عنوان و نام پديدآور :حجه التفاسیر و بلاغ الاکسیر : یا من لا یحضره المفسر و التفسیر/تالیف عبدالحجه بلاغی
مشخصات نشر : قم: [بی نا]، 13.(چاپخانه قم)
مشخصات ظاهری : 10ج.
وضعیت فهرست نویسی : در انتظار فهرستنویسی (اطلاعات ثبت)
يادداشت : فهرست نویسی بر اساس جلد سوم٬ چهارم و پنجم.
يادداشت : عنوان روی جلد: تفسیر فارسی قرآن مجید حجه التفاسیر
شماره کتابشناسی ملی : 2067256
نام کامل تفسیر، «حجة التفاسیر و بلاغ الاکسیر» یا «تفسیر من لا یحضره المفسر و التفسیر» با نام خلاصه حجة التفاسیر در 10 مجلد به زبان فارسی از تفاسیر قرن چهاردهم شیعه دوازده امامی محسوب می گردد که توسط سید عبد الحجه مراغی تالیف شده است.
ص: 1
1 - تفسير حاضر، مجلد سوّم از مجلدات هفت گانۀ متن (حجة التفاسير و بلاغ الاكسير يا تفسير من لا يحضره المفسر و التفسير) است(1).
2 - مقدمۀ تفسير، طى دو مجلد جداگانه به چاپ رسيده است.
3 - «ب» علامت اختصارى محرر اين تفسير است.
4 - «ه» علامت اختصارى (انتهى) است.
5 - آنچه كه از توراة و انجيل و ملحقات آنها در اين كتاب نقل شده، مربوط به چاپ لندن سال 1947 ميلادى مى باشد.
6 - شمارۀ آيات مذكور در ابتداء سور، مطابق چاپ قرآن ركن الملكى و نظائر آن است.
7 - شمارۀ كلمات و عدد حروف سور، عينا مطابق تفسير أبو الفتوح رازى است و بررسى آن موكول به فرصت ديگرى است.
ص: 2
كلمات (اللّه) به (خدا) ترجمه شده است و مراد از خدا، ذات مستجمع جميع صفات كمال است.
دو كلمۀ (هو) كه مراد خداست به (غيب مطلق) ترجمه شده است.
حجة التفاسير كشاف:
سورۀ أنفال مدنى(1)مشتمل بر: 75 آيه.
1095 كلمه.
5080 حرف.
(تفسير أبو الفتوح رازى) داراى تعاليق.
ص: 3
«أنفال» سورۀ هشتم از سوره هاى قرآن كريم است و در اين سوره از: «أنفال» و از آيۀ خمس، تفاسير ناروائى شده كه در تفسير سوره اشاره خواهد شد.
1 - أنفال (بر وزن أنصار) جمع «نفل» (بر وزن سبب) است و آن بمعنى غنيمت و نيز بخشش است و باين معنى عبارت از عطاياى خداست كه بايد در راه خدا مصرف شود.
معناى ديگر «نفل» چيزى است كه زائد بر أصل باشد و به همين جهت نماز مستحبى را كه هنگام نيم شب ببعد خوانده مى شود «نافله» مى گويند و در قرآن كريم در سورۀ بنى اسرائيل آيۀ 79 فرموده: «فتهجد به نافلة لك».
2 - مفسرين أهل سنت بطور كلى «أنفال» را عبارت از غنائم جنگى دانسته اند و ليكن شيعه، «أنفال» را منحصر بهمين يك مورد غنائم ندانسته اند(1) و «أنفال» نزد شيعه عبارت است از:
1 - هر چيزى كه امام از غنائم انتخاب كند.
2 - هر زمينى كه بى لشكركشى بدست آيد.
3 - هر زمين موات.
4 - بالاى كوهها.
5 - اراضى وسيع بيابانها.
6 - مراتع.
7 - جنگلها.
8 - آنچه پادشاهان به خود اختصاص داده اند.
9 - أملاك غير مغصوب كه پادشاهان به ديگرى واگذار كرده اند.
10 - ميراث كسانى كه وارث ندارند.
11 - آنچه جنگجويان بدون اذن امام از دشمنان اسلام در جنگ گرفته اند(2).
.
ص: 4
3 - در اوائل حكومت اسلامى مهم ترين مورد از أنفال كه مورد توجه و عمل بوده، همان اراضى عمومى بوده كه به اشخاصى كه قدرت آباد كردن و نگهدارى آنها را داشتند، واگذار مى شده و خراج خيلى مختصر هم از آنها گرفته مى شده است.
فقهاء اسلامى كتابهائى راجع به جزئيات اين أمور و طرز اداره كردن آنها و ميزان خراجها و مالياتها نوشته اند و اين قبيل كتابها را «خراجيه» ناميده اند كه از جمله: كتاب «خراجيه» از محقق ثانى و كتاب «خراجيه» از محقق اردبيلى و كتاب «خراجيه» از فاضل قطيفى - از بزرگان فقهاء شيعه - مى باشد.
