالك بدراً واحداً و الخندق و ذهب بصره على عهد النّبيّ ...» (2) بيهقى (3) عتبان را از بزرگان بنى سالم بن عوف دانسته كه با گروهى از مردان «بنوسالم» و «بنوحُبلى» به محضر پيامبر آمدند و گفتند:

«در ميان ما با كمال عزّت و ثروت و قدرت زندگى كن!» پيامبر فرمود: «جلو اين ناقه را باز كنيد و آزادش بگذاريد كه مأمور است.» (4)


1- سمعانى، الانساب، ص 87، اهتمام: مرجليوت.
2- «رسول اللَّه صلى الله عليه و آله ميان عتبان بن مالك و عمربن خطاب عقد اخوّتى بست .... عتبان بن مالك فقط در بدر و خندق شاهد بود و در زمان پيامبر بينايى خود را از دست داد ...» الطبقات الكبرى، ادوارد سخو، جزء 3، القسم الثانى، ص 97
3- دلائل النّبوه، ج 2، ص 167، ترجمه فارسى.
4- خانه ابوايّوب انصارى.

ص: 286

ابوحبان (1) گفته است كه عتبان در ايّام يزيد بن معاويه در گذشت؛ ولى ابن حجر عسقلانى در «الإصابه» و نيز ابن سعد، ابن عبدالبرّ و ابن اثير، مرگ او را در زمان معاويه دانسته اند.

احمدبن حنبل در «مسند» (ج 5، ص 449) از محمود بن الربيع بن سراقه انصارى، كه از بزرگان تابعين بوده و در 99 ه. ق. وفات يافته، چهار حديث ثبت كرده است، كه همگى آن ها مُبيِّن آن است كه پيامبر اسلام در خانه عتبان بن مالك به نماز ايستاده است. (2) 1): «عن الزهري قال حدثني محمود بن الربيع عن عتبان بن مالك قال: أتيت النّبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- فقلت إنّي قد أنكرت بصري و السيول تحوّل بيني و بين مسجدي. فلوددت أنّك جئت فصليت في بيتي مكاناً اتخذه مسجد فقال النّبيّ افعل- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- إن شاءاللَّه. قال:

فمرّ على أبي بكر فاستتبعه فانطلق معه فاستأذن فدخل عليّ فقال و هو قائم:

أين تريد أن أصلّى فاشرت له حيث أريد قال: ثمّ حبسة على خزير ضعناه له قال: فسمع أهل الوادي يعني أهل الدار فثابوا إليه حتّى امتلأ البيت ...» (3) 2): «عن أنس بن مالك ثنا محمود بن الربيع عن عتبان بن مالك، فلقيت عتبان بن مالك فقلت: ما حديث بلغني عنك؟ قال: فحدثني قال: كان في بصري بعض الشي ء فبعث إلى رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم-


1- الثقات، جزء الثالث، ص 318
2- براى شرح احوال محمود بن الربيع نك: تهذيب التهذيب، ابن حجر، ج 10، ص 63
3- «از زهرى نقل است كه گفت: محمود بن ربيع به نقل از عتبان بن مالك گويد: وى گفت: نزد پيامبر صلى الله عليه و آله رفتم و گفتم: بينايى ام را از دست دادم و سيل هاى آب ميان من و مسجدم مانع شده اند. خشنود مى شوم اگر بيايى و در محلى از خانه ام نماز بگزارى تا آن را مسجد كنم. پيامبر صلى الله عليه و آله گفت: به خواست خدا اين كار را مى كنم. گفت پس پيامبر صلى الله عليه و آله نزد ابوبكر رفت و او را همراه آورده؟؟؟، با او به راه افتاد و اجازه ورود خواست و بر من وارد شد. در حالى كه ايستاده بود، گفت: كجا مى خواهى نماز بگزارم؟ پس به جايى كه مى خواستم اشاره كردم. گفت: سپس روى پوستى ... كه برايش گذاشته بوديم. نگه داشتم. گفت: اهل درّه؛ يعنى اهل خانه شنيدند و به سوى آن آمدند تا جايى كه خانه پر شد.»

ص: 287

فقلت: إنّي أحبّ أن تجي ء إلى منزلي تصلّي فيه فاتخذه مصلّى، قال: فاقبل رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- و من شاء من أصحاب قال فصلّى رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- في منزله و أصحابه يتحدّثون و يذكرون المنافقين و ...» (1) 3): «عن الزهري حدّثني محمود بن الربيع عن عتبان بن مالك- قال: أتيت النّبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- فقلت: فذكر نحوه، قال: ثمّ حبسته على خزير لنا صغناه له فسمع به أهل الوادي؛ يعنى أهل الدار فثابوا إليه حتّى امتلأ البيت ...» (2) 4): «عن الزهري عن محمود بن الربيع عن عتبان بن مالك أنّ رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- صلّى بيته سبحه الضحى فقاموا وراءه فصلّوا بصلاته». (3)


1- «از انس بن مالك، از محمد بن الربيع، از عتبان بن مالك نقل است كه عتبان بن مالك را ديدم و گفتم: چگونه است خبرى كه درباره تو به من رسيده است؟ گفت: كمى قادر به ديدن بودم، رسول اللَّه صلى الله عليه و آله كسى را نزد من فرستاد. گفتم: دوست دارم به خانه ام آمده، در آن نماز بگزارى و من آنجا را مصلّى كنم. گفت: رسول اللَّه آمد، همراه صحابه هايى كه خواستند بيايند. گفت رسول اللَّه صلى الله عليه و آله در خانه اش نماز خواند و صحابه از او پيروى كردند و منافقان را به مبارزه طلبيدند ...».
2- «از زهرى نقل است كه گفت: محمود بن الربيع به نقل از عتبان بن مالك به من گفت: نزد پيامبر صلى الله عليه و آله رفتم. پس گفتم همانند آنچه در بالا تكرار شد. گفت: پس او را روى پوستى جلى كه برايش گذاشته بودم نگه داشتم. پس اهل وادى آن را شنيدند؛ يعنى اهل خانه به سوى آن آمدند تا اين كه خانه پر شد ...»
3- «از زهرى، از محمود بن الربيع، از عتبان بن مالك نقل است كه رسول اللَّه صلى الله عليه و آله در نيمروز، در خانه اش نماز خواند. پس، از جا برخاستند و پشت سر او به نمازش ايستادند.» مسند احمد، ج 5، ص 43 با سلسله اسنادى ديگر و با كاست و زيادى هايى در لفظ. و نك: صحيح امام بخارى، كتاب الصلاة، باب المساجد في البيوت، باب صلاة النوافل جماعة. و همچنين: السنن الكبرى، امام بيهقى، كتاب آداب القاضى، باب لايقبل الجرح، ج 10، ص 124 و كتاب الصلاة، باب صلاة النافلة جماعة، ج 3، ص 53. و نيز: صحيح امام مسلم، كتاب الأيمان، ج 1، ص 26 و شرح نووى، ج 1، ص 362

ص: 288

دراين حديث، كه محور معنى با همه لفظهاى متعدد، برگزارى نماز جماعت توسّط پيامبر در خانه عتبان است، مورد تأييد ديگر منابع تاريخى نيز قرار گرفته شده است:

ابن حبان (1) (متوفّاى 354 ه. ق.) با اطمينان نوشته است:

«جاءه النبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- إلى بيته».

و ابن سعد (2) ضمن ذكر حديث محمود بن ربيع به نقل از عتبان بن مالك، از طريق محمدبن عمر، به گفته عبدالواحد بن ابى عوت استناد جسته كه گفت:

«فسأل النبيّ أن يأتيه فيصلّى في مكان من بيته فيتخذه مصلّى ففعل ذلك رسول اللَّه».

براساس كثرت منابع حديث مذكوراست كه ابن سعد درسده دوم هجرت ازاستادش محمدبن عمر واقدى نقل مى كند: «فذلك البيت يصلّى في النّاس بالمدينة إلى اليوم».

ب: خانه عتبان بن مالك كجاست؟

پس از معلوم شدن اسناد تاريخ، اكنون به بررسى و شناخت مكان خانه در شهر مدينه مى پردازيم. گفتيم كه عتبان بن مالك در ميان منازل «بنوسالم» كه بين قبا و مدينه در مجاورت مسجد جمعه زندگى مى كردند، به سر مى برده است. بررسى هاى همه جانبه نشان داد كه كوشك (/ برج) معروف به «الْمُزْدَلِف» در ميان اين طايفه بنا شده بود.

فيروزآبادى در المغانم المطابه فى معالم طابه (ص 381) مى نويسد:

«المزدلف؛ اطُم بالمدينة، ابتناه سالم و غنم ابناء عوف بن عمرو بن عوف ابن الخزرج و هو عند بيت عتبان بن مالك» (3)


1- الثقات، ج 3، ص 318
2- الطبقات الكبرى، جزء 3، القسم الثانى، ص 96، ادوارد سخو.
3- «المزدلف، ساختمانى است در مدينه كه سالم و غنم پسران عوف بن عمرو بن عوف، فرزند خزرج آن را ساختند و آن، كنار خانه عتبان بن مالك واقع است.»

ص: 289

با توجّه به پژوهش هاى سمهودى در وفاء الوفا، (1) «مسجد عتبان بن مالك باصل المسي بالمزدلف بدار بني سالم» (2) مى توان نتيجه گرفت كه برج يا كوشك مزدلف، همان خانه عتبان بوده است كه به تصريح سمهودى (ص 878)؛ «الّذي في شامي مسجد الجمعة، عند عدوة الوادي الشرقية».

مطرى، مورّخ مدنى، اين نشانى را ذيل وصف مسجد جمعه به آشكار نوشته است، كه: «في شمال هذا المسجد (الجمعة) أُطم خراب يقال له المزدلف أطم عتبان بن مالك. والمسجد في بطن الوادي صغير جدّاً مبنى بحجارة قدر نصف القامة». (3) «أُطُم، و هي الحصون الّتي تبنى الحجارة» (4) اين توصيفات و نشانى ها با نشانى هاى بناى فعلى؛ چهار ديوارى بدون سقف، مطابقت كامل دارد. اولًا: در قسمت شمالى (شامى)، مسجد جمعه است و ثانياً: بنايى است سنگى با ديوارهاى بسيار كوتاه و مساحتى بسيار كوچك.

هنگام ديدار از اين بنا در سال هاى 1395/ 1398 ه. ق. مشاهده كردم، حصيرى در داخل اتاق غير مسقّف مذكور انداخته بودند كه نشانگر توجّه بعضى از مردم بود. بر ديوار مجاور در شكسته و چوبى آن هم با ذغال و به غلط نام هاى مختلفى از جمله «مسجد جمعه» را نوشته بودند.

استقرار بنا بر تلّى از خاك، به خوبى نشان مى دهد كه بناى مسجد بر ويرانه اى از بناهاى گذشته احداث شده است و اگر مجال خاك بردارى داده شود، ممكن است نشانه هايى از ديرينه هاى برج بنى سالم و خانه عتبان يا بناهايى كه به ياد آن ايجاد شده اند، به دست پژوهندگان دهد. نك: پيكره هاى 1- 15؛ 2- 15


1- وفاء الوفا بأخبار دارالمصطفى، ج 3، ص 876
2- «مسجد عتبان بن مالك، در اصل ساختمانى است كه به نام مزدلف در خانه بنى سالم موسوم است.»
3- «در شمال اين مسجد جمعه، ساختمان ويرانه اى است كه به آن مزدلف ساختمان عتبان بن مالك مى گويند و مسجد بسيار كوچكى در ميان وادى است كه با سنگ ساخته شده و اندازه آن به اندازه نيمه قامت انسان است ...» نك: وفاء الوفا، جزء 3، ص 820
4- «أُطُم، دژهايى است كه با سنگ ساخته مى شود.» ابن حجر، فتح البارى، ج 4، ص 95

ص: 290

فصل شانزدهم: مسجد ابوذر

مسجد ابوذر در تقاطع شارع المطار و شارع ابى ذر قرار دارد. در منابع اسلام شناسى، از اين مكان به سه نام مختلف، كه سه اعتبار تاريخى- دينى متفاوت را نشان مى دهد، ذكر و ياد شده است:

قولى بر آن است كه اين مكان «مسجد السجده» است و عده اى آن را «مسجد البحيرى» خوانده اند و صاحب نظرانى «مسجد ابوذر غفارى» مى خوانندش.

بيهقى در «شعب الأيمان» و ابن زباله در «اخبار المدينه» و احمدبن حنبل در «مسند» و سمهودى در «وفاء الوفا باخبار دارالمصطفى» (1) حديثى را به اسناد مختلف از عبدالرحمان بن عوف نقل مى كنند؛ كه آن سند، ادّعاى كسانى است كه مكان مذكور را مسجد السّجده مى دانند:

عبدالرحمان روايت مى كند:

«خرج رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- فتوجّه نحو صدقته، فدخل ما ستقبل القبلة، فخرّ ساجداً فأطال السجود حتّى ظننت أنّ اللَّه قبض نفسه فيها، فدنوت منه. فرفع رأسه و قال: من هذا؟ قلت: عبدالرحمن! قال: ما شأنك؟

قلت: يا رسول اللَّه سجدتَ سجدة ظننت أن يكون اللَّه قد قبض نفسك فيها.


1- ج 3، ص 852

ص: 291

فقال: أنّ جبريل أتاني فبشرني فقال: إنّ اللَّه عزّوجلّ يقول: من صلّى عليك صليت عليه و من سلّم عليك سلّمت عليه». (1) اين روايت با اختلاف چندى از طريق ابن ابى الدنيا، ابويعلى، البزاز، محمدبن جبير، عبدالواحد ابن محمدبن عبدالرحمان بن عوف ثبت شده است.

بيهقى در «الخلافيات» بيان حاكم را تأييد كرده است كه:

«هذا صحيح و لا أعلم في سجدة الشكر أصحّ من هذا الحديث ...». (2) از حديث مذكور معلوم مى گردد كه مكان ياد شده يكى از صدقات رسول اسلام در شهر مدينه بوده است و اين به گفته سمهودى در مسير راه السّافله مى باشد كه آن در طريق شرقى مدينه به آرامگاه حمزة بن عبدالمطّلب است و چنين پيداست كه در زمان حيات سمهودى مكان مذكور، به صورت مسجدى در آمده بود كه بر آن نام خاصّى نبوده است.

اما پژوهشگرانى كه مى گويند: جايگاهى با اين مشخّصات، مسجد البحير است، صحّت حديث عبدالرحمان را نفى نمى كنند؛ ولى بدان جهت كه بناى مسجد در ميانه نخلستان البحير، يكى از قديمى ترين خرماستان هاى تاريخ مدينه جاى داشته، آن را مسجد البحير يا به گويش اهل مدينه: مسجد البحيرى گفته اند.

اين نخلستان با همين شهرت و نام، تا اين اواخر از املاك مرحوم «شيخ عبدالجليل برى»، يكى از نويسندگان دادگاه شرع مدينه بود و از آوازه آن، توجّهى در خور اهميّت


1- «پيامبرگرامى صلى الله عليه و آله خارج شدند و به سوى محلّ صدقه اش عزيمت نمودند.، پس از ورود به آنجا، به طرف قبله ايستادند و سجده كردند، چون زمان سجود به طول انجاميد، گمان كردم خداوند روحش را قبض كرد. به او نزديك شدم، سرش را بالا برد و فرمود: كيست؟ عرض كردم: عبدالرحمان، فرمود: چه مى خواهى؟ گفتم: يا رسول اللَّه چون به سجده رفتى و سجده به طول انجاميد، گمان كردم خداوند روحت را قبض كرده است. فرمود: جبرئيل به نزدم آمد و به من مژده داد و گفت: خداوند عزّوجلّ مى فرمايد: كسى كه بر تو درود فرستد، من بر او درود فرستم و كسى كه به تو سلام كند، به او سلام مى كنم.»
2- «اين درست است و معتبرتر از اين حديث در سجده شكرگزارى نيافتم.»

ص: 292

يافته بود.

با اين همه، در تاريخ و اوصاف جغرافيايى بافت شهرى مدينه و تا آنجا كه منابع مدينه شناسى، امكان بررسى را مجال مى دهند، مكان يادشده را مسجد ابى ذر الغفارى دانسته اند:

مطرى در «التعريف بما آنست الهجرة من معالم دارالهجره» با قاطعيّت، آن را محل خانه ابوذر غفارى- صحابى پيامبر- دانسته است.

سمهودى اگر چه شرح و تاريخ مسجد مجاور باغستان بحير را تحت عنوان «مسجد ابى ذرالغفارى» مى نگارد، (1) ولى روايات مطرى را در اين خصوص قابل اعتماد نمى داند.

خود او با تمام تحقيقات جامعش، در خصوص منابع تاريخ و جغرافياى مدينه، سند يا دليلى بر صحّت اعتبار چنين نام و نشانى نيافته و ارائه نكرده است و حتّى از مجموع جملاتش چنين بر مى آيد كه از شهرت مسجد، به نام ابوذر متعجّب بوده است. با اين همه، اين شهرت، چه قبل از سمهودى (متوفّاى 911 ه. ق.) و چه پس از او، تا زمان ما، هيچگاه در ميان مردم جاى خود را به نام هاى بحيرى يا سجده نداده است.

على بن موسى يكصدسال پيش دركتاب «وصف المدينةالمنوّره» (ص 16)، مسجد ابوذر غفارى را از جمله مسجدهاى مدينه مى شمرد و آن را چنين مشخّص مى كند:

«و في جزع الصدقة، مسجد صغير غير مسقوف عند مفيض عين الصدقة و يعرف بمسجد سيدنا أبي ذر الغفاري رضي اللَّه عنه». (2) اين مسجد به گفته مورّخ معاصر على حافظ، در كتاب «فصول من تاريخ المدينة المنوّره»، در زمان سعود تجديد بنا شد و مناره اى در ركن شمال غربى آن احداث كردند و اطراف آن را كه در مركز تقاطع شارع مطار با شارع ابى ذر قرار دارد، به باغچه هايى زينت بخشيدند.


1- وفاءالوفا، ج 3، ص 851
2- «در محل جزع الصدقه .... مسجد كوچك غير مسقّفى وجود دارد، كه به مسجد ابوذر الغفارى- رضوان اللَّه عليه- معروف است.»

ص: 293

در سال هاى اخير و با توجّه به تأكيدهاى مكرّر اهالى و راهنمايى مرحوم سيّد مصطفى عطّار، بار ديگر مسجد مزبور توسّط وزارت اوقاف و حجّ عربستان دوباره سازى شد و مناره آن با ارتفاع بيشتر و سبك نوين تجديد بنا گرديد و پس از جمع بندى آراى پژوهندگان، بر تابلويى در كنار مدخل ورودى مسجد، عبارت «مسجد ابى ذر» را نگاشتند.

در خلال سال هاى 1395 تا 1398 ه. ق. كه به ديدار مسجد نايل آمدم، ديدم كه در آنجا نماز جماعت برگزار مى گردد و مردم و كسبه اطراف، از اهميت دينى آن مطلع هستند. نك: پيكره هاى 1- 16؛ 2- 16

ص: 294

فصل هفدهم: مسجد ابوبكر

مسجد ابوبكر، نزديك ترين مسجد به المصلّى، در مناخه مى باشد كه در بافت قديمى شهر، عرصه آن به حديقة العريضى- مجاور الزرقاء- متّصل بوده است.

در اسناد معتبر تاريخى، به قداست و اعتبار تاريخى آن اشارتى نرفته است؛ ولى گفته اند كه ابوبكر در عهد خلافتش، نماز عيد را در آن مكان به جاى آورده است.

مسجد ابوبكر در زمان عمر بن عبدالعزيز- والى مدينه در سال 91/ 93 ه. ق.- و همزمان بانوسازى مسجد المصلّى (/ مسجد على بن ابى طالب) احداث شده است.

از تجديد و ترميم هاى مكرّر اين مسجد در طول تاريخ، گزارش هاى مستندى در دست نداريم. تنها مى دانيم كه در سال 1254 ق. و آخرين بار به امر محمود عثمانى، تجديد بنا شده و به هيكلى كه تاكنون پا برجاست، در آمده است.

بناى مسجد به لحاظ برخوردارى از گنبدى گچى و مناره اى زيبا، مجموعه بديعى دارد و ساختمان آن مانند المصلّى و مسجد على با سنگ هاى سخت سياه معمارى شده است.

مسجد ابوبكر در شمال غربى المصلّى (/ غمامه)، مدخل: زقاق العريضيّه در شارع المناخه واقع گشته و حقير در خلال سال هاى 1395 تا 1398 ه. ق. كه به ديدار مسجد نائل آمدم، آن را مورد توجه بسيارى از مسلمانان كشورهاى اسلامى و زائران مدينه ديدم.

نك: پيكره 1- 17

ص: 295

فصل هيجدهم؛ مسجد عمر

در هيچ يك از منابع تاريخى و سيره و اخبارى كه بدان دسترسى داشتم، از اين مسجد ذكرى نشده است و سمهودى نيز به آن اشاره اى ندارد و ممكن است يكى از احتمالات مورد بحث ذيل بناى دو مسجد على و ابوبكر، شامل آن هم باشد.

مسجد مذكور از ساخته هاى سلطان محمود عثمانى در سال 1254 ق. است و به نظر مى رسد كه بدان لحاظ، مسجدى به نام عمربن خطاب نيز تأسيس كرده باشند.

مسجد عمر در جنوب شرقى المصلّى، كناره وادى بطحان واقع شده و متّصل به پلى است كه اهل مدينه آن را «كوبرى المدرج» رقم 2 شهرت داده اند. نك: پيكره 1- 18

ص: 296

فصل نوزدهم؛ مسجد على

در محدوده المصلّى و شمال مسجد ابوبكر، بنايى وجود دارد كه به مسجد على بن ابى طالب مشهور است. سمهودى و ديگر قدماى مدينه شناس، مستقلًا از اين مسجد، مطلبى به نگارش در نياورده اند. سمهودى ضمن شرح روايات و ذيل اسناد مربوط به مسجد المصلّى به مسجدى به نام علىّ بن ابى طالب اشارتى دارد و اين اشارت مجمل، نشان مى دهد كه مسجد مذكور، ويژگى خاصى در شهر مدينه نداشته است. با اين همه، سمهودى از ابن شبه مدركى از طريق «سعدبن عبيد مولى ابن ازهر» ارائه كرده است كه:

«قال: صلّيت العيد مع عليّ- رضي اللَّه عنه- و عثمان محصورٌ. فصلّى ثمّ خطب بعد الصلاة».

و در سندى از «زهرى» آمده است:

«صلّى سهل بن حُنَيف و عثمان محصور الجمعة و صلّى يوم العيد علىّ بن أبي طالب». (1) بر اين اساس ممكن است سجدگاه علىّ بن ابى طالب در برگزارى نماز عيد، آن هم


1- «سهل بن حنيف، روز جمعه نماز را به جاى آورد، در حالى كه عثمان در محاصره بود و على بن ابى طالب روز عيد نماز را به جاى آورد.»

ص: 297

در ايّام محاصره خانه خليفه سوم: «عثمان بن عفان» كه بى شك در المصلّى بوده است و در آن ايّام، عرصه نمازگزاران، محدود به فضاى بسته اى نبوده، همين محلّ باشد كه بعدها به اعتبار وقوع آن سجده، مسجدى در آن بنا نهاده باشند.

مسجد على را اوّلين بار عمر بن عبدالعزيز در عهد وليدبن عبدالملك بنا يا ترميم و دوباره سازى كرد و امير زين الدّين ضيغم منصورى از بنومَهْنا، كه از سادات علوى و امير وقت مدينه بوده، بار ديگر آن را در سال 881 ق. تجديد بنا كرد؛ تا در زمان عثمانى ها از ترميم و تجديد بنا بى بهره نمانند.

ساختمان مسجد، كم عرض و طولانى و داراى محرابى است كه زير گنبدى بزرگ واقع شده است و در دو جانب آن، سه گنبد در شرق و سه گنبد در غرب، احاطه اش كرده اند.

همچنين مسجد داراى مناره اى است به سبك معمول بناهاى عثمانى، كه به اعتبار مداركِ اداره اوقاف مدينه، بناى آن مربوط به سال 881 ق. مى باشد.

در سال هاى 1395 تا 1398 ه. ق. كه به ديدار مكرّر اين مسجد نايل آمدم، ديدم كه به واسطه احداث ساختمان ايستگاه تقويت برق در مقابل در مسجد، تا حدودى از زيبايى نماى خارجى آن كاسته شده بود.

مسجد با سنگ هاى بزرگ سياه و ستون هاى ضخيم و پهن و بسيار مستحكم ساخته شده است و با توجّه به سبك مناره، دقيقاً معلوم مى شود كه به استثناى آثار ترميمى جزئى، اساس بنا از قرن 9 ق. تا كنون پا برجا مانده است.

مسجد على در سمت غربى مناخه و مدخل زقاق الطيار واقع شده و فاصله آن تا مسجدالنّبى كه در قسمت شرق مسجد على قرار دارد، تنها 350 متر است.

نك: پيكره هاى 1- 19؛ 2- 19

ص: 298

فصل بيستم؛ مسجد على عُرَيض

عُرَيض، مُصغَّر عِرض يا عُرض، نام يكى از وادى هاى شرقى مدينه است. (1) و آن از جمله اراضى يثرب است. (2) اين نام را پيامبر در متن گفته اى كه موقعيّت جغرافيايى آن را نيز بيان مى كند، چنين آورده است:

«أصحّ المدينة من الحمَّى ما بين حرّة قريظة إلى العُريض» (3) به نقل از محمدبن عقبة بن ابى مالك و او از زبير. (4) «حمى»، در سند مذكور و بنا به گفته عينى: (5) «موضع الكلا يحمى من النّاس و لا يرعى و لا يقرب ... انّ لفظ حمى اسم غير مصدر و هو على وزن فعل بكسر الفاء بمعنى مفعول أي محمى محطور ...» (6)


1- فيروزآبادى، المغانم، ص 260؛ طريحى، مجمع البحرين، ص 331، چاپ سنگى.
2- همدانى، صفة جزيرة العرب، ص 262؛ ياقوت حموى، معجم البلدان، عريض، ج 4، ص 114
3- «بهترين چراگاه مدينه، بين حره قريظه تا عريض قرار دارد.»
4- فيروز آبادى، همان.
5- عمدة القارى بشرح صحيح البخارى، ج 13، ص 212
6- «محل چراگاه از ورود مردم به داخل آن جلوگيرى و حمايت مى شود؛ به طورى كه به كسى اجازه نزديك شدن به آن داده نمى شود و چهارپايان از چريدن در آن محل منع مى شود ...» لفظ حمى اسم غير مصدر است بر وزن فعل با كسر فاء الفعل به معناى معفول؛ يعنى حمايت شده و منع شده ...».

ص: 299

و در اصطلاح مفتيان مسلمان، ذيل حديث: «لا حمى إلّا للَّه و لرسوله» آورده اند:

«معناه أن يمنع من الأحياء من ذلك الموات ليتوفر فيه الكلأ فترعاه مواش مخصوصة و يمنع غيرها ... عند الشافعية أنّ الحمى يختص بالخليفة و منهم من ألحق به ولاة الأقاليم و محلّ الجواز مطلقا أن لا يضرّ بكافّة المسلمين ...» (1) حرّه قريظه همان حرّه واقم است كه «عُريض» در شمال شرقى آن قرار دارد و آن، يكى از بهترين مناطق كشاورزى اطراف مدينه، در سده هاى پى در پى بوده است. (2) «على»، يكى از فرزندان امام جعفربن محمّد صادق بود كه به لحاظ كثرت علم و عبادت، به زين العابدين شهرت داشت. (3) و چون در منطقه عريض مسكن گزيده بود، در تاريخ نامش به صورت على عُريض (/ على عُريضى) برده شده است. (4) على عُريض (/ على المَدَنى)، به گفته ابن حجر عسقلانى در تقريب التهذيب (5):

«أخو موسى- مقبول- من كبار العاشرة- مات سنة 210 ق.»

ابن عماد نيز در شذارت الذهب، در باره اش گفته است: «من جلة السادة الأشراف».

و طوسى در الفهرست (6) او را: «جليل القدر ثقه» دانسته كه پس از وفات، در زيستگاه


1- «معناى آن، اين است كه از نزديك شدن چهارپايان به آن زمين جلوگيرى به عمل آيد تا اين كه زمين سبز گردد و چهارپايان مخصوصى در آن بچرند ...». شافعى ها معتقدند آنچه كه از او حمايت و دفاع مى شود، مختص خليفه است و بعضى از آنان، واليان مناطق را به آن ملحق كردند، مشروط بر اين كه به عموم مسلمين ضرر و زيانى نرساند. نك: ابن حجر، فتح البارى، ج 5، ص 44، كتاب المساقاة.
2- سمهودى، وفاء الوفا بأخبار دارالمصطفى، جزء 4، ص 1188
3- على عريض، ابن شهرآشوب، المناقب، ج 4، ص 280 و نيز: طبرسى، اعلام الورى، ص 284
4- النجاشى، كتاب الرجال، ص 176؛ مامقانى، تنقيح المقال، ج 2، ص 272؛ ابو على، منتهى المقال، ص 209
5- ج 2، ص 33
6- ص 212، به اهتمام محمود راميار

ص: 300

خود به خاك سپرده شد و نظر به مقام علمى- معنوى وى، مرقدش مورد احترام مسلمانان در تاريخ مدينه گرديد.؟؟؟ د فهرس الله الحمد لله و فهرس قى اش الحمد لله فهرس ه تمهيد ه عز و جل خريب شود؟؟؟

على بن موسى در «وصف المدينه المنوره» (ص 10)، از بناى مسجد و مرقد على عُريض چنين ياد كرده است:

«مرقد سيّدنا علي العُريض، ابن سيّدنا جعفر الصادق، له مسجد معقود و بجانب القبّة منارة. و من غربي المقام مزارع كثير بآبار و تعريف بمزارع أبي الرشيد بينه و بين المدينة من طريق الحرّة الشرقية ساعة واحدة». (1) اين مرقد چنانكه رفعت پاشا (2) گفته، داشته كه به «ضريح شيخ على العريضى» مشهور بوده است و اين امر نشان مى دهد كه اين مكان ها نيز تا قبل از روى كار آمدن «سعودى ها» محلّ توجّه زائران مدينه؛ خصوصاً شافعى ها و امامى ها بوده است.

العياشى (3) كه به تفصيل از منطقه العريض سخن به ميان آورده، تأكيد مى كند:

«و عنده مسجد يعرف بمسجد علي العريض يقصدون زين العابدين»، ولى از قدمت آن اطّلاعاتى به ما نمى دهد.

تصويرى كه رفعت پاشا در ميانه سال هاى 1318 تا 1325 ه. ق. از دورنماى بناى مسجد يا مرقد تهيّه كرده، به خوبى نشان داده است كه آن مكان از رونق معمول برخوردار بوده است؛ ولى آثار همان آبادانى منعكس در تصوير مذكور، با آنچه در ديدار در خلال سال هاى 1395 تا 1398 ه. ق. بدان نائل آمدم، مطابقت ندارد.

هم اكنون آثار بناى مسجد «على عُريض» مخروبه شده و در كنار مزارع «خرم عُريض» پابرجاست. در آن نه اثرى از بناى مرقدى يافتيم و نه مكانى براى عبادت! بل به


1- «مرقد سرور ما على العريض، فرزند جعفر صادق عليه السلام، داراى مسجدى در جاى پردرخت و سبزه زارى است و نزديك قبه، گلدسته اى وجود دارد. در مغرب مرقد، مزارع فراوانى هست كه به مزارع ابو الرشيد معروف است. فاصله بين اين مرقد و مدينه از طريق منطقه شرقى- مسكونى يك ساعت راه است.»
2- مرآت الحرمين، ج 1، ص 427
3- المدينه بين الماضى و الحاضر، صص 366 و 524

ص: 301

صورت انبار غلّات ساكنان مجاورش در آمده و ديگر مسائل آن به بوته فراموشى سپرده شده است.؟؟؟ الله الحمد لله فهرس اگراف تمهيد الحمد لله لا كن الله اكبر رل شود؟

پيكره هاى 1- 20، 2- 20

ص: 302

فصل بيست و يكم: مسجد ثنيّةالوداع

اشاره

ثَنيّه در لغت و بنا به گفته عينى در «عمدة القارى» (1): «طريق العقبه» و به تصريح فيروزآبادى در «المغانم المطابه» (2): «اسم من التوديع» و بنا به تعريف عبدالقدّوس الأنصارى (3): «الطّريق العالي في الجبل» و به قول ياقوت حموى (4): «پشته كوه».

و همه مدينه شناسان باور دارند كه «ثنيّةالوداع» مكان توديع مسافران مدنى بوده است و آن اصطلاحى است كه قدمت آن به دوران جهالت باز مى گردد و به گفته فيروزآبادى: «سمّي لتوديع المسافرين» (5)

الف: ثنيّةالوداع، مكان توديع
اشاره

مسلّم است كه ثنيّةالوداع در تاريخ و جغرافياى مدينه، نام مكان هايى بوده كه مسافران مدينه ازآن حد، به سوى مكّه (كه اصطلاحاً جهت قِبلى يا جنوبى ناميده مى شده) و به سوى شام (كه جهت شامى يا شمالى شهر به شمار مى رفته) توديع و بدرقه مى شده اند.


1- ج 9، ص 59
2- ص 80
3- آثار المدينة المنوّره، ص 159
4- معجم البلدان، ج 2، ص 89
5- ص 81، همان مأخذ

ص: 303

ياقوت حموى در معجم البلدان، همان مأخذ، ثنيّةالوداع را تپّه اى مُشرف بر مدينه دانسته است و چون پيامبر اسلام در آن جايگاه، حضور مكرّر داشته اند، ثنيّةالوداع موقعيّت خاصى در تاريخ مدينه پيدا كرده است. بررسى حضورهاى مكرّر مذكور- كه اين قدمت و اصالت را بر ما بشناساند- مستلزم شناخت محلّ دقيق آن است. اين شناخت و آن حضور، موقعيّت تاريخى- دينى ثنيّةالوداع را به عنوان نشانى از زندگى پيامبر، در قرون متمادى مورد علاقه مسلمانان قرار داده است. ازاين رو، در جستجوى موقعيّت تاريخى- جغرافيايى آن، به بررسى كتاب ها و به انگيزه شناخت مكان فعلى آن و تطبيق آراى قدما در اين خصوص، با موقعيّت هاى كنونى شهر مدينه، به گشت وگذار در اين شهر پرداختم:

1/ الف: ثنيّةالوداع، غزوه احد؟

ابن سعد در «الطّبقات الكبرى» (1) از ابوحميد ساعدى، به نقل از «منذربن سعدبن منذر» (متوفّاى 60 ه. ق.) (2) اشاره مى كند كه: پيامبر صلى الله عليه و آله روز احد، از مدينه به سمت ثنيّةالوداع حركت نمود. ناگاه لشگرى را ديد، فرمود: اينها كيستند؟

گفتند: عبداللَّه بن ابىّ بن سلول با 600 نفر از بنوقينقاع.

پيامبر فرمود: آيا مسلمان شده اند؟.

گفتند: خير.

فرمود: «قولوا لهم فليرجعوا فأنّا لا نستعين بالمشركين على المشركين». (3) اين حديث اگر چه در مسند احمدبن حنبل، در ذيل احاديث ابوحميد نيامده است؛ (4) ولى متّقى هندى در «كنزالعُمّال» (5) آن را به استناد ابن نجّار ذكر نموده، به اين كه:


1- ج 2، ص 48 و چاپ ادوارد سخو، ج 1، ص 34
2- ابن حجر، تقريب التهذيب، ص 414، ج 2
3- «به آن ها بگوييد تا مراجعت كنند؛ زيرا ما براى سركوبى مشركين، از مشركين كمك و مساعدت نمى گيريم.»
4- ج 5، ص 423
5- ج 10، ص 275

ص: 304

«إنّ النّبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- خرج يوم أحد حتّى إذا جاوز ثنيّة الوداع.» (1) «واقدى» نيز در «المغازى»، ذيل غزوه احد (2) آن را تأييد كرده است.

مسير حركت پيامبر از شهر به جانب احد، كه در سمت شمالى مدينه قرار دارد، به خوبى نشان مى دهد كه ثنيّةالوداع در اين مستند تاريخى، در جهت شامى (شمالى) مدينه و بر سر راه احد واقع شده است.

2/ الف: ثنيّةالوداع، سريّه مؤته

محمدبن جرير طبرى در تاريخ الرّسل و الملوك (3) مى نويسد:

«ابن اسحاق مى گويد: پيامبر وقتى از خيبر به مدينه باز گشت، دو ماه ربيع را در آنجا به سر برد و در جمادى الأوّل گروهى را سوى شام فرستاد كه در مؤته كشته شدند.»

آنگاه به گفته عروة بن زبير استناد مى كند كه:

«پيمبر در جمادى الأوّل سال هشتم، كسان را سوى مؤته فرستاد و زيدبن حارثه را سالار قوم كرد و گفت: اگر زيد بن حارثه كشته شد، جعفربن ابى طالب سالار قوم باشد و اگر جعفر كشته شد، عبداللَّه بن رواحه سالار قوم باشد.

هنگامى كه قوم روان مى شدند، عبداللَّه بن رواحه پيش پيمبر رفت و با وى وداع كرد و با قوم از مدينه بيرون شد و پيمبر آن ها را بدرقه كرد.»

بر اين اساس معلوم مى گردد كه پيامبر، سپاه را بدرقه كرده است. امّا در كجا؟ طبرى آن مكان را معلوم نساخته است. ابن هشام در السيرة النّبويه (4) بى آن كه مكان را معلوم


1- «رسول گرامى صلى الله عليه و آله روز يكشنبه خارج شد تا اين كه از محلّ ثنيّة الوداع رد شد و از آن گذشت.»
2- ج 1، ص 157، ترجمه فارسى.
3- ج 3، ص 1169، ترجمه فارسى.
4- ج 3، ص 429

ص: 305

سازد، بدرقه را در خارج از شهر پذيرفته و مى نويسد: «ثمّ خرج القوم و خرج رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- يُشَيّعُهُم حتّى إذا وَدَّعَهُمْ و انصرف عنهم». (1) ابن سعد در «الطبقات الكبرى» (2) ذيل: «سريّة مؤته» ضمن اشاره به واقع شدن توديع و مشايعت، صريحاً مى نگارد:

«و خرج مشيّعاً حتّى بلغ ثنيّةالوداع فوقف و دعهم ...»

«و پيامبر ايشان را مشايعت و بدرقه نمود تا ثنيّةالوداع. در آنجا ايستاد و دعاى خير و فتح بر ايشان خواند.» (3) همين فراز را على بن برهان الدين حلبى (4) تأييد مى كند و مى نويسد:

«انّ رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- خرج مشيّعاً لهم حتّى بلغ ثنيّةالوداع فوقفه فقال: أي بعد قوله: أوصيكم بتقوى اللَّه و بمن معكم من المسلمين خيراً، اغزوا باسم اللَّه فقاتلوا عدوّ اللَّه و عدوّكم بالشام و ستجدون فيها رجالًا في الصوامع معتزلين فلا تتعرّضوا لهم و لا تقتلوا امرأة و لا صغيراً و لا بصير فانياً و لا تقطعوا شجرة، و لا تهدموا بنا». (5) عينى در «فتح البارى بشرح صحيح البخارى» (6) قبول كرده است كه پيامبر «خرج


1- «سپس مردم بيرون آمدند و رسول اللَّه صلى الله عليه و آله به منظور بدرقه كردن آنان خارج شد، همينكه آنان را بدرقه كردند، از آنان دور شد.»
2- ج 2، ص 128
3- چاپ ادوارد سخو، ج 1، ص 93
4- السّيرة الحلبية فى سيرة الأمين المأمون، ج 2، ص 787
5- «رسول گرامى صلى الله عليه و آله براى مشايعت آنان خارج شدند تا اين كه به محلّ ثنيةالوداع رسيدند. توقف كرده، فرمودند: شما را به پرهيزكارى خدا سفارش مى كنم و با مسلمانانى كه همراه شما هستند، خوشرفتارى كنيد. به نام خدا بجنگيد. سپس فرمودند: دشمن خدا و دشمن شما در شام است؛ در جاهايى كه خواهيد جنگيد، مردانى گوشه نشين را در صومعه ها خواهيد ديد، به آنان تعرض نكنيد. هيچ زنى و كودكى و پيرمردى را نكشيد و هيچ درختى را قطع نكنيد و هيچ بنايى را ويران نسازيد.»
6- ج 7، صص 267- 268، باب غزوه موته من ارض الشام.

ص: 306

مشيّعاً لهم حتّى بلغ ثنيّة الوداع». (1) بدين روال و با توجه به اين كه «مؤته» به گفته ابن واضح يعقوبى (2) قريه اى در نزديكى هاى دمشق بوده، مسلّم است كه مشايعت پيامبر در مكانى تحقّق پذيرفته كه در جهت شمالى يا شامى مدينه قرار داشته است و اين امر مى رساند كه ثنيّةالوداعِ يادشده در منابع مذكور در شمال مدينه بوده است.

3/ الف: ثنيّةالوداع، غزوه تبوك

احمدبن على بن حجر عسقلانى (3) از اسحاق بن راهويه و ابن حبان، حديثى را از ابوهريره نقل مى كند كه بدون توجه به جهات فقهى مُتعه، در خصوص بازگشت پيروزمندانه پيامبر و مسلمانان، پس از پايان يافتن غزوه تبوك و توقّف آنان در ثنيّةالوداع، مستندى در خور توجّه است:

«إنّ النّبيّ لمّا نزل بثنيّةالوداع، رأى مصابيح و سمع نساء يبكين، فقال: ما هذا؟ فقالوا: يا رسول اللَّه، نساء كانوا تمتّعوا منهنّ. فقال هدم المتعة النكاح و الطلاق و الميراث». (4) سمهودى (5) ضمن استناد به واقعه مذكور، از طريق ابن شبه و طبرانى، وجه تسميه ثنيّةالوداع را به اعتبار ديگرى مورد توجّه قرار داده است. ابن شبه گفته است:


1- «پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله براى مشايعت مردم بيرون آمدند تا اين كه به محلّ ثنيةالوداع رسيدند.»
2- البلدان، ص 106
3- فتح البارى بشرح صحيح البخارى، جزء تاسع، ص 169، كتاب النكاح.
4- «رسول گرامى صلى الله عليه و آله هنگامى كه به محلّ ثنية الوداع رسيدند، نور چراغ هايى را ديدند و صداى گريه زنانى را شنيدند. فرمودند: اين چيست؟ عرض كردند: يا رسول اللَّه، زنانى هستند كه از آنان بهره جستند و لذت بردند. فرمودند: صيغه، ازدواج و طلاق و ارث آن را از بين برده و نابوده كرده است.»
5- وفاء الوفا بأخبار دارالمصطفى، ج 4، ص 1168

ص: 307

«إنّما سمّيت ثنيّةالوداع لأنّ رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- أقبل من خيبر و معه المسلمون قد نكحوا النساء، نكاح المتعة. فلمّا كان بالمدينة قال لهم: دعوانا في أيديكم من النساء المتعة، فأرسلوهنّ فسمّيت ثنية الوداع». (1) يا به عبارت امام بخارى: «و نهى عن المتعة، فتوا دعنا يومئذ فسمّيت ثنيّةالوداع». (2) در ارتباط با غزوه تبوك، امام بخارى حديثى از سائب بن يزيد ذيل باب «غزوة تبوك» آورده است كه دقيقاً نشان مى دهد محل ثنيّةالوداع آنگونه كه در شرح سفر تبوك نيز مورد تصريح مورّخان قرار گرفته، موقعيّت شمالى و شامى مدينه بوده است:

«أين خرجت مع الصبيان نتلقي النّبيّ إلى ثنيّةالوداع مقدمة من غزوة تبوك». (3) عينى در «عمدة القارى بشرح صحيح البخارى» (4) در بيان حديث مذكور به دو لفظ مختلف و با كم و زيادهايى معتقد است: «إلى ثنيةالوداع- الثنية طريق العقبة و كان ثمة يودع أهل المدينة المسافرين» (5) كه با توجه به مسير راه تبوك از سمت شمالى (/ شامى) مدينه، مى بايست ثنيةالوداع در شمال و خارج از شهر مدينه قرار داشته باشد.

فراز ديگر اين رفت و بازگشتِ نبرد تبوك، مستنداتى است كه گفته اند پيامبر چون از تبوك به مدينه بازگشت، مردم مدينه از او در محلّ ثنيةالوداع استقبال كردند. نوجوانان مدينه، مقدمش را با همان سرود موزونى كه در هنگام هجرت و ورودِ نخستينش به مدينه


1- «از اين نظر ثنية الوداع نامگذارى شده است؛ زيرا رسول اللَّه هنگامى كه از خيبر همراه مسلمانان مى آمدند، اين عده از مسلمانان، زنان را صيغه كرده بودند، همين كه به مدينه رسيدند، به آنان فرمود: از زنان صيغه اى دست برداريد. آن ها را رها كنيد. از اين نظر ثنية الوداع نامگذارى شده است.»
2- «رسول اللَّه صلى الله عليه و آله صيغه را تحريم كردند و در آن هنگام با هم آشتى و مصالحه كرديم ازاين نظر ثنيةالوداع نامگذارى شد. براى شناخت فقه شناسان امامى مذهب». نك: ادوار فقه، محمود شهابى، ج 1، ص 455
3- «با جوانان به پيشواز پيامبر خد صلى الله عليه و آله كه از جنگ تبوك مى آمدند، تا ثنيةالوداع بيرون آمدم.»
4- ج 7، ص 59، جزء 18
5- «تا ثنية الوداع- ثنيه بريده راه ميان كوهى است كه مردم مدينه مسافران را در آن محل بدرقه مى كردند.»

ص: 308

اجرا نموده بودند، گرامى داشتند:

طَلَعَ الْبَدْر عَلَينا مِنْ ثَنِيّات الوداع

وَجَب الشُّكرُ عَلَينا ما دَعا للَّهِ داع

اين سند را ابن حجر عسقلانى در «فتح البارى بشرح صحيح بخارى» (1) و حلبى در «السيرة الحلبيه» (2) و ذيل «غزوه تبوك» از عايشه- همسر پيامبر- نقل نموده اند و حلبى عقيده بيهقى را در باره تعدّد اين شعرخوانى در مراسم استقبال، چنين آورده است:

«و لا مانع من تعدّد ذلك». (3)

ب: بناى مسجد ثنيّةالوداع

نخستين سند تعيين ثنيّةالوداع را در حديث ابن عمر مى خوانيم كه:

«قال سبق رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- فأرسل فاضمر منها من الحفياء و أرسل ما لم يضمر منها من ثنيّةالوداع إلى مسجد بني زريق». (4) گفته شده است كه پيامبر:

«دخل في مسجد بني زريق و توضّأ فيه و عجب من قبلته و لم يصلّ فيه و كان أوّل مسجد قري ء فيه القرآن». (5)


1- ج 9، ص 262، كتاب مناقب الأنصار، باب مقدم النبى و اصحابه المدينة.
2- ج 3، ص 123
3- همچنين نك: «التاريخ القويم لمكّة و بيت اللَّه الكريم، ج 1، ص 257 به بعد» كه او نيز به گفته هاى عياض، ابن جوزى و زين الدّين عراقى استناد كرده است.
4- مسند احمد، ج 1، ص 11
5- «وارد مسجد بنى زريق شد و در آنجا وضو گرفت و از قبله اش تعجب كرد و در آن نماز به جاى نياورد. اين مسجد، اولين مسجدى بود كه در آن قرآن خوانده شد.» به نقل از معاذبن رفاعة الزّرقى. نك: ابن شبه، سمهودى، وفاء الوفا، جزء 3، ص 857

ص: 309

سمهودى مى گويد:

مكان اين مسجد در جنوب (قِبلى) مسجد المصلّى بوده است. عياض در مورد حديث ابن عمر گفته است:

«بينه و بين ثنيةالوداع ميل أو نحوه».

بنابر اين، ثنيّةالوداع در فاصله كمتر از 2000 مترى (يك ميلىِ) شمال مسجد مصلّى قرار داشته است.

سمهودى در «وفاء الوفا بأخبار دارالمصطفى» (1) در نيمه دوم قرن 9 ق. ثنيّةالوداع را در «شامى المدينه» دانسته، موقعيّت جغرافيايى آن را «بين مسجد الرّاية الذي على ذباب و مشهد النفس الزكية» معرّفى مى كند؛ ولى مانند فيروزآبادى از بناى مسجدى كه بر بلندى ثنيّةالوداع ساخته باشند، نشانى نمى دهد و آن را از زمره «مساجد المعلومة العين» نخوانده است.

مؤلفِ كتاب «المناسك و اماكن طرق الحج و معالم الجزيره» در صفحه 409 كتابش، چون به شرح «و بالمدينة برك و عيون» مى پردازد، از بركه اى در ثنية ياد مى كند.

حمدالجاسر- استاد ادب وجغرافياى قديم جزيرةالعرب- ذيل آن در پانويس آورده است:

«و إذا جاوزت مشهد النفس الزكية و ثنيةالوداع مرت من شامي سلع على مسجد الراية.» (2) البكرى در «معجم ما استعجم» (3) ذيل «الَحفْياء» به حديث ابن عمر استناد كرده كه آن در امتداد ثنيّةالوداع بوده و «بين الحفياء و ثنيّةالوداع تسعةُ أميال».

مؤلّفان سده 1300 ه. ق. از ثنيّةالوداع يادهايى كرده اند؛ ولى به بناى مسجدى به نام ثنيةالوداع كه يادبودى از مشايعت ها و بدرقه هاى پيامبر باشد، برخورد نكرده اند و اين امر


1- جزء 4، ص 1169
2- «چنانچه ازآرامگاه النفس الزكيه و ثنيةالوداع عبور كنى، ازراه شامى سلع به مسجد الرايه خواهى رسيد.»
3- الجزء الثانى، ص 458، به اهتمام: مصطفى السقا.

ص: 310

نشان مى دهد كه به هر حال در طول قرون، ثنيةالوداع، تنها نام تپّه اى مشرف بر مدينه و رو به وادى قناة بوده است.

على حافظ در فصول من تاريخ المدينة المنوّره (ص 231)، ضمن شرح «المدرسة الصناعيّه» به اجمال از ثنيةالوداع ياد كرده و با اين جمله كه «المسجد الذي عليها» به بناى مسجد ثنيّةالوداع اشاره كرده است. همچنين ذيل «عين الزبير» (1) صريحاً مى نگارد:

«ثنيةالوداع شرق جبل سلع على نحو كيلومتر من المسجد النبوي و قد بني عليها مسجد بمئذنة». (2) بدون ترديد، راهى كه ميانه اين تپّه سنگى مجاور شرقى كوه سلع به سوى وادى قناة احداث شده و شهر مدينه را به قسمت هاى شمالى آن متّصل نموده، در قرون گذشته وجود نداشته است. احداث اين راه، منسوب به «يوسف پاشا» است. وى از طرف حكومت عثمانى به صدارت مدينه و بندر جدّه منصوب شد و وقتى به عنوان «صاحب المدينه» در سال 1215 ه. ق. وفات يافت، يكى از بزرگان قلمرو سياسى- نظامى عثمانى بود. او در ايّام رياستش خدمات فراوانى در سرزمين حجاز انجام داد و نامش در صحنه هاى تاريخ مدينه ماند. (3) بر اساس تعليقات مرحوم شيخ ابراهيم فقيه بر كتاب «وفاء الوفا» كه عبدالقدّوس انصارى بدان دسترسى داشته، «يوسف پاشا» تپّه سنگى ثنيّةالوداع را در سال 1114 ق. نقْر و راه ميانه را احداث نمود كه مدّت ها به «كشك يوسف باشا» شهرت داشت.

تا اين اواخر، مدنى ها كشك يوسف را «القُرَيْن» مى گفتند كه پس از بناى مسجد توسط حكومت سعودى بر بلندى هاى آن، نام تاريخى ثنيّةالوداع بر زبان ها افتاد و نام و نشان هاى ديگر به فراموشى سپرده شد.


1- نك: ص 278
2- «ثنية الوداع در مشرق كوه سلع، در يك كيلومترى مسجد النبى واقع است. در آن مسجدى با يك گلدسته بنا گرديده است.»
3- شوكانى، «البدر الطالع بمحاسن من بعد القرن السابع»، ج 2، ص 357، چاپ: السعاده، قاهره، 1348 ق.

ص: 311

بناى كنونى مسجد ثنيّةالوداع دقيقاً بر همان تپّه اى بنا شده است كه از سمت جنوبى بر مدينه و در سمت شمالى بر دشت قناة مُشرف است.

هنگام عبور از مدينه به دشت شمالى كه به كوه احد منتهى مى شود و كوه سلع و ذباب در غرب آن قرار گرفته است، مسجد ثنيّةالوداع را در سمت راست مسير خود مى نگريم. ما با طىّ پلكانى تا قسمت فوقانى تپّه، به مسجد ره سپرديم.

تصويرى كه در سال 1396 ق. از بناى مسجد تهيّه كردم، نه تنها وصف بنا را در بر دارد؛ بلكه نشانگر موقعيّت آن در ارتباط با كوه احد در سمت شامى مدينه است و ما را از هر توصيفى بى نياز مى كند. نك: پيكره 1- 21

ص: 312

ص: 313

كتاب دوّم/ خانه هاى مدينه

كتاب دوّم: خانه هاى مدينه

فصل اوّل: خانه كلثوم بن هدم، سعدبن خيثمه

ص: 314

ص: 315

همچنان كه در بخش اوّل كتاب، در مبحث مسجد قبا گفتيم، مسجد دهكده قبا، نخستين منزلگاه پيامبر اسلام در سرزمين يثرب بود.

حضرت در روزهايى كه در اين دهكده به سر برد، مسجدى بنا نهاد و مقدّمات اقامت طولانى اش را در مدينه فراهم نمود.

بدون ترديد، پيامبر و ديگر مهاجران مكّى، در آن ايّام، ميهمانِ قُبايى ها بودند. در خانه هايشان اقامت گزيده و از ميهمان نوازيشان بهره مند مى شدند.

اكنون در جستجوى منزلگاه پيامبر اسلام، به دهكده قبا باز مى گرديم؛ تا بيابيم:

خانه هايى را كه محمّد صلى الله عليه و آله در آنجا منزل گزيده بود و ببينيم اكنون، پس از گذشت قرون متمادى، وضعيّت اين خانه ها چگونه است؟

ابن اسحاق در «السيرة النبويه، 2» (1) مى نويسد:

پيامبر در دهكده قبا ميهمان كلثوم بن هَدم و سعدبن خيثمه بوده است:

«فنزل رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- فيما يذكرون على كلثوم بن هدم، أخي بني عمرو بن عوف ثمّ أحد بني عبيد و يقال: بل نزل على سعد


1- نك: ج 2، ص 138

ص: 316

ابن خيثمة». (1) به گفته حلبى (2) كلثوم بن هدم:

«كان شيخ بني عمرو بن عوف أي و هم بطن من الأوس قيل وكان يومئذ مشركا ثمّ أسلم و توفّى قبل بدر بيسير و قيل أسلم قبل وصوله- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- المدينة». (3) و به تصريح ابن سعد در «الطبقات الكبرى» (4) سعدبن خيثمة بن الحارث بن مالك:

«شهد العقبة مع السبعين من الأنصار وكان ... أحد النقباء الإثنى عشر من الأنصار». (5) ابن كثير در «البداية و النهايه» (6) و «السيرة النبويه» (7) و ابن سعد در «الطبقات الكبرى» به نقل از عثمان بن عمر و او از ابن عون به روايت از عمير بن اسحاق و نيز بيهقى در «دلائل النّبوه» (8) و ابن نجّار در اخبار مدينة الرسول (ص 25)، به نقل از عبدالرحمان بن يزيد حارثه متفّق القول اند كه محمّد- صلّى اللَّه عليه و سلّم- در قبا، ميهمان كلثوم بن هدم و سعد بن خيثمه بوده و در خانه ايشان اقامت گزيده بود.


1- «آن گونه كه روايت كنند: رسول گرامى صلى الله عليه و آله در منزل كلثوم بن هدم، از قبيله بنى عمرو بن عوف اقامت گزيدند، سپس با يكى از قبيله بنى عبيد دوست شدند و گفته مى شود. بلكه در منزل سعدبن خيثمه اقامت گزيدند.»
2- السيرة النبويه، ج 2، ص 32
3- «رييس عشيره بنى عمرو بن عوف، كه تيره اى از عشيره اوس مى باشند، گفته مى شود روزى مشرك بوده سپس مسلمان شد و كمى پيش از جنگ بدر وفات يافت و نيز گفته مى شود پيش از اين كه رسول اللَّه صلى الله عليه و آله وارد مدينه شوند مسلمان شده بود.»
4- جزء ثالث، قسم الثانى، في البدرييّن، ص 47
5- المستدرك تأليف: حاكم، كتاب معرفة الصحابه، ج 3، ص 189، چاپ دارالفكر.
6- ج 3، ص 196
7- ج 2، ص 29، ذيل «فى دخوله عليه السلام المدينة».
8- ج 2، ص 166، في دخوله المدينه.

ص: 317

ابن اسحاق مى گويد: (1) «إنّما كان رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- إذا خرج من منزل كلثوم بن هدم، جلس للناس في بيت سعدبن خيثمة». (2) ابن قيّم جوزى گفته است: (3) محمّد- صلّى اللَّه عليه و سلّم- «فسار حتّى نزل بقباء في بني عمروبن عوف فنزل على كلثوم بن الهدم و قيل بل على سعد بن خيثمة». (4) و چون على بن ابى طالب از مكّه به قبا رسيد؛ «لحق برسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- فنزل معه على كلثوم بن هدم.» (5) بر اين اساس، يك سلسله از مستندات تاريخى به منزلگاه پيامبر در خانه كلثوم بن هدم و سلسله ديگر به خانه سعد بن خيثمه اشارت كرده اند و اين دو سلسله را ابن حجر عسقلانى همانندِ ابن اسحاق جمع نموده، مى گويد:

«و جمع بين الخبرين بأنّه نزل على كلثوم و كان يجلس مع الصحابة عند سعدبن خيثمة». (6) احمد بن ابى يعقوب يعقوبى معتقد است: (7)


1- السّيرة النّبوية، ج 2، ص 137
2- «رسول گرامى صلى الله عليه و آله وقتى براى حل و فصل امور مردم از منزل كلثوم بن هدم خارج مى شدند، در منزل سعدبن خيثمه مى نشستند.» نك: الطبقات الكبرى، ابن سعد، ج 1، ص 229 كه معتقد است: «روايت صحيح نزد ما همين است.»
3- زادالمعاد، ج 1، ص 54، جزء 2
4- «... رسول اللَّه صلى الله عليه و آله به راهشان ادامه دادند تا اين كه به قبا، به ميان قبيله بنى عمرو بن عوف رسيدند و درمنزل كلثوم بن هدم اقامت گزيدند و گفته مى شود در منزل سعد بن خيثمه اقامت نمودند.»
5- «به رسول اللَّه ملحق شدند و به همراه ايشان در منزل كلثوم بن هدم اقامت گزيدند.» نك: السيرة النبويه، ج 2، ص 138، به نقل از ابن هشام و نيز: همين مأخذ، ج 2، ص 270 و همچنين: نويرى در: نهاية الإرب، جزء 16، ص 341، دارالكتب مصر، 1949 م
6- فتح البارى، ج 7، ص 260، كتاب مناقب الأنصار.
7- «البلدان»، ص 313، ضميمه كتاب الأعلاق النفيسه.

ص: 318

«فإنّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- نزل بقباء على كلثوم بن الهدم ثمّ مات كلثوم فنزل على سعد بن خيثمة الأنصارى و دار سعد بن خيثمة إلى جانب مسجد قباء». (1) به عبارت ديگر خانه كلثوم بن هدم محل استراحت و طعام و عبادت پيامبر صلى الله عليه و آله، يا به اصطلاح در پارسى متداول، «اندرونى» و خانه سعدبن خيثمه، مُضيف يا محل پذيرايى، ملاقات و يا «بيرونى» بوده است.

آنچه مسلّم است، دو خانه كلثوم و سعد، به عنوان منزلگاه پيامبر در طول تاريخ قبا مورد توجّه مسلمانان و پژوهندگان مدينه شناس بوده است.

سمهودى از خانه سعد بن خيثمه با عنوان «مسجد» ياد كرده، مى نويسد: (2) «از جمله مساجد مدينه، مسجد دار سعد بن خيثمه در قبا است.»

اين نظريّه موجب شده است برخى پژوهندگان چنين پندارند كه مسجد دار سعد، همان خانه سعد است؛ در حالى كه از گفته هاى مطرى و ابن زباله مستفاد مى شود كه خانه سعد در جنوب مسجد قبا تا ركن جنوب غربى بناى فعلى مسجد امتداد داشته و بين محل مسجد و محل خانه، بركه (چاه اريس) واقع شده بود. به عبارت ديگر، زمين خانه سعدبن خيثمه به صورت مربدى بوده كه در سمت شمال غربى آن، بناى خانه سعد و در سمت جنوبى آن، نمازخانه سعد بن خيثمه جاى داشته است.

از سويى ديگر و با توجّه به روايت عبدالملك بن ابى ليلى از پدرش كه گفت:

«پيامبر بزرگوار در مسجد قبا، در كنار ستون سومى كه در شبستان مسجد- از طرف در خانه سعد بن خيثمه- جاى دارد، نماز خوانده است» معلوم مى شود كه خانه سعد در مجاورت ركن جنوبى ديوار غربى مسجد قرار داشته است؛ به تعبير سمهودى:


1- «رسول اللَّه در قبا، در منزل كلثوم بن هدم اقامت نمودند و آنگاه كه كلثوم بن هدم مرد، در منزل سعدبن خيثمه انصارى اقامت نمودند منزل سعد بن خيثمه در جوار مسجد قبا است.»
2- وفاء الوفا بأخبار دارالمصطفى، ج 3- 4، ص 875

ص: 319

«درِ غربى مسجد قبا، كه مسدود گشت، كنار خانه سعد بن خيثمه بوده است.»

مكان مذكور پيش از توسعه و مرمّت مسجد قبا توسّط سعودى ها موجود بوده و سمهودى در سده دهم هجرى از آن به نام «مسجد على بن ابى طالب» ياد كرده است.

نايب الصّدر شيرازى در 1305 ه. ق. اين مكان را ديده و از سر درش ياد كرده كه بر آن جمله: «هذا مقام عليّ كرّم اللَّه وجهه» را كتيبه كرده اند. (1) بعدها در جريان مرمّت مسجد و احداث ميدان قبا، اين مكان خراب و آثار آن محو گرديد. يادآورى مى شود: اين مكان غير از مسجد دار سعد بن خيثمه است كه طبق تحقيقات مطرى و سمهودى و ديگر مورّخان مدنى، در جنوب مسجد قبا بوده است.

به عبارت ديگر، خانه كلثوم بن هدم به صورت مربدى بزرگ در جهت جنوبى يا قِبلى مسجد قبا بوده و ملاصق محلّ خانه و مسجد سعد، كه رحبه امروزى آن را مى توان محلّ بناى جديدالتّأسيس «مدرسه سعودى» در جنوب مسجد قبا دانست و خانه كلثوم بن هدم در قسمت جنوبى رحبه مذكور واقع شده بود.

با توجّه به اين كه مربدهاى قديمى از زمينى بزرگ، مشتمل بر باغ و چاه و جايگاه حيوانات و ... تشكيل مى شد و با توجه به اين كه مسلّماً دو خانه سعد و كلثوم در مجاورت يكديگر بودند و در جنوب تا جنوب غربى مسجد قبا امتداد داشتند، تعيين شكل هندسى آنها بسيار مشكل است.

اكنون در جنوب مسجد قبا، به فاصله كمتر از پنجاه متر، آثارى از دو بناى قديمى مشاهده مى شود. وضعيت بقاياى به جا مانده، با توصيفات مورّخان و سيّاحان مطابقت دارد؛ ولى با آنچه عبدالقدّوس انصارى در آثار المدينة المنوره و عيّاشى در المدينة بين الماضى و الحاضر آورده اند، تطبيق نمى كند. شايد علّت اساسى اين اشتباه ها، همانند بناى قديمى مسجدى است كه با گنبدى بزرگ در جنوب مسجد قباست كه به هر حال خواسته اند طورى مستندات را جمع بندى كنند كه مغايرتى با آثار مذكور نداشته باشد.

اين دو بناى قديمى مجاور يكديگر و هر يك داراى گنبدى رفيع مى باشد و با توجّه


1- تحفة الحرمين، ص 251، چاپ سنگى، بمبئى، 1306 ق.

ص: 320

به وصف رفعت پاشا در «مرآت الحرمين» و تحقيقات عينى و محلّى حقير در دهكده قبا، معلوم مى شود كه معمارى بنا از هنرهاى عثمانى است. مقصوره گنبد بزرگ به نام «مقام العمره» يا محلّ خانه كلثوم بن هدم است. در شمال گنبد مذكور- بين گنبد بزرگ و مسجد قبا- بناى ديگرى وجود دارد كه گنبدى كوچك تر بر فراز آن است و آنجا خانه سعد بن خيثمه يا در لسان اهل قبا «بيت فاطمه» است. (1) اين دو بنا، كه اكنون (1396/ 1398 ه. ق./ 1357 ش.) كاملًا مخروبه و تنها گنبدهايش افراشته است، به خوبى نشان مى دهد كه آن مجتمع، اگر چه ساحتش قابل تفكيك به مسجد، خانه سعد و خانه كلثوم نيست؛ ولى در اين كه يادآور محل سكونت محمد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله است، شك و شبهه اى بين پژوهندگان و نيز اهل قبا وجود ندارد.

به عقيده مؤلّف حقير، مجموعه بناى دو قبّه اى، محلّ خانه كلثوم مى باشد؛ كه قدما به قِبلى بودن موقعيّت آن تصريح كرده اند و در قسمتى از سمت غربى محلّ مدرسه فعلى- در جنوب مسجد- بين بناى قديمى مسجد تا ركن جنوب غربى مسجد، محل خانه سعد بن خيثمه بوده است.

اين نتيجه گيرى با توصيفات محمدبن ابى بكر تلمسانى در حوالى سال 348 ق. (2) مطابق است كه خانه سعد را مجاور ركن غربى و جلو مسجد قبا دانسته است.

خوشبختانه رفعت پاشا از بناى قديمى دو گنبدان، تصويرى تهيّه كرده كه نشانگر موقعيّت آن در سال هاى 1318/ 1325 ه. ق. است. مى توان اين تصوير را با تصاويرى كه مؤلّف حقير از وضعيّت فعلى بناى مدرسه ابتدايى در ارتباط با ديوار جنوبى و غربى مسجد قبا و گنبد قديمى تهيّه كرده است، مطابقت داد و مجموعاً با توصيف ارائه شده از اين مكان، بررسى كرد. نك: پيكره هاى 1- 1؛ 2- 1؛ 3- 1


1- نايب الصّدر شيرازى، تحفة الحرمين، ص 251، به سال 1305 ه. ق.
2- نك: رساله «وصف مكّه و المدينة و بيت المقدس»، مجلةالعرب، ج 5/ 6، ذوالقعده/ ذوالحجّه 1393 ق.- تصحيح: حمد الجاسر، رياض، داراليمامه.

ص: 321

فصل دوّم؛ خانه ابوايّوب انصارى

الف: ميزبانى ابوايّوب

پيشتر گفتيم (1) كه پيامبر پس از ترك دهكده قبا از مسير وادى رانونا عازم مركز يثرب گرديد. در ميان شوق و شعف انصارْ با هلهله ها، اللَّه اكبرها، به سوى شهرى كه با قدومش:

«مدينه» و با انفاسش: «طيّبه و طابه» و به عرفانش: «دارالأيمان» و به ديانتش: «قبّةالإسلام» و به بركتش: «مباركه» و به سنّتش: «دارالسّنه» و به خيرش: «دارالأخيار» و به هجرتش:

«دارالهجره» شهرت يافت، ره سپرد. انس بن مالك گفته است:

«قدم رسول اللَّه صلى الله عليه و آله المدينة فلمّا دخلنا جاء الأنصار برجالها و نسائها فقالوا: إلينا يا رسول اللَّه. فقال: دعوا الناقة فإنّها مأمورة». (2) ابن اسحاق پس از شرح تاريخ اوّلين نماز جمعه پيامبر در وادى رانونا مسير حركت مركب و موكب پيامبر را مورد توجّه قرار داده، مى نويسد:

نخستين قبيله اى كه بر سر راهش خواستار اقامت وى شدند، «بنوسالم بن عوف» بود


1- كتاب اوّل، فصل اوّل، فصل دوم
2- «هنگامى كه رسول اللَّه صلى الله عليه و آله وارد مدينه شدند، مردان و زنان انصار خدمت ايشان رسيدند و عرض كردند: يا رسول اللَّه نزد ما اقامت كنيد فرمودند: شتر را رها كنيد زيرا او مأمور است هر جا نشست خانه من آنجاست.» نك: بيهقى، دلائل النّبوة، ج 2، ص 170، ترجمه فارسى. ابن قيم جوزى، زادالمعاد، جزء 1، ص 55. على بن برهان الدين حلبى، السيرة الحلبية، ج 2، ص 244. ابن اثير، النهاية، ج 4، ص 239

ص: 322

كه توسط «عتبان بن مالك» و «عبّاس بن عباده» بدو گفتند:

«يا رسول اللَّه، أقم عندنا في العدد و العدّة و المنَعَة». ولى پيامبر پذيرا نگشت و به آنان گفت:

«خلّوا سبيلها فإنّها مأمورة يعني لناقته».

آنگاه چون گذرش به طائفه «بنوبياضه» افتاد، «زياد بن لبيد» و «فروة بن عمر» با عدم اجابت و دعوتشان روبرو شدند. سپس پيامبر در منازل «بنوساعده»، خواسته «سعد بن عباده» و «منذر بن عمرو» را قبول نفرموده، به خانه هاى «بنوحارث بن خرزج» ره سپرد.

در آنجا «سعد بن ربيع» و «خارجة بن زيد» به نمايندگى از زنان و مردان طايفه خود از پيامبر خواستند تا در ميانشان بماند؛ ولى او همچنان عنان را مركبش سپرده بود كه: «فانها مأموره».

از آنجا تا خانه هاى قبيله «بنوعدى بن نجار» راه زيادى نبود. «سَليط بن قيس» و «اسيرة بن ابى خارجه» راه را بر پيامبر بستند و لگام ناقه را به دست گرفتند و گفتند:

«تو اى پيامبر! «هلّم أن أخوالك، إلى العدد و العدّة و المنَعَة». ولى محمّد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله با جمله «خلوا سبيلها فانها مأموره» خواستشان را اجابت نفرمود. تا اين كه در فاصله اى نه چندان دور، مركب پيامبر به سوى شرق مدينه قدم برداشت و در ميان تحيّر و انتظار مشتاقان كه حلقه وار پيامبرشان را دنبال مى كردند، در زمين مجاور خانه هاى «بنومالك بن نجّار» زانو فرود آورد و در ميان تكبيرها، پيامبر قدم بر ارض مدينه نهاد و فرمود:

«رَبِّ أَنْزِلْني مُنْزَلًا مُبارَكًا وَ أَنْتَ خَيْرُ الْمُنْزِلينَ» (1) اين زمين، مربدى بود از آنِ سهل و سهيل و خانه اى كه در نزديكى آن بنا شده بود، از آنِ «ابوايّوب خالدبن زيد بن كليب نجارى» بود. (2)


1- «پروردگارا! مرا به منزل مبارك فرود آر كه تو بهترين كسى كه توانى بارها را به منزل خير و سعادت فرود آورى.» مؤمنون: 29
2- كتاب اوّل، فصل سوم، الف.

ص: 323

انس بن مالك مى گويد:

پيامبر به رجال بنى نجّار خطاب كرد و گفت:

«أيّ الدور أقربُ؟». فقال ابوايّوب: «دارى! هذا بابى ...»

در اين هنگام ابوايّوب بار و مختصر جامه دان پيامبر را به خانه خود برد و چون فردى ديگر از «بنونجّار» خواستار شد تا پيامبر در منزلش اقامت گزيند، پيامبر با اين ضرب المثل عرب دعوتش را قبول نكرد كه: «المرء مع رحله»؛ «مرد، همراه با بار و بنه است.» (1) على بن برهان الدّين حلبى گفته است:

«و قد مكث- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- ببيت أبي أيّوب إلى أن بنى مسجد و بعض مساكنه و قد مكث في بناء ذلك من شهر ربيع الأوّل إلى شهر صفر من سنة القابلة، أي و ذلك اثنا عشر شهراً و قيل مكث ببيت أبي أيّوب سبعة أشهر». (2) بر اساس گفته هاى بجا مانده از ابوايّوب انصارى (3) مسلّم است كه خانه اش در آن ايام داراى دو طبقه بوده است. خود و همسرش در قسمت فوقانى و پيامبر در طبقه زيرين اقامت گزيده بود.

ابوايّوب در جزئى از فراز لطيف حديثش مى گويد به پيامبر گفتم:

«يا نبيّ اللَّه بأبي أنت و أمّي! إنّي لأكره و أعظم أن أكون و تكون تحتي. فاظهر أنت


1- ابوايّوب انصارى ابن عبدالبرّ: الاستيعاب، جزء 1، ص 195، و دوم، ص 638، چاپ حيدرآباد 1318 ق.) ابن حجر عسقلانى: تهذيب التهذيب، ج 3، ص 90) ابن اثير: اسدالغابه، دوم، ص 88، پنجم، ص 143. ابن سعد، الطبقات الكبرى، جزء 2، قسم 2
2- «رسول اللَّه صلى الله عليه و آله در منزل ابو ايوب سكنى گزيد تا اين كه مسجد و بعضى از اتاق هايش ساخته شد، ساختمان مسجد از ربيع الاول تا ماه صفر سال بعد به طول انجاميد؛ يعنى 12 ماه و گويند مدت هفت ماه در منزل ابوايوب اقامت نمودند.» السيرة الحلبيه، ج 2، ص 251، چاپ: دارالمعرفه، 1980 م.
3- به نقل از: افلح. نك: مسند احمد، ج 5، ص 415

ص: 324

فكن في العلوّ و تنزل نحن فتكون في أسفل». ولى پيامبر بدو گفته بود:

«أيا أبا أيّوب! إن أرفق بنا و عن يغشانا أن تكون في سفل البيت».

تا اين كه روزى از روزها:

«انكسر حبّ لنا فيه ماء. فقمت أنا و أمّ أيّوب بقطيفة لنا ما لنا لحاف غيرها تشف بها الماء تخوفاً أن يقطر على رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- منه شي ء فيؤذيه». (1) ولى اين كه آيا پيامبر به تقاضاى ابوايّوب، در قسمت فوقانى خانه منزل گزيد يا نه، مورد اختلاف مورّخان است. طبخ غذا به عهده امّ ايوب بوده و بر اساس همان سند روايتى، غذا را در سينى گذارده، خدمت پيامبر مى گذاردند. ابوايّوب گفته است:

پس از اين كه سينى خالى را بالا مى آورديم، به تبرّك، از ته مانده هاى غذاى پيامبر مى خورديم.

از جمله خاطرات ابوايّوب در اين فراز، يادى است كه از عدم علاقه شخصى پيامبر به غذاى توأم با سير و پياز مى كند.

به هر حال تا قبل از اتمام بناى مسجد و خانه، پيامبرْ حدود هفت تا دوازده ماه در خانه ابوايّوب بماند. به گفته ابن رُسته به نقل از ابن جريح:

«أقام رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- في بيت أبي أيّوب ينزل عليه القرآن و يأتيه جبريل عمّ فيه». (2)


1- «سبوى خم پر از آب ما شكست، به اتفاق مادر ايوب با تكه پارچه اى آب ريخته شده را خشك كرديم تا مبادا آب بر سر و روى رسول اللَّه صلى الله عليه و آله ريخته شود و او را ناراحت كند.» نك: ابن اسحاق، السيرة النبويه، ج 1 به نقل از يزيد بن ابى حبيب. و نيز: بيهقى، دلائل النّبوه، ج 2، ص 171، ترجمه فارسى.
2- هنگام اقامت در منزل ابو ايوب، قرآن بر پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله نازل مى شد و جبرئيل وحى را ابلاغ مى نمود.» الاعلاق النّفيسه، ص 64، چاپ بريل، 1891 م.

ص: 325

ب: خانه ابوايّوب

سهيلى در «الروض الأنف»، ذيل روايات تاريخى ابن اسحاق و ابن هشام در «السّيرة النّبويّه» گويد:

خانه ابوايّوب به ابن افلح رسيد و چون رو به خرابى نهاده بود، در آن اقامتى نگزيد.

ابن افلح، خادم ابو ايّوب بود و بعدها در حديث از ثقات محسوب شد و در واقعه نبرد حرّه در كنار ديگر تابعين و فرزندان ياران پيامبر كشته شد. (1) مسلّم است كه مغيرة بن عبدالرّحمان بن حارث بن هشام مخزومى، معروف به ابوهشام مدنى، از رجال مشهور سده اوّل اسلام كه از امكانات مالى فراوان برخوردار بود، خانه ابوايّوب را به هزار دينار از ابن افلح خريدارى كرد و آن را وقف فقراى مدينه نمود. (2) از آن تاريخ تا قرن هفتم ه. ق. به شرح و وصفى قابل توجه در خصوص اين خانه دسترسى پيدا نكردم. مورّخان گفته اند: ملك مظفّر شهاب الدين غازى 607/ 617 ه. ق.

كه از فرمانروايان ايوبى در «ميافارقين» و «سنجار» بود، پس از ابتياع بازمانده بناى خانه ابوايّوب، در آنجا مدرسه اى بنا نهاد. (3) فيروزآبادى مى گويد (4)، شهاب الدّين غازى گويد:

«بناها مدرسة وقف عليها أوقافاً بميّا؟؟؟ فارقين و كان بها مقيماً و هي دار ملكه و بدمشق لها وقف آخر أيضاً».

آنگاه به وصف بناى مدرسه پرداخته، مى نويسد:

«وللمدرسة قاعتان كبرى وصغرى وفي أيوان الصغرى الغربي خزانة صغيرة


1- «افلح، مولى ابى ايّوب الأنصارى. همچنين نك: ابن حجر عسقلانى، تهذيب التّهذيب 1 ذيب التّهذيب، 2، ج 1، ص 368، ترجمه 671، چاپ 1325 ه. ق. حيدرآباد.
2- ابن حجر عسقلانى، تهذيب التهذيب، ج 10، ص 265؛ سمهودى، «وفاء الوفا باخبار دار المصطفى»، ج 1، ص 265.
3- زامباور، نسب نامه، ص 152، اهتمام دكتر مشكور، خيّام، 1356 ش.
4- «المغانم المطابة فى معالم طابه»، قسم المواضع، ص 367، تحقيق: حمدالجاسر، 1969، داراليمامه، رياض.

ص: 326

جداً ممّا يلي القبلة فيها محراب يقال إنّها مبرك ناقةالنبيّ و موضع هذه المدرسة كانت دار أبي أيّوب الأنصارى التي أقام فيها النبيّ سبعة أشهر». (1) پس از ويرانى مدرسه در قرن هاى 10/ 11 ه. ق. در سده دوازدهم هجرت، خانه ابوايّوب انصارى را به صورت مسجدى با گنبد و محراب بازسازى كردند و به تصريح على بن موسى در «وصف المدينة منوّره» (2) آن را به زاويةالجنيد شهرت دادند. (3) اين بنا تا سال 1352 ه. ق. پا برجا ماند و مورد توجّه زائران و عالمان بود؛ ولى بعدها بر اثر عدم اعتقاد به حفظ چنين آثارى در مجامع دينى حجاز، رو به خرابى نهاد و با احداث دكان هايى، اهميّت تاريخى آن از برابر چشمان همگان به دور افتاد.

هم اكنون ساختمان محلّ خانه ابوايّوب كه در فاصله ده مترى سمت قِبلى ركن جنوب شرقى مسجد نبى قرار دارد، از دو طبقه تشكيل شده است:

طبقه فوقانى آن مخروبه است و آثار قديمى محراب را به وضوح مى توان در آنجا ديدودرقسمت زيرين، دكان هايى است كه بادادوستد در آن، چهره خانه راپنهان ساخته اند.

در گذشته، خانه در قسمت شمالىِ كوچه حبشه جاى داشته و هم اكنون از مغرب آن به گذرگاهى متّصل است كه حدّ فاصل آن، كتابخانه «عارف حكمت» قرار دارد.

مؤلّف حقير پس از تحقيقات فراوان، به منظور بررسى آثار بجامانده يى كه از قدمت بناى مذكور حكايت كند، به نتيجه اى نرسيد و با توجّه به مشكلاتى كه بر سر راه اين گونه تحقيقات در شهر مدينه، خصوصاً اطراف مسجد نبى وجود داشت، مأيوس از تكميل بررسى ها جز توسّل راهى ديگر نداشت. روزى از ايّام بر حسب اتّفاق در پشت درب آهنين دكانى مقابل «كتابخانه عارف حكمت» سنگ نوشته اى جلب نظر نمود كه با خطّى زيبا روى آن، چنين كتيبه كرده بودند:


1- «مدرسه داراى دو تالار بزرگ و كوچك است و ايوان غربى تالار كوچك، خزانه بسيار كوچكى پس از قبله وجود دارد كه داراى محرابى است. گويند اين همان جاى نشستن شتر پيامبر است. محل اين مدرسه منزل ابو ايوب انصارى بوده كه پيامبر مدت هفت ماه در آنجا اقامت نمودند.»
2- تأليف يافته در 1300 ق.
3- همچنين نك: محمّد لبيب البتنونى، رحلة الحجازيه.

ص: 327

«هذا بيت أبي أيّوب الأنصاري موفد النّبيّ عليه الصّلاة والسّلام. في سنة 1291»

مشاهده اين اثر تاريخى در زير نبشى هاى آهنين قسمت فوقانى دكان، شعف و شوقى خاص در درون حقير بوجود آورد. رقم 1291 ه. ق. كه روى لوح مذكور كنده شده بود، به خوبى نشان مى دهد كه آخرين بازسازى خانه ايّوب انصارى در سال يادشده بوده است و از آن تاريخ تاكنون، ديگر در بوته فراموشى و بى اعتنائى قرار گرفته است.

تهيّه عكس و اسلايد از كتيبه يادشده و قسمت فوقانى بناى فعلى- كه تقديم خوانندگان مى شود- با زحمت ها و تحمّل ناراحتى هاى متعاقب آن حاصل آمد.

نك: پيكره هاى 1- 2؛ 2- 2

ص: 328

فصل سوم، خانه كعب بن اشرف

الف: كعب بن اشرف

مقريزى در «امتاع الأسماع» (1) و عبدالرّحمن بن عبداللَّه سهيلى در «الروض الأنف» (2) و محمدبن سلّام جمحى در «طبقات الشّعراء» (3) و «فى يهود المدينه» (4) گفته اند:

«كعب بن اشرف طائى» از بزرگان «بنوطىّ» و «بنونبهان» و از شاعران دوران جاهليّت عرب بود كه نسبت به اسلام و شخص محمّد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله دشمنى و عناد مى ورزيد.

ابن هشام گويد (5):

«پس از انتشار اخبار پيروزى مسلمانان در نبرد بدر، كعب بسيار اندهگين شد. به مكّه رفت تا قريش را دلدارى دهد و آنان را به ادامه ستيز و كينه با مسلمانان تحريك نمايد.»

وى در خانه «مطلب بن ابى وداعه» قريشيان را گرد مى آورد و با اشعار حماسى و مراثى، زمينه هاى انتقام جويى را در ميان بت پرستان مكّه فراهم مى ساخت.

على بن برهان الدّين حلبى در «السّيرة النّبويّه» (6) و واحدى در «اسباب النّزول» (ص 103)


1- ج 1، ص 107
2- ج 2، ص 123
3- ص 71
4- چاپ ليدن 1913 م.
5- در السيرة النبويه، ج 3، ص 54، مقتل كعب.
6- ج 3، ص 158

ص: 329

مى گويند:

قريشيان به كعب و همراهانشان گفتند:

«إنّكم أهل كتاب و محمد صاحب كتاب و لا نأمن أن يكون هذا مكراً منكم فإن أردتم أن تخرج معكم فاسجدوا لهذين الصنمين و آمنوا بهما.» (1) اين شيوه عملكرد، در نهايت مورد تأييد قريشيان نبود؛ چه آنان مى دانستند كه بر اثر مقاومت قريش، مسلمانان مدينه رو به تضعيف مى نهند و در نتيجه موقعيّت متزلزل قبائل يهودى يثرب، تثبيت خواهد شد. با اين همه «كعب بن اشرف» به اتّكاى مال فراوان و سياست وحدت بخشى به يهوديان «بنوقريظه»، «بنوقينقاع» و «بنونظير» توانست على رغم كينه هاى ديرينه با مشركان، مكيّان را به پيوند خود در آورد و جبهه مبارزه يهوديان را عليه اسلام نوپا، تحكيم بخشد و خود در وادى همه اين تلاش ها، به صورت قدرتى مقاوم در برابر مسلمانان جلوه نمايد.

محمّد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله به نقش «كعب بن اشرف» در بسيج يكپارچه مخالفان توحيد، مطّلع بود و توجه ژرف او در اهميت نقشى اينچنين و ضرورت اتخاذ يك تدبير قاطع باعث گرديد كه اين آيه بر قرآن وى نقش بندد:

أَلَمْ تَرَ إِلى الَّذِينَ أُوتُوا نَصِيباً مِنَ الكِتابِ يُؤْمِنُونَ بِالْجِبْتِ و الطّاغُوتِ وَ يَقُولُونَ لِلَّذِينَ كَفَرُوا هؤُلاءِ أَهْدى مِنَ الَّذِينَ آمَنُوا سَبِيلًا أُولئِكَ الَّذِينَ لَعَنَهُمُ اللَّهُ وَ مَنْ يَلْعَنِ اللَّهُ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ نَصِيراً. (2)


1- «شماداراى كتاب آسمانى هستيد ومحمد صلى الله عليه و آله نيز صاحب كتاب آسمانى است ما از مكر شمادر ايمن نيستيم، اگر مايل باشيد همراه شما بيرون خواهيم آمد، پس به اين دو بُت سجده كنيد و به اينان ايمان آوريد.»
2- «نديدى و تعجب نكردى از حال آنان كه بهره اى از كتاب آسمانى داشتند، چگونه به بُتان جبت و طاغوت گرويده و با مشركين هم عهد و متّفق شدند و به كافران مشرك مى گويند كه راه شما به صواب نزديكتر از طريقه اهل ايمان است. اين گروه اند كه خداوند آنان را لعنت كرد و هركه را خدا لعنت كند و از رحمت خود دور سازد، ديگر هرگز كسى مدد و يارى او نتواند كرد.» نساء: 51 و 52

ص: 330

واحدى در «اسباب النّزول» (1) و طبرسى در «مجمع البيان» (2) به نقل از عكرمه گفته اند:

«يومنون بالجبت والطّغوت» بدان لحاظ است كه «كعب بن اشرف» براى بدست آوردن حمايت مكّيان، دو بت قريش را سجده كرد.

قرطبى در «الجامع لأحكام القرآن» (3) مى پذيرد كه بين مفسّران و تأويل «جبت و طاغوت» اختلاف است:

ابن عبّاس، ابن جبير و ابوعاليه گفته اند:

«جبت» يعنى سِحر و «طاغوت» يعنى شيطان.

ابن مسعود مى گويد: «جبت و طاغوت» همان: «كعب بن اشرف» و: «حُى بن اخطب» است. سيوطى در «الإتقان» (4) «جِبت و طاغوت» را واژگانى حبشى يا از زمره لغات غيرعرب دانسته است كه به معناى «كاهن» است.

قتاده، جبت را شيطان و طاغوت را كاهن خوانده است. مالك بن انس تعبير را وسيع تر در نظر آورده، طاغوت را «ما عبد من دون اللَّه» دانسته و نحاس منظور از آن را «كلّ معبود من دون اللَّه. أو مطاع في معصية اللَّه» (5) در نظر درآورده است و اين نظر را قرطبى پسنديده است.

راغب اصفهانى بين عقيده مالك و نحاس جمع كرده، مى نويسد (6):

«الطاغوت عبارهٌ عن كلّ متعدٍ و كلّ معبود من دون اللَّه». (7) به همين سان شناختى كه شيخ طبرسى در تفسير «مجمع البيان» (8) و قرطبى در «الجامع


1- ص 103
2- ج 5، ص 186
3- ج 5، ص 248
4- نوع 38
5- «پرستيدن هر معبودى جز خداى- عزّ و جلّ- معصيت و گناه است.»
6- معجم مفردات الفاظ القرآن، ص 314
7- طاغوت؛ يعنى هر تجاوزكار و هر آنچه سواى خداى پرستيده شود.
8- ج 5، ص 206

ص: 331

لأحكام القرآن» به نقل از ابن عبّاس، مجاهد، ربيع و شعبى، در ذيل آيه «... الم تَرَ الَى الَّذِين يَزْعُمُونَ ...» (1) آورده اند، مؤيّد اطلاق طاغوت به كعب بن اشرف است. (2) كعب با چنين موقعيّت و به عنوان مانع بزرگى در راه رشد و استقرار طبيعى مسلمانان در مدينه، موجب شد تا پيامبر در سال سوم هجرت به چاره انديشى بپردازد و تصميم نهايى و قاطعانه خود را در قبال نفوذ و قدرت روزافزون كعب به مشورت گذارد:

امام بخارى در «صحيح» (3) و امام مسلم در «صحيح» (4) گفته اند:

زهرى گويد:

«من لكعب بن الأشرف. فإنّهُ قد آذى اللَّه و رسوله. فقال محمدبن مَسْلَمَة: يا رسول اللَّه أ تحبُّ أن أقتله؟ قال: نعم». (5) امام مازرى خلاصه دلائل صدور اجازه قتل كعب را چنين دانسته است:

«إنّه نقض عهد النبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- و هجاه و كان عاهده أن لا يعين عليه أحداً ثمّ جاء مع أهل الحرب معيناً عليه». (6) به هر حال به تدبير و شيوه اى در خور تأمّل، كعب توسّط محمدبن مسلمه و


1- نساء: 60
2- نووى، شرح صحيح مسلم، ج 6، ص 160، «الجهاد و السير»، باب قتل كعب بن الاشرف طاغوت اليهود. نيز نك: ابن ابراهيم تفليسى، وجوه قرآن، ص 184، حرف طىّ، اهتمام: مهدى محقّق، تهران 1360
3- باب الكذب فى الحرب، به نقل از جابر بن عبداللَّه انصارى.
4- باب «من قتل ابن جهل و كعب بن الاشرف»، كتاب الجهاد و السير، به نقل از زهرى و او از جابر بن عبداللَّه انصارى.
5- «چه كسى حريف كعب بن اشرف است! او خدا و رسول را آزار داده است. محمد بن سلمه گفت: يا رسول اللَّه، آيا دوست داريد او را بكشم، فرمود: آرى.» نك: ابن اسحاق، السّيرة النّبويّه، ج 3، ص 58. در اين مأخذ، گفته پيامبر چنين ثبت شده است: «من لى بابن الأشرف؟». نيز نك: كلام محمّدبن مَسْلَمَه حارثى در تهذيب التهذيب، ابن حجر عسقلانى، ج 9، ص 455
6- «عهدى كه با رسول اللَّه بسته بود زير پا گذاشت و پيامبر را هجو و دشنام داد و پيمان بسته بود كه به ديگران عليه پيامبر كمك و مساعدت ننمايد، ليكن با دشمنان پيامبر همدست و به جنگ پيامبر آمد.» نك: نووى، شرح صحيح مسلم، همان مأخذ.

ص: 332

همراهانش: سلكان (ابونائله)، عبادبن بشر بن وقش، سلمة بن ثابت بن وقش و ابوعبس بن جبر به قتل رسيد. (1)

ب: موقعيّت خانه كعب بن اشرف

ابن اسحاق در «السّيرة النبويه» (2) و احمد زينى دحلان در «السّيرة النّبويّة و الآثار المحمّديه» (3) و على بن برهان الدّين حلبى در «السّيرة الحلبيّه» (4) و بيهقى در «دلائل النّبوّه» (5) و محمّدبن عمر واقدى در «مغازى» (6) از خانه كعب به عنوان «حصن كعب» (/ قلعه) نام برده اند كه اوّلًا در ميان منازل يهوديان بنونضير جاى داشته و ثانياً حادثه در مدخل قصر يا قلعه (/ حصن) او به وقوع پيوسته است.

همچنين سمهودى در «وفاء الوفا باخبار دار المصطفى» عقيده جغرافى دانان حجاز را به وضوح نگاشته است كه كعب بن اشرف: «فى حصنه ببنى النضير».

بنابر اين براى شناخت محلّ بناى قصر كعب، مداركى را كه از شهرك يهوديان بنونضير يادى كرده اند، مورد بررسى قرار مى دهيم:

سمهودى معتقد است:

«إنّ بني النضير نزلوا بمذينب». (7) «مُذَينب» مُصغّر «مذنب» است و آن يكى از وادى هاى مدينه است كه به


1- بيهقى، دلائل النبوه، ص 341، ج 2، ترجمه فارسى. واقدى، مغازى، ج 10، قتل ابن الأشرف. مجلسى، بحارالأنوار، ج 2، ص 169. ابن كثير، البداية و النّهايه، ج 4، ص 5. محمدبن جرير طبرى، تاريخ الرّسل و الملوك، ج 3، ص 1003. متّقى هندى، كنزالعمال، ج 10، ص 416
2- ج 3، ص 59
3- ج 3، ص 59
4- ج 3، ص 161
5- ذيل شرح قتل كعب
6- ج 1، ذيل قتل ابن الأشرف.
7- «همانا قبيله بنى نضير در مذينب اقامت گزيدند.»

ص: 333

تصريح مجد:

«إنّ اليهود لمّا نزلوا المدينة نزلوا بالسافلة».

سمهودى در باره منازل بنونضير مى گويد:

«و منازلهم النواعم».

«النواعم» مجموعه اى از نخلستان هاى منطقه «عوالى» در جنوب شرقى مدينه است كه: «هى منازل بنى النضير فى العاليه». از سوئى ديگر:

«فمن أطلق نزولهم على بطحان راعي اتحاد الأصل. و انّ مذينب يصب في بطحان أيضاً. كان في زماننا يشق في الحرة الشرقية قبلى بني قريظة».

وادى بطحان در شمال غربى وادى مذينب و مجاور آن واقع شده و تا حرّه شرقى مدينه امتداد دارد. حرّه شرقى همان: حرّه واقم است كه حدود شرقى حرم مدنى مى باشد.

اين حرّه مكان اقامت قبائل و طوائفى در زمان پيامبر بود. سه منطقه از آن سكناگاه انصار مدنى و دو منطقه ديگر منزلگاه يهوديان بود. در منتهى اليه قسمت جنوبى آن، سرزمينى است كه به حَرّه زُهْرَة شهرت داشته و يهوديان بنونضير در آنجا سكونت گزيده بودند و يهوديان بنوقريظه در سمت شمالى آنها قرار داشتند. در ميانه حرّه واقم يا شمال، منازل بنوقريظه به اين ترتيب به سوى شمال شهرك انصار جاى داشت: منازل بنوظفر، سپس بنوعبدالأشهل و آنگاه بنوزعور/

بنابراين «بنونضير» در انتهاى وادى مذينب كه به وادى بطحان متّصل بوده، محدوده اى را به خود اختصاص داده بودند كه به السافله يا قسمت تحتانى مذينب شهرت داشته است.

بر اين اساس آنچه را كه ابن اسحاق و محمّد بن عمر واقدى در «مغازى» از محمّد بن مسلمه پيرامون مسير بازگشت او و همراهانش آورده، با بافت سرزمين مدينه مطابقت دارد. او مى گويد:

ص: 334

«چون از كشتن كعب فارغ شدند، سرش را بريدند و همراه خود بردند. پس شتابان بيرون آمدند. چون از كمين يهوديان بيمناك بودند، به محله بنى اميّة بن زيد و سپس محله يهود بنى قريظه رسيدند كه آتش هاى ايشان بر فراز كوشك هايشان روشن شده بود.

سپس به بعاث رسيدند. چون به حرةالعريض رسيدند، زخم حارث شروع به خونريزى كرد. چون به بقيع رسيدند، تكبير گفتند.»

در اين مسير، محمّد بن مسلمه از جنوب شرقى مدينه حركت نموده، به جانب شمال منازل امية بن زيد بن قيس ... بن الاوس در مجاورت منطقه نواعم رفت. پس از عبور از بنى قريظه و مزرعه مجاور آن بنام بعاث به قسمت شمالى حره كه به عريض شهرت دارد، رسيد و از آنجا به جانب مغرب تغيير مسير داد و به بقيع رسيد.

پ: آثار خانه كعب بن اشرف

در سال هاى 1395 ه. ق. تا 1398 ه. ق./ سفر و بررسى عينى سرزمين هاى شرق مدينه از منطقه گرم و سوزان حرّه واقم تا خرماستان و باغستان هاى مجاور آن براى شناسايى حدود تقريبى منازل بنوحارثه و بنومعاويه، بنوعبدالاشهل و بنوظفر تا طوايف يهودى: بنونضير و بنوقريظه- كه ميراث فرهنگى ايران و عرب از آنها به فراوانى سخن آورده است- با رنج هاى زيادى توأم شد.

در اين سير و در حالى كه فهرست بيش از يكصد اثر و نشان تاريخى را در دست داشتم، به اثر و نشانى در خصوص خانه كعب بن اشرف/ دست نيافتم و تنها براى شناسايى قدم به قدمِ حدود شهرك هاى انصار و يهوديان تا دامنه كوه عير، توفيقاتى به دست آوردم.

در منطقه اى كه بنا به شواهد و مآخذ، محلّ زيست بنونضير بوده، آثار بجامانده از ظاهراً قلعه اى نظرم را جلب نمود؛ ولى ذهنم به تطبيق آن با مستندات تاريخى راه نيافت و فراموشش كردم. بعدها در مراجعه مجدّد به كتابى به نام «آثار المدينة المنوّره» احساس كردم: پژوهشى كه پيرامون حصن كعب بن الأشرف آورده، بايد همانى باشد كه در سال 1396 ه. ق. ساعتى نظرم را به خود جلب كرده بود.

ص: 335

در سال 1397 ه. ق. بار ديگر عازم آن ديار شدم؛ ولى راه را گم كردم. پس از جستجو، مردى را ديدم كه چون از ايرانى بودنم مطمئن شد، خود را از شيعيان نخاوله مدينه معرّفى كرد. به او گفتم:

«راه به مركز تقريبى منازل بنونضير را گم كرده ام.» گفت:

«آنجا به دنبال چه هستى؟» گفتم:

«در ميان آنان مردى بنام كعب بن الأشرف قصرى داشته است.» گفت:

«حصن كعب؟! ... بيا تا تو را آنجا برم. آثارى از قلعه اش بجاى مانده است.»

پس از شناخت دقيق محلّ آثار و نقشه بردارى و تهيّه عكس و اسلايد از آن، به مدينه بازگشتم و كليّه اطّلاعاتى را كه در منابع و مآخذ تاريخ مدينه در دسترسم بود، جمع آورى نمودم. در اين ميان به استثناى آثار قدما، دو كتاب «المدينة بين الماضى و الحاضر» (1) و «آثار المدينة المنوّره» (2) گزارش مبسوطى ارائه كرده بودند كه پس از تنظيم آنها از طريق عوالى، قربان، امّ عشر و امّ اربع به محل بازگشتم.

قلعه كعب بن اشرف كه مهمترين استحكامات بنونضير بوده، در بلندى هاى حرّه جنوبى بنى نضير با سنگ هاى ضخيم و سياه ساخته شده است. قطر ديوارها يك متر و حدّاكثر ديوار مرتفعى كه بجاى مانده بود، 4 متر داشت كه حدوداً طول و عرض آن يكسان و تقريباً هر ضلع آن 33 متر بود. به نظر مى رسيد كه در اصلى آن در سمت غربى بنا قرار داشته است. به استثناى محوّطه داخلى بنا كه حدود 1000 مترمربّع مساحت داشت، پيرامون آن، آثار ديوارهاى 8 اتاق قصر را به خوبى مى توان مشاهده كرد.

در چهار گوشه بناى قلعه، آثار برج هاى بلندى بجاى مانده است و در خارج از ديوار جنوبى قصر و متّصل به ديوار، اثر چاه بزرگى ديده مى شود كه دقيقاً و بى هيچ شبهه اى، گذشت بيش 14 سده را نشانگر است. به خاطر اهميّت موقعيّت قلعه، از درون آن راهى به سوى خارج آن حفر شده بود تا در روزهاى محاصره از آن بهره گيرند.


1- متعلّق به ابراهيم بن على العياشى، كه در ص 27 آن مطالبى در اين باب وجود داشت.
2- متعلّق به عبدالقدّوس انصارى، صاحب مجلّه «المنهل» و اديب و پژوهنده برجسته عربستان امروز.

ص: 336

در كنار آثار قلعه بنى نضير- يا قصر كعب بن اشرف- نخلستانى واقع شده كه با زمين هاى مزروعى آن و چاه هاى حفرشده، جلوه خاصّى به محيط داده است؛ به نحوى كه با توجّه به نماى عمومى كوه عير، قدمت تاريخ و گذشت قرون را در سكوت حاكم بر محيط مى شود احساس كرد و به ياد روزهاى سخت سال سوم هجرت و منازعاتى افتاد كه اعراب جاهلى يهود با يكتاپرستى و رسالت پيامبر صلى الله عليه و آله داشتند.

با توجّه به اين كه محلّ قلعه، در جنوب شرقى مسجد نبى جاى دارد، فاصله آن تا مسجد، حدود 4 كيلومتر بيش نيست و در حال حاضر (1398 ه. ق.) مى توان از جاده كمربندى «مطار- عوالى- قبا» به محلّ قلعه راه يافت.

نك: پيكره هاى 1- 3؛ 2- 3

نقشه شهر مدينه بر اساس تاريخ و آثار

ص: 337

فصل چهارم؛ سقيفه بنى ساعده

الف: رحلت پيامبر

ابن هشام، ابن اسحاق، (1) امام بخارى، (2) دارمى، (3) ابن حجر عسقلانى، (4) ابن سعد، (5) ابن كثير، (6) احمدبن حنبل، (7) ابن ماجه، (8) على بن برهان الدّين حلبى (9) و ابوالفداء (10) گفته اند:

«پيامبر صبح دوشنبه رحلت فرمود» و «در نيمه شب چهارشنبه به خاك سپرده شد.»

در اين فاصله واقعه اى به وقوع پيوست كه جاذبيّت آن مردم مدينه را از مراسم كفن و دفن پيامبرشان غافل كرد. اجتماعى در سقيفه بنى ساعده براى تعيين جانشين پيامبر


1- در «السّيرة النبويّه»، ج 4، ص 363 به نقل از زهرى و او از انس بن مالك. نيز عكرمه به روايت از ابن عبّاس و همچنين: عبداللَّه بن عمر به نقل از عايشه.
2- در صحيح، كتاب الجنائز، باب «موت يوم الإثنين» به نقل از عايشه و او از ابوبكر.
3- در سنن، مقدّمه، باب «فى وفاة النبى صلّى اللَّه عليه و سلّم» به نقل از عكرمه.
4- در فتح البارى بشرح صحيح، ج 3، ص 353
5- در الطبقات الكبرى، ج 2، ص 58
6- در البداية و النّهايه.
7- در مسند، ج 6، ص 274
8- در سنن، ج 1، ص 499
9- در السّيرة الحلبيّة، ج 2، ص 394
10- در تاريخ، ج 1، ص 152

ص: 338

تشكيل شد. بدرالدّين عينى گويد (1):

«روز دوشنبه- همان روزى كه پيامبر خدا درگذشت- بعضى از انصار مدنى و مهاجرين مكّى در سقيفه بنى ساعده گرد آمدند تا خليفه اى انتخاب كنند. روز سه شنبه مراسم بيعت عام صورت پذيرفت.»

زهرى گويد:

«يوم الإثنين يوم السّقيفة» و «كانت البيعة العامة يوم الثلاثا». ولى واقدى معتقد است: «كانت البيعة يوم الإثنين». بدرالدين عينى مى نويسد:

«... و مع هذا كانت البيعة في اليوم الذي توفى فيه رسول اللَّه و هو يوم الاءثنين».

در اين فاصله علىّ بن ابى طالب، همراه اهل بيت و عدّه اى ديگر از صحابه پيامبر صلى الله عليه و آله پشت درهاى مسجد و خانه محمّد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله مشغول انجام مراسم تدفين بودند.

ابن اسحاق همراهان اهل بيت را در اين مراسم، عبّاس بن عبدالمطلب، فضل، قثم بن عبّاس، اسامة بن زيد، زبير بن ابى عوام، طلحة بن عبيداللَّه، شقران، اوس بن خولى و ...

مى شمرد. نيز سلمان، ابوذر، مقداد، عمار، براء بن عازب، ابى بن كعب، ابوسفيان بن حارث و همه بنى هاشم در اين مراسم حضور داشتند. (2)

ب: سقيفه بنوساعده

ياقوت حموى در «معجم البلدان»، مادّه سقيفه مى گويد:

«سقيفة: و هي ظلّة كانوا يجلسون».

جوهرى آن را «الصُّفَّه» دانسته و ابومنصور با عبارت «كلّ بناء سقف به صُفَّةٌ أو شبه


1- فتح البارى بشرح صحيح البخارى، ج 8، ص 219
2- «السّيرة النّبويّة، ج 4، ص 312 و نيز: ابى ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، جز 2، ص 21، اهتمام: محمد ابوالفضل ابراهيم، قاهره 1959 م.

ص: 339

صفّة ممايكون بارزاً» آن را تعريف كرده است. ابن منظور در «لسان العرب» و فيروزآبادى در «القاموس المحيط» با تأكيد بر معناى «صفّه» نمونه آن را سقيفه بنى ساعده خوانده اند. (1) «بنوساعده» طائفه اى از انصارند كه به گفته سمعانى در «الأنساب» و ابن حزم در «انساب العرب» و ابن قتيبه در «المعارف» و بلاذرى در «انساب الأشراف» از فرزندان «ساعدة بن كعب بن خزرج اكبر» بودند.

فرزندان ساعدة به طوائف مختلفى تقسيم شدند و هر يك در محلّى از محلات مدينه سكنا گزيدند. بايد با توجّه به بافت قديمى مدينه و استقرار طائفه هاى مختلف در آن و مطابقت آنها با بافت فعلى شهر نشان دهيم كه سقيفه مورد نظر، مربوط به كدام طائفه از خاندان بنوساعده بوده است؟ اين طوايف عبارتند از:

«بنوعمرا» و «بنوثعلبه» در اطراف چاه بضاعه.

«بنوقشبه» در مجاورت چاه حاء.

«بنو ابى خزيمه» در حدّ فاصل مسجد مصلّى و چاه بضاعه.

«بنووقش» و «بنوعنان» بين خماضه حدّ فاصل مدفن مالك بن سنان و سيدان و محله عد بن عباده.

«بنومالك» در سمت قِبلى مسجد نبى.

«بنوعدى» در غرب مسجد نبى.

«بنومازن» در جنوب چاه بُصَّه.

«بنودينار» در شمال غربى قبرستان بقيع، بين منازل «بنوحديله» و «بنومعاويه».

بنابر اين سقيفه بنى ساعده مجاور خانه سعدبن عباده از بناهاى احداثى «بنو ابى خزيمه ثعلبه بن طريف بن خزرج بن ساعده» بوده است.

پ: گردهمايى سقيفه بنى ساعده اين تمهيد خ رضي الله عنهم تمهيد الحمد لله دقت كن الله اكبر رل شود؟؟؟

از ابن اسحاق در «السّيرة النّبويّه» (ج 1، ص 4)، امر سقيفه مى خوانيم:


1- همچنين نك: زمخشرى، «الجبال و الامكنة و المياه»، ص 55، چاپ نجف، 1357 ق.

ص: 340

«و لما قبض رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- انحاز هذا لحيّ من الأنصار إلى سعد بن عبادة في سقيفة بني ساعدة».

يعقوبى مى نويسد: (1) «پس سعد ابن عباده خزرجى را نشانيده، دستمالى به سر او بستند. مسندى بر او دوتا كردند.» ولى چون عمربن خطاب از ماجراى بيعت ستانى انصار در سقيفه آگاه شد، به تصريح طبرى: «به ابوبكر پيغام داد كه بيرون بيا. كارى رخ داده كه ناچار بايد حاضر شوى.»

پس از حضور آنان و ديگر مهاجران در اجتماع انصار كارى صورت گرفت كه به گفته يعقوبى: «مردم را از پيرامون سعد بن عباده براندند.»

«ابوبكر و عمر و ابوعبيده جرّاح گفتند: اى گروه انصار! پيامبر خدا از ماست. پس به جانشينى او سزاوارتريم. ولى ثابت بن قيس ابن شماس كه سخنران انصار بود، بپا خاست و سخن گفت تا برترى انصار را يادآور شود». ابوبكر پاسخ داد:

«.. و أنتم يا معشر الأنصار من لا ينكر فضلهم في الدين و لا سابقتهم العظيمة الإسلام. رضيكم اللَّه أنصاراً لدينه و رسوله و جعل إليكم هجرته و فيكم حِلَّة أزواجه و أصحابه. فليس بعد المهاجرين الأوّلين عندنا بمنزلتكم.

فنحن الأمرا و أنتم الوزراء لا تُقْتَاتون بمشورة و لا تقضى دونكم الأمور». (2) «ابن عبد ربه اندلسى» (3) و ابن سعد (4) گفتند:


1- تاريخ يعقوبى، ج 1، ص 522، سقيفه.
2- «... شما اى گروه انصار، چه كسى مى تواند بزرگوارى ما را در دين و سابقه درخشانتان را در اسلام منكر شود؟ خداوند شما را به عنوان ياران دين و پيامبرش برگزيد و رسول اللَّه صلى الله عليه و آله به طرف ديارتان هجرت نمودند و خود و همسران و يارانش در ميانتان سكنى گزدند. هيچ يك غير از مهاجرين نخست هم شأن و منزلت نيستند، از اين نظر ما اميريم و شما وزير، مشورت و بدون شما امور و مسائل حل و فصل نمى گردد.» نك: احمد زكى صفوت، جمهرة خطب العرب في عصور العربيةالزاهره، ج 1
3- در «العقد الفريد»، جز 5، ص 10، سقيفه بنى ساعدة.
4- در «الطبقات الكبرى»، ج 3، ص 567

ص: 341

حباب بن منذر پيشنهاد داد:

«منّا أميرٌ و منك أمير. فإنّ عمل المهاجريّ في الأنصاري شيئاً ردّ عليه و أن عمل الأنصاري في المهاجري شيئاً ردّ عليه و إن لم تفعلوا فإنّا جدثلها المحكَّك و عُذيقُها المرجب، لنعيدنّها جذعه». (1) ولى چون كثرت پيشنهادها، داشت اجتماع سقيفه را به يك گردهمايى خصمانه بدل مى ساخت، به گفته يعقوبى:

«ابوبكر گفت: شما را از بزرگوارى دور نمى داريم و آنچه از برترى يادآورد شُديد، راستى كه اهل آن هستيد؛ ليكن قريش از شما به محمّد سزاوارترند. اين عمر بن خطاب است كه پيامبر خدا در وصف او گفته است: خدايا دين را به او سربلند گردان! و اين ابوعبيده بن جرّاح است كه پيامبر خدا گفته است: امين اين ملّت است. پس با هر كدام از اين دو خواهيد بيعت كنيد.» آن دو زير بار نرفتند و گفتند:

«به خدا قسم با اين كه تو همسفر پيامبر خدايى، ما بر تو پيشى نخواهيم گرفت.» پس ابوعبيده دست به دست ابوبكر زد و عمر دومى بود. سپس هر كه از قريش همراه او بود، بيعت كردند.»

انصار و جمعيّت حاضر كه گويى در برابر كارى انجام شده قرار گرفته بودند، فرياد اعتراض بلند كردند. حباب بن منذر بر ابوبكر شمشير كشيد. ولى عده اى از بيعت كنندگان او را گرفته، لگدزنان دهانش را پر از خاك كردند.» (2) سعدبن عباده چون لب به اعتراض گشود، او را صاحب فتنه خواندند و تهديد به جرح و زخمش نمودند. (3) ولى قيس بن سعد به دفاع از سعد برخاست و مانع


1- «يك نفر حاكم از طرف ما و يكنفر حاكم از طرف شما تعيين گردد. اگر از فرد مهاجرى، بر ضد فردى از انصار عملى سر زد، بايد پاسخش داد و اگر فردى انصارى عملى بر خلاف مرد مهاجر انجام داد، آن را نيز بايد پاسخ داد، اگر اين كار را انجام نداديد من همچون ...»
2- ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 2، ص 16
3- ابن اسحاق، السّيرة النّبويّه، همان مأخذ. و ابن عبد ربه اندلسى، العقد الفريد، همان مأخذ.

ص: 342

تهديدكنندگان به او شد. (1) اين اختلافات در نتيجه اجتماع سقيفه تأثيرى ننهاد و گفتند كه: «ابوبكر خليفه مسلمين شد.» ابن اثير مى نويسد (2):

عمروبن حريث از سعدبن زيد پرسيد:

«چه وقت بيعت ابى بكر انجام گرفت؟» پاسخ داد:

«روز وفات پيغمبر!»

و مسلمين اكراه داشتند كه اندك زمانى از يك روز نگذشته، بدون اتّحاد، اجتماع كنند.»

ت: بناى سقيفه بنى ساعده

گفتيم كه خانه سعد بن عباده در ميان منزلگاه «بنوابى خزيمه بن ثعلبه بن طريف بن خزرج بن ساعده» بوده، كه خود يكى از هشت منزلگاه «انصار بنى ساعده» در مدينه است.

بنى ابى خزيمه ميان منزلگاه سوم و چهارم بنوساعده قرار داشته اند كه به تصريح سمهودى در سمت شمال بازار مدينه، نزديك تپّه ذباب بوده است؛ به نحوى كه مسجد مُصلّى در جنوب آن واقع شده است. (3) اين نظر تحقيقاً صحيح و مورد قبول مؤلّف حقير است و آنچه مطرى گفته است كه:

«سقيفه جزئى از چاه بضاعه و در ميان خانه هاى بنى ساعده است» صحيح نيست.

آنچه مسلّم است، محلّ سقيفه بنى ساعده در مجاورت مسجد بنى ساعده و نزديكى چاه بضاعه واقع شده و نه صِرفاً به اعتبار مسجد كه به روايت ابن شبه و امام ابواسحاق حربى، (4) به لحاظ اين كه پيامبر در آنجا نماز گزارد و در سايه سقيفه هايشان استراحت


1- على بن برهان الدّين حلبى، السّيرة النّبويّة الحلبيّه، ج 3، ص 359
2- الكامل في التاريخ، ج 2، ص 21
3- وفاء الوفا باخبار دار المصطفى، ج 3، ص 859
4- «المناسك و اماكن طرق الحج»، ص 399

ص: 343

فرمود و طلب آب كرد، هميشه مورد توجّه اهل مدينه بوده است.

اين مكان بر اساس منابع تاريخى هزار ساله، خارج از باب شامى و متّصل به حصار شهر مدينه واقع شده بود كه بعدها در مجاور آن گنبد شيخ النّمل را بنا نهادند.

از چگونگى سبك بناى سقيفه بنى ساعده تا قبل از سال 1030 ه. ق. گزارش تاريخى قابل استنادى به دست حقير نرسيده است و صِرفاً در منابع قديمى از اين مكان ياد شده است. در سال 1030 ه. ق. على پاشا در محلّ سقيفه، بنايى به منظور حفظ خاطره بيعت بنا نهاد. آثار اين بنا تا نيمه اوّل سده 13 پابرجا بوده است و عبدالقدّوس انصارى در «آثار المدينة المنوّره» عكسى از آن، مربوط به سال هاى قبل از تخريب حصار مدينه، به چاپ رسانده است.

بعد از تخريب حصار مدينه و آغاز نوسازى شهر در آستانه اقتدار «سعودى ها» چهره قديمى مدينه كاملًا عوض شد؛ به نحوى كه تطبيق مستندات تاريخى با موقعيّت فعلى، يا غيرممكن است و يا با سختى صورت مى پذيرد. به منظور اين تطبيق، از دست اندركاران قديم و جديد شهردارى و اوقاف مدينه كمك خواستم و آنان با سوابقى كه در دسترسشان بود، حقير را به شناخت محل سقيفه بنى ساعده در بافت نوين شهر راهنمايى كردند و روشن شد كه محلّ كنونى سقيفه، در سمت شمالى مثلّث ميدان سلطانيّه است. ميدان سلطانيه به صورت يك مثلث، خيابان هاى سلطانيّه، سحيمى و مناخه را به يكديگر متّصل مى كند و در قسمت شمال غربى مسجد نبى واقع شده است.

خيابان سلطانيّه در قسمت جنوبى ميدان و خيابان سحيمى در قسمت شمالى ميدان، به نحوى واقع شده اند كه انتهاى غربى دو خيابان يادشده، به خيابان شمالى- جنوبى مناخه ختم و به آن متّصل مى شود. آنچه مسلّم است، محلّ بناى سقيفه بنى ساعده در قسمت شمال غربى مثلّث سلطانيّه قرار داشته است.

در سال 1383 ه. ق. شهردارى مدينه مدّعى اراضى مثلّث سلطانيّه گرديد و پس از پرداخت حدود 2 ميليون ريال سعودى، ميدان فعلى را به صورت پاركى مشجّر بنا نهاد و قرار شد طبق نقشه پيشنهادى، مسجد بنى ساعده را احيا و محلّ سقيفه را به صورت سالن اجتماعات عمومى مردم شهر مدينه، احداث كنند.

ص: 344

مساحت اين مثلّث، 4938 مترمربّع است كه طبق نقشه مصوّبه و موجود در شهردارى مدينه، 649 مترمربّع از آن را به عنوان محلّ سقيفه بنى ساعده به سالن كنفرانس اختصاص دادند و 573 مترمربّع را جهت مسجد و امور ادارى و 468 متر ديگر را براى بناى كتابخانه در نظر گرفتند.

مؤلّف حقير از پشت بام اداره اعلام مدينه واقع در سمت غربى خيابان مناخه، نقشه و اسلايدهاى متعدّدى از محلّ سقيفه بنى ساعده تهيّه نمود كه توجّه پژوهندگان را جهت تطبيق مندرجات با واقعيّت موجود آن تا سال 1398 ه. ق. جلب مى كنم.

نك: پيكره هاى: 1- 4؛ 2- 4؛ 3- 4

ص: 345

فصل پنجم: خانه عثمان بن عفان

ابن سعد در «الطّبقات الكبرى» سندى از گفته هاى عبيداللَّه بن عبداللَّه بن عتبة بن مسعود هذلى ثبت كرده كه بر اساس آن معلوم مى گردد: خانه عثمان روزنه اى روبروى در خانه محمّد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله داشته است. همچنين اين مدرك از ابوامامة بن سهل كه:

«كنت مع عثمان في الدار و هو محصور قال و كنا ندخل مدخلا إذا دخلناه سمعتا كلام مَنْ على البلاط ...» (1) روشنگر آن است كه خانه عثمان در شرق مسجد نبى قرار داشته است. ابن شبّه با تصريح بيشتر گفته است:

«اتخذ عثمان دارالعظمى التي عند الموضع الجنائز.» (2) موضع جنائز كه در مجاورت شرقى ديوار خانه هاى پيامبر در امتداد جنوبى آن واقع شده، معلوم مى سازد كه محدوده خانه عثمان، مقابل ركن جنوب شرقى مسجد بوده است.

در فصل توسعه مسجد در زمان مهدى عبّاسى دانستيم كه حسن بن زيد پيشنهاد داد تا مسجد پيامبر از جهت موضع جنائز و شرق خانه هاى پيامبر توسعه يابد. ولى


1- «با عثمان، در حالى كه در خانه اش محاصره بود، هم منزل بودم. گفت: هرگاه وارد مى شديم- صدايى ازبلاط به گوشمان مى رسيد.» نك: جزء ثالث، القسم الاول، في البدريين، ص 46
2- «عثمان منزل بزرگى كه در محل جنازه ها قرار داشت، اتّخاذ نمود.» نك: سمهودى، وفاء الوفا باخبار دارالمصطفى، ج 2، ص 732

ص: 346

مهدى نوشت:

«اين قد أردت، فاكفف عن ذكر دار الشيخ عثمان بن عفان ...» (1) و با توجّه به گفته ابن جبير در «رحله» كه خانه عثمان مقابل باب جبرئيل است، شكّى باقى نمى گذارد كه عثمان در شرق مسجد دو خانه- يكى بزرگ و ديگرى كوچك داشته است. خانه اى كه بعدها عثمان در آنجا كشته شد، در تاريخ مدينه به «رباط عثمان» و سپس به «رباط مغاربه» شهرت يافت. اين خانه غير از خانه اى است كه عثمان در بازار مدينه جنب «احجار زيت» اختيار كرده بود و به الزوراء شهرت داشت. (2) سمهودى در سده هاى 9/ 10 ه. ق. ضمن اشاره به ديرينه خانه عثمان گفته است:

قسمتى از محلّ خانه بزرگ عثمان را جمال الدّين اصفهانى- وزير زنگيان موصل بنايى ساخت كه به «رباط اصفهانى» مشهور بود و چون آن را وقف فقراء غير عرب نمود، به رباط عجم شناسانده مى شد. بعدها در نيمه دوم سده 6، اسدالدّين شيركوه- عموى صلاح الدّين ايّوبى- در مجاورت منزل عثمان، مقبره اى براى خود و نجم الدّين (پدر صلاح الدين) بنا نمود كه در همان جا هم مدفون شدند.

محمّد لبيب البتنونى در «الرّحلة الحجازيّه» (3) و عبدالقدّوس انصارى از سابقه كتابخانه اى در محلّ خانه عثمان ياد مى كنند كه مشتمل بر آثار فقهى مالكى بوده است و قفسه هاى چوبى آن از قطعات چوبى منبّت كارى شده عصر عبّاسيان كه به حجره پيامبر هديه شده بود، تشكيل مى شده است.

در عصر تسلط عثمانى ها، خانه مزبور، محل سكناى شيخ حرم نبوى يا شيخ الخدّام گرديد و داراى كتيبه اى بوده است.


1- «من اين را خواسته ام، از بردن نام منزل عثمان بن عفان خوددارى كنيد.» همچنين نك: ابن بطوطه، سفرنامه، ترجمه فارسى، ص 108
2- فيروزآبادى، المغانم المطابه، ص 172
3- ص 226

ص: 347

محمّد لبيب البتنونى در اين خصوص مى نگارد (1):

«و كانت ... دار عثمان بن عفان في جهة الشرق و لا تزالان موجودتان إلى الآن و في زاوية دار عثمان المقابلة للحرم الشريف حجرة فيها شباك عليه لوحة من الخارج مكتوب فيها: مقتل عثمان بن عفان و ليكن شيخ الحرم عادة في هذه الدار». (2) نشان امروزى اين خانه از نبش شارع ملك عبدالعزيز (طريق البقيع) تا دارابوايّوب بوده است. خانه كوچك عثمان نيز، در مقابل زاويه مناره رئيسه و محل جنائز در جنوب شرقى مسجد مى باشد. در جنوب آن، كوچه حبشى و خانه ابوايّوب انصارى جاى دارد و هم اكنون بنايى براى امور اوقاف مدينه، داراى كتابخانه اى مشهور به «مكتبة رباط سيدنا عثمان» كه حدود 1537 كتاب چاپى و خطى دارد، تأسيس كرده اند.

ماكت قديمى بناى مسجد كه در خانه سيّد جعفر فقيه مورد بررسى و شناسايى اينجانب در سال 1398 ه. ق. قرار گرفت، دقيقاً محلّ خانه عثمان را- كه در حال حاضر محل زندگى تنى از مشايخ فعلى حرم پيامبر است- نشان مى دهد كه با همين موقعيّت، اهميّت آن در زمان عثمانى ها و سعودى ها حفظ شده است.


1- در «الرّحلة الحجازيّه»، ص 212
2- «محل كشته شدن عثمان بن عفان، معمولًا شيخ حرم در اين منزل سكونت دارد.» فريد وجدى، دائرةالمعارف قرن العشرين، ج 8، ص 546

ص: 348

ص: 349

فصل ششم: خانه امام جعفربن محمّد

در مجاورت منازل «بنومالك بن نجّار» خانه هاى «بنوغنم بن نجّار» جاى داشت كه از جمله آنها زمين و خانه «حارثة بن نعمان ابن نفع بن زيد بن عبيد بن ثعلبه بن غَنْم» بود.

اين محل با توجّه به مستندات بيان شده، در قسمت پايين مسجد نبى در جنوب مربد سهل و سهيل قرار داشت. به گفته ابن سعد به نقل از محمدبن عثمان: «و كانت لحارثة بن النعمان منازل قرب منازل النّبي- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- بالمدينة فكان كلّما أحدث رسول اللَّه أهلًا محوّل له حارثة بن النعمان عن منزل بعد منزل حتى قال النبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- لقد استحييت من حارثة بن النعمان ممّا يتحوّل لنا عن منازله.» (1) خانه حارثه با چنين موقعيّتى در شهر مدينه دست به دست گشت تا اين كه در حوالى سال هاى 100/ 147 ه. ق. و بنا به تأييد سمهودى (2) به ملكيّت امام جعفربن محمّد عليه السلام در آمد و خانه مسكونى او گشت. موقعيّت جغرافيايى خانه امام جعفر صادق عليه السلام در بافت قديمى مدينه مشهور خاص و عام بود. طبق اظهار مدينه شناسان، مسلّم است كه اين خانه


1- «حارثة بن نعمان خانه هايى نزديك اقامتگاه پيامبر صلى الله عليه و آله در مدينه داشت. پيامبر هرگاه متأهل مى شد حارثة بن نعمان خانه اى در اختيار وى قرار مى داد تا جايى كه پيامبر فرمود: از حارثة ابن نعمان شرمنده ام كه خانه هايش را در اختيار ما قرار مى دهد.» الطبقات الكبرى، جز 3، قسم ثانى، ص 51
2- وفاء الوفا باخبار دارالمصطفى، ج 1، ص 733

ص: 350

در مجاورت سمت جنوبى خانه ابوايّوب انصارى جاى داشته و قرن ها مورد توجّه زائران مدنى بوده است. سمهودى بر ما آشكار مى كند كه در سده نهم هجرت، خانه امام و ابوايّوب، رو به ويرانى نهاد. نظر به اهميّت آن در اذهان عمومى، «شاهين جمالى» در حوالى سال 890 ه. ق. به خريدارى زمين مذكور مبادرت ورزيد. شاهين جمالى، بزرگ خدّام نبوى بود و همو نخستين بار بر چاه بضاعه مسجدى بنا نهاد و مسجد مخروبه قبلتين را نوسازى كرد.

وى قسمتى از خانه امام صادق عليه السلام را به سكونت خود اختصاص داد و قسمت ديگر را به عنوان مسجد درنظر گرفت. مجموع بنا را «دارالمنايفه» نام نهادند و به اعتبار انتساب آن به شريفان منايفه، «بيت الأشراف المنايفه» نيز خوانده شد.

در نيمه دوم سده نهم هجرت، سمهودى بناى «شاهين جمالى» را بر مكان اصلى خانه امام صادق عليه السلام «خرابه» توصيف كرد كه آثار محراب و قبّه اى بر آن همچنان باقى بود و به عنوان مسجد جعفر الصادق شناخته مى شد.

بعدها خانه عثمان بن عفّان محل اقامت و زندگى شيخ حرم و خانه امام صادق مكان زندگى نائب حرم گرديد؛ به نحوى كه شهرت آن تاكنون به «دار نايب الحرم» از بين نرفته است.

هم اكنون (1398 ه. ق.) و با توجّه به نقشه ها و ماكت مسجدِ مزبور در كتابخانه سيّد جعفر فقيه و مصطفى عطّار، اين خانه جنوباً متصل به خانه ابوايّوب انصارى و غرباً به كوچه اى كه حدّ فاصل كتابخانه عارف حكمت مى باشد، قرار دارد و بزرگان مدينه را بر آن مكان توجّهى است.

موقعيّت اين خانه را در نقشه ارائه شده كاملًا مشخّص نموده ام؛ ولى به لحاظازدحام جمعيت در اطراف مسجد و مراقبت هاى شديد نگهبانان مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله، توفيق عكس بردارى از آن برايم مقدور نگشت.

ص: 351

ص: 352

فصل هفتم: خانه حسن بن زيد

الف: حسن بن زيد

حافظ ابوبكر خطيب بغدادى در «تاريخ بغداد او مدينة السلام»، (1) شخصيّت مورد نظر ما را «حسن بن زيد بن حسن بن على بن ابى طالب» و كنيه اش را ابومحمّد هاشمى و مدنى دانسته كه از پدر و عكرمه و عبداللَّه بن ابى بكر، حديث نقل كرده است و محمد بن اسحاق، مالك بن انس. ابن ابى ذئب و عبدالرّحمن بن ابى الزناد از او حديث ها ثبت كرده اند. ابن حجر عسقلانى نيز وى را از ثقات و صادقين دانسته است. (2) ابن سعد در «الطبقات الكبرى» با جمله «كان عابدا ثقه» ارجش نهاده و يافعى او را «شيخ بنى هاشم في زمانه» خوانده است. (3) مورّخان گفته اند:

ابوجعفر منصور- خليفه عباسى- او را والى مدينه كرد؛ ولى پس از 3 سال بر او غضب نمود و به زندانش افكند.

مهدى عبّاسى چون به خلافت رسيد، او را به احترام آزاد كرد و او بزيست؛ تا اين كه در سال 168 ه. ق. درگذشت.


1- ج 7، ص 309
2- تهذيب التهذيب، ج 2، ص 279 و نيز: تقريب التهذيب، ج 1، ص 166
3- مرآة الجنان، ج 1، ص 335

ص: 353

خطيب بغدادى گفته محمّد بن خلف را ثبت كرده كه او در بغداد وفات كرد و در قبرستان خيزران مدفون گشت؛ ولى همه محقّقان معتقدند كه گفته ابن خلف اشتباه است و او بين راه مدينه/ مكه در مكانى بنام الحاجز فوت كرد و همانجا به خاك سپرده شد.

حسن بن زيد مقارن زندگى امام جعفر بن محمّد عليه السلام بسر مى برده است. او نه تنها به لحاظ نسب با امام صادق پيوستگى داشت؛ بل دخترش «نفيسه» را به عقد «اسحاق المؤتمن» فرزند امام در آورده بود.

سيّده نفيسه متولّد 145 ه. ق. يكى از مشهورترين چهره هاى جامعه زنان اسلام بود كه به علم و تقوى شهرتى بسزا داشت. از مدينه به قاهره هجرت نمود و در آنجا امام شافعى را تحت تأثير فضائلش قرار داد و به صورت حلقه پيوندى بين او و افكار جعفر بن محمّد عليه السلام در آمد.

ريشه هاى ژرف احترام و اعتقاد مصريان به اهل بيت پيامبر و نزديكى فقه شافعى به فقه جعفرى را مى توان در اين رابطه جستجو نمود. (1) بقعه و آرامگاه سيّده نفيسه در قاهره است. (2)

ب: خانه حسن زيد

سمهودى خانه حسن بن زيد را در غرب و مقابل خانه امام صادق عليه السلام دانسته است. (3) عرصه اين خانه نخست محل برج طائفه «بنوغنم بن مالك» بوده كه به فويرع شهرت داشته است. آنگاه ابوعوف نجارى آن را مالك شد و حسن بن زيد پس از خريدارى عرصه، خانه خود را در آن بنا نهاد.

سمهودى در سده نهم هجرت از عرصه خانه هاى جعفر بن محمد و حسن بن زيد ديدن كرده و آن رامحلّ سكونت سادات منايفه دانسته است. اين محل دقيقاً در جهت غربى خانه ابوايّوب و جعفربن محمد، يا در جنوب ركن جنوب شرقى مسجد پيامبر واقع شده است.


1- وفيات الأعيان، ابن خلكان، ج 5، ص 56، قاهره، چاپ 1949 م.
2- تحقيقات پر ارج «دكتوره سعاده ماهر» در «آثار القاهره»
3- نك: وفاء الوفا باخبار دارالمصطفى، ج 1، ص 210 و ص 733.

ص: 354

در قرن 13 ه. ق. و نظر به اهميّت تاريخى- دينى چنين مكانى، «عارف حكمت پاشا» يكى از شخصيّت هاى والا مقام عثمانى تصميم گرفت خاطره آن را با بناى كتابخانه اى مُعظم ارج نهد.

1/ ب: كتابخانه عارف حكمت پاشا، موقعيّت كنونى خانه حسن بن زيد

خيرالدين زركلى او را «احمد عارف حكمت» فرزند «ابراهيم بن عصمت بن اسماعيل رائف پاشا» دانسته كه سلسله نسبش به امام حسين بن على عليه السلام مى رسد. (1) نگارندگان «دائرة المعارف الإسلاميّه» پدرش را قاضى عسكر: سلطان سليم سوم، بيست و هشتمين سلطان عثمانى (1807/ 1789 م) دانسته اند. (2) «احمد عارف حكمت» در سال 1231 ه. ق. به مقام استادى و قضاوت بيت المقدس منصوب گرديد و در سال 1236 ه. ق. صاحب منصب قضاءِ قاهره و آنگاه در 1239 ه. ق. عازم مدينه گرديد و ده سال قاضى القضات آن ديار شد. چون از سادات حسينى بود، نقيب الأشراف مدينه گرديد.

وى در سال 1262 ه. ق. به بالاترين منصب قضاوت و ديانت كه در ديار عثمانى ها شيخ الإسلام ناميده مى شد، ارتقاء مقام پيدا كرد؛ ولى در سال 1270 ه. ق. از تمامى مسؤوليّت هاى خود استعفا داد و به عبادت و تحقيق دل سپرد؛ تا اين كه در 1275 ه. ق. در استانبول درگذشت. (3) «عارف حكمت» در خلال سال هاى اقامتش در مدينه به جمع آورى آثار و


1- الاعلام، قاموس تراجم، ج 1، ص 138، چاپ 3، بيروت 1969 م.
2- دائرةالمعارف الإسلاميّه، ج 15، ص 479، ترجمه: محمّد ثابت افندى.
3- محمد شفيق غربال، الموسوعة العربية الميسره، ص 1173، دارالشعب. نيز: محمّد زيور، ديوان شعر، مقدّمه، استانبول 1283 ه. ق. همچنين: شهاب الدّين آلوسى، «شهى النعم في ترجمته شيخ الإسلام و ولى النعم»، استانبول، 1322 ه. ق. 350 صفحه، 4 جلد، استانبول، 1937 م.، ج 4.

ص: 355

نسخه هاى خطّى اهتمام زيادى مبذول داشت؛ زيرا در آن ايّام، مدينه داراى يك كتابخانه منظّم و حاوى كتاب هاى مهم علوم اسلامى نبود. شيخ الإسلام در نهايت تصميم گرفت كتابخانه اى در اين شهر بنا نهد.

اگر چه در گزارش هاى تاريخى از مراسم افتتاح اين كتابخانه در سال 1270 ه. ق.

يادها شده است؛ ولى بر اساس كتيبه تركى سر درِ فعلى كتابخانه، پايان عمليّات ساختمانى را 1271 ه. ق. رقم زده اند:

ختاميه دعا لطفى تام تاريخ ياپلدى بوكتبخانه مكمل 1271

«عارف حكمت» كتابخانه را وقف مسجد پيامبر نمود و براى اداره آن، اموال منقول و غيرمنقولى وقف نمود كه متن كامل آنها در دفاتر محاكم شرعى مدينه و استانبول ثبت گرديد.

شيخ الإسلام خانه حسن بن زيد را از اولاد حىّ او در نيمه اول سده 13 ه. ق.

خريدارى كرد و بناى كتابخانه دقيقاً جايگزين اين خانه گرديد. اين اين امر و نيز موقعيّت ممتاز كتابخانه در جوار مسجد نبوى، باعث گرديد: سيّاحان پژوهشگر از آن يادها كنند.

على بن موسى در 1303 ه. ق. نگاشت:

«.. و بجوار المبرك بيت نائب الحرم كائتا من كان و تجاه بيت حضرة النائب كتابخانه عظيمة للمرحوم عارف حكمة بك شيخ الإسلام بالأستانه سابقا فيها من الكتب النفيسه ما لايوجد في غيرها ولها خدمة بمعاشات شهريةتأتيهم من وقفه الموقوف عليها بالأستانه.» (1) در اثناى جنگ جهانى اوّل، «فخرى پاشا» فرمانده نظامى مدينه، به خاطر حفاظت از اين گنجينه نفيس، تمامى نسخه هاى خطّى كتابخانه را به دمشق منتقل كرد و در تكيه سلطان سليم از دستبرد وقايع و حوادث ناشى از جنگ عالمگير پنهان ساخت. پس از


1- «... در كنار جاى نشستن شتر پيامبر، منزل قائم مقام حرم هركه باشد قرار داشت و در مقابل منزل آن جناب، كتاب خانه بزرگ مرحوم شيخ الاسلام عارف حكمت بك، در آستانه مى باشد كه داراى كتاب هاى نفيس و با ارزشى است و در هيچ كتاب خانه اى نظير آن موجود نيست. اين كتاب خانه داراى خدمه اى است با مقررى ماهيانه كه از راه درآمد موقوفات آستانه تأمين مى گردد.» نك: ذيل رساله «وصف المدينه المنوّره، ص 14

ص: 356

جنگ، كتاب ها را به مدينه باز گرداندند و بار ديگر كتابخانه «عارف حكمت» رونق خود را بازيافت كه تاكنون پوياست. (1)


1- در باره كتابشناسى نسخه هاى خطّى كتابخانه «عارف حكمت» نك: شپس.، مجلّة الجمعية الأمانية للدّرسات الشّرقيّه» شماره هاى 10، 94، 112، 120، 1936 م. نيز: كارل بروكلمان، تاريخ الأدب العربى، جزء ثالث، صفحه 217، چاپ 2، دار المعارف مصر. همچنين: فؤاد سزكين، تاريخ التراث العربى، ج 1، الهيئة المصرية العامة للتأليف و النشر، قاهره 1971 م. نيز: يحيى ساعاتى و ...، «مخطوطات جامعة الرياض، نشرة خاصه، بمصورات المدينة المنوره»، دانشگاه امام محمّد بن سعود، پلى كپى، 1393 م.، موجود در كتابخانه دانشگاه جده. و نهايتاً: دكتر عبّاس طاشكندى: دانشگاه پطرزبورگ 1974 م: [TheLibrary ArifHikmatin Me dina ] نك: پيكره 1- 7

ص: 357

فصل هشتم؛ خانه هاى ديگر

اشاره

در مدينه، خانه هايى از شخصيت هاى مشهور سده نخست اسلامى وجود داشته، كه هميشه در بافت شهرى، موقعيّت آن ها مورد توجّه مسلمانان بوده است. اين خانه ها، كه روزگارى نام و نشانى در مدينه داشته اند، در دوران ما از بين رفته و ديگر يادى از آنها نيست. غالب منازلى كه در مجاورت مسجد بوده اند، در توسعه ادوارى بناى مسجد و بعضى ديگر در محوّطه سازى اطراف مسجد از ميان رفتند.

نگارش تفصيلى فهرستى از خانه هاى مذكور، موجب كسالت خوانندگان است؛ ولى از آن همه، يادى از سه خانه ضرورى به نظر مى رسد:

الف: خانه رباح

ابن سعد، «رباح» را از زمره دوستداران محمّد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله دانسته كه از آن حضرت احاديثى را روايت كرده است. (1) سمهودى از ابن شبه نقل مى كند:

رَباح پس از پيامبر، خانه اى در زاويه غربى خانه يزيد بن عبدالملك به محلّ


1- الطبقات الكبرى، جزء 1، قسم ثانى، ص 179/ 180. و نيز: ابن حجر عسقلانى، تهذيب التّهذيب، ج 3، ص 233

ص: 358

سكونت خود اختصاص داد. (1) با توجّه به اين كه خانه يزيد در جنوب غربى باب السّلام جاى داشته، معلوم مى شود كه خانه رباح در توسعه غربى/ جنوبى مسجد از بين رفته است.

ب: خانه مقداد بن عمرو

ابن حجر عسقلانى در خصوص اين شخصيّت، به گفته ابومعبد استناد جسته كه او را مِقْداد بن الأسود مى گفتند و از نخستين صحابى محمّد صلى الله عليه و آله بود كه پس از هجرت، پيامبر صلى الله عليه و آله بين او و عبداللَّه بن رواحه پيمان برادرى بست. وى در منابع رجال از راويان حديث رسول است و على بن ابى طالب، انس بن مالك و ... از گفته هاى او يادها كرده اند. (2) ابن شبه گفته است:

خانه مقداد در جنوب غربى مسجد، بين خانه رباح و كوچه عاصم بن عمر بوده است كه به نظر سمهودى بعدها قسمتى از خانه اويس بن سعد بن ابى سرح عامرى شد و قاضى عبدالباسط در حوالى سال 840 ه. ق. مدرسه باسطيّه را در آنجا بنا نهاد.

اين خانه در توسعه نمازگاه سمت غربى ديوار مسجد از بين رفت. (3)

پ: خانه خالد بن وليد

خالدبن مغيرة عبداللَّه قرشى پس از واقعه حديبيّه، اسلام را پذيرا شد و در اندك مدّتى با عنوان «سيف اللَّه» از مشهورترين شخصيّت هاى صدر اسلام گرديد و نامش در تاريخ فتوحات اوليّه مسلمانان در عراق و شام ثبت شد. وى در سال 22/ 21 ه. ق. در حمص يا مدينه درگذشت. (4)


1- وفاء الوفا باخبار دارالمصطفى، جزء 2، ص 722
2- تهذيب التهذيب، ج 10، ص 286
3- سمهودى، وفاء الوفا، جزء 2، ص 722
4- ابن حجر عسقلانى، تهذيب التهذيب، ج 3، ص 124

ص: 359

واقدى به نقل از «عبيداللَّه بن عبداللَّه بن عتبه» به منزل مسكونى خالد در مدينه اشاره كرده كه:

«أَقطع رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- خالد ابن الوليد موضع داره». (1) محمدبن عمر در اين خصوص گفته است:

«والمناة أقطعه رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- بعد خيبر و بعد قدوم خالد عليه و كانت دُوراً لحارثة بن النعمان ورثها من آبائه فوهبها لرسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- فاقطع منها رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- خالدبن الوليد و عمّار بن ياسر». (2) بعدها به آورده ابن شبه و ابن زباله به نقل از «يحيى بن المغيرة بن عبدالرحمن»، خالد بن وليد از كوچكى خانه خود به پيامبر اظهار ناراحتى نمود و پيامبر بدو گفت:

«ارفع البنا في السماء و سل اللَّه السَّعة» واقدى مى گويد:

خالدبن وليد: «حبس داره بالمدينة لا تُباع و لا توهب». (3) اين خانه در شمال شرقى مسجد، مجاور خانه عمروبن عاص قرار داشته است و امام ابواسحاق حربى از آن ياد كرده كه تا قرن 3/ 4 هجرت مورد توجه بوده است؛ (4) ولى بعدها در توسعه شمال بناى مسجد نبى، از بين رفته است.


1- الطبقات الكبرى، جزء 4، قسم ثانى: «في الصحابة الّذين أسلموا قبل فتح مكّة»، ص 1/ 2
2- «رسول اللَّه صلى الله عليه و آله زمينى را پس از فتح خيبر و پس از ورود خالد به او بخشيد و آن محلى بود متعلق به حارثة بن نعمان كه آن ها را از پدرانش به ارث برده و به پيامبر صلى الله عليه و آله بخشيده بود و پيامبر قسمتى از آن ها را در اختيار خالد بن وليد و عمار بن ياسر گذاشته بود.»
3- سمهودى، وفاء الوفا باخبار دارالمصطفى، جزء 2، ص 730
4- المناسك و اماكن، ص 391

ص: 360

ص: 361

كتاب سوّم/ چاه هاى مدينه

كتاب سوّم: چاه هاى مدينه

فصل اوّل، چاه غرس

اشاره

ص: 362

ص: 363

الف: غرس

«غرس» در لغت، بذر يا درختى است كه در زمين مى نهند تا برويد، و سبز شود.

ابن منظور آن را به «فتح غين و سكون راء و سين مهمله» دانسته است؛ (1) ولى در گويش مدنى ها آن را غُرْس شنيدم.

ابن اثير در «النّهايه» (2) و ابن فقيه در «البلدان» (3) تصريح مى كنند كه غرْس نام چاهى در مدينه است. در كتاب هاى سيره و حديث از موقعيّت آن يادها كرده اند؛ براى مثال گفته اند: «يستشفون بمائها». (4) چاه غرس در منطقه قربان (جنوب شرقى مدينه) در كنار وادى بطحان (/ ابوجيدة) قرار دارد.

اهميّت تاريخى- دينى اين چاه در تاريخ و جغرافياى اسلامى بدان جهت است كه به گفته سيره نويسان و مُحدثّان، پيكر مطهّر پيامبر محمّد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله را با آب آن شستشو


1- «لسان العرب»، ج 6، ص 154
2- ج 3، ص 359
3- ص 26
4- طريحى، مجمع البحرين، ص 390، چاپ سنگى. نيز: متّقى هندى، كنزالعمّال، ج 13، ص 231 و همچنين: البكرى، «معجم ما استعجم»، جزء 3، ص 994

ص: 364

و غسل دادند.

ابن ماجه به نقل از على بن ابى طالب عليه السلام نقل مى كند:

«قال: قال رسول اللَّه إذا أنا متُّ فاغْسِلُوني بسبع قرب من بئري بئر غَرْس». (1) ابن سعد به نقل از اسماعيل بن ابراهيم و او از ابن جريج به روايت از ابوجعفر محمّد بن على، به غسل پيكر پيامبر صلى الله عليه و آله با آب چاه غرس كه از اموال سعد بن خيثمه در قبا بوده، باور كرده است. (2) كلمه بئرى (/ چاه من) از علاقه خاصّ پيامبر به آب آن چاه حكايت مى كند.

ابن نجّار، ابن شبه و ابن زباله از سعيد بن عبدالرّحمن بن رقيش نقل كرده اند كه انس بن مالك او (/ سعيد) را از آب غرس كه پيامبر از آن نوشيد و و وضو گرفت، خبر داده است.

ابن نجّار به نقل از ابن عمر به گفته پيامبر صلى الله عليه و آله كه:

«رأيت الليلة إنّي أصبحت على بئر من الجنة» (3) اشاره كرده است (4) كه چون صبح شد پيامبر بر سر چاه غرس رفته، از آب آن وضو گرفت و عاصم بن سويد گفته است كه پيامبر مى فرمود:

«هذا لبئري بئر غرس». (5) مجدالدّين فيروزآبادى پس از آن كه غرس را: «الشجر الذي يُغرس لينبت» تعريف مى كند، به روايت هاى سعيدبن عبدالرحمن بن رقيش اشاره كرده، تأكيد مى كند (6):

«كان النبيّ يستطيب ماءَها و يبارك فيها» (7) و «هي بئرٌ بقباء على منازل


1- سنن، جزء الأوّل، ص 471، كتاب الجنائز، باب 10، حديث 1468، اهتمام محمّد فؤاد عبدالباقى.
2- الطّبقات الكبرى، ج 2، ص 28
3- «پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله فرمود: شب خواب ديدم در كنار چاهى از بهشت قرار گرفته ام.»
4- اخبار مدينة الرّسول، ص 45
5- مجلسى، بحار الأنوار، ج 22، ص 492
6- المغانم المطابه في معالم طابه، ص 46، 47
7- «پيامبر آبش را لذيذ و خوشمزه مى ديد و دعا مى كرد تا با بركت شود.»

ص: 365

بني النّضير و حولها مقابر بني حنظلة و هي شرقي مسجد قباء على نصف ميل إلى جهة الشمال وبين النّخيل». (1) مجدالدّين فيروز آبادى از عاصم بن سويد از پدرش، سنَدى را ثبت كرده كه:

«انّ رسول أتى بمنّ فشرب منه و أخذ منه شيئاً فقال: هذا لبئري بئر غرس ثمّ صبَّه فيها ثمّ أَنّه بصق فيها و غُسِّل منها حين مات». (2) ابن سعد در ذيل «ذكر البئار التى شرب منها رسول اللَّه» به اسناد بيشترى دسترسى داشته است كه بر اساس آن مسلّم مى گردد كه پيامبر، آب نوشيدنى خود را از چاه غرس نيز تهيه مى كرده و نسبت به آن توجّه خاصى مبذول داشته است (3): اخبرنا محمدبن عمر به نقل از سعيد بن ابى زيد و او از مروان بن ابى سعيد بن معلّى:

«... و كان يشرب من بئر غَرْس بقباء و برّك فيها و قال هي عين من عيون الجنّة». (4) ابن عمر مى گويد:

«قال رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- و هو جالس على شفير بئر غرس رأيت الليلة أَنّي جالس على عين من عيون الجنّة يعني هذه البئر». (5) ابن عبّاس گويد:

«قال رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم-: بئر غرس من عيون الجنة.» (6) عمربن حكم گويد:


1- «آن چاهى است در قبا، نزديك خانه هاى قبيله بنى نضير و اطرافش قبرستان بنى حنظله. اين چاه در مشرق مسجد قبا، در نيم مايلى طرف شمال و در ميان نخلستان واقع است.»
2- همان مأخذ، ص 47
3- الطبقات الكبرى، الجزء الأوّل، القسم الثانى، ص 184، چاپ ادوارد سخو، 1322 ق.
4- «... از آب چاه غرس در قبا مى نوشيد و دعا مى كرد تا بركت دار شود. فرمود: اين چاه از چشمه هاى بهشت است.»
5- «رسول اللَّه صلى الله عليه و آله در حالى كه در كنار چاه غرس نشسته بود، فرمود: شب خواب ديدم در كنار چشمه اى از چشمه هاى بهشت نشسته ام، منظور همين چاه است.»
6- پيامبر صلى الله عليه و آله فرمودند: چاه غرس از چشمه هاى بهشت است.»

ص: 366

«قال رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم-: نعم البئر بئر غرس هي من عيون الجنّة و ماؤها أطيب المياه. و كان رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- يُسْتَعْذَب له منها و غسل من بئر غَرْس». (1) ابن جريج به نقل از ابن جعفر گويد:

«كان رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- يستعدب له من بئر غرس و منها غُسل».

ب: موقعيّت جغرافيايى چاه غرس

واقدى، ابن اثير، فيروزآبادى و ... اتّفاق نظر دارند كه چاه غرس در ميان منازل «بنونضير» جاى دارد. مؤلّف حقير، اين كلام را مورد تأمّل مى داند؛ زيرا چاه غرس در منطقه قربان و ميان نخلستان هاى عوالى در جنوب شرقى مدينه قرار دارد. بنابر اين آنچه را كه راويان در مورد چاه غرس گفته اند كه: «و هى بئر بقباء» با توجّه به مجاورت دو منطقه قربان و قبا و اين كه در قديم قبا شامل قربان نيز مى شده، چندان از واقعيّت دور نيست؛ ولى فاصله بين منازل بنى نضير و چاه غرس، به حدّى است كه نمى توان آراء واقدى و همفكرانش را مقرون به صحّت دانست؛ مگر آن كه محدوده چاه غرس را با منطقه نخلستانى اطراف آن كه در مجموع به غرس شهرت داشته، يكى در نظر آوريم.

ابن سعد مى نويسد:

«خانه و منازل بنى نضير در ناحيه غرس واقع شده است» (2) و اين با مجاورت چاه غرس به منطقه قديمى بنى نضير تفاوت زيادى دارد. همه مورّخان مدنى، چاه غرس را ديده و از آثار و موقعيّت جغرافيايى آن يادها كرده اند: ابن نجّار مشاهدات خود را در سال هاى 600/ 643 ه. ق. چنين خلاصه كرده است:

«چاه غرس بين دِه قبا و مسجد قبا در ميان باغستانى واقع شده؛ ولى سيلْ آن را


1- «رسول اللَّه صلى الله عليه و آله فرمودند: چاه غرس از چشمه هاى بهشت و آبش از لذيذترين آب ها است. آن حضرت آب اين چاه را گوارا مى ديد و خود را با آن آب شسته است.»
2- الطبقات الكبرى، ج 6، ص 57

ص: 367

خراب كرده بود. بناى آن 7 ذرع طول داشت». (1) مطرّى در معالم دارالهجرة و مراغى در «تحقيق النّصرة بتلخيص معالم الهجره» گفته اند:

«بناى چاه غرس پس از سال 700 ه. ق. مرمّت شد. طول آن 10 ذرع و آب آن نيز جارى و سرد و گواراست.»

فيروزآبادى در فاصله نيمه دوم قرن 8 هجرى، آن را ملك بعضى از اهل مدينه دانسته كه پس از خرابى بناى آثار آن، تجديد ساخت شده است (2) و: «ذرعتها بذراع فكان من شفيرها الى الماء ستة أذرع». (3) سمهودى در نيمه سده 9 هجرت، از چاه غرس ديدن كرده، بناى سال 700 را ويرانه ديده و گفته است كه در سال 882 ه. ق. شيخ علّامه خواجه حسين مشهور به «شهاب الدّين احمد قاوانى» بناى چاه را تجديد ساختمان نمود و آن را به باغچه هاى متعدّد محصور كرد و مسجدى به ياد حضور پيامبر در كنار اين چاه بنا نمود. خواجه حسين، چاه و اراضى سرسبز آن را در 882 ه. ق. وقف نمود؛ كه تاكنون به همان اعتبار، موقوفه آن سنديّت دارد.

در سال هاى 1396/ 1398 ه. ق. چاه غرس را به زحمت بسيار در ميان نخلستان هاى عوالى پيدا كردم و از عدم آگاهى مجاورنشينان و بى اطّلاعى اهل قبا و حتّى بعضى از ائمّه جماعت مدينه در خصوص اين چاه، متعجّب گشتم. به هر حال به موانع و صعوبت راه در يافتن يادگارهايى ازمدينه دوران حيات پيامبر، خارمغيلانْ حريرآمد وبر كنار چاه ايستادم:

چاه غرس در منطقه قربان يا دهكده جَفاف در شمال محله البلاد البدريّه قرار دارد و از راهِ البصه مى توان پس از طىّ جاده جديد قبا- عوالى به آنجا رفت. چاه را با بناى قديمى آن ديدم. با سنگ هاى سياه حرّه، نماسازى شده بود. دهانه چاه 5/ 3 متر قطر داشت و 11 متر عمق آن بود.


1- اخبار مدينة الرّسول، ص 46
2- المغانم المطابه فى معالم طابه، ص 46
3- «با ذراع آن را انداره گرفتم. از كرانه اش لبه اش تا سطح آب شش ذراع بود.»

ص: 368

بناى چاه و نخلستان موقوفى اطراف، در تصرف «آقا ظاهر» و اولادِ اولاد اوست كه به صورت اجاره در اختيار افراد ديگر قرار داده اند.

از بناى مسجدى كه سمهودى از آن گفتگو كرده، آثارى بجاى نمانده است؛ ولى بناى ساده و جديدى را در مجاورت چاه مشاهده كردم كه طبق گفته ناظر چاه، مسجدى است كه در مكان مسجد قديم بنا نهاده شده است.

نخل هاى باغستانى كه در فاصله بين جادّه و چاه قرار دارد، پوسيده و بى بارند و به نظر مى رسد كه اين فاصله در زمانى نه زياد دور، مسطّح شودو حالت باغستانى خود را از دست بدهد. پس از تهيّه نقشه و فيلم و اسلايدهاى متعدّد، چاه را در سكوت هميشگى و غربت تاريخ رها كردم. نك: پيكره هاى 1- 1؛ 2- 1

ص: 369

فصل دوّم چاه حاء

الف: «بئرحا» در لغت

در زبان عربى، چاه را بئر گويند و ظاهر كلمه تركيبىِ «بئرحا» بايد به معناى چاهى باشد كه نامش حاء است؛ ولى واژه شناسان عرب، به تفاوت گويش و نگارش، معانى مختلفى از آن اراده كرده اند:

ياقوت حموى به رأى ابوالقاسم بن عمر استناد كرده كه او اين نام را به صورت «بِئرحاء» استفاده كرده: يعنى چاهى كه نامش حاء است؛ (1) ولى ابن اثير در «النّهايه» گفته است كه اكثريّت اين نام را به صورتِ بيرحاء، بَيْرَحاء يا بَيْرُحا به مدّ و قصر بكار برده اند و مدّعى شده اند كه اين كلمه، مفرد است و از دو جزء تركيب نيافته كه به اضافه خوانده شود.

ابن حجر عسقلانى، عقيده ابوبكر الباجى را پسنديده است (2) كه:

بئرحاء: «أفصحها بفتح الباء و سكون الياء و فتح الرّاء مقصور».

زمخشرى، «بيرحاء» را «على الاضافه» دانسته و مى گويد:

«حاء من أسماء القبائل و قيل اسم رجل». ابوعبداللَّه صورى نوشته است:


1- معجم البلدان، ج 1، ص 524
2- فتح البارى بشرح صحيح البخارى، ج 3، ص 326، كتاب الزّكاه، حديث 1461

ص: 370

«إنّما هو بفتح الباء و الراء في كلّ حال يعني أنّه كلمة واحده». (1) مسلم در «صحيح»، از طريق حماد بن سلمة آن را «بَريحا» خوانده است و ابوداود، به واژه «اريحا» نظر داده است.

البكرى از واژه اريحا متعجّب است و تلفظ بيرَحا را رد مى كند و معتقد است كه صحيح آن نزد ما، همان بِئر حاء است. (2) عينى به صراحت مى نويسد:

«بئر حاء؛ بستان و كانت بساتين المدينة تدعى بالآبار التي فيها، أى البستان التي فيه بئر حاء أضيف البئر إلى حا». (3) بنابر اين مسلّم است كه «حا» يا نام چاهى در باغستان حاء بوده و يا باغستان حاء چاهى داشته كه به نام باغستانش، حاء خوانده مى شده است؛ چنانچه ابن حجر عسقلانى نيز جزم دارد كه:

«إنّها بئر من آبار المدينة» (4)

ب: چاه حاء در حديث و تفسير

امام بخارى به نقل از اسحاق بن عبداللَّه بن ابى طلحة مى گويد (5):

«إنّ سمع أنس بن مالك يقول: كان أبوطلحة أكثر الأنصار بالمدينة مالًا من نخل و كان أحبّ أموالِه إليه بَيْرُحاءَ و كانت مستقبلة المسجد و كان رسول اللَّه يدخلها و يشرب من ماء فيها طيَّب. قال أنسٌ: فلما أُنزلت هذهِ الآية: لَنْ


1- فيروزآبادى، المغانم المطابه فى معالم طابه، ص 36
2- معجم ما استعجم، جزء الثانى، ص 413
3- «چاه حاء، باغى بوده است. باغ هاى مدينه با نام چاه هايش معروف بوده؛ يعنى باغى كه داراى چاه حاء است. چاه به حاء اضافه شده است.» عمدة القارى، جزء 9، ص 29
4- همان مأخذ، ص 326
5- صحيح، كتاب الزكاة، باب 44، الزكاة على الأقارب، حديث 1461

ص: 371

تَنالُوا البِرَّ حَتّى تُنْفِقُوا مِمّا تُحِبُّون، (1) قال أبوطلحة إلى رسول اللَّه فقال: يا رسول اللَّه! ان اللَّه تبارك و تعالى يقول: لَنْ تَنالُوا البِرَّ حَتّى تُنْفِقُوا مِمّا تُحِبُّون و إنّ أحبَّ أموالى إلىّ بَئْرُ حاءَ و أنّها صدقةٌ للَّه أرجو بِرَّها و ذخراً عنداللَّه، فضعها يا رسول اللَّه حيث أراكَ اللَّهُ قال: فقال رسول اللَّه بخ ذلك مالٌ رابح، ذلك مالٌ رابح و قد سمعت ما حلت و إنّي أرى أن تجعلها في الأقربين. فقال أبوطلحة: افعل يا رسول اللَّه! فقسَمَها أبوطلحة في أقاربه و بني عمّه». (2) امام بخارى اين حديث را در نقاط مختلف ثبت كرده است. (3) در اين حديث مسلّم است كه چاه حاء از اموال صحابى پيامبر: «زيد بن سهل بن الأسود بن حرام»- مشهور به ابوطلحه- بوده است؛ كه در قسمت شمالى مسجد پيامبر قرار داشته و پس از انتشار خبر نزول آيه 92 از سوره آل عمران، آن را به خويشان خود بخشيد.


1- آل عمران: 92
2- «شنيده شده كه انس بن مالك مى گويد: ابوطلحه متموّل ترين فرد انصار مدينه از نظر داشتن خرما بوده است و مورد علاقه ترين محبوب ترين اموالش چاه حاء بود و اين چاه روبه روى مسجد بوده و رسول گرامى صلى الله عليه و آله وارد آنجا مى شد و از آب گوارايش مى نوشيد انس مى گويد: هنگامى كه اين آيه نازل شد «شما هرگز به مقام نيكوكاران و خاصان خدا نخواهيد رسيد مگر آن كه از آنچه دوست مى داريد و بسيار محبوب است، در راه خدا انفاق كنيد.» ابو طلحه به پيامبر صلى الله عليه و آله عرض كرد: يا رسول اللَّه، خداوند تبارك و تعالى مى فرمايد: «شما هرگز به مقام نيكوكاران و خاصان خدا نخواهيد رسيد، مگر آن كه از آنچه دوست مى دارد و بسيار محبوب است، در راه خدا انفاق كنيد» و به درستى كه محبوب ترين دارايى ام چاه حاء است. اين چاه را به عنوان صدقه در راه خدا مى بخشم اميدوارم مورد قبول حق واقع شود، يا رسول اللَّه آن را در راهى كه خداوند صلاح مى داند به مصرف برسان. پيامبر فرمودند: آفرين، اين مال سوددهى است، شنيده ام كه امر خدا بر آن واجب شد، صلاح در آن مى بينم آن را ميان نزديكان خود قسمت كنى، ابوطلحه عرض كرد: يا رسول اللَّه اين كار را انجام دهيد، پس ابوطلحه اين چاه را در ميان نزديكان و فرزندان عمويش قسمت كرد.»
3- صحيح، كتاب الوكاله، باب 15: «اذا قام الرجل لوكيله». و كتاب الوصايا، باب 10: «إذا وقف أو اوصى لأقاربه». و كتاب الأشربة، باب 13، «استعذاب الماء». همچنين نك: صحيح مسلم، كتاب الزكاة، ج 1، ص 274 و نيز: شرح نووى: ج 4، ص 474

ص: 372

قرطبى ذيل آيه لَنْ تَنالُوا ... به حديث مذكور از «الموطأ» استناد كرده كه: «وكانت أحبّ أمواله إليه بئر حاء و كانت مستقبلة المسجد و كان رسول اللَّه صلى الله عليه و آله يدخلها و يشرب من ماء فيها طيّب». (1) و قرطبى مى گويد كه چون پيامبر به طلحة گفت: «اجعلها في قرابتك حسان ابن ثابت و أبيّ بن كعب» او نيز چنين كرد.

شيخ طبرسى ذيل آيه يادشده به بخشش ابوطلحه اشاره كرده است؛ (2) ولى فخرالدّين رازى از حديث مذكور چنين ياد مى كند كه ابوطلحة گفت:

«يا رسول اللَّه! لي حائط بالمدينة و هو أحب أموالى إلى أفاتصدّق به؟ فقال عليه السّلام: بخ بخ ذاك مال رابح.» (3) آنچه مسلّم است، غالب منابع نخستين حديث و سيره، انفاق ابوطلحه را چاه حاء دانسته اند و ابن اسحاق و ابن هشام از محمّد بن ابراهيم ذيل «رسول اللَّه يعوض من ضرب صفوان ايّاه» روايت كرده كه:

«إنّ رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- أعطاه عوضاً منها بئرَ حَاءَ و هي قصر بني حُدَيْلَة اليوم بالمدينة و كانت مالًا لأبي طلحة بن سهل تصدَّق بها على آل رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- فأعطاها رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- حَسَّان في ضربته». (4)


1- دوست داشتنى ترين اموالش چاه حاء بوده كه روبروى مسجد قرار داشت، رسول اكرم/ وارد آنجامى شد و از آب گوارايش مى نوشيد. الجامع لأحكام القرآن، ج 4، ص 132
2- مجمع البيان في تفسير القرآن، جزء 3، ص 140، چاپ دارالفكر 1957 م.
3- «يا رسول اللَّه، ديوارى در مدينه دارم و آن مورد علاقه ترين اموال من است. آيا مى توانم آن را به عنوان صدقه بدهم؟ پيامبر فرمودند: خوشا به حالت آفرين، آفرين، آن مالِ سودآورى است. التفسير الكبير، جزء 8، مجلّد 4، ص 146
4- «رسول اللَّه صلى الله عليه و آله به جاى آن، چاه حاء را به وى داد كه امروزه كاخ بنى حديله در مدينه شده است. اين چاه پيشتر متعلق به ابوطلحة بن سهل بوده كه به خاندان رسول اللَّه صلى الله عليه و آله بخشيده بود. پس از آن، پيامبر آن را به حسان بخشيد.» السّيرة النّبويه، جزء 3، ص 352

ص: 373

ابن حجر عسقلانى آن را به عنوان شأن نزول آيه لَنْ تَنالُوا البِرَّ ... آورده (1) و نيز به اسناد ديگرى در آثار احمد بن حنبل، مسلم و سنائى از طريق حماد بن سلمه به نقل از ثابت تصريح مى كند (2):

«ابن خزيمة طحاوى به نقل از ابن مرزوق و ابونعيم و همچنين بيهقى به روايت از ابوحاتم رازى، متّفق القول اند كه:

«لما نزلت لن تنالوا البرّ ... جاء أبوطلحة فقال: يا رسول اللَّه ...» و عقيده دارد كه ابوطلحه بعد از مشورت با پيامبر، چاه حاء را به حسان بن ثابت و ابى بن كعب صدقه داد.

ابن حجر عسقلانى و عينى در تفسيرهايشان بر صحيح امام بخارى و نيز: نووى در شرح صحيح امام مسلم، اتّفاق نظر دارند كه موقعيّت چاه مذكور مقابل مسجد نبى بوده است و بعدها معاوية بن ابى سفيان پس از خريدارى سهم حسان بن ثابت، در آنجا قصرى بنا نهاد كه به قصر بنى حديلة شهرت يافت. (3) از حديث انس كه گفته بود: «و باع حسان حصَّتهُ منه مِعاويه» (4) معلوم مى گردد كه ابوطلحه باغ خود را وقف ننموده؛ بلكه آن را به خويشان نزديكش بخشيده است.

پ: چاه حاء، قصر بنى حديله

فيروزآبادى قصر بنى حُدَيْلة را كه در قسمتى از باغستان چاه حاء بنا گرديد، از عطاياى پيامبر به حسان و شيرين- خواهر ماريه قبطى و همسر حسان- مى داند. (5) ابى بن كعب و «حسان بن ثابت بن حرام بن منذر بن حرام» چنانچه گفتيم از اقرباء ابوطلحه بن سهل بن الأسود بن حرام بودند، كه به اعتبار طائفه شان نجارى يا از «بنونجّار»


1- فتح البارى بشرح صحيح، ج 8، ص 223
2- كتاب الوصايا، باب 10، «إذا وقف أو أوصى لأقاربه»، ج 5، ص 379
3- عينى، عمدة القارى، بشرح صحيح البخارى، مجلّد 7، جزء 14، ص 50، ص 53
4- حسان سهم خود را به معاويه فروخت.
5- المغانم المطابة في معالم طابه، ص 31

ص: 374

به شمار مى آمدند. (1) ابن شبّه و ابن زباله و سمهودى، قصر بنى حديله را داراى دو در دانسته كه چاه حاء در وسط آن قرار داشته است.

با توجه به جمله «و كانت مستقبلة المسجد» در حديث: انس، مسلّم مى شود كه مسجد در قسمتِ قبلى چاه حاء قرار داشته است. سمهودى از «ابوبكر بن حزم» سندى آورده است كه معلوم مى سازد: حسان سهم خود را به يكصد هزار درهم فروخته است. (2) البكرى از اين قصر در نيمه سده پنجم خبر داده كه:

«بئر حاء و هي قصر بني حُدَيْلَةَ اليوم»؛ ولى وصفى از آن به ميان نياورده است. (3) قديمى ترين وصف اين چاه را در گفتارى از ابن نجّار در نيمه سده 7 ه. ق. در «اخبار مدينة الرّسول» مى خوانيم كه چاه حاء در وسط باغچه كوچكى قرار گرفته كه با خرماستان سرسبزى احاطه شده است. عمق چاه، 20 ذراع و قطر آن 3 ذراع است و به گفته مطرى در شمال حصار مدينه- كه در آن زمان به نوريّه شهرت داشته- واقع شده بود.

فيروز آبادى در اوائل قرن 9 هجرى ما را از بناى مسجدى كنار چاه آگاه كرده و گفته است كه در زمان او باغستان حاء، وقف فقرا و مساكين شده بود. «(4)» سمهودى در سده نهم هجرت، چاه را از نزديك ديده، ولى وصفى خاص از موقعيّت آن بيان نداشته است.

على بن موسى در شرح بافت مدينه در خلال سال هاى 1200/ 1300 ه. ق. تنها به بيان اين كه چاه حاء در جهت باب مجيدى و قسمت شمالى مسجد نبى قرار دارد، اكتفا كرده و آن را از چاه هاى «اثرى» خوانده است.

تا سال 1350 ه. ق. كنار چاه حاء، آثار باغستان قديمى وجود داشته است. ولى در


1- ابن سعد، الطّبقات الكبرى، جزء ثالث، قسم الثانى، ص 59 و 64. نيز: ابن حجر عسقلانى، تقريب التهذيب، ج 1، ص 275، ص 161، ص 48
2- وفاء الوفا باخبار دارالمصطفى، ج 3، ص 963
3- معجم ما استعجم، ص 413 و ص 431
4- اخبار مدينةالرّسول، ص 38

ص: 375

طول سال هاى اخير، خاصه پس از توسعه حدّ شامى مسجد نبى، در زمان «سعودى ها» چهره اطراف مسجد كاملًا دگرگون شد. حقير مشاهده كردم كه در اطراف مسجد، آنقدر خانه و هتل و بازار و دكان، به طور متراكم، احداث شده است كه ديگر زمين رها و بلااستفاده در آن محدوده نمى توان يافت؛ لذا از بئر حاء تنها خود چاه به صورت مخروبه در ميان ساختمان هاى اطراف باقى مانده است. تا حدودى به خاطر شور كسب و تجارت در اهل مدينه حتّى از مجاورنشينان چاه نتوانستيم اطّلاعى در باره آن به دست آوريم و به نظر مى رسد كه رو به فراموشى گزارده است.

اين چاه- كه هم اكنون (1396 ه. ق.) در برابرش قرار دارم!- بيش از 85 متر از ديوار شمالى مسجد نبى فاصله ندارد و در ركن غربى تقاطع دو مسير بازارچه اى واقع شده كه از طرف جنوبى آن ميدان باب مجيدى و در غرب آن «شارع ساحه» و در شرق و شمال آن خيابان السنبليّه واقع شده است. در جنوب بئر حاء، ساختمان هيئة الأمر بالمعروف و در شمال غربى آن هتل قصر المدينه قرار دارد. بناى مخروبه چاه حاء كه سمت شمال آن درى مسدود داشت، جزء موقوفات آل كردى است كه مدّت ها شيخ ابراهيم كردى متولّى آن بوده است.

پس از تهيه نقشه و اسلايد از اتاقك مذكور، به زحمت و رنج توانستم از روزنه اى، به داخل آن نظرى بيندازم. چاه، عميق بود و آثار بناى قديمى در دهانه آن يافت مى شد.

از توصيف آن به شيوه قدما معذورم داريد كه امروزه اسلايد رنگى آن، ما را از هر توصيفى بى نياز مى دارد. نك: پيكره 1- 2

ص: 376

ص: 377

فصل سوم؛ چاه رومه

الف: رومه، مُزَنى

ياقوت حموى و ابن اثير گفته اند: رومه نام چاهى است در مدينه كه بين زمين هاى جرف و زغابه واقع شده است. (1) فيروزآبادى معتقد است كه تلفّظ صحيح اين كلمه، «رُومَةَ» است؛ «و هى بئرعقيق المدينه». (2) به تصريح ابن سعد به نقل از ابن عمر آن چاه از املاك فردى از قبيله «مزينة» بوده؛ (3) ولى بنا به پژوهش هاى قسطلانى، بشر بن بشير الاسلمى، ابوبكر حازمى و ابوعبداللَّه بن منذه، نام صاحب چاه را «رومه يهودى» و منسوب به قبيله «بنوغفّار» دانسته اند. (4) يعقوبى ضمن شرح موقعيّت وادى عقيق در مدينه مى نويسد:

«العقيق الكبير و العقيق في آبار منها بئر رومة و هي حفير بني مازن ...» (5) و همدانى


1- معجم البلدان، ج 3، ص 104 و النّهاية، ج 2، ص 279 و نيز: ياقوت حموى، «المشترك وضعاً و المفترق صقعاً»، ص 226، ليپزيك، 1846 م.
2- المغانم المطابة في معالم طابه، ص 40
3- الطّبقات الكبرى، ج 1، ص 503
4- ارشاد السّارى بشرح صحيح البخارى، ج 4، ص 192/ 193، چاپ دارالفكر، افست، 1304 ه. ق. نيز نك: بغوى به نقل از عبدللَّه بن عمر بن ابان و ابن شاهين، طبرانى به روايت از ابن ابان.
5- البلدان، ص 313، ليدن، 1891 م.

ص: 378

(/ ابن فقيه) گفته است:

در عقيق: «.. بها بئر رومة و يقال أرُومة». (1) سيره نويسان گفته اند:

پس از هجرت مسلمانان از مكّه به مدينه و سكونت آنان در ميان منازل و طوائف، كمبود آب آشاميدنى، بيش از پيش ايجاد مشكل نمود و تنها چاه پر آب رومه مى توانست قسمتى از نياز مسلمانان را تأمين نمايد.

ابن قتيبه دينورى در اين خصوص و ذيل «اخبار عثمان بن عفّان» مى نويسد:

عثمان: «اشترى بئر رومة: و كانت ركية ليهوديّ يبيع ماءها للمسلمين فقال النبي صلى الله عليه و آله من يشتري رومة فيجعلها للمسلمين يضرب بدلوه في دلائهم و له بها مشرب في الجنة فأتى عثمان بها فأبى أن يبيعها كلها فاشترى نصفها باثنى عشر ألف درهم فجعله للمسلمين. فقال عثمان إن شئت فلى يوم و لك يوم إن شئت جعلت على نصيبى قربتين قال: بل لي يوم و لك يوم فكان إذا كان يوم عثمان استقى المسلمون ما يكفتهم يومين فلما رأى ذلك اليهودي قال لعثمان أ فسدت على ركيتي فاشتر النصف الأخر فاشتراه بثمانية آلاف درهم». (2)


1- مختصر كتاب البلدان، ص 25
2- «چاه رومه را خريدارى كرد، اين چاه متعلق به يك فرد يهودى بود كه آب آن را به مسلمانان مى فروخت، رسول اللَّه صلى الله عليه و آله فرمود: چه كسى اين چاه را مى خرد تا در راه مسلمين قرار دهد، دلو خود را براى سيراب كردن آنان به چاه اندازد، در عوض آبخور گاهى در بهشت خواهد داشت. عثمان خواستار خريد آن شد، فرد يهودى از فروختن همه آن امتناع ورزيد، لذا عثمان نيمى از آن را به دوازده هزار درهم خريد و در راه مسلمين قرار داد. عثمان به مرد يهودى پيشنهاد كرد: اگر مايل باشى يك روز من از چاه آب مى كشم و يك روز تو، يا اين كه دومشك را به ثمن من بيافزا. مرد يهودى پيشنهاد اول را پذيرفت، لذا عثمان هرگاه از آب چاه مى كشيد، ما يحتاج دو روز آب مسلمين را تأمين مى كرد. مرد يهودى چون اين را ديد به عثمان گفت: كار و كاسبى ام را خراب كردى، نيمه ديگر چاه را نيز خريدارى كن، لذا عثمان آن را با هشت هزار درهم خريد.» المعارف، ص 81، احياء التّراث العربى، 1970 م. نيز نك: قزوينى، آثار البلاد، ص 107

ص: 379

اين سند تاريخى را امام بخارى چنين آورده كه:

«قال النّبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- مَنْ يَشتري بئرَ رُومة فيكون دَلْوُهُ فيها كدلاء المسلمين. فاشتراها عثمان ...». (1) ولى از ابواسحاق به نقل از عبدالرحمن روايت شده است: «إنّ رسول اللَّه قال: من حفر رومة فلهُ الجنّة». (2) ابن سعد در به نقل از محمدبن عبداللَّه بن عمروبن عثمان، به تفصيل از چاه رومه در ذيل «ذكر البئار التى شرب منها رسول اللَّه صلى الله عليه و آله» ياد كرده كه عثمان آن را از مردى از «مزينه» به 400 دينار خريدارى كرد.

بنابر اين چاه رومه يا مُزَنى پس از خريدارى مورد علاقه پيامبر بود و:

«فسقى رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- ماء باردا في الصيف و قال رسول اللَّه هذا العذب الزلال». (3) اين اسناد تاريخى را در منابع مختلف حديث و تاريخ و رجال از قبيل آثار ترمذى، نسائى، ابن خزيمة، ابن بطال و ... مى يابيم.

بلاذرى از ثمامة بن حَزْنِ قُشيرى نقل مى كند:

«أشرفَ عثمان من داره علينا فقال إنّي بصاحبيكم الَّذين ألباكم عليّ، قال:

فجي ء بهما فإنّهما حمّاران، فقال: أنشدكما اللَّه هل تعلمان أنَّ رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- قدم المدينة و ليس بها ماء مستعذب إلّا بئر رومة؟ فقال: من يشتري بئر رومة فيجعل دلوه فيها مع دلاء المسلمين بخير له منها الجنّة فاشتريتها من صلب مالي قالا اللّهم نعم ...» (4)؟؟؟


1- «رسول اللَّه صلى الله عليه و آله فرمودند: كسى كه چاه رومه را خريدارى كند، همانند ساير مسلمانان حق استفاده از آب چاه را خواهد داشت. پس عثمان رضوان اللَّه عليه آن را خريدارى كرد.» صحيح، كتاب المساقاة، باب 1
2- «رسول گرامى صلى الله عليه و آله فرموده است: كسى كه رومه را حفر كند، بهشت از آنِ اوست.» كتاب الوصايا، باب 33
3- پيامبر صلى الله عليه و آله آب سردى در تابستان نوشيد فرمود: «اين گواراى زلال.» همان مأخذ، ص 185/ 186
4- «عثمان از بالاى منزلش ما را خطاب قرار داد و گفت: آن دو يارى كه شما بر ضدّ من بسيج كرديد بياوريد. گفت: آن دو را آوردند. عثمان خطاب به آن دو نفر گفت: شما را به خدا سوگند آيا مى دانيد هنگامى كه پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله وارد مدينه شدند، اين شهر آب نوشيدنى گوارايى نداشت، بجز آب چاه رومه و نيز فرموده بودند كسى كه چاه رومه را خريدارى كند و خود و ديگر مسلمانان از آن بهره مند شوند، بهشت از آنِ او خواهد بود. از اين نظر آن را خريدارى كردم. آن دو مرد گفتند: خدا گواه است، آرى ...»؟؟؟ مط الحمد لله لب اين الله الحمد لله و فهرس قى كن الله اكبر رل شود انساب الأشراف، جزء الخامس، ص 5

ص: 380

ملاحظه مى كنيم كه عثمان بن عفّان در واپسين روزهاى حيات و خلافتش در برابر آشوبگران، به اين وعده پيامبر استناد كرده تا شايد از حدّت و شور مخالفت هاى لجام گسيخته بكاهد.

نسائى به نقل از زيد بن ابى انيسه و ترمذى از ابواسحاق، همين مضمون را با زياد و كاست هايى در لفظ آورده اند و ابن حجر عسقلانى به تفصيل آنها را مورد نقد و بررسى قرار داده است. (1) چاه رومه يا به شهرتى ديگر: المُزَنى به دو اعتبار مورد توجّه خاص مسلمانان در سده هاى مختلف اسلامى شد؛ يكى به لحاظ اين كه از صدقات اوليّه اسلام محسوب مى شود و ديگرى اين كه از جمله چاه هايى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله از آب آن نوشيده و در كنارش بارها حضور يافته است.

نويسنده حقير بدين لحاظ در استناد به روايات مذكور، صرفاً به منابع تاريخى و جغرافيايى چاه رومه توجّه كرده، مبحث فضائل را به مؤلّفان ديگرى مى سپارد. (2)

پ: موقعيّت جغرافيايى چاه رومه

ابواسحاق حربى در اواسط قرن سوم هجرى، ذيل وصف جغرافيايى العقيق كه به دو منطقه كوچك و بزرگ تقسيم مى شده، از چاه رومه ياد كرده، مى نويسد:

«وهما عقيقان واديان، أكبر وأصغر فالأصغر فيه بئر رومة التي اشتراها عثمان.» (3)


1- فتح البارى بشرح صحيح بخارى، ج 5، ص 407/ 408. نيز نك: قسطلانى، ارشاد السارى بشرح صحيح البخارى، ج 4، ص 192
2- الغدير، ج 9، ص 340، متن عربى. و: ج 18، ص 225، ترجمه فارسى
3- المناسك و اماكن طرق الحج، ص 421

ص: 381

از نظرگاه ابوعلى هجرى كه در ميان سال هاى حيات ابواسحاق بسر مى برده، منطقه مزبور همان الْعَرَضه است كه در شمال غربى مدينه بوده و چاه رومه در نزديكى آن جاى داشته است. (1) ابن بطوطه در سفرنامه خود به قلعه «العزاب» اشاره مى كند كه عُمر خليفه ثانى آن را براى عَزَب هاى مدينه بنا نهاد. اين سفرنامه نويس، چاه رومه را در جهت غربى روبروى قلعه مذكور خوانده است. (2) اين نشانى ها با آنچه ابن نجّار و مراغى و مطرى مشاهده كرده اند، مطابقت دارد.

محقّقان، در اين كه در تاريخ و جغرافياى مدينه، رومه يكى از هفت چاه پيامبر بشمار مى آمده، ترديدى به خود راه نداده اند:

اذا رمت آبار النبيّ بطيبة فعدتها سبع مقالا بلاوهن

اريس و غرس رومة و بضاعة كذا بصة قل بئر حاء مع العهن

(3) با توجّه به اين كه «مطرى» از آثار مخروبه اطراف چاه يادها كرده، زين الدّين مراغى گفته است كه بناى چاه را تعمير و درون آن را پاكسازى و ساختمان هاى اطراف آن را مرمّت نموده است.

قاضى مكّه- شهاب الدّين ابن محب طبرى- در سال 750 ه. ق. بار ديگر چاه را حفر و تجديد نمود و سمهودى گفته اين قاضى را چنين ثبت كرده است كه:

«ان شاءاللَّه ما نيز مشمول حديث پيامبر قرار گيريم كه: من حفر بئر رومة فله الجنه»

فيروزآبادى ضمن اشاره به اقدامات شهاب الدّين طبرى در بناى قلعه اى كه به زعم او آثار ديرى يهودى است، موقعيّت جغرافيايى آن را در سمت قِبلى جرُف دانسته كه:

«في أطراف هذه البئر آبار أخرى كثيرة و مزارع ...» (4)


1- تحديد المواضع، ص 339
2- سفرنامه ابن بطوطه، ص 115
3- زين مراغى، مختصر وفاء الوفا، سمهودى، ص 465.
4- المغانم المطابة في معالم طابه، ص 42

ص: 382

در زمان او (در خلال سال هاى 729/ 817 ه. ق.) بناى چاه 18 ذرع طول داشته و مورد توجّه خاصّ مردم بوده است.

