چهل داستان از عظمت قرآن كريم

مشخصات كتاب

سرشناسه : محمدي، مصطفي، 1315 -

عنوان و نام پديدآور : چهل داستان از عظمت قرآن كريم به ضميمه چهل اعتراف از دانشمندان پيرامون عظمت قرآن و چهل معماي برگزيده قرآني / تاليف مصطفي محمدي اهوازي.

مشخصات نشر : قم: آستانه مقدسه قم، انتشارات زائر، 1380.

مشخصات ظاهري : 152 ص.

شابك : 3500 ريال: 964-6401-04-X

وضعيت فهرست نويسي : فاپا

يادداشت : چاپ اول: تابستان 1377

يادداشت : چاپ چهارم: زمستان 1383.

يادداشت : چاپ پنجم: بهار 1384.

يادداشت : چاپ ششم: زمستان 1385.

يادداشت : كتابنامه: ص. 146 - 147.

عنوان ديگر : چهل اعتراف از دانشمندان پيرامون عظمت قرآن.

عنوان ديگر : چهل معماي برگزيده قرآني.

موضوع : قرآن -- قصه ها

شناسه افزوده : آستانه مقدسه قم .انتشارات زائر

رده بندي كنگره : BP88/م36چ9 1380

رده بندي ديويي : 297/156

شماره كتابشناسي ملي : م 80-28555

فهرست

سخن ما

تقديم به:

مقدمه

«بخش اوّل»

داستان اوّل : عظمت قرآن

داستان دوّم : من نيز مسلمان شدم

داستان سوّم : انّاله لحافظون

داستان چهارّم : فضيلت آموختن قرآن

داستان پنجم : فهم قرآن

داستان ششم : تكلم با قرآن

داستان هفتم: قاريان بيولايت

داستان هشتم : زني كه هميشه بسم الله الرحمن الرحيم ميگفت

داستان نهم : نقطه اي كه هرگز جابجا نشد

داستان دهم : اثر قرآن بر زني از اهالي يوگسلاوي

داستان يازدهم: متكبر در قرآن

داستان دوازدهم: اعتراف قريش به قدرت بيان قرآن

داستان سيزدهم: قاري بيتفكر

داستان چهاردهم: جوان خداترس و آيات عذاب الهي

داستان پانزدهم: آرامش با قرآن

داستان شانزدهم: اعجاز سوره حمد

داستان هفدهم: نذر قرآن

داستان هيجدهم: قرآن و دوستدار او

داستان نوزدهم: ترس معاوية از قرآن

داستان بيستم: جواب دندان شكن

داستان بيست و يكم: اعتراف به معجزه بودن قرآن

داستان بيست و دوّم: سرانجام يك عمر مبارزه با قرآن

داستان بيست و سوّم: آداب مجلس قرآن

داستان بيست

و چهارم: بال جبرئيل

داستان بيست و پنجم: اثر قرآن

داستان بيست و ششم: اشكالات كندي به قرآن

داستان بيست و هفتم: انقلابي دروني با يك آيه

داستان بيست و هشتم: بطن قرآن

داستان بيست و نهم: زني بد كار

داستان سيام: احترام قرآن

داستان سي و يكم: اهميت تعليم قرآن

داستان سي و دوّم: اعرابي و تأثير قرآن

داستان سي و سوّم: اعجاز بسم الله الرحمن الرحيم

داستان سي و چهارّم: برداشت نادرست از قرآن

داستان سي و پنجم: نور درخشنده دهان قاريان

داستان سي و ششم: سران قريش و قرآن

داستان سي و هفتم: شب زنده داران و قرآن

داستان سي و هشتم: اگر بد كني به خود كني

داستان سي و نهم: قرآن روزي دهنده

داستان چهلم: جاري شدن آب به وسيله قرآن

«بخش دوّم»

نظراتي چند از انديشمندان مغرب زمين

«بخش سوّم»

ذكر گزيدهاي از معماهاي قرآني

بسم الله الرحمن الرحيم

سخن ما

نحن نقصّ عليك أحسن القصصقلم وبيان دو نعمت گرانبهاي الهي است كه ميوههاي متنوّع وپايان ناپذير دارد نظم ، نثر ، استدلال ، بيان فلسفي منطقي ، خطابه ، حماسه ، ...همهثمرات نعمت نويسندگي است ولي قصّه ، طعم ومزّهاي ديگر ورنگ وبويي دلپذيرتر دارد .قصه بافطرت بشر سروكار دارد و تا اعماق جان نفوذ مي كند از اين رواست كه كودك شور وشوق خاصّي به شنيدن آن دارد و از پدر ومادر خواهش مي كند برايش داستان بگويند ، با زبان داستان مي توان مقصود را ساده تر وروشنتر بيان كرد وتأثيري عميقتر بر جان مخاطب نهاد .قرآن كريم براي تربيت مردم وابلاغ پيام خود به نقل داستانهاي گوناگون پرداخته است و به همين جهت عالمان ديني از دير باز متوجّه شدند اگر بازبان داستاني به ارشاد وهدايت جامعه

بپردازند موفّقتر خواهند بود وبرخي مفسران، نيز بيشتر بازبان داستاني به تفسير و يا نوشتن قصههاي قرآن پرداختند تفسير سورآبادي از ابو بكر عتيق نيشابوري ، وكشف الأسرار وعدّة الأبرار از رشيد الدين ميبدي ، از كهنترين تفسير هاي فارسي در اين بابند .اهميّت داستانهاي قرآن در اين است كه با واقعيّتها سروكار دارند نه با وهم وخيال ; از اين جهت ، خواننده ، خود را در برابر يك رويداد واقعي مي يابد ، نه حادثهاي كه صرفاً احتمال وقوع آن مي رود .از سويي ، قرآن كريم نخواسته تاريخنگاري كند يا زندگي نامه بنويسد يا افسانه سرايي نمايد بلكه به منظور عبرت گيري از گذشتگان وآشنايي با سنّتهاي الهي در تاريخ ، خداشناسي ، خدا ترسي و ...از قصّه ها بخوبي بهره برده است .ارزش اين 40 داستان هم در اين است كه با حقايق سروكار دارد وآثار وبركتهاي انسِ با قرآن را ضمن قصههاي دلنشين بيان مي كند و در دورانِ طوفان تهاجم فرهنگي خوانندگان را در حمايت آغوش گرم قرآن وسنگر ايمان پناه مي دهد .خداوند نويسنده اين اثر وهمه خادمان قرآن مجيد را از توفيق ، عنايت ولطف خاصش سرشار فرمايد .

تقديم به:

روح پدرم كه چون شمع سوخت و خود را فدا كرد.

مقدمه

قرآن اين بزرگترين محور اتحاد مسلمين جهان و هدايتآور بشر قرنهاست كه دستخوش غبار افكار و بر كنار از زندگي آدميان مهجور مانده است.اين امر تا بدانجا قلب بيمناك و مهربان پيامبر(صلي الله عليه وآله) را اندوهگين ساخته بود كه داد سخن مي گشايد و از مهجوريت قرآن به خدا شكايت مي كند.«وَ قالَ الَّرسُولُ يارَبِّ اِنَّ قَوْمي اتَّخَذُوا هذَاالْقُرْآنَ مَهْجُوراً.»«در آن روز، رسول به شكوه از امت در پيشگاه خداي متعال عرض كند: بارالها، امّت من اين قرآن را متروك و رها كردند.»تأسف بيشتر آنجا رخ مينمايد كه به ما امر شده تا قرآن را با زندگي خود درآميزيم و در مسائل و حوادث روز به آن رجوع كنيم.«اِذا الْتَبَسَتْ عَلَيْكُمُ الْفَتَن كِقَطَعِ الَّليْلِ الْمُظْلِمِ فَعَلَيْكُمْ بِالْقُرْآنِ.»«هنگامي كه فتنهها همانند پارههاي شب تيره شما را فرا گيرد به قرآن چنگ زنيد.»ولي در حال حاضر قرآن براي قسم خوردن _ آن هم به دروغ، مسافرت، سفرههاي عقد، قبرستانها و تجارت و تفاخر و تزئين و..._ به كار ميرود.قرآن براي معرفي خود كافي است و مانند خورشيدي ميدرخشد تا جايي كه غير مسلمانان تحت تأثير آن قرار گرفته و به بزرگي و عظمتش معترف و آن را داروي شفابخش و سعادتنامه بشر ميدانند.ناپلئون بناپارت ميگويد: «كجاست آن روزي كه ما مجمع و هيأتي بزرگ از سياستمداران و دانشمندان حقوق جهان تشكيل داده، قرآن، كلام الهي و متينترين قوانين محمدي همان نسخه پرافتخار بشري را پيشرو گذاريم و از روي آن قوانين سعادت حقيقي بشر را تنظيم وتدوين كنيم.»البته ذكر اين نكته لازم است كه

اعتقاد بدون عمل به قرآن هيچ سودي نداشته، بلكه ادعايي بيش نخواهد بود.و اصولاً يكي از عوامل انحطاط مسلمانان جهان بيتوجهي به قرآن وعمل نكردن به دستورهاي آناست.پرنس ژاپون بورگيز، مورخ ايتاليايي ميگويد: «ايرادي به آيين پاك اسلام نميتوان گرفت.هنگامي سعادت ونيكبختي، مسلمين را ترك كرد كه بر روي قرائت و فهم قرآن در بستند و در نگاهداري و عمل به آن سستي ورزيدند.»«رودويل» نويسنده انگليسي ميگويد: «اروپا بايد فراموش نكند كه مديون قرآن محمدي است، زيرا قرآن بود كه سبب طلوع آفتاب دانش در اروپاشد.»حال سزاست كه ما نيز در زنده داشتن ياد قرآن گامي برداريم.از همين رو در اين كتاب سعي شده است با ذكر داستانهايي واقعي، به اندكي از عظمت قرآن اشاره شود.اميد كه مقبول حقّ افتد و خوانندگان را مفيد آيد.در آخر بر خود لازم ميدانم از استاد عزيزم حجةالاسلام والمسلمين جاسم محمودي زاده تشكر نمايم كه براي اين جانب زحمات زيادي متحمل شدند.

«بخش اوّل»

داستان اوّل : عظمت قرآن

علامه مجلسي(ره) نقل ميكند كه ابنابيالعوجاء كه يكي از ماديين بود، با سه نفر از همفكران خود قرار گذاشتند كه با قرآن مبارزه نمايند.هر يك متعهد شدند كه بخشي از قرآن را به عهده بگيرند و همانند آنسورههايي بياورند.قرار آنها تا يك سال بود.پس از پايان مدت تعيين شده در مكه به گرد هم به طور سرّي جمع شدند و يكي از آنها گفت: من چون به اين آيه رسيدم از معارضه بازماندم،«وَقيلَ يا اَرْضُ ابْلَعي مائَكِ وَ يا سَماءُ اَقْلِعي وَ غِيضَ الماءُ.»«و به زمين گفته شد كه آب را فرو بر، و به آسمان امر شد كه باران را قطع كن، آب بي درنگ

خشك شد.»ديگري گفت: من چون به اين آيه رسيدم دست از معارضه برداشتم،«فَلَمّا اسْتَيْئَسُوا مِنْهُ خَلَصُوا نَجِيّاً.»«پس چون برادران يوسف از اجابت خواهش خويش مايوس شدند در خلوت، راز خود به ميان آوردند.»در همين حال امام صادق(عليه السلام) آنها را ديد و اين آيه را تلاوت نمود:«قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ اْلاِنْسُ وَالْجِنُّ عَلي اَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هَذا الْقُرْآنِ لايَأْتُونَ بِمِثْلِهِ...»«بگو اگر جن و انس گرد آيند تا مثل اين قرآن بياورند هيچگاه نخواهند آورد...»

داستان دوّم : من نيز مسلمان شدم

طفيل بن عمرو كه شاعر شيرينِ زبان خردمندي بود و در ميان قبيله خود، نفوذ كلمه داشت، زماني وارد مكه گرديد.اسلام آوردن مردي مانند طفيل، براي قريش بسيار گران بود، از همين رو سران قريش و بازيگران صحنه سياست، گرد او را گرفتند و گفتند: اين مردي كه كنار كعبه نماز ميگزارد، با آوردن آيين جديد، اتحاد ما را بر هم زده و با سحر بيان خود سنگ تفرقه ميان ما افكنده است! ميترسيم ميان قبيله شما نيز دو دستگي بيفكند.چه بهتر كه با وي سخن نگويي!طفيل ميگويد: سخنان آنها چنان مرا بيمناك كرد كه از ترس تأثير سحر بيان او تصميم گرفتم با او سخن نگويم و سخن او را هم نشنوم.و براي جلوگيري از نفوذ سحر او هنگام طواف، پنبه در گوشهاي خود كردم تا مبادا زمزمه قرآن و نماز او به گوش من برسد.بامدادان در حالي كه پنبه داخل گوشهاي خود نموده بودم وارد مسجد شدم و هيچ مايل نبودم سخني از او بشنوم.نميدانم چطور شد كه يكباره كلام بسيار شيرين و زيبايي به گوشم رسيد و بيش از حد، احساس لذت نمودم.با خود گفتم مادر در سوگت

نشيند! تو كه يك مردي سخنپرداز و خردمندي، چه مانع دارد سخن اين مرد را بشنوي تا هر گاه نيك باشد بپذيري و اگر زشت باشد آن را رد كني! پس براي اينكه آشكارا با آن حضرت تماس نگيرم مقداري صبر كردم تا پيامبر راه خانه خود را پيش گرفت و وارد خانه شد.من نيز اجازه خواسته، وارد شدم و ماجراي خود را از آغاز تا پايان بازگو كردم و گفتم قريش درباره شما چنين ميگويند و من در آغاز تصميم نداشتم با شما ملاقات كنم ولي تلاوت قرآن شما مرا به سويتان جلب كرد.اكنون ميخواهم حقيقت آيين خود را براي من تشريح كني و اندكي قرآن براي من بخواني! رسول خدا(صلي الله عليه وآله) آيين خود را بر او عرضه داشت و مقداري قرآن خواند.طفيل ميگويد: به خدا سوگند كلامي زيباتر از آن نشنيده و آيين معتدلتر از آن نديده بودم.به حضرتش عرض كردم: من در ميان قبيله خود فردي سرشناس و با نفوذي هستم و براي نشر آيين شما فعاليت ميكنم.ابن هشام گويد: طفيل تا روز حادثه خيبر ميان قبيله خود بود به نشر آيين اسلام اشتغال داشت و در همان حادثه با هفتاد، هشتاد خانواده مسلمان به پيامبر(صلي الله عليه وآله) پيوست و در اسلام خود همچنان پايدار بود تا اينكه پس از درگذشت پيامبر به عصر خلفا در جنگ يمامه شربت شهادت نوشيد.

داستان سوّم : انّاله لحافظون

يحيي بن اكثم ميگويد: مأمون پيش از آنكه زمام خلافت را به دست بگيرد انجمن مناظره و مباحثه داشت.روزي يك يهودي زيباروي، خوشبو و نيكوجامه وارد مجلس مناظره شد و شروع به سخن كرد

و به شيوايي سخن گفت.چون مجلس پايان يافت و جمعيت فروكش كرد مأمون او را طلبيد و گفت: اسلام را اختيار كن و مسلمان شو تا درباره تو چنين و چنان كنم.او گفت: دين من، دين پدران من است، بر من تحميل مكن كه آن را رها كنم.اين ماجرا گذشت تا سال بعد كه مسلمان شدهبود.پس شروع به سخن كرد و به صورت نيكو در فقه سخن گفت.پس از پايان مجلس، مأمون او را خواست و به او گفت: مگر تو همان رفيق ما نيستي كه يك سال پيش آمدي و اسلام را بر تو عرضه كرديم و نپذيرفتي؟ گفت: آري ليكن من مردي خوشخط ميباشم، چون از اينجا رفتم سه نسخه را از تورات نوشتم و در مطالب آن كم و زياد كردم.سپس به بازار بردم و در معرض فروش گذاشتم و از من خريداري شد.پس سه نسخه انجيل نوشتم و هنگام نوشتن از آن كم كردم و از پيش خود نيز افزودم.آنگاه آن سه نسخه انجيل هم از من خريداري شد.سپس به سوي قرآن آمدم و سه نسخه از قرآن نوشتم و از آن كاستم و بر آن افزودم.آنگاه آن را نزد فروشندگان كتاب عرضه داشتم ولي آنان هر يك از قرآنها را كه باز ميكردند تا در آن نظر اندازند، همان جاهاي كم و زياد شده نمايان ميشد و آنان آن قرآنهاي ساختگي را به سوي من پرتاب كردند.من از اين رخداد يقين كردم كه قرآن كتابي محفوظ است و در معرض دستبرد نيست و از همين رو اسلام آوردم.او ميگويد: من در سفر حج سفيان بن عيينه را ديدم و داستان

فوق را براي او نقل كردم.او گفت: مصداق اين مطلب در قرآن كريم است! گفتم: كجاي قرآن؟ گفت: آنجا كه در باره تورات و انجيل ميفرمايد:«بِما اسْتُحْفِظوا مِنْ كِتابِ اللهِ وَ كانُوا عَلَيْهِ الشُّهَداءَ.»كه به تصريح اين آيه، حفظ كتب آسماني پيش به عهده خود يهود و نصارا گذاشته شد و در نتيجه ضايع گرديد و ليكن درباره قرآن ميفرمايد:«اِنّا نَحْنُ نَزَّلْنا الذِّكْرَ وَ اِنّالَهُ لَحافِظُونَ.»«همانا ما قرآن را نازل كرديم و حافظ او هستيم.»كه بر طبق معناي آيه، حفاظت قرآن را خداوند خود عهدهدار گرديده و از اين رو مصون و محفوظ مانده است.

داستان چهارّم : فضيلت آموختن قرآن

شيخ طبرسي در تفسير مجمعالبيان خبري را چنين نقل كرده است كه: زماني پيغمبر(صلي الله عليه وآله) ميخواست سپاهي را براي جنگ مأموريت دهد.براي تعيين سپهدار يكايك ايشان را پيش خود ميخواند و از هر كدام ميپرسيد از قرآن چه مقدار آموختهايد؟ نوبت به جواني رسيد كه سنش از همه كمتر بود.فرمود: از قرآن چقدر آموختهاي؟ عرض كرد: فلان و فلان سوره و سوره بقره را.فرمان داد حركت كنيد كه اين جوان امير شماست.عرض كردند: اين جوان از همه ما كوچكتر است! در جواب فرمود: ولي به همراه او سوره بقره است.(او صاحب اين امتياز است.)

