سرشناسه:امینی، عبدالحسین، 1281 - 1349.
عنوان قراردادی:الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب .فارسی. برگزیده.
عنوان و نام پديدآور:پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله و سلم [کتاب]: بحثی برگرفته از کتاب الغدیر اثر علامه امینی رحمه الله/ تدوین، تحقیق و ترجمه محمدحسن شفیعی شاهرودی.
مشخصات نشر:قم: موسسه میراث نبوت، 1432 ق.= 1390 -
مشخصات ظاهری:3ج.
فروست:سلسله موضوعات الغدیر؛ 1
شابک:دوره 978-600-5363-96-0 : ؛ 60000 ریال: ج.1 978-600-5363-32-6: ؛ 70000 ریال: ج.2:978-600-5363-33-3 ؛ 45000 ریال:ج.4 978-600-5363-96-8:
يادداشت:کتاب حاضر برگزیده ای از کتاب الغدیر اثر علامه امینی است.
يادداشت:ج.2 و 3 (چاپ اول : 1390) .
يادداشت:کتاب حاضر با مشارکت و حمایت معاونت امور فرهنگی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی منتشر شده است.
یادداشت:کتابنامه.
موضوع:محمد (ص)، پیامبر اسلام، 53 قبل از هجرت - 11ق.
شناسه افزوده:شفیعی، محمدحسن، 1354-، مترجم
شناسه افزوده:امینی، عبدالحسین، 1281 - 1349 . الغدیر فی الکتاب والسنه والادب . فارسی. برگزیده
شناسه افزوده:سلسله موضوعات الغدیر؛ ج.1
رده بندی کنگره:BP223/54/الف8غ4042155 1.ج 1390
رده بندی دیویی:297/452
شماره کتابشناسی ملی:2778166
ص: 1
«عنوان صحيفة المؤمن حبّ عليّ بن أبي طالب»
كنزالعمّال 11:601؛ تاريخ بغداد 5:177
امينى، عبدالحسين، 1281-1349.
الغدير في الكتاب والسنّة والادب - برگزيده
پيامبر اعظم صلى الله عليه و آله / عبدالحسين امينى؛ تلخيص، ترجمه و تحقيق محمد حسن شفيعى شاهرودى.
قم: موسسه ميراث نبوت، 1389.3 ج (سلسله موضوعات الغدير؛ 1)
(دوره) 0-92-5363-600-978: ISBN
(جلد اوّل) 3-33-2527-964-978: ISBN
فارسى. (جلد دوم) 8-96-2527-964-978: ISBN
فهرست نويسى بر اساس اطلاعات فيپا. (جلد سوم) 5-59-2527-964-978: ISBN
كتابنامه ص 341-376، همچنين به صورت زير نويس.
1 - غدير خم. 2 - عليّ بن ابى طالب عليه السلام، امام اوّل، 23 سال قبل از هجرت - 40 ق. - اثبات خلافت بلافصل. 3 - محمّد صلى الله عليه و آله، پيامبر اسلام، 53 قبل از هجرت - 11 ق.
الف. شفيعى شاهرودى، محمد حسن 1354، گرد آورنده و مترجم. ب. مؤسّسه ميراث نبوّت.
ج. عنوان د. عنوان: الغدير. ه عنوان: النبي الأعظم صلى الله عليه و آله.
40421 غ 8 الف / 223/54 BP 297/452
1389
اين كتاب با مشاركت و حمايت معاونت امور فرهنگى وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى چاپ شده است
كتاب: پيامبر اعظم صلى الله عليه و آله - جلد سوّم
مؤلّف: علّامه شيخ عبد الحسين امينى نجفى
تلخيص، ترجمه و تحقيق: محمّد حسن شفيعى شاهرودى
نوبت چاپ: اوّل، ذى القعده 1432 ه ق
صفحه آرايى: مؤسّسۀ ميراث نبوّت
ناشر: موسسه ميراث نبوت / قم
ليتوگرافى: ليتوگرافى ايران - قم
چاپخانه: باقرى / قم مقدّسه
شمارگان: 5000 نسخه
بها: 5000 تومان
شابك: 6-32-5363-600-978
تعداد صفحات: 376 صفحه
مركز پخش:
قم، بلوار 15 خرداد، كوچۀ 13، پلاك 13، مؤسّسۀ ميراث نبوّت.
تلفن: 7771093، نمابر: 7785460، همراه: 09122519830
ص: 2
ص: 3
ص: 4
ده سال از هجرت مى گذشت كه رسول مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله عزمِ سفر حجّ نموده و همگان را مطّلع مى سازد.
گروه زيادى به مدينه آمدند تا در مناسك حجّ با او بوده و از او پيروى كنند.
«حجّة الوداع»، «حجّة الإسلام»، «حجّة البلاغ»، «حجّة الكمال» و «حجّة التمام»(1) نام هايى است كه بر اين تنها حجّ رسول خدا صلى الله عليه و آله پس از هجرت نهاده اند.
شنبه، پنج يا شش شب از ماه ذى القعده باقى مانده [پنج يا شش روز مانده به هلال ذى الحجّة الحرام] با پاى پياده، با غسل و تدهين(2) و تنها با لباس احرام از مدينه خارج مى شود. همسرانش را نيز سوارِ بر كجاوه با خود مى بَرَد.
تمامى اهل بيت و مهاجرين و انصار و چه بسيار از قبايل عرب و ديگر اقشار مردم، با او به راه مى افتند(3).
ص: 5
شيوع بيمارى آبله يا حصبه، توفيق همراهى را از بسيارى سلب كرده بود، با اين وجود، جمعيّت به حدّى بود كه شمار آن را جز خدا نمى داند. عدد آن را نود هزار و بيشتر ذكركرده اند.
هنگامۀ حجّ بر اين سيل جمعيّت افزوده مى شود؛ اهالى مكّه و نيز جماعتى از يمن كه در معيّت على بن ابى طالب عليه السلام و ابوموسى آمده بودند، به آنان مى پيوندند(1).
مناسك حجّ را به پايان رسانده و با همان جمعيّت انبوه، راهى مدينه مى شود.
در ميانۀ راه منطقه اى به نام «جُحْفه» قرار دارد كه راههاى مدينه، مصر و عراق از آنجا منشعب گشته و بركه اى به نام «غدير خم» در نزديكى آن واقع است.
پنج شنبه(2) هجدهم ذى الحجّة الحرام زمانى كه به اين بركه مى رسند، جبرئيل امين آيه اى از جانب پروردگار متعال بر او نازل مى كند:
«يٰا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مٰا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ ...»(3).
[اى پيامبر! آنچه از طرف پروردگارت بر تو نازل شده است، را كاملاً (به مردم) برسان].
فرمان مى دهد كه بايد على بن ابى طالب عليه السلام را به عنوان عَلَمِ هدايت و پرچم دين برافراشته، بايدىِ اطاعت و ولايت او بر همگان را ابلاغ كند.
رسول گرامى صلى الله عليه و آله دستور مى فرمايد: آنها كه جلو رفته اند، بازگشته و آنان كه مى رسند، توقّف نمايند.
ص: 6
كنار هم قرار گرفتن پنج درخت بزرگ مُغيلان(1)، جايگاه خوبى را فراهم آورده بود. آنجا را تميز كرده و جارو مى كشند. به دستور آن حضرت تا رسيدن تمام جمعيّت كسى نمى بايست در آن جايگاه مى نشست.
روز تابستانى بسيار گرمى بود. مردها قسمتى از عبايشان را بر سر و قسمتى را از شدّت حرارت زمين، زير پايشان گذاشته بودند، و با انداختن جامه اى بر روى يكى از درختان براى رسول خدا صلى الله عليه و آله سايبانى ساخته بودند. وقت نماز ظهر فرا مى رسد، پيامبر صلى الله عليه و آله به سمت جايگاه رفته و با مردم نماز مى گذارد.
پس از نماز، در ميان مردم(2)، بر منبرى از زين شتران ايستاده(3) وبا صدايى بلند خطبه اش را به گوش همگان مى رساند و مى فرمايد: «الحمد للّٰهِ ونستعينه ونؤمن به، ونتوكّل عليه، ونعوذ باللّٰه من شرور أنفسنا، ومن سيّئات أعمالنا، الّذي لا هادي لمن أضلّ ، ولا مُضلّ لمن هدىٰ ، وأشهد أن لا إله إلّااللّٰه، وأنّ محمّداً عبدُه ورسولُه.
أمّا بعدُ: أيّها الناس! قدنبّأني اللطيف الخبير: أ نّه لم يُعمَّر نبيٌّ إلّامثلَ نصفِ عمر الّذي قبله. وإنّي اُوشِك أن اُدعى فاُجيب، وإنّي مسؤول، وأنتم مسؤولون، فماذا أنتم قائلون ؟».
هر سپاس و ستايشى از آنِ خداوند است و از او يارى مى جوييم. به او ايمان داشته و بر او توكّل مى كنيم. از شرّ نفس و بديهاى اعمالمان به او پناه مى بريم. آن كه را خداوند گمراه نموده هدايت گرى نيست و آن را كه هدايت فرموده گمراه گرى نباشد. شهادت مى دهم كه معبودى جز خداوند نيست و محمّد بنده و فرستادۀ اوست.
اى مردم! خداوند لطيف (نغزْ تدبير)(4) و خبير (داناى بر مصالح) به من
ص: 7
خبر داد: عمر هر پيامبرى، برابر نيمى از عمر پيامبر پيش از خود است(1)، و نزديك است كه من دعوت حق را اجابت نمايم. من مسؤوليّتى دارم و شما نيز به نوبۀ خود مسؤوليد. چه مى گوييد؟
و مردم مى گويند: شهادت مى دهيم كه ابلاغ دين نموده و نصيحتمان كردى، و در اين راه تلاش وافر نمودى، خداوند پاداش خير به تو دهد!
مى فرمايد: «ألستم تشهدون أن لا إله إلّااللّٰه، وأنّ محمّداً عبده ورسوله، وأنّ جنّته حقّ وناره حقّ ، وأنَّ الموت حقّ ، وأنَّ الساعة آتية لاريب فيها، وأنّ اللّٰه يبعثُ من في القبور؟».
آيا شهادت نمى دهيد كه معبودى جز خداوند نيست و محمّد بنده و رسول اوست، بهشت و جهنّمِ او حقّ است، مرگ حقّ است و قيامت بدون ترديد مى آيد و او مردگان را برمى انگيزد!
مى گويند: شهادت مى دهيم.
مى فرمايد: «أللّهمّ اشهد»؛ خداوندا شاهد باش!
سپس مى فرمايد: «أيّها الناس! ألا تسمعون»؛ اى مردم! آيا نمى شنويد؟
مى گويند: مى شنويم.
مى فرمايد: «فإنّي فَرَط على الحوض وأنتم واردون عليّ الحوض، وإنّ عَرْضه ما بين صنعاءَ وبُصرى، فيه أقداح عدد النجوم من فِضّة، فانظروا كيف تخلِفوني في الثقلين»(2).
ص: 8
من زودتر از شما به [بهشت و] نزد حوض [كوثر] مى رسم و شما نيز در آينده در كنار همان حوض بر من وارد خواهيد شد.
حوضى كه فاصلۀ صَنعاء(1) و بُصرىٰ (2) دامنۀ آن است و جام هاى نقره در آن به بى شمارى ستارگان آسمان است. مراقب باشيد كه پس از من با آن دو وجود گرانقدر چگونه رفتارى خواهيد داشت.
كسى ندا بر مى آورد: اى رسول خدا! اين دو «ثَقَل» و دو «وجود ارزشمند» چيست ؟
مى فرمايد: «الثقَل الأكبر كتاب اللّٰه طرفٌ بيد اللّٰه عزّ وجلّ وطرفٌ بأيديكم فتمسّكوا به لاتضلّوا، والآخر الأصغر عترتي. وإنَّ اللطيف الخبير نبّأني أنّهما لن يتفرّقا حتّى يردا عليّ الحوض؛ فسألت ذلك لهما ربّي».
«ثقل اكبر» «كتاب خدا» مى باشد؛ يك سر آن به دست خداوند عزّوجلّ و سر ديگر آن به دست شماست؛ آن را محكم نگه داشته تا گمراه نشويد. و «ثقل اصغر» «عترت و اهل بيت» من است. و خداوند لطيف و خبير به من خبر داده كه آن دو تا هنگامۀ ورود بر من نزد حوض، از هم جدا نخواهند شد؛ ومن نيز از پروردگارم خواستم كه آن دو چنين باشند (هرگز از هم جدا نشوند).
«فَلاٰ تَقْدِمُوهُما فَتَهْلِكوُا، وَلاٰ تُقَصِّروُا(3) عَنْهُما فَتَهْلِكوُا»؛ بر آن دو پيشى نگيريد،
ص: 9
كه هلاك شويد و از آنها دست بر نداريد، كه باز هلاك خواهيد شد.
در اين هنگام، دست على عليه السلام را گرفته تا آنجا بالا آورد كه سپيدى زير بغل هر دو نمايان شده و مردم على عليه السلام را مى شناسند.
مى فرمايد: «أ يّها الناس! من أولى الناس بالمؤمنين من أنفسهم ؟»؛ اى مردم! چه كسى بر مؤمنان از خودشان سزاوارتر است و اولويّت دارد؟
مى گويند: خداوند و رسولش بهتر مى دانند.
مى فرمايد: «إِنَّ اللّٰهَ مَولايَ ، و أَنَا مَوْلَى المُؤْمِنِينَ ، و أَنَا أَوْلىٰ بِهِمْ مِنْ أَنْفُسِهِمْ ، فَمَنْ كنتُ مَولاٰهُ فَعَلِيٌّ مَوْلاٰهُ »؛ خداوند، مولاى من، و من مولاى مؤمنان هستم و بر ايشان از خودشان سزاوارترم؛ پس هر كه را من مولاى اويم، على هم مولاى اوست.
و اين جمله را سه بار تكرار مى فرمايد؛ احمد بن حنبل مى گويد كه چهار مرتبه تكرار فرموده است.
آن گاه مى فرمايد: «أللَّهُمَّ وٰالِ مَنْ وٰالاهُ ، وَ عٰادِ مَنْ عٰاداهُ ، وأَحِبَّ مَنْ أَحَبَّهُ ، و أبْغِضْ مَنْ أَبْغَضَهُ (1)، وَ انْصُرْ مَنْ نَصَرَهُ ، وَ اخْذُلْ مَنْ خَذَلَهُ ، و أَدِرِ الحَقَّ مَعَهُ حَيْثُ دارَ.
ألا فليبلّغ الشاهدُ الغائبَ ».
بار خدايا! هر كه او را دوست و ياور بود، دوست و ياورش باش و هر كه با او دشمنى كند، دشمنش بدار! هر كس كه از روى محبّت او را بزرگ داشت و بر شكوه و شوكتش افزود، تو نيز او را از روى محبّت تعظيم و تجليل كن. و هر كه از روى بغض او را خوار و حقير خواست، تو هم خوار و حقيرش بدار! يارى ده هر كه او را يارى كند و هر كس او را بى ياور گذاشت ياريش مكن. و
ص: 10
را دائر مدار او قرار ده. هان! كه اين سخن را بايد حاضر به غايب برساند.
هنوز جمعيّت پراكنده نشده بود كه امين وحى الهى اين آيه را فرود آورْد:
«اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي...»(1)[امروز دينتان را برايتان كامل گردانيده، و نعمتم را برايتان به اتمام رسانيدم].
اينجاست كه خاتم الانبياء صلى الله عليه و آله مى فرمايد: «اللّٰه أكبر على إكمال الدين، و إتمام النعمة، ورضا الربّ برسالتي، والولاية لعليٍّ من بعدي»؛ اللّٰه اكبر بر اكمال دين، و اتمام نعمت، و رضاى پروردگار بر رسالت من و ولايت على بعد از من.
آن گاه مردم شروع به تبريك و تهنيت گويى به امير المؤمنين عليه السلام مى نمايند.
ابوبكر و عمر زودتر از ساير صحابه به آن حضرت تبريك مى گويند.
و هر كدام مى گويد: «بَخٍّ بَخٍّ لكَ يٰا بنَ أَبِي طٰالبِ ! أَصْبَحْتَ وَ أمسَيْتَ مَوٰلايَ وَ مَولىٰ كُلِّ مُؤْمِنٍ و مُؤْمِنَةٍ »؛ زهى و آفرين بر تو اى پسر ابوطالب!، براى هميشه مولاى من و مولاى هر مرد و زن مؤمن شدى.
ابن عبّاس مى گويد: «وجبَتْ واللّٰه! في أعناق القوم»؛ به خدا سوگند! «ولايت على عليه السلام» بر ذمّۀ همه واجب شد.
اين خلاصه اى از واقعۀ غدير است، كه امّت اسلامى بر آن اتّفاق نظر دارند؛ و واقعه اى اسلامى به نام «غدير»، به جز اين، در عالم وجود ندارد. به گونه اى كه اگر صحبت از «روز غدير» شود، غير از اين روز به ذهن خطور نمى كند، و اگر گفته شود «محلّ غدير»، همان بركۀ معروف «خُم» مى باشد، كه نزديك «جُحفه» است.
اين، نظرِ تمامى اهل تحقيق و پژوهشگران دقيق، مى باشد؛ تنها دكتر ملحم ابراهيم أسود است كه در پاورقى ديوان ابو تمّام، از اين واقعه به عنوان يك جنگ معروف ياد مى كند!
براى هيچ صاحب عقلى چاره اى از شناخت روز غدير نمى يابم، به ويژه
ص: 11
آن كه پيش روى او كتابهاى حديث و سيره و كتابهاى تاريخ و ادب قرار دارد و همگى با انگشت سبّابه به آن اشاره، و با سر انگشتان آن را نشان مى دهند، و در رسيدن خواننده به حقيقت روز غدير، كمك مى كنند، پس هيچ يادى كه از آن خالى باشد و هيچ خيالى كه از آن بگذرد را رها نمى كند، و هيچ قلبى را باقى نمى گذارد مگر اينكه به سوى آن ميل و اشتياق پيدا مى كند، پس گويا خبر آن را پس از مدّت زمانى كه از روزگار گذشته است، از نزديك مى يابد. و كسى كه كتاب ما از ابتدا تا انتها را بخواند، نمونه هايى از آنچه گفتيم مى يابد.
با اين همه، شگفتا از دكتر ملحم ابراهيم اسود، شارحِ ديوان ابوتمّام كه در ذيل سخن شاعر:
ويوم الغدير استوضح الحقُّ أهلَهُ *** بضحياء لا فيها حجابٌ ولا سترُ
مى نويسد: «روز غدير، روز جنگ معروف و مشهورى است».
و پس از آن در ذيل سخن شاعر:
يمدُّ بضبعيه ويعلم أنّه *** وليٌّ ومولاكمْ فهل لكُمُ خُبْرُ
سخنى مى گويد كه از اين بر مى آيد، واقعۀ غدير از جنگهاى پيامبر بوده است! وى مى نويسد(1):
«يمدّ بضبعيه» يعنى او را مساعدت و يارى مى كند، و ضمير «هاء» در واژۀ «بضبعيه» به امام على برمى گردد و منظور اين است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله على را يارى مى كرد و مى دانست او ولىّ و سرپرست است، على تنها يار و كمك پيامبر صلى الله عليه و آله در غدير بود، و خود پيامبر او را يارى مى داد و مى دانست پس از او سر پرست امّت بوده و خليفۀ او مى شود و اين است حقيقت، آيا مى دانيد؟
آيا كسى نيست كه از اين مرد دربارۀ منبع اين فتواى بدون دليل بپرسد؟! آيا اين جنگ را در يكى از كتابهاى سيرۀ پيامبر يافته است ؟! يا يكى از بزرگان
ص: 12
تاريخ به آن تصريح كرده است ؟! يا حتّى وسعت دهندگانِ در نقل حديث، اين جنگ شديد را ساخته و پرداخته و نقل كرده اند؟!
همه اين ها را واگذار. آيا داستان سرايى را يافته اى كه داستان آن را بگويد يا شاعرى را يافته اى كه آن را با خيال خود به تصوير كشيده باشد؟! و همانا تو اين نويسنده را از پاسخ اين سؤالات ناتوان مى يابى. لكن انگيزه هاى وى اين را برايش نيكو جلوه داده كه حقيقت غدير را با ذيل امانت خود مخفى كند، و او مى پندارد كسى غير از احمق بر اين تعليق و توضيح آگاه نمى شود يا پژوهشگران از كنار آن با بزرگوارى مى گذرند. لكن مداومت و مواظبت بر يك حقيقت دينى سزاوارتر از حفظِ اعتبار اين نويسنده است كه مى نويسد و توجّهى به نوشته اش ندارد و دروغ را حقيقتى دائمى و استوار مى داند.
وانگهى، خود شعر ياد شده نمى پذيرد كه منظور از آن حادثه، يك جنگ خونين باشد؛ زيرا شاعر پس از آن كه جايگاه اميرالمؤمنين عليه السلام را در جنگ هاى پيامبر مى شمارد، و غزوۀ اُحد و بدر و حنين و نضير و خيبر و خندق را از جملۀ آنها بر مى شمرد و با اين بيت آن را پايان مى دهد:
مشاهدُ كان اللّٰه كاشفَ كربِها *** وفٰارِجَهُ والأمر ملتبسٌ إمرُ
[جنگ هايى بود كه خدا برطرف كننده و گشايندۀ سختى و شدّت آن بود، در حالى كه امر (بر همه) وارونه و شگفتى آور بود].
شروع به ذكر فضيلتى مى كند كه زبان، گوياى آن است نه شمشير و نيزه، مى گويد: «ويوم الغدير...». و تو مى بينى كه شاعر به داستانى اشاره مى كند كه در آن، سخن از قيام، دعوت كردن، اعلام نمودن، بيان، توضيحِ آشكار جهت اثبات حقّ براى پيروان آن، به ميان آمده است.
خداوند سبحان، عنايت وافرى به شهرت يافتن حديث غدير داشته، تا سر زبانها افتاده و راويان حديث آن را پيوسته نقل كنند، و حجّت استوارى براى
ص: 13
حامى دينش، على عليه السلام، اين امام و مقتداى مؤمنان باشد.
از اين رو، ازدحام اكثريّت مردم در هنگام بازگشت رسول خدا صلى الله عليه و آله از حجّ اكبر، شرايطى ويژه را فراهم مى سازد تا خداوند، امرِ به ابلاغ آن را حتمى نموده و پيامبرش نيز بر انجام آن شتاب كند.
دسته دسته از مردمِ سرزمينهاى اسلامى، او را احاطه كرده بودند؛ آنها كه جلو افتاده بودند را باز گردانده و آنها كه با تأخير مى آمدند علامت داد كه توقّف كنند. و اين حديث را به گوش همه رسانده(1)، و امر فرمود كه حاضران به غايبان ابلاغ كنند، تا همگىِ آن جمعيّت انبوه از راويانِ اين حديث باشند؛ جمعيّتى كه از مرز صد هزار نفر مى گذشت.
خداوند متعال به اين مقدار هم بسنده نكرده، بلكه آيات كريمه اى در اين مورد نازل مى فرمايد تا هر صبح و شام توسّط افراد جديد تلاوت شود، و مسلمانان در هر زمان به ياد اين رويداد باشند، و راه رشد و هدايتشان را پيدا كرده، و مرجعى را كه بايد راهنمايى هاى دينشان را از او برگيرند، بشناسند.
چنين عنايت و توجّهى را پيامبر عظيم الشأن صلى الله عليه و آله نيز داشته است؛ آن جا كه در آن سال از گروه هاى زيادى از مردم براى شركت در حجّ دعوت كرده و گروه گروه به او ملحق مى شدند، چون مى دانست كه در پايان اين سفر، نَبَأ
ص: 14
عظيمى (خبر بزرگى) را بايد ابلاغ نمايد.
بزرگ خبرى كه با آن ارگِ دين و فرازين قسمتهاى آن، ساخته و تكميل مى شد، ملّتش بر ديگر مردمان آقايى و سرورى كرده و مُلك و فرمانرواييش بين مشرق و مغرب جارى مى گشت؛ البتّه اگر اين امّت صلاحش را مى فهميد و با چشم بصيرت، راه هدايتش را مى ديد(1).
و در راستاى همين هدف، ائمّه عليهم السلام اين واقعه را مدام بازگو مى كردند، و بر امامتِ سلفِ پاك خود على عليه السلام استدلال و احتجاج مى نمودند. همچنان كه خود امير المؤمنين عليه السلام نيز در طول حيات ارزشمندش به اين رويداد احتجاج مى فرمود و در هر جلسه و اجتماعى، به حضور آن عدّه از صحابه كه خود اين حديث را در حجّة الوداع شنيده بودند، استناد مى نمود.
اين همه براى اين بود، كه حادثۀ غدير، با وجود گذشت دوران متمادى و ساليان متوالى، تازه و شاداب باقى بماند.
ص: 15
و بدين سبب، ائمّه عليهم السلام، به شيعيان خود فرمان داده اند تا روز غدير را عيد گرفته، و مراسم تبريك و تهنيت و شادى و بشارت بر پا سازند، تا همه ساله اهميّت اين رويداد بزرگ تجديد شود.
شيعيان اماميّه هم همايشى شگرف و بى نظير را در روز عيد غدير و نزد مرقد مقدّس علوى عليه السلام برگزار كرده و بزرگان قبايل و سران كشورها از دور و نزديك نيز به آنان پيوسته، تا ياد ارزشمند اين روز را بر فراز كنند.
زيارتى طولانى و منقول از ائمۀ اطهار عليهم السلام را مى خوانند(1) كه شاخصه هاى امامت را بر مى شمُرَد و به نقل از كتاب و سنّت، ادلّه اى قاطع و كوبنده در امر خلافت و جانشينى رسول خدا صلى الله عليه و آله را بيان كرده و به طور مبسوط داستان غدير را روايت مى نمايد. در خصوص روز غدير هم اعمالى چون روزه و نماز وارد شده و دعايى كه در آن، ياد غدير خم با بيانى رسا ذكر مى شود، و شيعه در تمامى مراكز و نواحى، شهرها، روستاها و آباديها آن اعمال را به جاى مى آوَرَد.
امّا كتب شيعه، اعمّ از حديثى، تفسيرى، تاريخى و كلامى، بر هر كدامِ آنها كه دست گذاشته شود، لبريز از مباحث اثبات اين رويداد و استدلال و احتجاج به مفاد آن است.
و گمان نمى كنم كه اهل تسنّن، در اثبات حديث غدير و تواضع مُقرّانه بر صحّتش، اعتماد بر آن، اعتقاد به درستى و اعتراف به متواتر بودنش(2)، از شيعۀ اماميّه چندان عقب باشند. مگر افراد نادرى كه از راه، پرت افتاده اند و با تعصّب
ص: 16
كوركورانه، كلام را به سمت معانى فرعى و انحرافى آن سوق داده اند؛ و نظر اينان نمايان گر نظر جامعۀ علما نيست و تنها نظر شخصى آنان است.
علّامۀ امينى رحمه الله در الغدير(1) پس از جمع آورى اسامى (110) تن از بزرگان صحابه كه حديث غدير را روايت نموده اند، مى فرمايد(2): به اقتضاى طبيعت حال، تعداد اين راويان بايد چندين برابر باشد؛ زيرا اصحابى كه اين حديث را شنيده و حفظ كرده اند، بيش از صد هزار نفر بوده اند. و طبيعتاً هنگام بازگشت از سفر براى ديگران هم بازگو كرده اند، چون عادت هر مسافرى نقل وقايع عجيبى است كه در سفر شاهد آنها بوده است. و ما از باب اختصار، به ذكر (25) مورد از مواردى كه مؤلّف نام برده، اكتفا مى كنيم(3):
1 - ابو هريره دوسى، 78 سال عمر كرده است، متوفّاى (57-59 ه ق)(4).
2 - اسماء بنت عُميس خَثْعَميّه.
ابن عقده در «كتاب الولاية»(5) از او به سندى كه آورده، روايت كرده است.
3 - اُمّ سَلَمه همسر پيامبر صلى الله عليه و آله(6).
4 - اُمّ هانى دختر ابو طالب(7).
ص: 17
5 - ابو حمزه أنس بن مالك انصارى خزرجى، خادم پيامبر صلى الله عليه و آله متوفّاى (93 ه ق)(1).
6 - جابر بن عبداللّٰه انصارى، 94 سال عمر كرده و در مدينه از دنيا مى رود، متوفّاى (73، 74، 78 ه ق)(2).
7 - ابوذر جندب بن جناده غِفارى، متوفّاى (31)(3).
8 - حسّان بن ثابت.
جهت ملاحظۀ شرح حال و شعر او، به بخش شعراى غدير در قرن اوّل مراجعه شود(4).
9 - امام حسن مجتبى عليه السلام سبط رسول اللّٰه صلى الله عليه و آله.
«ابن عقده» در «كتاب الولاية»(5)، حديث امام مجتبى عليه السلام را با اسنادى كه آورده، و نيز «جِعَابى» در «النُخب» روايت كرده اند. «خوارزمى» هم ايشان را از راويان حديث غدير بر شمرده است(6).
10 - سيّد الشهداء امام حسين عليه السلام، سبط رسول اللّٰه صلى الله عليه و آله(7).
11 - زبير بن عوّام قريشى، كشته شده به سال (36 ه ق).
او يكى از ده نفر معروف به عَشَرۀ مُبشَّره(8) است. «ابن مغازلى» همۀ آنها
ص: 18
را از راويان حديث غدير شمرده است(1). و «جزرى» شافعى در «أسنى المطالب» هم او را از روات حديث غدير مى داند(2).
12 - ابو اسحاق سعد بن ابى وقّاص، متوفّاى (54، 55، 56، 58 ه ق)(3).
13 - ابو عبداللّٰه سلمان فارسى، حدوداً سيصد سال عمر كرده است، متوفّاى (36، 37 ه ق)(4).
14 - عايشه دختر ابوبكر، همسر پيامبر صلى الله عليه و آله.
ابن عقده در «حديث الولاية»(5) از او حديث غدير را نقل كرده است.
15 - عبّاس بن عبدالمطّلب بن هاشم، عموى پيامبر صلى الله عليه و آله، متوفّاى (32 ه ق)(6).
16 - عبداللّٰه بن جعفر بن ابى طالب هاشمى، متوفّاى (80 ه ق). ابن عقده حديث غدير را از او نقل كرده است. وى با همين حديث عليه معاويه احتجاج مى نمايد(7).
ص: 19
17 - عبداللّٰه بن عبّاس، متوفّاى (68 ه ق)(1).
18 - ابو عبدالرحمن عبداللّٰه بن عمر بن خطّاب عدوى، متوفّاى (72، 73 ه ق)(2).
19 - ابو عبد الرحمن عبداللّٰه بن مسعود هُذَلى، مدفون در بقيع، متوفّاى (32 يا 33)(3).
20 - عثمان بن عفّان، متوفّاى (35 ه ق).
او يكى از «عشره مبشّره» است كه «ابن مغازلى»(4) آن ها را به طُرُق خودش از جملۀ صد راوى حديث غدير شمرده است.
21 - امير المؤمنين على بن ابى طالب صلوات اللّٰه عليه(5).
شعر آن حضرت در غدير مشهور است و آن را راويان ثقه نقل كرده اند(6).
ماجراى احتجاج آن حضرت در روز «شورا» و «جمل» به حديث غدير، و نيز سوگند دادن ايشان به حديث غدير در روز «رحبه» معروف است(7).
22 - عمر بن خطّاب، كشته شدۀ به سال (23 ه ق)(8).
23 - عمرو عاص(9).
ص: 20
او يكى از شعراى غدير در قرن اوّل است(1). مردى از همدان به نام «بُرْد» با حديث غدير عليه وى احتجاج مى كند و نهايتاً عمرو عاص به اين حديث اعتراف مى نمايد(2).
24 - صدّيقۀ طاهره فاطمه، دخت گرامى پيامبر صلى الله عليه و آله(3).
25 - فاطمه دختر حمزة بن عبد المطّلب.
«ابن عقده»(4) و نيز «منصور رازى» در كتاب «الغدير» از او اين حديث را روايت كرده اند.
راويان حديث غدير از تابعان(5)
علّامۀ امينى رحمه الله در موسوعۀ الغدير(6)، (84) تن از تابعان را نام مى برد كه حديث غدير از آنان روايت شده است. بنابر اختصار به ذكر (6) مورد بسنده مى كنيم:
1 - ابوالقاسم أصبغ بن نُباته تميمى اهل كوفه(7).
«عجلى»(8) و «ابن مَعين» او را تابعىِ ثقه دانسته اند.
2 - سالم بن عبداللّٰه بن عمر بن خطّاب قُرشى عدَوى مدنى.
ذهبى در كتاب «تذكره»(9)، شرح حال او را بيان داشته و نوشته:
ص: 21
او فقيهى حجّت بوده، و يكى از كسانى بود كه بين علم و عمل، و زهد و شرف جمع كرده بود.
در كتاب «تقريب»(1) آمده:
او يكى از فقهاى هفتگانه بود، بدون دليل حرفى نمى زد، فردى عابد و در متانت و شخصيّت همانند پدرش بوده و از كبار و بزرگان طبقۀ سوم محسوب مى شده است. بنابر قول صحيح در اواخر سال (106) ه ق از دنيا رفته است.
3 - عمر بن عبد العزيز، خليفۀ اُموى، متوفّاى (101 ه ق)(2).
4 - عمر بن على امير المؤمنين عليه السلام. در كتاب «تقريب»(3) آمده:
ثقه و از طبقه سوم روات بوده است. در زمان وليد وفات نموده وبنابر قولى قبل از آن.
5 - محمّد بن عمر بن على امير المؤمنين عليه السلام. در زمان خلافت عمر بن عبد العزيز وفات نموده است، و گفته مى شود در سال (100) ه ق.
ابن حبّان(4) از او با عنوان «ثقه» ياد مى كند، و ابن حجر(5) مى گويد:
صدوق و راستگو، از طبقه ششم روات بوده و بعد از سى سالگى از دنيا رفته است(6).
6 - معروف بن خَرْبُوذ(7) (به ضمّ باء، و پايان آن ذال است).
ص: 22
«ابن حبّان» او را ثقه دانسته است(1).
مرحوم علّامۀ امينى رحمه الله در كتاب الغدير(2) (360) نفر از علماى قرنهاى پياپى از قرن دوم تا قرن چهاردهم كه اين حديث را به سندهاى گوناگون در لا به لاى كتابها ذكر كرده اند، را برشمرده است؛ برخى از آنها از اين قرارند:
1 - امام شافعيان، ابوعبداللّٰه محمّد بن ادريس شافعى، متوفّاى (204).
چنانكه در «نهايۀ» ابن اثير(3) آمده، وى حديث غدير را روايت كرده است(4).
2 - محمّد بن كثير، ابوعبداللّٰه عبدى بصرى، برادر سليمان بن كثير كه پنجاه سال از وى بزرگتر بوده است. ابن حبّان گفته است(5):
وى فردى ثقه و فاضل بوده و در سال (223) در سنّ صد سالگى در گذشته است.
3 - امام حنبليان، ابو عبداللّٰه احمد بن حنبل شيبانى، متوفّاى (241).
او حديث غدير را به طرق صحيح فراوانى در كتاب «مسند»(6) و نيز كتاب «مناقب» نقل كرده است.
4 - حافظ أبو عبداللّٰه محمّدبن اسماعيل بخارى، متوفّاى (256)، نگارندۀ كتاب صحيح معروف كه يكى از صحاح ششگانه مى باشد. وى اين حديث را
ص: 23
دركتاب تاريخ خود ذكر كرده است(1) [و عجيب آن است كه در كتاب صحيح خود آن را نقل نكرده و بدين وسيله صحّت كتاب خود را زير سؤال برده است!].
5 - حافظ محمّد بن عيسى، ابو عيسى ترمذى، متوفّاى (279).
وى يكى از ائمّۀ ششگانۀ صاحبان صحاح و از هر گونه توثيقى بى نياز است.
6 - حافظ احمد بن يحيى بلاذرى، متوفّاى (279).
ائمّۀ اسلام بر وى و بركتابش اعتماد كرده و از اين كتاب و ديگر كتابهايش از زمان وى تاكنون، نقل مى كنند. اين حديث را در كتاب «أنساب الأشراف»(2)آورده است.
7 - حافظ عبداللّٰه بن احمد بن حنبل، ابو عبدالرحمن شيبانى، متوفّاى (290).
خطيب بغدادى در تاريخ خود(3) وى را به ثقه بودن، توان ثبت و ضبط و فهم مطالب، ستوده است(4). ذهبى در كتاب «تذكره» گفته است:
هماره مشاهده مى كنيم كه بزرگان براى عبداللّٰه به شناخت رجال احاديث و شناخت علل حديث [اشكالات و ضعفهاى موجود در احاديث] و أسامى رُوات و مواظبت و استمرار بر طلب حديث، گواهى مى دهند تا بدانجا كه برخى افراط كرده وى را بر پدرش - امام حنبليان - در كثرت [نقل حديث] و شناخت احاديث، مقدّم مى دانند.
8 - حافظ ابو عبدالرحمن احمد بن شعيب نسائى، نگارندۀ «سنن»، متوفّاى (303) در سنّ (88) سالگى.
ص: 24
ذهبى در كتاب «تذكره»(1) از دارقطنى چنين حكايت كرده است:
نسائى در عصر خود فقيه ترين مشايخ مصر و آگاه ترين آنها به حديث بوده است.
وى حديث غدير را در كتاب «سنن»(2) و كتاب «خصائص»(3) به طريقهاى فراوان كه همگى صحيح و رجالشان ثقه اند، نقل كرده است.
9 - حافظ محمّد بن جرير طبرى، أبوجعفر، نگارندۀ كتاب تفسير و كتاب تاريخِ معروف، متوفّاى (310). ذهبى در كتاب «تذكره»(4) وى را به امامت و زهد و دورى از دنيا ستوده است. او كتابى مستقلّ پيرامون غدير نگاشته است.
10 - ابو عمر احمد بن عبد ربِّه قرطبى، متوفّاى (328).
ابن خلّكان در كتاب «تاريخ»(5) خود در شرح حال وى چنين نگاشته است:
وى از عالمانى است كه محفوظات فراوانى داشته و از اخبار مردم اطّلاعات گسترده اى دارد. و كتاب «العِقد الفريد» را كه از كتابهاى سودمند است، نگاشته است.
در كتاب «العِقد الفريد»(6) آمده است:
على در سنّ پانزده سالگى اسلام آورد، او اوّلين كسى است كه به لا إله إلّا اللّٰه و محمّد رسول اللّٰه، شهادت داده است، و پيامبر اكرم عليه الصلاة والسلام در حقّ وى فرموده است: «من كنتُ مولاه فعليّ مولاه، أللّهمّ والِ
ص: 25
من والاه وعادِ من عاداه».
11 - حافظ على بن عمر بن احمد دار قطنى(1)، متوفّاى (385).
شرح حال وى در بسيارى از كتابهاى تراجم احوال و تاريخ يافت مى شود.
خطيب بغدادى در كتاب «تاريخ»(2) خود گفته است:
وى در عصر خويش يگانه، بزرگ و رئيس، بى نظير، و امام بوده است.
علم حديث و شناخت ضعفهاى آن و نامهاى رجال حديث و احوال راويان، به وى ختم مى شود. وى فردى راستگو، امانتدار، فقيه و عادل بوده و شهادتش پذيرفته مى شده و داراى عقيده اى درست و مذهبى سالم بوده و در علوم ديگر غير از علم حديث نيز تبحّر داشته است.
12 - متكلّم قاضى محمّد بن طيّب بن محمّد، ابوبكر باقلّانى، متوفّاى (403)، از اهل بصره، و ساكن بغداد بوده است. وى از بزرگان علم كلام بوده و در اين علم بسيار نگاشته است.
خطيب بغدادى در كتاب «تاريخ»(3) خود وى را توثيق كرده و ستوده است.
13 - ابو اسحاق احمد بن محمّد بن ابراهيم ثعلبى نيشابورى(4)، مفسّر مشهور، متوفّاى (427، 437). ابن خلّكان در كتاب «تاريخ»(5) خود در شرح حال او نوشته است:
وى در عصر خود يگانۀ علم تفسير بوده، و تفسير كبير را كه بر ديگر تفاسير برترى دارد، نگاشته است.
14 - حافظ احمد بن حسين بن على، ابوبكر بيهقى، متوفّاى (458) در سنّ (74) سالگى. بيشتر نگارندگان كتابهاى تراجم احوال و تاريخ، شرح حال وى را نوشته اند.
ص: 26
ابن اثير در كتاب «الكامل»(1) از وى چنين ياد كرده است:
او بر مذهب شافعى در حديث و فقه امام بوده است. داراى تأليفاتِ خوبِ فراوان است؛ يكى از آنها كتاب «السنن الكبير» - در ده مجلّد - است.
فردى عفيف و زاهد بوده است.
15 - حافظ ابوعمر، يوسف بن عبداللّٰه بن محمّد بن عبد البرّ نمرى، قرطبى، متولّد (368) و متوفّاى (463)، نگارندۀ كتاب «استيعاب». وى در علم أنساب و اخبار اطّلاعات فراوانى داشته است(2).
16 - ابوالحسن على بن محمّد جُلّابى، شافعى، معروف به ابن مغازلى، متوفّاى (483).
كتاب «مناقب»(3) وى نشانۀ تسلّط او در علم حديث و فنون (رشته هاى) آن است.
17 - حافظ ابوحامد محمّد بن محمّد طوسى، غزالى، مشهور به حجّة الإسلام، متوفّاى (505).
شرح حال و ستايش از او در لا به لاى كتابهاى تراجم احوال به چشم مى خورد(4).
18 - ابو القاسم جاراللّٰه محمود بن عمر زمخشرى(5)، متوفّاى (538).
ص: 27
ابن خلّكان در كتاب تاريخ(1) خود در شرح حال وى گفته است:
وى پيشواى بزرگ تفسير و حديث و نحو و علم بيان، و امامى بى نظير در عصر خويش بوده است، و مردم براى آموختن علم از راههاى دور و نزديك نزد وى مى آمدند.
19 - ابو الفتح محمّد بن أبى القاسم عبد الكريم شهرستانى، شافعى، از متكلّمين أشاعره، متوفّاى (548).
ابن خلّكان(2) وى را چنين توصيف كرده است:
وى امامى مبَرَّز و فقيه و متكلّم بوده است.
سُبكى در كتاب «طبقات»(3) خود به شرح حال وى پرداخته، وى شهرستانى و كتاب «ملل و نحل»(4) او را ستوده است. او حديث غدير را در كتاب «ملل و نحل» ذكر كرده است.
20 - ابو عبداللّٰه محمّد بن عمر بن حسين، فخرالدين رازى شافعى، متوفّاى (606)، نگارندۀ تفسير كبير معروف.
ابن خلّكان در كتاب تاريخ(5) خود وى را چنين توصيف كرده است:
او يگانۀ عصر و داراى اوصاف نيكو و بى نظير بوده است، در علم كلام و معقولات و علم اوائل(6) [و اخبار گذشتگان] بر اهل زمان خويش برترى
ص: 28
داشته است.
21 - حافظ احمد بن عبداللّٰه، فقيه حرم، محبّ الدين ابو عبّاس طبرى مكّى شافعى، متوفّاى (694).
سُبكى در كتاب طبقات خود(1) شرح حال وى را نگاشته و وى را ستوده است.
او حديث غدير را در دو كتاب خود: «الرياض النضرة» و «ذخائر العقبى»(2)به چند طريق نقل كرده است.
22 - حافظ احمد بن على بن محمّد، ابوالفضل عسقلانى مصرى شافعى، معروف به ابن حجر، متولّد (773) و متوفّاى (825)، نگارندۀ كتاب «إصابة» و «تهذيب التهذيب»(3).
23 - حافظ جلال الدين عبد الرحمن بن كمال الدين مصرى، سيوطى(4)، شافعى، متوفّاى سال (911).
عبدالحىّ در كتاب «شذرات الذهب»(5) به شرح حال وى پرداخته و بسيار از وى تعريف كرده و پس از ذكر تأليفاتش گفته است: «او بيش از هفتاد مرتبه پيامبر را در بيدارى ديده است». و براى او كرامت طىّ الأرض را حكايت كرده است. ابن عيدروس نيز در كتاب «النور السافر»(6) وى را نام برده و ستوده است و برخى از كرامات و تأليفاتش را برشمرده است.
ص: 29
24 - حافظ شهاب الدين احمدبن محمّد بن على بن حجر هيتمى، سعدى، انصارى، شافعى، متولّد (909) و متوفّاى (974) در مكّه مكرّمه. ابن عيدروس در كتاب «النور السافر»(1) به تفصيل شرح حال وى را نگاشته است.
25 - سيّد محمّد بن عبداللّٰه حسينى آلوسى، شهاب الدين ابوثناء بغدادى، شافعى، متولّد (1217) در كرخ، و متوفّاى (1270).
وى يكى از نوابغ و بزرگان عراق بوده كه شهرۀ آفاق است. در فنون گوناگون مسلّط و در علوم فراوان دست داشته است. از خانوادۀ مشهور عراقى و ريشه دار در علم و ادب بوده است. داراى تأليفات ارزشمند فراوانى است(2).
«إِنَّ فِي ذٰلِكَ لَذِكْرىٰ لِمَنْ كٰانَ لَهُ قَلْبٌ أَوْ أَلْقَى اَلسَّمْعَ وَ هُوَ شَهِيدٌ»(3)
[در اين، تذكّرى است براى آن كس كه عقل دارد، يا گوش دل فرا دهد در
حالى كه (هوش و حواسّ و ذهنش) حاضر باشد (تا بتواند معانى را درك كند)].
توجّه علما به اين حديث به حدّى بوده است كه نقل آن در لا به لاى كتابها قانعشان نساخته است و پيرامون آن كتابهاى مستقلّى نگاشته اند؛ بدين منظور سندهايى از اين روايت را كه به آنها ختم مى شود تدوين كرده و طريقهايى را كه صحيح دانسته اند، تعيين كرده اند. اين تلاشها به جهت حفظ و مصونيت متن آن از نابودى و تحريف بوده است؛ از آن نويسندگان است:
1 - ابو جعفر محمّد بن جرير بن يزيد بن خالد طبرى آملى، متولّد (224) و متوفّاى (310). او كتاب ولايت را پيرامون حديث غدير نگاشته و آن را
ص: 30
از بيش از هفتاد طريق روايت كرده است. حموى در «معجم الاُدباء»(1) در شرح حال طبرى گفته است:
وى كتابى دربارۀ فضايل على بن ابى طالب رضى الله عنه نگاشته است. در آغاز اين كتاب پيرامون صحّت روايات غدير خُمّ سخن گفته و سپس فضايل حضرت را برشمرده هر چند تمام فضايل را گرد نياورده است.
و نيز گفته است(2):
او هرگاه در كسى بدعتى مى ديده، وى را طرد و از وى دورى مى جسته است.
2 - ابو عبّاس احمد بن محمّد بن سعيد همدانى، حافظ، معروف به ابن عقده، متوفّاى (333).
وى كتاب ولايت را در طُرُق حديث غدير نگاشته است، و آن را به (105) طريق روايت كرده است. ابن اثير در «اُسد الغابة» و ابن حجر در كتاب «إصابه» از اين كتاب بسيار نقل كرده اند.
مرحوم علّامه امينى رحمه الله در كتاب الغدير(3)، (26) تأليف در اين باره برشمرده است و در پايان گفته است:
پيرامون موضوع غدير خمّ كتابهاى ديگرى نيز وجود دارد كه در بحث صلات غدير يادآور شده ايم(4).
«كَلاّٰ إِنَّهٰا تَذْكِرَةٌ * فَمَنْ شٰاءَ ذَكَرَهُ * فِي صُحُفٍ مُكَرَّمَةٍ »(5)
[هرگز چنين نيست كه آنها مى پندارند؛ اين، تذكّر و يادآورى است، *
و هر كس بخواهد از آن پندمى گيرد! * در الواح پر ارزشى ثبت است].
ص: 31
پيش از اين گفتيم(1): خداوند سبحان خواست كه حديث غدير، تازه و با طراوت باشد، و گذشتِ شب و روز آن را كهنه نكرده، و گذر سال ها و قرن ها تازه و نو بودن آن را نزدايد؛ بدين جهت پيرامون آن آياتى روشن نازل كرد تا مردم شب و روز آن را بخوانند؛ و گويا خداوند سبحان در هر بار خواندنِ آيه اى از آيات غدير توجّه خواننده را به اين حادثۀ بزرگ جلب مى كند، و واجب الهى در باب خلافت كبرى را در قلب وى جاى داده و در گوش او مى نوازد.
از آيات غدير، سخن خداوند در سورۀ مائده است:
«يٰا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مٰا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمٰا بَلَّغْتَ رِسٰالَتَهُ وَ اَللّٰهُ يَعْصِمُكَ مِنَ اَلنّٰاسِ »(2)[اى پيامبر! آنچه از طرف پروردگارت بر تو نازل شده است، كاملا (به مردم) برسان! و اگر نكنى، رسالت او را انجام نداده اى! خداوند تو را از (خطرات احتمالى) مردم، نگاه مى دارد].
اين آيه در روز هجدهمِ ذى الحجّه سال حجّة الوداع (10 ه)، زمانى كه پيامبر أعظم صلى الله عليه و آله به مكان غدير خم رسيد، پنج ساعت از روز گذشته، توسّط جبرئيل بر حضرت نازل شد و گفت: «يا محمّد! إنّ اللّٰه يقرئك السلام و يقول لك: «يٰا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مٰا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ » في عليّ «وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمٰا بَلَّغْتَ رِسٰالَتَهُ وَ اَللّٰهُ يَعْصِمُكَ مِنَ اَلنّٰاسِ »» [اى محمّد! خداوند به تو سلام مى رساند و مى گويد: اى پيامبر! آنچه را كه «دربارۀ على» به تو از جانب پروردگارت نازل شده، به مردم برسان، و اگر انجام ندهى رسالت خويش را به انجام نرسانده اى...].
ص: 32
ابتداى كاروان - كه صد هزار نفر يا بيشتر بودند - نزديك مكانى بنام «جُحفه» بودند، كه خداوند به پيامبر فرمان داد آنان كه پيش افتاده اند، برگردند و آنها كه نرسيده اند، در آن مكان بمانند، و على را پيشوا و رهبر قرار دهد و دستور الهى در اين زمينه را به آنان ابلاغ كند، و جبرئيل به او خبر داد كه خداوند وى را از گزند مردم حفظ خواهد كرد.
اين مطالب نزد شيعيان اجماعى است. ليكن ما در اينجا به احاديث اهل سنّت در اين باره استدلال مى كنيم.
مرحوم علّامه امينى رحمه الله در كتاب الغدير(1) (30) حديث از احاديث اهل سنّت را برشمرده است كه به چند نمونه اشاره مى كنيم:
1 - حافظ ابو جعفر محمّد بن جرير طبرى، متوفّاى (310).
وى در «كتاب الولاية» كه آن را پيرامون طريق هاى حديث غدير نگاشته، به سند خود از زيد بن أرقم روايت كرده است: آنگاه كه پيامبر در بازگشت از حجّة الوداع به غدير خم رسيد - و ظهر بود و هوا بسيار گرم - فرمان داد كه اطراف چند درختِ بزرگِ نزديكِ به هم را تميز كرده و جارو بكشند [تا جايگاهى فراهم شود]، و بانگ نماز جماعت سرداد، پس از نماز گرد هم آمديم و در ضمن خطبه اى طولانى فرمود: «خداوند آيۀ: «بَلِّغْ مٰا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمٰا بَلَّغْتَ رِسٰالَتَهُ وَ اَللّٰهُ يَعْصِمُكَ مِنَ اَلنّٰاسِ » را بر من نازل كرد. و جبرئيل از جانب پروردگار به من فرمان داد كه در اين مكان بايستم و به هر سياه و سفيدى اعلام كنم: «أنّ عليّ بن أبي طالب أخي ووصيّي وخليفتي والإمام بعدي» [همانا على بن ابى طالب برادر و وصىّ و خليفۀ من و امام پس از من است]. و از جبرئيل درخواست كردم كه از خدا بخواهد كه اين مسؤوليّت را از دوش من بردارد؛ زيرا مى دانستم كه متّقيان اندكند، و آزار دهندگان من فراوانند، و بسيارند كسانى كه ملازمت فراوان من با على و شدّت رويكرد من به او را
ص: 33
سرزنش مى كنند تا به جايى كه مرا «اُذُن» [گوش] ناميدند و دراين باره خداوند اين آيه را نازل كرد: «وَ مِنْهُمُ اَلَّذِينَ يُؤْذُونَ اَلنَّبِيَّ وَ يَقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ قُلْ أُذُنُ خَيْرٍ لَكُمْ يُؤْمِنُ بِاللّٰهِ وَ يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ رَحْمَةٌ لِلَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ اَلَّذِينَ يُؤْذُونَ رَسُولَ اَللّٰهِ لَهُمْ عَذٰابٌ أَلِيمٌ »(1)[از آنها كسانى هستند كه پيامبر را آزار مى دهند و مى گويند: «او آدم خوش باورى است»! بگو: «خوش باور بودن او به نفع شماست! (ولى بدانيد) او به خدا ايمان دارد؛ و (تنها) مؤمنان را تصديق مى كند؛ و رحمت است براى كسانى از شما كه ايمان آورده اند»! و آنها كه رسول خدا را آزار مى دهند، عذاب دردناكى دارند]!
اگر بخواهم مى توانم نام آنان را فاش سازم و آنان را به شما معرّفى كنم، ليكن من با مخفى كردن نامشان آبرويشان را نمى ريزم، و خداوند جز به تبليغ من دربارۀ على رضايت نداد.
«فاعلموا معاشرَ الناس ذلك؛ فإنّ اللّٰه قد نصبه لكم وليّاً وإماماً وفرض طاعته على كلّ أحد، ماضٍ حكمه، جائز قوله، ملعونٌ من خالفه، مرحومٌ من صدّقه، اسمعوا وأَطيعوا؛ فإنَّ اللّٰهَ مولاكم وعليٌّ إمامكم. ثمّ الإمامة في ولدي من صلبه إلى القيامة. لاحلال إلّا ما أحلّه اللّٰه ورسوله، ولا حرام إلّاما حرّم اللّٰه ورسوله وهم؛ فما من علم إلّاوقد أحصاه اللّٰه فيَّ ، ونقلتُه إليه، فلا تضلّوا عنه، ولا تستنكفوا منه؛ فهو الّذي يهدي إلى الحقّ ويعمل به، لن يتوبَ اللّٰه على أحد أنكره، ولن يغفر له، حتماً على اللّٰه أن يفعل ذلك أن يعذّبه عذاباً نُكراً أبد الآبدين، فهو أفضل الناس بعدي ما نزل الرزق وبقي الخلق، ملعونٌ من خالفه، قولي عن جبرئيل عن اللّٰه، فلتنظر نفسٌ ما قدّمت لغد».
[اى مردم! اين واقعيّت را بفهميد؛ زيرا خداوند او را ولىّ و امام شما قرار داده و اطاعتش را برهمگان واجب كرده است، حكمش لازم الاجرا و سخنش برابر حقّ است، كسى كه با او مخالفت كند ملعون و آنكه تصديقش كند مرحوم است. بشنويد و فرمان ببريد؛ چرا كه خداوند مولاى شما و على امام شماست، و پس از او تا روز قيامت امامت در فرزندان من از نسل وى مى باشد. حلالى نيست جز آنچه را كه خداوند و رسولش
ص: 34
حلال كرده اند، و حرامى نيست جز آنچه را كه خدا و رسول و آنان (امامان) حرام كرده اند.
هيچ علمى نيست مگر آنكه خداوند در من گرد آورده است، و من به او انتقال داده ام. از وى گمراه نشويد و از روى تكبّر از او سرباز نزنيد؛ اوست كه به حقّ هدايت مى كند(1) و به آن عمل مى كند. هركه وى را انكار كند توبه اش پذيرفته نمى شود و خداوند او را نمى آمرزد. خداوند حتماً چنين مى كند و وى را تا ابد عذابى سخت خواهد كرد. او برترين مردم پس از من است تا آنگاه كه روزى نازل شود و مخلوقات باقى باشند. هر كه با او مخالفت كند ملعون است. اين سخنان را جبرئيل از جانب خداوند بر من نازل كرده است؛ پس هر كس بايد بنگرد كه براى فردايش چه چيز از پيش فرستاده است(2)].
محكمات قرآن را دريابيد و از متشابهات آن پيروى نكنيد، هيچ كس آن را براى شما تفسير نخواهد كرد، جز آنكه من دستش را گرفته و بازويش را بالا برده ام و به شما اعلام كرده ام كه: «من كنتُ مولاه فهذا - فعليٌّ - مولاه، وموالاته من اللّٰه عزّوجلّ أنزلها عليَّ » [هر كه من مولاى اويم، پس اين - على - مولاى اوست، و موالات وى از جانب خداوند بر من نازل شده است].
آگاه باشيد كه من پيام خداوند را رساندم، آگاه باشيد كه آن را ابلاغ نمودم، آگاه باشيد كه آن را به گوش مردم رساندم، آگاه باشيد كه آن را توضيح دادم. [و سپس فرمود:] «لا تحلُّ إمرةُ المؤمنين بعدي لأحد غيره» [فرمانروايى بر مردم، پس از من بر هيچ كس غير از او جايز نيست].
سپس او را به طرف آسمان بالا بُرد تا پاى او در كنار زانوى پيامبر صلى الله عليه و آله قرار گرفت و فرمود: «معاشر الناس! هذا أخي و وصيّي و واعي علمي وخليفتي على من
ص: 35
آمن بي وعلى تفسير كتاب ربّي» [اى گروه مردم! اين «على» برادر و وصىّ و ظرف علم من و جانشين من بر ايمان آورندگان به من و بر تفسير كتاب پروردگار من است].
و بنا بر روايتى فرمود: «أللّهمّ والِ مَن والاه، و عادِ من عاداه، والعَنْ من أنكره، و اغضَب على من جحد حقّه» [خدايا! دوستدارش را دوست بدار و دشمنش را دشمن بدار، و انكار كننده اش را لعنت كن، و بر كسى كه حقّش را انكار مى كند غضب كن].
«أللّهمّ إنّك أنزلت عند تبيين ذلك في عليٍّ : «اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ »(1) بإمامته، فمن لم يأتمَّ به وبمن كان من ولدي من صلبه إلى القيامة، فاُولئك حبطت أعمالهم وفي النار هم خالدون. إنّ إبليس أخرج آدم عليه السلام من الجنّة، مع كونه صفوة اللّٰه، بالحسد؛ فلا تحسدوا فتحبطَ أعمالُكم وتزلَّ أقدامكم. في عليّ نزلت سورة «وَ اَلْعَصْرِ * إِنَّ اَلْإِنْسٰانَ لَفِي خُسْرٍ» .
معاشرَ الناس! آمنوا باللّٰه ورسوله والنور الّذي اُنزِل معه «مِنْ قَبْلِ أَنْ نَطْمِسَ وُجُوهاً فَنَرُدَّهٰا عَلىٰ أَدْبٰارِهٰا أَوْ نَلْعَنَهُمْ كَمٰا لَعَنّٰا أَصْحٰابَ اَلسَّبْتِ » . النور من اللّٰه فيَّ ، ثمّ في عليٍّ ، ثمّ في النسل منه إلى القائم المهديّ .
معاشرَ الناس! سيكون من بعدي أئمّة يدعون إلى النار ويوم القيامة لا يُنصرون، وإنّ اللّٰه وأنا بريئان منهم، إنّهم وأنصارهم وأتباعهم في الدرك الأسفل من النار، وسيجعلونها ملكاً اغتصاباً، فعندها يُفرغ لكم أيُّها الثَّقَلان! و «يُرْسَلُ عَلَيْكُمٰا شُوٰاظٌ مِنْ نٰارٍ وَ نُحٰاسٌ فَلاٰ تَنْتَصِرٰانِ »...» [بار خدايا! تو براى آشكار كردن امامت على آيۀ: «اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ » را نازل كردى؛ پس هر كه به وى و به فرزندان من از صلب او اقتدا نكند، اعمالش باطل و در دوزخ جاودان خواهد بود. همانا ابليس، آدم را با اين كه برگزيدۀ خدا بود، به خاطر حسادت از بهشت بيرون كرد؛ پس حسادت نكنيد كه اعمالتان باطل شده و قدمهايتان لغزش مى يابد. سورۀ «وَ اَلْعَصْرِ * إِنَّ اَلْإِنْسٰانَ لَفِي خُسْرٍ»(2)(به عصر
ص: 36
سوگند! * كه انسانها همه در زيانند) دربارۀ على نازل شده است.
اى جماعت مردم! به خدا و رسولش و به نورى كه با او نازل شده(1) است ايمان آوريد «مِنْ قَبْلِ أَنْ نَطْمِسَ وُجُوهاً فَنَرُدَّهٰا عَلىٰ أَدْبٰارِهٰا أَوْ نَلْعَنَهُمْ كَمٰا لَعَنّٰا أَصْحٰابَ اَلسَّبْتِ »(2)(پيش از آنكه صورتهايى را محو كنيم، سپس به پشت سر بازگردانيم، يا آنها را از رحمت خود دور سازيم، همان گونه كه اصحاب سبت - گروهى از تبهكاران بنى اسرائيل - را دور ساختيم). نور (نازل شدۀ) از جانب خدا، در من، سپس در على، و پس از وى در نسل او تا مهدى قائم قرار داده شده است.
اى مردم! به زودى پس از من امامانى كه مردم را به آتش دعوت مى كنند و روز قيامت ياورى ندارند، خواهند آمد، كه خداوند و من از آنها بيزاريم، آنها و ياوران و پيروانشان در درك اسفل از دوزخ هستند، و پس از مدّتى كوتاه، غاصبانه، خلافت، چهرۀ سلطنت مى يابد. در آن هنگام است كه به حساب شما پرداخته مى شود اى دو گروه انس و جنّ !(3). و «يُرْسَلُ عَلَيْكُمٰا شُوٰاظٌ مِنْ نٰارٍ وَ نُحٰاسٌ فَلاٰ تَنْتَصِرٰانِ ...»(4)(شعله هايى از آتش بى دود، و دودهايى متراكم بر شما فرستاده مى شود؛ و نمى توانيد از كسى يارى بطلبيد)].
2 - حافظ حاكم حَسَكانى، ابو القاسم، متوفّاى بعد از (490)(5).
3 - حافظ ابو القاسم بن عساكر، شافعى، متوفّاى (571)(6).
4 - ابو عبداللّٰه فخرالدين رازى، شافعى، متوفّاى (606)(7).
ص: 37
5 - جلال الدين سيوطى، شافعى، متوفّاى (911)(1).
6 - قاضى شوكانى، متوفّاى (1250) در تفسير خود: «فتح القدير»(2).
7 - سيّد شهاب الدين آلوسى، شافعى، بغدادى، متوفّاى (1270)(3).
8 - شيخ سليمان قندوزى، حنفى، متوفّاى (1293)(4).
9 - شيخ محمّد عبده مصرى، متوفّاى (1323)(5).
وسعت دهندگانِ در نقل، وجوه ديگرى براى نزول آيۀ تبليغ ذكر كرده اند.
تا جايى كه ما مى دانيم، اوّلين كسى كه اين وجوه را ذكر كرده، طبرى در كتاب «تفسير»(6) خود است. سپس ديگران از وى پيروى كرده اند، و فخر رازى(7)آنها را به نُه وجه رسانده است و آنچه را ما در اين كتاب ذكر كرديم وجه دهم قرار داده است.
وجوه ده گانه اى را كه فخر رازى در تفسير خود(8) برشمرده - و نصّ غدير را وجه دهم قرار داده! - همگى مرسله و بى سند بوده، گويندگانشان معلوم نيستند؛ از اين رو در تفسير نظام الدين نيشابورى(9)، اين وجوه به «قيل» [يعنى:
«گفته شده»، كه بيانگر نامعلوم بودن گويندۀ آنهاست] نسبت داده شده، و
ص: 38
روايتِ نصِّ در ولايت را وجه نخست قرار داده، و سند آن را به ابن عبّاس، براء بن عازب، ابو سعيد خُدرى و محمّد بن على عليهما السلام رسانده است. و عجيب آن است كه طبرى با آنكه قديمى تر و آشناى به اين مسائل است، از اصل آن را ذكر نكرده است. او هر چند حديث ولايت را نيز ذكر نكرده است، ليكن در كتابى مستقلّ ، از بيش از هفتاد طريق اين حديث را روايت كرده است.
نتيجه: اين وجوه قابل اعتماد نيست، و صلاحيّت رويارويى با احاديث معتبر را ندارند.
قرطبى در كتاب «تفسير»(1) خود در ذيل آيۀ: «يٰا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مٰا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ » گفته است:
خداوند روى رافضى ها را سياه بگرداند كه مى گويند: پيامبر صلى الله عليه و آله مطلبى را با اينكه مردم به آن نياز داشتند و بر او وحى شده بود، پنهان كرد [و به مردم ابلاغ نكرد].
وقسطلانى در «ارشاد الساري»(2) بر اين تهمت افزوده [زاد ضِغْثاً على إبّالة](3) و گفته است:
شيعه مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله برخى مطالب را از روى تقيّه پنهان كرده است(4).
اى كاش اين دو، مدركى براى اين تهمت خود به شيعه ارائه مى كردند.
شيعه هرگز به خود جرأت نمى دهد كه به پيامبر صلى الله عليه و آله، پنهان كردن مطلبى را كه تبليغ آن بروى واجب بوده، نسبت بدهد، مگر براى تبليغ، زمان معيّنى وجود داشته باشد كه در اين صورت نيز هرگز تبليغِ زود هنگام آن، به پيامبر صلى الله عليه و آله وحى
ص: 39
نخواهد شد. اگر اين دو در گفتۀ اصحاب خويش پيرامون آيۀ مورد بحث - از وجوه ده گانه اى كه فخر رازى بر شمرده است - دقّت كنند، بر گويندۀ مطلبى كه به شيعه نسبت دادند، دست مى يابند؛ چرا كه برخى از اهل سنّت مى گويند:
اين آيه، پيرامون جهاد نازل شده است؛ زيرا پيامبر گاهى از تشويق منافقان بر جهاد خوددارى مى كرد!
برخى از آنها نيز گفته اند: اين آيه آنگاه كه پيامبر از عيب نهادن بر خدايان بت پرستان، ساكت ماند، نازل شده است!
و شخص سومى گفته است: پيامبر صلى الله عليه و آله آيۀ تخيير را از زنان خود پنهان كرد؛ يعنى آيۀ «يٰا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ قُلْ لِأَزْوٰاجِكَ »(1)[اى پيامبر! به همسرانت بگو...] كه به گفتۀ آنها پيامبر از ترس اينكه زنانش دنيا را برگزينند، اين آيه را بر آنان آشكار نساخت! بنابراين وجوه، نزول آيۀ مورد بحث از اين حكايت مى كند كه پيامبر از بيان آنچه كه براى آن به رسالت برگزيده شده، خوددارى كرده است! و هرگز پيامبر عظمت و قداست، چنين نكرده است.
«وَ إِنَّهُ لَتَذْكِرَةٌ لِلْمُتَّقِينَ * وَ إِنّٰا لَنَعْلَمُ أَنَّ مِنْكُمْ مُكَذِّبِينَ »(2)
[و آن، مسلّماً تذكّرى براى پرهيزگاران است! * و ما مى دانيم كه بعضى از شما (آن را) تكذيب مى كنيد!].
از آياتى كه در روز غدير دربارۀ امير مؤمنان عليه السلام نازل شده، اين آيه است:
«اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ اَلْإِسْلاٰمَ دِيناً»(3).
[امروز، دين شما را كامل كردم؛ و نعمت خود را بر شما تمام نمودم؛ و اسلام را به عنوان آيين (جاودان) شما پذيرفتم].
ص: 40
همۀ اماميّه بدون استثنا بر نزول اين آيه پيرامون نصّ غدير پس از بيان ولايتِ مولا امير المؤمنين عليه السلام توسّط رسول خدا با واژه هايى دُرربار و روشن، اتّفاق نظر دارند. اين آيه نصّى آشكار است كه صحابه آن را شناختند و عرب آن را فهميد و هر كسى كه خبر به او رسيد، بدان احتجاج كرد [و آن را حجّت و دليل بر ولايت على عليه السلام قرار داد]. بسيارى از علماى تفسير و امامان حديث و حافظان آثار از اهل سنّت در اين مطلب با اماميّه همراهند. اعتبار و دقّت عقلى نيز همين ديدگاه را همراهى مى كند. نقلِ موجود در تفسير رازى(1) از اصحاب آثار، اين ديدگاه را تقويت مى كند؛ گفته است:
آنگاه كه اين آيه بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شد، پس از نزول آن تنها هشتاد ويك يا هشتاد و دو روز زندگى كرد....
و تاريخ نويسان از اهل سنّت(2) نوشته اند: وفات پيامبر صلى الله عليه و آله در روز دوازدهم ماه ربيع الأوّل بوده است.
حال با توجّه به ديدگاه اهل سنّت در تاريخ وفات پيامبر، گويا در رقم هشتاد و دو روز [كه از فخر رازى نقل شد] مسامحه اى رخ داده است؛ زيرا پس از اخراج روز غدير و روز وفات، يك روز بر هشتاد و دو افزوده مى شود. و به هر حال اين ديدگاه از ديدگاه نزول اين آيه در روز عرفه - كه در صحيح بخارى و صحيح مسلم(3) و كتب ديگر آمده - به حقيقت نزديكتر است؛ زيرا بر اساس اين ديدگاه بر عدد مذكور [هشتاد و دو روز] بيش از ده روز افزوده مى شود.
علاوه بر آنكه نزول آيۀ إكمال در روز غدير خم با روايات فراوانى كه
ص: 41
چاره اى جز خضوع در برابر مفاد آن وجود ندارد، تأييد مى شود؛ به عنوان نمونه:
1 - حافظ ابو جعفر محمّد بن جرير طبرى، متوفّاى (310).
وى در «كتاب الولاية» به سند خود از زيد بن أرقم، نزول آيۀ إكمال در روز غدير خم دربارۀ امير المؤمنين عليه السلام را روايت كرده است. اين حديث پيش از اين نقل شد(1).
2 - حافظ ابن مَرْدَوَيْه اصفهانى، متوفّاى (410).
وى از طريق ابو هارون عبدى از ابو سعيد خُدرى روايت كرده است: اين آيه در روز غدير خم بر رسول خدا نازل شده است، آنگاه كه به على فرمود:
«من كنتُ مولاه فعليٌّ مولاه».
سپس آن را از ابو هريره روايت كرده، و در آن آمده است: آن روز، دوازدهم ذى الحجّه بوده است؛ يعنى هنگام بازگشت حضرت از حجّة الوداع(2).
3 - حافظ ابو نعيم اصفهانى، متوفّاى (430)(3).
4 - حافظ ابو القاسم حاكم حَسَكانى، متوفّاى بعد از (490)(4).
5 - حافظ ابوالقاسم بن عساكر شافعى دمشقى، متوفّاى (571)(5).
6 - أخطب الخطباء خوارزمى، متوفّاى (568)(6).
7 - جلال الدين سيوطى، شافعى، متوفّاى (911)(7).
وافراد فراوان ديگرى كه به نزول آيۀ إكمال در روز غدير دربارۀ ولايت على بن ابى طالب عليه السلام، تصريح كرده اند(8).
ص: 42
با اين همه، شگفتا كه آلوسى در «روح المعاني»(1) گفته است:
شيعه از ابو سعيد خُدرى روايت كرده است كه اين آيه پس از سخن پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به على كرّم اللّٰه وجهه در غدير خم: «من كنتُ مولاه فهذا عليٌّ مولاه» نازل شده است. پس از نزول اين آيه، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمودند: «اللّٰه أكبر على إكمال الدين، و إتمام النعمة، و رضا الربّ برسالتي، و ولاية عليّ - كرّم اللّٰه وجهه - بعدي» [اللّٰه اكبر بر كامل شدن دين، و تمام شدن نعمت، و رضايت پروردگار به رسالت من و ولايت على پس از من]. و مخفى نماند كه اين از بافته هاى شيعه است، و پيش از هر چيزى، ركيك بودن خبر بر دروغ بودن آن گواهى مى دهد.
ما احتمال نمى دهيم كه آلوسى بر طريقهاى حديث و راويان آن دست نيافته باشد، و جهل قبيح وى سبب شده باشد كه روايت را تنها به شيعه نسبت بدهد، بلكه انگيزه هاى درونى وى، سببِ پنهان كردن اين حقيقت روشن و هياهوى وى شده است. و او گمان نمى كرد كه در آينده كسى كه از كتابها و روايات اهل سنّت آگاهى دارد، وى را پاى ميز محاكمه بكشد.
آيا كسى هست كه از اين شخص بپرسد، چرا روايت را تنها به شيعه اختصاص دادى، در حالى كه امامان حديث و رهبران تفسير و حاملان تاريخ از غير شيعه نيز آن را روايت كرده اند؟!
سپس بپرسد كه چرا سند حديث را به ابو سعيد منحصر كردى در حالى كه ابو هريره و جابر بن عبداللّٰه و مجاهد و امام باقر و امام صادق عليهما السلام نيز آن را روايت كرده اند؟!
آنگاه بپرسد كه به چه دليل حديث را ركيك دانسته و آن را گواه بر دروغ پردازى شيعه قرار دادى ؟! آيا ركاكت در لفظ آن است ؟ درحالى كه لفظ
ص: 43
آن، بسان ديگر احاديثِ نقل شده است و از هر گونه پيچيدگى و ضعف اُسلوب و تكلّف در بيان يا تنافر در تركيب [رمندگى واژه ها] تهى است و بر اساس قواعد عربى مى باشد.
و يا ركاكت، در معناى آن وجود دارد؟ درحالى كه در معناى آن نيز هيچ گونه ركاكتى وجود ندارد.
مگر اينكه آلوسى بگويد: هر آنچه كه در فضيلت امير المؤمنين عليه السلام روايت مى شود و هر فضيلتى كه به وى نسبت داده مى شود، همگى به جهت اينكه فضيلت او را بيان مى كنند، ركيك هستند! و اين ديدگاه، همان ديدگاه ناصبى بودن [و دشمنى ورزيدن با على عليه السلام] است كه شخص را در گودال هلاكت فرو مى برد.
«كَلاّٰ إِنَّهُ تَذْكِرَةٌ * فَمَنْ شٰاءَ ذَكَرَهُ * وَ مٰا يَذْكُرُونَ إِلاّٰ أَنْ يَشٰاءَ اَللّٰهُ »(1)
[چنين نيست كه آنها مى گويند، آن (قرآن) يك تذكّر و يادآورى است! * هر كس بخواهد از آن پند مى گيرد؛ و هيچ كس پند نمى گيرد مگر اينكه خدا بخواهد].
از جمله آياتى كه پس از نصّ غدير نازل شده، اين آيه از سورۀ معارج است:
«سَأَلَ سٰائِلٌ بِعَذٰابٍ وٰاقِعٍ * لِلْكٰافِرينَ لَيْسَ لَهُ دٰافِعٌ * مِنَ اَللّٰهِ ذِي اَلْمَعٰارِجِ »(2)[تقاضا كننده اى تقاضاى عذابى كرد كه واقع شد! * اين عذاب مخصوص كافران است، و هيچ كس نمى تواند آن را دفع كند، * از سوى خداوند صاحب فضائل ومواهب است].
شيعه به نزول اين آيه دربارۀ امير مؤمنان عليه السلام باور دارد، و در كتابهاى تفسير و حديث براى گروه زيادى از اهل سنّت نيز اثبات شده است.
ص: 44
مرحوم علّامه رحمه الله در الغدير(1) (29) نفر از علماى اهل سنّت را برشمرده است؛ از آن جمله است:
1 - حافظ ابو عُبيد هروى، متوفّاى (223، 224) در مكّه.
وى در كتاب تفسير خود «غريب القرآن» روايت كرده است: «آنگاه كه رسول خدا صلى الله عليه و آله آنچه را مى بايد، تبليغ كرد و خبر آن در مناطق گوناگون پيچيد، جابر(2) بن نضر بن حارث بن كلدۀ عبدرى نزد حضرت آمد و گفت: از جانب خداوند ما را به شهادت بر وحدانيّتِ خداوند و رسالتِ خود و نماز و روزه و حجّ و زكات، فرمان دادى، و ما پذيرفتيم، ولى به اين مقدار بسنده نكردى تا اينكه بازوى پسر عمويت را گرفتى و وى را بر ما برترى بخشيدى و گفتى: «من كنت مولاه فعليٌ مولاه»، آيا اين گفته از تو است يا از جانب خداوند؟ پيامبر فرمود: «والّذي لا إله إلّاهو! إنّ هذا من اللّٰه» [سوگند به خداوند يگانه! كه اين سخن از جانب اوست].
آنگاه جابر به سوى مركب خود رفت و با خود مى گفت: خدايا! اگر آنچه محمّد مى گويد، حقّ است، پس بر ما از آسمان سنگ ببار يا ما را به عذابى سخت گرفتار كن!
هنوز به مركب خود نرسيده بود كه خداوند سنگى از آسمان بر سرش فرود آورده و از دُبُرش خارج شد و وى را به هلاكت رساند و اين آيه را نازل كرد:
ص: 45
«سَأَلَ سٰائِلٌ بِعَذٰابٍ وٰاقِعٍ »(1)[تقاضاكننده اى تقاضاى عذابى كرد كه واقع شد].
2 - ابوبكر يحيى قرطبى(2)، متوفّاى (567).
«وَ إِنْ تُكَذِّبُوا فَقَدْ كَذَّبَ أُمَمٌ مِنْ قَبْلِكُمْ وَ مٰا عَلَى اَلرَّسُولِ إِلاَّ اَلْبَلاٰغُ اَلْمُبِينُ »(3)
[اگر شما (مرا) تكذيب كنيد (جاى تعجّب نيست)، امّتهايى پيش از
شما نيز (پيامبرانشان را) تكذيب كردند؛ وظيفۀ فرستادۀ (خدا)
جز ابلاغ آشكار نيست].
دوست و دشمنى كه به نقل اين حديث اشكالى متوجّه كرده باشد، نيافتيم؛ هر كسى كه رجال ثقۀ اين حديث را مشاهده كرده در برابر آن سر تعظيم فرود آورده است، به جز ابن تيميّه(4) در «منهاج السنّة»(5) كه در إبطال اين حديث، وجوهى را كه از عيوب و بيمارى هاى درونى وى خبر مى دهد، برشمرده است. و اين روش، عادت وى در هر مسأله اى است كه هنگام معارضه و مخالفت با فرقه هاى گوناگون مسلمين، در آن اظهار مهارت مى كند. ما شبهات وى را به اختصار ذكر كرده و پاسخ مى دهيم:
شبهۀ نخست: از يك سو به اجماع، داستان غدير در بازگشت رسول خدا صلى الله عليه و آله از حجّة الوداع رخ داده است، و از سوى ديگر در حديثى آمده است: چون
ص: 46
داستان غدير در مناطق گوناگون منتشر شد، حارث(1) نزد پيامبر آمد، و او در مكّه در سرزمين أبطح بوده است [پس براساس اين روايت، داستان سائل در مكّه رخ داده است]، در حالى كه طبع حال اقتضا مى كند كه اين ماجرا در مدينه رخ داده باشد؛ پس سازندۀ روايت [داستان سائل] به تاريخ داستان غدير جاهل بوده است.
پاسخ: اوّل: در روايت حلبى در «سيره»(2)، وسبط بن جوزى در «تذكره»(3)، و شيخ محمّد صدر العالم در «معارج العُلى» آمده است: آمدن سائل در مسجد بوده است [البتّه اين سخن در صورتى پاسخ شبهۀ ياد شده است كه مراد از مسجد، مسجد مدينه باشد]. حلبى نيز تصريح كرده كه آمدن سائل در مدينه بوده است. لكن اين سخنان از ابن تيميّه پنهان مانده و در ردّ جازمانۀ روايت، شتاب كرده است.
دوّم: چشم پوشى اين شخص از حقايق لغوى، يا تعصّب كوركورانۀ وى كه ميان او و حقايق، پرده هاى ظلمانى افكنده است، او را در اين گرداب فرو برده است؛ از اين رو پنداشته است كه واژۀ «أبطح» به پيرامون مكّه اختصاص دارد.
در حالى كه اگر به كتابهاى حديث و لغتنامه ها و كتابهاى ويژۀ شناسايى أماكن و كتابهاى ادبيات(4) مراجعه مى كرد، متوجّه مى شد كه نگارندگان اين كتابها تصريح كرده اند كه: واژۀ «أبطح» هر مسير سيلى است كه داراى سنگريزه و شن باشد. آنگاه در مقام اشاره به برخى مصاديق، «بطحاء مكّه» را برشمرده اند.
ص: 47
و مى فهميد كه واژۀ «بطحاء» بر هر مسير سيلى كه داراى ويژگى ياد شده باشد، گفته مى شود و هيچ مانعى ندارد كه در اطراف ديگر مناطق و پيرامون ديگر بيابانها نيز، «أبطح» وجود داشته باشد.
شبهۀ دوّم: به اتّفاق اهل علم، سورۀ معارج مكّى است؛ از اين رو ده سال يا بيشتر، پيش از واقعۀ غدير نازل شده است.
پاسخ: قدر مسلّم از اجماع ياد شده اين است كه مجموع سوره، مكّى است نه اينكه همۀ آياتش مكّى باشد؛ از اين رو ممكن است كه خصوص اين آيه مدنى باشد. و در بسيارى از سوره هاى ديگر نيز مشابه اين وجود دارد.
شبهۀ سوم: اين آيه به سبب آنچه كه مشركان در مكّه گفته بودند نازل شده است، و در آنجا به بركت وجود پيامبر صلى الله عليه و آله در ميان آنها، عذاب بر آنها نازل نشده است؛ چرا كه خداوند مى فرمايد: «وَ مٰا كٰانَ اَللّٰهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ وَ مٰا كٰانَ اَللّٰهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ »(1)[ولى (اى پيامبر)! تا تو در ميان آنها هستى، خداوند آنها را مجازات نخواهد كرد؛ و (نيز) تا استغفار مى كنند، خدا عذابشان نمى كند].
پاسخ: هيچ ملازمه اى ميان نازل نشدن عذاب بر مشركان در مكّه، و نازل نشدن عذاب بر اين مرد در داستان مورد بحث وجود ندارد؛ زيرا افعال خداوند بر اساس حكمتها تغيير مى يابد؛ از آنجا كه خداوند مى دانسته كه برخى از مشركان مكّه مسلمان خواهند شد يا از صُلب آنها فرزندانى به وجود خواهد آمد، آنها را عذاب نكرده است، و گرنه بعثت پيامبر صلى الله عليه و آله به هدف مورد نظر نمى رسيد.
و از آنجا كه خداوند سبحان اين حكمت را در اين شخصى كه با آن سخن خود از اين هدايت به ضلالت پيشين برگشته، مشاهده نكرده است - چنانكه
ص: 48
نوح عليه السلام همين ويژگى را در قوم خود يافته و گفته است: «إِنَّكَ إِنْ تَذَرْهُمْ يُضِلُّوا عِبٰادَكَ وَ لاٰ يَلِدُوا إِلاّٰ فٰاجِراً كَفّٰاراً»(1)[چرا كه اگر آنها را باقى بگذارى، بندگانت را گمراه مى كنند و جز نسلى فاجر و كافر به وجود نمى آورند!] - ريشۀ فساد وى را با عذاب مورد تمنّايش بركنده است.
و وجود پيامبر صلى الله عليه و آله رحمتى است كه از امّت اسلامى عذاب را دور مى كند، ليكن رحمت كامل آن است كه موانعِ حركت از راه روشن و وسيع اسلام برداشته شود؛ و بدين جهت خداوند سبحان آن شخص خبيث را به دليل مخالفتش با امر خلافتِ تثبيت شدۀ از سوى رسول خدا صلى الله عليه و آله، ريشه كن كرد و از مسير راه برداشت. چنانكه حضرت در جنگ ها و غزواتش ريشه هاى فساد و گمراهى را با شمشير برندۀ خويش بر مى كند، و كسانى را كه سركشى كرده و اميدى به ايمان آوردنشان نداشت، نفرين مى كرد و دعايش مستجاب مى شد.
در «صحيح مسلم»(2) به سند خود از ابن مسعود روايت شده است: چون كه قريش كار را بر رسول خدا صلى الله عليه و آله دشوار ساخته و عصيان و نافرمانى كرده و در اسلام آوردن كُندى كردند، فرمود: «أللّهمّ أعنّي عليهم بسَبْعٍ كسَبْع يوسف» [خداوندا! مرا بر آنان با هفت (سال قحطى) مانند هفت (سال قحطى) يوسف يارى كن].
پس خشكسالى گريبانگير آنان شده و همه چيز كمياب شد تا به آنجا كه لاشۀ گنديده و مردار مى خوردند، تا به حدّى كه يكى از آنها از شدّت گرسنگى ميان خود و آسمان، بخار و دودى مشاهد كرد و آيۀ: «فَارْتَقِبْ يَوْمَ تَأْتِي اَلسَّمٰاءُ بِدُخٰانٍ مُبِينٍ »(3)[پس منتظر روزى باش كه آسمان دود آشكارى پديد آورد...] به همين داستان اشاره دارد. اين داستان را بخارى(4) نيز روايت كرده است.
ودر كتاب «إصابه»(5) به نقل از بيهقى(6) از طريق مالك بن دينار روايت شده
ص: 49
است: هند بن خديجه همسر پيامبر صلى الله عليه و آله نقل كرده است: روزى پيامبر صلى الله عليه و آله از كنار حَكَم [حَكَم بن أبى العاص بن اُميّه، پدر مروان] مى گذشت كه حَكَم با انگشت خود به پيامبر صلى الله عليه و آله اشاره مى كرد [مسخرگى مى كرد]، وقتى پيامبر صلى الله عليه و آله او را به اين حالت ديد فرمود: «أللّهمّ اجعله وزغاً» [خدايا! او را به رعشه و لرزۀ بدن گرفتار كن].
در اين هنگام بود كه روى زانوهايش آهسته به جلو خزيد [و به لرزش و رعشۀ بدن گرفتار آمد و نفرين رسول خدا كارگر شد].
شبهۀ چهارم: اگر اين داستان درست بود، نشانه اى [بر عظمت و قدرت خداوند] بسان داستان اصحاب فيل بود و مانند داستان اصحاب فيل، انگيزه هاى فراوانى بر نقلش وجود مى داشت. و از آنجا كه نويسندگان كتابهاى روايى و تفسير، و سيره نويسان و مانند آنها اين داستان را به كلّى نقل نكرده اند - به جز اين سندِ غير قابل قبول - معلوم مى شود كه داستانى دروغ و بى اساس است.
پاسخ: مقايسه كردن اين داستان - كه داستانى شخصى بوده و نبود آن خَلَئى در جامعه ايجاد نمى كند، و در پس آن اهداف فراوانى براى پنهان كردنش وجود دارد، آن گونه كه خودِ نصِّ غدير را به دست فراموشى سپردند - به واقعۀ اصحاب فيل - حادثۀ بزرگى كه جزء معجزات نبوى شمرده شده، و در آن، گروه فراوانى در برابر ديد جهانيان نابود شدند، و گروهى نيز كه برترين امّتها بودند نجات يافته و مقدّساتشان پابرجا مانْد، همچنين خانه اى كه محلّ طواف امّتها و مقصد حُجّاج كه در آن روزگار بزرگترين مظهر از مظاهر پروردگار بوده، محفوظ مانده است - در فراوان بودن انگيزه هاى نقل آن، گزافه گويى آشكار است؛ زيرا به حكم ضرورت، انگيزه ها در داستان نخست، به مراتب كمتر از انگيزه ها در داستان دوم است. چنانكه اين تفاوت را ميان معجزه هاى پيامبر آشكارا مى توان مشاهده كرد؛ برخى معجزات تنها با خبرهاى واحد نقل شده اند، برخى از حدّ تواتر گذشته اند، وبرخى نيز ميان مسلمانها اتّفاقى هستند، بدون اينكه نياز به سند داشته باشد. منشأ اين گونه اختلاف ها، تفاوتِ عظمت
ص: 50
معجزات يا امور همراه با آنها بوده است.
و امّا ادّعاى ابن تيميّه مبنى بر اينكه طبقات نويسندگان، نامى از اين حديث نبرده اند، گزافه اى ديگر است؛ زيرا گفتيم كه نويسندگان اعم از ائمّۀ علم، اهل تفسير، حافظان حديث، وناقلان تاريخ كه در كتابها فضايل بى شمارى براى آنها گرد آورى شده و علماى فراوانى از آنها تعريف كرده اند، اين حديث را روايت كرده اند.
و تا كنون براى من مراد وى از عبارت: «هذا الإسناد المنكر» [اين سند نامأنوس و ناشناخته] روشن نشده است؛ زيرا اين حديث تنها به صحابى بزرگ حذيفة ابن يمان(1)، و سفيان بن عُيَيْنه - كه امامت وى در علم و حديث و تفسير، و نيز ثقه بودن او در روايت معروف است(2) - ختم مى شود.
ليكن ابن تيميّه سند اين حديث را مُنكَر دانسته و متن آن را مورد مناقشه قرار داده است؛ چرا كه هيچ يك با روش فاسد و ويژگى هاى ناهنجار وى همخوانى ندارد.
شبهۀ پنجم: از اين حديث بر مى آيد كه حارث ياد شده، به خاطر اقرار به اصول پنجگانۀ اسلام مسلمان بوده است، و ضرورى است كه هيچ مسلمانى در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله عذاب نشده است.
پاسخ: اين حديث همان گونه كه مسلمان بودن وى را اثبات مى كند، ارتداد وى را نيز به جهت ردّ سخن پيامبر صلى الله عليه و آله و تشكيك در آنچه كه از سوى خداوند به آن خبر داده، اثبات مى كند، و عذاب الهى در حين مسلمان بودن بر وى نازل نشده، بلكه پس از كفر و ارتداد بدان مبتلا شده است؛ چرا كه وى پس از شنيدن سخن پيامبر، در نبوّت حضرت شكّ كرد.
ص: 51
علاوه بر آنكه در ميان مسلمان ها نيز كسانى بوده اند كه به جهت تجرّى بر صاحب رسالت، مبتلا به عذاب الهى شده اند، كه به حديث آن در پاسخ شبهۀ سوم اشاره شد. و مسلم در «صحيح»(1) خود از سلمة بن أكوع روايت كرده است: مردى نزد پيامبر صلى الله عليه و آله با دست چپ غذا مى خورد و پيامبر صلى الله عليه و آله به وى فرمودند: «كُل بيمينك» [با دست راست غذا بخور].
پاسخ داد: نمى توانم. [پيامبر او را نفرين كرد و] فرمود: «لا اسْتَطَعْتَ » [هرگز نتوانى]، و [چون با پيامبر لجبازى كرد] از آن پس ديگر دست راستش را نتوانست به طرف دهانش بالا ببرد.
شبهۀ ششم: حارث بن نعمان در بين صحابه شناخته شده نيست، و ابن عبد البرّ در «استيعاب»، و نيز ابن منده، و ابو نعيم اصفهانى، و ابوموسى، در تأليفات خود پيرامون نامهاى صحابه، از وى نام نبرده اند؛ از اين رو وجود چنين كسى مشكوك بوده و براى ما مسلّم نيست.
پاسخ: كتابهاى نگاشته شدۀ پيرامون صحابه، عهده دار ذكر نام تمام آنها نمى باشند؛ هر نويسنده اى بر اساس توان و اطّلاع خود برخى از آنها را گرد آورى كرده است، آنگاه نويسندگان بعدى بر اثر جست وجو در لابه لاى كتابها و آثار بر نامهاى جديدى دست يافته اند و بر آنها افزوده اند(2)؛ از اين رو انكار يك شخص به مجرّد نبودن نام وى در چنين كتابهايى، خارج از انصاف و به دور از قوانين بحث و مناظره است.
علاوه بر آنكه به احتمال زياد، نويسندگانِ كتابهاى پيرامون صحابه، به جهت ارتداد اخير وى نامى از او نبرده اند.
«وَ مِنَ اَلنّٰاسِ مَنْ يُجٰادِلُ فِي اَللّٰهِ بِغَيْرِ عِلْمٍ وَ لاٰ هُدىً وَ لاٰ كِتٰابٍ مُنِيرٍ»(3)
[بعضى از مردم بدون هيچ دانش و هدايت و كتاب روشنگرى، دربارۀ خدا مجادله مى كنند!].
ص: 52
امام محمّد بن جرير طبرى در «كتاب الولاية» حديثى را به سند خود از زيد ابن ارقم نقل كرده كه در پايان آن چنين آمده است كه پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله اسلام فرمودند:
اى مردم! بگوييد: ما از اعماق جانمان با تو پيمان مى بنديم، و با زبانهاى خويش با تو ميثاق بسته و دست در دستان تو مى نهيم و قول مى دهيم كه ماجرا را بدون تغيير و تحريف به اولاد و اهل خويش برسانيم و تو را بر اين امر گواه مى گيريم و گواهى خداوند كفايت مى كند.
بگوييد آنچه را به شما گفتم، و به على عليه السلام به عنوان امير مؤمنان تبريك بگوييد و بگوييد: «اَلْحَمْدُ لِلّٰهِ اَلَّذِي هَدٰانٰا لِهٰذٰا وَ مٰا كُنّٰا لِنَهْتَدِيَ لَوْ لاٰ أَنْ هَدٰانَا اَللّٰهُ »(1)[ستايش مخصوص خداوندى است كه ما را به اين (همه نعمتها) رهنمون شد؛ و اگر خدا ما را هدايت نكرده بود، ما (به اينها) راه نمى يافتيم].
همانا خداوند هر صدا و خيانت هر خائنى را مى داند؛ «فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّمٰا يَنْكُثُ عَلىٰ نَفْسِهِ وَ مَنْ أَوْفىٰ بِمٰا عٰاهَدَ عَلَيْهُ اَللّٰهَ فَسَيُؤْتِيهِ أَجْراً عَظِيماً»(2)[پس هر كس پيمان شكنى كند، تنها به زيان خود پيمان شكسته است؛ و آن كس كه نسبت به عهدى كه با خدا بسته وفا كند، به زودى پاداش عظيمى به او خواهد داد].
بگوييد آنچه را كه موجب خشنودى خداوند از شماست؛ پس «إِنْ تَكْفُرُوا فَإِنَّ اَللّٰهَ غَنِيٌّ عَنْكُمْ »(3)[اگر كفران كنيد، خداوند از شما بى نياز است].
زيد بن أرقم مى گويد: در اين هنگام مردم هم صدا با هم گفتند: آرى شنيديم، و امر خدا و رسولش را با جان و دل اطاعت مى كنيم. و از جمله اوّلين كسانى كه با پيامبر صلى الله عليه و آله و على عليه السلام بيعت كردند، ابوبكر، عمر، عثمان، طلحه، و
ص: 53
زبير و بقيّۀ مهاجران و انصار و سپس ساير مردم بودند. و اين بيعت ادامه داشت تا ظهر كه نماز ظهر و عصر را پيامبر در يك وقت خواند، و سپس بيعت تا شب ادامه داشت تا اينكه نماز مغرب و عشاء را در يك وقت خواند و همچنان بيعت و دست دادن تا سه روز ادامه پيدا كرد.
مورّخ ابن خاوند شاه متوفّاى (903) در كتاب «روضة الصفا»(1) پس از ذكر حديث غدير مى گويد:
سپس رسول خدا در خيمه اى كه مختصّ به او بود، نشست و به امير مؤمنان على عليه السلام دستور داد تا در خيمۀ ديگرى بنشيند و به همۀ حاضران امر كرد تا به امير مؤمنان در خيمه اش تبريك بگويند و چون تبريك گفتن مردم به پايان رسيد، پيامبر به زنان خويش امر فرمود تا به سوى على عليه السلام رفته و به او تبريك گويند و آنان چنين كردند و از جملۀ صحابه كه به او تبريك گفت، عمر بن خطّاب بود كه گفت: «هنيئاً لك يا ابن أبي طالب! أصبحتَ مولاي ومولىٰ جميع المؤمنين والمؤمنات» [مبارك باد بر تو اى پسر ابى طالب! كه مولاى من و مولاى تمام مردان و زنان مؤمن گرديدى].
خصوص تبريك گفتن شيخين [ابوبكر و عمر] را عدّۀ زيادى از بزرگان حديث، تفسير و تاريخ از رجال اهل سنّت كه نمى توان آنان را دست كم گرفت، نقل كرده اند. گروهى آن را از باب ارسال مسلّم، مرسلاً(2) نقل كرده و گروهى ديگر آن را با اسناد صحيح كه رجال ناقل آن همگى ثقه هستند، نقل كرده اند كه اسناد آن در نهايت به افراد مختلفى از صحابۀ پيامبر صلى الله عليه و آله مانند: ابن عبّاس، ابوهريره، براء بن عازب و زيد بن أرقم، مى رسد.
مرحوم علّامه امينى رحمه الله در كتاب الغدير(3) نام (60) نفر از كسانى را كه آنها
ص: 54
تبريك گفتن شيخين را روايت كرده اند، برشمرده، كه از آن جمله است:
1 - احمد بن حنبل پيشواى حنابله، متوفّاى (241)(1).
2 - حافظ ابوجعفر محمّد بن جرير طبرى، متوفّاى (310)، در كتاب تفسيرش(2).
3 - حجّة الإسلام ابو حامد غزالى، متوفّاى (505)(3).
4 - ابو الفتح أشعرى شهرستانى، متوفّاى (548)(4).