رومه در دوران عثمانى به چاه عثمان شهرت يافت و از نوشته هاى على بن موسى چنين پيداست كه بناى آن معمور و مورد نظر آل عثمان بوده است و از نظر جغرافيايى در شمال جُرُف كه در آن ايّام «وادى ابراهيم» ناميده مى شده، قرار داشته است. (1) رفعت پاشا قطر چاه را 4 متر و عمق آن را 12 متر اندازه گيرى كرده است و مى گويد كه در مجاورش حوضى بزرگ و استراحتگاهى در ميان مزارع بنا شده بود؛ تا زائران پس از ديدار اثرى از آثار تاريخ حيات پيامبر صلى الله عليه و آله، ساعاتى آسوده گيرند. (2) در زمان ما (1398 ه. ق.) بناى چاه رومه از جمله موقوفات مسجد نبى است و اداره اوقاف مدينه بر حفظ و نگهدارى آن نظارت مى كند و «وزارة الزراعة و المياه السّعوديّه»، مزرعه نمونه اى در كنار آن احداث كرده است.

در قسمت جنوبى چاه، آثار بناى قديمى به چشم مى خورد كه در پژوهش هاى اكتشافى، مجسّمه و آثارى از مقابر دوران جاهليّت به دست آمد كه مؤيّد نظرگاه سمهودى است كه گفته بود:

«عندها بناء عال بالحجارة و الجص و قد تهدم». و مطرى از آن با عبارت: «ان كان ديراً لليهود» ياد كرده است.

براى ديدار چاه رومه، از مسير جادّه دانشگاه اسلامى مدينه گذشتيم و به سمت شمال شرق وادى عقيق، بوستانى نمايان شد كه چاه در ميان آن جاى داشت. در مسجدى كه در جنوب چاه ساخته شده بود، لحظاتى به تأمّل گذرانيدم و پس از تهيّه عكس و اسلايد و نقشه، آنجا را ترك كردم. پيكره هاى 1- 3؛ 2- 3


1- وصف المدينة المنوّره، ص 16، 29، 33
2- مرآةالحرمين، ج 1، ص 425

ص: 383

ص: 384

فصل چهارم؛ چاه بُضاعه

اشاره

الف: بضاعه

ياقوت حموى، (1) ابن اثير (2) و طريحى، (3) قرائت مشهور «بضاعه» را به ضمّ باء دانسته اند و همگان بر اين كه نام چاهى مشهور در مدينه است، اتّفاق نظر دارند. (4) ابن فقيه در مختصرالبلدان، موقعيّت جغرافيايى چاه بُضاعه را در عقيق دانسته و اين كه مانند غرس:

«بالمدينة و كانوا يستشفون بمائها» به موقعيّت تاريخى- دينى آن اشارتى قابل توجّه دارد. موقعيّت مذكور مستند به اسنادى است كه بعض حديث نگاران از زندگى پيامبر آورده اند:

1. در سنن النسائى از ابن ابى سعيد الْخُدْرى به نقل از پدرش آمده است:

«قال: مررت بالنّبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- وهو يتوضأ من بئر بُضَاعة فقلت: أتتوضأ منها و هي يطرح فيها ما يكره من النتن؟ فقال: الماء


1- در كتاب معجم البلدان، ج 1، ص 442
2- در النّهايه، ج 1، ص 134
3- در مجمع البحرين، چاپ سنگى، ص 345
4- قزوينى، آثار البلاد، ص 107. و نيز: زمخشرى، الجبال و الأمكنة والمياه، ص 11، چاپ نجف، 1357 ق.

ص: 385

لا ينجّسُه شي ء». (1) سيوطى در شرح اين حديث صريحاً مى نگارد:

«بئر بضاعه بضمّ الموحّدة و اعجام الصاد و في الأشهر قيل هو اسم لصاحب البئر و قيل لموضعها». (2) بر اين اساس، چاه بضاعه يكى از چاه هاى مدينه در زمان پيامبر بوده كه با آب آن وضو گرفته و چون در عدم نظافت آن چاه به پيامبر اعتراض كردند، با جمله «المآء لا يُنجّسُه شى ء» اصل معروفى را در مباحث فقهى مسلمانان تأسيس كرد.

2. ابن ماجه به نقل از ابى امامة الباهلى كلام پيامبر را چنين آورده كه:

«قال رسول اللَّه: إنّ الماء لا ينجّسه شي ء إلّا ما غلب على ريحه و طعمه و لونه». (3) اين حديث اگر چه به لحاظ ضعيف بودن «رشدين» (يكى از سلسله راويان) مورد نقد قرار گرفته است؛ ولى به استناد نسائى و ابوداود و ترمذى از قول ابوسعيد الخدرى بدون استثنا، بناى محكمى در منابع نخستين اسلامى دارد.

ابن تركمانى متوفّاى 745 ه. ق. به گفته ابوداود استناد كرده كه چاه بضاعه را در مدينه ديده است كه آب آن متغيّراللّون نبود. از اين رو معلوم مى گردد: جارى بودن آب چاه بضاعه على رغم كثافاتى كه مردم در آن مى ريختند، از نظر پيامبر موجب پاكى آن بوده است. (4) 3. ابن سعد از چاه بضاعه در ذيل فصل «ذكر البئار التى شرب منها رسول اللَّه صلى الله عليه و آله»


1- «گفت: از رسول اللَّه صلى الله عليه و آله گذر كردم، ديدم از چاه بضاعه وضو مى گيرد. عرض كردم: آيا از آب اين چاه وضو مى گيريد در حالى كه چيزهاى بدبو و متعفن در آن ريخته مى شود؟! فرمودند: هيچ چيز آن را نجس نمى كند.» سنن النّسائى، جزء 1، ص 174، كتاب المياه، چاپ العلميّة، بيروت.
2- «چاه بضاعه، با ضم باء و اعجام ضاد، در صحيح ترين روايت آمده است. اين چاه از نام صاحب چاه اقتباس شده و به روايتى ديگر، نام محل آن است.
3- «پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله فرمودند: هيچ چيز آن را نجس نمى كند، مگر اين كه بر بو و طعم و رنگ آن غلبه كند.» سنن، جزء اوّل، ص 174، كتاب الطّهاره و سننها، حديث 521، چاپ دارالفكر.
4- بيهقى، سنن الكبرى، ج 1، ص 4، چاپ دارالفكر

ص: 386

ياد كرده و گزارشى از ابوسعيد و ابوحميد و ابوسهل بن سعد ثبت كرده است كه:

«أتى رسول اللَّه صلى الله عليه و آله بئر بضاعة فتوضّأ في الدلو و ردَّه في البئر و مجَّ في الدلو مرّة أخرى و بضق فيها و شرب من مائها». (1) اين سند نه تنها به وضوى پيامبر با آب چاه بضاعه اشاره دارد؛ كه حتّى نشان مى دهد پيامبر از آن نوشيده و به آن اظهار علاقه نموده است. شايد بدين لحاظ بوده كه ابن سعد در سند مذكور اضافه مى نمايد:

«و كان اذا مرض المريض في عهده يقول اغسلوه من ماء بُضاعة.» (2) آنگاه به گفته ابوحميد ساعدى كه چاه بضاعه در ميان منازل آنها جاى داشته، چنين استناد كرده است كه:

«قال سمعت أبا حميد الساعدي يقول: رأيت رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- يقول واقفاً مراراً على بئر بضاعة و خَيْلُه تُسقى منها و شرب منها و توضأ و دعا فيها بالبركة». (3) به سياق اين اسناد، مدارك متعدّد ديگرى در كتاب هاى حديث و تاريخ از جعفر بن محمد و محمّد بن ابى يحيى الأسلمى از مادرش امّ يحيى (4) مورد استناد ابن زباله و ابن نجّار قرار گرفته است كه همگى از چاه بضاعه و على رغم آب آن كه مطلوب اعراب نبوده، يادها كرده اند.


1- «رسول اللَّه صلى الله عليه و آله به چاه بضاعه آمدند و از آبى كه در دلو بود وضو گرفتند و بقيه آب دلو را به چاه رختند و بار ديگر آب دهانش را در دلو خالى كردند و آبش نوشيدند.» الطّبقات الكبرى، جزء اول، قسم الثّانى، چاپ 1322 ه. ق.، ص 185
2- «در ايام حياتش اگر شخصى بيمار مى شد، مى فرمود: او را با آب بضاعه شستشو دهيد ...»
3- «ابوحميد الساعدى را شنيدم مى گويد: رسول اللَّه صلى الله عليه و آله را بارها ديدم كه در كنار چاه بضاعه ايستاده و اسب هاى خود را از آب چاه سيراب مى كرد و خود آب مى نوشيد و وضو مى گرفت و دعا مى كرد اين چاه بركت دار شود.»
4- ابن حجر عسقلانى، تهذيب التّهذيب، ج 9، ص 532

ص: 387

ب: موقعيّت جغرافيايى چاه بضاعه

ابن نجّار در نيمه سده هفتم هجرى، چاه بضاعه را از نزديك مشاهده كرده، مى نويسد كه ميان باغچه اى بزرگ قرار داشت. آبش گوارا، بى بو و پاك و رنگ آن سفيد و صاف بود. عمق چاه را 11 ذراع و يك وجب اندازه گرفته و عرض آن را 6 ذراع دانسته است. (1) اين توصيفات با گفته هاى فيروزآبادى (729/ 817 ه. ق.) چندان تفاوتى ندارد.

وى بضاعه را در ميان بافت قديمى خانه هاى بنوساعده، در شمال حصار مدينه و شمال غربى چاه حاء دانسته است و تصريح مى كند:

«و هى بئر مليحة طيبة الماء» و چون آبش جارى بود، رنگشش نيز ثابت بود. (2) البكرى در در نيمه سده پنجم هجرى صريحاً از موقعيّت اين چاه در «دار لبنى ساعدة معروفه» ياد كرده كه آن در ميان «اطم بنى ساعده» جاى داشته است. (3) فيروزآبادى ضمن ديدارش از مدينه، شخصاً چاه را اندازه گيرى كرده، آن را با ذرع دست، 11 ذراع دانسته و موقعيّت آن را در ميان اهل مدينه مشهور خوانده است.

سيّاحانى كه در سده هاى گذشته از مدينه بازديد كرده اند، چاه بضاعه را از اهمّ آثار بجامانده از حضور پيامبر دانسته اند:

ابن جبير در ميانه سال هاى 578/ 581 ه. ق. بناى چاه بضاعه را ديده است و آن را در نزديكى هاى قبّه حجرالزّيت دانسته كه:

«و لجهة الجوف منه بئر بضاعة.» (4) ابن بطوطه در سفرنامه اش بسان ابن جبير تنها به بيان اين كه چاه بضاعه در شمال گنبد حجرالزّيت قرار دارد، بسنده كرده است. (5)


1- اخبار مدينة الرّسول، ص 44
2- المغانم المطابة في معالم طابه، ص 31
3- معجم ما استعجم، جزء الأوّل، ص 255
4- الرحله، ص 176، چاپ بيروت، 1964 م.
5- سفرنامه ابن بطوطه، ترجمه فارسى، محمّد على موحّد، ص 114، چاپ 1337 ش. بنگاه ترجمه و نشر كتاب.

ص: 388

تا سال 1355 ه. ق. چاه بضاعه در باغِ بضاعه- كه «حظيره» شهرت داشت- واقع شده بود؛ ولى از آن ايّام به بعد، گذر زمان، موقعيّت باغ را تغيير داد:

باغ بضاعه در شمال غربى چاه حاء قرار دارد كه در مشرق آن، باغ فيروزيّه- از موقوفات آل حماد- و در جنب آن، باغ محمّد عبداالجواد و در مغرب آن، باغ سيّد حسين جمل اللّيل واقع شده بود. متأسّفانه بعدها به علّت كثرت جمعيّت مدينه، باغ هاى موقوفه مذكور قطعه قطعه و ساختمان هاى نوساز، جايگزين باغچه هاى باب شامى مدينه گرديد.

در اين اواخر «شريف زيد» يكى از شهروندان مدينه، ميان باغ بضاعه عمارتى بنا نهاد كه چاه بضاعه، هم ديوارِ آن شد. سپس آن را وقف نمود.

قطر چاه بضاعه حدود 5 ذراع و عمق آن 10 متر است. در اطراف آن سكّوى بسيار مستحكمى با سنگ هاى حجّارى شده وجود دارد كه به خوبى نشان مى دهد: بناى قسمت هاى تحتانى چاه، از قدمت زيادى برخوردار و قسمت فوقانى، جديدالأحداث است.

متأسّفانه در سال هاى اخير ساختمان هاى جديدالأحداث پيرامون چاه بضاعه، موقعيّت بناى چاه را به فراموشى سپرده است و آن را به سبب بى توجّهى، دستخوش خرابى نموده است و آثارش رو به نابودى است.

محلّه چاه بضاعه حدود 500 متر از مسجد نبى فاصله دارد و در غرب خيابان «سحيمى» بين عمارت «شيخ عبدالعزيز بن صالح» رئيس محكمه شرعيّه و خانه هاى ورثه «شيخ بدرالدّين» مدير سابق گمرك مدينه قرار دارد.

حقير، پس از جستجو نقشه اى از موقعيّت اين چاه تهيّه نمودم و از محوّطه بايرى كه حكايت از باغچه هاى قديمى مى نمود- كه به گفته على بن موسى در نزديكى باب شامى بوده و به «حديقة بضاعة» شهرت داشته است (1)- عكس و اسلايدى گرفتم؛ تا اهميّت نشانى آن، در جريده تاريخ ثبت گردد. نك: پيكره 1- 4


1- وصف المدينة المنوّره، ص 16

ص: 389

ص: 390

فصل پنجم؛ چاه سقيا

پيشتر در باره مسجد سقيا و موقعيّت جغرافيايى آن در ارتباط با مسير بدر سخن ها گفتم. (1) چاه سقيا در نزديكى مكانى كه بعدها مسجد سقيا ناميده شد و از اراضى سعد بن ابى وقّاص بود، قرار داشته است.

ابن سعد از سقيا در ذيل «ذكر البئار الّتي شرب منها رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم-» ياد كرده و از هشام بن عروه حديثى را از عايشه ثبت نموده كه:

«قالت كان رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- يُسْتَعْذَبُ له مِن بيوت السقيا.» (2) بيوت سقيا در حرّه سقيا همان مكانى است كه در مسير بدر، پيامبر توقّفى كرد و از آب آن وضو گرفت و براى اهل مدينه دعا نمود. (3) اين فراز با حديث عاصم بن عبدللَّه الحكمى كه مورد استناد ابن سعد قرار گرفته، مطابقت دارد كه:


1- فصل پنجم كتاب حاضر، كتاب اوّل.
2- «آن زن عرض كرد: براى رسول گرامى صلى الله عليه و آله آب گوارا از بيوت خانه هاى السقيا آورده مى شود.» الطّبقات الكبرى، جزء الأوّل، قسم الثّانى، چاپ 1322 ق. ص 186
3- نك: مسجد سقيا.

ص: 391

«شرب رسول اللَّه حين خرج إلى بدر من بئر السقيا فكان يشرب منها». (1) موقعيّت چاه با توجّه به گفته ابورافع از سلمه كه: «فلمّا صار رسول اللَّه إلى منزله كان أنس بن مالك و هند و أسماء ابناء حارثة يحملون قدور الماء إلى بيوت نسائه من بئر السقيا» (2) مسلّم مى دارد كه چاه سقيا در نزديكى مركز بافت شهر مدينه جاى داشته است؛ خاصه آن كه واقدى و ابن سعد در همان كتاب و به دنبال همان حديث، ياد مى كنند كه:

«... ثمّ كان خادمه رباح عبداً أسود يستقى مرّة من بئر غرس و مرّة من بيوت السقيا بأمره». (3) متأسفانه فيروزآبادى ترديدهايى در موقعيّت جغرافيائى چاه سقيا پيدا كرده (4) و سمهودى كلام او را مورد نقد عالمانه قرار داده و نهايتاً اين گفته فيروزآبادى را كه: «امّا البئر التي على باب المدينة بينها و بين ثنيةالوداع على يسار السالك إلى ذي الحليفة و يظنها أهل المدينة أنّها هي السقيا المذكور في الحديث فالظاهر أنّه وهم» (5) نادرست دانسته است. (6) به عقيده حقير و نظر به اعتمادى كه به گفته هاى ابن سعد در اين خصوص پيدا كرده ام، چاه سقيا نمى تواند واژه اى نامربوط با سقيايى باشد كه پيامبر در آنجا به دعاى


1- «رسول گرامى صلى الله عليه و آله هنگامى كه به طرف بدر حركت كردند، از چاه السقيا آب نوشيدند و هميشه از آب آن مى نوشيدند.» همان مأخذ.
2- «هنگامى كه پيامبر به منزلش رفت، انس بن مالك و هند و اسماء، فرزندان حارثه ديگ هاى آب را كه ازچاه سقيا پر كرده بودند، به خانه همسران پيامبر حمل مى كردند.»
3- «... خدمتكارش رباح، كه بنده اى سياه بود، بنا به دستورش يك بار از چاه غرس آب بر مى داشت و يك بار از بيوت السقيا.»
4- المغانم المطابة في معالم طابه، قسم المواضع، ص 179، تحقيق: حمد الجاسر، 1969 م.، رياض.
5- «اما چاهى كه در كنار دروازه مدينه و ميان آن و ثنية الوداع در سمت چپ ذى الحليفه قرار دارد، ومردم مدينه گمان مى كنند اين همان چاه السقياى ياد شده در حديث است، ليكن ظاهراً اين توهمى بيش نيست.»
6- وفاء الوفا باخبار دارالمصطفى، ج 3، ص 971/ 975

ص: 392

اهل مدينه پرداخته و در كنار منازلشان توقّفى داشته است.

زين الدّين مراغى از چاه سقيا ياد مى كند كه در سال 778 ه. ق. توسّط عدّه اى از ايرانيان مسلمان تجديد بنا گرديد و در آنجا عمارتى بنا نهادند كه سال ها به بئرالأعجام زبانزد اهل مدينه گشت.

در اواسط سده نهم هجرت كه نورالدّين سمهودى آثار زيرين مسجد سقيا را يافت، بار ديگر چاه سقيا مورد توجّه اهل مدينه و مدينه شناسان قرار گرفت و بدرالدّين بن عليبة در 886 ه. ق. به بازسازى و مرمّت آن همّت گماشت.

موقعيّت فعلى اين چاه، همان طور كه در مستندات تاريخى ذكر شده، در آغاز مسير راه ذى الحليفه قرار دارد: 14 متر عمق و 6 متر قطر آن است. اين چاه در جنوب مسجد سقيا، يا جنوب غربى ايستگاه قديمى راه آهن مدينه- دمشق واقع شده و فاصله آن تا مسجد عنبريّه كه هم اكنون در ميانه ميدان مدخل شهر مدينه جاى گرفته، بيش از 120 متر نيست.

متأسفانه بعد از تعريض جادّه آسفالته مدينه- جدّه- مكّه كه از مجاورت جنوبى مسجد سقيا مى گذرد، چاه سقيا موقعيّت خود را از دست داد و شايد به گفته بعضى از سرشناسان مدينه، بار ديگر فرصتى دست دهد تا آن را بسان سده هاى گذشته احيا و حفظ و مرمّت نمايند.

ص: 393

ص: 394

فصل ششم؛ چاه اريس، خاتم

الف: انگشتر پيامبر

آنچه مسلّم است، محمّد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله انگشترى در دست داشته است. منابع تحقيقى ايران و عرب كه از سيره پيامبر يادى نموده اند، پيدايى خاتم و نقش و نگار آن را دقيقاً ثبتِ جريده تاريخ كرده اند.

نسائى، ذيل «صفة خاتم النّبى» سندى را از زهرى به نقل از انس بن مالك ثبت كرده است كه:

«إن النّبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- اتَّخذ خاتماً من ورقٍ فصُّه حبشيٌ و نقش فيه محمد رسول اللَّه» (1) همچنين ابن شهاب به نقل از انس بن مالك روايت مى كند:

«كان لرسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- خاتماً فضة يختم به في يمينه فصُّه حبشىٌ يجعل فصّه ممّا يلي كفَّهُ». (2) نسائى ضمن استناد به چند حديث ديگر كه همگى به نقره اى بودن انگشتر و نگين آن صراحت دارند، به سندى ديگر دسترسى داشته كه معلوم مى دارد: علّت اين كه پيامبر


1- سنن، جزء الثّامن، ص 172، چاپ: المكتبة العلميّه، بيروت.
2- «رسول اللَّه صلى الله عليه و آله انگشترى از جنس نقره داشت كه در دست راست مباركش بود و با آن مهر مى زد. نگين آن از حبشه بود ...»

ص: 395

انگشترى در انگشت خود نهاد، چه بوده است؟ وى از قتادة به نقل از انس روايت مى كند:

«أراد رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- يكتب إلى الروم فقالوا إنّهم لا يقرؤن كتاباً إلّا مختوماً فاتخذ خاتماً من فضة كأنَّي إلى بياضه في يده و نَقش فيه محمدٌ رسول اللَّه». (1) نسائى بر اساس حديث عبداللَّه بن جعفر گفته است:

انگشتر در انگشت دست چپ پيامبر بوده است. (2) ابن ماجه اسناد مربوط به انگشتر پيامبر را در دست داشته و ذيل «باب نقش الخاتم» به آن اشاره مى كند:

ناقع به نقل از ابن عمر مى گويد:

«قال اتخذ رسول اللَّه خاتماً من ورق ثمّ نقش فيه: محمّد رسول اللَّه». و گفته است كه پيامبر ياران را از تقليد نقش انگشتر خود منع نمود؛ زيرا نقش آن، مهر خاص پيامبر براى مكاتبات خود بود.

ابن ماجه بر اساس سندى از عبداللَّه بن زبير از عايشه (3) نقل مى كند:

نجاشى انگشتر طلايى را كه داراى نگينى حبشى بود، به پيامبر هديه داده است. (4) در اين خصوص، ابن سعد با تفصيل بيشترى از انگشتر طلايى پيامبر ياد كرده و به نقل از ابن عمر روايت مى كند:

«اتخذ رسول اللَّه خاتماً من ذهب فكان يجعل فصّه في بطن كفّه إذا لبسه في


1- «رسول اللَّه صلى الله عليه و آله مى خواستند نامه اى به روميان بفرستند. عرض كردند: آن ها نامه بدون مهر را نمى خوانند. لذا پيامبر انكشترى نقره اختيار كردند كه نقش نگين آن جمله «محمد رسول اللَّه» بود و از آن به عنوان مهر استفاده نمودند.»
2- همچنين نك: سنن النسائى، همان مأخذ، ص 174/ 177
3- حديث 3644، همان مأخذ.
4- سنن، جزء الثّامن، ص 1201، كتاب اللّباس، به اهتمام: محمّد فؤاد عبدالباقى، دارالفكر، چاپ بيروت.

ص: 396

يده اليمنى فصنع النّاس خواتيم من ذهب فجلس رسول اللَّه على المنبر فنزعه و قال إنّي كنت ألبس هذا الخاتم و أجعل فصّه من باطن كفّي فرمى به و قال لا واللَّه ألبسه أبدا و نبذ النبيّ الخاتم فنبذ النّاس خواتيمهم». (1) اين سند از امام جعفر بن محمّد عليه السلام از پدرش نيز مورد استناد ابن سعد قرار گرفته است و به هر حال به تصريح ابوهريرة:

«عن النبى انه نهى عن خاتم الذهب». (2) ابن سعد به انگشتر نقره اى پيامبر با نقش محمّد رسول اللَّه، تصريحات متعدّدى نموده و همانند نسائى و ابن ماجه، اسنادى چند را در خصوص نگين حبشى آن و اين كه پيامبر ديگران را از تقليد و روسازى چنين نقشى منع فرمود، يادآور شده است. (3) بر اين اساس و مأخذ، سه نظريّه مهم در چگونگى نقش انگشتر پيامبر ارائه شده است كه همگى آنها مى تواند با توجّه به تعدّد آنها در زمان حياتش مورد قبول واقع شود.

ابن سير معتقد بود نقش مزبور «بسم اللَّه محمّد رسول اللَّه» بود. ديگر محدّثان از جمله انس بن مالك مدّعيند متن حك شده بر انگشترى پيامبر «محمّد رسول اللَّه» بود. (4)


1- «رسول گرامى صلى الله عليه و آله انگشترى طلا اختيار كرد و هرگاه آن را به انگشت دست راست مى كرد، نگينش را در داخل كف دست قرار مى داد. مردم چون اين را ديدند انگشترهاى طلا ساختند، رسول گرامى صلى الله عليه و آله بالاى منبر رفتند و آن را از دست در آوردند و فرمودند: من اين انگشتر را به دست مى كردم و نگينش را در داخل كف دستم قرار مى دادم، پس آن را به دور انداختند و فرمودند به خدا سوگند هرگز آن را به دست نخواهم كرد. پيامبر انگشتر را به دور انداختند و مردم نيز چنين كردند.» الطّبقات الكبرى، جزء الأوّل، قسم الثانى، ص 160/ 162، چاپ 1322، ليدن.
2- «آمده است كه پيامبر انگشتر طلا را تحريم كرد.»
3- همچنين نك: طريحى، مجمع البحرين، ص 470، چاپ سنگى. امام بخارى، صحيح، كتاب اللّباس، باب 48، 50، 52، 54، 55. ابوداود، سنن، كتاب 33، باب 1/ 4. ترمذى، سنن، كتاب 22، اللباس، باب 14، 17. مالك، الموطأ، كتاب 49، حديث 37. ابن كثير، البداية و النّهاية، ج 6، ص 3
4- همچنين نك: شهاب الدّين نويرى، نهاية الارب في فنون الأدب، ج 18، ص 290، چاپ دارالكتب المصريّه، 1955 م.

ص: 397

ب: انگشتر پيامبر پس از رحلت

متأسّفانه از سرنوشت انگشتر پيامبر پس از رحلت آن بزرگوار، اطّلاعات روشنى در دست نداريم و تنها لابلاى برخى از مستندات تاريخى به آن اشاراتى شده است كه پژوهندگانى را اقناع و محقّقان ديگر را به ترديد انداخته است. ذكر مواردى از آن دانسته هاى مكتوب در اينجا ضرورى است:

امام بخارى در حديثى از نافع به نقل از ابن عمر تصريح مى كند:

«قال ابن عمر: فلبس الخاتم بعد النّبي أبوبكر ثمّ عمر ثمّ عثمان حتى وقع من عثمان في بئر أريس». (1) و در «باب نقش الخاتم» از عبيداللَّه به نقل از نافع و او به روايت از ابن عمر تكرار مى كند:

«اتخذ رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- خاتماً من ورق و كان في يده ثمّ كان بعد في يد أبى بكر ثمّ كان بعد في يد عمر ثمّ كان بعد في يد عثمان حتى وقع في بئر أريس. (2) نقشه محمّد رسول اللَّه». (3) در سندى ديگر، امام بخارى ذيل «باب هل يجعل نقش الخاتم ثلاثة اسطر» از انس بن مالك گفته است:

«كان خاتم النبيّ في يده و في يد أبى يكر بعده و في يد عمر بعد أبي بكر فلمّا كان عثمان جلس بئر أريس قال فأخرج الخاتم فجعل يعبث به فسقط


1- صحيح، كتاب اللّباس، باب خاتم الفضّه، حديث 83
2- «پسر عمر گفت: پس از پيامبر، انگشتر را ابوبكر سپس عمر و پس از او عثمان به دست كردند تا اين كه در چاه اريس افتاد.»
3- «رسول گرامى صلى الله عليه و آله انگشترى از سكه اختيار كردند و آن را در دست داشتند، سپس در دست ابوبكر و پس از آن در دست عمر و بالأخره در دست عثمان بود تا اين كه در چاه اريس افتاد. جمله «محمد رسول اللَّه» روى آن نقش بسته بود.»

ص: 398

قال فاختلفنا ثلاثة أيام مع عثمان فننزح البئر فلم نجده». (1) در اين مسير، مسلِم به احاديثى اشاره كرده است كه مؤيّد اسناد صحيح بخارى است. (2) مسلم در «باب تحريم خاتم الذهب» حديث ابن عمر را از طريق ابن نمير به نقل از عبيداللَّه چنين ثبت كرده كه:

«اتخذ رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- خاتماً من ورق فكان في يده ثمّ كان في يد أبوبكر ثمّ كان يد عثمان». (3) ابن سعد ذيل «ذكر خاتم رسول اللَّه صلى الله عليه و آله الذهب» در سندى مستند به گفته عبداللَّه بن نمير از عبيداللَّه بن عمر از نافع از ابن عمر همان حديث صحيحين را يادآور شده است كه عاقبت:

«ثمّ كان في يد عثمان حتى وقع في أريس». (4) و ذيل «ذكر ما صار إليه أمر خاتمه صلّى اللَّه عليه و آله» با تصريحات بيشترى به اين مسئله اشاره كرده است.

اهم اين مستندات، گفته انس بن مالك است كه ابن سعد آن را از طريق محمّد بن عبداللَّه انصارى از ثُمامة بن عبداللَّه چنين ثبت كرده است كه:

«كان خاتم النبيّ في يده حتى مات و في يد أبى بكر و عمر حتى ماتا ثمّ كان يد عثمان ستَّ سنين فلمّا كان في الست الباقية كنّا معه على بئر أريس و هو


1- «انگشتر پيامبر در دست مباركش بود و پس از او در دست ابوبكر و پس از آن در دست عمر سپس در دست عثمان بود. گويند روزى عثمان در حالى كه در كنار چاه اريس نشسته بود، انگشتر از دست بيرون آورد و با آن بازى كرد، ناگهان انگشتر از دستش رها شد و به قعر چاه افتاد. از اين روز مدت سه روز به اتفاق عثمان به اين چاه رفت و آمد كرديم تا آب آن را كشيديم، اما انگشتر را نيافتيم.»
2- صحيح، كتاب اللباس، باب تحريم خاتم الذهب.
3- «رسول گرامى صلى الله عليه و آله انگشترى از سكّه اختيار كردند. اين انگشتر در دست مباركش بود. پس از آن در دست ابوبكر و پس از او در دست عثمان.» شرح الإمام النووى على متن صحيح الإمام مسلم، كتاب اللباس، ص 380، حاشيه كتاب ارشادالسارى قسطلانى، ج 8، چاپ دارالفكر، افست، چاپ 6، سال 1305 ق.
4- الطّبقات الكبرى، الجزء الأوّل، القسم الثّانى، صفحه 160/ 166، چاپ 1322 ه. ق. ادوارد سخو.

ص: 399

يتحرك خاتم رسول اللَّه في يده فوقع في البئر فطلبناه مع عثمان ثلاثة أيّام فلم نقدر عليه». (1) و از محمّد بن سيرين نقل كرده است كه انگشتر پيامبر:

«سقط من يد عثمان فابُتغى فلم يوجد». (2) ابوداود در سنن، ماجرا را از زمان ابوموسى اشعرى با تفصيل بيشترى آورده است؛ كه نه تنها توجّه خاصّ پيامبر را نسبت به چاه اريس نشان مى دهد؛ بلكه در متن خود، فضائلِ سه خليفه اوّل از خلفاى راشدين را در بر دارد. سنديّت تاريخى اين ماجرا از جانب بعضى از مؤلّفين گذشته، مانند خطيب بغدادى (3) و ذهبى (4) و ابن حجر عسقلانى (5) مورد تحليل و نقد قرار گرفته شده است.

پ: اريس، چاه خاتم

بستانى، «اريس» را در اصطلاح شاميان، «كشاورز» دانسته است. (6) عدّه اى ديگر گفته اند كه آن واژه اى عبرى است كه اصل آن ارّيس به معنى رئيس مى باشد.

ابن اثير آن را به فتح همزه و تخفيف راء و سكون ياء و سين خوانده است (7) و سمهودى در «وفاء الوفا باخبار دارالمصطفى»، چاه را منسوب به يكى از يهوديان مدينه


1- «انگشتر پيامبر تا زمان حياتش در دست مباركش بود. پس از وفات پيامبر، ابوبكر و عمر تا زمان مرگ خود آن را در دست داشتند. پس از آن، مدت شش سال در دست عثمان بود. در مدت شش سال دوم زمامدارى عثمان، روزى به اتفاق هم دركنار چاه اريس نشسته بوديم و او با انگشتر پيامبر بازى مى كرد، ناگهان از دستش رها شد و به قعر چاه افتاد. مدت سه روز با عثمان آن را جستيم اما نيافتيم.»
2- همچنين نك: بيهقى، دلائل النّبوه.
3- تاريخ بغداد، ج 9، ص 239
4- ميزان الإعتدال، ج 1، ص 467
5- نك: لسان الميزان، ج 3، ص 192
6- دائرةالمعارف، ج 3، ص 273
7- النّهايه، ج 1، ص 39

ص: 400

دانسته كه نامش اريس بوده است.

ابن حجر عسقلانى، اريس را «بفتح الهمزة و كسر راء و با سين المهملة» خوانده و گفته است: «و هي في حديقة بالقرب من مسجد قباء». (1) ابن فقيه همدانى مانند ابن زباله، ابن شبّه و امام حربى، (2) چاه اريس را از جمله چاه هاى مشهور دانسته كه در گفته مورّخان و آثارشناسان مدينه، از هفت چاهى است كه به آبارالنّبى شهرت دارد. (3) حديقه يا باغچه اى كه در برابر مسجد قبا قرار داشته و طبق گفته هاى ابن حجر عسقلانى و عينى و قسطلانى، چاه اريس در ميانه آن بوده است، به استناد پژوهش هاى فيروزآبادى، در سمت غربى مسجد و از املاك «بنوحسين بن على بن ابى طالب» بوده است. (4) ابن سعد در ذيل «ذكر ما خلّف عثمان و كم عاش و اين دُفِن» خود چاه را از صدقات عثمان دانسته است. (5) و سمهودى به استناد گفته ابن شبّه از ابوغسان با ابن سعد هم عقيده است.

به هر حال آنچه مسلّم است، چاه اريس- يا به اعتبار ديگر: چاه خاتم- هميشه مورد توجّه اهل مدينه بوده است.

ابن نجّار از بناى خانه اى كه بر فراز چاه به صورت يك طبقه فوقانى احداث شده بود، يادها كرده است (6) و صفى الدّين ابوبكر بن احمد سلامى در 714 ه. ق. بناى قديمى چاه را كه از اقدامات «نجم الدّين يوسف رومى» وزير امير طفيل بوده، تجديد ساختمان نمود.


1- فتح البارى، ج 10، ص 319. نيز نك: عينى، عمدةالقارى، جزء 22، مجلّد 11، ص 31 و نيز: البكرى، معجم ما استعجم، جزء الأوّل، ص 143/ 144
2- المناسك و اماكن طرق الحج، ص 410
3- مختصر كتاب البلدان، ص 25، چاپ ليدن، 1302 ق.
4- المغانم المطابه فى معالم طابه، ص 25
5- الطبقات الكبرى، ج 3، ص 76
6- اخبار مدينة الرّسول، ص 41

ص: 401

ابن بطوطه در نيمه اوّل قرن 8 هجرى، بناى چاه اريس را در قبا ديده است كه چون خاتَم پيامبر از دست عثمان در آن افتاد، به چاه خاتم مشهور گشت. وى آن را محاذى بناى مسجد قبا دانسته است. (1) عثمانى ها بر فراز چاه، گنبدى بنا نهادند كه نماى خارجى آن با گچ روكش شده بود.

در سمت جنوبى آن نيز محرابى به نشانه تبرّك به آثار پيامبر بنا كردند. اين بنا در ميان باغستان نورالدّين شهيد، ميزبان زائران مسجد قبا بود. (2) نايب الصّدر شيرازى، چاه اريس را ديده و از آن به عنوان «مسجد كوچك» ياد كرده كه در آن:

«چاه آب شيرين و گوارا معروف به بئر الخاتم است ... مِن باب تبرّك قدرى از آن مى نوشند و در آنجا نمازى مى خوانند و در سر آن مسجد ... اين بيت منقوش است:

عين زرقا اندر زنچه آب ناب كوثرى حكمت ايله و يردى دادن خاتم پيغمبرى».

(3) رفعت پاشا در سال هاى 1318/ 1325 ه. ق. چاه اريس را از نزديك ديده و چگونگى آن را به تفصيل، چنين نگاشته است:

«چاه اريس در شمال غربى مسجد قبا قرار دارد و به چاه الخاتم يا التّفَله موسوم است.» (4) وجه تسميه تفله، شايد به خاطر حديث انس بن مالك است كه در آن تصريح شده كه پيامبر در اين چاه، آب دهان خود را ريخت. رفعت پاشا به توصيفات خود از چاه اريس چنين ادامه مى دهد:

«بناى آن داراى 13 متر عمق است و قسمت تحتانى آن دو مجرا دارد كه آب آنها


1- سفرنامه ابن بطوطه، ص 114، ترجمه فارسى.
2- على بن موسى، وصف المدينة المنوّره، ص 10، ص 45
3- تحفةالحرمين، ص 250، چاپ سنگى، بمبئى، 1306 ق.
4- مرآت الحرمين، ج 1، ص 294

ص: 402

به اطراف چاه مى ريزد و از كانالى ديگر به عين زرقاء مى رسد. باغى كه از آب اين چاه بهره مى گيرد، به بستان بئرالنبى شهرت داشته و از موقوفات محمّد پاشاى عثمانى بود و توليت آن در زمان رفعت پاشا به عهده خزانه دارى مدينه گذارده شده بود.»

رفعت پاشا نحوه خارج كردن آب از چاه اريس را چنين توصيف كرده است:

«چرخى بالاى چاه قرار دارد كه دو بشكه را در جهت مخالف يكديگر با طناب به آن بسته اند و سر دو طناب به حيوانى وصل شده است. در اين حال، يكى از بشكه ها در قعر چاه (در حال پُرشدن از آب) و ديگرى بر فراز چاه در حال فرورفتن است. وقتى حيوان را حركت مى دهند تا از چاه دور شود، بشكه پرشده بالا مى آيد و بشكه ديگر براى پرشدن به قعر چاه مى رود. اين عمل را در اصطلاح اهل مدينه سوانى گويند.»

سوانى كه در گويش عاميانه اهل مدينه، سانيه گفته مى شود، در واقع نشاندهنده وضعيت فوقانى بناى چاه اريس است.

اين بنا تا سال 1384 برقرار و پابرجا بود؛ با اين كه آب چاه كاملًا خشك شده بود.

دولت سعودى پس از ملاحظه فرسودگى گنبدها و بناى چاه، به جاى بازسازى و يا مرمّت، به كلّى آن را خراب كرد و آثارش را زير ميدان جديدالتّأسيس قبا محو نمود.

حقير پس از بررسى و پژوهش محلّ چاه اريس، پى برد كه محلّ كنونى آن، در سمت غرب مسجد قبا يا قسمت جنوبى ميدان بزرگى است كه مقابل مسجد قبا بنا شده است؛ به نحوى كه فاصله آن تا بناى مسجد، 42 متر مى باشد. حقير از آن نقشه اى تهيّه كردم تا موقعيّت جغرافيايى اش را ثبت و ضبط نمايم. نك: پيكره هاى 1- 6؛ 2- 6

ص: 403

ص: 404

فصل هفتم؛ چاه بصّه

سمهودى اين چاه را البُصَّه به ضم باء و فتح صاد مشدّد و گرفته از بَصَّ خوانده است. (1) فيروزآبادى آن را البُضَّه به فتح ضاد از ريشه بَضّ نگاشته است. (2) با آن كه قدمت حفر اين چاه به سال هاى جاهليّت باز مى گردد، به استناد سندى از زبير، مورد توجّه مسلمانان در سده هاى اسلامى قرار گرفت. سند مزبور از اين قرار است:

«إنّ النّبيّ ... فجاء يوماً إلى أبو سعيد الخدرى فقال: هل عندك من سدر أغسل به رأسي؟ فإنّ اليوم الجمعة؟ فقال: نعم. فأخرج له سِدْراً و خرج معه البُضة؟؟؟ فغسل رسول اللَّه رأسه و صب غسالة رأسه و مُراقة شعره في البضة» (3) سمهودى سند مذكور را به استناد ابن زباله و ابن عدى از ابوسعيد خدرى ثبت كرده است. مدينه شناسانى چون ابن نجّار آن را از مالك بن سنان پدر ابوسعيد خدرى دانسته اند كه در مجاورت كوشك او و مسجد بنوخُدره در جنوب غربى قبرستان بقيع


1- وفاء الوفا باخبار دارالمصطفى، جزء 3، ص 954
2- المغانم المطابه فى معالم طابه، ص 30
3- «روزى پيامبر نزد ابوسعيد خدرى آمد و فرمود: آيا سدر دارى تا با آن سرم را بشويم؟ زيرا امروز روز جمعه است. ابو سعيد گفت: آرى. سدر را به وى داد و به اتفاق هم به محل «بُضه» عزيمت كردند و در آنجا پيامبر سرش را شست و آب شستشو و موهاى ريخته شده سرش را در آن ريخت.»

ص: 405

جاى داشته است.

ابن نجّار به ديدن چاه بُصَّه نائل آمده است. به زعم او در باغستانى دو چاه- يكى بزرگ و ديگرى كوچك- قرار دارد و چاه بزرگ كه در سمت جنوبى آن باغ واقع شده، همان بناى چاه بصه است. ولى سمهودى در قرن 9 تحقيقاتى به عمل آورده است؛ كه نشان مى دهد چاه كوچك، اثر چاه بصه است.

از مستندات تاريخى بر مى آيد كه چاه مذكور، توسّط احمد بن موسى بن عجيل كه از عرفاء صالح يمن بود، تعمير گرديد و «عزيزالدّوله ريحان بلادى شهابى» بنا به موقعيّت زيارتى آن، چاه و باغ را در سال 695 ه. ق. وقف مسجد نبى نمود. در قرن 9 ه. ق. كه بناى چاه رو به ويرانى نهاد، «زكى الدّين بن ابى الفتح بن صالح»- قاضى مدينه- به بازسازى آن همّت گماشت. احمد عبّاسى در «عمدة الاخبار في مدينة المختار»، فصل «بئر بصة» از توجّه خاصّ مشايخ مدينه به اين چاه، يادها كرده است؛ كه به هر حال مسلّم مى دارد كه چاه مذكور پس از وقف، موقعيّت تاريخى، دينى خود را در شهر مدينه ثبت نموده است.

موقعيّت كنونى چاه همان است كه مورّخان از آن ياد كرده اند: در ميان باغى كه به اعتبار نام چاه، «حديقة البصه» ناميده شده، محفوظ مانده است.

حقير در لسان بعضى از اهل مدينه آن را «البُوصَه» شنيدم. موقعيّت اين چاه به «بلاد البصه» شهرت دارد و هم اكنون جزء اموال تصرفّ شده از سوى اوقاف حرم مدينه است و به اجاره داده شده است.

پس از ورود به منطقه البصه از در شمالى، چاه بزرگ در سمت چپ و چاه كوچك به فاصله 60 مترى شمال آن قرار دارد و هر دو به اعتبار اختلافى كه بين مورّخان بروز كرده، مورد توجّه زائران بوده است. متاسفانه وضعيّت كنونى اش روبه ويرانى نهاده و در غربت تاريخ فرو رفته است. حقير، توجّهى از سوى اهل مدينه و زائران به آن نديدم.

موقعيّت چاه بين حدّ فاصل دو جادّه اصلى عوالى و النخاوله در امتداد جنوبى خيابان ابوذر و درب الجنائز، در 200 متر ركن قِبلى قبرستان بقيع جاى دارد و در تراكم ساختمان هاى جديدالإحداث، محو آثار زمانه شده است.

ص: 406

ص: 407

فصل هشتم؛ چاه العهن

فيروزآبادى تلفّظ آن را به كسر عين و سكون ها و نون خوانده است (1) و مدينه شناسان آن را از جمله چاه هاى هفتگانه مدينه دانسته اند كه پيامبر را در آنجا حضورى بوده است:

آبار طه بالمدينة سبعة منظومة كالدر بل هي أنفس

عهنّ أريس بصه؟؟؟ و بضاعة غرس و رومة بئر حاء هي توثر

(2) يادآورى: در اين شعر، كلمه «سبعه» براى ضرورت شعرى آمده است؛ زيرا «بئر» مونث است.

به سروده زير نيز از «زين مراغى» مورّخ مدنى توجّه كنيد:

أريس و غرس رومة و بضاعة كذا بصة قبل بئر حاء مع العهن

(3) فيروزآبادى در نيمه سده هشتم هجرت، چاه «عهن» را چاهى معروف در ميان باغى از خرماستان هاى عاليه دانسته كه به عقيده ديگر محقّقان، روزگارى منازل طائفه


1- المغانم المطابه فى معالم طابه، ص 45
2- از عبّاس رضوان.
3- سمهودى، «خلاصة الوفاء»، ص 65 و پاورقى حمد الجاسر.

ص: 408

انصار «بنواميّة ابن زيد» بوده است.

مطرى و ابن نجّار در اين كه چاه مزبور، برخوردار از موقعيّت تاريخى باشد، ترديد كرده اند و سمهودى اطمينانى به ارزش تاريخى آن نشان نمى دهد. (1) وى در زمان خود، مشاهده كرده است كه مردم، به چاه عهن به عنوان چاهى كه پيامبر از آن آبى نوشيده و وضو گرفته و حضورى در كنارش داشته، تبرّك مى جويند؛ ولى در نوشته هاى خود با ترديد از كنار اين موضوع گذشته است.

چاه مزبور چون خارج از شهر مدينه قرار دارد، تاكنون (1398 ه. ق.) محو توسعه شهر نشده است. در حال حاضر مى توانيم در سمت شرقى مجاورت جنوبى وادى بطحان و منطقه اى كه به بلاد البدريّه شهرت دارد، از اين چاه ديدار كنيم. قطر چاه حدود 3 متر و به گفته كشاورزانِ حول آن، عمقش 16 متر است.

از اسناد اوقافى مدينه چنين برمى آيد كه خاندان برزنجى، چاه و باغِ در برگيرنده اش را وقف عام نموده اند. اكنون حدودش از جانب مغرب به بلاد ابراهيم شاكر و از شمال به بلاد ناعمه و از مشرق به بلاد نقيرةالغرى و از جنوب به بلاد القطيعة مشخّص شده است.

موقعيّت تاريخى اين چاه براى مدنى ها و زائران، ناشناخته مانده است و فضلاى مدينه، موقعيّت جغرافيايى آن را با تعبير «بلادالعهن» مى شناسانند. (2)


1- وفاء الوفا باخبار دارالمصطفى، جزء 3، ص 978
2- درباره واژه «عهن» نك: ابن فارس، معجم مقاييسُ اللّغه، ج 4، ص 177، اهتمام: عبدالسّلام محمّد هارون.

ص: 409

ص: 410

فصل نهم؛ چاه ابوايّوب، انس بن مالك

اين چاه در شمال شرقى قبرستان بقيع كه به محله روميّة معروف است، قرار داشته است. آثار تاريخى چاه تا سال 1353 ه. ق. در ميان باغى از موقوفات اشراف علوى موجود بود و بعد از خرابى حصار مدينه و گسترش شهر، موقعيّت آن از ديده ها پنهان شد.

سمهودى از اين چاه به عنوان چاه انس بن مالك، ياد كرده است كه در كنار خانه اين فرد جاى داشته است؛ ولى «البكرى»، چاه ابوايّوب را در مجاورت بقيع دانسته و آن را به عنوان «ناحية بئر أبى أيوب» مورد توصيف قرار داده است. (1) اين چاه به استناد حديثى كه امام بخارى به نقل از زهرى از انس بن مالك ثبت كرده است، مورد توجّه مسلمانان بوده است:

«حدّثني أنس بن مالك أنّهُ حلبت لرسول اللَّه شاة داجن- و هو دار أنس بن مالك- و شيب لبَنُها بماء من البئر التي في دار أنس، فأعطي رسول اللَّه القدح فشرب منه، حتى إذا نزع القدح عن فيه ...». (2)


1- معجم ما استعجم، جزء الأوّل، ص 265
2- «انس بن مالك رضى الله عنه نقل مى كند: پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله در حالى كه در خانه وى بود، گوسفند ماده اى را براى وى دوشيد و شير آن را با آب چاهى كه در منزل خود بود، افزود. پيامبر ليوان شير را پس از اين كه سركشيدند، از دهان مباركشان دور كردند.» صحيح، كتاب الحرث والمزارعه، از كتاب: مساقاه. همچنين نك: ابن حجر عسقلانى، فتح البارى، ج 5، ص 30/ 31. نيز: عبدالقدّوس الأنصارى، آثار المدينة المنوره، ص 252 و همچنين: سمهودى، وفاء الوفا باخبار دارالمصطفى، جزء 3، ص 950/ 951

ص: 411

متأسّفانه رفعت پاشا، ضمن ديدار از مدينه سال هاى 1318 ق/ 1325 ه. ق. چاه انس را به نام «چاه حضارم» كه در مجاورت قبر عبداللَّه بن عبدالمطلب جاى داشته، ذكر كرده است. (1) اين امر با آنچه در باره چاه ابوايّوب در شرق بقيع آمده است، مغايرت داد و به هر حال نشانگر تشتّت آراء در تعيين واقعى چاه مذكور و انتساب آن به ابوايّوب يا انس بن مالك است. نك: نقشه صفحه 336


1- مرآة الحرمين، ص 428، جزء 1

ص: 412

ص: 413

كتاب چهارم/ مقابر مدينه

كتاب چهارم: مقابر مدينه

فصل اوّل بقيع، ديرينه و آثار

اشاره

ص: 414

ص: 415

الف: واژه و قدمت

ابن فارس به نظريه خليل بن احمد- واژه شناس ادب عرب- استناد كرده كه:

«البقيع: من الأرض مَوضع أروحُ شجر من ضروبٍ شتَّى و به سمَّى بقيع العَرقَه بالمدينه». (1) اين تعريف را فيروزآبادى پذيرفته است؛ (2) ولى در كتاب «المغانم المطابه معالم طابه»، ص 61 آن را: «كل مكان فيه اروم الشجر من ضروب شتى» نگاشته كه:

«به سمى الغرقد، و الغرقد كبار العوسج» و «هو مقبرة أهل المدينة».

ابن منظور در «لسان العرب» غرقد را در رابطه با بقيع:

«شجر له شوك كان ينبت هناك فذهب وبقي الاسم لازماً للموضع» (3) دانسته است.

بكرى به گفته الأصْمَعىُّ استناد كرده كه:

«قطعت غرقداتٌ في هذا الموضع، حين دفن عثمان بن مظعون و به مُسمّى بقيع الغرقد و الغرقد: شجر كان ينبت هناك». (4)


1- «بقيع؛ جايى است كه درختان گوناگون در آن رشد و نمو مى كند. از اين نظر بقيع الغرقد مدينه ناميده شد.» معجم مقاييسُ اللّغه، ج 1، ص 281، اهتمام: عبدالسّلام محمد هارون.
2- القاموس المحيط، الباء، باب العين.
3- «درخت خاردارى در آن محل مى روييد كه درخت از ميان رفت و نام آن ملازم آنجا گرديد.»
4- معجم ما استعجم من اسماء البلاد والمواضع، جزء 1، ص 265، به اهتمام: مصطفى السّقا، قاهره 1945 م.

ص: 416

مؤلّفان «دائرة المعارف الإسلاميّه»، مادّه بقيع، با يك جمع بندى از تعاريف موجود در منابع لغت عرب گفته اند:

«بقيع: هذا الاسم يدّل على أرض كانت في الأصل مغطاة بنوع من شجر التوت مرتفع». (1) زمخشرى (2) و ياقوت حموى (3) و بكرى اندلسى، (4) به اين كه «بقيع الغرقد» نام گورستان شهروندان مدينه است، اتّفاق نظر دارند.

قدمت اين گورستان به تاريخى تاريك در عصر جاهليّت باز مى گردد و پژوهندگان مدينه شناس نتوانسته اند اسناد تاريخى اين قدمت را به ما ارائه دهند. شايد هم نخستين بار دو واژه بقيع غرقد را در مرثيه منظوم «عمروبن نعمان بياضى» (5) يافته اند كه از قدمت و اصالت آن در بافت منطقه يثرب، يادى كوتاه است.

ابن اثير ضمن شرح تاريخ عرب در سال هاى طولانى جاهليّت از نبردهاى دو طائفه خزرج به سيادت «عمروبن نعمان بياضى» و اوس به رياست «حُضَيْر بن سِماك الأشهلّى» يادها كرده است. (6) در اين ماجراها عمروبن نعمان ضمن وصف يكى از نبردها اشعارى سروده است كه فيروزآبادى آن را چنين ثبت كرده است:

خَلسّتِ الديارُ فُسدْتُ غير مُسَوَّدِ و منَ العناءِ تفرُّدى بالسُّؤدُدِ

أينَ الّذينَ عَهِدْتُهُم في غِطةِ بين العقيق إلى بقيع الغرقَدِ

(7)


1- «بقيع؛ در اصل نام سرزمينى بوده كه با يك نوع درخت توت پوشيده بود.» توتستان.
2- الجبال و الأمكنة و المياه، ص 10، چاپ نجف، 1357 ه. ق. مكتبة المرتضويّه، چاپ 2
3- معجم البلدان، ج 1، ص 473
4- معجم ما استعجم، جزء 1، ص 265
5- نك: بنو بياضه.
6- الكامل فى التاريخ، ج 1، صص 671، 679 و 681، چاپ: دار صادر، بيروت 1982 م.
7- المغانم المطابه، ص 61

ص: 417

«ابوتمام» متوفّاى 226 ه. ق. صاحب «ديوان الحماسه» كه به اشعار شعراى جاهلى شناخت و توجّه دقيق داشته، در باره اين شعر به اظهار نظر پرداخته و آن را به فردى از «بنوخَثعَم» نسبت داده است. (1)

ب: ديرينه مسلمانى

پس از هجرت مكّيان به مدينه و تشكيل جامعه مسلمان، بقيع تنها قبرستان مسلمانان شد و به گذر زمان بسيارى از اهل بيت، صحابه، تابعين، زهّاد و مشهورين را در سينه خود جاى داد و بدين منوال، موقعيّتى خاص و برخوردار از معنويّت دينى يافت و بسانِ «معلاء مكّه» مقدّس ترين مقابر مسلمانان در عالم اسلام گرديد.

اهميّت اين تقدّس، مستند به رفتار و گفته هايى است كه همواره محمّد پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله نسبت به آن اعمال و اظهار مى داشته است:

1. مسلم در «صحيح» مى گويد:

محمّد بن قيس بن مَخْرَمَة بن المطلب آورده است كه پيامبر گفت:

به من گفته شد كه «ان ربك يأمرك ان يأتى اهل البقيع فتستغفر لهم». آنگاه مسلم به متن دعاى پيامبر از عايشه اشاره مى كند كه چون در برابر قبرستان بقيع مى ايستاد، مى گفت:

«السّلام عليكم دار قوم مؤمنين و آتاكم ما توعدون غداً مؤجلان؟؟؟ و أنا إن


1- ابوتمام، «ديوان الحماسه»، چاپ: دار المعارف، مصر. نيز در باره ابوتمام نك: بروكلمان، «تاريخ الأدب العربى»، جزء الأوّل، ص 77، چاپ 3، دار المعارف، مصر. ترجمه عربى: دكتر عبدالحليم النّجار. نيز: دكتر شوقى ضيف، «تاريخ الأدب العربى، العصر العبّاسى الأوّل»، جلد 3، ص 268، چاپ: دار المعارف مصر، چاپ 6. همچنين: ابن نباته مصرى، «سَرْح العُيُون»، تحقيق: محمّد ابوالفضل ابراهيم، ص 324، چاپ 1964 م. قاهره: دارالفكر العربى. در باره «بنو بياضه» نك: سمعانى، «الأنساب»، البياضى، چاپ مرجليوت. نيز: ابن سعد، «الطّبقات الكبرى»، ج 3، ص 131. و در باره «خثعم» و «الخثعمى» نك: سيوطى، «لبّ اللّباب»، چاپ ايتاليا، افست: مكتبة المثنى.

ص: 418

شاءاللَّه بكم لاحقون.» (1) امام نووى در ذيل حديث مذكور گفته است:

«و في هذا الحديث دليل لإستحباب الزيارة و السلام على أهلها و الدعاء لهم و الترحم عليهم»؛ (2) زيرا پيامبر تأكيد كرد:

«اللّهم اغفر لأهل بقيع الغرقد». از اين روى: نووى به «فضيلة زيارة قبور البقيع» صحّه مى نهد. (3) 2. نسائى حديث مفصّلى را از همسر پيامبر: عايشه ثبت كرده است كه اوّلًا پيامبر در آن اعلام كرده است:

«امرنى ان آتى البقيع فاستغفر لهم» و يا:

«إنّي بعثت إلى أهل البقيع لأصلّي عليهم.»

آنگاه به دعاى پيامبر اشاره كرده كه آن بزرگوار در برابر گورستان بقيع ايستاد و گفت:

«السلام على أهل الديار من المؤمنين و المسلمين يرحم اللَّه المستقدمين منّا و المستأخرين و إنّا إنْ شاءاللَّه بكم لاحقون». (4) 3. ابن ماجه به نقل از عايشه گفته است:


1- «سلام بر شما اى موطن مؤمنان، خداوند آنچه كه به شما وعده داده بود عطا فرمود و ان شاءاللَّه ما نيز به شما ملحق خواهيم شد.» صحيح مسلم، كتاب الجنائز، ج 4، ص 40، جزء 7/ 8، شرح امام نووى. باب «ما يقال عند دخول القبور و الدعاء لأهلها».
2- «در اين حديث، دليل مستحب دانستن زيارت قبرها و سلام كردن بر خفتگان در آن و دعا كردن و رحمت فرستادن بر ارواح آنان است.»
3- شرح صحيح الإمام مسلم، ج 4، صص 306، 311، حاشيه كتاب: «ارشاد السارى قسطلانى».
4- «سلام بر صاحبان ديار از مؤمنان و مسلمانان. خداوند رفتگان دور و نزديك شما را بيامبرزد و ان شاءاللَّه ما نيز به شما ملحق خواهيم شد.» «سنن»، جزء 4، ص 91، چاپ: المكتبة العلميّه، بيروت، ذيل كتاب الجنائز، باب: الأمر بالإستغفار للمؤمنين.

ص: 419

«فَقَدْتُهُ (تَعْنِي النبيّ) فَإذا هُوَ بالبقيع فقال: السلام عليكم دار قوم مؤمنين أنتم لنا فرطٌ و إنّا بكم لاحقون. اللّهم لا تحْرِمْنا أجْرهُم و لا تفِتنَّا بعدهُم». (1) 4. مالك بن انس در «الموطأ» كتاب الجنائز، باب 16، حديث 55، ج 1، 424، به اهتمام محمد فؤاد عبد الباقى، چاپ دار احياء التراث العربى.

عايشه به گفته پيامبر استناد كرده كه: «إنّي بُعِثْتُ إلى أهل البقيع لأصلّي عليهم». (2) 5. ابن سعد در «الطبقات الكبرى» (3) ذيل «ذكر خروج رسول اللَّه صلى اللَّه عليه وآله و سلم إلى البقيع و استغفاره لأهله و الشهداء، ضمن استناد به روايت عايشه، سندى را از ابو مويهبه، خادم پيامبر ثبت كرده كه:

«قال رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- من جوف الليل: يا أبا مويهبه! إنّي قد أمرت أن استغفر لأهل البقيع ما نطلق معي فخرج و خرجت معه حتى جاء البقيع فاستغفر لأهله طويلًا.» (4) ذيل «ذكر خروج رسول اللَّه صلى الله عليه و آله إلى البقيع و استغفاره لأهله و الشّهداء» ضمن استناد به روايت عايشه، سندى را از ابو مويهبه- خادم پيامبر- ثبت كرده كه:


1- «پيامبرگرامى صلى الله عليه و آله را نديده بود- در حالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در بقيع بوده است- پس آن حضرت فرمودند: سلام بر شما اى موطن مؤمنان، از ما پيش گرفتيد و ما به شما ملحق خواهيم شد، بار الها! اجر آن ها را عطا فرما و ما را در همان مسير قرار ده.» «سنن»، كتاب الجنائز، باب 36، «ما جاء فيما إذا دخل المقابر»، ج 1، ص 493، چاپ: دارالفكر، به اهتمام: محمّد فؤاد عبدالباقى.
2- «من براى خفتگان بقيع مبعوث شدم تا بر آنان نيايش كنم.»
3- ج 2، ص 203، چاپ دار صادر، بيروت.
4- «پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله در نيمه شب فرمودند: اى ابو مويهبه، پروردگار مرا امر كرده براى اهل بقيع استغفار و آمرزش نمايم، پس خارج شد و من همراه ايشان بيرون آمدم تا اين كه به بقيع رسيدند. مدّت مديدى براى ساكنان آن طلب مغفرت كردند.» همچنين نك: ابوداود، «سنن»، كتاب 20، باب 77. ترمذى، «الجامع الصحيح»، كتاب الجنائز، باب 59: «ما يقول الرجل إذا دخل المقابر»، حديث 1059 به نقل از ابن عبّاس. نيز: احمدبن حنبل، «مسند»، ج 2: ص 300، ص 375، ص 408 و ج 3: ص 488، ص 489 و ج 5: ص 353، ص 360 و ج 6: ص 71، ص 111، ص 221، ص 252

ص: 420

6. كلينى در ذيل «زيارة من بالبقيع» (1) و شيخ صدوق در «من لا يحضره الفقيه» به ضرورت زيارت مقابر در سفر به مدينه تصريح كرده اند (2) و متن دعائى را به صورت روايت ثبت كرده اند.

شيخ صدوق متن دعائى را كه در منابع اهل سنّت به پيامبر نسبت داده اند، از زبان امام جعفربن محمّد عليه السلام چنين ثبت كرده است:

«و كان رسول اللَّه صلى الله عليه و آله إذا مر على القبور قال: السلام عليكم من ديار قوم مؤمنين و إنّا إن شاءاللَّه بكم لاحقون». (3)

پ: موقعيّت و آثار تاريخى
اشاره

«بقيع» زمينى است مستطيل شكل كه در سده هاى متمادى، خارج از حصار مدينه قرار داشت و مساحتش بيش از پانزده هزار مترمربّع نبود. اين قبرستان به صورت كنونى، مسطّح و قبور موجود در آن ساده و بى نام و نشان نبود. واليان مدينه در طول تاريخ، مقابر اهل بيت، همسران، فرزندان و ياران پيامبر و تابعين مشهور و مدفون در اين قبرستان را با سنگ نبشته هاى هنرى و بناهاى عظيم و ضريح هاى ثمين و سيمين، مشخّص مى كردند و حراست و حفاظت از آنها را برعهده مى گرفتند. بازآفرينى و بازسازى ها اين آثار، همواره سنّتى رائج بود. اين سنّت در رابطه با قبورى كه از نظر غالب مذاهب اسلام، متبرّك هستند، پيوندى معنوى بين فرقه ها به وجود آورده بود. البتّه همواره كم و كيف اين بناها و قبّه ها و آرايش و تزئينِ آن ها در قياس با «سنّت» و «سيره» پيامبر مورد پرسش قرار مى گرفت؛ ولى پاسخ همگان از چشم اندازهاى فقهى، كلامى و عرفانى يكسان نبود.

مذاهب اسلامى در اصل بناسازى بر فراز قبور، برخوردى متفاوت داشتند و شرايط


1- الفروع من الكافى، ج 4، ص 559، كتاب الحج، چاپ: دارصعب، چاپ 3، 1401 ه. ق.
2- من لايحضره الفقيه، ج 2، ص 344، چاپ: دارصعب، بيروت 1981 م. ذيل «زيارة قبور الائمّة ... بالبقيع»
3- «هر گاه پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله از ميان قبرها عبور مى كردند، مى فرمودند: سلام بر شما اى موطن مؤمنان، ان شاء اللَّه ما نيز به شما ملحق خواهيم شد.» «من لا يحضره الفقيه»، حديث 32، ص 114، چاپ دار صعب، بيروت 1981 م. نيز نك: كافى، «الفروع من الكافى»، كتاب الجنائز، ج 3، ص 229

ص: 421

معيشت و آگاهى مردم و خزائن و بودجه حكومت ها، در نحوه آراء، تأثير فراوانى مى نهاد. از اين رو اولًا يافتن حدّ ميانه آن آراء در سده هاى اسلامى ممكن نيست. و ثانياً در جمع بندى آنها نمى توان به نتيجه اى مطابق نص دست يافت.

به هر حال به ظاهر بقيع در روند تاريخى- كه مجموعه اى از آثار، قبّه ها، كتبيه ها و ...

بوده است و مورّخان و سيّاحان و زائران مدينه شناس به آن گواهى ها داده اند، نظرى مى افكنيم.

ارائه همه گواهى ها با رعايت اختصار كلام مناسبت ندارد؛ لذا مجملى از آن را به حدّ كفايت بيان مى كنيم؛ تا ويرانه امروز را با آثار گذشته بقيع تطبيق دهيم:

1. «ابوالحسن على بن حسين مسعودى» متوفّاى 345 ه. ق. به مقبره اهل بيت در قبرستان بقيع اشاره نموده، مى نويسد:

«و على قبورهم في هذا الموضع من البقيع رخامة مكتوب عليها: بسم اللَّه الرحمن الرحيم الحمد للَّه مبيدا لأمم و محيي الرمم هذا قبر فاطمة بنت رسول اللَّه صلى الله عليه و آله سيدة نساء العالمين و قبر الحسن بن عليّ أبى طالب و عليّ بن الحسين بن عليّ بن ابي طالب و محمد بن علىّ و جعفر بن محمد رضي اللَّه عنهم.» (1) 2. محمد بن ابى بكر تلمسانى ضمن وصف مدينه قرن 4 هجرى، در باره «بقيع الغرقد» گفته است:

«و قبر الحسن بن عليّ عن يمينك إذا خرجت من الدرب ترتفع إليه قليلًا


1- «بر روى قبرهاى آنان در اين موضع از بقيع، سنگى قرار دارد كه روى آن چين نوشته شده است: بسم اللَّه الرحمن الرحيم، حمد و سپاس خداوند نابود كننده ملت ها و زنده كننده استخوان هاى پوسيده اين آرامگاه را. فاطمه دختر رسول اللَّه، سيده نساء العالمين و آرامگاه حسن فرزند على ابى طالب و على بن الحسين و محمد بن على و جعفر بن محمد عليهم السلام است.» مروج الذّهب و معادن الجوهر، ج 2، ص 288. همچنين نك: سبط ابن جوزى متوفّاى 654 ه. ق.، «تذكرةالخواص»، ص 311، چاپ بيروت 1981 م. به نقل از واقدى.

ص: 422

عليه مكتوب: هذا قبر الحسن بن عليّ دفن إلى جنب أمّه فاطمة رضي اللَّه عنها و عنه.» (1) 3. حافظ محمّد بن محمود بن نجّار متوفّاى 643 ه. ق. ضمن وصف مقابر بقيع در اواخر سده 6 هجرى از قبّه ها و بناهاى بقيع خبر داده، از جمله مى نويسد:

«في قبّة كبيرة عالية قديمة البناء في أوّل البقيع و عليها بابان يفتح أحدهما في كلّ يوم للزيارة رضي اللَّه عنهم أجمعين». (2) سپس از لوحى كه در جريان حفّارى گورى به دست آمده بود، ياد كرده، مى نويسد:

«عليه لوح مكتوب: هذا قبر فاطمة بنت رسول اللَّه».

همچنين از گنبداوّل بقيع كه برفرازمزارهاى «عقيل بن ابى طالب» و «عبداللَّه بن جعفر» بنا شده و گنبد برافراشته بر قبر ابراهيم و بناى مرقد فاطمه بنت اسد و ... ما را مطّلع مى كند.

4. ابن جبير متوفّاى 614 ه. ق. كه در سال هاى 578/ 581 ه. ق. به سياحت جهان اسلام همّت گماشت، در سفرنامه خود كه بعدها به عنوان «رحلة ابن جبير» (3) مشهور شد، از شهر مدينه سده 6 هجرى يادها كرده كه در كتاب حاضر به آن استنادها كرده ايم.

وى در باره قبرستان بقيع و موقعيّت و آثار آن، توصيف نسبتاً جامعى ارائه كرده است: بقيع الغرقد را در شرق مدينه و خارج از حصار شهر، مجاور راهى كه به باب بقيع


1- «... آرامگاه حسن بن على در سمت راست مسير، كمى به طرف بالا قرار دارد و روى آن نوشته شده است: اين آرامگاه، حسن فرزند على است كه در كنار مادرش فاطمه عليها السلام دفن گرديده است.» نك: «وصف مكَّة شرّفها اللَّه و عظمها و وصف المدينة الطيّبة كرّمها اللَّه و وصف بيت المقدّس.» المبارك ما حوله، به اهتمام حمد الجاسر، بر اساس نسخه خطى 404 اسكوريال، اسپانيا، مندرج در «مجلّةالعرب»، رياض، شماره 5/ 6، ذوالقعده، ذوالحجّه 1393 ه. ق. و نيز نك: ورق 50
2- «در ابتداى بقيع، گنبد بزرگ ومرتفع و قديمى قراردارد و داراى دو در است؛ يكى از آن دو، روزانه براى زيارت مردم از اهل بقيع رحمهم الله گشوده مى گردد.» در «اخبار مدينة الرسول»، ص 153، به اهتمام: صالح محمد جمال، بر اساس نسخه خطّى 1217 ه. ق. استنساخ 975 ه. ق.، چاپ مكّه: 1366 ه. ق.
3- چاپ بيروت، 1964 م.، دار صادر، دار بيروت.

ص: 423

مشهور بوده، دانسته است. از بنا و گنبدى كه بر فراز قبر مالك بن انس ساخته شده بود، ياد كرده و آنگاه مى نويسد:

مقابل قبر مالك: «قبر السّلاله الطّاهرة ابراهيم ابن النّبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم-، عليه قبّة بيضاء» (1) قرار داشته است و «على اليمين منها تربة ابن لعمر بن الخطّاب و بإزائه قبر عقيل بن أبي طالب رضى الله عنه و عبداللَّه بن جعفر طيّار رضى الله عنه. و بإزائهم روضة فيها أزواج النّبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- و بإزائها روضة صغيرة فيها ثلاثة من أولاد النّبي- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- و يليها روضة العبّاس ابن عبدالمطّلب و الحسن بن عليّ رضي اللَّه عنهما و هي قبّة مرتفعة في الهواء على مقربة من باب البقيع المذكور و عن يمين الخارج منه، و رأس الحسن إلى رجلي العبّاس رضي اللَّه عنهما و قبراهما مرتفعان عن الأرض متسعان مغشّيان بألواح ملصقة أبدَع الصاق، مرصّعة بصفائح الصُّفْر و مكوكبة بمساميره على أبدع صفة و أجمل منظر و على هذا الشكل قبر إبراهيم ابن النّبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم-. و يلي هذه القبّة العباسيّة بيت ينسب لفاطمة بنت الرسول صلى الله عليه و آله و يعرف ببيت الحُزْن و في آخر البقيع قبر عثمان و عليه قبّة صغيرة مختصرة و على مقربة منه مشهد فاطمة ابنة أسد أمّ على رضي اللَّه عنها و عن بنيها.»

و مشاهد هذا البقيع أكثر من أن تحصى لأنّه مدفن الجمهور الأعظم من الصحابة المهاجرين و الأنصار: رضي اللَّه عنهم أجمعين و على قبر فاطمة المذكورة مكتوب: ما ضمّ قبر أحد كفاطمة بنت أسد رضي اللَّه عنها و عن بنيها». (2)


1- «آرامگاه پاك سرشت ابراهيم، فرزند پيامبر، كه بر فراز آن گنبد سفيدى قرار دارد.»
2- «آرامگاه هاى بقيع بسيارند؛ به طورى كه خارج از حصر و شمارش اند؛ زيرا آنجا مدفن قسمت اعظم ياران پيامبر از مهاجرين و انصار رحمهم الله است. بر روى آرامگاه فاطمه نوشته شده است: مهمترين قبر موجود در بقيع قبر فاطمه عليها السلام و فرزندان او است.»

ص: 424

5. ابن بطوطه متوفّاى 770/ 779 ه. ق. در سال 726 ه. ق. به قصد زيارت مكّه به مدينه سفر كرده و اين شهر را توصيف كرده است. وى در باره بناهاى قبرستان بقيع، چنين گفته است:

«روبروى قبر صفيّه، قبر ابوعبداللَّه مالك بن انس است كه گنبد مختصرى هم دارد و در جلو آن قبر فرزند ارجمند پيغمبر: ابراهيم واقع شده كه گنبد سپيدى دارد و در طرف راست آن، تربت عبدالرّحمن بن عمر بن خطّاب- معروف به ابى شحمه- و محاذى آن، قبور عقيل بن ابى طالب و عبداللَّه بن جعفر واقع است و در محاذات اين قبور، مقبره اى است كه مى گويند قبور زنان پيغمبر در آن قرار دارد و پس از آن، مقبره ديگرى از آن عبّاس عموى پيغمبر و حسن بن على است كه گنبد بلند و محكمى دارد. اين مقبره در دست راستِ دروازه بقيع واقع شده و قبر حسن در پائين پاى عبّاس قرار دارد و هر دو قبر، بزرگ و مقدارى از سطح زمين بالاتر مى باشد و روى آنها را تخته سنگ هايى كه با منتهاى مهارت به وسيله صفحات زردرنگ ترصيع شده، پوشانده است. در انتهاى قبرستان بقيع، قبر عثمان بن عفّان واقع است كه گنبد بزرگى دارد و قبر فاطمه بنت اسد مادر علىّ بن ابى طالب در نزديكى آن است». (1) 6. «نورالدّين على بن احمد سمهودى» متوفّاى 911 ه. ق. در سال 872 ه. ق.

قاهره را به سوى مدينه ترك كرد تا در آنجا رحل اقامت گزيند.

سمهودى مؤلّف كتاب مشهور و محققانه «وفاء الوفا باخبار دارالمصطفى» است و شهر مدينه را در قرن 9 هجرت، به استادى تمام وصف كرده و اطّلاعات جامعى در اين خصوص در دسترس ما قرار داده است. در اين كتاب وى مشاهدات عينى خود را توأم با نقد و بررسى آراء مورّخان مدينه در خصوص بناهاى ساخته شده بر مقابر مشهور قبرستان بقيع، ذيل فصلى مستقل با «بيان المشاهد المعروفة اليوم بالبقيع» به رشته تحرير در آورده است. سمهودى مى نويسد:

«.. قد ابتنى عليها مشاهد: منها مشهد ... المشهد المنسوب لعقيل بن


1- سفرنامه ابن بطوطه، صص 113 و 114؛ ترجمه فارسى، چاپ 1337 ش.

ص: 425

أبي طالب و أمّهات المؤمنين تحوي العباس ... و الحسن بن عليّ ... و عليهم قبّة شامخة في الهواء. قال ابن النّجار: و هي كبيرة عالية قديمة البناء و عليها بابان يفتح أحدهما في كلّ يوم. و قال المطري: بناها الخليفة الناصر أحمد بن المستضي ء و قبر العبّاس و قبر الحسن مرتفعان من الأرض متّسعان مغشَّيان بألواح ملصقة أبدعَ الصاق مصفحة بصفائح الصُّفر مكوكبة بمسامير على أبدع صفة و أجمل منظر ...» (1) و در باره بناى قبر صفيّه مى گويد:

«و هو بناء من حجارة قبّة عليه».

و بناى قبر عثمان بن عفان را چنين توصيف كرده است:

«و عليه قبة عالية ابتناها اسامة بن سنان الصالحى احد امراء السلطان السعيد صلاح الدين يوسف بن ايوب في سنة احدى و ستمائه». (2) 7. ميرزا حسين فراهانى در ميانه سال هاى 1302/ 1303 ه. ق. از قفقاز و استانبول به اسكندريّه و جدّه و مكّه و مدينه رفته و شرح مسافرتش را تحت عنوان «سفرنامه ميرزا حسين فراهانى» به رشته تحرير در آورده است.

وى در باره قبرستان بقيعِ آن ايّام كه موقعيّت قديمى و آثارش دستخوش حملات


1- «آرامگاه هايى در آن ساخته شد؛ از جمله آرامگاه منسوب به عقيل فرزند ابوطالب و همسران پيامبر است. هم چنين آرامگاه عباس و حسن كه بر روى آن گنبد بلندى قرار دارد. ابن نجار گويد: اين گنبد مرتفع و قديمى، داراى دو در است كه يكى از آن دو، روزانه گشوده مى شود ...» مطرى گويد: «اين گنبد توسط خليفه الناصر احمد بن امستضى ساخته شد .... آرامگاه عباس و حسن وسيع و مرتفع تر از زمين اند و پوشيده از تخته چوب هايى كه به بهترين نحو به همديگر چسبانده شده و داراى لايه هاى مسى است كه با ميخ هايى به طرز جالبى ميخكوبى شده اند.» نك: وفاءالوفا، صص 916- 919، جزء سوم، اهتمام: محمّد محيى الدّين عبدالحميد، بيروت، 1393 ه. ق.
2- «بر فراز آن گنبد بلندى قرار دارد كه توسط اسامة بن سنان صالحى، يكى از امراى سلطان سعيد صلاح الدين يوسف بن ايوب، به سال 611 هجرى بنا گرديد است.»

ص: 426

پيروان وهابيّان گرديد، سخن مى گويد و به تفصيل از قبور و بناهاى ساخته شده بر آنها ياد مى كند كه نكات ارزشمندى را مى توان در نثر مطوّل آن يافت:

«اوّل چهار نفر از ائمّه اثناعشر كه در بقعه بزرگى كه به طور هشت ضلعى ساخته شده واقعند و اندرون بقعه و گنبد آن سفيدكارى شده است. معلوم نيست كه بناى بقعه از چه زمانى بوده است. در وسط همين بقعه متبرّكه در طاقنماى غربىِ آن، مقبره اى است كه بر ديوارِ يك طرف آن ضريحى آهنى ساخته اند و مى گويند قبر فاطمه زهرا عليها السلام است.

در بقعه مباركه زينت ديگرى وجود ندارد؛ مگر دو چلچراغ كوچك و چند شمعدان برنج. فرشِ زمينِ بقعه، حصير است.

در جنوب بقعه ائمّه بقيع، بقعه اى است سفيدكارى شده و داراى ضريحى برنجى كه قبور زينب، رقيّه و امّ كلثوم (بنات رسول اللَّه) در آن واقع است. در سمت جنوب شمالى بقعه بنات نبى، بقعه سفيدكارى شده اى با ضريح، وجود دارد و قريب به اين بقعه، بقعه ديگر است سفيدكارى شده كه ضريحى برنجى دارد و قبر عقيل بن ابى طالب است. قريب به اين بقعه، بقعه ديگرى است سفيدكارى شده كه قبر عبداللَّه جعفر است. در كنار قبرستان بقيع در سمت شرقى، گنبد بزرگ سفيدكارى شده و تزئين شده اى با نقّاشى است كه مى گويند قبر عثمان بن عفّان است. در پشت قبرستان بقيع به فاصله كوچه اى ده ذرعى كه قريب به دروازه شهر است، بقعه اى است سفيدكارى كه عَمّات حضرت رسول اللَّه صلى الله عليه و آله در آنجا مدفون اند.» (1) 8. نايب الصّدر شيرازى/ معصوم عليشاه (1270/ 1344 ه. ق.) از صوفى مشربان و صاحب منصبان فارس بود كه به سياحت، شوق خاصّى داشت. او از شوّال 1305 ه. ق.

به قصد زيارت قبله و سياحت در حجاز و ايران و هند، عازم شبه جزيره شد و از اين سفر گزارشى تحت عنوان «تحفةالحرمين و سعادةالدّارين» به شيوه سفرنامه نويسى رايج در سده گذشته به يادگار گزارد. وى در اين كتاب، ضمن شرح و وصف مدينه 1305 ه. ق. از اماكن و مقابر اين شهر عموماً و بقيع خصوصاً يادها كرده است كه بعضى از نكات آن در


1- سفرنامه ميرزا حسين فراهانى. به كوشش: فرمانفرمائيان، بر اساس نسخه خطّى كتابخانه ملّى ايران، صص 281- 289

ص: 427

ميان كتاب هاى مشابه عربى استثنايى است. (1) او از وضعيّت عمومى بناهاى بقيع در 1305 ه. ق. اظهار تأسّف كرده كه مدّت هاست اين اماكن، مرمّت نشده و مقامات محلّى ترك و عرب از اقداماتى كه ايرانيان در اين خصوص به آن مصمّم بودند، ممانعت به عمل مى آوردند. نقل مى كند:

«عبدالحسين امين التّجار شيرازى ساكن بمبئى» مى خواست مختصر مرمّتى در بقاع متبرّكه انجام دهد كه جز با پرداخت رشوه هاى زياد (به اصطلاح آن زمان: تعارف!) ميسر نشد. حتى تلاش هاى وزير اعظم دولت ايران: امين السّلطان جهت بازسازى بُقاع، بى نتيجه ماند. (2) به هر حال در توصيف قبرستان از تعابيرى همچون: «عبرت انگيز» و «گورستان وحشت آميز» استفاده شده است؛ زيرا «اطرافش باغات نخليات بسيار و بساتين [وجود دارد] كه متّصل مى شود به احد و از يك طرف به قبا.» مى گويد:

«براى حصار بقيع دو در نصب نموده اند؛ يكى محاذات بقعه متبرّكه ائمّه و غالباً مسدود است و ديگر به دروازده شهر نزديك است. سنگ بقاع قبرستان بقيع و نيز ساير بُقاعِ اطراف مدينه مشرّفه را اين شخص به نظم درآورده است. در بالاى هر بقعه، اسم صاحب بقعه را منظوماً بر سنگ تراشيده اند. بر سر در بقيع، قصيده اى طولانى به زبان تُركى نوشته اند كه به بيت آخر آن كه سال تعمير و نام سلطان و ناظم را معلوم مى كند، اكتفا مى شود:

شفيع أوله ساكه عزت بقاده و تاريخ بقيع ايتدي معلّى بناى شه محمود

(سنة 1223) (3) نايب الصّدر، بقعه ائمّه بقيع را در يك ضريح وصف مى كند و از آثارى كه بر ديوار


1- «تحفةالحرمين و سعادةالدّارين»، چاپ سنگى، بمبئى، 1306 ه. ق. رقمى، 402 ص. و نيز همين كتاب به شيوه افست، تهران 1362/ 1984، انتشارات بابك.
2- همان، ص 212
3- همان، صص 226 و 227.

ص: 428

داخلى بقعه مانند شاه نشين ضريح و پرده وجود داشته است، مى گويد و ابراز مى كند كه جناب صديقه طاهره عليها السلام در همين مكان مدفون هستند و اين كلمات و چند شعر تركى بر سر در اين بقعه و ديگر نقاط آن نقش است:

«هذا قبة حضرة عبّاس و أهل البيت رضي اللَّه عنهم».

ياپلوب قبر پاك عمّ نبي أهل بيت ايله قيلدى استيناس پادشاه جهانه ياور اوله سيد النّاس حضرة و عبّاس (1) وى در باره ديگر بناهاى بقيع مى گويد:

«بقعه بنات الرّسول هم آنجاست و اسامى همه را بر سردر نوشته اند. آن تعداد از زوجات آن حضرت هم كه در مدينه وفات يافته اند، در يك بقعه مى باشند. بر سردرِ بقعه ابراهيم ابن النّبى چند شعر تركى وجود دارد كه يك مصرع آن فارسى است كه اينگونه نقل مى شود:

«شهزاده سلطان رسل ابراهيم»

جناب عقيل هم بقعه دارند. دو قبّه متّصل به يكديگر يكى از مالك بن انس و ديگرى از نافع است.

در آخر قبرستان بقيع كه سابقاً جزو قبرستان است، جناب موسى بن عمران بوده و به اتّفاقِ ذوالنّورين (2) آثارى به اسم دارند. سابقاً ديوار بقيع، اين ناحيه را به دو قسمت تقسيم كرده بود؛ بعد از تعمير، ديوار را برداشته و محوّطه آن سوى ديوار را جزء بقيع نموده اند.

در قبّه عثمان قبّه اى است كه بر سر درش اين كلمه نوشته شده است:

«هذه قبة حضرة حليمة السعديّة رضي اللَّه عنها.»

در آخر بقيع به سمت باغات كه دو كوچه وجود دارد، دو قبّه نزديك به هم به چشم مى خورد. بر سردرِ يكى كه مؤخّر است، نوشته شده:


1- تحفةالحرمين و سعادةالدّارين، ص 227.
2- ظاهراً منظور، عثمان بن عفّان است.

ص: 429

«هذا قبة سعيد الخدرى.» و به تُركى دو بيت بر سنگ نقش است.

قبّه مقدّم متعلّق است به حضرت طاهره مطهّره فاطمه بنت اسد.

از طرف دست راست در هنگام خروج از بقيع، بقعه اى است كه مى گويند عمّات نبى در آن دفن شده اند. در وقت دخول از دروازه جنايز به دست چپ صحن و قبّه با روح بزرگى است كه مى گويند از جناب اسماعيل ابن امام جعفر الصادق عليه السلام است.

بعد از زيارت ائمّه بقيع و جناب عبداللَّه سلام اللَّه عليهم بسيار متأسّف و متألّم بودم كه صنمى قريش بايد چراغ و بناهاى رفيع داشته باشند؛ امّا جناب بتول و سبط رسول و پدر بزرگوارش در شب چراغى نداشته باشند و آثار كهنه و بناى مختصرى داشته باشند.

افٍّ لك يا دهر!»

9. على بن موسى يكى از نويسندگان عثمانى است كه در نيمه اوّل سده 14 ه. ق.

در مدينه بسر مى برده است، در رساله اى به نام «وصف المدينة المنوّره» (1) توصيفى كامل از بافت شهر مدينه در سال 1300/ 1303 ه. ق. ارائه داده است. در اين رساله پيرامون چگونگى بقاع بقيع و آثار بجاى مانده از زمان هاى گذشته مى نويسد:

«ثمّ من شرقي البقيع قبّتين احداهما فيها مرقد الصحابي الجليل سيّدنا أبي سعيد الخدري الأنصاري و بجانبها قبّة سيّدتنا فاطمة بنت أسد.»

آنگاه به وصف بناى بقعه اهل بيت پرداخته، مى نويسد:

در سمت قِبلى مسجد ابى بن كعب:

«قبّة آل البيت العظام و هي أكبر القباب عنه عتبة بابها الشامي فسقية يدفن فيها بعض السادة العلوية و عند بابها الغربي طاجن فيه مدافن لبعض أمراء المدينة المنورة من أشراف بني حسين.» (2)


1- به اهتمام عبيد مدنى، بر اساس نسخه خطّى شماره 31690 و 1644. تاريخ دارالكتب المصريّه، چاپ داراليمامه للبحث و الترجمة و النشر، رياض، 1392 ه. ق.
2- «گنبد خاندان پيامبر بزرگترين گنبدها است. در آستانه شمالى اش آرامگاه بعضى از سادات علوى و در آستانه غربى اش مدفن بعضى از بزرگان مدينه منوره از اشراف بنى حسين است.»

ص: 430

وى تصريح مى كند: بر فراز كليّه قبور ازواج النبى: «حملهم سبغة في قبة واحده».

به همين سان از گنبد و بناهاى ساخته شده بر قبور عقيل، سفيان بن حارث و عبداللَّه بن جعفر و مالك بن انس، نافع، عثمان بن مظعون و عبدالرّحمن بن عوف مى گويد. «على بن موسى» در باره مقبره عثمان بن عفّان مى نگارد:

«و في آخر البقيع الشريف من جهة الشرقيّة قبّة عظيمة دون قبة آل البيت الجسامة و فيها مرقد ذي النّورين سيّدنا عثمان بن عفان ...». (1) 10. «محمّد لبيب بك بَتَنُونى» متوفّاى 1357 ه. ق. از ادباء مصر، در اوائل نيمه اول سده قرن 14 هجرت، در سال 1327 ه. ق. در معيّت «عبّاس حلمى پاشا ثانى خديو مصر» (1874/ 1914 م.) حجاز را سياحت نمود و گزارش سفر خود را از مصر تا حجاز، به رشته تحرير در آورد.

وى در سفرنامه اش: «الرّحلة الحجازيّه» (2) به استادى شهر مدينه را شناسانده است؛ به نحوى كه حتّى «فريد وجدى» پژوهنده مشهور مصر در «دائرةالمعارف القرن العشرين» ج 8، ص 528/ 529، ذيل كلمه مدينه، ضمن استناد به گفته هاى او كتابش را به تجليل ستوده است.

«محمّد لبيب بك» در كتاب خود ضمن توصيف احوال و تاريخ و آثار مدينه و مدنى ها، مشاهدات خود را از قبرستان بقيع به نگارش در آورده است و تصريح مى كند:

«كان بالبقيع قباب كثيرة.» (3) تفصيل اين بيان را در صفحه 206 كتابش چنين مى خوانيم:


1- «در انتهاى بقيع از طرف مشرق، گنبد عظيمى، كوچكتر از گنبد خاندان پيامبر، واقع است كه در آن آرامگاه عثمان بن عفان مى باشد.»
2- «الرّحلة الحجازيّه، لولي النعم الحاج عبّاس حلمي باشا الثانى خديو مصر»، مطبعة مدرسة والدة عبّاس الأوّل، چاپ اوّل 1328 ه. ق. چاپ دوم، مطبعة الجماليّه، مصر، 1329 ه. ق.
3- همان، ص 225

ص: 431

«ثمّ قصد زيارة البقيع و هو مقبرة المدينة فابتدأ بزيارة قبّة سيّدنا عثمان بن عفّان و هي في الشرق ثمّ قبّة سيّدنا الإمام مالك و هي في وسطها ثمّ قبّة سيّدنا إبراهيم ابن النّبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- ثمّ قبة زوجات الرسول عليهنّ رضوان اللَّه ثمّ قبة سيدنا العباس و سيدنا الحسن بن علي في الزاوية القبلة الغربية بالبقيع و هي أفخم القباب الموجودة به. و مقصورة سيدنا الحسن فيها فخيمة جداً و هي من النحاس المنقوش بالكتابة الفارسية و أظنّ أنّها من عمل الشيعة الفارسيين». (1) «محمّد لبيب بك» در سياحتنامه اش، عكسى از قبرستان بقيعِ سال 1327 ه. ق. تهيّه كرده كه به خوبى نمايشگر موقعيّت و شكل آثار بُقاع و بناهاى متبرّكه بقيع در آن سنواتِ دور مى باشد. اين تصوير، به علّت منحصربه فردبودن و عدم دسترسى به منابع مشابه، براى همه مدينه شناسان از ارزش زيادى برخوردار است. نك: پيكره 1- 1

11. «ابراهيم رفعت پاشا» (1273/ 1353 ه. ق.) نويسنده و پژوهنده مصرى است كه در خلال سال هاى 1318/ 1325 ه. ق. «اميرالحج و قومندان حرس المحمل» مصريان را عهده دار بود. وى گزارش سفرهاى پرصعوبت خود را در سال هاى مذكور، جمع آورى و آن را با نام «مرآةالحرمين» (2) منتشر نمود.

اطّلاعات تاريخى و اسلامى وى كه از مصاحبت با دانش پژوهان ازهر، پربار شده بود، در كتاب وى تجلّى يافته و به سياحتنامه اش جامعيّتى خاص بخشيده است.

«ابراهيم رفعت پاشا» ذيل عنوان «مقابر المدينه» به تفصيل از آثار و تاريخ قبرستان


1- «سپس به قصد زيارت بقيع، كه گورستان مدينه است، روانه شد. ابتدا آرامگاه عثمان بن عفان، كه در مشرق است، به چشم مى خورد. سپس آرامگاه امام مالك كه در وسط بقيع است. پس از آن، گنبد ابراهيم فرزند پيامبر صلى الله عليه و آله و پس از آن، گنبد همسران پيامبر رضوان اللَّه عليهنّ اجمعين، سپس گنبد عباس و حسن در منتهى اليه قسمت غربى بقيع، كه عظيم ترين گنبدهاى بقيع است، قرار دارد. آرامگاه حسن بسيار عالى و مجلّل و از مس با خط فارسى تزيين شده است. گمان مى كنم اين كار، از ساخت شيعيان فارسى زبان باشد.»
2- قاهره، 1344، دارالكتب المصريّه، 2 جلد.

ص: 432

بقيع، با دقّت و رعايت اختصار، يادها كرده است. از جمله در باره بقاع بقيع مى نويسد:

«و العباس و الحسن بن علي و من ذكرناه معه تجمعهم واحدة هي أعلى القباب التي هنالك كقبة ابراهيم و قبّة عثمان التي بناها السلطان محمود سنة 1233 ه. ق. وقبّة الزوجات و قبة اسماعيل بن جعفر الصادق و قبة الإمام أبي عبداللَّه مالك بن انس الأصبحي إمام دارالهجرة و قبّة نافع شيخ القراء.» (1) «ابراهيم رفعت پاشا» از اين آثار در سال 1321 ه. ق. دو عكس بسيار باارزش و منحصر به فرد تهيّه كرده است كه به خوبى موقعيّت بناهاى بقيع را قبل از ويرانى نشان مى دهد. (2)

1/ پ: محو آثار بقيع
اشاره

گفتيم كه آثار و بناهاى بقيع، به صورت يك سنّت مداوم، مورد مراقبت امراء مدينه قرار مى گرفت و براى توده مردم، امرى عادى بود. تزيين و نوسازى هميشگى اين آثار، از عادات پسنديده اى بود كه در ميان مسلمانان، تعظيم شعائر دينى تلقّى مى شد.

از اين جهت كه بگذريم، در خصوص «وجود اين بُقاع و تزيين و نوسازى آنها»، نظر صِرف دينى و استنباط حرمت يا استحباب، كراهت يا جواز، همواره مورد بحث و مناقشه ميان مفتيان مذاهب اسلامى قرار داشت.

در اين وادى گسترده كه ظاهراً كم اهميّت ولى جنجال برانگيز و در مقوله تعصّبات، امرى پيچيده بود، دسترسى به منابع يكدست، كه حكم قاطعى بتوان از آن استخراج نمود و آن را عموميت بخشيد، غيرممكن بود. از اينرو در آغاز سده چهاردهم هجرت و در


1- «عباس و حسن و كسانى كه قبلًا همراه اينان نام برديم، زير يكى از بلندترين گنبدهاى بقيع اند؛ همچون گنبد ابراهيم و عثمان، به سال 1233 ق. سلطان محمود آن را بنا كرد و نيز گنبد همسران پيامبر و گنبد اسماعيل بن جعفر الصادق و گنبد امام ابو عبداللَّه مالك بن انس اصبحى در مقابل دارالهجره و گنبد نافع شيخ القراء مى باشد.»
2- مرآة الحرمين، تصاوير: 170 و 171، ج 1، ص 426 و نيز به پيكره هاى 2- 1؛ 3- 1 و 4- 1 در همين كتاب.

ص: 433

آستانه جنگ جهانى اوّل، آثار دو قبرستان «بقيع» (در مدينه) و «معلاة» (در مكّه) از جهتى، نخستين و مهمترين محلّ تعارض حوادث سياسىِ نجدى ها و مالًا ضدعثمانى و ضدّ شريفان حجاز و از سوى ديگر نقطه عطفى در حفظ سنن و آداب مسلمانان نسبت به آنچه كه حفظ شعائر دينى مى شمردند، محسوب مى شد؛ به نحوى كه نه مانع خشونت هاى دينى/ سياسى نجديان شد و نه معلوم مى داشت آيا چنين آثارى از سنّت برخاسته است كه عثمانى ها بر آن تأكيدها داشتند؟ يا سنّتى برخاسته از قدمت چنين آثارى است كه نجديان را به معارضه با آن مطمئن نموده بود.

به عقيده حقير، رواج بناسازى بر قبور مسلمانان، بيش از آنچه از سنن ملل تازه مسلمان نشئت مى گرفت، بر شيوه زندگى ساده مسلمانان صدر اسلام مطابق نبود و آنقدر كه از اشرافيّت عرب در سده هاى اقتدار سياسى خلافت بغداد شكل گرفته بود، از معنويّت ذاتى توحيد اسلام مُلهم نبود.

از سوى ديگر بناسازى مجلّل بر قبور اهل بيت و ديگر مشاهير اسلام، آنقدر كه از برخورد تعصّبات پيروان مختلف مذاهب اسلامى نضج گرفته بود، به شيوه زندگى كاملًا روحانى اهل بيت استنادى نداشت؛ در عين حال اگر كثرت و ازدحام زائران، ضرورت بنايى را بر قبور بزرگان اسلام ايجاب مى كرده، توده هاى مردم مسلمانِ آگاه و ناآگاه، آن را عملى خلاف دستورات دينى تلقّى نمى نمودند و قصد شركى در دل نمى پروراندند.

نهايتاً ظهور تمدّن اسلامى با تركيبى از عناصر زنده تمدّن هاى باستانى، زمينه ساز پذيرش آثارى گرديد كه اگر هم در مبادى اوّليّه اسلام نسبت به آن رغبتى نبوده است، ولى ميل و قدرت معنوى اسلام در وحدت بخشيدن به همه عناصر زنده تمدّن ها، آن رغبت ها يا عدم رغبت ها را تحت تأثير خود قرار مى داده است.

از اين مقدّمه و تحليل كلّى روند تاريخى كه بگذريم، بى مناسبت نخواهد بود كه نگرشى غيرتحليلى به بعضى از منابع اوّليّه حديث و سنّت بيندازيم و مواردى را كه به بحث حاضر مربوط است، يادآور پژوهندگان شويم. اين كه گفتيم: «نگرشى غيرتحليلى»، براى آن است كه طرح و بررسى اين مبحث در چهارچوب آيات و اخبار و رابطه اى كه با توحيد در دو قلمروى كلام و عرفان پيدا مى كند، مدّنظر مؤلّف حقير در اين كتاب نيست

ص: 434

و توانِ قلمى در اين خصوص ندارد:

1. نسائى از سليمان بن موسى به نقل از جابر روايت مى كند:

«نَهَى رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- أَنْ يُبْنَى على القبر أَوْ يزادَ عليه أَوْ يُجَصَّصَ» زاد سليمان بن موسى: «أَوْ يُكْتب عليه». (1) در همان مأخذ به نقل از جابر آمده است:

«نهى رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- عن تقصيص القبور أو يُبْنَى عليها أو يجلس عليها أحد». (2) جلال الدّين سيوطى ضمن شرح احاديث مذكور به گفته عراقى استناد جسته كه:

«قال العراقى يحتمل أنّ المراد مطلق الكتابة كتابة اسم صاحب القبر عليه أو تاريخ وفاته أو المراد كتاب شي ء من القرآن و أسماء اللَّه تعالى للتبرك لإحتمال يوطأ أو يسقط على الأرض فيصير تحت الأرجل». (3) در همان مأخذ از ابوزبير به نقل از جابر آمده است:

«نهى رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- عن تجصيص القبور». (4)


1- «گفت رسول اللَّه ساختن روى قبر و يا افزودن چيزى روى آن و يا گچ كارى قبر را تحريم كردند. سليمان بن موسى اين عبارت را نيز افزود: «و يا اين كه چيزى روى قبر نوشته شود.» «سنن»، جزء 4، ص 86، كتاب 21، «الجنائز»، باب 96/ 99، چاپ بيروت، المكتبة العلميّه.
2- «پيامبر گرامى گچ كارى قبرها و يا ساختن و يا نشستن روى آن ها را تحريم كردند.»
3- «عراقى گويد: منظور از تحريم نوشتن، احتمال دارد هر نوع نوشتنى باشد؛ مانند نوشتن نام مرده يا تاريخ وفاتش و يا منظور نوشتن چيزى از قرآن و نام بردن نام هاى خداوند- عزّوجلّ- جهت تبرّك باشد؛ زيرا احتمال زير با قرار گرفتن و يا لگد كوب شدن آن مى رود.»
4- «پيامبرگرامى صلى الله عليه و آله گچ كارى قبرها را تحريم كردند.»

ص: 435

همان مأخذ از ابوالْهَيَّاج حديث مى كند:

«قال على رضي اللَّه عنه أ لا أبعثك على ما بعثني عليه رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم-؟ لا تدعنَّ قبراً مشرفاً إلّا سوَّيته و لا صورة في بيت إلا طَمَسْتَهَا». (1) ابن ماجه به نقل از جابر گويد:

«نهى رسول اللَّه عن تجصيص القبور» و «نهى رسول اللَّه أن يكتب على القبر شيْ ءٌ». (2) و به نقل از ابوسعيد مى خوانيم:

«إنّ النبيّ نهى أن يُبنى على القبر».

«حاكم» پس از ذكر گفته هاى جابر از مسلم، به صراحت در باره سنديّت حديث مى نويسد:

«هذه الأسانيد صحيحة و ليس العمل عليها فإنّ ائمة المسلمين من الشرق الغرب مكتوب على قبورهم و هو عمل أخذ به الخلف عن السلف». (3) امام شافعى به لزوم تسويه قبور نظر داده است (4) كه «خطيب شربينى» در «مغنى


1- «على عليه السلام مى فرمايند: تو را به هيچ كارى وا نمى دارم كه پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله مرا به آن واداشته است، قبرى را كه از روى زمين مرتفع تر است، هم سطح كن و هيچ عكسى را در منزل ها رها مكن مگر اين كه آن را محو نمايى.»
2- «گفت: پيامبرخدا صلى الله عليه و آله گچ كارى قبرها و يا نوشتن چيزى روى آن ها را تحريم كردند.» «سنن»، ج 1، ص 498، حديث 1562/ 1564، چاپ دارالفكر، اهتمام: محمّد فؤاد عبدالباقى، كتاب الجنائز، باب 43
3- «اين اسناد و مدارك صحيح و معتبر است، ليكن به آن عمل نشده است؛ زيرا ائمه مسلمين، از شرق تا غرب، به روى قبرهاى آنان مطالبى نوشته شده است و اين كار از پيشينيان به جاى مانده است.» «المستدرك على الصحيحين فى الحديث»، ج 1، كتاب الجنائز، ص 370، چاپ دارالفكر، بيروت 1978 م.
4- «الأم»، ج 1، ص 273، به اهتمام محمّد زهرى البحار، دارالمعرفه، بيروت 1972 م.

ص: 436

المحتاج» به مكروه بودن گچكارى و اندود قبر و نوشتن و حكّاكى بر سنگ قبر و ساختن سايبان و بنا باور آورده است؛ (1) ولى «حافظ ابن قيّم جوزى» معتقد است:

«و لم يكن من هديه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- تعلية القبور و لا بناؤها بآجر و لا بحجر و لبن و لا تشييدها و لا تطيينها و لا بناء القباب عليها فكلّ هذا بدعة مكروهة مخالفة لهديه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم-». (2) 2. شيخ طوسى به نقل از على بن جعفر نقل مى كند:

«قال: سألت أباالحسن موسى عليه السلام عن البناء على القبر و الجلوس عليه هل يصلح؟ قال: لا يصلح البناء عليه و لا الجلوس و لا تجصيصه و لا تطيينه». (3) و به روايت از يونس بن يعقوب مى خوانيم:

«قال: لما رجع ابوالحسن موسى عليه السلام من بغداد و مضى الى المدينة ماتت ابنه له بفيد فدفنها و امر بعض مواليه أن يجصص قبرها و يكتب على لوح اسمها و يجعله في القبر». (4) شيخ الطّائفه در جمع بندى اين مستندات نظر مى دهد:

«فالوجه في هذه الرّواية رفع الحظر عن فعل ذلك و ضرب من الرخصة لأنّ


1- مغنى المحتاج، ج 1، ص 352/ 353
2- «بالا بردن ديواره قبرها و يا ساختمان آن ها با آجر و سنگ و خشت و يا گل مالى آن ها و يا ايجاد كننده بر روى آن ها، از رهنمودهاى رسول اللَّه صلى الله عليه و آله نبوده است. تمام اين اعمال بدعت مكروه، مخالف تعليمات و رهنمودهاى پيامبر صلى الله عليه و آله است.» «زادالمعاد فى هدى خير العباد»، ج 1، ص 146، چاپ شيخ حسن محمد مسعودى، 1973 م. نيز نك: حافظ احمد بن حسين بيهقى، «السُّنن الكبرى»، ج 3، كتاب الجنائز، ص 410، چاپ: دارالفكر، بيروت.
3- «گفت: از ابو الحسن موسى عليه السلام درباره ساختن قبرها و نشستن روى آن ها پرسيدم آيا جايز است يا خير؟ فرمودند: ساختن قبرها، نشستن روى آن ها، گچ كارى و گِل مالى آن ها شايسته نيست.» الإستبصار فيما اختلف من الأخبار، جزء الأوّل، ص 217، ابواب الجنائز، باب النهى عن تجصيص القبر و تطيينه.
4- «گفت: هنگامى كه ابو الحسن موسى عليه السلام از بغداد مراجعت نمود و به طرف مدينه حركت كرد، يكى از دخترانش بدرود حيات گفت. پس او را دفن كرد و عده اى از غلامان خود را امر نمود قبرش را گچ كارى نمايند و نامش را بر روى سنگى بنويسند و آن را در قبر قرار دهند.»

ص: 437

الراوية الأولى وردت مورد الكراهة دون الحظر». (1) كلينى به نقل از امام جعفر صادق عليه السلام نقل مى كند:

«لا تطيّنوا القبر من غير طينة» و «إنّ النبيّ نهى أن يزاد على القبر تراب لم يخرج منه». (2) آنگاه به حديث يونس بن يعقوب اشاره مى كند. (3) علّامه حلّى معتقد است:

«و يكره تجصيص القبر و هو فتوى علمائنا». (4)

1- 1/ پ: وهّابيان نجد و محو آثار بقيع

با مراجعه به كتاب هاى «تاريخ نجد الحديث» و «الفتوحات الإسلاميّه» (5) و «قلب جزيرة العرب» و «صقر الجزيره» (6) و «عنوان المجد» (7) معلوم مى شود كه پس از انتشار گرايش هاى دينىِ «محمّد بن عبدالوهّاب بن سليمان تميمى نجدى» (1115/ 1206 ه. ق.) در شبه جزيره عرب، قدرتمندان بعضى از مناطق جزيره، به او گرويدند؛ كه مهمترين


1- «اشاره هايى كه در اين روايت شده، منتفى كردن ممنوعيت وارده درباره عمل ياد شده بالا است و نوعى اجازه دادن است؛ زيرا روايت اوّلى كراهت را موجب گرديده، نه ممنوعيت را.»
2- «پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله افزودن هر گونه خاكى بر روى قبر، كه از خود گور خارج نگردد، تحريم كردند.»
3- «الفروع من الكافى»، ج 3، ص 201، كتاب الجنائز، باب «تطيين القبر و تجصيصه»، چاپ: دار صعب، بيروت 1401 ه. ق.
4- «گچ كارى قبرها عملى است مكروه و اين فتواى علماى مذهب ما است.» «منتهى المطلب فى تحقيق المذهب»، چاپ 1321 ه. ق. همچنين نك: «المعتبر»، محقّق اوّل، چاپ 1318 ه. ق. و نيز: محقق، «مختصر نافع»، به اهتمام: محمّدتقى دانش پژوه، ص 17، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، 1342 ش. و در باره تجويز بنا بر قبور ائمّه، نك: «مرآة العقول»، مجلسى، چاپ سنگى و شيخ طوسى، «النهايه»
5- ج 2، ص 156
6- ج 1، ص 52
7- ج 1، ص 49

ص: 438

آنها «محمّد بن سعود» امير منطقه الدرعيه بود.

محمّدبن سعود (درگذشته 1179 ه. ق.) در سال 1157 با هيئت اعزامى «شيخ محمّد ابن عبدالوهاب» در «درعيه» مذاكره نمود و با وى پيمان بست كه در راه اصلاحات دينى بر شيوه و مشرب وى صميمانه بكوشد.

اين پيوستگى و احترام و عقيده، بعدها در فرزندان و جانشينان «محمّد بن سعود» يعنى عبدالعزيز و سعود ادامه يافت؛ تا آنجا كه توانستند سرزمين نجد را يك پارچه تحت سيطره مشرب «وهّابى» در آورند.

«عبداللَّه بن سعود» متوفّاى 1234 ه. ق. پس از درگذشت عبدالعزيز، امير نجد شد و با نيروهاى عثمانى به نبردهاى پراكنده و سختى پرداخت و در حملات خود به دو شهر مدينه و مكّه، بناها و آثار بقيع و معلاة مكّه را مورد حمله قرار داد و ضمن تخريب، اشياء قيمتى و موقوفات بقاع مشهور را به يغما برد.

بر اساس كتاب هاى «مصر في القرن التاسع عشر» (1) و «عجائب الآثار في التراجم و الأخبار» (2) معلوم مى گردد:

وهّابيان در سال 1221 ه. ق. با «شريف غالب» و نيروهاى او در حجاز به شدّت مبارزه كردند و او را واداشتند تا بسيارى از بناهاى قبرستان بقيع را خراب كند و وادارش نمودند تا از مراسم دينى كه در عقيده آنان شرك و كفر بود، جلوگيرى نمايد.

چنين وقايعى كه با نارضايتى عدّه اى از مردم حجاز توأم بود، «سلطان محمّدعلى پاشا» را مصمّم ساخت تا دستور جنگ با وهّابيان را صادر نمايد. اين جنگ در 18 رجب 1233 ه. ق. به سود «محمّدعلى پاشا» و شكست عبداللَّه بن سعود انجاميد و او را پس از دستگيرى روانه مصر نمودند؛ در حالى كه مقدار زيادى از جواهرات و آثار قديمى حجره و مقبره پيامبر را همراه داشت. محمّدعلى پاشا طبق مذاكراتى كه با سلطان عثمانى به عمل آورده بود، عبداللَّه و همراهانش را با گنجينه مذكور روانه استانبول كرد. در اين شهر سلطان عثمانى بدون هيچ درنگى دستور داد تا عبداللَّه بن سعود و تمامى همراهانش


1- نوشته ادوارد جوان، ترجمه محمّد سعود. مصر 1931 ه. ق.
2- نوشته عبدالرّحمن بن حسن جبرتى، ج 4، صص 290 و 299، چاپ 1397 ه. ق.

ص: 439

را اعدام نمايند!

اين امر به سقوط نهضت وهّابيان در جزيرةالعرب منجر نشد و اولاد و بستگان ابن سعود در نجد و حجاز از هيچ كوششى براى استقرار حكومتى سنّتى و بر اساس تعابير دينى «محمّدبن عبدالوهّاب» دريغ نورزيدند.

ضعف و سستى روزافزون دولت هاشمى در حجاز كه از پاشيدگى تدريجى نظام فرمانروايان عثمانى و مبارزات گسترده وهّابيان حاصل شده بود، با تسلّط جهانى سياست هاى اروپايى در خاورميانه همراه شد و زمينه مستحكمى براى روى كارآمدن سعودى ها در جزيرةالعرب فراهم گرديد. به سال 1343 ه. ق. در پى تسلّط ملك عبدالعزيز بر دولت هاشمى ها در حجاز، مكّه به عنوان پايتخت آل سعود برگزيده شد و حكومت سعودى بر اساس مذهب حنفى و فتاوى ابن تيميّه و محمّد بن عبدالوهّاب بر نجد و حجاز استقرار يافت و در سال 1351 ه. ق. «المملكة العربيّة السعوديّه» تولّد يافت.

پس از اين سيطره سياسى و استقرار وهّابيان، قبرستان بقيع كه از ديرزمان مورد تهاجم هاى پراكنده قرار گرفته بود، يكباره و يكپارچه مسطّح شد و كليّه بناها و گنبدها محو شد و آداب و زيارت زائران، تحت كنترل و مراقبت مُفتيان عربستان درآمد. (1) نك: پيكره هاى 5- 1؛ 6- 1؛ 7- 1


1- فؤاد حمزه، «البلاد العربيّة السعوديّه». نيز: فريد ابن عزّالدين، «آل سعود في التاريخ»..: «ابن سعود سيّد نجد و ملك حجاز». و: ابن تيميَّه، «مجموعه فتاوى»، 5 جلد، بيروت، دارالفكر، 1980 م.

ص: 440

ص: 441

فصل دوم؛ مقابر اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله

اشاره

در فصل قبل گفتيم كه مقابر اهل بيت در بقيع، به صورت بقعه اى مرتفع، مشهور همه مسلمانان و به نام «بقعه اهل بيت النّبى» مورد توجّه و زيارت مردم بود. آخرين بناى اين بقعه از آثار «مجدالملك وزير بركيارق بن ملكشاه سلجوقى» بود كه در طول تاريخ تنها با مرمّت هايى پابرجا مانده بود؛ تا اين كه «سعودى ها» بنا را تخريب كردند و قبور آن، هم سطح زمين هاى مجاور قرار گرفت.

در اين بقعه، عبّاس بن عبدالمطلب، حسن بن على، على بن حسين، محمّد بن على و جعفر بن محمّد عليهم السلام به خاك سپرده شده اند. مورّخان تنها در مورد مزار فاطمه بنت محمّد صلى الله عليه و آله در اين مكان و محلّى بنام بيت الحزن يا مسجد فاطمه كه به بناى اصلى بقعه متّصل بوده، به ترديد اظهار نظرهايى كرده اند.

الف: مقبره عبّاس بن عبدالمطلب

وى از شخصيّت هاى بزرگ قريش و 2 يا 3 سال از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله بزرگتر بود.

مادرش نُتَيْله بنت خباب بود. (1) او به عنوان يكى از مسؤولان حفظ كعبه (سقايت و عمارت) پيوند خاصّى با


1- ابن حزم، «جمهرة انساب العرب»، ص 15، 301، اهتمام: هارون. ابن حجر عسقلانى، «تهذيب التّهذيب»، ج 15، ص 132. نيز نك: زبيربن بكار، «الإصابه فى تمييز الصّحابه» ج 2، ص 271

ص: 442

قريشيان داشت. از اين رو با آن كه با پيامبر در مذاكره عقبه دوم شركت كرده بود، از آشكار كردن ايمانش به اسلام ابا مى ورزيد. (1) پس از هجرت مسلمانان از مكّه به مدينه، عبّاس در ميان قريشيان مكّى ماند و در سال دوم با اكراه و به تدبير و سياست، در صف مشركين به نبرد بدر تن داد. (2) در اسناد زيادى در منابع اسلامى از اين اكراه و ايمان درونى و باطنى عبّاس بن عبدالمطلب به اسلام، ياد شده است؛ كه از جمله دلائل پژوهندگانى است كه معتقدند عبّاس قبل از هجرت مسلمانان، اسلام را پذيرا شده بود. (3) پس از شكست بدريان بت پرست، عبّاس بن عبدالمطلب به اسارت مسلمانان در آمد؛ ولى پيامبر او را به اعتبار توجّهى كه به درون عبّاس داشت، در مقابل فديه آزاد كرد. (4) عبّاس با اعتقادى كه به اسلام آورده بود، بار ديگر به ميان قريشيان مكّه باز گشت تا بتواند از نفوذ و اقتدار خود استفاده نمايد و فعّاليّت هاى قريشيان را عليه مسلمانان به پيامبر گزارش دهد. (5)


1- ابن هشام، «السّيرة النّبويّه»، ابن اسحاق، ج 2، ص 81 به نقل از كعب بن مالك. نيز: يعقوبى، «تاريخ»، ج 2، ص 397، «آمدن انصار به مكّه»، ترجمه فارسى. همچنين: ابن كثير، «السّيرة النّبويّه»، جزء ثانى، ص 196 به نقل از جابر. در باره سقايت نك: قرطبى، «الجامع لأحكام القرآن»، ج 7، ص 91. نيز: واحدى، «اسباب النّزول.»
2- ابن حجر عسقلانى، «تهذيب التّهذيب»، ج 5، ص 123. و: «الإصابة فى تمييز الصّحابه»، ج 2، ص 271 كه «شهد بدرا مع المشركين مكرها.»
3- ابن اسحاق، «السّيرة النّبويّه» ج 2، ص 201 به نقل از عكرمه، ابورافع. و روايت: عبّاس بن عبداللَّه بن معبد به نقل از ابن عبّاس. نيز نك: واقعه الحجاج بن علاط.
4- ابن حبان، «الثقات» جزء 1، ص 168، «السنة الثانية من الهجره». نيز: حاكم، «المستدرك» به نقل از ابن عمر. نيز نك: ابن كثير، «السّيرة النّبويّه»، ج 2، ص 462، چاپ مصر به نقل از عبّاس بن عبداللَّه بن مَعْبدَ. همچنين: ابن عبدالبرّ قرطبى، «الإستيعاب فى اسماء الأصحاب»، ج 3، ص 94 به روايت از ابن السراج. و نيز: على بن ابراهيم قمى، «تفسير قمى»، سوره انفال. و: واحدى، «اسباب النزول» به نقل از عبداللَّه بن عبّاس، ص 161. و نيز نك: طبرسى، «تفسير مجمع البيان»، ذيل آيه «ما كان لنبى أن يكون له أسرى.»
5- خيرالدّين زركلى، «الأعلام، قاموس تراجم» ج 2، صص 2، 406 و 416. ابن اسحاق، «السّيرة النّبويّه»، ج 3، ص 359، 360، «امر الحاج بن علاط السلمي.»

ص: 443

در اين كه عبّاس چه هنگام، ايمانش را آشكار ساخت، مبدءهاى تاريخى متفاوتى ذكر شده است؛ ولى آنچه مسلّم است، او از مهاجرين اسلام نيز به شمار مى آيد. نتيجتاً بايد آشكارسازى اسلامش قبل از فتح مكّه باشد. (1) بهر حال نخستين بار، ايمان عبّاس در نبرد حنين و هوازن به وضوح آشكار گشت و در آيه هاى 25 تا 27 سوره توبه، اين ثابت قدمى صحابه مورد تقدير قرار گرفت:

لَقَدْ نَصَرَكُمْ اللَّهُ فِي مَوَاطِنَ كَثِيرَةٍ وَيَوْمَ حُنَيْنٍ إِذْ أَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ فَلَمْ تُغْنِ عَنْكُمْ شَيْئاً وَضَاقَتْ عَلَيْكُمْ الْأَرْضُ بِمَا رَحُبَتْ ثُمَّ وَلَّيْتُمْ مُدْبِرِينَ. (2) پس از اين، عبّاس ابن عبدالمطلب در صدر ياران پيامبر مورد توجّه مسلمانان و عنايت خاصّ پيامبر قرار گرفت؛ تا آنجا كه ابوسفيان بن حارث گفت:

«كان العباس أعظم النّاس عهد رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- و الصحابة يعترفون للعباس بفضله و يشاور منه و يأخذون رأيه» (3)


1- ابن عبدالبرّ، «الاستيعاب»، جزء 3، ص 94، هامش «الإصابه». و: ابن حجر عسقلانى، «الإصابه» جزء 2، ص 271. نيز: يعقوبى، «تاريخ»، ص 401، جزء 2. ابن هشام، «السيرغ النّبويّه»، ج 2، ص 114، «ذكر المهاجرين الى المدينه». همچنين: متّقى هندى، «كنزالعمال»، جزء 1، ص 29، ص 132 به نقل از ابن شهاب ص 35 از على ابن ابى طالب. نيز نك: «تاريخ»، ص 401، جزء 2. ابن هشام، «السّيرة النّبويّه»، ج 2، ص 114، «ذكر المهاجرين الى المدينه». متّقى هندى، «كنزالعمال»، جزء 1، ص 29، ص 132 به نقل از ابن شهاب ص 35 به روايت از علىّ ابن ابى طالب.
2- «خداوند شما مسلمانان را در مواقع سخت و دشوار يارى كرد و نيز در جنگ صفين كه فريفته و مغرور بسيارىِ لشكر شديد و حال آن كه آن لشكرِ زياد، اصلًا به كار شما نيامد و زمين بدان فراخى بر شما تنگ شد تاآن كه همه رو به فرار نهاديد. درباره نبرد حنين نك: «تاريح يعقوبى»، ص 423 واحمدبن حنبل، «مسند»، ج 1، ص 207 به نقل از عبّاس بن عبدالمطلب. نيز حافظ ابن مَرْدوَيْه، «التفسير الكبير» به نقل از عكرمه. همچنين على بن ابراهيم قمى، «تفسير قمى»، ذيل آيه و ابن هشام و ابن اسحاق، «السيرة النبويه»، ج 4، ص 85 به نقل از جابربن عبداللَّه. نيز نك: سيوطى، «الدرالمنثور في التفسير بالمأثور»، ج 3، ص 226؛ ابوحيان اندلسى، «تفسير البحر المحيط»، ج 5، ص 24؛ قرطبى اندلسى، «الجامع لأحكام القرآن»، ج 8، ص 100؛ برهان الدّين بقاعى «نظم الدرر في تناسب الآيات و السُّور»، ج 8، ص 424 و ابن حبان، «الثّقات»، ج 2، ص 67
3- «عباس از بزرگترين مردان دوران پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله بود و صحابه پيامبر زيركى و صداقت وى را قبول داشتند. در كارها با او مشورت ونظرش را تأييد مى كردند.» نك: ابن حجر عسقلانى، «الإصابه»، ج 2، ص 271

ص: 444

و همگان گفته اند كه پيامبر در باره اش مى گفت:

«من آذى عَمِّي فقد آذاني» (1) او هنگام تدفين پيامبر، از زمره خاصّان بيت رسول بود. (2) پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله، در سقيفه بنى ساعده شركت نجست و از زمره صحابه اى بود كه از بيعت سرباز زد. (3) در ايّام خلافت راشدين، از احترام خاصّ خلفا برخوردار بود و به تصريح «زركلى»:

«و كان إذا مرّ بعمر في أيام خلافته ترجل عمر إجلاله و كذلك عثمان». (4) و بدين اعتبار و فضل و مقام بود كه همه صحابه در نماز استسقا به او اقتدا كردند. (5)


1- «كسى كه عمويم را آزار دهد، مرا آزار داده است.» در خصوص ديگر جملاتى كه در فضايل عبّاس ثبت شده است، نك: ترمذى، «الجامع الصّحيح» ج 5، ص 317. به نقل از عبدالمطّلب بن ربيعة و ابوالبخترى به روايت از على بن ابى طالب. نيز نك: ابوداود، «سنن» ج 2، ص 115؛ مسلم، «صحيح»، «فى تعجيل الزّكاة»، شرح نووى و همچنين: ابن ماجه، «سنن» ج 1، ص 63 به نقل از عبداللَّه بن عمر. نيز متّقى هندى، «كنزالعمال»، ج 16، صص 118 و 136
2- احمد، «مسند»، حديث 358 به نقل از سعيد بن مسيّب. ابن هشام، «السّيرةالنبويّه»، ج 4، صص 304 و 314؛ حافظ نورالدّين هيثمى، «مجمع الزوائد»، ج 6، صص 180 و 182
3- مسعودى، «مروج الذّهب»، ج 2، صص 307، 352؛ ابن ابى الحديد، «شرح نهج البلاغه»، ج 1، ص 17؛ ابوالفداء، «المختصر في اخبار البشر»، ج 1، ص 156؛ يعقوبى، «تاريخ»، صص 524، 526
4- «در دوران خلافت عمر، اگر از آن حوالى عبور مى كرد، عمر به منظور احترام به وى، از اسب پياده مى شد. هم چنين عثمان چنين كارى را انجام مى داد.»، «الاعلام»، ج 4، ص 35؛ نيز نك: ابن عبدالبر، «الإستيعاب»، ج 3، ص 100 به نقل از ابن شهاب، هامش: الإصابه.
5- امام بخارى، «صحيح»، حديث 3710، «فضائل الصحابه» به نقل از انس بن مالك. نيز: متّقى هندى، «كنزالعمال»، ج 16، ص 120؛ ابن حجر عسقلانى، «فتح البارى، شرح صحيح البخارى»، ج 2، ص 494 به نقل از ابن عبّاس. عينى، «عمدةالقارى». نيز نك: شعرهاى حسان بن ثابت به نقل از ابن عبدالبر، «الإستيعاب»، ج 3، ص 98

ص: 445

عبّاس، بر سر توسعه مسجد در زمان عمر بن خطّاب با اين خليفه اختلاف پيدا كرد و قضاوت نهايى «ابى بن كعب» كه منجر به تأييد رأى عبّاس گرديد، موقعيّت او را در ميان صحابه استحكام بيشترى بخشيد. (1) او در سال 33 هجرت در مدينه درگذشت و خليفه سوم: عثمان بر او نماز گزارد و عبداللَّه بن عبّاس وى را در قبرستان بقيع به خاك سپرد.

سمهودى به نقل از ابوغسان روايت مى كند كه:

«دفن العباس بن عبدالمطّلب عند قبر فاطمة بنت أسد بني هاشم في أوّل مقابر بني هاشم التي في دار عقيل». (2)

ب: مقبره امام حسن بن على

امام حسن مجتبى فرزند فاطمه دختر پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در سال سوم هجرت در مدينه متولّد شد و از همان اوان كودكى مورد لطف و عنايت پدربزرگ خود محمّد صلى الله عليه و آله قرار گرفت. پس از شهادت پدرش علىّ بن ابى طالب به امامت منصوب شد و به مدت 6 ماه در منصب خلافت بر مسلمانان حكومت راند. عاقبت جنگى را كه معاويه عليه او آغاز كرده بود، با انعقاد پيمان صلحى به پايان رساند؛ ولى امويان به مفاد آن نيز عمل نكردند.

امام حسن عليه السلام از اهل بيت پيامبر محسوب مى شد و عامّه و خاصّه در مناقب و فضائلش مستنداتى ذكر كرده اند. (3) او دومين امام معصوم شيعيان است كه در سال 50 ه. ق. به تحريك معاويه توسط


1- احمد، «مسند»، ج 1، ص 210 به نقل از عبداللَّه بن عبّاس. نيز: متّقى هندى، «كنزالعمال»، ج 16، ص 120 به نقل از سعيدبن مسيب.
2- «وفاء الوفا»، ج 3، ص 910
3- سبط ابن جوزى «تذكرةالخواص»، ص 176، چاپ: مؤسّسه اهل البيت، بيروت 1981 م. و ابن شهرآشوب، «مناقب آل ابى طالب»، ج 4، ص 21

ص: 446

همسرش: جعدة بنت الأشعث مسموم شد و به شهادت رسيد. (1) پس از وفات، اهل بيت مصمّم بودند بنا به وصيّتش (ادفنونى عند ابى) وى را در جوار مقبره پيامبر به خاك بسپارند؛ ولى با مخالفت و ممانعت شديد امويان روبرو شدند.

ابن سعد و واقدى در «الطّبقات الكبرى» در اين خصوص نوشته اند:

«فأراد الحسين أن يدفنه في حجرة رسول اللَّه فقامت بنو أميّة و مروان بن حكم و سعيد بن عاص و كان والياً على المدينة فمنعوه و قامت بنوهاشم لتقاتلهم.» (2) امويان با گفتن اين شعار كه: «و اللَّه لا يدفن ابن على مع رسول اللَّه و يدفن عثمان حش كوكب» (3) پرده از كينه هاى ديرينه برداشتند. عاقبةالأمر بنى هاشم، امام حسن عليه السلام را در گورستان بقيع به خاك سپردند. (4)

پ: مقبره امام على بن حسين، زين العابدين

مشهور به امام سجّاد، ابوالأئمّه امام چهارم شيعيان، مادرش دختر يزدگرد پادشاه ساسانى بود كه تنها بازمانده فرزند ذكور حسين بن على عليه السلام است. بيماريش باعث شد كه در واقعه كربلا سلاح به دست نگيرد و با ديگر اسيران به شام برده شد. پس از بازگشت به مدينه، بار ديگر به دستور «عبدالملك اموى» دستگير و به شام آورده شد.


1- همچنين نك: ابن قتيبه دينورى، «الإمامة و السّياسه»، ص 163، چاپ مصر، 1969 م. و نيز: شيخ مفيد، «الإرشاد»، ص 172
2- «حسين مى خواست او را در حجره رسول اللَّه صلى الله عليه و آله دفن نمايد، ليكن بنى اميه و مروان بن حكم و سعيد ابن عاص، كه والى مدينه بودند، مانع اين كار شدند و بنى هاشم براى پيكار با آنان برخاستند.»
3- «سوگند به خدا اجازه نمى دهيم فرزند على همراه رسول اللَّه دفن شود در حالى كه عثمان در حش كوكب مدفون است.»
4- سمهودى، «الوفا بما يجب لحضرة المصطفى»، ص 138؛ رسائل فى تاريخ المدينه. نيز: ابوالفرج، «مقاتل الطالبيين»، ص 74؛ سبط ابن جوزى، «تذكرةالخواص» صص 192 و 193

ص: 447

آنگاه چون به مدينه بازگردانده شد، گوشه عزلت پيشه كرد و به عبادت و سجود، روزگار گذراند.

مجموعه اى از نيايش هايش تحت عنوان «صحيفه سجاديّه» در تاريخ حيات معنوى مسلمانان بجاى ماند. عاقبت پس از 35 سال امامت، در حوالى سال هاى 92/ 95 ه. ق.

توسّط امويان مسموم شد و درگذشت و در بقيع به خاك سپرده شد. (1)

ت: مقبره محمّد باقر بن على

معصوم پنجم شيعيان: ابوجعفر، مادرش امّ عبداللَّه بنت حسن بن حسن بن على بود در سال 57 ه. ق. به دنيا آمد. و در سال 114/ 117 ه. ق. درگذشت و بنا به وصيّتش در قبرستان بقيع كنار مرقد پدرش به خاك سپرده شد.

در زمان حيات امام محمّد باقر عليه السلام مدينه روزهاى آرامى داشت و از اينرو توانست از اين فرصت در نشر معارف اهل بيت عليهم السلام بهره گيرد و رجال زيادى را در حديث و تفسير و الهيّات تربيت نمايد. (2)

ث: مقبره امام جعفر بن محمّد صادق

كنيه اش ابوعبداللَّه ملقّب به صادق، مادرش «امّ فروه» بنت قاسم بن محمّد بن ابى بكر بود كه در سال 83 ه. ق. در توطئه اى كه منصور عبّاسى تدارك ديده بود، مسموم شد و به شهادت رسيد.

در ميانه سال هاى سقوط امويان و روى كارآمدن عبّاسيان كه زمينه بخشِ آرامش مدينه بود، آن امام حدّاكثر بهره را در تكميل و تدوين معارف دين انجام داد.


1- ابونعيم، «حليةالأولياء»؛ ابن سعد، «الطّبقات الكبرى» ج 5، ص 211؛ الطّبقة الثانية من التّابعين، چاپ دار صادر، بيروت؛ سبط ابن جورى، «تذكرةالخواص»، صص 291 و 299؛ ابن حجر عسقلانى، «تهذيب التّهذيب»، ج 7، ص 304، ترجمه 520
2- «رجال كشّى» و «الفهرست شيخ طوسى». همچنين: ابن حجر عسقلانى، «تهذيب التّهذيب» ج 9، ص 305، ترجمه 580؛ شيخ مفيد، «الإرشاد»، صص 245، 253؛ ابن شهرآشوب، «مناقب»، ج 4، ص 210

ص: 448

محدّثان و شخصيّت هاى علمى و مشهور زمانش، به گِردش حلقه مى زدند. در مناقب و فضائل آن حضرت، منابع عامه و خاصه متفق النّظرند.

عاقبت بر اثر مراقبت و محدوديّت هاى شديدى كه از طرف خليفه عباسى بر زندگيش اعمال شده بود، گوشه عزلت اختيار كرد؛ تا اين كه اوراق زندگى سراسر روحانيش به پايان رسيد و در كنار پدر و جدّش در قبرستان بقيع به خاك سپرده شد. (1)

ج: بيت الأحزان، خانه اندوه ها

ابن سعد در «الطّبقات الكبرى»، ج 2، ص 40 و ابونعيم در «حليةالأولياء» ج 2، ص 43 به نقل از محمّدبن على بن حسين در باره تأثير روحى رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله بر فاطمه عليها السلام مى گويند:

«ما رأيت فاطمة ضاحكة بعد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله.»

ابن شهرآشوب متوفّاى 588 ه. ق. در كتاب خود سندى را به اطمينان ثبت كرده است كه:

فاطمة بنت رسول اللَّه: «ما زالت بعد أبيها معصبة الرأس ناحلة الجسم منهدة الركن باكية العين محترمة القلب يغشى عليها ساعة بعد ساعة و تقول لولديها: أين أبوكما الذين كان يكرمكما و يحملكما مرّة بعد مرّة؟ أين أبوكما الذي كان أشد النّاس شفقة عليكما فلا يدعكما تمشيان على الأرض؟ و لا أراه يفتح هذا الباب أبداً و لا يحملكما على عاتقة كما لم يزل يفعل بكما ثمّ مرضت و سامكثت أربعين ليلة.» (2)


1- «اثبات الوصيّه»، ص 142. «فصول المهمّه»، ص 204؛ ابونعيم، «حليةالاولياء»؛ يعقوبى، «تاريخ»، ج 3، ص 119؛ ابن حجر عسقلانى، «تهذيب التهذيب»؛ سبط ابن جوزى، «تذكرةالخواص»، ص 307
2- «پس از مرگ پدر گرامى اش، همچنان سرش را بسته بود، لاغر اندام، غمناك، چشمانى گريان و قلبى سوزان داشت و ساعت به ساعت غش مى كرد و به دو فرزندش مى فرمود: پدرتان كجاست كه به شما احترام مى گذاشت و شما را به دوش مى گرفت؟ پدرتان كجاست كه بيش از همه به شما مهربانى مى كرد و اجازه نمى داد روى زمين راه رويد! ديگر هرگز او را نخواهم ديد كه اين در را بگشايد و مانند هميشه شما را بر دوش گيرد. سپس مريض شد و فقط چهل روز زنده ماند.» «المناقب آل ابى طالب»، ج 3، ص 342

ص: 449

اين تأثّر و حزن تا پايان عمر، همراهش بود و از اين رو بود كه مى خواست وفاتش را به سكوت برگزار كنند. او به زمانه اش رضايت نداشت كه وصيّت كرد شبانه دفن شود:

«أن لا يعلم إذا ماتت، أبوبكر و لا عمر و لا يصليا عليها. قال: فدفنها على ليلا و لم يعلمها بذلك». (1) مؤلّف كتاب با مراجعه به منابع تاريخى و روايتى، ترديدى ندارد كه فاطمه عليها السلام در ايّام كوتاه حياتش پس از رحلت پدر، به طور مكرّر حزن و تأثّر شديد خود را در ميان جمع، اهل خانه و بر مزار فاطمة بنت اسد يا حمزة بن عبدالمطلب و مرقد پيامبر و يا در خانه محقّرش در سمت شمالى قبرستان بقيع از خود بروز داده و آن را آشكار كرده است.

البتّه در مورد خانه اى كه به نام او در قسمت شمالى بقعه اى كه بعداً در بقيع، مدفن اهل بيت شده است، گزارش هاى روشنى در دست ندارم؛ ولى با توجّه به گفته سمهودى از «مجدالدّين فيروزآبادى» كه البتّه اينجانب در كتابش «المغانم المطابه» آن را نيافتم، معلوم مى شود كه فاطمه در محلّ مذكور خانه اى داشته و يا در آنجا خانه اى بوده كه به آن رفت وآمد مى كرده است. امّا اين كه خانه از آن چه كسى بوده، بر من معلوم نشد. همينقدر مى دانم كه در محدوده خانه هاى بنى هاشم جاى داشته است. فيروزآبادى مى گويد:

«و موضع تربته يعرف ببيت الأحزان. يقال أنه البيت الذي أوت إليه فاطمة رضي اللَّه تعالى عنها و التزمت الحزن فيه بعد وفاة أبيها


1- «اين كه ابوبكر و عمر بر جنازه فاطمه نماز نگزارده اند، دانسته نشده است، گفت: على عليه السلام شبانه او را دفن نمود و به آن ها اطلاع نداد.» به نقل از ابن عبّاس.

ص: 450

سيّدالمرسلين- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم-». (1) سمهودى مى افزايد:

«و المشهور ببيت الحزن انما هو الموضع المعروف بمسجد فاطمة في قبلة مشهد الحسن و العباس» (2) بر اين اساس مكان مزبور- كه بدان بيت الحزن نيز مى گفتند- خانه اى بود كه فاطمه در آنجا در سوك پدرش مى گريست و بعدها تبديل به مقبره او و آنگاه مسجد فاطمه عليها السلام شده است.

ظاهراً در اين سير تاريخى بنا، چندين مجهول داريم. آن خانه از آنِ چه كسى بوده است؟ آيا مقبره فاطمه همان جاست؟ چرا و چگونه آنجا مسجدى بنام فاطمه و محل مشهور سوگوارى او- با نام بيت الحزن يا بيت الأحزان- گرديده و شهرت خاص و عام يافته است؟

همه اين ها سؤال هايى است كه مؤلّف حقير، به پاسخ آنها ره نيافت.

به هر حال عدم دسترسى به مستندات تاريخى نمى تواند دليلى بر عدم صحّت چنين مكانى در بافت مدينه سده اوّل اسلام گردد. همه مورّخان مدينه بى آن كه اسناد تاريخى چنين پرسش هايى را ارائه دهند، از بيت الحزن به عنوان يكى از اماكن زيارتى مدنى ها و از بقاع ديدنى زائران مدينه يادها كرده اند:

ابن جبير- سيّاح مسلمان- كه در قرن ششم هجرى، مدينه را ديده است، از خانه فاطمه در مجاورت قبه عبّاس بن عبدالمطلب كه به بيت الحزن شهرت داشته، ياد كرده


1- «مدفنش به نام خانه اندوه؛ «بيت الاحزان» معروف است. گفته مى شود: آنجا همان منزلى است كه حضرت فاطمه عليها السلام پس از رحلت پدر گرامى اش با غم و اندوه خانه نشين شد.»
2- «آنچه به نام خانه اندوه معروف است، در واقع همان مسجد حضرت فاطمه عليها السلام است كه رو به روى آن آرامگاه حسن و عباس است.» وفاء الوفا باخبار دار المصطفى»، ج 2، ص 918

ص: 451

مى نويسد:

«و يلي القبّة العباسيّة ببيت لفاطمة بنت الرّسول- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- و يعرف بيت الحزن.» (1) اگر مانند بسيارى از مورّخان و راويان حديث، مدفن فاطمه را در بقيع ندانيم، نمى توانيم اين شهرت را كه او در بقيع مدفون شده است، بى اساس بخوانيم. پس بايد رابطه اى بين خانه فاطمه يا به شهرت ديگر: بيت الحزن با مدفن فاطمه وجود داشته باشد.

ممكن است حقيقى بودن چنين خانه اى، بسيارى را به اشتباه انداخته است كه گمان كنند آنجا مقبره فاطمه است؛ هم خانه غم اوست و هم آرامگاهش!

بازگرديم به سيّاحانى كه از اين خانه يادى كرده اند:

ميرزا حسين فراهانى مى گويد:

«در پشت گنبد ائمّه بقيع، بقعه كوچكى است كه بيت الأحزان فاطمه زهرا عليها السلام است و ضريح كوچكى از آهن در اين بقعه است.» (2) «على بن موسى» نيز در كتابش آشكارا بنايى را در سمت شمالى بقعه ائمّه وصف مى كند كه آن:

«... قبّة لا شي ء فيها و تعرف بقعة الأحزان لا يزورها إلّا الشيعة من الأعجام و غيرهم في زمن الموسم». (3) نايب الصّدر شيرازى در 1305/ 1306 ه. ق. بناى قبه را ديده و آن را در سفرنامه اش چنين وصف كرده است:

«... و ديگر شيخ احمد احسائى در مقابل بيت الأحزان متّصل به ديوار بقعه حضرت حسن مدفون شده است.» و در بقعه ائمّه بقيع «مى گويند جناب صديقه طاهره مدفون


1- «پس از آرامگاه عباس، خانه فاطمه دختر گرامى رسول اللَّه صلى الله عليه و آله است كه به خانه اندوه معروف مى باشد.»
2- سفرنامه: صص 283 و 286
3- وصف المدينة المنوّره، ص 11

ص: 452

هستند؛ چنانكه در بيت الأحزان هم احتمال داده اند.» (1) «ابراهيم رفعت پاشا» صريحاً ضمن وصف آثار بقيع مى نويسد:

«و هناك قبة تسمى قبة الحزن يقال أنّها في البيت الذي آوت إليه بنت النبي و التزمت الحزن فيه بعد وفاة أبيها.» (2) بر اين اساس بيت الأحزانى كه در يك قرن پيش مورد زيارت ايرانيان شيعى مذهب بوده، همان مكان و محلّى است كه در مجاورت جنوبى قبور اهل بيت عليهم السلام وجود داشته است.

اين نشانه با آنچه در چند دهه اخير، مشهور زائران است، تفاوت اساسى دارد.

مكان فعلى به صورت زمين مسطّح و با آثارى از اساس بنا، در سمت شرقى قبرستان بقيع و خارج از آن جاى دارد. از اين مكان، هيچ ذكرى در مأخذى مستند از قرون گذشته، به دست مؤلّف حقير نرسيده است.

«مرحوم سيّد مصطفى عطّار» كه پس از 90 سال زندگى در مدينه به سال 1398 ه. ق. از دار دنيا رفت، در سال قبل از مرگش با توجّه به سوابق و شناسايى او از مدينه به مؤلّف گفت:

«تحقيقات زيادى انجام دادم و آنچه مى توان به عنوان بيت الأحزان خواند، همان محلّ مجاور قبور اهل بيت عليهم السلام در بقيع مى باشد.»


1- «گنبدى به نام گنبد اندوه وجود دارد. گفته مى شود اين گنبد در همان منزلى است كه دختر پيامبر صلى الله عليه و آله پس از رحلت پدرش به آنجا عزيمت كرد و با غم و اندوه در آن خانه نشين شد. تحفةالحرمين، ص 228
2- مرآةالحرمين، ج 1، ص 426

ص: 453

فصل سوّم؛ مقابر فرزندان پيامبر

الف: مقبره زينب

زينب بزرگترين دختر محمّد صلى الله عليه و آله بود كه قبل از بعثت، از خديجه دختر خويلد متولّد گرديد. (1) به تقويم مرسوم، زينب سى سال قبل از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله متولّد شد و در جوانى با «ابوالعاص ابن ربيع» ازدواج نمود. (2) ربيع يكى از پسران «عبدالعزى بن عبد شمس» بود.

«ابوالعاص»:

«صهْرُ رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم-. زوّجه النّبي- عليه السّلام- ابنته الكبرى» (3) به استثناى «مرزبانى» در «معجم الشعرا»، ص 332 كه جزم دارد ابوالعاص، نامش قاسم بوده، ديگران نام او را لقيط دانسته اند.

ابوالعاص فردى متموّل و در تجارت، امين بود و از رجال مكّه به شمار مى آمد.


1- ديار بكرى، «تاريخ الخميس»، ج 1، ص 273؛ محبّ الدين طبرى، «السّمط الثمين في مناقب امّهات المؤمنين»، ص 157؛ ابن سعد، «الطّبقات الكبرى»، ج 8، ص 30؛ ابن هشام، «السّيرة النّبويّه»، ج 1، ص 206
2- ابن عبدالبر، «السّيرة النّبويّه»، ج 2، ص 306؛ نيز نك: ابن اسحاق، غزوة بدرالكبرى.
3- ابن حزم، «جمهرة انساب العرب»، ص 77، «و هؤلا بنو عبدالعزّى بن عبد شمس.»

ص: 454

مادرش هالة خواهر خديجه بود كه پس از ازدواج با دخترخاله اش زينب، مورد عنايت محمّد صلى الله عليه و آله قرار گرفت؛ ولى پس از نبوّت، زينب به اسلام گرويد و همسرش در شرك باقى ماند. (1) پس از هجرت مسلمانان از مكّه به مدينه، زينب نزد همسر، در طائف بماند؛ تا اين كه ابوالعاص با مشركان مكّه در بدر به نبرد با مسلمانان تن داد. (2) ابن اسحاق گفته است:

چون ابوالعاص به اسارت مسلمانان در آمد، براى آزاديش تقاضاى فديه شد. او مالى در دست نداشت و زينب- همسرش- كه از اسارت ابوالعاص آگاهى يافته بود، گلوبندى را كه مادرش به او هديه داده بود، براى مسلمانان فرستاد. پيامبر با ديدن گلوبند خديجه، متأثّر و رقّتى شديد در دلش پديدار گشت. ابوالعاص را رها ساخت و در عوض، طلاق دخترش را از ابوالعاص خواست كه او نيز موافقت كرد.

پس از جدايى، زينب به مدينه مهاجرت كرد و به پدر پيوست. (3) در سال 6 ه. ق. زيدبن حارثه با هفتاد نفر از مسلمانان، عزم نبردى را در منطقه العيص نمود. در ميانه راه گروهى از مكّيان- از جمله ابوالعاص بن الربيع- به اسارت در آمدند. (4) ابوالعاص شب وارد مدينه شد و به خانه زينب پناه برد. زينب نيز او را پناه داد.

صبح هنگام كه پيامبر از خانه خارج شد و مسلمانان تكبيرگويان به گرد او رو آوردند تا نماز صبح را بجاى آورند، زينب در صفِ زنان يا مدخل خانه، فرياد بر آورد:

«اى مردم! من به ابوالعاص بن الربيع پناه دادم».


1- ابن هشام، «السّيرة النّبويّه»، ج 2، ص 304، به نقل از ابن اسحاق.
2- يعقوبى، «تاريخ»، ج 1، ص 401
3- ابن عبدالبر، «الإستيعاب»، ج 4، ص 312؛ ابن اسحاق، «السّيرة النّبويّه»، ج 2، ص 308، «خروج زينب الى المدينه»؛ سهيلى، «الرّوض الأنف»، ذيل: «خروج زينب الى المدينه»؛ نيز نك: «دائرةالمعارف الإسلاميّه»، ج 11، ص 32 و «تاريخ يعقوبى» ج 1، ص 401
4- برهان الدّين حلبى، «السّيرة الحلبيّه»، ج 3، «سريّه زيد بن حارثه الى العيص». نيز ابن حبان، «الثقات» ج 1، ص 284، «السنة السادسه، سريّة زيد الى الطرف و العيص».

ص: 455

پيامبر چون نماز را سلام گفت، خطاب به ياران خود فرمود:

«أيّها النّاس! هل سمعتم ما سمعت؟ قالوا: نعم! قال: أمّا و الّذي نفس محمّد بيده، ماعلمت شي ء من ذلك حتى سمعت ماسمعتم. أنه يجير على المسلمين أدناهم ثمّ انصرف رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- فدخل على ابنته.

فقال: أى بنيّة! أكرمي مثواه وَ لا يجلُصنّ إليك، فانّك لا يحلّين له». (1) پس از گفتگو با ربيع، او مسلمان شد؛ ولى چون اموالى از مشركان به امانت نزد او واگذارده بودند، حاضر به پس ندادنِ آنها به صاحبانش نشد. پيامبر او را واداشت تا مسلمانى خود را پنهان سازد؛ به مكّه بازگردد؛ سپرده هاى مردم (مشركان) را تحويل دهد و حساب ها را تصفيه كند و آنگاه از مكّه به مدينه هجرت نمايد. (2) ابوالعاص به مكّه بازگشت. اموال امانتى را به قريشيان بازگرداند؛ حساب هايشان را تصفيه نمود و چون از اين كار فارغ آمد، مشركان را خطاب كرد و گفت:

«يا معشر! هل بقي لأحد منكم مال لم يأخذه؟ قالوا: جزاك اللَّه خيراً. فقد وجدناك وفيّاً كريماً. قال: فإنّي أشهد أن لا إله إلّا اللَّه و أشهد أن محمّداً عبده و رسوله. واللَّه ما منعني من الإسلام أ لا تخوف أن تظنّوا إنّي آكل أموالكم فلما أداها اللَّه عزّوجلّ إليكم أسلمتُ». (3)


1- «اى مردم، آيا آنچه كه من شنيده ام شما نيز شنيده ايد؟» گفتند: آرى. فرمود: سوگند به آن كسى كه جان محمد در دست اوست، كارى را انجام نداده ام كه مستحق شنيدن چنين خبرهايى باشيم. اوست كه به فرياد تمام مسلمين مى رسد. سپس پيامبر صلى الله عليه و آله به منظور ديدن دخترش روانه منزل او شد و فرمود: دخترم! قدمش را گرامى بدار و ... نك: ابن هشام، «السّيرة النّبويّه»، همان مأخذ، ابن اسحاق به نقل از يزيد بن رومان.
2- احمد زينى دحلان، «السّيرة النّبويّه»، ج 2، ص 146، هامش «السّيرة الحلبيّه»؛ نيز ابن هشام، «السّيرة النّبويّه»، به نقل از ابن اسحاق و او از عبداللَّه بن ابى بكر، ج 2، ص 313؛ ابن كثير، «السّيرة النّبويّه»، ج 2، ص 52؛ «انسان العيون»، ج 3، ص 200؛ «امتاع الاسماع»، ص 265
3- «اى مردم آيا كسى از شما باقى مانده است كه پولش را نگرفته باشد؟» مردم گفتند: خداوند به شما پاداش نيك عطا فرمايد. ما تو را وفادار و بخشنده يافتيم. فرمود: «أشهد أن لا إله إلّا اللَّه، و أشهد أنّ محمّداً عَبدُهُ و رسوله»، به خدا سوگند، مرا از اسلام چيزى باز نداشته است، مگر ترس از اين كه گمان بريد اموال شما را خورده باشم و چون خداوند عزّ و جلّ اموال شما را ادا نمود، راحت شدم.» نك: ابن عبدالبر، «الإستيعاب فى أسماء الأصحاب»، ج 4، ص 128

ص: 456

پس از ترك مكّه و هجرت به مدينه، ابوالعاص به زندگى زناشويى خود با دختر پيامبر بازگشت.

ترمذى گفته است:

«پيامبر ميان آن دو به سنّت اسلام، عقد جديد نمود.» (1) ولى عكرمه به نقل از ابن عبّاس گفته است:

«ردَّ النّبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- ابنته زينب على أبي العاص بن الربيع بعد ست سنين بالنكاح الأوّل و لم يحدث نكاحا». (2) حديث «ابن عبّاس» اگر چه از نظر اسناد معتبر خوانده شده است، ولى با توجّه به آيه «لا تنكحوا المشركات حتى يؤمن و لا تنكحوا المشركين»، (3) عمل فقها و اجماع علماء، حديث عمروبن شعيب تأييد مى شود؛ ولو آن كه در سلسله حديث عمرو، حجّاج بن اركاة قرار دارد كه به تدليس مشهور است. بررسى دقيق اين ابهام، در حيطه معلومات مؤلّف كتاب نيست. (4) آنچه مسلّم است، زينب در حالى كه هنوز پدرش در قيد حيات بود، از دنيا رفت و


1- سنن الجامع الصّحيح، ج 2، ص 305، كتاب النّكاح، باب «ما جاء في الزّوجين المشركين يُسْلِمُ أحدهما» به نقل از عمروبن شُعَيْب، حديث 1151. نيز نك: ابن ماجه، «سنن المصطفى» و بيهقى، «سنن الكبرى»، ج 7، ص 187
2- همچنين نك: بيهقى، «السّنن الكبرى»، ج 7، ص 187؛ ابوداود، «سنن»، جزء 2، ص 272؛ محمّدبن عمر. حسن بن على به نقل از ابن عبّاس.
3- بقره: 221
4- «در خصوص نگرش مسأله از نظر فقها، نك: ابن حجر عسقلانى، «فتح البارى- شرح صحيح البخارى»، ج 9، ص 423 كه به جمع بين دو حديث تمايل نشان داده است. نيز نك: شيخ طوسى، «الإستبصار»، ج 3، ص 178، كتاب نكاح، «باب تحريم نكاح الكوافر»؛ همچنين: «الفقه على المذاهب الأربعه» ج 2، ص 199

ص: 457

پيامبر بر جنازه اش نماز گزارد و در مجاورت دو خواهر ديگرش: رقيّه و امّ كلثوم در بقيع به خاك سپرده شد. (1)

ب: مقبره امّ كلثوم

ابن اسحاق ترديد دارد كه آيا همسر امّ كلثوم، عتبة بن ابى لهب بوده يا برادرش عتيبة بن ابى لهب؟ (2) آنچه مسلّم است، دو پسر ابولهب، همسران دو تن از دختران پيامبر- امّ كلثوم و رقيّه- بودند.

سهيلى در «الرّوض الأنف» ترديد ابن اسحاق را نابجا دانسته، جزم دارد:

«كانت رقيّة بنت رسول اللَّه صلى الله عليه و آله تحت عتبة أبي لهب و أمّ كلثوم تحت عتيبة» (3) گفتنى است «ابن عبدالبر» (4) همسر امّ كلثوم را عتبه و «محسن امين» (5) همسر او را عتيبه دانسته است.

ابولهب و همسرش امّ جميل، پس از اسلام، با محمّد صلى الله عليه و آله قطع رابطه كردند و نسبت به او كينه و دشمنى ورزيدند و عاقبت آياتِ: «تبّت يدا ابى لهب و تبّ ... و امرائة حمالة الحطب» در قرآن پيامبر نقش بست و منجر به آن شد كه آنان دو پسر خود را تحت فشار بگذارند تا دختران پيامبر را طلاق دهند. (6) امّ كلثوم در كنار پدر ماند و پس از هجرت پدر از مكّه به مدينه، چند روزى را در


1- ابن عبدالبر، «الإستيعاب» ج 4، ص 311؛ يافعى، «مرآةالجنان» ج 1، ص 15؛ ابن هشام، «السّيرة النّبويّه» ج 2، ص 313 به نقل از ابن اسحاق و او از ابوهريره؛ نيز: ابن عماد، «شذرات الذّهب في أخبار من ذهب» ج 1، ص 12؛ همچنين: احمدبن حنبل، «مسند»، جزء 5، ص 85
2- «السّيرة النّبويّه» ج 1، ص 302
3- «رقيه دختر رسول اللَّه صلى الله عليه و آله همسر عتبه فرزند ابولهب بود و امّ كلثوم همسر عتيبه.» نك: ابن حبان، «الثقات» ج 2، ص 143
4- ابن حبان، الثقات، ج 2، ص 143
5- «اعيان الشّيعه»، ج 2، ص 18
6- ابى حجر عسقلانى، «الإصابة في تمييز الصّحابه»، ج 2، ص 490 به نقل از ابن منده.

ص: 458

كنار فاطمه گذراند؛ تا اين كه عازم مدينه شد. (1) پس از وفات رقيّه كه به همسرى عثمان درآمده بود، امّ كلثوم در سال سوم هجرت به عقد عثمان بن عفّان در آمد.

بعضى از منابع روايتى خواسته اند كه تحقّق چنين پيوندى را به وحى استناد دهند؛ (2) ولى بعضى از عالمان علم رجال، نسبت به سلسله اسناد چنين سندى ترديد كرده، غالباً به نفى اصالت آن نظر داده اند. (3) امّ كلثوم تا سال 9 هجرت در قيد حيات بود و بى آن كه فرزندى براى عثمان بياورد، در مدينه درگذشت. (4) اسماء بنت عميس و صفيّه بنت عبدالمطلب، جسدِ امّ كلثوم را غسل دادند و اصحاب با حضور پيامبر، وى را در بقيع دفن كردند. (5) انس بن مالك گفت:

«پيامبر بر جسد بيجان دختر مى گريست و به صحابه خطاب كرد:

«هل منكم رجلٌ لم يقارف (6) الليلة؟ فقال أبوطلحه أنا! قال فانزل!». (7)


1- ابن سعد، «الطبقات الكبرى».
2- ابن ماجه، «سنن المصطفى»، جزء اوّل، ص 53، «فى فضائل اصحاب رسول اللَّه» به نقل از ابوهُريره
3- ابن حجر عسقلانى، «تهذيب التهذيب» ج 9، ص 336، رقم 555، در باره «محمّدبن عثمان بن خالد». نيز نك: ابن حبان، «الثقات». در باره عثمان بن خالد نك: ابن حجر عسقلانى، «تهذيب التهذيب»، ج 6، ص 171 و در باره اسناد حديث نك: تفسير سندى بر «سنن ابن ماجه»، جزء 1، ص 54، ذيل حديث و خطيب، «تاريخ بغداد» ج 13، ص 264
4- يافعى، «مرآةالجنان» ج 1، ص 15
5- ابن عساكر، «تاريخ»، ج 1، ص 290؛ ابن اثير، «الكامل فى التاريخ»، ج 2، ص 291؛ حاكم، «المستدرك» ج 4، ص 42
6- «در باره واژه «مقارفه» نك: ابن منظور، «لسان العرب»، ج 9، ص 28، قرف: الزّنا، الجماع. ابن حجر در «فتح البارى»، ذيل حديثِ ياد شده، گفته ابن مبارك و فليح را آورده است كه «مقارف» به معناى «الذنب» است. نيز نك: سهيلى، «الروض الأُنُف» به نقل از ابن بطال، ج 2، ص 107
7- «آيا در ميان شما كسى هست كه امشب گناهى نكرده باشد؟» ابو طلحه پاسخ داد: من. فرمود: داخل شو. نك: امام بخارى، «صحيح»، الجنائز، باب 32، قول النّبى ...، حديث 1275

ص: 459

ابن حجر در «الإصابه» معتقد است كه در هنگام تدفين امّ كلثوم، فضل، اسامة بن زيد، على بن ابى طالب و ابوطلحه وارد قبر شدند. به هر حال مأخذى ذكر نمى كند كه عثمان وارد قبر همسر شده باشد. (1) او در كنار ديگر خواهران كه بعدها به: قبه بنات الرسول شهرت يافت، بخاك سپرده شد.

پ: مقبره رقيه

در تقدّم و تأخّر سنّى دختران پيامبر و اين كه رقيّه از كدامين خواهر كوچكتر و از كداميك بزرگتر بوده است، در ميان منابع معتبر، اختلاف نظر وجود دارد. (2) سهيلى در «الروض الآنف» جزم دارد كه همسر رقيّه، عتبة بن ابى لهب بود؛ ولى ديگران بين عتبه و عتيبه ترديد كرده اند.

آنچه مسلّم است پس از اسلام و بنا به درخواست ابولهب، پسرانش دختران پيامبر را طلاق دادند. (3) رقيّه پس از جدايى از پسر ابولهب، با عثمان بن عفّان ازدواج كرد و با وى به حبشه هجرت نمود (4) و آنگاه از حبشه به مدينه بازگشتند. (5) او از عثمان فرزندى در حبشه به دنيا آورد كه نامش را عبداللَّه نهاده بودند؛ ولى در سال چهارم هجرت بر اثر بيمارى وفات يافت و پيامبر بر جنازه نوه اش نماز گزارد. (6) مورّخان به اختلاف گفته اند كه رقيّه بر اثر بيمارى در جريان واقعه بدر در منطقه بدر


1- ابن عبدالبر، «الإستيعاب» ج 4، ص 487، هامش: الإصابه.
2- ابن حجر عسقلانى، «الإصابه»، ج 4، ص 304 به نقل از ابن عمر. ابن هشام، «السّيرة النّبويّه»، ج 1، ص 202، «أولاده صلّى اللَّه عليه وسلم من خديجة» به نقل از ابن اسحاق و برهان الدّين، «السّيرةالحلبيّه» ج 3، ص 308
3- ابن هشام، «السّيرة النّبويّه»، ج 2، ص 306، «سعى قريش في تطليق بنات الرّسول من أزواجهنّ».
4- ابن هشام، «السّيرة النّبويّه»، ج 1، ص 344، «ذكر الهجرة الأولى إلى أرض الحبشة».
5- ج 2، ص 3، «ذكر من عاد من أرض الحبشة».
6- ابن سعد، «الطبقات الكبرى» ج 3، ص 4، چاپ دار صادر.

ص: 460

وفات يافت. آنچه مسلّم است، اين است كه او در سال دوم هجرت، زندگى را وداع كرده است. (1) پيامبر ضمن جمله «الحقى بسلفنا عثمان بن مظعون» (2) دستور داد او را در مجاورت قبر عثمان دفن كنند.

ابن عبّاس از مراسم مذكور ما را خبر داده است كه:

«و قعد رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- على شفير القبر و فاطمة أى جنبه تبكي فجعل النّبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- يمسح عين فاطمة بثوبه رحمة لها». (3) البتّه چنانچه ذيل شرح مقبره عثمان بن مظعون آمده است، نظر به اين كه او نخستين فرد از مسلمانان بود كه در بقيع دفن شد، قبرش نشانى براى مسلمانان گشت كه مردگان خود را در همان حوالى به خاك سپارند.

ت: مقبره ابراهيم

از مستندات تاريخى برمى آيد كه ابراهيم پسر محمّد صلى الله عليه و آله كه مادرش ماريه قبطى بود، در ذى الحجّه سال 8 ه. ق. به دنيا آمد. (4)قابله اش «سلمى» و دايه اش «امّ برده بنت منذر بن زيد» از «بنونجّار» بود.

پيامبر به اين پسر علاقه خاصى داشت و عاطفه اش را نسبت به او كتمان نمى نمود.


1- ابن هشام، «السّيرة النبويّه»، ج 2، ص 334؛ نيز ابن حجر عسقلانى، «الإصابه»؛ واقدى، «مغازى» به نقل ازابن مبارك به روايت از زهرى.
2- «راه عثمان بن مظعون را در پيش گير.»
3- «پيامبرگرامى صلى الله عليه و آله در كنار قبر نشستند و در كنارش حضرت فاطمه گريه مى كرد. پيامبر صلى الله عليه و آله با پيراهنش شروع به پاك كردن چشمان اشك آلوده فاطمه عليها السلام كرد.» نك: احمد بن حنبل، «مسند» جزء اوّل، ص 335، با هامش: كنزالعمال. ابن سعد در: «الطبقات الكبرى» آن را از طريق على بن زيد به روايت از يوسف بن مضهر به نقل از ابن عبّاس ثبت كرده است.
4- ابن هشام، «السّيرة النّبويّه»، ج 2، ص 202؛ ابن عبد ربّه اندلسى، «العقد الفريد»، ج 5، ص 5؛ ابن حجرعسقلانى، «الإصابه» ج 4، ص 25

ص: 461

مسلّم است كه او در سال دهم هجرت- يا پس از يك سال و ده ماه- دامان پدر و مادر را ترك كرد و به ابديّت ره سپرد و به يقين گفته اند كه جسدش را در قبرستان بقيع به خاك سپردند. (1) آنچه در ارتباط با مرگ ابراهيم مورد توجّه محقّقان قرار گرفته است، كسوف يا خسوفى بوده كه همزمان با روز وفات و مراسم به خاك سپردن وى در آسمان مدينه پديدار شده است. پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در باره اين پديده كه در عقيده عرب ها ارتباط مستقيمى با حوادث زندگى آدميان دارد، اظهار نظر قاطع كرده و آن را برعكس اسلاف و عقائد رايج در زمان خويش، از جريانات طبيعى نظام هستى دانسته و مرگ و حيات آدميان را با آن بى ارتباط خوانده است.

همه منابع مهمّ سيره و حديث چنين ثبت كرده اند كه محمّد صلى الله عليه و آله به نقل از ابن عمر در باره كسوف و خسوف گفته است:

«إنّ الشمس و القمر لاينكسفان لموت أحد من النّاس و لكنهما آيتان من آيات اللَّه. فإذا أريتموهما فقوموا فصلّوا».

يا به اين لفظ به روايت از عايشه:

«إنّ الشّمس والقمر آيتان من آيات اللَّه لا ينخسفان لموت أحدٍ و لا لحياته فإذا رأيتم ذلك فادعوا اللَّه و كبِّروا و صلّوا و تصدَّقوا». (2) اين مجموعه روايات كه اساس فصولِ مربوط به فريضه نماز آيات در مواقع بروز كسوف و خسوف در منابع اسلامى شده است، جاى هيچ شكّى باقى نمى گذارد و مسلّم


1- ابن حبان، «الثقات» ج 1، ص 282
2- «ماه و خورشيد دو علامت و نشانه اى از نشانه هاى خداوندى است كه به مناسبت مرگ يا تولد كسى دچار خسوف نمى شوند. اگر چنين چيزى مشاهده كرديد، دعا و تكبير فرستيد و نماز بپا داريد و صدقه بدهيد ...» به نقل از طُرق ابن مسعود، مغيرة بن شعبه، ابن عبّاس، اسماء بنت ابى بكر و ... در كتاب «الكسوف»، «صحيح»، امام بخارى و بيهقى، «سنن الكبرى»، ج 3، ص 341 و ...

ص: 462

است كه از نظر محمّد صلى الله عليه و آله، كسوف و خسوف، دو پديده طبيعى و ناشى از جريان قوانين جهان طبيعت است كه بر خلاف ديدگاه اهل نجوم قديم و ساحران و مذاهب جاهلى، وقوع آن ارتباطى به مجراى حيات و ممات انسان ها ندارد.

از سوى ديگر بيان حديث به صورتى است كه معلوم مى سازد: گفته پيامبر صلى الله عليه و آله پى آمد تحقّق كسوف يا خسوفى بوده كه پس از تولّد يا مرگ انسانى رخ داده است؛ به نحوى كه اهل مدينه كسوف يا خسوف رخ داده را مرتبط با حادثه مرگ مذبور دانسته اند. از اينرو پيامبر با گفته يادشده، خطّ بطلانى بر افسانه هاى جاهلى و اساطير و روايات و حكايات رايج و غالباً بنى اسرائيلى كشيده است. با نگرش ديگر، عموم منابع سيره و حديث، صدور كلام پيامبر صلى الله عليه و آله را در روز وفات ابراهيم و متعاقب تأثّر و تأسّف شديد محمّد صلى الله عليه و آله از مرگ فرزندش دانسته اند:

امام بخارى در «صحيح» به نقل از مغيرة بن شعبه گفته است:

«كسفت الشّمس على عهد رسول اللَّه يوم مات إبراهيم». (1) و كلينى در «فروع من الكافى» به نقل از ابوالحسن موسى نقل مى كند:

«إنّه لما قبض إبراهيم ابن رسول اللَّه ...» (2) بنابر اين، مصادف شدن مرگ ابراهيم با رخداد كسوف يا خسوف، مردم را واداشت كه چنين پندارند كه اين تغيير حالت آسمان، ناشى از مرگ ابراهيم است:

كلام ابوالحسن موسى به صورتِ «فقال النّاس: انكسفت الشمس لفقد ابن رسول اللَّه ...» و كلام سفيان وكيع به صورت «فقال النّاس: انكسفت لموت إبراهيم» ضبط


1- «در زمان حيات پيامبر صلى الله عليه و آله روز مرگ ابراهيم آفتاب دچار گرفتگى شد.»
2- فروع كافى، كتاب الصلاة، باب «صلاة الكسوف» ج 3، ص 463

ص: 463

شده است. (1) پيامبر گر چه مى توانست از باور مردم، در جهت نفوذ خود بهره بگيرد، نه تنها چنين نكرد؛ بل از انتشار آن نيز خشمناك شد. بر منبر رفت و مردم را گفت:

«إنّ الشمس و القمر لا ينكسفان لموت أحد و لا لحياته ...». (2) ابن حجر عسقلانى در «فتح البارى بشرح صحيح البخارى» در ذيل حديث «مغيرة ابن شعبه» تحت عنوان «يوم مات ابراهيم» تصريح مى كند:

«... يعني ابن النّبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- و قد ذكر جمهور أهل السير أنّه مات في السنة العاشر من الهجرة». (3) آنگاه مؤلّف، پايان سال 9 ه. ق. را صحيح تر مى داند. (4) از امام بخارى و ابوذكريّا نووى در «رياض الصالحين» ص 302، تعدادى از تأثّر پيامبر در فقدان فرزندش يادى كرده اند كه بعدها به عنوان اصلى در شريعت وى مدّنظر نكته سنجان ديانت محمّدى قرار گرفت. انس بن مالك نقل مى كند:

«إنّ رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- دخل على ابنه إبراهيم رضي اللَّه عنه و هو يجود بنفسه، فجعلت عينا رسول اللَّه تذرفان فقال له عبدالرّحمن


1- «مردم گفتند: به مناسبت ضايعه از دست رفتن فرزند رسول اللَّه خورشيد كسوف شد.»
2- «ماه و خورشيد براى مرگ يا تولّد كسى دچار گرفتگى نمى شوند.»
3- «منظور فرزند رسول اللَّه صلى الله عليه و آله است. اكثريت اهل سيره بر اين عقيده اند كه وى در سال دهم هجرى بدرود حيات گفت.»
4- عينى، «عمدة القارى» جزء 8، ص 69؛ ابن اسحاق، «السيرة النبويه» ج 1، ص 202؛ متّقى هندى، «كنزالعمال» ج 7، ص 85. ج 8، ص 271. ج 12، ص 97؛ ابن عبد ربّه اندلسى، «العقد الفريد» ج 5، ص 5؛ ابن حجر عسقلانى، «الإصابه» ج 4، ص 404؛ ابن سعد، «الطبقات الكبرى» ج 1، قسمت 1، ص 91، ج 8، ص 155؛ احمدبن حنبل، «مسند» ج 4، ص 245. ج 5، ص 428. ج 2، ص 223. ج 3، صص 318، 428؛ يافعى، «مرآةالجنان» ج 1، ص 15 و 16؛ حاكم، «المستدرك» ج 5، ص 38

ص: 464

ابن عوف: و أنت رسول اللَّه؟ فقال ابن عوف إنّها رحمةٌ ثمّ أتبعها بأخرى فقال: إنّ العين تدمع و القلب يحزنون و لا تقول إلّا ما يرضى ربّنا و أنّا لفراقك يا إبراهيم لمحزونون». (1)


1- «پيامبرگرامى صلى الله عليه و آله روزى به ديدن فرزندش ابراهيم كه به خود مى پيچيد و جانش در خطر بود رفت. با ديدن اين صحنه، اشك در چشمان مباركش حلقه زد. عبد الرحمان بن عوف گفت: اى پيامبر خدا، گريه مى كنيد؟ فرمود: ابن عوف! اين رحمت است و رحمت ديگرى هم به دنبال خواهد داشت. پس فرمود: چشم اشك مى ريزد و قلب اندوهناك و غمگين مى شود. مطلبى را نبايد بر زبان آورد مگر اين كه خداوند را خشنود سازد. اى ابراهيم، چون تو را از دست مى دهيم غمگين و اندوهناكيم.» همچنين نك: مسلم، «صحيح» كتاب 43، حديث 62؛ ابن ماجه، «سنن» كتاب 6، باب 13؛ ابن سعد، «الطبقات الكبرى» ج 1، قسم 1، ص 88؛ احمدبن حنبل، «مسند» ج 3، ص 112

ص: 465

فصل چهارم؛ مقابر همسران پيامبر

الف: مقبره عايشه بنت ابى بكر

او دختر ابوبكر عبداللَّه بن عثمان است كه در چهارمين سال بعثت يا نه سال قبل از هجرت، از مادرش «امّ رومان بنت عامر» زاده شد. پيامبر اسلام در سال دوم هجرى او را به عقد خود در آورد؛ در حالى كه سه سال از وفات خديجه گذشته بود.

پس از رحلت پيامبر اسلام، امّ المؤمنين در قلمروى نقل احكام و جمع حديث و صحنه هاى سياسى- مذهبى مسلمانان، حضور همه جانبه اى داشت. وى در سال 58/ 57 ق. درگذشت و در قبرستان بقيع به خاك سپرده شد.

چگونگى اين حضورها و آن آراء، موجب شد كه در باره عايشه امّ المؤمنين با حفظ نهايت احترامى كه نسبت به وى اعمال مى شد، آراء مختلفى در تاريخ اسلام به وجود آيد كه شرح آن به تأليف كتابى مستقل نيازمند است.

امام بخارى و غير او به سندى اشاره مى كنند كه بر اساس آن عايشه امّ المؤمنين به عبداللَّه بن زبير وصيّت كرد:

«... اذفنى مع صواجيى بالبقيع». حاكم در «المستدرك» به نقل از هشام بن عروه نوشت:

امّ المؤمنين در شب روز سه شنبه درگذشت و ابوهريره بر جنازه اش نماز گزارد. (1)


1- مستدرك، ج 4، ص 4

ص: 466

ابن عمر نيز به روايت از سالم سبلان گفته است:

آن روز، شب هفدهم رمضان بود. (1)

ب: مقبره حفصه بنت عمر بن خطّاب

حفصه، هيجده سال قبل از هجرت يا 5 سال قبل از بعثت، از مادرش: زينب بنت مظعون زاده شد. (2) حفصه نخست همسر صحابى مشهور: «خنيس بن حذافه» بود كه پس از درگذشت او به عقد پيامبر درآمد. طبرى معتقد است كه تاريخ اين پيمان زناشويى در سال 2/ 3 ه. ق. بوده است. (3) مسلّم است كه پيامبر پس از مدّتى او را طلاق گفته؛ ولى به دلايلى كه چندان بر ما روشن نيست، به رجوع مجدّد رضا داده است. (4) او پس از رحلت محمّد صلى الله عليه و آله از راويان حديث پيامبر بود و به نقل واقدى در سال 45 ه. ق. در مدينه درگذشت. مروان بن حاكم بر جنازه اش نماز گزارد و در كنار ديگر همسران پيامبر در قبرستان بقيع به خاك سپرده شد. (5)

پ: مقبره زينب بنت جحش

مادر زينب، «اميمة بنت عبدالمطلب» عمّه پيامبر بود كه همراه برادرش: «عبداللَّه بن


1- «براى توضيح بيشتر در اين باره نك: زاهية مصطفى قدوره، «عايشه امّ المؤمنين»؛ سعيد الأفغانى، «عائشه و السّياسه»؛ بلاذرى، «انساب الأشراف» ج 5؛ ابن اثير، «اسدالغابه» ج 5، ص 501؛ متّقى هندى، «كنزالعمال» جزء 1، ص 295؛ احمدبن حنبل، مسند ج 6، ص 29/ 282؛ نويرى، «نهاية الارب» جزء 18، ص 170؛ عايشه عبدالرّحمان، «امّ المؤمنين» قاهره، دارالهلال، 1966 م. 146 صفحه.
2- «السمط الثمين» ص 83، «ذيل المذيل» ص 71؛ «صفة الصفوه» ج 2، ص 19؛ ابن سعد، «الطّبقات الكبرى» ج 8، ص 56؛ حاكم، «المستدرك» ج 4، ص 14
3- تاريخ الرّسل و الملوك، ج 4، ص 1292، ترجمه فارسى.
4- ابونعيم اصفهانى، «حلية الأولياء و طبقات الأصفياء» ج 2، ص 50، به نقل از عقبة بن عاصر و ابن عمر. امام بخارى، «صحيح» باب الغرفة و العلية المشرفة؛ ابن سعد، «الطبقات الكبرى» ج 8، ص 134؛ متّقى هندى، «كنزالعمال» ج 1، ص 271؛ «سنن» دار قطنى، كتاب الطّلاق، ص 442
5- همچنين نك: حاكم نيشابورى، «المستدرك» ج 4، ص 15 به نقل از ابن عمر.

ص: 467

جحش» از نخستين گروندگان به اسلام به شمار مى رفت. او بر اثر تأكيد و پافشارى پيامبر صلى الله عليه و آله به عقد «زيد بن حارثه» پسر خوانده پيامبر درآمد. پيامبر با اين كار مى خواست بر رسم كهن عرب جاهلى كه اشراف زادگان نمى بايست با بردگان آزاد شده ازدواج كنند، خطّ بطلان كشد.

زينب در مراسم خواستگارى، پنداشته بود كه محمّد صلى الله عليه و آله خواستار اوست و از اين جهت با شوق و شعف خاص، اظهار رضايت نمود؛ ولى پس از آن كه از خواسته محمّد صلى الله عليه و آله و تقاضاى زيد آگاه شد، با كراهت با آن برخورد كرد؛ امّا اطاعت امر پيامبر را كه به صداقت دينش ايمان آورده بود، بر خود لازم مى دانست و عاقبت عقد با زيد را پذيرا شد. (1) اين ازدواج با رضايت توأم با مصلحت، تا سال پنجم هجرى ادامه داشت و از لابلاى مستندات تاريخى مى توان به سردى و عدم علاقه طرفين به يكديگر كه با بى اعتنائى زينب توأم بود، ره يافت.

در همين سال، فرزندخواندگى به عنوان يك سنّت ريشه دار عرب جاهلى كه داراى آثار حقوقى خاصّ همان نظام بود، قراردادى محترم و در عين حال مغاير با فطرت و طبيعت انسانى و فاقد آثار حقوقى ناشى از طبيعت انسانى اعلام شد و مُلغى گرديد.

در كنار چنين تلاشى از جانب پيامبر صلى الله عليه و آله كه به سختى مى توانست راه خود را در قبائل عرب بپيمايد، زيد از پيامبر خواستار طلاق زينب شد. تكرار چنين خواسته اى كه با مخالفت هاى پيامبر همراه بود، زندگى اين زوج را به پايانى سرد تبديل كرد. عاقبت، «زيد» زينب را كه رغبتى بدو نداشت، طلاق داد و زينب بنا به تقاضا و تمنّاى درونى و قديمى خود كه به ازدواج با محمّد صلى الله عليه و آله مى انديشيد، خواستار پيوند زناشويى با پيامبر گشت.

پس از پايان پيوند مذكور، محمّد صلى الله عليه و آله با زينب ازدواج كرد. اين ازدواج كه با الغاى فرزندخواندگى از يك سو و تأكيدهاى نظرى قرآن از سوى ديگر توأم شده بود، باعث


1- حاكم نيشابورى، «المستدرك» ج 4، ص 23؛ ابونعيم، «حليةُ الاولياء» ج 2، ص 51، و در باره زيد و چگونگى فرزند خواندگى او / تبنّى نك: ابن حجر عسقلانى، «الإصابه» ج 1، ص 563؛ ابن عبد البرّ، «الاستيعاب» ج 1، ص 544، هامش الإصابة؛ ابن هشام، «السّيرة النّبويّه» ج 1، ص 264

ص: 468

شد كه در اين خصوص افكار مختلفى بروز كند؛ ولى محمّد صلى الله عليه و آله با اين ازدواج كه در رسم جاهلى، گناه تلقّى مى شد، عملًا اين رسم را الغا كرد. (1)امّ المومنين: «زينب بنت جحش» درسال 20 ه. ق. در سن پنجاه سالگى درگذشت. (2) رجال برجسته اسلام در مراسم خاكسپارى وى شركت كردند و او را در حالى كه بر تختى حمل مى كردند، در بقيع به خاك سپردند. (3) عمر بن خطّاب گورِ زينب را كاشى كارى كرد و مقبره اش بعدها نشانى براى دفن همه امّهات المؤمنين در بقيع شد؛ زيرا او نخستين همسر پيامبر بود كه پس از رحلتِ آن حضرت در مدينه درگذشت. (4)

ت: مقبره امّ سلمه

ابن حيّان، نام امّ سلمه را «هند بنت ابى اميّة بن المغيرة بن عبداللَّه بن عمر بن مخزوم» و مادرش را عاتكه بنت عامر كنانيّة (از بنوفراس) دانسته است. (5) او از زمره نخستين گروندگان به اسلام بود كه به تصريح ابن عساكر با ابوسلمة عبداللَّه بن عبدالأسد ازدواج كرد. (6) ابوسلمه كه از سابقين در اسلام بود، عموزاده همسرش نيز محسوب مى شد و هر دو به گفته ابن اسحاق جزء نخستين گروهى بودند كه به حبشه هجرت كردند. (7) ابن اسحاق مى گويد:


1- در باره اين ازدواج و نظرگاه اسلام در باره اصل فرزند خواندگى، نك: ابوعبداللَّه محمّد قرطبى، «الجامع لأحكام القرآن» ج 14، ص 188، 195؛ ابوالحسن واحد نيشابورى، «اسباب النّزول» ص 237؛ طبرسى، «مجمع البيان» في تفسير القرآن» ج 8، ص 358)؛ ابوالحسن قمى، «تفسير قمى» ج 2، ص 272؛ محمدبن جرير طبرى، «تاريخ الرسل و الملوك» ج 3، ص 164، ترجمه فارسى؛ حاكم نيشابورى، «المستدرك» ج 4، ص 23).
2- ابن حبّان، «الثّقات» ج 2، ص 139 و در باره فضايلش نك: متّقى هندى، «كنزالعمال» ج 16، ص 304
3- متّقى هندى، «كنزالعمال» ج 16، ص 304؛ ابن حجر عسقلانى، «تهذيب التهذيب» ج 12، ص 421
4- حاكم نيشابورى، «المستدرك على الصّحيحين» به نقل از محمّد بن المنكدر، ج 4، ص 24
5- «الثقات» ج 3، ص 439
6- «تاريخ دمشق الكبير» ج 1، ص 300
7- «السّيرة النبويّه» ج 1، ص 344

ص: 469

امّ سلمه در حبشه دخترى به دنيا آورد كه به آورده ابن عبدالبر، نامش را برّه نهادند كه پيامبر اين نام را نپسنديد و زينب گذارد. (1) پس از بازگشت از حبشه و ورود به مدينه، ابوسلمه در نبردهاى بدر و احد با مسلمانان شركت كرد و گفته اند كه بر اثر جراحتى كه در احد ديد، در سال سوم يا سى و پنجمين ماه از هجرت درگذشت. (به اختلاف) (2)با توجّه به مراجع يادشده و غير آن، (3) پيامبر پس از شهادت ابوسلمه، از امّ سلمه خواستگارى و با وى ازدواج كرد. (4) امّ المؤمنين: امّ سلمه، همسر پيامبر و خواهر رضاعى عمّار ياسر بود. وى كه همسرش را در راه عقيده حضرت محمّد صلى الله عليه و آله از دست داده بود، از سابقين اسلام به حساب مى آمد و در ميان زنان مسلمان از موقعيّت ممتازى برخوردار بود.

پس از رحلت پيامبر او از ثقات حديث و فقهاى مدينه و مراجع صدر اسلام گرديد. (5) امّ سلمه در جهت راه و روش اهل بيت عليهم السلام گام مى نهاد و راوى و مدافع حديث غدير بود و فرزندش: «عمر ابن ابى سلمه» مقرّب اميرمؤمنان على بن ابى طالب گشت. (6) او در جنگ جمل، از حاميان على بن ابى طالب بود و نسبت به خروج امّ المؤمنين:

عايشه معترض بود. (7) اواخر عمر امّ سلمه با رسيدن خبر شهادت حسين بن على عليه السلام مصادف بود و او


1- «الاستيعاب فى أسماء الأصحاب» ج 4، ص 319
2- ابن هشام، «السّيرةالنّبويّه» ج 3، ص 102؛ يعقوبى، «تاريخ» ج 1، ص 362؛ حاكم، «المستدرك» ج 3، ص 629
3- نويرى، «نهايةالارب» جزء 18، ص 179؛ ابن سعد، «الطبقات الكبرى» ج 8، صص 60 و 68؛ محبّ الدّين طبرى، «السمط الثّمين» ص 84؛ «صفة الصّفوه» ج 2، ص 70؛ احمدبن عبداللَّه خزرجى، «خلاصة تذهب الكمال» ص 427
4- حاكم، «المستدرك» ج 4، صص 16 و 17؛ ابن هشام، «السّيرةالنّبويّه» ج 4، ص 294
5- ابن حجر عسقلانى، «تهذيب التّهذيب» ج 12، صص 455 و 456
6- ابن اثير، «اسد الغابه» ج 4، ص 79؛ «نهج البلاغه» رسائل، 42، ص 414
7- يعقوبى، «تاريخ» ج 2، ص 78؛ خوارزمى، «المناقب» ص 11، «فى قتال أهل الجمل» شهربن خوشب.

ص: 470

نخستين شيونگر اين فاجعه بود كه در مدينه، تأثير شديد نهاد. (1) بر اين اساس معلوم مى شود كه وفاتش در سال 60/ 61 ه. ق. رخ داده است. (2) ابن عبدالبر و حاكم نيشابورى از «محارب دثار» نقل كرده اند كه ابوهُريره با حضور امير مدينه بر جنازه امّ سلمه نماز گزارد و دو فرزندش: عمر و سلمه او را در بقيع، كنار مقابر ديگر همسران پيامبر به خاك سپردند. (3)

ث: مقبره ماريه قبطى

از جمله نامه هايى كه محمّد صلى الله عليه و آله در زمان خود، به زمامداران مشهور جهان نوشت، نامه اى است كه امر به تحرير آن براى مُقَوْقس (/ جريج بن مينا) حاكم سرزمين مصر و مشهور به قبط مسيحى نمود (4) و سپس «حاطب بن ابى بَلْتَعه» را به همراه نامه به سوى مقوقس كه در اسكندريّه سكونت داشت، گسيل داشت. (5)اين جريان در سال 6 هجرت رخ داد و باعث شد كه مقوقس پس از مطالعه نامه و گفتگو با فرستاده محمّد صلى الله عليه و آله، از صراحت كلام پيامبر در توحيد و نبوّت، خشنود شد و بر خلاف ديگر زمامداران ايران و روم، دعوى را جدّى و مطابق معلومات خود ديد.