داستان پنجم : فهم قرآن

شخصي به حضور امام صادق(عليه السلام) آمد و گفت: در قرآن دو آيه است كه من بر طبق دستور آن دو آيه عمل ميكنم ولي نتيجه نميگيرم!امام(عليه السلام) فرمود: آن دو آيه كدام است؟ عرض كرد:اوّل:«اُدْعُوني اَسْتَجِبْ لَكُمْ.»«دعا كنيد مرا تا اجابت كنم شما را.»دوّم: «وَ ما اَنْفَقْتُمْ مِنْ شيء فَهُو يُخْلِفُهُ وَ هُو خَيْرُ الرّازِقينَ.»«هر چيزي را در راه خدا انفاق كنيد، خداي جاي آن را پر ميكند و او بهترين روزي دهندگان است.»من دعا ميكنم و مستجاب نميشود، و انفاق ميكنم ولي عوضش را نميبينم!امام (عليه السلام) در مورد آيه اوّل فرمود: آيا فكر ميكني كه خداوند از وعده خود تخلف كند؟ عرض كرد:نه.فرمود: پس علّت استجابت نيافتن دعا چيست؟ عرض كرد: نميدانم! فرمود: ولي من به تو خبر ميدهم.كسي كه خدا را در آنچه امر به دعا كرده اطاعت كند و جوانب دعا را رعايت نمايد دعايش اجابت خواهد شد.او عرض كرد: جوانب و شرايط دعا چيست؟امام(عليه السلام) فرمود: نخست حمد خدا ميكني و نعمت

او را ياد آور ميشوي.سپس شكر ميكني و بعد بر پيامبر(صلي الله عليه وآله) درود ميفرستي سپس گناهانت را به خاطر ميآوري و اقرار ميكني و از آنها به خدا پناه ميبري و توجه مينمايي.(امّا در مورد آيه دوّم) آيا فكر ميكني خداوند خُلف وعده ميكند؟ عرض كرد: نه.امام(عليه السلام) فرموده: پس چرا جاي انفاق پر نميشود؟ عرض كرد: نميدانم.امام(عليه السلام) فرمود: اگر كسي از شما مال حلالي به دست آورد و در راه حلال انفاق كند، هيچ دِرهمي را انفاق نميكند مگر اينكه خدا عوضش را به او خواهد داد.

داستان ششم : تكلم با قرآن

گويند: شخصي زني را در باديه تنها ديد، گفت: كيستي؟ جواب داد:«وَ قُلْ سَلامٌ فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ.»«بگو سلام بزودي ميدانيد!»از قرائت اين آيه فهميدم كه ميگويد: اوّل سلام كن، سپس سئوال! كه سلام دادن علامت و وظفيه شخصي است كه بر ديگري وارد ميشود.به او سلام كردم و گفتم: در اين بيابان آن هم تنها چه ميكني؟ پاسخ داد:«مَنْ يَهْدِ اللهُ فَمالَهُ مِنْ مُضِلٍّ.»«كسي را كه خدا هدايت كند گمراه كنندهاي براي او نيست.»از اين آيه شريف دانستم كه راه را گم كرده ولي براي يافتن مقصد به حضرت حقّ اميدوار است.گفتم: از جنّي يا آدم؟ جواب داد:يابَني آدم خُذُوا زينَتَكُمْ عِنْدَ كُلِّ مَسْجِد.»«اي فرزندان آدم زينتتان را نزد هر مسجد برداريد.»از قرائت اين آيه فهميدم كه از آدميان است.گفتم: از كجا ميآيي؟ پاسخ داد:«يُنادَونَ مِنْ مَكان بِعيد»«از جايي دور ندا داده ميشوند.»فهميدم از راه دور ميآيد.گفتم: كجا ميروي؟ جواب داد:«ولِلّهِ عَلي النّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطَاعَ اِلَيْهِ.»«بر مردم است كه براي خداوند حج به جاي آورند، البته كسي كه استطاعت به سوي آن

پيدا كند.»فهميدم قصد خانه خدا دارد.گفتم: چند روز است حركت كردهاي؟ گفت :«وَ لَقَدْ خَلَقْنا السَّمواتِ وَالا ْ َ رْضَ وَ ما بَيْنَهُما في سِتَّةِ اَيّام.»«ما آسمانها و زمين و هر چه را بين اين دو است در شش روز خلق كرديم.»فهميدم شش روز است از شهرش حركت كرده و به سوي مكه ميرود.پرسيدم غذا خوردهاي؟ جواب داد:«وَ ما جَعَلْناهُمْ جَسَداً لا يَاْكُلُونَ الطَّعامَ.»«ما پيامبران را مثل فرشتگان بدون بدن قرار نداديم تا غذا نخورند.»فهميدم چند روزي است غذا نخورده است.گفتم: عجله كن تا تو را به قافله رسانم.جواب داد:«لايُكَلِّفُ اللهُ نَفْساً اِلاّ وُسْعَها.»«خداوند هيچ كسي را بيشتر از طاقتش تكليف نميكند.»فهميدم كه مثل من در حركت تندرو نيست و طاقت ندارد.به او گفتم: بر مركب من در رديف من سوار شو تا به مقصد برويم.پاسخ داد:«لَوْ كانَ فيهِما آلِهَةٌ اِلاّالله لَفَسَدَتا.»«اگر در آسمان و زمين چند خدا غير از خداي يگانه بود فاسد ميشدند.»آگاه شدم كه تماس بدن زن و مرد در يك مركب يا يك خانه و يك محل موجب فساد است.به همين علّت از مركب پياده شدم و به او گفتم: شما به تنهايي سوار شويد.وقتي سوار شد گفت:«سُبْحْانَالَّذي سَخَّرَ لَنا هَذا وَ ما كُنّا لَهُ مُقْرِنينَ.»«منزه است خداوندي كه براي ما اين (كشتيها) را مسخر گردانيد و ما هرگز قادر به تسخير آن نبوديم.»وقتي به قافله رسيديم گفتم: در اين قافله آشناييداري؟جواب داد:«وَ ما مُحَمَّدٌ الاّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الّرُسُلُ.»«محمد نيست مگر رسولي و قبل از او رسولاني ديگر بودهاند.»«يا يَحْيي خُذِالْكِتابَ بِقَّوة.»«اي يحيي كتاب را باقوّت بگير.»«يا مُوسي اِنّي اَنااللهُ..»«اي موسي منم خداوند.»«يا داوُودُ اِنّا جَعَلْناكَ خَليفَةً في

الا ْ َرْضِ.»«اي داوود ما تو را در زمين جانشين و خليفه قرار داديم.»از قرائت اين چهار آيه دانستم كه چهار نفر آشنا به نام محمد و داوود و يحيي و موسي دارد.چون آن چهار نفر نزديك آمدند اين آيه را خواند:«اَلْمالُ وَ الْبَنُونُ زينَةُ الْحَيوةِ الدُّنْيا.»«مال و فرزندان زينت زندگاني دنيوي هستند.»فهميدم اين چهار نفر فرزندان او هستند.به آنها گفت:«يا أَبَتِ اسْتاجِرْهُ إنَّ خَيْرَ مِنْاسْتَاْجَرْتَ الْقَوِي الاَْمينَ.»«اي پدر، موسي را به خدمت گير بهترين كسي كه بايد به خدمت برگزيني كسي است كه امين و توانا باشد.»فهميدم به آنها گفت: به اين مرد امين كه زحمت كشيده و مرا تا اينجا آورده مزد دهيد.آنها هم به من مقداري درهم و دينار دادند و او حسّ كرد كم است.گفت:«واللهُ يُضاعِفُ لِمَنْ يَشاءُ.»«خداوند براي كسي كه بخواهد، پاداش را دوچندان گرداند.»فهميدم ميگويد به مزد او اضافه كنيد.از رفتار آن زن سخت به تعجب آمده بودم و به فرزندانش گفتم: اين زنِ با كمال كه نمونه او را نديده بودم كيست؟ جواب دادند: اين زن، فضّه خادم حضرت زهرا(س) است كه بيست سال است جز با قرآن سخن نگفته است.

داستان هفتم : قاريان بيولايت

شبي امام علي(عليه السلام) از مسجد كوفه خارج شده، به سوي خانه ميرفت و كميل نيز با آن حضرت بود.در راه به در خانهاي رسيدند كه صداي تلاوت قرآن از آنجا به گوش ميرسيد و صاحب آن خانه اين آيه را با سوز و گداز مخصوصي ميخواند:«اَمَّنْ هُوَ قانِتٌ آناءَ اللَّيْلِ ساجِداً وَ قائِماً يَحْذَرُ الاْخِرَةَ وَ يَرْجُو رَحْمَةَ رَبّهِ..»«آيا كسي كه شب رابه طاعت خدابه سجود و قيام پرداخته و از عذاب آخرت ترسان و

به رحمت الهي اميدوار باشد (با كسي كه شب و روز به كفر و عصيان مشغول است يكسان خواهد بود.»نواي دلنواز و آهنگ حزين آن شخص ناشناس چنان بود كه كميل را سخت تحت تأثير قرار داد و مجذوب خود ساخت و دلداده و فريفته آن شخص گرديد وليكن چيزي نگفت و از اين نشاط و جذبه باطني خود سخني به ميان نياورد.امّا اميرالمؤمنين(عليه السلام) با علم خداداد و بينش آسماني درك كرد كه قلب كميل دلباخته آن شخص گرديده است.فرمود:اي كميل، نغمه و نواي مناجات اين مرد، تو را فريب ندهد; چه او از دوزخيان است و من به همين زوديها، از حقيقت اين موضوع براي تو پرده برميدارم.كميل از اين مكاشفه و آگاهي و اينكه آن قاري پرسوز و گداز را اهل دوزخ خواند سخت در شگفت شد.اين ماجرا گذشت تا قائله خوارج پيش آمد.آنان كه قرآن را بدقّت _ مطابق ضبط الفاظ و عبارات، بدون كم و زياد _ حفظ كرده بودند، روبروي امام خود ايستادند و مبارزه كردند و امام هم به اجبار با آنان جنگيد.در همين وقايع بود كه امام در ميدان ايستاده، و شمشير خونين در دست داشت كه قطره قطره خون از آن ميچكيد و سرهاي آن تبهكاران، حلقهوار روي زمين قرار داده شده و كميل روبروي امام ايستاده بود.حضرت با سر شمشير خود به سري از آن سرها اشاره كرد و فرمود:«اَمَّنْ هُوَ قانِتٌ آناءَ اللَّيْلِ...»اشاره به اينكه اي كميل، يادت هست شبي كه با من بودي و صداي تلاوت قرآن از خانهاي بلند بود و صاحبخانه، اين آيه را ميخواند؟اينك اين همان شخص است كه در

آن وقت شب، با آن حال و شور اين آيه را قرائت ميكرد و تو را مجذوب خودساخته بود.

داستان هشتم : زني كه هميشه بسماللهالرحمنالرحيم ميگفت

در تحفةالاخوان حكايت شده است كه مردي منافق زن مؤمني داشت كه در تمام امور خود به اسم باري تعالي مدد ميجست و در هر كار «بسماللهالرحمنالرحيم» ميگفت و شوهرش از توسل و اعتقاد او به بسمالله بسيار خشمناك ميشد و از منع او چاره نداشت تا آنكه روزي كيسه كوچكي از زر را به آن زن داد و گفت او را نگاه بدارد! زن كيسه را گرفت و گفت: «بسماللهالرحمنالرحيم» آن را در پارچهاي پيچيد وگفت: «بسماللهالرحمنالرحيم» و آن را در مكاني پنهان نمود و بسمالله گفت.فرداي آن روز شوهرش كيسه را سرقت نمود و به دريا انداخت تا آنكه او را بي اعتقاد و شرمنده كند.پس از انداختن كيسه در دريا به دكان خود نشست و در بين روز صيادي دو ماهي آورد كه بفروشد.مرد منافق آن دو ماهي را خريد و به منزل خود فرستاد كه آن زن غذايي از براي شب او طبخ كند.چون زن شكم يكي از آن ماهيان را پاره نمود كيسه را در ميان شكم او ديد! بسمالله گفت و آن را برداشت و در مكان اوّل گذاشت.چون شب شد و شوهرش به منزل آمد زن ماهيان بريان را نزد او حاضر ساخته، تناول نمودند.آنگاه مرد گفت: كيسه زر را كه نزدت به امانت گذاشتم بياور.آن زن برخاسته، «بسماللهالرحمنالرحيم» گفت و آن را در پيش شوهرش گذاشت.شوهرش از مشاهده كيسه بسيار تعجب نموده و سجده الهي را به جاي آورد و از جمله مؤمنان گرديد.

داستان نهم : نقطهاي كه هرگز جابجا نشد

خداي متعال در آيهاي از قرآن كريم ميفرمايد:«فَانْطَلَقا حَتّي اِذا اَتَيا اَهْلَ قَرْيَة اسْتَطْعَما اَهْلَها فَاَبَوا اَنْ يُضَيِّفُوهُما.»«موسي و خضر راه پيمودند

تا به دهكدهاي رسيدند ولي مردم آنجا از پذيرايي ايشان شانه خالي كردند وايشان را با خشونت راندند.»پيامبر(صلي الله عليه وآله)فرمود: اهل آن قريه از مردم لئيم بودند كه از آن دو پيامبر بزرگوار مهماننوازي نكردند.گفتهاند آن ديار انطاكيّه بوده است و اهل آن چون از نزول اين آيه خبردار شدند باري از طلا را به حضور پيامبر(صلي الله عليه وآله) آورده، و عرض كردند: يا رسول الله(صلي الله عليه وآله)«نَشْتَري بِهذا الذَّهَبِ اَنْ تَجْعَلَ الْباءَ تاء.»«ما با اين طلا باء را به جاي تاء خريداري ميكنيم.»]اين طلاها را بگير و نقطه (ابوا) را برداريد و دو نقطه بالاي آن بگذاريد تا بشود(اتوا) كه معني آن چنين ميشود: اهل قريه آمدند تا آن دو نفر را مهماني كنند.به اين سبب نام ننگ از ما زدوده ميشود.[رسول الله(صلي الله عليه وآله) امتناع ورزيد و فرمود:تغيير اين نقطه موجب آن است كه دروغ در كلام خدا داخل شود و اين خود موجب لطمه به مقام الوهيت است.

داستان دهم : اثر قرآن بر زني از اهالي يوگسلاوي

سيد قطب در تفسير خود مينويسد: زماني ما شش نفر مسلمان با يك كشتي مصري اقيانوس اطلس را به سوي نيويورك ميپيموديم.مسافران كشتي 120 مرد و زن بود و جز ما كسي در ميان مسافران مسلمان نبود.در روز جمعه به اين فكر افتاديم كه نماز جمعه را در قلب اقيانوس و بر روي كشتي انجام دهيم و علاوه بر اقامه فريضه مذهبي يك حماسه اسلامي در مقابل يك مبشر مسيحي كه در داخل كشتي نيز دست از برنامه تبليغي خود بر نميداشت بيافرينيم، بخصوص كه او حتي مايل بود ما را هم به مسيحيت دعوت كند.ناخداي كشتي كه يك

نفر انگليسي بود موافقت كرد و به كاركنان كشتي نيز كه همه از مسلمانان آفريقا بودند اجازه داده شد كه با ما نماز بخوانند و آنها از اين موضوع بسيار خوشحال شدند.زيرا اين نخستين باري بود كه نماز جمعه بر روي كشتي انجام ميگرفت.من به خواندن خطبه نماز جمعه پرداختم و جالب توجه اينكه مسافران غير مسلمان اطراف ما حلقه زده بودند و با دقت به انجام اين فريضه اسلامي نگاه ميكردند.پس از پايان نماز گروه زيادي از آنها نزد ما آمدند و اين موفقيت را به ما تبريك گفتند، ولي در ميان اين گروه خانمي بود كه بعدها فهميدم يك مسيحي يوگسلاوي است كه از جهنم «تيتو» و كمونيسم او، فرار كرده است.او فوقالعاده تحت تأثير نماز ما قرار گرفته بود به حدّي كه اشك از چشمانش سرازير بود و قادر به كنترل خويشتن نبود.به زبان انگليسي ساده و آميخته با تأثير شديد و خضوع و خشوع خاصّي سخن ميگفت...به او گفتيم كه ما با لغت عربي صحبت ميكرديم.ولي او گفت:هر چند يك كلمه از مطالب شما رانفهميدم امّا بوضوح ديدم كه اين كلمات آهنگ عجيبي داشت.امّا از اين مهمتر مطلبي كه نظر مرا فوقالعاده به خود جلب كرد اين بود كه در لابهلاي خطبه شما جملههايي وجود داشت كه از بقيه ممتاز بود.آنها داراي آهنگ فوقالعاده مؤثر و عميقي بودند.آنچنان كه لرزه براندام من ميانداخت.يقيناً اين جملهها مطالب ديگري بودند.فكر ميكنم شمابه هنگامي كه اين جمله ها را ادا مي كرديد وجودتان از روحالقدس جان ميگرفت! من كمي فكر كردم و متوجه شدم اين جملهها همان آياتي از قرآن بود كه من در

اثناي خطبه و در نماز آنها را ميخواندم.اين موضوع ما را تكان داد و متوجه اين نكته ساخت كه آهنگ مخصوص قرآن آنچنان مؤثر است كه حتي بانويي را كه يك كلمه از مفهوم آن را نميفهمد تحت تأثير شديد خود قرار ميدهد.