5 - فخر الدين رازى شافعى، متوفّاى (606)(5).
6 - جلال الدين سيوطى، متوفّاى (911)(6).
همانا اين تبريك به امر رسول خدا صلى الله عليه و آله بوده، و دست بيعت دادن با بهجت و شادى رسول خدا صلى الله عليه و آله همراه بوده است؛ چرا كه فرمودند: «الحمد للّٰه الّذي فضّلنا على جميع العالمين» [حمد خدايى را كه ما را بر تمام جهانيان برترى بخشيد].
علاوه بر نزول آيۀ كريمه در اين روز كه بر اكمال دين و اتمام نعمت و خشنودى پروردگار از آنچه واقع شده، تصريح دارد.
وطارق بن شهاب از علماى اهل كتاب در مجلس عمر بن خطّاب بر جايگاه اين آيۀ كريمه صحّه گذاشت و گفت: «لونزلت فينا هذه الآية لاتّخذنا يوم نزولها عيداً» [اگر چنين آيه اى(7) در دين ما نازل مى شد، ما روز نزول آن را عيد مى گرفتيم](8) و در آن مجلس اَحَدى از حاضران منكر سخن او نشد و از عمر
ص: 55
اعمالى صادر شد كه گويا اين سخن را پذيرفته و منكر آن نشده است.
تمام اين ها تحقيقاً نشان مى دهد كه اين روز، جايگاه بلند و افتخارآميزى پيدا كرده، به گونه اى كه موقعيّت آن موجب شادى حضرت ختمى مرتبت و أئمّۀ هُدى عليهم السلام و پيروان مؤمن ايشان گرديده، و مقصود ما از عيد گرفتن آن روز، جز اين نيست.
و رسول خدا صلى الله عليه و آله در روايتى كه فرات بن ابراهيم كوفى در قرن سوم به اسنادش از امام صادق عليه السلام از پدرش و ايشان از پدرانش آن را نقل كرده، به اين جايگاه بلند اشاره كرده، آنجا كه مى فرمايد: « قال رسول اللّٰه صلى الله عليه و آله: «يوم غدير خُمّ أفضل أعياد اُمّتي، وهو اليوم الّذي أمرني اللّٰه تعالى ذكره بنصب أخي عليّ بن أبي طالب عَلَماً لاُمّتي يهتدون به من بعدي، وهو اليوم الّذي أكمل اللّٰه فيه الدين وأتمَّ على اُمّتي فيه النعمة، ورضيَ لهم الإسلام ديناً»(1)» [روز غدير خم از بهترين اعياد امّت من است، و آن روزى است كه در آن خداوند به من فرمان داد كه برادرم على بن ابى طالب را به عنوان پيشوا بر امّتم نصب نمايم تا پس از من به واسطۀ او هدايت شوند. و آن، روزى است كه خداوند در آن، دين را كامل، و نعمت خويش را بر امّت من تمام كرد، و آيين اسلام را براى آنان پسنديد].
پس از پيامبر اعظم صلى الله عليه و آله نيز امير مؤمنان عليه السلام به پيروى از ايشان اين روز را به عنوان عيد قرار داد، و در سالى كه روز جمعه و غدير در يك روز اتّفاق افتاده بود، به خواندن خطبه پرداخت و در بخشى از آن خطبه فرمود: «إنّ اللّٰه عزّ وجلّ جمع لكم - معشر المؤمنين - في هذا اليوم عيدين عظيمين كبيرين... عودوا رحمكم اللّٰه بعد انقضاء مجمعكم بالتوسعة على عيالكم، وبالبرّ بإخوانكم، والشكرللّٰه عزّ وجلّ على ما منحكم. واجمعوا يجمع اللّٰه شملكم. وتبارّوا يصل اُلفتكم. وتهادَوا نعمة اللّٰه كما
ص: 56
منّاكم بالثواب فيه على أضعاف الأعياد قبله أو بعده إلّافي مثله. والبرّ فيه يُثمر المال ويزيد في العمر. والتعاطف فيه يقتضي رحمة اللّٰه وعطفه. وهيّئوا لإخوانكم وعيالكم عن فضله بالجهد من وجودكم، وبما تناله القدرة من استطاعتكم، وأظهروا البِشْر فيما بينكم والسرور في ملاقاتكم...»(1)[اى گروه مؤمنان! همانا خداوند در اين روز دو عيد بزرگ را براى شما جمع كرده است. اين روز را عيد بگيريد، خدا شما را رحمت كند، بعد از پراكنده شدنتان به توسعه برخانوادۀ خويش بپردازيد و به برادران دينى خويش نيكى كنيد، و شكر خدا را به خاطر آنچه كه بر شما منّت نهاده به جا آوريد، و جمع شويد تا خداوند پراكندگى شما را جمع نمايد. و به يكديگر نيكى كنيد تا مهربانيتان به هم رسيده و تقويت شود. و نعمت هاى خدا را به يكديگر هديه دهيد، همان طور كه خداوند به واسطۀ ثوابهاى زياد در آن بر شما منّت نهاده كه ثواب ها در آن چندين برابر اعياد قبل و بعد آن است، و نيكى در اين روز، سبب زياد شدن مال و طول عمر مى شود و مهربانى به يكديگر در آن، سبب رحمت خداوند و عطوفت او مى شود. و با كوشش خود براى برادران دينى و اهل خويش، هر قدر كه توان داريد از فضايل آن فراهم كنيد و شادى را در ميان خويش و در ملاقات ها نمايان سازيد و با چهرۀ باز يكديگر را ملاقات كنيد...].
همچنين ساير ائمّۀ اطهار عليهم السلام اين روز را عيد گرفته و به تمام مسلمين دستور داده اند تا اين روز را عيد بگيرند و فضايل اين روز و ثواب نيكى در اين روز را نشر كرده اند. در «تفسير فرات بن ابراهيم كوفى»(2) در سورۀ مائده به إسنادش از امام صادق عليه السلام نقل كرده كه راوى مى گويد: گفتم: فدايت شوم! آيا براى مسلمين عيدى با فضيلت تر از عيد فطر و عيد قربان و روز جمعه و روز عرفه وجود دارد؟ راوى مى گويد: امام در جواب من فرمودند: «نعم، أفضلها وأعظمها وأشرفها عنداللّٰه منزلة هو اليوم الّذي أكمل اللّٰه فيه الدين وأنزل على نبيّه محمّد: «اَلْيَوْمَ
ص: 57
أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ اَلْإِسْلاٰمَ دِيناً»...» [بله با فضيلت ترين و بزرگ ترين و اشرف اعياد اسلامى در نزد خداوند، روزى است كه خداوند در آن دين را كامل كرد و آيۀ شريفۀ: «امروز، دين شما را كامل كردم؛ و نعمت خود را بر شما تمام نمودم؛ و اسلام را به عنوان آيين - جاودان - شما پذيرفتم» را بر پيامبر نازل كرد].
مرحوم كلينى(1) در «كافى» از على بن ابراهيم، از پدرش، از قاسم بن يحيى، از جدّش حسن بن راشد، از امام صادق عليه السلام نقل مى كند كه به امام گفتم: فدايت شوم! آيا غير از عيدين [عيدفطر و قربان] براى مسلمين عيد ديگرى وجود دارد؟ فرمود: «نعم يا حسن! أعظمها وأشرفها» [بله اى حسن! بزرگ ترين و اشرف آنها]. گفتم: كدام روز است ؟ فرمود: «يوم نصب أمير المؤمنين عليه السلام عَلَماً للناس» [روز نصب امير المؤمنين به عنوان پيشواى مردم]. گفتم: فدايت شوم چه كارهايى سزاوار است براى ما تا در آن روز به جا آوريم ؟ فرمود: «تصوم يا حسن! وتكثر الصلاة على محمّد وآله، وتبرأ إلى اللّٰه ممّن ظلمهم؛ فإنّ الأنبياء - صلوات اللّٰه عليهم - كانت تأمر الأوصياء باليوم الّذي كان يُقام فيه الوصيّ أن يُتّخذ عيداً» [اى حسن! در آن روز روزه بگير و بسيار بر پيامبر وآلش صلوات بفرست، و به خدا از كسانى كه بر اهل بيت ظلم كردند، برائت بجوى و بدان كه انبيا - كه درود خدا بر آنان باد - به اوصياى خويش فرمان مى دادند تا روزى را كه وصىّ در آن به پا داشته مى شود عيد بگيرند].
راوى مى گويد: گفتم: براى كسى كه آن روز را روزه بگيرد چه ثوابى است ؟ فرمود: «صيام ستّين شهراً»(2)[ثواب روزۀ شصت ماه].
و در روايت ديگر به إسنادش از حسين بن حسن حسينى، از محمّد ابن موسى همدانى، از على بن حسّان واسطى، از على بن حسين عبدى(3) از امام صادق عليه السلام روايت كرده است: «صيام يوم غدير خُمّ يعدل عند اللّٰه في كلّ عام مئة
ص: 58
حجّة ومئة عمرة مبرورات متقبّلات، وهو عيد اللّٰه الأكبر...» [روزۀ روز غدير خم در هر سال در نزد خداوند برابرى مى كند با صد حجّ و صد عمره كه تماماً با اخلاص انجام شده، و مقبول حقّ واقع شده باشند، و آن روز، عيد بزرگ خداوند است...].
نويرى و مقريزى مى گويند:
اين عيد را معزّ الدوله على بن بويه در سال (352) بدعت نهاد. نويرى در «نهاية الأرَب في فنون الأدب»(1) در بيان أعياد اسلامى مى گويد:
عيدى است كه شيعيان بدعت گذاشته اند و آن را عيد غديرناميده اند، وسبب آن را مؤاخات [عقد اُخوّت] پيامبر اسلام با على بن ابى طالب در روز غدير خم دانسته اند. و روزى كه اين عيد را در آن بدعت نهاده اند، روز هجدهم ذى الحجّه است؛ زيرا مؤاخات در سال دهم هجرت در آن روز واقع شده و آن در حجّة الوداع بوده است.
آنان شبهاى آن عيد را به نماز سپرى كرده و در صبح آن قبل از زوال دو ركعت نماز بجا مى آورند و شعارشان در آن، پوشيدن لباس نو و آزاد كردن بردگان و نيكى به بيگانگان و قربانى كردن است.
و نخستين كسى كه اين عيد را بدعت نهاد، معزّ الدوله ابوالحسن على بن بُوَيْه بود كه ان شاء اللّٰه جريان آن را در اخبار او در سال (352) بيان خواهيم كرد. پس از بدعت گذارى شيعه و قرار دادن آن به عنوان سنّت، عوامِ اهل سنّت نيز در سال (389) روزى را كه هشت روز بعد از عيد شيعه قرار دارد، به عنوان روز سُرور خويش قرار دادند و گفتند: در اين روز پيامبر صلى الله عليه و آله به همراه ابوبكر صدّيق داخل غار شدند، لذا آنان در اين روز به اظهار زينت و آزين بندى و روشن كردن آتش پرداختند.
ص: 59
و مقريزى در «خطط»(1) مى گويد:
عيد غدير، عيدى مشروع نبوده و احدى از رهبران گذشتۀ امّت كه مقتداى آنها بودند، آن را عيد قرار نداده است. اين عيد اوّلين بار در اسلام در عراق و در زمان حكومت معزّ الدوله على بن بُوَيْه اعلام شد و او كسى بود كه آن را در سال (352) بدعت نهاد، و در پى آن شيعه از آن زمان به بعد، آن روز را عيد قرار داد.
چه مى توان گفت دربارۀ مورّخى كه از تاريخ شيعه مى نويسد، قبل از آن كه به حقيقت آن آگاه گردد، يا اينكه او به واقعيّت آگاه بوده لكن هنگام نوشتن آن را فراموش كرده، و يا براساس نقشۀ از پيش تعيين شده [لأمر دبّر بليل] از واقعيّت چشم پوشى كرده است، يا اينكه او در حالى كه نمى داند چه مى گويد سخن مى راند، و يا دست كم نسبت به گفتۀ خويش بى مبالات است. آيا اين مسعودى متوفّاى (346) نيست كه در «التنبيه والإشراف»(2) مى گويد: «فرزندان على عليه السلام و شيعيان او اين روز را پاس مى دارند»؟ و آيا كلينى راوى حديث غدير در «كافى»(3) متوفّاى سال (329) نيست ؟ و قبل از او فرات بن ابراهيم كوفى مفسّر قرار دارد كه راوى حديث ديگرى در كتاب تفسيرش(4) - كه نزد ما موجود است - مى باشد، وى در طبقۀ مشايخ ثقة الاسلام كلينى است. و پر واضح است كه اين كتاب ها از جهت تاريخى قبل از آنچه كه نويرى و مقريزى (سال 352) ادّعا كرده اند، تأليف شده اند.
و آيا اين فيّاض بن محمّد بن عمر طوسى نيست كه از عيد غدير در سال (259) خبر داده و گفته است: شاهد بوده كه امام رضا عليه السلام متوفّاى سال (203) اين روز را عيد گرفته است و فضيلت و قدمت آن را بيان مى كرده و آن را از پدرانش و ايشان نيز از امير مؤمنان نقل كرده اند.
ص: 60
و امام صادق عليه السلام متوفّاى سال (148) اين عيد را به اصحابش تعليم كرده و از سنّت هاى انبيا كه روز نصب جانشين خويش را عيد قرار مى دادند، به آنها خبر داده است. همانند عادت پادشاهان و اُمرا كه روزهايى را كه در آن تخت پادشاهى برپا مى شده، جشن مى گيرند. امامان دين عليهم السلام نيز از زمان هاى قديم شيعيان خويش را به اعمال نيك و دعاهاى مخصوص اين روز و أعمال و طاعات ويژه آن، دستور مى دادند.
اين، حقيقت عيد غدير است، لكن اين دو فرد خواسته اند بر شيعه طعن بزنند، و از اين رو آن سَلَف صالح را انكار كرده و آن را بدعت منسوب به معزّ الدوله قرار داده اند.
«فَوَقَعَ اَلْحَقُّ وَ بَطَلَ مٰا كٰانُوا يَعْمَلُونَ * فَغُلِبُوا هُنٰالِكَ وَ اِنْقَلَبُوا صٰاغِرِينَ »(1)
[(در اين هنگام)، حقّ آشكار شد؛ و آنچه آنها ساخته بودند، باطل گشت *
و در آنجا (همگى) مغلوب شدند؛ وخوار و كوچك گشتند].
دانستيم كه در روز غدير صاحب خلافت بزرگ براى پادشاهى اسلامى تعيين شد، و به ولايت عهدى پيامبر رسيد، و بدين جهت سزاوار بود بنابر رسم شاهان و اُمرا تاجگذارى شود. ولى چون تاج هايى كه از طلا و جواهرات ساخته مى شد، از رسوم و مختصّات پادشاهان ايران بود، و در بين عرب بدلى از آنها جز عمّامه ها نبود، و عمّامه ها را جز بزرگان و أشراف نمى پوشيدند - و بدين جهت از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل شده كه فرمود: «العمائم تيجان العرب» [عمّامه ها تاجهاى عرب هستند]. اين روايت را قضاعى و ديلمى نقل كرده اند، و سيوطى در «جامع صغير»(2) آن را روايت صحيح دانسته، و ابن أثير نيز آن را در «نهايه»(3) آورده است - بر اين اساس رسول خدا صلى الله عليه و آله در اين روز بر سر مبارك
ص: 61
على عليه السلام عمّامه گذاشت و اين به نحوى بيانگر عظمت و جلال او بود؛ لذا در آن جمع بزرگ با دست مبارك خويش با عمّامه خود كه «سحاب» نام داشت، برسر او تاج گذاشت.
و در اين كار اشاره اى است به اين كه كسى كه با اين عمّامه تاج گذارى شده، براى مقامى مانند مقام پيامبر صلى الله عليه و آله مهيّا شده است، جز اين كه او مبلّغ دين پيامبر بوده و پس از وى جانشين او است.
در «كنز العمّال»(1) از على عليه السلام روايت شده است: «عمّمني رسول اللّٰه صلى الله عليه و آله يوم غدير خُمّ بعمامة، فسدلها خلفي» [پيامبر صلى الله عليه و آله در روز غدير خم بر سر من عمّامه اى گذاشت و يك سر آن را به پشت من انداخت]. و در لفظى ديگر: «فسدل طرفها على منكبي» [يك سر آن را بر دوش من افكند]. سپس فرمود: «إنّ اللّٰه أمدَّني يوم بدر وحنين بملائكة يعتمّون هذه العمّة» [همانا خداوند مرا در جنگ بدر و حنين توسّط فرشتگانى كه اين عمّامه را بر سر داشتند، يارى فرمود]. و فرمود: «إنّ العمّامة حاجزةٌ بين الكفر والإيمان» [عمّامه مانع و مرزى است بين كفر و ايمان].
و حافظ ديلمى از ابن عبّاس نقل كرده است: آن گاه كه رسول خدا صلى الله عليه و آله على عليه السلام را با سحاب(2) عمّامه گذارى كرد به او فرمود: «يا عليُّ ! العمائم تيجان العرب»(3)[اى على! عمّامه ها تاج هاى عرب هستند].
فايده: ابوالحسين ملطى(4) در «التنبيه و الردّ»(5) مى گويد:
سخن آنها - يعنى رافضى ها -: «على در سحاب [ابر] است» برگرفتۀ از
ص: 62
سخن پيامبر صلى الله عليه و آله خطاب به على عليه السلام است آنگاه كه نزد پيامبر آمد در حالى كه عمّامۀ پيامبر را كه «سحاب» خوانده مى شد بر سر نهاده بود: «قد أقبل عليّ في السحاب» [على در سحاب آمد]؛ يعنى در آن عمّامه اى كه سحاب نام داشت آمد، ولى آنان اين سخن را به گونه اى غير از آنچه كه مقصود بوده، تأويل كرده اند.
و حلبى در كتاب «سيره»(1) مى گويد:
پيامبر صلى الله عليه و آله عمّامه اى داشت كه سحاب ناميده مى شد و آن را به على بن ابى طالب - كرّم اللّٰه وجهه - پوشاند. و گاهى على - كرّم اللّٰه وجهه - آن را مى پوشيد و بر پيامبر وارد مى شد و حضرت صلى الله عليه و آله مى فرمود: «أتاكم عليٌ في السحاب» [على در سحاب نزد شما آمد] يعنى در عمّامه اى كه آن را پيامبر به ايشان هديه كرده بود.
امينى مى گويد: اين است معناى آنچه كه به شيعه نسبت مى دهند كه مى گويد:
«على در سحاب است»، و بر خلاف ادّعاى ملطى هيچ كس از شيعه آن را به غير معنايى كه مقصود بوده، معنا نكرده است، بلكه اهل سنّت اين جمله را به گونه اى ديگر معنا كرده و به شيعه افتراء بسته اند و خداوند به حساب آن ها رسيدگى خواهد كرد.
پس روز تاجگذارى، گرامى ترين روز در اسلام و بزرگترين عيد دوستداران امير مؤمنان عليه السلام است، چنان كه اين روز، زمان برانگيخته شدن كينه و خشم دشمنان اوست.
«وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ مُسْفِرَةٌ * ضٰاحِكَةٌ مُسْتَبْشِرَةٌ *
وَ وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ عَلَيْهٰا غَبَرَةٌ * تَرْهَقُهٰا قَتَرَةٌ »(2).
[چهره هايى در آن روز گشاده و نورانى است * خندان و مسرور است *
و صورتهايى در آن روز غبارآلود است * و دود تاريكى آنها را پوشانده است].
ص: 63
اين بحث را به انگيزۀ نياز به اثبات صحّت حديث غدير و اثبات تواتر آن مطرح نمى كنيم؛ زيرا ذات اين حديث و جوهرۀ قائم به نفْس آن از هر گونه بحثى بى نياز است.
با وجود اينكه راويان بسيارى از سندهاى اين حديث، راويان دو كتاب «صحيح مسلم» و «صحيح بخارى» هستند، چه كسى مى تواند صحّت اين حديث را انكار كند؟!
و با توجّه به اينكه هر دور و نزديكى، شاهد اين حادثه بوده و آن را روايت كرده و بيشتر نويسندگان حديث، تاريخ، تفسير، و كلام آن را نگاشته اند، و برخى نيز دربارۀ آن كتابهاى مستقلّى نوشته اند، چه معاندى مى تواند اين حديث را كه با صرف نظر از برخى اختلاف واژه ها، تواتر لفظى دارد، و در تفاصيلش تواتر معنوى، و در برخى شئونش تواتر اجمالى دارد(1)، ردّ كند؟!
ص: 64
مرحوم علّامه امينى رحمه الله در كتاب الغدير(1) (43) نفر از كسانى كه قائل به صحّت و تواتر اين حديث اند را برشمرده است؛ برخى از آنها از اين قرارند:
1 - حافظ ابو عيسى تِرمذى، متوفّاى (279).
وى در كتاب روايى خود پس از ذكر حديث غدير گفته است: «هذا حديث حسن صحيح»(2)[اين روايت، حديثى حَسَن و صحيح است].
2 - حافظ ابن عبد البَرّ قرطبى، متوفّاى (463).
وى در كتاب «استيعاب»(3) پس از ذكر حديث مؤاخاة [برادرى على عليه السلام با پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله] و دو حديث ولايت و غدير، گفته است: «هذه كلّها آثارٌ ثابتةٌ » [تمام اين روايات، آثارى ثابت هستند].
3 - فقيه ابو الحسن بن مغازلى، شافعى، متوفّاى (483).
وى در كتاب «مناقب»(4) - پس از نقل حديث از استاد خود ابوالقاسم فضل بن محمّد اصفهانى - گفته است:
ابو القاسم بر اين باور است كه اين روايت، حديثى صحيح از رسول خدا صلى الله عليه و آله است، و حدود صد نفر از جمله عَشَرۀ مبشَّره آن را روايت كرده اند. و آن، حديثى ثابت است و هيچ اشكالى ندارد. اين فضيلت ويژۀ على عليه السلام است و هيچ كس با وى در آن شريك نيست.
4 - حجّت الاسلام ابو حامد غزالى، متوفّاى (505). وى در كتاب «سرّ العالمين»(5) مى نويسد:
ص: 65
حجّت [برهان و دليل] پرده از رخ خود برداشته است، و همگان بر متن حديث از خطبۀ رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز غدير خم، اتّفاق نظر دارند. ايشان در بخشى از اين خطبه فرموده اند: «من كنتُ مولاه فعليّ مولاه»، و عُمَر [در مقام تبريك به حضرت على عليه السلام] گفته است: بخٍّ بخٍّ [به به، خوشا، آفرين].
5 - ابن ابى الحديد معتزلى، متوفّاى (655). وى در شرح «نهج البلاغة»(1)اين حديث را از روايات همگانى و معروف در فضايل امير مؤمنان عليه السلام برشمرده است.
6 - حافظ ابن حجر عسقلانى، متوفّاى (852). وى در كتاب «فتح الباري»(2)مى گويد:
و امّا حديث «من كنتُ مولاه فعليّ مولاه»، را ترمذى و نسائى روايت كرده اند، و اين حديث جدّاً داراى طُرُق فراوانى است كه ابن عقده در كتابى مستقلّ همۀ آنها را گرد آورده است، و بسيارى از سندهاى آن صحيح و حسن هستند. از امام احمد براى ما نقل شده كه گفته است: براى هيچ يك از صحابه به تعداد فضايل على بن ابى طالب، فضيلت نقل نشده است.
7 - حافظ جلال الدين سيوطى، شافعى، متوفّاى (911).
وى گفته است: «اين حديث متواتر است». و بسيارى از علماى بعدى، آن را از وى روايت كرده اند.
8 - حافظ شهاب الدين بن حجر هيتمى مكّى، متوفّاى (974)(3).
ص: 66
9 - سيّد محمود آلوسى بغدادى، متوفّاى (1270)(1).
«وَ تَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ صِدْقاً وَ عَدْلاً لاٰ مُبَدِّلَ لِكَلِمٰاتِهِ وَ هُوَ اَلسَّمِيعُ اَلْعَلِيمُ *
وَ إِنْ تُطِعْ أَكْثَرَ مَنْ فِي اَلْأَرْضِ يُضِلُّوكَ عَنْ سَبِيلِ اَللّٰهِ إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلاَّ اَلظَّنَّ
وَ إِنْ هُمْ إِلاّٰ يَخْرُصُونَ »(2).
[و كلام پروردگار تو، با صدق و عدل، به حدّ تمام رسيد؛ هيچ كس نمى تواند كلمات او را دگرگون سازد؛ و اوشنوندۀ داناست. * اگر از بيشتر كسانى كه در روى زمين هستند اطاعت كنى، تو را از راه خدا گمراه مى كنند؛ (زيرا) آنها تنها از گمان پيروى مى نمايند، و تخمين و حدس (واهى) مى زنند].
«وَ أَنِ اُحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِمٰا أَنْزَلَ اَللّٰهُ وَ لاٰ تَتَّبِعْ أَهْوٰاءَهُمْ »(3)
[و در ميان آنها (اهل كتاب)، طبق آنچه خداوند نازل كرده، داورى كن!
و از هوسهاى آنان پيروى مكن!]
در اينجا گروهى ازمردان بزرگ علم، به تواتر حديث اقرار كرده و منكِر آن را سرزنش نموده اند و پيش از اين(4) دانستى اصحابى كه حديث را نقل كرده اند و ما به روايت آنان دسترسى پيدا كرده ايم، (110) نفر مى باشند. هرگز از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله حديثى نخواهيد يافت كه به اين حدّ از يقين و تواتر و ثبوت رسيده باشد.
شمس الدين جزرى در خصوص اثبات تواتر اين روايت، رساله اى جداگانه نوشته و منكر آن را جاهل دانسته است، وحقّ هم همين است. و فقيه ضياء الدين مقبلى نيز مى گويد: «إن لم يكن معلوماً فما في الدين معلومٌ »(5)[اگر اين حديث (با اين همه مدارك) معلوم نباشد، ديگر در دين چيزى معلوم نخواهد بود].
و بدخشى مى گويد: «حديث صحيح مشهور، ولم يتكلّم في صحّته إلّامتعصِّبٌ
ص: 67
جاحد لا اعتبار بقوله»(1)[اين حديث، صحيح و مشهور است، و به جز شخص متعصّب و منكر كه اعتبارى به سخنانش نيست، دربارۀ صحّت آن بحث نمى كند].
ولى در لابه لاى تعصّبات و از پس پرده هاى كينه و عقده، انسانهاى پستى وجود دارند كه جدايى از مولاى ما اميرمؤمنان صلوات اللّٰه عليه آنان را واداشته است كه به هر وسيله اى شده، با هياهو و جوّ سازى اين چشمۀ زلال را تيره واين اطمينان را متزلزل نمايند.
از اين رو يكى منكر صدور حديث شده است(2)، به اين بهانه كه على عليه السلام در آن زمان با پيامبر خدا در حجّ نبوده، بلكه در يمن بوده است. و ديگرى صحّت صدر حديث را انكار كرده مى گويد(3): صدر حديث را اكثر راويان نقل نكرده اند.
و سومى ذيل حديث را تضعيف نموده(4) مى گويد: بدون شك ذيل آن دروغ است.
و چهارمى(5) در اصل آن خدشه وارد ساخته ولى دعاى ملحق به آن را معتبر مى داند و مى گويد: فقط احمد بن حنبل آن را نقل كرده است و امّا ديگران فقط اين بخش اخير: «أللّهمّ والِ من والاه...» از سخن پيامبر صلى الله عليه و آله را نقل نموده اند.
در حالى كه گفتيم: تواتر و صحّت آن را همه قبول دارند، و علما بدون توجّه به اين سر و صداها، نسبت به اعتبار تمام آن، تصريح كرده اند؛ لذا در اين مسأله اجماع وجود دارد و جاى بحث و جدال براى آنان باقى نگذاشته است.
در اينجا كسى هست: كه يك بار مى گويد: علماى ما آن رانقل نكرده اند(6)،
ص: 68
و بار ديگر مى گويد: از طريق روات ثقه نقل نشده، پس صحيح نيست(1). و برخى از مقلّدان متأخّر نيز از او تقليد كرده مى گويند: «محدّثانِ ثقه آن را نقل نكرده اند»(2)، در حالى كه همين فرد در جاى ديگر كتابش مى گويد: اين حديث متواتر است.
ما با اين افراد طبق فرمايش خداى سبحان(3) جز با سلام برخورد نمى كنيم.
من نمى دانم كه آيا جهل مانع شده كه او علماى اصحابش را نشناسد، يا از صحاح و مسانيد بى اطّلاع باشد؟ يا ثقه بودن اين شخصيت ها را قبول ندارد؟
فإن كان لا يدري فتلك مصيبةٌ *** وإن كان يدري فالمصيبةُ أعظمُ
[اگر نا آگاه است پس اين مصيبتى است، و اگر آگاه است (وچنين سخن مى گويد) پس مصيبت بزرگتر است].
و نيز در ميان آنها كسى هست: كه اين سخن را در دهان خود مى گرداند كه اين حديث را به جز احمد در مسند خود نقل نكرده است(4) و در اين كتاب، روايات صحيح و ضعيف هر دو وجود دارد. گويا اين فرد غير از مسند احمد از ساير آثار اطّلاعى ندارد، و يا تحقيق و پژوهش در اسناد صحيح وقوىِ فراوانِ موجودِ در صحاح، مسانيد، سُنَن و مانند آن، او را بيدار و آگاه نساخته است. و گويا او از آثارى كه بزرگان در خصوص احمد و مسندش تأليف كرده اند، مطّلع نگشته است. ويا سخن سُبكى در «طبقات»(5) به گوشش نخورده است كه
ص: 69
مى گويد: «به راستى احمد مسند را تأليف كرد و آن اصلى از اصول اين امّت است».
و امام حافظ ابوموسى مَدِينى اصفهانى شافعى متوفّاى (581) مى گويد:
مسند امام احمد اصلى سترگ و مرجعى استوار براى اصحاب حديث است. و آن، از روايات فراوان و شنيده هاى بى شمار برگزيده شده است؛ بدين جهت امام و تكيه گاه است و هنگام نزاع و اختلاف، ملجأ و مرجع نزاع كنندگان است.
و براساس نقل «كنز العمّال»(1)، حافظ سيوطى در مقدّمۀ «جمع الجوامع» مى گويد:
همۀ رواياتِ مسند احمد مورد قبول است، و روايات ضعيف آن نيز همچون روايات حَسَن است.
و فرد ديگرى پيدا شده مى گويد(2): «حديث غدير دركتابهاى «صحاح» نقل نشده است». غافل از آنكه تِرمذى در «صحيح» خود، و ابن ماجه در «سنن» خود، و دارقطنى با چند طريق، وضياء الدين مقدسى در «المختارة» و... آن را نقل كرده اند.
و از همين جا ارزش كلام فردى كه با استدلال به عدم نقل آن در صحيحين، صحّت آن را خدشه دار مى سازد، معلوم مى شود(3).
و شخص ديگرى(4) نيز آمده و صحّتش را تأييد، و حُسنش را اثبات، و اجماع جمهور اهل سنّت دربارۀ آن را نقل كرده و مى گويد:
چه بسيار حديث صحيح است كه هر دو شيخ [بخارى و مسلم] آن را نقل ننموده اند.
و ما مى گوييم: حتّى حاكم نيشابورى كتاب قطورى كه حجمش كمتر از صحيحين (صحيح بخارى ومسلم) نيست به نام «مستدرك الصحيحين» نگاشته
ص: 70
است، و در موارد بسيارى با رواياتى كه ذهبى در «ملخّص» ذكر كرده، توافق دارد. و شما در شرح حال علما مستدرك هاى ديگرى را دربارۀ صحيحين مشاهده مى كنيد.
و حاكم نيشابورى در «مستدرك»(1) مى گويد:
بخارى و مسلم و يا يكى از آن دو، نگفته است كه هر حديثى را كه آن دو نقل نكرده اند، صحيح نيست. و من به يارى خدا احاديثى را كه روايان آن ثقه هستند، و شيخان (بخارى ومسلم) - رضي اللّٰه عنهما - يا يكى از آن دو به مثل آن احاديث، استدلال نموده را، نقل خواهم كرد.
بخارى مى گويد:
هر روايتى را كه در جامع آورده ام صحيح است، و روايات صحيح ديگرى هست كه به خاطر طولانى شدن نياورده ام.
و مسلم مى گويد:
من همۀ روايات صحيح را در اينجا نياورده ام، بلكه آن بخشى را كه اجماعى بوده ياد آور شده ام.
از اين رو، نقل نكردن بخارى و مسلم حديثى را كه اجماع بر صحّت و تواترش وجود دارد، اگر نگوييم نقص بر آن دو كتاب و نويسندگان آن است، سبب خدشه دارشدن آن حديث نمى شود.
و بر انسان آگاه وبصير، پوشيده نيست: نخستين كسى كه بر خلافِ اجماع اين حديث را ردّ كرده، ابن حزم اُندلسى(2) است در حالى كه خود مى گويد:
امّت اسلامى بر خطا و اشتباه اجتماع نمى كنند.
و بعداً ابن تيميّه از او پيروى كرده، سخن او را براى خدشه دار ساختن حديث، مدرك قرار داده و غير از سخن او ذرّه اى خدشه در آن نيافته است، به
ص: 71
جز سخن خودش كه بر آن افزوده و گفته است: «ازبخارى وابراهيم حرّانى و از دسته اى از حديث شناسان نقل شده است كه آنان به اين حديث طعنه وارد نموده و آن را ضعيف شمرده اند». غافل از گفتار خودش در «منهاج السنّة»(1)كه مى گويد:
ماجراى غدير در بازگشت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله از حجّة الوداع رخ داد، و مردم بر اين قضيّه اجماع و اتّفاق دارند.
پس از او عدّه اى مانند تفتازانى، قاضى إيجى، قوشجى و سيّد جرجانى، كه دورى از حقّ در نظرشان زيبا جلوه كرده، از وى تقليد نموده و بر دروغ و افترا افزوده اند(2)، و در ردّ حديث به دليل عدم نقل صحيحين اكتفا نكرده، و به دروغ ابن تيميّه در نسبت طعنى كه به بخارى و حرّانى داده بسنده نكرده اند - و يا به خاطر بى اعتبار بودن ابن تيميّه نزد آنان، نسبت دادن اين مطلب به بخارى و حرّانى خوشايندشان نبوده است - و قاطعانه گفته اند: «ابن داود و ابوحاتم سجستانى بر اين روايت خدشه وارد كرده اند».
و به دنبال آنها ابن حجر پا به عرصه گذاشته و علاوه بر ابوداود و سجستانى واژۀ «غيرهم» را بر آن اضافه كرده است. و آنگاه كه هروى به دنيا آمد، سجستانى را حذف كرده و به جاى او واقدى و ابن خزيمه را قرار داده است.
او در «السهام الثاقبة» مى گويد:
بسيارى از امامان حديث در صحّت اين حديث خدشه وارد كرده اند؛ مانند ابو داود، واقدى، ابن خزيمه و ديگر ثقات.
نمى دانم چه عاملى آنان را نسبت به خداى رحمان گستاخ ساخته است ؟! «وَ قَدْ خٰابَ مَنِ اِفْتَرىٰ »(3)[و هر كس كه (بر خدا) دروغ ببندد، نوميد (و شكست خورده) مى شود!].
ص: 72
چه بگويم دربارۀ گوينده پرگويى كه اين نسبت هاى ساختگى را به امامان حديث و حافظان سنّت مى بندد!
آيا يك نفر پيدا نمى شود كه از اينها بپرسد مدرك و مرجع شما در اين نقل ها و نسبت ها چيست ؟ آيا در كتابى مشاهده كرده اند؟ پس آن چه كتابى است و كجاست ؟ و چرا نام آن را نمى برند؟ و يا اگر از بزرگان و أعلام روايت مى كنند پس چرا سند آن را ذكر نكرده و نام آنان را نمى برند؟
آيا نبايد از اين ها پرسيد كه چگونه خدشه وطعن بخارى و هم فكرانش در اين حديث، بر گروه انبوه حفّاظ و بزرگان و استادان فنّ از قرن اوّل تا هفتم و هشتم كه قرن ابن تيميّه و مقلّدانش مى باشد، مخفى مانده ؟ و اَحَدى لب به آن نگشوده ؟ و در هيچ كتاب و مُسندى از آن اثرى يافت نمى شود؟ و يا آنان بدان واقف شده اند، ولى در بازار حقّ ، براى آن ارزشى نديده اند و از اين رو بدان توجّه نكرده اند؟
گذشته ازاين ها، آيا انكار تواتر آن در چارچوب حقيقت قرار دارد؟ و آيا اين سخن كه: «شيعه از يك سو بر اعتبار تواتر در ادلّۀ امامت اجماع دارد، و از سوى ديگر به حديث غدير با اينكه خبر واحد است، استدلال مى كند»(1)، درست است ؟
در حالى كه خود همين شخص، حديث را به خاطر نقل هشت نفر از اصحاب متواتر مى داند(2). و برخى از اهل سنّت، تنها نقل چهار نفر از اصحاب را براى تحقّق تواتر كافى مى داند و مى گويد: مخالفت با آن جايز نيست(3)، و به تواترِ حديث: «الأئمّة من قريش»(4)[امامان ازقريش هستند] يقين داشته
ص: 73
مى گويد: اين روايت را أنس بن مالك، و عبداللّٰه بن عمر، و معاويه، نقل كرده اند، و جابر بن عبداللّٰه و جابر بن سمره وعبادة بن صامت نيز آن را نقل به معنا نموده اند.
اين، ديدگاه مشهور آنان در تعريف تواتر است، امّا وقتى به حديث غدير مى رسند براى تواتر حديث، سقفى را تعيين مى كنند كه روايت (110) نفر از اصحاب و بلكه بيشتر، به آن نمى رسد.
واز شگفتيهاى روزگار: ابتكار احمد امين در كتاب «ظُهْر الإسلام»(1) است كه مى گويد: «شيعه حديث غدير را از براء بن عازب نقل مى كند».
و تو خود مى دانى كه سهم روايت براء در نقل علماى اهل سنّت از او، خيلى بيش از روايات ساير اصحاب است؛ زيرا حدود چهل نفر از علماى برجستۀ آنان روايت او را نقل كرده اند؛ از جمله احمد و ابن ماجه و ترمذى و نسائى و ابن ابى شيبه و امثال آنان، كه بخش عمده اى از سندهاى آن صحيح، و راويانش همه ثقه هستند(2).
ولى احمد امين براى ساقط كردن حجّيّت آن، خوش داشته كه آن را تنها به شيعه نسبت دهد. و اين براى او شيوه اى تازه نيست؛ زيرا وى در صفحات كتابهاى خود بنام «فجر الإسلام»، «ضُحى الإسلام»، و «ظُهْر الإسلام» از اين گونه دروغ پردازى ها فراوان دارد.
«كَبُرَتْ كَلِمَةً تَخْرُجُ مِنْ أَفْوٰاهِهِمْ إِنْ يَقُولُونَ إِلاّٰ كَذِباً * فَلَعَلَّكَ بٰاخِعٌ نَفْسَكَ عَلىٰ آثٰارِهِمْ إِنْ لَمْ يُؤْمِنُوا بِهٰذَا اَلْحَدِيثِ أَسَفاً»(3)
[سخن بزرگى از دهانشان خارج مى شود! آنها فقط دروغ مى گويند! * گويى مى خواهى به خاطر اعمال آنان، خود را از غم و اندوه هلاك كنى
ص: 74
اگر به اين گفتار ايمان نياورند!].
شايد تا اينجا در صدور حديث غدير از وجود پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله هيچ گونه شكّى باقى نمانده باشد.
امّا دلالت اين حديث بر امامت مولاى ما اميرمؤمنان عليه السلام: در هر چه شك داشته باشيم در اين كه واژۀ «مولى» در اين مقام تنها دلالت بر امامت اميرالمومنين عليه السلام دارد، شكّ نخواهيم داشت. فرقى نمى كند كه واژۀ «مولى» در لغت، صريح در اين معنا باشد يا به خاطر معانى متعدّد، مجمل شده باشد. چه با قرينه دلالت بر معناى امامت داشته باشد و چه بدون قرينه؛ زيرا برداشت حاضرينِ در آن اجتماع با عظمت و بسيار با شكوه، و برداشت افرادى كه پس از گذشت زمانى آن را شنيدند و قولشان در لغت حجّت مى باشد، همين معنا است بدون اينكه هيچ كدام منكر آن شوند. و پس از آنها شعرا و شخصيّتهاى ادبى تا عصر حاضر نيز همين برداشت را دارند. و اين قوى ترين حجّت و برهان بر معناى مورد نظر است.
و در پيشاپيش افراد ياد شده: مولاى ما اميرمؤمنان عليه السلام قرار دارد كه در جواب نامۀ معاويه در ضمن ابياتى(1) نوشته اند:
وأوجبَ لي ولايتَهُ عليكُمْ *** رسولُ اللّٰه يومَ غديرِ خُمِّ
[پيامبر خدا روز غدير خم ولايت خودش بر شما را، براى من قرار داد].
و از جملۀ آنها: حسّان بن ثابت است كه در غدير حاضر بوده و از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله خواست تا شعرى در اين امر مبارك بسرايد كه بيتى از آن اين است:
فقال له: قمْ يا عليُّ فإنّني *** رَضِيتُكَ من بعدي إماماً وهاديا
[به او فرمود: اى على! برخيز كه من تو را پس از خود امام و راهنما قرار دادم].
و از آنهاست: صحابى بزرگ قيس بن سعد بن عباده أنصارى كه مى گويد:
وعليٌّ إمامنا وإمامٌ *** لسوانا أتىٰ به التنزيلُ
ص: 75
يوم قال النبيُّ من كنت مولا *** هُ فهذا مولاه خطبٌ جليلُ
[على امام ما و همه است كه قرآن آن را بيان كرده است. روزى كه پيامبر فرمود: من مولاى هر كه هستم پس اين (على) مولاى اوست و اين امرى بس بزرگ است].
و از آنهاست: محمّد بن عبداللّٰه حميرى كه مى گويد:
تناسَوا نصبَه في يوم خُمٍّ *** من الباري ومن خير الأنامِ
[دربارۀ انتصاب او در روز غدير خم از سوى پروردگار و از سوى بهترين مردم محمّد صلى الله عليه و آله، خود را به فراموشى زدند].
از آنهاست: عمرو عاص صحابى كه مى گويد:
1 - وكم قد سمعنا من المصطفىٰ *** وصايا مُخصَّصةً في علي
2 - وفي يوم خُمٍّ رقىٰ منبرا *** وبلّغَ والصحْبُ لم ترحلِ
3 - فأمنحه إمْرة المؤمنين *** من اللّٰه مستخلف المنحلِ
4 - وفي كفِّهِ كفُّهُ مُعلناً *** يُنادي بأمر العزيز العَلي
5 - وقال فمن كنتُ مولىً له *** عليٌّ له اليوم نِعْم الولي
[1 - چه بسيار سفارشهاى ويژه اى از محمّد مصطفى، دربارۀ على شنيديم. 2 - و در روز غدير خم وقتى كه همۀ ياران پيامبر جمع شدند بالاى منبر رفته وابلاغ كرد. 3 - پس حكومت بر مؤمنان را از جانب خداوند به او مخصوص گردانيد، و اوست كه خلافت خود را به هر كه بخواهد مى بخشد. 4 - او دست على را در دست خويش گرفته بود و به همه نشان داد، و با صداى بلند به امر خداوند عزيز و علىّ (بلند مرتبه) ندا داد. 5 - وگفت:
هركس من مولاى اويم از امروز على مولايى شايسته براى اوست].
و از آنهاست: كميت بن زيد اسدى شهيد (126) كه مى گويد:
ويوم الدوحِ دوحِ غديرِ خُمٍّ *** أبانَ له الولايةَ لو اُطيعا
ولكنّ الرجالَ تبايعوها *** فلم أرَ مثلَها خطراً مَبيعا
[و در روز غدير كه درختان بزرگ (مغيلان) سايبان شده بودند، پيامبر ولايت را براى او آشكار ساخت اگر از او اطاعت مى شد. ولى (متأسّفانه) مردان، آن را ميان خود معامله كردند و من كالايى ارزشمندتر از آن نديدم].
ص: 76
و از جمله ايشان است: سيّد اسماعيل حميرى متوفّاى (179) در بسيارى از شعرهايش، و عبدى كوفى از شعراى قرن دوم در قصيدۀ بزرگ «بائيّۀ» خود، و شيخ ادبياتِ عرب ابوتمّام، متوفّاى (231) در شعر «رائيّۀ» خود.
و نيز مردانى زيرك، عارف، آگاه، دانشمند، و اديب در ادبيات عرب كه هرگز از حدّ و مرز قوانين لغت تجاوز نمى كنند، و كاملاً با وضع الفاظ آشنا مى باشند، و در شعر و پرداخت سخن، جز شيوۀ صحيح و درست را به كار نمى گيرند، از افراد ياد شده پيروى نموده اند؛ مانند: دعبل خزاعى، و حِمّانى كوفى، و امير ابوفراس، سيّد مرتضى علم الهدى، سيّد شريف رضى، حسين بن حجّاج، ابن رومى، كشاجم، صنوبرى، مفجّع، صاحب بن عبّاد، ناشى صغير، تنوخى، زاهى، أبو العلاء سرورى، جوهرى، ابن علّويه، ابن حمّاد، ابن طباطبا، ابو الفرج، مهيار، صولى نيلى، و فنجكردى... و ديگر استوانه هاى ادبيّات و بزرگان لغت كه در طول قرن ها تا به امروز هميشه آثارشان مرجع و مصدر بوده است، و در توان كسى نيست كه به خطاى همۀ آنها حكم كند؛ زيرا آنان براى مردم مرجع لغت و ادبيّات هستند.
و در همان اجتماع با شكوهِ روز غدير خم، عدّه اى از مردم از واژۀ «مولى» همين معناى مورد نظر ما را فهميدند، گرچه آن را با شعر بيان نكرده اند، ولى آن را در سخنان روشن خود آشكار ساخته اند و يا از ظواهر خطابشان استفاده مى شود؛ مانند شيخان، يعنى ابوبكر و عمر كه تبريك گويان خدمت اميرمؤمنان عليه السلام آمده با او بيعت نموده و هر دو با اين عبارت حضرت را مورد خطاب قرار دادند: «أمسيتَ يا ابن أبي طالب! مولى كلِّ مؤمن و مؤمنة»(1)[اى فرزند ابوطالب! از امروز مولاى همۀ مردان و زنان مؤمن شدى].
خوانندۀ گرامى مى داند كه ولايت داشتنى كه عرب آن را بسيار بزرگ مى شمارد - عربى كه در برابر هر كس سر فرود نمى آورد - نمى تواند به معناى
ص: 77
محبّت و يارى و يا معناى ديگرى باشد، بلكه بايد به همان معناى رياست كبرى باشد كه رفتن زير بار آن بر آنان بسيار سنگين است و به آسانى زير بار آن نمى روند، مگر اينكه عاملى قوى باشد كه آنان را مجبور سازد تا در برابر آن سر تسليم فرود آورند.
و اميرمؤمنان عليه السلام نيز قصد روشن ساختن اين معنا را داشت كه پرسش ياد شده را مطرح ساخت، و از پاسخ هايى كه دادند اين بود كه آنان از فرمايش آشكار پيامبر آن را فهميده اند. آرى، اين معنى حتّى براى زنان پس پردۀ حجله نيز مخفى نمانده است.
زمخشرى در «ربيع الأبرار» مى نويسد: معاويه از زنى به نام دارمى حجونى پرسيد كه سبب علاقه ات به على و دشمنى ات با من چيست ؟ آن زن در پاسخ معاويه دلايلى را ذكر كرد از جمله اينكه: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در روز غدير خم در حضور مردم، ولايت و خلافت را براى او قرار داد. و دربارۀ بغض خودش نسبت به معاويه به اين مسأله استناد كرد: وى [معاويه] با كسى كه سزاوارتر از او به خلافت بود، جنگيد و مقامى را كه سزاوارش نبود، غصب كرد. و (نكتۀ مهمّ اين است كه) معاويه سخن او را ردّ نكرد(1).
و از اين ها گذشته، سوگند دادن و احتجاج اميرمؤمنان عليه السلام به اين حديث در روز رحبه است(2) (كه به وسيلۀ آن بر شايستگى اش بر خلافت استناد مى كند).
علماى لغت از طرفى سيّد - به معناى غير مالك و آزاد كنندۀ بَرده - را از معانى واژۀ «مولى» شمرده اند، و از طرف ديگر امير و سلطان را از معانى واژۀ «ولىّ » شمرده اند، و از طرف سوم اجماع دارند كه «ولىّ » و «مولى» به يك معنا هستند، و هر يك از اين دو معنا از معناى اولويّتِ به امر جدا نيستند؛ زيرا
ص: 78
امير براى ايجاد نظم در جامعه و اجراى شيوه هاى تربيت افراد و جلوگيرى از تجاوز به يكديگر، بر مردم اولويّت دارد.
و همين طور سيّد در رسيدگى به كارها و ادارۀ امور افراد تحت امرش، بر آنها اولويّت دارد. و دايرۀ اين دو صفت (إمارت و سيادت) از جهت سعه و ضيق، با اختلاف مقادير إمارت و سيادت تغيير مى كند؛ مثلاً دايرۀ ولايت شهر وسيع تر از رياست اداره است، و دايرۀ ولايت استانها وسيع تر از ولايت و مسؤوليّت شهر است، و وسيع تر از همۀ اينها، ولايت سلاطين و پادشاهان است، و از همه وسيع تر، دايرۀ ولايت پيامبرى است كه براى همۀ عالميان مبعوث شده، و ولايت خليفه اى كه در تدبير امور و شعاير دينى جانشين او مى باشد.
و ما اگر در برابر آنان از آمدن واژۀ «مولى» به معناى «أولى به شيء» [سزاوارتر به يك چيز] چشم پوشى كنيم، لكن از آمدن اين واژه به معناى امير و سيّد و اينكه مولى در حديث، فقط با عالى ترين و وسيع ترين معنى مطابقت دارد، چشم پوشى نخواهيم كرد. و با اينكه معانى مولى به (27) معنى مى رسد، ما يقين داريم كه هيچ يك از آنها در حديث نمى تواند مراد باشد، مگر اينكه با آن دو معنى مطابقت داشته باشد؛ آن معانى از اين قرارند:
1 - رَبّ (پروردگار). 2 - عمو. 3 - عموزاده. 4 - فرزند پسر. 5 - پسر خواهر.
6 - آزاد كنندۀ برده. 7 - بردۀ آزاد شده. 8 - بنده. 9 - مالك(1). 10 - پيرو.
11 - نعمت گيرنده. 12 - شريك. 13 - هم قَسَم. 14 - همراه. 15 - همسايه.
16 - مهمان. 17 - داماد. 18 - نزديك. 19 - ولىّ نعمت. 20 - هم پيمان. 21 - ولىّ .
22 - سزاوارتر به امور. 23 - سيّد به معناى غير مالك و آزاد كنندۀ برده. 24 - مُحبّ . 25 - ياور. 26 - تصرّف كننده در امور. 27 - متولّى امور.
ص: 79
امّا معنى اوّل: ارادۀ اين معنى موجب كفر است؛ چون جز خداى تعالى پروردگارى در عالم نيست (و هرگز پيامبر نمى فرمايد: هر كسى من ربّ و پروردگار اويم، پس على ربّ اوست).
امّا معنى دوم و سوم تا چهاردهم: ارادۀ هر يك از اين معانى از واژۀ «مولى» در حديث مستلزم كذب است.
و امّا «صاحب»، «همسايه»، «مهمان»، «داماد» و «نزديك، چه مراد نزديكى خويشاوندى باشد، چه نزديكى مكانى»: ارادۀ هيچ يك از اين معانى به دليل سبك بودنِ ارادۀ آنها، ممكن نيست. خصوصاً در آن اجتماع با شكوه آن هم در ميانۀ مسير و در گرماى سوزان كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله دستور داده بود آنان كه پيش تر رفته بودند، بازگردند وآنانى كه از پى مى آيند، باز ايستند، آن هم در جايى كه منزلگاه نبوده است و در نتيجه اسباب استراحت در آنجا فراهم نبوده است. و بر فرض كه يكى از آن معانى اراده شود، چه فضيلتى براى اميرمؤمنان عليه السلام خواهد داشت كه برايش «بخّ بخّ » و تبريك و تهنيت بگويند؟
امّا مُنعِم: اين معنى نيز نمى تواند مورد نظر باشد؛ چون هيچ ملازمه اى نيست بين اينكه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به هر كسى نعمتى عطا كرده، اميرمؤمنان عليه السلام نيز به او نعمت عطا كرده باشد، بلكه خلاف آن قطعى است.
مگر مقصود اين باشد كه پيامبر نسبت به هر كسى كه حقّ نعمت دين و هدايت وتربيت و ارشاد و اعطاى عزّت در دنيا ونجات در آخرت دارد، على عليه السلام نيز آن حقوق را دارد؛ زيرا قائم مقام پيامبر و مدافع او و حافظ شرع و مبلِّغ دين اوست؛ و از اين رو خداوند به حكم آن آيۀ آشكار، به وسيلۀ او دين را كامل و نعمت را تمام كرد؛ و اين معنا از معنى امامت كه مورد نظر ماست جدا نمى باشد.
وامّا هم پيمان: ناگزير منظور از آن، عهد و پيمان با برخى از قبايل براى صلح و يارى است. و اين معنى نيز در على عليه السلام راه ندارد، بله او در تمام افعال و تروك خود تابع و پيرو پيامبر بوده است (و از اين رو پيامبر با هر كسى هم پيمان بوده
ص: 80
و در حال صلح باشد، على نيز با او چنين خواهد بود) منتها على عليه السلام در اين معنى با همۀ مسلمانان برابر است و مطرح ساختن آن دربارۀ خصوص على عليه السلام در آن اجتماع پرشكوه و بى نظير و با آن اهتمام ويژه، واقعاً بى معنى است.
بر فرض كه از «مولى» اين دو معنى اراده شده باشد، از دو حال بيرون نيست: يا مقصود اين است كه مردم را به محبّت ويارى على عليه السلام از اين جهت كه او يكى از مؤمنان و مدافعان اوست، تشويق كند، و يا مقصود اين است كه او را به دوستى ويارى مردم فرمان دهد. و در هر حال يا جمله، خبرى است يا انشايى.
امّا احتمال اوّل يعنى خبر دادن از وجوب محبّت به او -: چيزى تازه و نا آشناى براى مردم نيست و تبليغ آن نيز بى سابقه نمى باشد تا بخواهد در آن لحظۀ حسّاس به آن امر كرده و طبق بيان صريح قرآن، اگر آن را انجام ندهد، رسالت خود را ابلاغ نكرده باشد، و به خاطر ابلاغ آن، مردم را در آن مكان رنج آور و نامناسب نگه دارد و آن اجتماع پر شكوه را ترتيب بدهد، و دين را با آن، كامل و نعمت را تمام، و خشنودى پروردگار را جلب نمايد، به طورى كه گويا چيز تازه اى آورده و قانون جديدى وضع كرده كه قبلاً وجود نداشته و مسلمانان از آن بى خبر بوده اند. و نيز به دنبال آن مردم بيايند به او تبريك بگويند، آن هم با عبارتى چون: «أصبحت مولاي و مولى كلِّ مؤمن ومؤمنة»، عبارتى كه خبر مى دهد حادثۀ بزرگى رخ داده كه گويندۀ آن پيش از اين، از آن اطّلاع نداشته است؛ زيرا هر مسلمانى شب و روز در قرآن اين آيات را مى خواند: «اَلْمُؤْمِنُونَ وَ اَلْمُؤْمِنٰاتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِيٰاءُ بَعْضٍ »(1)[مردان و زنان با ايمان، ولىّ (و يار و ياور) يكديگرند]، و همچنين گفتار خداوند تعالى: «إِنَّمَا اَلْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ »(2)[مؤمنان
ص: 81
برادر يكديگرند]، و اين آيات به خوبى دلالت بر وجوب مهر ورزيدن مسلمانان به يكديگر - همچون مهر ورزى دو برادر به هم - دارند (پس ابلاغ دوبارۀ آن در آن شرايط خاصّ معنى ندارد). و ما ساحت مقدّس پيامبر بزرگوار را از اين كار بيهوده دور مى دانيم، و پروردگار حكيمِ خود را نيز از اين قبيل افعال عبث پاك مى دانيم.
و امّا احتمال دوم - يعنى واجب كردن محبّت و يارى او -: اين احتمال نيز در سُبكى كمتر از احتمال نخست نيست؛ زيرا در باب محبّت و يارى، فرمانِ صادر نشده وقانونِ وضع نشده اى، باقى نمانده بود كه نياز به اعلام و ابلاغ داشته باشد.
به علاوه، اگر منظور إخبار از وجوب محبّت او (احتمال نخست) يا فرمان به مهر ورزيدن به او (احتمال دوم) بود (نبايد حضرت مى فرمود: «من كنت مولاه...») بلكه بايد مى فرمود: «من كان مولاي فهو مولى عليّ » [هر كس دوستدار من است پس دوستدار و يارى كنندۀ على است]. از اين رو، اين دو احتمال خارج از معناى «مولى» در حديث است. و شايد سبط بن جوزى نظر به اين نكته دارد كه در «تذكره»(1) مى گويد:
حمل واژۀ «مولى» در حديث، بر معنى ناصر و ياور درست نيست.
علاوه بر آنكه محبّت ورزيدن و يارى كردنِ به اين دو وجه (خبرى يا انشائى كه در احتمال اوّل و دوم مطرح بود) تنها نسبت به اميرمؤمنان، واجب نيست، بلكه دوست داشتن و يارى كردن همۀ مسلمانان واجب است. بنابراين تخصيص آن به اميرمؤمنان، و اهتمام ورزيدن به آن چه توجيهى خواهد داشت ؟!
و اگر مقصود، محبّت و يارى خاصّ است، يعنى بالاتر از محبّت رايج ميان مردم، مانند لزوم پيروى و فرمانبردارى از او، و تسليم در برابر او، پس اين همان معناى حجيّت و امامت است، به ويژه اگر امامت را طبق جملۀ «من كنت
ص: 82
مولاه» در كنار ويژگى اى كه پيامبر صلى الله عليه و آله دارد، قرار بدهيم؛ زيرا اگر ميان معناى مورد نظر در عبارت «فعليّ مولاه» و ويژگى پيامبر (در عبارت «من كنت مولاه») كه در اين حديث تقارن دارند، فرق گذاشته شود، سياق كلام خراب مى شود.
امّا احتمال سوم - يعنى خبر دادن از وجوب محبّت و يارى مردم بر على -: اگر منظور، اين معنى بود، بايد پيامبر صلى الله عليه و آله اين معنى را به على عليه السلام اعلام و تأكيد مى نمود نه به مردم.
و احتمال چهارم - يعنى واجب كردن [= انشاء وجوب] محبّت و يارى مردم بر على عليه السلام -:
اين نيز مانند احتمال سوم است؛ چون پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در اين صورت از اهتمام ياد شده، و ايراد خطبه براى مردم، و از درخواست شنيدن آنان، و نيز از سوگند دادن و گرفتن اقرار از مردم مبنى بر اينكه آيا پيام الهى را به شما ابلاغ كرده ام، از همۀ اينها بى نياز مى شد. مگر اين كه خواسته باشد، عواطف مردم را جلب نمايد و محبّتشان را با ياد آورى اين امر نسبت به او تقويت كند، به طورى كه اگر آنان آگاه شوند كه او آنان را دوست مى دارد و يارشان مى باشد، از او پيروى نموده، و با او مخالفت نكرده و هرگز سخنش را ردّ نمى كنند.
و اگر منظور، جلب عواطف و تقويت محبّت مردم باشد، از اينكه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله كلام را با جملۀ «من كنت مولاه» آغاز كرد، مى فهميم كه منظور حضرت، محبّت و يارى معمولى و رايج در ميان افراد مؤمن نيست، بلكه منظور، محبّت و يارى از نوع محبّت و يارى ويژۀ خود پيامبر است، و بر كسى پوشيده نيست كه محبّت و يارى پيامبر مانند محبّت و يارى ساير مؤمنان نبوده و اصلاً قابل قياس با محبّت و يارى كسى نيست؛ زيرا پيامبر از آن جهت امّتش را دوست دارد و آنان را يارى مى كند كه رهبر دين و دنياى مردم، و صاحب اختيار آنان، و حافظ حدود و ثغور آنان، و نگهبان كيان آنها، و نسبت به نفْسشان از آنان سزاوارتر و شايسته تر است؛ زيرا اگر چنين نباشد گرگان درنده و درندگان وحشى آنان را پاره پاره مى كردند، و از هر سو دستهايى به سويشان دراز مى شد، چه غارتها كه متوجّه آنان نمى شد، چه اموالى كه مباح نمى گرديد،
ص: 83
چه جانهايى كه گرفته نمى شد، چه حرمت هايى كه شكسته نمى شد؛ و در نتيجه، هدف خداى تعالى كه گسترش دعوت حقّ ، و ترويج دين مبين، و بر پايى كلمۀ علياى الهى، مى باشد به خاطر از هم پاشيدن جامعه، نقض مى شد.
(پس براى حفظ غرض الهى چنين محبّت و يارى كردنى ضرورى است) و هر كس از چنين محبّت و نصرتى برخوردار باشد، بى شك خليفۀ خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله در روى زمين است.
و در اين صورت كه مقصود، جلب عواطف و تقويت محبّت مردم باشد، واژۀ «مولى» بر غير معناى ياد شده، قابل حمل نيست.
از معانى واژۀ «مولى» فقط «ولىّ » و «أولى به شىء» و «سيّد» - به معنى غير مالك و مُعْتِق [آزاد كنندۀ برده] - و «تصرّف كنندۀ در اُمور» و «متولّى» باقيمانده است.
امّا وليّ : فقط معنايى كه از واژۀ «أولى» قابل اراده است، مى توان از آن اراده كرد؛ زيرا به بيانى كه گذشت ارادۀ ساير معانى، صحيح نيست.
امّا سيّد(1) به معناى ياد شده: جداى از معناى «أولى» نيست؛ زيرا سيّد يعنى مقدّم بر ديگران، به ويژه در جمله اى كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله با آن، ابتدا خود را توصيف نموده، و سپس با همان شكل عمو زاده اش را؛ و از اين رو محال است آن را بر سيادت به دست آمدۀ از راه ظلم و غلبه حمل كرد، بلكه سيادت و سروَرى دينى و عمومى است، سيادتى كه بر همۀ مردم پيروى آن واجب است.
و امّا متصرّف در اُمور: اين معنى نيز بسان معنى پيشين است. اين معنا را رازى در تفسيرش(2) هنگام ذكر آيۀ: «وَ اِعْتَصِمُوا بِاللّٰهِ هُوَ مَوْلاٰكُمْ »(3)[و به خدا تمسّك
ص: 84
جوييد، كه او مولا و سرپرست شماست] از قفّال نقل كرده است.
و در اين جا ارادۀ اين معنى از واژۀ «مولى» ممكن نيست، مگر اينكه از آن، تصرّف كننده اى اراده شده باشد كه خداوند پيروى از او را لازم دانسته، تا بشر را به راههاى رستگارى رهنمون شود.
و از اين رو او بر هر نوع تصرّفى در جامعۀ انسانى سزاوارتر از ديگران است، و كسى كه اختيار تصرّف در جامعۀ انسانى و همۀ أبعاد بشرى را داشته باشد، جز پيامبر مبعوث يا امام واجب الطاعه اى كه به فرمان الهى از سوى پيامبر به امامت او تصريح شده و همواره پيرو گفتار و كردار پيامبر بوده، نمى تواند باشد؛ «وَ مٰا يَنْطِقُ عَنِ اَلْهَوىٰ ، إِنْ هُوَ إِلاّٰ وَحْيٌ يُوحىٰ »(1)[و هرگز از روى هواى نفْس سخن نمى گويد، آنچه مى گويد چيزى جز وحى كه بر او نازل شده نيست].
و همين طور است معناى «متولّى اُمور»:
ابو عبّاس مبرّد(2)، قرطبى در تفسير خود(3) در سورۀ آل عمران در آيۀ: «بَلِ اَللّٰهُ مَوْلاٰكُمْ »(4)[(آنها تكيه گاه شما نيستند)، بلكه ولىّ و سرپرست شما، خداست]، ابن اثير در «نهايه»(5)، زبيدى در «تاج العروس»(6)، ابن منظور در «لسان العرب»(7)و... آن را از معانى واژۀ «مولى» برشمرده اند.
ص: 85
و اين معنى نيز از معنى «أوْلى» جدا نيست، خصوصاً به همان معنايى كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله خود را بدان وصف كرده است، در صورتى كه مقصود همين معنا باشد.
لازم به ذكر است: نكته اى كه ما در خصوص اين مقام پس از فرو رفتن در درياى لغت و كتب ادبيّات عرب به دنبال آن هستيم، اين است كه معناى حقيقى واژۀ «مولى» غير از «أوْلى به شىء» نيست. و اين معنى، جامعِ همۀ معانى است. و معنى «أوْلى» به نوعى در هر يك از آنها موجود است، و واژۀ «مولى» در هيچ يك از معانى ياد شده به كار نرفته، مگر به مناسبت وجود معنى «أوْلى»:
1 - رَبّ [پروردگار]؛ خداوند به مخلوقاتش از هر قهر و غلبه كنندۀ بر آنها، أوْلى و سزاوارتر است؛ او جهانيان را به اقتضاى حكمتش آفريد و طبق اراده و مشيّتش در آنها تصرّف مى كند [پس به «رَبّ » از آن جهت «مولى» مى گويند كه او بر مخلوقاتش أوْلى از ديگران است].
2 - عمو؛ او سزاوارترين مردم براى حفظ برادرزاده ومحبّت كردن به او است و او جانشين پدر وى مى باشد كه از همه أوْلى به فرزندش بوده است.
3 - عموزاده؛ وى در همبستگى و همكارى با عموزاده اش نسبت به ديگران أولويّت دارد؛ چون آن دو، شاخه هاى يك درختند.
4 - پسر؛ وى سزاوارترين مردم براى اطاعت از پدر و اظهار فروتنى در برابر او است؛ خداى تعالى مى فرمايد: «وَ اِخْفِضْ لَهُمٰا جَنٰاحَ اَلذُّلِّ مِنَ اَلرَّحْمَةِ »(1)[وبالهاى تواضع خويش را از محبّت و لطف، در برابر آنان فرود آر].
5 - پسرِ خواهر؛ او نيز سزاوارترين مردم براى فروتنى در برابر دائيش كه همزاد مادرش است، مى باشد.
6 - معتِق [آزاد كنندۀ برده]؛ او نيز براى تفضّل و نيكى كردن به برده اى كه آزاد كرده سزاوارتر از ديگران است.
7 - معتَق [بردۀ آزاد شده]؛ او سزاوارتر از ديگران براى شناخت احسان مولايش و فرمانبردارى از او و سپاسگزارى از اوست.
8 - عبد [برده]؛ وى نيز سزاوارتر از ديگران براى تسليم بودن در برابر مولا
ص: 86
است؛ چون اين، كار واجبى است كه سعادتش به آن بستگى دارد.
9 - مالك؛ او نيز براى حفظ أملاك خود و ادارۀ امور آنها و تصرّف در آنها بدون ظلم و ستم، سزاوارتر از ديگران است.
10 - تابع؛ او براى يارى رهبرش نسبت به كسانى كه تابع او نيستند، سزاوارتر است.
11 - منعَمٌ عليه [دريافت كنندۀ نعمت]؛ وى نيز براى سپاسگزارى ولىّ نعمتش از همه سزاوارتر است.
12 - شريك؛ وى براى رعايت حقوق شراكت و پيش گيرى از متضرّر شدن شريكش، سزاوارتر است.
13 - حليف [هم پيمان و هم قسم]؛ روشن است كه هم پيمان براى حفظ پيمان و دفع ظلم از هم پيمانش، سزاوارتر از ديگران است.
14 - صاحب [هم صحبت]؛ وى براى رعايت حقوق هم صحبتى و رفاقت، سزاوارتر است.
15 - همسايه؛ او نيز براى رعايت حقوق همسايگان از ديگران سزاوارتر است.
16 - پناهنده؛ او نيز براى تقدير وتشكر از پناه دهندگانش سزاوارتر است.
17 - داماد؛ وى براى رعايت حقوق كسانى كه او را به دامادى پذيرفته و حمايتش كرده و پايه زندگيش را استوار ساختند، سزاوارتر است. در حديثى آمده است: «الآباء ثلاثة: أبٌ ولّدك، وأبٌ زوّجك، وأبٌ علّمك»(1)[انسان سه پدر دارد: پدرى كه تو را متولّد كرده، پدرى كه تو را تزويج كرده، و پدرى كه به تو دانش آموخته است].
18 - خويشاوند و يا نزديك؛ او نيز براى رفع گرفتارى خويشاوندان و دفاع از آنان و تلاش و خير خواهى براى آنان سزاوارتر است.
ص: 87
19 - ولىّ نعمت؛ وى براى نيكى كردن به منعَمٌ عليه و زير دستان و استمرار احسان و نيكى، سزاوارتر است.
20 - عقيد [كسى كه با او عقد اُخوّت بسته است]؛ وى مانند هم پيمان، براى رعايت حقّ كسى كه با او عقد بسته، سزاوارتر است.
21 و 22 - محبّ و ناصر؛ اين دو معنا مانند هم پيمان و هم قَسَم هستند؛ زيرا محبّ براى دفاع از محبوب، و ناصر براى يارى كسى كه به ياريش ملتزم شده، سزاوارتر است.
23 - ولىّ ؛ بحث درباره آن گذشت و حقّ مطلب روشن شد. و نيز معانى زير:
24 - سيّد [آقا و سرور].
25 - متصرّف در اُمور.
26 - متولّى اُمور.
نتيجه: مولى تنها يك معنى دارد و آن «أوْلى به شىء» [أولويّت داشتن و سزاوارتر از ديگران بودن] است. و اين اولويّت بسته به موارد كار بردش متغيّر است، و اشتراك اين معانى اشتراك معنوى است نه لفظى، و آن از اشتراك لفظى بهتر است(1)؛ چون اشتراك لفظى نياز به وضع متعدّد دارد، و در اينجا وضع متعدّد، با دليل قطعى ثابت نشده است، و قانون در اين گونه موارد، نفى آن
ص: 88
است [اصلِ عدم تعدّد وضع].
و سخن برخى افراد پيرامون معناى روايت مسلم كه با سند صحيح خود(1)از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نقل مى كند كه فرمودند: «لا يَقُلْ العبدُ لسيّده: مولاي» [بَرده به مالكش نبايد بگويد مولاى من] و در حديث ابومعاويه اين جمله افزوده شده است: «فإنّ مولاكم اللّٰه» [زيرا مولاى شما خداست]، دلالت مى كند بر اين كه از اين لفظ هنگامى كه بدون قرينه است، معناى اولويّت، به ذهن تبادر مى كند. و اين روايت را بسيارى از ائمّۀ حديث در كتابهايشان نقل كرده اند.
تا اينجا براى اهل تحقيق چاره اى جز پذيرش معنى أوْلى براى واژۀ «مولى» نيست. و بر فرض كه كوتاه بياييم و بپذيريم كه واژۀ «مولى» مشترك لفظى است و اين معنا يكى از معانى واژۀ «مولى» است، مى گوييم: در حديث، قرينه هاى متّصل ومنفصل فراوانى وجود دارد كه معانى ديگر را نفى مى كند.
اينك بيان آن قرينه ها:
قرينۀ اوّل: آغاز حديث؛ كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مى فرمايد: «ألستُ أَولى بكم من أنفسكم ؟» [آيا من بر شما از خودتان سزاوارتر نيستم ؟؛ يعنى آيا من بر شما ولايت مطلقه ندارم ؟]، و يا الفاظى نزديك به آن كه دلالت بر اين معنا دارد. آن گاه حضرت اين سخن را متفرّع بر سخن قبلى ساخته، مى فرمايد: «فمن كنتُ مولاه فعليٌّ مولاه» [هر كس كه من مولاى اويم على مولاى اوست]. اين مقدّمه را بسيارى از علماى شيعه و اهل سنّت نقل كرده اند:
از جمله حفّاظ و امامان اهل سنّت كه آن را نقل كرده اند، از اين قرارند:
1 - احمد بن حنبل 3 - نسائى 5 - ترمذى
2 - ابن ماجه 4 - طبرى 6 - سيوطى
ص: 89
اين مقدّمه از بخش هاى صحيح و ثابت اين حديث است كه چاره اى جز اعتراف به آن نيست، و اگر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله از اين كلام غير از معنايى كه در مقدّمه بدان تصريح نموده، اراده مى كرد، هر آينه كلامش - كه ما معتقديم از هر لغزشى دور است - بى سر و ته و به هم ريخته شده، از بلاغت ساقط مى شود در حالى كه آن حضرت «أفصحُ البلغاء» و «أبلغ مَنْ نَطَق بالضاد» [فصيح تر از همۀ انسانهاى بليغ، و بليغ تر از همۀ تلفّظ كنندگانِ ضاد] است؛ پس براى ما كه باور داريم همۀ اجزاى كلام پيامبر به خاطر اين كه از منبع وحى بر زبانش جارى مى شود، با هم مرتبط است، راهى نيست جز اين كه بگوييم معنى مقدّمه با ذى المقدّمه متّحد و يكسان است [و چون مولا در آغاز كلام پيامبر به معناى أوْلى به شىء است، پس مولا در كلام بعدى نيز به همين معناست].
و سخن سبط بن جوزى حنفى(1) در «تذكره» مطلب ياد شده را كاملاً روشن مى سازد. وى ده معنا براى واژۀ «مولى» نام مى برد و «أوْلى» را دهمين معنا قرار داده و مى گويد:
منظور از حديث، طاعت مخصوص است؛ بنابر اين معناى دهُم كه «أولى» باشد متعيّن است، و معنى حديث اين است: «من نسبت به هر كس كه سزاوارتر از خود او بر او هستم، على نيز از او بر او سزاوارتر است».
قرينۀ دوم: پايان حديث كه مى فرمايد: «أللّهُمّ والِ من والاه وعاد من عاداه» [خداوندا! دوست بدار كسى كه او را دوست مى دارد، و دشمن بدار كسى را كه با او دشمنى مى كند]. و در برخى طرق حديث اين جمله يا قريب به آن نيز آمده است: «وانصُر من نصره و اخْذُل من خذله»؛ [يارى كنندۀ او را يارى، و خوار كننده او را خوار گردان]. ما پيش از اين، راويان آن را ياد آور شديم(2). و مى توان براى تأييد قرينيّت آن مبنى بر اينكه «مولى»، جز با معنى اولويّتِ ملازم با امامت، سازگارى ندارد، وجوهى را ذكر كرد:
ص: 90
1 - هنگامى كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مقام شامخى را كه خداوند به وصيّش واگذار كرده بود يعنى رياست عامّه بر مردم و امامت مطلقۀ پس از پيامبر، آشكار ساخت، طبيعتاً مى دانست كه تحقيق اين امر به ارتش و حامى و اطاعت واليان و استانداران و فرمانداران و كارگزاران نيازمند است. و نيز مى دانست - آن گونه كه در قرآن(1) آمده است - در ميان مردم افرادى هستند كه به او حسادت مى ورزند. و نيز حضرت مى دانست كسانى هستند كه كينۀ او را در دل خود پنهان مى كنند، و افرادى ميان منافقان وجود دارند كه به خاطر خون خواهى هاى جاهلى، دشمنى او را دردل پنهان داشته اند. و نيز مى دانست كه پس از او از سوى آزمندانِ حكومت و مال، فتنه و فسادى برگرفتۀ از حرص و ولع، پديد خواهد آمد، و آنان از على خواسته هايى خواهند داشت كه شايستگى آن را ندارند و على عليه السلام نيز طبق حقّ ، عمل كرده خواسته هاى آنان را به خاطر عدم كار آزمودگى و عدم شايستگى شان بر آورده نخواهد ساخت، و در نتيجه آنان سپرهايشان را مقابل او خواهند گرفت [دشمن او شده و به جنگ با او مى پردازند](2) و در برابرش صف آرايى مى كنند. چنان كه اجمالاً آن را با اين
ص: 91
سخن، بيان مى فرمايد: «إن تؤمّروا عليّاً ولا أراكم فاعلين - تجدوه هادياً مهديّاً»(1)[اگر از على فرمانبردارى كنيد - ومن نمى بينم كه انجام دهيد - هر آينه او را رهنما و هدايت شده خواهيد يافت]؛ و در عبارتى: «إن تستخلفوا عليّاً و ما أراكم فاعلين - تجدوه هادياً مهديّاً»(2)[اگر خلافت على عليه السلام را بپذيريد - و فكر نمى كنم بپذيريد - او را هدايت كننده و هدايت شده، خواهيد يافت].
و چون حضرت وقايع آينده را مى دانست، از اين رو شروع كرد به دعاكردن براى دوستدار و يارى كنندۀ او، و نفرين بر دشمن و خوار كنندۀ او، تا باشد كه امر خلافت براى او ثابت گردد، و مردم بدانند كه محبّت او سبب جلب محبّت خداى سبحان، و دشمنى با او و خوار ساختن او سبب خشم و غضب او خواهد شد، تا در نتيجه مردم به حقّ و اهل آن نزديك گردند. و چنين دعايى كه به صورت عامّ و بدون قيد بيان مى شود، مناسب نيست مگر دربارۀ كسى كه از چنين مقامى برخوردار است و به همين علّت چنين دعا و كلامى دربارۀ ساير مؤمنان كه خداوند محبّت ورزيدن به يكديگر را بر ايشان واجب ساخته، وارد نشده است، و نفرتِ ميان آنان، جزئى است و به اين حدّ نمى رسد.
و چنين دعايى هنگامى صادر مى شود كه شخص مورد دعا، از اركان دين و نشانۀ اسلام و امام امّت باشد، و رو گردانى از او سبب شكستن بازوى حقّ و گسستن دستگيرۀ اسلام باشد.
2 - اين دعا - به جهت عموميّتى كه از حيث اشخاص به خاطر وجود موصول [مَنْ ]، و از حيث زمان وحالات به خاطر حذف متعلّق، دارد - بر
ص: 92
عصمت امام دلالت مى كند؛ چون چكيدۀ معنايش، اين است كه در هر حال و در هر زمان و بر هر كسى، دوستى و يارى او واجب، و دشمنى با او و خوار شمردن او حرام است، و اين نشان مى دهد كه او در همۀ احوال، داراى صفتى است كه مانع صدور معصيت از او مى شود، سخن غير حقّ نمى گويد، عمل غير حقّ انجام نمى دهد، و با غير حقّ همراه نمى باشد؛ زيرا اگر گناهى از او صادر شود، بر هر كسى واجب است كه به علّت ارتكاب گناه و براى دست برداشتن از آن، ناراحتى خود را از آن اعلام و دشمنيش را با او آشكار سازد. و چون پيامبر از عموم كلام خود هيچ حالت و زمانى را استثنا نكرده، درمى يابيم كه على عليه السلام همواره و در همۀ احوال و در همۀ اوقات بر همان صفتى بوده است كه ذكر كرديم. و دارندۀ اين صفت قطعاً امام است؛ زيرا بر اساس براهين ياد شدۀ در جاى خود، قبيح است كه شخص پايين تر از او بر او مقدّم شود و عهده دار امامت شود. و حال كه ثابت شد او امام است، پس نسبت به مردم، أولويّت داشته و سزاوارتر از خودشان به خودشان مى باشد.
قرينۀ سوم: سخن پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله: «يا أيّها الناس! بمَ تشهدون ؟ قالوا: نشهد أن لا إله إلّااللّٰه. قال: ثمّ مَهْ؟ قالوا: وأنّ محمّداً صلى الله عليه و آله عبده ورسوله. قال: فمن وليُّكم ؟ قالوا: اللّٰه ورسوله مولانا» [اى مردم! به چه چيزى شهادت مى دهيد؟ گفتند: شهادت به لا اله إلّا اللّٰه. فرمود: پس از آن به چه ؟ گفتند: به اين كه محمّد بنده و فرستادۀ اوست. بعد فرمود:
ولىّ شما كيست ؟ گفتند: خدا و رسولش مولاى ما هستند]. در اين لحظه پيامبر دست بر بازوى على عليه السلام زد و آن را بلند كرده و فرمود: «من يكن اللّٰه و رسوله مولاه فإّن هذا مولاه...» [هر كس كه خدا و پيامبرش مولاى اوست، همانا اين على مولاى اوست]. اين عبارت، از جرير نقل شده است(1).
قرار گرفتن ولايت در سياق شهادت به توحيد و رسالت، و آمدن آن در پى
ص: 93
ولايت مطلقۀ خداى سبحان و پيامبرش، ممكن نيست مگر اينكه معناى امامتِ ملازمِ با اولويّت بر جان مردم، اراده شده باشد [همانگونه كه پيامبر نسبت به مؤمنان از خودشان سزاوارتر است: «اَلنَّبِيُّ أَوْلىٰ بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ »، على عليه السلام نيز بر مؤمنان از خودشان سزاوارتر است].
قرينۀ چهارم: سخن پيامبر خدا صلى الله عليه و آله پس از پايان حديث: «اللّٰه أكبر على إكمال الدين وإتمام النعمة ورضا الربِّ برسالتي والولاية لعليّ بن أبي طالب» [اللّٰه اكبر بر كامل شدن دين و تكميل نعمت و خشنودى خدا از پيام رسانى و رسالت من و ولايت على بن ابى طالب].
به نظر شما كدام معنى، غير از امامتى كه متمّم برنامه ها و مكمّل نشر دين و تثبيت كنندۀ پايه هاى رسالت است، دين را كامل و نعمت را تمام و خشنودى پروردگار را در ابلاغ رسالت، جلب مى كند؟ پس در اين صورت كسى كه عهده دار اين مسؤوليت مقدّس مى شود، نسبت به مردم سزاوارتر از خودشان است.
قرينۀ پنجم: سخن حضرت پيش از بيان ولايت: «كأ نّي دُعيتُ فأَجبتُ » [گويا فرا خوانده شدم و اجابت كردم]، يا «أ نّه يُوشِك أن اُدعى فاُجيب» [نزديك است كه فرا خوانده شوم و اجابت نمايم]، يا «ألا وإنّي اُوشك أن اُفارقكم» [آگاه باشيد كه نزديك است از شما جدا شوم]، يا «يوشِك أن يأتي رسول ربّي فاُجيب» [نزديك است كه فرستادۀ پروردگارم بيايد و من پذيراى دعوت او باشم]. و چنانكه پيش از اين ياد آور شديم(1)، اين سخن را حفّاظ حديث، فراوان تكرار كرده اند.
اين سخنِ پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به ما مى فهماند كه امر مهمّى از تبليغ پيامبر صلى الله عليه و آله باقى مانده بوده كه حضرت نگران آن بوده كه مبادا پيش از ابلاغ آن، مرگش
ص: 94
فرا رسد (و فرصت تبليغ آن را پيدا نكند) و رسالتش ناتمام بماند.
براساس نقل مسلم(1) بعد از اين نگرانى و اهتمام، غير از ولايت امير مؤمنان و ولايت عترت پاكش، چيز ديگرى را ابلاغ نكرد. و آيا اين امر مهمّى كه منطبق بر اين ولايت است، غير از معنى امامتى است كه در بسيارى از صحاح بدان تصريح شده است ؟! آيا صاحب اين ولايت نسبت به مردم سزاوارتر از خودشان نيست ؟!
قرينۀ ششم: كلام پيامبر صلى الله عليه و آله پس از بيان ولايت على عليه السلام: «هنِّئوني هنِّئوني أنّ اللّٰه تعالى خصَّني بالنبوّة و خصّ أهل بيتي بالإمامة»(2)[به من تبريك بگوييد، به من تبريك بگوييد؛ زيرا خداى تعالى مرا به پيامبرى واهل بيتم را به امامت برگزيد].
اين عبارت به روشنى بيانگر اين است كه امامت مختصّ اهل بيت است، و در رأس آنان امير مؤمنان عليه السلام قرار دارد كه در آن لحظه، او مورد نظر بود. و نيز خودِ تهنيت و بيعت و برگزارى محفلى كه تا سه روز ادامه داشت - آن گونه كه قبلاً بيان شد(3) - با غير خلافت و ولايت سازگارى ندارد؛ و به همين دليل است كه شيخان - يعنى ابوبكر و عمر - وقتى كه با اميرمؤمنان عليه السلام ملاقات كردند، به او تبريك گفتند. و اين، بيانگر معناى واژۀ «مولى» در كلام پيامبر صلى الله عليه و آله است؛ پس آن كه آراسته به صفت مولى است، كسى است كه نسبت به مردم سزاوارتر از خودشان مى باشد.
قرينۀ هفتم: كلام پيامبر صلى الله عليه و آله پس از بيان ولايت: «فليبلّغ الشاهد الغائب» [بايد حاضران به غايبان برسانند](4).
آيا براى شما باور كردنى است كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله امرى را از قبيل موالات و محبّت و يارى كه ميان مسلمانان رواج دارد و براى همۀ آنان به وسيلۀ كتاب
ص: 95
و سنّت روشن مى باشد، اين چنين براى ابلاغ آن به غايبان تأكيد كند و اين مقدار اهتمام ورزد، و به بيان آن حرص و علاقه از خود نشان دهد؟ گمان نمى كنم سست رأيى، شما را به اين راه بكشاند و چنين مطلبى را به شما تحميل كند؛ زيرا شما بى شكّ خواهيد گفت: حتماً پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مسألۀ مهمّى را در نظر داشته است كه تا آن لحظه، زمينه را براى ابلاغ آن فراهم نمى ديده، و افرادى كه در آن اجتماع حضور نداشتند از آن آگاه نبوده اند، و اين مسأله مهمّ ، جز امامت نخواهد بود كه با آن، دين كامل، نعمت تمام، و خشنودى پروردگار فراهم مى شود. وحاضران در آن اجتماع نيز از كلام پيامبر صلى الله عليه و آله غير از اين برداشت نكردند. و از پيامبر صلى الله عليه و آله در آن اجتماع، كلام ديگرى نيز نرسيده است تا بگوييم حضرت به تبليغ آن فرمان داده است. و اين امر مهمّ جز با معنى «أولى» از معانى واژۀ «مولى»، مطابقت و مناسبت ندارد.
قرينۀ هشتم: سخن پيامبر صلى الله عليه و آله پس از بيان ولايت براساس روايت ابو سعيد خُدرى و جابر(1): «اللّٰه أكبر على إكمال الدين، و إتمام النعمة، و رضا الربِّ برسالتي، و الولاية لعليٍّ بعدي» [اللّٰه اكبر بر كامل شدن دين، و تمام شدن نعمت، و خشنودى پروردگار به رسالت من و ولايت على پس از من]. و در لفظ وهب(2) آمده است: «إنّه وليّكم بعدي» [همانا او ولىّ شماست پس از من]. و در لفظ على عليه السلام [به نقل از پيامبر صلى الله عليه و آله](3) آمده است: «وليُّ كلِّ مؤمن بعدي» [پس از من ولىّ همه مؤمنان است].
و نيز تِرمذى و احمد و حاكم و نسائى و ابن ابى شيبه و طبرى و بسيارى ديگر از حفّاظ با سند صحيح اين سخن را از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل كرده اند(4): «إنّ عليّاً
ص: 96
منّي وَ أَنَا مِنه و هو وليُّ كلِّ مؤمن بعدي» [همانا على از من و من از اويم و او ولىّ هر مؤمنى پس از من است]. و در نقل ديگر آمده است: «هو وليّكم بعدي» [او ولىّ شما پس از من است].
و ابونعيم در «حليه الأولياء»(1) و ديگران(2)، با سند صحيح نقل كرده اند كه پيامبر فرمودند: «من سرّه أن يحيى حياتي، ويموت مماتي، ويسكن جنّة عدن غرسها ربّي، فلْيوالِ عليّاً من بعدي، ولْيقتدِ بالأئمّة من بعدي؛ فإنّهم عترتي خُلِقوا من طينتي...» [هر كس دوست دارد كه همچون من زندگى كند و چونان من از دنيا برود، و در جنّت عدن كه پروردگارم با دست خود كاشته است، ساكن شود، پس از من على را دوست داشته به امامانِ بعد از او اقتدا كند؛ زيرا آنان عترت من هستند و از طينت من آفريده شده اند].
به راستى كه اين تعبيرها به ما آگاهى مى بخشند كه ولايتِ ثابتِ براى امير مؤمنان عليه السلام مترتّب بر نبوّت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله است، و با مقام صاحب رسالت - با حفظ تفاوت مرتبه ميان آن دو بزرگوار، از جهت أوّليّت و أوْلويّت - مساوى است، چه از واژۀ «بعدي» بعديّت از جهت زمان اراده شده باشد و چه رتبه؛ از اين رو ممكن نيست كه در اين صورت از واژۀ «مولى» معنايى غير از أولويّت داشتن بر همۀ شئون مردم اراده شود؛ زيرا در صورت ارادۀ معناى يارى و محبّت از واژۀ «مولى»، با اين قيد [«بَعْدي»] معناى حديث تغيير كرده و به جاى اين كه از افتخارات على عليه السلام شمرده شود، از عيوب شمرده خواهد شد [زيرا معناى حديث اين مى شود كه بعد از من به وى محبّت كرده و يارى اش كنيد، نه در حال حيات من].
قرينۀ نهم: سخن پيامبر صلى الله عليه و آله پس از ابلاغ ولايت: «أللّهمّ أنت شهيد عليهم أنّي قد
ص: 97
بلّغت ونصحت» [خدايا! خود گواه بر آنان هستى كه من دستورات را ابلاغ كرده، سفارش لازم را نمودم]. و شاهد گرفتن خدا بر امّت براى تبليغ و نصيحت اقتضا مى كند كه امرى را كه آن روز ابلاغ فرموده، مسألۀ تازه اى باشد كه قبلاً ابلاغ نكرده است. علاوه بر آن، ساير معانى مولى از قبيل يارى و محبّت كه در ميان مسلمانان عموميّت دارد، هيچ نيازى براى شاهد گرفتن بر آن در خصوص على عليه السلام قابل تصوّر نيست، مگر شاهد گرفتن بر آن در خصوص على عليه السلام به همان صورتى باشد كه ما بيان كرديم.
قرينۀ دهم: سخن پيامبر صلى الله عليه و آله پيش از بيان حديث(1): «إنَّ اللّٰه أرسلني برسالة ضاق بها صدري، وظننْتُ أنّ الناس مُكذِّبيَّ ، فأوعدني لاُبلّغها أو لَيعذِّبني» [به راستى كه خداوند مرا به رسالتى مأمور ساخت كه سينه ام از آن تنگ شده بود (و بر آن سنگينى مى كرد)، و گمان مى كردم (يا مى دانستم) كه مردم مرا تكذيب خواهند كرد و خداوند مرا ترسانْد كه يا آن را ابلاغ كنم، يا مرا عذاب خواهد كرد].
و با اين لفظ نيز وارد شده است(2): «إنَّ اللّٰه بعثني برسالة، فضقتُ بها ذَرْعاً(3)،
ص: 98
وعرفت أنّ الناس مكذِّبيَّ ، فوعدني لاُبلّغنَّ ، أو لَيُعذِّبني» [خداوند مرا به پيغامى مبعوث ساخت، كه به خاطر آن دستم بسته شد (سينه ام تنگ شد و راههاى چاره را بسته ديدم) و فهميدم كه مردم مرا تكذيب خواهند كرد، پس خداوند مرا ترساند كه يا ابلاغ كنم، و يا عذاب خواهد كرد].
و با اين لفظ نيز وارد شده(1): «إنّي راجعت ربّي خشية طعن أهل النفاق ومكذِّبيهم فأوعدني لاُبلّغها أو لَيعذِّبني» [همانا من به پروردگارم مراجعه كردم از ترس آن كه مورد طعن و تكذيب اهل نفاق واقع شوم؛ پس خداوند مرا ترساند كه يا آن را تبليغ كرده به مردم برسانم و يا مرا عذاب خواهد كرد].
اين عبارات همگى نشان دهندۀ يك خبر بزرگ است كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در اعلام آن، از خيانت و تكذيب منافقان مى ترسيده و ترس اين را داشته كه بگويند: طرفدار عمو زاده اش است. و اين دلالت مى كند كه اين مقام مختصِّ اميرمؤمنان بوده و از قبيل محبّت و يارى نيست كه همۀ مسلمانان با على عليه السلام در آن شريك باشند، و اين جز «أوْلى به امر بودن» و معانى هم دست آن نيست.
قرينۀ يازدهم: واژۀ «نصب»؛ در بسيارى از روايات، از جايگاه روز غدير به «نصب» تعبير شده است؛ به عنوان نمونه از عمربن خطّاب رسيده است(2):
«نصب رسول اللّٰه عليّاً عَلَماً» [پيامبرِ خدا، على را به عنوان نشانه و راهنما منصوب كرد].
و از على عليه السلام نقل شده است(3): «أمر اللّٰه نبيّه أنّ ينصبني للناس...» [خداوند به پيامبرش فرمان داد كه مرا براى رهبرى مردم منصوب كند].
و نيز از امام حسين عليه السلام نقل شده است(4): «أتعلمون أنّ رسول اللّٰه نصبه يوم
ص: 99
غدير خُمّ؟!» [آيا مى دانيد كه پيامبر روز غديرخم او را به امامت و رهبرى منصوب كرد؟!].
اين جملات ما را از اعطاى مقامى در آن روز، آگاه مى سازد كه پيش از آن كسى با اين مقام او آشنايى نداشته است، و اين غير از مقام محبّت و يارى بوده كه براى همۀ مسلمانان شناخته شده و آشنا مى باشد و تك تك آنان از آن برخوردار بوده اند. به علاوه، اين واژه [نصب] قاعدتاً دربارۀ اعطاى حكومت و واگذارى ولايت به كار مى رود، مثلاً مى گويند: سلطان فلان شخص را به ولايت فلان منطقه منصوب كرد، ولى دربارۀ رعيَّت يا محبّ يا محبوب يا ياور يا يارى شده كه هم سطح ديگر افراد جامعه بوده و تحت سيطرۀ سلطان مى باشند، به كار نمى رود و نمى گويند آن ها را منصوب كرد.
افزون بر آن، واژۀ نصب در روايات زيادى، همراه با لفظ ولايت آمده است، و يا پس از آن واژۀ «للناس» [منصوب بر مردم] يا «للاُمّة» [منصوب بر امّت اسلامى] آمده است.
از مطالب ياد شده نتيجه مى گيريم: مقام اعطايى به على عليه السلام مقام حكومت مطلقه بر تمامى امّت اسلامى است، و اين همان معناى امامتِ ملازم با ولايت است كه مدّعاى ما در معناى «مولى» مى باشد.
قرينۀ دوازدهم: سخن ابن عبّاس است كه پس از ذكر حديث گفته است(1):
«فوجبَتْ واللّٰه! في رقاب القوم»، و در عبارتى ديگر: «في أعناق القوم» [به خدا سوگند! ولايت تو برگردن مردم واجب شد]. و اين نشان دهندۀ امر جديدى است غير از آنچه كه پيش از آن مسلمانان مى شناخته اند و براى تك تك آنها ثابت بوده است. تأكيد آن با قَسَم، خطير بودن آن را مى رساند و نشان مى دهد كه هم وزن رسالت است؛ چون برگردن همه واجب شده است و أحدى در آن با او برابر نيست، و اين جز خلافت نمى تواند باشد كه حضرت را از ميان افراد جامعه
ص: 100
ممتاز مى سازد، و اين از معنى أولويّت جدا نيست.
قرينۀ سيزدهم: سخنى است كه شيخ الاسلام حموينى در «فرائد السمطين»(1) از ابوهريره نقل كرده است:
«هنگامى كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله از حجّة الوداع بازگشت آيۀ: «يٰا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مٰا أُنْزِلَ إِلَيْكَ » [اى پيامبر! آنچه از طرف پروردگارت بر تو نازل شده است، را كاملاً (به مردم) برسان] نازل شد، و وقتى كه آيۀ: «وَ اَللّٰهُ يَعْصِمُكَ مِنَ اَلنّٰاسِ » [خداوند تو را از خطرات احتمالى مردم، نگاه مى دارد] را شنيد، دلش آرام گرفت».
و پس از يادآورى حديث مى گويد: «و اين، آخرين فريضه اى بود كه خدا بر بندگانش واجب كرد، و هنگامى كه پيامبرخدا صلى الله عليه و آله آن را ابلاغ كرد، آيۀ «اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ ...» [امروز، دين شما را كامل كردم...] نازل شد».
حال اين جمله نيز مى رساند كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در اين پيامش فريضه اى را آشكار ساخت كه سابقاً آن را ابلاغ نكرده بود، و اين نمى تواند مسألۀ محبّت و يارى باشد؛ چون اين دو امر مدّت ها پيش از طريق كتاب و سنّت، شناخته شده بود.
پس هيچ معنايى جز امامت باقى نمى ماند كه حضرت آن را تا بر طرف شدن مشكلات و موانع و آمادگى افكار عمومى براى پذيرش هر وحيى به تأخير انداخت تا مبادا به سبب سنگينى و بزرگيش، نَفْس هاى سركش از پذيرش آن سركشى كنند، و اين، با معنى «أوْلى به شىء» مناسب است.
قرينۀ چهاردهم: در حديث زيد بن أرقم به طرق فراوانش آمده است(2):
«داماد زيد بن ارقم از او دربارۀ حديث غدير خم پرسيد، او جواب داد: در ميان شما اهل عراق، مسائل مشكل سازى وجود دارد. من به او گفتم: از طرف من خيالت راحت باشد، خطرى متوجّه شما نيست. در اين هنگام گفت: آرى،
ص: 101
ما در جُحفه بوديم كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بيرون آمد...».
