عنوان و نام پديدآور :حجه التفاسیر و بلاغ الاکسیر : یا من لا یحضره المفسر و التفسیر/تالیف عبدالحجه بلاغی
مشخصات نشر : قم: [بی نا]، 13.(چاپخانه قم)
مشخصات ظاهری : 10ج.
وضعیت فهرست نویسی : در انتظار فهرستنویسی (اطلاعات ثبت)
يادداشت : فهرست نویسی بر اساس جلد سوم٬ چهارم و پنجم.
يادداشت : عنوان روی جلد: تفسیر فارسی قرآن مجید حجه التفاسیر
شماره کتابشناسی ملی : 2067256
نام کامل تفسیر، «حجة التفاسیر و بلاغ الاکسیر» یا «تفسیر من لا یحضره المفسر و التفسیر» با نام خلاصه حجة التفاسیر در 10 مجلد به زبان فارسی از تفاسیر قرن چهاردهم شیعه دوازده امامی محسوب می گردد که توسط سید عبد الحجه مراغی تالیف شده است.
ص: 1
بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ
الحمد للّه رب العالمين. و الصلاة و السلام على خاتم الأنبياء و المرسلين، و سيّد الأوصياء المرضيين، و زوجته سيدة نساء العالمين، و أولادهما الأئمة المنتجبين.
ستايش خاص كردگار مفيض الأنواريست كه چراغ هستى جملۀ موجودات پرتوى از نور ابدى الظهور اوست. و آرايش سلسلۀ كائنات به فروغ لآلى درخشان ذوات قدسيۀ برگزيدگان حضرت والاى او، سيّما: سيد اولين و آخرين و آورندۀ دين مبين، حبيب سبحان و شرف خاندان خليل الرحمن؛ «محمّد مصطفى»، و ذرارى باهرۀ آسمان عصمت و ولايت و خلافت يعنى آل أطهار و عترت أخيار سيد أنبياء عليهم التحية و الثناء أما بعد از تزيين فاتحۀ كلام به ثناء يگانۀ بى همتا و ذكر جميل مقربان بارگاه كبرياء؛ معروض مى دارد: از هر چمن گلى و از هر بوستان سنبلى در أيام مطالعه در گلزار كتب تفاسير و ساير كتب أرباب دانش و أصحاب بينش براى تعاليق تفسير حجة التفاسير فراهم گرديد و مرا دريغ آمد كه از حفظ آن فوارد شوارد در أوراق و صحائف خوددارى كنم، ازاين جهت همت به ثبت و ضبط شطرى از أهم و اعم آنها گرفتم و در دسترس خوانندگان گذاردم و از خدا استمداد و استعانت مى جويم.
محرر تعاليق تفسير، بندۀ كمتر از كاه درگاه امام زمان، آخرين خلف سيد انس و جان، حضرت «حجة»، فرزند امام حسن عسكرى و عليا حضرت «نرجس» سلام اللّه عليهم اجمعين، عبد الحجة بن الحسن الحسينى أصلح اللّه أحواله فى الدارين؛ است.
ص: 2
قاعده اى در زبان عرب است كه به آن «نحت» (بفتح نون و سكون حاء) مى گويند و «نحت» بمعنى تراشيدن سنگ و لاغر شدن شتر است، و در اين مورد مراد اين است كه: عرب از دو كلمه و يا سه كلمه، يك كلمه مى تراشد و اين، نوعى از اختصار است، مانند:
بسمله يعنى بسم اللّه الرّحمن الرّحيم (و اين و مرادفاتش بفتح اول و سوم و چهارم كلمه است).
سبحله «سبحان اللّه.
هيلله «لااله الااللّه.
حوقله «لا حول و لا قوة الا باللّه.
حمدله «الحمد للّه.
حيعله «حى على الصلاة (يا) حى على الفلاح (يا) (حى على خير العمل، و جمع آن «حيعلات» است(1).
عبشمى «عبد شمس (ص 313 و 578 كتاب فقه اللغۀ ثعالبى).
صلعم «اللهم صل على محمّد و آل محمّد و سلم (محرر اين تفسير).
فذلكه «فذلك الحساب(2).
جعفله «جعلت فداك.
حسبله «حسبنا اللّه.
سبحقه «يا أبا اسحاق.
بر همه «يا أبا ابراهيم.
بخبخه «بخّ بخّ .
دمعزه «أدام اللّه عزتك.
ص: 3
طلبقه يعنى أطال اللّه بقاك بأبأه «بأبى أنت و أمى و حكاية قول الصبيان «بابا» (كتاب خزائن نراقى چاپ سال 1380 ص 107 و 108 به خلاصه).
اللّه (بضم هاء) در قرآن كريم (974) نهصد و هفتاد و چهار بار ذكر شده.
اللّه (بكسر هاء) در قرآن كريم (1131) يك هزار و يك صد و سى و يك بار ذكر شده.
اللّه (بفتح هاء) در قرآن كريم (591) پانصد و نود و يك بار ذكر شده.
«اللهم» در قرآن كريم پنج بار ذكر شده:
26:3 و 117:5 و 32:8 و 10:10 و 46:39.
اين كلمۀ طيبه، در قرآن كريم دو بار ذكر شده:
35:37 و 19:47.
در كتاب تلويح گفته كه: «استثناء» در اين كلمه بدل از محل اسم «لا» است و خبر «لا» محذوف است يعنى اين طور است: لا اله موجود فى الوجود الا اللّه (ترجمه از تفسير روح البيان در سورۀ صافات).
اين نام مبارك 30 بار در قرآن كريم ذكر شده:
163:2 نيز 255:2 و 1:3 نيز 6:3 نيز 18:3 نيز 18:3 و 86:4 و 102:6 نيز 106:6 و 157:7 و 32:9 نيز 130:9 و 14:11 و 32:13 و 8:20 نيز 98:20 و 117:23 و 26:27 و 70:28 نيز 88:28 و 3:35 و 6:39 و 3:40 نيز 62:40 نيز 65:40 و 8:44 و 22:59 نيز 23:59 و 13:64 و 9:73.
ص: 4
اين نام مبارك سه بار در قرآن كريم ذكر شده:
2:16 و 14:20 و 25:21.
اين نام مبارك يك بار در قرآن كريم ذكر شده:
87:21.
(مستخرج از كتاب «المرشد الى آيات القرآن الكريم و كلماته»).
«اللّه» اسم ذات واجب الوجود و مستحق جميع محامد است. و آن در عبرانى:
1 - «الوهيم» به صيغۀ جمع است براى تعظيم نه تكثير. و گاهى الوهيم، بر غير «اللّه» اطلاق مى شود.
2 - «يهوه» يعنى كائن و آن خاص به خداى تعالى است.
3 - «ايل» يعنى قدير و در سريانى «الوهو» و در كلدانى «الاها» و در فارسى «خدا» يا «خداى» و در هندى «خدا»(1) و در يونانى «ثاؤس»(2) و در لاتينى «داؤس» و در فرانسوى و ايطاليائى «ديو» و در انگليسى «جد» و در آلمانى «جث» بتفخيم و ضم جيم در هر دو كلمه.
اين اسامى از معنى عبادت مأخوذ است چنان كه در عبرانى و نظائر آن است - يا از معنى خوبى گرفته شده است چنانكه در انگليسى و نظائر آن است - يا از معنى سلطه و قدرت گرفته شده است چنانكه در فارسى و نظائر آن است.
و علماء عرب در «اسم جلاله» اختلاف كرده اند، هم از جهت واضع آن و هم از جهت ماهيت آن.
ص: 5
گفته شده كه: أصح اين است كه: واضع كلمۀ «اللّه» خداى تعالى است زيرا قوۀ بشرى وافى به احاطۀ جميع مشخصات ذات او نيست، سپس خود او، به بندگان وحى فرموده كه آن كلمه، «علم»(1) است براى ذات.
گفته شده كه: «اللّه» مشتق نيست بلكه اسم مرتجل است زيرا صفت براى او آورده مى شود ولى خود، صفت واقع نمى شود و اگر وصف بود قول «لااله الااللّه» توحيد نبود.
و گفته شده كه: مشتق است از «أله» بمعنى عبد... و گاهى «الالاه» بنحو اطلاق گفته مى شود و از آن «اللّه» مقصود است زيرا «الاه» در أصل براى هر معبودى وضع شده و با الحاق كلمۀ «ال» برآن، بر معبود حق، غلبه پيدا كرده است.
و گفته شده كه: مشتق است از «أله» بمعنى تحيّر - زيرا عقلها دربارۀ معرفتش متحير است.
و گفته شده كه: اصلش «لاه» است...
و گفته شده كه: اصلش «الاها» به زبان كلدانى است و يا مأخوذ است از «ايل» عبرانى، و أقوال ديگرى نيز هست تا بيست قول، و أصح آنها اين است كه بمعنى «معبود» است، و دخول «ال» برآن، غلبه يافته، پس «اللّه» گفته شده است (دائرة المعارف بستانى به ترجمه و خلاصه).
محرر اين تفسير گويد:
1 - در محلّ خود ثابت كرده ايم كه در زبان عربى كلماتى از زبان سريانى قديم باقى مانده و از آن جمله كلمۀ «اللّه» است و جهت اينكه مبدأ كلمه و جهات ديگر آن مورد اختلاف شده است، غفلت از همين نكته است، زيرا زبان سريانى قديم را برطبق موازين زبانهاى ما بعد نبايد سنجيد.
ص: 6
ضمنا: بايد دانست «سريانى» كه مى گويم مرادم «سريانى امروزى» نيست بلكه مرادم «سريانى قديم» يعنى پدر زبان عربى است كه زبان آدم ابو البشر عليه السّلام است.
2 - كلمۀ «ايل» عبرانى نيست و بلكه سريانى قديم است و ما در ذيل شرح احوال آدم ابو البشر عليه السّلام و غيره، اين موضوع را ثابت كرده ايم و بنابراين، «بستانى» اشتباه كرده است.
«أله» (باسه فتحه) «يأله» (بفتح ياء و فتح لام) «ألوهة» (بر وزن عطوفت) و «الاهة» (بر وزن اجازه) و «ألوهية» (بر وزن عبوديت) يعنى عبد عبادة: پرستش كرد پرستش كردنى.
«تأله» (بفتح لام و فتح هاء) يعنى بتكلف الهيت را بر خود بست و بمعنى متعبد و متنسك شد هم هست.
«اله» (بر وزن كتاب) جمع آن «آلهه» (بر وزن فاطمه) است يعنى معبود - هر معبودى(1).
«اللّه» (بر وزن فتاح) اسم ذات واجب الوجود است.
«اللهمّ » بمعنى «يا اللّه» است و اين «ميم» مشدد عوض آن «يا» است كه «يا» حرف نداء است و عوض و معوض جمع نمى شود لذا «يا اللهم» نمى توان گفت.
«أله» (بفتح همزه و كسر لام) «يأله» (بفتح ياء و فتح لام) «ألها» (بر وزن صمدا) يعنى تحيّر (بفتح ياء مشدد) يعنى متحير شد (ه) (منجد).
هشام بن حكم از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام دربارۀ أسماء خدا و اشتقاقات آنها پرسيد و از جمله اين بود كه: «اللّه» ازچه چيز مشتق است ؟ حضرت فرمود: از «أله»، و «أله» مألوهى لازم دارد (يعنى «اللّه» از «أله» بمعنى پرستش كرد مشتق است؛ و پرستش، معبودى را لازم دارد).
ص: 7
آنگاه فرمود: اسم، غير از مسمى است پس كسى كه اسم را پرستش كند و صاحب اسم را پرستش نكند، كافر است و چيزى را نپرستيده است.
و كسى كه اسم و صاحب اسم را پرستش كند، كافر است زيرا دو چيز را پرستش كرده است.
و كسى كه اسم را پرستش نكند و صاحب اسم را پرستش كند، او موحد است.
بعد فرمود: خدا نود و نه اسم دارد، اگر اسم، همان صاحب اسم باشد هر اسمى يك خدا مى شود و ليكن اين نود و نه اسم و ساير اسماء، همگى بر «اللّه» دلالت دارد.
پس از آن فرمود: «نان» اسم است براى خوردنى و «آب» اسم است براى نوشيدنى و «جامه» اسم است براى پوشيدنى و «آتش» اسم است براى سوختنى.
آنگاه فرمود: اى هشام! آيا مطلب را فهميدى به آن طور كه بتوانى با دشمنان ما و ملحدان كه «غير» را با «خدا» (شريك) قرار داده اند دفاع و جدال كنى ؟.
گفتم: بلى.
آنگاه حضرت دربارۀ من دعاء كرد.
هشام، مى گويد: به خدا قسم! تا امروز كسى نتوانسته است مرا در بحث توحيد، مقهور كند (كتاب وافى به ترجمه و خلاصه از ج اول ص 76 و 77 بنقل از كتاب كافى).
«خدا» و «خداى» دو معنى دارد: 1 - ذات واجب الوجود كه لفظ ديگرش «اللّه» است. 2 - مالك و صاحب، در صورتى كه با لفظ ديگر مركب شود مثل: كدخدا (صاحب خانه) و ده خدا (مالك ده) - و ممكن است اين معنى مجازى باشد كه مالك خانه در صفت مالكيت تشبيه به خدا شده است.
در عصر اوستائى ذات واجب الوجود را «بغه» (بفتح باء و فتح غين) و «آهوره» و «مزده» (بفتح ميم و فتح دال) مى گفتند - و در عصر ساسانى «آهرمزد» و «خداى» - و در فارسى اسلامى علاوه بر «اللّه» عربى، «خداى» پهلوى هم استعمال شد.
ص: 8
ريشۀ لفظ «خدا» در اوستا «ختو» (بفتح خاء و ضم تاء) است بمعنى «به خودى خود» (يعنى واجب الوجود) كه مخلوق ديگرى نيست - و در سنسكريت «سوته» بهمان معنى است، «سو» كه يك حرف مركب سنسكريت است در اوستا و فارسى به حرف «خ» تبديل مى شود.
«خداوند» يعنى صاحب و مالك - ظاهرا اين لفظ مأخوذ از لفظ «خدا» بمعنى «اللّه» است كه «وند» علامت نسبت به آن ملحق شده يعنى كسى كه در اين صفت مثل «خدا» صاحب و مالك است، در اين صورت استعمال لفظ «خداوند» در «اللّه» مجاز خواهد بود.
(فرهنگ نظام اقتباسا).
«خدا» اسم نداشته و اين اسمها كه اختيار كرده است براى ديگران بوده، كه بتوانند به آن وسيله، خدا را بخوانند. و اولين اسم، كه خدا براى خود اختيار فرموده است «العلى العظيم» است زيرا او بر هر چيز برتر است؛ و «العلى العظيم» به معناى «اللّه» است (ابن سنان از أبو الحسن الرضا عليه السّلام به ترجمه و خلاصه از كتاب كافى - منقول در جلد أول كتاب وافى ص 102).
خدا علو حقيقى دارد كمااينكه علو اضافى دارد، و علو حقيقى از خواص اوست، و غير او داراى علو حقيقى نيست و ازاين جهت حضرت فرموده كه: خدا، «العلى العظيم» را براى خود اختيار فرموده و آن را اولين اسم از اسماء خود قرار داده است، زيرا تعقّل آن احتياج به تعقل غيرى ندارد. و اما اينكه حضرت، «اللّه» را معناى «العلى العظيم» قرار داده است براى اين است كه «اللّه» براى ذاتى است كه معناى آن مفهوم مخلوق نيست ازاين جهت فرموده: «اللّه» مسمى است و «العلى العظيم» اسم است زيرا «العلى العظيم» وسيله است براى فهم معنى (فيض كاشانى در كتاب وافى ص 102 و 103 در أبواب معرفة اللّه به خلاصه و ترجمه).
قرآن فرموده: «أَ فِي اَللّٰهِ شَكٌّ فٰاطِرِ اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضِ » (سورۀ ابراهيم آيۀ
ص: 9
10) يعنى آيا در وجود خدا كه پديدآرندۀ آسمانها و زمين است شكى هست ؟ بنابراين علم به «وجود خدا»، غير از علم به «خدا» است و بايد بين اين دو موضوع فرق گذاشت و شخص هوشيار بايستى در موضوع أول كار كند چه آنكه موضوع دوم، «دين عجائز» (يعنى پيرزنان و پيرمردان) است نه دين مردم صاحب كمال، و دراين باره شيخ محى الدين بن عربى نامه اى مفصل به امام فخر رازى نگاشته است كه مولانا شيخ بهائى در كتاب كشكول متن آن را بالتمام نقل كرده است (كشكول چاپ حاج نجم الدوله ص 353-355 را ببينيد).
براى فهم معناى «بسمله» بايد سه مطلب را در نظر گرفت: يك: ذات خدا - دو: صفات خدا - سه: اسم خدا يعنى نشان خدا.
در «بسمله» از «اللّه» ذات خدا اراده شده است و از «رحمان» و «رحيم» صفات خدا و از «بسم» اسم، يعنى نشان خدا.
اكنون آنچه براى ما لازم است فهم «نشان خدا» است زيرا نشان، ما را به صفات، و صفات ما را به ذات؛ رهبرى مى كند، مانند اينكه براى ملاقات هركسى بايد اول، نشان او را دانست و بعد از ملاقاتش، از صفاتش بهره مند شد آنگاه پى به ذات او برد مثلا اگر كارى از كسى خواستيم در اين صورت نفيا يا اثباتا به صفتى از صفات او رسيده ايم، آنگاه شخصيت و ارزش و اهميت ذات آن كس به دستمان خواهد آمد، و لذا ديگر هميشه خود او در نظر ماست و بالنتيجه صفت او، بالتبع مورد نظر ماست.
خدا شش رقم اسم يعنى نشان دارد:
1 - اسمى است كه خدا آفريده، و آن به حروف در نمى آيد و بالفظ گفته نمى شود
ص: 10
و مجسم نمى گردد و آن را تشبيه نمى توان كرد، و رنگ و قطر و أبعاد و اندازه ندارد، و به خيال هيچ كس درنمى آيد، و زير پوششى پوشيده نيست، بلكه بصيرتها و ديدگان ما از دريافت آن ناتوانند (خبر در كتاب كافى كلينى است و خبر مفصلى است كه ابراهيم بن عمر از حضرت أبى عبد اللّه عليه السّلام روايت كرده است و در جلد أول كتاب وافى ص 102 درج شده است و آنچه ذكر شد خلاصه و ترجمۀ آن است.) 2 - آن اسم مذكور، مشتمل بر چهار اسم است كه سه تا از آنها ظاهر شده است و چهار - مى اسم مكنون مخزون است كه در حجاب است (چنانكه در خبر مزبور بيان شده است).
3 - اسمى است كه در مغز ما بوسيلۀ مغز ما آفريده مى شود.
4 - اسمهائى است كه با زبان ما آفريده مى شود و از 28 حرف تهجى تركيب و تشكيل شده است مانند: «اللّه» و «الرحمن» و «الرحيم» و «أحد» و «صمد» و غير اينها.
5 - اسمهائى است كه با قلم ما آفريده مى شود و يا با ماشين و دست ما آفريده مى شود و يا در چاپخانه ها با حروف سربى درست مى كنند و يا از آن عكس برمى دارند و گاه به صورت ورق كتاب است و گاه به صورت كتاب - گاه به صورت توراة است و گاه به صورت قرآن.
6 - موجوداتى است كه خدا آنها را آفريده مانند آسمان ها و آنچه در آنهاست و زمين و آنچه در آن است.
اگر بپرسند كه: كدام يك از نشانهاى قسم ششم بزرگتر و مهم تر و عالى تر و والاتر است ؟ در جواب مى گويم: با محاسبۀ عقلى، چيزها را كه از مد نظر مى گذرانيم بنى نوع انسان و در ميانۀ انسانها كه نظر افكنديم دوازده امام و فاطمه و در ميانۀ آنها على عليه السّلام را واجد اين مزيت مى يابيم.
پس از آن رسيدگى مى كنيم كه: آيا بالاتر از على عليه السّلام هم كسى را سراغ مى كنيم يا نه ؟ مى بينيم كه يك نفر بالاتر از اوست و او حضرت محمد پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله است.
زيرا على عليه السّلام محمّد صلّى اللّه عليه و آله را تصديق كرده است چه آنكه على عليه السّلام گفته است كه:
ص: 11
«أنا عبد من عبيد محمّد» صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و يا اينكه على عليه السّلام گفته: «من نقطۀ زير باء بسم اللّه هستم» و چون ما حساب مى كنيم كه اولين حرف از حروف تهجى، حرف بى نقطۀ «الف» و بعد از آن «ب» است يعنى الفى كه نقطه پيدا كرده است؛ مى فهميم كه أول محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است و بعد از او على عليه السّلام و مى يابيم كه معنى گفتۀ على عليه السّلام كه گفته: «من نقطۀ زير باء بسم اللّه هستم»، چيست.
اگر بپرسند كه: خدا در قرآن مجيد كدام يك از اين شش نشان را اعلى شمرده است ؟ در جواب مى گويم: در آخر سورۀ «الرحمن» فرموده: «تبارك اسم ربك ذى الجلال و الاكرام» يعنى اى پيامبر! پروردگارت كه صاحب عظمت و بزرگى است نشانش بزرگوار است.
و آيه، ناظر به نشان هاى شمارۀ يك و دو است. و مى توان گفت: ناظر به شمارۀ ششم نيز هست. و مراد، همان چهارده نفر معصومين انتخاب شده است، و هر دو موضوع، در ذيل سورۀ «الرحمن»، در تفسير صافى مذكور است.
اگر بپرسند كه: عاقبت اين نشان ها به كجا مى انجامد؟ در جواب اين سؤال مى گويم: در قرآن كريم در سورۀ «الرحمن» فرموده كه: «كُلُّ مَنْ عَلَيْهٰا فٰانٍ وَ يَبْقىٰ وَجْهُ رَبِّكَ ذُو اَلْجَلاٰلِ وَ اَلْإِكْرٰامِ » يعنى اى پيامبر! همۀ اهل زمين (و بعد هم، آسمانها را فرموده) فانى هستند و آنكه باقى مى ماند وجه پروردگار تو است كه صاحب عظمت و بزرگى است. و مراد از «وجه»، اسمهاى شمارۀ 1 و 2 است يعنى اسم شمارۀ يك و اسم شمارۀ دو باقى مى ماند و ما بقى اسمها از بين مى رود.
بعضى گفته اند مراد از «وجه»، ذات خدا است يعنى خود خدا باقى است و همه از بين مى روند.
و بعض ديگر گفته اند: مراد از «وجه»، همان چهارده نفرند يعنى اينها مى مانند و غير ايشان همه از بين مى روند.
ص: 12
اگر بپرسند كه: اين نشان ها به كجا مى روند؟ زيرا شهرت دارد كه: هر چيز كه بوجود آمد از بين نمى رود، در جواب مى گويم: اين شهرت، بى أساس است، و نشان ها به أصل خود برمى گردند: «كل شىء يرجع الى أصله» يعنى «انا... اليه راجعون» و براى درك كردن اين مطلب يك مثال ساده لازم است:
زمانى كه در مكتب بودم، قلمى و دواتى و لوحى از آهن براق داشتم كه با آن قلم، از آن دوات، مركب برمى داشتم و بتدريج چندين سطر كه هر سطرى چندين كلمه و هر كلمه چندين حرف داشت برآن لوح مى نوشتم، چون لوح به آخر مى رسيد، آن لوح را با آب مى شستم، و همان قطرات مركب شسته شده را دوباره به داخل دوات بر برمى گرداندم، على هذا در مورد بحث مى گويم: تمام اين حروف و سطور و نقوش را همان مخلوقات فرض كنيد كه همه برمى گردند به أصل خود، يعنى: از همان مخزنى كه آمده بودند به همان مخزن برمى گردند.
تذكر: در قرآن كريم در آخر سورۀ قصص فرموده: «... لاٰ إِلٰهَ إِلاّٰ هُوَ، كُلُّ شَيْ ءٍ هٰالِكٌ إِلاّٰ وَجْهَهُ ، لَهُ اَلْحُكْمُ ، وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ » يعنى معبود شايسته اى بجز خدا نيست، هر چيزى رهسپار راه هلاكت است غير از وجه خدا، از آن اوست فرمان، و شما (بنى نوع بشر) بسوى خدا بازگشت داده مى شويد.
بعضى اين آيه را چنين معنى كرده اند كه: هر چيزى رهسپار راه هلاكت است غير از ذات آن چيز، و ليكن در جواب مى گويم: هرجا فهم معنى آيۀ قرآن، دشوار شد، بايد به بقيۀ قرآن مراجعه كرد، زيرا در جاى ديگر توضيح آن داده شده است(1).
بنابراين معنى آيۀ سورۀ «قصص» را در آيۀ سورۀ «الرحمن» بايد جست.
ص: 13
اگر بپرسند كه: اگر همۀ نشان ها فانى مى شوند پس اين قيامت و بهشت و جهنم چيست ؟ در جواب مى گويم: بار ديگر نشانهاى دستۀ ششم زنده مى شوند و قسمتى به بهشت و قسمتى به جهنم مى روند، همان طور كه همان مركب دوات را، بار ديگر با قلم برمى داريم و بر لوح شسته شده مى نويسيم.
به يارى نشان خداى بخشايشگر مهربان، كار خود را آغاز مى كنم (در اين مورد خوانندۀ بسم الله، همان اسم و نشان خدا را مورد توجه قرار مى دهد).
به يارى آن كس كه او را خداى بخشايشگر مهربان، مى نامند، كار خود را آغاز مى كنم (در اين موارد خوانندۀ بسم الله، به مصداق آيۀ: «إِيّٰاكَ نَعْبُدُ وَ إِيّٰاكَ نَسْتَعِينُ » ، نظر دارد).
به يارى نشان خداى بخشايشگر مهربان، كار خود را آغاز مى كنم (در اين خوانندۀ بسم الله، هر چيز را كه مى بيند از خدا مى بيند و از او ياد مى كند).
و محرر اين تفسير، ترجمۀ دوم را أعلى و ترجمۀ سوم را عالى مى دانم.
< بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ > «الجرّ» يكون بثلاثة أشياء: بحروف الجرّ و بالاضافة و بالتبعيّة. و الاصل فى ذلك حروف الجرّ ثم الاضافة ثم التبعيّة. و قد اجتمع ذلك مرتبا فى البسملة، فاسم خفض بحرف الجرّ و اللّه بالاضافة و الرحمن بالتبعيّة [راجع الكشكول للشيخ البهائى قدس سره (ص 209)].
قدير: مبالغة القادر و قيل ان قوله تعالى: «ان الله على كل شىء قدير» عام
ص: 14
فهو قادر على الأشياء كلها على ثلاثة وجوه: على المعدومات بأن يوجدها - و على الموجودات بأن يفنيها - و على مقدور غيره بأن يقدر عليه و يمنع منه. و قيل: هو خاص فى مقدوراته دون مقدور غيره فان مقدورا واحدا بين قادرين لا يمكن أن يكون؛ لانه يؤدى الى أن يكون الشىء الواحد موجودا معدوما.
الشىء: ما يصح أن يعلم و يخبر عنه - قال سيبويه: هو أول الأسماء و أعمها و أبهمها لأنه يقع على الموجود و المعدوم - و قيل أنه لا يقع الاعلى الموجود - و الصحيح الأول و هو مذهب المحققين من المتكلمين و يؤيده قوله تعالى فى هذه الآية: «ان الله على كل شىء قدير» فان كل شىء سواء محدث و كل محدث فله حالتان: حالة عدم و حالة وجود، و اذا وجد خرج عن أن يكون مقدورا للقادر. لأن من المعلوم ضرورة أنّ الموجود لا يصح أن يوجد، فعلمنا أنه انما يقدر عليه فى حال عدمه ليخرجه من العدم الى الوجود، و على هذه المسألة يدور اكثر مسائل التوحيد.
و لفظة «كل» قد تستعمل على غير عموم نحو قوله تعالى «تدمر كل شىء بأمر ربها» (راجع تفسير مجمع البيان فى سورة البقرة - ذيل آية: «يكاد البرق...
قدير»).
«لعل» و «عسى» و «سوف» فى مواعيد الملوك يكون كالجزم بها و انما أطلقت، اظهارا لوقارهم و اشعارا بان الرّمز منهم كالصريح من غيرهم، و عليه جرى وعد اللّه و وعيده (راجع هامش تفسير الصافى فى سورة البقرة ذيل آية: «يٰا أَيُّهَا اَلنّٰاسُ اُعْبُدُوا ...
لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ ) .
وقع فى كلام بعض الأفاضل أن البدل الغلط لا يوجد فى فصيح الكلام بخلاف أخواته. قال: و لذلك لا يوجد فى القرآن العزيز (انتهى) و فى كلامه هذا شىء فان عدم وقوع بدل الغلط فى القرآن لاستحالة الغلط عليه سبحانه، لا لما قاله هذا القائل (راجع الكشكول لشيخنا البهائى ص 321).
ص: 15
سمّى الحشر «رجوعا» الى اللّه تعالى لأنه رجوع الى حيث لا يكون أحد يتولى الحكم فيه غير اللّه كما يقال رجع أمر القوم الى الأمير - و لا يراد به الرجوع من مكان الى مكان - و انّما يراد به أن النظر صار له خاصة (راجع تفسير مجمع البيان فى سورة البقرة - ذيل آية: «كَيْفَ تَكْفُرُونَ ... تُرْجَعُونَ ») .
الغضب من اللّه ارادة العذاب بمستحقيه و مثله السخط (راجع تفسير المجمع فى سورة الاعراف).
«ذبح» (بفتح ذال) بريدن گلوى جاندار است و در فارسى با لفظ «كردن» استعمال مى شود، و با كسر ذال غلط مشهور است چه در آن صورت بمعنى چهارپاى ذبح شده است (فرهنگ نظام).
«تحرير رقبة» معناه عتق رقبة عبد أو أمة - و «الرقبة» يعبر بها عن جملة الشخص و هو كل رقبة سليمة من العاهات، صغيرة كانت أو كبيرة، مؤمنة كانت أو كافرة، لأن اللفظة مبهمة الا أن المؤمن أفضل (راجع تفسير المجمع فى سورة المائدة).
متى قيل أن المتكلمين عندهم لا واسطة بين الماضى و المستقبل، فان الفعل اما أن يكون موجودا فيكون ماضيا و اما أن يكون معدوما فيكون مستقبلا. و انما ذكر الأحوال الثلاث النحويون فجوابه أن الصحيح أنه لا واسطة فى الوجود بين المعدوم و الموجود كما ذكرت غير أن الموجود فى أقرب الزمان لا يمتنع أن نسميه «حالا» و يفرق بينه و بين الغابر السالف و الغابر المنتظر (راجع تفسير المجمع فى سورة المائدة بعد آية الخمر).
ص: 16
«جهود» (بر وزن ملول) لغت فارسى است و آن مبدل لفظ «يهود» است يعنى كسى كه از بنى اسرائيل است، و با ضم أول هم استعمال مى شود. جهودبازى يعنى از مكر، داد و قال كردن با اظهار مظلوميت براى انجام مقصودى (اقتباس از فرهنگ نظام).
فكرش را هم نمى توانيد بكنيد ولى: در هر 24 ساعت 10 هزار تن بر وزن زمين افزوده مى شود. دانشمندان به كومك رادار مخصوصا سفاين فضائى دريافته اند كه مرتبا گرد و غبارهاى كيهانى بر كرۀ زمين مى بارند و بر وزن آن مى افزايند.
حساب كرده اند كه هر روز يك ميليارد «شهاب ثاقب» كه هركدام چند ميلى گرم وزن دارند بسطح كرۀ زمين برخورد مى كنند.
ده هزار تن! رقم اضطراب آوريست ولى كرۀ زمين 66 هزار تريليون تن وزن دارد و اين ده هزار تن ها حكم قطره اى را دارند در برابر يك اوقيانوس. «اورور» (ط: يكشنبه 13 آذر 1343 شمسى).
العليم: فى معنى العالم - قال سيبويه اذا أرادوا المبالغة عدلوا الى فعيل نحو عليم و رحيم (راجع تفسير مجمع البيان فى سورة البقرة ذيل آية: «هُوَ اَلَّذِي خَلَقَ لَكُمْ ... عَلِيمٌ ») .
و لا تجزعى من مدة الجور اننى *** أرى قوتى قد آذنت بثبات
كلمة «ان» فى مثل موقعها فى البيت لتعليل الكلام المتقدم نحو قوله تعالى:
«و لا تخاطبنى فى الذين ظلموا انهم مغرقون» على ما صرّح به عبد القاهر (ص 207 شرح قصيدۀ دعبل خزاعى تأليف «محمد» المدعوّ «كمال الدين» القنوى الفارسى - چاپ سنگى طهران).
ص: 17
فضل بين الفرض و الواجب بان «الفرض» واجب بجعل جاعل لأنه فرضه على صاحبه كما أنه أوجبه عليه. و «الواجب» قد يكون واجبا من غير جعل جاعل كوجوب شكر المنعم (راجع تفسير مجمع البيان فى سورة النور).
الدلالة القاهرة قد دلت على أن الأنبياء معصومون منزهون عن الكبائر و الصغائر (راجع تفسير مجمع البيان ذيل آية: «... تُبْ عَلَيْنٰا ...» فى سورة البقرة).
«وَ لِكُلٍّ جَعَلْنٰا مَوٰالِيَ مِمّٰا تَرَكَ اَلْوٰالِدٰانِ وَ اَلْأَقْرَبُونَ وَ اَلَّذِينَ عَقَدَتْ أَيْمٰانُكُمْ ...» (سورة النساء آية 33).
قال «أيمانكم» لأن المتعارف عند الناس فى العقد أن يكون بالمصافحة باليدين قاله أبو مسلم الاصفهانى (راجع تفسير المراغى).
«قلنا»: نونه نون الكبرياء و العظمة لا نون الجمع (راجع تفسير مجمع البيان فى سورة البقرة ذيل آية: «وَ قُلْنٰا يٰا آدَمُ اُسْكُنْ ...».
كلمۀ «بل» براى اضراب است جهت خروج از قصه ئى(1) به قصه ئى ديگر مانند:
«بل هو قرآن مجيد فى لوح محفوظ» (كتاب مصباح المنير فيومى به ترجمه).
جواب به آقاى شيخ نظامى نائينى كه ديگرى از ايشان و ايشان در سفر به قم از محرر اين تفسير پرسيده اند (شعبان سال 1386):
ص: 18
يقال: بجس الماء و انبجس: انفجر، لكن الانبجاس اكثر ما يقال فيما يخرج من شىء ضيق، و الانفجار يستعمل فيه و فيما يخرج من شىء واسع و لذلك قال عز و جل:
«فانبجست منه اثنتا عشرة عينا» و قال فى موضع آخر: «فانفجرت منه اثنتا عشرة عينا» فاستعمل حيث ضاق المخرج اللفظان.
قال تعالى: «و فجّرنا خلالهما نهرا» و قال: «و فجّرنا الأرض عيونا» و لم يقل «بجسنا» (كتاب مفردات راغب اصفهانى).
«البيع» اعطاء المثمن و أخذ الثمن، و «الشراء» اعطاء الثمن و أخذ المثمن، و يقال للبيع: الشراء - و للشراء: البيع و ذلك بحسب ما يتصور من الثمن و المثمن و على ذلك قوله عز و جل: «و شروه بثمن بخس»... و المبايعة و المشاراة تقالان فيهما قال اللّه تعالى: «و أحلّ اللّه البيع و حرّم الرّبا» و قال: «و ذرو البيع» و قال: «لا بيع فيه و لا خلال»...
(كتاب مفردات راغب).
«باع» و «شرى» هر دو از لغات أضداد است و هر دو بمعنى خريدن و فروختن آمده.
«الباب» يقال لمدخل الشىء و أصل ذلك مداخل الأمكنة كباب المدينة و الدار و البيت و جمعه أبواب... و منه يقال فى العلم باب كذا... و قال (ص) «أنا مدينة العلم و علىّ بابها» أى به يتوصل (كتاب مفردات راغب).
محرر اين تفسير گويد: منكر حديث «أنا مدينة العلم» كه بر كتاب «فلسفۀ شرق» همان كتاب الحادآميز، مقدمه نگاشته است؛ به گفتۀ شخصى مانند راغب توجه كند.
در درياى أحمر ماهى تبان (بتقديم تاء دو نقطه از بالا بر باء يك نقطه بر وزن شدّاد) بسيار است كه طول هريك تقريبا سى متر تا چهل متر است، و ماهى قرش (بر وزن وقت) بسيار است كه طول نوع بزرگ آن هريك پنج تا شش متر است، و در اين دريا در
ص: 19
ساحل طرف حبشه جائى است كه «أم القروش» (بضم همزه و ضم قاف) مى گويند كه سنگلاخ است و معدن آن ماهى است، دهن آنها برخلاف ماهى هاى ديگر است و همۀ ماهيها از آن وحشت دارند، و در تسميۀ طايفۀ قريش هم چندين معنى در قاموس ذكر مى كند و مى گويد: «أو سميت بمصغر القرش و هو دابة بحرية يخافها دواب البحر كلها».
و در اين دريا، يسر سياه و سفيد بسيار است كه از قعر دريا به كلفتى يك ستون درمى آورند و از آن تسبيح مى سازند.
و در اين دريا مرواريد نيز هست ولى بخوبى مرواريد عمان و بحرين نيست (كتاب سفرنامۀ مكۀ حاج فرهاد ميرزا ص 110 باقتباس).
شب گذشته (8 ذى القعدة الحرام سنۀ 1292 هجرى) چهار ساعت از شب رفته از خليج سويس (بضم سين اول و فتح واو) درآمده داخل درياى أحمر شديم. و از سويس تا جزيرۀ شدوان (بر وزن سلمان) يك صد و هفتاد ميل است. و از اين خليج سويس است كه حضرت موسى على نبينا و عليه السّلام بحكم رب جليل با قوم بنى اسرائيل در سال هزار و چهارصد و نود و دو قبل از ولادت عيسى عليه السّلام عبور فرمودند و فرعون (خذله اللّه) و أتباع او از آب به آتش رفتند: «فأتبعهم فرعون بجنوده فغشيهم من اليم ما غشيهم».
لطف حق با تو مداراها كند *** چونكه از حد بگذرد رسوا كند
و كوه سينا و حورب (بضم حاء و كسر راء) در ما بين خليج عقبه و خليج سويس است، و اين اراضى مقدسه بشكل مثلث واقع شده و منتهااليه آن از طرف جنوب كه به درياى أحمر مى رسد دماغۀ رأس محمّد است. و جزيرۀ شدوان در عرض بيست و هفت درجه و سى دقيقه و در طول سى و چهار درجه و صفر دقيقه واقع است... (كتاب هداية - السبيل يعنى سفرنامۀ مكۀ حاج فرهاد ميرزا ص 109 باقتباس).
و در سويس از قلزم پرسيدم - گفتند: كه نيم فرسخى سويس در طرف شمال،
ص: 20
كوهى است و مزارى است و آثار آبادى قديم دارد، او را «قلزم» مى گفتند - معلوم مى شود كه بعد از خرابى قلزم بندر سويس آباد شده است (كتاب هداية السبيل ص 108).
نفوس سويس بقدر دوازده هزار است و از بندرهاى قديم است كه در «مراصد الاطلاع» كه مختصر «معجم البلدان» است(1)، مذكور است كه در يك شعبۀ آخر درياى أحمر واقع شده است «و قال: سويس بليد على ساحل بحر القلزم من نواحى مصر و هو ميناء(2) أهل مصر الى مكة و المدينة، و بينه و بين الفسطاط سبعة أيام فى برية معطشة يحمل من مصر اليه الغلال على الظهر ثم يطرح فى المراكب و يتوجه بها الى الحرمين» (ه). و اكنون صاحب مراصد كجاست كه «شمن دفر» را ملاحظه نمايد كه در پنج ساعت تا سويس... (هداية السبيل ص 104).
امروز جمعه دوازدهم شهر ربيع الأول سنۀ 1292 روز عيد مولود(3) حضرت سيد المرسلين صلّى اللّه عليه و آله است، اعتقاد عامه برآن است، و ثقة الاسلام محمّد بن يعقوب كلينى هم در كتاب أصول كافى بالصراحة باين معنى تصديق كرده است. (و مال اليه ايضا شيخنا الشهيد الثانى فى فوايد القواعد) و آنچه اين بنده تحقيق كرده و در «جام جم» نيز مسطور است، آنست كه: نطفۀ مباركۀ آن حضرت در شعب أبي طالب در رحم پاك مادر، در أيام تشريق قرار گرفت، چنانچه اخبار نيز دلالت برآن دارد، و أيام
ص: 21
تشريق يازدهم و دوازدهم و سيزدهم ماه ذوالحجه الحرام است.
چون عربان به واسطۀ اختلاف فصول، ذوالحجۀ واقعى را تغيير داده، ذوالحجۀ نسىء (بر وزن شريف) قرار دادند؛ لهذا نطفۀ آن حضرت در أيام ذوالحجۀ نسىء كه آن سال در ماه جمادى الآخره بود، منعقد شده است. و مقدار مكث مولود در بطن مادر از قرارى كه خداوند عالم قرار داده و طبيعت(1) تقاضا نموده، نه ماه تمام است، و اگر پيش و پس افتد، بخلاف عادت و طبيعت است، پس نه ماه تمام، دوازدهم ربيع الأول خواهد بود، و عقل و نقل بر اين گواهى مى دهد، ولى اكنون معمول به خاصه، هفدهم ربيع الأول و معمول عامه دوازدهم شهر مذكور است (كتاب هداية السبيل ص 324 باقتباس).
«نسىء» كبيسه اى بود كه جهودان داشتند؛ و آن چنان است كه جهودان را ماه، قمرى و سال، شمسى است. و تفاوت سال شمسى را هر 3 سال بر ماه «آدار» افزوده آن سال را سيزده ماه حساب كنند، و اين در هر نوزده سال، هفت بار، يك ماه مى شود، پس در هر نوزده سال، هفت بار، سيزده ماه باشد، و آن سال سيزده ماه را كبيسه خوانند، و اين كبيسه كردن، بر جهودان فريضه است براى نگاه داشتن عيد فصح كه أول عيد فطيرخوار است.
و مدار دور بر نوزده از آن است كه چون نوزده سال شمسى را بر نوزده سال قمرى قسمت بكنند، هفت ماه و سبع ساعت زياد مى آمد، و ازآن جهت است كه بجهت ضبط حساب، مدار را بر نوزده قرار دادند.
و سالهاى كبيسه به گفتۀ استاد أبو ريحان بيرونى در سيم و پنجم و هشتم و يازدهم و چهاردهم و شانزدهم و نوزدهم است.
و از آن بود كه حضرت ختمى مآب صلّى اللّه عليه و آله در ماه ذوالقعده الحرام سال هفتم هجرى به عهد و پيمان به مكه وارد شده و حج فرمودند، كه اين ذوالقعده به حساب
ص: 22
عربان ذوالحجۀ نسىء بود كه سال شانزدهم از دورۀ كبيسۀ ششم بود، و سال و ماه در أول اسلام همچنين بوده بسبب متابعت عرب مر جهودان را در حساب و كتاب.
و جهودان ماه سيزدهم را «وادار» خوانند كه تالى «آدار» است، و به لغت عبرى «كبيسه» را «عبر» گويند (بر وزن عضد) يعنى آبستن به ماه سيزدهم، و عربان، نسىء مى خوانند يعنى (ماه در آخر افكنده) ولى نسىء در لغت بمعنى زن حبلى (يعنى آبستن) است چنانكه صاحب صحاح اللغه مى گويد، و اين معنى با «عبر» مناسب تر است.
القصه: بحكم آيۀ شريفۀ: «إِنَّمَا اَلنَّسِيءُ زِيٰادَةٌ فِي اَلْكُفْرِ» و بحكم آيۀ مباركۀ:
«إِنَّ عِدَّةَ اَلشُّهُورِ عِنْدَ اَللّٰهِ اِثْنٰا عَشَرَ شَهْراً فِي كِتٰابِ اَللّٰهِ يَوْمَ خَلَقَ اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضَ » كبيسه در اسلام حرام شد.
و در آن سال آخر كه حضرت رسالت صلّى اللّه عليه و آله به زيارت بيت اللّه الحرام مشرف شدند، سال كبيسۀ هفتم بود - سال حجة الوداع بود - و برحسب اتفاق، ذوالحجۀ نسىء با ذوالحجۀ هلالى مطابق افتاد، و حضرت در خطبۀ حجة الوداع آن دو آيۀ شريفۀ مذكوره را بر امت خواندند و فرمودند: «ان الزمان قد استدار كهيئته يوم خلق السموات و الأرض» و كبيسه را در اسلام حرام فرمودند، و سال و ماه هر دو قمرى شد و «نسىء» منسى شد (كتاب هداية السبيل ص 324 و 325 باقتباس).
كان النسء عندهم على ضربين: أحدهما ما ذكر ابن اسحاق من تأخير شهر المحرم الى صفر لحاجتهم الى شن الغارات و طلب الثارات.
و الثانى: تأخيرهم الحج عن وقته تحريا منهم للسنة الشمسية، فكانوا يؤخرونه فى كل عام أحد عشر يوما أو اكثر قليلا، حتى يدور الدور الى ثلاث و ثلاثين سنة، فيعود الى وقته؛ و لذلك قال عليه السّلام فى حجة الوداع: «ان الزمان قد استدار كهيئته يوم خلق السموات و الأرض». و كانت حجة الوداع فى السنة التى عاد فيها الحج الى وقته، و لم يحج رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله من المدينة الى مكة غير تلك الحجة، و ذلك لإخراج الكفار الحج عن وقته، و لطوافهم بالبيت عراة. (عن الروض الأنف) (راجع ذيل سيرة ابن هشام ج 1 و 2 ص 44 و 45).
ص: 23
«اليوم» هو لغة موضوع للوقت ليلا أو غيره قليلا أو غيره. و يراد به مطلق الوقت و الحين، كيوم الدين و مثل: ذخرتك لهذا اليوم، أى الى هذا الوقت. و عرفا مدة كون الشمس فوق الأرض. و شرعا زمان ممتد من طلوع الفجر الثانى الى غروب الشمس. بخلاف «النهار» فانه زمان ممتد من طلوع الشمس الى غروبها. و شرعا من الصبح الى المغرب و لذا يقال: صمت اليوم و لا يقال: صمت النهار، و منه ايضا من فعل شيئا بالنهار و أخبر به بعد غروب الشمس يقول: فعلته أمس، لأنه فعله فى النهار الماضى (كتاب فرائد اللغه ص 474 و 475 از كليات أبو البقاء).
«القسم» يكون اليمين باللّه تعالى أو غيره و «اليمين» لا يكون الا باللّه... قيل سمى الحلف، يمينا لأنهم كانوا اذا تحالفوا و تعاهدوا ضرب كل واحد يمينه على يمين صاحبه.
«الحلف»(1) فى الأصل يمين يؤخذ به العهد، ثم سمى به كل يمين.
«الحلف»(2): العهد يكون بين القوم، لأنه لا يكون الا بالحلف (فرائد - اللغه ص 473).
حلف (بر وزن وقت) و (بر وزن فكر) و (بفتح حاء و كسر لام) بمعنى قسم ياد كردن است. و حلف بر وزن فكر، جمعش أحلاف (بر وزن سلمان) است يعنى: دوستى براى رفيق خود قسم ياد مى كند كه با او مكر نكند - نيز بمعنى پيمان و دوستى است - نيز يعنى چيزى كه ملازم چيزى است و از او جدا نمى شود و گفته مى شود: «فلان حلف كذا، أى لا يفارقه» (منجد به ترجمه).
الحلف (بفتح الحاء و كسر اللام) قال الراغب فى المفردات العهد بين القوم، و المحالفة المعاهدة و جعلت للملازمة التى تكون بمعاهدة. و المحالفة أن يحلف كل
ص: 24
للآخر ثم جعلت عبارة عن الملازمة مجردا فقيل حلف(1) فلان و حليفه و قال صلّى اللّه عليه و آله لا حلف(2) فى الاسلام. و الحلف(3) أصله اليمين الذى يأخذ بعضهم من بعض بها العهد ثم عبر به عن كل يمين (ه).
اليقطين(4) و القرع (عن ابن البيطار و غيره)
قال: «اليقطين» عند العامة القرع. و من اللغة يطلق على كل شجرة لا تقوم على ساق كاللبلاب و نحوه.
و «القرع» هو نوع من اليقطين، طويل الى نحو نصف ذراع، و أسفله كرة كبيرة كبطن الإبريق (فرائد اللغه ص 472).
و قيل «تغنى» بمعنى استغنى و حمل قوله عليه السّلام: «من لم يتغن بالقرآن...» على ذلك (كتاب مفردات راغب).
«لَقَدْ خَلَقْنَا اَلْإِنْسٰانَ مِنْ سُلاٰلَةٍ مِنْ طِينٍ ، ثُمَّ جَعَلْنٰاهُ نُطْفَةً فِي قَرٰارٍ مَكِينٍ ، ثُمَّ خَلَقْنَا اَلنُّطْفَةَ عَلَقَةً ، فَخَلَقْنَا اَلْعَلَقَةَ مُضْغَةً ، فَخَلَقْنَا اَلْمُضْغَةَ عِظٰاماً، فَكَسَوْنَا اَلْعِظٰامَ لَحْماً، ثُمَّ أَنْشَأْنٰاهُ خَلْقاً آخَرَ، فَتَبٰارَكَ اَللّٰهُ أَحْسَنُ اَلْخٰالِقِينَ » (قرآن كريم - سورۀ مؤمنون آيات 12-14).
: يعنى ما آفريديم انسان را از گل خام، بعد نطفۀ او را در محل أمنى قرار داديم سپس خلق كرديم از نطفه، علقه را كه خون منعقد شده است (علقه به معناى لختۀ خون است) سپس آن خون لخته را بصورت گوشت جويده شده در آورديم (مضغه به معناى گوشت جويده شده است) بعدا اين گوشت نرم را استخوان بندى داديم، و آن استخوانها را به گوشت و عضله پوشانيديم و سرانجام از روح(5) خود در آن دميديم،
ص: 25
پس مبارك باشد به بهترين خلق كننده.
جديدترين پژوهشهاى علمى چيزى نيست جز آنكه در يك هزار و سيصد سال پيش در قرآن كريم به آن اشاره شده است. زيرا بطور خلاصه در كتاب جنين شناسى مى گويد:
چند روز پس از لقاح (در صورت ايجاد تخم در رحم مادر) أول بار تخم بارور شده بصورت لكۀ خون منعقد شده، در يك گوشۀ رحم لانه مى كند - و اين اولين جرثومۀ خلقت آدمى است كه بصورت تخم كوچكى در رحم جاى گرفته است.
آن تخم بتدريج بر تعداد سلولهاى خود مى افزايد و رو به ازدياد مى گذارد، در اندك مدتى مبدل به گوشت نرمى مى شود (كه همان گوشت جويده شده و يا «مضغه» باشد).
در تخم مرغهائى كه نطفه دارد غالبا لكه اى خون مشاهده مى نمايند كه همان آغاز زندگى جوجۀ مرغ است.
اين گوشت جويده شده كه بعدها بايد فرزند آدمى گردد، در ماه أول نقش استخوانى به خود مى گيرد و نقاط اوليۀ استخوانى در آن هويدا مى گردد. همان طور كه در قرآن فرموده عضلات روى استخوانها را مى پوشاند و از اين لحظه فرزند آدمى فرمى خاص به خود مى گيرد كه به صورت انسانى درمى آيد - اين خلاصۀ آن چيزى است كه در كتاب جنين شناسى تدريس مى شود و ما آن را در بالا خلاصه كرديم.
آنها كه جز از طريق كشف علائم، حاضر به قبول أحكام دين نيستند، در برابر اين حقيقت مسلم چه مى گويند؟ در زمانى كه جهل و بى خبرى سرتاسر عربستان (بلكه دنيا) را پوشانيده بود، از دهان مردى كه از علم طب آگاهى نداشت، چنين اطلاعات گرانبهائى خارج شد كه جمله به جمله منطبق با آخرين بررسيهاى علمى است، آيا جز اين است كه اين حقائق از مبدائى بزرگ براى آگاهى مردم نازل شده است ؟ (بقلم دكتر على پريور مندرج در مجلۀ دانشمند ص 10 شمارۀ دوم سال سوم به خلاصه).
ص: 26
«كلده» (بر وزن صرفه) نام قديم عراق عرب است كه بابل (حلّه) و بغداد و كربلا و نجف امروز در آن بوده تا بصره و خليج فارس، و در أصل كلدى (بهمان وزن) نام قبيله اى بوده از خليج فارس كه در قرن نهم قبل از ميلاد خود را بطرف شمال كشيده بر تمام عراق مسلط شد - در عربى امروز كلده (با فتح اول و دوم) بمعنى زمين سخت است (فرهنگ نظام).
محرر اين تفسير گويد: ابراهيم عليه السّلام وطنش كشور كلده بوده.
«كلام» 1 - يعنى سخن و سخن گفتن و مجازا «سخن نوشته» هم گفته مى شود - «كلام الله» قرآن مجيد است.
2 - در علم نحو و معانى و بيان و بديع، كلام، لفظ مركب از دو كلمه يا بيشتر است كه فائدۀ تام دهد و از شنيدن آن، مخاطب منتظر نماند و آن را «جمله» و مركب تام و مركب مفيد هم گويند مثل: (زيد آمد) - مقابل آن مركب ناقص و غير مفيد است مثل: (پسر زيد).
3 - نام علمى است (رجوع به علم كلام).
علم كلام: نام علمى است كه در آن عقائد اسلاميه با ادلۀ عقليه ثابت كرده مى شود و آن را «علم أصول دين» و «علم نظر و استدلال» و «علم توحيد و صفات» و «فقه أكبر» هم گويند و دارندۀ علم كلام را «متكلم» مى گويند.
«علم كلام» در آخر قرن أول هجرى در بين مسلمانان پيدا شد، ليكن در قرن دوم بجهت ترجمۀ حكمت يونانى به عربى و تعليم آن، ترقى كامل نمود.
متكلمين، ادلۀ عقليۀ أصول اسلام را از حكمت يونانى هم مى گرفتند، و شيوع بى دينى هم كه يك أثر حكمت يونانى بود سبب ترقى علم كلام گرديد كه علماء متدين اسلام براى سدّ بى دينى همت به تكميل علم كلام گماشتند.
ص: 27
فرق أوائل متكلمين، معتزلى و أشعرى بودند كه هر دو از ميان رفتند و اكنون فرقۀ شيعه در أصول عقائد خود نمايندۀ تقريبى معتزلى است، و فرقۀ سنى نمايندۀ تقريبى أشعرى.
به اين علم، «علم كلام» براى اين نام نهادند زيراكه دارندۀ آن در كلام و مناظره با مخالف، ماهر مى شود.
مذهب كلامى: در علم بديع، نام يكى از صنائع معنويه است كه در آن شاعر يا ناطق مثل أهل علم كلام، سخن خود را مدلل مى آورد... (فرهنگ نظام).
كشكول: پوست نارجيل دريائى است كه در جزائر نزديك به خط استواء عمل مى آيد، شبيه به «كشتى» است با رنگ سياه.
دو طرف لب آن را سوراخ كرده زنجير يا ريسمان مى بندند تا بشود به دست آويخت و كاسۀ گدائى درويشان است - وقتى كه بر درخت است، دو كشكول بهم چسبيده است و در ميان، مغز نارجيل است.
اين لفظ، مركب است از «كش» مخفف كرشن بمعنى سياه و از «كول» بمعنى ساحل است و معنى مجموع چيز سياه حاصل شده از ساحل درياست (فرهنگ نظام).
«غير منصرف» در علم نحو عربى اسمى است كه در تركيب جمله، كسره و تنوين قبول نمى كند، و شرط آن است كه در آن دو علت از نه علت منع صرف، يا يك علت قائم مقام دو علت، باشد. و آن نه علت اين است:
عدل، وصف، تأنيث، معرفه، عجمه، جمع، تركيب، الف و نون زايد، وزن الفعل (فرهنگ نظام باقتباس).
به اعتقاد فرقۀ سنى اسلام، ده تن از صحابه بودند كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله در حق ايشان بشارت دخول در بهشت دادند و ايشان: على، أبو بكر، عمر، عثمان، زبير، طلحه،
ص: 28
سعد، سعيد، أبو عبيده، عبد الرحمن بن عوف بودند (فرهنگ نظام).
«الغيث» المطر الذى يغيث من الجدب و كان نافعا فى وقته. و فى الثعالبى:
ان «الغيث» ما جاء عقيب المحل أو عند الحاجة اليه. و «المطر» قد يكون نافعا و قد يكون ضارا فى وقته و فى غير وقته قاله الطوسى (فرائد اللغه ص 239) (أقول: لعله الطبرسى).
يقال فى الخير «مطرنا» و «أمطرنا» بالألف و بغير الألف - و لا يجوز فى العذاب الا «أمطر» بالألف (فرائد اللغه ص 368).
علماء اعداد، بيست و هشت حرف را به نورانى و ظلمانى قسمت كرده اند و آن چهارده حرف كه نورانى است حروف فواتح سور قرآن است (ا، ل، ر، ك، ه، ى، ع، ص، ط، س، ح، م، ق، ن) و بعد از حذف مكررات، از تركيب آن حروف، اين كلام معجز نظام (حاصل) مى شود: «صراط علىّ حق نمسكه»؛ و آن چهارده حرف ديگر كه ظلمانى است هفت از آن علوى است و هفت سفلى:
أما حروف علويه (ب، د، و، ت، ذ، ض، غ) است.
أما حروف سفليه (ج، ز، ف، ش، ث، خ، ظ) است. و در سورۀ مباركۀ فاتحة الكتاب اين هفت حرف ظلمانى سفلى، نيست «و انما تركبت من النورانية و العلوية، فافهم هذا السرّ الرابط و الحكم الضابط» (كتاب زنبيل حاج فرهاد ميرزا ص 169).
ألف مفرده: در تمام زبانها در كتابت أول حرف از حروف هجاء است مگر: در لغت حبشى كه حرف سيزدهم است، و لغت رونيه كه حرف دهم است.
و جماعتى گفته اند كه: اين حرف، حقش نيست كه أول حرف از حروف هجائى باشد و اكثر با اين جماعت مخالفت كرده اند و مى گويند: حق تقدم ألف بر ساير حروف، براى اين است كه: أول صوت مقطعى است و بمجرد گشودن دهان بدون فشار بر آلات صوت
ص: 29
يا حركت دادن دو لب تلفظ مى شود و لذا اكثر تلفظات اطفال در آغاز زبان گشودن با ألف است، مثل: أب، أمّ در لغات سامى.
و قومى گفته اند: چون ألف در جميع زبانهاى معروف، أول حرف از حروف شده است دلالت دارد كه مأخذ اصل كتابت در زبانها، يكى است.
و ابن جنى در كتاب «سر الصناعة» گفته است كه: «ألف» در أصل، اسم «همزه» است و اينكه در غير همزه استعمال كرده اند توسّع است. و عارفان به علم حروف، اتفاق كرده اند كه: «ألف» حرف تام نيست بلكه آن مادۀ جميع حروف است زيرا حرف تام آنست كه در نطق و كتابت باهم صورتى داشته باشد و ألف اين طور نيست زيرا در خط، صورتش ظاهر مى شود نه در نطق. بعكس همزه كه صورتش در نطق ظاهر مى شود نه در خط، پس مجموع همزه و الف نزد ايشان حرف واحد است. و گاهى ألف بر همزه اطلاق مى شود: يا براى اينكه اسم ساكن و متحرك هر دو است - يا بر سبيل مجاز است زيرا هرگاه در أول كلمه باشد بصورت «ألف» نوشته مى شود.
تذكر: اسم اين حرف در زبان عربى ألف و در سريانى ألاف (بر وزن غلام) و در عبرانى ألف (بر وزن كامل) است (دائرة المعارف بستانى به ترجمه).
سبب اينكه «لام ألف» را در حروف تهجى زياد نموده اند آنست كه: حركت، داخل بر «ألف» نمى شود، و آنچه در أول هر حرف مذكور است «همزه» است نه ألف، پس لابد است در ذكر «ألف» از وصل آن به حرفى ديگر - و «لام» را اختيار نموده اند بجهت شدت مناسبتى كه ميان آن و ألف است زيرا هريك در دل ديگر واقع شده است (كتاب خزائن نراقى ص 188 چاپ سربى طهران باقتباس).
أ لست بربكم ؟ قالوا بلى(1)
ابن عباس گفته است كه: اگر در أزل بجاى «بلى»، «نعم» (بر وزن: «صمد»، «لزج»، «ابل») مى گفتند همه كافر مى شدند.
ص: 30
و وجه آن اين است كه: «بلى» موضوع است از براى ابطال نفى و اثبات منفى - و «نعم» از براى تصديق مخبر (خزائن نراقى ص 253 باقتباس از چاپ سربى).
قال فى الكشاف عند تفسير قوله تعالى: «أَنِّي مَسَّنِيَ اَلضُّرُّ» (1)«الضر» بالفتح الضرر فى كل شىء و بالضم الضرر فى النفس من مرض و هزال (خزائن ص 375).
قال المطرّزى فى الاقناع: الدلالة (بكسر الدال) يستعمل فى المحسوسات و (بفتح الدال) يستعمل فى المعانى - يقال: دل على الطريق دلالة (بالكسر) و دل على المسألة و الحكم دلالة (بالفتح) (خزائن ص 379).
از سنن عرب براى اظهار عنايت به أمرى مكرر ساختن لفظ يا جمله است. و در قرآن كريم است:
أَوْلىٰ لَكَ فَأَوْلىٰ ... - فَبِأَيِّ آلاٰءِ رَبِّكُمٰا تُكَذِّبٰانِ ... - وَيْلٌ يَوْمَئِذٍ لِلْمُكَذِّبِينَ (ص 569 كتاب فقه اللغۀ ثعالبى به ترجمه).
از صنايع علم بديع، «تجنيس» است يعنى در سخن، لفظى را هم جنس لفظ ديگر بياورند و حال آنكه معنى مختلف باشد، مانند اين آيات (مذكور در قرآن كريم):
أَسْلَمْتُ مَعَ سُلَيْمٰانَ - و يٰا أَسَفىٰ عَلىٰ يُوسُفَ - و فَأَدْلىٰ دَلْوَهُ - و فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ اَلْقَيِّمِ - و تَتَقَلَّبُ فِيهِ اَلْقُلُوبُ - و فَرَوْحٌ وَ رَيْحٰانٌ - و جَنَى اَلْجَنَّتَيْنِ (ص 589 كتاب فقه اللغة به ترجمه).
قرآن كريم 44:22 و 45:34 و 26:35 و 18:67.
ص: 31
هرآن كو درافتد به پروردگار *** چنين بيند او كيفر از روزگار
قال الأصمعىّ : «ويل» قبح و قد يستعمل على التحسر - و «ويس» استصغار و «ويح» ترحم - و من قال: «ويل واد فى جهنم» فانه لم يرد أن ويلا فى اللغة هو موضوع لهذا و انما أراد، من قال اللّه تعالى ذلك فيه، فقد استحقّ مقرّا من النار و ثبت ذلك له.
(كتاب المفردات للراغب).
أوس بن الصامت: أخو عبادة بن الصامت الأنصارى صحابى شاعر، قيل سكن بيت المقدس و توفى بالرملة سنة 32 (لب) و هو الذى ظاهر امرأته «خولة» فنزلت آيات: «قد سمع اللّه» فى ذلك(1) (السفينة).
اتفق أصحابنا أن (بسم اللّه الرّحمن الرّحيم) آية من سورة الحمد و من كل سورة و أن من تركها فى الصلاة بطلت صلاته سواء كانت الصلاة فرضا او نفلا و أنه، يجب الجهر بها فيما يجهر فيه بالقراءة و يستحب الجهر بها فيما يخافت فيه بالقراءة، و فى جميع ما ذكرناه خلاف بين فقهاء الأمة، و لا خلاف فى أنها بعض آية من سورة النمل، و كل من عدها آية جعل من قوله صراط الذين الى آخر السورة آية، و من لم يعدها آية جعل (صراط الذين أنعمت عليهم) آية، و قال انها افتتاح للتيمن و التبرك - و أما القرّاء فان حمزة و خلفا و يعقوب و اليزيدى تركوا الفصل بين السور بالتسمية و الباقون يفصّلون بينها بالتسمية الا بين «الأنفال» و «التوبة».
(راجع تفسير المجمع فى سورة فاتحة الكتاب).
كلمة الصلاة فى الأصل هى من أرومة سريانية أى دخيلة فى العربية.
و ليس فى العبرية معنى لصلى Sala الا (شوى) فقط - و لذلك ندفع قول -
ص: 32
المفسرين بأنها عبرانية.
أما صلى Sala السريانية: فهى بمعنى أمال، و حنى، و أصلح، و رد أحدا الى منصبه، و بارك، و تضرع، و صلّى العبادة المعروفة. و كذلك فى الأكدية (البابلية الأشورية) فهى بمعنى صلّى و دعا و تضرّع كما تقول المعجمة الثنائية السّامية.
و من قال بأنها عبرية فقد أخطأ، و قد أخذها العرب بلفظها كتابة (صلاة) كما تكتب فى الارامية و أخذها العبريون فزادوا عليها ألف الاطلاق أى (صلوتا).
و كل أصحاب المعجمات العربية عرفوها بتأويلات قابلة للاحتمال، كالصلاة مأخوذة من الصلا و هو العظم الذى عليه الأليتان لأن المصلّى يحرك صلويه عند الركوع و السجود، أو من طلب الاصغاء، أو ملازمة الدعاء. و الأصوب أن الصلاة بمعناها مشتقة فى الأصل من الفعل السريانى الدال على الانحناء و الركوع و السجود.
و من الغريب اجماع كلمة المفسرين على أنها كلمة عبرية، و عذرهم أنهم لم يعرفوا اللغات السامية و لم يبحثوا عن أصلها، بل كلّهم نقل عن واحد دون تحرّ (معجم القرآن).
بعض از مدعيان معقولات فرق مى گذارند ميان انسان و سائر حيوانات به اين كه انسان را نفس ناطقه هست و ادراك كليات مى كند بخلاف باقى حيوانات. و نمى دانم دليل ايشان را بر نفى نفس ناطقه و درك كليات از سائر حيوانات چيست ؟ و حال اينكه ايشان را احاطه به عوالم آنها نيست... (شرح ميبدى بر ديوان حضرت أمير در فتح اول از فاتحۀ خامسه - بنقل خزائن و ذيل آن ص 379 و 380) بعدا از شيخ مقتول و شيخ أبو على و قيصرى هم در اين زمينه شرحى بيان كرده.
جمع «أم» من الناس «أمهات» - و من البهائم «أمات» (فرائد اللغه ص 21).
قال الغزالى: الفرق بين الرجاء و الأمنية أن الرجاء يكون على الأصل بخلاف التمنى، فمن زرع و اجتهد و جمع بيدرا ثم يقول: أرجو أن يحصل منه مائة قفيز فذلك
ص: 33
منه رجاء. و الآخر يزرع زرعا و لا يعمل يوما فيذهب و ينام فاذا جاء وقت الحصاد يقول:
أرجو أن يحصل لى مائة قفيز فهذه الأمنية التى لا أصل لها (خزائن نراقى ص 434).
فرمودۀ امام عليه السّلام در نهج البلاغه ضمن خطبۀ أشباح (ص 177 ج 1 چاپ مصر) اين است: «فأهبطه بعد التوبة، ليعمر أرضه بنسله، و ليقيم الحجة به على عباده» و اين خود، نكته اى بسيار مهم است.
«و فى القرآن نبأ ما قبلكم و خبر ما بعدكم و حكم ما بينكم» (نهج البلاغه ج 3 ص 228 چاپ مصر). يعنى در قرآن است خبر آنچه پيش از شماست و خبر آنچه بعد از شماست و حكم آنچه در حضور شماست.
قال العلامة التفتازانى: و لكون المثل ممّا فيه غرابة، أستعير للفظ الحال أو الصفة أو القصة اذا كان لها شأن عجيب: كقوله تعالى: «مثلهم كمثل الذى استوقد نارا» أى حالهم العجيب الشأن. و كقوله تعالى: «و له المثل الأعلى» أى الصفة العجيبة. و كقوله تعالى: «مثل الجنة التى وعد المتقون» أى فيما قصصنا عليكم من العجائب قصة الجنة العجيبة (كشكول شيخ بهائى ص 181).
قال فى تفسير مجمع البيان فى سورة «النساء» ذيل آية: «وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ اَلْكِتٰابِ ...»:
و فى هذه الآية دلالة على أن كل كافر يؤمن عند المعاينة و على أن ايمانه ذلك غير مقبول كما لم يقبل ايمان فرعون فى حال اليأس عند زوال التكليف و يقرب من هذا ما رواه الاماميّة أن المحتضرين من جميع الأديان يرون رسول اللّه (ص) و خلفاءه عند الموت و يروون فى ذلك عن على عليه السّلام أنه قال للحارث الهمدانى:
يا حار همدان من يمت يرنى *** من مؤمن أو منافق قبلا
يعرفنى طرفه و أعرفه *** بعينه و اسمه و ما فعلا
ص: 34
فان صحت هذه الرواية فالمراد برؤيتهم فى تلك الحال العلم بثمرة ولايتهم و عداوتهم على اليقين بعلامات يجدونها من نفوسهم و مشاهدة أحوال يدركونها كما روى أن الانسان إذا عاين الموت أرى فى تلك الحالة ما يدلّه على أنه من أهل الجنة أو من أهل النار (انتهى).
سموا كذلك، لأن حرف «الضاد» للعرب خاصّة و ليس له حرف يقابله فى باقى اللغات. على أن قليلين من أبناء اليوم يلفظونها على الصورة التى يجب أن تلفظ بها.
و مخرجها من أول حافة اللسان و ما يليها من الأسنان (راجع مجلة «الهلال» سنة 1341 السنة 31 الجزء 2 ص 215).
هى كلمة يونانية الأصل و معناها الغمر. و بين آلهة اليونان اله بهذا الاسم و هو اله «اليم». (راجع مجلة «الهلال» المزبورة ج 3 ص 323).
من كلام يوسف عليه السّلام قيل بعد ما خرج من سجن مصر كتب على بابه: «هذا قبر الأحياء و بيت الأحزان و تجربة الأصدقاء و شماتة الأعداء» (راجع «الهلال» المزبورة ج 4 ص 445).
يقال: ان لسم النحل بعض الفائدة فى تخفيف الروماتزم. و كيفية الحصول عليه أن النحل يوضع(1) فى زجاجة ثم تهز هذه الزجاجة هزا عنيفا فيهيج النحل و يلسع بعضه بعضا ثم تصب عليه كمية من الكحول فيموت ثم يصفى الكحول بعد أن يكون قد امتزج بالسم فيتعالج به عندئذ. و للنحل كيسان للسم: أحدهما يفرز مادة قلوية و الآخر يفرز مادة حمضية و ليس فى احدهما ضرر و لكنهما اذا اجتمعا تركب منهما السم.
فاذا أخرجا من الكيسين امتزجا فى كيس آخر يؤدى الى أنبوبة متصلة بالحمة التى تلسع.
ص: 35
و قد ذكر أن لسعة نحلة واحدة قد أ (و) دت بحياة شخص. و تعلل هذه الحادثة بأن اللسعة أصابت عرقا فحمل السم الى القلب دفعة واحدة فأحدث الوفاة (راجع «الهلال» ج 7 ص 768).
... جماعتى كه پسران يك پدر باشند: «قبيله» اند.
جماعتى كه از يك پدر و يك مادر باشند: «بنو الأعيان» اند.
جماعتى كه از يك پدر و مادران پراكنده باشند: «بنو العلات»(1) اند.
جماعتى كه از يك مادر و پدران پراكنده باشند: «بنو الأخياف» اند. (كتاب فقه اللغۀ ثعالبى ص 327 به ترجمه).
برادران و خواهران، هرگاه پدرى تنها باشند به آنها «علاتى» مى گويند و هرگاه مادرى تنها باشند به آنها «أخيافى» مى گويند و هرگاه پدرى و مادرى باشند به آنها «أعيانى» مى گويند.
اما خواهران و برادران كه نه پدرى باشند و نه مادرى (بنقل يكى از اساتيدم علامه شيخ محمّد رضا مسجد شاهى نجفى اصفهانى(2) «قدس سره» از سيوطى) باين نحو است كه: «خنثى» شوهر كند و فرزندانى بياورد و بعد خنثى زنى بگيرد و فرزندانى
ص: 36
بياورد و آن خنثى بميرد، در اين صورت اين برادر و خواهر نه پدرشان يكى است و نه مادرشان. و فقهاء دربارۀ چگونگى ارث آنها بحث كرده اند.
(كه هر سه در قرآن كريم مذكور است و سوره اى باسم رعد در قرآن است) در مواقع بارانى گاهى ديده مى شود كه بين دو ابر جرقه و صدائى توليد مى شود، علت جرقه اينست كه دو ابر داراى الكتريسيته هاى مختلف مى باشد و مانند دو جوشن چگالگر در موقع نزديك شدن بهم جرقه اى بنام «برق» مى زند و در أثر حرارت جرقه، چون هواى مجاور گرم و فشارش زياد مى شود، مانند تركيدن لاستيك اتومبيل صدا مى كند و اين صداى غرش ابر به «رعد» موسوم است (اسم ديگر رعد «تندر» بضم تاء و فتح دال است).
گاهى ابر، الكتريسيتۀ خود را به زمين مى دهد، اين حادثه را «صاعقه» مى نامند.
اسم ديگر صاعقه، آذرخش است.
صاعقه، ممكن است باعث كشتن اشخاص و خرابى و آتش سوزى و غيره بشود و چون در اين موارد، ابر، الكتريسيتۀ خود را بوسيلۀ بلندترين نقاط، از قبيل: درختها و كوهها و عمارات، به زمين مى رساند؛ براى جلوگيرى از اين خطر، «برق گير» به كار مى برند و ما فقط يك قسم آن را كه بنام مخترع آن «فرانكلين»(1) ناميده مى شود شرح مى دهيم:
(برقگير فرانكلين) ميلۀ نوك تيزى است كه بر فراز ساختمانها نصب مى شود و معمولا انتهاى آن را از فلز اكسيد نشدنى (طلاى سفيد) مى سازند و بوسيلۀ نوارهاى پهن مسى به زمين وصل مى كنند (در زمين چاه هائى كنده و به محل مرطوب خاك اتصال مى دهند) و بدين ترتيب مى توان ساختمانها را از خطرات صاعقه محافظت كرد (ه).
تذكر: ابتدا بايد دانست چگونه يك طوفان بوجود مى آيد يا به عبارت ديگر
ص: 37
چه چيز باعث مى شود كه أبرها بار الكتريكى عظيمى بدست مى آورند.
بعد بايد طريقۀ تحول اين توده هاى ابر حاوى بار الكتريكى را دانست.
بعد نتايج حاصل از وقوع طوفان را بررسى كرد.
دانشمندان هواشناسى به كومك دوربين هاى مخصوص توانسته اند از مسير «برق» عكسبردارى كنند و متوجه شده اند كه سرعت آن بين ابر و زمين آهسته تر از سرعت آن بين زمين و ابرست.
هر برق نتيجۀ تعداد بيشمارى أمواج الكتريكى متواليست كه عمر هركدام از آنها فقط چند ميليونيم ثانيه مى باشد.
حركت اين جريان الكتريكى باعث لرزش شديد مولكول هاى هواء مى شود و همين أمر ايجاد «رعد» مى كند.
رعد از أمواج صوتى و ماوراء صوتى تشكيل شده است و اين أمواج أخير هستند كه سبب ايجاد خرابيهاى مختلف مى شوند و حتى باعث مرگ انسان و حيوان مى شوند.
گذشته از اين، «برق گرفتگى» هم در حين طوفان باعث تلفات جانى فراوانى مى باشد.
اما نبايد فراموش كرد كه وقوع طوفان به ادامۀ زندگى در روى زمين كومك زيادى مى كند. چون در نتيجۀ آن، دو نوع گاز بوجود مى آيد:
1 - «ازن» كه ميكربها را مى كشد.
2 - «اسيد نيترو» كه وجودش براى ادامۀ زندگى گياهان ضروريست. نتيجۀ تحقيق در مورد «صاعقه» هم جالب مى باشد، از جمله صاعقه و رعد باعث ريزش باران و تگرگ مى شود.
دانشمندان آمريكائى دريافته اند كه أمواج صوتى هم باعث تجمع قطرات
ص: 38
كوچك آب موجود در أبرها و ريزش باران مى شود.
از طرف ديگر صاعقه در جلوى مسير خود فشار هواء را كم مى كند و باعث تسهيل ريزش برف مى گردد.
لكن صاعقه براى بعضى مراكز صنعتى بخصوص آنها كه با برق كار مى كنند خطر ويرانى در بردارد.
دانشمندان شو روى در مسير صاعقه، تيغه هاى فلزى قرار مى دهند. و جريانهاى الكتريكى با قدرت 75 هزار آمپر بدست مى آورند.
براى مقابله با مخاطرات صاعقه هيچ وسيله اى بهتر از «برق گير فرانكلين» ساخته نشده است.
اما تا بحال راجع به مبدء پيدايش طوفان اطلاع چندانى در دست نيست.
سابقا گمان مى بردند كه: بار الكتريكى در أبرها، به علت حركت قطرات آب و ذرات برف در ميدان مغناطيسى زمين بوجود مى آيد. همان طور كه ماليدن شانۀ پلاستيكى به مو باعث ايجاد بار الكتريكى در آن مى شود.
ولى دانشمندان آمريكا باين نتيجه رسيده اند كه: بار الكتريكى در أبرها به علت جريان هواء در آنها بوجود مى آيد.
در داخل ابرهاى مرتفع، سرعت جريان هواء حتى به هشتاد متر در ثانيه هم مى رسد، يعنى نزديك به سيصد كيلومتر در ساعت. بادهائى كه بطرف بالا سير مى كند بار الكتريكى مثبت ايجاد مى كند و بادهائى كه بطرف پائين مى آيد بار منفى، و يك ساعت كافيست تا ابر بمقدار كافى بار الكتريكى پيدا كند.
(سرويس علمى خبرگزارى فرانسه) (ط: يكشنبه 7 شهريور 1344 شمسى).
ذكر الشيخ جواد البلاغى فى «تفسير آلاء الرحمن» فى سورة النساء (ص 31 - 55) أمورا فى ما يرجع الى ما فى الآيات من عمومات المواريث و اطلاقاتها فقال:
ص: 39
1 - الكافر لا يرث المسلم و لا يحجب وارثه و على ذلك اجماع المسلمين و حديثهم.
2 - المسلم يرث الكافر و عليه اجماع أهل البيت و الامامية و حديثهم.
3 - العبد لا يرث مع الحرّ و ان بعد الحرّ، نعم اذا انعتق قبل القسمة شارك أو انفرد و على ذلك اجماع الامامية و حديثهم.
4 - ولد الزنا لا يرث ممن تولد منه بالزنا أبا كان او أما و لا ممن يتقرب اليه بهما و هؤلاء لا يرثون منه و عليه اجماع الامامية.
5 - القاتل عمدا ظلما لا يرث من مقتوله و عليه اجماع الامامية و حديثهم.
6 - آيات الأقربين و اولى الأرحام و عمومها القوى المؤكد تقتضى أن يردّ الفاضل من الفرائض على الأقرب من الأرحام و يكون الردّ على نسبة سهامهم، فاذا اجتمع الأب و البنت ردّ ربع الفاضل على الأب و ثلاثة أرباعه على البنت، و على هذا القياس. و ذهب الجمهور إلى «التعصيب» يعنى نصيب ذى الفرض ينحصر بمقدار فرضه فلا يرث اكثر من ذلك.
7 - آيات الأقربين و اولى الأرحام و يوصيكم اللّه فى أولادكم تقتضى أن تركة رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله يرثها وارثه و هى ابنته و بضعته فاطمة عليها السّلام و لكن ذكر التاريخ المؤلم فى ذلك نزاعا احتدمت ناره مدة من السنين بين أهل البيت و العباس من جانب و بين المعاريف من مشايخ الصحابة من جانب آخر و كثر من ذلك فى المروى ما لا - يهون وقوعه. اذ يروى أنه استمرت شكاية أهل البيت عليهم السّلام و منازعتهم فى ذلك الى زمن عثمان و رأوا بعد ذلك أن السكوت اولى.
8 - إن اجتمع من الفرائض المذكورة فى القرآن الكريم بحسب صورة اطلاقها ما يتزاحم و لا يمكن اجتماعه مع الاطلاق و بقائه على معناه فنقيد بعض - المطلقات فى تلك المسائل فيرتفع التزاحم فلا «عول» و القائل بالعول يخرج أسماء الفرائض فى مسائل عوله عن معانيها الحقيقية لكى يقسم المال على نسبة تلك المعانى بعضها من بعض.
ص: 40
و اجماع الامامية على بطلان العول.
9 - ارث الزوج و الزوجة فى عقد المتعة خارج عن اطلاق ارث الزوجين على المشهور عنه الامامية و عليه حديثهم.
10 - خروج الرباع مطلقا و الشجر و البناء علينا لا قيمة، عن ارث الزوجة غير ذات الولد باجماع الامامية و حديثهم و فى ذات الولد خلاف.
11 - «الحبوة» و هى لباس الميت و خاتمه و مصحفه و سيفه فان المشهور عند - الامامية أنها حبوة يختص بها الأكبر من أولاده الذكور الصلبيين او المنفرد و على ذلك حديثهم - و قيل أنها على الاستحباب لتشكيك القائلين به فى استفادة الوجوب و الاستحقاق من الأحاديث.
أقول: 1 - و قد فصل المفسر مستدلا فى الكلام على المستثنيات سيما فى - السادس و السابع (و ردّ على الجمهور و سيما الآلوسى و صاحب المنار) و الثامن و لقد أجاد فيما أفاد (طيب اللّه تربته).
2 - الحبوة من بقايا حق البكورية راجع (حق البكورية).
3 - الشيخ محمد جواد(1) البلاغى النجفى و يشير الى الشيخ حسن أحد اجداده فى الروضات (ص 560) نشأ و تعلم فى النجف الأشرف، ولادته حوالى سنة 1285 و مصنفاته:
1 - كتاب الهدى الى دين المصطفى (جزء ان). 2 - أنوار الهدى. 3 - نصائح الهدى. 4 - الرحلة المدرسية و المدرسة السيارة (ثلاثة اجزاء). 5 - أعاجيب - الأكاذيب. 6 - رسالة التوحيد و التثليث. 7 - أجوبة المسائل البغدادية. 8 - الرسالة الأولى فى ابطال فتوى الوهابيين بهدم القبور الشريفة فى الحرمين. 9 - رسالة اخرى
ص: 41
ايضا فيه. 10 - البلاغ المبين فى الالهيات. 11 - رسالة فى وضوء الامامية و صلاتهم و صومهم (طبعت بالانجليزية). 12 - العقود المفصلة فى حل المسائل المشكلة (فقه).
13 - تعليقة على مكاسب الشيخ (فقه). 14 - آلاء الرحمن فى تفسير القرآن (لم يتم).
و له كتب و رسائل فى الفقه و الردّ على النصارى و على القاديانى و غيرهما يربو على (25) (انظر مجلة الاعتدال العدد الأول من السنة الثانية أول ربيع الأول سنة 1353 ه و هى مجلة شهرية تنتشر فى النجف، مديرها محمد على البلاغى و صاحب الامتياز - السيد أحمد جمال الدين) و هذه عدى أجوبة المسائل الواردة من الملل و البلدان المختلفة و قد طبع بعضها فى مجلتى «العرفان» و «الهدى».
و أما سيرته و أخلاقه: أخفى اسمه فى اكثر مؤلفاته كسرا لسورة النفس و يخدم بنفسه و بيته و ضيوفه و زائريه بشوشا يعيش بنماء ضيعة ورثها من أبيه. هكذا قضى حياته و عبر هذا الجسر الى دار الخلود ليلة الاثنين 22 شعبان 1352 ه. مدفنه:
بالنجف الأشرف.
احمقى ديد كافرى قتال *** كرد از خير او ز پير سؤال
گفت: هست اندر آن دو چيز نهان *** كه نبىّ و ولىّ ندارد آن
قاتلش «غازى» است در ره دين *** باز مقتول او «شهيد گزين»
نظر پاك، اين چنين بيند *** نازنين، جمله نازنين بيند.
(كشكول ص 177).
معنى كون صفاته تعالى عين ذاته أنه يترتب على ذاته الأحدية من حيث هى ما يترتب على ذات مع صفة، مثلا ذاتك ليست كافية فى انكشاف الأشياء عليك بل تحتاج فى ذلك الى صفة العلم التى يقوم بك بخلاف ذاته تعالى فانه لا يحتاج فى انكشاف الأشياء الى صفة تقوم به، بل المفهومات كلها لأجل ذاته منكشفة عليه، فذاته بهذا الاعتبار حقيقة العلم و كذا الحال فى القدرة و مرجع هذا الى نفى الصفات مع حصول
ص: 42
نتائجها و هو المشار اليه فى «نهج البلاغة» بقوله (ص) «و تمام توحيده نفى الصفات عنه».
(كشكول شيخ بهائى ص 537).
«دار الاسلام» هى البلدان الخاضعة لشريعة الاسلام و لحكم حاكم مسلم و يخضع فيها غير المسلمين لحكم الاسلام بشروط معينة الا أنهم لا يتمتعون بالحقوق المدنية الكاملة.
و تحافظ الدولة على أرواحهم و أموالهم على أن يكونوا من أهل الكتاب لا من عبدة الأوثان.
«دار الحرب» هى فى عرف بعض الفقهاء، البلاد التى لم تدخل تحت سيادة الاسلام و التى تكون مسرحا للجهاد الى أن يتم فيها الفتح.
«دار الصلح» فى عرف بعض الفقهاء، هى البلاد التى صالحها الاسلام على الاتاوة لكنها لم تدخل تحت سيادته. من أمثال ذلك عهد النبى لنصارى نجران. و يقال لها ايضا «دار العهد» (راجع المنجد ج 2).
«دار الندوة» اسم يطلق بصفة خاصة على البيت الحرام فى مكة. كانت قريش تجتمع فيه للمشاورة فى أمورها. و «دار الندوة» عامة هو مكان الاجتماع فى المدن العربية كانت تناقش فيه الشئون الخاصة بالمدينة و الدين و غيرها من الأمور العامة (راجع المنجد ج 2).
سيستم فلسفى كه بر أساس وحدت وجود مبتنى است غالبا به لفظ «مونيسم Monisme » خوانده مى شود. اين لغت از ريشۀ يونانى بمعنى تنهاست. وحدت وجوديها، خدا و عالم را يك چيز واحد فرض كرده اند (كتاب آكادمى علوم تأليف حبيت اللّه نور مفيدى ص 352).
محرر اين تفسير گويد: اين گونه وحدت وجود، الحاد صرف است.
«آصف» بر وزن هاجر، اسم نويسندۀ سليمان پيغمبر است، اسم اعظم خواند
ص: 43
پس سليمان ديد كه تخت نزد او حاضر است (قاموس به ترجمه).
اسم آصف در ص 436 جلد أول مقدمۀ همين تفسير مذكور است. در شرح قاموس مى نويسد: يا اينكه اسم او «أسطوم» (بر وزن عصفور) است چنانكه زمخشرى گفته.
بحار الأنوار: للمجلسى. يشتمل على 15 جزءا. هو كدائرة معارف دينية.
طبع على الحجر فى العجم (1883) (المنجد ج 2).
محرر اين تفسير گويد: كتاب بحار علامۀ مجلسى، بيست و پنج مجلد است نه پانزده جزء كه نويسندۀ منجد نوشته است.
«المعاد الجسمانى» هو تأليف اجزاء البدن و جمعها بعد تفرقها و خلع صورها بناء على أن الجسم لا يعدم بالكلية، أو هو باحداث الجسم مرة أخرى من كتم العدم بناء على أنه يعدم بالكلية - كل من الشقين محتمل.
و المتكلمون لم ينجزموا بشيء منهما نفيا و لا اثباتا.
و قوله تعالى: «كُلُّ شَيْ ءٍ هٰالِكٌ إِلاّٰ وَجْهَهُ » و «كُلُّ مَنْ عَلَيْهٰا فٰانٍ » و أمثال ذلك لا يدل على الاعدام بالكلية اذا لتفريق مع خلع الصور هلاك و فناء عرفا (كشكول ص 537).
يقول محرر هذا التفسير بأن «كل شىء» المذكورين فى الآية يشمل غير الانسان ايضا و مع خلع صور كل الأشياء لا تبقى الأرض و لا من على الأرض و لا غيرها، و لنا فى مفاد الآيتين تحقيق ذكر فى محل آخر.
«ليت» للتمنى و «لعل» للترجى - و الفرق بين التمنى و الترجى أن التمنى يدخل على ما يجوز أن يكون و على ما لا يجوز أن يكون كقول الشاعر:
فيا ليت الشباب لنا يعود يو *** ما فاخبره بما فعل المشيب
ص: 44
و الترجى خاص بما يجوز (شرح العوامل للجرجانى).
سميت هذه الحروف حروف الاضافة و الجارة، لأنها تضيف اى تنسب معنى الفعل او شبهه و تجر الى مدخولها نحو مررت بزيد فان الباء تنسب معنى المرور و تجره الى مدخولها، و هى سبعة عشر حرفا: من، الى، حتى، فى، باء، لام، رب، واو القسم و تائه، على، عن، الكاف، مذ و منذ، حاشا، و عدا، خلا (شرح الأنموذج فى باب الحروف) (ه) أقول: أ هكذا وجه التسمية ؟
قرآن كريم در موارد عديده دربارۀ جستجوى رزق از دريا تأكيد فرموده است، ما تصور مى كرديم مراد از رزق، فقط سوار شدن بر كشتى و رفتن براى تجارت از محلى به محلى است، و تا ماهى و خاويار هم فكرمان مى رسيد، ولى اكنون با كشفيات تازه مى فهميم منظور قرآن چيزهاى ديگر نيز هست (گرچه هنوز در الفباء دريا مطالعه مى شود). دريا بزرگترين انبار غذاء بشر است، موادى مشابه نان، گوشت، سبزى از آبهاى دريا فراوان بدست مى آيد.
آب دريا قوى ترين محلول گندزدائى شناخته شده است.
«آلگ» ها: نوعى رستنى هاى آبزى (گياهان دريائى) هستند و در فرانسه از سال 1951 تا كنون جمعيت بزرگى تلاش خود را مصروف كوششهاى بزرگ دربارۀ انواع «آلگ» ها و صنايع مربوط به آن نموده اند، يك نوع «آلگ» يافته اند كه بقدرى نيروى تغذيه در آن موجود است كه يك قرص نان معمولى ساخته شده از آن، مى تواند صد نفر را سير كند.
از معادن دريائى بحث نمى كنم زيرا اين اوراق گنجايش بسط آنها را ندارد (به خلاصه از مجلۀ دانشمند ص 19-23 ش 3 س 3).
با پرداخت پول هم، مقدسات مذهبى و يا سنن ملى خريدوفروش نمى شود تا چه
ص: 45
رسد به مجان و رايگان.
لندن - يك حقوق دان انگليسى كه به وصيت نامۀ برنارد شاو نويسندۀ معروف انگليسى رسيدگى مى كرده است گفت كه: برنارد شاو هفت سال پيش در سن 94 سالگى درگذشته و وصيت كرده است كه قسمتى از سرمايۀ دوميليون ليره اى كه از خود باقى گذاشته صرف تدوين الفباء جديدى براى زبان انگليسى گردد.
برنارد شاو ضمنا الفباى جديدى را كه داراى 40 حرف مى باشد پيشنهاد كرده و خاطرنشان ساخته كه توسعۀ حروف الفباء، زبان انگليسى را از حروف خارجى بى نياز خواهد ساخت.
حقوق دان مزبور در پايان تأكيد كرد كه وصيت نامۀ برنارد شاو از نظر قوانين انگلستان معتبر نيست زيرا تغيير وضع الفباى فعلى كه قرنها مورد استفاده بوده امكان نخواهد داشت (ط: دوم اسفند 1335 شمسى هجرى).
داستان مائدۀ آسمانى(1) زند شده و از آسمان براى مردم ماهى و انواع پرندگان بصورت باران سيل آسا بر زمين مى ريزد. اين ماهيها در آسمان چه مى كنند و باران حيوان چيست ؟
شايد غير قابل تصور باشد ولى حقيقتى است كه بايد باور كرد. چند روز است كه روزنامه ها خبرى منتشر كرده اند دائر به اينكه در يك نقطه از كشور پهناور هند باران ماهى از آسمان به زمين باريده است.
به اين ترتيب يك بار ديگر قضيۀ مائدۀ آسمانى (غذائى كه خداوند براى قوم بنى اسرائيل فرستاد) و در توراة و قرآن كريم به تفصيل از آن سخن گفته شده جنبۀ حقيقى به خود مى گيرد و خداوند براى اينكه مردم قحطى زده و گرسنگى كشيدۀ هند بتوانند بر مشكلات غذائى خود غلبه كنند براى آنها باران ماهى فرستاده است.
بايد از خداوند براى اين لطفى كه در حق مردم هند كرده تشكر كرد ولى نبايد فراموش كرد كه اين مسئله تازگى نداشته و در زمان هاى ديگر و در كشورهاى
ص: 46
ديگر كه به اندازۀ مردم هند گرسنه نبودند از آسمان كرم و قورباغه و موش و مورچه به سر مردم آن كشورها باريده است.
در حدود 50 سال قبل اعضاى يك هيئت مذهبى آلمانى در ونلو واقع در هلند با ماجراى عجيبى مواجه شدند. يكى از اعضاى اين هيئت مشاهدات خود را بشرح زير يادداشت كرده است: ما، در آسمان، يك ستون كوچك را كه از ابر جدا شده بود مشاهده كرديم. اين ستون مقدارى بطرف زمين منحرف شد آنگاه مانند مارى بزرگ بطرف آسمان سركشيد. ستون مذكور نزديك بود در آسمان محو شود كه دو جرقه آن را از هم دريد و سيلى از باران ماهى بسوى زمين سرازير شد.
در سال 1890 مردم يك دهكده نزديك لوزان واقع در سويس ناظر فروافتادن باران زاغ و هزاران پرندۀ ديگر شدند. زمانى از اين حادثه نگذشته بود كه در همين منطقه، بارانى از كرم هاى سياه و زرد، زمين را فراگرفت و بقول دهقانان، ميهمانى مقدسى براى پرندگان ترتيب داده شد.
روز 24 سپتامبر 1890 ناگهان در نقطه ئى از سويس آسمان سياه شد و سپس به رنگ زرد درآمد. همه پيش بينى مى كردند كه ريزش برف بزودى آغاز خواهد شد ولى وقتى بارندگى شروع شد و از اشيائى كه فروافتاده بود آزمايش بعمل آمد؛ معلوم گرديد كه بقاياى نوعى خرچنگ مى باشد كه در مصر سفلى زندگى مى كنند.
ساعت 12/30 روز هفده ژوئيۀ 1890 ساكنان نويلى واقع در نزديك پاريس درحالى كه از فروافتادن أجسام بزرگى از آسمان متوحش شده بودند خانه هاى خود را ترك كردند و مشاهد كردند كه هزاران قورباغه زمين را پوشانده است.
روز 2 اوت 1889 مردم البينى واقع در ساوا باران قورباغه را كه اكثرا زنده و در كوچه و خيابان جست وخيز مى كردند ديدند.
ص: 47
درحالى كه مردم سويس و پاريس و ساوا ناظر فروريختن باران هاى قورباغه و پرندگان بودند روز اول اوت 1889 مردم الزاس، باران مورچه را بچشم ديدند، در رودخانه نزديك شهر ماهى ها براى گرفتن اين طعمۀ غير منتظره از آب بيرون مى پريدند و مورچه هاى بارانى را مى بلعيدند.
اين باران مورچه و قورباغه و پرندگان از كجا مى آيد؟ دانشمندان پس از مطالعاتى كه در اين زمينه بعمل آوردند اعلام كردند كه: «باران حيوانى» در أثر حركت دورانى شديد توده هاى هواء كه بصورت مخروط يا مارپيچ مى باشند جمع آورى و به زمين تحويل مى شوند.
اين ابرهاى مخروطى از آسمان به زمين رسيده و در سر راه خود آنچه را كه در زمين و آب مى يابد بطرف آسمان برده و بصورت باران به زمين مى آورند.
قدرت اين تودۀ ابرى شكل، بصورتى است كه هرچه در سر راه خود ببيند به آسمان مى كشد. به اين ترتيب باران ماهى كه در هند باريده ممكن است بوسيلۀ ابر مارپيچ يا مخروطى از درياى سرخ يا خليج تونكن كشيده شده و در هند به زمين ريخته شده باشد.
اين توده ابر از جوّ بطرف زمين متمايل شده و به هر نقطه كه برسد فرود مى آيد و هرچه در سر راه خود ببيند مى مكد و مجددا سر به آسمان برمى دارد، در آنجا بر أثر برخورد با برودت بصورت باران درمى آيد و آنچه را از زمين آورده به زمين، البته در نقطۀ ديگر تحويل مى دهد. و باران ملخ هم كه زمين را مى پوشاند از همين مقوله است (اقتباس از ط: شهريور ماه 1345. ه. ش).
اين كلمه بتقديم ميم بر ياء است (فرهنگ فارسى ج 5 ص 270).
ص: 48
«يقين» يعنى ادراك حكمى بدون احتمال نقيض آن، مثل ادراك بودن آتش در جائى با ديدن بچشم خود يا از بيان شخص موثق.
نزد علماء، يقين سه قسم است:
1 - علم اليقين. 2 - عين اليقين. 3 - حق اليقين.
مثلا اگر شما در بيرون باغى باشيد و شخص ثقه و مورد اعتمادى بشما خبر بدهد كه در آن باغ سيب هست علم اليقين به بودن سيب در باغ پيدا مى كنيد و اگر در باغ رفته سيب را به چشم خود ببينيد عين اليقين به آن پيدا مى كنيد و اگر سيب را بخوريد حق اليقين به آن پيدا مى كنيد (فرهنگ نظام اقتباسا).
«تعميه» (بر وزن تبصره) از انواع (علم) بديع است و آن اين است كه: از سخن سخن گوئى اسمى با قواعد مقرر بين قوم از: تصحيف و قلب و حساب و تشبيه و غيرها دربيايد مانند استخراج اسم «هود» از فرمودۀ خداى تعالى: «مٰا مِنْ دَابَّةٍ إِلاّٰ هُوَ آخِذٌ بِنٰاصِيَتِهٰا» ، «هو» وقتى ناصيۀ «دابه» را كه حرف «دال» است بگيرد مى شود «هود». و مثالهاى ديگر هم گفته اند كه بعض آنها داراى لطافت است. و شيخ زكى الدين بن أبى الاصبع، لغز را «تعميه» ناميده كه از مطالعۀ كتاب «تحرير التحبير» او برمى آيد و من اسم را تبديل نكردم زيرا فارسى زبانان، تعميه را صناعتى بزرگ قرار دادند و كتابهاى مهم دربارۀ آن تأليف كردند كه علم مستقلى شده و جا ندارد كه اسم تبديل شود. و «تعميه» در بين أدباء عرب رايج است و أعجب است كه در انواع «بديع» ثبت نكرده اند ولى فارسى زبانان در بديع زبان فارسى ثبت كرده اند (كتاب سبحة المرجان ص 209 به ترجمه و خلاصه). در زبان فارسى لغز و معما را در يك كتاب طى دو مبحث ذكر مى كنند.
«أبوقلمون» از انواع (علم) بديع است و آن اين است كه: لفظى مشترك بين دو زبان باشد يا بيشتر و وقتى متكلم گفت، معنى كلام در هر دو زبان يا بيشتر صحيح باشد
ص: 49
و اين صنعت به «توريه» برمى گردد. و امير خسرو انواعى از بديع اختراع كرده از جمله همين است كه ألطف انواع است و لكن نام «أبوقلمون» از مخترعات خودم است.
مثل كلمۀ «طوبى» مذكور در آيۀ: «طُوبىٰ لَهُمْ وَ حُسْنُ مَآبٍ » كه كلمۀ طوبى بر وزن حسنى است از لحاظ وزن و معنى و در زبان عربى بمعنى بخت و سعادت و زندگانى خوش، و در زبان هندى بمعنى بهشت است (همان گونه كه سندس در زبان هندى بمعنى ديباى نازك است).
و مثل كلمۀ «فردا» مذكور در آيۀ: «وَ يَأْتِينٰا فَرْداً» كه كلمۀ فردا در زبان عربى بمعنى تنهاست، يعنى: عاص بن وائل روز قيامت تنها بى أهل و مال به نزد ما مى آيد (و وعدۀ عذاب را كه داده ايم مى بيند). و (فرداى قيامت) در زبان فارسى مستعمل است.
(كتاب سبحة المرجان ص 204 به ترجمه).
و مثل «ابلعى» در قرآن كريم مذكور در آيۀ: «يٰا أَرْضُ اِبْلَعِي مٰاءَكِ » كه در عربى بمعنى بلع كن است و در هندى بمعنى اشربى است يعنى بياشام (هندى بودن: طوبى، سندس، ابلعى، را سيوطى نقل كرده است) (كتاب سبحة المرجان ص 20 به ترجمه).
تذكر: قلمون بر وزن ملكوت است.
غرق آبيم و آب مى جوئيم *** در وصاليم و بى خبر ز وصال
آفتاب اندرون خانه و ما *** دربه در مى رويم ذره مثال
(لا أدرى) (گوهر شب چراغ ج 2 ص 135).
لا يقال للمجلس «النادى و الندوة» الا اذا كان فيه أهله للحديث. و فى سورة العلق «فَلْيَدْعُ نٰادِيَهُ » أى أهل ناديه.
و «المحفل» مكان اجتماع الرجال(1).
ص: 50
«المأتم» مكان اجتماع النساء فى خير او فى شر(1) تسمية للحال باسم المحل و العامة تخصه بالمصيبة فتقول: كنا فى مأتم فلان، و الأجود فى مناحة فلان (فرائد اللغة عن فقه اللغة و المصباح ص 351 اقتباسا).
مجلس بكسر لام - ندوه بر وزن صرفه - مأتم بر وزن جعفر و محفل بر وزن مجلس است.
«الاصحاح» (بكسر الهمزة و بفتحها) من التوراة و الانجيل: دون السفر و فوق الفصل منهما (المنجد ج 1).
قيل: رسم الخط الذى تداول فى المصاحف سنة متبعة لا بد من اتباعها، و مخالفتها بدعة.
قال العلامة فى شرح مختصر الأصول أن الصحابة أعلم من الناس بكتابتها، فما كتبوا شيئا الا بحكمة لطيفة و معرفة بليغة و لحديث اقرءوا ما () المصحف، و قد تظهر ثمرة اتباع رسم خط المصاحف فى الوقف و الوصل، اما ما كان فيه الاختلاف فى المد و القصر فى الخط فهو تاء التأنيث التى تكون فى الوقف هاء فاذا رسمت بالتاء الممدودة خطاء عند بعضهم فوقفها بالتاء، و اذا رسمت بالتاء المقصورة فوقفها بالهاء بالاتفاق كما فى مثل الرحمة بالتاء المقصورة و بالهاء فى الوقف فى جميع القرآن، و لا خلاف فى وقفها بالهاء الا فى سبعة مواضع منها يرجون رحمت اللّه فى البقرة فتفقد الباقى و تبصر.
(گوهر شب چراغ ج 2 ص 34).
محرر اين تفسير گويد: نسخۀ شرح مختصر الأصول علامه را نداشتم كه اين عبارات را تطبيق كنم.
«... يوم الجمعة» هو أحد أيام الأسبوع، و بضم الميم لغة الحجاز و فتحها لغة تميم
ص: 51
و اسكانها لغة عقيل، سمى بذلك لاجتماع الناس فيه (مجمع البحرين).
«قفط» بالكسر بلد بصعيد مصر، موقوفة على العلويين من أيام أمير المؤمنين على بن أبي طالب عليه السّلام (قاموس) (قفط بر وزن فكر است).
«تَعْلَمُ مٰا فِي نَفْسِي وَ لاٰ أَعْلَمُ مٰا فِي نَفْسِكَ » (قرآن كريم سورۀ مائده آيۀ 119) أى ما عندى و ما عندك، أو حقيقتى و حقيقتك (قاموس). «لا تسبوا الريح فانها من نفس الرحمن» و «انى لأجد نفس ربكم من قبل اليمن» «نفس» اسم وضع موضع المصدر الحقيقى من نفس تنفيسا و نفسا أى فرج تفريجا، و المعنى أنها تفرج الكرب و تنشر الغيث و تذهب الجدب، و قوله «من قبل اليمن» المراد ما تيسر له صلّى اللّه عليه و آله من أهل المدينة و هم يمانون من النصرة و الايواء (قاموس)(1).
معنى دو حديث نبوى صلّى اللّه عليه و آله:
1 - به باد دشنام مدهيد زيرا باد از دم بخشايشگر است يعنى باد غم از دل مى برد و باران مى آورد و قحط راى برطرف مى كند.
2 - البته من گشايش پروردگارتان راى از سمت يمن مى يابم (مراد حضرت، مردم مدينه است كه اصلا أهل يمن بودند و در يارى و جا دادن به پيامبر و مسلمين اقدام كردند - «أنصار» لقب همين مردم مدينه است).
«وَ مِنَ اَلْأَنْعٰامِ حَمُولَةً وَ فَرْشاً» (قرآن كريم سورۀ أنعام آيۀ 142) قال فى معجم البلدان: (... و الفرش صغار الابل فى قوله تعالى: «وَ مِنَ اَلْأَنْعٰامِ ...» و قال بعض أهل التفسير و البقر و الغنم ايضا من الفرش).
ص: 52
جاء فاعل فى القرآن بمعنى المفعول فى الموضعين: الاول قوله تعالى: «لاٰ عٰاصِمَ اَلْيَوْمَ مِنْ أَمْرِ اَللّٰهِ » أى لا معصوم. و الثانى قوله تعالى: «مِنْ مٰاءٍ دٰافِقٍ » .
و جاء اسم المفعول بمعنى الفاعل فى ثلاثة مواضع: الاول قوله تعالى: «حجابا مستورا» أى ساترا. و الثانى قوله تعالى: «كٰانَ وَعْدُهُ مَأْتِيًّا» أى آتيا. و الثالث قوله تعالى: «جَزٰاءً مَوْفُوراً» أى وافرا (كشكول ص 430).
يقول محرر هذا التفسير: بأن فى كلها نظر.
در ماه صفر سال شصت و چهارم هجرى كه حصين بن نمير بدستور يزيد أموى منجنيق راى بر كوه أبو قبيس گذارد و كعبۀ معظمه راى هدف قرار داد، از شرارۀ آتش آن، پرده هاى كعبه و سقف آن و دو شاخ بره اى كه آن بره براى فداء اسماعيل عليه السّلام ذبح شده و در سقف كعبه بود؛ سوخت (به ترجمه از تاريخ اخبار الدول قرمانى ص 130).
«يقظه» بر وزن صدقه بمعنى بيدارى است و آن نقيض خوابست.
رجل «يقظ» بفتح ياء و ضم قاف و نيز به كسر قاف و رجل «يقظان» بر وزن سلمان يعنى مرديست بيدار و هشيار و جمع آن «أيقاظ» (بر وزن سلمان) است و مؤنث آن «يقظى» بفتح ياء و ظاء الفى و جمع آن «يقاظى» بفتح ياء و قاف الفى و ظاء الفى است.
محرر اين تفسير گويد: «يقظه» با سكون قاف كه در فرهنگ نظام نوشته شده غلط است.
«لِلَّذِينَ أَحْسَنُوا اَلْحُسْنىٰ وَ زِيٰادَةٌ » . فى البيضاوى «الحسنى» الجنة و «الزيادة» هو اللقاء (كتاب سبحة المرجان ص 81).
بت شكنى را در جهان، ابراهيم عليه السّلام جد پيامبر بزرگوار اسلام افتتاح فرمود و من نشنيده و نخوانده ام كه قبل از آن حضرت و بعد از آن حضرت تا زمان پيامبر اسلام
ص: 53
احدى از أنبياء و مرسلين و أوصياء و مقتدرين جهان، بت شكنى كرده باشد. ولى خوانده و شنيده ام كه پس از بت شكنى پيامبر اسلام در مكه، سه بار ديگر در جهان، بت شكنى اتفاق افتاده است و هر سه بار هم از طرف مسلمانان بوده (دو پادشاه - و يك شيخ الاسلام شيعه).
شرح بت شكنى ابراهيم عليه السّلام در قرآن كريم مذكور است.
شرح بت شكنى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در سال فتح مكه در جلد مقدمه و متن اين تفسير مذكور است، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سيصد و شصت بت را كه در خانۀ خدا بود پائين انداخت و بأمر آن حضرت آنها را بيرون بردند و درهم شكستند، بت شكنى و تخريب بتكده هاى اطراف مكه و نيز ساير نقاط عربستان بأمر آن حضرت انجام شده است خواه قبل از فتح مكه و يا همدوش آن و يا بعد از آن. از جمله بتهائى كه از پشت خانۀ خدا پائين انداخته شده است بت «هبل» است.
«هبل» (بضم هاء و فتح باء) نام بتى است كه على عليه السّلام آنگاه كه بر دوش پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بالا رفت از پشت كعبه به پائين انداخت و بامر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نزد درب موسوم به «باب بنى شيبه» دفن كردند (به ترجمه از سفينة البحار ج 2 ص 695) و ازاين جهت است كه داخل شدن از درب بنى شيبه سنت شده است (سفينة البحار ج 1 ص 214 به ترجمه) تا آينده و رونده آن را لگدكوب نمايند (ه).
سنگ اين بت را از مأزمين (بكسر زاى(1) تراشيده بودند و مشركين باين بت، اعتقادى عظيم داشتند (سفينة البحار ج 2 ص 695 به ترجمه).
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله پنهانى بيست حج انجام داده و در هر مرتبه، به مأزمين عبور كرده و در آنجا پياده شده و بول كرده است، سليمان بن مهران از حضرت صادق عليه السّلام جهت اين كار را پرسيده و حضرت در جواب فرموده: براى اينكه أول جائى است كه
ص: 54
در آنجا بتها پرستيده شده است و سنگ بت هبل را از اين محل برداشته و تراشيده اند (سفينة البحار ج 1 ص 214 به ترجمه).
<حجر الأسود> «حجر الأسود» به اعتقاد من از نيازك است كه از «جوّ» فرستاده شده است و ابراهيم (پس از سرد شدن نيازك) آن را برداشته و در خانۀ خدا گذارده كه علامتى باشد براى عبادت، يا نظر ديگرى داشته (معجم القرآن ج 1 ص 293 به ترجمه).
حضرت امام محمّد باقر عليه السّلام فرموده: سه سنگ از بهشت آمده:
1 - مقام ابراهيم. 2 - سنگ بنى اسرائيل. 3 - حجر الأسود (ه).
حضرت قائم عليه السّلام كه ظهور مى كند، سنك بنى اسرائيل (سنگ موسى) با او حمل مى شود و هركجا احتياج باشد چشمه ها از آن جارى مى گردد (ه).
حجر الأسود از عهد آدم ابو البشر عليه السّلام است و او آن را در ركن گذارده و اين سنك، پيمان دار عقائد حقه بوده (تفصيل در سفينة البحار ج 1 ص 225).
سيوطى در كتاب «در المنثور» سند به ابن أبى حاتم رسانيده و وى از سدى روايت كرده كه گفت: «نزل آدم بالهند و نزل معه بالحجر الأسود و بقبضة من ورق الجنة فبثه بالهند فنبت شجر الطيب» (كتاب سبحة المرجان ص 234).
محرر اين تفسير گويد: اكنون چيزى كه دستهاى با بركت پيامبران از عهد آدم ابو البشر عليه السّلام تا عهد پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و خلفاء حقۀ او آن را لمس كرده باشد غير از حجر الأسود در اين كرۀ زمين وجود ندارد و اين خود از جنبۀ قداست و از جنبۀ تاريخى در عالم بى نظير است.
متأسفانه اين سنك سياه از دست بشر در امان نماند و با آن دشمنى آغاز كردند:
از جمله: مانوى ها بودند كه با مراسم حج و كنگرۀ اسلامى مخالفت مى كردند.
ابن أبى العوجاء كه از مانويان بود به حضرت صادق عليه السّلام اعتراض كرد كه شما چرا به اين سنگ (حجر الأسود مراد است) پناه مى جوئيد؟ و حضرت جواب كافى فرمودند.
محرر اين تفسير گويد: از مجموع جواب مفصل علمى حضرت برمى آيد كه
ص: 55
سنگ به خودى خود ارزشى ندارد مانند چوب و پارچۀ پرچم و ليكن همين كه چيزى «آرم» شد ارزش پيدا مى كند، اين سنگ، آرم خداپرستى و يكتاپرستى است همچنان كه پرچم، رمز كشور و مليت است، بعلاوه رمزى در اين سنگ است كه يعنى: اى بشر! فراموش مكن كه «خاك» ما در تو است.
كعبه و سنگ نشانى است كه ره گم نشود *** حاجى احرام دگر بند كه مقصد دگر است
از جمله: قرامطه اين سنگ را در سال 317 سيصد و هفدۀ هجرى كندند و بردند و پس از بيست و دو سال آوردند (تفصيل در مقدمۀ همين تفسير ص 944-946).
از جمله: در سال 413 هجرى(1) شخصى از طرف مصر(2) در أيام حج به مكه آمد و به بهانۀ بوسيدن سنگ، دبّوسى را كه زير لباسهاى خود پنهان كرده بود، بيرون آورد و سه ضربت به آن سنگ زد و فرياد كرد كه: (تا كى اين سنگ بايد بوسيده شود(3) و خوب است «محمّد» مرا از زدن بازدارد چه آنكه من امروز اين خانه را خراب مى كنم) در اين هنگام مردم جمع شدند و او را دستگير كردند و سوزانيدند (لعنت خدا بر او) و چهار نفر از همراهان او را هم كشتند(4) و اين ضارب مردى جوان و تنومند و تمام قامت و مويش مايل به سرخى بود (كشكول شيخ بهائى ص 641 به ترجمه).
آخرين دشمنى اى كه محرر اين تفسير نسبت به اين سنگ تاريخى شريف سراغ دارم، دشمنى نويسندگان قاموس كتاب مقدس يعنى أرباب تثليث به عبارت ديگر گويندگان به خدائى (پدر و پسر و روح القدس) است كه در قاموس مزبور در ص 164
ص: 56
در لغت «بت و بت پرستى» مى نويسد:
«بعضى از طوائف، سنگهاى ناتراشيدۀ سياه را پرستش همى كردند همچو اعراب قديم كه پيغمبر اسلام هم آن را جزء مذهب خود كرده فعلا در جوار كعبه در مكه موجود و محل سجدۀ مسلمين است».
بعد مى نويسد: «اجداد ابراهيم و بلكه خود او هم بدان خيال - عبادت كذب و بت پرستى - گرفتار بود چنانكه از صحيفۀ يوشع 2:24 و 14 به واضحى تمام معلوم مى شود».
محرر اين تفسير گويد: (اين ملحدان - كه قلمشان شكسته باد - به اقرار خودشان در قاموس مزبور ص 167 مى نويسند: «بعضى ممالك كه اسما مسيحى اند احترامى كه نسبت به صليب ها و سجده اى كه به تصاوير مى برند كمتر از بت پرستى نيست» مع ذلك چه دروغها مى گويند):
اولا اعراب، سنگ نتراشيدۀ سياه را نمى پرستيده اند.
ثانيا پيامبر صلّى اللّه عليه و آله پرستش آن را جزء مذهب نكرده.
ثالثا پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه سيصد و شصت بت را از داخل و خارج كعبه در سال هشتم هجرى كه مكه را فتح كرده است بيرون ريخته، چگونه اين سنگ سياه را جزء مذهب كرده ؟! رابعا هيچگاه و در هيچ عهدى از آغاز خلقت تا كنون، حجر الأسود پرستش نشده.
خامسا هيچگاه اين سنك محل سجدۀ مسلمانان نبوده است.
به خلاصه: تنها آدمى كه در اين كره از حيث اهميت به قيمت در نمى آيد همين حجر الأسود است كه چشمهاى دشمنان را كور مى سازد. و اما دربارۀ اتهام بت پرستى و دروغ گوئى كه به حضرت ابراهيم خليل الرحمن زده اند، جوابشان اين است كه: از خورندۀ گوشت خوك و مسكرات و خون، انتظارى به از اين نمى توان داشت(1).
ص: 57
سلطان، قصد قلعۀ بهيم(1) كرد كه بتكدۀ هندوستان بود و برآن مظفر شد و خواستۀ بيشمار آورد. قرب صد صنم (بت) از زر و نقره بياورد. از آن جمله يك صنم را هزار هزار مثقال طلا وزن بود. آن را در وجه (عمارت) مسجد غزنه نهاد چنانكه بر درهاى آن بجاى آهن (ميخها و زينتها) از زر طلى(2) زده بودند. وفات سلطان محمود در سنۀ احدى و عشرين و اربعمائه بود. شصت و يك سال عمر داشت و سى و يك سال پادشاهى كرد (تاريخ گزيده ص 393).
در سال 416 هجرى سلطان محمود غزنوى سومنات را گرفت و بت بزرگ را شكست و عسجدى گفت:
تا شاه كامران سفر سومنات كرد *** كردار خويش را علم معجزات كرد
(تاريخ اصفهان و رى ص 95 و 96 به خلاصه).
سلطان محمّد به غزاى هندوستان رفت و جنگى سخت كرد و از بتخانۀ هندوستان، بتى كه مهتر بتان بود، سنگين بوزن قريب ده هزار من بيرون آورد. هندوان ازو برابر مرواريد عشرى [عيونى] مى خريدند نفروخت و گفت: مردم بازگويند كه:
«آزر» بت تراش و «محمّد» بت فروش. و آن بت را به اصفهان آورد و جهت خوارى در آستانۀ مدرسه اى كه خوابگاه سلطان است انداخت و امروز همچنان هست.
سلطان محمّد در رابع عشرين ذى الحجه، سنۀ احدى عشر و خمسمائة درگذشت.
مدت ملك سلطان محمّد سيزده سال و نيم، عمرش سى و هفت سال (تاريخ گزيده ص 447).
بر روى قطعه سنك سياه شفافى بطول سه ذرع كه گويند همان سنك بت است كه از سومنات آورده اند چنين حجارى شده: «آمين يا رب العالمين فى تاريخ الخامس عشرة من ربيع الأول سنة ثلاث و ستين و خمسمائة» (تاريخ اصفهان و رى اقتباسا ص 252).
ص: 58
اين سنگ در زير پى درب أرسى(1) امامزاده احمد اصفهان موجود است (محرر اين تفسير).
مدرسۀ سلطان در جوار مسجد شيخ لطف اللّه اصفهان است كه اكنون كاروانسرا شده و تملك كرده اند. و مراد از سلطان، ملكشاه سلجوقى است. و مرحوم آقاحسين خوانسارى در اين مدرسه تدريس مى كرده اند (روضات را ببينيد).
معاصر علامۀ مجلسى، فاضل آقا مير عبد الحسين خاتون آبادى در كتاب تاريخ خود در وقائع ماه جمادى الاولى سال هزار و نود و هشت 1098 مى نويسد:
«به علامۀ مجلسى گزارش دادند كه كفار هندى در اصفهان بتى دارند و آن را عبادت مى كنند، علامه فرمان داد تا بت را بشكنند، بت پرستان مال بسيارى به خزانۀ پادشاه(2)تقديم كردند كه بت شكسته نشود و اجازه بدهند آن بت را به هندوستان ببرند، علامۀ مجلسى نپذيرفت و وقتى آن بت را شكستند خدمتگذار مخصوص بت، ريسمانى به گردن خود افكند و از فراق بت، خود را خفه ساخت (سيد نعمة اللّه جزائرى هم در كتاب مقامات، اين موضوع را ذكر كرده است) (كتاب الفيض القدسى حاجى نورى در مقدمۀ كتاب بحار چاپ كمپانى به ترجمه).
و خلق آنجا را بيرون آورده ايشان را زير اره ها و چومهاى آهنين و تيشه هاى آهنين گذاشت و ايشان را از كورۀ آجرپزى گذرانيد و بهمين طور با جميع شهرهاى بنى عمّون رفتار نمود، پس داود و تمامى قوم به أورشليم برگشتند (كتاب دوم سموئيل 31:12 و كتاب أول تواريخ أيام 3:20 و رساله به عبرانيان 37:11).
گويند كه قوم يهود حضرت اشعياى نبى را با أره دوپاره كردند (قاموس كتاب مقدس ص 44).
ص: 59
«حبوه» (بر وزن صرفه) يعنى عطيه و بخشش (با فتح و كسر أول هم صحيح است). در اصطلاح فقهاء لباسى كه علاوه بر حصۀ ارث به أكبر اولاد ذكور ميت داده مى شود (فرهنگ نظام).
محرر اين تفسير گويد: حبوه منحصر به لباس نيست بلكه شامل انگشترى و شمشير و مصحف و رختهاى بدن ميت است و در بعض روايات زره و كتابها و راحله و سلاح نيز جزء حبوه ذكر شده است (در كتاب جامع عباسى در مبحث ارث شروطى براى پرداخت حبوه ذكر شده است كه از جمله اين است كه: روزه و نماز پدر را قضاء كند البته بنا بر قول بعضى از مجتهدين).
محرر اين تفسير گويد: «حبوه» بوئى از حق بكوريت دارد كه در شرائع أنبياء پيشين به آن اهميت بسيار داده شده است.
«نخست زادگان»: ايشان را بر ساير برادران امتيازات بسيار بود مثلا در صورت استحقاق امتيازات در قسمت أموال بر سايرين تفوق داشته دو بخش مى بايست ببرد (توراة سفر تثنيه 17:21 و سفر تكوين 29:27 و أول تواريخ أيام 1:5 و 2) و گذشته از اينها مى بايست نخست زادگان براى خداوند تقديس شوند (توراة سفر خروج 29:22) بنابراين خداوند لاويان را برگزيد تا در عوض نخست زادگان قوم، او را خدمت نمايند، و نخست زادگان پادشاهان اسرائيليان، بعد از پدر خود بر اريكۀ شهريارى نشينند (كتاب دوم تواريخ أيام 3:21 و 4) لكن اين مطلب شايع و معمول نشد زيراكه «سليمان» و «يهوآحاز» و «ابيا» جانشين پدر خود شدند در صورتى كه نخست زاده نبودند.
و چون أمر «نخست زادگى» در ميان يهود بسيار اعتبار و اهميت داشت لهذا هر أمر معتبر و مهمّى را «نخست زاده» خطاب مى نمودند.
قوم يهود را عادت اين بود كه هر نخست زادۀ مذكر را براى خدمت خداوند
ص: 60
تقديس مى نمودند و اين مطلب تذكره ئى بود از كشتارى كه خداوند بر - نخست زادگان مصر وارد آورده (يعنى آنها را كشت) و نخست زادۀ اسرائيليان را به سلامت نگاه داشت (توراة سفر خروج 12:13) و چون لاويان را شمارۀ نخست زادگان ذكور از عدد ايشان بيشتر مى شد اسرائيليان براى هر سرى پنج شاقل نقره كه تخمينا نصف ليرۀ انگليسى مى باشد فديه مى دادند.
أما نخست زادۀ حيوان نيز براى خداوند مقدس بود كه نه جدا مى شد و نه تبديل مى گشت مگر در صورتى كه از حيوانات غير طاهر مى بود و صاحبش مى خواست كه او را جدا كند و اگر نمى خواست فروخته يا كشته يا بدل مى شد (توراة سفر خروج 13:13 و سفر لاويان 27:27) (به خلاصه از قاموس مقدس ص 877 و 878).
محرر اين تفسير گويد: موضوع نخست زادگى قبل از موسى هم لازم الرعاية بوده طبق سفر تكوين در موضوع يعقوب و در موضوع فرزندان يوسف 34:25 - 32:27 و 36-14:48 و 18) و تعجب است كه حضرت اسماعيل بااينكه نخست زادۀ ابراهيم عليه السّلام بوده حق نخست زادگى او داده نشده است.
و نيز محررين تفسير گويد: سكوت نويسندگان قاموس مقدس در موضوع نخست زادگى مقدم بر عهد حضرت موسى عليه السّلام از ترس به ميان آمدن همين اعتراض است.
مجموع حواس ظاهر اى مفخر ناس! *** سمع و بصر است و شم و ذوق است مساس
پس مشترك و خيال با فكرت و وهم *** با حافظه دان تو پنج باطن ز حواس
در بيان حواس باطنه، متأخرين تفصيلاتى قائل شده اند كه آن مفصلات مانع استفاده از اين مجملات نيست.
حواس پنج گانۀ ظاهر، هم در انسان است و هم در ساير حيوانات (أما بتفصيلى كه در حيوانات است)، و آن پنج قوه عبارت است از: قواى سامعه و باصره و شامه
ص: 61
و ذائقه و لامسه (يعنى شنيدن و ديدن و بوئيدن و چشيدن و سودن).
أما قواء پنج گانۀ باطن كامن در دماغ عبارتست از:
1 - حس مشترك و آن قوه اى است كه صور پنج گانۀ ظاهرى محسوسات را ادراك و جمع مى كند.
2 - خيال(1) و آن قوه اى است كه حافظ صور و خزانۀ حس مشترك و حافظ قوۀ آنست.
3 - واهمه و آن قوه اى است كه مدرك معانى جزئى است در أمر محسوس.
4 - حافظه و آن قوه اى است كه حافظ معانى جزئى خزانۀ واهمه است يعنى آنچه واهمه ادراك مى كند به حافظه تسليم مى نمايد.
5 - متصرفه و آن قوه اى است كه تركيب مى كند صور را با صور، يا معانى را با معانى، يا صور را با معانى، يا اينها را از هم جدا مى كند. و مى گويند اين قوه هرگز ساكن نمى شود. و اعمال نفس اين قوه را اگر از روى وهم و أمثال آن باشد «متخيله» مى گويند و اگر از روى عقل باشد آن را «مفكره» مى گويند(2).
دوش از صفت مشبهه رفت سخن *** كرد از عددش سؤال شخصى از من
گفتم: خشن و شريف و صعب است و ذلول *** و آنگاه جبان است و شجاع است و حسن
وزن هاى صفت مشبهه بيش از اينهاست و بنقل كتاب زبدة التعريفات، أوزان مشهور آن پانزده وزن است: خشن (بفتح خاء و كسر شين) شريف، صعب (بر وزن وقت)، ذلول (بر وزن رسول)، جبان (بر وزن سلام)، شجاع (بر وزن غلام)، حسن (بر وزن أسد) ندس (بفتح نون و ضم دال)، عطشان (بر وزن سلمان)، أحمر، جنب (بضم جيم و ضم نون)، صلب (بضم صاد و شد لام مفتوح)، ملح (بكسر ميم و سكون لام)، فرق (بر وزن قفل) (ه)، مالح (بر وزن كامل) پانزدهمى است. نيز وزن «لين» (بفتح لام و شد ياء مكسور) چنانكه در مقدمۀ كتاب المنجد مذكور است.
ص: 62
در مقدمۀ كتاب منجد به ترجمه مى نويسد: «صفت» چيزى است كه بر حالتى دلالت كند كه بر ذات، معلق است و آن پنج نوع است:
1 - اسم فاعل 2 - اسم مفعول 3 - صفت مشبّهه (به شد باء مفتوح) 4 - أفعل تفضيل 5 - امثلۀ مبالغه.
صفت مشبهه، آنست كه بر حالتى دلالت كند كه بر ذات، معلق است مطلقا - مقصود از مطلق، نسبت حالت است به موصوف بدون اعتبار زمان بخلاف اسم فاعل.
بناء صفت مشبّهه از كلمات ثلاثى (سه حرفى)، سماعى يعنى شنيدنى است و نمى توان خود، بناء كرد مانند: حسن - كريم - لين - سهل - صعب، مگر اينكه فعل بر رنگ يا عيب يا زينت دلالت كند كه بناء صفت مشبهه قياسى است و محتاج به شنيدن از عرب نيست و بر وزن «أفعل» بناء مى شود مانند: أسود، أعرج، أبلج.
و اما از ما فوق ثلاثى، بر وزن اسم فاعل بناء مى شود ولى آنهم از فعل لازم (نه فعل متعدى) مانند: مطمئن و مستقيم (ه).
محرر اين تفسير گويد: نتيجۀ دانستن مطالب مذكوره، در مرحلۀ عمل معلوم مى شود.
«جمع القلة» ما يستعمل تحت العشرة فما دونها من غير قرينة و على ما فوقها بقرينة. و «جمع الكثرة» ما يستعمل فوق العشرة فما دونها بقرينة و على ما فوقها بغير قرينة.
جمع قلت را بود چهار أمثله *** أفعل و أفعال و فعله، أفعله(1)
و فرّاء «فعله» را هم زياد كرده و بعضى «أفعلاء» را، و كوفيون «فعلاء» را.
ص: 63
بالجمله: غير اينها جمع كثرت است (كتاب زبدة التعريفات به ترجمه).
در مقدمۀ كتاب المنجد شرح مفصلى دربارۀ جمعهاى قلّت و كثرت بيان كرده است، از جمله اين است كه: سعد تفتازانى به ترجمه گفته: جمع قلت از سه تا ده ده تاست و جمع كثرت از سه تا بى نهايت است و بنابراين، فرق اين دو گونه جمع از جهت انتهاء است (ه) در زبان فارسى اولا جمع از دوتاست به بالا و ثانيا فرق بين قلت و كثرت (قلة و كثرة) در جمع فارسى نيست و بايد با قرينه معلوم كرد.
محرر اين تفسير گويد: نتيجۀ دانستن جمعهاى مزبور در قرآن كريم در مرحلۀ عمل معلوم مى شود.
«حسد» يعنى ارادۀ زوال نعمت غير (اين اراده مذموم است) و «غبطه» (بر وزن حرفه) آرزوى انسان است مانند چيزى را كه ديگرى دارد بى اينكه بخواهد نعمت از دارندۀ آن سلب شود (اين اراده ممدوح است) (زبدة التعريفات به ترجمه و اقتباس).
از لغت حسد در قرآن كريم پنج بار اسم برده شده است.
به گاه نعمتى، مغرور و غافل *** به گاه تنگدستى، خسته و ريش
چو در «سراء» و «ضراء» حالت اين است *** ندانم كى به «حق» پردازى از خويش
(باب هشتم گلستان).
در قرآن كريم از «سراء» دو بار و از «ضراء» نه بار اسم برده شده است.
نرود مرغ سوى دانه فراز *** چون دگر مرغ بيند اندر بند
ص: 64
پند گير از مصائب دگران *** تا نگيرند ديگران به تو پند
(شيخ سعدى - در باب هشتم گلستان).
در قرآن كريم از لغت «اعتبار» يك بار و از «عبره» شش بار اسم برده شده است.
امروزه بعد از هزار و سيصد و هشتاد و شش سال، بزرگان عالم متمدن براى جمع آورى و همكارى عقلاء بشر و استفاده از آراء و افكار مردمان هم مسلك و هم عقيده، كنگره ها و مجمع هائى تشكيل مى دهند كه نمونه هاى آن، سازمان ملل متحد و انجمن هاى بين المللى ديگر است، ولى پيغمبر بزرگ اسلام صلّى اللّه عليه و آله چهارده قرن پيش، براى تأمين صلح و سعادت عالم انسانيت بدستور خداوند مقرر فرمود اشخاصى كه در أصل توحيد و پرستش خداى يگانه با هم وحدت فكر و عقيده دارند سالى يك بار (البته بشرط استطاعت) در مكان مقدسى مانند مكۀ معظمه گرد هم آيند و براى پيشرفت مقاصد اجتماعى خويش انجمن سازند.
مسلمان چينى كه نام مسلمان حبشى را نشنيده و بالعكس، و مسلمان اروپائى كه از رنگ مسلمان حبشى مثلا كراهت داشته، در اين مجمع بزرگ بين المللى اسلامى بنا به دعوت رسول أكرم صلّى اللّه عليه و آله به يكديگر معرفى مى شوند و منافع مشترك خويش را روى أساس محكمى استوارتر مى سازند.
اگر اجتماعات امروزى روى أصول ظاهرسازى و رسميت، با آن همه بودجۀ سنگين اداره مى شود و بهمان جهت هم با هزار مشكل و عايق برمى خورد، اجتماعات مقدس مذهبى اسلام بدون تحميل، بر دولتها و ملتها، بزرگترين عامل تزكيۀ نفس و تهذيب أخلاق است، مناسك و مراسم حج اسلامى (نكشتن جاندار، نپوشيدن لباس دوخته، كناره گيرى از تماس شهوانى با زن، انقطاع از ما سوى اللّه، توجه كامل به مبدأ آفرينش و مانند آن) طورى تنظيم شده كه انسان را از عالم ماديات منقطع مى سازد و به عالمى ما فوق عوالم بشريت راهنمائى مى نمايد. بهمين دليل، انجام
ص: 65
وظيفۀ حج، هم داراى منافع صورى اجتماعى و هم شامل منافع كامل اخلاقى و معنوى است (اقتباس از مجلۀ اخبار هفته: چاپ آبادان شماره 101 جمعه 23 مهر سال 1327 شمسى).
نموذج (بفتح نون و ذال) شبيه چيزى را مى گويند و معرب «نموده» است و آن را هم در فارسى «نمونه» مى گويند - و أنموذج بضم همزه لحن است و درست نيست (شرح قاموس اقتباسا).
محرر اين تفسير گويد: كتابى در علم نحو كه بنام أنموزج با همزه و با زاى معرفى مى شود داراى دو غلط است يكى همزه و ديگرى با زاى بجاى ذال (ه).
«الأنموذج» بضم الهمزة ما يدل على صفة الشىء و هو معرب و فى لغة نموذج بفتح النون و الذال معجمة مفتوحة مطلقا. قال الصغانى: «النموذج» مثال الشىء الذى يعمل عليه، و هو تعريف «نموذه» و قال: الصواب النموذج لأنه لا تغيير فيه بزيادة (مصباح المنير فيومى).
مراد از «غلاّت أربعه» يا «أجناس أربعه» مذكور در مبحث زكاة: گندم و جو و خرما و مويز است (جامع عباسى اقتباسا).
در مبحث وضوء و كفارات «مد» و در مبحث زكاة «صاع» معنون است:
«مد» چهاريك صاع است پس «مد» بوزن چهارده هزار و چهل جو ميانه است و آن چهاريك من تبريز است (كتاب جامع عباسى در مبحث وضوء).
«مد» يك صد و پنجاه و سه مثقال و نيم و يك نخود و نيم است (هامش كتاب مزبور از شيخ عبد اللّه مازندرانى).
«صاع» بوزن پنجاه و شش هزار و يك صد و شصت جو ميانه است (جامع عباسى در مبحث وضوء و نيز زكاة).
ص: 66
«صاع شرعى» يك هزار و يك صد و هفتاد درهم شرعى است (جامع عباسى در مبحث زكاة).
«صاع» ششصد و چهارده مثقال و ربع مثقال است (سيد محمّد كاظم يزدى صاحب عروة الوثقى).
«صاع» ششصد و چهارده مثقال صيرفى است و ربع مثقال (شيخ مازندرانى مزبور).
«درهم شرعى» بوزن چهل و هشت جو ميانه است (جامع عباسى).
«درهم شرعى» دوازده نخود و سه خمس نخود است (سيد محمّد كاظم صاحب عروة - الوثقى در هامش جامع عباسى).
«درهم» سيزده نخود الّا دو خمس نخود است كه دوازده نخود و سه خمس نخود باشد (شيخ مازندرانى).
«آب كر» آبى است كه مساحت آن در طول و عرض و عمق، چهل و دو وجب و هفت ثمن وجب باشد به وجب مستوى الخلقه. و آن بوزن يك هزار و دويست رطل بوزن عراق عرب است و هر رطلى يك صد و سى درهم شرعى است و هر درهمى چهل - و هشت جو متوسط است، پس رطل عراق عرب شش هزار و دويست و چهل جو متوسط است، پس «كر» برابر/ 7/488/000 جو متوسط است (كتاب جامع عباسى).
«كر» شصت و چهار من شاه است الّا بيست مثقال كه هر «منى» هزار و دويست و هشتاد مثقال باشد (سيد محمد كاظم صاحب عروه در هامش كتاب مزبور).
مجموع «كر» بحسب وزن، يك صد و سى و سه صاع است و ثلث صاع كه هر صاع ششصد و چهارده مثقال است به مثقال صيرفى و ربع مثقال.
(شيخ مازندرانى در هامش كتاب مذكور).
«مثقال شرعى»: سه ربع مثقال صيرفى است كه هيجده نخود باشد.
ص: 67
(سيد محمّد كاظم صاحب عروه در هامش مبحث زكاة جامع عباسى).
مقدار زكاة فطره، يك صاع است (جامع عباسى).
مسافت موجب قصر نماز، هشت فرسخ شرعى است يا قصد چهار فرسخ بشرط ارادۀ بازگشتن در همان روز يا در همان شب (جامع عباسى) بلكه ارادۀ بازگشتن قبل از ده روز (سيد محمّد كاظم طباطبائى صاحب عروه).
«فرسخ»: سه ميل است.
هر ميلى: چهار هزار گز است.
هر گزى: بيست و چهار انگشت است كه بعرض، در پهلوى هم باشد.
هر انگشت: هفت جو متوسط است كه بعرض پهلوى هم باشد.
هر جوى: هفت مو از موهاى يال يابو است كه پهلوى هم باشد.
پس فرسخ شرعى به گز شرعى برابر دوازده هزار گز است.
و به انگشت برابر دويست و هشتاد و هشت هزار انگشت است.
و به جو برابر 2/016/000 جو است.
و به موى يال يابو برابر 14/112/000 مو است.
اين هشت فرسخ را در شرع برابر مى دانند به يك روز راهى كه شتربار (شتردار) برود بشرط آنكه آن روز معتدل باشد در درازى و كوتاهى و آن راه معتدل باشد در آسانى و دشوارى (كتاب جامع عباسى در مبحث نماز قصر).
گاو و ماهى(1)
... آنها زمين را مسطح مى دانستند و سنگينى آن را روى شاخ گاو و گاو را بر پشت ماهى.
محرر اين تفسير گويد: اما مسطح بودن زمين اگر مراد گسترده بودن آن
ص: 68
است أمرى است غير قابل انكار، و اگر مراد يك تخته بودن آن است از خرافات است و به علماء هيئت و نجوم اسلام ربطى ندارد. زيرا علماء اسلام در عهد مأمون عباسى با رصد كردن كرۀ زمين پنبۀ زمين را زده اند، همان وقتى كه اروپا، مى خواست قى چشم خود را براى دريافت علوم پاك كند، همان وقتى كه حضرت صادق عليه السّلام اين درسها را به شاگردان خود از جمله جابر بن حيان تعليم مى داد.
أما موضوع گاو كه گفته شده: «الأرض على قرن الثور» (با اقتباس از بيان علامۀ شهرستانى معاصر در مجلۀ المرشد چاپ بغداد) مراد اين است كه: آبادانى زمين به زراعت بسته و زراعت هم به شاخ گاو، و امروزه به شاخ تراكتور بستگى دارد.
أما موضوع ماهى: محرر اين تفسير مى گويم: كنايه از اين است كه: گاو هم حياتش به آب بسته است، پس سنگينى زمين بسته به زراعت و زراعت بسته به آب است.
ضمنا: اين گونه كنايات و استعارات لطيف را قصه سرايان عوام و تاب و با تلفيق اضافاتى در جوامع عوام منتشر مى سازند و مطلب را مسخ مى كنند - و ليكن شنونده بايستى نه تصديق كامل كند و نه تكذيب كامل بلكه بايد عاقل باشد و صحيح و سقيم را از هم جدا كند.
مفاد آيات: «وَ كُلٌّ فِي فَلَكٍ يَسْبَحُونَ » (1) 40:36 و: «خَلَقَ اَلسَّمٰاوٰاتِ بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَهٰا» 10:31 و: «وَ تَرَى اَلْجِبٰالَ تَحْسَبُهٰا جٰامِدَةً وَ هِيَ تَمُرُّ مَرَّ اَلسَّحٰابِ » 88:27 (طبق نوشتۀ دكتر پريور مندرج در مجلۀ دانشمندش 6 سال 3 ص 9 و 10 تحت عنوان «اسرار و پديده هاى كائنات در قرآن مجيد») به خلاصه چنين است كه: همۀ اين كرات در (فلكى از) أفلاك شناور است، اين كرات در فضاء، معلق و شناورند «خدا زمين و آسمانها را روى ستونى كه ديده نمى شود خلق فرموده» و آن ستون، جاذبه
ص: 69
است كه در بين كرات، با همه دورى و بعد مسافت آنها برقرار است.
بعد به خلاصه نوشته كه: علاوه بر حركت وضعى و انتقالى زمين كه در آيۀ اول بخوبى شرح داده شده است در آيۀ سوم، حركات خفيف زمين نيز (كه امروز كشف شده است) بخوبى يادآورى شده است، زيرا خدا فرموده: «كوهها را مى بينى و تصور مى كنى ساكن هستند و حال اينكه آنها مانند ابر در حركت است».
اكنون كه حركات مختلف زمين كشف شده است اين مطلب بخوبى روشن شده است زيرا جغرافى دانان ثابت كرده اند كه سواحل شمالى اروپا يعنى آلمان و هلند بتدريج زير آب مى رود و سواحل جنوب فرانسه رو به خشك شدن است يعنى قارۀ اروپا حركات تدريجى نوسانى دارد. بالجمله: اين مطلب و بقيۀ مطالب مذكور در فوق را كه حقايق بزرگى است قرآن مجيد در چهارده قرن پيش بيان فرموده است.
بعد به خلاصه نوشته كه: طبق آيۀ شريفۀ: «هُوَ اَلَّذِي جَعَلَ اَلشَّمْسَ ضِيٰاءً وَ اَلْقَمَرَ نُوراً» 5:10، خورشيد در فضاء، نورافشانى مى كند ولى ماه از خود نورى ندارد و نورش منعكس است.
بالجمله: قبل از نزول قرآن مجيد چه كس مى توانست ادعاء كند كه روشنائى ماه از خودش نيست (جل الخالق).
بعد به خلاصه نوشته كه: امروزه با ابزار و وسائل كامل، مطالب بزرك فلكيات و طبيعيات و... مندرج در قرآن مجيد كه در حدود 14 قرن قبل گفته شده براى ما واضح مى شود، راستى چه كسى مى توانست بفهمد كه گياهان، نر و ماده دارد(1) و مانند انسان و حيوان لازم است بارور شود تا ميوه بدهد در صورتى كه اين مطلب را آيۀ شريفۀ : «وَ أَنْبَتْنٰا فِيهٰا مِنْ كُلِّ زَوْجٍ بَهِيجٍ » 7:50(2) بطور وضوح بيان كرده است.
بيهوده نيست كه خدا در قرآن مجيد فرموده است كه: قرآن، حق و باطل را بخوبى از هم جدا مى سازد.
ص: 70
دكتر پريور مزبور در ضمن مقالۀ خود مى نويسد: در قرن 16-17، مردم، گاليله دانشمند معروف ايتاليائى را كه ادعاء كرد زمين گرد است و به دور محور خود مى چرخد، ديوانه خواندند، كشيشان مسيحى كه اين ادعاء را برهم زن دستگاه فرعونى خود مى شمردند دستور توقيف و تأديب او را دادند و به زندانش افكندند و نزديك بود جانش هدر رود، لذا از او تعهد گرفتند كه در ملأ عام استغفار كند تا نحوست اين ادعاء دامن گيرش نشود، او از ترس مرگ، توبه كرد، بااين همه وقتى از زندان خلاص شد باز هم لگدى به زمين كوبيد و گفت: ولى اى زمين! اطمينان دارم كه تو، هم گردى و هم مى چرخى!.
بعد به خلاصه مى نويسد: ولى همه غافل بودند از اينكه ده قرن قبل از گاليله قرآن مجيد بطور واضح فرموده است: «وَ كُلٌّ فِي فَلَكٍ يَسْبَحُونَ » .
رزق را روزى رسان پر مى دهد *** بى مگس هرگز نماند عنكبوت
«صائب» (أمثال و حكم ج 2 ص 866).
رزق هرچند بى گمان برسد *** شرط عقل است جستن از درها
گرچه كس بى أجل نخواهد مرد *** تو مرو در دهان اژدرها
(سعدى).
اگر خواهى بدانى فعل يكسر *** بدان كه هفت قسم است اى برادر
«صحيح» است و «مثال» است و «مضاعف» *** «لفيف» و «ناقص» و «مهموز» و «أجوف»
مترجمين در ترجمۀ دو كلمۀ «تلك» و «ذلك» به «اين»، اشتباه مى كنند زيرا هر دو كلمه اشاره به دور است و بايد به «آن» ترجمه شود. در منجد مى نويسد: «تلك:
اسم اشاره للمفرد المؤنث فى البعد» و همين گونه در لغت مزبور مى نويسد: «ذلك: اسم
ص: 71
اشارة للبعيد».