داستان يازدهم : متكبر در قرآن

نقل است كه ميرزا وحيد كه از جمله مشاهير شعرا و وزير مقتدر پادشاه و صاحب ثروت و دولت بسيار بود و خدا به او اولاد بسيار عطا فرموده بود نظر به قرب او به سلطان، در نظر مردم مهابت و اعتبار ويژه داشت.وي هميشه نسبت به قرآن به خلاف ادب گفتگو مينمود و به آيات اعتراض ميكرد.روزي در مجمعي كه جمعي علما و فضلا و طلاب نيز حاضر بودند، گفت: خدا در قرآن ميفرمايد:«وَ لا رَطْب وَ لا يابِس اِلاّ في كِتاب مُبين .»«هيچ تر و خشكي نيست مگر اينكه در قرآن موجود است.»و من نيز يكي از رطب و يا بس ]تر و خشك[ هستم.حال آنكه نام من هيچ جا در قرآن نيامده است.هيچ يك از حضّار در جواب او سخني نتوانستند گفت.يكي از طلاب تنگدست گفت: ميرزا، چرا ذكر شما در قرآن نشده و حال آنكه چند آيه در خصوص شما نازل شده.هر گاه رخصت دهيد تا بخوانم! گفت: بخوان! وي گفت:«اَعُوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجيمْ، ذَرْني وَ مَنْ خَلَقْتُ وَحيداً وَ جَعَلْتُ لَهُ مالاً مَمْدُوداً وَ بَنينَ شُهُوداً وَ مَهَّدْتُ لَهُ تَمْهيداً ثُمَّ يَطْمَعُ أَنْ اَزيدَ كَلاَّ إنَّهُ كانَ لاِياتِنا عَنيداً سَأُرْهِقُهُ صَعُوداً اِنَّهُ فَكَّرَ وَ قَدَّرَ ثُمَّ قُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ ثُمَّ نَظَرَ ثُمَّ عَبَسَ وَ بَسَرَ ثُمَّ اسْتَكْبَرَ فَقالَ إِنْ هذا

اِلاّ سِحْرٌ يُؤْثَرُ إِنْ هذا اِلاّ قَوْلُ الْبَشَرِ سَأُصْلِيهِ سَقَرَ وَ ما اَدْريكَ ما سَقَرَ لا تُبْقي وَ لا تَذَرَ لَوَّاحَةٌ لِلْبَشَرَ عَلَيْها تِسْعَةَ عَشَرَ.»«اي رسول، به من واگذار انتقام آن كس را كه او را به تنهايي آفريدم، و بر او مال و ثروت فراوان بذل كردم و پسران زياد و آماده به خدمت نصيب او گردانيدم و اقتدار و عزت به اودادم.با اين حال طمع براي افزايش آنها دارد، ولي هرگز به نعمتش نميافزايم، زيرا باآيات الهي دشمني ورزيد، بزودي او را به دوزخ ميافكنيم، او بر (هلاكت رسول و اسلام) فكر و انديشه بدي كرد.كشته باد، انديشه غلطي كرد، بازهم خدا او را بكشد.چه فكر غلطي كرد، سپس انديشه كرد، (و براي اظهار نظر از اسلام) رو ترش كردو چهره درهم كشيد، آنگاه روي از اسلام برگردانيد و تكبر نمود، و گفت: اين قرآن سحر و بيان سحرانگيز است.اين آيات (كه به وحي خدا نسبت ميدهيد) گفتار بشري بيش نيست، ما اين منكر قرآن را به كيفر كفر در آتش دوزخ ميافكنيم، و تو چه ميداني كه عذاب دوزخ چيست.شراره آن دوزخ از دوزخيان هيچ چيز باقي نميگذارد و آنها را محو گرداند.آن آتش بر آدميان رو نمايد و بر آن نوزده تن فرشته عذاب موكل هستند.»گويند: به مجرد شنيدن اين آيات كه از حُسن اتفاق كلمه وحيد در آن ذكر شده بود لرزه بر اندام ميرزا وحيد افتاده و رنگ او زرد و تب شديدي عارضش شد و بعد از سه روز وفات يافت.

داستان دوازدهم : اعتراف قريش به قدرت بيان قرآن

عتبةبن ربيع از بزرگان قريش بود.روزي كه حمزه اسلام آورد سراسر محفل قريش را غم و

اندوه فراگرفت و سران قريش بيم آن داشتند كه دامنه اسلام بيش از اين توسعه يابد.در آن ميان عتبه گفت: من به سوي محمد ميروم و مطالبي را پيشنهاد ميكنم، شايد او يكي از آنها را بپذيرد و دست از آيين جديد بردارد.سران جمعيت نظر وي را تصويب كردند.او برخاست و به سوي پيامبر كه در مسجد نشسته بود رفت و به او پيشنهاد كرد كه رياست مكّه را به او بدهند و ثروت هنگفتي در اختيار او بگذارند و از دعوت خود دست بردارد.آنگاه كه سخنان او پايان يافت پيامبر فرمود: آيا سخنان تو خاتمه يافت؟ گفت: آري.پيامبر(صلي الله عليه وآله) فرمود اين آيات را گوش ده كه پاسخ تمام پرسشهاي تو در آنهاست،«بِسْمِاللهِالرَّحْمنِالرَّحيمْ، ح_م تَنْزيلٌ مِنَالرَّحْمنِالرَّحيمْ، كِتابٌ فُصِّلَتْ آياتُهُ قُرْآناً عَرَبِيّاً لِقَوْم يَعْلَمُونَ، بَشِيراً وَ نَذيراً فَأَعْرَضَ اَكْثَرُهُمْ فَهُمْ لا يَسْمَعُونَ.»«به نام خداي رحمان و رحيم، حاء ميم، اينكه از جانب خداي بخشنده و مهربان نازل گرديده كتابي است كه آيههاي آن براي گروهي كه دانا هستند توضيح داده شده است.قرآني عربي براي مردماني كه بدانند.بشارت و بيم دهنده است، امّا بيشتر آنها روي گردانيدهاند و گوش نميدهند.»پيامبر(صلي الله عليه وآله) وقتي به آيه 37 رسيد سجده كرد.پس از سجده به عتبه رو كرد و فرمود: (اي ابا وليد! پيام خدا را شنيدي؟) عتبه كه هنگام تلاوت آيات بر دستهاي خود تكيه زده و سرا پا گوش شده بود بدون اينكه سخني بگويد بلند شد و به طرف قريش رفت.برخي قريشيان گفتند: به خدا قسم، اين حالت و قيافه ابا وليد، همان حالتي نيست كه به سوي محمد رفت.عتبه با آن حالت خود

در ميان مجلس قريش نشست.به او گفتند: ابا وليد چه ديدي؟ (كه چنين مبهوت و در فكر هستي) گفت: به خدا قسم، كلامي از محمد(صلي الله عليه وآله) شنيدم كه تاكنون از كسي نشنيده بودم،«وَاللهُ ماهُوَ الشَّعْرُ وَلا بالسِّحْرِ و لا بِالكهانةِ.»«به خدا سوگند، سخن او نه شعر است نه سحر و نه كهانت.»اي جمعيت قريش! صلاح ميبينم كه او را رها كنيد تا در ميان قبايل تبليغ كند.اگر پيروز گرديد و سلطنت به دست آورد از افتخارات شما محسوب ميشود و شما نيز از آن بهره ميبريد و اگر در ميان آنها مغلوب گرديد و ديگران او را كشتند، شما راحت شدهايد.قريش گفتند: اي ابا وليد، زبان و كلام پيامبر(صلي الله عليه وآله) تو را سحر كرده است.ابا وليد گفت: اين رأي من است، حال اختيار با خودتان است.

داستان سيزدهم : قاري بيتفكر

ابو سعيد خدري، يكي از اصحاب معروف پيامبر(صلي الله عليه وآله) ميگويد: روزي ابوبكر به حضور رسول خدا(صلي الله عليه وآله) آمد و عرض كرد: در فلان بيابان ميگذشتم چشمم به مردي خوشسيما افتاد كه با كمال خشوع نماز ميخواند.پيامبر(صلي الله عليه وآله) به ابوبكر فرمود: برو و اين شخص را به قتل برسان! ابوبكر به سوي آن شخص رفت ولي وقتي او را با آن حال عبادت ديد از كشتن وي چشم پوشيد و برگشت.پيامبر(صلي الله عليه وآله) به عمر بن خطاب فرمود: تو برو و او را بكش! عمر نيز رفت و او را در آن حال ديد، و به حال خود گذاشت و بازگشت و عرض كرد: اي رسول خدا، من مردي را ديدم كه با كمال خشوع، نماز ميخواند، نتوانستم

او را بكشم.پيامبر(صلي الله عليه وآله) به علي(عليه السلام) فرمود: برو او را به قتل برسان! علي(عليه السلام) با شمشير آختهاش به سوي او رفت تا هر كس هست، فرمان رسول خدا(صلي الله عليه وآله) را در موردش اجرا كند، ولي او از آنجا رفته بود.علي(عليه السلام) به حضور پيامبر(صلي الله عليه وآله) بازگشت و به عرض رساند: به محل مأموريت رفتم ولي آن شخص را در آنجا نديدم.پيامبر(صلي الله عليه وآله) فرمود: اين شخص و طرفدارانش قرآن ميخوانند ولي قرآن از گلويشان تجاوز نميكند و همچون رميدن تير از كمان، از دين خارج ميگردند.آنها را بكشيد كه بدترين و ناپاكترين موجودات هستند.در تاريخ آمده اين شخص، ذوالخويصره تميمي نام داشت و مؤسس گروه «خوارج» بود ودر جنگ نهروان، به دست سپاه علي(عليه السلام)به هلاكت رسيد.او را «ذوالثديه» ميگفتد.زيرا در شانه او گوشتي اضافي همچون پستان وجود داشت.وقتي خبر هلاكت او را به علي(عليه السلام) رساندند، تكبير گفت و از مركب پياده شد و سجده شكر به جا آورد.

داستان چهاردهم: جوان خداترس و آيات عذاب الهي

امام صادق(عليه السلام) فرمود: روزي سلمان در بازار آهنگران عبور ميكرد، ديد جواني فرياد ميكشد و جمعيت بسياري دور او را گرفتهاند و آن جوان به روي زمين افتاده و بيهوش شده است.مردم تا سلمان را ديدند نزد او آمده، و گفتند: گويا به اين جوان، بيهوشي يا ديوانگي روي داده است.به بالين او بياييد و از خدا بخواهيد تا وي نجات يابد.وقتي جوان احساس كرد كه سلمان در كنارش است، آرامش يافت و چشم خود را گشود و عرض كرد: من نه ديوانهام و نه حالت بيهوشي به من رخ داده است، بلكه در

اين بازار عبور ميكردم وقتي ديدم آهنها را روي سندانها گذاشته و ميكوبند به ياد آين آيه قرآن افتادم،«فَالَّذينَ كَفَروا قُطِّعَتْ لَهُمْ ثِيابٌ مِنْ نّار يُصَبُّ مِنْ فَوْقِ رُؤُسِهِمُ الْحَميمُ، يُصْهَرُ بِهِ ما في بُطُونِهِمْ وَ الْجُلُودُ ، وَ لَهُمْ مَّقامِعُ مِنْ حَديد...»«براي كافران لباسهائي از آتش بريده شود و آب سوزان بر سرهاي آنها ريخته گردد كه شدت گرمي آن، اندرون و پوستشان را بسوزاند و براي آنها گرزهايي از آتش قرار داده شود.»ياد اين آيه مرا به اين وضع در آورده است.محبت آن جوان با ايمان در قلب سلمان راه يافت.او را به دوستي خود انتخاب كرد و همواره سلمان با او رفاقت داشت تا وقتي كه به وي خبر دادند دوستت در بستر مرگ قرار گرفته است.سلمان به بالين او آمد و گفت: اي فرشته مرگ (عزرائيل) با برادر من مهرباني كن.صدايي شنيده شده كه گفت:«يا اَباعَبْدِالله اَنَا لِكُلَّ مُؤْمِن رَفيق.»«اي سلمان، من نسبت به هر شخص با ايمان رفيق و مهربانم.»

داستان پانزدهم : آرامش با قرآن

از فاضل گرانقدر جناب آقاي علي آقايي «عراقچي همداني» شنيدم كه فرمود: در سال 1342 ماه محرم كه من در كبوترآهنگ همدان منبر ميرفتم، انقلاب از قم به رهبري داهيانه حضرت امام خميني «ره» آغاز شد، تا آن كه ما خبر دستگيري امام خميني«ره» را به وسيله راديو شنيديم و از اين جهت همه نگران و ناراحت شديم و من در فكر شدم كه اين داستان، آخرش به كجا ميرسد و سر نوشت ملت و كشور چه خواهد شد، خصوصاً عاقبت امام خميني«ره» چه ميشود با اين وضعي كه پيش آمده و دستگاه جبار ايشان را دستگير كرده بودند

در اين هنگام به خاطرم رسيد كه براي آگاه شدن از عاقبت اين كار به قرآن كريم تفال نمايم.قرآن را برداشتم متوجه قادر متعال شدم و خواستم كه از قرآن، عاقبت امر را به من نشان دهد پس قرآن را باز كردم، ديدم در اوّل صفحه اين آيه مباركه است:«قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ اِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً.»«بگو حق آمد و باطل نابود شد، بدان كه باطل نابود شدني است.»من از اين تفال بسيار نيك، آرامش خاطر پيدا كرده و مطمئن شدم كه امام«ره» آزاد خواهد شد تا آنكه بعد از چندي در اثر فشار ملّت و اقدام علماي اعلام و مهاجرت علماي بزرگ شهرستانها به تهران، دولت و شاه مجبور شدند كه امام«ره» را آزاد كنند، تا اينكه مرتبه دوّم حضرت امام را دستگير كردند، اين دفعه ايشان را به تركيه، تبعيد نمودند دوباره من ناراحت شدم و قرآن را برداشتم خواستم با تفال به قرآن بدانم كه عاقبت كار چه خواهد شد (البته اين قرآن، غير از آن قرآني بود كه در كبوترآهنگ بود) وقتي قرآن را گشودم، بازديدم در اوّل صفحه، اين آيه است:«قُلْ جَاءالْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ اِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً.» خيالم راحت شد، دانستم كه اين دفعه نيز امام آزاد ميشود تا اينكه پس از مدتي كه امام«ره» در تركيه بود ايشان را به نجف فرستادند ناچار به پاريس تشريف آوردند كه اين پيشامد نيز موجب فكر و خيال و ناراحتي مسلمانان بود من دوباره به فكرم آمد كه از قرآن كمك بگيرم و به قرآن تفال بزنم تا بدانم اين مرتبه كار امام«ره» به كجا خواهد رسيد، قرآن

را باز كردم، باز ديدم در اوّل صفحه اين آيهآمد«قُلْ جاءَالْحَقُّ وَ زَحَقَالْباطِلُ...»

داستان شانزدهم : اعجاز سوره حمد

واعظ سبزواري در كتاب جامع النورين مينويسد: شخصي از اصحاب حضرت علي(عليه السلام) كه دستش قطع شده بود به خدمت آن حضرت آمد.حضرت دست بريده او را گرفته ، به جاي خود گذاشت وآهسته چيزي ميخواند تا شفا يافت.مرد خشنود شد و رفت امّا روز ديگر از حضرت پرسيد : به دستم چه خواندي كه خوب شد؟ حضرت فرمود: سوره حمد را خواندم.آن شخص از روي تحقير گفت: سوره حمد را خواندي؟ در همين حال يكباره دستش آويخته شد و پيوسته به همان حالت بود.

داستان هفدهم : نذر قرآن

امين السلام فضل بن حسن طبرسي مؤلف تفسير معروف مجمعالبيان در سبزوار ميزيست و در سال 548 يا 542 قمري از دنيا رفت و قبر شريفش در مشهد مقدس (روبروي خيابان طبرسي) است.معروف است كه در تخريب اطراف حرم مطهر حضرت رضا(عليه السلام) كه در چند سال قبل صورت گرفت قبر علامه طبرسي ويران شد.شاهدان عيني ديدند كه پيكر مقدس او با اينكه حدود هشت قرن و نيم از رحلت او ميگذشت، تر و تازه مانده است.از حكايتهاي مشهوري كه به مرحوم طبرسي نسبت ميدهند اينكه: زماني سكته سنگين بر او عارض شد به گونهاي كه بيحركت به زمين افتاد.بستگان و حاضران تصور كردند كه از دنيا رفته است.(با توجه به اينكه وسايل طبي در آن زمان، بخصوص در قريهاي مثل سبزوار نبود.) بدن او را غسل دادند كفن كرده و دفن نمودند و بر طبق معمول به خانههايشان باز گشتند.ناگهان او در درون قبر، به هوش آمد ولي خود را در قبر يافت.متوجه خداي مهربان شد و نذر كرد هر گاه از آن تنگناي قبر تاريك، نجات پيدا

كند و سلامتي خود را باز يابد كتابي در تفسير قرآن تأليف نمايد.از حُسن اتفاق كفندزدي تصميم گرفته بود قبر او را نبش كند و كفن او را بدزدد.چون كفندزد قبر را خراب كرد و خشتهاي قبر را برداشت و بند كفن را گشود علاّمه دست او را گرفت.وي سخت ترسيد.سپس علاّمه با او سخن گفت امّا او بيشتر ترسيد.علاّمه ماجرا را به او بازگو نمود و گفت: مترس! سپس كفن دزد علامه طبرسي را به دوش گرفت و او را به منزلش برد.علامه كفن خود به او داد و اموال بسياري را به كفندزد داد و او به دست ايشان توبه كرد.سپس علامه به نذر خود وفا كرد و تفسير گرانقدر مجمعالبيان را كه در ده جلد است به عربي نوشت.