و از عبداللّٰه بن علاء(1) نقل شده است كه وقتى زهرى حديث غدير رابراى او نقل كرد، عبداللّٰه به او گفت: «اين حديث را در شام نقل مكن؛ زيرا در آنجا به هر دو گوشَت مى شنوى كه به على دشنام مى دهند»! پس گفت: به خدا از فضايل على عليه السلام چيزى مى دانم كه اگر نقل مى كردم هر آينه كشته مى شدم.
اين سخنان نشان مى دهد كه حديث غدير، نزد مردم معنايى داشته است كه نقل كنندۀ آن از گرفتار شدن به مجازاتى كه دشمنى با وصىّ پيامبر - صلوات اللّٰه عليه - در عراق و شام آن را به وجود آورده بود، در امان نبوده است؛ و به همين دليل است كه زيد بن ارقم از داماد عراقيش، هراس داشته و پرهيز مى كرده است؛ زيرا او از نفاق و شكاف موجود در ميان عراقى ها در آن روزگار آگاه بوده است؛ و از اين رو وقتى راز خود را آشكار ساخت و حديث را نقل كرد كه از عدم خيانت و توطئۀ دامادش مطمئن شد. و با توجّه به اين نكته معقول نيست كه واژۀ «مولى»، به معناى رايجى كه هر مسلمانى از آن برخوردار است، باشد بلكه به معنايى است كه امام به تنهايى بار سنگين آن را بر دوش مى كشد و به سبب آن بر ديگران برترى پيدا مى كند، و اين همان معناى خلافت است كه با أولويّت مورد نظر، يكى است.
قرينۀ پانزدهم: استدلال امام اميرمؤمنان عليه السلام است كه در روز رحبه(2) پس از بازگشت خلافت به آن حضرت، براى ردّ ادّعاى غاصبان خلافت و براى پذيرش حاضران، به آن حديث استدلال كرده اند. و معنايى كه ملازم أولويّت نباشد - مانند محبّت و يارى - چگونه مى تواند دليل بر خلافت باشد؟
قرينۀ شانزدهم: در حديث رُكبان (سواران) آمده است(3):
گروهى از جملۀ ابو ايّوب انصارى به اميرمؤمنان عليه السلام سلام كرده گفتند:
ص: 102
«السلام عليك يا مولانا!». حضرت فرمود: «كيف أكون مولاكم وأنتم رهطٌ من العرب ؟» [من چگونه مولاى شما هستم، در حالى كه شما گروهى از عرب هستيد؟].
گفتند: ما از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله شنيديم كه مى فرمود: «من كنت مولاه فعليّ مولاه» [هر كس من مولاى او هستم، على نيز مولاى اوست].
حال اميرمؤمنان عليه السلام نه از سخن آنان تعجّب كرده و نه قصد روشن شدن حقيقتِ معناى دم دستى و پيشِ پا افتاده اى را كه همۀ مسلمانان در آن برابرند، را داشته است؛ و آن اينكه معناى سخن آنان اين باشد: «السلام عليك يا محبّنا أو ناصرنا!». به ويژه كه امام عليه السلام علّت آورد: «و شما گروهى از عرب هستيد»؛ زيرا مردم عرب منكر محبّت و يارى ميان افراد جامعه نبوده اند، بلكه مسألۀ سنگين براى آنان اختصاص يافتن يكى از آنان به مولويّتِ به معناى ياد شده است، و عرب زير بار آن نمى رود مگر اينكه نيرويى برتر و غالب بر همۀ آنان يا نصّ الهىِ الزام آورِ براى همۀ مسلمانان، در ميان باشد؛ و آن، جز معناى «أوْلى به شىء» كه مرادف با امامت و ولايت مطلقه اى كه امام عليه السلام خبر آن را از آن مردم جويا شد، نيست؛ و از اين رو آنان با استناد به حديث غدير پاسخ على عليه السلام را دادند.
قرينۀ هفدهم: امير مؤمنان عليه السلام افرادى را كه در احتجاج روز رَحبه و رُكبان از شهادت به حديث غدير خوددارى كردند، نفرين كرد و آنان گرفتار نابينايى و بيمارى پيسى و تعرّب بعد از هجرت(1) و آفات ديگر
ص: 103
شدند(1)، و اين ها كسانى بودند كه در اجتماع روز غدير حاضر بودند [ولى آن را انكار كردند].
حال آيا هيچ پژوهشگرى احتمال مى دهد كه امام تنها به خاطر كتمان معناى نصرت و محبّتِ رايج ميان كليۀ افراد جامعۀ دينى، با چنان شدّتى آنان را نفرين كند و آن ها گرفتار آن انتقام سخت شوند؟! و اگر چنين باشد، بايد بسيارى از مسلمانان كه به يكديگر بغض ورزيده، لطمه زدند و جنگيدند و ريشۀ مهر و محبّت و يارى و نصرت را قلع و قمع نمودند - تا چه رسد به كتمان وجود آن دو صفت ميان خود - گرفتار عذاب مى شدند.
در حالى كه مى بينيم چنين اتّفاقى نيفتاده است. بر خلاف افراد نامبرده كه داغ آن ننگ، بر پيشانيشان براى هميشه زده شد و هدف تير اجابت نفرين امام عليه السلام قرار گرفتند، و اين نبود جز به خاطر كتمان آن حقيقت بزرگ كه از ويژگيهاى اين مولاى عظيم - صلوات اللّٰه عليه - مى باشد. و آن جز امامت و أولويّت بر ديگران نمى باشد كه مطابق با نصوص و مؤيَّد به قرائن فراوان است.
مطلب بعد آنكه: خود كتمان شهادت توسّط آن گروه به خاطر يك امر عادّى، كه ميان على عليه السلام و ديگران برابر است، نبوده است، بلكه حتماً در على عليه السلام فضيلتى بوده كه ويژۀ حضرت است و آنان خوش نداشته اند كه امام عليه السلام به آن مفتخر گرديده و بزرگ داشته شود و از اين رو آن را انكار كردند؛ ليكن نفرينِ بجاى حضرت آنان را رسوا كرده و حقّ را آشكار ساخت، و ننگ آن بر پيشانى و پهلوها و چشمهاى مجرمان تا زنده بودند آشكار بود، و پس از مرگشان تا آنگاه كه خداوند زمين و آنچه را روى آن است به ارث ببرد، اين خبر در لابه لاى كتابها ثبت، و ميان مردم دهان به دهان نقل خواهد شد.
ص: 104
قرينۀ هجدهم: حافظ ابن سمّان از عمر نقل كرده است(1): دو أعرابى كه با هم نزاع داشتند، نزد عمر آمدند. عمر به على عليه السلام گفت: ميان آنان قضاوت كن. يكى از آن دو گفت: آيا اين آقا مى خواهد ميان ما قضاوت كند؟! عمر به او هجوم آورده، گردنش را گرفت و گفت: «ويحك ما تدري من هذا؟ هذا مولاي ومولى كلّ مؤمن، ومن لم يكن مولاه فليس بمؤمن» [واى بر تو آيا مى دانى اين كيست ؟ اين مولاى من و همۀ مؤمنان است، و هر كس او مولايش نباشد، مؤمن نيست].
و نيز مردى در مسأله اى با عمر بحث مى كرد، او به على بن ابى طالب اشاره كرده گفت: اين شخصِ نشسته، ميان من و تو داورى كند. مرد گفت: «هذا الأبطن» [اين شخص شكم بزرگ ؟!]. عمر برخاسته گردن او را گرفت و او را از زمين بلند كرده و گفت: «أتدري من صغّرت ؟! هذا مولاي ومولى كلّ مسلم» [مى دانى چه كسى را تحقير كردى ؟ او مولاى من و همۀ مسلمانان است].
حال مولويّتِ ثابت براى اميرمؤمنان عليه السلام - كه عمر به مولويّت حضرت نسبت به خود و همۀ مؤمنان اعتراف كرد، همان گونه كه در روز غدير نيز به آن اعتراف كرد، و از كسى كه حضرت مولايش نباشد، نفى ايمان كرد، حال چه مولويّت به معنى اولويّت باشد يا به معنى محبّت و يا نصرت باشد - جز با ثبوت خلافت براى حضرت مناسبت ندارد [و اگر براى على عليه السلام خلافت ثابت نباشد، اعتراف عمر به مولويّت حضرت بى ربط خواهد بود]؛ زيرا محبّت و يارى مرسوم و شايع ميان همۀ مسلمانان در حدّى نيست كه با از دست رفتن آن ايمان نيز از دست برود؛ چون با توجّه به وجود اختلاف و بغض و كينه ميان ياران پيامبر صلى الله عليه و آله و تابعان كه در برخى موارد حتّى به دشنام گويى و لطمه زدن به يكديگر و جنگ و خون ريزى كشيده شده است، آيا قائل شدن به چنين قولى ممكن است ؟ و حتّى برخى از اين اتّفاقات و مسائل در برابر چشمان پيامبر صلى الله عليه و آله
ص: 105
رخ مى داد، با اين حال حضرت ايمان را از آنان نفى نمى كردند. و هيچ يك از قائلين به عدالت اصحاب، به سبب وقوع اين اختلافات، در عدالت آنان خدشه نكرده است.
بنابراين، معنايى جز معناى ولايت باقى نمى ماند، و ولايتِ به اين معنا نيز مساوى با امامتى است كه ملازم با أولويّت مورد نظر است. و تفاوتى نمى كند كه عمر با اين كلمات به حديث غدير اشاره كرده باشد چنانچه روايت حافظ محبّ الدين طبرى همين را مى رساند، و يا اينكه آن را از هر جهت، حقيقت ثابت دانسته باشد.
«هٰذٰا بَيٰانٌ لِلنّٰاسِ وَ هُدىً وَ مَوْعِظَةٌ لِلْمُتَّقِينَ »(1)
[اين، بيانى است براى عموم مردم؛ و هدايت و اندرزى است براى پرهيزگاران].
پيش از قرائن ياد شده، تفسير خود پيامبر خدا صلى الله عليه و آله از معناى سخنش، و پس از آن تفسير مولاى ما اميرمؤمنان عليه السلام كه مو به مو مانند آن است، وجود دارد.
على بن حميد قرشى در «شمس الأخبار»(2) به نقل از «سلوة العارفين» - اثر موفّق باللّٰه حسين بن اسماعيل جرجانى، پدر مرشد باللّٰه - به سند خود از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل مى كند كه وقتى از پيامبر معناى عبارت: «من كنت مولاه فعليّ مولاه» را پرسيدند، حضرت فرمود: «اللّٰه مولاي؛ أَولى بي من نفسي لا أمرَ لي معه، وأنا مولى المؤمنين؛ أَولى بهم من أنفسهم لا أمرَ لهم معي، ومن كنتُ مولاه أَولى به من نفسه لا أمر له معي، فعليٌّ مولاه أَولى به من نفسه لا أمرَ له معه» [خدا مولاى من است و از من به خودم سزاوارتر است، و با وجود او من كاره اى نيستم. و من مولاى مؤمنان هستم و از آنها نسبت به خودشان سزاوارترم، و آنان با وجود من كاره اى نيستند. و هر كس كه من مولاى او هستم و از او نسبت به خودش أوْلى هستم، على نيز مولاى اوست و از او
ص: 106
نسبت به خودش أوْلى است و با وجود على عليه السلام، او كاره اى نيست].
عبداللّٰه بن جعفر در استدلال خود عليه معاويه خطاب به او گفت(1): اى معاويه! از پيامبر صلى الله عليه و آله كه در بالاى منبر بود و من و عمر بن ابوسلمه و اُسامة بن زيد و سعد بن ابى وقّاص و سلمان فارسى و ابوذر و مقداد و زبير بن عوّام در برابرش قرار داشتيم، شنيدم كه مى فرمود: «ألستُ أولى بالمؤمنين من أنفسهم ؟» [آيا من به مؤمنان نسبت به خودشان سزاوارتر نيستم ؟]. گفتيم: بله اى پيامبر خدا!.
فرمود: «أليس أزواجي اُمّهاتكم ؟» [آيا همسران من مادران شما نيستند؟]. عرض كرديم: بله اى رسول خدا! فرمود: «من كنتُ مولاه فعليّ مولاه، أولى به من نفسه» [هركس كه من مولاى اويم، على نيز مولاى اوست و بر او سزاوارتر از خودش است]، و با دست خود بر شانه على عليه السلام زد، و فرمود: «أللّهمّ والِ من والاه، وعادِ من عاداه، أيُّها الناس! أنا أَولى بالمؤمنين من أنفسهم ليس لهم معي أمر، وعليّ من بعدي أَولى بالمؤمنين من أنفسهم ليس لهم معه أمر...» [خداوندا! دوست بدار دوستدار او را، و دشمن بدار دشمن او را، اى مردم! من نسبت به مؤمنان از خودشان سزاوارترم و با وجود من آنان كاره اى نيستند، و على عليه السلام پس از من نسبت به مؤمنان سزاوارتر از خودشان است و با وجود او آنان كاره اى نيستند...].
سپس عبداللّٰه مى گويد: «پيامبرِ ما، در غدير و در جاهاى ديگر برترين و سزاوارترين و بهترين مردم را بر آنان منصوب كرد، و او را حجّت بر آن ها قرار داد، و فرمان به اطاعتش داد، و خبر داد كه نسبت على به خودش، مانند نسبت هارون به موسى است، و او پس از خودش ولىّ همۀ مؤمنان است، و هر كس پيامبر ولىّ او است على نيز ولىّ او است، و هر كس پيامبر نسبت به او سزاوارتر از خودش است، على نيز سزاوارتر به اوست و او خليفه و وصىّ پيامبر است...».
ص: 107
و در روايت شيخ الاسلام حموينى نيز آمده است(1): حضرت امير مؤمنان عليه السلام در زمان عثمان در احتجاج خود فرمود: آنگاه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله خطبه اى ايراد كرده، فرمود: اى مردم! آيا مى دانيد كه خداى عزّوجلّ مولاى من است و من مولاى مؤمنين و نسبت به آن ها سزاوارتر از خودشان هستم ؟ گفتند: آرى اى پيامبر خدا! فرمود: اى على! بايست و من ايستادم. آنگاه فرمود: «هر كسى كه من مولاى او هستم، على نيز مولاى اوست. خدايا! دوست بدار دوستدار او را و دشمن بدار دشمن او را». در اين لحظه سلمان برخاست و عرض كرد: يا رسول اللّٰه! چگونه ولايتى است ؟ فرمود: «ولاءٌ كَوِلاي؛ من كنتُ أَولى به من نفسه فعليٌّ أَولى به من نفسه» [ولايتى مانند ولايت من؛ هر كس كه من بر او أولويّت دارم على نيز بر او أولويّت دارد].
امام حافظ واحدى پس از ياد آورى حديث غدير مى گويد:
از اين ولايتى كه پيامبر صلى الله عليه و آله براى على عليه السلام قرار داده، روز قيامت سؤال خواهد شد؛ و در تفسير آيۀ: «وَ قِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْؤُلُونَ »(2)[آنها را نگهداريد كه بايد بازپرسى شوند!] در روايتى آمده است: از ولايت على عليه السلام سؤال مى شود. و معناى آن، اين است كه از آنان پرسيده خواهد شد كه آيا طبق سفارش پيامبر، حقّ ولايت او را به جا آورده اند، يا حقّ ولايت را ضايع كرده و آن را كنار نهاده اند، كه در اين صورت بايد پاسخگو بوده و عواقب آن را بپذيرند(3)؟ و از عمر بن خطّاب سابقاً نقل شد(4) كه وى گفت: هركس على مولايش نباشد مؤمن نيست.
ص: 108
آلوسى در تفسيرش(1) در ذيل آيۀ: «وَ قِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْؤُلُونَ » [آنها را نگهداريد كه بايد بازپرسى شوند!] پس از ذكر اقوال مى گويد:
بهترين قول اين است كه از عقايد و اعمال سؤال مى شود و در رأس همۀ آنها لا إله إلّااللّٰه قرار دارد، و مهمترين وبزرگترينش ولايت على - كرّم اللّٰه وجهه - است.
من گمان نمى كنم وجدان آزاد شما به سازگارى همۀ اين ها با يك معنىِ بيگانۀ از معنىِ خلافت و أولويّت حكم كند، و با اين حال آن را اصلى از اصول دين شمرده و ايمان را با انتفاى آن منتفى و صحّت عمل را وابسته به آن بداند.
«وَ هٰذٰا صِرٰاطُ رَبِّكَ مُسْتَقِيماً قَدْ فَصَّلْنَا اَلْآيٰاتِ لِقَوْمٍ يَذَّكَّرُونَ »(2)
[و اين راه مستقيم (وسنّت جاويدان) پروردگار توست؛ ما آيات خود را
براى كسانى كه پند مى گيرند، بيان كرديم].
بر اساس ديدگاه باقلّانى - از قدما - در «التمهيد»(3)، و سيّد احمد زينى دحلان - از متأخّران - در كتاب سيره اش در حاشيۀ «سيرۀ حلبيّه»(4)، نخستين جايى كه علم خليفه بروز كرد و ظاهر شد، زمانى بود كه وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله را به مردم اعلام كرد و با سخن خداوند عزيز حكيم: «وَ مٰا مُحَمَّدٌ إِلاّٰ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ اَلرُّسُلُ أَ فَإِنْ مٰاتَ أَوْ قُتِلَ اِنْقَلَبْتُمْ عَلىٰ أَعْقٰابِكُمْ »(5)[محمّد صلى الله عليه و آله فقط فرستاده خداست؛ و پيش از او، فرستادگان ديگرى نيز بودند؛ آيا اگر او بميرد و يا كشته شود، شما به عقب برمى گرديد؟ (و اسلام را رها كرده به دوران جاهليّت و كفر بازگشت خواهيد نمود)؟] عليه عمر بن خطّاب احتجاج نمود.
ص: 109
چقدر اين دو غافلند كه وفات پيامبر بر هيچ يك از صحابه مشكل نشده بود، و آنها بالاترند از اينكه علمشان اين اندازه باشد، و همۀ حاملان قرآن كريم مى دانستند كه آن حضرت مى ميرد به خاطر سنّتى كه مى دانستند خداوند در بين بشر قرارداده است و «قَضىٰ أَجَلاً وَ أَجَلٌ مُسَمًّى»(1)[مدّتى مقرّر داشت (تا انسان تكامل يابد)؛ و اجل حتمى نزد اوست (و فقط او از آن آگاه است)].
«وَ مٰا كٰانَ لِنَفْسٍ أَنْ تَمُوتَ إِلاّٰ بِإِذْنِ اَللّٰهِ كِتٰاباً مُؤَجَّلاً»(2)[هيچ كس، جز به فرمان خدا، نمى ميرد؛ سرنوشتى است تعيين شده].
«لِكُلِّ أُمَّةٍ أَجَلٌ إِذٰا جٰاءَ أَجَلُهُمْ فَلاٰ يَسْتَأْخِرُونَ سٰاعَةً وَ لاٰ يَسْتَقْدِمُونَ »(3)[براى هر قوم و ملّتى، سرآمدى است هنگامى كه اجل آنها فرا رسد، (و فرمان مجازات يا مرگشان صادر شود)، نه ساعتى تأخير مى كنند، و نه پيشى مى گيرند].
و به خاطر تمسّك به قرآن، و نصوص زيادى كه آن حضرت در موارد فراوانى در اين باره فرموده اند، به ويژه در حجّة الوداع؛ و از اين رو آن حجّ حجّة الوداع ناميده شد.
و اينكه عمر، وفات آن حضرت را انكار كرد به خاطر جهلش نبود؛ زيرا عمرو بن زائده آيه اى كه ابوبكر تلاوت كرد را پيش از او براى عمر و ديگر صحابه در مسجد النبىّ خواند و اين آيه را نيز اضافه كرد: «إِنَّكَ مَيِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَيِّتُونَ »(4)(5)[تو مى ميرى و آنها نيز خواهند مرد].
امّا عمر به آيه و قارى آن توجّهى نكرد و عمرو بن زائده صحابى بزرگى بود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله او را در جنگها سيزده بار جانشين خود در مدينه قرار داده بود(6). و انكار عمر و ترساندن مردم به خاطر سياستى از قبل تعيين شده بود؛ و
ص: 110
آن، برگرداندن فكر مردم از جست وجو دربارۀ خليفه بود تا اينكه ابوبكر كه در خارج مدينه(1) در محلّۀ سُنح(2) بود بيايد؛ و اين نقشه اى از پيش طرّاحى شده بود [كان الأمر دُبّر بليل].
آيا نمى بينى گروهى از بزرگان اهل سنّت دليل اين انكار عمر را چيزهايى غير از جهل او گفته اند؛ برخى گفته اند: اين امر به خاطر درهم ريختگى ذهن و مضطرب شدن و غفلت از حقايق امور است(3). و برخى عذر تراشيده و گفته اند: عمر در وفات پيامبر عقلش را از دست داده بود و مى گفت: «إنّه واللّٰه! ما مات ولكنّه ذهب إلى ربّه»(4)[به خدا سوگند! او نمرده است، بلكه به سوى پروردگارش رفته است].
مظهر دوّم از مظاهر علم خليفه: نزد ابن حجر يكى از دليل هاى واضح بر اينكه خليفه، على الاطلاق داناترين صحابه مى باشد، روايتى است كه در «صواعق»(5) به صورت مرسل از عايشه نقل مى كند كه گفته است: «لمّا توفّي رسول اللّٰه صلى الله عليه و آله... قالوا: أين ندفن رسول اللّٰه صلى الله عليه و آله ؟ فما وجدنا عند أحد في ذلك علماً؛ فقال أبو بكر: سمعتُ رسول اللّٰه صلى الله عليه و آله يقول: ما من نبيّ يقبض إلّادفن تحت مضجعه الّذي مات فيه. واختلفوا في ميراثه؛ فما وجدنا عند أحد في ذلك علماً؛ فقال أبو بكر: سمعتُ رسول اللّٰه صلى الله عليه و آله يقول: إنّا معشر الأنبياء لا نُوَرِّثُ ، ما تركنا صدقة» [چون رسول خدا صلى الله عليه و آله
ص: 111
وفات نمود... گفتند: رسول خدا صلى الله عليه و آله را كجا دفن كنيم ؟ و هيچ كس جوابى نداشت، و تنها ابوبكر بود كه گفت: من از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود: «هيچ پيامبرى نمى ميرد مگر اينكه در زير بسترى كه در آن وفات كرده دفن مى شود». و دربارۀ ارث آن حضرت اختلاف كردند و هيچ كس در اين باره علمى نداشت، و تنها ابوبكر بود كه گفت: از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود: «ما پيامبران ارث نمى گذاريم و آنچه از ما به جا مى ماند صدقه است»].
امينى مى گويد: نهايت چيزى كه اين دو روايت مرسل مى رساند اين است كه: ابوبكر دو حديث از پيامبر روايت مى كند، و ديگران كه در اين دو جايگاه [دفن و تقسيم ارث] حاضر بودند اين دو روايت را نقل نكرده اند. حال اگر ابوبكر به خاطر نقل اين دو روايت، داناتر از همۀ صحابه بدون استثنا حتّى از كسى كه در آن دو جايگاه حضور نداشته، هرچند به گونۀ تهجّم (به سختى برچيزى درآمدن) و رجم به غيب [تيرى در تاريكى انداختن] باشد، پس كسى كه هزاران حديث را جمع كرده و ابوبكر همۀ آنها يا اكثر آنها را نقل نكرده چگونه است ؟! با اين حال هيچ كس او را داناتر از صحابه يا دست كم داناتر از ابوبكر نمى داند! آيا ابوبكر، صاحب سخنان نادر در معناى «أبّ » و «كلاله» و ارث مادر بزرگ و دو مادر بزرگ و مواردى از اين دست نيست ؟!
آيا او نبود كه سنّت شريف را از امثال مغيرة بن شعبه، و محمّد بن مسلمه، و عبدالرحمن بن سهيل، و ديگر مردم عادّى مى گرفت ؟
گويا ابن حجر مردم را با خود مقايسه كرده و گمان كرده آنها فرزندان سنگ هستند كه هيچ نمى فهمند و فقط مى شنوند.
آيا او با خود نمى گويد صحابه از اين سخنان رسول خدا صلى الله عليه و آله چه مى فهميدند:
1 - «مابين قبري ومنبري روضة من رياض الجنّة»(1)[مابين قبر من و منبر من باغى از باغ هاى بهشت است].
ص: 112
2 - «مابين بيتي ومنبري روضة من رياض الجنّة»(1)[مابين خانۀ من و منبر من باغى از باغ هاى بهشت است].
3 - «مابين حُجرتي إلى منبري روضة من رياض الجنّة»(2)[مابين حجرۀ من تا منبر من باغى از باغ هاى بهشت است].
4 - «مابين المنبر وبيت عائشة روضة من رياض الجنّة»(3)[مابين منبر و خانۀ عايشه باغى از باغ هاى بهشت است].
5 - «من سرّه أن يصلّي في روضة من رياض الجنّة فليصلّ بين قبري ومنبري»(4)[هر كه را نماز خواندن در باغى از باغ هاى بهشت خشنود مى سازد، بين قبر و منبر من نماز بخواند].
و ابن ابى الحديد در شرح خود نوشته است(5):
مى گويم: چگونه در محلّ دفن آن حضرت اختلاف كردند در حالى كه به آنها فرموده بود: «فضعوني على سريري في بيتي هذا على شفير قبري»(6)[مرا بر روى تختم در اين خانه در جانب بالاى قبرم قرار دهيد]. و اين تصريحى است بر اينكه او در خانۀ عايشه كه اصحاب را در آن جمع كرده بود، دفن مى شود.
آيا ابن حجر گمان كرده صحابه پس از اين احاديث، آن روضۀ مقدّسه كه پيامبر به آنها خبر داده بود و امر كرده بود در آنجا نماز بخوانند، را نمى شناختند؟! يا گمان كرده آنها قبر و منبر و روضه اى كه بين آن دو است را
ص: 113
مى شناختند، و از نزديك با دريافت از پيامبر حدود آن را فهميده بودند، سپس در محلّ دفن اختلاف كردند و ابوبكر محلّ دفن را آشكار نمود و با اين كار داناتر از همۀ صحابه شد؟!
وانگهى، اگر روايت دفن صحيح باشد، بايد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله محلّ دفن را به كسى كه او را به غسل و دفن خود وصيّت كرده بود(1)، و او متولّى غسل و كفن و دفن آن حضرت شد(2)، و به كسى كه مى دانست او آن حضرت را در نيمۀ شب بدون حضور كسى غير از نزديكان پيامبر(3) دفن مى كند، بگويد نه به كسى كه در آن زمان غايب است و خواب بر پلكهايش غلبه كرده است، و تعيين جايگاه دفن نزد همه - تا چه رسد به سيّد و آقاى بشر - از مهم ترين چيزهايى است كه به آن وصيّت مى شود.
مظهر سوم: امّا روايت ارث: ابن حجر چه به سرعت سخن خود را دربارۀ آن نقض كرده و دچار تناقض گويى شده است(4). وى در صفحه (19) نقل اين روايت را ويژۀ ابوبكر مى داند و آن را از دليل هاى روشن بر اعلم بودن او مى شمارد، و در صفحه (21) معتقد شده است: على و عباس و عثمان و عبدالرحمن بن عوف و زبير و سعد و همسران پيامبر اين روايت را نقل كرده اند و نوشته است: همگى مى دانستند پيامبر صلى الله عليه و آله اين مطلب را فرموده، منتها ابوبكر اوّل از همه به ياد آورد و سپس بقيّه آن را به ياد آوردند. اين تناقض گويى چيست ؟!
و چه چيز وى را در پايان كلامش از آنچه در آغاز كلامش گفته، غافل كرده است ؟! و آيا اعلم بودن بستگى به زودتر به ياد آوردن يا زودتر صحبت كردن دارد؟! هر يك از اين دو مورد - همان طور كه مى دانى - هيچ مزيّتى ندارند مگر
ص: 114
در حفظ نه در علم.
ثانياً: اگر رسول خدا صلى الله عليه و آله اين مطلب را فرموده باشد بايد آن را براى اهل و نزديكانى كه ادّعاى وراثت داشتند افشا مى كرد تا دليل آنها كه تمسّك به عمومات ارث از آيات قرآن و روايات است، باطل شود و در اين صورت جار و جنجالى كه محنت ها و كينه ها را به دنبال دارد به وجود نمى آمد، و پارۀ تن طاهر او در حالى كه از اصحاب پدرش خشمگين است(1) از دنيا نمى رفت تا همۀ اين ها دشمنى و بغض را در زمان هاى بعد ميان پيروان هر يك از دو فرقه به وجود آوَرَد، و اين در حالى است كه آن حضرت براى از بين بردن اين فسادها و ايجاد برادرى ميان امّت ها و افراد، مبعوث شده اند.
آيا آن حضرت به اين فتنه ها كه پس از او به وجود مى آيد و ناشى از عدم اطّلاع اهل و عيالش از اين حكمى كه ويژۀ اوست و حكم ارث را تخصيص مى زند، علم و آگاهى نداشتند؟ او بالاتر از اين است، چرا كه او به مرگها، بلايا، رخدادها، فتنه ها، و جنگ ها عالم بوده است.
و آيا گمان مى كنى ادّعاى صدّيق اكبر اميرالمؤمنين و همسرش صدّيقۀ كبرى صلوات اللّٰه عليهما و آلهما نسبت به مال پيامبر كه از خود باقى گذاشته بود و ابوبكر دست بر آن گذاشت، در حالى بوده كه مى دانسته پيامبر اين روايت را گفته ولى براى رسيدن به مال دنيا از آن چشم پوشى كرده، يا نمى دانسته كه پيامبر اين روايت را فرموده است ؟!
ما با استفادۀ از كتاب و سنّت، دامانِ آن دو را از علم به سنّت ثابت و مقبول و چشم پوشى از آن، و نيز از جهلى كه عارض بر آن دو شود پاك مى دانيم. و چرا ابوبكر در اين ادّعا كه منحرف از كتاب و سنّت است - و در موردى است كه علم و يقين به آن تنها از سوى وارثان پيامبر صلى الله عليه و آله و وصىّ او كه از آغاز دعوت
ص: 115
در مجالس و اجتماعات(1) به وصىّ بودن او تصريح كرده، پيدا مى شود - تصديق شود، ولى گوش هاى شنوايى نباشد كه به ادّعاى صدّيقه و همسر طاهر او كه مى گويند فدك هبه اى از جانب رسول خدا صلى الله عليه و آله به حضرت فاطمه است، گوش فرا دهد، و اين در حالى است كه صحّت اين ادّعا تنها از جانب آن دو بزرگوار فهميده مى شود. مالك بن جعونه از پدرش نقل كرده است: فاطمه به ابوبكر گفت: «إنّ رسول اللّٰه صلى الله عليه و آله جعل لي فدك فأعطني إيّاها» [رسول خدا صلى الله عليه و آله فدك را براى من قرار داد پس آن را به من بده!]. و على بن ابى طالب به نفع حضرت زهرا شهادت داد، و ابوبكر شاهد ديگر خواست و اُمّ أيمن نيز شهادت داد. آنگاه ابوبكر گفت: «قد علمتِ يا بنت رسول اللّٰه! أ نّه لا تجوز إلّاشهادة رجلين أو رجل وامرأتين» [اى دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله! مى دانى كه جايز نيست مگر شهادت دو مرد يا يك مرد و دو زن]. در اين هنگام، آن حضرت منصرف شد و برگشت(2).
ثالثاً: علّت خشم صدّيقۀ طاهره سلام اللّٰه عليها - كه دربارۀ او از پدر بزرگوارش روايت شده است: «إنّ اللّٰه يرضى لرضاها ويغضب لغضبها»(3)[همانا خدا براى رضايت او راضى مى شود و براى خشم او خشم مى گيرد] - چيست ؟ آيا به خاطر حكمى بود كه پدرش بيان كرده بود؟! پدرى كه: «وَ مٰا يَنْطِقُ عَنِ اَلْهَوىٰ * إِنْ هُوَ إِلاّٰ وَحْيٌ يُوحىٰ »(4)[و هرگز از روى هواى نفس سخن نمى گويد * آنچه مى گويد چيزى جز وحى كه بر او نازل شده نيست]؛ او از چنين كارى به دور است.
يا به اين خاطر بود كه اين حكم قاطع را فردى صدّيق و امين، از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل كرده و مى خواهد حكم شريعت را نشر دهد و محكم كند، و آن حضرت نيز او را تصديق مى كند (ولى در عين حال به مخالفت با آن پرداخته است)؟!
ص: 116
ما دامان پارۀ تن رسول خدا حضرت صدّيقۀ طاهره را به نصّ آيۀ تطهير از اين ننگ پاك مى دانيم.
پس تنها صورت سوّم مى ماند و آن اينكه راوى را متّهم به كذب مى داند يا معتقد است خللى در روايت است، و آن را حكمى بر خلاف كتاب و سنّت مى داند. و همين بود كه آن حضرت را وادار كرد روسرى بر سر بيندازد و چادر بپوشد و در ميان گروه زيادى از خادمان و زنان بنى هاشم به طرف مسجد برود در حالى كه دامان حضرت به زمين كشيده مى شد(1)، و راه رفتن او بدون كم وكاست مانند راه رفتن رسول خدا بود(2)، تا بر ابوبكر كه در ميان جمعى از مهاجران و انصار و ديگران بود وارد شد، سپس براى او پرده اى آويزان كردند، آنگاه ناله اى كرد كه مردم به خاطر آن گريه كردند و مجلس مضطرب شد.
مدّتى مهلت داد تا صداى هق هق مردم فرو نشيند و سر و صداها بخوابد، و آنگاه سخن را با حمد و ثناى خداى عزّوجلّ و درود بر رسول خدا صلى الله عليه و آله شروع كرد وخطبه اى خواند و در ميان آن خطبه اين سخن به چشم مى خورد: «أنتم الآن تزعمون أن لا إرث لنا؛ «أَ فَحُكْمَ اَلْجٰاهِلِيَّةِ يَبْغُونَ وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اَللّٰهِ حُكْماً لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ »(3)؟ يابن أبي قحافة! أترث أباك ولا أرِث أبي ؟! لقد جئت شيئاً فريّاً؛ فدونكها مخطومة مرحولة تلقاك يوم حشرك، فنعم الحَكَم اللّٰه، والزعيم(4) محمّد، والوعد القيامة، وعند الساعة يخسر المبطلون» [شما اكنون مى گوييد ما ارث نمى بريم «آيا آنها حكم جاهليّت را (از تو) مى خواهند؟! و چه كسى بهتر از خدا، براى قومى كه اهل يقين هستند، حكم مى كند؟!». اى ابوقحافه! آيا تو از پدرت ارث مى برى و من از پدرم ارث
ص: 117
نمى برم ؟! هرآينه دروغ بزرگى آورده اى، فدك را كه براى تو چون مركبى افسار شده و زين شده مهيّا و آمادۀ سوارى است، بگير(1) تا تو را در روز محشر ملاقات كند، كه بهترين حاكم خداست، و بهترين سرپرست محمّد، و بهترين وعده گاه قيامت است، و هنگام قيامت باطل گرايان زيان مى بينند].
و همين مطلب بود كه او را بر كسى كه با او مخالفت كرد خشمگين نمود و بعد از هر نماز او را نفرين مى نمود تا زمانى كه وفات كرد؛ تفصيل آن خواهد آمد(2).
و آيا اين حكم ميان همۀ انبيا مشترك بوده يا ويژۀ پيامبر ما صلى الله عليه و آله است ؟
احتمال نخست را قرآن نقض مى كند؛ آنجا كه مى گويد: «وَ وَرِثَ سُلَيْمٰانُ دٰاوُدَ»(3)[و سليمان وارث داود شد].
و سخن خداوند به نقل از زكريّا: «فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا * يَرِثُنِي وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ »(4)[تو از نزد خود جانشينى به من ببخش * كه وارث من و دودمان يعقوب باشد].
و روشن است كه حقيقت ارث، انتقال ملك پس از مرگ، به وارثان، به حكم خداى سبحان است؛ از اين رو حمل اين آيۀ كريمه بر علم و نبوّت - آنچنان كه اهل سنّت ادّعا كرده اند - خلاف ظاهر است؛ زيرا نبوّت و علم موروثى نيست، و نبوّت تابع مصلحت عامّ است و براى اهلش از روز اوّل، نزد آفريدگار مقدّر شده، و خدا مى داند رسالتش را در كجا قرار دهد، و اصل و نسب در آن نقشى ندارد، و دعا و درخواست اينكه خداوند كسى را پيامبر قرار دهد اثرى ندارد. و علم نيز به كسى داده مى شود كه به دنبال آن
ص: 118
برود و تعليم ببيند.
علاوه بر آن، زكريّا عليه السلام وليّى از ميان اولادش درخواست كرد تا مانع ارث بردن موالى يعنى فرزندان عمو و خويشان پدرى شود، و اين تنها با مال سازگارى دارد، و محجوب و ممنوع شدن موالى از نبوّت يا دانش، معنايى ندارد.
وانگهى، شرط كردن اينكه ولىّ وارث، مورد رضايت باشد - با سخن خود: «وَ اِجْعَلْهُ رَبِّ رَضِيًّا»(1)[و او را مورد رضايتت قرار ده!] - با نبوّت نمى سازد؛ زيرا عصمت و قداستِ در خُلق و خو و ملكات از پيامبران جدا نيست، و از اين رو هيچ معناى صحيحى براى درخواست آن وجود ندارد. بله، اين مطلب در مال و كسى كه آن را به ارث مى برد تمام است؛ زيرا وارثِ مال، گاه رضىّ و پسنديده است و گاه نه.
و امّا احتمال دوم و اينكه اين حكم از خصوصيّات پيامبر خدا صلى الله عليه و آله باشد: اين احتمال مستلزم تخصيص عموم آيات ارث است؛ آياتى مانند:
«يُوصِيكُمُ اَللّٰهُ فِي أَوْلاٰدِكُمْ لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ اَلْأُنْثَيَيْنِ »(2)؛
[خداوند دربارۀ فرزندانتان به شما سفارش مى كند كه سهم (ميراث) پسر، به اندازه سهم دو دختر باشد].
«وَ أُولُوا اَلْأَرْحٰامِ بَعْضُهُمْ أَوْلىٰ بِبَعْضٍ فِي كِتٰابِ اَللّٰهِ »(3)؛
[و خويشاوندان نسبت به يكديگر، در احكامى كه خدا مقرّر داشته، (از ديگران) سزاوارترند].
«إِنْ تَرَكَ خَيْراً اَلْوَصِيَّةُ لِلْوٰالِدَيْنِ وَ اَلْأَقْرَبِينَ بِالْمَعْرُوفِ »(4)؛
[اگر چيز خوبى (مالى) از خود به جاى گذارده، براى پدر و مادر و نزديكان، به طور شايسته وصيّت كند!].
ص: 119
و تخصيص قرآن تنها با دليل ثابت قطعى جايز است نه با خبر واحدى كه نمى توان عموم آن را به خاطر مخالفت آن با سيرۀ انبياى گذشته، پذيرفت. نه با خبر واحدى كه صدّيقۀ اين امّت و صدّيق آن كه وارث علم پيامبر اقدس است، و خداوند سبحان در قرآن او را جان پيامبر شمرده است، آن را نپذيرفت. نه با خبر واحدى كه اين همه محنت ها و كينه ها را بر امّت تحميل كرد، و باب دشمنى شديد را كاملاً گشود، و آتش هاى بغض و دشمنى را در قرن هاى بعد در ميان آنها شعله ور ساخت، و اجتماع مسلمين را از روز نخست از هم گسست، و سلامتى و ملايمت و وحدت كلمۀ آنها را نابود ساخت. خداوند روايت كنندۀ آن را جزاى خير دهد!
افزون بر آن كه اگر ابوبكر به حديثش اطمينان داشت چرا آن را با نامه اى كه براى فاطمۀ صدّيقه دربارۀ فدك نوشت نقض نمود؟! هر چند عمر بن خطّاب بر وى وارد شد و گفت: اين چيست ؟ جواب داد: «كتاب كتبتُه لفاطمة بميراثها من أبيها» [نامه اى است براى ارث بردن فاطمه از پدرش]. عمر گفت: «ممّاذا تُنفق على المسلمين، وقد حاربتك العرب كما ترى ؟ ثمّ أخذ عمر الكتاب فشقّه»(1)[از كجا بر مسلمانان انفاق مى كنى و همان طور كه مى بينى عرب با تو به جنگ برخاسته ؟ سپس عمر نامه را گرفت و پاره كرد].
«فَمٰا لِهٰؤُلاٰءِ اَلْقَوْمِ لاٰ يَكٰادُونَ يَفْقَهُونَ حَدِيثاً»(2)
[پس چرا اين گروه حاضر نيستند سخنى را درك كنند؟!].
تعجّبِ فراوان از اين سخن ابن حجر در «صواعق»(3) است:
گفته نشود: على از ابوبكر داناتر است به خاطر روايتى كه در فضايل او آمده است: «أنا مدينة العلم و عليّ بابها» [من شهر دانش هستم و على
ص: 120
درب آن است].
چون پاسخ مى دهيم: خواهد آمد كه اين حديث صحيح نيست، و اگر بپذيريم صحيح يا حسن است پس ابوبكر محراب آن [سر در شهر يا بهترين مواضع شهر] است.
و روايت «من أراد العلم فليأت الباب» [هر كس علم مى خواهد بايد از درب وارد شود] نمى رساند كه على داناتر است؛ زيرا گاه كسى كه أعلم نيست مورد توجّه واقع مى شود چون توضيح و بيان بيشترى در مسائل دارد، و وقت خالى و بيشترى براى مردم دارد، ولى أعلم چنين نيست. علاوه بر آنكه اين روايت با خبر فردوس معارض است: «أنا مدينة العلم، وأبو بكر أساسها، وعمر حيطانها، وعثمان سقفها، وعليّ بابها» [من شهر علم هستم، و ابوبكر زيربنا، پِىْ و شالودۀ آن، و عمر ديوارهاى آن، و عثمان سقف آن، و على درب آن است]. و اين روايت تصريح مى كند كه ابوبكر از همه داناتر بوده است پس امر به اينكه از جانب درب وارد شويد به خاطر نكته اى است كه گفتيم، نه به خاطر زيادتر بودن شرافت وى بر خلفاى پيش از خود؛ زيرا بديهى است كه پايه ها، و ديوارها و سقف بالاتر از درب هستند.
امينى مى گويد: صحيح ندانستن حديث: «أنا مدينة العلم...» تنها از ابن جوزى و هر كس مانند او سخن بدون دليل مى گويد(1)، صادر شده است و به زودى درمى يابى(2): گروهى از علما به صحّت آن تصريح كرده اند، و گروهى آن را حَسَن دانسته اند، و گروهى نيز سخن دو دستۀ اوّل را تقرير و امضاء كرده اند. و نيز عقيدۀ ابن جوزى را باطل كرديم.
ص: 121
و امّا روايت فردوس كه از آن ياد كرده، هيچ دو نفرى در ضعف آن، و ضعف روايات شبيه به آن - كه در زمان هاى پس از زمان پيامبر در برابر فضيلت علم فراوان مولا اميرالمؤمنين عليه السلام كه كلام پيامبر اعظم به آن گويا است، تراشيده شده - اختلاف ندارد.
و خودِ ابن حجر از كسانى است كه اين حديث را مردود شمرده و آن را ضعيف دانسته است؛ وى در «الفتاوى الحديثيّة»(1) نوشته است:
اين حديث ضعيف است، وروايت: «معاوية حلقتها» [معاويه حلقۀ آن درب است] نيز ضعيف است.
لكن لجاجتِ در احتجاج، او را از اين حكم غافل كرده و همين روايتى را كه ضعيف دانسته، نصِّ بر اعلم بودن ابوبكر شمرده است. و سيّد محمّد درويش حوت در «أسنى المطالب»(2) نوشته است:
روايت «أنا مدينة العلم وأبوبكر أساسها» شايسته نيست در كتب علمى ذكر شود، به ويژه از مثل ابن حجر هيتمى كه اين روايت را در دو كتاب «صواعق»(3) و «زواجر» نقل كرده، و اين، از مثلِ او خوب نيست.
از اين رو مجالى براى اين مناقشه كه براى مولا تعبير به «باب» شده، و براى ديگران تعبير به اساس و ديوار و سقف شده، باقى نمى ماند. و بر ابن حجر پوشيده مانده كه منظورِ پيامبر صلى الله عليه و آله اين است كه: تنها سبب براى استفادۀ از علوم نبوّت، خليفۀ او مولا امير المؤمنين عليه السلام است آن گونه كه تنها محلِّ ورود به شهر، درب آن است؛ پس اين، معنايى كنايى است و براى رساندن مطلب ياد شده، ذكر شده است.
وانگهى، روشن است كه منظور از تعبيرِ به درب، ورود و خروجِ تنها نيست، بلكه در اينجا فقط به معناى استفاده و دريافت است، و اين تمام
ص: 122
نخواهد بود مگر اينكه نزد على همۀ علم نبوّت كه پيامبر مى خواهد امّت به سوى آن كشيده شوند، وجود داشته باشد و پيامبر تنها راهِ استفادۀ از اين علوم را كسى دانسته كه از او به «درب شهر» تعبير كرده، و اين براى تأكيدِ حصر است. سپس بر اين تأكيد افزوده و فرموده است: «فمن أراد المدينة فليأت الباب».
بنابراين على اميرالمؤمنين عليه السلام درى است كه مردم به آن مبتلا هستند، و نزد او همۀ علم نبوّت و هر چه بشر به آن نياز دارد اعمّ از فقه، موعظه، اخلاق، احكام، حكمت ها، سياست، تدبير و دور انديشى، قاطعيّت و جدّيّت، وجود دارد، پس به ناچار او داناترين مردم است و اين انسان همسنگ و در عَرْض قرآن عزيز است و اين دو، دو وجود گرانبها و جانشين پيامبراقدس صلى الله عليه و آله هستند كه از هم جدا نمى شوند تا در حوض كوثر بر آن حضرت وارد شوند؛ «فَمَنْ شٰاءَ فَلْيُؤْمِنْ وَ مَنْ شٰاءَ فَلْيَكْفُرْ»(1)[هركس مى خواهد ايمان بياورد (و اين حقيقت را پذيرا شود)، و هر كس ميخواهد كافر گردد].
از ابوبكر پيش از اسلام واقعه اى كه دلالت بر شجاعت او كند نقل نشده است، چنانكه در جنگ هاى پيامبر صلى الله عليه و آله با اينكه زياد است و او در آنها حاضر بوده، چيزى كه شجاعت او را برساند، يا نام او را در تاريخ ماندگار سازد، يا گامى كوتاه در آن ميدان هاى جنگ شديد كه پرده از اين امر مهمّ بردارد، نمى يابيم؛ غير از آنچه در جنگ خيبر روى داد و آن فرار او و رفيقش عمر بن خطّاب از رويارويى با مرحب يهودى است.
على و ابن عبّاس نقل كرده اند: «بعث رسول اللّٰه صلى الله عليه و آله أبا بكر إلى خيبر فرجع منهزماً ومن معه، فلمّا كان من الغد بعث عمر فرجع منهزماً يُجبِّن أصحابَه ويُجبِّنه أصحابُه»(2)
ص: 123
[رسول خدا صلى الله عليه و آله ابوبكر را به سوى قلعه خيبر فرستاد، پس او و هر كه با او بود شكست خورده و برگشتند، و چون فردا شد عمر را فرستاد و او هم شكست خورد و برگشت، و او همراهانش را به ترس متّهم مى كرد و آنها او را].
و سخن رسول خدا صلى الله عليه و آله پرده از فرار آن دو بر مى دارد؛ آن حضرت پس از فرار آن دو فرمودند: «لاُعطينّ الراية غداً رجلاً يحبّ اللّٰه ورسوله، ويحبّه اللّٰه ورسوله، يفتح اللّٰه على يديه ليس بفرّار» [فردا پرچم را به دست كسى مى دهم كه خدا و رسولش را دوست دارد، و خدا و رسول نيز او را دوست دارند، خداوند او را پيروز مى كند، او فرار كنندۀ از جنگ نيست]. در روايتى عبارت « كرّار غير فرّار» [او بسيار حمله كننده است و از جنگ فرار نمى كند] آمده است، و به اين لفظ نيز روايت شده است: «والّذي كرّم وجه محمّد! لاُعطينّها رجلّا لا يفرّ» [سوگند به كسى كه چهرۀ جانِ محمّد را گرامى داشته! پرچم را به كسى مى دهم كه فرار نمى كند].
و در لفظى ديگر آمده است: «لأدفعنّ إلى رجل لن يرجع حتّى يفتح اللّٰه له» [پرچم را به مردى مى دهم كه بر نمى گردد تا خدا او را پيروز كند]. و به اين لفظ نيز روايت شده است: «لايولّي الدبر»(1)[پشت به دشمن نمى كند].
بله، ابن حزم در كتاب «المفاضلة بين الصحابة»(2) و امثال او، ابوبكر را شجاع ترين صحابه مى دانند، و حديثى را به دروغ به اميرالمؤمنين نسبت داده اند كه فرموده است: به من خبر دهيد چه كسى شجاع ترين مردم است ؟ گفتند: شما. فرمود: همانا من با كسى مبارزه نكردم مگر اين كه از او انتقام گرفته
ص: 124
وتمام حقّ خود را از او ستاندم، لكن به من خبر دهيد شجاع ترين مردم كيست ؟ گفتند: نمى دانيم خود بگو او كيست ؟ فرمود: «أبوبكر؛ إنّه لمّا كان يوم بدر فجعلنا لرسول اللّٰه صلى الله عليه و آله عريشاً فقلنا: من يكون مع رسول اللّٰه صلى الله عليه و آله لئلّا يهوي إليه أحدٌ من المشركين ؟ فواللّٰه! ما دنا منّا أحد إلّاأبا بكر شاهراً بالسيف على رأس رسول اللّٰه لا يهوي إليه أحد إلّا هوى إليه؛ فهو أشجع الناس...»(1)[او ابوبكر است همانا چون روز جنگ بدر شد براى رسول خدا صلى الله عليه و آله خيمه وسايبانى (با برگ درخت خرما ومانند آن) درست كرديم و گفتيم: چه كسى همراه رسول خدا صلى الله عليه و آله مى ماند تا هيچ يك از مشركان به او حمله نكند؟ پس به خدا سوگند! هيچ يك از ما نزديك نشد مگر ابوبكر در حالى كه شمشيرش را بر سر پيامبر خدا گرفته بود، و هيچ كس به او حمله نمى كرد مگر اينكه به او حمله مى كرد؛ پس او شجاع ترين مردم است...].
اى كاش اهل سنّت سند اين داستان دروغ را حذف نمى كردند، و با سند روايت مى كردند تا كسى كه آن را ساخته به جامعۀ علمى معرّفى كنيم. و همين براى ما كافى است كه حافظ هيثمى در «مجمع الزوائد»(2) آن را بدون سند ذكر كرده و ضعيف مى شمرد و مى نويسد: «در سند حديث كسانى هستند كه نمى شناسم». و حديث ابن اسحاق اين روايت را تكذيب مى كند؛ در اين صحيحه آمده است: «رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز جنگ بدر در خيمه بود و سعد بن معاذ شمشير به دست، بر در خيمه ايستاده بود و با گروهى از انصار از رسول خدا صلى الله عليه و آله محافظت مى كردند تا مبادا دشمن به آن حضرت حمله كند»(3).
وانگهى، نگهبانى از پيامبر صلى الله عليه و آله منحصر به روز بدر و ابوبكر نبود بلكه در هر واقعه اى يكى از اصحاب، عهده دار نگهبانى از او صلى الله عليه و آله بود؛ مثلاً نگهبانى در شب بدر به عهدۀ سعد بن معاذ بود، و در روز بدر به عهدۀ ابوبكر چنانكه حلبى
ص: 125
در سيره(1) ذكر كرده، و در روز اُحد به عهدۀ محمّد بن مسلمه و...(2). و اين روش در نگهبانى ادامه داشت تا در حجّة الوداع اين آيه نازل شد: «وَ اَللّٰهُ يَعْصِمُكَ مِنَ اَلنّٰاسِ »(3)[خداوند تو را از (خطرات احتمالى) مردم، نگاه مى دارد].
آنگاه نگهبانى ترك شد(4)؛ از اين رو ابوبكر - اگر نگهبان بودنش در آن داستان را بپذيريم - در رديف ديگر نگهبانان خواهد بود.
و اگر اين خبر راست باشد و در روز بدر ابوبكر اين امر مهمّ و بزرگ را انجام داده باشد، او اولويّت داشته و شايسته تر است كه آيۀ قرآن درباره اش نازل شود، نه على و حمزه و عبيده كه اين دو آيه دربارۀ آنها نازل شد: «هٰذٰانِ خَصْمٰانِ اِخْتَصَمُوا فِي رَبِّهِمْ »(5)(6)[اينان دو گروهند كه درباره پروردگارشان به مخاصمه و جدال پرداختند].
«مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ رِجٰالٌ صَدَقُوا مٰا عٰاهَدُوا اَللّٰهَ عَلَيْهِ »(7)(8)[در ميان مؤمنان مردانى هستند كه بر سر عهدى كه با خدا بستند صادقانه ايستاده اند].
و دربارۀ على امير المؤمنين عليه السلام اين آيه نازل نمى شد: «هُوَ اَلَّذِي أَيَّدَكَ بِنَصْرِهِ وَ بِالْمُؤْمِنِينَ »(9)[او همان كسى است كه تو را، با يارى خود و مؤمنان، تقويت كرد...].
و دربارۀ اين آيه روايتى كه از پيامبر اعظم صلى الله عليه و آله، نقل شده(10) صادر نمى شد.
و آيۀ: «وَ مِنَ اَلنّٰاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ اِبْتِغٰاءَ مَرْضٰاتِ اَللّٰهِ »(11)[بعضى از مردم (با
ص: 126
ايمان و فداكار، همچون على عليه السلام در «ليلة المبيت» به هنگام خفتن در جايگاه پيغمبر صلى الله عليه و آله)، جان خود را به خاطر خشنودى خدا مى فروشند] به على اختصاص نمى يافت؛ چنانكه قرطبى در تفسيرش(1) اين اختصاص را ذكر كرده است.
و حقّ اين بود كه فرشتۀ رضوان كه در روز بدر چنين ندا داد:
لا سيف إلّاذوالفقار *** ولا فتى إلّاعليّ
[شمشيرى جز ذوالفقار، و جوانمردى جز على نيست]
نام ابوبكر و شمشيرش را كه بر سر رسول خدا صلى الله عليه و آله كشيده بود، مى بُرد(2).
افزون بر آن كه: آيا غزوه ها و جنگ هاى شديد پيامبر اعظم صلى الله عليه و آله منحصر به بدر بود؟! و آيا خيمه وسايبان تنها در جنگ بدر نصب شد، نه در ساير جنگ ها؟! و آيا بزرگِ خيمه، پيامبر اعظم، هميشه در خيمه بود و هيچ گاه در ميدان هاى جنگ حاضر نمى شد؟! يا اينكه در معركه هاى جنگ وارد مى شد و همراهش را در خيمه تنها مى گذاشت ؟!
چرا پيامبراعظم صلى الله عليه و آله در روز خيبر به مجاهد جنگجويى كه هرگز فرار نمى كرد و پشت به دشمن نمى نمود، نياز داشت، درحالى كه خليفه اى كه شجاع ترين است با او بود؟! آيا او، بسيار فرار كنندۀ از جنگ، و غير كرّار بوده است ؟!
آيا اين شجاع ترين فرد، در خيمه بود آنگاه كه نداى جبرئيل فضا را پُر كرد:
لا سيف إلّاذوالفقار *** ولا فتى إلّاعليّ
آيا اين شجاع ترين فرد، در روز حنين در خيمه بود؟! آن هنگام كه جنگ، شديد شد و همه از نزد پيامبر صلى الله عليه و آله فرار كردند و تنها چهار نفر با او ماندند؛ سه نفر از بنى هاشم، و يكى از غير بنى هاشم كه عبارتند از: على بن ابى طالب عليه السلام و عبّاس كه در جلوى حضرت بودند، و ابوسفيان بن حارث كه افسار را به دست داشت، و ابن مسعود كه در طرف چپ قرار داشت. و هيچ يك از مشركان به
ص: 127
سوى آن حضرت نمى آمد مگر اينكه كشته مى شد(1).
آيا اين شجاع ترين فرد، در خيمه بود آنگاه كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «لضربة عليّ خير من عبادة الثقلين» [همانا ضربۀ على بهتر از عبادت انس و جنّ است]؟! و در لفظ ديگر: «قتل عليّ لعمرو أفضل من عبادة الثقلين» [كشتن على عمرو (بن عبدُودّ) را بهتر از عبادت انس و جنّ است]. و در لفظ ديگر: «لمبارزة عليّ لعمرو بن ودّ أفضل من أعمال اُمّتي إلى يوم القيامة»(2)[مبارزۀ على با عمرو بن ودّ بهتر از أعمال امّت من تا روز قيامت است].
[كسى كه در حال غرق شدن است، به هر علف خشكى چنگ مى زند] :
شجاعت خليفه، اهل سنّت را ناتوان و درمانده كرده و آنها را در شدّت و سختى قرار داده، و آنان را بر الاكلنگى سوار كرده كه پايين و بالايشان مى برد، و چون در لابه لاى تاريخ چيزى نيافتند كه بتوانند به آن تكيه كنند و در شجاعت خليفه به آن احتجاج كنند وآن را ثابت كنند، از اين رو به فلسفه بافى روى آورده اند؛ پس يكى براى برپايى خيمه فلسفه بافى كرده، و ديگرى مانند عنكبوت تار تنيده و ثابت قدم بودن خليفه در مرگ رسول خدا صلى الله عليه و آله و نلرزيدن او در آن رخداد سخت را دليل بر كمال شجاعت او مى داند. قرطبى در تفسير خود(3) در ذيل آيۀ: «وَ مٰا مُحَمَّدٌ إِلاّٰ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ اَلرُّسُلُ أَ فَإِنْ مٰاتَ أَوْ قُتِلَ اِنْقَلَبْتُمْ عَلىٰ أَعْقٰابِكُمْ وَ مَنْ يَنْقَلِبْ عَلىٰ عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اَللّٰهَ شَيْئاً»(4)[محمّد صلى الله عليه و آله فقط
ص: 128
فرستادۀ خداست؛ و پيش از او، فرستادگان ديگرى نيز بودند؛ آيا اگر او بميرد و يا كشته شود، شما به عقب برمى گرديد؟ (و اسلام را رها كرده به دوران جاهليّت و كفر بازگشت خواهيد نمود؟) و هر كس به عقب باز گردد، هرگز به خدا ضررى نمى زند]، مى نويسد:
اين آيه بهترين دليل بر شجاعت و جسارت (ابوبكر) صدّيق است؛ زيرا شجاعت و جرأت، يعنى نلرزيدن قلب هنگام روى آوردن مصيبت ها، و مصيبتى بزرگ تر از وفات پيامبر صلى الله عليه و آله نيست، و در آن هنگام، شجاعت و علم خليفه ظاهر شد و مردم و از جملۀ آنها عمر مى گفتند: رسول خدا صلى الله عليه و آله نمرده است، و عثمان لال شده بود، و على پنهان شده بود، و همه در اضطراب بودند، و صدّيق هنگامى كه از خانۀ خود در سُنح(1) بازگشت حقيقت مطلب را با اين آيه بازگو كرد.
امينى مى گويد: قرطبى گمان كرده اين آيه دلالت بر شجاعت و علم خليفه مى كند در حالى كه نهايت چيزى كه مى رساند اين است كه ابوبكر با اين آيه در آن روز بر وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله استدلال كرده است، و اين چه ربطى به شجاعت او دارد؟! و با كدام يك از دلالت هاى سه گانۀ مطابقى و تضمّنى و التزامى بر شجاعت او دلالت دارد، تا چه رسد به اينكه بهترين دليل باشد؟! و اگر دلالتى باشد - كجا و چطور؟ - در ثبات قلب و تمسّك به آيۀ كريمه است نه در خود آيه.
وانگهى، چگونه بر قرطبى وپيروان وى تفاوت ميان ملكۀ شجاعت وقساوت قلب پوشيده مانده است ؟! ونيز پوشيده مانده است كه اين بافته اى كه سست تر از خانۀ عنكبوت است، را دست سياست به خاطر دفع مشكلاتى كه در آنجا بوده بافته است؛ پس گفتند عمر بن خطّاب عقلش را از دست داده - و او از ديوانگى به دور است - تا انكار وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله توسّط وى را تصحيح
ص: 129
كنند و بگويند اين انكار به خاطر آن پريشانى و تشويش خاطر بوده است چنانكه گذشت(1)، و على را زمين گير كردند تا در تخلّف وى از بيعت عذرى درست كنند، و عثمان را لال كردند؛ زيرا او در آن موقعيّت هيچ سخنى نگفت.
افزون بر اين ها، معيارى كه قرطبى در شجاعت نقل كرده، مستلزم اين است كه خليفه از رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز شجاع تر باشد؛ زيرا در مصيبت وفات رسول خدا، از ابوبكر بيش از اين نقل نشده كه پارچه را از صورت آن حضرت برداشت و صورت او را بوسيد و گريه كرد و گفت: «طبْتَ حيّاً وميتاً»(2)[تو در حال زندگى و مرگ پاكيزه هستى].
در حالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در مرگ عثمان بن مظعون بيشتر از اين انجام داد و سه بار پشت سر هم روى جنازه افتاد و او را بوسيد و گريه كرد و چشمانش پر از اشك شد و اشكها بر گونه هايش مى ريخت و فرياد مى زد(3). و چقدر ميان عثمان بن مظعون، و سيّد و آقاى بشريّت و روح مخلوقات و علّت ايجاد همۀ عوالم، تفاوت است! و چقدر ميان اين دو مصيبت فاصله است!
و نيز معيار قرطبى مستلزم اين است كه عمر بن خطّاب از پيامبر اقدس صلى الله عليه و آله شجاع تر باشد؛ زيرا آن حضرت در مرگ زينب سخت ناراحت شد و گريه كرد، ولى در آن روز عمر - چنانكه گذشت(4) - با تازيانه به زنانى كه بر زينب گريه مى كردند مى زد تا چه رسد به اينكه از آن مصيبت متأ ثّر شود!
و پيش از همۀ اين ها بايد به روايتى كه بزرگان اهل سنّت در مرگ ابوبكر از طريق ابن عمر ذكر كرده اند توجّه كرد؛ او مى گويد: «كان سبب موت أبي بكر موت رسول اللّٰه صلى الله عليه و آله؛ ما زال جسمه يجري حتّى مات» [سبب مرگ ابوبكر وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله
ص: 130
بود كه پيوسته جسمش آب مى شد تا مرد]. و در لفظ قرمانى آمده است: «ما زال جسمه ينقص حتّى مات»(1)[پيوسته لاغر مى شد تا مرد].
گويا اين حديث از قرطبى و حلبى مخفى مانده است. حال با توجّه به اين روايت و سخن اين دو در شجاعت ابوبكر نتيجه مى گيريم: ابوبكر مانند عبداللّٰه ابن انيس بوده كه هر دو به خاطر ناراحتى و غصّۀ رسول خدا صلى الله عليه و آله مُردند، و هيچ فرد خبيرى خبر نداده كه كسى به خاطر وفات آن حضرت بميرد مگر اين دو نفر، و اين، دليل بر ضعف قلب آنها در هنگام روى آوردن مصيبت هاست؛ پس اين دو، اگر با ترازوى قرطبى سنجيده شوند و آن ترازو زبانه داشته باشد، ترسوترينِ صحابه هستند.
و در پسِ اين غلوّ دربارۀ شجاعت خليفه، و شجاع ترينِ صحابه شمردن او، روايتى است كه اهل سنّت به ابن مسعود نسبت داده اند: «أوّل من أظهر الإسلام بسيفه محمّد صلى الله عليه و آله وأبو بكر والزبير بن العوّام رضي اللّٰه عنهما»(2)[نخستين كسانى كه اسلام را با شمشير يارى دادند محمّد صلى الله عليه و آله و ابوبكر و زبير بن عوّام بودند]. و نيز روايتى كه به رسول خدا صلى الله عليه و آله نسبت داده شده است: «لولا أبوبكر الصدّيق لذهب الإسلام»(3)[اگر ابوبكر صدّيق نبود اسلام از بين مى رفت].
امينى مى گويد: چشمها از ديدن اين شمشيرى كه به دست خليفه بوده، در پرده اند (و آن را نديده اند)!
و من نمى دانم با كدام ويژگى خليفه، اسلام باقى مانده است؛ آيا با اين شجاعتش ؟! يا با علم او كه مقدارش را دانستى ؟! پس گمان نيكو داشته باش و از اين خبر سؤال نكن!
و اگر خليفه بردبارترين فرد قريش بود يا چيزى از خُلق و خوى بزرگ
ص: 131
پيامبر اعظم صلى الله عليه و آله را به ارث برده بود، پارۀ تن پاك آن حضرت در حال خشم و غضب بر ابوبكر از دنيا نمى رفت؛ خشمى كه به دليل غلظت و شدّت وى در باز كردن درِ خانۀ آن حضرت بود و ابوبكر به هنگام مرگ خود آرزو مى كرد اى كاش آن كار را نكرده بود و دستور نداده بود با كسانى كه داخل آن خانه هستند بجنگند(1) و....
بخارى در باب وجوب خمس(2) از عايشه نقل مى كند: «أنّ فاطمة عليها السلام ابنة رسول اللّٰه صلى الله عليه و آله سألت أبا بكر الصدّيق رضى الله عنه بعد وفاة رسول اللّٰه صلى الله عليه و آله أن يقسم لها ميراثها، ما ترك رسول اللّٰه صلى الله عليه و آله ممّا أفاء اللّٰه عليه. فقال لها أبو بكر: إنّ رسول اللّٰه صلى الله عليه و آله قال: لا نُوَرِّث، ما تركنا صدقة. فغضبت فاطمة بنت رسول اللّٰه صلى الله عليه و آله فهجرت أبا بكر، فلم تزل مهاجرتُه حتّى توفّيت» [فاطمه دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله بعد از وفات آن حضرت از ابوبكر خواست ميراثش را و آنچه خدا به پيامبر داده و آن حضرت باقى گذاشته اند را تقسيم كند. ابوبكر گفت: همانا رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده اند: ما از خود ارث به جا نمى گذاريم، آنچه باقى مى گذاريم صدقه است. از اين رو، فاطمه دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله غضبناك شد و از ابوبكر دورى گزيد و پيوسته از او إعراض مى كرد تا وفات نمود].
و نيز در غزوات، باب جنگ خيبر(3)، از عايشه نقل كرده است: «إنّ فاطمة... إلى أن قالت: فأبى أبو بكر أن يدفع إلى فاطمة منها شيئاً، فوجدت فاطمة على أبي بكر في ذلك، فهجرَتْه فلم تكلّمه حتّى توفّيت، وعاشت بعد النبيّ صلى الله عليه و آله ستّة أشهر، فلمّا توفّيت دفنها زوجها عليّ ليلاً، ولم يؤذِن بها أبا بكر، وصلّى عليها» [همانا فاطمه...
تا آنجا كه مى گويد: و ابوبكر از اينكه چيزى به فاطمه بدهد خوددارى كرد. پس فاطمه به خاطر اين، بر ابوبكر غضبناك شد و از او إعراض كرد و با او سخن نگفت تا وفات نمود.
و پس از پيامبر صلى الله عليه و آله شش ماه زنده بود و چون وفات نمود همسرش على او را در شب دفن نمود و به ابوبكر خبر نداد و خود بر او نماز گزارد].
ص: 132
ولأيّ الاُمورِ تُدفنُ ليلاً *** بَضعةُ المصطفىٰ ويُعفىٰ ثراها؟!
[و به چه دليل پارۀ تن مصطفى در شب دفن مى شود و قبر او محو و مخفى شد؟!].
غضب آن حضرت به حدّى مى رسد كه وصيّت مى كند در شب دفن شود و هيچ كس بر او وارد نشود و ابوبكر بر او نماز نخواند؛ پس شبانه دفن شد و ابوبكر از آن اطّلاع نيافت، و على بر او نماز گزارد، و آن حضرت با اسماء بنت عميس او را غسل دادند(1).
و بنا بر نقل «السيرة الحلبيّة»(2)، واقدى گفته است: «ثبت عندنا أنّ عليّاً - كرّم اللّٰه وجهه - دفنها رضي اللّٰه عنهما ليلاً وصلّى عليها ومعه العبّاس والفضل ولم يُعلموا بها أحداً» [براى ما ثابت شده است كه على كرّم اللّٰه وجهه حضرت فاطمه را شبانه دفن كرد و بر او نماز گزارد و عبّاس و فضل همراه او بودند و به هيچ كس خبر ندادند].
وابن حجر در «إصابه»(3) و زرقانى در «شرح المواهب»(4) نوشته اند:
«واقدى از طريق شعبى روايت كرده است: ابوبكر بر فاطمه نماز گزارد؛ ولى سند اين روايت ضعيف و مقطوع است. و برخى از كسانى كه روايات آنها مقبول نيست از مالك از جعفر بن محمّد از پدرش مانند اين روايت را نقل كرده اند. و دارقطنى و ابن عدى آن را ضعيف شمرده اند(5). و بخارى از عايشه روايت كرده است: چون فاطمه وفات كرد همسرش على او را شبانه دفن كرد و به ابوبكر خبر نداد و خود بر او نماز گزارد».
امينى مى گويد: حديث مالك از جعفر بن محمّد - امام صادق عليه السلام - از پدرشان از جدّشان اين است: «توفّيت فاطمة ليلاً، فجاء أبو بكر وعمر وجماعة كثيرة. فقال أبو بكر لعليّ : تقدّم فصلِّ . قال: لاواللّٰه! لا تقدّمتُ وأنت خليفة رسول اللّٰه، فتقدّم أبوبكر
ص: 133
فصلّى أربعاً» [فاطمه در شب وفات كرد پس ابوبكر و عمر و جمعيّت زيادى گرد آمدند، ابوبكر به على گفت: جلو برو و نماز بخوان. فرمود: نه به خدا سوگند! من جلو نمى روم در حالى تو خليفۀ رسول خدا صلى الله عليه و آله هستى. پس ابوبكر جلو رفت و با چهار تكبير نماز خواند].
اين حديث را عبداللّٰه بن محمّد قدامى مصّيصى جعل كرده است، و ذهبى در «ميزان الاعتدال»(1) اين حديث را از مصيبت هاى وى شمرده است.
و به خاطر همين غضب، دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله اجازه نداد كه عايشه دختر ابوبكر بر او وارد شود تا چه رسد به خود ابوبكر، آنگاه كه عايشه آمد تا وارد شود ولى أسماء مانع او شد و گفت: داخل نشو. عايشه به پدرش شكايت كرد و گفت: اين زن خثعمى [از قبيلۀ خثعم] بين ما و دختر رسول خدا مانع مى شود. ابوبكر بر درب خانه ايستاد و گفت: اى أسماء! چه چيز تو را بر آن داشته كه همسران پيامبر صلى الله عليه و آله را از داخل شدن بر دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله منع مى كنى، و براى او هودج عروس و حجله درست كنى ؟! گفت: او خود به من فرمان داده كه كسى بر او وارد نشود، و به من دستور داد آن را برايش درست كنم (وكسى وارد نشود)(2).
همۀ اين رواياتى كه آورديم و برخى ديگر كه نياورديم، سخن كسانى را كه بدون دليل و بى توجّه سخن مى گويند و اين روايت را از شعبى نقل مى كنند، تكذيب مى كند. از وى نقل كرده اند: «جاء أبو بكر إلى فاطمة وقد اشتدّ مرضها فاستأذن عليها فقال لها عليّ : هذا أبو بكر على الباب يستأذن فإن شئتِ أن تأذني له ؟ قالت: أوَذاك أحبّ إليك ؟ قال: نعم؛ فدخل فاعتذر إليها وكلّمها فرضيت عنه» [ابوبكر هنگامى كه مريضى فاطمه شدّت گرفته بود اذن ورود خواست. پس على به فاطمه گفت:
ص: 134
ابوبكر پشتِ در ايستاده و إذن ورود مى خواهد، اگر مى خواهى به او إذن بده. گفت: آيا اذن دادن من را دوست دارى ؟ گفت: بله. پس ابوبكر داخل شد و معذرت خواهى نمود و با او سخن گفت و آن حضرت از او راضى شد].
و از اوزاعى نقل شده است: «بلغني أنّ فاطمة بنت رسول اللّٰه صلى الله عليه و آله غضبت على أبي بكر فخرج أبو بكر حتّى قام على بابها في يوم حارّ، ثمّ قال: لا أبرح مكاني حتّى ترضى عنّي بنت رسول اللّٰه صلى الله عليه و آله فدخل عليها عليٌّ فأقسم عليها لترضى، فرضيت»(1)[به من خبر رسيده كه فاطمه دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله بر ابوبكر غضب كرد، پس ابوبكر در روز گرمى از خانه خارج شد و پشت درِ خانۀ آن حضرت ايستاد و گفت: از اينجا نمى روم تا دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله از من راضى شود. پس على بر فاطمه وارد شد و او را قسم داد تا راضى شود و او هم راضى شد].
اين روايت چه ارزشى در برابر آن روايات صحيح دارد، روايتى كه اثرى از آن در هيچ يك از اصول حديث و مُسندهاى حفّاظ نيست، و فقط به أوزاعى كه متوفّاى (157) است رسيده، و شعبى كه متوفّاى (104 يا 107 يا 109 يا 110) است آن را به صورت مرسل نقل كرده است، و نمى دانيم چه كسى آن را به وى رسانده، و چه كسى آن را روايت كرده، و چه كسى آن را به اين دو وحى كرده است ؟!
بله، روايتى كه ابن قتيبه نقل كرده با روايات صحاح همخوانى دارد: وى نقل كرده است: «إنّ عمر قال لأبي بكر رضي اللّٰه عنهما: انطلق بنا إلى فاطمة؛ فإنّا قد أغضبناها؛ فانطلقا جميعاً فاستأذنا على فاطمة فلم تأذن لهما فأتيا عليّاً فكلّماه، فأدخلهما عليها، فلمّا قعدا عندها حوّلت وجهها إلى الحائط، فسلّما عليها، فلم تردّ عليهما السلام.
فتكلّم أبو بكر فقال: يا حبيبة رسول اللّٰه! واللّٰه إنّ قرابة رسول اللّٰه أحبّ إليّ من قرابتي، وإنّكِ لأحبّ إليّ من عائشة ابنتي، ولوددتُ يوم مات أبوكِ أنّي متّ ولا أبقى بعده، أفتُراني أعرفكِ وأعرف فضلكِ وشرفكِ وأمنعكِ حقّكِ وميراثكِ من رسول اللّٰه ؟ إلّاأنّي
ص: 135
سمعتُ أباك رسول اللّٰه صلى الله عليه و آله يقول: لا نُوَرِّث، ما تركنا فهو صدقة. فقالت: «أرأيتكما إن حدّثتكما حديثاً عن رسول اللّٰه صلى الله عليه و آله تعرفانه وتفعلان به ؟». فقالا: نعم. فقالت: «نشدتكما اللّٰه ألم تسمعا رسول اللّٰه صلى الله عليه و آله يقول: رضا فاطمة من رضاي، وسخط فاطمة من سخطي، فمن أحبّ فاطمة ابنتي فقد أحبّني، ومن أرضى فاطمة فقد أرضاني، ومن أسخط فاطمة فقد أسخطني ؟!». قالا: نعم، سمعناه من رسول اللّٰه صلى الله عليه و آله. قالت: «فإنّي اُشهدُ اللّٰه وملائكته أ نّكما أسخطتماني وما أرضيتماني، ولئن لقيتُ النبيّ لأشكونّكما إليه». فقال أبو بكر: أنا عائذٌ باللّٰه تعالى من سخطه وسخطكِ يا فاطمة! ثمّ انتحب أبو بكر يبكي حتّى كادت نفسه أن تزهق، وهي تقول: «واللّٰه! لأدعونّ عليك في كلّ صلاة اُصلّيها»، ثمّ خرج باكياً فاجتمع الناس إليه، فقال لهم: يبيتُ كلُّ رجل [منكم](1) معانقاً حليلته مسروراً بأهله وتركتموني وما أنا فيه، لا حاجة لي في بيعتكم، أقيلوني بيعتي»(2)[عمر به ابوبكر گفت:
بيا با هم پيش فاطمه برويم؛ زيرا ما او را غضبناك كرده ايم. پس به راه افتادند و از فاطمه اذن ورود خواستند، ولى او اجازه نداد. پيش على رفتند و با او سخن گفتند و او آنها را به داخل خانه آورد و چون نزد فاطمه نشستند او صورتش را به ديوار برگرداند، و آن دو سلام كردند، ولى او جواب سلام نداد. پس ابوبكر گفت: اى محبوب رسول خدا! به خدا سوگند خويشاوندى رسول خدا صلى الله عليه و آله نزد من دوست داشتنى تر از خويشاوندى خودم مى باشد، و من تو را از عايشه دخترم بيشتر دوست دارم، و دوست داشتم روزى كه پدرت وفات كرد من هم مى مُردم تا بعد از او باقى نمانم، آيا گمان مى كنى من با اينكه تو را مى شناسم و فضل و شرف تو را مى دانم، تو را از حقّ و ميراثت از رسول خدا منع كردم ؟ لكن از پدرت رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى گفت: ما ارث بجا نمى گذاريم و هر چه باقى بگذاريم صدقه است. و فاطمه فرمود: به من خبر دهيد: اگر حديثى از رسول خدا صلى الله عليه و آله بگويم آيا آن را مى شناسيد و به آن عمل مى كنيد؟ گفتند: آرى. فرمود: شما را به خدا سوگند مى دهم! آيا از رسول خدا صلى الله عليه و آله نشنيديد كه فرمود: «رضايت فاطمه از رضايت من
ص: 136
است، و غضب فاطمه از غضب من است، پس هر كه دخترم فاطمه را دوست بدارد مرا دوست داشته، و هر كس فاطمه را راضى كند مرا راضى كرده، و هر كس فاطمه را به خشم آورد مرا به خشم آورده است». گفتند: بله، ما از رسول خدا صلى الله عليه و آله اين سخن را شنيديم. فرمود: من خدا و ملائكه را شاهد مى گيرم كه شما مرا به خشم آورديد و مرا راضى نكرديد و اگر پيامبر را ملاقات كنم شكايت شما را نزد او مى برم. ابوبكر گفت: من از خشم او و خشم تو اى فاطمه به خداى متعال پناه مى برم. سپس ابوبكر به شدّت گريه كرد و نزديك بود جانش در آيد و فاطمه مى گفت: به خدا سوگند! پس از هر نمازى كه مى خوانم تو را نفرين مى كنم. سپس ابوبكر در حالى كه گريه مى كرد خارج شد. مردم گرد او آمدند و او به آنها گفت: هر مردى از شما در حالى كه دست در گردن همسرش انداخته و با اهل و عيالش مسرور است شب را به صبح مى رساند و مرا با آنچه در آن گرفتار شده ام واگذاشته ايد من احتياجى به بيعت شما ندارم بيعت مرا پس بگيريد].
ما نمى توانيم در دفاع از خليفه كلامى مانند آنچه ابن كثير در تاريخش گفته است را بگوييم؛ وى مى نويسد(1):
«أنّ فاطمة حصل لها - وهي امرأة من البشر ليست بواجبة العصمة - عتب وتغضّب، ولم تكلّم الصدّيق حتّى ماتت» [براى فاطمه - و او زنى از جنس بشر است و معصوم نيست - عتاب و غضبى حاصل شد و با صدّيق سخن نگفت تا اينكه وفات كرد].
و نوشته است(2):
«وهي امرأة من بنات آدم تأسف كما يأسفون، وليست بواجبة العصمة، مع وجود نصّ رسول اللّٰه صلى الله عليه و آله ومخالفة أبي بكر الصدّيق رضي اللّٰه عنهما» [و او زنى از دختران آدم است و مانند آنها خشمگين مى شود، و با توجّه به تصريح
ص: 137
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله (بر ارث نبردن كسى از وى) ومخالفت ابوبكر صدّيق (با ارث بردن فاطمه) عصمتِ وى واجب نيست!].
چگونه مى توانيم در برابر آيۀ تطهير در كتاب خدا كه دربارۀ آن حضرت و پدر و شوهر و دو فرزندش نازل شده اين گونه از حدّ گذشته، زياده روى كرده و گزافه گويى نماييم ؟! چگونه مى توانيم اين گونه سخن بگوييم در حالى كه سخن پيامبر اقدس صلى الله عليه و آله در پيش روى ما است: «فاطمة بضعة منّي فمن أغضبها أغضبني» [فاطمه پارۀ تن من است، هر كس او را به خشم آورد مرا به خشم آورده است]؟!
و در لفظى ديگر آمده است: «فاطمة بضعة منّي يؤذيني ما آذاها، ويغضبني ما أغضبها» [فاطمه پارۀ تن من است هر كه او را اذيت كند مرا اذيت كرده و هر كه او را خشمگين كند مرا خشمگين كرده است].
و در لفظى ديگر: «فاطمة بضعة منّي يقبضني ما يقبضها، ويبسطني ما يبسطها» [فاطمه پاره تن من است هر كه او را ناراحت كند مرا ناراحت كرده، و هر كه او را خشنود سازد مرا خشنود ساخته است].
و در لفظى ديگر: «فاطمة بضعة منّي يؤذيني ما آذاها، وينصبني ما أنصبها»؛ و در «تاج العروس»(1) آمده است: «أي: يتعبني ما أتعبها» [فاطمه پارۀ تن من است هر كه او را اذيت كند مرا اذيت كرده و هر كه او را رنجور سازد مرا رنجور ساخته است].
و در لفظى ديگر: «فاطمة بضعة منّي يريبني ما رابها، ويؤذيني ما آذاها» [فاطمه پارۀ تن من است هر كس به او كمك كند و از او دستگيرى نمايد به من كمك كرده ومرا دستگيرى كرده ومرا دستگيرى كرده است، وهر كس كار او را سروسامان دهد كار مرا سروسامان داده است].
و در لفظى ديگر: «فاطمة بضعة منّي يسعفني ما يسعفها»؛ و در «تاج العروس»(2)
ص: 138
اين گونه معنا كرده است: «أي: ينالني ما ينالها، ويلمّ بي ما يلمّ بها» [فاطمه پاره تن من است، هر كس به او كمك كند و از او دستگيرى نمايد به من كمك كرده و مرا دست گيرى كرده است، و هر كس كار او را سر و سامان دهد كار مرا سر و سامان داده است].
و در لفظى ديگر: «فاطمة شجنة منّي يبسطني ما يبسطها، ويقبضني ما يقبضها» [فاطمه شاخه و شعبه اى از من است، هر كه او را به وجد آورد مرا به وجد آورده و هر كه او را ناراحت كند مرا ناراحت كرده است].
و در لفظى ديگر: «فاطمة مضغة منّي فمن آذاها فقد آذاني» [فاطمه پارۀ تن من است هر كس او را آزرده كند مرا آزرده است].
و در لفظى ديگر: «فاطمة مضغة منّي يقبضني ما قبضها، ويبسطني ما بسطها» [فاطمه پارۀ تن من است هر كس او را ناراحت كند مرا ناراحت كرده و هر كه او را خوشحال كند مرا خوشحال كرده است].
و در لفظى ديگر: «فاطمة مضغة منّي يسرّني ما يسرّها» [فاطمه پارۀ تن من است هر كه او را مسرور كند مرا مسرور كرده است].
اين روايات را با اختلاف لفظى كه دارند، صاحبان صحاح شش گانه و گروه ديگرى از بزرگان حديث در كتاب هاى سنن و مسانيد و معاجم نقل كرده اند.
مرحوم علّامه در كتاب الغدير(1) (59) نفر از راويان اين روايات را نام مى برد؛ برخى از آنها از اين قرارند:
1 - ابن أبي مليكه، متوفّاى (117)؛ آن گونه كه در روايت بخارى و مسلم و ابن ماجه و ابو داود و احمد و حاكم است(2).
ص: 139
2 - عمرو بن دينار مكّى، متوفّاى (125 يا 126)؛ چنانكه در صحيح بخارى و مسلم است(1).
3 - پيشواى حنابله احمد، متوفّاى (241)، در «مسند» خود(2).
4 - حافظ بخارى ابوعبداللّٰه، متوفّاى (256)، در «صحيح» خود در مناقب(3).
5 - حافظ ابوعبداللّٰه ابن ماجه، متوفّاى (272)، در «سنن» خود(4).
6 - حافظ ابوداود سجستانى، متوفّاى (275)، در «سنن» خود(5).
7 - حافظ ابوعبدالرحمن نسائى، متوفّاى (303)، در «خصائص» خود(6).
8 - ابوالقاسم سهيلى، متوفّاى (581)، در «الروض الاُنُف»(7).
وى نوشته است:
ابولبابه رفاعة بن منذر، هنگام توبه اش خود را بست، و هنگامى كه پذيرشِ توبۀ او نازل شد فاطمه خواست او را باز كند، رفاعه گفت: قسم خورده ام كسى مرا باز نكند مگر رسول خدا صلى الله عليه و آله. پيامبر فرمود: «إنّ فاطمة مضغة منّي» [فاطمه پارۀ تن من است]؛ پس خداوند بر پيامبر و فاطمه درود فرستاده است؛ و اين حديث دلالت مى كند بر اينكه هر كس به فاطمه ناسزا گويد كافر است و هر كس بر او درود فرستد بر پدرش صلى الله عليه و آله درود فرستاده است.
9 - ابن ابى الحديد معتزلى، متوفّاى (586)، در «شرح نهج البلاغه»(8).
10 - حافظ جلال الدين سيوطى، متوفّاى (911)، در «الجامع الصغير»
ص: 140
و «الكبير»(1).
11 - زين الدين مناوى، متوفّاى (1031 يا 1035)، در «كنوزالدقائق»(2). وى در «شرح الجامع الصغير»(3) نوشته است:
سهيلى با اين روايت استدلال كرده كه هر كس به فاطمه ناسزا گويد كافر است؛ زيرا با اين كار او را به خشم آورده است. و نيز گفته است: «إنّها [فاطمة] أفضل من الشيخين» [فاطمه از ابوبكر و عمر افضل است]. و شريف سمهودى گفته است: و روشن است كه اولاد فاطمه پارۀ تن او هستند، و به واسطۀ او پارۀ تن پيامبر مى شوند، و به همين خاطر چون اُمّ الفضل در خواب ديد قطعه اى از تن آن حضرت در اتاق او گذاشته شد، پيامبر صلى الله عليه و آله تعبير كردند كه فاطمه فرزندى به دنيا مى آورد كه در اتاق او گذاشته مى شود، پس فاطمه حسن را به دنيا آورد و در اتاق او قرار داده شد؛ پس هر كه از ذرّيّۀ آن حضرت اكنون مشاهده مى شود قطعه اى از آن قطعه است، هر چند واسطه ها زياد باشند. و هر كه در اين مطلب بينديشد از درون قلبش انگيزه اى براى بزرگداشت آنها و دورى از بغض آنها - بر هر حالى كه باشند - مى جوشد.
ابن حجر گفته است: از اين خبر استفاده مى شود: اذيت كردن كسى كه مصطفى صلى الله عليه و آله با اذيت كردن او اذيت مى شود، حرام است؛ پس به شهادت اين خبر هر كس در حقّ فاطمه كارى كند كه او اذيت شود، پيامبر صلى الله عليه و آله با اين كار اذيّت مى شود، و هيچ چيزى بزرگتر از اذيت كردن فاطمه از جهت فرزندانش نيست؛ از اين رو افراد زيادى را سراغ داريم كه فرزندان او را اذيت كرده اند و زود در اين دنيا عقوبت شده اند و عذاب آخرت شديدتر است.
ص: 141
حال چگونه مى توانيم سخن ابن كثير را بگوييم در حالى كه گوش ها از سخن رسول خدا صلى الله عليه و آله پر است كه فرمود: «فاطمة قلبي وروحي الّتي بين جنبيّ ، فمن آذاها فقد آذاني»(1)[فاطمه قلب من و روح من كه بين دو پهلوى من است، مى باشد و هر كه او را آزرده كند مرا آزرده است].
و سخن حضرت: «إنّ اللّٰه يغضب لغضب فاطمة ويرضى لرضاها» [همانا خدا از خشم فاطمه به خشم مى آيد و از رضايت او راضى مى شود]. يا سخن حضرت به فاطمه: «إنّ اللّٰه يغضب لغضبكِ ، ويرضى لرضاكِ »(2)[همانا خدا با غضب تو غضبناك مى شود، و با رضايت تو راضى مى شود]. آن گونه كه قسطلانى و حمزاوى در شرح بخارى نوشته اند: اين روايات مطلق است و همۀ چيزهايى كه موجب رضايت و غضب صدّيقه مى شود - حتّى چيزهاى مباح - را در برمى گيرد و او در اين ها مانند پدر بزرگوارش است؛ و اين كاشف از اين است كه آن حضرت خرسند نمى شود مگر به چيزى كه خرسندى خداى سبحان در آن است و غضب نمى كند مگر بر چيزى كه خدا بر آن غضب مى كند. حتّى اگر آن حضرت از امر مباحى راضى يا خشمگين شدند جهتى شرعى پيدا مى شود كه آن امر مباح را در امور راجح [مستحبّ و واجب] يا در مرجوحات [مكروه و حرام] قرار مى دهد؛ پس در رضايت و غضبِ آن حضرت هيچ جهت نفسانى يا رنگ شهوانى وجود ندارد، و اين معناى عصمتى است كه فردِ پر مدّعا - ابن كثير - آن را نفى مى كند پس از اينكه خود را به كرى و كورى زده تا دلالت آيۀ تطهير كه دربارۀ فاطمه و پدر و شوهر و
ص: 142
فرزندانش نازل شده را نفهمد:
«إِنَّمٰا يُرِيدُ اَللّٰهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ اَلرِّجْسَ أَهْلَ اَلْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً»(1)
[خداوند فقط مى خواهد پليدى و گناه را از شما اهل بيت دور كند و كاملا شما را پاك سازد].
براى انسان خيلى سخت نيست كه حدود و مشخّصات هر يك از صحابه را كه مى خواهد بفهمد؛ زيرا در تاريخ - با وجود تحريف و خلطى كه شده است - اشاره اى به حقيقت شده است و براى ناقد آگاه، خالص آن با ناخالص و صحيح و سالم آن باناسالم اشتباه نمى شود و مى تواند خالص را با مقدارى فكر به دست آورد و از آن، حقايق را برداشت كند و با آن، مشخّصات و ويژگى هاى افراد، و ميزانهايى كه گذشتگان (براى شناخت افراد) داشته اند، و مقادير امّتهاى گذشته را درك كرده و بشناسد.
و بر ما لازم و حتمى است كه در شرح حال افراد بارز از بزرگان اسلام در گذشته و حال با چشم بزرگداشت نگاه كنيم نه با چشم تحقير و تنگ نظرانه، به ويژه آنها كه با خلافت راشده در بين اجتماع دينى شناخته شده اند هر چند خلافتشان با انتخاب قانونى - كه البتّه در بازار اعتبار و ميزان عدل هيچ ارزش و قيمتى ندارد - صورت گرفته باشد: «وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ مٰا يَشٰاءُ وَ يَخْتٰارُ مٰا كٰانَ لَهُمُ اَلْخِيَرَةُ »(2)[پروردگار تو هر چه بخواهد مى آفريند، و هر چه بخواهد برمى گزيند؛ آنان (در برابر او) اختيارى ندارند]. «وَ مٰا كٰانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لاٰ مُؤْمِنَةٍ إِذٰا قَضَى اَللّٰهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ اَلْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ »(3)[هيچ مرد و زن با ايمانى حقّ ندارد هنگامى كه خدا و پيامبرش امرى را لازم بدانند، اختيارى (در برابر فرمان خدا) داشته باشد]. «لِلّٰهِ اَلْأَمْرُ
ص: 143
مِنْ قَبْلُ وَ مِنْ بَعْدُ»(1)[همۀ كارها از آن خداست؛ چه قبل و چه بعد]. «وَ هُوَ وَلِيُّهُمْ بِمٰا كٰانُوا يَعْمَلُونَ »(2)[و او، ولىّ و ياور آنهاست به خاطر اعمال (نيكى) كه انجام مى دادند].
«وَ كَذَّبُوا وَ اِتَّبَعُوا أَهْوٰاءَهُمْ وَ كُلُّ أَمْرٍ مُسْتَقِرٌّ»(3)[آنها (آيات خدا را) تكذيب كردند و از هواى نفْسشان پيروى نمودند؛ و هر اَمرى قرارگاهى دارد].
از اين رو بزرگداشت و تعظيم همراه و مصاحب نبى اعظم در غار، و تنها مهاجر همراه او در گروه اوّل از مهاجران كه در هجرت بر ديگران سبقت گرفتند، براى ما مهمّ است و كاستن از حقّ او، و كوتاهى در معرّفى خُلق و خوى راسخ وى، و خروج از حكم عدل دربارۀ آن و روى كرد به حكم عاطفه، از جنايتهاى بزرگ است.
و ما پيرامون موضوع خلافت - و اينكه چگونه تمام شد؟ چگونه شكل گرفت ؟ چگونه به پا شد؟ و چگونه ادامه يافت ؟ و اينكه آيا نظرات در بارۀ آن آزاد بود؟ و به وصيّتها و سفارشات پيامبر اعظم عمل شد؟ يا اينكه در آن روز هوى و هوسها حكومت و زورگويى مى كرد، همان بود كه خشونت مى كرد و در تنگنا قرار مى داد، بالا مى برد و پايين مى آورد، زمام اُمور و رتق و فتق كارها را به دست داشت، نقض و ابرام مى كرد، و گره ها را باز مى كرد (گره گشايى مى كرد) و يا مى بست (حلّ و عقد مى كرد)؟ - نمى خواهيم سخن بگوييم.
بحث پيرامون اين همه، براى ما مهمّ نيست پس از آن كه گوش دنيا حديث سقيفه كه در آن افراد گوناگون گرد آمده بودند، را شنيد، و خبر آن بلاى بزرگ، و درگيرى و فريبكارى بزرگى كه بين مهاجران و انصار روى داد را آويزۀ گوش خود كرد؛ «إِذٰا وَقَعَتِ اَلْوٰاقِعَةُ * لَيْسَ لِوَقْعَتِهٰا كٰاذِبَةٌ * خٰافِضَةٌ رٰافِعَةٌ »(4)[هنگامى كه واقعۀ عظيم واقع شود، هيچ كس نمى تواند آن را انكار كند. (اين واقعه) گروهى را پايين مى آورد و گروهى را بالا مى برد].
ص: 144
چه مى توانم بگويم ؟ در حالى كه تاريخ در برابر ديدگانِ پژوهشگر قرار دارد و به او مى آموزد كه در آن روز هر فرد از عامّۀ مردم رستگارى و سلامت خود را در اين مى ديد كه در هيچ يك از آن گروهها داخل نشود و خود را در آن هيجانات آتشين وارد نكند؛ چرا كه اگر مخالفتى ابراز كند يا به گروهى بپيوندد تهديد به قتل مى شود.
پس از آن كه چشمانش شمشير قطع كنندۀ از نيام برآمده را ديد، و گوشش صداى آن مرد تندخو و خشن را شنيد كه مى گويد: «لا أسمع رجلاً يقول: مات رسول اللّٰه إلّاضربتُه بسيفي» [نمى شنوم از مردى كه بگويد رسول خدا مُرد مگر اينكه او را با شمشيرم مى زنم]. يا مى گفت: «من قال: إنَّه مات علوت رأسه بسيفي، وإنّما ارتفع إلى السماء»(1)[هر كس بگويد: رسول خدا مُرده با شمشيرم سر از بدنش جدا مى كنم، همانا او به آسمان رفته است].
يصيح من قالَ نفسُ المصطفى قُبِضت *** عَلَوتُ هامته بالسيف أبريها(2)
[فرياد مى زد: هركس بگويد مصطفى قبض روح شده شمشيرم را بر فرق سرش بالا برده وسر از تنش جدا مى سازم].
[چه بگويم] بعد از اينكه امّت به هم خيره شدند و به زد و خورد پرداختند و سپس به سخن گفتن روى آورند و آن دو پيرمرد بلند شدند و هر يك پيش از اينكه نظر كسى را بپرسد، بيعت را بر ديگرى عرضه مى كرد، گويا اين امر از قبل برنامه ريزى شده بود [ كأنّ الأمر دُبّر بليل]؛ پس يكى به ديگرى مى گفت:
«أبسط يدك فلأبايعك» [دستت را دراز كن تا با تو بيعت كنم]، و ديگرى مى گفت: «بل أنت» [بلكه تو (دستت را دراز كن تا من با تو بيعت كنم)]. و هر كدام مى خواست
ص: 145
دست ديگرى را باز كند و با او بيعت كند. و ابوعبيدۀ جرّاح، گوركن مدينه(1)، با آن دو همراه شده بود و مردم را به آن دو دعوت مى كرد(2). و وصىّ مقدّس، و عترت هدايتگر، و بنى هاشم به پيامبر اعظم صلى الله عليه و آله مشغول بودند در حالى كه پيكر آن حضرت در برابر آنها قرار داشت و اهل بيت آن حضرت او در را بسته بودند(3) و اصحاب، او و اهلش را تنها گذاشته بودند، و تنها آنها متولّى دفن شدند(4)، و پيكر رسول خدا صلى الله عليه و آله تا سه روز(5) يا از روز دوشنبه تا روز چهارشنبه، يا شب آن(6)، روى زمين مانْد و دفن نشد سپس اهلش او را دفن كردند، و فقط نزديكان او براى دفن حضور داشتند(7) و او را در شب يا اواخر شب دفن كردند(8) و آن قوم از دفن اطّلاع نيافتند مگر پس از شنيدن صداى بيلها در دل شب(9)، در حالى كه در خانه هاى خود بودند، و ابوبكر و عمر در
ص: 146
دفن او حاضر نبودند(1).