از اين رو نامه اى در پاسخ نامه محمّد صلى الله عليه و آله نگاشت و به رسم قديم، آن را با هدايايى كه از احترام خاصّش به پيامبر حكايت مى كرد، همراه كرد و در اختيار حاطب گذاشت تا در


1- يعقوبى، «تاريخ» ج 2، ص 282؛ حاكم نيشابورى، «مستدرك» ج 14، ص 19، به نقل از زريق و او ازسلمان.
2- «ام سلمه در سال شصت هجرى، در اوايل خلافت يزيد بن معاويه، به رحمت ايزدى پيوستند.» نك: ابن حبان، «الثّقات» ج 3، ص 439؛ ابن عبدالبر، «الاستيعاب» فصل مربوط به «توفيت امّ سلمه في أوّل خلافة يزيدبن معاويه سنة سنين». ابن عماد، «شذرات الذّهب» ج 1، ص 69؛ يافعى، «مرآةالجنان» ج 1، ص 137
3- حاكم، «مستدرك» ج 4، ص 19؛ سمهودى، «وفاءالوفا» ج 3، ص 912 به نقل از محمّد بن يحيى. نيز در باره موقعيّت و شخصيّت زينب، نك: ابن حجر عسقلانى، «الإصابه» ج 4، ص 317
4- فريد وجدى، «دائرةالمعارف القرن العشرين» ج 9، ص 317
5- يعقوبى، «تاريخ» ج 1، ص 443، ترجمه فارسى.

ص: 471

بازگشتش، پيشكشِ پيامبر نمايد. (1) مورّخان گفته اند:

از جمله هداياى مقوقس، دو خواهر جوان به نام هاى «ماريه» (/ مارى/ مريم) و «سيرين» دخترانِ شمعون قبطى، متولّد «حفن» از منطقه أنضاى مصر بود.

«حاطب بن ابى بلتعه» در مسير راه، دو خواهر را با آيين اسلام آشنا نمود. ابن سعد در «الطّبقات الكبرى» به نقل از عبداللَّه بن ابى صعصعة گفته است كه ماريه «أسلمتْ و أسلمتْ أختها».

پيامبر با توجّه به عقيده اش كه يك مرد نبايد با دو خواهر ازدواج كند، سيرين را به ازدواج «حسان بن ثابت» يا به گفته بعضى «محمّد بن مسلمه» يا به نظرى ديگر «دحية بن خليفه» يا به عقيده عدّه اى «جهم بن قيس» درآورد. (2) ماريه به خاطر مطيع بودن و حسن رفتارِ توأم با وقارش با پيامبر و به عنوان مادر ابراهيم، از محبّت و توجّه خاص پيامبر برخوردار بود.

پس از وفات پيامبر صلى الله عليه و آله ماريه از احترام همگان برخوردار شد و در سال 16 ه. ق. در دوران خلافت عمربن خطّاب در مدينه درگذشت. واقدى گفته است:

«كان عمر يحشر النّاس لشهودها و صلّى عليها و دفنها بالبقيع». (3)

ج: مقبره رملة بنت ابى سفيان

«امّ حبيبه رملة» دختر «ابوسفيان بن حرب اموى» پس از اسلام، با همسرش عبيداللَّه ابن جحش به حبشه مهاجرت كرد؛ ولى همسرش: عبيداللَّه ترك مسلمانى نمود و عيسوى


1- در باره مكاتبات مزبور، نك: متن نامه «الموقس عظيم القبط»، «صبح الأعشى» ج 6، صص 378 و 467؛ «السّيرة الحلبيّه» ج 2، ص 371؛ «حسن المحاضره» ج 1، ص 43؛ «المواهب اللدنيه» ج 3، ص 397، شرح زرقانى، قسطلانى؛ ابن اثير، «الكامل فى التاريخ» ج 2، ص 210؛ مقريزى، «المواعظ و الإعتبار بذكر الخطط و الآثار».
2- «السمط الثمين» ص 139؛ «المحبر» ص 76؛ «اسدالغابه» ج 5، ص 543؛ «ذيل المذيل» ص 80
3- «عمر مردم را براى شهادت دادن جمع كرد. بر او نماز گزارد و در بقيع دفنش كرد.» نك: ابن سعد، «الطّبقات الكبرى» ج 8، ص 152؛ مجلسى، «البحار» ج 21، ص 183

ص: 472

شد. رمله دين همسر را پذيرا نشد؛ تا اين كه عبيداللَّه در حبشه درگذشت و پيامبر اسلام پس از آگاهى از پايدارى چنين زنى در ايمان و عقيده، از مدينه قاصدى به حبشه فرستاد تا از او جهت ازدواج، خواستگارى كند. (1) پس از اعلام رضايت رمله، «خالد بن سعيد بن عاص» او را به عقد پيامبر در آورد و نجاشى- حاكم حبشه- چهارهزار درهم يا چهارصد دينار مَهر او را تقبّل نمود. (2) متأسّفانه از چگونگى اين ازدواج و تاريخ مراسم، در متون تاريخى و روايات دينى به اختلاف برمى خوريم؛ ولى آنچه مسلّم است پيامبر صلى الله عليه و آله در سال 6/ 7 ه. ق. «رمله» را در مدينه ديده است.

«رمله» پس از رحلت پيامبر، محدّثى پيشه كرد و از آن حضرت و نيز زينب بنت جحش نقل ها نمود. دخترش حبيبه و نيز عروة بن زبير و زينب بنت امّ سلمه از او رواياتى را ثبت كرده اند.

امّ المؤمنين: رمله در سال 42 يا 44 ه. ق. در مدينه درگذشت و او را در كنار همسران پيامبر به خاك سپردند. (3) ابن عبدالبر گفته است:

على بن حسين در هنگامى كه خانه اش را حفر مى كرده است، تخت سنگى ديده كه بر آن جمله «هذا قبر رملة بنت صخر» (4) كتابت شده بود. (5) اين سند با آنچه ابن شبه- مورّخ مدنى- در مورد حفر خانه عقيل گفته است، مطابقت دارد. (6)


1- حاكم نيشابورى، «المستدرك» ج 4، ص 20، به نقل از زهرى. محمّدبن جرير طبرى، «تاريخ الرّسل و الملوك» ج 4، ص 1293، ترجمه فارسى؛ ابن هشام، «السّيرة النّبويّه» ج 1، ص 364، به نقل از ابن اسحاق؛ ابن سعد، «الطّبقات الكبرى»، حافظ ذهبى، «تلخيص المستدرك» ج 4، ص 20، پاورقى.
2- ابن هشام، «السيرة النبويّه» ج 4، ص 294؛ ابن عبدالبر، «الاستيعاب فى أسماء الاصحاب» ج 4، ص 304، هامش الإصابه.
3- ابن حبان، «الثّقات». ابن حجر عسقلانى، «تهذيب التهذيب» ج 12، ص 419
4- «اين قبر رمله دختر صخر مى باشد.»
5- «الاستيعاب» ج 4، ص 306
6- سمهودى، «وفاءالوفا».

ص: 473

چ: مقبره زينب بنت خزيمه

نسب او چنين بود: «زينب دختر خزيمه ابن الحارث بن عبداللَّه بن عمرو بن عبدمناف بن هلال». نظر به رقّت قلبش در دوران جاهليّت به امّ المساكين شهرت داشت. (1) بين مورّخان در اين كه زينب قبل از ازدواج با پيامبر، همسر كداميك از صحابه بوده، اختلاف است. ابن حجر عسقلانى در «الإصابه» همسرش را عبداللَّه بن جحش مى داند كه در نبرد احد به شهادت رسيد؛ ولى ابن حبان طفيل بن حارث را زوج سابق زينب مى داند (2) و ابن هشام به تعدّد همسرانِ او نظر داده است. (3) لذا براى پژوهندگان مشكل است كه تاريخ ازدواج اين بانو را با پيامبر تعيين نمايند.

او مانند خديجه در زمان حيات پيامبر و در حالى وفات نمود كه بيش از سى سال نداشت. (4) ابن كلبى وفات او را در ربيع الآخر سال چهارم هجرت مى داند؛ ولى بعضى ديگر تنها به اين كه يك، دو يا سه ماه بيشتر نزد پيامبر نماند، باور آورده اند.

ح: مقبره جُوَيْرِيه بنت حارث

او از «بنومُصطلق» بود كه با طايفه اش در مُرَيْسِيع نزديك قديد سكونت گزيده بودند. (5) پيامبر در سال 5 و 6 هجرت، براى آرام كردن تحريكات و تهديدهاى طايفه مذكور


1- ابن عبدالبرّ، «الاستيعاب فى أسماء الأصحاب» ج 4، ص 312، هامش: الإصابة؛ طبرسى، «اعلام الورى» ص 419؛ يعقوبى، «تاريخ» ج 1، ص 453؛ ابن عساكر، «تاريخ الخميس» ج 1، ص 463؛ ابن سعد، «الطّبقات الكبرى» ج 8، ص 82
2- «الثقات»، ج 2، ص 139
3- «السّيرة النّبويّه» ج 4، ص 397
4- حاكم نيشابورى، «المستدرك» ج 4، ص 33
5- ابن حبّان، «الثقات» ج 2، ص 141

ص: 474

كه خود را با عصبيّتى لجام گسيخته آماده نبرد با پيامبر كرده بودند، عازم آن ناحيه شد.

در اين نبرد كه بعدها به غزوه المريسيع (/ غزوه بنى المصطلق) شهرت يافت، بنومصطلق شكست خوردند و بازماندگانشان به اسارت مسلمانان درآمدند. (1) «جويريه» به همراه پدرش حارث از جمله اسرايى بودند كه به مدينه آورده شدند. (2) با وجود آن كه به رسم قبائل عرب، جويريه جزء سهم «ثابت بن قيس بن شماس» بود، نظر به موقعيّت ممتاز او به عنوان بزرگ طايفه «بنومُصطلق» از پيامبر خواست كه به او در حفظ حيثيّتش كمك كند. پيامبر با درخواستش موافقت كرد و او را به همسرى برگزيد. (3)اين ازدواج باعث شد كه كسانى كه از طايفه «بنومُصطلق» به اسارت مسلمانان درآمده بودند، منسوب به خانواده پيامبر شوند. از اين رو مسلمانان اسرا را آزاد كردند. (4) ولى يعقوبى مى گويد:

زنان اسير آزاد شدند و آنگاه مسلمانان با آنها ازدواج كردند. طبرى تصريح مى كند كه به اين ترتيب «يكصد خانوار از بنى مصطلق آزاد شدند.» (5)جويريه بيست ساله بود كه به عقد پيامبر در آمد و تا سال 50 يا 56 هجرت در قيد حيات بود و گفته اند كه در زمان مروان بن حكم در مدينه وفات يافت و در بقيع، مجاور مقابر ديگر همسران پيامبر به خاك سپرده شد. (6)

خ: مقبره صفيّه اسرائيليّه

او دختر «حى بن اخطب يهودى» بود كه نخست با «ابوعبيد سلام بن مشكم» ازدواج نمود و سپس از او جدا شده، همسر «كنانة ابن ابى الحفيق» شد.


1- ابن كثير، «السّيرة النّبويّه» ج 3، ص 297؛ ابن هشام، «السّيرة النّبويه» ج 3، ص 63
2- ابن هشام، «السيرة النبويّه» ج 4، ص 295
3- ابن هشام، «السّيرة النّبويّه» به نقل از ابن اسحاق به روايت از محمّد بن جعفر بن زبير به نقل از عروه و اواز عايشه. سهيلى، «روض الأُنُف» ذيل روايت ابن اسحاق؛ شيخ طبرسى، «اعلام الورى» ص 103؛ حاكم نيشابورى، «المستدرك على الصّحيحين» ج 4، ص 27
4- نك: طبرسى، ابن اسحاق
5- تاريخ طبرى، ص 1103، ترجمه فارسى.
6- ابن حبان، «الثقات» ج 2، ص 141؛ ابن حجر عسقلانى، «الإصابه»؛ ابن سعد، «الطّبقات الكبرى» ج 8، ص 83؛ نويرى، «نهاية الارب» جزء 18، ص 170

ص: 475

وى با خانواده اش: «بنو ابى الحقيق» در «قموص» كه از قلعه هاى خيبر بود، زندگى مى كرد. مورّخان گفته اند:

«قموص» مستحكم ترين دژ يهوديان خيبر بود كه سقوط آن به دست مسلمانان، موجب سقوط خيبر و در هم پاشيده شدن يهوديان حجاز گرديد. (1) ابن اسحاق در مأخذ مذكور به رؤياهايى كه صفيّه، قبل از شكست خيبر ديده بود، اشاره دارد و نشان مى دهد كه اين بانو در انتظار ورود محمّد صلى الله عليه و آله و ازدواج با او بوده است.

پس از تسلّط مسلمانان بر قلعه هاى خيبر و كشته شدن كنانه، صفيّه به عقد پيامبر درآمد و با او به مدينه بازگشت. (2) ابن عبدالبر و واقدى گفته اند: صفيّه در سال 50 ه. ق. در مدينه وفات كرد؛ (3) ولى حاكم نيشابورى نظر داده است كه او در سال 52 ه. ق. درگذشت و در بقيع به خاك سپرده شد. (4)

د: مقبره سوده بنت زمعه

پدرش «زمعة بن قيس بن عبد شمس» و مادرش «شموس بنت قيس بن زيد» بود. (5) همسر نخست وى سكران بن عمرو بود وپس از مسلمانى به حبشه مهاجرت نمودند. (6) ابن اسحاق و واقدى بر اساس مستنداتى نظر داده اند كه سكران پس از بازگشت از حبشه در مكّه وفات يافت؛ ولى موسى بن عقبه و ابومعشر با شيخ طبرسى در «اعلام الورى» ص 148 هم عقيده هستند كه وفات او در حبشه بوده است.

راويان سيره پيامبر به گفته هاى قتاده، ابوعبيده، عقيل و ابن شهاب اشاره كرده اند كه


1- يعقوبى، «تاريخ» ص 415، ترجمه فارسى. ابن هشام، «السّيرة النّبويّه» ج 3، ص 350
2- حاكم نيشابورى، «المستدرك» ج 4، ص 28 به نقل از ابوهريره؛ متّقى هندى، «كنزالعمال» ج 16، صص 305 و 306 به نقل از جابر، عروه؛ ابن حجر عسقلانى، «الاصابه» ج 4، 347؛ ترمذى، «الجامع الصّحيح» ج 5، ص 368، به نقل از انس بن مالك.
3- «الاستيعاب» ج 4، ص 349، هامش الاصابه.
4- در باره مقام محدّثى وى، نك: ابن حجر عسقلانى، تهذيب التّهذيب، ج 12، ص 429
5- ابن حبّان، الثّقات، ج 2، ص 138
6- ابن اسحاق، «السّيرة النّبويّه» ج 4، ص 294

ص: 476

پيامبر پس از وفاتِ سكران، سوده را به عقد خود در آورد و او دومين همسر پيامبر بود.

ولى عبداللَّه بن محمّد بن عقيل معتقد است: او پس از عايشه، سومين همسر پيامبر شد.

از آراء مذكور كه بگذريم، به فراز ديگرى مى رسيم و آن طلاق سوده بوده است.

پيامبر اسلام به دلايلى كه چندان بر مورّخان روشن نيست، تصميم به طلاق سوده مى گيرد؛ ولى سوده كه از اين جهت در نگرانى بسر مى برد، از پيامبر خواست بى آن كه طلاقش دهد، از هم متاركه نمايند.

ترمذى به نقل از عكرمه و ابن عبّاس به اين ماجرا اشاره نموده (1)و طبرانى و بيهقى در تأييد واقعه، به گفته ابن منذر روى آورده اند.

بعضى از مفسّران، شأن نزول آيه 128 از سوره نساء را همين حادثه دانسته اند. در اين آيه مى خوانيم:

وَإِنْ امْرَأَةٌ خَافَتْ مِنْ بَعْلِهَا نُشُوزاً أَوْ إِعْرَاضاً فَلَا جُنَاحَ عَلَيْهِمَا أَنْ يُصْلِحَا بَيْنَهُمَا صُلْحاً وَالصُّلْحُ خَيْرٌ وَأُحْضِرَتْ الْأَنفُسُ الشُّحَّ وَإِنْ تُحْسِنُوا وَتَتَّقُوا فَإِنَ اللَّهَ كَانَ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيراً. (2) سيوطى در كتاب خود به گفته على ابن ابى طالب نظر انداخته كه فحواى آن، عدم طلاق زنى است كه از همبسترشدن عاجز مانده است (3) و اين به گفته ابن عبّاس در مورد سوده صادق بوده است. (4) مورّخان گفته اند:


1- «الجامع الصّحيح» ج 4، ص 215
2- «اگر زنى بيم آن داشت كه شوهرش با وى مخالفت و بد اخلاقى كند يا از او دورى گزيند، باكى نيست كه هر دو تن به راه صلح و سازش بازآيند كه صلح به هر حال بهتر از نزاع و كشمكش است و نفوس را بخل و حرص فرا گرفته كه به آزار هم مى كوشند و اگر درباره يكديگر نيكويى كرده و پرهيزكار باشند، خداوند به هرچه كنند آگاه است.»
3- «الدرّ المنثور فى تفسير بالمأثور» ج 2، ص 233
4- قرطبى، «الجامع لأحكام القرآن» ج 5، ص 403؛ شيخ طبرسى، «مجمع البيان فى تفسير القرآن» جزء 3، ص 119؛ قمى، «تفسير قمى» جزء 1، ص 154؛ فخر رازى، «التّفسير الكبير» ج 6، جزء 11، ص 66، چاپ دارالفكر، 1401 ه. ق.

ص: 477

«سوده در سال 50 يا 54 ه. ق. در مدينه وفات كرد و در كنار ديگر مقابر همسران پيامبر در بقيع به خاك سپرده شد.» (1)

ذ: مقبره ريحانه بنت زيد

او از «بنونضير» بود كه با «حكم» از «بنوقريظه» ازدواج كرد و پس از واقعه اخراج يهوديان بنوقريظه از مدينه، اسلام را پذيرا شد و پيامبر اسلام او را به عقد خود در آورد.

اين ازدواج در سال ششم هجرى تحقّق پذيرفت و مورّخان گفته اند كه او در زمان حيات پيامبر درگذشت و به تصريح ابن سعد وفاتش پس از مراجعت از حَجّةالوداع بوده و «دفنها بالبقيع». (2)


1- ابن حبان، «الثّقات» ج 2، ص 138؛ ابن حجر عسقلانى، «التّهذيب التّهذيب» ج 12، ص 427؛ نويرى، «نهاية الارب» جزء 18، ص 170
2- «الطبقات الكبرى» ج 8، صص 129 و 131

ص: 478

فصل پنجم؛ مقابر خاندان پيامبر (بنوهاشم)

الف: مقبره فاطمه بنت اسد

او دختر اسد، فرزند هاشم، همسر ابوطالب و مادر على، جعفر، عقيل، هانى و طالب بود. (1) فاطمه از نخستين مهاجرين و بيعت كنندگان با محمّد بود و تنها كسى كه چون فرزندى (/ على) را در خانه كعبه به دنيا آورد، پرهيزكارى و پاكيش شهرتى خاص يافت (2)و علىّ بن ابى طالب به احترام چنين مادرى ستوده مى شده است. (3) وى از اين كه فردى مؤمن و پايدار در اسلام بود و تا آخر عمر به عقد ابوطالب باقى ماند، دليلى بر مسلمانى ابوطالب شد. (4) او در زمان حيات پيامبر، جهان را بدرود گفت و پيامبر در مرگ او تأثير و غم واندوه فراوان نشان داد. غسلش داد؛ بر جنازه اش نماز گزارد و در حالى كه مى گريست، در ميان قبرش نهاد. (5)


1- ابن حزم، «جمهرة أنساب العرب» ص 14
2- نك: احمد، «مسند». حاكم، «المستدرك»، ج 3، ص 483. سبلنجى، «نورالأبصار»، ص 69. گنجى، «الكفايه». شريف رضى، «خصائص الائمّه»
3- ابن هشام، «السّيرة النّبويّه» ج 3، ص 158، اشعار: ابوعبيده.
4- ابن ابى الحديد، «شرح نهج البلاغه» ج 2، ص 312
5- ابن عبدالبر، «الاستيعاب فى أسماء الأصحاب» ج 4، ص 382؛ متّقى هندى، «كنزالعمال» ج 16، ص 248، ج 13، ص 20؛ ابن حجر هيثمى، «مجمع الزّوائد» ج 9، ص 156

ص: 479

ابن زباله محل قبر وى را در بقيع، مقابل حمام ابوقطيفه دانسته است كه در جوار آن قبرهاى ابراهيم و عثمان بن مظعون جاى دارد.

ابن نجّار در «أخبار مدينة الرّسول» اين موفّقيّت را در سده هفتم هجرت چنين گفته است:

«واليوم مقابلها نخل يعرف بالحمّام و قبر عثمان بن عفان و عليه قبّة عالية و هو قبل فاطمة بنت أسد بقليل و حوله نحل». (1) اين آراء را مؤلّف حقير در سال هاى 1396/ 1399 ق. با موقعيّت فعلى شهر مدينه مورد تطبيق قرار داد:

محلّ قبر فاطمه بنت اسد، در نزديكى قبر سعدبن معاذ و مجاور قبر عثمان بن عفّان در سمت شرقى قبرستان بقيع قرار دارد.

دو آرامگاه ابراهيم و عثمان بن مظعون در 20 مترى شرق قبر مالك بن انس و 75 مترى مقبره شهداى حره جاى گرفته كه تا قبر عثمان بن مظعون 135 متر است. در نتيجه قبر فاطمه بنت اسد، در ركن شمال شرقى بقيع در حدود 50 مترى قبر عثمان بن عفّان واقع شده است.

ترديدى نيست كه محلّ «حمّام النّخل» كه قبلًا به «حمام ابى قطيفه» شهرت داشته، در شمال قبر ابراهيم بوده است و در زمان نورالدّين سمهودى آن را «الخضارى» مى گفته اند.

«على بن موسى» چون به بناى قبرستان بقيع در بافت عثمانى آن اشاره مى كند، از مقبره فاطمه بنت اسد ياد كرده، دقيقاً به نشانى تاريخى آن اشاره مى كند:

«ثمّ من شرقي البقيع قبتين أحدهما فيها مرقد الصحابي الجليل سيّدنا أبي سعيد الخدري الأنصاري و بجانبها قبّة سيّدتنا فاطمة بنت أسد والدة


1- «امروزه مقابل آن نخلستان، كه به الحمام معروف است، قرار دارد. قبر عثمان بن عفان كه بر فراز آن گنبد مرتفعى است، در نزديكى قبر فاطمه بنت اسد واقع است.» نك: سمهودى، «وفاءالوفا» ج 3، ص 895

ص: 480

سيّدنا عليّ بن أبي طالب كرّم اللَّه تعالى وجهه. ثمّ البقيع الشريف خارج السور السلطاني». (1) در همين ايّام «نايب الصّدر شيرازى» مقبره فاطمه بنت اسد را در 1305 ق. زيارت و آن را توصيف مى كند كه بر سر در بقعه مذكور اين عبارت و اشعار تركى منقوش است:

«هذه قبة الوالدة المحترمة حضرة؟؟؟ على رضى اللَّه عنه.»

پاپدى بو قبّه پرنورى شهنشاه جهان دست عدوانله اولمشدى مقدم ويران

نجل ذى شأننى ياور ايده أوّل پادشه فاطمه بنت اسد مادر شير يزدان

(2)

ب: مقبره ابوسفيان بن حارث

به گفته ابن مبارك حنظلى تميمى، نام او مغيره و پسر عمّ پيامبر صلى الله عليه و آله بود.

مادرش «عزيزه بنت قيس» (3) يا «غزيه» بوده است. (4) شهرت او نه تنها به اعتبار نسب، بل از آن روست كه شبيه ترين آدميان به محمّد صلى الله عليه و آله بود. (5) او قبل از ايمان، اسلام را هجو مى كرد؛ تا اين كه قبل از فتح مكّه در محلّى به نام نيق العقاب به وساطت امّ سلمه و در حضور پيامبر، صادقانه به تسليم روى آورد. (6) پس از ايمان، در سال هشتم هجرت به نبرد حنين تن داد و با اخلاص، پيامبر را در


1- «سپس از طرف شرق بقيع دو گنبد به چشم مى خورد؛ يكى آرامگاه صحابه جليل القدر ابو سعيد خدرى انصارى و در كنار آن گنبد حضرت فاطمه بنت اسد، مادر گرامى على بن ابى طالب عليه السلام است.» وصف المدينة المنوّره، ص 11
2- «تحفةالحرمين»، ص 231.
3- ابن حبان، «الثّقات» جزء ثالث، ص 372
4- ابن سعد، «الطبقات الكبرى». ابن عبدالبر، «الاستيعاب فى أسماء الأصحاب» ج 4، ص 84
5- يعقوبى، «تاريخ» ج 2، ص 504. ابن رسته، «الأعلاق النّفيسه» ص 201، ليدن 1892 م، اهتمام: دخويه.
6- ابن هشام، «السّيرة النّبويّه» ج 4، ص 42. در باره نيق العقاب، نزديك جحفه نك: ياقوت حموى، «معجم البلدان» ج 5، ص 233. سمهودى، «وفاء الوفا باخبار دارالمصطفى» جزء 4، ص 1325. حربى، «المناسك» ص 453 به نقل از ابى رهم الغفارى.

ص: 481

لحظات حسّاس شكست و پيروزى يارى نمود. (1) پيامبر پس از ملاحظه فداكارى هاى خالصانه او ايمانش را تأييد و در باره اش فرمود:

«أبوسفيان بن الحرث سيد فتيان أهل الجنّة». (2) وى در سال 20 هجرى در مدينه درگذشت و خليفه دوم: «عمر بن خطاب» بر وى نماز گزارد و در محلّى كه خودِ ابوسفيان براى گورش در نظر گرفته بود و بعدها به مشهد عقيل شهرت يافت، به خاك سپرده شد. (3)

پ: مقبره عقيل بن ابى طالب

كنيه اش ابويزيد و يكى از چهار فرزند ابوطالب و مادرش فاطمه بنت اسد بود.

وى ده سال از جعفر و بيست سال از على بن ابى طالب بزرگتر بود. (4) ابن حزم گفته است كه فرزندان عقيل: عبداللَّه، عبدالرّحمن و مُسلم در واقعه كربلا و كوفه كشته شدند و نسلش تنها از فرزند ديگرش: محمّد ادامه يافت:

«فولد محمّدبن عقيل: عبداللَّه الفقيه المحدّث و عبدالرّحمن. كان يشبه النّبي- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- في صورته و كان رجلًا أّمها زينب بنت عليّ بن أبي طالب». (5)


1- ابن عبد ربّه اندلسى، «العقد الفريد» ج 6، ص 115 به نقل از براء بن عازب؛ ابن هشام، «السيرة النبويّه» ج 4، ص 88 به روايت از جابربن عبداللَّه؛ حلبى، «السيرةالحلبيّه» ج 3، ص 109 به نقل ازابوسفيان بن حارث.
2- حاكم نيشابورى، «المستدرك» ج 3، ص 255 به نقل از هشام بن عروه؛ متّقى هندى، «كنزالعمال» ج 2، ص 318؛ هيثمى، «مجمع الزّوائد» جزء 9، ص 274
3- ابن حبان، «الثقات» ج 3، ص 373. يافعى، «مرآةالجنان» ج 1، ص 76؛ سمهودى، «وفاءالوفا» ج 3، ص 911
4- ابن ماكولا، «الإكمال» ج 6، ص 229؛ ابن حزم، «جمهرة أنساب العرب» ص 69؛ ابن حبان، «الثقات» ج 3، ص 259. ابن سعد، «الطبقات الكبرى» ج 6، ص 6؛ ابن حجر عسقلانى، «تهذيب التهذيب» ج 7، ص 254
5- «سپس مدفن فرزندان محمدبن عقيل، عبداللَّه فقيه محدث، و عبدالرحمان است. عبد الرحمان شباهت زيادى به رسول گرامى داشت. مادر اين دو، زينب دختر على بن ابى طالب مى باشد.»

ص: 482

عقيل در علم انساب عرب به حافظه و شناخت، شهرت عام داشت (1) و «كان أكثر النّاس ذكر المثالب قريش». (2) او در نبرد بدر به مقابله با مسلمانان رضا داد؛ ولى پس از اسارتش به دست مسلمانان و آزاديش در مقابل فديه اى كه عبّاس بن عبدالمطلب پرداخت، به توحيد گرويد و تسليم مسلمانى شد؛ (3) ولى اين اعتقاد را تا قبل از واقعه حديبيّه آشكار ننمود. (4) عقيل پس از هجرت به مدينه، ايمانش را در غزوه مؤته به آزمايش گذارد و از آن تاريخ تا وفات پيامبر اسلام، خصوصاً پس از فداكارى صميمانه اش در نبرد حنين، يكى از ياران پيامبر و از مشهورين اسلام شد و شهرتش زبانزد خاص و عام گرديد. (5) پيامبر در باره عقيل فرموده است:

«يا أبا زيد! إنّي لأُحبّك حبّين: حبّاً لقرابتك منّي و حباً لما كنت أعلم من حبّ عمّي إيّاك». (6) اين حديث به لفظهاى مختلف نقل شده است. (7) عقيل از راويان موثّق حديث پيامبر بود (8) و در دوران خلافت برادرش: علىّ بن


1- ابن عبدالبرّ، «الاستيعاب» ج 3، ص 158
2- «در بيان عيب جويى و كارهاى ننگ آور قريش، بيش از ديگران آگاه بود.» نك: طريحى، «مجمع البحرين» ص 446، چاپ سنگى.
3- ابن هشام، «السيرة النّبويّه» ج 2، ص 343؛ نيز كلينى، «الرّوضه من الكافى» ج 8، ص 202، الكتب الأربعه، بخش مربوط به معاوية بن عمار؛ يعقوبى، «تاريخ» ج 1، ص 405
4- ابن سعد، «الطبقات الكبرى» ج 4، ص 28؛ جاحظ، «البيان و التّبيين» ج 1، ص 174؛ طبرى، «ذيل المذيل فى تاريخ الصّحابة و التّابعين» ص 23
5- ابن حجر عسقلانى، «تهذيب التّهذيب» ج 7، ص 254
6- «اى ابويزيد، من از دو جهت به تو علاقه مندم؛ يكى اين كه تو از بستگان منى و ديگر علاقه اى كه عمويم به تو داشته است.»
7- ابن حجر هيثمى، «مجمع الزّوائد» ج 9، ص 273؛ متّقى هندى، «كنزالعمال» ج 12، ص 310، به نقل از ابوحذيفه؛ قمى، «منتهى الآمال» ص 255
8- احمدبن حنبل، «مسند» ج 1، ص 201. ج 3، ص 4؛ ابن حَجر عسقلانى، «تهذيب التّهذيب» ج 7، ص 254

ص: 483

ابى طالب توقّعاتى بيش از ميزان عدالت، در دلش به وجود آمد؛ كه با واكنش شديد امير مؤمنان عليه السلام روبرو شد. (1) در همين ايّام به شام رفت و با معاويه ملاقات نمود و ضمن گفتگوهايش با وى، به حقوق بنى هاشم و ارجحيّت علىّ بن ابى طالب در امر ولايت و خلافت صحّه ها گذارد. (2) عاقبةالأمر در پيرى نابينا شد و در اواخر حكومت معاويه يا اوّل خلافت يزيد، قبل از واقعه حرّه درگذشت و به اختلاف گفته اند كه در مدينه به خاك سپرده شد. (3) تا آنجا كه مؤلّف مطلّع است، محلّ اقامت عقيل در مدينه، معروف به «دار عقيل» مجاور سمت غربى قبرستان بقيع واقع شده بود كه بعدها مدفن عبداللَّه بن جعفر و ابوسفيان بن الحارث گرديد.

ابن نجّار متوفّاى 643 مى نويسد:

در اين خانه:

«قبر عقيل بن أبي طالب أخى عليّ رضي اللَّه عنه في قبّة في أوّل البقيع أيضاً ...» (4) علىّ بن موسى در 1303 ه. ق. و نايب الصّدر شيرازى در 1305 ه. ق. و فراهانى در 1302 ه. ق. از بنا و قبّه و ضريحى كه زير آن مقابرِ عقيل، ابوسفيان و عبداللَّه بن جعفر بوده و كتيبه هايى داشته است، ياد كرده اند.

اين محل در 40 مترى باب جنوب غربى قبرستان بقيع قرار دارد كه در فاصله 5 مترى جنوب آن قبور همسران پيامبر است.


1- «نهج البلاغه» كلام 224، ص 346، اهتمام: صبحى الصّالح. ابن ابى الحديد، «شرح نهج البلاغه» ذيل خطبه 224. ابواسحاق ابراهيم ثقفى، «الغارات» ج 1، ص 64 به نقل از جعفربن محمّد.
2- ابن عبد ربّه اندلسى، «العقد الفريد» ج 4، ص 78؛ «الغارات» همان مأخذ؛ طريحى، «مجمع البحرين» ص 446؛ ابن عبدالبر «الاستيعاب» ج 3، ص 158
3- ابن سعد، «الطّبقات الكبرى»؛ ابن عبدالبر، «الاستيعاب» ج 3، ص 157
4- «آرامگاه عقيل، فرزند ابوطالب و برادر على عليه السلام، در ابتداى بقيع قرار دارد و بر فراز آن گنبدى است. «اخبار مدينة الرّسول» ص 154

ص: 484

ت: مقبره عبداللَّه بن جعفر

مادر عبداللَّه بن جعفر بن ابى طالب، «أسماء بنت عميس بن كعب» بود، كه در ايّام توقّف جعفر و اسماء در حبشه به دنيا آمد. او اوّل مولود مسلمانى بود كه در حبشه چشم گشود. (1) بازگشت جعفر بن ابى طالب از حبشه به مدينه در سال هشتم هجرت، مصادف بود با ايّامى كه مسلمانان از پيروزى خيبر باز گشته بودند. (2) در همين سال جعفر به همراهى «زيد بن حارثه» و «عبداللَّه بن رواحه» به جانب شام روانه شد و فاجعه يوم مؤته به وقوع پيوست و عبداللَّه، پدر را از دست داد. (3) آنچه در اين واقعه با شخصيّت و حيات عبداللَّه ارتباط دارد، واكنشى است كه پيامبر ضمن تأسّف شديدش از شهادت جعفر، در باره عبداللَّه از خود بروز داد.

منابع مختلف اين گفته عبداللَّه بن جعفر را ثبت كرده اند كه:

«أنا أحفظ حين دخل النّبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- على أمّي ينعى؟؟؟ لما أبي فأنظر إليه هو يمسح على رأسي و رأس أخي و عيناه تهراقان الدموع حتى تقطر لحية ثمّ قال: اللّهم انّ جعفراً قد قدم إلى أحسن الثواب فاخلفه في ذريته ما خلقت أحداً من عبادك في ذريته. ثمّ قال: يا أسماء أ لا أبشرك؟

قالت: بلي بأبي أنت و أمّي يا رسول اللَّه. قال: إنّ اللَّه جعل لجعفر جناحين يطير بهما في الجنّة. قالت: فاعلم النّاس ذلك. فقام رسول اللَّه و أخذ بيدي يمسح بيده رأسي حتى رقى إلى المنبر و أجلسني أمامه على الدرجة السفلى و الحزن يعرف عليه ...» (4)؟؟؟؟؟؟؟؟


1- ابن عبدالبرّ، «الاستيعاب فى أسماء الاصحاب» به نقل از عكرمه و او از ابن عبّاس؛ ابن حَجر عسقلانى، «الاصابه» ج 2، ص 289، به نقل از عثمان بن عطا از عكرمه.
2- ابن اثير، «اسدالغابه» ج 1، ص 286؛ ابونعيم، «حليةالأولياء» ج 1، ص 116
3- واقدى، «مغازى» ص 401؛ ابوالفرج اصفهانى، «مقاتل الطّالبيين» ص 6
4- «به خاطر دارم هنگامى كه رسول اللَّه صلى الله عليه و آله به ديدن مادرم آمد تا مرگ پدرم را تسليت گويد، به صورت مباركش نگاه مى كردم، در حالى كه بر روى سرم و سر برادرم دست مى كشيد، چشمانش پر از اشك شد، و قطره قطره بر محاسن مباركش مى چكيد. فرمود: خداوندا! جعفر بهترين و نيكوترين پاداش را به من عطا كرده، ذريه و بازماندگان او را مستدام بدار كه چنين لطفى در حق هيچ يك از بندگانت نكرده اى. سپس فرمود: اسماء! آيا به تو بشارت دهم؟ زن پاسخ داد: آرى، پدر و مادرم قربانت گردند، اى رسول اللَّه. فرمود: خداوند دو بال به جعفر عطا كرده است تا در بهشت با آن ها پرواز كند. زن گفت: پس مردم را از اين موضوع آگاه كرد. پس از آن پيامبر صلى الله عليه و آله بر خاست، دستم را گرفت و در حالى كه با دست ديگرش سرم را نوازش مى كرد. بر بالاى منبر رفت و مرا مقابل خود روى پله پايين منبر نشاند. غم و اندوه تمام وجودش را فرا گرفته بود.» نك: احمد بن ابى يعقوب، «تاريخ يعقوبى» ج 1، ص 427؛ ابن هشام و ابن اسحاق، «السيرة النبويه» ج 3، ص 437؛ متّقى هندى، «كنزالعمال» ج 16، ص 65؛ طبرسى، «اعلام الورى» ص 111

ص: 485

اين گفته با آنچه كه اسماء (همسر جعفر) حكايت كرده است، مطابقت دارد. (1) عبداللَّه از همان اوان كودكى مورد ملاطفت پيامبر قرار گرفت و او را به خصائص نيكو معرفى مى كرد.

محقّقين مختلف در كتب خود آورده اند كه پيامبر به عبداللَّه گفته است:

«اللّهم اخلف جعفراً في ولده» (2) و عبداللَّه بن جعفر خود گفته است:

«رآني النبيّ و أنا أساوم بشاة أخ لي فقال: اللّهم بارك له في صفقه ...» (3) ابن عساكر به نقل از عمرو بن حريث نوشته است:

«إنّ النّبى- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- مرّ بعبداللَّه و هو يلعب بالتراب فقال:

اللّهم بارك له في تجارته ...» (4) همچنين: «قال رسول اللَّه: جعفر أشبه خلقي و


1- ابن سعد، «الطبقات الكبرى» ج 2، ص 92؛ ابن كثير، «السيرة النّبويّه» ج 4، ص 241
2- ابن عساكر، «تاريخ دمشق الكبير» ج 7، ص 329؛ احمد، «مسند» ج 1، ص 4، ج 2، ص 205؛ متّقى هندى، «كنزالعمال» ج 11، ص 65
3- «پيامبرگرامى صلى الله عليه و آله مرا در حال چانه زدن هنگام خريدن يك گوسفند ديد، فرمود: خداوندا! در اين معامله به او بركت ده.» نك: دارقطنى، «سنن» ص 329؛ احمد، «مسند» ج 1، ص 376؛ قمى، «سفينةالبحار»؛ متّقى هندى «كنزالعمال» ج 16، ص 65
4- «تاريخ»، ص 329

ص: 486

خلقي و أما أنت يا عبداللَّه فاشبه خلق اللَّه بأبيك». (1) جعفر در كودكى با پيامبر بيعت كرد و پيامبر نيز اين بيعت را پذيرفت. (2) او در بزرگسالى و پس از رحلت پيامبر به سخاوت شهرت بسزايى يافت (3) و قطب السّخا مى خواندندش. (4) و گفته اند كه او «كان كريماً جواداً، ظريفاً، خليقاً، عفيفاً، سخيّاً، يسمّى بحرالجود ... و يقال لم يكن في الإسلام أسخى منه». (5) در روايت از راويان صديق محسوب مى شود و قولش را موثّق دانسته اند. او از اسماء و على بن ابى طالب و عمّار ياسر احاديثى را روايت كرده است. (6) در دوران حيات خلفا، مريد و مرشدش على بن ابى طالب بود و در اين خصوص موضع گيرى هاى سختى از خود نشان مى داد. از مدافعان حديث غدير بود و در برابر عثمان بن عفّان از ابوذر غفارى جانبدارى مى كرد. (7) او همسر زينب بنت على بن ابى طالب شد و از طريق اين وصلت، پيوندش با اهل بيت مستحكم تر گرديد. نتيجه اين زناشويى فرزندى به نام «عون» بود كه در كربلا با حسين بن على كشته شد. (8) از اين رو با بازماندگان واقعه كربلا همدردى ها كرد و از رفتار


1- «رسول اللَّه صلى الله عليه و آله فرمود: جعفر به اخلاق و عادات من شباهت زيادى داشت و اما تو، عبداللَّه به پدرت شباهت بيشترى دارى.»
2- حاكم، «المستدرك» ج 3، ص 566؛ ابن حبان، «الثقات» ج 3، ص 207؛ ابن حجر عسقلانى، «تهذيب التّهذيب» ج 5، ص 171
3- ابن عماد، «شذرات الذهب» ج 1، ص 87
4- ابن حبان، «الثقات» ج 3، ص 207
5- «بخشنده و با سخاوت بود؛ مانند درياى جود و پارسا و پرهيزكار. بخشنده و با سخاوت بود. زيرك و خوش هيكل، شايسته و لايق و پارسا. بخشنده و با سخاوت بود، به طورى كه درياى جود و كرم ناميده مى شد ... گويند كسى در اسلام با سخاوت تر از او نبود.» نك: ابن عبدالبرّ، «الاستيعاب فى أسماء الأصحاب» ج 2، ص 275، هامش: الاصابه. همچنين نك: ابن عساكر، «تاريخ دمشق الكبير» ج 7، ص 328؛ ممقانى، «تنقيح المقال فى أحوال الرّجال»؛ قمى، «سفينةالبحار». احمدبن ابى يعقوب، «تاريخ يعقوبى» ج 2، ص 328
6- ابن حَجر عسقلانى، «تهذيب التّهذيب» ج 5، ص 170
7- احمد بن ابى يعقوب، «تاريخ يعقوبى» ج 2، ص 67
8- ابوالفرج، «مقاتل الطّالبيين».

ص: 487

بنى اميّه انزجار خاصّى از خود نشان داد. (1) در «يوم الحره» ابوبكر و عون اصغر- دو تن ديگر از فرزندانش- به دفاع از مدينه پرداختند و به دست امويان به شهادت رسيدند. (2) او در سال 80 هجرت در سنّ 90 سالگى در مدينه درگذشت. (3) ابن نجّار در «أخبار مدينه» ص 154 و سمهودى در «وفاءالوفا» جزء 3، ص 911 گفته اند كه عبداللَّه بن جعفر را در بقيع دفن كردند. محلّ دفن او دار عقيل در كنار تربت عقيل است. اين محل در 40 مترى درِ جنوب غربى قبرستان فعلى بقيع قرار داد.

ث: مقبره اسماعيل بن جعفر

طبرسى در «اعلام الورى»، اسماعيل را فرزند امام جعفر صادق عليه السلام دانسته كه به گفته ابن شهرآشوب او را اسماعيل امين مى خواندند. (4) مادرش فاطمه دختر حسين بن على بن حسين بن على بود. طبرسى گفته است: «اسماعيل فكان اكبر اخواته و كان ابوه شديد المحبة له و البرّبه». (5) اسماعيل با اهل خود در منطقه عريض بسر مى برد و عاقبت در زمان حيات پدرش به سال 143 ه. ق. درگذشت. (6) طبرسى مى گويد:

جنازه اسماعيل را «حمل على رقاب النّاس الى ابيه بالمدينه فجزع عليه جزعاً شديداً و تقدم سريره بغير حذاء و لا رداء و كان يأمر بوضع سريره على الأرض قبل دفنه


1- ابن اثير، «الكامل فى التّاريخ» ج 4، ص 89، منه احدى و ستّين.
2- ابوالفرج، «مقاتل الطّالبيين» ص 123
3- ابن عماد، «شذرات الذهب» ص 87؛ يعقوبى، «تاريخ» ج 2، ص 228؛ ابن عبدالبرّ، «الاستيعاب» ج 2، ص 275؛ ابن حبان، «الثقات» ج 3، ص 207؛ ابن حجر عسقلانى، «تهذيب التّهذيب» ج 5، ص 170؛ يافعى، «مرآة الزّمان» ج 1، ص 161
4- «مناقب آل ابى طالب» ج 4، ص 280
5- «اسماعيل بزرگترين برادرانش بود و پدرش به وى عشق زياد مى ورزيد و به او نيكى مى كرد.» «وفاءالوفا ج 3، ص 920
6- هيوار، «دائرةالمعارف الإسلاميّه» ج 2، ص 187؛ طبرسى، «اعلام الورى» ص 284

ص: 488

مراراً كثيرة و يكشف عن وجه و ينظر اللَّه ... و دفن رحمة اللَّه بالبقيع». (1) پس از وفاتش جمعى از هواداران اهل بيت عليهم السلام او را مهدى موعود دانستند و گروهى امامت را پس از امام صادق عليه السلام، حقّ او و فرزندش محمّد شمردند و طايفه اى امامت را در اعقاب اسماعيل باور كردند و بدين سان مذهب شيعه اسماعيلى به وجود آمد. (2) سمهودى در باره موقعيّت مقبره اسماعيل جزم دارد كه آن:

«يقابل مشهد العبّاس فى المغرب و هو ركن سور المدينة اليوم من القبلة و المشرق، بنى قبل سور، فاتّصل السور به، فصار بابه من داخل المدينه». (3) اين مكان پس از برچيده شدن حصار مدينه در دوران سعودى ها، خارج از بقيع جاى گرفت.

فاصله مقبره اسماعيل تا بقعه اهل بيت عليهم السلام حدود 15 متر مى باشد كه بعدها مسير خيابان جديدالإحداث ابوذر شد. پس از احداث خيابان مذكور (ابوذر) آثار


1- «... بر دوش مردم تا مدينه حمل گرديد و به نزد پدرش آورده شد. پدر بر او ترحم بسيار كرد و به سوى تختش بدون كفش و عبا پيش رفت. قبل از اين كه او را دفن نمايد، چندين بار دستور داد تختش را بر زمين گذارند تا به صورتش نگاهى افكند. سرش را به طرف آسمان بلند كرد ... رحمت خدا بر او باد! در بقيع دفن گرديد.»
2- در خصوص تعارض فرقه اسماعيلى با عقايد اثنى عشرى نك: آراء شيخ طوسى، «تلخيص الشّافى» جزء 4، ص 202؛ همچنين در باره اسماعيليّه نك: مقريزى، «اتّعاظ الخنفاء بأخبار الائمّة الفاطميّين الخلفا» مصر 1367 ه. ق.؛ امين الرّيحانى، «ملوك الرّيحانى»، بيروت 1929 م.؛ احمد بن عبداللَّه خزرجى، «خلاصة تذهيب الكمال فى أسماء الرّجال»، مصر 1322 ه. ق.؛ ابواسحاق قهستانى، «هفت باب بابا سيّدنا» به اهتمام ايوانف، تهران 1336 ش. ناصر خسرو، «وجه دين»، تهران، 1348 ش.؛ ابوحاتم رازى، «اعلام النّبوّه»، تهران، 1356 ش.؛ حميدالدّين كرمانى، «الاقوال الذّهبيّه»، تهران 1356 ش. هاجسن، «فرقه اسماعيليّه»، تهران 1343- 1346 ش.؛ آرين نژاد، «قيام اسماعيليّه»، تهران، 1336 ش. «دائرةالمعارف الإسلاميّه» ج 2، ص 187؛ «دائرةالمعارف القرن العشرين»، فريد وجدى، ج 1، ص 1347، بيروت 1971 م. «ايران و يمن»، تصحيح، هنرى كربن، تهران، 1340 ش.
3- «روبه روى آرامگاه عباس از طرف مغرب است. امروزه قسمتى از سور مدينه از طرف قبله و مشرق شده است، پيش از سور مدينه بنا گرديد. پس با سور متصل گرديد و در آن از داخل مدينه گشوده شد.»

ص: 489

چهارديوارى بنا پابرجا و مشهود همگان بود و در جريان تعريض خيابان ابوذر، در اواخر حيات ملك فيصل تخريب گرديد.

ج: مقبره نوفل بن حارث

نوفل بن حارث بن عبدالمطلب، از صحابه پيامبر بود كه در پانزدهمين ماه خلافت عمر بن خطّاب در مدينه درگذشت و به تصريح ابن سعد: «... فصلى عليه عمر بن الخطاب ثم تبعه الى البقيع حتى دفن هناك» (1) مؤلّف اطلاعات دقيقى از مكان مقبره وى در دست ندارد.

چ: مقبره محمّد بن حنفيّه

او محمّد اكبر بن على بن ابى طالب و از شخصيّت هاى مشهور سده اوّل اسلام بود.

ابن سعد به سندى استناد مى كند كه بر اساس آن معلوم مى شود مقبره «محمّد بن حنفيّه» در قبرستان بقيع است؛ ولى مكان آن را دقيقاً معلوم نساخته است:

«حدثنا زين بن السائب قال: سالت اباهاشم عبداللَّه بن محمد حنفيّه اين دفن ابوك؟

فقال بالبقيع. قلت اى سنة. قال: سنه احدى و ثمانين فى اولها». (2)


1- «... پس عمر بر او نمازگزارد وتا بقيع مشايعتش كرد تا در آنجا دفن گرديد.» «الطبقات الكبرى» ج 4، ص 47
2- «زين بن السائب گويد: از ابوهاشم عبداللَّه فرزند محمد حنفيّه پرسيدم پدرت كجا مدفون است؟ پاسخ داد در بقيع. گفتم در چه سالى؟ گفت: در اوايل سال 81 هجرى.» «الطّبقات الكبرى» ج 5، ص 91، ص 116؛ نيز نك: ابن حجر عسقلانى، «تهذيب التّهذيب» ج 9، ص 354

ص: 490

فصل ششم، مقابر عمّه هاى پيامبر (بقيع العمّات)

الف: مقبره صفيّه بنت عبدالمطلب

عبدالمطلب را چندين همسر بود كه يكى از آنها «هاله» مادر حمزه و صفيّه مى باشد. صفيّه عمّه پيامبر، همسر «عوام بن خويلد» و مادر زبير بود. (1) صفيّه پس از هجرت به مدينه در مهمترين حوادث صدر اسلام حضور داشت كه اهمّ آن دو، نبرد احد و خندق بود. در نبرد احد، او در رأس زنانى قرار داشت كه با مسلمانان، شهر را به سوى احد رها كردند. پس از شهادت برادرش حمزه، مرثيه هاى حزين او، شور خاصّى به عزاى مسلمانان بخشيد. (2) در واقعه خندق، صفيّه به همراه حسان بن ثابت و ديگر كسان در «اطم (/ كوشك) فارع» از شهر پاسدارى نمودند و در جريان همين سنگربندى ها بود كه او توانست يكى از يهوديان مهاجم را از پاى درآورد و پيامبر كارش را شايسته دانست و مورد تقدير قرار داد


1- ابن حبان، «الثقات» ج 3، ص 197؛ يعقوبى، «تاريخ» ج 1، صص 326 و 364؛ ابن اثير، «اسدالغابه»؛ ابن هشام، «السيرة النّبويّه» ج 3، ص 103؛ ابن عبدالبر، «الاستيعاب» ج 4، ص 345
2- ابن حجر عسقلانى، «الاصابه» ج 4، ص 349، به نقل از ابن اسحاق از زهر از عاصم بن عمرو بن قتاده و محمد بن يحيى؛ ابن هشام، «السيرة النبويّه» ج 3، ص 103، ص 176؛ ابن اثير، «الكامل فى التّاريخ» ج 2، ص 161؛ حاكم نيشابورى، «المستدرك» ج 4، ص 50؛ اعثم، «الفتوح» ج 2، ص 312؛ طبرى، «تاريخ الرّسل و الملوك» ج 6، ص 2465

ص: 491

و او را در تقسيم غنائم غزوه خندق، صاحبِ سهم دانست. (1) در خصوص «كوشك فارع» گفتنى است كه در تاريخ و جغرافياى مدينه، بدان «اطم حسان بن ثابت» گويند و مسلّم است كه پيامبر گهگاه در سايه آن مى نشسته است.

فيروزآبادى «اطم فارع» را قلعه اى از جمله قلعه هاى مدينه دانسته است كه بعدها «عاتكه بنت عبداللَّه بن يزيد بن معاويه» در آن مكان، خانه اى بنا نمود و سپس «يحيى بن خالد برمكى» آن را به خود اختصاص داد و به مرور زمان به «دار جعفر بن يحيى» شهرت يافت. اين خانه مقابل باب الرّحمه (/ باب عاتكه) قرار داشته و قلعه فارع در مجاورت سمت شامى آن بوده است كه در سال 838 ه. ق. به صورت «مدرسة الكلبرجيه» جلوه نمود و در تعمير و توسعه مسجدالنّبى توسّط سعودى ها از بين رفت و در محدوده مسجد قرار گرفت.

موقعيّت مذكور مُبيّن آن است كه وقايع مزبور، مربوط به روزهاى نبرد غزوه خندق بوده است كه شهر مدينه از سمت جنوب و جنوب شرقى، توسّط يهوديان مورد تهديد قرار گرفته بود و اين مسئله دليل روشنى است بر ردّ اخبارى كه خواسته است وقايع مورد نظر را مربوط به روزهاى غزوه احد تلقّى نمايد. (2) صفيّه بنت عبدالمطلب در سال 20 ه. ق. در دوران خلافت: عمر بن خطاب، در حالى كه 75 ساله بود، درگذشت (3) و او را در زاويه ديوار به ديوارِ «دار مغيرة بن شعبه» در قبرستان بقيع به خاك سپردند. (4) اين مكان خارج از باب بقيع بوده و بعدها به عنوان جزئى از بقيع الغرقد به نام بقيع العمّات شهرت يافت.

قبل از اين به خاطر قرار گرفتن مكان قبر در پايين ديوار خانه مغيره، امكان هر نوع تعمير و تجديد بنايى را از مغيرة بن شعبه گرفته بود و يك بار كه مغيره مى خواست در در


1- ابن حجر عسقلانى، «الاصابه» ج 4، ص 348 به نقل از ابن منده.
2- متّقى هندى، «كنز العمال» ج 16، ص 244؛ يعقوبى، «تاريخ» ص 407؛ ابن اثير، «الكامل فى التاريخ» ج 2، ص 182
3- ابن اثير، «الكامل فى التّاريخ» ج 2، ص 569
4- ابن حبان، «الثقات» ج 3، ص 197؛ سمهودى، «وفاءالوفا باخبار دارالمصطفى» ج 2، ص 910؛ ابن نجّار، «اخبار مدينة الرّسول» ص 154؛ مسعودى، «مروُج الذَّهب» ج 1، ص 721

ص: 492

ديوار خانه اش تعميراتى كند، با واكنش شديد فرزندش زبير بن عوام روبرو شد. (1) على بن موسى در 1303 ه. ق. از وضعيّت بناى مقبره صفيّه و بقيع العمّات در دوران عثمانى ها چنين ياد كرده است:

«و بقيع العمّات الطيّبات هو من البقيع في و من الغازي القانونجي السلطان سليمان خان في الخمسين بعد التسعمائة من الهجرة استدخل أكثر البقيع في المدينة المنورة و بنيت بعد نبش القبور صارت في المستدخل منه دور كثيرة حتى صارت حارة مستقلة و تعرف الآن بحارة الأغوات خدمه حجرة سيد الكائنات و احيط على ما بقي بجهة قبّة العمّات بجدار من الحجر مجصص بباب واحد عند قبة السيدة صفية المذكور فلا يدفن فيه الآن و إنّما يفتح بابه في أيام موسم الأغراب للزيارة».

مسلّماً از دوران هاى گذشته تا سال 1373 ه. ق. اين دو بقيع، ديواركشى شده و به واسطه كوچه باريكى- با 824 مترمربّع مساحت- بين «بقيع العمّات»- با 3493 مترمربّع مساحت- و «غرقد» فاصله افتاده بود. در تصريحات على بن موسى مى خوانيم:

«و من بين البقيع و بقيع العمات ... الطريق النافذ الى جزع باب الجمعة و الى مسجد الإجابة ...».

اين كوچه دقيقاً در عكس عمومى قبرستان بقيع كه در اوائل اين قرن توسّط «رفعت پاشا» تهيّه شده، به خوبى مشاهده مى شود.

به هر حال قبر سيّده صفيّه و خواهرش عاتكه در ركن جنوب غربى بقيع العمّات جاى دارد.

در سال 1373 ه. ق. سعودى ها ديوارهاى دو بقيع را برداشتند و با انضمام كوچه به محيط قبرستان، بقيع العمّات به بقيع الغرقد متّصل گرديد.

با مراجعه به نقشه عمومى قبرستان بقيع در مى يابيم: دو باب شمالى فعلى بقيع،


1- در باره زبير بن عوام نك: ابن حجر عسقلانى، «تهذيب التّهذيب» ج 3، ص 318

ص: 493

ابوابى جديد هستند. اين ابواب در ذى الحجّه 1385 ه. ق. رو به سمت بقيع العمّات احداث و گشوده شده اند. در حال حاضر كه اين سطور را مى نگارم (1398 ه. ق.) قبور صفيّه و عاتكه- عمّه هاى پيامبر- در كنار باب شمال غربى در فاصله 15 مترى آن جاى دارد.

ب: مقبره عاتكه بنت عبدالمطلب

مادرِ عاتكه و دو خواهر ديگرش (اميمه و بره) «فاطمه بنت عمرو بن عايد بن عمران» بود. (1) همسر عاتكه مردى به نام «ابى اميّه بن المغيرة بن عبداللَّه» از طائفه «بنويقظة بن مرّه» بود كه غير از عاتكه، دختر «عامر بن ربيعه» را نيز به همسرى برگزيده بود و از او دخترى به نام «امّ سلمه» داشت كه بعدها به همسرى پيامبر در آمد. (2) عاتكه از همسرش دو پسر به اسامى زهير و عبداللَّه داشت. زهير به گفته ابن اثير با محمّد صلى الله عليه و آله و اسلام عناد و دشمنى خاصّى داشت (3) و در بدر و احد با مشركين همراه بود و عاقبت به عقيده مشركان درگذشت.

امّا «عبداللَّه بن ابى اميّه مخزومى» به همراه ابوسفيان بن حارث و عبّاس بن عبدالمطلب به وساطت امّ سلمه در آستانه فتح مكّه در محلّى به نام «نيق العقاب» در حضور پيامبر، اسلام را پذيرا شد. وى در نبرد طائف تنها فردى از «بنومخزوم» بود كه به شهادت رسيد. (4) بيهقى از عاتكه اشعارى را كه در روزهاى نخست هجرت سروده، نقل كرده است كه از علائق خاصّ او به شخصيّت دادگر و پرهيزكار محمّد صلى الله عليه و آله حكايتى روشن دارد.


1- احمد بن ابى يعقوب، «تاريخ يعقوبى» ج 1، ص 364؛ ابن عبد ربّه اندلسى، «العقد الفريد» ج 5، ص 5؛ ابن اثير، «الكامل فى التّاريخ» ج 1، ص 5
2- ابن حزم، «انساب العرب» ص 144
3- «الكامل فى التّاريخ» ج 2، ص 74
4- ابن هشام، «السيرة النّبويّه» ج 4، صص 43 و 129

ص: 494

بيهقى تصريح مى كند كه اگر چه او مسلمان نبود، ولى دوستى محمّد صلى الله عليه و آله در سينه اش جاى گرفته بود. (1) نام عاتكه در تاريخ حيات مسلمانان، بيشتر به جهت رؤيايى مشهور شد كه قبل از وقوع نبرد بدر در خواب ديده بود. اين رؤيا چنين تعبير شده بود كه مسلمانان تا سه روز ديگر قريشيان را به نابودى خواهند كشيد. انتشار اين رؤيا در مكّه موجب منازعات و گفتگوهايى گرديد و با واقعه بدر و شكست مشركان، تعبير شد. (2) با اين همه، نه آن اشعار پر شور و نه اين رؤياى صادقانه، دليلى بر مسلمانى عاتكه در سال هاى نخست بعثت يا هجرت نيست.

گر چه مورّخان مسلمان در باره اسلام آوردن وى به اختلاف افتاده اند؛ امّا اين كه او به مدينه هجرت نمود و در آنجا وفات يافت و در كنار خواهرش صفيّه به خاك سپرده شد، همگان را به ايمان و اسلامش معتقد كرده است. (3) مقبره عاتكه، مجاور قبر صفيّه قرار دارد و بدين لحاظ كه مكان مزبور، مدفن دو تن از عمّه هاى پيامبر است، آن را «بقيع العمّات» ناميدند. اين مقبره تا قبل از تسلّط سعودى ها بر سرزمين حجاز، داراى بقعه و بارگاه بوده و «ابراهيم رفعت پاشا» از آن كه در مجاورت برج حصار مدينه قرار داشته، عكسى تهيّه كرده و آن را در كتاب «مراةالحرمين» به چاپ رسانده است. با مشاهده اين عكس به خوبى به موقعيّت بقعه و «بقيع العمّات» پى مى بريم.

نك: پيكره 1- 6


1- «دلائل النّبوّه» ج 1، ص 150، ترجمه فارسى.
2- «در باره رؤياى عاتكه نك: حاكم نيشابورى، «المستدرك على الصّحيحين»، كتاب «المغازى و السرايا» ج 3، ص 19؛ ابن اثير، «السيرة النّبويّه» ج 2، ص 381؛ على بن برهان الدين حلبى، «السيرة الحلبيّه» ج 2، ص 143؛ ابن اثير، «الكامل فى التّاريخ» ج 2، ص 116؛ واقدى، «مغازى» ج 1، ص 21، ترجمه فارسى. طبرى، «تاريخ الرّسل و الملوك» ج 3، ص 950؛ ابن هشام، «السيرة النّبويّه» به نقل از ابن عبّاس.
3- «در باره مسلمان شدن عاتكه و اختلاف آراء در اين خصوص، نك: ابن عساكر، «تاريخ دمشق الكبير» ج 1، ص 292؛ حاكم نيشابورى، «المستدرك» به نقل از عروة بن زيبر، ج 4، ص 50؛ ابن حبان، «الثقات» ج 2، ص 137؛ طبرسى، «اعلام الورى» ص 252؛ مسعودى، «مُروُج الذّهب» ج 2، ص 286، متن عربى و ج 1، ص 641، ترجمه فارسى. محمّد بن خلف / ابن فتحون اندلسى، «الاستدراك على كتاب الصحابة لإبن عبدالبرّ»؛ ابن حجر عسقلانى، «الاصابه» ج 4، ص 357؛ ابن سعد، «الطبقات الكبرى» ج 6، ص 29

ص: 495

فصل هفتم؛ مقبره عبداللَّه پدر پيامبر (دارالنّابغه)

ابن هشام در كتاب خود به نقل از ابن اسحاق مى نويسد:

عبداللَّه كوچكترين فرزند عبدالمطلب و مادرش «فاطمه بنت عمرو بن عائذ بن عمران بن مخزوم بن يقظه» بود. (1) همسر عبداللَّه، آمنه بود و عبداللَّه پس از ازدواج با او به دستور پدرش براى تجارت خرما به مدينه رفت. طبرى مى گويد:

در اين سفر تجارتى بود كه عبداللَّه در مدينه درگذشت. (2) اين مورّخ به عقيده محمد بن عمر واقدى استناد كرده كه: نزد ما مسلّم است و ياران ما در اين نكته اختلاف ندارند كه عبداللَّه در مدينه فرود آمد و آنجا بمرد و در خانه نابغه به خاك رفت. (3) «ابن واضح يعقوبى» ضمن تأييد مستندات مذكور تصريح مى كند:

«وفات عبداللَّه در مدينه نزد دايى هاى پدرش- از طائفه بنى نجّار- در خانه اى معروف به دارالنّابغه واقع شد. وى هنگام وفات 25 ساله بود.» (4)


1- «السيرة النّبويّه» ج 1، ص 114
2- محمّدبن جرير طبرى، «تاريخ الرّسل و الملوك» ج 3، ص 798
3- مسعودى، «مُروُج الذّهب و معاون الجوهر» ج 1، ص 629؛ ابن اثير، «الكامل فى التّاريخ»، ذكر مولد رسول اللَّه، ج 1، ص 466
4- «تاريخ» ج 1، ص 361/ 362؛ همچنين نك: مقريزى، «امتاع الاسماع» ج 1، ص 3؛ «تاريخ الخميس» ج 1، ص 182

ص: 496

اين مأخذ تاريخى كه «بنونجّار» را دايى هاى عبدالمطلب دانسته است، با آنچه كه ابن حزم، (1) ابن حبان، (2) طبرى (3) و ابن هشام (4) آورده اند، تطابق تاريخى دارد؛ زيرا سلمى، همسر هاشم و دختر «عمرو بن زيدبن لبيد بن حرام بن حداس بن جندب بن عدى بن نجّار» بود و مادر فرزندش عبدالمطلب كه شبيه نام داشت. (5) مجموع اين گفته ها را ابن سعد از ابن عبّاس ثبت كرده است. (6) شناخت موقعيّت جغرافيايى «دارالنّابغه» به شناخت موقعيّت منازل «بنوعدى» در بافت قديمى مدينه بستگى دارد.

مورّخان مدنى اتّفاق نظر دارند كه خانه هاى «بنوعدى بن نجار» در سمت غربى مسجد نبى و قلعه شان به زاهرية مشهور بوده است. مطرى تصريح مى كند كه مسجد اين طايفه پس از اسلام، در محلّ دارالنّابغه بر پا شده بود. (7) آنچه مسلّم است، دارالنّابغه در قرون نخستين اسلام، به عنوان مسجد دارالنابغه از شهرت خاصّى برخوردار بود و امام حربى در اواسط قرن سوم، آن را با نام هاى دارالنّابغه يا مسجد بنى عدى از جمله مساجدى دانسته كه پيامبر در آنجا نمازى بجا آورده است. (8) سمهودى از مكان مزبور با تعابير «مسجد بنى عدى كه به دارالنّابغه مشهور بوده» يا «دارالنّابغه در مجاورت مسجد بنى عدى» يادها كرده است.

به نظر مى رسد اين تفكيك از آراء ابن شبه استنباط شده است. طبق گفته محقّق مزبور پيامبر در مسجد بنى عدى غسل كرد و در دارالنّابغه نمازى بجا آورد. ولى ابن زباله معتقد است كه پيامبر: «صلّى فى مسجد دارالنابغه»


1- «جمهرة انساب العرب» ص 14
2- «الثقات» ج 1، ص 33
3- «تاريخ الرّسل و الملوك» ج 3، ص 799
4- «السيرة النّبويّه» ج 1، ص 112
5- همچنين نك: فيروزآبادى، «المغانم المطابه فى معالم طابه»، ص 6
6- «الطبقات الكبرى» ج 1، ص 116، چاپ دار صادر، بيروت.
7- سمهودى، «وفاء الوفا» ج 1، ص 213
8- «المناسك و اماكن طرق الحج و معالم الجزيره».

ص: 497

ابن سعد حديثى از زهرى و ابن عبّاس ثبت كرده كه با دقّت در محتواى آن معلوم مى شود كه پيامبر در شش سالگى با مادرش به مدينه رفت و در دارالنّابغه به مدّت يكماه اقامت داشت و بعدها پس از هجرت به مدينه چون به كوشك بنى عدى نگاه مى كرد، از خاطرات كودكى خود در ايّام توقّفش در آن مكان يادها مى كرد و چون: «نظر إلى الدار فقال: ههنا نزلت بي أمّي و في هذه الدار قبر أبي عبد اللَّه.» (1) مقبره عبداللَّه در دوران عثمانى ها بنا و بقعه اى رفيع يافت. بتنونى در كتابش از آن به عنوانِ «مقام سيّدنا عبداللَّه والد الرسول ... في بيت رجل منهم (بنونجّار) يقال له النّابغة» (2) ياد كرده است. (3) ابراهيم رفعت پاشا از اين مكان در «مرآة الحرمين» با جمله «ضريح لعبداللَّه بن عبدالمطّلب والد النبيّ» (4) و على بن موسى در «وصف المدينة المنورّه» ص 44، ص 18 با تعابير «مرقد سيدنا عبداللَّه والد حضرة سيّدنا رسول اللَّه» و «مقام جميل دائماً يزار» (5) ياد كرده و شهرت عام آن را در تاريخ ثبت كرده اند.

از ايرانيانى كه در سفرنامه شان دارالنّابغه را ديده و از آن ياد كرده اند، مى توان «امين الدّوله» را نام برد كه در «سفرنامه حاج ميرزا على خان صدراعظم» ص 250 نوشته است:

«يكشنبه يازدهم محرّم الحرام 1317 در داخل شهر، اماكن مقدّسه را ديدار نموده، به زيارت قبر حضرت عبداللَّه پدر بزرگوار سيّدالمرسلين مشرّف شده، به منزل آمدم».

در سال هاى 1394/ 1396 ه. ق. دارالنّابغه موجود بود و در كوچه طوال كه اهل مدينه آن را «زقاق آمنه» مى خواندند، قرار داشت. از همان ناحيه به بازار قفاصين


1- «نگاهى به خانه انداخت و گفت: مادرم مرا به اينجا آورد و در اين خانه قبر پدرم عبد اللَّه است.» نك: «الطبقات الكبرى» ج 1، ص 116
2- «آرامگاه سرور ما عبداللَّه پدر گرامى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در منزل يكى از افراد قبيله بنى نجار به نام النابغه قرار دارد.»
3- «الرّحلة الحجازيّه»، ص 222
4- «گور متعلق به عبد اللَّه فرزند عبد المطلب پدر پيامبر است ...»
5- «آرامگاهى زيبا و زيارتگاه هميشگى است.»

ص: 498

(/ اصحاب العباءه) مى رفتند و دارالنّابغه در جهت غرب آن، پس از كوچه هاى شرقى و شمالى واقع شده بود.

بقعه موجود در آن مكان، از سنگ هاى بزرگ سياه بنا شده و در مدخل باب با آثارى از معمارى و نقّاشى و خطّاطى عثمانى ها تزيين شده بود.

در حال حاضر درِ مقبره را تيغه آجرى گرفته اند. در سال 1397 كه به ديدار مجدّد مدينه نائل آمدم، مشاهده كردم كه مكان مزبور را به همراه ده ها بناى ديگر، به جهت اجراى طرح توسعه فضاى بازِ سمت جنوب غربى مسجد نبى، تخريب و محو كرده اند. به در عقيده سعودى هاى وهّابى مشرب «زيارة هذا المكان بدعه». (1) نك: پيكره 1- 7


1- «زيارت از اين مكان بدعتى است.» نك: حمدالجاسر، پاورقى: «وصف المدينة المنوّره»، ص 18.

ص: 499

فصل هشتم؛ مقابر ياران پيامبر

الف: مقبره عثمان بن مظعون

عثمان با برادرانش: قُدامه، عبداللَّه و سائب، اولادِ «مظعون بن حبيب بن وهب» از طائفه «بنوجُمَح» از نخستين مهاجران مدينه و افاضل صحابه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله بودند. (1) «عثمان بن مظعون جمحى» (/ ابوالسّائب) سيزدهمين فردى بود كه در دار ارقم اسلام را گردن نهاد و دوباره به حبشه هجرت كرد. (2) پس از هجرت به مدينه، پيامبر بين «عثمان بن مظعون» و «ابوالهيثم بن التّيهان» كه از انصار بنوعبدالأشهل بود، عقد اخوّت بست. عثمان با ديگر برادرانش در خانه «عبداللَّه بن سلمه عَجْلانى» كه بعدها در واقعه احد به شهادت رسيد، سكونت گزيدند. (3) عثمان بن مظعون در نبرد بدر شركت كرد و پس از بازگشت به مدينه در بيست و دومين ماه هجرت يا سيمين ماه درگذشت. او نخستين فرد از مهاجران مكّى بود كه در مدينه وفات يافت. (4)


1- ابن حزم، «جمهرة انساب العرب» صص 195، 161
2- ابن هشام، «السيرة النّبويّه» ج 1، ص 270، ص 344؛ ابن عبد البرّ، «الاستيعاب فى أسماء الأصحاب» ج 3، ص 85
3- ابن حجر عسقلانى، «الاصابة فى تمييز الصّحابه» ج 4، ص 212 به نقل از ابن السكين.
4- ابن هشام، «السيرة النّبويّه» ج 2، ص 341 به نقل از ابن اسحاق؛ ابن حجر عسقلانى، «الاصابه»

ص: 500

وى نه تنها از صحابه شريف و والامقام پيامبر بود؛ بل در دوران جاهليّت، حكيم و عارف فرزانه اى به شمار مى آمد. (1) چنين زمينه اى او را پس از مسلمانى وآشنايى با معنويّت اسلامى، از خود بيرون نهاد و ترك همه لذائذ دنيوى و انزوا و سجده را پيشه نمود.

پيامبر اين رهبانيّت را رد كرد و «عثمان بن مظعون» را به ازدواج تشويق نمود و به رعايت اعتدال در بهره مندى از مادّه و معنى هدايت كرد. (2) درگذشت وى تأسّف و تأثّر عمومى را برانگيخت. پيامبر بر جنازه اش حاضر گشت و در حالى كه به او خطاب مى كرد: «طوبى لك يا عثمان لم تلبسك الدنيا و لم تلبسها» (3) در فقدانش اشك ها ريخت و از خود بى تابى ها نشان داد. (4) مورّخان گفته اند: عثمان بن مظعون اوّلين فرد از مهاجران بود كه در قبرستان بقيع به خاك سپرده شد و تا آن هنگام حدّ مسلمانيش معلوم نبود. پيامبر بر گور او سنگى به نشانه گذارد و فرمود:

«هذا قبر فرطنا». (5) و «ليعلم (أتعلم) بها (به) قبرأخي وادفن إليه من مات من اهلى». (6)


1- يافعى، «مرآة الجنان» ج 1، ص 6؛ ابن عبدالبرّ، «الاستيعاب فى أسماء الأصحاب» ج 3، ص 86 به نقل ازابن مبارك.
2- دارمى، «سنن»، كتاب النّكاح، باب «النّهى عن التبتّل»، ج 2، ص 133 به نقل از سعيد بن مسيّب و او از سعدبن ابى وقّاص.
3- «خوشا به حالت عثمان، دنيا تو را فريب نداد و تو نيز دنيا را فريب نداده اى.»؟؟؟
4- ترمذى، «سنن» ج 2، ص 229، «باب ما جاء فى تقبيل الميّت»، «كتاب الجنائز» به نقل از قاسم بن محمد و او از عايشه؛ ابن ماجه، «سنن»، حديث 1476؛ ابو داود، «سنن» ج 3، ص 101، حديث 3163؛ بيهقى، «السّنن الكبرى» ج 3، ص 407، كتاب الجنائز؛ متّقى هندى، «كنزالعمال» ج 16، ص 137، «كتاب الفضائل» به نقل از ديلمى؛ ابونعيم، «حليةالأولياء» ج 1، ص 105 به نقل از ابن عبّاس.
5- «اين قبر پيشينيان ما است.»
6- ابن سعد، «الطبقات الكبرى» ج 3، ص 393 به نقل از عبداللَّه بن ابى رافع؛ ابن ماجه، «سنن» ج 1، ص 473، باب «ما جاء فى العلانه فى القبر» حديث 1581، كتاب الجنائز؛ بيهقى، «السّنن الكبرى» ج 3، ص 412 به نقل از مطلب بن عبداللَّه بن حنطب تابعى؛ همچنين در باره گفتگوى پيامبر با همسرِ «عثمان بن مظعون» / امّ خارجه بر سر گور عثمان نك: ابونعيم، «حليةالأولياء» ج 1، ص 106 به نقل از زيدبن اسلم؛ ابن عبدالبرّ، «الاستيعاب»، ج 3، ص 88 به نقل از ابن عبّاس؛ امام بخارى، «صحيح» باب «مقدم النبى و اصحابه المدينه» حديث 407 به نقل از خارجة بن زيد بن ثابت؛ احمد بن حنبل، «مسند» ص 237، 235؛ متّقى هندى، «كنزالعمال» ج 12، ص 307

ص: 501

ب: مقبره أسعد بن زُرَاره

ابوامامة، اسعد بن زرارة بن عدس النّجارى، نقيب و رئيس طايفه بنونجّار در مدينه بود. وى پس از شناخت كلّى از تعاليم اسلام، به اتّفاق شش نفر ديگر از يثرب، عازم مكّه شدند تا با پيامبر ملاقات كنند و در باره دعوى جديد به گفتگو پردازند. اينان در مكانى به نام «عقبه» به ديدار محمد صلى الله عليه و آله نايل آمدند؛ با او بيعت كرده، به اسلام ايمان آوردند و خود را متعهّد نمودند تا به نشر اين آيين در ميان طوائف يثرب كوشش نمايند.

اسعد بن زراره همراه با دومين و سومين گروه از يثربى ها به مكّه رفت و از اين رو در عقبه سه بار و هر بار با گروهى، تجديد بيعت نمود. (1) در عقبه اوُلى «اسعدبن زراره» از پيامبر خواست كه فردى آشنا به قرآن را به يثرب اعزام دارد تا مردم، بنيادهاى فكرى و معنوى آيين جديد را از او فرا گيرند. پيامبر صلى الله عليه و آله مصعب بن عمير را مأمور اين كار كرد. مصعب در يثرب در ميان طايفه «بنونجّار» در خانه اسعد بن زراره سكونت گزيد و به مأموريّتى كه به او محوّل شده بود، همّت گماشت. (2) اسعد بن زراره و مصعب بن عمير نخستين كسانى بودند كه نماز جمعه را در «حره بنى بياضه» در مكانى به نام «نقيع الخضمات» بجاى آوردند. (3) اسعد بن زراره در سال اوّل هجرت و در حالى كه هنوز بناى مسجد نبى به پايان نرسيده بود، درگذشت. (4) پيامبر بر نعش او حاضر شد؛ او را غسل داد و كفن بر تنش


1- يعقوبى، «تاريخ» ج 1، صص 296 و 297؛ ابن هشام، «السيرة النّبويّه» جزء 2، ص 75، «بدو الإسلام الأنصار» به نقل از ابن اسحاق؛ ابن حجر عسقلانى، «الإصابه» ج 1، ص 34، به نقل از واقدى. ابن عبدالبرّ، «الاستيعاب» ج 1، ص 81، هامش: الاصابه.
2- ابونعيم، «حلية الأولياء» ج 1، ص 106 به نقل از ابن شهاب. در باره عقبه نك: ازرقى، «اخبار مكّه» ص 428، «مسجد البيعه» به نقل از جابر بن عبداللَّه؛ ياقوت حموى، «معجم البلدان» ج 4، ص 134؛ راغب، «معجم مفردات الفاظ القرآن» ص 352
3- ابن هشام، «السيرة النّبويّه» ج 2، ص 77 به نقل از ابن اسحاق؛ ابونعيم، «حليةالأولياء» ج 1، ص 107؛ نقيع به نقل از فيروزآبادى، «المغانم المطابه» صص 415 و 416
4- يافعى، «مرآة الجنان»، سال اوّل هجرت.

ص: 502

پوشاند و در حالى كه مى گريست، پيشاپيش جنازه اش تا بقيع پياده رفت؛ در قبرش نهاد و بر او نماز گزارد. (1)

پ: مقبره خُنَيس بن حُذافه

«خنيسِ سَهْمى» از قريشيانِ بنوسَهْم بود و عنوان «سَهمى» به فرزندانِ سهم بن عمرو ابن هُصَيْص اطلاق مى شد. (2) «خُنيس» از سابقين در اسلام بود كه به حبشه و مدينه هجرت نمود. (3) در مدينه با عمر بن خطّاب در خانه زيد بن خطّاب مسكن گزيد و حفصه دختر عمر را كه بعدها همسر پيامبر شد، به عقد خود در آورد. پيامبر بين او و «ابوعبيس بن جابر بن عمرو» از انصارِ بنوحارثه عقد برادرى بست. او تنها فرد از بنى سهم بود كه در نبرد بدر شركت جست. (4) آنچه مسلّم است، او بر اثر زخمى كه در بدر يا احد برداشته بود، به شهادت رسيد. (5) تاريخ وفات وى را در بيست و پنجمين ماه يا اوّلين ماه سال سوم هجرت گفته اند.

اين تاريخ با توجّه به اين كه پيامبر حفصه را پس از سال سوم به عقد خود در آورد، با واقعه مزبور مطابقت دارد. (6) آنچه مسلّم است و ابن سعد اسناد آن را ارائه داشته، پيامبر بر جنازه خُنيس نماز گزارد و او را در كنار مقبره عثمان بن مظعون در قبرستان بقيع به خاك سپرد.

ت: مقبره سعد بن معاذ

1- ابن سعد، «الطبقات الكبرى» ج 3، ص 608
2- سمعانى، «الأنساب» ص 319
3- ابن هشام، «السيرة النّبويّه» ج 2، ص 6
4- ابن سعد، «الطبقات الكبرى» ج 3، ص 392؛ ابن هشام، «السيرة النّبويّه» ج 2، ص 341
5- ابن عبدالبر، «الاستيعاب» ج 1، ص 437
6- ابن سعد، «الطبقات الكبرى» ج 3، ص 392؛ يافعى، «مرآة الجنان» ج 1، ص 7

ص: 503

بنوعبدالأشهل طايفه اى از اوس بودند كه با بنوظفر در سمت جنوبى منازل بنوحارثه در حرّه شرقى مدينه سكونت گزيده بودند. در اين حره كه آن را حرّه واقم نيز مى گفتند و از شرق تا شمال شرقى مدينه امتداد داشت، مردمان اوس يعنى بنوعبدالأشهل، بنومعاويه، بنوظفر و بنوحارثه اقامت داشتند.

«سعد بن معاذ بن نعمان بن امرى ء القيس بن زيد بن عبدالأشهل» و «اسَيْد بن حضير» از بزرگان بنوعبدالأشهل به راهنمايى مصعب بن عمير مسلمان شدند. (1) ابن اسحاق در كتاب خود اهميّت اين گرويدن را در گسترش اسلام به ما نشان داده، مى نويسد:

«معصب در كنار چاه مرق و در مجاورت ديوارهاى منازل بنوظفر مى نشست و قرآن تعليم مى داد. در همين مكان بود كه مصعب توانست با حضور اسعد بن زراره، سعد بن معاذ و اسَيد بن حضير را مسلمان كند.

سعد توانست در اندك مدّتى طايفه خود را به اسلام مؤمن كند و خود با ايمانى پرشور، از صحابه بزرگ پيامبر شد و موقعيّت معنوى خاصّى در ميان انصار پيدا كرد.

سعد در نبرد بدر، پرچمدار مدنى اوس بود. گفته اند كه پيشاپيش پيامبر، دو پرچم قرار داشت: پرچم مهاجران مكّى در دست على بن ابى طالب بود و پرچم انصار مدنى را سعد بن معاذ حمل مى نمود. (2) ابن هشام ذيل «استثياق الرّسول من أُمراء الأنصار» با ديگر سيره نويسان هم عقيده است كه سعد بن معاذ به نمايندگى از انصار، وفادارى مجدّد مدنى ها را در راه جانبازى براى اسلام، به اطّلاع محمّد صلى الله عليه و آله رساند و در اين خصوص بياناتى اظهار داشت كه شور و عشق خاصّ او را به اسلام نشان مى دهد. (3) نظر به كوهستانى بودن منطقه بدر، سعد بن معاذ مكان خاصّى را كه بعدها به العريش شهرت يافت، براى اقامت پيامبر در نظر گرفت. محمّد صلى الله عليه و آله با قبول حسن انتخاب وى، برايش دعا كرد. (4)


1- سمعانى، «الأنساب»، الأشهلى. ابن هشام، «السيرة النّبويّه» ج 2، صص 72 و 78
2- على بن برهان الدين حلبى، «السيرة الحلبيّه» ج 2، ص 150؛ ابن هشام، «السيرة النبويّه» ج 2، ص 264
3- احمد زينى دحلان، «السيرة النّبويّه» ج 1، ص 383، هامش: السيرة الحلبيّه.
4- ابن هشام، «السيرة النّبويّه» ج 2، ص 272 به نقل از عبداللَّه بن ابى بكر، «بناء العريش لرسول اللَّه».

ص: 504

او نگهبانى از چادر پيامبر را به عهده داشت و دستوراتش را به انصار مدينه و مهاجران مكّه منتقل مى نمود.

سعد و انصارِ بنو عبد الأشهل در واقعه احد شركت كردند و عمرو بن معاذ را در اين نبرد از دست دادند. نظر به كثرت كشته شدگان، پيامبر براى دلدارى انصار، به منازلشان شتافت و در نزد بنوعبدالأشهل بر فقدان عمرو بن معاذ و ديگر شهدا گريست. از آنجا كه پيامبر صلى الله عليه و آله خود در شهادت حمزه عميقاً متأثّر و فرموده بود: «لكن حمزة لا بواكى لى ...» (1) از اينرو سعد و اسيد بسيار متأثّر شدند و طائفه خود را گفتند كه بر حمزه عموى پيامبر بگريند. (2) در سال ششم، سعد در غزوه خندق شركت جست و در آستانه اين نبرد، نسبت به ترغيب يهوديان بنى قريظه به عدم نقض پيمانشان با مسلمانان جديّت فراوان نمود؛ ولى او و هيئت همراهش نتوانستند بنى قريظه را از پيمان با قريش منصرف نمايند و مانع اعلام فسخ پيمان همزيستى مسالمت آميز با مسلمانان از جانب يهوديان مزبور شوند.

بنى قريظه چنين باور داشت كه مسلمانان در اين نبرد شكست خورده، قريش قدرت را در مدينه به دست خواهد آورد. از اين رو پيمان خود را با مسلمانان شكستند و على رغم مفاد آن، با قريشيان مكّى در سركوبى مسلمانان هم پيمان شدند.

پس از نافرجامى تلاش هاى مسلمانان، غزوه خندق به نفع مسلمانان خاتمه يافت؛ ولى «سعد بن معاذ» بر اثر تير رهاشده از كمان «حِبّان بن قيس» يا «ابواساقه الحُبَشمى» يا «خفاجة بن عاصم» به شدّت مجروح و در خيمه اى كه برادرش در مسجد نبى برپا ساخته بود، بسترى شد. (3)


1- «گفت: ليكن حمزه دست دعا برايم بر نمى دارد.»
2- ابن حجر عسقلانى، «الاصابه» ج 2، ص 37؛ ابن حجر عسقلانى، «تهذيب التّهذيب» ج 3، ص 481؛ ابن هشام، «السيرة النّبويّه» ج 3، صص 129 و 104 به نقل از ابن اسحاق، ابن كلبى، ابن شهاب به نقل از موسى بن عقبه.
3- احمد زينى دحلان، «السيرة النّبويّه» ج 2، ص 107، ص 113؛ حلبى، «السيرة الحلبيّه» ج 2، صص 316، 316 و 321؛ ابن هشام، «السيرة النّبويّه» ج 3، ص 232، ص 238؛ ابن حجر عسقلانى، «الاصابه» ج 2، ص 37؛ سهيلى، «الرّوض الأنف» ذيل روايات ابن اسحاق.

ص: 505

شدّت خونريزى از بازوى سعد، او را در آستانه مرگ قرار داد. دائماً دعا مى كرد كه مهلتى يابد تا در از بين بردن فتنه بين قريظه نقشى داشته باشد. (1) پيامبر پس از شنيدن پاسخ هاى زشت بنى قريظه، به دعوت مسلمانان در حفظ پيمان همزيستى مسالمت آميز، تصميم گرفت با بنى قريظه كه آماده فتنه و نبرد با مسلمانان شده بودند. به نبرد بپردازند. (2) سرانجام آنان حكميّت سعد بن معاذ را در حلّ ماجرا پذيرفتند و چون در دشمنى خود نسبت به مسلمانان پافشارى نمودند، سعد از پيامبر خواست كه بنى قريظه را محاصره نمايد و با آنان به نبرد بپردازند. دليلش اين بود كه ممكن نيست مدينه در كنار چنين طايفه لجام گسيخته كه نسبت به مسلمانان نفرت و خشم داشتند، روى آرامش به خود بيند.

پيامبر از اين حكمت استقبال نمود و در حقّ سعد دعا كرد. سعد يك روز بعد درگذشت. (3) جنازه سعد را از خانه اش تا قبرستان بقيع تشييع كردند و را در ركن شمال شرقى قبرستان كنار مقبره «فاطمه بنت اسد» به خاك سپردند و پيامبر بر او نماز گزارد. (4) پيامبر در باره سعد فرمود:

«اهْتَزّ العَرْش لِموت سعد بن معاذ». (5)


1- بدرالدّين احمد عينى، «عمدة القارى» ج 4، ص 239؛ ابن هشام، «السيرة النّبويّه» ج 3، ص 238، ص 25؛ امام بخارى، «صحيح»، كتاب الصلاة، حديث 123 به نقل از عايشه.
2- يعقوبى، «تاريخ» ج 1، ص 411
3- سوره احزاب، آيه 24؛ سيوطى، «الدرّ المنثور فى التّفسير بالمأثور» ج 5، ص 193؛ قرطبى، «الجامع لأحكام القرآن» ج 14، ص 142؛ ابن حجر، «الاصابه» ج 2، ص 37؛ عينى، «عمدةالقارى» جزء 16، ص 268؛ زركلى، «الأعلام» ج 3، ص 139
4- سمهودى، «وفاء الوفا» ج 3، ص 915
5- «به مناسبت مرگ سعد بن معاذ عرش تكان خورد.» نك: امام بخارى، «صحيح»، باب مناقب سعد بن معاذ به نقل از جابر بن عبداللَّه؛ نيز نك: تفاسير ابن حجر، عينى، قسطلانى؛ مسلم، «صحيح» ج 8، ص 21؛ ابن ماجه، «سنن» ج 1، ص 68 به نقل از على بن محمّد؛ ترمذى، «سنن»، باب مناقب، ج 5، ص 353 به نقل از محمود بن غيلان از جابر هذا حديث صحيحٌ؛ ابن فورك، «مشكل الحديث» ج 1، ص 27؛ قمى، «تفسير قمى» ج 2، ص 181

ص: 506

ث: مقبره عبداللَّه بن مسعود

صحابى والامقام پيامبر اسلام، مشهور به ابن مسعود، از قبيله بنوزُهْره سومين يا ششمين نفرى بود كه به اسلام گرويد. (1) او از سابقين، اوّلين و معدود صحابه اى بود كه در خواندن و آموختن قرآن به مرتبه رفيعى رسيد و پيامبر در باره اش فرمود:

«من سرّه أن يقرأ القرآن غضاً كما أنزل فليقراء بقراءة ابن أمّ عبد». (2) عبداللَّه بن مسعود مى گفت كه فتاد سوره را نزد پيامبر خوانده و محمّد صلى الله عليه و آله بر قرائتش ايرادى نگرفته است. (3) او مانند ابى بن كعب در قرائت، از زيد بن ثابت برتر بود و در هيئت جمع آورى قرآن در زمان عثمان بن عفّان شركت فعّال داشت. (4) او از نخستين كسانى بود كه از بنوهُذَيل به حبشه هجرت كرد و پس از بازگشت به مدينه با سعد بن معاذ يا زبير بن عوام پيمان برادرى بست. (5)ابن مسعود به عنوان «صاحب النّعلين و الوسادة و الطهور» از خدمتگزاران پيامبر به شمار مى رفت و بدين خاطر در خانه پيامبر رفت و آمد مى نمود و فضائلش همواره مورد تأكيد پيامبر قرار مى گرفت. (6)


1- ابن هشام، «السيرة النّبويّه» ج 1، ص 272؛ سخاوى، «الكواكب الدّريه» ج 1، ص 64؛ ابن حجر عسقلانى، «الاصابه» ج 2، ص 368؛ ابونعيم، «حليةالأولياء» ج 1، ص 26
2- «... قرآن را آن گونه كه نازل گرديده، آهسته بخواند، پس با شيوه و قرائت ابن امّ عبد آن را قرائت كند.» نك: قرطبى، «الجامع لأحكام القرآن» ج 1، ص 83؛ احمد بن حنبل، «مسند» ج 1، ص 454 به نقل از ابن حبيش و در باره امّ عبد بنت عبد سواء از بنوهذيل نك: ابن حجر عسقلانى، «تهذيب» ج 6، ص 27
3- همچنين در باره مناقبش نك: امام بخارى، «صحيح»، مناقب عبداللَّه بن مسعود رضى الله عنه به نقل از عبداللَّه بن عمر، ج 4، ص 218؛ ابن هشام، «السيرة النّبويّه» ج 1، ص 336؛ احمد بن حنبل، «مسند» ج 1، ص 453
4- ابونعيم، «حلية الأولياء» ج 1، ص 126 به نقل از علقمه. قرطبى، «الجامع لأحكام القرآن» ج 1، ص 82
5- ابن حجر عسقلانى، «تهذيب التّهذيب» ج 6، ص 28؛ ابن هشام، «السيرة النّبويّه» ج 2، ص 151؛ ابن حجر عسقلانى، «الاصابه» ج 2، ص 369
6- ترمذى، «الجامع الصّحيح» ج 5، ص 336؛ مناقب، حديث 3894 به نقل از اسود بن يزيد و سفيان ثورى به نقل از ابن اسحاق.

ص: 507

پس از رحلت پيامبر، از روحيه اشرافى مردمان قبيله اش دورى مى گزيد و به سنّت پيامبر و صورت عارفانه زندگى اهل بيت عليهم السلام گرايش خاصّى داشت. (1) در زمان خلافت عمر، به عنوان كارگزار بيت المال مسلمانان و جهت تعليم معارف اسلام به كوفه رفت؛ ولى نتوانست با ديگر كارگزاران خلافت كه دقّت صادق و ايمان لازم را در انجام امور نداشتند، سازگارى كند. عاقبت از دوران خلافت عثمان كه اين اختلاف نظرها به اوج رسيده بود، از كار كناره گرفت و به مدينه بازگشت و انحراف ها را در مسجد نبى برملاء نمود. (2) او در سال 32 ه. ق. درگذشت و بنا به وصيّتش «زبير بن عوام» يا «عمّار بن ياسر» بر جنازه اش نماز گزارد و همان طور كه خواسته بود، در كنار قبر «عثمان بن مظعون» در قبرستان بقيع به خاك سپرده شد. (3)

ج: مقبره عبدالرّحمان بن عوف

مُكنَّى به ابومحمّد از جمله كسانى بود كه قبل از اجتماع «دار ارقم» به اسلام گرويد و گفته اند كه او هشتمين نفرى بود كه اسلام آورد.

در جاهليّت، او را عبدالكعبه، عبد عمرو مى گفتند و پيامبر اسلام نام عبدالرّحمان را بر او نهاد.

پس از مسلمانى در همه صحنه هاى مهمّ اسلام حضور داشت. يك بار از طرف


1- «دائرةالمعارف الإسلاميّه» 1954/ 1975 م. / دانشنامه اسلام و ايران» ج 6، ص 849، بنگاه ترجمه و نشر كتاب.
2- سمعانى، «الأنساب» ص 588، چاپ: مرجليوت؛ ابن هشام، «السيرة النّبويّه» ج 1، ص 389؛ بلاذرى، «أنساب الأشراف»، امر عثمان بن عفّان و ابن عقبة حسين ولاه عثمان الكوفه، جزء الخامس، ص 1، ص 33 و ص 63؛ ابن عبد ربّه اندلسى، «العقد الفريد» جزء 5، ص 54، چاپ دارالفكر.
3- يافعى، «مرآةالجنان» ج 1، ص 87؛ ابن سعد، «الطبقات الكبرى» ج 3، ص 159؛ سمعانى، «الأنساب» ص 588؛ بلاذرى، «انساب الأشراف» جزء 5، ص 37؛ در باره احاديث و موقعيّت عبداللَّه بن مسعود در ميان رجال نك: احمد بن حنبل، «مسند» ج 1، صص 374 و 466 كه 848 حديث را از او ثبت كرده است؛ ابن حجر عسقلانى، «تهذيب التّهذيب» ج 6، ص 27؛ جاحظ، «البيان و التّبيين» ج 2، ص 56، تحقيق: هارون.

ص: 508

پيامبر صلى الله عليه و آله به نبرد «دومةالجنْدل» مأموريّت يافت. در احد، بيست و يك زخم برداشت و درنگذشت.

در معيشت، تجارت پيشه بود و به تموّل و بخشش مشهور بود. پس از پيامبر در حوزه قدرت، چيره دست و آنگونه كه گفته اند رأيش در سه خليفه راشدين نافذ بود.

در شوراى شش نفرى تعيين خليفه پس از عُمر بن الخطّاب شركت داشت و در انتخاب عثمان به خلافت، نقش اساسى ايفا نمود.

او در سال 31/ 32 درگذشت و «عثمان بن عفّان» يا «زبير بن عوام» بر جنازه اش نماز گزارد و در بقيع در مجاورت قبور «عثمان بن مظعون» و «اسعد بن زراره»- در بيست مترى شرق مقبره مالك بن انس- به خاك سپرده شد. (1)بر اساس يكى از مستندات تاريخى كه از فرزندش «حميد بن عبدالرّحمان» نقل شده است، عبدالرّحمان وصيّت كرده بود كه كنار مقبره عثمان بن مظعون به خاك سپرده شود. (2)

چ: مقبره عثمان بن عفّان

عُفّان فرزند «ابوالعاص بن اميّه» و مادرش مادر عثمان يا مادر عفان «امّ حكيم البيضا» دختر عبدالمطلب بود. او از نخستين كسانى بود كه به دست ابوبكر مسلمان شدند. (3) او را بدان جهت كه همسر رقيّه دختر پيامبر بود و پس از وفاتش امّ كلثوم را به


1- ابن هشام، «السيرة النّبويّه» ج 1، صص 268، 344، 348 و 373. ج 2، صص 5، 114، 122، 151، 236 و 372. ج 3، صص 88، 134، 306، 333، 364 و 372. ج 4، صص 73، 196، 206 و 307؛ جوزى، «صفة الصّفوه» ج 1، ص 135؛ ابونعيم، «حليةالأولياء» ج 1، ص 980؛ طبرى، «تاريخ الرّسل و الملوك» ج 5، ص 2065، ترجمه فارسى. ابن عبدالبرّ، «الاستيعاب» ج 2، ص 349؛ ابن جوزى، «تذكرةالخواص» ص 156؛ همچنين در باره مقام او در رجال حديث نك: «تاريخ الخميس» ج 2، ص 357؛ «الرّياض النّظره» ج 2، ص 281؛ «الجمع بين رجال الصّحيحين» ص 281
2- سمهودى، «وفاء الوفا» جزء 3، ص 899 به نقل از ابن زباله.
3- «الرّياض النّظره» ج 2، صص 82 و 152؛ بلاذرى، «أنساب الأشراف» جزء 5، ص 1؛ ابن هشام، «السيرة النّبويّه» ج 1، ص 266

ص: 509

همسرى برگرفت، ذوالنّورين گفته اند.

عُثمان در غالب نبردهاى پيامبر شركت داشت و موقوفات و بخشش هاى زيادى در جهت آسايش عمومى مسلمانان از خود بجاى نهاد. (1) موقعيّت قريش و بنى اميّه در استحكام بخشيدن به نفوذ و موقعيّت او پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله نقشى اساسى ايفا نمود و عاقبت در شوراى تعيين خليفه، جانشين عمربن خطّاب گرديد و به عنوان سومين خليفه از خلفاى راشدين در تاريخ اسلام حضورى مسلّم يافت.

در دوران او ارمنستان، قفقاز، خراسان، كرمان، سيستان، قسمتى از افريقا و قبرس به اسلام گرويدند. عثمان مسجدالحرام را بازسازى كرد و مبتكر تأسيس دارالقضا در مدينه بود و در جمع آورى قرآن همّت خاصى از خود نشان داد. (2) نارضايتى هايى كه بر اثر اعمال بعضى از مأموران خلافتى او بروز كرده بود، موجب روى آوردن عده اى از آنان به مدينه و متعاقب آن محاصره خانه خليفه گرديد. (3) عاقبت به علّت نافرجام ماندن همه اقدامات مصلحت جويانه، پس از چهل روز كه از محاصره خانه او مى گذشت، جمعى ناشناخته به حياتش پايان دادند و اين حادثه آغاز تحوّلات اجتماعى- سياسى مهمّى در سرزمين هاى مسلمان شده، گرديد. (4)


1- ابن عبد ربه، «العقد الفريد» ج 2، ص 361؛ ابن قتيبه، «المعارف» ص 84؛ بيهقى، «سنن الكبرى» ج 6، ص 301؛ ابن سعد، «الطبقات الكبرى» ج 3، ص 44؛ دميرى، «حياةالحيوان» ج 2، ص 399؛ بلاذرى، «انساب الأشراف» ج 5، صص 127، 25 و 30؛ حلبى، «السيرة الحلبيّه» ج 2، ص 87
2- بيهقى، «سنن الكبرى» ج 2، ص 41 به نقل از انس بن مالك؛ امام بخارى، «صحيح» فضائل القرآن، باب جمع القرآن. طحاوى، «مشكل الآثار» ج 3، ص 4، به نقل از خارجه؛ متّقى، «كنزالعمال» ج 1، ص 81؛ سيوطى، «الاتقان فى علوم القرآن».
3- بلاذرى، «انساب الأشراف» ج 2، صص 26 و 69؛ ابن عبد ربه اندلسى، «العقد الفريد» ج 2، ص 263؛ دميرى، «حياةالحيوان» ج 1، ص 53؛ سيوطى، «تاريخ الخلفاء» ص 106؛ ابن اثير، «الكامل» ج 2، ص 70
4- «در باره هرمزان نك: بلاذرى، «انساب الأشراف» جزء 5، ص 150، مداينى؛ يعقوبى، «تاريخ» ج 2، ص 141؛ ابن سعد، «الطبقات الكبرى» ج 5، ص 8؛ بيهقى، «سنن الكبرى» ج 8، ص 61 در باره ابوذر غفارى در دوران خلافت عثمان نك: مسعودى، «مروُج الذَّهَب» ج 1، ص 438؛ ابن سعد، «الطبقات الكبرى» ج 4، ص 168

ص: 510

پس از قتل عثمان، آشوب و التهاب مدينه باعث شد كه نتوانستند جسد خليفه را با تشريفات و احترام خاصّ مربوط به صحابه پيامبر در بقيع به خاك سپارند. لذا جسد او را پس از سه روز بلاتكليفى در محلّى به نام «حش كوكب» دفن كردند. (1) طبرى، «حش كوكب» را يكى از باغ هاى مدينه دانسته است كه يهوديان مردگان خود را در آنجا دفن مى كردند. (2) چون بنواميّه به حكومت رسيدند، آن باغ را كه در مجاروت بقيع قرار داشت، جزء بقيع نمودند.

بلاذرى، «كوكب» را صاحب آن باغ دانسته است. ابن كثير تصريح مى كند كه معاوية بن ابى سفيان ديوار مابين باغ مذكور و قبرستان بقيع را برداشت و دستور داد تا مردم مردگان خود را در آنجا به خاك سپارند. (3) ياقوت حموى، «حش» را بوستان تعريف كرده است و مى گويد:

كوكب يكى از انصار بود و عثمان آن باغ را خريدارى و ضميمه بقيع نمود و چون مقتول گشت، او را در آنجا به خاك سپردند. (4) به هر حال «حش كوكب» در انتهاى سمت شرقى قبرستان بقيع جاى دارد و فاصله آن تا قبور شهداى حرّه، 135 متر مى باشد. (5)

ح: مقبره سعد بن ابى وقّاص

او فرزند «ابى وقّاص مالك بن اهيب» بود كه از قريشيان زهرى به شمار مى آمد.

سعد، مُكنّى به ابواسحاق و از امراء عرب، صحابه پيامبر، فاتح عراق، مدائن، قادسيّه عصر ساسانى بود و به فارس الإسلام شهرت داشت.


1- بلاذرى، «انساب الأشراف»؛ محبّ طبرى، «الرّياض النّظره» ج 2، ص 131؛ ابن جوزى، «صفة الصفوه» ج 1، ص 117، به نقل از خجندى؛ يعقوبى، «تاريخ» ج 1، ص 73؛ ابن سعد، «الطبقات الكبرى» ج 3، ص 55؛ ابن قتيبه، «الإمامة و السّياسه» ج 1، ص 40؛ ابن ابى الحديد، «شرح نهج البلاغه» ج 1، ص 168
2- «تاريخ الرّسل و الملوك» ج 6، ص 2314
3- «تاريخ ابن كثير» ج 8، ص 190
4- «معجم البلدان» ج 2، ص 262
5- سمهودى، «وفاء الوفا» ج 2، ص 914 به نقل از خضرا و ابن زباله به نقل از ابن شهاب.

ص: 511

او احاديثى را از پيامبر حديث كرد و از او نيز روايت ها كرده اند.

در شوراى انتخاب خليفه، از طرف عمر بن خطّاب برگزيده شد و مدّت ها والى كوفه بود. وى در خلافت على بن ابى طالب انزوا پيشه كرد و در خانه اش در «وادى عقيق» بماند؛ تا اين كه در 83 يا 74 سالگى به سال 51/ 58 ه. ق. درگذشت. جنازه اش را از خانه تا بقيع تشييع كردند و مروان بن حكم بر او نماز گزارد و در كنار عثمان بن مظعون و اسعد و خنيس به خاك سپرده شد.

مقبره او در بيست مترى شرق مقبره مالك بن انس كه قبر او نيز در پنجاه مترى شرق باب بقيع در جهت شمال شرقى مقبره عقيل است، قرار دارد. (1)

خ: مقبره ابوسعيد خدرى

«سعد بن مالك بن سنان بن عبيد بن تغلبة ابن عبد بن الأبجر» بود كه چون ابجر را خُدْره لقب داده بود، او را «سعد خُدْرى» يا به كنيه اش «ابوسعيد خدرى» شهرت دادند. (2) او و پدرش «مالك بن سنان انصارى» از صحابه پيامبر و چهره هايى برجسته در تاريخ اسلام به شمار مى روند.

مالك بن سنان در غزوه احد نبرد كرد و چون پيامبر زخمى شد، او را يارى داد و خون زخم هاى صورتش را پاك كرد. مالك تنها كسى از بنوابجر بود كه در آن نبرد به شهادت رسيد. (3) ابوسعيد از همان سنين نوجوانى در همه صحنه هاى حسّاس تاريخ مسلمانى حضور


1- «الرّياض النّظره» ج 2، صص 292 و 301؛ ابونعيم، «حلية الأولياء» ج 1، ص 92؛ ابن جوزى، «صفة الصفوه» ج 1، ص 138؛ ابن سعد، «الطبقات الكبرى» ج 6، ص 6؛ ابن حجر عسقلانى، «تهذيب التّهذيب» ج 3، ص 482؛ ابن اثير، «الكامل» ج 2، ص 3؛ محمّد بن جرير طبرى، «تاريخ الرّسل و الملوك» ج 5، ص 6، ترجمه فارسى.
2- خطيب بغدادى، «تاريخ بغداد او مدينة السّلام» ج 1، ص 180؛ سمعانى، «الأنساب» ص 190
3- ابن هشام، «السيرة النّبويّه» ج 3، ص 84 و 129؛ ابن حجر عسقلانى، «الاصابه» ج 3، ص 345

ص: 512

داشت و با دو خصلت شجاعت و علم، به عنوان يكى از سرشناس ترين صحابه پيامبر در جريده تاريخ ثبت شد. (1)پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله، چون از راويان مناقب اهل بيت عليهم السلام بود، پيوندى معنوى با آنان داشت. (2) وفات ابوسعيد را سال 74 يا 64 در مدينه دانسته اند. سمهودى و ابن شبه از پسرش آورده اند كه او قبل از وفات وصيّت كرد كه در جايى از بقيع به خاك سپرده شود كه كسى در آن حوالى مدفون نباشد و خود جايى را در نظر گرفت و به فرزندش نشان داد. (3) اين مكان در قسمت شرقى قبرستان بقيع، نزديك مقبره فاطمه بنت اسد مى باشد.

د: ديگر صحابه

با آن كه مسلّم است كه عدّه كثيرى از مهاجران و انصار، در مدينه وفات كرده و در بقيع به خاك سپرده شده اند، نمى توان محلّ قبرشان را مشخّص نمود. ذيلًا به ذكر نام جمعى از آنان كه در منابع و مآخذ مختلف اشاره كرده اند، بسنده مى كنيم:

1/ د: مِقداد بن عمر

مشهور به «ابن الأسود الكذرى» از صحابه پيامبر بود و پيامبر در باره اش گفته بود:

«ان اللَّه عزوجل امرنى بحب اربعة وأخبرنى انّه يحبهم: على ومقداد و ابوذر و سلمان».

محمّد بن عمر واقدى گفته است كه «مقداد» در سال 33 ه. ق. به سنّ هفتاد سالگى


1- ابن حجر عسقلانى، «تهذيب التّهذيب» ج 3؛ ابن قُتيبه، «المعارف» ص 116، در ذيل حديثِ «من استعف اعفه اللَّه و من استغنى أغناه اللَّه»؛ احمد، «مسند» ص 9، 45، 47؛ نسائى، «سنن» جزء 5، ص 98
2- در باره احاديث مشتمل بر فضايل اهل بيت و منقول از وى، نك: احمد، «مسند» ج 3، صص 3 و 14، حديثِ «الحسن و الحسين سيّدا شباب أهل الجنّة» و حديثِ «إنّي تارك فيكم الثّقلين»؛ سيوطى، «جمع الجوامع». «الدرّ المنثور». «تاريخ الخلفاء»، حديث غدير، «انساب الأشراف»، مشاجره ابوسعيد با مروان، أمر الحسن بن على بن ... درباره مقام رجالى او نك: ابن حجر، «تهذيب التّهذيب»، ج 3، ص 480؛ واقدى، يافعى، «مرآةالجنان» ج 1، ص 55
3- سمهودى، «وفاء الوفا» جزء 3، ص 915

ص: 513

در جُرُف در سه ميلى مدينه درگذشت و جنازه اش را به مدينه حمل كرده، با حضور عثمان بن عفّان در قبرستان بقيع به خاك سپردند. (1) 2/ د: ابوهريره

ابن سعد گفته است:

«لمّا مات أبوهريرة كان ولد عثمان يحملون سريره حتى بلغوا البقيع حفظاً بما كان من رأيه في عثمان». (2) 3/ د: صُهَيْب بن سنان

«ابن مالك بن عبد عمرو» بود و ابن سعد گفته است:

«توفى صهيب فى شوال سنه ثمان و ثلاثين و هو ابن سبعين سنة بالمدينة ودفن بالبقيع». (3) 4/ د: ابوعبس

ابن سعد در باره اش نوشته است:

«مات أبوعبس في سنة أربع و ثلاثين في خلافة عثمان بن عفّان و هو ابن سبعين سنة و صلّى عليه عثمان و دفن بالبقيع». (4)


1- ابونعيم، «حليةالأوليا» ج 1، ص 172، «ذيل المذيل» ص 10؛ «مجمع الزّوائد» ج 9، ص 306؛ ابن حجر عسقلانى، «الاصابه» ج 3، ص 454؛ ابن سعد، «الطبقات الكبرى» ج 3، ص 161؛ يعقوبى، «تاريخ» ج 1، ص 524
2- «هنگامى كه ابو هريره وفات يافت، فرزندان عثمان جنازه وى را تا بقيع حمل كردند؛ زيرا رازدار عثمان بود.»، «الطبقات الكبرى» ج 4، ص 340
3- «صهيب در شوال سال 38 در سن هفتاد سالگى در مدينه وفات يافت و در بقيع دفن گرديد.»، «الطبقات الكبرى» ج 3، ص 226
4- «ابو عبس در سال 34 در سن هفتاد سالگى در دوران خلافت عثمان بن عفان وفات يافت. عثمان بر او نماز گزارد و در بقيع دفن گرديد.»، «الطبقات الكبرى» ج 3، ص 451

ص: 514

5/ د: اسَيْد بن الحضير

ابن سعد ذيل شرح احوال «اسيْد» چنين نوشت:

«توفّي أُسيد بن الحضير في شعبان سنة عشرين فحمله عمر بن الخطاب بين العمودين من بني عبدالأشهل حتى وضعه بالبقيع و صلّى عليه بالبقيع». (1) 6/ د: حويطب بن عبدالعُزَّى

همان «ابن ابى قيس عامرىِ» صحابى و از آگاهان به تاريخ مكّه است كه پس از 12 سال زندگى در سال 54 ه. ق. درگذشت. (2) 7/ د: رُكانة بن عبد يزيد

ابن هاشم بن عبدالمطلب بود و در اوّل خلافت معاويه درگذشت. (3) 8/ د: زيد بن سهل، ابوطلحه انصارى

«ابن اسود بن حرام» از بزرگان صحابه بود كه در سال 34 ه. ق. يا به گفته اى در چهلمين سال وفات پيامبر در مدينه درگذشت. (4) 9/ د: ارقم بن ابى ارقم

از اوّلين گروندگان به اسلام بود كه خانه اش در مجاورت كوه صفا مركز تعليمات و تبليغات پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله بود. در آنجا كسانى كه بعدها از بزرگترين شخصيّت هاى اسلام


1- «اسيد بن حضير در شعبان سال 20 وفات يافت و عمر بن خطاب او را از ميان قبيله بنى عبدالأشهل حمل و به بقيع منتقل كرد و در بقيع بر او نماز گزارد.»، «الطبقات الكبرى» ج 3، ص 606
2- ابن حجر عسقلانى، «تهذيب التّهذيب» ج 1، ص 207
3- همان، ص 252
4- همان، ص 275

ص: 515

شدند، مسلمان گشتند. از اينرو خانه اش به دارالإسلام شهرت يافت.

پيامبر بين او و ابوطلحه زيد بن سهل انصارى پيوند اخوّت بست. (1) او در همه نبردها و حوادث مهمّ زندگى پيامبر حضور داشت و در سال 55 ه. ق.

حدوداً در 80 سالگى در مدينه درگذشت. (2) 10/ د: اسامة بن زيد

وى همان ابن حارثه بود كه در سال 54 ه. ق. در 75 سالگى در مدينه درگذشت. (3) 11/ د: عبداللَّه بن سلام

كنيه اش ابويوسف بود و در سال 43 ه. ق. در مدينه درگذشت. (4) 12/ د: عبداللَّه بن عمرو

«ابن شريح بن قيس» معروف به ابن امّ مكتوم از صحابه پيامبر بود كه در غياب آن حضرت و به دستور ايشان در مدينه نماز را امامت مى كرد. در قادسيّه شركت داشت و چون به مدينه بازگشت، در زمان خلافت عُمر بن خطاب درگذشت. (5) 13/ د: ابوسلمه بن عبدالأسد

نامش عبداللَّه، از «بنومخزوم» و همسر امّ سلمه بود. او قبل از دعوت در خانه ارقم مسلمان گشت. به حبشه و مدينه هجرت نمود و اوّلين كسى بود كه به مدينه رسيد. پيامبر بين او و سعد بن خيثمه عقد اخوّت بست. در سى و پنجمين ماه هجرت پس از بازگشت از


1- «الطبقات الكبرى» ج 3، ص 505
2- همان مأخذ، صص 242 و 244؛ ابن هشام، «السيرة النّبويّه» ج 1، ص 270
3- ابن حجر عسقلانى، «تقريب التّهذيب» ج 1، ص 52
4- ابن حبان، «الثقات» ج 3، ص 228؛ ابن اثير، «اسدالغابه» ج 3، ص 176؛ ابن حجر، «الاصابه» ج 4، ص 80؛ ابن سعد، «الطبقات الكبرى» ج 2، ص 352
5- همان، ج 3، ص 214

ص: 516

«سريه بنى اسد/ قطن» در مدينه درگذشت. مشهور است كه پيامبر چشم هاى او را پس از مرگ، بر هم نهاد. (1) 14/ د: عبداللَّه بن عَتيك

از صحابه و انصار پيامبر بود و از طرف آن حضرت مأمور شد تا ابورافع سلام را از ميان بردارد. (2) 15/ د: قتادة بن نعمان

پسر «زيد بن عامر انصارى» و صحابى مشهور پيامبر صلى الله عليه و آله بود كه در سال 23 ه. ق. در مدينه درگذشت و عمر بن خطّاب بر او نماز گزارد. او پرچم دار بنوظفر در غزوه فتح مكّه بود. (3) 16/ د: جَبّار بن صَخْر

از صحابى و انصار پيامبر كه آن حضرت بين او و مقداد بن عمرو پيوند اخوّت بست. (4) 17/ د: حاطب بن ابى بَلْتَعة

او با عويم بن ساعدة عقد اخوّت بست. در همه صحنه ها حضور داشت و كسى بود كه نامه پيامبر به مقوقس را به اسكندريّه برد. وى در سال 30 ه. ق. در مدينه درگذشت و عثمان بن عفّان بر او نماز گزارد. (5)


1- ابن سعد، «الطبقات الكبرى» ج 3، صص 239 و 242
2- سريّه عبداللَّه بن عتيك، سال 6 ه. ق. نيزابن حبّان، «الثقات» ج 3، ص 226؛ ابن اثير، «اسدالغابه» ص 304
3- ابن حجر عسقلانى، «تهذيب التّهذيب» ج 2، ص 23؛ ابن سعد، «الطبقات الكبرى»، ج 3، ص 452
4- ابن سعد، «الطبقات الكبرى» ج 3، ص 161
5- همان، صص 114 و 459

ص: 517

18/ د: حكيم بن حزام

ابن خويلد، پسر برادر خديجه امّ المؤمنين بود كه روز فتح مكّه، اسلام را پذيرا شد و پس از سال 54 ه. ق. در مدينه درگذشت. (1) 19/ د: عمرو بن حزم

از صحابه پيامبر بود كه مأموريّتى در نجران به او واگذار شد. ابن اثير گفته است:

«توفّى بالمدينة سنة احدى و خمسين.» (2) 20/ د: مَخْرَمَة بن نوفل

مُكنَّى به ابوصفوان يا ابوالمسور كه در سال 54 ه. ق. درگذشت. مادرش رقيه بنت ابى صيفى بود. (3) 21/ د: عبداللَّه بن أُنيس

از صحابه و انصار پيامبر از جهينه بود و پس از رحلت پيامبر در «اعراف»- منزلگاه يك بريدى مدينه- زندگى كرد و در دوران معاوية بن ابى سفيان در مدينه درگذشت. (4) 22/ د: بَراء بن مَعْرور

«ابن صَخر بن خنساء» يكى از 12 نفرى بود كه از يثرب با پيامبر در عقبه ملاقات كرد و به ديانتش ايمان آورد. او از بزرگان صحابه محسوب مى شد و يك ماه قبل از ورود پيامبر به مدينه درگذشت و پيامبر پس از آمدنش به مدينه بر قبر او نماز گزارد و اوّل كسى


1- ابن حجر عسقلانى، «تهذيب التّهذيب»، «تقريب التّهذيب» ج 1، ص 194
2- ابن حبّان، «الثقات» ج 3، ص 267؛ ابن اثير، «اسدالغابه» ج 4، ص 98
3- همان، ص 394؛ ابن حجر، «الاصابه» ج 6، ص 70
4- همان، ص 233؛ ابن حجر عسقلانى، «الاصابه» ج 4، ص 37

ص: 518

از نقباء بود كه درگذشت. (1)23/ د: جبير بن مُطعِم

«ابن حدى بن نوفل» صحابى مشهور و عارف به انساب، در 80 يا 95 ه. ق. در مدينه درگذشت. (2) 24/ د: جابر بن عبداللَّه

«ابن عمرو بن حَرَام» صحابى مشهورى بود كه در 19 غزوه شركت داشت و بعد از 94 سال در سال 90 ه. ق. درگذشت. (3) 25/ د: مِسْطَح بن أُثاثة

«ابن عباد بن المطلب» مُكنَّى به ابوعباده از صحابه پيامبر بود كه از بدر تا صفّين حضور داشت و در سال 34 ه. ق. در سنّ 56 سالگى در مدينه درگذشت. (4) 26/ د: معاذ بن عَفْراء

او از نخستين كسانى بود كه از مدينه به مكّه رفت و اسلام را پذيرا شد. پيامبر پس از هجرت، بين او و معمر بن حارث پيمان برادرى بست. (5) 28/ د: ابن عمرو بن نفيل

مشهور به ابوالأعور كه در سال 50 ه. ق. در منطقه عقيق مدينه درگذشت و او را به مدينه حمل نمودند و در بقيع به خاك سپردند. او در زمره ده مسلمانى بود كه پيامبر ارجشان نهاد. (6)


1- ابن سعد، «الطبقات الكبرى» ج 3، ص 618.
2- ابن حجر عسقلانى، «تقريب التهذيب» ج 1، ص 126.
3- همان، ص 122.
4- ابن سعد، «الطبقات الكبرى» ج 2، ص 7، ج 3، ص 51، ج 8، ص 228؛ ابن حجر عسقلانى، «الاصابه» ج 6، ص 88.
5- ابن سعد، «الطبقات الكبرى» ج 1، ص 272.
6- همان، ج 3، ص 379؛ ابن حجر عسقلانى، «تقريب التّهذيب» ج 1، ص 296.

ص: 519

29/ د: سهل بن سعد ساعدى

ابوالعبّاس انصارى خزرجى كه در سال 88 ه. ق. پس از يكصد سال زندگى در مدينه درگذشت. (1) 30/ د: مالك بن التَّيهان، ابوالهيثم

وى صحابى پيامبر و از انصار مدنى از بنو عبدالاشهل محسوب مى شد. از نقباى دوازده گانه بود و در همه حوادث مهمّ تاريخى با پيامبر بود. (2) 31/ د: ابوالسيد ساعدى

از صحابه پيامبر بود كه در سال 30 يا به تصريح مدائنى در سال 60 هجرى درگذشت. او آخرين كس از بدريان مسلمان بود كه وفات يافت. (3) 32/ د: محمّد بن مَسْلمه

يكى از افاضل صحابه پيامبر و كسى بود كه كعب بن اشرف را به قتل رساند. وى در سال 43 ه. ق. در مدينه درگذشت؛ يا به دست بعضى از اهالى شام در خانه اش كشته شد. (4) 33/ د: عويم بن ساعده

در گردهمايى مدنى ها با پيامبر در عقبه شركت داشت. از صحابى پيامبر بود كه حضورش در بدر و احد و خندق مسلّم است و پيامبر بين او و حاطب بن ابى بلتعه عقد


1- ابن حجر عسقلانى، «تقريب التّهذيب» ج 1، ص 336
2- ابن سعد، «الطبقات الكبرى» ج 3، ص 607
3- ابن حجر عسقلانى، «تقريب التّهذيب» ج 2، ص 225
4- همان، ج 9، ص 454

ص: 520

اخوّت بست. گفته اند كه در زمان خلافت عمر بن خطّاب در مدينه وفات يافت. (1) 34/ د: كعب بن عمر

«السلمى» مشهور به «ابواليَسَر» از انصار و صحابه پيامبر بود كه در ملاقات عقبه حضور داشت و بعدها از راويان حديث پيامبر شد. وى در سال 55 ه. ق. در مدينه درگذشت. (2)


1- همان، ج 8، ص 174
2- ابن حجر عسقلانى، «تهذيب التّهذيب» ج 8، ص 437؛ «تقريب التّهذيب» ج 2، ص 135

ص: 521

فصل نهم؛ مقبره شهيدان حرّه

در ميانه سال هاى 61/ 63 ه. ق. در پى واقعه كربلا، مخالفت هايى عليه امويان به ظهور پيوست. مركز اصلى اين موضع گيرى ها سرزمين حجاز بود و عبداللَّه بن زبير در شكل دادن و متمركز نمودن مسير مخالفت ها نقش اساسى داشت.

عدّه زيادى از مردم مدينه و مكّه با عبداللَّه بيعت كرده، رفته رفته از اطاعت امويان سرپيچى كردند و بر قيام و خروج، عزم راسخ نمودند. (1) يزيد براى فرونشاندن قيام مدنى ها و مكّى ها، هيئتى به مكّه فرستاد؛ تا با عبداللَّه بن زبير گفتگو كنند؛ ولى بى نتيجه باز گشتند. «عمرو بن سعيد» والى وقت مدينه، عمرو بن زبير برادر عبداللَّه را تحريك و تجهيز نمود تا با برادرش به جنگ پردازد.

در اين نبرد عبداللَّه بن زبير غالب شد و عمرو را به اسارت درآورد.

پى آمد اين پيروزى گسترده، فرار امويان از حجاز و مسلّطشدن عبداللَّه بر طائف و مكّه بود. مدنى ها نيز «عثمان بن محمد بن ابى سفيان» والى مدينه را اخراج كردند و به صف عبداللَّه بن زبير پيوستند و خانه هاى امويان را در مدينه به محاصره خود در آوردند.

يزيد، «مسلم بن عقبة المُرّى» را فرمانده لشكر كرد و او را عازم مدينه نمود.

امويانى كه به اسارت مدنى ها درآمده بودند، پس از تعهّد به عدم همكارى با


1- ابن اعثم كوفى، «الفتوح» جزء 5، صص 262 و 263، «ابتداء ذكر عبداللَّه بن الزّبير».

ص: 522

خلافت شام، آزاد و از حجاز تبعيد شدند. آنان در بين راه به مسلم بن عقبة ملحق شدند و او را در اجراى نقشه حمله و تصرّف مدينه يارى دادند.

در اين طرح نظامى، لشكريان شام مصمّم شدند كه از سمت شرق مدينه- كه حرّه واقم ناميده مى شد- به شهر حمله كنند. «حرّه واقم» منطقه اى مشتمل بر زمين مسطّحى پوشيده از سنگ هاى سياه بود؛ كه به لحاظ گرم و غيرمزروعى بودن، آن را حرّه مى گفتند و بدان جهت كه محلّ سكونت «واقم» يكى از عمالقه عهد باستان بود، به «حرّه واقم» شهرت يافته بود. (1) در اين منطقه بين شاميان و مدنى ها كه غالباً فرزندان صحابه از انصار و مهاجر بودند، جنگى به وقوع پيوست كه منجر به شكست فرزندان صحابه و موفّقيّت «مسلم بن عقبه» شد. (2) متعاقب اين شكست، شهر مدينه به تصرّف لشگريان مسلم درآمد و كشتند و سوختند و هتك حرمت ها كردند. به گفته بلاذزى و واقدى:

«أباح مسلم المدينة ثلاثة أيّام يقتلون و يأخذون المتاع و يعبعون بالإماء و يفعلون ما لا يحبّه اللَّه». (3) يعقوبى مى نويسد:

«كمتر كسى باقى ماند كه كشته نشد و حرم پيامبر خدا را مباح گذاشت تا آن كه دوشيزگان فرزند آوردند و شناخته نبود چه كسى آنها را باردار كرده است». مسعودى مى نويسد:

«هفتاد و چند نفر از ساير قريشيان و معادل آنها از انصار و چهارهزار كس از مردم ديگر كه شمار شد- بجز آنها كه شناخته نشده بودند- به قتل رسيدند».


1- ياقوت حموى، «معجم البلدان» ج 2، ص 249
2- سبط ابن جوزى، «تذكرةالخواص» به نقل از مداينى.
3- «مسلم مدت سه روز مدينه را غارت كرد و يارانش به قتل مردم و چپاول كالاى آنان و آزار و اذيت كنيزان و زنان و كارهاى خداناپسند دست زدند.»

ص: 523

ابوريحان بيرونى مى گويد:

«وقعة الحرّة و هي التي قتل فيها بنو أمية أهل المدينة و انتهبت أموالهم و هتكت ستور المهاجرين و الأنصار و فضحت نساؤهم فلعن اللَّه من لعنه رسول اللَّه من المدثين؟؟؟ في المدينة و جعلنا غير راضين بالفساد في أرض اللَّه». (1) مدنيان و مكّيانى را كه در حرّه و شهر مدينه كشته بودند، در قبرستان بقيع جمع كردند و بر آنان خاك ريختند. مقبره شان بعدها به عنوان «شهداءالحرّه» مشهور تاريخ مسلمانى شد.

اين مكان كه بسيارى از فرزندان انصار و مهاجرين در آن دفن شده اند، اتاقى مسقّف بود و امروز، سقف آن هم سطح زمين قبرستان گرديده است و در 75 مترى شرق قبر عثمان بن مظعون و 135 مترى غرب مقبره عثمان بن عفّان جاى دارد.


1- «حادثه حره، كه بنى اميه مردم مدينه را در آن قتل عام كردند و دارايى آنان را به غارت بردند. نسبت به مهاجرين و انصار بى عفتى كردند و زنانشان را رسوا كردند. خداوند و رسول اللَّه كسانى را كه در مدينه مرتكب فساد شده بودند، لعنت و نفرين كردند.» نك: مسعودى، «مروُج الذّهب» ج 2، ص 740؛ ابوالفرج، «مقاتل الطّالبيين» ص 123؛ يعقوبى، «تاريخ» ج 2، ص 190؛ اعثم كوفى، «الفتوح» ج 5، ص 295؛ بلاذرى، «الأنساب الأشراف» جزء 5، ص 37؛ ابن اثير، «الكامل» ج 4، ص 114؛ محمّد بن جرير طبرى، «تاريخ الرّسل و الملوك» ج 7، ص 3099، ترجمه فارسى؛ ابوريحان بيرونى، «الآثار الباقيه» ص 334

ص: 524

فصل دهم؛ ديگر مقابر مشاهير تاريخ اسلام

الف: مالك بن انس

«الأصبحى الحميرى» مُكنَّى به ابوعبداللَّه، به امام دارالهجرة مشهور است و يكى از ائمّه چهارگانه اهل سنّت (مذهب مالكى) محسوب مى شود.

تولّد و وفات «مالك» در مدينه بود و توانست يكى از جوامع صحاح ستّه را به نام خود و با نام «الموطأ» ثبت كند.

فقه را از ربيعةالرّأى اخذ كرد و از امرا و ملوك دورى گزيد. از حديث گفتن در حال شتاب و ايستاده پرهيز مى كرد و در مدينه به احترام مرقد پيامبر اسلام عليه السلام هرگز بر مركبى سوار نشد. امام شافعى در باره اش گفت:

«مالك حجة اللَّه تعالى على خلقه بعد التابعين». (1) وى در سال 174 يا 178 يا 179 ه. ق. در مدينه وفات يافت و در بقيع به خاك سپرده شد. مقبره «مالك» در پنجاه مترى شرق درِ بقيع جاى دارد. اين محل در شمال شرقى


1- «مالك حجت خداوند- عزّوجلّ- بر خلقتش پس از تابعين است.»

ص: 525

مقبره عقيل بن ابى طالب و مجاورت سمت غربى قبر نافع- شيخ القُرّاء- و همجوار با قبر شيخش نافع مدنى (1) مى باشد. (2)

ب: نافع

مُكنّى به ابوعبداللَّه، نافع المدنى و از ائمّه تابعين مدينه بود. او را چون در فقه، علّامه مى دانستند، به «الفقيه» و چون از موالى ابن عمر بود، به «نافع الفقيه مولى ابن عمر» شهرت دادند.

او از ابن عمر، ابوهريره، ابولبابه، ابوسعيد، رافع، عايشه، امّ سلمه و غيره روايت ها كرد و از او نيز راويان حديث، حديث ها ثبت كرده اند.

ظاهراً ديلمىّ الأصل بود و «عُمر بن عبدالعزيز» او را به مصر فرستاد تا سنن پيامبر را به مصريانِ تازه مسلمان بياموزد.

ابن سعد او را ثقه و كثيرالحديث خوانده و مسلّم است كه در سال 117 يا 120 ه. ق.

در مدينه درگذشته است.

قبر نافع در بقيع، مجاور مقبره «مالك بن انس» است و در پنجاه مترى شرق دَرِ بقيع يا شمال شرقى مقبره عقيل بن ابى طالب جاى دارد. (3)


1- «گفتنى است نافع شيخ القرّاء ونافع مدنى دو تن هستند وتوضيحاتى در اين باره درادامه كتاب مى آيد.»
2- «الدّيباج المذهّب» ص 17/ 30؛ ابن خلكان، «وفيات الأعيان» ج 1، ص 439؛ نووى، «تهذيب الأسماء و اللّغات» ج 2، ص 75؛ ذهبى، «تذكرةالحُفّاظ» ج 1، ص 193؛ شيرازى، «الطبقات الفقهاء» ص 42/ 43؛ يوسف ابن عبدالبر، «الإنتقاء فى فضائل الثّلاثة الائمّة الفقهاء» صص 8 و 63؛ ابونعيم، «حليةالأولياء» ج 6، ص 316؛ ابن تغرى بردى، «النّجوم الزّاهره» ج 2، ص 96؛ ابن نديم، «الفهرست» ج 1، ص 198؛ امين الخولى، «ترجمه محررة لمالك بن انس». محمّد ابوزهره، «مالك بن انس، حياته، عصره»؛ جرجى زيدان، «آداب اللّغة العربيّه» ج 2، ص 139؛ ابن حجر عسقلانى، «تهذيب التّهذيب» ج 10، ص 5
3- ابن حجر عسقلانى، «تهذيب التّهذيب» ج 10، ص 412؛ ابن خلكان، «وفيات الأعيان» ج 2، ص 150؛ ذهبى، «تاريخ الإسلام» ج 5، ص 10؛ ابى طالب به نقل از هشام بن عروه و ابومخنف؛ خطيب بغدادى، «تاريخ بغداد» ج 1، ص 18، در باره نقش همراهيش با علىّ بن ابى طالب. ابن حجر عسقلانى، الاصابه، ج 2، ص 35، نقش ابوسعيد در نبرد حرّه.

ص: 526

پ: نافع شيخ القُرّاء

ابن خلكان گويد:

نافع شيخ القُرّاء از طبقه سوم بعد از پيامبر بود و به امام اهل المدينه اشتهار داشت. (1) حافظ ابونعيم، اصلش را از اصفهان دانسته است.

او قرائت قرآن را از تابعين مدينه چون: عبدالرّحمان بن هرمز، ابوجعفر قارى، عبدالرّحمان بن قاسم و ابوعبداللَّه مُسلم بياموخت و يكى از قُرّاء سبعه تاريخ اسلام شد.

ابوقره موسى گفته است:

نافع، قرائت را نزد هفتاد نفر از تابعين بياموخت و بسيارى از قاريان مشهور اسلام به شاگرديش پرداخته، نحوه قرائتش را روايت كرده، آن را اشاعه دادند.

قرائت نافع، به دو روايت از دو شاگردش در دسترس ماست:

عيسى بن مينا مشهور به قالون (120/ 220 ه. ق.) و عثمان بن سعيد (/ ابوسعيد) مشهور به «ورْش» متوفّاى 197 ه. ق.

نافع، هفتاد سال براى مردم مدينه قرآن خواند و علم قرائت، آموزش داد. با مرگ او، مدينه ديگر رياست قرائت قرآن نيافت.

در روايت، به استثناى احمد، او را ثقه دانسته اند. پس از وفات در قبرستان بقيع مدفون شد. قبرش مجاور شرقى قبور «مالك بن انس» و «نافع مولى ابن عمر» جاى دارد كه تاكنون مشهور اهل مدينه است. (2)

ت: زيد بن حسن

از تابعين بود و ابن سعد با اين بيان كه: «فغسل ثم اخرج به على السرير الى البقيع» (3) به


1- نك: «وفيات الأعيان و أنباءالزّمان» ج 5، ص 5
2- امام ابن جزرى، «غايةالنّهاية فى طبقات القُرّاء» ج 2، ص 330؛ شيخ احمد بناد مياطى، «قراءات الائمّة الأربعة عشر». محمود خليل الحُصرى: «احسن الأثر فى تاريخ القُرّاء الأربعة عشر».
3- «سپس شستشو كرد، پس از آن، او را بر تخت به بقيع برد.»

ص: 527

مقبره اش در قبرستان بقيع باور دارد. (1)

ث: سالم بن عبداللَّه

ابن عمر بن خطاب و از تابعين بود. ابن سعد در خصوص او مى نويسد:

«صلّى هشام بن عبدالملك على سالم بن عبداللَّه بالبقيع لكثرة الناس». (2)

ج: مغيرة بن عبدالرّحمان

ابن سعد او را از تابعين مى داند و در باره اش مى نويسد:

«مات بالمدينة و أوصى أن يدفن بأحد مع الشهداء فلم يفعل أهله و دفنوه بالبقيع». (3)

چ: مقابر زنان مشهور در بقيع

1/ چ: امّ البنين

دختر حزام بن خالد بود كه به همسرى علىّ بن ابى طالب درآمد و چهار پسر از او به دنيا آورد كه: عبّاس، جعفر، عثمان و عبداللَّه بودند و و همگى آنان با حسين بن على عليه السلام در واقعه كربلا كشته شدند. (4) گفته اند كه وى را در كنار مقابر عمّات پيامبر: صفيّه و عاتكه دفن كردند.


1- «الطبقات الكبرى» ج 5، ص 319؛ نيز نك: ابن حبان، «الثقات» ج 4، ص 45، چاپ دار المعارف عثمانيّه، حيدرآباد ركن 1978 م.
2- «هشام بن عبد الملك به علت كثرت جمعيت بر جناره سالم بن عبد اللَّه در بقيع نماز گزارد.» نك: «الطبقات الكبرى» ج 5، ص 201
3- «در مدينه وفات يافت و وصيت كرده بود همراه ساير شهدا در احد دفن گردد، ليكن خانواده اش وصيت را عمل نكردند و او را در بقيع دفن نمودند.» نك: «الطبقات الكبرى» ج 5، ص 210
4- ابوالفرج، «مقاتل الطّالبيين» ص 81؛ شيخ طبرسى، «اعلام الورى» ص 203

ص: 528

2/ چ: امّ رومان

دختر عامر بن عويمر، همسر ابوبكر و مادر عايشه همسر پيامبر بود. وفات وى در سال ششم هجرى به زمان حيات پيامبر رخ داد و پيامبر در مراسم خاكسپارى او شركت جست. (1) 3/ چ: حليمه

از قبيله «بنوسعد بن بكر» و دختر «ابى ذؤيب عبداللَّه بن حارث» بود. وى مادر رضاعى پيامبر بود. على بن موسى در رساله اش ضمن توصيف بُقاع و مراقد بقيع در سال 1303 ه. ق. مى نويسد:

«در سمت شمالى قبر عثمان بن عفّان گنبد و بارگاهى بنا شده كه: «فيها مرقد السّيّدة حليمة السعديّة مرضعة سيّدّنا النّبيّ». (2) 4/ چ: اروى بنت كرير

مادر «عثمان بن عفّان» بود و ابن سعد مى نويسد:

«فدفناها بالبقيع.» (3)


1- ابن حجر عسقلانى، «الاصابه» ج 4، ص 450؛ ابن عبدالبر، «الاستيعاب» ج 4، ص 448
2- «در آن محل آرامگاه حليمه سعديه، شيرده حضرت رسول صلى الله عليه و آله قرار دارد.» «وصف المدينة المنوّره» ص 12
3- «الطّبقات الكبرى» ج 8، ص 229

ص: 529

فهرست كتابها

آ

آثار البلاد واخبار العباد/ قزوينى

46، 99، 378، 384

الاثار الباقيه عن القرون الخاليه/ ابوريحان بيرونى

45، 523

آثار المدينة المنورة/ عبدالقدوس انصارى

214، 252، 319، 334، 335، 343، 410

آخرين خطاطان/ م. ك. اينان

116

آداب اللغة العربيه/ جرجى زيدان

525

آل سعود فى التاريخ/ فريد ابن عزالدين

439

الف

ابن سعود سيد نجد وملك حجاز/

439

اتّعاظ الخنفاء باخبار الائمة الفاطميين الخفا/ مقريزى

488

الإتقان فى علوم القرآن/ سيوطى

330، 509

اثبات الوصيه

448

الاحباب فى سيرة النبى/ دشتكى

67

احسن الاثر فى تاريخ القراء الاربعه عشر/ محمود خليل الحصيرى

526

احسن التقاسيم فى معرفة الاقاليم/ مقدسى

96، 99، 133، 141

اخبار المدينه/ ابن زباله

53، 84، 290

اخبار المدينه/ ابن شبه

214، 228

ص: 530

اخبار المدينه/ يحيى بن حسن 52، 84

اخبار دار الهجره/ رزين

80، 84

اخبار مدينة الرسول/ ابن نجار

44، 78، 84، 91، 93، 95، 100، 126، 156، 170، 173، 207، 225، 244، 251، 316، 364، 367، 374، 387، 400، 422، 479، 483، 487، 491

اخبار مدينة الرّسول/ فيروزى

374

اخبار مكه/ ازرقى

501

ادوار فقه/ شهابى

307

الارشاد السارى بشرح صحيح البخارى/ قسطلانى

44، 51، 75، 133، 173، 198، 261، 275، 377، 380، 398، 418

الارشاد/ شيخ مفيد

446، 447

اسباب النزول/ واحدى

328، 330، 442، 468

الاستبصار فيما اختلف من الاخبار/ شيخ طوسى

436، 456

الاستدراك على كتاب الصحابة لابن عبدالبر/ محمد بن خلف/ ابن فتحون اندلسى

494

استظهار الأخبار/ قاضى احمد دامغانى

149

الاستيعاب/ ابن عبدالبر

323، 442، 443، 444، 454، 455، 457، 459، 467، 469، 470، 472، 473، 475، 478، 480، 482، 483، 484، 486، 487، 490، 499، 500، 501، 502، 508، 528

اسد الغابه/ ابن اثير

247، 323، 466، 469، 471، 484، 490، 515، 516، 517

الاصابه/ ابن حجر عسقلانى

441، 442، 443، 457، 460، 463، 467، 470، 473، 474، 484، 491، 499، 501، 504، 505، 506، 513، 515، 517، 518، 525، 528

الاعلاق النفيسه/ ابن رسته

71، 75، 79، 80، 81، 82، 87، 91، 95، 97، 99، 102، 103، 106، 155، 259، 263، 317، 324، 480

الاعلام/ زركلى

265، 354، 442، 444، 505

اعلام النبوه/ ابوحاتم رازى

488

اعلام النبوه/ ماوردى

222

اعلام الورى/ طبرسى

299، 473، 474، 475، 484، 487، 494، 527

ص: 531

اعيان الشيعه/ محسن امين

457

الاقوال الذهبيه/ حميدالدين كرمانى

488

الاكمال/ ابن ماكولا

481

الأم/ شافعى

228، 275، 435

الأماكن الّتى تزار فى المدينة الشريفة/ ابوعبدالله اسدى

239

ام المؤمنين/ عايشه عبدالرحمان

465، 466، 468، 469، 472، 517

الأمالى/ شيخ مفيد

194، 224

الامامة والسياسه/ ابن قتيبه دينورى

446، 510

امتاع الأسماع/ مقريزى

65، 204، 328، 455، 495

الانتقاء فى فضائل الثلاثة الائمة الفقهاءِ/ يوسف بن عبدالبرّ

525

الأنساب/ سمعانى

280، 285، 339، 417، 502، 503، 507، 511

انساب الأشراف/ بلاذرى

90، 339، 379، 466، 507، 508، 509، 510، 512، 523

انساب العرب/ ابن حزم

339

انسان العيون

455

الأوائل/ سيوطى

230

ايران و يمن/ تصحيح هنرى كربن

488

ب

بحارالأنوار/ مجلسى

49، 54، 66، 80، 141، 203، 205، 221، 224، 332، 471

بدايع الضيافع/ ملك العلما

230

البداية والنهايه/ ابن كثير

46، 53، 68، 77، 316، 332، 396

البدر الطالع/ شوكانى

264، 310

بلاد العرب/ عبدالله اصفهانى

187، 237

البلاد العربية السعوديه/ فؤاد حمزه

439

البلدان/ ابن فقيه

259

البلدان/ ابن واضح يعقوبى

306، 317، 377

بمنسك القاصد الزائر/ الاقشهرى- وفاء الوفا

144

ص: 532

البيان و التّبيين/ جاحظ، تحقيق و تصحيح:

هارون

482، 507

ت

تاريخ/ ابن عساكر

458، 485

تاريخ/ ابن كثير

510

تاريخ الادب العرب/ كارل بروكلمان

356، 417

تاريخ الاسلام/ ذهبى

525

تاريخ التراث العربى/ فؤاد سزگين

356

تاريخ الجبرتى

150

تاريخ الخلفا/ سيوطى

230، 509، 512

تاريخ الخميس/ ديار بكرى

453، 473، 495، 508

تاريخ الرسل والملوك/ طبرى

64، 72، 92، 93، 98، 99، 103، 158، 254، 256، 304، 332، 466، 468، 472، 474، 490، 494، 495، 508، 510، 511، 523

التاريخ القويم لمكة وبيت الله الكريم/ الكردى مكى

150، 308

تاريخ المدينه/ مطرى

133

تاريخ المستبصر/ ابن مجاور

265

تاريخ بغداد او مدينة السلام/ حافظ ابوبكر خطيب بغدادى

352، 458، 511، 525

تاريخ ثغر عدن/ ابومحرمه

265

تاريخ دمشق الكبير/ ابن عساكر

468، 485، 486، 494

تاريخ نجد الحديث

437

تاريخ يعقوبى/ احمد بن ابى يعقوب

78، 91، 198، 205، 254، 340، 443، 444، 448، 454، 469، 470، 473، 475، 480، 484، 486، 487، 490، 491، 493، 501، 505، 509، 510، 513، 523

تحديد المواضع/ ابوعلى الهجرى

259، 381

تحفة الحرمين/ نايب الصدر شيرازى

58، 282، 319، 320، 401، 452، 480

تحفة الحرمين و سعادة الدّارين

427، 428

تحفة الزائر/ ابن عساكر

144

التحفة اللطيفه فى عمارة المسجد وسور المدينة الشريفه/ محمد بن خضر الرومى

113

تحقيق النصره بتلخيص معالم دارالهجره/

ص: 533

زين الدين مراغى

106، 108، 149، 160، 367

تذكرةالحُفّاظ/ ذهبى

525

تذكرةالخواص/ سبط ابن جوزى

194، 421، 445، 446، 447، 448، 508، 522

ترجمه محررة لمالك بن انس/ امين الخولى

525

التعريف بما آنست الهجرة من معالم دار الهجره/ مطرى

97، 108، 225، 267، 292

تفسير البحر المحيط/ ابوحيان اندلسى

443

تفسير القرآن العظيم/ حافظ ابن كثير

250

التفسير الكبير/ حافظ ابن مَرْدُوَيْه

372، 443، 476

تفسير روح الجنان/ ابوالفتوح رازى

251

تفسير زمخشرى

178

تفسير قمى/ على بن ابراهيم

442، 443، 468، 476، 505

تقريب التهذيب/ ابن حجر عسقلانى

94، 285، 303، 352، 374، 515، 518، 519، 520

تلخيص الشافى/ شيخ طوسى

488

تنقيح المقال فى احوال الرجال/ مامقانى

299، 486

تهذيب الاحكام/ شيخ طوسى

173

تهذيب الاسماء واللغات/ نووى

525

التهذيب التهذيب/ ابن حجر عسقلانى

94، 285، 286، 323، 325، 331، 352، 357، 358، 386، 441، 442، 447، 448، 458، 468، 469، 472، 475، 477، 481، 482، 486، 487، 489، 492، 504، 506، 507، 511، 512، 514، 516، 517، 520، 525

تهذيب/ شيخ طوسى

143، 171، 258، 272

ث

الثقات/ ابن حبان

247، 286، 288، 442، 443، 454، 457، 458، 461، 468، 470، 472، 473، 474، 475، 477، 481، 486، 487، 490، 491، 494، 515، 516، 517، 527

ج

الجامع الصحيح

444، 475، 476، 506

الجامع لاحكام القرآن/ قرطبى

53، 171، 249، 330، 372، 442، 443،

ص: 534

468، 476، 505، 506

الجبال و الأمكنة و المياه/ زمخشرى

339، 384

جمع الجوامع/ سيوطى

222، 512

الجمع بين رجال الصحيحين

508

جمهرة انساب العرب/ ابن حزم

249، 441، 453، 478، 481، 493، 499

جمهرة خطب العرب- فى العصور العربية الزاهره/ احمدزكى صفوت

340

جواهرالكلام/ شيخ نجفى

272، 276

ح

الحرّه/ واقدى

240

حسن المحاضره

148، 471

حلية الأوليا/ ابونعيم

466، 447، 448، 484، 500، 501، 506، 508، 511، 513، 525

حياة الحيوان/ دميرى

93، 509

خ

خرائج

224

خصائص الكبرى/ سيوطى

222

خلاصة الوفاء باخبار دار المصطفى/ سمهودى

164، 407

خلاصة تذهب الكمال

469

الخلافيات/ بيهقى

291

د

دائرة المعارف الاسلاميه

265، 354، 416

دائرة المعارف القرن العشرين/ فريد وجدى

347، 470

دانشنامه اسلام و ايران

507

الدر المنثور فى التفسير بالمأثور/ سيوطى

443، 476، 505، 512

الدرر الكامنه

148

دلائل النبوه/ بيهقى

51، 67، 75، 77، 79، 81، 82، 152، 155، 178، 185، 204، 285، 316، 321، 324، 332، 399، 494

دولة الأتابكه فى الموصل/ سيد جميلى

59

الدّيباج المذهّب

525

ديوان الحماسه/ ابوتمام

417

ص: 535

ديوان شعر/ عارف حكمت- محمد زيور

354

ديوان شمس تبريزى

153

ذ

ذيل المذيل فى تاريخ الصحابة والتابعين/ طبرى

466، 471، 482، 513

ر

راهنماى مذهب شافعى/ شيخ الاسلام

260

رجال/ طبرانى

192

رجال/ كشّى

447

الرحله/ ابن جبير

140، 142، 154، 158، 159، 184، 265، 267، 346، 387، 422

الرحلة الحجازيه/ بتنونى

59، 115، 116، 117، 131، 143، 148، 160، 171، 174، 182، 215، 262، 326، 346، 347، 430، 497

الرحلة الحجازيه/ حلمى

430

رسائل المدينه

150

رسائل فى تاريخ المدينه/ حمد جاسر

115، 235، 262، 446

الروض الأنف/ سهيلى

325، 328، 454، 457، 459، 474، 504

روضه من الكافى/ كلينى

49، 255

روضة/ الاقشهرى

45

روضة/ الفردوسيّه

144

رياض الصالحين/ ابوذكريا نووى

463

الرياض النظره/ محب طبرى

508، 510، 511

ز

زاد المعاد/ ابن جوزى

47، 76، 78، 198، 227، 228، 234، 255، 317، 321، 436

س

سرح العيون/ ابن نباته مصرى

417

سفرنامه/ ابن بطوطه

267، 346، 381، 387، 401، 424

سفرنامه قفقاز- عثمانى- مكه/ ميرزا حسين فراهانى

59، 268، 282، 426، 451

سفرنامه/ ناصر خسرو

142، 144

سفرنامه/ حاج ميرزا على خان

497

ص: 536

سفينةالبحار/ قمى

485، 486

السلوك

148

السمط الثمين فى مناقب امهات المؤمنين/ محب الدين طبرى

453، 466، 469، 471

سنن/ ابن ماجه

53، 68، 70، 132، 141، 152، 178، 233، 364، 385، 395، 419، 435، 444، 458، 464، 500، 505

سنن/ ابوداود

54، 70، 81، 89، 133، 141، 152، 155، 185، 227، 396، 399، 419، 444، 456، 500

سنن (الجامع الصحيح)/ ترمذى

456

السنن الكبرى/ بيهقى

385، 436، 456، 461، 500، 509

سنن المصطفى/ ابن ماجه

456

سنن/ ترمذى

53، 152، 173، 396، 500، 505

سنن/ دارقطنى

466، 485

سنن/ دارمى

152، 154، 260، 500

سنن/ نسائى

48، 51، 54، 152، 191، 192، 203، 233، 384، 385، 394، 395، 418، 434، 512

سيرالروضه/ نووى

204

سير/ كازرونى

80

السيرة الحلبيه فى سيرة الأمين المأمون/ حلبى

192، 222، 255، 257، 305، 308، 321، 323، 328، 332، 342، 454، 455، 459، 471، 481، 494، 503، 504، 509

السيرة النبويّه/ ابن اثير

494

السيرة النبويّه/ ابن اسحاق

43، 44، 49، 67، 75، 81، 176، 315، 316، 317، 324، 325، 331، 332، 338، 339، 341، 372، 442، 443، 454، 457، 463، 468، 475، 484

السيرة النبويه/ ابن عبدالبر

453

السيرة النبويّه/ ابن هشام

133، 176، 254، 256، 304، 317، 325، 328، 372، 442، 443، 444، 453، 454، 455، 457، 459، 460، 467، 469، 472، 473، 474، 475، 478، 480، 481، 484، 490، 493، 494، 495، 496، 499، 501، 502، 503، 504، 505، 506، 507، 508، 511، 515

السيرة النبويّه/ بلاذرى

508

ص: 537

السيرة النبويّه/ زينى دحلان

222، 332، 455، 503، 504

السيرة النبويّه/ زهرى

49

السيرة النبويّه/ ابن كثير

45، 82، 316، 442، 455، 474، 485

ش

شذرات الذهب/ ابن عماد

457، 470، 486، 487

شرح السنه/ نبوى

90

شرح المواهب/ ابوعبدالله زركانى مالكى

223

شرح صحيح مسلم (حاشيه ارشاد السارى)/ نووى

133، 173، 198، 331، 373، 418

شرح نهج البلاغه/ ابن ابى الحديد

341، 444، 478، 483، 510

شرف المصطفى/ ابن جوزى

45، 127

شعب الايمان/ بيهقى

290

الشفاء/ عياض

221

شفاءالصّدور/ ابن سبع

222

الشفاء/ اندلسى

222

شهى النعم فى ترجمة شيخ الاسلام و ولى النعم/ شهاب الدين آلوسى

354

ص

صبح الاعشى،

471

صحيح ابن حبان،

232

صحيح/ بخارى،

48، 49، 54، 68، 75، 76، 77، 78، 79، 81، 84، 89، 90، 132، 133، 141، 152، 170، 173، 180، 181، 187، 194، 197، 203، 206، 227، 228، 230، 233، 234، 250، 260، 273، 287، 331، 370، 371، 373، 379، 396، 397، 398، 410، 444، 458، 461، 462، 466، 500، 505، 506، 509

صحيح/ ترمذى،

232

صحيح/ دارمى،

233

صحيح/ مسلم،

48، 51، 54، 68، 80، 81، 90، 152، 170، 173، 203، 206، 227، 242، 251، 258، 261، 287، 331، 370، 371، 398، 417، 418، 444، 464، 505

صفة الصفوه/ ابن جوزى،

466، 469، 508، 510، 511

صفة جزيرة العرب/ همدانى،

46، 238، 262، 298

ص: 538

صقر الجزيره،

437

صواعق/ ابن حجر هيثمى،

222

ط

طبقات الشعرا/ محمد بن سلام جمحى،

328

الطبقات الفقهاء/ شيرازى،

525

الطبقات الكبرى/ ابن سعد،

45، 47، 53، 54، 68، 71، 84، 100، 124، 127، 131، 132، 133، 155، 173، 194، 196، 205، 247، 249، 254، 256، 257، 280، 285، 288، 303، 305، 316، 317، 323، 340، 345، 349، 352، 357، 359، 364، 365، 366، 374، 377، 386، 390، 396، 398، 400، 417، 419، 446، 447، 448، 453، 458، 459، 460، 463، 464، 466، 469، 471، 472، 473، 474، 477، 480، 481، 482، 483، 485، 489، 494، 496، 497، 500، 502، 507، 509، 510، 511، 513، 514، 515، 516، 517، 518، 519، 527، 528

الطبقات المفسرين/ داودى،

148

ع

عائشه و السياسه/ سعيد الافغانى،

466

عائشه ام المؤمنين/ زاهية مصطفى قرورة،

466

العبر فى خبر من غبر/ حافظ ذهبى،

108

عجائب الآثار فى التراجم والاخبار/ عبدالرحمن بن حسن جبرتى،

438

عروة التوثيق فى النار والحريق/ قسطلانى،

108

العقد الفريد/ ابن عبدربه اندلسى،

341، 460، 463، 481، 483، 493، 507، 509

عمدة الاخبار فى مدينة المختار/ احمد بن عبدالحميد عباسى،

225، 405

عمدة القارى/ عينى،

198، 298، 302، 307، 370، 373، 400، 444، 463، 505

عنوان المجد،

437

عيون اخبار الرضا/ ابن بابويه،

141

غ

الغارات/ ابو اسحاق ابراهيم ثقفى،

483

غايةالنهايه فى طبقات القراء/ ابن جزرى،

526

ص: 539

الغدير/ امينى،

195، 380

ف

فتح البارى بشرح صحيح البخارى/ ابن حجر عسقلانى،

52، 54، 75، 76، 187، 192، 194، 197، 198، 222، 229، 230، 254، 255، 256، 275، 283، 289، 299، 305، 306، 308، 317، 338، 369، 373، 380، 400، 410، 444، 456، 463

الفتوح/ ابن اعثم كوفى،

490، 521، 523

الفتوحات الاسلاميه،

437

فرق الشيعه/ نوبختى، فرقه اسماعيليه، هاجسن،

487

فروع من الكافى/ كلينى،

50، 52، 172، 178، 180، 181، 198، 219، 220، 223، 224، 257، 263، 272، 420، 437، 462

فصول المهمه،

448

فصول من تاريخ المدينة المنوّره/ على حافظ،

120، 263، 268، 292، 310

فضائل القرآن،

509

فضائل مدينه در عقيده دينى اسلام،

213

الفقه على المذاهب الاربعة،

456

الفهرست/ ابن نديم،

525

الفهرست/ طوسى،

299، 447

ق

القاموس المحيط/ فيروزآبادى،

339، 415

قراءات الائمه الاربعة عشر/ شيخ احمد بنا دمياطى،

526

القرى لقاصد ام القرى/ محب الدين طبرى،

275

قلب جزيرة العرب،

437

ك

الكامل فى التاريخ/ ابن اثير،

68، 342، 416، 458، 471، 487، 490، 491، 493، 494، 495، 509، 511، 523

الكبير/ طبرانى،

49، 53، 170

كتاب الرجال،

299

كشف الأسرار و عدة،

251

ص: 540

كشف اللّبس فى حديث رد الشمس،

222

كفاية الطالب/ حافظ ابو عبدالله محمد بن يوسف گنجى شافعى،

222

كنز العمال/ متقى هندى،

82، 153، 231، 232، 234، 254، 255، 303، 332، 363، 443، 444، 445، 460، 463، 466، 468، 475، 478، 481، 482، 484، 485، 491، 500، 509

الكواكب الدريه،

506

ل

لب اللباب/ سيوطى،

417

لسان العرب/ ابن منظور،

339، 363، 415

م

مالك بن انس، حياته، عصره/ ابوزهرة،

525

مجمع ارباب الملك،

149

مجمع البحرين/ طريحى،

253، 259، 271، 298، 363، 384، 396، 482، 483

مجمع البيان/ طبرسى،

44، 53، 67، 68، 71، 171، 177، 202، 203، 205، 220، 251، 255، 330، 372، 442، 468، 476

مجمع الزوائد/ ابن حجر هيثمى،

444، 478، 481، 482، 513

مجموعه فتاوى/ ابن تيميه،

439

محارب دثار،

470

المحبر،

471

المحلى/ ابن حزم،

230

المختصر فى اخبار البشر/ ابوالفداء،

444

مختصر كتاب البلدان/ ابن فقيه،

91، 157، 363، 378، 384، 400

مختصر نافع/ محقق،

276، 437

مختصر وفاء الوفا (خلاصة الوفاء)/ سمهودى،

381

مخطوطات جامعة الرياض، نشرة حاصه، بمصورات المدينة المنوره دانشگاه محمد بن سعود/ يحيى ساعاتى و ...،

356

المدينه بين الماضى و الحاضر/ ابراهيم بن على العياشى،

248، 251، 278، 300، 319، 335

مرآت الحرمين/ ابراهيم رفعت پاشا،

60، 114، 115، 150، 187، 207، 240،

ص: 541

251، 282، 382، 300، 320، 401، 411، 432، 452

مرآت مدينه/ ايوب صبرى پاشا،

115، 116، 150

مرآة الجنان/ يافعى،

352، 457، 458، 463، 470، 481، 500، 501، 502، 507

مرآة الزمان/ يافعى،

84، 487

مرآة العقول/ مجلسى،

437

مروج الذهب ومعادين الجواهر/ مسعودى،

64، 254، 421، 444، 491، 494، 495، 509، 523

المستدرك/ حاكم،

84، 190، 275، 316، 435، 442، 458، 463، 465، 466، 467، 468، 469، 470، 472، 473، 474، 475، 481، 486، 490، 494

مسند/ احمد بن حنبل،

53، 54، 84، 152، 173، 191، 192، 194، 219، 227، 233، 244، 260، 284، 286، 287، 290، 303، 308، 323، 419، 443، 444، 445، 457، 460، 463، 464، 466، 482، 485، 500، 506، 507، 512

المسند/ حميدى،

261

مسند/ طيالسى،

54، 141

المشترك وضعا والمفترق صعقا/ ياقوت حموى،

377

مشكل الآثار/ طحاوى،

221، 509

مشكل الحديث/ ابن فورك،

505

مشكل الحديث/ طحاوى،

221

مصر فى القرن التاسع عشر/ ادوارد جوان/ ترجمه محمد سعود،

438

المعارف/ ابن قتيبه دينورى،

106، 254، 265، 339، 347، 354، 378، 399، 416، 430، 454، 487، 488، 507، 509، 512

معانى الأخبار،

142

المعتبر،

437

معجم البلدان/ ياقوت حموى،

45، 99، 108، 210، 237، 270، 298، 302، 303، 338، 369، 377، 480، 501، 510، 522

المعجم الجغرافى للبلاد/ حمد الجاسر،

264

ص: 542

معجم الشعرا/ مرزبانى،

453

معجم ما استعجم/ البكرى،

68، 238، 258، 271، 277، 309، 363، 370، 374، 387، 400، 410، 415، 416

معجم مفردات الفاظ القرآن/ راغب اصفهانى،

170، 330، 501

معجم مقاييس اللغة/ ابن فارس،

408

مغازى/ واقدى،

213، 332، 333، 484، 494

المغانم المطابه فى معالم طابه/ فيروزآبادى،

46، 49، 65، 72، 210، 258، 270، 280، 298، 325، 346، 364، 367، 370، 373، 377، 381، 387، 391، 400، 404، 407، 415، 416، 496، 501

مغنى المحتاج/ خطيب شربينى،

435، 436

مقاتل الطالبيين/ ابوالفرج اصفهانى،

446، 484، 486، 487، 523، 527

ملوك الريحانى/ امين الريحانى،

488

مناسك حج/ صدر الدين محلاتى،

19

المناسك و اماكن طرق الحج و معالم الجزيره/ ابو اسحاق حربى،

65، 72، 84، 86، 91، 100، 102، 104، 105، 127، 144، 206، 211، 239، 244، 259، 266، 277، 280، 309، 342، 359، 380، 400، 496

المناقب/ ابن شهر آشوب،

141، 152، 173، 299، 445، 447، 448، 487، 506

مناقب/ خوارزمى،

194، 469

المنتقى/ مولود النبى، ترجمه فارسى سير كازرونى،

80، 205، 220

منتهى الآمال/ شيخ عباس قمى،

482

منتهى المطلب فى تحقيق المذهب/ علامه حلى،

437

منتهى المقال/ ابوعلى،

299

من لا يحضره الفقيه/ شيخ صدوق،

203، 420

المنهاج فى شرح صحيح مسلم/ نووى،

51

المواهب اللدنيه،

471

الموسوعة العربيه الميسره/ محمد شفيق غربال،

354

الموطأ/ مالك بن انس،

54، 133، 141، 156، 213، 243، 372،

ص: 543

396، 419، 524

الميزان فى تفسير القرآن/ محمد حسين طباطبائى،

202

ن

النجوم الزاهره/ ابن تغرى بردى،

148، 525

نزهة القلوب/ حمد اللَّه مستوفى،

108، 149

نزهة الناظرين فى مسجد سيد الاولين والاخرين/ جعفر برزنجى،

112، 174

نسب نامه/ زامباور،

325

نظم الدرر فى تناسب الآيات والسور/ برهان امين بقاعى،

443

النّهايه/ ابن اثير،

181، 237، 270، 321، 363، 369، 399

النهايه/ شيخ طوسى،

437

نهاية الإرب/ نويرى،

56، 67، 77، 155، 317، 396، 466، 469، 474، 477

نهج البلاغه/ اهتمام، صبحى الصالح،

469، 483

نيل الأوطار/ شوكانى،

230

و

وجوه قرآن/ ابوالفضل تفليسى،

44، 331

وجه دين/ ناصر خسرو،

488

وسائل الشيعه/ حر عاملى،

272

وصف المدينه المنوره/ على بن موسى،

115، 214، 235، 240، 245، 248، 251، 262، 268، 278، 281، 292، 326، 355، 382، 388، 401، 429، 451، 480، 497، 498، 528

وصف المدينة الطيّبه،

422

وصف مكة والمدينة وبيت المقدس/ تلمسانى،

58، 277

الوفاء بما يجب لحضرة المصطفى/ سمهودى،

108، 230، 235، 446

وفاء الوفا باخبار دار المصطفى/ سمهودى،

37، 48، 49، 59، 66، 79، 93، 94، 97، 100، 127، 144، 145، 156، 178، 180، 188، 193، 220، 238، 245، 247، 248، 249، 258، 262، 263، 264، 267، 277، 281، 283، 289، 290، 292، 299، 306، 308، 309، 310، 318، 325، 332، 342، 345،

ص: 544

349، 353، 358، 359، 374، 391، 399، 408، 410، 424، 425، 445، 450، 470، 472، 479، 480، 481، 491، 496، 505، 508، 510، 512

وفيات الأعيان/ ابن خلكان،

353، 525

ه

هفت باب بابا سيدنا/ ابوالحق قهستانى،

488

جلد دوم

پيشگفتار

اشاره

ص: 1

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

ص: 7

ص: 8

اشاره

ص: 9

بيست و پنج سال پيش، هنگام پژوهش درباره غزوات پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله به آيه سيزدهم از سوره توبه رسيدم:

وَ هُمْ بَدَؤُكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ ..... (1) تعجّب كردم! زيرا تا آن زمان هر چه در منابع سيره و تاريخِ مغازى خوانده بودم، خروج مسلمانان به سوى بدر، موجب واقعه بدر شده بود.

و چون در آيه نود از سوره نساء خواندم:

فَإِنِ اعْتَزَلُوكُمْ فَلَمْ يُقاتِلُوكُمْ و أَلْقَوْا إِلَيْكُمُ السَّلَمَ فَما جَعَلَ اللَّهُ لَكُمْ عَلَيْهِمْ سَبِيلًا. (2) بيشتر متحيّر شدم؛ كه هر چه در سياق كلام مغازى نويسان يافته بودم، حرب پيامبر با مشركان و جهاد مسلمانان عليه يهوديان و قتالِ هم پيمانان آنان بود و در اين مجموعه از كتب مغازى، با غازيان «شمشير به دست» رو به رو بودم؛ سوارانى كه در اجراى فرمان:

وَقَاتِلُوهُمْ حَتَّى لَاتَكُونَ فِتْنَةٌ (3) مى تاختند و مى كشتند تا مردمى را به زور مسلمان


1- توبه: 13
2- نساء: 90
3- بقره: 193، انفال: 39

ص: 10

كنند و به هدف وَيَكُونَ الدِّينُ للَّهِ (1) جامه عمل پوشانند.

پس به خود گفتم يا من تعارض بين قرآن و تاريخ را نمى فهمم؛ يا مغازى نويسان و مورّخان بى توّجه به قرآن، مستندات تاريخى را بد فهمانده اند.

در انبوه كتاب ها غوطه ور شدم. هر چه چرخيدم و غلتيدم، ره به حلّ معمّا نيافتم. هر چه گفتگو و بحث و جدل كردم، زير برف انبارى از مدارك تحليل نشده تاريخى، مجال تكانى نيافتم. عموم را بى توجّه به قرآن و مرعوب قدرتِ جور حاكمان و شهرت بى مأخذ عاميان و كتابت پرطمطراق مستشرقان ديدم. به هر روى، تعصّبِ «له و عليه» دين مانعى بر سر هر پژوهش خردمندانه و آزاد بود.

اوراق را جمع كرده، به جزيرةالعرب رفتم تا مستندات تاريخى وقايع را در محل، مورد بررسى قرار دهم و آن را با مقتضيات جغرافيايى حجاز تطبيق دهم.

روزها، ماه ها، در خاك رهش غلتيدم؛ با كتاب و نقشه و دوربين بر هر نشانى كه در منابع جغرافيايى و تاريخى يافته بودم، سفر كردم؛ ايستادم و پرسيدم و خواندم و نگريستم؛ تا مستندات تاريخى محقّقان و مورّخان طبرستانى و مصرى و شامى و بخارايى و بغدادى و مغربى و ... را به لحاظ زمانى و مكانى، طبقه بندى و آن ها را با حضور در منطقه و لمس موقعيّت ها، درك و تحليل و پالايش كنم.

آنچه در آن كوى عشق خواندم و ديدم و يافتم، بر سينه كشيدم؛ بر ديده نهادم؛ بر دوش گذارده، به وطن بازگشتم.

سال ها گذشت تا در ميان دو كوى عقل و عشق، اوراق پراكنده را جمع كردم. نه در طول هشت سال جنگ عراق با ايران، قلم بر زمين نهادم و نه در سال هاى غُربت غرب، در تنظيم و تدوين نهايى تعلّلى ورزيدم. هم آن صبر را عنايتش ديدم، هم اين درد را مبلّغان آن.

بى هيچ اتّكايى به علايقى يا اعتقادى به محقّقان سلف و مدرّسان و مبلّغان آن، بى هيچ غضبى از صداى جدال و جنگ يا القاء مبلّغان و خاورشناسان غيرمسلمان،


1- بقره: 193

ص: 11

بى هيچ توجّهى به هياهوى رسانه ها يا ذوق و انتظارى از كس يا از غم و شادى خلق، به هر كوى و كتاب و خانه و فكر و سخنى روى نهادم تا راستى را بيابم؛ راستى را بى آن كه بنگرم از كيست و از كجاست و يا چراست؟

غزا

در لغت به معناى «قصد دشمن كردن» است؛ معادل كارزار، پيكار، نبرد و جنگ.

راغب گفته است: «الخروج إلى محاربة العدو».

واژه هاى غزا و غزوات و مغازى و غزوه در منابع دينى، رواج گسترده اى دارد.

تلاش كردم تحت تأثير معنى لفظى اين واژه و هم خانواده هاى آن، مدارك تاريخى را مورد بررسى قرار دهم. هر چه جلو مى رفتم، بين مفهوم اين واژه و مدلول تاريخى آن شكاف عميقى احساس مى كردم. گمان نخستين من اين بود كه در فهم مدلول ها دچار سرگردانى شده ام. صادقانه در تحليل و تفسير وقايع سعى ها نمودم تا اين شكاف عميق را به نحوى از انحاء توجيه كنم؛ ولى از نتايج بررسى و تعمّق خود راضى نمى شدم و صدها گفتار محقّقان مسلمان و غيرمسلمان قادر نبود مرا از اين شكاف عميق بيرون بكشد. هر چه جلو مى رفتم، بيشتر به مستندات تاريخى شك مى كردم؛ تا آن كه روزى در كنار شنزارهاى منطقه بدر، سايه كم رنگى از شك در مفهوم «غزا» وجودم را در خود فرو برد.

به خود گفتم آيا نبايد به جاى شك در مستندات تاريخى، تعريف رسمى و مشهور غزا را مورد شك قرار دهم؟!

پس مبناى پژوهش را بر آن نهادم كه موجبات وقايع درگيرى را مورد بررسى قرار دهم و آنگاه بى هيچ تعصّبى جستجو كنم تا واژه اى ديگر را به جاى غزا برگزينم تا با مدلول هاى مسلّم تاريخ آن مطابقت كند؛ يا مفهوم تاريخى آن را در نظر آورم؛ شايد با اتّخاذ اين روش، از سرگردانى در شكاف عميق رها شوم.

در بدر، در احد و هرجا كه به نظرم رسيد، پژوهش ها كردم؛ ولى سندى نيافتم كه ثابت كند پيامبر طرح تهاجمى را عليه بت پرستان تدارك ديده است. پس به خود گفتم:

ص: 12

«اگر چنين نتيجه اى مسلّم و غيرقابل مناقشه است، چرا تحت عنوان غزوه بدر و غزوه احد، مفهومى از تدارك و تهاجم مهاجران و انصار را القا كنيم؟ و دانسته يا ناخواسته، صداى خونخواران شمشير به دست قريش را در سايه آرام مدينه پنهان كنيم و با تأكيد بر دفاع چند انسان، آن هم با آخرين رمق بازمانده از ستم مكّيان، اسلام را دينِ «شمشير به دست» معرّفى كنيم؟

پس قرآن را در برابر خود نهادم؛ تا ببينم «غزا» به چه معنى است و آيا محقّقانِ نخستينِ سيره و تاريخ در انتخاب اين واژه براى بيان نبردها، با توجّه به سياق و شأن نزول آيات، راه صوابى پيموده اند؟ يا بدون توجّه به موضوع قرآنى آن، مفهوم لغوى واژه را در ذهنيّت زبانى قبايل عرب به من و تاريخ ما، شما و ديگران و تاريخ ملّت ها القا كرده اند؟

هر چه در آيات مربوط به واقعه بدر و خيبر و مريسيع، مكّه و حنين و طائف جستجو كردم، از اين واژه به هر معنى نشانى نبود؛ با آن كه بر حسب ظاهر تاريخ، اين مسلمانان مدينه بودند كه از مدينه خارج شدند!

در آيات واقعه احد و خندق تأمّل كردم. در هر دو واقعه، اين بت پرستانِ شمشير به دست بودند كه به شهر مدينه و مردم آن هجوم برده بودند. در خندق از اين واژه نشانى نبود؛ ولى در پايان غم انگيز واقعه احد و كشتار يكتاپرستان به دست بت پرستان، يك بار و آن هم در اين آيه آمده است:

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَاتَكُونُوا كَالَّذِينَ كَفَرُوا وَقَالُوا لِإِخْوَانِهِمْ إِذَا ضَرَبُوا فِي الْأَرْضِ أَوْ كَانُوا غُزّىً لَوْ كَانُوا عِنْدَنَا مَا مَاتُوا وَمَا قُتِلُوا .... (1) براى فهم اين آيه به همه تفاسير چاپ شده مفسّران بزرگ قديم و جديد در عالم اسلامى مراجعه كردم. همه نوشته اند قبل از انتشار خبر حمله بت پرستان متعصّب به مدينه، پيامبر صلى الله عليه و آله به مشورت پرداخت كه آيا در مدينه بمانيم و از ايمان و معرفت و حيات خود و


1- آل عمران: 156

ص: 13

خانواده هايمان دفاع كنيم؛ يا به خارج از شهر رفته، هجوم دشمنان را به مدينه سد كنيم؟

جمعى گفتند: بمانيم و جمع ديگرى نظر دادند بيرون رويم.

پس از كشتار جمع كثيرى از صالحان توسّط قريشى ها، چون بازماندگان به مدينه بازگشتند، كافران مدينه كه از هميارى مسلمانان شانه خالى كردند، اهل مدينه را سرزنش كردند كه چرا از مدينه خارج شديد؟ اگر مانده بوديد، به اين سرنوشت دچار نمى شديد! بر اين اساس:

اوّلًا واژه غزا را عَرب هايى به كار بردند كه زبانشان محصور در مفاهيم قبيله اى بوده، چنانچه قرآن صريحاً گفته است:

شما مانند كسانى نباشيد كه كفر ورزيدند و گفتند اگر به «غزا» بيرون نمى رفتيد، ...

در نتيجه واژه «غزا» (به معناى «به قصد جنگ رفتن») كلمه اى نيست كه اسلام يا خداى قرآن آن را براى نبرد پيامبر صلى الله عليه و آله و اصحابش با كينه توزان متعصّب برگزيده باشد.

اين واژه در سخن كافرانِ پراكنده در قبايل يثرب آمده است و نه بيان مؤمنان مدينه. اگر هم فرض كنيم توجّه آيه به استدلال غلط كافران بوده و نه تعبير غلط آنها، بايد مدلول آن را در نظر آوريم. مدلول آن چيست؟

در واقعه احد، اين قريشى ها بودند كه با طىّ حدود چهارصد كيلومتر با غرور و تعصّب و سلاح به مدينه حمله ور شدند و صالحان مدينه جز صيانت از انتخابِ آزادانه ايمان توحيدى خود و دفاع از جان و زندگى و خانواده خويش راه ديگرى نداشتند. يعنى عمل و قصد مسلمانان، جنگ كردن نبود. بلكه دفاع اجتناب ناپذير در برابر تهاجم كينه توزانه قريشى ها و طالبان خون بوده است.

موضوع واقعه، شمشير تهاجم قريش بوده؛ براى انتقام و احياى حاكميّت بت پرستى در مدينه و نه در ستيزه جويى مسلمانان مدينه براى پيشبرد دين به وسيله زور و شمشير.

هم به اعتبار واژه غزا و هم به لحاظ مدلول آن، غزا نه يك انتخاب و مُصطلح قرآنى است و نه مورد آن، تهاجم و جنگيدن است؛ كه در طول تاريخ، جنگ جويان مسلمان

ص: 14

خود را «غازيان» بخوانند و باعث شوند مردم و ملّت ها در سايه واژه غزا و مغازى، اسلام را دين شمشير معرفى كنند!

آيا مهم ترين انگيزه هاى گسترش تأليف آثارى تحت عنوان مغازى و غزوات ناشى از ذهنيّت و خوى حاكم بر جنگ جويان عرب و ترك و فرس در گسترش خلافت عربى و امپراطورى عثمانى و سلجوقى و فاطمى و صفوى و ... نبوده است؟

آيا شمشيرزنانِ چنين حاكميّت هايى نيازمند تعبيرى چون «شمشير اسلام» نبودند تا بر كشتار و غارت و تصرّف و قدرت خود نقش و نگار اسلام كشند؟ كتاب حاضر مستندات چنين تعبيرهايى را مورد بررسى قرار داده است.

حرب

به سراغ واژه حرب، معادل جنگ در زبان فارسى رفتم. گفتم شايد قرآن به جاى غزا، واژه حرب را برگزيده است. هر چه در اشكال متعدّد اين واژه به صورت هاى حارب، يحاربون، حرب و ... در قرآن تدبّر كردم، موردى را نيافتم كه قرآن يا مفسّران قرآن ذيل چنين آياتى، نشان دهند كه به وقايع بدر و احد و خندق و ... مربوط است و به حرب پيامبر صلى الله عليه و آله، حرب اسلام، يا حرب مؤمنان و ... اطلاق مى شود. برعكس هر جا از اين واژه يادى شده، منظور، قصد و تلاش متعصّبان و كافران و بت پرستان است. براى مثال در آيه 107 سوره توبه، از عمل سازندگان مسجدِ ضرار با تعبير حَارَبَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ ياد شده است و يا در آيه 33 سوره مائده، به جزاى اخروى كسانى كه يُحَارِبُونَ اللَّهَ اشاره دارد و يا آيه 279 سوره بقره خطاب فرموده: فَإِنْ لَمْ تَفْعَلُوا فَأْذَنُوا بِحَرْبٍ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ (1) كه به تلاش جنگ جويان يهود اشارت دارد؛ فَإِمَّا تَثْقَفَنَّهُمْ فِي الْحَرْبِ. (2) به پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمايد:

اگر با كسانى كه پيمان صلح خود را مى شكنند، در نبردى روبرو شدى ... كارى كنيد


1- بقره: 279
2- انفال: 57

ص: 15

تا نفرات پشت سر آنان از قصد خود مبنى بر كشتار مسلمانان و ابطال كلمه حق منصرف شوند؛ نه اين كه اگر به جنگ آنان رفتى. و نفرموده است كه با داشتن عهد صلح، به عهدشان بى احترامى كنيد و به ستيز با آنان برخيزيد! بلكه بايد بدانيد كه خداوند شما را به رعايت عقود موظّف مى داند؛ أوْفُوا بِالْعُقُودِ. (1) در آيه 4 سوره محمّد كه مسلمانان را دعوت كرده در برابر تلاش هاى جنگ جويان متعصب قريش، مقاومت و كارى كنند تا اساساًافزار جنگ از ميان برخيزد: حَتَّى تَضَعَ الْحَرْبُ أَوْزارَها ذلِكَ. (2) در تمام اين آيه ها، نشانى از قصد پيامبر صلى الله عليه و آله به حرب يا حرب مسلمانان با كفّار نيست و تنها عكس العمل در برابر حرب قريشى ها عليه پيامبر صلى الله عليه و آله و مردم مدينه است.

بنابر اين هر دو واژه حرب يا غزا، چون معرّف تلاش هاى پيامبر صلى الله عليه و آله و اصحابش براى دفاع- به عنوان امرى اجتناب ناپذير- نيست، مورد تصريح قرآن قرار نگرفته است.

شايد علّت مهم آن اين بوده كه هر دو واژه، دو سوى غيرقابل تمييز دارند؛ يكى جنبه دفاعى و ديگرى جنبه تهاجمى.

به تأمّل نشستم تا ببينم قرآن در شرح وقايع، تلاش هاى دفاعى پيامبر صلى الله عليه و آله را با چه واژه اى بيان كرده است؟ در مسير اين جستجو به واژگان جِهاد رسيدم:

جهاد

جهاد در لغت بر خلاف غزا، صرفاً جنگ و شمشير و قتل را تداعى نمى كند. راغب مفهوم قرآنى آن را در سه بعد نهفته يافته است:

- «مُجاهدة الشَّيطان» مانند وَ جاهِدُوا بِأَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ. (3)- «مجاهدةالنّفس ومجاهدةالعدوّ الظّاهر» مانند: وَ جاهِدُوا فِي اللَّهِ حَقَّ جِهادِهِ. (4)


1- مائده: 1
2- محمد: 4
3- توبه: 40
4- حج: 78

ص: 16

به تعبير ديگر جهاد، مفهومى است كه در قرآن بر سه وجه بيان شده:

- جهاد كردن به گفتار؛ مانند: يا أَيُّهَا النَّبِيُّ جاهِدِ الْكُفَّارَ وَ الْمُنافِقِينَ. (1)- جهاد كردن به گفتار چنانچه مى خوانيم: وَ الَّذِينَ جاهَدُوا فِينا ...؛ (2) يعنى:

«عِملوا لنا».

- و جهاد به معنى دفاع در برابر حمله ظالمان و ستمگران همچون:

الْمُجاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ. (3) يعنى مقاومان در برابر متجاوزان، آن هم براى خدا و نه نفس خود. (يعنى فارغ ازانگيزه رياست طلبى و مال اندوزى و كين توزى.)

راغب، «جهد» را الطاقَةُ و المَشقَّهُ و «اجتهاد» را اخْذ النفس ببذل الطّاقَةِ و تحمّل المشقّه دانسته است و صريحاً مى نويسد:

در مفهوم «المجاهده»، «مدافعة العَدوّ» نهفته است؛ يعنى در برابر دشمنى كه كين خود را با برداشتن سلاح ظاهر كند.

اين واژه در صورت هاى مختلف: جاهد، جاهدوا، تجاهدون، يجاهد، جِهاد، المجاهدون در آيات قرآنى مشاهده مى شود كه هم متوجّه كردار نيكوى فردِ مجاهد و گفتار راست اوست و هم متوجّه جامعه او و دربرگيرنده مفهومى از تلاش براى مخالفت با هواى نفس خود تا اصلاح هواى نفس ديگران است. نيز شامل دفاع در برابر حرص و شهوت خود تا دفاع در برابر ستم و جهل و تعصّب ديگران مى شود.

در نتيجه به هيچ وجه مفهومى نظامى نيست و يك تعبير فرهنگى است كه هم موجب سير انسان به سوى كمال عقلانى و معنوى است و هم عامل حفظ حقوق فرد و جامعه از جاهلان ستمگر.