داستان هيجدهم : قرآن و دوستدار او

يكي از نويسندگان معاصر مينويسد: بابا كاظم (يكي از ياران صديق نوّاب صفوي) اهل اراك، انساني متدين به حقايق، و عامل به دستورهاي حضرت حق بود و تنها چيزي كه آن مرد با صفا را رنج ميداد بيسوادي بود; بخصوص وقتي سخن قرآن به ميان ميآمد به موجب اينكه سواد خواندن و نوشتن نداشت، سخت رنجيده خاطر ميشد.او با تمام وجود عاشق قرآن بود و ميل داشت مانند كساني كه ميتوانند قرآن بخوانند، قرآن بخواند.او نميتوانست قرآن بخواند ولي به آنچه از قرآن به وسيله علماي رباني شنيده بود به طَبَق آراسته بود.رفتار و اخلاقش قرآن بود و به حلال و حرام را مخصوصاً در كسب و كار و خوراك رعايت ميكرد.شبي در عالم رؤيا به حضور يكي از معصومين (گويا حضرت پيامبر«ص») مشرف ميشود.حضرت به او ميفرمايد: بابا، قرآن بخوان.عرض ميكند

نميتوانم.حضرت ميفرمايد: ميتواني! او در محضر رهبر اسلام چند آيهاي تلاوت ميكند و از شدت شوق از خواب بيدار شده، حسّ ميكند تمام قرآن بر قلب او تجلي كرده و نقش بسته است.فرداي آن شب به محضر نوّاب صفوي رسيده، داستان رؤياي صادق خود را بيان ميكند.ايشان از او امتحان به عمل ميآورد و ميبيند عين حقيقت است.بابا نه تنها قرآن را از حفظ ميخواند، بلكه با حس سرانگشت خود آيات قرآن را از ساير جملات عربي تشخيص ميداد و همچنين با فلان آيه در چه جزء يا چه سورهاي است.گاهي صفحهاي از مفاتيح را جلوِ او ميگذاشتند و از او ميپرسيدند: اين قسمت در كجاي قرآن است؟ انگشت روي كلمات ميگذاشت و ميگفت: اين قرآن نيست! گاهي از او ميپرسيدند فلان آيه در كجاست؟ قرآن را باز ميكرد و با انگشت خود آيه را پيدا كرده، نشان ميداد.

داستان نوزدهم : ترس معاوية از قرآن

در مسافرت معاويه به حج در دوراني كه در مدينه توقف داشت روزي از يكي از كوچهها مدينه ميگذشت، عبورش بر گروهي از قريش افتاد كه گردهم نشسته بودند.آنان همه چون معاويه را ديدند به احترام او برخاستند! تنها ابنعباس بود كه اعتنا نكرد و از سرجاي خود حركت ننمود.معاويه از اين موضوع سخت ناراحت شد و به اعتراض گفت: اي ابنعباس، چطور با آنكه دوستان تو برخاستند، تو برنخاستي! اين نيست مگر بر اثر اندوهي كه از من در دل داري و آن، خاطره جنگ من با شماها در روز صفين است.اي ابن عباس، عموزاده من عثمان مظلومانه كشته شد!ابن عباس گفت: عمربن خطاب نيز كشته شد.(يعني اگر تو ميخواهي از مظلوم دفاع كني

عمر هم به نظر تو بايد مظلومانه كشته شده باشد.چرا نامي از او نميبري؟) پس خلافت رابه فرزند او واگذار كن.معاويه: عمر را مردي مشرك به قتل رسانيد!ابنعباس: پس عثمان را چه كسي به قتل رسانيد؟معاويه: مسلمانان او را كشتند.ابن عباس: اين كه بيشتر حجت تو را از بين برده و به ضرر تو تمام ميشود و موجب حليّت خون او خواهد بود.چه آنكه اگر مسلمانان او را كشتند و خوار كردند، حتماً بجا و بحق بوده است.معاويه: ما بخشنامه كرده و به همه آفاق نوشتهايم و همه را از ذكر مناقب علي و اهل بيتش نهي كردهايم.بنابراين اي ابنعباس زبانت را نگهدار و خويشتن را حفظ كن!ابنعباس: حتماً ما را از قرآن منع ميكني؟معاويه: نه.ابن عباس: شايد از تاويل آن ممنوع ميداري؟معاويه: آري!ابنعباس: حتماً ميگويي كه ما قرآن بخوانيم ولي كاري نداشته باشيم كه مقصود خداوند از آن آيات چيست و در اين باره سخني نگوييم!معاويه: آري!ابنعباس: آيا قرائت قرآن واجبتر است يا عمل به آن؟معاويه: عمل به آن.ابن عباس: تا مقصود از آيات را درك نكنيم و ندانيم كه خداوند، از آنچه نازل فرموده چه چيز را قصد كرده، چگونه ميتوانيم به آن عمل كنيم؟معاويه: معاني و تاويلات آن را از ديگران كه بغير از روش تو و اهل بيت تو تاويل نمايند پرسش كن.ابنعباس: شگفتا! قرآن بر اهل بيت و بستگان من فرود آمده چگونه معاني آن را از آلابيسفيان و آل ابي معيط، و يهود و نصارا و مجوس بپرسيم!معاويه: آيا تو _ آلابيسفيان _ را با اينها (يهود و نصارا و مجوس) در رديف هم قرار دادي؟ابنعباس: زماني تو را

با آنان در رديف هم قرار دادم كه امّت را از پذيرش و عمل به قرآن و آنچه كه در قرآن است از امر و نهي و حلال و حرام و ناسخ و منسوخ و عام و خاص و محكم و متشابه نهي كردي! در حالي كه اگر امّت از اين مطالب پرسش نكنند، هلاك گردند و اختلاف بين آنان واقع شده، سرگردان خواهند شد.معاويه: خوب، قرآن بخوانيد و ليكن از آنچه كه خداوند درباره شما اهل بيت و خاندان پيامبر نازل كرده و آنچه كه رسولخدا فرموده نقل نكنيد بلكه مطالب ديگر بگوييد.ابنعباس: خدا در قرآن ميفرمايد:«يُريدوُنَ اَنْ يُطْفِئُوا نوُرَالله بِاَفْواهِهِمْ وَ يَأْبي اللهُ اِلاّ اَنْ يُتِمَّ نُورَهُ وَ لَوْكَرِهَ الْكافِرُونْ.»«ميخواهند نور خدا را با دهان خاموش كنند و ليكن پروردگار جز اين نميخواهد نور خود را كامل گرداند، هر چند كافران خوش نداشته باشند.»معاويه: اي ابنعباس، زبانت را نگاهدار و جان خود را حفظ كن و اگر چاره از گفتن نداري و حتماً بايد بگويي پس در پنهاني باشد و احدي آشكارا از تو نشنود...

داستان بيستم : جواب دندان شكن

در كتاب كافي از نوحبنشعيب و محمدبنالحسن روايت شده است كه ابنابيالعوجاء از هشام بن حكم پرسيد مگر خدا حكيم نيست؟ هشام گفت: بله، خداوند احكم الحاكمين است.ابنابيالعوجاء گفت: به من خبر ده از آيه،«فَانْكِحُوا ما طابَ لَكُمْ مِّنَ النِّساءِ مَثْني وَ ثُلاثَ وَ رُباعَ فَإِنْ خِفْتُمْ اَلاَّ تَعْدِلُوا فَواحِدَةً.»«ازدواج كنيد با آنچه كه خوش آيد شما را از زنان دو و سه و چهار و و اگر بترسيد كه عدالت را پيشه خود نكنيد پس يكي را به ازدواج خود درآوريد.»مگر اين حكم قرآن نيست؟ هشام

گفت: بله، ابن ابيالعوجاء گفت: پس به من خبر ده از آيه،«وَ لَنْ تَسْتَطِيعُوا اَنْ تَعْدِلُوا بَيْنَ النَّساءِ وَ لَوْ حَرَصْتُمْ فَلاَ تَمِيلُوا كُلَّ الْمَيْلِ فَتَذَرُوها كَالْمُعَلَّقَةِ.»«و هرگز نميتوانيد بين زنانتان عدالت را رعايت نماييد اگر چه بسيار علاقه به رعايت اعتدال علاقه داشته باشيد...»كدام حكيم به اين گونه سخن ميگويد؟ هشام جوابي نداشت.از همين رو به مدينه نزد حضرت صادق(عليه السلام) آمد و ماجراي خود را باز گفت.حضرت فرمود: اينكه خدا ميفرمايد:«فَانْكِحُوا ما طابَ لَكُمْ...»مقصود عدالت در نفقه (خرج زن) است و اينكه ميفرمايد:«وَ لَنْ تَسْتَطيعوا اَنْ تَعْدِلُوا...»مقصود عدالت در محبت است.چون هشام اين جواب را به ابيابيالعوجاء رسانيد، وي گفت: به خدا اين جواب از خودت نيست.

داستان بيست و يكم : اعتراف به معجزه بودن قرآن

وليد بن مغيره مخزومي كه مرد ثروتمندي بود و در ميان عرب به حُسن تدبير و فكر روشن شهرت داشت و براي حل مشكلات اجتماعي و منازعاتي كه در ميان طوايف عرب واقع ميشد از فكر و تدبير او استمداد ميكردند، و به همين علّت او را «ريحانة قريش» (گل سرسبد قريش) ميناميدند.روزي به تقاضاي جمعي از مشركان نزد پيامبر(صلي الله عليه وآله) آمد تا از نزديك وضع او و آيات قرآن را بررسي كند.بنا به خواهش او پيغمبر قسمتي از آيات سوره «حم سجده» را تلاوت كرد.اين آيات چنان تأثير و هيجاني در او به وجود آورد كه بياختيار از جا حركت نمود و به محفلي كه از طرف طايفه او (بني مخزوم) تشكيل شده بود رفت و گفت: به خدا سوگند، از محمد سخني شنيدم كه نه شباهت به گفتار انسانها دارد و نه پريان.گفتار او شيريني و زيبايي مخصوصي دارد، فراز آن

(همچون شاخههاي درختان برومند) پر ثمر و پايين آن (مانند ريشههاي درختان كهن) پر آب است.گفتاري است كه بر هر چيز پيروز ميشود و چيزي بر آن پيروز نخواهد شد.در ميان قريش زمزمه افتاد و گفتند.از قرائن برميآيد كه وليد دلباخته گفتار محمد«ص» شده و اگر چنين باشد همه قريش تحت تأثير او قرار خواهند گرفت و به محمد«ص» تمايل پيدا ميكنند.ابوجهل گفت: من چاره او را ميكنم.به منزل وليد آمد و با قيافهاي اندوهبار كنار او نشست.وليد گفت: چرا اينچنين غمگين هستي؟!ابوجهل: چرا غمگين نباشم! با اين سن و شخصيتي كه تو داري، قريش بر تو عيب ميگيرند و ميگويند با سخنان پرمايه خود گفتار محمد(صلي الله عليه وآله) را زينت دادهاي! وليد برخاست و با ابوجهل به مجلس قريش در آمد و روبه سوي جمعيت كرد و گفت: آيا تصور ميكنيد محمد(صلي الله عليه وآله) ديوانه است؟ هرگز آثار جنون در او ديدهايد؟ حضار گفتند: خير.پرسيد: آيا گمان ميكنيد او كاهن است؟ آيا از آثار كهانت چيزي در او ديدهايد؟ گفتند: خير.گفت: آيا گمان ميكنيد او شاعر است؟ آيا تابه حال شعري گفته است؟ گفتند: خير.پرسيد: تصّور ميكنيد دروغگوست؟ آيا تاكنون به راستگويي و امانت مشهور نبوده و در ميان شما به عنوان «صادق امين» معروف نبوده است؟ بزرگان قريش گفتد.پس بايد به او چه نسبت بدهيم؟ وليد فكري كرد و گفت: بگوييد ساحر است، زيرا با اين سخنان خود ميان پدر و فرزند و خويشاوندان جدايي ميافكند.

داستان بيست و دوّم : سرانجام يك عمر مبارزه با قرآن

ابن مقفع در ابتدا در كيش ماني بود و سالها با آزادي كامل با اسلام و قرآن به مبارزه پرداخته و شبهات و اشكالات

زيادي در ميان مردم منتشر ساخته بود.از همينروست كه ميگويند او باب بُرزويه طبيب را به قصد شكّ انداختن در دل مردم بر كتاب «كليه ودمنه» افزود.«ابن مقفع» روزي در بغداد از كوچهاي ميگذشت، ناگهان صداي كودكي او را به خود جلب كرد كه با آواز زيبا و صداي دلنشين چنين قرآن ميخواند:«اَلَمْ نَجْعَلِ الا ْ َرْضَ مهاداً، وَ الْجبالَ اَوْتاداً، وَ خَلَقْناكُمْ اَزْواجاً وَجَعَلْنانَوْمَكُمْ سُباتاً، وَ جَعَلْنااللَّيْلَ لِباساً، وَ جَعَلْنا النَّهارَ مَعاشاً...»«آيا زمين را گاهواره و كوهها را ميخهايي قرار نداريم؟ شما را نر و ماده آفريديم و خواب را براي شما وسيله آسايش و آرامش گردانيديم و (تاريكي) شب را براي شما لباس و پوشاكي قرار داديم (تا سياهي شب همچون پرده شما را بپوشاند) و روزي براي شما وقت كار و كوشش گردانيديم...»ابن مقفع به محض شنيدن كلام خدا در حالي كه سكوت سراپاي وجودش را فرا گرفته بود، بياختيار ايستاد و در تفكّر و سكوت غرق شد، آنقدر ايستاد تا آن پسر بچه سوره را به پايان برساند.او سخن نو شنيده بود كه نه شعر بود و نه نثر.ولي آهنگي زيباتر از شعر و بياني رساتر از نثر داشت.زيبايي لفظ و شيوايي اسلوب و هماهنگي روشن قرآن نظرش را به خود جلب كرد و موجي از لذت و شادي در روانش پديد آمد.لذتي كه قرآن به او داد غير از آن بود كه تا آن وقت از ساير انواع سخن ميبرد.ابن مقفع كه خود در فصاحت و سخنشناسي بيمانند بود با شنيدن اين آيات تكان دهنده فطرت ديني او بيدار گشت و با هيجان و جذبهاي گفت: شكي نيست كه اين

گفتار عالي ساخته انديشه كوتاه بشر نيست.تصادف كوچكي ابن مقفع را با قرآن آشنا كرد، چهره قرآن در نظرش دگرگون شد.احساس كرد كه دنياي جديدي براي او كشف شده است.بيدرنگ از همانجا برگشت و با قدمهاي محكم به سوي «عيسيبنعلي» عموي منصور رفت و گفت: نور اسلام در قلب من تابيده است و دريچهاي از جهان وسيع و پهناور در برابر ديدگانم باز شده و دگرگوني عميقي در من به وجود آمده است و ميخواهم در حضور تو به دين اسلام مشرف شودم.عيسي با تعجب گفت: تو كه يك عمر با قرآن مبارزه كردهاي علّت روي آوردنت به اسلام چيست؟ وي ماجرا را بيان كرد و عيسي در پاسخ گفت: اين كار شايسته است كه در يك مجلس رسمي در حضور علما و امراي لشكر و در نزد طبقات مردم انجام گيرد.بنابر اين فردا به همين منظور پيش من بيا.همان روز شب هنگام ابن مقفع شروع به زمزمه كرد و وردهاي مخصوصي كه مانويان و زرتشتيان موقع غذا خوردن، ميخوانند، خواند.عيسي رو به او كرد و گفت: آيا با اينكه قصد داري مسلمان شوي بازهم طبق روش ديرينه خود به زمزمه مشغول هستي! ابن مقفع گفت: من كه هنوز به طور رسمي به آيين جديد «اسلام» داخل نشدهام و نميتوانم مراسم و شريفات آن را بجا آورم، چگونه ميتوانم از كيش مانوي دست بردارم و شبي را به روز آورم در حالي كه به هيچ مذهب و كيشي پايبند نباشم.من از اينكه شبي را در بيديني به روز آورم ناراحت هستم.بامداد فردا رسيد، از طرف «عيسيبنعلي» مجلس با شكوهي براي اسلام آوردن ابن مقفع ترتيب

داده شد.طي مراسمي شهادتين بر زبان جاري كرد و مسلمان شد و موسوم به «عبدالله» و داراي كنيه «ابومحمد» گرديد.آشنايي او با اسلام و تعاليم حياتبخش قرآن، بينش جديد و عميقي در او به وجود آورد و طرز فكر جهانبينياش را بكلي دگرگون ساخت.او قلم خود را مثل شمشير برنده بود بر ضد دستگاه خلافت منصور به كار انداخت و طوري جهان را بر منصور تنگ كرد كه منصور فرياد زد آيا كسي هست مرا از شر ابن مقفع نجات دهد؟سر انجام ابن مقفع به دست يكي از دژخيمان منصور بنام «سفيان بن معاوية» امير بصره به وضعي سخت فجيع هلاكت گرديد و بر او تهمت «زندقه» نهادند، امّا حقيقت آن است كه او بيش از هر چيز قرباني رشك و كينه دشمنان خويش شده است.

داستان بيست و سوّم : آداب مجلس قرآن

يكي از علماي اصفهان ميگفت: با عدهاي براي حج به مكه مشرف شديم.در مدينه يك نفر از ما درگذشت.پس از دفن، مجلس ترحيمي تشكيل داده، و يكي از قاريان اهل تسنن را براي خواندن قرآن، به مجلس دعوت كرديم.قاري آمد و نشست امّا قرآن نميخواند.به او گفتيم بخوان.گفت: شما مشغول حرف زدن هستيد و تا ساكت نشويد قرآن نميخوانم! همه ساكت شديم ولي باز ديديم نميخواند.گفت: طرز نشستن شما متناسب با مجلس قرآن نيست! ما همه دو زانو نشستيم، ديديم باز قرآن را شروع نميكند.گفتيم: بخوان.گفت: هنوز مجلس براي قرائت قرآن مهيا نشده است، زيرا در دست بعضي چاي و سيگار مشاهده ميشود.چاي و سيگار را كه كنار گذاشتيم، وي آيهاي از قرآن را تلاوت كرد و مجلس را ترك گفت.آيهاي

را كه تلاوت نمود اين بود:«وَ اِذَا قُرِي الْقُرْآنُ فَاسْتَمَعُوا لَهُ وَ اَنْصَتُوا.»«هنگامي كه قرآن خوانده ميشود، بدان گوش فرا دهيد و ساكت باشيد.»شايان تذكر است كه برادران اهل سنّت متاسفانه به جاي توجه به معاني و مقاصد قرآن فقط به آداب ظاهري قرآن توجه كرده و فرع را بر اصل ترجيح دادهاند.