[چه بگويم] پس از اينكه مردم، عمر بن خطّاب را مى ديدند كه نزد ابوبكر هروله كنان رفت و آمد مى كند و با صداى بلند و پرخاشگرانه سخن مى گويد تا دهانش كف برآورْد(2).
پس از اينكه صداى رزم آور بدر، صحابى بزرگى - حباب بن منذر - شنيده شد در حالى كه شمشيرش را به طرف ابوبكر گرفته بود و مى گفت: «واللّٰه! لا يردُّ عليَّ أحدٌ ما أقول إلّاحطمت أنفه بالسيف، أنا جُذَيْلُها المحكّك(3) وعذيقها المرجّب، أنا أبو شبل في عرينة الأسد يُعزى إلى الأسد» [به خدا سوگند! هيچ كس گفته مرا ردّ نمى كند مگر اينكه بينى اش را با شمشير مى شكنم، من درختى هستم كه شتر بدن خود را با آن خارش مى دهد، من درخت خرمايى هستم كه در اطراف آن پايه گذاشته اند (تا شاخه هاى آن به خاطر ميوۀ زيادى كه دارد نشكند)، من شير نرى هستم كه در بيشۀ شير پرورش يافته و به شير نسبت داده مى شود]. پس به او گفته شد: «إذن يقتلك اللّٰه» [در اين صورت خداوند تو را بكشد]. پس گفت: «بل إيّاك يقتل. أو: بل أراك تقتل»(4)
ص: 147
[بلكه تو را بكشد، يا گفت: بلكه تو را مى بينم كه كشته مى شوى] پس او را گرفتند، لگد به شكمش زدند و در دهانش خاك ريختند(1).
[چه بگويم] پس از اينكه [دنيا] مقداد آن مرد بزرگ را ديد كه به سينه اش زده مى شود، يا به حباب بن منذر نگاه كرد كه بينى اش شكسته شده و به شدّت بر دستش مى زنند.
يا كسانى را ديد كه به خانۀ نبوّت، پناهگاه امّت، و خانۀ شرف آنها، خانۀ فاطمه و على عليه السلام پناه برده بودند در حالى كه ترس و وحشت آنهارا فرا گرفته بود(2). و ابوبكر، عمر بن خطّاب را به سوى آنها فرستاد و گفت: «إن أبوا فقاتلهم» [اگر (از بيعت) خوددارى كردند با آنها جنگ كن]. و عمر با شعله اى از آتش آمد تا خانۀ آنهارا آتش زده بر سرشان خراب كند، و فاطمه او را ديد و فرمود:
«يابن الخطّاب! أجئت لتحرق دارنا؟!» [اى پسر خطّاب! آمده اى تا خانۀ ما را آتش بزنى ؟!]. گفت: «نعم، أو تدخلوا فيما دخل فيه الاُمّة!»(3)[بله، مگر اينكه داخل شويد در آنچه امّت در آن داخل شدند!].
[چه بگويم] پس از آن كه [دنيا]، هجوم افراد آن گروه سياسى به خانۀ اهل وحى، و پرده برداشتن آنها از خانۀ فاطمه عليها السلام(4)، را مى بيند و صداى رهبر آن گروه، پس از اينكه هيزم مى طلبد، را مى شنود كه مى گويد: «واللّٰه! لتحرقنَّ عليكم
ص: 148
أو لتخرجنَّ إلى البيعة، أو لأحرقنّها على من فيها» [به خدا سوگند! خانه را با شما مى سوزانم، مگر اينكه براى بيعت خارج شويد، يا گفت: خانه را با هر كه در آن است به آتش مى كشم].
به او گفته شد: «إنَّ فيها فاطمة» [در اين خانه فاطمه است]؛ گفت: «وإن!»(1)[اگر چه فاطمه باشد!].
[چه بگويم] پس از سخن ابن شحنه: «إنَّ عمر جاء إلى بيت عليٍّ ليحرقه على من فيه فلقيَتْه فاطمة فقال: اُدخلوا فيما دخلَتْ فيه الاُمّة»(2)[عمر به سوى خانه على آمد تا آن و هر كه در آن است را به آتش بكشد كه فاطمه او را ديد و عمر به او گفت: داخل شويد در آنچه امّت در آن داخل شدند].
و پس از آن كه ناله و شيون پارۀ تن مصطفى كه اندوهگين و غمگين بود را شنيد، و در حالى كه از خانه خارج شده بود و مى گريست، با صداى بلند ندا مى داد: «يا أبت يا رسول اللّٰه! ماذا لقينا بعدك من ابن الخطّاب وابن أبي قحافة ؟!»(3)[پدرم اى رسول خدا! چه ها كه بعد از تو از پسر خطّاب و پسر ابوقحافه كشيديم].
پس از آن كه حضرت فاطمه عليها السلام را ديد كه به همراه زنان هاشمى فرياد مى زند، صدايش به گريه بلند است و ندا مى دهد: «يا أبابكر! ما أسرع ما أغرتم على أهل بيت رسول اللّٰه، واللّٰه! لا اُكلّم عمر حتّى ألقى اللّٰه»(4)[اى ابوبكر! چه زود بر اهل بيت رسول خدا هجوم آورديد، به خدا سوگند! با عمر سخن نمى گويم تا اينكه خدا را ملاقات كنم].
ص: 149
پس از اينكه تنديس قداست و عظمت - اميرالمؤمنين عليه السلام - را ديد كه او را از جلو مانند شترى كه چوب در بينى اش گذارده اند تامهار شود(1)، براى بيعت مى كشند (يُقاد إلى البيعة كما يُقاد الجمل المخشوش)، و از عقب با شدّت و عتاب و در حالى كه مردم نظاره گر بودند، هُل مى دهند، و به او مى گويند: «بايع» [بيعت كن] و مى فرمايد: «إن أنا لم أفعل فمه» [اگر نكنم چه ؟] پاسخ مى دهند: «إذن واللّٰه الّذي لا إله إلّاهو! نضرب عنقك» [در اين صورت سوگند به خدايى كه جز او خدايى نيست! گردنت را مى زنيم]. مى فرمايد: «إذن تقتلون عبداللّٰه وأخا رسوله»(2)[در اين صورت بندۀ خدا و برادر رسول خدا را مى كُشيد].
[چه بگويم] پس از اينكه [دنيا]، على عليه السلام را كه با مصطفى صلى الله عليه و آله در اصل و نسب يكى هستند، مى بيند كه به قبر رسول خدا صلى الله عليه و آله پناه برده، فرياد مى زند و مى گريد و مى فرمايد: «يا «اِبْنَ أُمَّ إِنَّ اَلْقَوْمَ اِسْتَضْعَفُونِي وَ كٰادُوا يَقْتُلُونَنِي»»(3)(4)[اى فرزند مادرم! اين گروه، مرا در فشار گذاردند و ناتوان كردند؛ و نزديك بود مرا بكشند].
پس از اينكه ابوعبيدۀ جرّاح در روزى كه على عليه السلام براى بيعت برده مى شد به آن حضرت گفت: «يابن عمّ ! إنَّك حديث السنِّ وهؤلاء مشيخة قومك ليس لك مثل تجربتهم ومعرفتهم بالاُمور، ولا أرى أبا بكر إلّاأقوى على هذا الأمر منك وأشدّ احتمالاً واضطلاعاً به؛ فسلّم لأبي بكر هذا الأمر؛ فإنَّك إن تعش ويَطُلْ بك بقاء فأنت لهذا الأمر خليقٌ وبه حقيقٌ في فضلك ودينك وعلمك وفهمك وسابقتك ونسبك وصهرك» [اى پسر عمو! تو جوان هستى و اينها پيران قوم تو هستند، و تو تجربه و شناخت آنها نسبت به اُمور را ندارى، و من براى اين كار ابوبكر را قوى تر و با كفايت تر و با نيرويى
ص: 150
بيشتر از تو مى بينم؛ پس اين امر را به ابوبكر واگذار كن. و اگر زنده ماندى و عمرت طولانى شد به خاطر فضل، دين، علم، فهم، سابقه ات در اسلام، نَسَب، و اينكه داماد پيامبر هستى، براى اين امر شايسته اى و به آن سزاوار هستى](1).
پس از اينكه انصار در آن روز سخت و دشوار، با صداى بلند مى گفتند:
«لانبايع إلّاعليّاً» [ما با كسى جز على بيعت نمى كنيم].
پس از اينكه ابوبكر به انصار گفت: «نحن الاُمراء وأنتم الوزراء، وهذا الأمر بيننا وبينكم نصفان كشقِّ الأبلمة - يعني الخوصة -»(2)[ما امير و حاكم هستيم و شما وزير مى باشيد، و اين امر در بين ما و شما دو نيمه است مانند چاك برگ درخت خرما (آنگاه كه از طول گرفته شود و به دو نيمۀ مساوى تقسيم شود)].
مدّت لها الأوسُ كفّاً كي تناولها *** فمدّت الخزرجُ الأيدي تباريها
وظنَّ كلُّ فريق أنّ صاحبَهم *** أولىٰ بها وأتى الشحناء آتيها(3)
[قبيلۀ اوس به سوى خلافت دست دراز كرد تا آن را به چنگ آورد، وقبيلۀ خزرج نيز دستهاى خود را دراز كردند، ودر اين زمينه با هم مسابقه گذاشتند. و هر گروهى گمان كرد كه رفيقش براى خلافت سزاوارتر است و اين حركت براى به چنگ آوردن خلافت، كينه و دشمنى به بار آورد].
و دربارۀ آن خلافت چه بگويم پس از اينكه ابوبكر و عمر بن خطّاب آن را فلته اى [امرى كه بدون فكر و رويّه روى داد] مانند فلتۀ جاهليّت مى دانند كه خداوند امّت را از شر آن حفظ كند [ فلتة كفلتة الجاهليّة وقى اللّٰه شرّها](4).
پس از اينكه عمر حكم كرد: هر كه را مثل اين بيعت را تكرار كرد،
ص: 151
بكشيد(1).
پس از اينكه در روز سقيفه گفت: «من بايع أميراً عن غير مشورة المسلمين فلا بيعة له ولا بيعة للّذي بايعه تغرّة أن يقتلا»(2)[هر كس با حاكمى بدون مشورت مسلمانان بيعت كند، بيعت هيچ كدام صحيح نيست و آن دو كشته مى شوند].
پس از اينكه عمر به ابن عبّاس گفت: «لقد كان عليٌّ فيكم أولى بهذا الأمر منّي ومن أبي بكر»(3)[همانا على در ميان شما از من و ابوبكر به اين امر شايسته تر است].
پس از اينكه عمر گفت: «إنّا واللّٰه! ما فعلناه عن عداوة ولكن استصغرناه، وحسبنا أن لا يجتمع عليه العرب وقريش لما قد وترها» [به خدا سوگند! ما اين كار را از روى عداوت نكرديم، بلكه على را كوچك (وكم سنّ و سال) يافتيم، و گمان مى كنيم كه عرب و قريش به خاطر خون هايى كه به گردن اوست پيرامون او جمع نمى شوند].
بعد از اينكه ابن عبّاس در جوابش گفت: «كان رسول اللّٰه صلى الله عليه و آله يبعثه فينطح كبشها فلم يستصغره، أفتستصغره أنت وصاحبك»(4)[پيامبر خدا صلى الله عليه و آله او را مى فرستاد و غائله را فرو مى نشاند و او را كوچك نمى شمُرْد آيا تو و رفيقت او را كوچك مى شماريد]؟
بعد از اينكه عمر به ابن عبّاس گفت: «يا بن عبّاس! ما أظنُّ صاحبك إلّامظلوماً» [اى پسر عبّاس! من گمانى دربارۀ رفيق تو ندارم مگر اينكه او مظلوم است]. و ابن عبّاس گفت: «واللّٰه! ما استصغره اللّٰه حين أمره أن يأخذ سورة براءة من أبي بكر»(5)
ص: 152
[به خدا سوگند! خدا او را هنگامى كه به او فرمان داد سورۀ برائت را از ابوبكر بگيرد، كوچك (وكم سنّ و سال) نشمرد].
پس از اينكه پدرِ دو سبط رسول خدا صلى الله عليه و آله، اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود: «أنا عبداللّٰه وأخو رسول اللّٰه، أنا أحقُّ بهذا الأمر منكم، لا اُبايعكم وأنتم أولى بالبيعة لي» [من بنده خدا و برادر رسول خدا هستم، من بر اين امر از شما شايسته ترم؛ با شما بيعت نمى كنم در حالى كه شما براى بيعت با من سزاوارتر هستيد]، و عمر مى گويد: «لستَ متروكاً حتّى تبايع» [تو رها نمى شوى تا بيعت كنى]، و على فرمود: «احلب يا عمر! حلباً لك شطره»(1)[اى عمر! شيرى را بدوش كه بخشى از آن براى تو است (يعنى تو به فكر تحكيم پايه هاى حكومت خود در آيندۀ نزديك هستى)].
پس از اينكه على - كرّم اللّٰه وجهه - شبها در حالى كه فاطمه عليها السلام دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله را بر چهار پايى حمل مى كرد، به در خانه انصار مى رفت، و فاطمه از آنها كمك مى خواست و آنها مى گفتند: اى دختر رسول خدا! ما با اين مرد بيعت كرده ايم، و اگر همسر و پسر عمويت قبل از ابوبكر پيش ما مى آمد ما با ابوبكر بيعت نمى كرديم. و على كرّم اللّٰه وجهه مى فرمود: «أفكنتُ أدع رسول اللّٰه صلى الله عليه و آله في بيته لم أدفنه، وأخرج اُنازع سلطانه»؟! [آيا پيامبر را دفن نكرده در خانه اش مى گذاشتم و براى نزاع دربارۀ سلطنت او خارج مى شدم ؟!]. و فاطمه مى فرمود: «ما صنع أبو الحسن إلّا ما كان ينبغي له ولقد صنعوا ما اللّٰه حسيبهم وطالبهم»(2)[ابوالحسن جز آنچه سزاوار بود انجام نداد و آنهاكارى كردند كه خدا از آنها انتقام مى گيرد و حقّ ما را از آنها مطالبه مى كند].
پس از اينكه على عليه السلام مى فرمايد: «أما واللّٰه! لقد تقمّصها ابن أبي قحافة، وإنَّه ليعلم
ص: 153
أنَّ محلّي منها محلُّ القطب من الرحى، ينحدر عنّي السيل، ولا يرقى إليَّ الطير، فسدلْتُ دونها ثوباً، وطويتُ عنها كشحاً، وطَفِقْتُ أَرْتَئي بين أن أَصُولَ بِيَدٍ جذّاء، أو أَصْبِرَ علىٰ طِخْيَةٍ عمياء، يَهْرَمُ فيها الكبير، ويشيب فيها الصغير، ويَكْدَحُ فيها مؤمن حتّى يلقىٰ ربَّه، فرأيتُ أنَّ الصبر علىٰ هاتا أحجىٰ ، فصبرتُ وفي العين قذىٰ ، وفي الحلق شجىٰ ، أرىٰ تُراثي نَهْباً، حتّى مضى الأوّلُ لسبيله فأدلىٰ بها إلى ابن الخطّاب بعده.
(ثمّ تمثّل بقول الأعشى):
شتّان ما يومي علىٰ كُورِها *** ويومُ حيّانَ أخي جابِرِ
فيا عجباً يستقيلها في حياته إذ عقدها لآخر بعد وفاته، لشَدَّ ما تشطّرا ضَرْعَيْها، فصيّرها في حوزة خَشْناء يغلُظُ(1) كلمها، ويَخْشُنُ مسُّها، ويكثر العثار فيها والاعتذار منها، فصاحبُها كراكِبِ الصَعْبة، إن أَشْنَقَ لها خَرَمَ ، وإن أسْلَسَ لها تقحَّم، فمُنِيَ الناسُ - لَعَمْرُ اللّٰه - بِخَبْطٍ وشِمَاس، وتَلَوُّنٍ واعتراض، فصبرتُ علىٰ طول المدّة، وشدّةِ المحنة حتّىٰ إذا مضىٰ لسبيله جعلها في جماعة زعم أ نّي أحدهم فيا لِلّه ولِلشورىٰ ، متى اعْتَرَضَ الريبُ فِيَّ مع الأوّل منهم حتّى صرتُ اُقْرَنُ إلىٰ هذه النظائر، لكنِّي أسْفَفْتَ إذْ أَسَفُّوا، وطِرْتُ إذا طاروا، فَصَغَى رجلٌ منهم لِضِغْنِه، ومَالَ الآخَرُ لِصِهْرِه مع هَنٍ وهَنٍ ، إلىٰ أن قام ثالث القوم نافجاً حِضْنَيْه بين نَثِيلِهِ ومُعْتَلَفِهِ ، وقام معه بَنُو أبيه يَخْضِمُون مالَ اللّٰه خَضْمَةَ الإبل نِبْتَةَ الربيع، إلىٰ أن انْتَكَثَ فَتْلُهُ ، وأَجْهَزَ عليه عملُه، وكَبَتْ به بِطْنَتُه...».
[آگاه باشيد! به خدا سوگند! پسر ابوقحافه (ابوبكر)(2) جامه خلافت را بر تن كرد، در حالى كه مى دانست جايگاه من نسبت به خلافت چون محور آسياب است به آسياب كه دور آن حركت مى كند. او مى دانست كه سيل دانش از دامن كوهسار من جارى است و مرغان دور پرواز انديشه ها به بلنداى ارزش من نتوانند پرواز كرد. پس من رداى خلافت
ص: 154
رها كرده و دامن جمع نموده از آن كناره گيرى كردم و در اين انديشه بودم كه آيا با دست تنها براى گرفتن حقّ خود به پا خيزم ؟ و يا در اين محيط خفقان زا و تاريكى كه به وجود آوردند، صبر پيشه سازم ؟ و در آن وضعيّتى كه پيران را فرسوده، جوانان را پير، و مردان با ايمان را تا قيامت و ملاقات پروردگار اندوهگين نگه مى دارد! پس از ارزيابى درست، صبر و بردبارى را خردمندانه تر ديدم. پس صبر كردم در حالى كه گويا خار در چشم و استخوان در گلوى من مانده بود و مى ديدم كه ميراث مرا به غارت مى برند! تا اينكه خليفۀ اوّل به راه خود رفت و خلافت را به پسر خطّاب سپرد. (سپس امام، مَثَلى را با شعرى از أعشى عنوان كرد:) «چقدر فرق است ميان روزگار من با اين همه مشكلات و روزگار حيّان برادر جابر كه در آسايش است» (من همۀ روزها را در گرماى سوزان كار كردم و او راحت و آسوده در خانه بود)!
شگفتا! ابوبكر كه در زمان حيات خود از مردم مى خواست عذرش را بپذيرند(1)، چگونه در هنگام مرگ خلافت را به عقد ديگرى درآورد؟! هر دو از شتر خلافت سخت دوشيدند و از حاصل آن بهره مند گرديدند. سرانجام اوّلى حكومت را به راهى درآورد و به دست كسى (عمر) سپرد كه مجموعه اى از خشونت، سخت گيرى، اشتباه و پوزش طلبى بود. عنان محكم زمامدار مانند كسى است كه بر شتر سركش سوار است، اگر عنان را محكم كشد، پرده هاى بينى حيوان پاره مى شود، و اگر آزادش گذارد در پرتگاه سقوط مى كند. سوگند به خدا! مردم در حكومت دوّمى در ناراحتى و رنج مهمّى گرفتار آمده بودند، و دچار دورويى ها و اعتراض ها شدند و من در اين مدّت طولانىِ محنت زا و عذاب آور، چاره اى جز شكيبايى نداشتم، تا آنكه روزگار عمر هم سپرى شد(2). و او خلافت را در گروهى (شورا) قرار داد كه پنداشت من همسنگ آنان مى باشم! پناه بر خدا
ص: 155
از اين شورا! در كدام زمان در برابر شخص اوّلشان در خلافت مورد ترديد بودم، تا امروز با اعضاى شورا برابر شوم، مرا همانند آنها پندارند و در صف آنها قرارم دهند؟! ناچار باز هم كوتاه آمدم، و با آنان هماهنگ گرديدم. در آنجا يكى از آنها(1) به خاطر كينه اى كه از من داشت روى برتافت (و به من رأى نداد)، و ديگرى(2) به دامادش متمايل شد (و وى را بر حقيقت برترى داد)، با آن دو نفر ديگر(3) كه زشت است آوردن نامشان، و تا اين كه سومى به خلافت رسيد. كسى كه دو پهلويش از پرخورى باد كرده، و همواره بين دستشويى و آشپزخانه سرگردان بود و خويشاوندان پدرى او (بنى اُميّه) به پا خاستند و همراه او بيت المال را خوردند و بر باد دادند، چون شتر گرسنه اى كه گياه تازۀ بهارى را با ولع مى خورد. عثمان آنقدر اسراف كرد كه ريسمان بافتۀ او باز شد و اعمال او مردم را بر انگيخت، و شكم بارگى او نابودش ساخت...].
اين خطبه موسوم به «شقشقيّه» است و پيرامون آن زياد سخن گفته اند و ماهران فنّ از شيعه و سنّى آن را نقل كرده اند، و اعتقاد دارند كه از خطبه هاى ثابت مولا امير المؤمنين عليه السلام است و هيچ طعنى در (سند) آن نيست؛ از اين رو سخن نادانى كه آن راسخن سيّد رضى دانسته شنيده نمى شود (و بى اهميّت
ص: 156
است)؛ زيرا بسيارى در قرن هاى نخستين و پيش از آن كه نطفۀ سيّد رضى منعقد شود، آن را نقل كرده اند چنان كه معاصران و متأخّران از سيّد رضى اين خطبه را با سندى غير از سند سيّد رضى نقل كرده اند.
علّامه امينى رحمه الله در الغدير (28) نفر از آنها را نام مى برد(1) كه برخى از آنها از اين قرارند:
1 - ابوجعفر دعبل خزاعى، متوفّاى (246)؛ آن گونه كه در «أمالى»(2) شيخ طوسى آمده است، دعبل اين خطبه را با سند خود از ابن عبّاس روايت مى كند، و برادر دعبل، ابوالحسن على از او روايت كرده است.
2 - ابوجعفر احمد بن محمّد برقى، متوفّاى (274، 280)؛ آن گونه كه در «علل الشرائع»(3) است.
3 - ابوعلى جبّائى، بزرگ معتزله، متوفّاى (303)؛ آن گونه كه در كتاب «الفرقة الناجية» اثر ابراهيم قطيفى، و «بحار»(4) علّامۀ مجلسى است.
4 - ابوالقاسم بلخى يكى از بزرگان معتزله، متوفّاى (317)؛ آن گونه كه در «شرح ابن ابى الحديد»(5) آمده است.
5 - ابوجعفر ابن قبه، شاگرد ابوالقاسم بلخى. آن گونه كه در «شرح ابن ابى الحديد»(6) و «شرح ابن ميثم»(7) آمده، وى اين خطبه را در كتاب خود «الإنصاف» نقل كرده است.
6 - قاضى عبدالجبّار معتزلى، متوفّاى (415). وى در كتاب خود
ص: 157
«المغني»(1) برخى از جملات خطبه را توجيه مى كند و دلالت داشتن آن بر طعنِ در خلافت كسانى كه بر امير المؤمنين عليه السلام مقدّم شده اند را منع مى كند، بدون اينكه در سند آن خدشه اى وارد كند.
7 - ابوالخير مصدّق بن شبيب صلحى نحوى، متوفّاى (605). وى خطبه را براى ابومحمّد بن خشّاب خوانده و گفته است:
چون خطبه را براى استادم ابومحمّد بن خشّاب خواندم و به سخن ابن عبّاس رسيدم كه گفته: «ما اسفْتُ على شيء قطّ كأسفي على هذا الكلام»(2)[بر هيچ چيزى مانند قطع شدن سخن امام اين گونه اندوهناك نشدم كه امام نتوانست تا آنجا كه دوست دارد به سخن ادامه دهد]. استاد گفت: اگر من آنجا بودم به ابن عبّاس مى گفتم: آيا پسر عمويت چيزى در ذهن خود گذاشت كه در اين خطبه نگفته باشد؟ او هيچ كس از اوّلين و آخرين را فروننهاد. مصدّق كه فردى شوخ طبع بود مى گويد: به استاد گفتم: آقاى من! شايد اين سخن را به او نسبت داده اند (و از آن حضرت نيست). گفت: نه، به خدا سوگند! من مى دانم اين خطبه كلام اوست، همان طور كه مى دانم تو مصدّق هستى. گفتم: مردم اين خطبه را به سيّد رضى نسبت مى دهند. گفت: نه، به خدا سوگند! از سيّد رضى نيست، و رضى كجا مى تواند اين كلام و اين اسلوب و سبك را داشته باشد، ما كلام او در شعر و نثر را ديده ايم و نزديك به اين كلام نبوده و در اين قالب نمى گنجد.
سپس گفت: به خدا سوگند! من اين خطبه را در كتابهايى كه (200) سال
ص: 158
قبل از به دنيا آمدن رضى نوشته شده، يافته ام و نيز آن را با خطوطى يافته ام كه آن خطوط و نويسندۀ آنها از علما و اهل ادبى هستند كه آنها را مى شناسم و قبل از اينكه ابواحمد پدر رضى به دنيا بيايد آن را نگاشته اند(1).
8 - عزّ الدين ابن ابى الحديد معتزلى، متوفّاى (655)؛ وى در «شرح نهج البلاغة»(2) مى نويسد:
مى گويم: من مقدار زيادى از اين خطبه را در تأليفات استادمان ابوالقاسم بلخى پيشواى معتزله در بغداد ديده ام، و وى در زمان حكومت مقتدر و خيلى پيش از آن كه رضى به دنيا بيايد، مى زيسته است.
آنگاه چه مى توانم بگويم، پس از آن كه شاعر مصرى معاصر(3) عربده مى كشد، و آتشهاى خاموش را شعله ور مى كند، و آن جنايتهاى فراموش شده را تجديد خاطر مى كند - نه، به خدا سوگند! هرگز فراموش مباد - و آن را ثناى گذشتگان مى شمارد، و پس از گذشت قرن ها، صدايش را به آن گناهان بلند مى كند، و از سخن خود در قصيدۀ عمريّه در ذيل عنوان عمر و على، خرسند شده و به آن مى بالد:
وقولةٍ لعليٍّ قالها عُمرُ *** أكرم بسامعها أعظِم بملقيها
حرّقتُ دارَكَ لا اُبقي عليك بها *** إن لم تبايعْ وبنتُ المصطفىٰ فيها
ما كان غيرُ أبي حفصٍ يفوهُ بها *** أمامَ فارسِ عدنانٍ وحاميها
[وگفتارى به على كه آن را عمر گفت، گفتارى كه شنونده اش چه كريم است و گوينده اش چه بزرگ: خانه ات را به آتش مى كشم و تو را در آن زنده نمى گذارم، اگر بيعت نكنى، و اين در حالى بود كه دختر مصطفى در آن خانه بود. كسى غير از ابوحفص (عمر)
ص: 159
نمى توانست اين سخن را دربرابر تكسوارِ (اولادِ) عدنان (جدّ اعلاى پيامبر) وحامى آنان بگويد!].
چه بگويم پس از آنكه گروهى از مصريان در اوايل سال (1918) در جمع كثيرى به خواندن اين قصيدۀ عمريّه كه در بردارندۀ اين ابيات است پرداختند، و جرايد آن را در تمام دنيا منتشر كردند، و بزرگان مصر چون احمد امين، احمد زين، ابراهيم ابيارى(1)، على جارم، على امين(2)، خليل مطران(3)، مصطفى دمياطى بك(4)، و ديگران(5) مى آيند و به انتشار ديوانى با اين شعر، و تشكّر از شاعرى با اين شعور، مى پردازند و عواطف را در اين زمان، و در اين روزگارِ سخت، خدشه دار مى كنند و با اين نعره هاى قوى مذهبى صفاى اسلامى را كه مايۀ مباهات است، در جامعه اسلامى كدر كرده و جماعت مسلمانان را متفرّق مى كنند، و گمان مى كنند كار نيكويى انجام داده اند. و ديوان شاعر و به ويژه قصيدۀ عمريّۀ وى را چند بار تجديد چاپ مى كنند و شارح آن، دمياطى در ذيل بيت مى نويسد:
منظور اين است كه ساكن بودن دختر پيامبر در آن خانه باعث نمى شود كه على از دست عمر محفوظ بماند.
و نيز مى نويسد(6):
ص: 160
و در روايت ابن جرير طبرى، از جرير، از مغيره از زياد بن كليب نقل شده است: عمر بن خطّاب به سوى خانۀ على رفت و در آن جا طلحه و زبير و گروهى از مهاجرين بودند، پس گفت: «واللّٰه! لأحرقنَّ عليكم أو لتخرجنَّ إلى البيعة» [به خدا سوگند! خانه را با شما به آتش مى كشم، مگر آنكه براى بيعت خارج شويد]. پس زبير در حالى كه شمشير كشيده بود به او حمله كرد، ولى شمشير از دستش افتاد و به او حمله كردند و او را گرفتند.
اگر زياد در سند روايت، زياد حنظلى ابو معشر كوفى باشد، موثَّق است و ظاهراً طبرى رحمه الله بر اين روايت اعتماد كرده است.
و مى بينى كه در ثناگويى بر شاعر و اين قصيده اش مبالغه مى كنند، گويا براى امّت علمى جامع، يا نظرى پسنديده و جديد آورده است، يا براى عمر فضيلت بزرگى كه امّت و پيامبر مقدّس را خشنود مى سازد، برشمرده است.
بشارت و بلكه بشارتها باد بر پيامبر اعظم كه پارۀ تن او حضرت صدّيقه نزد كسى كه اين سخن را گفت هيچ حرمت و ارزشى ندارد، و سكونت داشتن او در خانه اى كه خداوند اهل آن را پاك گردانيده، آن ها را از او و آتش زدن خانه بر سرشان باز نمى دارد. چه نيكوست انتخابى كه شأن آن چنين است! و مبارك است بيعتى كه با چنين ترس و وحشتى تمام شد و با اين عار و ننگها محكم گرديد!
بخارى در كتاب مناقب از كتاب «صحيح» خود(1) در باب «فضل أبي بكر بعد النبيّ » [فضيلت ابوبكر پس از پيامبر] از طريق عبداللّٰه بن عمر نقل كرده است:
ص: 161
«كنّا نخيّر بين الناس في زمن النبيّ صلى الله عليه و آله فنخيّر أبابكر، ثمّ عمر بن الخطّاب، ثمّ عثمان ابن عفّان رضى الله عنه» [در زمان پيامبر، انتخاب بهترين فرد در بين مردم به ما واگذار شد، پس ابوبكر را انتخاب كرديم، سپس عمر بن خطّاب، سپس عثمان بن عفّان].
و ابن داود و طبرانى از ابن عمر نقل كرده اند(1): «كنّا نقول ورسول اللّٰه صلى الله عليه و آله حيّ :
أفضل اُمّة النبيّ صلى الله عليه و آله بعده أبو بكر، ثمّ عمر، ثمّ عثمان، فيسمع رسول اللّٰه صلى الله عليه و آله ذلك فلا ينكره»(2)[ما هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله زنده بود مى گفتيم: با فضيلت ترين امّت پيامبر صلى الله عليه و آله پس از او ابوبكر، سپس عمر، سپس عثمان است و رسول خدا صلى الله عليه و آله اين را مى شنيد و انكار نمى كرد].
و در نقل بخارى در تاريخش(3) آمده است: «كنّا نقول في زمن النبيّ صلى الله عليه و آله: من يلي هذا الأمر بعد النبيّ صلى الله عليه و آله ؟! فيقال: أبوبكر، ثمّ عمر، ثمّ عثمان، ثمّ نسكت» [ما در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله مى گفتيم: چه كسى اين امر (خلافت) را پس از پيامبر صلى الله عليه و آله به عهده مى گيرد؟ پس گفته مى شد: ابوبكر، سپس عمر، سپس عثمان، سپس ساكت مى شديم].
امينى مى گويد: اين روايت، عمده روايتى است كه اهل سنّت در انتخاب قانونى كه در اسلام واقع شد، به آن تمسّك كرده اند، و متكلّمين هنگام بحث از امامت آن را حجّت و دليل قرار داده اند، و محدّثين پا جاى پاى آنها گذاشته اند.
و آنها در هنگام نقل آن، بالا و پايين رفته اند، و مباهات و افتخار كرده و خوشحال شده اند، و افراد زيادى آمده اند و در شرح آن، سخن را به درازا كشانده و اطالۀ كلام كرده اند، و آن را مانند سنگ زير بنا قرار داده، و خلافت راشده را بر آن بالا برده اند، و با اين روايت بر درستى بيعتى احتجاج كرده اند كه شومى آن اسلام را فرا گرفته، و با اتّفاقات زشت و ناهنجار و عار و ننگهاى فراوان پوشيده شده، و جمعيّت مسلمانان را متفرّق كرد، و بازوى دين را سست و ضعيف گرداند، و دستگيره هاى آن را قطع كرد، و صدمات و مصيبتهايى را تا به امروز بر امّت محمّد صلى الله عليه و آله وارد ساخت؛ از اين رو بر ماست
ص: 162
كه به تفصيل در اين باره سخن بگوييم و خواننده را بر حقيقت مطلب آگاه سازيم؛ «لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ وَ يَحْيىٰ مَنْ حَيَّ عَنْ بَيِّنَةٍ »(1)[تا آنها كه هلاك (و گمراه) مى شوند، از روى اتمام حجّت باشد؛ و آنها كه زنده مى شوند (و هدايت مى يابند)، از روى دليل روشن باشد]. و خداوند ولىّ توفيق است.
عبداللّٰه بن عمر در زمان پيامبر كه ادّعا كرده در آن هنگام مخيّر مى شد و انتخاب مى كرد، در آغاز جوانى بود حتّى در برخى سالها هنوز به سنّ بلوغ نيز نرسيده بود؛ و به همين خاطر رسول خدا صلى الله عليه و آله او را از جهاد در روز بدر و اُحد باز گرداند و او را كوچك دانست، و آن گونه كه در روايتى صحيح آمده در روز خندق كه پانزده سال داشت به او اجازۀ نبرد داد(2). و او بر اساس همۀ اقوال در ولادت و هجرت و وفاتش، در روز وفات پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بيش از بيست سال نداشته، و عادتاً به وى در چنين سنّ و سالى با وجود پيران صحابه و شخصيّتهاى محترم امّت، اختيار انتخاب فرد برتر سپرده نمى شود، و به عنوان داورى كه رأيش در انتخاب نافذ است قرار داده نمى شود؛ زيرا حكم نهايى در چنين مطلب مهمّى، خواهانِ اين امور است: تمرين طولانى، آگاهى بر تجربه هاىِ پى در پى همراه با فكر پخته و استوار، شناخت آنچه مقتضى فضيلت است، شناخت خلق و خوى مردمان، و قوّت و صلابت نفس تا به هوى و هوس ميل پيدا نكند. و پسر عمر فاقد همۀ اين ويژگى ها بود؛ زيرا گفتيم در آن روزگار كم سنّ و سال بود و چنين شخصى فاقد مشخّصات فوق است، و خود همين روايتش قوى ترين گواه است بر اينكه وى فاقد اين ملكات فاضله بوده است.
ابوغسان دورى مى گويد: «من نزد على بن جعد بودم، و حديث پسر
ص: 163
عمر را نزد او ذكر كردند كه گفته: «ما در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله مردم را بر يكديگر برترى مى داديم و مى گفتيم: بهترين اين امّت پس از پيامبر، ابوبكر و عمر و عثمان هستند، و اين سخن به پيامبر صلى الله عليه و آله مى رسيد و انكار نمى كرد»؛ علىّ بن جعد گفت: «اُنظروا إلى هذا الصبيّ هو لم يحسن أن يطلّق امرأته يقول: كنّا نفاضل!»(1)[به اين بچّه نگاه كنيد كه بلد نيست زنش را طلاق دهد و مى گويد: ما مردم را بر يكديگر برترى مى داديم!].
و هر كس پسر عمر را بشناسد و صفحۀ سياه تاريخش را بخواند، او را با سستى و ضعف رأى، و پيروى از هوى و هوس، و فاقد بودن همۀ اين خصلتها در هنگامى كه به سنّ رشد و بلوغ و پيرى رسيد - تا چه رسد به آغاز جوانى اش! - خواهد شناخت. و گوشه اى از نظرات سبك و بى مقدار وى خواهد آمد. پسر عمر و هر كه مانند او انتخاب مى كند و سخن دروغ مى بافد، را واگذار؛ «وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ مٰا يَشٰاءُ وَ يَخْتٰارُ مٰا كٰانَ لَهُمُ اَلْخِيَرَةُ »(2)[پروردگار تو هر چه بخواهد مى آفريند، و هر چه بخواهد برمى گزيند؛ آنان (در برابر او) اختيارى ندارند]. «وَ مٰا كٰانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لاٰ مُؤْمِنَةٍ إِذٰا قَضَى اَللّٰهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ اَلْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ »(3)[هيچ مرد و زن با ايمانى حقّ ندارد هنگامى كه خدا و پيامبرش امرى را لازم بدانند، اختيارى (در برابر فرمان خدا) داشته باشد].
و بخارى و هر كه پا جاى پايش مى گذارد و از او پيروى مى كند و سخن باطل را صحيح دانسته و حقّ را از باطل تشخيص نمى دهد(4)، را واگذار و سخنان لغو و بيهوده آنها را بشنو و از طغيان و سركشى آنها نترس؛ «وَ لَوِ اِتَّبَعَ اَلْحَقُّ أَهْوٰاءَهُمْ لَفَسَدَتِ اَلسَّمٰاوٰاتُ وَ اَلْأَرْضُ وَ مَنْ فِيهِنَّ »(5)[و اگر حقّ از هوسهاى آنها پيروى كند، آسمانها و زمين و همۀ كسانى كه در آنها هستند تباه مى شوند].
ص: 164
«قَدْ جِئْنٰاكَ بِآيَةٍ مِنْ رَبِّكَ وَ اَلسَّلاٰمُ عَلىٰ مَنِ اِتَّبَعَ اَلْهُدىٰ »(1)[ما نشانه روشنى از سوى پروردگارت براى تو آورده ايم؛ و درود بر آن كس باد كه از هدايت پيروى مى كند!].
ابوعمر در «استيعاب»(2) در شرح حال على عليه السلام مى نويسد:
اگر كسى حديث پسر عمر را مطرح كند كه: «ما در زمان رسول خدا مى گفتيم: ابوبكر، سپس عمر، سپس عثمان، و آنگاه ساكت مى شديم - يعنى كسى را برتر نمى دانستيم -»، مى گوييم: اين سخن را ابن معين به شدّت انكار كرده و پيرامون آن با كلامى خشن و درشت سخن گفته است؛ زيرا كسى كه اين سخن را بگويد برخلاف اجماع اهل سنّت از گذشته و حال و از فقيه و محدّث، بر اينكه على پس از عثمان بافضيلت ترين مردم است، سخن گفته است، و در اين هيچ اختلافى ندارند، و تنها در برتر بودن على يا عثمان اختلاف دارند، و نيز گذشتگان در برتر بودن على و ابوبكر اختلاف كرده اند. و در اين اجماع همگانى ياد شده، دليل روشنى است بر اينكه حديث پسر عمر اشتباه و غلط است و معنايش صحيح نيست اگر چه سند آن صحيح است.
و ابن حجر پس از ذكر خلاصۀ اين كلامِ ابوعمر نوشته است(3):
و بر سخن ابوعمر نيز چنين انتقاد شده است كه: لازمۀ سكوت آنها در آن زمان از برتر بودن على، برتر نبودن او به طور دائم نيست. و اجماع ياد شده، پس از زمانى كه پسر عمر آن را مشخّص كرد حادث شده است؛ پس حديث وى غلط نيست.
از ابن حجر و هر كسى كه سخن ابوعمر را نقد كرده، مخفى مانده است كه:
اجماع حادثِ ياد شده، تنها به خاطر آن سوابقى بوده كه مولا اميرالمؤمنين
ص: 165
در روزى كه پسر عمر از انتخاب وى ساكت شد، حائز آنها بوده است، سوابقى كه تازه و نو نبودند و قرآن و سنّت ثناى گوى آنها هستند؛ پس لازمه سكوت آنها در آن هنگام از برترى دادن او پس از آن سه نفر، برتر نبودن او به طور دائم است؛ زيرا اگر ملاك اجماع آنها بر انتخاب او عليه السلام در روزى كه او را انتخاب كردند، ملكات و خلق و خوهاى او و پيشى گرفتن او بر فضيلتها و احسانهايى كه در قرآن و سنت به تفصيل آمده اند، باشد پس اين خصلتها هرگز از او جدا نشده اند و به خاطر همين خصلتها وى در تمام دوران حياتش و از روزى كه پيامبر صلى الله عليه و آله دنيا را ترك كرد تا هميشۀ تاريخ، بر همگان برترى دارد و او مختار است.
و اگر ملاكِ اجماع، چيزى غير از اين خصلتهاست مثل پيرى و مسنّ بودن و امثال آن، مى گوييم ما اين امور را ملاك برترى نمى دانيم، و ميان على عليه السلام و ديگران با اين امور بى ارزشى كه دام اهل سنّت است و با آن، ساده لوحان امّت محمّد صلى الله عليه و آله را از روز بيعت با ابوبكر تا كنون به دام انداخته اند، مفاضله و رقابت برقرار نمى كنيم.
و اى كاش كسى كه به كلام ابن عبدالبرّ، انتقاد كرده، اگر همۀ آنچه دربارۀ على اميرالمؤمنين در قرآن و سنّتِ صحيحِ ثابت، آمده است را قبول نمى كند، دست كم آنچه را كه قومش از انس نقل كرده اند مى پذيرفت، و سپس دربارۀ روايت پسر عمر حكم مى نمود؛ انس مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «إنّ اللّٰه افترض عليكم حبّ أبي بكر، وعمر، وعثمان، وعليّ ، كما افترض الصلاة والزكاة والصوم والحجّ ؛ فمن أنكر فضلهم فلا تقبل منه الصلاة ولا الزكاة ولا الصوم ولا الحجّ (1)»(2)[همانا خدا دوستى ابوبكر و عمر و عثمان و على را بر شما واجب كرد
ص: 166
چنانكه نماز و زكات و روزه و حجّ را واجب نمود؛ پس هر كه فضيلت آنها را انكار كند نماز و زكات و روزه و حجّ او قبول نمى شود].
و چقدر فاصله است بين ديدگاه پسر عمر و سخن پدرش دربارۀ على عليه السلام كه گفت: «هذا مولاي ومولى كلّ مؤمن، من لم يكن مولاه فليس بمؤمن»(1)[اين، مولاى من و مولاى هر مؤمنى است، هر كس على مولايش نباشد مؤمن نيست].
و شايد اهل سنّت براى پوشاندن عيب و نقص انتخابِ پسر عمر، و به خاطر نجات از انتقاد ابوعمر كه ذكر شد، روايتى را از طريق جعدبة(2) بن يحيى از علاء بن بشير عبشمى از ابن ابى اويس از مالك از نافع از پسر عمر جعل كرده اند كه گفت: «كنّا على عهد رسول اللّٰه صلى الله عليه و آله نفاضل فنقول: أبوبكر، وعمر، وعثمان، وعليّ » [ما در زمان رسول خدا بين افراد برترى مى داديم و مى گفتيم: ابوبكر و عمر و عثمان و على].
و نيز از طريق محمّد ابوالبلاط(3) از زهد بن ابى عتاب، از پسر عمر جعل كرده اند: كنّا نقول في زمن النبيّ صلى الله عليه و آله: «يلي الأمر بعده أبو بكر، ثمّ عمر، ثمّ عثمان، ثمّ عليّ ، ثمّ نسكت» [ما در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله مى گفتيم: امر حكومت را بعد از او ابوبكر، سپس عمر، سپس عثمان، سپس على به عهده مى گيرند، و آنگاه ساكت مى شديم].
و شايد كسى كه بر مطالب ياد شده آگاهى يافته، در مى يابد كه انتخاب پسر عمر و هر كه با او موافق است، باطل و در نهايت سبكى و بى ارزشى است. و اگر بيشتر صحابه در زمان پيامبرشان كسى را مساوى با ابوبكر نمى دانستند پس
ص: 167
چه چيز آنها را در روز سقيفه از اين ديدگاه دور كرد؟! و چه چيز آنها را از بيعت با او به درنگ واداشت ؟! و از كجا آن اختلاف شديدى كه بدى ها و فتنه هاى زيادى را تا به امروز براى امّت درپى داشته، به سراغ آنها آمد؟! همانا بزرگان صحابه اعمّ از مهاجرين و انصار در روزى كه ابوبكر رداى خلافت را پوشيد، چون برايش فضيلتى نمى يافتند كه مستحقّ خلافت شود، و حجّت و دليلِ مردم در بيعت با او باشد، از بيعت عقب نشستند، و دستى از آنها براى بيعت دراز نشد، و كسى از آنان براى بيعت گامى برنداشت، و در روز نخستِ بيعت تنها دو يا چهار يا پنج مرد با او بيعت كردند و آنگاه دعوتِ همراه با ترساندن و ايجاد رعب و وحشت، امّت را به سوى بيعت سوق داد، و در دهان آنها كه به بيعت دعوت مى كردند چيزى جز تهديد مردم به قتل و زدن و به آتش كشيدن نبود، يا اين سخن: «إنّ أبابكر السبّاق المسنّ ، صاحب رسول اللّٰه في الغار» [همانا ابوبكرِ سبقت گيرندۀ مسنّ ، همراه رسول خدا در غار بود]. و اين، نهايتِ كوشش آنها در شمردن فضايل ابوبكر بود؛ ابن حجر در «فتح الباري»(1) نوشته است:
وآن - يعنى فضيلتِ نفرِ دوم بودن در غار - بزرگترين فضيلتهاى او بود كه به واسطۀ آن مستحقّ شد كه خليفۀ پيامبر شود؛ و به همين خاطر عمر بن خطّاب گفت: «إنّ أبابكر صاحب رسول اللّٰه في الغار، ثاني اثنين؛ فإنّه أولى المسلمين باُموركم» [همانا ابوبكر رفيق رسول خدا، و نفر دوم (در غار) است؛ پس او شايسته ترين مسلمانان به امور شماست].
آيا كسى نيست از ابن حجر بپرسد كه همراهى دو روز در غار كه به انواع مختلف تصوّر مى شود، و مجال وسيعى براى گفتار پيرامون آن وجود دارد، همراهى و مصاحبتى كه به اين مرد امكان نداد رفيقش [پيامبر] را توصيف كند آنگاه كه يهود پيش او آمدند و گفتند: «صِفْ لنا صاحبك» [رفيقت را براى ما توصيف كن]؛ و او گفت: «معشر اليهود! لقد كنتُ معه في الغار كإصبعيّ هاتين، ولقد صعدْتُ معه جبل حراء وأنّ خنصري لفي خنصره، ولكنّ الحديث عنه صلى الله عليه و آله شديد، وهذا
ص: 168
عليّ بن أبي طالب» [اى گروه يهود! همانا من با او در غار بودم مانند اين دو انگشت، و من با او از كوه حراء بالا رفتم و انگشت كوچكم در انگشت كوچك او بود ولكن سخن درباره او صلى الله عليه و آله سخت است، و اين على بن ابى طالب است (برويد و از او بپرسيد)]؛ آنگاه پيش على آمدند و گفتند: اى ابوالحسن! پسر عمويت را براى ما توصيف كن، و او توصيف كرد... تا پايان حديث(1).
چگونه اين مرد با چنين همراهى و مصاحبتى مستحقّ خلافت و شايسته ترين مردم به امور آنها شد، ولى همراهى على عليه السلام با پيامبر كه از زمان نرم بودن ناخنهايش (=كنايۀ از كودكى) تا آخرين نَفَس پيامبر صلى الله عليه و آله ادامه داشت - تا جايى كه نسبت به او مانند سايه نسبت به صاحب سايه شد، و در قرآن عزيز جان او شمرده شد، و ولايت او با ولايت خدا و ولايت پيامبرش قرين گشت، و مودّت و محبّت او مزد رسالت قرار گرفت - موجب نشد كه او مستحقّ خلافت و سزاوارترين شخص به امور مردم شود پس از اينكه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:
«من كنت مولاه فعليّ مولاه»؟! شگفتا از اين سخن!
و من نمى دانم اين مفاضله اى كه در زمان حيات رسول خدا صلى الله عليه و آله ميان صحابه، مسلّم و اجماعى بوده، چرا اين افراد عادل با وفات پيامبر صلى الله عليه و آله آن را فراموش كردند؟! و چرا بر آن انتخابى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله مى شنيد و انكار نمى كرد اتّفاق نظر نداشتند؟! و اختلاف و كشمكش و مشت زنى و دشنام گويى و نزاع در گرفت، تا جايى كه نزديك بود برادر پيامبر اعظم در آن هياهو و فتنه كشته شود و پارۀ تن او صدّيقۀ طاهره ديد آنچه را ديد، و عيب و ننگهايى روى داد كه در طول زندگى دنيا فراموش نمى شود، و دفن رسول خدا صلى الله عليه و آله تا سه روز به تأخير افتاد، و صحابه از او صلى الله عليه و آله و از دفن او دور و بر كنار بودند، و ابوبكر و عمر در دفن او حاضر نشدند.
نَوَوى در «شرح صحيح مسلم» مى نويسد(2):
ص: 169
عذر ابوبكر و عمر و ديگر صحابه روشن است؛ زيرا آنها عقيده داشتند مبادرت ورزيدن به بيعت از بزرگترين مصالح مسلمانان است، و از تأخير آن ترس به وجود آمدن اختلاف و نزاعى را داشتند كه مفاسد بزرگى بر آن مترتّب مى شد؛ و از اين رو دفن پيامبر صلى الله عليه و آله را به تاخير انداختند تا اينكه بيعت را تمام كردند؛ زيرا بيعت از مهمترين كارها بود تا نزاعى در دفن يا كفن يا غسل پيامبر يا نماز بر او يا ديگر موارد، روى ندهد.
مطلب بعد اينكه: اگر اين امر بر اساس همان انتخابى است كه پسر عمر گمان كرد پس چرا ابوبكر در روز سقيفه عمر و ابوعبيده را بر خود مقدّم داشت و گفت: «بايعوا أحد الرجلين» [با يكى از اين دو مرد بيعت كنيد]، يا گفت: «قد رضيتُ لكم أحد هذين الرجلين؛ فبايعوا أيّهما شئتم» [همانا من براى شما به يكى از اين دو مرد رضايت دادم پس با هر كدام مى خواهيد بيعت كنيد]؟!
و چرا ابوبكر به آن گور كن - ابوعبيدۀ جرّاح - گفت: «هلّم اُبايعك فإنّ رسول اللّٰه صلى الله عليه و آله يقول: إنّك أمين هذه الاُمّة»(1)[بيا تا با تو بيعت كنم همانا رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: تو امين اين امّت هستى]؟!
و چرا ابوبكر در خطبه اش گفت: «أما واللّٰه! ما أنا بخيركم، ولقد كنت لمقامي هذا كارها» [به خدا سوگند! من بهترين شما نيستم، و همانا من از اين جايگاهم كراهت دارم]؟! يا گفت: «ألا وإنّما أنا بشر ولستُ بخير من أحد منكم فراعوني» [آگاه باشيد من تنها انسانى هستم، و بر هيچ يك از شما برترى ندارم پس مراقب من باشيد]؟!
يا گفت: «إنّي ولّيتُ عليكم ولستُ بخيركم» [من سرپرست شما شدم ولى بهترينِ شما نيستم]؟!
ص: 170
يا گفت: «أقيلوني أقيلوني لست بخيركم»(1)[مرا رها كنيد! مرا رها كنيد و از خلافت معذور داريد! من بهترينِ شما نيستم]؟!
و چرا در روزى كه ابوبكر، عمر را براى پس از خود برگزيد همۀ صحابه عصبانى شدند وهر كدام از آنها مى خواست كه حكومت براى او باشد نه عمر(2)؟!
و چرا طلحة بن عبيداللّٰه - يكى از ده نفرى كه به گمان آنها به بهشت بشارت داده شده اند - در روزى كه ابوبكر، عمر را خليفۀ پس از خود قرار داد، با ابوبكر برخورد كرد و گفت: «ما تقول لربّك وقد ولّيت عليها فظّاً غليظاً» [به پروردگارت چه مى گويى كه انسان خشن سنگدلى را سرپرست جامعه قرار دادى]؟!
و چرا ابوبكر در اواخر حياتش از خلافتش پشيمان بود و مى گفت: «وددْتُ أنّي يوم سقيفة بني ساعدة كنتُ قذفت الأمر في عنق أحد الرجلين - يريد عُمَر وأبا عبيدة - فكان أحدهما أميراً وكنت وزيراً»(3)[دوست داشتم در روز سقيفۀ بنى ساعده، امر خلافت را به گردن يكى از دو مرد - يعنى عمر و ابوعبيده - مى انداختم و يكى از آنها امير مى شد و من وزير مى شدم]؟!
و چه چيزى عمر را بر آن داشت كه به ابن عبّاس بگويد: «أما واللّٰه! يا بني عبد المطّلب! لقد كان عليٌّ فيكم أولى بهذا الأمر منّي ومن أبي بكر»(4)[به خدا سوگند! اى فرزندان عبدالمطّلب! همانا على در ميان شما به اين امر سزاوارتر از من و ابوبكر است]؟!
و چرا عبدالرحمن بن عوف در روز شورا ابتدا بيعتِ با على عليه السلام را آغاز كرد و او را بر عثمان مقدّم داشت منتها با آن حضرت صلوات اللّٰه عليه شرط كرد كه به سيرۀ ابوبكر و عمر رفتار كند ولى او نپذيرفت و عثمان پذيرفت پس با او
ص: 171
بر اين شرط بيعت كرد(1)؟!
و چرا معاويه گفت: «إنّما كان هذا الأمر لبني عبد مناف؛ لأنّهم أهل رسول اللّٰه صلى الله عليه و آله؛ فلمّا مضى رسول اللّٰه صلى الله عليه و آله ولّى الناس أبابكر وعمر من غير معدن الملك والخلافة» [اين امر (امر خلافت و حكومت) تنها براى فرزندان عبد مناف بود؛ زيرا آنها اهل رسول خدا صلى الله عليه و آله بودند؛ ولى آنگاه كه رسول خدا صلى الله عليه و آله وفات نمود مردم ابوبكر و عمر را سرپرست كردند بدون اينكه معدن پادشاهى و خلافت در آنها باشد].
و چرا عبّاس عموى پيامبر در روزى كه پيامبر صلى الله عليه و آله قبض روح شد به على عليه السلام گفت: «أبسط يدك فلنبايعك»(2)[دستت را دراز كن تا با تو بيعت كنيم]؟!
و سخن اميرالمؤمنين على عليه السلام بر فراز منبر كجا واقع مى شود كه فرمود: «أما واللّٰه! لقد تقمّصها ابن أبي قحافة وإنّه ليعلم أنّ محلّي منها محلّ القطب من الرحى» [آگاه باشيد به خدا سوگند! پسر ابوقحافه جامۀ خلافت را به تن كرد در حالى كه مى دانست جايگاه من در خلافت چون محور آسياب است به آسياب] تا پايان خطبۀ شقشقيّه.
و سخنان ديگرى كه با اين مفاضله (برترى دادن ابن عمر آن سه نفر را بر على عليه السلام) مخالف است ؟!
و چقدر فاصله است بین انتخاب پسر عمر و بین آنچه از ابن ابی ملیکه نقل شده است:
به عایشه گفته شد اگر رسول خدا کسی را جانشین خود قرار می داد چه کسی بود؟ گفت: ابوبکر گفته شد سپس چه کسی؟ گفت عمر گفته شد سپس چه کسی؟ گفت: ابو عبیده ولی عاقبت خلافت این شد(3).
ص: 172
پسر عمر نسبت به مردمى كه بلال حبشى را بر ابوبكر برترى مى دادند در چه جايگاهى قرار دارد؟! تا جايى كه ابوبكر گفت: «كيف تفضّلوني عليه وإنّما أنا حسنة من حسناته»(1)[چگونه مرا بر بلال برترى مى دهيد و همانا من حسنه اى از حسنات او هستم].
و تو مى بينى كه به خاطر اين انتخاب باطلى كه پسر عمر ساخته و پرداخته است، سياست عوض شد و انتخاب، به نصّ و تصريح تبديل شد، و دموكراسى - اگر باشد - به ديكتاتورى محض بدل گشت، امّت راضى باشد يا خشمگين.
سپس امر، شورايى شد و خدايا چه شورايى! و شمشير عبدالرحمن بن عوف تنها عامل در آن روز بود. تا اينكه خلافت، به پادشاهى مستبدّانه تبديل شد و نوبت به آزاد شدگان و فرزندان آنها آن مردان بيهودگى و فساد و فرزندان مستى و فحشاء و معصيت، رسيد. تا اينكه معاويۀ شراب خوارِ ربا خوار توانست يزيد فتنه و شرارت و شكم پرستى را خليفۀ خود قرار دهد و بگويد:
«من أحقّ منه بالخلافة في فضله وعقله وموضعه ؟! وما أظنّ قوماً بمنتهين حتّى تصيبهم بوائق تجتثّ اُصولهم، وقد أنذرت إن أغنت النذر»(2)[چه كسى شايسته تر از او به خلافت، و سزاوارتر از او در فضيلت و عقل و موقعيّتِ او است ؟! و گمان نمى كنم گروهى از مخالفت با اين انتخاب دست بردارند مگر اينكه عذابها بر آنها نازل شود كه ريشۀ آنها را بركند، و من بيم دادم اگر بيم دادن فايده داشته باشد].
بزرگان امّت و ارجمندان صحابه و صالحان دين و خوبان مردم در امرِ آن دوره هاى سياه هيچ حلّ و عقدى (باز كردن و بستنى) نداشتند، بلكه مورد ستم و قهر و غلبه و چپاول بودند و مى ديدند كه حكم خدا تبديل مى شود، و كتاب او بى اهميّت انگاشته شده ودور انداخته مى شود، و فرائض و واجبات آن از
ص: 173
جهت هايى كه تشريع شده اند تحريف مى گردد، و سنّتهاى پيامبرش رها مى شود.
خدايا پاك و منزّهى! چقدر جرأت و جسارتِ آنها بر خداى رحمان، و از بين بردن احترام پيامبر و كتابش، با انتخابى كه نداى قران كريم با آن مخالف است، زياد است؛ «كِتٰابٌ فُصِّلَتْ آيٰاتُهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ »(1)[كتابى كه آياتش هر مطلبى را در جاى خود بازگو كرده، در حالى كه فصيح و گوياست براى جمعيتى كه آگاهند]؟!
با انتخابى كه نصوص نقل شدۀ از پيامبر اقدس آن را تكذيب مى كند؛ رواياتى كه مى گويد: خدا على را انتخاب كرد، و او يكى از دو برگزيده است، و بهترين انسانها پس از پيامبر صلى الله عليه و آله و محبوب ترين مردم نزد خدا و رسول صلى الله عليه و آله است، و نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله به منزلۀ پيامبر نسبت به خدا، و به منزلۀ سر از بدنش، و به منزلۀ هارون نسبت به موسى است مگر اينكه پس از او پيامبرى نيست، و گوشت على گوشت پيامبر، و خون على خون او، و حقّ با اوست، و اطاعت از على اطاعت از پيامبر، و معصيتش معصيت اوست، و پيامبر آشتى است با كسى كه با على آشتى است، و دشمن است با كسى كه با او دشمن است(2)، و او شيفتۀ خدا و فانى در ذات اوست(3)، و روايات فراوان ديگرى كه با انتخاب
ص: 174
پسر عمر و هر كسى كه با وى در جعل آن حديث موافقت و همراهى كرده، مخالف مى باشد. آيا اين حديثها و امثال آنها كه به صدها مى رسد انكارى از جانب رسول خدا صلى الله عليه و آله بر اين سخن آنها - اگر سخنى باشد - نيست: «إذا ذهب أبوبكر وعمر وعثمان استوى الناس» [وقتى ابوبكر و عمر و عثمان رفتند مردم مساوى شدند]؟!
آيا آيات مباهله و تطهير و ولايت و مانند آنها و سيصد آيه اى كه دربارۀ على عليه السلام نازل شده(1)، با اين كلام نيشدار و دردناك مخالف نيست ؟!
«هَلْ يَسْتَوِي اَلْأَعْمىٰ وَ اَلْبَصِيرُ أَمْ هَلْ تَسْتَوِي اَلظُّلُمٰاتُ وَ اَلنُّورُ»(2)
[آيا نابينا و بينا يكسانند؟! يا ظلمتها و نور برابرند؟!].
«هَلْ يَسْتَوِي اَلَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَ اَلَّذِينَ لاٰ يَعْلَمُونَ »(3)
[آيا كسانى كه مى دانند با كسانى كه نمى دانند يكسانند؟!].
«أَ فَمَنْ كٰانَ مُؤْمِناً كَمَنْ كٰانَ فٰاسِقاً لاٰ يَسْتَوُونَ »(4)
[آيا كسى كه باايمان باشد همچون كسى است كه فاسق است ؟!
نه، هرگز اين دو برابر نيستند].
«مَثَلُ اَلْفَرِيقَيْنِ كَالْأَعْمىٰ وَ اَلْأَصَمِّ وَ اَلْبَصِيرِ وَ اَلسَّمِيعِ هَلْ يَسْتَوِيٰانِ مَثَلاً»(5)
[حال اين دو گروه (مؤمنان و منكران)، حال نابينا و كر و بينا و شنوا است؛
آيا اين دو، همانند يكديگرند؟!].
«أَ فَمَنْ كٰانَ عَلىٰ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ كَمَنْ زُيِّنَ لَهُ سُوءُ عَمَلِهِ »(6)
[آيا كسى كه دليل روشنى از سوى پروردگارش دارد، همانند كسى است كه زشتى اعمالش در نظرش آراسته شده ؟].
ص: 175
«أَ فَمَنْ يَمْشِي مُكِبًّا عَلىٰ وَجْهِهِ أَهْدىٰ أَمَّنْ يَمْشِي
سَوِيًّا عَلىٰ صِرٰاطٍ مُسْتَقِيمٍ »(1)
[آيا كسى كه به رو افتاده حركت مى كند به هدايت نزديكتر است
يا كسى كه راست قامت در صراط مستقيم گام برمى دارد؟!].
«قُلْ لاٰ يَسْتَوِي اَلْخَبِيثُ وَ اَلطَّيِّبُ وَ لَوْ أَعْجَبَكَ كَثْرَةُ اَلْخَبِيثِ »(2)
[بگو: (هيچ گاه) ناپاك و پاك مساوى نيستند؛
هر چند فزونى ناپاكها، تو را به شگفتى اندازد!].
«لاٰ يَسْتَوِي اَلْقٰاعِدُونَ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ غَيْرُ أُولِي اَلضَّرَرِ
وَ اَلْمُجٰاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اَللّٰهِ »(3)
[(هرگز) افراد باايمانى كه بدون بيمارى و ناراحتى، از جهاد بازنشستند،
با مجاهدانى كه در راه خدا با مال و جان خود جهاد كردند، يكسان نيستند].
«لاٰ يَسْتَوِي أَصْحٰابُ اَلنّٰارِ وَ أَصْحٰابُ اَلْجَنَّةِ »(4)
[هرگز دوزخيان و بهشتيان يكسان نيستند].
«وَ مٰا يَسْتَوِي اَلْأَعْمىٰ وَ اَلْبَصِيرُ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصّٰالِحٰاتِ »(5)
[هرگز نابينا و بينا يكسان نيستند؛ همچنين كسانى كه ايمان آورده،
و اعمال صالح انجام داده اند با بدكاران يكسان نخواهند بود].
«أَ فَلاٰ يَتَدَبَّرُونَ اَلْقُرْآنَ أَمْ عَلىٰ قُلُوبٍ أَقْفٰالُهٰا»(6)
[آيا آنها در قرآن تدبّر نمى كنند، يا بر دلهايشان قفل نهاده شده است ؟!].
آيا مى دانى چه چيزى پسر عمر را به اين سخن نسنجيده فراخوانده است ؟! به نسبت دادن اين سخن ساختگى به صحابه، و نسبت دادن اين انتخاب نابودكننده و تباهى آفرين به آنها و اينكه آنها پس از آن سه نفر،
ص: 176
مفاضله و برترى دادن را رها كردند، و اينكه گفته اند: پس از آن سه نفر اصحاب پيامبر را رها مى كنيم و كسى را برترى نمى دهيم، و گفته اند: ما مى گفتيم: وقتى ابوبكر و عمر و عثمان رفتند مردم مساوى مى شوند و پيامبر اين سخن را مى شنيد و انكار نمى كرد [فراخوانده است]؟!
و آيا مى دانى برترى دادن و انتخاب به چه چيزى تصوّر مى شود؟! و با چه چيزى تمام مى شود؟! و چگونه صحيح مى شود؟! پس از ثبوت آنچه در كتابهاى صحيح و مسند به صورت مرفوع نقل شده كه على بزرگترين صحابه از لحاظ بردبارى، خوش خُلق ترين آنها، و داناترين آنها به قرآن و سنّت مى باشد، زودتر از همه اسلام آورد، نخستين كسى بود كه با رسول خدا نماز خوانْد، و با وفاترين آنها به عهد و پيمان خدا، قيام كننده تر از همه به امر خدا، خشن ترين آنها در ذات خدا، يكسان تقسيم كننده ترين آنها، عادل ترين آنها در ميان رعيّت، بيناترين آنها در رخدادها، بزرگترين آنها نزد خدا به لحاظ مزيّت، با فضيلت ترين آنها در قضاوت، نخستين فرد از ميان آنها كه در حوض بر پيامبر وارد مى شود، بزرگترين آنها از جهت بى نيازى، محبوب ترين آنها نزد خدا و رسولش، مخصوص ترين آنها نزد او از لحاظ منزلت و جايگاه، نزديكترين آنها به لحاظ خويشاوندى، سزاوارترين آنها به آنها از خود آنها آن گونه كه رسول خدا بود، و نزديك ترين آنها از لحاظ عهد و پيمان با پيامبر صلى الله عليه و آله(1) و كسى كه جبرئيل دربارۀ او ندا داد: «لافتى إلّاعليّ ، لاسيف إلّا ذو الفقار»(2)[جوانمردى جز على نيست، و شمشيرى جز ذوالفقار نيست]؛ پس آيا در اينجا پس از همۀ اينها موضوعى براى مفاضله [برترى دادن ديگران بر على عليه السلام] باقى مى ماند تا اختيار به دست آن بچه يعنى پسر عمر يا غير او داده شود و
ص: 177
كسى غير از على را انتخاب كنند؟! خدايا! آمرزش تو را خواهانيم، و فرجام به سوى تو است.
جاحظ نوشته است:
هرگاه سبقت و تقدّم در اسلام ذكر شود، و وقتى شجاعت و دلاورى و دفاع از اسلام ياد شود، و زمانى كه فقه و فهمِ در دين نامبرده شود، و آنگاه كه زهد و بى رغبتى در اموالى كه مردم به خاطر آن مى جنگند يادآورى گردد، و هرگاه بخشش در وسائل ضرورى زندگى مطرح شود، مردى در زمين شناخته نمى شود كه در همۀ اين خصلتها نام برده شود جز على عليه السلام(1).
نمى دانم چگونه آن انتخابگران، اصحاب محمّد صلى الله عليه و آله را پس از آن سه نفر رها كردند و ميان آنان كسى را برترى ندادند؟! و به چه دليل مردم مساوى شدند در حالى كه در ميان آنها ده نفرِ بشارت داده شدۀ به بهشت، بودند؟! و در ميان آنها كسى بود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله او را در امّت خود از لحاظ خوش سيرتى، نيكوكارى، عبادت، زهد، راستگويى، كوشش و جدّيّت، خلقت، و خُلق و خو شبيه عيسى مى دانست(2)؟!
و در ميان آنها كسى بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله او را پوست ما بين دو چشم و بينى خود، و پاك و پاكيزه شده (طيّب و مطيّب) مى دانست كه تا مغز استخوانش لبريز از ايمان است و هر جا حقّ باشد پيرامون آن مى گردد(3)؟!
و در ميان آنها كسى بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله او را در ترازو سنگين تر از كوه اُحد مى دانست، و صحابه او را از لحاظ خوش سيرتى، آرامش و وقار، و نيكو بودنِ شكل ظاهرى، شبيه ترين مردم به محمّد صلى الله عليه و آله مى دانستند(4)؟!
ص: 178
و در ميان آنها كسى بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله او را به خود نزديك كرد و دانشِ گذشته و آينده را به او آموخت(1)؟!
و در ميان آنها كسى بود كه دربارۀ او از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل شده است: «من أراد أن ينظر إلى رجل نُوِّر قلبه فلينظر إلى سلمان» [هر كس مى خواهد به مردى نگاه كند كه قلبش نورانى شده پس به سلمان نگاه كند]. و فرمود: «إنّ اللّٰه عزّ وجلّ يحبّ من أصحابي أربعة، أخبرني أنّه يحبّهم، وأمرني أن اُحبّهم: عليّ ، أبوذر، سلمان، المقداد» [همانا خداى عزّوجلّ چهار نفر از اصحابم را دوست دارد، به من خبر داد كه آنها را دوست دارد، و به من دستور داد آنها را دوست بدارم: على و ابوذر و سلمان و مقداد].
و در حديث صحيحى فرمود: «سلمان منّا أهل البيت» [سلمان از ما اهل بيت است]. و اميرالمؤمنين على عليه السلام فرمود: «سلمان رجل منّا أهل البيت، أدرك علم الأوّلين والآخرين، من لكم بلقمان الحكيم كان بحراً لاينزف»(2)[سلمان مردى از ما اهل بيت است، دانش اوّلين و آخرين را درك كرد، چه كسى براى شما مانند لقمان حكيم است ؟! درياى بى كرانى كه تمامى ندارد].
و مردمان ديگرى كه در صف نخست از بزرگان فضايل و فواضل در امّت محمّد صلى الله عليه و آله حساب مى شوند؛ و آيا پسر عمر اين مردان و اندازۀ بزرگى آنها و ستايشهاى زيبايى كه از پيامبر دربارۀ آنها نقل شده را مى دانست سپس بين آنها و بين كسانى چون فرزندان هند و نابغه و زرقاء تساوى برقرار مى كرد؟!
فإن كان لا يدري فتلك مصيبةٌ *** وإن كان يدري فالمصيبة أعظم
[پس اگر نمى دانست، اين مصيبتى است، و اگر مى دانست پس مصيبت بزرگتر است].
آرى، پسر عمر راضى نمى شود كه اميرالمؤمنين على عليه السلام حتّى پس از عثمان
ص: 179
فرزند خاندان اُميّه، و كشته شده و خوار شدۀ توسّط صحابۀ عادل، با فضيلت تر از يكى از اصحاب محمّد صلى الله عليه و آله باشد! و خوش ندارد كه ميان على عليه السلام و فرزند هند حكم به مفاضله كند، اگر چه فرزند هند برترى طلب و از اسراف كاران است، كسى كه آيات خدا را مى شنود، و هنگامى كه آيات الهى بر او خوانده مى شود مستكبرانه روى برمى گرداند گويى آن را نشنيده است؛ گويى اصلاً گوشهايش سنگين است(1). و نه ميان على و فرزند نابغه، آن بدونِ تبار فرزند بدون تبار! و ميان على و مغيرة بن شعبه آن زناكارترين فرد قبيلۀ ثقيف! و ميان على و فرزندان اُميّه، آن ميوه هاى درخت ملعونِ در قرآن، از وزغِ رانده شده گرفته تا لعن شده اى مثل او، تا فاسق لا اُبالى، تا بد زبان دشنام گو! و ميان على و سلسلۀ شرابخواران، آن مردان شراب نوش اهل فحشاء ومعصيت در زمان جاهليّت يا اسلام؛ مانند: ابوعبيدۀ جرّاح(2)، اُبىّ بن كعب(3)، انس بن مالك(4)، حسّان بن ثابت(5)، سعد بن ابى وقّاص(6)، ضرار بن خطّاب(7)، عبدالرحمن بن عمر(8)، عمرو بن عاص(9)، معاذ بن جبل(10)، نعيم بن مسعود اشجعى(11)، وليد بن عقبه برادر مادرى عثمان(12).
ص: 180
و در كتاب «الصراط المستقيم»(1)، اثر بياضى عاملى آمده است:
فرزند كميت نقل كرده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله را در خواب ديد كه مى فرمايد:
قصيده عينيّۀ پدرت را برايم بخوان پس چون به اين بيت رسيد:
ويوم الدوح دَوح غديرخمٍّ *** أبان له الولاية لو اُطيعا
آن حضرت سخت گريست و فرمود: خداوند پدرت را رحمت كند او راست گفت، آرى به خدا سوگند! حقّى مثل اين را نديدم كه ضايع شده باشد.
ص: 181
ص: 182
ص: 183
ص: 184
سيرۀ همۀ مسلمين از صدر اسلام از عصر صحابه و تابعان بر زيارت قبور انبيا و امامان و اوليا و بزرگى از بزرگان و در رأس همه زيارت قبر پيامبر أقدس صلى الله عليه و آله بوده است.
و نماز و دعا نزد قبر و تبرّك و توسّل به آن و طلب قرب به خدا با آمدن به آن مَشاهد، در بين همۀ مسلمانان مسلّم بوده است و با وجود اختلاف مذاهب هيچ كس آن را انكار نكرده است و هيچ طعنى دربارۀ آن نگفته است.
تا اينكه روزگار ابن تيميّه حرّانى را آورد و وى مانند فردى جاهل و ابله كه از هوى و هوس تبعيّت مى كند و هذيان مى گويد و از گفتۀ خود با كى ندارد، حرف باطلى زد و اين سنّت جاريه را انكار نمود. سنّتى خدايى كه براى آن تبديل و دگرگونى نيست. او با اين سيرۀ تبعيّت شده، مخالفت نمود و از اين آداب پسنديدۀ اسلامى روى گردان شد، و با زبان فحش و بيانى پست و دليل هايى خارج از دايرۀ عقل سليم و دور از ادب علم، ادب دين، ادب نگارش، و ادب عفّت، به شدّت آن را انكار نمود و فتوا به حرمت مسافرت به قصد زيارت پيامبر صلى الله عليه و آله داد و سفر براى آن را سفر معصيت كه در آن نبايد نماز را شكسته خواند، برشمرد!
از اين رو، بزرگان عصر وى و هم كيشان وى با او مخالفت كرده و با طعن
ص: 185
و ردّ شديد به مقابلۀ با او برخاستند؛ برخى كتابى مفصّل عليه او نوشتند(1)، برخى در ضمن تأليفات با ارزش خود آراء و نظريّات او را ابطال كردند(2)، و برخى عيوب او را نوشتند و بدعتها و گمراهى هاى او را شناساندند.
و اهل شام فتوايى صادر كردند و برهان بن فركاخ فزارى بر آن فتوا نزديك به چهل سطر مطالبى نوشت تا بدانجا كه او را كافر دانست.
و شهاب بن جهبل در اين مطلب با او موافقت نمود و زير خطّ او نوشت:
«كذلك المالكي»؛ يعنى مالكى نيز همين سخن را مى گويد.
سپس اين فتوا بر بدر بن جماعه قاضى القضاة شافعيّه در مصر، عرضه شد، وى در ابتداى فتوا نوشت: «الحمدللّٰه، آنچه در پايين نقل شده جواب از سؤال پيرامون سخن ابن تيميّه است كه گفته: زيارت پيامبران و صالحان بدعت است، و سخنانى از اين دست، و اينكه گفته: سفر براى زيارت پيامبران جايز نيست؛ تمام اين سخنان باطل و مردود است، و جماعتى از علما نقل كرده اند كه زيارت پيامبر صلى الله عليه و آله، داراى فضيلت بوده و سنّتى اجماعى است. و اين مفتى - يعنى ابن تيميّه - بايد نزد علما و حاكمان از مثل اين فتواهاى باطل نهى شود و از دادن فتاواى غريب منع گردد و اگر خوددارى نكرد، بايد حبس شود و نزد مردم رسوا شود (إشهار) تا مردم از اقتداى به او پرهيز كنند».
و محمّد بن ابراهيم بن سعد اللّٰه بن جماعۀ شافعى نيز همين را نوشت.
ص: 186
ومحمّد بن جريرى انصارى حنفى نوشت: «لكنْ يُحبس الآن جزماً مطلقاً» [وى هم اكنون بايد بى هيچ قيد وشرطى حبس شود].
و محمّد بن ابى بكر مالكى هم نوشت: «ويبالغ في زجره حسبما تندفع تلك المفسدة وغيرها من المفاسد» [و در زجر دادن او مبالغه شود تا جايى كه اين مفسده و ديگر مفسده ها دفع شود].
و احمد بن عمر مقدسى حنبلى نيز همين را مى گويد(1).
و اين چهار نفر، در مصر در سال (726) همان روزگارى كه اين فتنه واقع شد، هر كدام قاضى القضاة مذاهب چهارگانه بودند(2).
از اين رو بدعتى كه دست گناهكارش نوشته بود - يعنى همان مطالب بى پايه و اساس، و نظريّات جديد و بدعتهاى مخالف كتاب و سنّت - را بر سر او خراب كردند، و در دمشق ندا دادند: «من اعتقد عقيدة ابن تيميّة حلَّ دمه وماله»(3)[هر كس عقيدۀ ابن تيميّه را داشته باشد، خون و مالش حلال است].
و قصيمى صاحب «صراع» پا جاى پاى ابن تيميّه گذاشته، و روش او را در پيش گرفته و از هواى خود تبعيّت نموده، و در قرن بيستم مانند استادش در حقايق دست كارى كرده، آنها را پوشانده، و دروغ بافى كرده است.
وى در «صراع»(4) نوشته است:
به خاطر همين غلوّى كه گروه شيعه، نسبت به امامانشان دارند، و به خاطر همين كه آنها على و فرزندانش را خدا مى دانند، قبرها و صاحبان آن ها را مى پرستند، و مشاهد آنان را بلند و مرتفع مى سازند و نامشان را بلند آوازه مى كنند. و از هر مكان دور و درّۀ عميق به سوى آن مَشاهد مى آيند و نذرها و هديّه ها و قربانى ها تقديم مى كنند، و در آنجا خون ها و اشكها
ص: 187
مى ريزند، و خضوع و خشوعى خالص بروز مى دهند، و اين اعمال خالص را براى آنها - نه براى خداوند، پروردگار موحّدان - انجام مى دهند.
و نيز نوشته است(1):
در چيزهاى مشروع مانند صلوات و سلام بر پيامبر كريم، تفاوتى بين دور و نزديك نيست و در هر دو حال حاصل مى شود؛ امّا ديدن قبر شريف و ديدن سنگها فضيلتى ندارد، و بدون هيچ اختلافى بين علما ثوابى ندارد، بلكه مشاهدۀ آن حضرت وقتى زنده است، به خودى خود فضيلتى ندارد و فضيلت در ايمان به او، تعلّم از او و اقتداى به او و پيمودن راه او و يارى او است. و خلاصه هيچ كس نمى تواند براى زيارت قبر شريف، كوچكترين فضيلتى ثابت كند و اين به روشنى از سيرۀ مسلمانان صدر اسلام، استفاده مى شود....
تا آخر حرفهاى خرافى و مزخرف وى.
و خواننده خوب مى فهمد كه اين بيانِ نيش دار در شأن كسى نيست كه اسلام آورده و نيكوكار شده، و به پيامبر طاهر ايمان آورده و بر كتاب و سنّتى كه آورده، گردن نهاده است. و نيز اخلاق پسنديده و رفتار انسانى اين سخن را نمى پسندد، و ادب مقدّس اسلام آن را تحسين نمى كند؛ آيا بر مسلمانى جايز است كه ديدن سنگها و رؤيت پيامبر صلى الله عليه و آله در حال حيات ايشان را مساوى بداند؟!
آيا بر مسلمان جايز است، براى زيارت آن حضرت در حال حيات و مرگ ارزش و كرامتى قائل نشود و هيچ فضيلتى براى آن معتقد نباشد و اين را در يك جمع دينى بگويد؟! آيا سيرۀ همه انسانها اين نيست كه اهل هر دينى زيارت بزرگان و زعيمان خود را امرى بزرگ مى شمارند، و آن را فضل و شرف مى دانند، و براى زائر، مايۀ فخر و ستايش به حساب مى آورند؟! و افراد به خاطر كرامتى كه اين زيارت دارد به آن رغبت زيادى دارند. و سيرۀ همۀ
ص: 188
عقلا از هر ملّت و دينى بر همين بوده و گروهها در دوره هاى مختلف بر همين، اتّفاق نظر داشته اند و در گذشته و حال، مردم، بزرگان دين را با زيارت و تبرّك جستن به آنها بزرگ شمرده اند.
و چقدر بين اين ديدگاه فاسد قصيمى و بين سخن شيخ تقى الدين سُبكى در «شفاء»(1) تفاوت است؛ آنجا كه مى گويد:
آنچه از دين و سيرۀ گذشتگان صالح بدست مى آيد، تبرّك جستن به برخى افراد صالحى كه مرده اند، مى باشد، تا چه رسد به پيامبران. و كسى كه ادّعا كند قبر پيامبران و ديگران برابرند، ادّعاى بزرگى كرده است و ما يقين داريم اين سخن باطل است، و آن مدّعى به خطا رفته است. اين سخن پايين آوردن درجۀ پيامبر صلى الله عليه و آله به درجۀ ساير مسلمين است واين يقيناً كفر است؛ زيرا كسى كه رتبۀ پيامبر را از آنچه هست پايين بياورد، كافر شده است.
پيشوايان و حفّاظ مذاهب چهار گانه در كتب صحيح و مُسند احاديث زيادى دربارۀ زيارت قبر پيامبر اعظم صلى الله عليه و آله نقل كرده اند كه ما برخى از آنها را ياد آور مى شويم:
- 1 -
از عبداللّٰه بن عمر به سند مرفوع نقل شده است: «من زار قبري وجبت له شفاعتي» [هر كس قبر مرا زيارت كند، شفاعت من بر او واجب مى شود].
اين روايت را گروهى از حافظان و ائمّۀ حديث نقل كرده اند؛ از جمله:
1 - حافظ ابوالحسن على بن عمر دار قطنى، متوفّاى (385)، در «سنن» خود(2).
ص: 189
2 - أقضى القضاة ابوالحسن ماوردى، متوفّاى (450)، در «الأحكام السلطانيّة»(1).
3 - حافظ ابوبكر بيهقى، متوفّاى (458)، در «سنن» و غير آن(2).
4 - حافظ جلال الدين عبد الرحمن سيوطى، متوفّاى (911)، در «الجامع الكبير» همان طور كه در «ترتيب» آن آمده است(3).
5 - گروهى از فقهاى مذاهب چهار گانه در مصر در كتاب «الفقه على المذاهب الأربعة»(4).
- 2 -
از عبداللّٰه بن عمر به سند مرفوع نقل شده است: «من حجَّ فزار قبري بعد وفاتي كان كمن زارني في حياتي» [هر كس حجّ به جا آورد و قبر مرا بعد از وفات من زيارت كند، مانند كسى است كه مرا در زمان حياتم زيارت كرده است]. و در بسيارى از طرق روايت، واژۀ «وصحبني» [و مرا همراهى كرده و از اصحابم مى باشد] نيز وجود دارد.
گروهى از حافظان اين روايت را نقل كرده اند؛ از جمله(5):
1 - حافظ ابوالقاسم طبرانى، متوفّاى (360).
2 - حافظ ابوالحسن دار قطنى، متوفّاى (385)، در «سنن» خود و غير آن.
3 - حافظ ابوبكر بيهقى، متوفّاى (458)، در «سنن» خود.
4 - حافظ ابن عساكر دمشقى، متوفّاى (571)، در «تاريخ» خود.
5 - حافظ جلال الدين سيوطى، متوفّاى (911)، در «الجامع الكبير» بنا بر
ص: 190
نقل «ترتيب» آن.
- 3 -
از عبداللّٰه بن عمر به سند مرفوع نقل شده است: «من حجّ البيت ولم يزرني فقد جفاني» [هر كس حجّ به جا آورد و مرا زيارت نكند به من جفا كرده است].
گروهى اين روايت را نقل كرده اند از جمله(1):
1 - حافظ دار قطنى، متوفّاى (385)، در كتاب «أحاديث مالك الّتي ليست في الموطّأ» (احاديث مالك كه در كتاب «موطّأ» نيست).
2 - تقى الدينِ سُبكى، متوفّاى (756)، با چند طريق در «شفاء السقام»؛ وى سخن ابن جوزى را كه حديث را كذب دانسته، ردّ كرده است.
3 - سيّد مرتضى زبيدى حنفى، متوفّاى (1205)، در «تاج العروس».
4 - شيخ محمّد شوكانى، متوفّاى (1250)، در «نيل الأوطار».
«فَلَعَلَّكَ بٰاخِعٌ نَفْسَكَ عَلىٰ آثٰارِهِمْ إِنْ لَمْ يُؤْمِنُوا بِهٰذَا اَلْحَدِيثِ أَسَفاً»(2)
[گويى مى خواهى به خاطر اعمال آنان، خود را از غم و اندوه هلاك كنى
اگر به اين گفتار ايمان نياورند].
«فَبِأَيِّ حَدِيثٍ بَعْدَهُ يُؤْمِنُونَ »(3)
[بعد از آن به كدام سخن ايمان خواهند آورد؟!].
1 - أقضى القضاة ابوالحسن ماوردى، متوفّاى (450)، در «الأحكام السلطانيّة»(4) مى نويسد:
و چون سرپرست حاجيان از حجّ برمى گشت، آنها رابراى زيارت قبر رسول به طرف مدينه مى برد تا براى حاجيان بين حجّ خانۀ خداوند عزّوجلّ و زيارت قبر رسول خدا جمع نمايد، و اين كار به خاطر رعايت
ص: 191
حرمت آن حضرت و اداى حقّ طاعت اوست. و اين اگر چه از واجبات حجّ نيست، ولى از مستحبّات شرعى و عبادات نيكوى حاجيان است.
2 - قاضى عياض مالكى، متوفّاى (544)، در «الشفاء»(1) نوشته است:
و زيارت قبر پيامبر صلى الله عليه و آله به اجماع همۀ مسلمين سنّت است، و فضيلتى است كه به آن ترغيب شده است.
سپس تعدادى از احاديث باب را ذكر مى كند و مى نويسد:
اسحاق بن ابراهيم فقيه گفته است: و پيوسته روش حاجيان اين بوده كه مدينه را زيارت، و قصد نماز در مسجد النبى را مى كنند، و با ديدن روضه و منبر و قبر و محلّ نشستن آن حضرت و محلّ لمس دستهاى او و محلّ گام برداشتن او وعمودى كه به آن تكيه مى كرده و جايگاهى كه جبرئيل بر آن حضرت وحى مى آورد، و ديدن جايى كه صحابه و امامان مسلمين آن را قصد مى كرده و با نماز و عبادت در آنجا، آن مكان را آباد مى ساخته اند، تبرّك مى جويند و از همۀ اينها عبرت مى گيرند.
3 - ابن هبيره، متوفّاى (560)، در كتاب «اتّفاق الأئمّة» نوشته است:
مالك و شافعى و ابوحنيفه و احمد بن حنبل اتّفاق نظر دارند كه زيارت پيامبر مستحبّ است(2).
4 - شيخ تقى الدين سُبكى شافعى، متوفّاى (756)، كتاب جامعى دربارۀ زيارت پيامبر اعظم در (187) صفحه در ردّ ابن تيميّه نوشته و آن را «شفاء السقام في زيارة خير الأنام» ناميده است و بسيارى از أخبار اين موضوع را در آن ذكر كرده است. سپس بابى را در تصريح علماى مذاهب چهار گانه بر استحباب زيارت و اينكه اين عمل بين همۀ مسلمين اجماعى است، قرار داده است.
ص: 192
5 - قاضى القضاة شهاب الدين خفاجى حنفى مصرى، متوفّاى (1069)، در «شرح شفا»(1) نوشته است:
بدان اين همان حديث(2) است كه ابن تيميّه و پيروان او مثل ابن قيّم را وادار كرد، گفتار زشتى داشته باشند كه به واسطۀ آن تكفير شوند و سُبكى دربارۀ آن كتاب جداگانه اى بنويسد؛ آن گفتار، منع از زيارت قبر پيامبر و مسافرت به جهت آن است.
او مى پندارد با خرافاتى كه حتّى ذكر آن شايسته نيست از توحيد حمايت و دفاع كرده است، در حالى كه اين حرفها شايسته انسان عاقل نيست چه رسد به شخص فاضل؛ «سامحه اللّٰه تعالى» [خداوند او را ببخشد].
امّا فرمودۀ آن حضرت: «لا تتّخذوا قبري عيداً» [قبر مرا عيد قرار ندهيد]:
بعضى گفته اند: منظور اين است كه جمع شدن نزد قبر در روز معيّن به هيأت مخصوص، مكروه است. و گفته شده: منظور اين است كه در طول سال فقط يك بار قبر مرا زيارت نكنيد، بلكه زياد زيارت كنيد(3).
6 - فقهاى مصرى مذاهب چهار گانه در كتاب «الفقه على المذاهب الأربعة»(4) نوشته اند:
زيارت قبر پيامبر صلى الله عليه و آله افضل مستحبّات است، و احاديثى دربارۀ آن وارد شده است.
«وَ هُدُوا إِلَى اَلطَّيِّبِ مِنَ اَلْقَوْلِ وَ هُدُوا إِلىٰ صِرٰاطِ اَلْحَمِيدِ»(5)
[و به سوى سخنان پاكيزه هدايت مى شوند، و به راه خداوند شايستۀ
ستايش، راهنمايى مى گردند].
ص: 193
ما نصّ برخى از مصادر را كه بر آن اطّلاع يافتيم، ذكر مى كنيم(1):
1 - اخلاص نيّت و پاك بودن ضمير؛ زيرا اعمال بر اساس نيّت ها پاداش داده مى شود [ إنّما الأعمالُ بالنيّات](2)؛ پس زائر با زيارت رسول خدا صلى الله عليه و آله نيّت تقرّب به خداوند را داشته باشد، و مستحبّ است نيّت كند كه به مسجد النبى مسافرت مى كند و در آن نماز مى خواند قربةً إلى اللّٰه. اين مطلب را ابن صلاح ونَوَوى(3) از شافعيّه، گفته اند، و شيخ حنفيّه كمال بن همام از مشايخ حنفيّه نقل كرده است.
2 - پيوسته شوق زيارت آن حبيب شفيع را داشته باشد.
3 - در طول مسير سلام و صلوات فراوان بر پيامبر صلى الله عليه و آله بفرستد، بلكه اوقات فراغت را در اُمور قُربى (كارهايى كه انسان را به خدا نزديك مى كند) صرف كند.
4 - براى داخل شدن در مدينۀ منوّره از چاه حرّه يا غير آن غسل كند و عطر بزند و بهترين لباس هايش را بپوشد.
5 - چون بارگاه را مشاهده نمود، خاضع و خاشع باشد و عظمت آن را به ياد آورد و در ذهن خود جاى پاهاىِ پيامبر خدا را مجسّم كند و بر جاى پاى آن حضرت، با هيبت و سكينه و وقار قدم گذارد.
6 - بهتر اين است كه زائر از درب جبرئيل وارد شود، و عادت گذشتگان اين بود كه از باب السلام وارد مى شدند.
ص: 194
7 - نزديكِ در، لحظه اى بايستد، مانند كسى كه مى خواهد بر بزرگى داخل شود و مى ايستد تا اذن بگيرد؛ اين مطلب را فاكهى در «حسن الأدب»(1) و شيخ عبد المعطى سقا در «الإرشادات السنيّة»(2) نوشته اند.
8 - صدا را هنگام زيارت خيلى بلند و خيلى آهسته نكند، بلكه متعادل باشد و آهسته سخن گفتن نزد حضرت عليه السلام ادبِ براى همه است. قاضى عياض(3) با سند خود از ابن حميد نقل كرده است:
«ابو جعفر - امير المؤمنين - با مالك در مسجد النبى مناظره مى كرد. مالك گفت: اى امير المؤمنين! صدايت را در اين مسجد بالا نبر؛ زيرا خداى متعال گروهى را تأديب نمود و فرمود: «لاٰ تَرْفَعُوا أَصْوٰاتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ اَلنَّبِيِّ ...»(4)[صداى خود را فراتر از صداى پيامبر نكنيد]، و گروهى را مدح نمود و فرمود: «إِنَّ اَلَّذِينَ يَغُضُّونَ أَصْوٰاتَهُمْ عِنْدَ رَسُولِ اَللّٰهِ ...»(5)[آنها كه صداى خود را نزد رسول خدا كوتاه مى كنند...]، و گروهى را سرزنش كرد و فرمود: «إِنَّ اَلَّذِينَ يُنٰادُونَكَ مِنْ وَرٰاءِ اَلْحُجُرٰاتِ ...»(6)[كسانى كه تو را از پشت حجره ها بلند صدا مى زنند...]، و حرمت او پس از مرگ، مانند حرمت او در حال حيات است؛ پس ابو جعفر منقلب گرديد وخاضع و فروتن شد وگفت: رو به قبله كنم و دعا بخوانم يا رو به رسول خدا صلى الله عليه و آله ؟
مالك گفت: و چرا صورتت را از او بر گردانى در حالى كه او وسيلۀ تو و وسيلۀ پدرت آدم عليه السلام به سوى خدا در روز قيامت است ؟! بلكه به او رو كن و او را شفيع قرار ده تا خداى متعال تو را بپذيرد. خداى تعالى مى فرمايد: «وَ لَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ جٰاؤُكَ فَاسْتَغْفَرُوا اَللّٰهَ وَ اِسْتَغْفَرَ لَهُمُ اَلرَّسُولُ لَوَجَدُوا اَللّٰهَ تَوّٰاباً رَحِيماً»(7)[و اگر اين مخالفان، هنگامى كه به خود ستم مى كردند (و فرمانهاى خدا را
ص: 195
زير پا مى گذاردند)، به نزد تو مى آمدند؛ و از خدا طلب آمرزش مى كردند، و پيامبر هم براى آنها استغفار مى كرد، خدا را توبه پذير و مهربان مى يافتند].
9 - بزرگان مذاهب چهار گانه بر اين زيارت اتّفاق نظر دارند(1):
«السلام عليك يا نبيّ اللّٰه ورحمة اللّٰه وبركاته، أشهدُ أ نّك رسول اللّٰه، فقد بلّغت الرسالة، وأدّيت الأمانة، ونصحت الاُمّة، وجاهدت في أمر اللّٰه حتّى قبض اللّٰه روحك حميداً محموداً، فجزاك اللّٰه عن صغيرنا وكبيرنا خير الجزاء، وصلّى عليك أفضل الصلاة وأزكاها، وأتمَّ التحيّة وأنماها، أللّهمّ اجعل نبيّنا يوم القيامة أقرب النبيّين إليك، واسقنا من كأسه، وارزقنا من شفاعته، واجعلنا من رفقائه يوم القيامة، أللّهمّ لا تجعل هذا آخر العهد بقبر نبيّنا صلى الله عليه و آله، وارزقنا العود إليه، ياذا الجلال والإكرام».
[سلام بر تو اى پيامبر خدا! و رحمت و بركات خداوند بر تو باد. گواهى مى دهم كه تو پيامبر خدا هستى و پيام خدا را به مردم رساندى و امانت را ادا كردى و امّت را نصيحت نمودى و در امر خدا جهاد كردى، تا اينكه خداوند روح تو را كه حميد و محمود بود، گرفت (و نزد خود برد). پس خداوند به تو در مقابل كوچك و بزرگ ما بهترين جزا را بدهد، و با فضيلت ترين و پاكيزه ترين درودها و تمام ترين و بيشترين تحيّت ها را بر تو فرستد.
خداوندا! پيامبرِ ما را در روز قيامت، نزديكترين پيامبران به خود قرار ده و ما را از كاسۀ او آب بنوشان و ما را از شفاعت او بهره مند ساز، و ما را از همراهان او در روز قيامت قرار ده. خداوندا! اين زيارت را آخرين زيارت قبر پيامبرمان قرار نده و برگشتن به سوى او را نصيب ما كن، اى صاحب جلال و اكرام!].
10 - نزد سر شريف مى ايستد و مى گويد:
«أللّهمّ إنّك قلت وقولك الحقُّ : «وَ لَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ جٰاؤُكَ فَاسْتَغْفَرُوا اَللّٰهَ وَ اِسْتَغْفَرَ لَهُمُ اَلرَّسُولُ لَوَجَدُوا اَللّٰهَ تَوّٰاباً رَحِيماً»(2) وقد جئناك سامعين قولك، طائعين
ص: 196
أمرك، مستشفعين بنبيِّك، ربَّنا اغفر لنا ولإخواننا الّذين سبقونا بالإيمان، ولاتجعل في قلوبنا غلّاً للّذين آمنوا، ربَّنا إنَّك رؤوف رحيم، ربَّنا آتنا في الدنيا حسنة وفي الآخرة حسنة وقنا عذاب النار، سبحان ربِّنا ربِّ العزّة عمّا يصفون، وسلام على المرسلين، والحمد للّٰه ربِّ العالمين» [خدايا! گفتى و گفته ات حقّ است: «اگر آنها موقعى كه به خود ظلم كردند، به سوى تو آيند و استغفار كنند و پيامبر براى آنها استغفار كند، آنها خدا را توّاب رحيم مى يابند» و ما آمده ايم در حالى كه گفته ات را شنيديم و امرت را اطاعت كرديم و پيامبرت را شفيع قرار داديم. خدايا! ما و برادرانمان كه از ما زودتر ايمان آورده اند را بيامرز و در قلبهاى ما كينه اى نسبت به مؤمنان قرار نده. خدايا! تو رؤوف و رحيم هستى. خدايا! در دنيا و آخرت به ما حسنه عطا كن و ما را از عذاب آتش محافظت فرما.