مترجمين، ترجمۀ كلمۀ «لن» را به «هرگز» تعبير مى كنند يعنى مى گويند: «لن» براى نفى أبد است. و ليكن صحيح نيست و «لن» براى نفى أبد نيست. در منجد مى نويسد:
(لن: حرف نصب و نفى و استقبال. نحو «لن أفعل المنكر ما بقيت». و تأتى للدعاء نحو «لن تزالوا ملجأ الفقير»).
«علم الفرائض»: علم كيفيت تقسيم تركه بر مستحقين است. «أصحاب الفرائض»:
ورثۀ داراى سهام اند (منجد به ترجمه).
علوى (بكسر عين و سكون لام و شد ياء) در فرهنك نظام گويد: 1 - هر چيز منسوب به علوّ (بلندى). 2 - فرشتگان و أجرام فلكى كه نسبت به عالم عناصر، بلندند - با ضم و فتح اول هم جايز است (ه).
السفلى (بضم السين و سكون الفاء و كسر اللام و شد الياء) و السفلية (مع التاء) و السفول، نقيض: العلوى و العلوية و العلو. (منجد اقتباسا).
«العلو» (بضم العين و اللام ايضا و شد الياء).
«حروف العلة»: هى الألف و الواو و الياء، سميت بذلك للينها و موتها (منجد).
حرف عله سه بود اى طلبه *** واو و ياء و ألف منقلبه
1 - مركب اسنادى، مثل: قام زيد.
2 - مركب اضافى، مثل: غلام زيد.
3 - مركب توصيفى، مثل: زيد العالم (بكسر اللام).
4 - مركب تعدادى، مثل: خمسة عشر.
ص: 72
5 - مركب مزجى، مثل: بعلبك.
6 - مركب صوتى، مثل: سيبويه.
(كتاب زبدة التعريفات به ترجمه).
«اعراب» بر وزن انسان آشكار كردن حركت آخر كلمه است و اصل اعراب سه تاست: اعراب به حركت و اعراب به حرف و اعراب به حذف.
«اسم تفضيل»: اسمى است كه مشتق است از فعل با وصف زيادتى بر غير.
فرق بين اسم تفضيل و أفعل تفضيل اين است كه: اگر در اول كلمۀ آن همزه باشد «أفعل تفضيل» است و اگر نباشد «اسم تفضيل» است. پس خير و شر، اسم تفضيل است نه أفعل تفضيل - و استعمال اسم تفضيل از سه چيز خالى نيست: يا «الف و لام» مثل زيد الافضل، يا «اضافه» مثل زيد أفضل الرجال، يا «من» مثل زيد أفضل من عمرو.
(زبدة التعريفات به ترجمه).
در مقدمۀ لغت «المنجد» هم شرحى درباره أفعل تفضيل نوشته شده است.
«الصامت» من المال: الذهب و الفضة (و المال الناطق هو الحيوان) يقال:
«ماله ناطق و لا صامت» أى ماله شىء (المنجد).
روزۀ صمت (بر وزن وقت) حرام است. در جامع عباسى مى نويسد: روزۀ صمت يعنى در اثناء نيت روزه قصد كند كه از أول روز تا شب حرف نزند.
روزۀ وصال نيز حرام است و در جامع عباسى مى نويسد: و آن را دو تفسير است:
أول: آنكه در وقت نيت روزه قصد تأخير افطار كند و شام و سحور را يكى نمايد.
دوم: آنكه دو روز متوالى روزه بدارد بى آنكه در شب، روزه بگشايد.
ص: 73
«اعتكاف» مكث صائم (يعنى روزه دار) است در مسجد جامع سه روز يا زياده بقصد قربت و در آن ثواب عظيم است خصوصا اگر در ده روز آخر ماه رمضان واقع شود. و حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هميشه در دهۀ آخر ماه رمضان اعتكاف مى فرمودند، و بى روزه داشتن، اعتكاف جايز نيست و از سه روز كمتر نمى باشد، و در غير مسجد جامع صحيح نيست، و هرگاه شخصى به نيت سنت دو روز اعتكاف نمايد روز سيم واجب مى شود... و جايز نيست اعتكاف كننده را كه از مسجد بيرون رود مگر از براى حاجت ضرورى كه در مسجد بر نيايد يا عيادت مؤمنى يا رفتن به وداع او يا مشايعت جنازۀ او و مانند آن، و چون از مسجد بيرون رود حرام است نشستن و در سايه راه رفتن و نمازگزاردن در غير مسجدى كه در آن اعتكاف كرده مگر به واسطۀ ضرورت، مثل آنكه بجهت غلبۀ ضعف بنشيند يا راه تشييع منحصر در مسقف باشد يا آن قدر وقت نماند كه نماز را در مسجد تواند گذارد مگر در مكۀ معظمه (كه در هر جاى مكه و هر خانه از خانه هاى آن مى تواند نماز بگذارد)... و نيز حرام است در اعتكاف واجب روزه را فاسد ساختن و در شب جماع كردن و در روز و شب بوى خوش شنيدن و زنان را بوسيدن يا دست به بدن ايشان رسانيدن، و هرچه روزه را باطل مى سازد اعتكاف را نيز باطل مى سازد، و اگر اعتكاف واجب را در روز ماه رمضان به جماع، فاسد سازد دو كفاره لازم مى شود: يكى بجهت ماه رمضان و يكى بجهت اعتكاف. و اگر در شب، به جماع، فاسد سازد يك كفارۀ اعتكاف لازم است و بس... (جامع عباسى در متمم روزه).
«ايلاء» يعنى شخصى قسم ياد كند كه با زن دائمى خود وقاع نكند مطلقا يا زياده از چهار ماه، بقصد ضرر رسانيدن به آن زن، و پس از اجتماع شرائط، زن، حال خود را به حاكم شرع عرض مى كند و حاكم شرع شوهر را چهار ماه مهلت مى دهد و مخير مى سازد ميانۀ وقاع و دادن كفاره يا طلاق گفتن - و بعد از چهار ماه اگر از اينها امتناع كند، حاكم شرع او را جبر مى كند بر يكى از اينها (جامع عباسى).
ص: 74
ريشۀ كلمۀ «ايلاء»: (- ال و -) است.
«خلع» و «مبارات» كردن چنان است كه ميانۀ زن و شوهر رنجش به هم رسد و زن تمام مهر خود را يا بعض آن را ببخشد كه در عوض آن، شوهر او را طلاق بگويد.
فرق ميان خلع و مبارات آنست كه در «خلع» (بضم خاء) رنجش از طرف زن است و در مبارات از هر دو طرف (جامع عباسى). ريشۀ كلمۀ «مباراة»: (ب - ر - ء) است.
(فرمودۀ پيامبر ص) يعنى: «ز گهواره تا گور دانش بجوى» - لحد (بر وزن وقت) است و لحد بفتح حاء يعنى بر وزن أسد غلط است. در شرح قاموس مى نويسد: لحد (بر وزن وقت) و بضم لام هم آمده (بر وزن قفل) بمعنى شكاف در عرض قبر است.
در منجد مى نويسد: وجه تسميۀ «لحد» اين است كه: از شكاف وسط قبر به شكاف پهلوى قبر ميل و عدول شده است.
«دد» بفتح دال اول بمعنى لهو و بازى است و معنى جمله اين است: «من به هيچ وجه أهل بازى و سرگرمى نيستم و بازى و سرگرمى از كارهاى من نيست».
در منجد مى نويسد: [«الدد»: اللهو و اللعب. و لامه واو محذوفة ك لام «الغد».
و يقال فيه أيضا «الددا» باثبات واوه و قلبها الفا. يقال: «ما أنا فى دد و لا الدد منى» أى ما أنا فى شىء من اللعب و اللهو(1) و لا ذلك منى اى من اشغالى].
در ديوان خواجه حافظ چنين نوشته شده:
نور خدا نمايدت آينۀ مجردى *** از در ما درآ اگر طالب عشق سرمدى
شعبده بازى اى كنى هردم و نيست اين روا *** قال رسول ربنا: «ما أنا قط من ادى»
ص: 75
شيخ مفيد شيرازى متخلص به «داور» در هامش ديوان خواجه نوشته: (بعضى گفته: «ادى» بمعنى حيله باز است پس معنى اين قسم است: گفت فرستادۀ پروردگار ما: نيستم من هرگز حيله باز و خدعه كار.
محرر اين تفسير گويد: كاتب، متن را غلط نوشته و هامش نويس هم متوجه نشده است و آن غلط را معنى كرده است.
«المثل» يستعمل على ثلاثة أوجه: بمعنى التشبيه - و بمعنى نفس الشىء و ذاته - و زائدة. و الجمع «أمثال». و يوصف به المذكر و المؤنث و الجمع فيقال: هو و هى و هما و هم و هن، مثله.
و فى التنزيل: «أ نؤمن لبشرين مثلنا». و خرج بعضهم على هذا قوله تعالى:
«لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ ءٌ » أى ليس كوصفه شىء، و قال هو اولى من القول بالزيادة لانها على خلاف الأصل. و قيل المعنى ليس كذاته شىء كما يقال: مثلك من يعرف الجميل...
و عليه قوله تعالى: «كَمَنْ مَثَلُهُ فِي اَلظُّلُمٰاتِ » اى كمن هو... (مصباح المنير از شهاب الدين فيومى).
اخبار وارد در تفاسير، منقول از وهب، كه از جمله: خبر «عوج بن عناق» است بى أساس است و اين شخص يا ديوانه بوده و يا بى دينى بوده كه خود را بصورت مسلمان درآورده و از راه دشمنى، اخبارى را كه نوعا مربوط به قصص أنبياء است و آن اخبار مخالف عقل و نقل است؛ داخل قصص اسلامى كرده است.
صائب گويد:
دشمن دوست نما را نتوان داد نشان *** شاخه را مرغ چه داند كه قفس مى گردد
روايات كعب الأحبار هم از مقولۀ روايات وهب است.
ص: 76
اين جمله وارد در كتاب اعلام قرآن ص 698 غلط است و صحيح آن «سلمان منا أهل البيت» است زيرا «سلمان» از كلماتى است كه الف و لام نمى پذيرد.
ان الشرطية تجزم المضارع شرطا كان أو جزاء و مثاله ظاهر، الا أنه فى الجزاء الذى ما قبله أعنى شرطه فعل ماض يجوز فيه وجهان أى الجزم و الرفع نحو ان قمت أقم و أقوم (مشكلات العلوم نراقى ص 179).
و قد يجىء «لا» داخلا على كلام مثبت و يكون هو نافيا لكلام محذوف نحو:
«و ما يعزب عن ربك من مثقال ذرة فى الأرض و لا فى السماء» و قد حمل على ذلك قوله: «لاٰ أُقْسِمُ بِيَوْمِ اَلْقِيٰامَةِ » «فَلاٰ أُقْسِمُ بِرَبِّ اَلْمَشٰارِقِ » و «فَلاٰ أُقْسِمُ بِمَوٰاقِعِ اَلنُّجُومِ » ...
(كتاب مفردات راغب).
هشت حرف است آنكه اندر فارسى نايد همى *** تا نياموزى نباشى اندرين معنى معاف
بشنو از من تا كدام است اين حروف و ياد گير *** ثاء و حاء و صاد و ضاد و طاء و ظاء و عين و قاف
ث (سه نقطه) حاء (بى نقطه) عين (بى نقطه) است.
حساب جمل و حساب اعداد چنين است:
حساب جمل و حساب اعداد چنين است:
از «الف» تا «ط» به ترتيب، رقم آحاد است (ابجد، حط).
از «ى» تا «ص» بترتيب، رقم عشرات است (ى، كلمن، سعفص).
از «ق» تا «ظ» بترتيب رقم مآت است (قرشت، ثخذ، ضظغ).
«غ» رقم «ألف» (يعنى هزار) است.
ص: 77
أرقام مركبه را از اين أرقام تركيب كنند باين طريق كه رقم عدد اكثر را بر رقم عدد أقل مقدم دارند، چه آنكه تركيب أغلب اعداد در الفاظ فارسى هم بر اين نهج است.
مثلا عدد صد و چهل و پنج را چنين مى نويسند: «قمه»، چه آنكه «ق» رقم صد و «م» چهل و «ه» پنج است.
اما اين طريق وقتى منظور است كه «ألف» (يعنى هزار) مضاعف نشود و اگر مضاعف شد رقم تضاعيف «ألف» را چنانكه در فارسى متداول است بر ألف مقدم دارند براى جلوگيرى از اشتباه مثلا دو هزار و صد و چهل و پنج را چنين مى نويسند: «بغ قمه» - زيرا اگر رقم «با» مؤخر از «غ» باشد مشتبه مى شود به هزار و دو (شرح بيست باب ملا مظفر به خلاصه).
«ليلة الرغائب» شب جمعۀ أول شهر رجب است.
استفتاح(1)
«استفتاح» پانزدهم رجب است و در اخبار آمده است كه هركه در اين روز از خداى تعالى طلب فتح و نصرت كند مقصود او حاصل شود و ازاين جهت است كه اين روز به «استفتاح» مشهور شده است(2). چه استفتاح در لغت، طلب فتح و نصرت است.
و أرباب تواريخ و سير آورده اند كه درين روز بود كه مرغ «أبابيل» بأمر ملك جليل، رفع مضرت أصحاب فيل نمود، و تزويج حضرت خير النساء عليها السّلام با حضرت شاه اولياء على مرتضى عليه السّلام در اين روز بود.
ص: 78
مبعث و معراج پيغمبر ما صلّى اللّه عليه و آله هر دو بيست و هفتم شهر رجب است و حكيم مغربى آورده كه بيست و ششم رجب بوده كه جبرئيل عليه السّلام به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله نازل شده.
و در آن روز أقاويل بسيار در احاديث هست.
ليلة البراة(1)
«ليلة البراة» پانزدهم شهر شعبان است و چنانكه عمدۀ ملوك و سلاطين را قاعده چنان است كه چون هركسى از رعايا خراج خود اداء نمايد نوشته به او دهند بمضمون آنكه خراج خود بالتمام اداء نموده و آن را «برات» گويند؛ بلا تشبيه ملك متعال مى فرمايد كه: تا بجهت خلاصى مؤمنان از آتش دوزخ براتى نويسند. و بعضى گفته اند وجه تسميه آنست كه: در اين شب نسخۀ آجال تسليم ملك الموت نمايند پس گويا در اين شب جمعى را از حيات مبرى مى سازند.
«ليلة القدر»: معنى «قدر» شرف و مرتبه است چه شرف اين شب زياده از شبهاى ديگر است و بعضى گفته اند كه: قدر بمعنى تقدير است چه تعيين هر أمر در آن سال و تفويض آن به ملكى؛ در اين شب واقع مى شود. و اما اينكه شب قدر چه شبى است...
«أيام البيض» روزهاى سيزدهم و چهاردهم و پانزدهم است از هر ماه و معنى آن، أيام ليالى بيض است، چه در شبهاى اين أيام - از أول تا آخر - مهتاب باشد...
«عيد» مأخوذ است از «عود» بجهت آنكه هر سال مردم به آن عود مى كنند بر وجهى
ص: 79
مخصوص يا بجهت آنكه، حضرت أرحم الراحمين عود مى كند به مغفرت بندگان در اين روز(1).
«عيد فطر» غرۀ شهر شوال است.
«شق القمر» در شب سيزدهم شهر شوال است، و اين معجز حضرت خاتم النبيين صلّى اللّه عليه و آله است كه در حضور كفار قريش به اشارۀ سبابۀ مبارك خود در آن شب ماه را دونيم فرمودند و موضوع اين قضيه مشهور است.
«يوم الترويه» هشتم شهر ذوالحجه است. و «ترويه» در لغت بمعنى آب دادن است و فكر كردن. و تسميۀ اين روز به ترويه بعضى گفته اند بجهت آنست كه: حضرت خليل عليه السّلام براى خوابى كه در باب قربان كردن حضرت اسماعيل عليه السّلام ديده بود تمام روز متفكر بود كه چه كند، تا آخر الأمر ذبح حضرت اسماعيل را در روز عيد أضحى بخاطر مبارك قرار داد.
«يوم العرفه» روز نهم شهر ذوالحجه است - و عرفه و عرفات اسم موضعى است در مكۀ معظمه، و آن را عرفه بجهت آن گويند كه ملاقات حضرت آدم عليه السّلام و حواء بعد از مفارقت، در آن موضع واقع شده و يكديگر را بشناختند. يا بجهت آنكه جبرئيل عليه السّلام آن موضع را به ابراهيم نشان داده و معرفى كرده بود، و چون حضرت خليل عليه السّلام به آن موضع رسيد آن را بشناخت. و اين روز را عرفه گويند زيرا حجاج را در اين روز به آن موضع مى بايد رفت و زمانى آنجا توقف كرد. و بعضى گويند كه چون در اين روز حضرت ابراهيم عليه السّلام تعبير خواب خود را شناخت باين سبب اين روز را عرفه گويند.
ص: 80
«عيد أضحى» دهم شهر ذوالحجه است. و «أضحى» جمع بر أضحاة (بر وزن أنصار) است و آن گوسفندى را گويند كه در اين روز قربان كنند، باين جهت اين روز را «عيد أضحى» گويند.
«أيام التشريق» روز يازدهم و دوازدهم و سيزدهم شهر ذوالحجه است. و روز دهم را روز «نحر» خوانند و يازدهم و دوازدهم را «نحر مع التشريق» و سيزدهم را «تشريق» تنها. و بعضى گفته اند كه: «تشريق» نماز عيد است چه آن را در وقت اشراق مى گذارند و باقى أيام را به تبعيّت آن، «تشريق» گويند. و بعضى گفته اند كه:
«تشريق» خشك كردن گوشت است در آفتاب چه آنكه مساكين حرم در اين روزها گوشت قربانى خشك مى كنند. و بعضى گفته اند: «تشريق» مقام كردن است در آفتاب چه آنكه حاجيان بجهت أداء مناسك حج در اين أيام در آفتاب توقف مى كنند.
و بعضى گفته اند: «تشريق» بجانب مشرق رفتن است چه آنكه اكثر حجاج بعد از أداء مناسك حج بجانب مشرق متوجه مى شوند.
«غدير خم» روز هجدهم شهر ذوالحجه است. و بتواتر ثابت شده كه چون پيغمبر ما حضرت خاتم النبيين و أفضل المرسلين حبيب اله العالمين صلّى اللّه عليه و آله از حجة - الوداع مراجعت نموده در موضعى كه آن را «غدير خم» گويند نزول اجلال فرمودند، پس دستور فرمودند بجاى منبر جهاز شترها را بالاى يكديگر انداختند و آن سرور به بالاى آن منبر برآمده و دست مبارك حضرت سلطان اولياء على مرتضى عليه السّلام را گرفته آن حضرت را با خود صعود داده و در حضور صحابه، حضرت شاه مردان را خليفه و وصى خود به أمر ايزد تعالى ساخت و بعد از نزول آيۀ كريمۀ: «يٰا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مٰا أُنْزِلَ ...» اين أمر واقع شد. و نزول آيۀ: «اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ » و ورود حديث: «من كنت مولاه...» در اين روز، معروف و مشهور است.
ص: 81
(چهارده شماره مطالب بالا از كتاب شرح بيست باب ملا مظفر اقتباس شده است).
أيام معدودات سه روز بعد از عيد قربان است و أيام معلومات ده روزۀ اول از ماه ذوالحجه است و نزد بعض فقهاء معدودات روز عيد است با دو روز بعد از عيد و بنا بر اين روز عيد هم از معدودات محسوب است و هم از معلومات.
راغب در كتاب مفردات نوشته: «وَ اُذْكُرُوا اَللّٰهَ فِي أَيّٰامٍ مَعْدُودٰاتٍ » (سورۀ بقره آيۀ 203) فهى ثلاثة أيام بعد النحر. و «المعلومات» عشر ذى الحجة: و عند بعض الفقهاء:
«المعدودات»، يوم النحر و يومان بعده، فعلى هذا يوم النحر يكون من المعدودات و المعلومات (ه).
«عسى» طمع و ترجى. و كثير من المفسرين فسروا لعل و عسى فى القرآن ب «اللازم» و قالوا ان الطمع و الرجاء لا يصح من اللّه. و فى هذا منهم قصور نظر و ذاك أن اللّه تعالى اذا ذكر ذلك يذكره ليكون الاحسان منه راجيا، لا لأن يكون هو تعالى يرجو فقوله: «عسى ربكم أن يهلك عدوكم» أى كونوا راجين فى ذلك...
(كتاب مفردات راغب).
«مسلمان» يعنى كسى كه متدين به دين اسلام است كه لفظ ديگرش «مسلم» است.
اين لفظ كه بظاهر عربى بنظر مى آيد عربى نيست زيرا اگر جمع فارسى مسلم باشد بايد با سكون سين و كسر لام باشد كه نيست و استعمالش در واحد هم صحيح نخواهد بود - و اگر مخفف «مسلم مان» باشد غلط خواهد بود چه معنى مسلمان همان مسلم است نه مانند مسلم.
بنابراين، لفظ مسلمان، ساخته از لفظ سلمان است به اضافۀ ميم مفعولى عربى و بمعنى مانند سلمان است، مثل «ششدر» فارسى كه با اضافۀ ميم مفعولى عربى «مششدر» ساخته شده است.
ص: 82
و جهت ساختن مسلمان از سلمان دست و پا كردن ايرانيها بود براى فضيلت خود در مقابل تعصب عربها كه به ايرانيها «موالى» مى گفتند يعنى غلامهاى آزاد كرده.
ايرانيها هم خود را مسلمان - يعنى مانند سلمان پارسى كه از أصحاب بزرگ پيغمبر بوده و در أهل بيت نبى شمرده شده - گفتند.
لفظ مذكور در همان اوايل اسلام ساخته شده كه در قديم ترين ادبيات فارسى مثل ترجمۀ تاريخ طبرى هم بسيار استعمال شده است (اقتباس از فرهنگ نظام).
گر آب چاه نصرانى نه پاكست *** جهود مرده مى شوئى چه باك است
قالوا عجين الكلس ليس بطاهر *** قلنا سد به شقوق المبرز
(شيخ سعدى).
به جام زر شراب از دست كافر *** حرام اندر حرام اندر حرام است
(لا أدرى).
«مريم» جمعه «مريمات»: علم امرأة (سريانية معناها المرتفعة).
(المنجد چاپ 17).
«مميز از عدد» بر سه جهت دان *** ز سه تا ده همه مجموع و مجرور
ز ده تا صد همه فرد است و منصوب *** ز صد برتر همه فرد است و مجرور
مثل: ثلاثة رجال - اربعة عشر رجلا - مائة رجل و هكذا (ه).
مميز أسماء العدد: فمميز الثلاثة الى العشرة مجرور و مجموع. و مميز ما بين - العشرة و المائة منصوب مفرد. و مميز المائة و الألف و مثناهما و جمعه مجرور مفرد. و رفضوا جمع المائة. (كتاب صمديه از شيخ بهائى «قدس سره»).
ص: 83
أصول العدد اثنى عشرة كلمة: واحد الى عشرة و مائة و ألف.
فالواحد و الاثنان يذكران مع المذكر و يؤنثان مع المؤنث، و لا يجامعهما المعدود بل يقال رجل و رجلان.
و الثلاثة الى العشرة بالعكس نحو قوله تعالى: «سَخَّرَهٰا عَلَيْهِمْ سَبْعَ لَيٰالٍ وَ ثَمٰانِيَةَ أَيّٰامٍ » .
تتميم و تقول أحد عشر رجلا و اثنى عشر رجلا فى المذكر - احدى عشرة امرأة و اثنتى عشرة امرأة فى المؤنث.
و ثلاثة عشر رجلا الى تسعة عشر رجلا فى المذكر و ثلث عشرة امرأة الى تسع عشرة امرأة فى المؤنث.
و يستويان فى عشرين و أخواتها ثم تعطفه فتقول أحد و عشرون رجلا و احدى و عشرون امرأة - و اثنان و عشرون رجلا و اثنتان و عشرون امرأة.
و ثلاثة و عشرون رجلا و ثلث و عشرون امرأة و هكذا الى تسع و تسعين امرأة.
(كتاب صمديه از شيخ بهائى «قدس سره»).
فى ثلث و سبعة بعده *** ذكّر أنث بعكس ما اشتهرا
و فى الاثنين قبلها و كذا *** بعدها ما هو القياس جرى
كل تلك الثمان فى التركيب *** ما خلا العشر فيه ما استطرا
و أدر فى العشر عكس ما معه *** فى سوى كلها، السواء ترى
(لا ادرى) (نقل از كتاب مشكلات العلوم نراقى أول ص 180).
«درجه» يك سيصد و شصتم محيط دايره است.
علامت اختصارى درجه (0) است كه در گوشۀ بالا و راست عدد مى گذارند مانند. 17 كه هفده درجه خوانده مى شود.
اجزاء درجه: دقيقه 1-60 درجه علامتش (). ثانيه 1-60 دقيقه 1-3600 درجه علامتش () مثلا 25 درجه و 14 دقيقه و 4 ثانيه اين طور نوشته مى شود:
ص: 84
4 14 25 (فرهنگ امير كبير).
«عواشر قرآن» آيه اى است كه به آن، ده آيه تمام شود (شرح قاموس).
تابع اعراب پنج آمد به نزد نحويان *** نعت و تأكيد و بدل عطف نسق عطف بيان
معارف شش بود: مضمر اضافه *** علم ذو اللام موصول و اشاره
أبو بكر الصديق بن أبى قحافة (اسمه عثمان و أمه: قيلة بنت أذاة بن رياح - بن عبد اللّه بن قرط بن رزاح بن عدى بن كعب) بن عامر بن عمرو بن كعب بن سعد بن تيم بن مرّة (كتاب نسب قريش ص 275).
عمر بن الخطاب بن نفيل بن عبد العزى بن رياح بن عبد اللّه بن قرط بن رزاح بن عدى بن كعب بن لؤىّ بن غالب بن فهر (ص 346 و 347 كتاب نسب قريش).
عثمان بن عفان بن ابى العاصى بن اميّة الأكبر بن عبد شمس بن عبد مناف.
(كتاب نسب قريش ص 100).
مروان بن حكم بن ابى العاصى بن أميه (كتاب نسب قريش ص 100).
تقدم و مقابلش تأخر بر پنج گونه است:
1 - تقدم زمانى، چنانكه گوئيم درخت پيش از ميوۀ آن است و پير قبل از جوان است.
2 - تقدم بالطبع، مانند تقدم صانع بر صنعت خود يا تقدم 1 بر 2، كه مقدم بدون مؤخر وجود تواند داشت ولى مؤخر بدون مقدم محال است بوجود بيايد (تا يك نباشد، دو بوجود نمى آيد).
3 - تقدم بالرتبه، خواه رتبۀ حسى يا عقلى: أما حسى مانند تقدم صف پيشين بر صف پسين در نماز، أما عقلى مانند تقدم جنس بر نوع.
4 - تقدم بالشرف، مانند تقدم عالم بر جاهل و يا كسى كه زودتر اسلام آورده بر كسى كه ديرتر اسلام آورده (و پيش كسوت بودن مثل است) و تقدم على عليه السّلام بر همۀ امت.
5 - تقدم بالذات، مانند تقدم ارادۀ خداى تعالى بر وجود أشياء زيرا مى گوئيم:
خدا اراده فرمود و فلان چيز بوجود آمد و نمى گوئيم فلان چيز بود پس خدا اراده كرد.
تقدم هاى ديگرى هم گفته اند كه آنها هم به يكى از اين پنج گونه راجع مى شود.
(به خلاصه از ترجمۀ فلسفۀ معلم ثانى فارابى ص 91-93 و فرهنك فلسفى سجادى ص 90 و 91).
خدا، مقدم است بر خلق، هم زمانا و هم طبعا و هم رتبة و هم شرفا و هم ذاتا.
خدا، «حق» است. و حق گفتارى است كه واقعيت داشته باشد و واقعيتى است كه مطابق گفتار باشد. حق موجودى است كه هم اكنون حاصل باشد. حق موجودى است كه بطلان به آن راه ندارد. و خدا از هر سه جهت حق است يعنى از جهت خبر دادن ما از او و از جهت وجود و از جهت آنكه بطلان به او راه ندارد، لكن ما
ص: 86
وقتى «حق» مى گوئيم مقصود همان معنى آخرى است يعنى وجودى كه واجب است و بطلان به او راه ندارد و هر چيز از او هست شده.
«ألا كلّ شىء ما خلا اللّه باطل»(1) *** .
يعنى هر چيزى غير از خدا با «بطلان» يعنى فناء درهم آميخته است.
(به خلاصه از ترجمۀ فلسفۀ فارابى ص 95 و 96).
توبۀ نصوح (بر وزن قبول) يعنى توبۀ بى آميغ و خالص كه از دل باشد، و آن مأخوذ است از آيۀ شريفۀ: «تُوبُوا إِلَى اَللّٰهِ تَوْبَةً نَصُوحاً عَسىٰ رَبُّكُمْ أَنْ يُكَفِّرَ عَنْكُمْ ...» سورۀ تحريم آيۀ 8 - و سپس در مخيلۀ عاميان، نصوح نام مردى شده است و براى او حكايتى طويل ساخته اند (كتاب أمثال و حكم دهخدا).
محرر اين تفسير گويد: مولوى در مثنوى اين داستان را مفصلا در دفتر پنجم مثنوى نقل كرده است و محققا دهخدا به آن توجه نفرموده اند.
هركس و لو در عمر، يك بار هم شده است اين نكته نظرش را جلب مى كند كه بفهمد از كجا آمده و به كجا خواهد رفت و براى چه آمده، و يا به عبارت ديگر اين كون و عالم وجود چيست و نسبت فرد به كون چيست و در اين عالم چه بايد بكند؟ همين نكته است كه انسان را به جستجو وادار كرده و عقائدى مختلف پيدا شده است:
1 جمعى گفتند: حقيقتى نيست و بشر راهى به حقيقت ندارد. اين جماعت به سفسطيون و يا سوفسطائيون موسوم شدند [«سوفا» يعنى علم و «اسطا» يعنى غلط. پس اين ]
ص: 87
كلمه بمعنى علم غلط است چنانكه فيلسوف از فيل بمعنى دوست و سوف بمعنى حكمت است يعنى دوست حكمت و اين دو كلمه معرب شده و سفسطه و فلسفه مشتق گرديده است (خواجه نصير الدين طوسى در «نقد المحصل» بنقل از أهل تحقيق)].
در المنجد به ترجمه مى نويسد: سفسطه (بفتح دو سين) و سفسطه (بكسر دو سين) جمعش سفسطات است (بفتح دو سين) و در نسبت، سفسطى (بفتح دو سين) و سوفسطائى (بضم سين و كسر فاء و شد ياء) است و معنى لغت، استدلال و قياس باطل است يا آنچه بوسيلۀ آن، حقائق، وارونه جلوه داده مى شود (اين كلمه يونانى است).
سوفسطائيه (بضم سين اول و كسر فاء و سكون سين دوم و كسر همزه و شد ياء) فرقه اى هستند كه حسيات و بديهيات و غيرها را انكار مى كنند (اين كلمه يونانى است) (ه).
نيز در المنجد به ترجمه مى نويسد: «فلسفه» بمعنى حكمت است، نيز تتبع در مسائل علمى و تفنن در آنهاست، نيز دانستن چيزها از حيث مبادى و علتهاى اوليۀ آنها است.
و در أصل، مركب است از «فيليا» يعنى محبت و «صوفيا» يعنى حكمت پس معنى مجموع، دوست داشتن حكمت است (كلمه يونانى است).
«فيلسوف» (بفتح فاء و فتح لام) جمعش فلاسفه است يعنى داناى فلسفه و نيز به ارسطوطاليس گفته مى شود (كلمه يونانى است) (ترجمه از منجد چاپ هفدهم).
جواب:
نفى حقائق، مكابره با عقل و حس است.
2 جمعى حسيون و تجربيون اند كه علم را در حدود محسوساتى كه در تحت اختيار و تجربه در مى آيد محصور مى دانند و آنچه محسوس نيست تعقل آن را ممتنع مى دانند و هر علمى كه بر معقولات دور مى زند آن را علم نمى شمارند بلكه وهم و تخمين مى پندارند و أهل اين طريقه، مباحث الهيات و نبوّات و خودشناسى و اخلاق
ص: 88
را علم نمى دانند، زيرا مباحث متعلق باينها در تحت تجربه و حس در نمى آيد و خاتمۀ سخنانشان «سلام على الوحى و الدين» است و مردم بسيارى در اين عهد، مروج اين مكتب اند.
جواب:
عكس العمل خواندن كتابهاى تحريف شدۀ توراة آنجاها كه نسبت به پيامبران افتراءها زده شده و همچنين كتابهاى تحريف شدۀ انجيل و خودخواهى كشيشان، به از اين نيست: گاه حاصل اين مكاتب، جد انسان را ميمون دانستن است و گاه انكار خدا و... است، پس جواب حسيون و تجربيون با خاخام ها و با كشيشان است نه با علماء اسلام «هركه شيرينيش را خورده است تلخيش را هم بچشد» و ليكن باز در جواب مى گويم: البته من از مشاهدۀ بعض وقائع غيبى كه در خواب ديده ام و هيچ گونه جاى تأويل و توجيه ندارد دريافته ام به اين كه نوعا حس و تجربه بسيار خوب و لازم است و ليكن انكار كليۀ حقائق غير محسوس، خطاء و اشتباه و غلط است.
3 جمعى كشفيون يعنى قائل به طريقۀ كشف و شهودند يعنى عارفان يا «صوفيه».
جواب:
اولا همه كس نمى تواند أهل كشف و شهود باشد (همۀ سنگها لعل نمى شود).
ثانيا كسى كه أهل كشف و شهود شد نوعا با اين عالم و اين مردم سروكار ندارد (كارگران كارخانۀ طلاسازى كجا به كارخانۀ نمدمالى مى آيند و وقت صرف مى كنند):
مردان خدا ز خاكدان دگرند *** مرغان هواء ز آشيان دگرند
ثالثا (درك مشهودات غيبى گاهى محتاج به كليدى است كه كليدش در دست همين مكاشف نيست و بايستى عمرى زحمت بكشد، و اين مكاشف و شاهد، آن مكاشف بالادست را بدست بياورد).
ص: 89
رابعا كشف بايد ناقص نباشد تا كشف، سند باشد. مكاشف سر شب را ديد و خواست از سرزمين اصفهان برود آن أهل كشف بالاتر گفت: سر شبش را ديدى، آخر شبش را هم ببين.
مكاشف ديگر گفت: مى خواهم سر مردم تبريز را بخورم (همه را با نفرين بكشم) مكاشف بالاتر، يك كلۀ گوسفند براى او حاضر كرد و تكليف كرد بخورد - گفت:
من به تنهائى نمى توانم اين كله را بخورم - گفت: پس چگونه مى خواستى كلۀ تمام مردم تبريز را بخورى ؟! خامسا:
اى بسا ابليس آدم رو كه هست *** پس بهر دستى نشايد داد دست
4 طريقۀ قرآن، تفكر و تدبر است: فكرى بى پيرايه، عقلى خالص و صافى، لبى نورانى (به خلاصه پس از طرح غرض و مرض و حسد و كينه بايد پيامبرى را و كتابى را جستجو كرد و بدست آورد و پس از اينكه بدست آورد پيروى كرد).
موانع تفكر و تدبّر:
اول تقليد از پدران است و مؤيدات اين بيمارى ماندن در يك جا و معاشرت نكردن با اقوام و أمم شايسته است، و علاج آن سير در زمين است كه قرآن مكرر دستور سير در زمين را داده، و از جمله حج، همين معنى را تأمين مى كند دوم از موانع تفكر و تدبر، اطاعت و پيروى كوركورانه از كبراء و بزرگان و پيروى از أحبار و رهبان است.
سوم از موانع تفكر و تدبر، پيروى «هوى» است يعنى ميل نفس به شهوات. و وجه اين نام اين است كه صاحب آن در دنيا به بدبختى مى افتد و در آخرت به «هاويه» پرتاب مى شود.
كار تفكر و تدبر، با «عقل» است و ليكن هواى نفس جلو عقل را مى گيرد خواه هواى رياست باشد، خواه اعمال شهوت و خواه جهات ديگر.
بالجمله: تفكر و تدبر و تعقل كه در كار آمد آن سه مكتب سوفسطائيه و حسيّون
ص: 90
و كشفيون را هم تحت نظر مى گيرد و چيزهاى خوب هريك را دست چين مى كند و بقيه را دور مى اندازد، همچون انار فشرده كه آبش گرفته شده است. بنابراين:
به سوفسطائيون مى گويد: افكار ابليس و ابليسى، سفسطه و سراب است.
و به حسيون مى گويد: از محسوسات بايد بهرۀ كامل گرفت و در راه معرفت اللّه آنها را استخدام كرد.
و به كشفيون مى گويد: كشف و شهودى كه صحيح باشد، فقط براى صاحبش مفيد است ولى آيا براى ديگران هم سودى دارد؟.
قرآن مجيد براى هدايت بشر، بانى و سازندۀ همۀ جهان ها را با چهار دليل اثبات فرموده:
1 - دليل عنايت 2 - دليل اختراع 3 - دليل اختلاف 4 - دليل فطرت:
مراد از «عنايت»، موافقت و ملايمت موجودات عالم است با هيكل انسان، كه شخص داراى فكر مى يابد كه اين همه، از راه تصادف و اتفاق صورت نگرفته و قصد قاصد و ارادۀ مريدى در كار بوده. مثال: شما وقتى ماشين را مى بينيد كه همۀ جهات سازندگى يا بافندگى يا دوزندگى يا برندگى يا سوارى يا بارى و... در آن به كار رفته و داراى ابزار و وسائل كمال و رفع و دفع عيب و نقص است؛ مى فهميد كه اين موافقتها و ملايمتها در آن ماشين خود به خود بوجود نيامده است، بلكه سازنده اى اين موافقت و ملايمت را در آن به كار برده است، پس موافقت و ملايمت موجودات عالم با هيكل انسان هم صانعى دارد كه آن صانع، خدا است.
اگر بگويند كه چون وضع، مساعد بوده است، انسان خود به خود بوجود آمده و اين طور نيست كه كسى براى پيدايش انسان أوضاع را بوجود آورده باشد، مى گويم:
آيا مثلا ماشين سوارى موافق و ملايم براى سوار شدن، خود به خود و برحسب تصادف يافت شده كه برآن سوار مى شوند، و يا براى سوارى، ماشين را موافق و ملايم ساخته و مساعد
ص: 91
كرده اند؟ آنچه دربارۀ ماشين فكر مى كنى دربارۀ آفرينش أوضاع موافق و ملايم براى انسان هم فكر كن.
ابر و باد و مه و خورشيد و فلك در كارند *** تا تو نانى به كف آرى و به غفلت نخورى
همه از بهر تو سرگشته و فرمان بردار *** شرط انصاف نباشد كه تو فرمان نبرى
<سازندۀ خالق كيست ؟> در يكى از مدارس مصر، هيئتى براى مشاهدۀ وضع تحصيلات مدرسه به كلاس وارد شدند، رئيس هيئت ضمن سؤالات از شاگردان، از كودكى كه كه گفت: «هيچ ساخته اى بى سازنده نيست» پرسيد: بنابراين «خدا» را چه كسى ساخته است ؟ كودك جواب داد كه: همۀ شماره ها (أرقام و اعداد) از «يك» بوجود مى آيند يعنى يك را مكرر مى كنيم دو - ده - صدهزار - و..؛ مى شود. حال شما بگوييد يك ازچه بوجود مى آيد؟ رئيس هيئت گفت كه: عدد «يك» قائم بالذات است و از چيزى بوجود نمى آيد و همۀ اعداد از يك بوجود مى آيند خواه در ترقى چون دو و ده و... و خواه در تنزل چون يك دوم و يك دهم و... آنگاه كودك جواب داد كه: همۀ مخلوقات از خدا بوجود مى آيند و خدا قائم بالذات است و از چيزى بوجود نمى آيد (ه).
اى شنونده! اين يك دنيا علم و معرفت را از زبان يك كودك يعنى بشرى كه ذهنش آلوده به علوم گمراه كننده نشده و از فطرت سخن گفته است بشنو تا بدانى كه:
«درسى نبود هرآنچه در سينه بود *** در سينه بود هرآنچه درسى نبود»
1 - همۀ موجودات اختراع شده اند 2 - هر اختراع شده اى مخترعى لازم دارد.
مثال: شما اگر در بيابانى يا در كوهسارى ماشينى پيدا كنيد بى اختيار در صدد يافتن مارك و علامت آن هستيد كه ببينيد كدام كارخانه ساخته و چه شده كه در اين بيابان يافت شده است ؟ پس از ديدن علامت كارخانه مى گوئيد: كسى آن را اينجا گذارده و
ص: 92
خود به خود در اينجا بوجود نيامده است. پس همۀ موجودات عالم را كه اختراع شده اند فاعل و مخترعى است كه مارك و علامت «خدا» برآن است.
و فى كل شىء له آية *** تدلّ على انّه واحد
هر گياهى كه از زمين رويد *** وحده لا شريك له گويد
گوناگون بودن موجودات و گوناگون شدن أوضاع آنهم بطور منظم، دليل است بر اينكه گوناگون كننده ئى اين اختلافات را بوجود مى آورد. مثال: ماشينى را مى بينيد كه منظم كار مى كند: رو به جلو مى رود بطور منظم، رو به عقب مى آيد بطور منظم، خاموش مى شود بطور منظم، روشن مى شود بطور منظم و... بى اختيار بر سازندۀ آن مرحبا و آفرين مى گوئيد و از او تحسين مى كنيد. پس: وقتى شب منظم، روز منظم، سرماى منظم، گرماى منظم، باران منظم، ميرانيدن زمين بطور منظم، زنده ساختن زمين و سبز شدن درختان و گياهان بطور منظم را مى بينيد بر سازندۀ آن كه خدا است مرحبا و آفرين بگوييد.
انسان در شدائد و بلايا در بيابان مخوف بى آب و علف، در جنگلهاى پر از حيوانات درنده، در حال غرق شدن، در هنگام سوختن و... همه كس و همه چيز را فراموش مى كند، و خداى يگانه را به يارى مى طلبد و جز ذات پاك او كه مسبب - الأسباب و آسان كنندۀ مشكلات است چيزى و كسى نمى بيند و در اقدام به كارهاى بزرگ از او استمداد مى كند، پس خود دليل است كه انسان به فطرت توحيد سرشته شده و غريزه و جبلت او بر اين معنى كافى است (و استدلال هاى علمى هم كه اقامه مى شود براى رد بر أهل ضلال و منحرفين از راه راست فطرت است).
نمونۀ آيه براى دليل اول: فَأَخْرَجَ بِهِ مِنَ اَلثَّمَرٰاتِ رِزْقاً لَكُمْ - سَخَّرَ لَكُمُ اَلْفُلْكَ - سَخَّرَ لَكُمُ اَلْأَنْهٰارَ - سَخَّرَ لَكُمُ اَلشَّمْسَ وَ اَلْقَمَرَ - سَخَّرَ لَكُمُ اَللَّيْلَ وَ اَلنَّهٰارَ .
نمونۀ آيه براى دليل دوم: وَ مِنْ آيٰاتِهِ أَنْ خَلَقَكُمْ مِنْ تُرٰابٍ - أَ وَ لَمْ يَرَ اَلْإِنْسٰانُ
ص: 93
أَنّٰا خَلَقْنٰاهُ مِنْ نُطْفَةٍ .
نمونۀ آيه براى دليل سوم: وَ لَهُ اِخْتِلاٰفُ اَللَّيْلِ وَ اَلنَّهٰارِ - وَ اِخْتِلاٰفُ أَلْسِنَتِكُمْ - مُخْتَلِفاً أَلْوٰانُهٰا .
نمونۀ آيه براى دليل چهارم: فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اَللّٰهِ اَلَّتِي فَطَرَ اَلنّٰاسَ عَلَيْهٰا .
توحيد بر دو قسم است:
1 - توحيد ربوبيت
2 - توحيد الوهيّت.
بيشتر مردم از توحيد، جز توحيد ربوبيت چيزى نمى دانند و آن عبارت از اين است كه اقرار نمايند به اين كه خدا، آفرينندۀ همۀ چيزهاست.
اين توحيد را مشركين و بت پرستان نيز معترفند و قرآن فرموده: «وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اَللّٰهُ » : اى پيامبر! اگر از بت پرستان به - پرسى: كيست آنكه آسمانها و زمين را آفريده ؟ قسم است كه البته البته مى گويند:
«خدا» و نيز فرموده: «وَ مٰا يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللّٰهِ إِلاّٰ وَ هُمْ مُشْرِكُونَ » : بيشتر آنان كه به خدا ايمان مى آورند، مشرك هستند.
توحيد ربوبيت، برائت و دورى جستن از تعطيل است. دليل بر رد تعطيل نظير اينكه ابراهيم عليه السّلام دربارۀ خداى عالم با قوم خود استدلال كرد و معطله در آن روزگار خيلى كم بودند و آنان كسانى بودند كه تعطيل در ذات خدا را قائل بودند، و در اين روزگار ميليونها نفوس بشرى معطله در ذات خدا هستند (مكتب كمونيستها مكتب معطله است و موضوع اقتصاد، يا سپر بلاى عقيدۀ تعطيل است و يا مطلب جداگانه اى است كه ربطى به موضوع خدا ندارد به عبارت ديگر نظم اقتصاديات يك كشور ملازمه با «لا خدائى» ندارد).
توحيدى كه خدا از بندگان خواسته است توحيد الوهيت مى باشد كه متضمن توحيد ربوبيت هم مى باشد.
ص: 94
توحيد الوهيت، دورى جستن از شرك است، شرك داراى مثالهاى فراوان است و وجود آن در ميان ملل بسيار است. مشركين كسانى هستند كه تعطيل را در صفات خدا قايل اند. و تعطيل در صفات، مستلزم تعطيل در ذات مى باشد.
توحيد الوهيت در بيشتر جاهاى قرآن ذكر شده است و قطب وحى قرآن است.
اين توحيد الوهيت:
1 - متضمن توحيد در دانش و گفتار است (كه سورۀ مباركۀ «قُلْ هُوَ اَللّٰهُ أَحَدٌ...» ناظر به آن است) يعنى خدا را يكتا بدانيد، خدا فرزند و پدر و مادر و زن ندارد و مرجع و ملجأ همه است و از همه كس و همه چيز بى نياز است.
2 - متضمن توحيد در عبادت و اراده و كردار است (كه سورۀ مباركۀ «كافرون» ناظر به آن است) يعنى خدا را مى پرستم نه بت را و دين من براى رب العالمين خالص مى باشد.
مشركين با تمام پيامبران، دشمن بوده و هستند.
در ميان دشمنان شيخ الأنبياء حضرت ابراهيم عليه السّلام و حضرت ختمى مرتبت صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، هم معطله دربارۀ ذات خدا وجود داشتند و هم مشركين يعنى معطله دربارۀ صفات خدا.
هُمْ فِيهٰا خٰالِدُونَ ، جملۀ آخر آية الكرسى است و چون اين آيه طويل و مفصل است، از گفتن جملۀ: «تا هم فيها خالدون»، پايان چيزى طويل را اراده كنند.
اين جمله، مثل است.
پس از دشوارى آسانى است ناچار *** و ليكن آدمى را صبر بايد
(سعدى).
پسر نوح با بدان بنشست *** خاندان نبوتش گم شد
ص: 95
سگ أصحاب كهف روزى چند *** پى نيكان گرفت، مردم شد
(سعدى).
نيم من بدانديش و پيمان شكن *** كه پيمان شكن خاك دارد كفن
(فردوسى).
نيز «الكريم اذا وعد وفا».
نيز «المؤمنون عند عهودهم».
نيز «وفا را نگه دار و سر را بده».
نيز «العدة دين»: نويد، وام است (و وام را بايد پرداخت).
برهنه نخسبند جنگ آوران *** كه بستر بود خوابگاه زنان
«تمثيل» بهترين وسيله است براى اينكه «وهم» مسخر «عقل» بشود و - نزديك ترين راه است براى فهمانيدن جاهل كندذهن و فرونشاندن حرارت سركشان.
تمثيل، از روى معقولات خفى حجاب برمى دارد و آن را در معرض محسوسات مى گذارد، ناشناس را معروف مى كند و وحشى را مألوف مى سازد. عادت پيامبران بر اين جارى بوده كه حكم را در بعضى از مقامات با أمثال بيان مى نمودند و حقائق مشكل عقلى را به لباس مثالهاى حسى در مى آوردند زيرا بر بيشتر مردم جهت حسى غلبه دارد و نمى توانند براهين عقلى را بفهمند و معانى را از لباس صورت تجريد كنند «وَ تِلْكَ اَلْأَمْثٰالُ نَضْرِبُهٰا لِلنّٰاسِ وَ مٰا يَعْقِلُهٰا إِلاَّ اَلْعٰالِمُونَ » .
ابراهيم نظّام مى گويد: چهار صفت در «مثل» موجود است كه در كلامهاى ديگر يافت نمى شود: 1 - ايجاز در لفظ 2 - رسيدن به معنى 3 - حسن تنبيه 4 - خوبى كنايه.
پس مثل، آخرين مرتبۀ بلاغت است.
أمثال قرآن از حيث درجات مختلف است چنانكه از پشه گرفته تا خود رسول
ص: 96
أكرم مورد مثل واقع شده است.
سوره هائى كه مثل در آن زده شده عبارتست از: بقره، آل عمران، أنعام، أعراف، يونس، هود، رعد، ابراهيم، نحل، بنى اسرائيل، كهف، حج، نور، فرقان، عنكبوت، روم، يس، زمر، زخرف، محمّد، فتح، حديد، حشر، جمعه، تحريم، مدثر.
أمثال قرآن بر دو قسم است: قسم اول: ظاهر است و به مثل بودن آن تصريح شده است و آن در قرآن بسيار است مانند: «فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ اَلْكَلْبِ ...» «مَثَلُهُمْ كَمَثَلِ اَلَّذِي اِسْتَوْقَدَ نٰاراً» و...
أما قسم دوم: أمثال كامنه است كه به مثل بودن آن تصريح نشده است.
ماوردى مى گويد: از ابراهيم بن مضارب شنيدم كه گفت: از حسن بن فضل پرسيدم و گفتم: تو أمثال عرب و عجم را از قرآن استخراج مى كنى آيا اين مثل در قرآن است كه: «خير الأمور أوساطها»؟(1)يعنى بهترين كارها ميانه هاى آنهاست.
گفت: بلى، در چند موضع:
1 - «لاٰ فٰارِضٌ وَ لاٰ بِكْرٌ عَوٰانٌ بَيْنَ ذٰلِكَ » .
يعنى نه پير از كارافتاده است و نه جوان نورس بلكه بين پير و جوان است.
2 - «وَ اَلَّذِينَ إِذٰا أَنْفَقُوا لَمْ يُسْرِفُوا وَ لَمْ يَقْتُرُوا وَ كٰانَ بَيْنَ ذٰلِكَ قَوٰاماً» .
يعنى و آنان كه چون انفاق كنند، اسراف نكنند و تنك نگيرند. و انفاق آنان بين اسراف و تنگ گرفتن موازنه دارد.
3 - «وَ لاٰ تَجْهَرْ بِصَلاٰتِكَ وَ لاٰ تُخٰافِتْ بِهٰا وَ اِبْتَغِ بَيْنَ ذٰلِكَ سَبِيلاً» .
يعنى و نماز خود را بلند مخوان و آهسته مخوان و ميان جهر و اخفات راهى را طلب كن.
ص: 97
4 - «وَ لاٰ تَجْعَلْ يَدَكَ مَغْلُولَةً إِلىٰ عُنُقِكَ وَ لاٰ تَبْسُطْهٰا كُلَّ اَلْبَسْطِ فَتَقْعُدَ مَلُوماً مَحْسُوراً» .
يعنى دست خود را بسته به گردنت مساز و دست خود را مگشا بالتمام كه در نتيجه ملامت كرده شده (در صورت أول) و درمانده (در صورت دوم) مى نشينى.
گفتم: آيا اين مثل در قرآن است كه: «من جهل شيئا عاداه»(1)؟ يعنى هركه چيزى را نداند آن را دشمن دارد.
گفت: بلى، در دو جا:
1 - «بَلْ كَذَّبُوا بِمٰا لَمْ يُحِيطُوا بِعِلْمِهِ » .
يعنى بلكه تكذيب كردند به آنچه كه علم نداشتند.
2 - «وَ إِذْ لَمْ يَهْتَدُوا بِهِ فَسَيَقُولُونَ هٰذٰا إِفْكٌ قَدِيمٌ » .
يعنى و چون به قرآن هدايت نشدند پس البته گويند: اين قرآن، دروغ كهن است.
گفتم: آيا اين مثل در قرآن است كه: «احذر شر من أحسنت اليه»؟ يعنى از شرّ آنكه به او نيكى كردى بترس.
گفت: بلى، «وَ مٰا نَقَمُوا إِلاّٰ أَنْ أَغْنٰاهُمُ اَللّٰهُ وَ رَسُولُهُ مِنْ فَضْلِهِ » .
يعنى و كينه نداشتند با رسول و مؤمنان مگر اينكه خدا به بركت رسولش آنها را از فضل خود بى نياز ساخت! گفتم: آيا اين مثل در قرآن است كه: «ليس الخبر كالعيان»؟ يعنى ديدن مانند شنيدن نيست (شنيدن كى بود مانند ديدن).
گفت: بلى، «أَ وَ لَمْ تُؤْمِنْ؟ قٰالَ بَلىٰ وَ لٰكِنْ لِيَطْمَئِنَّ قَلْبِي» .
يعنى آيا ايمان نياوردى ؟ گفت: بلى و لكن مى خواهم كه قلبم مطمئن شود.
گفتم: آيا اين مثل در قرآن است كه: «فى الحركات البركات»؟ يعنى بركتها در جنبشهاست.
گفت: بلى، «وَ مَنْ يُهٰاجِرْ فِي سَبِيلِ اَللّٰهِ يَجِدْ فِي اَلْأَرْضِ مُرٰاغَماً كَثِيراً وَ سَعَةً » .
ص: 98
يعنى كسى كه در راه خدا هجرت كند، در زمين اقامتگاه بسيار، و فراخى در روزى؛ مى يابد.
گفتم: آيا اين مثل در قرآن است كه: «كما تدين تدان»؟ يعنى از هر دست كه دادى پس مى گيرى.
گفت: بلى، «مَنْ يَعْمَلْ سُوءاً يُجْزَ بِهِ » .
گفتم: آيا اين مثل در قرآن است كه: «لا يلدغ المؤمن من جحر مرّتين»؟ يعنى مؤمن دومرتبه از يك سوراخ گزيده نمى شود.
گفت: بلى، «هَلْ آمَنُكُمْ عَلَيْهِ إِلاّٰ كَمٰا أَمِنْتُكُمْ عَلىٰ أَخِيهِ مِنْ قَبْلُ » .
گفتم: آيا در قرآن است كه: «من أعان ظالما سلطه اللّه عليه»؟ يعنى هركس ستمگرى را كومك كند خداوند آن ستمگر را بر او مسلط مى گرداند.
گفت: بلى، «كُتِبَ عَلَيْهِ أَنَّهُ مَنْ تَوَلاّٰهُ فَأَنَّهُ يُضِلُّهُ وَ يَهْدِيهِ إِلىٰ عَذٰابِ اَلسَّعِيرِ» .
گفتم: آيا در قرآن است كه: «هل تلد الحية الا الحية»؟ يعنى آيا مار جز مار ميزايد؟ گفت: بلى، «وَ لاٰ يَلِدُوا إِلاّٰ فٰاجِراً كَفّٰاراً» .
عاقبت گرگ زاده گرگ شود *** گرچه با آدمى بزرگ شود
گفتم: آيا در قرآن است كه: «للحيطان آذان»؟ يعنى ديوارها گوشها دارد.
گفت: بلى، «وَ فِيكُمْ سَمّٰاعُونَ لَهُمْ » .
گفتم: آيا در قرآن است كه: «الجاهل مرزوق و العالم محروم»؟ يعنى نادان مرزوق و دانا محروم است.
گفت: بلى، «مَنْ كٰانَ فِي اَلضَّلاٰلَةِ فَلْيَمْدُدْ لَهُ اَلرَّحْمٰنُ مَدًّا» .
گفتم: آيا در قرآن است كه: «الحلال لا يأتيك الا قوتا و الحرام لا يأتيك الا جزافا»؟
ص: 99
يعنى حلال نمى رسد مگر به مقدار قوت و حرام نمى رسد مگر زياده از حد.
گفت: بلى، «إِذْ تَأْتِيهِمْ حِيتٰانُهُمْ يَوْمَ سَبْتِهِمْ شُرَّعاً وَ يَوْمَ لاٰ يَسْبِتُونَ لاٰ تَأْتِيهِمْ » .
(كليد... ص 119-124 به خلاصه).
1 - اطلاق العقد يقتضى النقد. اين قاعده اى از اصول فقه است. و مراد آنكه چون در سودائى شرط تأجيل بها (قيمت) نكنند هرچند شرط معجل بودن آن نيز نكرده باشند، معامله معاملۀ حال باشد.
2 - تاوان نصفه مى رسد. اين برخلاف قاعدۀ اتلاف است و قاعدۀ اتلاف، اداء تمامت تاوان را بر عهدۀ متلف مى نهد هرچند كه از روى قصد نباشد.
اين مثل قاعدۀ عادى و عرفى است كه عوام هميشه بدان عمل كنند و مراد از آن اينكه چون نادانسته و بغير قصد كسى بر ديگرى زيانى رساند تنها تاوان نيمى از زيان بر مسبب است.
3 - تدرأ الحدود بالشبهات. اين قاعدۀ فقهى است مأخوذ از حديث: «ادرءوا الحدود بالشبهات»: همين كه گمان خلاف آيد، از كيفرهاى دينى متهم چشم بپوشيد.
سبب وحى در پيامبران رياضت و عزلت و گذشتن از دنيا و قطع علائق و عوايق نيست بلكه پيامبران نوع خاصّى از بشر هستند كه براى وحى و نزول جبرئيل بر آنها؛ ساخته شده اند - منتها أعمال صالحه و عبادات براى ايشان ممد و معد است(1).
چون محمّد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيامبر بود و عبادت مى كرد نه اينكه چون عبادت كرد، پيامبر شد و لذا فرمود: «كنت نبيا و آدم بين الماء و الطين» و در سورۀ مريم در آيۀ 12 فرموده:
«وَ آتَيْنٰاهُ اَلْحُكْمَ صَبِيًّا» : به يحيى حكم داديم در حالى كه كودك بود. نيز در همين سوره در آيات 29 و 30 فرموده: «كَيْفَ نُكَلِّمُ مَنْ كٰانَ فِي اَلْمَهْدِ صَبِيًّا، قٰالَ إِنِّي عَبْدُ اَللّٰهِ آتٰانِيَ اَلْكِتٰابَ وَ جَعَلَنِي نَبِيًّا» : عيسى در حال كودكى گفت: البته من بندۀ
ص: 100
خدا هستم و خدا كتاب بمن داده و مرا پيامبر ساخته.
(از «أشهد» فصيح، به است «أسهد» بلال) (قاآنى).
بلال يكى از أصحاب حضرت رسول أكرم (ص) بوده كه شغل مؤذنى مسجد رسول را داشته و لكنتى در زبان او بوده است.
از اين چرخ گردان كه پهناور است *** دل رادمردان، گشاده تر است
(اديب).
از بام خانه تا به ثريا از آن تو *** از صحن خانه تا به لب بام از آن من
(وحشى ؟) (نقل از أمثال و حكم دهخدا).
1 - أصل، در أشياء اباحه است. و آن قاعده اى از أصول فقه است. و مراد آنكه هر چيز روا است تا بر ناروائى آن از شرع فرمان رسد. و عاميان گويند: خدا أول حلال كرد و بعد حرام.
2 - أصل، اطلاق است. يعنى لفظ مطلق، در معنى مطلق ظاهر است.
3 - أصل، برائت است. و آن قاعده اى از أصول فقه است. و معنى آنكه هيچ ذمه به چيزى مشغول نيست تا دليلى بر اشتغال آن قائم شود.
4 - أصل، جواز است. و آن قاعده اى أصولى است. و مراد آنكه هر أمر صادر از مسلمان محمول بر جايز است تا حرمت آن ثابت شود.
5 - أصل، حقيقت است. و آن قاعدۀ لفظى عقلائى است كه گويد: چون ترديد حاصل شود كه كلمه اى در معنى حقيقى استعمال شده يا در معنى مجازى؛ بايد آن را به معنى
ص: 101
حقيقى گرفت تا دليل بر ارادۀ مجاز قائم گردد.
6 - أصل، حمل فعل مسلم بر صحت است. و اين همان أصل جواز است.
7 - أصل، سلامت در أشياء است اگر دهنده گويد: من اين كالا را درست و سالم تسليم كردم و گيرنده دعوى كند كه شكسته و معيوب داده است، قول قول تسليم كننده است تا آنگاه كه گيرنده دليلى برخلاف آن اقامه تواند كرد.
8 - اصل، طهارت است. همه چيز پاك است تا گاهى كه ناپاكى آن معلوم گردد.
9 - أصل، عدم است. يعنى هرجا كه شك در حدوث چيزى حاصل شود حكم به عدم مى كنيم تا وقتى كه حدوث آن ثابت گردد و اين همان أصل استصحاب به عدم است.
10 - أصل، عدم تخصيص است. هر لفظ عام، محمول بر عموم است تا قطع به تخصيص حاصل كنيم.
11 - أصل، عدم قرينه است. در هر لفظى حقيقى كه احتمال وجود قرينه بدهيم حكم بر عدم قرينه كنيم تا وجود قرينه ثابت شود.
12 - أصل، عدم نقل است. و آن قاعده اى أصولى است كه گويد: چون ندانى كلمه از معنى حقيقى بمعنى ديگرى نقل شده است يا نه؛ چنان گير كه نقل نشده است تا دليلى برخلاف فرض تو پديد آيد.
13 - أصل، عموم است. و آن قاعده اى أصولى است و معنى آنست كه چون به شك باشى كه فرمان و أمرى براى همۀ مردمان يا از بهر بخشى از آنان است؛ برآن شو كه براى همه است تا خلاف آن پيدا شود.
14 - أصل، لزوم است. و آن قاعده اى أصولى است. يعنى هر عقدى از عقود شرعيه كه ندانيم شرعا جايز است يا لازم، حمل برآن كنيم كه لازم و غير جايز الفسخ است تا دليل بر جواز آن ثابت شود.
ص: 102
1 -
تجربت، عقل مستفاد بود *** كون بى تجربت فساد بود
(سنائى).
2 - تحصيل حاصل، محال است.
3 - تخلف علت از معلول، محال است، و اين قاعده اى فلسفى است كه گويد: معلول هميشه متلازم با علت خود باشد.
4 - تداخل أجسام، محال است، و آن قاعده اى از حكمت طبيعى است.
حزمت دوجهان را به يكى دانه دهد جاى *** با آنكه در أجسام روا نيست تداخل
(قاآنى).
5 - ترجيح بلا مرجح محال است، يعنى فزونى و برترى دادن چيزى بر چيزى سبب و موجبى خواهد.
6 - ترديد بين نفى و اثبات شق ثالث ندارد.
7 - تعارضا تساقطا.
8 - تعرف الأشياء بأضدادها، يعنى چيزها به ناهمتاى خويش شناخته شود.
زان كه ضد را ضد كند پيدا يقين *** زان كه با سركه پديد است انگبين
(مثنوى).
9 - تغيير اسم، تغيير مسمى ندهد.
10 - تغيير ماهيت، محال است.
11 - تنهائى به خدا مى برازد.
«بل» حرف عطف و لها معنيان: أحدهما ابطال الأول و اثبات الثانى و تسمى حرف اضراب نحو اضرب زيدا بل عمرو او خذ دينارا بل درهما. و الثانى الخروج من قصة الى قصة من غير ابطال و ترادف الواو كقوله تعالى: «وَ اَللّٰهُ مِنْ وَرٰائِهِمْ مُحِيطٌ، بَلْ هُوَ قُرْآنٌ مَجِيدٌ» و التقدير و هو قرآن مجيد.
ص: 103
و قول القائل «له علىّ دينار، بل درهم» محمول على المعنى الثانى لأن الاقرار لا يرفع بغير تخصيص (المصباح المنير).
«شيخ الأباطح» مراد حضرت أبو طالب عليه السلام است.
معاوية بن أبو سفيان گفته:
نجوت و قد بلّ المرادىّ سيفه *** من ابن أبى شيخ الأباطح طالب
: يعنى نجات يافتم (و خلاص شدم) از كشته شدن و حال آنكه محققا مرادى شمشير خود را از خون پسر أبو طالب - بزرگ مكه و مدينه - تر كرده بود.
اين شعر را وقتى گفته كه سه تن از خوارج اتفاق كرده بودند كه هريك يك نفر را (يعنى على بن أبي طالب عليهما السلام و عمرو بن العاصى و معاويه را) بكشند ولى آن دو نامرد، سالم در رفتند و على عليه السلام كشته شد.
1 - مرادى (بضم ميم و شد ياء) نسبت است به مراد بن مالك بن زيد پدر قبيله اى از قبائل يمن، و مقصود معاويه از مرادى، عبد الرحمن بن ملجم ملعون است.
2 - از «شيخ» معنى «سيد» اراده شده.
3 - أباطح جمع أبطح بر وزن أحمد است و به گفتۀ صاحب كتاب «جامع الشواهد»، مراد مكه و مدينه و نواحى آن دو (زادهما اللّه شرفا) است.
«العنصره» (بفتح العين و فتح الصاد): هو عيد تذكار حلول الروح القدس على التلاميذ، يقع بعد عيد الفصح بخمسين يوما. و العنصرة عند اليهود: هو عيد تذكار نزول الشريعة فى طور سيناء. و اللفظة عبرانية معناها اجتماع أو محفل.
(المنجد چاپ هفدهم).
«المستغلات» (بفتح الغين): ما يحصل من ريع الأرض و أجرتها (المنجد).
ص: 104
شمارۀ حروف قرآن كريم كه در كشكول چاپ حاج نجم الدوله ص 222 و هامش آن بنقل از سلطان القراء و در كتاب خزائن چاپ اسلاميه ص 275 كه نوشته شده: مثلا چند حرف الف در قرآن است و يا چند حرف سين و هكذا؛ هيچ كدام مورد اطمينان نيست و اما آنها كه كلمات و حروف هر سوره را جداگانه صورت داده اند مانند: تفسير تنوير المقياس كه در قسمتى از اين تفسير ذكر شده و نيز تفسير أبو الفتوح رازى كه در قسمت ديگر اين تفسير نقل شده و نيز مقدمۀ قرآن چاپ صمصام الملكى؛ آنها هم دقيقا مورد بررسى قرار گرفت بعضى از آنها درست نيست و بعضى مورد اطمينان نيست و جهت اينكه اين سه مدرك أخير كه تفصيلا ذكر كرده اند باين صورت در آمده اين است كه همه به يك منبع برمى گردد و آن منبع اوليه نسخه اى مخدوش و مغلوط بوده است يعنى درست نقل نشده، و هكذا كشكول و خزائن.
أما شمارۀ كلمات، در تمام قرآنها يكسان است.
بالجمله: شمارۀ حروف قرآن كه تا كنون محرر اين تفسير مدرك صحيح از آن بدست نياورده ام يك عمل فانتزى است و ضرر و زيانى به جائى نمى زند و اگر تا خاتمۀ چاپ تفسير، مدركى صحيح بدست آوردم، البته خواهم نوشت.
ضمنا اقدام به شمارش كلمات و شمارش حروف قرآن كريم، أمرى است بسيار آسان زيرا آيات كه در دسترس همه است و هيچ قرآنى خواه خطى و خواه چاپى با هم اختلاف ندارد. جوانانى كه فرصت و نيز توفيق (هر دو را) دارند، اگر اقدام نمايند كارى است بسيار مهم و مزدى بزرگ دارد.
«ليلة المحيا» (محيا بفتح ميم و سكون حاء و ياء الفى - اسم مكان است يعنى محلى كه در آن كسى يا چيزى زنده مى شود(1).
ص: 105
محدث قمى نوشته كه: أبو عبد اللّه محمد بن بطوطه كه يكى از علماء أهل سنت است و در ششصد سال پيش از اين بوده، در سفرنامۀ خود كه معروف است به «رحلۀ ابن بطوطه» در بيان ورود خود از مكۀ معظمه به نجف اشرف ذكر كرده روضه و قبر مبارك مولايمان أمير المؤمنين عليه السلام را و گفته: أهل اين شهر تمامى رافضى هستند و از براى اين روضۀ مباركه كراماتى ظاهر شده از جمله آنكه: در شب بيست و هفتم ماه رجب كه نام آن شب نزد اهل آنجا «ليلة المحيا» است مى آورند از عراقين و خراسان و بلاد فارس و روم، هر شل و مفلوج و زمينگيرى كه هست و جمع مى شود از آنها قريب سى چهل نفر در آنجا، پس بعد از عشاء مى آورند اين مبتلايان را نزد ضريح مقدس و مردم جمع مى شوند و منتظرند خوب شدن و برخاستن آنها را - و اين جماعت مردم بعضى نماز مى خوانند و بعضى ذكر مى گويند و بعضى قرآن تلاوت مى كنند و بعضى تماشاى روضه مى كنند تا آنكه بگذرد نصف يا دو ثلث از شب، آن وقت جميع اين مبتلايان و زمين گيران كه حركت نمى توانستند بكنند برمى خيزند درحالى كه صحيح و تندرست مى باشند و علتى در آنها نيست و مى گويند: «لا إله إلا اللّه، محمد رسول اللّه، على ولى اللّه» و اين أمرى است مشهور و مستفيض، و من خودم آن شب را درك نكردم لكن از مردمان ثقه كه اعتماد بر قول آنها بود شنيدم، و هم ديدم در مدرسه اى كه مهمان خانۀ آن حضرت است سه نفر زمين گير كه قادر بر حركت نبودند: يكى از أهل روم و ديگرى از أهل اصفهان و سيمى از أهل خراسان بود، از آنها پرسيدم چگونه شما خوب نشده ايد و اينجا مانده ايد؟! گفتند: ما به شب بيست و هفتم نرسيديم و همين جا مانده ايم تا شب بيست و هفتم آينده كه شفاء بگيريم. و از براى اين شب، مردم زياد از شهرها جمع مى شوند و بازار بزرگى اقامه مى شود تا مدت ده روز (مفاتيح الجنان ص 146 و 147).
«الواو» للجمع المطلق لا تقتضى الترتيب بدليل قوله تعالى: «فَكَيْفَ كٰانَ عَذٰابِي وَ نُذُرِ» و النذارة قبل العذاب بدليل قوله تعالى: «وَ مٰا كُنّٰا مُعَذِّبِينَ حَتّٰى نَبْعَثَ رَسُولاً» و قوله تعالى حكاية عن منكرى البعث: «وَ قٰالُوا مٰا هِيَ إِلاّٰ حَيٰاتُنَا اَلدُّنْيٰا نَمُوتُ وَ نَحْيٰا»
ص: 106
و انما يريد نحيى و نموت. و قوله تعالى: «إِنِّي مُتَوَفِّيكَ وَ رٰافِعُكَ إِلَيَّ » فان وفاته عليه السلام لا تقع الا بعد الرفع... (كشكول ص 214).
قال الحريرى فى كتاب «درة الغواص فى أوهام الخواص»: و يقولون: ابدأ به أولا و الصواب أن يقال: ابدأ به أول بالضم (كشكول ص 531).
قطعۀ ذيل از ميرزا ابو الحسن جلوه حكيم و فيلسوف معروف عهد ناصر الدين شاه قاجار است:
خود زنكى وقت وضع حمل بناليد *** «واى فلانم» به ناله كردى مقرون
گفت قرينش: به ناله لفظ كمر گوى *** هيچ مگوى آنچه نيست عادت و قانون
گفت: در اين حال زار پا به لب گور *** گفت نيارم سخن مزور و مدهون
مرگ بمن نيز روبروى نشسته است *** مى نتوانم كنم سخن كم و افزون
مدت سى سال كنجكاوى كردم *** قول أرسطو و فكرهاى فلاطون
مشكل من حل نگشت با همه كوشش *** بر سخن من گواه است ايزد بى چون
من كه چنينم، قياس كن دگران را *** وين نه قياسى است ناپسنده و مطعون
دختر خان يزد باشم و دروغ بگم!؟ آنجام كه درد مكنه مگم (به لهجۀ يزديان).
يعنى دختر خان يزد باشم و دروغ بگويم!؟ همان جايم را كه درد دارد مى گويم.
(كتاب أمثال و حكم).
«جوار» (بر وزن كتاب): هم مصدر است يعنى همسايه شدن و هم جمع جار بمعنى همسايه است (منجد).
«جوار» (بر وزن كتاب) بمعنى امان و عهد و پناه دادن است و با فتح جيم غلط است (ه).
«جوار» (بفتح جيم) آب بسيار است كه گود (يعنى دور تك) باشد، و بمعنى گرداگرد خانه و كشتى هاست (شرح قاموس اقتباسا).
ص: 107
«الجنابة» (بفتح جيم) النجاسة (المنجد). منى را مى گويند (شرح قاموس).
النجاسة (بفتح النون) (المنجد).
الجنوب (بفتح الجيم) النقطة المقابلة لنقطة الشمال و تسمى القبلة. الريح التى تهب منها (المنجد).
سبى (بر وزن وقت) يعنى أسير و غالبا «أسر» (بر وزن وقت) را دربارۀ مردان و «سبى» را دربارۀ زنان به كار مى برند (منجد به ترجمه).
«القبلة» فى الأصل اسم للحالة التى عليها المقابل، نحو الجلسة و القعدة و لكنها صارت فى العرف اسما للمكان المقابل المتوجه اليه فى الصلاة. و انما سميت ريح الصبا بالقبول لاستقبالها القبلة. قاله الراغب فى مفرداته (الكشكول ص 504).
بعض مصادر ميمى عبارتست از: منظر، مضرب، مرمى (هر سه بر وزن أحمد) مجىء، مسير، مصير، مقيل، مشيب (همه بر وزن شريف)، مرجع، مرفق، مورد، موعد، مؤجل (همه بفتح اول و كسر سوم) (مقدمۀ المنجد).
«قديم» از اسماء اللّه است كه بعناوين ذيل مذكور است: يا من هو فى سلطانه قديم - يا من هو فى لطفه قديم - يا أقدم من كل قديم - يا قديم الفضل - يا من احسانه قديم - يا من ملكه قديم (رجوع به دعاء جوشن كبير در فصول 18 نيز 18 و 33 و 34 و 48 و 98 بترتيب). أنت القديم الأول الذى لم تزل و لا تزال (رجوع به أعمال دكة - القضاء از كتاب مفاتيح الجنان ص 388).
«نظام جملى»: نظام كليۀ موجودات را ازآن جهت كه در حكم يك موجودند و ميانۀ آنها علاقه و ارتباط خاصى موجود است كه همه را بهم پيوسته است و همه لازم و ملزوم هم هستند و گوئى همه عضو يك پيكرند؛ «نظام جملى» گويند و «نظام الوحدانى» و
ص: 108
«نظام الأكمل» و «نظام الخير» هم گويند (أسفار ج 3-100، 71-126 - قبسات ص 666 - أسفار ج 3-226).
«نظام كيانى»: نظام عالم كون است.
«نظام ربانى»: نظام عالم علم حق و مرتبۀ أسماء و صفات الهى است (شرح منظومه ص 171). (رجوع به فرهنك فلسفى سجادى ص 328 و 329 در لغت نظام).
در عهد قديم (يعنى توراة و ملحقات) شروط و قواعد وراثت، مذكور نيست و از قرار معلوم صاحب مال، أموال خود را در زمان حيات خود تقسيم مى نمود و بهر صورت، وراث، پسران بودند و در صورت نبودن ايشان دختران و اگر چنانچه مورث را پسر و دخترى نبود ميراثش به برادران وى مى رسيد و در صورت نداشتن عمو(1) به خويشان نزديكتر داده مى شد (توراة سفر اعداد 8:27-11) و اسحاق پسر ساره زن ابراهيم وارث همه گشت و أولاد متعه ها به هيچ وجه وارث چيزى نبودند (توراة سفر تكوين 21:
10 و 36:24 و 5:25) لكن يعقوب جميع پسران را بالسويه تبريك نموده فيما بين أولاد زنان آزاد و أولاد كنيزان ايشان فرقى نگذارد (توراة سفر تكوين 49:) و «أول زاده» قسمت دو مقابل مى برد (توراة سفر تكوين 11:21:).
اكنون، اى خوانندۀ عزيز! تأمل كن در مبحث ارث اسلام تا دريابى كه دين اسلام براى نظام اجتماع لازم بوده و مقررات ارث در اسلام از هر معجزه اى از معجزات أنبياء پيشين، بالاتر و مهم تر است (محرر اين تفسير).
فى الكافى بطريق حسن عن أبى عبد اللّه عليه السّلام انه قال: «القرآن عهد اللّه الى خلقه فقد ينبغى للمسلم أن ينظر فى عهده و أن يقرأ منه كل يوم خمسين آية»:
حضرت صادق عليه السّلام فرمود كه: قرآن پيمان نامۀ خدا است با خلق خدا - و محققا سزاوار است كه شخص مسلمان در اين پيمان نامه نگاه كند و هر روز پنجاه آيه از آن بخواند.
ص: 109
فى كتاب الروضة من الكافى بطريق حسن عن الصادق عليه السّلام اذا رأى الرجل...
وقتى كسى خوابى ببيند كه مكروه او باشد از طرفى كه خوابيده است بطرف ديگر بخوابد و بخواند: «إِنَّمَا اَلنَّجْوىٰ مِنَ اَلشَّيْطٰانِ لِيَحْزُنَ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ لَيْسَ بِضٰارِّهِمْ شَيْئاً إِلاّٰ بِإِذْنِ اَللّٰهِ » (1) سپس بگويد: «عذت بما عاذت به ملائكة اللّه المقربون و أنبياؤه المرسلون و عباده الصالحون من شرّ ما رأيت و من شرّ الشيطان الرجيم».
(كشكول ص 160).
العالم بأجزائه حى ناطق قال تعالى: «وَ إِنْ مِنْ شَيْ ءٍ إِلاّٰ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لٰكِنْ لاٰ تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ » (2) لكن نطق البعض يسمع و يفهم ككلام الاثنين المتفقين فى اللغة اذا سمع كل منهما كلام الآخر فهمه. و نطق البعض يسمع و لا يفهم كالاثنين المختلفى اللغة و منه سماعنا أصوات الحيوانات و سماع الحيوانات أصواتنا. و منه ما لا يسمع و لا يفهم كغير ذلك. و هذا بالنسبة الى المحجوبين. و أما غيرهم فيسمعون كلام كل شىء (كشكول ص 163).
قرآن خواندن أصمعى(3)
حكى الأصمعى قال: كنت اقرأ «و السارق و السارقة فاقطعوا أيديهما جزاء بما كسبا نكالا من اللّه و اللّه غفور رحيم»(4) و بجنبى اعرابى فقال: كلام من هذا؟ فقلت: كلام اللّه. قال: أعد فأعدت. فقال: ليس هذا كلام اللّه. فانتبهت فقرأت : «وَ اَللّٰهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ » فقال: أصبت هذا كلام اللّه. فقلت: أ تقرئ القرآن ؟ قال: لا.
فقلت: فمن أين علمت ؟ فقال: يا هذا! عزّ فحكم فقطع، فلو غفر و رحم لما قطع.
ص: 110
أصمعى از دانشمندان عرب در ادب مى گويد: آيۀ قرآن را چنين خواندم:
«دست مرد دزد و دست زن دزد را به كيفر دزديشان ببريد، و خدا آمرزگار و مهربان است».
مرد عربى پهلويم نشسته بود، از من پرسيد: اين كلام از كيست ؟ گفتم: كلام خدا است.
گفت: دوباره بخوان خواندم. گفت: اين كلام، كلام خدا نيست. متوجه شدم كه بايد بجاى «خدا آمرزگار و مهربان است»، بخوانم كه: «خدا غالب است و كارهايش از روى أساس است». مرد عرب گفت: اكنون درست شد، اين كلام كلام خدا است.
از او پرسيدم: آيا قرآن مى خوانى ؟ گفت: نه. گفتم: پس از كجا فهميدى ؟ گفت: بريدن دست دزد، با قدرت و حكم تناسب دارد، نه با آمرزش و رحم.
محرر اين تفسير گويد: نكتۀ دو كلمۀ قرآن را ببين و اعجاز بقيۀ آن را درياب.
«حظيرة القدس» قيل هى الجنة و قيل هى الشريعة. قال الراغب: و كلاهما صحيح فان الشريعة منها يستفاد القدس أى الطهارة (كشكول ص 503).
قد يقال: ان جمع القرآن لا يسمى تصنيفا اذ الظاهر أن التصنيف ما كان من كلام المصنف. و الجواب أن جمع القرآن اذا لم يكن تصنيفا لما ذكرت من العلة فجمع الحديث ايضا ليس تصنيفا مع أن اطلاق التصنيف على كتب الحديث شايع ذائع (كشكول ص 152).
قد اختلف المفسرون فى مدة حمل مريم عليها السّلام فقال ابن عباس: تسعة أشهر كما فى ساير النساء. و قال عطا و أبو العالية و ضحاك: سبعة أشهر. و قال غيرهم: ثمانية أشهر و لم يعش مولود وضع فى الثمانية الا عيسى عليه السّلام. و قال الآخرون: ستة أشهر. و قال آخرون:
ثلث ساعات حملته فى ساعة و صور فى ساعة و وضعته فى ساعة. و ايضا عن ابن عباس: ان مدة الحمل كانت ساعة (كشكول ص 206).
ص: 111
چنانچه نبض و قاروره بر أحوال بدن دلالت دارد، واقعه، بر أحوال نفس دلالت دارد و لذا حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله بسيار با أصحاب خود فرموده: «هل رأى أحد منكم من رؤيا».
(اقتباس از شرح ديوان حضرت أمير عليه السّلام نقل از كشكول ص 405).
منزل نوح در كوفه بوده است (قاموس).
اين آيه در قرآن كريم در سورۀ «براءة» است.
شيخ بهائى در كشكول (ص 123) نوشته كه: مولوى معنوى اين شعر ذيل را از اين آيۀ كريمه گرفته است:
لنگ و لوك و خفته شكل و بى أدب *** سوى او ميغيژ و او را مى طلب
(دفتر سوم مثنوى در داستان مارگير).
من كتاب أدب الكاتب: يذهب الناس الى أن «الظل» و «الفىء» واحد و ليس كذلك لأن الظل يكون من أول النهار الى آخره. و معنى الظل: الستر.
و الفىء لا يكون الا بعد الزوال. و لا يقال لما كان قبل الزوال فىء. و انما سمى فيئا لأن الظل فاء من جانب الى جانب، أى رجع من جانب المغرب الى جانب المشرق.
و «الفىء» الرجوع. قال اللّه تعالى: «حَتّٰى تَفِيءَ إِلىٰ أَمْرِ اَللّٰهِ » اى ترجع (كشكول ص 356).
زعم قوم ان وضع نعم و بئس للاقتصاد فى المدح و الذم. و ليس كذلك، بل وضعها للمبالغة فى ذلك، أ لا ترى قوله تعالى فى تمجيد ذاته و تعظيم صفاته: «وَ اِعْتَصِمُوا بِاللّٰهِ هُوَ مَوْلاٰكُمْ فَنِعْمَ اَلْمَوْلىٰ وَ نِعْمَ اَلنَّصِيرُ» و قال: فى صفة النار: «وَ مَأْوٰاهُمْ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ اَلْمَصِيرُ» .
(كشكول ص 291).
ص: 112
در قرآن كريم، كلمۀ «نعم» مفردا و مركبا 16 بار ذكر شده و كلمۀ «بئس» مفردا و مركبا 38 بار ذكر شده است (فهرس المرشد).
«الحيز» و «المكان» عند الحكماء مترادفان. و أما عند المتكلمين فالحيز هو الفراغ المتوهم الذى من شأنه أن يشغله الجسم. و المكان هو الذى يستقر عليه الجسم كالأرض للسرير (شرح طريحى، هامش ص 12 شرح باب حادى عشر).
من كلام بعضهم: الفرق بين الهوى و الشهوة مع اجتماعهما فى العلة و المعلول و اتفاقهما فى الدلالة و المدلول هو أن «الهوى» مختص بالآراء و الاعتقادات. و «الشهوة» تختص بنيل المستلذات، فصارت الشهوة من نتائج الهوى و هى أخص و الهوى أضل و هو اعم (كشكول ص 279).
«تناد» بر وزن سلام روز قيامت است و معنى آن يكديگر را خواندن است كه در آن روز بعضى مر بعضى را مى خوانند و استغاثه مى نمايند و هيچ كس به فريادشان نمى رسد (اقتباس از لغت).
قال الصاحب: رأيت قابوس فى المنام قبل انهزامه يقول: رأيت فى المنام كأنى لا بس «قلنسوة» و كأنى قلت له: ان القلنسوة رئاسة، فقال ما أراه الا «هلاكا» لأن فارسيتها «كلاه» و قلبه «هلاك» قال: فما كان اليوم الثالث الا و قد جرى ما جرى.
(كشكول ص 434) (اين گونه خواب شبيه خوابهاى مذكور در سورۀ يوسف است).
عجبت من ابليس من تيهه *** و ما الذى أضمر من نيته
تاه على آدم فى سجدة *** و صار قوادا لذريته
(أبو نواس) (كشكول ص 219).
ص: 113
: شگفت دارم از ابليس و از گمراهى او و از نيت او، گردنكشى كرد از سجده بر آدم و عارش شد از سجده و ليكن عارش نيست كه براى فرزندان آدم كشنده شده است.
تا عهد نوح نجى اللّه خوردن گوشت، حرام بوده و خداوند گوشت را در شريعت نوح حلال فرمود (قاموس مقدس ص 358).
در شريعت موسى وضع خوراك و طور أكل و شرب به كمال دقت معين شده است و بنى اسرائيل بتوسط موسى از جانب خدا مأمور بودند كه مراعات چيزهاى نجس و طاهر را بنمايند و نهايت دقت را در شناختن آنها به كار برند (توراة سفر لاويان 10:10).
مسيحيان مى گويند: مسيح تميز و فرق طعامها را رفع كرد.
محرر اين تفسير گويد: تعجب دارم از اينكه مى گويند: عيسى مسيح چنين حكمى داده. در صورتى كه خود عيسى مى گويد: من نيامدم كه نقطه ئى يا همزه اى از توراة را باطل نمايم(1).
در كتاب قاموس مقدس در ص 581 مى نويسد: بعد از عيسى مسيح مسئله نجاست و عدم نجاست و پاكى و ناپاكى اطعمه مورد مذاكره و مباحثه قرار گرفت بالخصوص دربارۀ قربانى بتها، و بعضى رأى دادند كه بت چيزى نيست تا قربانى او محل اعتناء و اعتبار باشد. بالجمله مطلب به درازا كشيد و اسباب لغزش بعضى شد و گفتند: خوردن قربانى بتها سبب شركت در قربانى بت مى شود.
قاموس مزبور مى نويسد: خلاصه اين اختلاف به طورى بالا گرفت كه پولس(2)حكم كرد كه هر چيز براى پاكان پاك است (رسالۀ تيطس 15:1) و هم اينكه بت چيزى نيست و انسان را خوردن هرآنچه در قصاب خانه فروخته مى شود جايز است و هرآنچه كه بر سفرۀ خارج مذهب يافت شود خوردنش جايز مى باشد (رسالۀ اول قرنتيان 25:10).
ص: 114
«خوگ»(1) حيوانى است شبيه به موش اما از گوسفند بزرگتر، و وحشى و أهلى هر دو دارد، و گوشتش را نصارى و بعضى از بت پرستان مى خورند. در پهلوى خوك () و در سنسكريت «شوكره» است و (شين) سنسكريت در فارسى تبديل به (خ) هم مى شود (فرهنگ نظام).
«گراز» چند معنى دارد:
1 - خوك نر(2).
2 - مجازا پهلوان قوى - و شعراء قدماء، پهلوان را از جهت قوت به گراز تشبيه مى كردند، اما چون گراز در اسلام نجس العين است در متوسطين و متأخرين شعراء، آن تشبيه متروك شد.
و قدماء، به تقليد ايران پيش از اسلام كه در آن خوك نجس نبوده و اسم هم مى گذاشتند تشبيه مى كردند - و در كردۀ 18 مهريشت كه حصه اى از اوستا است در تعريف فرشتۀ مهر مى گويد: بهرام كه آفريدۀ خدا است از پيش مهر بصورت گرازى...
3 - فعل أمر و اسم مصدر گرازيدن بمعنى رفتار با ناز است.
4 - بيلى است كم پهنا و دراز (فرهنگ نظام به خلاصه).
خنزير و گراز(3): معروف است و در شريعت موسى از جمله حيوانات ناپاك مى باشد (توراة سفر لاويان 7:11 و سفر تثنيه 8:14) آن پسر ناخلف كه در انجيل لوقا (15:15) مذكور است، به خدمتگزارى همين حيوان ناپاك و مكروه مشغول بود.
و در صحيفۀ اشعيا خوردن گوشت خوك در ضمن أفعال ناهنجار و كردارهاى شريرانۀ يهود محسوب گشته است (كتاب اشعيا 4:65 و 17:66).
پطرس حوارى، طبيعت اين حيوان ناپاك را كه همواره به قى خود رجوع مى نمايد به طبائع گناهكاران تشبيه كرده كه ايشان بر مثال اين حيوان ناپاك به أفعال
ص: 115
نكوهيدۀ خود رجوع كرده مجددا از آن لذت مى برند (رسالۀ دوم پطرس 22:2) (قاموس مقدس اقتباسا).
«خون» مايع سرخى است كه همواره در جسم ذى حيات دوران مى نمايد و قوام حيات و تغذيۀ جسم انسان و حيوان برآن است. خداوند گوشت را بر نوح نجى حلال فرمود و وى را أمر فرمود كه: زنهار! خون را كه قوام جان برآن است نخورى (توراة سفر تكوين 4:9) و در شريعت موسوى هم أمر به حرمت آن صادر شده چنانكه در توراة (سفر لاويان 11:17) مسطور است.
از آن زمان تا بحال قوم يهود در نخوردن خون و حيوانات خفه شده مواظبت تام داشته و دارند.
حرمت خون، مدت مديدى در كنيسۀ مسيحيان شايع و معمول بود و مجمع حواريان منعقد در أورشليم دربارۀ بت پرستانى كه داخل مسيحيت مى شدند نهى سختى اجراء مى نمودند كه ايشان بايد از بت پرستى و زنا و خوردن خون و گوشت حيوان خفه شده احتراز و امتناع تام داشته باشند (اعمال رسولان 22:6-29) چنانكه اين مطلب تا امروز هم در اغلب كنايس مسيحيان جارى و معمول است (اقتباس از قاموس مقدس).
و ليكن پولس با سفسطه بموجب رساله ئى كه به عبرانيان نوشته بشرح بابهاى 9:
و 10: حكم حرمت را نسخ كرد. و بايد دانست كه بت پرستان را اعتقاد بر اين بوده و هست كه خون، وقف خدايان مى باشد.
محرر اين تفسير گويد: مراد بت پرستان از خدايان، قضاة است كه آنها حق خونريزى دارند زيراكه ايشان از جانب خدا رياست و قضاوت مى نمايند (قاموس مقدس در كلمۀ خدايان). [قضاوت غلط و قضاء درست است. ب.].
در اسلام خوردن گوشت خوك و خون و حيوان مرده و خفه شده و قربانى بتها حرام است.
ص: 116
چهارده چيز از اجزاء ذبايح ميدان *** كه حرام است، مپندار كه آن هست حلال
غدد و ذات أشاجع حدقه فرج و قضيب *** أنثيان و دم و علباء و نخاع است و طحال
پس مثانه است و مراره است و مشيمه خرزه *** ياد گير اينكه تو را بازرهاند ز وبال(1)
1 - غدد: يعنى گرههائى كه در ميان گوشت و پوست مى باشد(2).
(غدد بضم غين و فتح دال اول جمع غده بضم غين و شد دال مفتوح است).
2 - ذات أشاجع يا أشاجع: يعنى اصلهاى انگشتان كه متصل به عصب كف دست و پا است [أشاجع (بر وزن مساكن) جمع اشجع بفتح همزه و كسر آن است].
3 - حدقه (بر وزن صدقه): سياهى اى كه در چشم مى باشد كه چشم به آن مى بيند و آن را
ص: 117
«مردمك چشم» مى گويند.
4 - فرج: خواه ظاهر آن و خواه باطن آن.
5 - قضيب: يعنى ذكر حيوانات خواه گوشت آن را بخورند يا نخورند.
6 - أنثيان (بضم همزه): يعنى هر دو خايۀ حيوان كه منى در آن جمع مى شود.
7 - دم (بفتح دال): يعنى خون.
8 - علباء (بر وزن احسان): يعنى دو عصب عريض و زرد كه از پس سر تا به آخر دم كشيده شده است.
9 - نخاع (بضم و بفتح و بكسر نون): يعنى مغزى سفيد كه در مهره هاى پشت حيوان مى باشد و عوام آن را «مغز حرام» مى گويند (و هو الوتين الذى لا قوام للحيوان بدونه - شرح لمعه).
10 - طحال (بر وزن كتاب): يعنى سپرز.
11 - مثانه (بفتح ميم): يعنى مجمع بول.
12 - مراره (بفتح ميم): يعنى زهره.
13 - مشيمه (بفتح ميم): يعنى جائى كه بچه در آن قرار مى گيرد.
14 - خرزۀ دماغ (خرزه بر وزن صدقه و دماغ بر وزن كتاب): يعنى مغزى كه در كلۀ سر مى باشد بقدر نخودى.
15 - فرث: يعنى سرگين كه در جوف حيوان است (اقتباس از كتابهاى جامع عباسى و شرح لمعه).
از ابتداء، همواره عدد أيّام هفته هفت روز بوده است. و عدد هفت براى عدد تام و كامل استعمال شده است و نمونۀ آن در اغلب جاهاى كتاب هاى مقدسه مذكور است از جمله: حيوانى كه با نوح داخل كشتى گشته هفت هفت بودند.
(توراة سفر تكوين 27:).
و گاوها و سنبله هائى كه فرعون در خواب ديد هفت بودند.
ص: 118
(توراة سفر تكوين 2:6-7).
و سالهاى فراخى و سالهاى قحطى هريك هفت سال طول كشيد (توراة سفر تكوين 26:24-22).
و قوم يهود نيز علاوه بر روز هفتم هفته، سال هفتم نيز بايد جمع شوند.
توضيح: سال سبت (توراة سفر لاويان 2:25) همان سال آزادى مى باشد (توراة سفر تثنيه 10:31) كه سال هفتم است و مى بايست از فلاحت زمين دست كشيد و محصول خود روى آن را براى فقراء و غرباء و مرغان و حيوانات صحراء گذاشت (توراة سفر لاويان 1:25-7) مقصود از اين مطلب اولا تقويت يافتن زمين ثانيا محافظت نمودن حيوانات ثالثا تربيت نمودن قوم كه بر خداى قادر مطلق توكل كامل داشته باشند.
و در آن سال قوم را سزاوار بود كه صيد نمايند و مگس عسل را تربيت كنند و گله و رمۀ خود را بچرانند و خانه و ابنيۀ خود را مرمت نمايند و با يكديگر تجارت كنند و كمال سعى را در محافظت اين سال به كار برند (توراة سفر تثنيه 10:31-13) و در آن سال قرضها نيز داده مى شد (توراة سفر تثنيه 1:15-11) (ه).
و سال «يوبيل» در شريعت موسوى، عبارت از هفت هفت سال است يعنى سال پنجاهم و در آن وقت دو سال پى درپى راحت بودند و در سال يوبيل تمام اشخاص و عيال و قوم و خويش حتى الامكان بحالت اصليۀ خودشان برمى گشتند مثلا بندگان عبرانى - الأصل آزاد بودند حتى آنهايى كه گوششان سوراخ شده بود و تمام رهن ها را استرداد مى نمودند و زمينهائى كه رهن بود به صاحبان خودشان مسترد مى شد مگر خانه هاى شهرهاى حصاردار (توراة سفر لاويان 8:25-17).
و سال يوبيل تاج قواعد و نظام سبتيه بود زيرا سبت ها از براى راحت انسانى و تربيت روحانى بود و سالهاى ملى (هر هفتمين سال) از براى راحت زمين و سال يوبيل از براى استراحت عام بود.
بعضى را عقيده برآن است كه قوم يهود سال يوبيل را عملا نگاه نمى داشتند بلكه قولا بود و از دايرۀ حرف تجاوز نكرد.
ص: 119
عيد فطير و عيد سايبانها هريك هفت روز بود.
قربانى ها نيز هفت شاخه (يعنى هفت قسمت) بود.
و چون قوم اسرائيل براى تصرف اريحا جمع شدند مأمور گشتند كه هفت كرنا بنوازند و تا هفت روز روزى يك مرتبه دور حصار اريحا را طواف كنند و روز هفتم هفت مرتبه طواف نمايند.
و يوحناى لاهوتى نيز در مكاشفات خود به هفت كليسا خطاب مى كند و در رؤيا هفت روح و هفت مهر و هفت صور و هفت رعد و هفت پياله و هفت بلاء و هفت ملائكه را رؤيت نموده.
علاوه بر اينها، «هفت»، در كتاب اول سموئيل 5:2 و كتاب ايوب 19:5 و كتاب أمثال 16:26 و 25 و كتاب اشعيا 11:4 و كتاب أرميا 9:15 و كتاب انجيل متى 45:12 و كتاب توراة سفر تكوين 15:4 و 24 و سفر لاويان 42:26 و كتاب مزامير 6:12 و 12:79 براى عدد كامل استعمال شده است.
و هفتاد دفعه هفت نيز استعمال شده (انجيل متى 21:18 و 22) رجوع به قاموس مقدس ص 464 و 921 و 922 و 963 و 964.
قرآن كريم: از عدد كامل هفت «سبع» 24 بار اسم برده:
هفت گاو چاق، هفت گاو لاغر، هفت سنبلۀ سبز، هفت سال فراخى، هفت سال قحطى 43:12 و 46 و 47 و 48.
هفت آسمان 29:2 و 17:23 و 12:41 و 12:65 و 3:67 و 15:71 و 12:78 و 44:17 و 87:23 دانه (يعنى گندمى) كه هفت خوشه داشته باشد 261:2.
وزيدن باد عذاب بر قوم هود هفت شب و هشت روز بوده.
سبع من المثانى 87:15 يعنى هفت آيۀ سورۀ حمد(1).
جهنم هفت در دارد 44:15.
ص: 120
أصحاب كهف هفت نفر بودند و هشتمين آنها سگشان است 23:18.
دريا و بعد از آن هفت دريا هم اگر كومك بدهند كلمات خدا را نمى توانند شمار كنند 27:31.
هفت روز روزه پس از مراجعت از حج در مسئله فقدان قربانى كه متمم سه روز قبل از مراجعت از حج است و جمعا ده تا مى شود 196:2(1).
جوهر مدبّر بدن را كه حكيمان بيشتر «نفس ناطقه» تعبير كنند چون داراى مقامات و شئون و أطوار گوناگون است برحسب هر مقام و شأنى أهل معنى برآن اصطلاحى نهاده اند مانند:
نفس أماره: ازآن رو كه بحكم شهوت و غضب أمر به قبائح و زشتى ها كند.
نفس مسوله: ازآن جهت كه زشتى هاى أعمال خود را در پرده هاى تسويلات و تخيلات نيكو جلوه گر سازد همچون رياكاران و سياست مداران ناصالح.
نفس لوامه: ازآن جهت كه چون كار زشت كند متنبّه شده و خود را سرزنش و ملامت كند.
نفس ملهمه: ازاين رو كه راه خير و شر او را ايزد به او الهام كند(2).
نفس مطمئنه: چون از وسوسۀ وهم و خيال و آسيب شهوت و غضب ايمن و از اشتياق به آمال پست دنيوى برهد.
نفس راضيه: چون خشنود است به دادۀ خدا.
ص: 121
نفس مرضيه: چون خدا از او خشنود است(1).
محرر اين تفسير گويد: سه نفس أخير يعنى مطمئنه و راضيه و مرضيه تعدد ندارد (رجوع به كتاب مجمع البحرين و كتاب توحيد هوشمندان).
باز عالم نفس انسانى را هفت اقليم يا هفت شهر عشق يا هفت آسمان رفيع است كه طبع و نفس و قلب و روح و سرّ و خفى و أخفى نام نهاده اند.
از جهت مشتركات انسان با گياهان: مرتبۀ طبع است.
از جهت مشتركات انسان با حيوانات: مرتبۀ نفس است.
از جهت توجه نفس به عالم روح در بعض أوقات و به عالم نفس حيوانى در بعض اوقات: مرتبۀ قلب است كه گويا هميشه در تقلب و تحول است زيرا گاهى به مقام روح كه عالم ما فوق است متحول مى شود و گاهى به درجۀ نفس كه دون قلب است بازمى گردد .
از جهت تخلص از آثار طبع و نفس و پيوسته شدن به روحانيون عالم قدس: مرتبۀ روح است.
از جهت مشاهدۀ سرّ الهى(2) در هر چيز: مرتبۀ سرّ است و بعضى اين مقام را، أول مرتبۀ ولايت مى دانند.
از جهت مشاهدۀ خدا نه مشاهدۀ سرّ خدا: مرتبۀ خفى است.
از جهت فناء در حق با عدم التفات به فناء: مرتبۀ أخفى است كه مقام فناى عن الفناء و مقام آخرين رتبۀ أنبياء و اولياء كامل است (توحيد هوشمندان ص 44-48 اقتباسا).
محرر اين تفسير گويد: براى اين هفت مرتبه غير از آنچه در نزد عارفان و أرباب اذكار و رياضات مصطلح است مدركى نيافتم.
ص: 122
قرآن كريم عدد «هفتاد» را هم عدد تام و كامل شناخته است و آن در قرآن كريم سه بار ذكر شده است:
زنجير گردن آن متمرد (مذكور در سورۀ 69) هفتاد ذراع است 32:69.
موسى هفتاد نفر از مشايخ بنى اسرائيل را براى رفتن به كوه «طور» انتخاب كرد 154:7.
هفتاد مرتبه آمرزش طلبيدن هم براى منافق سودى ندارد 81:9.
«الدين» لغة الجزاء و منه قول النبى صلّى اللّه عليه و آله: «كما تدين تدان» و اصطلاحا هو الطريقة و الشريعة (شرح باب حادى عشر ص 4).
علم أصول الدين: هو ما يبحث فيه عن وحدانية اللّه تعالى و صفاته و عدله و نبوة الأنبياء و الاقرار بما جاء به النبى و امامة الأئمة و المعاد (شرح باب حادى عشر ص 4).
«الوجوب» فى اللغة الثبوت و السقوط و منه قوله تعالى: «فَإِذٰا وَجَبَتْ جُنُوبُهٰا» و اصطلاحا الواجب هو ما يذم تاركه على بعض الوجوه. و هو على قسمين: واجب عينا و هو ما لا يسقط عن البعض بقيام البعض الآخر به. و واجب كفاية و هو بخلافه (شرح باب حادى عشر ص 4)(1).
«واجب»: يعنى چيزى كه تارك آن مستوجب مذمت باشد و آن بر دو قسم است:
1 - واجب عينى يعنى چيزى كه انجام آن بر هر فرد داراى شرائط، واجب است مانند نماز و... و در اصطلاح علمى «ما لا يسقط عن البعض بقيام البعض الآخر به» است.
ص: 123
2 - واجب كفائى يعنى چيزى كه انجام آن بر همه واجب است ولى اگر يك نفر آن را انجام داد از بقيه ساقط مى شود مثل دفن مردۀ مسلمان كه بر همۀ مسلمانان واجب است و ليكن اگر يك نفر از مسلمانان اقدام كرد از ما بقى ساقط است. و در اصطلاح علمى «خلاف واجب عينى» است.
و معرفت خدا و صفات او و نبوت و امامت و معاد، واجب عينى است.
معرفت خدا با نظر به صفات، واجب است بوجوب عقلى بالاجماع. و متشبهين به أهل علم كه مى گويند: معرفت واجب نيست، و دليل مى آورند كه معرفت خدا ممكن نيست اين گونه معرفت را با معرفت ذات خدا اشتباه كرده اند.
فرق بين وجوب عقلى و وجوب شرعى اين است كه: وجوب عقلى دليل عقلى مى خواهد ولى وجوب شرعى اگر دليلش معلوم نباشد همان أمر شارع كافى است.
دليل وجوب معرفت خدا با نظر به صفات، بحكم دو دليل عقلى است و آن دو دليل اين است كه:
1 - عقل مى گويد: دفع ترس واجب است زيرا ترس موجب تألم نفسانى است(1). و چون انبياء براى ما دربارۀ عدم شناسائى خدا ايجاد ترس كرده اند و ما را به فرمانبرى خدا خوانده اند، على هذا بايد آن كس را با صفاتش بشناسيم تا ترس را برطرف كنيم.
2 - بحكم عقل كسى كه بانسان نعمتى مى بخشد شكر يعنى سپاسگزارى او واجب است و لازمۀ سپاسگزارى، شناسائى نعمت بخش است على هذا چون خدا نعمت بخش است، سپاسگزارى از او واجب است و لازمۀ آن، شناسائى او است در چهار - چوب صفات.
ص: 124
«دليل» در لغت بمعنى راهنماست و در اصطلاح چيزى است كه از دانستن آن چيز ديگرى دانسته شود.
«تقليد» قبول قول غير است بدون دليل. و فقهاء اجماع دارند بر عدم جواز تقليد در أصول دين، و برهانهاى عقلى و نقلى برآن اقامه كرده اند. و در فروع دين هم بعضى اجتهاد را بر همه واجب مى دانند، و اگر اين قول را هم نپذيريم بهر حال تقليد در فروع هم بى دليل نيست، به اين معنى كه لزوم پيروى از مجتهد هم بموجب دليل عقلى است (نهايت در مسائل جزئيه از آراء او پيروى مى كند) پس در هيچ كجا تقليد صرف در كار نيست.
و مذمت تقليد از روى حكم عقل است نه از روى حكم شرع و بيان شرع هم كه در اين باب شده است براى راهنمائى به دليل عقلى است. و لذا قرآن كريم عقل را قاضى قرار داده: (لا يعقلون - لا يشعرون - اولى الألباب و...).
«التوحيد» يخالف فيها الثنوية بتقديم الثاء المثلثة على النون و ما يوجد فى بعض الكتب الكلامية من أن المخالف فيها هم الوثنية فهو خطاء لأن الوثنية لا يثبتون الهين واجبى الوجود و لا يعتقدون ذلك فى أوثانهم و ان أطلقوا عليها اسم الآلهة بل انما اتخذوها تماثيل الأنبياء و الملائكة و الكواكب، قالوا: ليس لنا قابلية عبادة الواجب الوجود تعالى و تقدّس و انما نعبد هذه ليشفعوا لنا اليه. و أما الثنوية فقد قالوا بوجود الهين واجبى الوجود: أحدهما فاعل الخير و الآخر فاعل الشرّ. فبعضهم جعل فاعل الخير النور و فاعل الشرّ الظلمة و هم المانوية و اليه أشار أبو الطيب بقوله:
و كم لظلام الليل عندى من يد *** تحقق أن المانوية تكذب
و قال بعضهم فاعل الخير يزدان و فاعل الشرّ اهرمن (كشكول ص 431).
قال العلامة فى شرح حكمة الاشراق: أن حكماء الفرس قائلون بأصلين أحدهما نور و الآخر ظلمة و هو رمز الى الوجوب و الامكان. و النور قائم مقام وجود الواجب، و الظلمة قائم مقام وجود الممكن لا أن المبدأ الأول اثنان أحدهما نور و الآخر
ص: 125
ظلمة لأن هذا لا يقوله عاقل فضلا من فضلاء فارس الخائضين غمرات العلوم الحقيقية، و كذلك قال النبى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم: «لو كان العلم بالثريا لتناوله رجال من فارس» (كشكول ص 442).
محرر اين تفسير گويد: خلاصۀ نظريۀ مولانا شيخ بهائى اين است كه: از بعض كتابهاى علم كلام بدست مى آيد كه: «توحيد» يعنى يكتا بودن خدا، در مقابل بت پرستان است و اين خطاء است زيرا بت پرستان «دو خدا» نمى گويند. و أما موضوع بتها هم نزد آنان براى شفاعت و واسطۀ درگاه خداست(1)، پس بايد گفت: توحيد در برابر كسانى است كه به دو مبدأ قائل اند همچون مانويان كه قائل به مبدأ خير و مبدأ شراند و يا ايرانيان قديم كه قائل به يزدان و اهريمن بوده اند.
محرر اين تفسير گويد: «توحيد» يعنى يكتا بودن كه گفته مى شود: گاه مراد از آن توحيد در وجود است، و اين توحيد وجودى در برابر قائلين به دو مبدأ است، و گاهى مراد توحيد در پرستش يعنى «عبادت» و «بندگى» است و اين در برابر مشركين يعنى بت پرستان است كه آنان در عبادت براى خدا شريك قائلند و على هذا نظريۀ متكلمين و نظريۀ شيخ به اين گونه بايد تحقيق شود تا شفابخش باشد.
و أما موضوع شرح حكمة الاشراق اين است كه: ايرانيان قائل به دو مبدأ نبوده اند.
صفات ثبوتيه: صفات اكرام است و صفات سلبيه: صفات جلال است.
و ان شئت كان مجموع صفاته صفات جلال فان اثبات قدرته باعتبار سلب العجز عنه.
و اثبات العلم سلب الجهل عنه و كذا باقى الصفات. و فى الحقيقة المعقول لنا من صفاته ليس الا السلوب و الاضافات. و أما كنه ذاته و صفاته فمحجوب عن نظر العقول و لا يعلم ما هو الا هو (شرح باب حادى عشر ص 21).
ص: 126
فان صفاته تعالى و اسمائه توقيفية لا يجوز لغيره التهجم بها الا باذن منه، لأنه و ان كان جايزا فى نظر العقل لكنه ليس من الأدب، لجواز أن يكون غير جايز من جهة لا نعلمها (شرح باب حادى عشر ص 23 و 24).
كلام ائمه عليهم السلام كه دربارۀ ارادۀ خدا وارد شده صريح است در اينكه: «اراده» از خدا همان فعل و احداث است. و اين است كه: اراده از صفات أفعال است نه ذات.
و از جمله اخبار وارده، صحيحۀ صفوان بن يحيى از حضرت أبو الحسن عليه السلام است، وى مى گويد: بحضرت عرض كردم: فرق ارادۀ خدا و ارادۀ خلق را بمن بفرما. فرمود:
اراده از خلق، ضمير (يعنى امر نهانى) است و آن چيزى است كه براى آنها بعد از انجام فعل ظاهر مى شود. و اما اراده از خدا، همان احداث فعل است لا غير، زيرا خدا نظر و تفكر و طلب و تجسس و فكر نمى كند، پس اين صفات از خدا منفى است و اين صفات از خلق است بنابراين، ارادۀ خدا فعل است لا غير. خدا مى گويد: «كن»:
بشو پس مى شود بدون لفظى و بدون نطقى بزبان و نه طلب و تجسسى و نه تفكرى (هامش شرح باب حادى عشر ص 16 به خلاصه و به ترجمه).
انه تعالى مريد و كاره لأن تخصيص الأفعال بايجادها فى وقت دون آخر لا بد له من مخصص و هو الارادة و لأنه تعالى: أمر و نهى، و هما يستلزمان الارادة و الكراهة بالضرورة (باب حادى عشر ص 16).
چهار صفت اوليه، لازمۀ وجوب وجود خدا است. پس «قديم» و «أزلى» مصاحب مجموع زمانهاى محقق و فرضى است بالنسبه به گذشته. و «باقى» استمرار وجود مصاحب جميع زمانهاست. و «ابدى» مصاحب جميع زمانهاى محقق يا فرضى است نسبت به آينده. و «سرمدى» شامل همه است (شرح باب حادى عشر ص 18 به ترجمه).
ص: 127
الفرق بين ال «واحد» و ال «أحد» على ما ذكره بعض الأعلام من وجوه:
الأول: أن الواحد هو المتفرد بالذات و الأحد هو المتفرد بالمعنى.
الثانى: أن الواحد اعم موردا لكونه يطلق على من يعقل و غيره و لا يطلق الأحد الاعلى من يعقل.
الثالث: أن الواحد يدخل فى الضرب و العدد و يمتنع دخول الأحد فى ذلك.
و الواحد هو أول الأعداد و يجمع على «أحدان» و «وحدان» (بضم الهمزة و الواو). و «فلان لا واحد له» أى لا نظير له و «فلان أوحد اهل زمانه» اذا لم يكن لهم فيه مثل (مجمع البحرين در لغت «وحد»).
«النبى» هو الانسان المخبر عن اللّه تعالى بغير واسطة أحد من البشر (باب حادى عشر ص 37).
ريشۀ اين كلمه (ن - ب - ء) است و «نبأ» بر وزن خبر است و بهمان معنى. و مراد به «نبى» مخبر از غيب يا مستقبل (بفتح باء) بالهام از خدا است. نيز بمعنى مخبر از خدا و آنچه متعلق به خداى تعالى است. و در نسبت، نبوى (با شد ياء) گفته مى شود (منجد).
نبىء بر وزن فعيل است يعنى مخبر از خدا و بدل كردن همزه به ياء و ادغام در آن، نظائر بسيار دارد (كتاب مصباح المنير به ترجمه و خلاصه).
«الثواب» هو الجزاء و يكون فى الخير و الشرّ و الأول اكثر(1) و فى اصطلاح اهل الكلام هو النفع المستحق المقارن للتعظيم و الاجلال (شرح طريحى هامش ص 34 شرح باب حادى عشر).
«التكليف» الأمر بما يشق عليك (قاموس): تكليف: أمر به چيزى است كه
ص: 128
انجام آن بر تو دشوار است (ه) تكليف در لغت از «كلفت» است يعنى مشقت و در اصطلاح وادار كردن خداست بنده را بر كارى كه در آن كار مشقت است (اقتباس از باب حادى عشر ص 33).
«العصمة» هى فيض الهى يقوى به الانسان على تحرى الخير و تجنّب الشرّ حتى تصير كمانع له و ان لم يكن منعا محسوسا (راغب بنقل هامش شرح باب حادى عشر ص 41). «عصمه» بكسر عين بمعنى منع كردن و نگاه داشتن از گناه است (ه) العصمة:
المنع، ملكة اجتناب المعاصى او الخطأ (المنجد).
«المعجز» هو الأمر الخارق للعادة، المطابق للدعوى، المقرون بالتحدى، المتعذر على الخلق الاتيان بمثله (شرح باب حادى عشر ص 40).
معجزه: اسم فاعل از باب افعال است (يعنى بكسر جيم است) يعنى آن چيزى كه پيغمبر، دشمن را به آن عاجز كرده در وقت تحدى يعنى نيرو كردن به او - و هاء معجزه از براى مبالغه است (اقتباس از شرح قاموس).
«الامامة» رئاسة عامة فى أمور الدين و الدنيا لشخص من الأشخاص نيابة عن - النبى صلّى اللّه عليه و آله (باب حادى عشر ص 43).
«التوبة» هى الندم على القبيح فى الماضى و الترك له فى الحال و العزم على عدم المعاودة اليه فى الاستقبال ثم اعلم أن الذنب... (شرح باب حادى عشر ص 62).
يعنى توبه پشيمانى شخص بر كار زشتى است كه در گذشته مرتكب شده و ترك آن كار است در حال، و تصميم جازم است بر عدم ارتكاب آن در آينده. سپس بدان كه گناه يا در حق خداست يا در حق آدمى (يعنى حق اللّه است يا حق الناس):
اگر دربارۀ حق خداست: يا توبه از كار زشتى است، پس پشيمانى بر گذشته
ص: 129
و تصميم جازم بر ترك آن در آينده كافى است.
يا توبه از اخلال به أمر واجبى است و وقت آن باقى است، پس آن عمل را كه به جاآورد ، همان توبه است.
يا توبه از اخلال به أمر واجبى است كه وقت آن منقضى شده ولى ساقط نشده است پس قضاء آن عمل واجب است.
يا توبه از اخلال به أمر واجبى است كه وقت آن منقضى شده و ساقط شده است مانند نماز عيدين، در اينجا پشيمانى و تصميم بر عدم ارتكاب آن در آينده كافى است.
و اگر دربارۀ آدمى است: يا اين است كه در أمرى از أمور دينى به فتواى خطائى كسى را گمراه كرده پس توبۀ آن، ارشاد كردن شخص گمراه شده و اعلام خطاء است به او. يا ظلم به حقى از حقوق كسى است پس توبۀ آن، رسانيدن حق است به خود آن مظلوم و اگر مرده است به وارث او و اگر ايصال حق امكان نداشت بايد تصميم جازم بر ايصال حق بگيرد (ه).
آب دهان هركس بدهان او مزه مى دهد
حدثنا الحسين بن أحمد بن ادريس (رض) عن أبيه قال حدثنا محمّد بن بندار عن محمّد بن على الكوفى عن محمّد بن عبد اللّه الخراسانى خادم الرضا عليه السلام قال قال: بعض - الزنادقة لأبى الحسن عليه السلام هل يقال للّه أنه شىء؟ فقال: نعم، و قد سمى نفسه بذلك فى كتاب العزيز فقال: «قل أى شىء أكبر شهادة قل اللّه شهيد بينى و بينكم(1)» فهو شىء ليس كمثله شىء (كتاب عيون اخبار الرضا چاپ حاج نجم الدوله ص 76).
حدثنا محمّد بن موسى بن المتوكل (رض) قال: حدثنا على بن ابراهيم بن هاشم عن أبيه عن الصقر بن دلف عن ياسر الخادم قال: سمعت أبا الحسن على بن موسى -
ص: 130
الرضا عليهما السلام يقول: من شبه اللّه تعالى بخلقه فهو مشرك و من نسب اليه ما نهى عنه فهو كافر (كتاب عيون اخبار الرضا ص 64).
اما از نشخواركنندگان و شكافتگان سم اينها را مخوريد يعنى شتر زيرا نشخوار مى كند ليكن شكافته سم نيست آن براى شما نجس است (توراة سفر لاويان 4:11).
فرائض مرا نگاه داريد، بهيمۀ خود را با غير جنس آن به جماع وامدار و مزرعۀ خود را به دو قسم تخم مكار و رخت از دو قسم بافته شده در بر خود مكن (توراة سفر لاويان 19:19).
لندن - آسوشيتدپرس - فادى يف يكى از دانشمندان شوروى گفت: پروازهاى موفقيت آميز اقمار مصنوعى و راكتها وجود خداوند را مشكوك نموده و أصول و عقائد مذهبى را متزلزل كرده است زيرا اين اقمار مواجه با هيچيك از فرشتگان و يا موجودات آسمانى نشدند.
فادى يف گفت: برطبق أصول مذهبى فقط بوسيلۀ خدا مى توان به آسمانها رفت ولى در عصر راكتها و اقمار مصنوعى و سفينه هاى فضائى صحبت از اينكه بشر نمى تواند به آسمانها برود مسخره است، و اين عقيده اعتبار خود را از دست داده است.
دانشمند شوروى مى گويد: اما رهبران مذهبى راه فرارى براى خود پيدا كرده و مدعى هستند كه اين موفقيتها و پروازها بخواست خداوند صورت گرفته است ولى اين ادعاء با گفته هاى قبلى آنها متناقض است (ط شنبه 4 بهمن 1337 شمسى هجرى).
ص: 131
محرر اين تفسير گويد: وقتى مردى با زنش سفر مى كردند، كورى با آنها هم سفر شد و زن و شوهر به كور رحم كردند و او را با خود نگاه داشتند تا رسيدند به شهرى كه خواستند از هم جدا شوند، كور فرياد برآورد كه: اى بندگان خدا! نگذاريد كه اين مرد چشم دار زن مرا ببرد. مردم جمع شدند و به چشم دار ملامت مى كردند.
هرچه چشم دار مى گفت: «زن از من است» و زن هم تصديق مى كرد، كور در جواب مى گفت: زنم بر چشم دار عاشق شده مى خواهد همراه او برود، مرافعه را نزد قاضى شهر بردند و او حكم كرد هريك از آن سه را شب در اطاقى بگذارند تا روز ديگر محاكمه بشوند، شب، قاضى و چند تن ديگر پشت ديگر در اطاق هريك از آن سه تن گوش دادند كه بشنوند چه مى گويند. مرد چشم دار با خود مصيبت خود را مى گفت كه از جهت احسان به كورى، زنم از دستم مى رود، و زن هم به كور نفرين مى كرد كه مى خواهد مرا از شوهرم جدا كند، و كور را شنيدند كه به () خود خطاب كرده مى گفت: تدبير خوبى برايت كردم اگر بماسد. اكنون جملۀ «حسابى است كه كور با () ش مى كرد» مثل شده است.
اينك محرر اين تفسير گويد:
اول در أصول كدام مذهب از مذاهب حقه، چنين مطلبى نوشته كه: بشر نمى تواند به آسمانها برود؟ بالخصوص كه قرآن كريم در آيات عديده به بشر فرموده:
«اين كرات را رام شما ساختيم».
ثانيا فرشتگان، اجسامى نيستند كه كسى با آنها مواجه و مصادم شود.
ثالثا بسيارى از چيزها هست كه موجود است و ديده نشده از جمله تماس پدر شما با مادر شما در صورتى كه وجود داشته «آبستنى نهان بود و زادن آشكار».
رابعا آيا مواد و سائل موجود در دست شما، آفريدۀ بشر است يا آفريدۀ خدا است ؟ هيچ بشرى نگفته و نخواهد گفت كه: آفريدۀ بشر است و چون هيچ چيز خود به خود بوجود نمى آيد بنابراين آفريدۀ خداست. و شما بازيگرى هستيد در
ص: 132
صحنۀ جهان و ليكن مالك آن نيستيد، همان گونه كه آن كور، شوهر آن زن نبود، و بالاخره از اطاقك قبر اقرار شما و هم مسلكان شما هم شنيده خواهد شد.
«رواق» (بر وزن غلام و بر وزن كتاب) سقفى است در جلو خانه (يعنى پيشگاه خانه) يا تجيرى كه از بالا تا پائين جلوخانه تا به زمين آويخته شده باشد (منجد به ترجمه).
داروين براى اثبات نظريۀ واهى خود چند عضو زائد در بدن معرفى كرد كه از جمله «آپانديس» است و ليكن براى ابطال نظريۀ او لازم است به مطلب ذيل توجه شود:
آپانديسيت APPendicite يعنى ورم و التهاب و چرك كردن آپانديس - APPendice يا ضميمۀ أعور.
آپانديس زائده اى است بطول 8 تا 10 سانتيمتر كه در انتهاى رودۀ كور قرار دارد. وقتى غذاء مى خوريم، اين غذاء از معده و اثنى عشر گذشته و وارد روده مى شود. در انتهاى رودۀ كوچك دريچۀ مخصوصى است كه غذا براى ورود به رودۀ بزرگ از اين دريچه مى گذرد و آپانديس درست همسايۀ اين دريچه است.
آپانديس در ساختن گلبولهاى سفيد خون شركت دارد (ط: پنجشنبه 1337/2/4).
آيا شما آپانديس خود را عمل كرده ايد و آن را از دست داده ايد؟ زمانى مى رسد كه به خود بگوييد: «اى كاش آپانديس من بجا بود». «دكتر ديتر سوسدورف» عضو انستيتوى پزشكى كاليفرنيا ضمن اظهار مطلب فوق افزود:
«آپانديس كه مدت زمانى بعنوان يك عضو غير مفيد تشخيص داده شده بود، اكنون معلوم شده است در حمايت از بدن در برابر امراض مسرى و عفونى نقش با اهميتى را ايفا مى كند. آپانديس ممكن است بدن و مواضع دفاعى بدن را در برابر زيانهاى
ص: 133
حاصله از تشعشعاتى مثل اشعۀ مهلكى كه از انفجارات اتمى منتج مى گردد حمايت كند.
دكتر سوسدورف مى گويد معلوم شده است كه آپانديس از لحاظ سلولهاى لنفى غنى است، اين سلولها مى تواند عوامل دفاعى بدن را توليد و تقويت كند، دكتر سوسدورف در تحقيقاتى كه تحت نظر كمسيون انرژى اتمى بر روى خرگوشها انجام داده ثابت كرده كه لازم نيست براى تقويت مكانيسم دفاعى بدن تمام اعضاى بدن را در برابر تشعشعات مهلك اتمى تجهيز و حمايت كرد، بلكه نگاهدارى و حراست از برخى از اعضاء، مانند طحال و آپانديس كافى است.
البته حمايت و حراست از طحال كه خود در زير معده قرار دارد و از لحاظ داشتن سلولهاى لنفى مورد توجه است؛ تا حدودى كومك مى كند أما تجهيز و نگاهدارى آپانديس به تنهائى مى تواند موجبات تقويت سنگر دفاعى بدن را فراهم آورد.
دكتر سوسدورف نتيجه مى گيرد كه: سلولهاى لنفى در آپانديس از طريق رگهاى خونى به طحال مى رود و در آنجا به تكثير سلولهاى لنفى تازه براى طحال كه در اثر تشعشعات مهلك مورد تهديد قرار گرفته، مى پردازد.
(ط: دوشنبه 14 شهريور 1339).
دژهوخت: و دژهخت: و دژهخت گنگ: و دژهوخت گنگ يعنى «قلعۀ بر كشيده» و آن نام قديم بيت المقدس بوده. اسدى گويد:
به دژهخت گنگ آمد از راه شام *** كه خوانيش بيت المقدس بنام
چو نوح آمد و يافت او را درنگ *** كشيد استخوانش به دژهوخت كنگ
«دژ» بفتح دال است. گنگ نيز بفتح گاف اول است (فرهنگ نظام).
«مدفن» بفتح ميم و كسر فاء است. در منجد مى نويسد: «المدفن: موضع الدفن».
ص: 134
«فرار» بمعنى گريختن بكسر فاء است نه بفتح آن.
«فداء» بر وزن كتاب است و «فدائى» بكسر فاء و شد ياء است.
«فاصل» چند معنى دارد از جمله آخر آيه هاى قرآن است كه به منزلۀ قافيه است در شعر (فرهنك نظام اقتباسا).
«وَ تَكُونُوا شُهَدٰاءَ عَلَى اَلنّٰاسِ » آيۀ 78 سورۀ حج از قرآن كريم است كه مسلمانان را براى شاخص بودن در جهان بشريت دعوت فرموده و مناسب اين مطلب، شعر ذيل است:
مى كنند أهل هنر نام بزرگان را بلند *** بيستون آوازه اى گر داشت از فرهاد داشت
«دادار» بمعنى خالق و خداست. در پهلوى داتر و در اوستا داتر و در سنسكريت دهاتر بوده است. و استعمال اين لفظ در غير خدا جايز نيست و شعراء، كه هم براى خدا و هم براى پادشاه عادل گفته اند از ريشۀ لفظ، خبر نداشتند (فرهنك نظام به خلاصه) (ذيل برهان قاطع بقلم دكتر معين نيز مؤيد آن است).
«دانگ» يعنى يك جزء از شش جزء چيزى - در ميان اعداد - از يك تا ده - تنها عدد شش داراى سه كسر صحيح است كه نصف صحيح و ثلث صحيح و سدس صحيح دارد، ازاين جهت (عرفا) هر چيزى شش دانگ فرض مى شود تا در تقسيم آسان باشد. لفظ دانگ مجازا بمعنى جزء و حصه هم استعمال مى شود (فرهنك نظام اقتباسا).
«النعم» مختص بالابل و جمعه «أنعام» و تسميته بذلك لكون الابل عندهم اعظم نعمة، لكن الأنعام تقال للابل و البقر و الغنم، و لا يقال لها «أنعام» حتى يكون فى جملتها
ص: 135
الابل (مفردات راغب). نعم (بر وزن سبب) است.
«الكريم» فى صفة الجماد بمعنى الحسن (تفسير مجمع البيان در سورۀ مؤمنون).
«الخلق» يطلق على معنيين:
1 - الابداع بخلق الموادّ و هذا مختص بذاته سبحانه و ليس احد يشاركه و لم يدع أحد بأنه مبدع المواد.
2 - التصرف فى المواد الموجودة و هذا غير مختص به سبحانه فان عباده يتصرفون فى المواد و لكنه سبحانه أحسن المتصرفين فى المواد.
و هذان المعنيان يشتبهان على الناس فيختلطون فيهما.
فبالمعنى الأول قوله تعالى: «أم جعلوا للّه شركاء خلقوا كخلقه ؟ فتشابه الخلق عليهم قل اللّه خالق كل شىء» (سورة الرعد آية 16).
و بالمعنى الثانى قوله تعالى: «فتبارك اللّه أحسن الخالقين» (سورة المؤمنون آية 14).
(التحقيق لمحرر هذا التفسير).
«خلق» يعنى آفريدن، دو معنى دارد:
1 - ابداع يعنى آفرينش موجودى با موادى كه خود ايجاد مى كند و اين مختص ذات خداست و احدى نمى تواند كه خود را به وجودآورندۀ مواد معرفى كند.
2 - تصرف در مواد موجود، مثلا آهن موجود را برداشتن و مصنوعات از آن ساختن، اين گونه آفرينش، هم در بشر است و هم در خدا، و ليكن خدا بهترين آفرينندگان است (محرر اين تفسير).
«السبع»: معروف و قيل سمى بذلك لتمام قوته و ذلك أن السبع من الأعداد التامة (كتاب مفردات راغب ص 221).
«اللبؤة» بضم الباء: الأنثى من الأسود، و الهاء فيها لتأكيد التأنيث كما فى
ص: 136
«ناقة» و «نعجة» لأنه ليس لها مذكر من لفظها حتى تكون الهاء فارقة. و سكون الباء مع الهمز و مع ابداله واوا، لغتان فيها (كتاب «مصباح المنير» در حرف لام).
«الأشهر الحرم» (بضم الحاء و ضم الراء): ذو القعدة (بكسر القاف) و ذو الحجة (بكسر الحاء) و محرم و رجب، لأن العرب كانت لا تستحل فيها القتال (المنجد).
«حواس» پنجگانه عبارتند از: قواى شنيدن و ديدن و بوئيدن و چشيدن و سودن و آن جمع بر «حاسه» به (شد سين) است (شرح قاموس اقتباسا).
و كتب رجل الى الصاحب بن عباد أن فلانا مات و ترك عشرة آلاف دينار و لم يخلف الا بنتا واحدة. فكتب على ظهر المكتوب: «النصف للبنت و الباقى يرد عليها و على الساعى ألف ألف لعنة» (تفسير روح البيان ج 2 ص 693 در تفسير سورۀ حج):
مردى به صاحب بن عباد (وزير فخرالدولۀ ديلمى) نوشت كه: فلانى مرد و ده هزار دينار باقى گذاشت و وارثى غير از يك دختر ندارد - صاحب بر پشت نامه نگاشت:
«نصف ما ترك از آن دختر است (بالفرض) و نصف ديگر هم (بالقرابه) به او رد مى شود، و هزار هزار لعنت باد بر سعايت كننده».
«زبعرى» بكسر زاى و كسر باء و سكون عين وراء الفى بمعانى: بدخو، سطبر، كسى كه رو و دو ابرويش پرمو باشد، و نيز نهنگ ماده است (المنجد به ترجمه).
زبعرى بكسر زاى و بفتح باء بمعنى بدخلق و سطبر است و بفتح هم آمده، و مردى است كه موى بسيار بر رو و بر هر دو ابرو و بر دو جانب دهن داشته باشد، و درختى است در حجاز، و مادۀ نهنگها يا حيوانى است كه پيل را بشاخ خود بر مى دارد كه آن را كرگدن مى گويند، و نام پدر عبد اللّه صحابى قرشى شاعر است (شرح قاموس اقتباسا) (اسم اين شخص در تفسير مذكور است).
ص: 137
«خرج» و «خراج» هر دو كلمه در سورۀ أنبياء آيۀ 72 مذكور است و فرق بين اين دو كلمه اين است كه: خرج كمتر از خراج است (تفسير منهج الصادقين اقتباسا).
«فردوس» يعنى: بستان، بهشت، سبزه زار. و اين كلمه عربى است و اگر عربى نباشد، از بقاياى الفاظ سريانى كهن است و قول ماجراجويان از متأخرين كه اين كلمه را دستاويز نيت شؤم خود كرده اند و آن را به زبانهاى ديگر انتساب داده اند بى دليل است.
كلمۀ فردوس دو بار در قرآن كريم استعمال شده است: سورۀ 108:18 و 11:23.
«الطور» هو الجبل بلسان النبط و «السيناء» هو الجبل المشجر بلسان الحبشة (تفسير تنوير المقباس).
(أى ذلك الحديث و الشأن) يعنى حديث و قصه اين است كه شنيدى - و اين را عرب و عجم براى تنبيه مى گويند جهت تقرير كلام دوم (تفسير أبو الفتوح اقتباسا).
محرر اين تفسير گويد: كلمۀ «ذلك» باين معنى در قرآن كريم متعدد است.
«نهنگ» اسم عام پستان داران عظيم الجثۀ دريائى است. «بالن» يا «بال» يكى از پستانداران بحرى است كه طولش تا 30 متر و وزنش تا 150/000 كيلوگرم مى رسد.
غالبا اين جانور را نهنگ گويند و اشتباه است. «تمساح» تيره اى از سوسماران آبى است كه به داشتن دندانهاى قدامى فك پائين مشخص است. طول آن تا 6 متر ممكن است برسد. بعضى، تمساح را مرادف با نهنگ دانسته اند و اشتباه است (فرهنك معين).
«رباطات» جمع «رباط» (بر وزن كتاب) است يعنى در بندهاى تعيين شده كه بر درويشان وقف شده.
ص: 138
«رباط» آنچه اسبها را با آن مى بندند و قلعه و پادگان لشكر و دل و جمع آن باين معانى «ربط» (بضم راء و باء) است و «ربيط» (بر وزن أمير) يعنى سرطويلۀ اسبان...
(منجد به ترجمه).
«كلمۀ اخلاص»: «لااله الااللّه» است (المنجد).
«العمران» البنيان، اسم لما يعمر به المكان و تحسن حاله من كثرة الأهالى و نجح الأعمال و التمدن (المنجد) عمران بضم عين است.
«البته» اسم مرّه(1) است از بت (بفتح باء و شد تاء مفتوح) يعنى قطعا و بدون بازگشت و آن مصدر است كه به فعل مقدر منصوب شده است. و «تاء» آخر آن براى مبالغه است (المنجد به خلاصه و ترجمه).
«مؤنس» بر وزن محسن است و مونس با واو غلط است(2).
«مأيوس» غلط و صحيح آن آيس بر وزن حاصل است، ريشۀ كلمه (-- اى س) است يا بايد «ميئوس» كه ريشۀ آن (- ىءس -) است بجاى مأيوس به كار برده شود.
در فرهنك نظام نوشته كه: مأيوس يعنى نااميد، اين لفظ در عربى از مادۀ «ايس» كه فعل لازم است «مأيوس منه» استعمال مى شود بمعنى چيزى كه از آن نااميدى (حاصل) شده باشد و در معنى نااميد «آيس»(3) صحيح است، پس مأيوس فارسى در لفظ و معنى محرف است (فرهنگ نظام).
در زبان عربى كلماتى بر وزن فعلان (بفتح فاء و عين هر دو) است كه دلالت بر تحرك
ص: 139
در معنى كلمه دارد و چون لفظ آن هم داراى حركت است بين لفظ و معنى تناسب موجود است مانند كلمات ذيل: حيوان - هيجان - هيمان - سرطان - خفقان - رمضان - جولان عسلان - ضربان - طوفان(1) - موتان - يرقان(2) - غليان - نوسان - جريان - نزوان (از اين كلمات در قرآن كريم دو لفظ حيوان و رمضان مذكور است).
«مزدك» نام مردى است از نيشابور خراسان كه در زمان قباد ساسانى پدر خسرو انوشيروان ادعاى پيغمبرى كرده و اشتراك عام در مال و زن را تعليم داده - شاه را هم به دين خود آورد(3).
شهرستانى در كتاب «ملل و نحل» (به ترجمه نوشته) گويد: مزدك مردم را نهى از مخالفت و بغض و جنك با هم مى نمود، و چون بيشتر آنها بسبب زنها و أموال پيدا مى شود، پس او زنها را مشترك قرار داد و أموال را نيز، چنانكه مردم، در آب و آتش و گياه اشتراك دارند.
اين قدر مسلم تاريخى است كه خسرو انوشيروان او و تابعانش را كشت.
محمّد بن جرير طبرى در تاريخ خود گويد: چون انوشيروان به پادشاهى بنشست و تاج بر سر نهاد، مردمان شاد شدند زيراكه بوقت پدرش از او عدل و خرد ديده بودند و مردم فاضل بسوى او اندر آمده بودند و شكر كردند و در زمان پادشاهت او نيز آمدند و او آن مردمان را بنواخت و بساط عقل و داد بگسترد و بفرمود تا همۀ آن مزدكيان را بكشتند و هر خواسته كه اندر دست ايشان بود هرچه را كه خداوندش پديد آمد به خداوندش بازدادند و هرچه را كه خداوندش نبود به درويشان داد.
ص: 140
از شاهنامه معلوم مى شود: انوشيروان در زمان شاهزادگى(1) خود پدر خود قباد را راضى كرد كه علماء، با مزدك مباحثه كنند تا حق واضح گردد و قباد راضى شد و در مجلس مباحثه، مزدك مجاب و رسوا شد و قباد او و تابعانش را به خسرو داد تا همه را كشت.
از شاهنامه چنين برمى آيد كه: مزدك مرد دانائى بوده و به وزارت قباد رسيده و در يك قحط سال از پادشاه اجازه گرفته كه فقراء ملك، ذخيره هاى گندم حتى أنبار دولتى را غارت كنند و بعد از آن اشتراك در زن و خواسته را تعليم داده است.
از «ملل و نحل» هم چنين مفهوم مى شود كه: مزدك و مزدكيان در سلطنت قباد بدست خسرو و پسرش كشته شدند.
لفظ «مزدك» مركب از «مزد» (بمعنى أجرت) و كاف فاعليت (است) و معنى مركب مزدور (است)(2) (فرهنگ نظام) (بقيه درج دوم مقدمۀ همين تفسير ص 916-919 ملاحظه شود).
دكتر معين در تعليقات ذيل برهان قاطع در لغت مزدك شرحى نگاشته و نكات مهم آن عبارت است از:
1 - مزدك بفتح ميم است.
2 - مؤيد الفضلاء بضم ميم گفته است.
3 - دو قرن پيش از مزدك، مردى بنام «زردشت بونده (بوندس)» پسر خرگان از مردم پسا «فسا» كه مانوى بود، آيينى بنام دريست دين Drist-den پى افكند و مزدك كه مرد عمل بود اين آيين را رواج داد.
4 - اطلاعات ما راجع به شخص مزدك بسيار مختصر است. وى پسر «بامداذ» است. طبرى كه قطعا مأخذ صحيحى در دست داشته او را از مردم «مدرنه» مى داند و مى توان اين نام را همان شهر «ماذرايا» Madhraya دانست كه در ساحل چپ
ص: 141
دجله، در محلى كه اكنون كوت العماره قرار دارد، يعنى درست در شهرستان عراق؛ واقع بوده است (ه).
محرر اين تفسير گويد: مزدقان (بفتح اول و سوم) ممكن است معرب مزدكان باشد در معجم البلدان به ترجمه مى نويسد: مزدقان شهركى است از نواحى رى و معروف است و آن بين رى و ساوه است و مزدقان شهرى است كوچك از شهرهاى قهستان و بعد گفته هر دو، نام يك محل است (ه). و نام رودخانه اى است كه از ساوه گذرد (نزهة القلوب).
در هنگام مباحثات محرر اين تفسير با يكى از مبلغين مسيحى، وى اعتراض مى كرد به اين كه: شما كه اسلام را راه راست مى دانيد چرا در هر نماز دو بار از خدا هدايت به راه راست را استدعاء مى كنيد!؟ جواب محرر اين تفسير اين است كه: مسلمان دم به دم بايد از خدا بخواهد كه وى را راهنمائى كند، تا مسلمان دريابد كه مقررات اسلام را در كجا و چگونه به كار ببرد و اگر به عقل و فكر خود مغرور شود و از خدا استمداد و استعانت نكند همان بر سر او مى آيد كه بر سر زاهد اسرائيلى آمد:
زاهدى در بنى اسرائيل شب و روز عبادت مى كرد، خداوند گفت: در ازاء اين عبادت سه دعاء از تو پذيرفته خواهد شد، ديد بسيار خبر خوبى است: يك دعاء براى دنيا، يك دعاء براى آخرت، يكى هم براى ذخيره زاهد زن زشتى داشت دعاء كرد كه زنش خوشگل ترين زنهاى دنيا بشود و همين طور هم شد. شاهزادۀ خوشگلى از آنجا مى گذشت عاشق زن او شد. آن وقت زاهد دعاء كرد كه زنش به سگ سياهى تبديل شود و همين طور شد. بعد پشيمان شد و براى دفعه سوم دعاء كرد كه زنش مثل أول شود و دوباره زنش بشكل أول خود در آمد.
محرر اين تفسير گويد: اگر آن زاهد كه سه دعائش مستجاب بود، از خدا
ص: 142
خواسته بود كه او را به نحوۀ دعاء هدايت كند، سه راه صحيح به او تعليم مى شد كه واقعا هم دنيا را داشت و هم آخرت را و هم ذخيره را، و سه دعاء مستجاب او هدر نمى رفت.
انسان تنها از آنچه مى بينيم ساخته نشده و تمام هستى او منحصر به جسم و تركيبات آن نيست. بلكه نيرو و محركى دارد كه آن را بنامهاى مختلف: جان، روح، نفس، روان و مانند آن مى نامند.
محققين اين نيرو و محرك باطنى را نه تنها دربارۀ انسان قائلند بلكه دربارۀ جماد، گياه، حيوان و انسان يك جان و نيروى ناميه و زنده اى ثابت مى كنند.
در وجود اين نيرو و يا اين قوۀ ناميه و حياتى، روحيون و ماديون هر دو دسته متفق اند و تنها فرقى كه هست دانشمندان مادى و طرفدار مكتب محسوسات مى كوشند كه ثابت كنند روح هم منشأ مادى دارد و از نتيجۀ تركيب مواد حاصل شده است امروز دانشمندان علم الحيات و شيمى حياتى در آزمايشگاه ها بسيار مى كوشند كه شايد موفق به ساختن يك سلول زنده بشوند تا عقيدۀ خود را دربارۀ مادى بودن روح اثبات كنند(1).
در فلسفۀ اشراق و خصوصا حكمت مشاء در مباحث مجردات و علم النفس در موضوع حقيقت روح گفتگوها شده ليكن بطور خلاصه بايد گفت: همه به روح عقيده دارند و هيچ كس نمى داند كه روح چيست، از كجا مى آيد، به كجا مى رود و ازچه ساخته شده.
حكمت جديد و مغرب زودتر از فلسفۀ شرق و قديم ازين مبحث بى انتهاء خسته شده چنانكه امروز ديگر اين فكر را تعقيب نمى كند و در شناسائى ذات و كنه روح بطور مستقيم كمتر وارد مى شود.
بيشتر مذاهب و فلسفه ها اين بدن ظاهر را مركب از دو چيز مى دانند: روح و جسم، جسم ديده مى شود اما روح با حواس ما درك نمى شود و اشكال بزرگى كه در شناسائى آن هست همين است.
ص: 143
فلاسفه و روحيون مى گويند كه: براى پيوند روح و جسم كه با هم سنخيت ندارند واسطه اى لازم است، اين رابطه را فلاسفۀ پيشين ما «بدن مثالى» يا «مثل صورى روح»، و فرنگيها جسم كوكبى «كورآسترال» و روحيون «پزيسپرى» مى گويند.
در روانشناسى، «روح» و «بدن مثالى» بخوبى از آثار و علائمشان شناخته شده است، پس با اين بيان، بدن ظاهر ما از سه چيز ساخته شده است: 1 - روح 2 - جسم 3 - واسطۀ آنها كه ما آن را «بدن مثالى» مى گوئيم.
جسم بوسيلۀ «بدن مثالى» و «روح»، رهبرى و هدايت مى شود و بطور كلى در هنگام خواب هادى جسم، بدن مثالى و در بيدارى، روح است.