داستان بيست و چهارم : بال جبرئيل

شخصي در خواب ديد كه پا بر روي بال حضرت جبرئيل گذاشته و نماز ميخواند.خواب خود را بر كسي كه در علم خواب تبحّر داشت نقل نمود و از او تعبير خوابش را پرسيد؟ وي گفت: حتماً در هنگام نماز، پا بر روي قرآن گذاشتهاي.بيننده خواب در صدد تحقيق بر آمد و زير فرشي كه نماز ميخواند ورقي از قرآن را پيدا نمود.

داستان بيست و پنجم : اثر قرآن

در كتاب مصابيحالقلوب آمده است كه روزي منصوربن عمار به مسجد شده، جواني را ديد كه در غايت خضوع و خشوع و گريه نماز ميگزارد.منصور گويد: با خود گفتم از اين جوان بوي آشنايي ميآيد.توقف كردم تا سلام نماز باز داد.گفتم: اي جوان، ميداني كه خدا را واديي است در جهنم كه او را لظي خواندند كه:كَلاّ اِنَّها لَظَي، نَزَّاعَةً لِلشَّوَي«چنين نيست، بدرستيكه آن زبانهاي است كه پوست را از بين ميبرد.»او نعرهاي بزد و بيهوش شد.زماني بعد به هوش آمد و گفت: كلام، زياد گردان! گفتم:«يا اَيُّهَاالَّذينَ آمَنُوا قُوآ اَنْفُسَكُمْ وَ أَهْلِيكُمْ ناراً وَ قُوُدها النّاسُ وَ الْحِجارَةُ عَلَيْها مَلائِكَةٌ غِلاظٌ شِدادٌ لا يَعْصُونَ اللهَ مآ اَمَرَهُمْ وَ يَفْعَلونَ ما يُؤْمَرُونَ.»«اي كسانيكه ايمان آوريدهايد خود و اطرافيانتان را از آتشي كه هيزم آن مردم و سنگ ميباشد نگه داريد و بر آن آتش، ملائكهاي ميباشند كه درشت سخن، سختگير و در آنچه كه به آنها امر ميشود خدا را نافرماني نميكنند.»پس آن جوان از شنيدن اين آيه نعرهاي بزد و جان به حق تسليم كرد.به كار وي قيام نمودم، چون جامه از تن وي باز كردم بر سينه وي به خطي سبز نوشته ديدم كه:«فَهُوَ في عيشَة راضِيَة، في جَنَّة

عالِيَة، قُطُوفُها دَانِيَةٌ.»«او در زندگي پسندهاي، در بهشت عالي كه ميوههايش نزديك هستند به سر ميبرد.»چون وي را دفن كردم شبانه او را در خواب ديدم كه ميآمد و تاجي مكان به درّ و جواهر بر سر نهاده است گفتم:«ما فَعَلَ اللهُ بِكَ.»خدا با تو چه كرد؟گفت: مرا به درجه شهدا رسانيد، بلكه زيادتر.گفتم: زياده چرا؟ گفت: شهداي ديگر به شمشيرهاي كفار كشته شدهاند و من به شمشير ملك جبار.

داستان بيست و ششم : اشكالات كندي به قرآن

اسحاق بن حنين كندي مردي نصراني و مانند پدرش حنين بن اسحاق از فيلسوفان مشهور است كه به موجب آشنايي به زبان يوناني و سرياني، فلسفه يونان را به عربي ترجمه كرد.فرزند وي يعقوب بن اسحاق نيز بزرگترين حكيم عرب است كه جملگي نزد خلفاي عباسي با عزت و احترام ميزيستند.كندي فيلسوف نامي عراق در زمان خويش دست به تأليف كتابي زد كه به نظر خود تناقضات قرآن را در آن گرد آورده بود.او چون با فلسفه و مسائل عقلي و افكار حكماي يونان سر و كار داشت بر طبق معمول با حقايق آسماني و موضوعات ديني چندان ميانهاي نداشت و به موجب غروري كه با خواندن فلسفه به او دست داده بود به تعاليم مذهبي به ديده حقارت مينگريست.اسحاق كندي آنچنان سرگرم كار كتاب «تناقضات قرآن» شده بود كه بكلي از مردم كناره گرفته، پيوسته در منزل با اهتمام زياد به آن ميپرداخت.روزي يكي از شاگردان او در سامرا به حضور امام حسن عسكري(عليه السلام) شرفياب شد.حضرت به وي فرمود: در ميان شما شاگردان اسحاق كندي يك مرد رشيد با شهامتي پيدا نميشود كه اين مرد را از كاري كه پيش گرفته باز

دارد؟ شاگرد مزبور گفت: ما چگونه در اين خصوص به وي اعتراض كنيم يا در مباحث علمي ديگري كه استادي چون او بدان پرداخته است ايراد بگيريم! او استاد بزرگ و نامداري است و ما توانايي گفتگو با او را نداريم.حضرت فرمود: اگر من چيزي به تو القا كنم ميتواني به او برساني و درست به وي بفهماني؟گفت: آري.فرمود: نزد استادت برو و با وي الفت بگير و تا ميتواني در اظهار ارادت و اخلاص و خدمتگزاري نسبت به او كوتاهي نكن، تا جايي كه كاملاً مورد نظر وي واقع شوي و او هم لطف و عنايت خاصي نسبت به تو پيدا كند.وقتي كاملاً باهم انس گرفتيد به وي بگو: مسئلهاي به نظرم رسيده است ميخواهم آن را از شما بپرسم...بگو: اگر يكي از پيروان قرآن كه با لحن آن آشنايي دارد از شما سؤال كند، «آيا امكان دارد كلامي كه شما از قرآن گرفته و نزد خود معني كردهايد، گوينده آن، معني ديگري از آن اراده كرده باشد»؟ او خواهد گفت: آري ممكن است و چنين چيزي از نظر عقل رو است.آنگاه به وي بگو: اي استاد، شايد خداوند آن قسمت از قرآن را كه شما نزد خود معني كردهايد، عكس آن را اراده نموده باشد، و آنچه شما پنداشتيد، معني آيه و مقصود خداوند كه گوينده آن است، نباشد.آن شاگرد از نزد حضرت رخصت خواست و به خانه استاد خود اسحاق كندي رفت و بر طبق دستور حضرت امام حسن عسكري(عليه السلام)با وي رفت و آمد زياد نمود تا ميان آنان انس كامل برقرار گرديد.روزي از فرصت استفاده نمود و موضوع را به

همان گونه كه حضرت تعليم داده بود با وي در ميان گذارد.همين كه فيلسوف نامي پرسش شاگرد را شنيد، فكري كرد وگفت: بار ديگر سؤال خود را تكرار كن.شاگرد سؤال را تكرار نمود و استاد فيلسوف مدتي درباره آن انديشيد و ديد از نظر لغت و عقل چنين احتمالي هست و ممكن است آنچه وي از فلان آيه قرآن فهميده و پنداشته است كه با آيه ديگر منافات دارد، منظور صاحب قرآن غير از آن باشد.سرانجام فيلسوف نامبرده شاگرد دانشمند خود را مخاطب ساخت و اين گفتگو ميان آنها واقع شد.فيلسوف: تو را سوگند ميدهم بگو اين سؤال را چه كسي به تو آموخت؟شاگرد: به دلم خطور كرد.فيلسوف: نه، چنين نيست.اين گونه سخن از مانند چون تويي سر نميزند.تو هنوز به مرحلهاي نرسيدهاي كه چنين مطلبي را درك كني.راست بگو آن را از كجا آورده و از چه كسي شنيدهاي؟شاگرد: اين موضوع را حضرت امام حسن عسكري(عليه السلام) به من آموخت و امر كرد آن را با شما در ميان بگذارم.فيلسوف: اكنون حقيقت را اظهار داشتي.آري اين گونه مطالب فقط از اين خاندان صادر ميشود.سپس فيلسوف بزرگ عراق آنچه درباره تناقضات قرآن نوشته و به نظر خود به كتاب آسماني مسلمانان ايراد گرفته بود همه را جمع كرد و در آتش افكند.

داستان بيست و هفتم : انقلابي دروني با يك آيه

علامه مجلسي(ره) مينويسيد: وقتي آيه«وَ اَنَّ جَهَنَّمَ لَمَوْعِدُ هُمْ اَجْمَعينَ لَها سَبْعَةُ اَبْواب لِكُلِّ باب مِنْهُمْ جُزْءٌ مَقْسُومٌ.»«بدرستي جهنم وعدهگاه گمراهان است.براي آن است هفت در براي هر در از آن گمراهان، جزئي تقسيم شده است.»نازل شد.رسول خدا(صلي الله عليه وآله)گريه شديدي كرد.صحابه هم از گريه آن حضرت گريه كردند، بدون اينكه

بدانند جبرئيل چه آورده و رمز گريه پيغمبر چيست.كسي هم توانايي سخن گفتن با آن حضرت را نداشت و از عادات پيامبر(صلي الله عليه وآله)اين بود كه هر زمان فاطمه را ميديد مسرور ميگرديد.از همينرو سلمان رهسپار خانه فاطمه(س) شد.وقتي وارد گرديد، ديد مقداري جو پيش روي فاطمه(س) است و مشغول آرد كردن آن ميباشد و اين آيه را ميخواند.«وَ ما عِنْدَاللهِ خَيْرٌ وَاَبْقي.»«آن چيزي كه نزد خداست بهتر و پايندهتر ميباشد.»سلمان موضوع گريه پيامبر(صلي الله عليه وآله) را به فاطمه(س) خبر داد و ايشان برخاست و لباس پوشيد و به عزم ديدار پيامبر(صلي الله عليه وآله) بيرون آمد...فاطمه(س) به پدر عرض كرد: اي پدر، فدايت شوم! چه چيز شما را گريانيده است؟ پيامبر(صلي الله عليه وآله) آن دو آيه را بر او خواند.فاطمه(س) از شدت اندوه به صورت در افتاد و صداي نالهاش بلند شد كه واي، واي بر آن كسي كه داخل آتش گردد.در اين حال سلمان نيز گفت: اي كاش براي اهلم گوسفندي بودم و آنان گوشت مرا خورده، پوست مرا پاره ميكردند و من هرگز اسم آتش را نميشنيدم.ابوذر گفت: اي كاش مادرم نازا بود و مرا نميزاييد ومن هرگز اسم آتش را نميشنيدم.مقداد گفت: اي كاش پرندهاي بودم كه در بيابانهاي دور دست به سر ميبردم و حساب وكيفري نداشتم و ذكر آتش را نميشنيدم.علي(عليه السلام) ميفرمود:اي كاش درندگان گوشت مرا پاره پاره كرده و اي كاش از مادر متولد نشده بودم و نام آتش را نميشنيدم.سپس دست روي سر گذاشت و شروع به گريه كرد و ميگفت: آه، از دوري راه و كمي توشه در سفر قيامت.گناهكاران به سوي

آتش ميروند و بسرعت داخل دوزخ ميشوند...

داستان بيست و هشتم : بطن قرآن

مرحوم آيةالله العظمي سيد محسن حكيم در شرح كفاية الاصول در پايان بحث استعمال لفظ مشترك نقل نموده كه يكي از بزرگان دانش فرمود: روزي در منزل ملا فتحعلي سلطان آبادي با گروهي از اعيان و انديشمندان بزرگ كه از جمله آنان سيد اسماعيل صدر و حاج ميرزا حسين نوري طبرسي (مؤلف مستدرك) و سيد حسين صدر بود، حاضر شديم.آقا ملاّ فتحعلي سلطان آبادي اين آيه مبارك راتلاوت فرمود:(وَاعْلَمُوا اَنَّ فيكُم رَسُولَ اللهِ لَوْيُطيعُكُم في كَثير مِنَ الاْ َمْرِ لَعَنِتُّمْ وَلكِنَّ اللهَ حَبَّبَ اِلَيْكُمْ الاِْيمانَ وَ زَيَّنَهُ في قُلُوبِكُمْ وَ كَرَّهَ اِلَيْكُمُ الْكُفْرَ وَالْفُسوقَ وَالْعِصْيانَ اُولئِكَ هُمْ الرّاشِدُونَ.)«اي مسلمانان، بدانيد كه اين محمد(صلي الله عليه وآله) كه در ميان شماست، رسول خدا و عالم به حقايق و مصالح و مفاسد امور است.شما او را به رأي جاهلانه خود مجبور نكنيد; كه اگر در بسياري از امور رأي شما را پيروي كند خود به زحمت و مشقت ميافتيد و به مفاسد و مشكلاتي دچار ميشويد و گمان نكنيد قبول اسلام و پذيرفتن ايمان و اجتناب از كفر و گناه از روي كمال عقل و فطانت و زيركي خودتان است، بلكه خداوند متعال به لطف خود مقام ايمان را نزد شما محبوب گردانيد و در دلهايتان نيكو بياراست و كفر و فسق و نافرماني را در نظرتان زشت و ناپسند ساخت و از آنها بيزارتان كرد تا در دو جهان خوشبخت و سعادتمند شويد.اينان بحقيقت اهل صواب و هدايتند و اين هدايت بر آنان به فضل خدا و نعمت الهي حاصل گرديد و خدا به احوال بندگان دانا و

به صلاح نظام جهان آفرينش آگاه است.»آقاي سلطان آبادي پس از آن شروع به تفسير «حَبَّبَ اِلَيْكُمْ» نمود.بعد از بيانات طولاني آن را به معنايي تفسير كرد.هنگامي كه بزرگان اين معني را شنيدند از او توضيح خواستند و پس از بيان مطلب و توضيح مقصود همه حضار به شگفت آمدند و پيش خود ميگفتند: چرا آنها جلوتر از بيان سلطانآبادي متوجه اين نكته نشدند.روز دوم در محضر مقدس او حاضر شدند و آقاي سلطانآبادي آيه مبارك را به معناي ديگري غير از اوّلي تفسير نمود.حاضران باز توضيح خواستند و پس از شرح و بيان نيز تعجب كردند كه چرا پيش از بيان او اذهانشان متوجه اين مطلب نشده، آن را درك نكردند.روز سوم در خدمت ايشان حضور به هم رسانيدند و همانند روز اول و دوم به شگفت آمدند.پيوسته اينچنين بودند و هر روزي كه به خدمت ايشان ميآمدند معناي ديگري براي آنان بيان ميكرد.نزديك به سي روز به خدمت او شرفيات شدند و براي آيه مبارك نزديك به سي معني بيان فرمود و حضار هر وقت معنايي از او ميشنيدند توضيح ميخواستند و او نيز توضيح ميداد.

داستان بيست و نهم : زني بد كار

فاضل نراقي در معراج السعادة نوشته است: در بصره زني بود شعوانه نام كه مجلسي در بصره از فسق و فجور منعقد نميشد كه از وي خالي باشد.روزي با جمعي از كنيزان خود در كوچههاي بصره ميگذشت به در خانهاي رسيد كه از آن خروش بلند بود.گفت: سُبْحانَ الله، در اينجا عجب خروش و غوغايي است.كنيزي را به اندرون خانه فرستاد تا از امر جويا شود.آن كنيز رفت و بر نگشت.كنيز ديگري را فرستاد او هم

رفت و برنگشت.ديگري را فرستاد و به او سفارش كرد كه زود برگردد.كنيز رفت و برگشت.گفت: اي خاتون، اين غوغاي مردگان نيست، ماتم زندگان است ماتم بدكاران و نامه سياهان است!«شعوانه» چون اين را شنيد خود به اندرون رفت.ديد واعظي در آنجا نشسته و جمعي دور او فراهم آمدهاند و ايشان را موعظه ميكند و از عذاب خدا ميترساند و ايشان همگي به گريه و زاري مشغولند و در هنگامي كه «شعوانه» به داخل رسيد واعظ اين آيه را تفسير ميكرد:«اِذا رَأَتْهُمْ مِنْ مَكان بَعيد سَمِعُوا لَها تَغَيُّظاً وَ زَفيراً وَ اِذا اُلْقُوا مِنْها مَكاناً ضَيِّقاً مُقَرَّنينَ دَعَوْا هُنالِكَ ثُبُوراً.»(سوره الفرقان، ص، آيه 5)«در روز قيامت هنگامي كه دوزخ گنهكاران را ببيند به غريدن ميآيد و عاصيان به لرزيدن آيند و چون عاصيان را در دوزخ افكنند در مقامي تنگ و تاريك و به زنجيرهاي آتشين به يكديگر بسته فرياد بر آورند و خواهان مرگ شوند.فرياد فغان كه بعد از اين از شما صادر خواهد شد.»چون «شعوانه» چون اين آيات را شنيد سخت در او اثر كرد و گفت: اي شيخ، من يكي از روسياهان درگاهم، آيا اگر توبه كنم خداوند مرا ميآمرزد؟ واعظ گفت: «البته اگر توبه كني خدا تو را ميآمرزد اگر چه گناه تو مثل گناه شعوانه باشد.»گفت: شعوانه منم كه بعد از اين گناه نكنم.واعظ گفت: خدا ارحمالرّاحمين است و البته اگر توبه كني آمرزيده ميشوي.شعوانه گريه كرد و بندگان و كنيزان خود را آزاد كرد و مشغول عبادت شد و تلافي گذشتههاي خود را مينمود، به نحوي كه بدنش گداخته شد و به نهايت ضعيف و ناتواني رسيد.روزي در بدن

خود نگريست خود را بسيار ضعيف و نحيف ديد.گفت: آه، آه! در دنيا به اين نحو گداخته شدم، نميدانم در آخرت حالم چگونه است! پس ندايي از غيب به گوش او رسيد كه دل خوش دار، ملازم درگاه ما باش تا در روز قيامت ببيني جزاي ما را.نيامد در اين دركسي عذر خواهكه سيل ندامت نَشُسْتَنْ گناه.