پروردگار با عزّت ما، پاك و منزه است از آنچه وصف مى كنند. و سلام بر پيامبران باد و حمد و ستايش مخصوص پروردگار عالميان است].
و هر دعايى به ذهنش مى رسد، بخواند. اين مطلب را شرنبلالى حنفى در «مراقي الفلاح»(1) و ديگران در ديگر كتاب ها نوشته اند.
11 - بخارى با سند خود به صورت مرفوع نقل كرده است: «من صلّى عليَّ عند قبري وكّل اللّٰه به ملكاً يبلّغني، وكفى أمر دنياه وآخرته، وكنتُ له شفيعاً - أو شهيداً - يوم القيامة»(2)[هر كس نزد قبر من بر من درود فرستد، خداوند فرشته اى را موكّل مى كند كه درود او را به من برساند و امر دنيا و آخرتش را كفايت كند و من در روز قيامت شفيع او - يا شاهد او مى باشم].
ص: 197
12 - سپس زائر به جايگاه اوّل خود در مقابل صورت حضرت برمى گردد و در حقّ خود به او توسّل مى جويد و او را شفيع نزد خداوند سبحان قرار مى دهد. و زياد استغفار و تضرّع مى كند، بعد از اينكه مى گويد: اى بهترين پيامبران! خداوند آيۀ راستى در حقّ تو نازل كرده و فرموده است: «وَ لَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ جٰاؤُكَ فَاسْتَغْفَرُوا اَللّٰهَ وَ اِسْتَغْفَرَ لَهُمُ اَلرَّسُولُ لَوَجَدُوا اَللّٰهَ تَوّٰاباً رَحِيماً»، و من به سوى تو آمده ام در حالى كه از گناهانم استغفار مى كنم و تو را نزد پروردگارم شفيع قرار مى دهم.
و گروهى از حافظان و بزرگان اهل سنّت دربارۀ توسّل به تفصيل سخن گفته و نوشته اند: توسّل به پيامبر در همۀ حالات جايز است، قبل و بعد از خلقت آن حضرت، و در حيات و پس از مرگ آن حضرت، و در برزخ و قيامت و بهشت، و توسّل را سه قسم كرده اند:
1 - طلب حاجت از خداوند به واسطۀ او، يا به جاه و مقام او، يا به بركت او.
و گفته اند: توسّل به اين معنا در همۀ حالات ياد شده جايز است.
2 - توسّل به معناى طلب دعا از او؛ و گفته اند: اين هم در همۀ حالات ياد شده، جايز است.
3 - امرى كه قصد كرده ايم، را از پيامبر طلب كنيم. به اين معنى كه او مى تواند از خداوند بخواهد و شفاعت كند و سبب بر آورده شدن آن حاجت شود؛ در حقيقت اين همان وجه دوم است كه با عبارتى ديگر بيان شده است.
و سُبكى در «شفاء السقام»(1) نوشته است:
و آثار در اين باره نيز زياد است.... و هيچ اشكالى ندارد كه آن را توسّل يا تشفّع يا استغاثه يا تجوّه (توجّه به جاه و منزلت و مقام پيامبر نزد خداوند) يا توجّه بنامى؛ زيرا معناى همه يكسان است.
13 - هيچ يك از بزرگان مذاهب چهارگانه كه خود آنها و نظرشان در اجتماع داراى ارزشى باشد، را نيافتيم كه اين كار را حرام بداند. و كسانى از
ص: 198
آنها كه مى گويند از اين كار نهى شده، نهى را كراهتى مى دانند نه تحريمى؛ و به اين جهت آن را مكروه دانسته اند كه گمان كرده اند نزديك شدن به قبر شريف، با حسن ادب سازگار نيست و دور بودن بهتر است. و در شأن فقيه حاذق نيست كه در دين خدا با استناد به اين امور اعتبارى كه هيچ پايه و اساسى ندارد و با اختلاف نظرات و ديدگاهها مختلف مى شود، فتوا دهد.
بله، گروهى(1) هستند كه از راه حقّ منحرف شده اند، و بدون هيچ دليل و برهان و بيّنه اى حكم به حرمت كرده اند. كسانى كه در ميان مردم، به شاذّ بودن آراء معروفند، لذا به آنها و نظراتشان نبايد توجّهى نمود. و ما اكنون آنچه حقيقت را بر خواننده روشن مى كند و ديدگاه درست را نشان مى دهد، پيش روى او مى نهيم:
1 - حافظ ابن عساكر در «التحفة» از طريق طاهر بن يحيى حسينى از پدرش از جدّش از جعفر بن محمّد از پدرش از على رضى الله عنه نقل كرده است: «لمّا رُمِس رسول اللّٰه صلى الله عليه و آله، جاءت فاطمة عليها السلام فوقفَتْ على قبره صلى الله عليه و آله وأخذت قبضةً من تراب القبر ووضعت على عينيها، وبكت وأنشأت تقول:
ماذا على من شمَّ تربةَ أحمدَ *** أن لا يشمَّ مدى الزمانِ غواليا
صُبَّتْ عليَّ مصائبُ لو أ نَّها *** صُبَّتْ على الأيّامِ عُدنَ لياليا(2)
[چون پيامبر خدا دفن شد، فاطمه آمد و در كنار قبر او ايستاد و مشتى از خاك بر چشم گذاشت و گريه كرد و فرمود: بر كسى كه تربت احمد را بوئيده چه شده است كه ديگر، بوهاى خوش را نمى بويد. بر من مصيبتهايى وارد شد كه اگر آن مصيبتها بر روزها وارد مى شد، شب مى شدند].
2 - از داود بن ابى صالح نقل شده است: روزى مروان مردى را ديد كه
ص: 199
صورتش - پيشانى اش - را بر قبر گذاشته است. مروان گردن او را گرفت و گفت: مى دانى چه مى كنى ؟ مرد كه أيّوب انصارى بود به او نگاه كرد و گفت:
بله، من براى [زيارت] سنگ نيامده ام، بلكه براى [زيارت] رسول خدا آمده ام، و براى [زيارت] سنگ نيامده ام، شنيدم پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «لا تبكوا على الدين إذا وليه أهله، ولكن ابكوا على الدين إذا وليه غير أهله»(1)[بر دين نگرييد وقتى اهل آن، متولّى آن شدند، و لكن بر دين بگرييد وقتى نا اهلان متولّى آن شدند].
امينى مى گويد: اين حديث به خوبى مى فهماند كه منع كردن از توسّل به قبور پاك، يكى از بدعتها و گمراهى هاى بنى اُميّه از زمان صحابه است، و گوش دنيا هرگز از هيچ صحابه اى نشنيده كه توسّل را انكار كند، مگر از زادۀ بيت اُميّه، مروانِ ظالمِ غاصب.
بله، [در عرب، ضرب المثلى است كه مى گويد]: «الثور يحمى أنفه بروقه»(2)[گاو با شاخ از خود دفاع مى كند]. [و همچنين ضرب المثل ديگرى مى گويد]: «بعلّةٍ الوَرَشان يأكُل رطب المشان»(3)[به خاطر علّتى است كه پرنده، نوع خاصّى از خرما را مى خورد].
آرى، بنى اُميّه به نحو عموم و مروان به خصوص، كينۀ پيامبر خدا را در دل داشته اند، از روزى كه در خانوادۀ اُموى هيچ حرمتى نبود مگر اينكه حضرت آن را هتك نمود، و هيچ رازى نبود مگر اين كه فاش نمود، و هيچ ركنى نبود مگر اين كه آن را خراب كرد. و اين كارها به خاطر گفتن عيب آنها توسّط پيامبر انجام شد و او كسى است كه خداوند درباره اش مى فرمايد: «وَ مٰا يَنْطِقُ عَنِ
ص: 200
اَلْهَوىٰ * إِنْ هُوَ إِلاّٰ وَحْيٌ يُوحىٰ * عَلَّمَهُ شَدِيدُ اَلْقُوىٰ »(1)[و هرگز از روى هواى نفس سخن نمى گويد. آنچه مى گويد چيزى جز وحى كه بر او نازل شده نيست. آن كس كه قدرت عظيمى دارد (جبرئيل امين) او را تعليم داده است].
و از آن حضرت به سند صحيح نقل شده است: «إذا بلغت بنواُميّة أربعين اتَّخذوا عباداللّٰه خولاً، ومال اللّٰه نحلاً، وكتاب اللّٰه دغلاً» [چون عدد بنى اُميّه به چهل برسد، بندگان خدا را برده مى كنند، و مال خدا را بذل و بخشش مى كنند، و كتاب خدا را فاسد مى كنند].
و نيز به سند صحيح از آن حضرت صلى الله عليه و آله روايت شده است: «إذا بلغ بنو أبي العاص ثلاثين رجلاً اتّخذوا دين اللّٰه دغلاً، وعباد اللّٰه خولاً، ومال اللّٰه دولاً» [هنگامى كه فرزندان ابو العاص به سى مرد برسد، دين خدا را فاسد مى كنند، و بندگان خدا را برده مى كنند، و مال خدا را دست به دست مى چرخانند].
و نيز به سند صحيح از آن حضرت صلى الله عليه و آله روايت شده است: «إنّي اُريت في منامي كأنَّ بني الحكم بن أبي العاص ينزون على منبري كما تنزو القردة» [در خواب ديدم، گويا فرزندان حكم بن أبى العاص، مانند ميمون از منبر من بالا مى رفتند]. راوى مى گويد: [پس از آن] پيامبر صلى الله عليه و آله در جمع، خندان ديده نشد تا رحلت كرد.
و نيز به سند صحيح از آن حضرت صلى الله عليه و آله روايت شده است: وقتى حكم بن ابى العاص از او اجازه خواست فرمود: «عليه لعنة اللّٰه وعلى من يخرج من صلبه إلّا المؤمن منهم وقليل ما هم، يَشرُفون في الدنيا ويضعون في الآخرة، ذوو مكر وخديعة، يُعطَون في الدنيا وما لهم في الآخرة من خلاق» [بر او و بر هر كه از صلب او خارج مى شود، لعنت خدا باد، مگر نسل مؤمن از او كه كم هستند، آنها در دنيا شريف و در آخرت پست هستند. داراى مكر و خدعه هستند و در دنيا به آنها داده مى شود و در آخرت هيچ بهره اى ندارند].
و نيز به سند صحيح از آن حضرت روايت شده است: چون مروان بن حكم را نزد او آوردند، فرمود: «هو الوزغ بن الوزغ، الملعون بن الملعون» [او وزغ فرزند
ص: 201
وزغ و ملعون فرزند ملعون است].
از عايشه به سند صحيح نقل شده است(1): «إنّ رسول اللّٰه قال: لعن اللّٰه أبا مروان، ومروان في صلبه؛ فمروان فضض من لعنة اللّٰه عزّ وجلّ »(2)[پيامبر خدا فرمودند:
خداوند پدر مروان را لعنت كند، و اين در حالى بود كه مروان در صلب او بود؛ پس مروان قطعه اى از لعنت خداى عزّوجلّ است].
پس شايسته نيست كه مسلمان جا پاى اين گروه ملعون بگذارد و سخن آنها را بگويد و رأى آنها را بپسندد و دنباله روى افرادى باشد كه دين خدا را فاسد كردند و بندگان خدا را بَرده نموده و كتاب خدا را دگرگون ساختند.
3 - عزّ بن جماعة حموى، متوفّاى (819) گفته است: در كتاب «العلل والسؤالات» عبداللّٰه بن احمد بن حنبل از پدرش، به روايت ابوعلى بن صوّاف(3) از عبداللّٰه، آمده است: عبداللّٰه مى گويد: از پدرم حُكم كسى را كه منبر پيامبر خدا را لمس كند، و با لمس آن تبرّك جويد، و آن را ببوسد، و اين گونه كارها را به اميد ثواب خداى متعال انجام دهد، پرسيدم. گفت: اشكالى ندارد(4).
4 - قاضى عياض مالكى در «الشفاء»(5) بعد از كلامى طولانى در تعظيم قبر
ص: 202
پيامبر مى نويسد:
و شايسته است جايگاههايى كه با وحى و نازل شدن قرآن آباد شده اند، و جبرئيل و ميكائيل در آن تردّد كرده اند و فرشتگان و «روح» از آنجا عروج نموده اند و در جاى جاى آن با تقديس و تسبيح پروردگار ناله كرده اند، و خاك آن مكان، سيّد بشر را در خود جاى داده است، و از آنجا دين خدا و سنّت پيامبر منتشر شده است،.... جاى جايش تعظيم شود، و بوى خوش آن احساس و استشمام شود، و بر كوى و برزن و ديوارهاى آن بوسه زده شود [تُعظّم عرصاتها، وتنسّم نفحاتها، وتُقبَّل ربوعها وجدرانها].
«أُولٰئِكَ اَلَّذِينَ هَدَى اَللّٰهُ فَبِهُدٰاهُمُ اِقْتَدِهْ »(1)
[آنها كسانى هستند كه خداوند هدايتشان كرده؛ پس به هدايت آنان اقتدا كن!].
14 - و چون زائر از كارهايش فارغ شد و خواست از مدينه خارج شود، مستحبّ است نزد قبر شريف بيايد و زيارت ياد شده را بخواند و با پيامبر وداع كند و از خدا بخواهد دوباره او را برگرداند و سلامت سفرش را بخواهد و...
1 - از عايشه - رضي اللّٰه عنها - با سند مرفوع نقل شده كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:
«جبرئيل به سوى من آمد و گفت: پروردگارت امر كرده به بقيع بروى و براى اهل آن طلب آمرزش كنى». عايشه مى گويد: اى رسول خدا! به آنها چه بگويم ؟ فرمود: «قولي: السلام على أهل الديار من المؤمنين والمسلمين، يرحم اللّٰه المستقدمين منّا والمستأخرين، وإنّا إن شاء اللّٰه بكم لاحقون»(2)[بگو: سلام بر اهل اين
ص: 203
ديار از مؤمنان و مسلمانان، خداوند گذشتگان و آيندگان ما را رحمت كند، و ما اگر خدا بخواهد به شما ملحق مى شويم].
2 - فيروز آبادى - صاحب «قاموس» - در «سفر السعادة»(1) نوشته است:
و از عادتهاى پيامبر، زيارت قبور و دعا و استغفار بود، و چنين زياراتى مستحبّ است.
الفاظ زيادى در زمينۀ زيارت قبور از پيشوايان و بزرگان مذاهب چهار گانه يافت مى شود، و مى رساند كه زائر مى تواند ميّت را زيارت كند، و براى او با هر لفظى كه خواست دعا كند، و مى تواند مناقب و فضايل او را بگويد و هر چه موجب عطوفت و رحمت خداوند سبحان نسبت به او مى شود را ذكر كند، و الفاظى كه در زيارت پيامبر أقدس ذكر شد، به خوبى بر اين مدّعا دلالت مى كند.
ص: 204
ص: 205
ص: 206
رسول خدا صلى الله عليه و آله با دست مبارك خود به دهان خويش اشاره كرد و فرمود:
«اُكتب، فوالّذي نفسي بيده! ما خرج منه إلّاحقٌّ »(1)[بنويس، سوگند به آنكه جانم در دست اوست! از اينجا جز حقّ خارج نمى شود].
1 - پيامبرِ آشكار كنندۀ حقّ ، خطبۀ غدير را آشكارا در جمع اصحاب ايراد كرد. و در آن اجتماع عظيم، از خلافت اهل بيت پاك خود كه على سيّد و پدر آنان است، خبر داد و به گفتۀ نگارندۀ كتاب «الصواعق المحرقة»(2) بيست و اندى از اصحاب آن را روايت كرده اند؛ فرمود: «إنّي تاركٌ - أومخلِّفٌ - فيكم الثقلين - أوالخليفتين - ما إنْ تمسّكتم به لن تضلّوا بعدي، كتاب اللّٰه وعترتي أهل بيتي، وإنّهما لن يفترقا حتّى يردا عليَّ الحوض» [همانا من دو وجود گرانسنگ - يا دو جانشين - را در ميان شما از خود به يادگار گذاشتم، پس از من تا زمانى كه به آن دو چنگ زنيد، هرگز گمراه نمى شويد: كتاب خدا، و عترت من اهل بيتم. و اين دو، تا آنگاه كه در حوض كوثر بر من وارد شوند هرگز از هم جدا نمى شوند].
2 - از ابن عبّاس در حديثى نقل شده كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: «لو أنّ رجلاً صَفَنَ بين الركن والمقام، فصلّى وصام، ثمّ لقي اللّٰه وهو مبغض لأهل بيت محمّد، دخل النار» [اگر مردى بين ركن و مقام بايستد و نماز بگذارد و روزه بگيرد و سپس خدا را
ص: 207
در حالى ملاقات كند كه بدخواه اهل بيت محمّد صلى الله عليه و آله است در آتش دوزخ داخل مى شود].
3 - ابن عدى(1) و ديلمى - آن گونه كه در كتاب «صواعق»(2) آمده است - از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل كرده اند: «أثْبتُكمْ على الصِراط أشدُّكم حبّاً لأهل بيتي ولأصحابي» [با ثبات ترين شما بر راه (راست)، كسى است كه اهل بيت و اصحاب مرا بيشتر دوست داشته باشد].
4 - حافظان(3) از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل كرده اند كه فرموده است: «أنا الشجرة، وفاطمة فرعها، وعليّ لقاحها، والحسن والحسين ثمرتها، وشيعتنا ورقها، وأصل الشجرة في جنّة عدن، وسائر ذلك في سائر الجنّة» [من درخت هستم، و فاطمه شاخۀ آن، و على براى بارگيرى آن، و حسن و حسين ميوۀ آن، و شيعيان ما برگهاى آن هستند، و ريشۀ درخت در جنّت عدن است و ساير درختان در ساير بهشتها هستند].
اين، لفظِ حديث نزد اهل سنّت است. ولى نزد بزرگان ما چنين است: «خُلق الناس من أشجارٍ شتّى وخُلِقتُ أنا وعليُّ بن أبي طالب من شجرة واحدة، فما قولكم في شجرة أنا أصلُها، وفاطمةُ فرعها، وعليٌّ لقاحها، والحسن والحسين ثمارها، وشيعتنا أوراقها؛ فمن تعلّق بغصن من أغصانها ساقته إلى الجنّة، ومن تركها هوى في النار»(4)[مردم از درختان گوناگون آفريده شده اند، ولى من و على بن ابى طالب از يك درخت آفريده شده ايم؛ پس گفتار شما دربارۀ درختى كه من ريشۀ آن و فاطمه شاخۀ آن و على براى بارگيرى آن و حسن و حسين ميوه هاى آن و شيعيان ما برگهاى آن هستند چيست ؟ پس هر كس به شاخه اى از شاخه هاى آن بياويزد او را به بهشت مى كشد، و هر
ص: 208
كس آن را رها كند به آتش سقوط مى كند].
5 - پيامبر صلى الله عليه و آله وقتى صبح مى شد به درِ خانۀ على و فاطمه مى آمد و مى فرمود:
«يرحمكم اللّٰه إنّما يريد اللّٰه ليذهب عنكم الرجس أهل البيت ويطهّركم تطهيراً»(1)[خدا شما را رحمت كند، همانا خدا اراده كرده كه پليدى را از شما اهل بيت دور كند و شما را پاكيزه كند؛ چه پاكيزه كردنى].
6 - پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: «من سرّه أن يحيا حياتي ويموت مماتي، ويسكن جنّة عدنٍ غرسها ربّي، فليوال عليّاً من بعدي، وليوالِ وليّه، وليقتد بأهل بيتي من بعدي؛ فإنّهم عترتي خُلقوا من طينتي، ورُزقوا فهمي وعلمي؛ فويلٌ للمكذّبين بفضلهم من اُمّتي، القاطعين فيهم صلتي، لا أنالهم اللّٰه شفاعتي»(2)[هر كه خشنود مى شود كه بسان زندگى من زندگى كرده و مانند مرگ من بميرد و در بهشت جاودانى كه پروردگارم آن را غرس كرده جاى گيرد، پس على را بعد از من دوست بدارد، و دوستدارش را نيز دوست بدارد، و بعد از من به اهل بيتم اقتدا كند؛ زيرا آنها عترت من هستند و از طينت من آفريده شده اند و فهم و علم من به آنان داده شده است؛ پس واى بر گروهى از امّت من كه فضيلت ايشان را تكذيب و پيوندشان را با من قطع مى كنند، خدا اين گروه را از شفاعت من بهره مند نسازد].
7 - پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: «إنّما مَثَلَي ومَثَلُ أهل بيتي كسفينة نوح، من ركبها نجا، ومن تخلّف عنها غرق»(3)[من و اهل بيتم بسان كشتى نوح هستيم، كه هر كس بر آن سوار شد نجات يافت و هر كسى بازماند غرق شد].
8 - و مى فرمايد: «وعدني ربّي في أهل بيتي من أَقَرَّ منهم بالتوحيد و لي
ص: 209
بالبلاغ أ نّه لا يُعذِّبُهم»(1)[پروردگارم وعده داده است كه اهل بيت من چنانكه به يگانگى خدا و پيكِ وحى بودن من اقرار داشته باشند، آنان را عذاب ننمايد].
9 -محبّ الدين طبرى در كتابش از ابوبكر صدّيق نقل كرده است: من پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را ديدم كه خيمه اى بنا كرده بود و بر كمانى عربى تكيه داده بود و در آن خيمه، على و فاطمه و حسن و حسين بودند، و فرمود: «معشر المسلمين! أنا سلمٌ لمن سالمَ أهل الخيمة، حربٌ لمن حاربهم، وليٌّ لمن والاهم، لا يحبّهم إلّاسعيد الجدِّ طيّب المولد، ولا يبغضهم إلّاشقيُّ الجدِّ رديء المولد»(2)[اى گروه مسلمين! من با كسى كه با اهل خيمه در صلح باشد در صلحم، و با كسى كه با آنان در جنگ است در جنگ هستم، و دوستدار كسى هستم كه با آنها دوستى ورزد. و آنان را جز فرد خوشبخت حلال زاده دوست ندارد، و جز فرد بدبخت داراى ولادتِ پست، با آنان دشمنى نمى كند].
اين مطلب را در گذشته و حال، بسيارى از شعرا به نظم در آورده اند كه مجالى براى ذكر اشعار آنها نيست؛ يكى از اين اشعار، شعر صاحب بن عُبّاد است(3):
1 - بحبِّ عليّ تزولُ الشكوكُ *** وتصفو النفوسُ ويزكو النجار
2 - فمهما رأيتَ محبّاً له *** فثَمّ العلاءُ وثَمّ الفخار
3 - ومهما رأيتَ بغيضاً له *** ففي أصلِهِ نسبٌ مستعار
4 - فمهّد علىٰ نَصبه عذرَهُ *** فحيطانُ دارِ أبيه قصارُ
[1 - با دوستى على شكّها برطرف مى شود، و نَفْس ها و روح ها تصفيه مى شود، و اصل ونَسَب پاك مى گردد. 2 - پس هر جا دوستدار او را ديدى، برترى و فخر آنجاست. 3 - و هر گاه دشمن او را ديدى پس در اصل و نَسَب او نَسَبى عاريه گرفته
ص: 210
شده است. 4 - پس براى دشمنى او عذرى درست كن، (و بگو) ديوارهاى خانۀ پدرش كوتاه بوده است].
و همو سروده است:
حبُّ عليّ بن أبي طالب *** فرضٌ على الشاهدِ والغائبِ
واُمُّ من نابذَهُ عاهرٌ *** تبذلُ للنازلِ والراكبِ
[دوستى على بن ابى طالب بر هر شاهد و غايبى واجب است. و هر كس با او دشمنى ورزد مادرش بد كاره بوده و بر پياده و سواره خود را عرضه مى كرده است].
10 - حديث آرد كردن آسياب بدون اينكه كسى آن را بگرداند؛ اين حديث را حافظان با لفظ ابوذر غفارى، روايت كرده اند؛ وى مى گويد: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله او را به دنبال على فرستاد. پس ديد، سنگ آسياب در خانۀ آن حضرت مى گردد و آرد مى كند، بى آنكه كسى آن را بگرداند. اين ماجرا را به پيامبر خدا خبر داد.
آن حضرت فرمود: «يا أباذر! أما علمت أنّ للّٰه ملائكةً سيّاحين في الأرض قد وُكّلوا بمعاونة آل محمّد صلى الله عليه و آله»(1)[اى ابوذر! آيا نمى دانى خداوند ملائكه اى دارد كه در زمين مى گردند و وكيل شده اند تا به آل محمّد كمك نمايند].
11 -عباد بن صهيب روايت كرده است: نزد ابو عبداللّٰه جعفر بن محمّد عليهما السلام بودم كه سيّد حميرى را ياد كرد و برايش دعا نمود و فرمود: «حدّثني أبي عن أبيه عليّ بن الحسين أنّ محبّي آل محمّد صلى الله عليه و آله لا يموتون إلّاتائبين وإنّه قد تاب» [پدرم از پدرش على بن حسين روايت كرده است كه دوستداران آل محمّد صلى الله عليه و آله نمى ميرند مگر توبه كننده، و او توبه كرد].
12 - چهل حديث دربارۀ على عليه السلام و اهل بيتش عليهم السلام(2).
ص: 211
1 - پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در حديثى فرموده است: «اشتقَّ اللّٰه تعالى لنا من أسمائه أسماءً :
فاللّٰه عزّوجلَّ محمودٌ وأنا محمّد واللّٰه الأعلى وأخي عليّ »(1)[خداوند نام ما را از نامهاى خود برگرفت، خداى عزّوجلّ «محمود» است ومن «محمّد»، و خدا «أعلى» است و برادرم «على»].
2 - شيخ الإسلام حموينى در «فرائد السمطين»(2) در باب هجدهم، از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل كرده كه به على عليه السلام فرمود: «يا عليُّ ! إنَّ الأرض للّٰه يورِثُها من يَشاءُ من عباده، وإنَّه أوحى إليَّ أن أزوِّجَكَ فاطمة على خمس الأرض، فهي صداقها؛ فمن مشى على الأرض وهو لكم مُبْغِضٌ فالأرض حرامٌ عليه أن يمشي عليها» [اى على! همانا زمين از آنِ خداست و به هر يك از بندگانش كه بخواهد مى سپارد، و همانا او به من وحى كرد كه فاطمه را در مقابل يك پنجم زمين كه مهريۀ اوست به ازدواج تو در آورم؛ پس هر كس در حالى كه دشمن شما است بر روى زمين راه برود، اين راه رفتن بر روى زمين بر وى حرام است].
3 - خداى تعالى، خود فاطمه را به ازدواج على در آورد و ولىّ امر او بود و جبرئيل امين، عقد را خواند؛ چنانكه از جابر بن سمره نقل شده است: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «أيّها الناس! هذا عليُّ بن أبي طالب أنتم تزعمون أنَّني أنا زوّجتُه ابنتي فاطمة، ولقد خطبَها إليَّ أشراف قريش فلم اُجِب، كلُّ ذلك أتوقّع الخبر من السماء حتّى جاءني جبرئيل ليلة أربع وعشرين من شهر رمضان فقال: يا محمّد! العليُّ الأعلى
ص: 212
يقرأ عليك السلام، وقد جمع الروحانيِّين والكرّوبيِّين في وادٍ يُقال له: الأفْيَح تحت شجرة طُوبى، وزوّج فاطمة عليّاً، وأمرني، فكنت الخاطب، واللّٰه تعالى الوليّ »(1)[اى مردم! اين على بن ابى طالب است، شما گمان مى كنيد من، دخترم فاطمه را به ازدواج او درآوردم و همانا بزرگان قريش او را از من خواستگارى كردند و من جواب ندادم؛ همه اينها به خاطر اين بود كه منتظر خبرى از آسمان بودم تا اينكه جبرئيل در شب بيست و چهارم ماه رمضان نزد من آمد و گفت: اى محمّد! خداوندِ بزرگِ بلند مرتبه به تو سلام مى رساند، و فرشتگانِ روحانى و كرّوبى را در سرزمينى به نام أفْيَح و در زير درخت طوبى جمع كرد و فاطمه را به ازدواج على درآورد و به من فرمان داد، پس من عقد كننده بودم و خداى متعال ولىّ و سرپرست بود].
4 - حديث نثار [آنچه در عروسى بر سر عروس و داماد و حاضرين مى ريزند]؛ از بلال بن حمامه نقل شده است كه گفت: روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله را در حالى كه تبسّم بر لب داشت و مى خنديد و صورتش مانند هالۀ دور ماه شاداب بود، ملاقات كرديم، پس عبد الرحمن بن عوف به طرف آن حضرت رفت و گفت: اى رسول خدا! اين نور چيست ؟ فرمود: «بِشارةٌ أتَتْني من ربِّي في أخي وابن عمّي بأنَّ اللّٰه زوّج عليّاً من فاطمة، وأمر رضوان خازن الجنان فهزَّ شجرة طوبى فحملتْ رِقاعاً - يعني صِكاكاً - بعدد محبّي أهل البيت، وأنشأ تحتها ملائكةً من نور ودفع إلى كلِّ ملك صِكاكاً، فإذا استوت القيامة بأهلها نادت الملائكة في الخلائق، فلا يبقى مُحِبٌّ لأهل البيت إلّادفعت له صكّاً فيه فكاكُهُ من النار، فصار أخي وابن عمّي وابنتي فُكّاك رقاب رجال ونساء اُمّتي من النار» [بشارتى است از جانب پروردگارم دربارۀ برادر و پسر عمويم و آن اين كه خدا فاطمه را به ازدواج على در آورده و به فرشتۀ رضوان كه خزانه دار بهشت است فرمان داده است پس او درخت طوبى را تكان داد و درخت به تعداد دوستداران اهل بيت رقعه هايى - يعنى سندها و ضمانت نامه هايى - را باردار شد، و در زير آن فرشتگانى از نور آفريد و به هر فرشته اى سند و ضمانت نامه اى داد، و چون قيامت با اهلش بر پا مى شود، فرشتگان در ميان آفريدگان ندا مى دهند، پس هيچ دوستدار اهل بيت نمى ماند مگر اينكه به وى سندى كه در آن آزادى او از آتش است، داده مى شود. پس برادر و پسر عمو و دخترم آزاد كنندگان مردان و زنان امّت من از آتش شدند].
ص: 213
اين روايت را خطيب در تاريخ خود، و ابن اثير در «اُسد الغابة»، و ابن حجر در «صواعق» نقل كرده اند(1).
5 - وقتى خدا به اهل زمين نگاه كرد على نخستين مردى بود كه او را پس از پيامبر انتخاب كرد؛ چنانكه پيامبر به فاطمه خبر داد و فرمود: «إنّ اللّٰه اطّلع على أهل الأرض فاختار منهم أباكِ فبعثه نبيّاً، ثمّ اطّلع الثانية فاختار بعلكِ ، فأوحىٰ إليّ ، فأنكحتُهُ واتّخذتُه وصيّاً»(2)[همانا خدا به اهل زمين نگاه كرد پس از ميان آنها پدرت را انتخاب كرد و او را به پيامبرى مبعوث نمود، سپس دوباره نگاه كرد و شوهرت را انتخاب كرد، و به من وحى نمود كه او را به ازدواج تو درآورم و وصىّ خود قرار دهم].
و فرمود صلى الله عليه و آله: «إنّ اللّٰه اختار من أهل الأرض رجلين: أحدهما أبوكِ والآخر زوجكِ »(3)[همانا خدا از اهل زمين دو مرد را برگزيد: يكى پدرت و ديگرى همسرت].
6 - پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مى فرمايد: «أوّلكم وارداً - وروداً - عليَّ الحوض أوّلكم إسلاماً، عليُّ بن أبي طالب» [نخستين كسى كه در حوض بر من وارد مى شود، كسى است كه پيش از همه اسلام آورده است و او على بن ابى طالب است].
اين روايت را حاكم با تأييد صحّت آن در «مستدرك»، و خطيب بغدادى در «تاريخ» خود نقل كرده اند، و در «استيعاب» و «شرح ابن ابى الحديد» نيز آمده است(4).
ص: 214
7 - پيامبر خدا صلى الله عليه و آله خطاب به فاطمه عليها السلام فرمود: «زوّجتكِ خير اُمّتي، أعلمهم علماً، وأفضلهم حلماً، وأوّلهم سلماً»(1)[تو را به همسرى بهترين فرد امّتم درآورده ام؛ زيرا داناتر و بردبارتر از همه، و در اسلام مقدّم بر همه است].
8 - پيامبر خدا صلى الله عليه و آله دست على عليه السلام را گرفت، و فرمود: «إنَّ هذا أوّل من آمن بي، وهذا أوّل من يصافحني يوم القيامة، وهذا الصدِّيق الأكبر»(2)[اين - على - اوّلين كسى است كه به من ايمان آورد، و در روز قيامت اوّلين كسى خواهد بود كه با من مصافحه خواهد كرد و او صدّيق اكبر است].
9 - ابوبكر و عمر از فاطمه عليها السلام خواستگارى كردند، امّا پيامبر به آنها جواب ردّ داد و فرمود: هنوز فرمانى در اين باره براى من صادر نشده است؛ ولى آنگاه كه على عليه السلام از او خواستگارى كرد، پيامبر صلى الله عليه و آله بدون درنگ پذيرفت و به فاطمه عليها السلام فرمود: «زوّجتكِ أقدم الاُمّة إسلاماً» [تو را به همسرى اوّلين مسلمان درآوردم].
اين روايت را جمعى از اصحاب مانند اسماء بنت عميس و اُمّ أيمن و ابن عبّاس و جابر بن عبداللّٰه، نقل كرده اند(3).
10 - حديث آغاز دعوت در روايات و تاريخ و ادب: تعدادى از بزرگان و حافظانِ حديث از هر دو فرقه اين حديث را در كتب صحاح و مسند نقل كرده اند، و ديگرانى كه گفته و فكر آنها مورد اعتناست با حالت تواضع و خضوع از آن گذر كرده اند بدون اينكه در سند آن عيبى وارد كنند يا در [پذيرش] متن آن درنگ كنند. و تاريخ نگاران مسلمان و غير مسلمان آن را پذيرفته اند و در صفحات تاريخ، مطلبى مسلّم گرفته شده و در زبان شعرا به صورت شعر در آمده است.
ص: 215
طبرى در كتاب «تاريخ»(1) خود، با سند خويش از على بن ابى طالب عليه السلام نقل كرده است:
«چون اين آيه بر رسول خدا صلى الله عليه و آله نازل شد: «وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ اَلْأَقْرَبِينَ » رسول خدا صلى الله عليه و آله مرا خواند و فرمود: اى على! همانا خدا به من فرمان داده كه خويشاوندان نزديك خود را بيم دهم و از اين رو درمانده شده ام(2) و مى دانم هر گاه اين امر را با آنها شروع كنم آنچه را دوست ندارم از آنها مى بينم. پس از آن ساكت ماندم تا اينكه جبرئيل آمد و گفت: اى محمّد! اگر آنچه را به تو فرمان داده ايم انجام ندهى پروردگارت تو را عذاب مى كند؛ پس يك صاع گندم و يك پاى گوسفند و ظرف بزرگى از شير تهيّه كن سپس فرزندان عبدالمطّلب را براى من جمع كن تا با آنها سخن بگويم و آنچه به آن فرمان داده شده ام را به آنها برسانم.
آنچه به من دستور داده را انجام دادم، سپس آنها را دعوت كردم كه در آن روز چهل مرد، يك نفر بيشتر يا كمتر بودند و در ميان آنها عموهايش ابوطالب، حمزه، عبّاس، ابولهب و... بودند. و چون جمع شدند از من، غذايى كه براى آنها درست كرده بودم را خواست. آن را آوردم و چون بر زمين گذاشتم، رسول خدا صلى الله عليه و آله يك قسمت از گوشت را برداشت و با دندانهايش تكّه تكّه كرد و در اطراف ظرف غذا گذاشت، سپس فرمود: با نام خدا شروع كنيد.
آنها را خوردند تا جايى كه احتياج به چيز ديگرى نداشتند و من نديدم مگر موضع دستهايشان را. و سوگند به خدايى كه جان على در دست اوست! يك مرد از آنها، تمامِ آنچه را براى همه آماده كرده بودم، مى خورد. سپس فرمود:
ص: 216
اينها را سيراب كن! پس آن ظرف بزرگ را آوردم و نوشيدند تا همگى سيراب شدند، و به خدا سوگند! يك مرد از آنها، مثل آن مقدار را مى نوشيد. و چون رسول خدا صلى الله عليه و آله خواست با آنها سخن گويد ابولهب به سخن گفتن پيش دستى كرد و گفت: از دير باز رفيقتان، شما را جادو كرده است. پس آنها متفرّق شدند و رسول خدا صلى الله عليه و آله با آنها سخن نگفت. و فرمود: اى على! فردا [آنها را جمع كن]، اين مرد پيش از من سخنى را كه شنيدى گفت و قبل از اينكه سخن بگويم آنها متفرّق شدند پس مانند اين غذايى كه درست كردى براى ما تهيّه كن و آنها را براى ما جمع كن. اميرالمؤمنين مى گويد: همان كار را كردم و آنها را جمع كردم سپس از من خواست غذا را بياورم، پس آن را آوردم و همان كارى را كه ديروز كرده بود انجام داد و آنها خوردند تا اينكه سير شدند. سپس فرمود: آنها را سيراب كن، و من آن ظرف بزرگ را آوردم و آنها نوشيدند تا همگى سيراب شدند.
سپس رسول خدا صلى الله عليه و آله سخن گفت و فرمود: «يا بني عبد المطّلب! إنّي واللّٰه! ما أعلم شابّاً في العرب جاء قومه بأفضل ممّا قدجئتُكم به، إنّي قد جئتُكم بخير الدنيا والآخرة، وقد أمرني اللّٰه تعالى أن أدعوَكم إليه، فأيُّكم يوازرُني على هذا الأمر على أن يكون أخي ووصيِّي وخليفتي فيكم»؟ [اى فرزندان عبدالمطّلب! همانا به خدا سوگند! من جوانى در عرب را نمى شناسم كه براى قوم خود بهتر از آنچه من آورده ام، آورده باشد، همانا من خير دنيا و آخرت را براى شما آورده ام، و خداى تعالى به من فرمان داده كه شما را به سوى او دعوت كنم؛ پس كدام يك از شما مرا بر اين كار كمك مى كند تا برادر و وصىّ و خليفۀ من در ميان شما باشد؟].
اميرالمؤمنين مى گويد: همگى از آن سرباز زدند، و من - كه كم سنّ و سال ترين آنها بودم، و چشمانم قى(1) كرده بود، و شكمم بزرگتر از همه، و
ص: 217
ساق پايم باريك تر از همه بود - گفتم: اى رسول خدا! من كمك كار و پشتيبان تو بر اين مهم مى شوم. پس دست بر گردنِ من نهاد و فرمود: «إنَّ هذا أخي ووصيِّي وخليفتي فيكم فاسمعوا له وأطيعوا» [همانا اين، برادر و وصىّ و خليفۀ من در ميان شماست، از او بشنويد و اطاعت كنيد]. پس آنها در حالى كه مى خنديدند برخاستند و به ابوطالب مى گفتند: به تو فرمان داد كه به فرزندت گوش كنى و از او اطاعت كنى!
رجال سند همگى ثقه هستند، به جز ابو مريم عبدالغفار بن قاسم كه اهل سنّت به خاطر شيعه بودنش او را ضعيف دانسته اند. و چنانكه در «لسان الميزان»(1) آمده، ابن عقده او را ستوده و در مدح او بسيار مبالغه كرده است. و حافظان شش گانه كه اساتيد حديث و بزرگان روايت و مرجع در جرح و تعديل، و دور انداختن روايت و پذيرش آن هستند، روايات خود را به او إسناد داده اند و از او روايت كرده اند. و هيچ يك از آنها اين حديث را به خاطر اينكه ابو مريم در سند آن است، ضعيف و معيوب ندانسته اند.
و در دليلهاى نبوّت و اختصاصات پيامبر به اين حديث احتجاج كرده اند. و عجيب نيست كه ابن تيميّه، حديث را جعلى دانسته است؛ زيرا او همان شخص متعصّب و عناد ورزى است كه عادت دارد مسلّمات را انكار كند، و ضروريّات و بديهيات را به دور اندازد، و سخنان بى دليل وى معروف و مشهور است، و محقّقان اين را از او دريافته اند كه ملاك صحيح نبودن حديث نزد او اين است كه در بردارندۀ فضايل عترت طاهره باشد.
11 و 12 - حديث غدير و حديث تهنيت(2).
ص: 218
13 - حديث اُمّ سلمه(1): اُمّ سلمه در ابتداى جنگ جمل به عايشه گفت: به ياد تو مى آورم آن زمانى را كه من و تو در سفرى همراه رسول خدا صلى الله عليه و آله بوديم و على به كفشها و لباسهاى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله سركشى مى كرد و كفشها را مى دوخت و لباسها را مى شست؛ پس كفشى از پيامبر سوراخ شد و در آن روز على زير سايه درخت مغيلان نشست و شروع به دوختن آن كرد و پدرت به همراه عمر آمدند و از پيامبر اجازه ورود خواستند، ما پشت پرده رفتيم و آن دو داخل شدند و در هر زمينه اى كه خواستند با حضرت گفت وگو كردند سپس گفتند:
اى رسول خدا! ما مقدار زمانى كه شما همراه ما هستيد را نمى دانيم، پس اى كاش كسى كه بر ما جانشين خود مى كنى تا بعد از تو پناهگاه ما باشد، را به ما نشان مى دادى! حضرت به آن دو فرمود: «أما إنّي قد أرى مكانه ولو فعلتُ لتفرّقتم عنه كما تفرّقت بنو إسرائيل عن هارون بن عمران» [همانا من جاى او را مى دانم، و اگر اين كار را بكنم شما از او متفرّق مى شويد چنانكه بنى اسرائيل از هارون بن عمران متفرّق شدند]. پس ساكت شدند و خارج شدند، و چون ما به سوى رسول خدا صلى الله عليه و آله رفتيم تو كه از همه ما جرأتت بر او بيشتر بود، گفتى: اى رسول خدا! چه كسى را جانشين خود در ميان آنها مى گذارى ؟
فرمود: «خاصف النعل» [پينه كنندۀ كفش را]. ما بيرون آمديم و كسى غير از على را نديديم.
و تو گفتى: اى رسول خدا! من كسى غير از على را نديدم. فرمود: او همان جانشين من است. عايشه [پس از شنيدن سخنان اُمّ سلمه] گفت: آرى اين ماجرا را به ياد دارم. اُمّ سلمه گفت: پس چرا خروج كرده اى و با على جنگ مى كنى ؟! عايشه گفت: «إنّما أخرج للإصلاح بين الناس، وأرجو فيه الأجر إن شاء اللّٰه» [تنها براى اصلاح بين مردم جنگ مى كنم، و اگر خدا بخواهد اميد اجر و مزد دارم].
ص: 219
اُمّ سلمه گفت: تو هستى و رأى و نظرت.
14 - ابونعيم در كتاب «ما نزل من القرآن في عليّ »(1) و نطنزى در «الخصائص العلويّة» از شعبة بن حكم از ابن عبّاس روايت كرده است: پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله زمانى كه در مكّه بوديم، دست من و على را گرفت و بالاى كوه ثَبير آورد و چهار ركعت نماز براى ما گزارد. سپس سرش را رو به آسمان نمود و فرمود: «أللّهمّ إنّ موسى بن عمران سألك وأنا محمّد نبيّك، أسألك أن تشرح لي صدري، وتيسِّر لي أمري، وتحلل عقدة من لساني يفقهوا قولي، واجعل لي وزيراً من أهلي عليّ بن أبي طالب أخي، اُشدد به أزري وأشركه في أمري» [خدايا! موسى بن عمران از تو درخواستى نمود و من محمّد فرستادۀ تو از تو مى خواهم كه سينه ام را گشاده گردانى و كار مرا آسان گردانى و گره را از زبانم بگشايى تا سخنان مرا بفهمند، و وزيرى از خاندانم براى من قرار ده، برادرم على بن ابى طالب را، با او پشتم را محكم كن و او را در كارم شريك ساز].
ابن عبّاس مى گويد: شنيدم كه منادى ندا داد: «يا أحمد! قد اُوتيتَ ما سألت» [اى احمد! آنچه خواستى به تو داده شد].
15 - محمّد بن جرير طبرى با سندش از انس نقل كرده است كه: روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله سوار بر مركب شد و به سوى كوه كداء(2) رفت، و فرمود: اى انس! با اين استر به فلان جا برو، در آن جا على را مى بينى كه نشسته و با
ص: 220
سنگريزه ها مشغول تسبيح است، سلام مرا به او برسان و او را بر استر سوار كن و به اينجا بياور.
انس مى گويد: چون رفتم، على را همان طور يافتم و گفتم: رسول خدا صلى الله عليه و آله تو را فراخوانده است، و چون نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد، به او فرمود: بنشين.
اين، جايگاهى است كه هفتاد نبىّ مرسل در آن نشسته اند، و هيچ پيامبرى در اين جا ننشسته مگر اينكه من بهتر از او هستم، و با هر پيامبرى برادرى نشسته است و هيچ برادرى در اينجا ننشسته مگر اينكه تو بهتر از او هستى. انس مى گويد: در اين هنگام، ديدم ابرى سفيد بر آنها سايه انداخت و آنها شروع به خوردن دانه هاى انگور از آن كردند و پيامبر فرمود: «كُلْ يا أخي! فهذه هديّةٌ من اللّٰه إليّ ثمّ إليك» [اى برادرم! بخور كه اين هديه اى از جانب خدا براى من و سپس براى تو است].
سپس آب نوشيدند، آنگاه آن ابر بالا رفت، سپس فرمود: «يا أنس! والّذي خلق ما يشاء، لقد أكل من الغمامة ثلاثمئة وثلاثة عشر نبيّاً وثلاثمئة وثلاثة عشر وصيّاً، ما فيهم نبيٌّ أكرم على اللّٰه منّي ولا وصيٌّ أكرم على اللّٰه من عليٍّ » [اى انس! سوگند به كسى كه هر چه بخواهد، خلق مى كند! از اين ابر (313) پيامبر و (313) وصىّ خورده اند كه در ميان آنها پيامبرى كه براى خدا گرامى تر از من و وصيّى كه گرامى تر از على باشد، نبوده است].
16 - خوارزمى در كتاب «مناقب»(1) از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل كرده كه به على عليه السلام فرمود: «يا عليُّ ! لو أنَّ عبداً عبَدَ اللّٰه عزّ وجلّ مثل ماقام نوحٌ في قومه، وكان له مثل اُحدٍ ذهباً فأنفقهُ في سبيل اللّٰه، ومُدَّ في عمره حتّى حجَّ ألف عام على قدميه، ثمَّ قُتِل بين الصفا والمروة مظلوماً، ثمَّ لم يُوالِك يا عليُّ ! لم يَشمَّ رائحة الجنّة ولم يدخلها» [اى على! اگر بنده اى به اندازه اى كه نوح در ميان قوم خود بود خداى عزّوجلّ را عبادت كند، و مانند كوه اُحد طلا داشته باشد و در راه خدا انفاق كند، و عمرش طولانى شود تا اينكه هزار حجّ پياده انجام دهد، سپس در بين صفا و مروه مظلوم كشته شود و تو را اى على!
ص: 221
دوست نداشته باشد، بوى بهشت را استشمام نمى كند و داخل آن نمى شود].
17 - حافظ ابن سمّان در كتاب «أمالى» با سندش از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل كرده است: «لو أنَّ عبداً عَبدَ اللّٰه سبعة آلاف سنة، وهو عمر الدنيا، ثمَّ أتى اللّٰه عزّوجلّ يبغض عليّ بن أبي طالب جاحداً لحقِّه ناكثاً لولايته لَأتعسَ اللّٰه خيرَه وجدَعَ أنفه»(1)[اگر بنده اى به اندازۀ عمر دنيا كه هفت هزار سال است خدا را عبادت كند، سپس در حالى كه بغض على بن ابى طالب را دارد و حقّ او را انكار مى كند و ولايت او را نپذيرفته است به سوى خداى عزّوجلّ بيايد، خدا خوبى او را نابود مى كند و بينى او را مى بُرد].
18 - از پيامبر صلى الله عليه و آله اين حديث صحيح نقل شده است: «من أحبّ عليّاً فقد أحبّني، ومن أبغض عليّاً فقد أبغضني، ومن آذى عليّاً فقد آذاني، ومن آذاني فقد آذى اللّٰه»(2)[هر كه على را دوست بدارد مرا دوست داشته، و هر كه با على دشمنى كند با من دشمنى كرده، و هر كه على را بيازارد مرا آزرده، و هر كه مرا بيازارد خدا را آزرده است].
و آن حضرت صلى الله عليه و آله از جبرئيل خبر داد: «السعيد كلّ السعيد من أحبّ عليّاً في حياتي وبعد مماتي، ألا وإنّ الشقيّ كلّ الشقيّ من أبغض عليّاً في حياتي وبعد مماتي»(3)[خوشبخت كامل كسى است ك على را در زمان حيات و پس از مرگ من دوست بدارد، آگاه باشيد همانا بدبخت كامل كسى است كه على را در زمان زندگى و بعد از مرگ من دشمن بدارد].
19 - حافظ حسن بن على عدوى از احمد بن عبده ضبىّ از ابوعيينه از ابن زبير از جابر نقل كرده است: «أمرنا رسول اللّٰه صلى الله عليه و آله أن نعرض أولادنا على حبِّ عليِّ بن أبي طالب» [پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به ما دستور داد كه فرزندانمان را بر دوستى على بن ابى طالب عرضه كنيم]. رجال اين حديث رجال صحيحين (صحيح بخارى و مسلم) بوده
ص: 222
و همگى از ثقات محسوب مى شوند.
و از ابوبكر صدّيق نقل شده است: من پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را ديدم كه خيمه اى بنا كرده بود و بر كمانى عربى تكيه داده بود و در آن خيمه، على و فاطمه و حسن و حسين بودند، و فرمود: «معشر المسلمين! أنا سلمٌ لمن سالمَ أهل الخيمة، حربٌ لمن حاربهم، وليٌّ لمن والاهم، لا يحبّهم إلّاسعيد الجدِّ طيّب المولد، ولا يبغضهم إلّا شقيُّ الجدِّ رديء المولد»(1)[اى گروه مسلمين! من با كسى كه با اهل خيمه در صلح باشد در صلحم، و با كسى كه با آنان در جنگ است در جنگ هستم، و دوستدار كسى هستم كه با آنها دوستى ورزد. و آنان را جز فرد خوشبخت حلال زاده دوست ندارد، و جز فرد بدبخت داراى ولادتِ پست، با آنان دشمنى نمى كند].
20 - آنچه كه دربارۀ علم اميرالمؤمنين على عليه السلام در كتاب و سنّت وارد شده:
حفّاظ در حديثى از نبى اكرم خطاب به حضرت فاطمه سلام اللّٰه عليها چنين نقل مى كنند: «زوّجتكِ خير أهلي، أعلمهم علماً، وأفضلهم حلماً، وأوّلهم إسلاماً» [تو را به همسرى بهترين خويشاوند خويش در آوردم، از همۀ آنها عالم تر و بردبارتر بوده و اوّلينِ آنان در پذيرش اسلام است].
و در روايت ديگرى مى فرمايد: «أعلم اُمّتي من بعدي عليُّ بن أبي طالب» [دانشمندترين فرد امّت پس از من على بن ابى طالب است].
و در حديث سومى مى فرمايد: «أعلم الناس باللّٰه وبالناس» [على داناترين انسانها به خدا و مردم است].
و در حديث ديگر مى فرمايد: «اى على! تو هفت خصلت دارى» آنگاه آنها را بر مى شمارد و يكى از آن خصلتها اين است: «وأعلمهم بالقضيّة»(2)[تو داناترين انسانها به قضاوت و داورى هستى].
ص: 223
محبّ الدين طبرى در «الرياض النضرة»(1) از عايشه نقل مى كند:
«انّه أعلم الناس بالسنّة» [على عليه السلام داناترين مردم به سنّت رسول خدا صلى الله عليه و آله است].
كنجى در «كفاية الطالب»(2) از ابو اُمامه از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل مى كند: «أعلم اُمّتي بالسنّة والقضاء بعدي عليّ بن أبي طالب» [داناترين فرد امّت من به سنّت و به قضاوت و داورى پس از من على بن ابى طالب است].
خوارزمى در مناقب(3) از سلمان از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل مى كند: «أعلم اُمّتي من بعدي عليّ بن أبي طالب» [پس از من داناترين فرد امّت على بن ابى طالب عليه السلام است].
حفّاظ و راويان معتبر از اميرالمؤمنين عليه السلام نقل كرده اند:
«واللّٰه! ما نزلت آيةٌ إلّاوقد علمتُ فيم نزلَتْ وعلى من نزلَتْ ، إنَّ ربّي وهبَ لي قلباً عقولاً ولساناً ناطقاً» [به خدا سوگند! هيچ آيه اى نازل نشد مگر اينكه مى دانستم دربارۀ چه مطلبى و براى چه كسى نازل شده است، همانا پروردگارم قلبى متفكّر و زبانى گويا به من عطا كرده است](4).
همچنين از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله روايت شده است: «قُسّمت الحكمة عشرة أجزاء، فاُعطي عليٌّ تسعة أجزاء، والناس جزءاً واحداً» [حكمت ده جزء دارد، نُه جزء آن به على عليه السلام عطا شده و يك جزء ديگر ميان مردم تقسيم شده است](5).
و نيز فرموده است: «أنا مدينة العلم وعليّ بابها» [من شهر علم هستم، و على درِ آن است].
مرحوم علّامه امينى در الغدير (143) نفر از راويان اين حديث را ذكر كرده كه كلمات بسيارى از آنها پيرامون حديث در جزء پنجم «عبقات الأنوار» مير حامد حسين موسوى كهنوى، متوفّاى (1306) وجود دارد؛ از جمله آن افراد است:
ص: 224
1 - پيشواى حنابله، احمد بن حنبل، متوفّاى (241)؛ وى اين حديث را در كتاب «فضائل علىّ » ذكر كرده است(1).
2 - حافظ ابو عيسى محمّد تِرمذى، متوفّاى (279)؛ وى اين حديث را در كتاب «صحيح» خود ذكر كرده است(2).
3 - حافظ ابو جعفر محمّد بن جرير طبرى، متوفّاى (310)؛ وى اين حديث را در «تهذيب الآثار»(3) ذكر كرده و آن را صحيح دانسته است، و بسيارى از بزرگان اهل سنّت از او اين روايت را حكايت مى كنند.
4 - ابوالقاسم زمخشرى، متوفّاى (538)؛ وى در «الفائق»(4) بابى را به نام «مدينة العلم» ناميده است.
5 - حافظ ابو عبد اللّٰه محمّد بن يوسف كنجى شافعى متوفّاى (658)؛ وى اين حديث را در «كفايه»(5) با چند طريق ذكر كرده و نوشته است:
مى گوييم: اين، حديثى حَسَن و عالى است... و با اين حال، علماى صحابه و تابعان و اهل بيت او، برترى على عليه السلام، كثرت علم او، تيز فهمى و فراوانى حكمت وى، نيكو اداره كردن، و درستى فتواى او را باور دارند. و به راستى، ابوبكر و عمر و عثمان و ديگر علماى صحابه در احكام با او مشورت مى كردند، و به سخن او در نقض [ردّ مطلبى] و ابرام [اثبات مطلبى] عمل مى كردند، و اين به خاطر اعتراف آنها به علم او و كثرت فضل و رجحان عقل و فهم و درستى حكم او بوده است. و اين حديث در حقّ او زياد نيست؛ زيرا رتبۀ او نزد خدا و رسول خدا و بندگان مؤمن بالاتر و جليل تر از اين است.
ص: 225
6 - شهاب الدين ابوالفضل احمد بن على، مشهور به ابن حجر عسقلانى، متوفّاى (852).
وى اين حديث را در تهذيب(1) ياد آور شده، و در لسان الميزان(2) گفته است:
اين حديث با طرق زيادى در مستدرك حاكم(3) روايت شده است، و دست كم بايد گفت حديث، اصل و اساس دارد و شايسته نيست آن را جعلى بدانيم.
7 - حافظ جلال الدين عبدالرحمن بن كمال الدين سيوطى، متوفّاى (911)؛ وى اين حديث را در «الجامع الصغير»(4) و در بسيارى از تأليفاتش ذكر كرده و در بيشتر آنها آن را حسن دانسته است، و در «جمع الجوامع» حكم به صحّت آن نموده است(5).
8 - شهاب الدين احمد بن محمّد بن حجر هيتمى مكّى، متوفّاى (974)؛ وى اين حديث را در «صواعق» ذكر كرده است(6).
1 - از حرث و عاصم به سند مرفوع از على عليه السلام نقل شده است: «إنّ اللّٰه خلقني وعليّاً من شجرة أنا أصلها، وعليٌّ فرعها، والحسن والحسين ثمرتها، والشيعة ورقها، فهل يخرج من الطيّب إلّاالطيّب ؟ وأنا مدينة العلم وعليٌّ بابها؛ فمن أراد المدينة فليأتِها من بابها» [خداوند من و على را از يك درخت آفريد، درختى كه من اصل آن، على فرع (شاخۀ) آن، حسن و حسين ثمره (ميوۀ) آن، و شيعه برگ آن است پس آيا از پاكيزه جز پاكيزه خارج مى شود؟ و من شهر علم و على درِ آن است پس هر كس اراده شهر را نموده بايد از در وارد شود].
ص: 226
در روايت حذيفه از على عليه السلام نقل شده است: «أنا مدينة العلم وعليٌّ بابها، ولا تؤتى البيوت إلّامن أبوابها» [من شهر علم هستم، و على درِ آن است، و به شهرها وارد نمى شوند مگر از درهاى آن].
و در روايت ديگر از على عليه السلام نقل شده است: «أنا مدينة العلم وأنت بابها، كذب من زعم أ نّه يصل إلى المدينة إلّامن قِبَل الباب» [(پيامبر فرمودند:) من شهر علم هستم، و تو درِ آن هستى، دروغ مى گويد كسى كه گمان مى كند به شهر مى رسد جز از طرف در].
در روايت ديگر از على عليه السلام نقل شده است: «أنا مدينة العلم وأنت بابها، كذب من زعم أ نّه يدخل المدينة بغير الباب، قال اللّٰه عزّ وجلّ : «وَ أْتُوا اَلْبُيُوتَ مِنْ أَبْوٰابِهٰا»(1)» [من شهر علم هستم و تو درِ آن هستى، دروغ مى گويد كسى كه گمان مى كند داخل شهر مى شود از غير در. و خداوند مى فرمايد: «و از درِ خانه ها وارد شويد»].
2 - از ابن عبّاس نقل شده است [كه پيامبر فرمودند]: «أنا مدينة العلم وعليٌّ بابها، فمن أراد العلم فليأتِ بابه - الباب -» [من شهر علم هستم و على درِ آن است، پس هر كس اراده علم كرده بايد از درِ علم بيايد].
در روايتى از سعيد بن جبير از ابن عبّاس نقل شده است: «يا عليٌّ ! أنا مدينة العلم وأنت بابها، ولن تؤتى المدينة إلّامن قِبَل الباب» [اى على! من شهر علم هستم و تو درِ آن هستى، و به شهر نمى آيند مگر از جانب در].
3 - از جابر بن عبد اللّٰه نقل شده است: در روز حديبيّه از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيدم در حالى كه دست على عليه السلام را گرفته بود فرمود: «هذا أمير البررة، وقاتل الفجرة، منصورٌ من نصره، مخذولٌ من خذله» [اين امير نيكوكاران و قاتل بدكاران است، هر كس او را يارى كند يارى مى شود، و هر كس او را وانهد وانهاده مى شود]. سپس صدا را بلند كرده و فرمودند: «أنا مدينة العلم وعليٌّ بابها، فمن أراد العلم فليأتِ الباب» [من شهر علم هستم و على درِ آن است پس هر كس ارادۀ خانه كند بايد از درِ آن برود].
در روايتى ديگر از جابر آمده است: «أنا مدينة العلم وعليٌّ بابها، فمن أراد
ص: 227
العلم فليأتِ الباب» [من شهر علم هستم و على درِ آن است، پس هر كس اراده علم كند بايد به طرف در برود].
و احاديث ديگرى هم وجود دارد كه بزرگان در تأليفات گرانبهاى خود ذكر كرده اند و صحّت اين حديث را تقويت مى كنند؛ از جمله:
1 - «أنا دار الحكمة وعليّ بابها»(1)[من شهر حكمت هستم و على درِ آن است].
2 - «أنا دار العلم وعليّ بابها»(2)[من شهر علم هستم و على درِ آن است].
3 - «أنا ميزان العلم وعليّ كفّتاه»(3)[من ترازوى علم هستم و على دو كفّۀ آن است].
4 - «أنا ميزان الحكمة وعليّ لسانه»(4)[من ترازوى حكمت هستم و على زبانۀ ترازو است].
5 - «أنا المدينة وأنت الباب، ولايؤتى المدينة إلّامن بابها»(5)[من شهر علم هستم و تو درِ آن، وبه شهر نمى روند مگر از درِ آن].
6 - در روايتى است: «فهو باب مدينة علمي»(6)[او درِ شهر علم من است].
ص: 228
7 - «عليّ أخي ومنّي وأنا من عليّ فهو باب علمي ووصيّي» [على برادر من است و از من است و من از على هستم و او درِ علم من و وصىّ من است].
8 - «عليّ باب علمي ومبيّن لاُمّتي ما اُرسلت به من بعدي»(1)[على باب علم من است، و پس از من آنچه را كه براى آن مبعوث شده ام براى امّتم بيان مى كند].
9 - «أنت باب علمي» [تو باب علم من هستى]. اين سخن را پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در حديثى به على عليه السلام فرمودند؛ آن حديث را خركوشى، ابونعيم، ديلمى، خوارزمى، ابوالعلاء همدانى، ابوحامد صالحات، ابوعبداللّٰه كنجى، سيّد شهاب الدين نگارندۀ «توضيح الدلائل»، و قندوزى ذكر كرده اند.
10 - «يا اُمّ ! سلمة اشهدي واسمعي هذا عليّ أمير المؤمنين وسيّد المسلمين وعيبة علمي - وعاء علمي - وبابي الّذي اُوتي منه» [اى امّ سلمه! شاهد باش و گوش كن! اين على اميرالمؤمنين و آقاى مسلمين و صندوق و خزينۀ علم من، و درِ (دانشِ ) من است كه بايد از جانب آن وارد شد].
اين حديث را از ابونعيم، خوارزمى در «مناقب»(2)، رافعى در «التدوين»(3)، گنجى در «مناقب»(4)، حموينى در «فرائد السمطين»(5) و... ذكر كرده اند.
شيخ محمّد حفنى در حاشيۀ شرح عزيزى نوشته است(6):
واژۀ «عيبة» در حديث، يعنى ظرف علم من كه (على) حافظ آن است؛ زيرا پيامبر اكرم شهر علم بود؛ از اين رو صحابه در مشكلات به او [حضرت على عليه السلام] احتياج داشتند، و لذا سيّدِ ما معاويه، پيوسته در زمان
ص: 229
آن واقعه [احتمالاً جنگ صفّين] از مشكلات مى پرسيد و آن حضرت جواب مى داد؛ پس ياران على به او گفتند: چرا به دشمن ما جواب مى دهى ؟! مى فرمود: «أما يكفيكم أ نّه يحتاج إلينا؟!» [آيا همين براى شما كافى نيست كه او به ما احتياج دارد؟!]. و در زمان سيّد ما عمر نيز مشكلاتى را حلّ نمود؛ پس عمر گفت: «ما أبقاني اللّٰه إلى أن اُدرك قوماً ليس فيهم أبو الحسن...» [خداوند مرا تا زمانى زنده نگه ندارد كه قومى را درك كنم كه ابو الحسن درميان آنها نباشد...].
و مناوى در «فيض القدير» نوشته است(1):
«علي عيبة علمي» يعنى در او گمان مى رود كه مشكلات سخن مرا (براى امّتم) برطرف سازد، و خاصّۀ من، و جايگاه سرّ من، و معدن چيزهاى با ارزش من است. و «عيبه» چيزى را گويند كه انسان اشياء با ارزش خود را در آن نگهدارى مى كند.
ابن دريد گفته است(2): و اين، كلامى موجز و مختصر از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله است و چنين ضرب المثلى سابقه نداشته است. و اين ضرب المثل مى رساند على عليه السلام به امور باطنى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله اختصاص داشته كه ديگران بر آن اطّلاعى نداشته اند، و اين منتهاى مدح و ستايش على است.
و به تحقيق كه ضمائر دشمنانش از اعتقاد به بزرگى او پُر بود.
و در «شرح الهمزيّة»(3) آمده است:
معاويه پيوسته پيك مى فرستاد و از على عليه السلام دربارۀ مشكلات سؤال مى نمود، و آن حضرت عليه السلام جواب مى داد؛ پس يكى از فرزندان آن حضرت عليه السلام گفت: به دشمنت جواب مى دهى ؟! فرمود: «أما يكفينا أن احتاجنا وسألنا»؟ [آيا همين براى ما كافى نيست كه او به ما محتاج است
ص: 230
و از ما مى پرسد؟].
11 - «أنا مدينة الفقه وعليّ بابها» [من شهر فقه هستم و على درب آن است]. اين حديث را ابومظفّر سبط ابن جوزى در «تذكره» آورده است(1).
21 - دربارۀ آيۀ: «يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِتَّقُوا اَللّٰهَ وَ كُونُوا مَعَ اَلصّٰادِقِينَ »(2)[اى كسانى كه ايمان آورده ايد! از (مخالفت فرمان) خدا بپرهيزيد، و با صادقان باشيد!] از طريق حافظ ابونعيم و ابن مَرْدَوَيْه و ابن عساكر(3) و بسيارى ديگر، از جابر و ابن عبّاس نقل شده است: «أي: كونوا مع عليّ بن أبي طالب» [منظور آيه اين است كه با على بن ابى طالب باشيد]. اين روايت را گنجى شافعى در كتاب «كفايه»(4) و حافظ سيوطى در «الدرّ المنثور» نقل كرده اند(5).
22 - دربارۀ سخن خداوند متعال: «وَ اَلسّٰابِقُونَ اَلسّٰابِقُونَ * أُولٰئِكَ اَلْمُقَرَّبُونَ »(6)[و (سومين گروه) پيشگامان پيشگامند، * آنها مقرّبانند!] روايت شده است كه اين آيه دربارۀ على عليه السلام نازل شده است.
ابن مَرْدَوَيْه از ابن عبّاس نقل كرده است: «اين آيه دربارۀ مؤمن آل فرعون حزقيل، و حبيب نجّار كه در سوره يس از او ياد شده، و على بن ابى طالب نازل شده است، و هر يك از اينها در امّت خود [در ايمان] بر ديگران پيشى گرفتند و على با فضيلت ترين آنهاست».
در نقل ابن ابى حاتم به جاى حزقيل، يوشع بن نون آمده است.
وحافظ سيوطى در كتاب «الدرّ المنثور»، وابن حجر در «صواعق»، و سبط ابن جوزى در «تذكره» اين روايت را نقل كرده اند(7).
ص: 231
23 - در كتابها و فرهنگ ها پيرامون آيۀ شريفه: «قُلْ لاٰ أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبىٰ وَ مَنْ يَقْتَرِفْ حَسَنَةً نَزِدْ لَهُ فِيهٰا حُسْناً»(1)[بگو: من هيچ پاداشى از شما بر رسالتم درخواست نمى كنم جز دوست داشتن نزديكانم (اهل بيتم)؛ و هر كس كار نيكى انجام دهد، بر نيكى اش مى افزاييم]، روايات و سخنان زيبا و كاملى وجود دارد كه جاى ذكر همۀ آنها نيست و تنها به پاره اى از آنها بسنده مى كنيم:
1 - احمد در كتاب «مناقب»، و ابن منذر، و ابن ابى حاتم، و طبرانى، و ابن مِرْدَوَيْه، و واحدى، و ثعلبى، و ابونعيم، و بغوى در تفسير خود، و ابن مغازلى در «مناقب»، با سندهاى خود از ابن عبّاس نقل كرده اند: وقتى اين آيه نازل شد از رسول خدا پرسيده شد: اى رسول خدا! خويشان تو كه مودّت و محبّت آنها بر ما واجب است چه كسانى هستند؟ فرمود: «عليٌّ وفاطمة وابناهما»(2)[على و فاطمه و دو فرزندشان].
2 - حافظ طبرى، و ابن عساكر(3)، و حاكم حَسَكانى در «شواهد التنزيل لقواعد التفضيل»(4) با چندين طريق از ابو اُمامه باهلى از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل كرده اند:
«إنّ اللّٰه خلق الأنبياء من أشجارٍ شتّى وخلقني من شجرةٍ واحدة، فأنا أصلها وعليٌّ فرعها وفاطمة لقاحها والحسن والحسين ثمرها؛ فمن تعلّقَ بغصن من أغصانها نجا ومن زاغ عنها هوى. ولو أنَّ عبداً عبَدَ اللّٰه بين الصفا والمروة ألف عام ثمَّ ألف عام ثمَّ ألف عام ثمَّ لم يُدرك صحبتنا كبّه اللّٰه على منخريه في النار» [همانا خداوند پيامبران را از درختان گوناگون و مرا از يك درخت آفريد، من ريشۀ آن درخت هستم و على شاخۀ آن و فاطمه براى بارگيرى آن و حسن و حسين ميوۀ آن هستند؛ هر كس به
ص: 232
شاخه اى از شاخه هاى آن آويزان شود، نجات يابد و هر كس از آن منحرف شود هلاك شود. و اگر بنده اى سه هزار سال خدا را بين صفا و مروه عبادت كند، سپس همراهى ما را درك نكند خدا او را بر روى بينى اش در آتش مى اندازد]. آن گاه حضرت آيۀ: «قُلْ لاٰ أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبىٰ » را خواند. اين روايت را كنجى نيز در «كفايه(1)» ذكر كرده است.
3 - احمد(2) و ابن ابى حاتم از ابن عبّاس دربارۀ آيۀ: «وَ مَنْ يَقْتَرِفْ حَسَنَةً نَزِدْ لَهُ فِيهٰا حُسْناً»(3)[و هر كس كار نيكى انجام دهد، بر نيكى اش مى افزاييم] نقل كرده اند: «المودّة لآل محمّد» [(حسنه) مودّت و محبّت آل محمّد صلى الله عليه و آله است].
4 - از ابوطفيل نقل شده است: حسن بن على بن ابى طالب عليهم السلام براى ما خطبه مى خواند، حمد و ثناى الهى كرد و خاتم اوصياء و وصىّ پيامبران و امين صدّيقان و شاهد بر اعمال [يعنى] اميرالمؤمنين على عليه السلام را ياد كرد و آنگاه فرمود:
«أيّها الناس! لقد فارقكم رجلٌ ما سبقه الأوّلون ولا يدركه الآخرون. لقد كان رسول اللّٰه صلى الله عليه و آله يعطيه الراية فيقاتل جبريل عن يمينه وميكائيل عن يساره فما يرجع حتّى يفتح اللّٰه عليه. ولقد قبضه اللّٰه في الليلة الّتي قُبض فيها وصيُّ موسى وعُرِج بروحه في الليلة الّتي عُرِج فيها بروح عيسى بن مريم، وفي الليلة الّتي أنزل اللّٰه عزّوجلّ فيها الفرقان، واللّٰه! ما تركَ ذهباً ولا فضّة، وما في بيت مالِه إلّاسبعمئة وخمسون درهماً فضلت من عطائه أراد أن يشتري بها خادماً لاُمِّ كلثوم» [اى مردم! مردى از شما جدا شد كه پيشينيان بر او سبقت نگرفتند و آيندگان او را درك نمى كنند. همانا رسول خدا صلى الله عليه و آله پرچم را به دست او مى داد و جبرئيل از طرف راست او و ميكائيل از طرف چپ او مى جنگيد، و برنمى گشت تا اينكه خداوند او را پيروز مى كرد. و همانا خدا او را در شبى قبض روح كرد كه وصىّ موسى در آن شب قبض روح شد، و روح او در شبى به آسمان عروج كرد كه روح
ص: 233
عيسى بن مريم در آن شب عروج نمود، و در شبى كه خداوند عزّوجلّ قرآن را نازل كرد.
به خدا سوگند! طلا و نقره اى از خود به جا نگذاشت، و در جايگاه نگهدارى اموالش تنها (750) درهم بود كه از بخششهايش زياد آمده بود و مى خواست با آن خادمى براى اُمّ كلثوم بخرد].
سپس فرمود: «من عرَفني فقد عرَفني ومن لم يعرفني فأنا الحسن بن محمّد» [هر كس مرا مى شناسد كه مى شناسد، و هر كه نمى شناسد بداند كه من حسن بن محمّد هستم]. سپس اين آيه از سخن يوسف را تلاوت كرد: «وَ اِتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبٰائِي إِبْرٰاهِيمَ وَ إِسْحٰاقَ وَ يَعْقُوبَ »(1)[من از آيين پدرانم ابراهيم و اسحاق و يعقوب پيروى كردم].
سپس شروع به خواندن قرآن كرد.
آنگاه فرمود: «أنا ابن البشير، وأنا ابن النذير، أنا ابن النبيِّ ، أنا ابن الداعي إلى اللّٰه بإذنه، وأنا ابن السراج المنير، وأنا ابن الّذي اُرسِل رحمةً للعالمين، وأنا من أهل البيت الّذين أذهب اللّٰه عنهم الرجس وطهّرهم تطهيراً، وأنا من أهل البيت الّذين افترض اللّٰه عزّوجلّ مودّتهم وولايتهم؛ فقال فيما أنزلَ على محمّد: «قُلْ لاٰ أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبىٰ »...» [من فرزند بشارت دهنده و بيم دهنده و فرزند پيامبر و فرزند كسى كه به اذن خدا به سوى او دعوت مى كند و فرزند چراغ روشنگر و فرزند كسى كه رحمتِ بر جهانيان مبعوث شد، هستم، و من از اهل بيتى هستم كه خداوند، ناپاكى را از آنها دور كرد و پاكشان كرد چه پاك كردنى، و من از اهل بيتى هستم كه خداى عزّوجلّ محبّت و ولايت آنها را واجب كرده است، و در آنچه بر محمّد نازل كرده فرموده است:
«بگو: من هيچ پاداشى از شما بر رسالتم درخواست نمى كنم جز دوست داشتن نزديكانم»].
اين روايت را بزّاز، و طبرانى در «كبير»، و ابوالفرج در «مقاتل الطالبيّين»، و ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغة، و ابن حجر در «صواعق» نقل كرده اند(2).
ص: 234
ابن حجر در «صواعق» مى نويسد(1):
ديلمى از ابوسعيد خدرى نقل كرده است: پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «وقِفُوهم إنّهم مسؤولون عن ولاية عليٍّ » [آنها را نگه داريد تا دربارۀ ولايت على بازخواست شوند]. و گويا همين، منظور واحدى است كه گفته است: دربارۀ آيۀ: «وَ قِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْؤُلُونَ »(2)[آنها را نگهداريد كه بايد بازپرسى شوند!] نقل شده كه منظور بازخواست شدن آنها دربارۀ ولايت على و اهل بيت است؛ زيرا خداوند به پيامبرش صلى الله عليه و آله فرمان داد كه به مردم بفهماند كه به خاطر انجام رسالت مزدى از آنها نمى خواهد، مگر مودّت و محبّت به خويشاوندانش. و منظور اين است كه از مردم پرسيده مى شود: آيا آن چنان كه پيامبر صلى الله عليه و آله سفارش كرد خويشاوندانش را آن گونه كه شايسته است دوست داشتند يا اين سفارش را ضايع كردند و انجام ندادند؛ پس بايد بازخواست شوند و نتيجۀ رفتار خود با خاندان پيامبر را بچشند.
24 - ثعلبى در «الكشف والبيان»(3) دربارۀ آيۀ: «اِهْدِنَا اَلصِّرٰاطَ اَلْمُسْتَقِيمَ » از مسلم بن حيّان نقل كرده است: از ابوبريده شنيدم كه مى گفت: «صراط محمّد وآله» [منظور، راه محمّد و آل اوست].
و حموينى در «فرائد»(4) با سند خود از اصبغ بن نباته از على عليه السلام دربارۀ آيۀ:
«وَ إِنَّ اَلَّذِينَ لاٰ يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ عَنِ اَلصِّرٰاطِ لَنٰاكِبُونَ »(5)[امّا كسانى كه به آخرت ايمان
ص: 235
ندارند از اين راه منحرفند] نقل كرده است: «الصراط ولايتنا أهل البيت» [راه (مستقيم)، ولايت ما اهل بيت است].
و خوارزمى در «مناقب» نقل كرده است: «الصراط صراطان: صراطٌ في الدنيا، وصراطٌ في الآخرة؛ فأمّا صراط الدنيا فهو عليُّ بن أبي طالب، وأمّا صراط الآخرة فهو جسر جهنّم. من عرف صراط الدنيا جاز على صراط الآخرة» [دو راه داريم: راهى در دنيا و راهى در آخرت؛ و امّا راه دنيا على بن ابى طالب است، و راه آخرت، پل جهنّم است. هر كس راه دنيا را بشناسد، از راه آخرت گذر مى كند].
ومعناى اين حديث را اين روايت - آن گونه كه در كتاب «صواعق»(1) آمده است - روشن مى كند: ابن عدى(2) و ديلمى از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل كرده اند:
«أثْبتُكمْ على الصِراط أشدُّكم حبّاً لأهل بيتي ولأصحابي» [با ثبات ترين شما بر راه (راست)، كسى است كه اهل بيت و اصحاب مرا بيشتر دوست داشته باشد].
25 -محبّ الدين طبرى در «رياض» مى نويسد(3):
همانا رسول خدا صلى الله عليه و آله او را صدّيق ناميد... خجندى گفته است: وى ملقّب به يعسوب الاُمّة [بزرگ و پيشواى امّت] و صدّيق اكبر بوده است.
در اين باره روايات زيادى وجود دارد كه برخى را يادآور مى شويم:
1 - ابن نجّار، و احمد در «مناقب»(4) از ابن عبّاس از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل كرده اند: «الصدِّيقون ثلاثةٌ : حزقيل مؤمن آل فرعون، وحبيب النجّار صاحب آل ياسين، وعليُّ بن أبي طالب» [صدّيقان سه نفرند: حزقيل مؤمن آل فرعون، حبيب نجّار همراه آل ياسين، و على بن ابى طالب].
2 - از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل شده است: «إنّ هذا أوّل من آمن بي، وهو أوّل من يصافحني يوم القيامة، وهو الصدِّيق الأكبر، وهذا فاروق هذه الاُمّة، يَفْرُقُ بين الحقِّ والباطل، وهذا يعسوب المؤمنين» [همانا اين شخص، نخستين ايمان آورندۀ به من، و
ص: 236
اوّلين كسى است كه در روز قيامت با من مصافحه مى كند، و او صدّيق اكبر و فاروق اين امّت است كه حقّ و باطل را از يكديگر جدا مى كند، و او يعسوب مؤمنان (امير و بزرگ مؤمنان) است].
اين روايت را طبرانى از سلمان و ابوذر، و حافظ كنجى در «كفايه» از طريق حافظ ابن عساكر نقل كرده اند(1)، و طبق نقل كنجى در پايان حديث آمده است: «وهو بابي الّذي اُوتي منه وهو خليفتي من بعدي» [و او درب من است، دربى كه از آن جا بايد وارد شد، و او خليفۀ بعد از من است]. و متّقى هندى در «إكمال كنز العمّال» روايت را طبق نقل نخست حكايت كرده است.
3 - از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل شده است: «قال لي ربّي عزّ وجلّ ليلةَ اُسري بي: من خَلَّفْتَ على اُمّتك يا محمّد؟! قال: قلتُ : يا ربّ ! أنت أعلم. قال: يا محمّد! انتجبتُك(2)برسالتي، واصطفيتُك لنفسي، وأنت نبيّي وخيرتي من خلقي، ثمَّ الصدِّيقُ الأكبر الطاهر المطَهَّر الّذي خلقتُه من طينتك وجعلتُه وزيرك وأبا سبطَيك السيِّدين الشهيدين الطاهرين المطهَّرين سيِّدَي شباب أهل الجنّة وزوّجتُه خير نساء العالمين. أنت شجرةٌ وعليٌّ أغصانها وفاطمة ورقها والحسن والحسين ثمارها، خلقتُهما من طينة عِلِّيِّين وخلقتُ شيعتَكم منكم، إنَّهم لو ضُربوا علىٰ أعناقِهم بالسيوف ما ازدادوا لكم إلّاحبّاً. قلت:
يا ربّ ! ومن الصدِّيق الأكبر؟ قال: أخوك عليٌّ بن أبي طالب» [پروردگار من - عزّوجلّ - در شب معراج به من فرمود: اى محمّد! چه كسى را بر امّت خود جانشين مى كنى ؟ گفتم: پروردگارا! تو داناترى. فرمود: اى محمّد! تو را به رسالت خود انتخاب كردم و براى خود برگزيدم، و تو پيامبر من و بهترين خلق من هستى، و سپس صدّيق اكبر پاك و پاكيزه شده كه او را از سرشت تو آفريدم و او را وزير تو و پدر دو نوه ات دو آقا و دو
ص: 237
شهيد پاك و پاكيزه شده و دو آقاى جوانان اهل بهشت، قرار دادم و بهترين زنان عالم را به ازدواج او در آوردم. تو درخت هستى و على شاخه هاى آن و فاطمه برگ آن و حسن و حسين ميوه هاى آن، آن دو را از سرشت علّييّن آفريدم و شيعۀ شما را از شما آفريدم، همانا آن ها اگر شمشير بر گردنهايشان فرود آيد دوستى شان نسبت به شما زيادتر مى شود. گفتم: پروردگارا! صدّيق اكبر كيست ؟ فرمود: برادرت على بن ابى طالب].
اين روايت را قرشى در «شمس الأخبار»(1) نقل كرده است.
4 - از على عليه السلام نقل شده است: «أنا عبداللّٰه وأخو رسوله وأنا الصدِّيق الأكبر لا يقولها بعدي إلّاكذّاب مُفترٍ، لقد صلّيتُ قبلَ الناس سبعَ سنين» [من بنده خدا، و برادر رسول خدا، و صدّيق اكبر هستم، و اين سخن را پس از من جز فرد بسيار دروغگوى افترا زن نمى گويد، همانا هفت سال قبل از مردم نماز خواندم].
اين روايت را ابن ابى شيبه با سندى صحيح، و نسائى در «خصائص» با سندى كه همۀ راويان آن ثقه هستند، و ابن ماجه در سنن خود با سندى صحيح نقل كرده اند(2).
26 - خطيب بغدادى(3) در تاريخ خود اين روايت را از ابن عبّاس نقل كرده است كه: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «ليلة عُرِج بي إلى السماء رأيتُ على باب الجنّة مكتوباً لا إله إلّااللّٰه، محمّد رسول اللّٰه، عليٌّ حبيب اللّٰه، الحسن و الحسين صَفْوَةُ اللّٰه، فاطمةُ خِيرة اللّٰه، على مبغضيهم لعنة اللّٰه» [در شب معراج ديدم بر درِ بهشت نوشته شده است: خدايى جز خداى يگانه نيست، محمّد رسول خداست، على حبيب خداست، و حسن و حسين برگزيدگان خدا هستند، فاطمه برگزيدۀ خداست، لعنت خدا بر دشمنان آنهاست].
اين روايت را خطيب خوارزمى نيز در كتاب «مناقب»(4) نقل كرده است.
ص: 238
27 - ابن عدى در «كامل» خود(1) از طريق على عليه السلام نقل كرده است:
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمودند: «عليّ يعسوب المؤمنين، والمال يعسوب المنافقين» [على امير مؤمنان است و مال، امير منافقان است].
و در روايتى آمده است: «يعسوب الظلمة» [مال، امير ظالمان است].
و در روايتى آمده است: «يعسوب الكفّار» [مال، امير كافران است](2).
و دميرى گفته است: «به همين جهت به اميرالمؤمنين على كرّم اللّٰه وجهه «امير النحل» [ملكۀ زنبورها كه ديگر زنبورها پيرامون او گرد مى آيند و به او پناه مى برند] گفته مى شود».
28 - «سقاية الحوض - الكوثر - يوم القيامة بيد عليّ أمير المؤمنين، يسقي منه محبّيه ومواليه ويذود عنه المنافقين والكفّار» [سيراب كردن از حوض كوثر در قيامت به دست على امير المؤمنين عليه السلام است كه دوستان و مواليان خود را از آن سيراب مى كند و منافقان و كافران را از آن دور مى سازد].
در اين زمينه رواياتى در كتابهاى صحيح و مسند نقل شده كه ما برخى از آن ها را ياد آور مى شويم:
1 - طبرانى(3) با سندى كه راويان آن ثقه هستند از ابوسعيد خدرى نقل كرده است: پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «يا عليُّ ! معك يوم القيامة عصا من عُصِيِّ الجنّة تذود بها المنافقين عن الحوض» [اى على! در روز قيامت همراه تو عصايى از عصاهاى بهشت است كه منافقان را با آن از حوض دور مى كنى].
2 - شاذان فضيلى به سند خود از امير المؤمنين عليه السلام نقل كرده است:
ص: 239
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: «يا عليّ ! سألتُ ربّي عزّ وجلّ فيك خمس خصال فأعطاني:
فإنّي سألتُ ربّي أن تنشقَّ عنّي الأرض وأنْفُضَ التراب عن رأسي وأنت معي، فأعطاني.
فسألتُهُ أن يوقفني عند كفَّة الميزان وأنت معي، فأعطاني.
فسألتُه أن يجعلك حامل لوائي وهو لواء اللّٰه الأكبر عليه المفلحون والفائزون بالجنّة، فأعطاني.
فسألتُ ربِّي أن تسقي اُمّتي من حوضي، فأعطاني.
فسألتُ ربّي أن يجعلك قائدَ اُمّتي إلى الجنّة، فأعطاني؛ فالحمد للّٰهِ الّذي منَّ به عليَّ ».
[اى على! دربارۀ تو از پروردگارم عزّوجلّ پنج ويژگى خواستم كه به من داد:
اوّل اينكه: از پروردگارم خواستم زمين از روى من شكافته شود و خاك را از سرم كنار بزنم (در قيامت محشور شوم) و تو با من باشى، پس به من عطا كرد.
دوم اينكه: از او خواستم كه مرا نزد كفۀ ميزان نگهدارد در حالى كه تو با من هستى، پس به من عطا نمود.
سوم اينكه: از او خواستم تو را حامل پرچم من قرار دهد و آن، پرچم بزرگ خداست كه رستگار شدگان و نجات يافتگان به بهشت با آن هستند، پس به من عطا كرد.
چهارم اينكه: از پروردگارم خواستم كه تو امّت مرا از حوض من سيراب كنى، پس به من عطا نمود.
پنجم اينكه: از پروردگارم خواستم كه تو را كشاننده و رهبرى كنندۀ اُمّت من به سوى بهشت قرار دهد، پس به من عطا كرد؛ پس حمد مخصوص خدايى است كه با اين (خصائص و ويژگى ها) بر من منّت نهاد].
اين روايت را در «مناقب» خطيب خوارزمى، و «فرائد السمطين» باب هجدهم، و «كنز العمّال» مى يابى(1).
ص: 240
29 - حافظ ابن سمّان در «الموافقة» از قيس بن حازم نقل كرده است: روزى ابوبكر صدّيق و على بن ابى طالب ديدار كردند، و ابوبكر در چهرۀ على تبسّم كرد. على گفت: چه شده كه تبسّم مى كنى ؟ گفت: از رسول خدا شنيدم كه فرمود: «لايجوز أحدٌ الصراط إلّامن كتب له عليٌّ الجواز» [هيچ كسى از صراط عبور نمى كند مگر كسى كه على برايش حقّ عبور بنويسد].
اين روايت در «الرياض النضرة»، و «صواعق»، و «إسعاف الراغبين» ذكر شده است(1).
قاضى عياض در «شفاء»(2) از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل كرده است: «معرفة آل محمّد براءةٌ من النار، وحبُّ آل محمّد جوازٌ على الصراط، والولاية لآل محمّد أمانٌ من العذاب» [شناخت آل محمّد برائت از آتش است، و دوستى آل محمّد گذر كردن بر صراط است، و ولايت آل محمّد امان از عذاب است].
اين روايت در «صواعق»، و «إتحاف»، و «رشفة الصادي» يافت مى شود(3).
30 - پيامبر صلى الله عليه و آله در حديث طير مشوىّ (مرغ بريان شده) كه در كتابهاى صحيح و مسند روايت شده فرمودند: «أللّهمّ ائتني بأحبّ خلقك إليك ليأكل معي»(4)[خدايا! محبوب ترين خلق خود را به سوى من آور تا با من بخورد] سازگار است ؟!
31 - پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمود: «عليٌّ خير اُمّتى، أعلمهم علماً، وأفضلهم حلماً»(5)
ص: 241
[على بهترين امّت من، و داناترين آنها، و با فضيلت ترين آنها از لحاظ بردبارى است]؟!
و يا سخن وى صلى الله عليه و آله: «عليٌّ خير من أتركه بعدي»(1)[على بهترين كسى است كه پس از خود به جاى مى گذارم]؟!
يا سخن وى صلى الله عليه و آله: «خير رجالكم عليُّ بن أبي طالب، وخير نسائكم فاطمة بنت محمّد»(2)[بهترين مردان شما على بن ابى طالب، و بهترين زنان شما فاطمه دختر محمّد است]؟!
يا سخن وى صلى الله عليه و آله: «عليٌّ خير البشر فمن أبى فقد كفر»(3)[على بهترين انسان است و هر كه امتناع ورزد همانا كافر شده است]؟!
يا سخن وى صلى الله عليه و آله: «من لم يقل عليٌّ خير الناس فقد كفر»(4)[كسى كه نگويد على بهترين مردم است همانا كافر شده است]؟!
يا سخن وى صلى الله عليه و آله در حديث رايت [پرچم] كه مورد اتّفاق نظر همه است:
«لاُعطينّ الراية غداً رجلاً يحبّه اللّٰه ورسوله، ويحبّ اللّٰه ورسوله» [فردا پرچم را به مردى مى دهم كه خدا و رسولش او را دوست دارند، و او (نيز) خدا و رسولش را دوست مى دارد]؟!
32 -سخن رسول خدا صلى الله عليه و آله پرده از فرار آن دو (ابوبكر و عمر) برمى دارد؛ آن حضرت پس از فرار آن دو فرمودند: «لاُعطينّ الراية غداً رجلاً يحبّ اللّٰه ورسوله، ويحبّه اللّٰه ورسوله، يفتح اللّٰه على يديه ليس بفرّار» [فردا پرچم را به دست كسى مى دهم كه خدا و رسولش را دوست دارد، و خدا و رسول او را دوست دارند، خداوند او را پيروز مى كند، او فرار كنندۀ از جنگ نيست].
در روايتى عبارت « كرّار غير فرّار» [بسيار حمله كننده اى كه فرار
ص: 242
نمى كند] آمده است، و به اين لفظ نيز روايت شده است: «والّذي كرّم وجه محمّد! لاُعطينّها رجلاً لا يفرّ» [سوگند به كسى كه چهرۀ جانِ محمّد را گرامى داشته! پرچم را به كسى مى دهم كه فرار نمى كند].
و در لفظى ديگر آمده است: «لأدفعنّ إلى رجل لن يرجع حتّى يفتح اللّٰه له» [پرچم را به مردى مى دهم كه بر نمى گردد تا خدا او را پيروز كند]. و به اين لفظ نيز روايت شده است: «لايولّي الدبر»(1)[پشت به دشمن نمى كند].
33 -پيامبر صلى الله عليه و آله به فاطمه عليها السلام فرمود: «إنّ اللّٰه اختار من أهل الأرض رجلين: أحدهما أبوكِ والآخر زوجكِ »(2)[همانا خدا از اهل زمين دو مرد را برگزيد: يكى پدرت و ديگرى همسرت]. اين روايت را حاكم در كتاب «مستدرك»(3) آورده است.
34 - پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمايد: «عليٌّ مع الحقِّ والحقُّ معه يدورُ حيثُ دارَ ولن يَفتَرِقا حتّى يَرِدا عليَّ الحوضَ » [على با حقّ و حقّ با على است، هر كجا على باشد حقّ همانجاست، و هرگز از هم جدا نمى شوند تا هر دو در حوض كوثر بر من وارد شوند].
حديث ياد شده را محدّثان و بزرگان زيادى نقل نموده اند؛ از جمله:
خطيب در «تاريخ»؛ حافظ ابن مَرْدَوَيْه در «مناقب»؛ سمعانى در «فضائل الصحابة»؛ ابن قتيبه در «الإمامة والسياسة»؛ زمخشرى در «ربيع الأبرار»(4).
35 - حديث أشباه(5): پيشواى حنبلى ها احمد، از عبدالرزّاق با سندى كه ذكر
ص: 243
كرده، با اين عبارت روايت كرده است: «من أراد أن ينظر إلى آدم في علمه، وإلى نوح في فهمه، وإلى إبراهيم في خُلقه، وإلى موسى في مناجاته، وإلى عيسى في سنّته، وإلى محمّد في تمامه وكماله، فلينظر إلى هذا الرجل المُقبل» [كسى كه مى خواهد به آدم در علمش، و به نوح در فهمش، و به ابراهيم در اخلاقش، و به موسى در مناجاتش، و به عيسى در سنّتش، و به محمّد در تمام بودن و كمالش نگاه كند، پس به اين مردى كه مى آيد نگاه كند]. مردم سرها را بلند كردند و ناگاه على بن ابى طالب را ديدند كه گويا از بلندى كنده شده و از كوه پايين مى آيد(1).
2 - حافظ احمد بن محمّد عاصمى در كتاب خود «زين الفتى في شرح سورة هل أتى» با سند خويش از طريق حافظ عبيداللّٰه بن موسى عبسى از ابوالحمراء نقل مى كند كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: «من أراد أن ينظر إلى آدم في علمه، وإلى نوح في فهمه، وإلى إبراهيم في حلمه، وإلى موسى في بطشه، فلينظر إلى عليِّ بن أبي طالب» [كسى كه مى خواهد به آدم در علمش، و به نوح در همّتش، و به ابراهيم در بردباريش، و به موسى در قدرتش، نگاه كند، پس به على بن ابى طالب نظر كند].
و به سند ديگرى از طريق حافظ عبسى نيز همين روايت نقل شده با اين اضافه: «وإلى يحيى بن زكريّا في زهده» [و به يحيى بن زكريّا در زهدش].
36 - پيامبر خدا صلى الله عليه و آله، امير مؤمنان على عليه السلام را ذو القرنين ناميده و در حضور مردم فرموده: «يا أيّها الناس! اُوصيكم بحبِّ ذي قرنيها أخي وابن عمّي عليّ بن أبي طالب؛ فإنّه لا يحبّه إلّامؤمن، ولا يبغضه إلّامنافق، من أحبّه فقد أحبّني، ومن
ص: 244
أبغضه فقد أبغضني»(1)[اى مردم! به شما سفارش مى كنم كه ذو القرنين يعنى برادر و پسر عمويم على بن ابى طالب را دوست بداريد؛ زيرا فقط مؤمن او را دوست مى دارد وتنها منافق به او بغض مى ورزد. هر كس او را دوست بدارد مرا دوست داشته، و هر كس به او بغض ورزد به من بغض ورزيده است].
و نيز خطاب به على عليه السلام فرمود: «إنّ لك في الجنّة بيتاً - ويروى: كنزاً - وأنت لذو قرنيها» [براى تو در بهشت خانه اى - و بنا به روايتى: گنجى - است و تو ذو القرنينِ بهشت هستى].
شارحان حديث گفته اند: يعنى صاحب دو طرف بهشت، و ملك با عظمت آن، همۀ بهشت را در بر مى گيرد آن گونه كه همۀ زمين در اختيار ذوالقرنين قرار گرفت. يا به اين معناست: او ذو القرنين امّت است گر چه به جاى واژۀ امّت ضمير آمده بدون اينكه پيش از آن، نامى از امّت برده شده باشد؛ مانند سخن خداى تعالى: «حَتّٰى تَوٰارَتْ بِالْحِجٰابِ »(2)[تا خورشيد در پس پردۀ ظلمت و تاريكى پنهان شد و غروب كرد]، كه خداوند از ضمير مستتر در «توارت» خورشيد را اراده كرده(3) بدون اينكه پيش از آن، نامى از خورشيد به ميان آمده باشد. ابو عبيد مى گويد: من تفسير دوم را بر اوّلى ترجيح مى دهم.