(به عقيدۀ روحيون) قواى روحى نيز تااندازه اى به كومك «بدن مثالى» نيازمند است چنانكه اين دو، بى يكديگر نمى توانند كار كنند يعنى براى هر وجود، سه شخصيت لازم است: 1 - «جسمى» 2 - «مثالى» 3 - «روحى» كه به واسطۀ نزديكى شخصيت «مثالى» به «روحى» گاهى اين دو را در برابر شخصيت جسمى، «شخصيت روحى» مى نامند.
«هكتور دورويل» در بخش ساختمان ماده از كتاب مغناطيس شخصى خود شخصيت «روحى» را به رئيس و «مثالى» را به معاون او تشبيه مى كند كه در واقع هر دو يك كار دارند؛ ولى در عين حال در كارهاى بزرگ هنگام غيبت رئيس، معاون، بى نظر او كارى نمى كند يعنى معاون شخصيت محدودترى دارد.
«پاپوس» موضوع را چنين تشبيه مى كند كه: «روح» همچون (راننده) و «بدن مثالى» همچون (اسب) و «جسم» همچون (ارابه) است كه به اسب بسته شده، كه به هدايت راننده، اسب، ارابه را مى كشد، و اگر راننده غفلت كند و يا أسير مستى و شهوت شود، اسب، صاحب خود را مجروح و يا مقتول مى سازد.
هنگام خواب ارابه براى استراحت باز مى شود و راننده بر اسب سوار مى شود و فارغ از بار گران ارابه، به گردش و جولان مى پردازند اين حالت، سير روح در عوالم ديگر و مشاهدات آن عوالم را موجب مى شود.
هنگام مرگ، اسب، خود را از قيد كشيدن ارابه و از قيد اجبار راننده رهانده -
ص: 144
و راننده از تلاش خود براى بهم بستن آنها و به كار واداشتن نوميد مى شود، ناچار راننده، ارابۀ شكسته و فرسوده را رها كرده بر جا مى گذارد و بر اسب سوار شده در ميدان ديگرى فارغ از بار گران خود مى تازد - ارابۀ بى رهبر و راننده، در جاى خود شكسته و متلاشى شده مى ماند و نابود مى شود (خلاصه از ص 48 و 49 ش 9 نامۀ شهربانى سنۀ 1317 بنقل از كتاب علم مغناطيس و تاريخچۀ آن).
«روان» لغت فارسى است و آن (بفتح اول) صفت مشبهه از مصدر رفتن است بمعنى رونده و جارى. و (بضم اول) بمعنى روح انسانى است كه نفس ناطقه است. در پهلوى ربان () بوده و در اوستا اروان () بوده از ريشۀ (أرو) بمعنى وسيع و بزرگ چه وجود و أفعال روح، بزرگتر و وسيع تر از جسم است، همان ريشۀ (أرو) در سنسكريت هم بهمان معنى اوستاست، پس تلفظ «روان» بايد با ضم اول باشد كه در پهلوى و اوستا و سنسكريت چنان است و با فتح اول غلط مشهور است كه اشتباه به «روان» بمعنى رونده شده.
«جان» اعم از روان است كه به روح حيوانى هم اطلاق مى شود مثلا اسب جان دارد نه روان(1) (فرهنگ نظام اقتباسا).
الف: «روان» هم دربارۀ حيوانات استعمال شده و هم دربارۀ انسان سعدى گويد:
شبانگه كارد بر حلقش بماليد *** روان گوسفند از وى بناليد
و عمعق بخارى گويد:
اگر مورى سخن گويد و گر مويى روان دارد *** من آن مور سخن گويم، من آن مويم كه جان دارد
و در فرهنگ نظام نوشته كه: انوشيروان، نام خسرو (كسرى) پسر قباد ساسانى است كه به عدالت مشهور است، لفظ مذكور، در پهلوى انوشك روان (جاويد روح) است و اين لقبى است كه موبدان بعد از كشتن او مزدك و مريدانش را، به او دادند (ه).
ب: «جان» در مورد انسان به كار رفته:
اين جان عاريت كه به حافظ سپرده دوست *** روزى رخش به بينم و تسليم وى كنم
در مورد حيوانات هم به كار رفته: فردوسى گويد:
ميازار مورى كه دانه كش است *** كه جان دارد و جان شيرين خوش است
«روح» لغت عربى است يعنى جان.
ج: «نفس» (بسكون فاء) اين كلمه چند معنى دارد: گاهى بمعنى روح است گاهى بمعنى خون است (چنانكه در فقه گويد: حيوانى كه نفس سائله دارد مرده اش ناپاك است و آن كه نفس سائله ندارد پاك است يعنى خون رونده در موقع كشته شدن دارد يا نه) و گاهى بمعنى چشم زخم است و گاهى بمعنى جسد است و گاهى بمعنى شخص انسان است و گاهى بمعانى ديگر است.
محرر اين تفسير گويد: در عين حال «نفس انسانى» يك حقيقتى غير از
ص: 146
همۀ اينها (جلد ششم همين تفسير ص 52 و 58 را ببينيد).
اينكه مى گويم «نفس» حقيقتى دارد و غير از روح «جان» است دليل دارم و دليلم اين است كه: مكررا انسان ها با خودشان سخن مى گويند: گاه خود را تحسين و تمجيد مى كنند (در موقعى كه كارى مورد پسند نفس است) و گاه خود را سرزنش و نكوهش مى كنند (در موقعى كه كارى ناپسند نفس است).
اين گوينده و اين شنونده، دو شخصيت متمايز حقيقى هستند كه با يكديگر سخن مى گويند و شنونده او را تصديق يا تكذيب مى كند و گاه گوينده از نو تصديق يا تكذيب شنونده را رد مى كند و گاه رد نمى كند. و ملاك قبول و يا رد او استمداد از عقل است كه آن نيز همچون «سنك محك(1)» زرگران است.
د: «بدن مثالى» چنان كه از اسمش پيداست شبيه به بدن يعنى تن عنصرى است و اين همان است كه در عالم خواب نمودار مى گردد و از قيد مدت و زمان و مكان آزاد است، سالها را در آنى طى مى كند و مسافتهاى دور را در آنى در مى نوردد.
بدن مثالى: در داخل همين بدن عنصرى است(2).
بدن مثالى: واسطۀ بين روح و بدن است همچون جوراب كه حائل بين پا و كفش است.
ص: 147
تنعم و يا معذب شدن در «برزخ» يعنى ما بين مرگ تا روز قيامت، نسبت به «بدن مثالى» و «نفس» است و با جسدى كه موميائى شده يا نشده است در برزخ كارى نيست. هر كارى هست با «بدن مثالى» و «نفس» است.
بدن مثالى و نفس: در خواب و در مرگ از بدن عنصرى خارج مى شوند النهايه پس از بيدارى به تن خود برمى گردند ولى پس از مرگ ديگر مراجعت نمى كنند.
بدن مثالى: همچون شعلۀ چراغ يا همچون آب، داراى طول و عرض و ارتفاع (حجم) است و ليكن گرفتار ماده نيست. و بدن مثالى يكى از سعداء در موقع خواب بهمين كيفيت ديده شده است.
ه: «تن» و در عربى «بدن» بهمان معنى است كه گاهى «جسم» و گاهى «جسد» هم گفته مى شود.
پس از درك مجموع مطالب مزبوره، به خلاصه مى گويم: آدمى مركب است از: 1 - تن 2 - روان 3 - بدن مثالى 4 - نفس (بسكون فاء).
«نفس انسانى» خلقى است ديگر و همين كه به هيكل شبه الانسان افاضه شده او را بصورت خلقى ديگر يعنى آفريدۀ ديگر در مى آورد و اين همان است كه در آيۀ كريمۀ قرآن فرموده: «ثُمَّ أَنْشَأْنٰاهُ خَلْقاً آخَرَ، فَتَبٰارَكَ اَللّٰهُ أَحْسَنُ اَلْخٰالِقِينَ ».
يك خلق آخر ديگرى هم هست كه بعض انسان ها را بصورت انسان أعلى در مى آورد كه آنان پيامبران اند و در عين حال اين صورت هم داراى درجات است (پايان تقريرات محرر اين تفسير).
در المنجد نوشته: «المسخ من اقسام التناسخ و يعتقد أصحابه بانتقال النفس الناطقة من بدن الانسان الى بدن حيوان آخر يناسبه فى الأوصاف كبدن الأسد للشجاع
ص: 148
و بدن الأرنب للجبان»: مسخ از اقسام تناسخ است و أصحاب اين قول معتقدند كه:
نفس ناطقه از بدن انسان به بدن حيوانى ديگر كه در أوصاف مناسب اوست وارد مى گردد مثلا شجاع وارد (بدن) شير مى شود و ترسو وارد (بدن) خرگوش (ه)(1).
در فرهنگ نظام نوشته كه: مسخ يعنى تبديل شدن جسم انسانى به صورت حيوانى مثل ميمون و جز آن، به نفرين پيغمبرى و اين دخلى به تناسخ ندارد بجهت اينكه روح از بدن انسان بيرون نرفته بلكه روح و جسم همان است و صورت، تغيير كرده(2).
بعد نوشته كه: مسخ، يكى از اقسام تناسخ هم هست كه داخل شدن روح انسانى است در جسم حيوانى بعد از خروج از جسم انسانى و تمام اقسام تناسخ در اسلام باطل است.
نيز نوشته كه: نسخ تغيير صورت دادن و منتقل شدن روح انسانى بعد از مردن جسمش به جسم ديگرى است(3) كه لفظ ديگرش تناسخ است.
در كتاب فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفى باقتباس نوشته كه:
نسخ: انتقال نفوس انسانى است به أبدان انسان هاى ديگر. و پيروان اين عقيده را تناسخيه مى نامند (شرح حكمة الاشراق ص 476).
مسخ: انتقال نفوس انسانى است بعد از مرگ به جسد حيوانات(4).
فسخ: انتقال نفوس انسانى است بعد از مرگ به نباتات.
رسخ: انتقال نفوس انسانى است بعد از مرگ به جمادات.
محرر اين تفسير گويد:
1 - از مطالب مذكور در بالا معلوم شد كه مسخ دو معنى دارد.
ص: 149
2 - در قرآن كريم از اين چهار لغت، فقط كلمۀ «مسخ» را آنهم بهمان معناى تبديل صورت ذكر كرده است و آن در سورۀ «يس» آيۀ 68 است آنجا كه فرموده:
«وَ لَوْ نَشٰاءُ لَمَسَخْنٰاهُمْ » يعنى اگر مى خواستيم البته آن كفار را مسخ مى كرديم (اما اين مسخ، عملى نشده است).
3 - اين گونه مسخ يعنى تبديل صورت در دنيا نسبت به «أصحاب سبت» عملى شده است (رجوع به سورۀ بقره آيۀ 65: «كُونُوا قِرَدَةً خٰاسِئِينَ ») .
4 - در سورۀ مائده (آيۀ 60) كه فرموده: «وَ جَعَلَ مِنْهُمُ اَلْقِرَدَةَ وَ اَلْخَنٰازِيرَ» مراد همين موضوع أصحاب سبت است.
5 - مسخ به معناى انتقال نفوس به جسد حيوانات، و نسخ و رسخ و فسخ همگى در اسلام باطل شناخته شده است. و محرر اين تفسير جهت بطلان آنها را به اين گونه تقرير مى كنم كه: هر چيز داراى «هوهويت» خاص به خود است و پذيرفتن «هوهويت» ديگرى را منوط باين است كه هوهويت خود را از دست بدهد و هوهويت ديگرى را بگيرد زيرا اگر از دست ندهد صاحب خانۀ تازه جا ندارد و ليكن مطلب اين است كه: اگر هوهويت خود را از دست بدهد ديگر هوهويت صاحب خانۀ قديم باقى نمانده است و غلط است كه بگوئيم: فلان نفس، در انسان يا حيوان يا نبات يا جماد ديگر داخل شده است.
و به عبارت واضح تر مى گويم: هر چيزى مالك هستى مشخص به خودش است و همين گونه كه براى يك خانه در يك وقت دو مالك نمى توان فرض كرد بهمين گونه دو هستى مشخص را در يك وقت در يك محل نمى توان فرض كرد، پس عقيدۀ معتقدين به نسخ و مسخ(1)و فسخ و رسخ، باطل و محال است.
«البلاء» يطلق على النعمة و على المحنة لأن أصله الاختيار و هو كما يكون بالمحنة لاظهار الصبر يكون بالنعمة ايضا لاظهار الشكر. و الاختيار من اللّه تعالى اظهار ما علم كما علم، لا تحصيل علم ما لم يعلم لأنه تعالى منزه عنه (تفسير روح البيان
ص: 150
در سورۀ أنفال در ذيل آيۀ: «وَ لِيُبْلِيَ اَلْمُؤْمِنِينَ مِنْهُ بَلاٰءً حَسَناً») .
: «بلاء»، هم بمعنى نعمت است و هم بمعنى محنت.
معنى كلمۀ «اتم» در أصل، «تجزيه ناپذير» است. چون كوچك ترين جزء يك عنصر تا مدتى پيش(1) قابل تقسيم نبود، آن را اتم ناميدند. ولى پس از نشر عقائد رياضى انشتين و ساختن بمب اتميك، اتم هم شكافته و تجزيه شد. ولى كماكان كوچك ترين ذرۀ يك عنصر، اتم ناميده مى شود (فرهنگ امروز ص الف - 1).
«اتمسفر» AtmosPhere يا «جو»، عبارتست از طبقۀ هوائى كه دور زمين را فراگرفته است (فرهنگ امروز ص الف - 57 و فرهنگ معين).
«آپيس» APis گاو مقدس كه مصريان قديم آن را مى پرستيدند، داراى پيشانى سفيد و بر پشتش شكل عقاب يا كركس بوده، اگر سنش از 25 سال تجاوز مى كرد او را در شط نيل غرق مى كردند و جسد موميائى شده اش را در مقبرۀ مخصوص قرار مى دادند (فرهنگ نو عميد و فرهنگ معين).
شيخ بهائى (عليه الرحمه) در كتاب «جامع عباسى» در مبحث «وضوء» نوشته كه:
مكروه است آب وضوء را خشك كردن به «روپاك»(2) يا به آفتاب يا بغير آن (ه).
محرر اين تفسير گويد: وجه كراهت اين است كه: بقاء آب بر روى پوست موجب ترويح پوست است و اگر مسام(3) بدن باز باشد آب نفوذ مى كند و اگر باز هم نباشد در عين حال آسايشى به پوست دست مى دهد و اين هر دو مطلوب است.
ص: 151
و «وضوء» و «غسل» دو عامل مهم اند براى آسايش پوست بدن، بعلاوۀ ساير جهات ظاهرى و جهات معنوى «وضوء» و «غسل» (ه).
مى دانيد كه پوست يك عضو بسيار فعال است و بعلاوه از ساير اعضاى بدن انسان بزرگتر است زيرا سراسر سطح آن را مى پوشاند اما تصور نكنيد كه اين پوست روكشى بيش نيست. بايد بدانيد كه پوست جزء لايتجزاى بدن است و همراه آن رشد مى كند و در ضمن، كار سختى انجام مى دهد: پوست است كه آب و ما زاد معدنى را از بدن خارج مى كند، چربى مى سازد و آن را توزيع مى كند و بعلاوه وظيفۀ محافظت خودش را هم بعهده دارد باين ترتيب كه مدام در سطح آن يك ورقه از سلولها مى ميرند و بجاى آنها از زير، سلولهاى نو و جوان جانشين مى شوند.
براى انجام همۀ اين فعاليتها مخرج هاى باز و آزاد لازم است.
ذخيره هاى چربى بايد بتواند بيرون بيايد، نه اينكه چون مسامات سطح پوست را كثافت مسدود كرده است راه خروج نداشته باشد. بخصوص اين مسامات را نبايد با پودر يا ناپاكى هاى ديگر مسدود ساخت و بالاخره بايد سلول هاى مردۀ روى پوست، باقى نماند تا سلولهاى سرخ و جوان جائى براى عرض اندام داشته باشد.
اگر بتوانيد پوست را كاملا تميز كنيد و مسامات را باز و سالم سازيد و اگر از داخل بوسيلۀ مواد غذائى لازم آن را تقويت كنيد؛ بدون ترديد مدام تجديد حيات خواهد كرد و شما پوست شاداب خواهيد داشت و باين ترتيب مهم ترين و گرانبهاترين عامل زيبائى را بدست آورده ايد.
و اما براى تميز كردن پوست، من شخصا فقط به آب و صابون اعتقاد دارم. آب و صابون هميشه و براى همه كس، چه براى پوست چرب، چه براى پوست خشك منتهى با ميزان متفاوت (ط: سه شنبه 18 ديماه 1335). («مسامات» غلط و «مسام» صحيح است).
شيخ بهائى (عليه الرحمه) در كتاب «جامع عباسى» در فصل راجع به أحكام مساجد
ص: 152
در ضمن محرمات نوشته اند: «صورت جان دار در ديوار مسجد كشيدن» (حرام است).
محرر اين تفسير گويد: جهت حرمت اين است كه نمازگزاران از ملاحظۀ تصاوير، بتدريج آن تصاوير در صفحۀ ذهنشان نفوذ مى كند و رفته رفته تصاوير ثابت مى شود و صورت بت پرستى پيدا مى كند.
ملاحظۀ تصاوير پيامبر و امامان (و نيز العياذ باللّه بعض متأخرين كه خود را بعنوان قطب و يا زعيم شيخيه معرفى مى كنند و تصاويرشان را در دسترس مريدان مى گذارند كه به آنها توجه كنند) هم بهمين گونه نفوذ مى كند و صورت بت پرستى پيدا مى كند.
بزرگان عرفاء و أهل اللّه تا اين أواخر هيچگاه چنين نغمه اى جنايت كارانه از خود نسروده اند و از زمان شيوع صنعت عكاسى اين زمزمۀ شؤم آغاز شده.
بلى چيزى كه هست اگر صورتى خودش از قلب أهل سلوك و رياضتى سرزد، در اين صورت مهمانى است تازه وارد و اين صورت يا موقت است كه مى رود (قدمش به چشم) و اگر خود صاحب منزل شد و «سكينه» گرديد بايد بررسى شود يعنى بر قرآن عرض شود كه آيا اين سكينه، سكينۀ رحمانى است يا سكينۀ شيطانى: اگر رحمانى است (قدمش به چشم) و اگر شيطانى است بايد در أسرع أوقات در صدد محو آن و علاجش برآمد.
و أما خبر كتاب «فقه الرضا»: «اجعل واحدا من الأئمة نصب عينيك» كه شنيده ام بعضى استناد مى كنند، مردود است زيرا نه خبرش اعتبار دارد و نه كتابش.
بعض نصارى در بعض كليساها تصاويرى از مريم و عيسى و غيرهما نقاشى كرده اند و شنيده شده كه مجسمۀ مريم هم درست كرده اند و ليكن بايد دانست كه نصارى دراين باره بين خودشان زدوخوردها شده كه جماعتى مثبت و جماعتى منكر بوده و اكنون هم بر انكار خود باقى هستند.
بهر حال جعل صورت و اشراب آن در دل كه: «و أشربوا فى قلوبهم العجل»
ص: 153
يك نحوۀ بت پرستى است كه شيطان دزد كى از اين راه وارد شده است.
صورت مراد و مرشد را هم به هيچ وجه نبايستى در نظر گرفت و اشعارى را كه در السنۀ بعض عرفاء است اگر معناى ديگرى ندارد و باين معناى مورد انكار ماست؛ بايد طرد كرد.
أما موضوع نماز جماعت و پيشنماز يك مسئله ديگرى است يعنى مأمومين - و به عبارت ديگر سربازهاى عبادتى - يك امام و پيشنمازى را - و به عبارت ديگر يك افسرى را - در فرمان قيام و قعود و غيرها موقت اطاعت مى كنند كه اگر آن افسر عوض شد يا سربازان ترقى كردند و افسر بالاترى بر ايشان فرمانروا شد، افسر سابق را فراموش مى كنند و ديگر فرمان نمى برند بلكه باقتضاء ترقيات، شايد به آنجا برسند كه به افسر سابق فرمان هم بدهند، و ليكن در مورد بحث ما، آن صورت، عوض نمى شود بلكه ثابت مى ماند و تا دم واپسين مرگ و بلكه بعد از مرگ اين صورت موهوم ظلمانى دست بردار نيست و پشيمانى برآن سودى ندارد.
اما در موضوع توجه به كعبه (قبلۀ نماز) چند وجه را بايد در نظر گرفت:
1 - كعبه پرستش نمى شود بلكه براى جهت يابى است.
2 - كعبه براى تجمع هدف مسلمانان است كه تفرقه در كار نباشد، هركسى به يك سوئى نماز نخواند.
3 - توجه به كعبه أمر خداست، أمر خدا چون و چرا ندارد، لذا مى بينيم پيامبر صلّى اللّه عليه و آله يك وقت مأمور توجه به «بيت المقدس» هم بوده است، پس موضوع، مربوط به وحدت كلمه است.
و اما جهت انتخاب كعبه در اسلام براى اين است كه كعبه قديم ترين بناها و معابد روى زمين است و ساختۀ دست آدم أبو البشر عليه السلام است و حضرت ابراهيم عليه السلام آن را پس از خرابى تجديد بناء كرده است.
ص: 154
أما موضوع سر بر خاك گذاردن در سجده و (استحباب نظر بموضع سجود افكندن نه بجاى ديگر(1) در حال قيام در نماز شايد ناظر باين باشد كه خاك، مادر ماست كه:
«مِنْهٰا خَلَقْنٰاكُمْ وَ فِيهٰا نُعِيدُكُمْ وَ مِنْهٰا نُخْرِجُكُمْ تٰارَةً أُخْرىٰ » (2) و لذا شيعه اصرار بر سجده بر خاك و أمثال آن دارد.
و چون كعبه هم اعظم و اشرف مظاهر خاك است لذا قبلۀ مسلمانان است.
عبيده: (بضم عين و فتح باء) پسر حارث بن مطلب(3) (به شد طاء) بن عبد مناف است. و كنيه اش «أبو حارث» است. عبيده عمرش از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله زيادتر بود و پيش از اينكه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در مكه به «دار أرقم» براى دعوت به اسلام داخل شود او اسلام آورد و عبيده و برادرانش طفيل و حصين (هر دو كلمه بر وزن حسين) به مدينه هجرت كردند.
أول «لواء» كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بست لواء سريه اى بود كه سركردۀ سريه حمزه بود و دوم «لواء» كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بست لواء سريه اى بود كه عبيدة بن الحارث سركردۀ آن سريه بود. عبيده با شصت سوار، در سر «آب» موسوم به «أحياء» (بر وزن أنصار) از بطن رابغ به ابو سفيان و سوارانش رسيد و ميانۀ سريۀ او و دشمن تيراندازى شد و اول كسى كه در اسلام تير انداخت(4) سعد بن أبى وقاص بود. و سعد در آن روز در اردوى عبيده بود.
ص: 155
شيبة بن ربيعه پاى عبيده را در روز جنك بدر قطع كرد و عبيده، شيبه را كشت(1) پس عبيده را بدوش به نزد پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بردند، و عبيده گفت: يا رسول اللّه! كاش أبو طالب زنده بود و مصداق قول خود را مى ديد كه گفته:
«كذبتم و بيت اللّه نبزى محمدا *** و لما نطاعن دونه و نناضل
و نسلمه حتى نصرع حوله *** و نذهل عن أبنائنا و الحلائل»
عبيده را تا «صفراء» حمل كردند و در «صفراء» وفات كرد و همان جا دفن شد و عمرش شصت و سه سال بود.
أما «طفيل» در جنك بدر و ساير جنگها با پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بود و در سن هفتادسالگى در سال 32 هجرى در عهد زمامدارى عثمان وفات يافت.
و أما «حصين»، او نيز در جنك بدر و ساير جنگها با پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بود و در عهد زمامدارى عثمان چند ماه پس از طفيل وفات كرد (كتاب نسب قريش ص 94 و 95 به ترجمه).
«رايه» (ريشۀ كلمه: «ر - ى - ى» است) جمعش رايات است بر وزن آيه و آيات و مراد از آن علامت منصوبه است كه مردم آن را ببينند و نيز علم لشكر است و كنيه هم دارد
ص: 156
كه «أم الحرب» است و رايه از «لواء» بزرگتر است (المنجد)(1).
«لواء» (بر وزن كتاب) (ريشۀ كلمه: «ل وو --» است) جمعش ألويه (بر وزن ادويه) است يعنى علم و آن پائين تر از رايه است... (المنجد).
در فرهنك نظام نوشته كه: «بيرق» كلمۀ تركى است يعنى علم كوچك و در فارسى مطلق علم و شعراء بيرق را مجازا در معنى پرچم استعمال مى كنند (ه).
در المنجد نوشته كه: «البيرق» جمعه بيارق: الراية (تركية).
در ذيل برهان قاطع نوشته كه: پرچم(2) لغت ايرانى نيست و اگر اصلا تركى نباشد از زبانهائى است كه در آسياى مركزى زبانزد بوده يعنى از سرزمينهائى كه «غژغاو» از جانوران بومى آن مرزوبوهاست (ه).
بعد نوشته كه: پرچم، يك دسته مو يا ريشه و منگلۀ سياه رنگ است كه بر نيزه و علم آويزند يا به گردن اسبان بندند و اين منگله از موى يك نوع گاوميش كوهى است كه در فارسى آن را غژغاو (كژگاو) مى گويند يعنى گاوى كه موى آن چون ابريشم نرم است (ه).
بعد نوشته كه: در ميان قبائل ترك ريشه اى از موى اسب، بزرگترين نشان آنان بوده و آن را بر چوبى افراخته بجاى علم به كار مى بردند و آن را «توغ» مى گفتند (ه).
در فرهنك نظام به خلاصه نوشته كه: «توغ» يعنى علم و «توغچى». بمعنى علمدار است و كلمه در اين معنى تركى است (ه).
ص: 157
نيز در فرهنك نظام نوشته: «طوق» مبدل «توغ» تركى است بمعنى علم (ه).
«درفش» چند معنى دارد از جمله، در فرهنك نظام نوشته: پارچه اى كه بر سر چوبى بلند بندند و هر فوج لشكر با خود دارد كه نامهاى ديگرش بيرق و پرچم است و نام مجموع پارچه و چوب، علم و نشان است. نيز درفش، پارچه اى است كه در جنك بر خود و دستار مى بستند و يك حصۀ آن آويخته بوده و درفش باين معنى مأخوذ از مصدر درفشيدن است بمعنى لرزيدن.
بعد نوشته كه: اين لفظ در تكلم ما مفتوح است و فرهنگ نويسان با ضم اول ضبط كردند... پس با فتح اصح است بعد نوشته: درفشيدن دو معنى دارد: يكى لرزيدن و ديگرى درخشيدن و روشن شدن (ه).
برهان قاطع و ذيل آن درفش را بكسر أول و فتح دوم ضبط كرده است.
بعد در ذيل برهان قاطع نوشته كه: ثعالبى نويسد:
«درفش كاوه»(1) پس از پيروزى فريدون به زر و گوهر آراسته شده علم مقدس ايران بود تا در جنگ قادسيه بدست عربى از قبيلۀ نخع افتاد، سعد بن وقاص آن را جزو(2) ذخاير(3) و جواهر يزدگرد نزد عمر بن خطاب فرستاد. عمر أمر كرد كه آن را از چوبه بر گرفتند و خود درفش را پاره پاره و ميان مسلمانان قسمت كردند (غرر اخبار ملوك الفرس. ثعالبى. باهتمام زتنبرگ ص 32 و 38 و 39).
پوست درفش كاوه از پوست خرس و بقولى از پوست شير بوده است (دكتر معين در ذيل برهان قاطع پس از نقل مزبور از قول پورداود مى نويسد: قيمت جواهر درفش، سى هزار ليرۀ انگليسى تخمين شده است).
«پروردگار» مركب است از «پرورد» (از: پروردن) + «گار» كه پسوند است
ص: 158
يعنى مربى، تربيت كننده (ذيل برهان قاطع اقتباسا). پروردگار يعنى خداى متعال كه پرورش كنندۀ مخلوقات است، نيز هر شخص پرورش كنندۀ ديگرى چنانكه فردوسى گفته:
كه او ويژه پروردگار من است *** جهان ديده و دوستار من است
(فرهنك نظام).
الجنة تحت أقدام الأمهات (احسان به مادر): بهشت زير پاى مادران است.
الجنة تحت ظلال السيوف (جهاد): بهشت زير سايه هاى شمشيرهاست.
أفضل الأعمال أحمزها (حديث). «أحمزها» أى أمتنها و أقويها (صراح اللغة).
اقرار العقلاء على أنفسهم جايز: دانا چون بر وام يا گناهى خستو(1) شود وى را برآن گيرند.
اكثر الظنون ميون: بيشتر گمانها دروغين باشد.
الظن يخطى و يصيب (نقل از العراضه): گمانها راستين و دروغين هر دو تواند بود.
گمانها همه راست مشمر ز دور *** كه بس ماند از دور شيون به سور
(اسدى).
الأقرب يمنع الأبعد: قاعدۀ فقهى است در أحكام فرائض (يعنى مواريث).
الامام وارث من لا وارث له: قاعدۀ فقهى است كه گويد: تركۀ ميتى كه بازماندگان ندارد، امام راست.
البينة على المدعى و اليمين على من أنكر.
البينة على من ادعى و اليمين على من أنكر.
: قاعدۀ فقهى است كه گويد: حجت و گواه بر مدعى و خواهنده باشد، و سوگند بر منكر و ناشناسنده.
ص: 159
التعصيب فى الميراث باطل: ما زاد فريضه به عصبه نرسد بلكه به ذوى الفريضه به نسبت فريضه بعنوان رد تقسيم شود (و اين برخلاف معمول أهل سنت است).
الجانى لا يجنى على اكثر من نفسه: قاعدۀ فقهى است كه گويد: چون ديت جنايات بيش از نفس جانى شود ما زاد برافتد.
الرجال قوامون على النساء: قرآن كريم سورۀ نساء آيۀ 38: مردان - كارگزاران، فرمانروايند بر زنان.
الرضاع لحمة كلحمة النسب: «هم شيرى»، پيوندى چون پيوند خويشاوندى است. (قاعدۀ فقهى است كه از آن حرمت ازدواج اقرباى رضاعى را خواهند).
الزرع للزارع و لو كان غاصبا (حديث): كشت از آن برزگر است هرچند زمين را به زور ستده باشد.
الأرض لمن أحياها (حديث): زمين موات از آن كسى است كه آن را زنده (و آباد) كرده باشد.
الزعيم غارم (حديث): تاوان بر پذيرفتار (يعنى بر ضامن) است.
السامع للغيبة أحد المغتابين (على عليه السلام): شنوندۀ غيبت، دومين - غيبت كننده است.
الشاهد يرى ما لا يراه الغائب.
يرى الشاهد ما لا يراه الغائب.
ليس الخبر كالمعاينة(1).
على مثل هذا الشمس فاشهد أودع.
از حق تا ناحق چهار انگشت است(2).
خبر هرگز نه مانند عيان است *** يقين دل نه مانند گمان است
(ويس ورامين).
ص: 160
الصدقة ترد البلاء (حديث). دستگيرى تهى دستان، آسيب و زيان بگرداند.
بلاء گردان جان و دل دعاء مستمندان است كه بيند خير از آن خرمن كه ننگ از خوشه چين دارد (لسان الغيب).
الصلح خير. قرآن كريم سورۀ نساء آيۀ 127.
الصلح سيد الاحكام. آشتى مهين فرمان خداست.
الضرورات تبيح المحظورات. ناچارى، نارواها را، روائى بخشد.
يغتفر فى الضرورة ما لا يغتفر فى غيره.
الطلاق بيد من أخذ بالساق. قاعدۀ فقهى است كه گويد: يلگى و رهائى شرعى زن، بدست شوى باشد.
اَلطَّيِّبٰاتُ لِلطَّيِّبِينَ . قرآن كريم سورۀ نور آيۀ 26.
اندر نبى(1) است: پاكان جز پاك را نشايد *** وانكو پلشت باشد آن را پليد بايد
(سيد احمد أديب پيشاورى) العار فى ذل السؤال. ننگ، در خوارى خواهندگى است.
العبد و ما فى يده كان لمولاه. بنده با هرچه كه او را تواند بود، خواجه راست.
العفو بعد الظفر من مكارم الأخلاق.
العفو عند الاقتدار من علو الأقدار.
در عفو لذتى است كه در انتقام نيست.
العول فى الميراث باطل. در تقسيم ارث (برخلاف معمول أهل سنت) مخرج قسمت را نبايد بزرگ كرد، تا نقص بر همۀ ميراث برندگان وارد آيد.
العهدة على الراوى. از صحت و سقم اين خبر كه نقل كردم آگاه نيستم، بگردن آنها كه مى گويند.
ص: 161
اللّه أعلم. خدا داناست.
العلم عند اللّه.
اللّه أعلم بالصواب.
گر تو را اين حديث روشن نيست *** عهده بر رواى است بر من نيست
(نظامى).
الغائب حجته معه هركه تنها به قاضى رفت راضى برمى گردد.
الغائب على حجته.
الفرائض نصف العلم (حديث). علم مواريث، نيمى از دانش فقه باشد.
القاضى جاهل بين عالمين (حديث). داور، نادانى است ميان دو دانا.
من جعل قاضيا فقد ذبح بغير سكين (حديث).
آن دو خصم از واقعۀ خود واقفند *** قاضى مسكين چه داند زين دو بند
(مولوى).
القبر روضة من رياض الجنة او حفرة من حفر النيران (حديث). گور مرد، يا باغى از باغهاى بهشت است يا مغاكى از مغاكهاى دوزخها.
الكاسب حبيب اللّه (حديث). پيشه ور دوست خدا مى باشد.
در توكل از سبب غافل مشو *** رمز «الكاسب حبيب اللّه» شنو
(مولوى).
الكفر ملة واحدة. در پيش مسلمانان حكم ملل مختلف كافران، يكى است.
الكلام يجر الكلام. سخن، سخن را كشد.
المتعبد بلا فقه كالحمار فى الطاحونة (حديث). پارساى بى دانش چون خر آسيا باشد.
المدعى لو ترك ترك. چون مدعى از دعوى خويش دست بازدارد دست از او بازدارند (قاعدۀ فقهى است).
المسلم من سلم المسلمون من يده و لسانه. (حديث). مسلمان آن كس است
ص: 162
كه مسلمانان از دست و زبان او بى گزند مانند.
المغرور يرجع الى من غرّ. قاعدۀ فقهى است كه گويد: فريفته، زيان خود را از فريبنده بايد دريافت كند (نه از ديگرى).
المفلس فى امان اللّه. مفلس بى تقصير، مصون از تعرض حاكم و وام - خواهان باشد. «از ده ويران كه ستاند خراج ؟! (نظامى).
المؤمنون عند شروطهم، الا كل شرط خالف كتاب اللّه (حديث).
المؤمنون عند عهودهم (حديث).
العدة دين. نويد، وام است (خلاف نشايد كرد).
چو عهدى با كسى كردى بجاى آر *** كه ايمان است عهد، از دست مگذار
(ناصر خسرو).
الكريم اذا وعد وفا.
وفا را نگه دار و سر را بده.
الميسور لا يترك بالمعسور (يا) لا يسقط بالمعسور. از بخش شدنى و بودنى، براى ناشدنى و نابودنى، دست بازندارند.
ما لا يدرك كله لا يترك كله.
آب دريا را اگر نتوان كشيد *** هم بقدر تشنگى بايد چشيد
(مولوى).
الناس مسلطون على أموالهم و أنفسهم. مردمان، بر خواسته ها و جانهاى خودشان درازدستان باشند.
الناكح غارس فلينظر أحدكم أين يضع غرسه.
اياكم و خضراء الدمن(1) (حديث) «دور شويد از آن پاكى كه أصل آن پليد باشد»
ص: 163
تخيروا لنطفكم (حديث).
النجوم حق و أحكامه باطل (حديث). دانش ستاره شناسى، راست است و أحكام آن دروغ ... النجوى من عمل الشيطان... قرآن كريم سورۀ مجادله آيۀ 11. راز گفتن بد، از كارهاى ديو باشد.
النظافة(1) من الايمان. پاكيزگى از ايمان باشد.
الوقوف عند الشبهات خير من الاقتحام فى الهلكات. بازايستادن از آن كار كه نيكى و بدى آن آشكار نباشد، به از افتادن در تباهى است.
قاعدۀ فقهى است كه در آن لزوم احتياط را در علم اجمالى خواهند. و عوام گويند: آدمى چرا روزۀ شك دار بگيرد.
الولاء لحمة كلحمة النسب. بند بردگى، چون پيوند خويشاوندى باشد.
قاعدۀ فقهى است.
الولد سرّ ابيه (حديث). فرزند راز و نمودار پدر باشد(2).
الولد للفراش و للعاهر الحجر (حديث) فرزند از آن صاحب بستر و دواج(3)است و بلايه(4) و بدكار را سنگسار كنند.
«دار الندوة» بمكة، معروف. و الندوة و المنتدى (وزان صرفه و مصطفى):
مجلس القوم نهارا او المجلس ما داموا مجتمعين فيه (قاموس).
«دار الندوه» را، قصى (بر وزن حسين) بن كلاب بن مره چون به مكه دست
ص: 164
پيدا كرد، در مكه احداث نمود. ابن كلبى گفته: دار الندوه، اول خانه اى است كه قريش در مكه بناء كرد و بعد از مرگ قصى به پسر بزرگش عبد الدار رسيد و پيوسته در دست پسرانش بود تا عكرمة (بكسر عين و كسر راء) بن عامر بن هاشم بن عبد مناف بن عبد الدار به معاوية بن أبى سفيان فروخت و او آنجا را «دارالاماره» كرد (ه).
اين خانه به حكيم بن حزام بن خويلد (بضم خاء و كسر لام) بن أسد بن عبد العزى بن قصى رسيد و او به معاويه فروخت به صدهزار درهم. پس معاويه او را سرزنش داد و گفت: مايۀ مكرمت و شرافت پدرانت را فروختى. حكيم در جوابش گفت: همۀ آن مكرمت ها (با آمدن اسلام) رفت جز «تقوى»، و به خدا قسم اين خانه را در عهد جاهليت به يك مشك شراب خريدم و اينك به صدهزار درهم فروختم و شما را شاهد مى گيرم كه پول آن در راه خداى تعالى است - بگو بدانم كدام يك مغبونيم ؟ (معجم البلدان به ترجمه).
سهم (بر وزن وقت) يعنى تير و جمعش سهام (بر وزن كتاب) است. و سهم بمعنى نصيب و حظ جمعش أسهم (بفتح همزه و ضم هاء) است.
«المساحة»: المصدر و الاسم من مسح الأرض (ه): هى قياس السطح المحصور (ه) علم المساحة: علم يبحث فيه عن مقادير الخطوط و السطوح و الأجسام (المنجد).
: مساحت بكسر ميم بر وزن كتابت است يعنى پيمودن زمين و تقسيم كردن آن.
با فتح ميم غلط مشهور است، با لفظ «كردن» استعمال مى شود (فرهنگ نظام اقتباسا).
يد تصرف، قوى است. قاعدۀ فقهى است كه گويد: تصرف، امارۀ مالكيت باشد.
ص: 165
«هميان» (بر وزن انسان) است، منجد نوشته: الهميان (فارسية): شداد السراويل او التكة. ايضا كيس تجعل فيها النفقة و يشد على الوسط (ه).
«وتيره» (بر وزن شريفه) يعنى طريقه، و با ضم واو و فتح تاء غلط است. معانى ديگر نيز دارد (لغت را ببينيد).
«عذار» (بر وزن كتاب) افسار و خط ريش از هر دو جانب و نشان افسار بر روى ستور و طعامى كه براى «بناء» كردن(1) و ختنه كردن و هر چيز كه نو به هم رسانده شود بپزند (منتخب اللغه). در فارسى لفظ عذار در معنى رخسار حتى رخسار زن هم استعمال مى شود كه مأخوذ از معنى خط ريش عربى است و با ضم عين غلط مشهور است (فرهنگ نظام).
«عزازيل» (بر وزن مفاهيم) نام ديگر شيطان است، در مثل است «تكبر، عزازيل را خوار كرد» (فرهنگ نظام).
«عزازيل»، كلمۀ عبرانى است. در معنى اين كلمه چهار رأى است: يا بز فرستاده شده به وادى غير ذى زرع است، يا محلى است كه آن بز را به آنجا مى فرستادند، يا اشاره به شيطان است كه بز خطاى قوم را حمل نموده به أصل و منبع آن كه شيطان است مى برد، يا اشاره است به انفصال خطاياى قوم.
بالجمله: بز ذبح شده اشاره به كفارۀ خطاياى قوم است و بز زنده و آزاد خطاياى قوم بنى اسرائيل را حمل نموده به وادى غير ذى زرع دور از قوم مى برد. و قبل از آنكه «بز» را به دشت رها كنند كاهن دستهاى خود را بر سر بز گذارده خطاياى قوم اسرائيل را اعتراف مى نمود (رجوع به «توراة» سفر لاويان باب 8:16 و 21 و 26) ازآن پس
ص: 166
شخصى آن را به دشت مى برد و بعد از رها كردنش شست وشو كرده و لباسهاى خود را نيز شسته به لشكرگاه داخل مى شد. و اين مطلب اشاره به كفارۀ خطايا بود كه بر سر آن بز (بى گناه) گذاشته شده به دشت فرستاده مى شد (قاموس مقدس به خلاصه).
«عرازيل» (بر وزن مفاهيم) لغت عربى است يعنى گروهى كه فراهم آمده اند از براى دزدى كردن (قاموس به ترجمه).
«عز و جل» (بفتح عين و شد زاء مفتوح و فتح جيم و شد لام مفتوح) يعنى خدا، بى همتا و جليل است.
«عز و علا» يعنى خدا، بى همتا و عالى است (هر دو از فرهنگ نظام).
«عز»، «جل»، «علا» سه كلمه است و هر سه فعل ماضى است.
«عزايم» جمع عزيمت است، سه معنى دارد: 1 - افسونها 2 - آيات قرآنى كه براى شفاء بيمار خوانند 3 - فرائض كه خدا بر بندگان واجب كرده (فرهنك نظام) «العزيمة» الارادة المؤكدة، و ما أوجبه اللّه على عباده (منجد).
محرر اين تفسير گويد:
1 - «عزائم» با همزه است.
2 - اطلاق عزائم را بر افسونها و بر آيات شفاء در قاموس گفته.
3 - «سور عزائم» آن سوره ها از قرآن است كه سجدۀ واجب دارد. در كتاب «مجمع البحرين» نوشته كه: «عزائم السجود» فرائضه التى فرض اللّه تعالى السجود فيها و هى: ا لم تنزيل، حم السجدة، النجم، اقرأ (ه).
«عرفاء» جمع عارف است يعنى عارفها.
ص: 167
«عارف» يعنى دانا و شناسا، و در اصطلاح عرفان، كسى كه حقائق الهيه را درك كرده باشد (فرهنگ نظام اقتباسا).
محرر اين تفسير گويد: مؤلف فرهنگ مزبور اشتباه كرده است زيرا «عرفاء» بر وزن أدباء جمع بر «عريف» (بر وزن أمير) است يعنى دانا به چيزى، و كسى كه ياران خود را مى شناسد(1)، و رئيس و سركردۀ گروه است. و جهت تسميه اين است كه:
باين عنوان شناخته شده است، يا اينكه «عريف» نقيب (و شناساننده و كارگزار آن گروه) است و او فروتر از رئيس (يعنى سركرده) است.
«معارف» (بر وزن مساجد) چند معنى دارد از جمله: علوم است. نيز فلانى از «معارف» است يعنى از معروفين (و شناخته شده ها) است و معارف جمع بر معرف و معرف (بر وزن منصب و مسجد) است.
«معرفه» بفتح ميم و كسر راء يعنى «ادراك الشىء على ما هو عليه» و معرفه مصدر است يعنى دانستن و «عارف» و «عريف» (بر وزن كامل و أمير) وصف آن است(2).
«عرفان» مصدر است و بمعنى معروف است.
«عارف» بمعنى معروف هم آمده.
«عارفه» جمعش عوارف است بمعنى معروفه(3) و بمعنى عطيه است.
«معروف» يعنى خير، و احسان، و رزق، و مشهور (قاموس به ترجمه).
«السامرة» كصاحبة قوم من اليهود يخالفونهم فى بعض أحكامهم و «السامرى»(4)الذى عبد العجل كان علجا من كرمان او عظيما من بنى اسرائيل منسوب الى موضع لهم (قاموس): سامرى قومى است از يهود كه در بعض أحكام با يهود مخالفت دارد.
ص: 168
و سامرى كسى است كه گوساله را پرستش كرد و او كافرى بود از «كرمان»(1) يا بزرگى بود از بنى اسرائيل و منسوب است به «سامر» كه موضعى است از بنى اسرائيل (ه).
شش آيه در قرآن كريم است كه خوانندۀ آن را از شرور حفظ مى كند و در هريك از آنها ده «قاف» موجود است.
1 - (سورۀ بقره آيۀ 246) «أَ لَمْ تَرَ إِلَى اَلْمَلَإِ مِنْ بَنِي إِسْرٰائِيلَ ... بِالظّٰالِمِينَ » 2 - (سورۀ آل عمران آيۀ 181) «لَقَدْ سَمِعَ اَللّٰهُ قَوْلَ اَلَّذِينَ ... عَذٰابَ اَلْحَرِيقِ » 3 - (سورۀ نساء آيۀ 77) «أَ لَمْ تَرَ إِلَى اَلَّذِينَ قِيلَ لَهُمْ ... فَتِيلاً» 4 - (سورۀ مائده آيۀ 27) «وَ اُتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ اِبْنَيْ آدَمَ ... مِنَ اَلْمُتَّقِينَ » 5 - (سورۀ رعد آيۀ 16) «قُلْ مَنْ رَبُّ اَلسَّمٰاوٰاتِ ... اَلْوٰاحِدُ اَلْقَهّٰارُ» 6 - (سورۀ مزمل آيۀ 20) «إِنَّ رَبَّكَ يَعْلَمُ أَنَّكَ ... غَفُورٌ رَحِيمٌ » (كتاب خزائن نراقى ص 110).
فى كتاب «حياة الحيوان»: «البيض» كلها بالضاد المعجمة الا «بيظ النمل» فانه بالظاء (خزائن نراقى ص 110) (حيوان بر وزن رمضان است)(2).
«بيضاء» (بر وزن سلمان) يعنى سفيد. اسم چند محل است از جمله: اسم كاخى بوده كه عبيد اللّه بن زياد بن أبيه در بصره ساخت (يعنى سابق خانه اى بود و ابن زياد در آنجا بنائى نوين ساخت) چون ساختمان تمام شد به وكلاء خود دستور داد كه مانع نشويد، هركه مى خواهد بيايد به بيند بيايد و ببيند، و ليكن گوش فراداريد و متوجه باشيد
ص: 169
كه مردم چه مى گويند. پس اعرابى اى وارد شد و ديد كه تصاويرى در اين خانه است، گفت: صاحبش از اين بناء سودى نمى برد و در آن كمى به سرمى برد. پس آن مرد را نزد ابن زياد بردند. ابن زياد پرسيد كه: چرا چنين گفتى ؟ گفت: من در آنجا تصاوير شيرى «كالح» يعنى ترش رو و سگى «نابح» يعنى بانگ كننده و قوچى «ناطح» يعنى شاخ زن ديدم.
و طولى نكشيد كه سخن اين مرد عرب درست درآمد زيرا سكونت ابن زياد در اين كاخ، كم بود و أهل بصره او را به شام اخراج كردند و ديگر برنگشت.
در خبر ديگر وارد است كه پس از بناء «بيضاء» ابن زياد دستور داد كه هركس وارد شد گوش بزن (به زنگ) باشيد كه چه مى گويد، مردى وارد شد و نگاهى به آنجا كرد و اين آيات قرآن را خواند: «أَ تَبْنُونَ بِكُلِّ رِيعٍ آيَةً تَعْبَثُونَ؟ وَ تَتَّخِذُونَ مَصٰانِعَ لَعَلَّكُمْ تَخْلُدُونَ » (1).
آيا شما در هر جاى بلندى علامتى بنياد مى كنيد كه بازى مى كنيد؟ و كاخهاى استوار مى سازيد كه گويا جاويد خواهيد بود؟ (اين مرد را نزد ابن زياد بردند) ابن زياد پرسيد كه: اين آيه را چرا خواندى ؟ مرد جواب گفت: آيۀ قرآن است بنظرم آمد و خواندم. ابن زياد گفت: بخدا قسم من هم آيۀ سوم آن را به تو تعليم مى دهم: «وَ إِذٰا بَطَشْتُمْ بَطَشْتُمْ جَبّٰارِينَ » (2). آنگاه أمر داد او را زير يكى از أركان كاخ گذاردند و بناء كردند (معجم البلدان به ترجمه) محرر اين تفسير گويد: ظاهرا جهت اينكه اعراب و ايلات، فرزندان خود را به اسمهاى غير مأنوس اسم مى گذارند اين بوده است كه: در هنگامى كه مولود به دنيا مى آمد آنچه را مى ديدند، اسم آن را بر روى مولود تازه وارد مى گذارند و سرنوشت او را از همان قياس مى كردند. و يا نامگذارى اسمهاى نامناسب، جهت ديگر دارد(3).
ص: 170
تركها براى سالها هم اسامى حيوانات را به كار برده اند و سالها را دوازده دوازده دور داده اند و از صفات آن حيوان، طالع سال را معلوم كرده اند:
سيچقان أود و پارس(1) يادش دار *** پس توشقان و لوى و ئيلان است
يونت و قوى و پيچى تخاقوى ئيل *** ايت و تنگوز سال تركان است
1 - موش 2 - گاو 3 - پلنگ 4 - خرگوش 5 - نهنگ 6 - مار 7 - اسب 8 - گوسفند 9 - ميمون 10 - مرغ 11 - سگ 12 - خوك.
موش و بقر و پلنگ و خرگوش شمار *** زين چهار چو بگذرى نهنگ آيد و مار
آنگاه به اسب و گوسفند است مدار *** حمدونه و مرغ و سگ و خوك آخر كار
محرر اين تفسير گويد: نظرم تصحيح قول و فعل تركان نيست(2) بلكه مرادم كيفيت دريافت آن مرد عرب از عاقبت كار ابن زياد و كاخ بيضاء است.
محرر اين تفسير گويد: وقائعى كه در اين دنيا اتفاق مى افتد (نمى گويم همه بلكه مى گويم نوعا بلكه مى گويم در كارهاى مهم) نشانه هائى قبلا دارد كه أهل آن به هوش باطن (مى خواهى بگو: حسّ ششم) آن را در مى يابند و اين نكته را كسى
ص: 171
نيست كه در طول عمر خود - بارها - درك نكرده باشد. النهايه نشان دادن آن يا در خواب است يا در بيدارى - النهايه يا خود مى بيند يا ديگران مى بينند و به او تذكر مى دهند (و نمونه اى از خوابها دراين باره در كتاب سفينة البحار ج 1 ص 494-498 و 678 مذكور است).
«حاق» أى أحاط و نزل. قال أبو حيان: لا يستعمل الا فى المكروه (تفسير روح البيان در تفسير سورۀ «جاثيه»). در قرآن كريم (نه) بار كلمۀ «حاق» و يك بار كلمۀ «يحيق» استعمال شده است.
مسلمان بايد وام را در سر مدت مقرر بگذارد و آن گونه نباشد كه شيخ سعدى گفته:
امروز دو مرده پيش گيرد مر كن *** فردا گويد تربى از اينجا بر كن
در باب معناى شعر سه نفر از معاصرين(1) داد سخن را داده اند كه محرر اين تفسير آنها را مناسب نيافتم و فروغى مصحح گلستان اصلا وارد اين مبحث نشده است و ليكن بنظر من شعر شيخ، تصحيف شده و صحيح آن چنين است:
امروز «دو» بر «ده» پيش گويد: «بر» كن *** فردا گويد: «موئى» از «اينجا» بر كن
امروز دو (2) بر ده (10)، پيش (از گرفتن وام) گويد: «بر» (نفع و فايده(2) كن - فردا كه (بايد وام بگذارد) مى گويد: از كف دستم مو به كن.
در فرهنگهاى فارسى از: نوه (نواده) - نبيره - نواسه - نوندول اسم برده شده و ليكن نه باين ترتيب و نه باين تعميم و آنچه نوشتم از رديف 5-8 مسموعات عرف است كمااينكه از 1-4 از روزنامه است كه انهم از عرفيات گرفته است.
قضاء(1)
«قضاء» 1 - حكم كردن و حكم (در اين معنى «قضاوت» غلط است كه قريب ربع قرن است كه در ايران پيدا شده، أول تركها در تركى خود آن را استعمال كردند و ايرانيها از ايشان تقليد نمودند) 2 - حكم قاضى شرع موافق كليات أحكام دين 3 - اداء كردن و گذاردن واجب 4 - عبادتى كه فوت شده باشد و در غير وقت هم، بجاى آوردنش واجب باشد 5 - حكم الهى در حق مخلوق.
فرق ميان «قضاء» و «قدر» اين است كه: «قضاء» حكم عام الهى است در حق (هر) مخلوقى و «قدر» آنچه بتدريج برطبق حكم اولين بظهور مى رسد(2) - در عربى باين معانى هم هست (فرهنگ نظام). (قدر بر وزن أسد است).
«العزيز» القوى، و الملك لغلبته على أهل مملكته، و المنيع الذى لا ينال و لا يغالب و لا يعجزه شىء و لا مثل له، و هو من أسمائه تعالى - و لقب لكل من كان يتولى مصر مع الاسكندرية (قاموس و منجد).
نامهاى چهارده معصوم در يك بيت، من *** گفته خواهم تا بماند يادگار اندر ز من
ص: 173
مصطفى و مرتضى و سه محمّد سه على *** جعفر و موسى و زهراء يك حسين و دو حسن
مصطفى و مرتضى معلوم است.
اما سه محمّد: امام محمّد باقر و امام محمّد تقى و حضرت قائم عليهم السلام هستند.
اما سه على: امام زين العابدين و امام رضا و امام على النقى عليهم السلام هستند.
امام جعفر بن محمّد و امام موسى بن جعفر و زهراء و امام حسين عليهم السلام معلوم است.
اما دو حسن: امام حسن مجتبى و امام حسن عسكرى عليهما السلام هستند.
استاد علم قرائت قرآن كريم
استاد قرائت بشمر پنج و دو پير *** بو عمر و علاء و، نافع و، ابن كثير
پس حمزه و، ابن عامر و، عاصم، را *** از جنس كسائى،(1) شمر و هفت بگير
نافع مدنى، ابن كثير از مكه *** بو عمرو ز بصره، ابن عامر از شام
پس عاصم و حمزه و كسائى كوفى *** اين نسبت جمله شان بود بالاتمام
1 - ابو عمرو زبان بن العلاء بن عمار بن عبد اللّه بن حسن بن حارث بن جلهم بن خزاعى بن مازن مالك بن عمرو المازنى است و از سران فن قرائت قرآن است - و يونس و ديگران از مشايخ بصره از او أخذ كرده اند (به خلاصه و ترجمه از كتاب الفهرست ابن النديم) و او از اعرابى كه دورۀ جاهليت را ادراك كرده بودند نقل مى كرد و به شعراء اعراب دورۀ اسلامى استناد نمى كرد. ولادتش در سال 70 هجرى و وفاتش در سال 156 و مدفنش در كوفه است. استاد أبو عبد اللّه زنجانى در كتاب «تاريخ قرآن» نوشته: ولادت أبو عمرو را در 68 هجرى و سال 70 هم گفته اند، وفات او بقول اكثر در سال 154 بوده و جز اين هم گفته شده.
ص: 174
2 - نافع بن عبد الرحمن بن أبى نعيم مدنى است. اصمعى از او شنيده كه گفته:
أصل من از اصفهانست (به خلاصه و ترجمه از الفهرست مزبور). وفاتش در سال 169 و مدفنش در مدينه است. استاد أبو عبد اللّه زنجانى به خلاصه در كتاب «تاريخ قرآن» نوشته:
وى پيشواى مردم مدينه در قرائت شده و خود نزد هفتاد نفر از تابعين قرائت نموده است ولادتش در سال 70 هجرى و وفاتش بقول صحيح در سال 169 بوده.
3 - ابن كثير نامش عبد اللّه و كنيه اش أبو سعيد (و گفته شده أبو بكر) و او از قراء مكه است. و رياست علم قرائت به او منتهى شد و بقول ضعيفى أصل او از أبناء فارس است.
وفاتش در سال 120 در مكه انفاق افتاده و در همان جا دفن شده است (به خلاصه و ترجمه از الفهرست مزبور). استاد أبو عبد اللّه زنجانى در كتاب «تاريخ قرآن» نوشته كه: ابن كثير، عبد اللّه بن زبير و أبو أيوب أنصارى و أنس بن مالك از صحابه را ديده. ولادتش در سال 45 و وفاتش در سال 120 هجرى بوده.
4 - عاصم بن بهدله (بر وزن هروله) - كنيه اش أبو بكر و فرزند أبى النجود است. وفاتش در سال 128 بوده (به خلاصه و ترجمه از الفهرست مزبور) مدفنش در كوفه است. استاد أبو عبد اللّه زنجانى در كتاب «تاريخ قرآن» به خلاصه نوشته كه: عاصم در آخر سال 127 هجرى وفات كرده و در سال 128 هم گفته اند و اعتمادى به گفتۀ كسى كه جز اين گفته نيست.
5 - عبد الله بن عامر يحصبى - كنيه اش أبو عمر است و او قرآن را از عثمان بن عفان فراگرفته و نزد او قرائت كرده است. عبد اللّه أهل دمشق بوده و در سال 118 در آنجا وفات يافته است (به خلاصه و ترجمه از الفهرست مزبور).
استاد أبو عبد اللّه زنجانى در كتاب «تاريخ قرآن» نوشته كه: ولادت ابن عامر در سال 21 هجرى بوده، وى در دمشق در روز عاشوراء وفات كرد، و او در دورۀ عمر بن عبد العزيز و قبل و بعد از او در مسجد جامع أموى امام مسلمين بود و عمر بااينكه عنوان خلافت داشت به او اقتداء مى كرد و همين قدر براى منقبت و بزرگوارى او كافى است. و امامت جماعت و قضاء و رياست تعليم قرآن در دمشق با او بود،
ص: 175
بااينكه دمشق جايگاه خلافت و محط دانشمندان و تابعين بود.
6 - حمزة بن حبيب زيات (و گفته شده كه فرزند ابن عماره است) كنيه اش أبو عماره است و او از كوفه روغن به حلوان مى برد و از حلوان پنير و گردو به كوفه نقل مى كرد، و فقيه بود. در سال 156 در عهد زمامدارى أبو جعفر عباسى وفات كرد و كتاب قراءة حمزه و كتاب الفرائض از آثار اوست (به خلاصه و ترجمه از الفهرست مزبور). در حلوان وفات يافت. استاد أبو عبد اللّه زنجانى در كتاب «تاريخ قرآن» نوشته كه: وى عارف به فرائض (يعنى مسائل ارث) و به عربيت و تجويد و قرائت بود و حافظ حديث شمرده مى شد. در سال 80 تولد يافت و بقول صحيح در سال 156 وفات كرد.
7 - كسائى نحوى على بن حمزة بن عبد اللّه بن بهمن بن فيروز. اصلش ايرانى است، در كوفه نشو و نماء كرد و به شهرهاى ديگر هم سفر مى كرد. در يكى از قراء «رى» بنام (رنبويه) به سال 179 وفات يافت. كسائى نزد عبد الرحمن بن أبى ليلى و حمزة بن حبيب تلمذ كرده، پس آنچه را كه كسائى برخلاف حمزه خوانده مطابق قرائت ابن أبى ليلى است (و ابن أبى ليلى مطابق قرائت على عليه السلام مى خواند).
كسائى از قراء مدينة السلام است و در آغاز به قرائت حمزه مى خواند سپس براى خود قرائت خاصى انتخاب كرد و در زمان خلافت هارون مردم را ياد داد.
مؤلفاتش: كتاب معانى القرآن و غيره (به خلاصه و ترجمه از الفهرست مزبور). استاد أبو عبد اللّه زنجانى در كتاب «تاريخ قرآن»(1) به خلاصه نوشته كه: كسائى كنيه اش أبو الحسن است و از مردم سواد عراق بوده. ولادت كسائى در سال 119 هجرى بوده و به أشهر أقوال وفاتش در سال 189(2) بوده و در آن وقت هفتاد سال داشته و او در
ص: 176
زمان خود، امام مردم در قرائت و داناتر از همه به قرآن مجيد و لغات مشكلۀ آن بود و از كثرت شاگردان به كرسى مى نشست و قرآن را مى خواند و مردم ضبط مى كردند.
محرر اين تفسير گويد: تفصيل أحوال قراء سبعه و اساتيد و شاگردان آنها را در كتاب مفصله بايد ديد.
تنوين و نون ساكنه، حكمش بدان اى هوشيار *** كز حكم او زينت بود، اندر كلام كردگار
اظهار كن در «حرف حلق»(1). ادغام كن در «يرملون»(2) *** مقلوب كن در حرف «با»، در ما بقى اخفاء بيار
تنوين (___ٍ _ ٌ __ً )و نون ساكن (ن) اگر به حلقى رسد حكمش اظهار است و اظهار در اينجا جدا نمودن دو حرف است از يكديگر، مثل: (غفور حليم) كه حاء، اظهار مى شود و (من خوف) كه خاء اظهار مى شود و هكذا.
و اگر تنوين و نون ساكن به يكى از حروف (ى - ر - م - ل - و - ن) برسد ادغام مى شود.
أما ادغام هم دو قسم است: با غنه در نزد حروف (يمون) (ى - م - و - ن) و بى غنه در نزد حروف (لر) (ل - ر) مثل: (خيراً يره) و (فضلا من اللّه) و (محمّدا رسول اللّه) و (عليا ولى اللّه) و (من يعمل) و (غفور رحيم) و (من ربهم) و (لم يكن له).
و اگر تنوين و نون ساكن به حروف «باء» برسد به ميم قلب مى شود مثل (يؤمن
ص: 177
بربه) كه (يؤمم بربه) خوانده مى شود و (من بعد ذلك) كه (مم بعد ذلك) خوانده مى شود.
و اگر تنوين و نون ساكن بغير از حروف يرملون و حروف حلقى و حرف باء برسد اخفاء مى شود يعنى به حالتى گفته مى شود كه ما بين اظهار و ادغام است و ليكن «غنه» رعايت مى گردد.
«المعروف» الحق و «المنكر» الباطل لأن الحق معروف الصحة فى العقول.
و الباطل منكر الصحة فى العقول. و قيل: «المعروف» مكارم الأخلاق و صلة الأرحام و «المنكر» عبارة الأوثان و قطع الأرحام (عن ابن عباس). و هذا القول داخل فى القول الأول (راجع تفسير المجمع فى سورة الأعراف).
قال فى الكشاف عند تفسير قوله تعالى: «رب انى مسنى الضر»(1) الضر بالفتح الضرر فى كل شىء و بالضم الضرر فى النفس من مرض و هزال (كتاب خزائن نراقى ص 375)(2).
«اباء» شدت امتناع است پس هر ابائى «امتناع» است ولى هر امتناعى اباء نيست بنابراين، اباء خدا از عدم اتمام نور خود و يا اباء ابليس از سجده كه در قرآن مذكور است مراد خوددارى شديد است (كتاب مفردات راغب به خلاصه و ترجمه).
«إثم» جرم است هرچه باشد و «عدوان» ظلم است و بنابراين در قرآن كه
ص: 178
فرموده: «يُسٰارِعُونَ فِي اَلْإِثْمِ وَ اَلْعُدْوٰانِ » ، از باب عطف خاص بر عام است (فرائد اللغة به ترجمه).
در كتاب مفردات راغب قولى را نقل كرده كه «اثم» اعم از عدوان است (و اين دو قول برخلاف يكديگر است).
و محرر اين تفسير از هر دو قول صرف نظر كرده مى گويم: «اثم» در أعمال قلبى است يعنى باطنى، مثل: كينه، حسد، بخل و... و در أعمال ظاهرى است كه ظلم و تجاوز باشد و در قرآن كريم فرموده: «آثم قلبه» و أما «عدوان» فقط در أعمال ظاهرى است.
(اثم و عدوان) با هم در پنج آيه از قرآن كريم مذكور است: 85:2 و 3:5 و 65:5 و 8:58 و 9:58.
«أبد» عبارتست از مدت زمانى كه نهايت ندارد و مقيد و منحصر نيست. و «أمد» مدتى است كه اندازۀ آن مجهول است در وقتى كه بطور مطلق گفته شود و گاه منحصر مى شود، مثل اينكه گفته شود: «أمد فلان» مانند «زمان فلان» ضمنا گفته شده كه «أبد» تثنيه و جمع بسته نمى شود و لغت آباد در (أبد الآباد) مولّد است (فرائد اللغة بنقل از كتاب كليات أبو البقاء به ترجمه).
ابن عباس گفته است كه(1) اگر در أزل بجاى «بلى»، «نعم» مى گفتند، همه كافر مى شدند، و وجه آن اين است كه بلى موضوع است از براى ابطال نفى و اثبات منفى و نعم از براى تصديق مخبر (كتاب خزائن نراقى ص 253).
«الحنفاء» جمع «حنيف» و هو من يتبع ابراهيم عليه السلام أو من يكون على مثاله.
و الأصل فى معنى (الحنيف) المائل المنحرف، و لما كان الناس فى زمن ابراهيم على و ثنية واحدة و فارقهم ابراهيم الى التوحيد وحده قيل فيه (حنيف) أى مائل
ص: 179
عن الناس كافة.
و لما كان العرب قبل النبوة يزعمون أنهم على دين ابراهيم لقبوا بالحنفاء مع ما خلطوا فى دينهم و أدخلوا عليه من عقائد الوثنية و عوائدها و خفى هذا على كثير من الناس فظنوا أن الحنيف معناه الوثنى و ليس الأمر كما يظنون (نقل من كتاب تفسير «عبده» فى سورة البينة).
«حنيف» (و جمعها حنفاء): لفظة جاءت فى القرآن بمعنى صاحب الدين القويم و اطلقت على ابراهيم ابى اسحاق و اسماعيل. و قد ترد اللفظة فيما بعد بمعنى المسلم (المنجد ج 2).
«تكرى» بفتح تاء و كاف سه نقطه ئى و «تاكرى» و «طاكرى» نيز با كاف سه نقطه يعنى اللّه (خدا) (كتاب توركجه لغت ص 365).
(تاكرى بيوك دى) يعنى خدا بزرگ است. («بيوك» بضم باء يعنى ضد كوچك:
كبير، جسيم، عظيم) (كتاب مزبور ص 288).
تركهاى ساكن ايران خدا را «تارى» تلفظ مى كنند.
«بلقيس» بالكسر ملكة سبا - قال الحسن: هى بنت شراحيل ولدها اربعون ملكا آخرهم أبوها و قصته فى النمل قال اللّه تعالى حاكيا عن الهدهد: «إِنِّي وَجَدْتُ اِمْرَأَةً تَمْلِكُهُمْ وَ أُوتِيَتْ مِنْ كُلِّ شَيْ ءٍ وَ لَهٰا عَرْشٌ عَظِيمٌ » - الى قوله - «وَ أَسْلَمْتُ مَعَ سُلَيْمٰانَ لِلّٰهِ رَبِّ اَلْعٰالَمِينَ » (سفينة البحار).
«بلقيس»(1) اسم أطلقه العرب على ملكة سبا التى جاءت الى سليمان الحكيم لتلقى عليه الألغاز و تسمع أقوال حكمته (المنجد 2).
محرر اين تفسير احتمال مى دهم كه كلمه مركب باشد از «بل» مخفف «بعل» يعنى خورشيد و از «قياس» يعنى ملكه اى كه همچون بعل است و به عبارت ديگر همچون
ص: 180
خورشيد است يا كيش خورشيدپرستى دارد.
در كتاب مجمع البحرين در لغت (مرا) نوشته كه: (قال بعض حمير لبعض:
«ما سيرة هذه الملكة من سيرة أبيها؟ فقالوا: «بلقيس» أى «بالقياس» فسميت بلقيس) (ه).
«بعل» يا «بعليه» (يعنى خداوند يا آقا) بايد دانست كه أهالى مشرق در زمان قديم أجرام سماوى را پرستش مى نمودند مثلا أهالى فينيقيه و كنعان و ساير همسايگان ايشان آفتاب پرست و ماه پرست بودند و(1) «بعل» را خداى آفتاب و(2) «عشتاروت» را خداى مادۀ ماهتاب مى دانستند. لكن نه اينكه عبادت مسطور فقط در مشرق رواج داشت بلكه در مملكت اروپ نيز معمول بود چنانكه ساكنان سكندينيويا و بقولى ساكنان بريطانيا آفتاب پرست بودند. و بموافق تاريخ معلوم مى شود كه عبادت أهالى ايرلند و اسكاتلند شباهت كلى به عبادت بعل داشته و فعلا در اسكاتلند محلى است كه آن را «بالتين» مى گويند يعنى تلّ آتش «بعل»، زيرا در آنجا براى «بعل» آتش مى افروختند.
أما لفظ بالتين يعنى آتش بعل اسمى است كه أهالى ايرلند براى عيد مخصوص گذارده اند كه عادت داشتند كه در آن عيد جمع شده بر سر تپه و تلها آتش بيفروزند و حيوانات خود را از ميان آتش بگذرانند - و روز يكشنبه دوم بعد از صعود (عيسى) را نيز بالتين مى گويند. و البته مطالعه كننده أثر آفتاب پرستى را در اين قواعد و رسوم به واضحى مى بيند.
أهالى مشرق را ميل بسيار به عبادت «بعل» بود به طورى كه فرزندان خود را براى (آن) قربانى سوختنى مى نمودند (كتاب ارميا 5:19) و مكانهاى بلند مثل كوهها و تلهاى مرتفعه را كه چشم انداز خوب داشت براى بناى مذبح او برمى گزيدند.
خلاصه: «بعل» براى قوم اسرائيل سنگ مصادم شد، زيراكه به واسطۀ داخل كردن عبادت او به شهرهاى خودشان شريعت أقدس الهى را شكستند و اوامرش را
ص: 181
ناچيز انگاشتند (كتاب أول پادشاهان 17:18-40) و (كتاب يوشع 17:22) و (توراة سفر اعداد 3:25 و 5 و 18) و (كتاب مزامير 28:106) و (توراة سفر تثنيه 3:4).
خلاصه: عبادت «بعل» در ميان أهالى مشرق عموميت داشت و هريك او را به نوعى و اسمى ناميدند و أغلب اوقات اسم او را بر شهرهائى كه عبادتش در آنجا رواج داشت مى گذاردند مثل «بعل فغور» و «بعل زبوب» (يعنى خداى مگسها كه همان عقرون مى باشد).
و «بعل»، كاهنان بسيار داشت كه با سحر و شعبدۀ خود كه از جمله معجزات «بعل» مى شمردند، مردم را مى فريفتند چنانكه اين مطلب در حكايت ايلياى نبى(1) مفصلا بيان شده (ه).
(بعل بريت) يعنى خداى عهد. (بعلبك) و آن شهرى است بر دامنۀ كوه در لبنان.
يونانيان آن را «هليوپوليس» يعنى شهر شمس مى گفتند و تخمينا به مسافت 43 ميل بطرف شمال غربى دمشق واقع است. و (بعل تامار) يعنى خداى نخل «تمور» و (بعل جاد) يعنى لشكرگاه بعل و (بعل حاصور) يعنى قريۀ بعل (حصار بعل). و (بعل زبوب) كه در عهد جديد (بعل زبول) خوانده شده يعنى خداى نجاسات. و (بعلزبوب) يعنى خداى طب عقرونيان (كتاب دوم پادشاهان 3:1) كه بزرگترين خدايان ايشان بود چنانكه رئيس الشياطين خوانده شده است. و (بعل فراصيم) يعنى خداى هزيمت ها و (بعل هامون) يعنى جمهور بعل و (بعلياداع) يعنى بعل مى داند، همه به مناسبت بت بعل نامگذارى شده.
(بعله) يعنى خاتون (بعلوت) جمع بعله است و (بعلى) يعنى آقا يا خداوند من و (بعليم) جمع بعل است (قاموس كتاب مقدس ص 180-184 به خلاصه).
در قرآن كريم در سورۀ صافات آيۀ 125 فرموده كه: «الياس» پيامبر مأمور مبارزه با «بعل» و پرستندگان آن بوده است.
ص: 182
اكنون به شوهر، «بعل» گفته مى شود. در قرآن كريم «بعل» باين معنى دو بار استعمال شده: سورۀ نساء آيۀ 127 و سورۀ هود آيۀ 72. و كلمۀ بعوله (بضم باء و ضم عين كه جمع بر بعل است) چهار بار به كار رفته: سورۀ بقره آيۀ 228 و سورۀ نور در آيۀ 31 (سه بار).
«بعوله» هم مصدر استعمال شده و هم جمع. «بعل» هم به مرد گفته مى شود و هم به زن. و «بعله» به زن گفته مى شود. و ريشۀ كلمه بمعنى پرورش، جماع و فرمان دادن است.
رسم آتش در چهارشنبه سورى و از روى آتش پريدن در چهارشنبۀ ما قبل از عيد نوروز، از بقاياى رسوم آتش پرستى است كه يا آتش مستقلا پرستش شده و يا براى بت بعل و أمثال آن افروخته شده است.
آتش المپيك(1) هم از بقاياى رسوم همين روزگار است.
اول دفعه كه لفظ «ساعت» در كتاب عهدين ذكر شده در كتاب دانيال (6:3) است (قاموس كتاب مقدس).
در كتاب مزبور در (5:3 و 6) چنين نوشته: «چون آواز كرنا و سرنا و عود و بربط و سنتور و كمانچه و هر سه قسم آلات موسيقى را بشنويد آنگاه برو افتاده تمثال طلا را كه نبوكدنصر پادشاه نصب كرده است، سجده نمائيد، و هركه برو نيفتد و سجده ننمايد در همان ساعت در ميان تون آتش ملتهب افكنده خواهد شد (ه).
محرر اين تفسير گويد:
1 - حضرت دانيال عليه السلام از اسرائيليان است كه نبوكدنصر آنها را به اسارت برد و او در عداد اسرائيليان بود.
ص: 183
2 - يهودان از لغت (ساعت) تا آن تاريخ استحضار نداشته اند و كلمه عربى است.
3 - آلت تشخيص وقت، صور گوناگونى را پشت سر گذارده و امروز بصورت حاضر در آمده است و در قديم بوسيلۀ آفتاب و بنام «درجات» استعمال مى شده.
4 - استعمال رقاص در ساعت از اكتشافات مسلمين است (دكتر «برنار» معلم دار الفنون اكسفورد).
5 - اين هارون الرشيد است كه «ساعت» بعنوان هديه براى شارلمان(1) به فرانسه فرستاد (ترجمۀ تمدن اسلام و عرب دكتر گوستاو لوبون فرانسوى ص 625 ديده شود).
6 - در منجد به ترجمه نوشته: «ساعة»: جمعش سياع (بر وزن كتاب) و ساعات است و آن شصت دقيقه است، نيز وقت حاضر است. گفته مى شود: حقم را دريافت مى كنم «الساعة» يعنى در همين وقت حاضر، نيز آلتى است كه برحسب ساعات وقت به آن شناخته مى شود و از جمله ساعت رملى است (كه با ريگ انجام مى شده) و ساعت آفتابى است (كه با گذشتن درجات آفتاب معلوم مى شده)، و نيز بمعنى قيامت است، يا وقتى كه قيامت در آن به پامى شود (ه).
7 - علامه شيخ محمّد رضا نجفى اصفهانى متوفى به سال 1362 هجرى قمرى از اساتيد محرر اين تفسير، لغزى منظوم دربارۀ ساعت فرموده:
و ذات قلب قلق هائب *** و لم تكن قط بمرتاعة
تحمل فى الوجه على رغمها *** عقارب ليست بلساعة
و ان تكن حاملها ساعة *** «تسألك الناس عن الساعة»
به خلاصه: بسا چيزى كه دلى مضطرب و ترسان دارد و حال آنكه هيچگاه ترسان نبوده و با خود چند عقرب(2) را در روى خود برمى دارد كه عقربها گزنده نيستند، و اگر آن ساعت را ساعتى - يعنى وقتى - همراه داشته باشى مردم ساعت (يعنى وقت) را از تو مى پرسند كه: ساعت چه وقت است ؟
ص: 184
لطف و لطافت اين اشعار در اين است كه مصرع أخير، هم ايهام دارد و هم از قرآن كريم اقتباس شده است زيرا در سورۀ «نازعات» فرموده: «يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلسّٰاعَةِ أَيّٰانَ مُرْسٰاهٰا» يعنى اى پيامبر! كفار از تو دربارۀ قيامت مى پرسند كه زمان ثبوت آن كى (چه وقت) است ؟ 8 - در قرآن كريم كلمۀ «ساعة» چهل و هشت بار ذكر شده است.
يكى از مناصب مهم و معتبر درگاه سلاطين، منصب ساقى گرى بوده (توراة سفر تكوين 13:40 و كتاب «نحميا» 11:1) كه ساقى، پياله بدست پادشاه مى داده.
و اين مطلب از رسوم أهالى مشرق زمين است(1) كه پياله بر سفره نمى گذاردند بلكه بدست گرفته مى گردانيدند و ساقيان را در خانۀ پادشاه رئيسى بود (كتاب «دانيال» 11:1) (قاموس كتاب مقدس) محرر اين تفسير گويد: موضوع سقايت در دنيا در قرآن كريم در سورۀ يوسف آيۀ 41 مذكور است آنجا كه فرموده: «فَيَسْقِي رَبَّهُ خَمْراً» .
براى نماز «عشاء» در مسجد پيامبر صلّى اللّه عليه و آله شاخۀ بى برگ درخت خرما، افروخته مى شد چون «تميم دارى» وارد مدينه شد، با خود قنديلها با وسائل آويختن و روغن زيت آورد و آن قنديلها را به ستونهاى مسجد آويخت و روشن كرد، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: «نورت مسجدنا، نور اللّه عليك أما و اللّه لو كان لى بنت لأنكحتها هذا» (تفسير روح البيان در ذيل آيۀ كريمۀ: «إِنَّمٰا يَعْمُرُ مَسٰاجِدَ اَللّٰهِ ...») يعنى حضرت فرمود:
تميم! مسجد ما را نورانى ساختى، خدا تو را نورانى كند (آنگاه به مردم فرمود:) بهوش
ص: 185
باشيد! به خدا قسم! اگر من دخترى داشتم بعقد ازدواج تميم در مى آوردم (يعنى او را داماد خودم مى ساختم) (ه).
عتمه (بر وزن صدقه) ثلث أول از شب است، نيز تاريكى شب مطلقا (منجد به ترجمه).
عتمه ثلث أول از شب است بعد از ناپديد شدن شفق و يا عتمه وقت نماز خفتن است (قاموس به ترجمه).
«آب تنزيه» آبى است كه خاكستر گاو سرخى را كه (خداوند به بنى اسرائيل أمر فرموده بود كه كشته بسوزانند) در آن ريخته و با چوب سرو، و زوفا، و أرغوان آميخته بر بدن كسى كه مس ميت كرده بود مى پاشيدند. و هرآن كس كه اين آب را بعد از مس ميت بر او نمى پاشيدند از جماعت اسرائيل جدا شده و قتل او لازم بود (توراة سفر اعداد 9:19 و 13 و 17 و 18 و 21).
محرر اين تفسير گويد:
1 - اين گونه حكم ها براى خنثى كردن رسوم موميائى مردگان در مصر بوده است.
2 - على القاعده يهودان، هم اكنون نيز بايد اين قانون را اجراء كنند ولى..
«آبل» (بفتح باء) يعنى چمن. و «آبل محوله» جائى است در دشت أردن يعنى چمن رقص و «آبل شطيم» آخرين جائى است كه بنى اسرائيل قبل از وفات موسى در آنجا اردو زدند (توراة سفر اعداد 49:33) و همان جائى است كه اسرائيليان بتوسط زنان مو آبى و مديانى فريب خورده به ناپاكى مشغول پرستش بعل شدند (توراة سفر اعداد 25:).
آبل مصرايم (چمن مصر يا چمن نوحۀ مصريان) و آن در دشت، در ميان يريحو و أردن واقع است و وجه تسميه اين است كه يوسف هنگامى كه جسد يعقوب را از مصر براى دفن كردن مى آورد، در آنجا هفت روز رسوم تعزيه دارى را به پايان
ص: 186
آورد (توراة سفر تكوين 10:50 و 11)(1).
«أبو كريفا» يعنى پوشيده (قاموس كتاب مقدس) و اين اسم مخصوص كتابهائى است كه مسيحيان از گردونۀ كتابهاى عهد عتيق و كتابهاى عهد جديد خارج كرده اند [كه 14 كتاب از عهد عتيق است] و [تواريخ چند و أناجيل و رسائلى است از عهد جديد].
محرر اين تفسير گويد: هر چندى مسيحيان انجمن كرده اند و در هر انجمنى بدون هيچ گونه دليل و برهانى كتابى را از گردونه بيرون انداخته اند!! در قاموس كتاب مقدس پس از شرح كتابهاى مذكور در ميان قلابها كه از جمله مكابين أول و دوم است در ص 9 نوشته كه: «تشندارف» 22 پاره اى از آن أناجيل جعلى و 13 تا از رسائل ساختگى فوق را در يك جلد جمع كرده محض ازدياد اطلاع بطبع رسانيد.
بعد نوشته: مضمون اين كتابها از قصصى بود كه در ميان يهوديان و مسيحيان عربستان در زمان «محمّد» رواج (رايج) و معمول بود. محمّد نيز اين حكايت (حكايات) افسانه مانند را به منزلۀ آيات حقيقى گرفته و چندى (تعدادى) از آنها را در قرآن مندرج ساخت (ه).
محرر اين تفسير گويد: 1 - مسيحيان هيچ گونه دليلى ندارند كه كتب و انجيلها و رسائلى كه از گردونه بيرون انداخته اند جعلى بوده و اين بقايا كه پذيرفته اند (يعنى: چهار انجيل محرف و مغلوط و مغشوش و رساله ها كه بدنبال آنهاست)؛ صحيح است.
2 - از همين تعبير ناهنجار گستاخانۀ قاموس كتاب مقدس نويسان اتخاذ سند مى كنيم و مى گوئيم كه: خود اقرار كرديد كه بعض مطالب (كه بوحى الهى در قرآن كريم مذكور است) همان مطالبى كه مربوط به امت موسوى و عيسوى است و اكنون در
ص: 187
كتابهاى پذيرفته تان نيست قبلا بوده و از شمار خارج كرده ايد.
3 - قرآن كريم فرموده: اين دو امت موسوى و عيسوى سخنهاى خدا را تحريف مى كنند. به آيات ذيل در قرآن كريم مراجعه كنيد:
يحرفون الكلم عن مواضعه 45:4 يحرفون الكلم عن مواضعه 14:5 يحرفون الكلم من بعد مواضعه 44:5 يسمعون كلام اللّه ثم يحرفونه 75:2 محرر اين تفسير گويد: بازار تحريف، گرم و تنور آن هميشه داغ است و لذا چاپ كتابهاى مقدس با يكديگر در نكات حساس اختلاف دارد.
«رام» يعنى عالى و «أرام» بر وزن سلام نيز بمعنى عالى است (قاموس كتاب مقدس).
«أجاج» بر وزن سلام يعنى مشعله(1)، و آن نام عمومى پادشاهان «عمالقه» بود همچنان كه هريك از سلاطين مصر را فرعون مى گفتند (توراة سفر اعداد 7:24 و أول سموئيل 8:15) و سموئيل، آخرين نفر از پادشاهان عمالقه را قطعه قطعه نمود (أول سموئيل 33:15) و قاموس كتاب مقدس اين عذاب هولناك را دربارۀ پادشاه توجيه كرده است به اين گونه كه چون ظالم بوده لذا اين چنين معذب شده (ه).
آن هامان كه مى خواسته است قتل عام يهودان را فراهم كند و به واسطۀ اقدام استير و مرد مردخاى خنثى شده (كتاب استير 1:3 و 10 - و 3:8 و 5) أجاجى (بشد ياء) بوده على الاحتمال يعنى به دنبالۀ دشمنى بين عمالقه و يهودان بوده است.
«عماليق» و «عمالقه» طايفه ئى قوى و صاحب اقتدار بودند و مملكت ايشان فيما بين كنعان و مصر در دشت سينا بود و با بنى اسرائيل از زمان موسى دائم در جنگ بودند و بالاخره شاؤل و داود آنها را شكست دادند و اسم ايشان أبد الدهر منقرض شد (توراة سفر تكوين 7:14 و سفر خروج 8:17 و سفر اعداد 29:13 و 14:،
ص: 188
25 و 20:24 و كتاب داوران 12:7 و كتاب أول سموئيل 17:30 و كتاب أول تواريخ أيام 43:4).
عماليق: شعب قطن جنوبى فلسطين و حارب العبرانيين فأباده شاؤل و داود (المنجد ج 2).
«عماليق» (بر وزن قناديل) و «عمالقه» (بر وزن فراعنه) گروهى بودند كه در شهرها پراكنده شدند و آنان از فرزندان «عمليق» (بر وزن قنديل بكسر قاف) يا «عملاق» (بر وزن انسان) پسر لاود بن ارم بن سام بن نوح بودند(1).
«عملقه» (بر وزن طنطنه) يعنى تعمق در سخن و به عبارت ديگر به عمق سخن رسيدن و دوربين شدن در آن است و «عملاق» كسى است كه تو را به زيركى خود فريب مى دهد (قاموس به ترجمه و اقتباس).
در زبان عبرانى بجاى عمو «آحاب» مى گفته اند زيرا براى عمو لغت نداشته اند.
آحاب (بر وزن داماد) (قاموس مقدس) و در متن عربى كتاب عهد عتيق أخاب (أخ آب) (بر وزن سلمان) ترجمه كرده (كتاب أول پادشاهان 29:16) يعنى برادر پدر.
در زبان عربى بجاى برادر پدر و بجاى خواهر پدر لفظ «عم» و «عمه» استعمال شده است و خود اين موضوع بر محدوديت شديد زبان عبرى و توسعۀ زبان عربى دلالت دارد و مى رساند كه زبان عربى «أم الألسنة السامية» است و فرزند زبان سريانى قديم يعنى زبان آدم عليه السلام است.
ضمنا بايد دانست كه حرف (خ) در زبان عبرى نيست زيرا عبرى حروف
ص: 189
«ثخذ، ضظغ» را ندارد. و بى اطلاعى فرهنگ نويسانى كه نوشته اند: زبان عربى (كامل) از زبان عبرى (ناقص) گرفته شده است بخوبى معلوم مى گردد.
«تذكار» (بر وزن سلمان) است و بكسر تاء غلط است. در قاموس نوشته:
«الذكر (بالكسر) الحفظ للشيء كالتذكار و...».
المنجد لغت «تذكار» را از قلم انداخته است.
بالجمله تذكار بمعنى ياد كردن چيزى است به زبان و أما «ذكر» علاوه بر اين معنى، معانى عديده دارد.
«أرام» (بر وزن سلام) پسر سام بن نوح است (توراة سفر تكوين 22:10) و آن نام مملكتى بوده در نزديكى شام و عبرانيان اين اسم را براى تمام املاكى كه در شمال فلسطين واقع بود استعمال مى كردند، و أراميان، بارها با اسرائيليان جنگيدند لكن داود بر آنها دست يافته ايشان را خراج گذار كرد و سليمان نيز اين مطلب را مرعى داشت و بعد از وفات سليمان باز از فرمان سر پيچيدند.
زبان أراميان نزديك بزبان عبرانى بود و متدرجا عبرانى متروك و أرامى معمول گرديد چنانكه در عصر مسيح در يهوديه معمول و مرسوم شد و فعلا مسيحيان سريانى كه در حوالى موصل يافت مى شوند به آن زبان متكلم اند (قاموس كتاب مقدس به خلاصه).
اسرائيليان، اسراء را به واسطۀ أره عذاب مى نمودند (كتاب دوم سموئيل 31:12 و كتاب أول تواريخ أيام 3:20) گويند كه قوم يهود حضرت اشعياء نبى را با أره دوپاره كردند (قاموس كتاب مقدس ص 44). در كتاب تواريخ أيام 3:20 نوشته: و خلق آنجا را بيرون آورده ايشان را به اره ها و چومهاى آهنين و تيشه ها پاره پاره كرد و داود بهمين طور با جميع شهرهاى بنى عمون رفتار نمود، پس داود
ص: 190
و تمامى قوم به أورشليم برگشتند (ه).
«اشعياء» بكسر همزه و فتح شين و سكون عين و ياء ممدود است.
(عهد عتيق مشكول).
شرح عمليات بت پرستى يهودان در كتاب دوم پادشاهان باب بيست و سوم مذكور است.
«اسباب جنگ» كه بر تن استوار مى داشتند 4 قسم بود:
1 - سپر و آن از اسباب قديم جنگ مى باشد و غالبا از چوب سبك درست كرده و پوست برآن مى كشيدند و گاه تمام سپر از طلا يا مس بود و يا فلزات را روپوش سپر مى كردند و آن را با دست چپ مى گرفتند و سطح خارج سپر محدب بود تا تير آن را پاره نكند.
2 - زره كه سينه و پشت و گاه شكم را نيز مى پوشانيد و بر دوپاره منقسم بود. أما وزن زرۀ جليات(1) (جالوت) كه در بر داشت 32 رطل برنج بود و آن را از صفحه هاى برنجين ترتيب داده مثل فلس ماهى به يكديگر وصل نموده بودند.
و گاهى شاخه هاى بيد را بهم بافته برنج بر بالاى آن مى كشيدند و آن جزئى كه سينه را مى پوشانيد گاهى با كتان آستر مى شد و كمربند منقشى نيز برآن استوار مى داشتند.
3 - ساق بند و آن دو پارچه از پوست يا آهن بود كه براى محافظت ساقها استعمال مى نمودند.
ص: 191
4 - خود كه پوشش سر بود و آن غالبا از برنج و گاهى از پوست ضخيم ساخته مى شد و بالاى آن را با پر زينت مى نمودند و در قديم صفحه اى نيز براى محافظت صورت برآن مزيد مى كردند.
1 - شمشير كه در قديم كوتاه و داراى دو دم بود.
2 - نيزه 3 - مزراق كه هر دو شبيه به يكديگر بود لكن نيزه از مزراق بلندتر و بر سر هريك سرى از آهن صيقلى آبدار بود. و بلندى نيزۀ يونانيان 25 قدم بود.
اما آنچه اعراب استعمال مى نمودند بيش از 15 قدم نبود و بر بن هريك، ته نيزۀ آهنين بود كه چون مى خواستند آنها را بر زمين بزنند به آسانى جا بگيرد. (ته نيزه هم كشنده بود).
4 - تير و آن را از كمان مى انداختند و در شكار و جنگ به كار مى بردند، و در أول اختراع، تير را از چوب گز و كمان را از چوب نرم يا برنج مى ساختند. و زه را از پوست يا موى اسب يا رودۀ حيوانات درست مى كردند، و گاهى سر تيرها را با زهر آب مى دادند، و گاهى اخگرى بر يك طرف تير مى بستند تا أموال طرف مقابل را آتش بزند.
و تيرها را در جعبه گذارده به طورى بر كنف مى آويختند كه در هنگام حاجت به آسانى بتوانند از آنها كشيده به كار ببرند («كنانه» بر وزن كنايه بمعنى تيردان است كه به فارسى «كيش» مى گويند).
5 - فلاخن (بفتح خاء) و آن از اسباب قديم بود و از آن سنگ مى انداختند و در اين صنعت سبط «بن يامين» سرآمد بودند به طورى كه سنگ را با دست راست يا چپ مى توانستند بيندازند.
6 - تبر (تبر زين هم گفته مى شود).
7 - گرز كه آن را با أشكال مختلف ترتيب مى دادند (كتاب قاموس مقدس اقتباسا).
كوپال همان گرز آهنين است كه عربى آن «عمود» است (فرهنگ نظام).
ص: 192
پنج قارۀ زمين (آسيا Asia - اروپا EuroPa - آفريقا Africa - أستراليا Australia - آمريكا America ) با حرف الف شروع مى شود.
أما اسم آسيا در أول فقط به ولايت كوچكى از «ليديه» كه «ايونيه» و «ايونيس» جزء آن بود اطلاق مى شد، پس از آن دايرۀ استعمالش وسعت يافت و بتدريج اراضى مجاور آنجا را نيز شامل گرديد تا بالاخره به تمام آسياى صغير اطلاق شد، پس از آن نصف كرۀ شرقى را كه فعلا معروف است، آسيا ناميدند (قاموس كتاب مقدس).
زندگانى أنبياء كه اسامى آنها معروف است از آدم تا خاتم در اين نيمكرۀ شرقى بوده و ديانت اسلام از اينجا به أقطار ربع مسكون امتداد يافته.
أما آسياى صغير: شبه جزيره اى است كه در طرف مغرب جنوبى آسيا واقع و در بحر متوسط داخل شده از طرف مشرق به فرات و از طرف مغرب به جزاير دريا و از طرف شمال به بحر أسود و از طرف جنوب به بحر متوسط منتهى مى شود (كتاب قاموس مقدس به خلاصه) (مدرك املاء انگليسى پنج كلمه، فرهنگ معين است).
هركسى را ناگهان اين تب گرفت *** بايد از حسرت به دندان لب گرفت
هر بنده اى كه مورد توفيقات ربانى واقع شود؛ روش حساس يكى از پيامبران را طى مى كند يا منفردا و يا ملفقا و محرر اين تفسير با اعتراف به نقصان و عجز خود بعض طرق ملفقات را تا اكنون كه برف پيرى بر سرم باريده است درنورديدم و آينده را خدا مى داند.
اما راه آدم عليه السلام همان گونه كه آدم از بهشت رانده شد از آغوش پرمهر پدر و مادر رانده شدم، پدرم سيد محمّد حسن در عنفوان بهره بردارى من از شباب راه فناء را طى كرد و طعم زندگانى ممتد با او را نچشيدم و در هفتم خرداد ماه سال 1312 شمسى هجرى (سوم ماه صفر سال 1352 قمرى) در بيمارستان سينا (كه بغلط سينا مى گويند
ص: 193
و صحيح آن ابن سيناست و نام گذاران در نيافته اند كه پزشك نامى و مشهور اسلام على بن سيناست نه سيناى بلخى كه شايد مردى كشاورز و گمنام بوده است) روحش از كالبد بدن عنصرى مفارقت كرد و حسن در امامزاده حسن طهران آرميد. و من هنوز يوسف گم گشتۀ خود را مى جويم.
يوسف گم گشته بازآيد به كنعان غم مخور *** كلبۀ أحزان شود روزى گلستان غم مخور
النهايه در خواب، زيرا تا چند سالى پس از وفاتش در عالم رؤيا، كلبۀ خونين قلب مرا تسلى مى بخشيد و ليكن اكنون از اين معارج و مدارج صعود نموده و به عالم خاكى توجهى ندارد و در آن سنوات هم كه يادى مى كرد براى تفقد از همسرش و فرزندان كم سالش بود.
در سال 1341 شمسى هجرى در پانزدهم مهر ماه، بانو فاطمه همان مادرى كه نه ماه زحمت باردارى و دو سال زحمت شير دادن و بعد از آن ساير زحمات مرا تحمل نمود، او هم كاشانۀ ما را تبديل به: كاش، واى، دريغا، نمود (روان نظامى شاد):
از آن انديشه كن كاين جان بدبخت *** به زندان فراموشان كشد رخت
كسى كاو از تو بسيار آورد ياد *** همى گويد كه: مسكين آدمى زاد
اما راه ادريس عليه السلام - همان گونه كه ادريس در تدريس و تعليم و تربيت متوغل بود از سال ششم عمر تا كنون اشتغال به كسب علوم و تدريس دارم. علم، علم است خواه كم و خواه بسيار. يعنى من نمى گويم ادريس شده ام بلكه مى گويم يك قطره آب، آب است و اوقيانوس أطلس هم آب است. بلى، ادريس، سرانجام بمقام «و رفعناه مكانا عليا» نائل گرديد و ليكن «اى بسا آرزو كه خاك شده».
بالجمله: در نائين بهشت آئين، همان سرزمينى كه «و اول أرض مس جلدى ترابها، تحصيلات مقدمات را در نزد اساتيد عديده انجام دادم كه اعم و أهم و أجلى و أعلى و أحلى از همه، تحصيلاتى بود كه نزد سيد بزرگوار پدر عالى مقدار انجام گرديد.
قرآن تفسير مى كنم، حاشا كه دروغ بنويسم، در طول سالهاى معاشرتم نديدم كه پدر، نمازى را از أول وقت فضيلت نماز تأخير انداخته باشد، هنوز هم بسيارى از معمرين وطن زنده اند و شاهد بر صدق عرائض من اند.
ص: 194
در طليعۀ سال شانزدهم عمر، يعقوب آل محمّد و يوسف خاندان از هم جدا شدند.
براى ادامۀ تحصيلات راه اصفهان را پيش گرفتم و تصور مى كردم كه «على آباد شهرى است». طى 24 فرسخ مسافت بين نائين و اصفهان از ده روز متجاوز شد چه راه، از قطاع الطريق و آدم كشان، پرآشوب بود (اينها همه ايرانى بودند، خود را مسلمان مى گفتند و ليكن كى ايرانى مسلمان چنين رفتارها مى كند كه اينها كردند؟! «و ما يؤمن أكثرهم باللّه الا و هم مشركون» يعنى اينها كه اظهار ايمان به خدا مى كنند بيشترشان مشرك هستند).
گرچه منزل بس خطرناك است و مقصد ناپديد *** هيچ راهى نيست كاو را نيست پايان غم مخور
عاقبت، كاروان ما وارد اصفهان شد.
حقا: كه راست گفته اند: «سالى كه نكو است از بهارش پيداست».
سربه سر رنج و محنت در كمين اين ضعيف زبون تر از مور بود. با سپهر كج مدار چه مى شود كرد؟ أما فلك و سپهر و چرخ چه تقصيرى دارد. مشرك مقصر است و لذا خدا مشركين را نمى آمرزد. (باز هم روان نظامى شاد):
اگر بودى فلك را اختيارى *** گرفتى يك زمان يكجا قرارى
ز ما صد بار سرگردان تر است او *** ز ما در كار خود حيران تر است او
بارى: جوجه از زير پر نرم و گرم مرغ فاصله گرفت و گستاخانه و بى ادبانه آغوش گرم خانوادگى را وداع گفت - بااينكه يار در خانه و آب در كوزه بود.
چنين نائينى با داشتن چنين پدرى ديگر ميسرم نگرديد. مى رفتم درحالى كه زبان حال من با پدر جهان ديده ام اين بود:
تو پندارى كه عالم جز همين نيست *** زمين و آسمانى غير ازين نيست
چو آن كرمى كه در گندم نهان است *** زمين و آسمان او همان است
به خلاصه: اشتباه كرده بودم اما اشتباهات دو گونه است: اشتباهى كه تا هند
ص: 195
مى رود و برمى گردد و اشتباهى كه قابل برگشت نيست. اشتباه من از قسم دوم بود.
كسى كه از ساحل دور مى شود و از شناورى اطلاعى ندارد و يا بازمى ماند و غرق مى شود، او هم اشتباه كرده و ليكن جبران ندارد. ديدار ياران جانى او در قيامت است.
دو روباه بسيار مهربان بهم، و يا يكى از آنها، شكار شد، على اى حال در هنگام مفارقت، اين يار به آن يار گفت: كجا يكديگر را بيابيم ؟ يار ديگر گفت: «همانا در دكان پوستين دوز».
كسى كه راه خدا را پشت سر مى گذارد، مذهب شيخى و قاديانى و غيره درست مى كند. كسى كه بعد از صدها سال با ظهور علمائى همچون علامۀ حلى و استادش محقق مؤلف كتاب «شرائع الاسلام» و يا همچون استاد البشر خواجه نصير الدين طوسى و يا أبو ريحان بيرونى و يا همچون علامۀ مجلسى مولى محمّد باقر و يا همچون طبرسى صاحب تفسير مجمع البيان و يا همچون شيخ محمّد حسن صاحب جواهر، ادعاء تشيخ و يا تبوب و يا تبهى و غيرها مى كند او هم اشتباه كرده ولى مرگ كه در رسيد «يعنى همان شكار و دكان پوستين دوز» اشتباه، ديگر جبران پذير نمى باشد و تدارك در كار نيست.
براى درك اهميت خدمات علماء اسلام، واقعۀ ذيل نقل مى شود:
جدۀ مادرى من مرحومۀ جان جان بيگم در سفرى كه به اعتاب عرش قباب ائمۀ عراق مشرف شده بود با عده اى از زائرات به خدمت «صاحب جواهر» براى پاره اى اسئلۀ فقهى مى روند در حالى كه شيخ در ميان كتابها همچون دوده دار عارفان و يا همچون صيادى كه در پس پردۀ چهل تكه با تمام حواس در انتظار شكار كبك است، سرگرم و غرق در تحرير و تقرير و تسطير مسائل و شرح شرائع و شكار مطالب عاليات بوده است در اين اثناء ملجات موت، تهليل گويان با محفه (بكسر ميم و شد فاء مفتوح) و تابوت وارد مى شوند و از ايوان محاذى ايوان محل جلوس شيخ جنازه اى را حركت مى دهند و شيخ با پاى برهنه تا دم در خانه جنازه را تشييع كرده و برمى گردد و به جواب سائلات و مستعلمات پاسخ مى گويد.
جان جان بيگم (رضوان اللّه عليها) [آن زن داغ ديده كه بعدها يك دانه پسر نحرير و بى نظير خود را از كف داد: آية اللّه العظمى ميرزا على محمّد كاشفى پسرى در زهد نظير
ص: 196
ابراهيم أدهم و در علم و فضيلت از مجتهدان أعلم و در سال همچون غنچۀ گل نشكفته، هنوز بوئى از كاميابى همسر نشنيده و تار گيسوى دوشيزه اى را كه بر او روا باشد نديده يعنى در هفته اى كه از خلوت مدرسه به خلوت خانۀ حجله بايد برود همان هفته به زندان فراموشان رخت برد و در اصفهان به سال 1334 قمرى هجرى در جوار جهانگير خان فيلسوف آرميد] چنين حكايت كرد كه: زائرات حاضرات در محضر شيخ غرق حيرت و دهشت شدند كه اين مسافر جهان جاودانى كه بود؟ تا دريافتند كه پسر شيخ بوده! آرى:
ثم محمّد حسن بن الباقر *** شيخ جليل صاحب الجواهر
منه استفدنا برهة من السلف *** كان وفاته [على أرض النجف]
محرر اين تفسير گويد: توسن قلم را بمركز جهش و پرش خود بازمى گردانم و مى گويم: اگر دنياى مادى من هم بهشت برين دنيوى شود چه سود؟
گيرم كه فلك همدم و همراز آيد *** ناسازى دهر بر سر ساز آيد
ياران گذشته از كجا جمع شوند؟ *** وين عمر گذشته از كجا بازآيد؟
نيز محرر گويد: سال 1386 قمرى يعنى سالى كه عمر محرر اين تفسير به شصت و چهار سال منهاى 4 ماه و ده روز رسيده، از سالهاى قرآن عمر اين ذرۀ بى مقدار بود و به تداعى معانى، شعرى از شاه نعمة اللّه ولى (قدس اللّه سره و طيب اللّه رمسه) بخاطر رسيد:
نود و هشت سال عمر گران *** داد بر ما خداى پاينده
گرچه امسال هست سال قران *** تا چه زايد ز سال آينده
و ليكن اين قران از بركت تفسير قرآن به خير گذشت.
بارى: اصفهان نصف جهان است شايد باين معنى باشد كه جهان، نصفش در شادى و نصف ديگرش در غم و اندوه است اما براى محرر اين تفسير اين نصف جهان، غم و اندوه بود. كدام غم و كدام اندوه ؟:
مالاريا: مدام شربت زهرآگين خود را در كامم مى ريخت.
ص: 197
مباد كس چو من خسته مبتلاى فراق *** كه عمر من همه بگذشت در بلاى فراق
غريب و عاشق و بيدل فقير و سرگردان *** كشيده محنت أيام و دردهاى فراق
اگر بدست من افتد، فراق را بكشم *** به آب ديده دهم باز خونبهاى فراق
كجا روم چه كنم حال دل كرا گويم ؟ *** كه داد من بستاند، دهد جزاى فراق
ز درد هجر و فراقم دمى خلاصى نيست *** خداى را بستان داد و ده سزاى فراق
فراق را به فراق تو مبتلا سازم *** چنانكه خون بچكانم ز ديده هاى فراق
من از كجا و فراق از كجا و غم ز كجا؟ *** مگر كه زاد مرا مادر از براى فراق
به داغ عشق تو حافظ چو بلبل سحرى *** زند به روز و شبان خونفشان نواى فراق
شماتت اعداء: (فاطمۀ زهراء عليهما السلام در شكايت يا حكايت خود فرموده: «و شمت بى عدوى و الكمد قاتلى».
فقر: اما نه فقر روحانى بلكه فقر كثيف مادى، فقرى كه نتايج شؤم آن ذلت و محنت است و چون كسوت حيات به بر گرفت شپش و شپشك و رشك است، فقرى كه لباسها را ژنده و آزادها را بنده مى سازد. فقرى كه بخاطر آن بجاى استحمام در حمام، در چهار چهار زمستان پناه به آب «تكيۀ بكتاش» (محل عبور شعبه اى از رودخانۀ زاينده رود اصفهان) بردم كه با مرگ يك وجب بلكه كمترك فاصله داشتم بااينكه اجرت حمام يك عباسى يعنى چهار شاهى بود ولى وقتى بنا شد «بهشت چنينى به يك صلوات» آن صلوات كه نباشد چه مى توان كرد؟ پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به خدا پناه برده از فقر، فقرى كه انسان را سربه زير و بينى انسان را به خاك مى رساند.
حقا، ظلم صريح است كه: يكى از ضعف جانش برآيد و يكى چندان بخورد كه از دهانش برآيد بدا! بحال تبه كارى كه منكر روز رستاخيز بشود، مگر جبران اين مظالم جز در قيامت ممكن است ؟ بلى: براى اينكه بوالهوسان، دمى خيالاتشان از ياد قيامت و دوزخ كدر و تيره
ص: 198
نگردد، منكر رستاخيز مى شوند.
بارى: اصفهان را به خدا سپردم و بلكه ما را از مدارسه بيرون رفتيم. چون فضول مزاحم است به قم آمدم و سنوات 1343 تا 1345 بدرس خارج شيخ المشايخ العظام [كسى كه با نيروى جدّوجهد بلكه با توفيق خداى بزرگ از مصيبت خوانى بر مسند فتوى و بر كرسى رياست شيعه جلوس كرد مولانا حاج شيخ عبد الكريم يزدى] پرداختم. و دروس ايشان را به شهادت أرباب انواع از أهل علم و فضيلت تنها فردى بودم كه مى نوشتم.
ولى باز از بخت بد، از وسوسۀ وسوسه كننده ئى هوس اصفهان كردم، و در همين سفر، شد آنچه شد:
«هر لحظه به شكلى بت عيار در آمد».
بالجمله: زمانه دگرگون شد، تحولات پديد آمد، ايران سامانى گرفت، شاهى بر سرير سلطنت جلوس كرد كه بايستى مظالم دورۀ افاغنه را تا عهد خود جبران كند.
عجبا: مگر آن ضايعات قابل جبران بود، هزار سال جهش، آن تباهى ها را ترميم نمى تواند كرد.
مع ذلك: با هر فداكارى اى بود، قدم هاى اصلاحى برداشت و بر ترميم مظالم همت گماشت.
اكنون كه سال 1386 هم در شرف انجام است باز مى يابم كه تمام نارسائيها از خود من است زيرا دعاء صاحب دلى همچون پير روشن ضمير و عارفى آگاه و ماهى چون شاه و شاهى چون ماه، مولانا الأعظم سيدنا و استادنا و كهفنا و عمادنا و ملجأنا و ملاذنا حضرت سيد حسين حسينى طهرانى قدس اللّه روحه و نور فتوحه و أفاض اللّه عليه شآبيب الرحمه، با وجودى كه: نانم را درست كرد و ايمانم را نگاه داشت گوئى بخت مرا عوض نكرد زيرا آن جناب هم چهره در نقاب خاك كشيد پس هرچه هست از خود من است:
«گفتم كه مرا بخت بد خويش قرين بود» على اى حال: با داشتن گواهى اجتهاد از هفت مرجع مسلم تقليد هنوز بى سوادم
ص: 199
مى خوانند و با اقرار به شهادتين بلكه به شهادات باز كافرم مى دانند (روان آن ابن سينا شاد):
كفر چو منى گزاف و آسان نبود *** محكم تر از ايمان من ايمان نبود
در دهر چو من يكى و آنهم كافر *** پس در همه دهر يك مسلمان نبود
مجملا: كتابها مى نويسند كه هفت مرجع تقليد را من اغفال كرده و از آنان اجازۀ اجتهاد گرفته ام! آيا كسى كه جانشين امام زمان عجل اللّه تعالى فرجه است اغفال مى شود؟ پس چگونه از او تقليد مى توان كرد! مختصرا: نمى دانم چه شده كه هفت مجتهد و مفتى مسلم، كفر مرا در نيافته اند و عمرو و زيد فهميده اند كه من كافرم! اجمالا: بخاطر تعليمات آن عارف ربانى و آن واصل صمدانى و آن پير حقانى، آفتاب آسمان حقايق است كه در مقابل اين تهمت ها سكوت كرده ام.
صورت نيست در دل من كينۀ كسى *** آئينه هرچه ديد فراموش مى كند
در صورتى كه امروز حوصلۀ شصت سال تحمل رنج و زحمت و تحصيلات را به كسى نمى بينم و اگر هم آن حوصله باشد ديگر آن اساتيد كه زيارتشان موجب روشنائى دل و ملهم معارف الهيه بود موجود نيستند. نمى گويم العياذ باللّه امروز كسى نيست و ليكن مى گويم: هر گلى بوئى دارد.
كجاست سيد محمّد باقر درچه ئى استادم وحيد دهر؟ كجاست سيد مهدى درچه ئى استادم فريد عصر؟ كجاست سيد ميرزا احمد مدرس نيم آوردى استادم فقيه زمان ؟ كجاست شيخ على يزدى استادم خلاق بيان علم معانى و بيان و بديع ؟ كجاست شيخ محمّد رضاى نجفى اصفهانى استادم نابغۀ روزگار؟ كجاست شيخ محمّد حسن دشتكى استادم، سيبويه و محمّد بن يعقوب فيروزآبادى وقت ؟ كجاست حاج ملا حسن نائينى استادم صاحب كتاب گوهر شب چراغ ؟ كجاست شيخ محمّد خراسانى حكيم، أرسطو و افلاطون زمان ؟
ص: 200
كجاست حجت و يا صدر و يا مديسه ئى و يا حائرى يزدى آيات الهيه ؟ كجاست سيد محمّد حسن نائينى آن زاهد عابد ساجد پرهيزكار مدرس محقق مدقق أديب أريب لبيب يتيم كنندۀ فرزندانش.
تصور نرود كه من آن باشم كه فرموده:
بسوخت حافظ و ترسم كه شرح قصۀ او *** بسمع پادشه كامكار ما نرسد
بلكه نسوخت حجت و دانم كه شرح قصۀ او *** بسمع پادشه كامكار ما برسد
شيخ بهائى (قدس سره) در كتاب «مفتاح الفلاح» نوشته كه: در عهد ما خواندن سورۀ فاتحه پس از تناول طعام شهرت دارد و من در كتابهاى حديث برآن اطلاع نيافتم. و از يكى از أهل خبر شنيدم كه: چون على عليه السلام را پس از صرف طعام لعن مى كردند، عمر بن عبد العزيز آن را منع كرد و خواندن سورۀ حمد را بجاى آن گذارد.
و ممكن است از عموم استحباب تحميد، اين برنامه را دريافت كرد زيرا «تحميد» بر سورۀ حمد صدق مى كند و شايد خوانندگان حمد مقصودشان اين است، نه اينكه بگويند دراين باره نص خاصى رسيده (نقل از كتاب كشكول سيد على ميبدى ص 87 به ترجمه).
مجموعۀ سور قصار كه در مكاتب قديم تدريس مى شد به اسم (پنج «الحمد») موسوم بود و وجه تسميه اين است كه: در أول پنج سورۀ قرآن، كلمۀ (الحمد) وارد است بشرح آينده:
در سورۀ فاتحه آيۀ أول «اَلْحَمْدُ لِلّٰهِ رَبِّ اَلْعٰالَمِينَ » است.
در سورۀ أنعام آيۀ أول «اَلْحَمْدُ لِلّٰهِ اَلَّذِي خَلَقَ » است.
در سورۀ كهف آيۀ أول «اَلْحَمْدُ لِلّٰهِ اَلَّذِي أَنْزَلَ » است.
در سورۀ سبأ آيۀ أول «اَلْحَمْدُ لِلّٰهِ اَلَّذِي لَهُ » است.
در سورۀ فاطر آيۀ اول «اَلْحَمْدُ لِلّٰهِ فٰاطِرِ اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضِ » است.
ص: 201
محرر اين تفسير گويد: تعبير از سورۀ قرآن كريم به «كوچك» پسنديده نيست و بايد به سورۀ «كوتاه» تعبير كرد در مقابل «بلند» و لذا در زبان عربى سور «قصار» در مقابل سور «طوال» مى گويند.
«طوال» و «قصار» هر دو بر وزن كتاب است.
تابع اعراب پنج آمد به نزد نحويان «نعت» و «تأكيد» و «بدل» «عطف نسق» «عطف بيان»
قال شيخنا البهائى (رضوان اللّه عليه): الإعراب على ثلاثة اقسام: لفظى و تقديرى و محلى. فالأول كالأول - و الثانى كالثانى - و الثالث كهما.
كتب رجل فى تقاضا شغل الى الصاحب بن عباد هذه العبارة: «المأمول من مولانا اشغالى ببعض أشغاله» فكتب الصاحب فى جوابه: «من كتب أشغالى لا يصلح لأشغالى»(1).
قال الطفل حين سئل عنه أين أبوك ؟: «فاء الى الفيفى ليفىء فاذا فاء الفىء فاء».
يعنى ذهب الى البيداء ليرجع القافلة فاذا آب الظل يجىء(2).
و به عبارت ديگر از طفل عربى پرسيده شد كه: پدرت كجاست: جواب داد: برگشته به بيابان تا غنيمت را بياورد، پس چون سايه برگشت، برمى گردد.
ص: 202
محرر اين تفسير گويد: كتابى همچون قرآن توانسته است زانوى چنين ملت فصيح و بليغى را خم كند و بينى جباران آنها را به خاك بسايد و آنها را مسلمان و مؤمن و مذعن نمايد.
بدان كه در باب «تفعل» و «تفاعل» و «تفعلل» چون در فعل مضارع دو «تاء» در أول فعل جمع شود جايز است كه يك «تاء» را حذف كنند مانند «تَنَزَّلُ اَلْمَلاٰئِكَةُ وَ اَلرُّوحُ » [سورۀ قدر] و «نٰاراً تَلَظّٰى» [سورۀ ليل آيۀ 14] و «تَزٰاوَرُ عَنْ كَهْفِهِمْ » [سورۀ كهف آيۀ 17] كه أصل آنها «تتنزل» و «تتلظى» و «تتزاور» بوده است.
در قرآن كريم، اهميت آفرينش كوه بارها يادآورى شده است. كوه فوايد بسيار دارد كه بعض آنها در محل خود مذكور است، از جمله:
[كوه الوند مانند سدى در مقابل بادهاى بحر الروم قرار گرفته و به علت ارتفاع زياد، قسمت عمدۀ رطوبتى كه از سمت اين دريا مى آيد چون باين كوه مى رسد متوقف مى شود و تشكيل ابر مى دهد و موجب بارندگى مى گردد و به همين جهت اين كوه سر چشمۀ رودهاى طولانى و پرآب است، اغلب رودخانه هائى كه حوزۀ همدان را مشروب مى كند همچنين بعض شعب اوليۀ رودهاى بزرگ غربى ايران از اين كوه مى باشد، چون برفهاى آن در أردى بهشت و خرداد ذوب مى شود رودخانه ها در اين موقع پرآب است و پس ازآن رو به نقصان مى رود] (رجوع به جغرافياى همدان).
محرر اين تفسير گويد: «الوند» با لام غلط است و «اروند» با راء (بر وزن در بند) صحيح است و ياقوت در كتاب معجم البلدان دراين باره شرحى داده است و حتى اين لغت بر زبان حضرت امام صادق (ع) هم دربارۀ اروند همذان گذشته است كه مستمع كلام حضرت را فهم نكرده و «راوند» شنيده است (تفصيل در معجم مزبور).
محرر اين تفسير گويد: معلومم نيست كه اين غلط از كى و كجا پيدا شده است.
ص: 203
سميت الزكاة «صدقة» لدلالتها على صدق العبد فى العبودية كما فى الكافى.
و ذكر فى الأزاهير أن تركيبها يدل على قوة فى الشىء قولا و فعلا و سمى بها ما يتصدق به لأن بقوته يرد البلاء.
و قيل لأن أول عامل بعثه (ص) لجمع الزكاة رجل من بنى صدق (بكسر الدال) و هم قوم من كندة، و النسبة اليهم صدقى بالفتح فاشتقت الصدقة من اسمهم (تفسير روح البيان فى سورة التوبة ذيل آية: «إِنَّمَا اَلصَّدَقٰاتُ ...» .
«اسم جمع» آنست كه متضمن معنى جمع است ولى مفرد از لفظ خود ندارد مثل «خيل» «قوم» «جيش» «جمع». «شبه جمع» آنست كه متضمن معنى جمع است و به آخر واحد آن حرف «تاء» گذارده مى شود مثل «ورق» (بر وزن أسد) كه مفردش «ورقه» (بر وزن صدقه) است و «ثمر» كه مفردش «ثمره» است.
و از اين قبيل است آنچه واحد آن با ياء نسبت مشخص مى شود مثل: «رومى» (باشد ياء) واحد «روم». و «مجوسى» (باشد ياء) واحد «مجوس».
[و ليكن شبه جمع در ما لا يعقل است و قسمت اخير براى عقلا است] بدان كه هريك از اسم جمع و شبه جمع مانند ساير مفردات (برحسب قواعد مفردات) جمع بسته مى شود. پس «قوم» بر «اقوام» [مثل «ثوب» بر «أثواب»] و «رفقه» بر «رفق» [مثل «غرفه» بر «غرف» (بضم غين و فتح راء در جمع)] و «نجم» بر «أنجم» [مثل «نفس» بر «أنفس»] و «روم» بر «أروام» [مثل «نار» بر «أنوار»] جمع بسته مى شود (مقدمۀ منجد به ترجمه).
أوزان مبالغه كلا سماعى است و ساخته نمى شود مگر از ثلاثى (سه حرفى).
و چند لغت است كه از غير ثلاثى است و آنها شاذ است از جمله: «دراك» (بشد راء) از «أدرك» و «سميع» از «أسمع» و «نذير» از «أنذر» و «زهوق» از «أزهق» (منجد در
ص: 204
مقدمه به ترجمه).
محرر اين تفسير گويد: سميع و نذير و زهوق هر سه در قرآن كريم مذكور است.
«أول» ضد آخر (بكسر خاء) است و آن وقتى صفت باشد تنوين به خود نمى گيرد (زيرا غير منصرف است) مثل «لقيته عاما أول»: او را ملاقات كردم سال أول. و اگر صفت نباشد منصرف است مثل: «ما رأيت له أولا و لا آخرا»: براى او أول و آخرى نديدم (المنجد به ترجمه).
«خير» و «شر» اصلشان «أخير» و «أشر» [بشد راء أشر] است. استعمال (خير و شر) شاذ است و همزۀ اين دو براى كثرت استعمال ساقط شده است و گاهى بر وضع أصلى يعنى «أخير» و «أشر» مى شود (مقدمه منجد به ترجمه).
«مدارس» (كمقياس): بيت تدرس فيه التوراة (المنجد).
«رحيم» «عظيم» «ودود» (بر وزن رسول) «صديق» (بر وزن كبريت) «مسكين» «كبار» (بضم كاف و شد باء) همه از امثلۀ مبالغه است. مقصود از أوزان «مبالغه» أوزانى است كه دال بر كثرت اتصاف موصوف است به صفت (مقدمۀ منجد به ترجمه و خلاصه).
قال الحكماء: التقبيل زرع حصاده الجماع (كتاب زنبيل ص 175).
يعنى «بوسيدن» (به شهوت، خواه حلال و خواه حرام) كشتى است كه «جماع» از آن درو مى شود.
«تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل».
در معمارى هاى اسلامى ايران حركتى وجود دارد كه نقش كاشيها و اضلاع مسجد
ص: 205
همه بسوى گنبد متوجه هستند و معماران با اين عمل مى خواسته اند توجه جميع ذرات و عناصر و حركت آنها را بسوى نقطۀ الوهيت برسانند [يعنى همه را متوجه يك نقطه كنند] (ط: سه شنبه 16 اسفند 45 ص 12).
حرف «واو» بايستى در كلمات: «أولئك» و «أولو» و «صلاة» و «زكاة» در قرآن كريم نوشته شود و بدون واو غلط است و در غير قرآن نوشتن دو كلمۀ أخير بدون واو جايز است.
«واو» در آخر لفظ عمر و در حالت رفع و جر نوشته مى شود مثل عمرو [با دو پيش] و عمرو [با دو زير] و اما در حالت نصبى نوشته نمى شود مثل عمرا [با دو زبر] زيرا پسوند «الف» كار پسوند «واو» را انجام مى دهد - و اين علامت گذارى براى اين است كه با «عمر» بضم عين و فتح ميم، اشتباه نشود.
«ألف» در آخر كلمه هرگاه در مرتبۀ سيم باشد و منقلب از «ى» باشد بصورت «ى» نوشته مى شود مثل «رمى» و الا بصورت «ألف» نوشته مى شود مثل «دعا».
«ألف» در آخر كلمه هرگاه در مرتبۀ چهارم باشد بصورت «ى» نوشته مى شود مثل «حبلى» - «يرضى» مگر اينكه ما قبلش «ى» باشد مثل «أحيا» - «استحيا».
«ما» اگر حرف باشد متصل به ما قبل خود نوشته مى شود مثل «انما أنا عبد اللّه» و «أينما تكونوا يدرككم الموت».
و اگر «ما» اسم باشد جدا نوشته مى شود مثل «لا تصدق كل ما يقال».
«ما» اگر به «من» مثل مما [من ما] و «عن» مثل «عما» [عن ما] برسد متصل نوشته مى شود.
«ما» الفش در استفهام حذف مى شود مثل «عم يتساءلون» كه [عما] [عن ما] بوده است.
ص: 206
صداى چاوشان مرته [مرده] آيه *** بگوش آوازۀ «يا ليت» آيه
رفيقون مى رون نوبت به نوبت *** واى آن روزى كه نوبت بر ته آيه
اين رباعى از بابا طاهر بن فريدون همدانى است و از آيۀ: «يٰا لَيْتَ قَوْمِي يَعْلَمُونَ » مذكور در سورۀ مباركۀ «يس» اقتباس شده است. و نويسندگان ديوان متوجه اين نكته نشده اند و لذا در چاپ، جاى «يا ليت» را سفيد گذارده اند.
قال المولى جلال الدين فى «شرح الهياكل»: المحال لا يدخل تحت قدرة قادر و لا يلزم من ذلك النقص فى القادر بل النقص فى المحال حيث لا يصلح لتعلق القدرة (ه) (تفسير روح البيان در تفسير سورۀ توبه ص 928).
المحال: غير الممكن. المعوج ما اقتضى الفساد من كل وجه. الباطل (المنجد).
محال بضم ميم است (قاموس).
«لا محاله» بفتح ميم است يعنى ناچار (منجد و قاموس).
«الفسق» فى كل شىء عبارة عن التمرد و التجاوز عن حدوده (تفسير روح البيان در تفسير سورۀ توبه ص 928).
«الأوقيانس» (بضم الهمزة و كسر القاف و ضم النون): البحر المحيط (يونانية) (المنجد).
«الفصح» (وزان فكر) عند النصارى: عيد تذكار قيامة السيد المسيح الفادى من الموت. و «فصح اليهود»: عيد تذكار خروجهم من مصر. و هو تعريب «فسح» (كفكر) بالعبرانية و معناه اجتياز و عبور أو نجاة (المنجد).
ص: 207
آقاى همائى در ذيلى كه بر كتاب «التفهيم» بيرونى نوشته «پصح» بكسر پا و فتح صاد و سكون حاء نقل كرده است (رجوع به جلد اول مقدمۀ همين تفسير ص 319).
«اولى لك»: كلمة فيها معنى التهديد. و هى اسم سمى به الفعل، و معناها فيما قال المفسرون: دنوت من الهلكة (ذيل سيرۀ ابن هشام ج 3 و 4 ص 521).
در كتاب المنجد درج 2 به ترجمه هجرت أول را هجرت پيامبر با أنصار كه نود نفر بودند از مكه به حبشه گفته و هجرت دوم را هجرت پيامبر به «يثرب» كه ازاين پس به «مدينه» ناميده شده گفته و بعد گفته كه: با پيامبر، أنصار و مهاجرين هجرت كردند و از اينجا تاريخ اسلامى يا هجرى آغاز شد و أول آن 15 و يا 16 تموز سال 622 ميلادى است (ه).
محرر اين تفسير گويد: شخصى گفته: «روايت است كه امامى را در بصره شغالى خورده است».
در جوابش گفتند: روايت نيست و در قرآن است، امام نبوده و يوسف پيغمبر بوده، در بصره نبوده و در كنعان بوده، شغال نبوده و گرگ بوده و خوردن گرگ هم دروغ بوده.
اكنون مى گويم:
1 - پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به حبشه هجرت نفرموده.
2 - مهاجرين به حبشه، مسلمانان مكه بوده اند.
3 - أنصار، هجرت نكرده اند (أنصار ساكنين مدينه اند).
4 - أنصار هم در آن موقع تشكيل نشده بودند و هنوز اسلام نياورده بودند.
5 - مسلمانان مكه و بعد پيامبر صلى اللّه عليه و آله و ديگر مسلمانان مكه به مدينه هجرت كرده اند.
6 - أهل مدينه كه به يارى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله قيام كرده اند، «أنصار» خوانده شده اند.
ص: 208
7 - تفصيل دو هجرت را در جلد دوم مقدمۀ همين تفسير در ص 974 ببينيد.
ضمنا محرر اين تفسير گويد: عدم اطلاع نويسندۀ كتابى همچون «المنجد» از ساده ترين وقائع تاريخ اسلام مايۀ كمال تأسف است و ديگر چه انتظارى از عوام مسيحيان - كه شاخص علمى و دينى ايشان چنين بنويسد و بگويد و اظهار نظر كند - مى توان داشت ؟ بعض از مسلمانان امروز اگر اينها را ندانند جاى گله نيست زيرا وقت رسيدگى به چنين أمور را ندارند زيرا مجالس قمار و رقص و سينما و غيرها وقتى براى آنها باقى نمى گذارد. ولى گله از نويسندگان مسيحى «المنجد» جاى دارد.
بعلاوه اگر به قاعدۀ تهاتر و پاياپاى هم باشد بايد مسيحيان تاريخ اسلام را كاملا بدانند چنانكه بعض از مسلمانان ما حتى از كوچك ترين قهرمانان خوانندگى و سازندگى و نوازندگى و رامشگرى و... مسيحيان آگاهى كامل دارند.
«أنصار» مراد [سه دسته] از مردم مدينه اند كه سابقين آنها در اسلام:
1 - أهل بيعت عقبۀ اولى هستند كه عده شان هفت نفر بود.
2 - بعدا أهل عقبۀ ثانيه هستند كه عده شان هفتاد نفر بود كه اين دو طبقه به فاصلۀ يك سال در مكه خدمت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله اسلام آوردند. بيعت عقبۀ نخستين در سال يازدهم از بعثت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و بيعت عقبۀ دومين در سال دوازدهم از بعثت بوده است.
3 - بعد از اين دو طبقه، آنانى از أهل مدينه هستند كه چون «أبو زر اره مصعب بن عمير» بأمر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله براى تبليغ آنان به اسلام به مدينه آمد، اسلام آوردند (رجوع به جلد دوم مقدمۀ همين تفسير ص 1011-1016).
أهل مدينه را «أنصار» گفتند براى اينكه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را يارى كردند.
أما مهاجرين از مكه به مدينه، گرچه آنها هم پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را يارى كردند و ليكن «أنصار» به آنها گفته نمى شود.
ص: 209
مراد از «أنصار» آنانند كه هم پيامبر را يارى كردند و هم مهاجرين را [زيرا مهاجرين را جا و منزل دادند و پذيرائى كردند، سپس جميعا در جنگها پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را يارى نمودند].
«أنصار» (بر وزن أشراف) جمع بر «نصير» (بر وزن شريف) است و يا جمع بر «ناصر» است [مانند صاحب و أصحاب] و آن اسم اسلامى است كه خدا دو طايفۀ «أوس» و «خزرج» ساكنين مدينه را باين كلمه ناميده است و قبل از نزول قرآن و قبل از نصرت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله آنها را «أنصار» نمى ناميدند.
و در حديث است كه نشانۀ مؤمن، دوست داشتن «أنصار» است، و دوست داشتن أنصار نشانۀ ايمان است و نشانۀ نفاق، دشمن داشتن أنصار است (تفسير روح البيان در تفسير سورۀ توبه ص 940 و 963 به ترجمه و خلاصه).
لام «لقد»: لام القسم (تفسير مجمع البيان در تفسير سورۀ توبه آيۀ 117).
بدان كه بعد از واو جمع «ألف» در نوشتن زياد مى شود بدون اينكه گفته شود مانند:
«فتحوا» - «افتحوا» - «ليفتحوا».
بدان كه «ألف» از اين كلمات حذف مى شود: «هاهنا» «هذا» «هؤلاء» «ذلك» «أولئك» «لكن» «ثلث» «ثلاثين» «ابرهيم» «اسماعيل» «اسحاق» «بسم» كه أصل آنها [هاهنا - هاذا - هاؤلاء - ذلك - أولائك - لاكن - ثلاث - ثلاثين - ابراهيم - اسماعيل - اسحاق - باسم] مى باشد (ه).
كلمۀ «ابن» (يعنى پسر) هرگاه بين دو علم (بر وزن سبب) واقع شود، «ألف» از آن حذف مى شود. پس بجاى «على بن محمّد» نوشته مى شود: «على بن محمّد».
جهان را صاحبى باشد خدا نام *** كز او شوريده دريا گيرد آرام
(كتاب هداية السبيل ص 8).
ص: 210
در شب ولادت سراسر سعادت پيغمبر ما محمّد بن عبد اللّه صلّى اللّه عليه و آله از آيات و ارهاصات كه در قلمرو پادشاه ايران بظهور آمد، يكى آن بود كه: چهارده كنگره از ايوان نوشيروان فروريخت و ديگر آتشكدۀ فارس كه از چندصد سال همى افروخته بود خاموش گشت و ديگر درياچۀ ساوه كه بر سواحل آن ترسايان ايران كليساها داشتند فروشد.
در خطاب سطيح با عبد المسيح نيز باين «بحيره» تصريح شده كه از ظهور پيامبر خبر مى دهد.
شارح قصيدۀ «برده» مى نويسد: درياچۀ ساوه آبى بود فراهم آمده به سطحى دراز و پهناور كه بر كرانها چندين نزهتگاه نامى داشت و هم نصارى «بيع» معتبر و «كنائس» عالى در آن حوالى ساخته بوده اند.
فاضل مفيدى مؤرخ يزد مى نويسد: قصبۀ «عقدا» بر لب درياچۀ ساوه بود (ه).
بارى چون درياچۀ بدان عرض و طول در ليلۀ ميلاد مبارك حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله بر زمين فرورفت آن كليساها بر افتاد و آن مرغزارها بخشكيد (كتاب المآثر و الآثار ص 124 و 125 به خلاصه).
(در اسلامبول) به كتابخانۀ سلطان أحمد ثالث رفتم، تخمينا شش هزار جلد كتاب دارد، چيز تازه ئى كه بود قرآن خط حضرت أمير المؤمنين على عليه السلام بود. رقم داشت كه در سنۀ بيست و نه هجرى مرقوم فرموده اند، و قرآن تمام است و در پوست آهو است.
و در آن كتابخانه قصيدۀ خمريۀ ميميۀ «ابن فارض» بخط «ميرعماد» بود كه خيلى امتياز داشت كه در سنۀ هزار و هشت هجرى نوشته است... ديگر فرصت ملاحظه نبود (كتاب هداية السبيل ص 57).
ص: 211
ملا محمّد مهدى حجار، فاضلى سخت بزرگوار بود و در كافۀ سطوح در مدرسۀ فخريۀ طهران تدريس مى كرد. از اعتضاد السلطنه وزير علوم شنيدم كه اين تعاليق و حواشى كه بر جلد دهم بحار الأنوار است از آن بزرگوار است.
علامة الزمانى حاج ملا هادى مدرس طهرانى (قدس سره) او را بعد از فوت به خواب ديده و فرموده بود كه: «مرگ و أحوال برزخ چگونه است ؟ بگو تا بدانم».
گفته بود: «حلواى تن تنانى تا نخورى ندانى» (كتاب المآثر و الآثار ص 182 اقتباسا).
آقا محمّد رضا از أهل قمشۀ اصفهان و از صناديد مدرسين كتب عرفان بود أواخر عمر به طهران آمد و در مدرسۀ ميرزا شفيع صدر اعظم، مجلس افاضت و افادت همى داشت... مردى درويش نهاد و بلا ادعاء و بى تعين بود. امسال كه يك هزار و سيصد و شش هجرى است در دار الخلافة وفات يافت. نزديك نزع با خواص خود گفته بود كه: «آيا اسب سفيدى را كه حضرت صاحب عليه السلام براى سوارى من فرستاده اند ديديد؟» (به خلاصه از كتاب المآثر و الآثار ص 164).
محرر اين تفسير گويد: از اقيانوس طبعش مرواريدهاى منظومى بوسيلۀ غواصان افكارش بساحل رسيده و در اشعار، «صهبا» تخلص مى فرموده است (ه).
در اين تفسير، مكرر از نظامى اسم برده شده است.
حاج فرهاد ميرزا نوشته كه: در يمين راه [دست راست راه] گنبد كوچكى بود كه خراب شده، قبر شيخ نظامى است كه تا شهر گنجه هفت «ورس» است، پياده شده به سر قبر او رفتم، قراول خانه اى درين نزديكى است، قراولها آن قدر كاه براى اسبهاى خود در آن گنبد ريخته بودند كه ممكن نبود ميان گنبد بروم يادم آمد كه شيخ در اسكندرنامه فرموده:
ص: 212
به ياد آور اى تازه كبك درى! *** كه چون بر سر خاك من بگذرى
گيا بينى از خاكم انگيخته *** سرين سوده بالين فروريخته
همه خاك فرش مرا برده باد *** نكرده ز من هيچ هم عهد ياد
نهى دست بر شوشۀ خاك من *** به ياد آرى از گوهر پاك من
فشانى تو بر من سرشكى ز دور *** فشانم من از آسمان بر تو نور
دعاى تو بر هرچه آرد شتاب *** من آمين كنم تا شود مستجاب
درودم رسانى، رسانم درود *** بيائى، بيايم ز گنبد فرود
مرا زنده پندار چون خويشتن *** من آيم بجان، گر تو آئى به تن
از دم در، فاتحه اى خوانده برگشتم (كتاب هداية السبيل ص 20 به خلاصه).
گنجه: نام شهرى است از ولايت آران آذربايجان و منسوب به آن گنجوى گفته مى شود و از آنجاست نظامى شاعر مشهور فارسى در قرن ششم هجرى (فرهنگ نظام) [سرين (بر وزن شريف) يعنى سر، بالاى گور - بالين يعنى بالش].
محرر اين تفسير گويد: 1 - در معجم البلدان «كنجه» با كاف عربى ضبط كرده و «أوان» را بر وزن صراف گفته و نيز گويد: أهل أدب كنجه را «جنزه» مى نامند.
و موسى خيمۀ خود را برداشته آن را بيرون لشكرگاه دور از اردو زد و آن را «خيمۀ اجتماع» ناميد. و واقع شد كه هركه طالب «يهوه» بود به خيمۀ اجتماع كه خارج لشكرگاه بود بيرون مى رفت (توراة سفر خروج 7:33).
أعلم علماء يهود، نومسلمان عهد أخير در كتاب «منقول رضائى» در ص 273 مى نويسد: [و ايضا چون خيمۀ آن حضرت در جماعت بنى اسرائيل زده نمى شد و غالبا اكثر أوقات كناره مى گرفتند به اين واسطه بدگمان به آن حضرت شده بودند و مى گفتند:
آن جناب مكان خلوتى از براى خود مهيا نموده كه با زنهاى ما (العياذ باللّه) عمل ناشايسته بكند] (ه).
ص: 213
واى بر آنانى كه صبح زود برمى خيزند تا در پى مسكرات بروند. و شب دير مى نشينند تا شراب، ايشان را گرم نمايد، و در بزمهاى ايشان عود و بربط و دف و ناى و شراب مى باشد، أما بفعل خداوند نظر نمى كنند و بعمل دستهاى وى نمى نگرند، بنابراين قوم من بسبب عدم معرفت أسير شده اند و شريفان ايشان گرسنه و عوام ايشان از تشنگى خشك گرديده، ازين سبب هاويه، حرص خود را زياد كرده و دهان خويش را بى حد باز نموده است، و جلال و جمهور و شوكت ايشان و هركه در ايشان شادمان باشد در آن فرومى رود، و مردم خم خواهند شد و مردان ذليل خواهند گرديد و چشمان متكبران پست خواهد شد... واى بر آنانى كه براى نوشيدن شراب زور آورند، و بجهت ممزوج ساختن مسكرات مردان قوى مى باشند، كه شريران را براى رشوه عادل مى شمارند، و عدالت عادلان را از ايشان برمى دارند (كتاب اشعياء نبى 11:5-16 و 22 و 23).
محرر اين تفسير گويد:
1 - كتاب «منقول رضائى» متن عبرى آن را نيز در كتاب مزبور در ص 162 و 163 منعكس كرده است.
2 - در اين آيات چند علت بجهت حرمت مذكور است كه با توجه باين علتها هيچ گونه تأويل و توجيهى براى برهم زدن حرمت أمور مذكور نمى توان كرد.
به خلاصه علت و معلول را از هم نمى توان تفكيك نمود، پس حلال ساختن علماء يهود و علماء مسيحى و پولس يهودى مسيحى، مسكرات و آلات لهو را، در حقيقت قدمى است كه براى تفكيك علت و معلول برداشته اند كه خود أمرى محال است.
و لذا در تمام شرائع، مسكرات حرام بوده و در شريعت اسلام هم حكم تحريم خمر از آغاز دعوت، ابلاغ شده است و از همان آغاز كار حرام بوده (و اگر قائلى ندانسته برخلاف اين، گفته باشد ندانسته است و «كفاه جهله»).
اگر پزشكى يا داروسازى نوشت و ثابت كرد كه () مقدار از استركنين براى
ص: 214
بشر كشنده است ديگر هيچ پزشكى و يا داروسازى نمى تواند خوردن () مقدار استركنين را تجويز كند زيرا علت و معلول از هم تفكيك پذير نيستند. و اگر تجويز كرد و موجب كشتن يا نقص عضو نادانى شد تجويزكننده بايستى از عهده برآيد. همين گونه متهودان و متمسحان و آن يهودى مسيحى، مسئول تحليل مسكراتند كه از جهل مردم سوءاستفاده كرده اند.
حرام است خوردن، بر سر سفره اى كه برآن سفره چيزى از مسكرات خواه شراب و خواه غير آن يا فقاع، آشاميده مى شود زيرا پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ملعون است كسى كه بر سفره اى بنشيند كه شراب برآن سفره آشاميده مى شود. و در خبر ديگر (طائعا) را اضافه كرده.
و باقى مسكرات بحكم شراب است (كتاب لمعه و شرح در كتاب اطعمه و اشربه ص 244 به ترجمه).
حرام است نشستن بر سر چنين سفره اى خواه از آن سفره چيزى بخورد يا نخورد (كتاب مسالك الأحكام به ترجمه).
«اللواط» و اشتقاقه من فعل قوم لوط.
«السحق».
«القيادة» الجمع بين فاعلى هذه الفواحش.
أما لواط: با اجتماع شرائط [يعنى با اقرار آزاد بالغ عاقل مختار، چهار بار] و [يا با شهادت چهار مرد به معاينه، همانند زنا] [يا اطلاع حاكم] خواه مرتكب بالغ عاقل، زن داشته باشد و خواه نه، حكمش كشته شدن است يا به شمشير يا بسوزانيدن به آتش يا به سنگسار يا به افكندن ديوار بر او يا پرتاب كردن او از بلندى ئى كه كشته شود و روا است كه بين دو كيفر از پنج كيفر جمع كرده شود، و مفعول به حكمش كشتن است اگر بالغ، عاقل مختار باشد. و اما كودك خواه فاعل و خواه مفعول تعزير مى شود.
ص: 215
و ديوانه تأديب مى گردد. و اگر غلام، مدعى اكراه شد حد از غلام ساقط مى گردد و به آقايش حد زده مى شود. و در تمام موارد مذكوره فرقى بين مسلمان و كافر نيست.
اما سحق اگر چهار مرد (ولى نه زن يا زن با مرد) نزد حاكم شهادت دادند و يا خود مرتكبه نزد حاكم چهار بار اقرار كرد، صد تازيانه به او زده مى شود و اگر عمل را تكرار كرد و سه مرتبه حد به او زده شد در مرتبۀ چهارم كشته مى شود.
أما قيادت با اقرار خود مرتكب دو بار و يا با شهادت: و مرد عادل، هفتاد و پنج تازيانه به او زده مى شود (شهيدين در لمعه و شرح ج 2 ص 295-298 به ترجمه و خلاصه).
السحق بالضم الاسم و بفتحها المصدر. و هو فى عرف الشرع عبارة عن فعل الأنثى بالأنثى. كما ان اللواط عبارة عن فعل الذكران بالذكران. و الزنا عن فعل الرجال بالنساء (حديقة الروضة هامش ج 2 شرح لمعه ص 295).
«الزنا» بالقصر لغة حجازية و بالمد تميمية و هو أى الزنا (1) ايلاج الذكر (2) البالغ (3) العاقل (4) فى فرج (5) امرأة بل مطلق الأنثى قبلا كان أو دبرا (6) محرمة عليه (7) من غير عقد نكاح بينهما و لا ملك و لا شبهة (8) قدر الحشفة (9) عالما بالتحريم (10) مختارا فى الفعل (تفصيل در لمعه و شرح ج 2 ص 281 و 282).
«الفرج» العورة كما نص عليه الجوهرى فيشمل القبل و الدبر و ان كان اطلاقه على القبل أغلب (شرح لمعه ج 2 ص 281 در كتاب «حدود»).
مسئله «جدات فاسده» يكى از مسائل ارث است (تفصيل آن را در كتاب مقامات العرفاء تأليف محرر اين تفسير در ص 400-405 ببينيد).
«مناسخات» از مسائل ارث است (به مسئله چهاردهم از مبحث ارث در لمعه و شرح ج 2 ص 280 مراجعه شود).
ص: 216
«الاستمناء» هو استدعاء اخراج المنى باليد اى يد المستمنى و هو حرام يوجب التعزير بما يراه الحاكم و عن النبى صلّى اللّه عليه و آله أنه لعن الناكح كفه. و فى معنى اليد اخراجه بغيرها من جوارحه... (لمعه و شرح ج 2 ص 321).
دكتر محمّد على توتيا كتابى بنام «استمناء و استشهاء با دست» در اسلامبول نوشته و در طهران به سال 1311 بچاپ رسانيده است كتاب طى يك صد صفحه در شرح زيانهاى عجيب اين عمل است و از خواندن آن حتى مو در بدن انسان مرتعش مى شود.
كسى كه پسرى را به شهوت ببوسد، حاكم، او را تعزير مى كند بهر اندازه و بهر نحو صلاح بداند زيرا بوسيدن از جملۀ معاصى بلكه گناهان كبير است كه آتش برآن وعده داده شده است.
در حديث است كه: هركس پسرى را به شهوت ببوسد فرشتگان آسمان و فرشتگان زمين و فرشتگان رحمت و فرشتگان غضب او را لعن مى كنند و جهنم براى او آماده است و جهنم بدسرانجامى است.