داستان سيام : احترام قرآن

در كتاب گلزار اكبري گلشن 51 از ابوالفاء هروي نقل نموده كه گفت: من در مجلس پادشاه، قرآن ميخواندم و ايشان استماع نمينمودند و سخن ميگفتند.پيغمبر(صلي الله عليه وآله) را به خواب ديدم كه رنگ مباركش متغيير بود، فرمود:«اَتَقْرَءُ الْقُرْآنَ بَيْنَ يَدَي قَوْم وَ هُمْ يَتَحَدَّثُونَ وَ لا يَسْتَمَعُونَ وَ اِنَّكَ لا تَقْرَءُ بَعْدَ هَذا اِلاّ ماشاءَاللهُ.»«آيا قرآن را براي كساني ميخواني كه باهم سخن ميگويند و آن را نميشنوند! تو بعد از اين به سبب عدم رعايت ادب نتواني خواند، مگر آنچه خدا بخواهد.»بعد از آن بيدار شدم و گنگ شده بودم، امّا چون فرموده بود «الاّ ماشاءالله» اميد داشتم كه زبانم آخر خواهد گشود.پس از چهار ماه در همان محلي كه آن خواب را ديدهبودم، باز رسولخدا(صلي الله عليه وآله) را در خواب ديدم، فرمود:«قَدْ تُبْتَ.»حتماً توبه كردهايگفتم: بلي يا رسولالله(صلي الله عليه وآله)، فرمود:«مَنْ تابَ تابَ اللهُ عَلَيْهِ.»هر كه به سوي خدا باز گردد خدا هم به مغفرت به او رجوع خواهد فرمود.بعد از آن فرمود: زبان بيرون آورد و با انگشت خود زبان مرا مسح كرد و فرمود:هر گاه نزد قومي قرآن ميخواني پس ترك كن قرائت را تا هنگامي كه گوش گيرند كلام خداوند را.چون بيدار شدم زبانم گشوده بود.

داستان سي و يكم : اهميت تعليم قرآن

عبدالرحمان سلمي به يكي از فرزندان امام حسين(عليه السلام) سوره حمد را آموزش داد.وقتي كودك سوره حمد را نزد امام حسين(عليه السلام) خواند امام به آموزگار وي هزار دينار و هزار دست لباس عطا كرد و دهان او را پر از جوهرات نمود.عدهاي به حضرت اعتراض نمودند كه آموزش يك سوره، اين همه عطا و تشويق نميخواست!آن حضرت در

پاسخ فرمود: اين عطا و بخشش من چگونه با تعليمي كه او به فرزندم داد برابري نمايد.! (يعني ارزش قرآن بيش از اين است).

داستان سي و دوّم :اعرابي و تأثير قرآن

اصمعي ميگويد: روزي از شهر بصره خارج شدم به عربي برخورد كردم كه شمشير حمايل داشت.از من پرسيد از كدام قبيلهاي؟ گفتم: از قبيله «بنيالاصمع» پرسيد: از كجا ميآيي؟ گفتم: از خانه خدا.گفت: آنجا چه ميكردي؟ گفتم: كتاب خدا تلاوت مينمودم.پرسيد: مگر خدا را كتاب است كه تلاوت بشود؟ گفتم: بلي.گفت: مقداري از آن را براي من بخوان.گفتم: مؤدب و دو زانو بنشين تا بخوانم.پس شترش را خوابانيد و زانوهاي او را بست و خود دو زانو نشست و گوش فراداد.شروع به خواندن نمودم و بر زبانم سوره مبارك «والذاريات» جاري شد.همين كه به اين آيه رسيدم«وَ في اْلاَرْضِ آياتٌ لِلْمُوقِنينَ، وَ في اَنْفُسِكُمْ اَفَلا تُبْصِرُونْ.»«در زمين نشانههايي است از خدا براي اهل يقين و در خود شما نيز، مگر آنها را نميبينيد.»اعرابي گفت: حق تعالي راست گفته است. سرگين نشانه عبور شتر است و جاي پا دليل بر عبور عابر.پس چگونه اين آسمان با عظمت و اين زمين پهناور بر پروردگار با عظمت دلالت نكند!همين كه خواندم:«وَ في السَّماءِ رِزْقُكُمْ وَ ما تُوعَدُونْ.»«و در آسمان است روزي شما و آنچه را كه به آن وعده داده شدهايد.»اعرابي گفت: تو را به حق خدا اين نيز از كلام خداوند است؟ گفتم: بلي.پس اعرابي شتر خود را به بيابان رها نمود و گفت: اي واي، روزي من در آسمان است و او را در زمين جستجو ميكنم.آنگاه سر به بيابان گذاشت و رفت.من هم به طرف بغداد روانه شدم و همين

قضيه را براي هارون الرشيد نقل كردم و او تعجب كرد.سال بعد كه هارون به طرف مكه حركت نمود مرا هم با خود همراه برد.روزي مشغول طواف بودم كه ناگهان جواني نيك روي گوشه لباسم را گرفت و مرا به خود متوجه نمود.چون نگاه كردم شناختم كه همان شخص سال گذشته است.باز به من گفت: از كتاب خدا برايم بخوان.در اين مرتبه نيز بر زبانم سوره مبارك «والذاريات» جاري شد كه ميفرمايد:«وَ في السَّماءِ رِزْقُكُمْ وَ ما تُوعَدُونَ، فَوَرَبِّ السَّماءِ وَ الأَرْضِ اِنَّهُ لَحَقٌ مِثْلَ مَآ اَنَّكُمْ تَنْطِقُونْ.»«در آسمان است روزي شما و آنچه كه به آن وعده داده شدهايد.به حق خداي آسمان سوگند كه اين امر حق است همچنان كه شما سخن ميگوييد.» اعرابي گفت: چه كسي محتاج كرده خدا را كه قسم ياد كند! به حق او قسم كه هيچگاه محتاج نشدم به چيزي مگر آنكه همان چيز نزدم حاضر شده است.پس نعرهاي زد و روي زمين افتاد.رفتيم كه او را به هوش بياوريم ليكن متوجه شديم كه از دنيا رفته است.

داستان سي و سوّم : اعجاز «بسم الله الرحمن الرحيم »

روزي پيامبر(صلي الله عليه وآله) از مدينه طيّبه بيرون رفت كه ديد مرد عربي سر چاهي براي شتر خود آب ميكشد.فرمود: آيا كسي را اجير ميخواهي كه براي شترت آب بكشد؟ عرض كرد: بلي، به هر دلوي سه خرما اجرت ميدهم.حضرت راضي شد و يك دلو آب كشيد و سه خرما اجرت گرفت.سپس هشت دلو ديگر كشيد كه ريسمان قطع شد و دلو به چاه افتاد.مرد عرب غضبناك شد و با جسارت به صورت مبارك رسولالله(صلي الله عليه وآله) سيلي زد! آن بزرگوار دست خود را ميان چاه كرد و

دلو را بيرون آورد و خود راهي مدينه شد.چون اعرابي اين حلم و حسن خلق را از پيامبر(صلي الله عليه وآله) ديد دانست كه آن خصرت بر حق بوده است.بنابراين با كاردي، دستي را كه به پيامبر(صلي الله عليه وآله) جسارت كرده بود قطع نمود و غش كرد و بر زمين افتاد.در همان حال قافلهاي از آن راه ميگذشتند.مرد عرب را بدينحال ديدند.چون آب به صورتش پاشيدند به هوش آمد.گفتند: تو را چه شده؟گفت: به صورت پيامبر(صلي الله عليه وآله) سيلي زدهام.ميترسم كه دچار عقوبت شوم! پس برخاست و دست قطع شده خود را به دست ديگر گرفت و در پي پيامبر(صلي الله عليه وآله) راهي مدينه شد.در مدينه به سلمان برخورد و ايشان وي را به خانه فاطمه زهرا(س) برد.در آنجا پيامبر خدا نشسته و حسين را روي زانو جاي داده بود.اعرابي جلو رفت و عذر خواهي نمود.پيامبر(صلي الله عليه وآله)فرمود: چرا دستت را قطع كردهاي؟ گفت: من دستي را كه به صورت نازنين شماسيلي زده باشد نميخواهم.پيامبر(صلي الله عليه وآله) فرمود: اسلام بياور و به يگانگي خدا اقرار كن! عرض كرد: اگر شما برحقّيد دست قطع شده مرا به حال اوّل برگردانيد وشفا دهيد.پيامبر دست قطع شدهاش را به موضع خود گذاشت و فرمود: «بسمالله الرحمن الرحيم» و نفسي كشيد و دست مبارك خود را به موضع قطع شده ماليد.دست مرد عرب به حال اوّل بازگشت و او شهادتين به زبان جاري كرد و اسلام آورد.

داستان سي و چهارّم : برداشت نادرست از قرآن

امام صادق(عليه السلام) فرمود: شنيدم گروهي كممايه شخصي را بسيار تعظيم كرده، فضايل وكمالاتي را براي او بر ميشمرند.دوست

داشتم او را از نزديك _ به نحوي كه مرا نشناسد _ ببينم تا ارزشش را بفهمم.روزي او را در اجتماع انبوهي ديدم كه مردمان نادان بيدانش دور او را گرفته بودند.من به صورت ناشناس، كناري ايستادم و به او و به آن مردم نگاه ميكردم و او ميكوشيد تا خود را از جمع بدر آورد! عاقبت خود را خلاص كرد و من براي انجام خواسته خود او را تعقيب كردم.وي در دكّان نانوايي توقفي كرد و نانوا را غافلگير نموده، دو قرص نان بر گرفت و رفت.من از او درشگفت شدم ولي گفتم شايد با نانوا حسابي دارد.آنگاه رفت تا به دكان بقالي رسيد.آنجا نيز دو انار دزديد و سخت مواظب بود كه بقال نبيند.باز از اين منظره تعجب كردم ولي با خود گفتم شايد با بقال معامله و حساب دارد و اصلاً چه حاجتي به دزدي دارد آن هم دزدي دو دانه انار! همچنان او را رها نكردم تا به خرابهاي رسيد كه بيماري در آنجا افتاده بود.دو قرص نان و دو انار را نزد وي گذاشت و از آنجا گذشت.او از جلو و من از پي رفتيم تا از دروازه شهر گذشتيم.به بيرون شهر كه رسيديم وي را صدا زدم و به او گفتم: مدتي بود نام تو را شنيده و مشتاق ديدار تو بودم و امروز به ملاقات تو رسيدم ولي كارهايي از تو مشاهده كردم كه فكر مرا مشغول و نگران ساخته و اينك از آن امور از تو پرسش ميكنم تا اين نگراني رفع بشود.من تو را ديدم كه از نانوايي دو قرص نان دزديدي.سپس به انار فروشي گذشتي

و دو انار هم از او ربودي!پاسخ داد قبل از هر چيز بگو ببينم كيستي؟ گفتم: مردي از فرزندان آدم و از امت محمد(صلي الله عليه وآله).گفت: از كدام خانوادهاي؟ گفتم: از اهل بيت رسولخدا(صلي الله عليه وآله)گفت: اهل كدام شهري؟ گفتم: مدينه پيامبر.گفت: نكند تو جعفربن محمد هستي؟ گفتم: همانم.گفت: چه فايده! نواده پيامبري كه از دين بيخبر است و علم جدّ و پدرت را ترك كردهاي، زيرا كاري كه در خور مدح است و كننده آن شايسته تمجيد و ستايش است جا نداشت كه مورد انكار و ناسپاسي قرار بگيرد.گفتم: جهل من از كجا واضح شد و بيخبري من از دين كجاست؟گفت: همين كه خدا در قرآن ميفرمايد:«مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ اَمْثالِها وَ مَنْ جاءَ بِالسَّيِئِةِ فَلا يُجْزي اِلاّ مِثْلَها«كسي كه كار نيكي انجام دهد ده ثواب دارد و كسي كه كار بدي انجام بدهد زياده از همان يك گناه بر او نيست.»من با دزدي كردن دو قرص نان دو گناه كردم، چنانكه با ربودن دو انار دو گناه ديگر انجام دادم.پس روي هم چهار گناه كردم ولي خود از آنها نخوردم بلكه دو انار و دو قرص نان را صدقه دادم و هر يك به مقتضاي آيه قرآن ده حسنه دارد كه ميشود چهل ثواب.بنابراين از يك سو چهار گناه و امّا از ديگر سو چهل حسنه به جا آوردم و چهار حسنه، مقابل چهار گناه خارج شود.در نتيجه سيوشش حسنه براي من باقي ميماند.من در جوابش گفتم: مادرت در سوگ تو گريه كند! تو خود جاهل كتاب خدايي! مگر نشنيدهاي كه خداوند بزرگ ميفرمايد:«اِنَّما يَتَقَبَّّلُ اللهُ مِنَ الْمُتَّقينَ.»«خداوند، عمل خوب

را از پرهيزكاران ميپذيرد و شرط پذيرفته شدن عمل تقوا است.»و تو با دزديدن دو قرص نان دو گناه كردي و با ربودن دو انار دو گناه ديگر.با صدقه دادن آنها نه تنها حسنهاي را انجام ندادي، بلكه چون بدون رضايت صاحبانش به فقير دادي چهار گناه ديگر بر آن چهار گناه افزودي.او همچنان خيرهخيره به من نگاه ميكرد و از من نپذيرفت.من نيز او را رها كردم وگذشتم.

داستان سي و پنجم : نور درخشنده دهان قاريان

اميرالمؤمنين علي(عليه السلام) ميفرمايد: روزي رسولخدا(صلي الله عليه وآله) لشكري را به سوي قومي از كفار كه در نهايت عداوت با مسلمين بودند، گسيل داشت.چون خبري از آنها نرسيد رسول خدا(صلي الله عليه وآله) فرمود: اي كاش كسي بود از احوالشان اطلاعي حاصل ميكرد و ما را آگاه ميساخت.در اين هنگام پيك بشارت رسيد كه: آنان بر دشمنان پيروز شدند و ايشان را يا كشتند يا مجروح و اسير كردند و اموالشان را غارت نمودند و فرزندان و عيالشان را به اسارت گرفتند.چون سپاه در باز گشت خود به مدينه نزديك شد رسول خدا(صلي الله عليه وآله)و اصحاب با آنان برخورد كردند.زيدبن حارثه كه رئيس سپاه بود وقتي نظرش به رسول خدا(صلي الله عليه وآله) افتاد از شتر پياده شد و به سوي آن حضرت آمد و پاها و پس از آن دستهاي حضرت را بوسيد.رسول خدا(صلي الله عليه وآله) نيز او را در آغوش گرفت و سرش را بوسيد.سپس عبدالله بن رَوَاحة و آنگاه قيس بنعاصم چنين كردند و رسول خدا(صلي الله عليه وآله)هم آنها را در آغوش گرفت.به دنبال آنها بقيه سپاه پياده شدند و در برابر آن حضرت ايستاده، به درود و

صلوات بر او مشغول شدند و رسول خدا(صلي الله عليه وآله) پاسخ آنان را به خير داد و سپس فرمود: ...آنچه را در اين سفر بدان برخورديد براي اين برادران مؤمن خود بازگو كنيد تا من گفتار شما را گواهي بكنم; زيرا جبرئيل به صدق گفتار شما مرا مطلع گردانيده است.آن جماعت گفتند: اي رسول خدا، ما چون به دشمن نزديك شديم از نزد خود جاسوسي را فرستاديم تا از آنجا و عدد آنها ما را باخبر نمايد.آن جاسوس چون به نزد ما باز گشت، گفت: عددشان هزار نفر است.شمار ما دو هزار نفر بود ليكن گروه دشمنان از داخل شهرشان فقط با هزار تن بيرون آمده بودند، و سه هزار تن در داخل شهر باقي مانده بودند و چنين وانمود كردند كه ما فقط هزار نفر هستيم.رفيق جاسوس ما به ما اين طور گزارش داد كه آنها در ميان خودشان ميگفتند ما هزار نفرييم و آنها دو هزار و ما طاقت درگيري و نزاع با آنها را نداريم و هيچ چاره نداريم مگر آنكه در شهرمان متحصّن شويم تا آنكه آنها از اقامت و درنگ ما در منزلهايمان خسته شوند و ناچار بنا به مراجعت گذارند.ولي منظور حقيقي آنها اين بود كه ما را به غفلت اندازند و در بين خود چنين قرار گذاشته بودند كه در اين صورت ما بر آنها جرأت نموده چيره ميشويم و با لشكر بسيار به سويشان روي ميآوريم.دشمنان داخل شهرشان شدند و درهاي شهر را به روي ما بستند و ما در خارج از شهر توقف كرديم.چون سياهي شب ما را در بر گرفت و شب به نيمه

رسيد دروازههاي شهر را گشودند و ما بدون خبر از توطئه، همگي در خواب فرو رفته بوديم، بهطوري كه هيچيك از ما بيدار نبود مگر چهار نفر: اوّل زيدبن حارثه كه در گوشهاي از سپاه نماز ميخواند و مشغول قرائت قرآن در نماز بود.دوم عبدالله بن رَوَاحه كه در جانب ديگري به همين گونه نماز و قرآن ميخواند.قُتادة بن نُعْمان و قَيْس بن عاصم نيز در جانب ديگر مشغول نماز و قرائت قرآن بودند.در اين حال دشمنان در وسط شب تاريك از شهر بيرون شدند.و بر ما شبيخون زدند و ما را تير باران كردند; زيرا آنجا شهر خودشان بود و به راهها و جايگاههاي آن مطلع بودند و ما بياطلاع بوديم.ما با خود گفتيم مصيبت بر ما بزرگ آمده و در دام دشمن افتاديم.در اين شب ظلماني ما قدرت دفاع از تيرباران آنها را نداريم، چون ما تيرهايي را كه روانه ميساختند نميديديم.در همين غوغا كه تير از جوانب بر ما ميباريد ناگهان ديديم قطعهاي نور از دهان قَيْس بن عاصم خارج شد كه مانند شعله آتش فروزان بود و نوري از دهان قتادةبن نعمان خارج شد كه مانند تابش ستاره زهره مشتري بود و نوري از دهان عبداللهبن رَوَاحة خارج شد كه مانند شعاع ماه، در شب تاريك درخشان بود و نوري از دهان زيدبن حارثه ساطع شد كه از خورشيد طالع رخشانتر بود.اين انوار از چهار جانب چنان لشكرگاه را روشن نمودند بهطوريكه از روز _ آن هم وسط روز _ روشنتر شد و دشمنان ما در ظلمت شديد بودند.ما آنها را ميديديم و ايشان ما را نميديدند.زيدبن حارثه كه سمت رياست

سپاه را به عهده داشت ما را در ميان دشمنان پخش كرد و ما گرداگرد آنان در آمده، محاصرهشان نموديم و با شمشيرهاي برهنه ما يك عده كشته و جمعي مجروح و گروهي اسير شدند و سپس به شهرشان داخل شديم و غنيمتها را جمع كرديم.اي رسول خدا، ما شگفتانگيزتر از نورهايي كه از دهانهاي اين چهار نفر ساطع شده نديدهايم كه موجب تاريكي بر دشمنانمان شد، تا بدين وسيله توانستيم بر آنها غلبه كنيم.