1- توبه: 73
2- عنكبوت: 69
3- نساء: 95

ص: 17

هر چه در آيات قرآن تأمّل كردم، به هيچ روى مفهوم تجاوز و تلاش براى اعمال قدرت و گسترش سلطه حاكميّت نهفته نيست. وقتى مى گويد: لَكُمْ دينكُمْ وَ لِىَ دِين (1).

دعوت مسلمان به جهاد با نفس است؛ تا درقبال آزار مشركان، به خويشتن دارى و پرهيز از خشم ونفرت ونزاع روى آورند. پس اى پيامبر: وَاصْبِرْ عَلى ما يَقُولُونَ وَ .... (2) ولى وقتى قريشى ها، متعصّبانه و جاهلانه، اصل هميشه جاويد لا اعْبُدُ ما تَعْبُدونَ (3) را تحمّل نكردند و نخواستند اصل باارزش لَكُمْ دينكُمْ وَ لِىَ دِين را پذيرا شوند، صِرف پرستش بت ها را فرو نهاده و آزار و ستم و جمع كردن قبايل و تحريك و تهييج متعصّبانه را پيش گرفتند و به تعقيب و تهديد و كشتار اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله شدّت بخشيدند، حقّ دفاع مشروع در واژه جهاد نمايان شد؛ جهاد با كسانى كه مورد حمله قرار مى گيرند و ستم مى كشند و به ناحق از خانه ها و شهرهايشان بيرون رانده مى شوند. (4) و هيچ تصريحى در قرآن وجود ندارد كه مفهوم دفاع را در جهاد تا آن حد توسعه دهد تا مقتضى آن، توسعه حكم جهاد به معنى توسعه طلبى و وادار كردن مردم به پذيرش اجبارى اسلام باشد؛ برعكس هر چه در قرآن آمده، شكيبايى و خويشتن دارى در قبال اذيّت و آزار متعصّبان نظام جهل و زور است. سپس دعوت به خردمندى، علم، فكر و عمل درست با صبورى فرد و جامعه براى دعوت عارفانه و حكيمانه و موعظه نيكو. البتّه اگر در قبال چنين تسامح و تساهلى، متعصّبان زور و جهل به تهاجم پرداختند، آنگاه مسلمانان مجاز به دفاع هستند.

مفهوم دفاع خردمندانه با مضمون همه آيات جهاد و نيز مدلول هاى تاريخى آن در سيره پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مطابقت دارد. در تمام اين آيه ها به تعبير مُفسّر الميزان، اين شرط كه در جهاد «از هر تعدّى و ظلم و جفايى پرهيز شود»، وجود دارد. اگر تعدّى و ظلم در كار نيست، جهاد، دفاع و تلاشى براى صلح است؛ نتيجه اى كه مستندات تاريخى آن را در مدينه شناسى مطرح كرده ايم.


1- كافرون: 6
2- مزّمّل: 10
3- كافرون: 2
4- حج: 40

ص: 18

پس از نيل به اين نتيجه، باز هم انتقادى در ذهنم ايجاد شد. به خود گفتم: اگر چه حرب و غزا در قرآن نيست، ولى جهد و جهاد وجود دارد و به هر حال قرآن، مسلمانان را به قتال ترغيب و تشويق كرده است. قرآن را گشودم تا ببينم آيا اعتراضم درست است؟

به مطالعه قرآن نشستم و با تمامى آيه ها كه در آن واژه قتل به كار رفته است، آشنا شدم. از اين واژه به 71 صورت و در حدود 170 آيه ياد شده است؛ براى مثال مشتقّاتى چون يقاتل، قاتلوهم و ...

كثرت استعمال كلمه قتل و هم خانواده هاى آن، از طرفى موجب شده كه محقّقان غيرمسلمان به هراس افتند و ايجاد شبهه كنند. به زورمندان و حاكمان تاريخ هم در جوامع مسلمان، شوق و توان داده است.

هر محقّقى در نظر نخست، برق شمشير و سمّ ستوران را زير نور اين واژه ها مى بيند.

در اين حال من به خود گفتم:

اگر اين استنباط از قرآن صحيح است، كجا پيامبر و اصحابش، نشستند و تصميم گرفتند و برخاستند و تاختند؟ هر چه در تاريخ حيات پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله وجود دارد، اين است كه نشسته اند و تصميم گرفته اند؛ ولى به سوى او و اصحابش تاخته و تازيده اند.

به بازنگرى در مستندات تاريخى و سيره پرداختم. هر آيه اى كه در آن به قتل و قتال اشاره شده است، با تاريخ و مدلول هاى تاريخى آن محك زدم. چون به طبقه بندى بر حسب موضوع و زمان و مكان پرداختم، يافتم كه اوّلًا بيشترينِ اين آيات، ربطى به وقايع حيات تاريخى پيامبر صلى الله عليه و آله ندارد و مربوط به عبرت هاى تاريخى است. تعدادى ديگر تأكيدهايى مبنى بر مذمّت قتل و هدايت انسان ها و جوامع است؛ تا مرتكب قتل نشوند.

همه اين آيه ها حول اصل عظيم مَنْ قَتَلَ نَفْساً بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسادٍ فِي اْلأَرْضِ فَكَأَنَّما قَتَلَ النَّاسَ جَمِيعاً (1) قرار دارند. چند آيه هم، به هدايت پيامبر صلى الله عليه و آله و اصحابش مى پردازد و آنان را توجيه مى كند كه مسلمانانى كه مظلومانه و صرفاً به خاطر ايمان الهى و اعتقادات معنوى اسلام، به دست قريشى هاى متعصّب به قتل رسيده اند، نزد خداوند رحمان،


1- مائده: 32

ص: 19

جاودانند. پس: وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتاً. (1) چون اين سه گروه از آيات را از مجموعه ديگر جدا كردم، با تعداد معدودى از آياتى روبرو شدم كه پيامبر صلى الله عليه و آله و مسلمانانش را به قتال دعوت كرده است. اين آيات، اكثراً حول اين اصل قرآنى است كه چون بى رحم ها و ستمگرانِ «سلاح به دست» بخواهند شما را بكشند، دفاع كنيد ولى از حدّ دفاع تجاوز نكنيد كه اگر چنين كنيد، از زمره تعدّى كنندگان خواهيد بود.

در حقيقت دعوت به قتال در چنين آيه هايى، پس از تلاش هاى صلح جويانه عمدتاً براى قبولاندن اصل لَكُمْ دينُكُمْ وَ لِىَ دِين آن هم با تحمّل و شكيبايى و پس از تلاش براى دعوت جبهه كفر به ترك زور و جهل و قدرت طلبى، با تحمّل مكرّر غارت اموال مسلمانان، تهديد آنها و حمله و لشكركشى عليه مردمى كه هيچ گناهى جز ايمان به وحدانيّت الهى نداشتند، آن هم پس از هجوم خصمانه، صادر شده است.

تشويق چنين آياتى به قتال، جز دعوت به دفاع نيست. پس:

- فَان قاتَلُوكُم؛ زيرا فَاقْتُلُوهُمْ. (2)- وَ قاتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ الَّذِينَ يُقاتِلُونَكُمْ وَ لا تَعْتَدُوا. (3) موارد و شأن تاريخى نهفته در اين آيات، مربوط به هنگامى است كه قريشى ها به سوى مدينه تاخته اند و مسلمانان راهى نداشتند جز اين كه يا كشته شوند؛ يا در برابر كشته نشدن كه توأم با حفظ نام خداوند شده بود، مقاومت كنند.

وقتى آيات را مى خوانيم و در صحنه هاى سيره و تاريخ تفحّص مى كنيم، درمى يابيم كه امر به استقامت براى كشته نشدن، فرمان قتال نيست؛ بلكه تجويز دفاع در برابر هجوم سفّاكان براى كشتن بيگناهان است. طبيعى است كه در اين حال اگر مهاجمان دست از قتل بردارند، مسلمانان حق ندارند تلاشى كنند كه بر آنان سلطه يابند؛ يا مرتكب


1- آل عمران: 169
2- بقره: 191
3- بقره: 190

ص: 20

قتل شوند و از صلح طفره روند:

فَإِنِ اعْتَزَلُوكُمْ فَلَمْ يُقاتِلُوكُمْ وَ أَلْقَوْا إِلَيْكُمُ السَّلَمَ. (1) در اين حال دو آيه در قرآن جلب نظر مى كند كه به نظرِ نخست، فرمان قتال است؛ بى آن كه مسلمانان در معرض كشتار قرار گرفته باشند. در سوره توبه آيه 123 مى خوانيم:

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا قاتِلُوا الَّذِينَ يَلُونَكُمْ مِنَ الْكُفَّارِ وَ لْيَجِدُوا فِيكُمْ غِلْظَةً وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ مَعَ الْمُتَّقِينَ.

اولًا معناى «غلظه» در جزء وَ لْيَجِدُوا فِيكُمْ غِلْظَةً اين نيست كه پيامبر صلى الله عليه و آله يا مسلمانان به گفته صاحب الميزان:

با كافران، خشونت و سنگدلى و بداخلاقى و قساوت قلب و جفا و بى مهرى نشان دهند؛ زيرا اين معنا با ... دين اسلام سازگار نيست و تعاليم اسلامى همه اين رفتارها را مورد مذمّت و تقبيح قرار داده و آيات مربوط به جهاد هم از هر تعدّى و ظلم و جفايى نهى كرده است. (2) با اين شرطها چگونه مى توان از آيه مذكور اين برداشت را كرد كه مسلمانان مى توانند بدون دعوت و مذاكره حكيمانه و موعظه نيكوى دشمن، بى آن كه مورد تهاجم و كشتار قرار گيرند، به قتال كافران مبادرت ورزند. مرحوم علّامه، ذيل همين آيه شاهد را، سيره پيامبر دانسته است. (3) ما در اين كتاب، بعضى از اين شاهدها را مورد بررسى قرار داده ايم.

آيه ديگرى كه در وهله اوّل به نظر مى رسد متضمّنِ فرمان قتال حتّى در صورتى است كه مسلمانان در معرض كشتار قرار نگرفته باشند، اين است:

وَ قاتِلُوهُمْ حَتَّى لا تَكُونَ فِتْنَةٌ (4).


1- نساء: 90
2- الميزان، ج 9، ص 643
3- همان، ج 2، ص 91
4- بقره: 193، انفال: 39

ص: 21

جاى اين سؤال وجود دارد كه چرا در اين آيه تعبير شده است: و قاتلوهم؟ مگر دشمنان چه كرده اند كه بايد با آنان مقاتله كرد؟ در سه آيه قبل از آيه مزبور آمده است:

وَ قاتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ الَّذِينَ يُقاتِلُونَكُمْ.

نظير آن را در سوره انفال آيه 39 مى خوانيم:

وَ قاتِلُوهُمْ حَتَّى لا تَكُونَ فِتْنَةٌ وَ يَكُونَ الدِّينُ كُلُّهُ لِلَّهِ ... ولى فَإِنِ انْتَهَوْا فَإِنَّ اللَّهَ بِما يَعْمَلُونَ بَصِيرٌ.

نتيجه مى گيريم كه اين آيه ها، از زمره آيات دفاع است؛ هم به دليل جمله (به كشتار «يُقاتِلُونَكُمْ» شما پرداخته اند) و هم به اعتبار بكارگيرى تعبيرِ «از بين رفتنِ فتنه». پس فتنه اى رخ داده و آثار آن، حيات مردم را تهديد كرده است. در اين حال، دعوت صالحان بى نتيجه مانده است و راهى نمانده جز پذيرش مرگ، به غارت رفتن، گمراهى و جهل؛ يا دفاع از خود، از علم و معنويّتى كه انسان را تعالى مى بخشد.

بد نيست در باب مفهوم «فتنه» تأمّل بيشترى مبذول داريم:

مؤلّفان كتبى كه درباره مفردات و وجوه قرآن نوشته اند، گفته اند كه واژه «فتنه» در هر آيه اى به معناى خاصّى است و مجموعاً آن را در پانزده وجه تعريف كرده اند:

شورش، شرك، كفر، عذاب كردن، كشتن، سوزاندن، گمراه شدن، ديوانه شدن، خطا و بزه، ناسپاسى و گمراهى، آزمايش و وسوسه و انديشه هاى بد.

جمع «فتنه»، فتَن است كه به گفته بخارايى در التمستخلص: «سوختن و در رنج افكندن» است.

پس از بررسى تعريف هاى لُغوى به تفاسير مراجعه كردم و ديدم همگان معنى فتنه را در آيه هاى يادشده «بت پرستى» دانسته اند. به خود گفتم كه آيا صِرف شرك و بت پرستى، مستوجب قتل است؟ به نظر مى رسد پاسخ، منفى باشد. مرحوم علّامه در الميزان گر چه فتنه را بت پرستى دانسته است؛ ولى از كلام او مى توان فهميد كه شركِ مورد نظر از نوع خاص و حادّ بوده است:

ص: 22

«مشركان مى خواستند مؤمنان را نيز به زور وادار به قبول آن كنند.»

شركِ مشركان صدر اسلام در حدّى بود كه به تعبير بخارايى، مى خواستند «به آن بسوزانند و در رنج افكنند.» چرا؟

زيرا اساساً ادامه حيات بت ها بدون جنگ متعصّبانه عليه مؤمنان ممكن نبود. نظام اجتماعى مبتنى بر قدرت بت ها با خشونت وحشيانه توأم شده بود. نه اين از آن رها مى شد و نه آن از اين و پيامبر صلى الله عليه و آله و صحابه او در مقام رويارويى با چنين وضعى جز دفاع از نفوس مردم و نگاهبانى تعاليم اسلام راه ديگرى نداشتند.

چون تاريخ و سيره را به ياد آوردم، قانع شدم كه فتنه:

مجموعه عذاب ها، محنت ها، تهديدها، اقدامات جنگى و برپاكردن آشوب و شورش هايى بود كه مشركان براى حفظ بت هايشان، عليه مسلمانان مدينه و نه صرفاً شخص پيامبر، به راه انداخته بودند و قصدشان اين بود كه مسلمانان را از صفحه مدينه بزدايند.

چون به صراحت تاريخ، چنين فتنه هايى عليه مردم برپا شده بود، پس: «قاتِلُوهُمْ» يعنى: با مشركان و معاندان بجنگيد؛ تا فتنه برچيده شود و جاى خود را به تفاهمى در سايه اين اصل دهد كه همه انسان ها مخلوق خداوندى يكتا هستند و از رحمت و نعمت او برخوردارند.

تاريخ نشان مى دهد كه شمشيرها را قريشيان بلند كردند و آغازكننده هجوم، آنان بودند. حتّى همه قبايل عرب را ترساندند تا از درِ صلح با مسلمانان وارد نشوند و هر پيمانى را كه پيامبر صلى الله عليه و آله براى هم زيستى مسالمت آميز بسته بود، پاره كردند. بر هر استدلال و استشهادى خنديدند و هر دعوتِ به تفكّر و تأمّل را پس زدند.

طبل زنان و رجزخوانان به اين قبيله و آن قبيله رفتند تا با اتّحاد، مدينه كوچك آن روزگاران را دَرهم بكوبند؛ بكشند و به سنّت هاى عرب، اسير كنند.

از آنجا كه كفّار، در برابر تعاليمِ رو به گسترش اسلام پيروز نشدند و آمالشان براى حفظ سنّت هاى پوسيده و وحشيانه قبايل، جامه تحقّق به بر نكرد، آنان مظلوم تاريخ اند! و اسلام بايد جواب دهد كه چرا وَ قاتِلُوهُمْ حَتَّى لا تَكُونَ فِتْنَةٌ؟ در حالى

ص: 23

كه بايد رابطه برعكس باشد و آنان كه ظالمان و جاهلان تاريخ بودند، در برابر پرسش و اتّهام قرار گيرند كه چرا پيامبر صلى الله عليه و آله را در موقعيّت تدافعى (دفاعى براى صلح و ارزش ها و كمالات انسانى كه آدمى قادر است به سوى آنها عروج كند) قرار دادند.

ممكن است سؤال كنيد:

با اين تفاصيل چرا در كتاب حاضر، عنوان «غزا؛ دفاعى براى صلح» را انتخاب كرده ام؟

در پاسخ بايد بگويم: به جاى حذف واژه غزا، بهتر است آن را از معانى يى كه موجب سوءتعبير شده، پالايش كنيم و با نقد صحيح و يافتن مصداق و مدلول هاى چنين واژه اى در تاريخ مدينه، به جاى زحمت فراوان براى زدودن و حدف واژگانى از اين دست، متحمّل زحمت فراوان براى درست فهميدن آن واژه در ميراث معنوى- فرهنگى خود شويم.

اين كتاب سعى كرده تا نشان دهد غزا، جهاد يا هر واژه ديگرى كه در بيان وقايع زندگى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله به كار مى رود، مفهومى جز بازداشتن آزاردهندگان از آزار ندارد.

مقاومت مهاجران و انصار براى حفظ زندگى پيامبر صلى الله عليه و آله، آزار و ايجاد زحمت محسوب نمى شد و دفاع پيامبر صلى الله عليه و آله از زندگى انسان ها و در واقع: دفاعِ «كتاب به دستان» در برابر تهاجمِ «شمشير به دستان» بود.

ممكن است سؤال كنيد: آيا واقعاً فهم آيات و سيره پيامبر صلى الله عليه و آله، به همين سادگى است؟! پس از چهارده سال كه از پژوهش هاى مدينه شناسى مى گذرد، به سادگى به نتيجه اى رسيدم كه ناصرخسرو آن را به سادگى يافته بود كه:

چرا نامه الهى را نخوانى چه گردى گرد افسانه مغازى

به همان سان كه مولوى دريافته بود كه:

پس غزا زين فرض شد بر مؤمنان تا ستانند از كف مجنون، سنان

مشكل، قرآن و سيره و تحقيق و تطبيق نيست؛ مشكل، رهاشدن از هزاران تعبير و

ص: 24

تفسير و تبليغى است كه به مقتضاى خوى جنگ جويان و كشورگشايان، ذهنيّت تاريخ اسلامى مردم را در هر عصر آشفته كرده است. مشكل، رهاشدن از راه هاى پرسنگلاخ كينه ها، تعصّبات، ناآگاهى ها و عداوت هاى فردى و خانوادگى و قومى و سياسى و ...

است؛ تا با دلى صاف و ذهنى راست، به وادى مدينه او برسيم. مشكل، رهانبودن از اله هاى تمدّن سياسى هر عصرى است كه باعث شده صداى الّا اللَّه فرهنگ مدينه را نشنويم. مشكل، در خود ماست كه با خود، با كسان و با مردم خود و ملّت ها و انسان ها در جنگيم كه دفاعِ براى صلح و سازش را نمى شناسيم.

پس راهنماى من در اسناد مدينه، رهايى از تعبيرهايى بود كه زير سايه حكومت هاى محلّى و خلافت هاى قومى، جانشين اسنادِ مدينه شده است. رهايى از انگيزه هاى نفى و اثبات، ولى مشتاق براى قبول هر حقيقتى كه بتوان در وراى تعلّقات شخصى، دينى يا ملّى، اسناد تاريخى آن را ارائه داد. رهايى از اتّهام شمشير يا دفاع با شمشير و در جستجوى حقيقتى كه اسناد مدينه، ما را به مدينه او نزديك كند؛ حتّى اگر خوشايند نامسلمانى يا ناخوشايند مسلمانى باشد.

هم از آن، هم از اين رهاشدن، ولى بر موضع تحقيق ماندن؛ بى آن كه تاريخ حيات پيامبر صلى الله عليه و آله را با كلّ تاريخ جوامع مسلمان بياميزيم؛ بى آن كه مدينه عصر پيامبر صلى الله عليه و آله را با مدينه عصر خلفا و امرا و واليان و سلاطين و ملوك دَرهم كنيم؛ بى آن كه اسناد تاريخى حيات پيامبر صلى الله عليه و آله را با صدها مكتب و آراء فلسفى و عرفانى و فقهى و كلامى مخلوط كنيم؛ بى آن كه بخواهيم به مدينه او، تاريخ بغداد و رى و شام و اسلامبول و قاهره و رباط و رياض را تحميل كنيم.

نه به قضاوت هاى خاورشناسان دل دادن يا رنجيده شدن و نه به دفاع اسلام شناسان بى حرمتى كردن يا بيش از حدِّ پژوهش ارج نهادن، شيوه ماست.

نمى دانم با اين رهايى ها حيات پيامبر صلى الله عليه و آله را جستجو كردم؛ يا در لحظه اى با مدينه اش بودم كه به اين رهايى ها رسيدم. نمى دانم!

همى دانم كه با هر كلمه از اين كتاب، بر خاك رهش بوسه زدم؛ تا بويى از خاك مدينه را به درون كتاب ها كشانم؛ تا كتاب ها را بر حقيقتِ رهش اندازم.

ص: 25

هر نشان پا كه مى ديدم ز ناقه در گذار مى نمايد چهره مقصود را آئينه وار

دولتم اين بس كه بعد از محنت و رنج دراز بر حريم آستانت مى نهم روى نياز

پس نمى گويم در اين اوراق، مهمان توام آرزومند نمى از بحر احسان توام

باقر

كُلن، آلمان، 20 خرداد 1375

ص: 26

ص: 27

كتاب پنجم غزا دفاعى براى صلح

فصل اوّل: حمله قريش و دفاع مسلمانان در بدر

الف: بدر، واژه و موقعيّت

ص: 28

ص: 29

ياقوت حموى بدر را «ماءٌ مشهور بين مكّة و المدينة أسفل وادي الصَّفراء بينه و بين الجار- و هو ساحل البحر- ليلة ...» (1) دانسته، كه چون آن بِركه متعلّق به بدر بن يُخْلد بن النضر بن كنانه بوده، به بدر شهرت يافته است. (2) زبير بن بكار صاحب آن را قريش بن الحارث ابن يُخْلد دانسته و ياقوت حموى در كتاب ديگرى او را از (بنو ضَمْرَة) از (كنانه) خوانده كه چون در آنجا سكونت داشت:

«فسمّى به». (3) اين نظرگاه با آنچه زرقاني در «شرح المواهب اللدنيّه» و سهيلى در «الرّوض الأنف» ذيل احاديث تاريخى ابن اسحاق در «السيرة النّبويه» آورده، مطابقت دارد؛ با اين تفاوت كه آنها حفركننده چاه را بدر بن قريش از (بنوغفّار) دانسته اند.

واقدى به گفته بعضى از شيوخِ بني غفار استناد كرده كه آنها گفته اند:


1- «بركه آب مشهورى ميان مكه و مدينه، در پايين وادى صفرا؛ كه ميان آن تا ساحل دريا يك شب فاصله است».
2- «معجم البلدان»، ج 2، ص 88، تصحيح شيخ احمد شنقيطى، چاپ اوّل، قاهره، خانجى 1906 م، در باب الباء و الدال.
3- «المشترك وضعاً و المفترق صقعاً» ص 39، چاپ، چاپ گوتينگن آلمان 1846 م.

ص: 30

«در طايفه خود كسى را نمى شناسيم كه او را بدْر خوانند.» لذا اعتمادى به اين مستندات ندارد. (1) با اين همه ابن منظور و طُريحى به گفته الشعبى باور دارند كه:

«إنّهُ (بدر) إسم بئر هناك، قال: و سمّيت بدراً لأنّ الماء (2) كان لرجل من جهينة إسمه بدر». (3) «شعبى»، بدر را از «بنوجُهَينه» دانسته است.

به نظر مى رسد كه همه مدينه شناسان در اين كه منطقه بدر قديم در منازل جهينه و محلّ تلاقى مسير قافله هايى است كه از جنوب جزيره به سوى تهامه و بالعكس و از مكّه به سوى شام در رفت و آمدند، ترديدى به خود راه نداده اند. (4) اين موقعيّت را «دائرةالمعارف الإسلاميّه» در يك جمع بندى از آراء جغرافى دانان، چنين به رشته كلامِ مجمل در آورده است:

«بدر؛ قرية إلى الجنوب الغربي من المدينة على مسيرة ليلة من الشاطى ء، و هي عند ملتقى طريق المدينة بطريق القوافل الذاهبة من الشام إلى مكّة». (5) مسير مكّى ها از جنوب و مدنى ها از شمال در قريه بدر متّصل مى گشت و آنان به موازات درياى احمر به سوى شمال، عازم شام مى شدند. چنين تقاطعى، به قريه بدر موقعيّتى خاص بخشيده و آن را به صورت بازارى جهت ارائه كالاهاى تجارى مكّى ها به سرپرستى


1- آلوسى، «بلوغ الارب» جزء اوّل، ص 193، چاپ سوم، دارالكتب الحديثه، قاهره، 1342 ه. ق.
2- «بدر نام چاهى در آن منطقه است و اكنون بدر را الماء آب مى نامند.»
3- ابن منظور، «لسان العرب» ج 4، ص 50، دار صادر، بيروت و نيز: طُريحى در «مجمع البحرين»، چاپ افست، سنگى، مصطفوى، ص 230، باب «ما اوّله الباء». نيز نك: قمى، «سفينةالبحار»، ج 1، ص 93، چاپ دارالمرتضى، بيروت؛ مجلسى، «بحارالأنوار» ج 19، ص 318؛ طبرسى، «اعلام الورى» ص 85
4- در باره منازل جُهَيْنه نك: حمدالجاسر، «بلاد ينبع»، صص 173- 156، چاپ داراليمامه، رياض.
5- «بدر، دهكده اى است در جنوب غربى مدينه، به فاصله يك شب تا ساحل دريا، كه بر دو راهى جاده مدينه و مسير عبور كاروان هاى شام به مكه قرار دارد». «دائرةالمعارف الإسلاميّه»، ج 3، الف/ ب، ص 444. نيز نك: قزوينى، «آثار البلاد و اخبار العباد»، ص 78

ص: 31

قريش، شامى ها و طوايف يثرب درآورده بود. بُستانى در اين خصوص مى نويسد:

«و كانت بدر موسماً من مواسم العرب، تجتمع بها سوق كلّ عام». (1) جلوتر از همه منابع، گفته «محمّد بن عمر واقى» متوفّاى 207 ه. ق. است؛ كه صريحاً ذيل «غزوة بدر المَوْعِد» مى نويسد:

«وكان بدر الصَّفراء مجمعاً يجتمع فيه العرب وسوقاً تقوم لهلال ذي القعدة إلى ثماني ليال خلون منه، فإذا مضت ثماني ليال منه تفرق الناس إلى بلادهم». (2) از اين نكته سنجى ها كه بگذريم، بدر ميان مفسّران، مورّخان و محقّقان شرقى، به عنوان قريه و محلّى ميان مكّه و مدينه و با توجّه به اين كه نامش در قرآن آمده، از شهرت خاصّى برخوردار است. آنان از موقعيّت جغرافيايى اين مكان، به سادگى و با بيان «هو موضعٌ مخصوصٌ بين مكّة و المدينة» (3) ياد كرده اند. (4) اين مكان، طبق محاسبات قديمىِ سده 7 ه. ق. و انجام شده از سوى ياقوت حموى، هفت برد تا مدينه فاصله داشته است. امّا مسعودى اين فاصله را «هشت برد و دو ميل» و البكرى آن را تا دريا (/ ثغرالجار) (ساحل قديمى مدينه) 16 ميل (امروزه 20 ميل)


1- بدر، از محل هاى تجمع عرب ها بود كه همه ساله در آن بازارى برپا مى شد؛ «دائرةالمعارف»، ج 5، ص 237
2- «بدر صفرا، محلى بود كه عرب ها در آن گرد مى آمدند و در ابتداى ماه ذى القعده در آن بازارى برپا مى شد، كه تا هشت شب ادامه مى يافت و پس از آن مردم پراكنده مى شدند و به ديار خود مى رفتند». نك: «المغازى» ج 1، صص 389- 384، مارسدن جونس، افست، بيروت الأعلمى. همچنين نك: هَمْدانى، «صفة جزيرة العرب» سده 4 ه. ق. ص 332، اسواق العرب القديمه، تحقيق الحوالى، حمد الجاسر، چاپ داراليمامه، رياض، 1974 م.
3- «منطقه اى مشخص در ميان مكه و مدينه»
4- راغب، «مفردات الفاظ القرآن» ص 36، چاپ دارالكتب العربى، نديم مرعشلى، ذيل آيه وَ لَقَدْ نَصَرَكُمُ اللَّهُ بِبَدْرٍ؛ «خداوند شما را در روز بدر يارى داد.»

ص: 32

دانسته است؛ كه به هر حال با توجّه به فاصله 4 مرحله، در همان محدوده 28 فرسخى مدينه معنى و مفهوم مى يابد. (1)


1- مسعودى، «المكتبة الجغرافيّة العربيّه» ج 8، ص 237؛ مقدّسى، «المكتبة الجغرافيّة العربيّه» ج 3، ص 82؛ البكرى، «المسالك و الممالك»، چاپ فستنفلد، ص 141

ص: 33

امروزه «بدر» در تقسيمات ادارى عربستان سعودى در جنوب غربى مدينه، شهرى است داراى امارات و روستاهاى متعدّد كه تابع آن است و جزئى از منطقه امارت مدينه منوّره به شمار مى آيد و ساكنانش عموماً از «بنوسالم» و «حرب» هستند. جاده آسفالته اصلى مدينه- مكّه از بدر مى گذرد و تا سال هاى تحقيق اين كتاب (1396/ 1400 ه. ق.) تنها محلّ تقاطع جاده آسفالته مدينه و مكّه به بندر مهمّ ينبع بود.

ص: 34

ب: موجبات واقعه بدر
اشاره

قريشيان بدان جهت كه مكّه در جنوب مدينه واقع است، براى اين كه بتوانند از كناره هاى درياى احمر به جانب شمال و سرزمين شام بروند، مى بايست از مناطق مسكونى طوايف يثرب با هم پيمانان آنها عبور كنند.

مسير مزبور، مهمترين راه بازرگانى قريش براى رفتن به مهمترين مركز تجارى آنها يعنى شام بود. هم زمان با هجرت اجتناب ناپذير مسلمانان از مكّه به مدينه و پيوندهاى روزافزون طوايف جُهَينَه با ديگر قبايلِ هم پيمان انصار مدنى، راه تجارتى مذكور از حساسيّت و اهميّت خاصّى برخوردار شد و در نتيجه موجب نگرانى قريش گرديد.

مردمى كه اجباراً از ديارشان رانده شده و كاشانه ها و اموالشان را رها كرده اند؛ تا به جاى زندگى در محيط خوف و خفّت، در فضاى آزاد ديگرى استشمام معنويّت كنند، طبيعى است كه به تحكيم موقعيّت زندگى جديد خود بينديشند و راه هاى دفاعى جديد و يا امكانات بالقوّه براى تحت فشار قرار دادن بت پرستان قريش را مورد ارزيابى قرار دهند.

مسلمانان مى دانستند كه بت پرستان تندخوى قريش، از اين كه نتوانسته اند محمّد صلى الله عليه و آله را به قتل رسانند و بساط نبوّت او را برچينند، كينه توزانه به فكر تدارك حصول به چنين نتيجه اى هستند.

آنها در برابر نبوّت محمّد صلى الله عليه و آله سلاحى نداشتند. منطق بت پرستى فرو ريخته بود و نظام كهن جاهلى نمى توانست در برابر انتشار تعليمات دين جديد مقاومت كند. با توجّه به اين كه تمام مبارزات سياسى، اقتصادى عليه مردمى شيفته و مؤمن به وحدانيّت خدا نافرجام مانده بود، تجمّع مجدّد آنهادر يثرب واستقبال قبايل، نگرانى قريش را روزافزون مى نمود. آنها نيز در مقابل وضعيّت جديد، راه هاى جديدى را براى نجات نظامى كه تمام منافع مادّى دنياشان وخُلق وخوى شان به آن وابسته بود، موردارزيابى قرار مى دادند.

اين لحظات حسّاس تاريخى به هر حال وقايعى را به دنبال داشت و دير يا زود قريش را به چاره جويى عملى وامى داشت. مسئله اراده شخصى يا تصميم گيرى هاى

ص: 35

فردى نمى توانست از روند وقوع حوادث جلوگيرى كند.

تاريخ پس از سيزده سال تلاش خداپرستان، در حال تغيير سرنوشت نظام هاى ارزشى متعدّد در جزيرةالعرب بود. نه ديگر سكوت و تحمّل شخصى محمّد صلى الله عليه و آله مى توانست نظام قريش را انجام دهد و نه چشم پوشى بت پرستان از انتقام و خشونت مى توانست انديشه ها و عوالم معنوى و اخلاقى اسلام را به فراموشى سپارد و يكپارچگى نظام بت پرستى را به درون طوايف اعاده كند.

مسلمانان هم نمى توانستند از هجوم قريش آسوده خاطر باشند و عبادت را پيشه خود سازند. با اين همه نمى خواستند و يا مظلومانى بودند كه نمى توانستند به خوى ستيزه جويىِ قبل از مسلمانى بازگردند. آنها طالب زندگى معنوى و آزادى در انجام مراسم مذهبى خود بودند و در اين راه، فقر و فلاكت را پذيرا شده بودند؛ ولى قريش حاضر به گسترش چنين زندگى خاصّى در كنار قبايل عرب نبود و آزادى مراسم مذهبى مسلمانان را نمى توانست در مكّه و در جوار بت ها تحمّل كند.

تعصّبات قومى، عصبيّت شديد به بت ها و تفاخر به اشرافيّت به عنوان شاخص برترى، روح تساهل و تسامح را عليرغم سال ها تلاش محمّد صلى الله عليه و آله از آنها گرفته بود.

در نهايت به نظر مى رسد: پس از هجرت، تاريخ زندگى قريش از يك سوى و حيات مسلمانان از سوى ديگر به بن بست رسيده بود و اين بن بست كه با هجرت، روزنه اى يافته بود، نمى توانست پايدار بماند.

اكنون به صفحات و اسناد تاريخى باز مى گرديم و آنچه را كه گفتيم، در لابلاى اوراق كتب جستجو مى كنيم:

مؤلّف حقير، سندى را در منابع معتبر تاريخى مشاهده كرد كه به سياق مختلف در اوراق سيره و حديث ثبت شده است. وقتى به سرعت و بدون تأمّل آن را مى خوانيم، اهميّت ژرف آن از ديده ها پنهان مى شود؛ ولى گمان حقير اين است كه اگر آن را به دقّت و تأمّل و در ارتباط با زمينه هاى تاريخى و وقايع اجتماعى جنبى مورد پژوهش مستقل قرار دهيم، مى تواند مدركى مستند در اثبات آنچه در آغاز اين سطور بيان داشتيم، مقبول طبع محقّقان گردد:

ص: 36

1/ ب: تهديد سعد بن معاذ

ابوبكر احمد بن حسين بيهقى مى نويسد:

«عبداللَّه بن مسعود گويد: سعد بن معاذ به قصد عُمره به مكّه رفت و در خانه اميّة ابن خلف بن صفوان وارد شد. ابن اميّه هم هرگاه براى تجارت به شام مى رفت، در مدينه به خانه سعد بن معاذ مى رفت. اميّه به سعد گفت:

«صبر كن ظهر شود و مردم [از گرد خانه كعبه] پراكنده شوند؛ آن وقت براى طواف برو!»

اتفاقاً در همان حال كه سعد طواف مى كرد، ابوجهل جلو آمد و از اميّه پرسيد:

«اين كيست كه طواف مى كند؟» سعد گفت:

«من سعدم!» ابوجهل گفت:

«تو در كمال امنيّت مشغول طواف هستى و حال آن كه محمّد و اصحاب او را پناه داده ايد؟» و بين ابوجهل و سعد بگومگو بالا گرفت. اميّه به سعد گفت:

«بر سر ابوجهل داد مكش كه او سرور اين سرزمين است.» در عين حال سعد به ابوجهل گفت:

«به خدا قسم اگر مانع طواف من بشوى، موجب مى شوم كه بازرگانى تو با شام قطع شود.» (1) بخارى اين سند تاريخى را از ابراهيم بن يوسف از پدرش از ابواسحاق نقل كرده كه او گفته است:

شنيدم از: عمرو بن ميمون «انه سمع عبداللَّه بن مسعود رضى اللَّه عنه حدَّثَ عن سعد بن معاذ ...» (2) در اين حديث به همان سياق كه بيهقى نقل كرده، عبارت تهديدآميز سعد بن معاذ


1- «دلائل النّبوه» ج 2، ص 219، ترجمه پارسى، تهران، 1361
2- «كه او از عبداللَّه بن مسعود- رضى اللَّه عنه- شنيده كه از سعدبن معاذ حديث نقل كرد ...»؛ نك: بخارى، «صحيح»، كتاب المغازى، باب «ذكر النّبى من يقتل ببدر»، حديث 3950. نيز: «فتح البارى» ج 7، ص 282، افست، دارالفكر.

ص: 37

را به يكى از سران قريش چنين مى خوانيم:

«أَما و اللَّه لئن منعتَني هذا لأمنعنَّكَ ما هو أشدُّ عليك منه: طريقكَ على المدينة». (1) ولى احمد بن حنبل از طريق اسرائيل به نقل از ابى اسحاق و او از عمرو بن ميمون به روايت از عبداللَّه بن مسعود، گفته سعد بن مُعاذ را چنين ثبت كرده است:

«واللَّه إن منعتني إنّما أطوف بالبيت لأقطعنّ إليك متجرك إلى الشام». (2) واقدى مى نويسد:

«قال الواقدى: و خرج سعد بن معاذ معتمراً قبل بدر، فنزل على أُميّة بن خَلَف. فأتاه أبو جهل و قال أتترك هذا و قد آوى محمّداً و آذننا بالحرب؟

فقال: سعد بن معاذ: قل ما شئت، أما إن طريق عيركم علينا؟ قال أميّة بن خلف: مَهْ لا تقل هذا لأبي الحكم فإنّه سيّد أهل الوادي» .. (3) اين گفته واقدى بر اساس نسخه خطّى 1617، به عنوان اصل نسخه مصحّح آمده است؛ ولى در نسخه خطى وين 88 به جاى «و خرج سعد بن معاذ معتمراً قبل بدر» جمله «و خرج سعد بن معاذ إلى مكّة قبل بدر» (4) و به جاى «أ تنزل هذا» عبارتِ «أ تترك


1- «به خدا سوگند اگر مرا از آن طواف كردن بازدارى، تو را از چيزى بازدارم كه بر تو گران تر باشد؛ يعنى راه تجارى تو را بر مدينه.»
2- «به خدا سوگند اگر مرا از طواف كردن گِرد خانه كعبه بازدارى، راه تجارى تو به سوى شام را مى بندم»، نك: احمد بن حنبل، «مسند» ج 1، ص 400، مسند عبداللَّه بن مسعود، با هامش كنزالعمال، افست.
3- «گفته اند: پيش از جنگ بدر سعد بن معاذ از مدينه به قصد عمره خارج شد و در مكه در منزل اميّةبن خلف ساكن گرديد. ابوجهل نزد او اميه آمد و گفت: چگونه اين سعد را منزل مى دهى، حال آن كه محمد را پناه داده و به ما اعلان جنگ كرده است؟ سعدبن معاذ گفت: هرچه مى خواهى بگو، كه راه كاروان شما از كنار ما مى گذرد. امية بن خلف به سعد گفت: خاموش باش و به ابو حَكَم ابوجهل چنين مگو كه او سرور اهل وادى است!» نك: واقدى، «مغازى» ج 1، ص 35، تصحيح: مارسدن جونس.
4- «پيش از واقعه بدر، سعد بن معاذ به قصد عمره از مدينه خارج شد.»

ص: 38

هذا» ثبت و كتابت شده است.

اهميّت اين متن از آن جهت است كه اوّلًا واقدى در آغاز بيان سند، كلمه قالوا (/ گفته اند) را به كار برده است و اين نشان مى دهد كه او سند مذكور را از طُرق متعدّد ديده است. ثانيا جمله تهديدآميز سعد را مبنى بر سدّ مسير كاروان (/ طريق عيركم) آورده است.

ابن كثير در كتابش به سند مذكور تنها به استناد بخارى بسنده كرده است. (1) ولى بيهقى در «دلائل النّبوه» به استثناى طريق يادشده، به سند روايتى دوم يعنى:

«اگر مانع طواف من شوى، تو را از كارى كه در نظرت به مراتب مهم تر از اين است، محروم مى نمايم: راه بازرگانى تورا از مدينه خواهم بريد.» استناد كرده است.

ابن كثير گفته عبداللَّه بن مسعود را به طرق متعدّد مورد تأييد قرار داده است. (2) به هر حال آنچه در همه جمله هاى ثبت شده در خصوص «تهديد سعد بن معاذ» استفاده مى شود، تهديد مزبور، قطع راه تجارتى قريش با شام توسّط مَدنى هاست.

«سعد بن معاذ» شيخ قبيله بنوعبدالأشهل، شخصيّت كوچكى در ميان طوايف يثرب نيست كه از سخن او به سادگى بگذريم. طرف تهديد او نيز فردى معمولى نبود كه تأثير آن را ناديده انگاريم. ابوجهل از رهبران قريش و از بزرگ ترين منازعان ديانت و از صاحبان قدرت تجارى مكّه به شمار مى آمد. چگونه ممكن است تأثير چنين بيانى را بى اهميّت جلوه دهيم؛ در حالى كه راوى آن «عبداللَّه بن مسعود» صحابى بزرگ محمّد صلى الله عليه و آله است و تمامى سلسله راويان مذكور چه از طريق احمد و چه از جانب بخارى به ثقه و صدق اشتهار دارند و چون به نوشته هاى ابن حجر عسقلانى در «تهذيب التّهذيب» و «تقريب التّهذيب» مراجعه كردم و شرح احوالشان را يافتم، مطمئن شدم كه آنان مورد تأييد عالمان علم رجال هستند.


1- ابن كثير، «السيرة النّبويه» ج 2، ص 384، تحقيق مصطفى عبدالواحد، بيروت 1976. نيز نك: على بن برهان الدّين حلبى، «السّيرة الحلبيّة فى سيرة الأمين المأمون»، ج 2، ص 378، چاپ دارالمعرفه، بيروت، 1980 م.
2- «البداية و النّهايه» جزء ثالث، ص 258، چاپ قاهره 1932 م، مطبعةالسّعاده.

ص: 39

مهم تر آن كه بخارى حديث مزبور را در صدر گزارش هاى تاريخى خود درباره واقعه بدر آورده و بيهقى از آن به عنوان «يكى از علل مهمّ وقوع حادثه بدر» ذكر كرده است.

اهميّت اين گفتگو از آن جهت بايد مدّ نظر قرار گيرد كه تهديد سعد بن معاذ تنها و صرفاً به خاطر انجام مراسم توحيدى در كعبه بوده است و سعد دقيقاً خواستار آزادى مسلمانان در انجام چنين مراسمى شده و براى نيل به اين هدف، ابوجهل را به قطع راه تجارتى تهديد كرده است.

گمان نمى كنم كه اين بيان، بدون زمينه قبلى و انديشه مسلمانان مدنى صورت گرفته باشد. انصار مدنى و در رأس آنها بزرگان طوايف انصار، اين امكانات بالقوّه را در مدينه مورد نظر قرار داده بودند كه در صورت عدم دسترسى به آزادى مراسم مذهبى مكّه، واكنشى مناسب با حساسيّت هاى قريش از خود بروز دهند. اين نتيجه پيمانى بود كه در عقبه ثانى با محمّد صلى الله عليه و آله منعقد نموده بودند كه از او و يارانش در برابر قريش مانند خود، فرزندان و همسرانشان، دفاع و نگهدارى كنند.

اين پيمان، به هيچ وجه مربوط به شخص پيامبر نيست و هيچ مدرك و سندى در دست نداريم كه در انديشه هاى محمّد صلى الله عليه و آله، تهديدِ قريش جاى داشته باشد و يا آن را با يكى از انصار در ميان گذارده باشد.

پيامبر در پيمان عقبه خواستار عدم غارت قبايل و سركشى عليه آنان شده بود و انصار بر اساس آن با پيامبر صلى الله عليه و آله دست بيعت داده بودند. تازه اگر پيامبر صلى الله عليه و آله چنين انديشه و يا گفته اى ابراز داشته باشد، سعد در مشاجره خود با ابوجهل به آن اشاره مى كرد؛ ولى او از جانب خود سخن مى گويد و تصريح مى كند:

لأمنعنّك/ موجب يا مانع مى شوم. و در سندى ديگر: لأقطّعنّ/ راه ترا از مدينه خواهم بريد. و نمى گويد: پيامبر ما و يا مسلمانان مانع بازرگانى شما خواهند شد.

به هر حال نمى توانيم از آثارى كه گفتگوى سعد بن معاذ با ابوجهل، در اذهان عمومى سران قريش به وجود آورده، غفلت كنيم؛ خاصه آن كه زمينه هاى چنين خطرى براى راه بازرگانى مكّه- شام در همان روزهاى بيعت عقبه توجّه مكى ها را به خود جلب

ص: 40

كرده بود. از اين رو وقتى كاروان هاى تجارتى قريش به رفت و آمد مشغول شدند، اين نگرانى وجود داشت كه چه عواقبى از هجرت مسلمانان به مدينه و حمايت جدّى انصار از آنها متوجّه كاروان ها و اساساً تجارت قريش با شهرهاى شمالى جزيرةالعرب مى شود.

چنين اوضاعى ناشى از موضع گيرى هاى دينى مسلمانان عليه قريشيان نبود؛ بلكه نتيجه بافت قبايل و نظام ارزشى حاكم بر آنها بود كه الزاماً مكّه را در برابر مدينه قرار مى داد و مَدنى ها را به فكر چاره انديشى از تعرّض مكّى ها وامى داشت. مناسبات ميان اين دو جبهه، رو به تضاد و يا لااقل مخالفتِ رو به تزايد نهاد.

تعليمات محمّد صلى الله عليه و آله و اصول آيين او، توأم با روش شخصى وى بود. قرار بر اين بود كه ايمان به خدا و تدبّر در خلقت و تحكيم اخلاق انسانى، به يك هدف منتهى گردد كه همانا تعالى معنوى مردمى بود كه از شرك بريده و پيرامون محمّد صلى الله عليه و آله حلقه زده بودند.

او در بدو ورود به مدينه، ميان مردم، پيمان برادرى بست و به جاى تحكيم موقعيّت دفاعى و يا تهاجمى، يهوديان و مسيحيان را به زندگى مسالمت آميز با قبايل عرب و تازه مسلمان دعوت نمود. با شاخه هاى درخت خرما، سجدگاهى بنا نهاد تا مسلمانان به ستايش و عبوديّت خداوند بپردازند و راه راست و صلح و آرامش را طالب شوند.

در كنار اين روند معنوى، نه قريش از وسوسه قدرت بركنار بود و نه مَدنى هاى تازه مسلمان از كار متهوّرانه اى كه در برابر سران قريش مرتكب شده و مدينه را پناهگاه دشمنان آيين آنها كرده بودند، آسوده خيال بودند. وقتى كاروانى از اموال قريشيان به جانبى حركت مى كرد و يا مدنى ها براى معيشت، مجبور به مراوده تجارى با مكّى ها مى شدند، اين نگرانى مشترك، روزهاى حسّاسى را براى تاريخ اجتماعى جزيرةالعرب رقم مى زد. در اين حال، كوچكترين حادثه يا واقعه اى مى توانست انبار تعصّبات و ناهماهنگى ها را شعله ور سازد و پيامبر و آيين جديد او را در متن منازعات قبايل گرفتار آورد.

نخستين كبريتى كه بر اين انبارِ حساسيّتِ متعصّبانه و نگرانى جدّى زده شد، قتل عمرو بن حضرمى بود كه به دنبال آن نگرانى ها، خطرِ رودررويى قبايل را تشديد كرد.

عامِل مزبور، از متن آيين اسلام و رفتار والاى محمّد صلى الله عليه و آله به دور بود و آن بزرگوار در آن

ص: 41

هيچ نقشى نداشت؛ امّا چون چند تن از مسلمانان، مرتكب آن شده بودند، موجب حوادثى شد كه اذهان بت پرستان آن را به شخص پيامبر صلى الله عليه و آله مرتبط دانستند.

بگذاريد در خصوص اين برهه از زمان توقّفى كنيم؛ اسناد مربوط را زير و رو كرده، حقيقت امر را بى هيچ دلبستگى خاصّى جويا شويم:

2/ ب: خطاى عبداللَّه بن جحش

بايد ديد خطاى ابن جحش، چه واقعه مهمّى بوده كه بيهقى گفته است:

ابن شهاب زهرى ضمن بيان حديث واقعه، آن را موجب جنگ دانسته است. (1) و محمد بن جرير طبرى از عروةبن زبير ياد مى كند كه او نظر داده:

«قتل عمرو بن حضرمى سبب واقعه بدر و حتّى ديگر جنگ ها ميان پيامبر خدا و مشركان قريش شد.» (2) متن عربى:

«و كان الّذي هاج وقعة بدر و سائر الحروب التي كانت بين رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [و آله] و سلّم- و بين مشركي قريش فيما قال: عروة بن الزبير ما كان من قتل واقد بن عبداللَّه التميمي، عمرو بن الحضرميّ».

در هفدهمين ماه توقّف پيامبر در مدينه، دو ماه قبل از وقوع حادثه بدر ميان قريشيان و مسلمانان (يعنى در ماه رجب) پيامبر صلى الله عليه و آله عبداللَّه بن جحش را به همراه تنى چند از ياران خود براى بررسى موقعيّت رفت و آمدهاى گروهىِ قريشيان به حوالى مكّه فرستاد تا صرفاً از بت پرستان در ارتباط با تصميمات آنها براى آزار و تحت فشار قرار دادن مسلمانان، اخبارى به دست آورده، به مدينه بازگردند.

پيامبر صلى الله عليه و آله اين مسؤوليّت را در نامه اى نگاشته و به دست عبداللَّه بن جحش داد تا در


1- «دلائل النّبوه» ج 2، ص 217، ترجمه فارسى.
2- «تاريخ الرّسل و الملوك» ج 3، ص 944، ترجمه فارسى. نيز: «تاريخ الأمم و الملوك» جزء 2، ص 267، چاپ اوّل، مطبعة الحسينيّة المصريّه.

ص: 42

نيمه راه آن را باز كرده و مسؤوليّت خود را در اين سفر بداند. مضمون نامه را واقدى چنين ثبت كرده است:

«سر حتّى تأتي بطن نَخْلَه على اسم اللَّه و بركاته، و لا تكرهنّ أَحداً من أصحابك على لا مسير معك، وامضِ لأَمري فيمن تبعك حتى تأتي بطن نَخْلَه عَلى اسم اللَّه وبركاته، فترصَّدْ بها عير قريش». (1) ابن سعد نيز تصريح كرده است: «و امره أنّي يرصد بها عير قريش» (2) ابن هشام متن نامه را با جامعيّت و الفاظى كاملتر چنين ثبت كرده است:

«إذا نظرت في كتابي هذا فامض حتّى تنزل نَخْلَة بين مكة و الطائف فترصده بها قريشاً و تعلم لنا من أخبارهم». (3) بيهقى صريحاً از عروة بن زبير نقل مى كند:

«پيامبر صلى الله عليه و آله به عبداللَّه بن جحش مأموريّت داد تا به نخله رود و اخبار قريش را براى ايشان بياورد.» (4) اين مدارك نشان مى دهد كه مقصدِ ابن جحش، وادي نخلة اليمانيّه بوده كه عموم ساكنانش از بنوهذيل هستند و در حال حاضر در امارات مكّه قرار دارد. بنابر اين هدفِ پيامبر صلى الله عليه و آله، اطّلاع از محيط پرتردّد قريشيان در ارتباط با اهالى طائف بوده است. (5)


1- «به نام خدا و به بركت او حركت كن تا به ميانه وادى نخله برسى؛ و هيچ يك از يارانت را به همراه شدن با خود وادار مكن و فرمان مرا در مورد همراهان خود اجرا كن، تا زمانى كه به ميانه وادى نخله برسى و در آن جا كاروان قريش را زيرنظر بگير»؛ نك: واقدى، «المغازى» ج 1، ص 14، تصحيح مارسدن جونس.
2- «الطّبقات الكبرى» ج 2، ص 10، چاپ دار صادر، بيروت.
3- «وقتى اين نامه مرا ديدى، به پيش برو تا در وادى نخله كه ميان مكه و طائف قرار دارد، فرودآيى، در آن جا قريش را زيرنظر بگير و ما را از اخبار آنان آگاه كن»؛ نك: «السيرة النّبويه» ج 2، ص 252، عربى، تصحيح مصطفى السقا و چاپ البابى الحلبى، 1936 م.
4- «دلايل النّبوّه»، همان مدرك، ص 216
5- در باره نخله نك: حمد الجاسر، ذيل «المناسك و طرق الحج» ص 356، چاپ رياض 1981 م

ص: 43

از سويى ديگر مستندات تاريخى مذكور نشان مى دهد كه اولًا عبداللَّه بن جحش فقط و صرفاً وظيفه داشت تا اخبارى از موقعيّت قريش پس از هجرت مسلمانان، به پيامبر صلى الله عليه و آله برساند و ثانياً براى انجام چنين كارى هيچ اجبار و اكراهى را به هم راهان خود تحميل نكند و آنها آزادانه در انتخاب ادامه دادن به مسير و يا بازگشت، مخيّر بودند.

همه سيره نويسان نوشته اند كه عبداللَّه بن جحش پس از خواندن نامه حضرت محمّد صلى الله عليه و آله گفته است: «سمعاً و طاعةً» و به هم راهان خود صريحاً دستور پيامبر صلى الله عليه و آله را اعلام كرده است: «و قد نهاني أن أستكره أحداً منهم». (1) مدارك تاريخى بدون ترديد نشان مى دهند كه همگى همراهان ابن جحش به ادامه راه رضايت داشتند. آنان در مسير، به كاروانى از قريشيان رسيدند كه از طائف مى آمدند:

عمرو بن حَضْرمى، حِكم بن كَيْسان، عثمان بن عبداللَّه بن مغيره مخزومى و برادرش:

نوْفِل بن عبداللَّه مخزومى همراه بارِ تجارتى (ظاهراً پوست و مويز) بودند. تا اينجا هيچ اختلافى بين منابع معتبر تاريخ، سيره و حديث نيست.

عبداللَّه بن جحش با هم راهان خود نقشه حمله به اين كاروان را در ميان مى گذارد و آنها اتّفاق نظر مى يابند كه اين كار را عليرغم ممنوعيّتِ آن در ماه حرام و به عقيده حقير عليرغم دستورى كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله به آنها داده بود، انجام دهند.

واقد بن عبداللَّه تميمى يكى از ياران عبداللَّه بن جحش تيرى به سوى عمرو بن حَضْرمى پرتاب كرد و او را به قتل رساند و آنگاه، دو تن از هم راهان قريشى كاروان، يعنى عثمان بن عبداللَّه و حِكم ابن كيسان را اسير كرده، بار كاروان را تصرّف نموده، به سوى مدينه بازگشتند.

اين حادثه اوّلًا در ماه حرام اتّفاق افتاد؛ ماهى كه همه طوائف عرب نسبت به آن حساسيّت داشتند و ممنوعيّتِ آن را پذيرفته بودند.

ثانياً اين كار، عليرغم تعليمات پيامبر صلى الله عليه و آله و قراردادهاى پذيرفته شده در آيين اسلام رخ داد. اكنون بايست ديد كه واكنش پيامبر صلى الله عليه و آله در قبال اين واقعه چه بود.


1- «المناسك و طرق الحج» ص 356، چاپ رياض 1981 م.

ص: 44

ابن هشام به نقل از ابن اسحاق مى نويسد:

«فلمّا قَدِموا على رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- المدينة قال: ما أمرتكم بقتال في الشهر الحرام؟ فوقف العير و الأسيرين، و أبى أن يأخذ من ذلك شيئاً». (1) و از اماميه مذهب، ابوالحسن على بن ابراهيم قمى ذيل آيه 217 سوره بقره، مى نويسد: «فعزلوا العير و ما كان عليها ولم ينالوا منها شيئاً». (2) بر اساس اين سند، پيامبر صلى الله عليه و آله از وقوع حادثه قتل متأثّر شد؛ بار تجارتى را كنار گذاشت و حاضر نشد طبق رسوم سنّتى آن جامعه در تقسيم بندى غنايم، آنها را بخشش نمايد.

واقدى اين واكنش تند پيامبر صلى الله عليه و آله را به ارتكاب چنين كارى از طرف عبداللَّه بن جحش و هم راهان او از طريق ابن أبي سَبْرَة به نقل از سليمان بن سُحَيم اينگونه در كتاب «المغازى» ثبت كرده است:

«ما أمرهم رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- بالقتال في الشهر الحرام و لا غير الشهر الحرام، إنّما أمرهم أن يتحسّسوا أخبار قُرَيش». (3) لذا معلوم مى شود كه پيامبر صلى الله عليه و آله ياران خود را به انجام قتل در ماه حرام و يا غير ماه حرام ترغيب نكرده است و اين در حالى است كه قريش از هر قتل و شكنجه و آزارى نسبت به مسلمانان حمايت مى كرده است.

عبداللَّه بن جحش و هم راهان او بدون اين كه اجبارى بر قتل و قتال در كار باشد،


1- «چون در مدينه به نزد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آمدند، فرمود: شما را فرمان ندادم كه در ماه حرام نبرد كنيد و كاروان را بازداريد و دو تن را به اسارت گيريد. و پيامبر صلى الله عليه و آله از آن اموال چيزى برنداشت ...»؛ «السيرة النّبويه» ج 2، ص 254
2- «كاروان و بار آن را به كنار نهادند و چيزى از آن برنداشتند.»
3- «پيامبرخدا صلى الله عليه و آله چه در ماه حرام و چه در غير ماه حرام، ايشان را به نبرد فرمان ندادند، بلكه فقط دستور دادند كه از اخبار قريش آگاه شوند»؛ واقدى، مغازى، ج 1، ص 16

ص: 45

براى آگاهى از قريشيان و مواضع كينه توزانه آن ها- پس از اخراج مسلمانان و فرار آنان از ستم قريش- فرستاده شدند. واقدى به مجموعه اى از اسناد دسترسى داشته كه گفته است:

«قالوا ... فلمّا قدموا على رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- وَقَّف العير فلم يأخذ منها شيئاً و حبس الأسيرين، و قال رسول اللَّه لأصحابه: ما أمرتكم بالقتال في الشهر الحرام». (1) و از أبى بُردة بن نِيار روايت مى كند كه او گفته بود:

«إنّ النبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- وقف غنائم أهل نَخْلَة». (2) بيهقى در قسمتى از روايت «عروة بن زبير»، اين واكنش شديد و نارضايتى پيامبر صلى الله عليه و آله را از وقوع چنين حادثه اى به ياد ما آورده، آن را اينگونه ثبت كرده است:

«آنها شتران كاروان را جلو انداختند و به مدينه آوردند و چون به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رسيدند پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:

به خدا سوگند من دستور نداده بودم كه در ماه حرام قتال كنيد. پيامبر صلى الله عليه و آله دو اسير را نگهدارى كردند و از اموال كاروان هم چيزى برنداشتند و فقط آن را ضبط فرمودند.» (3) انتشار خبر واقعه نخله و قتل عمرو بن حضرمى در اندك مدّتى جزيرةالعرب را تحت تأثير قرار داد و بى آن كه قريشيان توجّه كنند پيامبر صلى الله عليه و آله نيز از اين واقعه متأثّر شد و آن را نكوهش كرد و بهترين يارانش را به خاطر انجام چنين كارى رنجاند. آنها نيز به تصريح بيهقى خود را «مستوجب عقوبت الهى» يافتند.

دشمنان، به تبليغ عليه اخلاق اسلام و رفتار محمّد صلى الله عليه و آله سعى نمودند و آن را مخالف


1- «گفته اند ... چون به نزد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آمدند، حضرت بار كاروان را ضبط كرد و از آن چيزى برنداشت. آن دو اسير را هم حبس كرد و به اصحاب خود فرمود: شما را به نبرد در ماه حرام فرمان ندادم.»
2- «پيامبر صلى الله عليه و آله غنيمت هاى اهل نخله را ضبط كرد»، نك: همان مدرك، ص 18
3- «دلائل النّبوّه» ج 2، ص 216

ص: 46

توافق هاى تاريخى عرب قلمداد كردند و قتل حضرمى را كه اوّلين فرد از قريش بود كه توسّط عدّه اى از مسلمانان به قتل رسيد، وسيله اى براى محكوم كردن آيين جديد نمودند؛ در حالى كه نه پيامبر صلى الله عليه و آله در وقوع حادثه نقشى داشت و نه با آن موافقت ضمنى كرد و نه از مرتكبان آن رضايت داشت. او حتّى مال كاروان را كه در واقع از آنِ دشمنان و آزاردهندگان جدّى مسلمانان بود (كسانى كه هزاران بار مسلمانان را شكنجه داده بودند) توقيف كرد تا آن را به صاحبانش بازگرداند و اسراى آنها را آزاد نمود و بنا به همان مستندات تاريخى، طبق سنن طوايف عرب آماده پرداخت خون بها بود.

بيهقى با اين احساس مشترك مسلمانان و در رأس آنها محمّد صلى الله عليه و آله هم صدا شده، نظر عروة بن زبير را به ياد مى آورد كه در باره اين خطا گفته بود:

«كسانى كه شيفته خواسته هاى دنيايى شده بودند، به ابن حضرمى حمله بردند و او را كشتند و [اموال] كاروان را به غنيمت گرفتند.»

حقير فكر مى كند در كاوش هاى بيطرفانه، نبايست شخصيّت والاى صحابى پيامبر صلى الله عليه و آله كه بعدها به مقام رفيعى مى رسند، پرده اى بر تحليل زندگى اوّليّه آنها در مسير تجربه هاى ايمان و معنويّت بيندازد.

به هر تقدير، قريشيان سعى كردند كه مسؤوليّت تمام اين كارها را به دوش پيامبر صلى الله عليه و آله انداخته و او را- كه نه فرمانده چنين كارى بود و نه آيينش قتل را روا مى داشت و خود طبق شيوه اى كه داشت، از چنين خصومت ها و قتل ها و تصاحب غنايم دشمن بيزارى مى جست، مسؤول واقعه قلمداد كنند و كينه هاى ديرينه خود را زير پوشش اين خطا كه از جانب عدّه اى از تازه مسلمانان صورت گرفته بود، آشكار كنند و با تحريك عصبيّت ها، امكان اعاده حيثيّت نظام بت پرستى و اخلاق حيوانى را فراهم سازند و جنايت ها و آزار و ايذاءها و توقيفِ به ناحقِ اموال مسلمانان و جلوگيرى خشونت آميز از انجام مراسم دينى را زير «اشك هاى تأسّف خود از قتال و غارت» كه خود شيفته آن بودند، پنهان سازند و مجموعه اين جوسازى ها را به رخ قبايل عرب كشانند.

بيهقى در حديث عروه مى آورد:

ص: 47

«قريشى گفتند: محمّد در ماه حرام خونريزى مى كند؛ اموال را مى گيرد و مردان را اسير مى نمايد و حرمت ماه حرام را مى شكند.» (1) واقدى گفته هاى قريش را در يك جمع بندى مختصر چنين ثبت كرده است:

«فقالت قريش: قد استحلّ محمّد الشهر الحرام، فقد أصاب الدم و المال و قد كان يُحرّم ذلك و يُعظّمه». (2) چنين واكنشى از جانب قريش، با موافقت عموم مسلمانان مدنى و مكّى روبرو بود و از لابلاى گفته هاى ثبت شده در منابع تاريخى مى توان آن را به خوبى يافت كه به تصريح بيهقى:

«گروهى از مسلمانان شروع به سرزنش آنها كردند.»

تنها از روايت ابن شهاب زهرى دقيقاً معلوم مى شود كه «دو نفر، از هم راهى با گروه هشت نفرى عبداللَّه بن جحش خوددارى كردند».

گفتنى است: جمله:

«و عنّفهم إخوانهم من المسلمين فيما صنعوا»؛ «و مسلمانان ديگر، ايشان را سرزنش مى كردند و سخن هاى سخت در حق ايشان مى گفتند.» (3) كه ابن اسحاق از آن ياد كرده است، دقيقاً محقّقان را متقاعد مى كند كه اين خطا مورد تأسّف مسلمانان بوده و در مجموعه تعليمات محمّد صلى الله عليه و آله نبوده است؛ خاصه آن كه ابوجعفر محمّد بن جرير طبرى به صراحت بيشتر روايت عروه را نقل كرده است كه:

«و عنّفهم المسلمون فيما صنعوا، و قالوا لهم: صنعتم ما لَم تؤمروا به، و


1- دلائل النبوة: ج 2، ص 216
2- «قريشيان گفتند: محمد حرمت ماه حرام را ناديده گرفته و خون و مال را مباح دانسته! حال آن كه تاكنون ماه حرام را حرمت مى نهاد و بزرگ مى داشت.» همان.
3- همان مدرك، با ترجمه پارسى، ج 2، ص 532

ص: 48

قاتلتم في الشهر الحرام، و لم تؤمروا بقتال». (1) بر اساس ترجمه پارسى متن:

«مسلمانان ملامتشان كردند و گفتند كارى كرديد كه پيامبر نگفته بود و در ماه حرام جنگ كرديد و فرمان آن را نداشتيد.»

تأكيد بر اين كه: «صنعتم ما لم تؤمروا» سندى موثّق در اثبات بى ارتباطى محمّد صلى الله عليه و آله از چنين حادثه اى بوده است. در واقع اين جمله نشان مى دهد ابن جحش و هم راهانش كارى مطابقِ آيين اسلام نكرده اند. جمله «و قاتلتم في الشهر الحرام» مُبيّن آن است كه اين كار مطابق رسم خوب عرب كه مفرّ و مجالى براى كاستن از كينه هاست، نبوده است.

تعبير و «لم تؤمروا بقتال» نيز نشانگر اين است كه اساساً جماعت مزبور، مجوّزِ كشتن نداشته اند و تنها مأمور بودند كه اخبار قريش را با خود بياورند.

از اين ديدگاه حرمت قتل در چهار ماه حرام (ذوالقعده، ذوالحجّه، محرّم و رجب) حكم امضايى بوده است و نه تأسيسى؛ زيرا در جاهليّت نيز رعايت مى شده است. (2) به گفته بيهقى:

«پيامبر خونبهاى حضرمى را پرداخت كرد و جنگ در ماه حرام را همچنان كه متداول بود، حرام اعلام نمود.» (3) اين سند تاريخى را نيز واقدى از مَعْمَر به نقل از الزهرى و او از عروة ثبت كرده است كه:

«فَوَدى رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- عمرو بن الحضرميّ و حرّم


1- «تاريخ الرّسل و الملوك»، ج 3، ص 938، با ترجمه پارسى. نيز: «تاريخ الأمم و الملوك»، جزء 2، ص 263، چاپ اوّل، مطبعة الحسينيّة المصريّه.
2- در باره ماه هاى حرام، نك: آلوسى، «بلوغ الارب فى معرفة أحوال العرب»، جزء ثالث، صص 80- 76، چاپ سوم، قاهره، محمد بهجة الأثرى.
3- همان مدرك، ج 2، ص 215

ص: 49

الشهر الحرام لما كان يُحرّمه». (1) طبيعى است كه در چنين اوضاعى در محيط مسلمانان در مدينه، مباحثات زيادى درمى گيرد و تلاش بعضى از مُحدّثان مبنى بر اين كه ابن جحش و يارانش نمى دانستند كه در روزهاى متعلّق به ماه حرام (شعبان) به سر مى برند و گمان مى كردند روزهاى آخر ماه رجب است؛ نمى تواند پوششى بر اين خطا تلقّى گردد؛ زيرا آنها به هر حال اجازه اى از پيامبر صلى الله عليه و آله براى قتل و اسارت نداشته اند؛ لذا در اثر تبليغات قريش از يك سو و تعليمات پيامبر صلى الله عليه و آله از سوى ديگر، عموم مردم، عليه اقدام ابن جحش هم صدا شدند و نهايتاً موقعيّت يكجانبه قريش در جناحى كه عليه محمّد صلى الله عليه و آله برپا كرده بود، مستحكم تر شد و عاقبتِ اين بن بست در تحليل واقعه، راهگشاى اعلام آيه اى شد كه بايد بر چشم انداز واقع بينانه و بسيار با اهميّت آن تأمّل ها كنيم:

يَسْئَلُونَكَ عَنِ الشَّهْرِ الْحَرامِ قِتالٍ فِيهِ قُلْ قِتالٌ فِيهِ كَبِيرٌ وَ صَدٌّ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ وَ كُفْرٌ بِهِ وَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ وَ إِخْراجُ أَهْلِهِ مِنْهُ أَكْبَرُ عِنْدَ اللَّهِ وَ الْفِتْنَةُ أَكْبَرُ مِنَ الْقَتْلِ وَ لا يَزالُونَ يُقاتِلُونَكُمْ حَتَّى يَرُدُّوكُمْ عَنْ دِينِكُمْ إِنِ اسْتَطاعُوا وَ مَنْ يَرْتَدِدْ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ فَيَمُتْ وَ هُوَ كافِرٌ فَأُولئِكَ حَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ وَ أُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ. (2) از تو در باره ماه حرام مى پرسند و جنگ در آن؛ بگو: كارزار در آن بزرگ است و «بازداشتن از راه خدا و افكار او و مسجد حرام و بيرون كردن مردمش» نزد خدا مهمتر [از قتال] است؛ و فتنه از كشتار بدتر است. مشركان پيوسته با شما كارزار مى كنند؛ تا اگر توانند شما را از دينتان بازگردانند. هر كه از شما از دين خويش بازگردد و بميرد و كافر باشد، چنين كسان در دنيا و آخرت اعمالشان باطل گشته است. آنها أهل دوزخ هستند و در آن جاودانند.»


1- «المغازى»، ج 1، ص 18
2- بقره: 217

ص: 50

ترديدى نبايست داشت كه شأن نزول اين آيه، پيامد سريّه «عبداللَّه بن جحش» و انتشار خبر اعمال او و واكنش شديد پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و ديگر مسلمانان مدينه است. (1) آيه، جمع بندى نظر نهايى اسلام از تحليل واقعه محسوب مى شود:

آيه، ارتكاب به هر نوع قتلى را در ماه هاى حرام، گناه شمرده است؛ ولى بت پرستان كينه توز قريش را مخاطب قرار مى دهد كه كارهايى كه شما نسبت به مردمى كه مسلمان شده اند، روا مى داريد، گناه و خطاى بزرگى است. بازداشتن مردم از راه خدا، مانع شدن آنها از انجام مراسم مذهبىِ خاصّ خودشان، شكنجه دادن افراد به خاطر عقيده و ايمانشان، زندانى كردن افراد به خاطر انديشه هايشان، بى حرمتى به مسجدالحرام و بالاخره فتنه انگيزى ميان مردم، كمتر از خطاى قتل نيست. و بايد دانست كه «مشركان پيوسته با شما در كارزار هستند؛ تا اگر بتوانند شما را از ايمان و اعتقادتان به خداوند يكتا بازگردانند».

اين آيه منشأ تحوّل بزرگ فكرى ميان مردم جزيرةالعرب گرديد:

اسلام، «قتل» را گناه مى داند؛ ولى اين خطا، از كينه توزى و فتنه انگيزى بنى آدم برمى خيزد. اگر اين صفات ناپسند از بين نرود، انسان حرمتى نخواهد داشت و ديگر نمى توان از ناپسندبودن كُشت و كشتار دم زد. آنچه مبناى اين اصالت و احترام به حقوق انسان است، داشتن ايمان به اين حقيقت است كه منشأ شر، شرك و خودخواهى و منشأ خير، ايمان به وحدانيّت و بقاى نفس انسانى است.

قراردادهاى اجتماعى عصر جاهلى، مبتنى بر منافع دنيوى قبايل بوده است؛ ولى آيين منِ پيامبر، «خدا» را مبناى حق مى داند و اخلاق، بر تزكيه نفس و تهذيب روح و اعتلاء انديشه استوار است.

شما از حرمت ماه حرام سخن مى گوييد و من از حرمت حقوق انسان. چگونه ممكن است مردمى كه به آزار ديگر مردمان مى پردازند و همه چيز را در چهارچوب


1- واحدى، «اسباب النّزول» صص 38- 35؛ طبرسى، «المجمع البيان»، ج 1، ص 312؛ سيوطى، «الدّر المنثور»، ج 1، ص 252؛ فيض، «الصّافى فى التّفسير»، چاپ سنگى، رحلى 1334، ص 64، الجزء الثّانى؛ ابوالفداء، ابن كثير، «تفسير القرآن العظيم»، جزء الأوّل، ص 252، افست، دارالفكر، بيروت.

ص: 51

مصالح بازرگانى و پرستش تاجرانه بت ها مى بينند، از گناه قتل و حوادثى كه دامنگير آنها شده، سخن به ميان آورند و به آنچه كه هزاران بار بدتر بوده و دامنگير ديگران كرده اند، بى اعتنا باشند؟

پس بدانيد كه هم مسلمانانى كه به مُجوّز دست به قتال زده اند، خطا بوده است و هم كارهاى شما!

راه قرآن، راه سومى بود كه ميان سُنن جاهلى و رهروانِ ضدّ سنن جاهلى ترسيم شد و خطوط تعليمات اسلام را بر مسلمانان عرضه داشت. چشم ها را فراخى ديگر بخشيد و انديشه ها را به سوى اصولى كه ضامن تفاهم هاى اجتماعى و محبّت ها و الفت هاست، جهتى متعالى داد.

اينجا بود كه قريش كه فكر مى كرد بر اساس شاخص هاى جاهلى، قتل عمروبن حضرمى، سايه بر شخصيّت پيامبر صلى الله عليه و آله انداخته است، مشاهده كرد كه پرده از دلسوزى هاى مصلحت جويانه به كنارى رفته و گناه و خطاى متعصّبان بر ملا شده است.

حقير گمان مى كند: چون تحقيق در تطوّر اين وادى از نظر عارفان دين و مفسّران آيات و محقّقان تاريخ تحوّل فقه، در حيطه وظيفه اسلام شناسان است، بايد به همين مقدار كه گفته شد، بسنده شود. تنها به ياد آوريم كه در طول حيات اجتماعى و سياسى مسلمانان از شمال آفريقا تا آسياى دور، خصوصاً در تاريخِ مدينه، بسيارى سعى كردند تا در اين آيه مهم و صريح در حرمتِ قتال و فتنه گرى و ... شرط و فرض هايى را طرح كرده، حتميّت آن را زيركانه از اصالت بيندازند تا براى منازعات و كشمكش هاى دنيايى خود توجيهى بيابند و آيه را از صلابت و صراحتى كه به اعتبار نص بودنش دارد، منسوخ كنند؛ يا با مسخ سيره پيامبر صلى الله عليه و آله و وقايع جنبى و تاريخى، آيه را به وادى اگرها و شايدها و ممكن ها كشانيده، بزرگترين «اصل تحوّل فكرى بت پرستان» را به وابستگى كوركورانه سنن و مسلمانان را از تدبّر مجدّانه و تأمّل متحوّل در مفهوم «حرام»- كه طيف گسترده و وسيع آن، شامل همه اعمال و رفتارهاى آدمى است- باز دارندو باعث شوند كه به جايى رسيم كه هيچ اصلى را معتبر نيابيم؛ مگر به ضرورتى يا شرايطى!

صراحت عطاء در اين كه اين آيه «محكم» است و منسوخ نيست و هرگز پسنديده

ص: 52

نيست كه در ماه هاى حرام قتال صورت گيرد و «يحلف على ذلك لأنّ الآيات الّتي وردت بعدها عامة في الأزمنة، و هذا خاص، و العام لا ينسخ الخاص باتفاق ...». (1) بوى مدينه آن دوران را به مشام ما مى رساند. به زعم حقير، اين استشمام، ابن عربى را در «احكام القرآن» به نظر عطا متمايل كرده و از هدف پيامبر صلى الله عليه و آله، كه در ماه هاى حرام يا غيرحرام آنگونه كارها ناشايست است، پرهيزكارانه برخورد كرده كه:

«فإذا فعلتم ذلك كلّه في الشهر الحرام تعين قتالكم فيه». (2) قتل «عمروبن حضرمى» كبريتى بود كه به انبار آن همه تعصّباتِ سرخورده زده شد و قريشيان كه در دل، نگران حال بازرگانى راه شمال بودند و اساساً نمى توانستند با مسلمانان زندگى كنند، مترصّد زمانى شدند كه بتوانند با حمله به مدينه، بساط آيين و تعليمات يكتاپرستى پيامبر صلى الله عليه و آله را برچينند و خود را از دغدغه آن برهانند. بدين لحاظ فشارهاى تبليغى خود را چنان گسترش دادند كه محيط حجاز و زندگى صدها قبيله و طايفه كه در اين مسير قرار داشتند، در معرض مخاطره قرار گرفت و موجب تشنّج روزافزون محيطهاى اجتماعى مردم تحت دو نظامِ «قشريّت بت» و «تعقّل خلق و خالق» گرديد.

محمّد صلى الله عليه و آله ديگر يك شخص نبود كه با او دشمنى يا دوستى كنند. او به صورت يك جريان و يك نظام جديد در جزيرةالعرب، نمى توانست بقاياى پوسيده جاهليّت را گردن نهد. مسلمانانِ حول او نيز تك تك مدّنظر قرار نمى گرفتند. آنها جزيى از همان دينى بودند كه در برابر همه اديان جزيرةالعرب قرار گرفته بودند.


1- «بدان سوگند ياد مى كند؛ زيرا آياتى كه پس از آن آيه حرمت جنگ در ماه حرام وارد شده، از لحاظزمانى «عامّ» هستند و اين آيه «خاص» است؛ و بنابر اجماع مفسران، آيات عام، حكم آيه خاص را منسوخ نمى كند.
2- «اگر آن كارها را در ماه حرام انجام دهيد، نبرد با شما جايز مى گردد». «احكام القرآن»، قسم الأوّل، صص 147- 146، قاهره البابى الحلبى، تصحيح على محمّد البجارى. نيز نك: قرطبى، «الجامع لأحكام القرآن»، ج 3، ص 44؛ ابوالفتوح، «تفسير القرآن» ج 2، ص 38، چاپ دوم، تهران، تصحيح مهدى الهى قمشه اى، علمى، 1323؛ فاضل جواد، «مسالك الافهام»، جزء 1، ص 320، تصحيح: محمّدباقر شريف زاده، چاپخانه مرتضويّه، تهران.

ص: 53

آنها در اين حوزه از تحوّل تاريخى، نه از امنيّت جانى برخوردار بودند و نه از فقرِ رو به تزايد مفرى داشتند. آنها چشم به مبدأيى دوخته بودند كه با آنها سخن از رستگارى مى گفت و قلبشان را به حصول حقيقت و اشراق عالم معنى، اطمينان مى بخشيد.

3/ ب: كاروان ابوسفيان؛ بهانه جويى قريش

تمامى تاريخ نويسان از كاروان تجارتى قريش يادها كرده و وجود آن را يكى از موجباب وقوع حادثه بدر دانسته اند. اما جاى تأسّف است كه عموم مورّخان مسلمان و اسلام شناسانِ بى شمار، در طىّ قرن ها و نسل ها، بى تأمّل كاروانِ مزبور را در معرض هجوم مسلمانان قلمداد كرده اند تا خروج قريشيان را از مكّه به بدر، «دفاع قريش از كاروان» بخوانند. در حالى كه اگر بر كلمات عنوان اين فصل يعنى: «بهانه جويى قريش» دقّت كنيد و به ظرافتِ نقد تاريخى نظر اندازيد، درمى يابيد كه حقير پس از شك بر صحّت جهات و انگيزه هايى كه سيره نويسان و مورّخان قديم در تنظيم سند به ما القا كرده اند، اسناد تاريخى را دوباره نگرى نموده، با نكته سنجى و ملاحظه زواياى تاريك اسناد مربوط، به نتيجه ديگرى رسيده و آن را بهانه جويى قريش خوانده ام:

ابن سعد و ابن هشام و واقدى و بيهقى تصريح كرده اند:

كاروان تجارتى ابوسفيان از شام به سوى مكّه باز مى گشته كه خبر آن در مدينه منتشر شده است.

كاروان حامل يكى از بزرگترين محموله هاى بازرگانى قريش از شام به مكّه و متعلّق به بازرگانان قريش مكّى بوده است. (1) واقدى در اهمّيّت چنين محموله اى مى گويد:

«و كانت العير ألف بعير، و كانت فيها أموال عظام، و لم يبق بمكة قرشي و لا


1- ابن سعد، «الطّبقات الكبرى»، ج 2، ص 11، چاپ دار صادر، بيروت، ذيل عنوان «غزوة بدر»؛ ابن هشام، به نقل از ابن اسحاق، «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 257؛ واقدى، «المغازى»، ج 1، ص 19؛ بيهقى، «دلائل النّبوّه»، ج 2، ص 224، ترجمه پارسى.

ص: 54

قرشيّة، له مثقال فصاعداً إلّا بعث به في العير ... إنّ فيها لخمسين ألف دينار و قالوا أقل. و إن كان ليقال إنّ أكثر ما فيها من المال لآل سعيد بن العاص لأبي أحيحة إمّا مال لهم أو مال مع قوم قراض على النصف، وكان عامة العير لهم، و يقال بل كان لبني مخزوم فيها مائتا بعير و خمسة أو أربعة آلاف مثقال ذهبا و كان يقال للحارث بن عامر بن نوفل فيها ألفا مثقال ... كان لبني عبد مناف فيها عشرة آلاف مثقال و كان متجرهم إلى غزة من أرض الشام ...». (1) اگر صحّت كامل آمار مذكور، مسلّم نباشد، محقّقاً ما را به اهمّيّت چنين مال التّجاره اى رهنمون مى سازد و متقاعدمان مى كند كه كاروانى كه با هزار شتر از شام به صوب حجاز در حركت بوده و ابوسفيان- سركرده قريشيان- عهده دار رساندن آن به اهلش بوده، بايد محتوى بارهاى پرارزشى باشد. اين كميّتِ بااهمّيّت ما را وامى دارد كه از مالكان واقعى اين اموال پرسش كنيم تا دانسته شود كه كاروان مزبور متعلّق به چه كسانى از قريش بوده است؟

متأسّفانه مدرك قابل اعتماد و جامعى در پاسخ به اين پرسش به دست نويسنده اين سطور نرسيد؛ ولى از لابلاى اسناد تاريخى مى توان پى برد كه صاحبان اصلى چنين سرمايه هنگفتى، سران يا اشراف قريش بوده اند؛ زيرا به تصريح واقدى، كاروان را سى نفر از رجال قريش همراهى مى كردند كه از ميان آنها نام سران خاندان هاى بزرگ قريش ثبت شده است (2). وقتى طُعَيْمَة بن عَدىّ مردم را براى تحريك به خروج از مكّه دعوت


1- «كاروان قريش هزار شتر داشت و اموال فراوان همراه آن بود و هر زن و مرد قريشى كه در مكه حتى يك مثقال از كالايى داشت، آن را با اين كاروان فرستاده بود ... و گفته اند كه اموال كاروان پنجاه هزار دينار بوده است و عده اى هم كمتر از اين گفته اند. و نيز گفته شده كه بيشتر اموال كاروان به خاندان سعيد بن عاص تعلق داشت و بنى مخزوم نيز دويست شتر و چهار يا پنج هزار مثقال طلا در آن كاروان داشتند و گفته مى شد كه حارث بن عامر بن نوفل هزار مثقال طلا؛ اميّة بن خلف دو هزار مثقال طلا؛ و بنى عبدمناف ده هزار مثقال طلا در آن كاروان داشتند و مقصد كاروان، شهر غزّه در سرزمين شام بود». همان مدرك، صص 27 و 28
2- واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 28

ص: 55

مى كند، از جمله مى گويد:

«يا معشر قريش ... و اللَّه ما أعرف رجلًا و لا امرأة من بني عبد مناف له نشّ فصاعداً إلّا و هو في هذه العير». (1) و يا كسانى مانند حَنْظَلة بن ابى سفيان، عمرو بن ابى سفيان مى گويند:

«ما لنا مال و ما المال إلّا لأبي سفيان».

يا وقتى مى خوانيم كه براى حفظ چنين مالى، اشراف قريش حاضر مى شوند هزينه هجوم به مسلمانان را در مكّه تأمين نمايند و حتّى بعدها هجوم گسترده به مدينه و وقوع حادثه احد از عوايد چنين مالى تأمين مى گردد، نشان دهنده اهميّت كمّى مال التّجاره مذكور وحيطه سرمايه اشراف قريش است. مهم تر آن كه ابوسفيان درنامه اى كه درطول راه براى قريش نوشته، ازجمله به اشراف قريش گفته است: «... تجارت خودرا حفظ كنيد!» (2) و وقتى ابن اسحاق در شرح جدّى گرفتن اين خطر توسّط مالكان اصلى آن مى گويد: «فلم يتخلّف من أشرافها (قريش) أحدٌ إلّا أنّ أبا لهب بن عبد المطّلب ...». (3) و يا به گفته موسى بن عقبه از الزهرى:

«و كان في العير ألف بعير تحمل أموال قريش بأسرها إلّا حويطب بن عبد العزّى ...». (4) همه و همگى از جمله اسناد ضمنى است كه به خوبى مى تواند ما را به قبول منافع


1- «اى گروه قريشيان، به خدا سوگند از بنى عبدمناف، مرد و زنى را نمى شناسم كه هم سنگ نيم اوقيه بيست درهم يا بيشتر متاعى داشته، جز آن كه آن متاع را با اين كاروان روانه كرده است ...»
2- تعبير «... فاجيروا تجارتكم» در طبرى، تاريخ الأمم و الملوك» جزء ثانى، ص 267
3- «هيچ يك از اشراف قريش از اين كاروان باز نمانده بود، جز ابولهب بن عبدالمطلب ...»، نك: «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 261
4- «در آن كاروان هزار شتر بود كه اموال همه قريشيان، به جز حويطب بن عبدالعزّى را با خود حمل مى كردند»، نك: «البداية و النهايه»، ج 3، ص 256، به نقل از ابن كثير.

ص: 56

مشترك اشراف قريش بر چنين كاروان تجارتى متقاعد سازد.

تا اينجا بر چند واقعيّت مسلّم تاريخى مى توان تأكيد و باور آورد:

الف- كاروانى به سرپرستى ابوسفيان از شام عازم مكّه بوده است.

ب- مال التّجاره اين كاروان پرارزش بوده است.

ج- اين مال التّجاره متعلّق به سران و اشراف قريش بوده است.

از اين به بعد با انبوهى از مدارك تاريخى روبرو مى شويم كه از يك سوى، اسلام شناسان را به برداشت هاى متفاوت و مورّخان را به ممكن ها و شايدهاى متعدّد در يك مسير مى اندازد و آن تفسير وقايع تاريخى بدر، بر اساس ذهنيّت حاكم در محدوده شرايط سياسى و اقتصادى هر دوره اى از ادوار تاريخ مسلمانى است؛ در حالى كه به گمان نگارنده، تاريخ هر چه هست، تاريخ است و نه حال. نبايست مقتضيات حال خود را با تاريخ مُستند و يا تاريخ را با شرايط زندگى خود- به هر نحو كه ممكن باشد- مطابقت دهيم؛ كه هر دو، تحميل يكى بر ديگرى است. وقتى از اين تقيّدها و تعبّدهاى عاميانه خارج مى شويم، مسأله، هم در تعريف و هم در تطبيق، شكل ديگرى به خود مى گيرد.

در نتيجه نه مى توانيم تاريخ را به وضعيّت كنونى خود تطبيق دهيم و نه امكان آن را داريم كه خود را همان برهه از واقعيّت تاريخى بدانيم.

حقير با تأكيد بر اين نكته و كوشش در بريدن از شرايط تاريخى همه ادوار گذشته شرق مسلمان، سعى مى كند خود را به مدينه آن ايّام برساند و مدينه باستان را در برابر سه واقعيّت تاريخى يادشده تجسّم كند و بر اساس مآخذ تاريخى، روند واكنش مسلمانان را عموماً و محمّد صلى الله عليه و آله را خصوصاً جويا شود.

تهديد سعد بن معاذ از يك سو و حادثه قتل عمرو بن حضرمى از سوى ديگر، قريش را در برابر مسلمانانى كه حتّى توان ساده ترين امرار معاش را نداشتند، آسيب پذير نشان داد. آن ها ديگر مى دانستند محمّد صلى الله عليه و آله دنيا را نمى خواهد. او كسى است كه خود را به خدايى متعلّق مى داند كه وجود آن حضرت را سرشار از ايمان و حقيقت كرده است.

او به عوالم والا دلبسته بود و تلاش مى كرد: آدميان را از حروفى كه بر صفحات غيب نقش بسته آگاه سازد و توان خواندن آن را بياموزد. از اين روى قريش به بن بست

ص: 57

رسيد و سعى كرد تا تمامى رفتار و كردار مسلمانان را تحت نظر گرفته، شايد با واكنشى سريع، ضربه نهايى را بر اعتقادات آنها وارد سازد.

در عوضْ مسلمانان در اين برهه از تعليم و تربيت دينى، از محمّد صلى الله عليه و آله دو چيز خواستند كه به آن ها اجازه دهد تا حفاظى مدبّرانه در برابر دشمنى هاى قريش به دور خود بكشند و آن سفّاكان بى باك و متعصّبان مال اندوز و شهوتران را به رعايت حقوق مسلّمشان وادار سازند.

نگارنده از صفحات تاريخ آن روزگار اطمينان دارد كه شرايط اجتماعى مسلمانان پس از دو نگرانى قريش از «تجارت خود» و «رعايت سُنن عرب به التزام رعايت حقوق همه آحاد جزيرةالعرب»، دستخوش تحوّلى ژرف شده بود. مسلمانان، به آينده اى رهنمون شدند كه مبانى معنوى و مورد اعتقادشان، تحكيم بخش آن بود.

مسلمانان در مدينه، ديگر مردمى پراكنده و در اقليّت نبودند. آنها خود را در جامعه اى جديد يافته بودند كه به دو چيز نيازمند بود:

اوّل آن كه در ايمان به خدا و انجام تعليمات اخلاقى و انسانى آزاد باشند و مكّى ها متعرّض آن ها نشوند.

دوم آن كه اموالشان را كه سران قريش به غارت برده بودند، باز پس گرفته شود يا لااقل بيش از اين بر آنها ستم روا ندارند. گفتنى است كه مسلمانان، سيزده سال بود كه از ديارشان اخراج شده بودند و با فقر و مسكنت مى زيستند.

نيازمندىِ نخست، حقّ آزادى در عبادت و قبول ديانت بود و دومى، دسترنجى بود كه با زحمت ها و زجرهاى فراوان اندوخته بودند؛ تا از آن طريق، معيشت ناچيز خود را كفايت كنند و اجتماع جديدشان در مدينه مورد تهاجم و غارت قرار نگيرد.

تحقّق اين دو خواسته، خواسته به حقّ همه طوايف عرب را در «حفظ امنيّت راه هاى بازرگانى» تأمين مى كرد و متقابلًا ضمانت اين خواسته، تحقّق آن دو خواسته را تضمين مى نمود.

نتيجه اى كه عرض شد، پيامد منازعاتى بود كه پس از قتل عمرو بن حضرمى حاصل شد. روند اين تحوّلات، زبان به زبان مى گشت و تحليل از پَس تحليل را به دنبال داشت و

ص: 58

مسلمانان را در نهايت به نتيجه نهايى سوق داد.

پيامبر چه مى توانست بكند؟ مسلمانان، حرف حقّى را مى زدند كه زمينه آن را همان اسلام و تعليمات محمّد صلى الله عليه و آله فراهم ساخته بود.

كعبه و مسجدالحرام، عبادتگاه مسلمانان بود و بايد آنان مى توانستند خدايشان را در نخستين بناى توحيد عبوديّت كنند و اموالشان را كه از سوى دشمن به ناحق گرفته شده بود، بازپس گيرند و ديگر اين ماجرا تكرار نگردد و آنان در اثر آزار و شكنجه دشمن، در بيابان هاى خشك و سوزان حجاز سرگردان نشوند.

اسلام با اين دو خواسته مسلمانان موافق بود و آن را از اصول مسلّم حقوق انسانى مى دانست كه بايد براى افراد بشر تأمين گردد؛ ولى نه با تجاوز، زور، خونريزى و خونخواهى. در تعريف رسالت پيامبران و از نظرگاه قرآن، ممانعت از خوى ستيزه جويى و زورگويى صاحبان قدرت، مهم ترين نقش پيامبران بوده است.

چنين خواستى از جانب مسلمانان، مبتنى بر تعليمات معنوى و تزكيه نفس آنها بود.

آنها ميلى به حبّ دنيا نداشتند و منادى اخلاق انسانى، روح متعالى و ارج نهادن به علم و تعقّل بودند و اين حق را داشتند كه براى احداث پايه هاى معنوى و عدالت اجتماعى، به فرديّت خود اصالتى الهى بخشند.

محمّد صلى الله عليه و آله لحظات حسّاسى را با حضور در يك مثلّث، مى گذارنْد. در يك زاويه مثلّث، «انتظار به حق» و در زاويه ديگر «رعايت حقّ انسان»؛ اگر چه به تباهى و فساد مبتلا شده باشد؛ و دادن مجالى به او براى نجات خود و تربيت و تعالى خويش. و زاويه ديگر «دين» اش بود؛ سيره و خدا.

اين سه، در يك جمع بندى نهايى، يك راه را ارائه داد:

يافتن راهى براى تحقّق صلح بر اساس ترك كينه هاى جاهلى و امكان ظهور حق و عدالت.

ايجاد چنين محيطى، رشد و تعالى بيشتر مسلمانان را فراهم مى كرد. جاهليّت نيز، خود را در محيطى مى ديد كه فرصت تغيير حال و بينش را فراراه خود مى يافت. از اين رو اگر جهاد را «تلاشى صادقانه براى تحقّق صلح و آرامش» معنى كنيم، به مدينه پيامبر صلى الله عليه و آله

ص: 59

نزديك تر شده ايم و هر چه از آن به عنوان «تهاجم و تصاحب سرزمين ها» ياد كنيم، از معناى اصلى دور شده و به مفاهيم مسخ شده «جهاد» به دو شهر امپراتورى عرب يعنى:

شام و بغداد و بعدها خراسان و رى و اصفهان نزديك شده ايم.

مدينه شناسى مى كوشد تا ما را به مدينه پيامبر صلى الله عليه و آله بكشاند و در آن محيط ساده، جامعه انسانى آن روزگار را تجسّم بخشد.

اگر مهاجران مكّى مى خواستند اموال خودشان را كه به دست چپاولگران قريش افتاده بود، بازْپس گيرند و يا لااقل به ميزان اندكى كه برايشان مقدور بود، جبران مافات كنند، چه بايد بكنند؟

و اگر مى خواستند در كار تعليم و تربيت خود و اولادشان آزاد باشند و از آزار و تهديد برهند، چه مى توانستند بكنند؟ اينها در مدينه بودند و برخوردار از قدرت معنوى، و آنها در مكّه بودند و بهره مند از قدرت مادّى!

لَيَأْكُلُونَ أَمْوالَ النَّاسِ بِالْباطِلِ وَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ. (1) براى نگارنده در ابتدا اين سؤال وجود داشت كه وقتى مسلمانان با تعابيرى چون:

... هاجَرُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ و يا: جاهَدُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ، بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ ستوده شده اند، و در مرتبت مقام معنوى آن ها عبارت: أَعْظَمُ دَرَجَةً عِنْدَ اللَّهِ آمده، چرا بايد به بازپس گرفتن اموالشان از قريش مصمّم شوند؟

بعد پى بردم كه مسأله، صِرفاً دستيابى به مال نبوده است. آنها بنا به خصيصه ايمان نمى توانستند بزرگان قومى را تحمّل كنند كه در بت پرستى متعصّبند و اموال مردم را به زور تصاحب مى كنند؛ كثيف ترين نظام برده دارى را حفاظت كرده، سدكنندگان راه خدا هستند.

جناح مقابل نيز بنا به خصيصه بت پرستى و اشرافيّت قومى، نمى توانستند قوم ضعيفى را در مجاور خود تحمّل كنند كه با همه جلوه هاى شهوترانى، مال اندوزى و بت و


1- «اموال مردمان را به ناحق مى خورند و از راه خداوند بازمى دارند». توبه: 34

ص: 60

خودخواهى مخالف باشند.

بنابر اين مسأله را نبايست در تصاحب چند درهم و متاع نگريست؛ زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله دنيا را متاع غرور مى دانست و براى اموالى كه پيروانش در راه خدا از دست داده بودند، دل نمى سوزاند. آنها وجودشان را در درياى خدا و براى او رها كرده بودند و آمال آنها دلدادگى هاى عادى نبود؛ لذا برايشان عادى و قابل تحمّل بود كه در جزيرةالعرب متحمّل زمامداران ظالم باشند و عاقبت زير سم آنها قتل عام شده؛ يا به اسارت و بردگى برده شوند و ديارشان را در ميان خون و آتش ببينند. اين همان جهادى بود كه در راه خدا متحمّل مى شدند.

مسلمانان براى تحقّق محيطى تهى از چپاول و زور، در مقابل سفّاكان بت پرست، حقّ خود را مطالبه مى كردند و در اين راه، از بذل جان و مال دريغ نمى ورزيدند. آيا كار آنان، مغاير با حقّ دفاعى بود كه خداوند آن را به انسان عطا كرده است؟ از سوى ديگر اگر در مسير دفاع، به كمترين تجاوزى روى مى آوردند، آيا اين گناه، مغاير آيينشان و نيز وظيفه ايشان نبود كه انسان مى بايست در تلاش صادقانه براى احياء حيات معنوى هم نوعانش باشد و همه را به صلح و آرامش و محبّت دعوت كند؟

گمان نگارنده اين است كه هم راه يكى است و هم نتيجه؛ و اين تاريخ است كه نشان مى دهد، يا به عقيده حقير اثبات مى كند كه مردان بزرگ معنوى تاريخ بشر، اگر چشم داشتى به چند تكّه مال دنيا داشتند، نمى توانستند موجِد بزرگترين تحوّل اخلاقى و معنوى در تاريخ تمدّن علمى و فرهنگ معنوى بشرى شوند.

ما امروزه نمى توانيم پيشنهادى براى آن برهه از تاريخ اظهار داريم؛ ولى مى توانيم رويدادهاى آن دوره را مورد تحليل قرار دهيم كه آيا با اصولى كه ما مطرح كرده ايم مطابقت مى كند و هماهنگى دارد يا نه؟ بايد تأمّل كرد و به تاريخ مدينه بازگشت.

كاروان هاى تجارتى كه به سوى شام و يمن در تردّد بود، تأمين كننده مايحتاج عمومى مردم، اشراف و زائرانى بود كه براى پرستش بُت ها به آن سوى مى شتافتند.

عموماً اين كاروان ها از آنِ مردم عادى بود و بعضى از آنها با جلال و شكوه بيشترى، اموال تجارتى سران قريش را جابجا مى كرد. اين نوع كاروان كه تمامى بارَش از

ص: 61

قدرتمندى سران، رباخوارى و تحكّم و تهاجم به مردم ضعيف و ستمديده مسلمان و غيرمسلمان به دست آمده بود، مدّ نظر همه ستمديدگان جزيرةالعرب بود. امّا ترس و رعب، حافظ آن و نگهبان امنيّت راه هاى چنين مال التّجاره هايى به شمار مى آمد. طبيعى است كه اينگونه مال هاى تجارتى، به رغم مراقبت شديد و سرپرستى مستقيمِ تنى از سران قريش، مورد شناسايى مسلمانان قرار گيرد. آنها در اين شناسايى، پى بردند كه اگر حقّى باشد، در اين كاروان هاست و نه محموله هاى ناچيزى كه از آنِ مردم بت پرست، يهوديان و نصاراى شام، يمامه، يمن و يا طائف و مكّه است. لذا هيچگونه تلاشى براى شناخت آنها صورت نگرفته است. مسلمانان، معتقد بودند كه تنها كاروان سران قريش- آنهايى كه دستشان به خون هزاران نفر آلوده بود- بايد با تلاش حق طلبانه مسلمانان، جبرانِ گرسنگى، فقر و مسكنت ستمديدگان را بنمايد. بايد كلام نهايى را گفت:

آيا قانون ستمگرانه سران جاهليّت، ميزان و محك رفتار مردم جزيرةالعرب است؛ يا قانون اخلاقى و معنوى محمّد صلى الله عليه و آله؟ اگر تعليمات محمّد صلى الله عليه و آله را ملاك قرار دهيم، كاروان تجارى سران قريش، ظالمانه و ستمگرانه گرد آمده است و بايد مصادره شود وستمديدگان به دسترنج غارت شده خود نايل آيند. و اگر قانون ابوجهل و هيئت حاكمه اشرافيّت قريش ميزان و محك باشد، بايد ستمديدگان، خاموش باشند و استثمار شوند و ادّعاى حق در برابر متموّلان قريش و آزادى انديشه و ايمان، «خلاف قانون»- و در نتيجه تجاوز به حقّ ديگران- تلقّى شود و سرپيچى از افسانه ها و خرافات جاهلى، كارى خطا قلمداد گردد.

اين دو قانون هر يك در قسمتى از جزيرةالعرب، حاكم و نافذ بود: يكى در مكّه و طائف و ديگرى در مدينه. سؤال اينجاست كه كدام يك بايد ملاك نظم اجتماعى قرار گيرد؟

پاسخ، انتخابى است كه هر محقّق، يا انسانى در تشخيص آن اختيار كامل دارد.

آنهايى كه دعوى بازْپس گيرى حقوق ستمديدگان را غارت و چپاول مى نامند، دل به قانون جاهليّت عرب و بت پرستان شهوتران قريش مى سوزانند؛ و آنها كه مى خواهند حقوق انسان را در تطوّر تاريخىِ يكى از جاهلانه ترين و بى رحمانه ترين نظام هاى حاكم

ص: 62

بر عقب افتاده ترين جوامع آن روزگار- يعنى اعراب باديه نشين- جستجو كنند، تعليمات محمّد صلى الله عليه و آله را ميزان و محك خوبى و زشتى اعمال مردم آن ديار، مى دانند.

واقدى و ابن سعد در كتاب هايشان به ذكر سندى مبادرت مى ورزند كه از ذكر اسناد آن خوددارى مى كنند:

گفته اند: «و بعث رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- طلحة بن عُبَيداللَّه و سعيد بن زيد قبل خروجه من المدينة بعشر ليال يتحسّسان خبر العِير ...». (1) واژه «يتحسّسان» در نسخه هاى خطّى ديگر به صورت «يتجسّسان» و در بعضى نُسخ به صورت «يتحسبان» كتابت شده است. تفاوت در معانى اين واژه ها اندك نيست كه بتوان به سادگى از آن گذشت. سهيلى، بر واژه «تحسّس» صحّه گذارده است؛ زيرا كه «كسب خبر بعينه» معنا مى شود. (2) در حالى كه منظور از «تجسّس» آن است كه در واقعه مزبور، از افراد ديگرى در مورد موضوع كاروان قريش، كسب اطّلاع مى شود.

طبرى، موسى بن عقبه و ابن اسحاق از اين مأموريّت ما را خبرى نداده اند و ابن حجر عسقلانى ذيل شرح حال «طلحة بن عبيداللَّه» بى آن كه به مأموريت تحسّسى يا تجسّسى وى اشارتى كند، تصريح مى كند كه او هنگام وقوع واقعه بدرْ در تجارت شام بوده (3) و ابن عبدالبر از زبير بن بكار مى آورد كه:

«كان طلحة بن عبيداللَّه بالشام في تجارة حيث كانت وقعة بدر». (4) و در مورد مأموريّت، فقط همان قول واقدى را بدون استناد به اسناد آن يادآور


1- «پيامبر خدا صلى الله عليه و آله، ده شب پيش از خروج از مدينه، طلحة بن عبيداللَّه و سعيد بن زيد را فرستادند تا از كاروان قريش خبر بياورند». نك: واقدى، «المغازى» ج 1، ص 20، تحقيق مارسدن جونس، آكسفورد، لندن 1966 م. و: ابن سعد، «الطّبقات الكبرى»، ج 2، ص 11
2- سهيلى، «الرّوض الأنف»، ج 2، ص 61، چاپ قاهره، 1914 م.
3- «الإصابة فى تمييز الصّحابه»، ج 2، ص 220، چاپ مصطفى محمّد، قاهره 1939 م.
4- «طلحة بن عبيداللَّه در زمان جنگ بدر، در شام سرگرم تجارت بود». نك: «الاستيعاب فى اسماء الأصحاب»، ذيل الإصابه، ج 2، ص 211

ص: 63

شده است. واقدى مى گويد:

«فقدم طلحة و سعيد المدينة اليوم الّذي لا قام رسول اللَّه ببدر».

اگر او در واقعه بدر درگير تجارت شام بوده است، چطور در فاصله كمى قبل از آن به مدينه آمده؛ آن هم در مسير راه پيامبر صلى الله عليه و آله به سوى بدر در تُرْبان بين ملل و السّياله و با پيامبر صلى الله عليه و آله هم به سوى بدر نرفته است؛ در حالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در مدينه از قافله ابوسفيان و اين كه از آنجا به صوب آن حركت كرده، مطلّع شده بود؟

بيهقى هم در «دلائل النّبوه» در اشاراتى به قول واقدى رضا نداشته است و ابن قيّم جوزى در «زاد المعاد» تنها به ذكر: «بلغ رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- خبر العير المقبلة من الشام ...». (1) بسنده كرده و از مأموريّت طلحه حرفى به ميان نياورده است (2) و ابن كثير در «السيرة النّبويه» به گفته واقدى استناد كرده است. (3) همچنين حلبى در «السيرة النّبويه» تنها گفته است: «فلمّا سمع ...».

و مسأله تحسّس طلحه را بى آن كه سند آن را بيان كند، با ابهام اشاره كرده است. (4) اين اسناد براى قبول اين كه طلحه در طول ماه هاى مزبور، به تجارت شام رفته بوده است، كافى به نظر مى رسد؛ ولى اين كه مستقيماً از طرف پيامبر براى كسب خبر از كاروان قريش، عازم آن مناطق شده باشد، قانع كننده نيست. ابن اثير نيز در كتابش به اين بن بست رسيده، كه گفته است: «كان في الشام تاجراً ...». (5) و ابراز عقيده مى كند كه از آنجا كه طلحه، سهم خود را از غنايم بدر طلب كرده، پس: «أرسله رسول اللَّه إلى طريق الشام يتجسّسان الأخبار». ابن اثير با نتيجه گيرى شخصى خود، اين قول را «اصحِّ» اقوال دانسته است كه دقيقاً همان ابهام در خصوص اين


1- «خبر كاروانى كه از شام مى آمد، به پيامبر خدا صلى الله عليه و آله رسيد.»
2- نك: زادالمعاد، ج 2، ص 85، چاپ دارالفكر، 1973
3- السيرة النّبويه، ج 2، ص 381، چاپ دارالمعرفه، 1976 م
4- همان، ج 2، صفحات 375 و 381، چاپ دارالمعرفه، چاپ 1975 م.
5- «اسد الغابه»، ج 3، ص 86، چاپ الشعب.

ص: 64

مدرك نيز وجود دارد.

آنچه گفته شد، مؤيّد آن است كه مسئله جاسوسى در كار نبوده و مأموريّت خاصّى در اين خصوص به طلحه داده نشده بود؛ يا لااقل بايد اين مورد را از همان موارد نامطمئن و مشكوك تاريخى به شمار آورد. و ذى سهم شدن طلحه در غنايم بدر، اولًا مبهم و به گفته جلال سيوطى در «الخصائص الصغرى»:

«وضرب لعثمان رضى اللَّه عنه يوم بدر بسهم ولم يضرب لأحد غاب غيره». (1) و ثانياً نمى توان به فرض آن هم به چنين مسؤوليّت يا مأموريّتى باور آورد. تنها مى توان مطمئن شد كه بر اساس منابع تاريخ و سيره، پيامبر صلى الله عليه و آله در هنگام اقامت در مدينه، از مسير كاروان ابوسفيان- كه طبعاً خبر آن به علّت اهمّيّت خاصّ آن و عبور از ميان قبايل هم پيمان انصار مدينه شيوع يافته- مطّلع شده و تصميم گرفته اند تا با عده اى از مسلمانان به سوى آن حركت كنند.

مسئله مهم اين است كه بررسى كنيم: چرا و به چه انگيزه اى پيامبر صلى الله عليه و آله قصد كاروان ابوسفيان را نموده است؟ نكته حسّاس و به عقيده نگارنده: نقطه عطف تاريخ اسلام در همين انگيزه و هدف نهفته است.

با توجّه به تحليل موقعيّت مسلمانان پس از هجرت و زمينه هاى اختلاف با مكّى هاى قريشى نَسب و دو واقعه تهديد «سعد بن معاذ» و قتل «عمرو بن حضرمى» بايد با نهايت امانت و دقّت در اسناد تاريخى مربوط به واقعه بدر بنگريم و به شناخت هدف و انگيزه خروج پيامبر صلى الله عليه و آله به سوى يك كاروان تجارتى نائل آييم؛ تا معلوم گردد آيا آنچه در صفحات گذشته به عنوان تحليل «موجبات واقعه بدر» آورديم، با اسناد تاريخى ديگر منطبق و موجب يقين مى شود، يا ضعف و شك را به همراه دارد؟ اينك مدارك قديمى را بازنگرى مى كنيم: واقدى بى آن كه راويان سند را ذكر كند، مى گويد:

وقتى پيامبر خبر ورود كاروان ابوسفيان را به سرزمين حجاز شنيد، گفتند:


1- «براى عثمان كه غايب بود، از غنايم سهمى درنظر گرفته شد و جز او، براى هيچ يك از غايبان سهميه اى مقرر نشد». نك: «السّيرة الحلبيّه»، ج 2، ص 439

ص: 65

پيامبر مسلمانان را مورد خطاب قرار داد:

«هذه عِير قُرَيش فيها أموالهم، لعلّ اللَّه يُغنّمكموها». (1) ولى ابن اسحاق از محمد مسلم به نقل از عاصم بن عمر بن قتاده و او از عبداللَّه بن ابى بكر به روايت از يزيد بن رومان و او از عروة بن زبير به نقل از ابن عبّاس، گفته مذكور را به اختلاف در لفظ چنين ثبت كرده است:

«هذه عير قريش فيها أموالهم، فاخرجوا إليها لعلّ اللَّه يُنْفِلكموها». (2) در جمله دوم، كلمه «ينفلكموها» (مشتق از نَفَل) با اضافه «فاخرجوا» و در جمله نخست، كلمه «يغنّمكموها» (برگرفته از غَنِمَ) كه در معنا تفاوت هاى ظريفى با هم دارند، آمده است. اين، موضوع مهمى نيست. مهم پژوهش در اصالت و سنديّت چنين گفته اى است. ابن سعد چون كاتب واقدى بوده، در «الطّبقات الكبرى» حديث را به همان لفظ استاد خود آورده است و ابن كثير در «السيرة النّبويه» (3) و محمّد بن جرير طبرى در «تاريخ الرّسل والملوك» (4) و «البداية و النّهايه» (5)، به حديث ابن اسحاق از ابن عبّاس روى آورده اند؛ ولى هيچ يك از آنها به مأخذ ديگرى كه اين حديث را به لفظ ديگر آورده باشد و يا به اختلاف دسترسى داشته باشند، نياورده اند. اين موضوع، ترديدهايى را در جريان پژوهش آن در ذهن نگارنده پديدار ساخت؛ لذا مصمّم شدم آن را در ميان منابع مستقيم حديث جستجو و دنبال كنم:

با مراجعه به «المعجم المفهرس لألفاظ الحديث النّبوى» (6) متوجّه شدم كه اصلًا


1- «اين كاروان قريش است و اموال آنان در آن است، چه بسا خداوند آن را به غنيمت شما درآورد». نك: واقدى، «المغازى»، ج 1، ص 20، متن عربى، همان چاپ.
2- «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 258
3- ج 2، ص 381
4- ج 3، ص 950، ترجمه پارسى.
5- ج 3، ص 256، چاپ مطبعة السّعاده، قاهره 1932 م.
6- ج 4، صص 447، 448، چاپ ليدن، بريل، 1955 م.

ص: 66

چنين حديثى در مجموعه هاى حديث وجود ندارد و آنچه نوشته شده است، به گونه ديگرى است:

بخارى در «كتاب المغازى» از «صحيح» و با توجّه و مراجعه به «فتح البارى، شرح صحيح البخارى» (1) و ذيل شرح واقعه بدر، به گفته كعب بن مالك رضى الله عنه اشارت كرده كه او در شرح همين مقطع مهمّ تاريخى گفته است:

«... إنّما خَرَجَ رسول اللَّه يُريد عير قريش ...».

اين روايت از يحيى بن بكير، به نقل از اللّيث و او از عقيل به روايت از ابن شهاب و او از عبدالرّحمن بن عبداللَّه بن كعب به نقل از عبداللَّه بن كعب روايت شده است. ابن حجر عسقلانى ذيل آن روايت را از طريق على بن طلحه از ابن عبّاس چنين ثبت كرده است:

«أقبلت عير لأهل مكة من الشام، فخرج النبيّ يريدها ...». (2) احمد بن حنبل مسند حديث را عبداللَّه بن كعب بن مالك دانسته و لفظ او را همان:

«يريد عير قريش» ثبت كرده است (3) . موسى بن عقبه در «مغازى» خود به نقل از بيهقى (4) فقط به نقل اين كه «حضرت به قصد ايشان (كاروان) از مدينه بيرون شد» بسنده كرده و از جمله اى كه ابن اسحاق يا واقدى آورده اند، يادى نمى كند؛ در حالى كه مغازى او نزد محدّثان بزرگ تاريخ اسلام، درست ترين كتاب مغازى شناخته شده است.

با توجّه به اين مدارك، آنچه مى توان به آن از نظر تاريخى اطمينان آورد، همان كلمه «يريد» و «يريدها» يا دسترسى به كاروان ابوسفيان بوده است و نمى توان با يك گفته و يا به استناد كلمه قالوا آن هم در كتابى كه دويست سال پس از هجرت پيامبر صلى الله عليه و آله تأليف شده است، موضوعى چنين بااهميّت را مورد قبول قرار داد.


1- ج 7، ص 285، حديث 3951
2- «كاروان اهل مكه از شام رسيد و پيامبر صلى الله عليه و آله به قصد آن از مدينه خارج شد.»
3- «مسند»، ج 3، ص 457
4- نك: «دلائل النّبوه»، ج 2، ص 270

ص: 67

اين خواستن و يا تلاش مسلمانان در اجراى طرح انصار مدينه و در رأس آنها «سعد بن معاذ» به چه انگيزه و هدفى بوده است؟ آيا براى مال دنيا و يا تهديد قريش و يا كوشش براى انعقاد پيمانى بوده است كه حقوقِ ازدست رفته مهاجران را تأمين كند و انجام مراسم دينى را در مكّه براى مسلمانان تضمين نمايد؟ همه اين ها براى وادار كردن قريش و اشراف اين طايفه، به دست برداشتن از تهديد و ارعاب و دشمنى كينه توزانه صورت مى گرفته است.

به عقيده نگارنده و در يك جمع بندى از اسناد مذكور و با سيرى اجمالى در سيرت پيامبر صلى الله عليه و آله، در همان كمتر از دو سال نخست هجرت، پيامبر، قريش را به ترك مخاصمه بر مبناى تعليمات دين اسلام دعوت مى كرده است. و نيز آنهايى را كه به اين دين گرويده بودند و سال ها دربه درِ بيابان ها و شهرها و حتّى فرار به آن سوى دريا يعنى حبشه شده بودند، به تعاليم راستين دين مبين اسلام دعوت مى كرده است. به گمان حقير، دسترسى به كاروان پراهميّت قريش، مى توانست اشراف اين طايفه را كه شرافتشان تنها در گرو منافع مادّيشان بود، وادار به قبول دعوت پيامبر نمايد.

آنها ديگر راه خود را در برابر دعاوى پيامبر صلى الله عليه و آله پيدا كرده بودند و آن خشونت، حمله و قتل و غارت بى رحمانه طوايفى كه به جرم پناه دادن پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مورد خشم مكّى ها قرار داشتند، مى بايست جاى خود را به تسليم قريش و مكّيان در برابر رسول خدا بدهد.

به عبارت ديگر دسترسى به كاروان اشراف قريش، ممكن بود زمامداران آن قوم را وادارد تا دست از مسلمانان بردارند و صلح ميان همه طوايف حجاز برقرار گردد. چطور ممكن است بپذيريم پيامبر صلى الله عليه و آله در مال كاروان قريش طمع كرده بود؛ در حالى كه بنياد تعليماتش: ايمان به خدا و ترك دنيا براى تقوى بود.

بگذاريد شواهدى در همان ايام از تاريخ مدينه يادآور شويم:

حوادث دو سال نخست هجرى به خوبى در يك نگاه مى تواند اين مدّعا را اثبات كند كه محمّد صلى الله عليه و آله در تلاش براى مصالحه و انعقاد پيمان هم زيستى مسالمت آميز با طوايف يهودى و قبايل مجاور مدينه بوده است و او در اين كوشش، نه مال آنها را در نظر داشت و نه موقعيّت سياسى و تدافعى آنها را. مگر در سفر سال دوم هجرت كه به ابواء

ص: 68

رفت و مورّخان به غلط آن را جنگ يا غزوه ابواء خوانده اند، رفتار او به صلح و آشتى منتهى نشد و مخشي بن عمرو رياست قبيله با پيامبر صلحنامه اى را براى يك زندگى دور از كينه توزى هاى قبيله اى امضا نكرد؟

آيا در واقعه بواط و ذوالعشيره، پيامبر با «بنو مُدلج» و هم پيمانان ايشان از قبيله «بنوضمره» مصالحه ننمود. آيا در اين سه واقعه يعنى ابواء، بواط و ذوالعشيره، يك قطره خون از انسانى به زمين ريخت؟

آيا قبل از اين حوادث، در مأموريّت جداگانه، حمزة بن عبدالمطلب هم راه با سى سوار به سرزمين جهينه نرفت و با وساطت مجدي بن عمرو جُهَنى از وقوع هر حادثه اى با ابوجهل بن هشام جلوگيرى به عمل نيامد؟

و آيا در مأموريت عبداللَّه بن جحش به نخله، محمَّد صلى الله عليه و آله از اشتباه قتل حضرمى متأثّر نشد؟

چگونه مى توان با اين زمينه هاى تاريخى، آن هم بعد از هجرت، قصد پيامبر صلى الله عليه و آله را در حركت به سوى كاروان ابوسفيان، سلطه گرايى و هجوم و غارت تلقّى نمود؟

اگر محمّد صلى الله عليه و آله، اموال مشركان را براى مسلمانان حلال مى دانست، چطور به ابو العاص بن الربيع اجازه مى دهد كه به مكّه رود و اموال امانتى مشركان كينه توز را به صحّت و درستى به صاحبانشان بازگرداند و حساب مشركان را تصفيه كند و پس از اداء دَين، به مدينه باز گردد و راه مسلمانى خود را پى گيرد؟ (1) بر اين اساس نگارنده در پژوهش هاى خود به اين نتيجه رسيد كه در صورتى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و مسلمانان، به كاروان ابوسفيان دسترسى پيدا مى كردند، مى توان قبول كرد كه اين امر مى توانست موجب صلح بين قريشِ ستمگر، شهوتران و مدّعىِ نظام كهن جاهلى، با مسلمانان بلندانديش، ستمديده و غريب در مدينه گردد. قريش به خاطر منافع خود و مسلمانان به اعتبار ايمان و اعتقاد به حرمت انسان، به انعقاد صلحنامه و يا آشتى مسالمت آميز براى رعايت حقوق پيروان مذاهب يكتاپرستى و بازگرداندن حقوق از


1- كتاب چهارم، ف/ 3، ص 355، جلد اوّل.

ص: 69

دست رفته مهاجران، رضايت مى دادند؛ ولى قريش از يك سو با دوركردن كاروان از دسترسى مسلمانان به آن و از سوى ديگر تدارك يك حمله شتابزده عليه مسلمانان، خواست همه تلاش هاى مسلمانان را دَر هم كوبد و بر افكار منجمد خود قهقهه پيروزى قبيله هاى بت پرست را سر دهد.

نكته در همين است كه قريش، كاروان را بهانه حمله خصمانه خود به مسلمانان كرد؛ در حالى كه مسلمانان مى خواستند با دسترسى به راه بازرگانى قريش، آنها را به رعايت حقّشان و حقوق هر انسانى در آزادى عقيده و ديانت وادار سازند. براى اثبات اين نظرِ تحليلى، از تاريخ و سيره محمّد صلى الله عليه و آله به اسناد تاريخى باز مى گرديم؛ تا ببينيم چگونه مى توان بهانه جويى قريش از كاروان ابوسفيان را مورد اثبات قرار داد.

پ: بازنگرى اسناد تاريخى واقعه بدر
اشاره

اگر خود را از قالب موضوع بندى قدما در بيان سيره محمّد صلى الله عليه و آله برهانيم و فكر كنيم كه مجموعه هاى حديث و سيره چون متوجّه بيان زندگى پيامبر صلى الله عليه و آله بوده، نتوانسته است جنبه هاى موضوعى طرف مقابل را آن طور كه هست تشخيص دهد و تبيين نمايد، مى توانيم قبول كنيم كه قسمتى از يك سند تاريخى مى تواند در يك نظم تأليفى خاص، مفهوم بيشترى پيدا كند؛ به نحوى كه در شكل تأليفى ديگر، آن جنبه كمتر در نظر آيد.

اين اشكالِ اجتناب ناپذير، ناشى از نحوه جمع بندى اسناد توسّط محقّقان و محدّثان و سيره نويسان بوده است و نه نارسايى سندهاى تاريخى. بنابر اين در بازنگرى، بى آن كه در اصل سند تصرّفى نماييم و يا در اصالت و عدم صحّت آن غير از آنچه قدماى ما به آن رسيده اند، نظرى دهيم، به صِرفِ تغييردادن مكانى كه سند در آن قرار گرفته، به حقايقى دسترسى پيدا مى كنيم كه نظم تأليفى قدما، مانع از آن مى شد كه نظرها به آن حقايق جلب گردد.

با اين همه چون محقّقانِ امروز، مجبورند سندها را از كتاب هاى تأليف شده استخراج نمايند، نمى توانيم كاملًا سند را از زير سايه انگيزه محقّقان قديم برهانيم.

رعايت چنين متدى در بازنگرى اسناد تاريخى، ما را وامى دارد كه در خصوص كلماتى

ص: 70

كه در عناوين موضوعى انتخاب مى كنيم، نهايت تأمّل و دقت را داشته باشيم و آن را به نحوى برگزينيم كه از محتواى اسناد تاريخى در نظم تأليفى ارائه شده، معناى روشن و يا لااقل مفاهيم واضح ترى را به ذهن خوانندگان برساند.

مورّخان قديم، «بدر» را به عنوان «جنگ اسلام» تلقّى كرده اند. بنابر اين طبيعى است كه آن ها تحت تأثير روحيه جنگ جويانه و يا به خاطر شرايطى كه جنگ لازمه ادامه حيات حكومت هاى وقتشان بوده، اسناد تاريخى بدر را چنان نظمى بخشند كه خوانندگان گمان كنند، محمّد صلى الله عليه و آله، لشكرى انبوه جمع آورى كرد و به جنگ قريشيان رفت؛ آن ها را قلع و قمع نمود و اموالشان را به غارت گرفت.

ولى اگر نخواهيم تحت تأثير وضعيّتى خاص قرار گيريم، بايد سؤال هايى در تاريخ مطرح كنيم و كليه اسنادى كه مى تواند جوابگوى چنين سؤال هايى باشد، يك جا جمع آوريم و توجّه داشته باشيم كه در جمع بندى اسناد مذكور، بايد تأثير شخصى و يا شرايط اجتماعى را به حدّاقل ممكن رسانده، دور از پيش فرض ها و يا نتيجه گيرى هاى مؤلّفان قديم و جديد، آن را در يك نظم تأليفى جديد كه ما آن را «بازنگرى اسناد تاريخى واقعه بدر» ناميده ايم، تقديم پژوهندگان كنيم.

اساسى ترين سؤال از تاريخ در بيان يك «واقعه درگيرى» اين است كه بيابيم كدام يك از طرف هاى متخاصم، تلاش جنگ جويانه داشته اند؟ و برعكس كدام طرف براى عدم وقوع درگيرى تلاش كرده؟

وقتى پاسخ به اين سؤال معلوم شد، بايد از روحيّه ستيزه جويى يا انگيزه و طرز فكرى كه طرفين را به تهاجم تحريك كرده است، مطّلع شويم و يا برعكس از افكار و اهدافى كه براى عدم درگيرى وجود داشته، آگاهى يابيم؛ كه آيا اهداف مزبور به لحاظ نفع و مصلحت خود و طوايفِ افراد مزبور بوده است؛ يا اصلاح و آرامش همه جوامع براى تحقّق يك زندگى صالحانه را جستجو مى كردند؟

براى رسيدن به چنين شناختى از واقعه بدر، بايد تمامى منابع مهمّ سيره و تاريخ و مغازى سده هاى نخست هجرى را مورد پژوهش قرار داد. در پژوهش حاضر، كتاب مغازى «محمّد بن عمر واقدى» را به دليل جامعيّت، قدمت و شهرت، به عنوان متن اصلى

ص: 71

انتخاب كرديم و كليّه اسنادى را كه از تلاش هاى جنگ جويانه حكايت مى كند، در منبع مزبور، تفكيك نموديم و مداركى كه از تلاش صلح جويانه نشانى دارد، به جانبى ديگر نهاديم.

اين نحوه طبقه بندى اگر چه ما را از شرح زمان بندى شده واقعه دور مى سازد و ممكن است براى اذهانى كه از استمرار حوادث آگاهى ندارند، ثقيل آيد؛ ولى ما را در رسيدن به كُنه حقيقت مهم ترى كه همانا تعريف واقعى رفتار محمّد صلى الله عليه و آله است، رهنمون مى سازد.

آنچه در اين وادى پژوهشى عايد شد، با امانت و بدون هيچ انگيزه اى تقديم پژوهندگان مدينه شناسى مى كنيم.

1/ پ: اسناد تاريخى تلاش هاى جنگ جويانه

گفتيم كه در تاريخ مسلّم است كه ابوسفيان به سرپرستى كاروان تجارتى قريش، از شام عازم مكّه بود كه مطّلع شد مسير راه در تقاطع بدر زير نفوذ مسلمانان قرار گرفته است و از اين رو ممكن است كاروان سران در معرض خطرى كه خود از چند و چون آن آگاه نبود، قرار گيرد. از اين رو موضوع را به اطّلاع سران قريش رساند و قريشيان پس از تدارك و آمادگى به جانب بدر روان شدند.

حصول تدارك و جمع آورى نيروهاى ماجراجو و بت پرست مكّه و طوايف عرب، نتيجه ترس آن ها از تسلّط مسلمانان بر كاروانى بود كه عمده مال التّجاره آن به سران بت پرستان تعلّق داشت. تا اينجا خروج قريش، جنبه دفاعى داشته است و كليّه اسناد تاريخى مُبيِّن آن است كه قريش در تبليغات خود براى چنين خروجى، از اهميّت كاروان و حفظ امنيّت راه هاى بازرگانى مكّه به شهرهاى ديگر، تأكيد داشته است و همين انگيزه مهم، سران طوايف قريش را در جمع آورى نيرو و تأمين هزينه هجوم تحت عنوان دفاع از كاروان ابوسفيان، موفقيّتى چشمگير داده است.

در اين فرازها هيچ يك از سيره نويسان، مورّخان و به طور كلّى تمامى اسناد تاريخى مربوط به واقعه بدر، اختلافى با هم ندارند.

ص: 72

واقدى در اين خصوص يادآورى مى كند:

سند شماره 1:

«فأقامت قُرَيش ثلاثةً تتجهّز- و يُقال يومين- و أخرجت أسلحتها و اشتروا سلاحاً و أعان قويُّهم ضعيفَهم.

و قام سهيل بن عمرو في رجالٍ من قريش، فقال: يا مَعشر قريش، هذا محمّدُ و الصُّباة معه من شبّانكم و أهل يثرب قد عرضوا لِعيركم وليطيمتكم فمن أراد ظَهراً فهذا ظهر، و من أراد قُوّة فهذه قوّة، و قام زَمْعَة بن الأسود، فقال:

إنّه و اللّات و العُزّى ما نزل بكم أمرٌ أعظم من هذا. إن طمع محمّد و أهل يثرب أن يعرضوا لِعيركم فيها خزائنكم فأوْعِبوا و لا يتخلّف منكم أحدٌ و من كان لا قوّة له فهذه قُوّة واللَّه لئن أصابها محمّد وأصحابه لايروعكم منهم ألا و قد دخلوا عليكم ... قالوا: و كان لا يتخلف أحدٌ من قريش إلّا بعث مكانه بَعثاً ... و أبوجهل يقول: أ يظنّ محمّد أن يُصيب منا ما أصاب بنَخْلَة و أصحابُه؟ سيعلم أ نمنع عِيرَنا أم لا؟» (1) «قريش دو يا سه روز خود را آماده مى ساخت. هم اسلحه خود را بيرون آوردند و هم اسلحه خريدند. اشخاص قوى به ضعيفان كمك كردند. سهيل بن عمرو در جمعى از مردان قريش بپا خاست و گفت:

«اى گروه قريش! اين محمّد و جوانانِ از دين برگشته شما و اهل مدينه اند كه قصد كاروان و كالاهاى شما و قريش را دارند. هر كس مركوب مى خواهد، حاضر است و هر كس يارى مى خواهد، آماده است.» سپس زمعة بن اسود برخاست و گفت:

«سوگند به لات و عزّى كه كارى بزرگتر از اين تاكنون براى شما پيش نيامده است؛ چه محمّد و اهل يثرب به كاروان شما كه همه سرمايه تان در آن است،


1- واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 31، متن عربى، مارسدون جونس، مؤسّسة الأعلمى، بيروت، افست از روى نسخه چاپى دانشگاه آكسفورد، 1966 م، متن فارسى، ج 1، ص 23

ص: 73

طمع بسته اند. بنابر اين بايد همگى به جنگ ايشان برويد و هيچ كس از شما نبايد از اين كار خوددارى كند ...»

گويند از قريشيان هر كس به جنگ نرفت، كسى را به جاى خود فرستاد ...» ابوجهل مى گفت:

«آيا محمّد مى پندارد كه او و اصحابش از ما به همان بهره مى رسند كه در نخله رسيدند؟ به زودى خواهد دانست كه ما كاروان خود را حفظ خواهيم كرد يا نه؟»

نگارنده گمان مى كند تا اين مرحله نمى توان بت پرستان قريش را سرزنش نمود.

آن ها با توجّه به بافت قبايل و شيوع خبرى بى اساس كه در شرايط خاصّ مكه انفجارآميز بود، براى دفاع از اموالشان كه به زعمشان ممكن بود به دست مسلمانان بيفتد، كارى دور از منطق و عرف زمانه خود انجام نداده بودند. ابوسفيان نيز به سهم خود كوشش كرد تا خود و كاروان قريش را به سلامت از بدر عبور داده، دور از مسيرِ تحت نفوذ مسلمانان، به مسير خود ادامه دهد. واقدى مى گويد:

سند شماره 2:

«... و أقبل أبو سفيان بالعير، و خافوا خوفاً شديداً حين دَنَوا من المدينة و استبطؤوا ضَمْضَماً و النفير، فلمّا كانت الليلة التي يصبحون فيها على ماء بدر، جعلت العِيرُ تقبل بوجوهها إلى ماء بدر ...

فأصبح أبوسُفيان تلك الليلة ببدر، قد تقدّم العِيرَ و هو خائف من الرَّصَد.

فقال: يا مَجديّ، هل أَحسستَ أَحداً؟ تعلم و اللَّهِ ما بمكّة قُرَشيّ و لا قُرَشيّة له نَشّ فصاعداً- والنش نصف أوقية وزن عشرين درهماً- إلّا و قد بعث به معنا و لئن كتمتَنا شأن عدوّنا لا يصالحك رجلٌ من قريش ما بل بَحْرٌ صُوفة.

فقال مجديّ: و اللَّه ما رأيت أحداً أنكره، و لا بينك و بين يَثرب من عدوّ، و لو كان بينك و بينها عدوٌّ لم يخْفَ علينا، و ما كنت لأخفيه عليك إلّا إنّي قد رأيت راكبين أتيا إلى هذا المكان- فأشار إلى مُناخ عَديّ و بَسْبَسْ- فأناخا

ص: 74

به، ثمّ استقيا بأسقيتهما، ثمّ انصرفا. فجاء أبُوسُفيان مُناخَمها، فأخذ أبعاراً من أبعار بعيريهما، ففتّها، فإذاً فيها نَوى، فقال: هذه و اللَّه علائف يثرب، هذه واللَّه عيون محمّد و أصحابه، ما أرى القومَ إلّا قريباً، فضرب وجه عِيره فساحل بها و ترك بدراً يساراً و انطلق سريعاً». (1) «ابوسفيان با كاروان پيش مى آمد. چون نزديك مدينه رسيدند، ترس شديدى او را فراگرفت. به نظر آنها خبرْبردنِ ضمضم و بيرون آمدن قريش خيلى دير شده بود. شبى را كه قرار بود فرداى آن روز به كنار آب بدر برسند، ابوسفيان در بدر گذراند؛ ولى چون از كمين مى ترسيد، قبل از كاروان خود را به آنجا رسانده بود. وى به مجدى گفت:

«آيا اينجا كسى را نديده اى؟ تو مى دانى كه همه مردان و زنان قريشى از بيست درهم به بالا، همراه ما فرستاده اند و اگر تو اخبار دشمن را از ما پوشيده بدارى، تا دنيا دنياست، هيچكس از قريش با تو مصالحه نخواهد كرد.» مجدى گفت:

«به خدا كسى را نديدم كه نشناسمش و در فاصله ميان تو تا مدينه هم دشمنى نيست. اگر در اين ميان دشمنى مى بود، بر ما پوشيده نمى ماند و من آن را از تو پوشيده نمى داشتم. فقط دو سوار ديدم كه به اينجا آمدند (اشاره به خوابگاه بَسبَس و عَدى كرد) و شتران خود را خواباندند و با مشك هاى خود آب برداشتند و رفتند.»

ابوسفيان به آنجا رفت و چند پشكل شتران آنها را شكافت كه در آن هسته خرما بود، گفت:

«به خدا اين علوفه يثرب است و اين ها جاسوسان محمّد و از ياران او بوده اند.

من اين قوم را نزديك مى بينم.» اين بود كه كاروان را به سرعت راند. بدر را سمت راست خود قرار داد و به طرف ساحل دريا رفت.»

بر اين اساس ابوسفيان در دوركردن كاروان از دسترسى احتمالى مسلمانان، موفّق شد و به جاى راه كوتاه ميان كوه ها و صحراهاى حجاز به جانب غرب آن تغيير مسير داد و


1- واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 39، فارسى، ج 1، ص 30

ص: 75

كناره دريا را انتخاب نمود.

چنين اقدامى از هوشمندى و عكس العمل به موقع ابوسفيان و تسلّط او بر راه هاى حجاز حكايتى آشكار دارد. به زعم نگارنده چنين كارى به انگيزه نجات كاروان، نمى تواند با توجّه به ذهنيّت مادّى حاكم بر اذهان قريشيان، مورد انتقاد تاريخى قرار گيرد.

حال برگرديم به اسنادى كه ما را از وضعيّت نيروهاى بت پرستان در طول راه مكه- بدر آگاه مى سازد.

واقدى مى گويد:

سند شماره 3:

«و كان الفُرات بن حَيّان العِجْلي أرسلته قريش حين فَصلت من مكّة إلى أبي سُفيان بن حرب يُخبره بمسيرها و فصولها، و ما قد حشدت. فحالف أبا سفيان، و ذلك أنّ أباسفيان لصق بالبحر، و لزم الفرات بن حيان المحجة ... و أقبلت قريش من مكّة ينزلون كلّ مَنْهَل يُطعمون الطعامَ مَن أتاهم، و ينحرون الجُزوُر ... فمضيا. ثمّ انتهوا إلى الجُحْفة عِشاءً». (1) «... قريش چون از مكّه بيرون آمدند، فرات بن حيان عجلى را پيش ابوسفيان فرستادند تا خبرِ بيرون آمدن و مسير ايشان را به اطّلاع او برساند و بگويد كه چه چيزهايى فراهم ساخته اند. اتفاقاً فرات، به راهى رفت كه غير از راه ابوسفيان بود. ابوسفيان خود را به كنار دريا رسانده بود و فرات از شاهراه معمولى رفته بود ...»

«قريش از مكّه پيش مى آمد و پس از فرود در هر منزل، هر كس را كه پيش ايشان مى آمد، اطعام مى كردند و برايشان شتر مى كشتند ... هم چنان رفتند تا شبانگاه به جحفه رسيدند ...»

از آنجا كه خروج بت پرستان از مكّه، پس از آگاهى از هشدار ابوسفيان بوده، طبيعى است كه ابوسفيان نيز خبر كاروان را كه به خيال او از يك خطر جدّى رهانيده شد و


1- واقدى، «مغازى»، ج 1، صص 42 و 44 و ترجمه پارسى، ج 1، ص 31

ص: 76

خود و يارانش به سلامت وارد اراضى مكّه شدند، به اطّلاع بت پرستان قريش كه در ميانه راه مكّه- بدر بودند، برساند.

سند شماره 4:

واقدى مى نويسد:

«فلمّا أفلت أبو سفيان بالعير و رأى أن قد أحرزها أرسل إلى قُريش قيسَ ابن إمرى ء القيس- و كان مع أصحاب العير- خرج معهم من مكّة، فأرسله أبو سفيان يأمرهم بالرجوع، و يقول: «قد نجت عِيرُكم وأموالكم فلا تحرزوا أنفسكم أهل يَثرب، فلا حاجة لكم فيما وراءَ ذلك، إنّما خرجتم لتمنعوا عيركم و أموالكم، و قد نجاها اللَّه». (1) «چون ابوسفيان كاروان را دور كرد و مطمئن شد كه آن را از خطر رهانيده است، قيس بن إمرى القيس را كه از مكّه هم راه كاروان بود، پيش قريش فرستاد و به آن ها دستور بازگشت داد و پيام فرستاد كه كاروان شما از خطر جست.

شما هم خود را با اهل يثرب درگير نسازيد؛ زيرا چيز ديگرى غير از محفوظماندنِ كاروانتان نمى خواستيد. شما به منطور حفظ و نگهدارى كاروانتان بيرون آمديد و خداوند كاروان شما را نجات داد.»

قابل درك و منطقى است، وقتى نيرويى براى نجات كاروان از شهر خارج شده اند، بايد مطابق عُرف و آداب معمولشان به شهر بازگردند و خود را درگير معركه اى نسازند؛ چه آن ها به خواستشان رسيده اند. ابوسفيان نيز بر مبناى همين زمينه معمول و روالِ تجربه شده، ضمن دادن خبر سلامتى خود و نجات كاروان، از قريشيانى كه به كمك به او آمده بودند، خواست تا بازگردند.

اكنون اسناد تاريخى واكنش بت پرستان قريش را در قبال چنين درخواستى مورد بررسى قرار مى دهيم.


1- واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 43، ترجمه پارسى، ج 1، ص 32

ص: 77

سند شماره 5:

واقدى مى نويسد:

«... و لحق الرسول أباسفيان بالهَدَّة- والهَدَّة على سبعة أميال من عَقَبة عُسْفان على تسعة وثلاثين ميلًا من مكة- فأخبره بمضي قُرَيش، فقال: وَا قوماه! هذا عمل عمرو بن هشام، كره أن يرجع لأنّه قد ترأس على الناس، و بغى ...». (1) قريش با سرسختى از بازگشت خوددارى كردند ... قيس در هدّه- كه در هفت ميلى گردنه عسفان و سى و نه ميلى مكّه است- نزد ابوسفيان برگشت و رفتن قريش را به او خبر داد. ابوسفيان گفت:

«واى بر قوم من. اين كار عمرو بن هشام است. زيرا بر مردم رياست مى كند، دوست نمى دارد كه برگردد و ستم مى كند.»

از اينجا منطق و عصبيت دفاع از كاروان به كنار گذارده مى شود و يكباره سران بت پرست قريش، خوى تهاجمى به خود گرفته، فكر و اراده هجوم به مسلمانان را در ذهن و روح خود پرورش مى دهند و بت پرستان را به آن ترغيب مى كنند.

سند شماره 6:

واقدى در اين خصوص مى نويسد:

«و قال أبو جهل: و اللَّهِ لا نرجع حتّى نرد بدراً ... فنقيم ثلاثاً على بدر و ننحر الجُزُر و نطعم الطعام و نشرب الخمر و تَعْزِف القِيان علينا ... لن تزال العرب تهابُنا أبداً». (2) «ابوجهل گفت: نه به خدا برنمى گرديم تا به بدر برويم. بايد به آنجا برسيم و سه روز بمانيم. شتران را بكُشيم و اطعام كنيم و شراب بياشاميم و نوازندگان براى ما بنوازند و عرب از ما و مسير ما آگاه شوند تا همواره از ما بترسند.»

از اين مرحله تلاش جنگ جويانه بت پرستان قريش آغاز مى گردد و تاريخ نشان


1- واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 43، و نيز: همين كتاب، ترجمه پارسى ج 1، ص 32
2- ج 1، ص 43، و ترجمه پارسى، ج 1، ص 33

ص: 78

مى دهد كه در برابر تصميم ابوجهل مبنى بر هجوم به مردم يثرب و قلع و قمع مسلمانان مهاجر مكّى، مدينه آغازگر وقايع جديدى در مسير چنين راهى مى گردد.

نبايد ناديده گرفت كه مخالفت هايى از جانب بعضى از بزرگان طوايف در برابر جنگ طلبىِ سران قريش و خصوصاً ابوجهل صورت گرفت؛ ولى اين تلاش ها مؤثّر واقع نشد و قريش با يكپارچگى خاصّى، عزم خود را براى هجوم به مسلمانان و دستيابى به آنها در هر جا كه هستند، راسخ نمود.

آنها از اين نقطه به بعد ديگر نه به حفظ كاروانِ خويش كه به اهداف بالاترى مى انديشيدند. آنان حتّى از موقعيّت مسلمانان عازم بدر يا يثرب شناخت نداشتند و درصدد بودند مسلمانان را هر جا كه بتوانند، قلع و قمع كنند و انگيزه هاى درونى خود را در دفاع از نظام بت پرستى و ميل به تفاخر قبيله اى و قيموميّت جزيرةالعرب و سرورى بر اعراب آشكار سازند.

اينجا بود كه مغرورانه راه شمال را كه به بدر و يثرب منتهى مى شد پيش گرفتند و قبايل بين راه را وادار به همكارى با قريش نمودند.

ما در بررسى مدارك تاريخى، ردّ پاى تمام آنچه را كه در فرازهاى فوق آورديم، به خوبى يافتيم. بررسى اين مدارك، محقّقان را متقاعد مى كند كه يك توهّم، سبب مى شود كه قريش- بى آن كه واقعاً در معرض خطر باشد- ابتدا حالت دفاعى و سپس حالت تهاجمى و انتقام به خود گيرد.

سند شماره 7:

«فحدثنى عبدالملك بن جعفر ... قال الأخْنَس بن شريق- و كان اسمه ابيّ و كان حليفاً لبني زُهرَة فقال: يا بني زُهرة! قد نجى اللَّه عِيرَكم و خلّص أموالكم و نجى صاحبكم مَخْرمَة بن نَوْفَل و إنّما خرجتم لتمنعوه و ماله و إنّما محمّد رجل منكم ابن أختكم، فإن يك نبيّاً فأنتم أسعد به و إن يك كاذباً يلي قَتْلَه غيركم خير من أن تلوا قتل ابن أُختكم فارجعوا و اجعلوا جُبْثَها لي فلا حاجة لكم أن تخرجوا في غير مَنفَعَة لا ما يقول هذا الرجل فإنّه مُهلك قومه

ص: 79

سريعٌ في فسادهم ...»

«عبدالملك بن جعفر برايم گفت كه: اخنس بن شريق كه نام اصلى او ابىّ و هم پيمان بنى زهره بود به آنان چنين گفت:

اى بنى زهره! خداوند كاروان شما را نجات داد و اموال شما را خلاص كرد و يار شما مخرمة بن نوفل را رها ساخت. شما براى اين بيرون آمده بوديد كه دشمن را از او و مال او منع كنيد. محمّد مردى از خود شما و خواهرزاده شماست. اگر او پيامبر باشد، شما با انتساب به او نيكبخت خواهيد بود و اگر دروغگو باشد، بهتر است ديگرى عهده دار كشتن او گردد تا اين كه خود، خواهرزاده خويش را بكشيد. برگرديد و ترس آن را هم به گردن من بگذاريد و شما را چه حاجتى كه به كارى بيرون رويد كه سودى ندارد. به آنچه هم كه اين مرد (ابوجهل) مى گويد، نبايد گوش كرد؛ چه او هلاك كننده قوم خويش است و با شتاب آن ها را تباه مى كند!

بنى زهره از أخنس اطاعت كردند؛ از اين رو هيچ يك از افراد اين قبيله در غزوه بدر حضور نداشت.»

چنين طرز فكرى كه منجر به كناره گيرى بنوزهره از حمله به مسلمانان شد، نتيجه اين احساس در آنها بود كه براى پاسدارى از كاروان قريش، تنها بايد حالت دفاعى به خود گيرند. ولى پايدارى بعضى ديگر از سران قريش كه كينه ها، عداوت هاى ديرينه و تعصّبات خود را نسبت به بُت ها زير لفّاف دفاع از كاروان، پنهان كرده بودند، نتوانست بنى زهره را در بازگرداندن تمامى قريش توفيق بخشد. در مجاورت كناره گيرى بنوزهره از جنگ، تلاش مشابهى توسّط بنى عدىّ تحقّق پذيرفت.

واقدى در اين خصوص سند مهمّى را ارائه مى دهد:

سند شماره 8:

«عن أبى بكر بن عمر بن عبد الرّحمن ... قال:

خرجت بنو عُديّ مع النفير حتى كانوا بثنيّة لَفْت، فلما كانوا في السحر عدلوا في الساحل منصرفين إلى مكّة فصادفهم أبوسفيان قال:

ص: 80

يا بني عَديّ، كيف رجعتم لا في العير و لا في النفير؟ قالوا:

أنت أرسلت إلى قريش أن ترجع، فرجع مَن رجع و مضى! فلم يشهدها أحدٌ مِن بني عَديّ. و يقال إنّه لاقاهم بمَرّ الظَّهران، فقال تلك المقالة لهم ... قال محمد بن عمر الواقدى: رجعت زُهرَة من الجُحفة، و أمّا بنو عَديّ فرجعوا من الطريق و يقال من مرَّ الظّهران». (1) «از ابوبكر بن عمر بن عبدالرّحمن ابن عبداللَّه بن عمر بن الخطّاب، برايم روايت كردند كه مى گفت:

بنى عدىّ همراه قريش بيرون آمده بودند و چون به تنگه لِفت رسيدند، سحرگاه، خود را به سوى دريا كشانده و به مكّه بازگشتند. ابوسفيان به آنها برخورد كرد و پرسيد:

«تو كسى را پيش قريش فرستادى كه برگردند. گروهى برگشتند و گروهى رفتند!» به هر حال هيچ كس از بنى عدىّ هم در بدر حضور نداشت. واقدى گويد:

بنى زهره از جحفه و بنى عدى از بين راه- و گفته اند از مر الظهران- برگشتند.»

دو سند 7 و 8 مى تواند ما را متقاعد كند كه قريش چون از توهّم دفاعى به خوى جنگ جويانه و متعصّبانه تغيير جهت داد، در همان لحظات و از جانب هم پيمانانشان مورد انتقاد قرار گرفت و چون نتوانستند آن ها را به انصرافشان از عزم به تجاوز وادار كنند، خود را از چنين معركه اى دور ساختند. طبيعى است كه اگر محمّد صلى الله عليه و آله و مسلمانان، قصد حمله، تهاجم و تجاوز داشتند و خروجشان از مدينه براى نبرد و جنگ با قريشيان بود، قريشيان، برنمى گشتند؛ در مرحله نخست براى نجات كاروان و در مرحله دوم براى جلوگيرى از حمله مسلمانان، خود را مهيّا مى كردند؛ ولى بازگشت آنها به خوبى نشان داد كه محمّد صلى الله عليه و آله عازم نبرد با قريش نبوده است.

بازگشت بنوزهره و بنوعدىّ مُبيّن تلاش هاى بى نتيجه بعضى از سران مهاجمان مكّى است كه در برابر آن مقاومت سختى شد و آن را ناموفّق نمود.


1- واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 34

ص: 81

فرازهاى تاريخى چنين واكنش هايى مى تواند ما را به تلاش هاى جنگ جويانه اكثريّت سران قريش- كه تعيين كننده خطّ مشى نهايى مهاجمان مكّى بوده است رهنمون سازد.

سند شماره 9:

واقدى مى نويسد:

«قال حكيم بن حِزام: و كنّا في خباء لنا على جَزور نشوي من لحمها ... و لقينى عُتبة بن رَبيعة، فقال: يا أبا خالد! ما أعلم أحداً يسير أعجب من مسيرنا، إنّ عيرنا قد نجت و إنّا جئنا إلى قومٍ في بلادهم بَغياً عليهم لأمْرٍ حُمّ؛ و لا رأي لمن لا يطاع، هذا شؤم ابن الحَنْظَلِيَّة». (1) «حكيم بن حزام گويد: در خيمه خود بوديم و مى خواستيم از گوشت شتر، كباب تهيّه كنيم كه ناگاه خبر را شنيديم و اشتهاى ما كور شد. بعضى به ديدار بعضى ديگر مى رفتند. عتبة بن ربيعه مرا ديد و گفت:

اى ابوخالد! هيچ نمى دانم كسى راهى عجيب تر از راه ما پيموده باشد. كاروان ما نجات يافت و ما به قصد ستم بر گروهى به سرزمين هاى ايشان آمده ايم و اين كارى است دشوار و كسى كه اطاعت نشود نظرى ندارد. اين شومى و نافرخندگى ابوجهل است.»

تأكيد بر اين كه: «ما به قصد ستم به سرزمين هاى ايشان» يعنى مسلمانان آمده ايم، به خوبى مى تواند به عنوان يك سند مهمّ تاريخى در تلاش جنگ جويانه قريش، مورد تأمّل و استناد تاريخى قرار گيرد. به اين اسناد بنگريد:

سند شماره 10:

واقدى مى گويد:

«قال أبو جهل: ما هذا عن أمر عُتبة قد كره قتال محمّد و أصحابه. إنّ هذا


1- واقدى، «مغازى» ج 1، ص 52، ترجمه پارسى، ج 1، ص 39

ص: 82

لهو العجب». (1) «ابوجهل گفت: چرا عتبه چنين مى كند؟ مثل اين كه از جنگ با محمّد و اصحاب او كراهت دارد. اين واقعاً مايه تعجّب است!»

سند شماره 11:

«ثمّ جلس عتبة على جَمَله، فسار في المشركين من قُريش يقول: يا قوم! أطيعوني، و لا تُقاتلوا هذا الرجل و أصحابه، و اعصبوا هذا الأمر برأسي و اجعلوا جُبْنَها بى، فإنّ منهم رجالًا قرابتهم قريبة و لا يزال الرجل منكم ينظر إلى قاتل أبيه و أخيه فيورث ذلك بينكم شحناء و أضغاناً، و لن تخلصوا إلى قتلهم حتى يصيبوا منكم عددهم».

«آنگاه عتبه بر شتر نر خود سوار شد و ميان مشركان قريش راه افتاد و مى گفت: اى قوم! از من اطاعت كنيد و با اين مرد و اصحابش جنگ نكنيد و گناه و ترس آن را به گردن من بياندازيد. گروهى از ايشان، خويشاوندى نزديك با ما دارند و شما همواره با قاتل پدر و يا برادر خود نظر خواهيد كرد و اين مسأله موجب بروز كينه شديد ميان همه خواهد شد. وانگهى شما نمى توانيد آنها را بكشيد؛ مگر اين كه لااقل به تعداد ايشان از شما هم كشته شود.»

سند شماره 12:

«فحسده أبوجهل حين سمع خطبته، و قال ... إنّ عتبة يشير عليكم بهذا لأنّ ابنه مع محمد، و محمد ابن عمه، فهو يكره أن يُقتَل ابنه و ابن عمه. امتلأ، و اللَّه سَحْرَكَ يا عُتبة، و جبنتَ حين التقت حَلْقتا البِطان الآن تُحذّل بيننا و تأمرنا بالرجوع؟ لا و اللَّه، لا نرجع حتى يحكم اللَّه بيننا و بين محمّد». (2) «چون ابوجهل اين خطبه عتبه را شنيد بر او رشك و حسد برد و گفت:

... عتبه كه چنين مى گويد و شما را به اين كار ترغيب مى كند بدين جهت است كه


1- واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 52 و ج 1، ص 39
2- همان.

ص: 83

پسرش همراه محمّد است و محمّد پسرعموى اوست و او خوش نمى دارد كه پسر و پسر عمويش كشته شوند. سپس به عتبه گفت:

از حد خود تجاوز كردى. وانگهى اكنون كه دور حلقه را تنگ مى بينى، ترسيده اى! مى خواهى ما را خوار كنى كه به ما دستور بازگشت مى دهى؟ نه سوگند به خدا برنمى گرديم تا خدا ميان ما و محمّد حكم كند.»

سند شماره 13:

«فرجعت إلى عُتبة فوجدته قد غضب من كلام قريش، فنزل عن جَمَلِه، و قد كان طاف عليهم في عسكرهم يأْمرهم بالكفّ عن القتال فيأْبون». (1) «حكيم بن حزام نقل مى كند:

من به نزد عتبه برگشتم و ديدم كه از گفتار قريش سخت خشمگين است و از شتر نر خود پايين آمده و دور لشكر مى گردد و به آنها دستور مى دهد كه از قتال خوددارى كنيد؛ ولى آنها نمى پذيرفتند. عتبه به ابوجهل گفت:

به زودى خواهى دانست كه كداميك از ما فردا براى عشيره خود شوم تر است.»

اكنون بررسى مى كنيم كه چرا قريش در حمله و هجوم به مسلمانان اين قدر اصرار داشتند؟ بايد انگيزه هاى مهمّى داشته باشند كه ريشه در تعصّبات قومى و دينى آنها داشته است. بايد تلاش جنگ جويانه آنها را از لحاظ هدف و انگيزه مورد بررسى قرار دهيم و سندهاى تاريخى آن را بيابيم.

سند شماره 14:

واقدى در «مغازى» گويد:

«و أقبل أبو جهل على أصحابه، يحضّهم على القتال و قال:

... و ايم اللَّه! لانرجع اليوم حتى نقرِن محمداً و أصحابَه في الجبال، فلا ألفين أحداً منكم قتل منهم أحداً، و لكن خذوهم أخذاً نعرّفهم بالّذي صنعوا،


1- واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 66، و ترجمه پارسى، ج 1، ص 49

ص: 84

لمفارقتهم دينكم و رغبتهم عمّا كان يعبد آباؤهم». (1) «ابوجهل رو به ياران خود كرده آنها را به جنگ تحريض مى كرد و مى گفت:

... به خدا سوگند كه امروز بر نمى گرديم تا محمّد و ياران او را ريسمان پيچ كنيم! نبايد كسى از شما كسى از ايشان را بكشد؛ بلكه حتماً ايشان را اسير بگيريد؛ تا بعداً به آنها بفهمانيم كه چرا از دين شما برگشته و از آيين پدرى خود دورى جسته اند.»

قبل از اين نيز ابوجهل به طور خصوصى به ابولهب كه در خروج از مكّه كراهت داشت، گفته بود:

ضميمه سند شماره 14:

«فجاءَه أبوجهل فقال: أقم يا أباعتبة (ابولهب) فواللَّه ما خرجنا إلّا غضباً لدينك و دين آبائك.» (2) «ابوجهل پيش او (ابولهب) آمد و گفت:

اى اباعتبه برخيز! سوگند به خدا ما فقط براى حفظ دين تو و پدرانت به خشم آمده ايم و به جنگ مى رويم.»

همچنين توجّه كنيد به سند ذيل:

سند شماره 15:

«قال أبو عبداللَّه: فذكرت قول نُبَية بن الحجّاج ... يا معشر قريش! انظروا غداً إن لقينا محمد و أصحابه، فابقوا في أنسابكم هؤلاء، و عليكم بأهل يَثْرب، فإنّا إن نرجع بهم إلى مكّة يُبْصروا من ضلالتهم و ما فارقوا من دين آبائهم». (3) «ابوعبداللَّه گفت: گفته نبيه ... اى گروه قريش! فردا كه با محمّد و اصحاب او برخورد مى كنيم، خويشان و منسوبان خود را رعايت كنيد و أهل مدينه را از


1- واقدى، مغازى، ج 1، ص 71، ج 1، ص 53
2- واقدى، مغازى، ج 1، ص 33 نسخه عربى، ج 1، ص 24
3- واقدى، ج 1، ص 55، ترجمه پارسى، ج 1، ص 41

ص: 85

پاى درآوريد؛ زيرا آنها را به مكّه بر مى گردانيم و از گمراهى خود بينا مى شوند و از آيين پدران خود جدا نخواهند شد.»

سندهاى 14 و 15 انگيزه هجوم و تلاش جنگ جويانه قريش را براى اعاده آيين بت پرستى، واداركردن مسلمانان به ترك تعليمات محمّد صلى الله عليه و آله و دست برداشتن ازيكتاپرستى و بازگرداندن آنها به نظام حاكم مكّه نشان مى دهد. البتّه قريشيان، اين حق را داشته اند كه مردم مكّه و مدينه را به بت پرستى دعوت كنند؛ ولى زور و حمله و هجوم براى تحقّق خواسته هايشان، مورد قبول هيچ انسانى نيست. با اين همه آنان، حتّى در اين خواسته نيز كه بايد آيين پدران خود را به مسلمانان تحميل كنند و آنها را به اسارت اشراف و حاكمان معابد بت درآورند، صادق نبودند. اين خواسته مانند دفاع از كاروان، بهانه جويى آنها براى قلع و قمع مسلمانان بود. از اين رو پس از آن همه تلاش جنگ جويانه و ترغيب مهاجمان به دفاع از آيين جاهلى، يكباره اين شيوه را به كنارى نهادند و فرياد انتقام و خونخواهى عمرو بن حضرمى را سر دادند.

در اين مرحله، اسناد تاريخى را مورد بررسى قرار مى دهيم كه چگونه خونخواهى عمرو بن حضرمى مهمترين و حتّى اساسى ترين انگيزه حمله و تهاجم به مسلمانان گرديد. واقدى مى نويسد:

سند شماره 16:

«... و ذهب أبو جهل إلى عامر بن الحضرمي أخي عمرو بن الحضرمي المقتول بنخلة، فقال له: هذا حليفك- يعني عُتبة- يريد أن يرجع بالناس، و قد رأيت ثأرك بعينك، و تُخذل بين الناس قد تحمل دم أخيك و زعم أنّك قابل الدية ألا تستحي تقبل الدية و قد قدرت على قاتل أخيك قم فانشد خفرتك. فقام عامر بن الحضرمي فاكتشف ثمّ حثا على استه التراب و صرخ وا عمراه يخزي بذاك عتبة لأنّه حليفه من بين قريش فأفسد على الناس الرأي الّذي دعاهم إليه عتبة و حلف عامر لا يرجع حتى يقتل من أصحاب

ص: 86

محمد و قال أبو جهل لعُمَير بن وَهَب حَرِّش بين الناس، فحمل عمير فناوش المسلمين، لأن ينفض الصف فثبت المسلمون على صفهم و لم يزولوا، و تقدّم ابن الحضرمي فشد على القوم، فنشبت الحرب.». (1) «سپس ابوجهل نزد عامر بن حضرمى-/ برادر عمرو-/ كه در نخله كشته شده بود، رفت و گفت:

اين هم پيمان تو- يعنى عتبه- مى خواهد پس از اين كه به خونخواهى خود دست يافته اى، مردم را برگرداند و مايه خوارى ميان مردم گردد. او عهده دار پرداخت خون بهاى برادرت شده است و مى پندارد كه تو خونبها را مى پذيرى! آيا اكنون كه بر كشنده برادرت دست يافته اى، شرم نمى كنى از اين كه خونبها را بپذيرى؟

اكنون برخيز و آن را به يادشان آر و خون خود را طلب كن!

عامر بن حضرمى برخاست و سر خود را برهنه كرد. بر سر خود خاك پاشيد و بانگ برداشت كه: اى واى عَمرو من! و با اين كار عتبه را كه هم پيمان او بود، سرزنش كرد. به اين ترتيب پيشنهادى كه عتبه، مردم را به آن دعوت كرده بود، تباه شد و عامر سوگند خورد تا كسى از اصحاب محمّد را نكشد باز نخواهد گشت. ابوجهل به عُمير بن وهب گفت:

مردم را برانگيز! عمير حمله ور شد و آهنگ مسلمانان كرد؛ تا صف ايشان را در هم بريزد؛ ولى آنان همچنان پايدار بودند و تكان نخوردند. در اين هنگام عامر بن حضرمى پيش آمد و بر مسلمانان حمله برد و آتش جنگ را برافروخت.»

بر اساس اسناد تاريخى شانزده گانه فوق الذّكر و با توجّه به ترتيب موضوعى و تطوّر زمانى، مى توان نتايج ذيل را ارائه داشت:

1- قريش براى دفاع از كاروان تجارتى كه به زعم و توهّم آنها ممكن بود مورد تعرض قرار گيرد، نيروى تهاجمى انبوهى را تدارك ديدند و به سوى يثرب حركت كردند.

2- هنگامى كه ديدند، كاروان اصلًا مورد تعرّض قرار نگرفته و سالم به مكّه بازگشته


1- واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 64 و 65، ترجمه پارسى، ج 1، ص 48

ص: 87

است، كينه هاى واقعى خود را براى ادامه دادن به راه و حمله به يثرب و كشتار مسلمانان بروز دادند و بر خلاف اصرار ابوسفيان، به مكّه باز نگرديدند.

3- در ميان قريشيان كسانى پيدا شدند كه حاضر به ادامه راه و هجوم به مسلمانان نبودند و بت پرستان را از كشتار مسلمانان منع مى كردند؛ ولى موفّق نشدند و در اين حال، يا خود برگشتند و يا تن به جوّ متعصّبانه و تندخويانه قريش داده، بنا به سنن عربى طوايف، در صدد جبران اين احساس حقارت بر آمدند.

4- قريش هدف اصلى خود را وادار كردن مسلمانان به زور و بازگشت به نظام كهن بت پرستى و تن دادن به اطاعت اشراف قريش تعيين كرده بودند.

5- قريش چون در تحريك انگيزه و هدفِ هم كيشان خود در دفاع از دين آبايى و قوميّت جاهلى موفّق نشدند، انگيزه خونخواهى و انتقام از قاتلان عمرو بن حضرمى را مطرح كردند و عصبيّت قومى هم كيشان خود را چنان شعله ور ساختند كه منجر به هجوم و حمله گرديد.

در برابر اين اسناد و نتايج حاصله تاريخى كه تلاش هاى جنگ جويانه مكّى هاى بت پرست را نشان مى دهد، بايد بررسى كرد كه مسلمانان در چه موقعيّتى بودند؟ آيا آنها نيز موضع جنگ جويانه داشتند؛ يا براى صلح و عدم درگيرى تلاش مى كردند؟

پاسخ به اين پرسش هاى مهمّ تاريخى را به همان شيوه و روالى كه در شناساندن موقعيّت هاى قريش بر اساس كتاب مغازى طى كرديم، در مستندات تاريخى واقعه پى مى گيريم:

2/ پ: اسناد تاريخى تلاش هاى صلح جويانه

در قسمت «ب» از اين مقال، يادآور شديم كه خروج محمّد صلى الله عليه و آله و مسلمانان از مدينه به جانب بدر، اوّلًا به قصد نبرد نبود و ثانياً نمى دانستند كه به كجا بايد رهسپار شوند.

سند شماره 1:

«گروه زيادى از اصحاب چون با خروج پيامبر موافق نبودند، همراه او بيرون

ص: 88

نرفتند و در اين مورد اختلافات و حرف زيادى است؛ ولى هر كس كه بيرون نرفته است، سرزنش نمى شود؛ چرا كه مسلمانان در واقع براى نبرد بيرون نمى رفتند.»

«و أبطأ عن النّبى- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- بَشَرٌ كثيرٌ من أصحابه و كرهوا خروجه و كان في ذلك كلام كثيرٌ و اختلاف ... و كان مَن تخلَّف لم يُلَمْ لأنَّهم ما خرجوا على قتال».

واقدى در «مغازى» از ساز و برگ قريش در هنگام خروج از مكّه به جانب مسلمانان، يادها كرده است:

950 مرد جنگ جو با 100 اسبِ اضافى كه براى خودنمايى و تكبّر يدك مى كشيدند. (1)... توانگران و نيرومندان آنها بر اسب سوار بودند. سى اسب به بنى مخزوم اختصاص داشت. قريشيان، هفتصد شتر داشتند. اسب سوارانِ آنها كه صد نفر بودند، همه زره بر تن داشتند. پيادگان به همين تعداد، زره پوش بودند.

اينها آمار مستندى است كه نشان مى دهد كه قريشيان، براى دفاع از يك كاروان تجارتى چه تجهيزات وسيعى را تدارك ديده بودند و اين نبوده جز آن كه پيش بينى حمله به مدينه و كشتار و اسارت مسلمانان را در سر مى پروراندند.

در مقابل بايد بررسى كنيم كه پيامبر صلى الله عليه و آله و مسلمانان، چه ساز و برگى با خود داشتند كه مورّخان و سيره نويسان، واقعه بدر را «جنگ مسلمانان» خوانده اند؟! زيرا خروج براى نبرد، اسلحه متناسب با عرفيّات هر دورانى را طلب مى كند.

نگارنده گمان مى كند با توجّه و تأمّل بر دقايق و نكات اسناد تاريخىِ ذيل، پيامبر صلى الله عليه و آله نه به قصد نبرد از مدينه خارج شد و نه خبرى از حمله قريش و يا احتمال دفاع اجتناب ناپذير وجود داشت؛ زيرا اگر دفاع را محتمَل مى دانست، لااقل متناسب با قدرت


1- مغازى، ج 1، ص 29

ص: 89

ظاهرى قريش و رعايت جوانب احتياط، اهل مدينه را به خروج از مدينه ترغيب مى كرد و اهميّت دفاع اجتناب ناپذير و حمله احتمالى قريش را به آنها گوشزد مى نمود؛ ولى او در اين خصوص هيچ نگفت و هيچ كس را هم كه از خارج شدن امتناع ورزيده بود، سرزنش نكرد. توجّه كنيد:

سند شماره 2:

«گويند: پيامبر صلى الله عليه و آله شامگاه يكشنبه دوازدهم رمضان از سقيا كوچ فرمود و مسلمانان همراه او رفتند و شمار ايشان 350 نفر بود ... هفتاد شتر داشتند و هر دو، سه يا چهار نفر از يك شتر استفاده مى كردند. پيامبر و علىّ بن ابى طالب و مَرثد، يك شتر داشتند ... از سعد بن ابى وقّاص برايم نقل كردند كه مى گفت:

همراه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به بدر رفتيم و با ما فقط 70 شتر بود؛ چنانكه هر دو، سه و چهار نفر از يك شتر استفاده مى كرديم ... گويند:

همراه اصحاب رسول خدا دو اسب هم بوده است. اسبى از مرثد بن ابى مرثد غَنَوى و اسبى از مقداد بن عمر بَهرانى- هم پيمانان بنى زُهره- ... برخى مى گويند:

زبير هم اسبى داشته است. به هر حال دو اسب بيشتر نداشته اند.» (1) «قالوا: فراح رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- عشيةَ الأحد من بيوت السُّقيا لاثنى عشرة مضت من رمضان و خرج مسلمون معه و هم ثلثمائة و خمسة ... و كانت الإبل سبعين بعيراً فكانوا يتعاقبون الإبل- الاثنين و الثلاثة و الأربعة- فكان رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- و عليّ بن أبي طالب و مَرْثَد بن أبي مرثد- و يقال زيد بن حارثة مكان مَرْثَد- يتعاقبون بعيراً واحداً ... عن سعد بن أبي وقّاص أنّه قال:

خرجنا إلى بدر مع رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- و معنا سبعون بعيراً فكانوا يتعاقبون الثلاثة، و الأربعة و الاثنان على بعير ... قالوا و كان معهم فَرَسان: فَرَس لِمَرْثَد بن أبي مرْثد الغَنَوى، وَ فَرس للمقداد بن عمرو


1- مغازى، ج 1، صص 20- 17 و متن عربى، ج 1، صص 27- 23

ص: 90

البَهراني، حَليف بني زُهرة. و يُقال فَرَس للزُّبَير و لم يكن إلّا فَرَسان».

ابوبكر احمد بن حسين بيهقى به نقل از عبداللَّه بن مسعود نقل مى كند:

«در نبرد بدر هر سه نفر يك شتر داشتيم. على و ابولبابه شريك هاى پيامبر بودند و چون نوبت پياده روى پيامبر مى شد، آن دو استدعا مى كردند تا پيامبر سوار باشد و آنها پياده بروند؛ ولى پيامبر مى فرمود:

من هم مزد و پاداش مى خواهم و غنى تر از شما نيستم و شما هم در پياده روى قوى تر از من نيستيد. (1) اگر چه در اين روايت، نام «ابولبابه» ذكر شده است؛ ولى مشهور آن است كه غير از على عليه السلام، «مرثد بن ابى مرثد غنوى» شريك آنها بوده است. عبيده سلمانى مى گويد:

«عدّه مسلمانان در نبرد بدر، سيصد و سيزده يا چهارده نفر بود: دويست و هفتاد نفر از انصار و بقيّه از ديگر مسلمانان بودند ...»

چنين وضعيّتى از ساز و برگ نظامى، طبق روال همان روزگاران نه تنها يك نيروى تهاجمى تلقّى نمى شده، بلكه جنبه دفاعى نيز نداشته است.

واقدى در كتابش گفته اى را از پيامبر صلى الله عليه و آله در قالب دعايى از آن حضرت در مكان سقيا به ياد مى آورد. اين دعا، موقعيّت، وضعيّت و تركيب ظاهرى مسلمانان را در خروج از مدينه و انجام تلاشى براى احقاق حقّ خود در انجام مراسم دينى مكّه نشان مى دهد:

پيامبر چون از محلّ سقيا حركت كرد، براى يارانش در پيشگاه الهى عرضه داشت:

«پروردگارا! ايشان گروه پيادگانند؛ سوارشان فرماى. برهنگانند؛ جامه شان بپوشان. گرسنگانند؛ سيرشان كن و نيازمندانند؛ به فضل خود بى نيازشان فرماى.» (2)


1- «دلائل النّبوه»، ج 2، ص 230، ترجمه فارسى.
2- واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 19، پارسى. ج 1، ص 26، متن عربى. همچنين نك: سنن ابى داود، كتاب الجهاد، حديث 2724، ج 3، ص 79، تصحيح: محمّدمحي الدّين به نقل از عبداللَّه بن عمرو.

ص: 91

«اللّهمّ إنّهم حُفَاةٌ فاحْمِلْهُمْ و عُرَاةٌ فاكْسُهم و جِياعٌ فَأَشْبِعْهُمْ و عالةٌ فأغنِهم من فضلك ...».

مردمى كه با چنين وضعيّتى مورد توصيف قرار مى گيرند، پيداست همه امكانات مادّيشان را در راه «ايمان به خدا» و شوق به «حبّ پيامبر خدا» از دست داده اند. واقعيّت اين بود كه قريشيان چيزى براى دنياى اين مردمان باقى ننهاده بودند. با تك جامه اى كه در بر كرده بودند، خود را از زير ستم و فشار اشراف قريش رهانيده و به آن سوى حجاز يعنى يثرب رسانيده بودند؛ تا در آنجا به «حيات معنوى» خود ادامه دهند. مردمانى كه مستحقّ دعا و نيايشِ منقول از پيامبر صلى الله عليه و آله هستند، كدامين ساز و برگ نظامى را در اختيار داشتند كه قرن هاست مورّخان و مبلّغان، متأثّر ازحكومت هاى جنگ جوى خود، از واقعه بدر، يك «جنگ مسلمانى» و «يك بسيج و تدارك نظامى اسلام، عليه كفر» ساخته اند؟

مهم تر آن كه اگر آنها نه به قصد احقاق حق بل به نيّت آزار و اذيّت و يا عرض اندام با آخرين توان در برابر اشرافيت لجام گسيخته عربِ مكّى تبار، خارج شده بودند، چگونه مى توان اين سند تاريخى را فهميد و فهماند؟ توجّه كنيد:

سند شماره 3:

«از ابن ابى سبره هم شنيدم كه مى گفت:

از صالح بن كيسان شنيده است كه وقتى پيامبر صلى الله عليه و آله عازم نبرد بدر شدند، شمشيرى همراه نداشتند»!

«... خرج رسول اللَّه يوم بدر، و ما معه سيف». (1) اگر قريش، آن همه تداركات را به نام «دفاع از كاروانِ خويش» راه مى اندازد (در حالى كه نقشه اساسى آنان، نابودى مسلمانان بود) محمّد صلى الله عليه و آله حتّى شمشيرى همراه نداشته است؛ چه رسد كه قصد قتال، غزوه، حرب يا ديگر اسامى و اصطلاحاتى را داشته باشد كه سعى دارد سايه ابهام بر سيره واقعى محمّد صلى الله عليه و آله بيندازد؛ تا شايد روند ستيزه جويانه طوايف


1- واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 77، متن عربى: ج 1، ص 103

ص: 92

و قبايل عرب و ذوق و شوق آنها به تصرّف و غارت، به مُهر اسلام ممهور شود. اين، تاريخ حيات مسلمانى است و نه هرگز سيره محمّد صلى الله عليه و آله؛ سيره و تاريخى است كه از شرايط پرآشوب تاريخ اقوام و ملل مسلمان، نشأت گرفته است!

به اسناد تاريخى باز مى گرديم:

پيامبر صلى الله عليه و آله و مسلمانان چون از مدينه خارج شدند، نمى دانستند كه قريش با لشكرى گران به نابودى آنها و تصرّف ديارشان همّت گمارده و براى تار و مار كردن آنها مكّه را پشت سر گذاشته است.

سند شماره 4:

«گويند: پيامبر همچنان به راه ادامه مى داد و چون به نزديكى بدر رسيد، از آمدن قريش آگاه شد و ياران را از آمدن قريش آگاه كرد. با مردم مشورت فرمود و آراى ايشان را پرسيد.»

«و مضى رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- حتى إذا كان دُوَينَ بدر، أتاه الخبر بمسير قُرَيش، فأخبر، رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- بمسيرهم و استشار الناس». (1) موسى بن عقبه در «مغازى» به نقل از بيهقى در «دلائل النّبوّه» مى نويسد:

«پيامبر به راه افتاد و خبرى از كاروان و قريش نداشت ... پيامبر به ياران خود فرمود در اين كار و در باره مسيرى كه بايد طى كنيم، آراء خود را بگوييد.» (2) بيهقى در همان مأخذ، ص 266 مى نويسد:

«پيامبر همچنان به راه خود ادامه مى داد؛ تا اين كه در وادى ذفار فرود آمد و خبر حركت قريش براى دفاع از كاروان، به اطّلاع آن حضرت رسيد. پيامبر از


1- مغازى، ج 1، ص 36، متن عربى، ج 1، ص 48
2- دلائل النّبوّه، ج 1، صص 266 و 271

ص: 93

مسلمانان نظر خواست.» (1) انتشار خبر لشكركشى قريش در ميان طوايف بنوجهينه و با توجّه به اين كه ديگر كاروانى در كار نبود، همگان را متوجّه تصميم جدّى بت پرستان در حمله به يثرب و سركوب كردن نهضت مسلمانان نمود. مسلمانان دانستند كه هر جا بمانند، يا بروند، قريش كينه توزانه متعرّض ايشان مى شود. اگر مسير خود را تغيير مى دادند؛ تا از دسترسى نيروهاى قريش دور شوند، آنها به تعقيب مسلمانان مى پرداختند و يا در غياب محمّد صلى الله عليه و آله عازم مدينه مى شدند و مردم بى گناه مدينه را به خاك و خون مى كشاندند. از اين رو راهى جز دفاع و ماندن براى مقاومت نداشتند. اين دفاع اجتناب ناپذير نه تنها حقّى بود كه اسلام به آنها داده و مسؤوليّت آن را به عهده ايشان گذارده بود؛ بل اسناد تاريخى، راه ديگرى را فراروى مسلمانان نشان نمى دهد؛ جز تسليم در برابر بت هاى لات و عُزَّى و قبول اسارت و ذلّت؛ در نتيجه مرگ رسالت محمّد صلى الله عليه و آله و محو آثار همه تلاش هاى مؤمنانه براى احياء حيات معنوى و اخلاقى.

اسناد را دنبال كنيم:

سند شماره 5:

«در اين هنگام رسول خدا به اصحاب خود فرمود:

در باره اين مكان كه [در آن] فرود آمده ايم، اظهار نظر كنيد. حباب بن مُنذر گفت:

اى رسول خدا! اگر به فرمان خداوند در اينجا فرود آمده و اردوگاه ساخته اى، بر ما نيست كه گامى جلوتر يا عقب تر برويم. ولى اگر نبرد و چاره انديشى و رايزنى است، صحبتى بداريم؟ پيامبر فرمود:

نبرد است و چاره انديشى و رايزنى است.» (2)


1- همچنين نك: «السيرة النّبويه»؛ ابن هشام، ج 2، ص 272؛ «سيرت رسول اللَّه»، ترجمه و انشاى رفيع الدّين همدانى، ج 2، ص 544
2- واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 40، متن عربى، ج 1، ص 53

ص: 94

گفته پيامبر در متن عربى، صريحاً چنين ثبت شده است:

«بل هو الرأْي و الحرب و المَكيدة ...». (1) اين سند نشان مى دهد كه آمدن پيامبر به مكان مزبور، در عقيده مسلمانان به وحى نبوده است و اگر آنها به تدبير انصار، سدّكردنِ راه بازرگانى قريش را در نظر داشته اند، ولى مسيرى را كه منتهى به بدر شد و آنها را على رغم خواستشان رو در روى قريش قرار داد، وحى تلقّى نمى شده، عقل و تدبير انسانى در آن دخيل بوده و چاره ساز هجومى اجتناب ناپذير بوده است.

اكنون اين پرسش را مطرح مى كنيم كه مسلمانان وقتى دانستند كه قريش عزم آنها را كرده و تا بر آنان هجوم نَبَرد، بازنخواهد گشت، چه كردند؟ ظاهراً بايد به استحكام مواضع بپردازند و يا در كمين دشمنان بنشينند. اگر چنين باشد، به تدارك حمله همّت داشته اند و اگر نه، در بن بست حمله يا دفاع، دفاع را كه تنها راه ممكن براى آنها بوده است، انتخاب كرده اند:

سند شماره 6:

چون قريش آرام گرفتند و مطمئن شدند، عُمَير بن وهَب جُمَحى را كه از كسانى بود كه براى قرعه كشى، تير مى كشيد، فرستادند و گفتند:

«وضعيّت محمّد و ياران او را براى ما بررسى كن!» عُمير با اسب خود به حركت درآمد و اطراف لشكر گشت زد. بالا و پايين درّه را بررسى كرد و گفت:

«شايد نيروى كمكى يا گروهى در كمين داشته باشند.» بعد برگشت و گفت:

«نه نيروى كمكى دارند و نه كمين ... اى گروه قريش! اينها قومى هستند كه هيچ پناهگاه و مدافعى جز شمشير خود ندارند.»

واقدى نقل مى كند: يونس بن محمّد الظفرى از قول پدرش برايم نقل كرد:

چون عمير بن وهب به آنها چنين گفت، ابواسامه جُشمى را كه اسب سوار بود،


1- همچنين نك: ابن اسحاق، «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 272، مصطفى السقّا، قاهره، الحلبى، 1936 م

ص: 95

فرستادند. او هم گرد پيامبر و ياران آن حضرت گشتى زد و پيش قريش بازگشت. گفتند: «چه ديدى؟» گفت: «به خدا! نه مردمى چابك هستند و نه شمار چندانى دارند و نه ساز و برگ و اسلحه اى. امّا به خدا سوگند! من ايشان را گروهى ديدم كه به هيچ وجه نمى خواهند به خانه خود برگردند. گروهى هستند طالب مرگ، هيچ پناهگاه و اتّكايى جز شمشير خود ندارند ...» سپس گفت:

«مى ترسم كه كمين يا نيروى امدادى داشته باشند.» اين بود كه دوباره بالا و پايين دره را بررسى كرد و برگشت و گفت: «نه كمين دارند و نه نيروى كمكى.» (1) «فلمّا اطمأنّ القوم بعثوا عُمَير بن وهب الجُمَحي ... ثم رجع فقال: لا مدد و لا كمين ... ثمّ قال يا معشر قريش، البلايا تحمل المنايا، نواضح يَثرب تحمل الموت الناقع، قومٌ ليس لهم منعة و لا ملجأ إلّا سيوفهم. ألا ترونهم ... قال الواقدي و حدّثني يونس بن محمد الظَّفَري عن أبيه أنّه قال: ... أرسلوا أبا أسامة الجشميّ ... ثمّ رجع إليهم فقالوا له ما رأيت؟ قال و اللَّه ما رأيت جلداً و لا عدداً و لا حلقة و لا كراعاً و لكني و اللَّه رأيت قوماً لا يريدون أن يردوا إلى أهليهم، رأيت قوما مستميتين، ليست لهم مَنعْة و لا مَلجَأ إلّا سيوفهم ...

ثم قال: لا كَمين و لا مدد».

چنين وصفى نشان مى دهد كه پيامبر و يارانش در دفاع اجتناب ناپذير خود با تمام وجود و ايمان ايستاده بودند. پيامبر صلى الله عليه و آله، دفاع در راه ايمان و عقيده را حق مسلّم هر انسان و اسارت را همانند تجاوز و تهاجم مردود مى خواند.

معلوم نيست چگونه اين اسناد تاريخى را ناديده گرفته اند و مسلمانان را در واقعه بدر، هجوم بَرنده و حادثه بدر را «جنگ و قتال مسلمانان با بت پرستان» تلقّى كرده اند؟

چگونه ممكن است با دو توصيف عينى جاسوسان قريش كه ذكر شد، قبول كرد كه محمّد صلى الله عليه و آله، مسؤول برپايى جنگ و قتال بوده است؟

نمى دانم چه انگيزه هايى وجود داشته است كه واقعه بدر را بدرالقتال دانسته اند و از


1- «مغازى»، ج 1، ص 46، متن عربى، ج 1، ص 62

ص: 96

مظلوميّت مؤمنان و موحّدان در برابر متوحّشان بيابانگرد به بى تفاوتى گذشته اند؛ تا از پيامبر رحمت، جنگ جويى بيافرينند كه با روحيّات حاكم بر تنازعات حكومت هاى سياستمدار، تطابق يابد.

قبول اين روند درست يا نادرست تحقيقى، مستلزم آن است كه بنگريم آيا محمّد صلى الله عليه و آله براى عدم درگيرى با قريش و به خاطر انصراف آن ها از خشونت و هجوم به مسلمانان، دعوتى به تفاهم و صلح و هم زيستى كرده است يا نه؟ اگر محمّد صلى الله عليه و آله، مخالف نبرد بوده، بايد تلاشى براى صلح كرده باشد. در غير اين صورت نمى توان تلاش او را صلح جويانه و دفاع او را اجتناب ناپذير تلقّى نمود.