و در حديث ديگر است كه: هركس پسرى را به شهوت ببوسد خدا در روز قيامت او را دهنه اى از آتش مى زند (شهيدين در لمعه و شرح ج 2 ص 296 به ترجمه).
دو مرد يا دو زن كه در زير يك پوشش بخوابند تعزير بايد بشوند بين سى تا نود و نه تازيانه (شرح لمعۀ شهيد ثانى ج 2 ص 297).
أصل الرجم: الرمى بالحجارة (من باب قتل) فهو «رجيم» و اطلاق الرجيم على الشيطان اللعين من باب الكناية مرادا به المطرود، فعيل بمعنى مفعول (رجوع به كتاب حديقه كه حاشيه بر شرح لمعه است - ج 2 ص 289 را ببينيد).
ص: 217
«التعزير» يتناول المكلف و غيره بخلاف «التأديب» (شهيد ثانى در شرح لمعه ج 2 ص 295 باقتباس).
حدّ خدا به شفاعت اسقاط نمى شود. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرموده: «لا كفالة فى حد» و أمير المؤمنين على عليه السلام فرموده: «لا يشفعن أحد فى حد» و نيز فرموده: «ليس فى الحدود نظرة ساعة»: براى اجراء حدود ساعتى مهلت داده نمى شود (رجوع به لمعه و شرح از شهيدين ج 2 ص 298 به ترجمه).
هر چيزى از مبصرات، مسموعات، مذوقات، مشمومات، ملموسات در اسلام تحت يكى از پنج حكم تكليفى است.
پنج حكم عبارتست از: وجوب، تحريم، ندب (استحباب)، كراهة (كراهت)، اباحة (اباحت).
الصورة
ص: 218
الصورة
(به ترجمه از كلام شيخ بهائى «قدس اللّه روحه» بنقل از كتاب زنبيل ص 47).
«واجب» آن است كه: فاعلش ممدوح و تاركش معاقب است.
«حرام» آن است كه: فاعلش معاقب و تاركش ممدوح است.
«مستحب» آن است كه: فاعلش ممدوح ولى تاركش معاقب نيست.
«مكروه» آن است كه: فاعلش ناپسند است أما معاقب نيست ولى در عين حال تاركش ممدوح است.
«مباح» آن است كه: فعل و تركش مساوى است.
«دو رساله» تأليف علامه سيد أحمد حسينى زنجانى است كه يكى از آنها: در
ص: 219
بيان محرمات ابديه است يعنى زنانى كه ازدواج با آنان حرام است اين رساله بزبان فارسى و طى پانزده صفحۀ ثمنى است.
و رسالۀ ديگرى در بيان فرق بين مرد و زن در أحكام (شرعيه) است آنهم بزبان فارسى و طى بيست و سه صفحۀ ثمنى است. تاريخ اتمام رسالۀ أول، چهارم ماه رجب سال 1274 قمرى و اتمام رسالۀ دوم، دوازدهم ماه شعبان سال 1373 قمرى است و هر دو رساله در قم بچاپ رسيده و منضم به يكديگر است.
هركه را روى به بهبود نبود *** ديدن روى «نبى» سود نبود
(كتاب اقامة الشهود فى رد اليهود ص 9).
محرر اين تفسير گويد: ديدن، روى «نبى» [بضم نون - يعنى قرآن] هم مانند ديدن روى «نبى» [بفتح نون و كسر باء و شد ياء يعنى پيامبر] سود ندارد بلكه دريافت و شناخت لازم است و ما خود ديديم كه عثامنه از ديدن، طرفى بر نبستند و عهد الهى را شكستند زيرا سروكار تام با قرآن نداشتند.
«نبى» اساسا «نپى» است (بضم نون و كسر پاء فارسى و سكون ياء) و به معناى قرآن است. در فرهنگ نظام دراين باره از اشعار حكيم سنائى و از مولوى استشهاد كرده، بنقل از لغت جهانگيرى.
«نوى» (بضم نون و كسر واو يائى) مبدل «نپى» است يعنى قرآن مجيد.
أديب صابر گويد:
به سوره سورۀ توراة و سطر سطر زبور *** به آيت آيت انجيل و حرف حرف نوى
(فرهنگ نظام).
در منجد ج 1 در لغت (عمر) به ترجمه نوشته كه عمره (بضم عين و سكون ميم
ص: 220
و فتح راء) قصد مكان آباد است و شرعا أفعال مخصوص است كه «حج أصغر» ناميده مى شود و أفعال آن چهارتاست: احرام - طواف - سعى بين صفا و مروه - حلق (يعنى سر تراشيدن) (ه).
محرر اين تفسير گويد: بيان منجد دو اشتباه دارد: أول آنكه: أفعال عمره پنج تاست: احرام و طواف و دو ركعت نماز طواف و سعى و تقصير دوم آنكه: حلق بى أساس است و بجاى آن تقصير صحيح است.
و مولانا شيخ بهائى نوشته اند كه: تقصير عبارتست از: آنكه ناخن بگيرد خواه دست و خواه پا، يا از موى بدن چيزى ازاله كند اگرچه بقدر سه مو باشد خواه به مقراض و خواه به كندن و خواه به نوره كشيدن و خواه به تراشيدن. اما تراشيدن همۀ سر جايز نيست.
و آخوند ملا محمّد كاظم خراسانى در اين مورد نوشته كه: اگر جميع سر را تراشيد كفايت آن از تقصير اشكال است و أحوط آن است كه: بعد تقصير كند.
اما در حج تمتع كه بعد از عمل «عمره» انجام مى شود نسبت به زنان، تراشيدن سر جايز نيست و أما نسبت به مردان بهتر، تراشيدن سر است بلكه براى نوحاجى و كسى كه سر خود را ملبد كرده است به صمغ و نحو آن احتياط اين است كه سر را بتراشد (رجوع به كتاب جامع عباسى و هامش آن).
يكى از كتابهاى ميرزا محمّد صادق فخر الاسلام رساله ئى است بزبان فارسى بقطع ثمنى طى 96 صفحه، چاپ سنگى طهران. و تاريخ تحرير آن در سال 1329 هجرى قمرى است. اين رساله در وجوب نقاب و حرمت شراب يا وجوب احتجاب و حرمت شراب است و در آن براى اثبات دو مطلوب خود از كتابهاى عهدين و بعدا از قرآن كريم استدلالاتى كرده است.
مولانا شيخ بهائى در علم أصول كتابى بنام «زبدة الأصول» بزبان عربى نوشته اند
ص: 221
و تاريخ تأليف آن ماه اول از سال 1018 قمرى هجرى است. زبده بقطع ثمنى طى 158 صفحه بچاپ سنگى رسيده است.
زبده مشتمل است بر پنج «منهج»:
1 - در مقدمات كتاب است.
2 - در ادلۀ شرعيه است و آن نزد اماميه چهارتاست (كتاب - سنت - اجماع - دليل عقل) [قياس در مذهب ما نيست].
3 - در مشتركات از كتاب و سنت است مانند: أمر و نهى و عموم و خصوص و اجمال و بيان و...
4 - در اجتهاد و تقليد است.
5 - در ترجيحات است (ه).
شيخ در مسئله نسخ به خلاصه و ترجمه نوشته كه: يهود عقلا نافى نسخ اند و أبو مسلم بن بحر اصفهانى عقلا جايز مى داند ولى مى گويد: عملا در قرآن وجود ندارد و شيخ هر دو قول را رد كرده است.
محرر اين تفسير گويد: اولا نسخ شريعت قبلى به شريعت بعدى با نسخ حكمى در يك شريعت در دو مرحله بايد رسيدگى شود. ثانيا در اين مسئله حق با أبو مسلم اصفهانى است.
الدلائل و المسائل مشتمل است بر دو جزء كه از مجلۀ المرشد استخراج شده و آن يك سلسله سؤالاتى است كه از استاد سيد هبة الدين شهرستانى بعمل آمده و آن دانشمند بزرگ جواب داده است. اين مجموعه مانند خود مجله در بغداد بچاپ رسيده است.
محرر اين تفسير گويد: سؤالها و جوابها مذهبى است و بسيارى از جوابها مورد قبول اين محرر نيست و فرصتى لازم است كه سؤالها طرح و جوابها صرافى شود و ليكن در عين حال از آن سؤالها هركجا با آيات قرآن كريم تماس داشته است
ص: 222
حق سخن را در اين تفسير خواهيد يافت.
كتاب اخبار الدول و آثار الأول بزبان عربى در تاريخ است و آن تأليف عالم فاضل أبو العباس أحمد بن يوسف بن أحمد دمشقى مشهور به قرمانى است كه در اين تفسير از آن كتاب نقل شده است.
تاريخ اتمام كتابش صبح روز شنبه آغاز ماه محرم الحرام سال يك هزار و هشت هجرى است و تاريخ چاپش در بغداد سال 1282 هجرى است صفحات كتاب بقطع نيم ورقى و بالغ بر 499 صفحه است.
قرمانى در ص 296 و 397 در ضمن ملوك بنى اسرائيل مى نويسد: حتى قام فيهم «طالوت» فلما توفى دفن بمدينة دمشق و له قبر شرقى الصالحية بقرب الركنية يزار و يتبرك به كما ذكر آنفا.
و فى اتحاف الأخصاء، ان الوليد لما بنى جامع دمشق و أراد أن يجعل سقفه رصاصا بدل الطين و جمعوا من النواويس فكشفوا عن قبر ميت فاخرجوا الميت الذى فيه و وضعوه على الأرض فوقع رأسه و انقطع عنقه فسال من فيه الدم: فها لهم ذلك فسألوا عنه. فأخبرهم عبادة بن بشير الكندى أنه طالوت الملك فأعادوه الى ناووسه (ه):
در موقع بناء مسجد دمشق قبرى مكشوف شد كه مرده در آن بود، مرده را بيرون آورده بر زمين گذاردند، سرش از گردنش جدا شد و خون از دهانش جارى شد، حاضرين ترسيدند، و اسم مرده را پرسيدند. عباده گفت: اين قبر طالوت است لذا دوباره جسد او را به محل خودش برگردانيدند.
«أرض» يعنى زمين و جمعش «أرضون» در حالت رفعى و «أرضين» در حالت نصبى و جرى است يعنى زمينها.
در دعاء جوشن كبير در فصل ششم وارد است: «يا من استقرت الأرضون باذنه».
ص: 223
و در دعاهاى شب و روز از ماه رمضان از أول ماه تا آخر در روايت شيخ مفيد در كتاب مقنعه از على بن مهزيار وارد است: «و لا فى الأرضين السفلى» (هر دو دعاء در كتاب مفاتيح الجنان محدث قمى ديده مى شود).
محرر اين تفسير گويد: اگر زمين و آسمان را أمر نسبى گفتيم زمينها متعدد است و اگر فقط زمين مسكونى خود را گفتيم، زمين تعدد ندارد.
«لعب أزلام» دو گونه بوده (تفصيل هر دو را در كتاب مشكلات العلوم حاج ملا مهدى نراقى ص 168 تا 173 ببينيد).
شرح «أنواء» را در ص 311 كتاب «مشكلات العلوم» نراقى ببينيد.
نراقى در كتاب «مشكلات العلوم» تحقيق مبسوطى راجع به معاد كرده است (ص 93-100 را ببينيد).
محرر اين تفسير گويد: با در دست داشتن تفسير مجمع البيان از أمين الدين ثقة الاسلام أبو على فضل بن حسن طبرسى كه بزبان عربى و طى ده مجلد است براى فهم كلام اللّه مجيد نيازى به تفاسير ديگر احساس نمى شود نه براى أهل سنت و نه براى شيعه.
و تا كنون چنين تفسيرى جامع نگاشته نشده است و مرا عقيده بر اين است كه ديگر مادر روزگار از تحرير و تسطير و تنميق چنين تفسيرى عقيم و نازا است.
بالخصوص كه علاوه بر جهات تفسيرى مداركى از مفسرين در دست داشته كه اكنون آن مدارك و منابع وجود ندارد.
بالجمله: نه تنها اين تفسير تكيه گاهى بزرگ است براى تمام مذاهب و فرق اسلام بلكه حجت است بر تمام أرباب ملل و نحل جهان.
ص: 224
ليكن در عين حال چون مفسران ديگر بسهم خود متحمل زحماتى شده اند و راه خاصى را در تفاسير خود انتخاب كرده اند لذا به چند تفسير حاضر در نزد محرر اين تفسير بترتيب حروف تهجى اشاره مى شود:
ش(1) 1 - تفسير آلاء الرحمن بزبان عربى از علامه شيخ محمد جواد بلاغى است كه طى دو جزء از سورۀ حمد تا آيۀ 57 از سورۀ نساء تفسير شده است و ديگر عمر مفسر، وافى با تمام آن نشده (كتاب، تقريبا بقطع خشتى طى 547 صفحه است).
ش 2 - تفسير أصفى بزبان عربى از مولى محسن فيض كاشانى طى يك مجلد ضخيم وزيرى است.
3 - تفسير أنوار التنزيل بزبان عربى از شيخ ناصر بن عبد اللّه قاضى بيضاوى طى يك مجلد ضخيم نيم ورقى است.
4 - ترجمه و تفسير پادشاهى هيئتى از علماء افغانستان است كه از ترجمه و تفسير شيخ الهند محمود حسن ديوبندى و فوايد موضح الفرقان شبير أحمد ديوبندى از اردو به فارسى ترجمه كرده اند. تهيۀ تفسير و چاپ آن در «كابل» در سال 1323 طى سه مجلد وزيرى ضخيم بدستور محمّد ظاهر شاه پادشاه افغانستان بعمل آمده است.
ش 5 - تفسير برهان بزبان عربى از سيد هاشم بن سيد سليمان حسينى بحرانى است، طى 4 مجلد ضخيم نيم ورقى.
ش 6 - تفسير البيان فى تفسير القرآن بزبان عربى از يكى از زعماء حوزۀ علميۀ نجف اشرف سيد أبو القاسم موسوى خوئى است كه بقطع وزيرى طى 351 صفحه در نجف اشرف بتاريخ سال 1375 بچاپ رسيده است. و از مطالب مهم اين تفسير انكار وقوع نسخ در قرآن كريم است. كتاب مشتمل است بر مقدمات تفسيرى و بر تفسير سورۀ حمد فقط.
ش 7 - تفسير بيان السعادة در يك مجلد ضخيم نيم ورقى و بزبان عربى است كه اكنون به تفسير «جنابدى» مشهور است.
ش 8 - تفسير التبيان از شيخ طوسى است كه بزبان عربى و طى دو مجلد ضخيم.
ص: 225
نيم ورقى است. [صاحب تفسير مجمع البيان از اين تفسير هم استفاده كرده است].
9 - تفسير التبيان فى اعراب القرآن بزبان عربى از علامه أبو البقاء نحوى رازى است كه طى يك مجلد ضخيم نيم ورقى است.
10 - تفسير تنوير المقباس من تفسير عبد اللّه بن عباس بزبان عربى از أبو طاهر محمّد بن يعقوب فيروزآبادى شافعى است (كه تقريبا كشيده تر از قطع وزيرى با حروف سربى در مصر طى 399 صفحه بچاپ رسيده است).
11 - تفسير جلالين بزبان عربى از جلال الدين محمّد بن احمد محلى و جلال الدين عبد الرحمن بن أبو بكر سيوطى است. طى يك مجلد وزيرى تقريبا.
ش 12 - تفسير جوامع الجامع بزبان عربى طى يك مجلد ضخيم نيم ورقى از صاحب تفسير مجمع البيان است.
13 - تفسير الجواهر بزبان عربى از استاذ الحكيم شيخ طنطاوى جوهرى است طى 26 جلد بقطع وزيرى.
أخيرا كتابى به فارسى بچاپ رسيده است كه در آن كتاب نسبت به ساحت چنين مفسرى جسارتها كرده است. در صورتى كه طنطاوى أول كس است كه باب بررسى بين اكتشافات جديد و بين آيات قرآنى را افتتاح كرده است. و ديگران در اين موضوع بالتمام خوشه چين خرمن او هستند.
شايد مؤلف از كتاب «التفسير العلمى للآيات الكونية فى القرآن» چاپ مصر تاليف حنفى احمد استفاده كرده باشد.
14 - تفسير حسينى بزبان فارسى از مولى كمال الدين حسين واعظ هروى معروف به «تفسير كاشفى» است طى يك مجلد بسيار ضخيم چاپ بمبئى (اين تفسير در ايران هم بقطع وزيرى بچاپ رسيده است).
ش 15 - تفسير روح الجنان و روح الجنان [يا روض الجنان] بزبان فارسى از حسين بن على خزاعى معروف به تفسير «أبو الفتوح رازى» است كه طى ده مجلد وزيرى است [اين تفسير پيوسته مورد اعتماد و استناد عالمان علم تفسير بود. فخر الدين
ص: 226
رازى تفسير كبير خود را بر أساس اين تفسير نهاده است - مجالس المؤمنين در ترجمۀ أبو الفتوح).
16 - تفسير روح البيان بزبان عربى از شيخ اسماعيل حقى است كه طى 4 مجلد نيم ورقى ضخيم است.
17 - تفسير سر سيد احمد خان هندى «بانى جامعۀ عليگر» است كه سيد محمّد تقى فخر داعى گيلانى آن را تا آخر سورۀ مائده ترجمه و طى سه جلد بقطع وزيرى در طهران بچاپ رسانيده [اين تفسير، تفسير بى أرزشى است].
18 - تفسير از استاد أكبر شيخ جامع أزهر محمود شلتوت بزبان عربى از سورۀ حمد تا سورۀ توبه است، طى يك مجلد ضخيم بقطع وزيرى [اين تفسير ناتمام مانده].
ش 19 - تفسير سورۀ حمد از مولانا شيخ بهائى است، طى 23 صفحه بقطع صغير بزبان عربى كه [در خاتمۀ كتاب مفتاح الفلاح خود ايشان كه در ادعيه و تعقيبات نمازهاست] بچاپ رسيده و تاريخ تأليف آن سال 1015 در شهر كنجه بوده است.
ش 20 - تفسير صافى [و تفسير أصفى كه قبلا گذشت] هر دو از مولانا مولى محسن فيض كاشانى آن عالم نحرير و عارف كم نظير درياى مواج معارف و كشاف مشكلات اخبار آل محمّد صلوات اللّه عليهم أجمعين است. و از آن جناب است كتاب «وافى» در سه مجلد ضخيم كه بين اخبار كتب أربعه [: كافى و تهذيب و استبصار و من لا يحضره الفقيه] جمع كرده و هركجا اجتهاد لازم داشته است اجتهاد نموده و نظريۀ خود را بيان كرده است و هركجا فهم حديث دشوار بوده، توضيح داده است، و أبواب اخبار را برطبق حسن سليقه اى كه داشته منظم كرده است (فشكر اللّه مساعيه الجميلة).
أما تفسير صافى بر پيكرۀ تفسير قاضى بيضاوى است، النهايه از قاضى بر مشرب أهل سنت است و از فيض بر مشرب تشيع است و فيض اخبار وارده از طرق شيعه را نقل كرده است و گاهى هم تحقيقاتى افزوده و گاهى هم از تفسير مجمع البيان طبرسى
ص: 227
استفاده كرده است، و ليكن در عين حال معلوم مى شود كه تفسير صافى را در بدايت عمر نوشته و وافى را در نهايت آن. زيرا هرچه «وافى» قرص و محكم و صرافى شده است، تفسير «صافى» صرافى نشده است.
بلى: اگر اخبار منقولۀ در آن را فيض صرافى نموده بودند صافى هم برادر وافى بود.
صافى در يك مجلد نيم ورقى ضخيم بچاپ رسيده است.
ش 21 - تفسير از حكيم الهى مولى صدرالدين محمّد بن ابراهيم شيرازى ملقب به «صدر المتألهين» بزبان عربى است كه مشتمل بر تفسير سورۀ حمد و تفسير سورۀ بقره تا آخر آيۀ: «و اذ قال موسى لقومه يا قوم انكم ظلمتم... التواب الرحيم و تفسير آية الكرسى و تفسير آيه نور و تفسير سوره هاى ا لم سجده و يس و واقعه و جمعه و طارق و اعلى و زلزلت - تفسير آيه «و ترى الجبال...» است. اين تفسير به مباشرت حاج شيخ أحمد شيرازى بقطع نيم ورقى ضخيم در طهران بچاپ رسيده است.
ش 22 - تفسير منظوم بزبان فارسى از صفى است.
23 - تفسير از شيخ محمد عبده بزبان عربى است. و آن طى نه مجلد و در عين حال ناتمام است.
24 - تفسير از أبو النضر محمّد بن مسعود بن [محمّد بن] عياشى سلمى سمرقندى معروف به «عياشى» بزبان عربى است كه دو مجلد آن از أول قرآن كريم تا آخر سورۀ كهف بدست آمده و هر دو بقطع وزيرى بچاپ رسيده است، و تمام تفسير قبلا در دست بوده.
اين تفسير و تفسير برهان [براى بار دوم] بهمت آقاى حاج أبو القاسم، مشهور به «سالك» بچاپ رسيده است (طوبى له) [محرر اين تفسير گويد: اخبار اين تفسير محتاج به صرافى است] ش 25 - تفسير سورۀ يوسف از محمّد غزالى بزبان عربى است (و تفسيرى شاعرانه است).
ص: 228
[محرر اين تفسير گويد: اين تفسير بايستى از أحمد غزالى عارف شيعى باشد نه از محمّد، و چاپ كننده، اشتباه كرده است].
26 - تفسير غرائب القرآن و رغائب الفرقان از حسن بن محمّد قمى مشتهر به نظام نيشابورى است كه بزبان عربى و طى سه مجلد ضخيم نيم ورقى به چاپ سنگى رسيده است - تفسير در دولت آباد هندوستان در أوان سال 730 انجام شده است.
ش 27 - تفسير سورۀ فاتحه و اوايل سورۀ بقره بزبان عربى از مجتهد عارف حاج شيخ محمد حسين اصفهانى نجفى (متولد سال 1266 و متوفى به سال 1308 قمرى مدفون در نجف اشرف) است و آن طى يك مجلد بقطع خشتى بچاپ سنگى رسيده است [فرزندش علامه شيخ محمّد رضا نجفى از اساتيد محرر اين تفسير بوده است].
[اين تفسير عرفانى عجيب، قابل توجه است].
در خاتمۀ كتاب بقلم يكى از اقاربش نوشته كه: طبق مسموع، اين مفسر در آخرين دقائق حياتش شعر ذيل را مى خوانده:
آنكه دائم هوس سوختن ما مى كرد *** كاش مى آمد و از دور تماشا مى كرد
28 - تفسير كبير از امام فخر رازى بزبان عربى است كه طى ده مجلد بقطع وزيرى مكرر بچاپ رسيده است (بقيه در تفسير «روح الجنان».) ش 29 - تفسير أبو الحسن على بن ابراهيم بن هاشم قمى بزبان عربى است كه در يك مجلد ضخيم وزيرى بچاپ سنگى رسيده است.
اين تفسير مشتمل است بر اخبارى كه بعض آنها حلال مشكلات تفسيرى است و بعض آنها محتاج به صرافى كامل است (و معظم له از مشايخ روايت ثقة الاسلام محمد بن يعقوب كلينى روح اللّه روحه است).
قبر منورش در قم در مزار قديم جنب صحن است كه پس از تصرفات در آن مزار كهن فعلا قبر مفسر در باغ شهردارى قم قرار گرفته است.
30 - تفسير الكاشف لحقائق التنزيل بزبان عربى از جار اللّه زمخشرى أبو القاسم محمود بن عمر معتزلى است، طى دو مجلد ضخيم بقطع وزيرى.
ص: 229
ش 31 - تفسير فارسى كيوان از حاج ملا عباسعلى مشهور به «كيوان» است كه اوايل قرآن را تا سورۀ مائده تفسير كرده و آن بقطع وزيرى در يك مجلد بچاپ رسيده است [تفسيرش همچو زلف معشوقه اى است كه تازه از خواب بيدار شده است].
ش 32 - تفسير ناتمام از شيخ محمّد رضا أفضل طهرانى بزبان عربى است [جلد پنجم در تفسير سورۀ «طه» است كه نزد محرر اين تفسير موجود است] كتاب بقطع وزيرى و طى 372 صفحه است.
33 - تفسير از شيخ أكبر محيى الدين بن عربى است طى يك مجلد ضخيم بقطع وزيرى بزبان عربى [همۀ آيات تفسير نشده].
[محرر اين تفسير گويد: اين تفسير، تفسير نيست بلكه تأويل است و شايد از مؤلف ديگرى باشد].
ش 34 - تفسير مرآة الأنوار و مشكاة الأسرار بزبان عربى از أبو الحسن بن محمّد طاهر بن عبد الحميد بن موسى بن على بن معتوق بن عبد الحميد فتونى نباطى عاملى اصفهانى غروى متوفى در أواخر سال 1140 مى باشد.
از اين تفسير فقط مقدمۀ آن حاضر بوده كه آن را مانند مقدمه اى بر تفسير محدث بحرينى قرار داده اند و اين مقدمه بهمت مرد شريف حاج أبو القاسم مشهور به «سالك» بچاپ رسيده است و مصحح آن فاضل سيد محمود بن جعفر موسوى زرندى بوده [مقدمه بقطع نيم ورقى طى 362 صفحه است] و اما از خود تفسير تا أواسط سورۀ بقره تفسير شده چنانچه آقاى زرندى مقدمه نوشته. و ليكن موجود باشد يا نباشد در هر حال بچاپ نرسيده است.
ش 35 - تفسير كبير منهج الصادقين بزبان فارسى از مولاى فتح اللّه كاشانى است طى ده مجلد بقطع وزيرى.
ش 36 - خلاصۀ تفسير منهج الصادقين بزبان فارسى از مولاى مزبور است طى دو مجلد [نسخۀ مخطوط نزد محرر اين تفسير است].
ش 37 - تفسير نبى (بضم نون) بزبان فارسى از عبد الحسين آيتى است كه
ص: 230
طى سه مجلد بقطع خشتى بچاپ رسيده است [مؤلف در اين تفسير، حملاتى به تبوب و تبهى كرده كه ازاين جهت با ارزش است].
ش 38 - تفسير نور الثقلين بزبان عربى و مشتمل بر اخبار تفسيرى است.
اين تفسير طى پنج مجلد بقطع وزيرى بهمت آقايان حاج أبو القاسم مشهور به «سالك» ابن محمّد تقى و حاج حسن محزونيان بچاپ رسيده است [مؤلف اين تفسير علامۀ خيبر و محدث جليل شيخ عبد على بن جمعة العروسى الحويزى است].
39 - التفسير الواضح بزبان عربى طى سه مجلد بقطع وزيرى چاپ مصر از محمّد محمود حجازى از علماء «الأزهر» است.
ع(1) 1 - كتاب عظيم نهج البلاغه است كه حضرت أمير عليه السّلام بعض آيات قرآن كريم را در خلال بيانات خود تفسير نموده است ع 2 - كتاب المفردات فى غريب القرآن بزبان عربى از شيخ أبو القاسم حسين بن محمّد مشهور به «راغب اصفهانى» است كه طى يك مجلد بقطع وزيرى در مصر بچاپ رسيده است.
تفسيرى هم از اين مؤلف تمام يا ناتمام بايد موجود باشد ولى نسخه در ايران نيست.
ع 3 - كتاب غريب القرآن از فقيه محدث مفسر لغوى شيخ فخر الدين طريحى متوفى به سال 1085 است. كتاب بقطع وزيرى در ايران در مصر بچاپ رسيده است.
ع 4 - كتاب معجم غريب القرآن [مستخرج از صحيح بخارى] است و در آن است آنچه از طريق ابن أبى طلحه بالخصوص از ابن عباس وارد شده. و مسائلى از نافع بن الأزرق از ابن عباس ضميمۀ كتاب است و بقطع وزيرى در مصر بچاپ رسيده است.
ع 5 - كتاب متشابه القرآن و مختلفه از شيخ بزرگوار محمّد بن على بن - شهرآشوب مازندرانى است. تاريخ فراغ از تأليف، سال 570 هجرى است. كتاب بقطع وزيرى در ايران به سال 1328 قمرى بچاپ رسيده است.
ع 6 - كتاب تلخيص البيان فى مجازات القرآن تصنيف سيد أجل شريف رضى
ص: 231
أبو الحسن محمّد است [كه كتاب بهمت استاد سيد محمّد مشكات از وجوه بريه بين سالهاى 1369-1272 بقطع وزيرى در ايران بچاپ رسيده است].
ف 7 - كتاب وجوه قرآن تصنيف أبو الفضل حبيش (بر وزن حسين) بن ابراهيم تفليسى به سال 558 هجرى است و كتاب بقطع وزيرى و از انتشارات دانشگاه طهران است.
ع 8 - كتاب اسباب النزول تصنيف شيخ أبو الحسن على بن أحمد واحدى نيشابورى است. كتاب بقطع وزيرى به سال 1315 هجرى در مصر بچاپ رسيده است.
[مصنف أصلا أهل ساوه و شاگرد ثعلبى مفسر است].
ع 9 - كتاب الناسخ و المنسوخ تأليف أبو القاسم هبة اللّه بن سلامة أبو النصر متوفى به سال 410 مى باشد [كه در هامش كتاب اسباب النزول بچاپ رسيده است].
محرر اين تفسير گويد: براى اين كتاب ارزش قائل نيستم.
ع 10 - كتاب الناسخ و المنسوخ از أبو عبد اللّه محمّد بن حزم است كه در هامش تفسير جلالين بچاپ رسيده است.
محرر اين تفسير گويد: براى اين كتاب ارزش قائل نيستم و مؤلف آن زحمت بى فايده و بلكه زيان بخش متحمل شده است مانند هبة اللّه مزبور.
ع 11 - كتاب لباب النقول فى اسباب النزول از جلال الدين عبد الرحمن بن أبو بكر سيوطى شافعى متوفى به سال 911 مى باشد. كتاب در مصر به سال 1354 هجرى بقطع كوچك بچاپ رسيده است.
ع 12 - كتاب الاتقان فى علوم القرآن از سيوطى مزبور بقطع بزرگتر از وزيرى در قاهره بچاپ رسيده است.
ع 13 - كتاب اعجاز القرآن از قاضى أبو بكر باقلانى است كه در هامش كتاب الاتقان مزبور بچاپ رسيده است.
ع 14 - كتاب معجم القرآن كه قاموس مفردات قرآن و غريب آن است از أبو رزق عبد الرءوف مصرى است. و كتاب، طى دو مجلد بقطع وزيرى در قاهره
ص: 232
بچاپ رسيده است.
ع 15 - كتاب مقدمتان فى علوم القرآن [كه مقدمۀ كتاب مبانى و مقدمۀ ابن عطيه است] و مصحح و ناشر آن مستشرق «دكتر ارثر چفرى» است. كتاب بقطع وزيرى در مصر بچاپ رسيده است.
ع 16 - كتاب تأويل مشكل القرآن از أبو محمّد عبد اللّه بن مسلم بن قتيبه (213 - 276 ه) است. كتاب بقطع وزيرى و طى 441 صفحه در مصر بچاپ رسيده است.
ع 17 - كتاب كنز العرفان فى فقه القرآن از علامه فاضل مقداد سيورى مكى متوفى به سال 826 است كه نسخۀ مخطوط آن مؤرخ روز يكشنبه نهم ماه صفر المظفر سال 1131 هجرى نزد محرر اين تفسير موجود است.
ف 18 - كتاب تفسير شاهى يا آيات الأحكام از علامۀ محقق متكلم فقيه سيد أمير أبو الفتح حسينى جرجانى متوفى به سال 976 هجرى است [به ضميمۀ توضيح آيات الأحكام از محقق حاج ميرزا ولى اللّه اشراقى سرابى] كتاب، بزبان فارسى طى دو مجلد بقطع وزيرى در تبريز بچاپ رسيده است.
ع 19 - كتاب مذاهب التفسير الاسلامى از مستشرق «اجنتس جولد تسهر» است كه در مصر بقطع وزيرى طى 396 صفحه به سال 1374 هجرى بچاپ رسيده است.
محرر اين تفسير گويد: نظريۀ خود را در فرصت ديگرى دربارۀ اين كتاب عنوان خواهم كرد.
ع 20 - كتاب القرآن ينبوع العلوم و العرفان از على فكرى است كه طى سه مجلد بقطع وزيرى در مرتبۀ دوم در مصر به سال 1370 هجرى بچاپ رسيده است.
[كتاب به اسلوبى بديع تمام فنون و صنايع و علوم و حرف را از قرآن كريم استنباط و استخراج كرده است].
ع 21 - كتاب التفسير العلمى للآيات الكونية فى القرآن تأليف حنفى أحمد است. كتاب بقطع وزيرى طى 439 صفحه در مصر بچاپ رسيده است.
ع 22 - كتاب نظرات فى القرآن از محمّد غزالى معاصر است. كتاب بقطع
ص: 233
وزيرى طى 276 صفحه بچاپ رسيده است.
ع - ف 23 - كتاب تاريخ القرآن تأليف استاد أبو عبد اللّه مجتهد زنجانى است كه فاضل أبو القاسم سحاب آن را از عربى به فارسى ترجمه كرده است و طى 124 صفحه، تقريبا بقطع وزيرى، در طهران بچاپ رسيده است.
ف 24 - كتاب «اثبات الآيات» يا «نسخ النسخ عن كرامة القرآن» تصنيف حاج ميرزا ولى اللّه سرابى است. كتاب، تقريبا بقطع خشتى طى 222 صفحه در تبريز بچاپ رسيده است.
[در كتاب مزبور در مقابل ص 62 قائلين به «نسخ نسخ» را چنين صورت داده:
1 - أبو مسلم مفسر اصفهانى.
2 - مولى أحمد اردبيلى در كتاب آيات الأحكام.
3 - شيخ محمّد جواد بلاغى در تفسير «آلاء الرحمن» و در كتاب «الهدى الى دين المصطفى».
4 - آية للّه سيد أبو القاسم خوئى در مقدمات تفسيرش.
5 - علامه سيد هبة الدين شهرستانى در كتاب «تنزيه التنزيل»] [متأسفانه يا كتاب «اثبات الآيات» ناتمام مانده و يا اين محرر از نسخۀ متمم بى اطلاع هستم].
ف 25 - كتاب قصص قرآن - قصص تنقيح شده - تأليف علامه حاج سيد صدرالدين بلاغى.
ف 26 - كتاب برهان قرآن در رد شبهات تأليف علامۀ مذكور [هر دو كتاب بقطع وزيرى مكررا در طهران بچاپ رسيده است].
ف 27 - كتاب تاريخ سير ترجمۀ قرآن در اروپا و آسيا ترجمه و اقتباس و نگارش جواد سلماسى زاده است كه بقطع وزيرى طى 115 صفحه در طهران بچاپ رسيده است. و بندۀ مخلص، آقاى سلماسى زاده فتح باب خوبى كرده اند اگر اين راه دنبال شود و حتى اشتباهات مترجمين زبانهاى ديگر كه سهوا و يا عمدا مرتكب شده اند، تذكر داده شود، چه اندازه عالى است و به خلاصه در اسلام اين كار بايد بشود.
ص: 234
ف 28 - كتاب معين الوارثين در مسائل ارث اسلامى از سيد أحمد كربلائى است كه تقريبا بقطع وزيرى و طى 140 صفحه در أوان سال 1301 هجرى بچاپ سنگى رسيده است [و شايد بلكه محقق، در موضوع خود بى نظير است].
محرر اين تفسير گويد: اين راه بصورت مدرن امروز بايستى جدا تعقيب شود زيرا وسائل حساب كاملا توسعه يافته است.
ف 29 - كتاب قوانين كيفرى (حدود، قصاص، ديات) (در اسلام از نظر خاصه و عامه) از استاد حاج سيد صادق بنى حسينى نزيل قم است كه با اسلوب عالى تنظيم و بقطع وزيرى طى 266 صفحه بچاپ رسيده است.
دراين باره علامۀ مجلسى تأليفى بزبان فارسى دارند. كتاب مخطوط است و بچاپ نرسيده و بسيار با حسن سليقه نوشته شده. اگر مؤلف كتاب قوانين كيفرى نسخۀ آن را ديده باشند تذكر مخلص را تصديق مى كنند. البته به كار بردن اصطلاح قانون و غيره در اين گونه مباحث تازگى دارد.
ع 30 - كتاب تنزيه الأنبياء از سيد شريف مرتضى علم الهدى أبو القاسم على بن حسين موسوى بغدادى متوفى به سال 346 هجرى است. كتاب تقريبا بقطع خشتى و طى 185 صفحه در نجف اشرف بچاپ رسيده است.
تذكر مهم: در اين سى شماره كتاب، در تقديم و تأخير آنها رعايت سال و يا حروف تهجى نشده است، بلكه مقصد جمع آورى بوده است.
اسم كتابهائى را كه قبلا ضمن بيان مطالب از آنها نام برده ام شايد كمتر متعرض شوم مگر آنكه مجددا مطلبى از آنها نقل شود و أما بقيه:
1 - كتاب عيون اخبار الرضا بزبان عربى تأليف صدوق محمّد بن على... بن بابويه قمى است بقطع وزيرى طى 387 صفحه و در آن كتاب مباحثات امام هشتم حضرت رضا عليه السّلام با رؤساء أرباب مذاهب در مجلس مأمون مذكور است. ما به چند مطلب آن كتاب بزبان فارسى و خلاصه ذيلا اشاره مى كنيم:
ص: 235
يك - مسير حضرت رضا از مدينه به خراسان بر راه بصره و فارس بوده (ص 297).
دو - عبارت «المجالس بالأمانات» در ص 48 مذكور است.
سه - در نماز بر مرده پنج «اللّه أكبر» مى گويند: اشاره به پنج نماز شبانه روزى است اين جهت ظاهرى است و جهت معنوى اين است كه: خدا بر بندگان پنج فريضه دارد: نماز زكاة، روزه، حج، ولايت أهل بيت عليهم السّلام. پس براى مرده بدل از هر فريضه اى يك تكبير قرار داده شده پس كسى كه ولايت را قبول دارد در نماز بر او پنج تكبير و آنكه قبول ندارد چهار تكبير گفته مى شود (ص 236 به ترجمه).
چهار - موارد «بداء» در ص 101 مذكور است.
پنج - رفتن عيسى و مريم به مصر در ص 234 مذكور است.
شش - دو دختر يزدجرد شهريار، از خراسان به نزد عثمان فرستاده شدند و او يكى را به حسن و ديگرى را به حسين عليهما السّلام بخشيده... (ص 270).
هفت -... آمرين قوم موسى به پرستش گوساله پنج نفر بودند كه سر يك سفره غذاء مى خوردند: اذنبويه(1) و برادرش مبذويه و پسر برادرش و دخترش و زنش، و هم اينها هستند كه خدا أمر فرمود [بقره](2) را ذبح كنند (ص 237 به ترجمه).
هشت -... مردمى مى گويند كه: بهشت و جهنم هنوز آفريده نشده و بعد آفريده مى شود. حضرت رضا عليه السّلام فرمود: نه آن مردم از ما هستند و نه ما از آنها هستيم، هركس منكر آفريده شدن بهشت و آتش بشود على التحقيق پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را تكذيب كرده و ما را. و أهل دوستى ما نيست و مخلد در آتش جهنم است...
(ص 65 به ترجمه).
نه - روايات حضرت عبد العظيم حسنى عليه السّلام در ص 64 و 70 و 72 و 216 و 362 و 366 مذكور است.
ده - محمّد بن أحمد سنانى به ما حديث كرد - او گفت: أبو الحسين محمّد بن جعفر .
.
ص: 236
أسدى به ما حديث كرد - او گفت سهل بن زياد آدمى، بمن حديث كرد از عبد العظيم بن عبد اللّه حسنى - او گفت: از على بن محمّد العسكرى عليهما السّلام شنيدم كه مى فرمود: أهل قم و أهل آبه چون جدم على بن موسى الرضا عليهما السّلام را در طوس زيارت مى كنند آمرزيده اند.
هشدار! هركس آن حضرت را زيارت كند و در راه قطره اى آب آسمان به او برسد، خدا پيكرش را بر آتش حرام مى سازد (ص 366 به ترجمه).
2 - كتاب الانتصار بزبان عربى در منفردات اماميه از علم الهدى سيد مرتضى است كه طى 171 صفحه بقطع وزيرى در طهران به سال 1315 ق ه بچاپ سنگى رسيده است [و كتابى بسيار مورد لزوم است].
3 - كتاب جواب اشكالات موسى جار اللّه بزبان فارسى در ترجمۀ اجوبة مسائل جار اللّه از آية اللّه سيد عبد الحسين شرف الدين موسوى عاملى است كه طى 153 صفحه تقريبا بقطع وزيرى در اصفهان بچاپ رسيده است [و بسيار كتاب مفيدى است].
4 - حديث الثقلين از منابع أهل سنت بزبان عربى نشريۀ دار التقريب بين المذاهب الاسلامية [در قاهره] از محمّد قوام الدين قمى و شنوى است كه مؤرخ به سال 1370 و طى سى صفحه بقطع وزيرى بچاپ رسيده (و نسخه اى بسيار سودمند است).
5 - كتاب النص و الاجتهاد بزبان عربى تأليف آية اللّه الحجة سيد عبد الحسين شرف الدين موسوى است طى 267 صفحه بقطع وزيرى چاپ نجف اشرف به سال 1375 هجرى قمرى [كتابى است بسيار مهم و سودبخش] مسئله فريضۀ مشتركه معروف به «حماريه» يا «حجريه» يا «يميّه» يا «عمريه» را در ص 159 و 160 كتاب ببينيد].
6 - كتاب جنة المأوى بزبان عربى بقلم آية اللّه العظمى شيخ محمّد حسين آل كاشف الغطاء است كه جامع و مرتب و تعليقه نگار برآن، سيد محمّد على قاضى طباطبائى است. كتاب، بقطع وزيرى تقريبا طى 372 صفحه در تبريز بچاپ رسيده است.
7 - كتاب المراجعات بزبان عربى تأليف پيشواى بزرگ سيد عبد الحسين شرف الدين است كه طى 363 صفحه بقطع خشتى در بغداد به سال 1365 بچاپ رسيده [و كتابى است بس عالى].
ص: 237
(اين كتاب را علامه سردار كابلى حيدر قلى خان بن نور محمّد خان به فارسى ترجمه كرده و در طهران بچاپ رسيده است).
8 - كتاب الدعوة الاسلامية الى وحدة أهل السنة و الامامية بزبان عربى از مجتهد أكبر أبو الحسن شيخ على خنيزى است كه تولدش به سال 1291 و رحلتش به سال 1363 هجرى قمرى بوده و كتاب، مشتمل بر دو جزء (جزء اول طى 258 صفحه و جزء دوم طى 422 صفحه) بقطع وزيرى در بيروت به سال 1376 ق ه بچاپ رسيده است [و آن كتابى است بس عزيز].
9 - كتاب مجالس الفصول المختارة من العيون و المحاسن معروف به «مجالس» در مناظرات تأليف شيخ مفيد أبو عبد اللّه محمّد بن محمّد بن النعمان (336-413 ق) است كه سيد مرتضى علم الهدى أبو القاسم على بن الحسين موسوى (355-436 ق) آن را انتخاب نموده و آقاجمال محمّد بن آقاحسين محقق خوانسارى (متوفى به سال 1135 ق) بزبان فارسى ترجمه كرده و در طهران در سال 1380 ق طى 499 صفحه بقطع وزيرى بچاپ رسيده است.
10 - كتاب الدين و الاسلام يا الدعوة الاسلامية بزبان عربى از آية اللّه شيخ محمّد حسين آل كاشف الغطاء نجفى است كه در صيداء به سال 1330 ق ه بقطع وزيرى طى دو مجلد بچاپ رسيده است.
11 - كتاب اصل الشيعة و اصولها بزبان عربى از آية اللّه شيخ محمّد حسين آل كاشف الغطاء است كه در نجف اشرف طى 172 صفحۀ ثمنى بچاپ رسيده است.
[اين كتاب را شاهزاده عليرضا خسروانى بنام «ريشۀ شيعه و پايه هاى آن» بزبان فارسى ترجمه كرده و بچاپ رسانيده است] (كتاب، بسيار مهم است).
12 - كتاب المراجعات الريحانية بزبان عربى در نقود و ردود از آية اللّه مزبور است كه در بيروت به سال 1331 طى دو مجلد (ج 1 در 129 صفحه و ج 2 در 155 صفحه) بقطع وزيرى بچاپ رسيده است.
13 - كتاب الفردوس الأعلى بزبان عربى از آية اللّه مزبور است با تعليقات از بحاثۀ متبحر سيد محمّد على قاضى طباطبائى كه به اهتمام... سيد محمّد حسين طباطبائى
ص: 238
در تبريز بقطع خشتى به سال 1372 ق ه طى 288 صفحه بچاپ رسيده است.
14 - كتاب تأسيس الشيعة لعلوم الاسلام بزبان عربى از آية اللّه سيد حسن صدر است كه به سال 1370 ق ه در عراق بقطع وزيرى طى 420 صفحه بچاپ رسيده است (و كتابى است بسيار شريف و مهم).
15 - كتاب تاريخ علم كلام تأليف علامه شبلى نعمانى است و ترجمۀ آن بزبان فارسى از سيد محمّد تقى فخر داعى گيلانى است كه در طهران به سال 1368 ق ه طى دو جلد (ج 1 در 170 صفحه و ج 2 در 236 صفحه) بچاپ رسيده است [در آخر كتاب بحث و انتقاد هم برآن افزوده شده].
16 - كتاب الآيات البينات فى قمع البدع و الضلالات بزبان عربى بقلم سحار آية اللّه شيخ محمّد حسين آل كاشف الغطاء است كه به سال 1345 در نجف اشرف تقريبا بقطع وزيرى بچاپ رسيده است.
كتاب مشتمل است بر:
1 - المواكب الحسينية (طى 28 صفحه).
2 - نقض فتاوى الوهابية (طى 32 صفحه).
3 - رد الملاحدة و الطبيعية (طى 30 صفحه).
4 - خرافات البابية و البهائية (طى 60 صفحه).
17 - كتاب رسائل التعليقات بزبان عربى از معروف رصافى است در نقود و ردود. و كتاب، به سال 1376 ق ه طى 247 صفحه تقريبا بقطع وزيرى در بيروت بچاپ رسيده است.
18 - كتاب الشيعة فى التاريخ بزبان عربى از محمد حسين الزين العاملى است در رد بر حملات أهل سنت بر شيعه و جواب به اتهامات آنان. كتاب در سال 1357 ه ق در صيداء طى 214 صفحه بچاپ رسيده است.
19 - كتاب من أشعة القرآن بزبان عربى از محمد أمين زين الدين است كه در نجف اشرف طى 146 صفحه تقريبا بقطع ثمنى به سال 1374 ق ه بچاپ رسيده است.
ص: 239
20 - كتاب مع الدكتور أحمد أمين فى حديث المهدى و المهدوية بزبان عربى از محمّد أمين زين الدين مزبور است كه به سال 1371 ق ه بقطع تقريبا ثمنى طى 101 صفحه در نجف اشرف بچاپ رسيده است.
21 - كتاب المهدى و أحمد أمين بزبان عربى از محمّد على زهيرى نجفى است كه به سال 1370 ق ه در نجف اشرف طى 219 صفحۀ ثمنى بچاپ رسيده است.
22 - كتاب الفصول المهمة فى تأليف الأمة بزبان عربى از آية اللّه سيد - عبد الحسين شرف الدين موسوى عاملى است كه به سال 1347 ق ه در صيداء طى 192 صفحه بقطع وزيرى بچاپ رسيده است.
23 - [الكلمة الغراء فى تفضيل الزهراء عليهما السّلام بزبان عربى از مؤلف مزبور است كه براى أول بار طى 40 صفحه بقطع وزيرى ضميمۀ الفصول المهمه بچاپ رسيده است].
24 - كتاب فدك فى التاريخ بزبان عربى از سيد محمّد باقر صدر است كه به سال 1374 ق ه طى 168 صفحه در نجف اشرف بچاپ رسيده است.
25 - كتاب الغيبة بزبان عربى از شيخ الطائفه شيخ محمّد بن حسن طوسى (متوفى به سال 460) است كه طى 300 صفحه بقطع خشتى در تبريز سال 1324 ق ه بچاپ سنگى رسيده است.
26 - كتاب البيان فى اخبار صاحب الزمان بزبان عربى از شيخ حافظ أبو - عبد اللّه محمّد بن يوسف بن محمّد كنجى شافعى متوفى به سال 658 ق ه است كه طى 45 صفحه به ضميمۀ كتاب شمارۀ 25 بچاپ رسيده است.
27 - كتاب حور مقصورات در ترجمۀ اعتقادات صدوق بزبان فارسى از عالم زاهد ميرزا محمّد طبيب زادۀ احمدآبادى اصفهانى است كه طى 128 صفحه تقريبا بقطع وزيرى بچاپ رسيده است.
28 - الرواشح السماوية فى شرح الأحاديث الامامية بزبان عربى از مير محمّد باقر داماد حسينى است كه اراده داشته است أصول كافى را شرح كند و در مقدمۀ آن كتابى
ص: 240
در علم درايه نوشته و ديباجه و درايه در 217 صفحۀ خشتى به سال 1311 ق ه بچاپ سنگى رسيده است.
29 - وجيزه بزبان عربى در علم درايه از شيخ بهائى (شيخ بهاءالدين محمّد بن عز الدين حسين عاملى) است كه تقريبا طى ده صفحۀ خشتى در مطبعۀ مجلس طهران به سال 1356 ق ه بچاپ رسيده است.
[محل تحرير كتاب در شهر كنجه در ماه صفر سال 1015 بوده است].
علم درايه: علمى است كه در آن از طريق سند حديث [از جهت صحت و سقم آن براى شناختن مقبول و مردود حديث] و از متن حديث [كه معناى حديث به آن بر سر پاست] و كيفيت تحمل و آداب نقل حديث، بحث مى شود.
حديث: گفتار معصوم يا حكايت از گفتار معصوم و يا كردار معصوم و يا تقرير معصوم است [يعنى يا خود معصوم فرموده و يا خود رفتار كرده و يا شخصى رفتار كرده] و معصوم آن را ديده و انكار نكرده است].
و نزد ما طايفۀ اماميه، اطلاق حديث بر غير آنچه از معصوم وارد شده مجاز است.
اثر [أثر بر وزن سبب است و جمع آن آثار است] و خبر گاهى بر چيزى اطلاق مى شود كه از غير معصوم وارد شده باشد خواه از صحابى [صحابى كسى است كه:
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را ديده يا ملاقات كرده ملاقاتى عادى و با ايمان از دنيا رفته است] و خواه از تابعى [تابعى كسى است كه: صحابى را ديده يا ملاقات كرده ملاقاتى عادى، و با ايمان از دنيا رفته است] و خواه از أمثال اين دو [مانند تابع تابعى] و گاهى بر چيزى اطلاق مى شود كه مرادف حديث است و اين اطلاق دوم بيشتر از اطلاق أول است.
تذكر: نام كردار و يا تقرير معصوم، «سنت» است نه حديث پس سنت اعم از حديث است يعنى هر حديثى سنت است ولى هر سنتى حديث نيست(1).
ص: 241
آنچه به آن معنى حديث برپاست متن حديث است و سلسلۀ راويان حديث تا معصوم، سند حديث است.
الف: اگر سلسله هاى حديث در هر طبقه ئى از طبقات زمانها بحدى برسد كه ايمن باشيم از توافق سلسله ها بر دروغ، حديث: متواتر است.
و گرنه خبر، مفيد گمان است و حديث: آحاد است.
اگر حديث را در هر مرتبه اى زيادتر از سه نفر نقل كنند باز مفيد علم نيست مگر با ضم قرائن و نام آن حديث: مستفيض است.
اگر حديث را يك نفر راوى نقل كند از يك نفر، حديث: غريب است.
ب: اگر سلسلۀ مراتب رواة حديث جميعا معلوم مسند است.
باشد، حديث:
اگر از أول سلسله اسم يكى يا بيشتر ساقط شده باشد، حديث: معلق است.
اگر از آخر سلسله، اسم يكى يا بيشتر ساقط شده باشد يا كل آن، حديث: مرسل است.
اگر از وسط سلسله، اسم يكى ساقط شده باشد، حديث: منقطع است.
اگر از وسط سلسله بيش از يك اسم ساقط شده باشد، حديث: معضل(1) است.
ج: حديثى كه راوى از راوى ديگر نقل كند كه لفظ «عن» [يعنى از] در آن مكرر شود، حديث: معنعن است.
اگر راوى، اسم معصوم را تصريح نكرده و به علامت، ذكر كرده، حديث: مضمر است اگر سلسلۀ سند تا معصوم كوتاه باشد، حديث: عال السند(2) است.
ص: 242
اگر رواة خبر، همه يا بيشترشان در يك أمر خاصى مشترك باشند(1)، حديث: مسلسل است.
اگر حديث مخالف مشهور باشد، حديث: شاذ است.
د: اگر سلسلۀ رواة سند همه امامى مذهب و ممدوح به عدالت باشند، حديث: صحيح است.
اگر سلسلۀ رواة، ممدوح به عدالت نباشند خواه كل و خواه بعض آنها، حديث: حسن است.
اگر مدح يا ذمشان مسكوت عنه است، حديث: قوى است.
اگر همۀ رواة سند يا بعض آنها امامى مذهب نيستند و ليكن همه تعديل شده اند، حديث: موثق است(2).
غير از اين چهار تا كه ذكر شد حديث: ضعيف است.
اگر عمل بمضمون حديث، مشهور باشد، حديث: مقبول است.
گاهى ضعيف را بر قوى اطلاق مى كنند بر هر دو معنى قوى(3)و گاهى ضعيف، خاص حديث مشتمل بر جرح يا تعليق يا انقطاع يا إعضال يا ارسال است.
ه: گاهى راوى كه سند را رها مى كند معلوم است كه او سند غير امامى عادل را رها نمى سازد لذا اين هم جزء صحيح
ص: 243
[صحاح] محسوب است مانند: مراسيل [مرسلهاى] محمّد بن أبى عمير (رحمه اللّه) و روايت او أحيانا از غير ثقه زيان ندارد زيرا نگفته اند: از غير ثقه روايت نمى كند، بلكه گفته اند: از غير ثقه ارسال نمى كند.
و: حديث اگر مشتمل بر علت خفى در متن آن يا در سندش باشد كه قدح به هم رساند [مانند حديث ترك بسمله مروى از ابن عباس]، حديث: معلل است.
اگر سخن راوى مخلوط حديث شده باشد يا راوى، سند مدرج است(1).
يا متن دو حديث را بهم خلط كرده باشد، حديث:
اگر حديث موهم شنيدن از أستادى باشد كه مى دانيم راوى از او نشنيده و يا راوى چند استاد دارد كه مثلا لقبهاى مشهور آنها را ذكر نكرده، حديث: مدلس است.
اگر راوى حديث، بعض رواة را يا سند را سهوا يا براى رواج دادن يا كساد كردن، تبديل كرده، حديث: مقلوب است.
اگر در سند يا متن، تصحيف شده، حديث: مصحف است.
اگر راوى اسمش و اسم پدرش با ديگرى در لفظ يكسان باشد نه در معنى، حديث: متفق و مفترق است.
اگر اسم در نوشتن يكسان است نه در تلفظ، حديث: مؤتلف و مختلف است.
اگر اسم دو راوى يكسان است ولى اسم پدرانشان در نوشتن يكسان ولى در تلفظ يكسان نيست، حديث: متشابه است.
اگر راوى همسال مروى عنه باشد يا هر دو هم شاگردى بوده باشند: روايت أقران است.
اگر راوى بر مروى عنه در سن يا در قرائت نزد استاد، مقدم باشد: روايت أكابر از أصاغر است.
ص: 244
ز: اقسام تحمل حديث هفت است:
يك: سماع از شيخ است و آن اعلاى مراتب هفتگانه سماع است.
است - در اين صورت «مجاز» مى گويد: «سمعت فلانا» يا «حدثنا» يا «أخبرنا» يا «نبأنا»:
دو: خواندن بر شيخ است و عرض ناميده مى شود اگر عرض است.
ديگرى هم بر شيخ خوانده و او شنيده است باز هم عرض محسوب است:
سه: اجازۀ شيخ است خواه بگويد و خواه بنويسد: اجازه است:
چهار: دادن شيخ است كتاب خود را بااينكه بگويد مناوله است.
اين را شنيده ام ولى ديگر (اجازه دادم) را نگويد، اين «مناوله» است. ولى اگر آن را بگويد أعلى انواع اجازه است:
پنج: نوشتن شيخ است مرويات خود را بخط خود يا كتابت است.
نوشتن ديگرى است بأمر شيخ در اين صورت «مجاز» مى گويد:
«كتب الى» يا «حدثنا مكاتبة»:
شش: اعلام شيخ است به اين كه فلان خبر يا كتاب را اعلام است.
روايت كرده است، ديگر نه كتاب بدهد و نه اجازه و اين هم مانند «مناوله» است در اين صورت «مجاز» مى گويد: «أعلمنا» و مانند آن:
هفت: يافتن كسى است روايتى را كه نوشته شده است و جاده است.
بدون اتصال به يكى از طرق ششگانه كه گفته شد - در اين صورت يابنده، مى گويد: «وجدت بخط فلان» يا «فى كتاب أخبرنى فلان أنه خط فلان». و در عمل به اين طريق دو قول است. و اما اين را روايت نبايد گفت:
[پايان اقتباس و ترجمه و خلاصه از وجيزه].
ص: 245
30 - كتاب مقياس الهداية فى علم الدراية بزبان عربى از علامه حاج شيخ عبد اللّه مامقانى است. كتاب بقطع وزيرى طى 225 صفحه به سال 1345 ق ه در نجف اشرف بچاپ رسيده است. و تاريخ تأليف آن به سال 1333 ق ه است.
[كتاب مخزن المعانى در شرح احوال مامقانى بزبان عربى طى 54 صفحه ضميمۀ مقباس مزبور بچاپ رسيده است] 31 - كتاب هدية المحدثين بزبان فارسى در علم درايه از حاج شيخ على أكبر مروّج الاسلام است كه طى 175 صفحۀ ثمنى بچاپ سنگى رسيده است. [تاريخ تأليف كتاب سال 1348 ق ه است].
1 - تحقيق ما للهند [من مقولة مقبولة فى العقل أو مرذولة] بزبان عربى از أبو الريحان محمّد بن احمد بيرونى متوفى به سال 440 ق ه است. كتاب، در سال 1377 ق ه در حيدرآباد دكن طى 548 صفحه بقطع وزيرى كشيده تر، بچاپ رسيده است.
2 - بلوغ الارب فى معرفة أحوال العرب بزبان عربى تأليف سيد محمود شكرى ألوسى بغدادى است طى سه جزء [: ج 1 در 396 صفحه و ج 2 در 369 صفحه و ج 3 در 437 صفحه] كه هر سه جزء در سال 1342 ق ه در مصر بچاپ رسيده است.
3 - رساله در آداب جمعه و نماز جمعه و خواص آن از استاد الفقهاء و المجتهدين شيخ زين الدين شهيد ثانى است كه أبو القاسم سحاب آن را بزبان فارسى ترجمه كرده و طى 48 صفحۀ ثمنى در طهران بچاپ رسيده است.
4 - مسائل فقهيه بزبان عربى بقلم سحار مجتهد أكبر سيد عبد الحسين شرف - الدين موسوى است كه طى 108 صفحه تقريبا بقطع وزيرى در بيروت لبنان بچاپ رسيده است.
[و كتاب، كتابى جالب است].
فهرس كتاب عبارتست از: الجمع بين الصلاتين - هل البسملة آية قرآنية - القراءة فى الصلاة - تكبيرة الاحرام تقصير المسافر و افطاره - تشريع الافطار -
ص: 246
حكم القصر - حكم الافطار - قدر السفر المقتضى للتقصير و الافطار - نكاح المتعة - صحاح تنم على الخليفة - المسح على الأرجل - المسح على الخفين و الجوربين - المسح على العمامة - مسح الأذنين - الوضوء بالنبيذ.
5 - رساله در حرمت لعب به شطرنج و ساير آلات قمار موسوم به «شطرنجيه» بزبان عربى طى 37 صفحه تأليف علامه شيخ عبد الرسول مازندرانى است كه مؤلف، چهارده حديث بر حرمت نقل كرده و علاوه برآن از كتب فقهاء بزرگ استدلال نموده است.
[پس از آن فرزندش على بن عبد الرسول آن را بزبان فارسى ترجمه كرده و طى 51 صفحه بخط سيد مرتضى برغانى در خاتمۀ رساله بچاپ رسيده است].
به خلاصه نوشته كه: در زمان ما به وسوسۀ شياطين، شبهه شده كه بازى كردن به شطرنج و أمثال آن در شريعت اسلام در صورتى كه گرو نبندند و برد و باخت ننمايند حرام نيست لذا براى رفع شبهه اين رساله را نوشتم. (هر دو رساله بقطع ثمنى است تقريبا و به سال 1320 ق ه در طهران بچاپ سنگى رسيده است).
6 - رسالۀ ابطال التناسخ در رد بر تناسخ بزبان فارسى از حاج شيخ محمّد رضا طهرانى نجفى است. كتاب بقطع وزيرى مشتمل بر 72 صفحه در سال 1310 ق ه در بمبئى بچاپ رسيده است.
7 - كتابخانۀ اسكندريه بزبان عربى بقلم شبلى نعمانى است كه سيد محمّد تقى فخر داعى گيلانى آن را ترجمه كرده و طى 67 صفحه در مطبعۀ ارمغان طهران در سال 1355 ق ه بچاپ رسيده است.
موضوع كتاب بسيار خواندنى است و ملخص آن اين است كه: كتابخانۀ اسكندريه را كه سلاطين بت پرست مصر قبل از مسيح تشكيل دادند، نصارى قبل از اسلام آن را بر باد دادند، هرچند اين عمل در آن زمان موجب فخر و مباهات بود لكن بعد وقتى كه دورۀ تمدن و تهذيب رسيد ديدند آن عمل باعث شرمسارى و سرافكندگى است، براى اينكه دامن خود را از اين لكه پاك كنند غير از اين چاره ئى نديدند كه: دامن
ص: 247
ملت ديگرى را به آن آلوده نمايند. و أول كس كه اين اتهام را در اروپا منتشر ساخت أبو الفرج ابن العبرى طبيب يهودى است. و وى قضيه را چنين طرح كرده كه: عمر و عاص به خليفه اطلاع داد كه همچو كتابخانه ئى در اسكندريه موجود است تكليف چيست ؟ خليفه در جواب نوشت كه: اگر اين كتابها موافق با قرآن مى باشد هيچ ضرورتى به آنها نيست و اگر مخالف با قرآن است تمام آنها را بر باد بده. و بعد از وصول اين جواب عمر و كتابها را بين حمامى هاى اسكندريه تقسيم كرد و در مدت شش ماه تمام كتب را سوزانيده بر باد داد.
علامۀ مؤلف محترم با دلائل تاريخى اثبات كرده كه سلاطين عيسوى براثر تعصب مذهبى زمانى كه ديانت مسيح در مصر منتشر شد شروع بانهدام اين كتابها نموده و مخصوصا كشيشان، بيشتر دامن به آتش زده و در اجراى اين منظور سهم وافرى داشتند [و به خلاصه در عهد اسلام از آن كتابخانه ردّ پائى نمانده بود تا چه رسد به كتابها و اين سؤال و جواب و سوزانيدن كتابها بأمر عمر، بالتمام اتهام صرف است].
8 - كتاب ذخائر الامامة در خمس بزبان عربى تأليف علامه شيخ فياض الدين زنجانى است. كتاب، به سال 1359 ق ه طى 238 صفحه تقريبا بقطع وزيرى در طهران بچاپ رسيده است.
[براى تحقيق در مسئله خمس كتابى پرأرج است].
9 - كتاب مصباح السالكين و زاد المسافرين بزبان فارسى در موضوع قبله از سيد محمد بن عبد الكريم موسوى تبريزى شهير به «مولانا» است كه در سال 1349 ق ه 103 صفحه بچاپ سنگى رسيده است.
[كتاب در مسئله قبله بس نفيس است].
10 - قانون رضاع در اسلام بزبان فارسى از دانشمند آقا محمد سنگلجى استاد دانشكدۀ حقوق و سياسى است كه طى 45 صفحه بقطع ثمنى با يك جدول در طهران به سال 1354 ق ه بچاپ رسيده است.
[كتاب در فن خود عالى تنظيم شده است].
ص: 248
11 - كتاب الأرض و التربة الحسينية بزبان عربى تأليف آية اللّه العظمى شيخ محمد حسين آل كاشف الغطاء است كه در نجف اشرف طى 119 صفحه بقطع كوچك به سال 1365 ق ه بچاپ رسيده است.
[كتاب در موضوع خود ممتاز است].
12 - كتاب هند اسرارآميز بزبان فارسى چاپ سال 1375 طهران طى 100 صفحه از مؤلفى است كه كتاب ديگرى هم بنام «فلسفۀ شرق» نگاشته و در مقدمۀ آن، دروغ پردازى دروغهاى آن را پرداخته از قبيل اينكه: خبر نبوى «أنا مدينة العلم و على بابها» ساختگى است و در صورتى كه يك كتاب در أسناد و مدارك اين خبر آنهم از طرق أهل سنت نوشته شده و هكذا ساير مطالب آن، و شايد تمام كتاب «فلسفۀ شرق» براى تكذيب همين خبر نبوى نوشته شده است.
خلاصه: «بيرونى» با پول خود به هند رفته و كتاب «تحقيق ما للهند» بزبان عربى نوشته كه در اين روزگار از كثرت فنون فشردۀ مندرج در آن، معاصران از ترجمۀ آن به فارسى عاجزند. و اين نويسنده هم با پول و ارز همين كشور به هند مسافرت كرده و كتابى نوشته كه ضمن بررسى آن درمى يابيم كه از اسرار هند اسرارآميز همين جملۀ ذيل را براى ايران هديه آورده است:
(مكه هم يك كلمۀ هندى است نه عربى به اين معنى كه قبل از ظهور اسلام عده اى زياد از هندوها در عربستان به سرمى بردند و بتهاى زيادى را مى پرستيدند. از جمله اين بتها نامش مكشا بود. اين بت چون بت بزرگ آنها بود اعراب آن را پسنديدند و در جزو بتان خود قرارش دادند كم كم نام شهرى هم كه در آن مى زيستند بنام اين بت خوانده شد و «مكشا» بتدريج بصورت «مكه» در آمد - ص 84).
تذكر: عجبا از عبارات فارسى كتاب فلسفۀ شرق نگار.
1 - [مكه كلمۀ هندى است].
سخن از مكه است يا از كلمۀ مكه ؟ 2 - [نه عربى]
ص: 249
دليل اينكه عربى نيست و هندى است چيست ؟ 3 - [عده اى زياد].
عبارت نامأنوسى است.
4 - [هندوها].
هندوان صحيح است.
5 - [هندوها در عربستان به سرمى بردند].
در كجاى عربستان هندو به سرمى برده ؟ 6 - [بتهاى زيادى مى پرستيدند].
اين عبارت ساخته و پرداختۀ زبان فارسى زبان نيست.
7 - [بت بزرگ آنها بود].
ازچه لحاظ بت بزرگ بوده ؟ 8 - [اعراب آن را پسنديدند].
هندوها در عربستان بتكده نداشتند، از كجا اعراب ديدند و پسنديدند؟ 9 - [جزو بتان].
جزو غلط است و «جزء» صحيح است.
10 - [قرارش دادند].
در زبان فارسى استعمال اين گونه ضمير غلط است.
11 - [كم كم نام شهرى كه در آن مى زيستند بنام اين بت خوانده شد].
آيا شهر قبلا اسم نداشته ؟ و اگر اسم داشته است اسمش چه بوده كه بعدا «مكشا» شده ؟ 12 - [بتدريج بصورت مكه در آمد].
به چه دليل ؟ محرر اين تفسير گويد:
يك - همين كتابهاست كه جوانان ساده لوح مى خوانند و همين اسرار! را مطالعه
ص: 250
مى كنند كه ملحد و بى دين مى شوند.
دو - اگر از محرر اين تفسير استشاره كرده بود به او مى گفتم: هند مرو.
مرو به هند و برو با خداى هند بساز *** بهر كجا كه روى آسمان همين رنگ است
13 - هند يا سرزمين اشراق بزبان فارسى تأليف ع. وحيد مازندرانى است [عجبا!].
14 - زندگى در هندوستان بزبان فارسى تأليف جواد معين است.
15 - كتاب الجماهر فى معرفة الجواهر بزبان عربى از تصانيف استاد أبو الريحان محمد بن أحمد بيرونى است. كتاب به سال 1355 ق ه طى 272 صفحه بقطع وزيرى در دكن بچاپ رسيده است.
در ص 194 به ترجمه مى نويسد: عرب، ياقوت و زمرّد و بلور را كلا «قوارير» مى نامد (ه).
محرر اين تفسير گويد: بنابراين «قوارير» مذكور در سورۀ «دهر» از قرآن كريم، شامل هر سه مى شود.
در ص 152 مى نويسد: [و من طرائف الصوفية انهم قالوا فى تفاسير القرآن فى قوله تعالى: «أ لم يجدك يتيما فآوى» انه تشبيه اياه بالدرة التى لم يوجد مثلها، كما انه عليه السّلام خيرة الخلق و أن لا يكون نبى بعده].
در ص 218-220 به خلاصه و ترجمه مى نويسد: سنگى كه مى گويند:
جالب باران است، يا سنگى كه مى گويند: دافع سرماست؛ دروغ است.
در ص 207 از مار مهره (مهرۀ مار) شرحى بيان كرده و اظهار عقيده اى در خواص آن نكرده.
در ص 174 به ترجمه مى نويسد: بت هبل كه در عهد جاهليت در كعبه گذاشته بودند از عقيق بوده و دست راست آن شكسته بوده و بجاى آن دستى از طلا گذارده بودند. و اين عجيب است. زيرا أهل هند بتهاشان كه بشكند يا سوراخ بشود و يا آفت ديگر به آنها برسد، دوست ندارند و دور مى اندازند چگونه أهل مكه بت دست بريده
ص: 251
را تعظيم مى كرده اند؟ بسيارى از مردم، عقيق را دوست ندارند بسبب [عقوق] و مى گويند: فرمودۀ حضرت: «تختموا بالعقيق» [: انگشتر عقيق بدست كنيد] تصحيف راويان است و «تخيموا» بوده و مراد از عقيق، وادى عقيق نزديك مدينۀ منوره است يعنى خيمه در وادى عقيق بزنيد.
و اين تصحيف، عادت أمثال رواة است مانند آنكه معروف است پيامبر صلّى اللّه عليه و آله «يغسل حصى الجمار» يعنى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله سنگريزه ها را كه در حج براى رمى جمرات به كار مى برد مى شست. و يكى از محدثين آن را «يغسل خصى الحمار» خوانده يعنى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله خايه هاى خر را مى شست.
يك نفر كه اين را شنيد، پرسيد كه: حضرت چرا اين كار را مى كرد؟! گوينده در جواب گفت: اى پسركم! حضرت براى فروتنى چنين مى كرد.
بعد بيرونى مى نويسد: گوئى اين فروتنى را بر فروتنى مسيح كه پاهاى حواريان را مى شست قياس كرده (و اللّه الموفق) (ه).
در ذيل ص 166 مى نويسد: [«البرابى» جمع «بربا» كلمة قبطية و هى الهياكل لقد ماء المصريين].
در ص 140 و 141 به خلاصه و ترجمه مى نويسد: «يم» كلمۀ سريانى است و برخلاف گفتۀ خليل كه گفته بمعنى درياى ژرف است. قرآن كريم براى هر آب مجتمع استعمال كرده: هم براى دريا آنجا كه فرموده: «فأخذناه و جنوده فنبذناهم فى اليم» و هم براى رود نيل يا يكى از خليجهاى عين الشمس مقر فرعون، آنجا كه فرموده:
«فاذا خفت عليه فألقيه فى اليم» و هم براى آب مجتمع از سيل، زيرا در حكايت موسى فرموده: «لنحرقنه ثم لننسفنه فى اليم نسفا» چه آنكه دريا در صحراى تيه نبوده.
16 - كتاب يا رسالۀ مقصد الطالب فى أحوال أجداد النبى و عمه أبى طالب بزبان عربى فارسى از ميرزا محمد حسين گرگانى است. مؤلف مزبور مدتى در هندوستان بوده و زمانى در ايران. اما در زمان توقف در هندوستان پنج رساله تأليف كرده از
ص: 252
جمله: يكى مقصد الطالب است و ديگر رسالۀ نصرة الاسلام است در رد بر پادرى نصرانى، ديگر رسالۀ ليلتين است نيز در رد بر او [و آن رساله ئى است كه در دو شب نوشته].
اما در زمان توقف در ايران ده كتاب و رساله نوشته.
كتاب مقصد الطالب طى 86 صفحه تقريبا بقطع وزيرى به سال 1311 ق ه در بمبئى بچاپ رسيده است.
17 - كتاب نجوم السماء در تعيين مولد خاتم الأنبياء صلّى اللّه عليه و آله و سلم بزبان فارسى طى صفحات ثمنى از حسين بن محمّد تقى نورى مازندرانى است كه در طهران بچاپ سنگى رسيده است.
در آخر كتاب مى نويسد: چند كرامت كتبى از پيشوايان عراق از جمله از سيد الفقهاء آقاى سيد مهدى قزوينى حلاوى بامضاء آية اللّه حاج ميرزا حسن شيرازى براى اين مؤلف فرستاده شده از جمله اين است كه: جماعتى از أهل بكتاشيه كه صنفى از أهل تصوفند و رئيس ايشان ملقب است به «دده» كه منزل او در كربلاى معلى است و در هر شهر تكيه و موقوفاتى دارند و مواظبت تامى دارند در زيارت مرقد منور أمير المؤمنين و أبى عبد اللّه عليهما السّلام آمدند به نجف اشرف و در تكيه اى كه در آن از ميان يكى از حجرات سمت غربى صحن مقدس باز مى شود منزل كردند - يكى از آنها مبتلا بود بمرض جنون. چون خواستند بحرم مشرف بشوند ترسيدند كه مبادا از او اذيتى به خود يا ديگرى برسد. پس دو دست او را محكم بستند و مغلول نمودند در ميان چوب و ميخهاى آهنى و رفتند، پس فرار كرد و داخل حرم مطهر شد چون به نزديك ضريح منور رسيد آن غل باز شد و افتاد و الحمد للّه...
18 - رسالۀ أمهات النبى بزبان عربى از أبو جعفر محمّد بن حبيب اخبارى بغدادى نسابه، مؤلف كتاب «المحبر» متوفى به سال 245 مى باشد كه رساله، در بغداد بقطع وزيرى با مقدمه و تعليقات طى 23 صفحه بهمت دكتر حسين على محفوظ به سال 1372 ق ه بچاپ رسيده است.
ص: 253
1 و 2 - رسالۀ ارشاد المؤمنين در حرمت اسراف بزبان فارسى طى 42 صفحۀ ثمنى و نيز رسالۀ ارشاد العوام در حرمت ربا و مسائل متعلق به آن بزبان فارسى طى 65 صفحۀ ثمنى هر دو از ملا محمّد تقى فاضل كاشانى است كه در طهران به سال 1320 ق ه بچاپ رسيده است.
3 - الحجاب فى الاسلام بزبان عربى از محمّد قوام و شنوى قمى است كه به سال 1379 ق ه در شهرستان قم طى 101 صفحه تقريبا بقطع وزيرى بچاپ رسيده است.
4 - كتاب تقويم الصلاة مشتمل بر نماز و فروع آن بزبان فارسى از عالم جليل محمّد طاهر بن رضى الدين محمّد حسينى است كه بنام شاه سلطان حسين صفوى نگاشته كه طى 118 صفحه با جدولها به سال 1364 ق ه در طهران بچاپ گراورى رسيده است [كتاب در اين موضوع جامع و مطلوب است].
5 - كتاب مستثنيات الأحكام بزبان عربى طى 57 صفحه كشيده تر از ثمنى چاپ چاپخانۀ تابش قم تأليف علامه أحمد حسينى زنجانى است.
6 - كتاب فروق الأحكام بزبان عربى ضميمۀ كتاب مزبور و از همان مؤلف محترم و طى 70 صفحه است.
[هر دو كتاب در موضوع خود بسيار مهم و نفيس است].
7 - كتاب المتعة فى الاسلام و مشروعيت آن برطبق أحاديث و صحاح أهل سنت تأليف حجة الاسلام سيد حسين يوسف مكى عاملى نزيل دمشق است كه يكى از نويسندگان شهير معاصر [اسم نبرده] بزبان فارسى ترجمه كرده و به سال 1342 ق ه در طهران بنام «متعه در اسلام» طى 125 صفحه تقريبا بقطع وزيرى بچاپ سربى رسيده است.
[علاوه بر موضوع متعه، از دو مسئله عول و تعصيب ارث هم مفصلا بحث كرده است].
8 - كتاب متعه و آثار حقوقى و اجتماعى آن بزبان فارسى از دكتر محسن
ص: 254
شفائى است كه طى 340 صفحۀ خشتى به سال 1381 ق ه در طهران بچاپ رسيده است.
[هر دو كتاب در فن خود قابل و جالب است].
9 - كتاب أحكام قرآن يا قانون اسلام بزبان فارسى از غلامرضا اميرى گروسى است كه طى 119 صفحه بقطع تقريبا وزيرى در طهران بچاپ رسيده است.
10 - كتاب قواعد فقه بزبان فارسى از دكتر محسن شفائى مزبور است كه طى 177 صفحه تقريبا بقطع وزيرى، بچاپ رسيده. فهرس قواعد فقه مندرج در كتاب مزبور عبارتست از:
1 - قاعدۀ احسان. 2 - قاعدۀ يد (ضمان يد).
3 - قاعدۀ يد (وضع يد) [بمعنى ملكيت].
4 - قاعدۀ غرر. 5 - قاعدۀ ما يحلل الكلام و يحرم الكلام.
6 - قاعدۀ اعتداء [اعتدى].
7 - قاعدۀ ما يضمن بصحيحه يضمن بفاسده.
8 - قاعدۀ شرط. 9 - قاعدۀ ولايت.
10 - قاعدۀ نيابت كه عبارت است از اعطاء حكم به فعل نائب بمانند حكم به فعل منوب عنه.
11 - قاعدۀ اعراض.
12 - قاعدۀ يغتفر فى الثوانى و التوابع ما لا يغتفر فى الأوائل.
13 - قاعدۀ لا ضرر. 14 - قاعدۀ تسليط. 15 - قاعدۀ عسر و حرج.
16 - قاعدۀ اينكه: اذن در ترك واجب يا مستحب مؤكد آيا افادۀ رفع واجب و رفع شدت استحباب را مى نمايد يا نه ؟ 17 - قاعدۀ بقاء أثر حكم حرامى كه شخص باشتباه مرتكب آن شده ولى آن را ادامه داده است.
18 - قاعدۀ اينكه: اعمالى كه مقدمات آنها اختيارى است شرعا اختيارى مى باشد و لو آنكه بعدا اضطرارى شوند و شخص مرتكب، بعد از واقعه نادم گردد.
ص: 255
19 - قاعدۀ عدل و انصاف.
20 - قاعدۀ تلف. 21 - قاعدۀ تسبيب. 22 - قاعدۀ مقتضى و مانع.
23 - قاعدۀ حقوق قابل نقل و صلح و حقوق غير قابل نقل و غير قابل صلح كه از آن به «ما يقبل النقل و الصلح من الحقوق» تعبير شده - و فرق بين حكم و حق و اقسام اين دو.
24 - قاعدۀ اذن. 25 - قاعدۀ استيمان. 26 - قاعدۀ لزوم.
27 - قاعدۀ اقدام [كه خود كرده را تدبير نيست].
28 - قاعدۀ أصل صحت.
تذكر: ممكن است قاعدۀ 11 و 12 يكى باشد.
11 - كتاب تحقيق در أحوال شيخ طبرسى صاحب تفسير مجمع البيان بزبان فارسى از دكتر حسين كريمان است كه طى دو مجلد بقطع وزيرى از انتشارات دانشگاه طهران به سال 1380 ق ه است (: ج 1 داراى 333 صفحه و ج 2 داراى 328 صفحه).
[هر دو مجلد، كتاب پرفايده اى است].
1 - كتاب بيان الأديان بزبان فارسى در شرح اديان و مذاهب جاهلى و اسلامى است كه در سال 485 ه تأليف شده و مؤلف آن أبو المعالى محمّد الحسينى العلوى است و كتاب بتصحيح دانشمند بارع فقيد عباس اقبال آشتيانى (قدس سره الربانى) به سال 1352 ق ه در طهران در مطبعۀ مجلس بچاپ رسيده است. كتاب طى 50 صفحۀ خشتى است و 10 صفحه هم اقبال بعنوان حواشى در خاتمۀ آن افزوده است.
اين كتاب و يا تاريخ اديان همان رشتۀ علم كلام است چيز تازه ئى نيست.
نكاتى كه متأخرين در علم مزبور از آن غفلت يا تغافل دارند چند موضوع است:
الف: بتقليد كتاب «المنجد» مسيحى، تعداد مسلمانان جهان را، نصف، صورت مى دهند يعنى بجاى دست كم 700 ميليون، 350 ميليون صورت مى دهند.
ص: 256
انتقاد: [در صورتى كه آمار مسلمانان جهان، محقق از هفتصدميليون هم متجاوز است].
ب: در مبحث وحدت وجود كه وارد مى شوند از عهده برنمى آيند [بااينكه ندانستن عيب نيست، مع ذلك اقرار به عجز خود نمى كنند] بعدا در گرداب وحدت وجود هندى مى افتند و ديگر خلاصى ندارند. بسيارى از عارفان بزرگ هم وارد اين مبحث شده اند و ليكن خزۀ شبهات هندوئيسم آنها را غرق كرده است:
در اين ورطه كشتى فروشد هزار *** نيامد يكى تخته اى بر كنار
انتقاد: آيا قرآن كريم دربارۀ چنين مسئله مهمى كه در سرتاسر شبه قارۀ هندوستان رايج بوده است بيانى نفرموده ؟ كلا و حاشا كه مطلبى را فروگذار كرده باشد! قرآن كريم فرموده: وجود، وحدت دارد يعنى وجودى و هستيى اى نيست جز وجود حق زيرا از جمله: فرموده: «كُلُّ شَيْ ءٍ هٰالِكٌ إِلاّٰ وَجْهَهُ لَهُ اَلْحُكْمُ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ » [سورۀ قصص آيۀ 88] يعنى هر چيزى نابود است غير از ذات خدا، از آن او است فرمان. شما يافت شده هاى [كوزه اى] از: پريان و آدميان كه دست پروردۀ خدائيد بسوى او بازگشت داده مى شويد.
ساده ترين مثال براى اين مطلب تصوير يك كوزه گر و كوزه هاى متعدد است.
در كارگاه كوزه گرى، وجود، از آن كوزه گر است [به وحدت وجود] و اما كوزه ها وجودشان - همان وجودنماشان - به دم و ارادۀ كوزه گر وابسته است. كوزه ها باشند يا نباشند وجودى ندارند. عاقبت خاكند بلكه الآن خاكند. و خاك أسير پنجۀ كوزه گر است.
آرى: دو وجود و هستى كامل در مغز بنحو كامل تصورش محال است تا چه رسد به اينكه وجود حقيقى داشته باشد.
ج: در تاريخ اديان تحقيقاتى مى كنند و مى گويند: أول، مردم غارنشين بوده اند رفته رفته متمدن شده اند...
انتقاد: به خلاصه الهاماتشان به همان سبك كلاسيك است كه از متفكران
ص: 257
قرون وسطائى اروپائى الهام گرفته اند.
در صورتى كه قرآن كريم آدم أول را عالم و جامع تمام علوم مى داند، آنجا كه فرموده: «وَ عَلَّمَ آدَمَ اَلْأَسْمٰاءَ كُلَّهٰا» [سورۀ بقره آيۀ 28].
بايد اين نويسندگان فكر كنند و بدانند كه انسانهاى شهرى و بقول خودشان متمدن و نيز انسانهاى غير شهرى و بقول خودشان غير متمدن و وحشى هميشه دوش به دوش هم زندگانى كرده اند. شيطان وحشى با آدم و حواء مى زيسته، قابيل وحشى با هابيل مى زيسته. بيرون طهران هم كوليها در صحراء منزل دارند. آدم خوران افريقائى امروز هم در جوار امريكائيان و اروپائيان متمدن!! زيست مى كنند(1)د: تناسخ هندى را با بيان مولوى و ديگر از عارفان بزرگ در ارتقاء موجودات به يكديگر اشتباه مى كنند.
انتقاد: در صورتى كه تناسخ هندى باطل است كه قبلا نوشته ايم.
و موضوع ارتقاء انسان از عالم جمادى به عالم نباتى و از آن به عالم حيوانى و بعد به عالم انسانى و پس از آن به عوالم راقيۀ ديگر (كه از جمله مولوى گفته) مسئله ديگرى است.
2 و 3 - تجريد الاعتقاد از محقق وحيد دهر خواجه نصير الدين طوسى است بزبان عربى كه طى 111 صفحه بقطع صغير بچاپ سنگى رسيده است.
كشف المراد فى شرح تجريد الاعتقاد از علامۀ حلى است بزبان عربى كه طى 243 صفحه بقطع وزيرى بچاپ رسيده است.
4 و 5 - الحق المبين فى تصويب المجتهدين و تخطئة الأخباريين بزبان عربى از شيخ جعفر نجفى كاشف الغطاء است با قواعد دوازده گانۀ ملحق به آن از هم ايشان و در هامش آن رسالۀ فاروق الحق بزبان عربى از محمّد بن سيد فرج اللّه دزفولى است در بيان 86 مسئله فارق بين مجتهدين و أخباريين. كتاب، طى 160 صفحه بقطع تقريبا وزيرى است و در سال 1319 ق ه بچاپ سنگى رسيده است.
ص: 258
6-8 - ميزان المقادير بزبان عربى از علامۀ مجلسى است كه طى 31 صفحه تقريبا بقطع وزيرى، در بمبئى بچاپ رسيده است.
العقد المنير فى تحقيق ما يتعلق بالدراهم و الدنانير بزبان عربى از محقق حاج سيد موسى مازندرانى است كه طى 186 صفحه تقريبا بقطع وزيرى، در سال 1361 ق ه در نجف اشرف بچاپ رسيده است.
النقود العربية و علم النميات از أب انستاس مارى كرملى بغدادى است كه طى 188 صفحه بقطع وزيرى در قاهره بچاپ رسيده است.
9 - كتاب اليهود فى تاريخ الحضارات الأولى بزبان فرانسه از دكتر - گوستاف لوبون فرانسوى است كه عادل زعيتر آن را بزبان عربى ترجمه كرده و در مصر بقطع وزيرى به چاپ رسيده است. در پشت جلد نوشته: «لم تكن فلسطين غير بيئة مختلقة لليهود... لا يستحق اليهود أن يعدوا من الأمم المتمدنة» (لوبون).
10 - كتاب تنبيهات الجلية فى كشف اسرار الباطنية بزبان فارسى از محمّد كريم بن محمّد على خراسانى است در تاريخ فرقۀ آقاخانى و بهره (بضم باء و سكون هاء) و رد بر آنان كه طى 363 صفحه بقطع وزيرى به سال 1351 ق ه در نجف اشرف بچاپ رسيده است.
از جمله: در صفحه 191 مى نويسد: «روضه: حلقۀ ذكر است».
و در صفحۀ 304 نسب صباح را ذكر كرده است.
و در صفحۀ 243 پيدايش اسماعيليه را ذكر كرده است.
11 - كتاب ارزش زن يا زن از نظر قضائى و اجتماعى بزبان فارسى از قدسيۀ حجازى است كه طى 182 صفحه تقريبا بقطع وزيرى بچاپ رسيده است.
12 - كتاب روح و ريحان از شاهزاده توران خانم مسعودى تويسركانى است بزبان فارسى كه آنهم راجع به زن بحث كرده است و كتاب طى 204 صفحه تقريبا بقطع وزيرى به چاپ رسيده است.
13 - كتاب كشف اسرار در رد بر شبهات اسرار هزارساله است بزبان فارسى
ص: 259
[و مؤلف آن معلوم نيست] كتاب طى 334 صفحه تقريبا بقطع وزيرى در چاپخانۀ اسلاميۀ طهران بچاپ رسيده است.
14 - كتاب تشريح و محاكمه در تاريخ آل محمد از محقق و مؤرخ شهير «قاضى زنگه زورى» بهلول بهجت أفندى است كه ميرزا مهدى أديب بزبان فارسى ترجمه كرده و چاپ هفتم چاپخانۀ اسلاميه در دست اين محرر است. كتاب، طى 142 صفحه تقريبا بقطع وزيرى بچاپ رسيده است.
15 - بيدارى امت در اثبات رجعت از آية اللّه سيد محمّد مهدى اصفهانى است بزبان عربى كه دانشمند أبو القاسم سحاب آن را به فارسى ترجمه كرده است. ترجمه طى 84 صفحه بقطع تقريبى وزيرى به سال 1371 ق ه در طهران بچاپ رسيده است.
16 - كتاب احراق لانه هاى فساد در بيان مفاسد توده گرى، كمونيزم، ماترياليسم، و در ردّ ياوه هاى نگهبانان سحر و افسون بقلم [م. ف] است.
كتاب طى 97 صفحه بقطع تقريبى وزيرى در سال 1371 ق ه در قم بچاپ رسيده است.
17 - كشف الحق و دفع الباطل از شيخ محمّد غروى گلپايگانى است بزبان فارسى در ردود و نقود و دفع شبهات أهل ضلال. كتاب، طى 165 صفحه و بتقريب قطع آن وزيرى و چاپ طهران است.
18 - كتاب تأليف م. سراج أنصارى است بزبان فارسى در نقود و ردود بر كسروى. كتاب طى 197 صفحه تقريبا بقطع وزيرى در طهران بچاپ رسيده است.
19 - رسالۀ خروج خر دجال (در رد بر مردوخ كرد) تأليف قاسم اسلامى است بزبان فارسى كه رساله در سال 1364 ق ه طى 33 صفحه بقطع تقريبى وزيرى بچاپ رسيده است.
20 - رسالۀ بهداشت اجتماعى در اسلام از دكتر صدرالدين نصيرى است.
رساله بزبان فارسى در سال 1367 ق ه طى 85 صفحه در طهران بچاپ رسيده است.
21 - رسالۀ نيچريه در ردود و نقود از سيد جمال الدين اسدآبادى است بزبان فارسى
ص: 260
كه در 83 صفحه بقطع كوچك در سرطان سال 1303 ق ه در طهران بچاپ رسيده است.
22 - بغية الطالب فيمن رأى الامام الغائب از آية اللّه حاج شيخ محمّد باقر قاينى است بزبان فارسى. كتاب، در خراسان به سال 1342 ق ه بچاپ رسيده است.
23 - نطق تاريخى از مصلح بزرگ اجتماعى آية اللّه حاج شيخ محمّد حسين كاشف الغطاء است در كراچى كه طى 34 صفحه بقطع تقريبى وزيرى بچاپ رسيده است.
از كلمات آن مرد بزرگ: 1 - «بنى الاسلام على دعامتين»: كلمة التوحيد و توحيد الكلمة، (ص 22): اسلام بر دو پايه استوار شده: يكتاپرستى و وحدت كلمه.
2 - (ضمن اشاره به مردم پاكستان و بعضى كشورهاى اسلامى ديگر كه تاريخ رسمى آنها تاريخ ميلادى و تعطيل رسمى آنها روز يكشنبه است و بيشتر آنها بزبان انگليسى تكلم مى كنند) فرموده: ما مى گوئيم: «ما مسلمانيم» ولى تاريخ ما مسيحى است. مسلمانيم ولى روز يكشنبه تعطيل مى كنيم، مسلمانيم أما اكثر ما بزبان انگليسى تكلم مى كنند و با اين زبان مى فهمند (ص 30).
24 - رسالۀ موسيقى و اسلام بزبان فارسى از حسين عبد اللهى خوروش است طى 95 صفحه كه در سال 1373 ق ه بچاپ رسيده است.
25 - رسالۀ تأثير موسيقى بر روان و اعصاب بزبان فارسى از مؤلف شمارۀ 23 مى باشد كه طى 104 صفحه در سال 1383 ق ه بچاپ رسيده است [هر دو رساله در زيانهاى موسيقى است] 26 - كتاب شياطين الشعراء بزبان عربى از دكتر عبد الرزاق حميده استاد أدب عربى در دانشگاه قاهره است. كتاب طى 301 صفحه بقطع وزيرى در مصر بچاپ رسيده است.
27 - صيد مرواريد (المناص فى أحوال الغوص و الغواص) از محمّد عليخان
ص: 261
بندر عباس سديد السلطنه است بزبان فارسى كتاب در سال 1348 ق ه در طهران بچاپ رسيده است.
28-35 - رساله هاى: حرارت - حشره ها - حيوانات گذشته - انسان - جانداران - حيواناتى كه مى شناسيم - آب - جاندارانى كه بچشم نمى آيند همه بزبان فارسى و نوعا بقطع خشتى بچاپ رسيده و مطالعۀ آنها مورد توجه است.
36 - كتاب شعر و موسيقى از سيد أبو الفضل رضوى قمى شهير به علامۀ برقعى است كه طى 129 صفحه بقطع وزيرى در سال 1382 ق ه بزبان فارسى بچاپ رسيده است.
موضوع كتاب در نقد و رد بر شعرائى است كه خارج از چهار چوب برنامۀ اسلامى شعر سروده اند و نيز نقد و رد بر رقص و موسيقى است.
[كتاب فى حد ذاته بسيار منطقى است و قهرا پاى بسيارى از عرفاء هم به ميدان نقد و رد مؤلف محترم كتاب كشيده شده است] [و العهدة فى الجواب عليهم].
37 - حديث الشهر راجع بشرح أحوال أبو جعفر نقيب است بزبان عربى كه ابن أبى الحديد در شرح كتاب نهج البلاغه از ايشان بسيار مطلب نقل مى كند و آن تأليف دكتر مصطفى جواد است كه طى 123 صفحۀ ثمنى در بغداد بچاپ رسيده است.
38 - تاريخ بابل و أشور بزبان عربى تأليف جميل أفندى است و طى 128 صفحه تقريبا بقطع وزيرى در بيروت بچاپ رسيده است طى تقسيم ذيل:
1 - مقدمه. 2 - جغرافى كشور بابل و شهرهاى مشهور آن. 3 - جغرافى كشور أشور [أشور بفتح همزه و تشديد شين است كه ناحيۀ آن را امروز كردستان مى گويند - ص 42 به ترجمه]. 4 - ذكر دولت أول بابل. 5 - ذكر دولت أول أشور.
6 - ذكر دولت دوم أشور. 6 ذكر دولت دوم بابل.
39 - آثار الباقية بزبان عربى از أبو الريحان بيرونى است و فاضل أكبر دانا سرشت آن را به فارسى ترجمه كرده و با مقدمه اى بقطع وزيرى طى 423 صفحه بچاپ
ص: 262
رسيده است. در اين مقدمه از جمله: راجع به صابئين بحث شده به خلاصه، مقدمه نگار، صابى را زبان كلدانى دانسته و ريشۀ آن را (ص - ب - ى -) گرفته و بعض منابع را رد كرده و ببعض منابع استناد نموده است (رجوع به صفحۀ «د» تا «ط» از مقدمۀ كتاب).
محرر اين تفسير گويد: ديگران ريشۀ كلمه را از (ص - ب - ء) گرفته اند. از جمله: در جلد پنجم يادداشتهاى علامۀ قزوينى از صابئه اسم برده و ريشۀ كلمه را از (ص - ب - ء) گفته است (رجوع به ص 247 و 248).
عبد الحميد أفندى بن بكر أفندى عباده با يكى از علماى مبرز صابئه در شهر ناصريه مركز لواء منتفك كه بسيارى از أهل اين ملت در آنجا سكونت دارند صحبت كرده و از او تحقيقاتى نموده و تحقيقات خود را طى 66 صفحه در بغداد به سال 1345 هجرى قمرى بنام «مندايى» يا «الصابئة الأقدمين» منتشر كرده است.
1 - مندايى يا صابئۀ قديم.
2 - آيا ستاره پرستند؟ 3 - طوائف صابئۀ قديم.
4 - آيا كلدانى هستند يا سريانى ؟ 5 - مساكن قديم آنان.
6 - كتابهاى مقدس آنان.
7 - اعتقاد صابئه دربارۀ خدا.
8 - اعتقاد صابئه در آغاز خلق.
9 - عمر دنيا.
10 - بحث مختصر از كتاب كنز.
11 - اعتقادشان دربارۀ ولادت يحيى.
12 - كيفيت قبض روح يحيى.
13 - اعتقادشان دربارۀ ستارۀ جدى.
14 - علماء صابئه:
15 - درجۀ أول: حلالى.
16 - درجۀ دوم: تلميذ.
17 - درجۀ سوم: كنزبره.
18 - درجۀ چهارم: ارشمه.
19 - درجۀ پنجم: ربانى.
20 - وظائف علماء.
21 - ذبح خاص از وظائف علماء است.
22 - ذبح مرغ.
ص: 263
23 - آيا براى مسلمانان رواست خوردن ذبيحۀ آنان يا نه ؟ 24 - كيفيت تعميد اطفال.
25 - كيفيت تعميد اشخاص.
26 - تسميۀ اشخاص.
27 - رشامه يعنى غسل و وضوء.
28 - چيزهاى حلال و حرام.
29 - تعطيل روز يكشنبه.
30 - عيد پنجه.
31 - عيد صغير.
32 - عيد كرصه.
33 - نماز و حيض و نفاس و عده و طلاق و تعدد زوجات و وصيت و تقسيم مواريث و سلام آنان 34 - آيا ازدواج با آنان رواست يا نه ؟ 35 - مراسم أموات - قبر - گريه و نوحه - مصير أموات و عقوبات اخروى.
36 - خدمات آنان به اسلام.
محرر اين تفسير گويد: طوائف صابئه در عهد اردوان پادشاه به شصت فرقه متشتت شده و آنها هم پراكنده شده اند و امروز چهارده طايفه باقى مانده اند و بيشتر آنها كه موجودند مندوى و صابور هستند و تعدادشان امروز در حدود پنج هزار نفر است.
دربارۀ عقائد أصولى آنان بايد گفت: «از هر كجائى كلمه اى گرفته اند».
از يحيى هم اسم مى برند ولى اين يحيى نه آن يحيى است.
عقائد فروع آنان بطور تحريف شده از اسلام و از رسوم عهد جاهليت گرفته شده است.
نيز محرر اين تفسير گويد: يكى از مبلغين خبيث مسيحى در فروع صابئه چند اسم نماز و غسل و وضوء شنيده و با دم خود گردوئى شكسته است و ليكن به اين بدبخت متجاهل بايد جواب داد كه: دم خود را روى دوش و كول خود بگذار و برو تشنه آب از دريا برمى دارد، دريا از تشنه آب نمى خواهد.
40 - منظومۀ الفيه بزبان عربى در دورۀ فقه از نحرير جامع فروع و أصول سيد محسن كاظماوى نجفى است كه در سال 1271 ق ه بچاپ رسيده است.
1 - كتاب المعلقات السبع بزبان عربى داراى قصائدى است كه در فصاحت
ص: 264
و بلاغت سرآمد اشعار فصحاء و بلغاء و ممتاز عربى زبانان است. شاه گل اين قصائد قصيدۀ امرؤ القيس است.
[جمع و تصحيح قصائد نسخۀ ما از شيخ أحمد بن أمين شنقيطى است] كتاب، طى 44 - صفحه بقطع وزيرى است و چاپ سوم آن قصائد تحت اسم «المعلقات العشر و اخبار قائليها» در سال 1338 ق ه در مصر انجام شده است. أصل قصائد مكررا بچاپ سنگى رسيده است.
اصحاب اخبار در وجه تسميۀ اين قصائد به «معلقات» اختلاف كرده اند. ابن عبد ربه صاحب «عقد» و ابن رشيق صاحب «عمده» و ابن خلدون صاحب «تاريخ» و بسيارى از ناقلان صدر أول از ناقلان اخبار گفته اند كه: چون عرب از تعظيمشان اين قصائد را در پرده هاى كعبه آويزان كرده بودند، به «معلقات» ناميده شده. ولى أبو جعفر نحاس چنين اقدامى را منكر شده و آن را بزرگ شمرده.
عدد أصحاب معلقات را هفت و بعضى هشت نفر گفته اند با اضافۀ «نابغۀ ذبيانى» و بعضى ده نفر گفته اند با اضافه كردن «اعشى ميمون» و «عبيد بن أبرص».
اسامى صاحبان قصائد:
1 - امرؤ القيس بن حجر (حجر بضم حاء و ضم جيم است همين اسم فقط) بن حارث بن عمرو بن حجر آكل المرار است [وفاتش به سال هشتاد قبل از هجرت است] امرؤ القيس از يمن است.
2 - طرفة بن العبد بكرى است (طرفه بر وزن صدقه است) (اسم طرفه، عمرو است). [وفاتش به سال هفتاد سال قبل از هجرت است].
3 - زهير بن أبى سلمى است (سلمى بضم سين است همين اسم فقط).
[وفاتش به سال چهاردهم قبل از هجرت] (زهير از قبيله مضر است) 4 - لبيد (بر وزن أمير) بن ربيعه است (و اين همان كس است كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: راست ترين كلمه اى كه شاعرى گفته، كلمۀ لبيد است كه گفته: «ألا كل شىء ما خلا اللّه باطل»).
ص: 265
[وفاتش به سال چهلم هجرى است] [عمرش بروايتى 140 سال و بقولى ضعيف 157 سال بوده].
لبيد دو وصيت كرده:
أول اين است كه: با دو دخترش 4 شعر گفته: كه مفاد آنها اين است:
دو دختر من آرزو كردند كه پدرشان زنده بماند، قبيلۀ او زنده نماندند. وقتى مردم، در سوگوارى بر من رو مخراشيد و سر متراشيد و بگوييد: مردى مرد كه همسايۀ خود را تباه نساخت و با هيچ دوستى خيانت و مكر به كار نبرد.
الى الحول ثم اسم السلام عليكما *** و من يبك حولا كاملا فقد اعتذر
يك سال بر من سوگوارى كنيد و پس از يك سال سلام بر شما. و هركه يك سال كامل گريه كند ديگر معذور است.
دو دختر، هر روز به سر قبر پدر مى رفتند و طلب رحمت بر او مى كردند و گريه مى نمودند اما بدون اينكه شيون كنند و يا لطمه برو بزنند سپس به مجلس بنى كلاب عشيرۀ او مى گذشتند و از مآثر او ياد مى كردند و بمنزل خود مى رفتند تا سال تمام شد.
دوم اين است كه: چون مرگ چهرۀ خود را به لبيد نشان داد وى به پسر برادر خود گفت: وقتى مردم مرا رو به قبله كن و جامه اى بر روى من بكش و كسى شيون نكند و آن دو كاسۀ مرا كه دائم در آن به مردم طعام مى دادم از طعام پر كن و به مسجد ببر، وقتى امام جماعت نمازش تمام شد دو كاسه را جلو او بگذار چون نمازگزاران غذاء را خوردند بگو: به جنازۀ برادرتان لبيد حاضر شويد [وى هم به وصيت لبيد رفتار كرد].
5 - عمرو بن كلثوم است [وفاتش به سال پنجاه و دو قبل از هجرت است] عمرش يك صد و پنجاه سال بوده.
6 - عنترة بن شداد است [وفاتش به سال بيست و دو قبل از هجرت است].
7 - حارث بن حلزۀ يشكرى است (حلزه بكسر حاء بى نقطه و كسر لام مشدد است) [وفاتش پنجاه و دو قبل از هجرت است].
ص: 266
8 - أبو بصير اعشى ميمون بن قيس است [در سال هفتم هجرى وفات كرده] (اعشى از قبيلۀ ربيعه است).
9 - نابغه، اسم او زياد است پسر معاوية بن ضباب و كنيه اش أبو أمامه است [در سال هجدهم قبل از هجرت وفات يافته].
10 - عبيد بن الأبرص است (عبيد بروز أمير است) [وفاتش در سال هشتاد قبل از هجرت و بقولى ضعيف چهل سال قبل از هجرت است].
محرر اين تفسير گويد: تعداد اشعار المعلقات، او القصائد العشر الطوال برطبق شمارى كه كرده ام بشهر ذيل است:
1 - قصيدۀ امرؤ القيس 82 شعر است.
2 - قصيدۀ طرفه 106 شعر است.
3 - قصيدۀ زهير 63 شعر است.
4 - قصيدۀ لبيد 88 شعر است.
5 - قصيدۀ عمرو 106 شعر است.
6 - قصيدۀ عنتره 84 شعر است.
7 - قصيدۀ حارث 84 شعر است.
8 - قصيدۀ اعشى 64 شعر است.
9 - قصيدۀ نابغه 49 شعر است.
10 - قصيدۀ عبيد 48 شعر است.
2 - كتاب سر الأدب فى مجارى كلام العرب بزبان عربى از أبو منصور عبد الملك بن محمّد اسماعيل الثعالبى است. كتاب، طى سى باب در 152 صفحۀ ثمنى بچاپ رسيده است.
از جمله: در ضمن (واوها) «واو ثمانيه» را نقل كرده مانند واحد، اثنان، ثلاثة، أربعة، خمسة، ستة، سبعة و ثمانية.
و در قرآن كريم در سورۀ كهف وارد است: «... سبعة و ثامنهم كلبهم».
ص: 267
و قرآن كريم در ذكر جهنم فرموده: «حتى اذا جاءوها. فتحت أبوابها» و دربارۀ بهشت فرموده: «حتى اذا جاءوها و فتحت أبوابها»(1) كه در أول بى واو در دوم به او او استعمال فرموده زيرا جهنم هفت در دارد ولى بهشت هشت در دارد (ه).
3 - كتاب درة الغواص فى أوهام الخواص بزبان عربى از يكى از پيشوايان أهل أدب أبو القاسم محمّد حريرى است كه أغلاط مستعمل را تصحيح نموده. و كتاب، طى 152 صفحۀ ثمنى بچاپ سنگى رسيده است.
در اين كتاب بمناسبتى از «واو ثمانيه» بحث كرده و مى نويسد: از خصائص لغت عرب الحاق «واو» است در هشتم از عدد چنانكه در قرآن فرموده: «1 - التائبون 2 - العابدون 3 - الحامدون 4 - السابحون 5 - الراكعون 6 - الساجدون 7 - الآمرون بالمعروف 8 - و الناهون عن المنكر».
4 - كتاب فقه اللغة از ثعالبى است. كتاب، بقطع ثمنى طى 628 صفحه در مصر بچاپ رسيده است.
5 - كتاب المزهر فى علوم اللغة و انواعها بزبان عربى از جلال الدين سيوطى است طى دو جزء (: ج 1 داراى 367 صفحۀ ثمنى و ج 2 داراى 338 صفحۀ ثمنى).
از جمله: در ص 20 ج 1 كتاب مزبور بنقل از عبد الملك بن حبيب به ترجمه مى نويسد: لغت آدم در بهشت و بعد از آمدن به زمين عربى بوده و بطول عهد تحريف و سريانى شده [و سريانى تحريف شده از عربى است و سريانى منسوب است به زمين سورى يا سوريانه و آن زمين جزيره اى است كه نوح عليه السّلام و قومش قبل از غرق در آنجا بودند].
و زبان سريانى محرف، شبيه به عربى، زبان جميع أهل كشتى نوح بوده.
و مردى «جرهم» نام از أهل كشتى زبان عربى مى دانست. چون أهل كشتى از كشتى بيرون آمدند، «ارم» پسر سام بن نوح با يكى از دختران جرهم ازدواج كرد و از اينان زبان عربى در فرزندانش: «عوص» پدر عاد و نيز «عبيل» و نيز «جائر» پدر ثمود و نيز «جديس» رواج يافت. و عاد بنام «جرهم» ناميده شد زيرا «جرهم» جد مادريشان بود.
ص: 268
و زبان سريانى در فرزندان أرفخشد بن سام بن نوح رايج بود تا نوبت به يشجب پسر قحطان كه از ذريۀ او بود و در يمن سكونت داشت رسيد، پس بنى اسماعيل به يمن وارد شدند و بنو قحطان زبان عربى را از آنان آموختند (ه).
محرر اين تفسير گويد: زبان سريانى امروز غير از زبان سريانى مذكور است.
از جمله: مى نويسد تشكيل آكادمى (Academie) زبان عربى در مكه در موقع حج بوده كه قريش عهده دار آن آكادمى بوده اند كه در آن موقع زبان عربى را جرح و تعديل مى كرده اند (ص 133 ج 1).
6 - كتاب العربية بزبان عربى (درسهائى است در لغت و لهجات و أساليب) از كار «يوهان فك» (Johann FUck) كه دكتر عبد الحكيم نجار آن را بعربى ترجمه كرده و تحقيقاتى برآن افزوده. كتاب، در سال 1370 هجرى قمرى در قاهره طى 246 صفحه بقطع وزيرى بچاپ رسيده است.
7 - كتاب أدب الكاتب بزبان عربى از أبو محمّد عبد اللّه بن مسلم بن قتيبۀ دينورى است در ريزه كاريهاى أدب عربى. كتاب، در مصر به سال 1328 قمرى هجرى طى 228 صفحه بقطع قريب به ثمنى بچاپ رسيده است.
8 - كتاب تاريخ اللغات السامية بزبان عربى تأليف دكتر اسرائيل ولفنسون مدرس لغات سامى در مصر است كه كتاب، در مصر به سال 1348 قمرى هجرى طى 294 صفحه بقطع وزيرى بچاپ رسيده است [و آن كتابى است به غرض آلوده و بى معنى كه مؤلف مقاصد شؤم خود را بصورت دلمه درآورده است يعنى آنها را در برگ تاك تحقيق پيچيده است، و به عبارت ديگر جنس فاسدى را در كاغذ زر ورق گذارده است].
9 - كتاب نشوء اللغة العربية و نموها و اكتهالها بزبان عربى از أب أنستاس مارى كرملى مسيحى است كه كتاب، در مصر به سال 1938 ميلادى بچاپ رسيده است و مؤلف حمايتكى از زبان عربى كرده است.
10 - كتاب السامى فى الأسامى بزبان عربى فارسى از مصنفات شيخ أبو الفضل
ص: 269
أحمد بن محمّد بن أحمد مى دانى است كه طى 115 صفحۀ خشتى بچاپ سنگى رسيده است.
11 - كتاب فروق اللغات بزبان عربى از سيد نور الدين بن سيد نعمة اللّه جزائرى است كه طى 45 صفحۀ خشتى به ضميمۀ «السامى فى الأسامى» چاپ شده است.
1 - كتاب خلاف بزبان عربى از پيشواى بزرگ، شيخ أبو جعفر محمّد بن حسن طوسى (متوفى به سال 460 ق ه) است كه بسعى آية اللّه حاج آقاحسين بروجردى در سال 1369 ق ه بچاپ سنگى رسيده است. كتاب، بقطع نيم ورقى و مشتمل بر دو مجلد است: ج 1 داراى 278 صفحه و ج 2 داراى 264 صفحه. موضوع كتاب، بيان مسائلى است كه آراء اماميه و آراء فقهاء أربعه را در مسائل فروع بيان مى كند و بالنتيجه خلاف يكديگر از آن بدست مى آيد.
2 - كتاب ينابيع المودة [لذى القربى من أهل العباء] بزبان عربى از شيخ سليمان حسينى بلخى حنفى مذهب، نقشبندى مشرب است كه در سال 1291 ق ه براى سلطان عبد العزيز خان پادشاه عثمانى نوشته و در سال 1308 ق ه بقطع وزيرى مشتمل بر دو جزء (: ج 1 طى 202 صفحه و ج 2 طى 253 صفحه) بچاپ سنگى رسيده است.
كتاب مزبور از جمله: در ج 2 ص 117 به ترجمه مى نويسد كه: قبر على بن الامام جعفر الصادق بيرون شهر قم نزديك در جنوبى است [شرقى است - ب].
از جمله: در ج 2 ص 114 به ترجمه مى نويسد: كه زين الدين أبو الرشيد حافظ گفته: قبر على (رض) تا زمان هارون الرشيد مخفى بود و در عهد رشيد در پشت كوفه در «غرى» ظاهر شد.
نيز روايتى از ابن أبى الدنيا نقل كرده كه جهت كشف شدن قبر امام على (رض) اين بود كه شكارچى اى از كوفه در تعقيب آهوان، بازان و سگان شكارى خود را فرستاد و آهوان به ناحيه ئى (كه بعدا شكافتند و قبر حضرت پيدا شد) پناه بردند و بازان و سگان از تعقيب آهوانى كه به آن محل رفته بودند خوددارى كردند و چون هارون الرشيد از جريان مستحضر شد، هر سال به زيارت قبر مى آمد.
ص: 270
از جمله: در ج 2 ص 114 به ترجمه از شيخ أبو عبد الرحمن سلمى نيشابورى از كتاب تاريخ وى نقل كرده كه شيخ جنيد گفته: اگر جنگلها فرصتى براى على عليه السّلام باقى گذارده بود علومى از آن حضرت به ما مى رسيد كه دلها آن را تحمل نمى كرد.
از جمله: در ج 1 ص 92 و 93 حديث كساء را از طرق عديده از أهل سنت نقل كرده است.
[تذكر: حديث كساء مفصل معروف را نمى گويم].
از جمله: در ج 1 ص 79 از ابن عباس روايت كرده كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرموده:
«لو اجتمع الناس على حب على بن أبي طالب لما خلق اللّه عزّ و جلّ النار»: اگر مردم بر دوستى على بن أبي طالب اجتماع كرده بودند خداى عزّ و جلّ آتش دوزخ را نمى آفريد.
از جمله: در ج 2 ص 150 نقل كرده كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرموده: «أنا مدينة العلم و على بابها فمن أراد العلم فعليه بالباب»: من شهر علمم و على در آن شهر است. پس هركس علم مى خواهد بايد از در بشهر وارد شود.
[فردوسى گفته:
كه من شهر علمم عليّم در است *** درست اين سخن گفت پيغمبر است]
از جمله: در ج 2 ص 150 به ترجمه مى نويسد: ابن عباس گفته: به على كرم اللّه وجهه، نه دهم علم داده شده و يك دهم ديگر را أعلم مردم است.
از جمله: در ج 2 ص 150 مى نويسد: على مربع صددرصد را در اسلام وضع كرده.
از جمله: در ج 2 ص 150 مى نويسد: على جفر جامع و نور لامع را در اسرار حروف تصنيف كرده و در آن جريان سرگذشت اولين و سرنوشت آخرين و اسم اللّه اعظم و... است.
از جمله: در ج 2 ص 162 و 163 به ترجمه مى نويسد: امام جعفر صادق (رض) فرموده:
ص: 271
نزد ماست جفر أبيض و جفر أحمر و جفر أكبر و جفر أصغر و جامعه و صحيفه و كتاب على كرم اللّه وجهه:
جفر أبيض ظرفى است كه كتابهاى منزل خدا و اسرار مكنون و تاويلات آنها در آن است جفر أحمر: ظرفى است كه سلاح پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در آن است و آن نزد كسى است كه فرمان جهان بدست او است. و آن سلاح ظاهر نمى شود تا مردى از أهل بيت قيام كند.
جفر أكبر: مصادر أوفاق است از ألف تا ياء كه داراى يك هزار وفق است.
جفر أصغر: مصادر أوفاق است از أبجد تا قرشت كه داراى هفتصد وفق است.
جامعه: كتابى است كه علم ما كان و ما يكون تا روز قيامت در آن است(1).
صحيفه: صحيفۀ فاطمه رضى اللّه عنهاست كه وقائع و فتن و ملاحم و آنچه تا روز قيامت واقع مى شود در آن است.
كتاب على: كتابى است كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرموده و على نگاشته و در آن است آنچه مورد احتياج است از شرائع دين و أحكام و قضايا.
جفر: در لغت بمعنى پوست بزغاله است.
از جمله: در ج 2 ص 160 مى نويسد: امام على (رض) فرموده: «ما من شىء الا و علمه فى القرآن و لكن عقول الرجال تعجز عنه»: علم هر چيزى در قرآن است و ليكن عقلهاى مردم از دريافت آن عاجز است. و ابن عباس (رض) گفته: اگر زانوبند شتر يكى از شما گم شود آن را در قرآن مى يابد.
از جمله: در ج 2 ص 159 به ترجمه مى نويسد: گفته شده: امام زمان چهل روز به قيام قيامت وفات مى كند.
از جمله: در ج 2 ص 158 به ترجمه و خلاصه مى نويسد: ساعت [يعنى ظهور]
ص: 272
وقتى واقع مى شود كه در زمين «اللّه اللّه» گفته نشود عدد اين دو اسم (132) است كه مطابق عدد «اسلام» است كه آنهم (132) است كه مساوى كلمه «قلب» يعنى دل است كه آنهم (132) است كه قلب يعنى دل عالم، محمّد صلّى اللّه عليه و آله است. و خداى تبارك و تعالى خليفه اى دارد كه در آخر الزمان ظهور مى كند وقتى كه زمين از جور [يعنى ستم] و ظلم [يعنى شرك] پر شده باشد پس پر مى سازد از قسط [يعنى داد و معدلت] و عدل [يعنى يكتاپرستى]. اسم او محمّد از فرزندان فاطمۀ زهراء (رض) و مادر او نرجس از أولاد حواريين است...
3 - كتاب مفتاح باب الأبواب بزبان عربى از زعيم الدوله دكتر ميرزا محمّد مهدى خان رئيس الحكماء ايرانى آذربايجانى تبريزى مدير و منشى مجلۀ حكمت بزبان فارسى و نزيل قاهرۀ مصر است. و كتاب در تاريخ تبوب و تبهى و ردود بر آنهاست كه در سال 1321 ق ه بقطع قريب به وزيرى طى 440 صفحه در مصر بچاپ رسيده است.
4 - 6 - طومار عهدنامه بخط كوفى و دو قرآن مجيد است [بشرح ذيل]:
در زمان سلطنت سلاطين صفويه چند پارچه از أشياء مقدسه كه منسوب است به ائمۀ هدى صلوات اللّه و سلامه عليهم أجمعين و از بهترين ودائع تاريخى ايران است، در اصفهان وجود داشت و همه وقت اين أشياء نفيسه در محلى بالاى محراب مسجد شاه، زيارتگاه أهل اصفهان و عابرين بود.
تا در زمان غلبۀ افاغنه براى اينكه نفائس مزبور بچنگ معاندين نيفتد آنها را از آن محل كه غرفۀ مشرف به محراب و داراى دريچه ئى بود، به زير زمين انتقال دادند.
پس از رفع و دفع آن غائله، در زمان استقلال نادر شاه افشار، به عمارت تالار - طويله كه يكى از عمارات مزين و يادگار سلاطين صفويه است، و بعد از آن به عمارت چهل ستون؛ انتقال داده شد.
أشياء مقدسه عبارت از يك ثوب جبۀ منسوب بحضرت حسن بن على عليهما السّلام و دو جلد كلام اللّه مجيد: يكى بزرگ بخط حضرت حسن مجتبى (ع) و ديگرى
ص: 273
كوچك بخط سيد سجاد (ع) و يك طغرا طومار عهدنامه بخط كوفى راجع به مدارا و ملاطفت با ملت نصارى بر ورق آهو است.
جبۀ مقدسۀ مزبوره از ائمۀ هدى عليه السّلام به شاه صفى(1) رسيده و بعدا به اعقاب او منتقل شده.
عهدنامه را هشام بن عتبة بن وقاص در حضور أمير المؤمنين على بن ابى طالب نوشته و محل آن در دير حزقيل [ذو الكفل] بوده و تاريخ آن ماه صفر سال چهلم هجرى است. و متقاضيان عهدنامه چهل نفر از أكابر نصارى بوده اند از جمله: عاقب و سيد و عبد ايشوع و ابن حجن (بر وزن سبب) و ابراهيم راهب و عيسى أسقف كه از علماء نصارى بوده اند.
در عهدنامه بدهى مقرر هر مرد نصرانى ساليانه مبلغ سى و سه در هم و ثلث درهم نقره تعيين شده است [شرح اين عهدنامه و دو قران و جبه بدستور حاج على قلى خان سردار أسعد بختيارى وزير داخلۀ وقت طى 15 صفحۀ خشتى در سال 1327 ق. ه در كتابچه اى بچاپ سنگى رسيده است]. «پايان»
كتب مؤلفۀ اين مفسر متولد 22 ماه شعبان سال 1322 ه ق(2)
1 - مقلاد الرشاد در مؤنثات سماعيه بزبان عربى منظوم و منثور و در لغات أضداد بزبان فارسى منثور بقطع ثمنى چاپ سنگى سال 1343 ه ق در چاپخانۀ گلبهار اصفهان تعداد صفحات 103.
2 - تاريخ نجف اشرف و حيره (جلد اول) بقطع وزيرى بزبان فارسى چاپ سربى سال 1368 در چاپخانۀ مظاهرى طهران. تعداد صفحات 182 [ج 2 بچاپ نرسيده].
3 - مشكاة الجنان اشعار منظوم در مصائب از «كاشمرى» با مقدمه اى در تاريخ
ص: 274
كاشمر از اين مفسر چاپ سربى طهران شركت سهامى طبع كتاب سال 1365. تعداد صفحات 43.
4 - شرح دعاء سمات بزبان فارسى بقطع ثمنى چاپ سربى در شركت سهامى طبع كتاب طهران سال 1371. تعداد صفحات 148.
5 - تاريخ پيمبران اولوالعزم بزبان فارسى بقطع ثمنى چاپ سربى در شركت سهامى طبع كتاب طهران به سال 1371. تعداد صفحات 112.
6 - تاريخ نائين در 5 جزء بزبان فارسى بقطع وزيرى چاپ سربى در چاپخانۀ مظاهرى و چاپخانۀ سپهر طهران به سال 1369 بشرح ذيل: ج 1 و 2 [400 صفحه] ج 3 [136 صفحه] فهارس هر 3 ج [25 صفحه] ج 4 و 5 [196 صفحه] تعداد جمع كل صفحات 757 صفحه.
7 - مقالات الحنفاء بزبان فارسى بقطع وزيرى چاپ سربى در چاپخانۀ مظاهرى طهران به سال 1369 طى سه قسمت: 1 - تاريخ سير شريعت و طريقت [59 صفحه] 2 - تاريخ عرفانى [211 صفحه] 3 - ترجمه و خلاصۀ كتاب جامع الأسرار سيد حيدر آملى [10 صفحه] تعداد جمع كل صفحات و فهرس 292.
8 - مقامات العرفاء بزبان فارسى بقطع وزيرى چاپ سربى در چاپخانۀ مظاهرى طهران به سال 1371 (كتابى آشفته همچون طرۀ دلبران). تعداد صفحات 631.
9 - حجة بالغه بقطع وزيرى بزبان فارسى چاپ سربى در چاپخانۀ خواجه طهران به سال 1383 مشتمل بر: شرح مختصر از زندگانى امام دوازدهم (عج) [12 صفحه].
و شرح أحوال حافظ أبو نعيم اصبهانى [30 صفحه].
و ترجمۀ كتاب أربعين حافظ مزبور و تعليقات برآن [49 صفحه].
و شرح زندگانى على بن سهل اصبهانى [14 صفحه].
و گل نرگس در تاريخ زندگانى نرجس خاتون مادر امام زمان (عج) [14 صفحه].
و گلبهار در تعقيب مطالب مربوط به حضرت ولى عصر (عج) و غيره [86 صفحه].
ص: 275
و تاريخ كلين [20 صفحه].
و أصول دين و مذهب [10 صفحه].
و تعليقات بر كتاب مقامات العرفاء [5 صفحه] تعداد جمع كل صفحات يا فهارس 266.
10 - أغلاط الروضات در نقد بر كتاب روضات الجنات بقطع وزيرى چاپ سربى در چاپخانۀ مظاهرى طهران به سال 1368.
11 - تفسير حجة التفاسير و بلاغ الاكسير بزبان فارسى طى ده مجلد چاپ سربى چاپخانۀ حكمت قم و چاپ چاپخانۀ قم مشتمل بر مقدمه طى دو مجلد و يك مجلد تعاليق و هفت مجلد تفسير كه تا خاتمۀ جزء اول تعاليق بين سالهاى 1384 تا 1387 بچاپ رسيده است، تعداد تقريبى صفحات 4000.
1 - جلد دوم تاريخ نجف اشرف و حيره.
2 - ترجمۀ اشعار دعبل خزاعى با تعليقات.
3 - تاريخ رى و توابع.
4 - تاريخ طهران و توابع.
5 - باباها و پيران ايران.
6 - تاريخ كرمانشاهان.
7 - أذكار و أوراد (شرح شمسيه).
تذكرات: 1 - تاريخ اصفهان از تأليفات چاپ نشدۀ اين مفسر است كه قسمتى از آن طى كتاب (رجال اصفهان) يعنى «تذكرة القبور» آية اللّه جزى اصفهانى بنام مهدوى اصفهانى بچاپ رسيده است.
2 - كتاب مجمع التواريخ نسخۀ مخطوط كتابخانه اين مفسر است كه بسعى آية اللّه آقاى سيد شهاب الدين نجفى مرعشى در اختيار دانشمند فقيد عباس اقبال آشتيانى گذاردم و در سال 1368 بقطع وزيرى طى 166 صفحه بچاپ رسيده.
ص: 276
عنوان صفحه
آب تنزيه. 186 آب وضوء و پوست بدن. 151 [مدت] آبستنى مريم. 111 آبل. 186 آپيس. 151 آپانديس. 133 آداب قرائت. 177 آسيا. 193 آصف. 43 آيات المواريث. 39 آيات مشتمل برده حرف قاف. 169 اباء و امتناع. 178 أبد و أمد. 179 ابدى. 127 ابليس. 113 ابن. 210 [نسب] أبو بكر. 85 أبو قلمون. 49
ص: 277
عنوان صفحه أبو كريفا. 187 أتم. 151 أتمسفر. 151 اثم. 178 أجاج. 188 اجتماع دو حيوان غير هم جنس در شريعت موسوى حرام است. 131 [همه] اجزاء جهان زنده است. 110 أحد. 128 أحسن وصف للسجن. 35 أحكام خمسۀ تكليفيه. 218 «أخاف عليكم يوم التناد». 113 اخبار الدول. 223 [كلمۀ] اخلاص. 139 اراده. 127 أرام. 190 أرض. 223 أزلى. 127 اسباب جنگ. 191 اسباب هجوم. 192 اسب سفيد. 212 استاد علم قرائت. 174 استفتاح. 78 استمناء. 217
ص: 278
عنوان صفحه [بنى اسرائيل و] اسراء. 190 أسماء حضرات چهارده معصوم. 173 اسم تفضيل. 73 اسم جمع و شبه جمع. 204 أسير. 107 أسهد بلال. 101 [كشتن بنى اسرائيل] اشعياء نبى را. 190 أشغال. 202 أشهر حرم. 137 اصحاح. 51 أصول عدد. 84 «اطلب العلم من المهد الى اللحد». 75 اعتكاف. 74 اعراب. 73 اقتباس از قرآن كريم. 207 اقسام اعراب. 202 اقسام اعلام مركب. 72 اقسام فعل. 71 اللّه. 4-8 اللهم. 4 البته. 139 ألف. 29 «أ لم نشرح لك صدرك». 101
ص: 279
عنوان صفحه امامت. 129 أمثال قرآن. 97 أمطر. 29 أمنيه. 33 أمهات - أمات. 33 أمواج صوتى. 38 انسان. 143 أنصار. 209 أنعام. 135 «انفروا خفافا و ثقالا». 112 أنموزج [نموذج]. 66 ان. 77 ان. 17 «ان اللّه على كل شىء قدير». 14 أنواء. 224 أوس بن صامت أنصارى. 32 اوقيانوس. 35 و 207 أولا. 107 و 205 «اولى لك». 208 «اهدنا الصراط المستقيم». 142 أيام البيض. 79 أيام التشريق. 81 أيام معدودات. 82
ص: 280
عنوان صفحه أيام معلومات. 82 أيقاظ. 53 ايلاء. 74 «أينما تولوا فثم وجه اللّه». 50
بأبأه. 4 معنى بئس. 112 باب. 19 باقى. 127 بال [بالن]. 138 بت پرستى يهود. 191 [تاريخچۀ] بت شكنى. 54-59 بحار الأنوار. 44 بخبخه. 3 بدن. 146 بدل غلط. 15 بدن مثالى. 147 برادران و خواهران متنوع: «بنو الأعيان»، «بنو العلات»، «بنو الأخياف». 36 برق. 37 بر همه. 3 بسمله. 3 و 32 بسم اللّه الرحمن الرحيم. 14
ص: 281
عنوان صفحه بطلميوس. 48 بعل، بعليه، بعله، بعلوت، بعلى، بعليم، بعوله، بعل فغور، بعل زبوب، بعل بريت، بعلبك، و... 181-183 [حق] بكوريت. 60 بل. 18 و 103 بلاء. 150 بلى. 30 و 179 بلال. 101 بلقيس. 180 بوسه. 205 بوسيدن پسرى. 217 بيرق. 156 بيضاء. 169 بيض. 169 بيظ. 169 بيع و شراء. 19
پرچم. 156 پر گفتن به قرآن خوش است. 95 پروردگار. 158 پنج «الحمد». 201 پوست بدن. 152 پيشنماز. 154
ص: 282
عنوان صفحه
تأديب. 218 تابع اعراب. 202 تاكرى. 180 تا «هم فيها خالدون». 95 تبان. 19 تب خداپرستى. 193 تتنزل. 203 تجنيس. 31 تحرير رقبه. 16 تذكار. 190 ترجمۀ بسم اللّه...» 14 تزاور. 203 تزلزل أصول مذهبى. 131 تصاوير در مساجد. 152 تعزير. 218 تعميه [معمى]. 49 تعويض اسم فاعل و اسم مفعول جاى خود را. 53 تفاسير و... 224-235 تقدم تأخر. 86 تقليد. 125 تكرى 180 تكرير و اعاده. 31
ص: 283
عنوان صفحه تكليف. 128 تلظى. 203 تلك. 71 «تلك اذا قسمة ضيزى». 101 تمثيل. 96 تمساح. 138 [فرق] تمنى با ترجى 44 تن. 146 توبه. 129 توبۀ نصوح. 87 توحيد. 125 توحيد قرآن. 94 توغ. 156
ثواب. 128
جان. 146 جدات فاسده. 216 جسد. 146 جسم. 146 جعلفه. 3 جماعات. 36 جمع قلت و جمع كثرت. 63
ص: 284
عنوان صفحه جمعه. 51 جمله. 27 جنابت. 107 جنوب. 107 جوار. 107 [حكمت] جهاد. 42 جهود. 17
چراغ مسجد پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در وقت نماز عتمه. 185
حاق. 172 حال. 16 حبوه. 60 حج. 65 حجر الأسود. 55 حروف عله. 72 حروف علويه و سفليه. 29 [سورۀ فاتحة الكتاب].
حروف نورانى و ظلمانى. 29 حروف اضافه و جاره. 45 حساب جمل. 77 حسبله. 3 حسد. 64
ص: 285
عنوان صفحه حظيرة القدس. 111 حق. 86 حكم اعظم وزراء. 137 حكمت أرسطو و افلاطون. 107 حلف. 24 حلف. 24 حلف. 24 أحلاف. 24 حلواى تن تنانى. 212 حمدله. 3 حنفاء 179 حواس. 137 حواس ظاهر و باطن انسانها. 61 حوقله. 3 «حيز» و «مكان». 113 حيعله. 3
«الخبيثات للخبيثين». 83 خدا. 8 و 210 اولين اسم خدا. 9 خدا [و معنى بسمله]. 9 و 10 [اسم] خدا. 10-13 خدا، هم مريد است و هم كاره. 127
ص: 286
عنوان صفحه خدا چيز است اما بى مانند. 130 [هركه] خدا را به مخلوقش تشبيه كند كافر است. 130 خراج. 138 خلع. 75 خلق. 136 خنزير. 115 خواب صاحب بن عباد. 113 [علاج] خواب مكروه. 110 خوابيدن دو مرد و يا دو زن با هم. 217 خوك. 115 خون. 116 خير. 205 خيمۀ اجتماع. 213
دادار. 135 دار الاسلام. 43 دار الحرب. 43 دار الصلح. 43 دار العهد. 43 دار الندوه. 43 و 164 دانگ. 135 دد. 75
ص: 287
عنوان صفحه درجه. 84 درفش. 156 درهم. 67 دريا. 45 دژهوخت. 134 [رسالۀ] الدلائل و المسائل. 222 دلالت بكسر و فتح دال. 31 دليل. 125 دمعزه. 3 دمى بر سر سفرۀ مى گسار. 215 دو رسالۀ زنجانى. 219 دو شاخ بره سوخت. 53 ديدن پيامبر و يا قرآن كافى نيست. 220 دين. 123
ذبح. 16 ذلك. 71 «ذلك و من عاقب». 138
راه تكامل. 193 رايه. 156 رباط. 138 رباطات. 138
ص: 288
عنوان صفحه رجاء. 33 رجم. 217 رجيم. 217 رجوع [اليه راجعون]. 16 رحيم. 17 - و 205 رزق. 71 رسخ. 148 رسم الخط قرآن. 51 و 206 و 210 رعد. 37 روان. 145 و 146 روح. 146 روز مولد پيامبر صلّى اللّه عليه و آله. 21 روزۀ صمت. 73 روزۀ وصال. 73 رى. 157
زبدة الأصول. 221 زبعرى. 137 زكاة فطره. 68 زنا. 216 زهوق. 204 «[للذين أحسنوا الحسنى و] زيادة». 53
ص: 289
عنوان صفحه
[ساعه] ساعت. 183 ساقى. 185 سامره - سامرى. 168 و 169 سبحقه. 3 سبحله. 3 سبع. 136 سبى. 107 سجده. 155 سحق. 215 سراء. 64 سرمدى. 127 سفلى. 72 سم النحل. 35 [السلمان...] سلمان منا أهل البيت. 77 سميع. 204 سنت. 241 [خواندن] سورۀ «الحمد» بعد از طعام. 201 سورۀ كوچك. 202 سويس. 21 سهام - سهم - أسهم. 165
شب ولادت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله. 211
ص: 290
عنوان صفحه شبه جمع. 204 شتر. 131 شراء. 19 شر. 205 شفاعت در حدود، روانيست. 218 شق القمر. 80 شمارۀ كلمات و حروف قرآن. 105 شهوة. 113 شيخ الأباطح. 104
صاع. 66 صاعقه. 37 صدقه. 204 صديق. 205 صفات اكرام و صفات جلال. 126 صفات و أسماء خدا، توقيفى است. 127 [معنى اينكه] صفات خدا، عين ذات اوست. 42 و 43 صفت مشبهه. 62 صلعم. 3 صلاة. 32 و 33
[فرق] ضر و ضر. 31 و 178 ضراء. 64
ص: 291
عنوان صفحه
طالوت. 223 طاكرى. 180 طعام. 114 طعام در اسلام. 116 طلبقه. 4 طور سيناء. 138 طوق. 156
ظل. 112
عبشمى. 3 عبيده، اولين شهيد در اسلام. 155 [نسب] عثمان. 85 عدوان. 178 عذار. 166 عرازيل. 167 عرفاء. 167 «عرفه»، «عرفات». 80 عزازيل. 166 عزايم. 167 عزّ و جلّ . 167 عز و علا. 167
ص: 292
عنوان صفحه عزيز. 173 عسى. 82 عشرۀ مبشره. 28 عصمت. 18 و 129 عظيم. 205 عقد الايمان. 18 علم أصول الدين. 123 علم الفرائض و أصحاب الفرائض. 72 علم كلام. 27 علوى. 72 عليم. 17 [نسب] عمر. 85 عمران. 139 عمره 220 عمو. 189 عنصره. 104 عواشر قرآن. 85 عوج. 76 عود. 214 عيد. 79 عيد أضحى. 81 عيد فطر. 80
ص: 293
عنوان صفحه
غبطه. 64 غدير خم. 81 غضب. 16 غلات أربعه. 66 غنه. 177 غيث. 29 غير منصرف. 28
فاصل. 135 فاعتبروا يا اولى الأبصار. 64 فانبجست، فانفجرت. 18 فان مع العسر يسرا. 95 فداء. 135 فذلكه. 3 فرار. 135 فرج. 216 فردوس. 138 فرسخ. 68 فرش. 52 فرض. 18 فرق عمرو و عمر. 206 فسخ. 148
ص: 294
عنوان صفحه فسق. 207 فصاحت يك طفل عربى زبان. 202 فصح. 207 فكيف كان نكير. 31 [آيۀ قرآن دربارۀ] فلكيات. 69 فىء. 112
قالب مثالى. 145 قبله. 108 قدرت، به أمر محال تعلق نمى گيرد. 207 قديم. 108 و 127 قراء سبعه. 174 قرآن بخط حضرت أمير عليه السّلام. 211 قرآن. 111 و 34 قرآن خواندن أصمعى. 110 [همه روزه بايد] قرآن خواند. 109 قرش. 19 قريش. 19 قرض (وام). 172 قرع. 25 قلزم. 20 قسم. 24 قضاء. 173
ص: 295
عنوان صفحه قفط. 52 قلنا. 18 قيادت. 215 قيامت. 14
[اسامى] كتابهائى در پيرامون قرآن كريم. 231-235 [فهرس] كتابهاى مربوط به مطالب تعاليق. 235-246 [فهرس] كتابهاى علوم متفرقه وابسته به علوم قرآن. 246-253 [فهرس] كتب مربوط به مطالب تعاليق. 254-256 كتب متفرقه وابسته به مطالب تعاليق. 256-264 [فهرس] كتابهاى أدبى مربوط به مطالب تعاليق. 264-270 [فهرس] كتب ديگر مربوط به تعاليق 270 [از] كجا به كجا براى چه. 87-95 [سفسطيون] [سوفسطائيون] [فلسفه] [حسيون و تجربيون] [كشفيون] [طريقۀ قرآن] دليل عنايت، سازندۀ خالق، دليل اختراع، دليل اختلاف، دليل فطرت، [توحيد قرآن]، توحيد ربوبيت، توحيد الوهيت.
كر. 67 كريم. 136 كشكول. 28 كعب الأحبار. 76 كعبه. 154 كلام. 27
ص: 296
عنوان صفحه كلده. 27 «كل حزب بما لديهم فرحون»، 130 كليات شرعى. 100 كليات مستنبط از قرآن مجيد. 101 كليات عقلى. 103 كليات. 159 [از] كليات. 165 كلمۀ اخلاص. 139 [از فوايد] كوه. 203
گاليله. 71 گاو. 68 گراز. 115 هر گردوئى... 100
لا. 77 «لااله الااللّه». 4 «لا اله الا هو». 4 «لا اله الا أنا». 5 «لا اله الا أنت». 5 لام ألف. 30 لبؤة. 136 لعب أزلام. 224
ص: 297
عنوان صفحه لعل. 15 و 44 لقد. 210 «لقد خلقنا الانسان». 25 لن. 72 لواء 156 لواط. 215 ليت. 44 «ليس كمثله شىء». 76 ليلة البراة. 79 ليلة الرغائب. 78 ليلة القدر. 79 ليلة المحيا. 105
مأتم. 50 مؤنس. 139 مأيوس. 139 [اين هم] مائده اى است. 46 مال صامت و ناطق. 73 ماهى. 68 مبارات. 75 مبعث. 79 متكلم. 27 مثقال. 67
ص: 298
عنوان صفحه مثل. 34 مجلس. 50 محال. 207 محتضر. 34 محرمات گوسفند. 117 محفل. 50 مد. 66 مدراس. 205 مدفن. 134 مركب تام. 27 مركب مفيد. 27 [پس از] مرگ. 213 مرواريد. 19 [نسب] مروان. 86 مريد. 127 مريم. 83 مزدك. 140-142 مساحت. 165 مستغلات. 104 مسخ. 148 مسكرات. 214 مسكين. 205 مسلمان. 82
ص: 299
عنوان صفحه [بعض] مصادر ميمى. 108 مطر. 29 معاد جسمانى. 44 و 224 معارف. 85 معبر موسى. 20 معجز. 129 معراج. 79 معرفت خدا. 124 معروف. 178 معماران اسلامى. 205 مكان. 113 مميز عدد. 83 مناسخات. 216 منكر. 178 منزل نوح. 112 «من لم يتغن». 25 مينا. 21
نادى. 50 ناطقين به «ضاد». 35 ناقه. 136 نبى. 128 نبى. 220
ص: 300
عنوان صفحه نجاست. 107 نحت. 3 ندوه. 50 نذير. 204 [ترتيب] نسب در سلسلۀ نزولى. 172 نسخ. 148 نسىء. 22 و 23 نظام جملى - نظام كيانى - نظام ربانى. 108 و 109 نعجه. 136 نعم. 112 و 135 و 179 نفس. 52 نفس. 52 و 121 و 146 نفس ناطقه. 33 نوى. 220 نهار. 24 نهنگ. 138
واجب. 18 واجب عينى. 123 واجب كفائى. 124 واحد. 128 واقعه [رؤيا]. 112 «و أوفوا بعهد اللّه». 96
ص: 301
عنوان صفحه واو. 106 «و تكونوا شهداء على الناس». 135 و تيره. 166 «و ثامنهم كلبهم». 95 «و جاهدوا فى سبيله». 96 وجوب. 123 [رسالۀ] وجوب احتجاب و حرمت شراب. 221 [بطلان اين] وحدت وجود. 43 وراثت در كتب أنبياء پيشين. 109 ودود. 205 وزن فعلان. 139 وصيت نامۀ برنارد شاو بى اعتبار است. 45 «و ما ينزل من السماء». 17 وهب بن منبه. 76 ويل. 32
هبوط آدم أبو البشر بعد از توبه بوده. 34 هجرت اولى و ثانيه. 208 هشت حرف كه در زبان فارسى نيست. 77 [عدد] هفت. 118-122 [عدد] هفتاد. 123 هميان. 166 هوى. 113
ص: 302
عنوان صفحه هيلله. 3
[نسب] يزيد. 85 يسر. 19 يقطين. 25 يقين. 49 يمين. 24 يوم. 24 يوم الترويه. 80 يوم العرفه. 80 ***
صفحه \ سطر \ غلط \ صحيح 3\17 \ جعفله \ جعلفه 62\8 \ جزئى خزانۀ \ جزئى و خزانۀ 68\17 \ شتربار (شتردار) \ شتر باردار 46\12 \ زند شده \ زنده شده.
ص: 303
الصورة
ص: 304
بسم الله الرحمن الرحيم
سپاس و آفرين آن پادشا را *** كه گيتى را پديد آورد و ما را
بدو زيباست ملك و پادشايى *** كه هرگز نايد از ملكش جدايى
خداى پاك و بى همتا و بى يار *** هم از انديشه دور و هم ز ديدار
نشايد وصف او گفتن كه چون است *** كه از تشبيه و از وصف او برون است
كنون گويم ثناهاى «پيمبر» *** كه ما را سوى يزدان است رهبر
چو گمراهى ز گيتى سر برآورد *** شب بى ذاتش سايه بگسترد
بيامد ديو و، دام كفر بنهاد *** همه گيتى بدان دام اندر افتاد
يكى ناقوس در دست و چليپا *** يكى آتش پرست و، زند و، استا
يكى بت را خداى خويش كرده *** يكى خورشيد و مه را سجده برده
گرفته هريكى راه نگونسار *** كه آن ره را به دوزخ بوده هنجار
بفضل خويش يزدان رحمت آورد *** ز رحمت نور در گيتى بگسترد
برآمد آفتاب راستگويان *** خجسته رهنماى راه جويان
چراغ دين أبو القاسم «محمد» *** رسول خاتم و، ياسين و أحمد
به پاكى سيد فرزند آدم *** به نيكى رهنماى خلق عالم
خدا از «آفرين» ش آفريدش *** ز پاكان و گزينان برگزيدش
نبوت را بدو داده دو برهان *** يكى «فرقان» و ديگر «تيغ بران»(1)
أما بعد: مطالب آينده، متمم كتاب تعاليق حجة التفاسير و بلاغ الاكسير است.
ص: 305
مردم دربارۀ «ايمان» بر وجوه بسيار اختلاف كرده اند كه اينجا محل ذكر آنها نيست و آنچه خواجه نصير طوسى (رحمه اللّه) اختيار كرده عبارتست از تصديق به دل و زبان با هم و هيچ كدام به تنهائى كافى نيست.