داستان سي و ششم : سران قريش و قرآن

ابن اسحاق از زهري روايت كرده كه ميگويد: براي من روايت كردند كه شبي ابوسفيان و ابوجهل و اخنس بن شريق بدون اطلاع همديگر از خانه خارج شدند و در اطراف خانه رسول خدا(صلي الله عليه وآله) هر كدام در گوشهاي پنهان شدند تا به قرائت قرآن آن حضرت(صلي الله عليه وآله) در نماز شب گوش فرا دهند.هيچ كدام از جاي ديگري خبر نداشت.چون صبح شد و فجر طلوع كرد متفرق شدند و به طور تصادف در راه بههم بر خوردند و چون از مكان و منظور يكديگر مطلع شدند همديگر را ملامت كرده، گفتند: از اين پس به چنين كاري دست نزنيد، زيرا اگر جهّال از كار شما اطلاع پيدا كنند ممكن است خيالي درباره شما بكنند.آنها روز را به دنبال كار خود رفتند ولي در شب ديگر دوباره هر كدام به جاي ديشب آمده، و تا صبح در آنجا نشستند و به قرآن پيامبر(صلي الله عليه وآله)گوش فرا دادند و چون صبح شد متفرق شدند و دوباره در راه به هم برخوردند و همان سخنان ديروز را تكرار كردند.در شب سوم باز همچنان هر يك در اطراف

خانه رسولخدا(صلي الله عليه وآله) آمده، در جايي پنهان شدند و همان قضيه پيش آمد.اخنس در آن روز به درخانه ابوسفيان آمد و به او گفت: رأي تو درباره آنچه از محمد شنيدي چيست؟ابوسفيان گفت: به خدا برخي از آنچه شنيدم مقصود آن را دانستم و معناي برخي را ندانستم.اخنس گفت: به خدا سوگند من هم مانند تو بودم.پس به در خانه ابوجهل رفت و به او گفت: نظر تو درباره آنچه از محمد شنيدي چيست؟ ابوجهل با ناراحتي گفت: چه شنيدم! ما و فرزندان عبدمناف درباره رسيدن به شرف و بزرگي مانند دو اسبي كه در ميدان مسابقه ميروند منازعه داشتيم.ما ميخواستيم از آنها سبقت جوييم و آنان قصد سبقت بر ما را داشتند.آنان اطعام كردند ما نيز اطعام كرديم، آنان بخشش كرده، اموال به در خانه اين و آن بردند ما هم چنين كرديم.و چون ما هر دو در موازات همديگر قرار گرفتيم آنان گفتند: در ميان ما پيغمبري است كه از آسمان بدو وحي ميشود، و ما چگونه ميتوانيم به چنين فضيلتي برسيم! به خدا ما هرگز بدو ايمان نخواهيم آورد و او را تصديق نميكنيم.

داستان سي و هفتم : شب زندهداران و قرآن

منصور بن عمار ميگويد: سالي كه عازم حج بودم مقداري در كوفه توقف نمودم.از قضا شبي كه در كوچههاي كوفه ميگشتم به خانهاي رسيدم كه از آن صدايي بلند بود.گوش فرا دادم، شنيدم كسي ميگفت: گناهي كه مرتكب شدم نه بسبب مخالفت با تو بود و نه اينكه جاهل به عذاب دردناك تو بودم بلكه شقاوت به من روي آورد و به بدبختي گرفتار شدم.خدايا، اگر مرا نيامرزي چه كس مرا بيامرزد! من دهانم را

نزديك شكاف در آن منزل بردم و اين آيه را تلاوت نمودم:«وَاتَّقُواالنّارَ اَلَّتي اُعِدَّتْ لِلْكافِرينَ...»«بپرهيزيد از آتشي كه براي كافران مهيّا شده است.»آن شخص چون اين آيه را شنيد نعرهاي زد و ساعتي مضطرب شد و بعد از مدتي سكوت نمود.من نشاني منزل را به ذهن سپردم و رفتم.صبح روز بعد به در آن خانه رفتم، پيره زني را ديدم كه نشسته و جنازهاي در پيش رويش گذاشته است.گفتم: اي پيرزن اين كيست كه وفات نموده است؟گفت: سيد جواني كه خوف الهي تمام وجودش را پر نموده بود.ديروز هنگام مناجاتش كسي در مقابل منزل گذشت و آيهاي از قرآن را خواند.اين جوان آيه را شنيد مضطرب شد و جان را به جانان تسليم نمود.

داستان سي و هشتم : اگر بد كني به خود كني

در عهد رسالت سيدالمرسلين(صلي الله عليه وآله) چون اين آيه فرود آمد كه:«اِنْ اَحْسَنْتُمْ اَحْسَنْتُم لاَِنْفُسِكُمْ وَ اِنْ اَسَأْتُم فَلَها.»«اگر كار نيك به جاي آوريد براي خود انجام دادهايد و اگر كار بد انجام بدهيد به خود باز ميگردد.»يكي از ياران رسول خدا نظر به جمال اين معني انداخت و شب و روز اين آيه را ميخواند.يكي از جهودان را بروي حسد آمد و آتش حسد در نهاد او افروخته گشت و گفت: باش تا من اين كار را بر خلق ظاهر كنم.پس قدري حَلوا بساخت و زهر در آن تعبيه كرد و بدان مرد داد تا آن را بخورد.مرد آن را بستد و به صحرا برون آمد.دو جوان را ديد كه از سفر ميآمدند و اثر سفر در ايشان ظاهر گشته، آن صحابي ايشان را گفت: نان و حلوا رغبت داريد؟ گفتند: بلي.مرد نان و حلوا پيش ايشان بنهاد.در

حال بخوردند و بيفتادند و بمردند.آن خبر به مدينه افتاد، او را بگرفتند و پيش سيدالمرسلين(صلي الله عليه وآله)آوردند.رسولخدا(صلي الله عليه وآله) از وي پرسيد: آن نان و حلوا را از كجا آوردي؟ گفت: فلان زن جهود داده است.آن زن را بطلبيدند، چون بيامد، آن دو جوان را بديد و هر دو پسران او بودند كه به سفر رفته بودند.زن جهود در دست و پاي رسول خدا(صلي الله عليه وآله) افتاد و گفت: صدق اين مقامت مرا معلوم شد كه من اگر چه بد كردم با خود كردم، و آن به من بازگشت و تحقيق معني اين آيه بدانستم.

داستان سي و نهم : قرآن روزي دهنده

نقل ميكنند مردي همواره ملازم در خانه عمر بن خطاب بود تا به او كمكي شود.عمر از او خسته شده، به او گفت: اي مرد، به در خانه خدا هجرت كردهاي يا به درخانه عمر؟ برو و قرآن بخوان و از تعليمات قرآن بياموز كه تو را از آمدن به در خانه عمر بينياز ميسازد.او رفت و ماهها گذشت، ديگر نيامد و عمر او را نديد تا اينكه اطلاع يافت كه او از مردم دور شده و در جاي خلوتي به عبادت اشتغال دارد.(و در ضمن استمداد از درگاه خدا توفيق تلاش براي كسب روزي حلال يافته و معاش خود را تأمين نموده است.)عمر به سراغ او رفت و به وي گفت: مشتاق ديدار تو شدم و آمدم از تو احوال بپرسم.بگو بدانم چه باعث شد كه از ما دور گشتي و بريدي؟او در پاسخ گفت: قرآن خواندم.قرآن مرا از عمر و آل عمر بينياز ساخت.عمر گفت: كدام آيه را خواندي كه چنين تصميم گرفتي؟او

گفت: قرآن ميخواندم به اين آيه رسيدم:«وَ في السَّماءِ رِزْقُكُمْ وَ ما تُوعَدُونَ.»«روزي شما در آسمان است و همچنين آنچه به شما وعده داده ميشود.»با خود گفتم رزق و روزي من در آسمان است ولي من آن را در زمين ميجويم! براستي بد مردي هستم.

داستان چهلم : جاري شدن آب به وسيله قرآن

نوشتهاند: زماني چند نفر از سادات نجفآباد اصفهان به خدمت آيةالله بيد آبادي(ره) آمده، گفتند: چشمه آبي كه از دامنه كوه جاري ميشد و مورد بهره برداري اهالي بود چندي است خشكيده و ما در زحمت هستيم.دعايي كنيد تا گشايشي حاصل شود.آن بزرگوار آيه شريفه:«لَوْ اَنْزَلْنا هَذا الْقُرْآنَ عَلي جَبَل لَرَأَيْتَهُ خاشِعًا مُتَصَدِّعًا مِنْ خَشْيَةِاللهِ...»«اگر اين قرآن را بر كوه نازل ميكرديم ميديدي كه كوه از ترس خداوند فروتن و در هم شكسته ميشد.»را بر كاغذي نوشت و به آنها داد، فرمود: اول شب آن را بر قله آن كوه گذارده، بر گرديد.آنها چنين كردند و چون به خانه خود رسيدند صداي مهيبي از كوه بلند شد كه همه اهالي شنيدند و چون صبح بيرون آمدند چشمه آب را جاري ديدند و شكر خداي بجا آوردند.

«بخش دوّم»

نظراتي چند از انديشمندان مغرب زمين

در اين بخش نظراتي چند از انديشمندان مغرب زمين را كه با ديده انصاف و بدور از تعصب به قرآن نگريسته و در آن تفكر و تدبّر نمودهاند ياد ميكنيم كه زانوي عجز در برابر پيشگاه با عظمت قرآن بر زمين زدهاند باشد كه درسي براي مسلمانان بيتوجه به قرآن باشد.علت ذكر چنين اعترافاتي از دانشمندان غربي اين است كه اعتراف دشمن به فضل كتاب آسماني ما مسلمانان در خور اهميّت است.1 _ «فيليپ.ك.حِتّي» دانشمند معاصر و استاد دانشگاه پرينستون آمريكا كه در باره تاريخ عرب تحقيقات ارزندهاي كرده و چندين كتاب در اين زمينه نوشته است، در يكي از كتب خود به نام «تاريخ عرب» مينويسد:قرآن از تمام معجزات بزرگتر است و اگر سراسر اهل عالم جمع بشوند بيترديد از آوردن مثل آن عاجز خواهند بود.

2 _

«دكتر گرينيه» فرانسوي:من آيات قرآن را كه به علوم پزشكي و بهداشتي و طبيعي ارتباط داشت دنبال كردم و از كودكي آنها را فراگرفتم و كاملاً به آن آگاه بودم.بنابراين دريافتم كه اين آيات از هر نظر با معارف و علوم جهاني منطبق است...هر كس دست اندركار هنر يا علم باشد و آيات قرآن را با هنر و علمي كه آموخته است مقايسه كند به همان صورت كه من مقايسه كردم بدون ترديد به اسلام خواهد گرويد، البته اگر صاحب عقلي سليم و بي غرض باشد.

3 _ «ناپلئون بناپارت» گويد:قرآن به تنهايي عهدهدار سعادت بشر است.

4 _ «ارنست رنان» فرانسوي:در كتابخانه شخصي من هزاران جلد كتاب سياسي، اجتماعي، ادبي و غيره وجود دارد كه همه آنها را بيشتر از يك بار مطالعه نكردهام و چه بسا كتابهايي كه فقط زينت كتابخانه من ميباشند ولي يك جلد كتاب است كه هميشه مونس من است و هر وقت خسته ميشوم و ميخواهم درهايي از معاني و كمال بر روي من باز شود آن را مطالعه ميكنم و از مطالعه زياد آن خسته و ملول نميشوم.

اين كتاب، قرآن كتاب آسماني مسلمين است.

5 _ «هربرت جرج ونو» نويسنده انگليسي، وقتي يكي از مجلههاي اروپا عقيده و رأي او را درباره بزرگترين كتابي كه از آغاز تاريخ بشر تاكنون بيشتر از ساير كتب در دنيا تأثير گذارد و مهمتر از همه به شمار آمده است، پرسيد او در جواب نام چند كتاب را برد و در پايان آن چنين نگاشت:امّا كتاب چهارم كه مهمترين كتاب دنياست قرآن است، زيرا تأثيري كه اين كتاب آسماني در دنيا بر جاي نهاده نظير

آن را هيچ كتابي نداشته است.

6 _ «تنورد» خاورشناس آلماني:قرآن با نيروي برهان خود شنونده را مجذوب و شيفته خود ميسازد و قلوب را تسخير ميكند.همين قرآن بود كه ملّت وحشي عرب را معلّم جهانيان كرد.

7 _ «گوته»، شاعر و نويسنده بزرگ آلماني (1832 _ 1749):ما در اوّل، از قرآن رويگردان بوديم، ولي طولي نكشيد كه اين كتاب توجّه ما را به خود جلب نمود و به حيرت در آورد و بالاخره مجبور شديم اصول و قوائد آن را بزرگ بشماريم و در مطابقت الفاظ آن با معاني بكوشيم.مرام و مقاصد اين كتاب بياندازه قوي و محكم و مباني آن بلند و از اين نظر ما را به اهميت و علوّ مقام خود بيشتر جذب مينمايد.با اين وصف بزودي بزرگترين تأثير خود را در تمام جهان نموده، نتيجه مهّمي از خود به جا خواهد گذارد.و باز ميگويد: عنقريب است كه اين كتاب توصيف ناپذير (قرآن)، عالم را به خود جلب نموده، تأثير عميقي در دانش جهان نهد و بالنتيجه جهانمدار گردد.

8 _ «ه_ .ج .ولز» دانشمند و مورخ انگليسي (1946 _ 1866):در قرآن بهترين عبارات و عاليترين جملات نازل گرديده و اسلوب فصاحت و بلاغت آن به حدّي زيباست كه عقول عقلا را حيران ساخته است.قرآن كتابي است ابدي و جهاني.

9 _ «ژول لابوم»، خاورشناس و متفكّر فرانسوي در مقدمه فهرست قرآن مينويسد:قرآن براي هميشه زنده است و هر كس از مردم جهان بهقدر درك و استعداد خود از آن بهرهبري دارد.

10 _ «راكستون» اسكاتلندي:ساليان درازي در جستجوي حقيقت بودم تا اينكه حقيقت را در اسلام يافتم.پس قرآن مقدس را ديدم و شروع به خواندن

آن كردم.او بود كه تمام سئوالات مرا جواب گفت.قرآن اُبهت وترس در انسان الهام ميكند و با اين حال ثابت مينمايد كه هر چه ميفرمايد راست است.

11 _ «مري گيلورد دومن»، دانشمند خاورشناس اروپايي:قسمتي از جنبه اعجاز قرآن مربوط به سبك و اسلوب انتشار آن ميباشد.اين سبك و اسلوب به قدري كامل و عظيم و باشكوه است كه در حقيقت نه جن و نه انس توانايي برآوردن مثل آن را ندارند و نميتوانند كوچكترين سورهاي نظير و شبيه آن بياورند.

12 _ «هربرت جورج ونو» نويسنده انگليسي:قرآن كتاب علمي، ديني، اجتماعي، تهذيبي، اخلاقي و تاريخي است.مقررات و قوانين و احكام آن با احوال و قوانين و مقررات دنياي امروزي هماهنگ و براي هميشه كتاب پيروي و عمل است.هر كس بخواهد ديني اختيار كند كه سير آن با تمدن بشر پيشرفت داشته باشد بايد اسلام را اختيار كند.و اگر بخواهد معني اين دين را بيابد بايد به قرآن مراجعه كند.

13 _ جمعي از دانشمندان حقوقدان و اهل نظر كه در «لاهاي» (پايتخت هلند) به منظور شركت در كنفرانس جهاني اديان گرد آمده بودند، پس از تحقيق و بررسيهاي لازم درباره حقوق و قوانين اسلام چنين اظهار نظر كردند كه:آيين اسلام و قوانين مندرج در قرآن به موجب برخورداري از عناصر كافي پيوسته با احتياجات زماني و ايدئولوژيهاي اجتماعي در حال تطور است و هميشه جوابگوي مسائل و مقتضيات زمان خواهد بود.

14 _ «ناپلئون بنا پارت»:اميدوارم آن زمان چندان دور نباشد كه من بتوانم همه مردمان خردمند و تحصيلكرده را از تمام دنيا به هم گرد آورم تا يك رژيم يكنواخت برقرار كنيم كه مبني بر تعليمات قرآن

مجيد باشد زيرا فقط اين تعليمات است كه درست و صحيح است و بشريّت را به سوي خوشبختي سوق ميدهد.

15 _ بانو «واگليري» دانشمند ايتاليايي و پرفسور ادبيات عرب و استاد تاريخ تمدن اسلام در دانشگاه ناپل ايتاليا:با اينكه قرآن در سراسر جهان اسلام بارها خوانده ميشود، خواندن آن با اين همه تكرار در پيروانش ايجاد خستگي نميكند بلكه بعكس در ضمن خواندن مكرر هر روز عزيزتر ميشود.در خواندن يا شنيدن قرآن در ذهن خواننده يا شنونده حسن تعظيم و تكريمي بر ميانگيزد.متن قرآن در طول اعصار و قرون تاريخ نزول آن تا امروز به همان صورت باقي مانده و تا وقتي كه خدا بخواهد و تا جهان ادامه داشته باشد باقي خواهد ماند.

16 _ بانو «مايل انجلو» ايتاليايي:آشنايي من با تعاليم حياتبخش و معارف درخشان اسلام و قرآن بينش جديد و عميقي در من به وجود آورد و طرز فكرم را درباره جهان آفرينش و فلسفه وجود بكلّي دگرگون ساخت و احساس كردم تعليمات اسلام بر خلاف تعاليم مسيحيت، انسان را موجودي شريف و با شخصيت ميشناسد نه موجودي كثيف و ذاتاً آلوده...در اين كتاب دستور زندگي و نحوه بهرهبرداري از لذايذ اين دنيا و حمايت آن، به طرزي جالب و خردمندانه بيان شده است.