گفته اند: از على رضى الله عنه درباره ذو القرنين روايت شده است: «دعا قومه إلى عبادة
ص: 245
اللّٰه تعالى فضربوه على قرنه ضربتين وفيكم مثله» [او قوم خود را به پرستش خدا فرا خواند ولى آنان دو ضربه بر پيشانى او وارد آوردند، و در ميان شما نيز مانند ذو القرنين وجود دارد]. به نظر ما حضرت، خودش را اراده كرده است؛ يعنى من مردم را به سوى حقّ فرا مى خوانم تا اين كه دو ضربه بر سر من زده مى شود و به سبب آن كشته مى شوم.
و از ثعلب نقل شده است: منظور اين است كه على پدر دو شخصيّت بسيار بزرگوار امّت، حسن و حسين - فرزندان پيامبر - رضي اللّٰه عنهما مى باشد (و ذوقرنيها يعنى: ذو جبليها).
و يا ذو القرنين بدين معناست: «ذو شجنتين في قرني رأسه»؛ يعنى دو شكاف و شكستگى كه در سرش به وجود آمده بود يكى از ضربت عمرو بن عبدوُدّ در جنگ خندق، و ديگرى از ضربت ابن ملجم لعنة اللّٰه عليه. ابو عبيد مى گويد: و اين صحيح ترين قول است(1).
37 - حديثِ نهادنِ كنيۀ «ابوتراب» بر اميرمؤمنان عليه السلام توسّط پيامبر خدا صلى الله عليه و آله:
انتخاب اين كنيه در غزوة العشيره بود كه در جمادى الاُولى يا جمادى الثانى سال دوم هجرت واقع شد. هنگامى كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله امير مؤمنان على عليه السلام و عمّار را ديد كه در ميان خاكهاى نرم خوابيده اند، بيدارشان كرد و على را تكان داده فرمود: «قم يا أبا تراب! ألا اُخبرك بأشقى الناس ؟ رجلين: اُحيمر ثمود عاقر الناقة، والّذي يضربك على هذه - يعني قرنه - فيخضب هذه منها - يعني لحيته -» [برخيز اى ابوتراب! آيا مى خواهى از شقى ترين افراد به تو خبر دهم ؟ دو نفرند: احيمر(2) ثمود كه پى كنندۀ ناقه است، و كسى كه بر اينجا ضربت مى زند - يعنى بر فَرْق او - و اينجا را - يعنى محاسن او را - با خون سرت خضاب مى كند].
ص: 246
سند اين حديث صحيح است و حاكم ابو عبداللّٰه نيشابورى آن را در «مستدرك» آورده و هيثمى آن را صحيح دانسته است. و اين افراد آن را نقل كرده اند: امام حنبلى ها در «مسند» خود؛ حاكم در «مستدرك»؛ طبرى در «تاريخ» خود؛ ابن هشام در «السيرة النبويّة»؛ و ابن كثير در «تاريخ» و...(1).
38 - حديث برائت: از ويژگى هاى امير مؤمنان حديث برائت و تبليغ آن است؛ و آن اين كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ابوبكر را همراه آياتى از اوّل سورۀ برائت به سوى مكّه اعزام كرد تا آن را براى اهل مكّه اعلان كند. در اين لحظه جبرئيل از طرف خدا آمده و گفت: «لن يؤدِّي عنك إلّاأنت أو رجل منك» [اين مأموريّت را جز خودت يا كسى كه از توست نبايد انجام دهد!]. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله على را با شتر خود به نام عضباء يا جدعاء در پى ابوبكر فرستاده و فرمود: «أدركْه فحيثما لقيتَه فخُذ الكتاب منه واذهب إلى أهل مكّة فاقرأه عليهم» [او را درياب، و هر جا كه او را ديدى نامه را از او گرفته عازم مكّه شو و آن را براى اهل مكّه بخوان]. و على عليه السلام در عرج يا در ذوالحليفه يا در ضجنان و يا در جحفه به او رسيد، نامه را از او گرفت و عازم مكّه شد، حجّ را به جا آورد و آن را ابلاغ و اعلان نمود.
اين روايت را بسيارى از ائمّه و حفّاظ حديث به طرق گوناگون و سندهاى صحيح نقل كرده اند و به حدّى است كه نزد برخى از اهل سنّت با كمتر از آن نيز تواتر حاصل مى شود.
مرحوم علّامه امينى رحمه الله در الغدير(2) (73) نفر از كسانى كه اين روايت را ذكر كرده اند، برشمرده است؛ و اينك برخى از آنها:
1 - حافظ ابومحمّد عبداللّٰه دارمى، صاحب سنن. متوفّاى (255)
2 - حافظ ابو عبداللّٰه ابن ماجه قزوينى، صاحب سنن. متوفّاى (273)
ص: 247
3 - حافظ ابو عيسى ترمذى، صاحب صحيح. متوفّاى (279)
4 - حافظ ابو عبد الرحمن احمد نسائى، صاحب سنن. متوفّاى (303)
5 - حافظ ابو جعفر محمّد بن جرير طبرى. متوفّاى (310)
6 - حافظ ابوبكر احمد بن حسين بيهقى، صاحب سنن. متوفّاى (458)
7 - حافظ ابوالقاسم جار اللّٰه زمخشرى شافعى. متوفّاى (538)
8 - حافظ ابو عبداللّٰه يحيى قرطبى، صاحب تفسير كبير. متوفّاى (567)
9 - حافظ عزّ الدين بن ابى الحديد معتزلى. متوفّاى (655)
10 - حافظ جلال الدين عبدالرحمن سيوطى شافعى. متوفّاى (911)
سندهاى اين بزرگان در قضيّۀ اعلان برائت به گروهى از اصحابِ با سابقه مى رسد. علّامه امينى رحمه الله در الغدير(1) (13) نفر از آنان را ذكر كرده است؛ كه افراد ذيل از آنان مى باشند:
1 - امير مؤمنان على عليه السلام از طريق زيد بن يثيع؛ وى از آن حضرت نقل كرده است: «لمّا نزلت عشر آيات من براءة على النبيّ صلى الله عليه و آله دعا أبا بكر رضى الله عنه ليقرأها على أهل مكّة، ثمّ دعاني فقال لي: أدرك أبا بكر فحيثما لقيته فخُذ الكتاب منه، فاذهب به إلى أهل مكّة فاقرأه عليهم؛ فلحقتُه بالجحفة فأخذت الكتاب منه. ورجع أبو بكر رضى الله عنه فقال: يا رسول اللّٰه نزل فيَّ شيء؟! قال: لا، ولكنّ جبريل جاءني فقال: لن يؤدّي عنك إلّاأنت أو رجل منك» [هنگامى كه ده آيه از سورۀ برائت بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شد، پيامبر از ابوبكر خواست كه آن را براى اهل مكّه اعلان كند، سپس مرا خواسته فرمود: خود را به ابوبكر رسانده هر كجا او را ديدى نامه را از او بگير و به سوى اهل مكّه برو و آن را براى آنان اعلان كن. و من در جحفه به او رسيده نامه را گرفتم و او برگشت و به پيامبر عرض كرد:
اى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله! آيا چيزى دربارۀ من نازل شده است ؟ حضرت صلى الله عليه و آله فرمود: نه، ولى جبرئيل نزد من آمده، گفت: اين نامه را جز خودت يا كسى كه از توست نبايد اعلان كند].
ص: 248
عبداللّٰه بن احمد در «زوائد المسند»، و حافظ ابوالشيخ، و ابن مردويه آن را نقل كرده اند. و همچنين سيوطى در «الدرّ المنثور» و «كنز العمّال» و شوكانى در «تفسير» خود آن را از آنان نقل نموده اند. و در تفسير «المنار» و... نيز ديده مى شود(1).
2 - ابوبكر بن ابوقحافه؛ وى مى گويد: «پيامبر صلى الله عليه و آله او را براى اعلان برائت به سوى اهل مكّه اعزام كرد تا اعلان كند كه از سال آينده مشركان حقّ ندارند حجّ به جا آورند و كسى حقّ ندارد برهنه و عريان طواف كند، و به جز مسلمان كسى داخل بهشت نمى شود، و ميان پيامبر و هر كسى كه پيمانى هست تا پايان مدّت آن، بر حال خود باقى است، و خدا و رسولش از مشركان بيزارند. او سه روز در راه بود كه پيامبر به على فرمود: «ألحقه، فردَّ عَلَيَّ أبا بكر وبلّغها أنت» [خود را به او برسان، و ابوبكر را نزد من برگردان و خودت آن را اعلان كن]. مى گويد: على چنين كرد، و وقتى كه ابوبكر خدمت پيامبر رسيد گريه كرد و گفت: اى پيامبر خدا! درباره من مشكلى پيش آمده ؟ حضرت فرمود: «ما حدث فيك إلّاخير ولكن اُمرتُ أن لايبلّغه إلّاأنا أو رجل منّي» [دربارۀ تو جز خير اتّفاقى رخ نداده، لكن من مأمور شده ام كه آن را جز من يا مردى كه از من است تبليغ نكند].
اين حديث را احمد در «مسند»، و ابن كثير در «تاريخ» خود نقل كرده اند(2).
3 - ابن عبّاس.
ترمذى در «جامع»، و بيهقى در «سنن» و... اين روايت را از او نقل كرده اند(3).
4 - جابر بن عبد اللّٰه انصارى.
دارمى در «سنن» خود، و نسائى در «خصائص» و... اين روايت را از او نقل
ص: 249
كرده اند(1).
چكيدۀ اين احاديث اين است كه: وقوع اصل داستان تواتر معنوى يا اجمالى دارد؛ يعنى اين كه آيات از ابوبكر گرفته شده، و امير مؤمنان عليه السلام آن را ابلاغ نموده، و وحى نازل شده كه به پيامبر دستور مى دهد جز او يا فردى كه از اوست نبايد آن را اعلان كند. و اين رخداد اشاره دارد به اين كه شخصى كه وحى مبين، وى را براى اعلان و تبليغ چند آيه از آيات قرآن شايسته نمى داند چگونه او را بر ترويج و تعليم همۀ دين، و تبليغ همۀ احكام و مصالح، امين قرار مى دهد؟!
39 - از طريق انس بن مالك از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل شده است: «حقّ عليّ على هذه الاُمّة كحقّ الوالد على الولد» [حقّ على بر اين امّت مانند حقّ پدر بر پسر است]. و از طريق عمّار و ابو ايّوب انصارى نقل شده است: «حقّ عليّ على كلّ مسلم حقّ الوالد على ولده»(2)[حقّ على بر هر مسلمانى همان حقّ پدر بر فرزندش است].
40 - كعب بن عجره از پدرش از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل كرده است: «لا تسبّوا عليّاً فإنّه ممسوسٌ في ذات اللّٰه» [على را دشنام ندهيد همانا او ممسوس در ذات خداست]؛ يعنى اذيّت و سختى در راه رضاى خداى تعالى و قرب او به وى مى رسد. يا او به خاطر حبّ شديد به خدا و تبعيّت از رضاى او گويا ممسوس يعنى مجنون است. و احتمال دارد مجازاً منظور از ممسوس، مخلوط و ممزوج باشد يعنى محبّت خداى تعالى با گوشت و خونش مخلوط شده است(3). و «رجل ممسوس» يعنى مرد مجنون؛ آن گونه كه ديوانه توجّهى به گفتۀ ديگران
ص: 250
دربارۀ خود ندارد على عليه السلام نيز به سخنان ديگران دربارۀ خود به خاطر ذات خداى متعال توجّهى ندارد(1). و اين روايت با اين الفاظ نيز نقل شده است:
«عليٌّ ممسوسٌ بذات اللّٰه» و نيز «عليّ ممسوسٌ من ذات اللّٰه»(2).
41 - حافظ خطيب بغدادى در كتاب «تاريخ»(3) خود، از عمّار بن ياسر نقل كرده است: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: «إنَّ حافِظَي عليِّ بن أبي طالب لَيفخران علىٰ سائر الحَفَظَة لكينونتهما مع عليِّ بن أبي طالب؛ وذلك أنّهما لم يصعدا إلى اللّٰه تعالى بعمل يسخطه» [دو فرشتۀ نگهبان على بن ابى طالب بر ساير فرشتگان نگهبان به خاطر اينكه با على بن ابى طالب هستند افتخار مى كنند، و اين بدان جهت است كه آن دو فرشته عملى را به سوى خداى تعالى بالا نمى برند كه او را خشمگين سازد].
عبدى كوفى مى گويد:
و إنَّ جبريلَ الأمينَ قال لي *** عن مَلَكَيْهِ الكاتبينِ مذ دنا
إنّهما ما كتبا قطُّ على ال *** - طهرِ عليٍّ زلَّةً ولا خَنَا
[و همانا جبرئيل امين، وقتى نزديك من شد، دربارۀ دو فرشتۀ او (على عليه السلام) كه اعمال او را مى نويسند به من گفت: همانا آن دو فرشته براى على، آن شخص پاكيزه، هرگز لغزش و خيانتى ننوشته اند](4).
42 - محبّت ملائكه به على عليه السلام: حديث حافظ يزيد بن هارون كه فردى مُتْقَن، بزرگ و ثقه بوده، از حميد طويل كه فردى ثقه بوده، از انس بن مالك؛ مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: در شب معراج گذر مى كردم كه ناگاه فرشته اى را ديدم كه بر منبرى از نور نشسته و فرشتگان در اطراف او هستند. گفتم: اى جبرئيل! اين فرشته كيست ؟ گفت: نزديك او شو و سلام كن. پس نزديك او رفتم و بر او سلام كردم كه ناگاه برادر و پسر عمويم على بن ابى طالب را ديدم.
ص: 251
گفتم: اى جبرئيل! على پيش از من به آسمان چهارم آمده است ؟! گفت: اى محمّد! خير، و لكن فرشتگان از شدّت محبّت خود نسبت به على شكايت كردند از اين رو خداوند متعال اين فرشته را از نور به شكل على آفريده است و فرشتگان در هر شب و روز جمعه هفتاد هزار بار او را زيارت كرده و خدا را تسبيح و تقديس مى كنند و ثواب آن را به دوستداران على هديه مى كنند.
حافظ گنجى در «كفايه»(1) اين حديث را نقل كرده و نوشته است: اين حديث حَسَن و عالى است و ما آن را جز از همين طريق ننوشته ايم.
43 -رسول خدا صلى الله عليه و آله به على عليه السلام فرمود: «يا أبا الحسن! كلّم الشمس فإنَّها تكلّمك» [اى ابوالحسن! با خورشيد سخن بگو كه او با تو سخن مى گويد]. على عليه السلام فرمود:
«السلام عليك أيّها العبد المطيع للّٰه ورسوله!» [سلام بر تو اى بندۀ مطيع خدا و رسولش!]. خورشيد گفت: «وعليك السلام يا أمير المؤمنين! وإمام المتّقين، وقائد الغرِّ المحجّلين! يا عليُّ ! أنت وشيعتك في الجنّة، يا عليُّ ! أوّل من تنشقُّ عنه الأرض محمّد ثمّ أنت، وأوّل من يُحيا محمّد ثمّ أنت، وأوّل من يُكسى محمّد ثمّ أنت» [و سلام بر تو اى امير مؤمنان! و امام متّقيان، و پيشواى بهشتيانى كه پيشانى و دستها و پاهاى آنها (مواضع سجده و وضو) نورانى و سفيد است(2)! اى على! تو و پيروانت در بهشت هستيد. اى على! اوّلين كسى كه زمين از او جدا شده (كنايه از خلق شدن) محمّد بود و سپس تو، و اوّلين كسى كه زنده مى شود محمّد است و سپس تو، و اوّلين كسى كه لباس به وى پوشانده مى شود محمّد است و سپس تو]. پس على عليه السلام براى خداوند متعال سجده نمود در حالى كه از چشمانش اشك مى ريخت. آنگاه پيامبر نزديك او شد و فرمود: «يا أخي وحبيبي! إرفع رأسك فقد باهى اللّٰه بك أهل سبع سماوات» [اى برادر و حبيب من! سرت را بالا بياور كه خداوند بر اهل هفت آسمان به تو مباهات
ص: 252
مى كند]. اين روايت را شيخ الاسلام حموينى در «فرائد السمطين»(1)، وخوارزمى در «مناقب»(2)، و قندوزى در «ينابيع»(3) آورده اند.
44 - از انس بن مالك در حديث مرفوعى نقل شده است: «إنّ الجنّة تشتاق إلى أربعة: عليّ بن أبي طالب، وعمّار بن ياسر، وسلمان الفارسي، والمقداد» [همانا بهشت مشتاق چهار نفر است: على بن ابى طالب، عمّار بن ياسر، سلمان فارسى و مقداد].
و در لفظ تِرمذى و حاكم و ابن عساكر آمده است: «اشتاقت الجنّة إلى ثلاثة:
عليّ وعمّار وسلمان» [بهشت مشتاقِ سه نفر است: على، عمّار و سلمان]. و در لفظ ابن عساكر آمده است: «اشتاقت الجنّة إلى ثلاثة: إلى عليّ وعمّار وبلال»(4)[بهشت مشتاقِ سه نفر است: على، عمّار و بلال].
45 - امّا حديث منزلت: اين حديث را پيامبر در جاهاى متعدّدى فرموده اند؛ از جملۀ آنها: جنگ تبوك است(5). در آن جنگ بزرگان صحابه و سران آن ها شركت كرده بودند و تمام آنها اين فضيلت روشن و واضح را دانستند. و اگر براى معاويه عذر آورده شود كه در آن روز مشرك بوده، پاسخش همان است كه در جنگ خيبر گفتيم.
و از جمله موارد ديگر اين حديث: روز غدير است كه معاويه نيز در آن جا حاضر بوده و به همراه صد هزار نفر يا بيشتر آن را از پيامبر شنيد، ولى نسبت به آن گوش شنوا نداشت؛ چون به آن ايمان نياورده بود؛ از اين رو پس از آن با على عليه السلام جنگيد و با او دشمنى ورزيد و به لعن او فرمان داد؛ چون
ص: 253
كه او دشمن خدا و رسول خدا بود. و طنين صداى رسول خدا كه دربارۀ على ندا داد: «أللّهمّ والِ من والاه، وعادِ من عاداه، وانصر من نصره، واخذل من خذله» [خدايا! دوست او را دوست و دشمنش را دشمن بدار، و يارى كنندۀ او را يارى كن، و خوار كننده اش را خوار ساز]، هنوز در گوش دنيا طنين انداز است.
از ديگر موارد اين حديث: روز اُخوّت و برادرى است؛ چنانكه احمد بن حنبل(1) با سندش از محدوج بن زيد باهلى نقل مى كند: «آخى رسول اللّٰه صلى الله عليه و آله بين المهاجرين والأنصار، فبكى عليّ عليه السلام فقال رسول اللّٰه: ما يبكيك ؟ فقال: لم تؤاخِ بيني وبين أحد. فقال: إنّما ادّخرتُك لنفسي، ثمّ قال: أنت منّي بمنزلة هارون من موسى»(2)[رسول خدا صلى الله عليه و آله بين مهاجران و انصار عقد اُخوّت ايجاد كرد، و على عليه السلام گريست. رسول خدا پرسيد: علّت گريه ات چيست ؟ گفت: ميان من و كسى اُخوّت ايجاد نكردى. فرمود:
تو را براى خودم نگه داشته ام، سپس فرمود: تو براى من به منزلۀ هارون براى موسى هستى].
مورد ديگر: روزى است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در خانۀ اُمّ سلمه بود، كه على اجازۀ ورود گرفت، حضرت فرمود: «يا اُمّ سلمة هل تعرفين هذا؟!». قالت: نعم.
فقال: «هذا عليّ سيط لحمه بلحمي ودمه بدمي، وهو منّي بمنزلة هارون من موسى إلّا أ نّه لانبيّ بعدي» [اُمّ سلمه! آيا او را مى شناسى ؟ گفت: آرى. حضرت فرمود: اين على است كه گوشتش با گوشتم و خونش با خونم مخلوط گشته، و او براى من به منزلۀ هارون براى موسى است جز آنكه پس از من پيامبرى نخواهد آمد].
افزون بر اينها: اصلاً خود معاويه راوى اين حديث است و آن را در زمان حيات على عليه السلام روايت كرده است و احمد بن حنبل در كتاب «مناقب» خود از طريق ابوحازم آن را نقل كرده، آن گونه كه در «الرياض النضرة»(3) آمده است.
ص: 254
46 - برادرى پيامبر صلى الله عليه و آله با على عليه السلام:
ابن حزم نقل مى كند:
پيامبر صلى الله عليه و آله گفته است: «لو كنتُ متّخذاً خليلاً لاتّخذتُ أبا بكر خليلاً، ولكن أخي وصاحبي» [اگر من مى خواستم براى خود دوستى و خليلى برگزينم، هر آينه ابو بكر را بر مى گزيدم، ولى ابوبكر برادر و يار من است]، و غير از ابوبكر شخص ديگرى با پيامبر برادرى نداشت، و امّا برادرى على فقط با سهل بن حنيف بود و بس(1).
پاسخ: من پيرامون حديثى كه وى صحيح مى داند، نمى خواهم بحث كنم و دربارۀ صدور آن نيز مناقشه نمى كنم، و به آن بهانه اى كه عمر حديث كتف و دوات را ردّ كرد، اين حديث را ردّ نمى كنم؛ زيرا آن گونه كه در «صحيحين»(2) آمده اين حديث، هم زاد و همانند آن حديث است، و هر دو هنگام بيمارى منجرّ به وفات پيامبر، صادر شده اند؛ و سخن ابن ابى الحديد را نيز تكرار نمى كنم آنجا كه در شرحش بر نهج البلاغه(3) مى گويد: حديث ياد شده ساختگى است و طرفداران ابوبكر آن را در برابر حديث اُخوّت جعل كرده اند.
و پيرامون مفاد آن نيز آن گونه كه از كلام «ابن قتيبه» در توجيه حديث(4)استفاده مى شود، بحث را گسترش نمى دهم؛ وى مى گويد: منظور از اُخوّت و برادرى در اين حديث، برادرى و اُخوّت عامّ اسلامى است كه بر اساس آيۀ:
ص: 255
«إِنَّمَا اَلْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ »(1)[مؤمنان برادر يكديگرند] ثابت شده است و همۀ مسلمانان را برادر يكديگر مى شمارد، مانند روايتى منقول از پيامبر كه به عمر فرمود: «يا أخي!»(2)[اى برادر من!]، و يا به زيد: «أنت أخونا»(3)[تو برادر ما هستى]، ويا به اُسامه: «يا أخي!»(4)[اى برادرم!].
و همانا متن حديثى كه بخارى(5)، مسلم(6)، و ترمذى(7) نقل كرده اند: «لو كنتُ متّخذاً خليلاً لاتّخذت أبا بكر خليلاً ولكن أخوّة الإسلام ومودّته» [اگر مى خواستم دوستى انتخاب كنم، هر آينه ابوبكر را به دوستى بر مى گزيدم و لكن برادرى و محبّت اسلامى] مقصود از برادرى در آن حديث را روشن مى كند. چنانكه دوستى نفى شده در آن حديث، دوستى خاصّ است نه دوستى عمومى اى كه طبق آيۀ:
«اَلْأَخِلاّٰءُ يَوْمَئِذٍ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ إِلاَّ اَلْمُتَّقِينَ »(8)[دوستان در آن روز دشمن يكديگرند، مگر پرهيزگاران] ثابت مى باشد.
از اين رو منظور پيامبر صلى الله عليه و آله از آن، برادرى خاصّ نيست كه در روز مؤاخات(9) به دستور وحى الهى ميان اصحاب ايجاد كرد؛ چون آن برادرى بر اساس سنخيّت و همانندى و خصوصيّات نفسانى افراد صورت پذيرفت؛ يعنى ميان دو نفرى كه روح و نَفْسشان همانند هم و از يك سنخ بودند، پيوند برادرى بست؛ چنانكه بسيارى از بزرگان به اين موضوع اعتراف كرده اند. و در آن واقعه ميان ابوبكر و عمر، عثمان و عبدالرحمن بن عوف، طلحه و زبير، ابو عبيدۀ جرّاح و سالم مولى (غلام آزاد شدۀ) ابوحذيفه، اُبىّ بن كعب و ابن مسعود، معاذ و ثوبان، ابو طلحه و بلال، عمّار و حذيفه، ابو درداء
ص: 256
و سلمان، سعد بن ابى وقّاص و صهيب، ابوذر و مقداد بن عمرو، ابو ايّوب انصارى و عبداللّٰه بن سلام، اُسامه و هند - حجامت كنندۀ پيامبر - معاويه و حباب مجاشعى، فاطمه دخت پيامبر و اُمّ سلمه، و ميان عايشه و زن ابو ايّوب، پيوند برادرى برقرار شد(1).
و على عليه السلام را براى پيوند با خودش به تأخير انداخت و به او فرمود: «والّذي بعثني بالحقّ ! ما أخّرتك إلّالنفسي، أنت أخي ووارثي، أنت أخي ورفيقي، أنت أخي في الدنيا والآخرة»(2)[سوگند به حقّ ! تو را به تأخير نينداختم مگر براى خودم، تو برادر و وارث من، تو برادر و رفيق من، تو در دنيا و آخرت برادر من هستى].
آرى، شگفتا از گزافه گويى و خود پسندى كه آدمى را به اينجا مى كشاند كه فقط حديثى را كه به خيال خودش صحيح است، صحيح بداند، بدون آنكه معناى آن را بفهمد، و يا معناى آن را درك مى كند لكن دوست دارد مردم را با نادانى خود فريب دهد، و در پى آن، حديثى را كه مقبول همۀ امّت مى باشد و در كتب صحاح و مسانيد ثبت و ضبط و نقل شده است، باطل بداند!
آيا دوست داشتن چيزى، انسان را تا اين حدّ كور و كر مى كند؟! آيا انسان اين چنين ستمگر و نادان آفريده شده است ؟!
و اين برادرىِ به معناى خاصّ كه براى اميرمؤمنان على عليه السلام ثابت مى باشد، بر اساس روايات صحيحه اى كه خواهد آمد، و نزد اصحاب همچون لقب
ص: 257
مشهور، سخن هر محفل و مجلس بوده، و مورد احتجاج واقع شده و آميخته با شعر شاعران مى باشد، ويژۀ على عليه السلام است و هر كسى غير از او چنين ادّعايى كند، بدون ترديد دروغگوست. و ما اگر بخواهيم روايات وارده در اين مسأله را گردآورى كنيم، خود كتابى قطور خواهد بود، لكن گزيده اى از آنها را يادآور مى شويم:
1 - پيامبر صلى الله عليه و آله ميان اصحابش از جمله ميان ابو بكر و عمر و ديگران به جز على عقد برادرى برقرار كرد به همين جهت على عليه السلام نزد پيامبر آمده و گفت:
«آخيتَ بين أصحابك، فلم تؤاخِ بيني وبين أحد!» [ميان اصحاب عقد برادرى برقرار كردى، ولى ميان من با كسى عقد برادرى نخواندى!]. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «أنت أخي في الدنيا والآخرة» [تو در دنيا و آخرت برادر من هستى].
سند اين روايت به افراد زير منتهى مى شود:
1 - امير مؤمنان على عليه السلام 2 - عمر بن خطّاب 3 - انس بن مالك
4 - زيد بن ابى أوفىٰ 5 - عبد اللّٰه بن ابى أوفىٰ 6 - ابن عبّاس
7 - مخدوج بن زيد 8 - جابر بن عبداللّٰه 9 - ابوذر غفارى
10 - عامر بن ربيعه 11 - عبد اللّٰه بن عمر 12 - أبو اُمامه
13 - زيد بن أرقم 14 - سعيد بن مسيّب(1).
و به كتاب هاى(2) «جامع تِرمذى»، «مصابيح بغوى»، «مستدرك حاكم»، «استيعاب» كه حديث مؤاخات را از روايات ثابته مى داند، «تيسير الوصول»، «مشكاة المصابيح» - در حاشيه مرقاة - و «الرياض النضرة»، مراجعه كنيد.
ص: 258
در «الرياض النضرة»(1) آمده است:
بهترين دليل بر عظمت جايگاه على عليه السلام نزد پيامبر، عمل پيامبر در بستن پيوند برادرى است؛ زيرا حضرت هم شكل ها و هم سنخها را با هم پيوند زده، ميانشان عقد برادرى و الفت ايجاد كرد، تا اينكه ميان ابوبكر و عمر پيوند برادرى برقرار كرد، ولى على عليه السلام را براى خود برگزيد و چه فخر و فضيلتى از اين بالاتر.
و استاد عبدالفتّاح عبدالمقصود در كتاب «الإمام عليّ بن أبي طالب»(2)مى گويد:
اگر ابوبكر، وزيرِ صادق پيامبر باشد، على سايۀ متّصل به اوست؛ زيرا هرگز على از پيامبر فاصله نگرفته و دور نگشته است. ميان مهاجران كه با او آمده بودند و انصار كه آنها را پناه داده بودند پيوند برادرى ايجاد كرد، امّا براى خود نه ابوبكر را انتخاب كرد و نه عمر را و نه حمزه - شير او و شير خدا - را، بلكه براى پيوند اُخوّت معنوى، تنها جوان دست پروردۀ خود، على را برگزيد و او را بر همۀ دوستان چه نزديك و چه دور ترجيح داد.
همۀ اين آثار و مدارك، يكپارچه صراحت دارند كه پيامبر ميان ابوبكر و عمر عقد برادرى بست، و هيچ نشانى از خيال پوچ ابن حزم در آنها يافته نمى شود.
2 - جابر بن عبداللّٰه و سعيد بن مسيّب گفته اند: پيامبر ميان همۀ اصحابش پيوند برادرى بست، و تنها خود پيامبر و ابوبكر و عمر و على باقى ماندند، پس ميان ابوبكر و عمر عقد برادرى برقرار كرد، و سپس به على عليه السلام فرمود: «أنت أخي وأنا أخوك، فإن ناكرك أحد فقل: أنا عبداللّٰه وأخو رسول اللّٰه، لايدّعيها بعدك إلّاكذّاب» [تو برادر من و من برادر تو هستم، اگر كسى تو را انكار كرد در پاسخ بگو: من بندۀ خدا و برادر پيامبرش هستم، و غير از تو هر كسى چنين ادّعايى كند يقيناً دروغگوست].
ص: 259
اين حديث در كتابهاى فراوانى آمده است(1)؛ مانند «مناقب احمد»؛ «تاريخ ابن عساكر»؛ «كفايۀ كنجى»؛ «تذكرة السبط» كه اين حديث را صحيح دانسته، و جدّش را كه سند آن را ضعيف دانسته ردّ نموده است؛ و «المرقاة في شرح المشكاة».
3 - جابر بن عبد اللّٰه انصارى مى گويد: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «مكتوبٌ على باب الجنّة: لا إله إلّااللّٰه، محمّد رسول اللّٰه، عليّ أخو رسول اللّٰه، قبل أن تخلق السماوات والأرض بألفي عامّ » [دو هزار سال پيش از آفرينش آسمانها و زمين بر در بهشت نوشته شده بود: خدايى جز او نيست و محمّد فرستاده و پيامبر او و على برادر پيامبر است].
«مناقب احمد»، «تاريخ خطيب»، «الرياض النضرة»، «تذكرة السبط»، «مناقب خوارزمى»، «كنز العمّال» از ابن عساكر، آن را نقل كرده اند(2).
4 - پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در حديثى فرموده است: «اشتقَّ اللّٰه تعالى لنا من أسمائه أسماءً :
فاللّٰه عزّوجلَّ محمودٌ وأنا محمّد واللّٰه الأعلى وأخي عليّ » [خداوند نام ما را از نامهاى خود برگرفت، خداى عزّوجلّ «محمود» است ومن «محمّد»، وخدا «أعلى» است وبرادرم «على»].
اين روايت را حموينى در باب دوم فرائدش(3) از طريق ابو نعيم و نطنزى نقل كرده است.
5 - در كتاب «الإمامة والسياسة» نقل شده است: روزى كه على - كرّم اللّٰه وجهه - را نزد ابوبكر آوردند، مى گفت: «أنا عبداللّٰه و أخو رسول اللّٰه» [من بندۀ
ص: 260
خدا و برادر پيامبرش هستم].
و به او گفته شد: با ابوبكر بيعت كن! فرمود: «أنا أحقُّ بهذا الأمر منكم لا اُبايعكم وأنتم أولى بالبيعة لي»(1)[من از همۀ شما به خلافت سزاوارترم و با شما بيعت نمى كنم، بلكه شما به بيعت با من سزاوارتريد].
47 - على محبوب ترين مردم نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله است:
پيامبر صلى الله عليه و آله به عايشه فرمود: «إنّ عليّاً أحبّ الرجال إليّ ، وأكرمهم عليّ ، فاعرفي له حقّه وأكرمي مثواه»(2)[همانا على محبوب ترين مردم نزد من و گرامى ترين آنها نزد من است، پس حقّ او را بشناس و گراميش بدار].
و فرمود: «أحبّ الناس(3) إليّ من الرجال عليّ » [از ميان مردان محبوب ترين مردم نزد من على است].
عايشه گفت: «واللّٰه! ما رأيت أحداً أحبّ إلىٰ رسول اللّٰه من عليّ ، ولا في الأرض امرأة كانت أحبّ إليه من امرأته»(4)[به خدا سوگند! مردى را نديدم كه از على نزد رسول خدا محبوب تر باشد، و در زمين زنى نيست كه از همسر على نزد پيامبر محبوب تر باشد].
از بريده و اُبىّ نقل شده: «أحبّ الناس إلى رسول اللّٰه صلى الله عليه و آله من النساء فاطمة، ومن الرجال عليٌّ »(5)[محبوب ترين مردم نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله از ميان زنان فاطمه و از ميان مردان على بود].
ص: 261
حديث جميع بن عمير كه گفت: «دخلتُ مع عمّتي على عائشة، فسألتُ : أيّ الناس أحبّ إلى رسول اللّٰه ؟ قالت: فاطمة. فقيل: من الرجال ؟ قالت: زوجها، إن كان ما علمت صوّاماً قوّاماً»(1)[با عمّه ام بر عايشه وارد شديم، پرسيدم: كداميك از مردم نزد رسول خدا محبوب تر بودند؟ گفت: فاطمه. پس گفته شد: از مردان چه كسى ؟ گفت:
همسر فاطمه، و تا آن جا كه مى دانم روزه دار و قيام كنندۀ در شب بود].
48 -پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمايد: «عليٌّ منّي بمنزلة الرأس (رأسي) من بدني (أو جسدي)»(2)[على نسبت به من به منزلۀ سر (سر من) از بدن من (يا جسد من) است]؟!
و نيز مى فرمايد: «عليٌّ منّي بمنزلتي من ربّي»(3)[على نسبت به من به منزلۀ من نسبت به پروردگارم است]؟!
49 -پيامبر خدا صلى الله عليه و آله خطاب به على عليه السلام مى فرمايد: «أنا منك وأنت منّي. أو: أنت منّي وأنا منك»(4)[من از تو هستم و تو از من هستى. يا تو از من هستى و من از تو هستم]؟!
و مى فرمايد: «عليٌّ منّي وأنا منه، وهو وليُّ كلّ مؤمن بعدي»(5)[على از من و من از او هستم، و او پس از من ولىّ و سرپرست هر مؤمنى است]؟!
و در حديث فرستادن سورۀ توبه كه همگى آن را صحيح دانسته اند، مى فرمايد: «لا يذهب بها إلّارجل منّي وأنا منه»(6)[آن را نمى برد مگر مردى كه از من است و من از او هستم]؟!
ص: 262
50 - سخن وى صلى الله عليه و آله به على عليه السلام: «لحمك لحمي، ودمك دمي، والحقّ معك»(1)[گوشت تو گوشت من، و خون تو خون من است، و حقّ با توست]؟!
51 -سخن وى صلى الله عليه و آله: «ما من نبيٍّ إلّاوله نظير في اُمّته، و عليٌّ نظيري»(2)[هيچ پيامبرى نيست مگر اينكه در امّت خود همانندى دارد، و على همانند من است]؟!
52 -روايت اُمّ سلمه كه حاكم آن را صحيح دانسته و طبرانى نقل كرده است: «كان رسول اللّٰه إذا اُغضب، لم يجترئ أحدٌ أن يكلّمه غير عليّ »(3)[هر گاه رسول خدا خشمگين مى شد كسى غير از على جرأت نمى كرد با او سخن بگويد] موافق است ؟!
53 - سخن پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به على عليه السلام: «أشبهْتَ خَلقي وخُلقي وأنت من شجرتي الّتي أنا منها»(4)[تو در خلقت و اخلاق، شبيه من هستى وتو از همان درختى هستى كه من از آن درخت هستم].
54 - فرمايش پيامبر خدا صلى الله عليه و آله: «سيكون بعدي قوم يقاتلون عليّاً، على اللّٰه جهادهم فمن لم يستطع جهادهم بيده فبلسانه، فمن لم يستطع بلسانه فبقلبه، ليس وراء ذلك شيء»(5)[به زودى پس از من گروهى با على مى جنگند، در اين هنگام به خاطر خدا بايد با آنان جنگيد، و اگر كسى با دست نتواند او را يارى كند بايد با زبان، و اگر با زبان نتواند پس با قلب خود، و بالاتر از آن چيزى نيست].
ص: 263
پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه دست فاطمه را گرفته بود، فرمود: «من عرف هذه فقد عرفها، ومن لم يعرفها فهي بَضعةٌ منّي، هي قلبي وروحي الّتي بين جنبيّ ، فمن آذاها فقد آذاني»(1)[هر كس اين را مى شناسد كه مى شناسد، و هر كس او را نمى شناسد بداند كه او پارۀ تن من است، و او قلب من و روحِ بينِ دو پهلوى من است، پس هر كه او را بيازارد همانا مرا آزرده است].
و فرمود: «فاطمة بَضعةٌ منّي، يريبني ما رابها، ويؤذيني ما آذاها»(2)[فاطمه پارۀ تن من است، مرا به ستوه مى آورد هر چه او را به ستوه آورد، و مرا مى آزارد هر چه او را آزار دهد].
و فرمود: «فاطمة بَضعةٌ منّي، فمن أغضبها فقد أغضبني»(3)[فاطمه پارۀ تن من است، هر كه او را غضبناك كند مرا به خشم آورده است].
و فرمود: «فاطمة بَضعةٌ منّي، يقبضني ما يقبضها، ويبسطني ما يبسطها»(4)[فاطمه، پارۀ تن من است، مرا خشمگين و ناراحت مى كند هر چه او را خشمگين سازد، و مرا شاد مى كند هر چه او را شاد كند].
و در لفظى ديگر آمده است: «فاطمة بضعة منّي يؤذيني ما آذاها، ويغضبني ما أغضبها» [فاطمه پارۀ تن من است هر كه او را اذيت كند مرا اذيت كرده و هر كه او را
ص: 264
خشمگين كند مرا خشمگين كرده است].
و در لفظى ديگر: «فاطمة بضعة منّي يؤذيني ما آذاها، وينصبني ما أنصبها»؛ و در «تاج العروس»(1) آمده است: «أي: يتعبني ما أتعبها» [فاطمه پارۀ تن من است هر كه او را اذيت كند مرا اذيت كرده و هر كه او را رنجور سازد مرا رنجور ساخته است].
و در لفظى ديگر: «فاطمة بضعة منّي يسعفني ما يسعفها(2)»؛ و در «تاج العروس»(3) اين گونه معنا كرده است: «أي: ينالني ما ينالها، ويلمّ بي ما يلمّ بها» [فاطمه پارۀ تن من است، هر كس به او كمك كند و از او دستگيرى نمايد به من كمك كرده و مرا دست گيرى كرده است، و هر كس كار او را سر و سامان دهد كار مرا سر و سامان داده است].
و در لفظى ديگر: «فاطمة شجنة منّي يبسطني ما يبسطها، ويقبضني ما يقبضها» [فاطمه شاخه و شعبه اى از من است، هر كه او را به وجد آورد مرا به وجد آورده، و هر كه او را ناراحت كند مرا ناراحت كرده است].
و در لفظى ديگر: «فاطمة مضغة منّي فمن آذاها فقد آذاني» [فاطمه پارۀ تن من است هر كس او را آزرده كند مرا آزرده است].
و در لفظى ديگر: «فاطمة مضغة منّي يقبضني ما قبضها، ويبسطني ما بسطها» [فاطمه پارۀ تن من است هر كس او را ناراحت كند مرا ناراحت كرده، و هر كه او را خوشحال كند مرا خوشحال كرده است].
و در لفظى ديگر: «فاطمة مضغة منّي يسرّني ما يسرّها» [فاطمه پارۀ تن من است هر كه او را مسرور كند مرا مسرور كرده است].
اين روايات را با اختلاف لفظى كه دارند، صاحبان صحاح شش گانه و گروه ديگرى از بزرگان حديث در كتاب هاى سنن و مسانيد و معاجم نقل
ص: 265
كرده اند. مرحوم علّامه در كتاب الغدير(1) (59) نفر از راويان اين روايات را نام مى برد؛ برخى از آنها از اين قرارند:
1 - ابن ابى مليكه، متوفّاى (117)؛ آن گونه كه در روايت بخارى و مسلم و ابن ماجه و ابو داود و احمد و حاكم است(2).
2 - عمرو بن دينار مكّى، متوفّاى (125 يا 126)؛ چنانكه در صحيح بخارى و مسلم است(3).
3 - پيشواى حنابله احمد، متوفّاى (241)، در «مسند» خود(4).
4 - حافظ بخارى ابوعبداللّٰه، متوفّاى (256)، در «صحيح» خود در مناقب(5).
5 - حافظ ابوعبداللّٰه ابن ماجه، متوفّاى (272)، در «سنن» خود(6).
6 - حافظ ابوداود سجستانى، متوفّاى (275)، در «سنن» خود(7).
7 - حافظ ابوعبدالرحمن نسائى، متوفّاى (303)، در «خصائص» خود(8).
8 - ابوالقاسم سهيلى، متوفّاى (581)، در «الروض الاُنُف»(9).
وى نوشته است:
ابولبابه رفاعة بن منذر، هنگام توبه اش خود را بست، و هنگامى كه پذيرشِ توبۀ او نازل شد فاطمه خواست او را باز كند، رفاعه گفت: قسم
ص: 266
خورده ام كسى مرا باز نكند مگر رسول خدا صلى الله عليه و آله. پيامبر فرمود: «إنّ فاطمة مضغة منّي» [فاطمه پارۀ تن من است]؛ پس خداوند بر پيامبر و فاطمه درود فرستاده است، و اين حديث دلالت مى كند بر اينكه هر كس به فاطمه ناسزا گويد كافر است و هر كس بر او درود فرستد بر پدرش صلى الله عليه و آله درود فرستاده است.
9 - ابن ابى الحديد معتزلى، متوفّاى (586)، در «شرح نهج البلاغة»(1).
10 - حافظ جلال الدين سيوطى، متوفّاى (911)، در «الجامع الصغير» و «الكبير»(2).
11 - زين الدين مناوى، متوفّاى (1031 يا 1035)، در «كنوز الدقائق»(3).
وى مى گويد: با عمّه ام بر عايشه وارد شدم، پرسيدم: «أيّ الناس أحبّ إلى رسول اللّٰه ؟ قالت: فاطمة. فقيل: من الرجال ؟ قالت:
زوجها، إن كان ما علمت صوّاماً قوّاماً»(4)[كداميك از مردم نزد رسول خدا محبوب تر بودند؟ گفت: فاطمه. گفته شد: از مردان چه كسى ؟ گفت: همسر فاطمه و تا آن جا كه مى دانم روزه دار و قيام كنندۀ در شب بود].
و پيوسته مى فرمود: «فاطمة أحبّ الناس إليّ » [فاطمه محبوب ترين مردم نزد من است].
و مى فرمود: «أحبُّ الناس إليّ من النساء فاطمة» [محبوب ترين مردم از ميان زنان نزد من فاطمه است].
و مى فرمود: «أحبُّ أهلي إليّ فاطمة» [محبوب ترين اهل من نزد من فاطمه است].
و عمر به فاطمه مى گفت: «واللّٰه! ما رأيتُ أحداً أحبّ إلى رسول اللّٰه منكِ »(5)[به خدا سوگند! كسى را نديدم كه نزد رسول خدا محبوب تر ازتو باشد].
ص: 267
3 - پيامبر صلى الله عليه و آله به فاطمه خبر داد و فرمود: «إنّ اللّٰه اطّلع على أهل الأرض فاختار منهم أباكِ فبعثه نبيّاً، ثمّ اطّلع الثانية فاختار بعلكِ ، فأوحىٰ إليّ ، فأنكحتُهُ واتّخذتُه وصيّاً»(1)[همانا خدا به اهل زمين نگاه كرد و از ميان آنها پدرت را انتخاب كرد و او را به پيامبرى مبعوث نمود، سپس دوباره نگاه كرد و شوهرت را انتخاب كرد، و به من وحى نمود كه او را به ازدواج تو در آورم و وصىّ خود قرار دهم].
و فرمود صلى الله عليه و آله: «إنّ اللّٰه اختار من أهل الأرض رجلين: أحدهما أبوكِ والآخر زوجكِ »(2)[همانا خدا از اهل زمين دو مرد را برگزيد: يكى پدرت و ديگرى همسرت].
4 - پيامبر صلى الله عليه و آله وقتى صبح مى شد به درِ خانۀ على و فاطمه مى آمد و مى فرمود:
«يرحمكم اللّٰه إنّما يريد اللّٰه ليذهب عنكم الرجس أهل البيت ويطهّركم تطهيراً»(3)[خدا شما را رحمت كند، همانا خدا اراده كرده كه پليدى را از شما اهل بيت دور كند و شما را پاكيزه كند، چه پاكيزه كردنى].
5 -پيامبر صلى الله عليه و آله دخترش فاطمه را صدّيقه ناميد؛ در روايتى كه ابوسعيد در «شرف النبوّة» از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل كرده، آن حضرت به على عليه السلام فرمود: «اُوتيتَ ثلاثاً لم يُؤتَهنَّ أحدٌ ولا أنا: اُوتِيتَ صهراً مثلي ولم اُوتَ أنا [مثلك](4). واُوتيتَ زوجة صدِّيقة مثل ابنتي ولم اُوتَ مثلها زوجة. واُوتِيتَ الحسن والحسين من صلبك ولم اُوت من صلبي مثلهما، ولكنّكم منّي وأنا منكم»(5)[سه خصلت به تو داده شده كه به هيچ كس حتّى به من داده نشده است: پدر زنى مثل من به تو داده شد ولى به من چنين پدر زنى داده نشده است، و همسر صدّيقه اى مثل دختر من به تو داده شد ولى
ص: 268
به من چنين همسرى داده نشده، و از صلب تو حسن و حسين به تو داده شد ولى از صلب من مانند آن دو به من داده نشده است، و لكن شما از من هستيد و من از شما هستم].
6 - خداى تعالى خود، فاطمه را به ازدواج على در آورد و ولىّ امر او بود و جبرئيل امين، عقد را خواند؛ چنانكه از جابر بن سمره نقل شده است: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «أيّها الناس! هذا عليُّ بن أبي طالب أنتم تزعمون أنَّنى أنا زوّجتُه ابنتي فاطمة، ولقد خطبَها إليَّ أشراف قريش فلم اُجِب، كلُّ ذلك أتوقّع الخبر من السماء حتّى جاءني جبرئيل ليلة أربع وعشرين من شهر رمضان فقال: يا محمّد! العليُّ الأعلى يقرأ عليك السلام، وقد جمع الروحانيِّين والكرّوبيِّين في وادٍ يُقال له: الأفْيَح تحت شجرة طُوبى، وزوّج فاطمة عليّاً، وأمرني، فكنت الخاطب، واللّٰه تعالى الوليّ »(1)[اى مردم! اين على بن ابى طالب است، شما گمان مى كنيد من، دخترم فاطمه را به ازدواج او در آوردم و همانا بزرگان قريش او را از من خواستگارى كردند و من جواب ندادم؛ همۀ اينها به خاطر اين بود كه منتظر خبرى از آسمان بودم تا اينكه جبرئيل در شب بيست و چهارم ماه رمضان نزد من آمد و گفت: اى محمّد! خداوندِ بزرگِ بلند مرتبه به تو سلام مى رساند، و فرشتگان روحانى و كرّوبى را در سرزمينى با نام أفْيَح و در زير درخت طوبى جمع كرد و فاطمه را به ازدواج على درآورد و به من فرمان داد، پس من عقد كننده بودم و خداى متعال ولىّ و سرپرست بود].
7 - شيخ الإسلام حموينى در «فرائد السمطين»(2) در باب هجدهم، از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل كرده؛ آنجا كه به على عليه السلام فرمود: «يا عليُّ ! إنَّ الأرض للّٰه يورِثُها من يَشاءُ من عباده، وإنَّه أوحى إليَّ أن اُزوِّجَكَ فاطمة على خمس الأرض، فهي صداقها؛ فمن مشى على الأرض وهو لكم مُبْغِضٌ فالأرض حرامٌ عليه أن يمشي عليها» [اى على! همانا زمين از آن خداست و به هر يك از بندگانش كه بخواهد مى سپارد، و
ص: 269
همانا او به من وحى كرد كه فاطمه را در مقابل يك پنجم زمين كه مهريۀ او است به ازدواج تو در آورم؛ پس هر كس در حالى كه دشمن شما است بر روى زمين راه برود، اين راه رفتن بر روى زمين بر وى حرام است].
8 - حديث نثار [آنچه در عروسى بر سر عروس و داماد و حاضرين مى ريزند]؛ از بلال بن حمامه نقل شده است كه گفت: روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله را در حالى كه تبسّم بر لب داشت و مى خنديد و صورتش مانند هالۀ دور ماه شاداب بود، ملاقات كرديم. عبد الرحمن بن عوف به طرف آن حضرت رفت و گفت: اى رسول خدا! اين نور چيست ؟! فرمود: «بِشارةٌ أتَتْني من ربِّي في أخي وابن عمّي بأنَّ اللّٰه زوّج عليّاً من فاطمة، وأمر رضوان خازن الجنان فهزَّ شجرة طوبى فحملتْ رِقاعاً - يعني صِكاكاً - بعدد محبّي أهل البيت، وأنشأ تحتها ملائكةً من نور ودفع إلى كلِّ ملك صِكاكاً، فإذا استوت القيامة بأهلها نادت الملائكة في الخلائق، فلا يبقى مُحِبٌّ لأهل البيت إلّادفعت له صكّاً فيه فكاكُهُ من النار، فصار أخي وابن عمّي وابنتي فُكّاك رقاب رجال ونساء اُمّتي من النار» [بشارتى است از جانب پروردگارم دربارۀ برادر و پسر عمويم و آن اين كه خدا فاطمه را به ازدواج على درآورده و به فرشتۀ رضوان كه خزانه دار بهشت است فرمان داده است پس او درخت طوبى را تكان داد و درخت به تعداد دوستداران اهل بيت رقعه هايى - يعنى سندها و ضمانت نامه هايى - را باردار شد، و در زير آن فرشتگانى از نور آفريد و به هر فرشته اى سند و ضمانت نامه اى داد، و چون قيامت با اهلش بر پا مى شود، فرشتگان در ميان آفريدگان ندا مى دهند، پس هيچ دوستدار اهل بيت نمى ماند مگر اينكه به وى سندى كه در آن آزادى او از آتش است، داده مى شود. پس برادر و پسر عمو و دخترم آزاد كنندگان مردان و زنان امّت من از آتش شدند]. اين روايت را خطيب در تاريخ خود، و ابن اثير در «اُسد الغابة»، و ابن حجر در «صواعق» نقل كرده اند(1).
ص: 270
9 - پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «فاطمة حوراء إنسيّة، كلّما اشتقتُ إلى الجنّة قبّلتُها»(1)[فاطمه حوريۀ انسيّه است و هر گاه مشتاق بهشت مى شوم او را مى بوسم].
10 - حافظ دمشقى با سند خود از على رضى الله عنه روايت مى كند: «قال رسول اللّٰه صلى الله عليه و آله لفاطمة - رضي اللّٰه عنها -: يا فاطمة! تدرين لِمَ سُمِّيتِ فاطمة ؟ قال عليٌّ رضى الله عنه: لِمَ سُمِّيَتْ؟ قال: إنَّ اللّٰه عزَّ وجلَّ قد فطمها وذرّيتها عن النار يوم القيامة» [پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به فاطمه - رضي اللّٰه عنها - فرمود: اى فاطمه! آيا مى دانى چرا فاطمه ناميده شده اى ؟ على رضى الله عنه پرسيد: براى چه ؟ حضرت فرمود: براى اينكه خداى عزّوجلّ در روز قيامت آتش را بر او و فرزندانش حرام كرده است].
و غسّانى(2) و خطيب(3) - وى گفته: در اين روايت افراد مجهولى وجود دارد - مرفوعاً نقل كرده اند: «إنّما سُمِّيت فاطمة لأنّ اللّٰه فطمها ومحبّيها عن النار» [فاطمه عليها السلام به اين نام ناميده شده؛ زيرا خداوند او و فرزندانش را از آتش دور ساخته است].
1 - روزى زيد بن ارقم نزد معاويه آمد و ديد كه عمرو عاص در كنار او بر تختى نشسته است. چون اين منظره را ديد خودش را بين آن دو قرار داد.
عمرو عاص به او گفت: جاى ديگرى پيدا نكردى كه آمده اى اتّصال مرا با اميرالمؤمنين قطع كردى ؟
زيد پاسخ داد: در يكى از غزوات كه شما دو نفر با پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله همراه
ص: 271
بوديد حضرت شما را با هم ديد و با ناراحتى به شما نگاه كرد، روز دوم و سوم هم كه شما دو نفر را با هم ديد نگاه خود را به شما طولانى كرد، پس در روز سوّم فرمود: «إذا رأيتم معاوية وعمرو بن العاص مجتمعَينِ ففرِّقوا بينهما، فإنّهما لن يجتمعا على خير» [هر گاه معاويه و عمرو بن عاص را در كنار هم ديديد، بينشان جدايى افكنيد زيرا اين دو براى كار خيرى با هم يك جا جمع نمى شوند].
ابن مزاحم در كتاب «وقعة صفّين»(1) ماجرا را اين گونه ذكر كرده است؛ به كتاب «العِقد الفريد» ابن عبد ربّه نيز مراجعه كنيد(2).
2 - از طريق ابوذر از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل شده است: «إذا بلغت بنو اُميّة أربعين اتّخذوا عباد اللّٰه خولاً، ومال اللّٰه نحلاً، وكتاب اللّٰه دغلاً» [هنگامى كه بنى اُميّه چهل نفر شدند بندگان خدا را برده مى كنند، مال خدا را مى بخشند(3)، و كتاب خدا را مايۀ خيانت قرار مى دهند](4).
و نيز از طريق ابوذر نقل شده است: «إذا بلغ بنو أبي العاص ثلاثين رجلاً اتّخذوا مال اللّٰه دولاً، وعباد اللّٰه خولاً، ودين اللّٰه دغلاً» [وقتى فرزندان ابوالعاص به سى مرد رسيد، مال خدا را در ميان خود دستگردان مى كنند، و بندگان خدا را برده، و دين خدا را مايۀ خيانت قرار مى دهند]. حلام بن جفال مى گويد(5): بر اين روايتِ ابوذر عيب گرفتند؛ پس على بن ابى طالب رضى الله عنه شهادت داد: «إنّي سمعتُ رسول اللّٰه يقول: ما أظلّت الخضراء ولا أقلّت الغبراء على ذي لهجة أصدق من أبي ذرّ، وأشهد أنّ رسول اللّٰه صلى الله عليه و آله قاله» [همانا من از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود: آسمان بر گوينده اى سايه نينداخته و زمين كسى را حمل نكرده كه راستگوتر از ابوذر باشد و شهادت مى دهم
ص: 272
كه رسول خدا صلى الله عليه و آله اين را فرمود].
حاكم اين روايت را از چند طريق نقل كرده و چنانچه در «مستدرك» آمده است او و ذهبى اين روايت را صحيح دانسته اند(1).
و نيز به سند صحيح از آن حضرت صلى الله عليه و آله روايت شده است: «إنّي اُريت في منامي كأنَّ بني الحكم بن أبي العاص ينزون على منبري كما تنزو القردة»(2)[در خواب ديدم، گويا فرزندان حكم بن ابى العاص، مانند ميمون از منبر من بالا مى رفتند]. راوى مى گويد: پس از آن، پيامبر صلى الله عليه و آله در جمع، خندان ديده نشد تا رحلت كرد.
و نيز به سند صحيح از آن حضرت صلى الله عليه و آله روايت شده است: وقتى حكم بن ابى العاص از او اجازه خواست فرمود: «عليه لعنة اللّٰه وعلى من يخرج من صلبه إلّا المؤمن منهم وقليل ما هم، يَشرُفون في الدنيا ويضعون في الآخرة، ذوو مكر وخديعة، يُعطَون في الدنيا وما لهم في الآخرة من خلاق»(3)[بر او و بر هر كه از صلب او خارج مى شود، لعنت خدا باد، مگر نسل مؤمن از او كه كم هستند، آنها در دنيا شريف و در آخرت پست هستند. داراى مكر و خدعه هستند و در دنيا به آنها داده مى شود و در آخرت هيچ بهره اى ندارند].
از عايشه به سند صحيح نقل شده است: «إنّ رسول اللّٰه قال: لعن اللّٰه أبا مروان، ومروان في صلبه؛ فمروان فضض من لعنة اللّٰه عزّ وجلّ »(4)[پيامبر خدا فرمودند: خداوند
ص: 273
پدر مروان را لعنت كند، و اين در حالى بود كه مروان در صلب او بود؛ پس مروان قطعه اى از لعنت خداى عزّوجلّ است].
و پيامبر صلى الله عليه و آله در حديثى صحيح از طريق ابوسعيد خُدرى فرموده است: «إنّ أهل بيتي سيلقون من بعدي من اُمّتي قتلاً وتشريداً، وإنّ أشدّ قومنا لنا بغضاً بنو اُميّة وبنو المغيرة وبنو مخزوم» [همانا اهل بيت من پس از من از اُمّتم كشته شدن و طرد شدن را مى بيند و كسانى از قوم ما كه بيشترين بغض را با ما دارند فرزندان اُميّه و فرزندان مغيره و فرزندان مخزوم هستند](1).
3 - و حاكم در «مستدرك»(2) از طريق عبدالرحمن بن عوف اين روايت را نقل كرده و آن را صحيح دانسته است: در مدينه براى هيچ كس كودكى متولّد نمى شد مگر اينكه پيش پيامبر صلى الله عليه و آله آورده مى شد [و براى او دعا مى كرد]. و آنگاه كه مروان بن حَكَم براى او آورده شد، حضرت فرمود: «هو الوزغ بن الوزغ، الملعون بن الملعون» [او وزغ فرزند وزغ، و ملعون فرزند ملعون است].
و شايد معاويه به همين حديث اشاره كرده آنگاه كه به مروان مى گويد:
«يابن الوزغ! لست هناك»(3)[اى فرزند وزغ! تو در آن حدّ و اندازه نيستى و اين حرفها به تو نيامده].
و ابن نجيب از طريق جبير بن مطعم نقل كرده است: ما همراه رسول خدا صلى الله عليه و آله بوديم كه حكم بن ابى العاص گذشت و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «ويلٌ لاُمّتي
ص: 274
ممّا في صلب هذا»(1)[واى بر امّت من از آنچه در صلب اين است].
4 -به نظر مى رسد با شناختى كه امّت اسلام از ذات پليد، اعمال ناروا، و جرايم سنگين، و فسادهاى بى شمار، و نسب ننگين، و ريشه و نژاد پست معاويه دارد، و اينكه هر كسى براى او فضيلتى جعل كند از قرار دادن فضايل براى چنين شخصى پشيمان و شرمگين خواهد شد، ديگر نيازى به شرح و توضيح پيرامون فضايل دروغينش نيست، امّا دريافتيم كه اين آرزو جامۀ عمل نپوشيده، و اين گمان ناكام مانده، و بى شرمى و گزافه گويى براى جعل كنندگان، حدّ و نهايتى كه بر آن توقّف كنند قرار نداده است؛ از اين رو اندكى از خصوصيّات او را برمى شمريم تا حقيقت فضايل منسوب به وى براى پژوهشگر روشن گردد؛ بدون توجّه به خواب آشفته و پريشان وسخن خيالى ابن كثير، و آن ندايى كه برخى از سَلَف در كوهى از شام شنيده - كه شايد منادى آن شيطان بوده است -: «مَنْ أبغض معاوية سحبته الزبانية إلى جهنّم الحامية، يرمي به في الحامية الهاوية» [هر كه دشمن معاويه باشد موكّلان جهنّم او را به سوى جهنّمِ سوزان كشانده، و در آتش هولناك و سوزان مى اندازند].
و بى اعتنا به ديدگاه سعيد بن مسيّب: «من مات محبّاً لأبي بكر، وعمر، وعثمان، وعليّ ، وشهد للعشرة بالجنّة، وترحّم على معاوية، كان حقّاً على اللّٰه أن لا يناقشه الحساب»(2)[هر كس با محبّت ابوبكر، عمر، عثمان و على بميرد و براى عشرۀ مُبشَّره به بهشت گواهى دهد (ده نفرى كه بر اساس نقل اهل سنّت، پيامبر به آنان بشارتِ بهشت داده است) و براى معاويه طلب رحمت كند، بر خدا لازم است كه در حساب رسى به او سخت نگيرد].
و بى توجّه به خوابهاى پريشانى كه از عمر بن عبد العزيز حكايت شده كه
ص: 275
در آنها از قول معاويه آمده: «غُفِر لي وربّ الكعبة!» [به خداى كعبه سوگند! بخشيده شدم].
و بى آنكه به كلام احمد بن حنبل اعتنا كنيم كه مى گويد: «ما لهم ولمعاوية ؟! نسأل اللّٰه العافية» [آنها را با معاويه چه كار؟! (نبايد دربارۀ او سخنى گفت) از خدا درخواست عافيت داريم].
و ما براى امثال اين سخنان پوچ و بى معنا ارزشى قائل نيستيم، سخنانى كه يا يك نظريّۀ بدون دليل است، يا يك خيال واهى، يا استدلال به يك منادى مجهول، يا تمسّك به يك خواب خيالى، در مقابل رواياتى كه از پيامبر صلى الله عليه و آله دربارۀ معاويه وارد شده، و كلمات ارزندۀ بزرگان صحابه كه ناظر اعمال او از نزديك بوده اند، و نواقص و عيوبِ ظاهرى و باطنى او را مى دانستند، و بى شرمى هاى او را مى شناختند، و بر او إشراف كامل داشتند، و اهداف و نيّات او را در دوران جاهليّت و اسلام مى دانستند؛ به چند نمونه از اين سخنان توجّه كنيد:
1 - از على بن أقمر، از عبداللّٰه بن عمر نقل شده است: رسول خدا از درّه اى خارج شد و ابوسفيان را سوار بر مركب همراه معاويه و برادرش ديدند كه يكى افسار حيوان را به دست دارد و ديگرى آن را از پشت مى راند، تا آنها را ديد فرمود: «أللّهمّ العن القائد والسائق والراكب» [خدايا! آنكه افسار حيوان را به دست دارد، و آنكه مركب را از پشت مى راند، و كسى كه سوار بر حيوان است را لعنت كن]. از او پرسيدم تو خودت از رسول اللّٰه شنيدى ؟ گفت: آرى، وگرنه گوشهايم كر باد آن گونه كه چشمانم كور است(1).
و در تاريخ طبرى آمده است(2): آنگاه كه پيامبر صلى الله عليه و آله ابوسفيان را سوار بر الاغى ديد كه معاويه افسار آن را به دست دارد و فرزندش يزيد آن را از عقب
ص: 276
مى راند، فرمود: «لعن اللّٰه القائد والراكب والسائق».
امام حسن عليه السلام نيز خطاب به معاويه به همين حديث اشاره مى كند آنجا كه مى فرمايد: «أنشدك اللّٰه يا معاوية! أتذكر يوم جاء أبوك على جمل أحمر وأنت تسوقه وأخوك عتبة هذا يقوده، فرآكم رسول اللّٰه صلى الله عليه و آله فقال: أللّهمّ العن الراكب والقائد والسائق ؟»(1)[معاويه تو را به خدا سوگند! به ياد دارى آن روزى را كه پدرت سوار بر شترى سرخ مو بود و تو آن را از عقب مى راندى و برادرت عتبه افسار آن را به دست داشت، و رسول خدا شما را ديد و فرمود: «خدايا آنكه سوار مركب است، و آنكه افسار آن را به دست دارد، و آنكه حيوان را از پشت مى راند، لعنت كن!»].
و محمّد بن ابى بكر نيز در نامه اى به معاويه به اين حديث اشاره كرده است؛ آنجا كه مى گويد: «وأنت اللعين بن اللعين»(2)[تو ملعون، پسر ملعون هستى] كه متن كامل نامه به زودى خواهد آمد.
2 - احمد بن حنبل در مسند، و ابويعلى، و نصر بن مزاحم در كتاب صفّين از ابو برزۀ أسلمى، و طبرانى در «التاريخ الكبير»(3) از ابن عبّاس نقل كرده اند:
در سفرى همراه رسول خدا عليه السلام بوديم، كه صداى آواز دو مرد را شنيديم و يكى در جواب ديگرى گفت:
يزالُ حواريٌّ تلوحُ عظامه *** زوى الحرب عنه أن يجنّ فيقبرا
[هماره استخوانهاى يار شفيق آشكار مى شود، و جنگ مانعِ كفن و دفنِ او مى شود].
و در لفظ ابن عبّاس آمده است:
ص: 277
ولا يزال جوادي تلوح عظامه *** ..........
[هماره استخوانهاى اسب من آشكار مى شود و جنگ مانعِ دفنِ او مى شود].
پيامبر فرمود: «ببينيد كيستند؟». گفتند: معاويه و عمرو عاص؛ حضرت دستها را بالا برد و فرمود: «أللّهمّ اركسهما ركساً، ودعّهما إلى النار دعّاً(1)» [خدايا! آنها را كاملاً وارونه گردان و به حالات گذشته برگردان، و به زور در آتش دوزخ در افكن].
و در لفظ ابن عبّاس آمده است: «أللّهم اركسهما في الفتنة ركساً» [خدايا! آنها را با سر در فتنه فرو ببر].
امينى مى گويد: چون نتوانستند به سند اين حديث اشكالى وارد كنند، و چون بر دوستداران معاويه اين حديث گران آمده، لذا احمد بن حنبل نام آن دو را حذف كرده و به جاى آن فلان و فلان قرار داده است.
3 - روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «يطلع من هذا الفجّ رجلٌ من اُمّتي يحشر على غير ملّتي» [از اين درّه مردى از اُمّتم بالا مى آيد كه در قيامت بر غير دين من محشور خواهد شد]؛ و ناگهان معاويه ظاهر شد(2).
4 - از ابوذر نقل شده كه به معاويه گفت: «سمعتُ رسول اللّٰه صلى الله عليه و آله يقول وقد مررتُ به: «أللّهمّ العنه ولاتشبعه إلّابالتراب»(3)» [از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه دربارۀ تو فرمود:
«خدايا! او را لعنت كن و شكم او را جز با خاك سير مكن (تا دم مرگ او را سير مكن)].
5 - از ابوذر نقل شده كه به معاويه گفت: «سمعتُ رسول اللّٰه صلى الله عليه و آله يقول: «إست معاوية في النار»» [از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى گفت: «مقعد معاويه در آتش جهنّم است»]؛ معاويه خنديد و دستور داد او را حبس كنند(4).
6 - نصر بن مزاحم در كتاب صفّين، و ابن عدى(5)، عقيلى، خطيب، و
ص: 278
مناوى از ابو سعيد خُدرى، و عبداللّٰه بن مسعود به سند مرفوع نقل كرده اند: «إذا رأيتم معاوية على منبري فاقتلوه» [هرگاه معاويه را بر منبر من ديديد او را بكشيد].
و در لفظى ديگر آمده است: «يخطب على منبري فاضربوا عنقه» [هر گاه معاويه را ديديد كه بر منبر من خطبه مى خواند گردنش را بزنيد].
اهل سنّت براى توجيه حديثِ : «إذا رأيتم معاوية على منبري فاقتلوه»، آن را بالا و پايين كرده و جار و جنجال و هياهو به پا كرده و ياوه سرايى كرده اند.
برخى تاء را به باء تبديل كرده و واژۀ «فاقتلوه» را به «فاقبلوه» تغيير داده اند و عبارتى را نيز بر حديث افزوده اند؛ خطيب بغدادى از جابر به سند مرفوع نقل كرده است: «إذا رأيتم معاوية يخطب على منبري فاقبلوه؛ فإنّه أمين مأمون» [هرگاه ديديد معاويه بر منبر من خطبه مى خواند او را بپذيريد، او امين و مورد اعتماد است].
خطيب مى نويسد: اين حديث را تنها از همين طريق يافتم، و راويان آن از محمّد بن اسحاق تا ابو زبير تماماً مجهول هستند(1).
و عبارتِ افزوده شدۀ «فإنّه أمين مأمون» قوى ترين دليل بر بطلان حديث و جعلى بودن آن است، و تفصيل كلام در امين بودن معاويه گذشت(2).
و ديگرى كه تحريف فوق (تبديل «فاقتلوه» به «فاقبلوه») را نمى دانسته يا آن را نپسنديده، روايتى جعل كرده كه معاويۀ مذكور، معاوية بن ابى سفيان نيست؛ حافظ ابن عساكر(3) به سند خود به نقل از ابوبكر بن ابى داود وقتى حديث: «إذا رأيتم معاوية على منبري فاقتلوه» را نقل مى كرد، مى گويد: اين، معاوية بن تابوت سر كردۀ منافقان است كه قسم خورده بود بر منبر پيامبر بول و غائط كند و معاوية بن ابى سفيان نيست.
ص: 279
سيوطى در كتاب «اللآلي»(1) پس از ذكر روايت فوق مى نويسد:
مؤلّف مى گويد: اين ادّعا نياز به نقل دارد، و چه كسى آن را نقل كرده است ؟! مى گويم ابن عساكر گفته است: چنين تأويلى بسيار بعيد است، واللّٰه اعلم.
امينى مى گويد: تا به حال نامى از معاوية بن تابوت شنيده اى ؟! و او چه كسى است ؟! كِىْ و كجا از مادر روزگار متولّد شده ؟! چه كسى او را ديده ؟! و چه كسى از او خبرى شنيده ؟! چه كسى خبر او را به ابوبكر بن ابى داود وحى كرده ؟! و آيا به سوگند خود عمل كرد يا آن را شكست ؟! آيا ياران پيامبر صلى الله عليه و آله او را بر منبر ديدند و كشتند؟! يا هنوز ديده نشده، و تا ابد هم ديده نخواهد شد؟!
حديث فاطمة بنت قيس را نيز همينطور تأويل كرده اند: وى به پيامبر گفت:
معاويه و ابو جهم از من خواستگارى كرده اند [چه كنم ؟]؛ پيامبر فرمود: «معاوية صعلوك لا مال له» [معاويه آدم فقير و بى پولى است]. رافعى گفته است: اين معاويه، معاويه بن ابى سفيان خليفۀ مسلمين نيست، بلكه معاويۀ ديگرى است(2).
آرى رافعى به خاطر محبّت به فرزند هند اين سخن را گفته و نَوَوى مى نويسد:
اين، اشتباهى فاحش است؛ زيرا در «صحيح مسلم» درمتن اين حديث به معاوية بن ابى سفيان تصريح شده است.
امينى مى گويد: علاوه بر «صحيح مسلم»، در «سنن ابو داود»، و «نسائى»، «مسند طيالسى»، «السنن الكبرى» بيهقى(3) نيز از وى با عنوانِ «ابن ابى سفيان» ياد شده است.
پس آن گونه كه نَوَوى(4) گفته، تأويل به غير معاوية بن ابى سفيان خطايى روشن است.
ص: 280
وابن كثير وابن حجر براى باطل كردن حديثِ «فاقتلوه» راه ديگرى را پيموده اند؛ ابن كثير در كتاب «تاريخ»(1) خود مى نويسد:
اين روايت بدون شكّ دروغ است، وگرنه صحابه آن را انجام مى دادند [و معاويه را مى كشتند]؛ چون آنها كسانى بودند كه در راه خدا از سرزنش هيچ ملامتگرى هراسى ندارند.
و ابن حجر در «تطهير الجنان» مى نويسد(2):
بر فرضِ صحّت اين روايت، يا بايد تمام صحابه كه آن را شنيدند - البتّه اگر اين حديث به آنها رسيده باشد - يا كسانى كه آن را كتمان كردند، را خطا كار بدانيم؛ زيرا بر آنان واجب بود كه چنين حديثى را به امّت ابلاغ كنند تا بدان عمل شود؛ ولى فرض دوم صحيح نيست چون اگر كتمان مى كردند به تابعان و افراد پس از صحابه نمى رسيد، پس فقط فرض نخست مى ماند كه صحابه آن را شنيدند ولى عمل نكردند، و آن هم شرعاً غير قابل تصوّر نيست؛ چون اگر اين احتمال در حقّ آنان روا باشد، هر آينه اين احتمال نيز دربارۀ آنان جايز خواهد بود كه بخشى از قرآن را كتمان كرده باشند يا بدان عمل نكرده باشند، و چنين چيزى شرعاً بر صحابه محال است، به ويژه با توجّه به سخن پيامبر اكرم: «تركتكم على الواضحة البيضاء...» [از شما جدا مى شوم در حالى كه راهى آشكار و درخشان برايتان قرار دادم...].
شگفتا از حسن ظنّ اهل سنّت به صحابه! و چه زيبا بود اگر منطق آن را همراهى مى كرد! و اگر تاريخ صحيح، و سيره و عملكرد ثابت شدۀ صحابه، و سخنانى كه از پيامبر اكرم نقل شده و امّت اسلام آنها را پذيرفته اند، و امامان حديث آنها را در كتب صحاح و مسندها روايت كرده اند،(3) با چنين حسن
ص: 281
ظنّى مخالف نبود! آيا صحابه و يا بزرگان ايشان دستور پيامبر به كشتن ذو الثُّديّة را عملى كردند، با آنكه حضرت او را براى آنها معرّفى كرد، و افكار و مقاصد كفر آميزش را براى آنها اعلام كرد، و خود او هم اعتراف نمود؟! يا اينكه مخالفت كرده و فرمان حضرت را ضايع كردند و با اينكه ذو الثُّديّة در ميان آنها بود دستور حضرت را پشت گوش انداختند(1)؟!
و آيا به اين روايت صحيح كه نزد اهل سنّت ثابت است: «إذا بويع لخليفتين فاقتلوا الآخر منهما» [اگر در يك زمان براى دو خليفه بيعت گرفته شد دوّمى را بكشيد]، و به اين حديث: «من أراد أن يفرق أمر هذه الاُمّة وهي جميع فاضربوه بالسيف كائناً من كان» [هر كسى بخواهد بين امّت متحّد تفرقه اندازد، هر كه باشد او را بكشيد]، و به حديثِ : «فإن جاء آخر ينازعه - الإمام - فاضربوا عنق الآخر» [اگر فرد ديگرى با امام در خلافت نزاع كرد گردنش را بزنيد]، و به احاديث صحيح ديگر، عمل كردند(2)؟!
7 - از طريق زيد بن أرقم و عبادة بن صامت در روايتى مرفوع آمده است:
«إذا رأيتم معاوية وعمرو بن العاص مجمتمعَين ففرّقوا بينهما؛ فإنّهما لن يجتمعا على خير»(3)[هر گاه معاويه و عمرو بن عاص را با هم ديديد، ميان آنها جدايى اندازيد كه آنها
ص: 282
هرگز بر كار خير جمع نخواهند شد].
1 - پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «إنّما مَثَلُه كَمَثَلِ الساعة لا تأتيكم إلّابغتة» [همانا مَثَل او مَثَل قيامت است كه به سوى شما نمى آيد مگر ناگهانى].
ابوجعفر امام باقر عليه السلام در زمانهاى مختلفى مانند ايّام تشريق در منى و غير آن براى كميت دعا كرد و چند بار در حالى كه رو به كعبه كرده بود براى او طلب رحمت و مغفرت نمود و يك بار فرمود: «لاتزال مؤيّداً بروح القدس» [پيوسته با روح القدس تأييد شوى].
و از جمله دعاهاى او براى كميت در ايّام البيض(1)، روايتى است كه شيخ اقدم ابوالقاسم خزّاز قمى در كتاب «كفاية الأثر في النصوص على الأئمّة الإثنى عشر»(2) با سند خود از كميت نقل كرده است: من بر آقاى خود ابوجعفر محمّد ابن على [امام] باقر عليه السلام وارد شدم و گفتم: اى فرزند رسول خدا! من ابياتى دربارۀ شما گفته ام، آيا اجازه مى دهى آنها را بخوانم ؟ فرمود: اين روزها ايّام البيض است. گفتم: اين شعر تنها دربارۀ شما است. فرمود: بخوان. پس شروع به خواندن كردم:
أضحكني الدهرُ وأبكاني *** والدهرُ ذو صرفٍ وألوانِ
ص: 283
لتسعةٍ بالطفِّ قد غُودروا *** صاورا جميعاً رَهْنَ أكفانِ
[روزگار مرا به خنده و گريه مى اندازد و روزگار داراى تحوّل و رنگارنگى هاست. (گريه مى كنم) براى نُه نفرى كه در سرزمين طفّ (كربلا) تنها گذاشته شدند و همگى در گرو (و ميان) كفنها قرار گرفتند].
آنگاه آن حضرت و ابوعبداللّٰه امام صادق عليه السلام گريه كردند، و شنيدم دخترى از پس پرده گريه مى كرد.
و چون به اين شعر رسيدم:
وستّةٌ لا يُتجارى بهم *** بنو عقيلٍ خيرُ فرسانِ
ثمّ عليُّ الخيرِ مولاهُمُ *** ذكرهمُ هَيّجَ أحزاني
[و شش نفرى كه با آنها كسى برابرى و همسانى نمى كرد، فرزندان عقيل كه بهترين سواركاران بودند. سپس على كه بهترين است مولاى آنها مى باشد، و ياد آنها غم و غصّه هاى مرا به هيجان درآورد]؛ آن حضرت گريست و فرمود: «ما من رجل ذَكرنا أو ذُكرنا عنده يخرج من عينيه ماءٌ ولو مثل جناح البعوضة إلّابنى اللّٰه له بيتاً في الجنّة، وجعل ذلك الدمع حجاباً بينه وبين النار» [هيچ كسى نيست كه به ياد ما افتد يا نزد او ذكرى از ما شود و آبى هر چند به اندازۀ بال مگسى از دو چشمش خارج شود، جز آنكه خدا خانه اى در بهشت برايش بنا مى كند و آن اشك را حجابِ بين او و آتش قرار مى دهد].
و چون به اين شعر رسيدم:
من كان مسروراً بما مسّكم *** أو شامتاً يوماً من الآنِ
فقد ذللتم بعد عزّ فما *** أدفع ضيماً حين يغشاني
[هر كس به آنچه به شما رسيده است مسرور شد، يا امروز شما را شماتت مى كند.
همانا شما پس از عزّت و ارجمندى، خوار شديد، پس من ظلم و ستم را دفع نمى كنم وقتى مرا دربرگيرد]، آن حضرت دست مرا گرفت و فرمود: «أللّهمّ اغفر للكميت ما تقدّم من ذنبه وما تأخّر» [خدايا! گناهان گذشته و آينده كميت را بيامرز].
و چون به اين شعر رسيدم:
متى يقوم الحقّ فيكم متى *** يقومُ مهديُّكمُ الثاني
[كِىْ حقّ در ميان شما به پا مى شود، كِىْ مهدىِ دوم شما قيام مى كند].
ص: 284
فرمود: «سريعاً إن شاء اللّٰه، سريعاً» [به زودى إن شاء اللّٰه، به زودى]. سپس فرمود: «يا أبا المستهلّ ! إنّ قائمنا هو التاسع من ولد الحسين؛ لأنّ الأئمّة بعد رسول اللّٰه اثنا عشر، الثاني عشر هو القائم» [اى ابوالمستهلّ ! همانا قائم ما فرزند نهم از فرزندان حسين است؛ زيرا امامان بعد از رسول خدا دوازده نفرند كه نفر دوازدهم قائم است].
گفتم: اى آقاى من! اين دوازده نفر چه كسانى هستند؟ فرمود: «أوّلهم عليُّ بن أبي طالب، وبعده الحسن والحسين، وبعد الحسين عليّ بن الحسين، وبعده أنا، ثمّ بعدي هذا، ووضع يده على كتف جعفر» [اوّل آنها على بن ابى طالب است، و پس از او حسن و حسين، و پس از حسين، على بن حسين، و پس از او من، و پس از من اين است و دست خود را بر كتف جعفر گذاشت]. گفتم: پس از اين كيست ؟ فرمود: «ابنه موسى، وبعد موسى ابنه عليّ ، وبعد عليّ ابنه محمّد، وبعد محمّد ابنه عليّ ، وبعد عليّ ابنه الحسن، وهو أبو القائم الّذي يخرج، فيملأ الدنيا قسطاً وعدلاً كما ملئت ظلماً وجوراً، ويشفي صدور شيعتنا» [فرزندش موسى، پس از موسى فرزندش على، و پس از على فرزندش محمّد، و پس از محمّد فرزندش على، و پس از على فرزندش حسن است، و او پدر قائم است كه خروج مى كند و دنيا را پر از قسط و داد مى كند، آن گونه كه از ظلم و جور پر شده است، و سينه هاى شيعيانِ ما را شفا بخشد].
گفتم: اى فرزند رسول خدا! چه زمانى خروج مى كند؟ فرمود: «لقد سُئل رسول اللّٰه صلى الله عليه و آله عن ذلك فقال: إنّما مثله كمثل الساعة لا تأتيكم إلّابغتة» [از رسول خدا صلى الله عليه و آله در اين باره سوال شد، فرمود: همانا مَثَل او مَثَل قيامت است كه به سوى شما نمى آيد مگر به طور ناگهانى].
شيخ الإسلام ابو اسحاق حموينى متوفّاى (722) از احمد بن زياد از دعبل خزاعى نقل كرده است:
اين قصيده را براى مولايم امام رضا عليه السلام خواندم:
مدارسُ آياتٍ خَلَتْ من تِلاوةٍ *** ومنزلُ وحيٍ مُقفرُ العرصاتِ
و امام رضا عليه السلام به من فرمود: «أفلا اُلحِقُ البيتين بقصيدتك ؟» [آيا دو بيت به قصيدۀ تو اضافه نكنم]؟ گفتم: آرى اى فرزند رسول خدا! آنگاه فرمود:
وقبر بطوسٍ يا لها من مصيبةٍ *** ألحّت بها الأحشاءُ بالزفراتِ
ص: 285
إلى الحشر حتّى يبعث اللّٰه قائماً *** يفرِّج عنّا الهمَّ والكرباتِ
[و قبرى در طوس است، چقدر مصيبت بزرگى است كه به خاطر آن، از درون، نَفَسِ گرم و داغ بيرون مى آيد. تا قيامت، تا آنگاه كه خداوند، قائم را برانگيزاند و غمها و مصيبتها را از ما دور سازد](1).
دعبل مى گويد: سپس بقيّۀ قصيده را خواندم و چون به اين بيت رسيدم:
خروجُ إمامٍ لا محالة واقعٌ *** يقوم على اسم اللّٰه والبركاتِ
[خروج امامى كه حتماً واقع مى شود و او بر اسم خدا و بركات قيام مى كند]
امام رضا عليه السلام به شدّت گريست سپس فرمود: «يا دعبل! نطق روح القدُس بلسانك، أتعرف من هذا الإمام ؟» [اى دعبل! روح القدس با زبان تو سخن گفت، آيا مى دانى اين امام كيست ؟]. گفتم: نه، فقط شنيده ام امامى از شما خارج مى شود كه زمين را پر از عدل و داد مى كند. پس فرمود: «إنّ الإمام بعدي إبني محمّد، وبعد محمّد ابنه عليّ ، وبعد عليّ ابنه الحسن، وبعد الحسن ابنه الحجّة القائم، وهو المنتظر في غيبته، المُطاع في ظهوره، فيملأ الأرض قسطاً وعدلاً كما مُلئت جوراً وظلماً، وأمّا متى يقوم فإخبارٌ عن الوقت. لقد حدَّثني أبي عن آبائه عن رسول اللّٰه صلى الله عليه و آله قال: مَثَلُه كَمَثَل الساعة لا تأتيكم إلّابغتة» [همانا امام بعد از من فرزندم محمّد است، و بعد از محمّد فرزندش على، و بعد از على فرزندش حسن، و بعد از حسن فرزندش حجّت قائم است، و اوست كه در زمان غيبتش به انتظارش هستند و در زمان ظهورش از او اطاعت مى كنند و زمين را از عدل و داد پر مى كند آن گونه كه از ظلم و جور پر شده، و امّا اينكه چه زمانى قيام مى كند، مانند خبر دادن از وقت قيامت است (كه كسى جز خدا نمى داند). همانا پدرم از پدرانش از
ص: 286
رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل كرده است: مَثَل او مَثَل قيامت است كه به سوى شما نمى آيد مگر به طور ناگهانى].
2 - سخن رسول خدا صلى الله عليه و آله به امام حسين عليه السلام: «يخرج من صلبك رجلٌ يقال له زيد، يتخطّى هو وأصحابه رقاب الناس، يدخلون الجنّة بغير حساب»(1)[از صُلب تو مردى خارج مى شود كه به او زيد گفته مى شود، او و اصحابش از فراز سر و گردن مردم (در روز محشر) عبور كرده(2) و بدون حساب وارد بهشت مى شوند].
و فرمود: «إنّه يخرج ويُقتل بالكوفة، ويُصلب بالكناسة، يُخرج من قبره نبشاً، وتُفتح لروحه أبواب السماء، وتبتهج به أهل السموات والأرض»(3)[همانا او خروج مى كند و در كوفه كشته مى شود، و در كناسه (محلّه اى در كوفه) به صليب كشيده مى شود، و از قبرش بيرون آورده (و نبش قبر) مى شود، و براى روحش درهاى آسمان باز مى شود و اهل آسمانها و زمين به (ملاقات) او شادمان مى شوند].
3 - سخن پيامبر صلى الله عليه و آله: «سيكون اُمراء بعدي يقولون ما لا يفعلون، ويفعلون ما لا يُؤمرون»(4)[بعد از من حاكمانى مى آيند كه چيزهايى كه انجام نمى دهند مى گويند، و آنچه را به آن امر نشده اند انجام مى دهند].
عثمان در حالى آنها را به كار مى گماشت كه از هر فردى به آنها آشناتر بود، و اين در حالى است كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل شده است: «من استعمل عاملاً من المسلمين وهو يعلم أنّ فيهم أولى بذلك منه وأعلم بكتاب اللّٰه وسنّة نبيّه فقد خان اللّٰه ورسوله وجميع المسلمين»(5)[كسى كه از ميان مسلمين كسى را به كار گمارد در حالى كه مى داند در ميان آنها كسى هست كه از او سزاوارتر و داناتر به كتاب خدا و سنّت پيامبرش مى باشد، همانا به خدا و رسولش و همۀ مسلمانان خيانت كرده است].
ص: 287
و در «تمهيد» باقلّانى(1) نقل شده است: «من تقدّم على قوم من المسلمين وهو يرى أنّ فيهم من هو أفضل منه خان اللّٰه ورسوله والمسلمين» [كسى كه بر گروهى از مسلمين پيشى گيرد در حالى كه مى داند در ميان آنها با فضيلت تر از او هست همانا به خدا و رسولش و مسلمانان خيانت كرده است].
چگونه او متولّى اُمور مردم شده است در حالى كه در ميان مردم داناتر از او وجود داشته است ؟!
او و ساير متولّيان امر خلافت، با اين سخن پيامبر صلى الله عليه و آله چه مى كنند: «من تولّى من أمر المسلمين شيئاً فاستعمل عليهم رجلاً وهو يعلم أنّ فيهم من هو أولى بذلك وأعلم منه بكتاب اللّٰه وسنّة رسوله فقد خان اللّٰه ورسوله وجميع المؤمنين»(2)[هر كس متولّى امرى از امور مسلمانان گردد و كسى را بر آنان بگمارد در حالى كه مى داند در ميان آنان فرد شايسته تر و داناتر از او به كتاب خدا و سنّت پيامبر وجود دارد، به راستى كه به خدا و پيامبرش و همه مؤمنان خيانت كرده است]؟!
«فَمٰا لِهٰؤُلاٰءِ اَلْقَوْمِ لاٰ يَكٰادُونَ يَفْقَهُونَ حَدِيثاً»(3)؟ [پس چرا اين گروه حاضر نيستند سخنى را درك كنند؟!].
4 - پيامبر صلى الله عليه و آله چه خوب گفته است: «آفة الدين ثلاثة: فقيه فاجر، و إمام جائر، ومجتهد جاهل»(4)[آفت دين سه چيز است: فقيه ستمگر، پيشواى ظالم، و مجتهد جاهل].
ابن مزاحم در كتاب «وقعة صفّين»(5) ماجرا را اين گونه ذكر كرده است؛ به كتاب «العِقد الفريد» ابن عبد ربّه نيز مراجعه كنيد(6).
5 - و در حديثى صحيح از آن حضرت صلى الله عليه و آله نقل شده است: «المسلم من سلم المسلمون من لسانه ويده»(7)[مسلمان كسى است كه مسلمين از دست و زبانش در
ص: 288
امان باشند].
و مى فرمايد: «المؤمن لا يكون لعّاناً»(1)[مؤمن، لعن كننده نيست].
و مى فرمايد: «سباب المسلم فسوق»(2)[دشنام به مسلمان فسق است].
و همۀ امّت اسلامى بر اين سخن پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله: «سباب المسلم - المؤمن - فسوق، وقتاله كفر»(3)[كسى كه مسلمانى - مؤمنى - را دشنام دهد فاسق است، و كسى كه با او پيكار كند كافر است] اجماع دارند.
و مى فرمايد: «إنّي لم اُبعث لعّاناً وإنّما بُعثت رحمة»(4)[من براى لعن مبعوث نشده ام، تنها براى رحمت مبعوث شده ام].
و مى فرمايد: «من ذكر امرأً بشيء ليس فيه ليعيبه به حبسه اللّٰه في نار جهنّم حتّى يأتي بنفاد ما قال فيه»(5)[كسى كه دربارۀ شخصى چيزى بگويد كه در او نيست تا بدين وسيله بر او عيب نهد خدا او را در آتش جهنّم زندانى مى كند تا بطلان آنچه را دربارۀ او گفته است بياورد].
6 - پيامبر صلى الله عليه و آله به عبداللّٰه بن عمرو بن عاص فرمود: «اُكتب عنّي في الغضب والرضا، فوالّذي بعثني بالحقّ نبيّاً ما يخرج منه إلّاحقّ »(6)[از من (حديث) بنويس
ص: 289
چه خشمگين باشم و چه راضى و خشنود، سوگند به آنكه مرا به حقّ به پيامبرى مبعوث نمود! از اين، جز حقّ خارج نمى شود] و به زبان خود اشاره فرمود؟!
عبداللّٰه بن عمر مى گويد: هر چه از رسول خدا صلى الله عليه و آله مى شنيدم مى نوشتم تا حفظ كنم، پس قريش مرا از اين كار منع كردند و گفتند: هر چه از رسول خدا صلى الله عليه و آله مى شنوى را مى نويسى در حالى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله انسان است و در حال خشم و رضايت سخن مى گويد؟! آنگاه از نوشتن دست برداشتم و اين مطلب را به رسول خدا صلى الله عليه و آله گفتم، پس با دست خود به دهان خويش اشاره كرد و گفت: «اُكتب، فوالّذي نفسي بيده ما خرج منه إلّاحقٌّ »(1)[بنويس، سوگند به آنكه جانم در دست اوست! از اينجا جز حقّ خارج نمى شود].
7 - پيامبر صلى الله عليه و آله اصحاب خود را از لعن هر چيزى حتّى جنبندگان و حيوانات و خروس و كك و باد، نهى مى كرد و مى فرمود: «من لعن شيئاً ليس له بأهل رجعت اللعنة عليه»(2)[كسى كه چيزى را لعن كند كه شايستۀ آن نيست، آن لعنت به خودش برمى گردد].
و به مردى كه با آن حضرت حركت مى كرد و شترش را لعن نمود فرمود:
«يا عبداللّٰه! لا تسر معنا على بعير ملعون»(3)[اى بنده خدا! به همراه ما بر روى شترى كه ملعون است حركت نكن]. و در اين باره مبالغه مى كرد و مردم را از آن بر حذر مى داشت تا جايى كه سلمة بن أكوع مى گويد: ما وقتى مى ديديم كه مردى برادرش را لعن مى كند عقيده داشتيم گناهى كبيره انجام داده است(4).
8 - در خبرى متواتر وارد شده است : «من قُتل دون أهله فهو شهيد»(5)[هر كس
ص: 290
در راه (حمايت از) خانواده اش كشته شود، شهيد است]. و در روايتى صحيح آمده است: «من قُتل دون مظلمته فهو شهيد»(1)[كسى كه به خاطر ايستادگى در برابر ظلمى كه به وى شده، كشته شود، شهيد است].
9 - و اين پيام پيامبر بزرگوار است كه در آن حجّ با شكوه در برابر انبوهى از جمعيّت فرمود: «أيّها الناس! إنّما المؤمنون إخوة، ولا يحلّ لامرىٍ مال أخيه إلّاعن طيب نفس منه... أيّها الناس! إنّ ربّكم واحد، وإنّ أباكم واحد، كلُّكم لآدم، وآدم من تراب، أكرمكم عند اللّٰه أتقاكم، وليس لعربيّ على عجميّ فضل إلّابالتقوى...»(2)[اى مردم! مؤمنان با يكديگر برادرند و مال هيچ مؤمنى بر ديگرى حلال نيست مگر با رضايت باطنى وى... اى مردم! پروردگار شما يكى است، و پدر شما يكى است، همۀ شما از آدم هستيد، و آدم از خاك، گرامى ترين شما نزد خدا كسى است كه از همه باتقواتر باشد، و هيچ عربى نسبت به غير عرب برترى ندارد مگر به تقواى الهى...].
و در روايت احمد آمده است(3): «ألا لا فضل لعربيّ على عجميّ ، ولا لعجميّ على عربيّ ، ولا أسود على أحمر، ولا أحمر على أسود إلّابالتقوى» [آگاه باشيد كه هيچ عربى بر عجمى، و هيچ عجمى بر عربى، و هيچ سياه پوستى بر سرخ پوستى، و هيچ سرخ پوستى بر سياه پوستى، برترى ندارد جز به تقوا].
هيثمى مى گويد(4): «سند روايت صحيح است».
10 - و آموزه ها و تعليمات پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و تقدير حضرت از شخصيّت هاى آراسته به فضايل از اقشار مختلف در برابر ديدگان همگان قرار دارد؛ مانند
ص: 291
«سلمان منّا أهل البيت»(1)[سلمان از ما اهل بيت است]، و «لو كان العلم بالثريّا لتناوله ناس من أبناء فارس»(2)[اگر علم در ثريّا باشد، گروهى از فرزندان فارس به آن دست مى يابند]، و سخنان پاك فراوانى از اين دست.
11 -پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مى فرمايد: «ليس منّا من دعا إلى عصبيّة، وليس منّا من قاتل على عصبيّة، وليس منّا من مات على عصبيّة»(3)[هر كس به سوى تعصّبات قومى فراخوانَد از ما نيست، و هر كس از روى تعصّب مبارزه و نبرد كند از ما نيست، و هر كس با تعصّب بميرد از ما نيست]. و نيز مى فرمايد: «من قاتل تحت راية عميّة يغضب للعصبيّة أو يدعو إلى عصبيّة أو ينصر عصبيّة فقُتِل فقتلة جاهليّة»(4)[هر كس زير پرچمى كوركورانه به گونه اى بجنگد كه خشم و دعوت و يارى او از روى تعصّب باشد او بر عقيدۀ جاهليّت كشته شده است].
12 - ابوهريره از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل كرده است: «لاتشدّ الرحال إلّاإلى ثلاثة مساجد:
المسجد الحرام، ومسجدي هذا، والمسجد الأقصى»(5)[بار سفر مبنديد مگر براى سفر به سه مسجد: مسجد الحرام، مسجد من (مسجد النبى)، و مسجد الأقصى].
13 - از عبداللّٰه بن عمرو بن عاص به سند مرفوع (از پيامبر صلى الله عليه و آله) نقل شده است:
«سليمان بن داود عليهما السلام هنگامى كه بيت المقدس را بنا نهاد از خداى عزّوجلّ سه خصلت را درخواست نمود: 1 - از خداى عزّو جلّ خواست كه علم
ص: 292
قضاوت به او عطا كند، و به او عطا شد. 2 - از خداى عزّوجلّ خواست كه مُلك و پادشاهى به او عطا كند كه پس از او اَحدى شايستگى آن را نداشته باشد، و به او داده شد. 3 - و در خواست كرد كه وقتى از بناى مسجد فارغ شد، كسى به آن نزديك نشود مگر اين كه در آنجا نماز بخواند و خداوند او را از گناه پاك گرداند مانند روزى كه از مادر زاده مى شود»(1).
14 - هيچ كس نمى تواند براى خود مرزى قرار دهد و مردم را از آن منع كند؛ پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمايد: «المسلمون شركاء في ثلاث: في الكلأ والماء والنار» [مسلمانان در سه چيز شريك هستند: در سبزه زار و آب و آتش].
و نيز: «من منع فضل الماء ليمنع به فضل الكلأ منعه اللّٰه فضله يوم القيامة»(2)[كسى كه از زيادى آب منع كند تا به اين وسيله زيادى سبزه را منع كند خداوند فضل خود را در روز قيامت از او دريغ مى كند].