أما تصديق قلبى كافى نيست زيرا خدا در قرآن كريم فرموده: «وَ جَحَدُوا بِهٰا وَ اِسْتَيْقَنَتْهٰا أَنْفُسُهُمْ » (سورۀ نمل آيۀ 14): يعنى انكار كردند به زبان و حال اينكه جانهاشان به آن يقين داشت. و نيز فرموده: «فَلَمّٰا جٰاءَهُمْ مٰا عَرَفُوا كَفَرُوا بِهِ » (سورۀ بقره آيۀ 89): يعنى پس چون آنچه را شناختند آنان را آمد به او كافر شدند [كه معرفت و كفر را با هم ثابت كرده].
أما تصديق زبانى كافى نيست زيرا خدا در قرآن كريم فرموده: «قٰالَتِ اَلْأَعْرٰابُ آمَنّٰا، قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا وَ لٰكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنٰا» (سورۀ حجرات آيۀ 14) يعنى اعراب گفتند: ايمان آورديم. اى پيامبر! بگو: ايمان نياورديد. و لكن بگوييد: اسلام آورديم. [پس شكى نيست كه بزبان اسلام آورده بودند و چون قلبى نبوده لذا نبايد بگويند ايمان آورده ايم] (شرح تجريد علامۀ حلى ص 242 به ترجمه).
دربارۀ احباط و تكفير، مردم اختلاف كرده اند. پس جماعتى از معتزله قائل به احباط و تكفير شده اند. و معنى احباط اين است كه: شخص مكلف، ثواب پيشين او به معصيت متأخر از آن، ساقط مى شود و معنى تكفير اين است كه: گناهان پيشين شخص به طاعت متأخر از آن، پوشيده مى شود.
محققين هر دو را باطل دانسته اند(1) احباط باطل است زيرا مستلزم ظلم است چه آنكه كسى كه بد كند و اطاعت هم بكند و بدى او زيادتر باشد به منزلۀ كسى است كه نيكوئى نكرده است و اگر نيكوئى او بيشتر باشد به منزلۀ كسى است كه بدى نكرده است و اگر نيك و بد او مساوى باشند مساوى است با كسى كه يكى از نيكى يا بدى از او
ص: 306
صادر شده. و عقلاء چنين حكمى نمى كنند و علاوه قرآن كريم فرموده: «فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقٰالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقٰالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ » (سورۀ زلزله آيات 7 و 8) يعنى پس هركس به اندازۀ سنگينى ذره اى خوبى كند مزد آن را مى بيند و هركس به اندازۀ سنگينى ذره اى بدى كند مزد آن را مى بيند [و خدا به وعده و به وعيد خود وفاء مى فرمايد زيرا وفاء واجب است] (به خلاصه و ترجمه از شرح تجريد ص 232 و 233).
«أَنَّهُمْ إِلَيْهِ رٰاجِعُونَ » يعنى مردم بسوى خدا بازگردندگانند.
در تفسير مجمع البيان در جواب اينكه اگر بپرسند: مردمى كه در قيامت حاضر مى شوند قبلاً اينجا نبوده اند كه به بازگشت تعبير شده است پس چرا به رجوع و بازگشت تعبير شده است ؟ دو مطلب نوشته كه طالبان مراجعه نمايند.
يك جواب سومى هم محرر اين تفسير مى دهد و آن اين است كه: رجوع و بازگشت، حقيقت دارد و معنى آن اين است كه:
«راجع» آن باشد كه بازآيد به شهر *** سوى وحدت آيد از تفريق دهر(1)
يعنى همه از وحدت آمدند و در روزگار، متفرق شدند به تفرقۀ جسمى و عقلى و دينى و در قيامت بازمى گردند بهمان وحدت. ساده ترين موضوعى كه اين مطلب را آسان مى سازد توجه باين مثل است: برزگرى تخمهاى مجموع خود را از ظرفى برداشته در زمين پراكنده مى سازد و وقت درو همه را در خرمن جمع و ضبط مى كند.
خدا همچون [برزگر]، مخلوقات از جن و انس همچون [تخمها]، دنيا همچون [زمين كشتزار]، آفريدن و پراكنده كردن همچون [پاشيدن آن تخمها در كشتزار] مرگ همچون [درو با داس]، عوالم قبر و برزخ همچون [كوبيدن خوشه ها]، جمع آورى در قيامت همچون [خرمن]، تحويل دوزخيان به دوزخ همچون [تحويل كاه به أنبار كاه]، تحويل بهشتيان به بهشت همچون [تحويل گندم
ص: 307
به انبار گندم] است.
(سورۀ الم السجدة آيۀ 21) هركه به تأديب دنيا راه صواب نگيرد به تعذيب عقبى گرفتار آيد:
پند است خطاب مهتران وانگه بند *** چون پند دهند و نشنوى بند نهند
نيك بختان به حكايت و أمثال پيشينيان پند گيرند از آن پيشتر كه پسينيان به واقعۀ ايشان:
نرود مرغ سوى دانه فراز *** چون دگر مرغ بيند اندر بند
پند گير از مصائب دگران *** تا نگيرند ديگران به تو پند
(باب هشتم كتاب گلستان).
«وَ اَللّٰهُ مُحِيطٌ بِالْكٰافِرِينَ » أى انه مهلكهم. يقال: أحيط بفلان و هو محاط به إذا دنا هلاكه. قال تعالى: «وَ أُحِيطَ بِثَمَرِهِ » أى أصابه ما أهلكه. و قوله: «إِلاّٰ أَنْ يُحٰاطَ بِكُمْ » معناه أن تهلكوا جميعا (تفسير مجمع البيان).
«الأزواج، جمع زوج. و الزوج يقع على الرجل و المرأة و يقال للمرأة «زوجة» ايضا و زوج كل شىء شكله (تفسير مجمع البيان در سورۀ بقره در ذيل «أَزْوٰاجٌ مُطَهَّرَةٌ ») .
«الخلود» هو الدوام من وقت مبتداء، و لهذا لا يقال لله «خالد» (تفسير مجمع البيان).
«كرم اللّه وجهه» يعنى خدا بزرگ كرد روى او را. جمله اى است كه بعد از بردن نام حضرت على بجاى (رضى اللّه عنه) برده مى شود و مخصوص آن حضرت
ص: 308
است كه پيش از اسلام سجده به بت نكرد (فرهنگ نظام).
«حراج» مالى را براى فروش نشان دادن است تا هر خريدارى قيمتى بگويد و آن خريدار كه بيشتر مى خرد مال به او داده مى شود. و نام ديگر اين قسم فروش مزايده است. اين لفظ، عربى نيست و در زبان عربى، «حرج» بمعنى گناه و تنگى است كه با اين معنى مناسبت ندارد و اول، اين لفظ را مصريان ساختند و ايرانيان تقليد كردند (فرهنگ نظام باقتباس).
«ناجى» كه بمعنى نجات يابنده است بجاى «منجى» كه بمعنى نجات دهنده است گويا درست نباشد و ناجى ايران كه لا ينقطع در جرايد طهران مى خوانيم گويا از صادرات اسلامبول باشد (كتاب بيست مقالۀ علامۀ قزوينى ج 2 ص 222 به خلاصه).
كردگار: يكى از نامهاى خداى تعالى است بمعنى خالق. گويا تركيب لفظ، كرده (مخلوق) گار (گر) بوده و مثل كردار، فتحه در تكلم مبدل به كسره شده...
(فرهنگ نظام).
اين نبشتم تا برآيد روزگار *** من نمانم اين بماند يادگار
من شوم با درد و غم در زير خاك *** كس نداند حال من جز «كردگار»
«كفر» در لغت بمعنى پوشانيدن است و در عرف شرعى بى ايمانى است خواه با ضد يعنى معتقد به فساد آنچه شرط در ايمان است باشد يا بدون ضد مانند شاك خالى از اعتقاد صحيح و باطل.
«فسق» در لغت بمعنى مطلق بيرون رفتن است و در شرع عبارت است از بيرون رفتن از طاعت خداى تعالى در آنچه غير كفر است (يعنى در سطح پائين تر از كفر).
«نفاق» در لغت اظهار خلاف باطن است و در شرع اظهار ايمان و اخفاء كفر است
ص: 309
(شرح تجريد علامۀ حلى ص 242 به ترجمه).
در «فرض» يك واجب كننده لازم است كه أمرى را واجب كند و ليكن در «وجوب» چنين نيست زيرا گاهى چيزى واجب است بدون واجب ساختن واجب كننده ئى. و ازاين جهت است كه [وجوب] ثواب و عوض برآن صحيح است ولى [فرض] ثواب و عوض برآن صحيح نيست (تفسير مجمع البيان در تفسير سورۀ نساء به ترجمه).
«شح» [بضم شين و حاء مشدد] افراط در حرص بر چيزى است خواه در مال و خواه در أمور أعراض (و نواميس) و «بخل» در مال به خصوص است (تفسير مجمع البيان در سورۀ نساء).
«كُلُّ حِزْبٍ ...» نظير: «علف بدهان بزى شيرين مى آيد» و «آب دهان هركس به دهان او مزه مى دهد» (كتاب أمثال و حكم).
«آبل» (بر وزن ناصر) اسم چهار موضع است. و در حديث است كه پيامبر صلى الله عليه و آله) بعد از حجة الوداع و قبل از وفاتش لشكرى تجهيز فرمود و أسامة بن زيد را بر آنها أمير لشكر قرار داد و فرمان داد كه به «آبل الزيت» (زيت از روغنهاست) واقع در أردن [بضم همزه و شد نون] از سرحدات شام، اسب تاخته شود (معجم البلدان به ترجمه).
در فرهنگها از جمله فرهنگ نظام توجيهاتى براى اشتقاق كلمۀ «آسمان» ذكر كرده اند كه بنظر محرر اين تفسير تماما بى أساس است و بر مبناى ما كه لغات أساسى، يك مأخذ دارد سماء در عربى و آسمان در فارسى يك لغت است و آسمان محرف سماء است كه به معنى بلندى است.
ص: 310
بنظر محرر اين تفسير همه از مجعولات است و دشمنان براى تفريق بين مسلمانان و فلج كردن اقتصاد و يا اجتماع مسلمين ساخته اند.
«كل...» يعنى هر پيوندى روز قيامت گسسته است مگر پيوند سبب و يا نسب من.
و اين حديث را راغب اصبهانى در كتاب «مفردات» در لغت «ابا» نقل كرده است.
«اباء» (بر وزن كتاب) شدت «امتناع» است، پس هر آبائى امتناع هست و ليكن هر امتناعى، اباء نيست (كتاب مفردات راغب به ترجمه).
«أبد» (بر وزن سبب) بمعنى هميشه است و قاعده اقتضاء دارد كه تثنيه و جمع بسته نشود و ليكن «آباد» در جمع گفته اند. و بعضى معتقدند كه «آباد»، مولد (بر وزن منظم) است و از كلام عرب خالص نيست (كتاب مفردات راغب به ترجمه).
«وَ اِتَّقُوا...» : «آتش چو برافروخت بسوزد تر و خشك» (كتاب أمثال و حكم).
«أبرقوه» [بفتح همزه نيز فتح باء و ضم قاف]. بعضى ابرقويه مى گويند، أهل فارس «وركوه» مى گويند [و معناها فوق الجبل] يعنى بالاى كوه. و آن نام شهر مشهورى است از كورۀ اصطخر نزديك يزد.
ص: 311
اصطخرى گفته:... در آنجا تلى عظيم از خاكستر است كه أهالى آنجا معتقدند آتش ابراهيم است كه سرد و سلامت شد.
و در كتاب اوستا كه كتاب ملت مجوس است خواندم كه سعدا [بضم سين و سكون عين و دال ألفى] دختر تبع زن كيكاووس عاشق كيخسرو پسر خود شد و او را بكام بردن از خود دعوت كرد. پس كيخسرو امتناع نمود، اين خبر به پدر كيخسرو رسيد و كيخسرو متهم شد. پس كيخسرو در أبرقوه براى خود آتشى عظيم افروخت و گفت: اگر از اين عمل برىء هستم آتش مرا نمى سوزاند و اگر خائنم چنانكه مى پندارى آتش مرا مى خورد، آنگاه كيخسرو در آتش رفت و سالم بيرون آمد و از تهمت پاك شد (ه).
آنگاه نوشته كه: خاكستر آن آتش در أبرقوه شبه تلى بزرگ است و آن تل، امروز «كوه ابراهيم» ناميده مى شود. ولى ابراهيم زمين فارس را نديده و وارد نشده و آتش ابراهيم در «كوثاربا» [بفتح راء و شد باء ألفى] از سرزمين بابل بوده بعد مى نويسد:... (معجم البلدان به ترجمه).
محرر اين تفسير گويد: معنى ابرقوه، فوق الجبل يعنى بالاى كوه نيست و كلمه مركب است از «ور» [بفتح واو و سكون راء] يعنى قسم و سوگند و از «كوه» يعنى كوه قسم، زيرا در آتش وارد شدن، يكى از اقسام قسم بوده كه خود يك نوع «مباهله» است كه در آنجا انجام شده است (ص 514 ج 1 مقدمۀ همين تفسير را به بينيد).
كلمۀ «جاثمين» در قرآن كريم در سوره هاى أعراف 78 و 91 و هود 67 و 94 و عنكبوت 37 مذكور است آن را (به زانودرآمدگان، مردگان) ترجمه كردم ازپادرآمدگان از پا افتادگان به سينه افتادگان برو در افتادگان نيز همين معنى را مى دهد.
در تفسير روح البيان در ذيل سورۀ أعراف در داستان «صالح» عليه السلام مى نويسد:
ص: 312
أى خامدين موتى لا حراك بهم، و أصل الجثوم: البروك، يقال الناس جثوم أى قعود لا حراك بهم. قال أبو عبيدة: «الجثوم» للناس و الطير و «البروك» للابل.
و المراد كونهم كذلك عند ابتداء نزول العذاب بهم من غير اضطراب و حركة كما يكون عند الموت المعتاد و لا يخفى ما فيه من شدة الأخذ و سرعة البطش(1) (ه).
«النكاح» اسم يقع على العقد و منه «وَ أَنْكِحُوا اَلْأَيٰامىٰ مِنْكُمْ » و يقع على الوطى و منه «اَلزّٰانِي لاٰ يَنْكِحُ إِلاّٰ زٰانِيَةً أَوْ مُشْرِكَةً » أى لا يطأ بالحرام الا من يطاوعه و منه «ملعون من نكح يده و ملعون من نكح بهيمة» و أصله الجمع (تفسير مجمع البيان ملخصاً، راجع سورة النساء ذيل آية: «وَ لاٰ تَنْكِحُوا مٰا نَكَحَ ...») .
قال البلخى: و ليس كل نكاح حرمه اللّه يكون «زنا» لأن الزنا فعل مخصوص لا يجرى على طريقة لازمة و لا سنة جارية و لذلك لا يقال للمشركين فى الجاهلية أولاد زنا و لا لأولاد أهل الذمة و المعاهدين أولاد زنا اذ كان ذلك عقدا بينهم يتعارفونه (راجع تفسير المجمع سورة النساء ذيل آية: «وَ لاٰ تَنْكِحُوا...» ).
قال ابن عباس: نزلت فى على ثلاث مائة آية من كتاب اللّه تعالى - و لم يعرف من طريق أهل السنة إلا مائة آية، منها: «آية الولاية» و «آية التطهير» و «آية المباهلة» (كتاب السقيفة ملخصا ص 45).
هل الاختلاف فى الاسلام مطلوب أولا؟ قلت فى الجواب: روى عن الرسول (ص) «اختلاف أمتى رحمة». و هذه الكلمة مروية من طرق الطرفين. و الوارد فى تفسيرها عن آل البيت غير ما يتخيل من ظاهرها ففى علل الشرائع: «انه قيل للامام
ص: 313
جعفر بن محمّد الصادق (ع): ان قوما يروون أن رسول اللّه (ص) قال: (اختلاف أمتى رحمة - فقال: صدقوا فقيل اذا كان اختلافهم رحمة فاجتماعهم عذاب - قال:
ليس حيث تذهب و ذهبوا - انما أراد قول اللّه عزّ و جلّ : «فَلَوْ لاٰ نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طٰائِفَةٌ » و اختلاف أهل البلدان الى نبيهم ثم من عنده الى بلادهم رحمة...» (الخبر).
و مثله فى معانى الأخبار للصدوق، و فيه: «انما أراد اختلافهم من البلدان لا اختلافا فى دين اللّه، انما الدين واحد» (السقيفة لمحمد رضا المظفر ذيل ص 29).
«ذلك» گاهى براى فصل بين الكلامين است يعنى أمر اين است و يا آن را انجام دهيد (كليات به ترجمه).
در تفسير مجمع البيان در تفسير سورۀ مجادله از أبو على فارسى نقل مى كند كه..
العود قد يكون الى شىء لم يكن عليه قبل، و قد سميت الآخرة معاداً و لم يكن فيها أحد ثم صار اليها.
«خُلِقَ اَلْإِنْسٰانُ مِنْ عَجَلٍ » (سورۀ أنبياء آيۀ 27) ابن عباس گفته: مراد از «انسان» در آيه آدم عليه السلام است كه چون روح به سينۀ او رسيد خواست بپاخيزد (ه).
و گفته شده كه انسان بر عجله كه برآن مطبوع است مذمت شده. و بقولى «عجل» بزبان حمير بمعنى گل است (مجمع البحرين به ترجمه).
«بِذٰاتِ اَلصُّدُورِ» يريد بما فى النفوس عن ابن عباس و بحقيقة ما فى القلوب من المضمرات (تفسير مجمع البيان).
صفى الدين بن عبد الحق... له «مراصد الاطلاع فى أسماء الأمكنة و البقاع» و هو مختصر معجم البلدان لياقوت (المنجد ج 2 در «عبد الحق»).
ص: 314
بقره گاو نر و ماده است و جمع آن بقر (بر وزن سبب) و بقرات به زيادتى الف و تاء... (شرح قاموس). «بقر» اسم جنس، واحده «بقرة» تقع على الذكر و الأنثى جمعه بقرات... (المنجد).
«ألا» معناها التنبيه و لا حظ لها فى الاعراب، و ما بعدها مبتداء (تفسير مجمع البيان در تفسير سورۀ هود آيۀ 5).
«ذريتى» كلام خليل خدا بخوان *** و ز (لا ينال عهد) جوابش بكن أداء
گردد تو را عيان كه خلافت نه لايق است *** آن را كه بوده بيشتر عمر در خطاء
امام، نص خدا باشد و رضاى رسول *** نه آن كسى كه تواش نام مى برى به گزاف
كسى كه گفت «سلونى» به از «أقيلونى» است ؟! *** چرا برون روى اى خواجه! از ره انصاف ؟!
هركس براى حاجت، خدا را عبادت كند همچون گدائى است كه براى درخواست پول سلام مى كند. اين سلام به دل نمى نشيند چون شرك دارد يعنى تحيت را با درخواست پول آميخته است. و اگر قطع داشته باشد كه پول در كار نيست ديگر سلام هم نمى كند.
اگر گفته شود پس نماز حاجت و يا دعاء چيست ؟ جواب آنكه: در موقع حاجت، نماز حاجت خواندن و دعاء كردن نه تنها بلا مانع است بلكه دستور دربارۀ آن صادر شده است و عرفا هم گدا حق دارد بعد از سلام بگويد يا بنويسد كه فلان تقاضا را دارم. بالجمله: همۀ عبادات را با تقاضاها نبايد آميخت.
ص: 315
در نمازهاى پنج گانۀ شبانه روزى اگر قصد قربت كند براى خدا نماز نخوانده بلكه براى حصول قرب نماز خوانده است.
در سورۀ منافقون، آيۀ «لاٰ تُنْفِقُوا عَلىٰ مَنْ عِنْدَ رَسُولِ اَللّٰهِ حَتّٰى يَنْفَضُّوا» ناظر به محاصرۀ اقتصادى است.
«كواعب» جمع بر كاعب است و آن دوشيزه اى است كه پستان او آشكار شده و از طبيعت چنين دوشيزه اى است راست گفتن دربارۀ هرچه از او بپرسند، و آنچه را مى داند كم كتمان مى كند، و تستر و حياء او كم است، و از مردان نمى ترسد.
«ناهد» دوشيزه اى است كه پستان او گرد بشود... و «معصر» زنى است كه جوانى او تكميل بشود و پستانش بزرگ بشود... و «عانس» أواسط دورۀ جوانى زنى است كه پستانش شروع به شكستن كرده... (كتاب سبحة المرجان [نقل از كتاب سيوطى در كتاب الوشاح فى فوائد النكاح نقل از أبو الفرح در كتاب النساء] ص 234 و 235 به ترجمه).
زن در دين هنود يك شوهر بيش نمى كند و چون شوهرش مى ميرد سزاوار است در دين آنان كه زن، خود را با مردۀ شوهر بسوزاند و زنى كه خود را با مردۀ شوهر بر آتش عرضه مى كند او را «ستى» مى نامند. و «ستى» منسوب است به «دست» (بفتح سين و شد تاء و ياء ساكن [ياء نسبت در هند مانند زبان فارسى ساكن است] و كلمه به معناى عفاف است (كتاب سبحه ص 235 به ترجمه).
«روپيه» بر وزن صوفيه مسكوك نقرۀ انگليسهاست در هندوستان. قيمتش بين دو قران تا چهار قران (كتاب صيد مرواريد يا «المناص فى أحوال الغوص و الغواص» تأليف سديد السلطنه محمد على خان بندر عباسى ص 56 و 100).
ص: 316
«يسر» بر وزن عسر يك نوع درخت است در دريا كه در جزيرۀ خارك هم پيدا مى شود (كتاب صيد مرواريد ص 106).
«مرجان» صغارا للؤلؤ، مفردها مرجانة، و قيل الخرز الأحمر (سورة الرحمن آيۀ 22 و 53) (كتاب معجم القرآن).
«مرواريد» يا از قطرات باران است (اين قول رد شده زيرا «محار» به احجار و اراضى صلبه چسبيده) يا توليد آن از مرضى است مانند سنگ مثانه در انسان (و قبول آن مسئله دردناكى است) و يا از دانۀ رمل يا بيضۀ هوام و سوام دريا يا حشرات صغيره است كه از روزنۀ «محار» وارد و در آنجا با لعابات «محار» پوشيده مى شود چنانكه علماء فن حيوان شناسى مى گويند (ص 56 و 57 كتاب صيد مرواريد). محرر اين تفسير گويد: قول أخير از يخ سردتر است و در هر حال اين جنس دو پاى بى بال، نشناخته كه تكون مرواريد از چيست.
تذكر: محار (بر وزن بهار) يك نوع صدف كوچكى است كه بيشتر، مرواريد در آنها پيدا شود (كتاب صيد مرواريد ص 105).
سپهر در كتاب ناسخ التواريخ در جلد أول ص 116 مى نويسد: ابراهيم، روز اول ذى حجه الحرام در كوهستان بابل در قريۀ كوثى كه بزبان عبرى آن را «أوركسديم» نامند، متولد شد (ه) (رجوع به ص 312 مطلب «أبرقوه»).
معانى اى كه براى «سكينه» در كتاب مجمع البحرين در لغت «سكن» و در كتابهاى مفردات راغب و قاموس شده است به نه معنى بالغ مى گردد. معانى اى از قبيل: چيزى كه سر آن مانند سر گربه است و يا صورتى است از زبرجد و
ص: 317
ياقوت كه نقوش أنبياء برآن بوده بى أساس است. در كتاب مجمع البحرين مى نويسد:
نزد أرباب تحقيق، «سكينه» هيئت جسمانى است كه از استقرار و طمأنينۀ اعضاء پيدا مى شود.
در تفسير روح البيان در ذيل آيۀ: «إِنَّ اَلَّذِينَ يُجٰادِلُونَ فِي آيٰاتِ اَللّٰهِ ...» (مذكور در سورۀ مؤمن آيۀ 56) به ترجمه مى نويسد: اين آيۀ هرچند دربارۀ مشركين مكه نازل شده و ليكن عام است براى هر مجادل مبطل زيرا عبرت به عموم لفظ است نه به خصوص سبب.
محرر اين تفسير گويد: اين بيان تنها ناظر به آيۀ فوق نيست بلكه نوع آيات، همين گونه است.
«بائنه» يعنى جهازيۀ عروس در هنگام زفافش (المنجد به ترجمه).
مى گويند: قرآن تعداد أصحاب كهف را بيان نفرموده. و ليكن قرآن بيان فرموده و تعداد آنان هفت نفر است و هشتمين آنان سگشان است.
أفيقوا أفيقوا يا غواة فانما *** دياناتكم مكر من القدماء
أرادوا بها جمع الحطام فأدركوا *** و ماتوا و دامت سنة اللئماء
از شمس الدين محمد جامع شنيدم كه اين اشعار را يك قاضى يزدى براى نقد از قانون حجب عباس عموى پيامبر از ارث خوانده و مدعى است كه مقنن، جزئى را بصورت كلى در آورده كه تا قيامت مردم را تابع اين سنت كند.
محرر اين تفسير گويد: جواب اين موضوع را در جلد دوم اين تفسير در مبحث ارث در دو مورد داده ام مراجعه شود. و در جواب مى گويم:
أفيقوا أفيقوا يا هداة فانما *** دياناتكم فخر من القدماء
ص: 318
أرادوا بها طرد الحطام فأدركوا *** و ماتوا و دامت سنة السعداء
درج 1 مقدمه ص 47 سطر 20 (و آيۀ «وَ يَسْتَفْتُونَكَ ...» آيۀ 126) را تصحيح كنيد به اين كه روى («وَ يَسْتَفْتُونَكَ ...» آيۀ 6) خط بكشيد تا باقى بماند «و آيۀ 12».
سيد غلام على آزاد صاحب كتاب سبحة المرجان فى آثار هندستان در اعراب «المذٰلِكَ اَلْكِتٰابُ لاٰ رَيْبَ فِيهِ هُدىً لِلْمُتَّقِينَ اَلَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ » 128/344/524 وجه استخراج كرده. و پيشرو او شيخ على بن شيخ أحمد مهائمى هندى در تفسير خود كه موسوم به «التفسير الرحمانى» است. 2497 وجه استخراج كرده است. و شيخ على در سال 835 وفات كرده (تفصيل در ص 39-42 كتاب سبحة المرجان مزبور كه در سال 1177 از هجرت تأليف شده است).
«سواطع الالهام» تفسيرى است بى نقطه از تمام قرآن كه شيخ فيضى در مدت دو سال تفسير كرده و در سال (1002) تمام شده است. و أمير حيدر معمائى كاشانى ماده تاريخ اتمام آن را از أول تا آخر سورۀ اخلاص يافته است. و شيخ فيضى براى صلۀ اين تاريخ ده هزار روپيه به او داده است.
ملك الشعراء شيخ أبو الفيض متخلص به «فيضى» اكبرآبادى در دهم ماه صفر سال 1004 وفات يافته و در جوار پدر خود در أكبرآباد هند مدفون است (تفصيل در كتاب سبحۀ مزبور ص 45 و 46).
«المشربة» (بضم الراء) الغرفة و العلية و الصفة (كتاب سبحه ص 92).
«مشربه» بر وزن مرحله و «مشربه» بضم راء، زمين نرمى است كه هميشه گياه دارد.
و «مشربه» بمعنى غرفه است و آن ايوان و نيم طاق است كه مى سازند در بالاخانه ها. و «مشربه» به واسطۀ آن مى گويند كه جاى آشاميدن شراب است. و «مشربه» بمعنى بالاخانه و جاى بلند است و آن را بهمان اعتبار مذكور، «مشربه» مى گويند. و بمعنى صفه هم هست
ص: 319
كه طاق باشد و باين جهت چهار صفه مى گويند. و «مشربه» بمعنى جائى كه آب در آنجا آشاميده مى شود هم هست ولى ابن أثير در نهايه تصريح كرده كه در اين معنى أخير ضم راء جايز نيست. و «مشربه» بكسر ميم كاسه و ظرفى است كه آب و غير آن از آن آشاميده مى شود (شرح قاموس ملخصا).
غنا افسون زناست (كتاب سبحه ص 93 به ترجمه).
مسيح(1)
«مسيح» كلمۀ عربى است و آن صفت مشبهه بمعنى مفعول است (يعنى ممسوح): 1 - روغن ماليده شده 2 - لقب حضرت عيسى است كه يكى از پيغمبران بنى اسرائيل است.
موافق كتب عهد عتيق هر پادشاه يهود، مسيح بوده يعنى وقت نشستن بر تخت، بدست پيغمبر يا كاهن بزرگ زمان خود روغن مالى مى شده. و أنبياء بنى اسرائيل پيشگويى كرده بودند كه مسيح (پادشاه) بزرگى از يهود خواهد برخاست كه باعث نجات ايشان خواهد شد.
ايشان حضرت عيسى را براى اين قبول نكردند كه شاه نبود و بدست پيغمبر يا كاهنى روغن مالى نشده بود و فلسطين را هم از دست روميها آزاد نكرد.
مقصود از پيشگوئى أنبياء، پادشاه باطن و نجات دهندۀ روح مؤمنين بوده كه صفت يك پيغمبر است و يهود، شاه ظاهرى فهميدند.
«مسيحا» همان مسيح است و «الف» علامت تعظيم است در فارسى مثل صائبا و صدرا... (فرهنگ نظام).
تركيبات روغن مسح شدنى مقدس اين است: مرصافى، سليخه [هريك پانصد مثقال] دارچينى، نى [هريك دويست و پنجاه مثقال] روغن زيتون [يك هين] كه تركيب مى شوند (توراة سفر خروج باب 38 به خلاصه). «مثقال مقدس»، بيست قيراط است (توراة سفر خروج 14:38).
ص: 320
از على محمد بيضائى مشهور به أديب بيضائى آرانى متوفى در سال 1352 قمرى مدفون در مزار قدمگاه كاشان است:
دوش از پير عقل پرسيدم: *** كاى تو دانا به رازهاى نهفت!
رفت بسيار از على و عمر *** در ميان صحابه گفت و شنفت
كه سزد جانشين پيغمبر؟ *** هين بگو فاش! در جوابم گفت:
كه به جايش نشيند از پس مرگ *** آنكه در زندگى به جايش خفت
الأكدرية فى الفرائض زوج و أم وجد و أخت لأب و أم، لقبت بها لأن عبد الملك بن مروان سأل عنها رجلا يقال له أكدر فلم يعرفها، أو كانت الميتة تسمى أكدرية، أو لأنها كدرت على زيد (ه) معنى جملۀ أخير: يا مشكل شد بر زيد بن على است (شرح قاموس).
دندانهاى آدمى سى و دو عدد مى باشد و به شش دسته تقسيم مى شود:
ثنايا - رباعيات - أنياب - ضواحك - طواحن - نواجذ.
1 - ثنايا (بفتح ثاء مثلثه جمع ثنيه بر وزن شريفه است) و آن چهار دندانست از جلوى دهان (دو بالا و دو پائين).
2 - رباعيات (بفتح راء و تخفيف ياء جمع رباعيه بفتح راء و كسر عين و فتح ياء است) و آن چهار دندانست در اطراف ثنايا (دو بالا و دو پائين).
3 - أنياب (أنياب بر وزن أعمال جمع ناب است يعنى دندان نيش و در كتاب كنز اللغه سگ دندان معنى كرده است) و آن نيز چهار دندان است از اطراف رباعيات (دو بالا و دو پائين).
4 - ضواحك (ضواحك جمع ضاحكه است يعنى دندانهائى كه در وقت خنديدن نمايان مى شود) و آن چهار دندان است از اطراف أنياب (دو بالا و دو پائين).
5 - طواحن (طواحن جمع طاحنه است يعنى دندان آسياكننده) و آن دوازده
ص: 321
دندان است از اطراف ضواحك (شش بالا و شش پائين).
6 - نواجذ (نواجذ بذال نقطه دار جمع ناجذ است يعنى دندان عقل) و آن چهار دندانست كه از سن بيست تا سى سالگى در آخر دهان روئيده مى شود. و بعضى نواجذ ندارند و برخى دوتا از آن را بيرون مى آورند و لذا دندانهاى آدمى را أغلب بيست و هشت شمرده اند.
مخارج حروف تفصيلا بدين قرار است:
1 - همزه از آخر حلق تا ناف.
2 - باء از ترى ميان دو لب.
3 - تاء از سر زبان با بيخ دو دندان پيش بالا.
4 - ثاء از سر زبان با سر دو دندان پيش بالا.
5 - جيم از ميان زبان با آنچه برابر وى است از كام بالا.
6 - حاء از وسط حلق.
7 - خاء از أول حلق (يعنى نزديكتر به آخر دهان).
8 - دال مانند تاء است.
9 - ذال مانند ثاء سه نقطه است.
10 - راء از سر زبان است بعد از مخرج نون به اندك فاصله.
11 - زاى از سر زبان است با سر دو دندان پيش زيرين به اندك فاصله.
12 - سين مانند زاى است.
13 - شين مانند جيم است.
14 - صاد مانند زاى است.
15 - ضاد از كنارۀ زبان با آنچه برابر وى است از أضراس (أضراس شامل:
نواجذ - طواحن - ضواحك است) خواه از طرف راست و خواه چپ، فرقى ندارد.
16 - طاء مانند تاء است النهايه وسط زبان هم قدرى دخالت دارد.
ص: 322
17 - ظاء مانند ثاء مثلثه است به اضافه، وسط زبان هم دخالت دارد.
18 - عين مانند حاء است.
19 - غين مانند خاء معجمه است.
20 - فاء از سر دو دندان پيش بالا با ميان لب زيرين است.
21 - قاف از بين زبان متصل به حلق با آنچه محاذى وى است از حنك بالا.
22 - كاف مانند قاف است با اندك تغيير محل.
23 - لام از آخر پهلوى زبان با بين دندانهاى بالا است (سيبويه گويد: مخرج لام كمى بالاى ضواحك و ناب و رباعيه و ثنيه است).
24 - ميم از خشكى ميان دو لب است.
25 - نون از سر زبان نزديك مخرج لام اندكى فروتر است، و بعضى بالاتر گفته اند.
26 - واو: واو غير مدّى از ميان دو لب گفته مى شود أما واو مدّى را هوائيّه مى نامند.
27 - ماء مانند همزه است.
28 - ألف و واو و ياء از هواى دهن أداء مى شود و زبان را به موضعى اعتماد نيست.
29 - ياء مانند ألف است.
تنوين عبارت از: دو زبر - دو زير - دو پيش است.
و نون ساكن نونيست كه داراى جزم بوده و حركت نداشته باشد (ن).
هرگاه تنوين يا نون ساكن در مقابل حروف تهجى واقع شود يكى از چهار حكم را پيدا مى كند:
ادغام - اظهار - قلب - اخفاء.
تنوين و نون ساكنه حكمش بدان اى هوشيار *** تا مر ترا زينت شود اندر كلام كردگار
ص: 323
ادغام كن در «يرملون» اظهار كن در «حرف حلق» *** مقلوب كن در حرف «باء» در «ما بقى» اخفاء بيار
تنوين يا نون ساكن اگر پيش از يكى از شش حرف: (ى، ر، م، ل، و، ن) واقع شوند آن تنوين يا نون ساكن تلفظ نمى شود و حرف بعد آن مشدد مى گردد مانند: (أشهد ان لا اله الا اللّه) و (محمّد رسول اللّه) و (و لم يكن له كفوا أحد) و (اللهم صل على محمّد و آل محمّد).
بلى اگر در كلمۀ واحده جمع شوند ادغام نمى شود مانند: بنيان - قنوان.
تنوين يا نون ساكن اگر پيش از يكى از شش حرف حلق: (ء، ه، ع، ح، غ، خ) واقع شود آن تنوين يا نون ساكن بايد خوب تلفظ گردد و بعد از آن حرف ما بعد گفته شود مانند: (و أشهد ان محمّدا عبده و رسوله) و (سلام هى حتى مطلع الفجر).
تنوين يا نون ساكن اگر پيش از حرف (باء) واقع شود تنوين و يا نون ساكن به زبان گفته نمى شود و بلكه بجاى آن ميم تلفظ مى شود مانند: (فبأى حديث بعده يؤمنون) كه (حديثم بعده) تلفظ مى شود. يا (من بعد) كه (مم بعد) أداء مى گردد.
تنوين يا نون ساكن اگر پيش از يكى از حروف پانزده گانۀ: (ت، ث، ج، د، ذ، ز، س، ش، ص، ض، ط، ظ، ف، ق، ك) واقع شود آن تنوين يا نون ساكن اخفاء مى شود و به عبارت ديگر بايد از ميان دماغ مخفيانه گفته شود مانند:
(سلام على نوح فى العالمين) و (من ذا الذى يشفع عنده الا باذنه).
غنه آوازى است كه در دماغ پيچيده مى شود و در چهار حرف از حروف يرملون
ص: 324
(ى، م، و، ن) (يمون) ادغام مع الغنه است و در دو حرف ديگر (ل، ر) (لر) ادغام بلا غنه است.
لفظ جلاله يعنى كلمۀ مقدسۀ (اللّه) هرگاه جلو آن مفتوح يا مضموم باشد، تفخيم مى شود يعنى درشت گفته مى شود و اگر جلو آن مكسور باشد ترقيق مى شود يعنى نازك تلفظ مى گردد. مانند: «قل هو اللّه أحد» و «اللّه أكبر» و «اللهم صل على محمّد و آل محمّد» و أشهد أن محمّدا رسول اللّه» و «نصر كم اللّه» و «فضل اللّه» و «أعوذ باللّه من الشيطان الرجيم» و «الحمد للّه رب العالمين» و «السلام علينا و على عباد اللّه الصالحين» و «بسم اللّه الرحمن الرحيم».
از سه جا حروف تهجى خارج مى شود: لب - حلق - دهن بشرح ذيل:
حروف شفويه و آن از ميان دو لب بيرون مى آيد و چهار حرف است: ب، م، ف، و.
حروف حلقيه و آن از قصبۀ شش (يعنى ناى) و از ميان گلو خارج مى شود و شش حرف است:
حرف حلقى شش بود اى گل رخا *** همزه و ها عين و حا و غين و خا
(ء، ه، ع، ح، غ، خ).
چون در شعر معروف(1)، در ترتيب أداء حروف تقديم و تأخير بود لذا بترتيبى منظوم نمودم كه حروف مرتبا و صحيحا أداء شود.
حروف جوفيه و آن از دهان و اطراف دندان خارج مى گردد و هجده است:
(ت، ث، ج، د، ذ، ر، ز، س، ش، ص، ض، ط، ظ، ق، ك، ل، ن، ى).
فايدۀ دانستن مخارج حروف اين است كه ما بين حروف فرق مى گذاريم. و اگر
ص: 325
فرق نگذاريم در معانى كلمات مسموعه اشتباه حاصل مى گردد مثلا عليم و أليم يك صدا مى دهد در صورتى كه اولى بمعنى دانا و آخرى بمعنى دردناك است. و ثواب و صواب نيز يك صدا دارد در صورتى كه اولى بمعنى مزد و آخرى بمعنى راستى است.
هر حرفى را كه بخواهيم مخرجش را بدست بياوريم يك همزۀ مفتوحه به أول آن حرف وصل مى كنيم معلوم مى شود كه آن حرف از كجاى دهان بيرون مى آيد مانند:
(ء ء - أب - أج، تا آخر)
ولى مع التأسف اين قاعده كليت ندارد و پانزده حرفست كه به اين وسيله تشخيص نمى شود و بايستى با دانستن اسامى دندانها و اطلاعات بيشترى آنها را تشخيص داد مثلا:
(ء غ) و (ء ق) در زبان فارسى يك صدا مى دهد در صورتى كه مخارج آنها متفاوتست.
و اين پانزده حرف كه مشتركة الصوت مى باشد از اين قرار است:
(اول ء ع دوم ت ط سوم ث س ص چهارم ه ح پنجم ذ ز ظ ض ششم غ ق).
ولى ما بقى حروف صداى مخارجشان صحيح و منفرد و على حده بگوش مى رسد.
از عذاب مذكور، ذبح پسران و زنده گذاردن دختران مراد نيست بلكه مراد أعمال شاقه است از قبيل خشت كشيدن و... و به خلاصه عطف تفسيرى نيست زيرا در سورۀ ابراهيم با (واو) ذكر شده است.
آيۀ 49 سورۀ بقره «وَ إِذْ نَجَّيْنٰاكُمْ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ يَسُومُونَكُمْ سُوءَ اَلْعَذٰابِ يُذَبِّحُونَ أَبْنٰاءَكُمْ وَ يَسْتَحْيُونَ نِسٰاءَكُمْ ...» است.
و آيۀ 6 از سورۀ ابراهيم «... إِذْ أَنْجٰاكُمْ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ يَسُومُونَكُمْ سُوءَ اَلْعَذٰابِ وَ يُذَبِّحُونَ أَبْنٰاءَكُمْ وَ يَسْتَحْيُونَ نِسٰاءَكُمْ ...» است.
اَلَّذِينَ كَفَرُوا...
در نوع آيات قرآن راجع به كفار فرموده: «كفروا» محرر اين تفسير چنين ترجمه
ص: 326
كرده ام (كسانى كه كفر پيشه كردند). و اما اگر معنى كرديم به (كسانى كه كافر شده اند) سؤالى پيش مى آيد كه آيا مگر مشركين، مسلمان بوده اند و بعد كافر شده اند؟ در صورتى كه قطعى است كه مشركين قبلا مسلمان نبوده اند.
جواب اين است كه: تمام بنى نوع انسان حسب الفطره به فطرت اسلام متولد مى شوند كه: «كل مولود يولد على الفطرة...» و بعد فطرت را تبديل مى كنند. پس كفر، كفر عارضى است و بالجمله: كفر، قشرى است نوعارض بر فطرت. چنانكه در آية الكرسى فرموده: «يُخْرِجُونَهُمْ مِنَ اَلنُّورِ إِلَى اَلظُّلُمٰاتِ » .
در ترجمه ها «از آن» (بكسر نون) هم رديف «ملازم» و «خاص» است.
أمى (بشد ميم و شد ياء)(1)
«أمى» يعنى مادر زادى. و اين صفت تنها در مورد پيامبر صلى الله عليه و آله به معنى (ناخوانده ملا) است و براى آن حضرت بزرگترين فضيلت است آنهم چه فضيلتى! فضيلتى يا منحصر به فرد و يا اگر دومى هم داشته باشد دومش امام زمان عليه السلام است كه اسم و نشانش با اسم و نشان پيامبر صلى الله عليه و آله موافقت دارد.
بالجمله: پيامبر صلى الله عليه و آله از روز تولد از نوشتن و خواندن مستغنى بوده است و بعلاوه خدا ضامن او بوده و او را از فراموشى بيمه كرده است آنجا كه فرموده:
«سَنُقْرِئُكَ فَلاٰ تَنْسىٰ » [سورۀ أعلى آيۀ 6].
جريان نهر، «مجاز» است زيرا نهر جارى نمى شود، آب جارى مى شود (كتاب مفردات راغب در لغت «قلب»).
اى ما يوحى الى الا الانذار البين الواضح. و قيل معناه: ليس يوحى الى الا انى نذير مبين مخوف مظهر للحق (تفسير مجمع البيان در سورۀ «ص» آيۀ 70).
ص: 327
خدا، «على» يعنى بالادست است، خواه بالادستى باشد يا نباشد. و «عظيم» است يعنى دست تطاول عقل و فكر، به شأن او نمى رسد خواه عاقلى و صاحب فكرى باشد يا نباشد.
در انجيل يوحنا 26:14، عيسى راجع به پيامبر صلى الله عليه و آله مى گويد: «يعلمكم كل شىء».
در انجيل يوحنا 13:16، عيسى، راجع به پيامبر صلى الله عليه و آله مى گويد: «لا يتكلم من نفسه بل كل ما يسمع يتكلم به و يخبركم بأمور آتية».
بادها چهار گونه است: جنوب (بفتح جيم) و آن باد قبلى است.
و شمال (بفتح شين) و آن باد شمالى است.
و صبا و آن باد شرقى است.
و دبور (بر وزن قبول) و آن باد غربى است (المنجد به ترجمه).
«الرفادة» (كاجاره): قال الراغب فى المفردات: «هى معاونة للحاج كانت من قريش بشيء كانوا يخرجونه لفقراء الحاج» (ه).
«الرقبة» اسم للعضو المعروف ثم يعبر بها عن الجملة. و جعل فى التعارف اسما للمماليك كما عبر بالرأس و بالظهر عن المركوب فقيل فلان يربط كذا رأسا و كذا ظهرا (مفردات راغب).
«وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي» قال الراغب فى مفرداته: و اضافته الى نفسه اضافة ملك و تخصيصه بالاضافة تشريفا له و تعظيما كقوله و «طهر بيتى» و «يا عبادى» (ه).
ص: 328
«و كيل» يعنى كارران (ترجمان القرآن علامه مى رسيد شريف جرجانى ص 135). «و كيل» كارران و نگهبان (كتاب مزبور ص 95).
«و كيل» را گاهى به معانى فوق و گاهى به كارگشا و كارگزار ترجمه نموده ام.
«أصح» كه مى گويند، بمعنى صحيح است و معنى تفضيلى ندارد و الا اگر دو قول نقل شد و گفتيم أصح چنين است لازم مى آيد كه هر دو قول صحيح باشد در صورتى كه نوعا دو قول، مخالف هم است، و يكى از آنها رو به راه است.
در تفسير مجمع البيان مى نويسد: «لام» لقد براى قسم است و «قد» تأكيد است براى كلام و تقدير اين است: «حقا أقول انا حملنا نوحا الرسالة الى قومه...».
الكأس: الاناء يشرب فيه (مؤنثة) و الخمر. الكأسة و العامة تسهل همزتها: الاناء يشرب فيه (المنجد).
«استئناف» از سر گرفتن است. استئناف غلط است.
روز شهادت امام حسين عليه السلام روز سيزدهم برج ميزان سال 59 هجرى است (سيد جلال طهرانى).
بنا بر روايت مفيد (عليه الرحمه) كه روز عاشورا روز جمعه سنۀ شصت و يك هجرى بوده مطابق با چهل و نه يزدجردى است كه آفتاب در ميزان... بوده (كتاب قمقام زخار حاج فرهاد ميرزا ص 520).
ورقه (بر وزن صدقه) پسر نوفل (بر وزن جعفر) بن أسد بن عبد العزى است
ص: 329
و او پسر عموى أم المؤمنين خديجه (رضى اللّه عنها) است و در اسلام او اختلاف است (قاموس و شرح در لغات «ورق» و «نقل»).
پسران أسد مزبور: 1 - حارث (كه أكبر فرزندان او است و باين مناسبت أسد را «أبو الحارث» مى گفتند) 2 - مطلب 3 - عبد اللّه 4 - أم حبيب 5 - دختران ديگر (همه از يك مادر [دختر عوف]) (أم حبيب جدۀ مادر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلّم است) 6 - نوفل 7 - حبيب 8 - صيفى (بفتح صاد و شد ياء) 9 - رقيه (همه از مادر موسوم به خالده دختر هاشم بن عبد مناف) 10 - طالب 11 - طليب (بر وزن حسين) 12 - خالد (همه از مادر موسوم به صعبه) 13 - حويرث (از مادرى از خاندان ثقيف) 14 - هاشم 15 - مهشم (بر وزن معلم بكسر لام مشدد) 16 - عمرو (و اين كسى است كه خديجه را به پيامبر صلى الله عليه و آله تزويج كرده) [از مادر موسوم به نهيه (بر وزن حسينه)] 17 - خويلد (از مادر موسوم به زهره) (كتاب نسب قريش ص 206 و 207).
قال الثورى: يقال للمعلوم ما أدراك و لما ليس بمعلوم ما يدريك فى جميع القرآن. و انما قال لمن يعلمها ما أدراك لأنه انما يعلمها بالصفة (راجع تفسير مجمع البيان فى سورة الحاقة).
فى القرآن الكريم: «الذى جعل لكم الأرض مهادا».
أقول: لم يصرح أئمة اللغة بأن المهاد جمع مهد بل صرحوا بأن المهد يجمع على مهود. و أن المهاد على وزن كتاب معناه الفراش أو البساط أو الشىء المستوى.
و لذلك لم يستدل أحد بهذه الآية المباركة على حركة الأرض - نعم توجد آيات و روايات أخرى تشعر بوجود حركة أو حركات للأرض ذكرت مشروحة فى كتاب «الهيئة و الاسلام» (الدلائل و المسائل ج 2 ص 69).
مسكو - يكم سپتامبر - رويتر - ديروز ترجمۀ جديدى از قرآن مجيد در
ص: 330
شو روى منتشر شد. اولين ترجمۀ قرآن أواخر قرن گذشته در روسيه ترجمه شد، ولى به علت وجود اشتباهات زياد در ترجمه مورد انتقاد قرار گرفت. ترجمۀ جديد از طرف آكادمى علوم شو روى منتشر شده است (ط: دوشنبه 11 شهريور 1342).
«سرير» بمعنى تخت است. ولى تخت پادشاه را «عرش» و تخت مرده را «نعش» و تخت عروس را، در صورتى كه حجله برآن باشد، «اريكه» (بر وزن شريفه) مى گويند و جمع اريكه، أرائك (بر وزن مساجد) است و اگر تخت براى گذاردن جامه ها برآن باشد، «نضد» (بفتح نون و ضاد مفتوح) مى گويند.
(كتاب فقه اللغۀ ثعالبى ص 365 به ترجمه).
(«حجله» بر وزن صدقه خيمه يا اطاقى است كه براى عروس زينت مى شود - المنجد).
«الموت» بر وزن جبروت آلموت آله اموت؛ بمعنى آشيان عقاب، يا عقاب آموز:
1 - قله اى از كوههاى طالقان بين قزوين و گيلان.
2 - قلعه اى است كه بر فراز كوه مزبور قرار داشته و مدتها مقر و مركز عمليات حسن صباح اسماعيلى و پيروانش بوده است (فرهنگ معين).
جوهر ناب حشيش - مغز بادام - مغز فندق - مغز پسته - زعفران (از هريك قدرى) مخلوط به يكديگر كرده در ماست مى ريزند و دوغ مى سازند اين دوغ را «دوغ وحدت» مى نامند.
تذكرات: 1 - دانه هاى كوبيدۀ بنگ را با شير مخلوط مى كنند و در كره مى زنند «روغن بنگ» بدست مى آيد.
2 - از جوشاندن مقدارى برگ شاهدانه در شير با آب با مقدارى شكر، «بنگاب» بدست مى آورند و بجاى چائى مصرف مى كنند.
ص: 331
3 - گياه شاهدانه را در عرف فارسى «بنگ» و «حشيش» هم مى گويند.
سائيدۀ گياه شاهدانه سه قسم است:
1 - جوهر ناب «بنگ».
2 - واتك (بر وزن نامه) «چرس».
3 - كزل (بضم كاف و فتح زاى) «حشيش». جوهر ناب را در چپق و غليان(1)مى كنند و مى كشند ولى كم پولها از اقسام ردى آن مصرف مى كنند.
«الصفة» واحدة صفف الدار. قال الدّارقطنى: هى ظلة كان المسجد فى مؤخرها (معجم البلدان).
الزقوم: شجرة تخرج فى أصل الجحيم و طلعها كأنه رءوس الشياطين يعنى الحيات (سورة الصافات 60 الى 63) (راجع معجم القرآن متنا و ذيلا لغة طلعها...).
رءوس الشياطين... قال ابن قتيبه فى المشكل: هو، جبل بالحجاز متشعّب شنع الخلقة (معجم البلدان).
«مياموتو» روحانى هفتادسالۀ ژاپنى با چهرۀ عبوس كه از خشم و هيجان شديد او حكايت مى كرد به ملاقات خانم سفير بريتانيا در توكيو رفت و از او تقاضا كرد به انگليسهاى مقيم ژاپن سفارش كند از شكار خرس در جزيره «هوكايدو» صرف نظر كنند چون وجود خرس يكى از أركان مراسم مذهبى «بهار مقدس» است كه ژاپنيها در اين مراسم خرس را زنده دستگير و در يك قفس آهنين محبوس مى سازند و پس از خواندن
ص: 332
دعاى مخصوص آن قدر با تير و كمان به خرس محبوس تيراندازى مى كنند تا هلاك شود.
ژاپنى ها عقيده دارند كه روح خرس به آسمان رفته نزد خدايان از معاصى - كشندگان خود شفاعت مى كند و تقاضا مى نمايد به كسانى كه به او تير انداخته اند عمر دراز بخشيده شود! (ط: سوم آذر 1328 ش).
محرر اين تفسير گويد: پايۀ معارف كشورهاى متمدن را به دقت ملاحظه كنيد و عظمت اسلام را دريابيد و قدر بشناسيد.
در افغانستان عبائى وجود دارد كه به عقيدۀ افغان ها متعلق بحضرت رسول أكرم بوده و در خزانۀ سلطنتى سمرقند و افغانستان حفظ مى شده است.
اين عباء براى نخستين دفعه در سال 1929 ميلادى در معرض زيارت عام گذاشته شد و أخيرا نيز بار ديگر اجازه داده شد كه مردم آن را زيارت كنند.
منظور از اين تصميم آن بود كه أهالى در موقعى كه براى شفاء يافتن چشم پادشاه افغانستان كه اكنون در پاريس مشغول معالجه است دعاء مى كردند، عباء رسول أكرم را وسيلۀ اجابت دعاء خويش قرار دهند.
اين عباء تا سال 1747 ميلادى در سمرقند بود و گفته مى شد فاتحين عرب آن را از حجاز بسمرقند برده اند.
در آن سال أحمد شاه مؤسس خاندان سلطنتى افغانستان آن عباء را از سمرقند به افغانستان برد و از آن موقع تا كنون اين عباء در يك محل متبرك در قندهار نگاهدارى مى شود (ط: 24 آذر 1328 ش).
يختلف المسلمون فى تأويل هذه العبارة. يقول السنيون ان أهل البيت هم بنو هاشم و يعتبر من أهل البيت كل أزواج النبى و أبنائه و كذلك على زوج ابنته.
ص: 333
و تقول الشيعة ان أهل البيت هم «على و فاطمة و أبناؤهما و نسلهما» (المنجد ج 2).
«عروس» (بر وزن صبور) مرد و زن مادامى كه در سور زفاف گردند. و جمع كلمه در مرد «عروس» به دو ضمه است و در زن عرائس (بر وزن عوالم) است و به زن «عروسه» نيز گفته مى شود تا به مرد مشتبه نشود (قاموس و منجد - به ترجمه و اقتباس).
«جام زن» زننده بر جام. نوعى فالگير. كسى كه بطريق خاصى با جام فال گيرد.
طاس بين (لغت نامۀ دهخدا).
محرر اين تفسير گويد: در شرح أحوال يوسف عليه السلام فال گرفتن آن حضرت با جام مذكور است.
«طاس بين، تاس بين، تاس گردان» كسى كه بر تاس (كاسه) دعاء نويسد و خواند تا تاس، خود، به حركت آيد و به جائى كه وى خواهد رود (لغت نامۀ دهخدا به خلاصه).
«كوفه» در عربى بمعنى خانه هائى است كه از نى و بوريا سازند. گويند چون هواى مداين با مزاج اعراب موافقت نداشت سعد به اجازۀ عمر شهر كوفه را بنا نهاد. مراد از سعد (سعد بن أبى وقاص) است (ص 105 تاريخ سلاطين ساسانى).
«قيامت»، به فارسى بمعنى رستاخيز است (رجوع به رستخيز).
رستخيز: اين لفظ را فرهنگ نويسان فارسى بعضى با فتح أول ضبط كردند كه مأخوذ از رستن (رهيدن) باشد و بعضى با ضم اول دانستند كه مأخوذ از رستن (روئيدن) باشد و بعضى هر دو حركت را جائز دانستند ليكن صحيح با كسر أول است چه در پهلوى ريستاخيز () است و (ريست) بمعنى مرده است و معنى مجموع، برخاستن مرده است. در اوستا هم (ايريسته) بمعنى مرده است (فرهنگ نظام).
ص: 334
«خواطر أربعه» يعنى چيزهائى كه بر قلب آدمى وارد مى شود بدون اينكه بنده در آن عملى كرده باشد و آن بر چهار قسم است:
1 - القاء الهى ربانى و آن چيزى است كه به علوم و معارف تعلق دارد.
2 - القاء ملكى روحانى (كه الهام ناميده مى شود) و آن چيزى است كه باعث بر طاعت است از مفروض يا مندوب. و بالجمله هر چيزى است كه صلاح در آنست.
3 - القاء نفسانى (كه هاجس ناميده مى شود) و آن چيزى است كه حظ و لذت نفس در آنست.
4 - القاء شيطانى (كه وسواس ناميده مى شود) و آن چيزى است كه به معصيت حق دعوت مى كند چنانكه قرآن كريم فرموده: «الشيطان يعدكم الفقر و يأمركم بالفحشاء».
تبصره: معيار فرق بين اين القاءات ميزان شرع است بنابراين آنچه قربت در آن است از دو قسم اول است و آنچه كراهت شرعى در آنست از دو قسم آخر است.
اما مباحات، پس يا به مخالفت نفس نزديكتر است كه جزء دو قسم أول خواهد بود يا به موافقت نفس نزديكتر است كه جزء دو قسم أخير خواهد بود (به خلاصه و ترجمه از كتاب مفتاح الأنس ص 15).
«سقيفۀ بنى ساعده» در مدينه است و آن سايبانى بوده كه زير آن مى نشستند. و در آنجا با أبو بكر صديق بيعت شد - جوهرى گفته است كه: سقيفه بمعنى صفه است، و سقيفۀ بنى ساعده بهمين معنى است... و بنى ساعده: يك حىّ يعنى يك فاميل از فاميلهاى انصارند و آنها بنى ساعدة بن كعب بن خزرج بن حارثة بن ثعلبة بن عمرواند - و سعد بن عباده از همين فاميل است و او همان كس است كه در روز سقيفه مى گفت: «منا أمير و منكم أمير» و او با أبو بكر و هيچ كس ديگر بيعت نكرد. و مى گويند كه: در حوران [بر وزن سلمان] بدست جن كشته شد (معجم البلدان به ترجمه و خلاصه).
ص: 335
ياقوت صاحب معجم موضوع كشتن سعد را باين كيفيت قبول نكرده ولى متعرض واقعه نشده است. أما سعد بدست عمال معاويه كشته شد و بعد شهرت دادند كه چون در شام در سوراخى بول كرده است جن به او تير زده اند و اين شعر را در مدينه از زبان جن شنيدند:
نحن قتلنا سيد الخزرج سعد بن عباده *** و رميناه بسهمين و لم يخط فؤاده
: ما سعد بن عباده بزرگ طايفۀ خزرج را با دو تير كه بر دل او زديم و تيرمان خطا نرفت؛ كشتيم.(1)
«أنصار» يعنى ياران پيامبر صلى الله عليه و آله كه در مدينه بودند - در برابر «مهاجرين» يعنى ياران پيامبر صلى الله عليه و آله كه از مكه به مدينه هجرت كرده بودند - و أنصار دو طايفه بودند:
1 - طايفۀ أوس.
2 - طايفۀ خزرج.
«و أنا من رسول اللّه كالصنو من الصنو و الذراع من العضد» (نهج البلاغه ج 3 ص 81). شيخ محمّد عبده در ذيل به ترجمه مى نويسد: الصنوان: النخلتان يجمعهما أصل واحد، فهو من جرثومة الرسول يكون فى حاله، كما كان شديد البأس و ان كان خشن المعيشة (انتهى).
يعنى: من نسبتم با رسول خدا صلى الله عليه و آله حكم دو درخت خرما دارد كه از يك ساق روئيده باشد (و در بعض نسخه ها وارد است «كالضوء من الضوء» يعنى نورى كه از نور ديگر گرفته شده باشد). بالجمله: بيان ديگر نيز فرموده كه نسبتم با رسول خدا صلى الله عليه و آله حكم ذراع (از مرفق تا سر انگشت ميانين) را نسبت به بازو دارد (رسول خدا صلى الله عليه و آله مانند بازو است و من مانند ذراع).
«و اللّه لو تظاهرت العرب على قتالى لما وليت عنها» (نهج البلاغه ج 3 ص 81 و
ص: 336
82) يعنى به خدا قسم اگر عرب پشت به پشت هم بدهند براى جنگ با من، من از برابر آنها فرار نمى كنم.
تذكر: «شجاعت» (بفتح شين) يعنى جرأت و اقدام و شدت قلب در جنگ (مصباح اللغه به ترجمه).
در كتاب «مغرب» گفته كه: أبو بكر دو سال و سه ماه و نه شب و عمر ده سال و شش ماه و پنج شب و عثمان دوازده سال (دوازده شب كم) بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله حكومت كردند كه مجموع، بيست و پنج سال (سه ماه كم) مى شود.(1) و مدت خلافت أمير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السلام پنج سال (سه ماه كم) بوده و در اين مدت، آجرى بر آجر و خشتى بر خشت نگذارد و ملكى نيندوخت و نقره و طلائى به ارث نگذارد و هفتصد درهم(2) از او باقى مانده بود كه مى خواست براى دستيارى زن و فرزندش خادمى بخرد (مجمع البحرين در لغت «خلف» به ترجمه و خلاصه).
على عليه السلام دربارۀ صفت بهشت فرموده: درجات متفاضلات، و منازل متفاوتات، لا ينقطع نعيمها، و لا يظعن مقيمها، و لا يهرم خالدها، و لا يبأس ساكنها (نهج البلاغه ج 1 ص 146 و 147 چاپ مصر) يعنى بهشت درجاتى دارد كه بعضى بر بعضى فزونى دارد و منزلهاى متفاوت دارد: ولى أساسا بهشت نعمتش بريده نمى شود، و اهلش از آنجا كوچانيده نمى شوند، و أهل آن پير و محتاج نمى شوند.
«سند»: بمعنى قبالۀ دين در اصطلاح مولدين است و از قدماء نيست. جمعش «سندات» است و آنچه از كوه مقابل تو است كه از دامنه ارتفاع مى گيرد آنهم «سند» است و جمعش «أسناد» است (المنجد به ترجمه و خلاصه).
ص: 337
«سند»: آنچه پشت به وى بازنهند از بلندى و كوه و تكيه گاه و نوعى از چادرها و جمع آن «أسناد» مى آيد. يا صيغۀ جمع، همان صيغۀ واحد است (قاموس به ترجمه).
هركه سرگردان به عالم گشت و غمخوارى نيافت *** آخر الأمر او به غمخوارى رسد هان غم مخور
ترجمۀ آيۀ شريفۀ: «وَ اَلَّذِينَ جٰاهَدُوا فِينٰا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنٰا وَ إِنَّ اَللّٰهَ لَمَعَ اَلْمُحْسِنِينَ » است (سورۀ عنكبوت آيۀ 69).
در هند رسم اين است كه: زواج بميل پدر و مادر دختر نيست، بل بر رضايت خود اوست ولى چون غالبا مزاوجت در كودكى بعمل مى آيد و بعد كه دختر بزرگ مى شود از كارى كه شده است پشيمان مى گردد، سابقا در اين موارد، زنان از شوهران خود متنفر گرديده با مردان ديگر آميزش مى يافتند و شوهران خود را زهر مى دادند.
براثر اين وضع، فحشاء زياد شد و هر قدر هندى ها كوشيدند، كه زنان اين عادت مذموم را ترك كنند با وجود مجازاتهاى سخت، بهره مند نشدند، تا بالاخره قرار دادند كه زن مرد متوفى با جسد شوهرش يكجا بسوزد و اگر يك زن بيوه نمى خواهد بسوزد، بايد براى تمام مدت عمر از زناشوئى احتراز كند (تاريخ ايران باستان ج 3 ص 2021).
عادت عبرانيان بر اين استمرار يافته بود كه چون دربارۀ جهات صحبت دارند همواره رو به مشرق بايد باشند و بدين لحاظ پيش رو يا جلو قصد از مشرق و پشت سر يا عقب قصد از مغرب و دست راست جنوب و دست چپ شمال مقصود است (قاموس مقدس).
عبرانيان در قديم الأيام ساعات روز را از غروب آفتاب تا غروب آفتاب ديگر
ص: 338
محسوب مى داشتند و بدين لحاظ، شب، قبل از روز اتفاق مى افتاد. و احتمال قوى مى رود كه اين ترتيب از وضع كتاب پيدايش (سفر تكوين توراة) باشد كه در آن مسطور است:
«و شام بود و صبح بود روز أول» (سفر پيدايش 5:1 و 8 و 13).
عبرانيان ساعات روز را 12 و ساعات شب را نيز 12 قرار مى دادند لكن اين ترتيب جز در خط استواء بطور تساوى نبود (قاموس مقدس).
«شعر» معروف است و قوم يهود به شاعرى بسيار شوق داشته و چون در جنگ بر دشمن نصرت مى يافتند محض اظهار دليرى اشعار مى خواندند (سفر خروج 15 و داوران 5) و مرثيه را نيز در شعر مى آوردند. و علاوه بر اينها ثلث كتب عهد عتيق منظوم است مثل أيوب و من امير و أمثال سليمان و واغط و سرود و سفر نياحات.
و بايد دانست كه سجع و قافيه و أوزان در اشعار عبرانى نيست (قاموس مقدس).
اولين ترجمۀ تفسير قرآن مجيد است كه به زبان فارسى در عصر منصور بن نوح سامانى (350-356) بعمل آمده و أصل آن موسوم به «جامع البيان فى تفسير القرآن» از محمد بن جرير طبرى مى باشد.
أقول: الملاعنة نوع من المباهلة.
«يوم العروبة» يوم الجمعة، و هو اما تعريب «أربا» النبطية او عروبت من السريانية (المنجد). أربا (بفتح همزه و ضم راء) و عروبت (بفتح عين و ضم راء و فتح باء و سكون تاء) است.
«الوجدان» مصدر. و الوجدان فى عرف بعضهم: هو النفس و قواها الباطنة.
«الوجدانى» (بشد الياء) جمعه «وجدانيات» (بشد الياء): ما يجده كل أحد من نفسه.
ص: 339
ما يدرك بالقوى الباطنة (المنجد).
«نوادة» (كقتادة) بلدة باليمن بها قبر سام بن نوح عليه السلام (قاموس) «قتاده» بفتح قاف است.
و معروف الكرخى ممن يروى عن جعفر بن محمد الصادق عليه السلام و من حديثه عنه أنه قال: أوصنى يا بن رسول اللّه! فقال: اقلل معارفك. قال: زدنى قال: انكر من عرفت منهم (كتاب مجمع البحرين).
«السين» للاستقبال القريب مع التأكيد. كما أن «سوف» للاستقبال البعيد.
و سوف فى قول القرآن: «فسوف يبصرون» للوعيد لا للبعيد. و «السين» فى الاثبات مقابلة «لن» فى النفى، و لهذا قد تستعمل للتأكيد من غير قصد الى معنى الاستقبال و «سوف» مستعمل فى التهديد و الوعد و الوعيد و سوف أوسع زمانا من السين. و تنفرد عنها بدخول اللام فيها نحو: «و لسوف يعطيك». و الغالب على السين استعمالها فى الوعد (كتاب فرائد اللغه از أب هنريكوس لا منس يسوعى چاپ بيروت ص 136 و 137).
در دعاء سمات مى نويسد: (و اذا دعيت به على العسر لليسر تيسرت).
محرر اين تفسير گويد: عبارت مزبور قطعا غلط است زيرا «تيسرت» فعل مؤنث است و ضمير آن راجع است به «عسر» كه مذكر است و ليكن اين محرر در كتاب صحيفۀ هاديه كه مشتمل بر ادعيۀ مروى از حضرت ولى عصر (عج) است نظير اين عبارت را پيدا كردم و در آنجا چنين است: (و اذا دعيت به على أبواب العسر لليسر تيسرت) و استنباط كردم كه كلمۀ «أبواب» از دعاء سمات سقط شده است و با افزودن «أبواب» كه جمع «باب» است عبارت از جنبۀ نحوى صحيح و بى غلط است.
ص: 340
ضمنا تصحيحات ديگرى در قرائت اين دعاء كرده ام كه طالبان بايد به «شرح دعاء سمات» اينجانب كه بچاپ رسيده است مراجعه نمايند ولى اين نكته را بايد متذكر بشوم كه موضوع سقط «أبواب» را در آن شرح ننوشته ام.
قال الجوهرى: الوعد يستعمل فى الخير و الشر فاذا سقطوا الخير و الشر قالوا فى الخير الوعد و العدة و فى الشر الايعاد و الوعيد (ه).
و «العدة» بالكسر الوعد و الهاء عوض عن الواو التى هى فاء الفعل و الجمع «عدات» بالكسر و لا جمع للوعد (كتاب مجمع البحرين).
«وَ زَوَّجْنٰاهُمْ بِحُورٍ عِينٍ » يعنى پيوند و همتا كرديم ايشان را به حور عين. زوج(1)بفتح أول هم بمعنى شوهر است و هم بمعنى زوجه... (شرح قاموس).
«مأزم» (بر وزن منزل) و جمع آن «مآزم» (بر وزن مساجد) است يعنى تنگناى زمين و فرج و زندگانى. و گفته مى شود: «مأزمان» و آن تنگنائى است ميان جمع و عرفه و نيز تنگناى ديگرى است ميان مكه و منى (قاموس به ترجمه).
مراد از شناختن على عليه السلام به نورانيت اين است كه صرفا او را يكى از خلفاء راشدين و سياسيون به شمار نياورد بلكه آن حضرت را بايد مرد الهى شناخت كه در آيۀ «نور» شركت دارد و أهل وحى(2) و الهامات است.
ص: 341
در بزرگترين كنگرۀ اسلامى كه أخيرا به مدت پنج روز در كراچى تشكيل شد، علماء عالى مقام و فقهاء اسلام و نمايندگان ممالك اسلامى مقدمات ائتلاف و اتحاد (1) ششصدميليون مسلمان روى زمين را تدارك ديدند.
در نخستين جلسۀ كنگره، مفتى اعظم فلسطين رياست جلسه را عهده دار بود و طى نطقى كه ايراد كرد اظهار نمود: مؤتمر اسلامى پيشرفتهاى خود را مديون مساعدتهاى اعلى حضرت رضا شاه كبير است، اعلى حضرت فقيد كمك هاى فراوانى به مردم فلسطين كرده اند و اين معاضدتها را هرگز مسلمين جهان فراموش نمى كنند.
مفتى اعظم فلسطين سپس به تحولات أخير ايران اشاره كرد و گفت: جامعۀ مسلمانان، از ترقياتى كه تحت زعامت شاهنشاه ايران نصيب ملت مسلمان ايران شده بسى مشعوف و خرسند است. برنامه هاى مترقى و اصلاحات ايران باعث اعتلاء كشور مسلمان ايران خواهد شد و اين برنامه ها در خور تقدير و تحسين است.
سخنرانان ديگر كنگره نيز هركدام درزمينۀ اتحاد مسلمانان سخنانى گفتند و در مذاكرات مؤتمر اسلامى تصريح شد كه اسلام براى جهانيان موهبتى بوده است و اين آئين پاك همچنان كه قرنها از گزند و آسيب محفوظ مانده در آينده نيز حقانيت آن عالمگير خواهد شد.
مؤتمر اسلامى توصيه كرد كه بايد كوشش شود مرزهاى جغرافيائى از ميان ملل اسلام برداشته شود و مسلمانان سعى كنند كه اتفاق و اتحاد ميان خودشان بر قرار سازند.
كنگرۀ اسلامى كراچى راجع به فقه شيعه نظر داد كه فقه جعفر بن محمد عليهما السلام از مفاخر حقوق اسلام و جهان است. عدۀ قليلى از شركت كنندگان مؤتمر اسلامى تصور مى كردند كه شيعيان فقه ندارند و به همين مناسبت كنگره به صورت رسمى و به اتفاق آراء نظر داد كه سب شيعيان كار دشمنان اسلام است و مذهب شيعه از مذاهب مسلم و معظم
ص: 342
دين مبين اسلام است و پادشاه شيعه ايران سلطان شيعيان روى زمين است.
مؤتمر اسلامى همچنين فعاليت كسانى را كه سعى دارند بين مسلمين جهان تفرقه بيندازند تقبيح كرد (ط: چهارشنبه 28 فروردين 1342).
نسمع أن أمة اليهود تنقسم الى طائفتين فما هما؟ و الفرق بينهما؟ (مجلة الهلال) الطائفتان المعروفتان هما: الربانون و القراءون.
و الأولون: يعتمدون فى ايمانهم على التوراة و التلمود و تفسيرات شوخ اسرائيل.
أما القراءون: فلا يعتمدون الا على التوراة. و الزواج ممنوع بين الطائفتين و يمكن الرجوع الى كتاب (القراءون و الربانون) لمراد بك فرج المحامى ففيه بيان واف عن الفروق العدة بين الطائفتين (مجلة الهلال: السنة 37 الجزء (4) ص 503).
شعب(1) العجوز: بظاهر المدينة قتل عنده كعب بن الأشرف اليهودى بأمر رسول اللّه (ص) (معجم البلدان).
«التقية دينى و دين آبائى». كلمۀ «تقيه» در دستور شيعه است و آن عبارتست از انجام مقصد مشروعى كه نتوان بصورت عريان انجام داد و آن را به وسائل مكتومه عملى بايد ساخت. و اين از تدابير خردمندان است و امامان و أنبياء از اين رويۀ عاقلانه بسيار استفاده كرده اند بخصوص در جنگها. و نقد أهل سنت بر شيعيان دربارۀ تقيه از راه عناد است.
از جمله: موضوع تبليغ خلافت على (ع) از آغاز بعثت و دعوت در لباس تقيه به مردم اعلام شده است به اقسام و أنحاء گوناگون و در سفر حجة الوداع بمصداق: «يا أيها
ص: 343
الرسول بلغ ما أنزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته و اللّه يعصمك من الناس» از جانب آفريدگار به سيد أبرار وحى شده كه خلافت على را بى پرده تبليغ نمانه به صورت تقيه كه از بدء بعثت تا كنون تبليغ كرده اى. و اگر آشكارا تبليغ ننمائى وظيفۀ رسالت را ناتمام گذارده اى، ديگر تقيه مورد ندارد زيرا خدا تو را در كنف حمايت خود نگاه مى دارد و كسى را نمى گذارد كه شورش و انقلاب به پاكند.
موضوع اين آيه بيمه كردن خداست پيامبر خود محمد «ص» را كه چيزى را فراموش ننمايد (اين هم يك نوع «بيمه» است).
تذكر: «بيمه» از زبان هندى است و آن ضمانت مخصوصى است از جان يا مال كه در تمدن جديد رواج يافته (فرهنگ نظام به خلاصه).
علم اشتقاق مطابقت و موافقت فرع است با أصل و انواع اختلاف فرع نسبت به أصل پانزده قسم است.
و اشتقاق اجمالا بر سه قسم است: اشتقاق صغير و كبير و أكبر.
1 - اشتقاق صغير و آن تناسب فرع است با أصل در حروف و ترتيب و معنى مانند «ضرب» با سه فتحه و «ضرب» بر وزن وقت.
2 - اشتقاق كبير و آن تناسب در حروف و معنى است نه در ترتيب مانند «جبذ» و «جذب».
3 - اشتقاق أكبر و آن تناسب در معنى است فقط مانند «نعق» «نهق».
و كتاب كليات أبو البقاء اشارۀ اجمالى به اشتقاقات كرده است و ليكن كافى نيست و اين علم براى رشتۀ زبان شناسى بسيار مهم است.
اى مرد ملحقات تثنيه را پنج دان *** «كلتا» «كلا» و «اثنان» و «ثنتان» و «اثنتان»
ص: 344
وضع لفظ براى معنى چهار قسم است:
1 - وضع عام و موضوع له عام مانند أسماء أجناس مثل رجل و أرض و ماء و غيرها.
2 - وضع عام و موضوع له خاص مانند أسماء اشاره و ضمائر و وضع حروف.
مثلا «هذا» وضع آن عام است كه تصور مفرد مذكرها را كرديم و وضع كرديم از براى جزئياتش.
3 - وضع خاص و موضوع له خاص مانند اعلام همچون زيد و حسن و خالد.
4 - وضع خاص و موضوع له عام و آن وجود ندارد.
«تعليق حكم بر وصف» مشعر است به عليت مبدأ اشتقاق آن مثل «أكرم عالما» (يعنى عالم را احترام كن) كه علت همان علم او است.
«اضافۀ بيانيه» آنست كه بتقدير «من» باشد و ممكن باشد تقدير مبتداء، مثل «خاتم فضة»: انگشتر نقره كه بمعنى «خاتم الذى هو من فضة» است.
: اسلام، آئين كنفوسيوس، آئين بودا، آئين هند و «برهما»، مسيحيت و يهود.
ترجيح بلا رجحان يا [ترجح بلا مرجح]: محال است نزد هركس، و كسى قائل به آن نيست. مانند دو كفۀ ترازو كه ازهرجهت مساوى باشد نمى توان يكى از دو كفه را ترجيح داد.
ترجيح بلا مرجح: اشاعره آن را تجويز مى كنند مانند اينكه: گرسنه، يكى از دو قرص نان مساوى از تمام جهات را، براى خوردن بردارد.
حاج محمد ابراهيم كلباسى از علماء معروف اصفهان، ميرزا حسن شيرازى را
ص: 345
كه طلبۀ آن عهد بوده است و بعدا حاج ميرزا حسن شيرازى از مراجع مهم عالم اسلام و تشيع شده براى أداء شهادت بر أمرى احضار كرد. ميرزا قبل از مطالبۀ شهادت شهادت داد.
حاجى كلباسى به او گفت: شهادت تو لغو است زيرا قبل از مطالبۀ حاكم (قاضى) أداء شهادت كرده اى.
ميرزا در جواب گفت: طلبيدن شما مرا در اين مجلس براى أداء شهادت بوده و شهادت من لغو نيست (ناقل حاج سيد محمد صادق مدرس اصفهانى از مراجع علمى اصفهان).
أمير المؤمنين على عليه السلام در نهج البلاغه فرموده: «قد شخصوا من مستقر الأجداث، و ساروا الى مصائر الغايات، لكل دار أهلها، لا يستبدلون بها، و لا ينقلون عنها» كه خلاصۀ معنى اين است: هر خانه اى در آخرت از بهشت و جهنم أهلى دارد كه از آنجا منتقل نمى شوند.
محرر اين تفسير گويد: اين مسئله يكى از مسائل علم كلام است و حكايت دارد كه أهل جهنم ديگر به بهشت نمى روند.
حاج سيد محمد صادق مدرس اصفهانى فرمود كه: سيد هاشم بحرانى در كتاب «معالم الزلفى» اين مسئله را نقل كرده و اخبار موافق و مخالف را ذكر كرده است.
و نظر بحرانى اين است كه عصاة در دنيا و اگر كافى نبود در برزخ (در جهنم دنيوى) معذب مى شوند. و بهشتى به جهنم اخروى نمى رود و جهنمى به بهشت اخروى نمى رود.
در المنجد مى نويسد: حشرت الوحوش: ماتت و أهلكت.
حروف نطعيه (بكسر نون) (تاء، دال، طاء) است زيرا مخرج اين حروف «نطع» يعنى موقع زبان از كام است (به ترجمه از المنجد). در شرح قاموس (لام) را هم
ص: 346
علاوه كرده.
دعوى الاجماع على قتل يحيى فى حياة أبيه مجازفة، تشهد دلالة القرآن ببطلانها (تفسير آلاء الرحمن از علامه شيخ محمد جواد بلاغى در سورۀ نساء ص 42 و 43).
«قبروت هتأوه». (در توراة مشكول، قبروت را بر وزن منصور و هم بر وزن جبروت مشكل كرده). (هتأوه بفتح هاء و شد تاء مفتوح و فتح همزه و نيز واو مفتوح و هاء يا تاء آخر است) [در ج 1 مقدمۀ همين تفسير ص 277 افزوده شود].
اسم قبه اى كه موسى عليه السلام موقتا در صحراء افراشت «أهل موعد» بوده [أهل يعنى قبه و موعد يعنى زمان] و مجموع به معنى «قبة الزمان» است. و در دعاء سمات هم «قبة الزمان» ذكر شده است و مردم به اشتباه «قبة الرمان» مى خوانند.
و مترجمين توراة در ترجمه تحريف كرده اند كه «قبة الزمان» را به «خيمۀ اجتماع» ترجمه كرده اند. فقط يك چاپ قديم در بيروت آن را به «قبة الزمان» ترجمه كرده است (ذيل تفسير آلاء الرحمن ص 95 به ترجمه).
محرر اين تفسير گويد: موقت بودن قبه براى اين است كه بعدا داود و سليمان آن را بصورت بيت المقدس ثابت در آورده اند. [ص 296 ج 1 مقدمۀ همين تفسير را به بينيد].
بسيارى از نوچه ها جنگهاى پيامبر صلى الله عليه و آله با مشركين را بعنوان «دفاع» اثبات مى كنند و اين اشتباهى است بزرگ. در صورتى كه نوعا جنگهاى پيامبر صلى الله عليه و آله با مشركين بعنوان جهاد بوده. به عبارت ديگر پيامبر صلى الله عليه و آله مأمور قلع و قمع مشركين بوده است.
بلى رفتار اسلام نسبت به أهل كتاب عنوان ديگرى است.
ص: 347
و اينكه بعضى مى گويند چرا پيامبر صلى الله عليه و آله أمر فرموده سر راه بر كاروان قريش كه مشرك بوده اند بگيرند، ناشى از عدم توجه به نكتۀ مزبور است.
و بالجمله: اسلام براى مشرك هيچ گونه احترامى قائل نيست، نه براى خون و نه براى مال و نه براى ناموس او.
«نقص» كم كردن و كم شدن و آن متعدى و لازم هر دو آمده است و آن بر «نواقص» جمع بسته مى شود. و در كتاب نهج البلاغه ج 2 ص 125 چاپ مصر در خطبۀ 77 امام پس از جنگ جمل فرموده: «معاشر الناس، ان النساء نواقص الايمان، نواقص الحظوظ، نواقص العقول: فأما...».
«نقيصه» يعنى فتنه در مردم نيز خوى بد، نيز عيب و آن بر «نقائص» جمع بسته مى شود (شرح قاموس و المنجد اقتباسا).
«نقصان»: مصدر است يعنى كم كردن و كم شدن و آن لازم و متعدى آمده است (كنز اللغه).
«نقص» مانند نقصان است غير از اينكه نقصان در دين و عقل استعمال نمى شود و گفته مى شود: «دخل عليه نقص فى دينه و عقله» و لا يقال نقصان (قاموس).
أصل «بأبى أنت و أمى» أنت مفدى بأبى و أمى است و در تركيب أدبى «أنت» مبتداء و «مفدى» خبر است و «بأبى» جار و مجرور متعلق به «مفدى» است و «أمى» عطف بر «بأبى» است يعنى پدر و مادرم فداى تو است.
«أما بعد» در أصل «مهما يكن من شىء بعد الحمد و الثناء» بوده است. «يكن من شىء الحمد و الثناء» را حذف كرديم، «مهما بعد» شد. چون هاء و همزه قريب - المخرج بودند هاء را قلب به همزه و بعد نقل مكان و سپس ادغام كرديم «أما بعد» شد.
ص: 348
«لا سيما» كلمه اى است مركب از «سى» (بشد ياء) و از «ما» كه به وسيله اين كلمه استثناء مى شود و ما بعد آن بر ما قبل آن ترجيح داده مى شود. و مشهور اين است كه با واو استعمال مى كنند و مى گويند: «و لا سيما» و گاهى «ياء» تخفيف داده مى شود و گفته مى شود: «و لا سيما» و گاهى «لا» حذف مى شود و گفته مى شود «سيما» (بشد ياء) و آن لغت ضعيفى است.
اما در اعراب اسم ما بعد آن سه وجه جايز است: رفع و جر و نصب.
أما رفع بنابراين است كه خبر مبتداء محذوف است كه «هو» است و «سى» اسم است براى «لا» كه نافيۀ جنس است و خبرش محذوف است كه «موجود» است و «ما» يا موصوله است بمعنى «الذى» و يا موصوفه است بمعنى «شىء».
أما جر بنا بر اضافۀ «سى» است به ما بعدش و «ما» زائده است.
أما نصب بنا بر استثناء است و «ما» يا موصوله است و يا موصوفه.
«المشربة» بفتح الميم و فتح الراء و ضمها، الغرفة. و منه مشربة أم ابراهيم عليه السلام. و انما سميت بذلك لأن ابراهيم بن النبى صلى الله عليه و آله ولدته أمه فيها و تعلقت حين ضربها المخاض بخشبة من خشب تلك المشربة. و قد ذرعت من القبلة الى الشمال أحد عشر ذراعا (كتاب مجمع البحرين). غرفه اى را كه «ماريۀ قبطيه». «ابراهيم» (پسر پيامبر) را در آنجا زائيده «مشربۀ أم ابراهيم» مى گفتند و از جنوب به شمال 11 ذراع بوده است.
اذا أطلق «الرجل» فى الحديث، فالمراد به على بن محمّد الهادى عليه السلام (كتاب مجمع البحرين). «رجل» در حديث كه گفته مى شود مراد امام يازدهم است.
خدا به پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده كه: هيچ بشرى پيش از تو جاودانى زنده نمانده است.
[و بطريق اولى ديگر انهم در آينده زنده نخواهندماند].
ص: 349
اگر كسى دربارۀ ادريس و خضر و الياس و عيسى اشكال كند، در جواب مى گوئيم: اينها هم زنده نخواهندماند.
قاموس كتاب مقدس به مسخ و تحريف در لغت «سليمان» مى نويسد: مؤرخين كتاب مقدس، سلطنت سليمان را از بعضى تحريراتى كه معاصر او بوده گرفته اند مثل كتاب وقايع سليمان، و تواريخ ناتان نبى و نبوت أخيات شيلوئى و در رؤياى يعدوى رائى و غيره نيز مكتوب است (ه).
محرر اين تفسير گويد: در كتاب أول پادشاهان 41:11 مى نويسد: و بقيۀ أمور سليمان و هرچه كرد و حكمت او آيا آنها در كتاب وقايع سليمان مكتوب نيست ؟ (ه). و در كتاب دوم تواريخ أيام 29:9 مى نويسد: و أما بقيۀ وقايع سليمان از أول تا آخر آيا آنها در تواريخ ناتان نبى و در نبوت أخياى(1) شيلونى و در رؤياى يعدوى رائى [دربارۀ يربعام بن نباط] مكتوب نيست (ه).
اكنون مى پرسيم: كتابهاى وقايع سليمان و سه كتاب ديگر در كجاست و چرا در شمار كتابهاى عهد عتيق موجود نيست و حذف كرده ايد؟! مسلمين اين كتابها را مطالبه مى كنند و مى گويند داستان هدهد و سخن سليمان با مور و پرواز سليمان و غيرها كه در قرآن كريم مذكور است و در عهد عتيق منعكس نيست، در همان كتابها بوده و از بين برده ايد.
قال الزمخشرى فى كتاب «أساس البلاغة» فى لغة (ض م د،،): «و من المجاز:
ضمدت(2) فلانة: جمعت بين زوجها و خدنها أو اتخذت خدنين. قال الهذلى:
أردت لكيما تضمدينى و صاحبى *** ألا لا أحبى صاحبى و دعينى
و من شأنها الضماد (ه). «الضماد» أى الشد (ب).
ص: 350
«الخدن» الحبيب و الصاحب للمذكر و المؤنث. جمعه أخدان (المنجد ج 1).
خدن و أخدان بر وزن فكر و افكار است و خدن بمعنى دوست و يار و معشوق است.
«تعطرت» أقامت عند أبويها و لم تتزوج(1). و كان (ص) يكره تعطر النساء و تشبههن بالرجال اى تعطلهن من الحلى، ابدال (قاموس).
يعنى پيامبر صلى الله عليه و آله مكروه مى داشت كه زنان، ترك پوشيدن زيور كنند و مانند مردان بى زيور باشند. و «تعطر» بمعنى «تعطل» است و لام به راء ابدال شده.
مصرع «دل پى دلدار رفت جان پى جانانه شد» با آيه مناسبت دارد.
در انجيل يوحنا باب أول مى نويسد: در ابتداء كلمه بود، و كلمه نزد خدا بود [و كلمه خدا بود]، همان در ابتداء نزد خدا بود، همه چيز به واسطۀ او آفريده شد و بغير از او چيزى از موجودات وجود نيافت، در او حيات بود و حيات نور انسان بود، و نور در تاريكى مى درخشد و تاريكى آن را در نيافت، شخصى از جانب خدا فرستاده شد كه اسمش يحيى بود...
محرر اين تفسير گويد:
1 - مراد از اين «كلمه» عيسى نيست بلكه مراد كلمه اى است كه به واسطۀ او چيزها آفريده شد.
2 - [و كلمه خدا بود] كه بين دو قلاب قرار گرفته الحاقى است و غلط است.
3 - هر سخنى كه ما مى گوئيم «كلمه» است - و كلمه هيچگاه عين ما نيست بلكه صادر از ماست و همه روز «كلماتى» از هركس صادر مى گردد كه بعض آنها كارى انجام مى دهد و بعضى نه. و از خدا، «كلمات» صادر مى شود و همۀ آنها كار انجام مى دهد.
ص: 351
«فهر» و «فهر» (بر وزن وقت و سبب) يعنى جماع كردن با زنى بى انزال و با زن ديگر انزال كردن و آن در شرع منهى است (كتاب مجمع البحرين به ترجمه).
«جزنبذ» (بر وزن غضنفر) يعنى ستبر. و با اضافۀ هاء به آخر آن يعنى كسى كه مادر او شوهر كرده (قاموس به ترجمه).
«غيل» (بر وزن وقت) يعنى شيرى كه زن در هنگام جماع كردن به طفل بدهد و آن به غايت مضر است (منتخب اللغۀ شاه جهانى).
و يقال أضرت الغيلة بولد فلان اذا أتيت أمه و هى ترضعه، و كذلك اذا حملت أمه و هى ترضعه. و فى الخبر لقد هممت أن أنهى عن الغيلة. و الغيل بالفتح اسم ذلك اللبن.
و فى معانى الأخبار نهى عن الغيلة و هى أن يجامع الرجل المرأة و هى ترضع.
يقال منه قد أغال الرجل ولده و اغيل اذا غشى أمه و هى ترضعه، و الولد مغال و مغيل.
قال الجوهرى: و الأصمعى يروى بيت امرء القيس هكذا: «فألهيتها عن ذى تمائم مغيل» (كتاب مجمع البحرين).
صغانى گفته: «نخشب» (بر وزن جعفر) نام شهرى است و در نسبت بجاى «نخشبى»، «نسفى» گفته اند زيرا تواضعا(1) اسم نخشب را نخواسته اند ببرند (قاموس و شرح). «نسفى» (بر وزن سببى) است (ه).
«نخشب» از شهرهاى ماوراءالنهر است و بين جيحون و سمرقند واقع است و نسف (بر وزن سبب) همين شهر است و تا سمرقند سه منزل فاصله دارد (معجم البلدان به خلاصه و ترجمه).
ص: 352
«خيزران» بفتح خاء و بضم زاى، واحد آن «خيزرانه» است و جمعش «خيازر» است و آن نباتى است كه مهدش در چين و آسياى قطبى و هند است و از آن صندلى درست مى كنند. معانى ديگر نيز دارد (المنجد).
«قناعت» بفتح قاف راضى شدن به اندك و زياده نخواستن و راضى شدن به هرچه باشد (المنجد و كنز اللغة).
در بسيارى از آيات قرآن كريم كه كلمۀ «قل» مذكور است، بصورت جواب است و سؤال آن محذوف است، و أصل سؤال يا از كتابهاى شأن نزول بدست مى آيد و يا از متن جواب استنباط مى گردد.
از جمله: در آغاز سوره هاى: كافرون و اخلاص و فلق و ناس كلمۀ «قل» ذكر شده است.
اما دربارۀ دو سورۀ كافرون و اخلاص موضوع سؤال در تفاسير مذكور است و ليكن دربارۀ دو سورۀ فلق و ناس در تفاسير ذكرى نشده.
اما سؤال سورۀ كافرون اين است كه: مشركين پيشنهاد مكارانۀ جاهلانه اى كرده بودند دائر بر اينكه پيغمبر يك سال خدايان قريش را بپرستد و مشركان هم يك سال خدا را بپرستند و هكذا و ديگر نزاع بين پيغمبر و كفار خاتمه پيدا كند. و ليكن خدا فرمود كه: اى پيامبر! در جواب بگو: نه من در آينده خدايان را مى پرستم و نه شماها خدا را، و در گذشته هم نه من خدايان را پرستيده ام و نه شماها خدا را، و مسير طرفين قابل تماس نيست و از هم جداست.
اما سؤال سورۀ اخلاص اين است كه: عبد اللّه بن سلام أعلم علماء يهود دربارۀ توحيد از پيامبر صلى الله عليه و آله پرسش كرد، خدا فرمود كه: اى پيامبر! در جواب بگو:
(رجوع به تفسير سورۀ اخلاص). كه در نتيجۀ اين جواب و ساير جوابهاى ديگر نسبت
ص: 353
به مسائل ديگر، عبد اللّه، اسلام آورد.
اما سؤال سورۀ فلق از جواب چنين معلوم مى شود كه سؤال مشركين اين بوده كه: ما در مكاره و شدائد و شرور به بتان پناه مى بريم أما «محمّد» به كى پناه مى برد؟ خدا فرمود كه: اى پيامبر! در جواب بگو: من پناه مى جويم به آفريدگار موجودات از شر موجودات بالخصوص از شر شهوت و از شر جادوگران و أمثال آنها و از شر حاسدان.
اما سؤال سورۀ ناس از جواب چنين معلوم مى شود كه مشركين مى گفته اند:
قرآن شعر است و محمّد شاعر و قرآن از تعليمات شيطان محمّد است. زيرا مردم عهد جاهليت معتقد بودند كه هر شاعرى شيطان مخصوص به خود دارد. مؤيد اين موضوع آنست كه أبو النجم عجلى شاعر گفته:
«انى و كل شاعر من البشر *** شيطانه أنثى و شيطانى ذكر»
يعنى شيطان همۀ شعراء ماده است ولى شيطان من نر است.
خدا فرمود كه: اى پيامبر! در جواب بگو: من پناه مى جويم به آفريدگار كودكان، پادشاه مردمان، معبود مؤمنان، از شر وسوسۀ وسوسه گرى كه (در هنگام توجه به خدا مى گريزد و هنگام غفلت از خدا برمى گردد و) كارش القاء وسوسۀ است در دلهاى مردم، خواه آن وسوسه گر از جنس پرى باشد يا از جنس آدمى.
«بختيشوع» در لغت سريانى(1) بمعنى بندۀ مسيح يا عبد المسيح است كه عبد يا بنده را «بخت» و مسيح را «يشوع» گويند. ولى «نلدكه» (مستشرق) در تاريخ اردشير بابكان نوشته است: «بخت» يعنى نجات داد يا رها كرد (كتاب گنجينۀ دارو و درمان از دكتر على پرتو «حكيم اعظم» چاپ چاپخانۀ مجلس ص 37).
در المنجد (ج 2) بختيشوع را بفتح باء و سكون خاء و نيز سكون تاء و فتح ياء مشكول كرده و مى نويسد: اين كلمه معنايش «عبد يسوع» است [ج 2 مقدمۀ همين تفسير ص 842 ديده شود].
ص: 354
دانشمند رنيه دوگراف RegnierdeGraaf در كتاب خود نوشته كه:
انسان و جانوران هم كه «زنده زا» ناميده شده اند مانند تخم گذاران هستند و آنها هم از تخم بوجود مى آيند و مى گويد: مادۀ حيوانهائى كه زنده مى زايند نيز مثل آنها كه تخم مى گذارند تخمدان دارند كه پر از تخم زيادى است و اين تخم ها به واسطۀ بزرى (بذرى) كه از نر حاصل مى شود تحريك شده از تخمدان بيرون مى ريزند و كار كشت انجام مى گيرد و در پايان كار از تخم، يك موجود زنده آفريده مى شود (كتاب گنجينۀ دارو و درمان مزبور ص 115).
در آوردن بچه از راه شكم پس از شكافتن آن بنام «عمل قيصرى» ازآن جهت خوانده مى شود كه طبق لغت طبى ليتره Littre روميها كسانى را كه باين ترتيب به دنيا مى آمدند «سزون» و «سزار» [قيصر] مى ناميدند (گنجينۀ دارو و درمان ص 113). لقب قيصر، از «يوليوس» امپراطور روم شروع شده (فرهنگ معين).
«قيصر». جمعه «قياصرة» لقب كل ملك من الملك الرومان (المنجد).
ناخوشى فرانسه (داء الافرنج) MalFrancais يا كوفت كه بعدا اين نام به (سيفليس) تبديل شد، اولين پيدايش آن در اروپا در سال 1494 بوده (تفصيل در كتاب گنجينۀ دارو و درمان ص 85-87).
«مرفين»: اين نام را از «مرفه» MorPhee گرفته اند كه در أساطير يونانى نام خداى موهوم خواب (رب النوع) Dieudu Sommeil بوده است (كتاب گنجينۀ دارو و درمان ص 261).
ابن أبى الحديد شارح كتاب «نهج البلاغه» نوشته كه: من از استادم عبد الوهاب
ص: 355
بن سكينه از خبر «لا سيف الا ذو الفقار و لا فتى الا على» سؤال كردم. گفت: خبرى است صحيح. گفتم: چرا در كتب صحاح اين خبر ذكر نشده است ؟ گفت: مگر در صحاح هر خبر صحيح نقل شده است ؟ بسا اخبار صحيح هست كه جامعين صحاح از ذكر آنها اهمال كرده اند (سفينة البحار ج 2 در لغت «صحح» ص 15 به ترجمه).
شارح ديوان منسوب به أمير المؤمنين عليه السلام نوشته كه: در روز جنگ أحد به پيامبر صلى الله عليه و آله نداء داده شد: (ناد عليا مظهر العجائب - تجده عونا لك فى النوائب - كل هم و غم سينجلى - بولايتك يا على يا على يا على) (سفينة البحار ج 2 در لغت «ندا» ص 582 به ترجمه).
ابن عباس گفته كه: پيامبر صلى الله عليه و آله حكم مى فرمود و على در حضور آن حضرت روبه رو بود و مردى از راست و مردى از چپ حضرت بود آنگاه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:
«اليمين و الشمال مضلة» راست و چپ گمراه كننده است، و راه مستقيم، جاده است.
سپس بدست خود اشاره كرد و فرمود: «ان هذا صراط على مستقيم فاتبعوه»: البته اين راه على مستقيم است پس آن را پيروى كنيد (سفينة البحار ج 2 در لغت «صرط» ص 28 به ترجمه).
قال النبى صلى الله عليه و آله: «لا تسبوا عليا عليه السلام فانه ممسوس فى ذات اللّه»: على را دشنام مدهيد زيرا در راه خدا آزار و شدت به او مى رسد، يا در دوستى خدا ديوانه وار است، يا دوستى خدا به گوشت و خون او مخلوط است (سفينة البحار ج 2 در لغت «مسس» ص 540 به ترجمه).
در كتاب مسند أحمد بن حنبل از أبى مريم از على عليه السلام روايت كرده كه: من و پيامبر صلى الله عليه و آله آهنگ كعبه كرديم چون رسيديم، پيامبر صلى الله عليه و آله به من فرمود: بنشين و بر دوش
ص: 356
من بالا رفت، پس به پا خاستم، حضرت در من احساس ضعف كرد پس فرود آمد و نشست و فرمود: تو بر دوش من بالا رو. پس بر دو دوش پيامبر صلى الله عليه و آله بالا رفتم و حضرت به پاخاست و من چنان پنداشتم كه اگر بخواهم به أفق آسمان برسم مى رسم، آنگاه بر بام خانه بالا رفتم و برآن تمثالى از روى يا مس بود پس آن را به راست و چپ و به رو و پشتش حركت دادم كه آن را از جا بكنم چون از جا كندم پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:
آن را به زير بيفكن، پس آن را به زير افكندم، در نتيجه شكست مانند شكستن شيشه ها، بعد فرود آمدم و من و پيامبر صلى الله عليه و آله شتابان رفتيم تا مبادا كسى ما را به بيند.
و در روايت ديگر وارد است كه: چون على بت را شكست خود را به ناودان كعبه آويخت و خود را به زمين پرتاب كرد. چون على سقوط كرد خنديد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: يا على! خنده تو از چيست ؟ خدا تو را بخنداند! على عرض كرد:
يا رسول اللّه! خنده ام از روى تعجب بود كه خودم را از پشت بام كعبه به زمين انداختم و هيچ گونه آزار و دردى احساس نكردم.
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: يا أبا الحسن! چگونه آزار يا دردى به تو مى رسد در صورتى كه پيامبر تو را بالا برده و جبرئيل تو را فرود آورده است! (سفينة البحار ج 2 در لغت «صعد» ص 30 به ترجمه).
حاج شيخ عباس قمى در كتاب سفينة البحار ج 2 ص 56 در لغت «صور» مى نويسد:
أقول و ما ورد فى «فقه الرضا»(1) «و اجعل واحداً من الأئمة عليه السلام نصب عينيك» فالمراد به جعله وسيلة و شفيعا و بابا لا لايصال هذه الهدية الدنية و طلب قبولها و استنجاز وعد الجزاء عليها و مسألة الغض عما فيها من الخلل و النقصان فانهم عليهم السلام الوسيلة و السبب الى الوصول الى هذه المقاصد. و ليس المراد ما اخترعته لصوص الشريعة فيما لفقوه من البدع من تخيل صورة طواغيتهم فى القلب عند العبادة و تصورها فى الذهن و التوجه اليها فكأنها المعبود من دون اللّه، تعالى عن ذلك علوا كبيرا (ه).
ص: 357
اين جمله فرمودۀ پيامبر صلى الله عليه و آله است (سفينة البحار در لغت «صور» كه تأويل آن را به كتاب بحار حواله داده است).
در كتاب سفينة البحار دربارۀ «صهيب» خوب و بد هر دو نقل كرده.
حضرت رضا عليه السلام داراى گيسوان بوده همچون گيسوان پيامبر صلى الله عليه و آله (كتاب سفينة البحار ج 1 ص 232 در لغت «حديث»).
لفظ «أكف السوء» در دعاء صباح بضم سين غلط است و صحيح آن بفتح سين است بجهت آنكه كلمۀ «سوء» هرگاه مضاف اليه باشد بفتح سين و هرگاه مضاف باشد بضم آن بايد خواند مثل ظن السوء و سوء الظن (كتاب چراغ ايمان حاج ملا حسن نائينى صاحب كتاب گوهر شب چراغ).
محرر اين تفسير گويد: اين كلى منقوض است به آيۀ: «من غير سوء آية أخرى» مذكور در سوره «طه» آيۀ 22 كه سوء مضاف اليه است و بضم سين مى باشد. [سوء بفتح سين مصدر است يعنى بد كردن و بضم سين اسم مصدر است يعنى بدى].
و در شرح قاموس مى نويسد: «عليهم دائرة السوء» بضم هم قرائت شده است (ه).
و در تفسير مجمع البيان در تفسير [«عليهم دائرة السوء» آيۀ 98 از سورۀ توبه] مى نويسد: ابن كثير و أبو عمر و «دائرة السوء» را بضم سين قرائت كرده اند. و در سورۀ فتح نيز مانند همين قرائت كرده اند و ما بقى قراء بفتح سين قرائت كرده اند.
«ظمآنا» در دعاء صباح غلط است و صحيح آن «ظمآن» بدون تنوين است زيراكه اين كلمه مثل «حيران» غير منصرف است و در غير مقام ضرورت تنوين را در آن راه نيست. و بسا بلاء اين تصحيف از جرم شباهت وزنا و معنى بر سر «عطشان» مظلوم
ص: 358
نيز وارد مى آيد چنانكه ذاكرين و راثين مى خوانند: «قتل ابن رسول اللّه عطشانا» به تنوين (كتاب چراغ ايمان مزبور).
محرر اين تفسير گويد: ظمآن و عطشان منصرفند زيرا شرط عدم صرف چيزى كه الف و نون دارد نبودن «تاء» است در مؤنث آن خواه مؤنث نداشته باشد مثل («لحيان»: مرد ريش دراز يا بزرگ ريش) يا داشته باشد ولى تاء در آن نباشد مثل «سكران» و «غضبان». پس «ندمان» منصرف است براى وجود تاء. ابن مالك گويد:
«و زائدا فعلان فى وصف سلم *** من أن يرى بتاء تأنيث ختم»
و در مورد بحث ظمآنه و عطشانه موجود است پس هر دو منصرف است. و اما بنا بر قول بااينكه شرط عدم صرف، وجود «فعلى» است فقط، در اين صورت هر دو كلمه غير منصرف است زيرا ظماء و ظمآنه (المنجد) و عطشى و عطشانه (قاموس) نقل شده است.
«اللسع» بمعنى اللدغ. و قيل اللسع لذوات الابر و اللدغ بالفم. فالعقرب تلسع و الحية تلدغ (المنجد).
فقهاء، در كتب فقه، «كتاب العتق» يعنى آزادى گفته اند نه «كتاب الرق» يعنى بندگى. پس نكته را درياب.
«خمره» بضم خاء و سكون ميم سجادۀ كوچكى است كه از شاخ خرما با ريسمان بافته مى شود. و در كتاب نهايۀ ابن أثير گفته است كه: آن به اندازه اى است كه شخص پيشانى خود را در سجده برآن بگذارد و زيادتر از اين «خمره» نيست. و در حديث است كه معصوم فرموده: پدرم بر «خمره» نماز مى گذارد و آن را بر طنفسه [يعنى سجاده] مى گذارد. و از اين مبحث است فرموده معصوم: (سجده بر زمين فريضه است و بر «خمره» سنت است) (مجمع البحرين به ترجمه).
ص: 359
«طنفسه» بضم طاء و ضم نون و بفتح هر دو و بكسر هر دو و بكسر طاء و فتح فاء و عكس آن، جمعش «طنافس» (بر وزن صواحب) است يعنى بساط [گستردنى] و جامه و بورياى بافته شده از شاخه هاى خرما كه عرض آن يك ذراع است (قاموس اقتباسا).
«فصل الخطاب»: الفصل بين الحق و الباطل، قول الخطيب «أما بعد» (المنجد).
«سهله» (بكسر سين) يعنى خاكى مانند ريگ كه آب آن را مى آورد (قاموس و منجد).
السهلة بكسر السين و مل ليس بالدقاق و فى كتاب النهاية: السهلة رمل خشن ليس بالدقاق الناعم. و مسجد السهلة موضع معروف يقرب من مسجد الكوفة (مجمع البحرين).
سهله: ريگ گنده و ستبر (كنز اللغة).
فخر الاسلام در كتاب أنيس الأعلام ج 2 ص 569-576 سه سؤال مطرح نموده و سه جواب داده كه حاصل جواب سه سؤال أول اين است كه: بدون هيچ دغدغه و تردد، أهل كتاب كافر و مشرك و نجس اند به نص قرآن. و شواهدى آورده: يك:
سورۀ توبه آيۀ 29-33 «قاتلوا... المشركون»(1) دو: سورۀ نساء آيۀ 71 «يا أهل الكتاب... وكيلا» سه: سورۀ مائده آيات 72 و 73 «لقد كفر... عذاب أليم» چهار: سورۀ مائده آيات 116-118 «و اذ قال اللّه يا عيسى... الحكيم».
بعد از آيات مذكور 22 وجه از آنها بر بيان خود استنباط كرده (ص 572 و 573).
بعد مى نويسد: و در باب أول از ج أول از همين كتاب در فصل أول معلوم و مشخص نموديم كه أهل كتاب بحكم كتب مقدسه نيز نجس مى باشند (ص 574).
ص: 360
بعد در ذيل «تبصره» مى نويسد: اكثر مفسرين اسلام از عامه و خاصه بجهت عدم اطلاع بر حقيقت مذهب نصارى در تفسير آيات: «لقد كفر الذين قالوا ان اللّه ثالث ثلاثة» و «لقد كفر الذين قالوا ان اللّه هو المسيح بن مريم» و «ء أنت قلت للناس اتخذونى و أمى الهين من دون اللّه» مريم را يكى از أقانيم ثلاثه گفته اند و اين خبط و غلط است زيرا اعتقاد نصارى بر اين است كه أقانيم ثلاثه عبارت است از (أب و ابن و روح القدس) و أقنوم ابن و روح القدس را شريك خدا مى دانند در مرتبه ذات و صفات و أفعال و عبادت. و اما مريم را شريك خدا مى دانند در مرتبه عبادت مانند مشركين عرب كه اعتقاد به خدا داشتند چنانكه مى فرمايد: «و لئن سألتهم من خلق السموات و الأرض ليقولن اللّه» با وجود اين، بتها را عبادت مى كردند كه شفعاء ايشان باشند و مى گفتند: «هؤلاء شفعاؤنا عند اللّه» و نيز «ما نعبدهم الا ليقربونا الى اللّه زلفى» بعينه حال مسيحيين در حق مريم همين است كه صورت او را تراشيده در كنايس خودشان گذاشته سجده مى كنند و ذبح قرابين براى او مى نمايند و نماز براى او مى خوانند تا شفيعۀ ايشان باشد در نزد أقانيم ثلاثه (يعنى نزد پدر و پسر و روح القدس).
و عبادت أصنام و صور در ميان مسيحيين دويست سال قبل از بعثت رسول اللّه صلى الله عليه و آله اختراع شد و الى الحال در جميع كنايس نصارى اين نوع بت پرستى موجود است [و فرقۀ پروتستنت اين رويه را از ميان برده اند] (ص 573 به خلاصه و اقتباس).
و حاصل جواب دوم اين است كه: مراد از حلال بودن طعام أهل كتاب مذكور در سورۀ مائده آيۀ 5، مذبوح و مطبوخ و مرطوب نيست به هشت دليل و مراد حبوب و فواكه است (ص 574 و 575 كتاب أنيس الأعلام).
و حاصل جواب سوم اين است كه: أهل كتاب كافر و مشركند و تفاوت گذاردن اسلام فيما بين مشركين بى كتاب و أهل كتاب موجب نفى شرك از أهل كتاب نمى شود.(1)
ص: 361
: از مشركين قبول نمى شود مگر اسلام و يا قتل. و أهل كتاب و من له شبه الكتاب كالمجوس مخيرند فيما بين اسلام و يا قتال و يا أداء جزيه بشروط مقرره در شرع و اين حكم هم اختصاص به شرع محمّدى صلى الله عليه و آله ندارد بلكه در شريعت موسى عليه السلام نيز مشركين بر دو قسم بوده اند: آنهائى كه در شهرهاى نزديك بودند حكمشان قتل بود بكلى. و آنهائى كه دور بودند حكم ايشان صلح بود بشرط أداء جزيه(1)(توراة سفر تثنيه 10:20-17) (ص 575 و 576 كتاب أنيس الأعلام به خلاصه).
فخر الاسلام در كتاب أنيس الأعلام ج 1 ص 339-353 ذيل عنوان «اثبات نسخ و رفع شبهات قسيسين» نسخ در شرائع سابقه بر اسلام را مستدلا آنهم با دلائلى متقن و متين ثابت كرده است.
و على هذا شريعت موسوى و شريعت عيسوى منسوخ است. و دور دور شريعت محمّدى صلى الله عليه و آله است، شريعتى كه حلالش تا روز قيامت حلال و حرامش تا روز قيامت حرام است.
«سلف» بفتح سين و كسر لام يعنى شوهر خواهر زن (قاموس به ترجمه).
«تقويم البلدان» (بضم الباء و سكون اللام): بيان طولها و عرضها و خراج أراضيها (المنجد در لغت «ق - و - م»).
در تاريخ يزد تأليف أحمد كاتب واقعۀ شهداء فهرج را نقل كرده است و از جمله به خلاصه مى نويسد: لشكر اسلام از صحابه و تابعين به فهرج رفتند [فهرج: بكسر فاء و كسر راء قريه اى است سمت شرقى شهر يزد و تا شهر پنج فرسخ فاصله دارد و داراى
ص: 362
850 نفر سكنه مى باشد] و چون نيمى از شب بگذشت بر سر لشكر اسلام آمدند و به محاربه مشغول شدند و بسيارى از أصحاب و تابعين را به قتل آوردند. و قبر حويطب بن هانى و عبد اللّه بن عمر(1) در اندرون مزار متبرك است. و قبر عبد اللّه تميمى صاحب رايت أمير المؤمنين بيرون مزار مشهور است. و قبر وحشى قاتل أمير حمزة بن عبد المطلب پهلوى «چاهوك»(2) است بقرب دو تير پرتاب دور از مزار (ه).
محرر اين تفسير گويد: دربارۀ قبر وحشى تحقيق بيشترى لازم است.
«صدوف» (بر وزن قبول) زنى كه در مرتبۀ أول روى بنمايد و بعد از آن روى بگرداند (كنز اللغة).
«صومعه» (بر وزن مرتبه) خلوت خانۀ نصارى كه سر آن بلند باشد و باريك (كنز اللغه).
«الصدفة» (بكسر الصاد و سكون الدال) جمعه «صدف» بكسر الصاد و فتح الدال:
لفظة مولدة بمعنى المصادفة و الاتفاق (المنجد).
«حمد» در زبان فارسى دربارۀ غير خدا استعمال نمى شود (فرهنگ نظام).
«قطار» شتر و «قطار» راه آهن؛ بكسر قاف است (المنجد).
يك روز خرج مطبخ تو قوت سال ماست *** يك سال فارغم كن و يك روز روزه گير
ص: 363
كسانى كه شيطان را صريحا نمى خواهند انكار كنند و ليكن باطنا منكرند، آن را به «نفس» تأويل مى كنند و ليكن نفس و شيطان دو چيز است بدليل اينكه در دعاء صباح فرموده: «عند محاربة النفس و الشيطان».
«نماز ضحى» بدعت است و خواندن آن جايز نيست. و جميع فقهاء أهل سنت مخالفت كرده اند و گفته اند كه: مستحب است. و شافعى گفته: أقل آن دو ركعت و أفضل آن دوازده ركعت است، و مختار هشت ركعت است. دليل ما اجماع فرقۀ اماميه است. و أصل، برائت ذمه است. و استحباب محتاج به دليل است. و نيز از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت شده كه: «صلاة الضحى بدعة» و آنچه أهل سنت از اخبار دراين باره روايت كرده اند غير معروف و نامعلوم است و جايز است كه بوده و نسخ شده باشد پس عمل به آن جايز نيست (كتاب خلاف شيخ طوسى به ترجمه از ص 79).
اخبار بدعت بودن نماز «ضحى» در كتاب صلاة وافى در باب 12 ص 23 و 24 مذكور است.
بامداد چون نماز صبح گذارد بذكر و قرائت قرآن مشغول شود تا آفتاب برآيد تا به اشارت «و اذكر اسم ربك بكرة و أصيلا» عمل كرده باشد كه در آن خير بسيار است و چون آفتاب طلوع كرد چهار ركعتى گذارد و به تدريس و افادت و استفادت علم مشغول شود و چون از آن بپرداخت قريب بظهر اداى وسطى كند و بعد نماز چاشت به پاى دارد آن قدر كه تواند از دو ركعت تا دوازده ركعت فريضه و مندوبا بجاى آورد، بعد از آن به مصالح معاش خويش و فرزندان و آسايش و رعايت حق ضرورى نفس مشغول شود. بين الصلاتين، ديگرباره به بحث علمى يا مطالعه يا افادت مشغول شود تا آخر روز و چون هنگام عصر شد صلاة عصر مع النوافل بجاى آورد... (كتاب مرصاد العباد شيخ نجم الدين رازى ص 279 و 280).
ص: 364
در تفسير قاضى بيضاوى در سورۀ «ص» ذيل آيۀ: «إِنّٰا سَخَّرْنَا اَلْجِبٰالَ مَعَهُ يُسَبِّحْنَ بِالْعَشِيِّ وَ اَلْإِشْرٰاقِ » به ترجمه مى نويسد: وقت اشراق وقتى است كه آفتاب، اشراق مى كند يعنى درخشان مى شود و شعاعش صاف مى گردد و آن وقت ضحى است...
و از أم هانى (رضى اللّه عنها) روايت است كه پيامبر نماز ضحى خواند و فرمود: اين، نماز اشراق است. و از ابن عباس روايت است كه گفت: نماز ضحى را نشناختم مگر باين آيه.
در تفسير روح البيان مفصل تر نقل كرده و [به ترجمه] نوشته كه: اشراق وقتى است كه آفتاب، درخشان مى شود و شعاعش صاف مى گردد و آن وقت ضحى است و أما شروق آفتاب بمعنى طلوع آن است. و ابن عباس گفته: من اين آيه را مى خواندم و معنى آن را نمى دانستم تا اينكه أم هانى دختر أبو طالب بمن گفت كه: پيامبر (ص) بر من وارد شد در روز فتح مكه و آب طلبيد و وضوء ساخت [و در صحيح بخارى دارد كه در خانۀ من غسل كرد] سپس نماز ضحى خواند هشت ركعت و فرمود: اى أم هانى! اين، نماز اشراق است. و لذا بعضى گفته اند: هركس داخل مكه بشود و بخواهد نماز ضحى بخواند در اولين روز غسل كند و اين نماز را بخواند همچنان كه پيامبر (ص) در روز فتح مكه انجام فرموده.
و بعضى گفته اند: نماز ضحى غير نماز اشراق است زيرا پيامبر (ص) فرموده:
هركس نماز صبح را به جماعت بخواند سپس بنشيند درحالى كه به ذكر خدا مشغول باشد تا آفتاب طالع شود، سپس دو ركعت نماز بخواند ثواب او مانند ثواب يك حج و يك عمرۀ تام است، و اين، نماز اشراق است چنانكه در شرح مصابيح گفته است.
و فرمودۀ پيامبر (ص): «نماز أوابين از وقتى است كه پاى كره شتر از آفتاب مى سوزد» و در اين فرمايش اشاره است به مدح نمازگزاران كه نماز ضحى را در اين وقت مى خوانند.
بعد صاحب تفسير روح البيان به ترجمه مى نويسد: ممكن است كه بين دو روايت توفيق داد به دو وجه:
اول: احتمال دارد كه «اشراق» از «أشرق القوم» باشد يعنى داخل در طلوع
ص: 365
شدند پس دلالت نمى كند بر «ضحى» كه وقت ميانين بين طلوع آفتاب و زوال آن است.
دوم: اين است كه: أول وقت نماز اشراق بالا آمدن آفتاب است بقدر يك نيزه، و آخر وقت آن همان أول وقت نماز «ضحى» است، پس نماز «ضحى» در صبح، مقابل نماز عصر است در نيم دوم روز. على هذا سزاوار نيست كه نماز خوانده شود تا آفتاب طالع و سفيد شود و بالا بيايد و درخشان شود همان گونه كه نماز عصر را مى خواند وقتى كه آفتاب زرد مى شود. پس فرمودۀ حضرت كه: «اين، نماز اشراق است» يا بمعنى اين است كه اشراق است نسبت به آخر وقتش و يا بمعنى «ضحى» است باعتبار أول وقتش.
شيخ عبد الرحمن بسطامى (قدس سره) در كتاب «ترويج القلوب» گفته كه:
چهار ركعت نماز مى خواند به نيت نماز اشراق پس در سنت وارد است كه در ركعت أول بعد از فاتحه سورۀ و الشمس و ضحاها و در ركعت دوم و الليل اذا يغشى و در ركعت سوم و الضحى و در ركعت چهارم أ لم نشرح لك، مى خواند سپس چون وقت نماز «ضحى» رسيد و آن وقتى است كه وقت را از نماز صبح تا ظهر نصف كنيم در اين وقت نماز «ضحى» مى خواند و أقل نماز «ضحى» دو ركعت يا چهار ركعت يا بيشتر است تا دوازده ركعت. و زيادتر نقل نشده خواه دوازده ركعت را با سه سلام بخواند و خواه با شش سلام. و اخبار بسيار در فضيلت آن رسيده است از جمله اين است كه: هركس دو ركعت آن را بخواند شكر اعضاء را أداء كرده زيرا نماز، عمل است بجميع اعضاء بدن و هركس دوازده ركعت بخواند در بهشت قصرى از طلا به او داده مى شود و براى بهشت درى است كه «ضحى» به آن گفته مى شود و در روز قيامت منادى نداء مى دهد كه:
كجايند آنانى كه بر نماز «ضحى» مداومت مى كردند؟ اين در، در ورودى شماست، به رحمت خدا از اين در وارد شويد (تفسير روح البيان به ترجمه از ج 3 ص 335 و 336 در تفسير سورۀ «ص»).
مردوخ در رسالۀ خود نوشته كه: نماز سنة الضحى كه سنة الاشراق نيز گويند،
ص: 366
نمازى است سنت كه هنگام چاشت گذارده مى شود تقريبا ربع روز بگذرد. أصل آن دو ركعت است و اكثر آن على التحقيق هشت ركعت و هر دو ركعت به يك احرام سنت است. در نماز ضحى سورۀ (و الشمس) و سورۀ (و الضحى) قرائت شود (ه).
شمس العرفاء (قدس سره) در رسالۀ شمسيه مى نويسد: سالك مرتبۀ روح بايد از أول آفتاب تا يك ساعت از آفتاب برآمده چهار ركعت صلاة اشراق نيت كرده هر دو ركعت به يك سلام: ركعت اولى بعد از حمد، سورۀ و الشمس بخواند، ركعت ثانيه بعد از حمد سورۀ و الليل، سيم بعد از حمد سورۀ و الضحى بخواند. در ركعت رابعه بعد از حمد أ لم نشرح بخواند. و بعد از نماز اشراق چهارده مرتبه آيۀ عزت و قدرت تلاوت نمايد.
در تهذيب از شحام روايت كرده كه: أبو عبد اللّه عليه السلام نماز خواند و در ركعت أول و الضحى و در ركعت دوم أ لم نشرح خواند (ه).
فيض كاشانى بعد از نقل خبر تهذيب در كتاب صلاة وافى (ص 103) نوشته:
بيان حمله فى التهذيبين على قراءتهما فى النافلة (ه).
به عقيدۀ شمس العرفاء (قدس سره) نماز وسطى مانند نماز اشراق است مشروط به آنكه قبل از ظهر خوانده شود(1) و پس از فراغ از نماز، 41 بار «رب اغفر لي و ارحمنى و تب على انك أنت التواب الرحيم» بگويد.
در كتاب «من لا يحضره الفقيه» مى نويسد: أبو جعفر عليه السلام فرموده: هشت ركعت نافلۀ ظهر «نماز أوابين» است (كتاب صلاة وافى ص 53).
در كتاب «من لا يحضره الفقيه مى نويسد: أبو عبد الله عليه السلام فرموده: كسى كه چهار ركعت نماز بخواند و در هر ركعت پنجاه بار قل هو اللّه أحد بخواند اين، نماز فاطمه عليهما السلام است و آن «نماز أوابين» است (كتاب صلاة وافى ص 208).
در كتاب كافى مى نويسد: أبو عبد اللّه فرموده كه أمير المؤمنين عليه السلام فرموده: نماز
ص: 367
ظهر «نماز أوابين» است (كتاب صلاة وافى ص 26).
به عقيدۀ شمس العرفاء (قدس سره) «نماز أوابين» دو ركعت است بعد از نماز مغرب و در هر ركعت بعد از حمد پنج مرتبه سورۀ توحيد بايد خوانده شود.
سيد عليخان كبير (روح اللّه روحه) در كتاب مختصر خود كه شرح بر فوائد الصمديۀ مولانا شيخ بهائى رحمة اللّه عليه است نوشته: «و قال المرادى فى شرح التسهيل: و قول بعض الصوفية (يا هو) ليس جاريا على كلام العرب و فى «ألفية» شعبان:
و لا تقل عند النداء يا هو *** فليس فى النحاة من رواه
و قد روى فى الدعاء عن أمير المؤمنين عليه السلام و الخضر عليه السلام. فان ثبت فهو من - المستثنيات فلا يقاس عليه. و يحتمل كون (هو) هنا اسما ظاهرا عبرانيا او شبهه لا عربيا مضمرا، و لعله مراد المرادى (ه).
مطلب اين است كه منادى بايد مظهر باشد نه مضمر و چون (هو) ضمير غائب است نمى بايد (يا) كه حرف نداء است بر سر آن در بيايد ولى چون در دعاء حضرت أمير عليه السلام و جناب خضر عليه السلام وارد شده است بايد (هو) اسم ظاهر باشد در عبرانى يا شبه آن.
محرر اين تفسير گويد: 1 - «هو» عبرانى نيست. 2 - در تفسير مجمع البيان در تفسير سورۀ قل هو اللّه أحد از حضرت امام محمّد باقر عليه السلام روايت كرده كه: («هو» اسم مكنى مشار الى غائب...).
بعد حضرت امام محمّد باقر عليه السلام فرموده كه: پدرم مرا از پدرش از أمير المؤمنين عليه السلام حديث كرده كه أمير المؤمنين عليه السلام فرمود: خضر را يك شب قبل از جنگ بدر به خواب ديدم و به خضر گفتم: چيزى به من بياموز كه به آن وسيله بر دشمنان ظفر بيابم. فرمود: بگو: «يا هو يا من لا هو الا هو» چون صبح شد جريان را به پيامبر صلى الله عليه و آله گذارش دادم. فرمود: يا على! اسم اعظم آموخته شده اى. اين، در روز جنگ بدر بر زبانم بود.
ص: 368
بعد حضرت امام محمّد باقر عليه السلام فرموده كه: حضرت أمير عليه السلام در روز جنگ بدر، «قل هو اللّه أحد» خوانده و چون فارغ شده است. «يا هو يا من لا هو الا هو اغفر لي و انصرنى على القوم الكافرين» خوانده.
بعد امام محمّد باقر عليه السلام فرموده كه: حضرت أمير عليه السلام در روز جنگ صفين در حال جنگ همين را خوانده است، و عمار بن ياسر عرض كرده: يا أمير المؤمنين! اين كنايات چيست ؟ حضرت فرموده: «اسم اللّه الأعظم و عماد التوحيد للّه، لا اله الا هو» سپس آيۀ: «شَهِدَ اَللّٰهُ أَنَّهُ لاٰ إِلٰهَ إِلاّٰ هُوَ وَ اَلْمَلاٰئِكَةُ وَ أُولُوا اَلْعِلْمِ قٰائِماً بِالْقِسْطِ لاٰ إِلٰهَ إِلاّٰ هُوَ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ » (1) و آخر سورۀ حشر را خوانده سپس پياده شده پس، پيش از زوال، چهار ركعت نماز گذارده(2) بعد فرموده:...
قرآن كريم در بعض موارد از مفرد به جمع عدول مى كند مانند: «فمن أوتى كتابه بيمينه فاولئك يقرءون كتابهم و لا يظلمون فتيلا» و خود نكاتى مهم در بر دارد كه يكى از آن نكات اين است كه: حكم را روى جمع مى برد كه معلوم باشد استثناءپذير نيست.
در بعض مجلدات اين تفسير «لام» هاى مذكور در قرآن را ترجمه كرده ام و در بعضى ترجمه نكرده ام در صورتى كه اين «لام» ها نوعا براى تأكيد و جارى مجراى قسم است.
و ليكن مترجمين ديگر بكلى اين نكته را در ترجمۀ فارسى رعايت نكرده اند و صاحبان تفاسير: أبو الفتوح و كاشفى و منهج الصادقين از همين گروه هستند. و در صورتى كه در ترجمه اين عدم رعايت، نقص باشد بجاى «الفضل للمتقدم» بايد بگويم: «النقص للمتقدم».
اللام للتأكيد تجرى مجرى القسم: يعنى پس هرآينه بد مقامى و بد آرامگاهى
ص: 369
است متكبران را جهنم (تفسير روح البيان).
يعنى: و نيكو سرائى است مر پرهيزكاران را سراى آخرت (تفسير روح البيان).
وَ لَئِنْ أَذَقْنَا اَلْإِنْسٰانَ مِنّٰا رَحْمَةً ...
«وَ لَئِنْ أَذَقْنَا...» [سورۀ هود آيۀ 9]. اللام فى «لئن» لتوطئة القسم و ليست للقسم و التقدير «و اللّه لئن أذقنا الانسان...» (تفسير مجمع البيان).
قال الجوهرى: و جميع لامات التوكيد تصلح أن تكون جوابا للقسم كقوله تعالى: «و ان منكم لمن ليبطئن» فاللام الأولى للتوكيد و الثانية جواب. لان القسم جملة توصل بأخرى و هى المقسم عليه لتوكيد الثانية بالأولى. قال... (كتاب مجمع البحرين در لغت «لوم»).
«... بأحسن...» يعنى: مزدشان را مى دهيم در برابر بهترين كردارى كه مى كردند.
يا: مزدشان را مى دهيم بهتر از كردارى كه مى كردند.
«و جعل...» افراد السمع باعتبار كونه مصدرا فى الأصل. و «الأبصار» جمع بصر و هي محركة حس العين (تفسير روح البيان).
«رجل عربى» اذا كان من العرب و ان سكن البلاد. و «رجل اعرابى» اذا كان ساكنا فى البادية. و العرب صنفان: عدنانية و قحطانية و الفضل للعدنانية برسول اللّه صلى الله عليه و آله (راجع تفسير المجمع فى سورة النوبة ذيل آية الأعراب أشد كفرا...).
«نزع» (بر وزن وقت) مصدر است يعنى كشيدن و كندن و جان كندن و...
(كنز اللغه).
ص: 370
[وَ نَزَعَ يَدَهُ فَإِذٰا هِيَ بَيْضٰاءُ ] سورۀ أعراف آيۀ 108 و نيز شعراء آيۀ 33 [وَ نَزَعْنٰا مٰا فِي صُدُورِهِمْ ] سورۀ أعراف آيۀ 43 و نيز حجر آيۀ 47 [وَ نَزَعْنٰا مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ شَهِيداً] سورۀ قصص آيۀ 75 [ثُمَّ نَزَعْنٰاهٰا مِنْهُ ] سورۀ هود آيۀ 9 [يَنْزِعُ عَنْهُمٰا لِبٰاسَهُمٰا ] سورۀ أعراف آيۀ 27 [وَ تَنْزِعُ اَلْمُلْكَ مِمَّنْ تَشٰاءُ ] سورۀ آل عمران آيۀ 26 «[تَنْزِعُ اَلنّٰاسَ كَأَنَّهُمْ ] سورۀ قمر آيۀ 20 [ثُمَّ لَنَنْزِعَنَّ مِنْ كُلِّ شِيعَةٍ ] سورۀ مريم آيۀ 69 [وَ اَلنّٰازِعٰاتِ غَرْقاً] سورۀ نازعات آيۀ 1 [نَزّٰاعَةً لِلشَّوىٰ ] سورۀ معارج آيۀ 16 أبواب ماضى و مضارع ثلاثى مزيد فيه هم از ريشۀ «نزع» در قرآن كريم دارد.
مقصود اين است كه در ترجمه، معنى كشيدن و كندن در نظر گرفته شود.
در سورۀ شعراء [بيرون آورد] در ترجمه ذكر شده و صحيح آن [بيرون كشيد] است.
«امرأة مطروفة بالرجال» يعنى زنى كه چشم او بسوى مردان است [چشم - چران است].
علامه شيخ محمّد رضا اصفهانى مسجد شاهى بعد از بيان برادران علاتى و أخيافى و أعيانى از سيوطى نقل كرده: برادرى كه نه از جانب پدر باشد و نه از جانب مادر همچون خنثى كه به مردى شوهر كند و فرزندى بياورد بعد همين خنثى زنى بگيرد و زن فرزندى از اين خنثى پيدا كند در اين صورت فرزندها نه از يك پدرند و نه از يك
ص: 371
مادر. اكنون اگر خنثى بميرد طرز تقسيم ارث او به چه گونه است ؟ فقهاء عامه در كيفيت ارث اين دو گونه فرزند منازعه كرده اند.
علامه شيخ محمّد رضا مزبور در مسئله اينكه مقلد اگر در بعض مقدمات اجتهاد أعرف از مجتهدش باشد آيا ممكن است به ظن خود عمل كند يا نه ؟ فرمود: در مجلس درس حاج آقا رضا همدانى بودم در معنى خبر: «اذا أوقد العذرة على الجص» گفت: عذره به جص مخلوط مى شود و بايد از جص تجزيه گردد. بعد يكى از شاگردانش كه عرب عارف به مواقع استعمال لغات عرب بود گفت: «على» در اينجا بمعنى «تحت» است. مى گويند: «أوقد النار على القدر» أى تحت القدر. و در قرآن كريم فرموده: «فأوقد لى يا هامان على الطين» يعنى تحت الطين.
سپس شيخ محمّد رضا مذكور دربارۀ شناسائى خود به لغت عرب و موارد استعمال آن چنين گفت كه: شيخ مرتضى أنصارى رب النوع فن أصول و فقه، قائل است به احتياط دربارۀ قشور [يعنى پوستهاى] منفصل از لب و تمسك مى كند به خبر: «القطعة المبانة من الحى». و حال اينكه پوست لب و پوست پا وقتى جدا بشود. «قطعه» به آن گفته نمى شود (اين محرر در 4 ماه رجب سال 1345 قمرى هجرى در حوزۀ درس آن جناب شنيدم).
و فى الحديث «أ رأيتك» و «أ رأيتكما» و «أ رأيتكم» و هى كلمة تقولها العرب بمعنى أخبرنى و أخبرانى و أخبرونى. و التاء مفتوحة. و كذا «أ لم تر الى كذا» كلمة تقال عند التعجب (قاموس).
محرر اين تفسير گويد: در كتاب مجمع البحرين در لغت «رءا» اين موضوع را مفصلا ذكر كرده.
و صاحب تفسير مجمع البيان و صاحب تفسير روح البيان نيز چنين گفته اند.
هذه الآية «مبهمة» أى عامة او مطلقة. و أمر «مبهم» أى معضل لا مأتى له. و فى
ص: 372
حديث على عليه السلام كان اذا نزل به احدى «المبهمات» كشفها. يريد مسألة معضلة مشكلة.
سميت «مبهمة» لأنها أبهمت عن البيان فلم يجعل عليها دليل.
و «المبهم» (كمكرم) من المحرمات ما لا يحل بوجه كتحريم الأم و الأخت.
و الجمع «بهم» بالضم و بضمتين قاله فى (ق). و الأسماء المبهمة عند النحويين هى أسماء الاشارة نحو هذا و هؤلاء و ذلك و أولئك (كتاب مجمع البحرين).
در تفسير مجمع البيان در تفسير آيۀ زنان محرمه، از «مبهمات» اسم برده است.
در كتاب «محمّد» از محمّد رضا مصرى ص 185 شرح اسلام آوردن عبد اللّه بن سلام بن الحارث يكى از أعاظم أحبار يهود را نقل كرده بعد به ترجمه مى نويسد: دائرة المعارف الاسلاميه نقل كرده كه عبد اللّه مزبور از يهود مدينه بوده و نامش حصين است و بعد از اينكه اسلام آورد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلّم او را «عبد اللّه ناميد و در سال 43 هجرى وفات كرد (663-664. م).
بعد مى نويسد: عبد اللّه بن سلام، «هم پيمان» بنى الخزرج بوده و كنيه اش أبو يوسف است و اين كنيه بمناسبت «يوسف» پسرش است و عبد اللّه از يهود بنى قينقاع بوده و در عهد جاهليت اسمش حصين بوده. و در فضل او آيه نازل شده: «وَ شَهِدَ شٰاهِدٌ مِنْ بَنِي إِسْرٰائِيلَ عَلىٰ مِثْلِهِ فَآمَنَ وَ اِسْتَكْبَرْتُمْ » سورۀ أحقاف آيۀ 10 و نيز: «قُلْ كَفىٰ بِاللّٰهِ شَهِيداً بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ اَلْكِتٰابِ » (سورۀ رعد آيۀ 43).
طرز «استسقاء» در عهد جاهليت، در كتاب «محمّد» از محمّد رضا مصرى ص 28 ديده شود.
بحيرا (بحيرى)(1)
«بحيرا» بزبان سريانى يعنى عالم متبحر. و بحيرا راهب به دسيسۀ بعض يهود أشرار كشته شده (بقول «مذهب» كه شاگرد بحيرا بوده). بحيرا راهب مسيحى در شام بوده.
ص: 373
و در «الآداب البيزنطيه» مى نويسد: بحيرا راهب نسطورى بر مذهب أريوس و نسطور بوده است و لاهوت مسيح را انكار مى كرده و مى گفته كه: ناميدن مسيح به «اله» جايز نيست، بلكه واجب است او را «كلمه» خواند. و مادرش مريم مادر ناسوتى است كه مظهر كلمه بوده است و «والدة اللّه» نيست.
بالجمله: بحيرا كشيش عالم فلكى منجم بوده و صومعۀ خود را نزديك راه موصل به شام قرار داده و مدتى در آن مقيم بوده و عربها و كاروانها به آنجا مى گذشته اند و او آنان را به توحيد دعوت مى كرده و از پرستش أصنام نهى مى كرده است و از جمله شاگردان او سلمان فارسى نصرانى است (كتاب «محمّد» از محمّد رضا مصرى به ترجمه از ص 33).
محمّد رضا مزبور در ص 343 و 344 كتاب «محمّد» مى نويسد: أصحمه [نجاشى] مسيحى نسطورى بوده.
بعد مى نويسد: بحيرا راهب كسى است كه هنگام سفر پيامبر به شام و شناختن علامات آن پيامبر نهايت احترام را مبذول داشت.
بعد مى نويسد: نسطور(1)، مردى جليل القدر و متبحر در ديانت مسيحى بوده و اهميت او تا آنجاست كه از سال 428 تا 431. م(2) بطريرك قسطنطنيه بوده و از كشيشان، أتباع بسيار داشته لكن براى عقيدۀ عدم قول به الوهيت مسيح مورد آزار و تبعيد قرار گرفته است.
و بالجمله: محمّد رضا مصرى اسلام آوردن «بحيرا» و نيز اسلام آوردن «نجاشى» را در كتاب خود اثبات كرده است.
نصاراى نجران(3)
و وفد عليه نصارى نجران بالمدينة بعد الهجرة و كان ستين راكبا جاءوه
ص: 374
يجادلونه فى شأن عيسى عليه السلام و صالحوا النبى صلى الله عليه و آله على الجزية و كتب لهم كتابا و أرسل معهم أبا عبيدة عامر بن الجراح (رض) و قال لهم هذا أمين هذه الأمة و فى أهل نجران و الرد عليهم أنزل اللّه اكثر آيات سورة آل عمران (كتاب محمّد از محمّد رضا مصرى ص 444 ذيل عنوان «وفود»).
چون عرب از أهل كتاب، و از كاهنان مى شنيدند كه پيامبرى از عرب مبعوث مى شود كه نامش «محمّد» است چند نفرى فرزند خود را به طمع نبوت، «محمّد» ناميدند (محمّد رضا مصرى پنج نفر از آنها را از كتاب طبقات ابن سعد بدست آورده است) [رجوع به كتاب «محمّد» ص 54 و 55].
بسند معتبر از حضرت امام محمّد باقر عليه السلام روايت است كه: پدرم امام زين العابدين عليه السلام هيچ نعمتى از خدا ياد نكرد مگر آنكه بشكر آن سجده كرد، و هيچ آيه اى نخواند كه در آن سجده باشد مگر آنكه سجده مى كرد، و دفع نكرد خدا از او بدى را كه از آن مى ترسيد مگر آنكه سجده كرد، و از هر نماز واجب كه فارغ مى شد بعد از آن سجده مى كرد، و هروقت كه توفيق مى يافت كه ميان دو كس اصلاح كند براى شكر آن، سجده مى كرد. و در جميع مواضع سجود(1) آن حضرت أثر سجود بود باين سبب آن حضرت را «سجاد» مى ناميدند (كتاب الباقيات الصالحات حاج شيخ عباس محدث قمى ص 89).
«جزء» پاره اى از چيزى است و كلمه عربى است - «جزو» غلط است.
«جزيه» مالياتى است كه أهل كتاب (يهود و نصارى و زردشتيان) در سلطنت اسلاميه
ص: 375
مى دادند و در عوض از خدمت لشكرى مستثنى بودند (فرهنگ نظام).
«جنوب» نقطۀ مقابل شمال و نيز بادى كه از سمت جنوب مى آيد و آن بر وزن رسول است و ضم جيم غلط است.
«جوار» (بر وزن غلام): نزديك كسى جا گرفتن و كسى را نزديك خود جا دادن.
«جوار» (بر وزن كتاب): 1 - نزديك كسى جا گرفتن و كسى را نزديك خود جا دادن 2 - امان و عهد - با فتح جيم در معانى مذكوره غلط است (فرهنگ نظام اقتباسا). نيز جوار (بر وزن كتاب) يعنى همسايگان و آن جمع جار است.
«جهود» بر وزن ملول (مبدل لفظ يهود) كسى كه از بنى اسرائيل است. با ضم اول هم استعمال مى شود. جهودبازى - از مكر، داد و قال كردن با اظهار مظلوميت براى انجام مقصودى (فرهنگ نظام).
«جهودانه»: 1 - رودۀ گوسفند كه درون آن چيزى پر كرده پخته باشند 2 - نام درختى است كه صمغ آن أنزروت است 3 - مانند جهود (يهود) 4 - پارچه اى كه يهودان براى تميز بر لباس خود مى دوختند (فرهنگ نظام ملخصا).
جهاز (بر وزن سلام) ما يحتاج خانه يا مسافر يا عروس و نيز جهاز جسم انسانى مانند جهاز تنفس و جهاز هضم است. و جهاز (بر وزن كتاب) آلات و أدوات مستعمل در تلگراف و غيره است (المنجد اقتباسا).
«نوح». «شيخ الأنبياء» است (تفسير روح البيان در سورۀ أحزاب).
ص: 376
محرر اين تفسير گويد: «نوح» شيخ المرسلين و «ابراهيم» شيخ الأنبياء است.
بعض از تكيه كلامهاى اختصاصى و عمومى علماء در حوزۀ درس كه محرر اين تفسير حضور داشتم. و دانستن اين تكيه كلامها براى مجتهدين و مبلغين بسى سودمند است
1 - مرغ يك پا دارد.
2 - چنگى به دل نمى زند.
3 - طبيعت، عبره است از براى افرادش.
4 - مته به خشخاش گذاشتيم و دقت نموديم [از آية اللّه حاج سيد محمّد تقى خوانسارى].
5 - روى قبرستان نمى خوابيم كه خواب وحشتناك ببينيم و دعاء بخوانيم براى رفع وحشت [از آية اللّه حاج شيخ عبد الكريم حائرى يزدى].
6 - «جمع عرفى را ملك [بفتح لام] فرموده است».
توضيح: «جمع» دو قسم است: 1 - «جمع تبرعى» است كه براى جمع بين دو آيه يا دو خبر يا آيه و خبر كه مختلف باشند، شاهد جمع ندارد مثل جمع بين (لا بأس بثمن العذرة) و (ثمن العذرة سحت) كه اولى را حمل كنيم بر عذرۀ مأكول اللحم و دومى را بر غير مأكول اللحم. و اين جمع تبرعى را شيخ طوسى كرده است ولى اعتبار ندارد 2 - و أما جمعى كه معتبر است آن است كه شاهد جمع داشته باشد و از آن تعبير مى شود به «جمع عرفى» و «جمع شاه عباسى» و «جمع شاه طهماسبى».
7 - يك بام و دوهوا [از آية اللّه خوانسارى مزبور].
8 - «هميان ملا قطب» كه همه چيزى در او است [از آية اللّه آقا شيخ محمّد رضا نجفى مسجد شاهى اصفهانى].
9 - المانع الشرعى كالمانع العقلى.
10 - دربارۀ لا تعاد الصلاة الا من خمس الخ، آية اللّه حاج شيخ عبد الكريم حائرى يزدى مى فرمود: («لا تعاد»، تنبل پرور نيست).
ص: 377
11 - (به دليل «ايقوف») [از آية اللّه حاج شيخ عبد الكريم].
ايشان در مورد مسئله استعمال أوانى ممزوج از طلا (تلا) و نقره كه دليل بر حرمت آن نداريم مى فرمودند: [من به دليل «ايقوف» مى گويم حرام است].
لفظ «ايقوف» (بر وزن بى نور) كه از ريشۀ «وقوف» يعنى آگاه شدن و آگاهى مى باشد، از مصطلحات ايشان است.
12 - زاد في الطنبور نغمة أخرى. 13 - برف أنبار كرده است.
14 - زاد فى الشطرنج بغلة.
15 - صرف الوجود لا يتكرر.
16 - عرف عوام، ديوانه است.
17 - ارادۀ دوپهلو: [از آية اللّه حاج شيخ عبد الكريم حائرى مزبور].
توضيح: واجب 3 قسم است: تخييرى - كفائى - تعيينى.
در واجب تخييرى: يك اراده است اما دوپهلو يا زيادتر، و در اين واجب، خطاب متوجه به يك نفر است.
در واجب كفائى: يك طبيعت را مى خواهد اما از افراد، و در اينجا هم يك اراده زيادتر نيست و ليكن نحوۀ مراد در اين دو واجب فرق دارد و علاوه خطاب هم فرق دارد زيرا در واجب تخييرى خطاب متوجه به بيش از يك نفر نيست ولى در واجب كفائى خطاب به افراد است.