17 _ دكتر «گوستاولوبون» فرانسوي (1931 _ 1841):قرآن كه كتاب آسماني مسلمين است تنها منحصر به تعاليم و دستورهاي مذهبي نيست و بلكه دستورهاي سياسي و اجتماعي مسلمانان نيز در آن درج است.تعليمات اخلاقي قرآن به مراتب بالاتر از تعليمات اخلاقي انجيل است.

18 _ «فونس ايتين دينيه» مستشرق فرانسوي (1929_1861):اسلام قوانين طبيعت را آنچنان تنظيم ميكند كه هر كدام از

آن قوانين به طبيعت بشر القا گردد بيشك آن را با كمال ميل ميپذيرد و بر پايه همين اصل اگر از قرآن تعبير به راهنما شده است تعبيري صحيح و بجاست زيرا قرآن بشر را به بهترين روش زندگي رهبري ميكند و او را به نيكوترين هدفها دعوت مينمايد.

19 _ «لسيبون» دانشمند فرانسوي:در عظمت و جلال قرآن همين بس كه گذشت چهارده قرن از نزول آن نتوانسته كوچكترين خللي در آن ايجاد كند.اسلوب بيان و كلمات قرآن چنان تازه و شيرين است كه گويي ديروز پيدا شده است

20 _ «آلوارو ماچوردوم كومينز»، شاعر، نويسنده، روزنامهنگار و محقق اسپانيايي:عدهاي از من خواستند بعضي از سورههاي قرآن را برايشان ترجمه كنم، من هم سوره كوتاهي را انتخاب كردم كه از يگانگي خداوند ميگويد، سوره توحيد را.اين سوره و موسيقي آن آنچنان زيبا بود كه براي منِ شاعر بسيار مهم بود.همچنين سوره فاتحه الكتاب را كه درباره جهاني بودن خداوند است ترجمه كردم.به اين ترتيب بود كه جهاني بودن و يگانگي خداوند مرا به اين نتيجه رساند كه اين دين مردميترين و منطقيترين دين براي از بين بردن ناآراميها و مشكلات جوانان امروزي است.

21 _ «ژول لابوم» فرانسوي در كتاب تفصيل الآيات:دانش جهانيان از سوي مسلمانان به دست آمده و مسلمين علوم را از قرآن كه درياي دانش است گرفتند و نهرها از آن براي بشريت در جهان جاري ساختند.

22 _ «وليز» (از بزرگترين نويسندگان انگليسي):هر ديني كه با مدنيت و تمدن در هر دوره و زمان سير نكند، آن را بي پروا به ديوار بزنيد.براي آنكه ديني كه پهلوبهپهلو با تمدن سير نكند براي پيروان خود، لهو

و شر و اباطيل است و آنها را به سوي تباهي ميكشاند و دين حقي كه با تمدن همگام است، اسلام است و هر كس بخواهد اين معني را دريابد به قرآن و محتواي آن از لحاظ علم و قانون و نظام اجتماعي مراجعه كند.پس (قرآن) كتاب ديني و علمي اجتماعي و اخلاقي و تاريخي است...و اگر كسي به من بگويد كه اسلام را تعريف كن، ميگويم اسلام يعني تمدن واقعي بشر.

23 _ «رود ويل» نويسنده انگليسي:اروپا بايد فراموش نكند كه مديون قرآن محمدي(صلي الله عليه وآله) است; زيرا قرآن بود كه آفتاب علم رادر اروپا طلوع داد.

24 _ «گوته» شاعر و نويسنده بزرگ آلماني (1832 _ 1779):قرآن اثري است كه خواننده در ابتداي امر به موجب سنگيني عبارات آن رميده ميشود و سپس مفتون جاذبه آن و بالاخره بياختيار مجذوب زيباييهاي بيپايان آن ميگردد.

25 _ «لادين كوبولد» انگليسي در كتاب به سوي خدا:براستي قرآن را زيبايي خيره كننده است كه زبان از تقرير و خامه از تحرير آن عاجز است.زيبايي، گيرايي، شيريني و نظم صحيح كه تأثير آن را هيچ كتابي ندارد.اين كتاب از بسيار خواندن كهنه نميشود و كلمات با وزن صحيح دارد ولي در آن سجع وزني پيدا نيست.شيرينتر از شعر است و اين اعجاز فقط از آنِ قرآن است.

26 _ «توماس كارلايل» دانشمند معروف و مورخ مشهور اسكاتلندي درباره قرآن:اگر يك بار به اين كتاب مقدس نظر افكنيم حقايق برجسته و خصايص اسرار وجود طوري در مضامين جوهري آن پرورش يافته كه عظمت و حقيقت قرآن بخوبي از آنها نمايان ميشود، و اين خود مزيت بزرگي است كه فقط به قرآن

اختصاص يافته و در هيچ كتاب علمي و سياسي و اقتصادي ديگر ديده نميشود.بلي خواندن بعضي از كتابها تأثير عميقي در ذهن انسان ميگذارد ولي هرگز با تأثير قرآن در خور مقايسه نيست.

27 _ بانو «ستان راني تنس» هلندي:محتواي اين كتاب آسماني كاملاً با خِرَدْ و فطرت بشري مطابقت دارد و از مطالب زننده و خلاف عقل بكلّي پاك است.قرآن درباره زنان داوري عادلانهاي دارد و برخلاف برخي از مرامها و اديان كه جنس زن را تا به سر حد بردگي تنزل دادهاند و ارزشي براي او قائل نيستند، وي را از مزايا و حقوق انساني برخوردار ساخته و مقام شامخي براي او منظور داشته است.

28 _ دكتر «مارديس» به دستور وزارت خارجه و وزارت فرهنگ فرانسه 63 سوره از قرآن را در مدت نُهْ سال با رنج و زحمت متوالي به زبان فرانسه ترجمه كرد كه در سال 1926 منتشر شد.وي در مقدمهاش مينويسد:سبك قرآن بيگمان سبك كلام خداوند است، زيرا اين سبك كه مشتمل بر كنه وجودي است كه از آن صادر شده، محال است كه جز سبك و روش خداوندي باشد...از كارهاي بيهوده و كوششهاي بينتيجه است كه انسان در صدد باشد تأثير فوقالعاده اين نثر بيمانند را به زبان ديگر ادا كند، مخصوصاً به فرانسه كه دامنهاش بسيار محدود است.

29 _ بانو «واگليري» دانشمند ايتاليايي:كتاب آسماني اسلام نمونهاي از اعجاز است.قرآن كتابي است كه نميتوان از آن تقليد كرد.نمونه سبك و اسلوب قرآن در ادبيات عرب سابقه ندارد.تأثيري كه سبك قرآن در روح انسان ايجاد ميكند ناشي از امتيازات و برتريهاي آن ميباشد.چطور ممكن است اين قرآن كار محمد(صلي الله عليه

وآله) باشد و حال آنكه معتقديم محمد(صلي الله عليه وآله) يك مرد عرب و درس نخوانده بود.ما در اين قرآن ذخاير و اندوختههايي از علوم ميبينيم كه مافوق استعداد و ظرفيت باهوشترين و متفكرترين اشخاص است.و...قويترين سياست بايد در مقابل قرآن زانوي ناتواني به زمين بزنند.

30 _ «سر ويليام» مورخ انگليسي (1905 _ 1819):قرآن كتابي است آكنده از دلايل سرشار منطقي.ومسائل بيشمار علمي آن بلندترين گفتار با براهين كامل قطعي درباره وجود خداوند راهنمايي بر عظمت آفريننده بيهمتا با ما سخن آغاز ميكند.قوانين قضائي و حقوقي، دستورهاي حياتي و زندگي، مقررّات مذهبي و ديني طوري در آن با عبارات روان تنظيم شده كه خواننده را تحت تأثير سحرآوري قرار ميدهد.

31 _ «رادول» كشيش مسيحي:اين حقيقت را بايد شناخت كه قرآن شايسته بزرگترين مدح و منقبت است.چرا كه فكر خداشناسي را به طرزي مناسب و با توجه به قدرت و علم و تقدير عمومي و وحدت الهي در ميان مينهد.اعتماد و اطميناني كه قرآن به خداوند يكتاي آسمان و زمين تلقين مينمايند، عميق و پر حرارت است.در اين كتاب اشتياق اخلاقي عالي و ژرف و خرد و هوشمندي مغزدار وجود دارد و در عمل به اثبات رسانيده كه در آن عوامل و عناصري است كه ميتوان ملل قدرتمند و امپراتوري با عظمت را بر پايهاش بنا نهاد.

32 _ «كلارستون» نخستوزير متعصب انگلستان قرآن را به مجلس عوام انگلستان برده و گفت:تا اين كتاب (قرآن) باشد سيادت انگلستان در ممالك اسلامي محال است.

33 _ «جان ديون پورت» در كتاب عذر تقصير به پيشگاه محمد و قرآن مينويسد:قرآن به اندازهاي از نقايص مبرّا و منزه است كه نيازمند

كوچكترين تصحيح و اصلاحي نيست، و ممكن است از اوّل تا به آخر آن خوانده شود بدون آنكه انسان كمترين ناراحتي از آن احساس كند.باز مينويسد: ساليان دراز كشيشان از خدا بيخبر ما را از پي بردن به حقائق قرآن مقدس و عظمت آورنده آن محمد(صلي الله عليه وآله)دور نگهداشتند، امّا هر قدر كه ما قدم در جاده دانش گذارهايم، پردههاي جهل و تعصب نابجا از بين ميرودو بزودي اين كتاب توصيفناپذير عالم را به خود جذب كرده و تأثير عميقي در علم جهان كرده و عاقبت محور افكار مردم جهان ميشود.

34 _ «دينورت» مستشرق:واجب است اعتراف كنيم كه علوم طبيعي و فلكي و فلسفه رياضيات كه در اروپا رواج گرفت، عموماً از بركت تعليمات قرآن است.و مامديون مسلمانانيم، بلكه اروپا از اين جهت شهري از اسلام است.

35 _ «نولدكه» دانشمند و خاورشناس مشهور آلماني و نويسنده كتاب (تاريخ قرآن):قرآن با منطق علمي و روش اطمينان بخش وقانع كنندهاي كه دارد دلهاي شنوندگان خود را به سوي خويش توجه داد و آنها را طرف خطاب قرار ميدهد.همواره بر دلهاي كساني كه از دور با آن مخالفت ميورزند تسلط يافته و آنها را به خود ميپيوندد.فضيلت قرآن با داشتن سادگي و بلاغت خاص خود به اوج كمال رسيده است.اين كتاب توانست از مردمي وحشي و بيتربيت، ملتي متمدن ايجاد كند كه تعليم و تربيت دنياي خويش را بر عهده گرفتند.

36 _ «سديو» مستشرق فرانسوي (1893 _ 1817):قرآن مجموعهاي است كه از آداب و حِكَم چيزي را فروگذار ننموده است.اساس اين كتاب مقدس بر عدل و احسان و حكمت قرار گرفته و جامعه بشري را به سوي

فضايل انسانيت و كمال، راهنمايي مينمايد.معارف درخشان اسلام و احكام قرآن موجب سرشكستگي بلكه كوري چشم عيبجويان و دشمنان اوست.در عظمت اين كتاب مقدس و آورنده آن همينقدر كافي است كه بگوييم اعراب وحشي و باديهنشين را با نداشتن هيچگونه امتياز و داشتن هرگونه رذايل اخلاقي به درجه سعادت بلكه در رديف معلمين بشريت در آورده است.

37 _ «پرنس ژاپوني بورگيز» مورخ ايتاليايي:مسلمين همينكه در پيروي قرآن و خواندن آن و عمل به قوانين و احكامش سستي نشان دادند نيروي سعادت و فرشته سيادت نيز با اين بياعتنايي از آنها دور شد و آن همه عزت و قدرت و خرسندي و عظمت از افق حيات آنها رخت بربست و به جايش اهريمن اسارت و بندگي جانشين شد.دشمنان از اين فرصت استفاده كردند و بر آنها تاختند و حلقهوار چون ميكروبهاي اجتماع آنها را در ميان گرفتند و آنها را به روزگار كنوني اسير و مقيد ساختند.آري اين همه بدبختيها و تيره روزيهاي مسلمين از مراعات نكردن قوانين قرآن بوده.در اين امر بزرگ هيچ گناهي متوجه اسلام (قرآن) نيست آيا حقيقتاً چه ايرادي را ميشود برآيين پاك گرفت!

38 _ دكتر «موريس» فرانسوي:محققاً قرآن بهترين و برترين كتابي است كه قلم صنع و دست هنر ازلي براي بشر ظاهر ساخته است.

39 _ پرفسور ادبيات عرب و استاد تاريخ تمدن اسلام در دانشگاه ناپل ايتاليا بانو دكتر «لورا واكيسا واگليري» رسالهاي به نام پيشرفت سريع تعاليم اسلام نوشته كه در قسمتي از آن چنين آمده است:ما در اين كتاب (قرآن) گنجينههايي از دانش را ميبينيم كه مافوق استعداد و ظرفيت باهوشترين اشخاص و بزرگترين فيلسوفان و قويترين رجال

سياسي است.

40 _ دانشمند معروف آنتروپولوژي (انسان شناسي)، استاد دانشگاه ايالت پنسلوانيا «كارلتون اس كون» آمريكايي در كتاب خود به نام كاروان مينويسد:يكي از مزاياي عظيم قرآن بلاغت آن است. قرآن هنگامي كه درست تلاوت شود چه شنونده و به لغت عرب آشنايي داشته باشد و آن را بفهمد يا نداشته باشد و آن را نفهمد تأثير شديدي در او گذاشته در ذهنش جاگير ميشود. اين مزيت بلاغتي قرآن ترجمه شدني نيست.

«بخش سوّم»

ذكر گزيدهاي از معماهاي قرآني

با توجه به اينكه ذكر سؤال و معما ميتواند كمك شاياني به تفهيم مطلب مورد نظر بنمايد، سعي نموديم بخش سوم را به ذكر برگزيدهاي از معماهاي قرآني اختصاص دهيم باشد كه مورد نظر خوانندگان عزيز قرار گيرد.

1 _ سورهاي از قرآن كه همنام يكي از جنگهاي پيامبر(صلي الله عليه وآله)ميباشد.

2 _ سورهاي از قرآن كه نامش، نام قبيله پيامبر(صلي الله عليه وآله) ميباشد.

3 _ سورهاي از قرآن كه به نام يكي از اعياد مسلمين است.

4 _ سورههايي را كه درباره زمانهايي از شبانه روز هستند نام ببريد.

5 _ سورههايي كه نام آنها از اولين كلمه همان سوره گرفته شده است كدامند؟

6 _ نام سورههايي كه تعداد آيههاي آن برابر با عدد امامان معصوم(عليه السلام)است ذكر كنيد.

7 _ سورهاي را نام ببريد كه حرف فاء در آن نباشد.

8 _ چهار نام ديگر سوره «حمد» را ذكر كنيد

9 _ اسم چند سوره از قرآن كه اگر از آخر بخوانيم به همان حالت اوّلي خوانده ميشود (مثل درد در زبان فارسي)

10 _ اسلحه دانشمند نام يكي از سورههاي قرآن است.آن سوره كدام است.

11 _ نام يك سوره يك حرفي را بيان كنيد.

12 _ نام دو

سوره دو حرفي را بيان كنيد.

13 _ يكي از سورههاي قرآن كه نام يكي از فروع دين است.

14 _ چند پيامبر كه نامشان در قرآن ذكر شده و باهم نسبت پدر و پسري داشتهاند.

15 _ چند پيامبر را ذكر كنيد كه نامشان نام سورههاي قرآن است.

16 _ نام مبارك پيامبر چند بار در قرآن آمده است؟

17 _ اولين آيهاي كه نازل شد كدام است؟

18 _ آخرين آيهاي كه نازل شد كدام است؟

19 _ بزرگترين كلمه قرآن كدام است؟

20 _ اولين حرف و آخرين حرف و كلمه وسط قرآن كدام است؟

21 _ دو زن نمونه كه نامشان در قرآن ذكر شده كدامند؟

22 _ كدام سوره از قرآن است كه سفارش شده زنها آن را بيشتر بخواند؟

23 _ قسمتي از يك آيه در جزء سيام كه اگر از آخر خوانده شود به همان صورت خوانده ميشود.

24 _ در دو آيه از قرآن تمام 28 حرف از حروف عربي آمده است.آن دو آيه كدامند؟

25 _ سورهاي از قرآن كه در تمام آيات آن كلمه مبارك الله وجود دارد.

26 _ بزرگترين و كوچكترين حيواني كه در قرآن از آن نام برده شده است.

27 _ در كدام جنگ 61 جمعيت كره زمين كشته شدند

28 _ سيد و آقاي سورهها كدام است؟

29 _ اولين گردآورنده قرآن چه كسي بود؟

30 _ اولين كسي كه تمام قرآن را حركتگذاري و اعرابگذاري نمود چه كسي بود؟

31 _ تعداد سورههاي مكي و مدني را مشخص كنيد.

32 _ اولين و آخرين سورهاي كه نازل شد نام ببريد.

33 _ تعداد سورههايي كه ابتدايشان با حروف مقطعه شروع ميشود چند تا ميباشد؟ سه مورد را بيان كنيد.

34 _

نخستين چاپ قرآن به وسيله غير مسلمين در چه سال و چه شهري به چاپ رسيد.

35 _ سورههايي كه پيامبر(صلي الله عليه وآله) فرمود مرا پير كردند نام ببريد.

36 _ نخستين چاپ قرآن از سوي مسلمانان در چه شهر و كشور و زماني صورت گرفت؟

37 _ سجدههاي واجب قرآن چند تاست؟

38 _ سجدههاي مستحبي قرآن چند تاست؟

39 _ اميدوار كنندهترين آيه قرآن، كدام آيه و در چه سورهاي ميباشد؟

40 _ كدام آيه از قرآن ميتواند /000/260/1 (يك ميليون و دويست و شصت هزار) ترجمه داشته باشد.نام سوره را نيز ذكر كنيد.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109