نگارنده اين ابهام تاريخى را مى پذيرد. حقير كاتب، به دور از همه آثار و تحليل ها، اسناد اصلى سده هاى دوم هجرى را بازخوانى كرد و با تأمّل بر كلمه كلمه آنها مدّت ها با اين ابهام به سر بُرد؛ تا عاقبت محتواى دو سند تاريخى جلب نظر نمود؛ اسنادى كه گمان مى كنم در پاسخ به اين ابهام كفايت است. به اين سندها توجّه كنيد:

سند شماره 7:

از محمّد بن جُبير مُطعِم برايم نقل كردند:

«چون قريش فرود آمدند، پيامبر عُمر بن خطّاب را پيش ايشان گسيل داشت و فرمود: برگرديد!» ابوجهل بانگ برداشت: «به خدا پس از اين كه خداوند آنها را در اختيار ما قرار داده است، برنمى گرديم و نقد را با نسيه عوض نمى كنيم.» (1) «عن محمد بن جبير بن مطعم قال:

لما نزل القوم، أرسل رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- عمر بن الخطاب إلى قريش، فقال: ارجعوا ... قال أبو جهل لا نرجع بعد أن أمكننا اللَّه منهم، و لا نطلب أثراً بعد عين، و لا يعرض لعيرنا بعد هذا أبداً»

پس از شكست تلاش پيامبر صلى الله عليه و آله و دعوت ايشان به صلح بود كه عتبة بن ربيعه از


1- «مغازى»، ج 1، ص 45، متن عربى: ج 1، ص 61

ص: 97

سران بت پرست قريش، قريشيان را به بازگشت دعوت كرد و آنها را از دست زدن به تهاجم پرهيز داد. بت پرستان نپذيرفتند؛ در حالى كه محمّد صلى الله عليه و آله آرزو داشت آنها سخن عتبه را پذيرا شوند و دست از نبرد بردارند. به سند دقّت كنيد:

سند شماره 8:

از عروة بن زبير و يزيد بن رومان برايم نقل كردند كه هر دو مى گفتند:

پيامبر قريش را ديد كه در صحرا به حركت درآمدند. فرمود:

«خدايا! اين قريش است كه با كبر و غرور براى ستيز با تو و تكذيب فرستاده تو پيش مى آيد.» در اين هنگام عتبة بن ربيعه كه بر شترى سرخ سوار بود، ظاهر شد. پيامبر فرمود:

«اگر در قريش يك نفر درستكار باشد، همين صاحب شتر سرخْ موى است. اگر از او اطاعت كنند، به راه راست رهنمون مى شوند.» (1) عن عُروة بن الزُبير و محمّد بن صالح عن عاصم بن عمر عن يزيد بن رومان قالا: لما رأى رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- قريشاً تُصوّب من الوادي ... فقال رسول اللَّه: «اللّهمّ هذه قريش قد أقبلت بخيلائها و فخرها تحادك و تكذب رسولك».

و طلع عُتبة بن ربيعة على جمل أحمر، فقال رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم-: «إن يك في أحدٍ من القوم خيرٌ فعند صاحب الجمل الأحمر، إن يُطيعوه يَرشُدوا».

عتبه، قريش را به بازگشت دعوت كرد. اسناد مربوط به اين مطلب را با شماره هاى نه و ده در فصل 1/ پ آورديم و مورد استناد قرار داديم. به خوبى مى توان پى برد كه محمّد صلى الله عليه و آله انتظار داشت قريشيان لااقل حرف عتبه را گوش كنند و از تهاجم دست بردارند؛ اما قريش، اين دعوت را كنار گذارد و آرزوى صلح جويانه محمّد صلى الله عليه و آله اجابت


1- «مغازى»، ج 1، ص 44، متن عربى: ج 1، ص 62

ص: 98

نشد و تحقّق نيافت.

واقدى در ميانه متن تاريخى خود درباره واقعه بدر به آيه 61 سوره انفال اشارت دارد كه خطاب به محمّد صلى الله عليه و آله است:

وَ إِنْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَها وَ تَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ ....

«اگر ايشان به صلح گرايند، تو هم به صلح گراى و توكّل كن بر خداى كه وى شنوا و داناست.» (1) سند با اهميّت ترى وجود دارد كه نشان مى دهد مسلمانان نه تنها حالت دفاعى را تا آخرين لحظات حمله قريش حفظ كرده بودند؛ كه به قدرى در اين خصوص حساسيّت نشان دادند كه موجب نگرانى ياران محمّد صلى الله عليه و آله در آخرين لحظات حمله شد.

به اين سند دقّت كنيد:

سند شماره 9:

در اين هنگام عتبه مسلمانان را براى مبارزه فراخواند. پيامبر در سايبان و اصحاب وى در صف هاى خود بودند. پيامبر دراز كشيده بودند و خواب ايشان را در گرفت. قبلًا فرموده بود:

«تا اجازه نداده ام، نبرد نكنيد و اگر به شما حمله كردند، فقط تيربارانشان كنيد و شمشير نكشيد؛ مگر شما را در بر گيرند.»

پيامبر دست هاى خود را برافراشت و از پروردگار خود استدعا كرد تا پيروزى را كه وعده فرموده، عنايت كند و عرض كرد:

خدايا! اگر اين گروه بر من پيروز شوند، شرك و كفر پيروز مى شود و دينى براى تو پايدار نمى ماند.

خفاف بن ايماء مى گويد:

در روز بدر با آن كه مردم آماده حمله بودند، اصحاب پيامبر را ديدم كه


1- «مغازى»، ج 1، ص 54 پارسى. متن عربى نيز در همان جلد آمده است.

ص: 99

شمشيرهاى خود را نكشيده اند و حال آن كه مشركان به محض پيش آمدن، شمشيرهاى خود را كشيده بودند. از اين موضوع تعجّب كردم. از مردى از مهاجران دليل اين امر را پرسيدم. گفت:

«آرى! پيامبر به ما فرمان داده بود كه تا ما را محاصره نكرده اند، شمشيرهاى خود را بيرون نكشيم.» (1) ثم دعا عتبة إلى المبارزة و رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- في العريش ... و قال: «لا تقاتلوا حتى أوذنكم، و إن كثبوكم فارموهم و لا تَسُلّوا السيوف حتى يغشوكم ...». و قال خُفاف بن ايماء:

«فرأيت اصحاب النبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- لايُسلّون السيوف و قد انتضوا القِسِي ... فعجبت من ذلك فسألت بعد ذلك رجلًا من المهاجرين، فقال: أمرنا رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- ألّا نسلّ السيوف حتى يَغشونا».

موسى بن عقبه در كتاب مستند [مغازى] در خصوص حالت دفاعى مسلمانان و تحمّل و صبورى آنها تا آخرين لحظه هجوم بت پرستان اشارت دقيقى دارد:

«قريش به عمير بن وهب گفتند كه آتش جنگ را برافروزد. او همراه صد سوار حمله خود را آغاز كرد. در اين هنگام پيامبر دراز كشيده بود و قبلًا به اصحاب خود فرموده بود كه تا دستور نداده ام، نبرد را آغاز ننماييد. لحظه اى آن حضرت را خواب در ربود. چون كافران شروع به حركت نمودند، ابوبكر صداى خود را بلند كرد و گفت:

«اى رسول خدا! آنها راه افتادند و نزديك ما رسيدند.»

مسلمانان چون ديدند كه قريش آتش جنگ برافروخته است، به پيشگاه الهى زارى كردند و پيروزى مسألت نمودند. (2)


1- واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 50. متن عربى: ج 1، ص 67
2- ص 28، دلائل، بيهقى.

ص: 100

از اين شرايط كه بگذريم، طبق سنن عرب و قبايل و طوايف، هنگام نبردْ نطق هاى تحريك كننده و توأم با تحريض به جنگ ايراد مى شود. حقير كاتب در اين خصوص اسناد تاريخى را دقيقاً از نظر گذراندم تا دريابم آيا پيامبر، مسلمانان را براى جنگيدن تحريض كرده است يا خير؟

كم و بيش در اسناد تاريخى در خصوص نطق هاى تند ابوجهل، اشاره هاى مستندى داشتيم؛ ولى محمّد صلى الله عليه و آله در آخرين لحظاتى كه ديگر مسلّم بود كه قريش، قصد جان مردمى را كرده است كه به تعبير او پيادگان، گرسنگان و پابرهنگان بودند، سخنانى ايراد كرد كه تأمّل بر كلمه هاى آن نشان مى دهد كه او در صحراى بدر، سخنى مُبتنى بر غضب، عصبيّت، تشديد نفرت و تقويت روحيه كينه توزانه بر زبان جارى نساخت و بر حالت انتقام گيرى صحّه ننهاد. تنها ياران خود را چنين هدايت كرد:

«امّا بعد، من شما را به چيزى بر مى انگيزم كه خدايتان به آن برانگيخته است و از چيزى نهى مى كنم كه خدايتان از آن نهى فرموده است. پرورگار كه منزلت او بسيار بزرگ است، به حق فرمان مى دهد. صدق و راستى را دوست مى دارد. اهل خير را در مقابل خير، پاداش مى دهد. ذكر او را گويند و مشمول فضل او شوند.

شما در منزلى از منازل حق قرار گرفته ايد و خداوند متعال از كسى چيزى قبول نمى فرمايد؛ مگر اين كه براى رضاى او باشد. همانا صبر و شكيبايى به هنگام سختى، از چيزهايى است كه خداوند به وسيله آن اندوه را مى زدايد و از غم نجات مى دهد و در آخرت رستگار خواهيد شد.

پيامبر خدا ميان شماست. شما را هشدار مى دهد و امر مى كند. پس امروز شرم كنيد؛ از اين كه بر اعمال شما آگاه است و بر شما سخت غضب كند.

و خداوند مى فرمايد هر آينه دشمنى خدا بزرگتر است از دشمنى با خودتان.

توجّه كنيد به آنچه در كتابش به شما فرمان داده و آيات خود را به شما نشان داده است و پس از خوارى به شما عزّت بخشيده است.

پس به كتاب او تمسّك جوييد؛ تا از شما خوشنود شود. در اين موارد براى خداى خود عهده دار كارى شويد كه مستوجب آنچه از رحمت و آمرزش وعده

ص: 101

فرموده است، باشيد.

همانا وعده خدا حق، گفتار او راست و عقاب او شديد است و به درستى كه من و شما همه مورد نظر خداييم؛ خداى زنده و پاينده. پشتگرمى مان به اوست. به او پناه مى بريم. بر او توكّل مى كنيم و بازگشت همه به سوى اوست.

خداوندا! من و همه مسلمانان را بيامرز!» (1) «... أمّا بعد، فإنّي أحثّكم ما حثكم اللَّه عليه، و أنهاكم عمّا نهاكم اللَّه عنه، فإنّ اللَّه عظيم شأنه، يأمر بالحق، و يُحبّ الصِّدق و يعطى على الخير أهله على منازلهم عنده، به يذكرون، و به يتفاضلون، و إنّكم قد أصبحتم بمنزل من منازل الحق، لايقبل اللَّه فيه من احدٍ إلّا ما ابتغى به وجهه و انّ الصبر في مواطن البأس ممّا يُفرّج اللَّه به الهمّ و ينجى به من الغمّ، تدركون به النجاة في الآخرة.

فيكم نبى اللَّه يحذّركم و يأمركم، فاستحيوا اليوم أن يطّلع اللَّه عزّوجل على شي ء من أمركم يمقُتكم عليه، فإنّ اللَّه يقول: لَمَقْتُ اللَّهِ أَكْبَرُ مِنْ مَقْتِكُمْ أَنْفُسَكُمْ (2) انظروا إلى الذي أمركم به من كتابه و أراكم من آياته وما أعزّكم به بعد الذِّلّة فاستمسكوا به يرض ربُّكم عنكم، و أبلوا ربكم في هذه المواطن أمراً تستوجبون الّذي وعدكم به من رحمته و مغفرته، فإنّ وعده حقّ، و قوله صدق، و عقابه شديد، و إنّما أنا و أنتم باللّه الحيّ القيّوم، إليه ألجأنا ظهورنا، و به اعتصمنا، و عليه توكّلنا، و إليه المصير، يغفر اللَّه لي و للمسلمين».

تمامى فرازهاى خطبه، دربرگيرنده هدايت و ارشاد پيروان پيامبر صلى الله عليه و آله است و نكته و اشارتى به كينه هاى قريش و يادى از آزارهاى آنها ندارد. اصلًا متوجّه جنگيدن نيست؛ بلكه در مقام توجّه دادن به تعالى و تقويت ايمان و عمل است.


1- «مغازى»، ج 1، ص 43 و 44. متن عربى: ج 1، ص 58 و 59
2- غافر: 10

ص: 102

انسانى كه در هنگام هجوم دشمنان، در حالت استراحت يا دعاكردن است، مسلّماً در آخرين لحظات، لسان ترغيب او سياقى ديگر دارد. انسانى كه وقتى قريش آهنگ هجوم خود را نواخت، راضى نبود كه انصار مدنى، مدافعان نخستين در برابر هجوم بت پرستان باشد و در اين دفاع اجتناب ناپذير، بستگان خود را نخستين مدافعان مسلمانان كرد؛ تا گفته نشود او و كسانش از معركه به دور ماندند. به اين سند توجّه كنيد:

سند شماره 10:

«پيامبر، شرم داشت كه در اوّلين نبرد مسلمانان با مشركان، انصار عهده دار نبرد شوند. دوست داشت كه زحمت جنگ، بر عهده خويشان و پسرعموهايش باشد. اين بود كه به انصار فرمان داد تا به جايگاه خود برگردند و برايشان طلب خير فرمود.» (1) در يك جمع بندى نهايى از اسناد دهگانه و شانزده گانه اى كه ذكر شد، مى توانيم درك تاريخى خود را تنظيم كنيم و نتايج فشرده ذيل را استخراج نماييم:

1- مسلمانان پس از آواره شدن از مكّه و سكونت در مدينه، براى احقاق حقوق از دست رفته و به منظور جلوگيرى از فشار بيشترِ بت پرستان مى خواستند قريش را در قبال داشتن امنيّت راه بازرگانى، وادار كنند تا به ايشان (مسلمانان) آزادى انتخاب مذهبى بدهند و انجام مراسم دينى را در مكّه تضمين كنند و اموالشان را كه مكّيان به غارت برده اند، بازپس گيرند. لااقل كفّار دست از تهديد و تهاجم مداوم به يثرب بردارند.

2- بت پرستان قريش به بهانه دفاع از كاروان ابوسفيان، لشكرى انبوه تدارك ديدند و با ساز و برگ وسيع نظامى، قصد كشتار مسلمانان و يا واداركردن آنها را به بازگشت و اعاده بت پرستى در ذهن پروراندند و عليرغم تلاش بعضى از سران قبايل، حاضر به بازگشت نشدند و راه خود را متعصّبانه به سوى يثرب و هر جاى مناسب ديگرى كه مسلمانان را بيابند، ادامه دادند.

3- مسلمانان پس از آن كه از تصميم لجوجانه و عزم جاهلى قريشيان مطّلع شدند،


1- «مغازى»، ج 1، ص 51. متن عربى: ج 1، ص 68

ص: 103

تصميم گرفتند در بدر منزل گزينند؛ تا از هر نوع برخوردى ممانعت كنند. وقتى احساس كردند اگر به مدينه باز گردند، قريش آنها را تعقيب خواهد كرد و شهر را مورد تهديد قرار مى دهد، مصمّم شدند در بدر بمانند و موضع دفاعى به خود گيرند و تن به آيين جاهلىِ پرستش بت ها ندهند. با اينهمه تلاش ها كردند كه صلح را تحقّق بخشند؛ ولى قريش زير بار نرفت و مسلمانان در تحقّق اين راه معنوى ناكام ماندند.

4- قريش صفوف حمله را فشرده كرد و به نام بت هاى مكّه آغازگر حمله شد.

محمّد صلى الله عليه و آله پس از آن كه دانست كه مخاصمه به صلح منتهى نمى شود، با مسلمانان مشورت نمود. آنها ايمان خود را به پايدارى و استقامت در برابر ظلم مكّى ها اعلام داشتند. آنگاه بنا به اصل دفاع و حفظ ذات در شرايط كاملًا نامساوى به دفاع پرداختند.

5- قريش در اين حمله و هجوم، نيازمند تحريص و تحريك افراد به پايدارى در برابر حفظ آيين بت پرستى و اشرافيّت مكّه بودند و مسلمانان در دفاع از جان خود، خداوند يكتا را در نظر داشتند كه ايمان به او را اساس حيات معنوى خود مى دانستند. (1)

3/ پ: هجوم بت پرستان و دفاع اجتناب ناپذير مسلمانان

متأسّفانه مدارك و مستنداتى كه نحوه حمله قريش، يا دفاع مسلمانان را بيان كرده اند، چنان با توصيفات و تفاخرات گره خورده است، كه تشخيص قسمت هاى صحيح و پيداكردن فرازهاى اساسى و خدشه ناپذير آن سخت و پيچيده به نظر مى رسد؛ خاصه آن كه قسمتى از آن اسناد، در تركيب يا تلفيق با احاديث و آيات، حالتى كاملًا ماوراءالطّبيعى به خود گرفته است كه علم تاريخ را بدان راهى نيست.

با اين همه در حدّ توانمان، به شكافتن راه هاى صعب تحقيق همّت گماشته، محدوده مدينه شناسى را در ارائه مدارك و مسائل جنبى آن مدّنظر داريم:

موسى بن عقبه معتقد است:

«اوّل كسى كه حمله را آغاز كرد، اسود بن عبدالأسد مخزومى بود؛ در حالى كه


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 14، 121

ص: 104

به الهه خود سوگند مى خورد كه بايد از حوض آب محمّد و ياران او آب بياشامد و آن را ويران سازد.» (1) ابن اسحاق مى گويد: اسود هنگام حمله سوگند خورد:

«أعاهد اللَّه لأشربنّ من حَوْضهم أو لأهْدِمنّه، أو لأموتنّ دونه». (2) بر اساس ترجمه رفيع الدّين اسحق همدانى بر نسخه اى كه در دست داشته:

«اسود سوگند به لات و عزّا خورد كه امروز از سه كار، يكى كنم:

يا بروم و آب از حوض محمّد باز خورم. و اگر نه، محمّد را پاره پاره كنم و اگر نه جنگ مى كنم تا خون خود در حوض ريزم؛ چنانكه هيچ كس از آن آب نخورد.»

به رغم اين رجزخوانى ها، اسود، توسّط حمزة بن عبدالمطلب از پاى درآمد.

واقدى معلوم مى سازد كه پس از كشته شدن مهاجم اوّل، عتبه، شيبه و پسرش وليد وارد صحنه شدند و هماورد طلب كردند و خواستند كه محمّد خويشان خود را به نبرد فرستد.

حمزه و على بن ابى طالب و عبيدة بن حارث بن عبدالمطلب برخاستند. (3) اين نبردها محدود، و به شيوه قبايل عرب، تن به تن بود. از طرف قريش آغاز گرديد و ديرى نپاييد كه به شكست قريشيان منتهى شد و از اين رو بت پرستان هجوم سرسختانه خود را آغاز كردند. بيهقى مى نويسد:

«مسلمانان چون ديدند كه آتش نبرد برافروخته شد، به پيشگاه الهى، زارى كردند و موفقيّت مسألت نمودند. پيامبر هم در حالى كه دست هاى خود را به سوى آسمان برافراشته بود، از خدا يارى مى خواست و استدعا مى نمود.» (4) براى حقير كاتب، مهم بود كه بداند پيامبر در چنين لحظاتى چه نيايشى مى كرده است؛ زيرا آنچه انسان در لحظات حسّاس مرگ و زندگى بر زبان مى راند، قاعدتاً چكيده


1- «مغازى»، بيهقى، دلائل النّبوّه، ج 2، ص 280
2- «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 276، تصحيح: مصطفى السّقا.
3- «مغازى»، ج 1، ص 68
4- «دلائل النّبوه»، ج 2، ص 281

ص: 105

همه چيزهايى است كه در آن لحظات مى تواند در قالب كلمات، حبس كند. بيهقى كلمات مزبور را اينگونه نقل مى كند:

«پروردگارا! اگر اين بت پرستان بر من توفيق يابند، كفر آشكار خواهد شد و آيين تو پابرجا نخواهد ماند.» (1) به نقل واقدى، كلمات پيامبر صلى الله عليه و آله اين بود:

«اگر اين گروه بر من پيروز شوند شرك و كفر پيروز مى شوند و دينى براى تو پايدار نمى ماند.» (2) و طبق نقل ابن اسحاق، اين كلمات عبارت بود از:

«اللّهمّ إن تَهْلك هذه العِصابةُ اليومَ لا تُعبد».

اين درخواست، عميقاً نشان مى دهد كه پيامبر صلى الله عليه و آله نتيجه پيروزى قريش را «بازگرداندن تمام جزيرةالعرب به بت پرستى» مى ديده است و همين امر او را نگران كرده بود. از سوى ديگر هيچ اثرى از شعارهاى انتقام گيرانه كه بر تحريك عصبيّت و تشديد غضب و شدّت نفرت مبتنى باشد، بر زبان مسلمانان جارى نمى شد. آنچه كه در اسناد تاريخى به آن اشاراتى شده، مبتنى بر گفته زيد بن على است كه:

«مسلمانان در هنگام واقعه، تنها به گفتن «يا منصور امت» بسنده مى كردند.»

و آنچه را كه عروة بن زبير به نقل از عايشه آورده كه مهاجران، شعار «يا بنى عبدالرّحمن» و «يا بنى عبداللَّه» مى دادند، دقيقاً همان مسير و روالى است كه بر تعليمات معنوى محمّد صلى الله عليه و آله مبتنى بوده است و نه بر خوى غريزى.

با وجود چنين زمينه اى است كه مى توانيم درك كنيم چرا محمّد صلى الله عليه و آله به ياران خود سفارش كرده بود كه اگر به افرادى از قريش كه استعداد اصلاح و هدايت دارند،


1- «دلائل النّبوه»، ج 2، ص 281
2- «مغازى»، ج 1، ص 50

ص: 106

برخوردند، مبادا آنان را بكشند؛ زيرا هدف از اين ايستادگى، اصلاح و اعتلاى ايمان است و نه انتقام گيرى و منازعه كينه توزانه. (1)

4/ پ: پايان واقعه و پيامدهاى آن
اشاره

هجوم قريش، با قامتى از نفرت و عصبيّت در برابر مؤمنان صادق، نافرجام ماند و حمله ها در قلوب مسلمانان مؤثّر نيفتاد؛ تا آن كه كفّار خود در آتشى كه افروخته بودند، گرفتار آمدند. توانشان از كف رفت؛ پا به فرار نهادند و يا به اسارت تن دادند؛ به لجاجت كسى را كشتند و يا خود كشته شدند.

تلخى پايان چنين واقعه اى از آن بود كه مكّى ها و اشرافشان با نهايت آمادگى ممكن و شور جاهلانه، براى دَرهم شكستن نظام يكتاپرستى مصمّم بودند؛ ولى مؤمنان از اين كه در بن بست تجربه ايمان و زندگى، گرفتار خصمِ ستمگر شده اند، اميدشان به صدق ايمانشان و قلبشان به هدايت پيامبرشان، نمودى ديگر يافته بود.

نمى توانيم اصطلاح شكست يا پيروزى را در شرح پايان چنين واقعه اى به كار گيريم. مكّى ها به زعم خود شكست خوردند؛ ولى تاريخ مى گويد كه محمّد صلى الله عليه و آله و ياران او به شكرانه الطاف الهى از اين كه صداى توحيد خاموش نشد، فرياد توحيد سر مى دادند و سجده ذكر مى نمودند.

بدر اگر چه براى مورّخان، قوّالان قشرى، قُصّاص و مبلّغان به غلط جنگ ناميده شده- تا از خوى جنگ جويى حكومت هاى مسلمان حمايت فرهنگى كنند- ولى در حقيقتِ اسلام، «بدر»، تلاشى براى خلاصى از بند اشرافيّت و جاهليّتِ آن روزگاران، و در نهايت تزكيه نفسِ خود از هوا و هوس زندگى و يافتن معنويّت و تحمّل و صبرى بود كه مى توانست آنها را در بيابان سوزان، استوار نگه دارد و به خدا نزديك كند.

اين «رهايى» در سياق كلمات عارفان و عابدان قابل تعريف است. امّا در سياق


1- بيهقى، «دلائل النبوّه»، ج 2، ص 282؛ واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 60، مجموعه اسناد مربوط به ابوالبخترى، عبّاس بن عبدالمطلب و ...

ص: 107

جملات توصيفى نبردها كه بعدها بر مبناى قدرت طلبى و خونخواهى سياست پيشه ها و سرداران، شكل گرفته است، از آن، به اغراق و تفاخر ياد شده است و رهايى يادشده، يافت و مشخّص نمى شود.

بايد عينكِ خواندن تاريخ را عوض كنيم. تا در همان تاريخ حضور نيابيم، نمى توانيم با روح و ذهنيّت حاكم بر واقعه بدر، ارتباط برقرار كنيم و يا در ذكر وقايع به تجسّم صحنه هايى چند از حركت اسب يا چرخش شمشيرها بسنده كنيم. بايد زبان تاريخ را پيدا كنيم تا در پهناى روح آن حضور يافته، قادر شويم خطوط و حركت هاى تاريخى را بفهميم. چنين مسيرى اگر چه با علم تاريخ مغاير است؛ ولى با تاريخِ حيات معنوى جوامع، مباينتى ندارد.

مدينه شناسى در مرز مشتركاتِ علم تاريخ و زبان معنوى تاريخ، گام بر مى دارد.

گاهى علمى و لحظاتى معنوى مى شود. زمانى، تاريخ و دقايقى چند زبان تاريخ را جستجو مى كند.

1- 4/ پ: كشته شدگان بدر

محمّد بن عمر واقدى در «مغازى»، اسامى مشركانى را كه در بدر از پاى درآمدند، بر اساس قبايل طبقه بندى كرده و به رشته تحرير در آورده است. تعداد آنها را چهل و نه مرد دانسته است و از مسلمانان به نقل از عبداللَّه بن جعفر به روايت از زهرى نام چهارده مرد را ذكر مى كند. شش نفر از مهاجران و هشت نفر از انصار مدنى. (1) ابن قتيبه دينورى در «المعارف» (2) و موسى بن عقبه در «مغازى» خود چهارده نفر را تأييد كرده است؛ ولى بيهقى در «دلائل النّبوه» (3) گفته ابوعبداللَّه حافظ به نقل از يونس بن اسحاق را يادآور شده است كه تنها يازده نفر از مسلمانان (چهار نفر از مكّيان و هفت نفر


1- مغازى، ج 1، ص 152، متن عربى و صص 113- 109، ج 1، ترجمه فارسى. نيز نك: همان مدرك، ص 145، متن عربى.
2- ص 68، احياء التّراث العربى، چاپ 2، 1970 م
3- ج 2، ص 292، ترجمه پارسى.

ص: 108

از انصار) در واقعه بدر كشته شدند. اين سند با مدركى كه حاكم نيشابورى از يونس بن اسحاق ياد كرده است، مطابقت كامل دارد. (1) لذا مى توان پذيرفت كه در واقعه بدر تنها يازده تا چهارده نفر از مسلمانان به قتل رسيدند.

در مورد كشتگان قريش، اختلاف بيشترى در منابع تحقيقى ملاحظه مى شود. بر اساس روايت «براء بن عازب» كه مورد تصريح بخارى قرار گرفته است، تنها هفتاد نفر از مشركين در حملات خود به مسلمانان از پاى درآمدند (2)؛ ولى ابوعبداللَّه حافظ به اسناد خود از يونس بن اسحاق تنها چهل و چند نفر از مشركان را برشمرده كه در واقعه بدر به قتل رسيدند.

موسى به عقبه، رقم چهل و نه كُشته و حاكم به نقل از محمّد بن اسحاق، چهل و چند كُشته را نظر داده اند. (3) ولى بيهقى با توجّه به گفته ابن شهاب و يونس بن يزيد به نقل از عروة بن زبير تعداد مقتولين را حدود هفتاد تن صحيح دانسته است و تأكيد مى كند:

«ظاهراً اين صحيح ترين روايتى است كه در مورد شمار كشتگان و اسيران به دست آمده است». (4) وجه اين اصح بودن آن است كه روايت براء بن عازب در صحيح، مؤيّد آن است. با اين همه نمى دانيم چرا واقدى در كتاب خود تنها نام 49 مرد از مشركان را كه در بدر كشته شده اند، برده است؟ (5) در حالى كه ابن اسحاق به پنجاه اسم دسترسى داشته است؟ (6) نگارنده در شگفت است كه چرا ابن هشام در تكميل نام كشته هاى قريش، در ذيل


1- ابن كثير، «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 464، دارالمعرفه، 1976 م.
2- بخارى، «صحيح»، حديث 3986، كتاب 63، «المغازى» و فتح البارى، ج 7، ص 307
3- ابن كثير، «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 464
4- «دلائل»، ج 2، ص 292
5- واقدى، مغازى، ص 13
6- ابن اسحاق، السّيرة النّبويّه.

ص: 109

روايات ابن اسحاق، اسامى باقى مقتولين را تا هفتاد كشته برشمرده است؟ (1) او تأكيد دارد كه طبق گفته ابن عبّاس و سعيد بن المُسيّب در ذيل آيه أَ وَ لَمَّا أَصابَتْكُمْ مُصِيبَةٌ قَدْ أَصَبْتُمْ مِثْلَيْها، آمار كشتگانِ قريش در جنگ بدر با آمار كشته هاى مسلمانان در واقعه احد مطابقت دارد. از اين رو، نظر تاريخى خود را در خصوص جنگ بدر، همان هفتاد كشته از قريش داده است. ابن سعد نيز تصريح مى كند:

«و قتل من المشركين يومئذ سبعون رجلًا». (2) اين تفاوت از 49 كُشته تا 70 مقتول، به خوبى نشان مى دهد كه نمى توان به اطمينان، يكى از اين دو نظر را برگزيد و يا ميانگين آراء را به نحوى به دست آورد كه به حقيقت نزديك باشد؛ خاصه آن كه اهمّ مراجع كه به 40 تا 49 كُشته اشاره كرده اند، نام مقتولين را ذكر كرده اند؛ ولى مراجع مهمّى كه به هفتاد كُشته نظر داده اند، به استثناى ابن هشام، اسامى مقتولين را ذكر نكرده اند. نگارنده نمى تواند بپذيرد كه ابن اسحاق، به سهو يا اشتباه، نتوانسته نام سى نفر ديگر را به دست آورد و ابن هشام آن را تكميل كرده است!

همين وضع در مورد واقدى نيز صادق است. او اسامى 49 نفر را ذكر كرده است؛ ولى ابن سعد در طبقات، بى آن كه اسامى مابقى را بياورد، بر اساس يكى از روايات تاريخى به هفتاد نفر نظر دارد. لذا اگر بخواهيم يكى از مستندات را برگزينيم، مى توانيم با اطمينان بيشترى از آراء ابن اسحاق و واقدى و موسى بن عقبه كه خود موثّق ترين اسناد سيره و مغازى هستند، دفاع كنيم.

اين نكته سنجى ها بدان خاطر است كه در نهايت دريابيم كه از مسلمانان موجود در واقعه بدر و مشركان قريش، چند درصد به قتل رسيده اند كه بدر را به عنوان يكى از «جنگ هاى اسلامى» اطلاق كرده اند و به عنوان پشتيبان فكرى و روحى براى صدها هزار جنگ و ستيزه گسترده در ميان ملل مسلمان در طول تاريخ شده است؟

اگر روايت هاى آورده شده در «دلائل» را ملاك قرار دهيم، هر يك از طرفين


1- ابن هشام، «السيرة النّبويه»، ج 2، صص 372 و 373، قاهره، 1936 م.
2- ابن سعد، «الطّبقات الكبرى»، ج 2، ص 18

ص: 110

حدوداً به يكسان 4% مقتول داشته اند؛ يعنى از 1000 نفر جنگ جوى قريش، 40 تن و از 350 نفر مسلمانان تنها 14 نفر به قتل رسيده اند.

آنچه مسلّم است، پيامبر صلى الله عليه و آله دستور دفن مردگانِ مسلمان و مشرك را صادر كرده است. واقدى بى آن كه اسناد سند تاريخى خود را ياد كند، مى گويد:

«گفته اند پيامبر در روز بدر دستور فرمود كه چاه هاى بدر را كور كردند. سپس فرمان داد كشتگان را در آنجا ريختند.» (1) «و أمر رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- يوم بدر بالقُلُب أن تُغَوَّر، ثمّ أمر بالقتلى، فطرحوا فيها كلّهم ...». (2) دقيقاً مُؤيّد آن است كه كشتگان در چاه ريخته شده اند و آنها را با سنگ و خاك پوشانده اند و در روايت ديگر كه واقدى آن را بيان كرده:

«ثم وقف رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- على أهل القليب فناداهم رجلًا رجلًا ...» (3) با توجّه به اين كه «القليب» به معنى چاه است، لذا حديث از دفن كُشتگان در چاه هاى بدر حكايتى آشكار دارد.

آنگاه پيامبر بر سر چاه رفته و سران قريش را چنين مورد خطاب قرار داد:

«يا عتبة بن ربيعة و يا شيبة بن ربيعة و يا أُميّة بن خلف و يا أبا جهل بن هشام، هل وجدتم ما وعدكم ربُّكم حقّاً؟ فإنّي قد وجدتُ ما وعدني ربّي حقاً؟ بئس القوم كنتم لنبيّكم، كذّبتموني و صدّقني الناس، و أخرجتموني و آواني الناس و قاتلتموني و نصرني الناس ...».

«... آيا آنچه را كه خدايتان وعده داده بود، حق و درست يافتيد؟ من كه آنچه را كه خدايم وعده داده بود، حق و درست يافتم.


1- واقدى، مغازى، ج 1، ص 83، ترجمه پارسى.
2- همان، متن اصلى، ج 1، ص 11
3- همان، ج 1، ص 112

ص: 111

چه بد خويشاوندى براى پيامبر خود بوديد! شما مرا تكذيب كرديد؛ در حالى كه مردم مرا تصديق كردند. شما مرا بيرون رانديد؛ در حالى كه مردم پناهم دادند و شما با من جنگ كرديد در حالى كه مردم ياريم دادند ...»

اين حديث را ابن اسحاق به نقل از يزيد بن رومان و او از عروه به روايت از عايشه آورده است. (1) در اين سند، خطاب پيامبر به عنوان «يا أهل القليب» و با توجّه به عبارت «لمّا أمر رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- بالقتلى أن يطرحوا في القليب طرحوا فيه ...». نبايست در خصوص كيفيّت دفن مردگان بدر، ترديدى ديگر به خود راه دهيم؛ خاصه آن كه ابن كثير، ذيل «ذكر طرح رؤس الفكر في بئر يوم بدر» نه تنها صريحاً به مستندات ابن اسحاق استناد كرده، بل قول بخارى را از طريق قتاده از انس از ابوطلحه، و امام احمد آن را از انس و امام مسلم آن را از طريق حماد بن سلمه نيز آورده است. (2)

2-/ 4/ پ: اسيران بدر

«كينه توزى و احساس انتقام» اوصافى است كه گاه در اثر احساس خطر جدّى و زمانى در حالت تفوّق و پيروزى بر خصم، ظاهر مى شود. البتّه مسلمانان در وقت احساس خطرِ نابودى، در سايه هدايت و تعاليم محمّد صلى الله عليه و آله، با روند وقايع، كينه توزانه برخورد نكردند؛ ولى بعضى از آنها پس از استيلا بر سران قريش در جنگ بدر، چون مردمى ستمديده و زجركشيده بودند، روى به خوى سنن عرب آورده، مطابق خُلقيّات حاكم بر نظام قبيله، خواستار كشتار اسراى دشمن شدند.

«در اختيارداشتن اسرا» پديده جديدى بود؛ زيرا تا آن هنگام مسلمانان، اسيرى در دست نداشتند كه بدانند با آن، چه بايد كرد؟ لذا برخورد محمّد صلى الله عليه و آله با چنين مسأله اى، مسبوق به سابقه نبوده است. از اين رو محمّد صلى الله عليه و آله به مشورت پرداخت كه با اسرا چه بايد كرد؟


1- «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 292
2- همچنين نك: ابن كثير، «السيرة النّبويه»، ج 2، صص 451- 449

ص: 112

سعيدالدين محمّد كازرونى مى نويسد:

«پيامبر مشورت فرمود كه در امر اسرا، مصلحت چيست؟»

عُمر بن خطّاب نظر به قتل همه اسرا داد و گفت:

«رأى من آن است كه فلان كس را كه خويش من است، به من دهى تا گردنش را بزنم و عقيل را به على دهى تا گردنش را بزند؛ تا حق تعالى بداند كه در دل ما محبّت مشركان نيست. اينها (سران قريش) هستند كه صناديد و ائمّه و پيشوايان ايشان (ديگر كفّار) هستند.» (1) واقدى گفته هاى عُمر را با نكات توجيهى بيشترى نقل مى كند:

«اى رسول خدا! اينها دشمنان خدايند. تو را تكذيب كردند و با تو به جنگ برخاستند. بيرونت كردند. گردن هاى ايشان را بزن كه ايشان سران كفرند و پيشوايان گمراهى؛ تا خداوند بدين وسيله اسلام را آرامشى بخشد وشرك را خوار و زبون فرمايد.» (2) اين گفته ها دقيقاً با مستنداتى كه دركلام احمدبن حنبل آمده است، مطابقت دارد.

طبق سند دوم، عمر تصريح كرد: «يا رسول اللَّه! إضرب أعناقهم». (3) تعبير زير نيز مورد استناد على بن برهان الدّين حلبى قرار گرفته است:

«يا رسول اللَّه! قد كذبوك و اخرجوك و قاتلوك ...». (4) و خلاف و ترديدى در صدور اين كلمات نيست.

در ميان شخصيّت هاى مهمّ ديگرى كه با عُمر هم عقيده بودند، نام «سعد بن معاذ»


1- «نهايةالمسؤول فى روايةالرّسول»، ج 1، ص 401
2- «مغازى»، ج 1، ص 8، فارسى. متن اصلى: ج 1، ص 109- 107
3- اى فرستاده خدا، گردن آنها را بزن!
4- «اى پيامبر خدا! آنان تو را تكذيب كردند و اخراج نمودند و با تو به نبرد برخاستند؛ «السيّرة الحلبيّه»، ج 2، ص 466

ص: 113

صحابى مدنى تبار به چشم مى خورد كه او نيز گفته بود:

«يا رسول اللَّه! كانت أوّل وقعة أوقعها اللَّه تعالى بأهل الشرك، فكان الاثخان في القتل أحبّ إليّ من استبقاء الرجال ...». (1) پيامبر پاسخ سريعى نداد. به عريش رفت و دو گروه هواداران خشونت و معتقدان به گذشت و عفو، در انتظار پاسخ محمّد صلى الله عليه و آله ماندند.

واقدى مى نويسد:

«پيامبر وقتى براى اعلام نظر نهايى در جمع ياران حضور يافت، فرمود:

«إنّ اللَّه عزّ و جل ليشدّد القلب فيه حتّى يكون أشدّ من الحجارة، و إنّه ليُليّن القلب فيه حتّى يكون ألين من الزّبد»:

«خداوند گاهى قلب را چنان سخت مى فرمايد كه از سنگ هم سخت تر باشد و همو قلب را چنان ملايم و نرم مى كند كه از كَره اى هم نرمتر باشد.» (2) در نتيجه با آن كه خودِ آن حضرت، بيش از هر كس ديگر از سران قريش زجر و زحمت و مصيبت ديده بود، فرمان عفو را صادر كرد و اصل را بر گذشت و نه انتقام نهاد.

احمد بن حنبل در «مسند»، مُستندى را به ياد مى آورد كه محمّد صلى الله عليه و آله پس از شنيدن نظر عُمر بن خطّاب: «فأعرض عنه النّبيّ صلى الله عليه و آله». را ثبت كرده است. «حاكم»، حديث را از طريق «ابوزكريّا يحيى» آورده و اضافه مى كند كه عبداللَّه بن رواحه نيز خواستار آتش زدن سران اسيرشده بت پرستان در بيابان شده بود! (3) محمّد بن جرير طبرى پس از شرح گذشت پيامبر از آن همه خاطره و ديرينه نفرت


1- «اى پيامبر خدا، اين نخستين نبردى بود كه خداى تعالى مشركان را بدان گرفتار كرد و درگير شدن در نبرد مرا خوش تر بود از برجا گذاردن مردان». نك: «السّيرة الحلبيّه»، ج 2، ص 449
2- واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 82
3- «المستدرك على الصّحيحين»، ج 3، ص 21

ص: 114

و آزار قريش، دو سند بسيار بااهمّيّت ذكر مى كند. نخست آن كه نبيه بن وهب گويد:

«وقتى اسيران را بياوردند، پيغمبر آنها را ميان ياران خويش بپراكند و گفت با اسيران نكويى كنيد!» (1) دوم آن كه از قول ابوعزيز گويد:

«وقتى از بدر مرا به سوى مدينه مى آوردند، همراه گروهى از انصار بودم. چون به غذا مى نشستند، نان را به من مى دادند و خودشان خرما مى خوردند و اين به سبب سفارشى بود كه پيامبر در باره اسيران كرده بودند. و هر كس پاره نانى به دست مى آورد، به من مى داد و من شرمگين مى شدم و به آنها پس مى دادم و باز به من مى دادند و دست به آن نمى زدند.» (2) بيهقى نظرگاه موسى بن عقبه را مى آورد كه آيه ما كانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَكُونَ لَهُ أَسْرى حَتَّى يُثْخِنَ فِي اْلأَرْضِ تُرِيدُونَ عَرَضَ الدُّنْيا وَ اللَّهُ يُرِيدُ الْآخِرَةَ وَ اللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ (3) را عتابى دانسته كه مخاطب آن گروهى از صحابه بودند كه اصرار به كشتن اسرا داشتند.

ترجمه آيه از اين قرار است:

«نسزد مر پيغمبر را كه او را اسيرانى باشد تا اين كه خونريزى بسيار كند در زمين. متاع دنيا را مى خواهيد و خداى آخرت را مى خواهد و خدا غالب و درست كردار است.»

مفسّران ديگر گفته اند كه مخاطب آيه، خواستاران فديه براى آزادى اسيران بوده اند: «تريدون عَرَض الدنيا: و حطامها بأخذ الفداء». (4)


1- «تاريخ الرّسل و الملوك»، ج 3، ص 978، ترجمه پارسى.
2- متن اصلى «تاريخ الأمم و الملوك»، جزء 2، چاپ اول، مصر، مطبعة الحسينيّه، ص 287 به نقل از ابن حميد.
3- انفال: 67
4- فيض، «تفسير الصّافى»، چاپ سنگى، ص 224، ذيل آيه در سوره انفال و ابوالفتوح، «تفسير ابوالفتوح رازى»، ج 5، ص 12 به اهتمام الهى قمشه اى، چاپ 2، علمى، 1320 ش؛ ابن جزّى، «التّسهيل لعلوم التّنزيل»، ج 1، ص 68، قاهره، مصطفى محمّد، 1355 ه. ق.

ص: 115

بدين روال ما در شناخت آيه با دو مفهوم و معنى متفاوت روبرو نيستيم؛ بل با دو مخاطب، يكى كسانى كه اصرار به كشتن داشتند و دوم كسانى كه بر فديه و كيف و كمّ آن نظر مى دادند مواجهيم كه هر دو گروه، مورد خطابِ تُرِيدُونَ عَرَضَ الدُّنْيا وَ اللَّهُ يُرِيدُ الْآخِرَةَ قرار گرفته اند و تمنّيات اين دنيا را جستجو مى كردند. به هر حال، همگان اتّفاق نظر دارند كه مخاطب آن، شخص پيامبر نيست.

3- 4/ پ: آزادى اسيران

تأمّل ديگرى كه ذهن را متوجّه خود مى كند، واكنشى است كه بعضى از مغازى نويسان و سيره نگاران در قبال گفته هاى قاطع عُمر بن خطّاب و عبداللَّه بن رواحه و سعد بن معاذ از خود نشان داده اند.

مدارك تاريخى در اين گفته ها ترديدى به جاى نمى گذارد. نيز عدم پذيرش پيامبر از پيشنهاد آنها (در خصوص كشتار اسرا) و روى گرداندن آن حضرت از نظريّاتشان محلّ شك و ترديد نيست؛ ولى چگونه است كه در اين ميانه، واقدى مى گويد:

«... و قال رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم-: لو نزل عذاب يوم بدر لما نجا منه الّا عمر كان يقول: اقتل و لا تأخذ الفداء و كان سعد بن معاذ يقول: اقتل و لا تأخذ الفداء ...». (1) اين بيان دقيقاً توجيه كننده نظريّه آن سه صحابى پيامبر صلى الله عليه و آله بوده است؛ در عين حال مخالف نظريّه ابوبكر، على بن ابى طالب، ... و در نهايت خود پيامبر اسلام است كه به عفو و گذشت از اسيران و حفظ جانشان نظر داد؛ بل چنانچه گفتيم نسبت به رفتار نيكو با آنها، سفارش جدّى داد.

نگارنده در اين كاوش نمى تواند نتيجه پژوهش هاى انجام يافته را به صراحت بيان


1- «اگر عذاب روز بدر نازل شود، جز عمر كسى از آن رهايى نمى يابد ! عمر مى گفت: اى پيامبر خدا! اسيران را بكش و فديه قبول نكن. سعد بن معاذ نيز مى گفت: بكش و فديه قبول نكن ..؛ «مغازى»، ج 1، ص 110، متن اصلى عربى.

ص: 116

نكند. گمان مى كنم بر چنين اسنادى سايه اى از تطهيرهاى تاريخى افتاده است! اولًا واقدى بدون ذكر سلسله سند، آن را از عبداللَّه بن مسعود روايت كرده است؛ ولى موسى بن عقبه در تحريرى كه از غزوه بدر به عمل آورده و از طريق كتاب بيهقى در دست ماست، به آن اشارتى ندارد.

بيهقى حديث را از عبداللَّه بن عبّاس مى آورد كه او از عُمر بن خطّاب روايت كرده است. نكته اين است كه عُمر صريحاً گفته است:

«پيامبر نسبت به عقيده ابوبكر، اظهار اشتياق فرمود و به آنچه من گفتم، توجّهى نفرمود.»

و هيچ اشارتى ندارد كه اگر عذابى نازل شود، همه از بين مى روند جز عُمر. از اين مهمتر در همين سند عبداللَّه بن عباس، عُمر بن خطّاب مى افزايد:

«چون ديدم پيامبر گريه مى كند، سؤال كردم كه علت چيست؟» پيامبر فرمود:

«در مورد فديه اى كه از اسيران مى گيرم، گريه مى كنم. زيرا عذاب الهى براى اصحاب در اين مسأله، نزديك تر از اين درخت است.»

اين گفته به خوبى مؤيّد آن است كه پيامبر نه تنها بنا به مدارك قبلى، به كشتار قريشيان رضا نداشت و از اظهار نظر عُمر روى گرداند كه حتّى راضى نبود كه طبق سُنن عرب از اسيران، فديه ستانده شود. نيز راضى نبود كه صحابه براى آزادى قريشيان مال ستانند و بر سر آن گفتگو كنند؛ زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله به نجات آدميان و رحمت الهى مى انديشيد و برخى پيروانش ايشان را بر سر دوراهىِ كشتن اسيران يا ستاندن مال از آنان، مخيّر كرده بودند كه يكى از اين دو راه، نشانگر عصبيّت و انتقام، و ديگرى نمايانگر اشتياق به دنيا بود. پيامبر صلى الله عليه و آله در نهايت ترجيح داد كه در حاشيه سنن عرب، به هر نحو كه ممكن باشد، آزادى را براى اسيران محقّق سازد.

واقدى از يحيى بن ابى كُثيِّر نقل مى كند:

«پيامبر مى فرمود: هيچ كس به اسيرى كه برادر مسلمانش گرفته است،

ص: 117

دست درازى نكند و او را نكشد.»

«لا يتعاطى أحدكم أسير أخيه فيقتله». (1) و از سعيد بن مسيّب آورده است:

پيامبر، «ابوعَزَّه عمرو بن عبداللَّه بن عمير جُمَحى» را، كه شاعر بود، امان داد و آزادش فرمود. او گفت:

«من پنج دختر دارم كه چيزى ندارند. اى محمّد! به خاطر ايشان به من لطف كن و مرحمت فرماى!»

حضرت چنان فرمود.

از سويى ديگر كسانى كه براى كسب آزادى خود مالى نداشتند، مورد آزار مسلمانان قرار نگرفتند و پيامبر صلى الله عليه و آله با آنها به شيوه اى انسانى كه تا آن ايّام در ميان جوامع معمول نبود، رفتار كرد.

على بن برهان الدّين حلبى مى نويسد:

«و لم يكن معه فداء أي و هو يحسن الكتابة دفع إليه عشرة غلمان من غلمان المدينة يعلّمهم الكتابة فإذا تعلّموا كان ذلك فداءه». (2) ابن سعد به لفظ ديگر چنين ثبت كرده است:

«قال: أسر رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- يوم بدر سبعين أسيراً و كان يفادي لهم على قدر أموالهم و كان أهل مكّة يكتبون و أهل المدينة لا يكتبون، فمن لم يكن له فداء دُفع إليه عشرة غلمان من غلمان المدينة


1- «مغازى»، ج 1، ص 78، ترجمه فارسى.
2- «او چيزى نداشت كه فديه بدهد، اما نوشتن را خوب مى دانست. پيامبر خدا ده نفر از نوجوانان مدينه را به او سپرد تا به آنان نوشتن بياموزد و اگر آنان آموختند، وى آزاد شود». «السّيرة الحلبيّه»، ج 2، ص 451

ص: 118

فعلّمهم فإذاً حذقوا فهو فداؤه». (1) در سند تاريخى ديگر از طريق محمّد بن الصباح به نقل از شريك به روايت از عامر، جمله «فكان زيد بن ثابت ممّن عُلّم» (2) اضافه شده است.

عدالت ديگرى كه پيامبر براى آزادى مهاجمان بت پرست اعمال نمود، اعلام اصلِ «و كان يفادي لهم على قدر أموالهم» بود. «سعيد بن محمّد كازرونى» در كتابش آورده است: «و رسول ندا مى داد كه فدا به قدر مال ستانيد.» (3) بنابر اين، جريمه اى كه كفّار در قبالِ جنگيدن با مسلمانان و آنها را به خاك و خون كشاندن، متحمّل شدند، مالى بود كه پرداختش در توان آنان بود و نه بيشتر! اين ها همه شرايطى بود كه محمّد صلى الله عليه و آله در آن عصر براى رهايى دشمنان خود و عفو تقصيرهايشان درنظر گرفت و هدف اين بود كه تازه مسلمانان، با آن همه نفوذ آداب و سنن ديرينه، جامعه رو به تكامل مدينه را نپاشند و قريشيان، مجالى براى ترك تعصّب هاى جاهلى بيابند. (4) ثانياً برخى از مهاجمان بدر، قلباً به يكتاپرستى و تعليمات معنوى محمّد صلى الله عليه و آله تمايل داشتند؛ اما شرايط زندگى و روابط پيچيده اجتماع مكّه مانع از آن بود كه آنها در اظهار ايمان مجالى بيابند. در عين حال به اعتبار اين ايمان باطنى، مايل به پرداخت فديه نبودند و در واقع نيز اين دو با هم مغايرت داشت. موسى بن عقبه در مغازى مى نويسد:

«گروهى از مسلمانان كه اسير شده بودند، به پيامبر اظهار مى داشتند كه ما


1- «پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در روز بدر، هفتاد اسير گرفت و براى هريك از آنان، به اندازه اموالى كه داشتند، فديه تعيين مى كرد و از آن جا كه اهل مكه نوشتن مى دانستند و اهل مدينه بى سواد بودند، اگر كسى از ميان اسيران، مالى براى فديه دادن نداشت، ده تن از نوجوانان مدينه را به او مى سپردند تا آنان را نوشتن بياموزد و اگر خوب آموختند، همان فديه او باشد». «الطّبقات الكبرى»، ج 2، ص 22، به نقل از جابر و او از عامر.
2- «زيد بن ثابت از جمله كسانى بود كه نوشتن آموخت.»
3- «نهايةالمسؤول فى روايةالرّسول»، ص 399، با نثر فارسى «عبدالسّلام ابرقوهى».
4- در باره واژه «فدى» / عوض نك: راغب، «مفردات»، ذيل آيه 4 از سوره محمّد صلى الله عليه و آله و آيه 107 از سوره صافّات.

ص: 119

مسلمانيم و كافران ما را از روى اجبار آورده اند؟ چرا بايد از ما فديه بگيريد؟»

در اين مورد اين آيه، پاسخ مى دهد:

يا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِمَنْ فِي أَيْدِيكُمْ مِنَ اْلأَسْرى إِنْ يَعْلَمِ اللَّهُ فِي قُلُوبِكُمْ خَيْراً يُؤْتِكُمْ خَيْراً مِمَّا أُخِذَ مِنْكُمْ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ. (1) «اى پيامبر! به اسيرانى كه در دست شما هستند، بگو كه اگر خداوند در دل هاى شما خيرى بداند، به شما بهتر از آنچه از شما گرفته شده است، مى دهد و شما را مى آمرزد و خدا آمرزنده و مهربان است.»

اين سند معلوم مى دارد كه فديه گيرى دقيقاً اتّخاذ راهى براى آزادى افراد بوده و با درونيّات بعضى از اسيرشدگان مطابقت نداشته است و الّا وعده جبران آن داده نمى شد و در مقام دلدارى از آنها اين آيت نقش نمى بست كه: وَ يَغْفِرْ لَكُمْ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ.

مؤيّد اين واقعيّت، سندى است كه در منابع تاريخى، چشم اندازى وسيع دارد و به خوبى از بن بست هايى حكايت مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله در خصوص فديه گيرى، با آن درگير بوده است.

واقدى در «مغازى» پس از وصف دو عقيده گذشته (عنوان شده از جانب ابوبكر و عُمر) مى گويد:

پيامبر پيروان خود را از تجربه هاى تاريخى پيامبران آگاه ساخت كه آنها نيز در حوادث و وقايع، حالات مختلفى را از خود بروز داده اند (2):

«پيامبر گفت: ابراهيم عليه السلام براى قوم خود از عسل هم ملايم تر بود. قوم برايش آتش افروخت و او را در آتش افكند ولى او مى گفت:

فَمَنْ تَبِعَنِي فَإِنَّهُ مِنِّي وَ مَنْ عَصانِي فَإِنَّكَ غَفُورٌ رَحِيمٌ. (3)


1- انفال: 70
2- مغازى، ج 1، ص 81، پارسى. متن اصلى: ج 1، صص 110- 108
3- ابراهيم: 36

ص: 120

«هر كه متابعت كند مرا، او از من است و هر كه مرا نافرمانى كند، تو بخشاينده و مهربانى.»

و نيز عيسى عليه السلام مى گفت: إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبادُكَ وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ. (1) «اگر عذابشان كنى، ايشان بندگان تواند و اگر بيامرزيشان، تو عزيز و صواب كارى.»

اما نوح عليه السلام نسبت به قوم خود از سنگ هم سخت تر است؛ در آنجا كه مى گفت: رَبِّ لا تَذَرْ عَلَى اْلأَرْضِ مِنَ الْكافِرِينَ دَيَّاراً. (2) «پروردگارا! در زمين كسى از كافران را باقى مگذار!»

و يا مانند موسى عليه السلام كه مى گفت: رَبَّنَا اطْمِسْ عَلى أَمْوالِهِمْ وَ اشْدُدْ عَلى قُلُوبِهِمْ فَلا يُؤْمِنُوا حَتَّى يَرَوُا الْعَذابَ اْلأَلِيمَ. (3) «اى پرورگار ما! ناپيدا كن نشان اموال ايشان. سخت كن دل هاى ايشان تا نيارند ايمان و تا ببينند عذاب دردناك را.»

آنگاه پيامبر فرمود:

«اى مسلمانان! شما مردمى تهى دست و نادار هستيد؛ بنابر اين، از اين اسيرانْ عوضى بستانيد و آنها را آزاد كنيد.» (4) سخنان محمّد صلى الله عليه و آله نشانگر آن است كه او به خوبى از كمّ و كيف واكنش هاى اصلاح طلبانه رهبران دينى آگاه بود؛ با اين همه به عفو و گذشت روى آورد و فديه را


1- مائده: 118
2- نوح: 26
3- يونس: 88
4- حاكم نيشابورى، «المستدرك»، ج 3، ص 21 به نقل از ابوعبيده به روايت از عبداللَّه كه آن را صحيح الاسناد خوانده است. نيز نك: بيهقى، «دلائل النّبوه»، ج 2، ص 301 كه اين روايت را از طريق عبيدةبن عبداللَّه آورده است. همچنين نك: على بن برهان الدّين حلبى، «السّيرة الحلبيّه»، ج 2، ص 447. و رجوع كنيد به احمد بن حنبل، «مسند» به نقل از عبيده و او از عبداللَّه. نيز: ابن كثير، «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 458 به استناد احمد.

ص: 121

به عنوان جبران حقوق مادّىِ از دست رفته مسلمانان در مكّه و دستگيرى از مردم تهى دست مدينه از محلّ مال اندوزى قريش، مقرّر داشت.

ثالثاً كلامى از احمد بن حنبل به نقل از على بن عاصم و او از حميد به روايت از انس ديده شده است كه وقتى ابوبكر از پيامبر مى خواهد كه اسرا را ببخشد، «فذهب عن وجه رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- ما كان فيه من الغم، فعفا عنهم». (1) اين گشودگى به نشانه تمايلات قلبى پيامبر است كه راه حل را در «و قبل منهم الفداء» پيدا مى كند. به ديگر سخن، آن عفو و اين مساعدت و همدردى با محرومان، هر دو به يك سو نظر دارد و آن تلاش براى احياى حقوق انسان و امكان رشد و تعالى در ميان جامعه اى بسته، خشك مغز و بستهْ روح است.

4- 4/ پ: قتل دو اسير!

در راستاى وقايع مربوط به اسيرانِ جنگ بدر، رخدادى وجود دارد كه نشان مى دهد مسلمانان در طول راهِ بازگشت از بدر به مدينه، دو اسير را ظاهراً به دستور پيامبر كشته اند! يكى «عقبة بن ابى معيط» و ديگرى «نضر بن الحارث».

تأليفات و نوشته هايى كه در باره اسلام با ديد انتقادى نگريسته اند، از اين موضوع، در نقد شيوه هاى خشونت دينى، حدّاكثر بهره بردارى را كرده اند. نگارنده، نظر به ارتباط موضوعى، اسناد تاريخى را بازنگرى نمود و آنچه را كه از لابلاى متون اصلى و شالوده تفكّرات تاريخى مذكور به دست آورد، به پژوهندگان ارائه مى دهد.

آنچه مسلّم است، «عقبة بن ابى معيط» يكى از سران قريش بود كه همراهِ قريشيان از مكّه به بدر آمد و در تلاش نافرجامِ بت پرستان براى نابودى مسلمانان و برچيدن دينى كه تازه در جزيرةالعرب رايج شده بود، شركت فعّال و اعتقاد راسخ داشت. آنچه براى ما مهم است، اسارت وى نيست؛ بل شخصيّت وى در طول سال هاى دعوت پيامبر است.

اتّخاذ اين روش اولويّت سنجانه در تحقيق، ما را از كلّى گويى مصون مى دارد و به جاى


1- «آثار اندوه از چهره پيامبر خدا صلى الله عليه و آله زايل شد و آنان را مورد عفو قرار داد». نك: ابن كثير، «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 457

ص: 122

يك جمله سؤالى، به يك موضوع مستقل مى رسيم كه:

«عقبة بن ابى معيط از آغاز بعثت محمّد صلى الله عليه و آله تا هجرت و از هجرت تا بدر چگونه شخصيّتى بود؟»

تحقيق در موضوع مذكور، انديشه اى نقّاد و روحيه اى بى طرف مى خواهد. از اين رو چون اسناد و مدارك تاريخى غالباً ناقص است، كوشش كرده ايم تا حدّ امكان از منابع ديگر بهره گيريم و با ژرف نگرى به سنگ هاى شالوده منابع تاريخى برسيم:

سند 1: نويرى و ابن سعد به نقل از «حكيم بن حزام» و «عبداللَّه بن ثعلبه» پس از شرح وفات ابوطالب و سپس همسر پيامبر خديجه در مكّه، علّتِ رفتن پيامبر را به طايف مورد توجّه قرار داده، مى گويند:

چون ابوطالب درگذشت، قريش نسبت به رسول خدا صلى الله عليه و آله آزارهايى را شروع كرد كه در زمان حيات عموى پيامبر، جرأت انجام آن را نداشت. چون خبر اين آزاررسانى به ابولهب رسيد، پيش پيامبر آمد و گفت:

«اى محمّد! هر كارى كه در زمان زنده بودن ابوطالب انجام مى دادى، انجام بده.

سوگند به لات تا من نمرده ام، هيچ كس نمى تواند به تو دست يابد.» (1) پيامبر از اين حمايت برخوردار بود تا اين كه به تصريح نويرى، «عقبة بن ابى معيط» و ابوجهل پيش ابولهب آمدند و به هر حال رأى ابولهب را عوض كردند و موجب شدند تا قريش نسبت به آن حضرت سخت گيرى را آغاز كردند؛ تا آنجا كه محمّد تاب نياورد و مكه را ترك كرد و به طائف رفت. اشرافِ «طائف» از دعوت محمّد و از اين كه مكّى ها او را رانده بودند، ترسيدند و گفتند:

«از شهر ما بيرون برو و جايى برو كه دعوت تو را بپذيرند. سفلگان را هم شوراندند و شروع به سنگ زدن پيامبر كردند؛ آنچنان كه پاهاى او مجروح شد.» (2)


1- نويرى، «نهايةالارب»، ج 1، ص 266، ترجمه پارسى. نيز: ابن سعد، «الطّبقات الكبرى»، ج 1، ص 208، فارسى، ج 1، ص 210، متن اصلى، چاپ بيروت، دار صادر 1960 م.
2- ابن سعد، «الطّبقات الكبرى»، ج 1، صص 211 و 212 به نقل از محمّد بن جبير بن مطعم.

ص: 123

از اين سند تاريخى آشكار مى گردد كه عامل رواج مجدّد آزار و اذيّت قريش بر پيامبر صلى الله عليه و آله كه منجر به غيرقابل تحمّل شدن زندگى در مكّه براى آن حضرت شده، عقبة بن ابى معيط و ابوجهل بوده است.

سند 2: تنها كسى كه شديدترين خشونت ها و اهانت ها را نسبت به محمّد صلى الله عليه و آله روا مى داشت، عقبه بود كه به صورت آن حضرت تف انداخت. نويرى مى نويسد:

«ابى بن خلف و عقبة بن ابى معيط با يكديگر دوست و هم صحبت بودند. عقبه پيش رسول خدا نشسته بود و سخنى از آن حضرت شنيده بود. اين خبر به أبى رسيد. پيش عقبه آمد و گفت:

«خبر رسيده كه تو با محمّد همنشينى كرده اى.» آنگاه سوگند خورد كه:

«ديگر با تو صحبت نخواهم كرد؛ مگر بروى و بر چهره محمّد تف اندازى.» عقبه كه دشمن خدا بود، اين كار را كرد. (1) متعاقب اين عمل، اين آيات قرآن نازل شد:

يَوْمَ يَعَضُّ الظَّالِمُ عَلى يَدَيْهِ يَقُولُ يا لَيْتَنِي اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِيلًا يا وَيْلَتى لَيْتَنِي لَمْ أَتَّخِذْ فُلاناً خَلِيلًا لَقَدْ أَضَلَّنِي عَنِ الذِّكْرِ بَعْدَ إِذْ جاءَنِي وَ كانَ الشَّيْطانُ لِلْإِنْسانِ خَذُولًا .... (2) سهيلى مى گويد:

«يَوْمَ يَعَضُّ الظَّالِمُ عَلى يَدَيْهِ»، عقبة بن أبي معيط است كه وقتى دوستش به او گفت: «لا أرضى حتّى ترجع و نبصق في وجهه ... ففعل عدوّ اللَّه ... فأنزل اللَّه عزّوجلّ:

يَوْمَ يَعَضُّ الظَّالِمُ ....


1- «نهايةالارب»، ج 1، ص 26، فارسى.
2- «روزى كه ستمكار، انگشت به دندان مى گزد و مى گويد: كاش با پيامبر همراه مى بودم- كاش فلان شخص را دوست خود نمى گرفتم- او مرا پس از آن كه متذكر شده بودم، گمراه ساخت و شيطان، آدمى را به تباهى كشد». فرقان: 26

ص: 124

ابن عبّاس و سعيد بن المسيّب هم صريحاً گفته اند كه مراد از «الظالم» كه در آيه به آن اشارت رفته است «عقبة بن ابى معيط» است. (1) فخرالدّين رازى نيز در تفسير خود ضمن اين كه منظور از «الظّالم» را به استناد قول ابن عبّاس، «عقبة بن ابى معيط» دانسته، به نظريّه معتزله اشارتى دارد كه گفته اند:

«الظالم يتناول الكافر و الفاسق، فدلّ على أنّ اللَّه تعالى لا يعفو عن صاحب الكبيرة». (2) ابن كثير نيز در تفسير خود ترديد ندارد كه آيه مزبور:

«كان سبب نزولها في عقبة بن أبي معيط». (3) سند 3: عقبه يكى از طرّاحان و مجريان توطئه قتل نافرجام محمّد صلى الله عليه و آله بود. ابن سعد در كتاب خود، به استناد عروه به نقل از عايشه و نيز ابن عبّاس و علىّ بن ابى طالب و سراقة بن جعشم، به ترس قريش از رفتن محمّد صلى الله عليه و آله به مدينه اشاره كرده است؛ كه در نتيجه آن، سران قريش از جمله «عقبة بن ابى معيط» در دارالنّدوه جمع شدند، تا طرح قتل محمّد صلى الله عليه و آله را بريزند. (4) پس از تصميم گيرى مشترك، كسانى كه مسؤوليّت اين كار را بر عهده گرفتند، عقبة ابن ابى معيط، نضر بن حارث، ابوجهل و اميّة بن خلف بودند. همين افراد پس از ناموفّق ماندن نقشه قتل، سوار بر اسب، محمّد صلى الله عليه و آله را تا راه هاى دور مكّه تعقيب كردند؛ ولى پس از پنهان شدن محمّد صلى الله عليه و آله در غار، آن حضرت توانست از دست آنها خلاصى يابد.


1- قرطبى، «الجامع لأحكام القرآن»، ج 13، ص 25، چاپ و تصحيح ابواسحاق ابراهيم اطفيش.
2- «تعبير ظالم، كافران و فاسقان را شامل مى شود و بيانگر آن است كه خداوند متعال، كسى را كه مرتكب گناه كبيره شود، نمى بخشايد». نك: رازى، «تفسير كبير»، ذيل آيه يادشده در متن، ج 12، ص 75، چاپ دارالفكر 1981 م.
3- ابن كثير، «تفسير القرآن العظيم»، الجزء الثّالث، دارالفكر، بيروت، ص 315. نيز نك: شيخ طبرسى، «مجمع البيان»، جزء 19 و 20، چاپ بيروت، الزيّن، 1955 م.
4- ابن سعد، «الطّبقات الكبرى»، ج 1، ص 225 و متن عربى: ج 1، صص 227 و 228

ص: 125

اين حادثه در زندگى محمّد صلى الله عليه و آله يكى از حساسترين دقايق حيات به شمار مى رفته است. به عبارت زير توجّه كنيد كه شدّت غضب و نفرت تعقيب كنندگان پيامبر صلى الله عليه و آله را نشان مى دهد:

«و طلب قريش رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- أشدّ الطلب، حتى انتهوا إلى باب الغار». (1) سند 4: ابوبكر پس از مراجعت از يمن و در ايّامى كه محمّد صلى الله عليه و آله در مكّه به تعليم آيين جديد مشغول بود، مى گويد:

«چون به مكّه بازگشتم، عقبة بن ابى معيط، ابوجهل، شيبة بن ربيعه و ابوالبخترى به ديدار من آمدند. آنها گفتند: اين محمّد مى پندارد كه پيامبر است و خداوند او را به سوى مردم فرستاده است. اگر احترام تو نمى بود، اصلًا مهلتى به او نمى داديم.»

سند 5: نويرى و واقدى در خصوص مذاكره سران قريش با ابوطالب براى وادار كردن پيامبر به دست برداشتن از تعليمات اسلام مى نويسند: (2) «سران قريش گفتند: تو دست از خدايان ما بردار و ما هم تو را با خداى خودت رها مى كنيم. وقتى پايدارى محمّد صلى الله عليه و آله را ديدند، خشمگين شدند و برخاستند و به خود و قريشيان گفتند:

وَ اصْبِرُوا عَلى آلِهَتِكُمْ إِنَّ هذا لَشَيْ ءٌ يُرادُ. (3) گويند كسى كه اين حرف را زد، «عقبة بن ابى معيط» بود. آنها گفتند: ديگر هرگز پيش ابوطالب نمى آييم و هيچ چيز بهتر از آن نيست كه محمّد صلى الله عليه و آله را غافلگير كنيم و بكشيم.»


1- «قريش با جدّيت تمام در پى يافتن پيامبر خدا برآمدند، تا آن كه آنان به در غار رسيدند ...»
2- نويرى، «نهاية الارب»، ج 1، ص 194. و: واقدى به استناد ابن سعد، «الطّبقات الكبرى»، ج 1، ص 135، فارسى و ج 1، ص 202، عربى.
3- «بر پرستش خداوندان خويش، شكيبا باشيد كه اين كار از شما خواسته شده است». «ص»: 6

ص: 126

«و قالوا: لا نعود إليه أبداً و ما خير من أن يُغتال محمّد».

قرطبى در ذيل آيه مذكور، به گفته ابن اسحاق از «عقبة بن ابى معيط» ياد كرده است. (1) سند 6: عقبة بن ابى معيط و نضر بن الحارث از طرف قريش مأموريّت يافتند تا با يهوديان يثرب مذاكره كنند و راهى براى رسوايى محمّد صلى الله عليه و آله بيابند. (2) سند 7: بيهقى در «دلائل النّبوه»، ج 2، ص 43 مى نويسد:

«عمرو بن ميمون از عبداللَّه بن مسعود روايت مى كند:

روزى پيامبر صلى الله عليه و آله به حال سجده بود و گروهى از قريش گرد او بودند و مقدارى شكمبه و احشاء شتر يا گاوى كه كشته بودند، آنجا مانده بود. قريشيان بين خود گفتند:

«چه كسى حاضر است اين شكمبه را بردارد و بر پشت پيامبر بگذارد.» عقبة بن ابى معيط اين كار را انجام داد. فاطمه عليها السلام آمد و آن كثافات را از پشت پيامبر برداشت و به كسى كه اين كار را كرده بود، نفرين فرمود.»

اين سند يك بار ديگر هم در صفحه 255 كتاب «دلائل» ذكر شده و بيهقى آن را از مسلم و بخارى آورده است.

سند 8: بيهقى در كتاب خود به واقعه بسيار با اهميّتى اشاره مى كند:

عروة بن زبير گويد:

از عبداللَّه بن عمرو عاص خواستم تا سخت ترين كارى را كه مشركان مكّه نسبت به پيامبر انجام دادند، برايم بگويد. او گفت:


1- «الجامع لأحكام القرآن»، ج 15، ص 151
2- ابن اسحاق، «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 22، چاپ الحلبى 1936 م. و نيز: نويرى، «نهاية الارب»، ج 1، ص 211 به نقل از ابن عبّاس. و همچنين: بيهقى، دلائل النبوّه، ج 2، ص 38، ترجمه فارسى. با اين عبارت از ابن عبّاس: «مشركان قريش، نضر بن حارث و عقبة بن ابى معيط را نزد علماى يهود به مدينه فرستادند.» اين ماجرا موجب شيوع حرف هاى توهين آميز مردم قريش گرديد و به گفته بيهقى موجب اندوه پيامبر گرديد.

ص: 127

«پيامبر كنار كعبه نماز مى گزارد. عقبة بن ابى معيط آمد و رداى او را دور گردنش حلقه كرد و به قصد خفه كردنِ حضرت، آن را فشرد. ابوبكر پيش آمد و شانه هاى عقبه را گرفت و او را از رسول خدا جدا كرد و گفت:

«آيا مردى را مى كشيد به جرم اين كه مى گويد: خداى پروردگار من است و حال آن كه آيات و معجزاتى از پروردگارتان براى شما آورده است.» (1) گفته ابوبكر، قسمتى از آيه 28 سوره غافر است كه:

أَ تَقْتُلُونَ رَجُلًا أَنْ يَقُولَ رَبِّيَ اللَّهُ وَ قَدْ جاءَكُمْ بِالْبَيِّناتِ مِنْ رَبِّكُمْ. (2) طبق اين مدارك تاريخى، شديدترين زجرى كه پيامبر از بت پرستان مكّه ديده است، عملى بوده كه عقبة بن ابى معيط، مرتكب آن شده است.

سند 9: نفرت ذاتى و شدّت غضب عقبه نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله، در اشعارى كه در مذمّت پيامبر و به تمسخر كشيدن ايشان سروده است، جلوه گرى مى نمايد. بيهقى به استناد واقدى مى نويسد:

«هنگامى كه پيامبر به مدينه هجرت فرمود، عقبة بن ابى معيط كه در مكّه بود، دو بيت شعر در هجاء پيامبر سرود كه وقتى پيامبر آن را شنيد، عقبه را نفرين نمود.» (3) سند 10: نويرى در شمردن نام كسانى كه دشمنى عميق خود را با پيامبر خدا آشكار ساختند، مى نويسد:

«كسانى كه در دشمنى رسول خدا از همه جلوتر بودند، ابوجهل، ابولهب و عقبة


1- «دلائل النّبوّه»، ج 2، ص 41. نيز نك: «صحيح بخارى»، كتاب التّفسير، ذيل آيه 40 از سوره مؤمن و نيز: «فتح البارى، شرح صحيح البخارى، ج 8، ص 53، چاپ دارالفكر.
2- «آيا مردى را مى كشيد، به جرم» اين كه مى گويد پروردگار من اللَّه است؟ حال آن كه او از جانب پروردگارتان، براى شما دلايل روشن آورده است.» غافر: 28؛ در خصوص اين آيه، نك: قرطبى، «الجامع لأحكام القرآن»، ج 15، ص 307
3- «دلائل النّبوّه»، ج 2، ص 262

ص: 128

ابن ابى معيط بودند.» (1) عموم مورّخان از «عقبة بن عنوان» با وصفِ: «كان شديد الأذى للمسلمين عند ظهور الدعوة». (2) ياد كرده اند. (3) بيهقى از «ابوالحسين بن فضل قطان» در بغداد با اسناد خود از عبداللَّه بن مسعود روايت مى كند كه پيامبر رو به كعبه نمود و بر هفت تن از قريش نفرين كرد؛ كه از جمله:

ابوجهل، اميّه، عتبة بن ابى معيط و عتبة بن ربيعه بودند. (4) متن دعاى پيامبر چنين بوده است:

«پروردگارا! سزاى قريش را بده! خدايا سزاى ابوجهل و عتبه و شيبه پسران ربيعه و عقبة پسر ابى معيط را بده!» (5) سند 11: پس از هجرت محمّد صلى الله عليه و آله به مدينه، عقبة بن ابى معيط از طرّاحان اصلى حمله به مسلمانان در بدر و تجهيزكنندگان قريش بود. اين موضوع را نويرى از ابن اسحاق آورده است كه:

«امية بن خلف به تحريك عقبة بن معيط آماده خروج با مردم مكّه عليه محمّد صلى الله عليه و آله شد.» (6) «إنّ أميّة بن خلف كان أجمع العقود و كان شيخاً جليلًا جسيماً ثقيلًا. فأتاه عقبة بن أبي معيط». (7)


1- «نهايةالارب»، ج 1، ص 191، ترجمه فارسى. نيز نك: ابن سعد، «الطّبقات الكبرى»، ج 1، ص 282 و «البداية و النّهايه»، ج 3، ص 47
2- «هنگام آشكار شدن دعوت به اسلام، او عقبة بن ابى معيط مسلمانان را بسيار آزار مى داد.»
3- سهيلى، «الروض الأنف»، ج 2، ص 76؛ ابن اثير، «الكامل فى التّاريخ»، ج 2، ص 27؛ زركلى، «الاعلام»، ج 5، ص 36
4- «دلائل»، ج 2، ص 75. اين حديث را بخارى نيز آورده است.
5- «دلائل النبوّه»، ص 255
6- «نهايةالارب»، ج 2، ص 23. نيز نك: ابن هشام، «السيرة النّبويه» به نقل از ابن اسحاق، ج 2، ص 261
7- «امية بن خلف كه پيرمردى تنومند و سنگين وزن بود، در خانه مانده بود، پس عقبة بن ابى معيط نزد او آمد ...»

ص: 129

آرى! «عقبة بن ابى معيط بن ابى عمرو بن امية بن عبد شمس»، به عنوان يك جنايتكار جنگى، شكنجه گر و آزاررسان مسلمانان، مورد نفرت خاصّ همگان بود و در حالى كه هيچ انگيزه اى براى اصلاح شدن نداشت، مسلمانان در بين راه بدر- مدينه، در محلّى به نام «عرق الظبيه» با رضايت پيامبر او را از پاى درآوردند؛ تا به عقيده و خواست محرومان به سزاى آن همه زجررساندن و قتل و برپايى جنگ و فتنه برسد. (1) وقتى موعد اعدامش توسّط «عاصم بن ثابت ابن ابى الأقلح» فرا رسيد، فرياد زد:

«چرا مرا مى كشيد؟» محمّد صلى الله عليه و آله گفت:

«بكفرك و افترائك». «ببزاقك في وجهي» (2) واقدى، پاسخ محمّد صلى الله عليه و آله را به عقبه چنين ثبت كرده است:

«به واسطه دشمنى ات با خدا و رسول خدا. اى عقبه! به خدا قسم تا آنجا كه مى دانم، مرد بسيار بدى هستى. به خدا و پيامبر او و كتابش كافرى. پيامبر خدا را آزار مى دادى.» (3) «بئس الرجل كنت و اللَّه ما علمتُ كافراً باللَّه و برسوله و بكتابه مؤذياً لنبيه ...».

كلام پيامبر صلى الله عليه و آله را حماد بن سلمه به نقل از عطاء و او از الشعبى چنين ثبت كرده است:

«أ تدرون ما صنع هذا بي؟ جاء و أنا ساجد خلف المقام، فوضع رجله على عنقي و غمزها، فما رفعها حتّى ظننت أن عينيّ ستَتْدران، و جاء مرّةً أخرى بسلا شاة فألقاه على رأسي و أنا ساجد». (4)


1- طبرى، «تاريخ الرّسل و الملوك»، ج 3، ص 977؛ نيز: ابن هشام، «السيرة النّبويه» به نقل از ابن اسحاق، ج 2، ص 298
2- حلبى، «السّيرة الحلبيّه»، مجلّد الثّانى، ص 441
3- «مغازى»، ج 1، ص 84
4- «آيا مى دانيد او با من چه كرد؟ وقتى در سجده بودم، پشت سر من آمد و پايش را بر گردنم نهاد و فشار داد و آن را برنداشت، چندان كه گمان كردم چشمانم از حدقه بيرون مى زند و ديگربار شكمبه گوسفندى را آورد و زمانى كه در سجده بودم، آن را روى سرم قرار داد». نك: ابن كثير، «السيرة النّبويه»، المجلد الثّانى، ص 473

ص: 130

مجازاتى كه بر عتبه روا داشته شد، محكوميّت يك اسير نبود؛ بلكه محكوميّت جنايتكار و خونخوارى بود كه جنگ آفرينى كرده بود. جرم او تعصّب در بت پرستى و دشمنى با يكتاپرستى نبود؛ چرا كه همه اسيران به اين خصلت، معروف بودند و به سرنوشت عقبه دچار نشدند.

پاسخ هر كس به اين وقايع، در بافت اجتماعى آن دوران، به تناسب دلبستگى به وجود معنويّت و حقوق انسان فرق دارد. آنها كه با عُتبه: اين جنگ افروز و دشمن مردمِ مظلوم، همدردى مى كنند، دشمنى با اصول معنوى را در دل مى پرورانند و دل به استثمار مى سوزانند. امّا در منظركسانى كه به راه انبيا و تلاش آنها براى تعالى انسانى ارجى قائلند، علف هرزه هاى خشونت، محلّى از اعراب ندارند؛ به صفاى دل پاكان مى انديشند و بر خون جلّادان تاريخ و دستان داس گرفته مرگ، اشك تمساح نمى ريزند.

در باره «نضر بن الحارث»

«نضر» نيز شخصيّتى دژخيمانه داشت و در همان مسير عقبه گام برمى داشت. از آتش افروزان حمله قريش در بدر بود و قبل از آن، از طرّاحان و مُجريان ترور محمّد صلى الله عليه و آله در دارالنّدوه و نهايتاً از هتك كنندگان حرمت محمّد صلى الله عليه و آله بود. وى در زمره آزاردهندگان مردم محروم مكّه كه با نظام اشرافى او مخالفت مى كردند و حاضر به ادامه بردگى آنها نبودند، محسوب مى شد و فضاى اختناق آميزى ايجاد كرده بود. به اين سند تاريخى توجّه كنيد:

ابن اسحاق مى گويد:

نضر بن حارث از شيطان هاى قريش بود و رسول خدا را سخت آزار مى داد و با او دشمنى مى ورزيد. او قبلًا به حيره آمده بود و داستان هاى پادشاهان ايران و رستم و اسفنديار را شنيده و آموخته بود. هرگاه كه رسول خدا در مجلس مى نشست و خدا را به ياد مردم مى آورد و آنها را برحذر مى داشت كه ممكن است مانند اقوام ديگر و گذشتگان، مورد خشم خدا قرار گيرند، چون برمى خاست، نضر مى نشست و مى گفت:

ص: 131

«اى قريشيان به خدا سوگند داستان هاى من از مطالب او بهتر است.» گويند:

نضر بن حارث همان كسى است كه مى گفت به زودى من هم نظير آنچه كه خدا فرستاده است، نازل خواهم كرد!

ابن عبّاس مى گويد:

«هشت آيه از آيات سوره قلم در باره او نازل شده است و مخصوصاً اين آيه كه مى فرمايد: چون آيات، بر او خوانده مى شود مى گويند اسطوره هاى نخستين است و همه آياتى كه در آنها اين لفظ آمده است.» (1) «نضر» به نمايندگى قريش و همگام با عقبه، با يهوديان و عليه محمّد صلى الله عليه و آله و براى رسواكردن آن حضرت وارد مذاكره شد. (2) سند زير نيز شمّه اى از دشمنى هاى «نضر» را نسبت به محمّد نشان مى دهد:

ابن سعد در كتابش ماجراى دارالنّدوه را شرح مى دهد. دشمنان در اين مكان، مصمّم مى شوند كه از هر قبيله، جوان ورزيده و چالاكى را انتخاب كنند و شمشيرى برنده به او بدهند و همگى با هم و يك مرتبه به محمّد صلى الله عليه و آله حمله كنند و خون او را بريزند.»

نضر بن حارث يكى از تأييدكنندگان اين تصميم و از حمله كنندگان به خانه محمّد صلى الله عليه و آله بود. نقشه اين جماعت عملى نشد و محمّد صلى الله عليه و آله هجرت كرد. (3) «نضر» در ماجراى بدر، نه تنها از برپاكنندگان اين فتنه و خشونت بود كه طبق اسناد تاريخى از كسانى است كه عهده دار اطعام قشون مشركان در حمله به بدر بوده است. (4) او در اين جنگ و به هنگام حمله به مسلمانان، پرچمدار مشركان بود و به رسم عرب، كسى


1- نويرى، «نهاية الارب»، ج 1، ص 210؛ ابن هشام، «السيرة النّبويه»، ج 3، ص 44 و ترجمه پارسى كهن آن، ج 2، ص 583، سيرت پيامبر.
2- ابن هشام، «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 220
3- «الطّبقات الكبرى»، متن فارسى: ج 1، ص 224. متن عربى: ج 1، صص 227- 225 و 228، چاپ بيروت، دار صادر 1960 م. همين سند را ابن اسحاق در «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 125 ثبت كرده است.
4- واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 95 و ابن هشام، «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 321

ص: 132

مى توانست عهده دار اين مهم باشد كه حدّاكثر نفرت و شجاعت را در قلع و قمع دارا بوده، قادر به تحريك و تحريض لشكر باشد. ابن هشام صريحاً مى نويسد:

«و كان أبو عزيز صاحب لواء المشركين ببدر بعد النضر بن الحارث». (1) در اين كه او يكى از سران قريش براى نابودى مسلمانان بوده است، شكّى نيست. از سند تاريخى و بنا به تصريح ابن اسحاق مستفاد مى شود كه پيامبر در خلال گفتگو با دو تن از مطّلعين حركت قريشيان در نزديكى هاى بدر، پرسيد:

«فمن فيهم من أشراف قريش؟» قالا:

«عتبة بن ربيعة و النضر بن الحارث ...». فأقبل رسول اللَّه على الناس فقال:

«هذه مكّة قد ألقت إليكم أفلاذ كبدها». (2) با اين همه و مطمئنّاً از نظرگاه تاريخى، «نضر» پس از دستگيرى در واقعه نبردهاى تن به تن، ظاهراً توسّط على بن ابى طالب از پاى درآمده است؛ ولى آيا بعد از اسارت و قرارگرفتن در زمره اسرا و در مسير بازگشت به مدينه اعدام شده و آيا اين قتل، به دستور محمّد صلى الله عليه و آله صورت گرفته است، دقيقاً مدارك تاريخى نمى تواند پاسخگو باشد.

تأمّل كنيد:

1- موسى بن عقبه در تحرير رساله مغازى خود كه صحيح ترين متن مغازى بوده، صريحاً نوشته است:

«از اسيرانى كه در غزوه بدر به دست مسلمانان افتادند، هيچكس به جز عقبة بن ابى معيط را نكشتند.» (3)


1- «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 300
2- «پيامبر خدا رو به مردم كرد و فرمود: اكنون مكه، جگرگوشه هاى خود را به سوى شما روانه كرده است؛ نك: «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 269
3- بيهقى، «دلائل النّبوه»، ج 2، ص 285

ص: 133

ابن كثير در كتابش آورده:

«قال موسى بن عُقبة في مغازيه و زعم أنّ رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- لم يقتل من الأسارى أسيراً غيره (يعنى: غير عقبة) (1) 2- ابن هشام از ابن اسحاق نقل مى كند:

«نضر بن الحارث ... قتله عليّ بن أبي طالب عند رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- بالصَّفْراء فيما يذكرون» (2) و در جاى ديگرى از كتابش وقتى بار ديگر از اين امر ياد مى كند، قول ابن اسحاق را مستند به «كما أخبرني بعضُ أهل العلم من أهل مكّة» مى نمايد. (3) در اين دو سند، ابن اسحاق گفته خود را به تعبير «كما أخبرني فيما يذكرون» مستند كرده و نه سند مشخّصى كه شيوه دقيق او در نقل روايات تاريخى بوده است و اين، باعث تأمّل هر پژوهنده است و نهايتاً نمى تواند محقّق را قانع كند.

3- تأمّل بيشتر در مكان جغرافيايىِ اجراى اين قتل، ما را بيشتر به شكّ تاريخى مى اندازد. واقدى در «مغازى» مى نويسد:

چون پيامبر از بدر بيرون آمد و به محل اثيل رسيد، اسيران را پيش آن حضرت آوردند. مقداد [به نضر اشاره كرد و] گفت:

«اين اسير من است.» پيامبر فرمود:

«گردنش را بزن!» آنگاه [چون مقداد از اين دستور سرپيچى كرد، پيامبر] گفت:

«خدايا مقداد را به فضل خودت بى نياز گردان!»

[اينجا بود كه] على بن ابى طالب نضر را در اثيل با شمشير كشت.


1- «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 473، چاپ بيروت، 1976 م.
2- «چنان كه آورده اند، نصْر بن حارث را على بن ابى طالب عليه السلام در كنار پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و در منطقه صفراء به قتل رسانيد»؛ نك: «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 367
3- «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 298

ص: 134

اگر اين سند تاريخى را تجزيه كنيم پى مى بريم كه «نضر» اوّلًا اسير مقداد بوده و آنگاه در اثيل كشته شده است.

در خصوص «اثيل» گفتنى است:

«الأثيل» تصغيرِ «الأثل» جايى ميان بدر و الصّفراء است. (1) يعنى از نظر جغرافيايى، قبل از «عرق الظبيه» قرار دارد. پس وقتى پيامبر آن محل را به طرف مدينه ترك كرد، پس از چند روز به عرق الظبيه رسيده و در آنجا عقبة بن ابى معيط را كشته اند. چرا عقبه در اعتراض به كشتنش مى گويد: «و از ميان همه اسيران من بايد كشته شوم؟»

و ابن قتيبه گفته او را چنين ثبت كرده است:

«يا معشر قريش، ما لي أقتل من بينكم ...؟»؛ اى و أنا واحد منكم. (2) و در روايت ابن عبّاس: «يا معشر قريش ما لي أقتل من بينكم صبراً؟» (3) اين اسناد براى ما ثابت مى كند كه اگر نضر به عنوان اسيرى كشته شده بود، عقبه اين حرف را نمى زد و يا لااقل جواب او را مى دادند كه همه اشراف قريش و از جمله نضرپس از اسيرى- محكوم به اعدام هستند. ولى چنين مدركى در تاريخ نداريم.

گفتنى است:

«عرق الظبيه» در وادى روحاء است (4) و در فاصله بدر تا مدينه كه پس از پشت سر گذاردنِ صفراء به آن مى رسيم.

4- چگونه مى توان سند واقدى را پذيرفت كه محمّد صلى الله عليه و آله، دستور قتل نضر را به مقداد داده و او سرپيچى كرده است؟ اين امر ترديدهاى ما را تقويت مى كند؛ زيرا همه محدّثان و مورّخان و نهايتاً اسلام شناسان از «مقداد بن الأسود الكندى» شناخت مثبتى


1- سمهودى، «وفاء الوفا»، جزء 4، ص 1120
2- «اى گروه قريش! چرا از ميان شما، تنها من كشته شوم، حال آن كه من نيز يكى از شمايم؛ نك: «السّيرة الحلبيّه»، ج 2، ص 442
3- همان.
4- سمهودى، «وفاء الوفا»، جزء 4، ص 1259

ص: 135

دارند و او را يكى از هفت نفرى مى دانند كه نخستين گروندگان به اسلام (قديم الإسلام من السابقين) بودند. مقداد، كسى است كه هنگام مشورت محمّد صلى الله عليه و آله در مورد خروج از مدينه، آن همه اخلاص و ايمان از خود نشان داده است. چگونه ممكن است كه چنين كسى به يكباره به خاطر اسيرش، از دستور پيامبر صلى الله عليه و آله سرپيچى كند و لجاجت را در اين كار به آنجا رساند كه پيامبر بگويد:

«خدايا! مقداد را به فضل خودت بى نياز گردان!»

و على بن ابى طالب عهده دار اين مهم گردد؟ (1) 5- از سويى ديگر به گفته هايى دسترسى داريم كه نشان مى دهد دختر يا خواهر «نضر بن الحارث» پس از شنيدن از پاى درآمدن نضر، به سنّت رايج عرب در مراثى و مديحه، اشعارى خطاب به محمّد صلى الله عليه و آله سروده است كه پيامبر پس از شنيدن آن، متأسّف و متأثّر گشته كه چرا او را نبخشيد؟ (2) نويرى در كتاب خود گفته پيامبر را پس از شنيدن اشعارِ يادشده چنين ثبت كرده است: «لو كنتُ سمعت شعرها ما قتلت أباها» (3) جاى ترديد است كه سند اصلى اين جريان كه به ابن اسحاق نسبت داده شده، از آن وى باشد و ابن كثير در كتاب خود، سند را مستند به ابن هشام دانسته است:

«قال ابن هشام: فقالت قُتَيلة بنت الحارث ...». (4)


1- آنچه در خصوص مقداد آورديم، از اين منابع اخذ شده است: ابن حجر عسقلانى، «الإصابة فى تمييز الصّحابه»، جزء الثّالث، ص 433، چاپ مصطفى محمّد، مصر 1939 م. ابن اثير، «اسد الغابه»، المجلّد الخامس، ص 251، تصحيح محمّدابراهيم البنا، قاهره، الشعب. درباره مناقب مقداد نك: ابن حجر عسقلانى، «تهذيب التّهذيب»، ج 10، ص 285، چاپ 1327 ه. ق. حيدرآباد دكن، چاپ افست، دار صادر، بيروت، 1968 م.
2- «السيرة النّبويه»، ج 3، ص 44، بر اساس تصحيح مصطفى السّقا، چاپ قاهره 1936 م؛ علىّ بن برهان الدّين حلبى، «السّيرة الحلبيّه»، المجلّد الثّانى، ص 441 به استناد «اسباب النّزول»، سيوطى.
3- «اگر شعر آن زن را شنيده بودم، پدرش را نمى كشتم». «نهاية الارب»، الجزء السّابع عشر، صص 47 و 48، دارالكتب قاهره، 1955 م.
4- «السيرة النّبويه»، المجلّد الثّانى، ص 474

ص: 136

و اين نشان مى دهد كه او به كتاب سيره اى دسترسى داشته است كه سند مزبور را به ابن هشام نسبت داده است و نه ابن اسحاق.

مصحّحان معروفِ متنِ «السّيرة النبويّه» در پاورقى كتاب، به اختلاف نُسخ و تردّد آن بين ابن اسحاق و ابن هشام اشاره كرده اند. (1) در نسخه جوتنجن (گوتينكن آلمان) كه در سال 1862 م تصحيح و چاپ شده است، عبارتِ «قال ابن هشام» آمده است. همچنين در نسخه مطبوع كتاب «الرّوض الأنف» كه سيره ابن هشام در حاشيه آن به سال 1332 ه. ق. (1914 م) آمده و در مطبعه الجماليه مصر به چاپ رسيده است، عبارت «قال ابن هشام» آمده و نه «ابن اسحاق».

و نكته ديگر كه ما را به تأمّل وامى دارد، گفته ابن هشام است كه پس از ذكر ابيات يادشده مى نويسد: «فيقال و اللَّه اعلم ...»

عبارتِ «واللَّه اعلم» به رسم كاتبان سيره و حديث، ترديد و عدم اطمينان نويسنده را نشان مى دهد؛ خاصه آن كه معلوم نيست «قتيله»، خواهر «نضر بن الحارث» يا به گفته سهيلى، دختر او بوده است؟

و مهمتر آن كه در ابيات مذكور، مضامينى وجود دارد كه نه با تاريخ زندگى نضر مطابقت دارد و نه با روح مسلمانى آن دوران. در اين اشعار، نضر با وصف «قهرمانى بزرگوار و كريم» ستوده شده كه با آنچه در خصوص مخالفت هاى اين فرد با محمّد صلى الله عليه و آله در اسناد تاريخى آمده، در تضاد است.

دوم آن كه در اين اشعار، نضر را از ميان همه كسانى كه كشته شدند، به محمّد صلى الله عليه و آله نزديكتر و براى آزادى، شايسته تر خوانده است. اين امر با توجّه به شناختى كه ما از شركت كنندگان بدر داريم، خلاف واقع و عكس آن مشهود است.

سوم آن كه شاعر مزبور شديداً از كسانى كه «نضر» را كشتند، ابراز انزجار مى كند كه چرا ارحام و پيوند را بريديد؟ و اين به صراحت، محكوميّتِ محمّد صلى الله عليه و آله و علىّ بن


1- مصطفى السّقا، مدرّس دانشكده ادبيّات دانشگاه مصر. ابراهيم الابيارى، عبدالحفيظ شلبى مدرّسان مدارس الأميريّه مصر و مصحّحان سيره.

ص: 137

ابى طالب عليه السلام است. با اين وصف، چگونه ممكن است اين فرازها محمّد صلى الله عليه و آله را به گريه و اظهار تأثّر وادار كند؟

ابن حجر عسقلانى در كتابش سخن زبير را آورده است كه:

«سمعت بعض أهل العلم يغمز هذه الأبيات و يقول إنّها مصنوعة». (1) ظاهراً اين نتيجه گيرى را بهتر مى توان با مُستندات تاريخى پذيرفت.

ت: جغرافياى تاريخى مسير بدر
اشاره

پژوهنگان در شناخت اسناد تاريخى مربوط به واقعه بدر، با مواضع جغرافيايى منطقه بدر برخوردى مستقيم ندارند؛ زيرا منابع تاريخى، از آن موقعيّت ها به نحوى ياد كرده اند كه گويى اهمّيّت جغرافيايى آنها مورد تأكيد و تأمّل تاريخى نيست. اين شناخت، ما را بر تقدّم و تأخّر وقايعى كه متأسّفانه از ساعت ها و روزهاى آن بى خبريم، آگاه مى سازد و به خوبى نشان مى دهد كه چگونه توالى يك سرى حوادث، به وقوع حادثه بزرگى منجر مى شود. بر عكسِ عموم راويان كه از واقعه بدر، به مسير حركت تا بدر نظر انداخته اند، شيوه اى كه ما در پيش گرفته ايم، به ما كمك مى كند تا وقوع حوادثى را كه در مسير مدينه تا بدر و يا مكّه تا بدر رخ داده است، پيگيرى كنيم.

اتّخاذ چنين روشى در پژوهش براى كسانى كه فكر مى كنند حوادث مذهبى را نمى توان با سلسله علل و عوامل تاريخى مورد بررسى قرار داد و غالباً نتيجه را انگيزه وقوع حادثه تلقّى كرده اند، علامت سؤالى پيش آورد و به لحاظى آنها را به سويى كشاند تا با شناخت مواضع جغرافيايى، از انگيزه حركت، وقوع حوادث را پى گيرند و نتيجه را دنباله وقوع آن حوادث بيابند و نه انگيزه حركت.

بدين لحاظ بايست منابع تاريخى سيره و مغازى را مبناى تحقيق خود قرار داد و پس از استخراج مواضع جغرافيايى يادشده، ضمن شرح وقايع تاريخى، آنها را در متون


1- «شنيده ام كه اهل علم، اين ابيات را ضعيف و جعلى مى دانند». «الإصابه»، ص 378

ص: 138

جغرافيايى، سفرنامه ها و در مطابقت با مشاهدات و نقشه هاى جغرافيايى دنبال كرد.

در اينجا دو شيوه بررسى وجود دارد. يكى آن كه يك كتاب موثّق سيره و مغازى را ملاك تحقيق قرار داده، پس از انطباق آن با جغرافيا، به منبع موثّق ديگرى مراجعه نماييم و آن را ذيل آن منبع نخست و يا در هامش و حاشيه آن ياد آوريم. اين تحقيق كمكى در شناخت ماهيّت وقايع، به پژوهندگان نمى كند. محفوظات را مى افزايد؛ ولى توالى را نمى نماياند. در كتاب حاضر، راه مشكل تر را برگزيديم و آن، تلفيق مستندات مختلف تاريخى در تنظيم يك گزارش جغرافيايى از مسير بدر است. پس از پژوهش، به اين نتيجه رسيديم كه بهترين تلفيق در ارائه چگونگى مسير، بايد در محدوده «مغازى» واقدى، «السّيره» ابن اسحاق و «الطّبقاتِ» ابن سعد، تنظيم گردد.

در اين تنظيم آنچه مربوط به تاريخ است، در صفحات گذشته ياد كرديم و آنچه مربوط به جغرافيا و در ارتباط با موضوعات تاريخى است، ذكر مى كنيم:

«در اين وادى ما با دو مسير روبرو هستيم: نخست مسير مسلمانان از شمال به جنوب غربى و دوم مسير بت پرستان از جنوب به شمال.»

1/ ت: مسير مسلمانان

واقدى در باره نخستين منزلگاه محمّد صلى الله عليه و آله پس از خروج از مدينه مى نويسد:

«و خرج رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- بمن معه، حتى انتهى إلى نَقْب (1) بني دينار، ثمّ نزل بالبقيع و هي بيوت السُّقيا». (2) بقع نقب بنى دينار را واقدى در مدينه مى داند؛ ولى سقيا را «متّصل به بيوت المدينه» مى خواند. درباره سقيا در كتاب اوّل، فصل پنجم به تفصيل سخن گفته ايم و موقعيّت فعلى آن را نشان داده ايم.


1- «نَقب، در لغت به معناى راه كوهستانى يا مسيرى است كه از ميان شكاف يك كوه به وجود آمده باشد.»
2- «پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و هم راهانش از مدينه خارج شدند و رفتند تا به نقب بنى دينار رسيدند و سپس در بقيع كه از منازل سقيا است، فرود آمدند؛ «مغازى»، ج 1، ص 16، فارسى. و متن عربى: ج 1، ص 21

ص: 139

واقدى تصريح مى كند: «محمّد در اين منزلگاه فرود آمد و لشكرگاه ساخت و سپاه را سان ديد.» (1) متن عربى: «فضرب عسكره هناك و عرض المقاتلة».

واقدى معلوم نمى سازد كه اين گفته را از چه كسى شنيده است؛ تنها در سطرهاى بعدى به گفته سعد بن ابى وقّاص رو آورده است؛ بدين نحو كه «ابوبكر بن اسماعيل» از پدرش از «عامر بن سعد» از پدرش نقل مى كند:

«رأيتُ أخي عُمَير بن أبي وقّاص قبل أن يَعْرَضنا رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- ...». (2) اين حديث را ابوعمر و ابونعيم و ابوموسى استخراج كرده اند. (3) اگر جمله «قبل أن يعرضنا» را اينگونه معنا كنيم: «قبل از اين كه پيامبر ما را سان ببيند» معلوم مى شود كه آن حضرت در بيوت سقيا به شيوه سرداران خواسته است از برابر نيروها گذر كند؛ در حالى كه «قبل أن يعرضنا» مفهوم «سان نظامى» را در بر ندارد و تنها ديدار آن حضرت را با يارانش نشان مى دهد. به نظر مى رسد چون اين اصطلاح را فردى به كار برده كه خود يكى از جنگ جويان عرب بوده و به عنوان فرمانده لشكركشى هاى عرب در فتوحات، نقشى به سزا داشته است، مفهوم و بارى نظامى پيدا كرده است و اين برداشت با واقعيّت مطابقت ندارد؛ زيرا اگر سان به اصطلاحِ معمول و مرسوم اعراب كه در جنگ هاى نخستين از آن معنى نظامى افاده مى شده، مدّ نظر باشد، بايد مطمئن شد كه پيامبر و يارانش مى دانستند كه براى مخاصمه و جنگيدن خارج شده اند؛ پس چرا سعد بن معاذ صريحاً در بدر به پيامبر گفته بود:

«اگر انصار مدنى مى پنداشتند كه تو با دشمن برخورد مى كنى، حتماً در مدينه نمى ماندند.» (4)


1- واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 16 فارسى و عربى ج 1، ص 21
2- «پيش از آن كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله با ما روبه رو شود، برادرم عمير بن ابى وقاص را ديدم ...»
3- ابن اثير، «اسد الغابه»، ج 4
4- واقدى، مغازى، ج 1، ص 37

ص: 140

از سوى ديگر به گفته صالح بن كيسان:

«پيامبر وقتى عازم بدر شدند، شمشيرى همراه نداشتند.» (1) به اين دليل و با توجّه به روند حوادث بدر، كلمه «يعرضنا» با مفهوم جنگى- چه تهاجمى و چه تدافعى- نمى تواند با مستندات تاريخى مطابقت داشته باشد.

ابن اسحاق مسير را از مدينه به «نَقْب المدينة ثمّ على العقيق» برشمرده است (2) و اين منافاتى با توقّف در سقيا ندارد؛ زيرا اين منزل در مجاورت منطقه عقيق قرار دارد و واقدى قبول دارد كه پيامبر «از بيوت سقيا بيرون آمد و درّه عقيق را پيموده است»:

«و خرج (رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم-) من بيوت السُّقيا حتى سلك بطن العقيق». (3) گفتنى است: در امتداد درّه عقيق، ذى الحليفه جاى دارد و ابن اسحاق در همان مأخذ، تعبيرِ «ثمّ على العقيق ثمّ على ذي الحُليفة» را به كار برده است؛ در حالى كه واقدى به توقّف در ذى الحليفه اشاره نمى كند و همان نام منطقه وسيع عقيق را كافى براى مقصود خود مى داند.

در ضمن، «نقب المدينه» همان «نقب بنى دينار بن النّجار» است كه مسير رفتن مدنى ها به منطقه عقيق از جانب حرّه غربى مدينه يعنى الوبره است؛ كه مى بايست از راه بريده اى ميان دو بلندى عبور كنند. اين مسير تا يك قرن گذشته بر اثر ريزش سنگ هاى سخت، مخروبه و مسدود شده بود؛ تا اين كه در سال 1297 ه. ق. فردى از اهالى هند به هزينه شخصى خود اين مسير را كه در آن زمان «الزقيقين» نام گرفته بود، مسطّح و قابل تردّد نمود. اكنون در اين مسير، چاه «عروة بن زبير بن العوام» را در سمت چپ خود مشاهده مى كنيم و مسجد دومناره اىِ مشهور به «قبّة خضر نبى» در مجاورت و آخر حدّ زقيق و يا المدرج قرار داشته است.


1- واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 77
2- «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 264
3- واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 19

ص: 141

با اين موقعيّت جغرافيايى و تاريخى، نقب بنى دينار با بناى مسجد بنى دينار كه در تاريخ به «مسجد الغسالين» شهرت داشته است، مشخّص و معلوم مى شده است. صاحب «المناسك و اماكن طرق الحج» در صفحه 40 كتابش، آن را از زمره مساجد مدينه دانسته و سمهودى و فيروزآبادى (729/ 817 ه. ق.) نيز به آن اشاره كرده اند.

بر اين اساس، مسير پيامبر به سوى بدر- از سقيا تا ذى الحليفه- دقيقاً در محدوده جاده آسفالته فعلى مدينه- مكّه مى باشد. وقتى در اين منطقه به سمت جنوب حركت مى كنيم، به «بطحاى ابن ازهر» مى رسيم كه واقدى در كتابش آن را مورد تصريح قرار داده، مى نويسد:

«پيامبر به بطحاى ابن ازهر رسيد و زير سايه درختى فرود آمد.»

«حتى خرج على بَطْحاء ابن أزْهر، فنزل تحت شجرة هناك، فقام أبوبكر إلى حجارة هناك، فبنى تحتها مسجداً، فصلّى فيه رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- و أصبح يوم الإثنين فهو هناك». (1) ابن اسحاق در كتاب خود از اين منطقه كه در مجاورت منطقه ذى الحليفه بوده، به عنوان «اولات الجيش» ياد كرده است (2)؛ ولى ابن هشام ذيل روايت ابن اسحاق، صحيح آن را «ذات الجيش» دانسته است.

بطحا بنا به تصريح سمهودى:

«يدفع فيها طرف عظم الشامى و ما دبر من الصلصلين و تدفع هي من بين الجبلين في العقيق و لعلها بطحاء ابن ازهر». (3)


1- «به سوى بطحاى ابن ازهر رفت و در آن جا به زير سايه درختى فرود آمد. ابوبكر برخاست و در جانب حجاز، به زير آن، مسجد برپا كرد و پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در آن جا نمازگزارد و چون روز دوشنبه فرا رسيد، ايشان هنوز آن جا بود». واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 19. متن اصلى، ج 1، ص 26
2- «السيرة النّبويّه»، ج 2، ص 264
3- «كناره تنگه شام و پشت ناحيه صلصلين به آن متصل مى شود و خود بطحا، از ميان دو كوه وادى عقيق مى گذرد، و چه بسا همان بطحاى ابن ازهر باشد». «وفاء الوفا»، ص 1148

ص: 142

و با توجّه به اين كه سمهودى مى گويد:

«و ما قبل من الصلصلين يدفع إلى بئر أبي عاصية، ثمّ يدفع في ذات الجيش، ثمّ يدفع في وادي أبى كبير، و ما دبر منها يدفع في البطحاء، فطرف عظم الغربي يدفع في ذات الجيش، و طرفه الشامى يدفع في البطحاء بين الجبلين في وادي العقيق». (1) دقيقاً روشن مى شود كه ذات الجيش كه مورد تصريح ابن اسحاق و ابن هشام بوده، در همان مسير بطحاى ابن ازهر است كه پيامبر آن را از راه ميان جماوات (جمع جَمّاء) يا سه كوه كوچك موجود در عقيق يعنى تضارع، امّ خالد و العاقر (/ العاقل) طى كرده است و كوه «المكيمن» (2) را پشت سر گذارده است.

آخرين توقّفگاه پيامبر در عقيق پس از سقيا، منطقه بطحاى ابن ازهر بوده است. آن حضرت در مكان مزبور، نمازى به جاى آورده و روزى را گذرانده است؛ مدينه و وادى عقيق راپشت سر گذارده، براى رفتن به جانب جنوب، راه و «درّه مَلَل و تُرْبان» (3) را


1- «ناحيه مقابل صلصلين، به چاه ابى عاصيه منتهى مى شود و سپس تا ذات الجيش امتداد مى يابد، آن گاه به وادى ابوكبير مى رسد و ناحيه پشت صلصلين به سوى بطحا امتداد دارد و غرب آن به ذات الجيش منتهى مى شود و دامنه شامى آن به بطحا، ميان دو كوه وادى عقيق امتداد مى يابد.
2- «مُكيمن»، مصغّر «مكمن» ومعروف به «مكيمن الجماء» كوهكى است، متّصل به كوهك تضارع دردرّه عقيق وفيروزآبادى در «المغانم»، ص 390 جزم دارد كه مُكيْمِنْ «موضعٌ بعقيق المدينة و يقال له: مكيمن الجمّاء».
3- مَلَل يكى از وادى هاى بين راه مدينه و مكّه است كه گفته اند فاصله آن از مدينه، حدود بيست و دوميل يا يك شبانه روز راهِ سواره است؛ از نظر جغرافيايى پس از طىّ الحفير به ذات الجيش، كه شايد حدّ نهايى حرم مدنى باشد، مى رسيم و از آنجاست كه به تُربان در مَلل ره مى سپاريم. فيروزآباى در «المغانم المطابه»، ص 391 «مَلَل» را به فتحِ دو لامِ آن، نام مكانى مى داند كه در بيست و هشت ميلى مدينه به سوى مكّه قرار داد و گفته اند كه «بينه و بين المدينة ليلتان». از اين رو به يك اعتبار «تُربان قريه اى از مَلل است كه فاصله قديمى آن تا مدينه، يك شب ره سپردن بوده و به نظرى ديگر تُربان، وادى بين ذات الجيش و مَلَل به شمار مى آمده است. كثير گويد: و قد مرّت على تُربان تُحْدى لها بالجزع من مَلَلٍ و شيح «شترش، هنگام عبور از ملل و شيح، از وادى تربان گذر كرد، در حالى كه او برايش آواز مى خواند ...» همچنين نك: فيروزآبادى، «المغانم»، ص 74

ص: 143

انتخاب كرده است. يادآورى مى شود:

ابن اسحاق در كتابش، مسيرِ پس از ذات الجيش را «تُرْبان» و «مَلَل» خوانده است. (1) واقدى پس از قبول اين مطلب، از مسير و توقّف پيامبر در ملل و تربان چنين ياد كرده است:

«آنگاه آهنگ دره مَلل و تُربان كرد و ميان حفيره و مَلل توقف نمود»

«و أصبح ببطن مَلَل و تُرْبان، بين الحفيرة و ملل». (2) در همين منزلگاه بود كه به گفته محمّد بن بجاد و سعد بن ابى وقّاص با مساعدت پيامبر، آهويى را شكار كرده، آنگاه دستور داد تا گوشت آن را ميان همه ياران تقسيم كنند.

با توجّه به اين كه به تصريح سمهودى، تُربان: «ذات الجيش نقب ثنية الحفيرة» است (3)، عقيده اسدى در اين خصوص صحيح به نظر مى رسد كه مدّعى است:

«بين الحفيرة أي التي تنسب الثنية لما و بين ملل ستة أميال». (4) بنابراين: «تُربان فيما بين ذلك و بين ثنيّة مفرح موضع يقال له سمهان».

در ادامه بحث، موضوع مهمى را پى مى گيريم و آن، سند جاسوسى «طلحة بن عبيداللَّه» و «سعيد بن زيد» است. اين پژوهش نشان مى دهد كه واقدى در «مغازىِ» خود مرتكب چه اشتباه تاريخى اى شده است.

واقدى در صدر گزارشات تاريخى خود درباره بدرالقتال مى نويسد:


1- نك: «السّيرة النّبويّه»، ج 2، ص 265
2- واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 26
3- سمهودى، «وفاءالوفا»، ج 4، ص 1161
4- «از حفيره كه ثنيه اسم به آن ناميده شده تا «ملل» شش ميل فاصله است.»

ص: 144

گويند: پيامبر ده شب پيش از خروج خود از مدينه، طلحة بن عبيداللَّه و سعيد بن زيد را براى كسب خبر و اطّلاع از وضعيّت دشمن، روانه سفر نمود. آن دو عزيمت كردند و به نَخْبار كه بعد از ذى المروَه و در ساحل درياست، رسيدند و به منزل كَشَد جُهَنى وارد شدند. كَشد آنان را پذيرفت و در پناه خود گرفت و آنها تا هنگام عبور كاروانِ قريش، از آن محل همچنان مخفيانه پيش او بودند.

هنگام عبور كاروان، طلحه و سعيد، بر زمين بلندى برآمدند و قريش و كاروان و كالاهاى آن را بررسى كردند.

طلحه و سعيد، روزى به مدينه رسيدند كه پيامبر با لشكر قريش در بدر برخورد فرمود. آن دو به قصد ديدار و [دادنِ] گزارش كار خود به پيامبر از مدينه بيرون آمدند و آن حضرت را در تُربان ديدند. كَشد هم بعد از اين ماجرا به مدينه آمد.

سعيد و طلحه به پيامبر گفتند كه كَشد آن دو را پناه داده است. پيامبر بر او درود فرستاد و گراميش داشت. گويند:

رسول خدا مسلمانان را فراخواند و فرمود:

«اين كاروانِ قريش است كه اموال شما در آن است. شايد خداوند غنيمتى به شما ارزانى فرمايد.» مردم در اين كار شتاب گرفتند. حتّى براى بيرون رفتن از مدينه، گاهى پدر و پسر قرعه كشى مى كردند!» (1) اگر اين سند تاريخى را با آنچه كه ما از مسير جغرافيايى مسلمانان از مدينه تا تُربان آورديم، تطبيق كنيد، ملاحظه خواهيد كرد كه چقدر آشفته است:

اوّلًا، با توجّه به نوشته هاى سمهودى (2) و حمدالجاسر (3) و حربى (4) و مقدّسى (5) و فيروزآبادى (6)، «ذوالمروه» قريه اى در شمال غرب مدينه- ميان دو وادى قرى و


1- واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 14، فارسى.
2- سمهودى، «وفاءالوفا»، ج 4، ص 1305
3- «فى شمال غرب الجزيره»، ص 436
4- «المناسك و اماكن طرق الحج و معالم الجزيره»، ص 653، طريق اهل الشّام.
5- «احسن التّقاسيم فى معرفة الأقاليم»، چاپ 3، ص 83، 1906 م.
6- فيروزآبادى، «المغانم المطابه»، ص 378

ص: 145

ذى خشب- است و فاصله آن تا مدينه آن روزگاران هشت برد و در فاصله دو دريا در منازل «بنوجُهَينه» بوده است.

جاى اين سؤال وجود دارد كه چگونه «طلحة بن عبيداللَّه» و «سعيد بن زيد» توانسته اند خود را از آن طريق به نخبار در ساحل دريا برسانند و در عرض ده روز از مدينه تا آنجا و از آنجا به مدينه آمده، به موقع خبر كاروان را به پيامبر داده باشند؟

البتّه مسلّم است كه «ذوالمروه» يكى از منزلگاه هاى طريق شامى قافله ها به سوى مدينه و بالعكس بوده و مسيرى نبود كه ابوسفيان براى رفتن به بدر، آن را طى كرده باشد و يا از نظر زمانى فاصله اى بوده كه تا بدر مى توانست به پيامبر فرصت رسيدن به او را بدهد؟! ... در حالى كه پيامبر از مسير او تا صفراء كاملًا و دقيقاً مطلّع نبود و اگر مى دانست كه مسير او به سوى بدر است، نيازى نبود كه به بدر برود و از ميانه طريق يَنْبع مى توانست به كاروان هجوم بَرد. (1) ثانياً، واقدى خود مى نويسد:

«آنها همان روزى به مدينه رسيدند كه پيامبر با لشكر قريش در بدر برخورد فرمود.»

بنابر اين خروج پيامبر و ياران، مُبتنى بر گزارش هاى طلحه و سعيد نبوده است.

ثالثاً، اگر طلحه و سعيد وقتى به مدينه رسيدند كه پيامبر در بدر بوده، اين كلام واقدى چه معنا دارد:

«آن دو به قصد ديدار و [دادنِ] گزارش كار خود به پيامبر از مدينه بيرون آمدند و آن حضرت را در تُربان ديدند.»

رابعاً، اگر در تُربان، به محمّد صلى الله عليه و آله گزارش داده اند، اين سخن واقدى چه توجيهى دارد:

«مردم در اين كار شتاب گرفتند. حتى براى بيرون آمدن از مدينه گاهى پدر و پسر قرعه كشى مى كردند.»


1- مقاله «قبيله جُهَينه»، ج 7، ص 736، مجلّد «العرب»، جزء 8، 1967 م، سال اوّل.

ص: 146

به بيان ديگر، طلحه وقتى به مدينه رسيده كه پيامبر در بدر بوده است؛ ولى طلحه گزارش خود را در تُربان به پيامبر داده است! و مردم مدينه چون اين خبر را شنيدند، براى خارج شدن از شهر شتاب كردند!

خامساً و مهم تر آن كه همه تذكره نويسان از جمله ابن اثير مى نويسد:

طلحه هنگام وقوع بدر: «كان في الشام تاجراً ...». (1) يا به گفته ابن حجر عسقلانى: «و كان عند وقعة بدر في تجارة الشام». (2) اگر طلحه در هنگام وقوع نبرد، در شام بوده است، چگونه است كه به نقل واقدى، وقتى به مدينه رسيد، پيامبر در بدر بود؟

سادساً اگر او در تُربان، محمّد صلى الله عليه و آله را ملاقات كرده، چگونه است كه دوباره به تجارت شام برگشته و راهى بدر نشده است؟

شايد اگر كسى به مسيرها و مواضع جغرافيايى مسير مدينه تا بدر آشنايى نداشته باشد، در پذيرفتن چنين گفته هايى احساس مشكل نكند؛ ولى وقتى فاصله ها در نظر او به لحاظ مكان و زمان تشخّص عينى پيدا كرده باشد، گفته هاى مزبور را فاقد انسجام و غيرواقع مى يابد. (3) نكته در اين است كه پيامبر و مسلمانان هنگام خروج از مدينه، اطّلاعى از مسير و موقعيّت كاروان قريش نداشتند؛ تا اين كه پيامبر در نزديكى هاى بدر در صفراء توسّط بعضى از يارانش آگاه شد كه كاروانى در راه بدر است. او عازم رسيدن به تقاطع هاى راه بازرگانى قريش بود و همين هدف او را به سوى بدر كشانده بود.

براى اين منظور بايد مسير مدينه تا بدر را از تُربان و مَلَل بپيماييم و حوادث را در طول مواضع جغرافيايى اين طريق دنبال كنيم:


1- «اسد الغابه»، ج 3، ص 86
2- «الإصابه»، ج 2، ص 220
3- «در باره ذوالمروه نك: حمد الجاسر، «بلاد يَنْبُع»، ص 214، منشورات داراليمامه 3

ص: 147

اگر گفته البكرى را در «معجم ما استعجم»، ذيلِ مادّه العقيق ملاك قرار دهيم، از مدينه تا مَلل بيست و سه ميل مسافت طى كرده ايم: هفت ميل از مدينه تا ذى الحليفه، هشت ميل از ذى الحليفه تا الحفير و هشت ميل نيز از الحفير تا مَلل. از اين به بعد بنا به گفته واقدى پيامبر به راه خود ادامه داد و صبح روز چهاردهم رمضان در «عرق الظبيه» بود (1)؛ ولى ابن اسحاق مسير پيامبر را پس از مَلل اينگونه دانسته است:

«ثمّ على غميس الحَمام من مَرَيَيْن، ثمّ على صُخَيرات اليَمام ثمّ على السّيالة». (2) «عرق الظُّبيَه» منزلگاهى در وادى روحاء است (3) و واقدى آن را «هومن الرّوحاء» دانسته و فيروزآبادى به اقوالى اشاره مى كند كه «عرق الظبيه» را «الروحاء نفسها» خوانده اند. (4) لذا با توجّه به اين كه آخر السّياله (/ كَسَحابه)، همان «شرف الرّوحاء» است كه در سى ميلى مدينه است و «غميس الحَمام» يا به اختلاف ضبط: «عميس الحمام» قسمتى از وادى «روحاء» بين الفرش و مَلل مى باشد و «صخيرات اليمام» يا «صخيرات الثّمام» بين السّياله و فرش است و ميان دو مستند تاريخى واقدى و ابن اسحاق، اختلافى در كليّات اين مسير نمى بينيم؛ خاصه آن كه ابن سعد صريحاً مى نويسد:

«و كان الطريق الّذى سلكه رسول اللَّه إلى بدر، على الرَّوحاء و بين الروحاء و المدينة أربعة أيام». (5) اين نشانه را واقدى پس از شرح توقّف پيامبر در عرق الظبيه چنين ادامه مى دهد:


1- واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 31
2- «سپس به سوى «عميس الحمام» از وادى مَرَيين، سپس به صُخَيرات اليمام و در ادامه به السياله رسيد». «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 265
3- سمهودى، «وفاء الوفا»، ج 4، ص 1259
4- فيروزآبادى، «المغانم»، ص 240؛ همچنين نك: ياقوت حموى، «معجم البلدان»، ماده «ظبْيه».
5- «مسيرى كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به سوى بدر طى كرد، از روحا مى گذرد و ميان روحا و مدينه، چهار روز فاصله است؛ نك: «الطّبقات الكبرى»، ج 2، ص 13، متن عربى.

ص: 148

«پيامبر همچنان به راه خود ادامه داد. به روحاء رسيد و كنار چاه آن نماز گزارد.» (1) نكته اى بااهميّت در منزلگاه عرق الظبيه نهفته است. بيهقى مى نويسد:

«پيامبر در عرق الظبيه مرد عربى را ديد و از او در باره كاروان [قريش] پرسيد؛ اما خبرى از او به دست نياورد.» (2) واقدى تصريح مى كند:

«در عرق الظبيه مرد عربى كه از تهامه آمده بود، پيش آمد. اصحاب پيامبر از او پرسيدند: «آيا اطّلاعى از ابوسفيان دارى؟»

گفت: «من از او خبرى ندارم.» پيامبر همچنان به راه خود ادامه داد. شب چهارشنبه پانزدهم رمضان به روحاء رسيد و كنار چاه آن نماز گزارد.» (3) ابوعبيد البكرى در «معجم ما استعجم»، مادّه العقيق ابراز نظر مى كند كه روحاء در يازده ميلىِ السّياله و 41 ميلى شهر مدينه قرار دارد. اين اندازه با آنچه فيروزآبادى آورده، مطابقت دارد؛ ولى با گفته «ابن ابى شيبه» كه آن را در سى ميلى مدينه دانسته، نمى سازد. با اين همه مشهور در نزد همه جغرافى دانان و حجازشناسان و مطّلعين به طُرق حج، همان چهل ميل مى باشد.

فيروزآبادى دربيان وجه تسميه «روحاء»، به كلام ابن كلبى استنادكرده كه او گفته بود:

«لما رجع تبع من قتال أهل المدينة يريد مكة نزل بالروحاء، فأقام بها و أراح فسماها الروحاء و سئل كثير: لِمَ سميت الروحاء؟ قال: لانفتاحها، ورواحها، اى طيّبة ذات راحة». (4)


1- همان، ص 39، ج 1
2- «دلائل النّبوّه»، ج 2، ص 224، ترجمه پارسى.
3- واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 34، ترجمه پارسى.
4- «زمانى كه تبّع از نبرد با اهل مدينه، به سوى مكه بازمى گشت، در روحا فرود آمد و مدتى در آن جا ماند و آن را «روحاء» ناميد. بسيارى پرسيدند: چرا آن را روحا ناميدى؟ گفت: به خاطر گشادگى و بوى خوش آن. و منطقه روحا به معناى خوش و خوش بو است». نك: «المغانم»، صص 160 و 161

ص: 149

حربى در كتاب خود ضمن شرح موقعيّت تاريخى منزلگاه روحاء، به مسجدى اشاره مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله در آنجا نماز گزارده است. (1) اين نويسنده، قبر مضر بن نزار را وصف مى كند و راه آن را تا صفراء به سوى چاه بدر و تا دريا، بيست ميل و از آنجا تا الروثبه، سى ميل خوانده است.

چاه مشهور «عثمان بن عفّان» و چاه «عمر بن عبدالعزيز» و چاه «مروان» و «بركة الرّشيد» و دو بناى بزرگ كه در «روحاء» توسّط امرا ساخته شده، از ديگر مشخّصات تاريخى اين منطقه به عنوان منزلگاه حُجّاج پس از حيات پيامبر صلى الله عليه و آله است. ابن اسحاق از اين منطقه به عنوان سَجْسج ياد كرده، در خصوص مسير پيامبر به سوى بدر مى نويسد:

«و نزل رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- سَجْسَج و هي بئر الروحاء». (2) اين مكان پس از «فجّ الروحاء» و «شنوكه» و پشت سر گذاردن راه «المعتدله»، خودنمايى مى كرده است. لذا از نظر مواضع شناسىِ طُرق حجّ مدنى ها، منافاتى با گفته هاى ديگر ندارد. (3) واقدى به نقل از «سعيد بن مُسيِّب» به نماز پيامبر در روحاء، اشارت صريح دارد و اين كه پيامبر در آنجا براى نجات محرومان از يوغ سران و اشراف قريش دعا كرد. نيز اشاره مى كند كه پيامبر خطاب به ياران خود گفته است:

«هذه سَجاسج، هذا أفضل أودية العرب» (4) «هواى اين درّه، معتدل و بهترين درّه عرب است.»

گفتنى است: «السجسج»، به هواى معتدل كه نه گرم و نه سرد باشد، اطلاق مى شود. (5)


1- «المناسك و اماكن طرق الحج و معالم الجزيره»، ص 444 و ذيلِ عنوان «المناسك و الطّريق بين مكة و المدينه».
2- «پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در سجسج كه چاهى در منطقه روحاءاست، فرودآمد». نك: «السّيرةالنّبويّه»، ج 2، ص 265
3- در باره السجسج، نك: سهيلى، «الرّوض الأنف»، ج 2، ص 63
4- واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 35. متن اصل: ج 1، ص 47
5- سمهودى، «وفاء الوفا»، جزء 4، ص 1231 به نقل از ابن شبّه.

ص: 150

اگر قول واقدى را صحيح بدانيم كه گفته است:

«پيامبر روز يكشنبه دوازدهم رمضان از مدينه خارج شده (1) و شب چهاردهم يا پانزدهم رمضان به روحاء رسيده است. (2) معلوم مى شود كه پيامبر صلى الله عليه و آله پس از چهار روز از طىّ راه، هنوز نه از قريش خبرى دارند و نه از كاروان. جاى اين سؤال وجود دارد كه آن حضرت و پيروانشان چطور تنها به سوى جنوب در حركت بودند؟

مسلّم است كه مسلمانان حتّى براى رفتن به بدر، نقشه و فكر خاصّى از پيش نداشته اند و صرفاً تلاش مى كردند تا به يكى از تقاطع هاى محلّ عبور قريش دست يابند.

در اين كه اين تقاطع در كجا واقع شده است، تا منزلگاه «روحاء» چيزى معلوم نيست و هيچ سند تاريخى در دست نداريم كه نشانى از پيش انديشى هاى مسلمانان باشد. البتّه بدر، تقاطعى بود كه از موقعيّت مناسبى برخوردار بود؛ ولى اين كه كاروان ابوسفيان به بدر مى آيد يا خير و آيا رسيدن ابوسفيان به بدر با رسيدن مسلمانان به اين مكان، همزمان شود، نشانه تاريخى درستى در دست نيست.

ابن اسحاق مى نويسد:

«پيامبر پس از ترك روحاء به المنصرف رسيد»

«و ترك طريق مكة بيَسار و سلك ذات اليمين على النازية يريد بدراً». (3) ولى واقدى نام مكان هاى ديگرى را در فاصله ميان روحاء و منصرف، برشمرده است. وى مى نويسد:

«پيامبر از روحاء بيرون آمد و از تنگه عبور فرمود و به خبيرتين رسيد. سپس


1- واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 16
2- ج 1، ص 35
3- «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 265

ص: 151

به راست رفت و آنگاه به چپ پيچيد؛ تا به درّه خيف رسيد و آنگاه راه تنگه معترضه را در پيش گرفت تا به تيا رسيد.» (1) موقعيّتِ «المنصرف» مورد تصريح ابن اسحاق است و واقدى به آن اشاره نكرده است. ابن سعد نيز آن را چنين ثبت كرده است: «ثمّ يريد بالمنصرف». (2) «منصرف» در واقع از نظر موقعيّت جغرافيايى، همان منطقه اى بوده است كه النّازيه يا المسيجيد نيز ناميده مى شده است.

وادى بزرگ المسيجيد در ميان اعراب به نام «المنصرف» نيز مشهور بوده و براى رفتن به سوى وادى الصّفراء، به سمت راستِ «منصرف» حركت مى كردند. اين منطقه قبل از آن كه به تنگه و وادى صفراء برسيم، از وادى رحقان تشكيل مى شده است.

مؤلّف «المناسك و اماكن طرق الحج» در صفحه 445 كتابش از منطقه مذكور به نام المنصرف ياد كرده، مى نويسد:

«و ذلك العرق انتهاء طرفه على حافة الطريق، دون المسجد الذي بينه و بين المنصرف» (3) در حال حاضر در المسيجيد مسجدى به نام «مسجد المنصرف» به ياد نماز پيامبر صلى الله عليه و آله در سفر بدر ساخته شده است؛ كه اهالى آن را مسجد الغزاله مى خوانند.

براى شناخت اين موقعيّت بايد توجّه داشت كه السّقيا (ام البرك) در مسير مكّه- مدينه قرار داشته و در سده هاى نخست اسلام، در ميانه مكّه- مدينه، موقعيّتى ممتاز داشته است. با طىّ طريق در سمت چپ «سقيا» به المنصرف كه امروزه آن را مسيجيد مى نامند، مى رفتند و از آنجا به النازيه و وادى الصّفراء و بدر عزيمت مى كردند.

رُحْقان وادى يى است كه امتداد آن از النّازيه تا مستعجله كشيده شده و پس از آن است كه به تنگه صفراء ره مى رسيم.

ابن اسحاق پس از ذكر طريق النّازيه در مسير بدر، به ياد مى آورد كه پيامبر: «فسلك


1- «مغازى»، ج 1، صص 37 و 38. متن اصلى، ج 1، ص 50
2- «الطّبقات الكبرى»، ج 2، ص 13، متن اصلى.
3- «زيرا منتهى اليه عرق، بركناره جاده قرار دارد، در كنار مسجدى كه ميان عرق و المنصرف واقع است.»

ص: 152

في ناحية منها حتى إذا جزع وادياً يقال له رُحْقان بين النازية و بين مضيق الصفراء» (1) از نظر واقدى در فاصله حسرتين و تيا، به مواضعى ديگر بر مى خوريم:

«الدَبّه» مكانى است در تنگه ورودى به وادى صفراء كه به دبةالمستعجله شهرت داشته؛ ولى به تصريح واقدى، به مكانى اطلاق مى شده كه بين اضافر و بدر بوده است.

«الأضافر» پس از دفران در مسير بدر بوده و سَيَر تپه اى شنى بوده كه بين تنگه صفراء و النّازيه قرار داشته و گفته اند كه به شِعب سَيَر شهرت داشته است.

در ادامه به تصريح ابن سعد به «ذات اجدال» مى رسيم كه دقيقاً موقعيّت جغرافيايى مضيق الصّفراء را داشته و به اين اشتراك هم موصوف بوده است.

بر مبناى آنچه گذشت، بايستى متوجّه يك مسأله مهم شد و آن اين كه وادى «صفراء» پس از وادى روحاء، بزرگترين منطقه اى بود كه در مسير پيامبر به سوى بدر قرار داشت. در اين منطقه، مواضعى را مى بينيم كه مورّخان و سيره نويسان از آنها به نام هاى مختلف و شواهد متعدّد ياد كرده اند. آنچه مهم است، تعقيب اين موضوع مى باشد كه پيامبر در كجا از ابوسفيان و يا لشكركشى قريش مطّلع شده است؟ ابن اسحاق تصريح مى كند:

«حتى إذا كان قريباً من الصفراء بعث بَسْبَسَ بن عمرو الجُهَنى، حليف بني ساعدة و عَدِيَّ بن أبى الزَّغْباء الجُهني، حليف بني النجّار إلى بدر، يتجسسان الأخبار عن أبي سفيان بن حَرْب و غيره». (2) منزلگاه «صفراء»، قريه اى ميان دو كوه بود كه دو قبيله «بنوحُراق» و «بنوالنّار» در آن زيست مى كردند. پيامبر صلى الله عليه و آله پس از شنيدن نام اين دو قبيله اظهار كراهت كرده، در باره آن دو كوه سؤال مى كند. به اطّلاع آن حضرت مى رسانند كه نام يكى از آنها مُسْلِح و نام


1- «در بخش هايى از آن راه پيمود و از دشتى گذر كرد در ميان نازيه و تنگه صفرا، كه آن را رحقان مى نامند»؛ «السيرة النّبويه»، ج 3، ص 265، متن عربى.
2- «وقتى به نزديكى الصفراء رسيد، بسبس بن عمرو جُهنى هم پيمان بنى ساعده و عَدىّ بن ابى زغباى جُهنى هم پيمان بنى نجار را به سوى بدر فرستاد تا اخبارى از ابوسفيان بن حرب و ديگران بياورند.»

ص: 153

ديگرى مُخْزى ء است.

ابن اسحاق قبل از آن كه اخبار آن دو فرد را ذكر كند، چنين ثبت مى كند:

«و سلك ذات اليمين على واد يقال له: ذَفَران فجزع فيه ثمّ نزل» (1) در اين موقعيّت جغرافيايى است كه براى اوّلين بار و قبل از اين كه خبر كاروان ابوسفيان به پيامبر صلى الله عليه و آله برسد (و أتاه الخبر عن قريش بمسيرهم ليمنعوا عيرهم (2)) خبر حمله قريش به اطّلاع محمّد صلى الله عليه و آله رسيد.

اينجاست كه محمّد صلى الله عليه و آله با مسأله قريش روبرو مى شود و اصلًا موضوع كاروان مورد مشورت و بررسى قرار نمى گيرد.

در اين منطقه جغرافيايى و موقعيّت تاريخى بايد بررسى كرد كه نحوه برخورد محمّد صلى الله عليه و آله با مسأله هجوم قريشيان-/ در حالى كه هنوز او به بدر نرسيده و كاروان ابوسفيان نيز در مسير بدر قرار نداشته- چگونه بوده است؟ واقدى مى نويسد:

«پيامبر ... از آمدن قريش آگاه شد و سپاه را از آمدن قريش آگاه كرد. با مردم مشورت نمود و آراى ايشان را پرسيد.» (3) آنها در گيرودار چنين موقعيّتى چه مى توانستند بكنند؟: فرار و يا مقاومت؟ فرار به كجا؟ قريش مصمّم بود بساط اسلام را در هر جا و به هر نحو ممكن دَرهم بپيچد. آيا اگر مسلمانان اين راه طولانى را باز مى گشتند، آنها به تعقيب مسلمانان بسيج نمى شدند؟

موقعيّت جغرافيايى وادى هاى اطراف مدينه به نحوى بود كه مسلمانان گريزى از رو در رويى با قريش نداشتند. لذا پيامبر صلى الله عليه و آله نيز قبل از آن كه به بدر برسد و حتّى مشخّص شده باشد كه بايد به بدر بروند، در باره نحوه مقاومت و دفاع با يارانش به مشورت نشست.


1- «و به طرف راست ادامه مسير داد تا به دشتى به نام ذَفِران رسيد و در آن پيش رفت و سپس فرود آمد.»
2- «به آن حضرت خبر رسيد كه قريش بر سر راه قرارگرفته تا راه را بركاروان آنان ببندد». نك: ج 2، ص 226
3- واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 36، ترجمه پارسى.

ص: 154

اگر سندى را كه واقدى در كتابش آورده، از حاشيه هاى آن مبرّا سازيم، مسلّم مى شود كه مسلمانان در اين موضع جغرافيايى، مستقر ماندند تا سرنوشت حمله قريش را پى گيرند. توجّه كنيد:

پيامبر به اصحاب خود فرمود:

«در باره اين مكان كه در آن فرود آمده ايم، اظهار نظر كنيد.» حباب بن مُنذر گفت: «اى رسول خدا! اگر به فرمان خداوند در اينجا فرود آمده اى و اردوگاه ساخته اى، بر ما نيست كه گامى جلوتر يا عقب تر برويم. ولى اگر نبرد و چاره انديشى و رايزنى است، صحبتى بداريم.»

پيامبر فرمود: «نبرد و چاره انديشى و رايزنى است.» (بل هو الرأى و الحرب و المكيده.) حباب گفت:

«در اين صورت اينجا اردوگاه خوبى نيست. ما را به نزديك ترين آب برسان!» در نتيجه حركت و موضع گيرى در كنار چاه هاى بدر پس از اعلام نظر مشورتى حباب بن منذر تحقّق يافته است و اين كاملًا مؤيّد آن است كه قبل از اين نيز مسلمانان نقشه اى براى رفتن به بدر-/ جهت دفاع يا اساساً درگيرشدن با كاروان قريش-/ نداشته اند.» (1) از نظر ابن سعد آخرين منزلگاهى كه مسلمانان به سوى بدر طى كرده اند، الأثيل و سپس ميلان بوده است. به نظر مى رسد اين موضع گيرى براى رفتن به سوى چاه هاى بدر و در همين مناطق تحقّق پذيرفته باشد. آخرين منزلگاه از نظر ابن اسحاق: «الحنّان» (2) و از نگاه واقدى: «مُعترضه» است. (3) «الأُثَيل»، تصغير الأثل، منطقه اى است بين بدر و صفراء؛ و «ميلان» نيز بين الأثل و بدر واقع شده است. «الحنّان» هم تپّه شنى بزرگى بود كه بر منطقه بدر مشرف است.

«معترضه» نيز به خيف المعترضه شهرت داشته است.


1- واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 40، ترجمه پارسى. متن عربى: ج 1، ص 52
2- «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 267
3- «مغازى»، ج 1، ص 38

ص: 155

به تصريح مورّخان، ورود مسلمانان به بدر، دو مرحله داشته است: يكى ورود به منطقه بدر و ديگرى اقامت در كنار چاه بدر و يا موضع گيرى در پشت تپّه شنى و بزرگِ «عُدوةالدّنيا». در نهايت نيز آنان در زمين شنزار و مسطّح بدر كه به سهل بدر مشهور است، حضور پيدا كردند. اين حضور بنا به تقويم واقدى، در شامگاه جمعه، هفدهم رمضان بوده است. (1)


1- واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 38. نك: نقشه مسير بدر.

ص: 156

2/ ت: مسير بت پرستان

شناخت مسير بت پرستان از مكّه تا بدر، به ما اين توان فكرى را مى بخشد كه همزمان با بررسى مسير مسلمانان و تلاش آنها براى اتّخاذ راهى جهت خروج از بن بست فشار قريش بر اهالى مدينه، از كوشش هاى مكّيان آگاه شويم و پى ببريم آيا حركت قريش به سوى بدر براى نجات كاروان ابوسفيان بوده؛ يا آنان برنامه اى از قبل براى رفتن به بدر نداشته اند و تنها تلاش مى كردند تا بر مسلمانان چيره شوند و آنها را هر جا كه بيابند، از پاى درآورند و از اين راه تسلط خود را بر طوايف يثرب و راه هاى شمالى تحكيم بخشند؟

براى رسيدن بدين منزلگاه پژوهشى، بايد بيابيم ابوسفيان چه وقت و در كجا از خروج مسلمانان مطلّع شد؟

حقير گمان مى كند ابوسفيان قبل از خروج مسلمانان از مدينه، نگران خود و كاروان خود بود و رعبى كه از نزديكى به طوايف هم پيمان مدينه در دل داشت، موجب گرديد تا او براى پيش گيرى تشويش بيشتر، قريشيان را براى رودررويى با مسلمانان تحريك و تحريض كند. واقدى مى نويسد:

«ابوسفيان ضمضم بن عمرو را از تبوك روانه مكّه كرد تا فرياد برآورَد: كمك! كمك!» (1) فاصله بين تبوك تا مدينه آن روزگاران، حدود پانصد كيلومتر بود و اين مسافت را حدود پنج روز و شب طى مى كردند. با توجّه به اين كه قريش همزمان با مسلمانان به حوالى بدر رسيده اند، معلوم مى شود كه ابوسفيان قبل از خروج مسلمانان از مدينه، احساس نگرانى كرده، قريش را از تلاش احتمالى مسلمانان مطلّع نموده است. پس از حصول اين آگاهى است كه قريشيان، چندين روز به تدارك و جمع آورى نيرو همّت گماشته و حدوداً همزمان با مسلمانان از مدينه راهى بدر شده اند.


1- واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 21

ص: 157

اين نكته از نظر تاريخى حائز اهميّت والايى است؛ زيرا واقدى در همان مأخذ از «مخرمةبن نوفل» (يكى از هم راهان ابوسفيان در كاروان) سندى را ثبت مى كند كه او گفته بود:

چون به شام رسيديم، مردى از قبيله جذام پيش ما آمد و گفت:

«هنگامى كه عازم شام بوديم، محمّد مى خواست به كاروان حمله كند.» مخرمه گويد: «ما [وقتى اين خبر را شنيديم] از شام ترسان بيرون آمديم و از كمين مى ترسيديم. اين بود كه ... ضمضم بن عمرو را گسيل داشتيم.»

بنابر اين نگرانى ابوسفيان و هم راهان او مربوط به ايّام اقامت او در شام بوده و ضمضم در آستانه خروج كاروان از شام، به سوى مكّه حركت كرده است؛ تا از قريشيان يارى طلبد. واقدى در همان مأخذ، صفحه 30 تصريح مى كند:

«گويند: ابوسفيان با كاروان پيش مى آمد. چون نزديك مدينه رسيدند، ترس شديدى ايشان را فراگرفت. به نظر آنها خبر بردن ضمضم و بيرون آمدن قريش خيلى دير شده بود.»

چنين ترس و اضطرابى بود كه موجب خروج مكّى ها قبل از خروج مسلمانان شد.

ولى از آنجا كه در تاريخ، سخن از خروج مسلمانان از مدينه به ميان آمده است، شروع ماجرا به مسلمانان نسبت داده شده است؛ يعنى در عمل، تاريخ واقعه بدر از مدينه نگاشته شده است و نه از مكّه؛ در حالى كه از نظر تاريخى، ترديدى نبايست داشت كه حادثه بدر، از شام و سپس از مكّه آغاز شده است و اصطكاك هايى كه به هر حال ميان نظام دوگانه حجاز وجود داشت و تداخل راه ها و تردّد ميان قبايل را مشكل كرده بود، نمى توانست بدون اعمال خشونت از جانب مكّى ها به روال خود ادامه دهد.

از سويى ديگر و با توجّه به نياز به زمان بيشتر براى جمع آورى نيرو و تجهيزكردن طوايف اطراف مكّه و با در نظر گرفتن فاصله مكّه تا بدر كه بيش از فاصله مدينه تا بدر است، معلوم مى گردد كه ابوسفيان هنگامى به مكّه رسيد كه قريشيان در نزديكى هاى بدر منزل گزيده بودند.

ص: 158

براى قبول چنين موضوعى، بايد بررسى كنيم كه پيك ابوسفيان در كجا به قريشيان خبر داد كه بازگرديد!؛ زيرا كاروان به سلامت به مكّه رسيده است؟

واقدى مى نويسد:

ابوسفيان ... قيس بن امرى ء القيس را كه از مكّه همراه كاروان بود، پيش قريش فرستاد و به آنها دستور بازگشت داد و پيام فرستاد:

«كاروان شما از خطر جست. شما خود را با اهل يثرب درگير نسازيد؛ زيرا شما چيز ديگرى غير از اين نمى خواستيد.» ولى قريش با سرسختى از بازگشت خوددارى كردند و گفتند:

«كنيزان آوازه خوان را بر مى گردانيم.» و آنها را از جُحفه برگرداندند. (1) مدرك نشان مى دهد: رسيدن كاروان به مكّه مصادف بود با رسيدن قريشيان به حوالى جُحفه. باز تأمّل مى كنيم. واقدى مى نويسد: «بنى زهره از جُحفه برگشتند.»

و در مورد «بنى عدىّ» به نقل از «ابوبكر بن عمر بن عبدالرّحمن بن عبداللَّه بن عمر» صراحت دارد:

«بنى عدى همراه قريش بيرون آمده بودند و چون به تنگه لِفت رسيدند، سحرگاه خود را به سوى دريا كشانده، به مكّه بازگشتند.» (2) «تنگه لِفت» از منازل «قديد- جحفه» بوده و اين امر منافاتى با اين گفته ندارد كه پيك ابوسفيان، خبر عزم قريش را به ادامه راه در «هدّه» (در هفت ميلى گردنه عُسفان و سى ونه ميلى مكّه) به ابوسفيان داده است؛ لذا مى توان نتيجه گرفت كه قريش در ادامه راه خود، بدر را منزلگاه نهايى خود نمى خوانده است و الّا چگونه است كه ابوجهل در پاسخِ فرستاده ابوسفيان فرياد برآورد:

«نه به خدا! بر نمى گرديم تا به بدر برويم. بايد به آنجا برسيم و سه روز بمانيم.


1- واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 32
2- مغازى، ج 1، ص 34

ص: 159

شتران را بكُشيم و اطعام كنيم و شراب بياشاميم و نوازندگان براى ما بنوازند و عرب از ما و مسير ما آگاه شود تا همواره از ما بترسد.»

ابوجهل از سه روز سخن مى گويد. بايد ديد پس از سه روز چه قصدى دارند؟ آيا در نظر داشتند كه باز گردند؛ يا به راه خود ادامه دهند؟ تاريخِ نوشته در اين خصوص ساكت است؛ ولى آنچه مهم است، اين است كه بدر به عنوان يكى از منزلگاه هاى موقّتىِ قريش، مدّنظر بت پرستان بود؛ نه اين كه فكر مى كردند در بدر با مسلمانان برخورد مى كنند. مواضع جغرافيايى را پى مى گيريم:

«ابى بكر بن سليمان بن ابى حَثَمه» به نقل از «حكيم بن حزام» روايت مى كند كه پس از خروج از مكّه به «مرّ الظهران» رسيديم. اوّلين منزلگاه قريش، «مرّ» بوده است. «مرّ» قريه اى در وادى الظّهران بود.

ياقوت حموى، «وادى الظهران» را «قرب مكة و عنده قرية يقال لها مرّ تضاف إلى هذا الوادي فيقال مرُّ الظهران» توصيف كرده است. (1) ولى «حربى» آن را بطن مرّ خوانده كه فاصله آن تا مكّه سيزده ميل و به طرف شمال، تا عسفان بيست و سه ميل و به طرف جنوب به سرف و از آنجا تا تنعيم سه ميل و تنعيم تا مكّه 2- 3 ميل بوده است. (2) امروزه در عربستان به اين منطقه، «وادى فاطمه» مى گويند و ديگر كسى نام قديمى آن را به زبان جارى نمى سازد.

«هَدّه»؛ كه قيس در آنجا با ابوسفيان ملاقات كرد و از اصرار قريش به ادامه راه، وى را مطّلع نمود، به تصريح واقدى در: «هفت ميلى گردنه عسفان و سى ونُه ميلى مكّه است.»

ولى اين مسافت با آنچه كه ما از هدّه بر سر راه طائف مى شناسيم، مطابقت ندارد.


1- «معجم البلدان»، ج 6، ص 9، چاپ اوّل، قاهره، 1906 م.
2- «المناسك و اماكن طرق الحج»، ص 464

ص: 160

«عسفان»؛ منزلگاه «بنومصطلق» بود كه در بيست وسه ميلى شمال بطن مَرّ جاى داشته است؛ شهركى مملو از چاه هاى آب و يكى از توقّفگاه هاى مهمّ حاجيان در طول تاريخ مسلمانى.

«أمَج»؛ سرزمين حاصل خيرى است كه تا عسفان دوازده ميل فاصله دارد.

فيروزآبادى آن را از «اعراض المدينه» (1) دانسته؛ ولى به عقيده ديگران از «اعراض مكه» است. (2) «قديد»؛ بين خليص و عسفان واقع شده است و حجازشناسان آن را «موضع بين الحرمين» خوانده اند. (3) سرزمينى با آب و زرع بوده (4) و فاصله قديمى آن تا عسفان بيست وسه ميل بوده است.

«لِفت» يا «لَفت»؛ وادى مجاور «هرشى» عقبه اى بين مكّه و مدينه بوده است و طبق آنچه در «المناسك»، ص 460 آمده است، قبل از جُحفه بوده است:

«و العقبة قبل خليص بثلاثة أميال و هي ثنية لفت عندها مسجد للنبي».

چنين موقعيّتى نشان مى دهد كه لِفت: «ثنيّة جبل قديد».

«جُحفه»؛ «حربى» از بركه ها و چاه هاى متعدّد و منازل و بازارِ جُحفه يادها كرده است و اين كه در قرن دوم هجرى در آنجا مسجدى به نام «عزور» و مسجدى ديگر به نام «الأئمه» وجود داشته كه به ياد نمازهاى محمّد صلى الله عليه و آله در آنجا برپا شده بود. فاصله بين جحفه تا بحر احمر، شش ميل و ميقات اهل شام بوده است. ابواسحاق بكرى گويد:


1- قاموس المحيط، ص 18
2- البكرى «معجم ما استعجم»، ص 956. نيز: سمهودى، «وفاءالوفا»، ج 2، ص 248
3- «المغانم»، ص 334؛ البكرى، «معجم ما استعجم»، ص 1054
4- «المناسك و اماكن طرق الحج»، ص 460

ص: 161

«مردم جُحفه از خزاعه هستند و غديرخم در چهار ميلى آن جاى دارد. جُحفه در تاريخ اسلام از اهمّيّت والايى برخوردار بود و منزلگاهى بس مهم در مسير قريشيان محسوب مى شد.»

واقدى مى نويسد:

«فرات بن حيان عجلى-/ نماينده قريشيان-/ كه قرار بود خبر عزم و خروج قريشيان را به ابوسفيان برساند، پس از عدم امكان ملاقات با ابوسفيان، دوباره در جحفه به مشركان پيوست.» (1) «او در اين حال گفتار ابوجهل را شنيد كه مى گفت: بر نمى گرديم!» (2) واقدى مى نويسد:

و همچنان رفتند تا شبانگاه به جحفه رسيدند. جُهَيم بن صَلت خوابيد و خوابى ديد. گفت: «بين خواب و بيدارى بودم كه ديدم مردى اسب سوار كه شترى همراه داشت، پيش آمد و كنار من ايستاد و گفت: عتبة بن ربيعه و شيبة بن ربيعه كشته شدند.»

ابوجهل گفت: «اين هم پيشگويى ديگرى از بنى مطلب است! فردا به زودى خواهد دانست كه چه كسى كشته مى شود؟»

و واقدى گويد: «بنى زهره از جحفه برگشتند.»

قريش پس از طىّ اين مسير و پشت سر گذاردن جحفه- به تصريح واقدى- در «پشت تپّه هاى ريگى» در بدر منزل گزيدند. اين مطلب را از شرح تاريخى واقدى در صفحه 39 كتاب مغازى، به خوبى استفاده مى كنيم.


1- «مغازى»، ج 1، ص 33
2- همان، صص 32 و 33

ص: 162

ص: 163

ص: 164

ث: آثار تاريخى بدر
اشاره

به روال تحقيقِ پيوسته در خصوص مدينه شناسى، تلاش ها كردم تا به بدر روم و آنجا را وجب به وجب جستجو كنم. در مقام تطبيق متون و وضعيّت جغرافيايى آن روزگاران با موقعيّت فعلى، نياز به عنايت و توفيق داشتم.

در سال هاى 1354 ه. ش. تا 1357 ه. ش. مكرّراً به اين منطقه سفر داشتم و قريه تاريخى بدر را كه به وسيله امكانات جديد، در شنزارهاى اطراف آن، رو به گسترش نهاده است، ديدم و به دقّت بر آن نواحى نظاره ها كردم.

در آن تاريخ، امارت بدر حدود 4300 نفر سكنه داشت؛ ولى با توجّه به قراء تابعه آن مانند المسيجيد، الفاجه، الرايس و الواسطه جمعاً در آن امارت، حدود 44000 نفر زيست مى كنند. امارت از نظر تقسيم بندى ادارى كشور عربستان، در منطقه مدينه منوّره واقع شده و تابع امير مدينه است.

وجود نخلستان ها در حاشيه شهر بدر، از وفور آب هاى جارى كه عموماً از چاه هاى عميق سيراب مى شوند، حكايتى روشن داشت و اين مى رساند كه منزلگاه بدر در طول قرن ها از دوران قبل از اسلام تاكنون، به خاطر وجود آب جارى در صحراهاى خشك حجاز، موقعيّتى خاص داشته و توقّفگاهى مهم محسوب مى شده است.

«البكرى» به جارى بودن دو چشمه بزرگ در اين منطقه كه سرچشمه آب آنها به «الجار» در ساحل بحر احمر متّصل است، اشارت كرده است. (1) امروزه الجار را البريكه خوانند كه بيش از بيست ونه كيلومتر با بدر فاصله ندارد. از سويى ديگر دو بندرگاه مهمّ الرايس و البريكه در طول تاريخ باعث شده اند كه مسافرانى كه از مصر به سوى حجاز طىّ طريق مى كنند، پس از پياده شدن در اين دو بندر، از بدر عبور كرده، عازم مدينه يا مكّه شوند.

شهر بدر ميان دو كوه يكى در امتداد شمال تا شمال غربى و ديگرى در امتداد


1- «معجم ما استعجم» و «المناسك»، ص 419

ص: 165

جنوب تا جنوب شرقى كه به گفته اهل آن: الصَدْمة (الشمالى) و الصّدمة (الشرقية) نام دارند، قرار گرفته است. از جانب غرب به ميدان بدر يا قبرستان و كوه اسفل- يعنى حدّ فاصل بين شهر و ساحل درياى احمر- محدود مى شود.

جستجوهاى حقير نشان داد كه اگر بخواهيم از آثار تاريخى واقعه بدر نشانى در بدر امروزى پيدا كنيم، جز محلّ عريش محمّد صلى الله عليه و آله كه اكنون نيز بر آن جايگاه، مسجدى بنا نهاده اند و «قبرستان شهداء بدر»، به چيزى ديگر دست نمى يابيم. با اين همه شناخت موقعيّت جغرافيايى و ملموسِ دو تپّه «عدوةالدّنيا» و «عدوةالقصوى» و دامنه كوه اسفل كه به هر حال ميدان وقوع حادثه بوده است، از نظر آثارشناسى، اهمّيّت تاريخى مهمّى دارد و مى توان حضور محمّد صلى الله عليه و آله را در آن شنزاهاى سوزان و تپّه هاى شنى و سنگى اشراق نمود. از اين رو به شرح و توصيف تفكيكىِ هر يك از اين مواضع و اماكن مى پردازيم؛ تا در همان فضاى جغرافيايى، به روند تاريخى آن بپردازيم و در لحظاتِ محمّد صلى الله عليه و آله كه در روزگار خود در اين اماكن حضور داشته است، سهيم شويم.

ص: 166

1/ ث: مسجد عريش

عريش در لغت به سايبانى شبيه خيمه اطلاق مى شود. (1) ابن اسحاق مى نويسد:

«أنّ سعد بن معاذ قال: يا نبى اللَّه! أ لا نبني لك عريشاً تكون فيه و نُعِدُّ عندك ركائبك ثمّ نلقى عدوّنا فإن أعزّنا اللَّه و أظهرنا على عدوّنا كان ذلك ما أحببنا و إن كانت الأخرى جلسَت على رَكائبك فلحِقت بمَنْ وراءنا من قومنا، فقد تخلّف عنك أقوام. يا نبى اللَّه! ما نحن بأشدّ لك حبّاً منهم و لو ظَنُّوا أنّك تلقى حرباً ماتخلّفوا عنك يَمنُعك اللَّه بهم يُناصحونك و يجاهدون معك فأثنى عليه رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- خيراً و دعا له بخير. ثمّ بُني لرسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- عَريش فكان فيه». (2) محمّد بن عمر واقدى در «المغازى»، ج 1، ص 41، فارسى و ج 1، متن عربى به نقل از محمّدبن صالح به نقل از عاصم بن عمر به روايت از محمود بن لبيد، اين سند تاريخى را ثبت كرده است:

«همين كه پيامبر، كنار چاه بدر فرود آمد، براى آن حضرت سايبانى از شاخه هاى خرما ساختند و سعد بن معاذ در حالى كه شمشير خود را به گردن آويخته بود، بر در سايبان ايستاد و پيامبر و ابوبكر وارد سايبان شدند.»


1- طريحى، «مجمع البحرين»، افست چاپ سنگى، ص 318
2- «سعدبن معاذ گفت: اى پيامبر خدا، آيا برايت سايبانى بسازيم كه در آن باشى، مركبت را هم بياوريم و سپس به جنگ دشمن برويم، اگر خداوند ما را كرامت داد و بر دشمن چيره شديم، اين همان مطلوب ماست؛ و اگر ديگرگونه شد، بر مركبتان مى نشينيد و به سوى قوم ما كه در پيش هستند، رهسپار مى شويد؛ زيرا گروهى از ما در مدينه مانده اند و همچون ما، دوستدار تو هستند. اگر مى دانستند كه جنگ در پيش دارى، بازنمى ماندند و مى آمدند. در صورت شكست ما در جنگ خداوند تو را به وسيله آنان محافظت خواهد كرد. آنان خيرخواه تو هستند و در كنار تو پيكار مى كنند. پيامبر صلى الله عليه و آله با شنيدن اين عبارات، سعد را دعاى خير گفت و براى آن حضرت سايبانى برپا شد و در آن جاى گرفت». «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 272، عربى به نقل از عبداللَّه بن ابى بكر.

ص: 167

در اين سند تصريح شده است كه سايبان مزبور از جريد (/ شاخه هاى خرما) ساخته شده بود و اين با وجود نخل هاى بدر و عدم دسترسى مسلمانان به خيمه و خرگاه، كاملًا مطابق با واقع است و اكنون نيز در بيابان هاى حجاز و مجاور قريه ها از اين نوع سايبان ها كه با سعف (برگ هاى بلند درخت خرما) ساخته شده، به وفور ديده مى شود.

ابن سعد به اجمال نوشته است:

«و بُني لرسول عريش من جريد، فدخله النبيّ و أبو بكر الصديق و قام سعد بن معاذ على باب العريش متوشّحاً بالسيف». (1) نگرانى سعد بن معاذ ناشى از آن است كه عريش، دقيقاً در محلّى قرار داشته است كه بت پرستان قريش هر آن مى توانستند به آن حمله كنند. اين امر از موقعيّت مكانى عريش كه در نزديكى هاى «عدوةالقصوى»- محلّ استقرار مشركين- قرار داشته است، حكايتى آشكار دارد كه بعداً به بيان آن مى پردازيم.

بيهقى (2) و ابن كثير (3)، به سند تاريخى مذكور كه همان گفته هاى عبداللَّه بن ابى بكر بن حزم و مورد تصريح ابن اسحاق بوده، استناد كرده اند. ابن كثير در خصوص نگرانى مسلمانان در حراست از جان محمّد صلى الله عليه و آله تصريح دقيق ترى آورده است:

«و كان سعد بن معاذ- رضي اللَّه عنه- واقفاً على باب العريش متقلّداً بالسيف و معه رجال من الأنصار يحرسون رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- خوفاً عليه من أن يَدْهمه العدو من المشركين». (4)


1- «براى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله سايبانى از شاخه خرما برپا شد و پيامبر صلى الله عليه و آله و ابوبكر به آن وارد شدند و سعدبن معاذ كه شمشيرى در دست داشت، بر در آن ايستاد». نك: «الطّبقات الكبرى»، ج 2، ص 15، چاپ دار صادر.
2- «دلائل النّبوه»، ج 2، ص 232، ترجمه پارسى.
3- «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 403، چاپ دارالمعرفه، بيروت، 1976 م.
4- «سعد بن معاذ با شمشير بر در سايبان ايستاده بود و مردانى از انصار در كنار او، از حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله حراست مى كردند تا مبادا دشمنان او از ميان مشركان بر ايشان يورش برند». همان، ص 410؛ همچنين: كازرونى، «نهايةالمسؤول»، ج 1، ص 392، چاپ 1366؛ نويرى، «نهاية الارب»، ج 2، ص 28، ترجمه فارسى، الجزء السابع عشر، ص 21، چاپ دارالكتب المصريّه، 1955 م.

ص: 168

مسلمانان در طول تاريخ، مكان اين عريش را گرامى داشتند و بر آن جايگاه، مسجدى بنا نهادند؛ تا ياد حضور پيامبر صلى الله عليه و آله را در عريش بدر زنده نگه دارند.

سمهودى ذيل وصف مساجد بين مكّه و مدينه در باره مسجد بدر مى نويسد:

«مسجد بدر: كان العريش الذي بني لرسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- يوم بدر عنده و هذا المسجد معروف اليوم بقرب بطن الوادي بين النخيل و العينُ قريبه منه». (1) مشهور بودن چنين مسجدى در عصر سمهودى- يعنى سده 9- 10 هق- آن هم در مجاورت چشمه اى جارى، نشانه ديرينه تاريخى آن در ازمنه قبل از حيات اوست.

مقدّسى بشارى جغرافى دان مشهور در «احسن التّقاسيم فى معرفةالأقاليم»، ص 82، 38، چاپ ليدن، بريل، 1906. م كه خود در ميانه سال هاى 336- 380 هجرى قمرى مى زيسته است، در ذيل وصف جغرافيايى «جزيرةالعرب»، از بدر با وصف «مدينة صغيرة من نحو الساحل» ياد كرده و مى نويسد:

«ثم عين النبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- و موضوع الوقعة و مساجد بناها ملوك مصر ...». (2) اين تصريح به خوبى نشان مى دهد كه ميدان واقعه بدر و چشمه آبى كه كنار عريش بوده و مساجدى كه پادشاهان مصر نسبت به آن اهتمام ورزيده اند، مى تواند انگيزه قدسيّت يا مستندات پذيرفته شده اى در خصوص بدر باشد و قرن ها بين مسلمانان و اهالى محل از شهرت و معروفيّت برخوردار بوده است.


1- «مسجد بدر، در محل سايبانى بوده كه در جنگ بدر براى پيامبر صلى الله عليه و آله ساخته شد، و اين مسجد اكنون در ميانه دشت و درميان نخل ها، دركنار چشمه اى قراردارد». سمهودى، «وفاءالوفا»، جزء 4، ص 1026
2- «... سپس چشمه پيامبر صلى الله عليه و آله و جايگاه نبرد در نزديك شهر بدر قرار دارد و مساجد آن را پادشاهان مصر بنا كرده اند.»

ص: 169

مسلّم است كه موقعيّت العريش در ايّام توقّف محمّد صلى الله عليه و آله و وقوع حادثه به نحوى بوده كه اوّلًا بر بلندى و مُشرف بر ميدان روبروى آن، جاى داشته و دو موضع عدوةالدنيا در سمت راستش و عدوةالقصوى در سمت چپش بوده است. به مرور كه اين پستى ها و بلندى ها در اثر گسترش شهر و رفت و آمدها از بين رفته است، دقيقاً نمى توان معلوم ساخت كه آيا مسجدى كه در مكان عريش ساخته شده، دقيقاً در همان موضع عريش است و يا اندكى اين سو و آن سو شده است؟

حقير كاتب، بناى فعلى مسجد عريش را بر شنزار بدر و كنار نخلستان ها و چشمه آبى كه منتهى به جاده آسفالته مى شود، ديدم. اهالى بدر همزبان با تاريخ، اين مسجد را محلّ عبادت هاى محمّد صلى الله عليه و آله در عريش مى دانند.

مسجد جديدالبناى عريش كه جايگزين بناهاى قديمى آن شده است، مستطيل شكل و داراى مناره اى برافراشته بر ميدان بدر است و شبستان نمازى كه معدودى از زائران و عاشقان راه محمّد صلى الله عليه و آله، با اداى نماز، ياد تاريخى و حضور پيامبر صلى الله عليه و آله را در اين مكان، گرامى مى دارند، مورد ديدار و حضور مكرّر حقير قرار گرفت. هر سال در ظاهر بنا، تغييرات كوچكى را مشاهده مى كردم. سبك بنا با توجّه به وزش طوفان هاى شنى و بادهاى تند و گرم منطقه، از تنوّع معمارى و يا هنرى خاصّى برخوردار نيست. با اين همه هيبت تاريخ معنوى چهارده قرن، به آن شكوه خاصّى بخشيده است.

چشم اندازى كه حقير از روى بام مسجد مشاهده كردم، دقيقاً با اسناد تاريخى و اوصاف ميدان بدر سازگار است و مغايرتى ندارد و همانطور كه گفته شد، هم بر ميدان واقعه كه اكنون به صورت قبرستان عمومى بدرى ها درآمده و هم بر دو موضعِ «قُصوى» و «دُنيا» مسلّط است.

اين موقعيّت را در تصاويرى كه در سفرهاى متعدّد از آن تهيّه كردم، در اين كتاب به ثبت مى رسانم؛ تا اگر پژوهندگان تاريخى، اين تحقيق را در آينده پى گيرند، در خصوص اين برهه از زمان، سند و يادى داشته باشند.

پيكره هاى 3- 1؛ 4- 1؛ 5- 1؛ 6- 1؛ 7- 1

ص: 170

2/ ث: مقابر شهداى بدر

آن تعداد از صحابه پيامبر كه در جنگ بدر، به دست بت پرستان قريش كشته شدند، به استثناى «عبيدة بن الحارث» از بنومطلب بن عبدمناف كه او را «شيبة بن ربيعه» به شهادت رساند و به تصريح واقدى: «فدفنه النبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- بالصّفراء» (1)، مابقى شهيدان در يك جا در ميدان بدر به خاك سپرده شدند.

در اين كه شهيدان مزبور، چهارده تن بودند (شش تن از مهاجران و هشت تن از انصار) اختلاف مهمّى در منابع تاريخى وجود ندارد.

بر اساس مدارك ابن سعد (2)، ابن كثير (3)، ابن اسحاق (4)، محمّد بن عمر واقدى (5)، نويرى (6)و ... نام شهيدان صحابه از اين قرار است:

1- عُمير بن ابى وقّاص: برادر سعد بن ابى وقّاص از «بنوزهره» كه عمرو بن عبدود العامرى او را به قتل رساند. (7) 2- ذوالشَّمالين: ابن عبد عمرو بن نَضْلة الخزاعى حليف بنى زهره. (8) 3- عاقل بن ابى البُكير: از سابقين و اوّلين در اسلام بود كه نامش نخست غافلا بوده و پيامبر او را عاقل خواند. (9) 4- مِهْجَعْ: مولى عمر بن الخطاب كه عامر بن الحضرمى او را به قتل رساند. (10)


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 14، ص 207
2- «الطّبقات الكبرى»، ج 2، ص 17
3- «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 510
4- «همان»، ج 2، ص 364
5- «مغازى»، ج 1، ص 83، متن فارسى. و ج 1، ص 145، متن عربى.
6- «نهايةالارب»، ج 2، ص 46، متن فارسى.
7- ابن حجر عسقلانى، «الاصابه»، ج 3، ص 35، چاپ مصطفى محمد، قاهره 1939 م؛ ابن سعد «الطبقات الكبرى»، ج 2، ص 18، چاپ بيروت.
8- ابن حجر عسقلانى، «الإصابه»، ج 1، ص 474؛ ابن سعد، «الطّبقات الكبرى»، ج 3، ص 167
9- همان، ج 2، ص 238؛ ابن سعد، «الطّبقات الكبرى»، ج 2، ص 18 و 3، ص 456
10- ابن سعد، «الطبقات الكبرى»، ج 2، صص 16 و 18

ص: 171

5- صفوان بن بَيْضا: به اختلاف او را ابن وهب، ابن اهيب وابن سهل بن ربيعه نوشته اند. (1) 6- سَعد بن خَيْثمه: ميزبان محمّد صلى الله عليه و آله در قبا. (2) 7- «مُبَشِّر بن عبدالمنذر بن زنبر» برادر ابولبابه. (3) 8- يزيد بن الحارث (ابن فُسْحُم): انصارى خزرجى كه پيامبر بين او و ذوالشِّمالين پيوند برادرى بست. (4) 9- «عُمير بن الحُمام ابن الجموح بن زيد»: محقّقان از اشتياق او به شهادت ذيل اين حديث از پيامبر صلى الله عليه و آله يادها كرده اند:

«و الذي نفسي بيده لا يقاتلهم اليوم رجل فيقتل صابرا محتسباً مقبلًا غير مدبّر إلّا أدخله اللَّه الجنّة» (5) 10- «رافع بن المُعلّى بن نودان» كه از قبيله بنوزريق بود و او را عكرمة بن ابى جهل به قتل رساند. (6) 11- «حارثة بن سراقة بن الحارث بن عدى» از بنوالنّجار انصارى كه مادرش «ربيع بنت النضر» عمّه انس بن مالك بود. (7) 12 و 13- عوف و مُعَوّذ بن «الحارث بن رفاعه» كه دو برادر از فرزندان عَفرا بودند (8) كه بعضى آنها را عوذا و عوف خوانده اند. (9)


1- ابن حجر، «الاصابه»، ج 3، ص 185؛ ابن سعد، «الطّبقات الكبرى»، ج 2، صص 18، 3، 415، 600، 623
2- خانه سعد، كتاب 2، فصل اوّل، ص 299، ج 1؛ همچنين نك: ابن سعد، «الطّبقات الكبرى»، ج 1، ص 233. ج 2، صص 18، 29 و 280- ج 3، صص 9، 44، 47 و 48
3- ابن حجر عسقلانى، «الاصابه»، ج 3، ص 340؛ ابن سعد، «الطّبقات الكبرى»، ج 3، ص 90 و ج 1، ص 18
4- همان، ج 3، ص 616؛ همان، ج 2، ص 18 و ج 3، 167
5- همان، ج 3، ص 31 و همان، ج 2، ص 18 و ج 3، ص 51
6- همان، ج 2، ص 487. نيز: همان، ج 2، ص 18 و ج 3، ص 601
7- همان، ج 1، ص 297؛ همان، ج 2، صص 17 و 18
8- ابن سعد، «الطّبقات الكبرى»، ج 2، ص 18
9- ابن حجر عسقلانى، «الإصابه»، ج 3، ص 42

ص: 172

پيامبر صلى الله عليه و آله خود، يارانش را با اندوه و تأثّر به خاك سپرد. «مجلسى» در «البحار» ياد مى كند:

«پيامبر به جاى پنج بار تكبير، بر شهداى بدر 97 بار اللَّه اكبر گفت.» (1) قبور شهيدان بدر در طول تاريخ حجاز مورد زيارت همه زائران اين سرزمين قرار داشته است. مطمئنّاً بناى مشخّصى در تاريخ از اين قبور- مستقل از قبرستان اهالى بدروجود داشته است. در مقطعى كه به زيارت و ديدار پژوهشى اين منطقه نائل آمدم، مشاهده كردم كه موقعيّت قبور شهدا در ميان قبرستان عمومى بدر واقع شده و مانند همه مقابر عربستان، مسطّح و بى نام و نشان است. تنها چهار ديوارى كوتاه و پوشيده از سيمان سفيد كه با ميله هاى آهنى حصاربندى شده، اين قبور را از ديگر گورها جدا مى كند و بدان تشخّصى خاص مى بخشد.

قبرستان عمومى نيز به طور كامل با ديوار حصاربندى شده است و كنار درب اصلى آن، بنايى براى انجام مراسم مردگان و اسكان متصدّى آن ساخته اند.

تصاويرى كه از اين مكان تهيّه كردم و در اين كتاب ارائه مى شود، مربوط به سال هاى 1354 و 1357 ه. ش. است. تلاش كرده ام كه چشم انداز موقعيّت قبور شهدا را در ميدان نبرد (/ سهل بدر) از نماى دور و نزديك، به تصوير بكشم؛ تا وضعيّت اين قبور را در ارتباط با كوه اسفل و دو تپّه عدوةالدنيا و عدوةالقصوى نشان دهم و نيز بناى فعلى قبور را در ميانِ ديگر قبور كه به رسم مسلمانان عربستان، از تكّه هاى سنگ سخت مشخّص شده اند، ارائه دهم. همچنين تصويرى از همسرم به پاس پانزده سال همدردى و كوشش او براى امكان بخشيدن به تنظيم اين كتاب و مساعدت هايش در طىّ سفرهاى پژوهشى به چاپ مى رسانم.

پيكره هاى 8- 1؛ 9- 1؛ 10- 1؛ 11- 1؛ 12- 1؛ 13- 1 و 14- 1


1- مجلسى، بحار الأنوار، ج 19، صص 319 و 320 به نقل از محمّد بن فضيل از ثمالى از ابى جعفر. نيز نك: عبدالحميد بن ابى ديلم به استناد صدوق.

ص: 173

3/ ث: عُدوةالدّنيا، عُدوةالقصوى

با اين دو نام، نخستين بار در آيه 42 از سوره انفال آشنا مى شويم. چنين پيداست كه مراد از آنها، دو منطقه جغرافيايى واقعه بدر بوده است. اگر چه مخاطبان آيه، ابهامى در فهم آن نداشته اند، ولى پژوهندگان قرون بعد، تأمّل بر شناخت جغرافيايى اين دو منطقه را در فهم آيه ضرورتى اجتناب ناپذير دانسته اند. در اينجا بى آن كه در انبوهى از مفاهيم مختلف سردرگم شويم، به همان شيوه اوّليّه سعى مى كنيم به درك و ذهنيّت نخستين راهيانِ بدر بازگرديم و آن را بشناسانيم.

در آيه يادشده مى خوانيم:

إِذْ أَنْتُمْ بِالْعُدْوَةِ الدُّنْيا وَ هُمْ بِالْعُدْوَةِ الْقُصْوى وَ الرَّكْبُ أَسْفَلَ مِنْكُمْ ....

«هنگامى كه شما در كناره نزديكتر بوديد و آنها در كناره دورتر بودند و كاروان، پايين تر از شما.» (1) در اين آيه، با سه قسمت مهمّ واقعه بدر روبرو مى شويم:

- بِالْعُدْوَةِ الدُّنْيا

- بِالْعُدْوَةِ الْقُصْوى

- الرَّكْبُ أَسْفَلَ مِنْكُمْ

طبرسى، «عُدوه» را كنار وادى دانسته است. (2) هر وادى دو كناره دارد كه هر يك را عُدوه گويند و «دنيا» مؤنّث «ادنى» به معناى نزديكتر است. بر عكس، «قصوى» مؤنّث «اقصى» است و «دورتر» معنى مى دهد. بنابر اين منظور از «عدوةالدنيا» كنار وادى نزديك تر است كه طبق تصريح آيه، مسلمانان در آنجا حضور يافتند و «عدوةالقصوى» كنار وادى دورتر است كه قريشيان در آن منزل گزيدند و «الرّكب» جمع راكب، به معناى كاروان يا سواران است و اشاره به كاروان ابوسفيان دارد كه «أسفل منكم»-/ يعنى پايين تر


1- بر اساس ترجمه زين العابدين رهنما.
2- «مجمع البيان»، ج 1، ص 225، ترجمه فارسى و متن عربى ذيل آيه.

ص: 174

از شما- قرار داشت.

طبرسى در ذيل: إِذْ أَنْتُمْ ... به حديثى از ابن عبّاس استناد مى كند:

«منظور اين است كه خداوند قادر است كه شما را يارى كند؛ زيرا هنگامى كه در كنار وادى نزديك به مدينه بوديد و ذلت و زبونى دامن گير شما شده بود، شما را يارى كرد و «هُم بالعدوة القصوى»؛ يعنى: مشركين هم در آن طرف وادى كه از مدينه دورتر بود، فرود آمده بودند و «الركب اسفل منكم»؛ ابوسفيان كه همراه كاروان بود، در محلّى پايين تر در طرف ساحل دريا قرار داشتند.»

طبرسى در ادامه به گفته كلبى استناد مى كند كه بر اساس آن كاروان ابوسفيان در سه ميلى ساحل دريا بودند.

قرطبى، «العدوه» را كه هم به ضمّ عين (عُدوة) و هم به كسر آن (عِدوه) خوانده مى شود، «جانب الوادى» معنا مى كند و در باره واژه «الدّنيا» معتقد است:

«فالدنيا كانت ممّا يلي المدينة، و القصوى ممّا يلي مكة» يا: «أنتم نزول بشفير الوادي بالجانب الأدنى إلى المدينة، و عدوّكم بالجانب الأقصى».

و در باره الرّكب أسفل منكم صريحاً مى نويسد: «يعنى ركب أبي سفيان و غيره». (1) از مفسّران جديد، سياق «رشيد رضا» را مورد توجّه قرار مى دهيم كه او نيز همين استنباط و درك را از آن روزگاران، ادراك كرده است:

«العدوة ... جانب الوادي و هي من العدوّ «كالغزو» الذي معناه التجاوز ... و الدنيا مؤنث الأدنى و هو الأقرب و القصوى مؤنث الأقصى و هو الأبعد.

المراد بالمركب العير التي خرج المسلمون للقائها ... في مكان أسفل من مكانكم و هو ساحل البحر». (2)


1- «تفسير قرطبى»، ج 8، ص 21، ذيل آيه. همچنين نك: راغب، «مفردات القرآن»، ص 330، چاپ تهران، مصطفوى، 1373 ه. ق.
2- «عدوه، در كناره دشت قرار دارد و از ريشه عدو اقتباس شده مانند غزوة كه از غزو ريشه مى گيرد و معناى آن گذشتن و تجاوز كردن است. دنيا مؤنث ادنى به معناى نزديك تر است». و قُصوى مؤنث اقصى به معناى دورتر است، و منظور از رَكب، كاروانى است كه مسلمانان براى رويارويى با آن، از مدينه بيرون رفتند؛ محل آن كاروان پايين تر از جايگاه مسلمانان و به سوى ساحل دريا بود». «تفسير المنار»، ج 10، صص 18 و 19

ص: 175

از قدماى امامى مذهب «على بن ابراهيم قمى» از اعلام سده 3- 4 ه. ق. در تفسير خود در ذيل آيه فوق الذّكر مى نويسد:

«يعنى قريشاً حيث نزلوا بالعدوة اليمانية و رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- حيث نزل بالعدوة الشامية».

و در خصوص «الرّكب اسفل منكم» همان روال مفهومى همگان را مى پيمايد و مى گويد: «و هي العير التي افلتت ...». (1) ابوالفتوح رازى ذيل اجزاء آيه يادشده مى نويسد:

«رسول باعلى الوادى فرود آمده بود و مشركان باسفل الوادى و ابوسفيان كاروان را به كنار دريا برد تا به مكّه آورد.» (2) از عوالم مفسّران و واژه شناسان خارج مى شويم و در منابع سيره و تاريخ و جغرافيا، موضوع را مورد پژوهش قرار مى دهيم:

ابن اسحاق در كتاب خود نخست به ماجراى تحقيق مسلمانان از دو تن از قريشيان كه در بدر دستگير شده بودند، اشاره مى كند كه پيامبر به آنها فرمود:

«أخبرني عن قريش، قالا: هم و اللَّه وراء هذا الكثيب الذي ترى بالعدوة القصوى (و الكثيب: العَقَنْقَل) فقال لهما رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم-: كم القوم؟ قالا: كثير ...». (3)


1- «تفسير القمى»، المجلّد الأوّل، ص 278، چاپ نجف، به اهتمام الجزايرى.
2- «تفسير ابوالفتوح»، ج 5- 6، ص 417، جزء 10؛ همچنين نك: محمّد بن احمد بن جزّى الكلبى، «كتاب التّسهيل لعلوم التّنزيل»، جزء 2، ص 66، چاپ مصر، مصطفى محمّد، 1355 ه. ق.
3- «مرا از قريش خبر دهيد. گفتند: به خدا سوگند آنان در پشت اين تپه هستند، و آن تپه عَقَنْقَل بود. و پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد: تعداد آنان چقدر است؟ گفتند: بسيار ...». «السيرة النّبويه»، ج 2، صص 268، 271 و 273

ص: 176

از اين سند تاريخى صريحاً متوجّه مى شويم كه «الكثيب» تپّه اى در بدر بود و آن تپّه در وادى دورتر يعنى: عدوةالقصوى قرار داشته است و قريش، پشت آن تپّه در وادى دورتر موضع گرفته بودند.

ابن اسحاق توضيح بيشترى از موقعيّت «الكثيب العَقَنْقَل» ارائه مى كند:

«و مضت قريش حتّى نزلوا بالعدوة القصوى من الوادي، خلف العقنقل و بطن الوادي و هو يَلْيَل بين بدر و بين العقنقل، الكثيب الذي خلفه قريش، و القلب ببدر في العدوةالدنيا من بطن يليل إلى المدينة». (1) در اين اسناد كه يك سوى آن تاريخ و سوى ديگرش جغرافياى وقايع تاريخى بدر است، قريشيان در عُدوةالقُصواى وادى، منزل گزيدند و آن مكان پشت عَقَنْقَل است؛ و بين بدر و عَقَنْقَل، يليل قرار دارد و آن وادى بدر است كه:

«يمرّ بالصفراء ثمّ ينحدر إلى بدرو يصب في البحر بقرب الرايس جنوب ينبع». (2) چنين موقعيّتى از نظر جغرافيايى به نحوى بوده كه پيامبر از حول و حوش عريش مى توانسته آن را بنگرد و جمله «فلمّا رآها رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- تَصوَّب من العَقنقَل» اشاره به همين مكان دارد.

بنابر اين چون عدوةالقصوى، سمت يمانى يا جنوبى منطقه بدر بوده، لذا در حدّ فاصل بين بدر و انتهاى وادى- كه به عدوةالقصوى شهرت يافته- تپّه يا الكثيب قرار داشته است و قريشيان در پس آن، خود را براى حمله آماده مى كردند.

اين نشانه را از سندى ديگر كه واقدى هم مانند ابن اسحاق آن را در كتابش آورده است، پى مى بريم ومى يابيم كه تپّه مذكور درحدّ فاصل وادى و «سهل بدر» سنگى و ريگى


1- «كاروان قريش رفت و در عدوة القصوى، در ميان دشت پشت تپه عقنقل و در دل دشت فرود آمد و آن محلى است به نام يليل؛ ميان بدر و عقنقل همان تپه اى كه قريش در پشت آن جاى گرفت و چاه هاى بدر در عدوةالدنيا، در ميانه يليل و در جهت مدينه واقع بود»؛ همان: ص 271
2- «از صفرا مى گذرد و به سوى بدر سرازير مى شود و در نزديكى «رايس» در جنوب «ينبع» به دريا مى ريزد». حمدالجاسر، پاورقى «المغانم»، ص 439

ص: 177

بوده است. (1) برعكس مسلمانان، در كناره حدّ نهايى وادى صفراء قرار داشتند كه در واقع عدوةالدّنيا يا سمت شامى ميدان بدر (/ سهل بدر) و در دامنه كوه اسفل بوده است. (2) براى شناخت چنين موقعيّتى از محيط جغرافيايى بدر، ساعت ها در اين محل جستجو كردم و در تطبيق مستندات تاريخى با وضعيّت فعلى جغرافيايى، تأمّل ها نمودم؛ تا اين كه به چگونگى موقعيّت جغرافيايى وقايع بدر وقوف يافتم. ساعت ها بر تپّه ريگى مجاور سهل بدر كه در پس آن عدوةالقصوى قرار دارد و دقيقاً در سمت جنوبى بدر واقع شده، وقت صرف كردم؛ تا توانستم تصاوير مستندى از آن تهيّه كنم.