و أما واجب تعيينى كه معنى آن واضح است.
18 - الأصل ينتفى مع دليل اجتهادى مثل البق و الريح [از آية اللّه حاج شيخ عبد الكريم حائرى يزدى].
19 - مانند حجره موضوع در جنب انسان است.
20 - سر زير لحاف كن و اينها را مطالعه كن (كنايه از تجمع فكر است بعد از خلوّ ذهن).
21 - مركب مصلحتى.
ص: 378
توضيح: مثل اينكه بلند بگويد: كيست صاحب ؟ و آهسته بگويد: اين بزغاله.
22 - سر تاست مى نشانم.
23 - سر خشتت مى نشانم.
24 - شم الفقاهه.
25 - كرّ على ما فرّ.
26 - كسى سر شب تا صبح قصۀ يوسف و زليخا مى خواند صبح كه شد گفت: نفهميدم زليخا مرد بود يا زن.
27 - لو خلى و طبعه.
28 - دليل، عين مدعى است.
29 - مصادره به مطلوب است.
30 - بز أخفش.
31 - فبهت الذى كفر.
32 - دليل با مدلول منطبق نيست.
33 - يك جو معرفت لازم است.
34 - من حيث لا يشعر.
35 - «ماهيت من حيث هى هى» كه معرى از تمام قيود باشد حتى قيد تصور در ذهن، مثل درويش بى بوق و من تشا است.
36 - راه مى رود اما از پهنا.
37 - «اگر علقت منم بگذر از اين كار» [از آية اللّه سيد محمّد فشاركى قدس سرّه به نقل آقا شيخ محمّد رضا نجفى اصفهانى مزبور] تتمۀ شعر اين است: كه كار عاشقى كارى است دشخوار. (شعر از پرتو اصفهانى است).
38 - در حال سقوط أمر و مردگى آن است.
39 - در حال زنده شدن أمر است.
40 - استخوان لاى زخم است.
ص: 379
41 - طناب را از زير بار مى كشيم.
42 - الكناية أبلغ من التصريح.
43 - نفى در نفى اثبات است.
44 - در طى بيان هستم (اگر ايرادى دارى) صبر كن بعد [از آية اللّه آخوند ملا محمّد كاظم خراسانى].
45 - هو أحط منه و أحط شأنا. 46 - هو أعلى منه و أجل شأنا.
47 - چه خواجه على، چه على خواجه. 48 - العلة معممة و مخصصة.
49 - لا يسمن و لا يغنى من جوع.
50 - تخصيص در حكم عقل نيست.
51 - قلم اينجا رسيد و سر بشكست [از آية اللّه خراسانى مزبور].
«سرور» بفتح سين است و آن اسم مصدر است (قاموس) و سرور بضم سين مصدر است و در مورد اين اسم مبارك با ضم سين مناسب نيست (اين اسم شريف خدا در فصل 52 از دعاء جوشن كبير است) و اين تذكر در كتاب شرح دعاء جوشن از حاج مولى هادى سبزوارى است (رجوع به ص 215 به ترجمه و خلاصه).
فيض كاشانى (قدس سره) در كتاب وافى از كتاب تهذيب روايت كرده كه صبّاح مزنى گفت: أمير المؤمنين عليه السلام فرمود: نمازهاى شبانه روزى نود و پنج تكبير دارد و تكبير قنوت داخل در اين شمار است. ابن مغيره مى گويد: حضرت صادق عليه السلام اين را چنين تفسير فرمود: در نماز ظهر 21 تكبير و در نماز عصر 21 تكبير و در نماز مغرب 16 تكبير و در نماز عشاء 21 تكبير و در نماز صبح 11 تكبير و 5 تكبير هم براى قنوت هاست (ص 113 كتاب صلاة وافى به خلاصه و ترجمه).
تذكر: أهل سنت در نمازهاى يوميه قائل به قنوت نيستند.
در كتاب صلاة وافى در باب (القيام الى الصلاة و الافتتاح بالتكبير) (ص 97 و 98)
ص: 380
اخبارى از كتب أربعه نقل كرده است كه: هفت تكبير بگو و وارد قرائت نماز شو - زراره روايت كرده كه: يك تكبير كافى است و سه تا أحسن است و هفت تا أفضل است - خبر ديگر يكى و سه تا و پنج تا و هفت تا را اجازه داده و بهر حال از هفت بالاتر ندارد - و جهت انتخاب هفت، ظاهرا اشاره به مراتب «سبعۀ قلبيه» است.
گرچه شمارۀ كليۀ تكبيرات نمازهاى پنج گانۀ واجب شبانه روزى با احتساب تكبيرات قنوت هاى نماز، نود و پنج تكبير است ولى با احتساب تكبيرات افتتاحيه، شماره زيادتر خواهد شد.
كانت المرأة فى الجاهلية تلتقط المولود و تأتى بها زوجها و تقول له: هذا ولدى منك، فيلزمه. و على هذا ايضا شريعة زواج الضمد و ما أجمل و أعلى تعبير القرآن بقوله:
«و لا يأتين ببهتان» اذ عبر عن اللقيط بالبهتان (راجع سورة الممتحنة آية 12).
«ابن السبيل» المولود اللقيط(1) و الغريب المنقطع سواء كان فقيرا أم غنيا فى بلده (راجع سورتى البقرة 177 و التوبة 61).
ثمانية أصناف هم مصارف الزكاة: أربعة منها ذكرت بلام الملك و هم «للفقراء و المساكين و العاملين عليها و المؤلفة قلوبهم» فان ما يملكونه من الزكاة يتصرفون به وحدهم، و أربعة من المصالح العامة. فللادارة فى الحكومة: الحق فى صرف هذه المصارف فى وجوه النفع للأمة عامة، و قد ذكروا بغير لام الملك فلا يحق لهم التصرف بالزكاة لشخصهم دون أن يكون من وراء ذلك منفعة اجتماعية عامة، و هم «و فى الرقاب و الغارمين و فى سبيل اللّه و ابن السبيل» و ابن السبيل الذى هو اللقيط من المصالح العامة، لتربيتهم و اعدادهم ليكونوا نافعين للمجتمع لا ليكونوا وبالا عليه، و ان كان اللقطاء فى ديار المسلمين قليلين، و انما هى ادارة مدنية ذكرها
ص: 381
القرآن قبل أن يذكرها الغربيون؛ (13 قرنا).
بينما البابا اسكندر السادس سنة 1492. م بصفته رئيس الكنيسة الكاثوليكية:
اصدر قانونا بابويا يحرم جميع وظائف الكنيسة على هؤلاء اللقطاء و أولادهم و أحفادهم، و كثير من الأمم الأوربية فى العصور الوسطى، كانت تأخذ ابن السبيل بجريرة أبيه اذا عرف أبوه و أجرم - فمعظم القوانين كانت تحرمه من كافة الحقوق المدنية، و تعامله معاملة اللصوص.
لفظ «ابن السبيل» وحده يدل على من لم يعرف له أصل ينسب اليه فنسب الى السبيل (اى الطريق) الذى وجد فيه، و هذا اللفظ أحق به اللقيط من الغريب المنقطع المعلوم النسب و البلد - و لأن مصرف اللقيط من المصالح العامة مثل ما (فى سبيل اللّه) من المصالح العامة. و ذلك كبناء المدارس و المستشفيات و الخدمات الاجتماعية و الحيوية للأمة (ذيل معجم القرآن).
در خطبۀ غراء كتاب نهج البلاغه ج 1 ص 128-144 راجع به سؤال قبر فرموده:
حتى اذا انصرف المشيع، و رجع المنفجع، أقعد فى حفرته نجيا لبهتة السؤال و عثرة الامتحان. و شيخ محمّد عبده در ذيل آن گويد: النجى: من تحادثه سرا. و الميت لا يسمع كلامه سوى الملائكة المكلمين له. و بهتة السؤال: حيرته.
يعنى پس از برگشتن مشيعين جنازه و مراجعت مصيبت زده، مرده را در قبر مى نشانند و بى آنكه كسى بشنود از او سؤال مى كنند.
أ لم أعمل فيكم بالثقل الأكبر؟ و أترك فيكم الثقل الأصغر (نهج البلاغه ج 1 ص 153) ثقل در اينجا به معنى نفيس از هر چيز است و پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده: «تركت فيكم الثقلين: كتاب اللّه و عترتى» يعنى دو چيز نفيس در ميان شما گذاردم: قرآن و عترتم.
ص: 382
و أمير المؤمنين به ثقل أكبر كه قرآن است عمل كرد و ثقل أصغر را در ميان مردم گذارد و آن دو فرزند او است. و گفته مى شود كه: عترته قدوة للناس (شيخ محمّد عبده در ذيل نهج البلاغه به ترجمه).
حممة بن رافع روسى (بضم حاء و فتح هر دو ميم و فتح راء) از صحابه است، از ملوك أزد بود و از عقلاء عرب. قبرش بر دروازۀ اصبهان است (منجد ج 2 به ترجمه).
محرر اين تفسير گويد: روسى با «راء» غلط است و با دال مفتوح صحيح است.
پزشكان هند پيش از ميلاد مسيح نيز مانند أرسطو باشتباه، «دل» را جايگاه و عضو نيروى تعقل آدمى مى پنداشتند (ترجمۀ تاريخ تمدن ويل دورانت ج 2 ص 753).
محرر اين تفسير گويد: قرآن كريم هم، جايگاه و عضو نيروى تعقل را «قلب» يعنى «دل» مى شناسد ولى بايد به گفتۀ جامى توجه كرد:
نيست اين پيكر مخروطى، دل *** بلكه هست اين قفس [و] طوطى دل
گر تو طوطى ز قفس نشناسى *** به خدا ناس نه يى نسناسى
لفظ «بمئدمئد»(1) بحساب أبجد موافق است با لفظ «محمّد» كه 92 مى باشد (كتاب منقول الرضائى ص 48 و 255).
كجا حضرت موسى عليه السلام بر غير بنى اسرائيل مبعوث بوده و كجا تكاليف توراتى از براى غير ايشان بوده ؟ (كتاب منقول الرضائى ص 260).
ص: 383
بعض احكامى كه در توراة به لفظ «عولام» آمده يهود آنها را دليل ابدى مى دانند ولى «عولام» غرض به وقت معين است نه تا روز قيامت. باين دلائل... (رجوع به كتاب منقول الرضائى ص 49-155).
«شنيم...» يعنى (اثنى عشر امام يلد) به عبارت ديگر 12 امام بعد از بمئدمئد يعنى «محمّد» از نژاد اسماعيل بن ابراهيم عليه السلام بوجود مى آيند. و مراد از 12 پسر پسران قيدار بن اسماعيل نيست زيرا آنان نه داراى مقام نبوت بوده اند و نه داراى الهامى (كتاب منقول الرضائى ص 48 باقتباس). و نه پيشوائى و امامت و رياست يافتند. و از لابلاى توراة گذشته كسى حتى اسمهاى آنان را نمى داند. و مراد از 12 امام دوازده وصى پيامبرند.
حقير چنين مى دانم كه علت آنكه يهود تا حال بر يهوديت باقى مانده اند، خوردن شراب است. اين شراب حرام نجس را مى خورند، كيف بر سر ايشان مى زند ديگر بفكر خود نمى افتند. هرچند كه در ظاهر توراة و در باطن آن منع شده از شراب، و بسيارى از أنبياء مذمت از براى خوردن شراب كرده اند، و شراب را خداوند در بعض از كتب أنبياء با بت پرستى و نجاسات برابر گرفته چنانچه در سابق ذكر شد...
مدارك حرمت شراب:
فصل 13 از كتاب قضاة از أول فصل الى آخر آن...
توراة سفر لاويان 8:10 و 9.
كتاب عاموص 6:6.
كتاب شعيا 11:5-22 و نيز 7:28-9.
كتاب يرمياه 12:13-14.
كتاب ناحوم 10:1.
ص: 384
كتاب هوشع 1:3 و نيز 11:4 و نيز 18:4.
كتاب أمثال سليمان 17:21 و نيز 19:23-21 و نيز 29:23-35 و نيز 4:31 و 5.
اين جماعت بدبخت و بى عاقبت از براى خوردن شراب قرار داد كرده اند كه بدون شراب هيچ أمرى از ايشان صورت پذير نيست و در هنگام عقد و نكاح و ختنه كردن و عيدها و شنبه ها تا در اين أوقات پيالۀ شراب را يكى از ايشان بدست نگيرد و دعاء برآن نخواند و مردم را از آن شراب قدرى نچشاند هيچ أمرى از ايشان درست نيست (كتاب منقول الرضائى ص 159-170 به خلاصه).
در كهنه ترين گورها شواهدى بر اينكه ختنه در مصر قديم رواج داشته وجود دارد (ذيل ص 267 ترجمۀ تاريخ تمدن ويل دورانت ج 1).
1 - تقريبا مى توان گفت كه: هر حيوانى، از سوسك مصرى گرفته تا فيل هندى، در يك گوشۀ زمين روزى بعنوان (خدا) مورد پرستش بوده است (ترجمۀ تاريخ ويل دورانت ص 95).
2 - اعتقاد به حيات ديگرى براى مردگان، كه البته علت پيدايش آن همان خواب بوده است، به اندازه اى شديد بوده كه غالبا براى مردگان بمعنى حقيقى كلمه، پيغام مى فرستاده اند: چون رئيس قبيله مى خواست به يكى از أموات پيغامى بفرستد، آن پيغام را بر غلامى مى خواند و بلافاصله سر غلام را مى بريد، و اگر تصادفا قسمتى از آن فراموش شده بود اين قسمت را به غلام ديگر مى گفت و او را به اولى ملحق مى كرد و باين ترتيب، برنامۀ أول خود حاشيه اى مى نوشت (ترجمۀ تاريخ مزبور ص 98).
3 - عادت زناى مقدس [زنان روسبى پيوسته به معابد] در بابل رواج داشت تا اينكه در حوالى 325 ق. م قسطنطين آن را ممنوع ساخت (ترجمۀ تاريخ مزبور
ص: 385
ص 368 و 369 به خلاصه).
4 - تودۀ مردم به همين جهت با يك زن به سرمى برند و عمل زنا را چاشنى آن قرار مى دهند (ترجمۀ تاريخ مزبور ص 63 به خلاصه).
«طراز» بر وزن كتاب ميل ميل بودن جامه. محلى كه لباسهاى زيبا در آنجا بافته مى شود. نمط.
گفته مى شود: اين بر طراز آن است يعنى بر نمط و به عبارت ديگر بر روش آنست (المنجد به ترجمه).
«مجمهرات» بضم ميم و فتح جيم و سكون ميم و فتح هاء و راء الفى و تاء آخر:
هفت قصيده است از اشعار جاهليت كه در طبقۀ دوم است نسبت به معلقات (المنجد به ترجمه).
«معلقه» (بضم ميم و فتح عين و لام مشدد) زنى است كه شوهر خود را مفقود كرده است كه نه شوهردار است و نه مطلقه (المنجد به ترجمه).
«المعلقة» المرأة ليست بذات بعل و لا مطلقة (كتاب مجمع البحرين).
محرر اين تفسير گويد: «الصلاة خير من النوم» غلط است زيرا أفعل تفضيل اضافه نمى شود مگر به چيزى كه مفضل داخل در آن است چنانكه در «درة الغواص فى أوهام الخواص» در ذيل [خطاء بودن «زيد أفضل اخوته»] لزوم رعايت اين نكته را ذكر كرده است (ه). و در مورد «الصلاة خير من النوم»، نماز، داخل در خواب نيست.
و بطلان أدبى اين جمله همچون بال خروس آن دزد، گواه بر بطلان مضمون آن و بر صحت «حى على خير العمل» است.
«كائن» و «مكون» (بر وزن مؤذن بشد ذال) و كينون (بر وزن مشهود) و «كينان»
ص: 386
(بر وزن سلسال) در دعاء است (شرح دعاء صباح حاج مولى هادى سبزوارى ص 341 باقتباس).
«نفس» اطلاق مى شود بر ذات چيز. و بر كمال أول جسم طبيعى آلى. و بر جوهر مجرد در ذات از ماده نه در فعل. و در اصطلاح عارفان، اطلاق مى شود بر يكى از لطائف هفتگانه از انسان [كه «أبطن هفتگانه» است براى اين آيت كبرى] از:
طبع و نفس و قلب و روح و سر و خفى و أخفى (شرح دعاء صباح مزبور ص 362 به ترجمه).
«ان تغفر اللهم تغفر جما *** و أى عبد لك لا ألما؟»
أى و أى عبد لك لم يلم بالذنب (كتاب فقه اللغۀ ثعالبى ص 538).
: اگر مى آمرزى اى خداوند! بيامرز همۀ گناهان را. و كدام بنده اى است از براى تو كه گناهى نياورده باشد.
محرر اين تفسير گويد: تعجب است كه اين شعر جزء دعاء شده است در صورتى كه شعر بنقل كتاب جامع الشواهد از أبو خراش هذلى موسوم به خويلد بن مره است كه در بين صفا و مروه انشاد كرده و ما قبل از شعر «ان تغفر...» چنين است:
لا هم هذا رابع ان تما *** أتمه اللّه و قد أتما
و ما بعد از شعر «ان تغفر...» چنين است:
انى اذا ما حدث ألما *** أقول يا اللهم يا اللهما
بهر حال «جما» بفتح جيم است و شعر «ان تغفر...» را در كتاب «مغنى» بعنوان شاهد ذكر كرده است.
حل بسيارى از مشكلات أدبى قرآن را در كتاب «فقه اللغه» از أبو منصور عبد الملك بن محمّد ثعالبى توان يافت.
ص: 387
ثعالبى در كتاب فقه اللغه [ص 569] به ترجمه و به خلاصه مى نويسد: از سنن عرب در اظهار عنايت به أمرى، تكرير و اعاده است و از آن جمله است: «أَوْلىٰ لَكَ فَأَوْلىٰ » (سورۀ قيامه آيۀ 34) و ازاين جهت است كه تكرير در كتاب خدا آمده است مانند فرمودۀ خداى تعالى: «فَبِأَيِّ آلاٰءِ رَبِّكُمٰا تُكَذِّبٰانِ » (سورۀ الرحمن) و فرمودۀ خداى تعالى: «وَيْلٌ يَوْمَئِذٍ لِلْمُكَذِّبِينَ » (سورۀ مرسلات)(1).
عرب از مخاطبه به كنايه مى رود و از كنايه به مخاطبه، مانند... و همچنان كه خداى عزّ و جلّ فرموده: «حتى اذا كنتم فى الفلك و جرين بهم بريح طيبة» كه أول فرموده: «كنتم فى الفلك» و بعد فرموده: «بهم» كه از مخاطبه به كنايه رجوع فرموده.
و مانند: الحمد للّه رب العالمين، الرحمن الرحيم، مالك يوم الدين، اياك نعبد و اياك نستعين» كه از كنايه به مخاطبه رجوع فرموده (فقه اللغۀ ثعالبى ص 486 به ترجمه و خلاصه).
وقوف شمس و قمر بأمر يوشع عليه السلام در سرزمين كنعان واقع شده (كتاب يوشع 12:10-14).
حكمى كه امروز به تو أمر مى فرمايم... در آسمان نيست تا بگوئى كه از براى ما كيست كه به آسمان صعود نموده آن را به ما بياورد تا آنكه آن را بشنويم و بعمل آوريم، و به آن طرف دريا نيست تا بگوئى كه از براى ما كيست كه از دريا عبور نموده آن را به ما بياورد تا آن را بشنويم و بعمل آوريم، زيراكه اين كلام به تو بسيار نزديك است بلكه در دهان و دل تو است تا آن را به جا بياورى (كتاب توراة سفر تثنيه 11:30-14).
ص: 388
پيدايش اعتقاد به افسانه هاى: «غول» و «أرباب انواع» و «تقديس شراب» و...
را از يونانيان در تاريخ يونان به بينيد.
«صفت مؤنث براى موصوف مؤنث در طى عبارات فارسى»:
نابينائى شبى در وحل افتاده بود و مى گفت: آخر اى مسلمانان! چراغى فرا راه من داريد زنى فاجره بشنيد و گفت: تو كه چراغ نه بينى به چراغ چه بينى ؟ (گلستان).
آسياى وسطى.
دولت عليۀ ايران نه دولت على ايران.
زاويۀ مقدسۀ حضرت عبد العظيم.
روضۀ رضويه.
آية اللّه العظمى.
ادارۀ جليلۀ ماليه، وزارت أمور خارجه.
مرقومۀ شريفه، مرقومۀ كريمه.
والدۀ مرحومه.
قصيدۀ غراء.
ألف مقصوره، ألف ممدوده، دال مهمله، ذال معجمه،(1) و او معدوله(2).
«صفت مؤنث يا جمع براى موصوف جمع»:
ص: 389
علوم جديده، علوم قديمه، علوم غريبه، أماكن مقدسه، دول عظمى، ممالك محروسۀ ايران.
صنايع مستظرفه.
عتبات عاليات.
دول عظام(1).
أعياد متبركه.
أفعال ناقصه.
دول متحابه، دول كاملة الوداد، ملل متمدنه.
كواكب سبعه، جهات سته.
تفصيل اين موضوع را در يادداشتهاى علامۀ قزوينى ج 5 ص 261-267 از انتشارات دانشگاه طهران به بينيد.
محرر اين تفسير گويد:
در ترجمۀ اين تفسير، گاهى رعايت مطابقۀ صفات با موصوفات خود، در تذكير و تأنيث و گاه نيز در جمع و افراد بعمل آمده.
صفت محلى به «ال» براى موصوف داراى «ال» و يا پياده از «ال» مطابقۀ صفت و موصوف محلى به «ال» مانند: الغاية القصوى، الحياة الدنيا، العروة الوثقى و...
عدم مطابقۀ صفت و موصوف محلى به «ال» مانند: روح الأمين، صراط المستقيم، حبل المتين، عروة الوثقى، حجر الأسود، شيخ الرئيس.
علامۀ قزوينى مى نويسد: [صفت و موصوف مثل: عروة الوثقى، حبل المتين، شيخ الرئيس، اينها را مى توان محمل بسيار صحيحى در عربى براى آن پيدا كرد و غلط ندانست و از قبيل اضافۀ صفت به موصوف دانست، مثل «دار الآخرة»(2) در قرآن كه در سورۀ ديگر «الدار الآخرة» دارد (معجم الأدباء 123:1)] (يادداشتهاى
ص: 390
علامۀ قزوينى ج 5 ص 264).
1 - روزه داشتن در مذهب ايرانيهاى قديم موافق معتقدات مذهبى آنان نبوده و كفاره داشته است (كتاب داستانهاى ايران قديم مشير الدوله ص 66).
2 - زمان پيدايش آتش بسيار و بسيار قديم است و نسبت انكشاف آن به هوشنگ موافق با واقع أمر نيست زيرا زمان هوشنگ چنانكه گفته شد اين قدرها قديم نيست (كتاب مزبور ص 67).
3 - ذكر طوفان در داستانهاى ايران قديم از چيزهائى است كه در قرون اسلامى داخل شده (كتاب مزبور ص 65).
4 - در مشرق ايران، مذهب بودائى خيلى رايج بود. بجاى بودا، (بوداسپ) و بجاى مذهب بودا، (مذهب صابئين) در داستانها داخل شده (كتاب مزبور ص 66 به خلاصه).
«قارون» تعريب اسم «كريزوس» آخرين پادشاه «ليديا» است و در بزرگى ثروت مشهور بوده و عرب به او مثل مى زنند و مى گويند: «أغنى من قارون» (المنجد).
محرر اين تفسير گويد: بعيد است كه عرب كريزوس را شناخته آنهم تاحدى كه ضرب المثل شده باشد و گويا نويسندۀ منجد تعصب به خرج داده و قطعا مراد از قارون، قارون [يعنى قورح] اسرائيلى است.
در المنجد ج 2 نوشته كه: قرآن به سى جزء و شصت حزب تقسيم شده است.
محرر اين تفسير گويد: صاحب المنجد اشتباه كرده است بلكه قرآن به سى جزء و به يك صد و بيست حزب تقسيم شده است كه هر جزئى داراى چهار حزب است.
در عربى تقديم و تأخير اجزاء جمله گاه به منظور انحصار در أمرى است مانند:
ص: 391
«اياك نعبد و اياك نستعين» كه با «نعبد و نستعينك» فرق دارد.
معنى جمله هاى أول اين است: تو را، تنها تو را بندگى مى كنيم و از تو، تنها تو يارى مى جوئيم. و معنى جمله هاى دوم اين است: بندگى مى كنيم تو را و يارى مى جوئيم از تو [فرق: دو دسته اين است كه در جمله هاى دوم ممكن است ديگرى هم شريك باشد يعنى بندگى و يا يارى جستن از ديگرى هم در كار باشد بخلاف جمله هاى أول].
اما در فارسى متداول هر دو دسته را چنين ترجمه مى كنند تو را بندگى مى كنيم و از تو يارى مى جوئيم. و در اين صورت استفادۀ حصر در فارسى عملى نيست و لذا ما در ترجمۀ قرآن كريم رعايت «تقديم ما هو حقه التأخير يفيد الحصر» را از دست فروگذاشته ايم .
در أسماء مختوم به «هاء» غير ملفوظ كه هريك از: ياء ضمير، ياء نسبت، ياء وحدت به آنها متصل شده است معمولا پيش از ياء، ألفى هم مى گذارند مانند: خانه اى ساوه اى، خسته اى (صد قاعدۀ املاء و انشاء ص 2 به خلاصه).
محرر اين تفسير گويد: در ترجمۀ اين تفسير قاعدۀ مزبور را رعايت نكرده ام و بجاى هريك از مذكورات، خانه اى يا خانه اى و ساوه ئى يا ساوه يى و خسته ئى يا خسته يى، و أغلب خانه اى، ساوه ئى، خسته ئى نوشته ام.
لقب «ذو الرئاستين» را در عصر مأمون عباسى بسيار شنيده ايد در عصر أخير هم يكى از بزرگان متصوفه خود و پدرش اين لقب را داشتند. و پسر لقب ديگرى هم داشت كه «مونس عليشاه» يا «مونسعلى شاه نعمة اللهى» است و ليكن «مونس» در عربى غلط و صحيح آن «مونس» است چنانكه ذو الرئاستين هم غلط و صحيح آن «ذو الرئاستين» است. (در فارسى، رياست با «ياء» گفته مى شود).
بالجمله: يكى از ألقاب هم «ذو الحاجتين» است و او «محمد بن ابراهيم بن ياسر» است و وى أول كسى است كه با «سفاح عباسى» بيعت كرد و تحكم كرد او را به
ص: 392
بر آوردن دو حاجت در هر روز (قاموس و شرح در لغت «يسر»).
قاموس و راغب و غيرهما لغت «قرآن» را در ريشه (ق - ر - ء) ضبط كرده اند كه هم معنى خواندن در آن ملحوظ است و هم معنى جمع كردن. و راغب در كتاب «مفردات» به ترجمه و خلاصه مى نويسد: قرآن در أصل مصدر است مثل رجحان.
و بعض علماء گفته اند: ناميدن اين كتاب را از بين كتابهاى خدا به «قرآن» براى اين است كه جامع ثمرۀ تمام كتابهاى خداست بلكه براى جمع آورى آنست ثمرۀ جميع علوم را چنانكه خداى تعالى اشاره فرموده كه: «و تفصيل كل شىء» و «تبيانا لكل شىء». و علاوه قرآن را بايد مطالعه كرد و خواند.
«سوره» يعنى مرتبه و درجه. و سورۀ قرآن را سوره گفته اند بجهت آنكه درجه اى است بعد از درجه اى جدا كرده شده از يكديگر (قاموس به اقتباس).
«سوره» يعنى منزلت رفيعه. و «سور شهر» ديوار شهر است كه مشتمل است بر شهر. و سورۀ قرآن را تشبيه به ديوار شهر كرده اند زيرا محيط است به مطالب مندرج در آن و يا براى اين است كه درجه به درجه است مثل منازل ماه.
و كسى كه سورۀ (با همزه) گفته بمعنى بقيه است كه گويا هر سوره اى قطعۀ مفرده از تمام قرآن است.
و «سوره» در فرمودۀ خدا: «سورة أنزلناها» بمعنى جمله اى از أحكام و حكمتهاست (راغب در كتاب مفردات به ترجمه و خلاصه).
«مصحف» (بضم و فتح و كسر ميم و فتح حاء) اصلش اسم مفعول و بضم ميم است يعنى كتابى كه در آن نوشته ها جمع شده و بمعنى قرآن مجيد است زيرا كتابهاى پيامبران پيشين با زياده در آن جمع شده است (راغب در مفردات و قاموس و شرح با اقتباس از هر سه).
ص: 393
استعمال «أسوره» در دست برنجنهاى طلا [تلا] و تخصيص آن بقول خدا «ألقى» و «أساور» در دست برنجنهاى نقره و تخصيص آن بقول خدا «حلوا» فايده اى است كه مختص بغير اين كتاب است (راغب در كتاب مفردات به ترجمه).
يكى از حكماء گفته كه: در قرآن، خدا هرجا «قلب» گفته، اشاره به عقل و علم است مثل «ان فى ذلك لذكرى لمن كان له قلب». و هرجا «صدر» گفته بهمين اشاره است با ساير قوى از: شهوت و هوى و غضب و أمثال آن (كتاب مفردات راغب در لغت «صدر» به ترجمه).
و منه قوله صلى الله عليه و آله: «نزل القرآن؛ «اياك أعنى و اسمعى يا جارة» (كتاب مجمع - البحرين در لغت [جور]). نزل القرآن؛ «اياك أعنى و اسمعى يا جارة» هو مثل و يراد به التعريض للشيء يعنى ان القرآن خوطب به النبى لكن المراد به الأمة مثل ما عاتب اللّه به نبيه فى قوله تعالى: «و لو لا أن ثبتناك لقد كدت تركن اليهم شيئا قليلا» فانه عنى بذلك غيره كما جاءت به الرواية (كتاب مجمع البحرين در لغت [عنا]).
به خلاصه: نزول قرآن كريم و خطابات با پيامبر صلى الله عليه و آله از باب مثل «اياك» است يعنى به در مى گويند كه ديوار بشنود.
تذكر: «اياك» بكسر لاف است و مثل مزبور يك مصراع شعر است (تفصيل موضوع در كتاب مجمع الأمثال ديده شود).
ايرانى هاى قبل از اسلام از ابراهيم عليه السلام و پدرش خبر نداشتند كه نامشان پهلوى باشد. و خود حضرت ابراهيم أهل كلدان بوده كه زبانش ارامى(1) برادر زبان عربى بوده (فرهنگ نظام در لغت «تارح»).
ص: 394
«علاوه»: آنچه زياد شده باشد بر چيزى. با فتح عين غلط مشهور است (فرهنگ نظام).
در علم حكمت گويند: براى وجود هر ممكن چهار علت لازم است: يك، علت فاعلى. دو، علت مادى. سه، علت صورى. چهار، علت غائى. مثلا براى بوجود آمدن يك صندلى: نجار «فاعل» است و چوب «ماده» و شكل آن «صورت» و نشستن «غايت» (فرهنگ نظام). (مراد از «غايت» نتيجه و نهايت و مقصود است و بقول شرح قاموس «پايان» است).
«عيال» زن و فرزند و نان خورهاى شخص، زن شخص. با فتح عين غلط مشهور است (فرهنگ نظام).
«سجاوندى كردن» آيات قرآنى را با طلا [تلا] و شنگرف نوشتن است.
و آن مأخوذ از لفظ سجاوندى است كه نام كتابى است. محسن تأثير گويد:
از حيا، گل گل، شود چو آن رخ محجوب سرخ *** مصحف خوش خط رخسارش سجاوندى شود
«سجاوندى» نام كتابى است در علم قرائت كه در آن علامت أوقاف را با نقطه هاى طلا گذارند (بهار عجم).
وطن سجاوندى، سجاوند بفتح سين است و آن در «هفت اقليم» قصبه اى از تومانات كابل و در «نگارستان» موضعى از خواف خراسان و در «رشيدى» معرب سگاوند است كه كوهى است در سيستان (بهار عجم).
در نقشۀ جغرافى ايران سجاوند دهى است كوهستانى در ولايت خواف (فرهنگ نظام به خلاصه).
ص: 395
سجاوندى: أبو الفضل محمّد بن أبو يزيد طيفور غزنوى از دانشمندان علم قرائت در قرن ششم (فوت 560 ه ق). از آثار معروف وى: كتاب وقوف است در شرح موارد وقف در قرآن، كتاب الوقف و الابتداء در شرح انواع وقف، كتاب الموجز در شرح بعض انواع وقف، كتاب انسان عين المعانى در تفسير سبع المثانى. نسخ همۀ كتابهاى مذكور در دست است (فرهنگ معين ج 5).
«الدرك» بالتحريك و يسكن ايضا: اللحاق و التبعة. و منه الدعاء و أعوذ بك من درك الشقاء. و الشقاء بالفتح و المد: الشقاوة التى هى خلاف السعادة. و منه قوله ما لحقك من درك فعلى خلاصه، أى تبعة (كتاب مجمع البحرين).
«درك» (بر وزن سبب): 1 - طبقۀ دوزخ، جمعش دركات است بمعنى طبقات جهنم چنانچه طبقات بهشت را درجات گويند 2 - در فقه، عوارض بدى كه در پى چيزى پديد آيد مثل اينكه گويند: ضمان درك، بر فلان است 3 - دستمال. و در اين معنى فارسى است (فرهنگ نظام).
قال بعض المفسرين اتفق الناس كلهم على أن سجودهم لآدم لم يكن سجود عبادة لأنها لغير اللّه كفر. لكن قال بعضهم: ان آدم كان كالقبلة و السجود للّه تعالى...
و قيل كان السجود تعظيما لآدم عليه السلام فكان ذلك سنة الأمم السالفة فى تعظيم أكابرها (كتاب مجمع البحرين).
: سجده براى آدم سجده عبادت نبوده و آدم بقولى قبله بوده و بقولى ضعيف، سجده براى تعظيم آدم بوده.
زنجير(1)
«زنجير» فارسى است (فرهنگ نظام). و در المنجد، آن را بكسر زاى و عربى دانسته است و در شرح قاموس مى نويسد: سپيدى اى كه بر ناخن نوجوانان مى باشد.
ص: 396
«بلاغ» اسم مصدر است از ابلاغ و تبليغ يعنى رسانيدن [و نيز رسيدن به چيز مطلوب] المنجد به ترجمه). در قاموس مطلب مزبور را دارد بجز عبارت ما بين دو قلاب.
«و ادخلوا...» سجدا أى ركعا (قاموس).
عرب در تاريخ، شب را بر روز تغليب كرده زيرا شب ماه جلوتر از روز ماه است، و شب، روز را زائيده نه بالعكس، نيز أهله خاص شب است نه روز، نيز در شب داخل [شهر يعنى] ماه مى شويم نه در روز.
و خدا در قرآن شب را مقدم داشته زيرا فرموده: «و واعدنا موسى ثلاثين ليلة و أنعمناها بعشر فتم ميقات ربه أربعين ليلة» و فرموده: «سخرها عليهم سبع ليال و ثمانية أيام حسوما» و فرموده: «يولج الليل فى النهار و يولج النهار فى الليل» و فرموده: «سيروا فيها ليالى و أياما آمنين» [كتاب بلوغ الارب ج 3 ص 216 به ترجمه).
ماههاى قمرى همه مذكر است مگر جمادى الأولى و جمادى الآخرة (كتاب بلوغ الارب ج 3 ص 216 به ترجمه).
قال الحريرى فى درة الغواص: من جمع الأرض على الأراضى فقد و هم بل تجمع على أرضات و أرضون بفتح الراء لأن الأرض ثلاثية و الثلاثية لا يجمع على فعالى و أصله أرضة فالهاء مقدرة و ان لم ينطق بها. و قال فى القاموس: ان الأراضى غير قياسى (كتاب خزائن نراقى چاپ اسلاميه ص 115).
«شمس» بضم شين بتى بوده از بنى تميم. و بتكده داشته. و بنو أد (بشد دال)
ص: 397
بالتمام آن را مى پرستيده اند و خادمان بت در بنى أوس بوده اند. آن بت را هند پسر أبى هاله و سفيان بن أسيد (بشد ياء) شكستند (كتاب معجم البلدان به ترجمه و خلاصه).
(سورۀ أحزاب آيۀ 33) «آيه تطهير» مراد آيۀ: «إِنَّمٰا يُرِيدُ اَللّٰهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ اَلرِّجْسَ أَهْلَ اَلْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً» است. و شرحى كافى در تفسير مجمع البيان در اختصاص آيه به «محمّد و على و فاطمه و حسن و حسين، عليهم السلام بيان كرده است (مراجعه شود). و به خلاصه مراد اثبات عصمت است دربارۀ اين پنج نفر. يعنى جز اين نيست كه خدا بر آنست كه پليدى را از شما خاندان دور كند و شما را ازهرجهت به نيكوتر وجهى پاك نگاه دارد.
البته البته زنان پيامبر مانند عهد جاهليت نخستين ظاهر نشوند.
جاهليت نخستين جاهليت قديم ما بين آدم و نوح عليهم السلام بوده. و بقولى زمانى بوده كه ابراهيم عليه السلام به دنيا آمده كه زنان لباسى مرواريد نشان مى پوشيدند و در وسط جاده راه مى رفتند و خود را بر مردان عرض مى كردند. و جاهليت أخرى در عهد ما بين عيسى و محمّد عليهم السلام بوده است. و بقولى جاهليت اولى [يعنى جاهليت نخستين] جاهليت كفر قبل از اسلام است، و جاهليت أخرى جاهليت فسوق در اسلام است.
و اين قول را فرمودۀ پيامبر (ص) تقويت مى كند كه به أبو الدرداء فرمود: البته در تو «جاهليت» است. عرض كرد: جاهليت كفر يا اسلام ؟ حضرت فرمود: جاهليت كفر (تفسير بيضاوى در سورۀ أحزاب به ترجمه).
زبان يونانيان «اغريقيه» ناميده مى شود (كتاب تاريخ الحكماء ابن قفطى ص 12 به ترجمه).
صفت «مشبهه» بشد ياء مفتوح است (مقدمۀ المنجد ص 10).
ص: 398
«جرثوم» و «جرثومه» را معاصرين براى دلالت بر ميكروب استعمال مى كنند (المنجد به ترجمه).
«الرباطات» [بكسر الراء] واحدها «الرباط»: هى المعاهد المبنية و الموقوفة للفقراء (المنجد).
أصل عبارت حلواى «لن ترانى» است و اشاره است به فرمودۀ خدا به موسى (ع) كه «لن ترانى» (كتاب أدب چيست از محمّد على بامداد).
«عكاش» بر وزن غلام، و «عكاش» بر وزن تفاح و «عكاشه» بر وزن عصاره، و «عكاشه» بر وزن تفاحه يعنى عنكبوت و نيز خانۀ عنكبوت (المنجد به ترجمه) و نام يكى از أصحاب است.
«الا من تولى» هو استثناء منقطع. و سيبويه يقدر الاستثناء المنقطع؛ «لكن»، و القراء يقدره؛ «سوى» (تفسير مجمع البيان در سورۀ غاشيه آيات 22 و 23).
«لا أقسم بهذا البلد، و أنت حل بهذا البلد، و والد و ما ولد».
«لا أقسم» مثبت است [بشرحى كه تفسير مجمع البيان در سورۀ قيامه بيان كرده است] بدليل اينكه «و والد و ما ولد» برآن عطف شده.
«هل أتاك...» يريد قد أتاك حديث يوم القيامة (تفسير مجمع البيان).
«هل أتى...» معناه قد أتى (تفسير مجمع البيان).
ص: 399
«السلام» (مصدر): اسم من التسليم كالكلام من التكليم، التحية، الاستسلام للانقياد و الطاعة، و فى الآية «السلام على من اتبع الهدى» أى من اتبع هدى اللّه سلم من عذابه و سخطه، من أسماء اللّه لسلامته من النقص و العيب و الفناء.
«دار السلام»: الجنة (المنجد).
و قد وجدنا العرب يضعون المصادر موضع الأسماء و يصفون بها سيما اذا أرادوا المبالغة.
و اللّه هو السلام وصف مبالغة فى كونه سليما من النقائص.
و السلام: التسليم، يقال سلمت سلاما و تسليما (كتاب مجمع البحرين به خلاصه).
«صلاة» (بر وزن سلام) بمعنى دعاء و رحمت و استغفار و حسن ثناء يعنى خواندن و بخشيدن و طلب آمرزش كردن و به نيكوئى ستودن خداى عز و جل است پيامبر خود را (ص). و نيز بمعنى عبادتى است كه در آن ركوع و سجود است. و صلاة اسم مصدر است كه بجاى مصدر گذارده شده و گفته مى شود «صلى صلاة» نه «صلى تصلية» يعنى خواند خواندنى. و «صلوات» (بر وزن سكرات) كنشتهاى يهود است و أصل آن در لغت عبرى «صلوثا» بفتح أول و ضم ثانى و ثاء مثلثه و قصر آخر است (شرح قاموس اقتباسا).
هستى آنكه از مادر زائيده شد از او دست بردار نيست. در دنيا، با او دست و گريبان است و پس از معانقه با مرگ، بلافاصله در قبر گريبان گير او است و در قيامت هم، دست بردار از او نيست. العياذ باللّه اگر جهنمى باشد كه: «لاٰ يَمُوتُ فِيهٰا وَ لاٰ يَحْيىٰ » (سورۀ طه آيۀ 74 و سورۀ أعلى آيۀ 13). يعنى جهنمى هرچه آرزوى مردن كند مرگ در كار نيست و به خلاصه، «هستى» همچون كفش أبو القاسم بغدادى است كه دست از أبو القاسم برنمى داشت.
ص: 400
***
أبو القاسم بغدادى كفشى داشت كه 7 سال به پاكرده بود و از پينه و وصله، وزن هر لنگۀ آن خروارى بنظر مى آمد. سمسارى در بازار بغداد به أبو القاسم رسيد و خريدن تعدادى شيشه، و سمسار ديگرى خريدن مقدارى گلاب را براى تجارت به او پيشنهاد دادند و أبو القاسم خريد و شيشه هاى پر از گلاب را به خانه برد، و بعد به حمام رفت كه نظافت كند. دوستى در سر حمام كفش أبو القاسم را ديد و گفت: اين كفش را كنار بگذار من يك كفش نغز براى تو مى خرم. أبو القاسم به حمام رفت و بيرون آمد، يك كفش نو آنجا ديد به گمانش كه همان كفش است. كفش خودش را گذاشت و كفش نو را پوشيد و از حمام بيرون رفت.
1
قاضى از حمام بيرون آمد و كفش خود را نديد تحقيق كردند كه عوض كفش از كى است معلوم شد از أبو القاسم است. أبو القاسم را پيدا كردند و بحكم قاضى سرش را برهنه كردند و آن كفش سنگين را بر سرش كوبيدند و به زندانش انداختند بعد از شش ماه كه از زندان آزاد شد كفش را زير بغل گذاشت و با شتاب خود را كنار شط بغداد رسانيد و كفش را در آب انداخت و گفت: اى كفش! خدا حافظ.
دورى و دوستى.
2
يك هفته بعد صيادى دام در آب انداخت و دام سنگين شد و چون از آب كشيد ديد كفش أبو القاسم است، دلش از غصه كباب شد كه أبو القاسم كفش خود را گم كرده بهتر اين است كه اين پاافزار را به او برسانم. برداشت و آورد در خانه بسته بود هر طرف نگاه مى كرد تا روزنه اى پيدا كرد و كفش را پرتاب نمود، كفش به طاق آمد و شيشه هاى گلاب شكست. وقتى أبو القاسم به منزل آمد و وضع منزل را ديد دست
ص: 401
به سر زد و گفت: آه از دست تو پاافزار. چه كنم كه از تو خلاص بشوم ؟!
3
چاره آن ديد كه چاهى بكند و كفش را در آن دفن كند. شبانه كه مردم در خواب بودند سيخى برداشت و مشغول كندن زمين شد كه همسايه بيدار شد و بانگ زد كه:
عسس! دزد را بگير. به خلاصه أبو القاسم دستگير شد و محتسب أموال دزدى شدۀ ديگران را از او مطالبه كرد، روز و شب به شكمش چوب زدند و زر و سيم از او گرفتند. پس از شش ماه از زندان آزاد شد، تشنه و گرسنه به خانه آمد و چشمش به آن كفش زمخت افتاد و گفت: تا كى از تو رنج بكشم ؟! بخدا جانم به لب آمده! و سر شك از مژه ريخت و بعد حيله اى به نظرش رسيد.
4
أبو القاسم كفش را برداشت و وارد سراى تجارتى شد و براى تخليه به مبرز رفت و كفش را در چاه مبرز انداخت و يك شب آسوده خوابيد و خبر كفش از جائى نرسيد. صبح كه شد با دلى خسته از خانه بدر آمد ديد در خانه غوغاست، ده عوان از دو طرف به أبو القاسم حمله كردند و يك رند بازارى كفش آلودۀ أبو القاسم را كه در دست داشت بر فرق أبو القاسم كوفت و... گفت: اين چه خرابى اى است كه در اين ملك كرده اى، دسته گلى بر آب داده اى، كورۀ مبرز سراى تجارتى را خراب كرده اى، راه تنبوشۀ مبرز سد شده، صد مقنى علاج نمى توانند كرد. فضاى سرا غير قابل تحمل شده. الحاصل او را بند كردند و به محبس بردند، شش ماه در زندان بود تا تاوان خرابى مبرز را داد و از بند رها شد.
5
أبو القاسم به خانه رفت و كفش را شست و روى پشت بام گذارد. سگى گرسنه
ص: 402
به گمان طعمه كفش را با پوزه گرفت و از اين بام به آن بام جست، در حين جستن، كفش از دهان سگ افتاد و بر سر بيمارى كه آنجا خوابيده بود سقوط كرد و مغزش خورد شد و از كار افتاد. خويشان مقتول به قاضى مراجعه كردند و ديۀ قتل بر او نوشتند، و او را به حبس انداختند، و خانه اش را يكسره غارت كردند، و مسكين و پريشان شد. بعد از چندى كه از بند رها شد، چشمش به آن كفش افتاد و دير گاهى به خدا از آن ناليد و چاره ئى بنظرش رسيد كه برود نزد قاضى شهر و تمام ماجرا را از أول تا آخر بگويد و از كفش شكايت كند.
6
أبو القاسم چون به نزد قاضى آمد شكايت كرد كه ديگر ضامن جرم اين كفش نيستم و تا كنون هرچه كشيدم بس است و بين ما يك نامۀ تفريق بنويس كه دگر هيچ ندارم در كيس.
قاضى خنده اى زد و از او استمالت كرد و حكم داد كه: كفشها را به تنور بيندازند(1).
مواليد ثلاث عبارت است از معدن و نبات و حيوان. و أفلاك از نظر تأثيرات در تكوين مواليد، آباء ثمانيه و عناصر را أمهات أربعه گويند. و بعض از فلاسفه از جمله حاجى سبزوارى فلك ثوابت را از جملۀ آباء نمى دانند و به آباء سبعه قائلند.
فلاسفۀ عالم جسمانى را عبارت از نه فلك تودرتو مى دانستند كه يكى فلك محيط و فلك الأفلاك و فلك أطلس و دومى فلك ثوابت است و هفت فلك ديگر كه هريك حامل سيارۀ خاصى است (فرهنگ فلسفى سجادى ص 1 به خلاصه).
در قيامت نامۀ أعمال نيكان در دست راست آنان و نامۀ أعمال بدان در دست
ص: 403
چپ آنان است. زيرا در سورۀ حاقه فرموده: «... وَ أَمّٰا مَنْ أُوتِيَ كِتٰابَهُ بِشِمٰالِهِ ...» و دست چپشان از پشت سرشان است. زيرا در سورۀ انشقاق فرموده: «وَ أَمّٰا مَنْ أُوتِيَ كِتٰابَهُ وَرٰاءَ ظَهْرِهِ ...» .
در تفسير مجمع البيان در تفسير آيۀ سورۀ أخير مى نويسد: «لأن يمينه مغلولة الى عنقه و يكون يده اليسرى خلف ظهره عن الكلبى...».
س: چگونه طوفان عهد نوح تمام افراد بشر را بغير از كشتى نشستگان، در كام كشيده است ؟ ج: بايد دانست كه جمعيت بشر در آن عهد در روى زمين به فراوانى اين روزگار نبوده.
(روزنامۀ ط: سه شنبه ششم آذر 1335 مى نويسد: در زمان حاضر، زنان سراسر جهان هر ساعت چهار هزار بچه به دنيا مى آورند - به عبارت ديگر با اين نوزادان روزانه مى توان سكنۀ شهرى به گنجايش 9600 نفر را تأمين كرد.
در طول سال شش هزار پيش از ميلاد مسيح جمعيت دنيا فقط بيست ميليون نفر بود. و در پايان دوران امپراطورى مصر اين جمعيت به صدميليون نفر بالغ شد.
در قرن هفدهم به پانصد ميليون رسيد. در قرن هجدهم دو برابر قرن هفدهم شد يعنى به يك ميليارد نفر رسيد. و در سال 1920 سكنۀ دنيا دوميليارد نفر بود و در عرض سى و پنج سال أخير پانصد ميليون ديگر اضافه شد و اكنون در روى كرۀ زمين دوميليارد و نيم نفر زندگى مى كنند).
در دائرة المعارف بستانى در وجه تسميۀ حروف هجاء (حروف تهجى) مرتكب خبطى عظيم شده كه براى نامگذارى حروف هجاء وجوه پوچى ذكر كرده و همچنين براى علائم كتابت وجوه پوچ ديگرى ذكر كرده و بعدا وجوه پوچ نامگذارى را با وجوه پوچ كتابت بهم خلط كرده است. و سپس صاحب فرهنگ نظام بدون تعمق، بيان
ص: 404
دائرة المعارف مزبور را پيروى كرده و در فرهنگ مزبور نقل نموده و به خود باليده كه چنين تحفه اى به خوانندگان خود اهداء كرده است.
خبط عظيم ديگر در دائرة المعارف مزبور شده كه بحث علامات كتابت را از عهد فينيقيان شروع كرده و از ما قبل آن سكوت كرده است. در صورتى كه وارد به چنين مبحثى بايد از طليعۀ خطوط، در عالم بحث كند نه از عهد فينيقيان.
خبط تعصبى صاحب دائرة المعارف بستانى(1):
صاحب دائرة المعارف بستانى، زبان عربى را مأخوذ از زبان عربى دانسته است.
و البته بستانى نويسندۀ دائرة المعارف در اين بيان تغافل و تجاهل و تعامى كرده و عناد ورزيده زيرا اين نكته، نكته اى نيست كه بستانى نفهميده باشد. و عجب است كه فرهنگ نظام كوركورانه از كتاب مزبور اين مطلب را هم تقليد كرده است. اين خبط در كتب بعض قدماء هم كه زبان دان نبوده اند منعكس شده است.
بالجمله: الفباء عربى 28 حرف و با جدا كردن بين همزه و ألف 29 تاست.
و الفباء عبرى 22 تاست يعنى حروف «ثخذ، ضظغ» ندارد و تلفظات آن ناقص است و به خلاصه در كلمات مشتمل بر شش حرف أخير بايد فرع زائد بر أصل [كه خلاف أصل است] قائل شد.
بعلاوه ما از دائرة المعارف مزبور تاريخ تأسيس دو زبان عبرى و عربى را بطور مقطوع مطالبه مى نمائيم تا پس از آن قائل شويم كه عبرى مادر و عربى فرزند او است.
بالجمله: تعصب، بر چشم حقيقت بين پرده مى كشد. و باطن قول بستانى قول يهودى اى است كه «ألقى الرداء على نفسه» يعنى زير رداء پنهان شده است و گرنه عربى أقرب السنه است به سريانى قديم يعنى زبان نوح عليه السلام كه وارث زبان آدم عليه السلام است.
ص: 405
العربى(1)
ليس فى القرآن كلمة واحدة أعجمية بقيت على عجمتها. أو استعملها القرآن بطابعها الأعجمى. و فان العرب استعملت هذه الألفاظ فى مخاطباتها بعد أن صقلتها بلغتها العربية صقلا لم تدع للعجمة طابعها (أى أنهم عربوها فصارت عربية).
و لا شك أنه يوجد وفاقات فى مفردات اللغات بين الأمم المتفرعة من نجار (2) واحد كالسامية أو الآرية. و ربما وجدت هذه الوفاقات بين الأمم المتجاورة المختلفة النجار ايضا، لكنى أشرت الى بعض الكلمات المأخوذة من غير العربية و لكن بعد صقلها - طبعا - بالطابع العربى (معجم القرآن ص 9 من المقدمة).
و قال صاحب المعجم المزبور فى لغة الغساق: «الغساق» هى كلمة تركية كما فى أدب الكاتب و شرحه للجواليقى و فى الاشتقاق و التعريب و ترجمة القاموس لعاصم أفندى و المعرب من الكلام الأعجمى. و معناه الماء البارد المنتن.
و أهل التفسير يقولون: انه ماء يسيل (يغسق) من صديد أهل النار.
و رأيى كما قدمت فى تعريف هذا المعجم: أن كل ما ورد فى القرآن من الكلمات التى يوجد مثلها فى لغات أخرى فهو من الوفاقات ان لم تكن مأخوذة عن العربية أو من شقيقاتها السريانية و العبرية و الحبشية الى آخر قولى (ه).
انكشاف عجيب: تا كنون عقيدۀ زبان دانان عالم اين بوده كه زبان عربى از دستۀ سامى است و سنسكريت و اوستا از دستۀ آريائى و اين دو دسته در ريشه بهم نمى رسند.
زبان عربى يكى از السنۀ اصليۀ سامى است و زبان سنسكريت از السنۀ اصليۀ آريائى پس نبايد الفاظ و ريشۀ آنها در يكديگر باشد أما من كه در تفحص ريشۀ الفاظ فارسى در سنسكريت هستم ريشۀ بسيارى از الفاظ عربى را هم در آنجا يافتم و اين بر سبيل اتفاق نيست كه يك لفظ يا دو لفظ باشد بلكه بسيار است (بعد نمونۀ آنها را ذكر كرده).
ص: 406
انكشاف ديگر من اين است كه ريشۀ بسيارى از الفاظ فارسى أصلى، در عربى هست كه ازيك طرف در پهلوى و اوستا و سنسكريت ريشه دارند و از طرف ديگر با عربى بودن در عبرانى و سريانى هم ريشه دارند، پس الفاظ، مشترك ميان آريائى و سامى هستند.
(بعد مى گويد:) اگر كسى در تفحص ريشۀ الفاظ تركى تاتارى(1) برآيد تعجب مى كند كه ريشۀ أغلب آنها در السنۀ اصليۀ آريائى (: اوستا و سنسكريت و لاتين) و السنۀ اصليۀ سامى (: عربى و عبرانى) موجود است حتى لفظ «ترك» كه نام زبان است فارسى است در صورتى كه تركى از دستۀ أورال آلتائى است كه ربطى به السنۀ سامى و آريائى ندارد.
(بعد خود جواب مى دهد كه) اينها همه نتيجۀ آميزش قديم است (فرهنگ نظام مقدمۀ ج 2 ص 17 تا 20 بطور خلاصه).
محرر اين تفسير گويد: جواب فرهنگ نظام واضح نيست و جواب صريح اين است كه: اينها همه براى منتهى شدن زبانهاى دنياست به يك زبان و آن زبان سريانى قديم [يعنى زبان آدم أبو لبشر عليه السلام و بعد زبان نوح عليه السلام] است كه پدر زبانهاست و عربى فرزند حقيقى سريانى و بقيه نوه و نتيجه و نبيرۀ اويند و فاصله از پدر خود گرفته اند تاحدى كه نوعا پدر حقيقى خود را فراموش كرده اند. و مسئله تقسيم زبانها به سامى و آريائى و أورال آلتائى و غيرها فرضيه اى باطل است و از حدس واهى و تخمين در نمى گذرد.
تخمينا تا دو هزار سال(2)، تمام دنيا داراى يك زبان و يك لهجه بودند (توراة 1:11) لكن يك صد سال بعد از طوفان يعنى در زمان ياغيگرى «كوشيان بابل»
ص: 407
خداى تعالى بطور خارق عادت زبانها را در هم و مغشوش كرد و روى زمين را با اين خانوادهاى مختلفه و السنۀ متنوعه متأهل گردانيد (قاموس مقدس ص 438).
زبان أصلى حضرت نوح و پسرش سام زبان حضرت آدم أبو البشر و اشخاص قبل از طوفان بوده است (قاموس مقدس ص 440).
محرر اين تفسير گويد: قاموس مزبور در لغت «زبان» مطالب صحيح و سقيم را بهم آميخته كه تشريح و تحقيق آن موكول به فرصت ديگرى است.
بالجمله: از سريانى قديم يعنى زبان نوح كلماتى باقى مانده مانند: (اللّه) (ذريه) (آدم) (حواء) (مرء و مرأة) (نساء) (فردوس) (جهنم) و ساير كلماتى كه مبدأ اشتقاق آنها مختلف فيه است. و پس از تبلبل السنه أقرب زبانها به سريانى قديم همان زبان عربى است (ب).
خوانندگان متذكر باشند كه زبان سريانى فعلى آن سريانى قديم نيست (ب).
اما زبان عبرانى قديم هم در زمان اسارت بنى اسرائيل و انتقال به بابل از بين رفت (قاموس مقدس ص 440) و پادشاه بابل فرمان داد كه به دانيال و همراهانش زبان أهل كلده بياموزند و به آن خط بنويسند و به كلدانى سخن بگويند و حتى اسمهاى آنها را هم تغيير داد: اسم «دانيال» به [بلطشاصر بفتح باء و سكون لام و سكون طاء و شين ألفى و صاد مشدد مفتوح] و اسم «حنينا» به [شد رخ بر وزن جعفر] و اسم «ميشائيل» به [ميشخ بر وزن تيره] و اسم «عزريا» به [عبد نغو بفتح عين و سكون باء و فتح دال و فتح نون و ضم غين و سكون آخر] تبديل شد (كتاب دانيال 1:1-6 به خلاصه).
زبان سريانى بضم سين و شد ياء محتمل است غلط باشد و زبان سريان بدون پسوند «ياء» صحيح باشد آن هم با فتح أول و شد ياء وسط زيرا [الف و نون] علامت نسبت و يا صفت فاعلى است كه اصلش سرى بر وزن شريف است يعنى شريف و بلند و عالى.
ص: 408
تذكر: مى گويند پسوند نسبت و يا صفت فاعلى در فارسى گاهى به الحاق [الف و نون] در آخر كلمه است و اين قاعده مختص زبان فارسى است و ليكن محرر اين تفسير معتقدم كه اين انحصار، اشتباه است و اين قاعده در زبان عربى هم جارى است(1) و شواهد عديده برآن موجود است از جمله: «انسان» كه منسوب و يا صفت «انس» است و «شيطان» كه منسوب و يا صفت «شيط» است و «رحمان» كه منسوب و يا صفت «رحم» است و «رضوان» كه منسوب و يا صفت «رضا» است و «غفران» كه منسوب و يا صفت «غفر» است و «سلطان» كه منسوب و يا صفت «سلط» است و «سلمان» كه منسوب و يا صفت «سلم» است.
وزنهاى فاعول از بقاياى زبان سريانى قديم است مانند:
قاموس، طاووس، ناقوس، ناموس، قابوس، جاموس، فانوس، ثالوث.
قانون، صابون، ماعون، هاوون، [هاون]، هارون، قارون، ناسور، ناقور، باقور، كافور، آشور. غاسول.
وزنهاى فعلوت از بقاياى زبان سريانى قديم است مانند:
صبأوت، جبروت، ملكوت، رغبوت، رحموت، و نيز وزنهاى طالوت، جالوت، هاروت، ماروت، طاغوت، تابوت، ناسوت، لاهوت.
وزنهاى فعلان از بقاياى زبان سريانى قديم است مانند:
غليان، جولان، خفقان، سرطان، رمضان، حيوان، موتان، ضربان، جريان، دوران، عسلان، لمعان، نزوان، هيمان، يرقان، طوفان، نوسان، طيران، سريان، شريان(2)، غطفان.
ص: 409
وزنهاى فاعوله از بقاياى زبان سريانى قديم است مانند:
قاروره، طاحونه، باقوره، صاغوره، باكوره(1).
وزنهاى فعول [بر وزن منصور] از بقاياى زبان سريانى قديم است مانند:
تنور، بلور.
وزنهاى افعيل از بقاياى زبان سريانى قديم است مانند:
ابليس، ادريس، انكيس.
وزنهاى فعليل از بقاياى سريانى قديم است مانند:
برجيس، بلقيس.
نيز ايل و آمين از بقاياى زبان سريانى قديم است.
محرر اين تفسير گويد: أقدم خطوط، خطى است كه أسهل و أقرب به سادگى و طبيعى باشد و در ميان خطوط، خط طبيعى بى تكلف غير از خط شجرى معروف به «سروى» خطى نمى توان يافت.
«سرو» درختى است مستقيم الساق، زيبا. و يك درخت آن را «سروه» مى گويند.
خط ميخى قديم ظاهرا از خط سروى اقتباس شده است.
مسخ غير از تناسخ است و داستان «قرده» يعنى به صورت ميمون شدن أصحاب سبت مذكور در قرآن كريم، داستان «مسخ» است نه «تناسخ».
نامۀ دانشوران در ذيل نام أبو جعفر بن بابويه ملك سيستان، مى نويسد:
وقتى ملك، أبو حيان توحيدى و أبو اسحاق اسفرائينى و جماعتى ديگر از فضلاء و فقهاء و أهل أدب را به نزد خود دعوت نمود و از هر مقوله صحبت در ميان مى آمد از
ص: 410
جمله: صحبت بدينجا كشانيد كه چه گوئيد در اين مطلب كه چون در بين صحبت و حديثى كه در ميان مى آيد شخص عطسه كند، دليل و شاهد گيرند بر صدق آن حديث ؟ تمام علماء و فضلاء كه حضور داشتند ساعتى سر به زير انداختند و گفتند:
«أيها الملك...».
قطب الدين محمّد اشكورى در ذيل اين حكايت اين حديث را از كتاب كافى از أبو عبد اللّه عليه السلام نقل كرده است: «قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله اذا كان الرجل يتحدث بحديث تعطس عاطس فهو شاهد [صدق] يعنى: فرموده است حضرت رسول اللّه صلى الله عليه و آله كه چون مرد حكايت و خبرى نقل كند پس در آن حال كسى عطسه كند شاهد و دليل است بر صدق وى.
و نيز روايت است كه: «قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله تصديق الحديث عند العاطس»...
(نامۀ دانشوران ج 2 ص 725 و 726).
«حصار» [بكسر حاء] يعنى قلعه و بارو و بالشى كه زير پالان شتر نهند (كنز اللغه).
«الحصار» [بكسر الحاء]: الموضع الذى يحصر فيه الانسان (المنجد).
در اين زمان جماعتى كه بصورت أهل فضلند نه به سيرت ايشان، «اكمال الدين» صدوق را «كمال الدين» كردند و كتاب «الملهوف» ابن طاوس را «لهوف» (كتاب نامۀ دانشوران ج 2 ص 164).
دربارۀ قوم لوط گفته شده كه شما كارى پيشۀ خود كرديد كه پيش از شما در جهانها بى سابقه بوده است. مردانتان به لواط و زنانتان به مساحقه پرداختند.
محرر اين تفسير گويد: مراد از بى سابقه بودن هر دو كردار زشت، نه اين است كه بكلى بى سابقه بوده است بلكه دسته جمعى بودن عمل، آنهم أهل چهار شهر،
ص: 411
بى سابقه بوده است.
در ج 1 همين تفسير در تفسير سورۀ بقره آيۀ 49 ص 40 سطر 15 [و در اين نجات شما] غلط و صحيح آن [و در آن نجات شما] است.
قهرمان تعيين خوبى و بدى، «طير» يعنى مرغ بوده بعدها وسائل ديگر نيز براى تعيين هريك به كار رفته و ليكن اينكه اسم «تطير» يعنى اسم مرغ را در عبارت به ميان بياورند، ترك نشده است. بعدها تطير براى بدى غلبه كرده در صورتى كه كلمه دربارۀ هر دو موضوع هم به كار رفته و هم صحيح است.
و اما تفأل و فأل بمعنى خوبى به كار رفته است. در عرف فارسى فأل را دربارۀ خوب و بد هر دو استعمال مى كنند و مى گويند: فأل خوب و فأل بد.
ملاقوا ربهم (سورة البقرة) أى ملاقوا وعد ربهم أو جزاء ربهم و يدل على أن المراد هذا قوله تعالى فى صفة المنافقين: «فاعقبهم نفاقا فى قلوبهم الى يوم يلقونه».
و لا خلاف فى أن المنافق لا يجوز أن يلقى ربه. و جاء فى الحديث من حلف على مال امرء مسلم كاذبا لقى اللّه و هو عليه غضبان. و ليس اللقاء هنا من الرؤية فى شىء (تفسير المجمع ملخصا).
يقول محرر هذا التفسير بأن: لقاء الملك فى الدنيا ميسر للمحب و المنافق و العدو. و الفرق بين هذه اللقاءات أن المحب ينتفع و المنافق و العدو يخسر فكذلك لقاء الرب فعلى هذا لقاء المنافق أو العدو بلامانع. و أما موضوع امكان رؤية الرب أو عدمه فى الآخرة فمبحث آخر. و محل تحريره فى علم الكلام.
«ناموس أكبر» يعنى جبرئيل و كلمه يونانى است (المنجد به ترجمه). در قاموس، قيد أكبر را ندارد و در ضمن معانى «ناموس» مى نويسد: بمعنى جبرئيل است.
ص: 412
محرر اين تفسير گويد: كلمه يونانى نيست و مؤلف منجد به غلط نوشته است كه كلمه يونانى است. و يونانى كى با جبرئيل سروكار داشته ؟! و كلمه از بقاياى زبان سريانى قديم است (رجوع به ص 409).
صاحب المنجد دربارۀ هر كلمه اى كه مأخذش را نمى داند مى نويسد «يونانية».
حضرت حسن عليه السّلام بيمار شد و بيمارى او شدت يافت. فاطمه عليها السلام او را بدوش گرفت و به خدمت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد استغاثه كننده و پناهنده. پس جبرئيل نازل شد و عرض كرد: هر سوره اى از قرآن كه بر تو نازل شده حرف (فاء) دارد و هر فائى از آفتى است غير از سورۀ حمد كه حرف (فاء) ندارد، پس قدحى از آب بخواه و چهل بار برآن آب سورۀ حمد را بخوان سپس آن را بر بيمار بريز كه البته خدا او را شفاء مى دهد، پس چنين كرد در نتيجه، گوئى بسته اى از بند رها شد (كتاب سفينة البحار ج 1 ص 344 به ترجمه).
«بابل» بالسريانية النهر، و كأنهم عنوا بذلك دجلة و الفرات (كتاب تاريخ الحكماء ابن قفطى ص 3).
«ايلاوس» تفسيره الرحيم (تاريخ الحكماء مزبور ص 4).
در اخبار ظهور حضرت ولى عصر (عج) وارد است كه زمين را از «قسط و عدل» پر مى سازد بعد از اينكه از «ظلم و جور» پر شده است.
محرر اين تفسير گويد: تاكنون واقف نشده ام كه كسى متعرض جهت تكرار قسط و عدل - و ظلم و جور شده باشد در صورتى كه ظاهرا احتياجى به تكرار نيست و اين محرر معتقدم كه مراد از «قسط» اعتدال در عقائد است و «ظلم» انحراف در آنهاست. و مراد از «عدل» تعادل در ساير أمور است و «جور» انحراف در آنهاست
ص: 413
(و اللّه العالم) (كتاب حجة بالغة ص 83 باقتباس).
«وَ إِذْ وٰاعَدْنٰا مُوسىٰ أَرْبَعِينَ لَيْلَةً » (سورۀ بقره آيۀ 51) «وَ وٰاعَدْنٰا مُوسىٰ ثَلاٰثِينَ لَيْلَةً وَ أَتْمَمْنٰاهٰا بِعَشْرٍ فَتَمَّ مِيقٰاتُ رَبِّهِ أَرْبَعِينَ لَيْلَةً » (سورۀ أعراف آيه 142). قيل كان الموعد أربعين ليلة فأجمل فى سورة البقرة و فصل هاهنا (مجمع البحرين).
و قوله تعالى: «كُلَّ ذِي ظُفُرٍ» دخل فيه ذوات المناسم من الابل و النعام لأنها كالأظفار لها (قاموس). يعنى داخل كرده است در «كُلَّ ذِي ظُفُرٍ» صاحب أخفاف و مناسم را مثل شتر و ديگر چهار پايان زيراكه سمهاى آنها مانند ناخنند براى آنها (شرح قاموس). «منسم» (بر وزن مجلس) يعنى سپل شتر (شرح قاموس).
«منطيق» زنى است كه با نهالى [بالشى] ازار مى كند كه سرين و كفل خود را بزرگ نشان بدهد (شرح قاموس).
اين دو، دو موضوع است و شخص هشيار بايد در موضوع اول كار كند زيرا موضوع دوم، دين عجائز است نه دين مردم صاحب كمال (نامۀ عارف، شيخ محى الدين بن عربى را كه به امام فخر رازى نوشته است در كتاب كشكول ص 353-355 به بينيد).
پر واضح است كه سحر در شريعت موسوى راه نداشت بلكه شريعت، اشخاصى را كه از سحر مشورت طلبى مى نمودند به شديدترين قصاص ها ممانعت مى نمود... لكن با وجود اينها اين مادۀ فاسد در ميان قوم يهود داخل گرديده قوم بدان معتقد شدند و در وقت حاجت بدان پناه بردند من جمله: شاول و آن زنى كه ساحره بود (اول سموئيل 3:28-20) و سيمون ساحر (أعمال رسولان 9:8 و 10) (قاموس مقدس ص 471).
و من جمله: پيامبر صلى الله عليه و آله را، دختران لبيد بن أعصم يهودى در مدينه سحر
ص: 414
كردند و ليكن مؤثر نيفتاد (تفصيل در ذيل سورۀ فلق از تفسير مجمع البيان).
من كتاب ارشاد القاصد الى أسنى المقاصد(1): لا نزاع فى تحريم عمل السحر.
انما النزاع فى مجرد علمه. و الظاهر إباحته بل قد ذهب بعض النظار الى أنه فرض كفاية لجواز ظهور ساحر يدعى النبوة فيكون فى الأمة من يكشفه و يقطعه. و ايضا نعلم أن منه ما يقتل فيقتل فاعله قصاصا.
و السحر منه حقيقى و منه غير حقيقى و يقال له الأخذ بالعيون و سحرة فرعون أتوا بمجموع الأمرين و قدموا غير الحقيقى و اليه الاشارة بقوله تعالى: «سَحَرُوا أَعْيُنَ اَلنّٰاسِ » (سورۀ أعراف آيۀ 115) ثم أردفوه بالحقيقى و اليه الاشارة بقوله تعالى:
«وَ اِسْتَرْهَبُوهُمْ وَ جٰاؤُ بِسِحْرٍ عَظِيمٍ » (سورۀ أعراف آيۀ 115).
و لما جهلت اسباب السحر لخفائها و تراجمت بها الظنون اختلف الطرق اليها:
1 - فطريق الهند تصفية النفس و تجريدها من الشواغل البدنية بقدر الطاقة البشرية لأنهم يرون أن تلك الآثار انما تصدر عن النفس البشرية.
و متأخرو الفلاسفة يرون رأى الهند.
و طايفة من الأتراك تعمل بعملهم ايضا.
2 - و طريق النبط(2): عمل أشياء مناسبة للغرض المطلوب مضافة الى رقية و دخنة بعزيمة فى وقت مختار. و تلك الأشياء تارة تكون تماثيل و نقوشا و تارة تكون عقدا تعقد و ينفث عليها و تارة كتبا تكتب و تدفن فى الأرض أو تطرح فى الماء أو تعلق فى الهواء أو تحرق بالنار. و تلك الرقية تضرع الى الكواكب الفاعلة للغرض المطلوب و تلك الدخنة عقاقير منسوبة الى تلك الكواكب لاعتقادهم أن تلك الآثار انما تصدر عن الكواكب.
ص: 415
3 - و طريق اليونان: تسخير روحانيات الأفلاك و الكواكب و استنزال قواها بالوقوف لديها و التضرع اليها لاعتقادهم أن هذه الآثار انما تصدر عن روحانيات الأفلاك و الكواكب لا عن أجرامها (و هذا الفرق بينهم و بين الصابئة) و قدماء الفلاسفة تميل الى هذا الرأى.
4 - و طريق العبرانية و القبط و العرب: الاعتماد على ذكر أسماء مجهولة المعانى كأنها اقسام عزائم بترتيب خاص يخاطبون بها حاضرا لاعتقادهم أن هذه الآثار انما تصدر عن الجن و يدعون أن تلك الأقسام تسخر ملائكة قاهرة للجن.
و من الكتاب المذكور: «النيرنجات» اظهار خواص الامتزاجات و نحوها.
و «نيرنج» فارسى معرب و أصله (نورنگ) أى لون جديد.
و النيرنجات ألحقها بعضهم بالسحر بل الحق بعضهم به الأفعال العجيبة المرتبة على سرعة الحركة و خفة اليد - و الحق أن هذا ليس بعلم و انما هو شعبدة لا يليق أن يعد فى العلوم. و بعضهم الحق بالسحر ايضا غرائب الآلات و الأعمال الموضوعة على امتناع الخلاء - و الحق أنه من فروع الهندسة (الكشكول للشيخ البهائى روح اللّه روحه ص 336 و 337).
تعليم و تعلم سحر و كهانت [بكسر كاف و فتح آن] يعنى تسخير جن كه از اقسام سحر است حرام است و قيافه كه مستند قرار داده شود و شعبده حرام است و همه از مكاسب محرمه است.
سحر خواه بوسيلۀ گفتن يا نوشتن يا عمل باشد، حرام است. بستن مرد بر زنش و القاء دشمنى بين زن و شوهر و استخدام جن و ملائكه و استنزال شياطين و احضار روح بوسيلۀ بدن كودك و يا زن(1) براى كشف غائبات، از اقسام سحر است.
و حق، اين است كه سحر أثر حقيقى دارد و آن أمر وجدانى است و مجرد تخييل نيست چنانكه بسيارى گمان كرده اند و تعلم سحر براى جلوگيرى از سحر و يا ابطال سحر مدعى نبوت، جايز است بلكه واجب كفائى است چنانكه صاحب
ص: 416
كتاب دروس گفته است (كتاب متاجر از شرح لمعه ج 1 ص 236 به ترجمه).
ساحر يعنى كسى كه سحر مى كند گرچه حلال نداند محكوم به كشتن است اگر مسلمان باشد. و اگر كافر باشد تعزير مى شود (كتاب حدود از شرح لمعه ج 2 ص 303 به ترجمه).
«غموض» بضم غين و ضم ميم و ضاد نقطه دار يكى از قلاع خيبر است و آن قلعۀ بنى الحقيق [بر وزن رجيل] است. و پيامبر صلى الله عليه و آله صفيه دختر حيى [بر وزن رجيل] بن أخطب را از اين قلعه گرفته و قبلا صفيه زن كنانة بن ربيع بن أبى الحقيق بوده و بعدا بزنى پيامبر صلى الله عليه و آله در آمده (معجم البلدان به ترجمه).
«قموص» (بر وزن قبول) با صاد بى نقطه كوهى است در خيبر كه قلعۀ أبى الحقيق يهودى برآن بوده (معجم البلدان به ترجمه).
در نژاد آريا در هندو ايران، گاو، بسيار مقدس بوده و تاكنون هندوها گاو ماده را مى پرستند (فرهنگ نظام در لغت «گاو»).
اسم حوريه لعبا با باء يك نقطه است نه با ياء دو نقطه.
«نى» حرف نفى است مثل «نا» و «نه». در اين معنى با ياء اعرابى هم درست است. و «نيست» مركب از همين كلمه و لفظ «است» مى باشد (فرهنگ نظام).
جن و أبو طالب و هاشم و عبد المطلب و قريش و قرآن را بغلط جين و أبو طاليب و هاشيم و عبد المطلب و قوريش و قور آن نوشته زيرا به صورتهاى ذيل نوشته است:
Jinn-Abutalib-Hashim-Abdal-Muttalib-Quraish-Quran
ص: 417
سؤال مى كنند كه آيا پيامبر صلى الله عليه و آله در تشهد نماز، بر خود صلوات و نيز سلام مى فرستاده يا نه ؟ جواب اين است كه: البته چنين بوده. و دليل بر اين مطلب آنست كه: عيسى عليه السلام بر خود سلام كرده آنجا كه گفته است: «وَ اَلسَّلاٰمُ عَلَيَّ يَوْمَ وُلِدْتُ وَ يَوْمَ أَمُوتُ وَ يَوْمَ أُبْعَثُ حَيًّا» (سورۀ مريم آيۀ 33).
قال شيخنا البهائى فى كشكوله: المذاهب فى حقيقة «النفس» أعنى ما يشير اليه كل أحد بقوله «أنا» كثيرة - و الدائر منها على الألسنة و المذكورة فى الكتب المشهورة أربعة عشر مذهبا. ثم عد الأقوال الى أن قال: (14) أنها جوهر مجرد عن المادة الجسمانية و عوارض الجسمانية لها تعلق بالبدن تعلق التدبير و التصرف، و الموت هو قطع هذا التعلق. و هذا هو مذهب الحكماء الالهيين و أكابر الصوفية و الاشراقيين و عليه استقر رأى المحققين من المتكلمين كالامام الرازى و الغزالى و المحقق الطوسى و غيرهم من الأعلام. و هو الذى أشارت اليه الكتب السماوية و انطوت عليه الأنباء النبوية و قادت اليه الأمارات الحدسية و المكاشفات الذوقية (سفينة البحار در لغت «أنا»).
در كشكول ص 105 مى نويسد: ليست النفس فى البدن، بل البدن فى النفس لأنها أوسع منه (يعنى روح در بدن نيست بلكه بدن در روح است).
«أرسطوطاليس» يعنى تام الفضيله (تاريخ الحكماء ابن قفطى ص 21).
«تضافروا» على الأمر تظاهروا (قاموس). المنجد نوشته: «تضافروا» على الأمر:
تعاونوا. و نيز نوشته: «تظافر» القوم: «تضافروا» و تعاونوا (ه). در قاموس موضوع دوم را ندارد.
ص: 418
در گوهر شب چراغ ج 2 ص 109 مى نويسد: كلمۀ «متضافر» كه در ألسن علماء فقه و أصول استعمال مى شود به ضاد أخت صاد است و به ظاء مشاله چنانكه در أغلب كتب آورده اند غلط مشهور است. و مرحوم آقاجمال خوانسارى(1) (قدس سره) تصريح باين مطلب فرموده اند در كتب خود (ه).
متآخم(2)
لفظ «متآخم» كه علماى شرع در ظنون استعمال مى كنند بر وزن مناسب است از باب مفاعله و آن به معناى هم حد بودن است كه از تخوم به معناى حدود باشد (گوهر شب چراغ ج 2 ص 101).
فى القاموس: عند ذكر «النفس» [وزان سبب] ما صورته: النفس فى قوله صلى الله عليه و آله لا تسبوا الريح فانها من نفس الرحمن و أجد نفس ربكم من قبل اليمن: اسم وضع موضع المصدر من نفس تنفيسا أى فرج تفريجا. و المعنى أنها تفرج الكرب و تنشر الغيث و تذهب الجدب. و قوله صلى الله عليه و آله من قبل اليمن: المراد ما تيسر له صلى الله عليه و آله من أهل المدينة فانهم يمانون من النصرة و الايواء (الكشكول ص 24).
«يتألهون»: يتعبدون و يعظمون أمر الإله (ذيل ص 312 ج 3 و 4 سيرۀ ابن هشام).
«دانگ» يك جزء از شش جزء چيزى است.
در ميان اعداد از يك تا ده تنها عدد شش داراى سه كسر صحيح است كه نصف صحيح (سه) و ثلث صحيح (دو) و سدس صحيح (يك) دارد. ازاين جهت هر چيز، شش دانگ فرض مى شود تا در تقسيم آسان باشد.
ص: 419
واى بر شما اى كاتبان و فريسيان رياكار! كه قبرهاى أنبياء را بنا مى كنيد و مدفنهاى صادقان را زينت مى دهيد. و مى گوئيد اگر در أيام پدران خود مى بوديم در ريختن خون أنبياء با ايشان شريك نمى شديم. پس بر خود شهادت مى دهيد كه فرزندان قاتلان أنبياء هستيد. پس شما پيمانۀ پدران خود را لبريز كنيد. اى ماران و افعى زادگان! چگونه از عذاب جهنم فرار خواهيد كرد؟! لهذا الحال أنبياء و حكماء و كاتبان نزد شما مى فرستم و بعضى را خواهيد كشت و به دار خواهيد كشيد و بعضى را در كنايس خود تازيانه زده از شهر به شهر خواهيد راند. تا همۀ خونهاى صادقانى كه بر زمين ريخته شد بر شما وارد آيد، از خون هابيل صديق تا خون زكريا ابن برخيا كه او را در ميان هيكل و مذبح كشتيد. هرآينه به شما مى گويم كه اين همه بر اين طايفه خواهد آمد. اى اورشليم! اورشليم! قاتل أنبياء و سنگساركنندۀ مرسلان خود، چند مرتبه خواستم فرزندان ترا جمع كنم مثل مرغى كه جوجه هاى خود را زير بال خود جمع مى كند و نخواستيد. اينك خانۀ شما براى شما ويران گذارده مى شود (انجيل متى 29:23-38).
قرآن كريم در سوره هاى بقره آيات 61 و 91 و آل عمران آيات 21 و 112 و 121 و 181 و نساء آيۀ 154 به موضوع كشتن پيامبران تصريح فرموده.
تذكر: «فريسى» يعنى عزلت گزين و فريسيان يكى از فرق يهودند. و فريسيان در أمور دين پيشواى قوم يهود بودند و همواره با صدوقيان و اسنيان ضديت مى نمودند و همواره در مطالب ظاهريه مباحثه مى نمودند و بارهاى سنگين بر مردم تحميل مى كردند. از طور و طرز فتيله اى كه از براى چراغ سبت مى بايست سوخته شود گفتگو مى داشتند، و يا اينكه مباحثه و مشاجره مى كردند كه آيا خوردن تخمى را كه مرغ در روز شنبه گذارده جايز است يا نه (قاموس مقدس ص 652 و 653 باقتباس).
بهيمۀ خود را با غير جنس آن بجماع وامدار و مزرعۀ خود را به دو قسم تخم
ص: 420
مكار و رخت از دو قسم بافته شده در بر خود مكن (توراة سفر لاويان 19:19).
زمين فلسطين ملك خداوند بوده به هيچ وجه فروخته نبايد بشود (توراة سفر لاويان 23:25 به خلاصه).
«آحاب» در عبرى مركب است از أح، أب [و به عربى أخ، أب] يعنى برادر پدر و به عبارت ديگر عمو [و ازبس دايرۀ زبان عبرى تنگ است لغت خاصى براى عمو ندارد].
هر كلمه اى كه در عبرى مستعمل است و يكى از حروف (ث، خ، ذ، ض، ظ، غ) در آن است عبرى نيست و از لغات ديگر است.
در تفسير مجمع البيان ذيل آيۀ: «تِلْكَ أُمَّةٌ قَدْ خَلَتْ لَهٰا مٰا كَسَبَتْ وَ لَكُمْ مٰا كَسَبْتُمْ وَ لاٰ تُسْئَلُونَ عَمّٰا كٰانُوا يَعْمَلُونَ » [سورۀ بقره آيه هاى 134 و 141] مى نويسد: و فى الآية دلالة على بطلان قول المجبرة ان الأبناء يؤاخذون بذنوب الآباء و ان ذنوب المسلمين تحمل على الكفار، لأن اللّه نفى ذلك.
«رف» بفتح راء و شد فاء و «رفرف» بر وزن جعفر تخته اى كه بر حصۀ بالائى ديوار نصب كنند تا اسباب برآن بگذارند.
«رفرف» سوارى رسول اللّه صلى الله عليه و آله در شب معراج غير از براق. لفظ رفرف عربى است اما معانى بسيار دارد و هيچ كدام با معناى مزبور مناسبت ندارد بغير از اينكه بگوئيم:
در عربى رفرف (با فتح آخر) فعل است بمعنى مرغ بال زد و گويا رفرف فارسى محرف و مجاز از همان است، چه آنكه سوارى رسول اللّه صلى الله عليه و آله در شب معراج بال هم داشته
ص: 421
است (فرهنگ نظام به اقتباس و خلاصه).
اسكندر و منذر بن ماء السماء، ذو القرنين لقب داشتند. اولى بجهت كثرت تصرف زمين يا اولى و دومى براى داشتن دو دسته موى تافتۀ بافته كه در دو سوى سرشان بود.
و على بن أبي طالب، «ذو القرنين» است زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلّم به او فرموده: «ان لك فى الجنة بيتا(1) و انك لذو قرنيها» يعنى براى تو خانه اى [يا گنجى] است در بهشت و البته تو صاحب دو طرف بهشت و پادشاه و بزرگ بهشتى. يا صاحب دو طرف امت هستى (ارجاع ضمير به امت بمناسبت كلام است). يا صاحب دو كوه بزرگ بهشتى: يكى حسن و ديگرى حسين (رضوان اللّه عليهما). يا «ذو القرنين» است از براى دو زخم كه در دو سوى سر آن حضرت بود: يكى از عمرو بن عبد ود و ديگرى از ابن ملجم (لعنه اللّه) و اين أخير أصح است (قاموس به ترجمه).
علماء يهود و نصارى كار قصه پردازى و مهمل گوئى را به آنجا رسانيدند كه أغلب دانشمندان از فرط بيچارگى تمام داستان آدم و حواء و ابليس و كار آفرينش را با دلو و طناب تأويل، به چاه تأويلات بردند و آنها كه در انكار جسور و بى باك بودند أساسا منكر شدند و لذا در كتب اروپائى و تراجم غير اروپائى كه جيره خوار مكتب اروپائى هستند عهدهائى براى زندگانى بشر قائل شده اند و أول او را غارنشين و بى سواد و بى اطلاع از همه چيز و غير قادر بر تكلم و كتابت دانسته اند و بعد بتدريج او را از غار بدر آورده اند و تكلم او را مانند اطفال يك حرفى گفته اند و رفته رفته دو حرفى و به مرور دهور سه حرفى و بالاتر برده اند و عين اين مطالب در كتابهاى كلاسيك مدارس، معمول و رايج و مصرح است.
«صهيون» يعنى كوه پرآفتاب يا خشك. گاهى از أوقات مقصود از اين اسم
ص: 422
تمام شهر أورشليم مى باشد أما غالبا قصد، از كوه جنوب غربى شهر مذكور است...
(قاموس مقدس). صهيونيسم از همين لغت است.
(بقيه رجوع به ص 321 ج 1 مقدمۀ همين تفسير).
«كنعان» يعنى حليم و بردبار و آن اسم پسر چهارم حام است (توراة سفر تكوين 6:10 و أول كتاب تواريخ أيام 8:1) و زمين كنعان همان زمينى را گويند كه ذريۀ كنعان در آنجا سكونت گزيدند و از جانب خدا به بنى اسرائيل داده شد (توراة سفر خروج 4:6 و سفر لاويان 38:25). حدود أصلى كنعان از طرف شمال از طريق حمات به شمال لبنان و از طرف مشرق دشت سوريه و دشت العرب به طرف جنوب لكن از طرف مغرب تماما به ساحل درياى متوسط امتداد نمى يافت زيرا فلسطينيان در آن باقى بودند (توراة سفر تكوين 15:10 و كتاب صفنيا 5:2).
[فلسطينيان را كريتيان ناميده اند].
و پس از آنكه اراضى كنعان بتوسط بنى اسرائيل مفتوح شد نام كنعان به [زمين اسرائيل] (أول سموئيل 19:13) و [زمين مقدس] (زكريا 12:2) و [زمين موعود] (رساله به عبرانيان 9:11) و [زمين عبرانيان] (توراة سفر تكوين 15:40) مبدل گرديد.
قبل از آنكه يوشع زمين كنعان را فتح كند اقوام و طوائف بسيارى در آنجا سكنى داشتند.
تارح بقصد آن اراضى حركت كرد لكن به آنجا نرسيد (توراة سفر تكوين 11:
31). و ابراهيم در آنجا سكونت گزيد و وعدۀ ملكيت آن به او داده شد (توراة سفر تكوين 5:12 و 8 و غيره). ازآن پس اسحاق و يعقوب و أولاده در آن سكنى گزيدند (توراة سفر تكوين 26: و 45) و به علت قحطى، يعقوب و اتباعش كنعان را ترك كردند و به مصر رفتند و سكونت گزيدند. بعدا موسى در صدد تصرف آنجا بر آمد كه جاسوسان فرستاد (توراة سفر اعداد 2:13).
ص: 423
و موسى از وادى أردن آنجا را ملاحظه نمود (توراة سفر تثنيه 1:34-5).
بعد از آن يوشع بن نون آنجا را مفتوح ساخت (كتاب يوشع 23:11) و بحكم قرعه در ميان أسباط دوازده گانه تقسيم نمود (كتاب يوشع 7:13). (قاموس مقدس به خلاصه در لغت «كنعان»). (ص 321 ج 1 مقدمۀ همين تفسير ديده شود).
«مرابع» «جمع» «مربع» (بر وزن جعفر) بارانهاى بهار و منزلهاى بهارى. «مراتع» جمع «مرتع» (بر وزن جعفر) يعنى چراگاهها.
آيۀ: «انما وليكم اللّه و رسوله و الذين آمنوا... را دو گونه ترجمه مى توان كرد: جز اين نيست كه كارساز شما خداست و پيامبر او و... و نيز مى توان ترجمه كرد كه: جز اين نيست كه كارساز شما خدا و پيامبر او و... است.
بالجمله: نمونۀ هر دو گونه ترجمه در اين تفسير ديده مى شود.
المنجد لغت «مسخره» را بغلط در مادۀ (م، س، خ) ذكر كرده است.
«نجاشى» بفتح و كسر نون مخففا و مشددا [به چهار وجه] لقب پادشاه حبشه است. و كلمه معرب «نيوجستى» است بزبان حبشه و معنى آن پادشاه است (المنجد به ترجمه).
«مناخ» بضم ميم جاى خوابيدن شتر است (شرح قاموس) و نيز محل اقامت است... (المنجد).
«ظالمين» در قرآن كريم گاهى بمعنى مشركين است و گاهى بمعنى ستمكاران است گرچه مى توان گفت در همۀ موارد بمعنى ستمكاران است كه حد اعلاى ستم، شرك است.
در تفسير مجمع البيان معانى يهود، يهودى، نصارى، صابئين را بيان كرده و در خاتمه دربارۀ صابئين مى نويسد: و الفقهاء بأجمعهم يجيزون أخذا الجزية منهم. و عندنا لا يجوز ذلك لأنهم ليسوا بأهل كتاب.
و العنصرى ثقيلا أو خفيفا *** بجنب الأفلاك بدا طفيفا
بل جعل القوم أولو الفطانة *** عناصرا كحجر المثانة
تفصيل در ذيل [غرر فى توحيد اله العالم] در منظومۀ حاج ملا هادى سبزوارى (قدس سره).
محرر اين تفسير گويد: اين تشبيه، تشبيه مطلوبى نيست و در فرصت ديگرى بحث خواهيم كرد.
يك روز از هفته بنام روز «سبت» [روز شنبه] براى آسايش و راحتى، تعطيل است (توراة...).
«سال سبت»، سال آزادى مى باشد (توراة سفر تثنيه 10:31) كه سال هفتم است از هر هفت سال. و مى بايست از فلاحت زمين دست كشيد، و محصول خود روى آن را براى فقراء و غرباء و مرغان و حيوانات صحراء گذاشت (توراة سفر لاويان 1:25-7).
مقصود از اين مطلب: 1 - تقويت يافتن زمين است 2 - محافظت نمودن حيوانات
ص: 425
است 3 - تربيت نمودن قوم است كه بر خداى قادر مطلق توكل كامل داشته باشند.
أما بايد دانست كه در آن سال قوم را سزاوار بود كه صيد نمايند و مگس عسل را تربيت كنند و گله و رمۀ خود را بچرانند و خانه و ابنيۀ خود را مرمت نمايند و با يكديگر تجارت كنند و كمال سعى را در محافظت اين سال به كار برند (توراة سفر تثنيه 10:31-13) و قرضها را ديگر نبايد مطالبه كنند (توراة سفر تثنيه 1:15-11) (قاموس مقدس).
بنظر محرر اين تفسير كلمۀ «يوبيل» مركب است از: «يو» به عبارت ديگر «يهوه» و از «بيل» يعنى سال انفكاك به عبارت ديگر سال انفكاك خدا: [فك بنده ها و فك رهنها] (ه).
يوبيل سالى است كه بعد از هفت هفت هاى سال يعنى بعد از سال چهل و نهم مى آيد كه سال پنجاهم است(1).
هر سال هفتم براى راحت زمين است و سال «يوبيل» براى استراحت عام است (ه).
و براى خود هفت سبت سالها به شمار يعنى هفت در هفت سال. و مدت هفت سبت سالها براى تو چهل و نه سال خواهد بود. و در روز دهم از ماه هفتم در روز كفاره، كرناى بلندآواز را بگردان در تمامى زمين خود كرنا را بگردان. سال پنجاهم را تقديس نمائيد و در زمين(2) براى جميع ساكنانش آزادى را اعلان كنيد.
اين براى شما «يوبيل» خواهد بود و هركس از شما به ملك خود برگردد و هركس از شما به قبيلۀ خود برگردد. اين سال زراعت مكنيد و حاصل خود روى آن را مچينيد و انگورهاى مو پازش ناكردۀ آن را مچينيد، محصول آن را در مزرعه بخوريد...
(توراة سفر لاويان 8:25-55).
ص: 426
زمين به فروش ابدى نرود زيرا زمين از آن من است و شما نزد من غريب و مهمان هستيد (توراة سفر لاويان 23:25).
بنى اسرائيل غلام من مى باشند كه ايشان را از زمين مصر بيرون آوردم، من يهوه خداى شما هستم (توراة سفر لاويان 55:25).
در قاموس مقدس مى نويسد: بعضى را عقيده آنست كه «يوبيل» عملا نگاه داشته نمى شد بلكه قولا بود.
محرر اين تفسير گويد: در شريعت موسوى پنجاه سال به پنجاه سال بردگان بايد آزاد بشوند و رهنها فك بشود و قرضها گذاشته شود و بسا كه عمر كسى سال «يوبيل» را درك نكند. و ليكن در دين اسلام در ماه رمضان هر سال، أحكام سال «يوبيل» بايد اجراء شود.
در سال 250 تن گندم و حبوب ديگر از: جو، عدس، نخود در آغاز فروردين.
هدر مى رود () تومان.
در روز در يك شهر 4 هزار كيلو گوشت براى مصرف سگهاى تجملى هدر مى رود () تومان.
و ليكن اگر محمل ضعيفى براى سبزه توان يافت به هيچ وجه براى سگها محملى نتوان يافت.
«قل...» (سورۀ زمر آيۀ 53) يعنى اى بندگان من!... نكته را درياب.
«الناس...» يعنى مردم مسلطاند بر اموالشان كدام أموال ؟ اموالى كه انتساب آن در دست متصرف محرز باشد - نكته را درياب.
هرجا كلمات مار و مارى و... را ديديم خواه در ألقاب نصارى و خواه در غير
ص: 427
آن، نبايستى به سراغ «مهرپرستى» يعنى آفتاب پرستى عهد قديم برويم. بلكه بايد بسراغ «مرء» و (مرد) و «مرأة» (زن) كه زبان سريانى قديم است برويم.
در المنجد، ج 2 «نمرود» بكسر نون مشكول شده و به ترجمه مى نويسد: وى پادشاه كلدانيان است و او پسر كوش بن حام است. ذكر او در كتابهاى عرب آمده. گفته اند كه: وى دشمن ابراهيم بوده. و شهرت باين نام براى حرص او در شكار بوده (ه).
«نمرود» يعنى قوى و او نمرود بن كوش بن حام بن نوح است (توراة سفر تكوين 8:10 و 9) شخصى دلير و شكارى بود و جبار روى زمين يعنى قهرمان و فرمانفرماى زمين و بانى شهر بابل مى باشد (توراة سفر تكوين 10:10) و بابل تا مدتى زمين نمرود خوانده مى شد (ميكاه 6:5) (قاموس مقدس).
در تفسير مجمع البيان در سورۀ يوسف در تفسير: «فلما دخلوا عليه... المتصدقين» (آيۀ 88) از أبى عبد اللّه عليه السلام نقل كرده كه: يعقوب عليه السلام نامه اى به مصر نوشته. و در اين نامه ابراهيم خليل الرحمن عليه السلام را صاحب نمرود خوانده و تصريح كرده كه نمرود آتش برافروخته كه ابراهيم را بسوزاند، و آتش سرد و سلامت شده (ه).
و حاج شيخ عباس محدث قمى در كتاب مفاتيح الجنان در ص 57 و در ملحقات دوم در ص 774 در ضمن دعاء نماز حضرت امام حسين عليه السلام نقل كرده كه: [و أطفأت نار نمرود عن خليلك ابراهيم فجعلتها بردا و سلاما] يعنى و خاموش كردى آتش نمرود را از خليلت ابراهيم و آن را سرد و سلامت ساختى.
محرر اين تفسير گويد: عهد نمرود مزبور با عهد حضرت ابراهيم عليه السلام سازگار نيست. پس شايد «نمرود» لقب بوده مانند: قيصر، كسرى، فرعون. و باين مناسبت سلسلۀ نمارده مى گويند يعنى نمروديان.
«نمرود» بالضم من الجبابرة معروف (قاموس و مجمع البحرين).
در توراة سفر تكوين 16:22 اسحاق را پسر يگانه ابراهيم عليه السلام و «ذبيح» خوانده در
ص: 428
صورتى كه اسحاق بعد از اسماعيل عليه السلام متولد شده پس اسحاق يكى از پسران دوگانه است نه يگانه و اسماعيل «ذبيح» بوده و در آن هنگام يگانه.
ارتكاب اين تحريف براى اين است كه افتخار «ذبيح» بودن را بنام اسحاق كنند و بگويند اسماعيل عليه السلام ذبيح نبوده.
... اسماعيل در صحراى فاران ساكن شد (توراة سفر تكوين 21:21).
«فاران» كلمۀ عبرانى معرب است. و آن از أسماء مكه است. اسمش در توراة آمده. بقولى اسم كوههاى مكه است. ابن ماكولا أبو بكر نصر بن قاسم بن قضاعۀ قضاعى فارانى اسكندرانى گفته: شنيدم كه فارانى نسبت است به كوههاى فاران و آن كوههاى حجاز است.
و در توراة است(1) «يهوه» از سيناء آمد، و از ساعير(2) برايشان طلوع نمود، و از جبل فاران درخشان گرديد(3) آمدن خدا از سيناء سخن گفتن او با موسى عليه السلام است و اشراقش از ساعير كه مراد كوههاى فلسطين است فرستادن انجيل بر عيسى است و درخشيدنش از كوههاى فاران فرستادن قرآن بر محمد صلى الله عليه و آله است.
«فاران» نيز نام قريه اى است از نواحى صغد (بضم صاد) از توابع سمرقند...
(معجم البلدان به ترجمه).
در مورد عهد بستن عبارت «قطع عهد» در توراة به كار رفته و آن عبارت است از
ص: 429
كارى كه در وقت عهد بستن مى كردند زيراكه در آن وقت كه عهد مى بستند گاو جوانى را به دو قطعه منقسم مى كردند: پاره اى را در اين طرف و پارۀ ديگر را در طرف ديگر گذاشته ازآن پس از ميان آنها عبور مى نمودند (توراة سفر تكوين 15:
10 و 18 و ارميا 18:34).
«جبل النور» همان جبل حراء است.
تمام اديان موجود و كيشهاى حاضر روى زمين، مردم را دعوت به خارج از خود انسان مى كنند و وسائل ظاهرى را از: پول و تجمل و أتباع نشان مى دهند و به رخ ديگران مى كشند غير از دين اسلام كه انسان را «دعوت» به داخل خود انسان مى كند.
و قرآن كريم از آغاز تا انجام قرآن كريم اين نكته را مانند رشتۀ سبحه (تسبيح) امتداد داده مانند: أولو الألباب، يعقلون، يذكرون، يتذكرون، يعلمون، يفقهون و...
در سور قصار كه اين گونه عبارات نيست سياق كلام سور بر همين پى و شالوده(1) استوار شده است.
«صرح» (بر وزن وقت) يعنى قصر و هر بناء بلند خواه قصر و خواه غير آن. و از تفسير برمى آيد كه صرح فرعون تابوتى بوده كه در هواء بالا مى رفته است (تفصيل در كتاب مجمع البحرين).
اسم «صرح» در چهار مورد از قرآن كريم وارد است: 1 و 2 - در سورۀ نمل (آيۀ 44) در داستان سليمان 3 - در سورۀ قصص (آيۀ 38) 4 - در سورۀ مؤمن (آيۀ 36) در داستان فرعون.
بيضاوى در تفسير خود در سورۀ مؤمن گفته: شايد مراد از «صرح» بناء رصد
ص: 430
در جاى بلندى باشد براى رصد ستارگان كه اسباب سماوى است كه بر أحوال زمينى دلالت مى كند، پس فرعون، از اين راه خواسته دريابد كه آيا خدائى، موسى را فرستاده يا قول موسى بى أساس است.
و فى «الفقيه» الذى يخرج من الإحليل أربعة: «المنى» و هو الماء الغليظ الدافق الذى يوجب الغسل. و «المذى» [بالذال المعجمة] و هو ما يخرج قبل المنى.
و «الوذى» [بالذال المعجمة] و هو ما يخرج بعد المنى على أثره. و «الودى» [بالدال المهملة] و هو الذى يخرج على أثر البول. ليس فى شىء من ذلك غسل و لا وضوء (كتاب مجمع البحرين در لغت «منا»).
يعنى خروج منى موجب غسل است و خروج سه تاى بقيه نه موجب غسل است و نه موجب وضوء.
«منى» بفتح ميم و كسر نون و شد ياء است و با تخفيف ياء لغتى است (مجمع البحرين در لغت «منا»).
«مذى» بر وزن وقت و بفتح ميم و كسر ذال با شد ياء و تخفيف آن و أشهر بر وزن وقت پس از آن با كسر ذال نقطه دار و تشديد و سپس با تخفيف است، و آن آب رقيقى است كه هنگام بازى و بوسيدن و نظر كردن، بى جهندگى و سستى خارج مى شود و آن در زنان بيشتر است (مجمع البحرين در لغت «مذا»).
«وذى» بر وزن وقت و بر وزن طريق آبى است كه عقب انزال منى خارج مى شود (مجمع البحرين در لغت «وذا»).
«ودى» بر وزن وقت و بر وزن طريق و گفته شده اين أخير أصح و أفصح است، يعنى رطوبت چسبنده اى كه بعد از بول خارج مى شود (مجمع البحرين در لغت «ودا»).
علماء قديم ما علم حكمت را بر دو قسم قرار دادند:
أول حكمت عملى كه علم أخلاق باشد.
ص: 431
دوم: حكمت نظرى [فكرى].
حكمت عملى سه قسم است:
اگر تعلق به فرد دارد تهذيب أخلاق است.
و اگر تعلق به يك خانواده دارد تدبير منزل است.
و اگر تعلق به يك ملك دارد سياست مدن است.
حكمت نظرى [فكرى]:
اگر بحث از چيزهائى كند كه در ذهن و خارج هر دو محتاج به ماده است حكمت طبيعى است.
و اگر بحث از چيزهائى كند كه در ذهن و خارج محتاج به ماده نيست حكمت الهى است.
و اگر بحث از چيزهائى كند كه در ذهن محتاج به ماده نيست و در خارج هست حكمت رياضى است، مثل: علم حساب و هندسه و هيئت و موسيقى و غير آنها.
چون بردن چيزهائى كه در خارج محتاج به ماده است بدون ماده در ذهن، رنج بردن است ازاين جهت رياضى ناميده شده. از رياضت بمعنى رنج بردن (فرهنگ نظام اقتباسا).
«يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلرُّوحِ ، قُلِ اَلرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي وَ مٰا أُوتِيتُمْ مِنَ اَلْعِلْمِ إِلاّٰ قَلِيلاً» .
بعضى خيال مى كنند كه جواب سؤال داده نشده و ليكن چنين نيست و جواب، صريحا داده شده و آن به اين گونه است كه مى فرمايد:
اى پيامبر! دربارۀ حقيقت روح از تو پرسش مى كنند، تو در جواب بگو:
پيدايش روح مجرد، به صرف فرمان ربوبى انجام مى شود يعنى گوهر مجرد از مقدار و ماده به محض توجه هويدا مى گردد و يك فرمان پروردگار مرا بيش لازم ندارد.
و بهرۀ شما از اين دانش جز اندكى نيست.
به عبارت ديگر وجود روح، فورى است، ديگر حالت منتظره ندارد زيرا مجرد از مقدار و ماده است، پس در طول زمان واقع نمى شود. [اين گونه موجودات
ص: 432
را موجودات عالم أمر مى گويند] برخلاف موجودات مادى كه چون در دايرۀ حركت محصورند ناچار در طول زمان موجود مى شوند [اين گونه موجودات را موجودات عالم خلق مى گويند].
«وَ مٰا أَمْرُنٰا إِلاّٰ وٰاحِدَةٌ كَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ» (سورۀ قمر آيۀ 50) «أَلاٰ لَهُ اَلْخَلْقُ وَ اَلْأَمْرُ» (سورۀ أعراف آيۀ 54).
براى ايضاح اين دوعالم، آدمى هم دو گونه نظر دارد: كارهائى كه فورا انجام مى دهد مانند ديدن يك چيز، و كارهائى كه بتدريج انجام مى دهد مانند كارهائى كه صرف وقت لازم دارد.
«ماترياليسم» MateriaLisme يعنى مكتب يا دستگاه فلسفى كه برداشت آن از طبيعت است و به خلاصه مى گويد: هرآنچه هست ماده است.
«ايده آليسم» IdeaLisme يعنى مكتب يا دكترين فلسفى اى كه معتقد است دنياى خارج از ذهن واقعيت ندارد.
طبيعيون يعنى ماترياليستها مى گويند: ماده بر قوه مقدم است، تا مغز نباشد فكر كجاست ؟ الهيون يعنى ايده آليستها مى گويند: قوه مقدم بر ماده است تا فكر نباشد هندسۀ مغز را چه كسى ترسيم مى كند؟ ديگرى در جواب هر دو دسته مى گويد كه: هيچ كدام بر ديگرى مقدم نيست.
محرر اين تفسير گويد: هر چيز كه از حد خود گذشت عكس العمل پيدا مى كند (: الشىء اذا جاوز حده انعكس الى ضده) چون مهملات الهيون غير مسلمان از حد گذشت، تبديل شد به انكار هرچه غير ماده است. و ليكن پذيرش اين عقيده هم تجاوز از حد است.
أما اسلام قوۀ قاهره اى دارد كه ما فوق سطح ماده و سطح قوه و تخيل و فرضيات قرار گرفته و به عبارت ديگر مى گويد: موجودات عالم بعضى بر أساس ماده است و بعضى بر أساس ما فوق ماده است و هر دو موضوع را بايد مورد مطالعه و مداقه و عمل قرار داد.
ص: 433
و براى تقريب [احتياج به أمر مادى و أمر ما فوق ماده] به ذهن دو مثل زده مى شود و آن اين است كه: «ماده» جا لازم دارد و هر موضوع مادى كه جائى را اشغال كرد چيز ديگرى نمى تواند در آن جايگزين شود مگر بعد از رفتن مادۀ قبلى. و به خلاصه دو موضوع مادى در يك جا قرار نمى گيرد. و بعلاوه، «ماده» تراوش و زايش آن حدى محدود دارد. اين چيست كه مغز آدمى اين همه أمور و علوم را در خود جاى داده بى اينكه علمى مزاحم علم ديگر باشد. و اين چيست كه آدمى هرچه سخن مى گويد مخزن و منبع آن تمام نمى شود. پس اسلام مى گويد: هم بايد با مغز مادى كار داشت و هم با آثار ما فوق مادۀ آن و هكذا در ساير موضوعات.
ميرداماد (قدس سره) به شيخ بهائى (قدس سره) اين رباعى را نوشت:
اى سر ره حقيقت! اى كان سخا! *** در مشكل اين حرف جوابى فرما
گوئى كه خدا بود و دگر هيچ نبود *** چون هيچ نبود پس كجا بود خدا؟
شيخ در جواب مير اين رباعى را نوشت:
اى صاحب مسئله! تو بشنو از ما *** تحقيق بدان كه لامكان است خدا
خواهى كه ترا كشف شود اين معنى *** جان در تن تو بگو كجا دارد جا؟
(كتاب روضات الجنات در شرح أحوال شيخ بهائى).
حاج ملا حسن نائينى در كتاب گوهر شب چراغ ج 1 ص 188 و 189 بعد از نقل مطلب مزبور، جواب شيخ را اشتباه دانسته به خلاصه آنكه سؤال مير از مكان خدا نيست بلكه مراد مير اين است كه هرگاه خداى خالق، مخلوق نداشته باشد، «خدائى» كه صفت اضافى است چگونه درست در مى آيد؟ و بعد حاجى جواب رد به شيخ داده به اين گونه:
اى شيخ! مراد سيد از لفظ كجا *** نبود طلب فهم در اينجا از جا
حاشا ز هشش بلكه مراد آنكه اگر *** جز او نبدى نبد خدائيش به جا
محرر اين تفسير گويد: در كتاب رباعيات بابا أفضل، رباعى شانزدهم آن
ص: 434
چنين ثبت شده:
هم سر حقيقتى و هم كان سخا *** دارم سخنى ولى جوابش فرما
گويند خدا بود و دگر هيچ نبود *** چون هيچ نبود پس كجا بود خدا؟
و رباعى ششم آن چنين ثبت شده:
اى صاحب اين مسئله! بشنو از ما *** ميدان بيقين كه لا مكان است خدا
خواهى كه ترا كشف شود اين معنى *** جان در بدنت ببين كجا دارد جا
على هذا، اشعار نه از مير است و نه از شيخ بلكه از بابا أفضل است كه قدمت عهد دارد بر همۀ اشخاص مزبور.
ضمنا بنظر مى رسد كه حاجى مطلب را در نيافته و علاوه صحيح مصراع چهارم جواب، چنين باشد: «جان بى تن تو بگو كجا دارد جا» يا «جان» بى بدنت ببين كجا دارد جا».
كليۀ مخلوقات در هزارۀ هفتم نيستند كه توراة و توراتيان تنگ چشم مى گويند.
بلكه تاريخ خلقت از حوصلۀ حساب ما بيرون است و لذا قرآن كريم تاريخ براى آن نگذارده است.
«معجزه» جمعش معجزات است. و آن أمر خارق عادت است كه بشر از آوردن بمثل آن عاجز است (المنجد به ترجمه). بشر عادى از آوردن آن عاجز است (ب).
تذكر: خرق عادت يك مسئله است و خرق طبيعت مسئله ديگر.
محرر اين تفسير گويد: سنتهاى الهى همان طبيعت هاى مقرره است و خدا همين گونه كه مى تواند عادت مقرر را خرق و پاره كند به همين گونه مى تواند طبيعت و سنت خود را خرق و پاره كند. زيرا هر دو مسئله، قرار دادى است كه خود او كرده است، همان گونه كه بشر، موتور را رو به جلو و عقب هر دو مى برد و عقربك ساعت را رو به پيش و پس هر دو مى كشد، زيرا هر دو قرار داد خود سازندۀ آن است.
ص: 435
«دوارج» جمع «دارجه» است. گفته مى شود: قبيلۀ دارجه» يعنى قبيله اى كه منقرض شده و عقبى براى آن باقى نمانده است (كتاب نسب قريش ذيل ص 329 به ترجمه).
آيۀ: «فِيهِ شِفٰاءٌ لِلنّٰاسِ » را چنين بايد معنى كرد: در عسل شفائى است براى مردم. نه اينكه عسل شفاء است براى مردم.
عسل طبق كتب طبى در تغذيه و امراض جلدى و مداواى بعض مسموميت ها به كار مى رود (تفصيل آن را در كتب طب به بينيد).
فصاحت [بفتح فاء] دربارۀ كلمه و دربارۀ كلام هر دو گفته مى شود پس گفته مى شود: كلمۀ فصيح و كلام فصيح و قصيدۀ فصيح و كاتب فصيح و شاعر فصيح. ولى كلمۀ بليغ گفته نمى شود و كلام بليغ و شخص بليغ گفته مى شود.
فصاحت در كلمه، خالص بودن آن است از تنافر حروف و از غرابت و از مخالفت با قاعدۀ لغوى.
فصاحت در كلام، خالص بودن آن است از ضعف تأليف و از تنافر كلمات و از تعقيد علاوه بر فصاحت كلمات.
فصاحت در متكلم، ملكه اى است كه متكلم توانائى بر تعبير از مقصود بالفظ فصيح داشته باشد.
بلاغت [بفتح باء] در كلام، مطابقت آن با مقتضاى حال است علاوه بر فصاحت كلام.
بسيارى از أوقات، وصف مذكور، «فصاحت» ناميده مى شود همين طور كه «بلاغت» ناميده مى شود.
بلاغت در متكلم، ملكه اى است كه متكلم بوسيلۀ آن قدرت بر تأليف كلام
ص: 436
پس هر بليغى فصيح هست زيرا فصاحت در تعريف بلاغت مأخوذ است ولى هر فصيحى بليغ نيست.
و مرجع بلاغت در كلام، به احتراز از خطاء در تأديۀ معنى مراد است و به تميز كلام فصيح است از غير فصيح زيرا ممكن است كلام مطابق مقتضاى حال باشد و ليكن فصيح نباشد پس در نتيجه بليغ نيست.
آنچه به آن از خطاء در تأديۀ كلام احتراز جسته مى شود علم معانى است.
آنچه به آن از تعقيد معنوى احتراز جسته مى شود علم بيان است.(1)
آنچه به آن وجوه زيبا ساختن كلام شناخته مى شود علم بديع است(2).
پس به خلاصه: علم معانى، علمى است كه بوسيلۀ آن أحوال لفظ عربى شناخته مى شود همان أحوالى كه لفظ با مقتضاى حال مطابقت كند.
و علم بيان، جزئى از علم بلاغت است و آن علمى است كه بوسيلۀ آن ايراد.
معنى واحد بطرق مختلف در وضوح دلالت بر معنى شناخته شود.
و علم بديع، علمى است كه وجوه زيبا ساختن كلام به آن شناخته شود و آن بعد از رعايت مطابقت كلام با مقتضاى حال و بعد از رعايت وضوح دلالت است.
تذكر: كتاب دلائل الاعجاز شيخ عبد القاهر، قسمتى از كتاب مفتاح العلوم سراج - الدين أبو يعقوب يوسف سكاكى، كتاب تلخيص المفتاح محمّد بن عبد الرحمن قزوينى خطيب جامع دمشق، كتاب مطول از محقق تفتازانى همه در تحرير سه رشته علوم مزبور است. و براى درك درجۀ فصاحت و بلاغت قرآن كريم اطلاع بر اين سه رشته علوم
ص: 437
لازم است (طالبان به كتاب متداول «مطول» مراجعه نمايند).
«نزول» در أصل انحطاط از بلندى است.
فرق بين «انزال» و «تنزيل» دربارۀ قرآن و ملائكه اين است كه: تنزيل نازل شدن است بطور دفعة بعد دفعه. و ليكن انزال عام است و شامل دفعة واحده و دفعة بعد دفعه هر دو مى شود. و قرآن كريم دفعة واحده به آسمان دنيا نازل شده سپس دفعة بعد دفعه نازل گرديده. لذا هر دو كلمه بهر دو اعتبار دربارۀ قرآن به كار رفته است.
و «تنزل» مانند نزول است. و دربارۀ أمر دروغ و مفتريات و آنچه از شيطان است فقط به «تنزل» تعبير مى شود (به خلاصه و ترجمه از كتاب مفردات راغب).
«بدعت» بكسر اول و سكون دوم چيز تازه در دين آوردن است كه أصلى در قرآن و سنت ندارد. و جهت ناميدنش به بدعت اين است كه گوينده از خودش چيز تازه آورده است. و از اين مبحث است: سه بار اعضاء وضوء را بقصد وضوء، شستن. كه در حديث آمده كه عاملش بدعت گذارده است يعنى برخلاف سنت رفتار كرده است زيرا آنچه در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله نبوده بدعت است.
بدع بكسر اول و فتح دوم جمع بر بدعت است.
يكى از شارحان حديث گفته است كه: بدعت بر دو قسم است: بدعت هدايت و بدعت ضلالت پس آنچه برخلاف اوامر خدا و رسولش باشد در خور مذمت و انكار است. و آنچه مشمول عموم مورد دعوت از جانب خدا و يا رسولش باشد در خور ستايش است. و آنچه نمونه اش در شرع نباشد مانند نوعى از بخشش و كار خوب، آن چيز از كارهاى پسنديده است و آن برخلاف شرع نيست زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله در پارۀ آن ثواب قرار داده چه آنكه فرموده: هركس سنت حسنه اى را برقرار كند خود مزد كار خود را مى برد با برابر مزد هركسى كه به آن عمل كند: «من سن سنة حسنة كان له أجرها و أجر من عمل بها» و هركس سنتى بد بر قرار كند كيفر آن را مى برد
ص: 438
با برابر كيفر هركسى كه به آن عمل كند: «من سن سنة سيئة كان عليه وزرها و وزر من عمل بها» و سنت بد آنست كه برخلاف چيزى باشد كه خدا و رسولش به آن فرمان داده باشند (كتاب مجمع البحرين به ترجمه).
«بقيع الغرقد» مقبرة أهل المدينة، و هى داخل المدينة (سيرۀ ابن هشام ج و 2 ذيل ص 220).
«غرقد» بر وزن جعفر درختى است كلان يا آن عوسج [بر وزن جعفر](1)است بمعنى درخت خار هرگاه كلان شود و واحد آن «غرقده» است.
و «بقيع» بر وزن أمير جائى است كه در آن بيخهاى درخت است از اقسام درختها.
و «بقيع الغرقد» مى گويند زيراكه جاى روئيدن غرقد است (شرح قاموس).
كلثوم بن الهدم: كان هو أول من توفى من المسلمين بعد مقدمه (ص) المدينة.
لم يلبث الا يسيرا حتى مات (راجع الطبرى، و الروض، و شرح السيرة) (سيرۀ ابن هشام ذيل ص 220 ج 1 و 2).
كلثوم پسر هدم (بر وزن فكر) أول كس از أنصار است كه پس از ورود پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه، وفات يافت (سيرۀ مزبور ج 1 و 2 ص 493).
«حراء» (بكسر الحاء المهملة و المد): جبل بينه و بين مكة نحو ثلاثة اميال، على يسار الذاهب الى منى (سيرۀ ابن هشام ذيل ص 231 ج 1 و 2).
مناف خواستند مناصبى را كه در دست بنى عبد الدار بود از: پرده دارى كعبه و «رفاده»(1)(مالى كه حاجيان به جهت قريش مى آوردند) و لواء (علم لشكر) دارى، و آب دادن به حاج بگيرند، بنى عبد الدار سرباززدند. در نتيجه هر گروهى از بنى عبد مناف كه ايشان قبيلۀ أسد و زهره و تيم (بفتح تاء) بودند بر اين كار قسم مؤكد بستند بر اينكه فرونگذارند و بر نگردند، پس بنى عبد مناف كاسۀ بزرگى پر از عطريات خوش را كه به يكديگر آميخته بود آوردند و دستهاى خود را در آن فروبردند و با يكديگر عهد بستند، پس دستهاى خود را براى تأكيد عهد به كعبه ماليدند. پس اين جماعت به أطياب (بفتح همزه) ناميده شدند.
(پيامبر صلى الله عليه و آله و أمير المؤمنين عليه السلام و أبو بكر از جماعت مطيبين بودند) (شرح قاموس اقتباسا).
«حلف الأحلاف» بنى عبد الدار و هم قسمان ايشان: جمح (بضم جيم و فتح ميم) و مخزوم و عدى بن كعب و سهم بودند كه قسم مؤكد ديگر بستند پس اين جماعت به «أحلاف» (بفتح همزه) ناميده شدند. و أحلاف اسم آن جماعت شده مثل أنصار كه براى أوس و خزرج، اسم شده است (و عمر از أحلاف بود زيرا از قبيلۀ عدى بن كعب بود لذا به عمر، «احلافى» گفته مى شد) (شرح قاموس).
«لعقة الدم» (بفتح لام و عين و قاف هر سه) پنج قبيلۀ: «عبد الدار» و «جمح» و «مخزوم» و «عدى» و «سهم» اند به واسطۀ اينكه با يكديگر قسم خوردند پس شترى كشتند و خون او را ليسيدند يا دستها را به خون او فروبردند (شرح قاموس).
ص: 440
مراد از «حلف الفضول» (بضم فاء و ضاد هر دو) اين است كه: هاشم و زهره و تيماء بر عبد اللّه بن جدعان(1) وارد شدند و با يكديگر قسم خوردند در دفع ظلم و در گرفتن حق مظلوم از ظالم - و جهت تسميه اين است كه قسم خوردند كه نزد كسى فزونى ظلم را باقى نگذارند (قاموس به ترجمه).
أزهرى گفته كه: چند نفر از مردان موسوم به «فضل» قسم خوردند و آنان فضل بن حارث(2) و فضل بن وداعه و فضل بن فضاله بودند پس گفتند: «حلف الفضول» كه جمع فضل باشد مثل سعد و سعود (شرح قاموس).
«عبد اللّه بن جدعان» (بر وزن غفران) بخشنده ئى جوانمرد و معروف بود و بسا كه پيامبر صلى الله عليه و آله به سر سفرۀ او حاضر مى شد و كاسۀ بزرگى داشت كه ازبس بزرگ بود ايستاده و سواره از آن تناول مى كردند. عائشه عرض كرد: يا رسول اللّه! اين وجود و بخشش.
سودى به او مى رساند؟ پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: نه، زيرا يك روز نگفت: «رب اغفر لي خطيئتى يوم الدين»: پروردگارا گناه مرا در روز جزاء بيامرز (قاموس به ترجمه).
«وَ كَذٰلِكَ جَعَلْنٰاكُمْ أُمَّةً وَسَطاً» (سورۀ بقره آيۀ 143)(3)
در بين موجوداتى كه در عالم وجود دارد، بزرگتر و كوچكتر از انسان فراوان است. پس انسان در مرحلۀ بين ستارگان و الكترونها مى باشد. يعنى يك ستاره ميليونها دفعه از انسان بزرگتر، و يك انسان ميليونها مرتبه از الكترونها بزرگتر است، پس مى توان انسان را در حد وسط قرار داد.
ص: 441
در جهان خلقت كرمهاى ريزى وجود دارند كه از «كك» كوچكترند.
نيز در جهان خلقت حيواناتى وجود دارند كه از اين كرمها به مراتب كوچكترند و بنام جانوران يك سلولى در آب زندگانى مى كنند. بسيارى از اين جانوران در اوقيانوسها، درياها، درياچه ها و باطلاقهاى پرآب زندگى مى كنند. در يك قطره شبنم، دهها از اين جانوران شناورند.
در آب گياههاى بسيار ريز مى رويد كه به علفهاى دريائى موسوم است و همين جانوران يك سلولى كه ذكر شد از اين علفها تغذيه مى نمايند.
اين علفها [نباتات] فقط در آب مى رويد و از جانوران يك سلولى به مراتب كوچكتر است، و اجتماع ميليونها از اين علفها رنگ آبى آب را تشكيل مى دهد.
در جهان خلقت موجوداتى يافت مى شود كه ميليونها مرتبه از اين علفهاى دريائى ريزترند، اينها همان ذراتى هستند كه «أتم» ناميده مى شوند و ميليونها از آن تشكيل يك شىء و يا يك موجود زنده را مى دهد.
هر أتم به خودى خود از چيزهاى ديگرى تشكيل شده كه به مراتب از خود أتم كوچكتر مى باشند، و آنها را «الكترونها» «پروتونها» و «نوترونها»(1) مى نامند.
هيچ كس تاكنون آنها را بطور آشكار و دقيق نديده است ولى تصور كرده اند كه به اين شكل باشد [يعنى نقطه ئى (هسته) درون يك شبه دايره كه آن شبه دايره تعدادى شبه دايرۀ ديگر احاطه كرده اند].
بالجمله: كسى حتى به كومك قوى ترين ريزبين ها هم قادر بديدن آنها نخواهد بود. اما در هر جرقۀ برق كه در هواء زده مى شود ميليونها، بيليونها و تريليونها الكترون از ابرى بطرف ابر ديگر و يا بطرف زمين مى جهد.
الكترونها، پروتونها، و نوترونها كوچك ترين چيزهائى هستند كه در عالم وجود دارند [اقتباس از كتاب «فيل و فنجان يا از ستاره تا أتم» ترجمه از أثر (هرمان - د - نينا شنيدر)].
ص: 442
قد انسان در حدود چهار پا است.
قد فيل در حدود 11 پا است.
بلندى يك درخت بلوط 140 پا است.
ارتفاع بلندترين آسمان خراشهاى جهان (امپاير استيت بلدينگ) 1250 پا است كه تقريبا ميل است.
ارتفاع بلندترين كوههاى دنيا (قلۀ اورست) 29000 پا است كه در حدود پنج ميل و نيم مى شود.
قطر كرۀ ماه 2000 ميل است.
قطر كرۀ زمين 8000 ميل است.
قطر خورشيد 860000 ميل است.
بعضى از ستارگان 400 مرتبه از خورشيد بزرگترند.
قد انسان در حدود 4 پا است.
سگ توله ها به اندازه هاى مختلف مى باشند ولى قد سگى كه در اين كتاب عكسش را ديده ايد يك پا است.
قد يك موش از نوك بينى تا انتهاى دمش چهار اينچ مى باشد.
15 عدد كك معمولى را اگر دنبال هم قرار دهيم درازاى آنها به يك اينچ خواهد رسيد.
اگر 75 عدد از كرمهاى آبى ذره بينى را دنبال هم قرار دهيم به طول يك اينچ مى رسد.
طول 1000 علف دريائى در دنبال هم يك اينچ مى شود.
اگرچه أتم داراى اندازه هاى مختلف مى باشد ولى اگر صدميليون از بزرگترين آنها را پشت سر هم قرار دهيم بطول يك اينچ خواهد رسيد.
ص: 443
الكترونها و پروتونها و نوترونها ميليونها دفعه از أتم كوچكتر و ريزترند.
(مدرك چيزهاى بزرگ و كوچك، كتاب فيل و فنجان مزبور است).
قال بعضهم(1) كل سماء بالاضافة الى ما دونها فسماء و بالاضافة الى ما فوقها فأرض إلا السماء العليا فانها سماء بلا أرض و حمل على هذا قوله: «اللّه الذى خلق سبع سماوات و من الأرض مثلهن» و سمى المطر سماء لخروجه منها. قال بعضهم: انما سمى سماء ما لم يقع بالأرض اعتبارا بما تقدم. و سمى النبات سماء اما لكونه من المطر الذى هو سماء و اما لارتفاعه عن الأرض (كتاب مفردات راغب).
يعنى: آسمان گاه در مقابل زمين است و گاه باران و گاهى گياه مراد است.
محرر اين تفسير گويد: گاه به معنى ابر است.
راغب در كتاب مفردات دربارۀ محكم و متشابه قرآن كريم تحقيق دلچسب و مطلوبى نموده است (مراجعه شود). و محرر اين تفسير دربارۀ محكم و متشابه قرآن مى گويم: تمام قرآن محكمات است براى كسى كه تمام قرآن را مى داند يعنى براى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلّم و براى على عليه السلام كه پيامبر صلى الله عليه و آله دربارۀ آن حضرت دعاء كرده است.
و نبايد ترسيد و صريحا گفت كه بقيۀ چهارده معصوم عليهم السلام نيز چنين اند.
از تخت عصمت به پائين، متشابه پيدا مى شود. و در اين سراشيبى، محكم رفته رفته كم مى شود و بهمان نسبت رفته رفته متشابه زياد مى شود تا جائى كه تمام قرآن متشابه مى شود يعنى شخص جاهل عامى كه هيچ كجاى قرآن را نمى داند، همۀ قرآن براى او متشابه است.
«زبور» (بر وزن قبول)... و زبور مخصوص كتاب منزل بر داود عليه السلام شده است.
ص: 444
... بعضى گفته اند: «زبور» اسم كتابى است كه فقط حكمتهاى عقلى در آن است نه أحكام شرعى. و «كتاب» آنست كه هم متضمن حكمتهاى عقلى است و هم أحكام شرعى، و دليل بر اين مطلب اين است كه به هيچ وجه حكم شرعى در زبور داود عليه السلام نيست (كتاب مفردات راغب به ترجمه و خلاصه).
زبور فعلى كه منسوب است به داود عليه السلام از مؤلفين عديده است در عصرهاى متوالى و همۀ آن از داود پيامبر نيست و شماره بندى اى كه فعلا براى آن نموده اند يك صد و پنجاه مزمور است. و زبور فعلى سه دسته است: 1 - وابسته به عبادت است 2 - وابسته به اغانى دينى است 3 - وابسته به مراثى و شكر و مدائح ملكى است.
در كتاب معجم القرآن مى نويسد: اعظم ظاهرة فى المزامير هى الرثاء و هو أقدم انواع الشعر لأنه يثير العاطفة كما أثار عواطف الاسرائيلين ثم جعلت عادة لهم لا عاطفة مثارة لأجل فقدان مجد صهيون (ه).
قاموس مقدس در لغت «مزامير» شرحى دربارۀ زبور و مؤلفين آن نقل كرده است و مى نويسد: «مزامير» اشعار روحانى است كه با آواز محض تمجيد و تقديس حضرت أقدس الهى بتوسط آواز مزمار و نى خوانده مى شد... مزامير أساس و بنياد أغلب سرودهاى مسيحيان است و در عبادت بالانفراد شخصى و هم در عبادت جماعتى كه در تمام جهان به جاآورده آورده مى شود مستعمل بوده و هست...
«تفسير سورآبادى» تفسيرى است به فارسى بر قرآن كه بقول حمد اللّه مستوفى و حاج خليفه در قرن پنجم توسط أبو بكر عتيق بن محمّد هروى سورآبادى تأليف شده.
در تهران تحت طبع است. اين قرآن بزبان درى است (فرهنگ معين).
«تفتازانى» مراد سعد الدين مسعود بن عمر متولد تفتازان در 722 و متوفى در سرخس 797 يا 791 ه. ق است. در 16 سالگى به تصنيف كتب پرداخت.
شرح صرف زنجانى و پس از آن مطول را تأليف كرد و در خوارزم متوطن شد و
ص: 445
مختصر را به رشتۀ تحرير آورد. ملك پير محمّد به اجازۀ أمير تيمور، تفتازانى را به سرخس فرستاد و او سپس به دعوت تيمور به سمرقند رفت و مورد احترام تيمور گرديد.
«تفتازان» بفتح تاء أول دهى است از دهستان قوشخانۀ بخش باج گيران شهرستان قوچان در 72 كيلومترى مغرب باج گيران (فرهنگ معين).
شاخۀ زيتون در بين يونانيان و روميان قديم نشانۀ صلح و دوستى بوده است كه به سوى جهانيان تكان مى داده اند.
محرر اين تفسير گويد: ظاهرا منشأش اين است كه در توراة سفر تكوين 11:8 نوشته كه: نوح عليه السلام كبوتر را از كشتى [در عهد طوفان] دو بار رها كرد و بار دوم «در وقت عصر، كبوتر نزد وى برگشت و اينك برگ زيتون تازه ئى در منقار [داشت]. پس نوح دانست كه آب از روى زمين كم شده است».
آنهائى كه به علوم طبيعى آشنائى دارند مى دانند كه نيروها هيچگاه از بين نمى رود بلكه تغيير جهت مى دهد و به شكل ديگر در مى آيد. چون در شريعت موسوى صورت تراشى و تمثال سازى تحريم شد(1) ملت اسرائيل متوجه موسيقى گرديد.
در شريعت اسلام مجسمه سازى و موسيقى كه تحريم شد ايرانيان مساعى هنرى خود را متوجه: معمارى، شعر، أدبيات، خط، منبت كارى، قلمزنى، كاشى كارى، خاتم سازى، قالى بافى، زيلوبافى(2)، نقره كارى، قلمكارى، مخمل بافى، مينا كارى، كردند.
ص: 446
[رنگهائى كه «هولباين»، «روبنس»، «وان ايك» در پرده هاى نقاشى خود به كار برده اند تحت تأثير رنگهاى پارچه ها و قاليهاى ايرانى قرار گرفته و هنرشناس آلمانى در كتاب «قاليهاى قديم ايران» باين مطلب اقرار كرده].
پس أصول و قواعد يك هنر مى تواند مبناى كار هنر ديگرى باشد و عقب ماندگيهاى گذشتۀ آن را ترميم كند، به همين جهت اگر موسيقى ايران متوقف شد، دورۀ تكامل آن را در رشته هاى ديگر مى توان جست (كتاب هفت نغمۀ چنگ را به بينيد).
«شكر» بر سه قسم است:
1 - شكر قلب و آن تصور نعمت است.
2 - شكر زبان و آن ثناء بر منعم است.
3 - شكر ساير جوارح و اعضاء، و آن مكافات نعمت است بقدر استحقاقش (كتاب مفردات راغب به ترجمه).
«مشاكله» [بفتح كاف] [بين دو چيز مثل هم بودن] در هيئت و صورت است.
«ند» [بكسر نون و شد دال] در جنسيت است. «شبه» [بر وزن سبب] در كيفيت است. و فرمودۀ خدا: «قل كل يعمل على شاكلته» يعنى: هركس برطبق آن سجيه اى كه او را مقيد كرده است، رفتار مى كند. زيرا سلطان سجيه، قاهره بر انسان است و بر همين منوال است فرمودۀ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلّم: «كل ميسر(1) لما خلق له» (كتاب
ص: 447
مفردات راغب در لغت «شكل»).
«شمس» هم به قرص گفته مى شود و هم به نور منتشر از آن يعنى هم به خورشيد و هم به آفتاب (كتاب مفردات راغب باقتباس).
«لا صفر» فرمودۀ پيامبر صلى الله عليه و آله است. چون عروق ممتد از كبد به معده وقتى غذاء (بر وزن كتاب) نبايد اجزاء معده را مى مكد، جهلۀ عرب معتقد بودند كه در شكم، مارى است كه درون را مى گزد، حضرت، اين عقيده را نفى فرمود (كتاب مفردات راغب به ترجمه).
«الصنع» اجادة الفعل... «صنع» [بر وزن قفل] به معنى نيكو انجام دادن كارى است. پس هر «صنعى» «فعل» هست و ليكن هر «فعلى»، «صنع» نيست. و «صنع» به حيوانات و جمادات نسبت داده نمى شود ولى «فعل» نسبت داده مى شود (كتاب مفردات راغب در لغت «صنع»).
«وَ لَكُمْ فِي اَلْقِصٰاصِ حَيٰاةٌ يٰا أُولِي اَلْأَلْبٰابِ » (سورۀ بقره آيۀ 179) اعدام، قانون الهى است نظر آنها كه مى گويند اعدام بايد ترك و لغو شود مردود است.
«مجازات» عبارتست از سلب حق يا حقوقى از افراد و اشخاص و تحميل زحمت و مشقتى به آنها در ازاء عملى كه مرتكب شده اند كه آن عمل در جامعه اى كه آن افراد زيست مى نمايند طبق قوانين آن جامعه جرم و گناه شناخته شده است.
در كشورهائى كه مذهب رسمى آن اسلام است اين نظريه و عقيده كه مجازات «اعدام» بايد مطلقا و بدون هيچ گونه قيد و شرط لغو گردد با احكام و قوانين الهى
ص: 448
مطابقت ندارد و نظريه و عقيدۀ مزبور سخيف و مردود است.
مجازات دو فلسفه دارد:
فلسفۀ أول مجازات جلوگيرى از انتقام جوئى فردى و جلوگيرى از اختلال نظم و انتظامات در جامعه است.
بايد توجه داشت در آن موقع كه جوامع بشرى در حال بربريت زيست مى كردند يعنى در آن زمان كه قانون، اعم از قوانين الهى و عادى بر جوامع حكومت نمى كرد اگر كسى مرتكب قتل مى شد بستگان مقتول با انتقام جوئى معامله به مثل مى كردند و در اين گيرودار چه بسيار اتفاق افتاده كه صدها و هزاران نفر براى يك مورد قتل، قربانى احساسات انتقام جوئى واقع شده اند. جان كلام در اين است كه در جوامع متمدن امروز نيز بسيار ديده شده اگر كسى مرتكب قتل شود و به جهتى از جهات مجازات اعدام دربارۀ او جارى نگردد خانواده و بستگان مقتول همان عملى را كه هزاران هزار سال قبل، جوامع وحشى و در حال بربريت انجام مى دادند انجام داده و جمع كثيرى قربانى برانگيخته شدن احساسات انتقامجوئى شده اند. نتيجه اينكه اگر در برابر جرائمى نظير جرم قتل، مجازات اعدام جارى نگردد جامعه به دوران بربريت رجعت مى نمايد.
اين عقيده كه مجازات اعدام جلوگيرى از وقوع ارتكاب قتل نمى نمايد معقول و منطقى نيست زيرا عقيدۀ مزبور برخلاف طبيعت افراد انسانى است. براى توجيه اين موضوع كافى است در نظر گرفته شود كه هر فرد انسانى ضمن واجد بودن غريزه هاى مختلف، داراى يك غريزۀ «بيم» و نقطۀ مقابل آن «اميد» است. براى هر فرد ميليونها بار پيش آمد كرده و حتى هر روز و هر ساعت پيش مى آيد كه تنها از ترس و توهم وارد شدن ضررى به جان يا مال خود از ارتكاب به آنچه كه بسيار مايل و
ص: 449
راغب است مرتكب شود، خوددارى مى نمايد و بسيار احتياط مى كند كه مبادا عملى از او ناشى شود كه عاقبت آن وارد شدن ضرر و زيانى به جان يا مال او باشد در حالى كه اگر ترس از ضرر و زيان نبود بدون هيچ گونه ملاحظه و انديشه، أعمال بسيارى را با جسارت و تهور هرچه هرچه تمام تر انجام مى داد.
با اين طبيعت كه در نهاد بشر است چگونه مى توان مدعى شد كه اجراء مجازات اعدام دربارۀ كسى كه مرتكب قتل گرديده بى تأثير در جلوگيرى از ارتكاب نظير عملى است كه مجرم مرتكب آن گرديده ؟ به جرأت مى توان گفت كه در برابر هر نفرى كه بر أثر ارتكاب جرمى اعدام مى شود صدها و هزاران نفر از ارتكاب آن جرم مصون و محفوظ مى مانند زيرا ترس از ضرر و زيان به جان و مال، در نهاد بشر است و دورى جستن از مرگ، فطرى او و ترس از مرگ قطعا موجب احتراز از عمل مرگ آور خواهد بود.
اينكه مى گويند: مجرمين بيمار هستند و بايد به معالجۀ آنان پرداخت نه مجازات، به خصوص مجازات اعدام كه از جمله مجازاتهاى بدنى بوده و مخالف با عواطف و احساسات بشرى است و بايد مطلقا لغو شود. چنين به نظر مى رسد كه دارندگان عقيدۀ مزبور بحدى منافع فرد را مورد نظر و رعايت قرار مى دهند كه مصالح جامعه بكلى از نظر آنها ناپديد مى شود. آنها مى گويند: من باب فرض اگرچند نفر جوان قوى هيكل و سالم و تندرست ولى بيكار و بى عار دور هم جمع شوند و با تهيه و تداركات لازم به قريه يا قصبه يا شهرى هجوم برده أهالى و ساكنين آن أماكن را در نيمه شب غافلگير كرده أموال و هستى آنان را غارت كرده با تعرض به نواميس مردم دهها و صدها نفر را مقتول و مجروح و أسير نمايند و موقعى كه مأمورين انتظامى مجرمين را تعقيب مى كنند در برابر مأمورين نيز مقاومت كرده جماعتى از مأمورين را هم تلف كنند و مدتها با متوارى بودن، امنيت و آسايش عامه را مختل سازند و بعدا آن مجرمين صحيح و سالم دستگير شوند، بايد به معالجۀ آنها از لحاظ روانى كه لابد اولين شرط
ص: 450
آن زيستن در يك نقطۀ خوش آب وهوا با فراغت خيال و آسايش حال است پرداخت و نبايد گزندى به آنان رساند و نبايد آنان را اعدام كرد زيرا اعدام از جمله مجازات هاى عهد بربريت است و مطلقا جايز نيست دربارۀ كسى اجراء شود! در حالى كه بنظر مى رسد عقيدۀ مزبور بكلى ناصواب است و عملى شدن آن عقيده، عين بى عدالتى و عين هرج و مرج است كه اين خود از آثار بربريت مى باشد.
هيچ شك و شبهه نيست كه نه تنها اعدام يك فرد انسانى قابل تأسف و موجب تأثر و برانگيخته شدن حس ترحم و عطوفت است بلكه كشتن هر حيوان و جاندارى كم وبيش همان احساسات را در بشر توليد مى نمايد و اين گفتۀ فردوسى طوسى كه مى گويد:
ميازار مورى كه دانه كش است *** كه جان دارد و جان شيرين خوش است
خود أصل قابل توجه و در جاى خود قابل رعايت است. نهايت نمى توان ناديده گرفت كه: أولا فردوسى صحبت از مور نموده نه مار. ثانيا منافع هر فرد در جامعه تحت الشعاع جماعت قرار مى گيرد، از همين رو است كه بشر متمدن امروزى براى صيانت جامعه شب و روز تلاش مى كند و به محض اينكه خطرى متوجه جامعه شود تمام قواى خود را براى دفع شر و خطر به كار مى اندازد تا جائى كه اگر ضرورت اقتضاء كند دست به جنگ مى زند يا به دفاع مى پردازد، با علم و يقين به اين كه حتى هزاران و ميليونها نفر از افراد جامعۀ خود را قربانى خواهد داد و هزاران و ميليونها نفر از طرف متخاصم را به خاك هلاكت خواهد كشيد كه همۀ اين جريان براى حفظ و صيانت جامعه است. در چنين أوضاع و أحوالى بنظر نمى رسد اگر فردى موجب خطر و ضرر و زيان جامعه شود و انتظام جامعه را مختل و آسايش عامه را بهم بزند و طبق قوانين موضوعه در آن جامعه، مجازات او اعدام در نظر گرفته شده باشد؛ وضع و اجراى اين قبيل قوانين، ظالمانه يا مرتجعانه و يا نشانۀ توحش و يا مخالف مصالح و منافع اجتماع باشد (ط: دوشنبه 19 ارديبهشت 1339 به خلاصه و تصرف).
ص: 451
«الخلف» [كقفل] اسم من الأخلاف و هو فى المستقبل، ك «الكذب» فى الماضى (كشكول ص 179).
قال الشيخ بدر الدين محمّد بن مالك: اعلم أن اسم المعنى الصادر عن الأفعال كه «ضرب» [وزان وقت] أو قائم بذاته ك «العلم» ينقسم الى مصدر و اسم مصدر.
فان كان أوله ميم مزيدة (و هى لغير مفاعلة) ك «المضرب» و ال «محمدة» أو كان لغير ثلاثى كالغسل و الوضوء فهو اسم المصدر، و الا فهو المصدر.
حريرى در كتاب درة الغواص گفته كه: لفظ «بين» داخل نمى شود مگر بر مثنى يا مجموع مانند اينكه مى گوئى: خانه بين دو نفر است يا خانه بين برادران است.
و أما فرمودۀ خداى تعالى: «مذبذبين بين ذلك» گرچه ذلك مفرد است و ليكن لفظ آن از دو چيز خبر مى دهد و لذا بعد از آن خدا فرموده: «لا الى هؤلاء و لا الى هؤلاء».
و نظير اين است آيۀ: «لا نفرق بين أحد من رسله» زيرا لفظ «أحد» مستغرق جنس، واقع بر مثنى و مجموع است (كشكول ص 179 به ترجمه).
انسان كه تنها به نزد قاضى رفته، خود مدعى است كه نفس ناطقه يعنى ادراك، خاص به اوست. محكمه اى كه ساير حيوانات، محكوم يا حاكم شوند به پانشده كه معلوم شود انسان در دعوى انحصار نفس ناطقه به خود، صادق است يا كاذب. و ليكن اين اندازه مسلم است كه فرد فرد حيوانات در موضوعات خاصه، از انسان، دراك ترند: مانند احساس وقوع زلزله قبل از وقت، تشخيص دوست و دشمن، دريافت بو، ديدن در شب تار و...