بله در جاهليّت، بزرگان قطعه هايى از زمين را كه دوست داشتند براى گاو و گوسفندان و شترهاى خود برمى گزيدند و هيچ كس در آن زمينها با آنها شريك نبود ولى آنها در مراتع ديگران شريك بودند، و اين از مظاهر تكبّرِ اختناق آور در آن زمان بود؛ و از جمله عاداتِ طاغوتها و رسومات جبّاران كه رسول خدا صلى الله عليه و آله جاروب كرده و به دور انداختند، همين عادت بود؛ از اين رو فرمودند: «لاحمى إلّاللّٰه ولرسوله» [هيچ قُرقگاهى نيست مگر براى خدا و رسولش](3).
ص: 293
15 - رسول اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: «لعنْتُ الخمر وشاربها، وساقيها، وبائعها، ومبتاعها، وحاملها، والمحمولة إليه، وعاصرها، ومعتصرها، وآكل ثمنها»(1)[شراب، خورندۀ آن، ساقى آن، فروشندۀ آن، خريدار آن، حامل آن، آنكه برايش برده مى شود، آنكه خودْ آب انگور مى گيرد (براى خود يا ديگرى)، و آنكه گرفتن آب انگور را (براى خود يا ديگرى) درخواست مى كند، و آنكه پول آن را مصرف مى كند همه را لعن كردم].
و نيز فرمود: «ثلاثة حرّم اللّٰه تبارك وتعالى عليهم الجنّة: مدمن الخمر، والعاقّ ، والديّوث الّذي يقرّ في أهله الخبث»(2)[خداوند بهشت را بر سه نفر حرام كرده است:
دائم الخمر، عاقّ والدين، ديّوث كه زنش را به زنا وا مى دارد].
و نيز فرمود: «إنّ عند اللّٰه عهداً لمن يشرب المسكر أن يسقيه من طينة الخبال».
قالوا: يا رسول اللّٰه! وما طينة الخبال ؟! قال: «عرق أهل النار. أو: عصارة أهل النار»(3)[خداوند عهد كرده است كه شرابخوار را از «طينة الخبال» سيراب كند. پرسيدند: اى رسول خدا! طينة الخبال چيست ؟ فرمود: عرق جهنّميان، يا فرمود: عصارۀ آنان].
16 -روايات متواتر زيادى پيرامون حرمت ربا وارد شده، به حدّى كه هيچ مسلمانى و لو بيابانى و روستايى باشد نمى تواند ادّعا كند آنها را نمى داند چه رسد به كسى مثل معاويه كه ادّعاى امارت مؤمنان را دارد و آنگاه ربا مى خورد؛ از جمله آنهاست:
1 - از طرق زيادى از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت شده است: حضرت ربا خورنده و دهنده و شاهد بر آن و نويسندۀ آن را لعنت فرمودند(4).
2 - حاكم حَسَكانى در «مستدرك»(5) با سند صحيح از ابو هريره به طريق
ص: 294
مرفوع نقل كرده است: «أربعة، حقّ على اللّٰه أن لا يدخلهم الجنّة ولايذيقهم نعيمها:
مدمن الخمر، وآكل الربا، وآكل مال اليتيم بغير حقّ ، والعاقّ لوالديه» [بر خدا لازم است كه چهار نفر را به بهشت وارد نكند و از نعمتهاى آن محرومشان سازد: دائم الخمر، رباخوار، خورندۀ مال يتيم به ناحقّ ، و عاقّ والدين].
3 - بزّار در «مسند»(1) خود با سندى صحيح به طريق مرفوع نقل مى كند:
«الربا بضع وسبعون باباً، والشرك مثل ذلك» [ربا هفتاد و چند قسم دارد، و شرك نيز چنين است].
4 - بيهقى با سندى بدون اشكال(2) از ابو هريره در روايت مرفوعى نقل مى كند: «الربا سبعون باباً، أدناها كالّذي يقع على اُمّه» [ربا هفتاد نوع است، كمترين آن مانند آن است كه با مادرش زنا كرده باشد].
5 - ابن ابى الدنيا و بيهقى(3) از انس بن مالك نقل كرده اند: رسول خدا صلى الله عليه و آله براى ما دربارۀ ربا سخن مى گفت و گناه آن را خيلى بزرگ شمرد و فرمود:
«إنّ الدرهم يصيبه الرجل من الربا أعظم عند اللّٰه في الخطيئة من ستّ وثلاثين زنية يزنيها الرجل» [همانا يك درهم كه مرد از ربا به دست آورد، گناهش نزد خدا از سى و شش زنا بالاتر است].
اينها نمونه هايى از احاديث ربا هستند كه منذرى در كتاب «الترغيب والترهيب»(4) آنها ونيز روايات ديگر را گردآورى كرده است.
17 - از پيامبر اقدس صلى الله عليه و آله روايت شده: «أخاف على اُمّتي من بعدي ضلالة الأهواء،
ص: 295
واتّباع الشهوات، والغفلة بعد المعرفة»(1)[پس از خود، بر امّتم از گمراهى هوا و هوسها، و پيروى از شهوتها، و غفلتِ پس از شناخت، مى ترسم].
18 -
ابن عبد ربّه مالكى متوفّاى (328) در كتاب العِقد الفريد(2) مى گويد:
شيعه، يهود اين امّت است؛ زيرا همان گونه كه يهوديان از مسيحيان بيزارند شيعيان نيز از اسلام بيزارند، و با آن دشمنى مى ورزند.
پاسخ: خواننده چگونه مى تواند اين سخن گزنده و دردناك را بپذيرد در حالى كه در قرآن مجيد آمده است: «إِنَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصّٰالِحٰاتِ أُولٰئِكَ هُمْ خَيْرُ اَلْبَرِيَّةِ »(3)[همانا كسانى كه ايمان آوردند و اعمال صالح انجام دادند، بهترين مخلوقات خدايند]، و از پيامبر صلى الله عليه و آله درباره على عليه السلام پيرامون اين آيه چنين وارد شده است: «هم أنت وشيعتك»(4)[آنان (خير البريّة) تو وشيعيانت هستيد]؟!
و چگونه آن را بپذيرد در حالى كه پيامبر امين صلى الله عليه و آله در روايتى خطاب به على عليه السلام مى فرمايد: «أنت وشيعتُك في الجنّة»(5)[تو و شيعيانت در بهشت هستيد]؟!
و نيز مى فرمايد: «إذا كان يوم القيامة دُعي الناس بأسمائهم وأسماء اُمّهاتهم إلّاهذا - يعني عليّاً - وشيعته؛ فإنّهم يُدعَون بأسمائهم وأسماء آبائهم لصحّة ولادتهم»(6)[در روز قيامت مردم با نامهاى خويش و نامهاى مادرانشان خوانده مى شوند، مگر اين شخص - يعنى على - و شيعيانش كه با نامهاى خود و نامهاى پدرانشان خوانده مى شوند؛ زيرا ولادتشان پاك و صحيح است].
و نيز فرموده است: «يا عليّ ! إنّ اللّٰه قد غفرلك، ولذرّيّتك، ولوُلدك ولأهلك، وشيعتك، ولمحبّي شيعتك»(7)[اى على! به راستى كه خداوند تو و ذرّيّه، و فرزندان و خانواده و شيعيان و دوستداران شيعيان تو را بخشيده است].
ص: 296
و نيز فرموده است: «إنّك ستقدم على اللّٰه أنت وشيعتك راضين مرضيّين»(1)[(اى على!) تو به زودى بر خداوند وارد مى شوى در حالى كه تو و شيعيانت از خداوند راضى بوده و او نيز از شما راضى است].
و فرموده است: «أنت أوّل داخل الجنّة من اُمّتي، وأنّ شيعتك على منابر من نور، مسرورون مبيضّة وجوههم حولي، أشفع لهم فيكونون غداً في الجنّة جيراني»(2)[تو نخستين كسى هستى كه وارد بهشت مى شوى و شيعيانت بر منبرهايى از نور قرار داشته، و سپيدرو پيرامون من هستند، آنان را شفاعت مى كنم و فرداى قيامت در بهشت همسايۀ من هستند].
و فرموده است: «أناالشجرة، وفاطمة فرعها، وعليٌّ لقاحها، والحسن والحسين ثمرتها، وشيعتنا ورقها، وأصل الشجرة في جنّة عدن وسائر ذلك في سائر الجنّة»(3)[من درخت هستم، و فاطمه شاخۀ آن، و على لقاح آن، و حسن و حسين ثمرۀ آن، و شيعيان برگهاى آن، ريشه و اصل اين درخت در بهشت عدن قرار دارد و ديگربخشهاى آن در بخشهاى ديگر بهشت].
و فرموده است: «إنّ هذا - يعني عليّاً - وشيعته هم الفائزون يوم القيامة»(4)[همانا على و شيعيانش در روز قيامت رستگار و ظفرمندند].
و در خطبه اى فرموده است: «أيّها الناس! من أبغضنا - أهل البيت - حشره اللّٰه يوم القيامة يهوديّاً، مُثّل لي اُمّتي في الطين فمرّ بي أصحاب الرايات فاستغفرت لعليّ وشيعته»(5)[اى مردم! هر كس بُغض ما اهل بيت را در دل داشته باشد خداوند وى را در روز قيامت يهودى محشور خواهد كرد؛ امّت من آنگاه كه در عالم طين (قبل از صورت گرفتنشان در عالَم طينت و ذرّ) بودند براى من متمثّل و مجسّم شدند و
ص: 297
صاحبان پرچم ها (گروههاى گوناگون)(1) از برابر من عبور كردند و من در آنجا براى على و شيعيانش طلب مغفرت كردم].
و فرموده است: «شفاعتي لاُمّتي، من أحبّ أهل بيتي، وهم شيعتي»(2)[شفاعت من ويژۀ آن گروه از امّت من است كه اهل بيت مرا دوست مى دارند، و آنانند شيعيان من].
يهود بُغض جبرئيل را در دل دارد و مى گويد: جبرئيل دشمن ما از فرشتگان است، و شيعه نيز چنين است و مى گويد: جبرئيل در اينكه وحى را براى محمّد آورد و على بن ابى طالب را رها كرد اشتباه كرده است.
پاسخ: شايد وى در خوابهاى پريشان خود خيال مى كند پيرامون امّت منقرض شده اى كه روزگار آثارش را محو ساخته و مدافعى براى آنها باقى نمانده، سخن مى گويد و گمان نمى كند زمانۀ افشاگر به زودى كسى را بر مى انگيزد تا از او بپرسد شخصى كه سخن خداوند: «مَنْ كٰانَ عَدُوًّا لِلّٰهِ وَ مَلاٰئِكَتِهِ وَ رُسُلِهِ وَ جِبْرِيلَ وَ مِيكٰالَ فَإِنَّ اَللّٰهَ عَدُوٌّ لِلْكٰافِرِينَ »(3)[كسى كه دشمن خدا و فرشتگان و رسولان او و جبرئيل و ميكائيل باشد (كافر است)؛ و خداوند دشمن كافران است] را در قرآن مى خواند چگونه با جبرئيل دشمنى دارد؟!
چه زمانى در انديشۀ شيعه اى شكِّ در نبوّت محمّد صلى الله عليه و آله خطور كرده است، و يا به ذهن شيعه اى فكر نبوّت اميرالمؤمنين عليه السلام افتاده است، تا به اشتباه كردن جبرئيل حكم كند؟! شيعه اى كه هر شب و روز اين آيات را مى خواند:
«وَ مٰا مُحَمَّدٌ إِلاّٰ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ اَلرُّسُلُ »(4)[محمّد صلى الله عليه و آله فقط فرستاده
ص: 298
خداست؛ و پيش از او، فرستادگان ديگرى نيز بودند].
«مٰا كٰانَ مُحَمَّدٌ أَبٰا أَحَدٍ مِنْ رِجٰالِكُمْ وَ لٰكِنْ رَسُولَ اَللّٰهِ وَ خٰاتَمَ اَلنَّبِيِّينَ »(1)[محمّد صلى الله عليه و آله پدر هيچ يك از مردان شما نبوده و نيست؛ ولى رسول خدا و ختم كننده و آخرين پيامبران است].
«وَ آمَنُوا بِمٰا نُزِّلَ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَ هُوَ اَلْحَقُّ مِنْ رَبِّهِمْ »(2)[و به آنچه بر محمّد صلى الله عليه و آله نازل شده - و همه حقّ است و از سوى پروردگارشان - نيز ايمان آوردند].
«مُحَمَّدٌ رَسُولُ اَللّٰهِ »(3)[محمّد صلى الله عليه و آله فرستادۀ خداست].
«وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ يَأْتِي مِنْ بَعْدِي اِسْمُهُ أَحْمَدُ»(4)[و بشارت دهنده به رسولى كه بعد از من مى آيد و نام او احمد است].
و چگونه شيعه اى كه در هر نماز واجب و مستحبّ ، و در اذان و اقامه، و در دعاهاى فراوانِ رسيدۀ از امامانش، به رسالت پيامبر صلى الله عليه و آله گواهى مى دهد، به اشتباه كردن جبرئيل در وحى عقيده دارد؟!
و كتاب هاى شيعه در فقه و حديث و كلام و عقايد و ملل و نحل گواه بر اين ادّعاست.
آيا آن گونه كه در اين تهمت مطرح شد اساساً ممكن است شيعه گمان كند كه خداوند سبحان بنا داشت امير مؤمنان على عليه السلام را به پيامبرى مبعوث كند امّا به مجرّد اينكه جبرئيل وحى را بر محمّد صلى الله عليه و آله نازل كرد، آن را پذيرفت و امضا كرد [و نبوّت به سبب خطاى جبرئيل از على عليه السلام به محمّد صلى الله عليه و آله منتقل شد]؟!
ص: 299
آيا اساساً يك انسان سبك مغز زود باور يا انسان وحشى تهى از هر گونه دانش و معارف چنين سخنى را مى گويد؟! تا چه رسد به شيعه كه شخصيّتهايى برجسته هستند؛ «فَمٰا لِهٰؤُلاٰءِ اَلْقَوْمِ لاٰ يَكٰادُونَ يَفْقَهُونَ حَدِيثاً»(1)[پس چرا اين گروه حاضر نيستند سخنى را درك كنند؟!].
از همه شگفت انگيزتر آنكه نويسندۀ كتاب «مصرُ اليوم وعالمها»، در ردّ بر شيعه با تكرار اين سخن بيهوده و خرافى شيعه را آزرده مى كند!
«فَلاٰ يَصُدَّنَّكَ عَنْهٰا مَنْ لاٰ يُؤْمِنُ بِهٰا وَ اِتَّبَعَ هَوٰاهُ فَتَرْدىٰ »(2)
[پس مبادا كسى كه به آن ايمان ندارد و از هوسهاى خويش پيروى مى كند، تو را از آن بازدارد؛ كه هلاك خواهى شد].
ص: 300
فهرست محتوا
كتابنامه
ص: 301
ص: 302
فهرست محتوا
هشتم - رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و آنچه پس از او بر اهل بيتش گذشت
1 - حجّة الوداع
1 - «حجّة الوداع»، «حجّة الإسلام»، «حجّة البلاغ»، «حجّة الكمال» و «حجّة التمام» نام هايى است كه بر اين تنها حجّ رسول خدا صلى الله عليه و آله پس از هجرت نهاده اند. 5
2 - تمامى اهل بيت و مهاجرين و انصار و چه بسيار از قبايل عرب و ديگر اقشار مردم، با او به راه مى افتند 5
3 - عدد آن را نود هزار و بيشتر ذكر كرده اند. 6
4 - در ميانۀ راه منطقه اى به نام «جُحفه» قرار دارد وبركه اى بنام غدير خم در نزديكى آن واقع است. پنج شنبه هجدهم ذى الحجّة الحرام زمانى كه به اين بركه مى رسند جبرئيل امين آيه اى از جانب پروردگار متعال بر او نازل مى كند: «يَآ أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَآ أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ ...» و فرمان مى دهد كه بايد على بن ابى طالب عليه السلام را به عنوان عَلَمِ هدايت و پرچم دين برافراشته، بايدىِ اطاعت و ولايت او بر همگان را ابلاغ كند 6
5 - رسول گرامى صلى الله عليه و آله دستور مى فرمايد: آنها كه جلو رفته اند، بازگشته و آنان كه مى رسند، توقّف نمايند. 6
6 - وقت نماز ظهر فرا مى رسد، پيامبر صلى الله عليه و آله به سمت جايگاه رفته و با مردم نماز مى گذارد. 7
7 - پس از نماز، در ميان مردم، بر منبرى از زين شتران ايستاد. 7
8 - اى مردم! خداوند لطيف و خبير (داناى بر مصالح) به من خبر داد: عمر هر پيامبرى،
ص: 303
برابر نيمى از عمر پيامبر پيش از خود است. 7-8
9 - مى فرمايد: من زودتر از شما به [بهشت و] نزد حوض [كوثر] مى رسم و شما نيز در آينده در كنار همان حوض بر من وارد خواهيد شد 9
10 - مراقب باشيد كه پس از من با آن دو وجود گرانقدر چگونه رفتارى خواهيد داشت. 9
11 - «ثقل اكبر» «كتاب خدا» مى باشد، و «ثقل اصغر» «عترت و اهل بيت» من است... بر آن دو پيشى نگيريد، كه هلاك شويد و از آنها دست بر نداريد، كه باز هلاك خواهيد شد. 9-10
12 - در اين هنگام، دست على عليه السلام را گرفته تا آنجا بالا آورد كه سپيدى زير بغل هر دو نمايان شده و مردم على عليه السلام را مى شناسند. 10
13 - خداوند، مولاى من، و من مولاى مؤمنين هستم و بر ايشان از خودشان سزاوارترم؛ پس هركه را من مولاى اويم، على هم مولاى اوست 10
14 - و اين جمله را سه بار تكرار مى فرمايد؛ احمد بن حنبل مى گويد كه چهار مرتبه تكرار فرموده است. 10
15 - هنوز جمعيّت پراكنده نشده بود كه امين وحى الهى اين آيه را فرود آورْد: «اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي...» اينجاست كه خاتم الأنبياء صلى الله عليه و آله مى فرمايد: «اللّٰه اكبر بر اكمال دين و اتمام نعمت ورضاى پروردگار بر رسالت من و ولايت على عليه السلام بعد از من» 1(1)
16 - آن گاه مردم شروع به تبريك و تهنيت گويى به امير المؤمنين عليه السلام مى نمايند. ابوبكر و عمر زودتر از ساير صحابه به آن حضرت تبريك مى گويند 11
17 - هر كسى مى گويد: «بَخٍّ بَخٍّ لكَ يَابنَ أَبِي طٰالبِ ! أَصْبَحْتَ وَ أمسَيْتَ مَوٰلايَ وَ مَولىٰ كُلِّ مُؤْمِنٍ و مُؤْمِنَةٍ » [زهى و آفرين بر تو اى پسر ابوطالب! براى هميشه مولاى من و مولاى هر مرد و زن مؤمن شدى]. 11
18 - ابن عبّاس مى گويد: «به خدا قسم! ولايت على بر ذمّۀ همه واجب شد». 11
دكتر ملحم ابراهيم، شارح ديوان أبو تمّام مى نويسد: «روز غدير، روز جنگ معروف و مشهورى است»! 12
ردّ اين سخن بى دليل 12-13
ص: 304
توجّه خاصّ به حديث غدير:
خداوند سبحان، عنايت وافرى به شهرت يافتن حديث غدير داشته؛ از اين رو:
1 - ازدحام اكثريّت مردم در هنگام بازگشت رسول خدا صلى الله عليه و آله از حجّ اكبر، شرايطى ويژه را فراهم مى سازد تا خداوند، امرِ به ابلاغ آن را حتمى نموده و پيامبرش نيز بر انجام آن شتاب كند. 14
2 - آنها كه جلو افتاده بودند را باز گردانده، و آنها كه با تأخير مى آمدند علامت داد كه توقّف كنند، و امر فرمود كه حاضران به غايبان ابلاغ كنند 14
3 - خداوند متعال به اين مقدار هم بسنده نكرده، بلكه آيات كريمه اى در اين مورد نازل مى فرمايد. 14
گمان نمى كنم كه اهل تسنّن، در اثبات حديث غدير و تواضع مُقرّانه بر صحّتش، اعتماد بر آن، اعتقاد به درستى و اعتراف به متواتر بودنش، از شيعۀ اماميّه چندان عقب باشند. 16
راويان حديث غدير از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله 17
راويان حديث غدير از تابعان 21
طبقات روايان از عُلما و مؤلفين در حديث غدير 23-31
غدير در قرآن:
1 - آيۀ تبليغ: طبرى به سند خود از زيد بن أرقم روايت كرده است: آنگاه كه پيامبر در بازگشت از حجّة الوداع به غدير خم رسيد، ضمن خطبه اى طولانى فرمود: 33
1 - «أنّ عليّ بن أبي طالب أخي ووصيّي وخليفتي والإمام بعدي» [همانا على بن ابى طالب برادر و وصىّ و خليفۀ من و امام پس از من است]. 33
2 - «إنّ اللّٰه قد نصبه لكم وليّاً واماماً وفرض طاعته على كلّ أحد» [خداوند او را ولىّ و امام شما قرار داده و اطاعتش را برهمگان واجب كرده است]. 34
3 - «إنّ اللّٰه مولاكم وعليّ إمامكم ثمّ الإمامة في وُلدي من صُلبه إلى القيامة...» [خداوند مولاى شما و على امام شماست، و پس از او تا روز قيامت امامت در فرزندان من از نسل وى مى باشد]. 34
ص: 305
4 - «ما من علم إلّاوقد أحصاه اللّٰه فيّ ونقلتُه إليه، فلا تضلّوا عنه، ولا تستنكفوا منه» [هيچ علمى نيست مگر آنكه خداوند در من گرد آورده است، و من به او انتقال داده ام. از وى گمراه نشويد و از روى تكبّر از او سرباز نزنيد] 34
5 - «هو [عليٌّ ] الّذي يهدي إلى الحقّ ويعمل به، لن يتوب اللّٰه على أحد أنكره، ولن يغفر له، حتماً على اللّٰه أن يفعل ذلك أن يعذّبه عذاباً نُكراً أبد الآبدين» [اوست كه به حقّ هدايت مى كند و به آن عمل مى كند، هر كه وى را انكار كند توبه اش پذيرفته نمى شود و خداوند او را نمى آمرزد، خداوند حتماً چنين مى كند و وى را تا ابد عذابى سخت خواهد كرد]. 34
6 - «عليٌّ أفضل الناس بعدي» [او برترين مردم پس از من است]. 34-35
7 - «لاتحلّ إمرة المؤمنين بعدي لأحد غيره» [فرمانروايى بر مردم، پس از من بر هيچ كس غير از او جيز نيست]. 35
8 - «أللّهمّ وال من والاه وعاد من عاداه، والعن من أنكره واغضب على من جحد حقّه» [خدايا! دوستدارش را دوست بدار و دشمنش را دشمن بدار، و انكار كننده اش را لعنت كن، و بر كسى كه حقّش را انكار مى كند غضب كن]. 36
9 - «من لم يأتمّ بعليّ وبمن كان من وُلدي من صلبه إلى القيامة، فاُولئك حبطت أعمالهم وفي النار هم خالدون» [پس هر كه به وى و به فرزندان من از صلب او اقتدا نكند، اعمالش باطل و در دوزخ جاودان خواهد بود]. 36
10 - «إنّ إبليس أخرج آدم عليه السلام من الجنّة مع كونه صفوة اللّٰه، بالحسد؛ فلا تحسدوا فتحبطَ أعمالكم وتزلّ أقدامكم» [همانا ابليس، آدم را با اين كه برگزيدۀ خدا بود، به خاطر حسادت از بهشت بيرون كرد؛ پس حسادت نكنيد كه اعمالتان باطل شده و قدمهايتان لغزش مى يابد]. 36
11 - آيات مباركۀ: «وَ اَلْعَصْرِ * إِنَّ اَلْإِنْسٰانَ لَفِي خُسْرٍ...» دربارۀ على نازل شده است. 36-3(7)
12 - «معاشرالناس! آمنوا باللّٰه ورسوله والنور الّذي أنزل معه. النور من اللّٰه فيّ ، ثمّ في عليّ ، ثمّ في النسل منه إلى القائم المهديّ » [اى جماعت مردم! به خدا و رسولش و به
ص: 306
نورى كه با او نازل شده است ايمان آوريد، نور (نازل شدۀ) از جانب خدا، در من، سپس درعلى، و پس از وى در نسل او تا مهدى قائم قرار داده شده است]. 36-37
سخن نهايى:
1 - وسعت دهندگان در نقل، وجوه ديگرى براى نزول آيۀ تبليغ ذكر كرده اند. 38
2 - نتيجه: اين وجوه قابل اعتماد نيست، و صلاحيّت رويارويى با احاديث معتبر را ندارند. 39
پايان سخن:
تهمت بر شيعه: رافضى ها مى گويند: پيامبر صلى الله عليه و آله مطلبى را با اينكه مردم به آن نياز داشتند و بر او وحى شده بود، پنهان كرد [و به مردم ابلاغ نكرد]، و پاسخ آن. 39
2 - آيۀ إكمال [اكمال دين با ولايت]. 40
ردّ كلام آلوسى 43
3 - آيۀ عذاب واقع. 44
نگرشى در حديث [حديث شريف غدير] :
ابن تيميّه - كه بر انكار ضروريّات عادت، و بر ايراد و نقد بر مسلمين و كافر شمردن و گمراه دانستن آنها جرأت دارد - در إبطال اين حديث، وجوهى را برشمرده است، ما شبهات وى را به اختصار ذكر كرده و پاسخ مى دهيم. 46
حديث تهنيت [تبريك گويى به امير مؤمنان عليه السلام] :
1 - پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «به على عليه السلام به عنوان امير مؤمنان تبريك بگوييد، و بگوييد: «اَلْحَمْدُ لِلّٰهِ اَلَّذِي هَدٰانٰا لِهٰذٰا وَ مٰا كُنّٰا لِنَهْتَدِيَ لَوْ لاٰ أَنْ هَدٰانَا اَللّٰهُ ».
2 - و از جمله اوّلين كسانى كه با پيامبر صلى الله عليه و آله و على عليه السلام بيعت كردند، ابوبكر، عمر، عثمان، طلحه، و زبير بودند. 53
3 - خصوص تبريك گفتن شيخين [ابوبكر و عمر] را عدّۀ زيادى از بزرگان حديث، تفسير و تاريخ از رجال اهل سنّت كه نمى توان آنها را دست كم گرفت، نقل كرده اند. 54
بازگشت به آغاز سخن: 55
1 - طارق بن شهاب از علماى اهل كتاب در مجلس عمر بن خطّاب بر جايگاه اين آيۀ
ص: 307
كريمه صحّه گذاشت كه گفت: «اگر آيۀ: «اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ ...» در دين ما نازل مى شد، ما روز نزول آن را عيد مى گرفتيم» 5(5)
2 - رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «روز غدير خم از بهترين اعياد امّت من است». 56
3 - همچنين ساير أئمّه أطهار عليهم السلام اين روز را عيد گرفته و به تمام مسلمين دستور داده اند تا اين روز را عيد بگيرند و فضايل اين روز و ثوابِ نيكى در اين روز را نشر كرده اند. 57
4 - نقد كلام نويرى و مقريزى كه گفته اند: «اوّلين كسى كه اين عيد را بدعت گذاشت، معزّ الدوله بود». 59-60
تاجگذارى در روز غدير:
1 - تاج هايى كه از طلا و جواهرات ساخته مى شد، از رسوم و مختصّات پادشاهان ايران بود و در بين عرب بدلى از آن ها جز عمّامه ها نبود. 61
2 - عمّامه ها را جز بزرگان و أشراف نمى پوشيدند و بدين جهت از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل شده كه فرمود: «العمائم تيجان العرب» [عمّامه ها تاجهاى عرب هستند]. 61
3 - بر اين اساس رسول خدا صلى الله عليه و آله در اين روز بر سر مبارك على عليه السلام عمّامه گذاشت، و اين به نحوى بيانگر عظمت و جلال او بود، لذا در آن جمع بزرگ با دست مبارك خويش با عمّامۀ خود كه «سحاب» نام داشت، بر سر او تاج گذاشت. 62
4 - فايده: معناى آنچه كه به شيعه نسبت مى دهند كه مى گويد: «على در سحاب است». 62
سخنى پيرامون سند حديث غديراز حافظان مورد اطمينان و سرشناسان اهل سنّت.
64
داورى پيرامون سند حديث:
1 - گروهى ازمردان بزرگ علم، به تواتر حديث اقرار كرده و منكر آن را سرزنش نموده اند. 67
2 - اگراين حديث معلوم نباشد ديگر در دين چه چيزى معلوم خواهد بود؟! 67
3 - ولى در لابه لاى تعصّبات و از پس پرده هاى كينه و عقده، انسانهاى پستى وجود
ص: 308
دارند كه جدايى از مولاى ما امير مؤمنان عليه السلام آنان را وا داشته كه به هر وسيله اى شده، با هياهو و جوّ سازى اين چشمۀ زلال را تيره واين اطمينان را متزلزل نمايند: 68
الف - يكى منكر صدور حديث است. 68
ب - ديگرى صحّت صدر حديث را انكار مى كند. 68
ج - سومى ذيل حديث را تضعيف نموده. 68
د - و چهارمى در اصل آن خدشه وارد ساخته، ولى دعاى ملحق به آن را معتبر مى داند. 68
4 - در اينجا كسى هست كه يك بار مى گويد: علماى ما آن را نقل نكرده اند، و بار ديگر مى گويد: از طريق روات ثقه نقل نشده، پس صحيح نيست، و سوّمى مى گويد: اين حديث را به جز احمد در مسند خود نقل نكرده است. 68-69
5 - امام حافظ ابوموسى مَدِينى مى گويد: «مسند امام احمد اصلى سترگ و مرجعى استوار براى اصحاب حديث است». 70
6 - و فرد ديگرى پيدا شده مى گويد: «حديث غدير در كتابهاى «صحاح» نقل نشده است». 70
7 - حديث شريف غدير را تِرمذى در «صحيح» و ابن ماجه در «سنن» و دار قطنى با چند طريق، و ضياء الدين مقدسى در «المختارة» و... نقل نموده اند 70
8 - فردى ديگر مى خواهد با استدلال به عدم نقل آن در صحيحين، صحّت آن را خدشه دار سازد 70
9 - و شخص ديگرى نيز آمده صحّتش را تأييد، وحُسنش را اثبات، واجماع جمهور اهل سنّت دربارۀ آن را نقل كرده و مى گويد: «چه بسيار حديث صحيح است كه هر دو شيخ [بخارى و مسلم] آن را نقل ننموده اند». 70
10 - نخستين كسى كه بر خلافِ اجماع اين حديث را ردّ كرده، ابن حزم اُندلسى است، و بعداً ابن تيميّه از او پيروى كرده، پس از او عدّه اى كه دورى از حقّ در نظرشان زيبا جلوه كرده از او تقليد نموده اند. 71-72
11 - و از شگفتيهاى روزگار، ابتكار احمد امين در كتاب «ظُهر الاسلام» است. 74
ص: 309
معناى حديث غدير:
1 - واژۀ «مولى» در اين مقام تنها بر امامت امير المؤمنين عليه السلام دلالت دارد؛ زيرا برداشت حاضرين در آن اجتماع با عظمت و بسيار با شكوه، و برداشت افرادى كه پس از گذشت زمانى آن را شنيدند و قولشان در لغت حجّت مى باشد، همين معنا است بدون اينكه هيچ كدام منكر آن شوند. و پس از آنها نيز شعرا و شخصيّتهاى ادبى نيز تا عصر حاضر همين برداشت را دارند. 75
2 - در پيشاپيش افراد ياد شده، مولاى ما امير مؤمنان عليه السلام قرار دارد در ابياتى كه در جواب معاويه نوشته اند. 75
3 - و از جملۀ آنهاست: حسّان بن ثابت، قيس بن سعد بن عباده أنصارى، محمّد بن عبداللّٰه حميرى، و نيز عمرو عاص.... 75-76
4 - و در همان اجتماع با شكوهِ روز غديرخم، عدّه اى از مردم از واژۀ «مولى» همين معناى مورد نظر ما را فهميدند، گر چه آن را با شعر بيان نكرده اند؛ مانند شيخان، يعنى ابوبكر و عمر كه در حال تهنيت گويى خدمت اميرمؤمنان عليه السلام آمده با او بيعت نموده اند. 77
5 - «ولايت داشتنى» كه عرب آن را بسيار بزرگ مى شمارد، نمى تواند به معناى «محبّت» و «يارى» و يا معناى ديگرى باشد، بلكه بايد به همان معناى رياست كبرى باشد. 77-78
6 - آرى اين معنى حتّى براى زنان پرده نشين نيز مخفى نمانده است. 78
نگرشى در معانى «مولى» كه به بيست و هفت معنى مى رسد. 78
معانى قابل اراده از حديث. 84
معناى حقيقى واژۀ «مولى»، «أولى به شيء» است و اين معنى، جامع همۀ معانى است و معنى «أوْلى» به نوعى در هر يك از آنها موجود است. 84
قرينه هاى متّصل و منفصلِ تعيين كنندۀ معناى «مولى»:
قرينۀ اوّل: آغاز حديث كه بسيارى از علماى شيعه و سنّى آن را نقل كرده اند. 89
قرينۀ دوّم: پايان حديث كه اجماعى است. 90
ص: 310
قرينۀ سوّم: شاهد گرفتن موجود در ابتداى حديث. 93
قرينۀ چهارم: سخن پيامبر خدا صلى الله عليه و آله پس از پايان حديث: «اللّٰه أكبر على إكمال الدين وإتمام النعمة ورضا الربِّ برسالتي والولاية لعليّ بن أبي طالب» [اللّٰه اكبر بر كامل شدن دين و تكميل نعمت و خشنودى خدا از پيام رسانى و رسالت من و ولايت على بن ابى طالب]. 94
قرينۀ پنجم: سخن حضرت پيش از بيان ولايت: «كأنّي دُعيتُ فأَجبتُ » [گويا فرا خوانده شدم و اجابت كردم]. 94
قرينۀ ششم: كلام پيامبر صلى الله عليه و آله پس از بيان ولايت على عليه السلام: «هنّئوني هنّئوني...» [به من تبريك بگوييد...]. 95
قرينۀ هفتم: كلام پيامبر صلى الله عليه و آله پس از بيان ولايت: «فليبلّغ الشاهد الغائب» [حاضران به غايبان برسانند]. 95
قرينۀ هشتم: سخن پيامبر صلى الله عليه و آله پس از بيان ولايت: «إنّه وليّكم بعدي» [همانا او پس از من ولىّ شماست]. 96
قرينۀ نهم: سخن پيامبر صلى الله عليه و آله پس از ابلاغ ولايت: «أللّهمّ أنت شهيد عليهم إنّي قد بلّغت ونصحت» [خدايا! خود گواه بر آنان هستى كه من دستورت را ابلاغ كرده سفارش خود را نمودم]. 97
قرينۀ دهم: سخن پيامبر صلى الله عليه و آله پيش از بيان حديث: «وظننْتُ أنّ الناس مُكذِّبيَّ ...» [وگمان مى كردم (يا مى دانستم) كه مردم مرا تكذيب خواهند كرد]. 98
قرينۀ يازدهم: واژۀ «نصب»؛ وارد شدۀ در بسيارى از روايات 99
قرينۀ دوازدهم: سخن ابن عبّاس: «وجبَتْ واللّٰه في أعناق القوم» [به خدا سوگند! ولايت تو برگردن مردم واجب شد]. 100
قرينۀ سيزدهم: اين سخن: «اين آخرين فريضه اى بود كه خدا بر بندگانش واجب كرد». 101
قرينۀ چهاردهم: ترس برخى از مردم از بيان حديث. 101
قرينۀ پانزدهم: استدلال امام امير مؤمنان عليه السلام در روز رحبه. 102
قرينۀ شانزدهم: آنچه در حديث رُكبان (سوران) گذشت. 102
ص: 311
قرينۀ هفدهم: نفرين امير مؤمنان عليه السلام افرادى را كه در احتجاج روز رَحبه و رُكبان از گواهى دادن به حديث غدير خوددارى كردند. 103
قرينۀ هجدهم: سخن عمر: «هذا مولاي ومولى كلّ مؤمن، ومن لم يكن مولاه فليس بمؤمن» [اين مولاى من و همۀ مؤمنان است. هر كس او مولايش نباشد، مؤمن نيست]. 105
احاديث بيان كنندۀ معناى «مولى» و «ولايت». 106
2 - انكار رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله
بر اساس ديدگاه باقلّانى، نخستين جايى كه علم خليفه بروز كرد و ظاهر شد، زمانى بود كه وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله را به مردم اعلام كرد و با سخن خداوند: «وَ مَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ ...» عليه عمر بن خطّاب احتجاج نمود. 109
انكار عمر و ترساندن مردم به خاطر سياستى از قبل تعيين شده بود؛ و آن برگرداندن فكر مردم از جستجو دربارۀ خليفه بود تا اينكه ابوبكر كه در خارج مدينه در محلّۀ سُنح بود، بيايد. 110-111
3 - غصب فدك به استناد روايتى جعلى
مظهر دوم و سوم از مظاهر علم خليفه: روايت كردن دو حديث: اوّلى: «هيچ پيامبرى نمى ميرد مگر اينكه در زير بسترى كه در آن وفات كرده دفن مى شود». و دوّمى: «ما پيامبران ارث نمى گذاريم و آنچه از ما به جا مى ماند، صدقه است» 111-112
گويا ابن حجر مردم را با خود مقايسه كرده و گمان كرده آن ها فرزندان سنگ هستند كه هيچ نمى فهمند و فقط مى شنوند. 112
رواياتى پيرامون «روضۀ نبوى صلى الله عليه و آله». 112-113
چرا گوش هاى شنوايى نبود كه به ادّعاى صدّيقه عليها السلام و همسر طاهر او عليه السلام كه مى گويند فدك هبه اى از جانب رسول خدا صلى الله عليه و آله به حضرت فاطمه است، گوش فرادهد؟! 116
اشاره به ماجراى «فدك». 116
فاطمه عليها السلام به ابوبكر گفت: «إنّ رسول اللّٰه صلى الله عليه و آله جعل لي فدك فأعطني إيّاه» [رسول خدا صلى الله عليه و آله فدك را براى من قرار داد آن را به من بده!]. و على بن ابى طالب عليه السلام به نفع آن حضرت شهادت داد. پس ابوبكر شاهد ديگر خواست و اُمّ ايمن شهادت داد. 116
ص: 312
علّت خشم و غضب صديقۀ طاهره عليها السلام چيست ؟ 116
سخن فاطمه عليها السلام: «أترث أباك ولا أرث أبي ؟» [آيا تو از پدرت ارث مى برى و من از پدرم ارث نمى برم ؟]. 117
ردّ اين پندار كه انبياء ارث باقى نمى گذارند. 118
به خبر واحدى كه صدّيقه و صدّيق اين امّت آن را قبول نكردند، اعتنا نمى شود. 120
به خبر واحدى كه اين محنت ها و كينه ها را بر امّت تحميل كرد و باب دشمنى شديد را، كاملاً گشود، اعتنا نمى شود. 120
ابوبكر نامه اى براى فاطمۀ صدّيقه عليها السلام در مورد فدك نوشت، ولى عمر نامه را گرفت و پاره كرد. 120
تمسّك به دروغ ها: 120
نقد ابن حجر بر روايت: «أنا مدينة العلم وعليّ بابها» [من شهر دانش هستم و على درِ آن است]، و پاسخ از آن. 120-121
ردّ روايت فردوس: «أنا مدينة العلم، وأبو بكر أساسها، وعمر حيطانها...» [من شهر علم هستم و ابوبكر زيربنا، پى و شالودۀ آن و عمر ديوارهاى آن...]. 121
شجاعت خليفه:
از ابوبكر پيش از اسلام واقعه اى كه دلالت بر شجاعت او كند، نقل نشده، چنان كه در جنگ هاى پيامبر صلى الله عليه و آله با اينكه زياد است و او در آن ها حاضر بوده چيزى كه شجاعت او را برساند يا نام او را در تاريخ ماندگار سازد، نمى يابيم. 123
ابوبكر مانند رفيقش عمر در واقعۀ خيبر از رويارويى با مرحب يهودى فرار كردند 123
سخن رسول خدا صلى الله عليه و آله پرده از فرار آن دو بر مى دارد؛ آن حضرت بعد از فرار آن دو فرمودند: «لاُعطينّ الراية غداً رجلاً يحبُّ اللّٰه ورسوله، ويحبّه اللّٰه ورسوله، يفتح اللّٰه على يديه ليس بفرّار» [فردا پرچم را به دست كسى مى دهم كه خدا و رسولش را دوست دارد، و خدا و رسول نيز او را دوست دارند، خداوند او را پيروز مى كند، او فرار كنندۀ از جنگ نيست]. 124
ص: 313
كلماتى پيرامون شجاعت على بن ابى طالب عليه السلام. 124-125
آيا اين شجاع ترين فرد در خيمه بود، وقتى پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «لضربةُ عليّ خيرٌ من عبادة الثقلين» [همانا ضربۀ على بهتر از عبادت انس و جنّ است]؟. 128
كسى كه در حال غرق شدن است به هر علف خشكى چنگ مى زند:
يكى براى برپايى خيمه فلسفه بافى كرده، و ديگرى مانند عنكبوت تار تنيده و ثبات قدم خليفه در مرگ رسول خدا صلى الله عليه و آله و نلرزيدن او در آن رخداد سخت را دليل بر كمال شجاعت او مى داند. 128
سخن قرطبى: «اين آيه: «وَ مَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ ...» بهترين دليل بر شجاعت و جسارت صدّيق است»، و پاسخ آن. 129
معيارى كه قرطبى در شجاعت نقل كرده مستلزم اين است كه خليفه از رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز شجاع تر باشد. 130
در مصيبت وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله، از ابوبكر بيش از اين نقل نشده كه پارچه را از صورت آن حضرت برداشت و صورت را بوسيد و گريه كرد و گفت: «طبْتَ حيّاً وميّتاً». در حالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در مرگ عثمان بن مظعون بيشتر از اين انجام داد. 130
معيار قرطبى مستلزم اين است كه عمر بن خطّاب از پيامبر اقدس صلى الله عليه و آله شجاع تر باشد. 130
سخن پسر عمر: «سبب مرگ ابوبكر وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله بود كه پيوسته جسمش آب مى شد تا مُرد». 130-131
به رسول خدا صلى الله عليه و آله نسبت داده شده است: «لولا أبوبكر الصدّيق، لذهب الإسلام» [اگر ابوبكر صدّيق نبود، اسلام از بين مى رفت]. 131
بخارى روايت كرده: «أنّ فاطمة ابنة رسول اللّٰه صلى الله عليه و آله سألت أبا بكر الصدّيق بعد وفاة رسول اللّٰه صلى الله عليه و آله أن يقسم لها ميراثها... فغضبت فاطمة بنت رسول اللّٰه فهجرت أبا بكر، فلم تزل مهاجرتُه حتّى توفّيت» [فاطمه دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله بعد از وفات آن حضرت از ابوبكر خواست ميراثش را تقسيم كند... از اين رو فاطمه دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله غضبناك شد و از ابوبكر دورى گزيد و پيوسته از او إعراض مى كرد تا وفات نمود]. 132
ص: 314
همچنين روايت كرده: «فهجرَتْه فلم تكلّمه حتّى توفّيت، وعاشت بعد النبيّ صلى الله عليه و آله ستّة أشهر، فلمّا توفّيت دفنها زوجها عليّ ليلاً، ولم يؤذِن بها أبا بكر، وصلّى عليها» [فاطمه به خاطر اين، بر ابوبكر غضبناك شد و از او اعراض كرد و با او سخن نگفت تا وفات نمود. و پس از پيامبر صلى الله عليه و آله شش ماه زنده بود و چون وفات نمود همسرش على او را در شب دفن نمود و به ابوبكر خبر نداد و خود بر او نماز گزارد]. 132
غضب آن حضرت به حدّى مى رسد كه وصيّت مى كند در شب دفن شود و هيچ كس بر او وارد نشود و ابوبكر بر او نماز نخواند؛ پس در شب دفن شد و ابوبكر از آن اطّلاع نيافت، و على بر او نماز گزارد، و آن حضرت با اسماء بنت عميس او را غسل دادند. 133
نسبت دادن روايتى دروغين به امام صادق عليه السلام كه حضرت فرموده است: «فاطمه در شب وفات نمود پس ابوبكر و عمر و جمعيّت زيادى گرد آمدند... ابوبكر جلو رفت و با چهار تكبير نماز خواند». 133-134
به خاطر همين غضب، دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله اجازه نداد كه عايشه دختر ابوبكر بر او وارد شود، تا چه رسد به خود ابوبكر. 134
معذرت خواهى خليفه از صدّيقۀ طاهره عليها السلام:
دروغ پردازان اين دروغ را ساخته اند: «ابوبكر بر فاطمه عليها السلام داخل شد و از حضرت معذرت خواهى كرد و با او سخن گفت و آن حضرت از او راضى شد». 135
ابوبكر وعمر لمّا قعدا عندها [فاطمة] حوّلت وجهها إلى الحائط، فسلّما عليها، فلم تردّ عليهما السلام. وهي تقول: «واللّٰه! لأدعونّ عليك في كلّ صلاة اُصلّيها»... [ابوبكر وعمر چون نزد فاطمه نشستند او صورتش را به ديوار برگرداند، و آن دو سلام كردند، ولى او جواب سلام نداد.... و فاطمه مى گفت: سوگند به خدا! پس از هر نمازى كه مى خوانم تو را نفرين مى كنم...]. 135-136
نگاهى به كلامى دردناك:
«او [فاطمه] زنى از دختران آدم است و مانند آن ها خشمگين مى شود، و با توجّه به تصريح پيامبر خدا صلى الله عليه و آله (بر ارث نبردن كسى از وى) و مخالفت ابوبكر صدّيق (با ارث بردن فاطمه عليها السلام) عصمتِ وى واجب نيست». 137-138
ص: 315
احاديثى پيرامون اينكه رضايت فاطمه عليها السلام رضايت رسول خدا صلى الله عليه و آله است، و غضب فاطمه عليها السلام غضب رسول خدا صلى الله عليه و آله است. 138-139
سخن ابوالقاسم سهيلى: پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرموده است: «فاطمه پارۀ تن من است»؛ پس خداوند بر پيامبر و فاطمه درود فرستاده است، و اين حديث دلالت مى كند بر اين كه هركس به فاطمه ناسزا گويد كافر است، و هر كس بر او درود فرستد بر پدرش صلى الله عليه و آله درود فرستاده است». 140
مناوى در شرح الجامع الصغير نوشته است: «إنّها [فاطمة] أفضل من الشيخين...» [فاطمه از ابوبكر و عمر افضل است]. 141
سخن ابن حجر: «كلّ من وقع منه في حقّ فاطمة شيءٌ فتأذّت به، فالنبيّ صلى الله عليه و آله يتأذّى به بشهادة هذا الخبر، ولا شيء أعظم من إدخال الأذى عليها من قِبَل ولدها» [هر كس در حقّ فاطمه كارى كند كه او اذيّت شود، پيامبر صلى الله عليه و آله با اين كار اذيّت مى شود و هيچ چيزى بزرگتر از اذيّت كردن فاطمه از جهت فرزندانش نيست]. 141
اين روايات مطلق است و همۀ چيزهايى كه موجب رضايت و غضب صدّيقه مى شود حتّى چيزهاى مباح را در بر مى گيرد 142
حضرت فاطمه عليها السلام خرسند نمى شود مگر به چيزى كه خرسندى خداى سبحان در آن است، و غضب نمى كند مگر بر چيزى كه خدا بر آن غضب مى كند. 142
اگر آن حضرت از امر مباحى راضى يا خشمگين شدند، جهتى شرعى پيدا مى شود كه آن امر مباح را در امور راجح [مستحبّ و واجب] يا در مرجوحات [مكروه و حرام] قرار مى دهد. 142
4 - حديث سقيفه
اشاره به حديث سقيفه و درگيرى و فريبكارى بزرگ ميان مهاجرين و انصار
1 - آن مرد خشن و تندخوى هر كسى را كه قائل به مرگ رسول خدا بود تهديد به قتل مى كرد و مى گفت: «نمى شنوم از مردى كه بگويد: رسول خدا مُرد، مگر اينكه او را با شمشيرم مى زنم». 145
2 - شيخين (ابوبكر و عمر) به پا خاستند: پس يكى به ديگرى مى گفت: «دستت را دراز
ص: 316
كن (تا با تو بيعت كنم)»، و ديگرى مى گفت: «بلكه تو (دستت را دراز كن)»، و ابوعبيدۀ جرّاح گور كن مدينه، با آن دو همراه شده بود و مردم را به آن دو دعوت مى كرد. 145-146
3 - وصىّ مقدّس، و عترت هدايتگر و بنى هاشم، به پيامبر اعظم صلى الله عليه و آله مشغول بودند در حالى كه پيكر آن حضرت در برابر آنها قرار داشت و اهل بيت آن حضرت در را بسته بودند. 146
4 - پيكر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله تا سه روز، روى زمين مانْد و دفن نشد. و ابوبكر و عمر در دفن او حاضر نبودند. 146
5 - صحابى بزرگ، حباب بن منذر، شمشيرش را به طرف ابوبكر گرفته بود، پس او را گرفتند، و لگد به شكمش زدند و در دهانش خاك ريختند. 147-148
6 - ابوبكر، عمر بن خطّاب را به سوى آنها فرستاد و گفت: اگر (از بيعت) خوددارى كردند با آن ها جنگ كن! 148
7 - عمر با شعله اى از آتش آمد تا خانۀ آن ها را آتش بزند. فاطمه او را ديد و فرمود: «اى پسر خطّاب! آمده اى تا خانۀ ما را آتش بزنى»؟ گفت: بله! مگر اينكه داخل شويد در آنچه اُمّت در آن داخل شدند! 148
8 - افراد آن گروه سياسى به خانۀ اهل وحى هجوم بردند و رهبر آن گروه، بعد از اينكه هيزم مى طلبد، مى گويد: «به خدا سوگند! خانه را با شما مى سوزانم، مگر اينكه براى بيعت خارج شويد»، يا گفت: «خانه را با هر كه در آن است به آتش مى كِشم»؛ به او گفته شد: در اين خانه فاطمه است؛ گفت: اگر چه فاطمه باشد! 148-149
9 - حضرت فاطمه عليها السلام به همراه زنان هاشمى فرياد مى زد، استغاثه مى نمود و ندا مى داد:
«اى ابوبكر! چه زود بر اهل بيت رسول خدا هجوم آورديد، به خدا سوگند! با عمر سخن نمى گويم تا اينكه خدا را ملاقات كنم». 149
10 - تنديس قداست و عظمت - اميرالمؤمنين - را از جلو مانند شترى كه چوب در بينى اش گذارده اند تا مهار شود، براى بيعت مى كشند، و از عقب با شدّت و عتاب و در حالى كه مردم نظاره گر بودند، هُل مى دهند، و به او مى گويند: «بيعت كن». و
ص: 317
مى فرمايد: «اگر نكنم چه»؟ پاسخ مى دهند: «در اين صورت سوگند به خدايى كه جز او خدايى نيست! گردنت را مى زنيم». مى فرمايد: «در اين صورت بندۀ خدا و برادر رسول خدا را مى كُشيد» 150
11 - على عليه السلام كه با مصطفى صلى الله عليه و آله در اصل و نسب يكى هستند، به قبر رسول خدا صلى الله عليه و آله پناه برده، فرياد مى زند و مى گريد ومى فرمايد: يا «اِبْنَ أُمَّ إِنَّ اَلْقَوْمَ اِسْتَضْعَفُونِي وَ كٰادُوا يَقْتُلُونَنِي» [اى فرزند مادرم! اين گروه، مرا در فشار گذاردند و ناتوان كردند؛ و نزديك بود مرا بكشند]. 15(0)
12 - ابوعبيده جرّاح به على عليه السلام گفت: «اى پسر عمو! تو جوان هستى و اينها پيران قوم تو هستند و تو تجربه و شناخت آن ها نسبت به اُمور را ندارى... پس اين امر را به ابوبكر واگذار كن...». 150-151
13 - انصار در آن روز سخت و دشوار، با صداى بلند مى گفتند: «ما با كسى جز على بيعت نمى كنيم». 151
14 - ابوبكر به انصار گفت: «ما امير و حاكم هستيم و شما وزير مى باشيد، و اين امر در بين ما و شما دو نيمه است مانند چاك برگ درخت خرما...» 151
15 - دربارۀ آن خلافت چه بگويم پس از اينكه ابوبكر و عمر بن خطّاب آن را «فلته اى» [امرى كه بدون فكر و رويّه روى داد] مانند فلتۀ جاهليّت مى دانند كه خداوند امّت را از شرّ آن حفظ كند! 151
16 - عمر حكم كرد: هر كه را مثل اين بيعت را تكرار كرد بكُشيد. 151
17 - سخن عمر: «به خدا سوگند! ما اين كار را از روى عداوت نكرديم، بلكه على را كوچك (و كم سنّ و سال) يافتيم و گمان مى كنيم كه عرب و قريش به خاطر خون هايى كه به گردن اوست پيرامون او جمع نمى شوند». 152
18 - پدر دو سبط رسول خدا، أميرالمؤمنين عليهم السلام مى فرمايد: «أنا عبداللّٰه وأخو رسول اللّٰه، أنا أحقّ بهذا الأمر منكم، لا اُبايعكم وأنتم أولى بالبيعة لي» [من بندۀ خدا و برادر رسول خدا هستم، من بر اين امر از شما شايسته ترم؛ با شما بيعت نمى كنم در حالى كه شما براى بيعت با من سزاوارتر هستيد]. و عمر مى گويد: تو رها نمى شوى تا بيعت كنى. و على عليه السلام
ص: 318
فرمود: «احلب يا عمر! حلباً لك شطره» [اى عمر! شيرى را بدوش كه بخشى از آن براى تو است]. 153
19 - على عليه السلام شب ها در حالى كه فاطمه عليها السلام دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله را بر چهار پايى حمل مى كرد به در خانۀ انصار مى رفت و فاطمه از آن ها كمك مى خواست. و آن ها مى گفتند: اى دختر رسول خدا! ما با اين مرد بيعت كرده ايم، و اگر همسر و پسر عمويت قبل از ابوبكر پيش ما مى آمد، ما با ابوبكر بيعت نمى كرديم. 153
20 - خطبۀ شقشقيّه. 154
سخنى پيرامون اين خطبه. 156
ماهران فنّ از شيعه و سنّى آن را نقل كرده اند؛ از اين رو سخن نادانى كه آن را از كلام سيّد رضى دانسته شنيده نمى شود (و بى اهمّيت است) 156
كسانى كه اين خطبه را روايت كرده اند. 156-157
21 - شاعر مصرىِ معاصر عربده مى كشد، و آتشهاى خاموش را شعله ور مى كند و از سخن خود در قصيدۀ عمريّه در ذيل عنوان عمر و على، خرسند شده و به آن مى بالد: 159
وقولةٍ لعليٍّ قالها عُمرُ *** أكرم بسامعها أعظِم بملقيها
گروهى از مصريان ديوان شاعر و به ويژه قصيدۀ عمريّۀ وى را چند بار تجديد چاپ مى كنند و در ثناگويى بر شاعر و اين قصيده اش مبالغه مى كنند، گويا براى امّت علمى جامع يا نظرى پسنديده و جديد آورده است. 160-161
بشارت و بلكه بشارتها باد بر پيامبر اعظم صلى الله عليه و آله كه پارۀ تن او حضرت صدّيقه عليها السلام نزد كسى كه اين سخن را گفت هيچ حرمت و ارزشى ندارد، و سكونت داشتن او در خانه اى كه خداوند اهل آن را پاك گردانيده، آن ها را از او و آتش زدن خانه بر سرشان باز نمى دارد. 161
چه نيكوست انتخابى كه شأن آن چنين است! و مبارك است بيعتى كه با چنين ترس و وحشتى تمام شد و با اين عار و ننگ ها محكم گرديد! 161
ص: 319
5 - عمده دليل قوم براى انتخاب قانونى
حديث مفاضله: سخن عبداللّٰه بن عمر: «در زمان پيامبر، انتخاب بهترين فرد در بين مردم به ما واگذار شد. پس ابوبكر را انتخاب كرديم، سپس عمر بن خطّاب، سپس عثمان ابن عفّان»! 161-162
اين روايت، عمده روايتى است كه اهل سنّت در انتخاب قانونى كه در اسلام واقع شد، به آن تمسّك كرده اند، و متكلّمين هنگام بحث از امامت آن را حجّت و دليل قرار داده اند، و محدّثين پا جاى پاى آن ها گذاشته اند. 162
اين روايت را مانند سنگ زير بنا قرار داده و خلافت راشده را بر آن بالا برده اند. 162
عبداللّٰه بن عمر در زمان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله كه ادّعا كرده در آن هنگام مخّير مى شد و انتخاب مى كرد، در آغاز جوانى بود و حتّى در برخى سالها هنوز به سنّ بلوغ نيز نرسيده بود. 163
على بن جعد گفت: «به اين بچه نگاه كنيد كه بلد نيست زنش را طلاق دهد و مى گويد: ما مردم را بر يكديگر برترى مى داديم»! 164
هر كس پسر عمر را بشناسد و صفحۀ سياه تاريخش را بخواند، او را با سستى و ضعف رأى، و پيروى از هوى و هوس مى يابد، تا چه رسد به آغاز جوانى اش. 164
سخن ابوعمر در «استيعاب» و ابن حجر در «فتح البارى». 165
چقدر فاصله است بين ديدگاه پسر عمر و سخن پدرش دربارۀ على عليه السلام كه گفت: «هذا مولاي ومولى كلّ مؤمن، ومن لم يكن مولاه، فليس بمؤمن» [اين، مولاى من و مولاى هر مؤمنى است، هر كس على مولايش نباشد مؤمن نيست]. 167
اگر بيشتر صحابه در زمان پيامبرشان كسى را مساوى با ابوبكر نمى دانستند، پس چه چيز آن ها را در روز سقيفه از اين ديدگاه دور كرد؟! 167
سخن ابن حجر: «و آن - يعنى فضيلت نفر دوّم بودن در غار - بزرگترين فضيلتهاى او بود كه به واسطۀ آن مستحقّ شد كه خليفۀ پيامبر شود» 168
بيان اينكه همراهى دو روز در غار، موجب نمى شود كه اين شخص مستحقّ خلافت و شايسته ترين مردم به امور آنها شود. 169
ص: 320
چگونه اين مرد با چنين همراهى و مصاحبتى مستحقّ خلافت و شايسته ترين مردم به اُمور آن ها شد، ولى همراهى على عليه السلام با پيامبر كه از زمان نرم بودن ناخنهايش (كنايۀ از كودكى) تا آخرين نَفَس پيامبر بود، موجب نشد كه او مستحقّ خلافت و سزاوارترين شخص به اُمور مردم شود؟! 169
سخن نَوَوى: «عذر ابوبكر و عمر و ديگر صحابه روشن است؛ زيرا آن ها عقيده داشتند مبادرت به بيعت از بزرگترين مصالح مسلمانان است... از اين رو دفن پيامبر صلى الله عليه و آله را به تأخير انداختند»! 170
سخن معاويه: «آنگاه كه رسول خدا صلى الله عليه و آله وفات نمود، مردم ابوبكر و عمر را سرپرست كردند بدون اينكه معدن پادشاهى و خلافت در آن ها باشد». 172
پسر عمر نسبت به مردمى كه بلال حبشى را بر ابوبكر برترى مى دادند در چه جايگاهى قرار دارد؟! تا جايى كه ابوبكر گفت: «چگونه مرا بر بلال برترى مى دهيد و همانا من حسنه اى از حسنات او هستم». 173
و شمشير عبدالرحمن بن عوف تنها عامل در آن روز بود. 173
بزرگان اُمّت و ارجمندان صحابه و صالحان دين و خوبان مردم در امرِ آن دوره هاى سياه هيچ حلّ و عقدى (باز كردن و بستنى) نداشتند. 173
سخن پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله: «عليّ ممسوسٌ في ذات اللّٰه» [على شيفتۀ خدا و فانى در ذات اوست]، ومعناى اين روايت. 174
اين چه انتخابى است ؟ وچگونه تمام شد؟ و چرا؟ و به چه وسيله اى ؟ 176
سخن جاحظ: «لايُعلم رجلٌ في الأرض متى ذكر السبق في الإسلام والتقدّم فيه، ومتى ذكرت النجدة والذبّ عن الإسلام، ومتى ذكر الفقه في الدين و... كان مذكوراً في هذه الخصال كلّها إلّاعليّ » [هر گاه سبقت و تقدّم در اسلام ذكر شود، و وقتى شجاعت و دلاورى و دفاع از اسلام ياد شود، و زمانى كه فقه و فهمِ در دين نامبرده شود... مردى در زمين شناخته نمى شود كه در همۀ اين خصلت ها نام برده شود، جز على عليه السلام] 178
رواياتى پيرامون سلمان عليه السلام. 179
پسر عمر راضى نمى شود كه على اميرالمؤمنين عليه السلام حتّى پس از عثمان فرزند خاندان
ص: 321
اُميّه، با فضيلت تر از يكى از اصحاب محمّد صلى الله عليه و آله باشد! 179-180
«ولم أرَ مثله حقّاً اُضيعا» [و حقّى مانند آن نديدم كه ضايع شده باشد]. 181
نهم - پيرامون زيارت پيامبر صلى الله عليه و آله
زيارت مشاهد عترت طاهره، دعا و نماز در آنجا و توسّل و تبرّك به آنها
ابن تيميّه سنّت زيارت مشاهد عترت طاهره و دعا نزد قبر آنان و تبرّك و توسّل جستن به آن ها را انكار كرد. 185
ابن تيميّه فتوا به حرمت مسافرت به قصد زيارت پيامبر صلى الله عليه و آله داد و سفر براى آن را سفر معصيت شمرد. 185
بزرگان عصر وى (ابن تيميّه) و هم كيشان وى با او مخالفت كردند تا بدانجا كه برخى او را كافر دانستند. 185
قصيمى صاحب صراع، پا جاى پاى ابن تيميّه گذاشته است. 187
چقدر بين اين ديدگاه فاسد قصيمى و بين سخن شيخ تقى الدين سبكى در شفاء تفاوت است. 189
تشويق به زيارت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله. 189
احاديث فراوانى كه دربارۀ زيارت قبر پيامبر اعظم صلى الله عليه و آله نقل شده است. 189-191
كلمات بزرگان مذاهب چهارگانه پيرامون زيارت پيامبراقدس صلى الله عليه و آله 191
شيخ تقى الدين سبكى شافعى، كتاب جامعى دربارۀ زيارت پيامبر اعظم با نام «شفاء السقام في زيارة خير الأنام» را در ردّ ابن تيميّه نوشته است 192
معنى سخن پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله: «لا تتّخذوا قبري عيداً» 193
ادب زائر نزد اهل سنّت. 194
زيارت پيامبر اقدس صلى الله عليه و آله 196
دعا نزد سر پيامبر صلى الله عليه و آله. 196
درود و صلوات بر پيامبر پاك صلى الله عليه و آله. 197
توسّل و درخواست شفاعت به وسيلۀ قبر شريف آن حضرت صلى الله عليه و آله 197
ص: 322
گروهى از حافظان و بزرگان اهل سنّت در مورد توسّل به تفصيل سخن گفته و نوشته اند:
توسّل به پيامبر در همۀ حالات جايز است، قبل و بعد از خلقت آن حضرت، و در حيات و پس از مرگ آن حضرت، و در برزخ و قيامت و بهشت. 198
تبرّك به قبر شريف با چسباندن خود و ماليدن بدن به آن و بوسيدن آن 198
چون پيامبر خدا صلى الله عليه و آله دفن شد، فاطمه عليها السلام آمد و بر قبر ايستاد و مشتى از خاك بر چشم گذاشت و گريه كرد و فرمود: «صُبّت عليّ مصائبُ ...» 199
منع كردن مروان مردى را كه صورتش را بر قبر گذاشته است. 199-200
سخن پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله: «بر دين نگرييد وقتى اهل آن متولّى آن شدند، لكن بر دين بگرييد وقتى نااهلان متولّى آن شدند». 200
منع كردن از توسّل به قبور پاك، يكى از بدعتها و گمراهى هاى بنى اُميّه از زمان صحابه است. 200
بنى اُميّه به نحو عموم، و مروان به خصوص، كينۀ پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را در دل داشته اند، از روزى كه در خانوادۀ اُموى هيچ حُرمتى نبود مگر اينكه حضرت آن را هتك نمود، و هيچ رازى نبود مگر اين كه فاش نمود، و هيچ ركنى نبود مگر اينكه آن را خراب كرد. 200
وداع با حرم أقدس. 203
سخنى پيرامون زيارت. 203
دهم - سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله با دست مبارك به دهان خويش اشاره كرد و فرمود: «اُكتب، فوالّذي نفسي بيده! ما خرج منه إلّاالحقّ » [بنويس! سوگند به آنكه جانم در دست اوست! از اينجا جز حقّ خارج نمى شود]. 207
نخست - سفارشات پيامبر صلى الله عليه و آله دربارۀ اهل بيتش
1 - سخن پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله: «إنّي تاركٌ - أو مخلِّفٌ - فيكم الثقلين - أو الخليفتين - ما إنْ
ص: 323
تمسّكتم به لن تضلّوا بعدي، كتاب اللّٰه وعترتي أهل بيتي، وإنّهما لن يفترقا حتّى يردا عليَّ الحوض» [همانا من دو وجود گرانسنگ - يا دو جانشين - را در ميان شما از خود به يادگار گذاشتم، پس از من تا زمانى كه به آن دو چنگ زنيد، هرگز گمراه نمى شويد: كتاب خدا، و عترت من اهل بيتم. و اين دو تا آنگاه كه در حوض كوثر بر من وارد شوند هرگز از هم جدا نمى شوند]. 207
2 - از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل شده: «لو أنَّ رجلاً صَفَنَ بين الركن والمقام، فصلّى وصام، ثمَّ لقي اللّٰه وهو مُبغضٌ لأهل بيت محمّد، دخل النّار» [اگر مردى در بين ركن و مقام پاها را در يك صف بگذارد و نماز بخواند و روزه بگيرد، سپس در حالى كه دشمن اهل بيت محمّد است خدا را ملاقات كند، داخل آتش مى شود]. 207
3 - سخن پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله: «أثبتكم على الصراط أشدّكم حبّاً لأهل بيتي ولأصحابي» [باثبات ترين شما بر راه (راست) كسى است كه اهل بيت و اصحاب مرا بيشتر دوست داشته باشد]. 208
4 - پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مى فرمايد: «أنا الشجرة، وفاطمة فرعها، وعليّ لقاحها، والحسن والحسين ثمرتها، وشيعتنا ورقها...» [من درخت هستم، و فاطمه شاخۀ آن، و على براى بارگيرى آن، و حسن و حسين ميوۀ آن، و شيعيان ما برگهاى آن هستند...]. 208
5 - پيامبر وقتى صبح مى شد به درِ خانه على عليه السلام و فاطمه عليها السلام مى آمد و مى فرمود: «يرحمكم اللّٰه إنّما يريد اللّٰه ليذهب عنكم الرجس أهل البيت» [خدا شما را رحمت كند، همانا خدا اراده كرده كه پليدى را از شما اهل بيت دور كند و شما را پاكيزه كند، چه پاكيزه كردنى]. 209
6 - سخن پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله: «من سرّه أن يحيا حياتي ويموت مماتي، ويسكن جنّة عدنٍ غرسها ربّي، فليوال عليّاً من بعدي، وليوالِ وليّه، وليقتد بأهل بيتي من بعدي؛ فإنّهم عترتي خُلقوا من طينتي...» [هر كه خشنود مى شود كه بسان زندگى من زندگى كرده و مانند مرگ من بميرد و در بهشت جاودانى كه پروردگارم آن را غرس كرده جاى گيرد، پس على را بعد از من دوست بدارد، و دوستدارش را نيز دوست بدارد، و بعد از من به اهل بيتم اقتدا كند؛ زيرا آن ها عترت من هستند و از طينت من آفريده شده اند...] 209
ص: 324
7 - سخن پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله: «إنّما مَثَلي ومَثَلُ أهل بيتي كسفينة نوح، من ركبها نجا، ومن تخلّف عنها غرق» [من و اهل بيتم بسان كشتى نوح هستيم، كه هر كس بر آن سوار شد نجات يافت و هر كسى بازماند غرق شد]. 209
8 - سخن پيامبر صلى الله عليه و آله: «وعدني ربّي في أهل بيتي من أقرّ منهم بالتوحيد ولي بالبلاغ أ نّه لا يعذّبهم» [پروردگارم وعده داده است كه اهل بيت من چنانكه به يگانگى خدا و پيك وحى بودن من اقرار داشته باشند، آنان را عذاب ننمايد]. 209-210
9 - از ابوبكر صدّيق نقل شده است: من پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را ديدم كه خيمه اى بنا كرده بود و بر كمانى عربى تكيه داده بود و در آن خيمه، على و فاطمه و حسن و حسين بودند، و فرمود: «معشر المسلمين! أنا سلمٌ لمن سالم أهل الخيمة، حربٌ لمن حاربهم، وليٌّ لمن والاهم، لا يحبّهم إلّاسعيد الجدّ طيّب المولد، ولا يبغضهم إلّاشقيّ الجدّ رديء المولد» [اى گروه مسلمين! من با كسى كه با اهل خيمه در صلح باشد در صلحم، و با كسى كه با آنان در جنگ است در جنگ هستم و دوستدار كسى هستم كه با آن ها دوستى ورزد. و آنان را جز فرد خوشبخت حلال زاده دوست ندارد، و جز فرد بدبخت داراى ولادت پست، با آن ها دشمنى نمى كند]. 210
10 - حديث آرد كردن آسياب بدون اينكه كسى آن را بگرداند: «... أنّ للّٰه ملائكة سيّاحين في الأرض قد وُكّلوا بمعاونة آل محمّد» [خداوند ملائكه اى دارد كه در زمين مى گردند و وكيل شده اند تا به آل محمّد كمك نمايند]. 211
11 - سخن امام صادق عليه السلام: «أنّ محبّي آل محمّد صلى الله عليه و آله لا يموتون إلّاتائبين» [دوستداران آل محمّد صلى الله عليه و آله نمى ميرند مگر توبه كننده] 211
12 - چهل حديث دربارۀ على عليه السلام و اهل بيت او. 211
دوم - سفارشات پيامبر صلى الله عليه و آله دربارۀ على اميرالمؤمنين عليه السلام
1 -پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مى فرمايد: «اشتقّ اللّٰه تعالى لنا من أسمائه أسماءً : فاللّٰه عزّوجلّ محمودٌ وأنا محمّد واللّٰه الأعلى وأخي عليّ » [خداوند نام ما را از نام هاى خود برگرفت، خداى عزّوجلّ «محمود» است و من «محمّد»، و خدا «أعلى» است و برادرم «على»]. 212
ص: 325
2 -از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل شده: «يا عليُّ ! إنَّ الأرض للّٰه يورِثُها من يَشاءُ من عباده، وإنَّه أوحى إليَّ أن أزوِّجَكَ فاطمة على خمس الأرض، فهي صداقها؛ فمن مشى على الأرض وهو لكم مُبْغِضٌ فالأرض حرامٌ عليه أن يمشي عليها» [اى على! همانا زمين از آنِ خداست و به هر يك از بندگانش كه بخواهد مى سپارد و همانا او به من وحى كرد كه فاطمه را در مقابل يك پنجم زمين كه مهريۀ اوست به ازدواج تو در آورم؛ پس هر كس درحالى كه دشمن شما است بر روى زمين راه برود، اين راه رفتن بر روى زمين بر وى حرام است] 212
3 -خداى تعالى، خود فاطمه را به ازدواج على در آورد و ولىّ امر او بود و جبرئيل امين، عقد را خواند. 212
4 -حديث نثار: از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل شده: «... صار أخي وابن عمّي وابنتي فُكّاك رقاب رجال ونساء اُمّتي من النار» [... پس برادر و پسر عمو و دخترم آزاد كنندگان مردان و زنان امّت من از آتش شدند]. 213
5 -سخن پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به فاطمه: «إنّ اللّٰه اطّلع على أهل الأرض فاختار منهم أباكِ فبعثه نبيّاً، ثمّ اطّلع الثانية فاختار بعلكِ ، فأوحى إليّ ، فأنكحتُه واتّخذتُه وصيّاً» [همانا خدا به اهل زمين نگاه كرد، پس از ميان آن ها پدرت را انتخاب كرد و او را به پيامبرى مبعوث نمود، سپس دوباره نگاه كرد و شوهرت را انتخاب كرد، و به من وحى نمود كه او را به ازدواج تو در آورم، و وصىّ خود قرار دهم]. 214
6 -سخن پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله خطاب به اصحابش: «أوّلكم وارداً عليّ الحوض، أوّلكم إسلاماً:
عليّ بن أبي طالب» [اوّلين كسى از شما كه در حوض (كوثر) بر من وارد مى شود، اوّلين كسى است كه اسلام آورد (يعنى) على بن ابى طالب]. 214
7 -پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله خطاب به فاطمه عليها السلام مى فرمايد: «زوّجتكِ خير اُمّتي، أعلمهم علماً، وأفضلهم حلماً، وأوّلهم سلماً» [تو را به همسرى بهترين فرد اُمّتم درآورده ام؛ زيرا داناتر و بردبارتر از همه، و در اسلام مقدّم بر همه است]. 215
8 -پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله دست على عليه السلام را گرفته، فرمود: «إنَّ هذا أوّل من آمن بي، وهذا أوّل من يصافحني يوم القيامة، وهذا الصدِّيق الأكبر» [اين - على - اوّلين كسى است كه به من ايمان آورد، و در روز قيامت اوّلين كسى خواهد بود كه با من مصافحه خواهد كرد واو صدّيق
ص: 326
اكبر است] 215
9 -ابوبكر و عمر از فاطمه عليها السلام خواستگارى كردند، امّا پيامبر به آن ها جواب ردّ داد و فرمود: «هنوز فرمانى در اين باره براى من صادر نشده است»؛ ولى آنگاه كه على عليه السلام از او خواستگارى كرد، پيامبر صلى الله عليه و آله بدون درنگ پذيرفت و به فاطمه عليها السلام فرمود:
«زوّجتكِ أقدم الاُمّة إسلاماً» [تو را به همسرى اوّلين مسلمان درآوردم]. 215
10 - حديث آغاز دعوت:
تعدادى از بزرگان و حافظين حديث از هر دو فرقه اين حديث را در كتب صحاح و مسند نقل كرده اند. 215
لفظ حديث [حديث عشيره]. 216
رجال سند همگى ثقه هستند، مگر ابو مريم عبدالغفّار بن قاسم كه اهل سنّت به خاطر شيعه بودنش او را ضعيف دانسته اند! 218
عجيب نيست كه ابن تيميّه، حديث را جعلى دانسته است؛ زيرا او همان شخص متعصّب و عنادورزى است كه عادت دارد مسلّمات را انكار كند. 218
ملاكِ صحيح نبودن حديث نزد او اين است كه در بردارندۀ فضايل عترت طاهره باشد! 218
11 و 12 - حديث الغدير و حديث تهنيت [تبريك گويى به اميرمؤمنان]. 218
13 -حديث اُمّ سلمه: از رسول خدا صلى الله عليه و آله سؤال شد: «من كنْتَ يا رسول اللّٰه! مستخلفاً عليهم ؟ فقال: «خاصف النعل». فنزلنا فلم نرَ أحداً إلّاعليّاً» [چه كسى را جانشين خود در ميان آن ها مى گذارى ؟ فرمود: پينه كنندۀ كفش را. پس ما بيرون آمديم و كسى غير از على را نديديم]. 219
14 -ابن عباس روايت كرده است: پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله زمانى كه در مكّه بوديم، دست من و على را گرفت و بالاى كوه ثَبير آورد و چهار ركعت نماز، براى ما گزارد، سپس سرش را رو به آسمان نمود، و فرمود: «أللّهمّ إنّ موسى بن عمران سألك وأنا محمّد نبيّك، أسالك أن تشرح لي صدري... واجعل لي وزيراً من أهلي عليّ بن أبي طالب أخي...» [خدايا! موسى بن عمران از تو درخواستى نمود و من محمّد فرستادۀ تو از تو
ص: 327
مى خواهم كه سينه ام را گشاده گردانى... و وزيرى از خاندانم براى من قرار ده، برادرم على ابن ابى طالب را...]. 220
15 -سخن پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله: «يا أنس! لقد أكل من الغمامة ثلاثمئة وثلاثة عشر نبيّاً وثلاثمئة وثلاثة عشر وصيّاً، ما فيهم نبيٌّ أكرم على اللّٰه منّي ولا وصيٌّ أكرم على اللّٰه من عليّ » [اى انس! از اين ابر سيصد و سيزده پيامبر، و سيصد و سيزده وصىّ خورده اند كه در ميان آن ها پيامبرى كه براى خدا گرامى تر از من و وصيّى كه گرامى تر از على باشد، نبوده است]. 221
16 - از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل شده: «يا عليُّ ! لو أنَّ عبداً عبَدَ اللّٰه عزّوجلّ مثل ما قام نوحٌ في قومه، وكان له مثل اُحدٍ ذهباً فأنفقهُ في سبيل اللّٰه، ومُدَّ في عمره حتّى حجَّ ألف عام على قدميه، ثمَّ قُتِل بين الصفا والمروة مظلوماً، ثمَّ لم يُوالِك يا عليُّ ! لم يَشمَّ رائحة الجنّة ولم يدخلها» [اى على! اگر بنده اى به اندازه اى كه نوح در ميان قوم خود بود خداى عزّوجلّ را عبادت كند، و مانند كوه اُحد طلا داشته باشد و در راه خدا انفاق كند، و عمرش طولانى شود تا اينكه هزار حجّ پياده انجام دهد، سپس در بين صفا و مروه مظلوم كشته شود و تو را اى على! دوست نداشته باشد، بوى بهشت را استشمام نمى كند و داخل آن نمى شود]. 221
17 - از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل شده: «لو أنَّ عبداً عَبدَ اللّٰه سبعة آلاف سنة، وهو عمر الدنيا، ثمَّ أتى اللّٰه عزّوجلّ يبغض عليّ بن أبي طالب جاحداً لحقِّه ناكثاً لولايته لَأتعسَ اللّٰه خيرَه وجدَعَ أنفه» [اگر بنده اى به اندازۀ عمر دنيا كه هفت هزار سال است خدا را عبادت كند، سپس در حالى كه بغض على بن ابى طالب را دارد و حقّ او را انكار مى كند و ولايت او را نپذيرفته است به سوى خداى عزّوجلّ بيايد، خدا خوبى او را نابود مى كند و بينى او را مى برد]. 222
18 - سخن پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله: «من أحبّ عليّاً فقد أحبّني، ومن أبغض عليّاً فقد أبغضني...» [هر كه على را دوست بدارد مرا دوست داشته، و هر كه با على دشمنى كند با من دشمنى كرده است...]. 222
آن حضرت صلى الله عليه و آله از جبرئيل خبر داد كه: «السعيد كلّ السعيد من أحبّ عليّاً في حياتي وبعد مماتي، ألا وإنّ الشقيّ كلّ الشقيّ من أبغض عليّاً في حياتي وبعد مماتي» [خوشبخت
ص: 328
كامل كسى است كه على را در زمان حيات و پس از مرگ من دوست بدارد، آگاه باشيد؛ همانا بدبخت كامل كسى است كه على را در زمان زندگى وبعد از مرگ من دشمن بدارد] 222
19 - از جابر نقل كرده است: «أمرنا رسول اللّٰه 9 أن نعرض أولادنا على حبِّ عليِّ بن أبي طالب» [پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به ما دستور داد كه فرزندانمان را بر دوستى على بن ابى طالب عرضه كنيم]. 223
20 - رواياتى از رسول خدا صلى الله عليه و آله پيرامون علم على عليه السلام در كتاب و سنت:
اشاره به حديث: «أنا مدينة العلم وعليٌّ بابها». 224
احاديث ديگرى كه صحّت اين حديث را تقويت مى كنند:
1 - «أنا دار الحكمة وعليّ بابها». 228
2 - «أنا ميزان العلم وعليّ كفّتاه». 228
3 - «أنا ميزان الحكمة وعليّ لسانه». 228
4 - «عليّ أخي ومنّي وأنا من عليّ فهو باب علمي ووصيّي». 229
5 - «يا اُمّ سلمة! اشهدي واسمعي هذا عليّ أمير المؤمنين، وسيّد المسلمين وعيبة علمي - وعاء علمي - وبابي الّذي اُوتي منه». 229
معنى «عيبة». 229
شيخ محمّد حفنى مى گويد: «سيّد ما معاويه پيوسته در زمان آن واقعه [احتمالاً جنگ صفّين] از مشكلات مى پرسيد... و در زمان سيّد ما عمر نيز مشكلاتى را حلّ نمود...». 229-230
21 -براساس برخى روايات مراد از آيۀ: «يَآ أَيُّها الَّذِينَ آمنوا اتّقُوا اللّٰهَ وَكُونُوا مَعَ الصَّادِقِينَ » اين است كه با على بن ابى طالب عليه السلام باشيد 231
22 -آيۀ: «وَ السَّابقُون السَّابقُونَ * أُولئِكَ المُقَرَّبُونَ » دربارۀ على عليه السلام نازل شده است. 231
ص: 329
23 -احاديثى پيرامون آيۀ: «قُلْ لاٰ أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبىٰ ...». 232-23(3)
24 -ثعلبى در تفسيرش دربارۀ آيۀ: «اِهْدِنَا اَلصِّرٰاطَ اَلْمُسْتَقِيمَ » نقل كرده است: «منظور، راه محمّد و آل اوست». 23(5)
25 -طبرى مى گويد: «إنّ رسول اللّٰه صلى الله عليه و آله سمّاه صدِّيقاً... وكان يُلَقَّبُ بيعسوب الاُمّة وبالصدِّيق الأكبر» [همانا رسول خدا صلى الله عليه و آله او را صدّيق ناميد... و ملقّب به يعسوب الاُمّة (بزرگ و پيشواى امّت) و صدّيق اكبر بوده است]. 236
احاديثى دربارۀ اينكه «صدّيق» اميرالمؤمنين عليه السلام است. 236-238
26 -رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «ليلة عُرِج بي إلى السماء رأيتُ على باب الجنّة مكتوباً لا إله إلّا اللّٰه، محمّد رسول اللّٰه، عليٌّ حبيب اللّٰه، الحسن و الحسين صَفْوَةُ اللّٰه، فاطمةُ خِيرة اللّٰه، على مبغضيهم لعنة اللّٰه» [در شب معراج ديدم بر درِ بهشت نوشته شده است: خدايى جز خداى يگانه نيست، محمّد رسول خداست، على حبيب خداست، و حسن و حسين برگزيدگان خدا هستند، فاطمه برگزيدۀ خداست، لعنت خدا بر دشمنان آنها است]. 238
27 -سخن پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله: «عليّ يعسوب المؤمنين، والمال يعسوب المنافقين» [على امير مؤمنان است و مال، امير منافقان است]. 239
28 -احاديثى پيرامون اينكه سيراب كردن از حوض كوثر در قيامت به دست اميرالمؤمنين عليه السلام است؛ و دوستداران و مواليان خود را از آن سيراب مى كند و منافقان و كافران را از آن دور مى سازد. 239-240
سخن پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله: «يا عليّ ! سألتُ ربّي عزّوجلّ فيك خمس خصال فأعطاني...» [اى على! در مورد تو از پروردگارم عزّوجلّ پنج ويژگى خواستم كه به من داد...]. 240
29 -ابوبكر از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل كرده: «لا يجوز أحدٌ الصراط إلّامن كَتَبَ له عليٌّ الجواز» [هيچ كس از صراط عبور نمى كند، مگر كسى كه على برايش حقّ عبور بنويسد]. 241
30 -در حديث طير مشوىّ (مرغ بريان شده) آمده است: «أللّهمّ ائتني بأحبّ خلقك إليك ليأكل معي» [خدايا! محبوب ترين خلق خود را به سوى من آور تا با من بخورد]. 241
ص: 330
31 -پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمود: «عليٌّ خير اُمّتي، أعلمهم علماً، وأفضلهم حلماً» [على بهترين امّت من، و داناترين آنها، و با فضيلت ترين آنها از لحاظ بردبارى است] 241
32 -حديث رايت [پرچم]: پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله پس از فرار آن دو فرمودند: «لاُعطينّ الراية غداً رجلاً يحبّه اللّٰه ورسوله ويحبّ اللّٰه ورسوله» [فردا پرچم را به مردى مى دهم كه خدا و رسولش او را دوست دارند و او (نيز) خدا و رسولش را دوست مى دارد]. 242
33 -سخن پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به فاطمه عليها السلام: «إنّ اللّٰه اختار من أهل الأرض رجلين: أحدهما أبوكِ والآخر زوجكِ » [همانا خدا از اهل زمين دو مَرد را برگزيد: يكى پدرت و ديگرى همسرت]. 243
34 -پيامبر صلى الله عليه و آله گفته است: «عليٌّ مع الحقِّ والحقُّ معه يدورُ حيثُ دارَ ولن يَفتَرِقا حتّى يَرِدا عليَّ الحوضَ » [على با حقّ و حقّ با على است، هر كجا على باشد حقّ همانجاست، و هرگز از هم جدا نمى شوند تا هر دو در حوض كوثر بر من وارد شوند] 243
35 - حديث أشباه: از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل شده است: «من أراد أن ينظر إلى آدم في علمه، وإلى نوح في فهمه، وإلى إبراهيم في خُلقه، وإلى موسى في مناجاته، وإلى عيسى في سنّته، وإلى محمّد في تمامه وكماله، فلينظر إلى هذا الرجل المُقبل» [كسى كه مى خواهد به آدم در علمش، و به نوح در فهمش، و به ابراهيم در اخلاقش، و به موسىٰ در مناجاتش، و به عيسىٰ در سنّتش، و به محمّد در تمام بودن و كمالش نگاه كند، پس به اين مردى كه مى آيد نگاه كند]؛ مردم سرها را بلند كردند و ناگاه على بن ابى طالب را ديدند. 244
36 - پيامبر صلى الله عليه و آله على را «ذو القرنين» ناميد و در خطبه اى فرمود: «يا أيّها الناس! اُوصيكم بحبِّ ذي قرنَيها، أخي وابن عمّي عليِّ بن أبي طالب، فإنّه لا يحبّه إلّامؤمن ولا يبغضه إلّا منافقٌ » [اى مردم! شما را به محبّت ذو القرنين سفارش مى كنم، برادرم و پسر عمويم على بن أبي طالب، چرا كه تنها مؤمن او را دوست مى دارد و تنها منافق به او كينه مى ورزد]. 244
37 -حديث نهادن كنيۀ ابوتراب بر اميرمؤمنان عليه السلام توسّط پيامبر خدا صلى الله عليه و آله. 246
38 - حديث برائت: از مناقب امير مؤمنان حديث برائت و تبليغ آن است. 247
39 -سخن پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله: «حقّ عليّ على هذه الاُمّة كحقّ الوالد على ولده» [حقّ على بر
ص: 331
اين امّت مانند حقّ پدر بر پسر است]. 250
40 -سخن پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله: «لاتسبّوا عليّاً فإنّه ممسوسٌ في ذات اللّٰه» [على را دشنام ندهيد، كه او غرق در ذات خداست]. 250
41 -پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مى فرمايد: «إنَّ حافِظَي عليِّ بن أبى طالب لَيفخران علىٰ سائر الحَفَظَة لكينونتهما مع عليِّ بن أبى طالب..» [دو فرشتۀ نگهبان على بن ابى طالب بر ساير فرشتگان نگهبان به خاطر اينكه با على بن ابى طالب هستند، افتخار مى كنند]. 251
42 -سخن پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در حديث معراج: «الملائكة شَكَتْ حُبّها لعليّ ، فخلق اللّٰه تعالى هذا الملك من نورٍ على صورة عليّ ، فالملائكة تزوره...» [فرشتگان از شدّت محبّت خود نسبت به على شكايت كردند، از اين رو خداوند متعال اين فرشته را از نور به شكل على آفريده است، و فرشتگان او را زيارت مى كنند]. 252
43 -سخن پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به على عليه السلام: «يا أبا الحسن! كلّم الشمس فإنّها تكلّمك...» [اى اباالحسن! با خورشيد سخن بگو كه او با تو سخن مى گويد...]. 252
44 -در حديث مرفوعى نقل شده است: «إنّ الجنّة تشتاق إلى أربعة: عليّ بن أبي طالب، وعمّار بن ياسر، وسلمان الفارسي، والمقداد» [همانا بهشت مشتاق چهار نفر است: على ابن ابى طالب، عمّار بن ياسر، سلمان فارسى و مقداد]. 253
45 - پيرامون «حديث منزلت»: اين سخن را پيامبر اكرم عليه السلام در جاهاى متعدّدى فرموده اند 253
46 - برادرى پيامبر صلى الله عليه و آله با على عليه السلام: ابن حزم مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است: «لو كنتُ متّخذاً خليلاً لاتّخذتُ أبا بكر...» [اگر من مى خواستم براى خود دوستى و خليلى برگزينم، هر آينه ابو بكر را بر مى گزيدم...]، و پاسخ از آن 255
47 - على عليه السلام محبوبترين مردان نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله: سخن پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله خطاب به عايشه: «إنّ عليّاً أحبّ الرجال إليّ ، وأكرمهم عليَّ ، فاعرفي له حقّه وأكرمي مثواه» [همانا على محبوب ترين مردان در نزد من و گرامى ترين آن ها بر من است، پس حقّ او را بشناس و او را گرامى بدار]. 261
48 -سخن پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله: «عليّ منّي بمنزلة الرأس من بدني» [على نسبت به من به منزلۀ سر من از بدن من است]. 262
ص: 332
49 -سخن پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله: «عليّ منّي وأنا منه، وهو وليُّ كلّ مؤمن بعدي» [على از من و من از او هستم، و او بعد از من ولىّ و سرپرست هر مؤمنى است]. 262
50 -سخن پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله: «لحمك لحمي، ودمك دمي، والحقّ معك» [گوشت تو گوشت من، وخون تو خون من، وحقّ با تو است] 263
51 -سخن پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله: «ما من نبيّ إلّاوله نظير في اُمّته، وعليٌّ نظيري» [هيچ پيامبرى نيست مگر اينكه در اُمّت خود همانندى دارد، و على همانند من است]. 263
52 -اُمّ سلمه مى گويد: «كان رسول اللّٰه إذا اُغضب، لم يجترئ أحدٌ أنّ يكلّمه غير عليّ » [هر گاه رسول خدا خشمگين مى شد، كسى غير از على جرأت نمى كرد با او سخن بگويد]. 263
53 -سخن پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به على عليه السلام: «أشبهْتَ خَلقي وخُلقي وأنت من شجرتي الّتي أنا منها» [تو در خلقت و اخلاق، شبيه من هستى وتو از همان درختى هستى كه من از آن درخت هستم] 263
54 -سخن پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله: «سيكون بعدي قوم يقاتلون عليّاً، على اللّٰه جهادهم فمن لم يستطع جهادهم بيده فبلسانه، فمن لم يستطع بلسانه فبقلبه...» [به زودى پس از من گروهى با على مى جنگند، در اين هنگام به خاطر خدا بايد با آنان جنگيد، و اگر كسى با دست نتواند او را يارى كند بايد با زبان، و اگر با زبان نتواند با قلب خود...]. 263
سوم - سفارشات پيامبر صلى الله عليه و آله دربارۀ فاطمه عليها السلام
1 - رضايت فاطمه عليها السلام رضايت رسول خدا صلى الله عليه و آله، و غضب او غضب رسول خدا صلى الله عليه و آله است:
سخن پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله: «فاطمةٌ بضعة منّي، فمن أغضبها فقد أغضبني» [فاطمه پارۀ تن من
است پس هر كه او را غضبناك كند مرا به خشم آورده است]. 264
سخن ابوالقاسم سهيلى: پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرموده است: «فاطمه پارۀ تن من است»؛ پس خداوند بر پيامبر و فاطمه درود فرستاده است، و اين حديث دلالت مى كند بر اين كه هركس به فاطمه ناسزا گويد كافر است، و هر كس بر او درود فرستد بر پدرش صلى الله عليه و آله درود فرستاده است». 267
ص: 333
2 -حديث جميع بن عمير؛ مى گويد: با عمّه ام بر عايشه وارد شديم، پرسيدم: «أيّ الناس أحبّ إلى رسول اللّٰه ؟ قالت: فاطمة. فقيل: من الرجال ؟ قالت: زوجها، إن كان ما علمت صوّاماً قوّاماً» [كداميك از مردم نزد رسول خدا محبوب تر بودند؟ گفت: فاطمه. گفته شد: از مردان چه كسى ؟ گفت: همسر فاطمه و تا آن جا كه مى دانم روزه دار و قيام كنندۀ در شب بود]. 267
3 -سخن پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به فاطمه: «إنّ اللّٰه اطّلع على أهل الأرض فاختار منهم أباكِ فبعثه نبيّاً، ثمّ اطّلع الثانية فاختار بعلكِ ، فأوحى إليّ ، فأنكحتُه واتّخذتُه وصيّاً» [همانا خدا به اهل زمين نگاه كرد، و از ميان آن ها پدرت را انتخاب كرد و او را به پيامبرى مبعوث نمود، سپس دوباره نگاه كرد و شوهرت را انتخاب كرد، و به من وحى نمود كه او را به ازدواج تو در آورم، و وصىّ خود قرار دهم]. 268
4 -پيامبر صلى الله عليه و آله وقتى صبح مى شد به درِ خانۀ على عليه السلام و فاطمه عليها السلام مى آمد و مى فرمود:
«يرحمكم اللّٰه إنّما يريد اللّٰه ليذهب عنكم الرجس أهل البيت...». 268
5 -سخن پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به اميرالمؤمنين عليه السلام: «اُوتيتَ ثلاثاً لم يُؤتَهنَّ أحدٌ ولا أنا...» [سه خصلت به تو داده شده كه به هيچ كس حتّى به من داده نشده است...]. 268
6 -اشاره به اينكه خداى تعالى خود، فاطمه را به ازدواج على در آورد و ولىّ امر او بود و جبرئيل امين عقد را خواند. 269
7 -پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به على عليه السلام فرمود: «يا عليُّ ! إنَّ الأرض للّٰه يورِثُها من يَشاءُ من عباده، وإنَّه أوحى إليَّ أن أزوِّجَكَ فاطمة على خمس الأرض، فهي صداقها؛ فمن مشى على الأرض وهو لكم مُبْغِضٌ فالأرض حرامٌ عليه أن يمشي عليها» [اى على! همانا زمين از آنِ خداست و به هر يك از بندگانش كه بخواهد مى سپارد و همانا او به من وحى كرد كه فاطمه را در مقابل يك پنجم زمين كه مهريۀ اوست به ازدواج تو در آورم؛ پس هر كس درحالى كه دشمن شما است بر روى زمين راه برود، اين راه رفتن بر روى زمين بر وى حرام است] 269
8 - حديث نثار: از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل شده: «... صار أخي وابن عمّي وابنتي فُكّاك رقاب رجال ونساء اُمّتي من النار» [... پس برادر و پسر عمو و دخترم آزاد كنندگان مردان و زنان
ص: 334
امّت من از آتش شدند]. 270
9 -سخن پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله: «فاطمة حوراءٌ إنسيّة، كلّما اشتقتُ إلى الجنّة قبّلتها» [فاطمه حوريۀ انسيه است، هر گاه مشتاق بهشت مى شوم او را مى بوسم]. 271
10 -سخن پيامبر صلى الله عليه و آله: «إنّ اللّٰه عزّ وجلّ قد فطمها وذرّيّتها عن النار يوم القيامة» [او فاطمه ناميده شده است، زيرا خداوند او و فرزندانش را از آتش بريده و جدا كرده است]. 271
چهارم - سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله دربارۀ بنى اُميّه
1 -سخن پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله: «إذا رأيتم معاوية وعمرو بن العاص مجتمعَينِ ففرِّقوا بينهما، فإنّهما لن يجتمعا على خير» [هر گاه معاويه و عمرو عاص را در كنار هم ديديد، بينشان جدايى افكنيد زيرا اين دو براى كار خيرى با هم يكجا جمع نمى شوند]. 272
2 -«إذا بلغت بنو اُميّة أربعين اتّخذوا عباد اللّٰه خولاً، ومال اللّٰه نحلاً» [چون عدد بنى اُميّه به چهل برسد، بندگان خدا را برده مى كنند، و مال خدا را بذل و بخشش مى كنند] 272
3 - پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمايد: «إنّ أهل بيتي سيلقون من بعدي من اُمّتي قتلاً وتشريداً، وإنّ أشدّ قومنا لنا بغضاً بنو اُميّة وبنو المغيرة وبنو مخزوم» [همانا اهل بيت من پس از من از امّتم كشته شدن و طرد شدن را مى بيند و كسانى از قوم ما كه بيشترين بغض را با ما دارند فرزندان اُميّه و فرزندان مغيره و فرزندان مخزوم هستند]. 274
4 - چون مروان بن حكم را به نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آوردند، فرمود: «هو الوزغ بن الوزغ، الملعون بن الملعون» [او وزغ فرزند وزغ، و ملعون فرزند ملعون است]. 274
5 - سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله دربارۀ معاوية بن ابى سفيان:
1 - «أللّهمّ العن القائد والسائق والراكب» [خدايا! آنكه افسار حيوان را به دست دارد، و آن كه مركب را از پشت مى راند، و كسى كه سوار بر حيوان است را لعنت كن]. 276
2 - «أللّهمّ اركسهما ركساً، ودعّهما إلى النار دعّاً» [خدايا! آن ها را كاملاً وارونه گردان و به حالت گذشته برگردان و به رو در آتش دوزخ در افكن]. 278
3 - «يطلع من هذا الفجّ رجلٌ من اُمّتي يحشر على غير ملّتي»؛ فطلع معاوية [از اين درّه مردى از اُمّتم بالا مى آيد كه در قيامت بر غير دين من محشور خواهد شد. و ناگهان معاويه ظاهر
ص: 335
شد]. 278
4 - «أللّهمّ العنه ولا تشبعه إلّابالتراب» [خدايا! او لعنت كن و شكم او را جز با خاك سير مكن]. 278
5 - «إست معاوية في النار» [مقعد معاويه در آتش جهنّم است]. 278
6 - «إذا رأيتم معاوية على منبري فاقتلوه» [هر گاه معاويه را بر منبر من ديديد او را بكشيد]. 279
اهل سنّت براى توجيه اين حديث آن را بالا و پايين كرده و جاروجنجال و هياهو به پا كرده اند؛ برخى تاء را به باء تبديل كرده و واژۀ «فاقتلوه» را به «فاقبلوه» تغيير داده اند. 279
پنجم - سخنانى ديگر از رسول خدا صلى الله عليه و آله
1 - سخن رسول خدا صلى الله عليه و آله: «إنّما مَثَلُه كَمَثَل الساعة لا تأتيكم إلّابغتة» [همانا مَثَل خروج قائم، مَثَل قيامت است كه به سوى شما نمى آيد مگر ناگهانى]. 283
2 - سخن رسول خدا صلى الله عليه و آله به امام حسين عليه السلام: «يخرج من صلبك رجلٌ يقال له زيد، يتخطّى هو وأصحابه رقاب الناس، يدخلون الجنّة بغير حساب» [از صُلب تو مردى خارج مى شود كه به او زيد گفته مى شود، او و اصحابش از فراز سر و گردن مردم (در روز محشر) عبور كرده و بدون حساب وارد بهشت مى شوند]. 287
3 - سخن پيامبر صلى الله عليه و آله: «من تولّى من أمر المسلمين شيئاً فاستعمل عليهم رجلاً وهو يعلم أنّ فيهم من هو أولى بذلك وأعلم منه بكتاب اللّٰه وسنّة رسوله فقد خان اللّٰه ورسوله وجميع المؤمنين» [هر كس متولّى امرى از امور مسلمانان گردد و كسى را بر آنان بگمارد در حالى كه مى داند در ميان آنان فرد شايسته تر و داناتر از او به كتاب خدا و سنّت پيامبر وجود دارد، به راستى كه به خدا و پيامبرش و همه مؤمنان خيانت كرده است]. 288
4 - سخن پيامبر صلى الله عليه و آله: «آفة الدين ثلاثة: فقيه فاجر، و إمام جائر، ومجتهد جاهل» [آفت دين سه چيز است: فقيه ستمگر، پيشواى ظالم، و مجتهد جاهل]. 288
5 - در حديثى صحيح از آن حضرت صلى الله عليه و آله نقل شده است: «المسلم من سلم المسلمون من لسانه ويده» [مسلمان كسى است كه مسلمين از دست و زبانش در امان باشند]. 288
ص: 336
6 - پيامبر صلى الله عليه و آله به عبداللّٰه بن عمرو بن عاص فرمود: «اُكتب عنّي في الغضب والرضا، فوالّذي بعثني بالحقّ نبيّاً! ما يخرج منه إلّاحقّ » [از من (حديث) بنويس چه خشمگين باشم و چه راضى و خشنود، سوگند به آنكه مرا به حقّ به پيامبرى مبعوث نمود! از اين (دهان)، جز حقّ خارج نمى شود]. 289-290
7 - پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمود: «من لعن شيئاً ليس له بأهل رجعت اللعنة عليه» [كسى كه چيزى را لعن كند كه شايستۀ آن نيست، آن لعنت به خودش برمى گردد]. 290
8 - در خبر متواتر وارد شده است: «من قُتل دون أهله فهو شهيد» [هر كس در راه (حمايت از) خانواده اش كشته شود، شهيد است]. 290
9 - سخن پيامبر صلى الله عليه و آله: «ألا لا فضل لعربيّ على عجميّ ، ولا لعجميّ على عربيّ ، ولا أسود على أحمر، ولا أحمر على أسود إلّابالتقوى» [آگاه باشيد كه هيچ عربى بر عجمى، و هيچ عجمى بر عربى، و هيچ سياه پوستى بر سرخ پوستى، و هيچ سرخ پوستى بر سياه پوستى، برترى ندارد جز به تقوا]. 291
10 - سخن پيامبر صلى الله عليه و آله: «لو كان العلم بالثريّا لتناوله ناس من أبناء فارس» [اگر علم در ثريّا باشد، گروهى از فرزندان فارس به آن دست مى يابند]. 292
11 - سخن پيامبر صلى الله عليه و آله: «ليس منّا من دعا إلى عصبيّة...» [هر كس به سوى تعصّبات قومى فراخوانَد از ما نيست...]. 292
12 - از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل شده است: «لاتشدّ الرحال إلّاإلى ثلاثة مساجد...» [بار سفر مبنديد مگر براى سفر به سه مسجد...]. 292
13 - از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل شده است: «سليمان بن داود عليهما السلام هنگامى كه بيت المقدس را بنا نهاد...». 292
14 - پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمايد: «المسلمون شركاء في ثلاث: في الكلأ والماء والنار» [مسلمانان در سه چيز شريك هستند: در سبزه زار و آب و آتش]. 293
15 - رسول اكرم صلى الله عليه و آله مى فرمايد: «لعنْتُ الخمر وشاربها، وساقيها...» [شراب، خورندۀ آن، ساقى آن، و.. همه را لعن كردم]. 294
16 - رواياتى از پيامبر خدا دربارۀ حرمت ربا. 294-295
ص: 337
17 - از پيامبر اقدس صلى الله عليه و آله روايت شده است: «أخاف على اُمّتي من بعدي ضلالة الأهواء، واتّباع الشهوات، والغفلة بعد المعرفة» [پس از خود، بر امّتم از گمراهى هوا و هوسها، و پيروى از شهوتها، و غفلتِ پس از شناخت، مى ترسم]. 295
18 - سفارشات پيامبر صلى الله عليه و آله دربارۀ شيعيان على عليه السلام:
تهمت: «شيعه، يهود اين امّت است»، و جواب آن 296
تهمت به شيعه
تهمت: «يهود بُغض جبرئيل را در دل دارد و مى گويد: جبرئيل دشمن ما از فرشتگان است، و شيعه نيز چنين است و مى گويد: جبرئيل در اينكه وحى را براى محمّد صلى الله عليه و آله آورد و على بن ابى طالب عليه السلام را رها كرد، اشتباه كرده است»، و جواب آن. 298
ص: 338
معناى «دوحه». 7
معناى «ثقل» در سخن پيامبر صلى الله عليه و آله: «كيف تخلفوني في الثقلين». 8-9
معناى «ولايت»، «عداوت»، «محبّت»، «بِغضة». 10
تعريف صحابى و تابعى. 21
معناى علم أوائل 28
معناى ضرب المثل عربى: «ضِغْثٌ على إبّالة» 39
معناى: «متواتر لفظى»، «متواتر معنوى»، و «متواتر اجمالى». 64
معناى «اشتراك معنوى» و «اشتراك لفظى». 88
معناى ضرب المثل عربى: «فيقلبون عليه ظهر المِجَنّ ». 91
معناى سخن پيامبر صلى الله عليه و آله: «فضقتُ بها ذَرْعاً». 98
معناى «تعرّب بعد از هجرت». 103
معناى سخن فاطمه عليها السلام: «فدونكها مخطومة مرحولة تلقاك يوم حشرك». 118
معناى ضرب المثل عربى: «أنا جُذَيْلُها المحكّك». 147
معناى ضرب المثل عربى: «بعلّةٍ الوَرَشان يأكُل رطب المشان». 200
معناى «رَمَص» در سخن على عليه السلام: «أرمصهم عيناً». 217-218
معناى «كداء» در سخن او: «جبل كداء». 220
معناى جمله: «كأنّما ينقلع من صَبَب و ينحطُّ من جبل». 244
معناى سخن خداوند: «حَتَّىٰ تَوَارَتْ بِالْحِجَابِ ». 245
ايّام البيض و وجه نامگذارى آن. 283
ص: 339
ص: 340
حرف الف
1 - قرآن كريم.