پيكره هاى 15- 1؛ 16- 1؛ 17- 1

چنانچه گفتيم «عُدوةالدّنيا» در كناره وادى و در سمت شامى بدر واقع شده است؛ يعنى در شنزارهاى شمالى و مجاور تپّه هاى شنى آن. وقتى مقابل كوه اسفل و ميدان واقعه قرار مى گيريم، تپّه سنگى (عدوةالقصوى) دقيقاً در سمت چپ آن و تپّه شنى در سمت راست آن نمايان است. مسلمانان در هنگام جنگ، از پشت تپّه شنىِ عدوةالدّنيا كه مُشرف بر ميدان واقعه، است، عازم ميدان شده اند. اين شنزارها امروز نيز به استثناى محدوده شهر همچنان باقى و دست نخورده است.

اكنون قسمتى از سهل بدر به صورت قبرستان عمومى و قسمتى ديگر همچنان با انبوهى از شن هاى دامنه كوه اسفل، چشم اندازى تاريخى دارد.

حركت در اين شنزارها سخت و غالباً ناممكن است و هر پژوهنده اى با ملاحظه اين مستندات تاريخى مطمئن مى شود كه منزلگاه مسلمانان، بى آب بوده و ياران پيامبر صلى الله عليه و آله با سكونت در اين محل، متحمّل سختى هاى فراوانى شده اند. حقير، سه تصوير كاملًا دقيق از تپّه شنى عدوةالدّنيا كه مسير و منزلگاه مسلمانان بوده، تهيّه كردم. (3)


1- واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 9
2- همچنين نك: ابن كثير، «السيرة النّبويه»، ج 2، صص 400 و 401؛ ابن سعد «الطبقات الكبرى»، ج 2، ص 15. سمهودى، «وفاء الوفا»، جزء 4، ص 1333. ذيل يليل.
3- پيكره 18- 1: تپّه شنى در ارتباط با شهر و ميدان واقعه. پيكره 19- 1: تپّه شنى در ارتباط با قبور شهدا.

ص: 178

اكنون اجزاء مختلف اين منطقه جغرافيايى را به هم پيوند مى زنيم تا ببينيم: اوّلًا نقشه جغرافيايى فعلى آن چگونه است؟ و ثانياً نقشه جغرافيايى تاريخى آن با توجّه به موقعيّت فعلى چگونه بوده است و ثالثاً نقشه مسير كاروان ابوسفيان در منطقه وسيع بدر، وادى صفراء، مكّه و مدينه چگونه بوده است؟

ص: 179

ص: 180

فصل دوم: حمله قريش و دفاع مسلمانان در احد

الف: احد؛ واژه و موقعيّت
اشاره

سهيلى متوفّاى 581 ه. ق. در كتاب خود پس از آن كه مى نگارد: «احد نام كوهى مشهور در مدينه است» وجه تسميه آن را «لتوحّده و انقطاعه عن جبال أخر هناك» (1) دانسته است. (2) در بطن اين معنى اشارتى به توحيد دارد؛ زيرا:

«وقدكان عليه السلام يحبّ الإسم الحسن ولا أحسن من اسم مشتق من الأحدية و قد سمّى اللَّه هذا الجبل بهذا الاسم ... و ذلك يشعر بارتفاع دين الأحد و علّوه». (3) ابن منظور (4) و زبيدى (5) و فيروزآبادى (6) تنها به بيان اين كه احُد (به ضمّتين) نام كوهى در مدينه است، بسنده كرده اند.

از لغت كه بگذريم، به معرفت جغرافى دانان مى رسيم كه همگان احد را كوهى در


1- به خاطر آن كه منفرد است و از ديگر كوه هاى آن منطقه، جداست.
2- سهيلى، «الرّوض الأنف فى تفسير السيرة النّبويه لابن هشام»، جزء ثالث، ص 158
3- «آن حضرت، نام هاى نيكو را دوست مى داشت و چه نامى نيكوتر از اسمى كه از «احديت» مشتق شده باشد. و خداوند اين كوه را به اين نام خوانده است كه نشانه بلندى و والايى دين احد است.
4- «لسان العرب»، ج 3، ص 70
5- «تاج العروس»، ج 2، ص 287
6- «القاموس المحيط»، ج 1، ص 274

ص: 181

شمال مدينه خوانده اند. «ياقوت حموى» آراء قدماى خود را به اختصار چنين تحرير كرده است:

«أُحُد: بضمّ أوّله و ثانيه معاً، اسم الجبل الّذي كانت عنده غزوة أُحُد، و هو مرتجل لهذا الجبل و هو جبل أحمر ليس بذي شناخيب، و بينه و بين المدينة قرابة ميل في شماليها ...». (1) اوراق متون كهن جغرافياى مسلمانان را به كنارى مى نهم و خود كه روزهاى متعدّدى نظاره گر اين كوه بودم و گوشه ها و جوانب آن را مى نگريستم، به ياد مى آورم كه آن را كوهى امتداد يافته درد و سمت شرقى و غربى شمال مدينه ديدم. وقتى اندازه اش گرفتم، 6000 متر امتداد آن بود و به صورت مجموعه پيوسته اى از سلسله جبال كوچك و بزرگ و در عين حال كاملًا مجزّا و مستقل از ديگر كوه هاى اطراف مدينه جلوه گرى مى كرد.

رنگ عمومى كوه، قرمز متمايل به قهوه اى است؛ ولى چون به آن نزديكتر شويم و بر فراز آن به جستجو بپردازيم، مى بينيم كه پاره سنگ هاى گرانيتى اين كوه، از رگه هاى مختلف الألوانى چون سبز، سياه، زرد و خاكسترى تشكيل شده اند. پيكره: 1- 2

فاصله بين شهر مدينه و كوه احد، دشت پهناورى است كه منتهى اليه حدّ شمالى آن در دامنه كوه را وادى قناة گفته اند. آبى كه در اين وادى جريان دارد، از طائف سرچشمه گرفته و از طريق حرّه شرقى مدينه عبور مى كند؛ سمت جنوبى دامنه احد (محاذى قبر حمزه عموى پيامبر صلى الله عليه و آله) را سيراب مى نمايد و تا زغابه ادامه مى يابد.

«زغابه» به ضمّ زاء محلّى است در نزديكى هاى مدينه كه در آخر وادى عقيق، يعنى در شمال غربى شهر مدينه جاى دارد. آب هاى جارى در وادى قناة، به كليّه وادى هاى مدينه چون وادى بطحان، رانوناء و مذييب در غرب و جنوب مدينه و وادى عقيق در امتداد كامل غرب مدينه از شمال تا جنوب متّصل مى شود.

حدّ فاصل شهر و كوه احد، دشتى مسطّح و عموماً غيرمسكونى و تنها در چند نقطه


1- «احد، به ضمّ اول و دوم، نام كوهى است كه جنگ احد در كنارآن واقع شد وآن، كوهى سرخ رنگ است كه قله هاى بلند ندارد و در فاصله حدود يك ميلى شمال مدينه واقع است». «معجم البلدان»، ج 1، ص 109

ص: 182

مزروعى است. اين وضعيّت به خوبى مى تواند موقعيّت زمان پيامبر صلى الله عليه و آله را نشان دهد.

متأسّفانه اين اصالت تنها تا اواسط سده 14 ه. ق. برجاى ماند و از آن ايّام به بعد، به علّت گسترش شهر و هجوم باديه نشينان به اطراف و اكناف مدينه، اين دشت كه مى توانست بسيارى از اسناد تاريخى مربوط به تاريخ مدينه- عموماً- و تجاوز قريشيان را به مدينه خصوصاً- نشان دهد، به مرور زمان در پوشش ساختمان ها محو و به دست فراموشى سپرده مى شود.

تصويرى را كه ابراهيم رفعت پاشا در سال هاى 1318- 1325 ه. ق. از اين دشت، دقيقاً در حدّ فاصل كوه سلع و احد تهيّه كرده است، آن اصالت قديمى را بر ما آشكار مى سازد. پيكره 2- 2

اين تصوير به خوبى مى تواند با اسلايدى كه حقير در سال 1354 ه. ش. از اين موقعيّت تهيّه كردم، مورد مقايسه و پژوهش قرار گيرد. طبيعى است كه از آن ايّام تا اين روزها كه به نگارش و تدوين نهايى كتاب مشغولم، شش سال مى گذرد و در اين مدّت دشت، از ساختمان ها و جاده ها پوشش بيشترى يافته است. پيكره 3- 2

ص: 183

1/ الف: احد، حدّ حرم مدنى

در سمت شمالى كوه احد (پشت آن) كوه كوچكى قرار دارد كه برخى از مُستندات، آن را «ثور» خوانده اند و اين «ثور»، غير از كوه معروفى است كه به همين نام در مكّه مى باشد.

ابوداود در كتاب «سنن» از پيامبر گفته اى را در معلوم ساختن حدود حرم مدينه ثبت كرده است كه رسول خدا گفت: «المدينة حرامٌ ما بين عائر إلى ثور ...». (1) مسلم در «الصحيح» همين حديث را از طريق ابوبكر بن ابى شيبه از على بن ابى طالب آورده است؛ با اين تفاوت كه مسلم به جاى كلمه عائر، همان تلفّظ مشهور عَيْر را ثبت كرده كه: «المدينة حرم ما بين عير إلى ثور». (2)ولى بخارى در كتاب «الصّحيح» حديث را از محمّد بن بشار به نقل از عبدالرّحمان و او از سفيان به نقل از اعمش از ابراهيم التّيمى از پدرش و او از علىّ بن ابى طالب روايت كرده است، با اين تفاوت كه از ذكر كلمه ثور خوددارى نموده، مى نويسد:

«عن النبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- ... المدينة حرم مابين عائر إلى كذا». (3) قيد كلمه «كذا» به جاى نام «ثور» موجب گرديد كه بعضى از فحول، نسبت به بود و نبود كوهى هم نام ثور در مدينه پژوهش هايى انجام دهند.

آنچه مسلّم است كوه كوچكى در قسمت شمالى مدينه و پشت كوه احد وجود دارد و عدّه اى كه حدود حرم را از «عير تا ثور» دانسته اند، نظر به همان كوه كوچك داشته اند. (4)


1- «شهر مدينه، حد فاصل عائر عير تا ثور، حرم است». ابوداود، سنن، باب فى تحريم المدينه. نك: المناسك الحج. محمّدبن كثير به نقل از راويانى كه در نهايت از على بن ابى طالب عليه السلام نقل روايت كرده اند.»
2- مسلم، صحيح، جزء 9، ص 143؛ شرح نووى. نك: فضل المدينة و دعاءالنّبى
3- بخارى، كتاب الصّحيح، كتاب الحج، باب حرم المدينه.
4- در باره كوه عير نك: پيكره 4- 2. در باب موقعيّت عير و ثور در مدينه نك: نقشه شهر مدينه بر اساس آثار و تاريخ، ج 1

ص: 184

نورالدّين سمهودى صريحاً نوشته است:

«أما ثور- بالمثلثة بلفظ الثور فَحْل البقر- فجبل صغير خلف أُحُد». (1) ظاهراً اوّلين كسى كه نام «ثور» را بر كوه كوچك سمت شمالى احد اطلاق كرد، «عفيف الدّين عبدالسّلام بن محمّد بن مزروع بصرى» متوفّاى 669 ه. ق. بود كه محبّ الدين طبرى در «الأحكام» عبارت او را چنين ثبت كرده است:

«إنّ حِذَاء أُحُد عن يساره جانحاً إلى ورائه جبل صغير يقال له ثور». (2) جمال مطرى در «تاريخ المدينه» مى گويد:

«ثور: إنّه خلف أُحد من شماليه مدور، صغير يعرفه أهل المدينة خلف عن سلف». (3) و «ابوالعباس بن تيميّه» هم عقيده با اينان تصريح مى كند:

«عير جبل عند الميقات يشبه العير و هو الحمار و ثور جبل في ناحية أُحُد و هو غير جبل ثور الذي بمكة». (4) «نووى» در كتاب خود ابراز كرده است كه ثور، نام كوهى در مدينه نيست و به گفته قاضى عياض (متوفّاى 544 ه. ق.) در شرح صحيح تمسّك جسته و به


1- اما ثور، ثاء و بر وزن ثور كه به معناى گاو نر است، نام كوه كوچكى است واقع در پشت كوه احد». «وفاء الوفا باخبار دارالمصطفى»، ج 1، ص 92
2- «در محاذات كوه احد و در امتداد جانب چپ كوه تا پشت آن، كوه كوچكى واقع است كه به آن ثور مى گويند.»
3- «در پشت كوه احد و در امتداد چپ آن قرار دارد كه كوچك و دايره شكل است و اهل مدينه، نسل در نسل آن را مى شناسند.»
4- عير، نام كوهى است نزديك ميقات كه به عير به معناى پشت استر شباهت دارد و ثور، نام كوهى است در منطقه احد كه با كوه ثور كه در مكه واقع است، تفاوت دارد.»

ص: 185

نقد حديث مذكور و قيد كلمه «كذا» به جاى «ثور» در «صحيح بخارى»، نظر داده است كه:

«أكثر الرواة في كتاب البخاري ذكروا عيراً و أمّا ثور فمنهم من كنى عنه بكذا و منهم من ترك مكانه بياضاً لأنّهم اعتقدوا ذكر ثور هنا خطأ». (1) ابن حجر عسقلانى (2) به نظريه ابن التين اشاره و ميل كرده كه:

«إنّ البخاري أبهم اسم الجبل عمداً لأنّه غلط فهو غلط منه، بل ابهامه من بعض رواته». (3) و مازرى متوفّاى 536 ه. ق. در «المُعْلم بفوائد مسلم» صراحت دارد كه:

«قال بعض العلما ثور هنا و هم من الراوي و انّما ثور بمكة، قال و الصحيح أُحُد». (4) قبل از اينان «ابوعبيد قاسم بن سلام» متوفّاى 224 ه. ق. به تفصيل، حديث مذكور را نقد كرده و آن را روايت اهل عراق دانسته و ابراز كرده است كه اهالى مدينه از وجود چنين كوهى در مدينه اظهار بى اطّلاعى كرده اند. لذا به اين باور است كه بايد حديث «ما


1- «بيشتر راويان كتاب بخارى، كوه عير را ذكر كرده اند، اما در مورد كوه ثور، برخى از آنان با كنايه از آن ياد كرده اند و گروهى نيز جاى آن را خالى گذارده اند؛ زيرا معتقدند كه نام بردن از كوه ثور در اين منطقه، نادرست است»؛ نك: «شرح صحيح مسلم»، جزء 9، صص 142 و 143 ذيل حديث. همچنين حاشيه بر «ارشاد السارى» قسطلانى، ج 6، صص 78 و 79
2- فتح البارى، ج 4، ص 83
3- «بخارى، عمداً نام كوه را مبهم گذارده؛ زيرا نام آن نادرست است و در اين باره اشتباه كرده، و چه بسا راويان بخارى نام را مبهم گذارده اند.»
4- «اين كه برخى از علما كوه ثور را در اينجا مى دانند، پندار راوى بوده است؛ زيرا كوه ثور در مكه واقع است، و عبارت صحيح، ... تا احد است.»

ص: 186

بين عير إلى أُحُد» صحيح باشد. بدين روال و لحاظ بسيارى از اهل حديث به لفظ طبرانى صحّه گذارده اند كه:

«إنّما بين عير و أُحُد حرام حرّمه رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم-». (1) جغرافيدانان مسلمان نيز كه ما را از امكنه و بُلدان ارض آگاه كرده اند، كوهى را به نام ثور در مدينه نمى شناسانند و در اين مورد تنها به نكته سنجى ياقوت حموى در «معجم البلدان» بسنده مى كنيم كه مى نويسد:

«أهل المدينة لايعرفون بالمدينة جبلًا يقال له ثور، و انّما ثور بمكة، قال:

فيرى أهل الحديث أنّه حرم ما بين عير إلى أُحُد». (2) سپس سعى در جمع بندى نظرگاه هاى متناقض نموده مى نويسد:

«و قال غيره إلى بمعنى مع، كانّه جعل المدينة مضافة إلى مكة في التحريم، و قد ترك بعض الرواة موضع ثور بياضاً ليبين الوهم و ضرب آخرون عليه، و قال بعض الرواة: من عير إلى كُدى، و في رواية ابن سلام: من عير إلى احد، و الأول أشهروَ أشدُّ ...». (3) ابواسحاق حربى از قرن سوم هجرى وقتى در كتاب خود «المناسك و اماكن طرق


1- «حد فاصل كوه عير تا احد، حرم است و پيامبر صلى الله عليه و آله آن را حرم قرار داده است.»
2- «اهل مدينه، كوهى به نام ثور نمى شناسند و كوه ثور در مكه واقع است؛ و علماى علم حديث، محدوده حرم مدينه را حد فاصل كوه عير تا احد مى دانند و نه فاصله كوه عير تا كوه ثور» ياقوت حموى، معجم البلدان، ج 2، ص 87
3- «و ديگران گفته اند كه الى تا به معناى مع به همراه است؛ يعنى حرمت مدينه را به حرمت مكه اضافه كرده است. برخى از راويان، جاى كلمه ثور را در نوشته هاى خود خالى گذاشته اند تا ابهام موجود را نشان دهند. برخى هم روى آن خط كشيده اند. گروهى نيز گفته اند كه آنچه در حديث آمده، از عير تا كُدى است و در روايت ابن سلام نيز از عير تا احد آمده است. اما عبارت نخست، صحيح تر و مشهورتر است». همچنين نك: «المشترك وضعاً و المفترق صقعاً»، ص 91

ص: 187

الحج و معالم الجزيره»، به موضوع «و حول المدينة من الجبال» (1) مى رسد، تمامى كوه هاى اطراف مدينه را برمى شمارد؛ ولى نامى از «ثور» نمى برد. «فيروزآبادى»، ثور را تصحيف و صحيحِ آن را «الى احد» دانسته است (2)؛ زيرا «ثور إنّما بمكة ...» ولى مشارٌاليه در كتاب ديگرش به آراء كسانى كه ثور را در مدينه دانسته و آن را غير از ثور مكّه خوانده اند، روى آورده است. (3) شايد از اين روى است كه عبدالقدّوس انصارى از محقّقان مدنى و مدينه شناس به اين باور رسيده اند كه كوه كوچكى كه در پشت كوه احد قرار دارد و از مسير فرودگاه مدينه نمايان است، «ثور» مى باشد (4).

حمد الجاسر نيز با جمله: «و حقق وجود جبل ثور، وراء أُحُد». به اين نظريّه روى آورده است. (5) به هر حال آنچه براى ما اهمّيّت دارد، اين است كه كوه احد، حدّ حرم و يا حدّ شمالى- جنوبى مدينه، در حرم مدينه، قرار دارد؛ اگر چه اين حقير معتقد است كوهى كه «على حافظ» به آن اشاره مى كند، در جنوب شرقى كوه احد و به نام صرار مى باشد و آنچه كه از مستندات تاريخى حاصل نگارنده شده است، نمى تواند رأى «عبدالقدّوس انصارى» و على حافظ و تبعيّت حمد الجاسر را مورد تأييد قرار دهد و لذا اين مطلب را بايد موضوعى مورد اختلاف و حاوى آراء متفاوت دانست. در ميان محقّقان معاصر اگر چه «محمّد فؤاد عبدالباقى» به دفاع از آن نظريّه برخاسته است؛ (6) ولى تحقيقات «سيّد ابراهيم العيّاشى» كه خود از محقّقان مشهور مدنى و مدينه شناس است، خلاف آن را


1- ص 407
2- «القاموس المحيط»، ج 1، ص 384
3- فيروزآبادى، «المغانم المطابة فى معالم طابه»، ص 81 و 82
4- «آثار المدينه»، ص 11
5- پاورقى، «المغانم»، ص 81
6- «مجلة الأزهر»، ج 27، 18 سپتامبر 1955 م. صفر 1375 ه. ق.

ص: 188

براى ما اثبات مى كند. (1) عبارت ابوعبيد اين است:

«هذا حديث أهل العراق، و اهل المدينة لايعرفون بالمدينة جبلًا يقال له ثور، و انما ثور بمكة. قال ابوعبيد: سألت عن هذا اهل المدينة فلم يعرفوه، امّا عير فبالمدينة.» (2) عبارت ابن منظور (3) از اين قرار است:

«هما جبلان بالمدينة و قيل: لايعرف بالمدينة جبل يسمى ثوراً و إنّما ثور بمكة» (4)

2/ الف: احد؛ كوهى دوست داشتنى

احد، كوهى برافراشته، چه به لحاظ حرم مدينه و چه به اعتبار نشانى از واقعه دلخراش هجوم قريشيان به مردم پاك مدينه و قتل و جنايت آنها از شهرت خاصّى در تاريخ اسلام برخوردار است.

زائران، سيّاحان، مورّخان و جغرافى دانان، همدوش با عارفان و عالمان مسلمان در قرن هاى متمادى به نظاره آن ميل داشته اند و وقتى در جوارش قرار مى گيرند، معنويّتى جوشان مى يابند كه آنان را به دوران حيات پيامبر مى كشاند.

زيباترين بيانى كه در ميان احاديث، از زبان پيامبر صلى الله عليه و آله در باره يكى از مناظر


1- جريدة المدينه، 2874، مورّخ 1/ 5/ 1388 ه. ق. نيز نك: زمخشرى، «الفائق فى غريب الحديث»، ج 2، ص 201، قاهره، حلبى، 1366 ه. ق. حيدرآباد، 1324 ه. ق.
2- «اهل عراق چنين مى گويند، اما اهل مدينه كوهى به نام ثور در اطراف مدينه نمى شناسند، بلكه ثور را كوهى در مكه مى دانند. ابوعبيد گويد: درباره آن كوه ثور از اهل مدينه سؤال كردم، كسى آن را نشناخت. اما كوه عير در مدينه است.»
3- «لسان العرب»، ج 6، ص 305
4- «آن، دو كوه است در مدينه؛ و گفته شده كه كسى در مدينه كوهى به نام ثور نمى شناسد، زيرا كوه ثور در مكه واقع است.»

ص: 189

طبيعى شنيده شده و سخنى كه مُبيّن خوشايندى از ديدن يك منظرگاه طبيعى، بر لسان محمّد صلى الله عليه و آله جارى شده و به گوش مسلمانان رسيده است، گفته آن حضرت در باره كوه احد است كه:

«هذا جبل أُحُد يُحِبّنا و نُحِبُّهُ»؛ «اين كوه احد دوستمان دارد و دوستش داريم.»

اين حديث را «بخارى» به همراه سلسله اسنادش از انس بن مالك و ابى حميد ثبت نموده (1) و مكرّراً مورد استناد قرار داده است. (2) همچنين «مسلم» به سلسله اسنادش از انس بن مالك و احمد بن حنبل در «مسند» (3) و نيز ابن ماجه (4) و قمى (5) بدان اشاره كرده اند. ابوحميد ساعدى روايت مى كند:

«قال أقبلْنا مع رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- من غزوة تبوك حتّى إذا أشرفنا على المدينة، قال: هذه طابة و هذا أُحُد، جبل يحبّنا و نحبّه». (6) ابن حجر عسقلانى در كتاب خود اشاره مى كند كه عدّه اى از عالمان در معنى حديث معتقدند:

«إنّه على حذف مضاف والتقدير أهل أُحُد و المراد بهم الأنصار لأنّهم جيرانه». (7)


1- بخارى، «صحيح»، كتاب 64، «المغازى»، باب 28
2- كتاب هاى 24 الزّكاة باب 54، كتاب 56 الجهاد و السّير، باب 71- 74. كتاب 15 الحج احاديث 462، 504- 503. كتاب 43 القرآن، حديث 11
3- مسند، ج 2، صص 387- 337؛ مسلم، «صحيح»، ج 5، ص 139؛ شرح نووى الحج باب: فضل المدينه.
4- «سنن»، المناسك.
5- «سفينةالبحار و مدينةالحكم و الآثار»، ج 1، ص 12
6- «ابوحميد ساعدى گويد: به همراه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله از غزوه تبوك باز مى گشتيم، تا آن كه به نزديك مدينه رسيديم. حضرت فرمود: اين، طابه مدينه است و اين نيز كوه احد است كه ما را دوست مى دارد و ما نيز آن را دوست مى داريم.»
7- «در اين حديث، مضاف حذف شده و منظور از احد در حديث، «اهل احد» است كه مراد از آن، انصار هستند كه در همسايگى احد زندگى مى كنند». «فتح البارى»، جزء 7، صص 377 و 378

ص: 190

به اين گفته، نووى دمشقى در كتاب خود تصريح مى كند. (1) عدّه اى ديگر از عارفان حديث گفته اند:

«إنّه قال ذلك للمسرة بلسان الحال إذا قدم من سفر لقربه من أهله و لقياهم و ذلك فعل من يحب بمن يحبّ». (2) اين نگرش با آنچه ابن كثير در كتابش آورده است، سازگار است. ابن كثير گويد:

«لأنّه كان يبشره بقرب أهله إذا رجع من سفره كما يفعل المحبّ». (3) و به سياقى ديگر:

«إنّه كان يبشره إذا رآه عند القدوم من أسفاره بالقرب من أهله و لقائهم و ذلك فعل المحبّ». (4) به غير از اين تعابير نزديك به ذهن و تاريخ، تفاسيرى مبتنى بر اين كه:

«يحتمل أنّ اللَّه خلق فيه الروح فأحبّ النبيّ».

در كتاب ها مشاهده مى شود كه كمتر مورد توجّه محقّقان قرار گرفته است. (5) حقير فكر مى كند چون بيان پيامبر صلى الله عليه و آله با توجّه به متن حديث، «في حال رجوع من


1- «شرح صحيح مسلم»، ج 5، ص 141
2- «حضرت اين جمله را به زبان حال و بدان جهت فرمودند كه از بازگشت به مدينه و نزديكى ديدار ياران و خانواده، خرسند بودند و گويى احد، خبر ديدار ياران را به ايشان داده است چنان كه دوستان با يكديگر چنين مى گويند.»
3- «زيرا آن كوه احد هنگام بازگشت از سفر، نزديكى ديدار ياران را به ايشان خبر مى داده، همان گونه كه دوستان چنين مى كنند». نك: «السيرة النّبويه»، ج 3، ص 18
4- «زيرا هنگام بازگشت از سفر، كوه احد از نزديك شدن ديدار ياران و خانواده خبر مى دهد و دوست نيز چنين مى كند». فيروزآبادى، «المغانم المطابة فى معالم طابه»، ص 10
5- حافظ ابن نجّار، «اخبار مدينة الرّسول»، ص 49

ص: 191

الحج» و در روايت ابوحمدى در حالى بوده است كه «رجع من تبوك و أشرف على المدينة» لذا مسلّم است كه هنگام نزديك شدن به شهر مدينه و پيداشدن كوه احد از دور، اين اظهار دلبستگى اتّفاق افتاده است؛ در نتيجه با تعابير گروه اوّل، مطابقت معقولى دارد. (1) خاصه در متن حديثِ انس بن مالك تأكيد مى شود:

«إنّ رسول اللَّه طلع له أُحُد فقال: هذا ...». (2)

3/ الف: احد؛ ميدان واقعه

ميدان واقعه نبرد قريشيان با مسلمانان، زمين مسطّحى است كه از سمت شمال به كوه احد و از جنوب به وادى قناة و تپّه رماة محصور شده است.

«رماة» در لغت از ريشه «رمْى» به معناى تيرانداختن است و اشارت به آن دارد كه در واقعه مذكور، پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله تيراندازانى را كه به گفته اقشهرى: پنجاه تن بودند، بر آن مستقر نمود. (3) و چون در دامنه شمالى آن، دو چشمه آب وجود دارد، آن كوه را «عينين» (يا عينان) خوانده اند (4) و به «الكظامه» نيز شهرت يافته است. (5) اين دو چشمه را «معاوية بن ابى سفيان» حفر نمود و آبش را جارى كرد. موقعيّت آنها دقيقاً مابين شهداء احد و قبّةالثّنايا است. با توجّه به اين كه چشمه مذكور ظاهراً از كارهاى عمرانى امويان بوده، به خوبى نشان مى دهد كه قدمت هر دو نامِ عينين و رماة، به سده اوّل هجرى باز مى گردد و نه به تاريخ يثربِ قبل از اسلام. (6) در سال هايى كه حقير، توفيق ديدار از ميدان نبرد احد را داشتم، بر تپّه رماة، خانه هاى متعدّدى احداث شده بود؛ طورى كه همه راه ها تا فراز آن مسدود بود. مؤلّف با


1- ابن حجر عسقلانى، «فتح البارى»، ج 7، ص 277، 27، بابِ «أحد جبل يحبّنا و نحبّه»، ازكتاب «المغازى»
2- «پيامبر خدا صلى الله عليه و آله زمانى كه كوه احد در برابرش پديدار شد، چنين فرمود.»
3- ابن اثير، «النّهايه»، ج 3، ص 334 و فيروزآبادى، «قاموس المحيط»، رمى.
4- ياقوت حموى، «معجم البلدان»، ج 4، ص 173
5- سمهودى، «وفاء الوفا»، ج 4، ص 1274. در باره واژه الكظامه نك: «قاموس»، «كظم».
6- پيكره 5- 2، 6- 2، 7- 2، 8- 2، 9- 2

ص: 192

لطف و مهمان نوازى يكى از ساكنان اين محل، به بالاترين نقطه تپّه صعود كرد و از پشت بام خانه وى به مطالعه عمومى موقعيّت جغرافيايى زمين مسطّحى كه بين تپه مزبور و كوه احد قرار دارد، پرداخت و ساعاتى از روز را گذراند و نقشه ها و اسلايدهاى خود را تهيّه كرد. پيكره 10- 2؛ 11- 2؛ 12- 2

ب: واقعه احد
اشاره

«احد» نامى است كه در تاريخ مدينه، عموماً بر واقعه هجوم وحشيانه قريش به مردم مدينه اطلاق مى گردد؛ زيرا وقوع اين حادثه در دامنه كوه، حدّ فاصل وادى قناة و رشته كوه احد بوده است. «طبرى» زمان حادثه را «شنبه هفتم شوّال» دانسته است (1) و اين با نظر «واقدى» مطابقت دارد؛ آنجا كه مى گويد:

«... يوم السبت لسبع خلون من شوّال على رأس اثنين و ثلاثين شهراً». (2) يا به تصريح شيخ طبرسى: «رأس سنة من بدر». (3)

1/ ب: انگيزه هجوم قريش به مدينه

مدينه آرام بود و مسلمانان، زندگى را با صلح و صفا، مودّت و مُؤاخات مى گذراندند و در پرتو تعاليم پيامبرشان بى آن كه معترض قوم و قبيله اى باشند، به سير و سلوك مشغول بودند. در اين حال ناگاه خبر هجوم و لشكركشى طوايف كينه توز و بت پرست قريش به مدينه انتشار يافت.

انگيزه اين هجوم چه بود؟ چرا قريش، يكپارچه به نابودى شهر مدينه مصمّم شد؟

آيا هدف، دفاع از آيين بت پرستى بود؛ يا صرفاً براى ارضاى التهابِ غضب و كينه هايى


1- «تاريخ الرّسل و الملوك»، ج 3، ص 1014، ترجمه فارسى.
2- واقدى، «المغازى»، ج 1، ص 99
3- «اعلام الورى باعلام الهدى»، ص 90. همچنين نك: على بن برهان الدّين حلبى، «السّيرة الحلبيّه»، مجلّد الثّانى، ص 487، چاپ لبنان، دارالمعرفه كه وقوع حادثه را در ماه شوّال، «باتّفاق الجمهور» خوانده است. نيز نك: ابن عماد، «شذرات الذّهب»، مجلّد الأوّل، ص 10، السنّة الثالثه.

ص: 193

بود كه از ناموفّق ماندنِ حمله به مسلمانان در بدر نشأت مى گرفت؟

آنگونه كه از متن هاى تاريخى و نكات مندرج در اسناد و شواهد تاريخى برمى آيد، تدارك اين هجوم خشمناكانه، ريشه در خوى حيوانى و مشركين داشته است.

آنان به رسم و تربيتِ باديه نشينى و نظام اشرافى قريش، تنها راه جبران حسّ حقارت را در كشتار و غارت مى دانسته اند. در واقع در اين موضع گيرى، مكّه و طوايف اطراف آن، نه به آيين خود مى انديشيد و نه به تعارض نظام كهن قبيله اى با نظام اجتماعى جديد مدينه كه از شاخص هاى آباء و اجدادى خود پا بيرون نهاده بود.

اوراق و اسناد تاريخى را ورق مى زنيم و كهن ترين آنها را براى تأمّل و تحقيق در اين مسأله بر مى گزينيم:

محمّد بن اسحاق به نقل از ابن هشام مى نويسد:

«چون واقعه بدر بيفتاد و سروران قريش كشته شدند و بعضى اسير شدند و لشكر قريش باز مكّه شدند و اسيران خود باز خريدند و از كار ايشان فارغ گشتند و جماعتى از اشراف قريش كه پدران و برادران ايشان به قتل آورده بودند، چون عبداللَّه بن أبى رَبيعه و عِكْرَمة بن أبى جهل و صفوان بن اميّه برخاستند و جماعتى ديگر از معاريف قوم با خود ببردند و به پيش ابوسفيان بن حرب آمدند و او را گفتند:

«اى ابوسفيان! ترا معلوم است كه قوم قريش از بهر تو و اين جماعت بازرگانان كه با تو بودند، از مكّه بيرون آمدند و به جنگ محمّد شدند و اين واقعه برايشان افتاد و آنچه مهتر و بهتر قوم بودند، جمله به قتل آمدند و ما را بعد از هلاك ايشان چه لذّت و عيش باشد؛ يا در ميان عرب ما را چه رونق و ناموس باز ماند؟

و اگر ما انتقام اين كار نخواهيم، چنان اولى تر باشد كه خود را زنده در گور كنيم.» (1) بر اساس اين متن تاريخى، معلوم مى شود كه قريش در واقعه بدر، عزم جنگيدن و


1- «السيرة النّبويه»، ج 3، صص 10- 5، متن عربى: محى الدّين، مطبعه حجازى و ترجمه پارسى آن، به انشاى رفيع الدّين اسحق همدانى از سده 6 ه. ق. ج 2، ص 645، 1360

ص: 194

قلع و قمع مسلمانان را داشتند و چون به پيروزى آنان منجر نشد، كينه مسلمانان را دوچندان به دل گرفته، خواستار انتقام شدند. تأثّر آنها را از واقعه بدر مى توان در جمله «بعد از هلاك ايشان چه لذّت و عيش؟» يافت و به رسم قبايل، آن را سرشكستگى خود دانسته اند كه گفته اند: «در ميان عرب، ما را چه رونق و ناموس بازماند؟»

اينجاست كه مسأله انتقام را با ابوسفيان مطرح كردند. اكنون بنگريم كه ابوسفيان به تقاضاى آنها چه پاسخى مى دهد و چه راه حلّى پيشنهاد مى شود؟ در ادامه مأخذ يادشده مى خوانيم:

ابوسفيان گفت: «اكنون بگوييد تا چه مى بايد كردن تا بكنيم؟» گفتند:

«صواب آن است كه اين بازرگانان كه با تو بودند، ما را به مال يارى دهند؛ تا ما هر لشكرى كه در مكّه است، ترتيب كنيم و عُدّه ايشان سازيم و از ديگر قبايل عرب كه در حوالى مكّه مقام دارند، مدد خواهيم و لشكرِ زيادت طلبيم؛ تا ما را از اين، استظهار و شوكت حاصل شود؛ باشد كه به جمهور روى در مدينه نهيم تا انتقام اين كار باز خواهيم.»

تقاضاى اوّل در جهت تأمين منابع مالى براى يك حمله است و تقاضاى دوم آن كه با همكارى قبايل عرب، توده فراوانى گرد آيند و به طرف مدينه روند؛ تا انتقام گيرند.

در اين سند سخنى از آيين بت پرستى و اين كه چگونه مى توان چنين نظامى را در برابر افكار و تعاليم محمّد صلى الله عليه و آله حفظ كرد، به ميان نيامده است. راه حلّ فكرى در سنّت قبيله وجود نداشته است و آنها تنها به اين مى انديشيدند كه بايد انتقام بگيرند؛ آن هم بابت شكست در واقعه اى كه خود موجد آن بودند و نه هرگز مسلمانان.

ابوسفيان به خوبى از اشتباه قريش آگاه بود و مى دانست كه آنها براى حمايت از كاروان مكّه به سوى بدر آمدند؛ ولى كاروان از دسترسى مسلمانان به آن امان يافت و اين قريش بود كه از هدف اصلى خود عدول كرد و قصد جنگ با محمّد صلى الله عليه و آله و ياران او را در سر پروراند. بنابر اين كشته هاى قريش را نمى توان به پاى كاروان ابوسفيان نهاد.

با اين همه مى بايست ابوسفيان با بازماندگان واقعه بدر همدردى كند و تمام

ص: 195

امكانات مالى خود و صاحبان كالاى كاروان را در اختيار متعصّبان و انتقام جويان قرار دهد و در تدارك تهاجم عليه شهر مدينه و مردمى كه از نظر معيشت و تجهيزات دفاعى با حدّاقل امكانات به سر مى بردند، سعى وافى كند. در دنباله سند آمده است:

ابوسفيان گفت: «نيكو مى گوييد.» پس بازرگانان [را] كه در مكّه بودند، پيش خود خواند و احوال با ايشان بگفت و مال و مدد و استظهار از ايشان بطلبيد.

بازرگانان در آن رغبتى عظيم بنمودند.

اينان با اين كار چه مى جستند؟ از آنچه تاريخ از زبان يا حال آنها ثبت كرده، كاملًا مشهود است كه آنان فقط به انتقام مى انديشيدند:

گفتند: «از مال هاى ما همه بذل بايد كردن بكنيم؛ تا شما كينه خود از محمّد و اصحاب وى باز خواهيد.»

ابوجعفر محمّد بن جرير طبرى به گفته هاى محمّد بن اسحاق در بيان «سبب واقعه احد» مى پردازد و گفته سران قريش را به ابوسفيان چنين ثبت مى كند:

«محمّد نيكان شما را بكشت. با مالِ كاروان براى جنگ وى كمك كنيد.»

و آنها پذيرفتند و قريشيان با جمع حبشيان و قبايل كنانه و مردم تهامه كه اطاعتشان مى كردند، براى جنگ پيمبر آماده شدند. (1) حتّى «ابوعزة عمرو بن عبداللَّه جمحى» كه در واقعه بدر اسير شد و پيامبر او را بى هيچ فديه اى آزاد كرد، با قريشيان همداستان شد. طبرى مى نويسد:

«ابو عزه برون شد و در تهامه مى رفت و بني كنانه را به جنگ مى خواند و مسافع بن عبد مناف-/ يكى ديگر از سران قريش-/ به سوى بني مالك بن كنابه رفت».

به گفته طبرى: «به جنگ پيمبر ترغيبشان كرد.»

«واقدى» با روايت ابن اسحاق هم نظر است و خود نيز تصريح مى كند:


1- «تاريخ الرّسل و الملوك»، ج 3، ص 1014، ترجمه فارسى.

ص: 196

سران قريش به ابوسفيان گفتند:

«يا أبا سفيان، انظر هذه العير التي قدمت بها فاحتبستها فقد عرفت إنّها أموال أهل مكّة و لطيمة قريش، و هم طيبوا الأنفس، يُجهّزون بهذه العير جيشاً إلى محمّد فقد ترى من قتل من آبائنا و أبنائنا و عشائرنا». (1) «على بن برهان الدّين حلبى» به نحوه سرمايه گذارى بازرگانان قريش از محلّ سود معامله كالاهاى موجود در كاروان، اشارت دقيقى دارد كه آن را محمّد بن سعد نيز در «الطّبقات» ثبت كرده است؛ ولى حقير در منابع يادشده ديگر، آن را نيافتم.

و قالوا: «نحن طيبوا النفوس أن تجهزوا بربح هذه العير جيشاً إلى محمّد».

فقال ابوسفيان: و أنا أوّل من أجاب إلى ذلك و بنو عبد مناف معي.

فجعلوا لذلك ربح المال، فسلّم لأهل العير رؤوس أموالهم و كانت خمسين ألف دينار و أخرجوا أرباحها و كان الربح لكلّ دينار ديناراً، أي فكان الذي أخرج خمسين ألف دينار و قيل أخرجوا خمسة و عشرين ألف دينار». (2) پس از اين سرمايه گذارى و مساعدت هاى مالى بود كه به گفته حلبى:


1- «اباسفيان! كاروانى را كه آورده اى و بازداشته اى، بنگر! مى دانى كه اين ها اموال اهل مكه و مال التجاره قريش است و آنان با كمال رضايت آماده اند كه با اموال اين كاروان، لشكرى به راه اندازند و به سوى محمد بفرستند، و خوب مى دانى كه از پدران و فرزندان و خاندان ما چه كسانى در جنگ بدر كشته شدند.» واقدى، «المغازى»، ج 1، ص 199، متن عربى.
2- «گفتند: ما با كمال رضايت حاضريم سود حاصل از اين كاروان را به تجهيز لشكرى براى جنگ با محمد اختصاص دهيم. ابوسفيان گفت: من نخستين كسى هستم كه به اين پيشنهاد پاسخ مثبت مى دهم و طايفه بنى عبدمناف همگى همراه من هستند. پس سود حاصله را به اين كار اختصاص دادند و سرمايه اصلى به صاحبان آن باز گردانده شد كه برابر با پنجاه هزار دينار بود. سود حاصل از كاروان را جدا كردند و در ازاى هر يك دينار، يك دينار سود به دست آمده بود و بدين ترتيب، پنجاه هزار دينار سود به جا مانده بود و گفته اند كه سود به دست آمده، برابر با بيست و پنج هزار دينار بود». «السّيرة الحلبيّه»، المجلّد الثانى، ص 488، دارالمعرفه، لبنان.

ص: 197

«و تجهزت قريش و من والاهم من قبائل كنانة و تهامة». (1) در قرآن نيز از اين اتّحاد قريش براى حمله به مدينه و بذل مال فراوان يادى شده است كه كاملًا مؤيِّد اسناد تاريخى در بيان سبب وقوع واقعه احد در سال سوم هجرى است:

إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ لِيَصُدُّوا عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ فَسَيُنْفِقُونَها ثُمَّ تَكُونُ عَلَيْهِمْ حَسْرَةً ثُمَّ يُغْلَبُونَ وَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِلى جَهَنَّمَ يُحْشَرُونَ. (2) شيخ طبرسى در ذيل آيه، صريحاً شأن نزول آن را در باره ابى سفيان دانسته كه با چنين مالى: «استأجر يوم أُحُد ألفين من الأحابيش يقاتل بهم النبيّ» (3) و به روايت ابن اسحاق از طريق سعيد بن جبير و مجاهد در «السيرة النّبويه» استناد كرده است (4)؛ هرچند احتمال صحيح بودن رواياتى را كه از مقاتل و الكلبى نقل شده و مبنى بر اين است كه آيه: «نزلت في المطعمين يوم بدر». رد نكرده است. (5) قريش در اين تصميم، به قدرى جدّى و كينه توزانه، راه هاى هجوم به مدينه را پيش بينى مى كردند كه از نظر تاريخى مى توان آن را جدّى ترين تدارك جنگى قريش قلمداد نمود. از زمره اين تداركات، تصميم به آوردن زن ها بود تا به رسم قبايل، فرار موجب سرزنش و تحقير آنها گردد. ابن اسحاق در دنباله آن گفته ها مى نويسد:

«از اين نوبت چنان مجرّد نرويم؛ بلكه زنان با خود ببريم و ايشان را در روى


1- «قريش و ياران آن ها؛ يعنى قبايل بنى كنانه و تهامه، آماده نبرد شدند.»
2- «كافران، اموال خود را صرف مى كنند تا مردمان را از راه خدا باز دارند. پس چنين كنند و اين كار موجب حسرت و افسوس آنان خواهد شد و مغلوب خواهند گشت و به سوى جهنم برانگيخته مى شوند». انفال: 36
3- «در جنگ احد، ابوسفيان دو هزار نفر از اهل حبشه را اجير كرده بود تا به جنگ پيامبر صلى الله عليه و آله بروند.»
4- «مجمع البيان فى تفسير القرآن»، جزء التّاسع، صص 143 و 144، دارالفكر، بيروت، 1956 م.
5- همچنين نك: فخر رازى، «التّفسير الكبير»، مجلّد 15 و 16، ص 166، چاپ دارالفكر، 1981 م.

ص: 198

مصاف باز داريم؛ تا به هيچ حال از لشكر محمّد پشت ندهيم؛ يا جمله سر بنهيم و اگر نه يك بار انتقام خود باز خواهيم.» (1) محمّد بن جرير طبرى مى نويسد:

«قريشيان با همه كسان خود از حبشيان و بنى كنانه و اهل تهامه برون شدند و زنان را نيز همراه بردند؛ كه مردان را تحريك كنند و مانع فرارشان باشند.» (2) و برهان الدّين حلبى نوشت: «و خرج معهم النساء بالدفوف».

سپس به گفته سبط بن الجوزى استناد كرده كه:

«و ساروا بالقيان و الدفوف و المعازف و الخمور و البغايا». (3) تقريباً همه منابع تاريخى اتّفاق نظر دارند كه پانزده نفر از زنانِ بزرگان قريش با لشكر همراهى كردند؛ كه از جمله آنان بود هند همسر ابوسفيان، امّ حكيم بنت طارق همسر عكرمه، سلافة همسر طلحة ابن ابى طلحه و امّ مصعب بن عمير. فاطمه بنت وليد همسر حارث بن هشام، بره همسر صفوان و ريطة كه با عمرو بن عاص مربوط بود.

حلبى مى نويسد:

«أمّ مصعب بن عمير يبكين قتلى بدر و ينحن عليهم يحرضنهم على القتال و عدم الهزيمة و الفرار». (4) ابن سعد از اين همراهى سخن به ميان آورده است؛ آنجا كه مى گويد:


1- «السيرة النّبويه»، ترجمه پارسى، ص 646
2- «تاريخ الرّسل و الملوك»، ج 3، ص 1015
3- «نوازندگان و دف و ساز و باده و زنان بدكاره را با خود همراه كردند». نك: همان، مجلّد الثّانى، ص 489
4- «زنان، از جمله امّ مصعب بر كشتگان بدر مويه مى كردند و نوحه سر مى دادند و ايشان را به نبرد و جلوگيرى از فرار و شكست، ترغيب مى نمودند». نك: همان.

ص: 199

«ليذكرنهم قتلى بدر فيُحفظنّهم فيكون أحد لهم في القتال». (1) در حقيقت انگيزه هجوم به مدينه و وقوع حادثه احد، خونخواهى از بدر يا واقعه اى بود كه قبايل بت پرست، خود به انگيزه اقتصادى و عقيدتى عليه پيروان نظام جديد و تعليمات پيامبر صلى الله عليه و آله به راه انداخته بودند و چون با پيروزى روبرو نشدند، خونخواهى، انگيزه جديد آنها در برخورد با مردمى گرديد كه مى خواستند به دور از معابد بُت، زندگى خود را بر پايه اخوّت و برابرى بنا نهند و تفاخر كهن را به مدد معنويّت و تعقّل نوين، به فراموشى سپارند.

طبيعى است وقتى مردم عربِ صحرانشين احساس كنند كه ديانت و تعصّبات قبيله اى آنها دستخوش تحقير شده است و نتوانند خود را از اين حسّ حقارت برهانند، براى كينه و انتقام جويى، روحيّه مى يابند. علاقه به جنگ جويى، صفتى در نهاد همه صحرانشينان است و غارتگرى يكى از ويژگى هاى آن و خاصّ مردان مى باشد. اين حالت با عصبيّت قبيله كه هميشه ديگر مردمان را شكار قانونى خود مى دانند، همراه است و خودپرستى را در حدّ افراط در شخصيّت قبيله متجلّى مى كند.

اين وضعيّت در همه ادوار عرب آشكار بوده است و به خوبى نشان مى دهد كه در جنگ هاى قبايل و مرسوم در ايّام جاهليّت، خونخواهى، مسبّب اصلى جنگ بوده است و اين مؤلّفه قادر بوده است كه همه عوامل اقتصادى و انگيزه هاى عقيدتى آنها را تحت الشّعاع قرار دهد.

قبايلى كه قرن ها اختلاف در خصوص چهارپايان و چراگاه ها و چشمه هاى آب را فرصتى براى غارتگرى و عمليّات پهلوانى مى دانستند، اكنون كه بسيارى از سران تندخوى خود را نيز از دست داده اند، چه حالتى مى يابند؟

رسم انتقام در زندگى بدوى و مظاهر اشرافى عرب به صورت يكى از نيرومندترين رسوم دينى و اجتماعى آنها متجلّى بوده است و مصاديق زير، از اين موارد است:


1- «... تا كشتگان بدر را به ياد آنان آورند و آنان را به پايدارى تشويق كنند و با جديت بيشترى به نبرد برخيزند». «الطّبقات الكبرى»، ج 1، ص 20

ص: 200

«روز بعاث» يا جنگ بين دو قبيله خويشاوندِ «اوس» و «خزرج». نيز «ايّام فجار» ميان «قريش و كنانه» با «هوازن» و از همه جنگ ها خونين تر جنگ «بسوس» بود كه طىّ آن «بنوبكر» و «بنوتغلب» تنها به خاطر شتر پيرزنى بيش از چهل سال به جنگ و ستيز با يكديگر پرداختند. اينها همه مُؤيّد ديرينه و ريشه عميق خوى جنگ جويى در ميان عرب بوده است كه در زمان جنگ احد نيز عرصه و ميدان جديدى در برابر مسلمانان پيدا كرده بود. (1)

2/ ب: دفاع اجتناب ناپذير

محمّد بن عمر واقدى از نتيجه تلاش قريش براى تدارك حمله به مدينه اينگونه ما را مطّلع مى سازد:

«و خرجت قريش و هم ثلاثة آلاف بمن ضَوَى إليها و كان فيهم من ثقيف مائة رجل، وخرجوا بعُدّة و سلاح كثير و قادوا مائتي فرس و كان فيهم سبعمائة دراع و ثلاثة آلاف بعير». (2) ابن سعد مشابه اين سند را در كتاب خود خاطرنشان كرده است و در خصوص گروه هاى خشن و بيابان گردانِ اجيرشده، اشارت ظريفى دارد:

«و خرجت قريش من مكة و معهم أبو عامر الفاسق و كان يسمّى قبل ذلك الراهب في خمسين رجلًا من قومه و كان عددهم ثلاثة آلاف رجل فيهم


1- فيليپ حِتى، «تاريخ عرب» دو مجلّد، تهران، ترجمه ابوالقاسم پاينده، 1344، «ايام العرب»؛ نيز: ابوالفرج اصفهانى، «الأغانى»، ج 2، ص 162 و ج 4، صص 152- 140، ج 9، ص 150، ج 7، ص 150؛ آلوسى، «بلوغ الارب فى معرفة احوال العرب»، ج 2، چاپ سوم، مصر، دارالكتب الحديثه؛ شوقى ضيف، «تاريخ الأدب العربى، العصر الجاهلى»، ص 62، چاپ دارالمعارف، 1976 م.
2- «لشكر قريش و همراهان آنان كه سه هزار نفر بودند، به راه افتاد. از طايفه ثقيف نيز يكصد نفر با آنان همراه بود و با خود سلاح و تجهيزات بسيار بردند و دويست اسب سوار، هفتصد نيزه دار و سه هزار شتر با آنان بود». نك: «المغازى»، ج 1، ص 203

ص: 201

سبعمائة دارع و معهم مائتا فرس و ثلاثة آلاف بعير و الظعن». (1) ابن اسحاق نيز بر اساس نوشته ابن هشام (2)سواره نظام و پياده نظام قريش را به صراحت، سه هزار نفر دانسته است و اضافه مى كند كه حتّى:

«زنان قريش را كه آورده بودند، همه زره پوشيده بودند و سلاح برگرفته بودند.» (3) ابوجعفر محمّد بن جرير طبرى نيز تجهيزات و نفرات قريش را به استناد گفته واقدى در تاريخ خود ثبت كرده است.

مورّخان اتّفاق نظر دارند كه نخستين بار، عبّاس بن عبدالمطلب با ارسال نامه اى محرمانه، پيامبر را از عزم قريش و تداركات آنها مطلّع ساخت. (4) پيامبر براى دريافت نامه با ابى بن كعب به قبا رفت و در خانه سعد بن ربيع از متن نامه آگاهى يافت و در اين خصوص مذاكره كرد. با آن كه تصميم داشتند خبر حمله قريش را موقّتاً پنهان نگه دارند، چون همسر سعد از گفتگوها مطلع شده، قادر به حفظ سرّ نبود، پيامبر سعد را خطاب كرد و گفت:

«خلّ سبيلها!» و شاع الخبر في الناس بمسير قريش. (5) از اين اسناد تاريخى به خوبى معلوم مى شود كه عبّاس بن عبدالمطلب در خصوص همكارى پنهانى يهوديان مدينه با منافقانِ مخفى شده در ميان مسلمانان كه با برنامه ريزانِ


1- «قريشيان از مكه خارج شدند و ابوعامر فاسق كه پيش از آن «راهب» لقب داشت، به همراه پنجاه مرد از قبيله خود با آنان همراه شد و شمار آنان به سه هزار نفر رسيد كه هفتصد نيزه دار و دويست تك سوار و سه هزار شتر و گوسفند در ميان آنان بود». نك: «الطّبقات الكبرى»، ج 1، ص 25
2- «السيرة النّبويه»، ج 3، ص 70
3- ترجمه پارسى كهن، ج 2، ص 651
4- «السّيرة الحلبيّه»، مجلد الثّانى، ص 489
5- «گفت: بگذار برود! پس آن زن رفت و خبر را بازگفت و خبر حمله قريش در ميان مردم منتشر شد». واقدى، «المغازى»، ج 1، ص 204؛ ابن سعد، «الطّبقات الكبرى»، ج 2، ص 25

ص: 202

قريش جهت حمله به مدينه متّحد شده بودند، پيامبر را خبر داده است؛ ولى به هر حال، مدينه دير يا زود مى بايست در برابر حمله قريش تدبيرى بينديشد و با اين واقعيّت تلخ روبرو شود.

نكته بااهميّت كه در اين مدارك تاريخى به چشم مى خورد، آن است كه با وجود آن كه قريش ماه ها مشغول تدارك حمله به مدينه بود، مسلمانان و شخص پيامبر تنها بعد از حركت لشكر قريش به طرف مدينه، از تصميم مكّى ها مطّلع و آگاه شدند و تا آن زمان تدبير مقتضى و اقدام تدافعى از خود نشان ندادند. دليل اين امر چه مى تواند باشد؟

گمان مى كنم علّت آن را بايد در مايه هاى معنوى و تعاليم مبتنى بر صلح و سِلم در اسلام و خصوصاً عدم رغبت و تمايل پيامبر به ستيز و جدال با بت پرستان، كينه توزان و تندخويان قبايل قريش و طوايف اطراف مكّه جستجو كرد. آن حضرت به رغم آن همه خشونت، همچنان پيامبر رحمت و صلح و سِلم بود و اطمينان داشت كه نظام كهن بت پرستى و عداوت ها و كينه هاى حاكم بر افكار منجمد و قلوب تاريك را كه از عصر جاهلى ريشه دوانده بود، مى توان با ايمان عقلانى و انسانيّت چاره كرد؛ يا لااقل نمى بايست مسلمانان با بى صبرى كارى كنند كه موجب تشديد عصبيّت هاى قومى خود يا ديگران شوند و حدّاكثر تلاش را براى چنين بردبارى و تحمّل و صبرى از خود بروز دهند؛ تا برادرى و مساوات، جاى دشمنى و اشرافيّت ظالمانه را بگيرد.

اين واقعيّت را به خوبى مى توان از روزگار بعثت تا هجرت و در صفحات بعدى واقعه احد- خصوصاً در علاقه پيامبر به ماندن در مدينه و رودررونشدن او در خارج از شهر مدينه- يافت؛ لذا معتقدم اصطلاح غزا بر چنين واقعه اى خطاست؛ زيرا تحت چنين اصطلاح و نامى، واقعيّت مظلومانه و دفاع اجتناب ناپذير ناديده گرفته مى شود و خوانندگان، از عزم و طلب قريش براى محو شهر مدينه و ساكنانش غفلت مى ورزند و تنها در خصوص حمله و لشكركشى پيامبر صلى الله عليه و آله ذهنيّت مى يابند.

واقعه احد، عزم و در نتيجه جنگ قريش با مسلمانان بوده است و نه جنگ پيامبر و يا غزاى او؛ زيرا اگر غزا را به معناى تاريخىِ:

ص: 203

«سار إلى قتالهم و انتها بهم في ديارهم».

«به جنگ دشمن و به غارت آنها در ديارشان بيرون شد.»

تعبير كنيم، اصلًا با واقعيّت اسلامى آن مطابقت نخواهد داشت. زيرا اين قريش بود كه براى جنگ و غارت ديار مسلمانان و كشتار آنها خروج كرد. در نتيجه اگر بخواهيم از تعبير «غزا» استفاده كنيم، بايد بگوييم: «غزاى قريش» و نه «غزوه احد» به عنوان يكى از عناوين زندگى پيامبر صلى الله عليه و آله كه موجب تداعى غزاى پيامبر مى شود؛ لذا بايد حركت پيامبر را خروج براى دفاع قلمداد كنيم.

در اين قطعه تاريخى تأمل كنيد:

نزديك شدن سپاه قريش به ذوالحليفه، مدينه را در آستانه سقوط قرار داده بود.

نگرانى مردم مدينه رو به افزايش مى نهاد و مسلمانان بى آن كه راهى براى حلّ مشكل قريش از طريق مذاكره و مسالمت داشته باشند، نحوه مقابله و شيوه دفاع از شهر و شهروندان آن را به تعجيل مورد شور و گفتگو قرار مى دادند.

در يك جمع بندى از نظريّات ارائه شده كه در كتاب هاى تاريخ ثبت شده است، مى توان به دو راه حلّ دفاع اجتناب ناپذير رهنمون شد.

اوّل آن كه خانه و شهر مدينه را به سنگرى تبديل كنند و تا حمله قريشيان تأمّل نموده، در برابر هجوم وحشيانه آنها به دفاع از نفوس و خانه هاى خود بپردازند.

دوم آن كه دفاع از شهر را به خارج از شهر منتقل نمايند و در مكانى كه از نظر موقعيّت دفاعى، امكان برترى را فراهم سازد، به تحكيم مواضع خود پرداخته، با پيش دستى، از نفوذ و هجوم به شهر و غارت و قتل عام زنان و كودكان جلوگيرى كنند.

آنچه مسلّم است، پيامبر در باره اين دو نظرگاه اهل مدينه و در فرصت كمى كه براى تصميم گيرى نهايى باقى مانده بود، با بزرگان انصار و مهاجر به مشورت پرداخت و خود از صدور هر نوع فرمان و ارائه جزمى هر نوع طرحى خوددارى فرمود.

محمّد بن جرير طبرى به استناد روايت دقيقِ «سدى» مى گويد:

«وقتى پيمبر خبر يافت كه قريشيان و طرفدارانشان به احد رسيده اند، به ياران

ص: 204

خويش گفت: بگوييد چه بايد كرد؟» (1) ابن قيّم جوزى هم اين عبارت را مورد تأييد قرار داده، مى نويسد:

«استشار رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- الناس أ يخرج إليهم أم يمكث بالمدينة». (2) زيرا اين انصار بودند كه شهرشان مورد تهديد قرار گرفته بود و آنها مى بايست از نحوه مقابله با دشمن و دفاع از پيامبر و مهاجران در برابر مهاجمان مكّى آگاه شوند و به درستى در اين باب تصميم بگيرند. ولى آنچه مسلّم است، پيامبر در جستجوى راهى بود كه حتّى المقدور از وقوع نبرد جلوگيرى كند و آغازگر نبرد نباشد. اين حقيقت را مى توان به خوبى از اين سند تاريخى كه ابن اسحاق ثبت كرده است، استنباط و استخراج نمود:

«فرمود: رأى من آن است كه ما از مدينه به در نرويم؛ تا لشكر قريش بگذاريم كه از بيرون مدينه نشسته باشند؛ تا اگر ايشان به در مدينه آيند و جنگ كنند، ما نيز آن وقت جنگ كنيم؛ وگرنه كه چند روز بنشينند و ايشان را نه نان ماند و نه آب.

لابد برخيزند و باز پس شوند.» (3) «قال ابن اسحاق: فقال رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم-: فإنْ رأيتم أن تقيموا بالمدينة و تدعُوهُم حيث نزلوا، فإن أقاموا أقاموا بشرّ مُقامٍ و إن هُم دَخَلوا علينا قاتَلْناهُم فيها». (4) «طبرى» گفته پيامبر صلى الله عليه و آله را چنين ثبت كرده است:

«قريشيان را همانجا كه هستند، واگذاريد كه اگر همان جا ماندند و به سختى و


1- «تاريخ الرّسل و الملوك»، ج 3، ص 1516، ترجمه فارسى.
2- «زاد المعاد»، جزء 2، ص 91
3- «سيرت رسول اللَّه»، ج 2، ص 648، ترجمه پارسى.
4- ابن هشام، «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 7، چاپ محمّد محي الدّين عبدالحميد، مصر، مطبعه حجازى.

ص: 205

محنت افتند، بازپس روند و اگر به سوى ما آيند، در مدينه با آنها مقابله كنيم.» (1) بر اساس اين مستند تاريخى معلوم مى شود: پيامبر به رغم حضور قريشيان در نزديكى دروازه هاى نخلستانى مدينه، حاضر به جنگ با قريشيانِ مصمّم به جنگ نبود و مى خواست با جلوگيرى از رسيدن آذوقه، آنان را وادارد تا از ستيز و جدال منصرف شوند و به مكّه بازگردند.

محمّد بن جرير طبرى مى نويسد: «پيمبر برون شدن از مدينه را خوش نداشت.» (2) اين نظر مورد تأييد بعضى از صحابه بود و بعضى ديگر خروج از مدينه را طلب مى كردند. «عبداللَّه بن ابى» در شمار كسانى است كه به طور مسلّم به صراحت بر توقّف در مدينه نظر داشته و با اين بيان، رأى مشورتى خود را داده است: «يا رسول اللَّه! أقم بالمدينة و لا تخرج!».

با مرور آثار نخستين تاريخى، مى توان آشكارا اتّفاق مورّخان را به اين امر يافت كه پيامبر در اين مشورت، «با كراهت» نظر خود را به خروج از مدينه اظهار و ابراز داشت.

حلبى مى نويسد: «كلّ ذلك و رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [و آله] و سلّم- كاره للخروج». (3) محمّد بن جرير طبرى مى نويسد: «رأى عبداللَّه بن أبىّ بن سلول مانند رأى پيامبر بود كه سوى دشمن نبايد رفت.» (4) ابن سعد «عدم خروج به سوى دشمن» را «رأي الأكابر من المهاجرين و الأنصار» دانسته است. (5) واقدى نيز با جمله: «كان ذلك رأي الأكابر من أصحاب رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه وآله- من المهاجرين والأنصار» بر آن صحّه گذارده است. (6)


1- «تاريخ الرّسل و الملوك»، ج 3، ص 1016
2- همان، ص 1016
3- «با همه اين ها، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله با خارج شدن از مدينه موافق نبود»؛ همان مدرك، الحلبيّه، ص 491
4- «تاريخ الرّسل و الملوك»، ج 3، ص 1016
5- «الطّبقات الكبرى»، جزء 1، ج 2، ص 26
6- «المغازى»، ج 1، ص 210، متن عربى.

ص: 206

عموم مورّخان به مستنداتى اشاره كرده اند كه بر اساس آن، ظاهراً محمّد صلى الله عليه و آله با توجّه به خوابى كه يك شب قبل ديده بود، نسبت به نظر مشورتى خود مبنى بر ماندن در مدينه، اظهار علاقه و تمايل كرده بود. (1) براى نمونه واقدى به نقل از جابر مى نويسد:

«إنّ رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- قال رأيت كأنّي في درع حصينة و رأيت بقراً ينحر فأولت ان الدرع المدينة و ان البقر نفر و اللَّه خير و لو أقمنا بالمدينة فإذا دخلوا علينا قاتلناهم». (2) اين رؤيا با الفاظ مختلف در كتب تاريخ و حديث ثبت شده و در متن آن، استنباط بر ماندن در مدينه وجود دارد؛ به گفته «نويرى»:

«فكان رأي رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- أ لا يخرج من المدينة لهذه الرّؤيا؟». (3) «حلبى» از اختلاف در نقل الفاظِ خواب و تعبيرى كه از آن ياد شد، ياد كرده است. (4) گمان دارم توجّه به متن كامل اين سند، كاملًا ما را در جريان اهميّت اين مستند قرار مى دهد:

و رأى رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- رؤيا قال:

«رأيت البارحة في منامي خيراً رأيت بقراً تذبح و رأيت في ذبابة سيفي» أي و هو ذوالفقار «ثلماً» بإسكان اللام. و في لفظ:


1- ابن هشام در «السيرة النّبويه»، ج 3، صص 66 و 67؛ ابن سعد در «الطّبقات الكبرى»، ج 2، ص 26 و حلبى در «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 18 و دارمى در «مسند»، ج 1، ص 271 و ج 3، ص 351
2- «پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود: در خواب ديدم كه گويى در زره مستحكمى بودم و گاوى را سر مى بريدند. پس چنين تأويل كردم كه آن زره مستحكم، مدينه است و آن گاو، افرادى از ما. به خدا سوگند بهتر آن است كه در مدينه بمانيم و چون وارد شوند، با آنان نبرد كنيم». «المغازى»، ج 1، ص 209، متن عربى.
3- «به خاطر ديدن آن خواب، نظر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آن بود كه از مدينه خارج نشوند». نك: «نهايةالارب»، السّفر السّابع عشر، ص 84، دارالكتب، 1955 م.
4- نك: «ألسّيرة النّبويّه»، ج 2، ص 490، چاپ دارالمعرفه

ص: 207

«و كأن ظبة سيفي انكسرت» و في لفظ:

«و رأيت سيفى ذالفقار انفصم من عند ظبة فكرهته و هما مصيبتان و رأيت أنّي أدخلت يدي في درع حصينة» و في رواية:

«و رأيت أنّي في درع حصينة». أي و أنّي مردف كبشا. قال- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- بعد أن قيل له ما أولتها؟ قال:

«فأمّا البقر فناس من أصحابى يقتلون» و في لفظ:

«أولت البقر بقراً يكون فينا. و اما الثلم الذي رأيت في سيفي فهو رجل من أهل بيتي» أي و في رواية:

«من عترتي يقتل» و في رواية:

«رأيت أن سيفي ذالفقار فلّ فأولته فلا فيكم» أي: و فلول السيف كسور في حده و قد حصل في حدّ سيفه كسور و حصل انفصام ظبته و ذهابها.

«فكان ذلك علامة على وجود الأمرين: و أما الدرع الحصينة فالمدينة. أي و أما الكبش فإنّي أقتل كبش القوم». أي حاميهم و قال- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- لأصحابه:

«إن رأيتم أن تقيموا بالمدينة و تدعوهم حيث نزلوا، فإنْ أقاموا بشرّ مقام و إن هم دخلوا علينا قاتلنا فيها». (1)


1- پيامبر خدا صلى الله عليه و آله خوابى ديد و فرمود: «ديشب در خواب ديدم كه گاوى را سر مى بُرند، و ديدم كه تيغه شمشيرم ذوالفقار شكاف برداشته است» و در جاى ديگر آمده است: «گويى تيغه شمشيرم شكسته بود» و در نقل ديگر آورده اند: «گويا لبه شمشيرم ذوالفقار، شكسته بود و اين نشانه دو مصيبت بود و ديدم كه دستم را در زرهى مستحكم داخل كردم» و در روايت ديگر آمده است: «ديدم كه زرهى محكم بر تن دارم و گوسفندى را به دنبال خود مى كشم». اصحاب پرسيدند: آن خواب را چگونه تعبير مى كنيد؟ حضرت فرمود: «آن گاو، نشانه اين است كه گروهى از يارانم كشته مى شوند» و در روايت ديگر آمده است: «چنان تأويل كردم كه آن گاو، نشانه كشته شدن افرادى از ميان ماست، و آن شكافى كه در تيغه شمشيرم پديد آمده بود، يكى از خاندان من است» و در روايت ديگرى آمده است: «يكى از خاندانم كشته مى شود»، و در نقل ديگرى چنين آمده است: «ديدم كه لبه شمشيرم ذوالفقار، شكسته شده است و آن را نشانه شكست شما تعبير كردم». و اين كه لبه شمشير آن حضرت شكسته و شكاف خورده بود، آن را نشانه دو رويداد برشمردند. اما آن زره محكم، مدينه بود و گوسفند نشانه آن كه گروهى از افراد دشمن را مى كُشيم؛ سپس حضرت به ياران خود فرمود: آيا موافقيد كه در مدينه بمانيم و اجازه دهيم كه دشمن هركجا مى خواهد، فرود آيد. پس اگر در اطراف مدينه فرود آيند، سرنوشت بدى در انتظار آنان خواهد بود و اگر وارد شوند، در شهر با آنان نبرد مى كنيم.»

ص: 208

به گمان حقير، تأكيد مورّخان مسلمان و محدّثان بر ثبت اين خواب و بيان تعبير آن، براى آن است كه عدم رغبت محمّد صلى الله عليه و آله را به خروج از مدينه و پيش بينى جدالِ سخت و نهايتاً شكست مسلمانان، در هاله اى از الهام تعريف كنند. اين امر با تمام ترديدهايى كه در مورد آن وجود دارد، با توجّه به مشتركات مفاهيم آن، منافاتى با آن ندارد كه بگوييم:

پيامبر صلى الله عليه و آله مخالفت خود را در خروج از مدينه و مصاف با قريشيان، به استناد جهاد براى اقامه صلح و جلوگيرى از خونريزى و نيز به رأى اكابرِ انصار و مهاجر و هم به مدد الهامى كه در رؤيا به آن حضرت القا شد، به اطّلاع مردم مدينه رسانده است؛ ولى جاى اين سؤال وجود دارد كه چرا هيچ يك از اين عوامل، موجب فروكش كردن احساسات عموم مردم نشده و اذهان عمومى را متقاعد نكرده است و نهايتا از فشار مردم بر محمّد صلى الله عليه و آله جهت اعلام خروج و مصاف با قريش نكاسته است؟

اسنادى كه دربرگيرنده جواب به اين پرسش هاى تاريخى باشد، به دست نگارنده نرسيده است و هر چه اوراق تاريخ اسلام و حديث را زير و رو كردم، مدركى نيافتم كه مستقيماً پاسخى به اين ابهامات دهد.

آنچه در اين خصوص مى توان گفت، مُستند به يك جمع بندى از همه اسناد اصلى مربوط به واقعه احد است. به گمان حقير يك طرف مورد شور، خطاكار است؛ يعنى محمّد صلى الله عليه و آله هم در برابر دشمنان مكّى قرار داد و هم با موجى از عصبيّت قبيله اى در داخل شهر مدينه روبروست.

بايد دانست كه عدم پيروى مردم در اين ماجرا از پيامبر صلى الله عليه و آله، نتيجه وازدگى يا بى اعتنايى آنان به تعاليم اسلام نبوده است و بايد اين پديده را تركيبى از شور قبيله اى كه

ص: 209

در هنگام هجوم طوايف ديگر به مرحله نضج مى رسد و احساسات مغرورانه ناشى از موفّقيّتى كه در بدر نصيب مسلمانان گرديد، بدانيم.

وحشت و ترس از بزرگترين و بى سابقه ترين هجوم طوايف متّحده قريش به دهكده مدينه و طوايف كوچك اطراف آن نيز مى تواند انگيزه هايى براى ترغيب مدنى ها به خروج از شهر و مصاف با قريش باشد.

طبيعى است كه در چنين تركيبى، شور ايمان و عقيده به دفاع از آيين جديد، توانسته است به صورت عاملى نافذ و مقتدر در برابر تلاش محمّد صلى الله عليه و آله نسبت به ماندن در مدينه عرض اندام كند؛ ولى چون پيامبر صلى الله عليه و آله مسائل را با شور و مشورت برگزار مى كرد، عزم او به ماندن، جنبه تحكّمى نداشته است و اين رعايتى بوده كه پيامبر صلى الله عليه و آله در حفظِ «اصالت مشورت» لازم مى دانسته است.

عكس موضوع را اگر در نظر آوريم، به آنچه آورديم، اطمينان بيشترى پيدا مى كنيم. اگر پيامبر صلى الله عليه و آله، مانع خروج مسلمانان از مدينه مى شد و آنها را به عدم مقابله به مثل و تحمّل مصائب دعوت مى كرد، چه پيش مى آمد؟ مطمئنّاً قبايل مدينه، از وحشت هجوم مكّيان به تشتّت مى افتادند. آتش كينه هاى ديرينه قبايل يثرب و مكّه شعله ور مى شد و راه منازعه با قريش به شيوه سنّتى و متّكى به نظام قبيله اى، شبه جزيره را به جدال همگانى مى كشيد و هدف اصلى اسلام را كه برقرارى صلح و سلْم بين طوايف و محو كينه ها و نفرت ها بود، نافرجام مى گذاشت و از همه مهمتر ايمان به خداى يكتا و تغيير انديشه ها و روحيّات مردم و رهايى آنها از زير سلطه نظام فكرى شرك و خشونت، رنگ مى باخت و مجدّداً راه و شيوه جاهليّت پيش گرفته مى شد.

مدينه آن روزها را از زاويه ديگرى بنگريم. پيامبر و مهاجران، كمتر از سه سال بود كه به مدينه آمده بودند و هنوز كاملًا در شمار شهروندان مدينه كه تجربه كمترى در ايمان اسلامى كسب كرده بودند، محسوب نمى شدند. طبيعى است كه عزم قريش به حمله، مدنى ها را دچار تشتّت و متوحّش سازد و آنها را وادار كند تا راه دفاع از شهر را به محمّد صلى الله عليه و آله تحميل كنند. از اين رو مى توان فهميد كه محمّد صلى الله عليه و آله با چه جوّى از فشار و عدم توجّه به موازين انسانى و قرآنى روبرو بوده است.

ص: 210

به هر حال پيامبر پذيرفت كه به نظر اكثريّت در اتّخاذ روشى براى دفاع عمل كند و قبل از آن كه پايدارى آن حضرت، موجب پاشيدگى طوايف تازه مسلمان و تازه متحّدشده مدينه و مهاجران مكّى شود، خواست عمومى را به رأى عمومى گذاشت و خود با آنها و دوشادوش مردمش، مصائبِ مصافِ اجتناب ناپذير با قريش كينه توز را متحمّل گرديد.

بايد به صراحت گفت: پيامبر ميان ديدگاه خود و انبوهى از برداشت هاى ديرينه طوايف عرب در كشاكش بوده و ميان عالَم معنويّتش و آن همه جهالت ها و سركشى ها متحيّر بوده است. او ميان مردمى گام نهاده بود كه ناخواسته پايش را به ستيزهاى ريشه دار قبايل مى كشاندند. او نمى خواست رسالت خود را با نفى يكباره همه واقعيّت هاى كهن جزيرةالعرب پيش برد. اگر آگاه باشيم كه او راه ديانتش را با چه زجرهايى ذرّه ذرّه به درون چادرنشينان عرب برده است، مى توانيم قبول كنيم كه او گاهى به ضرورتِ تربيت، از خودگذشتگى مى كرده است. اين موارد را در اسناد تاريخى ذيل مى يابيم:

ابن اسحاق مى گويد:

«فقال رجال من المسلمين ممّن أكرم اللَّه بالشهادة يوم أُحُد و غيره ممّن كان فاته بدر: يا رسول اللَّه! أخْرج بنا إلى أعدائنا لا يرون أنّا حببنا عنهم و ضعفنا».

و جماعتى ديگر كه در غزاى بدر حاضر نبودند و حق تعالى درجه شهادت را براى ايشان تقدير كرده بود، گفتند:

«يا رسول اللَّه! مصلحت نيست كه در مدينه بنشينيم و البتّه بيرون مى بايد رفتن و جنگ با ايشان كردن تا كفّار قريش خيال نبندند كه ما را ضعفى هست؛ يا از ايشان مى ترسيم كه از مدينه بيرون نمى شويم» (1) اين جملات تركيبى از خوى قبيله اى و عصبيّت دينى را نشان مى دهد. ابن اسحاق واكنش پيامبر را در قبال اين گفته ها ياد آور شده كه بايد آن را سند تاريخى مهمّى بدانيم


1- «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 7، چاپ مطبعه حجازى.

ص: 211

و در آن تأمّل كنيم:

«بعد از آن ... ديدند كه بيشتر صحابه ... رغبت جنگ داشتند و از هوس قرار نمى گرفتند و هر ساعتى بيامدندى و گفتندى: يا رسول اللَّه برخيز تا برويم به بيرون و با ايشان مصاف دهيم.»

تا اين كه: «دخل رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- بيته فلبس لأمته».

بعد از آن سيّد عليه السلام برخاست و به خانه رفت ... زره بر خود راست كرد و بيرون آمد. (1) محمّد بن جرير طبرى نيز صريحاً به عدم رغبت پيامبر به خروج و اصرار صحابه اشاره كرده است:

«آنها مى خواستند با دشمن روبرو شوند. چندان اصرار كردند كه پيمبر به خانه رفت و زره پوشيد.» (2) وقتى حلبى در كتاب خود به گفته سعد بن معاذ و اسيد بن حضير اشاره مى كند كه:

«فقال لهم ... استكرهتم رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- على الخروج فردّوا الأمر إليه، أي فما أمركم به و ما رأيتم له فيه هوى و رأيا فأطيعوه». (3) به خوبى از تشتّت آراء و نارضايتى محمّد صلى الله عليه و آله حكايتى روشن دارد؛ خاصه آن كه ابن قيّم جوزى جزم دارد كه پيامبر: «كان رأيه أن لا يخرجوا من المدينة ...». (4) يا به روايت ابن اسحاق: «و كان رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- يكره الخروج». (5) مزيد بر اين واقعيّت، مدارك مربوط به نحوه واكنش همان اصحاب پس از قبول


1- «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 649
2- تاريخ طبرى، ج 2، ص 1016
3- «شما بوديد كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را به خروج از مدينه واداشتيد. پس اكنون كار را به او واگذاريد؛ يعنى هر فرمانى به شما داد و هر چه را مطابق خواست و اراده او يافتيد، بدان عمل كنيد». «السيرة النّبويه»: مجلد الثانى، ص 491، دارالمعرفه.
4- «زاد المعاد»، جزء 2، ص 91
5- «پيامبر خدا صلى الله عليه و آله خارج شدن از مدينه را خوش نداشت». نك: «السيرة النّبويه»، ص 7

ص: 212

پيامبر مى باشد. مسلّماً آن حضرت براى زره پوشيدن، بايد به وضع و حالى داخل خانه شده باشد كه نارضايتى شان كتمان نشود. حتّى وقتى از خانه با زره خارج شده است، همگان به اين دلتنگى پيامبر صلى الله عليه و آله پى برده اند. ابن اسحاق مى نويسد:

«ثمّ خرج عليهم و قد ندم الناس، و قالوا: استكرهنا رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- و لم يكن لنا ذلك».

«پس صحابه چون ديدند كه سيد عليه السلام ... بيرون آمد، پشيمان شدند و گفتند: ما را نمى رسد الحاح به پيغمبر خداى كردن و وى را به اكراه در كار آوردن.»

اينجاست كه به تصريح طبرى به حضور پيامبر رفتند و گفتند:

«يا رسول اللَّه! استكرهناك و لم يكن ذلك لنا، فان شئت فاقعد، صلى اللَّه عليك». (1) آنچه مسلّم است، پيامبر دفاع از جان و مال و خانه و كاشانه آدميان را يكى از حقوق مسلّم انسان دانسته است. لذا مى بايست در برابر هجوم لجام گسيخته و مصمّم قريش از خود و مدينه دفاع كند و مردم را به دفاع مشروع و محدود ترغيب نمايد. آنچه مورد بحث است، نحوه اين دفاع است؛ همانچه پيامبر صلى الله عليه و آله آن را به مشورت گذارد و قصد او از عدم خروج، شكيبايى براى تحمّل مصائب بود؛ تا حدّاقل خسارت و يا تلفات انسانى به بار آيد و شايد از اين طريق، به بازگرداندن قريش و جلوگيرى از نبرد و ستيز، منتهى شود؛ ولى آنچه اصحاب از او خواستند، دفاعى بود كه به پيش بينى پيامبر صلى الله عليه و آله موجب تلفات بيشترى مى شده و از اين رو، آن را نمى پسنديده است. ضمن اين كه ورود به جنگ، مجال هر نوع ترك مخاصمه را از طرفين سلب مى كرده است.

با اين همه پيامبر صلى الله عليه و آله باز هم سعى كردند تا در ميان شعله ورشدن غضبِ هجوم و


1- «اى پيامبر خدا! تو را به خروج از مدينه واداشتيم، حال آن كه نبايد چنين مى كرديم. اكنون اگر قصد ماندن دارى، در مدينه بمان، درود خدا بر تو باد ...». نك: همان، ص 8

ص: 213

تعصّب تنفّرآميزِ دفاع، راهى براى صلح و سلم و خاتمه دادن سريع به جنگ، بيابند و درس مشورت و شورا را در اتّخاذ تصميمات جمعى و آنچه منافع و مصالح عموم در آن نهفته است، به پيروان خود بياموزند؛ تا گفته نشود كه او چون پيامبر است راهى براى آراء مردم باز نگذاشت؛ يا مردم را از حالت دفاعى به خوى تهاجمى كشاند.

3/ ب: تدارك و مواضع
اشاره

تاريخ به ياد مى آورد كه پيامبر صلى الله عليه و آله روز جمعه چون از نماز صبحگاهى فارغ گشت، آماده خروج از مدينه شد و مسلمانان براى دفاع از آيين جديد خود رغبتى زايدالوصف يافتند و يكپارچه رسول را حلقه زدند. مردمى با هدفى اعلا ولى امكاناتى ناچيز، قصد مهاجمانى را كردند كه بى هدف، شور تعصّبات خونخواهى در سر داشتند و با حدّاكثر تداركات ممكن، كنار شهر آتش افروخته بودند. چادرها به پا داشته بودند و طبل زنان و رقص كنان، سُنن جاهليّت را احيا مى كردند و با سرودهاى هيجان انگيز، تفاخر جاهلى را با خوى خونين سرشتِ خود دَرهم مى آميختند. آنان با اين شيوه و رفتار، به اعصار گذشته جزيرةالعرب ره مى يافتند؛ امّا در اين سوى، محمّد صلى الله عليه و آله و يارانش با ذكر و تأمّل، آينده روشن ايمان و ارتباط با ابديّت را در مظلوميّت و پايدارى خود جستجو مى كردند.

آنچه گفته شد، احساسات شخصى مؤلّف نيست و احساس و دركِ برخاسته از صفحات تاريخِ مربوط به آن روزها و ساعت هاست. تأمّل بر مضامينى است كه در خلال گفتگوها، ثبتِ اوراق تاريخى شده است و به هر حال تلاش محقّقى است كه خود را از لابلاى هزاران مستند تاريخى، به كنار مدينه كشانده است؛ تا آن روز و روزهاى پس از آن را اشراق كند. حالتى است كه از امروز به گذشته هاى دور نمى نگرد؛ بلكه امروز زندگى مى كند، ولى در گذشته ها حضور مى يابد:

مدّت وقايعِ جنگ احد بسيار كوتاه است. بنا به روزشمارِ واقعه كه در كتاب «تاريخ الرّسل و الملوك»، (ج 3، ص 1016) آمده است، چهارشنبه، قريش به حوالى شهر رسيدند. پنجشنبه، مسلمانان به مذاكره پرداختند و جمعه، براى دفاع، شهر را ترك كردند.

ص: 214

شنبه، قريشيان هجوم آوردند و شامگاه همان روز همه چيز پايان يافت و تاريخِ شرق مبدأ جديدى يافت.

قبل از بيان حادثه و وقوع هجوم قريشيان، بايد بررسى كنيم كه چه عواملى باعث شد تا مسلمانان راهى احد شوند. آيا انتخاب پيامبر بود يا قريشيان؟ به آنچه در روز سه شنبه و چهارشنبه در آن ايّام گذشت، باز مى گرديم:

1- 3/ ب: مسير قريش

از لابلاى مدارك تاريخى معلوم مى شود كه قريش از سرزمين هاى ذى طوى، ابواء و رابغ گذشت و در ذى الحليفه- نزديكى هاى مدينه- اردو زد. توقّف در ذى الحليفه مورد تصريح ابن سعد بوده و آن را در روز پنجشنبه دانسته است. (1) منابع مختلف سيره، تاريخ و حديث، دقيقاً راهى را كه قريشيان را به دامنه كوه احد كشانيده است، مشخّص نمى كنند وحتّى از ذى الحليفه تا احد ازمناطقى نام برده اندكه با موقعيّت جغرافيايى مدينه در زمان پيامبر مطابقت نمى كند. به نظر مى رسد گفته واقدى در ارتباط با جغرافياى مناطق مسلمان نشين اطراف مدينه به حقيقت نزديك تر باشد كه:

قريشيان روز پنجشنبه و جمعه از ذى الحليفه به منطقه العقيق و از آنجا: «نزلوا بالوطاء» سپس در العرض به رفت و آمد مشغول بودند تا به مدينه حمله كنند.

ذى الحليفه چنانچه در شرح و وصف مسجد شجره (2) ياد كرديم، در حدود هشت كيلومترى شهر و در نخستين كناره وادى عقيق در جنوب غربى مدينه جاى دارد. (3) قريشيان پس از ترك ذى الحليفه براى تسلّط و شناسايى موقعيّت مدينه، منطقى است كه راهى جنوب ذوالحليفه نشوند؛ زيرا اين راه به پشت «كوه عير» در امتداد جنوب


1- «الطبقات الكبرى»، ج 1، جزء 1، ص 25
2- همان، ج 1، فصل 12
3- نقشه شهر مدينه بر اساس تاريخ و آثار، ج 1

ص: 215

و غرب مدينه منتهى مى شده است و از آنجا مى بايستى براى رسيدن به شهر، ميان سرزمين هاى قبايل يهودى «بنى نضير» و «بنى قريظه» فرود آيند و اين امر با موقعيّت تاريخى آن زمان ممكن نبوده است. نتيجتاً قريش راه شمال را از آن جهت انتخاب كردند كه اولًا تنها سرزمينى است كه در آن حوالى داراى چاه هاى آب و زراعت بوده است؛ ثانياً مسطّح و مساعد براى هجوم به مدينه. زيرا با توجه به كثرت تعداد چهارپايان و نياز مبرم به آب و چرا اين بيان تاريخى واقدى قابل درك خواهد بود كه:

«فلمّا أصبحوا يوم الجمعة خلّوا ظهرهم و خيلهم في الزّرع حتّى تركوا العرض ليس به خضراء». (1) «العرض» نام ديگرِ جرف است و جُرْف (به ضم و سكون راء) و يا جُرُف (به ضمّ جيم و راء) چنانچه در نقشه قديمى مدينه نشان داديم، در سه ميلى شمال غربى در جهت شامى مدينه جاى دارد و سرزمين چاه ها و مزارع اطراف مسجد قبلتين است و چاه جشم و چاه جمل از چاه هاى مشهور آن و مزرعه الزين كه به تعبير ابن زباله مورّخ مدنى:

«پيامبر در آنجا زارعت كرده است»

در آنجا بوده و منطقه الوطاء كه در كلام واقدى آمده، در مجاورت سمت غربى كوه احد قرار داشته است. در نتيجه مى توان مطمئن شد كه قريش پس از ترك ذوالحليفه و حركت به سوى العرض، كليّه مناطق الوطاء و العرصه را كه قبيله «بنوسلمه» در آنجا سكونت داشته اند، تحت اشغال خود در آورده بودند و اين واقعيّت با آنچه ابن اسحاق (2) و ابن حبان (3) و ابن اثير (4) آورده اند و مبنى بر اين است كه قريشيان به سوى مدينه آمدند تا:


1- «چون روز جمعه شد، به آنجا رسيدند و چهار پايان خود را براى چريدن در كشتزارها رها كردند، چندان كه در منطقه عرض جرف گياهى بر زمين نمانده بود.»
2- نك: «السّيرة النّبويّه»، ج 3، ص 66
3- الثقات، ج 1، ص 222
4- الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 150

ص: 216

«نزلوا بعينين جبل ببطن السَّبخة من قناة على شفير الوادي ممّا يلي المدينة». (1) مطابقت دارد. به هر حال، پيامبر صلى الله عليه و آله مجبور بود مدينه را از طريق سمت شرقى وادى قناة طى كند و بر خلاف قريشيان كه در منتهى اليه سمت غربى كوه احد متوقّف شده بودند، به آن سو كشيده شود و حدوث واقعه احد را در دامنه كوه احد الزامى كند.

پيكره 13- 2

2- 3/ ب: مسير مسلمانان

آمار ارائه شده از سوى مورّخان از تعداد مدافعان مدينه كه از شهر خارج شده اند، يك هزار نفر مى باشد. هيچ مستندى در دست نداريم كه نشان دهد پيامبر اسلام در جمع آورى افراد، فرمان بسيج داده يا الزام و اجبارى اعمال كرده باشد و هيچ گزارش تاريخى از تدارك جمعى آنها (تحت انضباط خاص يا مشخّص) به دست ما نرسيده است. اين نشان مى دهد كه مسلمانان هر كس با توان خود و به اختيار و انگيزه ايمان با لوازم دفاع شخصى از خانه هاى خود به كنار محمّد صلى الله عليه و آله آمدند تا به جانب قريشيان روند.

محمّد بن جرير طبرى به گفته واقدى باور دارد كه مسلمانان بيش از يك صد زره نداشتند؛ يعنى هر هفت نفر يك زره. و مجموعاً با دو اسب يكى از آن پيامبر صلى الله عليه و آله و ديگرى متعلّق به ابى برده حارثى وارد كارزار شدند؛ در حالى كه مشركان با سه هزار نفر، دويست اسب و هفتصد زره و سه هزار شتر در تحكيم مواضع خود غرور مى ورزيدند.

ما از روى شرح تاريخى واقعه، نام مواضعى را مى خوانيم كه مى تواند محققان را در شناخت مسير حركت مسلمانان از مدينه تا احد يارى دهد و حدود نقشه جغرافيايى چنين مسيرى را در ذهن ما ترسيم نمايد.

آنچه كه مدارك تاريخى در اين وادى اتّفاق نظر دارند، محل هايى است كه نظر به


1- «در عينين، كنار كوه در ميان وادى سبخه و نزديك وادى قناة در منتهى اليه دشتى كه در امتداد مدينه قرار دارد، فرود آمدند.»

ص: 217

اهمّيّت تاريخى وقوع حادثه، مورد تصريح و تأكيد مدينه شناسان قرار گرفته است. مسلّم است كه پيامبر صلى الله عليه و آله از مدينه به ثنيّةالوداع رفته و از آنجا در شوط توقّفى داشته، سپس كنار خانه شيخين شب را به صبح آورده و آنگاه از طريق زمين هاى حرّه شرقى مشهور به حرّه بنى حارثه به كنار تپّه روماة و داخل بريدگى موجود در كوه احد ره سپرده است. مناسبت دارد كه از موقعيّت جغرافيايى مكان هاى مذكور در ارتباط با تاريخ واقعه ياد كنيم؛ تا در نهايت بتوانيم نقشه دقيق چنين مسيرى را ارائه دهيم:

1. ثنيّةالوداع: براساس روايت تاريخى ابن نجّار از ابوحميد ساعدى مبنى بر اين كه:

«إنّ النبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- خرج يوم أُحُد حتى إذا جاز ثنية الوداع». (1) مى توان نتيجه گرفت كه خروج پيامبر از مدينه، دقيقاً از حوالى ثنيّةالوداع آغاز گرديده است. (2) خصوصاً آن كه حلبى پس از ذكر خروج پيامبر صلى الله عليه و آله با جمله:

«و سار إلى أن وصل رأس الثنيه».

توجّه او را به ثنيّةالوداع به عنوان مبدأ خروج نشان مى دهد. (3) اين محل دقيقاً بين سمت شرقى كوه ذباب و مشهد نفس زكيّه قرار داشته و چون بر اساس مآخذ تاريخى، مسلمانان از كناره كوه ذباب به جانب «حرّه بنى حارثه» رفته اند، قبول چنين مبدأيى براى خروج از مدينه منطقى به نظر مى رسد.

مورّخان قبول دارند كه پيامبر صلى الله عليه و آله طىّ عزيمت به احد، در ثنيّةالوداع مطلّع شد كه تعداد زيادى از هم پيمانان يهودىِ «عبداللَّه بن ابى ابن سلّول» جهت كمك به


1- «پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در روز احد از مدينه بيرون رفت، تا آن كه از ثنية الوداع عبور كرد ...». نك: متّقى هندى، «كنزالعمّال»، ج 1، ص 275، چاپ عثمانيّه حيدرآباد؛ ابن سعد، «الطّبقات الكبرى»، ج 2، ص 48، ادوارد سخو؛ واقدى، «المغازى»، ذيل غزوه احد، ج 1، ص 157، ترجمه فارسى.
2- در باره ثنيّةالوداع نك: كتاب اوّل، فصل 21
3- «السيرة النّبويه»، المجلّد الثانى، ص 493

ص: 218

مسلمانان، در منطقه مدينه تا احد حضور يافته اند. محمّد صلى الله عليه و آله پرسيد: «اينها چه كسانى هستند؟»

حلبى در سيره مى نويسد:

گفتند: «هولاء حلفاء عبداللَّه بن ابى ابن سلول من يهود» پيامبر گفت:

«آن ها ايمان به اسلام آورده اند؟ گفتند: «خير.» محمّد گفت:

«انّا لا ننتصر بأهل الكفر على أهل الشرك». (1) ابن اسحاق به نقل از الزهرى همين معنى را به لفظ ديگر ثبت كرده است و ابن هشام از زهرى چنين نقل مى كند:

«أن الأنصار يوم أحد، قالوا لرسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم-: يا رسول اللَّه أ لا نستعين بحلفائنا من يهود؟ فقال: «لا حاجة لنا فيهم». (2) و ابن سعد در همان مأخذ بيان محمّد صلى الله عليه و آله را چنين ثبت كرده است:

«قولوا لهم فليرجعوا فإنّا لا نستعين بالمشركين على المشركين». (3) مسلم در حديث «عروة بن زبير» از عايشه، اين گفته را در واقعه بدر به پيامبر صلى الله عليه و آله نسبت مى دهد: «فارجع فلن أستعين بمشرك». (4) «نووى» حديث را ذيل مبحث كراهت كمك خواهى از غيرمسلمانان، مورد بررسى حقوقى قرار داده است.

ابن قيّم جوزى مضمون را در كتاب خود، اينگونه مورد توجّه قرار داده است:


1- «ما در برابر كافران، از مشركان يارى نمى خواهيم». نك: «السّيرة الحلبيّه»، مجلّد الثّانى، ص 493
2- «در روز جنگ احد، انصار اهل مدينه به پيامبر خدا عرضه داشتند: آيا از هم پيمانان يهودى مان يارى بخواهيم؟ حضرت فرمود: نه به آنان نيازى نداريم». نك: «السيرة النّبويه»، مجلّد 3، ص 8، محمّد محي الدّين عبدالحميد.
3- «به آنان فرمود: بازگرديد، كه ما در برابر مشركان، از مشركان يارى نمى خواهيم.»
4- «بازگرد، من هرگز از مشرك يارى نمى خواهم». نك: «صحيح»، جزء 12، ص 198، شرح نووى.

ص: 219

«وذكر له قوم من الأنصار أن يستعينوا بحلفائهم من يهود فأبى». (1) نويرى گفته فوق را در «نهايةالارب» اينگونه ثبت كرده است:

«لا تستنصروا بأهل الشرك على أهل الشرك». (2) گمان مى كنم بايد بر اين بيان محمّد صلى الله عليه و آله با بررسى فضا و شرايط در آن ايّام، تأمّل كنيم: هجوم اقوام خشمگين به شهر مدينه و عدم تناسب و تعادل نيروها، لحظات حسّاسى را به وجود آورده بود و پيامبر با آن كه با طوايف يهودى ساكن در اطراف مدينه، پيمان دفاعى در برابر بت پرستان بسته بود و تعاون آن ها در تدافع از مدينه و به عنوان يك عمل تاكتيكى مى توانست مورد پذيرش قرار گيرد و نقشى مؤثّر داشته باشد، با اين همه از آنجا كه آن حضرت، يك رهبر سياسى يا نظامى نبود، به ماهيّت دفاع توجّه داشت و نه نتيجه آن. اينجاست كه مرز بين پيامبرى و زمامدارى دنيا، تعيُّن و تشخُّص مى يابد و نشان مى دهد كه شيوه پيامبر، جنگ نيست؛ بلكه دفاعى است كه بنا به اصل حقوقى آن، به نهايت ايمان و اعتلاء معنويّت متّكى است. هرگز به جستجوى زرق و برق زمامدارى نيست؛ بل به سادگى ايمان و بى آلايشى انسان در برابر حق و تجلّى آن در صحنه روحى مسلمانان عنايت و التفات دارد. لذا براى دفع مشركان، از مشركان مدد نمى گيرد و براى رسيدن به هدف متعالى، وسيله را توجيه نمى كند. او محمّد صلى الله عليه و آله است و هدفش اين جهانى نيست كه به هر وسيله از اسباب دنيا توسّل جويد.

او محمّد است و معانى و مفاهيم حياتش، ايمان، توجّه به عالم معنى و تحمّل مصائب براى احياء معنى است. كمال در منطق او خداست و كمك طلبى از خلق را نقصان، شرك و ناقضِ كمال مى داند. شيوه او پيامبرانه است و به صراحت و قاطعيّت از اهل دنيا استعانت نمى گيرد و نمى خواهد كه از طريق دنياخواهان، امكان زندگى در دنيا را فراهم سازد. اين رياست طلبان تاريخند كه وسيله را توجيه مى كنند؛ بى آن كه بدانند كه


1- «زاد المعاد»، الجزء الثّانى، ص 92
2- «نهايةالارب»، السفر السابع عشر، ص 85، چاپ دارالكتب المصريّه.

ص: 220

ضعف عقلانى و تمايلات نفسانى خود را توجيه مى كنند.

من هرگاه اين جمله را به ياد مى آورم و موقعيّت تاريخى و جغرافيايى آن روز را احساس مى كنم، باور مى آورم كه بايد بر هر توصيفى كه از محمّد صلى الله عليه و آله، چيزى غير از يك «پيامبر رحمت خدا» بسازد، خطّ قرمز كشيد؛ توصيفاتى همچون:

محمّد زمامدار! محمّد سياستمدار! محمّد جنگ جو! و محمّد جهانگشا! اينها تعابير سياستمداران و جنگ جويان و زمامداران و جهانگشايان تاريخ مسلمانى و شرق ميانه است. در واقع، توصيف پيامبر نيست؛ بلكه وصف حالِ توصيف كنندگان است كه خواسته اند زير سايه گسترده معنويّت او، شرارت، خدعه، تزوير و خونخواهى را پنهان سازند.

آنها در استعانت از شرك، بقاى خود را مى جويند. آنچه ملاك است، خود ايشان است. اگر وسيله مقاصد آنها شويم، به مقصد دنيايى خود و آنها نايل شده ايم و به گمان حقير، تحكيم موقعيّت زندگى اين جهانى، مرتبتى از مراتب شرك است.

پيامبر صلى الله عليه و آله ضدّ جنگيدن بود و به پيروزى نظامى نمى انديشيد. او ضدّ رياست طلبى بود و با سياست نمى خواست رياستش را حفظ كند. او نه الزامى براى شركت مسلمانان در خروج از مدينه روا داشت و نه نصرتى ناشى از مساعدت اغيار را طالب بود. شناخت محمّد صلى الله عليه و آله با اين اوصاف، هرگز براى ما مردمى كه غرق فرهنگ اين جهانيم، ممكن نيست و از خود و زمانه خارج شدن و از تاريخ گذشتن مى خواهد. عالمى ديگر ببايدساخت و ز نو آدمى!

2. شَوط: كوشكى بود كه به تصريح سمهودى الشرعبى اش مى خواندند. در آنجا كه در قسمت هاى شمالى تپه ذباب واقع بوده و با نام «كومة ابى الحمراء»، معروف اهل مدينه بوده است، عدّه اى از «بنوحارثه» زندگى مى كردند. (1) ابن اسحاق از اين مكان در كتاب خود ذيل شرح واقعه احد ياد كرده است:


1- سمهودى، «وفاء الوفا»، جزء 4، ص 1248، تصحيح محي الدّين عبدالحميد.

ص: 221

«قال ابن اسحاق: حتى إذا كانوا بالشَّوْطِ بين المدينة و أُحدٍ». (1) ياقوت حموى به جهت كثرت ذكر كلمه «شوط» در منابع تاريخى، آن را در كتاب خود مورد توصيف قرار داده كه:

شوط، «اسمُ حائطٍ» يعنى «بستاناً بالمدينة». (2) لذا مى توان باور داشت كه در شناخت موقعيّت جغرافيايى آن، نظر سمهودى صحيح است؛ خاصه آن كه روايت ابن سعد از ابوسعيد مبنى بر اين كه «تزوج رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- امرأة من بني الجون فأمرني أن آتيه بها فأتيته بها فأنزلتها بالشوط من وراء ذباب في أطم ...». (3) آن را تقويت مى كند.

فيروزآبادى با ياقوت حموى هم نظر است كه شوط نام بستانى در مدينه است:

«و به سمّي بستان في المدينة». (4) و بجا به اين شعر «قيس بن الخطيم» استناد كرده:

و بالشوط من يثرب أعبد ستهلك في الخمر أثمانها

از موقعيّت شمالى تپّه ذباب كه طبق نظر مدينه شناسان، «شوط» ناميده مى شده است، تصويرى در سال 1395 ه. ق. از فراز تپّه تهيّه كردم؛ تا از آنچه تنها در كتاب ها نام برده شده است، سندى واقعى در بحث مدينه شناسى ثبت نمايم. (5) 3. شيخين: حلبى بر اين باور است كه مسلمانان بر سر راه خود به احد در مكانى به


1- ابن اسحاق گويد: رفتند تا به منطقه «شوط» حد فاصل مدينه و احد رسيدند»؛ نك: «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 8، تصحيح محيى الدّين.
2- «معجم البلدان»، ذيل كلمه «شوط».
3- «پيامبر صلى الله عليه و آله با زنى از بنى جون ازدواج كرد و او را در «شوط» درپشت ذباب و درناحيه اطم ساكن گردانيد.»
4- «المغانم المطابة فى معالم طابه»، ص 211
5- پيكره 14- 2. همچنين براى تطبيق با موقعيّت ذباب نك: كتاب اوّل، پيكره 1- 8

ص: 222

نام شيخين توقّفى داشته اند:

«و سار صلى الله عليه و آله و عسكره بالشيخين و هما اطمان ...». (1) اين مطلب را محمّد بن جرير طبرى تأييد كرده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله پس از مغرب، در محلّ شيخين از مدافعان بازديد كرد و نوجوانان را از مصاف با قريش منع نمود. (2) ابن اسحاق نامى از شيخين نمى برد، ولى قبول دارد كه مسلمانان پس از پشت سر گذاردن شوط، به جانب حرّه بنى حارثه رفته اند: (3) «و مضى رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- حتى سلك في حرّة بني حارثة ...». (4) لذا با توجّه به اين كه شيخين در منطقه حرّه بنى حارثه بوده، عدم ذكر آن، نافى اقوال ديگر مورّخان يا محدّثان نيست؛ خاصه آن كه ابن سعد در «الطّبقات الكبرى» صريحاً باور دارد كه پيامبر صلى الله عليه و آله شب را در شيخين بسر برد و صبح آن روز عازم احد شد:

«و بات رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- بالشيخين». (5) و محمّد بن مَسلَمه با پنجاه نفر بيدار ماندند و از جان برادرانشان در برابر مهاجمان قريش مراقبت كردند. بلال اذان صبح گفت و پيامبر صلى الله عليه و آله با مسلمانان به نماز صبح ايستاد و آنگاه عازم احد گرديد. (6) در اين مكان «عبداللَّه بن ابىّ بن سلول» با سيصد نفر از افرادش حاضر به شركت در


1- «پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به پيش رفت و در شيخين اردو زد، و در آنجا دو بناى سنگى وجود داشت». «السيرة النّبويه»، مجلّد الثّانى، ص 493
2- نك: «تاريخ الرّسل و الملوك»
3- همان، ص 8
4- «رسول اللَّه صلى الله عليه و آله به راه خود ادامه داد تا به دشت بنى حارثه رسيد.»
5- «پيامبر خدا صلى الله عليه و آله شب را در منطقه شيخين بيتوته كرد.»
6- همچنين نك: نويرى، «نهايةالارب»، الجزء السّابع عشر، ص 68، به نقل از ابن سعد.

ص: 223

دفاع نگشتند و از جمع مسلمانان كناره گرفتند. با توجّه به اين كه تعداد مسلمانان در هنگام خروج از مدينه حدود هزار نفر بوده، افرادِ باقيمانده بيش از هفتصد تن نبوده اند.

ابن اسحاق مى نويسد: «انخزل عنه عبداللَّه بن أبيّ بثلث الناس». (1) واقدى در «مغازى» و ابوجعفر در «تاريخ الرّسل و الملوك» نوشته اند:

«عبداللَّه بن أبي از محلّ شيخين با سيصد كس جدا شد و پيغمبر خدا با هفتصد كس بماند.»

لذا با توجّه به تأكيد ابن سعد در «الطّبقات الكبرى» مبنى بر اين كه «انخزل عبداللَّه بن أبيّ بثلثمائة و بقي رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- في سبعمائة و معه فرسه و فرس لابي بُرْدة بن نياز». (2) مى توان به موقعيّت مسلمانان در برابر قدرت تهاجمى قريش پى برد. با اين همه محمّد صلى الله عليه و آله حاضر نشد كه به تعقيب كسانى كه بازگشتند، بپردازد و يا با گفتگو و اعمال قدرت، مانع نقش عبداللَّه بن ابى در بازگرداندن يك ثلث از مدافعان مدينه شود و اين خود از اهمّ مدارك و مستندات تاريخى است كه نشان مى دهد پيامبر صلى الله عليه و آله هيچگاه به شيوه جنگ جويان عمل نكرده است؛ زيرا او به جنگ اعتقاد نداشت تا به نتيجه آن بينديشد. او صرفاً به نيّت دفاع از مدينه عازم احد گرديد و آزادى افراد را در چنين دفاعى محترم مى داشت و حاضر نشد با بدانديشانى تفاهم كند كه مى توانست به نيروى آنها قوّت و قدرتى عليه مشركان به دست آورد. در منطقه «شيخين» نيز وقتى «عبداللَّه بن ابى» از گروه مدافعين جدا شد، پيامبر صلى الله عليه و آله راهش را باز گذاشت.

البتّه در برخى نوشته هاى تاريخى ادّعا شده است كه جداشدن عبداللَّه بن ابى در ثنيّةالوداع واقع شده است و بعضى ديگر آن را در شوط و عدّه اى آن را در شيخين و يا در فاصله بين آن دو دانسته اند.

به عقيده حقير اين تفاوت در اقوال، اهمّيّت چندانى ندارد؛ زيرا با توجّه به موقعيّت


1- نك: «تاريخ الرّسل و الملوك»، ص 8
2- «عبداللَّه بن ابى با سيصد نفر، از لشكر اسلام جدا شد و پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به همراه هفتصد نفر باقى ماند واسب آن حضرت و نيز اسب ابى بردةبن نياز همراهش بود.»

ص: 224

جغرافيايى مثلّث حرّه بنى حارثه در شمال شرقى و ثنيّةالوداع در جنوب و تپّه ذباب و شوط در شمال غربى ثنيّه، ميدان وسيعى وجود داشته است كه با توجّه به كثرت مدافعان پياده و پراكندگى آنها در زمين مسطّح مذكور، چنين تفاوت هايى را در اقوال موجب شده است.

در قرآن كريم به عنوان يك سند مسلّم، در خصوص اين واقعه تأثّرآور تاريخى كه موجب تقليل مدافعان مدينه شد، آيه اى ديده مى شود كه وضعيّت فرار «عبداللَّه بن ابى» و يارانش يا بى وفايى آنان را كه از ضعفشان در ايمان نشأت مى گرفت، روشن كرده است:

إِذْ هَمَّتْ طائِفَتانِ مِنْكُمْ أَنْ تَفْشَلا وَ اللَّهُ وَلِيُّهُما وَ عَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ. (1) «آن دم كه دو گروه از شما سر ترس و زبونى داشتند و خدا يار (مؤمنان) بود و مؤمنان بايد به خدا توكّل كنند.»

طبرسى در ذيل اين آيه و به مددِ احاديث ابن عباس، جابر بن عبداللَّه، قتاده، ابوجعفر عليه السلام و ابوعبداللَّه دو طايفه مورد نظر قرآن را «بنوسلمه» و «بنوحارثه» از انصار مدنى خوانده (2) و ترديد نكرده است كه مورد آيه و شأن نزول آن مربوط به واقعه احد و سبب آن، عبارت است از:

«ان عبداللَّه بن أبي بن سلول دعاهما إلى الرجوع إلى المدينة عن لقاء المشركين يوم أُحُد فهما به ولم يفعلاه» (3) اين نظرگاه با آنچه سبط ابن الجوزى نوشته است، مطابقت دارد كه:

لما رأى بنوسلمه وبنوحارثة عبداللَّه بن أبيّ قد خذل هموا بالإنصراف وكانوا جناحين من العسكر ثمّ عصمهما اللَّه و انزل قوله تعالى: «إذ همت طائفتان ...»


1- آل عمران: 122
2- «مجمع البيان فى تفسير القرآن» الجزء الرّابع، ذيل آيه، صص 182 و 183
3- «عبداللَّه بن ابىّ بن سلول، آن دو طايفه را به بازگشت به مدينه و خوددارى از نبرد با مشركان فراخواند، اما آنان چنين نكردند». همچنين نك: مجلسى، «بحار الأنوار»، ج 20، ص 47

ص: 225

فبقى مع رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- سبعمائة رجل» (1) بخارى نيز به نقل از جابر بن عبداللَّه رضى الله عنه مى نويسد:

«فينا نزلت إذ همّت ... بنوحارثة و بنوسلمة». (2) ابن حجر عسقلانى، واژه قرآنى «الفشل» را «الجبن» خوانده و آيه را متوجّه دو طايفه بنوسلمه از «خزرج» و بنى حارثه از «اوس» دانسته است. (3) و در همان مأخذ صريحاً عقيده اش را در اين خصوص با دقّت و باريك انديشى نوشته است:

«و رجع عند عبداللَّه بن أبي سلول في ثلثمائة فبقي في سبعمائة، فلمّا رجع عبداللَّه سقط في أيدى طائفتين من المؤمنين و هما بنوحارثة و بنو سلمة». (4) به هر حال با تأمّل بر معدود راويانى كه سعى كرده اند آيه را مربوط به واقعه بدر يا خندق بدانند، به گفته فخر رازى:

«أن أكثر العلماء بالمغازى زعموا أن هذه الآية نزلت في وقعة أُحُد» (5) فخر رازى «طائفتان» را انصار «بنوسلمه» و «بنوحارثه» دانسته است كه چون بعدها در عالم مسلمانى راه صواب را برگزيدند، به تعبير او:


1- حلبى، «السيرة الحلبيّه»، المجلّد الثّانى، ص 494
2- بخارى، «صحيح»، كتاب التفسير 65، حديث 4558
3- «فتح البارى، شرح صحيح الإمام بخارى»، المجلّد السابع، ص 357، كتاب المغازى.
4- «عبداللَّه بن ابى بن سلول با سيصد نفر بازگشت و هفتصد نفر باقى ماندند، و چون عبداللَّه بازگشت، به دست دو طايفه بنى حارثه و بنى سلمه، افتاد». نك: همان، ص 346. نيز براى بررسى مطابقت با همين رأى نك: قسطلانى، «ارشاد السّارى شرح صحيح البخارى»، المجلّد السادس، ص 296، بهامشه شرح نووى
5- «بيشتر علما در كتب مغازى تاريخ نبردهاى مسلمانان چنين باور دارند كه اين آيه در واقعه احد نازل شده است». «التفسير الكبير»، ج 4، ص 223، دارالفكر 1981 م، ذيل آيه

ص: 226

«ان اللَّه تعالى أبهم ذكرهما و ستر عليهما فلايجوز لنا ان نهتك ذلك الستر». (1) واقعه ديگرى كه ظاهراً در شيخين و همان روزِ عزيمت به احد رخ داده است، عدم پذيرش پيامبر صلى الله عليه و آله از شركت نوجوانان كمتر از پانزده سال در جنگ مى باشد كه بعدها به عنوان يك اصل حقوقى در تعليمات اسلام جاى گرفت و ريشه دواند.

متّقى هندى در كتاب خود به نقل از عروه مى نويسد:

«قال رد رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- يوم أُحُد نفراً من أصحابه استصغرهم فلم يشهدوا القتال منهم عبداللَّه بن عمر الخطاب و هو يومئذ ابن اربع عشرة سنة و اسامة بن زيد و الْبَرَاء بن عازب و عرابة بن اوس و رجل من بني حارثة و زيد بن ارقم و زيد بن ثابت و رافع ... للذرارى و النساء بالمدينة». (2) ابن هشام در كتاب خود نوجوانان مزبور را اينگونه معرّفى كرده است:

«اسامة بن زيد وعبداللَّه بن عمر بن الخطاب وزيد بن ثابت، احد بني مالك بن النجار والبراء بن عازب احد بني حارثة وعمرو بن حزم احد بني مالك أُسيْد بن ظُهَير احد بني حارثة، ثم اجازهم يوم الخندق و هم ابناء خمس عشرة سنة» (3) نگرش تاريخى را رها مى سازيم؛ تا موقعيّت جغرافيايى و محلّ چنين مكانى را در


1- «خداوند متعال، آن دو طايفه را با ابهام ذكر كرده و از آنان مستقيماً نام نبرده و بر آنان پرده پوشى كرده است، پس بر ما روا نباشد كه آن پرده را درافكنيم». نك: همان، ص 226
2- «در روز احد، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله گروهى از اصحاب را كه كم سن و سال بودند، بازگرداند و آنان، وقايع جنگ را شاهد نبودند، از آن جمله، عبداللَّه بن عمر بن خطاب بود كه در آن زمان چهارده سال داشت و اسامة بن زيد و بَراء بن عازب و غرابة بن اوس و جوانى از بنى حارثه و زيد بن ارقم و زيد بن ثابت و رافع بودند. رافع، اعتراض كرد و حضرت به او اجازه فرمود، اما بقيه را در مدينه برجا گذاشت تا از خانواده ها و زنان پاسدارى كنند؛ نك: «كنزالعمّال»، ج 10، ص 276، چاپ عثمانيّه حيدرآباد.»
3- «السيرة النّبويه»، همان مدرك، ص 11

ص: 227

مدينه مورد بررسى قرار دهيم:

فيروزآبادى در كتاب خود «شيخان» را «موضع بالمدينه» دانسته است؛ كه وجه تسميه آن اين است:

«هما اطمان سميا به لأن شيخاً و شيخة كانا يتحدثان هناك» (1) سپس به قول مطرى استناد كرده كه اين مكان:

«موضع بين المدينة و بين جبل أحد على الطريق الشرقية مع الحرّة إلى جبل أُحُد و ذكر أنّه من هناك غدا- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- إلى أُحُد يوم احد ... و بات بالشيخين و غدا صبح يوم السبت إلى أحد». (2) و از اين كه در چنين مكانى به ياد حضور محمّد صلى الله عليه و آله مسجدى بنا شده باشد، مى گويد: «و كان بالشيخين مسجد بُنى على مصلى النبيّ». (3) بنابر اين مسجد الشّيخين در سمت شمالى شهر مدينه- مابين احد و شهر- از بناهاى تاريخى بوده است. سمهودى اين مسجد را در كتاب خود از جمله مساجد مشهور دانسته است كه در زمان خود به مسجدالبدايع شهرت داشته است. (4) سمهودى مداركى را از امّ سلمه، جعفر بن محمّد، محمّد بن طلحه و ابن عبّاس ثبت كرده است كه همگى نشان مى دهد كه پيامبر صلى الله عليه و آله در اين محل استراحت كرده، نماز عصر، عشا و صبح را به جاى آورده و صبح روز بعد، يعنى روز شنبه عازم احد شده است. تصوّر مى كنم با توجّه به اين كه شيخين در طريق مجاور حرّه شرقى جاى داشته است، بايد آنجا را محدوده منازل


1- آنجا دو بناى سنگى وجود دارد كه شيخان نام گرفته؛ زيرا پيرمرد و پيرزنى در آنجا گفتگو مى كردند». نك: «المغانم المطابة فى معالم طابه»، ص 112، تصحيح حمد الجاسر، رياض 1969 م
2- «منطقه اى است ميان مدينه و احد، در شرق جاده، بر كنار دشتى كه در امتداد احد قرار دارد، و گفته اند كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در روز جنگ احد از آن نقطه به سوى احد حركت كرد، ... شب را در شيخان ماند و صبح روز شنبه به سوى احد حركت كرد.»
3- «در شيخان و در نمازگاه پيامبر صلى الله عليه و آله، مسجدى بنا شد.»
4- «وفاءالوفا»، ج 403، ص 865

ص: 228

بنوحارثه بدانيم.

اين مكان حدود 5/ 2 كيلومتر از مسجدغمامه فاصله داشته، درنزديكى باغ السّالميه- دقيقاً در سمت راست ميانه احد به مدينه- قرار دارد. «علىّ بن موسى» در سال 1303 ه. ق.

(1885 م) در كتاب «وصف المدينة المنوّره» از اين مسجد ياد كرده و آن را بنايى غير مسقّف دانسته است؛ «يعرف الآن بمسجد الدرع على يسار الذاهب إلى المدينة». (1) ولى العياشى نسبت به چنين تسميه اى اظهار شك و ترديد كرده و بهتر آن دانسته كه آن را همان شيخين بخوانيم (2)؛ خاصه آن كه ابراهيم رفعت پاشا چون از آن بنا به عنوان مسجدى ياد مى كند كه داراى دو گنبد (مسجد ذوقبّتين) بوده است، تلويحاً اسم الدرع را مورد قبول قرار نمى دهد. (3) 4. حرّة بن حارثه: مورّخان نوشته اند كه محمّد صلى الله عليه و آله چون خواست از حرّه بنى حارثه به سوى قريش رود، خواست تا فردى آشنا به موقعيّت منطقه، مسلمانان را راهنمايى كند تا بدانند از چه راه هايى خود را به مصاف مهاجمان رسانند. ابن اسحاق بر اين باور است كه ابوخيثمه پيشگام شد و مسؤوليّت اين كار را به عهده گرفت:

«فنفذ به في حرّة بني حارثة و بين أموالهم». (4) محمّد بن جرير طبرى مى نويسد:

«آنگاه پيمبر به ياران گفت: چه كسى مى تواند ما را از راهى ببرد كه بر اين قوم گذر نكنيم.» ابوخيثمه گفت: «اى پيمبر خدا! من اين كار را مى كنم.» پيش افتاد و او را از حره بنى حارثه و اراضى آنها عبور داد. (5)


1- «اكنون آن مسجد، مسجد درع نام دارد وبرجانب چپ كسانى كه به سوى مدينه مى روند، واقع شده است.»
2- «المدينة بين الماضى و الحاضر»، ص 374
3- «مرآةالحرمين»، الجزء الأوّل، ص 389، دارالكتب 1925 م
4- همان، ص 9
5- «تاريخ الرّسل و الملوك»، ج 3، ص 1019. همچنين نك: حلبى، «السّيرة الحلبيّه»، المجلّد الثّانى، ص 495.

ص: 229

ص: 230

سؤال پيامبر در همه مأخذ به اين صورت عنوان شده است:

«من يخرج بنا على القوم من كثيب: اى من طريق قريب لايمر بنا عليهم؟» (1) اين كه پيامبر فردى را مى طلبد كه منطقه را بشناسد و مسلمانان را به نحوى به سوى احد هدايت كند كه قريشيان از تردّد و محلّ اقامتشان مطلّع نشوند، به خوبى مُبيّن آن است كه زمين هاى حرّه بنى حارثه تا وادى قناة مانند زمان ما كاملًا مسطّح و قابل ديد نبوده است؛ بلكه نخلستان ها، منازل و پستى و بلندى هايى داشته است كه براى رفتن از شيخين به كوه، نيازمند راهنما بوده است.

به هر حال چون مسلمانان در زمين هاى بنى حارثه گام نهادند، آنگونه كه مورّخان نوشته اند، به زمين فردى به نام مِرْبَع قَيْظِى وارد شدند. او از مخالفان پيامبر و آيين جديد او بود. ابن اسحاق تصريح مى كند:

«فلما سمع حِسَّ رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- و من معه المسلمين قام يَحْثى في وجوههم التراب و يقول ان كنت رسول اللَّه فاني لا أحل لك ان تدخل حائطى و قد ذكر لى انه اخذ حفنة من تراب في يده، ثمّ قال و اللَّه لو أعلم أنّي لا أصيب بها غيرك يا محمّد! لضربت بها وجهك». (2) همه مأخذ سيره اين قضيّه را به رشته تحرير درآورده اند كه مسلمانان در برابر اهانت «مِربَع» خواستند به او آزارى رسانند و يا بكشندش؛ ولى پيامبر آنها را منع كرد و فرمود:


1- «چه كسى مى تواند از راهى نزديك، ما را از ميان اين قوم خارج كند؛ يعنى ما را از راهى ببرد كه هم نزديك باشد و هم از كنار آنها نگذريم.»
2- «چون صداى آمدن پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و همراهان ايشان را شنيد، برخاست و به صورت آنان خاك پاشيد و گفت: اگر پيامبر خدا تو هستى، اجازه نمى دهم كه به بوستان من وارد شوى. و گفته اند كه او مشتى خاك برداشت و خطاب به پيامبر خدا صلى الله عليه و آله گفت: به خدا اگر مى دانستم كه به ديگرى برخورد نمى كند، اين خاك را به صورتت مى زدم». نك: همان مدرك، ص 9

ص: 231

«لاتقتلوه! فهذا الأعمى أعمى القلب، أعمى البصر». (1) سمهودى، «مِرْبَعْ»- بر وزن منبر- را كوشكى در ميان «بنى حارثه» دانسته است (2) و فيروزآبادى تنها به گفتن «أُطم بالمدينة في بني حارثه» (3) اكتفا كرده است. (4) بنابر اين اگر با توجّه به نقشه هاى كتاب حاضر در مجلّد نخست، بخواهيم چنين مسيرى را تجسّم كنيم، كارى صعب نخواهد بود. از اين روى مسير مذكور را طىّ نقشه اى ترسيم نموديم تا پژوهندگان در تطبيق آن با مستندات تاريخى بهتر بتوانند موقعيّت مسلمانان را در عزيمت به سوى احد، مدّ نظر آورند.

4/ ب: هجوم قريش و دفاع مؤمنان

گفتيم كه موقعيّت ميدان احد به نحوى است كه تپّه روماة مقابل بريدگى كوه قرار دارد. لذا اگر بر فراز روماة و دهانه درّه، تيراندازانى موضع گيرند، به راحتى مى تواند هجوم دشمن فرضى را از سمت غرب به ميدان مذكور متوقّف نمايند؛ بنابر اين بسيار منطقى به نظر مى رسد كه محمّد صلى الله عليه و آله در همان نظاره نخست بر موقعيّت احد، طرح را به مرحله اجرا درآورَد. لذا تيراندازانى را به سرپرستى «عبداللَّه بن جُبَير» بر تپّه روماة گماشت و عدّه اى ديگر را بر دو قسمت چپ و راست دهانه ورودى به درّه مستقر داشت.

آذوقه و زنانى را كه براى كمك همراه پيامبر آمده بودند، در داخل بريدگى كوه پنهان كرد و نيروى باقيمانده و اصلى پياده را به دو قسمت تقسيم نمود: عدّه اى را در ميدان مقابل مسير حركت و هجوم قريشيان به صف كرد و عدّه اى ديگر را در درّه نگاه داشت تا هنگام مصاف در ميدان، آنها نيز به كمك ياران خود بشتابند.


1- «او را نكشيد، كه كوردل و كورديده است». همچنين نك: حلبى، «السّيرة الحلبيّه»، المجلّد الثّانى، ص 495. ابن جوزى، «زاد المعاد»، المجلّد الأوّل، الجزء الثّانى، ص 92، چاپ دارالفكر، بيروت، 1973 م
2- «وفاءالوفا»، جزء 4، ص 304
3- «بنايى قلعه اى در مدينه و در محله بنى حارثه بوده است.»
4- «المغانم»، ص 375

ص: 232

ص: 233

ص: 234

ص: 235

تأكيد پيامبر به تيراندازان مستقر بر روماة كه هرگز مواضع خود را رها نكنند، در تاريخ اسلام و سيرت پيامبر صلى الله عليه و آله مشهور است. (1) تصوّر پيامبر اين بود كه تسلّط تيراندازان بر ميدان، موجب برترى آنها مى شود و بدون ترديد در صورتى كه اين تسلّط از آنِ قريشيان باشد، كسانى كه در ميدان باشند، زير ضربات نيزه اندازان، قدرت مقاومت نخواهند داشت. اتّخاذ چنين شيوه اى متناسب با موضع دفاعى مؤمنان بوده است.

قريش از سمت غرب، حمله را آغاز كرد و مؤمنان در برابر آنها پايمردى نمودند و به اتّكاى آرمان هاى بلندى كه در انديشه و قلب داشتند، نيروى شگفت انگيزى را از خود بروز دادند.

كتب تاريخ، شرح و وصف اين حالات را به تفصيل آورده اند و ما در مدينه شناسى به ذكر آنها نمى پردازيم؛ زيرا موقعيّت بحث را در مدينه شناسى، شناخت مدينه در ارتباط با حيات پيامبر صلى الله عليه و آله مى دانيم و نه تاريخ نگارى. ابتدا مجملى از واقعه احد بيان مى كنيم و در ادامه به «ذكر مواضع جنگ» خواهيم پرداخت:

قريشيان حمله كردند و در ميدان با صفى از مدافعان مؤمن برخورد كردند و به ستيز و نبرد پرداختند. نيزه اندازان روماة، سواران قريش را از پاى درآوردند. انبوه تيرهاى رهاشده كه قريشيان را در ميدان به سختى انداخته بود، باعث شد كه دشمن، افراد زخمى خود را رها كرده، مجبور به عقب نشينى شود. يك باره نظم قشونى آنها دَرهم ريخت و به طور جدّى شكست را پذيرا شدند.

مع الأسف نيزه اندازان برخلاف تأكيد پيامبر، تپّه را رها كردند و به عشق دنيا و متاع آن، هواى غنائم را نمودند و دستورات عبداللَّه بن جبير را ناديده گرفتند و سفارش پيامبر را فراموش كردند. از تپّه پايين آمدند و در ميدان مشغول جمع آورى كالاهاى بى ارزش دنيا شدند.


1- ابن سعد «الطّبقات الكبرى»، ج 3، ص 475، چاپ بيروت

ص: 236

در اين حال خالد بن وليد از قشون دشمن، با عدّه اى از سواركاران فرصت را مغتنم شمرده، به زعم حقير با دورزدنِ كوه احد از سمت شرقى دامنه احد به طرف روماة حمله ور شدند و بر تپّه بدون محافظ روماة مسلّط گشتند. اين بار نيزه اندازان قريش، مسلمانان را در ميدان به خاك و خون كشيدند. نيروهاى ديگر قريش هم كه فرار را پيشه خود كرده بودند، چون موفّقيت را به دست قريش ديدند، بازگشتند و با كينه و دشمنى زائدالوصفى مؤمنان را قتل عام نمودند.

پيامبر به شدّت زخمى و حتّى شايع شد كه كشته شده است. مسلمانان در شرايط بسيار سختى متحمّل آخرين ضربات قريش شدند و با تحمّل و بردبارى، نبردى را كه در آغاز، كم تلفات بود، به يكباره با تلفات سنگينى به پايان رساندند.

كشته شدگان مسلمان در ميدان احد افتاده بودند و اجساد شخصيّت هاى برجسته اى مانند حمزه، عبداللَّه بن جحش و مصعب بن عمير در ميان آنها، به چشم مى خورد و اندوه مسلمانان را تشديد مى كرد. آن دفاع اجتناب ناپذير با مظلوميّت اندوهبار مؤمنان، واقعه اى بس جانگداز در زندگى محمّد صلى الله عليه و آله و تاريخ شهر مدينه به وجود آورد.

پس از ذكر كلّيّاتى از واقعه، اكنون به مواضع تاريخى آن مى پردازيم و در ضمن به گوشه هاى مهمّى از تاريخ دفاع احد اشاره مى كنيم.

پ: مواضع و بقاع احد
اشاره

تاريخ، مواضع مهمّ واقعه تأسّف آور احد را ثبت كرده است.

غار، مكان پنهان شدن پيامبر، استراحتگاه، مكان شهادت حمزه، مقابر ياران پيامبر، مدفن دندان پيامبر و ... مجموعه اى از آثار طبيعى و بجامانده از واقعه اى است كه اگر با دقّت مورد پژوهش و بررسى قرار گيرد، نه تنها با ديرينه اين آثار آشنا مى شويم، بل به زواياى ديگرى از تاريخ احد در پهنه مدينه شناسى رهنمون مى گرديم. از اين رو مى توان هنگام حضور در دامنه كوه احد، قرون متمادى گذشته را شكافت و روزهاى آخرين تجربه دينى بشر را احساس و ادراك نمود.

ص: 237

1/ پ: غارى بر بلندى هاى احد

فيروزآبادى (1) و نورالدّين سمهودى (2) ذيل وصف احد به حديث مطلب بن عبداللَّه استناد كرده كه: «ان النبيّ يدخل الغار الذي بالجبل». (3) فيروزآبادى مأخذ خود را ذكر نمى كند؛ ولى سمهودى آن را به ابن شبّه مدينه شناس مشهور مستند كرده است.

با اين همه ابن نجّار و مطرى هر دو اذعان داشته اند كه در كوه احد غارى است كه مى گويند پيامبر صلى الله عليه و آله در هنگام پراكندگى مؤمنان، خود را در آنجا از ديد قريشيان پنهان كرده است.

آنچه در تاريخ واقعه مورد ترديد نيست، مستنداتى است كه حكايت مى كند: در ميان قريشيان و مسلمانان خبرى انتشار يافت مبنى بر اين كه پيامبر كشته شده است. نيز در لابلاى مآخذ از ناپيداشدن آن حضرت در يكى از بريدگى هاى كوه و مقابل موضع مسلمانان در مدخل درّه مدارك كافى به دست ما رسيده است. ولى ما گفته ها و اسنادى كه از صدر اسلام در بيان موقعيّت غار يا اصل پنهان شدن پيامبر باقى مانده باشد، نيافتيم. با اين همه نمى توانيم شهرت تاريخى اين موضوع را آن هم از قرون دوم هجرى تاكنون، بى اصل و منشأ بدانيم.

مطرى و ابن نجّار با اين بيان كه:

ذكر مى شود كه: «ان النّبى صلى الله عليه و آله اختفى فيه» به بودنِ غارى كه مخفى گاه پيامبر شد، اشاره كرده اند؛ امّا منابع مستند، اين خبر را بيان نداشته اند و آن دسته از محقّقينى كه درصددند وجود چنين موقعيّت تاريخى را براى غار اثبات كنند، به گفته «مطلب بن عبداللَّه» استناد جسته اند. (4) و از اين كه سمهودى اين مطلب را ذيل «مزاعم في مواضع من جبل احد» آورده


1- در «المغانم المطابه»، ص 11، 12
2- در «وفاءالوفا»، ج 3- 4، ص 929
3- «پيامبر خدا صلى الله عليه و آله وارد غارى شد كه در كوه قرار داشت.»
4- در خصوص مطلب بن عبداللَّه نك: ثقه، ابن حجر عسقلانى، «تهذيب التّهذيب»، ج 10، ص 178 و 179

ص: 238

است، به خوبى نشان مى دهد كه سمهودى، مدارك تاريخى مستندى در مورد غار به دست نياورده است و در عين حال نمى خواهد كه به قبول مردم در طول تاريخ و به شهرت آن اعتراضى داشته باشد.

به هر حال، غار بر بلندى كوه احد، قرن ها مورد ديدار زائران و مسافران مدينه بوده است و آن را به عنوان اثرى از واقعه احد مورد توجّه قرار مى دهند.

ابن جبير، سيّاحِ مشهور سده 6 ه. ق. ذيل شرح مشهد و مسجد حمزه احد، به غارى كه مورد توجّه زائران در احد بوده، اشاره كرده، مى نويسد:

«و الغار الذي أوى إليه النبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم-».

لذا معلوم مى شود كه در حوالى سال هاى 578- 581 ه. ق. موقعيّت غار، مشهور اهل مدينه بوده است. (1) اين غار با فضايى براى پنهان شدنِ يك فرد بر سمت شرقى دهانه درّه جاى دارد و «ابراهيم رفعت پاشا» بى آن كه از آن سخنى به ميان آورد، عكسى از قسمت نهايى راهِ منتهى به غار به سوى عرصه ميدان احد تهيّه كرده است كه به خوبى از موقعيّت تاريخى آن در سال 1321 ه. ق. حكايت مى كند و زائرانى را نشان مى دهد كه براى ديدار آن در رفت و آمد هستند. (2) حقيركه درسال هاى 1395- 1397 ه. ق. به احد رفتم، اسلايدهاى متعدّدى را از زاويه ميدان وقوع نبرد به طرف غار تهيّه كردم كه دقيقاً موضع آن را بر بلندى كوه احد نشان مى دهد و از كثرت جمعيت ديداركننده حكايتى آشكار دارد. پيكره 16- 2؛ 17- 2

2/ پ: قبّةالثنايا

ابن هشام به سلسله اسنادش از ابوسعيد خدرى روايت مى كند كه «عُتْبَة بن ابى وَقّاص» در روز احد سنگى به سوى پيامبر پرتاب كرد كه موجب شكسته شدن دندان


1- «رحلة ابن جبير»، ص 173، چاپ بيروت، 1964 م
2- پيكره 15- 2

ص: 239

پيشين او شد:

«أنّ عتبة بن أبي وقاص رمى رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- يومئذ فكسر رباعيته (1) اليمنى السُفْلى». (2) عتبه برادرِ «سعد بن ابى وقّاص» بود كه در همان روز به دست «حاطب بن ابى بلتعه» كشته شد. (3) طبرى از انس بن مالك ياد كرده كه گفته بود:

«چون روز احد دندان پيمبر بشكست و زخمدار شد و خون بر چهره اش روان بود، آن را به دست مى ماليد و مى گفت: قومى كه صورت پيمبر خويش را خونين كرده اند، چگونه رستگار مى شوند؟» (4) مُسلم از انس بن مالك حديثِ: «كيف يفلح قوم شجُّوا نبيهم» را ثبت كرده است. (5) با توجّه به اين كه ابن جوزى جزم دارد: «حتى سقطت ثنيتاه من شدة غوصهما في وجهه» (6) و ابن اسحاق آن را از حُمَيْد الطّويل به نقل از انس و سعد بن ابى وقّاص و طبرانى در حديث ابوامامه و ياقوت حموى در «معجم البلدان» (7) و شيخ طبرسى (8) به استناد انس بن


1- الرّباعية: السن التي بين الثنيّة و الناب.
2- «عتبة بن ابى وقاص، به سوى پيامبر صلى الله عليه و آله سنگى پرتاب كرد كه دندان پيشين سمت راست پايين آن حضرت را شكست». نك: «السّيرة الحلبيّه»، المجلّد الثّالث، محمّد محيى الدّين، ص 27
3- حلبى، السّيرة الحلبيّه، المجلّد الثانى، دارالمعرفه، ص 513
4- «تاريخ الرّسل و الملوك»، مجلّد سوّم، ترجمه فارسى، ص 1027. همچنين نك: نويرى، «نهاية الارب»، ج 2، ص 89، ترجمه فارسى، تهران، 1365. متن عربى، السّفر السّابع عشر، ص 93
5- «صحيح»، كتاب الجهاد و السّير، جزء 12، غزوة الأحد، شرح نووى.
6- «چندان در صورت آن حضرت فرو رفت كه دو دندان ثناياى ايشان فرو افتاد» نك: «زاد المعاد»، المجلّد الأوّل، الجزء الثّانى، ص 93
7- ج 1، ص 109
8- «مجمع البيان فى تفسير القرآن»، الجزء الرّابع، ص 193، ذيل آيه 128 از سوره آل عمران.

ص: 240

مالك، ابن عبّاس، الحسن، قتاده و الرّبيع، نقل كرده اند، نمى توان در اصل واقعه ترديدى داشت؛ ولى آنچه قابل تأمّل است، وجود قبّه اى در قسمت شمالى مزار شهداى احد به عنوان قبّةالثّنايا يا مدفن ثنايا النّبى يا قبّة السّن مى باشد. اين بنا اگر چه مبتنى بر يك واقعه تاريخى بنا شده بود، ولى مدارك تاريخى مشخّصى در اثبات اين كه چنين محلّى مكان دفن دندان پيامبر بوده است، به دست ما نرسيده است. با اين همه نزد مردم مدينه، اين قبّه به عنوان يادگارى از واقعه شكسته شدن دندان پيامبر، از ديرينه و شهرت زيادى برخوردار است.

«ابراهيم رفعت پاشا» ضمن شرح مشاهدات خود از قبّه مذكور مى نويسد:

«و لا مستند لمن زعم ذلك و انما هو اشاعة بين أهل المدينة». (1) «رفعت پاشا» دو تصويرِ بسيار باارزش از آخرين بناى قبّةالثّنايا در احد در مجلّد اوّل كتابش ثبت كرده، كه دقيقاً موقعيّت ساختمانى آن را در سال هاى 1318- 1325 ه. ق.

(1901- 1908 م) نشان مى دهد. (2) دو سال بعد، يعنى در سال 1327 ه. ق. «محمّد لبيب البتنونى» اين مكان را ديده و تنها به بيان اين كه «قبّة السّن» نزديك مسجد سيّدنا حمزه است، بسنده كرده است (3) و دقيقاً قسمتى از بناى گنبدى شكل آن را در پشت تصويرى از مسجد حمزه نشان داده است كه مى تواند مستند خوبى در آثارشناسى مدينه به شمار آيد. (4) سابقه چنين بنايى طولانى نيست و على بن موسى در كتاب خود، چون مدينه سال 1303 ه. ق. برابر 1885 ميلادى را توصيف مى كند، به تجديد بناى اين بنا توسّط «رامز پاشا» داماد «سليم بك ماينجى» از شهروندان صاحب منصب استانبول اشارتى كرده


1- «سند و مدركى در اين باره وجود ندارد، اما برخى چنين پنداشته اند و ميان اهل مدينه شايع شده است». نك: «مرآةالحرمين»، ج 1، ص 393
2- پيكره 18- 2؛ 19- 2
3- «الرّحلة الحجازيّه»، ص 224، چاپ 1910 م
4- پيكره 20- 2

ص: 241

است (1) و بى آن كه مستندات تاريخى چنين بنايى را اظهار دارد، به بيان اين جمله كه:

«قبة الثنايا الشريفة النبوية محل سقوط ثنايا سيدنا الحبيب الأعظم في غزوة احد» (2) قناعت كرده است. ميرزا حسين فراهانى نيز در سفرنامه اش آن را مسجد كوچكى داراى محوّطه و ايوان دانسته است. (3)


1- «وصف المدينة المنوّره»، ص 14
2- «قبة الثنايا، محل افتادن دندان هاى مبارك سرورمان، حضرت حبيب اللَّه اعظم صلى الله عليه و آله در جنگ احد.»
3- «سفرنامه ميرزا حسين فراهانى»، ص 293

ص: 242

پس از تسلّط «خاندان سعود» بر جزيرةالعرب، بناى مذكور را كه هر روز هزاران ديداركننده داشت، تخريب نمودند؛ زيرا در عقيده مذهبى حاكم، چنين بنايى اصالت نداشته است. به هر حال حاكمان وقت، نتوانستند «قبّةالثّنايا» را به عنوان يادى از واقعه مجروح شدن پيامبر حفظ كنند. در سال 1396 ه. ق. كه به طور مكرّر به ميدان احد مى رفتم، از بقاياى مخروبه قبه مزبور ديدار كردم. آن را ميان ساختمان هاى فقراى مقيم احد، به صورت تلّى از سنگ و خاك كه تنها قسمت پى آن باقى مانده بود، ملاحظه كردم. بقاياى بناى مزبور ديگر ديداركنندگان را نمى طلبيد و زائران عموماً بدون توجّه به آن، از كنارش گذشته، عازم كوه مى شدند.

دو تصوير يكى به نيّت شناساندن موقعيّت آن در ارتباط با چشمه و كوه و ديگرى از اصل بناى مخروبه تهيّه كردم تا در مدينه شناسى ثبت اوراق تاريخ گردد. (1)

3/ پ: سجدگاه پيامبر در احد

اگر گفته ابن هشام را مبنى بر اين كه:

«ان النبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- صلّى الظهر يوم أُحُد قاعداً من الجراح التي أصابته و صلى المسلمون خلفه قعوداً». (2) سندى موثّق تلقّى كنيم، نتيجه خواهيم گرفت كه پيامبر صلى الله عليه و آله پس از وقوع حادثه خونين احد، در مكانى از آن موقعيّت به نماز ايستاده است:

«آن روز از درد و ضعف جراحت ها، نماز پيشين از زمين بكرد و اصحاب كه با وى بودند.» (3)


1- پيكره 21- 2؛ 22- 2. نيز نك: نقشه، موقعيّت مواضع احد، كتاب پنجم، نقشه 5- دوم 241
2- «پيامبر صلى الله عليه و آله در روز جنگ احد، بر اثر جراحتى كه بر ايشان عارض شد، نماز ظهر را نشسته به جا آوردند و مسلمانان نيز در پشت ايشان، نشسته نماز خواندند.»
3- «السيرة النّبويه»، مجلّد الثّالث، ص 36. همچنين نك: نويرى، «نهايةالارب» ترجمه فارسى، ج 2، ص 92، متن عربى، السّفر السّابع عشر، ص 98

ص: 243

حلبى نظر داده كه مراسم برگزارى نماز ظهر بعد از خاتمه نبرد بوده است و به جاى آوردن نماز به صورتِ نشسته، به علّت جراحت ها و دردهاى شديدى بود كه پيامبر و ديگر مسلمانان به آن دچار بودند. (1) شدّت درد جراحت ها را به خوبى مى توان از لابلاى اسناد واقعه احد دريافت نمود:

نورالدّين سمهودى به سلسله اسناد تاريخى ابن شبّه كاملًا اطمينان دارد كه:

«ان النبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- في المسجد الصغير الذي باحد في شعب الجرار على يمينك لازقاً بالجبل» (2) و «مطرى» با توجّه به اين گفته كه:

«ان النبيّ صلى فيه الظهر و العصر يوم أُحُد بعد انقضاء القتال»

تلويحاً بر ارزش تاريخى چنين مكانى صحّه گذاشته و اهميّت داده است؛ خاصه آن كه در صفحه 930 از همان مأخذ، به ابن نجّار ايراد گرفته كه چرا گفته است:

«و مسجد يذكرون انه صلى فيه»

در حالى كه سند مسجد را به خوبى مى توان از روايت ابن شبّه قبول كرد كه آورده است:

«أمّا المسجد قد ثبت النقل به من رواية ابن شبه كما سبق لكن لم يقف عليه ابن النجار».

«وجود مسجد در آن محل، بنابر روايت ابن شبه كه ذكر گرديد- به اثبات مى رسد، اما ابن نجار چنين روايتى را متذكر نشده است.»


1- «السيرة النّبويه»، مجلّد الثّانى، ص 521
2- «پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در مسجد كوچكى كه در احد و در شِعب دره جزار، و در جانب راست كوه قرار دارد، نماز گزارد». نك: «وفاء الوفا بإخبار دارالمصطفى»، جزء 3، ص 848. نك: رافع بن خديج

ص: 244

سمهودى بناى اين مسجد را چسبيده به كوه احد و در سمت راست كسى كه از مشهد حمزه به سوى مهراس مى رود، معرّفى مى كند و قبول ندارد كه آن را مانند «زين المراغى»، «القبيح» و يا «الفسح» بخواند؛ زيرا معتقد نيست كه آيه: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا قِيلَ لَكُمْ تَفَسَّحُوا فِي الْمَجالِسِ فَافْسَحُوا يَفْسَحِ اللَّهُ لَكُمْ وَ إِذا قِيلَ انْشُزُوا فَانْشُزُوا يَرْفَعِ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجاتٍ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ (1) در چنين مكان و محلّى اعلام شده باشد.

علىّ بن موسى از مسجد مذكور به عنوان «و من شامى قبة الثنايا عند ذيل الجبل مسجد غيرمسقوف» ياد كرده است و به اين نكته كه عموم محقّقين گمان مى كنند كه آيه فوق الذّكر در اين مكان نازل شده باشد، اشارتى دارد. (2) «ابراهيم رفعت پاشا» جزم دارد كه اين مسجد را به نام «الفسح» خوانده اند؛ زيرا «يزعمون ان في مكانه نزل قوله تعالى: إذا قيل لكم تفسّحوا في المجالس فافسحوا يفسح اللَّه لكم». (3) امّا خود با سمهودى هم رأى است كه اين امر سنديّتى ندارد و نبايد آن را قبول داشت؛ ولى در اين خصوص كه مكان مزبور را سجدگاه پيامبر در احد دانسته اند، اعتراضى ننگاشته است.

ميرزا حسين فراهانى بى آن كه موقعيّت تاريخى اين مكان را بيان كند، تنها به بيان اين جمله بسنده كرده است كه:

«در آخر دره مسجد كوچكى است.» (4)


1- «اى ايمان آورندگان! اگر به شما گفته شد كه هنگام نشستن، جا باز كنيد و ديگران را جا دهيد، پس چنين كيند تا خداوند نيز در بهشت شما را جايگاه وسيع دهد؛ و اگر گفته شد كه برخيزيد، پس برخيزيد، كه خداوند ايمان آورندگانِ شما و علم يافتگان را درجاتى والا عطا كند و خداوند به كرده هاى شما آگاه است». مجادله: 11
2- «وصف المدينة المنوّره»، ص 15
3- «چنين مى پندارند كه در آن محل اين آيه نازل شده است: ... اگر به شما گفته شد كه هنگام نشستن، براى ديگران جا باز كنيد، پس چنين كنيد كه خداوند، شما را جايگاه وسيع دهد ...». «مرآت الحرمين»، جزء 1، ص 393
4- «سفرنامه ميرزا حسين فراهانى» ص 292

ص: 245

حقير ذيل آيه يادشده از سوره مجادله، به تفسيرهاى معتبرى چون «مجمع البيان» مورد اعتماد امامى مشربان- و «الجامع لأحكام القرآن»- مورد وثوق عامه مراجعه نمود؛ ولى هيچ يك از آنها حتّى احتمال نزول اين آيه را در احد عنوان نكرده اند. (1) سمهودى بناى مزبور را ديده و آن را مخروبه دانسته است و علىّ بن موسى در سال 1303 ه. ق. آن را غيرمسقّف يافته و عبدالقدّوس الأنصارى تنها گفته است:

«مسجد صغير على يمين الذاهب إلى المهارس جزم المطرى بأن النبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- فيه الظهر والعصر يوم أُحُدبعد انقضاء القتال». (2) در سال 1395- 1396 ه. ق. از بقاياى اين بناى متروكه و مخروبه ديدن كردم.

چهارديوارى آن به صورت فرسوده و خرابه باقى مانده است و با گچ سفيد، سفيدش كرده اند و همانطور كه همه مدينه شناسان گفته اند، چسبيده به كوه احد و در سمت راست كسى است كه از مقابر شهداء به سوى قسمت هاى شمالى احد در حركت باشد؛ ولى كسى را نيافتم كه در آنجا توقّفى، نمازى و يا دعايى داشته باشد. هر چه هست، يادمانى است از سجدگاه پيامبر و ياران او در ساعت پايانى واقعه احد؛ در حالى كه همگان مجروح و خسته بودند و از شدّت درد و خونريزى، حتّى قادر به اداى نماز به صورت ايستاده نبودند.

از اين مكان تصويرى تهيّه كردم تا ياد چنين سجدگاهى را فراموش نكنيم و بى آن كه بر موقعيّت هاى جغرافيايى تأكيدى داشته باشيم، موقعيّت تاريخى و قلبى آن را در صفحه روح و انديشه مسلمانان ثبت نماييم.

پيكره 23- 2


1- قرطبى، «الجامع»، ج 17، ص 296. طبرسى، «مجمع البيان»، جزء 28، ص 16- 13
2- «مسجد كوچكى هست كه در جانب راست كسانى كه به سوى مهراس مى روند، قرار دارد و مطرى با قاطعيت گفته است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در روز احد و پس از پايان نبرد، نماز ظهر و عصر را در آن به جا آورد». «آثار المدينة المنوّره»، ص 199، چاپ سوم، 1973 م

ص: 246

4/ پ: مهراس

ابن هشام ذيل شرح وقايع احد مى نويسد:

فلما انتهى رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- إلى فم الشّعب خرج عليّ ابن أبي طالب حتى ملأ دَرَقَتَهُ ماءً من المهراس فجاء به إلى رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- ليشرب منه فوجد له ريحا فعافه يشرب منه و غسل عن وجهه الدم و صبَّ على رأسه و هو يقول:

«اشْتَدَّ غَضَبُ اللَّه على مَنْ دمى وجه نبيّه». (1) و چون سيّد عليه السلام به دامن كوه رسيد، تشنه بود. آب خواست و على-/ كرّم اللَّه وجهه-/ برفت و اسپر خود در آب زد و بياورد و پيغمبر عليه السلام آن را كراهيّت داشت و از آن آب نخورد و گفت:

«اين آب به سر من فرو ريزيد!» و آن آب به سر وى فرو ريختند و سيد خون از رخساره مبارك خود پاك مى كرد و مى گفت:

«خشم خداى سخت باد بر آن كس كه روى پيغمبر خود به خون بيالود.» (2) نويرى نيز به اين خبر اشاره كرده است و ترجمه پارسى آن از اين قرار است:

«و چون پيامبر به دهانه درّه رسيد، علىّ بن أبى طالب رفت و سپر خود را پر آب كرد و پيش پيامبر آورد كه از آن آب بياشامد؛ ولى چون بويى از آن استشمام شد، آب را نياشاميد و به مصرف شستن خون هاى صورت رساند.» (3) «مهراس» در لغت به معناى سنگاب است؛ يعنى سنگى كه ميان آن نقر شده و آب در آن گودى قرار گيرد. چنين وصفى دقيقاً همان معنى «آبگير» را در فارسى مى دهد.


1- «السيرة النّبويه»، المجلّد الثّالث، ص 34
2- بر اساس ترجمه پارسى كهن متن ابن هشام، ج 2، ص 673. نيز نك: على بن برهان الدّين حلبى حديث را با اضافاتى از منابع ديگر در «السّيرة الحلبيّه فى سيرة الأمين المأمون» المجلد الثانى، ص 518 ثبت كرده است.
3- نويرى، «نهاية الارب» الجزء السّابع عشر، ص 97 و ترجمه پارسى آن: ج 2، ص 92

ص: 247

طبيعى است كه آب مذكور از مجموعه آب هاى بارانى فراهم آمده باشد كه در ميان بريدگى هاى كوه جريان دارد. فيروزآبادى مى پذيرد كه مهراس: «ماء بجبل احد» (1)؛ ولى سمهودى دقيق تر از آن ياد مى كند: «ماء باقصى شعب أُحُد».

و از اين كه مجمعى از آب هاى بارانى است كه در آن گودال سرازير مى شود، شناخت صحيحى را ارائه داده است. (2) همچنين سهيلى تصريح مى كند: «انّ المهراس يطلق على كلّ حجر منقور يمسك الماء». (3) نبايد ترديد داشته باشيم كه «مهراس» سنگابى بوده كه موضع آن از همان سده اوّل اسلام، مورد توجّه محدّثان، سيره نويسان و مورّخان بوده است (4) و وجه معروف شدن آن


1- «المغانم المطابه»، ص 396
2- «خلاصة الوفاء»، ص 611، حمد الجاسر، چاپ مدينه، 1972 ه. ق.
3- «الرّوض الأنف»، ج 2، ص 158. همچنين نك: ابوالفداء، «تقويم البلدان»، ص 114. طبرى، «تاريخ الرّسل و الملوك»، ج 3، ص 1030، ترجمه پارسى
4- احمد «مسند»، ج 1، ص 287 به نقل از ابن عبّاس

ص: 248

كه عبارت است از آب آوردن علىّ بن ابى طالب در سپر خود براى محمّد صلى الله عليه و آله در حالى كه به شدّت زخمى و خون از چهره اش جارى بود، مورد شكّ هيچ يك از محقّقان و حديث شناسان نيست.

به هر تقدير وقتى آب آورده شد، بدبو، بدرنگ و بدطعم بود و پيامبر صلى الله عليه و آله در حالت عطش سوزان، آن را ننوشيد و تنها به شستشوى خون ها اختصاص داد. طبيعى به نظر مى رسد كه آب چنين گودالى از باران هاى زمستانى بوده است و واقعه احد چون در ايّامى به وقوع پيوست كه مدتّ ها از فصل زمستان گذشته بود، مى توان پذيرفت كه بو و رنگ و طعم نامطلوب آن به لحاظ راكد ماندنش زير آفتاب سوزان مدينه، در مهراس بوده است.

سمهودى جزم دارد كه مهراس در درّه احد (اقصى شعب يا فم شعب) يعنى در سمت شمالى غار واقع شده است. (1) فاصله بين مقبره شهداى احد تا دهانه درّه را در حدود پانزده دقيقه طى كرديم و چون وارد درّه شديم، مهراس- كه مشهور اهل مدينه و مجاورنشينان آن بود- در شرق ما قرار داشت.

5/ پ: مقابر شهداء صحابه
اشاره

شكست مقاومت مؤمنان، نتيجه اشتباهى بود كه بعضى از مدنى هاى همراه پيامبر در ترك غيرعمدى روماة مرتكب شدند. قريش فرصت را مغتنم شمرد و با تجديد روحيّه مى خواست در اندك فرصت، حدّاكثر تلاش را براى ارضاى حسّ كينه و انتقام جويى خود اعمال كند. لذا تا توانستند، كشتار كردند، زخم زدند و خون ريختند و ميدان احد را به كشتارگاهى تبديل ساختند. بزرگان مهاجر و انصار در خون غلتيدند و زيرِ سمّ اسبانِ مدافعان جهالت و متعصّبان سُنن انتقام جويى قبايل عرب، مجروح و پراكنده گشتند.

با اين همه، مؤمنان تا آنجا كه مقدورشان بود، دفاع و مقاومت كردند و با ايمان و


1- «وفاءالوفا» جزء 4، ص 1315

ص: 249

اعتقاد، محمّد صلى الله عليه و آله را تنها نگذاشتند. نخواستند كه ظفر يابند؛ بلكه خواستند مدافع حقّشان و نيز آيين و راهشان باشند و مُردن را بر بازگشتن به جاهليّت ترجيح دادند تا خدايشان از آنها راضى باشد.

قريش، در پى آن بود كه انتقام حقارت خويش را در بدر، بگيرد و نمى دانستند كه بدر براى مسلمانان، نه پيروزى بود و نه شكست؛ بلكه درس مقاومت و ايمان بود. اسلام با رهنمودهاى تربيتى خود و بر اساس معنويّت و اعتلاى مقام عالى انسانى، انسان هاى مقاومى را با انديشه هاى نوين و روى آوردن به نظامى جديد، به وجود آورده بود. احد هم براى مسلمانان، چنين حكمى را داشت. آنان به احد آمده بودند تا در برابر ظلم قريش سر خم نكنند و مقابل بت هاى قريش كه ميان لشكريان از مكّه تا مدينه دست به دست شده بود، تواضع ننمايند. آمده بودند تا از شهر و ديارشان، از نواميس و استقلال انديشه و روح متعاليشان حفاظت كنند. اگر نياز شد، وارد جنگ شوند و از خود ايستادگى نشان دهند و در غير اين صورت، بازگردند و ستيزى در كار نباشد. هر قومى را راهى است و هر ملّتى را مشربى.

كينه هاى ناپاك ترين آدم هاى جزيرةالعرب را مى توان به خوبى در صحنه وقايع احد نظاره كرد و آن را از لابلاى اوراق تاريخ باز يافت.

ابن اسحاق روايت مى كند:

«هند زن ابوسفيان با ديگر زنان كفّار، ميان اجساد مؤمنان مى گشتند؛ تا آن ها را مُثله كنند. از گوش و بينى اجساد بى جان، خلخال ها و گردن بندها مى ساختند و بر گردن و دست و پاى خود مى بستند. تا آنگاه كه به پيكر حمزه رسيدند. مُثله اش كردند و هند شكم حمزه را دريد و جگر وى را بيرون آورد و پاره اى از آن را جويد و از دهان خارج كرد و بيرون انداخت. هند هر زينت و زيورى را كه به خود بسته بود، پيشكش وحشى- آن وحشى ترين غلام قريشيان- نمود و «كفّار فرياد مى زدند:

ما انتقام روز بدر را گرفتيم ...

نحن جزيناكم بَيَوم بدر و الحرب بعد الحرب ذات سَعْرٍ

«براى من در مرگ عتبه و برادرم و عمويش و پسر بزرگم امكان شكيبايى نبود.

و اكنون خونخواهى كردم و آرام گرفتم. اى وحشى! تو جوشش سينه ام را آرام كردى. آرى! تا زنده باشم و حتّى پس از اين كه استخوان هايم در گورم از هم بپاشد، شكرگزار وحشى هستم.» (1) ابوسفيان- سركرده قريشيان- بر بلندى كوه ايستاد و فرياد زد:

«روزى به روزى، بدر به احد!

اى هبل! سرافراز باشى. ما عُزّى داريم.» (2) ابوسفيان با نوك نيزه به چانه حمزه مى زد و مى گفت:

«اى بدبخت! مزّه اش را بچش!» (3) شرح وقايع هجوم و مقاومت، مربوط به تاريخ اسلام و سيره نبوى است. آنچه ما در مدينه شناسى طالب آنيم، مواضع وقوع است. پس بايد به آن روزها بازگرديم و با محمّد صلى الله عليه و آله همراه شويم. به جستجوى اجساد بپردازيم و به ياد آوريم كه چگونه و كجا به خاك سپرده شدند و چگونه مؤمنان مزار آنها را و يادشان را در قلب خود حفظ كردند و تا به امروز در حفظ آثارشان چه همّت ها بروز دادند؟:

1- 5/ پ: شهداى مهاجر مكّه

ابن اسحاق، چهار تن از مهاجران را نام مى بَرد كه در زمره شهداى احد بودند: حمزة ابن عبدالمطلب، مصعب بن عمير، عبداللَّه بن جحش و شماس بن عثمان (4):

1. حمزة بن عبدالمطلّب: از قريش و «بنوهاشم» و مادرش هاله بنت اهيب عموى


1- ابوالفتوح رازى، «تفسير قرآن»، ج 3، ص 182. نويرى، «نهايةالارب»، ج 3، ص 95، ترجمه پارسى. مجلسى، «بحارالأنوار»، ج 20، ص 55
2- به نقل از براء بن عازب.
3- به نقل از ابن اسحاق.
4- «السيرة النّبويه»، ج 3، ص 79

ص: 250

ص: 251

محمّد صلى الله عليه و آله بود كه پس از هجرت به مدينه، پيامبر صلى الله عليه و آله بين او و زيد بن حارثه پيمان برادرى بست. او را اسداللَّه، اسد رسول و سيّدالشّهدا خوانده اند.

«محمّد بن سعد» اهمّ اسناد تاريخى مربوط به شخصيّت وى را گرد آورده است (1) و ما نخست بر اساس آن و نظر به اعتمادى كه به كاتب واقدى و اسنادش در اين خصوص پيدا كرده ايم، مواضع وقايع يا وقايعى را كه مى تواند ما را در شناخت مواضع احد يارى دهد، مورد پژوهش قرار مى دهيم:

محمّد بن ابراهيم روايت مى كند:

«و قتل رحمه اللَّه يوم أُحُد على رأس اثنين و ثلاثين شهراً من الهجرة و هو يومئذ ابن تسع و خمسين سنة. كان أسَنَّ من رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- بأربع سنين و كان رجلًا ليس بالطويل و لا بالتقصير. قتله وحشىّ بن حَرْب و شق بطنه». (2) عوف بن محمد حديث مى كند:

«بلغني انّ هند بنت عتبة بن ربيعة جاءَت في الأحزاب يوم أُحُد و كانت قد نذرت: «لئن قدرت على حمزة بن عبدالمطلب لتأكُلَنَّ من كبده». قال:

«فلمّا كان حيث أصيب حمزة و مَثلوا بالقتلى و جاؤا بُحزَّة من كبد حمزة فاخذتها تمضغها لتأكلها فلم تستطع ان تبتلعها فلفظتها». (3)


1- «الطّبقات الكبير»، الجزءالثّالث، القسم الأوّل، صص 11- 2، چاپ ادوارد سخو، ليدن هلند، بريل، 1321 ه. ق
2- «محمد بن ابراهيم گويند: حمزه- كه خدايش رحمت كناد- در روز احد و در سى و دومين ماه هجرت، كشته شهيد شد و در آن زمان، پنجاه و نه سال داشت و چهار سال از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بزرگ تر بود، و مردى بود با قامتى متوسط، نه بلند و نه كوتاه، كه وحشى بن حرب او را كشت و شكمش را دريد.»
3- «از عوف بن محمد چنين نقل شده است: هند، دختر عتبة بن ربيعه در روز احد همراه با لشكر كفر آمده و نذر كرده بود كه اگر بر حمزة بن عبدالمطلب دست يابد، جگر او را بخورد. پس آنگاه كه حمزه ضربت خورد و كشته شد و كشتگان را مثله كردند، تكه اى از جگر حمزه را برايش آوردند و آن را به دندان گرفت تا بخورد، اما نتوانست ببلعد و آن را بيرون انداخت.»

ص: 252

محمّد صلى الله عليه و آله در حالى كه مجروح و خسته بود، ياران را گفت:

مرا كنار جسد حمزه عمويم ببريد!

ابوهريره گويد:

ان رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- وقف على حمزة بن عبدالمطلب حيث استُشْهِدَ فنظر إلى منظر لم ينظر إلى شي ء قط كان أوجع لقلبه منه و نظر اليه قد مُثِل به فقال: «رحمة اللَّه عليك فإنّك كنت ما علمت وصولها للرحم فعولا للخيرات و لو لا حزن من بعدك عليك لسرّني أن أتركك حتّى يحشرك اللَّه من أرواح شتّى». (1) در اوج تأثّر و اندوه از ديدار نعش عمو و به لحاظ پيوند و علاقه اى كه ميانشان بود، محمّد صلى الله عليه و آله حزن و غم خود را مخفى نكرد و آشكارا بر او زمزمه غم انگيز داشت. طبيعى است كه يك انسان متعادل از اين همه سفّاكى و اوج تعصّبات نفرت انگيز به ستوه و نجوا آيد و به اعتبار طبيعت بشرگونه، حسّ انتقام جويى در او جوشان گردد. محمّد صلى الله عليه و آله در برابر جسد مُثله شده عموى خود چنين حالتى يافت. يكباره سوگند خورد:

«واللَّه على ذلك لأمثلنَّ بسبعين منهم مكانك». (2) ابن اسحاق به نقل از «محمّد بن جعفر ابن زبير» جمله محمّد صلى الله عليه و آله را چنين ثبت كرده است:

«و لئن اظْهَرَني اللَّه على قريش في مَوْطِن مِنَ المواطن لأُمثّلنَّ بثلاثين


1- «ابوهريره گويد: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در محلى كه حمزه به شهادت رسيده بود، ايستاد و صحنه اى را به چشم ديد كه از هر منظره اى بيشتر قلبش را به درد آورد؛ آن حضرت حمزه عليه السلام را ديد كه مثله شده بود. پس فرمود: رحمت خداوند بر تو باد كه بسيار صله رحم مى كردى و كار نيكو انجام مى دادى ... اگر به خاطر اندوه بازماندگان نبود، خوش داشتم كه تو را بر جا نهم تا آنگاه كه خداوند تو را با ديگر ارواح، محشور نمايد.»
2- «به خدا سوگند به خاطر اين كار، هفتاد تن از آنان را مثله مى كنم.»

ص: 253

رجلًا مِنْهُم». (1) و چون صحابه چنين شنيدند، از شدّت تأثّر با گفته پيامبر همصدا شدند كه:

«لئن أظفرنا اللَّه تعالى بهم يوماً من الدهر لنمثّلنّ بهم مثلة لم يمثلها أحد من العرب». (2) اندوه و حزن پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در لحظات نخستينِ از دست دادن عزيزترين يارانش در پهنه نبردى خصمانه عليه مؤمنان، در كلام ابن مسعود نهفته است:

«ما رأينا رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- باكياً أشد من بكائه على حمزة رضى الله عنه وضعه في القبلة ثم وقف على جنازته، و انتحب حتى نشق- أي شهق». (3) صفيّه بنت عبدالمطلب خواهر تنى حمزه سراسيمه به جستجوى جسد برادر، اين سو و آن سو مى شتافت. على و زبير او را مانع شدند؛ ولى تحمّل نياورد.

پيامبر را ديد گفت:

«اى رسول خدا! حمزه كجاست؟» محمّد گفت:

«ميان مردم.» خواست برود، باز مانعش شدند، تا جسد برادر را به آن شكل و هيئت نبيند. محمّد گفت: «او را رها كنيد!»:

«فما رأته بكت و صارت كلما بكت بكى- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم-». (4)


1- «اگر خدا در يكى از جنگ ها مرا بر قريش پيروز گردانَد، سى نفر از آنان را مثله مى كنم». نك: مجلّد سوم، ص 47، همان مدرك.
2- «اگر خداوند ما را روزى بر آنان چيره گرداند، ايشان را چنان مثله كنيم كه هيچ يك از عرب ها چنان نشده باشند». نك: برهان الدّين حلبى، «السّيرة الحلبيّه»، المجلّد الثّانى، ص 534
3- «نديدم كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آن چنان كه بر حمزه مى گريست، بر كسى گريه كرده باشد. او را در برابر قبله قرار داد و كنار جنازه او ايستاد و ناله و گريه سر داد، چندان كه صدايش به گريه بلند شد». نك: همان مدرك، ص 534
4- «چون صفيه حمزه را بديد، بگريست و هر بار كه گريه مى كرد، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نيز مى گريست». حلبى، «السّيرة الحلبيّه»، المجلّد الثّانى، ص 535

ص: 254

يادآورى اين صحنه ها از وراى قرون و اعصار، يك دنيا اندوه بر جان ما هم مى ريزد. اين گفته پيامبر صلى الله عليه و آله كه هفتاد بار بيش تلافى خواهيم كرد، به يادمان مى آيد و تسلّى خاطر مى يابيم. ولى در اين ميان يك قطعه تاريخى ديگر وجود دارد كه امر را به گونه ديگرى رقم مى زند:

در حالى كه مسلمانان هنوز در كنار جسد حمزه و اجساد بستگانشان ايستاده بودند، اين آيات از سوى محمّد صلى الله عليه و آله به عطوفت و آرامى تلاوت گرديد:

وَ إِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا بِمِثْلِ ما عُوقِبْتُمْ بِهِ. (1) اين آيه، رعايت عدالت را گوشزد مى كند و پيامبر صلى الله عليه و آله را از عقوبتى بيش از ظلمى كه بر مسلمانان رفته است، منع مى كند. در ادامه آيه، عفو، گذشت، صبر و تحمّل در فروبردن غضب، مورد ستايش اسلام قرار مى گيرد:

وَ لَئِنْ صَبَرْتُمْ لَهُوَ خَيْرٌ لِلصَّابِرِينَ وَ اصْبِرْ وَ ما صَبْرُكَ إِلَّا بِاللَّهِ وَ لا تَحْزَنْ عَلَيْهِمْ وَ لا تَكُ فِي ضَيْقٍ مِمَّا يَمْكُرُونَ.. (2) و در آيه 124 از همين سوره، قبل از آن كه پيامبر را به عدالت و عفو دعوت كند، مى فرمايد:

ادْعُ إِلى سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ.. (3) ابن عبّاس نزول اين آيات را پس از دفن حمزه مى داند و ابن اسحاق جزم دارد كه چون محمّد صلى الله عليه و آله آيت ها را بيان كرد:


1- «اگر خواستيد عقوبت كنيد و انتقام بگيريد، همچنان كه با شما كرده اند، به انتقام برخيزيد.»
2- «و اگر شكيبايى كنيد، آن كار بهتر است براى شكيبايان. پس بردبارى كن كه صبر و شكيبايى تو از جانب خداوند نيست، و بر آنان اندوهگين مباش و از آنچه مكر مى كنند، دل تنگ مشو». نحل: 125 و 126
3- «باحكمت وپند نيكو به راه پروردگارت فراخوان وبا آنچه نيكوتر است، با ايشان مجادله كن». نحل: 124

ص: 255

«فعفا رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- و صبر و نهى عن المُثلة» (1) سَمُرَة بن جُندب گفت:

پس از نزول اين آيه، پيامبر ما را به بخشش امر داد و از مثله كردن خطاكاران به هر طريقى نهى فرمود.

قرطبى صريحاً مى نويسد:

عموم قرآن شناسان به حديث ابن عبّاس باور دارند كه «الدار قطنى» از او چنين ثبت كرده است:

لما انصرف المشركون عن قتلى أُحُد انصرف رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- فرأى منظراً ساءه، رأى حمزة قد شق بطنه، و اصطلم أنفه، و جُدعت أُذُناه، فقال: ... فلما دفنوا و فرغ منهم نزلت هذه الآية: أُدُعُ إلى سبيل رَبِك ... وَ اصْبِر وَ ما صَبْرُك إلّاباللَّه فصبر رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- وَلَمْ يُمثِّل بأحد. (2) طبرسى نيز دو آيه 124 و 125 از سوره نحل را يك جا و مرتبط به هم معنى كرده است (3) و ابوالحسن على القمى ضمن تفسير آيه هاى سوره آل عمران مى گويد:

فجاء رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- حتى وقف عليه فلما رأى (حمزه) ما فعل به، بكى ثمّ قال: «... لأمثلن بسبعين رجلًا ...». فنزل عليه


1- «پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بخشود و درگذشت و صبر پيشه كرد و از مثله كردن نهى فرمود.»
2- «آنگاه كه مشركان از نزد كشتگان باز گشتند و رفتند، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نزديك شد و صحنه اى را ديد كه ايشان را اندوهگين كرد؛ ديد كه شكم حمزه عليه السلام شكافته شده و گوش و بينى اش بريده شده است، پس فرمود: ... و چون آنان را دفن كردند و كار به پايان بردند، اين آيات نازل شد: «با حكمت و پند و نيكو به راه پروردگارت فراخوان ...» تا «و صبر پيشه كن كه ..» پس پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بردبارى كرد و اجازه نداد كسى را مثله كنند».
3- «مجمع البيان»، الجزء الرّابع عشر، ص 138

ص: 256

جبرئيل فقال: وَ إِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا .... (1) بنابر اين معلوم مى شود نزول و بيان آيه دقيقاً لحظاتى پس از گفته هاى محمّد صلى الله عليه و آله بوده است.

سيوطى معتقد است كه اين آيه چندين بار نازل شده و يكى از آن موارد، كه بنا به روايت «ابى بن كعب» ظاهراً موردقبول مفسّران قرار گرفته، در فتح مكّه است و اين تكرار، تأكيد مجدّد و هشدار بوده كه عفو بالاتر از مقابله و بهتر از مجازات عادلانه است. (2) مفسّران به ذكر دو آيه ديگر هم كه مربوط به همين واقعه و متعاقب كشته شدن مؤمنان در احد است و در آن به عفو و گذشت امر شده، پرداخته اند.

مسلم از انس بن مالك ثبت كرده است كه چون چهره پيامبر را زخمى كردند و او خون از چهره و سر خود پاك مى كرد، مى گفت:

«چگونه رستگار مى شوند قومى كه پيامبر خود را خونين كرده اند؛ در حالى كه او آنها را به سوى خدا دعوت مى كند.» (3) در اين حال آيه 127 از سوره آل عمران نازل شد:

لَيْسَ لَكَ مِنَ اْلأَمْرِ شَيْ ءٌ أَوْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ أَوْ يُعَذِّبَهُمْ فَإِنَّهُمْ ظالِمُونَ. (4)


1- «پيامبر خدا صلى الله عليه و آله پيش آمد و چون ايستاد و حمزه را كه با او چنان كرده بودند، ديد، فرمود: ... هفتاد نفر را مثله مى كنم ...» پس جبرئيل فرود آمد و اين آيه را آورد: اگر كيفر داديد، به مانند آنچه با شما كرده اند، كيفر دهيد ...». نك: «تفسير القمى»، ج 1، ص 113، چاپ نجف، اهتمام: طيّب جزايرى.
2- در باره حديث ابى بن كعب و تكرار بيان آيه نك: ترمذى، حاكم واحدى، «اسباب النّزول»، ص 163. خازن، «لباب التّأويل»، ج 3، ص 143، چاپ دارالمعرفه، افست از چاپ مصر، 1367 ه. ق. سيوطى، «لباب النقول»، ص 269، مكتبة المثنّى. نيز در خصوص مطابقت نظر اماميّه با ديدگاه مذكور نك: عياشى كه به نقل از امام صادق ع روايت مى كند كه نزول آيه در واقعه احد و مربوط به مثله شدن حمزه است. همچنين نك: فيض، «التّفسير الصّافى»، ج 3، ص 165، چاپ بيروت، الأعلمى، 1402 ه. ق.
3- «صحيح»، شرح نووى، ج 12، ص 149، كتاب الجهاد، غزوة الأحد.
4- «فرجام كار ايشان در اختيار تو نيست، چه ايشان را ببخشايد و چه كيفر دهد، ايشان ستمكارانند. به لطف و رحمت خدا، دلت بر آنان نرم و مهربان شد، و اگر تندخوى و سخت دل مى بودى، از گرد تو پراكنده مى شدند، پس از ايشان درگذر و براى آنان آمرزش بخواه.»

ص: 257

و در آيه 158 از همين سوره مى خوانيم:

فَبِما رَحْمَةٍ مِنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ وَ لَوْ كُنْتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لَانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَ اسْتَغْفِرْ لَهُمْ .... (1) حال پيامبر در چنين شرايطى متوجّه عفو و تأثّر و تأسّف از انحطاط فكرى قريش بوده است و نه انتقام. مسلم در «صحيح» از شقيق و او از عبداللَّه ياد مى آورد كه او وقتى توسّط قريشى ها زخمى شد، همانطور كه چهره خود را از خون پاك مى كرد، مى گفت:

رَبِ اغْفِر لَقومِي فَانَّهُمْ لايَعْلَمُون. (2) و نووى ذيل اين حديث در واقعه احد نظر مى دهد:

فيه ما كانوا عليه صلوات اللَّه و سلامه عليهم من الحلم و التصبر و العفو و الشفقة على قومهم و دعائهم لهم بالهداية و الغفران و عذرهم في جنايتهم على أنفسهم بأنهم لايعلمون. (3) اوصاف و حالاتى كه از پيامبر صلى الله عليه و آله در اين جملات نقل شده است، بسيار عجيب است و اساساً چگونه ميسّر است؟ چطور مى توان چنين واقعه مهمّ تاريخى را گفت و نگاشت؟ مسأله نه جنگ است و نه صلح. مسأله وجود انسانى است كه يك بعد از او در ميدان نبرد گرفتار خصم ستمگر است و با تأثّر و حزن بر اجساد مى گذرد؛ گريه مى كند و از مُثله شدن يارانش- به خصوص حمزه- به شگفت مى آيد و بر آن همه قساوت ها آه مى كشد و وعده انتقام مى دهد؛ ولى در همان ميدان، ميان همه كشتگان و در حالى كه


1- «به لطف و رحمت خدا، دلت بر آنان نرم و مهربان شد، و اگر تندخوى و سخت دل مى بودى، از گرد تو پراكنده مى شدند، پس از ايشان درگذر و براى آنان آمرزش بخواه.»
2- «پروردگارا! قوم مرا ببخشاى كه آنان نمى دانند و از سر نادانى چنين مى كنند»؛ مسلم، صحيح، همان مدرك، ص 149
3- «اين عبارت نشان مى دهد كه آن حضرت- كه درود و سلام خدا بر او باد- و ديگر پيامبران، چندان بر قوم خويش حلم و بردبارى و گذشت و شفقت داشتند كه براى هدايت آنان دعا مى كردند و آمرزش مى طلبيدند و در برابر جنايات آنان، چنين عذر مى آوردند كه آنان نمى دانند و نادان هستند.»

ص: 258

گوشش به آه هاى حزين ياران است و چشمانش اشك ديده ها را مى بيند، بُعد ديگرى از شخصيّتش او را وامى دارد تا سخن از عفو، حكمت و موعظه نيكو گويد! عدالت را به ياد آورد كه نبايد بيش از آنچه آنها بر تو روا داشته اند، اعمال كنى. انتقام بد است و اگر عفو كنى و بر مصائب صبر پيشه سازى، بهتر است و خداوند آن را محبوبتر مى داند.

پيامبر آمده است تا بر آتش كينه هاى عرب آبى ريزد. انسان را از عادات قبايل و طوايف برهاند و تعالى و متعالى شدن انسان را هدف قرار دهد. انتقام در وجود او نيست؛ جنگ و پيروزى و شكست، حوادث حيات دنيوى است. آنچه بايد و شايسته است، خضوع انسان در برابر خداى بزرگ است كه حس ها و غريزه ها را به سمت همان تعالى سوق مى دهد و مفهوم و معنى اخلاقى مى بخشد.

ابن سعد از ابومالك اين سخن را ثبت كرده است كه:

«انّ النبيّ صَلّى على قتلى أُحُد عشرة، عشرة يصلّى على حمزة مع كلّ عشرة». (1) و ابن مسعود گويد: «پيامبر بيش از هفتاد نماز بر حمزه خواند.»

اين كلام به خوبى نشان مى دهد كه مسلمانان، كشته هاى خود را ده تا ده تا آوردند و كنار جسد حمزه گذاردند تا پيامبر بر آنها و بر حمزه نماز گزارد؛ آنها را دعا كند و رحمت خدا را برايشان بخواهد. بنابر اين تمام كشتگان كه در ميدان نقش زمين بودند، به يك مكان منتقل شدند و در مجاورت يكديگر در قبرهايى كه كنده شده بود، مدفون گشتند.

ابن سعد مى گويد:

حمزه را با عبداللَّه بن جحش در يك قبر واحد نهادند و ابوبكر، عمر، علىّ بن ابى طالب، زبير و شخص محمّد صلى الله عليه و آله براى خاكسپارى به گودى قبر رفتند و آنگاه بر كناره قبر به حزن و اندوه نشستند. (2)


1- «پيامبر صلى الله عليه و آله بركشتگان احد، ده تا، ده تا نماز مى گزارد و با هرگروه ده نفرى، بر حمزه نيز نماز مى خواند.»
2- محمّد بن عمر، «الطّبقات الكبير»، همان مدرك، ص 5

ص: 259

2. عبداللَّه بن جَحش:

ابن رئاب از «بنوامية بن عبد شمس» قبل از آن كه محمّد صلى الله عليه و آله در مكّه به دار ارقم رود، يار مسلمانى او شد و از همان اوان اسلام، شخصيّتى برجسته و نقشى مهم در رويدادهاى حيات پيامبر ايفا نمود. به حبشه رفت و با تمام خانواده اش به مدينه هجرت كرد.

خواهرش «زينب بنت جحش» همسر فرزندخوانده محمّد صلى الله عليه و آله «زيد بن حارثه» بود كه بعدها به عقد پيامبر درآمد و از امّهات المؤمنين محسوب شد.

مادرِ عبداللَّه بن جَحش، «اميمه بنت عبدالمطلب» بود و حمزه دايى اش مى شد.

ابن سعد تصريح مى كند او را «ابوالحكم بن الأخنس بن شريف ثقفى» در ميدان احد در حالى كه بيش از چهل سال نداشت، به شهادت رساند و پيامبر دستور داد تا وى را با حمزه در يك گور نهند. (1) 3. مُصْعَب بن عُمَيْر:

ابن هشام بن عبدمناف از «بنو عبدالدّار بنى قصّى» در دار ارقم، قلب و انديشه خود را تسليم ايمان به خدا نمود و در اين راه پايدارى ها و استقامت ها داشت. اوّل كسى بود كه از جانب محمّد صلى الله عليه و آله مأموريّت يافت تا به مدينه رود و اسلام را ميان اهل آن رواج دهد.

پيامبر اين كار را بنا به درخواست مدنى ها و به دنبال مذاكره عقبه اوّل در مكّه عملى نمود.

آنها خواسته بودند تا پيامبر صلى الله عليه و آله فردى آشنا به قرآن و اسلام را به ميان آنها فرستد. مصعب به مدينه رفت و در خانه اسعد بن زراره طوايف يثرب را به اخلاق و تعاليم يكتاپرستى محمّد صلى الله عليه و آله دعوت مى نمود. قرآن را به آنها مى آموخت و او بود كه بار ديگر بيش از هفتاد نفر از بزرگان مدينه را به مكّه برد تا در عقبه ثانى، محمّد را ملاقات كنند و با او درباره نقشى كه مى توانند در اعتلاى توحيد داشته باشند، به مذاكره پردازند.

مصعب در مكّه ماند تا پيامبر صلى الله عليه و آله به سوى مدينه هجرت كرد و خود نيز قبل از او امر هجرت را به دل پذيرا گشت. او نخستين كسى بود كه با مدنى ها نماز جماعت و جمعه برپا


1- ابن سعد، «الطّبقات الكبير»، الجزء الثّالث، قسم الأوّل، ص 63 و 64

ص: 260

كرد و پس از هجرت، محمّد صلى الله عليه و آله بين او و ابوايّوب انصارى پيمان اخوّت بست.

او در بدر پرچمدار مهاجران بود و در احد پرچمى را كه محمّد صلى الله عليه و آله به دست او داده بود، تا مرحله شهادت حفظ كرد.

هنگامى كه «ابن قَميئه» او را به شهادت رساند، بر لبانش آيه وَ ما مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلى أَعْقابِكُمْ (1) را تلاوت مى كرد.

ابن سعد از عبيد بن عمير نقل مى كند:

ان النبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- وقف على مصعب بن عمير و هو منجعف على وجهه فقرأ هذه الآية:

مِنْ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ .... ثم قال: إنّ رسول اللَّه يشهد أنّكم الشهداء عنداللَّه يوم القيامة.

ايها الناس! زوروهم و أتوهم و سلّموا عليهم فوالذي نفسي بيده لايُسلّم عليهم مسلم إلى يوم القيامة إلّا ردّوا عليه السلام. (2) مُصعَب در هنگام شهادت حدود چهل و دو سال داشت. (3)4. شَمّاس بن عُثْمان:

از «بنومخزوم بن يَقَطَه» از مهاجران بلندپايه به حبشه و مدينه بود. يارى و تلاش


1- «و محمد نيز پيام آورى است كه پيش از او پيام آورانى بوده اند، آيا اگر بميرد يا كشته شود، شما به وضع پيشينيان خود باز مى گرديد؟!». آل عمران: 144
2- «پيامبر صلى الله عليه و آله به كنار جنازه مصعب بن عمير- كه با صورت به زمين افتاده بود- ايستاد و اين آيه را تلاوت فرمود: مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ ...؛ از مؤمنان، كسانى هستند كه به آنچه با خداى عهد بسته بودند، وفا كردند. در روز قيامت شما گواهان هستيد. اى مردم! آنان را زيارت كنيد و به آرامگاه ايشان بياييد و بر آنان سلام دهيد، سوگند به آن كه جانم به دست اوست، هر مسلمانى تا روز قيامت بر آنان سلام كند، او را پاسخ گويند».
3- «الطّبقات الكبير»، الجزء الثّالث، القسم الأوّل، صص 86- 82

ص: 261

شايانِ توجّه او در بدر و احد و در طول سال هاى تعليم و تعلّم عوالم معنوى اسلام و مخالفت با انديشه هاى جاهلى، وى را از برجسته ترين ياوران محمّد صلى الله عليه و آله كرد.