على اى حال: انسان براى حيوانات از «غريزه» سخن مى گويد نه از اراده و اختيار.
ص: 452
در كتاب كافى به روايت حسن(1) از حضرت أبو عبد اللّه عليه السلام روايت كرده كه:
قرآن پيمان نامۀ خداست بسوى خلقش. پس على التحقيق براى مسلمان سزاوار است كه در اين پيمان نامۀ نگاه كند و هر روز پنجاه آيه از آن بخواند (كشكول ص 158 به ترجمه).
قد يقال: أن جمع القرآن لا يسمى تصنيفا(2) اذ الظاهر أن التصنيف ما كان من كلام المصنف. و الجواب أن جمع القرآن اذا لم يكن تصنيفا لما ذكرت من العلة فجمع الحديث ايضا ليس تصنيفا مع أن اطلاق التصنيف على كتب الحديث شايع ذائع (كشكول ص 152).
در كتاب روضۀ كافى به روايت حسن از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده كه:
چون شخص أمر مكروهى را در خواب خود به بيند به پهلوى ديگر بگردد و بخواند:
«انما النجوى من الشيطان ليحزن الذين آمنوا و ليس بضارهم شيئا الا باذن اللّه(3)» سپس بگويد: «عذت بما عاذت به ملائكة اللّه المقربون و أنبياؤه المرسلون و عباده الصالحون من شر ما رأيت و من شر الشيطان الرجيم» (كشكول ص 160 به ترجمه).
«المسافة» البعد (بضم الباء) و أصلها من الشم. كان الدليل اذا كان فى فلاة أخذ التراب فاستافه - أى شمه ليعلم اين هو من بقاع الأرض (كشكول ص 179).
يعنى دليل راه، راه را از بوئيدن خاك مى يافته. و «مسافت» را هم از اين مأخذ گرفته اند و بمعنى دورى استعمال كرده اند.
ص: 453
«حكمت» رسيدن به حق(1) است به علم و عقل پس «حكمت» از خداى تعالى دانستن چيزها و ايجاد آنهاست بر نهايت محكمى. و «حكمت» از انسان شناختن موجودات و انجام خيرات است. و همين معنى است كه به لقمان عنايت شده در فرمودۀ خداى عزّ و جلّ : «و لقد آتينا لقمان الحكمة». پس معناى «حكيم» دربارۀ خدا با معناى «حكيم» دربارۀ غير خدا فرق دارد. و معناى آيۀ: «أ ليس اللّه بأحكم الحاكمين» از همين است. و قرآن را «حكيم» مى گويند زيرا متضمن حكمت است. و بقولى معنى «حكيم» دربارۀ قرآن اين است كه آياتش محكم است. و هر دو معنى صحيح است زيرا هم محكم است و هم مفيد حكمت است (كتاب مفردات راغب به ترجمه و خلاصه).
أور(2) بر وزن نور
أور كلدانيان وطن ابراهيم خليل است (توراة سفر تكوين باب 11).
محل حقيقى «أور كلدانيان» معلوم نبود تا در أواسط قرن نوزدهم ميلادى (هنرى راولين سن) بوسيلۀ خواندن خطوط ميخى و تدقيق در كتيبۀ گنج نامۀ نزديك همدان مسئله را حل كرد يعنى موفق شد خطوط و كتيبه هاى نقطه ئى را كه «أور» در آن واقع شده بود بخواند و خرابه هاى شهر مذكور را كه در بابل سفلى در ساحل غربى فرات در زير شن پنهان شده بود پيدا نمايد.
اين نقاط هرچند تا بعد از جنگ بين المللى يعنى بعد از 1922 حفارى نشده بود ولى از آن زمان تا كنون، شهرى عجيب و تماشائى حفارى و كشف شده است.
تاريخ «أور» به سلطنت پادشاهانى كه در أوائل چهل و سه قرن قبل از ميلاد حكومت داشته اند مى رسد.
اين شهر، پاى تخت آشوريان بوده كه سالها قبل از آنكه كلدانى ها دستى بر بابل اندازند مقر حكمرانى بوده و داراى تمدنى درخشان و قابل ذكر بوده اند.
ص: 454
آنها رب النوع ماه را مى پرستيده اند و برجى شبيه برج بابل (كه در باب يازدهم سفر تكوين توراة وارد شده) براى پرستش آن ساخته بودند. بنابراين، ابراهيم، مرد يك عشيره نبوده كه از وطنش مهاجرت كرده است بلكه تبعۀ ملت متمدنى بوده است (قاموس مقدس).
«عالم» در وصف خدا يعنى كسى كه هيچ چيز بر او پوشيده نيست و اين وصف براى غير خدا صحيح نيست.
«علام الغيوب» اشاره است به اين كه هيچ چيز بر خدا پوشيده نيست.
«فوق كل ذى علم عليم» عليم صيغۀ مبالغه است و مراد از اين آيه يا اين است كه بالادست هر دانشمندى، بسيار دانائى است و يا اين است كه بالادست تمام دانشمندان، خداى بسيار داناست (كتاب مفردات راغب به ترجمه و خلاصه).
«العلو» [كقفل] ضد «السفل» [كقفل] و العلوى [بضم العين و كسر الواو و شد الياء] و «السفلى» [بضم السين و كسر اللام و شد الياء] المنسوب اليهما (كتاب مفردات راغب).
«العماء» السحاب. و «العماء» الجهالة [بفتح الجيم]. و على الثانى حمل بعضهم ما روى أنه قيل: «أين كان ربنا قبل أن خلق السماء و الأرض ؟» قال: «فى عماء تحته عماء، و فوقه عماء». قال: ان ذلك اشارة الى أن تلك حالة تجهل و لا يمكن الوقوف عليها (كتاب مفردات راغب اصبهانى).
اسيران اشخاصى بودند كه در جنگ گرفتار مى شدند و در قديم الأيام ايشان را مثل كسانى كه برحسب عدالت سزاوار مرگ بودند منظور مى داشتند. لذا با ايشان به طورى رفتار مى نمودند كه مشرف به هلاكت باشند چنانكه بر گردنهاى ايشان راه
ص: 455
مى رفتند. و گاهى به غلامى مى فروختند. و گاهى چشمهاى ايشان را مى كندند.
و گاهى انگشتان ابهام دست و پاى ايشان را مى بريدند. و محض تزيين و تحسين ظفر كننده ايشان را دسته دسته برهنه نموده در حضور خود مى راندند. و خيلى از أوقات ايشان را به ريسمان و يا زنجير كشيده و يا مى كشتند. و رومانيان اسراء را زنده بر لاشۀ أموات مى بستند كه چون مرده متعفن شود هلاك شوند (قاموس مقدس به خلاصه).
اسلام براى رعايت أسير مقرراتى وضع نمود و عملا در تعليم و تربيت اسراء كوشيد و آنان را به دين و علم رهبرى كرد و در لباس و خوراك و تعليم و تربيت آنان مواظبت نمود مانند: سلمان و بلال و... و در سورۀ دهر از قرآن كريم مشروح است كه أمير المؤمنين و فاطمه و حسنين عليه السلام و «فضه»، خادمۀ ايشان پس از دو روز روزه و افطار با آب، غذاى شب سوم خود را به أسير دادند و خود براى سومين بار با آب افطار كردند.(1)
ما از كار معصومين كه مقام ديگر دارند مى گذريم و در زندگى ديگران مطالعه مى كنيم از جمله: مهران مجوسى غلام أبو محمّد عبد اللّه بن معاوية بن عبد اللّه بن جعفر بن أبى طالب عليه السلام كه اسلام آورد و سرسلسلۀ فرزندانى شد كه از بين آنها حافظ أبو نعيم اصبهانى و عارف مولى محمّد تقى مجلسى و علامه مولى محمّد باقر مجلسى و علماء ديگر بوجود آمدند (تفصيل در كتاب حجة بالغه از اين محرر).
ياقوت حموى صاحب كتابهاى معجم الأدباء و معجم البلدان غلام بوده است و هزاران نفر ديگر از علماء و بزرگان.
«صلوات» جمع بر «صلاة» بر وزن سلام است يعنى: 1 - دعاها 2 - رحمتها 3 - نمازها 4 - درود بر پيغمبر به جملۀ: «اللهم صل على محمّد و آل محمّد» - در اين معنى در واحد و جمع هر دو استعمال مى شود (فرهنگ نظام).
ص: 456
به اعتقاد فرقۀ سنى اسلام، ده تن از صحابه بودند كه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم در حق ايشان بشارت دخول در بهشت دادند و ايشان على و أبو بكر و عمر و عثمان و زبير و طلحه و سعد و سعيد و أبو عبيده و عبد الرحمن بن عوف بودند (فرهنگ نظام).
در مجمع البحرين دراين باره در لغت «عشر» شعرى گفته:
زبير و طلح و ابن عوف و عامر *** و سعدان و الصهران و الختنان
محرر اين تفسير گويد: اين ده نفر به بهشت بشارت داده شده اند. گوئى بعضى بهشت دنيوى و بعضى بهشت اخروى را اختيار كرده اند. [رياست، شهرت و سرشناس شدن] بهشت دنيوى است.
«أب» يعنى پدر و هركس كه سبب ايجاد چيزى يا اصلاح آن يا ظهور آن باشد...
و ازاين جهت روايت شده كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلّم به على فرمود: «أنا و أنت أبوا هذه الأمة»:
من و تو دو پدر اين امت هستيم. و به همين اشاره فرموده كه: «كل سبب و نسب منقطع يوم القيامة الا سببى و نسبى»: هر پيوند سببى و نسبى در روز قيامت گسسته است مگر پيوند سبب و نسب من (كتاب مفردات راغب در لغت «أبا» به ترجمه).
خوارج به «شراة» بر وزن سلام ناميده شده اند زيرا خود را با آيات: «و من الناس من يشرى نفسه ابتغاء مرضات اللّه» و نيز «ان اللّه اشترى...» تأويل مى كردند (كتاب مفردات راغب در لغت «شرى» به ترجمه).
در توراة سفر تكوين اسمى از افكندن ابراهيم در آتش و نجات يافتن او برده نشده است در صورتى كه اين حادثه در تاريخ نبوت و زندگانى آن حضرت مهم بوده است.
ولى در كتب مذهبى يهود اين حادثه ذكر شده. و آثار تاريخى قديم، وقوع آن را نشان مى دهد زيرا در نواحى (بابل) شهر «بورسيبا» كه اكنون «برس» ناميده مى شود واقع و بسيار
ص: 457
قديم است. و آثار و منقولات بابل قديم وقوع بلبلۀ زبانها را در آن شهر تقويت مى كند.
بلكه كلمۀ بورسيبا در زبان آشورى به معنى برج لغات است. و از اين بالاتر آنست كه در سال 1845 ميلادى بر أثر كارش خرابه هاى برج بورسيبا، نوشته هائى بدست آمد كه بانى () أول ملوك بوده و بين بخت نصّر و آن پادشاه بانى، چهل و دو زمان فاصله است.
و هم اكنون در بورسيبا آثار بسيار قديم واقع است كه به «ابراهيم خليل» معروف است. و در محلى كه مى گويند: (نمرود)، (ابراهيم) را در آتش انداخته است گنبدى موجود است. و اين گنبد بر بالاى تل بزرگ سياه خاكسترى است كه معروف است و خاكستر به مرور زمان كهنه شده.
و اگر كسى بگويد: اين خاكستر در أثر آتش فشانى به اين جا ريخته شده است مى گوئيم:
1 - آتش بايد از كوه و يا زمين بلند و يا گود بيرون بيايد و در اينجا هيچ أثرى از محل آتش فشانى نيست و تلى از خاكستر دستى بر روى زمين بوجود آمده است.
2 - اگر آتش فشانى مربوط به ما قبل طوفان باشد بايد أثر آن از بين رفته باشد و اگر بعد از آن باشد بايستى در تاريخ ثبت شده باشد.
3 - بين طوفان و عمران بورسيبا فاصلۀ بسيار مختصرى است و در اين صورت چگونه بورسيبا را كه در اطراف محل آتش فشانى است عمران نموده و هياكل در آن بنا كرده اند؟!
بابليها عمدا اين خاكستر را جلو هياكل أصنام باقى گذارده اند تا از اين خدمتى كه به بتان كرده اند تذكار باشد و چشم دشمنان بت را به حساب بيندازد و بتان هم با ديدن اين خدمت شايان، نظر عنايت خود را از پرستندگان خود دريغ ندارند.
يكى از علماء مغرض مسيحى حادثۀ آتش ابراهيم را انكار كرده است ولى
ص: 458
آيا او چه جوابى دارد در برابر حادثۀ آتش دانيال كه خود به آن اقرار دارد و تفصيل آن به خلاصه چنين است:
(كتاب دانيال نبى باب 3 ديده مى شود)(1).
«كِتٰابَهُ وَرٰاءَ ظَهْرِهِ » (2)
قوله: «من قبل أن نطمس وجوها» منهم من قال عنى ذلك فى الدنيا و هو أن يصير على وجوهم الشعر فتصير صورهم كصورة القردة و الكلاب. و منهم من قال ذلك هو فى الآخرة اشارة الى ما قال: «و أما من أوتى كتابه وراء ظهره» و هو أن تصير عيونهم فى قفاهم. و قيل معناه يردهم عن الهداية الى الضلالة كقوله: «و أضله اللّه على علم و ختم على سمعه و قلبه» و قيل عنى بالوجوه، الأعيان و الرؤساء، و معناه نجعل رؤسائهم أذنابا و ذلك اعظم سبب البوار (كتاب مفردات راغب در لغت «طمس»).
«الطوفان» كل حادثة تحيط بالانسان و على ذلك قوله: «فأرسلنا عليهم الطوفان».
و صار متعارفا فى الماء المتناهى فى الكثرة لاجل أن الحادثة التى نالت قوم نوح كانت ماء (كتاب مفردات راغب): يعنى «طوفان» مخصوص به آب نيست.
نفى «طاقت» گاه به معنى دشوار بودن است و گاه به معنى نفى قدرت است. و در آيات قرآن معنى أول اراده شده است (كتاب مفردات راغب به ترجمه و خلاصه).
«ظل» يعنى سايه اعم است از فىء (بر وزن وقت). فىء فقط به جائى گفته مى شود كه آفتاب از آنجا زائل شده (كتاب مفردات راغب به ترجمه).
«ان المتقين فى ظلال» أى فى عزة و مناع (كتاب مفردات راغب).
ص: 459
يكى از حكماء گفته: «ظلم» بر سه قسم است: 1 - ظلم بين انسان و بين خداى تعالى است و اعظم آن كفر و شرك و نفاق است 2 - ظلم بين انسان و بين مردم است 3 - ظلم بين انسان و بين خود او است. و مرجع هر سه در حقيقت، ظلم به نفس است (كتاب مفردات راغب به ترجمه و خلاصه).
البحر دريا(1)
در قرآن كريم اهميت دريا چند بار تذكر داده شده است. نمونه اى از محصولات دريا بقرار ذيل است:
1 - آب كه در تلطيف هواء و بارندگى و بالنتيجه تكثير محصولات، نقش أساسى دارد.
2 - آب براى نوشيدن و براى زراعت با اقدام به شيرين كردن آن.
3 - آب براى علاج بعض امراض.
4 - انواع مختلف ماهى از جمله: ماهى سفيد و از جمله: ماهى قزل آلا و از جمله: ماهى خاويار و خاويار. در حدود دو سوم ماهى خاويار و نيمى از خاويار ايران به روسيه و بقيه به امريكا و اروپا حمل مى شود.
5 - علف دريائى كه براى تغذيۀ حيوانات مفيد است.
6 - نفت زير دريا.
7 - نوعى آرد كه از ماهى خشك كرده تهيه مى شود و پروتئين فراوان دارد و مؤسسۀ كشاورزى و غذائى سازمان ملل متحد و مؤسسۀ يونسكو مصرف آن را تصويب نموده اند. اين آرد را از يك قسم ماهى خرد تهيه مى كنند كه بو و طعم ماهى هم ندارد و براى تغذيۀ افراد كم بضاعت مورد استفاده است.
تذكر: آب دريا داراى مقادير هنگفتى مواد غذائى است و مخصوصا مواد أزتى و قندى. اين طريق استفاده غير از صيد ماهى است. اين موجودات ذره بينى دريائى
ص: 460
عبارتند از نباتات بدوى كه جسمشان داراى يك سلول است، در حقيقت جسم اين موجودات دريائى صددرصد غذاست و مهم تر آنكه در مدت 24 ساعت دو برابر مى شوند و حال آنكه مدتها وقت لازم است تا يك دانه گندم دو دانه شود و يا يك گوسفند مضاعف گردد. دستگاه تهيۀ اين مادۀ غذائى تكميل نيست. در سواحل كشور ونزوئلا چنين محصولى از دريا گرفته مى شود و غذاى حاصل از آن را به بيماران جذامى مى دهند.
هر بيمار جذامى روزى نيم كيلو گرام از اين غذاء مى خورد و چون داراى مقدار هنگفتى پروتئين و ويتامين هاى «آ» و «ب» مى باشد در تقويت مزاج و معالجۀ بيمارى مؤثر افتاده است. ضمن صيد موجودات ذره بينى دريا بايد دقت كامل شود تا موجودات زهرى وارد صيد نشود و ليكن موجودات مسموم كننده به مقدار بسيار كمى است و خوشبختانه طريقۀ جدا كردن آن دشوار نيست (كتاب مأموريت براى وطنم را به بينيد).
8 - كشتى رانى براى رفع نيازمنديهاى بشر.
9 - صيد مرواريد.
10 - مرجان.
11 - يسر.
12 - كشكول.
تذكرات: الف: در تفسير بيضاوى در سورۀ فاطر [ملائكه] در ضمن زيور مستخرج از دريا، لؤلؤ و ياقوت و مرجان را اسم برده است. در صورتى كه ياقوت دريائى نيست.
«ياقوت» گوهرى است از جنس سنگ كه به شش رنگ: سرخ و زرد و سياه و سفيد و سبز و كبود مى شود و كانش در جزيرۀ سرانديب هند و بعضى جاهاى افريقاست و هريك از شش رنگ مذكور داراى اصنافى است.
«ياقوت» را، قاموس، معرب «يا كند» فارسى گفته است ولى صاحب فرهنگ نظام مى گويد: «ياقوت» عربى است و با «يا كند» از يك ريشه است. و محرر اين تفسير،
ص: 461
«ياقوت» را سريانى قديم و از بقاياى زبان آدم أبو البشر عليه السلام مى دانم. و دراين باره قبلا بحث كرده ام.
ب: «مرواريد» دانه هاى سفيد براق است كه از بدن يك قسم ماهى صدفى مسمى به «صدف» مى گيرند و از جواهر گران بهاست و نامهاى ديگرش «در» [بضم دال و شد راء] و «لؤلؤ» است (فرهنگ نظام).
ج: «مرجان» در المنجد به ترجمه دو معنى براى آن كرده يكى مرواريد كوچك و ديگرى ريشه هاى سرخ كه از دريا مانند پنجۀ دست مى رويد.
در فرهنگ نظام در معنى دوم مرجان مى نويسد: الفاظ ديگرش [در زبان فارسى] «بسد»(1) و «بيجاده»(2) است. و معنى دوم را فارسى گفته و مى گويد:
اكنون معنى فارسى در عربى هم استعمال مى شود.
د: «يسر» (كه در ص 19 گذشت).
ه: «كشكول». در فرهنگ نظام مى نويسد: كشكول پوست نارجيل دريائى است كه در جزائر نزديك به خط استواء بعمل مى آيد، شبيه به كشتى است با رنگ سياه دو طرف لب آن را سوراخ كرده زنجير يا ريسمان مى بندند تا بشود بدست آويخت و كاسۀ گدائى درويشان است. وقتى كه بر درخت است دو كشكول بهم چسبيده است و در ميان، مغز نارجيل است. و لفظ آن مركب از كش مخفف كرشن به معنى سياه (3) و كول بمعنى ساحل است و معنى مجموع، چيز سياه حاصل شده از ساحل درياست (ه).
«كش» بمعنى كشيدن و «كول» دوش و كتف است و اين معنى با گدائى كننده
ص: 462
هست (برهان قاطع).
كشكول، از آرامى «كنش كل» (بضم أول و كسر دوم و ضم چهارم) يعنى جامع كل شىء است (تفسير الألفاظ الدخيلة فى اللغة العربية مع ذكر أصلها بحروفه از طوبيا عنبسى حلبى بستانى - رجوع به ص 136 مقدمۀ ج 1 برهان قاطع بقلم دكتر معين).
كشكول: مخفف كشتى و كول است يعنى شبه كشتى محمول بر دوش (محرر اين تفسير).
«بحار الأنوار» كتابى است از مجلسى مشتمل بر پانزده جزء. و آن مانند دائرة المعارف دينى است. در ايران به چاپ سنگى رسيده (1883) (المنجد به ترجمه).
محرر اين تفسير گويد: كتاب بحار الأنوار از علامۀ مجلسى طى 25 مجلد است و با افزودن جلد اضافى بقيۀ جلد پانزدهم طى 26 مجلد ضخيم نيم ورقى است.
ساعت غفلت دوتاست:
الف: از غايب شدن خورشيد تا غايب شدن شفق (شفق يعنى روشنى در أول شب).
ب: از طلوع فجر است تا طلوع خورشيد.
و در حديث آمده كه: ابليس (لعنه اللّه) لشكرهاى شب خود را در حين غايب شدن خورشيد و [لشكرهاى روز خود را] در حين طلوع آن پراكنده مى سازد، پس خدا را در اين دو ساعت ياد كنيد و به خدا پناه بگيريد از شر ابليس و لشكرهاى او. و كودكان خود را در اين دو ساعت تعويذ كنيد زيرا اين دو ساعت، ساعت غفلت است (مجمع البحرين در لغت «غفل» به ترجمه). محرر اين تفسير گويد: مراد ار «ساعت» ساعت مصطلح نيست بلكه مراد، وقت است
فرق بين «هبه» و «بذل» اين است كه: هبه محتاج است به قبول، و آن
ص: 463
اكتساب است و واجب نيست اكتساب براى حج. ولى «بذل» محتاج به قبول نيست، پس اكتساب نيست (كتاب شرائع الاسلام در حج).
فرق بين صناعة [صناعت بكسر صاد كه پيشۀ صانع و كار كن است] و حرفه فرق بين «صناعة» و «حرفه» اين است كه: صناعة، ملكه اى است كه از تمرين بر كارى حاصل مى شود مثل: نويسندگى، دوزندگى و غير آن. و حرفه أمرى است كه كسب مى شود از اشيائى كه به تمرين محتاج نيست مثل هيزم كشى (كتاب مدارك به ترجمه و خلاصه).
صناعة بفتح صاد و كسر آن است و به قولى صناعة بفتح صاد در محسوسات و صناعة بكسر صاد در معانى استعمال مى شود (المنجد به ترجمه).
«حرفه» بكسر حاء بمعنى صناعة و بمعنى طريقۀ كسب است (المنجد به ترجمه).
سوره هاى مصدر به حروف مقطعه همه مكى است غير از دو سورۀ: بقره و آل عمران كه مدنى است (تفسير استاد شيخ محمود شلتوت ص 61 به ترجمه).
محرر اين تفسير گويد: اين حروف مقطعه رمز است بين خدا و پيامبرش و مفتاح رمز در دست پيامبر است و أوصياء بعد از او. البته دستگاه عظيم آفرينش بى رمز و بى مفتاح نخواهد بود. دولتها هم كه رمز و مفتاح درست كرده اند از همان دستگاه استفاده كرده اند. مثنوى در دفتر چهارم ذيل عنوان (هجرت ابراهيم أدهم) مى گويد:
نالۀ سرنا و تهديد دهل *** چيزكى ماند بدان ناقور كل
دربارۀ معنى اين حروف مقطعه متكلمين و مفسرين مباحثى دارند كه استاد شيخ شلتوت در ص 61-65 از تفسير خود اشاره كرده و در كتب ديگر نيز توان يافت.
و ليكن محرر اين تفسير معتقد است كه: حل اين رموز در خور أفهام عام نيست:
ميان عاشق و معشوق رمزى است *** چه داند آنكه أشتر مى چراند
ص: 464
منافقين در مدينه پيدا شده اند و در مكه نبوده اند و لذا در آيات و سور مكى سخنى از آنان در ميان نيست (تفسير أسناد شيخ شلتوت ص 77 به ترجمه).
«حواريون» جمع حوارى [بفتح حاء و كسر راء و شد ياء] است و حوارى براى عيسى عليه السلام همچون أنصارى براى محمّد صلى الله عليه و آله است. و أصل «حوارى» در لغت بمعنى سفيد رنگ است. و عرب، زنان شهرى را «حواريات» [بشد ياء] مى نامد براى سفيد رنگ بودن و پاك بودن آنان از سياهى زنان صحرانشين كه پوست بدنشان از آفتاب سياه شده. سپس «حوارى» استعمال شده براى پاك و خالص [در غير رنگ].
و به همين معنى بر خلصاء عيسى كه دلهاشان از كفر و نفاق صافى بوده، و براى يارى و تقويت او خالص شده اند و مبادرت به ايمان به او كرده اند «حوارى» گفته شده.
و در انجيلها باسم «تلاميذ» يعنى شاگردان ذكر شده اند، و اما قرآن پنج بار آنان را.
باسم «حواريين» ذكر كرده است، رجوع به سورۀ آل عمران (آيۀ 52) و سورۀ مائده (آيۀ 114 نيز آيۀ 115) و سورۀ صف (آيۀ 14 دوبار) (تفسير استاد شيخ شلتوت ص 272 و 273 به ترجمه و اقتباس).
استعمال لفظ «حوريه» بر يك جنس ماده برحسب قاعده درست نيست و صحيح آن در مفرد «حوراء» و در جمع «حور» است مگر آنكه انسان ماده اى را در زيبائى به حور بهشتى نسبت بدهيم و از جمع بودن آن چشم بپوشيم (گوهر شب چراغ ج 1 ص 179 باقتباس).
«حور» در زبان فارسى واحد استعمال مى شود و ازاين جهت به حوران و حورها جمع بسته مى شود (شيخ سعدى گفته):
حوران بهشتى را دوزخ بود أعراف *** از دوزخيان پرس كه أعراف بهشت است
«حور العين» يعنى زنان بهشتى فراخ چشم (فرهنگ نظام به خلاصه).
ص: 465
محرر اين تفسير گويد: افزودن الف و لام غلط است و صحيح آن «حور عين» است (حور بر وزن نور و عين بر وزن شير است يعنى سفيد پوستان سيه چشمان) (ه).
«حوراء» يعنى زن سفيد پوست و سياه و سفيد چشم كه سياهى و سفيديش در غايت كمال باشد (كنز اللغه).
«حوارى» گاز رو سفيد پوست و يارى كننده و بصدق دل تصديق نبى كننده است و از اينجاست قول نبى صلى الله عليه و آله: «الزبير عمى و حوارى أمتى» (كنز اللغه).
«حور» سيه چشمان و سپيد پوستان (كنز اللغه).
قصصى كه در قرآن كريم ذكر شده و در كتب يهود و نصارى نيست، يا بوده و از قلم افتاده و يا پنهان كرده اند و يا در كتابهائى است كه بعنوان «أبو كريفا» حذف كرده اند و يا أساسا لازم نيست همۀ قصص مذكور در قرآن كريم در كتب يهود و نصارى موجود باشد، چه بسا موضوعات كه در قرآن هست و در كتب يهود و نصارى نيست. و قرآن، كه كپيه نيست (استاد شيخ محمّد عبده و استاد شيخ شلتوت - رجوع به تفسير شلتوت ص 281 باقتباس).
قصص قرآن تخيل نيست و همۀ قضاياى مذكور در آن مطابق با واقع است و ليكن ناظر در قصص بايد عارف به لغت عرب و دقائق آن باشد (تفسير استاد شيخ شلتوت ص 283 و 284 به خلاصه).
مريض تيمم مى كند، مسافر هم تيمم مى كند [گرچه آب در دسترس او باشد]، فاقد آب تيمم مى كند. و هريك اسباب مستقل و مبيح تيمم است (استاد شيخ محمّد عبده و استاد رشيد رضا و استاد شيخ شلتوت - رجوع به تفسير شلتوت ص 330-340).
«تقوى» امتثال اوامر و اجتناب نواهى نيست بلكه معنى قلبى است كه بوسيلۀ
ص: 466
آن اراده هاى انسانى در ملكوت عظمت الهى فانى شود، و آن معنى باعث بر امتثال اوامر و اجتناب نواهى است (تفسير استاد شيخ شلتوت ص 355 و 356 به ترجمه و خلاصه).
با ملاحظۀ سورۀ أنعام، تحريم و تحليل، حق بشر نيست (تفسير استاد شيخ شلتوت ص 395).
امام فخر رازى به ترجمه گفته: أصوليون گفته اند: «سورۀ أنعام» به دو نوع از فضيلت مخصوص است يك: دفعة واحده نازل شده. دو: هفتاد هزار فرشته آن را مشايعت كرده اند. سپس گفته: سبب اين امتياز براى آن است كه: سورۀ أنعام مشتمل است بر دلائل توحيد و عدل و نبوت و معاد و ابطال مذاهب مبطلين و ملحدين (تفصيل در تفسير استاد شيخ شلتوت ص 402).
محرر اين تفسير گويد: غير از سورۀ أنعام باز هم سوره هائى هست كه دفعة واحده نازل شده است. و از كجا كه سوره هاى ديگر را فرشتگان مشايعت نكرده باشند.
در معاصى اى كه نفس به آنها رغبت دارد، در آيات قرآن كريم از نزديك شدن به آن نهى شده مانند: مال يتيم، فواحش، درخت بهشتى [مذكور در داستان آدم و حواء]، مسجد الحرام [حكم، نسبت به مشركين است]، نماز در حالت مستى، زنا، زنان حايض. و دربارۀ ساير محرمات عين عمل محرم ذكر شده و عبارت نزديك شدن به آن، ذكر نشده است (تفسير استاد شيخ شلتوت ص 440-443 به ترجمه و خلاصه).
هركس حق را از ترس مردم و يا طمع در مردم كتمان كند، ملعون است.
هركس حكم خدا را براى رغبت به آنچه در دست مردم است يا بجهت طمع در آنان تحريف يا تبديل يا سوء تأويل كند، ملعون است.
هركس نزد حكم منصوص توقف كند و مواهب خود را در تطبيق قواعد تشريعيه
ص: 467
بر امورى كه تازه رخ مى دهد به كار نبرد و بگويد: آنچه را أوائل گفته اند ما را بس است، و به آنكه گمان مى كند كه شريعت از أحكام آنچه در جهان رخ مى دهد قاصر است مجال بدهد، براى طعن در شريعت و أحكام آن چنين كس در حكم كتمان كنندۀ حق است كه ملعون است (تفسير استاد شيخ شلتوت ص 453 به ترجمه و خلاصه).
بيست و نه سوره به حروف تهجى آغاز شده است (تفسير استاد شلتوت ص 458 به ترجمه).
«سورۀ أعراف» اولين سورۀ طويل است از قرآن كه نازل شده، و أطول سور مكى است، و اولين سوره اى است كه تفصيل قصص أنبياء با امتهاشان در آن ذكر شده است (تفسير استاد شيخ شلتوت ص 458 به ترجمه).
«لا الشمس ينبغى لها أن تدرك القمر» يعنى آفتاب را نسزد كه ماه را جذب كند و هلاك نمايد.
توراة و نيز انجيل با صرف نظر از ملحقات انجيل يعنى أعمال رسولان و رسائل ملحقه به أعمال رسولان، صراحت دارد كه دعوت اين دو پيامبر خاص بنى اسرائيل بوده است.
از سورۀ نازعات از قرآن كريم و موارد ديگر برمى آيد كه موسى عليه السلام مأمور دعوت فرعون و فرعونيان هم بوده.
ممكن است بگوئيم: دعوت فرعون و أتباع بالأصاله نبوده و بالتبع يعنى براى استخلاص بنى اسرائيل بوده است. بالجمله عموميت دعوت اين دو پيامبر محتاج به بررسى است.
و عموميت دعوت اين دو پيامبر، دربارۀ توحيد و دربارۀ مژده بظهور پيامبر جهانى و عالمى [كه مبعوث بر كافۀ خلايق است] قادح در اختصاص آنان به امت
ص: 468
بنى اسرائيل نيست. و در هر حال أحكام و دستورات آنان خاص امت بنى اسرائيل است.
ضمنا: بايد دانست عمل پولس كه دعوت عيسوى را تعميم داده، سند و حجت نيست زيرا پولس از نزد خود بى دستور، دعوتى آغاز كرده و سخن وى رسميت ندارد.
بالجمله: دعوت حضرت آدم أبو البشر عليه السلام جهانى بوده و پس از آن حضرت نوح عليه السلام و بعد از آن حضرت ابراهيم عليه السلام دعوتشان جهانى بوده و پس از آن حضرت، محمّد مصطفى صلى الله عليه و آله دعوتش جهانى و عالمى است كه تا يوم القيام ادامه دارد.
و استظهار شديد پيامبر صلى الله عليه و آله در مكه (طبق سور و آيات مكى) و در مدينه (طبق سور و آيات مدنى) به ابراهيم عليه السلام اين نظريه را تأييد مى نمايد كه دعوت موسى و عيسى عليهما السلام قومى بوده و جهانى نبوده است.
«ان اللّه...» سورۀ نحل آيۀ 90: «العدل» هو المساواة فى المكافأة: ان خيرا فخير و إن شرا فشر. و «الاحسان» أن يقابل الخير بأكثر منه و الشر بأقل منه (كتاب مفردات راغب در لغت «عدل»).
قيل: «يعرب هو أول من نقل السريانية (بضم السين) الى العربية فسمى باسم فعله (كتاب مفردات راغب در لغت «عرب»).
محرر اين تفسير گويد: تعبير راغب به كلمۀ «قيل» براى اين است كه: اين قول را يعنى اينكه يعرب أول ناقل زبان سريانى به زبان عربى باشد - نه پسنديده است زيرا انتقال از زبانى به زبان ديگر سالها وقت و شخصهاى مؤثر لازم دارد.
«تاريخ» لغت عربى است و ريشۀ آن (ا - ر - خ) است و اسم فاعل آن مؤرخ با همزه است. لفظ «تاريخ» در عربى و «يرحا» در سريانى بمعنى ماه و «يرح» در عبرانى بمعنى ماه و «سهر» در سريانى بمعنى ماه و «شهر» در عربى بمعنى ماه و «ساهور» در عربى بمعنى ماه و يا غلاف آن است كه بالتمام دلالت دارد بر اينكه اقوام سريانى قديم و عربى و عبرانى و
ص: 469
كلدانى و آشورى با ماه سروكار داشته اند و حسابشان قمرى بوده نه شمسى (به خلاصه و ترجمه از مجلۀ الهلال سال 19 ص 155).
«الطور» بلدة فى سيناء جنوبى غربى جبل موسى على خليج سويس تمر بها القافلات الى دير كترينا (المنجد ج 2).
«حوريب» جبل فى شبه جزيرة سينا تجلى فيه الرب لموسى الكليم و من بعده اوليا النبى، على ما جاء فى الكتاب المقدس. و يأتى ذكره أحيانا باسم جبل سينا (المنجد ج 2).
«سيناء» شبه جزيرة. يحدها البحر المتوسط شمالا و قناة السويس و خليج السويس غربا و فلسطين و خليج العقبة شرقا تنتهى جنوبا عند رأس محمّد فى البحر الأحمر.
و «سيناء» جبل واقع فى شبه جزيرة سيناء جنوبا (المنجد ج 2).
و يقول: مرشد الطلاب (ص 282) للقس أسعد منصور: و أشهر ما قيل فى تحقيق سينا:
1 - أنه الآن الجبل المعروف بجبل موسى، و هو القمة الجنوبية من هذه السلسلة.
2 - جبل الصفصافة و هو القمة الشمالية. و هذا ما رجحه الدكتور روبنسون لوجود سهل فسيح عند حضيضه يدعى سهل الراحة و يكفى لنزول بنى اسرائيل.
على أنه يوجد سهل أوسع منه أمام جبل موسى. و فى قاموس الكتاب المقدس للدكتور بوست أقوال كثيرة متضاربة بين العلماء و المحققين من الجوابين و المؤرخين و الباحثين، و لكل وجهة (ذيل معجم القرآن - لغة سينا و سينين).
«صنم» بر وزن سبب هر پيكرى است كه از نقره يا مس يا چوب باشد كه آن را مى پرستند براى تقرب بوسيلۀ آن به خداى تعالى. و جمعش أصنام است (بر وزن اسباب).
ص: 470
يكى از حكماء گفته: هر چيزى كه از جز خدا پرستش شود بلكه هر چيزى كه انسان را از خدا بازدارد به آن «صنم» گفته مى شود. و بر همين وجه، ابراهيم (ص) عرض كرد: «وَ اُجْنُبْنِي وَ بَنِيَّ أَنْ نَعْبُدَ اَلْأَصْنٰامَ » [سورۀ ابراهيم آيۀ 35]. پس معلوم است كه ابراهيم با آراسته بودن او به معرفت خدا و اطلاعش بر حكمت خدا، كسى نبود كه بترسد كه بت به پرستد پس گويا عرض كرده: مرا دور نگاه دار از اشتغال به آنچه مرا از تو بازمى دارد (كتاب مفردات راغب باقتباس).
«ضحك» يعنى خنده و آن مخصوص انسان است و در حيوانات ديگر نيست.
و «ضحك» بمعنى حيض نيامده. و آن كس كه «فضحكت»(1) مذكور در داستان زن ابراهيم را بمعنى «حيض شد» معنى كرده بيان حالت زن است يعنى در آن حال حيض شد كه علامت صحت آن مژده بوده است (كتاب مفردات راغب به خلاصه و ترجمه).
«ضره» يعنى هوو. و وجه تسميۀ هريك از دو زن به «ضره» براى اين است كه معتقد بوده اند كه هريك از دو زن به ديگرى زيان مى رساند. راغب در كتاب مفردات مى نويسد: و «الضرة» أصلها الفعلة [بكسر الفاء] التى تضر.
طلاق «رجعى» وعدۀ «رجعيه» [هر دو بفتح راء است و كسر آن غلط است].
«رجعى» يعنى طلاقى كه شوهر مى تواند باز به زن برگردد يعنى طلاق أول و دوم.
مقابل «باين» كه شوهر نمى تواند رجوع كند و آن طلاق سوم است و...
«رجعت» هم به فتح راء است.
«وَ مٰا مِنْ دَابَّةٍ فِي اَلْأَرْضِ وَ لاٰ طٰائِرٍ يَطِيرُ بِجَنٰاحَيْهِ إِلاّٰ أُمَمٌ أَمْثٰالُكُمْ مٰا فَرَّطْنٰا فِي اَلْكِتٰابِ مِنْ شَيْ ءٍ ثُمَّ إِلىٰ رَبِّهِمْ يُحْشَرُونَ » (سورۀ أنعام آيۀ 38).
ص: 471
يعنى: هر جنبنده اى در زمين و مرغان هواء امتهايى هستند مانند شما آدميان ما دربارۀ راهنمائى به تغذيه و زندگى و توليد نسل آنها كوتاهى نكرديم و همگى بطرف آفريدگار خودشان در حركت اند (ه).
هنگامى كه شخص در جنگلى به تفرج مى رود از كثرت لغاتى كه انواع حشرات و خزندگان و گوشت خواران و پرندگان با آن تكلّم مى كنند دچار سرگيجه مى شود (ترجمۀ تاريخ تمدن ويل دورانت ج 1 ص 12).
«الأمة»: كل جماعة يجمعهم امر ما: امّا دين واحد أو زمان واحد أو مكان واحد سواء كان ذلك الأمر الجامع تسخيرا أو اختيارا و جمعها أمم.
و معنى الآية: أى كل نوع منها على طريقة قد سخرها اللّه عليها بالطبع فهى من بين ناسجة كالعنكبوت و بانية كالسّرفة و مدّ خرة كالنّمل و معتمدة على قوت و قنه كالعصفور و الحمام الى غير ذلك من الطبائع التى تخصّص بها كلّ نوع. و قوله تعالى:
«كان الناس أمة واحدة» أى صنفا واحدا و على طريقة واحدة فى الضّلال و الكفر (مفردات راغب در لغت أمم).
السّرفة: دويبة سوداء الرأس و سائرها أحمر تتخذ لنفسها بيتا من دقاق العيدان تضمّ بعضها الى بعض بلعابها و تدخله فتموت فيه و منه المثل «أصنع من سرفة» (المنجد ج 1).
هل الحيوانات (سوى الانسان) يحشرون فى القيامة أم لا؟ هنا قولان: - أحدهما أنهم يحشرون (راجع مجمع البحرين فى لغة حشر) و الثانى أنهم لا يحشرون.
جهان با تمام اجزاء آن زنده و گوياست. و در قرآن كريم است: «وَ إِنْ مِنْ شَيْ ءٍ إِلاّٰ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لٰكِنْ لاٰ تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ » لكن نطق بعضى شنيده و مفهوم مى شود مانند دو سخنگوى هم زبان، و نطق بعضى شنيده مى شود ولى مفهوم نمى گردد مانند دو سخنگوى غير هم زبان - و از اين است شنيدن ما آواز حيوانات را و بالعكس، و بعضى نه شنيده مى شود و نه مفهوم مى گردد مانند سخن بعض جانوران. اين سه تقسيم
ص: 472
نسبت به محجوبان است و اما آنان كه در حجاب نيستند كلام هر چيز را مى شنوند (كشكول ص 163 به ترجمه).
«ثواب» يعنى جزاء و در خير و شر هر دو به كار مى رود و ليكن در خير بيشتر استعمال مى شود. اما در اصطلاح أهل كلام بمعنى پاداش محترمانه است در برابر كار (ص 34 متن و هامش و شرح باب حادى عشر به ترجمه).
«العالم» اسم للفلك و ما يحويه من الجواهر و الأعراض. و هو فى الأصل اسم لما يعلم به كالطابع [بفتح الباء] و الخاتم [بفتح الناء] لما يطبع به و يختم به. و جعل بناؤه على هذه الصيغة لكونه كالآلة. و العالم: آلة فى الدلالة على صانعه. و لهذا أحالنا تعالى عليه فى معرفة وحدانيته فقال: «أو لم ينظروا فى ملكوت السموات و الأرض».
و أما جمعه فلان من كل نوع من هذه قد يسمى عالما، فيقال عالم الانسان و عالم الماء و عالم النار. و ايضا قد روى ان للّه بضعة عشر ألف عالم.
و أما جمعه جمع السلامة فلكون الناس فى جملتهم. و الانسان اذا شارك غيره فى اللفظ غلب حكمه. و قيل انما جمع هذا الجمع لأنه عنى به أصناف الخلائق من الملائكة و الجن و الانس دون غيرها. و قد روى هذا عن ابن عباس.
و قال جعفر بن محمّد: عنى به الناس، و جعل كل واحد منهم عالما، و قال: العالم عالمان: الكبير و هو الفلك بما فيه. و الصغير و هو الانسان لأنه مخلوق على هيئة العالم، و قد أوجد اللّه تعالى فيه كل ما هو موجود فى العالم الكبير. قال تعالى: «الحمد للّه رب العالمين».
و قوله تعالى: «وَ أَنِّي فَضَّلْتُكُمْ عَلَى اَلْعٰالَمِينَ » قيل أراد عالمى زمانهم. و قيل أراد فضلاء زمانهم الذين يجرى كل واحد منهم مجرى كل عالم، لما أعطاهم و مكنهم منه. و تسميتهم بذلك كتسمية ابراهيم عليه السلام: «أمة» فى قوله تعالى: «ان ابراهيم كان
ص: 473
أمة» و قوله تعالى: «أ و لم ننهك عن العالمين» (كتاب مفردات راغب).
محرر اين تفسير گويد: آنچه در اين لغت عالم و مشتقات اين لغت ديده مى شود. كلا بفتح لام است.
«أوم» بفتح همزه و ضم واو و شد ميم ساكن با غنه (كتاب اوپانيشاد ص 475) اسم بسيار مقدس نزد هندوها است.
محرر اين تفسير گويد: «أوم» در هندى و «الوهيم» در عبرى و «اللهم» در عربى ظاهرا همه منتهى مى شوند به يك أصل. و اين خود نيز دليل ما است بر منتهى شدن زبانها به يك زبان كه همان زبان سريانى قديم است.
و بنابراين، الوهيم جمع نيست (و براى بحث، مجال وسيعى است).
«لما» بفتح لام و شد ميم بمعنى حين يعنى هنگام است و بمعنى «لم» جازمه است و بمعنى «الا» بكسر همزه و شد لام است. و انكار جوهرى معنى «الا» را نيكو نيست، گفته مى شود: «سألتك لما فعلت» يعنى «الا فعلت». و از اين است «ان كل نفس لما عليها حافظ» و «ان كل لما جميع لدينا محضرون». و قرائت عبد اللّه «ان كل لما كذب الرسل»(1) (قاموس به ترجمه).
عصرى به زيارت حضرت عبد اللّه پدر بزرگوار حضرت ختمى مآب صلى الله عليه و آله رفتم كه در «سوق الطوال» واقع است و خدمتشان عرض كردم:
كم من أب قد علا بابن ذرى شرف *** كما علا برسول اللّه عدنان
و آن حضرت بديدن أخوال پدرش عبد المطلب كه از طايفۀ بنى النجار بودند آمده بود و در مدينه دو سال و چهار ماه بعد از ولادت فخر كائنات و سيد موجودات وفات يافت و در مدينه مدفون شد. و قبر مباركشان اكنون به قاعدۀ اسلام رو به قبله است. رسم
ص: 474
آن نبوده كه أموات را در آن وقت رو به قبله يعنى مكۀ معظمه دفن كنند، يحتمل كه ضريح را در اسلام چنين ساخته باشند (و اللّه أعلم) (كتاب هداية السبيل حاج فرهاد ميرزا ص 140).
درج 7 اين تفسير نوشته ام كه: آمنه وضع حمل نكرده بود كه عبد اللّه وفات يافت.
و ناسخ هم در وقائع سال شش هزار و يك صد و سى و هشت سال بعد از هبوط چنين نوشته است ولى مدفنش را در دار التبابعه(1) گفته است.
و كتاب «محمّد از محمّد رضا مصرى ص 8 نوشته كه: دو ماه از حمل آمنه به پسرش محمّد گذشته بود كه عبد اللّه وفات يافت. مدفنش در خانۀ نابغۀ جعدى است.
و سيرۀ ابن هشام مى نويسد: عبد اللّه وفات كرد و آمنه به پيامبر صلى الله عليه و آله آبستن بود (ج 1 و 2 ص 158).
و در ذيل سيره مى نويسد: اكثر علماء مى گويند: عبد اللّه وفات كرد و پيامبر در گهواره بود درحالى كه دوماهه بود يا بيشتر. و بقولى عبد اللّه نزد خالوهايش بنى النجار بوده و وفات كرده درحالى كه پيامبر بيست و هشت ماه داشته. و گفته مى شود كه در دار النابغه در دار صغرى دفن شده. وقتى داخل خانه مى شوى بر دست چپ است (طبرى و الروض الأنف).
در جلد هفتم اين تفسير ص 258 سطر 12، «دار التبابعه» را به «دار نابغه» يعنى خانۀ نابغۀ جعدى تصحيح كنيد.
تذكر: «أبو جعده» بفتح أول قبيله اى است از عرب و از اين قبيله است نابغۀ جعدى [بفتح جيم و كسر دال و شد ياء]. و گفته مى شود كه «وجه جعد» بفتح أول يعنى روئى است گرد كم نمك (شرح قاموس).
«جنزه» را عامه «كنجه» مى گويند و آن نام شهر بزرگى است بين شروان و
ص: 475
آذربايجان (معجم البلدان به ترجمه) و شيخ بهائى هم در چند مورد، «كنجه» را با كاف عربى نوشته است (ه).
شهر قديم گنجه از طرف طوائف ترك در كنار رودخانۀ معروف به «گن چاى» بنا گرديده و بنام همين رودخانۀ موسوم شده است.
گنجه مخفف كن(1) چاى است يعنى «رودخانۀ پهن».
شهر گنجۀ قديم تا قرن يازدهم ميلادى آباد بوده است - شهر گنجۀ كنونى را شاه عباس صفوى در تاريخ 1015 بناء كرده است (مجلۀ ارمغان سال 19 به ترجمه از روزنامۀ ينكى فكر منطبعه تفليس).
«العجب» و «التعجب» حالة تعرض للإنسان عند الجهل بسبب الشىء و لهذا قال بعض الحكماء: العجب ما لا يعرف سببه، و لهذا قيل: لا يصح على اللّه التعجب إذ هو علام الغيوب لا تخفى عليه خافية (كتاب مفردات راغب): يعنى بر خدا تعجب روا نيست.
«حروف المعجم» روى عن الخليل انها هى الحروف المقطعة لأنها أعجمية.
قال بعضهم: معنى قوله «أعجمية» أن الحروف المتجردة لا تدل على ما تدل عليه الحروف الموصولة. و باب معجم: مبهم (كتاب مفردات راغب).
دربارۀ «بغير حساب» چند معنى شده: 1 - بيش از استحقاقش عطاء مى شود 2 - عطاء مى شود و از او بازگرفته نمى شود 3 - آن اندازه عطاء مى شود كه بشر نمى تواند بشمارد 4 - عطاء مى شود بى مضايقه 5 - عطاء مى شود بيش از آنچه گمان مى برد 6 - عطاء مى شود برحسب مصلحتى كه خدا مى داند نه برطبق حساب مخلوق 7 - به مؤمن عطاء مى شود و با او محاسبه نمى شود 8 -... (كتاب مفردات راغب به ترجمه و خلاصه).
ص: 476
«الهلال» (ككتاب): القمر فى أول ليلة و الثانية ثم يقال له القمر و لا يقال له هلال. و جمعه أهلة (كتاب مفردات راغب).
و قد يجىء «لا» داخلا على كلام مثبت و يكون هو نافيا لكلام محذوف نحو:
«و ما يعزب عن ربك من مثقال ذرة فى الأرض و لا فى السماء». و قد حمل على ذلك قوله:
«لا أقسم بيوم القيامة» و «فلا أقسم برب المشارق» و «لا أقسم بمواقع النجوم» و «فلا و ربك لا يؤمنون» (كتاب مفردات راغب).
«دهرى» (بفتح دال و بضم آن و در هر دو صورت بكسر راء و شد ياء) قائل به بقاء دهر است (شرح قاموس اقتباسا).
دهرى: كسى كه منكر خداست و روزگار را قديم مى داند (فرهنگ نظام).
«ثنويه» نام فرقه اى است كه مبدأ وجود و خالق عالم را «دو» مى دانند.
(فرهنگ نظام)
«عسى» يعنى طمع كرد و اميد داشت. و بسيارى از مفسرين لعل و عسى را در قرآن به «لازم» تفسير كرده اند زيرا گفته اند: طمع و اميد از خدا روا نيست. و ليكن اين از كوتاهى نظر است زيرا خدا وقتى (لعل) يا (عسى) به كار مى برد، به كار مى برد تا انسان از خدا اميدوار باشد، نه براى اينكه خدا اميد دارد. بنابراين آيۀ:
«عَسىٰ رَبُّكُمْ أَنْ يُهْلِكَ عَدُوَّكُمْ » يعنى اميدوار باشيد كه خدا دشمنان را هلاك كند و هكذا ساير آيات (كتاب مفردات راغب به ترجمه و خلاصه).
«العشى» من زوال الشمس الى الصباح. قال: «الا عشية أو ضحاها». و «العشاء»
ص: 477
من صلاة المغرب الى العتمة [بفتح العين و التاء]. و «العشاءان»: المغرب و العتمة (كتاب مفردات راغب).
«عصمة الأنبياء» حفظه اياهم أولا بما خصهم به من صفاء الجوهر ثم بما أولاهم من الفضائل الجسمية و النفسية. ثم بالنصرة و بتثبت أقدامهم. ثم بانزال السكينة عليهم و بحفظ قلوبهم و بالتوفيق (كتاب مفردات راغب).
«عقل» قوه اى است كه براى قبول علم مهياست. و باين علمى كه انسان باين قوه استفاده مى كند «عقل» گفته مى شود. و ازاين جهت أمير المؤمنين (رض) فرموده:
العقل عقلان *** * مطبوع و مسموع
و لا ينفع مسموع *** * اذا لم يك مطبوع
كما لا ينفع ضوء الشمس *** * وضوء العين ممنوع
يعنى عقل دو گونه است: عقل طبيعى و عقل اكتسابى كه از راه شنيدن بدست مى آيد. و عقل اكتسابى سود ندارد اگر عقل طبيعى نباشد. مانند آدم نابينا كه از نور آفتاب بهره نمى برد.
و فرمودۀ پيامبر (ص) كه: «ما خلق اللّه خلقا أكرم عليه من العقل» يعنى خدا خلقى بزرگوارتر از عقل نيافريده، ناظر به عقل طبيعى است. و فرمودۀ ديگر آن حضرت كه: «ما كسب أحد شيئا أفضل من عقل يهديه الى هدى أو يرده عن ردى» يعنى هيچ كس چيزى بدست نياورده كه أفضل باشد از عقلى كه او را به راه راست رهبرى كند يا او را از مهلكه ئى نجات بدهد: ناظر به عقل اكتسابى است.
و مراد از آيۀ: «وَ مٰا يَعْقِلُهٰا إِلاَّ اَلْعٰالِمُونَ » عقل اكتسابى است و هرجا خدا كفار را به بى عقلى مذمت فرموده، مراد عقل اكتسابى است نه عقل طبيعى.
و هرجا براى بى عقلى رفع تكليف از بنده شده، مراد عقل طبيعى است.
ص: 478
و أصل كلمۀ «عقل» بمعنى نگاه داشتن و بازايستادن است مانند عقل زانوى شتر يعنى بستن زانوى شتر با عقال (بر وزن كتاب).
و اما اينكه ديه را «عقل» گفته اند و ديه را بر «عاقله» واجب دانسته اند يا براى اين است كه: ولى قاتل، شتر را در خانۀ ولى مقتول، مى بندد. و يا براى اين است كه:
ولى قاتل با پرداخت ديه، جلو خونريزى متقابل را مى گيرد (كتاب مفردات راغب به ترجمه و خلاصه).
بناء محرر اين تفسير در صدور اجازۀ تعليم أذكار و أوراد، اجازه به علوى مجتهد متقى است و لا غير. و مدعى اجازه اى كه فاقد يكى از اين سه شرط باشد هيچ گونه انتسابى با محرر اين تفسير ندارد.
وجود بعض كلمات در زبان عربى حاكى است از قدمت عجيب آن زيرا بررسى ريزه كاريها و وضع لغات براى آنها أمرى بى نظير است. و براى درك اين نكته براى نمونه لغات: «ثت» «عذيوط» «منافج» «مرفد» «ربوخ» «صباحيه» «كاذ» معقاب» و غيرها، گواه است.
«كان» عبارة عما مضى من الزمان. و فى كثير من وصف اللّه تعالى تنبئ عن معنى الأزلية قال: «و كان اللّه بكل شىء عليما» و كان اللّه على كل شىء قديرا... (كتاب مفردات راغب).
«معرفت» و «عرفان» ادراك چيزى است با تفكر و تدبر در أثر آن. و آن أخص از علم است. و «انكار» ضد معرفت و عرفان است. گفته مى شود: «فلان يعرف اللّه يعنى فلانى خدا را مى شناسد ولى گفته نمى شود: «فلان يعلم اللّه»: يعنى فلانى خدا را مى داند. زيرا معرفت بشر برحسب تدبر در آثار خداست نه برحسب ادراك ذات خدا.
ص: 479
و گفته مى شود: «اللّه يعلم» يعنى خدا مى داند ولى گفته نمى شود: «اللّه يعرف» يعنى خدا مى شناسد. زيرا معرفت يعنى شناختن در دانش قاصرى استعمال مى شود كه براى دانستن، دست به دامان تفكر مى شود (كتاب مفردات راغب به ترجمه).
«عراف» مانند «كاهن» است، جز اينكه «عراف» كسى است كه از أحوال آينده خبر مى دهد. و «كاهن» كسى است كه از أحوال گذشته خبر مى دهد (كتاب مفردات راغب به ترجمه).
مولانا شيخ بهائى أبواب أفعال ثلاثى مجرد را بصورت رمز در اين دو شعر جمع فرموده:
و ضمسكح يضكس نوس سيض *** أضنسكم و ضسحى، سنضدد
مئسك، ضسوى، دگر ضمسكأ *** نسكو، ضمسى بشمر اين عدد
الف:
قبلا بايد دانست كه فعل ماضى و مضارع ثلاثى مجرد بر 6 وزن آمده: (أبواب ششگانه عبارتست از):
1 - ضرب (با سه فتحه) يضرب (بكسر راء). رمزش [ض].
2 - منع (با سه فتحه) يمنع (بفتح نون). رمزش [م].
3 - سمع (بكسر ميم) يسمع (بفتح ميم). رمزش [س].
4 - كرم (بضم راء) يكرم (بضم راء). رمزش [ك].
5 - حسب (بكسر سين) يحسب (بكسر سين). رمزش [ح].
6 - نصر (با سه فتحه) ينصر (بضم صاد). رمزش [ن].
ب:
معتل الفاء واوى [اسم ديگرش مثال واوى بر وزن كتاب] رمزش [واو أول] و از پنج باب آمده.
ص: 480
معتل الفاء يائى [اسم ديگرش مثال يائى] رمزش [ياء أول] و از سه باب آمده.
معتل العين واوى [اسم ديگرش أجوف واوى] رمزش [واو وسط] و از دو باب آمده.
معتل العين يائى [اسم ديگرش أجوف يائى] رمزش [ياء وسط] و از دو باب آمده.
مهموز الفاء رمزش [همزۀ أول] و از پنج باب آمده.
لفيف مفروق رمزش [واو أول و ياء آخر] و از سه باب آمده.
مضاعف رمزش [د د يعنى دوتا دال] و از سه باب آمده.
مهموز العين رمزش [همزۀ وسط] و از سه باب آمده.(1)
لفيف مقرون رمزش [وى يعنى واو و ياء آخر] و از دو باب آمده.
مهموز اللام رمزش [همزۀ آخر] و از چهار باب آمده.(2).
معتل اللام واوى [اسم ديگرش ناقص واوى] رمزش [واو آخر] و از سه باب آمده.
معتل اللام يائى [اسم ديگرش ناقص يائى] رمزش [ياء آخر] و از سه باب آمده.(3)
خرد (بر وزن قفل) بمعنى كوچك كه با واو معدوله (خورد) هم نوشته مى شود.
در پهلوى خردك بوده (فرهنگ نظام ج 2 ص 562). محرر اين تفسير گويد: در زبان محاورۀ فارسى، خرده ريز و پول خورد و خورده چوب و... با واو معدوله، مصطلح است.
ص: 481
و فى الدعاء: «و أعوذ بك من غلبة الرجال». و المراد بها تسلطهم و استيلائهم هرجا و مرجا و ذلك كغلبة العوام (مجمع البحرين در لغت «غلب»).
«و فى القرآن نبأ ما قبلكم، و خبر ما بعدكم، و حكم ما بينكم» (كتاب نهج البلاغه ج 3 ص 228 چاپ مصر). يعنى سرگذشت آنچه پيش از شماست و سرنوشت آنچه پس از شماست و حكم آنچه در عهد شماست، در قرآن است.
استعمال كلمۀ «ثم» در قرآن كريم را نبايد دست كم گرفت. گاهى بين «ثم» و ما قبل «ثم» جمله اى يا جمله هائى يا كراسه اى [كراسه بر وزن عصاره بمعنى دفتر است و كلمه، عربى است] يا كتابى فاصله است كه راسخون در علم آن را مى دانند.
در اين تفسير گاهى «مولى» و گاهى «ولى» را به كارساز و يا اولى به تصرف معنى كرده ام و همه صحيح است. و أهل سنت «مولى» را به دوست معنى كرده اند.
و ليكن در روح هر دو كلمه معنى آقائى و سرورى و اولويت ملحوظ است. و غلام و كنيز را هم براى احترام، «مولى» و «مولاة» گفته اند.
المنجد كلمۀ «بارقليط» را بفتح راء و سكون قاف ضبط كرده و به «مستغاث به» معنى كرده و آن را روح القدس يعنى أقنوم سوم از ثالوث أقدس گفته است.
محرر اين تفسير گويد: كلمۀ مزبور مورد بسى سخن دينى است و لغت نويس نبايد يك معنى را براى كلمۀ اختلافى ذكر كند و از نقل أقوال ديگران سكوت كند، اين عمل، خيانت عظيم و موجب گمراهى نسل آيندۀ بى اطلاع است.
و هفتصدميليون مسلمان همين عهد و مسلمانان عهود پيشين مستدلا [بارقليط] را بمعنى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مى دانند (جلد أول مقدمۀ همين تفسير ص 323 را به بينيد).
ص: 482
بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ
أسماء خدا تقسيم مى شود به: أسماء ذات و أسماء صفات و أسماء أفعال.
[گرچه همۀ آنها أسماء ذات است] ولى باعتبار ظهور ذات، أسماء ذات ناميده مى شود مانند: «اللّه» «الملك» «القدوس». و باعتبار ظهور صفات در آنها أسماء صفات ناميده مى شود مانند: «الحى» «الشكور» «القهار». و باعتبار ظهور أفعال در آنها أسماء أفعال ناميده مى شود مانند: «المبدئ» «الوكيل» «الباعث».
و بيشتر، جامع دو اعتبار يا هر سه اعتبار است مانند: «رب» كه اعتبار ذات و صفت و فعل در آن ملحوظ است.
«اللّه» اسم خاص خداست كه بر غير خدا گفته نمى شود نه حقيقة و نه مجازا.
«اللّه» اسم ذات مستجمع تمام صفات كماليه است.
مراد از اسم جلاله، «اللّه» است.
خدا هزار اسم دارد و به روايتى چهار هزار اسم دارد (كفعمى(1) در كتاب «جنة الأمان الواقية و جنة الايمان الباقية»). اين تعداد و مزايا خاص دين اسلام است.
***
اكنون أسماء مفردۀ خدا بترتيب حروف تهجى با خلاصۀ معانى آنها و با ذكر شمارۀ هريك بحساب حروف تهجى بيان مى شود. و بعض أسماء بعنوان ملحقات ياد مى گردد. أما أسماء مركبه، احصاء آنها كتابى جداگانه لازم دارد.
آمر فرمانده. 241 (بر وزن ناصر).
آخر انجام. 801 (بر وزن ناصر).
ص: 483
الصورة
ص: 484
أول آغاز. 37(1)
ملحقات
1 - «أيد» (بر وزن سيد) از أسماء اللّه است (كفعمى).
2 - «اله» (بر وزن كتاب) و «امان» و «أكرم» در أسماء اللّه مركبه، ذكر شده است.
3 - اين عبارت در بعض دعاها وارد است: «آهيا شراهيا ادوناى اصباوت ال شداى» و چون عبارت، داراى أغلاط عديده است كه در جلد أول مقدمۀ همين تفسير ص 253-257 هم اشاره كرده ام، اگر أغلاط آن را بخواهم بنويسم مطلب به درازا مى كشد لذا صرف نظر مى كنم و صحيح شدۀ آن را مى نويسم:
«أهيه» (بر وزن لرزه) است كه دو بار در اين عبارت تكرار شده و آن يكى از أسماء جلاله و بمعنى واجب الوجود مى باشد(2) و غالبا به «رب» ترجمه شده. توراة عربى در سفر خروج باب 14:3 بعينه مى نويسد: «فقال اللّه لموسى أهيه الذى أهيه».
«أشر» بفتح همزه و كسر شين و سكون راء است يعنى «الذى» بعربى و «آنكه» به فارسى (رجوع به فهرس كتاب سيف الأمۀ نراقى در دليل چهارم). تا اينجا معنى عبارت اين است: [هستم آنكه هستم].
«أدوناى» بفتح همزه و ضم دال و نون ألفى و ياء ساكن است (رجوع به فهرس كتاب سيف الأمه در دليل سوم). يعنى خداوند خالق و حافظ هستى(3).
ص: 485
«صباوت» بر وزن جبروت يعنى جمال و مجد (المنجد به خلاصه و ترجمه).
«ال» همان «ايل» است كه اسم خداى تعالى است و معناى آن «قوى قدير» است (المنجد به ترجمه).
«شدى» بفتح شين و شد دال مفتوح و سكون ياء است و به گفتۀ قاموس مقدس بمعنى قادر مطلق است (رجوع به لغت «قادر مطلق».
الحاصل: معنى تمام عبارت خواه بزبان سريانى باشد و خواه بزبان عبرانى اين است كه: خدا مى فرمايد: هستم آنكه هستم، خداوند خالق و حافظ هستى، و نيكو و بزرگوار، خداى توانا.
بار نيكوكردار. 203 (بشد راء).
باسط گستراننده، گسترش دهنده. 72 باطن نهان. 62 باعث برانگيزاننده. 573 باقى بى زوال پاينده. 113 (در دعاء أم داود).
بدئ أول هر چيز. 17 (كفعمى).
بديع نوآفرين، نقشه كش خلق. 86 بر خوش كردار. 202 (بفتح باء و شد راء).
برهان روشن. 258 بصير بينا. 302 بعيد دور (از أوهام و أفهام). 86 (در دعاء عرفه از زاد المعاد).
بلى(1) اختيار [يعنى] آزمايش كننده. 42 (بر وزن شريف).
ملحقات
«باطش» و «بطاش» (بر وزن وهاب) و «بهى» (بر وزن شريف) و «بائن» از أسماء اللّه است (كفعمى).
تام كامل. 441 (بشد ميم) (كفعمى).
تواب پذيرندۀ توبه. 409 (در دعاء أم داود و كفعمى).
ملحقات
كفعمى «ثابت» را بعنوان اسم مضاف در أسماء اللّه نقل كرده.
جابر جبران كنندۀ ما فات. 206 (در دعاء جوشن كبير فصل 40).
ص: 487
جبار بزرگ و بزرگوار و كسى كه 206 هيچ كس را بر او حقى نباشد.
جامع فراهم كننده. 114 جلال بزرگ [شدن]. 64 (در دعاء مجير).
جليل والا. 73 جمال نيكو [شدن] 74 (در دعاء مجير).
جميل زيبا، نيكو. 83 (در دعاء نماز شب عيد فطر).
جواد بخشنده. 14 (در دعاء أم داود و دعاء مجير).
ملحقات
«جاعل» در أسماء اللّه مركبه ذكر شده و بمعنى خالق است.
حاضر مقابل غائب. 1009 (در دعاء مجير).
حافظ نگاهدارنده(1). 989 (در دعاء أم داود).
حاكم حكم كننده و فرمان دهنده. 69 حامد ستايش كنندۀ ذات خود. 53 (در دعاء جوشن كبير فصل 32).
حبيب دوست. 22 (در دعاء جوشن فصل 44).
حسيب حساب نگهدار. 80 حفيظ نگهدار(2). 998 حفى دانا، محيط. مهربان(3). 98 (بشد ياء) (در دعاء مجير).
حق راست، درست. 108 (در دعاء نماز شب عيد فطر).
ص: 488
حكم دانش، ميانجى كنندۀ نيك از 68 بدو حكم كننده.
(بر وزن سبب) (در دعاء مجير و كفعمى).
حكيم دانا و استوار كردار و حاكم(1). 78 حليم بردبار. 88 حميد ستوده. 62 حنان پرمهر. 109 (بر وزن وهاب).
حى زنده. 18 (بشد ياء).
خافض پست كنندۀ رتبه. 1481 (در دعاء مجير).
خالق آفريننده. 731 خبير آگاه بر حقيقت أشياء. 812 خفير پناه ده. 890 (در دعاء أم داود و كفعمى).
خلاق آفريدگار. 731 (در دعاء يستشير).
ملحقات
«خفى» (بر وزن شريف) طبق بعض از نسخ دعاء مشلول، از أسماء اللّه است.
داعى دعوت كننده. 85 (در دعاء جوشن كبير فصل 36).
دافع بازدارنده. 155 (در دعاء أم داود).
دائم هميشه. 46 دليل رهنما. 74 ديان(2) جزاء دهند. 65
ص: 489
ملحقات
1 - «الدهر» قد يعد فى الأسماء الحسنى (قاموس).
2 - «دائب» و «ديوم» (بر وزن معلوم)(1) و «دال» (بشد لام) و «ديموم» (بر وزن معلوم) از أسماء اللّه است (كفعمى).
3 - علامه سيد حسين همدانى درودآبادى در كتاب شرح الأسماء الحسنى در ص 52، «ديموم» را (بر وزن فيعول) و از «دمدم» بمعنى عذاب و هلاك كنندۀ دسته جمعى گفته است.
محرر اين تفسير گويد: ديموم بمعنى دوام است چنانكه المنجد در لغت (د، م، م) و (د، و، م) نوشته است.
مجمع البحرين در لغت (د، ى، م) به ترجمه مى نويسد: «ديمومة» أى دائمة البعد، و در لغت (د، و، م) به خلاصه مى نويسد: دام الشىء دوما و دواما و ديمومة أى ثبت و من صفاته تعالى «ديمومى» أى أزلى فى الماضى و المستقبل و منه كان فى ديمومته مسيطرا. و در لغت (،، أزل) مى نويسد: و من صفاته تعالى ديمومى أزلى: ديمومى فى المستقبل أزلى فى الماضى.
4 - عين القضاة همدانى در كتاب «تمهيدات» دعائى را نقل كرده كه اهميت بسيار دربارۀ آن قائل شده است و در آن دعاء، اسامى: يا «دهر» يا «ديهار» يا «ديهور» و نيز يا «أزل» يا «أبد» و نيز يا «هو» و نيز يا «كائن» يا «كينان» يا «روح» بعنوان أسماء اللّه ذكر شده است.
ملحقات
«ذائد» (از «ذود») يعنى راننده و دفع كننده و «ذكور» (بر وزن قبول) يعنى كثير الذكر از أسماء اللّه است (كفعمى).
رائى بيننده [و بمعنى دانا هم آمده]. 212 (جنات الخلود و كفعمى).
راتق مصلح، رفوكننده [در رتق و 701 (در دعاء جوشن كبير فتق أمور]. فصل 61).
راحم مهرورز. 249 رازق روزى دهنده. 308 راشد رهنما بصلاح 505 (كفعمى و دعاء جوشن كبير فصل 32).
راصد نگهبان. اندازه گير. 295 (در دعاء أم داود).
راضى خشنود. 1011 (در دعاء مجير و دعاء جوشن كبير فصل 36).
رافع بالا برنده، بلندكننده. 351 (در دعاء نماز شب عيد فطر).
رءوف دلنواز 287 رب(1) پروردگار. 202 رجاء اميد 205 (در دعاء مجير).
رحمان(2) بخشايشگر. 298 رحيم مهربان. 258 رزاق روزى رسان. 308
ص: 491
رشيد راهنما به راه راست. 514 (در دعاء جوشن كبير فصل 77).
رضوان(1) خشنود شونده. 1057 (در دعاء جوشن كبير فصل 5).
رضى پسنديده. 1010 (بر وزن شريف) (در دعاء جوشن كبير فصل 21).
رفيع بلندپايه. 360 رفيق يار. 390 (در دعاء جوشن كبير فصل 73).
رقيب ديده بان. نگهبان. 312 (در دعاء نماز شب عيد فطر و در دعاء جوشن كبير فصل 44).
ملحقات
«رصد» (بر وزن سبب) از أسماء اللّه است (كفعمى).
زاكى زكى پاكيزه. پرخير و فضل. شايسته.
38 (كفعمى و دعاء چهل اسم ادريسى).
37 (بر وزن شريف) (در دعاء جوشن كبير فصل 21).
سابق پيش رو پيش دست. 163 ساتر پرده پوش. 661 سار شادكننده. 261 (بشد راء) (در دعاء أم داود).
سالم بى عيب و آفت. 131 (در دعاء جوشن كبير فصل 29).
سامع شنوا. 171
ص: 492
سامق بلند. 201 (در دعاء جوشن كبير فصل 61).
سبحان پاك. 121 (در دعاء جوشن كبير فصل 5).
سبوح منزه. 76 (در دعاء جوشن كبير فصل 57).
ستار بى نهايت پرده پوش. 661 (بر وزن وهاب).
سرمد(1) هميشه بوده و خواهد بود. 304 (در دعاء جوشن كبير فصل 85).
سريع چالاك. 340 سلام بى عيب و نقص و فناء. 131 (در دعاء نماز شب عيد فطر).
سلطان مسلط. 150 سلطان پادشاه و پادشاهى. حجت و توانائى را نيز گويند.
سمح(2) بخشنده و باگذشت. 108 (بفتح سين و كسر ميم) (كفعمى).
سميع در نهايت شنوا. 180 سند معتمد. 114 (در دعاء مشلول).
سيد(3) آقا [مهتر]. 74 (بفتح سين).
ملحقات
بنقل كفعمى «سموح» (بر وزن قبول) و «سنى» و «سخى» [هر دو بر وزن شريف]
ص: 493
هر سه از أسماء اللّه است. و كفعمى دربارۀ اسم سخى شرح مستدلى بيان كرده دائر بر اينكه از أسماء اللّه است.
شافع(1) پايمرد(2). 451 (در دعاء جوشن كبير فصل 9).
شافى درمان بخش. 91 شاكر قدردان. 521 شامخ بلند، متكبر. 941 (بر وزن ناصر) (در دعاء مشلول).
شاهد حاضر. گواه 310 (در دعاء جوشن كبير فصل 32).
شديد محكم [سخت]. 318 (در دعاء نماز شب عيد فطر).
شريف بزرگوار. 590 (در دعاء مجير).
شفيع بسيار پايمرد. 460 (در دعاء جوشن كبير فصل 69).
شفيق يار [مهربان]. 490 (در دعاء جوشن كبير فصل 73).
شكور نهايت قدردان. 526 (در دعاء جوشن كبير فصل 57).
شهيد گواه. 319
ص: 494
صابر شكيبا. 293 (در دعاء مجير و كفعمى).
صادق راستگو. 195 (كفعمى و در دعاء جوشن كبير فصل 61).
صانع آفريننده. سازنده. 211 (در دعاء نماز شب عيد فطر و در دعاء جوشن كبير فصل 9).
صبار بسيار شكيبا. 293 (كفعمى و در دعاء جوشن كبير فصل 65).
صبور بسيار شكيبا. 298 (در دعاء جوشن كبير فصل 57 و در دعاء مجير).
صدوق راست گفتار. 200 (در دعاء نماز شب عيد فطر).
صمد بزرگ، مرجع حاجات(1). 134
ملحقات
«صافح» و «صفوح» (بر وزن قبول) از أسماء اللّه است (كفعمى). «صاحب» يعنى يار در أسماء اللّه مركبه ذكر شده است مانند: «يا صاحبنا» و «يا خير صاحب و جليس».
ضار زيان زن. 1001 (بشد راء) (در دعاء جوشن كبير فصل 32).
ضامن پايندان و كفيل. 891 (بر وزن ناصر) (در دعاء جوشن كبير فصل 89).
طالب جوينده. 42 (در دعاء جوشن كبير فصل
ص: 495
81 و دعاء مشلول). طاهر پاك. 215 (در دعاء مشلول).
طبيب پزشك. ماهر حاذق به كار خود. 23 (در دعاء جوشن كبير فصل 44).
طهر پاك(1). 214 (دعاء أم داود).
طهور پاك كننده. 220 (بر وزن قبول) (در دعاء مشلول و كفعمى).
طيب پاكيزه 21 (بر وزن سيد) (در دعاء نماز شب عيد فطر).
ظاهر هويدا. 1106 ظهير پشتيبان. 1115 (در دعاء مشلول).
عائد برگرداننده. 76 (در دعاء أم داود).
عادل دادگر. 105 (در دعاء مشلول).
عاصم بازدارنده. نگاهدارنده 201 (در دعاء مجير).
عالم دانا. 141 عالى بلندمرتبه. 111 (در دعاء جوشن كبير فصل 36).
عجيب شگفت انگيز. 85 (در دعاء چهل اسم ادريسى).
عدل داد. 104 (بر وزن وقت) (در دعاهاى
ص: 496
مجير و أم داود و نماز شب عيد فطر).
عزيز ارجمند. 94 عطوف [بسيار] مهربان. 165 (در دعاء أم داود و در جوشن كبير فصل 57).
عظيم بزرگ. 1020 عفو درگذرنده از گناه. 156 (بضم فاء و شد واو).
عليم [بسيار] دانا. 150 على بلندمرتبه. 110 (بر وزن شريف).
ملحقات
«عاضد» و «عاطف» و «عافى» و «عز» (بكسر عين و شد زاى) و «علام» از أسماء اللّه است (كفعمى).
غياث(1) فريادرس. 1511 (در دعاء أم داود و دعاء مجير).
فاتح گشاينده. حاكم. 489 فاتق پاره كننده. شكافنده(2). 581 (در دعاء جوشن كبير فصل 61).
فاخر نازنده. 881 (در دعاء نماز شب عيد فطر).
فارج وابرندۀ اندوه و غم. 284 (در دعاء جوشن كبير فصل 89).
فارق جداكننده. 381 (در دعاء جوشن كبير فصل 61).
فاصل جداكننده. حاكم. 201 (در دعاء مشلول و جوشن كبير فصل 81).
فاضل دانا. افزون آمده. 911 (در دعاء أم داود).
فاطر شكافنده. آفريننده. آغازكنندۀ 290 كار پديدآرندۀ چيزى كه مانند آن نبوده [مخترع].
فاعل كاركننده كرداركننده. 181 (در دعاء جوشن كبير فصل 81).
فالق(3) شكافنده. 211 (در دعاء جوشن كبير فصل 61).
ص: 498
فتاح گشاينده. حاكم. 489 فرد تنها و يگانه. 284 (در دعاء مشلول و جوشن كبير فصل 85).
فعال كارى. [و بسيار كاركننده]. 181 (در دعاء مجير و در الكلم الطيب ص 85).
ملحقات
«فائق» بعنوان نسخه بدل در فصل 61 دعاء جوشن كبير از أسماء اللّه ذكر شده.
قابض تنگ گيرنده. در هم كشنده(1) 903 (در دعاء جوشن كبير فصل 29).
قابل پذيرنده. 133 (در دعاء جوشن كبير فصل 81).
قادر توانا. 305 قاسم بخش كننده. 201 (در دعاء جوشن كبير فصل 29).
قاضى گذارنده. حكم كننده. كشنده(2) 911 (در دعاهاى مشلول و مجير).
قائم پاينده. 142 (در دعاء جوشن كبير فصل 29).
قاهر چيره شونده [قهركننده]. شامخ. 306 (در دعاء جوشن كبير فصل 40).
ص: 499
قبيل پايندانى كننده. برابر. پيش. 142 (در دعاء جوشن كبير فصل 13).
قدير نهايت توانا. 314 قدوس نهايت پاك. 170 قديم ديرينه. 154 (در دعاء جوشن كبير فصل 1 و دعاء أم داود).
قريب نزديك. 312 قوى محكم. توانا. زورمند. 116 قهار بسيار چيره شونده. 306 (الكلم الطيب ص 12 و صحيفۀ علويه ص 285 و دعاء جوشن كبير فصل 65).
قيام(1) پاينده. 151 (بر وزن وهاب) (كفعمى و المنجد).
قيوم پاينده. 156 (بر وزن منصور).
كاسر شكننده. 281 (در دعاء جوشن كبير فصل 40).
كاشف بردارندۀ پرده و هويداكننده. 401 (در دعاء جوشن كبير فصل 89).
كافى(2) بس و بس شونده پايندانى كننده 111 (در دعاء نماز شب عيد فطر).
كامل تمام. تمام دانش. 91 (در دعاء جوشن كبير
ص: 500
فصل 81).
كائن ثابت. هست به خود. 72 (شرح دعاء صباح از حكيم سبزوارى ص 341 و كفعمى) كبير بزرگ. 232 كريم بخشنده. گناه بخش. بزرگوار. 270 كفيل پايندانى كننده. 140 (كفعمى و دعاء جوشن كبير فصل 13).
كينان هست به خود. 131 (بر وزن سلسال) (شرح دعاء صباح از حكيم سبزوارى ص 341).
كينون هست به خود. 136 (بر وزن منصور) (در دعاء نماز حضرت أمير «ع» مفاتيح ص 25 و شرح دعاء صباح از حكيم سبزوارى ص 341).
ملحقات
1 - يا كائن يا مكون يا كينون يا كينان فى الدعاء و المقصود بالكون ما يرادف الوجود ليشمل المبدعات و المخترعات و المكونات (به خلاصه از شرح دعاء صباح از حاج مولى هادى سبزوارى ص 341).
2 - «كالى» (بر وزن ناصر) از أسماء اللّه است (كفعمى).
3 - «كفى» (بر وزن شريف) را بعضى از أسماء اللّه گفته اند.
لطيف نيكى كننده به بندگان عالم 129 (در دعاء نماز شب عيد فطر).
به هر چيز پنهان و باريك.
ص: 501
مؤخر واپس اندازنده. 841 (بكسر خاء مشدد) (در دعاء جوشن كبير فصل 25).
مؤمن زنهاردهنده(1). تصديق كننده. 131 (بر وزن محسن) (در دعاء جوشن كبير فصل 17).
مؤنس(2) همدم، آرام دهنده. 151 (بر وزن محسن) (در دعاء مجير و دعاء أم داود).
ماجد بزرگوار. 48 (بر وزن ناصر) (در دعاء جوشن كبير فصل 32).
مالك(3) صاحب اختيار. 91 (در دعاء مجير).
مانع بازدارنده. 161 (در دعاء جوشن كبير فصل 9).
مبدئ پديدآرنده از عدم. 47 ([مبدأ] بر وزن محسن) (در دعاء مجير).
مبدل تبديل و تعويض كننده. 76 (بكسر دال مشدد) (در دعاء جوشن كبير فصل 49).
مبشر مژده بخش. 542 (بكسر شين مشدد) (در دعاء جوشن كبير فصل 25).
مبيد هلاك كننده. 56 (بر وزن مقيم) (در دعاء مشلول).
ص: 502
مبير هلاك كننده. 252 (بر وزن مقيم) (در دعاء أم داود).
مبين آشكاركننده. 102 (بر وزن مقيم) (در دعاء جوشن كبير فصل 77).
مبين واضح كننده. 102 (بكسر ياء مشدد) (در دعاء جوشن كبير فصل 17).
متجبر متكبر سركش سخت. 645 (بر وزن متصرف) (در دعاء مجير).
متحبب دوستى كننده. 452 (بر وزن متصرف) (در دعاء أم داود).
متحنن ترحم كننده. 548 (بر وزن متصرف) (در دعاء نماز حضرت أمير عليه السلام - مفاتيح ص 52 خ ل).
مترئف نهايت دلجو و بنده نواز. 721 (بر وزن متصرف) (در دعاء نماز حضرت أمير عليه السلام - مفاتيح ص 52 و دعاء روز عرفه از زاد المعاد علامۀ مجلسى).
مترحم مهرورز. 688 (بر وزن متصرف) (در دعاء نماز حضرت أمير عليه السلام - مفاتيح ص 52 و دعاء روز عرفه از زاد المعاد علامۀ مجلسى).
متسلط غالب قادر قاهر. 539 (بر وزن متصرف) (در دعاء
ص: 503
عرفه از زاد المعاد علامۀ مجلسى).
متعال بلند و بلندشونده(1). 541 (در دعاء مجير).
متعالى بلند و بلندشونده. 551 (بكسر لام يائى) (در دعاء مجير).
متعطف دلجو. 599 (بر وزن متصرف) (در دعاء نماز حضرت أمير عليه السلام - مفاتيح ص 52 و دعاء روز عرفه از زاد المعاد علامۀ مجلسى).
متفرد يگانه. تنها كار كن. 724 (بر وزن متصرف) (در دعاء مشلول).
متكبر صاحب عظمت و سر سرفرازان 662 (قرآن كريم سورۀ حشر).
و كردن كشان.
متكرم منزه. 700 (بر وزن متصرف) (در دعاء مشلول).
متملك دارا. پادشاه. 530 (بر وزن متصرف) (در دعاء نماز حضرت أمير عليه السلام - مفاتيح ص 52 و دعاء روز عرفه از زاد المعاد علامۀ مجلسى).
متين سخت. محكم. 500 (بر وزن شريف) (در دعاء جوشن كبير فصل 77).
ص: 504
مثيب پاداش دهنده. 552 (بر وزن مقيم) (در دعاء جوشن كبير فصل 44).
مجزل عطاكنندۀ عطاء شايان. 80 (بر وزن محسن) (در دعاء جوشن كبير فصل 49).
مجمل تحسين و تكثيركنندۀ چيز.
نيكوكنندۀ كار. مدارا و تلطف كننده در سخن. اعتدال كننده در طلب.
113 (بر وزن محسن) (در دعاء جوشن كبير فصل 49).
مجيب جواب دهنده. اجابت كننده. 55 (بر وزن مقيم) (در دعاء جوشن كبير فصل 44).
مجيد بزرگوار. 57 (بر وزن شريف) (در دعاء نماز شب عيد فطر).
مجير پناه دهنده. 253 (بر وزن مقيم) (در دعاء مجير و در دعاء جوشن كبير فصل 69).
محذر ترساننده. 948 (بكسر ذال مشدد) (در دعاء جوشن كبير فصل 97).
محسن نيكى كننده. 158 (بضم ميم و كسر سين) (در دعاء نماز شب عيد فطر و دعاء مشلول).
محصى شمرنده. نويسنده. ضابط.
دانا. توانا. 148 (بر وزن محسن) (در دعاء مجير).
محمود ستايش كرده شده. 98 (در دعاء نماز شب عيد فطر و دعاء مشلول).
ص: 505
محيط فراگيرنده از هر جانب. 67 (در دعاء جوشن كبير فصل 73).
محيل(1) حواله دهنده. 88 (بر وزن مقيم) (در دعاء جوشن كبير فصل 13 و دعاء أم داود).
محيى زنده كننده. 68 (بر وزن محسن) (در دعاء جوشن كبير فصل 93).
مختار برگزيننده يا برگزيده(2). 1241 (در دعاء جوشن كبير فصل 65).
مخوف بيم دهنده. 726 (بكسر واو مشدد) (در دعاء جوشن كبير فصل 97).
مدبر عاقبت بين. نظم دهنده. كوشش (بكسر باء مشدد) (در دعاكنندۀ در هلاك ديگرى جوشن كبير فصل 25 و دعاء أم داود).
مدرك دريابنده. بيننده. 264 (بر وزن محسن) (در دعاء مشلول).
مديل دست به دست كنندۀ دولتها و قدرتها. 84 (بر وزن مقيم) (در دعاء جوشن كبير فصل 13).
مذكر يادآورنده. 960 (بشد كاف مكسور) (در دعاء جوشن كبير فصل 97).
ص: 506
مذكور يادشده. 966 (در دعاء مجير).
مذل خواركننده. 770 (بكسر ذال و شد لام) (در دعاء جوشن كبير فصل 73).
مذلل خواركننده. رام كننده. 800 (بر وزن مؤثر) (در دعاء جوشن كبير فصل 49).
مرتاح خرسند. 649 (بضم ميم) (در دعاء جوشن كبير فصل 65).
مرتب سازمان دهنده. 642 (بكسر تاء مشدد) (در دعاء جوشن كبير فصل 97).
مرتجى مرجع آرزوها. 644 (بضم ميم و الف آخر بر وزن مرتضى) (در دعاء مجير).
مرسل فرستنده. 330 (بر وزن محسن) (در دعاء أم داود).
مرشد راهنما. 544 (در دعاء مجير).
مرضى خشنودكننده. 1050 (بر وزن محسن) (در دعاء جوشن كبير فصل 93).
مرغب رغبت اندازنده(1). 1242 (بكسر غين مشدد) (در دعاء جوشن كبير فصل 97).
مزين آرايش دهنده. 107 (بكسر ياء مشدد) (در دعاء جوشن كبير فصل 17).
مسبب سبب ساز. 104 (بكسر باء مشدد) (در دعاء جوشن كبير فصل 97).
مستعان يارى خواسته شده. 621 (بضم ميم) (در دعاء جوشن
ص: 507
كبير فصل 5).
مسخر رام كننده. 900 (بكسر خاء مشدد) (در دعاء جوشن كبير فصل 97).
مسدد راهنما به صواب. 108 (بضم ميم و كسر دال مشدد أول) (در دعاء أم داود).
مسدى اصلاح دهنده. 114 (بر وزن محسن) (در بعض نسخ دعاء أم داود).
مسلم سلام كننده. نگاهدارنده از آفت.
خشنود منقاد. خلاص كننده 170 (بكسر لام مشدد) (در دعاء أم داود).
مسهل آسان كنندۀ كارها. 135 (بكسر هاء مشدد) (در دعاء جوشن كبير فصل 49).
مشكور پسنديده ستوده(1). 566 (در دعاء مجير).
مصور صورتگر كائنات. 336 (بكسر واو مشدد) (در دعاء جوشن كبير فصل 25).
مطعم خوراك دهنده. 159 (بر وزن محسن) (در دعاء جوشن كبير فصل 93).
مطهر پاك كننده. 254 (بكسر هاء مشدد) (در دعاء جوشن كبير فصل 25).
معاذ پناهگاه 811 (بفتح ميم) (در دعاء مجير).
معافى سلامت بخش از علت و بلاء و بدى. 201 (بر وزن مجاهد) (در دعاء جوشن كبير فصل 36).
معبود پرستيده شده. 122 (در دعاء مجير و دعاء مشلول).
ص: 508
معز ارجمندكننده. 117 (بضم ميم و كسر عين و شد زاى) (در دعاء مجير).
معطى دهندۀ چيز. 129 (بر وزن محسن) (در دعاء جوشن كبير فصل 93).
معقب پيگير. واپس دارنده. 212 (بكسر قاف مشدد) (در دعاء جوشن كبير فصل 97).
معلن آشكار سازنده. 190 (بر وزن محسن) (در دعاء جوشن كبير فصل 17).
معيد بازگرداننده 124 (بر وزن مقيم) (در دعاء مجير).
معين يارى دهنده. 170 (بر وزن مقيم) (در دعاء جوشن كبير فصل 77).
مغنى بى نيازكننده 1100 (بر وزن محسن) (در دعاء جوشن كبير فصل 93).
مغيث فريادرس 1550 (بر وزن مقيم) (در دعاء جوشن كبير فصل 73).
مغير دگرگون كننده. 1250 (بكسر ياء مشدد) (در دعاء جوشن كبير فصل 97).
مفرج زدايندۀ غم. 323 (بكسر راء مشدد) (در دعاء مشلول).
مفصل جدا سازندۀ سخن براى وضوح و 240 (بكسر صاد مشدد) (در دعاء جدا سازنده أشياء براى تمايز و... جوشن كبير فصل 49).
مفضل احسان كننده. 950 (بر وزن محسن) (در دعاء جوشن كبير فصل 49).
ص: 509
مفنى تباه كننده. 180 (بر وزن محسن) (در دعاء جوشن كبير فصل 93).
مفيد هلاك كننده(1) فايده رساننده در 134 (در دعاء مشلول).
علم و مال(2).
مقتدر توانا 744 (در دعاء مجير و دعاء مشلول).
مقدر تقديركنندۀ قضاء [تعيين كنندۀ 344 سرنوشت هر آفريده]. (بكسر دال مشدد) (در دعاء جوشن كبير فصل 25).
مقدم واپيش اندازنده. 184 (بكسر دال مشدد) (در دعاء جوشن كبير فصل 25).
مقسط عادل [دادگر]. 209 (بر وزن محسن) (در دعاء مجير).
مقسم بخش بخش چيز. 240 نيكوكنندۀ آن(3) (بكسر سين مشدد) (در دعاء جوشن كبير فصل 17).
مقلب قلب كننده و برگرداننده(4). 172 (بكسر لام مشدد) (در دعاء جوشن كبير فصل 97).
مقنى بى نيازكننده. خشنود سازنده. 200 (بر وزن محسن) (در دعاء جوشن كبير فصل 93).
مقيت تواناى روزى. رسان نگهبان. گواه 550 (بر وزن مقيم) (در دعاء جوشن كبير فصل 73).
مقيل گذشت كننده از لغزش ديگرى. 180 (بر وزن مقيم) (در دعاء
ص: 510
جوشن كبير فصل 13).
مقيم تعديل كنندۀ كج و مائل. اظهار 190 (در دعاء جوشن كبيركنندۀ حق. به پادارنده. ادامه دهنده. فصل 1).
مكافى پاداش دهندۀ نيك و بد. 151 (بر وزن مجاهد) (در دعاء أم داود).
مكرم گرامى دارنده و نوازش كننده(1) 300 (بر وزن محسن) (در دعاء جوشن كبير فصل 93).
مكون ايجادكننده. 116 (بكسر واو مشدد) (در دعاء جوشن كبير فصل 17).
مكين(2) داراى منزلت خاصه. 120 (بر وزن شريف) (در دعاء جوشن كبير فصل 77).
ملقن تفهيم كنندۀ سخن. 220 (بكسر قاف مشدد) (در دعاء جوشن كبير فصل 17).
ملك پادشاه. 90 (بكسر لام) (در دعاء مجير).
مليك پادشاه 100 (بر وزن شريف) (در دعاء نماز شب عيد فطر - خ ل).
ملى(3) بى نياز مقتدر. 80 (بر وزن شريف) (در دعاء جوشن كبير فصل 21).
ممتنع بازدارنده. 600 (بكسر نون) (در دعاء روز عرفه از كتاب زاد المعاد علامۀ مجلسى).
ص: 511
ممكن دهندۀ سلطه و قدرت. 150 (بكسر كاف مشدد) (در دعاء جوشن كبير فصل 17).
ممهل مهلت دهنده. 115 (بر وزن محسن) (در دعاء جوشن كبير فصل 49).
مميت ميراننده. (490 (بر وزن مقيم) (در دعاء مجير).
منان انعام كننده. منت نهنده. 141 (بر وزن وهاب) (در دعاء جوشن كبير فصل 5).
منتصر پيروزمند. انتقام كشنده.
جلوگيرنده از ستم 780 (بر وزن منتقم) (در دعاء مشلول).
منتقم كينه كشنده و انتقام گيرنده. 630 (در دعاء مجير و دعاء مشلول).
منجى نجات دهنده. 103 (بر وزن محسن) (در دعاء جوشن كبير فصل 93).
منذر بيم دهنده. 990 (بر وزن محسن) (در دعاء جوشن كبير فصل 25).
منزل فروفرستنده. 127 (بكسر زاى مشدد) (در دعاء جوشن كبير فصل 49).
منشئ آفريننده. آغازكننده از خود 391 (بر وزن محسن) (در دعاء چيزى گوينده. پرورانندۀ چيز. مجير).
بلندگرداننده(1). (بر وزن محسن) (در دعاء مجير).
منعم نعمت دهنده. مال دار. 200 (بر وزن محسن) (در دعاء جوشن كبير فصل 93).
ص: 512
منور روشن كننده. 296 (بضم ميم و كسر واو مشدد) (در دعاء جوشن كبير فصل 25).
منول عطاكنندۀ عطيه. 126 (بضم ميم و كسر واو مشدد) (در دعاء جوشن كبير فصل 49).
منير تابناك و تابنده. 300 (بر وزن مقيم) (در دعاء جوشن كبير - نسخه بدل در فصل 69).
منيع غالب و آنكه قدرتش فراز قدرتهاست. 170 (بر وزن شريف) (در دعاء جوشن كبير فصل 69).
منيل عطاكننده(1) در دسترس 130 (بر وزن مقيم) (در دعاء گذرانده چيز(2). جوشن كبير فصل 13).
موجود هستى دار [وجوددار]. 59 (بر وزن مشهود) (در دعاء مجير).
موسع بى نيازكننده(3). 176 (بر وزن محسن) (در دعاء جوشن كبير فصل 9).
موسع گشايش دهنده. 176 (بكسر سين مشدد) (در دعاء مجير).
مولى آقا [اولى به تصرف]. 86 (بفتح ميم و لام ألفى) (در دعاء مجير و در دعاء نماز شب عيد فطر).
ص: 513
مهلك ميراننده و نيست كننده. 95 (بر وزن محسن) (در دعاء مشلول).
مهون آسان و سبك سازنده. 101 (بكسر واو مشدد) (در دعاء جوشن كبير فصل 17).
مهيب(1) سهمناك. 57 (بر وزن شريف) (در دعاء جوشن كبير فصل 44).
مهيمن ايمن كننده، معتمد. گواه. قائم 145 (بضم ميم أول و كسر و فتح بر عمر، و روزى، و مرگ خلق. ميم دوم - المنجد به ترجمه) (در دعاء جوشن كبير فصل 17).
ميسر آسان كنندۀ مشكلات. 310 (بكسر سين مشدد) (در دعاء جوشن كبير فصل 25).
ملحقات منقول از كتاب «جنة الأمان الواقيه» از كفعمى
مبارك (بفتح راء) از أسماء اللّه است.
مكرم، معظم، مبجل، مكبر، مسبح، ممجد، مقدس، موحد، مهلل، مطهر، موفر، مؤمل، مصدق، منزه، از أسماء اللّه است (تمام اين اسامى مقدس، بضم أول و فتح دوم و شد سوم مفتوح است).
متجلل، متوفى، متطهر، متعزز، متوحد، متشرف، متعظم، متفضل، متقدس، متكلم، متطول از أسماء اللّه است (اين اسامى مقدس، بر وزن متصرف بكسر راء مشدد است).
مقصد، ملجأ از أسماء اللّه است (هر دو اسم بر وزن جعفر است).
موئل (بر وزن مسجد بكسر جيم) از أسماء اللّه است.
ص: 514
منعام، مفضال (بر وزن احسان) از أسماء اللّه است.
مصلح، موضح، منجح، مصرخ، ملهم، مفهم، منجد، موجد، مرفد، [مرقد خ ل]، منفد [منفذ خ ل]، منقذ، منطق، مطلق، معتق، مغلق، مطرق، موهب، ممسك، منصف، مهنىء، منبئ، ممضى، مجزى، منشر [منشر بر وزن مؤثر خ ل]، متقن، مخفى، مسقى، مخصب، مجدب، مورد، مصدر، مثبت، مضعف، مبقى، مبرئ، ممرض، مشفى، مخلص [مخلص بر وزن مؤثر خ ل]، مضحك، مبكى، مهدى، مسعد، مشقى، مدنى، مقصى، مفقر، مبقى، موفى [موفى بر وزن مؤثر خ ل] از أسماء اللّه است (اين اسامى مقدس، بر وزن محسن بكسر سين است).
مانح، ماكن، ماحى از أسماء اللّه است (اين اسامى مقدس، بر وزن ناصر است).
مناح از أسما اللّه است (اين اسم مقدس، بر وزن وهاب است).
مداوى، محاسب، مجازى، معاقب از أسماء اللّه است (اين اسامى مقدس، بر وزن مجاهد است).
منفرد، مختبر، ممتحن، مبتلى، مرتفع، مخترع، ممتدح، منتخب، مطلع، منتجب، محتجب، مصطفى، مرتضى، مجتبى [هر سه با ألف آخر خ ل]، مستمع، مفتخر، مبتدع، مطلب از أسماء اللّه است (اين اسامى مقدس، بر وزن منتقم بكسر قاف است).
محبوب، مشهور، مرهوب، مرغوب، مألوف، موصوف، منعوت، معروف، مطلوب، مقصود، مسئول، ممدوح، مرفود، مأمول، مرجو، مدعو از أسماء اللّه است (اين اسامى مقدس، بر وزن مشهود است).
مستهدئ [مستهدى با ألف آخر خ ل]، مسترحم، مستصرخ، مستحفظ، مستعصم، مستنجد، مسترزق، مستغفر از أسماء اللّه است (اين اسامى مقدس، بر وزن مستخرج بفتح راء است).
ص: 515
مستكبر، مستغنى، مستعلى از أسماء اللّه است (اين اسامى مقدس بر وزن مستخرج بكسر راء است).
مستكفى (بضم أول و فاء ألفى) از أسماء اللّه است.
مقرب، مبعد [و بر وزن مصلح خ ل]، معذب، مقلل، مكثر، مقوى، محلل، محرم، مسلط، مشرف، معرف، مزكى، مبصر، مصبر [مصرف خ ل]، مسير، مخير، مقبر، مظفر، مصدق، معلم، معظم، مكرم، مطوق [مطرق بر وزن محسن خ ل]، مضعف، محصر، معظم، مبشر، ميسر، مفضل، معدل، محول، منفس، مبلغ، مشفع، ممتع [ممنع خ ل]، مفرق، مملك، ممحص، مخصص، معوض، موفق، مهوب، ممدح، مبوأ، مثوى، مسوى، محبب، مرهب، مركب، مصرف، مؤلف، ممنن، مكلف، ممهد، مؤيد از أسماء اللّه است (اين اسامى مقدس، بر وزن مؤثر بشد ثاء مكسور است).
معتز، محتج (بضم ميم و فتح تاء و شد آخر در هر دو كلمه) از أسماء اللّه است.
متجلى، متحلى (بضم ميم و شد لام الفى در هر دو كلمه) از أسماء اللّه است.
مزيل، معيذ، منيف، مهين [مهين بر وزن مؤثر خ ل] مصيب، مريد، معيش (اين اسامى مقدس، بر وزن مقيم است).
مستجار، مستعاذ [با دال خ ل]، مستغاث (بضم ميم در هر سه كلمه) از أسماء اللّه است.
معتمد (بضم ميم أول و فتح ميم دوم) از أسماء اللّه است.
مزيد (بر وزن شريف) از أسماء اللّه است.
مطاع، مهاب، مجاب (بضم ميم در هر سه كلمه) از أسماء اللّه است.
مجتدى، ملتجا (بر وزن مرتضى با ألف آخر) از أسماء اللّه است.
مصح، معل، مضل (بضم أول و كسر دوم و شد آخر در هر سه كلمه) از أسماء اللّه است.
ملاذ (بر وزن سلام) از أسماء اللّه است.
ص: 516
محكم (بفتح كاف) از أسماء اللّه است.
متجاوز (بكسر واو) از أسماء اللّه است.
مستطيع، مستجيب از أسماء اللّه است.
مناجى، منادى (بضم ميم و الف آخر در هر دو كلمه) از أسماء اللّه است.
مرجى، منجى [بفتح ميم خ ل]، مخشى (هر سه كلمه بر وزن دنيا) از أسماء اللّه است.
ناشر پراكنده كننده. زنده كننده. 551 (در دعاء أم داود).
آشكاركنندۀ چيز.
ناصر يارى كننده. 341 (در دعاء جوشن كبير فصل 40).
ناظر نگرنده. 1151 (در دعاء جوشن كبير فصل 40).
نافع سود رساننده. 201 (در دعاء جوشن كبير فصل 32).
ناهى قدغن كننده. 66 (در دعاء جوشن كبير فصل 89).
نبيل داراى نجابت و فضل 92 (بر وزن شريف) (در دعاء مشلول).
نصير ياور [ناصر]. 350 (در دعاء مجير).
نفاح دمندۀ بوى و رانندۀ باد. 139 (بر وزن وهاب) (در دعاء نماز شب عيد فطر و دعاء مشلول).
نفاع سود رسان. 201 (بر وزن وهاب) (در دعاء
ص: 517
أم داود).
نور روشنى 256 (در دعاء مجير).
ملحقات
كفعمى «ناطق» و «نوال» (بر وزن وهاب) را از أسماء اللّه ذكر كرده است.
واجد غنى. دوست دارنده. يابنده. 14 (در دعاء روز عرفه از كتاب زاد المعاد علامۀ مجلسى).
واحد يكتا، يگانه. 19 (در دعاء جوشن كبير فصل 32).
وارث ميراث برنده(1). 707 (در دعاء جوشن كبير فصل 32).
واسع(2) احاطه كننده بهر چيز. بخشايشگر. 137 (در دعاء مجير و دعاء جوشن كبير فصل 9).
واصل نيكى كننده. بخشش كننده. پيونددهنده. 127 (بكسر صاد) (در دعاء مشلول).
وافى وفاءكننده. تمام كننده. 97 (در دعاء جوشن كبير فصل 36).
واقى نگهدارنده از آسيب. 117 (در دعاء نماز شب عيد فطر).
ص: 518
والى حاكم. پادشاه. نزديك. متكفل 47 (در دعاء مجير).
أمور(1).
واهب بخشندۀ بى عوض 14 (بر وزن ناصر) (در دعاء جوشن كبير فصل 81).
وتر طاق يعنى غير جفت 606 (بر وزن وقت و فكر - المنجد) (در دعاء مجير و أم داود).
ودود پر دوستى. دوست 20 (در دعاء جوشن كبير فصل 57).
وفى وفادار. تمام. 96 (بر وزن شريف) (در دعاء نماز شب عيد فطر).
و كيل كارگزار. 66 (در دعاء جوشن كبير فصل 13).
ولى كارساز. 46 (بر وزن شريف) (در دعاء جوشن كبير فصل 21).
وهاب بسيار بخشنده. 14 (در دعاء مجير).
حرف ه:
هادى راهنما. 20 (در دعاء جوشن كبير فصل 36).
هو او [يعنى غيب مطلق] 11 (در دعاء مشلول [يا «هو»] و در دعاء نماز حضرت أمير عليه السلام [أيا «هو»] مذكور است).
ص: 519
ملحقات
«يقين» از أسماء اللّه است (كفعمى).
1 - نماز حضرت أمير المؤمنين على عليه السلام و «دعاء ما بعد نماز» را شيخ طوسى و سيد بن طاوس از حضرت امام صادق عليه السلام روايت كرده اند (كتاب مفاتيح ص 52-54).
2 - دعاء «مشلول» از حضرت أمير عليه السلام است. (كتب كفعمى و مهج الدعوات و غيرهما) (مفاتيح ص 100-105).
3 - كفعمى در كتابهاى «بلد الأمين» و «مصباح»، دعاء مجير را كه از حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلّم منقول است ذكر كرده (مفاتيح ص 108-113).
4 - دعاء «جوشن كبير» در كتابهاى «بلد الأمين» و «مصباح» كفعمى است و آن مروى از حضرت سيد الساجدين از پدرش از جد بزرگوارش حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلّم است.
علامۀ مجلسى در كتابهاى «بحار» و «زاد المعاد» و نيز ديگران آن را نقل كرده اند. و دعاء مشتمل بر صد فصل است و هر فصلى مشتمل بر ده اسم الهى است بغير از فصل 55 كه مصدر به اسم شريف: «يا من نفذ فى كل شىء أمره» است كه اين فصل مشتمل بر يازده اسم است و مجموع اسامى فصول صدگانه يك هزار و يك اسم مفرد و مركب است.
حكيم معروف جهانى حاج مولى هادى سبزوارى اين دعاء را بزبان عربى شرح كرده است، و با شرح دعاء صباح از مؤمى اليه بچاپ رسيده است.
5 - دعاء معروف به «أم داود» منقول از كتاب «مصباح» شيخ طوسى است كه در أعمال ماه رجب مذكور است (رجوع به كتاب مفاتيح و غيره).
6 - در شب عيد فطر [شب أول ماه شوال] حضرت أمير المؤمنين على عليه السلام از جمله دو ركعت نماز خوانده و بعد از آن «دعائى» خوانده كه شيخ طوسى و سيد بن طاوس آن دعاء را نقل كرده اند (رجوع به كتاب مفاتيح و غيره).
7 - دعاء شب عرفه و دو دعاء روز عرفه در كتاب زاد المعاد [مفصل تر از مفاتيح] مذكور است كه دعاء شب از حضرت امام صادق عليه السلام است و يك دعاء روز از حضرت امام
ص: 520
حسين عليه السلام است. و يك دعاء ديگر روز از حضرت امام صادق عليه السلام است.
8 - دعاء «چهل اسم ادريسى» در أعمال سحر ماه رمضان در كتاب «مصباح» شيخ طوسى مذكور است.
9 - كتاب «جنة الأمان الواقية و جنة الايمان الباقية(1)، از شيخ تقى الدين ابراهيم كفعمى نورى جبعى فرزند على بن حسن بن محمّد بن صالح است كه كتابهاى منقول عنها را در آخر آن بطور فهرس نقل كرده و تأليف كتاب جنه... در سال 895 هجرى بوده است. اين كتاب را بنام: «راحة الأرواح فى ترجمة المصباح» مير محمّد حسين خان بن سيد محمّد على موسوى جزايرى مشهور به شوشترى نبيرۀ سيد نعمة اللّه جزائرى به فارسى ترجمه كرده و در لكهنو هندوستان به چاپ رسيده است.
(اين كتاب جنه... به «مصباح» مشهور شده است).
تفصيل كتابهاى كفعمى در كتب مبسوطه ديده شود.
10 - ترجمۀ أسماء اللّه و اعداد أسماء اللّه و ترتيب اين مجموعۀ شريف محتوى بر أسماء مقدس الهى، از محرر اين تفسير است.
11 - ذكر خواص أسماء منوط به فرصت ديگرى است.
«غافيطوس» رمز است. (غ - ا) مساوى يك هزار و يك، اشاره به هزار و يك نام خداى تعالى است.
و (ف - ى - ط) مساوى نود و نه، اشاره به نود و نه اسم خداى يكتاست كه معروف به (أسماء الحسنى) مى باشد(2).
و (و - س) مساوى شصت و شش، اشاره به اسم اعظم الهى، يعنى كلمۀ جلالۀ «اللّه» است كه در حساب حروف تهجى (66) مى باشد(3).
ص: 521
«فلقطير» بمعنى يار و مدد كار و ازپيش برندۀ كار است بلغت يونانى و مراد اسمائى چند است كه در هر كارى معين و ياور است (نسخۀ مخطوط).
«يا واحد يا أحد يا فرد يا صمد يا من لم يولد و لم يكن له كفوا أحد أسألك بنبيك نبى الرحمة و عترته أئمة الأمة أن تصلى عليه و عليهم و أن تجعل لى من أمرى فرجا قريبا و مخرجا وحيّا و خلاصا عاجلا انك على كل شىء قدير» (كشكول شيخ بهائى ص 125).
أسماء نسبت به ذات مقدس خدا بر سه قسم است:
1 - اسمائى است كه اطلاق آنها به خدا ممنوع است. و آن هر اسمى است كه عقلا نسبت معناى آن به ذات شريف خدا محال باشد مانند أسماء دال بر أمور جسمانى يا مشعر بر نقص و يا حاجت.
2 - اسمائى است كه اطلاق آنها به خدا در قرآن و سنت شريف موجود است.
اين گونه أسماء نه تنها گفتنش بى مانع است، بلكه امتثال أمر شرعى در كيفيت اطلاق آن أسماء بحسب أحوال و أوقات و عبادات، واجب است، خواه گفتن آنها بعنوان وجوب باشد و خواه بعنوان استحباب.
3 - اسمائى است كه اطلاق آنها به خدا روا است و ليكن در قرآن و سنت وارد نشده مانند اسم [جوهر]، زيرا يكى از معانى آن بودن چيزى است قائم به ذات و غير محتاج به ديگرى - و اين معنى براى خدا ثابت است، پس عقلا گفتن جوهر بر خدا روا است، لكن ممكن است از جهتى مانع داشته باشد، چه آنكه عقل ما به تمام آنچه بايد دانست، محيط نيست. و ازاين جهت است كه علماء گفته اند: أسماء خدا «توفيقى» است يعنى گفتن آنها موقوف بر نص قرآن و سنت و اذن است... (به خلاصه و ترجمه از كتاب مجمع البحرين در لغت «سما»)
«پايان»
ص: 522
بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ
چون ملحدان، أذهان بعض جوانان را آشفته مى سازند، و سد معتقدات موروثى خانوادگى شكسته شده و اگر معتقدات موروثى هم وجود داشت أمرى بى فايده بود، زيرا أصول دين تقليدى ارزش ندارد، لازم گرديد كه چند دليل ساده بر وجود خدا و نيز بر يگانگى آن ذات پاك اقامه نمايم. ادله ئى كه روشن كنندۀ عقل و هوش طالب، و دندان شكن منكر معاند باشد.
اينكه مى نويسم ساده، براى اين است كه قدماء ادلۀ علمى عديده اى بر اين موضوعات اقامه كرده اند كه متأسفانه سطح معلومات عمومى به آن ادله، رسا نيست كه بفهمد و هضم كند. بلى از متقدمين دليل عليت و دليل نظم را استفاده كرده ام و بقيۀ ادلۀ مطروحه، ادله ئى است نوين كه از محرر اين تفسير است.
هر محكمه و دادگاهى كه بشر خاكى از أقدم ازمنه تا اين عصر، از شرق تا غرب عالم تشكيل داده است قانون علت و معلول را در نظر گرفته و اجراء كرده است.
دادگاه كشته اى ديده - با قانون علت و معلول كه مقتول، قاتل داشته بدنبال قاتل و آلت قتل و انگيزۀ قتل و آثار خون و غيره گشته و با قانون مزبور قاتل را بدست آورده و با همان قانون زير لواء [قانون نظم عمومى] قاتل را اعدام كرده و يا ولى خون به گرفتن ديه تراضى كرده و يا عفو كرده است.
دادگاه از مال مسروقى خبر يافته بهمين گونه بدنبال يافتن سارق رفته و هكذا.
همين گونه در مورد بحث، وجود اين جهان و آنچه در آن است، معلول است.
و دادگاه مغز بشر با قانون علت و معلول به تعقيب علت رفته و بالاخره با ديدۀ بصيرت، موجد و خالق آنها را يافته كه [خدا] است.
ص: 523
جهان منظم است زيرا كاترليونها به قوۀ كاترليونها سال نورى است كه جهان بر سر پاست و اگر نظم در كار نبود، جهان دمى رخ نشان مى داد و سپس نابود مى گرديد.
نظم: ناظمى لازم دارد(1).
بشر كه زورمندترين حيوانات است قدرت نظم زمين مسكونى خود را يا ندارد يا به زحمت شبه نظمى در كارهاى جارى خود برقرار مى كند، و ليكن احدى در گردش منظومه هاى مسكونى خود [نه كلا و نه جزءا] دخالت ندارد، بنابراين ناظم جهان خالق توانائى است كه يكتاست: «لا شبه له و لا نظير» و آن [خدا] است.
قبلا بايد دانست كه «صدفه» بكسر صاد و سكون دال است و اين لفظ مولد [بر وزن معرب و مفرس و مجلل] است يعنى تازه پيدا شده و معناى آن مصادفه و اتفاق است(2).
نوچه ها بتقليد، مى گويند: جهان بر سبيل صدفه پيدا شده است.
اينك بر عهدۀ ماست كه اين سخن پوچ را با ادله و براهين، باطل كنيم:
1 - چيزى امكان ندارد كه خود به خود بوجود بيايد زيرا تمام عقلاء عالم بر اين مطلب اتحاد و اتفاق كلمه دارند، و حتى يك مورد برخلاف آن وجود ندارد.
دليل ما بر اين مطلب اين است كه هيچ دادگاهى از أقدم ازمنۀ تاريخ تا كنون در شرق و غرب عالم به ادعاء و استناد به اين كه مقتولى، خود به خود كشته شده، يا مال دزدشده اى خود به خود از خانۀ صاحب مال به خانۀ دزد رفته و... رأى به عدم وقوع جرم و جنايت و گناه نداده، و هيچ متهمى بعنوان صدفه تبرئه نشده، چرا؟ دليلش اين است كه عقل هيچ بشرى قانون صدفه را صحيح ندانسته و صدفه را برخلاف عقل و منطق دانسته است.
ص: 524
پس در مورد بحث، ادعاء خلقت اين دستگاه عجيب جهان، به قانون صدفه، در دادگاه مغز بشر، محكوم به بطلان است.
2 - وقتى جهان مى گوئيم، جا [يعنى مكان] جزء جهان است. نيز ماده [يعنى خميرمايه] جزء جهان است. آن قائل به صدفه بايد بگويد: اين جهانى كه ناگهان بوجود آمده، در كجا بوجود آمده و ازچه چيز بوجود آمده ؟ 3 - لازمۀ صدفه، تحرك است. و حركت، محرك لازم دارد و باز قانون علت و معلول در كار مى آيد كه محرك كيست و چيست و جهت تحرك چه بوده ؟ و همين كه باد قانون عليت وزيد، پشۀ موهوم صدفه، نه تنها محكوم به فرار است بلكه محكوم به فناء است.
4 - صدفۀ ضد نظم است. و از طرفى مى بينيم جهان منظم است و در تمام شئون جهان، نظم حكمفرماست. پس با اين دليل قطعى مى دانيم كه صدفه محكوم به بطلان است.
تذكر: تصادف دو اتومبيل را، به غلط تصادف مى خوانند. مى گويم غلط است زيرا صدفه وقتى است كه قانون علت و معلول وجود نداشته باشد. و تصادف دو اتومبيل علت دارد. علتش: يا سرعت هر دو و يا سرعت يكى از آنهاست و يا مستى راننده و يا خواب بودن اوست كه باعث تصادف مى شود.
در عين حال همين تصادف كه به غلط تصادف مى گوئيم ضد نظم است، زيرا برخورد ناگهانى دو اتومبيل عامل شكست و در هم ريختن اتومبيل و محتويات آن و عامل زخمى شدن و شكستن اعضاء و يا قتل راننده و سوارشوندۀ برآن است.
5 - فرق گذاردن بين بطلان صدفه در تمام جزئيات شئون عالم، و بين صحت صدفه دوبارۀ آفرينش تمام جهان، اجراء قانون يك بام و دوهوا است. و ليكن قانون يك بام و دوهوا هم مولود صدفه نيست و تابع قانون علت و معلول است. بگذار مثل را بيان كنم تا جريان قانون علت و معلول در آن واضح شود:
زنى داماد و عروس داشت. در يك شب تابستان دخترش با شوهرش در يك طرف
ص: 525
پشت بام خوابيده بودند و پسرش با زنش در طرف ديگر پشت بام خوابيده بودند.
زن براى سركشى به خوابيدگان، أول نزديك رختخواب دخترش رفته و ديد دخترش از شوهر كنار خوابيده لذا دختر را بيدار كرد و گفت: دختر! شوهرت را بغل كن، هواء سرد است پسر مردم سرما زده مى شود. بعد نزديك رختخواب عروس رفت و ديد كه عروس، پسرش را بغل كرده و خوابيده است. لذا عروس را بيدار كرد و گفت: عروس! به فاصله بخواب، هواء گرم است پسرم گرما زده مى شود. ناچار عروس كنار رفت و اين شعر را خواند:
قربان برم خدا را *** يك بام و دوهوا را
آن سر بام سرما را *** اين سر بام گرما را
بالجمله: در اين داستان، هم علتى موجب محبت قلبى زن نسبت به دامادش، و علتى ديگر موجب بغض و كينۀ زن نسبت به عروسش شده است، پس صدفه در كار نيست.
دنبالۀ أدله
دليل سررشته يابى(1)
مى بينيم مهره هاى يك تسبيح، بر أثر رشتۀ تسبيح برقرار و در گردش است.
ما حق داريم بپرسيم: آنكه سررشته را گره زده كيست ؟ كيست كه رشته را در تسبيح كشيده ؟ كيست كه اين مهره ها را پهلوى هم چيده ؟ كيست كه اين مهره ها را سوراخ كرده ؟ همين گونه حق داريم بپرسيم: اين منظومه ها كه بر قرار و در گردش است سررشتۀ آنها گره دارد يا ندارد: اگر ندارد سررشته در دست كيست ؟ و اگر دارد كى سررشته را گره زده ؟ كى رشتۀ جاذبه را در منظومه ها كشيده ؟ چه كسى مهرۀ اين منظومه ها را پهلوى هم چيده ؟ كى اين جاذبه را در منظومه ها دوانيده ؟ [جز خدا].
دليل مايه يابى(2)
هر صانعى از: صانع كوچك ترين مصنوع در جهان تا صانع بزرگترين مصنوع در
ص: 526
جهان، مايه و ماده اى را از جهان برداشته و در آن تصرف كرده است. تمام اين صانعين، صانع حقيقى نيستند و صانع مجازى مى باشند.
صانع حقيقى كسى است كه مادة المواد و خميرمايۀ مصنوع خود را خود بوجود آورده باشد. از آغاز خلقت تا اين تاريخ هيچ صانعى خميرمايۀ مصنوع خود را نتوانسته است بوجود بياورد و فقط تصرف در مواد كرده است. اكنون مى پرسيم:
آن صانع حقيقى جهان كه مواد را هم خودش بوجود آورده كيست ؟ [جز خدا].
مديرى كارخانه اى را به راه انداخت خواه براى استحصال پارچه يا براى استحصال كفش و... اين كارخانه فرسوده مى شود، اجزاء ماشين آلاتش كهنه مى شود.
مديرى لازم است كه كارخانه اى از نو بسازد و كارخانۀ كهنه را برچيند و ماشينى از نو بياورد و ماشين كهنه را بردارد. كارخانۀ نو و ماشين نو، مايه و سرمايه مى خواهد.
همين گونه منظومه ها كهنه مى شود و بايد تجديد شود و تجديد آنها محتاج به مديرى است ثروتمند و غنى و دلسوز كه منظومه هاى كهنه را برچيند و آنها را با سرمايۀ خود تجديد كند. اكنون مى پرسيم: مدير ثروتمند و غنى و رءوف كه تجديدكنندۀ منظومه هاست كيست ؟ [جز خدا].
مديرى كارخانۀ پارچه بافى يا كارخانۀ قندى را به راه انداخت اولين پارتى پنبه يا كرك يا پشم يا الياف مصنوعى يا چغندر [چقندر] را براى خوراك كارخانه تهيه كرد كارخانۀ پارچه هاى ريسمانى، كركى، پشمى و يا قند داد. آنگاه كه موجودى و خوراك كارخانه تمام شد، اگر مدير، مجددا پنبه و كرك و پشم و چغندر تهيه نكند كارخانه خوراك ندارد و تعطيل مى شود، لذا بايد مجددا و مرتبا مدد بدهد تا جاى مصرفى را پر كند.
همين گونه اين منظومه ها هم وقتى مصرفى آنها تمام شد مديرى لازم است كه بجاى مصرفى آنها مجددا و مرتبا مصرف و مدد بدهد.
ص: 527
اكنون مى پرسيم مديرى كه مرتبا بجاى مصرفى منظومه ها، مدد به آنها مى دهد كيست ؟ [جز خدا].
هرگاه مديرى كارخانه اى را به راه انداخت، روشن كردن برق اين كارخانه و خاموش كردن آن و اصلاحات و تعويض و تبديل چرخها و روغن زدن و تنظيم أمور كارگران و... مديرى لازم دارد و به خلاصه دم به دم مراقب و مدير رسيدگى كننده ئى لازم است.
همين گونه اين منظومه ها مراقب و مديرى لازم دارد كه به آنها رسيدگى كند و در آنها اصلاحات بعمل بياورد و چرخها را تعويض و تبديل نمايد و أمور كارگران آن را مرتب سازد.
اكنون مى پرسيم: مراقب و مدير رسيدگى كننده باين منظومه ها كيست ؟ [جز خدا].
بالجمله: ادله و براهين مزبوره، بشر را، خواه خواهان باشد خواه ناخواهان، تا آستانۀ اقرار به وجود خداى مدير داناى مدبر تواناى ثروتمند يابندۀ پاينده مى كشاند. و به اينجا كه رسيد موضوع شناختن خدا پيش آمد مى كند. و بشر، مدبر و مدير كارخانۀ عظيم خلقت را مى خواهد بشناسد.
قبلا بايد دانست كه شناختن هر چيز، درجات دارد. مثلا تشخيص اينكه فلان ظرف كاشى است يا چينى، مسين است يا سيمين يا زرين، اين يك درجه است. تشخيص ارزش ظرف، درجۀ دوم است. تشخيص تأثير اغذيه در ظرف مزبور، يك درجه است.
تشخيص كارخانۀ سازندۀ آن، يك درجه است. آن كس كه اين ظرف را هم ساخته درجه اى دارد ما فوق درجات مزبوره.
همين گونه شناختن خالق و مدير كارخانۀ خلقت هم، درجات دارد.
در شناختن چيزها اجراء [قانون تصغير] لازم است يعنى هر چيز بايد چنان
ص: 528
كوچك شود كه مغز بشر به آن محيط شود. مثلا يك كشور بايد آن قدر كوچك شود كه در نقشۀ جغرافيائى، طول و عرض آن ديده شود و مغز بشر به آن احاطه پيدا كند تا آن را بشناسد. أما خالق و مدير كارخانۀ عظيم آفرينش را نمى توان كوچك كرد كه مغز بشر به آن محيط شود، و او را در چنبر مغز بكشد. زيرا همين كه به او محيط شد، ديگر او نيست، و چيز ديگرى است يعنى مخلوقى است از مخلوقات مغزى.
پس شناسائى خالق و مدير كارخانۀ خلقت، تا درجه اى است از درجات يعنى تا درجه اى كه انسان را به اطاعت او [جل جلاله] وادار سازد.
موضوع ديگرى كه بايد به آن متوجه بود موضوع يكتائى خالق مدبر مدير كارخانۀ آفرينش است. براى يكتائى مدبر مدير جهان، علماء، ادلۀ علمى بسيار اقامه كرده اند از جمله: دليل «تمانع» و از جمله: دليل «فرجه» است و ليكن دليلى كه محرر اين تفسير بيان مى كنم دليل ديگرى است كه به دليل ماكزيموم. Maximum يعنى مرتفع ترين نقطۀ «قله» [بضم قاف] ناميده ام. و اين دليل، از كلمات «اللّه» و «أكبر» و «أعلى» مذكور در نماز استفاده مى شود.
اگر گفته شود مرتفع ترين قلۀ كوههاى زمين مثلا قلۀ اورست است، اين نقطۀ مرتفع ترين قله، دوتا نمى شود. اگر گفته شود مثلا اوقيانوس أطلس بزرگترين درياهاى زمين است، اين بزرگترين دريا، دوتا نمى شود و..
پس اگر دو قله در ارتفاع مساوى باشند، يا اگر دو دريا در گنجايش مساوى باشند، مرتفع ترين يا بزرگترين، معنى ندارد. و خلاصه با تعدد، حد اكثر و ماكزيموم ارتفاع و يا ماكزيموم سعه و گنجايش، بدست نمى آيد.
اكنون مى گوئيم: «اللّه» يعنى ذاتى كه جامع تمام أوصاف كمال است، و چون كامل يعنى جامع تمام صفات كمال دوتا نمى شود، زيرا يكى از شئون چنين ذاتى داشتن قدرت ما فوق قدرتهاست، و دارندۀ ما فوق تمام قدرتها، دوتا نمى شود؛ بنابراين،
ص: 529
چنين ذاتى يكتاست.
و همين گونه «أكبر» يعنى كسى كه از جهت بزرگى صفات در بزرگترين قله قرار دارد و چون داراى بزرگترين قلۀ صفات، دوتا نمى شود، زيرا اگر بزرگترين، دوتا شد ديگر بزرگترين نيست؛ بنابراين، چنين ذاتى يكتاست.
و همين گونه «أعلى» يعنى كسى كه از جهت علو رتبه در بالاترين قله قرار دارد، و چون داراى بالاترين قلۀ برترى، دوتا نمى شود، زيرا اگر بالاترين، دوتا شد ديگر بالاترين نيست؛ بنابراين، چنين ذاتى يكتاست.
در اعداد يعنى در شمار كردن، يك عدد، بيش نداريم و آن عدد [يك] است كه تمام اعداد ديگر، ذكرشان و زبان حالشان «انا للّه و انا اليه راجعون» است، يعنى ما به [يك] برمى گرديم. دو يعنى دوتا يك، سه يعنى سه تا يك و هكذا هرچه بالا برود بلكه هرچه پائين بيايد يعنى يك دوم، يك سوم، يك صدم، يك هزارم و...
همين گونه ذات خدا يكتاست و همۀ چيزها «انا للّه و انا اليه راجعون» گويانند.
هيچگاه عدد يك را نمى توان از بين برد ولى عدد دو به بالا را مى توان نابود كرد. «يك» ظاهر و باطن است. «يك» أول و آخر است.
همين گونه ذات خدا فناءپذير نيست و ليكن ديگر ذوات، فناء پذيرند.
ذات خدا ظاهر و باطن است. ذات خدا أول و آخر است.
يكى از مظاهر قدرت تام، جمع بين ضدين است. در زبان علمى جمع بين ضدين محال است: شب كه آمد، روز نيست. روز كه آمد شب نيست. نور كه آمد ظلمت نيست. ظلمت كه آمد نور نيست. در ورقه اى اگر عكسى ثابت شد تا محو نشود عكسى ديگر نمى پذيرد. متوجه تام به آوازى يا منظر و مرآيى متوجه آواز ديگر يا منظر و مرآيى ديگر نمى شود و هكذا.
ص: 530
أما قادر تام جمع بين ضدين بلكه أضداد مى كند و نه تنها براى او محال نيست بلكه كار جارى او است. در كمتر از «آن» در جائى رحمت به كار مى برد و در جائى غضب. در جائى مى شنود و در جائى مى گويد. در جائى مى گيرد و در جائى مى دهد.
و به خلاصه به موجب [يا من لا يشغله سمع عن سمع. يا من لا يمنعه فعل عن فعل. يا من لا يلهيه قول عن قول. يا من لا يغلطه سؤال عن سؤال. يا من لا يحجبه شىء عن شىء (دعاء جوشن كبير فصل 99)] براى ذات خدا جمع بين ضدين و يا أضداد محال نيست.(1)
گفتيم: نظم در آفرينش حكمفرماست زيرا اگر نظم حكمفرما نبود، همان ساعت أول، تمام دستگاه خلقت متلاشى شده بود. پس دليل نظم، همان بقاء آن است. اكنون مى گوئيم: قانون نظم حكم مى كند كه براى ادارۀ هر كارخانه قوانينى و مقرراتى در كار باشد. و اين قوانين و مقررات ابلاغ شود. و اين قوانين توضيح داده شود. و مختلف از اين قوانين به كسر حقوق و يا اخراج از كارخانه محكوم شود. و به مطيع اين قوانين مزد كافى و وافى داده شود.
همين گونه مى گوئيم قانون نظم خلقت، حكم مى كند كه قوانين و مقرراتى در كار بشر باشد و اين قوانين و مقررات ابلاغ شود. و آن قوانين و مقررات را توضيح بدهند. و متخلف از قوانين و مقررات محاكمه و محكوم شود. و به مطيع قوانين و مقررات مزد كافى و وافى داده شود.
[اين قوانين و مقررات همان قرآن كريم است. و اين ابلاغ كننده همان پيامبر است و آن توضيح دهنده، همان امام است و محل كيفر ديدن، همان جهنم است و محل مزد دريافتن، همان بهشت است].
ص: 531
چون ديگ بخار به جوش مى آيد، براى ديگ بخار «دريچۀ اطمينان» مى گذارند كه ديگ منفجر نشود. انسان هم مانند ديگ بخار است كه به جوش مى آيد بلكه دم به دم در جوش است. پس دريچۀ اطمينانى براى او لازم است كه در وجود او انفجار رخ ندهد. دعاء و نماز براى انسان، به منزلۀ دريچۀ اطمينان است، زيرا در مشكلات به خدائى رو مى كند كه حلال مشكلات است.
در هنگام گرفتارى و اندوه بايد خوابيد. خواب رافع اندوه و يا تخفيف دهندۀ آن است.
جهت اينكه خواب رافع و يا تخفيف دهندۀ اندوه است، براى اين است كه:
خواب دريچۀ ورود به جهانى بس وسيع است. يعنى جهانى كه از قيد زمان و مكان و مضيقه هاى اين عالم آزاد است.
مردم در ورود به چنين جهانى از دو صورت بيرون نيستند: يا أنسى با آن جهان ندارند يا دارند. اگر أنسى ندارند باز از آن جهان بهره اى مى برند مانند بهره مند شدن گرمازده اى هنگام ورود به باغى خرم و يا گذشتن از پشت ديوار باغى سرسبز كه از نسيم آن باغ بهره مند شود. و اگر أنسى دارند برو ميوه اى هم از آن باغ مى آورند.
در هر حال باز شدن اين دريچه فرح افزا است.
اينكه مى گويم: از قيد زمان و مكان آزاد است دليلش اين است كه: مسافتهائى كه در خواب طى مى كنيم و يا كارهائى كه در خواب انجام مى دهيم طى آن مسافتها و انجام آن كارها در اين جهان خاكى، روزها و ماهها و سالها و وسيله ها لازم دارد.
اگر در خواب مرده اى را ديديد و توانستيد انگشت شست او را بگيريد برد كرده ايد. او جواب سؤالات شما را [تا آنجا كه اجازه دارد] خواهد داد.
اما جهت اينكه گرفتن شست مرده چرا داراى اين خاصيت است، خود يكى از اسرار آن جهان است كه تا كنون سرپوش از اين راز برداشته نشده است.
ص: 532
بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ
«ليلة القدر خير من ألف شهر» يعنى شب قدر به از هزار ماه است. در تفسير أهل بيت عليهم السلام وارد شده كه مراد از هزار ماه، دورۀ سلطنت بنى أميه است. ابن الأثير در كتاب جامع الأثير در كتاب جامع الأصول گفته: يك هزار ماه مساوى هشتاد و سه سال و چهار ماه است.
و أول استقلال بنى أميه به فرمانروائى و حكومتشان به تنهائى از تاريخ صلح أبو محمّد الحسن عليه اسلام است با معاويه كه در سال چهلم هجرى اتفاق افتاد. و انقضاء دولتشان بدست أبو مسلم خراسانى در سال يك صد و سى و دو است و اين مدت نود و دو سال مى شود.
از اين مدت دورۀ خلافت عبد اللّه بن زبير را كه هشت سال و هشت ماه است بايد ساقط كرد، باقى مى ماند هشتاد و سه سال و چهار ماه كه مساوى يك هزار ماه است (كتاب خزائن نراقى به ترجمه).
محرر اين تفسير گويد: مراد از آيه اين است كه اقتدارات حاصله براى امامان در يك شب قدر، بر چنين سلطنتى ترجيح دارد.
علامۀ نراقى در خزائن دربارۀ عدم انحصار نفس ناطقه به انسان تفصيلى داده است. طالبان مراجعه نمايند. و ليكن در روايت حضرت أمير عليه السلام اختصاص نفس ناطقۀ قدسيۀ كليۀ الهيه به انسان صريح است.
علامۀ نراقى در كتاب خزائن سؤالى را بيان كرده دائر بر اينكه اگر على عليه السلام در نماز چنان مستغرق توجه به خدا بوده كه تير از پايش در مى آورده اند و درنمى يافته، چگونه در نماز به سائل متوجه شده و انگشترين به او بخشيده است ؟
ص: 533
آنگاه جواب داده است كه حالات حضرت، مختلف بوده: نه همه وقت مستغرق توجه، به آن كيفيت بوده و نه همه وقت متوجه به سائل بوده (ه. به ترجمه و اقتباس).
محرر اين تفسير گويد: حقا همين است كه نراقى فرموده. انسان داراى حالات مختلف است:
گهى بر طارم(1) أعلى نشينم *** گهى تا پيش پاى خود نه بينم
مسكو. خبرگزارى تاس گذارش داد كه به زودى نسخۀ جديدى از قرآن كريم در شهر تاشكند انتشار خواهد يافت. همچنين سازمان مسلمانان آسياى مركزى و قزاقستان تصميم گرفته است ازاين پس مرتبا يك نشريۀ هفتگى و يك بولتن خبرى انتشار دهد. نسخه هاى جديد قرآن به زبانهاى أزبك، عربى، فارسى، انگليسى و فرانسوى منتشر خواهد شد (ط: ش 4:12382 شنبه 22 شهريور 1346 ش. ه).
أمواج دريا يك چيز خارجى مثلا يك ذرۀ شن را از درز دهانۀ صدف به درون آن مى فرستد. و صدف كه يك جاندار غير متحرك دريائى است در برابر اين چيز خارجى به دفاع از خود برمى خيزد و مادۀ سيالى به شفافيت اشك از جدار داخلى بدن خود ترشح مى كند. در نتيجه اطراف آن چيز خارجى را اشك صدف (مواد متحلل در اشك صدف كه «كاليست» و «آراگونيست» است) فرامى گيرد و در حقيقت صدف با اشك خود آن چيز خارجى را در درون خود احاطه مى كند. به مرور زمان، اشك صدف، در اطراف آن چيز خارجى و در درون صدف قشر نازكى مى بندد كه خشك مى شود و گرداگرد قشر اوليه دهها و صدها و هزارها قشر نازك ديگر از اشك صدف
ص: 534
تشكيل مى شود و باين كيفيت مرواريد بوجود مى آيد (ه).
اولين مرواريد مصنوعى را يك سبزى فروش ژاپنى تهيه كرد. و آبستن كردن صدف به مرواريد در حدود يك سال طول مى كشد... (ط: ش 12384: شنبه 25 شهريور 1346 ش. ه).
بشر پس از هزاران سال كه تنها سطح اوقيانوسها مورد توجهش بوده ناگهان در يافته كه از اين «قارۀ ششم مايع» كه هفتاد و يك در صد سطح زمين را پوشانيده هيچ گونه اطلاعى ندارد. تازه كاوشهاى دريائى شروع شده، و امريكا مى خواهد كشتى «اوقيانوس نگار» به آب بيندازد (ط: شنبه 25 شهريور 1346 ش. ه).
براى مبارزه با پشۀ مالاريا ماهى «كامبوزيا» در شمال ايران به مقدار كافى تكثير شده و به كازرون حمل گرديده است. اين ماهى ها را در مردابهاى جنوب كشور، رها خواهند كرد. ماهى هاى «كامبوزيا» تخم هاى پشۀ آنوفل AnoPhele را قبل از اينكه تبديل به پشه شوند مى خورند و از بين مى برند (ط: دوشنبه 27 شهريور ماه 1346 ش. ه).
محرر اين تفسير گويد: «ذلك تقدير العزيز العليم».
از در بخشندگى و بنده نوازى *** مرغ هواء را نصيب و ماهى دريا
فرورفتن در عمق زمين، بمراتب سخت تر از پرواز در فضاء است. حفارى چاهى بعمق 14 كيلومتر در ناحيۀ «كولا» واقع در شو روى آغاز گرديده است. مبادرت به اين كار شگفت انگيز براى تفحصات و تجسسات علمى يك قسمت از زمين مى باشد كه زير پاى بشر قرار گرفته است. درجۀ هواء در عمق 14 كيلومترى زمين به 300 تا 400 درجه سانتى گراد مى رسد (تفصيل مته و ارتفاع جرثقيلى كه براى اين كار در نظر گرفته شده بعلاوه انفجارهاى عظيم كه براى حفر اين چاه به كار مى رود در
ص: 535
روزنامۀ ط: يكشنبه 26 شهريور 1346 ش. ه بنقل از «سويت ويكلى» مذكور است.
سر هر زنى بطور متوسط داراى يك صد تا يك صد و بيست هزار تار «مو» است.
و اگر آنها بهم وصل شود يك رشتۀ چهار كيلومترى بدست مى آيد (سرويس مخصوص خبرگزارى فرانسه - ط: يكشنبه 26 شهريور ماه 1346 ش. ه).
ساختن زره كه معجزۀ داود عليه السلام محسوب شده نه از جهت بافتن آن است، زيرا ساختن و بافتن زره از اختراعات داود نيست و سابقه دار است. بلكه اعجاز آن از بابت «وَ أَلَنّٰا لَهُ اَلْحَدِيدَ(1)» است يعنى آن در دست او بدون ديدن حرارت نرم مى شده و زره مى بافته است.
«همشيره» يعنى خواهر، غلط و همشير صحيح است (فرهنگ نظام ج 5 ص 511 در لغت «همچو»).
«كلمات طريفة فى الأخلاق الالهية» كتابى است بزبان عربى از محقق كاشانى مولى محسن فيض (قدس سره) و آن مشتمل است بر يك صد كلمۀ شافيۀ وافيه، هم در نقد و هم در راهنمائى أبناء زمان خود: خواه أبناء مذهبى بأجمعهم و خواه أبناء علمى بأكتعهم و أبتعهم و أبصعهم. چون يكى از نويسندگان معاصر، اين كتاب را بغلط بعنوان رد بر تصوف معرفى كرده است لازم بود رفع مغلطه بشود.
در عهد قديم (يعنى توراة و ملحقات) شروط و قواعد وراثت مذكور نيست.
و از قرار معلوم صاحب مال، أموال خود را در زمان حيات تقسيم مى نمود. و بهر صورت، وراث، پسران بودند. و در صورت نبودن ايشان، دختران. و اگر چنانچه
ص: 536
مورث را پسرى و دخترى نبود ميراثش به برادران وى مى رسيد. و در صورت نداشتن عمو(1) به خويشان نزديكتر داده مى شد (توراة سفر اعداد 8:27-11). و اسحاق پسر ساره [زن ابراهيم] وارث همه گشت و أولاد متعه ها [اسماعيل و...] وارث چيزى نبودند (توراة سفر تكوين 10:21 و 36:24 و 5:25)(2) لكن يعقوب جميع پسران را بالمساوى تبريك فرموده فيما بين أولاد ربقه و راحيل و أولاد كنيزان ايشان فرقى نگذارد (توراة سفر تكوين 49:)(3) و أول زاده قسمت دو مقابل مى برد (سفر تكوين 11:21:)(4) (قاموس مقدس ص 903).
محرر اين تفسير گويد: در هيچ شريعتى شروط و قواعد ارث اسلامى وجود ندارد. كمال دين اسلام را درياب.
«مشيئه» (بفتح ميم و سكون شين و كسر ياء و فتح همزه) مصدر است [شرح قاموس]. و با تصرف، «مشيئه» بر وزن شريفه شده. و ائمه عليهم السلام گاهى مشيئه و اراده را بر يك معنى اطلاق كرده اند و گاهى بر دو معنى مختلف (تفصيل در كتاب مجمع البحرين).
«سايرين» غلط است و «ساير» صحيح است بلكه در عربى «سائر» (با همزه) است يعنى باقى چيزى. و [باقى] احتياجى به جمع ندارد.
ص: 537
«فطحل» (بر وزن هزبر) يعنى بكسر فاء و فتح طاء و سكون حاء، روزگارى است كه مردم تا آن زمان آفريده نشده بودند. يا روزگار نوح است يا روزگارى است كه سنگها تر و آبدار بوده (قاموس به ترجمه).
محرر اين تفسير گويد: دقائق زبان عربى را درياب.
أرباب تثليث أول آب و بعد ابن و آن ديگر را روح القدس مى گويند. [] اّبگاه بمعنى خالق و به وجودآورنده است و گاه بمعنى مشير و مهياكننده. ابن يعنى پسر و روح القدس يعنى فعال.
محرر اين تفسير گويد: معلومم نشد كه با وجود خدا، پسر و روح القدس چه كاره اند.
شخص نذركننده [نذير] بعد از اتمام نذر خود، موى سر خود را بايد به آتش بسوزاند (توراة سفر اعداد 18:6).
«أجاج» يعنى مشعله و آن نام عمومى پادشاهان عمالقه بوده همچنان كه سلاطين مصر را «فراعنه» مى گفتند (توراة سفر اعداد 7:24 و قاموس مقدس).
«إِنَّمٰا يُرِيدُ اَللّٰهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ اَلرِّجْسَ أَهْلَ اَلْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً» يعنى جز اين نيست كه خدا مى خواهد پليدى را از شما ببرد [دور كند] اى أهل بيت! و شما را پاكيزه كند پاكيزه كردنى كامل [شما را پاك نگهدارد پاك كامل].
محرر اين تفسير گويد: در اين تفسير دو بار(1) براى ترجمۀ اين آيه همت گماشتم. و در عين حال حق ترجمۀ اين آيه اداء نشده است اكنون سومين بار است
ص: 538
كه مبادرت به حل معناى آيه مى كنم. و ليكن با افزودن يك مقدمه. و آن مقدمه اين است كه پليدى و تطهير، هر دو صاحب مراتب است: يك وقت پليدى گفته مى شود و مراد بت پرستى و أمثال آن است كه در مقابل آن، پاكى و پاكيزگى يعنى گرائيدن به خداپرستى و بيزارى از شرك است. اين معنى مسلما در آيه اراده نشده است زيرا [محمّد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام] هيچگاه چنين آلودگيها نداشته اند كه بعدا خدا آنها را پاك و پاكيزه كند. يك وقت پليدى گفته مى شود و مراد آلودگى به حب دنيا و أمثال آن است كه در مقابل آن پاكى و پاكيزگى يعنى گرائيدن به پاكى از دوستى دنيا و به عبارت ديگر توجه تام به آفريدگار و عدم توجه است به آنچه انسان را از خدا دور مى كند. و به خلاصه يكدله شدن بدرگاه حق و اخلاص تام. و مسلما همين معنى در آيه اراده شده است. پس به خلاصه معنى آيه اين است كه: جز اين نيست كه خدا مى خواهد پليدى حب دنيا را از شما ببرد، اى أهل بيت رسالت! و شما را از لوث حب دنيا و بالاخره از حب ما سوى اللّه پاكيزه كند پاكيزگى اى كامل.