2 - أبو هريرة: عبدالحسين بن يوسف شرف الدين عاملى موسوى (ت/ 1957 م)، چاپ دوّم 1384 ه، انتشارات چاپخانۀ حيدريّه - نجف اشرف.
3 - الإتحاف بحبّ الأشراف: شيخ عبداللّٰه بن محمّد بن عامر شبراوى شافعى (ت/ 1171 ه)، چاپخانه ادبيّه مصر، اُفست دار الذخائر للمطبوعات - قم.
4 - الإجابة لإيراد ما استدركته عائشة على الصحابة: ابوعبداللّٰه بدر الدين محمّد بن بهادر بن عبداللّٰه زركشى (ت/ 794 ه)، چاپ دوّم 1390 ه/ 1970 م، المكتب الإسلامي - بيروت.
5 - الإحسان في تقريب صحيح ابن حبّان: ابوحاتم محمّد بن حِبَّان بن احمد تميمى بستى (ت/ 354 ه)، ترتيب علاء الدين على بن بلبان فارسى (ت/ 739 ه)، تحقيق شعيب ارناؤوط، چاپ اوّل 1408 ه، مؤسّسة الرسالة - بيروت.
6 - الأحكام السلطانيّة والولايات الدينيّة: ابوالحسن على بن محمّد بن حبيب ماوردى (ت/ 450 ه)، چاپ دوّم 1406 ه، دفتر تبليغات اسلامى - قم.
7 - الإحكام في اُصول الأحكام: ابوالحسن سيف الدين على بن محمّد بن سالم تغلبى آمدى (ت/ 631 ه)، چاپ اوّل 1405 ه/ 1985 م، دار الكتب العلميّة - بيروت.
8 - أحكام القرآن: احمد بن على رازى جصّاص (ت/ 370 ه)، دار الكتاب العربي - بيروت.
ص: 341
9 - إحياء علوم الدين: ابوحامد محمّد بن محمّد غزالى (ت/ 505 ه)، تصحيح شده با اشراف عبد العزيز سيروانى، چاپ سوّم، دار القلم - بيروت.
10 - أخبار السيّد الحميري: ابوعبداللّٰه محمّد بن عمران مرزبانى خراسانى (ت/ 384 ه)، چاپ شده در ضمن كتاب أخبار شعراء الشيعة، تحقيق دكتر محمّد هادى امينى، چاپ دوّم 1413 ه/ 1993 م، شركة الكتبي - بيروت.
11 - أخبار الظراف والمتماجنين: عبدالرحمن بن على بن محمّد قرشى بغدادى ابن جوزى (ت/ 597 ه)، تقديم وتعليق محمّد بحر العلوم، المكتبة الحيدريّة - نجف اشرف.
12 - أخبار مكّة وما جاء فيها من الآثار: ابو وليد محمّد بن عبداللّٰه بن احمد ازرقى مكّى (ت/ 244 ه)، تحقيق رشدى صالح ملحس، چاپ سوّم 1403 ه، انتشارات شريف رضى - قم، اُفست از چاپ دار الأندلس - بيروت.
13 - اختلاف الحديث: محمّد بن ادريس شافعى (ت / 204 ه)، چاپ شده در ضمن كتاب الاُمّ ، دار المعرفة - بيروت.
14 - الأدب المفرد: محمّد بن اسماعيل بخارى (ت 256 ه)، تحقيق شيخ خالد عبدالرحمن العك، چاپ اوّل 1416 ه/ 1996 م، دار المعرفة - بيروت.
15 - الأرشادات السنيّة: شيخ عبد المعطى سقا.
16 - إرشاد الساري لشرح صحيح البخاري: ابوالعبّاس شهاب الدين احمد بن محمّد بن ابى بكر قسطلَّانى (ت/ 923 ه)، چاپ اوّل 1410 ه / 1990 م، دار الفكر - بيروت.
17 - أسباب النزول: ابوالحسن على بن احمد واحدى نيشابورى (ت/ 468 ه)، انتشارات شريف رضى - قم 1368 ه.
18 - الاستيعاب في معرفة الأصحاب: ابوعمر يوسف بن عبداللّٰه بن محمّد بن عبدالبرّ نمرى قرطبى (ت/ 463 ه)، تحقيق على بن محمّد بجاوى، چاپ نهضة مصر - قاهره.
19 - اُسد الغابة في معرفة الصحابة: ابوالحسن على بن محمّد بن محمّد، معروف به ابن اثير (ت/ 630 ه)، تحقيق محمّد ابراهيم البنا و محمّد احمد عاشور و محمود عبدالوهّاب، دار الشعب - قاهره.
20 - إسعاف الراغبين في سيرة المصطفى وفضائل أهل بيته الطاهرين: شيخ ابوعرفان محمّد بن
ص: 342
على صبان (ت/ 1206 ه)، چاپ شده در حاشيۀ كتاب نور الأبصار شبلنجى، دار الكتب العلميّة و دار إحياء التراث العربي - بيروت.
21 - أسنى المطالب في مناقب سيّدنا عليّ بن أبي طالب: ابوالخير شمس الدين محمّد بن محمّد ابن محمّد جزرى شافعى (ت/ 833 ه)، تحقيق دكتر محمّد هادى امينى، چاپخانۀ أميرالمؤمنين عليه السلام - اصفهان.
22 - الإشاعة لأشراط الساعة: سيّد محمّد برزنجى مدنى.
23 - الاشتراكيّ الزاهد: استاد عبد الحميد جودت السحار المصري.
24 - الإصابة في تمييز الصحابة: ابوالفضل شهاب الدين احمد بن على بن حجر عسقلانى (ت/ 852 ه)، چاپ اوّل 1328 ه، دار إحياء التراث العربي - بيروت.
25 - اصطلاحات الاُصول و معظم أبحاثها: ميرزا على مشكينى، دفتر نشر الهادى، چاپ پنجم، 1413 ه ق.
26 - اصول الفقه: شيخ محمّد رضا مظفّر، مركز انتشارات دفتر تبليغات اسلامى حوزۀ علميّۀ قم، چاپ چهارم، 1370 ه ش.
27 - الاعتبار في الناسخ والمنسوخ من الآثار: أبوبكر محمّد بن موسى الحازمي (ت/ 584 ه)، تحقيق الدكتور عبدالمعطي أمين قلعجي، الطبعة الثانية 1410 ه 1989 م - القاهرة، منشورات جامعة الدراسات الإسلاميّة - پاكستان.
28 - أعلام العراق: محمّد بهجت اثرى، چاپ سال 1927 م، المطبعة السلفيّة - قاهره.
29 - أعلام النبّوة: ابوالحسن على بن محمّد ماوردى شافعى (ت/ 450 ه)، تحقيق سعيد محمّد لحام، چاپ اوّل 1409 ه/ 1989 م، دار مكتبة الهلال - بيروت.
30 - أعلام النساء في عالمي العرب والإسلام: عمر رضا كحّالة دمشقى (ت/ 1408 ه - 1987 م)، چاپ پنجم 1404 ه/ 1984 م، مؤسّسة الرسالة - بيروت.
31 - الأعلام من الصحابة والتابعين: حسين الشاكري الطبعة الثانية، 1418 ه ق، الناشر قم المقدّسة.
32 - أعيان الشيعة: سيّد محسن بن عبدالكريم امين حسينى عاملى دمشقى (ت/ 1952 م)، دار التعارف للمطبوعات - بيروت 1403 ه / 1983 م.
ص: 343
33 - الأغاني: ابوالفرج اصفهانى على بن حسين بن محمّد مروانى اُموى (ت/ 356 ه)، چاپ اوّل 1407 ه / 1986 م، دار الفكر - بيروت.
34 - الاُمّ : محمّد بن ادريس شافعى (ت/ 204 ه)، چاپ شده و تصحيح شده زير نظر محمّد زهرى نجار، دار المعرفة - بيروت.
35 - الأمالي: ابوجعفر محمّد بن حسن طوسى (ت/ 460 ه)، چاپ اوّل 1414 ه، تحقيق بخش پژوهشهاى اسلامى در مؤسّسه بعثت، نشر دار الثقافة - قم.
36 - أمالي المحاملي: ابوعبداللّٰه حسين بن اسماعيل بن محمّد محاملى بغدادى (ت/ 330 ه)، تحقيق دكتر ابراهيم قيسى، چاپ اوّل 1412 ه/ 1991 م، دار ابن القيّم، المكتبة الإسلاميّة - عمان.
37 - الإمام علي بن أبي طالب (مجموعۀ كامل): عبدالفتّاح عبد المقصود، دار مكتبة التربية و مكتبة العرفان - بيروت.
38 - الإمام علي بن أبي طالب: محمّد رضا مصرى (ت / 1369 ه) دار الكتب العلميّة أفست عن طبعة القاهرة 1358 ه.
39 - الإمامة والسياسة: ابومحمّد عبداللّٰه بن مسلم بن قتيبة دينورى (ت/ 276 ه)، دار المعرفة - بيروت.
40 - إمتاع الأسماع: ابوالعبّاس تقى الدين احمد بن على حسينى عبيدى مقريزى (ت/ 845 ه)، مطبعة لجنة التأليف والترجمة والنشر - قاهره 1941 م.
41 - الأموال: ابوعبيد قاسم بن سلّام (ت/ 224 ه)، تحقيق محمّد خليل هراس، چاپ اوّل 1408 ه/ 1988 م، دارالفكر - بيروت.
42 - الانتقاء في فضائل الثلاثة الأئمّة الفقهاء مالك والشافعي وأبي حنيفة: ابوعمر يوسف بن عبد البرّ نمرى قرطبى (ت/ 463 ه)، دار الكتب العلميّة - بيروت.
43 - أنساب الأشراف: احمد بن يحيى بن جابر بلاذرى (ت/ 279 ه)، تحقيق شيخ محمّد باقر محمودى، مؤسّسة الأعلمي - بيروت.
و چاپ ديگر: مكتبة المثنى - بغداد.
44 - الأوائل: ابوهلال حسن بن عبداللّٰه بن سهل عسكرى (ت/بعد 395 ه)، چاپ اوّل
ص: 344
140 ه/ 1987 م، دار الكتب العلميّة - بيروت.
45 - الأوسط: طبرانى.
46 - إيقاظ همم اُولي الأبصار: صالح بن محمّد بن نوح عمرى فُلّاتى (ت/ 1218 ه)، دار المعرفة - بيروت.
47 - أعجب ما رأيت.
حرف باء
48 - بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمّة الأطهار: شيخ محمّد باقر بن محمّد تقى مجلسى (ت/ 1111 ه)، چاپ سوّم 1403 ه/ 1983 م، دار إحياء التراث العربي - بيروت.
49 - بدائع الصنائع في ترتيب الشرائع: ابوبكر علاء الدين بن مسعود كاشانى حنفى، ملقّب به ملك العلماء (ت/ 587 ه)، چاپ اوّل 1409 ه/ 1989 م، المكتبة الحبيبيّة - پاكستان.
50 - بداية المجتهد ونهاية المقتصد: ابو وليد محمّد بن احمد بن محمّد بن احمد بن رشد قرطبى اندلسى (ت/ 595 ه)، اُفست انتشارات رضى - قم 1412 ه.
51 - البداية والنهاية: ابوالفداء عماد الدين اسماعيل بن عمر بن كثير (ت/ 774 ه)، دار إحياء التراث العربي - بيروت 1413 ه/ 1993 م.
52 - البدر الطالع: محمّد بن على شوكانى (ت/ 1250 ه)، چاپ اوّل 1348 ه، مطبعة السعادة - قاهره.
53 - برگزيده الغدير: علّامه شيخ عبدالحسين امينى نجفى، تلخيص و تحقيق محمّد حسن شفيعى شاهرودى، چاپ سوم 1430 ه ق، مؤسّسۀ ميراث نبوّت - قم.
54 - بشارة المصطفى لشيعة المرتضى: ابوجعفر عماد الدين محمّد بن ابى القاسم على بن محمّد طبرى آملى (كه در سال 553 ه زنده بوده است)، چاپ دوّم 1383 ه/ 1963 م، المكتبة الحيدريّة - نجف اشرف.
55 - بلاغات النساء: احمد بن ابى طاهر طيفور (ت/ 280 ه)، انتشارات شريف رضى - قم.
56 - بهجة المحافل وبغية الأماثل: عماد الدين يحيى بن ابى بكر عامرى (ت/ 893 ه)، المكتبة العلميّة - مدينۀ منوّره.
ص: 345
57 - بهجة النفوس: عبداللّٰه بن ابى جمره ازدى اندلسى (ت/ 699 ه)، چاپ دوّم 1972 م، دار الجيل - بيروت.
58 - البيان والتبيين: ابوعثمان عمرو بن بحر بن محبوب جاحظ (ت/ 255 ه)، چاپ اوّل 1408 ه/ 1988 م، دار و مكتبة الهلال - بيروت.
حرف تاء
59 - تاج العروس من جواهر القاموس: ابوالفيض محبّ الدين محمّد بن محمّد بن محمّد بن محمّد بن محمّد بن عبد الرزّاق، ملقّب به مرتضى و معروف به محمّد مرتضى حسينى زَبيدى حنفى واسطى (ت/ 1205 ه)، اُفست دار مكتبة الحياة - بيروت از چاپ اوّل 1306 ه المطبعة الخيريّة - مصر.
60 - التاريخ: ابوزكريا يحيي بن معين (ت/ 233 ه)، تحقيق دكتر احمد نور سيف، چاپ اوّل 1399 ه/ 1979 م، مركز البحث العلمي وإحياء التراث الإسلامي - مكّۀ مكرّمه.
61 - تاريخ ابن الأثير:] الكامل في التاريخ.
62 - تاريخ ابن خلدون: عبدالرحمن بن خلدون (ت/ 808 ه)، مراجعه دكتر سهيل زكّار، چاپ دوّم 1408 ه/ 1988 م، دار الفكر - بيروت.
63 - تاريخ ابن شحنة.
64 - تاريخ الاُمم والملوك (تاريخ طبرى): ابوجعفر محمّد بن جرير طبرى (ت/ 310 ه)، تحقيق محمّد ابوالفضل ابراهيم، چاپ دوّم 1387 ه/ 1967 م، دار التراث - بيروت.
65 - تاريخ الثقات: ابوالحسن احمد بن عبداللّٰه بن صالح عجلى (ت/ 261 ه)، باترتيب نورالدين على بن ابى بكر هيثمى (ت/ 807 ه)، و تضمينات ابن حجر عسقلانى، چاپ اوّل 1405 ه/ 1984 م، دار الكتب العلميّة - بيروت.
66 - تاريخ الخلفاء: جلال الدين عبدالرحمن سيوطى (ت/ 911 ه)، دار الفكر - بيروت.
67 - تاريخ الخميس في أحوال أنفس نفيس: حسين بن محمّد بن حسن ديار بكرى (ت/ 966 ه)، مؤسّسۀ شعبان - بيروت.
68 - التاريخ الكبير: ابوعبداللّٰه محمّد بن اسماعيل بخارى (ت/ 256 ه)، چاپ دار الفكر -
ص: 346
بيروت 1407 ه/ 1986 م، اُفست از چاپ دائرة المعارف العثمانيّة - حيدرآباد دكن.
69 - تاريخ اليعقوبي: احمد بن ابى يعقوب اسحاق بن جعفر بن وهب بن واضح، معروف به يعقوبى (ت/بعد 292 ه)، دار صادر - بيروت.
70 - تاريخ أبي الفداء.
71 - تاريخ بغداد: ابوبكر احمد بن على خطيب بغدادى (ت/ 463 ه)، دار الكتب العلميّة - بيروت.
72 - تاريخ عمر بن الخطّاب (سيرة عمر): ابوالفرج جمال الدين عبدالرحمن بن على بن جوزى (ت/ 597 ه)، چاپ دوم 1405 ه/ 1985 م، دار الرائد العربي - بيروت.
73 - تاريخ مدينة دمشق (تاريخ ابن عساكر): ابوالقاسم على بن حسين بن هبة اللّٰه شافعى، معروف به ابن عساكر (ت/ 573 ه)، صورت بردارى شده از نسخۀ كتابخانۀ ظاهريّه در دمشق، جمع شيخ محمّد بن رزق طرهونى، دار البشير - دمشق.
و چاپ ديگر: با تحقيق على شيرى، چاپ اوّل 1415-1417 ه، دار الفكر - بيروت.
74 - تأويل مختلف الحديث في الردّ على أعداء أهل الحديث: ابومحمّد عبداللّٰه بن مسلم بن قتيبة دينورى (ت/ 276 ه)، تحقيق عبدالقادر احمد عطا، چاپ اوّل 1402 ه/ 1982 م، مطبعة حسان - قاهره.
و چاپ ديگر: با تحقيق محمّد زهر نجار، چاپ قاهره 1386 ه/ 1966 م، و طبعة القدسي - مصر 1346 ه.
75 - تتميم طبقات ابن سعد.
76 - تحذير الخواصّ من أكاذيب القصاص: جلال الدين عبدالرحمن سيوطى (ت/ 911 ه)، چاپ دوّم 1404 ه / 1984 م، المكتب الإسلامي - بيروت.
77 - التدوين في أخبار قزوين: عبدالكريم بن محمّد رافعى قزوينى (ت/ 623 ه)، تحقيق شيخ عزيز اللّٰه عطاردى، دار الكتب العلميّة - بيروت 1408 ه/ 1987 م.
78 - التذكار في أفضل الأذكار: محمّد بن احمد قرطبى (ت/ 671 ه)، تحقيق سيّد أحمد بن محمّد بن صديق غمارى، چاپ اوّل 1355، ناشر محمّد امين خانجى.
79 - تذكرة الحفّاظ: شمس الدين محمّد بن احمد ذهبى (ت/ 748 ه)، اُفست دار الكتب
ص: 347
العلميّة - بيروت از چاپ مكتبة الحرم المكّي - مكّة 1374 ه.
80 - تذكرة الخواصّ : سبط ابن جوزى يوسف قِزْاُو غْلى بن عبداللّٰه بن فيروز بغدادى (ت/ 654 ه)، اصدار مكتبة نينوى الحديثة - تهران.
81 - تذكرة الموضوعات: ابوالفضل محمّد بن طاهر بن على بن احمد مقدسى (ت/ 507 ه)، تحقيق سيّد محمّد امين، چاپ دوّم 1354 ه/ 1935 م، المطبعة المحموديّة التجاريّة بالأزهر - مصر.
82 - الترغيب و الترهيب من الحديث الشريف: زكى الدين عبدالعظيم بن عبد القوى منذرى (ت/ 656 ه)، دار الفكر للطباعة - بيروت 1408 ه/ 1988 م.
83 - تطهير الجنان واللسان: شهاب الدين احمد بن محمّد بن حجر هيتمى مكّى (ت/ 974 ه)، تحقيق عبد الوهّاب عبد اللطيف، چاپ دوّم 1358 ه/ 1965 م، شركة الطباعة الفنية المتّحدة، مكتبة القاهرة - مصر.
84 - تفريح الخاطر في ترجمة عبدالقادر: طبعة مصر، مطبعة عيسى البابي الحلبي وشركائه، سنة (1339).
85 - تفسير ابن كثير: ابوالفداء اسماعيل بن عمر بن كثير دمشقى (ت/ 774 ه)، دارالفكر للطباعة - بيروت 1407 ه/ 1986 م.
86 - تفسير الآلوسي:] روح المعاني.
87 - تفسير البغوي (معالم التنزيل): حسين بن مسعود فرّاء بغوى (ت/ 516 ه)، چاپ سوّم 1413 ه/ 1992 م، دار المعرفة - بيروت.
88 - تفسير البيضاوي: ناصرالدين عبداللّٰه بن عمر بن محمّد شيرازى بيضاوى (ت/ 685 ه)، چاپ اوّل 1408 ه/ 1988 م، دار الكتب العلميّة - بيروت.
89 - تفسير الثعلبي:] الكشف والبيان.
90 - تفسير الخازن (لباب التأويل في معاني التنزيل): علاء الدين على بن محمّد بن ابراهيم شيحى بغدادى خازن (ت/ 741 ه)، دار المعرفة - بيروت.
91 - تفسير الشربيني:] السراج المنير.
92 - تفسير المنار للشيخ محمّد عبده (متوفّاى در سال 1323 ه): محمّد رشيد رضا (ت/ 1345
ص: 348
ه)، دار المعرفة - بيروت.
93 - تفسير النسفي: عبداللّٰه بن احمد بن محمود نسفى (ت/ 710 ه)، دار الفكر - بيروت.
94 - تفسير روح البيان: ابوالفداء اسماعيل حقّى بن مصطفى اسلامبولى بروسوى (ت/ 1137 ه)، چاپ هفتم 1405 ه/ 1985 م، دار إحياء التراث العربي - بيروت.
95 - تفسير شبّر: سيّد عبداللّٰه شبّر، بررسى دكتر حامد حفنى داود، چاپ سوّم 1385 ه/ 1966 م. طبع و نشر سيّد مرتضى رضوى صاحب مطبوعات بالقاهرة.
96 - تفسير فرات الكوفي: ابوالقاسم فرات بن ابراهيم بن فرات كوفى (از علماى قرن سوّم و چهارم هجرى)، المطبعة الحيدريّة - نجف اشرف.
97 - التفسير الكبير: ابوعبداللّٰه فخرالدين محمّد بن عمر بن حسين قرشى رازى (ت/ 606 ه)، چاپ سوّم، دار إحياء التراث العربي - بيروت.
98 - تفسير نور الثقلين: شيخ عبد على بن جمعه عروسى حويزى، تصحيح و تعليق سيّد هاشم رسولى محلّاتى، مؤسّسۀ اسماعيليان - قم.
99 - تقريب التهذيب: احمد بن على بن حجر عسقلانى (ت/ 852 ه)، تحقيق عبدالوهّاب عبداللّٰه لطيف، دار المعرفة - بيروت 1380 ه.
100 - تكملة السيف الصقيل: شيخ محمّد زاهد كوثرى.
101 - تلبيس إبليس (نقد العلم والعلماء): ابوالفرج بن جوزى (ت/ 597 ه)، اُفست مكتبة التحرير - بغداد از چاپ مكتبة المتنبّي - قاهره 1940 م.
102 - التلخيص: ابوعبداللّٰه شمس الدين ذهبي (ت/ 748 ه)، چاپ شده در حاشيۀ المستدرك على الصحيحين، چاپ اوّل 1411 ه/ 1990 م.
103 - التمهيد في اُصول الدين: ابوبكر محمّد بن طيّب بن محمّد باقلّانى (ت/ 403 ه)، دار الفكر العربي - قاهره.
104 - التنبيه والإشراف: ابوالحسن على بن حسين مسعودى (ت/ 346 ه)، تحقيق عبداللّٰه اسماعيل، دار الصاوي - قاهره 1357 ه.
105 - التنبيه والردّ على أهل الأهواء والبدع: محمّد بن احمد بن عبدالرحمن ملطى (ت/ 377 ه)، مكتبة المثنى - بغداد، مكتبة المعارف - بيروت 1388 ه/ 1968 م.
ص: 349
106 - توضيح الدلائل: شهاب ايجى.
107 - تهذيب الآثار: محمّد بن جرير طبرى (ت/ 310 ه)، تحقيق محمود محمّد شاكر، مطبعة المدني - قاهره.
108 - تهذيب الأسماء واللغات: ابوزكريّا محيى الدين بن شرف نَوَوى (ت/ 676 ه)، دار الكتب العلميّة - بيروت.
109 - تهذيب تاريخ دمشق الكبير: شيخ عبدالقادر بن بدران (ت/ 1346 ه)، چاپ سوّم.
110 - تهذيب التهذيب: شهاب الدين احمد بن على بن حجر عسقلانى (ت/ 852 ه)، چاپ اوّل 1404 ه/ 1984 م، مطبعة دار الفكر - بيروت.
و چاپ ديگر: چاپ اوّل 1327 ه، مجلس دائرة المعارف النظاميّة - حيدر آباد.
111 - تهذيب الكمال في أسماء الرجال: ابوالحجّاج جمال الدين مزى (ت/ 742 ه)، تحقيق دكتر عواد معروف، چاپ اوّل 1413 ه/ 1992 م، مؤسّسة الرسالة - بيروت.
112 - تهذيب اللغة: أزهرى.
113 - تيسير الوصول إلى جامع الاُصول: عبدالرحمن بن على، معروف به ابن ديبع (ت/ 944 ه)، دار الفكر - بيروت.
حرف ثاء
114 - الثقات: ابوحاتم محمّد بن حِبَّان بن احمد بن حبّان تميمى بستى (ت/ 354 ه)، چاپ اوّل 1393 ه/ 1973 م، دار الفكر - بيروت، اُفست از چاپ مجلس دائرة المعارف العثمانيّة - حيدر آباد دكن - هند.
115 - ثمار القلوب في المضاف والمنسوب: ابومنصور عبدالملك بن محمّد بن اسماعيل ثعالبى نيشابورى (ت/ 429 ه)، تحقيق محمّد ابوالفضل ابراهيم، دار المعارف - قاهره.
حرف جيم
116 - جامع الأحاديث: حافظ جلال الدين عبدالرحمن سيوطى (ت/ 911 ه)، جمع وترتيب عبّاس احمد صقر و أحمد عبد الجواد، مكتب البحوث والدراسات في
ص: 350
دار الفكر - بيروت 1414 ه/ 1994 م.
117 - جامع الاُصول من أحاديث الرسول: ابوالسعادات مجدالدين مبارك بن محمّد بن محمّد شيبانى ابن اثير جزرى (ت / 606 ه)، تحقيق محمّد حامد فقى، چاپ سوم 1403 ه / 1983 م، دار إحياء التراث العربي - بيروت.
118 - جامع بيان العلم وفضله: ابوعمر يوسف بن عبداللّٰه بن عبدالبرّ قرطبى (ت/ 463 ه)، تقديم و تعليق محمّد عبدالقادر احمد عطا، چاپ اوّل 1415 ه/ 1995 م، مؤسّسة الكتب الثقافيّة - بيروت.
119 - جامع البيان عن تأويل آي القرآن: ابوجعفر محمّد بن جرير طبرى (ت/ 310 ه)، دارالفكر - بيروت 1408 ه/ 1988 م.
120 - الجامع الصغير في أحاديث البشير النذير: جلال الدين عبدالرحمن بن ابى بكر سيوطى (ت/ 911 ه)، چاپ اوّل 1401 ه/ 1991 م، دار الفكر - بيروت.
121 - الجامع لأحكام القرآن: ابوعبداللّٰه محمّد بن احمد انصارى قرطبى (ت/ 671 ه)، چاپ اوّل 1408 ه/ 1988 م، دار الكتب العلميّة - بيروت.
122 - جامع مسانيد أبي حنيفة: ابوالمؤيّد محمّد بن محمود بن محمّد خوارزمى (ت/ 665 ه)، حيدرآباد - هند.
123 - الجرح والتعديل: ابومحمّد عبدالرحمن بن ابى حاتم محمّد بن ادريس بن منذر تميمى حنظلى رازى (ت/ 327 ه)، چاپ اوّل 1271 ه/ 1952 م، چاپخانۀ مجلس دائرة المعارف العثمانيّة - حيدر آباد دكن - هند.
124 - جلاء العينين في محاكمة الأحمدين (ابن تيميّه وابن حجر): خير الدين ابو البركات نعمان بن محمود بن عبداللّٰه آلوسى بغدادى (ت/ 1317 ه).
125 - جمع الجوامع: جلال الدين عبدالرحمن سيوطى (ت/ 911 ه)، نسخۀ تصوير بردارى شده از نسخۀ خطّى دار الكتب المصريّة، به شمارۀ 95، الهيئة المصريّة العامّة للكتاب.
126 - جمهرة رسائل العرب: احمد زكى صفوت، چاپ اوّل 1356 ه/ 1937 م، مطبعة البابي الحلبي - مصر.
ص: 351
127 - جمهرة اللغة: ابوبكر محمّد بن حسن بن دريد (ت/ 321 ه)، تحقيق دكتر رمزى منير بعلبكى، چاپ اوّل 1987 م، دار العلم للملايين - بيروت.
128 - جواهر العقدين: نورالدين حسنى سمهودى شافعى (ت/ 911 ه)، نسخۀ خطّى.
129 - جواهر الكلام في شرح شرائع الإسلام: شيخ محمّد حسن نجفى، دار الكتب الإسلاميّة والمكتبة الإسلاميّة، تهران چاپ 1362-1369 ه ش.
130 - الجواهر المضيئة في طبقات الحنفيّة: ابو محمّد محيى الدين عبدالقادر بن محمّد بن نصراللّٰه قرشى حنفى (ت / 775 ه)، تحقيق دكتر عبدالفتّاح محمّد الحلو، مكتبة الإيمان - قاهره، 1398 ه/ 1978 م.
حرف حاء
131 - حاشية الحفني على الجامع الصغير: محمّد بن سالم حفنى (ت/ 1081 ه)، چاپ شده در حاشيۀ السراج المنير، دار الفكر - بيروت.
132 - حاشية السندي (شرح سنن النسائي): محمّد بن عبد الهادى سندى حنفى ابوالحسن كبير (ت/ 1138 ه)، دار الكتاب العربي - بيروت.
133 - الحاوي للفتاوي: جلال الدين عبدالرحمن بن ابوبكر سيوطى (ت/ 911 ه)، دار الكتاب العربي - بيروت.
134 - حسن الأدب: فاكهى.
135 - حلية الأولياء وطبقات الأصفياء: ابونعيم احمد بن عبداللّٰه اصفهانى (ت/ 430 ه)، چاپ پنجم 1407 ه/ 1987 م، دار الكتاب العربي - بيروت.
136 - حياة الحيوان الكبرى: ابوالبقاء كمال الدين محمّد بن موسى دميرى (ت/ 808 ه)، چاپ آرمان - تهران.
137 - حياة محمّد: اميل درمنغم، ترجمۀ عربى به قلم عادل زعيتر، چاپ هشتم 1368 ه/ 1949 م، مطبعة دار إحياء الكتب العربيّة، عيسى بابى - قاهره.
138 - حياة محمّد: محمّد حسين هيكل (ت/ 1956 ه)، چاپ پنجم.
ص: 352
حرف خاء
139 - خزانة الأدب ولبّ لباب لسان العرب: عبدالقادر بن عمر بغدادى (ت/ 1093 ه)، چاپ سوّم 1409 ه/ 1989 م، مكتبة الخانچي - قاهره.
140 - خصائص أميرالمؤمنين: شريف رضى محمّد بن حسين بن موسى موسوى، منشورات مكتبة ومطبعة الحيدريّة - نجف 1349 ه.
141 - خصائص أميرالمؤمنين: ابوعبدالرحمن احمد بن شعيب بن على نسائى (ت/ 303 ه)، تحقيق احمد ميرين بلوشى - كويت.
142 - الخصائص الكبرى: جلال الدين عبدالرحمن بن ابوبكر سيوطى (ت/ 911 ه)، چاپ اوّل 1405 ه/ 1985 م، دار الكتب العلميّة - بيروت.
143 - خطط المقريزي (المواعظ والاعتبار بذكر الخطط والآثار): ابوالعبّاس تقى الدين احمد ابن على مقريزى (ت/ 845 ه)، دار صادر - بيروت.
144 - خلاصة تذهيب تهذيب الكمال في أسماء الرجال: صفى الدين احمد عبداللّٰه خزرجى (ت/بعد 923 ه)، تحقيق محمود غانم غيث، منشورات مكتبة قاهره - مطبعة الفجالة الجديدة 1392 ه.
145 - الخلفاء الراشدون: عبدالوهّاب نجّار.
حرف دال
146 - دائرة معارف القرن العشرين: محمّد فريد وجدى (ت/ 1373 ه)، چاپ سوّم 1971 م، دار المعرفة - بيروت.
147 - الدرّ المنثور في التفسير بالمأثور: عبدالرحمن جلال الدين سيوطى (ت/ 911 ه)، چاپ اوّل 1403 ه / 1983 م، دار الفكر - بيروت.
148 - درر السمطين:] نظم درر السمطين.
149 - الدرر الكامنة في أعيان المئة الثامنة: شهاب الدين أحمد بن على، مشهور به ابن حجر عسقلانى (ت/ 852 ه)، چاپ اوّل 1348 ه، چاپخانۀ دائرة المعارف العثمانيّة - حيدر آباد - هند.
150 - دلائل النبوّة: ابونعيم احمد بن عبداللّٰه بن احمد اصفهانى (ت/ 430 ه)، المكتبة العربيّة
ص: 353
- حلب 1390 ه/ 1970 م.
151 - دول الإسلام: ابوعبداللّٰه شمس الدين محمّد بن احمد بن عثمان ذهبى (ت/ 746 ه)، مؤسّسة الأعلمي - بيروت 1405 ه/ 1985 م.
152 - الديات: ابوبكر احمد بن عمرو بن ابى عاصم ضحّاك (ت/ 287 ه)، تحقيق محمّد بدرالدين ابوفراس نعسانى حلبى ازهرى، مطبعۀ تقدّم - مصر 1323 ه.
153 - ديوان حافظ إبراهيم (متوفّاى 1932 م): ترتيب و تحقيق احمد امين و احمد زين و ابراهيم أبيارى، دار العودة - بيروت.
154 - ديوان الشريف الرضي: ابوالحسن محمّد بن حسين بن موسى موسوى (ت/ 406 ه)، چاپ اوّل 1406 ه، چاپ وزارت ارشاد اسلامى - ايران.
155 - ديوان الصاحب بن عبّاد: ابوالقاسم اسماعيل بن عبّاد بن العباس طالقانى (ت/ 385 ه)، تحقيق و استدراك شيخ محمّد حسن آل ياسين، چاپ سوّم 1412 ه، مؤسّسة قائم آل محمّد عليهم السلام - قم.
حرف ذال
156 - ذخائر العقبى في مناقب ذوي القربى: محبّ الدين احمد بن عبداللّٰه طبرى (ت/ 694 ه)، مكتبة القدسي - قاهره 1356 ه.
157 - الذرّيّة الطاهرة: ابوبشر محمّد بن احمد بن حماّد انصارى رازى دولابى (ت/ 310 ه)، تحقيق سيد محمّد جواد حسينى جلالى، مؤسّسۀ نشر اسلامى وابسته به جامعۀ مدرّسين حوزۀ علميّۀ قم، 1407 ه
حرف راء
158 - ربيع الأبرار ونصوص الأخبار: ابوالقاسم محمود بن عمر زمخشرى (ت/ 538 ه)، تحقيق دكتر سليم نعيمى، انتشارات شريف رضى - قم 1410 ه.
159 - رحمة الاُمّة في اختلاف الأئمّة: ابوعبد اللّٰه محمّد بن عبدالرحمن دمشقى شافعى (ت/بعد 780 ه)، چاپ شده در حاشيۀ كتاب الميزان الكبرى، اثر ابوالمواهب عبدالوهّاب شعرانى، چاپ دوّم 1398 ه/ 1987 م، دار الفكر - بيروت.
ص: 354
160 - رسائل الجاحظ: ابوعثمان عمرو بن بحر بن محبوب، ملقّب به جاحظ (ت/ 255 ه)، با مقدّمۀ دكتر على ابوملحم، چاپ دوّم 1991 م، مكتبة الهلال - بيروت.
161 - رشفة الصادي من بحر فضائل بني النبي الهادي: ابوبكر بن شهاب الدين علوى حضرمى (ت/ 1341 ه)، المطبعة الإعلامية بمصر - قاهره 1303 ه.
و چاپ ديگر: با تحقيق على عاشور، چاپ اوّل 1418 ه، دار الكتب العلميّة - بيروت.
162 - الرواشح السماويّة في شرح الأحاديث الإماميّة: مير محمّد باقر حسينى مرعشى، محقّق داماد، كتابخانۀ آيت اللّٰه مرعشى نجفى، 1405 ه ق، قم.
163 - روح المعاني في تفسير القرآن العظيم والسبع المثاني: ابوالثناء شهاب الدين محمود بن عبداللّٰه حسينى آلوسى بغدادى (ت/ 1270 ه)، چاپ چهارم 1405 ه/ 1985 م، دار إحياء التراث العربي - بيروت.
164 - روض الاُنُف في شرح السيرة النبويّة لابن هشام: ابوالقاسم عبدالرحمن بن عبداللّٰه خثعمى سهيلى (ت/ 581 ه)، تحقيق طه عبد الرؤوف سعد و عبدالرحمن وكيل، چاپ اوّل 1412 ه/ 1992 م، دار إحياء التراث العربي - بيروت.
165 - روض الرياحين في حكايات الصالحين: عبداللّٰه بن اسعد بن على يافعى مكّى (ت/ 768 ه)، مؤسّسة عماد الدين - قبرص.
166 - الروض الفائق في المواعظ والرقائق: شيخ شعيب بن عبد اللّٰه بن سعد مصرى، مشهور به حُرَيفيش (ت/ 810 ه)، مكتبة الجمهوريّة العربيّة - قاهره.
167 - روض المناظر في أخبار الأوائل والأواخر (تاريخ ابن شحنة): ابوالوليد محمّد بن محمّد ابن محمود بن شحنۀ حنفى (ت/ 815 ه)، چاپ شده در حاشيۀ كتاب مروج الذهب، چاپ اوّل 1303 ه، المطبعة الأزهرية - مصر.
168 - روضة الصفاء في سيرة الأنبياء والملوك والخلفاء: همّام الدين مير خواند محمّد بن خاوند شاه بن محمود هروى (ت/ 903 ه)، چاپ تهران.
169 - روضة الناظرين في شرح من لايحضره الفقيه: مولى محمّد تقى مجلسى (ت/ 1070 ه)، تعليق سيّد حسين موسوى كرمانى وشيخ على پناه اشتهارى، چاپ اوّل 1393 ه - قم.
170 - الرياض النضرة في مناقب العشرة المبشّرين بالجنّة: ابوجعفر احمد بن عبداللّٰه محبّ طبرى
ص: 355
(ت/ 694 ه)، چاپ اوّل 1408 ه/ 1988 م، دار الندوة الجديدة - بيروت.
حرف زاء
171 - زاد المعاد في هدي خير العباد: ابوعبداللّٰه محمّد بن ابوبكر بن ايّوب زُرعى دمشقى ابن قيِّم جوزيه (ت/ 751 ه)، دار الفكر - بيروت.
172 - زوائد المسند: عبداللّٰه بن احمد بن حنبل (ت/ 290 ه)، ترتيب و اخراج و تعليق دكتر عامر حسن صبرى، چاپ اوّل 1410 ه/ 1990 م، دار البشائر الإسلاميّة - بيروت.
173 - زين الفتى في شرح سورة هل أتى: ابومحمّد احمد بن محمّد بن على عاصمى متولّد سال (378 ه)، تحقيق محمّد باقر محمودى، چاپ اوّل 1418 ه، مجمع إحياء الثقافة الإسلاميّة - قم.
حرف سين
174 - السراج المنير (تفسير الشربيني): شمس الدين محمّد بن احمد خطيب شربينى (ت/ 977 ه) چاپ دوّم، دار المعرفة - بيروت.
175 - سرّ العالمين وكشف ما في الدارين: حجّة الاسلام ابوحامد غزالى (ت/ 505 ه)، چاپ دوّم 1385 ه/ 1965 م، مكتبة الثقافة الدينيّة، نجف اشرف.
176 - سفر السعادة: محمّد بن يعقوب شيرازى فيروز آبادى (ت/ 817 ه)، چاپ شده در حاشيۀ كتاب كشف الغمّة، شعرانى، دار الكتب العربيّة الكبرى - مصر 1306 ه.
177 - سنن ابن ماجة: ابوعبد اللّٰه محمّد بن يزيد قزوينى (ت/ 275 ه)، تحقيق محمّد فؤاد عبدالباقي، دار الفكر - بيروت.
178 - سنن أبي داود: ابوداود سليمان بن اشعث سجستانى ازدى (ت/ 275 ه)، تحقيق محمّد محيى الدين عبدالحميد، دار إحياء التراث العربي - بيروت.
179 - سنن الترمذي: ابوعيسى محمّد بن عيسى بن سُورة سلمى بوغى ترمذى (ت/ 279 ه)، تحقيق احمد محمّد شاكر، دار الفكر - بيروت.
180 - سنن الدار قطني.
181 - سنن الدارمي: ابومحمّد عبداللّٰه بن عبدالرحمن بن بهرام تميمى سمرقندى دارمى
ص: 356
(ت/ 255 ه)، دار الفكر - قاهره 1398 ه/ 1978 م.
182 - السنن الكبرى: احمد بن شعيب بن على نسائى (ت/ 303 ه)، تحقيق دكتر عبدالغفار سليمان بندارى وسيد كسروى حسن، چاپ اوّل 1411 ه/ 1991 م، دار الكتب العلميّة - بيروت.
183 - السنن الكبرى: ابوبكر احمد بن حسين بن على بيهقى (ت/ 458 ه)، دار الفكر - بيروت.
184 - السهام الثاقبة: هروى سبط ميرزا مخدوم بن عبدالباقى.
185 - سير أعلام النبلاء: شمس الدين محمّد بن احمد بن عثمان ذهبى (ت/ 748 ه)، تحقيق شعيب ارنؤوط و حسين اسد، چاپ هفتم 1410 ه، مؤسّسة الرسالة - بيروت.
186 - السيرة الحلبيّة: ابوالفرج نورالدين على بن ابراهيم بن احمد حلبى شافعى (ت/ 1044 ه)، المكتبة الإسلاميّة - بيروت.
187 - سيرة الملّا (وسيلة المتعبّدين في سيرة سيّد المرسلين): ابوحفص عمر بن محمّد بن خضر ملّاء موصلى (ت/ 570 ه)، چاپ اوّل 1400 ه/ 1980 م، چاپ وزارت معارف هند - حيدر آباد.
188 - السيرة النبويّة (سيرة ابن هشام): عبدالملك بن هشام بن ايّوب حميرى، معروف به ابن هشام (ت/ 218 ه)، تحقيق مصطفى سقا، ابراهيم أبيارى عبدالحفيظ شبلى، دار إحياء التراث العربي - بيروت.
189 - السيرة النبويّة والآثار المحمّديّة: احمد زينى دحلان (ت/ 1304 ه)، چاپ اوّل 1310 ه، المطبعة الميمنية - مصر.
190 - سيرة عمر بن الخطّاب:] تاريخ عمر بن الخطّاب.
حرف شين
191 - الشافي في الإمامة: شريف مرتضى على بن حسين موسوى (ت/ 436 ه)، تحقيق سيّد عبدالزهراء حسينى، مؤسّسة الصادق - تهران.
192 - شذرات الذهب في أخبار من ذهب: ابوالفلاح شهاب الدين عبدالحى بن احمد بن محمّد
ص: 357
عكرى دمشقى، معروف به ابن عماد حنبلى (ت/ 1089 ه)، چاپ اوّل 1406 ه/ 1986 م، دارابن كثير - بيروت - دمشق.
193 - شرح اصول الكافي: ملّا محمّد صالح مازندرانى، متوفّاى 1081 ه، با تعاليق ميرزا ابوالحسن شعرانى، ضبط و تحقيق سيّد على عاشور، چاپ اوّل 1421 ه دار إحياء التراث العربى، بيروت - لبنان.
194 - شرح ديوان أمير المؤمنين: حسين بن معين الدين ميبذى، معروف به قاضى مير (ت/ 910 ه)، نسخۀ خطّى.
195 - شرح ديوان الحماسة لأبي تمّام: يحيى بن على خطيب تبريزى (ت/ 502 ه)، چاپ اوّل، دار القلم - بيروت.
196 - شرح الزرقاني على المواهب اللدنّيّة: ابوعبداللّٰه محمّد بن عبدالباقى زرقانى مالكى (ت/ 1112 ه)، دار المعرفة - بيروت 1414 ه / 1993 م.
197 - شرح الزرقاني علي موطّأ الإمام مالك: امام سيدى محمّد بن عبدالباقى زرقانى (ت/ 1122 ه)، دار المعرفة - بيروت 1409 ه/ 1989 م.
198 - شرح السير الكبير: محمّد بن احمد بن ابى سهل سرخسى (ت / 483 ه)، چاپ اوّل 1335 ه، مطبعة دائرة المعارف النظاميّة - حيدر آباد - الهند.
199 - شرح الشفاء: خنفاجى.
200 - شرح الشفاء: شيخ على قارى.
201 - شرح شواهد المغني: جلال الدين عبدالرحمن سيوطى (ت/ 911 ه)، تعليق احمد ظافر كوجان، نشر ادب حوزه - قم.
202 - شرح الصحيح: قسطلانى.
203 - شرح صحيح الترمذي: ابن عربىّ .
204 - شرح المقاصد: مسعود بن عمر بن عبداللّٰه، مشهور به سعد الدين تفتازانى (ت/ 793 ه)، انتشارات شريف الرضى - قم.
205 - شرح المواقف: محقّق سيّد شريف على بن محمّد جرجانى (ت/ 812 ه)، انتشارات شريف رضى - قم.
ص: 358
206 - شرح الزرقاني على المواهب اللدنّيّة: ابوعبداللّٰه محمّد بن عبدالباقى زرقانى مالكى (ت/ 1112 ه)، دار المعرفة - بيروت 1414 ه / 1993 م.
207 - شرح نهج البلاغة: ابوحامد عزّالدين عبدالحميد بن هبة اللّٰه بن محمّد بن ابى الحديد مدائنى معتزلى (ت/ 656 ه)، تحقيق محمّد ابوالفضل ابراهيم، چاپ اوّل 1378 ه/ 1959 م، دار إحياء الكتب العربيّة - قاهره.
208 - شرح نهج البلاغة: شيخ محمّد عبده (ت/ 1905 م)، چاپ اوّل 1411 ه، مكتب الإعلام الإسلامي.
209 - شرح نهج البلاغة: ابن ميثم.
210 - شرح الهمزيّة في مدح خير البريّة: شهاب الدين احمد بن محمّد بن حجر هيتمى (ت/ 974 ه)، المطبعة البهية المضرية 1304 ه.
211 - شرح معاني الآثار.
212 - الشرف المؤبّد لآل محمّد صلى الله عليه و آله: شيخ يوسف بن اسماعيل نبهانى (ت/ 1350 ه)، دار جوامع الكلم - قاهره، چاپ شده در بيروت 1309 ه.
213 - شرف النبيّ : أبو سعيد عبد الملك بن أبي عثمان النيسابوري مشهور بخركوشي، (ت/ 407 ه) ترجمه نجم الدين محمود درادندي، تصحيح محمّد درونى - ايران.
214 - شعب الإيمان: ابوبكر احمد بن حسين بن على بن موسى بيهقى نيشابورى (ت/ 458 ه)، تحقيق ابوهاجر محمّد سعيد بن بسيونى زغلول، چاپ اوّل 1410 ه/ 1990 م، دار الكتب العلميّة - بيروت.
215 - الشفا بتعريف حقوق المصطفى: عياض بن موسى يحصبى اندلسى (ت/ 544 ه)، تعدادى از محقّقان، چاپ دوّم 1407 ه/ 1986 م، مؤسّسة علوم القرآن، دارالفيحاء - عمّان.
216 - شفاء السقام في زيارة خير الأنام: تقى الدين على بن عبدالكافى سبكى شافعى (ت/ 756 ه)، چاپ دوّم 1978 م، دار الآفاق الجديدة - بيروت.
217 - الشمائل المحمّدية: أبو عيسى محّمدبن عيسى بن سورة الترمذي (ت / 256 ه)، تحقيق عزّت عبيد الدعاس، مكتبة الشرف الجديد - بغداد 1988 م.
218 - شمس الأخبار: عليّ بن حميد القرشي.
219 - شواهد التنزيل لقواعد التفضيل: عبيداللّٰه بن عبد اللّٰه بن احمد، معروف به حاكم حسكانى
ص: 359
حذّاء حنفى نيشابورى (ت/بعد 490 ه)، تحقيق شيخ محمّد باقر محمودى، چاپ اوّل 1411 ه/ 1990 م، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى، مجمع إحياى فرهنگ اسلامى - تهران.
حرف صاد
220 - الصارم المسلول على شاتم الرسول: تقى الدين احمد بن عبدالحليم حرّانى، معروف به ابن تيميّه (ت/ 728 ه)، دار الجيل - بيروت 1975 م.
221 - صبح الأعشى في صناعة الإنشا: احمد بن على قلقشندى (ت/ 821 ه)، شرح و تعليق محمّد حسين شمس الدين، چاپ اوّل 1407 ه/ 1987 م، دار الكتب العلميّة - بيروت.
222 - الصحاح: اسماعيل بن حمّاد جوهرى (ت/ 393 ه)، تحقيق احمد عبدالغفور عطّار، چاپ چهارم 1407 ه/ 1987 م، دار العلم للملايين - بيروت.
223 - صحيح البخاري: محمّد بن اسماعيل بخارى جعفى (ت/ 256 ه)، ضبط و شرح دكتر مصطفى ديب بُغا، مطبعة الهندي - دمشق 1379 ه/ 1976 م.
224 - صحيح مسلم: مسلم بن حجّاج قشيرى نيشابورى (ت/ 261 ه)، تحقيق و تعليق دكتر موسى شاهين لاشين و دكتر احمد عمر هاشم، چاپ اوّل 1407 ه/ 1987 م، مؤسّسة عزّ الدين - بيروت.
225 - صحيح مسلم بشرح النَوَوي: ابوزكريّا محيى الدين يحيى بن شرف بن مرى شافعى نووى (ت/ 676 ه)، دار الكتاب العربي - بيروت 1407 ه/ 1987 م.
226 - الصراط السويّ في مناقب آل النبيّ : شيخ محمود بن محمّد شيخانى قادرى مدني.
227 - الصراط المستقيم لمستحقّي التقديم: على بن يونس عاملى نباطى بياضى (ت/ 877 ه)، تحقيق محمّد باقر بهبودى، چاپ اوّل 1384 ه، المكتبة الرضويّة لإحياء الآثار الجعفريّة.
228 - الصراع بين الإسلام والوثنيّة: عبداللّٰه على قصيمى، المطبعة السلفيّة - قاهره 1956 م.
229 - صفة الصفوة: ابوالفرج جمال الدين عبدالرحمن بن على قرشى بن جوزى (ت/ 597
ص: 360
ه)، تحقيق محمود فاخورى، اخراج احاديث: دكتر محمّد روّاس قلعه چى، چاپ چهارم 1406 ه/ 1986 م، دار المعرفة - بيروت.
230 - الصواعق المحرقة في الردّ على أهل البدع والزندقة: شهاب الدين احمد بن محمّد بن حجر هيتمى مكّى (ت/ 974 ه)، تعليق عبدالوهّاب عبداللطيف، چاپ دوّم 1385 ه / 1965 م، مكتبة القاهرة - مصر.
حرف ضاد
231 - الضعفاء والمتروكون: ابوالحسن على بن عمر دار قطنى (ت/ 385 ه)، تحقيق موفّق بن عبداللّٰه بن عبدالقادر، مكتبة المعارف - الرياض.
232 - الضوء اللامع لأهل القرن التاسع: ابوالخير شمس الدين محمّد بن عبدالرحمن سخاوى (ت/ 602 ه)، دار الكتاب الإسلامي - قاهره.
حرف طاء
233 - طبقات الحفّاظ: ذهبى.
234 - طبقات الشافعيّة الكبرى: ابونصر تاج الدين عبدالوهّاب بن على بن عبدالكافى سُبكى (ت/ 771 ه)، تحقيق عبدالفتّاح محمّد حلو و محمود محمّد طناحى، دار إحياء الكتب العربيّة - بيروت.
235 - الطبقات الكبرى: محمّد بن سعد بن منيع بصرى، معروف به ابن سعد (ت/ 230 ه)، دار صادر - بيروت.
236 - الطرائف في معرفة مذاهب الطوائف: ابوالقاسم على بن موسى بن طاووس حسينى (ت/ 664 ه)، چاپخانۀ خيّام - قم 1400 ه.
237 - طرح التثريب في شرح التقريب: ابوزرعۀ عراقى احمد بن عبدالرحيم (ت/ 826 ه)، دار المعارف - حلب.
حرف ظاء
238 - ظُهر الإسلام: احمد امين.
ص: 361
حرف عين
239 - العبر في خبر من غبر: شمس الدين ذهبى (ت/ 748 ه)، تحقيق محمّد سعيد زغلول، دار الكتب العلميّة - بيروت.
240 - عرائس المجالس (قصص الأنبياء): ابواسحاق احمد بن محمّد بن ابراهيم ثعلبى (ت/ 427 ه)، چاپ چهارم، دار الرائد العربي - بيروت.
241 - عصر المأمون: احمد فريد رفاعى (ت/ 1376 ه)، چاپ چهارم 1346 ه/ 1928 م، دار الكتب المصريّة - قاهره.
242 - عقد الدرر و اللآلي في فضل الشهور والأيّام والليالي: شيخ شهاب الدين احمد بن ابى بكر حموى مشهور به رسام.
243 - العقد الفريد: احمد بن محمّد بن عبد ربّه قرطبى (ت/ 328 ه)، چاپ اوّل 1986 م، دار و مكتبة الهلال - بيروت.
244 - علل الشرائع.
245 - العلل ومعرفة الرجال: احمد بن محمّد بن حنبل (ت/ 241 ه)، تحقيق دكتر وصى اللّٰه بن محمّد عبّاس، چاپ اوّل 1408 ه/ 1988 م، المكتب الإسلامي - بيروت، دار الخاني - رياض.
246 - عمدة التحقيق في بشائر آل الصدّيق: إبراهيم بن عامر بن على عبيدى (ت/ 1091 ه)، چاپ شده در حاشيۀ روض الرياحين، مؤسّسة عماد الدين - قبرص.
247 - عمدة القاري شرح صحيح البخاري: محمود بن احمد عينى (ت/ 855 ه)، دار إحياء التراث العربي - بيروت.
248 - عمل اليوم والليلة: ابو عبدالرحمن احمد بن شعيب بن على نسائى (ت/ 303 ه) مراجعه و تعليقۀ مركز الأبحاث الثقافيّة، چاپ اوّل 1408 ه/ 1988 م، مؤسّسة الكتب الثقافيّة - بيروت.
249 - عيون الأخبار: عبداللّٰه بن مسلم بن قتيبة دينورى (ت/ 276 ه)، دار الكتاب العربي - بيروت.
250 - عيون أخبار الرضا: ابوجعفر صدوق محمّد بن على بن حسين بن موسى بن بابويه قمى
ص: 362
(ت/ 381 ه)، چاپ اوّل 1404 ه/ 1984 م، مؤسّسة الأعلمي - بيروت.
251 - عيون الأثر: ابن سيّد الناس.
حرف غين
252 - غرائب القرآن (تفسير نيشابورى): نظام الدين حسن بن محمّد حسين قمى نيشابورى (كه سال 730 ه زنده بوده)، چاپ شده در تفسير طبرى، چاپ اوّل 1329 ه، المطبعة الكبرى الأميرية - بولاق - مصر.
253 - غريب الحديث: ابوعبيدالقاسم بن سلّام هروى (ت/ 224 ه)، چاپ اوّل 1384 ه/ 1964 م، دائرة المعارف العثمانيّة - حيدر آباد.
254 - الغيث المُسجم في شرح لامية العجم: صلاح الدين خليل بن ايبك صفدى (ت/ 764 ه)، چاپ دوّم 1411 ه/ 1990 م دار الكتب العلميّة - بيروت.
حرف فاء
255 - الفائق في غريب الحديث: جاراللّٰه عمر بن محمود زمخشرى (ت/ 538 ه)، تحقيق على محمّد بجاوى و محمّد ابوالفضل ابراهيم، چاپ دوّم، مطبعة عيسى البابي الحلبي - قاهره.
256 - الفتاوى الحديثية: شهاب الدين احمد بن محمّد بن حجر هيتمى مكّى (ت/ 974 ه)، چاپ سوّم 1409 ه/ 1989 م، مطبعة مصطفى البابي الحلبي - قاهره.
و چاپ ديگر: با تحقيق محمّد عبدالرحمن مرعشلي، چاپ اوّل 1419 ه، دار إحياء التراث العربي - بيروت.
257 - فتح الباري في شرح صحيح البخاري: شهاب الدين احمد بن على بن حجر عسقلانى (ت/ 852 ه)، تحقيق محمّد فؤاد عبدالباقى و محبّ الدين خطيب و عبد العزيز بن عبداللّٰه بن باز، دار المعرفة - بيروت.
258 - فتح العزيز: ابوالقاسم عبدالكريم بن محمّد رافعى، متوفّاى 623 ه، دار الفكر.
259 - فتح القدير: محمّد بن على بن محمّد شوكانى (ت/ 1250 ه)، عالم الكتب - بيروت.
260 - الفتنة الكبرى (المجموعة الكاملة لمؤلّفات طه حسين).
ص: 363
261 - الفتوحات الإسلاميّة: احمد زينى دحلان (ت/ 1304 ه)، المطبعة الحسينيّة المصريّة.
262 - فتوح البلدان: احمد بن يحيى بن جابر بلاذرى (ت/ 279 ه)، تحقيق و بررسى رضوان محمّد رضوان، دار الكتب العلميّة - بيروت 1398 ه/ 1978 م.
263 - فرائد الأدب في الأمثال والأقوال السائرة عند العرب: طبع في آخر المنجد.
264 - فرائد السمطين في فضائل المرتضى والبتول والسبطين والأئمّة من ذرّيّتهم عليهم السلام: ابراهيم بن محمّد بن مؤيّد حمّوئى جوينى (ت/ 722 ه)، تحقيق محمّد باقر محمودى، چاپ اوّل 1398 ه/ 1978 م جزء اوّل، و 1400 ه/ 1980 م جزء دوّم، مؤسّسة المحمودي - بيروت.
265 - فردوس الأخبار: ديلمى.
266 - الفردوس بمأثور الخطاب: شيرويه بن شهردار بن شيرويه همدانى، ملقّب به «اِلكيا» (ت/ 509 ه)، تحقيق سعيد بن بسيونى زغلول، چاپ اوّل 1406 ه/ 1986 م، دار الكتب العلميّة - بيروت.
و چاپ ديگر: با تحقيق فواز احمد زمولى و محمّد معتصم باللّٰه بغدادى، چاپ اوّل 1407 ه/ 1987 م، دارالكتاب العربي - بيروت.
267 - فرقان القرآن بين صفات الخالق والأكوان: سلامت هندى عزامى قضاعى شافعى (ت/ 1376 ه)، دار إحياء التراث العربي - بيروت.
268 - الفروق اللغويّة: ابو هلال عسكرى، چاپ اوّل 1412 ه، مؤسّسۀ نشر اسلامى وابسته به جامعه مدرّسين حوزۀ علميّه قم.
269 - فرهنگ فقه فارسى: تحقيق و تأليف مؤسّسۀ دائرة المعارف فقه اسلامى، چاپ دوم 1385 ه ش، ناشر مؤسّسۀ دائرة المعارف فقه اسلامى.
270 - الفِصَل في الملل والأهواء والنحل: ابومحمّد على بن احمد بن حزم أندلسى ظاهرى (ت/ 456 ه)، مكتبة المثنى - بغداد.
271 - الفصول المهمّة في معرفة أحوال الأئمّة عليهم السلام: على بن محمّد بن احمد، مشهور به ابن صبّاغ مالكى (ت/ 855 ه)، چاپ اوّل 1408 ه/ 1988 م، مؤسّسة الأعلمي - بيروت.
272 - فضائل أميرالمؤمنين عليّ بن أبي طالب وأهل البيت عليهم السلام من كتاب المسند لأحمد بن حنبل: قوام
ص: 364
الدين قمى وشنوى، چاپخانۀ حكمت - قم 1352 ه شمسى.
273 - فضائل الصحابة: احمد بن محمّد بن حنبل (ت/ 241 ه)، تحقيق وصى اللّٰه بن محمّد بن عبّاس، چاپ اوّل 1403 ه/ 1983 م، مؤسّسة الرسالة - مكّۀ مكرّمه.
274 - فضائل الصحابة: أطرابلسى.
275 - الفقه على المذاهب الأربعة: عبدالرحمن بن محمّد عوض جزيرى (ت/ 1360 ه)، چاپ هفتم، دار إحياء التراث العربي - بيروت 1406 ه/ 1986 م.
276 - الفوائد المجموعة في الأحاديث الموضوعة: محمّد بن على شوكانى (ت/ 250 ه)، تحقيق محمّد عبدالرحمن عوض، چاپ اوّل 1406 ه، دار الكتاب العربي - بيروت.
277 - فيض القدير شرح الجامع الصغير: محمّد معروف به عبد رؤوف مناوى (ت/ 1031 ه)، چاپ دوّم 1391 ه/ 1972 م، دار المعرفة - بيروت.
حرف قاف
278 - القاموس المحيط (قاموس اللغة) : محمّد بن يعقوب فيروزآبادى (ت/ 817 ه)، تحقيق مكتب تحقيق التراث في مؤسّسة الرسالة، مؤسّسة الرسالة - بيروت 1407 ه/ 1987 م.
279 - القول الجلّي في فضائل عليّ : سيوطى.
حرف كاف
280 - الكافي: ابوجعفر محمّد بن يعقوب بن اسحاق كلينى رازى (ت/ 329 ه)، تعليق على اكبر غفارى، دار الكتاب الإسلامي - تهران.
281 - الكامل في التاريخ (تاريخ ابن الأثير): عزّالدين على بن ابى الكرم شيبانى، معروف به ابن اثير (ت/ 630 ه)، تحقيق على شيرى، دار إحياء التراث العربي - بيروت.
و چاپ ديگر: دار صادر - بيروت 1399 ه/ 1979 م.
282 - الكامل في ضعفاء الرجال: عبداللّٰه بن عدى جرجانى (ت/ 365 ه)، چاپ اوّل 1984 م، و چاپ سوّم 1988 م، دار الفكر - بيروت.
283 - الكامل في اللغة والأدب: ابوالعبّاس محمّد بن يزيد، معروف به مبرّد نحوى
ص: 365
(ت/ 285 ه)، تحقيق تغاريد بيضون و نعيم زرزور، چاپ دوّم 1989 م، دار الكتب العلميّة - بيروت.
284 - كتاب الضعفاء والمتروكين: ابوعبدالرحمن احمد بن شعيب بن على نسائى (ت/ 303 ه)، تحقيق بوران ضناوى و كمال يوسف حوت، چاپ دوّم 1407 ه/ 1987 م، دار الكتب الثقافيّة - بيروت.
285 - كتاب الضعفاء والمتروكين: ابوالفرج جمال الدين عبدالرحمن بن على بن محمّد قرشى تيمى بغدادى ابن جوزى (ت/ 597 ه)، تحقيق ابوالفداء عبداللّٰه قاضى، چاپ اوّل 1406 ه، دار الكتب العلميّة - بيروت.
286 - كتاب العلم: أبو عمر.
287 - كتاب المجروحين من المحدّثين والضعفاء والمتروكين: محمّد بن حبّان بن احمد تميمى بستى (ت/ 354 ه)، تحقيق محمود ابراهيم زايد، دار الباز - مكّه.
288 - كتاب الولاية: حافظ سجستانى، وى اين كتاب را ويژۀ حديث غدير تدوين كرده است.
289 - كتاب سُلَيم بن قيس الهلالي: ابوصادق سُلَيم بن قيس هلالى عامرى كوفى (ت/ 76 ه)، تحقيق شيخ محمّد باقر انصارى، چاپ اوّل 1415 ه، مؤسّسة نشر الهادى - قم.
290 - الكشّاف عن حقائق غوامض التنزيل: جاراللّٰه محمود بن عمر زمخشرى (ت/ 538 ه)، دار الكتاب العربي - بيروت 1366 ه/ 1947 م.
291 - كشف الخفاء ومزيل الإلباس: اسماعيل بن محمّد عجلونى جراحى (ت/ 1162 ه)، چاپ دوّم 1351 ه، دار إحياء التراث العربي - بيروت.
292 - كشف الظنون عن أسامي الكتب والفنون: مصطفى بن عبداللّٰه، مشهور به حاجى خليفه و به كاتب چلبي (ت/ 1067 ه)، دار إحياء التراث العربي - بيروت.
293 - كشف الغمّة في معرفة الأئمّة: ابوالحسن على بن عيسى بن ابى الفتح اِربلى (ت/ 693 ه)، چاپ دوّم 1405 ه/ 1985 م، دار الأضواء - بيروت.
294 - الكشف والبيان (تفسير ثعلبى): ابواسحاق احمد بن محمّد بن ابراهيم نيشابورى، معروف به ثعلبى (ت/ 427 ه)، نسخۀ خطّى كتابخانۀ آيت اللّٰه مرعشى نجفى - قم.
ص: 366
295 - كفاية الأثر في النصّ على الأئمّة الاثني عشر: ابوالقاسم على بن محمّد بن على خزاز قمى رازى (از بزرگان قرن چهارم)، تحقيق عبداللطيف بن على اكبر حسينى كوه كمرى چاپخانۀ خيام - قم 1401 ه.
296 - كفاية الطالب في مناقب عليّ بن أبي طالب: ابوعبداللّٰه محمّد بن يوسف بن محمّد قرشى كنجى شافعى (كشته شده در سال 658 ه)، تحقيق محمّد هادى امينى، چاپ سوّم 1404 ه، دار إحياء تراث أهل البيت - تهران.
297 - كلمة التقوى: شيخ محمّد امين زين الدين، چاپ سوّم، 1413 ه ق، چاپخانۀ مهر.
298 - كنز العمّال: علاء الدين على بن حسام الدين هندى برهان فورى، معروف به متّقى هندى (ت/ 975 ه)، مؤسّسة الرسالة - بيروت 1409 ه.
299 - كنوز الحقائق في حديث خير الخلائق: عبدالرؤوف مناوى (ت/ 1031 ه)، چاپ چهارم، مصطفى البابي مطبعة الحلبي وأولاده - مصر.
300 - كنوز الدقائق: زين الدين مناوى، وفات (1031-1035).
حرف لام
301 - اللآلئ المصنوعة في الأحاديث الموضوعة: جلال الدين عبدالرحمن سيوطى (ت/ 911 ه)، چاپ دوّم 1395 ه، دار المعرفة - بيروت.
302 - لسان العرب: ابن منظور جمال الدين ابوالفضل محمّد بن مكرم بن على افريقى مصرى (ت/ 711 ه)، تحقيق على شيرى، چاپ اوّل 1408 ه، دار إحياء التراث العربي - بيروت.
و چاپ ديگر: نشر ادب حوزه، 1405 ه، قم.
303 - لسان الميزان: ابوالفضل احمد بن على بن حجر عسقلانى (ت/ 852 ه)، چاپ اوّل 1407 ه، دار الفكر - بيروت.
304 - اللمع: ابونصر عبداللّٰه بن على سراج طوسى (ت/ 378 ه)، تحقيق عبدالحليم محمود و طه عبدالباقى سرور، مطبعة السعادة - قاهره 1380 ه/ 1960 م.
ص: 367
حرف ميم
305 - ما نزل من القرآن في عليّ عليه السلام: حافظ أبونعيم اصفهانى، متوفّاى (430).
306 - المجازات النبويّة: شريف رضى، تحقيق و شرح دكتر طه محمّد زينى، 1406 ه/ 1015 م، انتشارات بصيرتى - قم.
307 - مجالس المؤمنين: قاضى سيّد نوراللّٰه شوشترى (ت/ 1019 ه)، انتشارات اسلاميّه - تهران 1365 ه.
308 - المجتنى: ابوبكر محمّد بن حسن بن دريد ازدى (ت/ 321 ه)، چاپ سوّم 1382 ه/ 1963 م، مطبعة مجلس دائرة المعارف العثمانية - حيدر آباد دكن - هند.
309 - مجمع الأمثال: احمد بن محمّد بن احمد ميدانى (ت/ 518 ه)، تحقيق محمّد ابوالفضل ابراهيم، چاپ دوّم 1407 ه/ 1987 م، دار الجيل - بيروت.
310 - مجمع البحرين: شيخ فخرالدين طريحى، متوفّاى 1085 ه، تنظيم محمود عادل، تحقيق سيّد احمد حسينى، چاپ دوّم 1408 ه، دفتر نشر فرهنگ اسلامى.
311 - مجمع البيان في تفسير القرآن: ابوعلى فضل بن حسن بن فضل طبرسى طوسى (ت/ 548 ه)، چاپ اوّل 1406 ه/ 1986 م، دار المعرفة - بيروت.
312 - مجمع الزوائد ومنبع الفوائد: على بن أبى بكر هيثمى (ت/ 807 ه)، دارالكتب العلميّة - بيروت 1408 ه / 1988 م.
313 - المحاسن والمساوي: ابراهيم بن محمّد بيهقى (از بزرگان قرن پنجم)، دار صادر - بيروت 1380 ه/ 1960 م.
314 - محاضرات الاُدباء ومحاورات الشعراء والبلغاء: ابوالقاسم حسين بن محمّد راغب اصفهانى (ت/ 502 ه)، چاپ رحلى (4) جزء در دو مجلّد، مجلّد اوّل در (730) صفحه، و مجلّد دوّم در (726) صفحه، و نام چاپخانه يا ناشر مشخّص نشده است.
315 - محاضرة الأوائل ومسامرة الأواخر: علاء الدين على دَدَه بن مصطفى سكتوارى (ت/ 1007 ه)، چاپ اوّل 1311 ه، المطبعة العامرة الشرقيّة - مصر.
316 - محاضرات تاريخ الاُمم الإسلاميّة: محمّد بن عفيفى باجورى، معروف به شيخ خضرى (ت/ 1354 ه)، دار الفكر - بيروت.
ص: 368
317 - المحبَّر: ابوجعفر محمّد بن حبيب (ت/ 245 ه)، اُفست المكتب التجاري - بيروت از چاپ مطبعة الدائرة - هند 1361 ه.
318 - المحلّى: ابومحمّد على بن احمد بن سعيد بن حزم ظاهرى اندلسى (ت/ 456 ه)، تحقيق لجنة إحياء التراث العربي في دار الآفاق الجديدة - بيروت.
319 - مختصر المزني.
320 - مختصر تاريخ دمشق لابن عساكر: محمّد بن مكرّم، معروف به ابن منظور (ت/ 711 ه)، تحقيق رياض عبدالحميد و روحيه نحّاس و محمّد مطيع، چاپ اوّل 1404 ه/ 1984 م، دارالفكر - دمشق.
321 - مختصر جامع بيان العلم: احمد بن عمر محمصانى بيرونى (ت/بعد 1349 ه)، تحقيق حسن اسماعيل مروت، چاپ اوّل 1413 ه/ 1992 م، دار الخير - دمشق.
322 - المدخل: محمّد بن عبدرى، مشهور به ابن حاج (ت/ 737 ه)، چاپ اوّل 1348 ه/ 1929 م، المطبعة المصرية بالأزهر - قاهره.
323 - المدوّنة الكبرى: مالك بن انس اصبحى (ت/ 179 ه)، چاپ اوّل، دار إحياء التراث العربي - بيروت.
324 - مرآة الزمان: سبط ابن جوزى.
325 - مرافض الروافض: حسام الدين سهارنپورى.
326 - مراقي الفلاح شرح نور الإيضاح: حسن بن على بن عمّار شرنبلالى (ت/ 1069 ه)، چاپ آخر 1366 ه/ 1947 م، مكتبة مصطفى البابي الحلبي - مصر.
327 - مرآة الجنان وعبرة اليقظان: عبداللّٰه بن اسعد بن على يافعى يمنى (ت/ 768 ه)، چاپ دوّم 1413 ه/ 1993 م، دار الكتاب الإسلامي - قاهره.
328 - مرآة العقول في شرح أخبار الرسول: محمّد باقر مجلسى (ت/ 1111 ه)، دار الكتب الإسلاميّة - تهران 1404 ه.
329 - مرقاة المفاتيح شرح مشكاة المصابيح: ملّا على قارى (ت/ 1014 ه)، تحقيق صدقى محمّد جميل عطّار، چاپ اوّل 1412 ه، دار الفكر - بيروت.
330 - مرقاة الوصول لنوادر الاُصول: شيخ مصطفى بن اسماعيل دمشقي (كه در سال 1294 ه
ص: 369
زنده بوده است)، چاپ شده در ذيل كتاب نوادر الاُصول حكيم ترمذى، دار صادر - بيروت.
331 - مروج الذهب: على بن حسين بن على مسعودى (ت/ 346 ه)، تحقيق عبدالامير مهنّا، چاپ اوّل 1411 ه/ 1991 م، مؤسّسة الأعلمي - بيروت.
332 - المستدرك على الصحيحين: محمّد بن عبداللّٰه حاكم نيشابورى (ت/ 405 ه)، تحقيق مصطفى عبدالقادر عطا، چاپ اوّل 1411 ه/ 1990 م، دار الكتب العلميّة - بيروت.
و چاپ ديگر: دار المعرفة، نشر مكتبة المطبوعات الإسلاميّة - حلب، و محمّد امين - بيروت.
333 - المستطرف في كلّ فنّ مستظرف: ابوالفتح بهاء الدين محمّد بن احمد بن منصور اَبْشيهى محلّى (ت/ 852 ه)، دار إحياء التراث العربي - بيروت.
334 - المستقصى في أمثال العرب: جاراللّٰه محمود بن عمر زمخشرى (ت/ 538 ه)، چاپ اوّل 1408 ه - بيروت.
335 - المسند: ابوبكر عبداللّٰه بن زبير حميدى (ت/ 219 ه)، تحقيق حبيب الرحمن اعظمى، المكتبة السلفيّة - مدينۀ منوّره.
336 - مسند أبي داود الطيالسي: ابوداود طيالسى سليمان بن داود بن جارود (ت/ 204 ه)، چاپ اوّل، دار الكتاب اللبناني، اُفست از چاپ مجلس دائرة المعارف النظاميّة، حيدر آباد - هند 1321 ه.
337 - مسند أبي يعلى: احمد بن على بن مثنّى موصلى (ت/ 307 ه)، تحقيق حسين سليم اسد، چاپ اوّل 1412 ه/ 1992 م، دار الثقافة العربية - دمشق.
338 - مسند أحمد بن حنبل: ابوعبداللّٰه احمد بن محمّد بن حنبل شيبانى (ت/ 241 ه)، چاپ اوّل 1412 ه / 1991 م، دار إحياء التراث العربي - بيروت.
339 - مسند الإمام الرضا أبي الحسن عليّ بن موسى عليه السلام (ت/ 122 ه) : مكتبة الحياة - بيروت 1966 م.
340 - مسند البزّار (البحر الزخار): ابوبكر احمد بن عمرو عتكى بزّار (ت/ 292 ه)، تحقيق دكتر محفوظ الرحمن زين اللّٰه، مكتبة العلوم والحكم - مدينۀ منوّره، چاپ اوّل
ص: 370
1409 ه/ 1988 م.
341 - مسند شمس الأخبار المنتقى من كلام النبيّ المختار صلى الله عليه و آله: على بن حميد بن احمد قرشى (ت/ 635 ه)، 1407 ه/ 1987 م، مؤسّسة الأعلمي - بيروت.
342 - مشاهير العراق:] أعلام العراق.
343 - مشكاة المصابيح: ابوعبداللّٰه ولى الدين محمّد بن عبداللّٰه خطيب تبريزى عمرى (ت/ 741 ه)، تحقيق سعيد محمّد لحام، چاپ اوّل 1411 ه/ 1991 م، دارالفكر - لبنان.
344 - مشكل الآثار: احمد بن محمّد بن سلامت مصرى طحاوى (ت/ 321 ه)، چاپ اوّل 1333 ه، مجلس دائرة المعارف النظاميّة - حيدر آباد دكن - هند.
345 - مصابيح السنّة: حسين بن مسعود بن محمّد فرّاء بغوى (ت/ 510 ه)، تحقيق دكتر يوسف عبدالرحمن مرعشى، چاپ اوّل 1407 ه/ 1987 م، دارالمعرفة - بيروت.
346 - مصباح الظلام وبهجة الأنام: محمّد عبداللطيف جردانى (ت/ 1307 ه)، چاپ اوّل 1412 ه/ 1992 م، دار الكتاب العربي - بيروت.
347 - مصباح المتهجّد: ابوجعفر محمّد بن حسن طوسى (ت/ 460 ه)، تحقيق اسماعيل انصارى زنجانى.
348 - مصباح المنهاج: سيّد محمّد سعيد طباطبايى حكيم، چاپ اوّل 1415-1417 ه ق، مؤسّسۀ المنار.
349 - المصنّف: عبدالرزاق بن همّام صنعانى (ت/ 211 ه)، تحقيق شيخ حبيب الرحمن اعظمى، انتشارات مجلس علمى - هند 1390 ه.
350 - المصنّف في الأحاديث والآثار: عبداللّٰه بن محمّد بن ابى شيبه (ت/ 235 ه)، تحقيق مختار احمد ندوى.
و چاپ ديگر: با تحقيق سعيد محمّد لحام، چاپ اوّل 1409 ه، دار الفكر - بيروت.
351 - مطالب السؤول في مناقب آل الرسول: أبوسالم كمال الدين محمّد بن طلحة شافعى (ت/ 625 ه)، به خطّ رضا دامغانى، مشهور به حاجى آخوند سرافراز در سال 1287 ه.
ص: 371
352 - المعارف: ابومحمّد عبداللّٰه بن مسلم بن قتيبۀ دينورى (ت/ 276 ه)، تحقيق دكتر ثروت عكاشه، چاپ ششم 1992 م، الهيئة المصرية العامّة للكتاب.
353 - معجم الاُدباء: ابوعبداللّٰه شهاب الدين ياقوت بن عبداللّٰه حموى رومى (ت/ 626 ه)، چاپ سوّم 1400 ه/ 1980 م، دار الفكر - بيروت.
354 - المعجم الأوسط: ابوالقاسم سليمان بن احمد طبرانى (ت/ 360 ه)، تحقيق دكتر محمود طحان، چاپ اوّل 1405 ه/ 1985 م، مكتبة المعارف - رياض.
355 - معجم البلدان: ابوعبداللّٰه شهاب الدين ياقوت بن عبداللّٰه حموى رومى (ت/ 626 ه)، دار إحياء التراث العربي - بيروت 1399 ه/ 1979 م.
356 - المعجم الكبير: ابوالقاسم سليمان بن احمد طبرانى (ت/ 360 ه)، تحقيق حمدى عبدالمجيد سلفى، چاپ دوّم 1404 ه/ 1983 م، دار إحياء التراث العربي - بيروت.
357 - معرفة الرجال: ابوزكريّا يحيى بن مَعين بن عون مُرِّى بغدادى (ت/ 233 ه)، مجمع اللغة العربيّة بدمشق 1405 ه/ 1985 م.
358 - معرفة القرّاء الكبار على الطبقات والأعصار: محمّد بن احمد ذهبى (ت/ 748 ه)، تحقيق بشار عواد وشعيب ارناؤوط، چاپ اوّل 1404 ه/ 1984 م، مؤسّسة الرسالة - بيروت.
359 - المغني: ابومحمّد عبداللّٰه بن احمد بن محمّد بن قدامه (ت/ 620 ه)، چاپ دوّم 1347 ه، دار الكتاب العربي - بيروت.
360 - مغني المحتاج إلى معرفة ألفاظ المنهاج: شيخ محمّد بن احمد شربينى (ت/ 977 ه)، دار إحياء التراث العربي - بيروت 1377 ه/ 1958 م.
361 - المفاضلة بين الصحابة: ابن حزم.
362 - مفتاح السعادة ومصباح السيادة: ابوالخير عصام الدين احمد بن مصطفى مشهور به طاشْكُبْرى زاده (ت/ 968 ه)، دار الكتب العلميّة - بيروت.
363 - مقاتل الطالبيّين: ابوالفرج على بن حسين بن محمّد اصفهانى (ت/ 356 ه)، تحقيق احمد صقر، چاپ دوّم 1408 ه/ 1987 م، مؤسّسة الأعلمي - بيروت.
364 - المقاصد: تفتازانى.
365 - المقاصد الحسنة: شمس الدين محمّد بن عبدالرحمن سخاوى (ت/ 902 ه)، تحقيق
ص: 372
محمّد عثمان خشت، چاپ دوّم 1414 ه/ 1994 م، دار الكتاب العربي - بيروت.
366 - مقتل الحسين: موفّق بن احمد مكي اخطب خوارزم (ت/ 568 ه)، تحقيق محمّد سماوى، كتابخانۀ مفيد - قم، اُفست از چاپ نجف 1367 ه.
367 - مقدّمۀ ابن خلدون.
368 - الملل والنحل: ابوالفتح محمّد بن عبدالكريم شهرستانى (ت/ 548 ه)، چاپ اوّل 1981 م، مؤسّسة ناصر للثقافة - بيروت.
369 - المناقب: موفّق بن احمد بن محمّد خوارزمى (ت/ 568 ه)، تحقيق مالك محمودى، چاپ دوّم 1411 ه، مؤسّسه نشر اسلامى، جامعۀ مدرّسين - قم.
370 - مناقب أبي حنيفة: موفق بن احمد مكّى خوارزمى (ت/ 568 ه)، چاپ شده در ذيل كتاب مناقب أبي حنيفة، كردرى چاپ اوّل 1321 ه.
371 - مناقب أبي حنيفة (المناقب الكردريّة): محمّد بن محمّد بن شهاب كردرى، مشهور به بزَّازى (ت/ 827 ه)، چاپ اوّل 1321 ه، مجلس دائرة المعارف النظاميّة - حيدر آباد دكن - هند.
372 - مناقب أميرالمؤمنين: احمد بن حنبل (ت/ 241 ه)، تحقيق سيّد عبدالعزيز طباطبايى.
373 - مناقب عليّ بن أبي طالب: على بن محمّد بن محمّد، مشهور به ابن مغازلى (ت/ 483 ه)، انتشارات اسلاميّه - تهران 1394 ه.
374 - المنتخب: فخرالدين بن محمّد على بن احمد طريحى رماحى نجفى (ت/ 1085 ه)، انتشارات اروميّه - قم.
375 - منتخب كنز العمّال في سنن الأقوال والأفعال: علاء الدين على بن حسام الدين عبدالملك قادرى، مشهور به متّقى هندى (ت/ 975 ه)، چاپ اوّل 1410 ه/ 1990 م، دار إحياء التراث العربي - بيروت.
376 - المنتظم في تاريخ الملوك والاُمم: عبدالرحمن بن على بن جوزى (ت/ 597 ه)، تحقيق محمّد عبد القادر عطا و مصطفى عبدالقادر عطا، چاپ اوّل 1412 ه، دارالكتب العلميّة - بيروت.
377 - المنتقى: ابن تيميّه.
ص: 373
378 - منتهى الآمال: شيخ عبّاس قمى، چاپ ششم 1413 ه ق، مؤسّسۀ انتشارات هجرت.
379 - منهاج السنّة النبويّة: ابوالعبّاس احمد بن عبدالحليم بن تيميّه حرَّانى (ت/ 728 ه)، دار الكتب العلميّة - بيروت، اُفست از چاپ المطبعة الكبرى الأميريّة - مصر 1322 ه.
380 - المواقف في علم الكلام: عبدالرحمن بن احمد بن عبدالغفّار ايجى (ت/ 756 ه)، عالم الكتب - بيروت.
381 - المواهب اللدنّيّة: احمد بن محمّد قسطلّانى (ت/ 923 ه)، تحقيق صالح احمد شامى، چاپ اوّل 1412 ه/ 1991 م، مكتب الإسلامي - بيروت.
382 - الموضوعات: ابوالفرج عبدالرحمن بن على بن جوزي (ت/ 597 ه)، تحقيق عبدالرحمن محمّد عثمان، چاپ اوّل 1386 ه/ 1966 م، المكتبة السلفيّة - مدينۀ منوّره.
383 - الموطّأ: مالك بن انس (ت/ 179 ه)، تحقيق محمّد فؤاد عبدالباقى، دار إحياء التراث العربي - بيروت 1406 ه/ 1985 م.
384 - ميزان الاعتدال في نقد الرجال: ابوعبداللّٰه شمس الدين محمّد بن احمد بن عثمان ذهبى (ت/ 748 ه)، تحقيق على محمّد بجاوى، دار الفكر - بيروت.
385 - الميزان في تفسير القرآن: علّامه سيّد محمّد حسين طباطبايى، چاپ ششم 1421 ه ق موسّسه نشر اسلامى زير نظر جامعۀ مدرّسين حوزه علمّيۀ قم.
حرف نون
386 - نجاة المؤمنين: محمّد محسن كشميرى.
387 - النزاع والتخاصم فيما بين بني اُمية وبني هاشم: ابوالعبّاس تقى الدين احمد بن على حسينى عبيدى مقريزى (ت/ 845 ه)، تحقيق د. حسين مؤنس، انتشارات شريف رضى - قم.
388 - نُزُل الأبرار: محمّد بن معتمد خان رستم بَدَخشاني (ت/بعد 1126 ه)، تحقيق محمّد هادى اميني، چاپ دوّم 1413 ه/ 1993 م، شركة الكتبي - بيروت.
389 - نزهة المجالس ومنتخب النفائس: عبدالرحمن صفورى (ت/ 894 ه)، دار الإيمان - دمشق.
ص: 374
390 - نسيم الرياض في شرح الشفا للقاضي عياض: احمد بن محمّد شهاب الدين خفاجى (ت/ 1069 ه)، دار الفكر - بيروت.
391 - النصائح الكافية لمن يتولّى معاوية: محمّد بن عقيل بن عبداللّٰه علوى (ت/ 1350 ه)، چاپ اوّل 1412 ه، دار الثقافة - قم.
392 - نصب الراية: عبداللّٰه بن يوسف زيلعى (ت/ 762 ه)، دار إحياء التراث العربي - بيروت.
393 - نظم درر السمطين: محمّد بن يوسف زرندى (ت/ 750 ه)، تحقيق دكتر محمّد هادى امينى، اصرار مكتبة نينوى الحديثة - تهران.
394 - نوادر الاُصول: محمّد بن على بن حسن حكيم ترمذى (ت/حدود 320 ه)، چاپ اوّل 1413 ه/ 1992 م، دار الكتب العلميّة - بيروت.
395 - نور الأبصار: شيخ مؤمن بن حسن بن مؤمن شبلنجى (ت/بعد از 1308 ه)، دار الجيل - بيروت 1409 ه/ 1989 م.
396 - النور السافر عن أخبار القرن العاشر: عبدالقادر بن شيخ بن عبداللّٰه عيدروس (ت/ 1038 ه)، چاپ اوّل 1405 ه/ 1985 م، دار الكتب العلميّة - بيروت.
397 - نهاية الأرب في فنون الأدب: احمد بن عبدالوهّاب نويرى (ت/ 733 ه)، المؤسّسة المصريّة العامّة، وزارة الثقافة والإرشاد القومي - مصر.
398 - النهاية في غريب الحديث والأثر: ابن اثير مبارك بن محمّد جزرى (ت/ 606 ه)، چاپ چهارم 1965 م - قاهره.
399 - نهج البلاغة: تحقيق و ضبط نصوص دكتر صبحى صالح، بيروت 1387 ه.
400 - نيل الابتهاج.
401 - نيل الأوطار: محمّد بن على بن محمّد شوكانى صنعانى (ت/ 1250 ه)، دار إحياء التراث العربي - بيروت، اُفست از چاپ مصطفى البابي الحلبي - قاهره 1391 ه/ 1971 م.
حرف واو
402 - الوسائل إلى مسامرة الأوائل.
ص: 375
403 - الوشيعة في نقض عقائد الشيعة: موسى جاراللّٰه ابن فاطمه تركستانى قازانى تاتارى روستوفدونى روسى (ت/ 1369 ه - 1949 م)، مكتبة الخانجي - مصر.
404 - الوفا بأحوال المصطفى: عبدالرحمن بن على بن الجوزى (ت/ 597 ه)، چاپ اوّل 1408 ه/ 1988 م، دار الكتب العلميّة - بيروت.
405 - وفاء الوفا بأخبار دار المصطفى: نورالدين على بن عبداللّٰه حسنى شافعى سمهودى (ت/ 911 ه)، تحقيق محمّد محيى الدين عبدالحميد، دار الباز - مكّه مكرّمه.
406 - وفيات الأعيان: ابوالعبّاس شمس الدين احمد بن محمّد بن خلّكان برمكى إربلى (ت/ 681 ه)، تحقيق إحسان عبّاس، دار الثقافة - بيروت 1970 م، اُفست از چاپ دار صادر.
407 - وقعة صفّين: نصربن مزاحم منقرى (ت/ 212 ه)، تحقيق عبدالسلام هارون، چاپ دوّم 1382 ه، مؤسّسة العربيّة الحديثة - قاهرة.
حرف هاء
408 - هداية المرتاب في فضائل الأصحاب: احمد بن مصطفى قادين خانى (ت/ 1306 ه)، سال چاپ 1292 ه.
409 - هداية العقول إلى غاية السؤول.
حرف ياء
410 - ينابيع المودّة: شيخ سليمان بن ابراهيم حسينى بلخى قندوزى حنفى (ت/ 1294 ه)، چاپ اوّل، منشورات مؤسّسة الأعلمي - بيروت.
ص: 376