در احد در حالى كه بيش از سى و چهار سال از عمرش نگذشته بود، به دست «ابى بن خلف» به شدّت مجروح گشت و با آخرين رمقى كه در جان داشت، او را به مدينه بردند و مستقيماً به خانه پيامبر و عايشه بردند تا شايد مداوا شود. امّ سلمه خطابش كرد:

«اى عموزاده من! چرا به خانه ما وارد نشدى؟

پيامبر دستور داد او را نزد امّ سلمه برند تا مراقبت كند؛ ولى شدّت جراحت، آخرين رمق حيات دنيوى را از «شمّاس» ستاند. پيامبر صلى الله عليه و آله به احترام، جسد او را به احد برگرداند تا در كنار ديگر مؤمنان بى آن كه غسل شود، دفن گردد. (1)

2- 5/ پ: شهداى انصار، مدينه

بر اساس اسناد ابن هشام و ابن اسحاق (2) آنان كه از انصار و مدنى تبار بودند و در احد مؤمنانه مقاومت كردند و در راه هدف خدايى شان به دست مهاجمان قريشى كشته شدند، شصت و شش نفر بودند:

از «بنو عبدالأشْهَل»: عمر بن مُعاذ، حارث بن انس، عُمارة بن زياد، سلمة بن ثابت، عمرو بن ثابت، ثابت بن وقش، رفاعة بن وقش، حُسَيل بن جابر- ابوخذيفه- كه اشتباهاً توسّط مسلمانان كشته شد. صَيفى بن قَيطى، حَبَاب بن قَيْظى، عبّاد بن سَهْل، حارث بن اوس بن معاذ.

از «اهل راتِج»: اياس بن اوس، عبيد بن التَّيّهان، حبيب بن يزيد.

از «بنوظفر»: يزيد بن حاطب.

از «بنوعمرو بن عَوف»: ابوسفيان بن حارث، حنظلة بن ابى عامر.

از «بنوعبيد بن زيد»: انيْس بن قتاده.


1- ابن سعد، «الطّبقات الكبير»، الجزء الثّالث، القسم الأوّل، فى البدرين، ص 174
2- «السيرة النّبويه»، مجلّد الثّالث، ص 76

ص: 262

از «بنوثعلبه»: ابوحَبَّة بن عمرو، عبداللَّه بن جبير بن النعمان (امير تيراندازان روماة).

از «بنوسَلْم»: خَيْثَمَه.

از «بنوعَجلان»: عبداللَّه بن سَلِمه.

از «بنومعاويه»: سُبَيع بن حاطب- از مزينه كه هم پيمان بودند.

از «بنوسواد»: عمرو بن قيس، قيس بن عمرو، ثابت بن عمرو، عامر بن مَخْلَد، مالك ابن اياس.

از «بنومبذول»: ابوهبيرة بن حارث، عمرو بن مُطَرِّف.

از «بنوعمرو بن مالك»: اوس بن ثابت (برادر حسّان بن ثابت).

از «بنوعدى بن نجّار»: انس بن نَضْر (عموى انس بن مالك).

از «بنومازن بن نجّار»: قيس بن مُخلّد، كَبْسان.

از «بنودينار بن نجّار»: سُلَيم بن حارث، نعمان بن عبد عمرو.

از «بنو حارث بن خزرج»: خارجة بن زيد، سعد بن الرّبيع، اوس بن الأرقم.

از «بنوأبجر»: از «بنوخُدْره»: مالك بن سنان (پدر ابوسعيد خدرى) و سعيد بن سُوَيد، عتبة بن ربيع.

از «بنوساعده»: ثعلبة بن سعد، سَقْف بن فَرْوَه.

از «بنوطريف»: عبداللَّه بن عَمرو، ضمره (از هم پيمانان او در بنوجهينه).

از «بنوعوف بن خزرج: بنوسالم، بنومالك»: نوفَل بن عبداللَّه، عبّاس بن عُباده، نعمان بن مالك، المُجذِّر بن زياد، عُبادة بن الحسحاس.

از «بنوسلمه، بني حرام»: عبداللَّه بن عمرو، عمرو بن الجموح، خلّاد بن عمرو، ابوايمن.

از «بنوسواد»: سُلَيم بن عمرو، عَنْتره، سَهل بن قيس.

از «بنوزُرَيْق»: ذكوان بن عبد قيس، عُبَيْد بن المَعلَّى.

اسناد ابن اسحاق در اينجا به اتمام مى رسد؛ ولى ابن هشام اضافه مى كند:

مالك بن ثُمَيله از «بنومعاوية بن مالك»

الحارث بن عدّى از «بنوخَطْمه»

ص: 263

مالك بن إياس از «بنوسواد»

اياس بن عدى از «بنوعمرو بن مالك»

عمرو بن اياس از «بنوسالم بن عوف»

3- 5/ پ: مزار حمزه، شهداى صحابه

با توجّه به اين كه محمّد صلى الله عليه و آله دستور داده بود: «ادْفِنُوهمْ حَيْثُ صرعوا» (1) مؤمنان از انتقال اجساد عزيزانشان به شهر مدينه، خوددارى كردند.

«احمد» و «حلبى» مسندى را ثبت كرده، كه بر اساس آن معلوم مى شود كه عدّه اى به انتقال كشتگان خود به مدينه مبادرت ورزيده بودند؛ ولى پس از اعلام نظر محمّد صلى الله عليه و آله:

«فنادى منادى رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم-: ردوا القتلى إلى مضاجعهم». (2) لذا بسيارى از عالمان دين با اتّكا به همين سند تاريخى، به حرمت جابجايى مرده از محلّ موت خود به مكان دورتر نظر داده اند. (3) حلبى در يك جمع بندى از آراء بسيارى از حقوق دانان اسلامى نظر مى دهد كه آنها به همين رويداد استدلال كرده اند بر:

«حرمة نقل الميت قبل دفنه من محلّ موته إلى محل أبعد من مقبرة محلّ موته». (4) ابن شبّه به گفته الأعرج روى آورده كه حمزه در پايين تپّه روماة به شهادت رسيد و پيامبر صلى الله عليه و آله دستور داد او را از سطح پايين تپّه برداشته، به قسمت فوقانى زمين همجوار آن


1- «آنان را در همان محلى كه جان دادند، به خاك بسپاريد». نك: ابن اسحاق، «السيرة النّبويه»، ج 3، ص 49
2- «منادى از سوى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آمد و بانگ در داد: كشتگان را به محل جان دادن آنان بازگردانيد». نك: احمد، «مسند»، ج 3، ص 297، 308، چاپ قديم به نقل از جابر بن عبداللَّه. نيز: حلبى، «سيره»، ج 2، ص 540
3- شافعى، «الأم»، المجلّد الاول، الجزء الأوّل، كتاب الجنائز، ص 276، بيروت، دارالمعرفه، 1973 م.
4- «حرام بودن انتقال جنازه از محل جان دادن مرده به محلى دورتر از نزديك ترين قبرستان». ص 540

ص: 264

انتقال دهند. (1) ابن سعد به نقل از «عمر بن عثمان الجَحْشى» سندى را ثبت كرده كه معلوم مى سازد:

حمزه با عبداللَّه بن جحش در يك قبر به خاك سپرده شدند و تصريح مى كند كه حمزه دائى عبداللَّه بود. پيامبر بر آنها نماز گزارد و على بن ابى طالب، ابوبكر، عمر و زبير و شخص پيامبر صلى الله عليه و آله به درون قبر او رفتند تا جسدش را به خاك نهند. (2) اين سند را سمهودى نيز از طريق عبدالعزيز ثبت كرده است؛ ولى ابن شبّه به نقل از عبدالعزيز و او از ابن سمعان به روايت از الأعرج نظر داده است كه حمزه با «مصعب بن عمير» در قبر واحدى نهاده شده اند. با اين همه نظريّه غالب بر روايات مذكور را عبدالعزيز بيان داشته كه حمزه در يك قبر و عبداللَّه و مصعب در پايين قبر او دفن گشته اند.

ابواسحاق حربى از اين نكته كه در منابعى تصريح شده است كه حمزه و عبداللَّه، يا حمزه و عبداللَّه و مصعب بن عمير در يك قبر نهاده شده اند، غفلت نورزيده است. (3) بخارى، اين روايتِ جابر بن عبداللَّه را مُسلَّم دانسته است:

«أنّ رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- كان يجمع بين الرجلين من قتلى احد». (4) و در روايت عبدالرّزاق آمده است:

«وكان يدفن الرّجلين والثلاثة في القبر الواحد». (5) و اين بدان جهت بوده است كه مسلمانان به لحاظ خستگى ناشى از نبرد با مهاجمان


1- سمهودى، ج 3، ص 936
2- «الطّبقات الكبرى»، همان مدرك، ص 5
3- «المناسك و اماكن طرق الحج»، ص 415، داراليمامه، اهتمام: حمد الجاسر، 1981 م
4- «پيامبر خدا صلى الله عليه و آله دو تن از كشتگان احد را در يك قبر دفن مى كرد». نك: بخارى، «صحيح» كتاب الجنائز، باب 73
5- «و دو يا سه نفر را در يك قبر مدفون مى كرد». نك: ابن حجر عسقلانى، «فتح البارى، شرح صحيح البخارى»، ج 3، ص 211، به اهتمام: «بن باز»

ص: 265

قريشى، توان حفر قبور را به صورتِ يك به يك نداشتند و پيامبر براى رعايت حال آنها به دفن دو يا سه نفر در يك قبر رضايت داده و خود شخصاً مراسم تدفين را به جاى مى آورده است و نيز در اين كه چه كسى را با چه كسى در يك گور نهند، نظر مى داده است.

4- 5/ پ: سوك مدينه

بى شك مسلمانان، عصر همان روز واقعه- يعنى شنبه- به مدينه بازگشته اند. از يك سوى نگرانى از حمله مجدّد قريشيان و از جانب ديگر، تأثّر خانواده ها از فقدان مردانشان، مدينه را در يك سوك و حُزن همگانى فرو برده بود.

مورّخان از نوحه خوانى هاى مردم (به رسم قبايل) و گريه هاى جمعى زنان يادها كرده اند و همگان بر وقوع اين مجالس و محافل در منازل طوايف مدينه اتّفاق سند دارند. وقتى پيامبر گريه ها را شنيد، به تأثّر گفت:

«آنها بر شوهران و پسران و برادرانشان مى گريند، اما براى حمزه چه كسى مى گريد؟» به گفته على بن برهان الدّين حلبى، حمزه در مدينه همسر و فرزندى نداشت.

از اين رو پيامبر صلى الله عليه و آله خود بر حمزه گريست.

اسيد بن حضير و سعد بن معاذ چون اين حالت غم انگيز را از پيامبر صلى الله عليه و آله ديدند، زنانِ طائفه خود را گفتند:

«بر حمزه بگرييد كه پيامبر در فقدان او گريسته است.»

زنان، گريه كنان و نوحه خوانان به سوى خانه محمّد صلى الله عليه و آله رو آوردند. يكباره همه طوايف مدينه كه در مجاورت مسجد بودند، در سوك حمزه و ديگر شهيدان احد فرو رفتند. ابن اسحاق گويد:

و مرّ رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- بدار من دور الأنصار من بني عبدالأشهل و بنى ظفر فسمع البكاء و النوائح على قتلاهم فذرفت عينا رسول اللَّه فبكى ثمّ قال:

ص: 266

«لكنّ حمزة لا بَواكِىَ لَهُ». فلما رجع سعد بن معاذ و اسيد بن حضير إلى دار بني عبدالأشهل أمرا نساءهم أن يتحزَّمنَ ثمّ يذهبن فيبكين على عمّ رسول اللَّه ...». (1) از اسناد ابن سعد چنين پيداست كه آن شب تا صبح، همه، شهيدان را به ياد مى آوردند و مى گريستند و پيامبر براى آنها و همسران و فرزندانشان دعا مى كرد. (2) ابن سعد مى گويد:

«صبح كه شد، محمّد مردم را واداشت تا به خانه هاى خود بازگردند و امر كرد كه ديگر نوحه خوانده نشود.»

محمّد بن عبداللَّه انصارى روايت مى كند:

«فقام على المنبر من الغد فنهى عن النياحة كأشدَّ ما نهى عن شي ء قطّ». (3) و طبق روايت ابن هشام: «نهى يومئذ عن النّوْح» (4) و در همان مأخذ آمده:

«و جاء أَنّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- نهى نساء الأنصار عن النّوح». (5)


1- «پيامبر خدا صلى الله عليه و آله از كنار خانه اى از خانه هاى انصار، از طايفه بنى عبدالاشهل و ظفر مى گذشت؛ صداى نوحه و گريه آنان بر كشتگان خويش را بشنيد، پس از ديدگانش اشك جارى شد و بگريست، سپس فرمود: « عمويم حمزه، گريه كننده اى ندارد»، و آنگاه كه سعد بن معاذ و اسيد بن حضير به خانه هاى بنى عبدالاشهل رسيدند، زنان را فرمان دادند كه آرام گيرند و بروند و بر عموى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله گريه كنند». «السيرة النّبويه»، ج 3، ص 50
2- نك: «ألطّبقات الكبير»، ألجزء الثّالث، ص 10
3- «حضرت، فرداى آن شب بر فراز منبر رفت و مردم را از نوحه گرى بازداشت، چنان كه تا آن زمان از هيچ كارى چنين منع نكرده بود». نك: «الطّبقات الكبير»، همان مدرك، ص 11
4- «در آن هنگام، از نوحه گرى نهى فرمود». نك: «السيرة النّبويه»، ج 3، ص 50
5- «چنين آمده است كه آن حضرت صلى الله عليه و آله زنان انصار را از نوحه گرى بازداشت.»

ص: 267

اين حديث را «حاكم» به لفظ ديگرى از انس بن مالك آورده است و آن را از احاديث مشهور ميان مردم مدينه دانسته كه تا عصر خود معمول بوده است. (1)

6/ پ: مسجد و مقبره شهداى احد

طبق اين جمله از كلام ابن سعد در كتاب «الطبقات الكبرى» كه:

«و جعل (يقصد النبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم-) احداً خلف ظهره و استقبل المدينة و جعل عينين جبلًا بقناة عن يساره و جعل عليه خمسين من الرماة». (2) مى توان پذيرفت كه وقوع نبرد مهاجمان با مؤمنان در سمت غربى تپه روماة بوده است؛ در نتيجه محلّ نيزه خوردن حمزه از وحشى، بايد در همان حوالى باشد. ولى با توجّه به اين كه بقعه تاريخى «مصرع حمزه» (مقبره نخست او) در سمت شرقى روماة و در منطقه اى گود قرار داشته است، بايد جسد او را به مكان مرتفع كنونى آورده باشند؛ تا در مسير آب وادى قناة قرار نگيرد. ولى از نظر آثارشناسى مدينه، دو بنا در شرق عينين وجود داشته است: يكى به عنوان محلّ نيزه خوردن حمزه (موضع الذي طعن فيه حمزه) و ديگرى در پشت آن به عنوان محلّ دفن او (مصرع حمزه). در برخى منابع مى خوانيم:

بناى «المصرع» محلّ دفن اوّليّه حمزه بوده است كه پس از جارى شدن آب، به مكان فعلى منتقل شده است. (3) در برخى مآخذ نيز از قناتى كه معاوية بن ابى سفيان براى اهل مدينه در احد حفر نمود، سخن گفته شده و به بحث كنونى مربوط است. (4)


1- «المستدرك» ج 1، ص 381، كتاب الجنائز.
2- «پيامبر خدا صلى الله عليه و آله يك نفر را پشت سر خود قرار داد و رو به مدينه كرد، و بر كوه عينين كه در سمت چپ او و در وادى قناة قرار داشت، پنجاه تيرانداز مستقر كرد.»
3- محمّد لبيب، «رحلة الحجازيّه». فريد وجدى، «دائرةالمعارف»، ج 8، ص 533
4- «المناسك و اماكن طرق الحج»، متن قرن سوم، ص 421

ص: 268

اين سابقه مبتنى بر آراء عدّه اى از متقدّمان و اسناد متعدّدى در تاريخ مدينه است.

مطرى از مسجد موجود در ركن شرقى تپّه عينين، به عنوان «الموضع الذي طعن فيه حمزة رضى الله عنه» (1) ياد كرده است و سمهودى نيز مسجد مذكور را واجد همين سابقه و شهرت در زمان خود دانسته و تنها بين مكان «طعْن» و مصرع فرق قائل شده است؛ چه او شهرت عمومى را اين طور نگاشته است كه دو مسجد- يكى در مكان اصابت نيزه و ديگرى در شمال آن، در مكان دفن، بنا شده است (2)؛ در حالى كه پيشتر گفتيم كه به نظر نمى رسد كه واقعه نبرد در سمت شرقى عينين به وقوع پيوسته باشد؛ بلكه وقوع آن در سمت شمال و غرب تپّه روماة قوّت دارد.

به هر حال در ديرينه و چگونگى جابجايى جسد به مكان فعلى، وجود تناقضاتى در آراء تاريخى، پژوهندگان را سردرگم مى كند؛ با اين همه نمى توان ناديده گرفت كه مكان فعلى، همان مكان اوّليّه مزار حمزه نيست. (3) بناى المصرع كه به جهت بعضى از روايات، محلّ نماز پيامبر نيز محسوب مى شده است، بعدها به صورت مسجدى به عنوان مدفن اوّل حمزه معروف شده و قرن ها مورد توجّه زائران بوده است. ابن ابى الهيجاء در حوالى 580 ه. ق. بناى جديدى بر آن موضع ساخت و «سلطان اشرف قايتباى» بر آن بنايى ديگر بيفزود و در سال 893، «شاهين الجمالى» شيخ الخدّام حرم مدنى آن را مرمّت و مجهّزتر نمود.

فيروزآبادى، مسجد المصرع را در اواسط قرن هشتم ديده و از حفر بناى چاه مشروب آن توسّط «امير بدرالدّين وَدَيّ بن جمّاز»- امير مدينه- ياد كرده است. (4) مقارن اواخر سده 13 ه. ق. و در عصر عثمانى، «علىّ بن موسى» مى نويسد:

آن قبّه را حاج رامز پاشا داماد سليم بك ماينجى از اهالى استانبول تجديد بنا نمود. (5)


1- «محلى كه حمزه در آن مورد اصابت نيزه قرار گرفت.»
2- «وفاءالوفا»، ج 3، ص 848
3- «الطّبقات الكبير» جزء 3، قسم 1، ص 5 و جزء 3، قسم 2، ص 78
4- «المغانم»، ص 289
5- رساله «وصف المدينة المنوّره»، ص 15

ص: 269

رفعت پاشا از كتيبه اى ياد مى كند كه بانى بناى جديد، مادّه تاريخ بناى مذكور (سنه 1287 ه. ق.) را به شعر ثبت كرده است. همچنين از كتيبه اى سخن مى گويد كه به خوبى معلوم مى دارد سليم بك عثمانى در سال 1365 ه. ق. آن را بنا نهاده است.

حقير كاتب از اين بنا در سال 1396 ه. ق. ديدن كردم. بقعه اى است كه شش متر طول و چهار متر و نيم عرض آن مى باشد و كاملًا رو به ويرانى نهاده است؛ ولى به لحاظ اين كه دقيقاً نخستين محلّ دفن حمزه را نشان مى دهد و در سمت شرقى روماة و وادى قناة، موقعيّت واقعه احد را براى پژوهندگان مشخّص مى كند، از اهمّيّت بسزايى برخوردار است. (1) در سال هايى كه آنجا بودم، ميان اهل احد مشهور بود كه اين مكان، تحت نظارت خانواده السّقاف قرار گرفته شده است.

بناى فعلى مرقد حمزه و شهداى احد كه به مسجد و مقبره احد شهرت دارد، با ديرينه اى حدود هزار و دويست سال، در قلب تاريخ اسلام جاى گرفته است.

سنگ نوشته اى كه تا قبل از تخريب مسجد و بناى مرقد (به فتواى فقيهان وهّابى) بر سر درب اصلى قرار داشته است، تاريخ تأسيس مسجد را سال 275 ه. ق. تعيين مى كند.

محمّد بن ابى بكر تلمسانى (2) كه در سال هاى 258- 354 ه. ق. از مكّه و مدينه ديدار و از مشاهدات خود ما را مطّلع كرده است، تصريح مى كند كه بناى شهداى احد رفيع بوده و داراى سنگ نبشته ها و الواح چوبى مزيّن به خطوط قرآنى و گنبدى به ارتفاع قامت يك انسان است. قبرهاى معاذ بن عمر و معاذ بن عفرا با سنگ هاى چيده شده، از ديگر مقابر شهدا متمايز شده است. قبر حمزه در پايين قبور شهدا قرار دارد. از اين رو معلوم مى شود كه مقابر شهداى احد در قرن چهارم هجرى كاملًا معمور و بناى آن مورد اهتمام خاص بوده است.

ناصر خسرو در اوايل سده پنجم هجرى در «سفرنامه» خود از محلّ قبر حمزه در


1- پيكره 24- 2
2- رساله «وصف مكّة و المدينة و بيت المقدس»، مجلّةالعرب، ج 5، ذوالقعده و ذوالحجّه 1393 ه. ق. 1974 م، به اهتمام حمد الجاسر.

ص: 270

احد، به عنوان موضع قبورالشّهدا ياد كرده كه مورد توجّه عموم بوده است. (1) «مقدّسى» در حوالى سال هاى 370- 375 ه. ق. مدينه را مورد توصيف قرار داده است. اين كه در زمان او، قبر حمزه و شهداى احد در ميان مسجد بوده است، از موقعيت بااهمّيّت آن و معموربودنش حكايت مى كند. (2) ابن نجّار قبول دارد كه تاريخ بناى قديمى، مربوط به مادر خليفه عباسى: «النّاصر لدين اللَّه» در سال 590 ه. ق. است و او كه خود در عصر پابرجايى چنين بنايى زندگى مى كرده است، آن را ديده و مورد توصيف قرار داده است و مشخّص مى كند كه مرقد حمزه را با چوب ساج آرايش داده اند و درب آهنين و زيباى آن تنها در روزهاى پنجشنبه روى زائران باز مى شده است. ولى با توجّه به متن كتيبه اى كه بر قسمت فوقانى حجره مرقد قرار داشته، معلوم مى شود كه اين بنا ده سال قبل از اقدام مادر خليفه، توسّط «حسين بن ابى الهيجاء» بازسازى شده است. متن سنگ نبشته از اين قرار است:

«هذا مصرع حمزة بن عبدالمطلب عليه السّلام و مصلّى النّبي صلّى اللَّه عليه [و آله] و سلّم، عمره العبد الفقير إلى رحمة ربه حسين بن أبي الهيجاء غفر اللَّه له و لوالديه سنة ثمانين و خمسمائة».

ولى چنين كتيبه اى ظاهراً نمى توانسته مربوط به مشهد فعلى حمزه باشد. لذا سمهودى خاطرنشان مى كند كه «شاهين»- شيخ الحرم مدينه- آن را پس از مرمّت مسجد به سال 890- 893 ه. ق. به مسجد المصرع نقل و انتقال داده است.

ابن جبير در نيمه دوم سده 6 ه. ق. از مشهد حمزه كه بر آن مسجدى بنا شده بود، ديدن كرده و آن را مسجد حمزه خوانده كه قبر در مجاورت آن قرار داشته است. (3) سمهودى كه خود در سده نهم هجرى در مدينه به سر مى برد، از اقدامات سلطان مصر: «اشرف قايتباى» ياد كرده كه بناى مشهد حمزه را از سمت مغرب توسعه


1- «سفرنامه ناصرخسرو»، سفر دوم حج، ص 71
2- «احسن التّقاسيم فى معرفة الأقاليم»، ص 80
3- «رحلة ابن جبير»، ص 173، چاپ بيروت، دار صادر، 1964 م

ص: 271

داده است. (1) اين بنا در عصر «عثمانى ها» به دفعات مرمّت و بازسازى شد و آنچه كه در سال 1325 ه. ق. بر جاى ماند، نشان مى دهد كه بر اساس مندرجات سفرنامه ها، بناى مشهد حمزه و ديگر شهداى صحابه در احد كاملًا از اهتمام و مراقبت عثمانى ها برخوردار بوده است.

خوشبختانه تصويرهاى متعدّد و مستندى از دو سيّاح محقّق يعنى «ابراهيم رفعت پاشا» و «محمّد لبيب بتنونى» از سال هاى 1320 تا 1327 ه. ق. بجاى مانده كه به خوبى مى تواند ما را از كم و كيف بناى مورد اهتمام عثمانى ها مطلّع سازد. (2) «ميرزا حسين فراهانى»- ملك الكُتّاب عصر ناصرى- در سفرنامه خود كه در ميانه سال هاى 1302 تا 1303 ه. ق. به رشته تحرير در آورده، مرقد حمزه و شهداى احد را ديدار و زيارت كرده است. او در سال هايى آنجا را ديد كه بناى عثمانى بر مشهد شهداى احد قرار داشته است. وى آن را از بناهاى «سلطان عبدالمجيد عثمانى» دانسته و چنين به وصف آن پرداخته است:

و اصل مقبره حمزه عمارتى است در بالاى تلّى ... و پنج شش پلّه از زمين ارتفاع دارد و از دو دالان مى توان وارد محوّطه تميزى كه از گچ و آجر ساخته اند، شد.

بر زمين محوّطه ريگ ريخته اند و در دو طرف اين محوّطه، دو «طنبى» (اتاق طولانى تابستانى- نجفى) عالى وسيعى است كه يك مسجد و در يكى ديگر دو قبر است. يكى در وسط طنبى است كه صندوق بزرگ از چوب دارد و قبر مبارك حضرت حمزه است و يكى ديگر قبر كوچكى است كه قبر عبداللَّه بن جحش است .. و بيرون گنبد از كاشى كبود است. (3) پس از روى كارآمدن «خاندان سعودى» و همزمان با مسطّح كردن مقابر مشهور و تخريب بقاع و بناهاى ساخته شده بر فراز قبور كه در مشرب فقهى ابن تيميّه بر آن تأكيد خاصى شده است، بناى مشهد و مقبره شهداى احد نيز كاملًا تخريب و ويران گشت و از


1- سمهودى، «وفاءالوفا»، ج 3، ص 921، ص 936
2- پيكره هاى 25- 2؛ 26- 2؛ 27- 2
3- «سفرنامه ميرزا حسين فراهانى»، ص 291، به كوشش حافظ فرمانفرمائيان.

ص: 272

آنچه در تصاوير يادشده از هشتاد سال پيش مشاهده مى كنيم، اثرى بر جاى نمانده است.

حقير كاتب در سال هاى زيارت و پژوهش در مدينه، منطقه احد را كاملًا در حال تغيير يافتم. بر محوّطه قبور مسطّح شده شهداى احد ديوار كشيده شده است و قسمت جنوبى آن با شبكه هاى فولادى، محلّ روى آوردن زائران است.

حقير پس از مشاهده شبكه هاى آهنين- محلّ ايستادن زائران- احساس كردم كه نوع و طرح شبكه ها كاملًا شبيه ضريح هاى ايرانى كه در ايران حول مقابر مذهبى مشاهده مى شود، به نظر مى رسد. در ذى الحجّه سال 1395 به منزل مرحوم «سيّد مصطفى عطّار» در مدينه رفتم و مسأله را ضمن مذاكره اى با وى در ميان گذاشتم. ايشان كه در فاصله سال هاى 1361 تا 1368 ه. ق. شهردار مدينه بود و با رفت و آمدهاى ايرانيان به اماكن زيارتى مدينه در طول هشتاد و پنج سال زندگى آشنايى داشت، بيش از هر كس ديگر مى توانست راهنماى من در پاسخ به اين سؤال باشد. ايشان به من گفت:

«پس از تخريب بناى عظيم مشهد حمزه و صحابه در احد، زمين اطراف مقابر، حصارى نداشت و مكرّراً ديده مى شد كه سگ هاى ولگرد آن وادى، از روى قبور رفت و آمد مى كنند. عدّه اى از عالمان مدينه، موضوع را با امير وقت مدينه در ميان گذاشتند و امير به احداث ديوار و حصاربندى آن امر كرد و من پيشنهاد دادم كه از ضريح آهنى كه قبل از اين، حول مقابر اهل بيت عليهم السلام در بقيع قرار داشت و توسّط علاقمندان امامان معصوم عليهم السلام به محلّى امن انتقال يافته، از آن مراقبت مى شد، براى حصار مشهد صحابه پيامبر در احد استفاده شود و اين كار صورت گرفت.»

پرسيدم: «اين ضريح را چه كسانى بر مقابر اهل بيت عليهم السلام در مدينه گذاشتند؟» گفت:

اين ضريح در زمان قاجار و تحت حمايت آنان و همكارى و موافقت سلطان عثمانى و طىّ تشريفاتى از طرف ايرانيان به مدينه حمل گرديد و در محلّ معروف به قبّه اهل بيت نصب گرديد.

«سيّد مصطفى عطّار» متن اصلى فرمانى را هم به من نشان دادكه معلوم مى داشت كه

ص: 273

خانواده او مفتخر به انجام چنين كارى شده بودند. نيز از اين كه همكارى لازم را در انجام چنين اقدامى مبذول داشته بود، مورد تقدير حكومت وقت ايران و عثمانى قرار گرفته بود.

به هر حال قبور حمزه، مصعب بن عمير و عبداللَّه بن جحش در سمت جنوبى «شباك» و قبور مابقى صحابه در قسمت شمالى آن با حصار سنگى و به رنگ سفيد جلوه گرى مى نمايد.

از اين موقعيّت و محلّ، تصاويرى را از بلندى تپّه روماة تهيّه كردم كه توجّه پژوهندگان را به آن جلب مى نمايم. (1) اكنون مى توان كليّه مواضع و بقاع احد را بر اساس پژوهش هاى يادشده در يك نقشه مستند نشان داد. اين نقشه را حقير با اتّكا بر اسناد تاريخى مذكور، تنظيم نمودم و جهت تكميل بررسى، تقديم علاقمندان مدينه شناسى مى كنم. (2)


1- پيكره هاى 28- 2؛ 29- 2؛ 30- 2
2- پيكره 31- 2، 32- 2، ميدان احد و دورنماى احد و شهر مدينه.

ص: 274

فصل سوم: خندق؛ موضع تدافعى مسلمانان

در برابر حمله مشترك بت پرستان و يهوديان
الف: خندق؛ واژه و ريشه يابى تاريخى آن

لغت شناسان، «الخندق» را «الوادى الحفير المحفور» (1) يعنى: گودال يا محلّ كنده شده دانسته اند (2). به نظر نمى رسد لغت شناسان ترديدى داشته باشند كه اين واژه، مُعرَّبِ كلمه «كنده» بوده و از زبان پارسى به ادب عرب راه يافته است. «برهان» ذيل واژه «كَنْدِه» مى نويسد:

«جوى و كوى را گويند كه بر گِرد حصار قلعه و لشكرگاه مى كَنند تا مانع آمدن دشمن گردد و معرَّبِ آن، خندق است.» (3) اين واژه در زبان هاى پهلوى به صورتِ/ كَنْدك، (اسم مفعول/ كَندَن) به كار رفته است و در زبان پارسى درى رواج فراوانى دارد. (4)


1- «جاى كم ارتفاع، گودال، محل كنده شده.»
2- ابن منظور، «لسان العرب»، ج 10، ص 93، چاپ دار صادر. زبيدى، «تاج العروس»، ذيل واژه مزبور، چاپ مصر، 1307 ه. ق./ شرح قاموس. ابن دريد، «جمهرةاللّغه»، ج 3، ص 331. چاپ دار صادر، افست، حيدرآباد دكن، 1345 ه. ق.
3- «برهان قاطع»، ج 3، ص 1708، چاپ 1357
4- توضيحات دكتر معين، ذيل واژه «كنده» در «برهان قاطع»، همان مدرك، بر اساس تاواديا، ج 2، ص 162. فره وشى «فرهنگ پهلوى»، ص 252، تهران، 1346. رشيدى، «فرهنگ رشيدى»، مادّه كنده و خندق، چاپ تهران، 1337

ص: 275

ديرينه ساختن خندق در تاريخ نظامى ايران طولانى است. شاهپور دوم در برابر هجوم اعرابِ باديه نشين در صحراى كوفه، خندقى بزرگ حفر كرد و خسرو انوشيروان در تكميل و مرمّت آن اهتمامى خاص ورزيد. با توجّه به اين كه شايد نخستين بار اعراب در سال پنج هجرى قمرى با حفر خندق آشنا شدند، مورّخان عرب پذيرفته اند كه:

«قريشيان از كارآيى خندق در شگفت شدند و گفتند:

به خدا اين حيله اى است كه اعراب را از آن اطّلاعى نبوده است.»

عبارت طبرى چنين است:

«عمرو بن عبد ودّ و عكرمة بن أبي جهل و هبيرة بن أبي وهب و نوفل بن عبداللَّه ... ثمّ اقبلوا نحو الخندق حتى وقفوا عليه فلما رأوه قالوا: و اللَّه إنَّ هذه لمكيدة ما كانت العرب تكيدها». (1) تاريخ نويسان در اين كه طرّاح خندق، «سلمان فارسى» (همان روزبهِ ايرانى تبار) بوده است، هيچ ترديدى ندارند. سلمان نيز اين طرح را از شيوه هاى مرسوم ايرانيان در حفاظت و حراست از استحكامات نظامى يا شهرها اقتباس كرده و با پيامبر صلى الله عليه و آله در ميان گذاشته و در جنگ به مرحله اجرا درآمده است.

ظاهراً بلعمى در برگردان فارسى تاريخ طبرى مى نويسد:

«سلمان پارسى گفت: اندر شهرهاى ما پارسيان چون لشكرى بسيار روى بديشان نهادى و ايشان نتوانستندى پيش باز شدن، گرد شهر اندر كَنده فرمودندى، تا سواران را راهِ اندر آمدن نبودى. پس پيغمبر را عليه السّلام اين تدبير سلمان صواب آمد و همه ياران نيز جواب ديدند. پس گرداگرد مدينه جمع شدند و كنده كردند.» (2)


1- «عمر بن عبدود و عكرمة بن ابى جهل و هُبيرة بن ابى وهب و نوفل بن عبداللَّه آمدند و به سوى خندق رفتند، كنار آن ايستادند و با ديدن آن گفتند: به خدا سوگند عرب ها چنين حيله اى را به كار نمى بستند». «تاريخ الرّسل و الملوك»، ج 3، ص 48، چاپ الحسينيّة المصريّه، چاپ اوّل
2- «تاريخنامه طبرى»، ج 1، ص 202، به اهتمام محمّد روشن، تهران، 1366

ص: 276

با توجّه به اين كه نثر مذكور از كهن ترين متون فارسى قرن چهارم هجرى است، بكارگيرى واژه پارسىِ «كَنده» و تصريح به اين كه: «اندر شهرهاى ما پارسيان ...» كفايت مى كند كه ما به ايرانى بودن واژه و طرح پى ببريم.

ترجمه منسوب به بلعمى دقيقاً مطابق است با اين جمله از متن اصلى تاريخ طبرى كه به نقل از محمّد بن عمر مى نويسد:

«يا رسول اللَّه! انّا كنّا بفارس إذا حوصِرنا خَنْدَقْنا علينا». (1) همين سند تاريخى را كه سلمان بر اساس ديرينه حفر كانال در ميان ايرانيان، پيشنهاد حفر خندق را به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله داده است، مورد تأييد واقدى قرار گرفته، مى نويسد:

«فقال سلمان: يا رسول اللَّه! انّا إذ كنّا بأرض فارس و تخوّفنا الخيل خندقنا علينا».

«اى رسول خدا! روزگارى كه در سرزمين فارس بوديم، هرگاه از سواران بيم داشتيم، بر گِردِ خود خندق مى كنديم.» (2) ابن حَجر عسقلانى از اصحاب مغازى مى پذيرد كه سلمان چنين گفته است:

«انّا كنّا بفارس.» (3) و حلبى به سابقه چنين كارى ميان ايرانيان، تأكيد مى كند و آن را از «مكايدالفرس» در جنگ مى داند. (4) و ابن كثير به نظر سلمان براى حفر خندق اشاره كرده و خود به ديرينه چنين كارى در عصر منوچهر پسر ايرج پسر فريدون تصريح مى كند. (5) از ميان جغرافى دانان عرب، ياقوت حموى به تفصيل از تدبير خندق و مسبوق بودن آن به ابتكار ايرانيانِ عصر ساسانى سخن به ميان آورده است. وى به اجمال از خندقى كه


1- تاريخ طبرى، ج 3، ص 44، چاپ 1901، مصر
2- «مغازى»، ج 2، ص 445، چاپ مارسدن جونس و ترجمه پارسى، ج 2، ص 333، چاپ 1362
3- «فتح البارى»، ج 7، ص 393، ذيل باب 19، غزوه خندق، كتاب مغازى.
4- «السّيرة الحلبيّه»، ج 2، ص 631، چاپ دارالمعرفه.
5- «السيرة النّبويه»، ج 3، ص 183، چاپ دارالمعرفه، 1976 م

ص: 277

شاپور در بيابان هاى اطراف كوفه حفر نمود تا مانع هجوم اعراب به سرزمين هاى سواد شود، ياد كرده است. (1) ولى در كتاب ديگر خود به تفصيل مى نويسد:

«و خندق سابور: في بريّة الكوفة، حفره سابور بينه و بين العرب خوفاً من شرّهم، قالوا: كانت هيت و عانات مضافة إلى طسوج الأنبار، فلما ملك انوشروان بلغه أنّ طوائف من الأعراب يغيرون على ما قرب من السّواد إلى البادية، فأمر بتجديد سور مدينة تعرف بالنَّسر، كان سابور ذوالأكتاف بناها، و جعلها مسلحة تحفظ ما قرب من البادية، و أمر بحفر خندق من هيت يشقُّ طَفَّ البادية إلى كاظمة ممّا يلي البصرة و ينفذ إلى البحر، و بني عليها المناظر و الجواسق و نظمه بالمسالح، ليكون ذلك مانعاً لأهل البادية من السواد، فخرجت هيت و عانات بسبب ذلك الخندق من طسوج شاه فيروز، لأنّ عانات كانت قرىً مضمومة إلى هيت». (2) لذا اگر براى اعراب مناطق جنوب شرقى عراق، خندق امرى شناخته شده بود، مسلّم است كه هنگام اقدام مسلمانان در اتّخاذ چنين شيوه اى براى دفاع از شهر مدينه، اعراب حجاز، نجد و غير آن از اين كيد جنگى آگاهى نداشته اند؛ والّا همه مورّخان عرب مانند


1- «المشترك وضعاً و المفترق صقعاً»، ص 160، چاپ دانشگاه گوتينگن، آلمان، 1846 م، به اهتمام WUST ENFELD.
2- «و از جمله، خندق شاپور در دشت كوفه است كه شاپور آن را ميان خود و اعراب حفر كرد تا از شر آنان در امان باشد و آن خندق، مناطق هيت و عانات و نيز منطقه طسوج از شهر انبار را در بر مى گرفت و چون انوشيروان به پادشاهى رسيد، او را خبر دادند كه قبايلى از اعراب، به مناطق سواد و باديه چشم طمع دارند، پس فرمان داد كه باروى شهر نسر را كه شاپور ذوالاكتاف آن را بنا كرده بود، نوسازى كنند و آن را مسلح نمايند تا پيرامون باديه را در امان دارد، و نيز فرمان داد كه در هيت خندقى بكَنَند كه صحراى باديه را مى شكافت و از نزديك بصره تا كاظمه امتداد داشت و به دريا مى رسد. بر كنار آن، محل هاى ديدبانى و قلعه هاى نگهبانى ساختند و آن را مستحكم كردند تا اهل باديه تا سواد را حراست كند و بدين سان، مناطق هيت و عانات بيرون از آن قرار گرفتند و شاه فيروز آن خندق را از طسوج حفر كرد، زيرا عانات، دهكده اى در كنار هيت بود.» «معجم البلدان، جزء 3، ص 470، چاپ مصر، مطبعه السّعاده، 1906 م

ص: 278

«نويرى» نمى گفتند: «سلمان فارسى چون اشاره به كندن خندق كرد، مسلمانان را به تعجّب و شگفتى واداشت.» (1)

ب: نقش يهود در اتّحاد احزاب و هجوم گسترده به مدينه

«راغب»، واژه «حزب» را «جماعةٌ فيها غلظٌ» معنا كرده (2) و «طريحى» آن را «الطّائفة و جماعةالنّاس» كه «احزاب» جمع آن است، دانسته (3) و از «يوم الأحزاب» كه همان روز واقعه خندق است، با تعبير «يومُ اجتماع قبائل العرب على قتال رسول اللَّه» (4) ياد كرده است.

اصطلاحِ «حزب» در قرآن، گاه به معناى خاصّ آن بكار رفته است؛ مانندِ: «وَ لمّا رَأَى المؤمنون الأحزاب» كه به اتّفاق مفسّران:

«عبارةٌ عن المجتمعين لمُحاربة النبيّ» (5) و گاه به اعتبار مفهوم عام، يعنى «گروه» مورد استعمال قرار گرفته است؛ مانندِ «فإنّ حزب اللَّه هم الغالبون»

اطلاق «احزاب» بر قبايل متعدّد عرب، به صِرف قوميّت، طايفه و نَسب نبوده است؛ بلكه اين كلمه، مجموع قبايل و طوايفى را شامل مى شود كه هر يك داراى مذهب و مشرب و معتقدات خاصّ هستند و براى هدف مشخّص، اختلافات خود را كنار نهند و وجه مشترك منافع همگان را منشأ حركتى جديد و تلاشى هماهنگ نمايند. چنين


1- نهايةالارب، ج 2، ص 150، ترجمه پارسى. نيز نك: متن اصلى: «فأشار عليه سلمان الفارسىّ بالخندق فأعجب ذلك المسلمين ...»، الجزء السّابع عشر، ص 168، چاپ دارالكتب المصريّه، 1955 م. همچنين در باره سلمان نك: ابونعيم، حليةالأولياء، ج 1، ص 185. آغابزرگ طهرانى، الذّريعه، ج 1، ص 332. مافروخى، محاسن اصفهان، ص 23، چاپ تهران، 1352. ماسينيون، سلمان پاك، مشهد، 1343
2- «مفردات الفاظ القرآن»، ص 114، چاپ دارالكاتب العربى، اهتمام نديم مرعشلى.
3- «مجمع البحرين»، چاپ سنگى، ص 105، تهران، مصطفوى.
4- مجمع البحرين، طريحى، ج 1، ص 499
5- مفردات الفاظ القرآن.

ص: 279

اتّحادى در جزيرةالعرب براى نخستين بار در سال پنجم هجرى و آن هم در جهت كُشتن محمّد صلى الله عليه و آله و نابودى مدنى هاى مسلمان و به طور كلّى ازهم پاشيدن جامعه معنوى و نوپاى مدينه، تحقّق پذيرفت.

ابن هشام در يك جمع بندى نهايى از احاديث مربوط به «غزوةالخندق» (1) كه از عروة بن زبير زهرى، ابن قتاده، عبداللَّه بن ابى بكر و غير آنها (من علمائنا كلهم قد اجتمع حديثه فى الحديث عن الخندق) نقل مى كند، نقطه شروعِ حركتِ اين اتّحاد وسيع همگانى عليه محمّد صلى الله عليه و آله را از ناحيه يهوديان خيبر مى داند؛ يهوديانى همچون:

سلام بن أبي الحُقيق النّضرى و حُيَيّ بن أخْطب النضرى و كِنانة بن الرّبيع بن أبى الحقيق النّضرى و هَوْنة بن قيس الوائلي.

اين اشخاص از دو طايفه متعصّب و يهودىِ «بنونضير» و مشركان «بنوخَطْمَه» تشكيل شده اند. «بنونضير» در مدينه بر اساس پيمان زندگى مسالمت آميز با مسلمانان، به كار و كوشش و معاشرت با مسلمانان مشغول بود؛ ولى بر اثر سوء قصدى كه به جان محمّد صلى الله عليه و آله كردند و نقض پيمانى كه روا داشتند، امكان ادامه چنين همزيستى صميمانه اى از بين رفت و مجبور به ترك زندگى از شهر مدينه گشته، عازم خيبر شدند.

«بنوحطمه» از اوس، طايفه متعصّب و بت پرستى بود كه در ميان طوايف مدينه، حاضر به پذيرش اسلام در سال هاى نخست هجرت نشدند و پيوند دوستى خود را با قريشيان بت پرست حفظ كردند و كنار «بنوواقف» و «بنووائل» به سختى در برابر مسلمانان و آيين جديد، ايستادگى كردند.

سران يهوديان بنى نضير با حمايت يهوديان خيبر، نخست پيوندى با مشركان «بنوحطمه» منعقد نمودند؛ آنگاه به صورت هيئتى جهت مذاكره با قريش عازم مكّه شدند. هدف اصلى از اين ملاقات و مذاكره، جلب حمايت قريش براى حمله و هجوم همگانى به مدينه بود. ابن اسحاق مى گويد:

در حقيقت اين سران يهودى بودند كه: «... حزّبوا الأحزاب على رسول اللَّه ...


1- «السيرة النّبويه»، به نقل از ابن اسحاق، ج 3، ص 224

ص: 280

فدعوهم إلى حرب رسول اللَّه ...». (1) سران قريش از پيشنهاد يهوديان براى تشكّل نيرو و همبستگى با بت پرستان براى رودررويى با مسلمانان متعجّب شدند. از اين رو به تصريح ابن اسحاق گفتند:

«يا معشر يهود! إنّكم أهل الكتاب!»

و به بيان سيره نويسى واقدى:

«أنتم أهل الكتاب الأوّل و العلم ...». (2) «اى گروه يهود! شما پيروان اوّلين كتاب و صاحب علميد. در باره محمّد خبر دهيد كه آيا آيين (بت پرستى) ما بهتر است يا آيين محمّد؟» يهوديان گفتند: «اللّهم أنتم أولى بالحقّ منه»؛ «مسلّم است كه شما از او بهتريد.»

يهوديان، آيين بت پرستان را به خاطر دشمنى با پيامبر بر نظام توحيدى او رجحان دادند؛ تا در جلب حمايت بت پرستان عليه مسلمانان موفّق شوند. واقدى قصد هيئت يهودى را به مكّه «يدعون قريشاً و أتباعها إلى حرب محمّد» دانسته است (3) و آشكارا از گفته آن ها سندى را ثبت مى كند كه آنها به قريش قول دادند:

«ما با شما خواهيم بود تا محمّد را از پاى درآوريم».

نحن معكم حتى نستأصل محمداً. (4) لذا آنها اظهار آمادگى كردند كه:

ما آمده ايم تا با شما در باره دشمنى با محمّد و جنگ با او همپيمان شويم و بر اين كار سوگند بخوريم.


1- «روزى كه قبايل عرب براى نبرد با پيامبر خدا صلى الله عليه و آله گرد آمدند.»
2- «المغازى»، ج 2، ص 442
3- همان، ص 441
4- همان.

ص: 281

جئنا لنحالفكم على عداوة محمّد و قتاله.

يهوديان قرار گذاشتند تا با سران بت پرست قريش به خانه كعبه روند. زير پرده هاى كعبه، در حالى كه پهلوهايشان به هم چسبيده بود، سوگند ياد كردند كه هيچ يك از آنها ديگرى را رها نكند و تا آخرين نفر كه زنده ماند، بر دشمنى با محمّد هماهنگ و متّحد باشد.» (1) پس از انعقاد اين پيمان در مكّه، قريش و يهود متّفقاً براى متّحدكردن قبايل و طوايف مختلف عرب بر عليه محمّد صلى الله عليه و آله و تدارك يك هجوم همگانى كارساز و نهايى به مدينه، وارد كار شدند و با اميد و غرور و كبرِ ناشى از پيروزى در احد و ترس ناشى از اشاعه روزافزون تعاليم محمّد صلى الله عليه و آله تلاش وسيعى را آغاز كردند. واقدى مى نويسد:

«يهوديان نزد بنوسليم آمدند و وعده كردند كه چون قريش حركت كند، آنها هم همراهشان بيرون روند.»

از سوى ديگر «قريش» به همراه «بنواسد»، «بنوفزاره»، «اشجع» و «بنومرة» به تحكيم نيرو مبادرت ورزيدند.

ابن اسحاق جمع كلّ نيروهاى مهاجم را ده هزار نفر دانسته است (2) و از آمار تفكيكى آن گزارشى نمى دهد؛ ولى واقدى با تأييد رقم ده هزار نفر، به تفكيك به ذكر اسناد مربوط به بعضى از قبايل شركت كننده در نبرد و رقم نيروهاى شركت كننده از هر قبيله پرداخته است كه ذيلًا به آن اشاره مى شود:

1- «و خرجت قريش و من تبعها من أحابيشها» 4000 نفر

2- «و بنو سليم يومئذ» 700 نفر

3- «و خرجت أشجع و قائدها مسعود بن رُخَيله» 400 نفر

4- «و خرج الحارث بن عوف يقود قومه بني مُرّه» 400 نفر


1- «مغازى»، ج 2، ص 442. متن عربى و ترجمه پارسى، ج 2، ص 330
2- «السيرة النّبويه»، ج 3، ص 230

ص: 282

5- «و خرجت بنوفرارَه» 1000 نفر (1) اين نيروها با كمك هاى بى دريغ مادّى يهوديان و حضور فعّال آنها به سوى مدينه حركت كردند؛ ولى قريش از سران «بنى نضير» خواسته بودند كه «بنوقريظه» (تنها طايفه يهودى مقتدر مدينه را كه هنوز به پيمان همزيستى اهل كتاب، پايبند مانده بودند) وادار كنند كه به آنها بپيوندند و يهوديان نيز اين قول را به بت پرستان قريش و طوايف بت پرست داده بودند كه بنوقريظه را نيز در اين هجوم شركت دهند.

اسناد اين تلاش در تاريخ مدينه بسيار بااهمّيّت است و بايد با نهايت دقّت مورد بررسى و پژوهش قرار گيرد. واقدى در «المغازى» به استناد گفته ابوايّوب بن نعمان مى نويسد:

«حُيَيّ بن اخطب ضمن راه به ابوسفيان بن حرب و قريش گفته بود: قوم من بنى قريظه همراه شما خواهند بود و ايشان هفتصد و پنجاه جنگ جويند كه اسلحه فراوانى هم دارند.»

كان حُيَىّ بن أخطب يقول لأبى سفيان بن حرب و لقريش في مسيرة معهم:

«ان قومى قريظه معكم و هم أهل حلقة وافرة. هم سبعمائة مقاتل و خمسون مقاتلًا.»

با اين توافق، وقتى قريش به نزديكى هاى مدينه رسيد، ابوسفيان از حُيَيّ خواست:

«نزد قومت برو از ايشان بخواه تا پيمان خود را با محمّد بر هم زنند.»

قال أبوسفيان، (لحيى بن أخطب): «ائت قومك حتى ينقضوا العهد الذي بينهم و بين محمّد». فذهب حُيَى حتى أتى بني قريظة. (2) در فصول بعدى به تفصيل از اين عهدشكنى يهوديان و تأثيرى كه بر پيروزى احتمالى قريش داشت، سخن خواهيم گفت. ولى آنچه در اين مقطع پژوهشى مورد


1- «المغازى»، ج 2، ص 443
2- ترجمه پارسى، ج 2، ص 430 و متن اصلى، ج 2، ص 454

ص: 283

توجّه است، تأثيرى است كه يهوديان بنى نضير در اتّحاد قبايل و طوايف مختلف (به اصطلاح اسلام: احزاب) داشته اند.

بايد توجّه داشت كه يكى از مفادّ عهدنامه مهاجران و انصار از يك طرف و يهوديان مدينه از طرف ديگر آن بود كه:

«هرگاه مدينه مورد حمله و تاخت و تاز دشمن قرار گيرد، هر دو با هم در دفاع از شهر، تشريك مساعى كنند.» (1) «و إنّ اليهود ينفقون مع المؤمنين ما داموا محاربين».

با مشاركت بنى قريظه دو جبهه در برابر مدينه گشوده شد: يكى از جنوب و جنوب غربى توسّط بنوقريظه و ديگرى از طريق شمال شرقى و غربى توسّط مكّه و همپيمانان آن ها. با توجّه به اين كه همه منابع تاريخ و سيره، تعداد محافظان مسلمان مدينه را سه هزار نفر دانسته اند، هجوم بيش از ده هزار نفر از احزاب مختلف عرب و يهود، پيروزى قطعى را به دشمنان محمّد صلى الله عليه و آله نويد مى داده است.

نكته اساسى تر اين است كه متأسّفانه مورّخان و سيره نويسان، دو واقعه خندق و بنوقريظه را از هم جدا و به عنوان دو برخورد دفاعى مسلمانان تلقّى كرده اند؛ در حالى كه ما آن دو را مربوط به يك هجومِ تدارك ديده شده و هماهنگ از سوى دشمنان كينه توز محمّد صلى الله عليه و آله و معنويّت اسلام مى دانيم؛ لذا روش تحقيق خود را بر قبول آن استوار ساخته ايم. از اين رو هجوم قواى مشترك را در دو موضع مورد بررسى قرار مى دهيم:

اوّل در شمال مدينه كه به عنوان «خندق» مشهور است.

دوم در جنوب مدينه كه به عنوان «بنوقريظه» شهرت دارد.

پ: هجوم قواى مشترك؛ دفاع اجتناب ناپذير مسلمانان
اشاره

ابن اسحاق- هم رأى با عروة بن زبير و قتاده- تاريخ هجوم احزاب را به مدينه در شوّال سال پنجم هجرت دانسته است (2)؛ ولى موسى بن عقبه به نقل از زهرى، شوّال سال


1- ابن اسحاق، «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 147
2- «السيرة النّبويه»، ج 3، ص 224

ص: 284

چهارم را تاريخ وقوع اين هجوم مى داند. به نظر بيهقى اين اختلاف، مهم نيست؛ چرا كه:

«... مرادهم أنّ ذلك بعد مضيّ أربع سنين و قبل استكمال خمس» (1).

اين امر نشان مى دهد كه با مراجعه به منابع متعدّد و ملاحظه دقيق اسناد، نمى توان به طور حتم، نظر واقدى را در تعيين تاريخى مشخّص، پيدا نمود. با اين همه به گفته ابن كثير:

«و الصّحيح قول الجمهور: ان أُحداً في شوّال سنة ثلاث و أن خندق في شوال سنة خمس من الهجرة». (2) بر اساس نظر واقدى، نيروى ده هزار نفرى احزاب به سه لشكر تقسيم شده بود و فرمانده كلّ نيروهاى مهاجم، ابوسفيان بود. تنها قريش با سيصد اسب و يكهزار و پانصد شتر وارد ميدان شده بود و مسلمانان بيش از سه هزار نفر نبودند. لذا انتشار خبر هجوم جديد مخالفان محمّد صلى الله عليه و آله، مدينه را در نگرانى زايدالوصفى فرو برد و هر كس براى چاره جويى، سخنى مى گفت و رأيى مى داد.

مسلمانان در برابر حمله بت پرستان خشمگين و يهوديان كينه توز، آن هم پس از لطمه هاى شديدى كه مسلمانان در «احد» از قريشيان ديدند، راهى جز دفاع نداشتند؛ امّا چگونه؟ آنان براى اتّخاذ تصميم، فرصت كمى داشتند؛ زيرا با توجّه به سند زير كه واقدى به آن تصريح كرده است، معلوم مى شود مسلمانان و پيامبر در مدينه، با يك هجوم غافلگيرانه روبرو شده بودند:

«چون قريش از مكّه، آهنگ مدينه كردند و بيرون آمدند، گروهى از سواران خزاعه خود را به پيامبر رسانده، خبر دادند كه قريش از مكّه راه افتاده اند.» (3) بر اساس مدارك تاريخى، در خصوص كيفيّت دفاعِ مسلمانان از خود و شهر


1- «منظور آنان، پس از گذشت چهار سال و پيش از پايان سال پنجم بوده است.»
2- «السيرة النّبويه»، ج 3، ص 181
3- «المغازى»، ج 2، ص 333

ص: 285

مدينه، چندين پيشنهاد با پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مطرح شده است كه هر يك از آنها را مورد بررسى قرار مى دهيم:

اوّلًا همه آثار نشانه آن است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در اتّخاذ راه براى دفاعِ اجتناب ناپذير به مشورت پرداخت و آراء صحابه را به دقّت ملاحظه كرد و نكات ضعف و قوّت آن را سنجيد. سؤال پيامبر از صحابه اين بود:

- آيا براى دفاع از مدينه بيرون برويم؟ يا در مدينه باقى بمانيم؟ يا در فاصله نزديك مدينه مستقر شويم؟

در تاريخ به اين پرسش ها سه پاسخ داده شد:

1- گروهى گفتند:

«ما در فاصله ميان منطقه بُعاث و ثنيّةالوداع تا جُرْف قرار مى گيريم.» (1) 2- بعضى گفتند:

«اى رسول خدا! روزگارى كه در سرزمين فارس بوديم، هرگاه از سواران بيم داشتيم، بر گرد خود خندق مى كنديم. آيا صلاح مى دانيد كه اكنون هم خندق درست كنيم؟»

نويرى، پاسخ نهايى پيامبر صلى الله عليه و آله و واكنش مسلمانان را چنين ثبت كرده است:

«مسأله كندن خندق، مسلمانان را به تعجّب و شگفتى واداشت.» (2) واقدى با اين جمله، پيشنهاد سلمان را مورد پذيرش مسلمانان و پيامبر خوانده است:

فأعجب رأي سلمان المسلمين و ذكروا حين دعاهم النبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- يوم أُحُد أن يقيموا و لايخرجوا، فكره المسلمون الخروج و أحبّوا الثيات في المدينة. (3)


1- واقدى، «مغازى».
2- متن اصلى، جزء 17، ص 168
3- «مغازى»، ج 2، ص 445، متن اصلى و ترجمه فارسى، ج 2، ص 333

ص: 286

اين پيشنهاد و رأى سلمان، مسلمانان را خوش آمد و اين مطلب را به ياد آوردند كه پيامبر در جنگ احد هم دوست مى داشت كه مسلمانان در مدينه بمانند و از آن بيرون نروند. بدين جهت مسلمانان، بيرون رفتن از مدينه را دوست نداشتند و ترجيح مى دادند در شهر بمانند.

مسلمانان به حفر خندق در مسيرى كه مشخّص شد، مبادرت ورزيدند. در باره مسير خندق، در مبحث آتى سخن خواهيم گفت و خاطرات هر يك از صحابه را در مدّت كندن خندق، به اسلام شناسان وامى گذاريم؛ ولى چيزى كه از گفتن آن ناگزيريم، تلاش هماهنگ همه ياران محمّد صلى الله عليه و آله براى اجراى نقشه خندق مى باشد و به تصريح واقدى در اين راه: «پيامبر براى ترغيب مسلمانان، همراه ايشان در خندق كار مى كرد.» (1) پيامبر صلى الله عليه و آله طبق يك برنامه منظّم، حفر هر بخش از خندق را به گروهى واگذار فرمود. واقدى از ابن ابى سَبْره نقل مى كند:

«پيامبر در آن روز با زنبيل خاك حمل مى فرمود.»

و مسلمانان در هنگام كار رجز مى خواندند. اسناد متعدّدى مورد استناد قرار داده است كه نشان مى دهد پيامبر صلى الله عليه و آله خود در اين تلاش همگانى همراه ياران خود بود. همه اين اسناد مؤيِّد آن است كه پيامبر:

«گاهى كلنگ مى زد. گاهى با بيل، خاك ها را كنار مى زد و گاهى با زنبيل خاك حمل مى كرد. وقتى سخت خسته مى شد، بر لبه چپ خندق به سنگى تكيّه مى داد و مى خوابيد. چون بيدار مى شد، برمى خاست؛ دوباره كلنگ را برداشته، شروع به ضربه زدن مى كرد.» (2) واقدى مى نويسد: «براى پيامبر خيمه اى چرمى در كنار كوه زدند.» (3) پس از اتمام كار كندن خندق ها، نيروهاى تحت فرماندهى ابوسفيان در قسمت هاى


1- «مغازى»، ج 2، ص 333
2- واقدى، «مغازى» ج 2، ص 339. ابن هشام، «السيرة النّبويه»، ج 3، ص 230- 227
3- «مغازى»، ص 340، ج 2. طبرى، «تاريخ الرّسل و الملوك»، ج 3، ص 1070، ترجمه فارسى.

ص: 287

شمالى مدينه يعنى در امتداد وادى عقيق پديدار گشتند. واقدى در خصوص مسير هجوم قريش به اطراف مدينه، مى نويسد:

«فنزلت قريش بُرومة، و وادي العقيق في أحابيشها، و من ضَوي إليها من العرب. و أقبلت غطفان في قادتها حتّى نزلوا و نزلت غطفان بالزَّغابة إلى جانب أُحُد و جعلت قريش تُرح ركابها في وادي العقيق في عِضاهِه و ليس فى الْعِرْضِ زرع، فقد حصد الناس قبل ذلك بشهر، فأدخلوا حصارهم و أتباتهم و كانت غطفان تُرسل خيلها في أثر الحصاد- و كان خيل غطفان ثلاثمائة- بالعرض فيمسك ذلك من خيلهم و كادت إبِلهم تهلك من الهزال و كانت المدينة ليالي قدموا جديبه.

«سپاه حركت كرد و چون به نزديك مدينه رسيدند، قريش در ناحيه رومه در وادى عقيق فرود آمدند. عدّه اى از اعراب و همپيمانان حبشى ايشان هم، آنان را همراهى مى كرد. غطفانى ها در منطقه زغابه كه در سمت احد قرار دارد، فرود آمدند. قريش چهارپايان خود را براى چرا در وادى عقيق و خارستان هاى آن رها كردند؛ امّا در آنجا هيچ گونه علفى براى اسب ها نبود؛ مگر همان علوفه اى كه با خود از مكّه آورده بوند. علوفه اى كه قريش با خود آورده بودند، ذُرّت بود.

غطفانى ها هم شتران خود را براى چرا به بيشه هاى اطراف جُرْف فرستادند تا خار بخورند وبچرند. اين سپاه هنگامى به مدينه رسيدند كه هيچگونه زراعتى باقى نمانده بود و مردم، يك ماه قبل از آن، كشت خود را درو و محصول و كاه خود را جمع آورى كرده بودند. غطفانى ها اسب هاى خود را براى چريدن باقيمانده علف هاى كشتزار رها كردند. تعداد اسب هاى غطفانى ها سيصد رأس بود و علف موجود تكافوى ايشان را نمى داد. شتران از شدّت لاغرى مُشرف به مرگ بودند. به هنگام ورود ايشان، مدينه نيز در اثر نباريدن باران خشك بود.»

در اين مناطق، با چند مكان مشخّص روبرو مى شويم كه معلوم مى دارد هجوم به مدينه از سمت شمال غربى آن بوده است:

1. رومه: در شمال غربى مدينه واقع است و دقيقاً همان منطقه يثرب قديم محسوب

ص: 288

مى شود كه از آن در ذيل «چاه رومه» (1) ياد كرديم.

2. زغابه: از اين نام نيز كه در شمال غربى مدينه، شهرتى عام دارد و امروزه شهروندان مدنى آن را به البركه مى شناسند، مُكرّراً ياد كرديم.

اين مواضع جغرافيايى، به يك سرزمين متّصل به هم اشاره دارد كه از شمال، يا دامنه كوه احد، به سمت غرب تا شمال غربى وادى قنات امتداد داشته است.

بنابر اين خطّ خندق در حدّ فاصل بين مشركان و مسلمانان كه در اطراف قسمت هاى شمالى كوه سلع تا منطقه شيخين (2) ايستاده بودند، موقعيّت صف آرايى مدافعان مدينه و مهاجمان مكّه را نشان مى دهد و ما دقيقاً آن را بر اساس مستندات تاريخى در نقشه اى گنجانده و منظور كرده ايم.

مسلمانان راهى جز اين نداشتند كه خود در برابر خندق ها موضع گيرند و خانواده هاى خود را در كوشك ها، برج ها و استحكامات قبيله اى خود در مدينه پنهان سازند و با وحشت و نگرانى زايدالوصفى كه مدارك تاريخى از آن يادهاى آشكار دارد، در انتظار بمانند كه چه هنگام، مهاجمان كينه توز، هجوم خود را آغاز مى كنند.

در اين لحظه شمارى ها، ناگهان خبر لغو قرارداد زندگى مسالمت آميز با يهوديان بنى قريظه، مسلمانان را در هراس جدّى و مدينه را در حالتى آسيب پذير قرار داد؛ زيرا بنى قريظه در جنوب شرقى مدينه زندگى مى كردند و آنها با قبول تعهّد براى نابودى مسلمانان و شخص محمّد صلى الله عليه و آله، مى توانستند از شرق و جنوب، خانه هاى بى دفاع مانده مسلمانان را مورد تهاجم قرار دهند. در واقع مدينه كاملًا محاصره شده بود و لحظه به لحظه حلقه اين فشار تنگ تر مى گشت. آيه ده از سوره احزاب، اشاره به همين محاصره تنگ و سخت دارد:

إِذْ جاؤُكُمْ مِنْ فَوْقِكُمْ وَ مِنْ أَسْفَلَ مِنْكُمْ وَ إِذْ زاغَتِ اْلأَبْصارُ وَ بَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَناجِرَ وَ تَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَا.


1- كتاب سوم، فصل سوم.
2- مسجد شيخين.

ص: 289

ص: 290

ص: 291

«آن هنگام كه [دشمنان] از نقطه بالا و پايين شما بيامدند؛ روزى كه چشم ها از ترس، خيره شد و دل ها به گلوگاه رسيد و در باره خدا به پندارها افتاديد.»

در اين آيه إِذْ جاؤُكُمْ مِنْ فَوْقِكُمْ ... مربوط به منطقه جغرافيايى هجوم مكّى ها و طوايف همپيمانان آنها در وادى عقيق است و مِنْ أَسْفَلَ مِنْكُمْ از مناطق جنوب شرقى مدينه (منطقه تحت نفوذ بنى قريظه) نشانى دقيق دارد و جزء آخر آيه يعنى: وَ إِذْ زاغَتِ اْلأَبْصارُ ... حالت ترس و وحشت مسلمانان را از دامى كه يهوديان و بت پرستان براى آنها ساخته بودند، نشان مى دهد. اين وحشت و اضطراب طبيعى از هجوم گسترده بيش از ده هزار تن به يك روستاى نخلستانى را كه جمعيّتى بسيار كمتر از تعداد مهاجمان داشتند، در اسناد ديگرى جستجو مى كنيم؛ تا بيابيم كه در آن لحظه ها مدينه چه وضعيّتى داشته است:

1- واقدى گويد:

«مسلمانان زنان و بچّه ها را در برج ها قرار دادند. بنى حارثه هم كودكان را در برج ها و كوشك هاى مرتفع خود جاى دادند. بنى عمرو بن عوف نيز زنان و كودكان را در كوشك ها مستقر كردند.» (1) جابر بن عبداللَّه گويد:

«ديدم رسول خدا مشغول كندن خندق هستند. احساس گرسنگى به من دست داد. در آن لحظات ديدم ميان چين هاى شكم آن حضرت را گرد و خاك پر كرده است. پيش همسرم آمدم و از گرسنگى پيامبر با او صحبت كردم.»

«مسلمانان متوجّه پيمان شكنى بنى قريظه شدند و ترس و بيم فزونى يافت و كار بر ايشان سخت و دشوار شد.»

«گويند در اثر اين امر نفاق رونق گرفت و مردم سست شدند و گرفتارى بزرگ شد و ترس و بيم شدّت يافت؛ مخصوصاً نسبت به زن ها و بچّه ها.»

«گروهى سخنان زشتى گفتند؛ چنانكه معتب بن قُشَير گفت:


1- «مغازى»، ج 2، ص 327

ص: 292

محمّد گنج هاى خسرو و قيصر را به ما وعده مى دهد و حال آن كه هيچ يك از ما تأمين ندارد كه براى قضاى حاجت خود برود!»

ابن ابى سَبره از قول حارث بن فُضَيل برايم نقل كرد:

«بنى قريظه تلاش كردند شبانه به هسته مركزى مدينه شبيخون بزنند.»

ابوبكر صدّيق در اين باره گفت:

«ما از يهود بنى قريظه نسبت به زن ها و بچّه هايى كه در مدينه بودند، بيشتر مى ترسيديم تا از قريش و غطفان.»

امّ سلمه مى گفت: «من در غزوه خندق در تمام مدّت اقامت رسول خدا همراه ايشان بودم و با آن كه سرماى سختى بود، پيامبر شخصاً در خندق پاسدارى مى دادند ...»

امّ سلمه گويد: «... هيچ كدام از غزوات، به اندازه غزوه خندق، پيامبر را به زحمت نيفكنده بود و براى ما هم هيچكدام ترسناكتر از خندق نبود. علّت آن بود كه ما از طرف بنى قريظه در مورد حمله به زن ها و بچّه ها اطمينان نداشتيم؛ لذا مدينه تا صبح پاسدارى مى شد و تمام شب بانگ تكبير در مدينه بلند بود و شب را با ترس به صبح مى آوردند.»

محمّد بن مَسْلَمه مى گفت: «در غزوه خندق شب هاى ما همچون روز بود.»

اين اسناد، وضعيّت اندوهبار و موقعيّت وحشتناك مسلمانان را در هجوم و محاصره دشمنانشان نشان مى دهد. براى حقير روشن نيست كه چگونه بعضى از نويسندگان، بر اساس ذهنيّت خود و نه مُستند به مدارك تاريخى، سعى كرده اند تا محمّد صلى الله عليه و آله را پس از هجرت، مردى جنگجو و در پِى قدرت بخوانند! اگر مدينه آن روزگاران را فقط بر اساس همين دقايق تاريخى و مورد تصريح واقدى بخواهيم تجسّم كنيم، نمى توانيم تصويرى جز شهرى در بُهت و وحشت كينه توزان بت پرست و يهوديان بى بند و بار ارائه دهيم.

مسلمانان براى دفاع از حقّ طبيعى خود در برابر مهاجمان و متجاوزان گرسنگى كشيدند.

شب ها را به وحشت گذراندند و نگران خانواده هاى خود، لحظه اى آرامش نداشتند.

ص: 293

محمّد صلى الله عليه و آله چه مى توانست بكند؟؛ در حالى كه به گفته واقدى:

«بت پرستان و يهوديان، تمام حملات خود را متوجّه يك هدف (خيمه پيامبر) كرده بودند.» (1) 2- اين محاصره بيش از بيست روز، مدينه را در خود مى فشرد. محمّد بن جرير طبرى در وصف آن روزها مى نويسد:

ترسِ مسلمانان فزونى گرفت و دشمن از بالا و زير بيامد و مؤمنان گمان ها ناروا كردند و نفاق منافقان نمايان شد؛ تا آنجا كه معتب بن قشير گفت:

«محمّد به ما وعده مى دهد كه گنج هاى كسرى و قيصر را مى خوريم؛ امّا به قضاى حاجت نمى توانيم رفت.»

اوس بن قيظى در حضور مردم قوم خويش گفت:

«اى پيمبر! خانه هاى ما بى حفاظ است. اجازه بده به سوى محلّه خويش باز گرديم.» و مسلمانان به محنت افتادند. (2) 3- واقدى نيز اين وضعيّت را در يك جمله چنين خلاصه كرده است:

«هنگام جنگ خندق، مسلمانان در سرما و گرسنگى شديد قرار داشتند.

حذيفة بن يمان در اين مورد گفته است:

«شبى بسيار سرد با رسول خدا كنار خندق بوديم و در آن شب، سرما و گرسنگى و ترس در ما جمع بود.»

آيا چنين وضع محنت بارى را مى توان غزوه و عزم مسلمانان براى جنگ كردن خواند؟ يا بايد دفاع اجتناب ناپذير لقب داد؟

4- مورّخان متّفقند كه پيامبر حاضر شد كه به سران غطفان، يك سوم حاصل خرماى مدينه را بدهد تا آنها دست از محاصره مسلمانان بردارند. آن حضرت، دلايل


1- «مغازى»، ج 2، ص 351
2- «تاريخ الرّسل و الملوك»، ذيل شرح واقعه خندق، سال پنجم. نيز نك: ترجمه فارسى، ج 3، ص 1073

ص: 294

مبادرت به چنين كارى را اينگونه به اطّلاع ياران خود رساند:

«اين كار به خاطر شماست كه مى بينم عرب ها بر ضدّ شما هم سخن شده و از هر سو به دشمنى برخاسته اند».

با اين حال ياران وفادار پيامبر و همه شهروندان مدينه مانع پيشنهاد پيامبر شدند و حاضر گشتند تا آخرين توان، از جان، شهر، خانواده و حيثيّت و شرافت و ايمان خود دفاع كنند. محمّد بن جرير طبرى مى نويسد:

پيامبر در برابر اين پافشارى ها فرمود: «هر طور كه خواهيد!»

و سعد بن معاذ نامه را برگرفت و نوشته آن را محو كرد و گفت: «هر چه مى توانند بكنند و پيمبر همچنان در محاصره دشمنان بماند.» (1) 5- ابن هشام (2) و نويرى در «نهايةالارب» (3) تلاش پيامبر را براى شكستن محاصره، مورد تأييد قرار داده اند و در بيان دليل آن گفته اند:

«چون كار بر مردم مسلمان دشوار شد.»

و در شرح آن آورده اند:

محمّد صلى الله عليه و آله كسى را نزد عُيَيْنة بن حصن و حارث بن عوف مرّى از فرماندهان غطفان فرستاد و تعهّد فرمود كه اگر آنها به اتّفاق همراهان خود برگردند، يك سوم از محصول خرماى مدينه را از طرف خود و يارانش به آنها پرداخت خواهد كرد. و وقتى حضرت، نظر مشورتى سعد بن معاذ و سعد بن عباده را شنيد و دانست كه آنها مخالف اين توافق هستند، فرمود:

«من اين كار را به خاطر شما مى خواهم انجام بدهم؛ چون مى بينم همه اعراب به شما هجوم آورده و چون سگ بر شما پارس مى كنند.»


1- «تاريخ الرّسل و الملوك»، ذيل شرح واقعه خندق، سال پنجم. نيز نك: ترجمه فارسى، ج 3، ص 1073
2- «السّيرةالنّبويّه»، ج 3، ص 234، متن اصلى.
3- ترجمه فارسى، ج 2، ص 154

ص: 295

قال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: بل شى ء اصنعه لكم و اللَّه ما أصنع ذلك إلّا لأننى رأيت العرب رَمتْكم عن قَوْس واحدة و كالبوكم من كلّ جانب؛ فأردت أن أكسر عنكم من شوكتهم إلى أمر ما ...»

1/ پ: مواضع شمال غربى مدينه

خندق و طولانى بودن گودال آن، مانع هجوم سواركاران قريش به مواضع دفاعى مسلمانان شده بود. بت پرستان به پرتاب تير مبادرت مى ورزيدند؛ ولى امكان درگيرى مستقيم را نداشتند.

تاريخ نويسان از حمله سواران به فرماندهى خالد بن وليد و نافرجامى آن به خاطر عدم امكان عبور از خندق يادها كرده اند. (1) همچنين از حمله فوج سواركاران به فرماندهى ابوسفيان بن حرب و زمانى ديگر به سرپرستى هُبيرة بن ابى وهب و يا سپاهى به سركردگى عكرمة بن ابى جهل يا ضرار بن خطّاب نقل ها آمده است. ولى بت پرستان در تمام اين حمله ها، اگر چه ميان مسلمانان وحشت و ترس مى آفريدند و حلقه هاى محاصره را شديدتر مى كردند؛ ولى از عدم توفيق آنها در هجوم يكپارچه كه لازمه اين توفيق، عبور از گودال هاى خندق بود، مدارك تاريخى زيادى در دست داريم.

عاقبت در يك يورش، عدّه اى از بت پرستان توانستند، مسيرى را كه خندق آن باريك و امكان عبور از آن ممكن بود، پيدا كنند؛ ولى ترسى كه از تدبير حفر خندق در دل بت پرستان و يهوديان به وجود آمده بود، مانع هجومِ هماهنگ شد؛ تنها عمرو بن عبدود حاضر به نبرد تن به تن گرديد كه او نيز به دست علىّ بن ابى طالب عليه السلام از پاى در آمد. زبير بن عوام نيز نوفل بن عبداللَّه را بكشت و ...

بر اثر اختلافاتى كه بين قريش و طايفه غطفان از يك سوى با يهوديان بنوقريظه پيش آمد و با شروع وزش بادهاى سرد و طوفانى، بت پرستان ادامه محاصره و حمله را


1- واقدى، «مغازى»، ج 2، ص 349

ص: 296

بى نتيجه يافتند. در اين حال، ابوسفيان خطاب به آنها گفت:

«اى گروه قريش! اينجا براى شما جاى توقّف و مقام نيست و مى بينيد كه اسبان و چارپايان ما در شُرف نابودى اند. بنى قريظه هم بر خلاف قول و پيمان خود رفتار كردند و امورى ناخوشايند از ايشان به ما رسيده است؛ وانگهى شدّت طوفان را هم مى بينيد كه چه مى كند! راه بيفتيد و برويد كه من هم اكنون كوچ مى كنم.» (1) بازگشت قريش با به جاى گذاردن چهار كشته، باعث شد تا غطفانى ها نيز به سوى سرزمين هاى خود بازگردند. مسلمانان هم صبح همان روز به مدينه بازگشتند و محاصره بت پرستان در مناطق شمالى به پايان رسيد و درگيرى ها خاتمه يافت. پيامبر و مسلمانان هم با از دست دادن پنج يار و يك زخمى كه بعدها در مدينه به شهادت رسيد، متوجّه مواضع جنوبى و شرقى مدينه كه در دست بنى قريظه بود، شدند.

2/ پ: مواضع جنوب شرقى مدينه
اشاره

«يهوديان بنوقريظه»، مدينه را از جنوب و مشرق تحت فشار قرار داده بودند و هماهنگ با مواضع شمالى، مدينه با خطر جدّى ويرانى و قتل عام زنان و كودكان روبرو بود. محاصره مسلمانان حدود بيست روز به طول انجاميد و لحظه هاى ترس و نگرانى توأم با سرما و گرسنگى، جان مدافعان مدينه را به خطر انداخته بود. آنان تصوّر نمى كردند كه بنى قريظه، پيمان همزيستى برادرانه خود را به خاطر منافع بت پرستان قريش ناديده گيرند و انتشار خبر پيمان شكنى مذكور، وحشت و نگرانى مسلمانان را دوچندان كرد. از اين رو وقتى غطفانى ها و قريشيان، يكباره دست از محاصره برداشتند، مسلمانان، سراسيمه متوجّه مواضع بنى قريظه شدند.

وقتى مدارك تاريخى مربوط به اين وقايع را مورد نقد و بررسى قرار مى دهيم، به


1- نويرى، «نهاية الارب»، ج 2، ص 158، فارسى. نيز نك: حذيفة بن يمان. ابن هشام، «السيرة النّبويه»، ج 3، ص 243، متن اصلى: «ثم قال ابوسفيان: يا معشر قريش، انكم و اللَّه ما أصْبحتم بدار مُقام ... تا آخر»

ص: 297

خوبى مى فهميم كه مسلمانان به قصد حمله به بنى قريظه عازم آن مناطق نشدند؛ بلكه اين بنى قريظه بودند كه با گشودن موضع جديدى عليه شهر مدينه، مسلمانان را به پيكار و رودررويى دعوت كردند. اگر تحوّلات مواضع شمالى و شمال غربى خندق ها رخ نداده بود، يهوديان مزبور مصمّمانه به هدف هاى هماهنگ شده خود مى پرداختند و براى قلع و قمع مردم مدينه وارد عمل مى شدند؛ ولى توقّف محاصره، و ترس مهاجمان عرب از تدبير خندق، اجراى نقشه بنى قريظه را نيمه تمام گذارد و مسلمانان توانستند با رساندنِ به موقع خود در اطراف دژهاى يهوديان بنى قريظه، ابتكار عمل را از دست آنها بگيرند.

چنين اوضاعى، نتيجه مخاصمات همه طوايف عرب از بت پرست تا يهودى با اسلام بود. در نتيجه دفاع مسلمانان در برابر هجوم احزاب، ربطى به يهودى يا بت پرست بودن آنها نداشت؛ بلكه تلاش صادقانه اى براى حفظ جان و مال و خانواده هاى خود بود.

اين قريش بود كه بر اثر فريب يهوديان جزيرةالعرب، به شهر مسلمانان حمله ور شده بودند و اين بنوقريظه بود كه با زير پا گذاردن همه ميثاق هاى تاريخى و طايفه اى، مدينه را به محاصره كشاند. مسلمانان در مقابل، چه مى توانستند بكنند؛ جز اين كه راهى قلعه هاى اين طايفه لجام گسيخته و خيانت پيشه شوند و از آنها سؤال كنند كه پس از اين چگونه مى توانيد به حيات مسالمت آميز خود با طوايف مدينه كه در مجاورت شما زندگى مى كنند، ادامه دهيد و چه تضمينى وجود دارد كه اين خيانت ها در حسّاس ترين لحظه هاى مرگ و زندگىِ طوايف انصار و مهاجران مقيم مدينه تكرار نشود؟

براى پاسخگويى به اين پرسش هاى تاريخى، به روزهاى نخست ورود محمّد صلى الله عليه و آله به قبا و يثرب باز مى گرديم:

ابن هشام و ابن اسحاق، وقايع نخستين روزهاى پس از هجرت و ورود به مدينه را ثبت كرده اند. (1) اهمّ اين وقايع، تلاش محمّد صلى الله عليه و آله براى «اتّحاد يثرب» بود. از يك سو انصار يا مسلمانان يثرب را برادران مهاجر معرّفى نمود و رسم برادرخواندگى را ميان آنها برقرار ساخت و از سوى ديگر ميان مهاجران و انصار با يهوديان، پيمانى منعقد نمود و همه را به


1- «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 147، متن اصلى مصطفى السّقا، ابراهيم الأبْيارى، قاهره 1936 م

ص: 298

دوستى، احترام متقابل و تضمين «آزادى عقايد» دعوت كرد.

اين ميثاق مهم، از جهان بينى محمّد صلى الله عليه و آله نشأت مى گرفت كه يهوديان و مسيحيان و مسلمانان و صائبين و زرتشتيان را «اهل كتاب» و پيامبرانشان را انبياء بر حق مى دانست؛ پيامبرانى كه خداوند هيچگونه فرقى بين آنها نگذاشته است.

وَ ما أُوتِيَ النَّبِيُّونَ مِنْ رَبِّهِمْ لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ. (1) مفاد قرارداد، صرفاً ميثاقى دينى به معناى اخصّ آن نيست؛ بلكه بر اساس سنن قبايل و طوايف يثرب در يك مجموعه دور از نفاق و تفرقه تنظيم شده بود؛ با اين هدف كه همه مردم از هر طايفه و قبيله و با هر ديانت و ايمانى، به صورت يك «ملّت واحد» درآيند. لازم است بر نكات مهمّ ميثاق مذكور نظر اندازيم؛ تا در خصوص روند وقايع بنى قريظه با توجّه به زمينه ها و كُنه واقعيّت تاريخى- اجتماعى آن، نظر دهيم.

متن عهدنامه

«بسم اللَّه الرحمن الرحيم. هذا كتاب من محمّد النّبي- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- بين المؤمنين و المسلمين من قريش و يثرب، و من تبعهم، فلحق بهم، و جاهد معهم، إنّهم أمّة واحدة من دون الناس. المهاجرون من قريش على رِبْعَتهم يتعاقلون بينهم، و هم يُفدون عانِيهم بالمعروف، و القِسْط بين المؤمنين، و بنوعَوْف على رِبْعتهم يتعاقلون معاقلهم الأولى و كلّ طائفة تَفْدي عانيها بالمعروف و القسط بين المؤمنين. و بنوساعدة على رِبعتهم يتعاقلون معاقلهم الأولى و كلّ طائفة منهم تفدي عانيها بالمعروف و القسط بين المؤمنين. و بنوالحارث على ربعتهم يتعاقلون معاقلهم الأولى. و كلّ طائفة تفدى عانيها بالمعروف و القسط بين المؤمنين. و بنوجُشَم على


1- «و آنچه از جانب پروردگارشان به پيامبران داده شده، كه ميان هيچ يك از آنان تفاوتى قائل نيستيم». آل عمران: 84، بقره: 136

ص: 299

ربعتهم يتعاقلون معاقلهم الأولى و كلّ طائفة منهم تفدى عانيها بالمعروف و القسط بين المؤمنين و بنوالنّجار على ربعتهم يتعاقلون معاقلهم الأولى و كلّ طائفة منهم تفدي عانيها بالمعروف و القسط بين المؤمنين ...

... الصحيفة و آمن باللَّه و اليوم الآخر أن ينصر مُحْدِثا و لا يُؤويه. و إنّه من نصره أو آواه، فإنّ عليه لعنة اللَّه و غضبه يوم القيامة و لايؤخذ منه صرف و لا عدل. و إنّكم مهما اختلفتم فيه من شي ء، فإنّ مرده إلى اللَّه- عزّوجلّ- و إلى محمد- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم-.

و إنّ اليهود ينفقون مع المؤمنين ما داموا محاربين و إنّ يهود بني عوف أمّة مع المؤمنين. لليهود دينهم و للمسلمين دينهم مواليهم و أنفسهم إلّا من ظلم و أَثِم، فإنّه لايوتغ إلّا نفسه و أهل بيته.

و إنّ ليهود بني النجار مثل ما ليهود بني عوف، و إنّ ليهود بني الحرث مثل ما ليهود بني عوف، و إنّ ليهود بني ساعدة مثل ما ليهود بني عوف، و إنّ ليهود بني جُشم مثل ما ليهود بني عوف، و إنّ ليهود بني الأوس مثل ما ليهود بني عوف، و إنّ ليهود بني ثعلبة مثل ما ليهود بني عوف إلّا من ظلم و أثم، فإنّه لايوتغ إلّا نفسه و أهل بيته، و إنّ جفْنة بطن من ثعلبة كأنفسهم و إنّ لبني الشُّطيبة مثل ما ليهود بني عوف و إنّ البرّ دون الإثم و إن موالى ثعلبة كأنفسهم و ان بطانة يهود كأنفسهم و إنّه لايخرج منهم أحد إلّا بإذن محمّد- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- و انه لاينحجر على ثأر جُرْح و إنّه من فتك نفسه فتك و أهل بيته إلّا من ظَلم و إنّ اللَّه على أبرّ من هذا و إنّ على اليهود نفقتهم و على المسلمين نفقتهم و إنّ بينهم النصر على من حارب أهل هذه الصحيفة و إن بينهم النصح و النصيحة و البرّ دون الإثم، و إنّه لم يأثم امرؤ بحليفة و إنّ النصر للمظلوم.

ص: 300

و إنّ اليهود ينفقون مع المؤمنين ما داموا محاربين، و إنّ يثرب حرام جوفها لأهل هذه الصحيفة، و ان الجار كالنفس غير مضارّ و لا آثم، و إنّه لاتُجار حُرمة إلّا بإذن أهلها، و إنّه ما كان بين أهل هذه الصحيفة من حدث أو اشتجار يُخاف فسادُه.

و بنو عمرو بن عوف على رِبْعتهم يتعاقلون معاقلهم الأولى، و كلّ طائفة تفدي عانيها بالمعروف و القسط بين المؤمنين، و بنوالنّبيت على رِبعتهم يتعاقلون معاقلهم الأولى، و كلّ طائفة تفدى عانيها بالمعروف و القسط بين المؤمنين، و بنوالأوس على رِبعتهم يتعاقلون معاقلهم الأولى، و كلّ طائفة منهم تفدي عانيها بالمعروف و القسط بين المؤمنين، و إنّ المؤمنين لايتركون مُفرَحا بينهم أن يعطوه بالمعروف في فداء أو عقل.

قال ابن هشام: «المُفرَح»، «المُثقل» بالدّين و الكثير العيال. قال الشاعر:

إذا أنت لم تبرح تؤدّي أمانة و تحمل أخرى أفرحتْك الودائع

و أن لايحالف مؤمن مولى مؤمن دونه و إنّ المؤمنين المتقين على من بغى منهم، أو ابتغى دَسيعة ظُلم أو إثم أو عدوان أو فساد بين المؤمنين و إنّ أيديهم عليه جميعاً و لو كان وَلَد أحدهم. و لايقتل مؤمن مؤمناً في كافر و لاينصر كافراً على مؤمن و إنّ ذمّة اللَّه واحدة يجير عليهم أدناهم. و إنّ المؤمنين بعضهم موالى بعض دون الناس. و إنّه من تبعنا من يهود فإنّ له النصر و الأسوة غير مظلومين و لا متناصرين عليهم. و إن سلم المؤمنين واحدة لايسالم مؤمن دون مؤمن في قتال في سبيل اللَّه اّلا على سواء و عدل بينهم. و إنّ كلّ غازية غزتْ معنا يُعقب بعضها بعضاً. و إنّ المؤمنين يبى ء ما بعضهم على بعض بما نال دماءهم في سبيل اللَّه و إنّ المؤمنين المتّقين على أحسن هدي و أقومه و إنّه لايجير مشترك مالًا لقريش و لا نفساً و لايحول دونه على مؤمن. و إنّه من اعتبط مؤمناً قتلًا عن بيّنة فإنّه قوّد به إلّا أن يرضى

ص: 301

وليّ المقتول و إنّ المؤمنين عليه كافة، و لايحلّ لهم إلّا قيام عليه و إنّه لايحلّ لمؤمن أقرّ بما في هذه الصحيفة ...

فإنّ مردّه إلى اللَّه- عزوجلّ- و إلى محمّد رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- و ان اللَّه على أتقى ما في هذه الصحيفة و أبرّه. و إنه تجار قريش و لا من نصرها، و إنّ بينهم النصر على من دهم يثرب. و إذا دعوا إلى صلح يصالحونه و يلبسونه، فإنّهم يصالحونه، و أنهم إذا دُعوا إلى مثل ذلك فإنّه لهم على المؤمنين، إلّا من حارب في الدين. على كلّ أناس حصّتهم ذلك فانه لهم على المؤمنين، الا من حارب في الدين. على كلّ اناس حصّتهم في جانبهم الذي قبلهم. و إنّ يهود الأوس، مواليهم و أنفسهم على مثل ما لأهل هذه الصحيفة مع البرّ المحض من أهل هذه الصحيفة. (1)


1- «به نام خداوند بخشاينده مهربان، اين نوشته اى است از جانب محمد، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ميان مؤمنان و مسلمانان قريش و يثرب، و پيروان و وابستگان به آنان كه به همراه ايشان پيكار كرده اند، و بر مبناى اين نوشته، آنها يك امت متحد هستند. مهاجران قريش در محدوده خود، استقلال دارند و ديه مقتولان خود را تبادل مى كنند و فديه اسيران خود را چنان كه در ميان مؤمنان مرسوم است، مى پردازند، و بنى عوف در محدوده حاكميت خويش، ديه مقتولين را تبادل مى كنند و هر طايفه، فديه اسيران خود را مطابق مرسوم مى پردازد، و بنى ساعده در محدوده خويش، ديه مقتولان را رد و بدل مى كند و هر طايفه، فديه اسيران خود را مطابق مرسوم ميان مؤمنان، مى پردازد. و بنى حارث در محدوده خويش، ديه مقتولان را تبادل مى كنند و هر طايفه، فديه اسيران خود را مطابق مرسوم، مى پردازد و بنى جُشم نيز در محدوده خويش ديه مقتولان را تبادل مى كنند و هر طايفه، فديه اسيران را مطابق مرسوم مى پردازند، و بنى نجار نيز ميان خود، ديه مقتولان را مى پردازند و هر طايفه فديه اسيران را مطابق معمول پرداخت مى كند ... بر اساس اين عهدنامه، هر كه به خدا و روز جزا ايمان دارد، نبايد فتنه گرى را پناه دهد و يارى كند، و هر كه چنين كند، لعنت و غضب خداوند تا قيامت بر او خواهد بود و هيچ بهانه غرامتى از او پذيرفته نيست، و هرگاه در امرى اختلاف كنيد، بايد آن را به خداوند عز وجل و محمد صلى الله عليه و آله واگذاريد، و يهوديان تا زمانى كه مؤمنان در حال جنگ هستند، با ايشان خواهند بود و يهوديان بنى عوف با مسلمانان متحد هستند، يهوديان دين خود را دارند و مسلمانان نيز دين خود و پيروان خود را، جز آنان كه ستم كنند و گناه مرتكب شوند، و چنين كسانى، هلاكت خود و خاندان خويش را موجب مى شوند و يهود بنى نجار نيز همانند بنى عوف هستند و بنى حارث نيز همانند بنى عوف، و بنى ساعده و بنى جُشم و بنى اوس و بنى ثعلبه نيز همانند بنى عوف، در اين مورد برابر هستند، جز آنان كه ستم يا گناه انجام دهند كه ايشان، هلاكت خود و خانواده خود را موجب مى شوند، و بردگان بنى ثعلبه نيز همانند خود آنان هستند، و بنى شطيبه نيز همانند بنى عوف مشمول اين مقررات هستند و همراهان و مشاوران يهوديان نيز همانند خود آنان به شمار مى آيند و كسى حق ندارد بدون اجازه محمد صلى الله عليه و آله از ميان ايشان بيرون رود و علاوه بر ديه قتل، جراحت ها نيز بايد قصاص شود و هر كه به ناگهانى كسى را بكشد، بر خود و خانواده خويش ستم روا داشته، مگر آنان كه مورد ظلم واقع شده اند ... و كسانى كه اين پيمان آنان را شامل مى شود، در صورتى كه يكى از آنان مورد حمله واقع شود، ديگران بايد به كمك او بشتابند و خيرخواهى و نيكى در حق يكديگر روا دارند، و كسى از آنان در حق هم پيمانان خود جفا نكند، و تعرض به شهر مدينه بر اهل اين پيمان حرام است و پناهندگان نيز همچون خود آنان خواهند بود، مادامى كه ضررى نرسانده و ظلمى نكرده اند. و اگر ميان اهل اين پيمان، فتنه يا درگيرى رخ دهد كه بيم فساد رود، ... بنى عمرو بن عوف نيز در كار خويش، استقلال دارد و ديه مقتولان خود را تبادل مى كنند و هر طايفه، فديه اسير خود را مى پردازد. و بنى نبيت نيز ديه مقتولان خود را تبادل مى كنند و هر طايفه، فديه سايران خود را مطابق آنچه ميان مؤمنان مرسوم است، مى پردازند و بنى اوس نيز ديه مقتولان خود را تبادل مى كنند و فديه اسيران را مطابق مرسوم مى پردازند و مؤمنان وظيفه دارند به افرادى كه دين و قرض بسيار دارند، درپرداخت فئه يا ديه، يارى رسانند. هيچ يك از مؤمنان نبايد با ياوران مؤمن ديگر پيمانى منعقد كند، مگر به همراهى خود او. و مؤمنان در برابر كسانى كه به آن ستم يا تجاوز يا ظلم و دشمنى و فساد روا دارند، با هم متحد خواهند بود، حتى اگر آن شخص، فرزند يكى از آنان باشد. و هيچ مؤمنى به خون بهاى كافرى كشته نمى شود و مؤمنان، ياور يكديگرند، نه ديگران ... و هر يك از يهوديان كه از ما پيروى كند، يارى و كمك ما او را شامل مى گردد، و مؤمنان در صلح و جنگ يكپارچه اند، همه مؤمنان در پيكار در راه خدا، برابرند و آنان بر بهترين و استوارترين طريق هدايت قرار دارند و هيچ يك از مشركان نبايد اموال يا افراد قريش را پناه دهد و مؤمنان را از دست يافتن بر آن بازدارد، و هركس كه مؤمنى را بى گناه بكشد، خون او بر ذمه اش خواهد بود، مگر آن كه ولىّ مقتول رضايت دهد، و تمامى مؤمنان در برابر آن قاتل قرار خواهند داشت، و هيچ يك از مؤمنان كه به اين پيمان وفادارند، حق سرپيچى از آن را ندارند و فرجام كار آنان با خداى عز وجل و محمد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله خواهد بود. و قريشيان و ياوران آنان، در صلح و امان نخواهند بود، و اهل اين پيمان بايد در برابر هر كس كه به يثرب حمله آورد، بايستند و اگر به صلح فرا خوانده شدند و مورد پذيرش واقع شد، آنان نيز صلح كنند، جز آنان كه محارب دين باشند .. و يهوديان اوس و ياوران ايشان نيز شامل اين پيمان هستند و بايد با اهل اين پيمان، نيكى روا دارند».

ص: 302

اكنون مفاد قرارداد را با اسناد وقايع خندق و هجوم مهاجمان بت پرست مورد تطبيق

ص: 303

قرار مى دهيم:

1- بنى قريظه اين مادّه را كه «در موقع پيشامد جنگ، هر كدام از اين دو (/ يهوديان بنى قريظه و مسلمانان،) ديگرى را در صورتى كه متجاوز نباشد، عليه دشمن كمك خواهد كرد» رعايت نكردند؛ در حالى كه مى دانستند اين مكّى ها هستند كه به مدينه هجوم آورده اند و مردم مدينه تنها پس از حركت آنها به سوى شهر، از نيّات طوايفِ بت پرست و متحّدشده عرب آگاهى يافته اند.

2- بنى قريظه اين مادّه را كه «هرگاه مدينه مورد حمله و تاخت و تاز دشمن قرار گيرد، هر دو (/ طرفين قرارداد) با هم در دفاع از آن تشريك مساعى خواهند كرد» زير پا گذاردند و بر عكس با دشمنان، ميثاق همكارى بستند و پيمان منعقده خود را با طوايف مدينه پاره كردند. در اين حال «كعب بن اسد قُرظى» سرور بنى قريظه با «حيَىّ بن اخطب نضرى» كه از جانب ابوسفيان مأمور مذاكره شده بود، اين نقض پيمان را تأييد كرد و عهد جديد را متعهّد شد. پيامبر صلى الله عليه و آله وقتى لغو يك جانبه پيمان توسّط يهوديان بنى قريظه را شنيد، «سعد بن معاذ»- سرور اوس- و «سعد بن عباده»- سرور خزرج- و «خوّات بن جبير»- از «بنو عمرو بن عوف»- و «عبداللَّه بن رواحه»- از «بنوحارث بن خزرج»- را جهت تحقيقِ حقيقت امر به سوى «بنوقريظه» مأمور نمود؛ در حالى كه خود و يارانش در شديدترين محاصره ها انتظارِ لحظات مرگ را مى كشيدند و شهر مدينه ساعات سقوط را به نظاره نشسته بود.

فرستادگان محمّد صلى الله عليه و آله كه خود نيز به عنوان رؤساى طوايف، طرف پيمان بودند، نزد بنى قريظه رفتند و از شيوع خبر عهدشكنى آنها پرسش نمودند. ابن اسحاق پاسخ و واكنش بنى قريظه را در برابر هيئت اعزامى چنين ثبت كرده است:

قالوا (بني قريظة):

«من رسول اللَّه؟ لاعهد بيننا و بين محمّد و لا عقد!» فشاتمهم سعد بن معاذ و شاتموه و كان رجلًا فيه حدة فقال له سعد بن عبادة:

ص: 304

«دع عنك مشاتمتهم! فما بيننا و بينهم أرْبى من المشاتمة». (1) چون خبر اين تندخويى، دشنام و نقض عهد به پيامبر رسيد، به تصريح ابن اسحاق:

«و عظم عند ذلك البلاء، و اشتدّ الخوف، و أتاهم عدوّهم من فوقهم و من اسفل منهم»

در اين موقع بود كه گرفتارى مسلمين به نهايت رسيد. ترس و بيم شدّت گرفت و دشمنان از شمال و جنوب آنها را احاطه كردند.»

با توجّه به اين كه يكى از مفاد پيمان، پيش بينى اين مسأله بود كه «در موقع بروز اختلاف و نزاع، آخرين حَكم براى رفع اختلاف، شخص رسول خدا صلى الله عليه و آله خواهد بود» مسلمانان در هنگام ظهر روزى كه از مواضع دفاعى شمال مدينه بازگشتند، به سوى استحكامات بنى قريظه حركت كردند و از اين كار دو هدف داشتند:

اوّل مقاومت و دفاع در برابر مواضع بنى قريظه كه در پى پيمان با بت پرستان آن را تدارك ديده بودند.

و دوم مذاكره در امر نقض پيمان طوايف مدينه

1- 2/ پ: لجاجت و اهانت هاى بنى قريظه

يهوديان بنى قريظه ديگر حاضر نبودند در كنار طوايف و قبايل يثرب، به صلح و صفا زندگى كنند و مسلمانان، آماده رودررويى با ايشان شدند و براى مقابله با تلاش هاى خصمانه شان، به سمت آنان روى آوردند؛ ولى آنها به جاى آن كه از نقض عهدنامه پشيمانى نشان دهند، در استحكامات خود به تحكيم مواضع پرداختند و به تصريح طبرى:

«در باره پيمبر سخنان زشت گفتند.» (2)


1- «بنى قريظه گفتند: پيامبر خدا كيست؟! ما با محمد عهد و پيمانى نداريم. پس سعد بن معاذ، زبان به بدگويى آنان گشود و آنها نيز چنين كردند، و او مردى تندخو بود، سعد بن عباده به او گفت ...». نك: «السيرة النّبويه»، ج 3، ص 232، متن اصلى.
2- «تاريخ الرّسل و الملوك»، ج 3، ص 1083

ص: 305

واقدى به نقل از ابن ابى سَبْراه و او از اسيد بن ابى اسَيد به روايت از ابوقتاده، اين واقعه را چنين ثبت كرده است:

«همين كه ما به محلّ بنى قريظه رسيديم، آنها خطر را حتمى دانستند. على پرچم را در پاى حصار ايشان برافراشت و آنها از حصارهاى خود روى به ما كردند و شروع به دشنام دادن به پيامبر و همسران آن حضرت نمودند و ما سكوت كرديم.» (1) ابن كثير نيز اين ماجرا را چنين ثبت كرده است:

«كان علىّ قد سمع منهم قولًا سيّئاً لرسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- و ازواجه، رضى اللَّه عنهنّ». (2) محاصره همچنان ادامه يافت و بنى قريظه از مواضع و استحكامات خود به تيراندازى مبادرت ورزيد و مسلمانان مقابله به مثل مى نمودند. با توجّه به اين سندِ واقدى به نقل از فروة بن زبيد كه:

«تيرهاى ما همچون ملخ در حركت بود. بنى قريظه در حصارهاى خود پنهان شدند و هيچ كس از ايشان ظاهر نگرديد. ما حيفمان آمد كه تيرهايمان بيهوده هدر شود. اين بود كه گاه گاهى تير مى انداختيم.»

معلوم مى شود كه يهوديان از مواضع آسيب ناپذيرى برخوردار بودند و مسلمانان از اين محاصره و تيراندازى هاى پراكنده نتيجه اى نمى گرفتند. ادامه محاصره يهوديان از سوى مسلمانان براى تعيين تكليف نهايى باعث شد كه به تصريح محمّد بن مسلمه:

«بنى قريظه ناچار جنگ را با ما رها كرده، از ادامه آن خوددارى ورزيدند و به پيامبر پيشنهاد مذاكره دادند و گفتند صحبت مى كنيم و پيامبر پذيرفتند.» (3)


1- «مغازى»، ج 2، ص 377
2- «السيرة النّبويه»، ج 3، ص 228
3- واقدى، ج 2، ص 378

ص: 306

2- 2/ پ: پيشنهاد حكميّت از سوى بنوقريظه بنا به رسوم طوايف عرب

بايد توجّه داشت كه بنى قريظه با طوايف «اوس» پيمان قبيله اى داشتند؛ برخلاف «يهوديان بنونضير» كه با طوايف خزرج همپيمان بودند. از اين روى يهوديان بنوقريظه خواستار آن شدند كه فردى از اوس به مشورت و حكميّت انتخاب شود و پيامبر پذيرفت.

ابن اسحاق صريحاً در اين باره مى گويد:

«ثم انهم بعثوا إلى رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- أن أبعث إلينا أبالُبابة بن عبدالمنذر أخا بني عمرو بن عوف و كانوا حلفاء الأوس نستشيره في أمرنا فأرسله رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم-. (1)»

قبول اين مشورت و حكميّت از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله با آن كه به پيشنهاد خود يهوديان بنى قريظه صورت گرفته بود، نشانه آن است كه محمّد صلى الله عليه و آله مى خواست بحران ناشى از نقض پيمان توسّط بنى قريظه را طورى حل و فصل كند كه منجر به جنگ و جدال طوايف مدينه نگردد.

ابالبابه نتوانست در اين مشورت حكميّت كند و با احساس پشيمانى از همدردى با مردمى كه حدود بيست روز مدينه را در وحشت و ترس فرو برده بودند و هيچ عقد و پيمانى را محترم نمى شمردند، عازم مسجد نبى شد و خود را به نشانه استغفار و توبه از اشتباه خويش، به ستونى كه بعدها به ستون توبه شهرت يافت، بست تامورد عفو قرار گيرد. (2) مسلمانان نيز از چگونگى مذاكره و مشاوره او بى خبر ماندند و كار حكميّت ابولبابه بى نتيجه ماند.

طولانى شدن محاصره باعث شد كه طوايف اوس مدينه بر اساس سنن ديرينه از


1- «سپس از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله خواستند كه ابالبابة بن عبدالمنذر، ياور بنى عمرو بن عوف را- كه هم پيمان اوس بودند- را به سوى ما بفرست تا در كار خود با او مشورت كنيم، پس پيامبر خدا صلى الله عليه و آله او را فرستاد ...»
2- همين كتاب، كتاب اوّل، فصل سوم.

ص: 307

پيامبر بخواهند تا راه حلّ بنى نضير را اتّخاذ فرمايد. پيامبر صلى الله عليه و آله، پس از نقض پيمان «بنونضير»- همپيمان طوايف خزرج مدينه- آنان را آزاد گذارد تا به هر جا كه مى خواهند- جز مدينه- بروند و اقامت گزينند و با هر كس كه مى خواهند زندگى كنند؛ ولى در مدينه نمانند؛ چرا كه آنها ميثاقى را در رعايت صلح و احترام متقابل به مردم مدينه محترم نمى شمارند.

طبيعى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله از اين پيشنهاد استقبال كند و طوايف اوس را تشويق نمايد تا با اتّخاذ راه حلّى اين بن بست شكسته شود.

نكته بسيار بااهمّيّت در تاريخ زندگانى محمّد صلى الله عليه و آله در همين لحظه هاست. او طبق ميثاق مكتوب، آخرين فردى است كه مى تواند در حلّ منازعات داورى كند؛ ولى او از حقّ شخصى خود گذشت و ضمن قبول تقاضاى بنى قريظه براى انجام مذاكره، پيشنهاد طوايف اوس را كه حَكم از ميان آنان انتخاب گردد، پذيرفت.

اوسى ها به بنى قريظه نزديك بودند و محمّد صلى الله عليه و آله مى دانست كه اگر حَكم از ميان دوستان بنى قريظه برگزيده شود، شايد در برابر خشم همگان، راهى را به نفع آنها بگشايد. اتّخاذ چنين تصميمى، نشان مى دهد محمّد صلى الله عليه و آله مى خواست در چهارچوب سنن مثبت طوايف به حلّ مسأله كمك كند؛ زيرا پيمان مدينه شامل همه طوايف مدينه و مهاجران و انصار بوده است. لذا او نمى توانست بى مشورت صلح كند، ببخشد، مبارزه كند و يا فرمانى بر قتل و قلع و قمع آنها دهد.

در اين ساعت هاى حسّاس مدينه كه همگان كنار حصارهاى بنى قريظه گرد آمده بودند، چه مى بايست انجام گيرد و محمّد صلى الله عليه و آله چه بايد مى كرد؟ ابن اسحاق مى گويد:

«فلما أصبحوا نزلوا على حُكم رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- فتواثبت الأوس، فقالوا: يا رسول اللَّه! لهم موالينا دون الخزرج و قد فعلتَ في موالى إخواننا بالأمس. (1)»


1- «پس آنگاه كه به حكم پيامبر خدا صلى الله عليه و آله گردن نهادند، اوسيان پيش آمدند و گفتند: اى پيامبر خدا! آنها هم پيمان ما هستند، نه هم پيمان خزرجيان، و در گذشته با هم پيمانان ياران ما- خزرج- چنين كردى ...». نك: «السيرة النّبويه»، ج 3، ص 249، متن اصلى

ص: 308

واقدى، درخواست اوسى ها را چنين ثبت كرده است:

در اين هنگام اوسى ها نزديك پيامبر آمدند و گفتند:

«اى رسول خدا! اينها همپيمانان ما هستند و به خزرجيان ارتباطى ندارند و به خاطر داريد كه در گذشته با بنى قينقاع كه همپيمانان «ابن ابى» بودند چگونه رفتار كرديد. اكنون اين همپيمانان از كرده خود پشيمانند و از عهدشكنى خود پوزش مى خواهند. آنها را به ما ببخش!» (1) همه منابع تاريخى متّفق القولند كه پيامبر صلى الله عليه و آله در پاسخ به درخواست اوسيان سكوت كردند؛ ولى عاقبت به گفته واقدى:

پس از اين كه افراد قبيله اوس زياده گويى كردند و به درخواست خود اصرار ورزيدند، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «اگر حكم در اين باره را به مردى از شما واگذار كنم، خشنود خواهيد بود.» گفتند: «آرى!»

در اينجا بايد تأمّل كنيم:

طوايف اوس عموماً مسلمان و طرف قرارداد ميثاق مدينه بودند. با اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله مى توانست خود به عنوان «داورى نهايى» كه در قرارداد به عهده محمّد صلى الله عليه و آله گذارده شده بود، نظر دهد، چرا اختيار شخصى خود را به ديگر كسان تفويض نمود؟

به گمان حقير و با بررسى كلّ احوال يهوديان و مدنى هاى تازه مسلمان، به خوبى مشخّص مى شود كه اگر پيامبر صلى الله عليه و آله يهوديان را مى بخشيد، به طغيان آنها در روزهاى بعد دامن زده و امكان هجوم مجدّد آنان را به مدينه فراهم ساخته بود. مگر او «بنونضير» و «بنوقينقاع» را نبخشيد و آنان بساط هجوم احزاب را به مدينه فراهم نساختند و حتّى بنى قريظه را همپيمان بت پرستان نكردند؟

بنابر اين يك راه باقى بود: اين كه «نه» بگويد و فرمان حمله و هجوم را صادر كند.

ولى پيامبر صلى الله عليه و آله هرگز چنين نكرد. با آن كه پيامبر و حَكَم نهايى بود، خود را كنار كشيد و امر


1- «مغازى»، ج 2، ص 385 به نقل از محمّد بن مَسلمه.

ص: 309

نقض پيمان هاى قبيله اى را به توافق تمام طوايف و قبايل موكول كرد؛ تا آنها هر چه بخواهند بشود.

هدف پيامبر صلى الله عليه و آله اين بود كه ريشه هاى كهن عصبيّت قومى، جامعه نوبنياد مدينه را با آن همه كينه توزى ها متزلزل نسازد و وحدت طوايف مدينه (انصار- مهاجر) در برابر كينه توزى هاى مكّى ها شكننده نگردد.

اسناد را بررسى مى كنيم تا ببينيم آيا خزرجى ها، اوسى ها و يهوديان بنى قريظه در انتخاب حَكَم و اجراى حُكم پيامبر صلى الله عليه و آله مطابق سنن قبايل، چه راه و روشى را اتّخاذ كردند؟ آنها مختار بودند تا طبق سُنن خود عمل كنند. لذا منتظر تحوّلات درون قلعه هاى بنى قريظه ماندند.

در داخل حصار، «ثعلبه»، «أُسيد»، پسران «سعيّه» و «اسد بن عُبيد»- عموى آنها از يهوديان بنى قريظه- تلاش كردند تا قوم خود بنى قريظه را متقاعد كنند تا دست از لجاجت برداشته، خود را به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله تسليم كنند؛ ولى پاسخ آنها منفى بود و گفتند:

«ما از تورات جدا نمى شويم».

وقتى تلاش آنها نتيجه نداد، خود از قلعه پايين آمدند و با زن و فرزندانشان از پيامبر صلى الله عليه و آله امان گرفتند و آزادى خود را به دست آوردند. (1) فردى ديگر به نام عمرو بن سُعْدَى از يهوديان بنى قريظه، يهوديان را خطاب كرد و گفت:

«شما مگر براى محمّد سوگند نخورده و پيمان نبسته بوديد كه هيچيك از دشمنانش را عليه او يارى ندهيد؛ بلكه او را عليه دشمن يارى دهيد؟ من كه در اين كار شما دخالت نداشتم و در مَكر و حيله شما شركت نكردم. اگر اكنون از وارد شدن به آيين او خوددارى مى كنيد، لااقل در يهودى بودن خودتان با پرداخت ماليات (جزيه) پايدار بمانيد.» گفتند:


1- واقدى، ج 2، ص 380

ص: 310

«ما هرگز چنين تسليم عرب نخواهيم شد كه جزيه و خراج به گردن بگيريم.

كشته شدن بهتر از اين است.» (1) «عمرو بن سُعْدَى» پس از اين سخنان، همراه فرزندانش از حصار بيرون آمد و پيامبر صلى الله عليه و آله او را امان داد و آزاد گذارد؛ زيرا به گفته پيامبر:

«ذلك رجلٌ نجّاه اللَّه بوفائه».

او به واسطه وفاى به عهد، خداوند متعال نجاتش داد. (2) اين دو سند تاريخى به خوبى نشان مى دهد كه اوّلًا پيامبر صلى الله عليه و آله، آماده عفو و گذشت از تقصير و خيانت يهوديان بود. ثانياً در باره لجاجت بنى قريظه در نقض تمام تعهّدات قبايل، نمى توانست بى تفاوت بماند.

همه طوايف عرب و حتّى بنى قريظه، التفات هاى محمّد صلى الله عليه و آله را ديده بودند كه با عمرو بن سعد و ديگران چگونه رفتار كرد؛ ولى چرا حاضر نشدند، دست از دشمنى خود بردارند؟

اوسيان نيز اگر چه در دل به اتّخاذ يك راه حلّ مسالمت آميز متمايل بودند، ولى در روزهاى سخت خندق و حمله همه طوايف مكّه، عصبيّت طايفه «اوس» نيز دخيل بود.

آنان بى هيج تأمّل و تعلّلى از مناطق شمالى مدينه به جنوب شرقى مدينه آمده و هنوز هم به خانه هاى خود باز نگشته بودند.

3- 2/ پ: حَكميّت اوس

طايفه «بنو عبدالأشهل بن جُشَم» از «اوس» بودند و در جنب منازل «بنوظفر» منزل گزيده بودند. از اين رو به جهتى از اهمّ طوايف اوّل و به اعتبارى از هم پيمانان قديمى «بنوقريظه» به شمار مى آمدند و در مجاورت بنوقريظه نيز منزل گزيده بودند.


1- واقدى، «مغازى»، ج 2، ص 381
2- «مغازى»، متن اصلى، ج 2، ص 504. ترجمه فارسى، ج 2، ص 381

ص: 311

واقدى مى گويد:

پيامبر پس از اصرار اوسيان براى انتخاب يك حَكَم كه مورد قبول همه قبايل اوس، انصار، مهاجران و يهوديان باشد، فرمود:

«حكم كردن در اين مورد را به سعد بن معاذ واگذاشتم.» (1) اين انتخاب نه تنها مورد تأييد همگان- از اوس و خزرج- بود؛ كه بر اساس گفته ابوسعيد خدرى، بخارى كه: «نزل اهل قريظة على حكم سعد بن معاذ». (2) خواست مُصرّانه يهوديان را براى انتخاب چنين شخصى تأييد مى كند. بنابر اين اگر در انتخاب سعد كوچكترين احتمال داده مى شد كه پيامبر صلى الله عليه و آله مى خواهد نيّات خود را از طريق او اعمال كند و يا او از تبار اوسيان، كينه و عداوت تندى نسبت به يهوديان دارد، در همان اوان انتخاب مورد اعتراض قرار مى گرفت؛ يا لااقل مورد تأييد همگان قرار نمى گرفت؛ در حالى كه تمام متون تاريخى و اسناد و مدارك سيره نويسان، دلالت آشكارى بر اين اتّفاق آراء- و نه صِرفاً اكثريّت آراء- دارد.

سعد بن معاذ- بزرگ قبيله بنو عبدالاشهل- چون در واقعه خندق زخمى شده بود، در خيمه اى در وسط مسجد نبى به سر مى برد و بر اثر خونريزى زياد توان آن را نداشت كه با مسلمانان به سوى بنى قريظه رود. پيامبر صلى الله عليه و آله نيز دور از مسجد نبى در اطراف منازل بنى قريظه به سر مى برد كه فاصله آن تا مسجد بيش از سه ساعت راه است. از اين رو بى آن كه فرصت ملاقات، يا مجال مشورتِ پيامبر با سعد باشد، او را در غياب خودش به عنوان حَكم برگزيد و دستور داد كه اوسيان به مسجد بروند و او را بر مركبى بياورند؛ ولى محمّد بن جرير طبرى اسنادى را ارائه مى دهد كه بر اساس آن، يهوديان از پيامبر صلى الله عليه و آله خواستند كه سعد بن معاذ را حَكم قرار دهد و گفتند:

«به حُكم سعد بن معاذ تسليم مى شويم.» پيمبر نيز اين را پذيرفت. (3)


1- «مغازى»، ج 2، ص 286، ترجمه فارسى.
2- «صحيح»، كتاب مغازى، 64، باب 30، حديث 5
3- «تاريخ الرّسل و الملوك»، ج 3، ص 1084

ص: 312

ابن كثير نيز به «احمد بن حنبل» استناد كرده كه به نقل از عايشه نقل مى كند:

حَكميّت سعد را بنى قريظة پيشنهاد كردند و پيامبر با آن موافقت فرمود. (1) به هر حال سعد به عنوان حَكم، هم مورد تأييد يهوديان بود و هم اوسيان و خزرجى ها.

پس از اين انتخاب، پيامبر صلى الله عليه و آله اوسيان را فرمود كه برويد سعد بن معاذ را از مسجد بياوريد. هيچ مدرك تاريخى وجود ندارد كه نشان دهد: سعد تا قبل از حضور اوسيان بر بالين او، از چنين انتخاب و رأيى آگاه بوده است. از سوى ديگر پيامبر، اوسيان را بدان جهت مأمورِ آوردن سعد بن معاذ فرمود كه شايد بتوانند خواستشان را در باره پيداكردن يك راه حلّ مسالمت آميز به او بقبولانند و يا لااقل مخالفان مصالحه، اطرافش را نگيرند و تحت تأثير شدّت عمل قرارش ندهند.

به «مغازى» واقدى باز مى گرديم. او در خصوص علاقمندى اوسيان با يهوديان و خوشحال بودن آنها از چنين انتخابى مى نويسد:

چون پيامبر حُكم كردن در باره بنى قريظه را به سعد بن معاذ تفويض فرمود، اوسيان بيرون آمدند و پى سعد رفتند و او را سوار بر خرى كردند كه روى آن پالانى از ليف خرما انداخته و روى پالان هم قطيفه اى پهن كرده بودند و لگام آن هم از ليف خرما بود.

اوسيان بر گرد او راه افتاده، مى گفتند:

«اى ابوعمرو! پيامبر حُكم كردن در باره اين دوستانت را به تو واگذار فرمود كه نسبت به آنها نيكى كنى. پس نيكى كن! تو ديدى كه «ابن ابىّ» نسبت به همپيمانان خود چگونه رفتار كرد؟»

ضحّاك بن خليفه مى گفت:

«اى اباعمرو! مواظب اين همپيمان هاى خود باش! آنها در همه گرفتارى ها از تو دفاع كردند و تو را بر ديگران برگزيدند و اميدوارند كه در پناه تو قرار گيرند.»


1- «السيرة النّبويه»، ج 3، ص 237

ص: 313

سلمة بن سلامة بن وقش هم گفت:

«اى اباعمرو! با همپيمانان و دوستان خود نيكى كن. وانگهى، پيامبر دوست مى دارد آنها باقى بمانند. ايشان در جنگ بعاث و حدائق و ديگر درگيرى ها تو را يارى داده اند و به هر حال سعى كن كه از «ابن ابىّ» بدتر نشوى.» (1) در اين سند تاريخى مهم كه از طريق «خارجة بن عبداللَّه» به نقل از داود بن الحُصين و او از محمّد بن مسلمه نقل شده است، اوسيان دو گونه سخن راندند. يكى خواستند تا سعد بن معاذ را متوجّه نظرگاه عمومى پيامبر صلى الله عليه و آله كنند و ديگر آن كه او را متوجّه ديرينه دوستى قبيله اى اوس با يهوديان بنى قريظه نمايند.

از سوى ديگر اگر تنها ديدگاه محمّد صلى الله عليه و آله براى اوسيان مطرح بود و در حلّ اين بن بست، متابعت نظر محمّد صلى الله عليه و آله را كافى مى دانستند، چرا «سعد بن معاذ» را متوجّه ريشه هاى عميق قبيله اى كردند و از واقعه هاى دوران جاهلى (بعاث و حدائق و مواطن) ياد نمودند؟

اين امر نشان مى دهد كه مسأله خيانت بنى قريظه، نه تنها يك موضوع مرتبط با عقايد اسلام است، بل موضوعى قبيله اى و متأثّر از آداب و رسوم اجتماعى طوايف عرب بوده است.

اكنون بنگريم ابن اسحاق در اين وادىِ حسّاس چه اسناد تاريخى را ارائه مى دهد؟

آيا كلام او مؤيّد سند واقدى است و يا مغاير آن؟

ابن اسحاق در كتاب خود استناد مهم اوسيان به گفته پيامبر و نظرگاه آن حضرت را مانند واقدى ثبت كرده است كه:

«و هم يقولون: يا أباعمرو أحْسِنْ في مواليك، فإن رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- إنّما ولّاك ذلك لتُحسن فيهم». (2)


1- «مغازى»، متن اصلى، ج 2، ص 511 و ترجمه فارسى، ج 2، ص 36
2- «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 150

ص: 314

همين فراز را دقيقاً محمّد بن جرير طبرى (1) و نويرى (2) آورده اند كه:

«اى ابوعمرو! نسبت به دوستان و همپيمانان سابق خودت نيكى كن و همانا پيامبر خدا هم كه اين كار را به تو واگذار فرموده، براى همين بوده است كه نيكى كنى!»

بر اين اساس مى توان نتايج ذيل را ارائه داد:

1- پيامبر صلى الله عليه و آله بنا به درخواست بنى قريظه و تأييد اوسيان، حكميّت را به سعد بن معاذ واگذار كرد.

2- اوسيان و خزرجى ها و شخص محمّد صلى الله عليه و آله به تبعيّت از يك سنّت ديرينه، به اين عمل مبادرت ورزيدند.

3- اوسيان كه خود از مسلمانان متشخّص انصار بودند، نظر عمومى پيامبر را به اطّلاع سعد بن معاذ رسانده، او را تشويق كردند تا حَكميّت را به نحوى انجام دهد كه موجب رهايى يهوديان بنى قريظه نشود.

4- چنين حكميّتى مستند به دو ديدگاه عنوان شده است: يكى خُلق پيامبر در برخورد با دشمنان كينه توز و ديگر ديرينه ارتباطات قوى بين قبايل و حدود و ثغور سُنن و رسوم عرب در منازعات طايفه اى.

بنابر اين نتايج چهارگانه، همگان در انتظار آن بودند كه سعد بن معاذ چه حُكمى را صادر مى كند:

ما پس از بررسى هاى تاريخى زندگى محمّد صلى الله عليه و آله چه به عنوان يك شخصيّت برجسته تاريخى و چه به لحاظ رسالت و نبوّت، نمى توانيم پذيراى اين مطلب شويم كه آن حضرت، قادر به حلّ موضوع مورد بحث به عنوان يك مورد مُبتلابِه نبوده و حَكميّت سعد بن معاذ را به كمك طلبيده است. هرگز! او قادر به حكميّت، هم به لحاظ درايت و عقل و هم به حُكم نبوّت و رسالت و هم به جهت ميثاق مكتوب در سال اوّل هجرت بود؛


1- «تاريخ الرّسل و الملوك»، ج 3، ص 1087، ترجمه فارسى.
2- «نهاية الارب»، ج 2، ص 172، ترجمه فارسى.

ص: 315

ولى چرا چنين نكرد؟ شايد چون يهوديان، زير بار حكميّت او نمى رفتند و او را طرف دعوى مى دانستند. انصار و مهاجر هم كه خواستار يكپارچه كردن مدينه بودند، نمى توانستند عفو و گذشت پيامبر را در نجات مدينه از خطر كينه توزى هاى شديد يهوديان و همپيمانان آنها در خيبر و قريش، پذيرا شوند. شايد هم خُلق و خوى قبيله اى و نظام متعدّد اجتماعى آن در طوايف اطراف مدينه، مانع از آن بود كه بدون توافق همگان بتوان تصميمى اتّخاذ نمود.

نتيجه هر چه بود، قبول همگانى حَكميّت سعد بن معاذ است و پيامبر نيز خود از اين سنن قبيله هاى عرب تبعيّت كرد؛ تا نهادهاى وحدتِ نوپاى طوايف در جهت تحكيم همبستگى معنوى مدينه متزلزل نگردد.

وقتى سعد بن معاذ با همراهان، به نزديكى حصارهاى بنى قريظه رسيدند، ابتكار عمل در دست او بود و همه به دهان او چشم دوخته بودند.

بگذاريد اسناد تاريخى را ورق زنيم.

در اين بررسى، متن مغازى واقدى را اصل قرار مى دهيم و ديگر منابع تاريخى را حول آن شناسايى مى كنيم:

سعد بن معاذ در حالى به حضور پيامبر آمد كه مردم گرد آن حضرت نشسته بودند. همين كه سعد از راه رسيد، پيامبر فرمودند: «برخيزيد و بر سالار خود احترام بگذاريد.»

گروهى از مردان بنى عبدالأشهل گفتند: «بپا خاستيم و در دو صف ايستاديم و هر يك از مردان ما سعد را درود و تحيّت گفتند؛ تا آن كه نزد پيامبر رسيد.»

افراد قبيله اوس كه در حضور رسول خدا بودند، به سعد گفتند:

«ابوعمرو! پيامبر حُكم را به تو واگذار فرموده است. نسبت به ايشان خوبى كن!»

سعد بن معاذ گفت:

«آيا شما به فرمان من در باره بنى قريظه راضى هستيد؟»

گفتند: «آرى! در غياب، رضايت خود را اعلام داشته ايم و خود، تو را انتخاب كرده ايم.»

ص: 316

سعد بن معاذ گفت: «شما را به عهد و ميثاق الهى قسم مى دهم؛ آيا حُكم مرا در مورد خودتان مى پذيريد؟»

همگان گفتند: «آرى!» در اين هنگام سعد، به منظور حفظ حرمت رسول خدا به گوشه ديگرى رفت و گفت:

«آيا كسانى كه اين طرف نشسته اند هم داخل در حكم من هستند؟»

پيامبر و افرادى كه آنجا بودند گفتند: «آرى!» (1) در متن عربى، قَسَمى كه سعد بن معاذ مخاطبان خود را داده است، چنين است:

ثم قال: «عليكم عهداللَّه و ميثاقه أنّ الحكم فيكم ما حكمت؟» قالوا:

«نعم!»

قبول اين حكميّت در منابع تاريخى، بى هيچ ترديدى مورد اتّفاق است و سعد كه ماندن و نابودشدن يهوديان را براى مسلمانان مسأله زندگى و مرگ مى دانست، با طىّ تمام مراحل حقوقى، حكم نهايى را چنين اعلام داشت:

«فإنّى أحكم فيهم أن يقتل من جَرَتْ عليه الموسى، و تُسْبَى النساءُ و الذُّرّيّة، و تُقْسم الأموال» (2) صدور چنين حكمى مورد قبول همگان و حتّى يهوديان قرار گرفت و طىّ مراحل قضايى، اعتراض يا مقاومتى در خصوص آن صورت نپذيرفت و يهوديان به سرنوشتى كه با خيانت خود بدان مبتلا شدند و حكميّت سعد بن معاذ آن را قطعى كرد، شجاعانه تن دادند و آن را به گفته «حُيَىّ بن اخطب» حكم الهى تلقّى نمودند كه بر قوم بنى اسرائيل نوشته شده است.


1- «مغازى»، ج 2، ص 387. متن عربى، ج 2، ص 512
2- «پس من در مورد ايشان چنين حكم مى كنم كه مردان آنان كشته شوند، زنان و كودكانشان به اسارت در آيند و اموال آنها تقسيم شود». نك: «مغازى»، ج 2، ص 512، متن اصلى. همچنين ابن اسحاق، السيرة النّبويه»، ج 2، ص 251

ص: 317

طوايف مدنى كه عقيده داشتند: يهوديان تا محمّد صلى الله عليه و آله و يارانش را نابود نكنند، آرام نمى گيرند، به حَكميّت سعد تن دادند و يقين داشتند كه يهوديان، آن را با رضايت كامل به اجرا در مى آورند. طوايف مزبور اطمينان خاطر يافتند كه با برچيدن بساط بنى قريظه، از اين پس، يهوديان قبايل عرب را تحريك نمى كنند كه مسلمانان را از دم تيغ بگذرانند.

حكم سعد بسيار خشن و سخت به نظر مى رسيد؛ ولى آن را مى بايست در خصوص مردمى خشن تر و سخت تر و خيانت پيشه در نظر آورد و بايد آن را مطايق بافت قبايل آن زمان، مورد شناسايى و قضاوت قرار داد؛ نه در متن آيين اسلام. در سنن و ديرينه آداب قبايل، اگر سپاه عرب در نتيجه خيانت بنى قريظه بر مدينه دست مى يافتند، مسلمانان را از ميان برمى داشتند. نه تنها همه آنها را مى كُشتند كه اعضايشان را قطعه قطعه مى كردند؛ ولى خود به سرنوشتى كه مى خواستند براى مسلمانان فراهم كنند، دچار گشتند. متون تاريخى هيچ اعتراضى را از طوايف اوس و قبايل مدينه و مهاجران در اجراى اين حكم ثبت نكرده است. تنها پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله به «حُيَىّ ابن اخطب» در حالى كه براى كشته شدن حاضر مى شد، فرمود:

«به خدا سوگند! من در اين دشمنى با شما تقصيرى ندارم كه خود را ملامت كنم.

تو خواستى خدا را خوار سازى، خودت بيچاره شدى!»

فقال أما واللَّه ما لمت نفسي على عداوتك و لكنه من يخذل اللَّه يخذل». (1)

ت: آثار تاريخى واقعه احزاب
اشاره

ضمن بيان تاريخ واقعه احزاب، به جغرافياى تاريخى منطقه خندق اشاراتى داشتيم؛ ولى با توجّه به اهمّيّت شناسايى دقيق مواضع جغرافيايى، براى دستيابى به حقايق تاريخى، آن را به تفكيك مدّ نظر قرار مى دهيم:

يكى از نتايج مثبت چنين پژوهشى، امكان نقد متون تاريخى و سيره و پى بردن به خطاهايى است كه اكثر محقّقان، در ترسيم نقشه جغرافيايى خندق مرتكب شده اند. بدون


1- طبرسى، «مجمع البيان»، الجزء الحادى و العشرون، ص 129، بيروت، دارالفكر، 1955 م

ص: 318

ترديد چنين شناختى، مستلزم پى بردن به موقعيّت فعلى آن مواضع در شهر و حوالى مدينه امروزى است و از اين طريق، راه تطبيق تاريخى- جغرافيايى را براى پژوهندگان هر عصر و زمانى باز مى كند.

1/ ت: مسير خندق

كندن خندق به منظور ايجاد مانعى در برابر هجوم مهاجمان عرب بوده است؛ لذا بى آن كه به مستندات تاريخى استنادى داشته باشيم، عقلًا نمى توانيم بپذيريم كه خندق در شمال مدينه حفر شده باشد؛ زيرا مهاجمان مكّه جز از مسير وادى عقيق، هيچ راه مساعد ديگرى براى هجوم به مدينه، پيش رو نداشتند. از اين رو پذيرش پيشنهادِ كندن خندق قبل از رسيدنِ دشمن به مدينه، نشان مى دهد كه مسلمانان در پيش بينى احتمالى تحرّك بت پرستان شناخت صحيحى داشته اند.

اما اين كه كندن خندق در كدام جهت جغرافيايى بوده است، ابهامى است كه پاسخ به آن از نظر تاريخى بسيار مشكل و از نظر تطبيق با موقعيّت هاى كنونى مدينه، نيازمند پژوهش هاى وسيع و توأم با تأمّل و تفكّر است. واقدى به نقل از ابوبكر بن ابى سَبْره به روايت از ابوبكر بن عبداللَّه بن جهم نقل مى كند:

پيامبر اسلام نظر داده بود كه در مقابله با هجوم مهاجمان بت پرست، كوه سلع را پشت سر قرار دهند و حفر خندق را از ناحيه مذاد شروع كنند و به ذباب و سپس راتج پايان بخشند.» (1) جمله «كوه سلع را پشت سر قرار دهند»، با اين سند تاريخى كه:

«پيامبر ... محل استقرار مسلمانان را در دامنه كوه سلع قرار دادند.» (2) مطابقت دارد؛ ولى بيان واقدى در سند فوق الذّكر با اين مدارك تاريخى كه پيامبر


1- «مغازى»، ج 2، ص 333، ترجمه فارسى.
2- همان.

ص: 319

حفر هر بخش از خندق را به گروهى واگذار فرمود (مهاجران از راتج تا ذباب و انصار از ذباب تا محلّه خربى ميان كوه بنى عبيد را حفر كردند) به ظاهر مغايرت هايى دارد.

محمّد بن جرير طبرى از طريق طبرانى از عمرو بن عوف مزنى، مدركى را ثبت كرده است كه:

«پيمبر مسير خندق را از بيشه شيخين در محلّه «بنوحارثه» تا مذاد خط كشيد.» (1) اين سند به لحاظ نام و نشانى هايش با مستندات واقدى مطابق نيست. در سندى حفر خندق از مذاد آغاز شده و در سند ديگر از كوه بنى عبيد.

در جايى راتج محل پايان خندق اعلام مى شود و در مدرك ديگر، بيشه شيخين.

بنابر اين دو اختلاف و دو اتّفاق در آراء مشاهده مى شود. اختلاف در نقطه آغاز و پايانى خندق و اتّفاق در اين كه كوه سلع در سمت جنوبى مسير خندق قرار داشته است و از قسمت شمالى كوه ذباب مى گذشته است.

دو مسير ديگر را هم واقدى ذكر مى كند. يكى خندقى است كه «بنو عبدالأشهل» از منطقه راتج تا مجاورت خانه هاى خود كنده اند و ديگرى كانالى كه طايفه «بنودينار» از محلّه خربى تا محلّ امروزى خانه «ابن ابى الجنوب» به حفر آن مبادرت ورزيده است. (2) مطرى مدينه شناس مشهور، مسير خندق را با نام هاى ديگر نشان داده است و مى گويد: پيامبر دستور حفر خندق را چنين داده است:

«طولا من أعلى وادي بطحان، غربي الوادي مع الحرة، إلى غربي مصلّى العيد ثمّ إلى مسجد الفتح، ثمّ إلى الجبلين الصغيرين الذين في غربي الوادي». (3) سمهودى در يك بيان كلّى از مسير خندق مطمئن است كه:


1- «تاريخ الرّسل و الملوك»، ج 3، ص 1069
2- «مغازى»، ج 2، ص 337
3- «از بالاى وادى بطحان كه در غرب وادى و حرّه دشت قرار دارد، تا غرب مصلاى عيد و سپس به سوى مسجد فتح و در ادامه تا دو كوه كوچك كه در غرب وادى واقع شده اند، امتداد يافته بود». سمهودى، «وفاءالوفا»، جزء 4، ص 1204

ص: 320

«ان الخندق كان شامى المدينة من طرف الحرّة الشرقية إلى طرف الحرة الغربية». (1) اكنون اين نام و نشانى ها را به هم ضميمه مى كنيم تا حقيقت امر را بيابيم.

به عقيده حقير همه آراء در شناساندن مسير خندق، اگر چه در نامگذارى محلّه ها با يكديگر مغايرت دارند، ولى در بافت جغرافيايى مناطق مذكور، هيچگونه اختلافى ديده نمى شود. اگر برخى از پژوهندگان به لحاظ نام هاى مختلف و تناقضات موجود، گمان كرده اند كه امكان شناخت مسير خندق وجود ندارد، راه صحيحى را در پژوهش هاى مدينه شناسى طى نكرده اند. آنها به علّت عدم آشنايى با جغرافياى مدينه و تطوّر تاريخى نام هاى مواضع و محلّه هاى مختلف، آن نام و نشانى ها را مغاير هم دانسته و نقشه هاى نادرستى را در كتاب هاى خود به چاپ رسانده اند و تصاوير مختلف و نادرستى را از جغرافياى تاريخى واقعه خندق ارائه كرده اند.

در مقام شناسايى مواضع خندق با نام هاى متعدّد و در تلفيقى نهايى از مستندات تاريخى مذكور به منظور شناخت دقيق مسير خندق، ذيلًا موضوعات مورد نظر خود را چنين طبقه بندى مى كنيم:

آغاز خندق:

محمّد بن جرير طبرى، آغاز خندق را از بيشه شيخين- مجاور محلّه بنى حارثه مى داند و واقدى تصريح مى كند كه مبدأ آن، «راتج» بوده است. سمهودى آغاز خندق را «شامى المدينه» و از طرف الحرة الشّرقيّه نوشته است.

گفتنى است:

«راتج» محلّه مسكونى طايفه راتج «بنو زعورا» از حلفاى بنوعبدالأشهل بود و بنا به


1- «خندق در جهت شامى شمال مدينه، از حره شرقى تا حره غربى امتداد داشت». نك: همان مدرك، ص 1206

ص: 321

تصريح ابن زباله در شرق كوه ذباب و در جهت شامى مدينه قرار داشته است. اين مكان در همان محدوده «من أجمة الشيخين طرف بني حارثه» است؛ زيرا اطم شيخان در طريق شرقى احد و مجاور حرّه قرار داشته است.

«اجمة» (الاجُم) همان حصن مى باشد و نام قلعه اى است با اين مشخّصات:

«بالمدينة مبني بالحجارة و «الاجم» كل بيت مسطح»

و «الاجمه» كه جمع آن آجام است، «الشجر الكثيف المتلف» مى باشد.

با توجّه به مطالب فوق، تناقضى در مكان شروع خندق وجود ندارد و بيان يادشده با اين كه بگوييم آغاز خندق در شمال شرقى مدينه و مجاورت حرّه شرقى بوده است، تفاوتى ندارد.

پايان خندق:

چنانچه گفته شد، بعضى از مدارك تاريخى، «مذاد» را پايان حفر خندق دانسته اند و جمعى ديگر كوه بنى عبيد يا محلّه خربى را. گفتنى است:

«المذاد»، اطُم «بنوحرام» از «بنوسلمه» است كه در مجاورت و متّصل به كوه بنى عبيد در سمت غربى مساجد فعلى فتح قرار دارد. اين محل، دقيقاً در شمال شرقى مدينه- كه به حرّه شرقى مى پيوندد- قرار داشته است. فيروزآبادى گفته است:

«المذاد» نام مزرعه بنوحرام در مجاورت اطُم آنهاست. (1) محلّه خُرْبى:

از منازل «بنوسلمه» بين مسجد قبلتين و المذاد واقع شده است.

بايد دانست: هر سه نشانى (مذاد، كوه بنى عبيد و محلّه خُرْبى) يك مكان را بيان كرده اند. المذاد متّصل به كوه بنى عبيد بوده و محلّه خُربى نيز از منازل بنى سلمه و متّصل به المذاد است.


1- «المغانم المطابة فى معالم طابة»، ص 373

ص: 322

مسير خندق از آغاز تا انتها:

على بن برهان الدّين حلبى مى نويسد:

«و عسكر بهم- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- إلى سفح سلع و هو جبل فوق المدينة، اى فجعل ظهر عسكره إلى سلع، و الخندق بينه و بين القوم». (1) نويرى اين سند را ثبت كرده كه:

«خندق ميان مسلمانان وقريش قرارداشت وپشت مسلمانان به كوه سلع بود.» (2) به گفته محمّد بن جرير طبرى:

«خندق ميان وى (پيامبر) و دشمن حايل بود و مسلمانان كنار سلع اردو زدند.» (3) مسلّم است كه مسير خندق در دو قسمت شمالى كوه ذباب و كوه سلع به سمت مشرق تا راتج و به سمت غرب، آن طور كه عبدالقدّوس انصارى نظر داده است، حالت قوسى دارد (4) كه در نقشه شهر مدينه نيز بر اساس تاريخ و آثار نشان داده ايم. با اين حال بسا كه نظر «على حافظ» صحيح باشد كه مسير خندق را به صورت يك خطّ مستقيم از «أجمة الشيخين إلى جبل بني عبيد» دانسته و رسم كرده است. (5) البتّه قبول خطّ مستقيم نسبت به خطّ منحنى با عقل منطبق تر است؛ زيرا:

اوّلًا خطّ مستقيم مسافت كمترى نسبت به خطوط متعرج و منحنى دارد.

ثانياً امكان استقامت ورزى در پشت آن براى مسلمانانِ مدافع مدينه فراهم تر و راحت تر بوده است.


1- «السّيرة الحلبيّه»، ج 2، ص 635
2- «نهاية الارب»، ج 3، ص 152
3- تاريخ طبرى، ج 3، ص 1072
4- «آثار المدينة المنوّره»، ص 158
5- «فصول من تاريخ المدينة المنوّره»، ص 212

ص: 323

ص: 324

به نظر مى آيد با توجّه دقيق به نقشه هاى هوايى شهر مدينه و با شناختى كه از مواضع يادشده در بافت فعلى مناطق شمالى مدينه داريم، قابل قبول تر آن است كه در قسمت شمال شرقى تا كوه سلع، مسير خندق را به صورت قوسى در نظر گيريم و از شمال كوه سلع تا بنى عبيد را حدوداً در يك خط مستقيم بدانيم؛ زيرا نقطه آغاز حفر خندق در راتج در شمال شرقى كوه سلع بوده است و بايد اين مسير به طرف جنوب، تا حدّى حالت قوسى داشته باشد تا از سمت شمالى خيمه گاه محمّد صلى الله عليه و آله (1) يا شمال كوه سلع عبور كند و در يك خطّ مستقيم به جانب شمال غربى كه كوه بنى عبيد در آن جاى دارد، امتداد يابد.

اين كه مسير خندق از راتج به طرف جنوب يا در فاصله نه چندان دور در شمال مسجد فتح بوده، مستند به اين سند است.

واقدى به تيراندازى قريشيان اشاره مى كند و مى گويد كه آنها به نزديك خندق آمدند و: «ساعتى تيراندازى كردند. همه آنها يك هدف داشتند كه خيمه پيامبر بود.» (2) بنابر اين، خيمه گاه محمّد صلى الله عليه و آله نمى توانسته در فاصله زيادى از مسير خندق قرار گرفته باشد.

دو مسير انحرافى خندق:

در سند تاريخى واقدى خوانديم كه «بنوعبدالأشهل» مسير خندق را از راتج تا گرد خانه هاى خود امتداد دادند و در سمت غربى، «بنودينار» حفر آن را از خربى به محلّ امروزى خانه «ابن ابى الجنوب» وصل نمودند. اين دو مسير انحرافى، مى تواند مورد توجّه مدينه شناسان قرار گيرد؛ خاصه آن كه اين سند بجز كتاب «مغازى»، در «الطّبقات الكبرى» (3) هم ثبت شده است.


1- مسجد فتح.
2- «مغازى»، ج 2، ص 351
3- ج 2، ص 67

ص: 325

نقشه، ميدان خندق، مسير خندق، 4- سوم.؟؟؟

ص: 326

خانه ابن ابى الجنوب كه به بيت و دار ابى الجنوب نيز شهره است، همان مكانى بود كه نخستين بار پيامبر صلى الله عليه و آله نماز عيد را در مجاورت آن بجاى آورد. اين مكان در سمت غربى وادى بطحان و به عنوان «مُصلّى الأوّل» در مناخه مشهور است. شايد همين مدرك تاريخى است كه ابن نجّار و مطرى- مورّخان مدنى- را متقاعد كرده است تا بگويند مسير خندق از بالاى وادى بطحان در امتداد حرّه غربى تا مصلّاى عيد بوده است.

به نظر حقير، قبول حفر خندق در چنين امتدادى از شمال شرقى تا شمال غربى مدينه و از آنجا در طول سرزمين هاى غربى شهر تا جنوب، تنها در عرض شش روز، بسيار بعيد به نظر مى رسد. متأسّفانه فيروزآبادى تنها به ذكر گفته هاى مطرى در تعيين مسير خندق بسنده كرده و خود نظر يا پژوهش جديدى ارائه نكرده است. (1) به هر حال آنچه مسلّم است، هيچ مورّخى در طول سده هاى گذشته، از آثار بجامانده خندق، وصف و نشانى به ما نداده است و امروز نيز نمى توانيم اثرى حتّى از كوچكترين جزء آن بيابيم. تنها بر اساس متون نخستينِ مغازى و سيره پى مى بريم كه خندق، حدود هفت ذرع عمق داشته يا به گفته واقدى به اندازه قامت يك انسان بوده است. عرض آن نه ذرع داشته و به گفته واقدى داراى درهايى بوده است.

و پيكره هاى 1- 3، 2- 3

2/ ت: خيمه گاه پيامبر؛ مسجد فتح

احمد بن حنبل حديثى را از ابوعامر به نقل از ابن زيد و او از عبداللَّه بن عبدالرّحمن ابن كعب بن مالك به روايت از جابر بن عبداللَّه انصارى ثبت كرده است كه:

«ان النبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- دعا في مسجد الفتح ثلاثاً؛ يوم الإثنين و يوم الثلاثا و يوم الأربعاء، فاستجيب له يوم الأربعاء بين الصلاتين فعرف البشر في وجهه. قال جابر: فلم ينزل بي أمر مهم غليظ إلّا توخيت


1- «المغانم»، ص 134

ص: 327

تلك الساعة، فادعو فيها فاعرف الإجابة». (1) اين حديث نيز در «مسند» احمد به نقل از ابن ابى ذنب و او از «رجل من بنى سلمه» به روايت از جابر بن عبداللَّه، در وصف دعاى محمّد صلى الله عليه و آله در مكان مسجد فتح ثبت شده است:

«ان النبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- أتى مسجد-/ يعنى الأحزاب- فوضع رداءه و قام و رفع يديه مداً يدعو عليهم و لم يصل. قال ثمّ جاء و دعا عليهم و صلّى». (2) بر اساس اين دو سند تاريخى، مسلّم است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در مكان فعلى مسجد كه به «فتح» يا «احزاب» شهرت دارد، براى نجات مسلمانان از بن بست محاصره و فشار مهاجمان بت پرست، دست به دعا بلند كرده و پس از اجابت، فتح را به مسلمانان مژده داده است. به اين اعتبار، مسجد مذكور را «فتح» و به لحاظ اين كه دعاى محمّد صلى الله عليه و آله در روزهاى سخت هجوم احزاب به مدينه بوده، مسجد مزبور را «الأحزاب» خوانده اند.

از متن دعاى محمّد صلى الله عليه و آله در اين مكان، اسناد تاريخى مختلفى به دست ما رسيده است. در بعضى از آنها به نام «مسجد فتح» تصريح شده است و برخى ديگر بى آن كه به موضوع مشخّصى اشاره كنند، از سياق دعاهاى محمّد صلى الله عليه و آله در ايام سخت واقعه خندق يادها كرده اند:


1- «پيامبر صلى الله عليه و آله سه روز، يعنى دوشنبه، سه شنبه و چهارشنبه را در مسجد فتح به نيايش گذراند، پس در روز چهارشنبه، بين دو نماز دعاى حضرت مستجاب شد و در چهره ايشان آثار خرسندى پديدار گشت. جابر گويد: هرگاه امر مهم و خطيرى برايم پيش مى آمد، در آن ساعت دعا مى كردم و به اجابت مى رسيد». نك: «مسند»، المجلّد الثّالث، ص 332، چاپ افست، دارالفكر و بهامشه منتخب كنزالعمّال
2- «پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به مسجد يعنى مسجد احزاب آمده رداى خويش را پهن كرد و ايستاد و دستان خويش را بالا برد و بر آنان دعا كرد، اما نماز نگزارد، پس گفت: ديگر بار بدانجا آمد و بر آنان دعا كرد و نماز گزارد». نك: «مسند»، المجلّد الثّالث، ص 393

ص: 328

محمّد بخارى، سندى را از قتيبة بن سعيد به نقل از الليث و او از سعيد بن ابى سعيد به روايت از ابوسعيد و او از ابوهريره ثبت كرده است كه:

«أنّ رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- كان يقول: لا إله إلّا اللَّه وحده، أعزّ جنده، و نصر عبده و غلب الأحزاب وحده، فلا شي ء بعده». (1) بخارى در همان مأخذ، حديث 4115 از عبداللَّه بن ابى ياد مى كند كه گفته بود:

«دعا رسول اللَّه على الأحزاب فقال: اللهم مُنزل الكتاب، سريع الحساب، اهزِم الأحزاب، اللهم اهزمْهم و زلزلهم». (2) ولى در حديث 4116 از همان مأخذ، از طريق نافع به نقل از عبداللَّه بن عمر، متن دعا را چنين مى خوانيم:

«لا اله الا اللَّه وحده، لا شريك له، له الملك و له الحمد، و هو على كل شي ء قدير. آيبون، تائبون، عابدون، ساجدون لربّنا حامدون، صدق اللَّه وعده، و نصر عبده، و هزم الأحزاب وحده». (3) سمهودى در كتاب خود به گفته مجد استناد كرده است كه:

«مسجد مذكور را بدان جهت فتح خوانند كه شأن و مكان نزول سوره الفتح


1- «پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مى فرمود: نيست معبودى جز خداى يگانه، كه لشكريان خود را عزت عطا كرد و بندگان خود را يارى داد، و خود بر احزاب چيره شد، پس جز او چيزى نيست». نك: بخارى، «صحيح»، كتاب مغازى 64، باب غزوة الخندق. نك: ابن حجر عسقلانى، «فتح البارى بشرح صحيح»، المجلّد السّابع، ج 7، ص 406، حديث 4114
2- «پيامبر خدا بر احزاب دعا كرد و فرمود: بار الها، اى فرو فرستنده كتاب، اى سريع الحساب، احزاب را شكست بده، خداوندا! آنان را شكست بده و متزلزل گردان.»
3- «نيست معبودى جز خداى يگانه، كه شريكى ندارد، پادشاهى از آن اوست، و حمد و ستايش او راست، و او بر همه چيز تواناست. ما باز آيندگان و توبه كنندگان و پرستشگران و سجده كنندگانيم و پروردگار خويش را حمد گوييم، خداوند به وعده خويش وفا كرد و خود، احزاب را شكست داد.»

ص: 329

بوده است.» (1) اين نظر اگر چه با اجتماع مفسّران در مدنى بودن سوره فتح مطابق است، ولى نگارنده نمى داند چگونه آن را با اقوال همه مفسّران در اين كه به سختى سعى كرده اند به استناد اسانيد متعدّد، شأن نزول سوره را واقعه حديبيّه، خيبر بخوانند، مطابقت دهد. (2) آنچه نمى توان در آن ترديد تاريخى روا داشت، بشارت فتح است كه به استناد كتاب «مغازى» به نقل از ابن عقبه، پيامبر صلى الله عليه و آله در اين محل به اطّلاع مسلمانان رساند:

«فسمى بذلك لوقوع البشارة بالفتح فيه». (3) نكته مهم اين است كه آيا اين محل، مسجدى بوده كه محمّد صلى الله عليه و آله در ايّام محاصره مسلمانان از سوى احزاب، در آن نماز به جاى مى آورده است؛ يا تنها خيمه گاه آن حضرت بوده و بعدها مسجدى در آن بنا شده است و مكرّراً محلّ نماز پيامبر بوده است؟

فيروزآبادى صريحاً در ذيل شرح واقعه خندق مى نويسد:

«و جعل المسلمون ظهورهم إلى جبل سلع و ضرب- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- قبة على موضع مسجد الفتح اليوم». (4) اين سند نشان مى دهد كه خيمه گاه محمّد صلى الله عليه و آله در مكان فعلى مسجد فتح بوده؛ نه اين كه آنجا مسجدى بوده كه محمّد صلى الله عليه و آله در آن به عبادت مشعول بوده است. اين نظر با اسناد تاريخى مكتوب در مغازى ها و سيره ها مطابقت كامل ندارد؛ زيرا واقدى از


1- «وفاء الوفا باخبار دار المصطفى»، جزء 3، ص 835
2- قرطبى، «جامع الأحكام القرآن»، ج 16، ص 259، سوره الفتح
3- «آن را به اين سبب مسجد فتح ناميده اند كه بشارت فتح و پيروزى در آنجا داده شد». نك: «وفاء الوفا» همان مدرك.
4- «مسلمانان، پشت به كوه سلع ايستادند و پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در محل امروزى مسجد فتح، خيمه زد». «المغانم المطابة فى معالم طابه»، ص 134

ص: 330

عبدالحميد بن جعفر نقل مى كند:

«پيامبر در دامنه كوه سلع فرود آمدند و آن كوه را پشت سر خود و خندق را روبروى خويش قرار دادند. لشكرگاه پيامبر آنجا بود. براى پيامبر خيمه اى چرمى در كنار مسجدى كه بيخ كوه-/ كوه احزاب- قرار داشت، بر پا كردند.» (1) متن عربى:

«و ضرب قبّة و كانت القبّة عند المسجد الأعلى الذي بأصل الجبل؛ جبل الأحزاب». (2) در سند ديگرى در خصوص همين وصف، چنين مى خوانيم:

«أتى عمر بن الخطّاب رضى الله عنه إلى رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- و هو في قبّة و قبّة رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- مضروبة من أَدَم في أصل الجبل عند المسجد الذي في أسفل الجبل». (3) عُمر بن خطاب به حضور پيامبر آمد. آن حضرت در خيمه خود كه از چرم بود و كنار مسجد در بُن كوه قرار داشت، بودند.» (4) بنابر اقوال واقدى، مسلّم است كه از نظرگاه اسناد تاريخى، خيمه گاه پيامبر صلى الله عليه و آله مجاور مسجد بوده است؛ نه اين كه مسجد، بنايى بوده كه بر محلّ خيمه گاه ساخته شده است.

محمّد بن جرير طبرى از «عبداللَّه بن عمرو بن عوف المزنى» پس از وصف سنگ


1- «مغازى»، ج 2، ص 340
2- همان، ص 454، مارسدن جونس.
3- واقدى، «مغازى»، ج 2، ص 457
4- واقدى، «مغازى»، ترجمه فارسى، ج 2، ص 343

ص: 331

سختى كه سلمان و ياران، قادر به شكستن آن براى حفر خندق نشدند، مى نويسد:

«فرقى سلمان حتى أتى رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- و هو ضاربٌ عليه قبّة تركيّه». (1) ترجمه فارسى جمله از اين قرار است:

«سلمان پيش پيمبر رفت كه در يك خيمه تركى جاى داشت.» (2) همين مضمون تاريخى را على بن برهان الدّين به استناد ابن حزم چنين جمع بندى كرده است:

«إنّه الصحيح الذي لا شك فيه و لا وهم و عسكر بهم- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- إلى سفح سلع و هو جبل فوق المدينة أي فجعل ظهر عسكره إلى سلع ... و الخندق بينه و بين القوم، أي و ضربت له- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- قبة من أدم». (3) با توجّه به اين پژوهش، مى توان از نظر تاريخى پذيرفت كه خيمه گاه محمّد صلى الله عليه و آله در مجاورت مسجدى بوده كه بعدها مسجد فتح بر آن مكان بنا شده است. لذا بناى مذكور در دو برهه از زمان- يكى در واقعه خندق و ديگرى در موارد متعدّدى پس از پايان يافتن واقعه- مكان دعا و نماز محمّد صلى الله عليه و آله بوده است.

چنانچه در وصف مسجد ذباب آورديم، پيامبر در نظارت بر امر خندق كَنى مدافعان مدينه، خيمه گاه ديگرى بر تپّه ذباب داشته كه آنجا نيز به دعا و نماز مى پرداخته است. همين امر موجب اشتباه بسيارى از محقّقان در تفكيك تاريخى و موضوعى اين دو خيمه گاه در جريان يك واقعه شده است. (4)


1- «تاريخ الرّسل و الملوك»، جزء 2، ص 45
2- واقدى، «مغازى»، ترجمه فارسى، ج 3، ص 1070
3- «السّيرةالحلبيّه»، ج 2، ص 635. همچنين ابن كثير، «السّيرةالنّبويّه»، ج 3، ص 192 به نقل از عمرو بن عوف.
4- همين كتاب، كتاب اوّل، فصل هشتم.

ص: 332

بناى مسجد فتح- كه به الأحزاب و الأعلى نيز شهره است- از همان سال هاى نخست قرن اوّل هجرى مشهور بود و براى اهل مدينه و همه مسلمانانى كه از اقصى نقاط جهان به زيارت مرقد پيامبر صلى الله عليه و آله و مدينةالنّبى مى آمدند، از زمره اماكن مقدّسه به شمار مى آمد. اين موقعيّت تاريخى- اسلامى در طول پانزده قرن، همچنان پابرجاست. (1) مسلّم است كه نخستين بناى مسجد فتح در ايّام حيات پيامبر صلى الله عليه و آله و خلفا ساخته شد.

تاريخ نويسان در توصيف آن گفته اند:

مصالح نخست بناى مسجد را خشت و سنگ و شاخه هاى خرما تشكيل مى داد كه چون رو به فرسودگى و خرابى نهاد، عُمر بن عبدالعزيز- والى مدينه- همزمان با بازسازى مسجد النّبى، در سال 93 ه. ق. (عهد وليد بن عبدالملك) بناى جديدى جايگزين آن نمود و در آن سه ستون قرار داد تا محلّ عبادت پيامبر صلى الله عليه و آله كه در كنار ستون سوم بوده است، براى مسلمانان مشخّص گردد.

سمهودى اين اقوال را از مطرى- مورّخ مدنى- ذكر كرده و مى افزايد:

اين سه ستون كه زير بام و جلوى مسجد قرار داشته، در بازسازى مجدّد مسجد فتح توسّط «امير سيف الدّين حسين بن هجاء» به سال 575 ه. ق. همان نقشه معمارى محفوظ ماند. (2) سمهودى، خود در سال هاى 890- 910 ه. ق. نام اين وزيرِ پادشاهان مملوكى مصر را بر لوحه اى در قسمت فوقانى سمت قِبلى مسجد ديده و آن را ضبط و ثبت كرده است.

بسيارى از مورّخان مدينه شناس مانند ابوغسّان، يحيى و ابن شبه به نشانى ستون سوم، مستندات متعدّدى را ذكر كرده اند؛ ولى مسلّم است كه با فرسودگى ستون هاى مذكور، تغييراتى در بنا ديده شده است و سمهودى در نيمه دوم سده نهم هجرى كه از اين مكان بازديد كرده، آن را مقابل محراب فعلى مسجد كه به صورت رواقى بدون


1- در مورد ارزش معنوى مسجد فتح، نك: شيخ طوسى، «تهذيب الأحكام»، ج 6، صص 13 و 14، باب 5، روايت امام صادق عليه السلام به نقل از معاوية بن عمّار.
2- «وفاء الوفا باخبار دار المصطفى»، جزء 3، ص 836

ص: 333

ستون درآمده بود، مشخّص كرده است. (1) صاحب «المناسك و اماكن طرق الحج» در صفحه 401 كتابش، مسجد فتح را از جمله «مساجد النبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- بالمدينة» دانسته و معتقد است كه پيامبر صلى الله عليه و آله: «جلس في مسجد الفتح و دعا فيه».

ابن جبير كه در ميانه 578- 581 ه. ق. مدينه را زيارت و سياحت كرده است، در باب اهميّت مسجد فتح در ميان اهالى شهر مى نويسد:

«مسجد الفتح الذي أنزلت فيه على النبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- سورة الفتح». (2) همين مضمون را ابن بطوطه در كتاب خود ياد كرده است كه:

«در راه احد سه مسجد وجود دارد ... و سومى مسجد فتح است كه سوره فتحِ قرآن در آن نازل شده است.» (3) در ماه هاى ذيقعده و ذى الحجّه سال 1396 ه. ق. و روز جمعه دوم شعبان 1398 ه. ق. مطابق با 7 ژوئيّه و برابر با 16 تيرماه 1357 ه. ش. مكرّراً به منطقه خندق رفت و آمد داشتم و ضمن يادآورى عبادت هاى محمّد صلى الله عليه و آله، به تطبيق متون تاريخى و موقعيّت جغرافيايى منطقه پرداختم. در آن روزها فاصله مسجد تا مركز شهر مدينه، حدود سه كيلومتر بود.

بنايى در شمال غربى كوه سلع، بر صخره اى سنگى كنار وادى بطحان- كه امروز مدنى ها آن را وادى ابى جيده مى خوانند- وجود دارد كه گويى با مشاهده آن، تاريخى را مى نگريم كه از حسّاس ترين لحظه هاى حيات محمّد صلى الله عليه و آله و روزهاى پر از زجر و رنج او


1- سمهودى، «خلاصة الوفاء»، ص 387، المكتبة العلميّه، مدينه، 1972 م، به اهتمام حمد الجاسر.
2- «مسجد فتح محلى است كه در آن، سوره فتح بر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نازل گرديد». نك: «الرّحله/ جبير»، ص 176، چاپ بيروت، 1964 م، دار صادر، دار بيروت
3- سفرنامه ابن بطوطه، ص 115

ص: 334

ص: 335

و يارانش براى دفاع از ايمانشان، شهرشان و زنان و كودكانشان در برابر هجوم لجام گسيخته اقوام و طوايف بت پرست عرب در ائتلاف و اتّحاد با يهوديان بنوقريظه، بنونضير و بنوقينقاع، يادى آشكار دارد.

بر مدخل ورودى پلّكان مسجد، تابلويى را ديدم كه بر آن نوشته شده بود:

«مسجد الفتح أسس عام 575 ه.- اوقاف مدينة».

اين تاريخ دقيقاً آخرين بازسازى اساسى مسجد توسّط «امير سيف الدّين حسين» را يادآورى مى كند؛ ولى از تعميرها و مرمّت هاى بعدى نشانى نيست. تنها مى توان از تلاش اندك سعودى ها در حفظ و تعميرهاى مكرّر آن نشانه هايى گرفت.

رواق مسجد بر ستونى استوار نيست؛ ولى شيفتگان آثار تاريخ حيات پيامبر از مكان ستون سوم مسجد فتح كه برابر محراب فعلى مسجد است، خبر دارند و براى اداى نماز و عبادت در آن موضع خاصّ، صف ها تشكيل مى شود و براى اداى نماز، به نوبت صبر و شكيبايى مى كنند. پيكره هاى 3- 3، 4- 3

3/ ت: مساجد خندق

در دامنه سمت غربى كوه سلع، زمين مسطّح و وسيعى وجود دارد كه بر اساس متون تاريخى، محلّ استقرار مسلمانان از طوايف مختلف انصار و مهاجران مكّى بوده است.

خيمه گاه محمّد صلى الله عليه و آله بر بالاى صخره اى از بلندى هاى سمت غربى سلع و مُشرف بر قرارگاه مسلمانان بوده است كه به پيامبر صلى الله عليه و آله اين امكان را هم مى داده است تا بر مواضع شمالى مسير خندق نظاره كند. اما اين كه چه وقايع يا خاطرات موثّقى رخ داده كه موجب شده است: در زمين هاى مسطّح مذكور، مساجد ديگرى هم به غير از مسجد فتح بنا شود، مدّت ها انديشه نگارنده را به خود مشغول مى داشت.

اگر بخواهيم از منظر ابن نجّار به موضوع مورد شك بنگريم، بناى سه مسجد در اين زمين مُسطّح- كه در آن زمان نخلستانى بوده- ديده شده است. وى بى آن كه منابع تاريخى هر يك از اين مساجد را ياد كند، دو بنا را معمور و سومى را ويرانه دانسته است.

ص: 336

اين مقدار معلومات، براى شناخت منابع تاريخى مساجد مذكور، مشكلى را حل نمى كند؛ ولى مطرى- مورّخ ديگر مدنى- دقيقتر به وصف بناهاى مذكور پرداخته، مى نويسد:

«مسجدى كه پس از مسجد فتح در سمت قِبلى (جنوبى) قرار گرفته، به نام مسجد سلمان فارسى است و دومى كه در سمت قِبلى مسجد سلمان واقع است، به مسجد اميرالمؤمنين على عليه السلام مشهور است.

مطرى از مسجد سومى كه در دوران او جز ويرانه اى از آن باقى نمانده، نام يا نشانى تاريخى نمى شناساند.

سمهودى از دو مسجدِ «على» و «سلمان» تنها بر اساس شايعات مردم سخن مى گويد (1) و نظر مى دهد كه بناى مسجد ويران شده و تنها آثارى از پايه هاى بناى بجامانده به نام «مسجد ابى بكر» بين مردم شهرت دارد. سمهودى اظهار شگفتى مى كند كه نمى دانم چرا مردم به مسجد سلمان، مسجد ابى بكر هم مى گويند!

مسجد على عليه السلام كه با عرض شانزده و طول سيزده ذرع (از شمال به جنوب) محاسبه و ثبت شده است، از سوى «امير زين الدّين ضيغم بن خشرم»- امير مدينه- در سال 876 ه. ق. تعمير و مرمّت شده و براى آن گنبدى ساخته شده است. امير مزبور نام «ابن ابى الهيجاء» از وزراى مملوكى هاى مصر را كه سيصد سال قبل از امير زين الدّين مى زيسته است، به عنوان اهتمام كننده براى مرمّت مسجد در لوحه اى ميانه سقف ديده است. نام ابن ابى الهيجاء نشان مى دهد كه همزمان با مرمّت مسجد فتح، دو مسجد سلمان و على نيز توسّط او در سال 575 ه. ق. تجديد بنا شده است.

مسجد «سلمان فارسى» نيز در زمان سمهودى چهارده و هفده ذرع بوده و طول آن از شرق به غرب مساحت داشته است.

اين مساجد بدان جهت در تاريخ محفوظ مانده است كه به گفته معاذ بن سعد:


1- سمهودى، «وفاءالوفا»، ج 3، ص 836

ص: 337

«پيامبر در مسجد فتح و مسجدهاى اطراف آن نماز خوانده است.» (1) يا چون تيره هاى مختلف انصار در روزهاى خندق، آن محل را براى استراحت خود انتخاب كرده بودند، مكان هايى جهت نمازِ خود اختصاص داده بودند و پيامبر صلى الله عليه و آله نيز در همه آنها به نماز مى ايستاده است. (2) به هر حال اين اقوال، به پژوهش هاى زيادى نيازمند است. شايد هيچ يك از اين كلمات، حقيقت نداشته باشد و به مناسبت نقش برجسته سلمان فارسى در ابتكارِ حفر خندق و علىّ بن ابى طالب عليه السلام در قتل عمرو بن عبدود- كه تأثير بسزايى در شكست و نافرجامى كار قريشيان داشته اند- مساجدى به نام اين بزرگان بنا شده باشد.

ابن بطوطه به غير از مسجد فتح، از دو مسجد در دامنه كوه سلع ياد كرده است و نامى از مسجد ابى بكر نمى برد. (3) صاحب «المناسك و اماكن طُرق الحج» در صفحه 402- 339 كتابش، به استثناى مسجد فتح، نشانى از دو مسجد ديگر در سده 2 تا 3 ه. ق. ارائه نداده است. فيروزآبادى نيز ذيل شرح خندق تنها به مسجد فتح اشارتى دارد ولاغير. (4) به هر حال آنچه مسلّم است، هر سه مسجد سلمان، على و ابوبكر كه در سال 902 تجديد بنا شده، در عصر عثمانى ها مكرّراً تعمير و مرمّت شده و به همين اسامى يا مساجد الأربعة شهرت داشته است. على بن موسى در رساله اش مى نويسد:

و غربي جبل سَلع المساجد الأربعة منهم مسجد الفتح المأثورة من يوم الأحزاب. (5) در خلال سال هاى 1395 تا 1398 ه. ق. كه نگارنده از اين منطقه بازديد كرد، به غير


1- سمهودى، «وفاء الوفا»، جزء 3، ص 834
2- على حافظ، «فصول من تاريخ المدينه»، ص 130
3- سفرنامه ابن بطوطه، ص 15
4- «المغانم»، ص 134
5- وصف المدينة المنوّره، ص 39. نيز: رسائل فى تاريخ المدينه، صص 17، 37، 39 و 42

ص: 338

از مسجد فتح، پنج مسجد ديگر در حول آن در برابر چشمانش نمودار بود:

1- مسجد سلمان فارسى در سمت قِبلى مسجد فتح.

2- مسجد على ابن أبى طالب پس از مسجد سلمان فارسى.

3- مسجد ابوبكر صدّيق به دنبال مسجد علىّ بن ابى طالب كه اندكى به جانب خاور تمايل دارد.

4- مسجد عُمر بن خطّاب.

5- مسجد فاطمة الزّهرا.

دو مسجد عُمر و فاطمه تنها در سال هاى اخير شهرت عمومى يافته است و در كتب تاريخى نشانى از آن پيدا نكردم.

ص: 339

آنچه مسلّم است، اصالتِ دو مسجد سلمان فارسى و علىّ بن ابى طالب است كه نقش اساسى اين دو بزرگوار در واقعه خندق، هر پژوهنده اى را به ريشه داربودن اين دو مسجد متقاعد مى سازد. ولى اين كه بر اساس چه مأخذ و منبع موثّقى، مسجد ابوبكر بنا شده و يا در عصر سعودى ها مساجدى به نام هاى عُمر و فاطمه ساخته شده است، جز شايعات مردم، سند ديگرى نيافتم. و پيكره هاى 5- 3؛ 6- 3؛ 7- 3

4/ ت: كهف بنى حرام

«بنوحرام بن كعب بن غنم بن كعب بن سلمه» طايفه اى از انصار بودند كه بين گورستان بنى سلمه و المذاد (1) زندگى مى كردند و سپس در بريدگى هاى كوه سلع، بساط حيات قبيله اى خود را گستردند.

فيروزآبادى سندى را از «زبير بن بكار» (2) ثبت كرده (3) كه آن را سمهودى (4) و ابن نجّار (5) نيز ضبط و ثبت كرده اند. سند مزبور از اين قرار است:

كانوا أيام الخندق يخرجون مع رسول اللَّه و يخافون البيات، فيدخلون به كهف بني حَرَام فيبيتُ فيه حتى إذا أصبح هبَطَ. (6) بنابر اين محلّ كهف يا غارى كه مسلمانان در روزهاى سخت هجوم كينه توزان يهود و قريش به آن پناه مى بردند تا شب را به صبح آورند، مورد توجّه اهل مدينه و به نشانه اثرى از تاريخ خندق از اهمّيّت خاصّى برخوردار بوده است.


1- الثقات، ابن حبان، ج 1، ص 266
2- طلحة بن خِراش.
3- «المغانم المطابه»، ص 249
4- «وفاء الوفا»، ج 2، ص 149
5- «الدّرة الثّمينة فى تاريخ المدينه»، ص 39
6- «در ايام جنگ خندق، مسلمانان به همراه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بيرون مى رفتند و از توقف شبانه مى هراسيدند، پس وارد غار بنى حرام مى شدند و بيتوته مى كردند و چون صبح مى رسيد، از فراز كوه پايين مى آمدند.»

ص: 340

در قرون 2 تا 3 ه. ق. صاحب كتاب «المناسك» درصفحه 401 كتاب خود، باعبارت:

«و جلس فى كهف سلع» به موقعيّت تاريخى كهف بني حرام به عنوان غارى كه پيامبر به آن رفت و آمد مى كرده، اشاره روشن دارد. اهمّ مدارك مربوط به نشست و برخاست پيامبر صلى الله عليه و آله را مى توانيم سندى بدانيم كه طبرانى در «الأوسط» از ابوقتاده نقل كرده است كه:

خرج مَعاذ بن جبل لطلب النبيّ فلم يجده ... فخرج حتى رقى جبل ثواب فنظر يميناً و شمالًا فبصر به في الكهف الذي اتخذ الناس إليه طريقاً إلى مسجد الفتح. قال معاذ: «فإذا هو ساجدٌ ...». (1) اين سند نشان مى دهد كه كهف بنى حرام، منتهى به راهى مى شده كه مسجد الفتح در آنجا قرار داشته است و نيز غارى بوده كه يك بارپيامبر صلى الله عليه و آله را در آن، در يك سجده طولانى يافته اند.

سهمودى در سده هاى هشتم و نهم هجرى، غار را ديده است و آن را محلّ زيارت مردم به ياد روزهاى اقامت محمّد در واقعه خندق توصيف كرده است. اين محقّق، از مسجد فتح گذشته است و از طريق بريدگى هاى كوه سلع، به كهف كه در بطن شعب بني حرام قرار دارد، رسيده است.

امروزه كهف بني حرام در قسمت غربى كوه سلع كه در شمال آن مسجد فتح واقع است، شهرتى خاص ميان مردم مدينه دارد. از اين محل است كه مى توان به قسمت جنوبى كوه سلع ره يافت و كتيبه كوفى نقرشده بر سنگِ صيقل داده شده را مشاهده كرد.

اين كتيبه ظاهراً از دوران صحابه بجا مانده و متن آن بدين قرار است:

أمْسَى و أصْبَحَ عُمَرُ و أبُوبكر يشكوان إلى اللَّه من كل مايكره يقبلُ اللَّه عُمَرَ اللَّه يُعَامِلُ عُمَرَ بالمغْفِرةِ. (2)


1- «معاذ بن جبل به جستجوى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله رفت و ايشان را نيافت، پس به كوه رفت و به جانب چپ و راست نظر كرد و آن حضرت را در غارى ديد كه مردم از راه آن، به سوى مسجد فتح مى روند و پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را در آنجا در حال سجده يافت.»
2- پيكره 8- 3

ص: 341

به هر حال شهرت غار بنى كهف در تمام متون تاريخى مدينه تا به امروز، بى اساس نيست؛ خاصه آن كه دقيقاً مستندات نقل شده در باره آن با وقايع تاريخى رخ داده در اين محدوده جغرافيايى (اطراف كوه سلع) مطابقت دارد. آنچه مورد نظر محقّقان است، چشمه اى است كه گفته اند در كنارآن غاربه دست پيامبر صلى الله عليه و آله نقر شده است. از دوران مطرى تاكنون، همگان گفته اند كه اثرى از اين چشمه كه به «عين النبى» شهرت داشته، نيافته اند.

امروزه بناى غار بنى حرام به صورت بناى مسجدى كوچك در بريدگى كوه سلع در شمال غربى مدرسه المنصوريّه و شمال غربى مدينه و مقابل باغچه نقيبه، از طريق راهى كه به منطقه السِيح و مساجد اطراف فتح منتهى مى شود، جلوه اى آشكار دارد.

5/ ت: صخرةالبيضاء

ابن اسحاق گويد:

سلمان فارسى- آنگونه كه خود نقل مى كند- هنگام حفر خندق با سنگ سختى برخورد كرد كه قادر به شكستن آن نبود. پيامبر صلى الله عليه و آله كه در همان نزديكى به كندن زمين مشغول بود، به كمك او شتافت:

«فأخذ المِعْول من يدى، فضرب به ضربة لَمَعَت تحت المِعول برقةٌ. قال: ثمّ ضرب به ضربة أخرى. قال: قلت: بأبي أنت و أمي يا رسول اللَّه ما هذا الذي رأيت لمع تحت المِعول وأنت تضرب؟ قال: أوقَد رأيت ذلك ياسلمان؟

قال: قلت نعم. قال: أماالأولى فإنّ اللَّه فتح عليَّ باب اليمن. و أمّا الثانية فإنّ اللَّه فتح علىّ باب الشام و المغرب. و أمّا الثالثة فإنّ اللَّه فتح عليّ باب المشرق». (1)


1- «پس كلنگ را از دست من گرفت و با آن ضربتى زد و برقى از زير كلنگ جهيد، سپس ضربه ديگرى زد، گفتم: پدر و مادرم به فدايت اى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله، اين برقى كه هنگام ضربه زدن از زير كلنگ جهيد، چه بود؟ حضرت فرمود: آن برق را ديدى، سلمان؟! گفتم: بلى؛ فرمود: در برق اول ديدم كه خدا يمن را براى من فتح كرد، در برق دوم، شام و مغرب را و در برق سوم، مشرق را برايم فتح كرد». نك: «السيرة النّبويه»، ج 3، ص 230

ص: 342

واقدى اين سند را از طريق عاصم بن عبداللَّه حَكمَى به نقل از عمر بن حَكم آورده است؛ با اين تفاوت كه اوّلًا آن را در ارتباط با تلاش عُمر در حفر خندق آورده و ثانياً در هر ضربه، شكست و فتح كاخ هاى شام، يمن، و كاخ كسرى را نام برده است. (1) محمّد بن جرير طبرى مژده پيامبر صلى الله عليه و آله را در فتح سرزمين ها به گونه ديگرى آورده و در نقل او «قصرهاى حيره»، «سرخ روم» و «صنعا» اضافه شده است و شدّت برق را تا آنجا برده كه مى گويد: «دو طرف مدينه را روشن كرد!» (2) بر اين اساس، سندهاى مختلفى كه از طُرق مختلف ثبت شده است، تفاوت هاى فاحشى با هم دارند. محقّقان به سندى كه حافظ أبوالقاسم طبرانى آورده، اعتماد نكرده اند؛ زيرا «عبدالرّحمن بن زياد بن أنعم» در سلسله زنجيره اى آن قرار گرفته است.

به هر تقدير، تمام اسنادِ منقول از حافظ بيهقى، نسائى، ابن اسحاق، محمّد و بخارى (3) كه به «داستان پيامبر صلى الله عليه و آله و سنگى كه سلمان از عهده شكستنش بر نيامد» اشاره دارد، در اين نكته ترديد و ابهام ندارند كه پيامبر صلى الله عليه و آله، مسلمانان را به آينده اى روشن و پيروزمندانه كه در آن بر قدرت هاى بزرگ آن عصر فائق آمده اند، نويد داده است. نبايد توصيف هاى مختلف و متضاد در خصوص اين نويدها در اصل مسأله، ترديد ايجاد كند.

تنها بايد در نظر داشت كه منظور از پيروزى در ادبيّات پيامبر صلى الله عليه و آله، پيروزى ايمان به خداى يكتا و تعاليم معنوى اسلام در سرزمين هاى مجاور جزيرةالعرب است و نه آنچه در قاموس كشورگشايان و امپراطوران عرب وجود دارد. لذا به نظر مى رسد بيان ابن اسحاق در ذكر حديث مذكور، مقبولتر باشد.

به هر عنوان، انعكاس چنين واقعه اى در متون تاريخى به حدّى است كه هر پژوهنده اى مجال نفى وجود مشترك اقوال را نخواهد داشت.

آنچه از نظر مدينه شناسى مهم است، موقعيّت جغرافيايى موضعِ «داستان پيامبر و سلمان» است كه نويد پيامبر در حسّاس ترين و سخت ترين شرايط محاصره، توان ايمان


1- «مغازى»، متن اصلى، ج 2، ص 450. ترجمه فارسى، ج 2، ص 336
2- «تاريخ الرّسل و الملوك»، ج 3، ص 1070
3- ابن كثير، «السيرة النّبويه»، ج 3، صص 197- 195

ص: 343

صحابه را دوچندان كرده است.

در سفر نخست به مدينه، روزى مرحوم سيّد مصطفى عطّار- شهردار مدينه در فاصله سال هاى 1361 تا 1368 ه. ق.- به حقير گفت:

«آيا محلّ سنگى را كه سلمان قادر به شكستن آن نبود و پيامبر در هر ضربه، جهانى شدن اسلام را نويد مى داد، ديده اى؟» گفتم:

«خير؛ بايد در مسير خندق باشد؛ ولى چون از خندق، آثارى بجاى نمانده، نتيجتاً به چنين موضعى نمى توان ره يافت. والّا جغرافى دانان از آن نام و اشاره اى مى داشتند.» ايشان با اطمينان به معلومات خود گفت:

«محلّ اين موضع در پايين كوه سلع، نزد اهل مدينه مشخّص است! روزى را قرار بگذاريد كه شما را آنجا ببرم.»

متأسّفانه مرحوم عطّار به علّت كهولت سن و تنگى شديد نفَس كه غالباً با كپسول اكسيژن مصنوعى، حالت خفقانى خود را آرام مى نمود، نتوانست به اين وعده وفا كند.

از آن روز به بعد و در هر گذر و سفرى كه به مناطق شمالى مدينه داشتم، در پى شناخت اين محل، جست وجوهايى داشتم؛ تا اين كه به عنوان صخره سلمان يا صخرةالبيضاء راهى به دامنه شمالى كوه كوچكِ قرين پيدا كردم. آنجا را منطقه خيف الأغواث مى گويند. زمين با سنگ هاى سخت كه با مستندات تاريخى مبنى بر اين كه مسلمانان نتوانستند در آن حوالى، خندق را به پهناى لازم حفر كنند، مطابقت دارد و ظاهراً در همين مكان بوده كه بت پرستان قادر به نفوذ در مواضع مسلمانان شدند و منجر به نبردهاى تن به تن گشت.

اين نبردها كه اهم آنها همان نبرد على بن ابى طالب با عمرو بن عبدود است، در شمال كوه سلع و حدوداً بايد در محلّ كنونى ساختمان استاديوم ورزشى فعلى مدينه روى داده باشد. (1)


1- طبرى، «تاريخ الرّسل و الملوك»، ج 3، ص 1074 كه واقعه نبردهاى تن به تن را در شوره زار-/ ميان خندق و كوه سلع-/ مى داند.

ص: 344

6/ ت: مسجد بنى قريظه

بخارى در كتاب «صحيح» از محمّد بن بِشّار نقل مى كند:

قال سمعت أبا أمامة قال سمعت أباسعيدٍ الخدرىَّ رَضي اللَّهُ عنه يقول:

«نزل أهل قريظة على حكم سعد بن مُعاذ، فارسَل النبيُّ إلى سعدٍ، فأتى على حمار، فلما دَنا من المسجد قال للأنصار: قوموا إلى سيِّدكم- أو خيركم- فقال: هؤلاء نزلوا على حكمك. فقال سعد ...». (1) در اين سند تاريخى، به ماجراى حكميّت سعد اشاره شده است كه به تفصيل از آن ياد كرديم؛ ولى تأكيد ابوسعيد به اين كه «فلمّا دَنا من المسجد» نشان مى دهد كه پيامبر در ايام محاصره بنى قريظه، محلّى را جهت عبادت، به عنوان مسجد انتخاب كرده بودند و مسلمانان نمازها را در آنجا ادا مى نمودند و وقتى سعد بن معاذ از خيمه گاه خود در مسجد نبى عازم آن محل مى شود، وارد محلّى مى گردد كه به آن «مسجد» اطلاق مى شده است.

اين واقعيّت را ابن حجر عسقلانى ذيل «فلما دنا من المسجد» مورد تأييد قرار داده كه مراد از مسجد: «... المسجد الذي كان النبى- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- أعدّه للصلاة فيه في ديار بني قريظة أيّام حصارهم». (2) ابن شبّه در تاريخ خود از اماكن مدينه، بر اساس مستنداتى مى گويد كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در منزل زنى از قبيله خضر نماز خواند كه بعدها آن خانه جزء بناى مسجدى به


1- «از ابا امامه شنيدم كه گفت: از ابوسعيد خدرى شنيدم كه بنى قريظه به داورى سعد بن معاذ گردن نهادند و پيامبر خدا صلى الله عليه و آله سعد را فراخواند و او سوار بر استرى آمد، چون نزديك مسجد آمد، فرمود: به احترام سرورتان- يا مِهترتان- به پا خيزيد. پس به سعد گفتند: اينان بنى قريظه به حكم تو گردن نهاده اند. پس سعد گفت: ...». نك: صحيح بخارى، كتاب 64، مغازى، 30، باب «رجع النّبى من الأحزاب». نك: ابن حجر عسقلانى، «فتح البارى بشرح صحيح البخارى»، ج 7، ص 411، حديث 4121، چاپ عبدالعزيز بن باز، دارالفكر
2- «فتح البارى»، همان مدرك.