و ممكن است هر دومرتبه اراده شده باشد: يعنى نسبت به زنان پيامبر معنى أول و نسبت به پنج تن معنى دوم منظور باشد.
«بئير» به عبرانى بكسر باء و كسر همزه اصلش [بئر] عربى است بمعنى چاه.
و «شبع» به عبرانى (بر وزن سبب) يعنى قسم ياد كردن يعنى چاه قسم(1). چون با عقد پيمان ابراهيم در زمان كندن چاه، هفت بز به أبى مالك داد تا شاهد بر كندنش باشد لذا آن را «بئير شبع» ناميد (توراة سفر تكوين 31:21).
«شبعه» بكسر شين و سكون باء و فتح عين بمعنى هفت و يا سوگند است و آن نام چاهى است كه خدام اسحاق بن ابراهيم حفر نمودند و اسم شهر را «بئر شبع» ناميدند (توراة سفر تكوين 33:26 و قاموس مقدس).
ص: 539
محرر اين تفسير گويد: [سبع] (بر وزن وقت) در عربى بمعنى هفت است.
و ضمنا منافاتى بين دو معناى [هفت] و [قسم] دربارۀ چاههاى ابراهيم نيست زيرا هم پيمان و قسم بين ابراهيم و أبى مالك منعقد شده و هم ابراهيم براى نشانه، هفت بز داده. و اما «شبعه» را كه قاموس مقدس بمعنى هفت و يا سوگند معنى كرده براى اين است كه بين اسحاق و أبى مالك هم پيمانى در سر كندن چاه بسته شده. و يا أساسا مراد از «شبعه» سيرى است يعنى چاهى كه تازه به آب رسيده، آبدار و نان دار و مفيد است. و سياق عبارت توراة در سفر تكوين 33:26 چنين حكم مى كند زيرا چون خادمان اسحاق به اسحاق خبر دادند كه چاه به آب رسيده، اسحاق چاه را «شبعه» ناميد.
و شهرى كه چاه در آن بود [بئير شبع] ناميده شد و [شبعان] در عربى بمعنى سير است [سير در مقابل گرسنه مراد است].
«يوحنا» يعنى انعام توفيقى خدا. و آن لفظ يونانى «يوحانان» است.
«يوحانان» بضم ياء واوى و «يوحنان» (بضم ياء واوى و فتح حاء و نون ألفى) يعنى خداوند دلسوز است! «حنان» (بر وزن صراف) يعنى رحيم.
«حنانى» (بر وزن مساجد) يعنى منعم.
«حنانيا» (بفتح حاء و نون ألفى و كسر نون دوم و شد ياء ألفى) يعنى كسى كه خداوند او را دوست داشت.
«حننئيل» (بفتح حاء و فتح نون أول و سكون نون دوم و همزۀ يائى) يعنى نعمت يافته از خدا.
«حننيا» (بفتح حاء و فتح نون أول و سكون نون دوم و ياء ألفى) يعنى خداداد.
«حننيا» (بفتح حاء و فتح نون أول و سكون نون دوم و ياء ألفى) يعنى خداداد.
«حانان» يعنى رحيم.
«حانون» يعنى صاحب نعمت.
ص: 540
«حنه» (بفتح حاء و شد نون مفتوح) يعنى فضيلت يا با توفيق. و آن اسم زنى است.
«حناتون» (بفتح حاء و شد نون ألفى و ضم تاء واوى) اسم مكانى است.
تذكر: 1 - در انجيل عربى، «يوحنا» بجاى يحيى ذكر شده.
2 - در سورۀ مريم در آيۀ 12 اسم يحيى و در آيۀ 13 دربارۀ يحيى، «حنانا من لدنا» ذكر شده.
«حبشه» يعنى سوخته رو. يكى از ممالك عظيمۀ افريقاست كه غالبا در نوشتجات مقدسه، آن را «كوش» مى گويند (قاموس مقدس).
در توراة سفر تكوين 14:6 مى نويسد كه: حضرت نوح، كشتى خود را از چوب «گوفر» ترتيب داد. بعضى مى گويند مراد چوب سرو است (قاموس مقدس ص 306) و قاموس مزبور در ص 755 بين صنوبر و سرو آزاد و غيره ترديد كرده.
در توراة عربى بجاى «گوفر»، «جفر» (بر وزن قفل) نوشته است.
«ختنه» يعنى پاكى (قاموس مقدس). «ختنه» در فارسى «از ختن» (بر وزن وقت) عربى و به معنى بريدن است و حاصل عمل در عربى «ختان» است.
«أخشورش» أصل آن «احشويروش» است يعنى شير شاه. و آن لقب معدودى از سلاطين فارس و مداين است. يونانيها آن را «گزرسيس» مى گويند. احشويروش بفتح همزه و نيز فتح حاء و سكون شين و بقيه بر وزن فيروز است (بقيه در «وشتى» و «مردخاى»).
«آدم» يعنى خاك قرمز. وى از مواد أرضى آفريده شد و جان دار گرديد «أداما» لفظى است عبرى و بمعنى گرد و خاك و يا زمين قابل زراعت مى باشد. و مبدأ اشتقاق اسم آدم از آن است (توراة سفر تكوين 7:2) (قاموس مقدس در لغات: «آدم» و «زمين»).
ص: 541
محرر اين تفسير گويد: اين كلمات، سريانى قديم است و عبرى نيست.
«أدوم» يعنى سرخ و عدسى رنگ و آن لقب عيسو پسر نخستين اسحاق يعنى برادر يعقوب است به ملاحظۀ سرخ رو بودنش. و چون بدنش مانند «پوستين پشمين» بود او را «عيسو» خواندند (توراة سفر تكوين 25:25) و «عيسو» بمعنى مودار يا زبر است.
در قاموس مى نويسد: «شبر» بر وزن جعفر و «شبير» بر وزن كبريت و «مشبر» بر وزن محدث (بكسر دال مشدد) نام پسران هارون عليه السلام است. گفته شده كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله حسن و حسين و محسن را به أسماء آنان ناميد (ه. اقتباسا).
فخر الاسلام در كتاب أنيس الأعلام ج 2 ص 526 در شرح باب يازدهم از مكاشفات يوحنا مى نويسد: حسن و حسين در لغت عبرى و سريانى شبر و شبيرند (ه).
محرر اين تفسير گويد: فخر الاسلام اسمى از پسران هارون نبرده [و حق با فخر الاسلام است]. زيرا اسامى پسران هارون: «ناداب» و «أبيهو» و «العازار» و «ايتامار» است (توراة سفر اعداد 4:3).
تذكر: «العازار» بفتح همزه و كسر لام است و «ايثامار» در نسخۀ عربى بكسر همزه و با ثاء سه نقطه است.
«ناداب» يعنى آزاد. «أبيهو» مركب است از: [أبى] و [هو] يعنى خداوند پدر من است. «العازار» مركب است از: [عازار] و [ايل] يعنى مدد خدا. «ايتامار» يعنى زمين درخت خرما كه از [تمر] عربى است و اگر به ثاء مثلثه باشد از «ثمر» بمعنى ميوه است و ليكن ثاء مثلثه در زبان عبرى نيست.
«نائين» يعنى جمال. و آن نام شهرى است در جليل فلسطين. و فعلا آن را «نين» مى گويند (انجيل لوقا 11:7).
در كتاب كافى به سند خود از أبو خالد روايت كرده كه گفت: حضرت صادق
ص: 542
عليه السلام فرمود: نمى شود كه چهل مرد جمع شوند و خدا را دربارۀ أمرى بخوانند و خدا دعاء آنان را مستجاب نفرمايد. اگر چهل مرد نبودند چهار مرد هركدام ده بار خدا را بخوانند خدا دعائشان را مستجاب مى فرمايد. اگر چهار مرد نبودند يك نفر چهل بار خدا را بخواند كه خداى عزيز جبار او را استجابت مى كند.
در كتاب كافى به سند خود از عبد الأعلى روايت كرده كه گفت: حضرت صادق عليه السلام فرمود: چهار نفر بر أمرى جمع نمى شوند براى دعاء كردن مگر اينكه با اجابت متفرق مى شوند.
در كتاب كافى به سند خود از على بن عقبه از مردى از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود: پدرم هرگاه براى أمرى اندوهگين مى شد زنان و كودكان خود را جمع مى نمود سپس دعاء مى كرد و آنها «آمين» مى گفتند (كتاب وافى جلد صلاة ص 225 به ترجمه).
در كتاب كافى به سند خود از قداح از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود:
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: وقتى يك كس از شما دعاء مى كند، عمامه به سر بگذارد كه استجابت دعاء در آن، سزاوارتر است (كتاب وافى جلد صلاة ص 225 به ترجمه).
«عيلام» يعنى آبادى و آن:
1 - نام أول زادۀ سام بن نوح عليه السلام است (توراة سفر تكوين 22:10) و پدر قبيلۀ عيلاميان و فرس است (كتاب عزرا 9:4).
2 - نام مملكتى است كه أولاد سام در آنجا سكونت داشتند و باسم پسرش عيلام آنجا را «عيلام» ناميدند. مملكت مسطور در جنوب أشور و مغرب فارس واقع و تا به خليج فارس امتداد مى داشت. بعدا عيلام يكى از ولايات مملكت فارس شد.
[شوشن قصر] هم در عيلام بوده.
مملكت عيلام در زمان ابراهيم خليل در نهايت عظمت و رونق بوده (توراة
ص: 543
سفر تكوين 1:14 و قاموس مقدس).
پسران نوح (ع) [مذكورين در توراة سفر تكوين 32:5 و 10:] پسران نوح عبارتند از:
«سام» يعنى اسم. «حام» يعنى حمايت كننده. «يافث» بفتح فاء يعنى وسعت(1).
[سام]: أرشد أولاد نوح بوده. قوم يهود و ارام و فرس و أشور و عرب از نسل سام مى باشند و لغات ايشان را لغات ساميه مى گويند.
[حام]: يكى از پسران نوح است و حام را چهار پسر بوده: كوش، مصرايم، فوط، كنعان [بفتح كاف].
اما «كوش» پدر قبائلى بوده كه در بابل و بلاد جنوب عرب و سودان سكونت ورزيدند، و «مصرايم» جد مصريان، و «فوط» جد افريقائيان(2)، و «كنعان» جد كنعانيان بوده.
أولاد «حام» مملكت مصر را آباد كردند. در تمدن صاحب درجۀ أعلى بودند چنانكه صور و صيدا و قرطجنه بر آثار و تجارت ايشان شهادت مى دهد. و همانا افريقا و مصر را زمين حام گفتند(3).
[يافث]: پسر دوم نوح است كه اولادش: 1 - جوهر (بر وزن سوره) پدر گليتين (؟) 2 - مأجوج پدر سكلافيان 3 - ماداى پدر مدى ها يا آريانيان 4 - ياوان پدر ياوانيان 5 - توبال (بضم تاء) پدر تيبارينيان 6 - ماشك (بفتح شين) پدر موشكيان 7 - تيراس (بر وزن ميقات) پدر توتونيان؛ در جزائر قبائل يعنى در سواحل اروپا و آسياى صغير و جزائر درياى مديترانه سكونت ورزيده از آنجا مندرجا در هر اقليمى از أقاليم اروپا و ايران و هند تا به امريكا و استراليا و افريقاى جنوبى امتداد يافتند
ص: 544
(قاموس مقدس).
تذكر: اسامى اعقاب سه پسر نوح در باب دهم سفر تكوين ديده شود.
«مادى» يعنى زمين متوسط. و آن پسر سوم يافث است كه مدى ها از او منشعب گشتند (توراة سفر تكوين 2:10 و كتاب أول تواريخ أيام 5:1). «مدى» لفظى است مشتق از مادى بن يافث. و «مدى» بلادى را گويند كه اكبتانا (همدان)، مركز آن بوده. و أهالى «مد» را «مدى» گويند (كتاب داوران 1:11 و اشعيا 17:13). و در أيام هيرودتس آنها را «آريانيان» مى گفتند (قاموس مقدس).
«مانوح» «مناحه» «منوحه» «يا نوح» «يا نوحه» «نوح» همه بمعنى راحت است.
وجه تسميۀ نوح به اين اسم طبق توراة سفر تكوين (29:5) اين است كه: پدرش لمك (بر وزن سبب)(1) وى را «نوح» نام نهاده گفت: اين ما را تسلى خواهد داد از أعمال ما و از محنت دستهاى ما از زمينى كه خداوند آن را ملعون كرد (ه). يعنى به خلاصه باعث راحتى خواهد شد.
«هاشم» يعنى چاق. و آن پدر برخى از سى نفر شجاعان داود بود (كتاب أول تواريخ أيام 34:11) كه در كتاب دوم سموئيل (32:23)، ياشن [بفتح شين] خوانده شده است (قاموس مقدس).
محرر اين تفسير گويد: بعيد نيست كه هاشم از أجداد مبارك پيامبر صلى الله عليه و آله هم بهمين معنى باشد.
«هامان» يعنى مشهور.
ص: 545
پسران حضرت اسماعيل 12 نفر بودند (توراة سفر تكوين 13:25-17).
1 - «نبايوت» (بفتح نون و ضم ياء واوى) يعنى محلهاى مرتفع. وى أول زادۀ اسماعيل است (قاموس مقدس).
2 - «قيدار» (بر وزن ميقات) (توراة مشكول) يعنى سياه پوست (قاموس مقدس(1) «قيدار» (بر وزن سلسال) اسم مردى است (قاموس). وى پدر مشهورترين قبائل عرب است و بلاد و مملكت ايشان نيز «قيدار» خوانده شده است.
3 - «أدبئيل» (بفتح همزه و فتح دال و سكون باء و الحاق «ايل») يعنى خدا معلم او است (محرر اين تفسير).
4 - «مبسام» (بر وزن انسان) يعنى بسيار تبسم كننده (محرر اين تفسير).
5 - «مشماع» (بر وزن انسان) يعنى بسيار شوخ و مزاح يا نورانى (محرر اين تفسير).
6 - «دومه» (بر وزن سوره) يعنى سكوت (قاموس مقدس).
7 - «مسا» (بفتح ميم و شد سين ألفى).
8 - «حدار» (بر وزن سلام) [در قاموس مقدس مى نويسد: «حدد» (بر وزن سبب) يعنى حدت (تند و تيز) و آن نام يكى از أولاد اسماعيل است (كتاب أول تواريخ أيام 30:1) وى در سفر تكوين توراة 15:25 «حدار» خوانده شده است].
9 - «تيما» (بفتح تاء و سكون ياء و ميم ألفى) يعنى رام [و تيم اللّه يعنى عبد اللّه (المنجد)] - در قاموس مقدس «تيما» را بمعنى صحراء جنوبى معنى كرده و ليكن اين معنى صحيح نيست.
10 - «يطور» (بر وزن قبول) يعنى محل محفوظ (قاموس مقدس).
11 - «نافيش» (بر وزن هابيل) يعنى متكبر و به عبارت ديگر بزرگ منش
ص: 546
(محرر اين تفسير).
12 - «قدمه» (بر وزن عصمه) يعنى پيشوا، آقا (محرر اين تفسير).
«تارح» يعنى تنبل(1) (قاموس مقدس) و آن نام پدر ابراهيم عليه السلام است كه با وى تا حاران رفاقت نمود و در آنجا در سن دويست و پنج سالگى وفات نمود در حالتى كه ابراهيم پنجاه وهفت ساله بود (توراة سفر تكوين 31:11 و 32).
«يا أخت هارون!». «أخت هارون» اسم رمزى زنان صالحۀ بنى اسرائيل است (محرر اين تفسير)(2).
«يشورون» اسم رمزى اسرائيل است (توراة سفر تثنيه 5.33).
«شيشك» (بر وزن بى سر) اسم رمزى بابل است (كتاب ارميا 26:25) و آن تثنيۀ «شك» مى باشد كه اسم خداى آنجا بود (قاموس مقدس).
«يعقوب» يعنى پاشنه را مى گيرد. ريشۀ كلمه از [عقب] عربى است كه بفتح عين و كسر قاف بمعنى پاشنه است. وى پسر اسحاق است. مادرش «رفقه» (بر وزن عصمه).
يعقوب و عيسو برادرش جفت و توأم به دنيا آمدند: أول عيسو آمد و بعد يعقوب كه پاشنۀ عيسو را گرفته بود.
ص: 547
«عيسو» يعنى مودار يا زبر. عيسو كه متولد شد بدنش سرخ رنگ و مانند «پوستين موئين» بود (توراة سفر تكوين 24-26). در عربى، «عيس» (بر وزن فيل) بمعنى شتر سفيد است كه به سفيدى آن سرخى آميخته است.
«جدعون» (بكسر جيم و سكون دال و ضم عين واوى) يعنى چوبين (كتاب داوران مشكول 11:6 و قاموس مقدس).
اسم جدعون در واقعۀ جالوت در سورۀ بقره بمناسبت مذكور است.
حران بضم حاء و شد راء، مشكول شده(1)
«حران» (كتاب حزقيال 23:27) موضعى است در الجزيره و دور نيست كه همان حاران باشد (توراة سفر تكوين 31:11). «تارح» پدر ابراهيم عليه السلام در حاران وفات يافت.
«پشيطو» يعنى بسيط (قاموس مقدس ص 721).
«أسنات» (بر وزن سلسال) نام زن حضرت يوسف است يعنى محبوبۀ نيت (قاموس مقدس). محرر اين تفسير گويد: «نيت» را نيافتم شايد «نوت» باشد يعنى آسمان (مقدمۀ همين تفسير ج 1 ص 345) يا «نوتر» يعنى خدا (مقدمۀ همين تفسير ج 1 ص 343). يعنى محبوبۀ آسمان يا محبوبۀ خدا.
«اسحاق» يعنى خندان. لفظ اسحاق در عبرانى بمعنى مضحك و خنده آور است كه به واسطۀ تولد يافتن وى در زمان غير منتظر و غير مترقب و كبر سن والدين، بدين اسم موسوم گشت (مقدمۀ قاموس مقدس ص 4).
در توراة سفر تكوين 17:17 مى نويسد: آنگاه ابراهيم بر وى در افتاده بخنديد
ص: 548
و در دل خود گفت: آيا براى مرد صدساله پسرى متولد شود و ساره در نودسالگى بزايد؟! و در سفر مزبور 12:18 مى نويسد: پس ساره در دل خود بخنديد و گفت: آيا بعد از فرسودگى ام مرا شادى خواهد بود و آقايم نيز پير شده است ؟! و در سفر مزبور 21 : 5 و 6 مى نويسد: و ابراهيم در هنگام ولادت پسرش اسحاق صدساله بود. و ساره گفت:
خدا خنده براى من ساخت و هركه بشنود با من خواهد خنديد.
در اشعار عبرانى سجع و قافيه و أوزان نيست (قاموس مقدس). محرر اين تفسير گويد: در زبان عربى «علم عروض» (بر وزن قبول) يعنى علم شعر، علمى است خاص داراى بسى مسائل و نكات كه از جمله: اشعار عهد جاهليت است كه فصحاء عرب سروده اند و بنام «المعلقات السبع» معروف و مشهور است.
نيز محرر اين تفسير گويد: كسانى كه عربى را فرع عبرى مى دانند از خواندن اين موضوع بر جهل خود نفرين خواهند فرستاد.
«مهر» مبلغى است كه از براى تزويج زن قرار دهند لكن اين مبلغ به خانوادۀ عروس داده مى شد (توراة سفر تكوين 18:29 و 12:34 و كتاب أول سموئيل 25:18 و كتاب هوشع 2:3).
محرر اين تفسير گويد: اسلام، دادن مهر را به عروس مقرر كرده. اهميت اسلام را درياب.
«فرات» يعنى جوشنده. و آن نام يكى از نهرهاى مشهور و معظم آسياى غربى است (قاموس مقدس).
«حد اقل» (بكسر حاء و شد دال الفى و فتح و كسر قاف) همان دجله مى باشد كه فيما بين أشور و الجزيره واقع است. منبعهاى غربيش در آسياى صغير نزديك منبعهاى
ص: 549
فرات و غيره واقع است (قاموس مقدس و توراة مشكول سفر تكوين 14:2). «دجله» (بفتح و بكسر دال) است (قاموس).
لفظ «فرشته» در عبرى و يونانى و فارسى مشتق از فرستادن و بمعنى فرستاده شده مى باشد [قاموس مقدس].
فرخى قصيده اى در باب فتح سومنات كه سلطان محمود غزنوى فتح كرد و آوردن بت سنگى آنجا را به ايران گفته و در آن قصيده اين افسانه را آورده كه «سومنات» همان بت منات عرب عهد جاهليت بوده كه بعد از غلبۀ اسلام، عربهاى مكه آن را پنهانى از راه دريا به هند گريزاندند و سلطان محمود مى خواست آن را دوباره براى عبرت به مكه برساند. دو بيت از قصيده اين است:
خداى حكم چنان كرده بود آن بت را *** ز جاى بركند آن شهريار دين پرور
برآن نيت كه مر آن را به مكه بازبرد *** بكند و اينك با ما همى برد همبر
فرهنگ نظام بعد از نقل مطلب مزبور مى نويسد: اگر محمود و فرخى مى دانستند كه بت سومنات شكل ذكر مهاديو خداى دوم هندوهاست كه مورد پرستش ايشان است هرگز زحمت بردن آن را به غزنين نمى كشيدند و بعد از غزنين به اصفهان نمى بردند. اكنون آن بت، سنگ زير أرسى(1) امامزاده أحمد اصفهان است، و من مكرر آن را ديده ام.
«سومنات» اسم بتى بوده كه در جوناگر گجرات، بتكدۀ بزرگى كنار دريا داشته. و آن شهر و بتكده را سلطان محمود غزنوى فتح كرده. در لفظ مذكور (واو) بايد ضمه تلفظ شود. زيرا در سنسكريت «سم ناته» بوده. و شايد موجب تبديل ضمه به (واو) كار فرخى شاعر بوده كه واقعۀ فتح سومنات را به شعر در آورده. و براى وزن شعر
ص: 550
خود، ضمه را اشباع كرده و يا ايرانيان فاتح، از هندوها اشتباه شنيده اند. سعدى هم كه مدعى رفتن به سومنات است در شعر خود با (واو) آورده:
بتى ديدم از عاج در سومنات *** مرصع چو در جاهليت منات
معنى لفظ سومنات [ماه آقا] (آقاى ماه) است. زيرا «سم» (بضم سين و فتح ميم) بمعنى ماه است و «ناته» بمعنى آقا و أرباب و صاحب است. و وجه تسميه اين بوده كه بت مذكور به شكل آلت رجوليت «مهادوه» (مهاديو) يكى از بزرگترين خدايان هندو بوده. و ماه آسمان، أول پرستش كنندۀ ذكر خداى مذكور بوده. و هاء آخر كه در سنسكريت نيم تلفظ است ممكن نبود در فارسى تلفظ شود، ازاين جهت در نوشتن هم حذف شده. نظر فرخى در اشعار آن بود كه ذكر شد، ليكن أبو ريحان بيرونى فاضل بزرگ دربار سلطان محمود غزنوى زبان سنسكريت را بخوبى مى دانست و از روى كتب پوران هندو كه داراى تمام قصص مذهبى ايشان است أصل واقعه را در كتاب «تحقيق ما للهند» نوشته است (فرهنگ نظام در لغات «سومنات» و «هم» در معنى كلمۀ «همبر» يعنى [به همراه و نزديك هم]).
تذكر: «سن» (بفتح سين و سكون نون) در كلدانى به معنى ماه است. «سنحاريب» نام يكى از شهرياران أشور (بفتح همزه و شد شين) است. و كلمه مركب است از «سن» و «أحاء» [أخا] و «ريب» يعنى: ماهتاب، برادران متعدد فرستاده است. و قصد از اين معنى آنكه او أرشد أولاد پدر نبوده است (كتاب دوم پادشاهان 13:18) و قاموس مقدس).
«متداول»:
1 - از يكديگر نوبت به نوبت گرفته شده و دست به دست گشته.
2 - مشهور و عادى و مستعمل. اين معنى، مأخوذ از معنى أول است. و با كسر واو غلط مشهور است (فرهنگ نظام).
قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله: «طلب العلم فريضة على كل مسلم. ألا ان اللّه يحب بغاة العلم».
ص: 551
فقهاء گويند: مراد از علم، علم فروع است (از: عبادات و معاملات)(1).
متكلمين گويند: مراد، علم كلام است.
أهل تفسير و حديث گويند: مراد، علم كتاب و أحاديث است.
متصوفه گويند: مراد، علم سلوك است.
من مى گويم: اولى تعميم علم است براى واجبات عينيه و كفائيه و تعميم طلب است براى استدلال و تقليد و كشف.
و همين مراد است از لفظ، نه همان تحصيل أحكام فرعيه از ادلۀ تفصيليه چنانكه شيخ بهاءالدين عاملى به آن تصريح فرموده.
و ازاين جهت است كه جناب مقدس نبوى صلى الله عليه و آله فرموده: «لا يتفقه العبد كل الفقه حتى يمقت الناس فى ذات اللّه و يرى للقرآن وجوها كثيرة ثم يقبل على نفسه فيكون أشد مقتا لها». و مؤيد اين است، آيۀ: «و لينذروا قومهم» چه «انذار» مجرد تعليم فروع نيست (كتاب خزائن نراقى ص 331).
چون عبرانيان در مصر سكونت داشتند قدرى از علم طبابت از آن قوم آموخته بودند، زيراكه علم مذكور در آن زمان در آن مملكت معروف بود. و از جمله جهاتى كه اسباب ترقى ايشان در علم طب شد حنوط و تدهين أموات بود. كه اطباء ناچار بودند أبدان أموات را تشريح نمايند. و باين وسيله اطلاع تام به اعضاء و اجزاء ظاهرى و باطنى بدن بهم رسانيدند. و به طورى در طب و جراحى شهرت و مهارت داشتند كه كورش و داريوش همواره طبيبان را از مصر براى مداوا و معالجۀ امراض مى طلبيدند.
و از قرارى كه از أجساد أموات موميائى مستفاد مى شود، مصريان در معالجۀ دندان، يد طولانى داشته اند.
و البته واضح است كه حضرت موسى هم در مدت توقف خود در آنجا در مبادى علم طب دست يافت چنانكه از قواعد و قوانينى كه براى حفظ صحت بنى اسرائيل
ص: 552
قرار داده است معلوم مى شود. و نتيجۀ قوانين مرقومه آنكه بنى اسرائيل به بسيارى از امراضى كه همسايگان آنان به آنها مبتلى مى شدند، مبتلى نمى گرديدند و با وجودى كه علم تشريح در ميان بنى اسرائيل معروف نبود زيرا از أجساد أموات نفرت مى ورزيدند، باز در ميان ايشان قابله هاى قابل و جراحان حاذق يافت مى شد(1).
حضرت سليمان در فن پزشكى معروف بوده و اشارات طبيۀ متعدده در مؤلفات حضرتش يافت مى شود (رجوع به كتاب أمثال سليمان). و تلموديان مى گويند كه او را كتاب معالجات نيز بوده است. ولى يوسيفوس مى گويد كه: آن حضرت طلسمها و حرزها را مثل قديميان استعمال مى نمود و برخى از أوقات بعضى مطالب طبيۀ او از كهنه بود (كتاب دوم پادشاهان 7:20).
در عهد عيسى [عهد جديد] تمام آراء و خيالات راجع به طب، به يونانى ها منسوب بود كه آنان نيز از مصريان اقتباس نموده و در آن مهارت تام بهم رسانيده بودند.
و بر وفق رسالۀ كولسيان 14:4 لوقا (صاحب انجيل لوقا) طبيب بوده و قبل از آنكه به كليساى مسيحى دعوت شود در اين فن ممارست داشته است (قاموس مقدس اقتباسا).
تذكرات:
1 - مقوقس بزرگ مصر در جزء هدايائى كه براى پيامبر صلى الله عليه و آله تقديم داشته يك نفر طبيب مصرى بوده. كه پيامبر صلى الله عليه و آله او را مراجعت داده (مقدمۀ همين تفسير ج 2 را به بينيد).
2 - پيشه و صنعت عيسى نجارى بوده و نوح عليه السلام به نجارى عالم بوده. و پولس خيمه دوز بوده (قاموس مقدس در لغات «صناعه» و «يوسف»).
3 - شاگردان عيسى ماهى گير بوده اند.
ص: 553
«سلمان» يعنى صاحب نعمت. از أسماء كلدانى است.
زبان أهل كلده أرامى بوده ولى زبان أصلى ايشان زبان أكدى بود (قاموس مقدس). «أكد» (بر وزن جعفر) است (توراة سفر تكوين مشكول 10:10) و بمعنى ديوار است. و «أرام» (بر وزن سلام) يعنى عالى.
«لبنان» يعنى سفيد. از ريشۀ [لبن] در عربى بمعنى شير نوشيدنى مشتق است.
و آن نام كشورى است عربى.
«شمشون» پسر منوح است. وى مدت بيست سال بر اسرائيل قضاء مى نمود.
از جمله كارهاى اين قاضى محترم اين است كه سيصد شغال گرفته جفت دم ايشان را با يكديگر بسته مشعلها در ميان هر دو دم گذارده، مشعلها را برافروخت و شغالها را در ميان كشتزار و باغهاى فلسطينيان رها كرد و تمامى غلات و باغهاى زيتون ايشان را سوخت (كتاب داوران 1:15-8).
محرر اين تفسير گويد: از اين قاضى بيست سال قضاء كن، بايد پرسيد كه:
شغالها چه گناهى داشته اند؟!
قبر دانيال پيغمبر مى گويند (قاموس مقدس).
«صور» بمعنى صخره (سنگ) است. و آن نام شهرى است فنيقى و در جنوب صيدون واقع است و بر يك يا دو جزيره بناء شده است (قاموس مقدس).
«صيدا» (بر وزن فردا) و «صيداء» (بر وزن سلسال) و «صيدون» (بكسر صاد يائى و ضم دال واوى) همه از ريشۀ [صيد] عربى بمعنى شكار است. و آن نام يكى از شهرهاى قديم ثروتمند فنيقى است كه بر جانب شمالى ساحل واقع و فيما بين كوه لبنان و درياى متوسط به مساحت 25 ميل در جنوب بيروت و بيست ميل بشمال صور واقع است و اسمش از اسم أول زادۀ كنعان بن حام بن نوح مأخوذ است (توراة سفر تكوين 15:10 و قاموس مقدس).
«مرد مردخاى» (بضم ميم و سكون راء و فتح دال) (كتاب استير مشكول) بمعنى (شخص كوچك) يا (پرستندۀ مريخ) نام مردى است از اسراء يهودا از خانوادۀ شاؤل و از رجال دربار احشويروش. و مربى هدسه [استير] دختر عموى خود كه بالاخره مهدسه بجاى وشتى، ملكۀ فارس شد (قاموس مقدس اقتباسا).
«وشتى» لغت فارسى است. «وشت» 1 - يعنى خوب و خوش 2 - يعنى رقص.
در پهلوى هم بهمين دو معنى آمده (فرهنگ نظام).
اسم ملكۀ وشتى مذكور در تاريخ ايران و در كتاب استير باب أول كه زن احشويروش [أخشورش] بوده بمعنى أول است.
دوم: عيد فطير. كه از پانزدهم تا بيستم أبيب مى باشد.
سوم: عيد خمسين. كه آن را عيد حصاد و عيد نوبرها نيز گويند و آن هفت هفته بعد از روز شانزدهم أبيب است.
چهارم: عيد بوقها. كه در غرۀ ماه هفتم مى باشد.
پنجم: روز كفاره. و آن روز روزه داشتن مى باشد كه در دهم ماه هفتم مى باشد.
ششم: عيد سايبان ها. كه از پانزدهم ماه هفتم الى بيستم مى باشد(1).
بعد از تأسيس عيدهاى موسومه عيد «فوريم» هم رسم شد و آن از 13-15 ماه دوازدهم است.
و عيد تقديس هم در 25 ماه هفتم مى باشد (قاموس مقدس در لغت «سال»).
«تل أبيب» يعنى تل گندم (قاموس مقدس).
«تقليد» قصد از مطالب و احكامى است كه در كتاب مقدس مذكور نيست.
بلكه مردم هر طبقه متداول كرده به طبقۀ ديگر رسيده باشد (انجيل متى 2:15).
قوم يهود برآنند كه خداوند عالم، شرائع بسيارى به موسى داد كه در كتاب توراة مكتوب نيست و يوشع بن نون آنها را به مشايخ، و مشايخ به قضاة و أنبياء و ساير مردم تسليم نموده دست بدست در تلمود ثبت گرديده است.
قاموس مقدس مى نويسد: بسيارى از تقاليد ايشان مخالف شريعت مى باشد چنانكه مسيح باين مطلب تصريح مى فرمايد...
«تقليد» و «تقاليد» نزد نصارى آنهاست كه از قدمائشان رسيده و در كتاب مقدس نيست (المنجد به ترجمه).
محرر اين تفسير گويد: «سنت» در بين مسلمين به منزلۀ «تقليد» در بين يهود است.
ص: 556
مردمان مقتدر زمان سلف را عادات اين بود كه چشمهاى اسيران را بكنند (كتاب داوران 21:16 و كتاب أول سموئيل 2:11 و دوم پادشاهان 7:25 - قاموس مقدس).
محرر اين تفسير گويد: رحم دل بزرگان يهود را درياب.
«فور» يعنى قرعه و «فوريم» يعنى قرعه ها. و عيد فوريم يكى از أعياد يهود است.
هامان وزير احشويروش پادشاه فارس از براى تعيين روز هلاكت قوم يهود، قرعه مى انداخت باين لحاظ آن را فوريم ناميدند. چون بر أثر ملكه شدن أسقير يهوديه نقشۀ هامان خنثى شد. از آن موقع تا حال قوم يهود روز چهاردهم و پانزدهم ادار (اذار) را عيد مى گيرند و سفر استير را در كنائس و معابدشان قرائت مى كنند و چون به اسم هامان مى رسند تمام جماعت به آواز بلند چنين مى گويند: (خداوند اسم او را محو فرمايد).
«خلع تن» يكى از شئون صاحب دلان است. كه باختيار خود بدن را مى گذارند و مى روند. داستان أصحاب كهف هم در أيام 309 سال از اين باب بوده.
«هلال» (بر وزن كتاب) و «علقه» (بر وزن قبره) (يعنى بضم عين و شد لام مفتوح و فتح قاف). وى كشندۀ رستم است در جنگ قادسيه (قاموس به ترجمه).
«وادى» يعنى شكاف ميان دو كوه يا دو تپه كه سيل از آن مى گذرد. و زمين مسطح ميان دو كوه.
«وادى أيمن» عبارت از صحرائى است كه موسى عليه السلام با زوجۀ خود بوقت شب در آن صحراء مى رفتند. اتفاقا بوقت وضع حمل آن عفيفه جستجوى آتش نمودند، ناگاه
ص: 557
از دور روشنى بنظر آمد. چون موسى نزديك شد بر درختى نور يافت. در آنجا به موسى از غيب نداء رسيد و آن اولين معراج او بود.
«أيمن» بمعنى صاحب جانب يمين، صفت مشبهه است مأخوذ از يمين كه بمعنى دست راست است - چون وادى مذكور جانب دست راست موسى واقع بود لذا «وادى أيمن» گفتند. و بعضى نوشته كه وادى مذكور جانب راست كوه طور واقع است (غياث اللغه و فرهنگ نظام اقتباسا).
«خابور» نهرى است كه در زمين كلدانيان جارى بوده. و قوم يهود زمان أسيرى در كنار آن ساكن بودند و حزقيال نبى نيز با ايشان در آنجا سكونت مى داشت (حزقيال 1:1 و 15:3). رود خابور، كانال بزرگى بوده كه در جنوب شرقى بابل راه داشت (قاموس مقدس).
«جوزاء» (أعمال رسولان 11:28) اسمى است كه در علم أساطير يونانيان دلالت بر نقش دو پيكر «زفس» مى نمود كه در آن أيام معروف بود. و يونانيان تيمنا اين نقش را بر كشتيهاى خود رسم مى نمودند (قاموس مقدس).
«زفس» (بر وزن وقت) مشكول شده. Zeus سيد الآلهة فى ديانة الاغريق.
يسيمه الرومان «جوبيتار» (ميثولوجيا) (المنجد ج 2).
«مجمر» و «مجمره»: يعنى آتشدان. هر دو بكسر ميم أول است.
مدهوش: عربى و بمعنى دهشت زده و حيران است. و ارادۀ معنى بى هوش، فارسى بازارى است.
متاجر: جمع بر «متجره» (بكسر جيم) است يعنى مكان تجارت (المنجد به ترجمه).
در شرح لمعه نوشته كه: «متاجر» جمع بر «متجر» (بفتح جيم) است و منجر يا مصدر ميمى است بمعنى تجارت يا اسم مكان است بمعنى محل تجارت.
ص: 558
مرسول: بقانون عربى غلط است زيرا «رسل» كه فعل ماضى آن است فعل لازم است و اسم مفعول ندارد، و بجاى آن، «مرسل» (بضم ميم و فتح سين) بايد گفته شود (فرهنگ نظام).
مرثيه: (بفتح ميم و كسر ثاء و فتح ياء) است يعنى اظهار مصيبت و صفت مرده، خواه بصورت شعر باشد يا نه. و شد ياء آن از أغلاط است (المنجد و فرهنگ نظام اقتباسا).
مساحت: بكسر ميم بمعنى پيمودن زمين و تقسيم كردن آن است. و با فتح ميم غلط است (فرهنگ نظام ملخصا). (در المنجد مى نويسد: المساحة [بكسر الميم] المصدر و الاسم من مسح الأرض...).
مصطفوى و مرتضوى: به زيادتى و او خطاء است و قاعده، مصطفى و مرتضى بشد ياء آخر است. ولى چون در تصانيف ثقات، بسيار آمده لذا چندان محل تعرض نيست (فرهنگ نظام ملخصا).
محرر اين تفسير گويد: در «مجتبوى» هم اين سخن جارى است.
مشايخ: (بفتح ميم) يعنى پيران در عمر و بزرگان قوم و عالمان. و آن جمع الجمع بر شيخ (بر وزن وقت) است. «مشيخه» (بر وزن مرحله) و (بر وزن سفينه) جمع بر شيخ است (المنجد).
مى شوم: زبان عوام است و صحيح آن «مشوم» (بر وزن قبول) و «مشئوم» (بر وزن منصور) است (المنجد) و معنى آن نامبارك است.
خزانه: (بكسر خاء) گنجينه. جمعش خزائن است. و «خزانه» بفتح خاء حرفۀ خازن است (المنجد). و فتح خاء در معنى أول غلط مشهور است، چه گويند:
«الخزانة لا تفتح»: خزانه مفتوح نمى شود (فرهنگ نظام به خلاصه).
دستور: (بضم دال) است در عربى. و أصل كلمه فارسى است.
روح: لفظ روح كه پدر حسين يكى از نواب أربعه است بفتح راء است نه بضم چنانكه مشهور است (گوهر شب چراغ ج 1 ص 180 و ليكن مدرك دست نداده).
نقاط و نكات: هر دو كلمه بر وزن كتاب است: «نقاط» جمع بر «نقطه» و
ص: 559
«نكات» جمع بر «نكته» است.
هذيان: (بر وزن سرطان). مصدر است يعنى سخن نامعقول گفتن خواه ناشى از مرض باشد يا غير آن. (در فرهنگ نظام بى جهت بسكون ذال ضبط كرده).
عاقل: العاقل جمعه عاقلة: دافع الدية (المنجد).
شحنه: (بكسر شين و سكون حاء و فتح نون) يعنى پليس (المنجد).
شعبده: (بر وزن مرحمه) يعنى با تردستى چيزى را طور ديگر نشان دادن.
و اين لفظ محرف شعبده (با ذال نقطه دار) عربى است. و ضم أول هم غلط است.
«شعوذه» بهمان وزن و بهمان معنى است (المنجد و فرهنگ نظام اقتباسا).
منصب: (بفتح ميم و كسر صاد) يعنى أصل. مرجع. حسب و شرف. مقام. و مناصب دولتى از اين معنى أخير است (المنجد به ترجمه).
منطقة البروج: (بكسر ميم و فتح طاء) از اصطلاحات علم هيئت است. و بفتح ميم و كسر طاء از أغلاط است.
عجوز: زن سالمند. مرد عاجز (المنجد). «عجوزه» غلط است.
لثه: يعنى گوشت دندان. و آن بكسر لام و ثاء مفتوح بى شدّه است (المنجد و مجمع البحرين). (فرهنگ نظام بكسر لام و شد ثاء ضبط كرده! مدرك آن معلوم نشد).
ملا: (بضم ميم و شد لام) يعنى عالم. محرف از مولاى عربى است (فرهنگ نظام).
مولى: (بفتح ميم و سكون واو و لام الفى) است.
مصل: (بر وزن وقت) يعنى آب پختۀ كشك) («قراقروت» بتركى).
افلاس: (بر وزن انسان) همزه براى سلب است يعنى فلس نداشتن.
خجلت: (بفتح خاء و سكون جيم) يعنى شرمندگى. اين لفظ مخفف خجالت عربى است (فرهنگ نظام).
محرر اين تفسير گويد: در زبان عربى هيچ كدام از خجلت و خجالت ديده نشد. بلى «خجل» (بر وزن سبب) مصدر است يعنى شرمناك شدن و نيز بمعنى حياء است و «خجل» (بر وزن كتف بكسر تاء) بمعنى شخص شرمنده است.
ص: 560
در نسخۀ مخطوط، «ان تغفر اللهم فاغفر جما» ديده شد.
«آبل» (بر وزن ناصر) بمعنى چمن است (قاموس مقدس). كلمه سريانى يا عبرى است.
قاموس مقدس در لغت «مصر» به خلاصه مى نويسد: جهت تنفر مصريان از شبانان براى اين است كه مدتى شبانان بر مصر حكومت كردند (ه). (صحت و سقم اين ادعاء بر عهدۀ ناقل است).
استاد آقاى سيد محمّد كاظم عصار مى گويند: در عرفان جهل سابق معتبر نيست، زيرا در كتاب صحيفۀ سجاديه در دعاى روز پنج شنبه وارد است: «فاعرف اللهم ذمتى التى رجوت بها قضاء حاجتى».
محرر اين تفسير گويد: استاد، «اعرف» را فعل أمر از باب ثلاثى گرفته اند و چنين استنباط كرده اند. و ليكن «أعرف» فعل أمر از باب افعال است و همزۀ آن همزۀ قطع است بنابراين در عرفان، جهل سابق معتبر است.
قال هشام: اذا كان الصنم معمولا من خشب أو فضة أو ذهب على صورة انسان فهو «صنم». و ان كان من حجارة فهو «وثن» (معجم البلدان در لغت «ود»).
ابن سراقه در كتاب «اعجاز» از أبو بكر بن مجاهد نقل كرده كه: روزى گفت: هر چيز كه در جهان است، در قرآن هست. پس به او گفته شد: اسم كاروانسراها [خانات] در كجاى قرآن است ؟ در جواب گفت: آيۀ: «لَيْسَ عَلَيْكُمْ جُنٰاحٌ أَنْ تَدْخُلُوا بُيُوتاً غَيْرَ مَسْكُونَةٍ فِيهٰا مَتٰاعٌ لَكُمْ » (سورۀ نور آيۀ 29) ناظر به خانات است
ص: 561
(كتاب مفتاح السعادة ج 2 ص 277 به ترجمه).
بعضى پايان عمر پيامبر صلى الله عليه و آله را كه در 63 سالگى بوده از آيۀ: «وَ لَنْ يُؤَخِّرَ اَللّٰهُ نَفْساً إِذٰا جٰاءَ أَجَلُهٰا» مذكور در سورۀ منافقون چنين استنباط كرده اند كه: آيه مشعر به اعلام مرگ است، و سوره، دربارۀ پيامبر صلى الله عليه و آله است. و سوره سورۀ شصت و سوم قرآن است. و سورۀ تغابن در ما بعد اين سوره، تغابن يعنى زيان آوردن را نشان مى دهد. بنا بر مقدمات مزبوره، آيه ناظر به رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلّم است (كتاب مفتاح السعادة ج 2 ص 278 به ترجمه).
محرر اين تفسير گويد: سورۀ منافقون، ناظر به واقعه يى از يكى از جنگهاى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلّم يعنى جنگ بنى المصطلق است.
صاحب كتاب مفتاح السعادة از أبو الفضل مرسى به خلاصه نقل كرده كه: أهل علم از حمل علوم قرآن زبون و ناتوان شده اند و گرنه بزرگان صحابه و بعدا بزرگان تابعين، واقف به علوم نهانى قرآن بوده اند. و آنگاه اين شعر را نقل كرده:
جميع العلم فى القرآن لكن *** تقاصر عنه أفهام الرجال
يعنى تمام علوم در قرآن كريم است و ليكن فهمها از درك آنها كوتاه آمده.
فواتح سوره هاى قرآن از ده نوع خارج نيست:
1 - ثناء بر خداست: خواه به اثبات صفات كماليه در 14 سوره.
مانند تحميد در (5) سوره. و مانند تبارك در (2) سوره. و خواه به تنزيه از صفات نقص، و آن تسبيح است در (7) سوره.
2 - حروف تهجى است. در 29 سوره(1).
ص: 562
3 - نداء است [نداء به رسول صلى الله عليه و آله و سلّم در (5) سوره، در 10 سوره.
و نداء به امت در (5) سوره].
4 - جمله هاى خبريه است. در 23 سوره 5 - قسم است. در 15 سوره.
6 - شرط است. در 7 سوره.
7 - أمر است در 6 سوره.
8 - استفهام است. در 6 سوره.
9 - دعاء است در 3 سوره.
10 - تعليل است [سورۀ قريش]. در 1 سوره.
ابن أبى الأصبغ زكى الدين عبد العظيم بن عبد الواحد قيروانى مصرى متوفى به سال 653 دربارۀ علم معرفت فواتح سور، كتابى تأليف كرده و آن را «الخواطر السوانح فى اسرار الفواتح» ناميده (مفتاح السعادة ج 2 ص 352 و 353 به ترجمه).
29 سوره از قرآن كريم مصدر به حروف تهجى است.
مفسرين نوعا تفسيرهائى دربارۀ حروف مقطعه كرده اند. و ليكن محرر اين تفسير چون آنها را رمز بين خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله مى دانم از تفسير آنها خوددارى كردم و به خودم گفتم: مفسرين چون چيزها دريافته اند كه تو درنيافته اى، نظرهاشان محترم است ولى تو اين شعر را بخاطر بسپار:
ميان عاشق و معشوق رمزى است *** چه داند آنكه أشتر مى چراند
به خلاصه: عالم دوستى دو دوست جائى دارد و رموز داخلى هر دوست، جائى ديگر دارد [در دوستى نبايد از مرز گذشت].
بهمين گونه سخندانى و سخن فهمى بجا و ليكن سخن دانى و سخن فهمى مرزى دارد كه نبايد از آن مرز تجاوز كرد. مرز ما، بندگى است. بنده را با رموز خدا و پيامبرش چه كار؟
ص: 563
«ضمير شأن و قصه» ضمير مجهول هم ناميده شده است.
در كتاب «مغنى» گفته: اين گونه ضمير مخالف قياس است از پنج جهت: 1 - ضمير به ما بعد برمى گردد 2 - مفسر ضمير، بايد جمله باشد 3 - تأكيد و عطف و بدل براى اين گونه ضمير نيست 4 - عامل در ضمير فقط يا ابتداء است يا ناسخ آن 5 - اين گونه ضمير مفرد است و بصورت تثنيه و جمع در نمى آيد. و از امثلۀ آن در قرآن كريم: «قل هو اللّه أحد» «فاذا هى شاخصة» «فانها لا تعمى الأبصار» است. و فايدۀ اين ضمير دلالت بر تعظيم مخبر عنه و تفخيم آن است كه أول مبهم ذكر مى شود و بعد تفسير مى گردد.
و تا ممكن است نبايد ضمير را براى شأن و قصه گرفت (كتاب مفتاح السعادة ج 2 ص 254 به ترجمه).
محرر اين تفسير گويد: موضوع «هو» تحقيقى دارد كه موكول به فرصت ديگرى است و در مورد «قل هو اللّه أحد» و نظائر آن ضمير شأن نيست.
جهت اينكه «نور» را در قرآن كريم مفرد و «ظلمات» را جمع آورده اين است كه: نور يعنى روشنائى أصل است و تعدد ندارد. و ليكن ظلمات، عارض است و تعدد دارد.
در جاهائى كه از نور، راه حق، و از ظلمات، راههاى باطل اراده شده است نيز نور، مفرد، و ظلمات، جمع آورده شده زيرا راه حق، يك راه است و ليكن راههاى باطل متعدد است. و لذا در سورۀ أنعام در آيۀ 153 فرموده: «وَ لاٰ تَتَّبِعُوا اَلسُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَنْ سَبِيلِهِ » .
جهت مفرد آوردن آتش، براى اين است كه آتش مادۀ واحده است. و جهت جمع آوردن بهشتها براى اين است كه بهشت، انواع مختلف دارد.
ص: 564
جهت مفرد آوردن «سمع» [يعنى گوش] در قرآن كريم براى اين است كه شنيدن أصوات، يك حقيقت است و متعلق ديد، ألوان، و أكوان است كه حقائقى است مخالف يكديگر.
مفرد آوردن «صديق» و جمع آوردن «شافعين» در قرآن كريم براى كثرت شفيع، و كمى صديق حميم است. يعنى در قيامت دوست خويشاوند، كم ولى شفيع بسيار است.
(هر چهار موضوع از كتاب مفتاح السعادة ج 2 ص 283 و 284 اقتباس و ترجمه شده).
در قرآن كريم در توصيف آدميان نيكوكار «أبرار» (بر وزن أنصار) گفته شده.
و آن جمع بر «بار» (بشد راء) است. و در توصيف فرشتگان كه نيكوكارند، «برره» (بر وزن صدقه) گفته شده. و آن جمع بر «بر» (بفتح باء و شد راء) است. زيرا مفرد و جمع دوم مبالغه اش بيشتر از مفرد و جمع أول است، همان گونه كه «عدل»، أبلغ از «عادل» است (كتاب مفردات راغب اصبهانى به ترجمه).
گفته اند كه تفسير فخر رازى همان تفسير أبو الفتوح است كه فخر رازى أخذ كرده و برآن تشكيكاتى افزوده (كتاب هدية الأحباب محدث قمى ص 27).
جهت اينكه در قرآن كريم مرد سارق يعنى دزد را بر زن سارقه يعنى دزد مقدم داشته، و زن زانيه را بر مرد زانى اين است كه: جنس مرد قهرمان دزدى است، و جنس زن قهرمان زنا است.
«علم معرفت حصر و اختصاص» يكى از علوم تفسير است. و سخن در آن، بين
ص: 565
مثبت و منكر، مفصل است. أقوى طرق حصر بوسيلۀ نفى و استثناء است خواه نفى با حرف (ما) يا حرف (لا) و غيرهما باشد، و خواه استثناء با حرف (الا) يا غير آن باشد.
أما (انما) بكسر همزه بقولى به منطوق و بقولى به مفهوم مفيد حصر است.
أما (أنما) بفتح همزه نزد زمخشرى و بيضاوى مفيد حصر است و أبو حيان اين قول را رد كرده است.
أما [تقديم ما هو حقه التأخير] كه مفيد حصر است و يا مفيد اختصاص، سخن دربارۀ آن بسيار است كه اجمالى از آن را در كتاب مفتاح السعادة ج 2 ص 304 تا 308 نقل كرده است.
«عكس» آن است كه كلامى مشتمل بر جزء مقدم و جزء مؤخر باشد، و بعد جزء مؤخر قبل از مقدم بشود مانند آيۀ: «تُولِجُ اَللَّيْلَ فِي اَلنَّهٰارِ، وَ تُولِجُ اَلنَّهٰارَ فِي اَللَّيْلِ - وَ تُخْرِجُ اَلْحَيَّ مِنَ اَلْمَيِّتِ ، وَ تُخْرِجُ اَلْمَيِّتَ مِنَ اَلْحَيِّ » (سورۀ آل عمران آيۀ 27).
كلمات: «ليل» و «نهار» و «حى» و «ميت» را به بينيد.
و أما «قلب مستوى» در دو جاى قرآن كريم مذكور است: «كل فى فلك» [سورۀ يس]. و «ربك فكبر» [سورۀ مدثر]. «كلف» با «فلك» و «ربك» با «كبر».
عكس هم است.
در قرآن كريم، «فتوگرافى» را در آيۀ: «أَ لَمْ تَرَ إِلىٰ رَبِّكَ كَيْفَ مَدَّ اَلظِّلَّ وَ لَوْ شٰاءَ لَجَعَلَهُ سٰاكِناً» [سورۀ فرقان آيۀ 45]، مى يابيم. زيرا سكون سايه، مذكور در آيه، همان حقيقت عكس است.
قبلا بايد دانست كه «محال» بضم ميم است نه بفتح آن.
در آيۀ: «وَ لاٰ يَدْخُلُونَ اَلْجَنَّةَ حَتّٰى يَلِجَ اَلْجَمَلُ فِي سَمِّ اَلْخِيٰاطِ» [سورۀ أعراف آيۀ 40]، ورود كفار به بهشت تعليق بر أمر محال شده است، و آن همانند ورود شتر
ص: 566
(و يا طنابهاى كلفت كشتى) است در سوراخ سوزن.
صنائع بديعيه در قرآن كريم مانند:
مجاز. استعاره. كنايه. ارداف. تمثيل. تشبيه. ايجاز. اتساع. اشاره.
مساوات. بسط. ايغال. تشجيع. تشريع. تتميم. تكميل. احتراس. استقصاء.
تذييل. ترديد. تكرار. تفسير. ايضاح. نفى الشىء بايجابه؛ است.
ايهام. استخدام. التفات. اطراد. انسجام. ادماج. افتنان. ائتلاف اللفظ مع اللفظ و ائتلافه مع المعنى. استدراك. استثناء. اقتصاص. ابدال.
تأكيد المدح بما يشبه الذم. تفويف. تقسيم. تدبيج. تنكيت. تجريد. تعديد.
ترتيب. تضمين. جناس [: از: تام، مصحف، محرف، ناقص، مذيل (متوج داخل اين قسم است)، مضارع، لاحق، مرفو، لفظى، تجنيس قلب، تجنيس اشتقاق، تجنيس اطلاق].
جمع. جمع و تفريق. جمع و تقسيم. جمع با تفريق و تقسيم. جمع مؤتلف و مختلف. جمع مختلف و مؤتلف. عتاب المرء نفسه. عكس. قلب مستوى.
عنوان علوم. فرائد. قسم. لف و نشر. مشاكله. مزاوجه. مبالغه. مطابقه [طباق] (از: حقيقى، مجازى، لفظى و معنوى، طباق خفى، ترصيع الكلام، مقابله). مواربه. مراجعه. نزاهه. ابداع. و... است.
به خلاصه ابن أبى الأصبغ مذكور د: ص 563 كتابى در علم معرفة بدائع القرآن مستقلا تصنيف كرده و در آن كتاب يك صد نوع از انواع بديع را ذكر كرده است.
(كتاب مفتاح السعادة ج 2 ص 333-345 به ترجمه).
در آيۀ: «وَ قِيلَ يٰا أَرْضُ اِبْلَعِي مٰاءَكِ وَ يٰا سَمٰاءُ أَقْلِعِي وَ غِيضَ اَلْمٰاءُ وَ قُضِيَ اَلْأَمْرُ وَ اِسْتَوَتْ عَلَى اَلْجُودِيِّ وَ قِيلَ بُعْداً لِلْقَوْمِ اَلظّٰالِمِينَ » بيست نوع از صنائع بديعيه است
ص: 567
مانند... (كتاب مفتاح السعادة ج 2 ص 344 به ترجمه و خلاصه).
تخريج و تخرج: در اصطلاح فن رجال اين است كه: شاگردى به كمال نصاب علمى خود رسيده و از نزد آخرين استاد بيرون بيايد. در اين صورت مى گويند:
«خرجه» و «هو تخرج عليه» (ه): يعنى فلان استاد، فلان شاگرد را بيرون داده و يا شاگرد فارغ التحصيل فلان استاد است.
در اصطلاح محدثين، «تخريج متن حديث» نقل موضع حاجت از آن حديث است فقط. و مقابل آن، «اخراج» است يعنى نقل حديث بتمامه.
«تخريج حديث» بتمامه سندا و متنا از أصول و كتب، استخراج مورد اتفاق يا أصح طريقا و أجدى متنا يا أهم أوفق به مقصود است. و «اخراج» نقل از أصول و كتب است هرگونه كه باشد.
«تخريج» در دو علم أصول و فقه استخراج مطلبى است از أحوال ادله و مدارك و غوامض آن بنظر دقيق برهانى بعد از نظر اقتضابى [يعنى نظر أول بى دقت] استخراجى كه بدست آوردن آن خفى و محتاج به نظر و جستجو و كاوش باشد. و «اخراج» مطلق بدست آوردن أحوال ادله و مدارك است با نظر صحيح گرچه از مشكلات نباشد، گرچه بر سبيل اقتضاب بدست آمده باشد.
تذكر: اگر بعض حديث به بعض ديگرش مربوط باشد «تخريج حديث» روا نيست (الرواشح السماوية از ميرداماد ص 99 و 100 به ترجمه و خلاصه).
«زعم لى» يعنى براى من گفت: (كتاب نقد الرجال مير مصطفى ص 188 به ترجمه).
در قاموس مى نويسد: الزعم: مثلثة، القول الحق و الباطل و الكذب (بفتح الكاف و كسر الذال) ضد. و اكثر ما يقال فيما يشك فيه (ه).
ص: 568
در «كتاب نقد الرجال مير مصطفى» مى نويسد: اكثر فوايد اين كتاب از تحقيقات استادم: امام علامۀ... عبد اللّه بن حسين تسترى است (ه) (نقد الرجال ص 197 متنا و هامشا به ترجمه).
محرر اين تفسير گويد: مرادش آخوند ملا عبد اللّه شوشترى است كه در سال 1021 [غكا] در شهر اصفهان وفات يافت و جنازه اش به كربلا حمل شد.
«حجال» (بر وزن صراف) يعنى فروشندۀ حجل (بر وزن وقت و فكر و ابل و فلز، خلخال يعنى پاى برنجن را مى گويند) أبو محمّد حسن بن على قمى را حجال مى گفتند زيرا با حجال كوفى كه حجل مى فروخت دائما معادل بود (مراد از معادل هم پالكى بودن است) (در سوارى بر شتر) (نقد الرجال ص 93 به ترجمه).
«شارى» از مذهب: يعنى خارج از مذهب. [حبيب سجستانى نخست شارى بود سپس داخل مذهب تشيع شد و از أصحاب امام محمّد باقر و امام جعفر صادق عليهم السلام شد] (نقد الرجال ص 82 به ترجمه و خلاصه).
«كمندانى» با دو نون و ذال نقطه دار نسبت است به قريه اى از قراء قم، (كتاب خلاصه) و اكنون با «ى» بجاى «ن» أول و دال بى نقطه است (نقد الرجال ص 356 متنا و هامشا به ترجمه).
مراد از اين سه لفظ، محمّد بن على بن نعمان مكنى به أبو جعفر از أصحاب حضرت صادق عليه السلام است. وى مورد وثوق و عالم و متكلم و حاذق و بس حاضر جواب بود. منافقين، او را شيطان الطاق مى گفتند. وجه شهرتش به «طاق» اين است كه در كوفه در «طاق المحامل» دكان صرافى داشت. روزى أبو حنيفه به او گفت: آيا تو قائل به
ص: 569
«رجعت» هستى ؟ جواب داد: بلى. أبو حنيفه گفت: از اين هميان حاضر خود پانصد دينار بمن قرض بده، در رجعت به تو رد مى كنم. مؤمن الطاق گفت: تو ضامن بده كه بصورت انسان برمى گردى. مى ترسم كه بصورت ميمون برگردى و من قدرت بر استرداد نداشته باشم.
أبو حنيفه روزى به مؤمن الطاق گفت: امام تو جعفر بن محمّد مرده. مؤمن الطاق در جواب گفت: أما امام تو تا وقت معلوم نمى ميرد [مراد مؤمن الطاق از امام، شيطان بوده است] (نقد الرجال ص 324 و 325 به ترجمه و خلاصه).
محرر اين تفسير گويد: در شخصيت اين صراف، انديشه كن و بعد تأسى نما.
«مرقال» (بر وزن انسان) يعنى در ميدان جنگ شتاب مى كرد. أمير المؤمنين عليه السلام پرچم جنگ صفين را بدست هاشم مرقال داد (نقد الرجال ص 367 به ترجمه).
«واصل بن أسقع» گفته: من نوره به أبو الحسن على عليه السلام كشيدم و راه آب حمام را بستم كه به چاه نرود، آب و نوره و مو را جمع كردم و همه را آشاميدم (نقد الرجال ص 363 به ترجمه).
شبيب نام خواربارفروشى بوده در قم، دبه اى داشته خانه خانه كه هرچه از روغن آلات از او مى خواستند از آن دبه برمى داشته و مى داده است. كتاب «نوا در الحكمة» از محمّد بن أحمد أشعرى قمى را هم قمى ها به «دبۀ شبيب» تشبيه كردند (نقد الرجال ص 291 به ترجمه).
قاضى عبد الجبار، كتاب «كافى» را در ابطال مذهب شيعه نوشت. سيد مرتضى «الشافى فى نقض الكافى» را در رد بر او نوشت. بعد «نقض الشافى» را أبو الحسن بصرى نوشت بعد «رد بر نقض الشافى» را أبو يعلى سلار بن عبد العزيز ديلمى نوشت. سلار از
ص: 570
شاگردان شيخ مفيد و سيد مرتضى است (نقد الرجال ص 156 به ترجمه).
أبو محمّد عمر كى بن على أهل «بوفك» بوده است. و بوفك نام دهى است از قراء نيشابور. بوفكى كتاب ملاحم و كتاب نوا در را نوشته. و وى در سمرقند غلامان ترك براى حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام خريده (نقد الرجال ص 258 به ترجمه و خلاصه).
«ممطير» أبو طالب على بن عبد اللّه صاحب مسجد الرضا عليه السلام است در ممطير طبرستان. تلعكبرى از او روايت حديث كرده (كتاب نقد الرجال ص 238 به ترجمه).
«ممطير» (بر وزن تشريف) در شش فرسخى آمل (بضم ميم) است (معجم البلدان).
«ممطير» مراد «بارفروش» يعنى «بابل» كنونى است.(1)
عبارت «شرطة الخميس» بر زبان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گذشته است. مراد از «شرطه» طايفه ئى از أعيان لشكر است. و «خميس» يعنى لشكر. و جهت نامگذارى، اين است كه لشكر به پنج قسمت تقسيم مى شده: 1 - مقدمه 2 - ساقه 3 - يمين 4 - يسار 5 - قلب لشكر (نقد الرجال ص 210 به ترجمه).
«رزيق» (بفتح راء و كسر زاى يائى) نام نهرى است در مرو. كه قبر بريدۀ أسلمى (بضم باء و فتح راء) از صحابۀ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلّم نيز در آنجاست. اين كلمه را حازمى بتقديم زاى بر راء ضبط كرده و اين خطاء است. من أهل مرو را ديدم كه راء را بر زاى مقدم مى داشتند. و سمعانى هم در كتاب أنساب چنين ضبط كرده. حازمى
ص: 571
گفته كه: آن نام نهرى است در مرو و برآن محله اى است بزرگ و خانۀ أحمد بن حنبل هم در آنجا بوده و اكنون از محله بيرون افتاده و عمارتى ندارد.
يزدجرد بن شهريار بن كسرى پادشاه ايران در آسياى نهر رزيق كشته شده (معجم البلدان به ترجمه و خلاصه).
«زرق» (بتقديم زاى بر راء بر وزن وقت) نام قريه اى است از قراء مرو كه يزدجرد آخرين پادشاه ساسانى ايران در آنجا كشته شده (معجم البلدان به ترجمه و اقتباس).
«العلوى العباسى» يعنى كسى كه از اعقاب حضرت عباس بن على بن أبى طالب عليه السلام است.
تذكر: از عباس عليه السلام و لبابه (بضم لام و باء ألفى) دختر عبيد اللّه (بضم مين و فتح باء) پسر عباس بن عبد المطلب، فرزندى بنام عبيد اللّه بدنيا آمده.
چون برادر مادرى اى بنام قاسم بن وليد و خواهر مادرى اى بنام نفيسه دختر زيد براى عباس عليه السلام نقل شده، معلوم است كه لبابه بعد از دو شوهر به زوجيت عباس عليه السلام در آمده است.
فرزندان عبيد اللّه بن عباس بن على عبارتند از: 1 - أبو جعفر عبد اللّه 2 - نفيسه كه مادرشان أم أبيها دختر عبد اللّه بن معبد (بر وزن مركز) بن العباس است 3 - حسن كه مادرش كنيز است (كتاب نسب قريش ص 79 به ترجمه).
ابن عنبه در كتاب عمدة الطالب كبرى براى أبو الفضل عباس بن على بن أبى طالب عليه السلام دو پسر نوشته: يكى عبيد اللّه و ديگرى فضل. آنگاه نوشته كه [فضل، بلا عقب بوده] و عقب عباس از عبيد اللّه است.
امام حسين بن امام على بن أبى طالب عليهم السلام 6 فرزند داشته: 4 پسر و 2 دختر بشرح ذيل:
1 - على اكبر مادرش ليلى دختر أبو مرة بن عروة بن مسعود ثقفى است.
ص: 572
مادر ليلى، ميمونه دختر ابو سفيان بن حرب بن أميه است. و لذا در كربلاء مردى از أهل عراق على أكبر را دعوت به امان كرد و گفت: تو با يزيد بن معاويه خويشى دارى و اگر بخواهى براى خويشاوندى، تو را امان مى دهيم. على أكبر گفت: خويشاوندى پيامبر صلى الله عليه و آله سزاوارتر به رعايت است. آنگاه على أكبر رجزى خواند و به او حمله برد. أما مرة بن منقذ (بر وزن منكر بكسر كاف) بن نعمان بر على أكبر حمله برد، و وى مردى از اعراب عبد القيس بود و با نيزه به على أكبر زد كه از پا در آمد. آنگاه حسين عليه السلام فرزند را در آغوش گرفت. او در آغوش پدر جان سپرد و حسين عليه السلام مى فرمود:
«على الدنيا بعدك العفاء».
2 - على أصغر (امام زين العابدين عليه السلام) مادرش أم ولد است(1) و على أصغر در واقعۀ كربلا بيمار بوده و بيست و سه سال داشته. كنيه اش أبو الحسن است. در سن پنجاه وهشت سالگى در سال 94 هجرى در مدينه وفات يافته و در بقيع مدفون شده است.
3 - جعفر كه عقبى از او باقى نمانده(2) مادرش از «بلى» (بر وزن شريف) است.
4 - عبد الله كه در خردسالى با پدرش كشته شده(3).
5 - سكينه (بضم سين و فتح كاف و سكون ياء). مادر عبد اللّه و سكينه، «رباب» (بفتح راء) دختر امرؤ القيس بن عدى بن أوس است.
6 - فاطمه (كتاب نسب قريش ص 59 به ترجمه و خلاصه).
شهيد در كتاب «مزار دروس» مقتول را على أكبر گفته. شيخ مفيد و شيخ
ص: 573
طوسى و ابن طاوس مقتول را على أصغر گفته اند (كتاب نقد الرجال ص 231 به ترجمه و خلاصه).
أبو الفرج اصبهانى در كتاب مقاتل الطالبيين (ص 90 به ترجمه) مى نويسد:
اسم أصلى سكينه، أمينه و بقولى أميمه (بضم همزه) است و سكينه لقب او است (ه).
نسل حسين بن على عليهم السلام از امام زين العابدين عليه السلام و از دو دختر [: سكينه و فاطمه] است.
«داعى كبير» و «داعى أول» لقب أمير حسن بن زيد بن محمّد بن اسماعيل بن حسن بن زيد بن حسن سبط بن امام على بن أبى طالب (ع) است كه در طبرستان سلطنت كرد. در سال 250 هجرى علم سلطنت بر افراشت و در سال 270 هجرى وفات يافت.
«داعى دوم» برادرش «محمّد» است (كتاب عمدة الطالب كبرى به ترجمه و خلاصه).
«شجرى»: مراد عبد الرحمن بن أبو محمّد قاسم بن حسن بن زيد بن حسن بن على بن أبى طالب (ع) است. «شجره» اسم قريه اى است نزديك مدينه، كه عبد الرحمن به آنجا منسوب شده است. اعقاب عبد الرحمن به شجرى مشهوراند (عمدة الطالب كبرى به ترجمه و خلاصه).
«بطحانى» مراد محمّد بن أبو محمّد قاسم (مذكور در لغت «شجرى») است. و اعقاب او داراى شهرت «بطحانى» هستند.
«بطحانى» بضم باء و فتح آن. اگر بضم باشد نسبت است به «بطحان» كه نام محله اى است از أنصار در مدينة الرسول صلى الله عليه و آله. و اگر بفتح باشد نسبت است به «بطحاء» مانند «صنعانى» (بشد ياء) كه نسبت است به «صنعاء».
أبو الحسن عمرى نسابه گفته: گمانم اين است كه نسبت مزبور براى طول مدت جلوس بطحانى در يكى از اين دو جا بوده (عمدة الطالب كبرى به ترجمه و خلاصه).
ص: 574
در قاموس به ترجمه مى نويسد: بطحان به ضم باء است يا صواب، فتح آن با كسر طاء است و آن نام محلى است در مدينه.
أول حسينى نسب كه از امام حسن عليه السلام نسب دارد، حضرت امام محمّد باقر عليه السلام است. زيرا مادرش أم عبد اللّه فاطمه دختر امام حسن سبط بن امام على بن أبى طالب عليه السلام است.
و أول حسنى نسب كه از امام حسين عليه السلام نسب دارد، عبد اللّه مشهور به «محض» است.
عبد اللّه محض پسر حسن مثنى بن حسن سبط بن أمير المؤمنين على بن ابى طالب (ع) است زيرا مادر عبد اللّه محض، فاطمه دختر امام حسين عليه السلام است (عمدة الطالب كبرى به ترجمه).
«داود» يكى از پسران حسن مثنى بن امام حسن سبط بن أمير المؤمنين على عليهم السلام است كنيۀ داود، أبو سليمان است. وى به نيابت برادرش عبد اللّه صدقات (يعنى موقوفات) حضرت أمير المؤمنين على عليه السلام را اداره مى كرد. منصور عباسى او را زندانى ساخت. مادر داود حضور حضرت امام صادق جعفر بن محمّد عليهما السلام آمد و شكايت حال خود را دربارۀ حبس داود عرض كرد حضرت دعاء استفتاح را به او ياد داد كه در نيمۀ ماه رجب بخواند مادر خواند و فرزندش از زندان منصور مستخلص شد ازاين جهت اين دعاء استفتاح را «دعاء أم داود» مى گويند. داود در سن شصت سالگى در مدينه وفات يافت (كتاب عمدة الطالب كبرى به ترجمه).
«نفس زكيه» لقب محمّد بن عبد اللّه المحض بن حسن مثنى بن حسن سبط بن على بن أبى طالب عليهما السلام است. و جهت اين لقب براى خبرى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله داده كه نفسى زكيه يعنى جان پاكى از فرزندانم در «احجار الزيت» كشته مى شود.
وى در جنگ با لشكر اعزامى منصور عباسى در مدينه كشته شد. خروج محمّد
ص: 575
در ماه جمادى الآخرۀ سال 145 هجرى بوده (كتاب عمدة الطالب كبرى به ترجمه).
«احجار الزيت» موضعى است داخل مدينۀ منوره (شرح قاموس).
«جون». او موسى بن عبد اللّه المحض بن حسن مثنى بن امام حسن عليه السلام است.
مادرش هند نام دارد. چون موسى، جون (بر وزن وقت) يعنى سياه رنگ بود، مادرش در كودكى اين لقب را به او داد (كتاب عمدة الطالب كبرى به ترجمه).
«قتيل باخمرا». «باخمرا» (بفتح خاء و سكون ميم و راء ألفى) نام قريه اى است نزديك كوفه. مراد از كشتۀ باخمرا. ابراهيم بن عبد اللّه المحض است. در جنگ با لشكر اعزامى منصور دوانيقى كشته شد. تاريخ شهادتش در 25 ماه ذوالقعده و يا در ماه ذوالحجۀ سال 145 هجرى در سن چهل وهشت سالگى است. سر بريدۀ او را در طشت حضور منصور گذاردند... (عمدة الطالب كبرى به ترجمه).
فاصلۀ باخمرا تا كوفه هفده فرسخ است. قبر ابراهيم در آنجا زيارتگاه است (معجم البلدان به ترجمه و خلاصه).
«يوم فخ». «فخ» (بفتح فاء و شد خاء) نام وادى اى است در مكه. در ماه ذوالقعدۀ سال 169 هجرى أبو عبد اللّه حسين بن على العابد پسر حسن مثلث بن حسن مثنى بن امام حسن عليه السلام قيام كرد و به خود دعوت نمود و جماعتى از علويين در مدينه به خلافت او بيعت كردند. او به مكه حركت كرد. در روز ترويۀ سال 169 در «فخ» لشكر بنى العباس به سركردگى عباس بن محمّد بن على بن عبد اللّه بن عباس و غيره با او برخورد كردند و مبارك تركى تيرى به حسين زد و حسين وفات كرد. سرش را نزد هادى عباسى بردند. و جماعتى از لشكر حسين و أهل بيت او را كشتند و كشتگان آنها سه روز بر زمين بود كه آنان را درندگان خوردند. و ازاين جهت است كه گفته مى شود بعد از مصيبت كربلاء مصيبتى سخت تر و دردناك تر از «فخ» نبوده (معجم البلدان
ص: 576
به ترجمه و خلاصه). محرر اين تفسير گويد: در نسب «حسين» نام [حسن بن حسن] سقط شده بود كه از كتاب مقاتل الطالبيين تصحيح كردم.
«عمر اشرف» پسر امام زين العابدين عليه السلام با «زيد شهيد» از يك مادرند. او را اشرف گفتند زيرا از دو جهت داراى فضيلت است: از طرف پدر به امام على عليه السلام مى رسد و از طرف مادر به فاطمۀ زهراء عليهما السلام.
[در برابر عمر اشرف] «عمر أطرف» پسر امام على عليه السلام است كه فضيلتش فقط از طرف پدرش على عليه السلام است.
به أولاد جعفر طيار هم أطرف و اشرف گفتند: اسحاق عريضى، أطرف است و اسحاق بن على زينبى، اشرف است.
«صوفى»، مراد أبو جعفر محمّد بن قاسم بن على بن عمر اشرف مزبور است، كه در طالقان خروج كرد و عبد اللّه بن طاهر با او جنگيد و او را دستگير كرد و به بغداد فرستاد و عاقبت معتصم عباسى او را گردن زد و به دار آويخت. او را «صوفى» گفتند زيرا لباس صوف يعنى پشمين مى پوشيد (هر سه شماره ترجمه و خلاصه از كتاب عمدة الطالب چاپى ص 272 مى باشد).
«أبو السرايا» مراد سرى بن منصور شيبانى است كه با محمّد بن ابراهيم طباطبا بن اسماعيل ديباج بن ابراهيم الغمر بن حسن مثنى بن امام حسن عليه السلام براى خروج بيعت كرد پس از خروج محمّد، محمّد در ماه رجب سال 199(1) ناگهان وفات كرد. أبو السرايا، محمّد بن محمّد بن زيد شهيد بن امام زين العابدين عليه السلام را بجاى او نصب كرد و او را به لقب «مؤيد» خواند هرثمة بن أعين، «محمّد» را در جنگ أسير كرد و به نزد حسن بن
ص: 577
سهل كه در مداين بود، فرستاد حسن مزبور، محمّد را به مرو فرستاد و مأمون در مرو، در سال 201 هجرى «محمّد» را زهر خورانيد و كشت. سن محمّد بيست سال بوده (عمدة الطالب چاپى ص 268 به ترجمه).
أبو السرايا در ماه ربيع الأول بأمر حسن بن سهل كشته شد. فاصلۀ خروجش تا كشته شدنش ده ماه بوده (كتاب مقاتل الطالبيين ص 549 متنا و ذيلا به ترجمه).
در جنگ بين أبو السرايا و هرثمه بسيارى از علويين كشته شده اند(1).
«زيد النار». وى فرزند موسى بن جعفر است. خانه هاى بنى العباس را در بصره سوزانيد و لذا چنين ملقب شد (كتاب مقاتل الطالبيين أبو الفرج ص 534 به ترجمه).
«تميمى» نسبت است به قبيلۀ بنى تميم.
«جرباذقانى» (بفتح جيم و فتح ذال) يعنى گلپايگانى.
«دستجردى» نسبت است به دستجرد كه احتمالا قريه اى است از قراء قم.
«حمدانى» نسبت است به آل حمدان (بر وزن سلسال) كه از سلاطين بوده اند (حمدانيون در المنجد ج 2 ديده مى شود).
«منادى» (بضم ميم و كسر دال يائى) يعنى جارچى. در سابق قضاة و غيره براى اعلام مطالب خود جارچى داشته اند.
«معيد» (بضم ميم) يعنى بازگوكنندۀ درس استاد (در مجالسى كه عدۀ شاگردان بسيار بوده اند و سخن استاد را نمى شنيده اند، «معيد» لازم بوده). در كتاب «مقياس الهدايه ص 157 و 158» اين معنى را براى «مستملى» ذكر كرده است.
ص: 578
«املاء». حديث كرد مرا (املاء) يعنى او گفت و من نوشتم.
«مستملى» يعنى كسى كه درخواست دارد تا بر او املاء شود، به عبارت ديگر بگويند تا او بنويسد.
«دار السبيل». فلان خانه اش را «دار السبيل» كرده بود يعنى مضيف خانه كرده بود.
«تفرد بغير حديث» يعنى فلان در أحاديث بسيارى. منفرد است كه تنها او نقل كرده.
«فتان» (بر وزن صراف) يعنى مردم را به فتنه افكنده.
«شاذ كونى» (بفتح ذال و شد ياء) كسى است كه كارش دادوستد «شاذ كونه» است.
«شاذ كونه» (بفتح ذال نقطه دار) جامه هاى ستبر نهالى شده است كه در يمن تهيه مى شود (قاموس به ترجمه).
«... مربع...» دهنۀ استر حضرت را در مربع گرفتند كه حديث بپرسند يعنى در سر چهارراه دهنۀ استر را گرفتند.
«جبلى» يعنى أهل كوهسار مازندران. و اگر «جبلى» با ياء باشد نسبت است به «جيلان» كه معرب گيلان است.
در نسبت «جيلانى» و «جيلى» بشد ياء آخر در هر دو كلمۀ گفته مى شود. و قومى فرق گذارده اند به اين گونه كه در نسبت به بلاد گيلان «جيلانى» و در نسبت به يكى از مردان آنجا «جيلى» گفته مى شود (معجم البلدان به ترجمه).
در كتاب «نور الأبصار فى مناقب آل بيت النبى المختار» از شيخ سيد شبلنجى شافعى در ص 275 به ترجمه از چهار قطب نام مى برد: 1 - سيد أحمد رفاعى 2 - سيد عبد القادر جيلى 3 - سيد أحمد بدوى 4 - سيد ابراهيم دسوقى. آنگاه مى نويسد:
هر چهار از أشراف أهل بيت اند كه نسب سيد عبد القادر به حضرت امام حسن عليه السلام مى رسد، و آن سه نفر ديگر نسبشان به حضرت امام حسين عليه السلام مى رسد.
ص: 579
بعد در ص 279 نسب سيد عبد القادر را چنين مى نويسد: او است أبو صالح عبد القادر بن موسى بن عبد اللّه بن يحيى زاهد بن محمّد بن داود بن موسى بن عبد اللّه بن موسى جون بن عبد اللّه المحض بن حسن مثنى بن امام حسن عليه السلام تولدش در سال 470 و وفاتش در سال 561 و مدفنش در بغداد است.
در عمدة الطالب كبرى مى نويسد: فرزندان طبقۀ سوم عبد القادر نسب سيادت را به او بستند و گرنه خود او مدعى سيادت نبوده.
«بشتير» بضم باء و تاء مكسور يائى نام موضعى است در بلاد گيلان كه شيخ زاهد صالح عبد القادر بن أبى صالح حنبلى بشتيرى به آنجا منسوب است. وى به بغداد وارد شد و نزد أبو سعد مخرمى در مدرسه اش كه در «باب الأزج» (بر وزن سبب) داشت تفقه كرد. پس از وفات أبو سعد، عبد القادر قيام كرد و مدرسه را وسيع كرد. و به عبادت و ورع پرداخت و به خرج مردم عوام و خواص داد. و مردم را موعظه مى كرد. در هجدهم ماه ربيع الأول سال 561 وفات كرد و در مدرسه اش دفن شد. و او را از مدرسه از ترس فتنه بيرون نياوردند. تولدش در سال 470 و عمرش نود و يك سال بود (معجم البلدان در لغت «بشتير» به ترجمه). (و شيخ محمّد بشيلى كه به او ارادت مى ورزيده در لغت «بشيله» از معجم البلدان مذكور است).
«أسدى» نسبت است به قبيلۀ بنى أسد.
«العلوى العمرى» يعنى از اعقاب عمر أطرف است و أما اعقاب عمر اشرف را «حسينى» و گاهى «العلوى الحسينى» مى نويسند.
«حسكا» ظاهرا «حسنكا» است و «حسنك» مصغر «حسن» است و ألف آخر كلمه براى تعظيم و يا تحبيب است.
«شرح الشهاب» مراد از شهاب كتاب «الشهاب فى الحكم و الآداب» از قاضى قضاعى است در كلمات قصار نبوى صلى الله عليه و آله.
«فلان نزيل فلان» يعنى فلان وارد و ساكن فلان شهر است.
«... أكذب...» قال يحيى بن سعيد القطان: ما رأيت الصالحين فى شىء
ص: 580
أكذب منهم فى الحديث (تاريخ خطيب بغدادى ج 2 ص 90)(1).
«أخبرنا بها... عنه» اين تعبير در موردى گفته مى شود كه بين راوى و مروى عنه يك يا چند واسطه باشد.
«له كتاب» يعنى فلان، كتابى نوشته مشتمل بر اخبارى كه اخبار آن مرتب بترتيب كتب فقهيه است.
«له أصل» يعنى فلان، كتابى نوشته مشتمل بر رواياتى كه بترتيب كتابهاى فقه نوشته نشده و مسموعات او است.
تذكر: شيخ مفيد گفته كه: رواة اماميه از عهد أمير المؤمنين عليه السلام تا عهد فقيه يعنى أبو محمّد الحسن العسكرى عليه السلام چهارصد كتاب نوشته اند كه آنها بنام «أصول» ناميده مى شود. و معناى (له أصل) همين است. گفته مى شود كه از روش أصحاب أصول اين بوده كه چون از يكى از امامان عليهم السلام عليهم السلام حديث مى شنيدند به ضبط آن در اصولشان مبادرت مى كردند بدون تأخير (تفصيل در كتاب الرواشح السماوية از ميرداماد ص 98 و 99 به ترجمه).
«له المسند» يعنى فلان كتابى دارد مشتمل بر اخبارى كه اخبار آن مسندا نقل شده است.
«له النوادر» يعنى فلان، كتابى دارد مشتمل بر اخبارى كه مشهور نيست و به خلاصه عجيب است.
[فلان] «مولى فلان» يعنى فلان، هم قسم با فلان است. و «مولى» گاهى بمعنى دوست و گاهى بمعنى غلام است و تشخيص هريك برطبق قرينه است.
[فلان] «دين» است. يعنى بسيار متدين است. «دين» بر وزن سيد است.
«المصدر» يعنى خانه اش محل رفت و آمد بسيار بوده.
«أمير كا» يعنى أمير كوچك. و الحاق الف آخر براى تعظيم يا تحبيب است مانند:
عليا و حسينا. و ممكن است مخفف أمير كيا باشد و در گيلان لقب «كيا» معمول بوده
ص: 581
يعنى بزرگ.
«لمع» و آن نام كتابى است از ابن جنى در علم نحو كه از كلام استادش أبو على فارسى جمع كرده است (روضات الجنات چاپ دوم ص 446).
«دعويدار» لقبى است از ألقاب زيديه كه در ديلم بوده اند و مرادشان متكلم زيديه است.
«دوادار» يعنى كسى كه دوا خانۀ سلطنتى در دست او بوده [يعنى داروخانۀ صحيۀ دربار].
«قرائت» بكسر قاف است.
[فلان] «تأخر موته» يعنى فلان عمرش طولانى شد.
«دخلت الداخل» يعنى درون خانه رفتم.
[فلان] «يتحنف» يعنى فلان، به تكلف، مذهب أبو حنيفه را در فتوى به كار مى برد، براى رعايت تقيه.
«مسندى» قيل له المسندى لأنه كان يطلب الأحاديث المسندة و يرغب عن المقاطيع و المراسيل (تاريخ خطيب بغدادى ج 10) يعنى به فلان راوى، «مسندى» گفته مى شد زيرا وى طالب أحاديث سنددار بود و از أحاديث مقطوع السند و مرسل اعراض داشت. «مسندى» بضم ميم و فتح نون و دال و شد ياء است.
[فلان] «ساكب» بود يعنى دائم گريه مى كرد و اشكش جارى بود.
[فلان] از «هنوشيم» است.
محرر اين تفسير گويد: «هوشم» و «هوسم» هر دو تعبير صحيح است و آن اسم محلى است در طبرستان (مازندران) - ولى «هنوشيم» غلط است.
در معجم البلدان به ترجمه مى نويسد: «هوسم» (بر وزن جعفر) از نواحى بلاد جبل واقع در پشت طبرستان و ديلم است.
[فلان] «شعر رايق» دارد يعنى شعرهاى خوب و روان سروده است.
«رأس الوادى» يعنى أول سر صحراء.
ص: 582
[فلان] «مولى آل محمد» يعنى فلان راوى، دوست آل محمّد صلى الله عليه و آله بوده است زيرا بسيار اظهار خلوص به آنان مى كرده.
«فواتح قرآن». «خواتيم قرآن» يعنى مقاطع و مبادى: (بفتح هر دو ميم) و به عبارت ديگر آغاز هر آيۀ قرآن كريم و خاتمۀ هر آيه.
«مانكديم»(1) (معرب مانگ ديم) (بسكون نون و فتح كاف و كسر دال يائى) به زبان ديلمى هاست يعنى ماهرو.
«راويه» يعنى بسيار روايت كنندۀ حديث.
«حفظه» (بضم حاء و فتح هريك از فاء و ظاء): يعنى بسيار حافظ حديث.
«كتاب السير» (بكسر سين و فتح ياء) جمع بر «سيره» (بر وزن تيره) است.
يعنى هيئت و روش و مذهب و صحيفۀ أعمال گذشتگان هركس كه باشد، از: سير نبوى و سير مغول و غيرهما.
«تعليق» يعنى حاشيه.
«جعفرى» يعنى نسب به جعفر طيار، مى رساند. و «جعفرى» اعم است از:
اينكه «زينبى» هم باشد يا نه. زيرا جعفر، أولاد بسيار داشته از زنان متعدد.
«زينبى» يعنى از اعقاب زينب كبرى است.
«كرامى ها» آنان دسته اى از اعقاب جعفر طيارند كه به أبو الكرام عبد اللّه بن محمّد منتهى مى شوند.
«قوسين» وطن بعض از رواة أحاديث است:
محرر اين تفسير گويد: شايد «قوئينك» بوده و تصحيف شده. زيرا هم اكنون در ورامين قوئينك جزء دهستان بهنام سوختۀ ورامين است و نيز قوئينك جده جزء دهستان بهنام پازكى ورامين است و آن نام محلى است از توابع رى. و محلى بنام قوسين سراغ ندارم.
«بندار» (بر وزن برهان) لغت فارسى است يعنى بنكدار. ناصر خسرو گويد:
ص: 583
بر سر گنجى كه يزدان در دل أحمد نهاد *** جز على گنجور نبود جز على بندار نيست
«الأصول» أصول مطلق، در كلمات قدماء مراد علم أصول عقائد است، و أصول الفقه همين علم أصول مصطلح است.
«الجبل الكبير» ظاهرا مراد كوه البرز است.
[فلان] «مداح آل رسول الله» يعنى فلان راوى، اشعارى در مدائح أهل بيت عليهم السلام مى سروده.
«قارء» (بر وزن ناصر) يعنى خواننده.
«مقروء» (بر وزن منصور) خوانده شده. در فارسى «مقرو» تلفظ مى كنند.
«مقرئ» (بر وزن محسن) كسى كه ديگرى را به خواندن وادارد. و كسى كه به كسى خواندن قرآن آموزد. در فرهنگ نظام «مقرى» ضبط كرده.
«ظاهرى المذهب» ظاهرى مذهب در فقه، فرقه اى از عامه بودند كه أتباع أبو سليمان داود بن على اصفهانى ملقب به «ظاهرى» بودند، و اكنون منقرض شده اند (أخيراً در بعض بلاد اين مذاق طرفدار پيدا كرده(1). ظاهرى مذهبان در ظواهر الفاظ تصرف نمى كردند، حتى «عام» را به «خاص» تخصيص نمى دادند. از جمله تزويج نه زن را جايز مى دانستند باستناد آيۀ شريفۀ: «مثنى و ثلاث و رباع».
[فلان] «سديد القول» يعنى فلان، صاحب گفتار متين است.
«همشاريح» (مذكور در كتاب اخبار اصبهان حافظ أبو نعيم) بمعنى همشهرى است.
«موطأ» (بر وزن مهذب) ولى (بر وزن «مصفا») خوانده مى شود و آن اسم كتابى است از مالك بن أنس بن أبى عامر در فقه احمدى. و «كشف المغطا فى شرح الموطا» شرح برآن است.
ص: 584
[فلان] «يتخضب» يعنى فلان راوى از خصوصياتش اين بود كه، حناء مى بست.
[فلان] «متكلم على مذهب أهل السنة» يعنى فلان، به روش مذهب أهل سنت متكلم بود.
«عيبى در اين حديث غير از جودت أسناد آن نيست» اين گونه تعبير براى نشان دادن اهميت آن حديث است.
[فلان] «ينتحل مذهب أبى الحسن الاشعرى» يعنى فلان، خود را به مذهب أبو الحسن أشعرى نسبت مى داد.
«حدث عنها و لا حرج» يعنى بگو و نترس. (مثل است).
«شهيدين» مراد شهيد أول محمّد بن مكى عاملى صاحب كتابهاى: ذكرى و دروس و بيان و غيرها. و شهيد ثانى زين الدين بن على بن أحمد جبعى عاملى صاحب كتابهاى:
مسالك و روض و روضه و غيرها است.
«شهاده» يعنى اجازه نامه.
«أول آمر به ضرب سكه بر نقره، على (ع) در بصره بوده» در سال چهلم هجرى. سپس عبد الملك أموى در سال هفتاد و ششم هجرى آن را تكميل كرده. ناقل سردار كابلى كرمانشاهى در كتاب «غاية التعديل فى الموازين و المكائيل» (بنقل از مجلد هفتم دائرة المعارف بريطانيا ص 904 چاپ سيزدهم) (ناقل كتاب هدية الأحباب محدث قمى در ص 111 و 112 به خلاصه).
«شيخان» شيخ طوسى و استادش شيخ مفيد محمّد بن محمّد بن نعمان آن دو در اصطلاح متكلمين، أبو هاشم و أبو على جبائيان اند(1).
«مشايخ ثلاثه» مراد شيخ مفيد و شيخ طوسى و سيد مرتضى اند.
«صدوقان» مراد محمّد و پدرش على اند و گاه محمّد و برادرش حسين مراد است.
ص: 585
«فاضل» مراد علامۀ حلى است.
«فاضلان» مراد علامه و محقق اند كه هر دو حلى يعنى أهل شهر «حله» اند.
«قديمان» مراد ابن الجنيد و ابن أبى عقيل اند كه از فقهاء اماميه مى باشند.
«شيخ. شيخ الطائفه. شيخ طوسى. أبو جعفر طوسى»: مراد محمّد بن حسن طوسى است.
«شاميون» هم شيخ أبو الصلاح و ابن البراج و ابن زهره و الشيخ سديد الدين محمود الحمصى. أوهم الثلاثة الأول المعبر عنهم؛ (الشاميون الثلاثة). و الظاهر أن العلامة الطباطبائى بحر العلوم أشار الى هذه الثلاثة بقوله فى [باب الستر] من «الدرة»:
و الحلبيون و ذو الوسيله(1) *** ممن مضى و آثروا تحليله
«حلبيان» مراد أبو الصلاح تقى و سيد بن زهره اند.
«حلى» مراد ابن ادريس است.
«حليان» مراد محقق و علامه اند. و به صيغۀ جمع اين دواند با ابن سعيد حلى.
«قرب الاسناد» قرب الاسناد مثل «امالى» از مؤلفات شايع ما بين محدثين است زيرا در سابق، بعض أحاديث را كه عالى السند و تا معصوم كم واسطه بود در رسالۀ مخصوصى جمع مى كردند و آن را «قرب الاسناد» مى گفتند و به آن افتخار مى نمودند.
وعده ئى، «قرب الاسناد» داشته اند (تحفة الأحباب ص 178 به خلاصه).
«برقى» نسبت است به «برق رود» و آن قريه اى است از قراء قم كنار رودخانۀ آنجا (نقد الرجال ص 305 به ترجمه).
«كشى» نسبت است به «كش» بفتح كاف و شد شين و آن نام شهرى است بزرگ در ماوراءالنهر (الرواشح السماوية ص 76 به ترجمه).
«حافظ» در عرف أهل درايه و محدثين، كسى است كه يك صد هزار حديث را متنا و سندا از حفظ داشته باشد.
«حجة» كسى است كه سيصد هزار حديث از حفظ داشته باشد.
ص: 586
«حاكم» كسى است كه دانش وى به جميع أحاديث محيط باشد(1).
«دارقطن» (بفتح راء و ضم قاف و سكون طاء): نام محلۀ بزرگى است در بغداد.
«دينوريان» مراد أبو قتيبه و ابو حنيفۀ دينورى اند.
«آغا رضى» مراد محمّد بن حسن قزوينى است.
«سيد رضى» مراد مدون كتاب نهج البلاغه است.
«شارح رضى و فاضل رضى» مراد نجم الأئمة محمّد بن حسن استرآبادى است.
«كربلاء»: ممدود است (معجم البلدان). يعنى آخر كلمه همزه دارد.
«مشيخه» (بر وزن مرحله) جمع «شيخ» است مانند شيوخ و أشياخ و مشايخ ... و «مشيخه» (بر وزن طريقه) اسم مكان است از شيخ و شيخوخه. و نزد أصحاب فن رجال بمعنى محل ذكر أشياخ و اسانيد است. [پس مشيخه موضع ذكر مشيخه است].
و «شيخان» (بر وزن ميقات) جمع بر «شيخ» است. و «شيخان» (بر وزن سلمان) اسم موضعى است.
و در حديث (جنگ أحد) از «شيخان» (بر وزن سلمان) نام برده شده و آن نام موضعى است در مدينه كه پيامبر صلى الله عليه و آله در شب خروج به أحد، لشكر را سان ديد.
و صاحب قاموس در لقب «مصعب» بجاى «شيخان» (بر وزن سيدان) «شيخان» (بر وزن سلمان) گفته و گويا خطاء باشد (كتاب الرواشح السماوية از ميرداماد ص 75 به خلاصه و ترجمه).
«هوازن» (بر وزن مساجد) جمع بر «هوزن» (بر وزن جعفر) است و آن نام مرغى است. و هوزن حيى است در يمن كه مخلافى در يمن به آن حى منسوب است (معجم البلدان به ترجمه).
ص: 587
[علماء] «جيرساباتى» منسوبند به «جيرسابات» بكسر جيم يائى. «جيرسابات» از قبائل قديمۀ ايران و مردم پهلوى زبانند و از جملۀ هفت قبيلۀ ابراهيم آباد زهراء (قزوين) مى باشند. و از اين طايفه دانشوران و هنرمندان برآمده اند (كتاب المآثر و الآثار ص 167).
[قراء] «دستبى» (بفتح دال و نيز فتح تاء) از أعمال قزوين است. قريۀ «عبد الرب آباد» از آن قراء است. فيض آثار سليل المعصومين و غياث المظلومين حضرت سلطان بكتاش در آنجا آرميده است. شيخ أجل نحرير ملك الأفضل أبو المعالى شيخ محمّد مهدى شمس العلماء فرزند حاج آخوند بن حسن بن رضا بن خدابنده بن رضا بنده از نويسندگان نامۀ دانشوران، از آن قريه است (كتاب المآثر و الآثار ص 167). وى تعاليقى مختصر بر كتاب عمدة الطالب كبرى مخطوط موجود نزد اين محرر، نوشته است.
«آن». اصطلاح أهل بصره الحاق پسوند «آن» است در آخر كلمات براى نسبت: مانند «نافعان» در نسبت به نافع بن حارث ثقفى و «بلالان» در نسبت به بلال بن أبى برده (معجم البلدان در لغت «بصره»). و بالجمله در حدود سى مثال براى آن نقل كرده.
[مقبرۀ] «مقداد بن أسود صحابى (رضى الله عنه)» واقع است ما بين «شهروان» و «بعقوبا». در سال بيست و چهارم سلطنت ناصر الدين شاه، حاج ميرزا حسين خان سپهسالار آنجا را عمارت كرد (المآثر و الآثار ص 75 به خلاصه).
«بعقوبا» بفتح باء و سكون عين و ضم قاف است. و «باعقوبا» بباء ألفى و فتح عين هم گفته مى شود. قريه اى است بزرگ همچون شهر. تا بغداد از شاهراه خراسان ده فرسخ فاصله دارد (معجم البلدان به ترجمه و خلاصه). عوام «يعقوبيه» مى گويند و ليكن غلط است.
«كراجك» (بفتح كاف و ضم جيم). سمعانى گفته: نام قريه اى است بر دروازۀ واسط (معجم البلدان به ترجمه).
ص: 588
«مبسوطات» و «مشجرات»: ضبط نسب را بر دو گونه مى كرده اند: يكى بطور تسطير. و ديگرى بر سبيل تشجير. كتب طريقۀ اولى را «مبسوطات» مى نامند، و ثانيه را «مشجرات».
«نقيب الطالبيين» و «نقيب العباسيين»: در زمان ايجاد ادارۀ نقابت چون بنى فاطمه عليها السلام كه در سر أشراف و صميم قرابت مى باشند از رياست و تحكم بنى عباس بر ايشان أنفت و عار داشتند ناچار نقابت را تجزيه همى كردند بر دو قسمت: «نقيب الطالبيين» و «نقيب العباسيين».
زمانى نقابت طالبيه با طاهر ذى المناقب أبو أحمد حسين بن موسى كه به سه واسطه در نسب با حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام مى پيوندد، اختصاص داشت. و او ديوان مظالم و امارت حج را نيز با منصب نقيب النقبائى فراهم داشت. در زمان حيات او مناصب سه گانه را به فرزندش أبو الحسن محمّد مشهور به سيد رضى، مدون كتاب «نهج البلاغه» دادند و بعد از او منصب جليل نقيب النقبائى بر برادر بزرگوارش سيد مرتضى قرار گرفت. هر شهرى نقيبى مخصوص داشته كه او را نقيب النقباء برمى گماشته. و ايشان آحاد و افراد أولاد و نژاد بنى أبو طالب بطنا بعد بطن همه را از روى مشجرات و يا مبسوطات مى شناخته اند. و خمس به آنان مى داده اند و دفع ظلم از ايشان مى نموده اند.
«تابعت» در دعاء زيارت مولانا الشهيد أبى عبد اللّه الحسين عليه السلام در روز عاشوراء «اللهم العن العصابة التى جاهدت الحسين عليه السلام و شايعت و بايعت و تابعت على قتله» صحيح است. و بسيارى از قاصرين عصر ما تصحيف كرده و مى گويند: «تابعت» به «باء يك نقطه» و اين غلط است. زيرا «تتايع» تهافت در شر و شتافتن بسوى آن است (كتاب الرواشح السماوية از ميرداماد ص 142 و 143 به ترجمه و خلاصه).
«ابن عنبه مؤلف عمدة الطالب كبرى» وى جمال الدين أبو العباس أحمد بن على بن حسين بن على بن مهنا بن عنبۀ (بتقديم نون بر باء يك نقطه) أصغر حسنى داودى است. سيدى است بزرگوار علامۀ نسابه. او داماد سيد تاج الدين ابن معيۀ نسابه (استاد شهيد أول) و شاگرد سيد تاج الدين بوده. از بزرگان علماء اماميه است.
ص: 589
دوازده سال فقه و حديث و نسب و حساب و أدب و غير ذلك را نزد سيد تاج الدين تلمذ كرده. از او است كتاب عمدة الطالب كبرى و عمدة الطالب صغرى و كتابى فارسى در أنساب و بحر الأنساب در نسب بنى هاشم [كه گفته شده نسخه اى از آن در كتابخانۀ خديويه است در 276 صفحه و در آخر آن كتابتى است به خط سيد مرتضى زبيدى صاحب كتاب تاج العروس]. ابن عنبه در سال 828 در كرمان وفات كرده (كتاب الكنى و الألقاب محدث قمى ص 355 ج 1 به ترجمه).
محرر اين تفسير گويد: وى سه عمدة الطالب در أنساب آل أبى طالب نوشته:
كبرى و وسطى و صغرى. أما وسطى دوبار بچاپ رسيده. أما صغرى نسخۀ آن را آية اللّه آقا نجفى مرعشى دارند. و نسخه متعدد است. و أما كبرى گويا غير از نسخۀ وحيده اى كه نزد محرر اين تفسير است [و داراى چند حاشيه از علامه شيخ محمّد مهدى عبدالرب آبادى يكى از نويسندگان نامۀ دانشوران عهد ناصرى و استاد علامۀ قزوينى است و نيز خط رئيس الكتاب بر پشت كتاب است و نيز چند حاشيه از اعتضاد السلطنه وزير علوم بر هامش كتاب مقاتل الطالبيين كه ضميمۀ آن است، دارد] نسخۀ ديگرى وجود نداشته باشد. از نسخۀ اينجانب آية اللّه مرعشى يك نسخه استنساخ كرده اند.
«عمانى» و «عمانى»: «عمانى» (بضم عين و ميم مخفف الفى و شد ياء) نسبت است به «عمان» (بر وزن غلام) و آن نام شهرى است بر ساحل دريا و به اين دريا، درياى عمان (بر وزن غلام) مى گويند. و أبو على معروف به ابن عقيل عمانى صاحب كتاب «المتمسك بحبل آل الرسول» و نيز شيخ متكلم فقيه حسن بن على و نيز ابن عيسى أبو محمّد از اين شهر هستند. أما «عمانى» (بر وزن صرافى بشد ياء) نسبت است به «عمان» (بر وزن صراف) كه آن نام شهرى است در شام و آن شهرى بوده بزرگ كه لوط پيغمبر بنا كرده است. و بالجمله اشخاص كم تتبع فرق بين «عمان» و «عمان» را نمى دانند (كتاب الرواشح السماوية از ميرداماد ص 93 به ترجمه و خلاصه). [اكنون «عمان» (بر وزن صراف)، عاصمۀ كشور أردن هاشمى است]. مراد از «شهر» مذكور در كلام ميرداماد، ناحيه اى است كه مركز آن مسقط است (تفصيل در فرهنگ معين جلد 5).
ص: 590
بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ
منظومۀ نخبة المقال «فى علم الرجال»(1) دربارۀ زندگانى چهارده معصوم (ع)
در منظومۀ «نخبة المقال» اشعارى راجع به تاريخ ولادت و وفيات(2) [بجز امام دوازدهم] و مدت عمر هريك از چهارده معصوم گفته كه بعضى از آنها با حساب حروف تهجى است. اكنون متن آن اشعار نقل مى شود. و ضمنا شرح مختصرى در ذيل هر اسمى بيان مى گردد:
و مولد النبى عام الفيل [ى] *** فى الأربعين البعث بالتنزيل [ى]
و بعد عشر و ثلاث هاجر [ا] *** و القبض بعد العشر بالسم جرى
حضرت پيامبر خدا «محمّد» صلى الله عليه و آله پدر بزرگوارش عبد اللّه بن عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف بن قصى بن كلاب است.
مادر ماجده اش آمنه دختر وهب بن عبد مناف بن زهرة بن كلاب است.
حضرتش در «عام الفيل» بقدوم خود جهان انسانيت را نورانى ساخت. در چهل سالگى به منصب نبوت و رسالت مبعوث شد. بعد از گذشتن سيزده سال از بعثت، از مكه به مدينه هجرت فرمود. در سال يازدهم هجرى(3) جهان را از ديدار روى عديم المثالش محروم ساخت. خاك مدينه جسد مطهرش را در آغوش گرفت.
ص: 591
جاء الولى بعد «ل»(1) كالبدر [ى] *** و عاش بعده(2) بهذا القدر [ى]
امام أول. حضرت على عليه السلام. پدر بزرگوارش أبو طالب بن عبد المطلب عليهما السلام و مادر ماجده اش فاطمه دختر أسد بن هاشم بن عبد مناف است. در كعبه سى سال از عام الفيل گذشته جهان را به قدوم خود زيب و زينت بخشيد. در سال چهلم هجرى (93 سال از عام الفيل گذشته) بدست ابن ملجم مرادى شهيد شد. جسد شريفش در نجف اشرف در آرامگاهى است كه حضرت آدم أبو البشر عليه السلام و حضرت نوح عليه السلام نيز آرميده اند.
سيدة النساء. البتول. فاطمه. الزهراء (ع)(3)
و مولد البتول بعد الخمس [ى] *** من بعثة مضت لعام الطمس [ى]
عصمت كبرى فاطمۀ زهراء بعد از سال پنجم بعثت(4) پدر بزرگوارش پيامبر خدا «محمّد» مصطفى صلى الله عليه و آله از بطن طاهر خديجۀ كبرى أم المؤمنين عليها السلام در شهر مكه از أفق حجاز طالع گرديد. در سال يازدهم هجرى شهيده از دنيا چشم فروبست.
شوهرش حضرت أمير على عليه السلام است. و از جمله فرزندانش حسن و حسين عليهماالسلام اند.
ص: 592
تربت پاكش در مدينه. قبرش مخفى است.
لاثنين من هجرته جاء الحسن *** للسم فى الخمسين قد أعيا البدن
امام دوم. سبط أكبر. حسن بن على عليهما السلام. گوهر وجودش از التقاء دو درياى ولايت علوى و عصمت فاطميه صورت بست. در سال دوم هجرى(1) از أفق يثرب در جهان نمايان شد. در سال پنجاهم هجرى بوسيلۀ عمال ستون پنجم معاويه مسموم و شهيد گرديد. قبرستان بقيع در مدينه پيكر پاكش را در آغوش گرفت.
جاء الحسين لثلاث، و مضى *** احدى و ستين لأمر قد قضى
امام سوم. سبط دوم. گوهر دو درياى ولايت علوى و عصمت فاطميه، حسين بن على عليهما السلام در سال سوم(2) هجرى از أفق يثرب طالع گرديد. در ماه محرم سال شصت ويكم هجرى قهرمان اوقيانوس متلاطم كربلاء(3) گرديد و شهادت يافت. روز دهم ماه محرم همان سال تن را در كربلاء گذارد و سر بعزم تبليغ به سفر شام پرداخت.
و مولد السجاد كان فى [أزل](4) *** و عمره سبعا و خمسين وصل
امام چهارم، زين العابدين. على عليه السلام در سال سى و هشتم هجرى از صلب شاهزادۀ عربى امام حسين عليه السلام و ترائب شاهزادۀ ايرانى شهربانو، قدم به اين عالم گذارد.
ص: 593
در سن پنجاه وهفت سالگى در سال نود و چهار هجرى مسموما شهادت يافت. پيكر پاكش در آغوش قبرستان بقيع مدينه است.
مولد باقر [نجد] و موته [يحق](1)امام پنجم. امام محمّد باقر عليه السلام پدر بزرگوارش حضرت زين العابدين عليه السلام و مادر معظمه اش أم عبد اللّه فاطمه دختر حسن بن على بن أبى طالب است(2). و حضرتش أول حسينى است كه نسل حسنين در او جمع شده. در سال پنجاه و هفتم هجرى آفتاب جمال خود را بر جهان پرتوافكن ساخت. در سال يك صدوهجدهم هجرى مسموما رحلت كرد. جسد شريفش در قبرستان بقيع در جوار امامان غنود.
لصادق [جف] و قبضه [محق](3).
امام ششم. امام صادق عليه السلام. پدر بزرگوارش حضرت امام محمّد باقر عليه السلام. و مادر مجلله اش أم فروه دختر قاسم بن محمّد بن أبو بكر است(4). در سال هشتاد و سه هجرى به ولادت خود جهان را روشن ساخت. در سال يك صدوچهل وهشتم هجرى مسموما شهادت يافت. تربت پاكش در قبرستان بقيع در جوار سه امام (حسن مجتبى و زين - العابدين و امام باقر است. گنبد و ضريح اين چهار امام بدست وهابيان خراب شده است.
ص: 594
أبو ابراهيم. العبد الصالح. أبو الحسن الأول(1) الامام موسى الكاظم (ع)
[صلح](2) لكاظم لذى اليقين [ى] *** و عمره خمس مع الخمسين [ى]
امام هفتم [كه در روايات بعناوين: شيخ. فقيه. عالم هم خوانده شده (عالم عنوان پدر بزرگوارش نيز مى باشد و ليكن بيشتر براى امام هفتم به كار رفته است) و اين عناوين براى تقيه بوده]. پدر بزرگوارش امام جعفر الصادق عليه السلام و مادر مكرمه اش كنيز بربريه است(3). در سال يك صد و بيست و هشت هجرى جهان را به نور جمال خود منور ساخت. در سن پنجاه وپنج سالگى در سال يك صد و هشتاد و سه هجرى مسموما رحلت فرمود. تربت پاكش در مقابر قريش است (بعدا شهرى بنام كاظمين در آنجا به پاشده است).
و مقبض الصادق مولد الرضا *** و هو لخمس بعد خمسين مضى
امام هشتم، حضرت رضا عليه السلام. پدر بزرگوارش امام موسى الكاظم عليه السلام و مادر ماجده اش كنيز موسومه به «نجمه» يا... است. در سال يك صد و چهل و هشت هجرى منت بر جهان انسانيت گذارد و به اين جهان قدم رنجه فرمود. در سال دويست و سه هجرى در سن پنجاه وپنج سالگى مسموما ديده فروبست. بارگاه سلاطين پناهش در قريۀ «سناباد» تقريبا چهار فرسخى «طوس» است كه اكنون بنام شهر «مشهد» خوانده مى شود.
تذكر: امام هشتم (أبو الحسن ثالث) است نزد جمعى كه أمير المؤمنين را (أبو الحسن مطلق) مى گويند. و زين العابدين را (أبو الحسن أول) و امام موسى
ص: 595
الكاظم را (أبو الحسن ثانى)، أما نزد جمعى كه كنيۀ أمير المؤمنين و زين العابدين را منظور نداشته اند، چون امام موسى الكاظم و حضرت امام رضا عليهما السلام هر دو در يك عصر بوده اند و هر دو كنيۀ (أبو الحسن) داشته اند، لذا حضرت كاظم را (أبو الحسن ماضى) و يا (أبو الحسن أول) و حضرت رضا را (أبو الحسن ثانى) مى گويند (كتاب جنات الخلود ملخصا).
و لابنه الخمس و تسعون مائة *** و عمره خمس و عشرون سنه
امام نهم. حضرت جواد عليه السلام پدر عالى مقدارش حضرت رضا عليه السلام و مادر مكرمه اش كنيز موسومه به «خيزران» يا... است. در سال يك صد و نود و پنج هجرى جهان را به قدوم خود مشرف ساخت. در سال دويست و بيست هجرى در سن بيست و پنج سالگى مسموما چشم از جهان فروپوشيد. مرقد مطهرش در جوار جد عالى مقدارش امام موسى الكاظم عليه السلام در مقابر قريش است كه اكنون شهر كاظميين در آنجا دائر شده است.
الرجل الصالح. صاحب العسكر. الهادى أبو الحسن الثالث(1). الامام. على. النقى (ع)
للهاد [ربى] عمره اطلب من [طلب](2).
امام دهم. حضرت امام على النقى عليه السلام فرزند حضرت جواد عليه السلام و مادر معظمه اش كنيز موسومه به «سوسن» و يا... است. در سال دويست و دوازده هجرى عالم را بقدوم خود سرافراز ساخت. در سال دويست و پنجاه و سه هجرى(3) در سن چهل
ص: 596
و يك سالگى مسموما به عالم قدس خراميد. كالبد عنصرى حضرتش را خاك شهر «سر من رأى» در آغوش گرفت.
تذكر: لقب «عسكرى» يعنى لشكر براى آن حضرت به سبب آنست كه خليفه آن حضرت را با فرزندش به لشكرگاه خود طلبيده بود. و هر دو را «عسكريين» مى گويند.
[كر] فى [كبير] و هو فى [سر] غرب(1)امام يازدهم. حضرت حسن عسكرى عليه السلام پدر شريفش حضرت امام على النقى عليه السلام و مادر محترمه اش كنيز موسومه به «سمانه» و يا... است. در سال دويست و سى و دو هجرى جهان را به قدوم خود تشريف داد. در سال دويست و شصت هجرى در سن بيست و هشت سالگى مسموما به جوار پروردگار شتافت. كالبد مقدسش در شهر «سر من رأى» در جوار پدر بزرگوارش مدفون است.
و الحجة المهدى نور لم يزل *** ينور العالم، فى [نور] نزل(2)
سفيره عثمان، بن سعيد [ى] *** قبل ابنه محمّد الحميد [ى]
ثم ابن روح الحسين البحرى *** و ابن محمّد على سمرى
و هؤلاء السفراء أبواب [و] *** فى الغيبة الصغرى هم المآب [و]
و جاءت الكبرى لأمر حتم [ى] *** و كان هذا [لسقوط النجم] [ى](3).
ص: 597
امام دوازدهم. حضرت حجت عليه السلام پدر بزرگوارش امام حسن عسكرى عليه السلام و مادر والاگهرش «نرجس» است. در سال دويست و پنجاه و شش هجرى قدم به اين جهان گذارد و با جمال عديم المثال و جامع الكمال خود نگذارد عروس روزگار بيوه بماند.
حضرتش دو گونه غيبت فرمود:
يك بار [غيبت صغرى] و آن دوره اى است كه چهار سفير، بترتيب، سفارت آن حضرت را داشتند و مردم بوسيلۀ سفير با آن حضرت در تماس بودند. و آن از عهد تصدى امامت و خلافت آن حضرت است تا سال سيصد و بيست و نه هجرى.
و يك بار [غيبت كبرى] و آن از سال سيصد و بيست و نه هجرى است تا اين عهد و تا عهدى كه خدا اجازۀ ظهور به آن حضرت بدهد كه بيايد و قيافۀ زمين پر از ظلم و جور شده را بصورت عدل و داد حقيقى در بياورد.
تذكر: چهار سفير امام زمان عليه السلام:
الف: عثمان بن سعيد عمرى [عمر وى به او او بايد نوشته شود] (بفتح عين و سكون ميم و كسر راء و ياء مشدد) أسدى كوفى، سفير أول امام دوازدهم است. وى از بزرگان است. در كودكى خدمت حضرت امام جواد عليه السلام بوده. و از طرف حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام وكالت داشته. مدفنش در بغداد است.
ب: محمّد بن عثمان مزبور، سفير دوم امام دوازدهم است. قريب به پنجاه سال به اين منصب عظيم مفتخر بود. در سال 305 يا 304 هجرى وفات يافت. قبرش در بغداد قرب دروازۀ سلمان در ميان قبرستان وسيعى است. در بغداد به «شيخ خلانى» معروف است.
ج: أبو القاسم حسين بن روح بن أبى بحر(1) نوبختى، سفير سوم امام دوازدهم است. وى از علماء و متكلمين و مؤلفين است. زياده از بيست و يك سال به أمر سفارت اشتغال داشت و مرجع أمور شيعه بود. در ماه شعبان سال سيصد و بيست و شش هجرى وفات يافت. قبرش در بغداد در آخر كوچه اى است در وسط بازار عطاران.
ص: 598
د: على بن محمّد صيمرى (بر وزن جعفرى) يا «سمرى» [شيخ أسد اللّه تسترى در كتاب «مقابس» نوشته كه: سمرى (بفتح سين و ضم ميم يا كسر آن يا بكسر هر دو) نقل شده اما ياء نسبت در هر حال مشدد است]، سفير چهارم امام دوازدهم است. در نيمۀ ماه شعبان سال سيصد و بيست و نه هجرى وفات يافت. و سفارت به مرگ او منقطع شد.
مدفنش در بغداد قرب قبر شيخ كلينى نزديك به جسر است (رجال أبو على ص 223 و 372 به ترجمه و خلاصه).
محرر اين تفسير سيد عبد الحجة بلاغى گويد: در سال هزار و چهار صدمين سال بعثت حضرت ختم المرسلين أبو القاسم «محمّد» بن عبد اللّه صلى الله عليه و آله چاپ مجلدات ده گانۀ اين تفسير در چاپخانۀ «قم» پايان پذيرفت. «و الحمد للّه رب العالمين».
تذكرات:
از درگاه پروردگار، رفعت درجات مفسرين عهود گذشته را كه حقى عظيم بر محرر اين تفسير دارند خواستارم. و نيز توفيقات مفسرين عصر حاضر را در اتمام كارى كه در دست دارند از خداوند بزرگ مسئلت مى نمايم. آرى هرچند تفسير نوشته شود نامكرر است:
يك قصه بيش نيست غم عشق و اين عجب *** كز هر زبان كه مى شنوم نامكرر است
و نيز از آقاى جمال الدين اكبريان يار با وفايم بيشمار تشكر مى نمايم كه عملى شدن چاپ اين تفسير مرهون مساعى مالى و حالى ايشان است (رحمة اللّه على أبيه و أجداده).
و نسبت به كاركنان چاپخانۀ قم كه در چاپ مجلدات اين تفسير مساعدتهاى شايان بى شائبه نموده اند، مراتب سپاسگزارى خود را انهاء مى نمايم.
و توفيقات همگى را از فرستندۀ قرآن كريم خواستارم.
ص: 599
عنوان صفحه آباد. 311 آباء ثمانيه يا آباء سبعه. 403 آبل. 310 و 561 آتش. 391 آتش ابراهيم. 457 و 311 آحاب. 421 آدم و حواء. 422 و 541 آسمان. 310 آيۀ «فَمٰا لَنٰا مِنْ شٰافِعِينَ ...» . 565 آيۀ «الم...» [سوره بقره]. 319 آيۀ «يَسُومُونَكُمْ سُوءَ اَلْعَذٰابِ » . 326 آيۀ «اَلسّٰارِقُ وَ اَلسّٰارِقَةُ ...» . 567 آيۀ «اَلَّذِينَ كَفَرُوا» . 326 آيۀ «جَنّٰاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهٰارُ» . 327 آيۀ «إِنْ يُوحىٰ إِلَيَّ إِلاّٰ أَنَّمٰا أَنَا نَذِيرٌ مُبِينٌ » . 327 آيۀ «وَ هُوَ اَلْعَلِيُّ اَلْعَظِيمُ » . 328 آيۀ «وَ قِيلَ يٰا أَرْضُ اِبْلَعِي...» . 565 آيۀ «وَ يُعَلِّمُهُمُ اَلْكِتٰابَ وَ اَلْحِكْمَةَ » . 328 آيۀ «وَ مٰا يَنْطِقُ عَنِ اَلْهَوىٰ ...» . 328
ص: 600
عنوان صفحه آيۀ «وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي» . 328 آيۀ «لَقَدْ أَرْسَلْنٰا نُوحاً» . 329 آيۀ «وَ اَلَّذِينَ جٰاهَدُوا...» . 338 آيۀ «وَ زَوَّجْنٰاهُمْ بِحُورٍ عِينٍ » . 341 و 308 آيۀ «سَنُقْرِئُكَ فَلاٰ تَنْسىٰ » . 344 آيۀ «وَ إِذَا اَلْوُحُوشُ حُشِرَتْ » . 346 آيۀ «وَ مٰا جَعَلْنٰا لِبَشَرٍ مِنْ قَبْلِكَ اَلْخُلْدَ» . 349 آيۀ «فَكٰانَ قٰابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنىٰ » . 351 آيۀ «فَلَبِئْسَ مَثْوَى اَلْمُتَكَبِّرِينَ » . 369 آيۀ «وَ لَنِعْمَ دٰارُ اَلْمُتَّقِينَ » . 370 آيۀ «وَ لَئِنْ أَذَقْنَا اَلْإِنْسٰانَ مِنّٰا رَحْمَةً ...» . 370 آيۀ «بِأَحْسَنِ مٰا كٰانُوا يَعْمَلُونَ » . 370 آيۀ «وَ جَعَلَ لَكُمُ اَلسَّمْعَ وَ اَلْأَبْصٰارَ» . 370 آيۀ «قٰالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي...» . 315 آيۀ «فَأَوْقِدْ لِي يٰا هٰامٰانُ عَلَى اَلطِّينِ » . 372 آيۀ «وَ اُدْخُلُوا اَلْبٰابَ سُجَّداً» . 397 آيۀ «إِنَّمٰا يُرِيدُ اَللّٰهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ اَلرِّجْسَ ...» 398 و 538 [آيۀ تطهير].
آيۀ «وَ لاٰ تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ اَلْجٰاهِلِيَّةِ اَلْأُولىٰ » . 398 آيۀ «لَسْتَ عَلَيْهِمْ بِمُصَيْطِرٍ، إِلاّٰ مَنْ تَوَلّٰى وَ كَفَرَ» . 399 آيۀ «لاٰ أُقْسِمُ بِهٰذَا اَلْبَلَدِ» . 399 آيۀ «لَيْلَةُ اَلْقَدْرِ خَيْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ» . 533 آيۀ «هَلْ أَتٰاكَ حَدِيثُ اَلْغٰاشِيَةِ » . 399
ص: 601
عنوان صفحه آيۀ «هَلْ أَتىٰ عَلَى اَلْإِنْسٰانِ حِينٌ مِنَ اَلدَّهْرِ» . 399 آيۀ «مٰا سَبَقَكُمْ بِهٰا مِنْ أَحَدٍ مِنَ اَلْعٰالَمِينَ » . 411 آيۀ «إِنَّمٰا وَلِيُّكُمُ اَللّٰهُ ...» . 424 آيۀ «قُلْ يٰا عِبٰادِيَ اَلَّذِينَ أَسْرَفُوا» . 427 آيۀ «وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلرُّوحِ ...» . 432 آيۀ «فِيهِ شِفٰاءٌ لِلنّٰاسِ » . 436 آيۀ «وَ كَذٰلِكَ جَعَلْنٰاكُمْ أُمَّةً وَسَطاً» . 441 آيۀ «وَ لَكُمْ فِي اَلْقِصٰاصِ حَيٰاةٌ ...» [اعدام]. 448 آيۀ «كِتٰابَهُ وَرٰاءَ ظَهْرِهِ » . 459 و 403 آيۀ «لاَ اَلشَّمْسُ يَنْبَغِي...» . 468 آيۀ «إِنَّ اَللّٰهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ اَلْإِحْسٰانِ » . 469 آيۀ «يَرْزُقُ مَنْ يَشٰاءُ بِغَيْرِ حِسٰابٍ » . 476 آيۀ «وَ إِذْ وٰاعَدْنٰا مُوسىٰ ...» . 414 آيۀ «حَرَّمْنٰا كُلَّ ذِي ظُفُرٍ» . 414 آيۀ «وَ أَنَّهُمْ إِلَيْهِ رٰاجِعُونَ » . 307 آيۀ «وَ لَنُذِيقَنَّهُمْ مِنَ اَلْعَذٰابِ اَلْأَدْنىٰ » . 308 آيۀ «فَاعْتَبِرُوا يٰا أُولِي اَلْأَبْصٰارِ» . 308 آيۀ «وَ اَللّٰهُ مُحِيطٌ بِالْكٰافِرِينَ » . 308 آيۀ «وَ هُمْ فِيهٰا خٰالِدُونَ » . 308 آيۀ «كُلُّ حِزْبٍ بِمٰا لَدَيْهِمْ فَرِحُونَ » . 310 آيۀ «وَ اِتَّقُوا فِتْنَةً ...» . 311 آيۀ «إِنَّهُ عَلِيمٌ بِذٰاتِ اَلصُّدُورِ» . 314 آيۀ «يٰا أُخْتَ هٰارُونَ » . 567
ص: 602
عنوان صفحه الآيات المنزلة فى على عليه السّلام. 313 أبرقوه و كوه ابراهيم. 311 و 457 ابن السبيل. 381 و 382 أبواب أفعال ثلاثى مجرد و شعر شيخ بهائى. 480 أترك التروك... 311 أجاج. 538 اجتماع براى دعاء. 542 اجعل واحدا من الأئمة. 357 احباط و تكفير. 306 [از] أحكام توراة. 420 اختلاف. 313 أخشورش. 541 اخفاء. 324 أداء شهادت [بحث فقهى]. 345 ادغام. 324 اراضى. 397 أرامى. أرام. 554 أ رأيتك. أ رأيتكما. أ رأيتكم. أ لم تر. 272 ارث برادران غير پدرى و غير مادرى. 371 أرسطوطاليس. 418 أرسى. 550 اريكه. 331 أزواج. 308 و 341
ص: 603
عنوان صفحه [از آن]. 327 استئناف. 329 استسقاء. 373 استنباط پايان عمر پيامبر (ص) از قرآن كريم. 562 اسحاق. 548 [رسالۀ] أسماء اللّه. 483-521 اسم اعظم. 368 اسم كاروانسرا در قرآن كريم. 561 أسنات. 548 أسناد. 337 أسوره. أساور. 394 أسير. 455 اشعارى از ويس و رامين. 305 أصحاب كهف. 318 و 557 أصح. 329 اصطلاحات علوم: درايه، رجال، أنساب... (93 مطلب). 568 590 اضافۀ بيانيه. 345 اظهار. 324 اعراب. 370 أعياد يهود. 555 و 556 اغريقيه. 398 أفيقوا... 318 أكدريه [از مسائل ارث]. 321
ص: 604
عنوان صفحه أكف السوء. 358 ألا. 315 الموت. 331 «الناس مسلطون...» 427 أما بعد. 348 أمر محال در قرآن كريم. 566 أمم. 471 أمهات أربعه. 403 أمى. 327 «أنا و أنت أبوا هذه الأمة». 457 «ان تغفر اللهم تغفر جما...». 387 و 561 [در] انجيل يوحنا [و كلمه، خدا بود]. 351 انزال. 438 انسان و همۀ حيوانات از تخم بوجود مى آيند. 355 أنياب. 321 أور. 317 و 454 أول كسى از مسلمانان كه بعد از هجرت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در مدينه وفات يافت. 439 أوم. الوهيم. اللهم. 474 أهل آتش از آتش بيرون نمى آيند. 346 أهل البيت عليهم السّلام. 333 «اياك أعنى و اسمعى يا جاره» و داستان بعض خطابات قرآن. 394 ايده آليسم. 433 ايعاد. 341
ص: 605
عنوان صفحه ايلاوس. 413 ايمان.
بائنه. 318 بابل. 413 «بأبى أنت و أمى». 348 بارقليط. 482 بئير شبع. 539 بحار الأنوار. 463 بحر [دريا]. 460 بحيرا [بحيرى]. 373 بختيشوع. 354 بدعه. 438 بطلان دعوت به خارج و حقانيت دعوت به داخل. 430 بطلان قول مجبره. 421 بقره. 315 بقيع غرقد. 439 بلاغت. 436 بلاغى. 397 بمئدمئد. 383 بهشت. 337 بين. 452
ص: 606
عنوان صفحه پسران اسماعيل عليه السّلام. 546 پسران نوح عليه السّلام. 544 پشيطو. 548
تارح. 547 تاس بين. تاس گردان. 334 تبذير. 427 تبلبل السنه در بابل. 407 [از جمله موارد] تحريف توراة. 428 تحريف در كتاب قاموس مقدس نسبت به عبارت عهد عتيق. 350 تحريم و تحليل. 467 ترجمۀ تفسير طبرى. 339 ترجمۀ قرآن مجيد به روسى. 330 ترجيح بلا رجحان [ترجح بلا مرجح] و ترجيح بلا مرجح. 345 تشهد. 418 تصحيح اسم دو كتاب («كمال الدين» و «لهوف»). 411 تصحيح كنيد (در تفسير آيۀ 49 سورۀ بقره). 412 تصحيح كنيد (در ص 47 ج 1 مقدمۀ همين تفسير). 319 تصحيح لغات. 558-560 تصحيح كنيد (راجع به مدفن عبد اللّه پدر پيامبر صلى الله عليه و آله). 475 تطير. 412 تعطر. 351 تعليق حكم بر وصف. 345
ص: 607
عنوان صفحه تفتازانى. 445 تفخيم و ترقيق. 325 تفسير كبير امام فخر رازى. 565 تفسير عربى بدون نقطه از تمام قرآن. 319 تفسير سورآبادى. 445 تقديم ما هو حقه التأخير يفيد الحصر. 391 تقليد. 556 تقوى. 466 تقويم البلدان. 362 تقيه. 343 [شمارۀ] تكبيرات نمازهاى شبانه روزى. 380 تكرير و اعاده. 388 (بعض) تكيه كلامهاى اختصاصى و عمومى علماء. 377 تل أبيب. 556 تناسخ. 410 تنبل. 547 تنزيل. تنزل. 438 تنوين و نون ساكن و حكم آن. 323 توسعۀ زبان عربى. 479 تيمم. 466 تاريخ مختصر زندگانى چهارده معصوم عليهم السّلام. 591-599
ثقل أكبر و ثقل أصغر. 382
ص: 608
عنوان صفحه ثم. 482 ثنايا. 321 ثنويه. 477 ثواب. 473
جاثمين. 312 جام زن. 334 جبل النور. 430 جدعون. 548 جرثومه. 399 جرنبذه. 352 جزء [جزو نيست]. 375 جزيه. 375 جنزه. 475 جنوب. 376 جوار. 376 جور. 413 جوزاء. 558 جوهر ناب. 332 جهاز. 376 جهان زنده است. 472 جهودانه. جهود. 376
ص: 609
عنوان صفحه چرا مصريان شبانان را مكروه مى داشتند؟ 561 چوب گوفر. 541 چهار علت. 395 چيزهاى بزرگ. 443 چيزهاى كوچك. 443
حبشه. 541 حجر المثانه. 425 حجله. 331 حد اقل. 549 حراج. 309 حران. 548 حروف جوفيه. 325 حروف حلقيه. 325 حروف شفويه. 325 حروف معجم. 476 حروف مقطعه. فواتح سوره هاى قرآن كريم. 464 و 562 و 563 حروف نطعيه. 346 حصار. 411 حكمت. 454 حكمت عملى و حكمت نظرى. 431 حلف الأحلاف. 440
ص: 610
عنوان صفحه حلف الفضول. 441 حلف المطيبين. 439 حلواى تن تنانى. 399 حمد. 363 حممه. 383 حواريون. 465 حوريب. 470 حوريه. حور. حور عين. حور العين. حوراء. حوارى. 465
[رساله دربارۀ] خدا [اللّه]. 523-532 دليل عليت [علت و معلول].
دليل نظم.
ابطال صدفه.
تصادف دو اتومبيل غلط است.
يك بام و دوهوا هم مولود صدفه نيست.
دليل سررشته يابى.
دليل مايه يابى.
دليل تجديد سرمايه.
دليل مصرف و لزوم مدد مواد.
دليل مراقبت دائم.
تا آستانۀ اقرار...
در شناختن هر چيز اجراء قانون تصغير لازم است.
يكتائى خالق جهان.
ص: 611
عنوان صفحه دليل ماكزيموم يا مرتفع ترين نقطۀ قله.
خدا همچون «يك» است در اعداد.
خدا همچون «يك» است كه فناءپذير نيست.
تجديد سخن دربارۀ قدرت [و جمع بين أضداد كردن خدا].
دعاء و نماز به منزلۀ دريچۀ اطمينان است.
تجديد سخن دربارۀ نظم.
در هنگام گرفتارى و اندوه بايد خوابيد.
خابور. 558 خبط تعصبى صاحب دائرة المعارف بستانى. 405 [دو] خبط علمى عظيم صاحب دائرة المعارف بستانى. 404 و 405 ختنه (ختان). 385 و 541 خدن. 350 خرد (خورد). 481 خرد جال در اصفهان. 311 خرس يكى از أركان مراسم مذهبى ژاپنى هاست. 332 خط. 410 خلافت حضرت أمير عليه السّلام. 321 «خلق اللّه آدم على صورته». 358 خمره. 359 خواب بد ديدن. 453 خواطر أربعه. 335 خيزران. 353
ص: 612
عنوان صفحه درك. 396 دعائى كه اسم اعظم در آن است. 522 دعوت موسى و دعوت عيسى عليهما السّلام. 468 دل. 383 (شمارۀ مجموع) دندانها و دسته بندى و اسامى آنها. 321 دوارج. 436 دوغ وحدت. 331 دهرى. 477 (شش) دين بزرگ دنيا. 345
ذلك. 314 ذو الحاجتين. 392 ذو الرئاستين. 392
رباطات. 399 رباعيات. 321 ربانون. 343 رجعى. رجعيه. رجعت. 471 رجل. 349 رجوع از خطاب به كنايه و از كنايه به خطاب. 388 رف. رفرف. 421 رفاده. 328 رفع و دفع اشتباه راجع به جنگهاى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله. 347
ص: 613
عنوان صفحه رقبه. 328 روز سبت. 425 روز شهادت امام حسين عليه السّلام. 329 روپيه. 316 روح القدس. 538 روزه. 363 و 391 رياح. 328
زبان حضرت ابراهيم عليه السّلام. 394 (بقاياى) زبان سريانى قديم. 409 زبور. 444 زره. 536 زقوم. 332 زكاة. 381 زمين فلسطين. 421 زنجير. 396
سؤال دربارۀ على عليه السّلام. 533 سؤال قبر. 382 سايرين غلط و ساير [سائر] صحيح است. 537 ساعت غفلت. 463 سال سبت. 425 سال يوبيل. 426
ص: 614
عنوان صفحه ستى. 316 [وجه تسميۀ] سجاد. 375 سجاوندى كردن. 395 سجده براى آدم عليه السّلام. 396 سحر. 414 سرور العارفين. 380 سر تقديم شب بر روز در قرآن كريم. 397 سريانى. سريان. سرى. سرو. 408 سرير. 331 سعد بن عباده. 336 سفل. سفلى. 455 سقوط «أبواب» در دعاء سمات. 340 سقيفۀ بنى ساعده. 335 سكينه. 317 سلام. 400 سلف. 362 سلمان. 554 سماء. 444 سند. سندات. 337 سوره. 393 سوره هائى كه به حروف تهجى آغاز شده. 468 سورۀ أعراف. 468 سورۀ أنعام. 467
ص: 615
عنوان صفحه سورۀ بى فاء. 413 [جهت] سوزانيدن زن در هند. 338 سومنات. 550 سه جواب از سه سؤال. 360 سيفليس. 355 سين. سوف. 340 سيناء. 470
شاخۀ زيتون. 446 شب. 338 شبر. شبير. مشبر. 542 شبه. 447 شجاعت حضرت أمير عليه السّلام. 336 [حرمت] شراب در كيش موسوى. 384 شراة. 457 شرق. مشرق. 338 شش دانگ. 419 شعب العجوز. 343 شعر. 339 و 549 شكر. 447 شمس [بفتح شين]. 448 شمس [بضم شين]. 397 شمشون. 554
ص: 616
عنوان صفحه شنيم عاسار نسيئيم يوليد. 384 شوشان. 554 شيخ الأنبياء. 376 شيخ المرسلين. 376 شيشك. 547 شيطان. 364
صابئين. 425 و 391 صدر. 394 صدفه. 363 صدوف. 363 صرح. 430 صحيح لغات عربى. 558-560 صعود على عليه السّلام. 356 صفت مشبهه. 398 صفت محلى به «ال» براى موصوف داراى «ال» يا بى «ال». 390 صفت مؤنث يا جمع براى موصوف جمع. 389 صفت مؤنث براى موصوف مؤنث. 389 صفه. 332 الصلاة خير من النوم. 386 صلاة. صلوات. 400 و 456 صنايع بديعيه در قرآن كريم. 567 صنع. 448
ص: 617
عنوان صفحه صنم. 470 صور. 555 صومعه. 363 صهيب. 358 صهيون. 422 صيدا. صيداء. صيدون. 555
ضحك. 471 ضره. 471 ضمير شأن و قصه در قرآن كريم. 564 ضواحك. 321
طاقت. 459 طبابت. 552 طراز. 386 طنفسه. 359 طواحن. 321 طور. 470 طوفان. 391 و 404 و 459 طول تارهاى موى سر يك زن. 536
ظالمين. 425 و 460 ظلال. 459
ص: 618
عنوان صفحه ظلم. 413 و 460 ظمآنا. 358
عالم. 455 عالم. عالمين. 473 عامى 327 عباء پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در افغانستان. 333 عبد اللّه بن جدعان. 441 عبد اللّه بن سلام. 373 عبرت، به عموم لفظ است نه به خصوص سبب. 318 عتق. 359 عجب. تعجب. 476 عجل. 314 عدل. 413 عدم انحصار نفس ناطقه به انسان. 533 عدول از مفرد به جمع. 369 عده. 341 عراف. 480 عربى. 406 عرش. 331 عرفان. 479 عروس. 334 عسى. 476
ص: 619
عنوان صفحه عشرۀ مبشره. 457 عشى. 476 عصمه. 478 عطسه. 410 عطشانا. 358 عقل. 478 عقل بشر و سر فرستادن أنبياء. 385 عكاشه. 399 عكس و قلب مستوى در قرآن كريم. 562 علاوه. 395 علم. 479 و 551 علم معرفت حصر و اختصاص. 565 علم به خدا و علم به وجود خدا. 414 علم اشتقاق. 344 علم معانى. علم بيان. علم بديع. 436 علو. علوى. 455 علوم خفيّۀ قرآن كريم. 562 على عليه السّلام ذو القرنين است. 422 على را به نورانيت بايد شناخت. 341 عماء. 445 عمق زمين. 535 عمل سزارين. 355 عولام. 384
ص: 620
عنوان صفحه عهد بستن. 429 عيال. 395 عيد فوريم. 557 عيسو. 547
غافيطوس. 521 غلبۀ رجال. 482 غموض. 417 غنا. 320 غنه. 324 غول. أرباب انواع. تقديس شراب. 389 غيل. 352
فاران. 429 فتوگرافى در قرآن كريم. 566 فرات. 549 فرشته. 550 فرق بين صنم و وثن. 561 فرق بين صناعه و حرفه. 464 فرق بين اباء و امتناع. 311 فرق بين شح و بخل. 310 فرق بين فرض و وجوب. 310 فرق بين هبه و بذل. 463
ص: 621
عنوان صفحه فرق بين ظل و فىء. 459 فرق بين مصدر و اسم مصدر. 452 فرق بين خلف و كذب. 452 فرق بين نور و ظلمت در قرآن كريم. 564 ««نار و جنت ««. 564 ««سمع و بصر ««. 565 فسق. 309 فصاحت. 436 فصل الخطاب. 360 فطحل. 538 فعل 448 [تأييد] فقه شيعه در كنگره. 342 فلقطير. 522 فهر. 352
قارون. 391 قارۀ ششم. 535 قاعده در زبان عبرى. 421 قبة الزمان. 347 قبر سام بن نوح عليه السّلام. 340 قبر عبد اللّه در مدينه. 474 قبروت هتأوه. 347 قربان. 467
ص: 622
عنوان صفحه قراءون. 343 قرآن. 391 و 393 و 453 و 482 قرآن مترجم به زبانهاى أزبك و... 534 [در] قرآن مترجم به انگليسى... 417 قسط. 413 قصص مذكور در قرآن كريم. 466 قصص قرآن، تخيل نيست. 466 قطار. 363 قل. 353 قلب. 324 قلب. 394 قموص. 417 قناعت. 353 قيامت. 334
كائن. 386 كأس. 329 كان. 479 ... كجا بود خدا. 434 كردگار. 309 كرم اللّه وجهه. 308 كزل. 332 كشكول. 462
ص: 623
عنوان صفحه كفر. 309 كلب اليهود أفضل... 311 كل سبب و نسب... 311 (كتاب) كلمات طريفه. 536 كلمه. 351 كنجه، گنجه. 475 كندن چشم اسراء. 557 كنعان. 423 كواعب. 316 كوفه. 334 كينان. 386 كينون. 386
گاو ماده را مى پرستند. 417
لا. 477 لا سيف الا ذو الفقار و لا فتى الا على عليه السّلام. 355 لا سيما. 349 لا صفر. 448 «لام» در بعض مجلدات اين تفسير معنى نشده. 369 لامات التوكيد. 370 لبنان. 554 لسع. 359
ص: 624
عنوان صفحه لعان. 339 لعبا. 417 لعقة الدم. 440 لعل. 477 لقاء الرب. 412 لقيط. 381 لما. 474
ما أدراك. ما يدريك. 330 ماترياليسم. 433 مأخذ حكمى. 388 مادى. 545 مار. مارى. مارت. 427 مأزم. مآزم. مأزمان. 341 ماه اقوام... قمرى بوده نه شمسى. 469 ماههاى قمرى همه مذكر است جز... 397 ماهى كامبوزيا براى مبارزه با پشۀ مالاريا. 535 مؤنس. 392 مبناى محرر اين تفسير. 479 مبهمه. مبهمات. مبهم. 372 متآخم. 418 متداول. 551 متشابه. 444
ص: 625
عنوان صفحه متضافر. 418 متظافر. 418 مجمهرات. 386 محاصرۀ اقتصادى. 316 محكم. 444 اسم «محمّد». 375 مخارج حروف را چگونه بايد بدست آورد. 326 [فايدۀ دانستن] مخارج حروف. 325 مخارج حروف تهجى. 325 مخارج حروف. 322 مدت حكومت: أبو بكر. عمر. عثمان. على. 337 مذى. 431 مرابع. 424 مراتع. 424 مراصد الاطلاع. 314 مرجان. 317 و 462 مردخاى. 555 مرفين. 355 مرواريد. 317 و 462 مسافت. 453 مسافت كوه حراء تا مكه. 439 مسجد سهله. 360 مسخ. 410
ص: 626
عنوان صفحه مسخره. 424 مسيح. 320 مشاكله. 447 مشربه [مشربۀ أم ابراهيم]. 319 و 349 حلال مشكلات أدبى قرآن كريم. 387 مشيئه. 537 مصحف. 393 مطروفه. 371 معاد. 314 معجزه. 435 معرفت و عرفان. 479 و 561 معروف كرخى. 340 معلقه. 386 مكون. 386 ملحقات تثنيه. 344 ملعون. 467 ممسوس. 356 مناخ. 424 منافقين. 465 منجى. 309 منطيق. 414 منى. 431 مواليد ثلاث. 403
ص: 627
عنوان صفحه موسى. 383 موقعيت حضرت أمير عليه السّلام نسبت به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله 336 مولى. 482 موى شخص نذركننده. 538 مهاد. 330 مهر. 549
نائين. 542 ناجى. 309 ناد عليا... 356 نار جيله. 424 ناموس. 412 نامۀ أعمال. 403 و 459 نتيجۀ منع موسيقى در اسلام. 446 نخبة المقال. 591-599 نخشبى [نسفى]. 352 ند. 447 نزع. 370 نزول. 438 نسخ در شرائع سابقه بر اسلام. 362 نصاراى نجران. 374 نضد. 331 نعش. 331
ص: 628
عنوان صفحه نفاق. 309 نفس (بر وزن وقت). 364 و 387 و 418 نفس (بر وزن سبب). 419 نفس ناطقه. 452 نقص. نواقص. نقيصه. نقائص. نقصان. 348 نكاح. 313 هر نكاح حرامى زنا نيست. 313 نماز اشراق. 364 نماز أوابين. 367 نماز ضحى. 364 نماز وسطى. 367 نمرود. نمارده. 428 نواجذ. 322 نوح. 545 نى. 417 نيت. 315
واتك. 332 وادى أيمن. 557 وارث. 536 وجدان. 339 وحشى. 362 ودى. 431.
ص: 629
الصورة
ص: 630
الصورة
ص: 631
الصورة
ص: 632