ص: 345

نام بنى قريظه شد.

ابن زباله اشاره كرده است كه وليد بن عبدالملك در بناى مسجدى در محلّ موقّتِ عبادت پيامبر در ايّام محاصره بنى قريظه، اهتمام خاصّى ورزيده است.

ابن نجّار نيز بناى مسجد را ديده و آن را داراى شانزده ستون با سقف و ديوارهاى مخروبه توصيف كرده است. مطرى- مورّخ ديگر مدنى- بقاياى آثار بنا را كه فاقد سقف و ستون بوده، رؤيت كرده است. چنين وصف و وضعى تا قرن نهم هجرى باقى مانده بود و سمهودى از آن بى هيچ تغييرى ياد كرده است؛ ولى از اين كه شاهين شجاعى-/ شيخ الحرم مدينه- در سال 893 ه آن را مرمّت و تعمير كرده، معلوم مى شود بعضى از قسمت هاى آن بازسازى شده است.

سمهودى عرض مسجد را چهل و چهار متر و طول آن را چهل و سه متر دانسته كه به وسيله ديوارى به بلندى نصف قامت انسان، آن را محصور كرده اند. (1)


1- سمهودى، «وفاء الوفا»، ج 3، ص 823. رفعت پاشا، «مرآةالحرمين»، ج 1، ص 419

ص: 346

فصل چهارم: خيبر؛ تدارك تهاجمى گسترده به مدينه و دفاع مسلمانان

الف: خيبر، واژه و موقعيّت

ياقوت حموى واژه خيبر را غير عربى و اصطلاحى رايج در زبان خاصّ يهوديان شبه جزيره دانسته كه:

«هو بلسان اليهود: الحصن». (1) به همين اعتبار در زبان عربى واژه «خيابر» به عنوان جمع قلعه (قلعه هايى كه در آن منطقه وجود داشته است) رواج مى يابد.

ادلف گرومان به گفته سهل بن محمد كاتب استناد كرده است كه او سرزمين مذكور را بدان جهت خيبر مى خواند كه:

«إنّ هذه الواحة اشتقت اسمها من خيبر بن كانية بن مهلائيل أوّل من استقرّ بها.» (2) چنين استنادى را- كه مورد توجّه مؤلّفان عربى قرار گرفته است- عموماً از ابوالقاسم عبدالرّحمن زجاجى لغت شناس مشهور زبان عرب (337 ه. ق.) دانسته اند. با اين همه ابن دريد، خيبر را به معناى «ارض خبرة اى طيبة الطين سهلة» (3) دانسته است. (4)


1- «معجم البلدان»، ج 3، ص 495، چاپ قاهره، الخانچى، 1907 م
2- «نام اين دشت از نام خيبر بن كانية بن مهلائيل اقتباس شده كه نخستين كسى بود كه در آن ساكن شد.» نك: «دايرةالمعارف الإسلاميّه»، ج 9، خ/ د، ترجمه عربى، ص 54
3- «سرزمين خبره است؛ يعنى دشت است و خاك خوب دارد.»
4- نك: «جمهرةاللّغه»، ج 3، ص 356

ص: 347

از ميان اين سه نظريه، نظريّه ياقوت حموى با زبان شناسى باستانى عبرى و آرامى تطابق بيشترى دارد و براى پذيرش آن منابع قابل قبول ترى در دست ماست. البتّه پيوند نژادى ونَسبى خيبر به عنوان پسر «قانية بن مهلائيل» با واژه «ربذه» كه آن را مورّخان عرب، عموى خيبر و زرود و شقره دختران يثرب، متخصّصان شناخت افسانه هاى عرب مانند ابن كلبى و زجاجى را متقاعد كرده است تا براى نام هاى مذكور ريشه هاى افسانه اى و نه زبان شناسى جستجو كنند. به نظر مى رسد: منسوب كردن نام سرزمين ها به افرادى كه تاريخ حيات آنها دور از دسترس شناخت است، نمى تواند مورد اعتماد محقّقان امروزى قرار گيرد.

به هر حال سرزمين خيبر، به عنوان محلّ سكونت يهوديانى كه از شمال شبه جزيره عرب به داخل سرزمين حجاز مهاجرت كرده اند، ديرينه تاريخى مُستند و پرسابقه اى دارد (1) و نمى توان نژاد اصلى آنها را غيرعرب خواند. لذا بعضى از محقّقان از آنجا كه معتقدند: قبل از سكونت يهوديان در خيبر، اين سرزمين محلّ سكونت اعراب غيريهودى بوده است، نظر ابن دريد را در تعريف ريشه اى واژه خيبر پذيرا شده اند.

سرزمين خيبر از نظر موقعيّت جغرافيايى، يكى از بهترين زمين هاى مساعد حجاز براى كشاورزى بود و سكونت يهوديان و قبيله مقتدر و متنفّذ غطفان در مجاورت آن، باعث گرديد كه در همه ادوار تاريخى، به عنوان يكى از مراكز مهمّ تجمّع يهودان و سرزمينى از بلاد قبيله غطفان درآيد و از نظر اقتصادى به شكل يكى از بازارهاى مهمّ عرب در عصر جاهلى (معروف به سوق نطاة خيبر) سلطه اقتصادى- دينى خود را توأمان بر سرنوشت قبايل عربِ سرزمين حجاز تثبيت كند.

براى نگارنده مجهول است كه چه وقايعى در خيبر به وقوع پيوسته بود كه عموم مورّخان عرب، يهودان آن سرزمين را مردمى مكّار وخبيث خوانده اند! آلوسى مى نويسد:

«خيبر ... وكان فيها قبائل من اليهود المستعربة وكانوا يوصفون بالمكر والخبث.» (2)


1- «التاريخ العربي القديم»، ص 249، ترجمه عربى: فؤاد حسنين على.
2- «بلوغ الارب فى معرفة احوالِ العرب»، ج 1، ص 192، چاپ 3، قاهره، دارالكتب الحديثه، 1342 ه. ق.

ص: 348

همين مسأله را «بستانى» در ذيل واژه خيبر مورد تصريح قرار داده است كه: «و يهود خيبر موصوفون بالمكر و الخبث.» (1) از نظر موقعيّت جغرافيايى، سرزمين خيبر در مجاورت حرّه خيبر كه بزرگترين حرّه جزيرةالعرب پس از حرّه بنى سُلَيم است، قرار گرفته است؛ ولى در متون جغرافيايى قديم عرب، حرّه بزرگ خيبر، به حرّه هاى متعدّدى تقسيم شده، هر يك از آن را نامى داده اند:

جنوب شرقى آن را حرّه فدك، شمال شرقى آن را حرّه ضرغد (/ لابة ضرغد) و وسط آن را كه منازل خيبر در آن قرار گرفته، حرّة النّار خوانده اند. سمت غربى آن نيز تا شمال مدينه و نزديكى هاى وادى القرى، به اسم حرّه ليلى مشهور بوده است.

با اين نگرش جغرافيايى است كه مى توان موقعيّت جغرافيايى زمين هاى سرسبز و مسكونى و آباد را كه ميان ريگزارهاى حرّه خيبر قرار دارند، مورد شناسايى قرار داد.

سرزمين فدك در شرقِ آن و سرزمين يديع نزديك فدك قرار گرفته و در سمتِ جنوبى آن نيز، سرزمينِ ضرغد در شمال واقع شده است.

امّا درّه هايى كه ميان كوه ها واقع است يا تپّه هايى كه سيل در آن جارى مى شود و عرب آن را واد مى خواند، در سرزمين خيبر بسيار است:

نخست بايد از وادى طرّف ياد كنيم كه امروز مردم ساكن خيبر به آن صويدره مى گويند. در مجاورت آن وادى الشقره قرار گرفته است و در مشرقش وادالنُّخَيل و در مجاورت شرقى آن وادى نخل قرار دارد كه امروز به آن الحناكيه مى گويند.

در تمام اين وادى ها روستاهاى متعدّدى ديدم كه در آن مردم، زندگى مى كنند و با وفور آب جارى، به كار كشاورزى مى پردازند.

امروزه به سادگى، بيشتر مردم از مناطق مهم حرّه نام مى برند. حرّه خيبر را به وسطِ اين منطقه، حرّة الكوره را به جنوب غربى آن و حرّة هُتَيم را به شمالش اطلاق مى كنند.

مساحت اين حرّه در آخرين منابع جغرافيايى سرزمين حجاز كه به دستم رسيده، بدين قرار است: جهت جنوبى آن در خطّ عرض جغرافيايى 35/ 24 تقريباً تا خطّ عرض 30/ 26 در شمال آن امتداد دارد و از شرق به خطّ طول 35/ 40 و در غرب 30/ 38 است.


1- «دايرةالمعارف البستانى»، ج 7، ص 507

ص: 349

ص: 350

ص: 351

از نظر قبيله شناسى سرزمين خيبر محلّ سكونت قبايل غطفان و اشجع در مركز و مغرب حرّه و بين خيبر و فدك، قبايل بنومرة و بنوفزاره و در سمت غربى اين قبايل، جمعى از قبيله جُهَيْنه به سر مى بردند.

امروزه غالب ساكنين سرزمين خيبر، منسوبين به قبيله بنوهُتَيم هستند. (1) تا قبل از 1390 ه. ق. خيبر، تابع اميرنشين حايل بود؛ ولى در سال هاى 1395 تا 1397 ه. ق پى بردم كه خيبر با داشتن 29 روستا و 44 آبادى كه تابع آن بودند و جمعاً 32221 نفر جمعيت داشت، از نظر تقسيمات ادارى عربستان سعودى، اميرنشينى تابع امارت مدينه به شمار مى آيد. (2)

ب: خيبر، پايگاه يهوديان حجاز
اشاره

وقتى «مقدّسى» در كتاب خود به سال 375 ه. ق. نوشت:

«خيبر بلد حصين» از يك شهرت تاريخى سخن به ميان آورد (3) و وقتى «ادريسى»، خيبر را «مدينه صغيرة كالحصن ذات النخل و زروع» (4) خواند، جز تأكيد بر تمركز قلاع و استحكامات آن، موقعيّتى براى خيبر قائل نبود. (5) بنابر اين مترادف بودن معناى خيبرِ عبرى با حصن عربى، خيبر را بيش از يك شهر، به عنوان «پادگان يهودان حجاز» معرّفى مى نمايد. سمعاني ذيل كلمه الخيبرى مى نويسد:


1- مجلّةالعرب، سال سوم، صص 869- 863. حمد الجاسر، «فى شمال غرب الجزيره» صص 226- 222، چاپ رياض، 1970 م
2- همچنين نك: «دليل مسمّيات المُدن و القرى و الهجر فى المملكة العربيّة السعوديّه، سنة 1390»، وزارة المالية و الاقتصاد الوطنى. نيز نك: «دليل القرى و القبايل فى المملكة»، وزارة الدّاخليّه، سنة 1394 ه. ق. نيز نك: مقاله هاى: عاتق بن غيث البلادى در مجلة العرب، اودية الحجاز. و همچنين نك: حسين حمزه بندقجى، «اطلس المملكة العربيّة السعوديّه»، چاپ دانشگاه اكسفورد، 1389 ه. ق
3- «احسن التّقاسيم فى معرفة الأقاليم»، ص 83
4- «شهرك كوچكى بود به شكل قلعه كه درختان نخل و كشتزار دارد.»
5- ابوالفداء، «تقويم البلدان»، ص 89، متن اصلى.

ص: 352

«هذا (نسبة) لإسم لقلعة حصينة على منازل من المدينة على طريق الشام.» (1) اكثر قلعه هاى خيبر با سنگ هاى سخت و بر فراز تپّه هاى سنگى كه در دو وادى غربى و جنوبى وجود دارد، بنا نهاده شده اند. تنها دو قلعه در قسمت جنوب شرقى واقع شده است و متأسفانه نام اين قلاع در متون تاريخى، سيره و جغرافياى حجاز به اختلاف ياد شده است و با تكرار نام هاى مختلف بر يك موضع، ترديدهاى ما را در شناخت دقيق قلاع، دوچندان مى سازد. به هر حال نظر به اهمّيّت شناخت اين قلعه ها در خيبر و به منظور درك تاريخىِ وقايع خيبر در سال هاى نخست هجرت، به تطبيق آراء قدما و مقايسه مستندات تاريخى و جغرافيايى پرداخته و پس از بررسى موقعيّت فعلى خيبر، به جمع بندى مى پردازيم:

1/ ب: قلعه القَموص

ابن اسحاق با عبارتِ «ثم القموص حِصن بنى ابى الحُقيق». القموص را همان قلعه بني أبي الحقيق دانسته (2) و فيروزآبادى نيز آن را پذيرفته است. (3) ياقوت حموى، با عبارتِ «القموص: وهو جبل بخيبر عليه حصن ابى الحقيق يهودى» (4)، القموص را به فتح قاف از كوه هاى خيبر خوانده كه قلعه أبي الحقيق يهودى بر فراز آن قرارداشته است. (5) ياقوت حموى در جاى ديگركتابش، القموص را الغُمُوض ثبت كرده است و از آن با وصفِ «أَحد حصون خيبر و هو حصن بنى الحقيق» ياد كرده است. (6) و چون مرحب يهودى به تصريح ابن كثير، صاحب قلعه القموص بوده است، اين قلعه در برخى از متون خاصّه به قلعه مرحب نيز معروف است. (7)


1- «الأنساب»، ج 5، ص 202
2- «السيرة النّبويه»، ج 3، ص 344
3- «المغانم»، ص 134
4- «قموص، نام كوهى است در خيبر كه قلعه ابى حقيق يهودى بر فراز آن قرار داشت.»
5- «معجم البلدان»، ج 7، ص 161
6- معجم البلدان، مجلّد 5، ص 306
7- «البداية و النهايه»، ج 4، ص 187. نيز نك: «المناسك و اماكن طرق الحج»، ص 540

ص: 353

بر اين اساس مى توان با جمع بندى نهايى ده ها سند تاريخى، پذيرفت كه اوّلًا قلعه الغموص بزرگترين قلعه خيبر از لحاظ مساحت، ارتفاع و تسلّط بر وادى هاى اطراف بوده و ثانياً اين قلعه همان قلعه اى است كه در تاريخ به الحصن شهرت داشته است و امروزه هم آنگونه كه نگارنده در منطقه خيبر شنيدم، به آن الحصون مى گويند.

نام هاى مرحب، الغموص و بنى ابى الحقيق، يك موضع را در خيبر نشانه دارند.

2/ ب: قلعه ناعِم

ابن اسحاق صريحاً مى نويسد:

«كان أوّل حصونهم افتتح حِصْن ناعم و عنده قُتِل محمود ابن مَسْلمة». (1) فيروزآبادى (2) و ياقوت حموى (3)، قلعه ناعم را قلعه اى از قلاع خيبر دانسته اند كه به گفته همه مورّخان، در كنار آن محمود بن مسلمه الأشْهلى- از ياران محمّد صلى الله عليه و آله- و برادر محمد بن مَسْلمه-/ صحابى مشهور- در جريان وقايع خيبر كشته شده است.

3/ ب: قلعه السُّلالم

به استثناى صاحب «المناسك و اماكن طرق الحج و معالم الجزيره» كه واژه «سُلالم» را سليلم ثبت كرده است (4)، همه مورّخان و سيره نويسان در ضبط كلمه «سلالم» اختلاف و ترديدى ندارند.

ابن اسحاق و ابن سعد از اين قلعه در ضمن وقايع خيبر نام برده اند. (5)


1- نك: «السيرة النّبويه»، ج 3، ص 44.
2- «المغانم»، ص 134.
3- «معجم البلدان»، ج 8، ص 140.
4- «المناسك ...»، ص 359، رياض، 1969 م.
5- «السيرة النّبويه»، ج 3، ص 347 و «الطّبقات الكبرى»، ج 2، ص 106

ص: 354

البكرى در «معجم ما استعجم» ضمن اين كه سُلالِم را «حصن من حصون خيبر» دانسته، به تلفّظ سُلَيْلم نيز اشارتى دارد. ياقوت حموى مزيد بر نامى كه از اين قلعه ذيل توصيف جغرافيايى خيبر مى برد، در باره السُّلالِم مى گويد:

«حصن بخيبر و كان من أحصنها و آخرها فتحاً على رسول اللَّه.» (1)

4/ ب: قلعه الكتيبه

ابوعبيد در «الأموال» آن را الكثيبه ثبت كرده است و سمهودى به استناد ابن شبّه در «تاريخ المدينه» همين لفظ و كتابت را برگزيده است كه:

«و خرجت الكثيبة فى الخمس و هي مما يلي الوطيح و سلالم». (2) ياقوت حموى نام اين قلعه را به صورت كَتيبَه ضبط كرده و در وصف آن آورده است: «و هو حصن من حصون خيبر.» (3) ابن اسحاق از الكتيبه به عنوان نام قلعه اى در خيبر كه:

«و كانت الكتيبة خُمَسَ اللَّه و سهم النبى» نام مى برد (4)؛ هرچند وقتى مى نويسد:

«ثم قسم رسول اللَّه الكتيبة و هي وادي خاص بين قرابته و بين نسائه و بين رجال المسلمين» به نظر مى رسد واژه «الكتيبه» به معنى نام يك قلعه به كار نرفته است. ضمن اين كه به اشتباه از تعبير وادى خاص استفاده مى كند؛ در حالى كه صحيح آن وادى خلص است!

واقدى «الكتيبه» را نام قلعه اى مى داند و با وصفِ «حصناً منيعا» از آن ياد مى كند. (5) فيروزآبادى نيز با واقدى هم نظر است و «الكتيبه» را نام قلعه اى از قلاع خيبر دانسته است. (6) با اندك توجّهى بر ديگر آراء و اسناد تاريخى، معلوم مى شود كه الكتيبه نمى تواند


1- «قلعه اى بود در خيبر كه مستحكم ترين آنها بود و بعد از تمام قلعه ها به تسخير پيامبر خدا صلى الله عليه و آله درآمد». نك: «معجم البلدان»، ج 5 ص 102
2- «وفاء الوفا»، جزء 4، ص 1209
3- «معجم البلدان»، جزء 7، ص 216
4- «السيرة النّبويه»، ج 3، صص 363- 352
5- ابن كثير، «البداية و النّهايه»، ج 4، ص 119
6- «المغانم»، ص 356

ص: 355

تنها نام قلعه مشخّصى باشد. صحيح آن است كه الكتيبه را نام مجموعه قلعه هاى كوچكى بدانيم كه ظاهراً بر بلندى هاى الكتيبه بنا شده بودند.

صاحب «المناسك» آن را وادى متّصل به وطيح تا طبران دانسته است كه: «يسمى الكتيبة». (1)

5/ ب: قلعه الوَطِيح

فيروزآبادى، الوطيح را «حصن من حصون خيبر و اعظمها و أحصنها و آخرها فتحاً هو والسلالم» دانسته است (2)؛ ولى قاسم بن سلام (متوفّاى 223 ه. ق. (/ ابوعبيد) در «الأموال» آن را الوطيحه ثبت كرده است.

از نوشته صاحب «المناسك»، ص 540 چنين برمى آيد كه الوطيح نام مزارع و سرزمينى با استحكاماتى بر بلندى هاى آن بوده است كه:

«فيها طُعم ازواج النبى و بنى المطلب و بنى مخزوم، ثم وادى المتصل بالوطيح الى طبران.»

به هر حال با توجّه به سند تاريخى ابن اسحاق كه مى نويسد:

«ولما افتتح رسول اللَّه ... انتهوا إلى حِصنهم الوَطِيح» و گفته واقدى در «مغازى»، ترديدى بر وجود چنين قلعه اى نمى رود. (3)

6/ ب: قلعه النَطَاة

ياقوت حموى، نطاة را نام قسمتى از سرزمين خيبر خوانده است (4) و به زمخشرى استناد مى كند كه:

«نطاة نام چشمه اى بوده است كه: «بها تسقى بعض نخيل قراها ... و نطاة عين ماء


1- «معجم البلدان»، ص 540
2- «المغانم»، ص 430
3- «السيرة النّبويه»، ج 3، ص 347
4- «معجم البلدان»، جزء 8، ص 297

ص: 356

بقرية من قرى خيبر تسقى نخيلها». (1) به هر حال مورّخان آن را نخستين قلعه در خيبر دانسته اند كه به دست مسلمانان افتاد و ابن اسحاق از آن به عنوان سهم زبير بن عوام ياد مى كند.

از نوشته هاى صاحب «المناسك»، ص 541- 540 چنين بر مى آيد كه نطاة نام يكى از وادى هاى خيبر است كه در آن حصن مرحب و قصر او قرار داشته است. صاحب «المناسك» همچنين حدّ نخستين اين وادى را معلوم مى كند و سپس به چشمه مهمّى به نام اللّحيحه در آن وادى تصريح مى دارد و بر مبناى كلام او معلوم مى شود كه اوّلين منزلگاهى كه در خيبر به دست مسلمانان افتاد، دار بني قمه-/ منزل ياسر برادر مرحب-/ بوده است. (2) اين مضامين با توجّه به اين كه واقدى در «مغازى»، حصار صعب بن معاذ را در منطقه نطاة دانسته و صريحاً مى نويسد:

«يهوديان همگى از تمام حصارهاى منطقه ناعم و نطاة كوچيدند» (3) معلوم مى شود كه «نطاة»، هم به عنوان منطقه و هم نامِ استحكاماتِ منطقه مورد نظر بوده است.

7/ ب: قلعه الشِّقُ

اين واژه به كسر شين ثبت شده است و ياقوت حموى به زمخشرى استناد مى كند كه آن را نام يكى از قلعه هاى خيبر دانسته است. (4) بعضى ديگر آن را نام يكى از روستاهاى منطقه فدك در مجاورت خيبر گفته اند.

به هر حال آنچه مسلّم است، شقّ، نام سرزمينى با استحكامات خاصّ بوده است و گواه آن، گفته ابن سعد در «الطّبقات الكبرى» است كه:

«الشق، و به حصون فيها حصن أبى و حصن النزار».


1- «با آب آن، برخى از نخلستان هاى آبادى ها آبيارى مى شد ... ونطاة، نام چشمه اى است در يكى از آبادى هاى خيبر كه نخل هاى آن را آبيارى مى كند.»
2- البكرى، «معجم ما استعجم»
3- «مغازى»، ترجمه فارسى، ج 2، ص 508
4- «معجم البلدان»، ج 5، ص 283

ص: 357

ولى با بررسى متون تاريخى، مسلّم مى شود كه بر مجموع اين استحكامات، واژه شق اطلاق مى شده است؛ لذا مى توان حصن أُبَىّ، حصن البُزَاة، حصن المنزال و حص النزار را اجزاى پيوسته استحكامات شِق دانست.

به استثناى اين قلاع هفتگانه، نام بعضى از قلعه هاى خيبر كه معلوم نيست جزء كدامين استحكامات يا مناطق بوده، در كتاب هاى تاريخى ثبت شده است و در جريان وقايع خيبر، با آن روبرو مى شويم؛ مانند:

قلعه الصعب: سومين قلعه اى كه به دست مسلمانان افتاد، متعلّق به صعب بن معاذ بود و در آن موادّ غذايى فراوانى براى يهوديان نگهدارى مى شد.

قلعه الأخبيه: واقدى از اين قلعه نام مى برد و مى گويد كه مسلمانان بعد از فتح «قلعه البزاة» در «الشق»، متوجّه «الأخبيه» شدند.

قلعه الزّبير: ظاهراً برجى به اين نام در منطقه خيبر بوده است و يهوديان يكى از شديدترين درگيرى ها را در آنجا به وجود آوردند.

قلعه وَجْدَه: داراى نخل و درختان متعدّدى بوده كه بنا به تصريح صاحب «المناسك»، به پيامبر صلى الله عليه و آله اختصاص يافت.

پ: خيبر، در آستانه هجرت
1/ پ: تلاش محمّد صلى الله عليه و آله براى دعوت به صلح و تفاهم

انعقاد پيمان همزيستى مسالمت آميز ميان مسلمين و ديگر فِرق، نشان مى دهد كه محمّد صلى الله عليه و آله و مسلمانان از همان سال اوّل هجرت، علاقه خاصّى به تشكيل جامعه اى از همه معتقدان به خدا داشته اند و يهوديان در اين راستا بيش از مسيحيان و زرتشتى ها و صائبين، مورد توجّه مهاجران و انصار بوده اند.

محمّد صلى الله عليه و آله و مسلمانان در نهايت ملايمت و تؤام با ملاطفت، يهوديان را به اسلام دعوت مى كردند؛ ولى آنان از اين امر سر باز مى زدند. با اين همه زير سايه قانون

ص: 358

همزيستى مذهبىِ مدينه و با اتّكا به جهان بينى الهىِ محمّد صلى الله عليه و آله كه از انبياء سلف نشأت گرفته بود، امنيّت اجتماعى، اقتصادى و آزادى فكر و عقيده، براى يهوديان تضمين شد.

اين گروه در سايه چنين امنيّتى، روش صحيحى را در قبال مسلمانان پيش نگرفتند. آنها و ديگر يهوديان شبه جزيره، وارثان دينى بودند كه قرن ها علوم مربوط به آن در جزيرةالعرب متروك بود. آنان نه تنها در بافت فرهنگى و اقتصادى خود فرومايه شده بودند، بلكه در تركيبى از خصايص زشت فردى و نظام جاهلى، بِسان اقوام پراكنده عرب، جز نام و نشانى از تعاليم موسى عليه السلام و انبياء بنى اسرائيل نمى شناختند. لذا هر محقّقى كه در اين حيطه فرهنگى- جاهلى پژوهش مى كند، به اين نتيجه مى رسد كه يهوديان جزيرةالعرب، بيان كنندگان اصلى تفكّر و ديانت يهود و تعاليم موسى عليه السلام در شرق ميانه محسوب نمى شدند و ما نبايد آنچه را كه آنها در بيان تورات يا عقايد دينى خود اظهار كرده و يا لجاجت ها و حقد و حسدهايى كه تحت نفوذ نظام اشرافيّت بت پرستان عرب از خود نشان داده اند، مُعرّف كلّ يهوديان قرن هفتم ميلادى به حساب آوريم.

از سويى ديگر مسلمانان تنها به دليل مجاورت و نزديكى با يهوديان مدينه، حاضر به انعقاد پيمان هاى متعدّد همزيستى با آنان يا انجام كارى مصلحتى و ناشى از روابط ديرينه قبايل يثرب نشدند. صِرف ايمان به خداى يكتا و قبول هدايت معنوى- الهى بود كه از نظر مسلمانان حائز احترام بود. مسلمانان آموخته بودند كه اسلام و حضور محمّد صلى الله عليه و آله را دنباله كاروان هدايت انبياء گذشته و وارث تلاش هاى خداپرستان در طول تاريخ بدانند. شخص پيامبر صلى الله عليه و آله نيز بر سَبيل همين دعوت و احترام بود كه با مسيحيان و يهوديان به سخن مى نشست و آنها را به اسلام يا پالايش تعاليم تحريف شده شان در طول قرن ها تحجّر فرهنگىِ جزيرةالعرب دعوت و هدايت مى كرد. اسلام، اصرارى بر مسلمان شدن يهوديان نداشت؛ بلكه بر حقيقت تعاليم اديان و واقعيّت هايى كه به خاطر آن، انبيا راه صعب العبور كمال معنوى را پيمودند، تأكيد داشت.

تاريخ عرب قبل از پيدايش اسلام نشان مى دهد كه اديان مختلف در شبه جزيره عرب، مسخ شده و در برابر نظامِ رو به گسترش بت پرستى از جاذبيّت تهى شده بود.

يهوديان و مسيحيان عرب در كنار بتخانه ها و استثمار انسان ها بى هيچ تعارضى به زندگى

ص: 359

خود ادامه مى دادند. اكنون محمّد صلى الله عليه و آله با تمامى قامت تاريخِ مؤمنان، به احياء انسانيّت، معنويّت و يكتاپرستى در صحنه حيات اعراب ظهور كرده بود.

در برابر چنين دعوتى كه در بلندمدّت، تحكيم همه اديان سَلف در جامعه بشرى بود و در اندك زمان، پهناى جهان را فراگرفت، يهوديان در كنار محمّد صلى الله عليه و آله قرار نگرفتند و به خاطر تعلّقشان به مادّيات و وابستگى ژرف به نظام اشرافى و بت پرست حاكم، قريش را تقويت كردند و در برابر اسلام و مسلمانان، آرام آرام راه فتنه و عناد را پيشه خود ساختند. چرا؟ چطور شد كه يهوديان از امضاءكنندگانِ پيمان «وحدت مؤمنان»، به بزرگترين نيروى جنگ جو عليه مسلمانان تبديل شدند؛ ولى مسيحيان جزيرةالعرب چنين نشدند؟

در اوراق تاريخ و سيره پيامبر صلى الله عليه و آله نكته هاى ناگفته فراوان است و متأسّفانه سبك جمع آورى و ارائه آنها به نحوى نيست كه پژوهندگان بتوانند به راحتى پاسخ پرسش هاى فراوان را بيابند. در اين پژوهش از مسيحيّت مدينه سخنى به ميان نمى آوريم و از آن به تفصيل در يكى از فصول آتى مدينه شناسى ياد مى كنيم. آنچه در ارتباط با وقايع خيبر مطرح است، نظام يهودى و يهوديان جزيرةالعرب در برابر محمّد صلى الله عليه و آله است. جستجوى خود را براى پاسخ به يك پرسش كه چرا يهوديان از شركت در يك جامعه اخلاقى با حضور مسلمانان سر باز زدند و در كمتر از چند سال، به صورت بزرگترين نيروى تهاجمى، مدينه را مورد خطر جدّى قرار دادند، دنبال مى كنيم:

2/ پ: واكنش سرسختانه يهوديان
اشاره

وقتى بر اسناد تاريخ و سيره در طول سال هاى اوّل تا پايان سال ششم هجرى، نظرى انتقادى مى اندازيم، معلوم مى شود كه يهوديان مدينه، روشى را در دشمنى با مسلمانان اتّخاذ نمودند كه در نهايت منجر به تمركز كليّه نيروهاى آنها به صورت يك فعاليّت و حركت نظامى در خيبر شد.

براى شناخت بيطرفانه، كليّه مستندات تاريخى سيره را- چه در متون تاريخ و حديث و چه در منابع قرآن و تفسير- به تفكيك استخراج نمودم. پس از زمان بندى آنها،

ص: 360

وقايع مشترك را يافته، از نظر موضوعى در يك جدول زمانى و در شش مرحله مهم مرتّب كردم:

مرحله اول: مبارزه فرهنگى.

مرحله دوم: راه نفاق.

مرحله سوم: مبارزه سياسى و خشونت.

مرحله چهارم: نقض علنى پيمان مدينه و اتّحاد با مشركان.

مرحله پنجم: اعلام جنگ بزرگترين طايفه يهود.

و مرحله ششم: خيبر در آستانه هجوم به مدينه.

1- 2/ پ: مرحله اوّل: مبارزه فرهنگى
اشاره

ورود محمّد صلى الله عليه و آله به مدينه، قبايل يثرب را متحوّل نمود. او نه تنها بين مهاجران و انصار، پيوند برادرى منعقد كرد؛ بلكه بين مهاجران و انصار از يكسو و طوايف مختلف يهودى از سوى ديگر پيمانى بست كه دقيقاً تضمين كننده حقوق انسانى همه شهروندان مدينه از هر طايفه و قبيله و مذهبى بود.

در فصل هاى گذشته به جنبه هاى مختلف اين پيمان مهمّ تاريخى در ارتباط با قريش و بت پرستان اشاره ها كرديم و اكنون براى توجّه به عمق تأثير چنين پيمانى در حفظِ امنيّت فرهنگى و اجتماعى و به عبارت ديگر تحكيم امنيّت مردم مدينه، نگاه ديگرى به موضوع مى افكنيم:

اساس پيمان پيامبر صلى الله عليه و آله بر دو اصل مهم استوار بود:

يكى امّت واحد بودنِ همه مسلمانان و يهوديان با عبارتِ «انهم امة واحده».

و دوم تضمين استقلال هر يك از قبايل با عبارت «على ربعتهم يتعاقلون معاقلهم الأولى». (همگان داراى استقلال هستند و بايد عهده دار امور خود باشند).

در نتيجه قبول اين دو اصل اساسى است كه پيمان صريحاً اعلام داشته است:

«لليهود دينهم و للمسلمين دينهم». (عقايد يهوديان براى خودشان محترم است و عقايد مسلمانان براى خودشان) و:

ص: 361

«انه من تبعنا من يهود فإنّ له النصر و الأسوة غيرمظلومين و لامتناصرين عليهم و ان سِلْم المؤمنين واحدة». (هركس از يهود كه از ما پيروى كند، روش پسنديده و يارى براى اوست و كسى به آنها ستم نخواهد كرد و دشمن را عليه ايشان يارى نخواهد داد.

صلح مؤمنان براى همگى است.)

همه مردم مدينه از مسلمانان و يهوديان، نبايست به صِرف برخوردارى از حقوق قانونى مذكور، نسبت به سرنوشت جامعه بى تفاوت باشد:

«و إنّ المؤمنين لايتركون مُفْرَحا بينهم أن يُعطوه بالمعروف». (وظيفه همه مؤمنان است كه نسبت به بينوايان، وامداران و عيالمندان كمك و يارى كنند.

پيمان تصريح مى كند كه مشمولين اين عهدنامه بايد نسبت به يكديگر نيكى كنند؛ ولى نيكى و محبّتى كه منجر به گناه نشود. هيچ كس، چيزى كسب نمى كند، مگر براى خودش و اين عهدنامه دستاويز گريز ستمگر و گناهكار نخواهد بود. هر كس از مدينه بيرون رود، در امان اين عهدنامه است و هر كس در مدينه باشد، مشمول آن است:

«على مثل ما لأهل هذه الصحيفة مع البر المحْض من أهل هذه الصحيفه ....

و إنّ البرّ دون الإثم. لايكسب كاسبٌ إلّا على نفسه، و إنّ اللَّه على أصدق ما في هذه الصّحيفة و أبرّه و أنّه لايحول هذا الكتاب دون ظالم و آثم و إنّه من خرج آمِنٌ و من قعد آمِن بالمدينة إلّا من ظلم أو أَثَم». (1) آيا اين تفاهم و تساهل دينى و آزادى عقيده توأم با احساس امنيّت، شامل طوايف يهودى ساكن در اطراف يثرب بود؟ اگر چنين است، ضرورت اجتماعى مدينه پس از هجرت، مقتضى آن بوده و نه تعاليم اسلام.

در اين خصوص به بررسى هاى همه جانبه اى پرداختم، تا موقعيّت يهوديان خيبر را در قبال چنين تفاهمى از جانب مسلمانان بيابم؛ ولى اسنادى كه متضمّن تأييد دوجانبه


1- ابن اسحاق و ابن هشام، «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 147 تا 150، چاپ قاهره، الحلبى، 1936 م، به تصحيح: مصطفى السّقا، ابراهيم الابيارى، عبدالحفيظ شلبى.

ص: 362

باشد، به دست نيامد. تنها تلاش يك جانبه محمّد صلى الله عليه و آله در گسترش اين پيمان با همه يهوديان جزيرةالعرب- خاصه خيبرنشينان- توجّه مرا به خود جلب نمود.

ابن هشام نامه اى را از محمّد صلى الله عليه و آله خطاب به يهوديان خيبر به نقل از ابن اسحاق با اين سلسله سند ثبت كرده است:

ابن اسحاق به نقل از مولى لآل زيد بن ثابت و او از عِكْرمه يا سعيد بن جُبير به روايت از ابن عباس (1):

و كتب رسولُ اللَّه- صلّى اللَّه عليه [و آله] و سلّم- إلى يهود خَيْبر فيما حدّثني مولىً لآل زيد بن ثابت، عن عِكرمة، أو عن سعيد بن جُبير، عن ابن عباس:

بسم اللَّه الرحمن الرحيم، من محمّد رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- صاحب مُوسى و أخيه و المصدّق لما جاء به موسى: ألا إنّ اللَّه قد قال لكم:

يا معشر أَهل التوراة! و إنّكم لَتجدون ذلك في كتابكم:

مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ وَ الَّذِينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَماءُ بَيْنَهُمْ تَراهُمْ رُكَّعاً سُجَّداً يَبْتَغُونَ فَضْلًا مِنَ اللَّهِ وَ رِضْواناً سِيماهُمْ فِي وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ ذلِكَ مَثَلُهُمْ فِي التَّوْراةِ وَ مَثَلُهُمْ فِي اْلإِنْجِيلِ كَزَرْعٍ أَخْرَجَ شَطْأَهُ فَآزَرَهُ فَاسْتَغْلَظَ فَاسْتَوى عَلى سُوقِهِ يُعْجِبُ الزُّرَّاعَ لِيَغِيظَ بِهِمُ الْكُفَّارَ وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ مِنْهُمْ مَغْفِرَةً وَ أَجْراً عَظِيماً.

و إني أنشدكم باللَّه وأُنشدكم بما أَنزل عليكم وأُنشدكم بالذي أطْعم مَنْ كان قبلكم من أسْباطكم المنَّ و السّلوى و أنشدكم بالذي أيْبس البحرَ لآبائِكم حتى أنجاهم من فِرعون و عَمله إلّا أخبرتموني: هل تجدون فيما أنزل اللَّه عليكم أن تؤمنوا بمحمّد؟ فإن كنتم لا تجدون ذلك في كتابكم فلا كُرْه


1- «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 193، همان چاپ

ص: 363

عليكم. «قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيّ» فأدعوكم إلى اللَّه وإلى نبيّه. (1) پيامبر صلى الله عليه و آله در اين پيام اوّلًا اصول عقايد يهوديان را تأييد و ثانياً آنها را به تفحّص كتاب هاى دينى خود در شناخت و يا قبول حقيقتى كه او خود را منادى آن مى داند، دعوت كرده است.

و ثانياً با نهايت لطف و احترام اعلام مى دارد:

«اگر اين موضوع را در كتاب هاى خود نديده ايد، اكراهى در پذيرفتن اسلام نيست.»

بر اين اساس و با توجّه به اتّخاذ روش مشابه با مسيحيان نجران، محمّد صلى الله عليه و آله در گسترش تفاهم دينى، نه تنها پيشقدم بود، بلكه با انتشار تعاليمش، راه همه انبيا را براى احياء معنويّت و نجات انسان از سقوط در پرستش بت ها، سرلوحه رسالتش قرار داده بود.

يهوديان در پناه چنين امنيّتى كه مُتضمّن حقوق اجتماعى، اقتصادى و در نهايت


1- «يكى از غلامان خاندان زيد بن ثابت، از عكرمه، و او از سعيد بن جبير، به نقل از ابن عباس آورده است كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به يهوديان خيبر چنين نوشت: به نام خداوند بخشاينده مهربان، از محمد، پيامبر خدا- كه درود خدا بر او باد- ياور و برادر موسى و تصديق كننده آنچه موسى آورده است: اى اهل تورات! بدانيد كه خداوند شما را خبر داد و شما در كتاب خويش، اين را خوانده ايد كه: «محمد، پيام آورى خدا، و كسانى كه با او هستند، بر كافران خشن و در ميان خود مهربانند، ايشان را مى نگرى كه در حال ركوع و سجود، از رحمت و رضوان خداوند طلب مى كنند، آثار سجده در رخساره آنان آشكار است. مثال آنان در تورات و انجيل، همچون نهالى است كه جوانه هاى خود را بيرون آورده و بر پاى ايستاده و محكم گرديده، چندان كه برزگران را به شگفتى واداشته و كافران را به خشم آورده است. خداوند، كسانى را كه ايمان آورده اند و عمل نيكو انجام دادند، آمرزش و پاداش بزرگ وعده داده است. اينك من شما را سوگند مى دهم به خداوند، و به آنچه بر شما فرو فرستاد، و به كسى كه نياكان شما را با طعام هاى ويژه، خوراك داد، و به كسى كه دريا را براى پدران شما خشك كرد تا آنان را از فرعون و ستم او رهايى بخشد، سوگند مى دهم كه مرا خبر دهيد: آيا در آنچه خدا بر شما فرو فرستاده، مطلبى مى يابيد كه شما را به ايمان آوردن به محمد فرا مى خوانَد؟ اگر چنين مطلبى در كتاب خود نيافتيد بر شما اجبارى نيست. اكنون راه صلاح و درستى، از مسير باطل و طغيان جدا شده است، پس شما را به سوى خدا و پيامبر او فرا مى خوانم». نك: ترجمه پارسى، ج 1، ص 353

ص: 364

استقلال قبيله اى آنها بود، مى توانستند موقعيّت قديمى خود را در جريان تحوّلات ناشى از هجرت مسلمانان حفظ نمايند؛ ولى ريشه هاى وابستگى آنها به بازرگانى اشراف قريش و تعصّب و جمودى كه در عقايد و باورهاى سطحى يهود داشتند، مانع از آن شد كه خود را با افكار، روش ها و تعاليم محمّد صلى الله عليه و آله متحوّل سازند. از اين رو به جاى تجديد انديشه و شيوه زندگى خود، در لايه پيمان مدينه سعى در حفظ و گسترش افكار يهودى- جاهلى در ميان مسلمانان نمودند. به عبارت ديگر در اين مرحله يهود، زير پوشش نقد تعاليم قرآن و نكته گيرى از روش زندگى محمّد صلى الله عليه و آله، متزلزل نگهداشتن جامعه فرهنگى و معنوى مدينه را نصب العين خود قرار دادند.

اين برهه از زمان را اگر بخواهيم به زبان امروزى بيان كنيم، مى توانيم از اصطلاح «مبارزه فرهنگى با تعاليم اسلام» استفاده كنيم.

اسناد تاريخى فراوانى از چنين تلاش هايى توسّط يهوديان در متن قرآن و منابع سيره و كتاب هاى تاريخ و حديث ثبت شده است. طبيعى است كه تاريخ، مهمترين واقعه ها و اعتراض ها را ثبت مى كند؛ بنابر اين مى توانيم با نظاره و تأمّل بر محتواى آن، مبانى فكرى- فرهنگى يهوديان حجاز را در مقابله با تعاليم اسلام دريابيم:

بر اساس مستندات ابن اسحاق (1)، با مجموعه دقيقى از اسناد تاريخى روبرو مى شويم كه نه تنها در متون سيره ضبط شده است، بلكه بازتاب آن را در قرآن به روشنى مى توان ملاحظه كرد.

در اين اسناد كه نويرى نيز به ثبت آن پرداخته (2)، نقش محمّد صلى الله عليه و آله و تعاليم او در پالايش عقايد و روش هاى دينى يهوديان، به خوبى مشهود است و نشان مى دهد كه چگونه يهوديان در اين مرحله از منازعات فكرى با پيامبر صلى الله عليه و آله، ناموفّق بودند.

محمّد صلى الله عليه و آله در اين ميدان با دو روش برخورد كرد:


1- «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 160 تا 222
2- «نهاية الارب»، ج 1، صص 339- 337، ترجمه فارسى.

ص: 365

اوّل: نقد تاريخى يهود و تلاش براى پالايش عقايد آنها و احياء تعاليم موسى عليه السلام

اى يهوديان! «ياد آوريد نعمت هايى را كه به شما ارزانى داشتم و به پيمان من وفا كنيد تا به پيمان شما وفا كنم و از من برحذر باشيد و ايمان آوريد به آنچه (/ قرآنى كه) نازل كردم كه آنچه را (/ توراتى را) كه همراه شماست، تصديق مى كند و نخستين كافر به آن مباشيد و نفروشيد آيه هاى مرا به بهاى اندك و از قهر من بپرهيزيد. حق را به باطل مشتبه نسازيد. حقيقت را پوشيده نسازيد؛ در حالى كه به حق بودن آن آگاهيد.» (1) يا بَنِي إِسْرائِيلَ اذْكُرُوا نِعْمَتِيَ الَّتِي أَنْعَمْتُ عَلَيْكُمْ وَ أَوْفُوا بِعَهْدِي أُوفِ بِعَهْدِكُمْ وَ إِيَّايَ فَارْهَبُونِ* وَ آمِنُوا بِما أَنْزَلْتُ مُصَدِّقاً لِما مَعَكُمْ وَ لا تَكُونُوا أَوَّلَ كافِرٍ بِهِ وَ لا تَشْتَرُوا بِآياتِي ثَمَناً قَلِيلًا وَ إِيَّايَ فَاتَّقُونِ* وَ لا تَلْبِسُوا الْحَقَّ بِالْباطِلِ وَ تَكْتُمُوا الْحَقَّ وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ. (2) اى يهوديان! «چگونه مردم را به نيكوكارى فرمان مى دهيد و خود را فراموش مى كنيد و حال آن كه كتاب خدا را مى خوانيد؟! چرا تعقّل و انديشه نمى كنيد؟» (3) أَ تَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبِرِّ وَ تَنْسَوْنَ أَنْفُسَكُمْ وَ أَنْتُمْ تَتْلُونَ الْكِتابَ أَ فَلا تَعْقِلُونَ. (4) اى يهوديان! «آيا (يهودى ها) نمى دانند كه خداوند مى داند آنچه را پنهان كنند و آنچه را آشكار سازند؟ بعضى از يهود چيزى نياموخته اند و نوشتن را بلد نيستند. آنها تورات را جز آرزوى باطل خود نمى دانند و فقط پندار باطل مى كنند.» (5) أَ وَ لا يَعْلَمُونَ أَنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ ما يُسِرُّونَ وَ ما يُعْلِنُونَ* وَ مِنْهُمْ أُمِّيُّونَ لا


1- بقره: 40 تا 42
2- همان: 42- 40
3- همان: 44
4- همان: 44
5- همان: 77 و 78

ص: 366

يَعْلَمُونَ الْكِتابَ إِلَّا أَمانِيَّ وَ إِنْ هُمْ إِلَّا يَظُنُّونَ. (1) اى يهوديان! «ياد آوريد هنگامى كه از بنى اسرائيل عهد گرفتيم كه غير از خدا را نپرستيد و نيكى كنيد در باره پدر و مادر و خويشاوندان و يتيمان و فقيران و اين كه با زبان خوش با مردم صحبت كنيد. و نماز بپاى داريد و زكات مال خويش را بدهيد؛ و شما روى برگردانديد؛ مگر گروه اندكى و شماييد كه از حكم و فرمان خدا برگشتيد.»

وَ إِذْ أَخَذْنا مِيثاقَ بَنِي إِسْرائِيلَ لا تَعْبُدُونَ إِلَّا اللَّهَ وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً وَ ذِي الْقُرْبى وَ الْيَتامى وَ الْمَساكِينِ وَ قُولُوا لِلنَّاسِ حُسْناً وَ أَقِيمُوا الصَّلاةَ وَ آتُوا الزَّكاةَ ثُمَّ تَوَلَّيْتُمْ إِلَّا قَلِيلًا مِنْكُمْ وَ أَنْتُمْ مُعْرِضُونَ. (2) اى يهوديان! «به ياد آوريد هنگامى را كه عهد گرفتيم از شما كه خون يكديگر را نريزيد و يكديگر را از خانه و ديار خود بيرون نرانيد و بر آن عهد اقرار كرديد و گردن نهاديد و خود گواه مى باشيد. با وجود اين شما به همان خوى سابق خود هستيد كه خون يكديگر را مى ريزيد و گروهى از خودتان را از خانه و ديارشان بيرون مى كنيد و در گناه و ستم، ديگران را عليه ايشان يارى مى كنيد و هر گاه اسيرانى بگيريد، براى آزادى آنها فديه مى طلبيد؛ در صورتى كه به حكم تورات اين كار بر شما حرام است. چرا به برخى از احكام تورات كه به نفع شماست، ايمان مى آوريد و به بعضى ديگر كافر مى شويد؟» (3) وَإِذْ أَخَذْنا مِيثاقَكُمْ لا تَسْفِكُونَ دِماءَكُمْ وَ لا تُخْرِجُونَ أَنْفُسَكُمْ مِنْ دِيارِكُمْ ثُمَّ أَقْرَرْتُمْ وَ أَنْتُمْ تَشْهَدُونَ* ثُمَّ أَنْتُمْ هؤُلاءِ تَقْتُلُونَ أَنْفُسَكُمْ وَ تُخْرِجُونَ فَرِيقاً مِنْكُمْ مِنْ دِيارِهِمْ تَظاهَرُونَ عَلَيْهِمْ بِالْإِثْمِ وَالْعُدْوانِ وَإِنْ يَأْتُوكُمْ أُسارى تُفادُوهُمْ وَ هُوَ مُحَرَّمٌ عَلَيْكُمْ إِخْراجُهُمْ أَ فَتُؤْمِنُونَ بِبَعْضِ الْكِتابِ وَ تَكْفُرُونَ بِبَعْضٍ .... (4)


1- بقره: 77 و 78
2- همان: 83
3- همان: 84 و 85
4- همان.

ص: 367

«يهوديان كسانى هستند كه زندگى دنيا را به آخرت خريده اند.»

أُولئِكَ الَّذِينَ اشْتَرَوُا الْحَياةَ الدُّنْيا بِالْآخِرَةِ فَلا يُخَفَّفُ عَنْهُمُ الْعَذابُ وَ لا هُمْ يُنْصَرُونَ. (1) «يهوديان چه بد معامله اى با خويشتن كردند كه به آنچه خداوند بر آنها نازل فرمود، كافر شدند. و اين به واسطه حسد و ستيزه جويى بود.»

بِئْسَمَا اشْتَرَوْا بِهِ أَنْفُسَهُمْ أَنْ يَكْفُرُوا بِما أَنْزَلَ اللَّهُ بَغْياً أَنْ يُنَزِّلَ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ عَلى مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ فَباؤُ بِغَضَبٍ عَلى غَضَبٍ وَ لِلْكافِرِينَ عَذابٌ مُهِينٌ. (2) «يهوديان را خواهى يافت كه از همه مردم حتّى از مشركان به زندگى حريص ترند. و هر يهودى آرزو مى كند كه هزار سال عمر كند.»

وَ لَتَجِدَنَّهُمْ أَحْرَصَ النَّاسِ عَلى حَياةٍ وَ مِنَ الَّذِينَ أَشْرَكُوا يَوَدُّ أَحَدُهُمْ لَوْ يُعَمَّرُ أَلْفَ سَنَةٍ وَ ما هُوَ بِمُزَحْزِحِهِ مِنَ الْعَذابِ أَنْ يُعَمَّرَ وَ اللَّهُ بَصِيرٌ بِما يَعْمَلُونَ. (3) «بگو اى محمّد! اگر سراى آخرت در نزد خداوند فقط مخصوص شما يهوديان است و از ميان همه مردم به شما اختصاص دارد، آرزوى مرگ كنيد؛ اگر راستگوييد!»

قُلْ إِنْ كانَتْ لَكُمُ الدَّارُ الْآخِرَةُ عِنْدَ اللَّهِ خالِصَةً مِنْ دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ. (4) اين تلاش ها براى بازگرداندن يهوديان به تعاليم اصلى و حقيقى موسى عليه السلام، اين جماعت را در بن بست فكرى و اعتقادى سختى قرار داد. آنها راهى جز روى آوردن به


1- بقره: 86بقره: 86
2- همان: 90
3- همان: 96
4- همان: 94

ص: 368

تعاليم اسلام كه در نهادش پالايشِ تعاليم تحريف شده و تصحيح روش هاى غلط نهفته بود، نداشتند. از اينرو سعى كردند تا ظاهراً به بنيادهاى نخستينِ ايمان يهودى بازگشت نمايند و به اتّكاء آن، مبارزه فرهنگى عليه مسلمانان مدينه را بُعدى ديگر بخشند؛ ولى در اين مرحله آنها با دعوت محمّد صلى الله عليه و آله از همه پيروان مذاهب الهى روبرو شدند كه براى تشكيل جامعه مؤمنان، منازعات را كنار نهاده، با تمسّك به ايمان مشتركِ همه آنها به خداى يكتا، راه معنويّت و اخلاق الهى را در قلوب انسان ها مى گشايد.

دوم: تلاش براى تشكيل يك جامعه يكتاپرست و زدودن تمام تعصّب هاى مذهبى در قبال پيروان مذهب

پيامبر صلى الله عليه و آله ابتدا براى رفع اختلاف ميان مسيحيان و يهوديان كه از افكار غلط يا بى اطّلاعى آنها نشأت مى گرفت، تلاش كرد:

1- آن هنگام كه يهوديان و مسيحيان نجران در باره يهودى يا مسيحى بودن ابراهيم منازعه و ستيز كردند، محمّد صلى الله عليه و آله به آنها گفت:

«اى اهل كتاب! چرا در آيين ابراهيم مجادله مى كنيد و حال آن كه تورات و انجيل نازل نشده است؛ مگر بعد از او؟ آيا نمى انديشيد؟ بيدار باشيد! بر فرض در چيزى كه علم داريد، مجادله مى كنيد؛ چرا در آنچه به آن علم نداريد، مجادله مى كنيد؟ خدا مى داند و شما نمى دانيد. ابراهيم نه يهودى بود و نه مسيحى. او تسليم به دين حنيف بود و در شمار مشركان نبود.» (1) يا أَهْلَ الْكِتابِ لِمَ تُحَاجُّونَ فِي إِبْراهِيمَ وَ ما أُنْزِلَتِ التَّوْراةُ وَ اْلإِنْجِيلُ إِلَّا مِنْ بَعْدِهِ أَ فَلا تَعْقِلُونَ* ها أَنْتُمْ هؤُلاءِ حاجَجْتُمْ فِيما لَكُمْ بِهِ عِلْمٌ فَلِمَ تُحَاجُّونَ فِيما لَيْسَ لَكُمْ بِهِ عِلْمٌ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ* ما كانَ إِبْراهِيمُ يَهُودِيّاً وَ لا نَصْرانِيّاً وَ لكِنْ كانَ حَنِيفاً مُسْلِماً وَ ما كانَ مِنَ الْمُشْرِكِينَ. (2)


1- آل عمران: 65 تا 67
2- همان.

ص: 369

2- «اى اهل كتاب! چرا حق را به باطل مشتبه مى سازيد و حق را پوشيده مى داريد؛ در حالى كه مى دانيد؟»

يا أَهْلَ الْكِتابِ لِمَ تَلْبِسُونَ الْحَقَّ بِالْباطِلِ وَ تَكْتُمُونَ الْحَقَّ وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ. (1) 3- «نرسد هيچ آدمى را كه خداى تعالى او را كتاب و حُكم پيامبرى داده است كه به مردم بگويد: بندگان من باشيد و مرا به جاى خدا بپرستيد؛ ولى گويد: از خداپرستان باشيد؛ به تعليمى كه از كتاب مى گيريد و آنچه درس مى دهيد. و به شما فرمان نمى دهد كه فرشتگان و پيامبران را خدايان خود گيريد. آيا به شما فرمان به كفر مى دهد؛ آن هم پس از اين كه تسليم (مسلمان) شده ايد؟»

ما كانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُؤْتِيَهُ اللَّهُ الْكِتابَ وَ الْحُكْمَ وَ النُّبُوَّةَ ثُمَّ يَقُولَ لِلنَّاسِ كُونُوا عِباداً لِي مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ لكِنْ كُونُوا رَبَّانِيِّينَ بِما كُنْتُمْ تُعَلِّمُونَ الْكِتابَ وَ بِما كُنْتُمْ تَدْرُسُونَ* وَ لا يَأْمُرَكُمْ أَنْ تَتَّخِذُوا الْمَلائِكَةَ وَ النَّبِيِّينَ أَرْباباً أَ يَأْمُرُكُمْ بِالْكُفْرِ بَعْدَ إِذْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ. (2) اگر افكار دينى از تعصّبات ناشى از منافع قدرت يا حرص قدرت طلبى و مادّيت يا ولع دنياخواهىِ رهبران دينى و سياسى رها شود و انسان از افسانه هاى تاريخى و خيال بافى هاى منازع با عقل و علم رهايى يابد، مى توان به هدف مشترك همه انبيا در كمال بخشيدن به روح معنوى انسان و عروج انديشه او ره يافت و در اين وادى، باورهاى دينى با انديشه هاى صحيح پالايش مى يابد و عقل با سلوك معنوى، جامعيّت خود را به دست مى آورد و در نهايت، امكان بازگشت به خطوط اصلى و مستندِ تعاليم معنوى و اخلاقى انبيا فراهم مى شود.

حصول چنين موقعيّتى باعث شد تا محمّد صلى الله عليه و آله دعوت خود را براى ترك تعصّب هاى مذهبى در تشكيل يك جامعه يكتاپرست ابلاغ دارد و وحدت انبيا را در


1- آل عمران: 71
2- همان: 79 و 80

ص: 370

هدف مشترك، يا هدف انبيا را در وحدت، به همه انسان ها يادآور شود:

«بگوييد: به خداى يكتا و آنچه به ما گفته است و آنچه به ابراهيم و اسمعيل و اسحق و يعقوب و اخلاف نازل شده و به آنچه به موسى و عيسى داده شده و آنچه به پيمبران از پروردگارشان عطا شده، ايمان داريم و ميان هيچيك از آنها فرق نگذاريم و تسليم شدگان به خداييم.»

قُلْ آمَنَّا بِاللَّهِ وَ ما أُنْزِلَ عَلَيْنا وَ ما أُنْزِلَ عَلى إِبْراهِيمَ وَ إِسْماعِيلَ وَ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ وَ اْلأَسْباطِ وَ ما أُوتِيَ مُوسى وَ عِيسى وَ النَّبِيُّونَ مِنْ رَبِّهِمْ لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ. (1) «اى اهل كتاب! بياييد كلمه اى را كه ميان ما و شماست، بپذيريد كه جز خدا را نپرستيم و كسى را با او شريك نكنيم و بعضى از ما بعضى را جز خدا به خدايى نگيرد. اگر پشت بكردند، بگو گواه باشيد كه ما گردن نهادگانيم.»

قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ تَعالَوْا إِلى كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّهَ وَ لا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً وَ لا يَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُولُوا اشْهَدُوا بِأَنَّا مُسْلِمُونَ. (2) يهوديان در چنين فضايى از تعاليم پيامبر صلى الله عليه و آله، نمى توانستند با طرح چند سؤالِ به گمان خود سخت و پيچيده، نفوذ فرهنگى خود را بر جامعه نوين مدينه- آن هم در اوج تأمّل معنوى و تفكّر انسانى- تحكيم بخشند. آنها چه داشتند؛ جز مشتى تفسيرهاى شخصى بر توراتى كه در ميان هزاران افسانه تاريخى غلطيده بود و آنان حتّى توان خواندنش را نداشتند.

يهوديان در تحوّلات روحى شبه جزيره عرب، ضعيف و درمانده بودند و راهى جز شكست نداشتند. ولى چرا آنان تن به پالايش هاى دينى ندادند؟


1- بقره: 136.
2- آل عمران: 64

ص: 371

به نظر مى رسد آنها اساساً مردمى پايبند به معنويّات دينى خود نبودند. آنها زير پوشش ديانت يهودى، دنيا را مى جستند و دين را در بستر منافع مادّى و دنيوى قابل پذيرش مى دانستند و وقتى يهودى بودن نمى توانست امتيازهاى ظالمانه اقتصادى آنها را تضمين نمايد، مُشرك مى شدند و با بت پرستان هم آيين مى گشتند و حتّى با آنها عليه طوايف يهودى ديگر- كه مزاحم منافعشان شده بودند- متّحد مى شدند.

اسناد تاريخى شبه جزيره عرب به خوبى نشان مى دهد كه يهوديان بنى قَيْنُقاع كه هم پيمانان خزرج بودند و طايفه بنى نضير و بنى قريظه كه هم پيمانان اوس بودند، در منازعات خزرج و اوس، اشتراك در ديانت و ايمان را به دست فراموشى مى سپردند.

ابن اسحاق به سندى در اين خصوص استناد جسته كه نويرى نيز در «نهايةالارب» اهمّيّت آن را مورد نظر قرار داده است. (1) مى نويسد:

«هريك از دو گروه يهودى هم پيمانان خود را عليه يهوديان يارى مى دادند و در نتيجه خون آنها ريخته مى شد؛ در حالى كه تورات در دست ايشان بود و مى دانستند اجراى چه قسمت هايى از آن به سود و چه قسمت هايى به زيان آنهاست.

اين در حالى بود كه قبايل اوس و خزرج، مشرك و بت پرست بودند؛ نه بهشتى مى شناختند و نه دوزخى و نه به بعث بعد از مرگ و قيامت عقيده داشتند و از كتاب و حلال و حرام هم آگاه نبودند.

پس از اين كه جنگ تمام شد، يهوديان، فديه اسيران خود را به استناد تورات مى گرفتند و به همين استناد، بنى قينقاع هم فديه اسيرانى كه در دست اوس داشتند، مى پرداختند. بنونضير و بنى قريظه هم فديه ها را از خزرج مى گرفتند و خونبها را پامال مى كردند و اهل شرك و بت پرستان را يارى مى دادند. به اين جهت است كه در قرآن آمده:

«به برخى از احكام تورات رفتار مى كنيد و به برخى از احكام آن كافر مى شويد و حال آن كه اين اعمال شما (يهوديان) از چيزهايى است كه تورات منع كرده است.

يارى دادن كافران و بت پرستان، فقط براى كسب نعمت دنيايى است.»


1- «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 188

ص: 372

2- 2/ پ: مرحله دوّم: راه نفاق

شكست يهوديان در شكستن تشكّل جامعه مسلمانان از راه اوهام و خرافات و عقايد متحجّر يهود شبه جزيره، باعث شد كه به جاى روى آوردن به اصول حقيقى ديانت موسى عليه السلام و ايمان و معنويّت، راه ديگرى را اتّخاذ نمايند: راه نفاق و فتنه.

يهوديان يك هدف داشتند و آن ممانعت از نفوذ تعاليم محمّد صلى الله عليه و آله بود. براى رسيدن به اين هدف، جدال فرهنگى نه تنها تأثيرى ننمود، بلكه منجر به تحكيم ايمان مسلمانان به تعاليم محمّد صلى الله عليه و آله شد. يهوديان به ناچار، راه مناقشه و مجادله را كنار گذاردند و سعى در همرنگ كردنِ صورىِ خود با جامعه معنوى مسلمانان نمودند. اين همرنگى به آنها مجال مى داد تا با فتنه انگيزى و دوگانگى شخصيّت، راه رشد جامعه موحّد مدينه را سد سازند و وحدت پيروان محمّد صلى الله عليه و آله را به تفرقه و تشتّت مُبدّل سازند.

اوراق تاريخ گذشته مدينه و اسناد حوادث و وقايع سال هاى اوّل تا سوم هجرى، ما را با شخصيّت هايى متشخّص از تبار يهوديان آشنا مى كند كه با ظاهرى مسلمان نما، ميان انصار و مهاجران حضور پيدا مى كردند؛ تا با اعمال سياست هاى زيركانه، موقعيّت ايمان مسلمانان را متزلزل سازند و در نتيجه مانع از تحكيم مبانى دينى اسلام در جامعه نوين مدينه شوند.

آنها تقويت موقعيّت يهوديان را تنها در چنين تضعيفى مى يافتند و در اين راه به هوشِ سرشار و نكته سنج خود و سُنن مسخ شده دين يهود در جزيرةالعرب عصر جاهلى تكيه مى كردند.

ابن اسحاق نام تعدادى از اين افراد متنفّذ را ثبت كرده و با گزارشى از چگونگى نفاق وفتنه انگيزى آنها به تشريح «تاريخ عالمانِ منافق يهود» پرداخته است. وى مى نويسد:

«و از جمله اين كسان كه ظاهراً خود را در پناه اسلام قرار دادند و با ديگر مسلمانان همراه شدند و حال آن كه منافق بودند، سعد بن حُنيف، زيد بن اللُّصَيْت، نُعمان بن اوْفى بن عمر، عثمان بن ابى اوْفى، رافع بن حُرَيمله، رفاعة بن زيد بن التابوت، سِلسلة بن برهام و كنانة بن صُوريا بودند.»

ص: 373

اينها از يهودان بنى قينقاع و كسانى بودند كه به گفته ابن اسحاق:

«هؤلاء المنافقون يحضرون المسجد فيستمعون أحاديث المسلمين و يسخرون و يستهزئون بدينهم». (1) در باره اين منافقان از عالمان يهود، واكنشى در ميان آيه هاى كتاب قرآن ملاحظه مى شود كه به خوبى موقعيّت آنها را نشان مى دهد و معلوم مى سازد كه مسلمانان مدينه از اتّخاذ چنين شيوه اى توسّط يهوديان مطّلع بوده اند. اهمّ اين آيه ها در سوره دوم قرآن منعكس شده است؛ از جمله:

«و گروهى از مردم مى گويند: ما ايمان آورديم به خدا و به روز قيامت؛ و حال آن كه مؤمن نيستند.» (2) «خدا به آنها استهزا مى كند و آنها را در سركشى و گمراهى رها مى سازد كه حيران و سرگردان باشند.» (3) «در دل هاى آنها مرض است. پس خداوند بر مرض ايشان بيفزايد و ايشان راست عذابى دردناك؛ بدين سبب كه دروغ مى گويند. و چون به آنها گفته مى شود: در زمين فساد و تباهى نكنيد، پاسخ مى دهند كه ما فقط به صلاح كار مى كنيم و نيكوكارانيم.» (4) ابن اسحاق در بيان منظور اين آيه نوشته است:

«منافقان يهودى مدّعى بودند كه ما مى خواهيم بين مؤمنان و اهل كتاب را اصلاح كنيم.»

«و چون با شيطان هاى خود خلوت مى كنند، گويند: ما با شماييم. همانا ما (مؤمنان را) استهزا مى كنيم.» (5)


1- «السيرة النّبويه»، ج 3، ص 175
2- بقره: 8
3- همان: 15
4- همان: 10 و 11
5- همان: 14

ص: 374

«مثل ايشان مانند كسى است كه آتش افروزد؛ تا اطراف خود را روشن كند. خدا آن روشنى را ببرد و ايشان را در تاريكى رها كند كه هيچ نبينند.» (1) از متون سيره هم به خوبى مى توان دريافت كه مسلمانان، به ماهيّت اين منافقان از طايفه يهود آگاه بودند؛ ولى نفاق آنان را با ستيزه جويى پاسخ نمى دادند. آنان با توجّه به اين آيه ها و هدايت هاى محمّد صلى الله عليه و آله، از خود تدبير و بردبارى نشان دادند و گرچه ريشه اين منافقان در جامعه نوپاى مدينه قطع نشد، ولى يهوديان نيز كامياب نگشتند و نتوانستند مانع نُضج جامعه مدينه شوند. لذا سياست پيشگان يهود با شدّت عملِ بيشترى پاى در ميدان نهادند تا قهر و دشمنى خود را به تدبير ديگر، اعمال نمايند:

3- 2/ پ: مرحله سوّم: راه سياست و خشونت

گفتيم كه در دو مرحله نخستين، مشكل يهوديان حل نشد و از سويى گسترش كيفى و كمّى تعاليم محمّد صلى الله عليه و آله، موقعيّت مهاجران و انصار را تحكيم بيشترى بخشيد. لذا طبيعى بود كه يهوديان، راه سياست و خشونت را براى خارج شدن از بن بستى كه پيش رويشان بود، انتخاب كنند. يهوديان نمى توانستند احساس دشمنى خود را پنهان سازند. سكوت آنها در طول اقامت مسلمانان در مكّه بدان خاطر بود كه به نتايج تلاش هاى محمّد صلى الله عليه و آله چشم دوخته بودند. آنان به شكست فرهنگى قريش دل خوش داشتند؛ تا شايد از اين طريق قدرت خود را در طوايف عرب تثبيت كنند. ولى نمى دانستند كه اسلام بزرگترين مسأله جزيرةالعرب خواهد شد. اين بود كه احساس ناكامى كردند و كينه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله را به دل گرفتند و در برابر معنويّت محمّد صلى الله عليه و آله نتوانستند قهر و دشمنى خود را براى مدّت مديدى پنهان سازند.

مشكل يهوديان، مشكل اقتصادى و سياسى آنان بود و نه مشكل دينى و زندگى مسالمت آميز و به دور از تعصّبات مذهبى. اين سياست پيشگانِ راه خشونت و تهديد در اوراق تاريخ عرب، نام و نشانى مُشخّص و آشكار دارند. ابن اسحاق از آنها به عنوان


1- بقره: 17

ص: 375

«يهوديانى كه با رسول خدا ستيز و دشمنى كردند» (الأعداء من يهود) ياد كرده است. گفته نويرى توضيحى روشن بر انتخاب مرحله سوم به عنوان راه سياست و خشونت از سوى يهوديان است. وى مى نويسد:

«چون خداونددين خود را آشكار ساخت ومحمّد صلى الله عليه و آله در مدينه مستقرشد و برادران دينى او از مهاجران و انصار گرد او جمع شدند و امر اسلام استحكام يافت، علماى يهودى و دانشمندان ايشان از روى بغى و حسد به دشمنى و ستيزه جويى رو آوردند.» (1) ابن اسحاق اين موقعيّت تاريخى را چنين تشريح مى كند:

و نصبت عند ذلك أحبارُ يهود لرسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- العداوةَ بغياً وَ حَسَداً و ضغْنا لما خصّ اللَّه تعالى به العرَب من أخْذه رسولَه منهم، و انضاف إليهم رجالٌ من الأوس والخَزْرج ممّن كان عسى على جاهليّته فكانوا أهل نِفاق على دين آبائهم من الشّرك و التكذيب بالبعث، إلّا أنّ الإسلام قَهرهم بظُهوره واجتماع قومهم عليه، فظهروا بالإسلام واتخذوه جُنَّة من القتل، و نافقوا في السرّ، و كان هَواهم مع يَهُود، لتكذيبهم النبىّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- و جُحودهم الإسلام. و كانت أحبار يهود، هم الذين يسألون رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- و يتعنّتونه و يأتونه باللبس، ليَلْبِسوا الحقّ بالباطل، فكان القرآن يَنْزل فيهم فيما يسألون عنه، إلّا قليلًا من المسائل في الحَلال و الحرام كان المسلمون يسألون عنها». (2) الخ

در يك جمع بندى، نام اين دشمنان سرسخت و در عين حال منافق و سياسى و مدبّر در تواريخ چنين ثبت شده است:

«منهم حُيَيّ بن أخطب و أخواه أبوياسر بن أخطب، و جُدَيّ بن أخطب، و


1- «نهاية الارب»، ج 1، ص 343
2- «السيرة النّبويّه»، ج 2، ص 160 و «ترجمه سيرت»، ج 1، ص 491

ص: 376

سلام بن مِشْكم، و كنانة بن الربيع بن أبي الحُقَيق، و سلّام بن أبي الحُقَيق و أبورافع الأعوار و هو الذي قتله أصحابُ رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- بخَيبر- و الربيعُ بن الربيع بن أبي الحُقيق و عمرو بن جَحّاش و كعب ابن الأشرف- و هو من طيئ ثمّ أحد بني نَبْهان و أمّه من بني النضير و الحجّاج بن عمرو- حليف كعب بن الأشرف- و كَرْدَم بن قيس- حليف كعب بن الأشرف- فهؤلاء من بني النّضير.

و من بني ثعلبة بن الفِطْيَوْن: عبداللَّه بن صُوريا الأعور- و لم يكن بالحجاز في زمانه أحد أعلم بالتوارة منه و ابن صَلُوبا و مُخَيريق و كان حَبْرَهم أسْلم.

و من بني قَيْنُقاع: زيد بن اللَّصِيت- و يقال: ابن اللُّصَيت- فيما قال ابن هشام و سَعد بن حُنيف و محمود بن سَيْحان و عُزيز بن أبى عُزيز و عبداللَّه بن صَيْف.

قال ابن هشام: و يقال: ابن ضَيْف.

قال ابن إسحاق:

و سُويد بن الحارث و رفاعة بن قيس و فِنْحاص و أشْيع و نُعمان بن أضَافيه و بَحريّ بن عمرو وشأس بن عديّ وشأس بن قيس و زيد بن الحارث و نعمان بن عمرو و سُكين بن أبي سُكين و عديّ بن زيد و نعمان بن أبي أوْفى، أبو أنس و محمود بن دَحْية و مالك بن صيف. قال ابن هشام: و يقال:

ابن ضَيف.

قال ابن إسحاق: و كعب بن راشد و عازر و رافع بن أبى رافع و خالد و أزار بن أبى أزار. قال ابن هشام: و يقال: آزر بن آزر.

قال ابن إسحاق: و رافع بن حارثة و رافع بن حُريملة و رافع بن خارجة و مالك بن عوف و رفاعة بن زيد بن التابوت و عبداللَّه بن سَلَام بن الحارث و كانَ حَبْرَهم و أعلَمهم و كان اسمه الحُصين فلما أسلم سمّاه رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- عبدَاللَّه. فهؤلاء من بني قَيْنُقاع.

ص: 377

و من بني قُرَيظة: الزيبر بن بَاطا بن وهب و عَزّال بن شَمْويل و كعب بن أسد و هو صاحب عَقد بني قُريظة الذي نقض عام الأحزاب و شمويل بن زيد و جَبَل بن عمروبن سُكينة و النَّحّام بن زيد وقردم بن كعب و وهب بن زيد و نافع بن أبي نافع و ابو نافع عديّ بن زيد و الحارث بن عَوْف و كَرْدَم بن زيد و أسامة بن حبيب و رافع بن رُميلة و جَبل بن أبى قُشير و وهب بن يَهوذا فهؤلاء من بني قريظة.

و من يهود بني زُرَيق: لَبِيد بن أعصم و هو الذي أخَّذَ رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- عن نسائه.

و من يهود بني حارثه: كِنانة بن صُورِيا.

و من يهود بني عمرو بن عَوْف: قَرْدم وهو بن عمرو.

و من يهود بني النجّار: سِلْسِلة بن بَرْهام.

فهؤلاء أحبار اليهود و أهل الشرور و العداوة لرسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- و أصحابه و أصحاب المسألة و النصْب لأمْرالإسلام الشرورَ ليطفئوه إلا ما كان من عبداللَّه بن سَلَام و مُخَيْريق. (1)


1- «در آن هنگام، احبار يهود، از سر طغيان و حسادت و لجاجت، با پيامبر خدا صلى الله عليه و آله از در دشمنى و كينه در آمدند، چرا كه خداوند پيامبرى را از ميان عرب برانگيخته بود. برخى از اهل اوس و خزرج نيز كه هنوز بر آيين جاهليت بودند، و منافقانه، بر دين اجدادشان باقى مانده و رستاخيز را منكر بودند، به يهوديان پيوستند. هرچند آنان، پس از چيره شدن آيين اسلام و ايمان آوردن طايفه خويش، در ظاهر به اسلام گرويده و آن را سپرى در برابر كشته شدن قرار داده بودند، اما در نهان، نفاق مى ورزيدند و در دل، با يهوديان بودند؛ پيامبر صلى الله عليه و آله را تكذيب مى كردند و اسلام را منكر بودند. احبار يهود همان كسانى بودند كه پرسش هاى دشوار براى پيامبر صلى الله عليه و آله مطرح مى كردند و معماهاى پيچيده پيش مى آوردند، تا حقيقت را در پوشش باطل، پنهان كنند، اما آيات قرآن در پاسخ به شبهه هاى آنان نازل مى شد. البته برخى از پرسش هاى پيرامون احكام و حلال و حرام، از سوى مسلمانان مطرح مى گرديد. از جمله: حُيى بن اخطب و دو برادرش، ابوياسر بن اخطب و جُدى بن اخطب؛ و سلام بن مشكم، وكنانة بن ربيع ابن ابى حُقيق، وسلام بن ابى حُقيق، ابورافع اعور- كه ياران پيامبر خدا صلى الله عليه و آله او را در خيبر به قتل رساندند- و ربيع بن ربيع بن ابى حقيق، عَمرو بن حجّاش، كعب بن اشرف- كه از قبيله طى بود- و يكى از مردان قبيله بنى بنهان به همراه مادرش كه از بنى نضير بود، حجّاج بن عمرو هم پيمان كعب بن اشرف كردم بن قيس هم پيمان كعب بن اشرف، اينها از بنى نضير بودند. اما دشمنان اسلام از طايفه بنى ثعلبة بن فيطون عبارتند از: عبداللَّه بن صورياى اعور، كه در زمان خود، در ميان اهل حجاز كسى بيش از او بر تورات آگاهى نداشت، و ابن صلوبا، و مُخيريق و اسلم كه بزرگ آنان بود. از بنى قينقاع: زيد بن اللَّصيت- كه ابن هشام او را ابن لُصيت ناميده- و سعد بن حُنيف، و محمود بن سيحان، و عُزيز بن ابى عُزيز، و عبداللَّه بن صيف- كه ابن هشام او را ابن ضيف ناميده است- و سويد بن حارث، رفاعة بن قيس، مِنخاص، اشيع، نعمان بن اضَا، بحرمىّ بن عمرو، شأس بن عدى، شأس بن قيس، زيد بن حارث، نعمان بن عمرو، سُكين بن ابى سُكين، عدىّ بن زيد، نعمان بن ابى اوفى، ابوانس، محمد بن دحيه و مالك بن صيف، كه ابن هشام او را ابن ضيف ناميده- و كعب بن راشد، عازر، رافع بن ابى رافع، خالد، ازار بن ابى ازار،- كه ابن هشام او را آزر بن آزر ناميده-، رافع بن حارثه، رافع بن حُريمله، رافع بن خارجه، مالك بن عوف، رفاعة بن زيد بن تابوت، عبداللَّه بن سلام بن حارث،- كه بزرگ آنان و داناترين آنان بود و در ابتدا حُصين نام داشت و پس از آن كه اسلام آورد، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله او را عبداللَّه ناميد- اينها از بنى قينقاع بودند. و از يهوديان بنى قريظه: زبير بن باطابن وهب، عزّال بن شمويل، كعب بن اسد- كه پيمان بنى قريظه را كه در جنگ احزاب نقض شد، منعقد كرده بود- و شمويل بن زيد، جبل بن عَمرو بن سكينه، نحّام بن زيد، قردم بن كعب، وهب بن زيد، نافع بن ابى رافع، ابونافع، عُدى بن زيد، حارث بن عوف، كردم بن زيد، اسامة بن حبيب، رافع بن رُميله، جبل بن ابى قشير و وهب بن يهودا. و از طايفه بنى زُريق: لَبيد بن اعصم- و او كسى بود كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را به واسطه سحر، از زنان خويش دور كرد- و از طايفه بنى حارثه: كنانة بن صوريا و از طايفه بنى عمرو بن عوف: قرام بن عمرو. و از طايفه بنى نجار: سلسلة بن بَرهام. اينها اخبار يهود بودند و با پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و ياران ايشان دشمنى داشتند و بر ضد آنان توطئه مى كردند معماهايى مطرح مى كردند تا بر اسلام شبهه وارد كنند و نور اسلام را خاموش سازند، جز عبداللَّه بن سلام و مخيريق كه اسلام آوردند.»

ص: 378

تلاش سرسختانه اشخاصى كه نام برده شد، موجب بروز حوادث و وقايعى گشت كه يهوديان را به طور جدّى به ادامه سرسختى وامى داشت. قتل هاى مخفيانه رواج يافت.

اهانت و هجو محمّد صلى الله عليه و آله و خاندانش توسّط يهوديان شيوع بيشترى پيدا كرد. يهوديان مدينه خواسته و ناخواسته، به اتّخاذ موضعى سرسخت عليه مسلمانان سوق داده شدند.

ص: 379

اهمّ اين وقايع را مى توان در واقعه فتنه كعب بن اشرف يهودى، درگيرى جدّى با يهوديان بنى قينقاع و توطئه هاى يهوديان بنى نضير- كه منجر به اخراج آنها از مدينه شد جستجو نمود.

ابوعَفكْ پيرمرد فرتوت يهودى از قبيله بنو عمرو بن عوف به تشويق يهوديان در هجو محمّد صلى الله عليه و آله و اصحاب او شعرها مى سرود و مردم را علناً عليه پيامبر تحريض مى كرد.

با آن كه هنوز بيش از 15 ماه از انعقاد پيمان مدينه نگذشته بود، طايفه يهودى بنوقينقاع- هم پيمانان عبداللَّه بن ابَىّ بن سلول-/ بغض و حسد خود را عليه محمّد صلى الله عليه و آله و تعاليم او آشكار كردند؛ پيمان مدينه را به طور يك جانبه لغو نموده، به آزار مسلمانان پرداختند و با هتك حرمت زنان و كشتن به ناحقِّ فردى مسلمان، موجب فتنه و شرّ بزرگى در مدينه شدند. عليه محمّد صلى الله عليه و آله اعلان جنگ دادند و در حصارهاى خود متحصّن شدند و عاقبت هم كارى از پيش نبردند. پيامبر صلى الله عليه و آله آنها را عفو فرمود؛ به شرط آن كه مدينه را ترك كنند.

كعب بن اشرف يهودى شاعرى بود كه پيمان مدينه را ناديده گرفت و با هجو محمّد صلى الله عليه و آله و خاندانش و تحريض و تحريك يهوديان به شورش عليه پيامبر، موجب ناامنى در مدينه شد. پس از واقعه بدر به مكّه رفت و قريشيان را به ادامه جنگ عليه محمّد صلى الله عليه و آله تشويق نمود و بر كشتگان بت پرست قريش در واقعه بدر گريست. وى به عنوان يكى از بزرگترين حاميان قريش، به مدينه باز گشت؛ تا قيام مشترك يهوديان و بت پرستان را عليه پيامبر تدارك ببيند.

در واقعه احد و هجوم بت پرستان قريش به شهر مدينه، يهوديان به مفادّ پيمانى كه بسته بودند، عمل نكردند و حاضر نشدند كه مسلمانان را در برابر هجوم مكّى ها حمايت كنند؛ در حالى كه وظيفه داشتند در برابر دشمنان مدينه، كنار مردم شهر بمانند.

كشتار مسلمانان در احد و عدم شركت يهوديان براى حمايت از محمّد صلى الله عليه و آله آشكار كرد كه يهوديان در خفا براى نابودى مسلمانان با قريشيان همنظرند.

عاقبت يهوديان بنى نضير، راه يهوديان بنى قينقاع را آشكار كردند. براى كشتن محمّد صلى الله عليه و آله برنامه ريزى دقيق نمودند و نزديك بود در هجوم به مردم مدينه توفيق يابند.

پيامبر چه كرد؟ تنها فرمود: حال كه حاضر به زندگى مسالمت آميز با مسلمانان نيستيد، از

ص: 380

مدينه خارج شويد:

«از سرزمين من بيرون رويد و در آن سكونت نكنيد. شما چنان تصميمى گرفتيد و خواستيد چنان غدر و مكرى را بكار بنديد.»

در اين حال عبد اللَّه بن أُبىّ كس نزد بنى نضير فرستاد كه:

«در حصارهاى خود بمانيد! طايفه من شما را يارى مى كند. يهوديان بنى قريظه و هم پيمانان شما از غَطفان به كمك شما مى آيند و با محمّد وارد جنگ مى شويم.»

در اثر اين تحريك، يهوديان عليه محمّد صلى الله عليه و آله اعلان جنگ دادند. مسلمانان تنها به محاصره آنها پرداختند و وادارشان كردند كه مدينه را ترك كنند.

پاشيدگى دو طايفه يهود بنى نضير و بنى قينقاع در مدينه و مهاجرت آنها به خيبر باعث شد تا سران آنها، بت پرستان قريش را براى يك حمله نهايى به مدينه تشويق كنند و مال فراوان در اختيار آنها نهند. از اين مرحله به بعد است كه يهوديان شبه جزيره با تشكّل تمام نيروها و امكانات خود، قريشيان را به سوى خود دعوت كردند تا محمّد صلى الله عليه و آله و مسلمانان را از ميان بردارند.

طبيعى است كه در چنين شرايطى، تشكّل كامل يهوديان خارج از مدينه را شاهديم و تفاهم و توافقى ميان آنها و بت پرستان عليه تعاليم محمّد صلى الله عليه و آله و صحابه او صورت مى گيرد و نقش سرنوشت ساز يهوديان بنى قريظه آشكار مى شود. اين آخرين اميد يهوديان براى فروپاشى مدينه از درون است. از اين زمان به بعد يهود وارد مرحله جديدى مى شود. آنان در نهايت، سعى در هماهنگى بين يهوديان موجود در مدينه و قريشيان بت پرست دارند.

4- 2/ پ: مرحله چهارم: نقض كامل پيمان مدينه و تفاهم با بت پرستان براى نابودى مردم مسلمان مدينه

در شرح واقعه خندق ياد كرديم كه يهوديان در تدارك قبايل عرب براى حمله به مدينه، نقش اساسى را ايفا كردند. رايزنى هايى ميان بت پرستان و يهوديان بنى قريظه

ص: 381

توسّط حُيَىّ بن اخْطَبْ صورت پذيرفت كه منجر به پاره كردن پيمان مدينه توسّط سران يهودى بنى قريظه شد.

در اين حال مسلمانان چه زجرها، شكنجه ها و مصائبى را در برابر هجوم بت پرستان و يهوديان متحمّل شدند! عاقبت، آن همه تدارك نظامى بت پرستان و سرمايه پرداخت شده توسّط يهوديان بنى نضير و بنى قينقاع و خيبر بى نتيجه ماند.

يهوديان مدينه كه از يكسو پيمان را باطل كرده و از سوى ديگر بر خلاف پيمان، عليه مسلمانان با بت پرستان هم پيمان شده بودند و مى خواستند از درون مدينه، جامعه نوپاى مؤمنان را بپاشند، راهى جز اعلام جنگ عليه مسلمانان نداشتند.

5- 2/ پ: مرحله پنجم: بزرگترين طايفه يهود مدينه به مسلمانان اعلام جنگ داد

مسلمانان در قبال چنين وضعى چه مى توانستند بكنند؛ جز اين كه بنى قريظه را محاصره كنند و چه اعتمادى به ادامه زندگى با يهوديان مدينه داشتند؟ مسلمانان در واقع، خود سازنده وضعى بودند كه باعث شد اهل كتاب به جاى ملايمت و ملاطفت و وحدت، راه عناد و دشمنى را انتخاب كنند و يهود شبه جزيرةالعرب را در همان موضعى قرار دادند كه بت پرستان مكّه در برابر آنان اتّخاذ كردند. طبيعى است كه روند چنين وقايعى، مدينه را به سوى دفاع و طوايف عرب را به سوى تهاجم و تجاوز سوق دهد.

البتّه بنى قريظه نيز نتوانستند كارى از پيش برند و به جرم خيانت ها و جنايت هايشان، با آغوش باز مرگ را پذيرا شدند. ولى يهود شبه جزيره عرب، كار را خاتمه يافته نديد و راهى جز اميدبستن به قيام و هجوم يهوديان خيبر و همراه كردن همه طوايف هم پيمان با آنها نداشتند.

6- 2/ پ: مرحله ششم: خيبر در آستانه هجوم به مدينه

مرورى گذرا بر آنچه در پنج مرحله گذشته ذكر نموديم، پژوهندگان را متقاعد مى كند كه بزرگترين استحكامات يهودى در شبه جزيرةالعرب نمى توانست تحت تأثير شرايط عمومى يهوديان در مدينه قرار نگيرد و نسبت به شكست هاى سياسى، فرهنگى و

ص: 382

اقتصادى يهود بى تفاوت بماند. بنابر اين خيبر در آستانه سال ششم هجرى، به صورت ديگِ در حال جوشى، از انزوا خارج شد و در متن وقايع و حوادث قبايل عرب قرار گرفت. لذا خيبر، دير يا زود جاى خود را در مثلّث شومِ بت پرستان، اشراف و يهوديان مى يافت و در برابر تعاليم محمّد صلى الله عليه و آله قد عَلم مى كرد. بالاتر آن كه وقتى بر لحظه ها و دقايق وقايع تأمّل مى كنيم و بر گسترش تعاليم پيامبر كه همه ريشه ها و پايه هاى نظام كهن جاهلى را متزلزل نموده، مى نگريم، ملاحظه مى كنيم كه خيبر بر سر دو راهىِ تفاهم با مسلمانان و يا ورود به گردونه مثلّث شوم قرار داشت.

مبارزه علنى و برپانمودن جنگ و خشونت عليه اسلام و ياران محمّد صلى الله عليه و آله، جزء طبيعت زندگى روزمرّه طوايف عربى يهود و بت پرستان شده بود. ديگر نه تلاش محمّد صلى الله عليه و آله براى انعقاد پيمانى مبنى بر عدم تجاوز مى توانست مانع از بروز خشونت بت پرستان و يهوديان شود و نه حافظان چنين نظامى قادر بودند رو به اسلام آورند و يا به نوعى زيستن، به دور از تعصّبات قومى و مذهبى تن در دهند.

با اين توجّهات و با درنظرگرفتن شرايط پنج ساله هجرت و طىّ مراحل پنجگانه مذكور، خيبر نمى توانست فكر تهاجم و نابودى مدينه را از خاطر خود دور سازد و مى بايست براى حمله به مدينه، تمام توان و نيروى خود را گرد آورد. خيبر نشينان نمى توانستند با آن همه شكست هاى اقتصادى، سياسى و مذهبى، به معنويّت اسلام گردن نهند.

چنين راه اجتناب ناپذيرى در تدارك حمله، خواه ناخواه فضايى براى حجازِ سال ششم هجرى به وجود آورد كه مسلمانان، هجوم يهوديان و هم پيمان آنها را از خيبر، ساعت شمارى مى كردند.

علل و انگيزه هايى كه خيبر را دچار چنين بن بستى نمود، مورد توجّه نگارنده اين سطور قرار گرفت. بايد اين مسأله از نظر تاريخى مورد بررسى قرار گيرد كه آيا محمّد صلى الله عليه و آله و ياران او بودند كه بى هيچ دليلى مى خواستند به خيبر حمله كنند؛ يا يهوديان خيبر چون راهى جز جنگيدن و نابودكردنِ مدينه نداشتند، موجب شدند كه مسلمان، دفاع اجتناب ناپذير از مدينه را به كنار قلعه هاى مستحكم خيبر بكشانند و مدينه را از خطر نابودى و قتل عام برهانند؟

ص: 383

ت: خيبر در تدارك حمله به مدينه

از آنجا كه تاريخ نويسان ما وقايع مربوط به خيبر را از مدينه آغاز مى كنند، مطالعه كنندگان چنين مى پندارند كه محمّد صلى الله عليه و آله و ياران او بودند كه به خيبر حمله كردند. به ديگر بيان، چون وقايع درون خيبر توسّط مورّخان بت پرست و يا يهودى نگاشته نشده است، در پيگيرى حوادث، اصل بر هجوم مسلمانان و دفاع يهودان نهاده مى شود و نه هجوم يهوديانِ خيبر و دفاع مسلمانان. در اينجا بى آن كه تحت تأثير تاريخ نويسى مسلمانان در دوره خلفاى عبّاسى قرار گيريم، مستندات تاريخى را با توجّه به نقد و پالايش متون و دركى كه خود از تاريخ و سيره پيامبر داريم، تنظيم و ارائه مى كنيم:

سؤال اصلى اين است كه آيا مدارك تاريخىِ نخستين، مى تواند نشان دهد كه خيبر در تدارك حمله اجتناب ناپذير به مدينه بوده است؟

آيا محمّد صلى الله عليه و آله، تلاش صلح آميز نكرد و راه محبّت و تفاهم به همزيستى مذهبى را فراراه يهوديان قرار نداد؟

آيا عزم مسلمانان در حركت به سوى خيبر، يك تهاجم سلطه گرانه تلقّى مى شود؛ يا يك دفاع اجتناب ناپذير؟ برعكس آيا يهوديان خيبر براى مصالحه با مسلمانان و بازگشت به پيمان همزيستى مذهبى، تلاشى صورت دادند؛ يا با تمام وجودشان قادر به تحمّل دين جديد نبوده، راه حل را تنها در هجوم و غارت و كشتار- چه در كنار مدينه و چه در دشت هاى قلعه دار و استحكامات خيبر- يافتند؟

شناورشدن در چنين دريايى از ابهامات تاريخى، مستلزم آن است كه تصوّرات شخصى، عقيده هاى دينى و برداشت هاى تبليغى- عمومى از تاريخ زندگانى پيامبر صلى الله عليه و آله به كنارى گذارده شود و باورهاى شكل گرفته مذهبى- كه بى آن كه مُستند به نقّادى تاريخ باشد، به اقتضاى شرايط فرهنگى جامعه و زمينه هاى سياسى آن، القا و تبليغ شده است مدّنظر قرار نگيرد.

براى حصول به چنين شناختى، كتاب «مغازى» محمّد بن عمر واقدى را صرفاً به دليل جامعيّت و قدمت تاريخى، مورد پژوهش قرار داديم و آن را به عنوان متن مفروض و اصلىِ وقايع مورد نظرمان انتخاب كرديم. تمامى اسنادى را كه از تلاش هاى

ص: 384

جنگ جويانه مسلمانان يا يهوديان خيبر حكايت مى كند، تفكيك نموديم و مداركى را كه از تلاش صلح جويانه طرفين نشان دارد، استخراج كرديم و با رعايت تقدّم زمانى، جمع بندى نموده، به استحضار پژوهندگان مى رسانيم:

شناخت موقعيّت مسلمانان در شهر مدينه در يك مقطع مهمّ زمانى- يعنى از واقعه خندق در ذيقعده سال پنجم هجرت تا صفر سال هفتم هجرت كه واقعه خيبر به وقوع پيوست- از اهمّيّت خاصّى برخوردار است. در طول اين چهارده ماه، مدينه با چه وقايعى روبرو بوده كه رفتن به خيبر اجتناب ناپذير شده است؟ و بالعكس خيبر در اين مدّت با چه وقايعى دست به گريبان بوده كه تهاجم به مدينه اجتناب ناپذير شده است؟

محرّم سال ششم هجرت

سفيان بن خالد بن نُبَيح هذلي لِحْياني در عُرَنَه-/ نزديك عرفات مكّه- اردوگاهى بپا كرد و مردم اطراف خود و ديگر اقوام را براى هجوم به مدينه و كشتن مردم مسلمان گرد آورد. عدّه زيادى از مردم با او هماهنگى كردند. (1) ابن سعد واقعه را با اين عبارت ثبت كرده است:

«و ذلك أنّه بلغ رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- أنّ سفيان بن خالد الهذلي ثمّ اللّحياني و كان ينزل عُرَنَةَ و ما والاها في ناس من قومه و غيرهم قد جمع الجموع لرسول اللَّه». (2) صفر سال ششم هجرت

قرْطاء گروهى از قبيله «بنوبكر بن كلاب» بودند كه با محمّد صلى الله عليه و آله و مردم مدينه دشمنى مى ورزيدند و واقدى آنها را «قومٌ من مُحارب» دانسته است كه مدينه را مورد


1- سريّه عبداللَّه بن انيس، واقدى «المغازى». نك: اسماعيل بن عبداللَّه بن حُبَير به نقل از موسى بن جُبَير، ج 2، ص 531
2- «الطّبقات الكبرى»، ج 2، ص 50، دار صادر، بيروت.

ص: 385

تهديدهاى جدّى خود قرار داده بودند. (1) ابن هشام القُرَطاء را قبيله اى از هوزان يا نُفَيل دانسته است. (2) ربيع الأوّل سال ششم هجرت

تشديد تعرّضات و تهديدهاى اعرابِ منطقه غَمْر كه منجر به اعزام عُكّاشة بن مِحْصَن به آن منطقه گرديد. (3) ربيع الآخر سال ششم هجرت

مدينه با سه حادثه مهم روبرو بوده است:

1. عُيَيْنَة بن حِصن بن حُذيفة بن بدر الفَزارى با سواران وابسته خود به اطراف مدينه حمله بردند و در غابه درگير شدند. پسر أبوذر غفارى را كشتند و گله اى از شتران را غارت كردند و همسر ابوذر را ربودند. (4) ابن هشام واقعه را تحت عنوان غزوة ذي قرد آورده است. (5) ذى قرد ناحيه اى از خيبر بوده است كه پيامبر و يارانش براى نجات زن و گلّه ربوده شده به تعقيب عُيَينه پرداختند. (6) 2. در ذي القصَّه نيروهاى بنى ثعلبه و عُوال، به مسلمانان حمله كردند و ده نفر را


1- واقدى، «المغازى»، ج 2، ص 534، غزوة القرطاء. گفتنى است: ابن سعد در اين خصوص، اصطلاحِ غزوه را به كار نبرده است؛ زيرا پيامبر ص در اين واقعه حضور نداشته است. بنابر اين بهتر است گفته شود: سريّه محمّد بن مسلمة إلى القُرَطاء. نك: ابن سعد، «الطّبقات الكبرى»، ج 2، ص 78
2- «السيرة النّبويه»، ج 3، ص 199
3- «مغازى»، ج 2، ص 550 و ترجمه فارسى، ج 2، ص 416. در باره غَمْر نك: سمهودى، «وفاء الوفا»، ج 3، ص 1278. ابن سعد، «الطّبقات الكبرى»، ج 2، ص 84
4- واقدى، «المغازى»، ج 2، ص 537
5- «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 293
6- ابن سعد، «الطّبقات الكبرى»، ج 2، ص 80

ص: 386

كشتند. اين مهاجمان بعدها نيز در خيبر در برابر مسلمانان موضع گرفتند. (1) محمّد بن مسلمه كه توانسته بود جان سالم بدر برد، بعدها گفته بود:

«فلما كانت غزوة خيبر نظرت إلى أحد النفر الذين كانوا وَلوا ضربي يوم ذي القصَّة، فلمّا رآني قال: أسلمتُ وجهي للَّه! فقلت: أولى». (2) 3. حمله اعرابِ بنى محارب، ثَعْلَبه و انمار به اطراف مدينه، براى غارت رمه هاى مردم مسلمان در مراتع هيغا. (3) جمادى الأولى سال ششم هجرت

دِحْيه كَلْبى كه از نزد هرقل قيصر باز مى گشت، در محلّى به نام حِسْمَى در سرزمين كوهستانى شمال مدينه، مردم قبيله جذام، راه را بر او بستند و هر چه داشت، غارت كردند.

شعبان سال ششم هجرت

در اين ماه، مدينه با دو واقعه مهم روبرو شد:

1. ابن اسحاق، واقعه بني المصطلق (/ المريسيع) را برخلاف بعضى نظرها در شعبان سال ششم هجرى دانسته است. (4) ولى واقدى، آن را تحت عنوان مُرَيسيع در سال پنجم هجرى ثبت كرده است. (5) واقدى مى نويسد:

گروهى از قبيله خزاعه و هم پيمان آنها بنى مُدْلِج، در ناحيه فُرُع نزديك مدينه فرود آمدند و رئيس و سالار آنها- به نام حارث بن ابى ضرار- با اقوام خود و نيروهايى كه


1- واقدى، «المغازى»، ج 2، ص 551
2- واقدى، همان مدرك. نيز نك: ابن سعد، «الطّبقات الكبرى»، ج 2، ص 85
3- واقدى، «المغازى»، ج 2، ص 552
4- «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 302
5- «المغازى»، ج 1، ص 404

ص: 387

گرد آورده بود، آماده حمله به مدينه و كشتن پيامبر صلى الله عليه و آله شدند. اين خبر در مدينه انتشار يافت و محمّد صلى الله عليه و آله مردم را جمع كرد تا با شتاب از مدينه خارج و مانع از حمله آنها به شهر شوند. (1) 2. در همين تاريخ، يعنى شعبان سال ششم هجرت، يهوديان خيبر آرام آرام به تدارك نظامى جهت حمله به مدينه مشغول شدند. تاريخ از اين واقعه سند مهمّى را ثبت كرده است:

واقدى به نقل از عبداللَّه بن جعفر و او از يعقوب بن عُتبه مى نويسد:

به پيامبر صلى الله عليه و آله خبر رسيد كه بنى سعد- مجاورنشينان خيبر- در فدك گرد هم آمده اند و مى خواهند يهوديان خيبر را براى حمله به مدينه يارى كنند. متن اصلى سند تاريخى چنين است: «بلغ رسول اللَّه أنّ لهم جمعاً يُريدون أن يُمِدّوا يهودَ خَيْبَر».

معلوم مى شود كه خيبر در صدد حمله به مدينه بوده كه اهالى فدك آماده همكارى شده بودند. پيامبر صلى الله عليه و آله، على بن ابى طالب عليه السلام را به آن سوى فرستاد تا از تداركات حمله به مدينه آگاه شود. (2) دنباله سند تاريخى:

«على شب ها راه مى پيمود و روزها در كمين به سر مى برد؛ تا اين كه به هَمَحْ (ميان خيبر و فدك) رسيد. جاسوسى از فدكى ها را گرفتند. از او پرسيدند: تو كيستى و چه اطّلاعى از جمعيّت بنى سعد دارى؟ اقرار كرد كه بنى سعد او را به نزد يهوديان خيبر فرستاده اند تا آمادگى آنها را به اطّلاع ايشان برساند؛ مشروط بر اين كه يهوديان خيبر هم براى آنها سهمى در محصول خرماى خود منظور كنند.»

«... فأقر أنّه عينٌ لهم بعثوه إلى خيبر يعرض على يهود خيبر نصرهم على أن يجعلوا لهم من تمرهم كما جعلوا لغيرهم و يقدمون عليهم».


1- نويرى، «نهاية الارب»، ج 2، متن عربى. ج 2، ص 147 ترجمه فارسى.
2- «المغازى»، ج 2، ص 562

ص: 388

سند مهمّ ديگر ذيل تاريخ همين واقعه است كه وَبَر بن عُلَيم سالار بنى سعد فدك پس از مشاهده فرستادگان محمّد صلى الله عليه و آله گفت:

«ياران محمد به سراغ ما آمده اند و ما را ياراى مقابله با ايشان نيست. قبل از آن كه ما به جنگ آنها برويم، آنها بر ما فرود آمدند و فرستاده اى از ما را كه به خيبر فرستاده بوديمش، گرفته اند.»

اصل سند از اين قرار است:

«... سارت إلينا جموع محمد و ما لا طاقةَ لنا به قبل أن نأْخذ للحرب أُهْبتها و قد أخذوا رسولًا لنا بعثناه إلى خَيْبر فأخبرهم خبرنا و هو صنع بنا ما صنع». (1) سند مهمتر اين كه وَبَر بن عُلَيم به عيسى بن عَليله مى گويد:

«چقدر مناسب است كه خيبريان براى جنگ با محمّد به مدينه روند. عيسى گفت:

آيا تصوّر مى كنى اين كار صورت بگيرد؟ وَبَر گفت: كار صحيح همين است.»

«و ما أحراهم أن يغزوه في عُقر داره. فقلت: و ترى ذلك؟ قال: هو الرأي لهم». (2) ابن سعد در ذيل: «سرّية عليّ بن أبي طالب إلى بني سعد بن بكر بفدك» بر اين جمله تأكيد دارد: «بلغ رسول أنّ لهم جَمعاً يريدون أن يُمِدّوا يهود خيبر». (3) اين اسناد، مبيّن ثبت تاريخ دقيقى است؛ مبنى بر اين كه يهوديان خيبر هفت ماه قبل از وقوع حادثه خيبر در جريان تدارك وسيعى بوده اند و اگر چنين نبود، در شعبان سال ششم هجرت، كوشش طايفه بنى سعد بن بكر براى همبستگى با يهودان خيبر، جهت حمله به مدينه، مورد مذاكره قرار نمى گرفت و خبر آن در مدينه منتشر نمى شد كه علىّ بن


1- «مغازى»، ج 3، ص 563
2- همان، ج 2، ص 563
3- «الطّبقات»، ج 2، ص 89. همچنين نك: نويرى، «نهاية الارب»، ج 2، ص 182. ابن كثير، «السيرة النّبويه»، ج 3، ص 339، دارالمعرفه، بيروت، 1976 م

ص: 389

ابى طالب به سوى آن رود.

رمضان سال ششم هجرت

مدينه با دو واقعه روبرو بود:

1. ابورافع بن أبي الحُقَيْق در غطفان و اطراف آن مشركان عرب را جمع كرده بود و با تقبّل هزينه هاى سنگين، حمله گسترده اى را به مدينه تدارك ديد. اگر ابتكار خندق در ميان نبود، ابورافع و همدستانش مدينه را به آتش و خون مى كشاندند. ابورافع در خيبر ميان يهوديان زندگى مى كرد و مشغول تدارك مجدّدى بود. سرانجام ابورافع به عنوان مسبّب جنگ افروزى عليه مردم مدينه و فتنه انگيزى در شعله ور ساختن عداوت هاى قبايلى، به دست عبداللَّه بن عتيك در رمضان سال ششم هجرت به قتل رسيد. اين واقعه، خيبر را دچار هيجانى خاص نمود. (1) ابن هشام با عبارتِ «قال ابن اسحاق: و لما انقضى شأن الخندق و أمر بني قريظة و كان سَلّام بن أبي الحقيق و هو أبورافع فيمن حَزّب الأحزاب على رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- ... و هو بخيبر ...». از نقش «ابورافع» در ترغيب يهوديان خيبر به عداوت با اسلام و مسلمانان، حكايتى روشن دارد. (2) 2. در رمضان سال ششم هجرت، گروهى از بنى بدر- از قبيله فَزاره- به كاروان زيد بن حارثه كه براى تجارت عازم شام بودند، حمله بردند؛ اموالش را غارت كردند و زيد را به قصد كشتن، مضروب ساختند. (3) شوّال سال ششم هجرت

واقدى سند بسيار بااهميّتى را از عروة بن الزبير ثبت كرده است كه به خوبى نشان مى دهد كه سه ماه قبل از حركت محمّد صلى الله عليه و آله به سوى خيبر، يهوديانِ خيبر به طور جدّى، مراحل نهايى تداركات و جمع آورى نيرو و جذب و جلب نظر همپيمانان خود را براى


1- ابن سعد، «الطّبقات الكبرى»، ج 2، ص 91
2- «السيرة النّبويه»، ج 3، ص 286
3- واقدى، «المغازى»، ج 2، ص 564

ص: 390

حمله گسترده به مدينه و كُشتن محمّد صلى الله عليه و آله طى مى كرده اند. (1) براى پى بردن به كمّ و كيف اين وقايع، پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله، عبداللَّه بن رواحه را عازم خيبر نمود، تا ضمن كسب صحّت و سقم اخبارى كه در حجاز مبنى بر حمله قريب الوقوع يهوديان به مدينه انتشار يافته و موجب وحشت همگان شده بود، با سالار يهودان خيبر:

أُسَير بن زارم براى دعوت به صلح مذاكره نمايد.

ابن أبي حبيبه با اسناد خود از ابن عبّاس براى واقدى نقل كرده اند كه أُسير بن زارم مرد شجاعى بود و پس از كشته شدن ابورافع، يهوديان او را به اميرى خود برگزيده بودند.

پس از كسب چنين منصبى، اسير بن زارم خطاب به يهودان خيبر، خطّ مشى آينده خود را در مبارزه عليه محمّد صلى الله عليه و آله و نابودى شهر مدينه، چنين اظهار داشته بود:

«فقام (اسير بن زارم) في اليهود. فقال: ... يا معشر اليهود! نسير إلى محمّد في عُقْر داره. فإنه لم يُغْزُ أحدٌ في داره إلّاأدرك منه عدوّه بعضَ ما يريد. قالوا:

نعم ما رايتَ».

اى يهوديان! ما در شهر و ديار محمّد صلى الله عليه و آله، به جنگ او مى رويم؛ و هر كس در شهر و ديار خود جنگ كند، دشمن در بعضى از هدف هايش بر او چيره مى شود. گفتند: خوب انديشيده اى! (2) واقدى هم در تاريخ خود ثبت كرده است كه أُسَير به قبيله غطفان رفت و آنها را براى حمله به مدينه جمع كرد. نويرى هم در كتاب خود آورده است:

«اسير بن زارم پس از اميرى بر يهوديان، شروع به مسافرت ميان قبايل غطفان كرد و آنها را براى جنگ با پيامبر دعوت نمود.» (3) اين فعل و انفعالات، چهار ماه قبل از حركت محمّد صلى الله عليه و آله از مدينه است. بنابر اين ديدگاه كسانى كه گمان مى كنند: خيبر در حركت مسلمانان به سوى آن، حالت دفاعى


1- «المغازى»، ج 2، ص 566
2- همان، ص 566 و 567 و متن پارسى آن، ج 2، ص 429
3- «نهاية الارب»، ج 17، ص 211. ترجمه فارسى، ج 2، ص 189

ص: 391

داشته است، صحيح نبوده، با اين اسناد تاريخى منطبق نيست.

آن هنگام كه پيامبر صلى الله عليه و آله از تصميم يهودان مطلّع شد، به خارجة بن حُسَيل اشجعى كه با عبداللَّه بن رواحه به خيبر رفته بود، فرمود:

«پشت سرت چه خبر بود؟» گفت:

«من در حالى از اسير بن زارم جدا شدم، كه قصد داشت با سپاهيان يهود براى جنگ با تو حركت كند.»

اصل سند از اين قرار است:

«و قدم عليه خارجة بن حُسَيل الأشجعى فاستخبره رسول اللَّه صلى الله عليه و آله ماوراءَه فقال:

تركت اسير بن زارم يسير إليك فى كتائب اليهود» (1) با اين همه محمّد صلى الله عليه و آله، عبداللَّه بن رواحه را به سرپرستى سى نفر از مسلمانان، عازم خيبر نمود تا آنها اسير بن زارم را براى قبول ترك مخاصمه و جلوگيرى از شعله ورشدن آتش تعصّباتِ قبايل دعوت كنند.

واقدى جريان اين واقعه را از عبداللَّه بن انيس چنين ثبت كرده است:

«من هم از آن سى نفر بودم. رسول خدا صلى الله عليه و آله، عبداللَّه بن رواحه را مسؤول ما قرار داد ... به راه افتاديم تا به خيبر رسيديم. كسى را پيش اسَير بن زارم فرستاديم و پيام داديم كه آيا ما در امانيم كه پيش تو بياييم و بگوييم كه براى چه آمده ايم؟ پاسخ داد: آرى مشروط بر اين كه من هم از ناحيه شما در امان باشم. گفتيم: چنين است. پيش او رفتيم و گفتيم: رسول خدا ما را پيش تو فرستاده اند تا بگوييم: به حضورش بيايى تا نسبت به تو نيكى فرمايند ... اسير با يهود مشورت كرد؛ ولى آنها با بيرون آمدنش مخالفت كردند و گفتند: محمّد هيچگاه مردى از بنى اسرائيل را به سرپرستى منصوب نمى كند. اسير گفت:

بر فرض چنين باشد ما از جنگ خسته شده ايم. [اين بود كه] با سى نفر از يهوديان، همراه ما (به سوى مدينه) آمد.» (2) اسير بن زارم در منطقه ثِبار (شش ميلى خيبر) از ملاقات با محمّد صلى الله عليه و آله پشيمان شد و


1- واقدى، «مغازى»، ج 2، ص 567
2- همان، ص 568؛ حلبى، «السّيرة الحلبيّه»، ج 3، ص 187

ص: 392

با يارانش قصد فرار و درگيرى داشتند كه اسير ضمن حادثه اى به قتل رسيد. رسيدن خبر اين ماجرا به يهوديان خيبر، موجب راسخ شدن تصميم آنها به اعمال برنامه أُسير جهت حمله به مدينه شد.

اين اسناد نه تنها از تلاش هاى جنگ جويانه خيبرى ها حكايتى آشكار دارد، بل به تلاش محمّد صلى الله عليه و آله و مسلمانان براى مذاكره با يهوديان به منظور ترك مخاصمه و قبول مصالحه، تشخّصى خاص بخشيده است.

نتيجه

اين حوادثِ پى در پى از محرّم تا شوّال سال ششم هجرت، به خوبى نشان مى دهد كه مردم مدينه بعد از رنج هاى واقعه بدر و احد و خندق، دائماً در معرض تهديد، حمله و غارت قرار داشتند وآموخته بودند كه براى دفاع از جان و مال خود، در مدينه نمانند. احد وخندق نشان داد كه مسلمانان در برابر تعرّض بت پرستان و يهوديان، آسيب پذيرند و بايد دفاع را در ديار مهاجمان عملى ساخت. همان تجربه اى كه «اسير بن زارم» يهوديان خيبر را از آن آگاه كرده بود كه بايد براى نابودى محمّد صلى الله عليه و آله و مسلمانان، به ديار او هجوم بريم.

چرا؟ چرا يهود آن همه ملايمت و ملاطفت را ناديده گرفت و به عنوان جزئى از شرايط سخت عليه مسلمانان، راه پس و پيش براى خود باز نگذارْد و چرا أُسير براى مذاكره و مصالحه، خيبر را پشت سر نگذاشت و مدينه را در آغوش نگرفت؟

پاسخ همه اين سؤال ها واضح است. يهوديان نمى توانستند بدون استثمار و تغذيه از اشرافيّت قريش، راه زندگى را بپيمايند. آنها زندگى را در حيات دنيا ديده بودند. نه دل به دين مى سوزاندند و نه در انديشه آرامش و صلح بودند.

اين اسناد نشان مى دهد كه مسلمانان در مقابل حوادثِ پى در پى يهوديان بنى نضير، بنى قينقاع و بنى قريظه و تلاش هاى ابو رافع سلام بن أبي الحقيق، جز ساعت شمارى و انتظارِ وقوع تهاجم، كار ديگرى نمى توانستند انجام دهند.

مردم زجرديده، جرمشان طرد نظام بت پرستى و پايبندى به معنويّت و انسانيّتِ متّكى به خداى رحمان بود و با طوايف عرب كه غارت و هجوم، جزء لايتجزّاى زندگى

ص: 393

آنها شده بود، قابل قياس نبودند. مسلمانان از غارت و تهاجم و لشكركشى هاى بدر و احد و خندق و فتنه هاى بنى نضير و بنى قينقاع و لجاجت هاى بنى قريظه و ازبين رفتن همه پيمان هاى مصالحه آميز و روشدن همه عداوت هاى ديرينه، خسته شده بودند.

مسلمانان، ترسان از هر خبرى، شومى نعره هاى بت پرستان را به گوش مى شنيدند.

آنها حضور يهوديان را در وقايعى كه عليه انصار و مهاجران به وقوع مى پيوست، مشاهده مى كردند و نقش يهوديان را در ازبين بردن پيمان زندگى مدينه و تحريك طوايف يهودى درون مدينه مى ديدند و دست آنها را در حمله ها و غارت هايى كه مدينه دائماً متحمّل آن بود، مى خواندند و مشاهده مى كردند كه حمايت هاى يهوديان، در پس همه اين وقايع، خيبر را به مركز اتّحاد پرتحرّك يهود و بت پرستان در تدارك حمله به مدينه تبديل كرده است.

آيا مردم مدينه براى دفاع از حقوق انسانى خود، جز رفتن به خيبر و دفاع در زير همان استحكامات سنگين و دژهاى غير قابل نفوذ، راه ديگرى داشتند؟ اگر جنگيدن يهوديان حتمى است، چرا در مدينه؟ زن ها و بچّه ها چه گناهى دارند و چرا اين دفاع را در خانه خصم انجام ندهند؟!

من هيچگاه از اين دعاى محمّد صلى الله عليه و آله نمى توانم به سادگى بگذرم. پيامبرى كه وقتى از شهرش مدينه خارج مى شد، نگران تهاجم اعراب جاهلى به شهر و بچّه ها و زن ها و اموالشان بود:

«پروردگارا! تو در سفر همراه مايى و خودت خليفه ما بر خانواده هايمان هستى. خدايا! من از گرفتارى سفر و بدى عاقبت و مشاهده امور ناخوش در اهل و مال خود، به تو پناه مى برم.»

«اللَّهُمَّ أَنْتَ الصَّاحِبُ فِي السَّفَرِ وَ الْخَلِيفَةُ فِي الْأَهْلِ، أَعُوذُ بِكَ مِنْ وَعْثَاءِ السَّفَرِ وَ كَآبَةِ الْمُنْقَلَبِ وَ سُوءِ الْمَنْظَرِ فِي الْأَهْلِ وَ الْمَالِ. اللَّهُمَّ بَلِّغْنَا بَلَاغاً صالِحاً يَبْلُغُ إِلَى خَيْرٍ». (1)


1- واقدى، «المغازى»، ج 2، ص 537

ص: 394

ث: مسير خيبر

آنچه را كه ابن هشام از ابن اسحاق در باره مسير پيامبر صلى الله عليه و آله از مدينه تا خيبر ثبت كرده است، مختصر و محدود به ذكر سه موضع جغرافيايى خاص: عِصر، صهباء و رجيع مى باشد. (1) واقدى چون دسترسى جامع ترى به اسناد واقعه داشته است، در باره مسير جغرافيايى مدينه تا خيبر، ما را از جزئيّات بيشترى مطّلع كرده است. (2) در اينجا مستندات تاريخى واقدى را ملاك پژوهش قرار داده، ديگر منابع را حول آن، مورد بررسى قرار مى دهيم:

مدينه

ثنيّةالوَداع: واقدى مى نويسد: «ثم أخذ على الزَّغابه».

ابوعبيد البكرى آن را زُعابه ضبط كرده است؛ ولى عموم محقّقان، واژه را با غين، صحيح دانسته اند و ضبط آن را با عين، اهمال در كتابت مى دانند. «زعابه» منطقه اى نزديك مدينه و در شمال غربى آن بين «الجرف» و «الغابه» است.

فيروزآبادى آن را محلّ اجتماع سيل هاى جارى شده، دانسته و به گفته محمّد بن جرير طبرى استناد كرده است كه در كلامش آورده است:

«بين الجرف و الغابة». (3) سهيلى، به كارگيرى لفظ الغابه در حديث مورد استناد طبرى را مورد انتقاد قرار مى دهد و صحيح آن را زغابه مى داند. (4) اين منطقه، حدّ نهايى وادى عقيق به طرف سمت غربى مقابر شهداى أُحد و محلّ انباشته شدن سيل هاى عقيق، رانوناء و ... است و امروزه مردم مدينه اراضى آن را الضيقه مى خوانند و زغابه را صرفاً بر «مُجتمع سيول» اطلاق مى كنند.


1- «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 344، چاپ حلبى، قاهره، 1936 م
2- «المغازى»، ج 2، ص 638، چاپ مارسدن جونس، لندن، 1966
3- «المغانم»، ص 171
4- «الرّوض الأنف»، ذيل شرح واقعه خندق.

ص: 395

با توجّه به تأكيد صاحب كتاب «الروض المعطار» (1) در مورد مهاجرت يهوديان به سوى يثرب و تصريح به اين كه: «مكان يقال له يثرب بمجمع سيول بطحان و العقيق و سيل قناة ممّا يلي زغابة» (2) معلوم و مسلّم مى شود كه اين واژه از قديم الأيّام در تاريخ مدينه به منطقه مورد نظر كه نزديك مدينه و در شمال غربى آن بوده، اطلاق مى شده است. (3) نَقَمى: ياقوت حموى آن را «موضع من اعراض المدينة كان لآل أبي طالب» دانسته است، (4) كه با توجه به گفته ابن اسحاق، ذيل واقعه خندق و وصف موقعيت قرار گرفتن قبايل مهاجم: «و أقبلت غطفان يوم الخندق و من تبَعها من أهل نجد حتى نزلوا بذنب نَقَمي إلى جنب أحد» (5) مسلم مى گردد كه وادى نقمى در اطراف مدينه؛ يعنى شمال كوه احد قرار دارد.

مُسْتَناخ: واقدى مى نويسد: «ثمّ سلك المستناخ». (6) از اين منطقه جز واقدى در مغازى و ابن سعد در «الطبقات الكبرى» (7) كه ذيل: غزوة الغابه، مبنى بر اين كه «... حتّى انتهى بهم إلى ذي قَرَد، و هي ناحية خيبر ممّا يلي المستناخ ...». نام و نشانى از آن در كتب جغرافيايى و منابع تاريخى نيافتيم. با اين همه، با توجه به اين كه منطقه ذى قرد ميان مدينه و خيبر قرار دارد، بايد اين نام به منطقه اى ميان نقمى و وادى عِصر اطلاق شود.

اين منطقه را امروزه مجاورنشينان نقمِى به كسر ميم تلفظ مى كنند.

وادى مذكور در شمال فرودگاه فعلى مدينه در اطراف جاده مدينه- خيبر، حدود بيست كيلومتر به سوى شمال امتداد دارد. و از سوى ديگر امتداد آن از شمال به غرب كه


1- نسخه خطّى مكتبة شيخ الإسلام عارف حكمت، مدينة المنوّره.
2- «اغلب آنان به محلى به نام يثرب مهاجرت كردند و در محل تجمع سيلاب هاى بطحان و عقيق و مسيل قناة در امتداد زغابه ساكن شدند.»
3- همچنين نك: ياقوت حموى، «معجم البلدان»، جزء 4، ص 391، چاپ خانچى، قاهره، 1906 م
4- «معجم البلدان»، ج 7، ص 310
5- السيرة النبويه، ج 3، ص 231
6- ج 2، ص 628
7- ج 2، ص 81، چاپ دارصادر.

ص: 396

منتهى به اراضى وراء كوه احد مى شود، حدود 3 مايل است.

مصب اين وادى، در الغابه، نزديكى هاى دو چشمه مشهور به نام عين الزبير، و ديگر، عين مهلهل قرار دارد.

كَبَس الوطيح: مارسدن جونس، مصحّح «المغازى» اين كلمه را به استناد تعريف صاحب «الصحاح» (ص 966) دار فلان: «اغار عليها» معنى كرده است.

بنابراين، اگر با معناى وسيع آن؛ يعنى رود يا چاهى كه با خاك پر كرده باشند، يا به معناى غار واقع در بُنِ كوه الكبس بدانيم، بايد توصيف منطقه محدودى باشد كه از نظر جغرافيايى اهميت چندانى نداشته است و اگر آن را همان خانه گِلى تلقّى نماييم؛ يعنى كبس الوطيح: خانه گِلى وطيح، اشاره به خانه و منزلگاهى منسوب به وطيح مى كند. آيا اين وطيح، همان «وطيح بن مازن» است كه يكى از استحكامات خيبر به نام او شهرت يافته، يا نه؟ معلوم نيست. به هر حال مسلّم است كه اين منزلگاه ارتباطى به منطقه حصن وطيح در خيبر ندارد.

تا اين مرحله از مسير راه، ابن اسحاق نام و نشانى نمى دهد. و از اين به بعد، كه منطقه عصر است، ابن اسحاق با مستندات تاريخى واقدى همراه است. شايد علت اين امر نزديك بودن اين مناطق به مدينه بوده، كه آن را جزو مدينه محسوب دانسته است.

وادى عِصْر: ابن اسحاق (1) از اين نام به عنوان اولين منطقه مهم، پس از خروج محمد از مدينه، چنين نام مى برد؛ «و كان رسول اللَّه ... حين خرج من المدينة إلى خيبر سلك على عِصر، فبنى له فيها مَسجد».

واقدى در «المغازى» (همان مأخذ)، پس از اشاره به «كبس الوطيح» مى نويسد: در اين منطقه، پيامبر دو راهنما گرفته است؛ يكى حُسَيل بن خارجه و ديگر عبداللَّه بن نُعيم؛ «خرج على عصر و به مسجد».

مصحّح «المغازى» عصر را با دو فتح؛ عَصَر، اعراب گذارى نموده. ولى مصحّحان فاضل مصرىِ «السيرة النبويه» آن را به كسر عين يعنى عِصْر اعراب نهاده اند.

آنچه مسلم است، اين نام به كوهى ميان مدينه و وادى الفرع اطلاق مى شده است. و


1- السيرة النبويه، ج 3، ص 344

ص: 397

ياقوت حموى (1) ضمن آن كه اعراب آن را همان كسر عين و سكون صاد دانسته، به معناى آن اشاره اى دارد كه «و كلّ حصن يتحصّن به، يقال له عصر و هو جبل بين المدينة و وادي الفُرْع».

وادى عصر، يكى از منزلگاه هاى هميشگى مدنى ها به خيبر بوده است؛ در سمت جنوبى منطقه خيبر، شرق روضة الأجداد، كه از زمره بلاد «غطفان» معروف است.

تا اين مرحله از مسير راه، ابن اسحاق نام و نشانى نمى دهد و از اين بعد، كه منطقه عصر است، ابن اسحاق با مستندات تاريخى واقدى همراه است. شايد علّت اين امر نزديك بودن اين مناطق به مدينه بوده، كه آن را جزو مدينه محسوب دانسته است.

وادى صهبا: واقدى و ابن اسحاق، هر دو، از اسناد تاريخى خود به «وادى صهبا» اشاره كرده اند. و ناگفته نگذارده اند كه:

«وانتهى رسول اللَّه إلى الصَّهْباء، فصلّى بها العصر، ثمّ دعا بالأطعمة فلم يُؤْتَ إلّا بالسَّويق والتمر. فأكل رسول اللَّه وأكلوا معه، ثمّ قام إلى المغرب فصلّى بالناس ولم يتوضّأ، ثمّ صلّى العشاء بالناس ...». (2) «پيامبر به صهبا رسيدند و نماز عصر را گزاردند و غذا خواستند. چيزى براى آن حضرت غير از خرما و سويق نياوردند. پيامبر خدا و همراهان از آن غذا خوردند. و بدون اين كه وضو بگيرند، نماز مغرب را گزاردند و سپس نماز عشاء را هم همراه مردم خواندند.»

راهنمايان پيامبر، از وادى صهبا، راه هاى متعددى را جهت رفتن به خيبر، به آگاهى پيامبر رسانده اند و بر اساس بعضى از مستندات تاريخى؛ مانند «المغازى» و منابع جغرافيايى، مانند «معجم البلدان»، پيامبر تنها نام يكى از اين راه ها را كه مرحب بوده پسنديده و به راهنمايان گفته است كه از اين طريق به سوى خيبر برويد.

سمهودى و فيروزآبادى، مرحب را «طريق بين المدينة و خيبر» دانسته اند، ولى


1- معجم البلدان، ج 6، ص 183، چاپ خانچى، 1906 م.
2- «المغازى»، ج 2، ص 639

ص: 398

نشانى جديد از آن به ما نمى دهد و مشخص نمى كنند كه آيا اين راه، بعد از طى وادى صهبا بوده يا در آستانه آن.

الصهباء: لفظ مؤنث اصْهَب، به معناى شراب است. ابن سعد در الطبقات الكبرى (1) و البكرى در «معجم ما استعجم» فاصله آن تا خيبر را «على بريد» دانسته اند كه به گفته ياقوت حموى، قبل از وادى روحه واقع شده است. (2) و مسير راه تَيْماء.

اين منطقه را نبايد با كوه صهبا، در جنوب غربىِ خيبر، كه اكنون به عَطْوه، عَطْوَى يا ثنية الصهباء شهرت دارد و يا ثنية الصهباء، يكى دانست.

مطرى از مسجد صهبا، كه در دورانش مشهور بوده، ياد كرده است. سمهودى نيز آن را از زمره مساجد منطقه خيبر مى داند. (3) و حديث ردّ الشمس، كه ذيل مسجد فضيخ، از منابع تاريخى آن ياد كرده ايم، به اين منطقه مرتبط مى شود. اگرچه بسيارى از محقّقان مسلمان در طول تاريخ، بازگشت خورشيد بعد از غروب را تأييد نكرده اند، ولى با اين حال، از نظر جغرافيايى و تاريخى، اشاره به اين نكته حايز اهميت است كه دانسته شود بعضى منابع عبادت كردن محمد صلى الله عليه و آله در اين منطقه و حكايت واقعه ردّ شمس در آن را آورده اند. (4) واقدى در «المغازى» (5) تصريح مى كند كه محمد همراه راهنمايانِ خود، راه مرحب را پيمود و سپس از راه ميان «حياض والسِّرير ما تبع صدورِ الأودية حتّى هَبط به الخَرَصَة».

سرير: ياقوت حموى در «معجم البلدان» (6) و فيروزآبادى سرير را يكى از دو وادى خيبر دانسته اند. (7) و آن ديگر، عبارت است از وادى خاص.


1- ج 7، ص 121
2- معجم البلدان، جزء 5، ص 401
3- «وفاء الوفا»، صص 823 و 1028
4- كتاب اول، فصل ششم، مسجد فضيخ، ج 1، ص 141
5- ج 2، ص 641
6- ج 5، ص 81
7- «المغانم المطابه فى معالم طابه»، ص 177

ص: 399

وادى سرير: كه تاكنون ميان مردم حجاز عموماً و اهل خيبر خصوصاً مشهور است، در مشرق وادى الغرس و نزديك «سد الحصيد»، همان منطقه اى كه در جنوب آن كوه مشهور سرير واقع است، قرار دارد.

حياض: را ندانستم كه كجاست. شايد همان «خِلْص» كه به صورت «خاص» و «خاض» در كتب تاريخى كتابت شده است، باشد. وادى خِلص به تصريح البكرى در «معجم ما استعجم»، يكى از وادى هاى مجاور قلاع خيبر است.

الخَرَصَه: چنانچه گفتيم واقدى در «المغازى» پس از شرح مسافت وادى سرير مى نويسد: پيامبر صلى الله عليه و آله حتّى: «هبط به الخَرَصَة». اين منزلگاه را على بن برهان الدين حلبى در «السيرة الحلبيه» «حصن من حصون خيبر» دانسته است.

از اين منطقه به بعد، پيامبر فاصله بين «شِق» و «نطاة» را پيمود و به خيبر مُشرف شد و در محلّى به نام «المنزله» رسيد:

المنزله: واقدى در «المغازى» (1) با جمله: «فسار حتّى انتهى إلى المنزلة، و عرس بها ساعة من الليل ...» آن را آخرين توقفگاه محمد تا دامنه قلاع خيبر دانسته است.

سمهودى از الأقشهرى نقل مى كند كه او نوشته بود:

«وبنى له- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- مسجد بالحجارة حين انتهى إلى موضع بقرب خيبر يقال له المنَنزلة، عرس بها». (2) و خود در قرن نهم هجرى، از شهرتِ مسجدى در آنجا ياد كرده است.

بايد ياد آوريم كه ابن اسحاق، بى آنكه از راه «حياض» و «سرير» و «خَرَصه» تا طى فاصله ميان شق و نطاة و اقامت پيامبر در منزله ياد كند. تنها پس از اشاره به منطقه صهبا مى نويسد: «حتى نزل بواد يقال له الرجيع». (3)


1- ج 2، ص 642
2- «وفاء الوفا»، ص 1028
3- السيرة النبويه، ج 3، ص 344

ص: 400

وادى الرجيع بدان جهت كه محل دفن عامر بن اكوع و محمود بن مَسلمه، دو تن از صحابى پيامبر، كه در واقعه خيبر كشته شدند و با توجه به اين كه بنا به تصريح ياقوت در «معجم البلدان» محل نگهدارى اثاث و مجروحان و زنان مسلمان بوده، معلوم مى دارد كه منتهى اليه وادى به قلاع خيبر متصل بوده است. ولى واقدى بى آنكه به اين نامِ كلى اكتفا كند، مواضع را دقيق تر بيان كرده است.

مورخان و سيره نويسان، اتفاق نظريه دارند كه پيامبر پس از رسيدن به نزديكى خيبر و مشاهده دژهاى مستحكم و برافراشته يهوديان، مسلمانان را امر به توقف داده و چنين دعا كرده است:

«اللَّهُمَّ رَبَّ السَّمَاوَاتِ السَّبْعِ وَ مَا أَظْلَلْنَ، وَ رَبَّ الْأَرَضِينَ السَّبْعِ وَ مَا أَقْلَلْنَ، وَ رَبَّ الشَّيَاطِينِ وَ مَا أَضْلَلْنَ، إِنَّا نَسْأَلُكَ خَيْرَ هَذِهِ الْقَرْيَةِ وَ خَيْرَ أَهْلِهَا وَ خَيْرَ مَا فِيهَا وَ نَعُوذُ بِكَ مِنْ شَرِّ هَذِهِ الْقَرْيَةِ وَ شَرِّ أَهْلِهَا وَ شَرِّ مَا فِيهَا، أَقْدِمُوا بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيم». (1)

ج: خيبر، ميان ايمان مسلمانان، و نفاق يهوديان
اشاره

در متن دعاى مذكور، كه منعكس كننده هدف نهايى پيامبر در طى چنين طريق است، خير مردم و بناهايشان را مسألت مى كند و از شرّ هرچه در آن است، به خدا پناه مى برد.

چنين دعوتى، نشانى از كينه و طمع ندارد و هيچ لفظى از آن تحريض را القا نمى كند.

در واقع طى چنين راهى، جز به انگيزه همان دفاع، مفهومى از دستيابى به غنيمت و غنايم نداشت. در آستانه خروج از مدينه، پيامبر همه را آگاه كرده بود كه:

«لَا تخرجوا معي إلّاراغبين في الجهاد. فأمّا الغنيمة فلا و بعث منادياً فنادى، لا يخرجنّ معنا إلّاراغبٌ في الجهاد فأمّا الغنيمة فلا». (2)


1- ابن كثير، السيرة النبويه، حافظ بيهقى، حاكم، الاصم ... ج 3، ص 348؛ ابن هشام، السيرة النبويه؛ ابن اسحاق ابى معتب بن عمرو، ج 3، ص 343
2- «المغازى»، ج 2، ص 634

ص: 401

«پيامبر فرمود اگر با من به سوى خيبر مى آييد، فقط بايد هدف جهاد داشته باشيد و اگر مقصودتان غنيمت است نبايد بياييد.»

و به همين منظور فرمود: جارچى جار بزند كسى كه همراه ما مى آيد، تنها بايد رغبت به جهاد داشته باشد و كسانى كه قصد غنيمت دارند، نيايند.

1/ ج: ارزيابى موقعيت طرفين

موقعيت مال و تداركاتى ياران محمد را مى توان از لابلاى اسناد تاريخى شناخت.

براى چنين شناختى، به ذكر اهم اسناد تاريخى آن در ذيل اشاره مى كنيم:

1) «ابوعبس بن جبْر نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و گفت: اى پيامبر خدا، ما نه خرجى داريم و نه زاد و توشه و نه جامه، كه همراه شما بياييم. پيامبر يك جامه به او داد كه به هشت درهم فروخت، دو درهم را براى خوراك خود و دو درهم براى خرج خانواده اش و با چهار درهم ديگر بُردى براى خود خريد». (1) 2) در آستانه خروج محمد، بعضى از يهوديان مدينه كه طلبى از مسلمانان داشتند، مطالبه مال خود را كردند؛ زيرا مى انديشيدند كه رفتن مسلمانان به خيبر ديگر بازگشتى ندارد. چنين فشارى باعث شد كه پيامبر در جريان امر قرار گيرد:

«مرد يهودى گفت: اى ابوالقاسم، اين مرد به من ستم كرده است و خوراك مرا گرفته و بهاى آن را نگاه داشته است. پيامبر به «ابن أبى حَدْرد» فرمود: حق او را بده. ابن ابى حدرد گويد: ناچار يكى از جامه هاى خود را فروختم ... و من در حالى كه فقط دو جامه داشتم همراه مسلمانان به خيبر رفتم ...». (2) 3) «پيامبر به صهبا رسيد ... و غذا خواستند ... چيزى براى آن حضرت، غير از خرما و سويق نداشتند كه بياورند. محمد و همراهان از آن غذا خوردند». (3)


1- واقدى، «المغازى»، ج 2، ص 635، ترجمه فارسى، ج 2، ص 483
2- «المغازى»، ج 2، ص 635
3- «المغازى»، ج 2، ص 639

ص: 402

السّويق: در لغت به معناى آرد گندم و جو است.

4) واقدى در «المغازى» (1) مى نويسد: «ليس عندهم إلّاالعَلَف»؛ (2) «مسلمانان چند روزى كه به درگيرى مشغول بودند، خوراكى غير از علف نداشتند.»

5) واقدى در المغازى (3) از ابورُهم الغِفارى سندى را آورده كه او گفته بود:

«أصابنا جوعٌ شديدٌ، ونزلنا خَيْبَر زمان البَلَح، وهي أرض ويمة حارَّةٌ شديدٌ حَرُّها ...».

«ما به هنگام خوشه بستن خرما، به خيبر آمديم و خيبر سرزمينى است غير قابل تحمل، كه گرماى آن شديد است و هنگام محاصره حصار سعد بن معاذ، گرسنگىِ شديد ما را شكنجه مى داد. ناگاه بيست يا سى خر (/ الاغ) از حصار بيرون آمدند ... مسلمانان خرها را گرفتند و كشتند و آتش ها را برافروختند و گوشت را در ديگ ها پختند. و مسلمانان همگى گرسنه بودند. پيامبر در اين موقع دستور داد منادى ندا دهد كه خدا شما را از خوردن گوشت خر ... منع كرده است.»

ابن كثير اسناد متعددى از بد بودن و خوردن گوشت خر و نهى پيامبر از آن، در جريان وقايع خيبر ارائه كرده است. (4) همچنين بخارى (5) و با تفصيل بيشتر، ابن حجر عسقلانى (6) به آن پرداخته اند.

بر خلاف چنين مردمانى، كه تاريخ و مغازى نويسان، به استناد فردى از طايفه اشجع- «عبّاد بن بشير» آن ها را نفراتى اندك، با ساز و برگ كم معرفى كرده، خيبر موقعيت ممتازى داشته است.


1- ج 2، ص 658
2- ج 2، ص 502
3- ج 2، ص 660
4- السيرة النبويه، ج 3، ص 364
5- صحيح، كتاب المغازى، 64، 38 باب غزوة خيبر.
6- فتح البارى بشرح صحيح البخارى، ج 7، ص 643 به بعد.

ص: 403

اوصافى كه از خيبر در كتاب هاى تاريخ ثبت شده، از اغراق به دور نيست. با اين همه، مى تواند نشان دهدكه آنجا چگونه به صورت يك پادگان نظامى يهوديان به تحكيم هرچه بيشتر موقعيت خود تلاش مى كرده، تا كار مدينه را براى هميشه يكسره كند.

1) واقدى در «المغازى» (1) مى نويسد:

«يهوديان خيبر گمان نمى كردند كه پيامبر به سوى آن ها برود؛ زيرا حصارها بسيار بلند بود. اسلحه فراوان و افراد زيادى داشتند. هر روز ده هزار نفر جنگجو از قلعه ها بيرون مى آمدند و صف مى كشيدند و مى گفتند: چگونه محمد مى تواند با ما مبارزه كند؟ هرگز، هرگز!»

«يهوديان مدينه نيز وقتى شنيدند محمد عزم خيبر دارد، مى گفتند: خيبر بسيار استوارتر از آن است كه شما آن را فتح كنيد ... آب فراوان دارد ... هزار زره پوش هستند.

اگر يارى آن ها نبود، قبيله اسد و غطفان نمى تواستند جلوى اعراب را بگيرند ...».

2) وقتى محمد صلى الله عليه و آله عبّاد بن بشير را به عنوان پيشاهنگ فرستاد، آن ها توانستند فردى از قبيله اشجع را دستگير كنند. او گفت: «آرى كِنانة بن ابى حُقَيق و هَوذَة بن قيس پيش هم پيمانان خود، از قبيله غطفان رفتند و آن ها را تحريض به حركت و شركت در جنگ بر ضدّ محمدكردند وبراى آن هامحصول يك ساله خرماى خيبر را قرار دادند ...». (2) 3) مردى از بنى فزاره، كه از هم پيمانان يهود خيبر بود، خرماهاى خود را براى فروش به مدينه آورده بود. در بازگشت، پيش آن ها آمد و گفت: «من محمد را در حالى ترك كردم كه خود را براى شما آماده مى كرد. اين بود كه به سراغ همپيمانان خود فرستادند و كنانة بن ابى الحقيق همراه چهارده نفر از يهوديان براى دعوت غطفان به آنجا حركت كرد و آن ها را به كمك يهود فراخواند». (3) 4) واقدى تصريح مى كند كه: «كنانة بن ابى الحقيق به سراغ غطفانى ها، كه چهار هزار نفر بودند، رفت و با آن ها همپيمان شد و عيينةبن حصن را به سالارى برگزيدند.


1- ج 2، ص 637
2- «المغازى»، ج 2، و ترجمه فارسى، ج 2، ص 487
3- «المغازى»، ج 2، ص 642 و ترجمه فارسى ج 2، ص 489

ص: 404

آن ها سه روز پيش از آمدن پيامبر به خيبر آمدند و همراه يهود وارد حصارهاى منطقه نطاة شدند». (1) 5) نكته بسيار مهم در اين است كه «بنى غطفان» در كنار حصار ناعِم به سر مى بردند، ولى يكباره شب هنگام تصميم گرفتند برخلاف پيمان با يهود، به سرزمين خود برگردند.

واقدى در ادامه چنين وصفى مى نويسد:

«چون يهوديان صبح كردند به كنانةبن ابى الحقيق خبر رسيد كه غطفانيان گريخته اند و او بر دست و پاى بمرد و سخت خوار گرديد و يقين به هلاك و نابودىِ خود كرد و گفت: تصور ما از اين اعراب باطل و بيهوده بود. ما ميان آن ها رفتيم و به ما وعده يارى و نصرت دادند و ما را فريفتند و به جان خودم سوگند اگر آن ها به ما وعده نمى دادند، هرگز درباره جنگ با محمد پافشارى نمى كرديم. ما به گفتار سَلّام بن ابى الحقيق توجهى نكرديم كه مى گفت: از اين عرب ها يارى مجوييد كه ما آن ها را آزموده ايم. ما ايشان را براى كمك و يارى دادن به بنى قريظه فراخوانديم، و ايشان بنى قريظه را فريب دادند و وفايى در ايشان نسبت به خود نديديم. حال آن كه حُيَىّ بن اخطب به سراغ ايشان رفته بود و آن ها با محمد قرار صلح و سازش گذاشتند و هنگامى كه محمد به بنى قريظه حمله كرد، ايشان به سوى اهل و ديار خود گريختند». (2) تأثير خيانت غطفانى ها و سردسته آن ها، عُيَيْنَه، در پاشيده شدن خيبر، در يك گفتگوى ديگر، در تاريخ ثبت شده است. بررسى اين سند جنبه هاى مختلفى از نفاق درونى يهوديان را نشان مى دهد:

«عُيَيْنَه برگشت و پيش يهوديان رفت و آمد و دسيسه مى كرد و مى گفت: به خدا قسم هرگز تا امروز چنين امرى نديده ام. تصوّر من اين بود كه هيچ كس غير از شما محمد را از ميان بر نخواهد داشت. شما اهل اين همه ثروت و ساز و برگ و حصارهاى استوار هستيد.

عجيب است با آن كه در اين حصارهاى مرتفع هستيد و آنقدر خوراكى داريد كه برايش خورنده اى نيست و اين همه آب داريد تسليم شديد؟ ...».


1- همان مدرك، ج 2، ص 495
2- «المغازى»، ج 2، ص 496

ص: 405

در اين فرار، تصور عيينه براى از بين بردن محمد، مسبوق به سابقه تلاش هاى فراوانى بود كه او با يهوديان خيبر به طرح و اجراى آن مصمّم بودند، ولى ثعلبة سلام بن ابى الحقيق كه در اين گفتگو شركت داشته، علت اصلى پاشيدن خيبر را عدم استفاده از آن همه «ثروت و ساز و برگ و حصارهاى استوار» نمى دانست. به عيينه گفت: «اين تو بودى كه يهود را فريب دادى و آن ها را خوار كرده و در جنگ با محمد يهوديان را ترك كردى و پيش از آن هم به خاطر دارى كه با يهود بنى قريظه چه كردى؟! ...» (1) سياست بازان يهود، به اتكاى حيله و فريب و ثروت و ساز و برگ، نقشه هاى فراوانى براى پاشاندن جامعه انصار و مهاجر طراحى كردند تا محمد را از ميان بردارند، ولى محمد صلى الله عليه و آله با صداقت، ايمان و پايدارى در تحمّل مصائب، براى اعتلاى يكتاپرستى، به هر حال مانع از آن شد كه يهوديان طرح هاى خود را عملى سازند. در واقع يهوديان با خيانت هاى درونىِ خودشان، آن تشكل وحدت در عقيده و ايمان يهود را نداشتند، لذا بسان نظام هاى پوسيده اى مى ماندند كه تنها به زرق و برق دنيا فخر مى فروختند و از طريق استثمار اقتصادى، حاكميت سياسى و اجتماعى خود را به شبه جزيره عرب اعمال مى كردند. بنابراين، تعجب آور نيست كه دفاع اجتناب ناپذير محمد در برابر خيبرى ها، اگر به كنار قلاع خيبر كشيده نمى شد، يهوديان و همپيمانان آن ها، مدينه را با فتنه و ثروت متزلزل مى كردند، ولى حضور محمد در كنار خيبر، آنان را تنها در برابر ايمان و اعتمادشان قرار داد و فتنه و ثروت را در تهاجم يا مقاومت به حداقل تأثير خود تنزل بخشيد. در حالى كه اگر با توجه به سابقه احد و خندق، عكس آن را در نظر آوريم، نابودى مدينه حتمى بود.

چ: خيبر، ميان دعوت به صلح، و پايدارى در تعصب سرسختانه

در اوج منازعات خيبر، و مقاومت طرفين براى يكسره نمودن سرنوشت مدينه يا خيبر، محمد يهوديان را به ترك بغض ها و حسد با مؤمنان مدينه، دعوت به صلح كرد.


1- «المغازى»، ج 2، ص 676 و فارسى، ج 2، ص 516

ص: 406

اهم اين اسناد در كتاب هاى مغازى و سيره و تاريخ منعكس است كه ما با توجه به نقد تاريخى آنها، ذيلًا هم اسناد برگزيده را كه حكايت روشنى از اين تلاش هاى صلح جويانه دارد، به ياد مى آوريم:

1) ابوشُيَيم مُزَنى، از همراهان لشكرى كه عيينه از «غطفان» براى كمك به يهود آورده بود گفت: «ما به خيبر رسيديم و وارد هيچ حصارى نشديم. رسول خدا كسى را پيش عُيينة بن حصن، كه فرمانده و سالار غطفان بود، فرستاده پيام دادند كه به اتفاق همراهانت برگرد. و در عوض نيمى از محصول خرماى امسال خيبر براى تو باد. ولى عيينه در پاسخ گفت: من و همپيمانان و همسايگانم مسلمان نيستيم ...». (1) انتظار دستيابى به محصول خرما، در قبال حمايت از يهود در برابر اسلام، پيش از اين، مورد توافق عيينه و يهوديان قرار گرفته بود.

2) واقدى در «المغازى» (2) به صراحت نوشته است كه: چون محمد به خيبر رسيدند، سعد بن عباده را براى مذاكره صلح به يكى از حصارها كه مرحب يهودى، و عيينة بن حصن در آن به سر مى بردند، اعزام داشت.

تأكيد واقدى بر اين كه: «فلمّا قدم رسول اللَّه خيبر، أرسل إليهم سعد بن عبادة و هم في الحصن ...» معلوم مى دارد كه قبل از رودررويى يهوديان با مسلمانان، محمد براى انعقاد صلح و ترك مخاصمه تلاش كرده است. سند را توجه كنيد:

«عيينه مى خواست سعد را وارد حصار كند كه مرحب گفت: او را وارد حصار نكن ... تو به سوى او برو. عيينه گفت دوست مى داشتم او را وارد حصار مى كردم تا هيبت و استوارى زياد ما را ببيند. ولى مرحب خوددارى كرد.

عيينه به كنار دروازه حصار آمد.

سعد گفت: رسول خدا مى فرمايند: برگرديد و از جنگ دست برداريد./ فارجعوا وكُفُّوا ..

عيينه گفت: «به خدا سوگند ما همپيمانان خود را در قبال هيچ چيز تسليم نمى كنيم ...


1- «المغازى»، ج 2، ص 650، چاپ مارسدن.
2- ج 2، ص 650، آكسفورد

ص: 407

اگر در اينجا اقامت كنى خودت و همراهانت را نابود خواهى كرد. و اگر هم بخواهى منازعه را شروع كنى، اينها با مردان و سلاح خود بر جنگ پيشى خواهند گرفت ... اينها در جنگ چنان مكر و حيله اى به كار مى برند و چندان پايدارى خواهند كرد كه از ايشان ملول خواهى شد».

3) در جريان تلاش قلعه كنانة بن ابى الحقيق، يهوديان پيشنهاد صلح دادند. سند اين حادثه مهم را واقدى در «المغازى» (1) از ابوعبداللَّه ابراهيم بن جعفر ثبت كرده است كه:

«فأرسل كنانة رجلًا من اليهود يقال له شَمّاخ إلى النبي صلى الله عليه و آله يقول: أترن إليك أكلّمك، فلما نزل شماخ أخذه المسلمون فأتى به النبي صلى الله عليه و آله فأخبره برسالته كنانة، فأنعم له ...».

«كنانه مردى از يهود را كه نامش شمّاخ بود به نمايندگى به حضور پيامبر فرستاد. او بالاى حصار آمد و به پيامبر گفت: مى خواهم بيرون بيايم و با شما مذاكره كنم ... شماخ به اطلاح محمد رساند كه از طرف كنانة پيامى آورده است.

پيامبر نسبت به او محبت فرمود».

تأكيد بر احترام و محبت پيامبر به فرستاده «كنانه» و علاقمندى او به قبول صلح آن هم در اوج منازعات، از نظر تاريخى حائز اهميت است.

دنباله سند نشان مى دهد كه كنانه همراه تعدادى از يهوديان نزديك محمد آمدند و صلح كردند و پيمان هاى لازم را بستند./ «فنزل كنانة فى نفر من اليهود، فصالحه على ما الحه فأحلفه على ما أحلفه عليه». (2) اين سند را بايد به صرف علاقمند بودن محمد به صلح، آن هم در ميدان واقعه و عوج منازعه، مورد توجه قرار گيرد. اساساً محمد در رفتن به خيبر، خود را با طوايفى روبرو مى ديد كه لجام گسيخته و هوسران حاضر به ترك تجاوزها و استثمارهاى خود نبودند و نمى توانستند ظهور تعاليم جديد را هضم و در كنار هم زندگى مسالمت آميزى


1- ج 2، ص 670 و 671
2- همان مدرك.

ص: 408

داشته باشند. و الّا چگونه مى توان اين سند تاريخى را فهميد كه: همراه پيامبر به سوى خيبر تعدادى از يهوديان مدينه شركت داشتند. و محمد نيز تلاش هاى آنها را دقيقاً مطابق مسلمانان در تقسيم سهام اجر نهاده است؟! (1) علاقمندى به تفاهم و مصالحه باعث شد تا پيامبر بعد از شكستن تمركز نظامى خيبر عليه وحدت طوايف عرب و همزيستى خداپرستان با هم، آنها را به حقوق خودشان و آزادى در آداب و سنن يهود دعوت كند. و خود ضامن اجراى چنين حقوقى شود.

واقدى در «المغازى» (2) نشان مى دهد كه چگونه پيامبر حقوق يهوديان را بر زمين هاى كشاورزى و نخلستان هاى خيبر به رسميت شناخت. و زندگى آزاد آنها را در سرزمين خيبر تضمين نمود. تا آنجا كه وقتى افرادى از مسلمانان به زراعت و سبزى كارى آن تجاوز كردند، «يهوديان خيبر به محمد شكايت بردند».

دنباله سند:

«محمد دستور داد تا مردم را به مسجد فراخوانند. و خود بپا خواستند و پس از حمد و ثناى خداوند چنين گفت:

«إنّ اليهود شَكَوْا إليّ أنكم وقعتم في حظائرهم وقد أمَّنّاهم على دمائهم و على أموالهم والذى فى أيديهم من أراضيهم، وعامَلناهم، وإنه لا تحلّ أموال المعاهَدين إلّابحقِّها».

«يهوديان شكايت كرده اند كه شما به سبزه زارها و مزارع ايشان تجاوز مى كنيد. در صورتى كه ما به ايشان در مورد خون ها و اموالشان امان داده ايم. و معامله بسته ايم.

همچنين درباره زمين هاى آنها كه در دست خودشان باقى مانده است، پيمان بسته ايم. و با آنها معامله كرده ايم و نمى توان اموال كسانى را كه با آنها پيمان داريم تصرف كنيم، مگر در مقابل حق» ... واقدى پس از اين مى نگارد: «پس از آن مسلمانان هيچ چيزى از يهوديان نمى گرفتند. مگر اين كه پول آنها را پرداخت مى كردند».


1- واقدى، «المغازى»- ج 2، ص 684- ابن ابى سبرة- قُطير الحارثى- حزام بن سعد بن مُحيِّضه.
2- ج 2، ص 691

ص: 409

ح: آثار تاريخى خيبر
اشاره

در ذى قعده سال 1395 ه. ق.- آبان 1353 ه. ش. براى بررسى محيط جغرافيايى و تطبيق آن با موقعيت و مواضع تاريخى، از مدينه به سوى خيبر رفتيم.

دو جاده آسفالته به موازات هم، مدينه را به خيبر وصل مى كند. يكى كه منتهاى آن خيبر است. و ديگرى كه به طرف شمال غربى خيبر امتداد يافته و مى توان از شهرهاى تيما و سپس القليبه گذشت. و به تبوك رفت.

ما از راه شمال شرقى مدينه عازم مدينه شديم، كه جاده اختصاصى به خيبر بود:

راهى امتداد يافته ميان سرزمين خشك، با تپه هاى خاكى و كوه هاى گسترده كه به هضاب شهرت دارد. و نيمى ديگر سرزمينى مسطح ولى خشك و لم يزرع كه در ميان اعراب «جرأت» تعبير مى شود.

تطبيق اين سرزمين ها با آنچه كه ما در تاريخ زندگى پيامبر مى خوانيم امكان پذير نيست. ولى اگر راه مدينه- خيبر را به دو قسمت، يكى از مدينه تا كوه نمار و سپس از كوه نمار به طرف شمال غربى تا دار بنى قمه (منزل ياسر برادر مرحب يهودى) در منطقه نطاة، و سپس به طرف شمال خيبر؛ يعنى عكس مسير اصلى قديمى كه از جبل نمار به الدومة و از آنجا به قسمت جنوبى خيبر وارد مى شدند.

با اين تفكيك مى توان مسير مدينه را تا جبل نمار، ميان سرزمينى با تپه ها و كوه هاى متفرق طى كرد. و به ترتيب از الغابة العليا به غابة السفلى و آنگاه نقمى و قريه نقب يردوج يا يردوح، كه در آنجا مسجدى به اعتبار توقف و حضور محمد به هنگام رفتن به خيبر بنا شده. و صاحب «المناسك وطرق الحج» (ص 539) وجود آن را در صده سوم هجرى تصريح كرده است.

از اين مكان به طرف شمال، وادى الدومه شهرت داشته، كه تا رشته كوه الاشمذ كه امروز آن را الاشمذين مى خوانند، امتداد دارد.

ص: 410

از اين موقعيت جغرافيايى به طرف شمال تا جبل نمار حره الشقع واقع شده است.

تطبيق اين موقعيت هاى جغرافيايى صده سوم هجرى با نامگذارى جغرافيايى صده اول هجرى و يا آنچه را كه در متون سيره از مسير پيامبر تا خيبر ذكر كرديم، بسيار مشكل و امكان انطباق جزء به جزء آن نمى باشد.

با اين همه مى توان به تصويرى كلى از طى اين فاصله با توجه به نقشه هاى جديد جغرافيايى عربستان سعودى، ارائه نمود. و آن را به تقريب رسم كرد.

ص: 411

امروزه آنچه را كه ما در ميان راه خود از مدينه تا خيبر يافتيم، نام و نشانه هاى ديگرى داشت.

جاده اى كه ما آن را طى مى كرديم، ميان وادى العيون و وادى الحمض بود و سپس به سرزمين المليلح و آنگاه به طرف حره خيبر كه دقيقاً در سمت راست، جانب مشرق جاده را پوشانده بود. به روستاهاى خيبر رسيديم.

در وادى نقمى تأملى داشتيم و لحظه اى بر سرزمين خشك نگريستيم، تا جاى پاى محمد و ياران او را از اعماق تاريخ نشانمان دهد.

پيكره هاى 1- 4؛ 2- 4

ص: 412

پس از پشت سر گذاردن كوه نمار در برابر حره رجيع قرار گرفتيم. و آنگاه پس از طى الصُّلصله و دو روستاى كوچك آن در چهل و هشت كيلومترى جنوب قلاع خيبر در قسمت شمال والى الغرس بناى مدرسه اى جلب نظرمان نمود. و سپس به منطقه اى كه سد الحصيد در جنوب غربى خيبر، و در فاصله سى كيلومترى آن واقع بود، ره سپرديم.

نخستين روستاى بزرگى كه در سرزمين خيبر برابرش قرار گرفتيم، شُرَيف در وسط ارتفاعاتى قرار داشت كه قلاع خيبر بر آن بنا شده بودند. از آنجا به نخلستان هاى گسترده سرزمين اصلى خيبر رسيديم.

عمده اين نخلستان ها در دامنه بلندى هاى الكتيبه در وادى الزايديه جاى دارد. و نماى عمومى آن هر سياح و پژوهنده اى را به قرون گذشته باز مى گرداند.

نشان آبادانى خيبر همين بود كه امروزه نيز آن را مى نگريم.

پيكره هاى 3- 4؛ 4- 4؛ 5- 4

1/ ح: قلعه مرحب

گفتيم بزرگترين قلعه بنا شده بر بلندى هاى الكتيبه را القموص مى نامند. همانى كه چون مرحب سالار خيبريان، در آن اقامت مى گزيدند، به نام قلعه مرحب در تاريخ شهرت دارد.

سرنوشت نهايى وقايع خيبر، در گرو گشودن چنين قلعه از قلاع خيبر بود. و مورخان به اتفاق گفته اند كه على بن ابى طالب به تنهايى مرحب را كه رجزخوان، مبارز مى طلبيد، از پاى درآورد. و آنگاه درب قلعه را گشود. (1) تاريخ از بناى پرشكوه قلعه مرحب بر فراز بلندترين ارتفاعات الكتيبه يادها كرده است.

مورخان و جغرافى دانان كه خيبر را ديده و وصف كرده اند، از وادى الزايديه كه در


1- ابن كثير، البداية والنهايه- ج 4، ص 187؛ اسدى! حربى، المناسك ص 540؛ البكرى، معجم ما استعجم، واژه: القموص؛ ابن هشام، السيره النبويه- ج 3، ص 347؛ ابن اسحاق- بريدة بن سفيان ...- سلمة بن عمرو بن الأكوع.

ص: 413

آنجا «قلعة قديمة تسمى الحصن» قرار داشته، غفلت نداشته اند. به كار بردن اصطلاح «الحصن» به بزرگترين قلعه هاى خيبر، از لحاظ ارتفاع و وسعت به همان نام قديمى قلعه القموص اطلاق مى شود.

بعدها همين بناى مرحب، مقر امارت خيبر گرديد. و امير خيبر در آن سكونت گزيد.

در منابع جغرافياى تاريخى سرزمين هاى عربستان سعودى از تجديد بناى قلعه مرحب، و ترميم خرابى هاى آن در سال 1930 م منابع قابل اعتمادى در دست داريم.

حافظ وهبه، خيبر سال 1935 م/ 1354 ه. را توصيف كرده و به قلعه قديمى آن چنين تصريح كرده است: «و بها قلعة قديمة تسمّى الحصن». (1) شارل دوتى كه ميان نوامبر سال 1877 تا مارس 1878 م در خيبر به سر مى برده، دركتاب خود (2) ضمن شرح اوصاف سرزمين خيبر، به دقت قلعه مرحب را از نظر تاريخى و جغرافيايى شناسانده است. كه بعدها عبداللَّه فلبى كه در سال 1950 م، به بررسى مدائن صالح پرداخته، ضمن توصيفات راه مدينه به مدين، توقفى در دهكده شُريف و اراضى خيبر داشته و آن را در كتاب (3) به رشته تحرير در آورده است: قلعه مرحب را مورد معرفى قرار داده است.

راه صعب العبورى را براى يافتن به قلعه طى كرديم.

پيكره 6- 4؛ 7- 4

بناى قلعه تركيبى از آثار قديم و مصالح گِلى جديد، تشخيص هويت تاريخى بنا را مشكل مى كرد. درب ورودى قلعه كه گشوده شدن آن به همت على بن ابى طالب در متن تواريخ منعكس است، نخستين منظرگاه سياحان بوده است.

پيكره 8- 4

تصريح ديگرى كه در تاريخ پيرامون قلعه قموص/ مرحب مى خوانيم كه او با


1- جزيرة العرب فى القرن العشرين، ص 21
2- ص 95، 104، لندن، 1923 م.
3- ترجمه عربى- ارض الأنبياء، مدائن صالح.

ص: 414

اهميت ترين قلعه يهوديان از نظر سلطه بر سرزمين اطراف است، به خوبى قابل مشاهده بود. پيكره 9- 4

و چون از دامنه آن، در ميان نخلستان ها به آن نظاره مى كرديم، هيبت تاريخى آن را با اوصاف مورخان مطابق مى ديديم.

پيكره هاى 10- 4؛ 11- 4

2/ ح: مسجد الصخره

در قرن سوم هجرى صاحب «المناسك» (ص 540) به صراحت در پايين حصن القموص چنين ياد كرده است: «والحصن الأعظم القموص، هو الذي فتح على يد عليّ ابن ابي طالب رضى الله عنه، وأسفله مسجدالنبيّ».

در بررسى هاى تاريخىِ سرزمين خيبر، ما با سه محل به عنوان مسجد خيبر، و به اعتبار محل نمازهاى محمد و اقامت او در طول روزهاى متمادى واقعه، روبرو مى شويم.

يكى: به نام مسجد الصخره، دوم: به نام مسجد المنزله و سوم: مسجدى در پايين قلعه مرحب.

واقدى در «المغازى» (1) به يك سند تاريخى استناد مى كند كه به نظر مى رسد اعتبار نام المنزله يا الصخره مربوط به آن باشد:

«چون پيامبر به ناحيه منزله رسيدند، در آنجا منطقه اى را مسجد خود قرار دادند و نافله آخر شب را گزاردند. در اين هنگام ناقه آن حضرت برخاست و به راه افتاد و لگامش را از پى خود مى كشيدند. و آهنگ صخره اى داشت، پيامبر فرمود آن را آزاد بگذاريد كه مأمور است. و حيوان كنار صخره سنگى زانو زد، پيامبر به آن جا رفتند و دستور دادند بار و بنه ايشان را همان جا بگذارند. و به مردم هم دستور فرمود كه به آنجا كوچ كنند. و در آنجا مسجدى ساختند كه تا امروز هم آنجا مسجد اهالى خيبر است».


1- ج 2، ص 642؛ ج 2، ص 489

ص: 415

اين محل در منطقه السّبِخة بين دو وادى «نطاة» و «الشق» در خيبر قرار دارد. و تطابق آن با موقعيت فعلى مسجد خيبرى ها، در پايين قلعه مرحب بسيار مشكل است.

اگر چنانچه بعضى از مورخان گفته اند، قلعه مرحب را در نطاة بدانيم، مشكلى پيش نمى آيد. ولى اگر الكتيبه را جزء بلندى هاى نطاة ندانيم، مشكل حل نشدنى است.

فيروزآبادى نطاة را اساساً «اسم لأرض الخيبر» خوانده است. و اين رأى با گفته مؤلف كتاب: «المناسك» و «معجم ما استعجم» (ص 540) كه صريحاً مى گويند: «وفي نطاة حصن مرحب وقصره» اختلاف تاريخى پيدا نمى كنيم: اما چه بايد كرد وقتى در بعضى از متون مى خوانيم: «وفي الكتيبة حصون: منها القموص ...». (1) ابن سعد اين تفكيك را پذيرا نيست. در «الطبقات الكبرى» (2) بدون ترديد و شك نظر مى دهد كه: «النطاة والشق خمسة أجزاء، فكانت الكتيبة جزءاً منها».

با اين حلقه، شكاف بين دو گروه از اقوال و آراء تاريخى و جغرافيايى از بين مى رود. بنابراين و به اعتبار اين گفته مى توان چنين نتيجه گرفت كه: مسجد الصخره همان المنزله، و همان مسجدى است كه در بيان موقعيت آن گفته اند: پايين قلعه مرحب در وادى الذايديه است. ولى با توجه به واقعيت امر كه محل توقف نخستين پيامبر دور از آخرين قلعه گشوده شده بود، و تقريباً با مقياس هاى امروزى كه مورد تطبيق جغرافيايى قرار داده ايم، سه كيلومتر فاصله است، حصول اطمينان نهايى در اين خصوص لااقل براى اين حقير ممكن نيست.

البته اين امر دليل آن نمى شود كه ما به موقعيت فعلى مسجد به عنوان محل اقامت پيامبر ترديد داشته باشيم. آنچه كه مورد شك است تطبيق دو نام الصخره و المنزله بر محل فعلى مسجد است. ولى در گفتگوهاى فراوانى كه با اهالى خيبر داشتيم، همگى به يك مسجد اذعان دارند و آن همين بود كه در برابرش قرار داشتيم.

زمين مسطحى كه حدود آن را با چيدن سنگ هاى حره و تنه هاى درخت خرما به


1- حياة سيد العرب- ج 3، ص 118
2- ج 5، ص 388

ص: 416

عنوان محل نماز عيد به پاكى حفاظت مى كنند. بى آنكه بنايى بر آن استوار باشد. و اين امر براى ما بسيار تعجب آور بود؛ زيرا در تاريخ اطمينان داشتيم كه عيسى بن موسى آن مسجد را بنايى رفيع نهاد. و بر آن انفاق فراوان نمود ...

بعضى از مطلعين خيبر به ما مى گفتند كه اين محل مسجد بوده است و مصمم هستند بنايى در آنجا برپا سازند. به هر حال تصاويرى از اين موقعيت تهيه نمودم تا پژوهندگان را در تطور پژوهش هاى تاريخى سند معتبرى باشد.

پيكره هاى 12- 4؛ 13- 4؛ 14- 4

3/ ح: چشمه على بن ابى طالب

ميان اهالى خيبر نام «عين على» منزلتى خاص داشت و آنها را به عنوان يادگارى از آثار عصر رسول ياد مى كردند.

حمد الجاسر چشمه هاى موجود در خيبر را نام مى برد و از جمله آن، مى نويسد:

«عين علي من عيون خيبر، و هم ينسبونها إلى عليّ بن أبي طالب رضى الله عنه». (1) موقعيت مكانى اين چشمه دقيقاً در دامنه قلعه مرحب است. از اين روى دو وجه تسميه به آن اطلاق شده است:

نخست آنكه اين نسبت به جهت مبارزه تن به تن على بن ابى طالب با «مرحب يهودى» است و ديگر به خاطر سهم ايشان از غنايم خيبر.

نتوانستم به اسناد موثقى دسترسى پيدا كنم كه اين ترديد و تعدد را رفع كند. ولى به هر حال انتساب اين چشمه به على بن ابى طالب از نظر تاريخى مورد ترديد نيست.

چشمه پهن و عميق على كه از بالا مى توان توسط پلكانى سنگى به درون آن ره يافت را مشاهده كردم. آثار ترميم و تعمير در آن زمان هاى گذشته را نشان مى دهد.

دو تصوير از آن تهيه كردم تا پژوهندگان با دسترسى به منابع ديگر از شرح موقعيت تاريخى آن غفلت نورزند. پيكره هاى 15- 4؛ 16- 4


1- «فى شمال غرب الجزيره»، ص 287

ص: 417

4/ ح: گورستان شهداى خيبر

ابن هشام در «السيرة النبويه» (1) بر اساس گفته هاى: ابن اسحاق و واقدى در «المغازى» (2) نام چهار نفر از مسلمانان مهاجر و پانزده نفر از انصار را كه در واقعه خيبر به شهادت رسيده اند، ثبت و با مواردى از اختلاف به آن تصريح كرده اند.

بر اساس روايت ابن اسحاق:

از مهاجران: ربيعة بن اكثم، ثقف بن عمرو، رفاعة بن مسروح، عبداللَّه بن الهُبيب.

از انصار: بِشر بن البَرَاء بن معْرور، فُضيل بن النعمان، مسعود بن سعد بن قيس، محمود بن مَسْلمة، ابوضَيّاح بن ثابت، حارث بن حاطب، عروة بن مُرة، اوس بن القائد، انيف بن حبيب، ثابت بن اثله، طلحة بن يحيى، عُمارة بن عُقبه، عامر بن الأكوع، اسلم (الاسود الراعى)، مسعود ابن ربيعه و اوس بن قتاده.

بر اساس اسناد واقدى، اختلافى در مورد نام مهاجران ندارد. تنها عبداللَّه بن ابى امَيّه را به جاى عبداللَّه بن الهُبَيْب نوشته است كه ماهيتاً يكى است. از انصار: محمود بن مسلمه، ابوالضيَّاح، حارث بن حاطب، عَدىّ بن مُرّة بن سراقه، اوس بن حبيب، انيف بن وائله، مسعود بن سعد، بشر بن البراء بن مَعرور، فضيل بن النعمان، عامر بن الأكوع، عمارة بن عُقبة بن عَبّاد، يسار (العبد الأسود). فردى از طايفه اشجع نوشته است.

نكته با اهميت در مورد مسعود ابن ربيعه است. ابن اسحاق و موسى بن عقبه او را مسعود بن ربيعه گفته اند. ولى ابومعشر و واقدى او را مسعود بن ربيع دانسته، كه به تصريح ابن سعد در «الطبقات الكبرى» (3) تحت عنوان مسعود بن الربيع از «بنى زهره» است. و از زمره مهاجران كه وفات آن در سال 30 ه. بوده است.

واقدى نام مسعود ابن ربيعه را جزو شهداى خيبر نمى داند. ولى ابن هشام بر اساس گفته ابن شهاب الزَّهرى مى گويد: «من بني زهرة مسعود بن ربيعه، حليف لهم من القارة». (4)


1- ج 3، ص 357
2- ج 2، ص 699
3- ج 3، ص 168
4- ج 3، ص 358

ص: 418

و در مورد آراء ابومعشر و ابن كلبى و ابن حجر عسقلانى. (1) واقدى از موقعيت قبور اينها در خيبر نشانى نداده است. تنها گفته است:

«عامر بن الأكوع، أصاب نفسه على حِصن ناعم، فدفن هو ومحمود بن مَسلَمة في غارٍ واحدٍ بالرّجيع». (2) همچنين ابن سعد (3) با اين تأكيد ... «فى غار واحد بالرجيع بخيبر» و حتى از اين كه پيامبر بر آنها نماز گزارد يا نه، معتقد است كه در منابع تاريخى به اختلاف ذكر شده است. (4) به هر حال اين امر را مى توان مسلم دانست كه پيامبر و صحابه، شهداى خود را از مهاجر و انصار در همان حوالى خيبر دفن كرده اند. و با توجه به تصريح همه تراجم مبنى بر دفن محمود بن مسلمه با عامر بن الأكوع در: رجيع، مؤيد آن است كه هيچ جسدى ديگر به مناطق دورتر برده نشده است و بنابراين از نظر تاريخى كاملًا منطقى است كه قبور شهداى خيبر را در همان منطقه خيبر بدانيم.

در مدت اقامتى كه در خيبر داشتم، يكى از اهالى آن از من پرسيد، آيا مى خواهى قبور صحابه پيامبر را كه در واقعه خيبر به شهادت رسيدند، زيارت كنى؟. با اشتياق، و با توجه به اهميت تاريخى آن شتابزده پذيرفتم. او ما را به بطن وادى برد و آنگاه پس از بالا رفتن از آن در سمت چپ جاده، قبرستانى را به ما نشان داد كه ميان اهل خيبر به قبور الشهدا مشهور است و آنها با اطمينان از محل دفن صحابه اى كه ضمن وقايع خيبر به شهادت رسيدند، سخن ها مى گفتند. دقت روى سنگ نوشته ها و پاره سنگ هاى متفرق، قدمت تاريخى گورستان را به وضوح نشان مى داد و با وجود آنكه در هنگام بازگشت به مدينه از مطلعان آثار نتوانستم منابع و مآخذ ديگرى را به دست آورم، ولى حكومت


1- الاصابه، ج 3، ص 390، چاپ قاهره، مصطفى محمد 1939 م.
2- همان مدرك، ص 700
3- الطبقات الكبرى، ج 2، ص 107
4- ج 2، ص 700

ص: 419

سعودى در قبول تاريخى بودن چنين گورستانى و آن هم بر اساس تأكيد: شيخ حمد الجاسر مورخ برجسته سعودى، به قبول ما اعتماد بيشترى بخشيد.

از اين گورستان عكس هايى تهيه كردم. و با توجه به اين كه نوشتن بر سنگ هاى قبور از ديدگاه فقهى وهابى مشربان حرام است، وجود آنها، در اين گورستان قديمى ما را متعجب نمود. ولى مطلعان خيبر نظر مى دادند كه در حفظ اين گورستان و زيارت آن نسل در نسل ساعى و كوشا بوده اند، ولى به علت دور افتادن منطقه از مسير رفت و آمدهاى حجاج قديم به مدينه، نسبت به نگهدارى آن كوتاهى شد.

آنچه كه در يكى از سنگ نوشته هاى گورستان ديدم، به نظر گور مسعود بن ربيع بود. با اين همه اميد است كه تاكنون پژوهندگان و مورخان كشور عربستان سعودى به آگاهى هاى لازم در خصوص قبرستان قديمى خيبر نائل آمده باشند. اما افسوس كه اين حقير به علت عدم دسترسى به ويزاى سفر به عربستان در ده سال اخير (1357- 1367 ه. ش) توفيق بررسى چنين منابعى را نداشته ام.

در اين تصاوير سنگ نوشته هاى گورستان، و نماى عمومى آن را مى توان به خوبى مشاهده كرد.

پيكره هاى 17- 4؛ 18- 4؛ 19- 4؛ 20- 4

ص: 420

فصل پنجم: صلح فدك

الف: واژه، موقعيت

ابن دريد فدك را با فعل: «فدكت القطن تفديكاً، أي: نقشته» مرتبط دانسته است.

ولى زجاجى آن را به نام فدك بن حام، يا نخستين كسى كه در اين سرزمين منزل گزيد مربوط مى داند.

به هر حال، هم ابن دريد كه در پيوند زدن افعال با نام ها در «الاشتقاق» سرسختى مى ورزيد، و هم زجاجى كه سعى دارد علت هر نام جغرافيايى را در زندگى افراد مجهول تاريخى جستجو كند، نمى توانند محققان زبان شناس دنياى ما را قانع سازند.

البته سرزمين فدك، با ديرينه تاريخى ممتد، و موقعيت خاص آن به عنوان يك سرزمين پرآب و در نتيجه داراى نخلستان ها ... نامى مشهور بوده، كه على رغم كوچكى آن و يا غالباً در تاريخ از زمره توابع خيبر، اهميت آن در متون تاريخى و جغرافيايى ناديده گرفته نشده است.

تصريح ابوعلى الهجرى صده 3 ه. ق. در تحديد المواضع (1)، به الحمادعى كه گفته است: «ضرب من جيد الرطب إلى الخضرة، رقيق صِقر يكون ببديع و فدك و تلك الأعراض» (2)


1- به اهتمام حمد الجاسر، ص 390، چاپ رياض، 1968 م.
2- «نوعى رطب مرغوب است كه رنگ آن مايل به سبز است، نرم و نازك است و در مناطق يديع و فدك وآن نواحى مى رويد.»

ص: 421

و گفته ابن هشام (1) ضمن شرح ورود محمد از قبا به مدينه: «ركب رسول اللَّه صلى اللَّه عليه وسلم إلى سعد بن عباة يعوده من شكْوٍ أصابَه، على حمار عليه إكاف، فوقه قطيفة فَدَكيّة مُختَطمه بحبل من ليف ...» (2) نشانه هاى رونق كشاورزى و صنايع دستى ساكنان فدك است. تا آنجا كه حسن بن عبداللَّه اصفهانى (3) آن را به همين نشانه ها چنين وصف كرده است: «فدك قريةٌ بِهَ نخيل وصَوافي للسلطان وزُرُوع ...». (4) وقتى محمد بن جرير طبرى مى نويسد كه مادر نعمان بن منذر پادشاه حيره، از اهالى فدك بوده، در واقع سند معتبرى در قدمت تاريخى سرزمين فدك به شمار مى رود. (5) سرزمينِ فدك، منزلگاه طايفه بنومُرَّه از قبيله بزرگ و مشهور عرب غطفان است.

بنى مره ساكنان سرزمين خيبر و فدك بودند. و در شمال آنها قبيله اشجع به سر مى بردند. كه همگى در مجاورت قبيله غطفانى ها، تحت نفوذ متموّلين و سياستمداران يهود خيبر بودند.

با توجه به اينكه حرّه خيبر، بزرگترين حرّه شبه جزيره بعد از حرّه بنى سليم است، لذا به عنوان يكى از مهمترين مناطق دو راه بازرگانى مكه- شام موقعيت مهمى داشت و فدك به عنوان منزلگاه يكى از اين دو راه بازرگانى، از اهميت بسزايى برخوردار بوده است.

متأسفانه ياقوت حموى و فيروزآبادى از موقعيت جغرافيايى فدك سخنى به ميان نياورده اند. ولى صاحب «المناسك» (6)در قرن سوم هجرت، بدان جهت كه اين قريه ميانه راه مسافران مدينه قرار داشته، از موقعيت جغرافيايى آن يادها كرده است.


1- السيرة النبويه، ج 2، ص 236
2- «پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به سوى سعد بن عباده رفت ... در حالى كه سوار بر استرى بود كه بر آن، خرجينى فدكى قرار داشت و بندى از ليف خرما بر آن بود ..»
3- بلاد العرب، ص 76، چاپ رياض 1968 م.
4- «فدك، دهكده اى است كه نخلستان دارد و در آن كشتزارها و شاه نشين هايى وجود دارد.»
5- تاريخ الرسل والملوك، القسم الاول، ص 1017؛ همچنين اصفهانى، الاغانى، ج 2، ص 21
6- صص 541 و 542

ص: 422

او مسير فدك را از النقره نزديكترين راه خوانده است كه پس از طى كوه الحِباله و العوال، به وادى الغرس- حد فاصل معدن النقره و فدك- و از آنجا به بديع، و سپس با طى كردن مسافت ده ميلى حره، به فدك ره مى سپردند. (1)

ب: فدك و يهوديان

مسلم است كه هنگام دعوت محمد، و هجرت او به مدينه، مردم فدك يهودى مذهب و از نظر اجتماعى، تابع يهوديان خيبر بودند.

اين تابعيت و لااقل اشتراك آنها با يهوديان خيبر و مدينه در دشمنى و عناد با مسلمانان مدينه را كم و بيش ضمن فصولى كه از خيبر داشتيم، يادها كردم. از واقعه شعبان سال ششم هجرت و «سريه على بن ابى طالب (2) و منازعه با بنى مرّه در واقعه شعبان سال هفتم هجرت و: «سريه بشير بن سعد الانصارى». (3)

پ: فدك بين ستيزه جويى خيبرى ها، و صلح طلبى مسلمانان

پيمان مشترك يهوديانِ فدك و خيبرنشينان مانع از آن بود كه آنها بتوانند درباره سرنوشت خود، و يا درباره وقايعى كه در مدينه مى گذشت، اظهار وجود و نظر نمايند.

و از سويى ديگر احساس عجزى كه نسبت به جنگاورى و جنگ جويى يهوديان خيبر داشتند، در برابر اندك بودن امكانات مسلمانان، موضع خصمانه خود را به نفع يهوديان خيبر كتمان نمى كردند.

واقدى از مأموريت مُحَيْصَة بن مسعود اسنادى را ياد كرده است كه او در طول


1- «صاحب المناسك، از وجود قلعه قديمى در فدك به نام الشُمْروخ كه در واقع حصن فدك بوده، ياد كرده است». همچنين البكرى، معجم ما استعجم، ذيل كلمه «فدك».
2- ابن سعد، الطبقات الكبرى، ج 2، ص 89
3- ابن سعد، الطبقات الكبرى، ج 2، ص 118. و متعاقب آن: «سريه غالب بن عبداللَّه» ابن سعد، همان مدرك، ص 126

ص: 423

مسير راه مدينه- خيبر از طرف محمد عازم فدك شده است، تا آنها را به صلح با مسلمانان دعوت كند:

«محيصه گويد: پيش آنها آمدم و دو روز پيش آنها ماندم، آنان شروع به حرف بيهوده زدن كردند و گفتند در حصار نطاة، عامر، ياسر، اسَير، حارث و سالار يهوديان مرحب هستند. خيال نمى كنيم محمد به سرزمين آنها نزديك شود كه در آن ده هزار جنگ جو هست گويد چون خباثت ايشان را ديدم خواستم برگردم ولى آنان گفتند ما تنى چند همراه تو مى فرستيم كه براى ما قرار صلح بگذارند.

در عين حال مى پنداشتند يهوديان مانع برقرارى صلح خواهند شد ...». (1) ابن اسحاق مى نويسد:

«فلما فرغ رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- من خيبَر قذف اللَّه الرُّعْب في قلوب أَهل فَدَك، حين بلغهم ما أوقع اللَّه تعالى بأهل خيبر، فبعثوا إلى رسول اللَّه يصالحونه على النصف من فدك، فقدمت عليه رُسُلُهُم بخيبر أو بالطريق، أو بعد ما قدم المدينة، فقبل ذلك منهم ...». (2) قبول صلح از طرف مردم فدك، پس از ناكام ماندن ناكامى خيبريان در قلع و قمع مسلمانان، به اطلاع محمد رسيده است. با اين توجه كه زمان و مكان چنين اعلامى نمى تواند ديرتر از زمان پايان گرفتن واقعه خيبر، يا دور از سرزمين هاى خيبر به وقوع پيوسته باشد. نكته مهم در اين است كه محمد و ياران او پس از قبول صلح نه به سرزمين فدك رفتند، و نه با مردم آنجا ملاقاتى داشتند و نه درباره دينشان اكراه و اجبارى اعمال نمودند. اين امر به خوبى نشان مى دهد كه محمد با وجود آنكه يهوديان فدك را تابع يهوديان خيبر مى ديد و منافع مشتركشان در اثر هم جوارى و تبادل محصولات كشاورزى، با اين همه محمد پيامبر اسلام به محض اعلام صلح، امنيت اجتماعى و


1- «المغازى»، ج 2، ص 538
2- السيرة النبويه، ج 3، ص 368

ص: 424

اقتصادى و آزادى عقيده دينى آنها را تضمين نمود. و پاى به سرزمين آنها ننهاد، در حالى كه در فاصله چند كيلومترى آنها به سر مى برد.

مسلم است كه آنها در مذاكره صلح پيشنهاد دادند كه نيمى از فدك از آنِ يهوديان و نيمى ديگر از رسول خدا باشد. پيامبر هم پذيرفت. واقدى در مغازى ذيل چنين سندى اذعان مى دارد كه: صحيح ترين سند در خصوص مذاكره صلح، همين سند است. (1)

ت: موقعيت كنونى فدك

حرّه فدك را امروزه حرّة هُتَيم گويند. كه در مشرق حره خيبر قرار دارد. و مركز سرزمين يدرع در جنوب حرّه فدك را اكنون الحويط مى خوانند.

در جستجوى سرزمين فدك، تلاش هاى زيادى كردم. پى بردم كه امروزه نيز مركز آن سرزمين را الحائط مى گويند.

الحائط، نام كنونى فدك، تابع امارات حائل است كه در مغرب الحليفه و جنوب ضرغد، دقيقاً در حد مرز شرقى خيبر موقعيت مشخصى دارد.

در آن ايامى كه به جستجوى سرزمين فدَكِ تاريخ، و حايط امروز بودم، تا پايان سال 1975 م، آن را منطقه اى شامل 21 روستا يافتم، كه حدود 11000 نفر جمعيت داشت. و سكنه مركز الحائط، بيش از 1400 نفر نبودند.

سرزمين پوشيده از نخلستان ها، و برخوردار از امكانات كشاورزى. در عين حال مجار زمين هاى خشك حرّه و تابش آفتاب گرم.

رفتن به حايط بسيار سخت و مشكل بود. جاده مخروبه و دردست تعمير و مرمت الحليفه به حائل تنها راهى بود كه از سمت شرقى حايط عبور مى كرد

و از آنجا تا الحايط هيچ راه خاكى يا استفالته و ... وجود نداشت.

حايط بى هيچ نشانى از تاريخ در لابلاى نخلستان ها و صحراى خشك متروك، امروزه اهميت خود را به عنوان يكى از منزلگاه هاى مسافران مدينه، از دست داده است.


1- همچنين بلاذرى (فتوح البلدان) صص 46- 41). طبرى (تاريخ الرسل والملوك) ج 3، ص 95.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109