محقق ثانى راجع به سرزمين عراق به خلاصه نوشته كه: عمر هيئتى را براى منظم كردن أمور عراق به آنجا فرستاد كه رئيس آن هيئت «عمار ياسر» بود كه بعنوان أمير و فرمانده تعيين شده بود و «ابن مسعود» كه از رجال درجۀ أول اسلام بود بعنوان قاضى و أمين بيت المال و مرجع رسيدگى به شكايات در نظر گرفته شد و دو نفر هم بعنوان «مسّاح» و تعيين كنندۀ حدود، معين شدند كه يكى از آن دو، عثمان بن حنيف بود كه وى از خواص دوستان حضرت أمير المؤمنين على عليه السلام بود كه بعدها از طرف حضرت، حاكم بصره شد و ديگرى أبو عبيده بود كه در كار مسّاحى ورزيده بود.
اين هيئت وارد عراق شد و با وسائل موجوده شروع به اندازه گيرى نمودند و مساحت آن اراضى را سى و شش هزار جريب برآورد كردند، به مردم هم اعلام كردند كه هركس هر قدر كه مى تواند آباد كند پيشنهاد بدهد.
و ضمنا: وسائل لازم را هم براى مردم فراهم مى كردند، آنان در مدت كوتاهى مأموريت خود را انجام دادند و خراج يعنى ماليات بسيار سبكى هم مقرر كردند تا مردم علاقمند شوند مثلا از باغستانها پيش از اينكه بارور شود ماليات نمى گرفتند و بعد از بارور شدن از هر جريب باغ ميوه فقط چهار درهم (در حدود 12 ريال امروز) در سال مى گرفتند، ماليات زمينهاى گندم كار هم بهمين مقدار بود و زمينهاى جوكار دو درهم.
ص: 5
محقق ثانى از قول شيخ طوسى فقيه معروف شيعى نوشته كه: از همين رقم ماليات، ساليانه حدود 160 ميليون درهم عايد بيت المال عراق مى شد.
در زمان خلافت حضرت أمير عليه السلام نيز اين كار خيلى پيشرفت كرد زيرا خود حضرت نيز به أمور كشاورزى علاقۀ بسيار نشان مى داد، بااينكه معاويه نگذاشت كه آن حضرت در مدت خلافت كوتاه خود نفس راحتى بكشد و آن طور كه در نظر داشت نقشه هاى خود را عملى كند.
به يهودان و نصرانيان هم زمين داده مى شد كه آباد كنند و بعد هم آنان را مالك مى شناختند.
در زمان خلافت حضرت أمير عليه السّلام ميزان خراج يعنى ماليات، پائين آمد و مردم رغبت بيشترى در پرداخت آن نشان مى دادند چنانكه نقل شده است كه:
از هر جريب زمين زراعتى كامل يك درهم و نيم و از زمين زراعتى متوسط يك درهم و از زمين زراعتى ضعيف دو ثلث درهم ماليات گرفته مى شد.
در زمان بنى أميه وضع كشاورزى تنزل كرد و فقط در عهد عمر بن عبد العزيز كه مدت دو سال زمامدار بود أوضاع بهبودى يافت. اين شخص در سال شصت و يك هجرى متولد و در سال يك صدودهم هجرى به علت اصلاحاتى كه در نظر داشته انجام دهد مسموما درگذشته است (رجوع به خراجيۀ محقق ثانى).
بعد از عمر بن عبد العزيز باز اشخاص عياش و لا أبالى بر سر كار آمدند و به موضوع كشاورزى بى اعتنائى كردند و رفته رفته براثر بيكارى زياد و فشار و سختى معيشت و رشوه ها و تبعيض ها زمينه براى تغيير رژيم و سقوط بنى أميه فراهم گرديد.
باستثناء عده اى كه در آن دستگاه منافعشان تأمين مى شد، بقيۀ مردم ناراضى شدند و در اين ميان بنى عباس از موقعيت استفاده كردند و به بهانۀ طرفدارى از آل على عليه السّلام در ايران كه غالب مردم طرفدار حضرت أمير عليه السّلام بودند، پرچم مخالفت با بنى أميه را برافراشتند و مردم را بر ضد آنها تحريك كردند و بالاخره با استفاده از شرائط موجود بر أوضاع مسلط شدند.
ص: 6
ائمۀ شيعه عليهم السّلام چون ديدند بنى عباس فقط مى خواهند از دين و پاسداران آن بعنوان «پل پيروزى» استفاده كنند خود را كنار كشيدند(1) ولى از هر راه ممكن از جمله تشكيل مجالس درس، مردم را تاحدامكان به حقائق اسلام متوجه ساختند.
أنفال ايران عبارتست از: جنگل هاى مهم، درياها، أملاك خالصه و قطائع، مراتع، معادن، اراضى و...
1 - شمال: از آستارا تا بجنورد\ 3/500/000 هكتار نوع جنگل:
پهن برگ و درختان صنعتى.
2 - آذربايجان غربى تا شيراز و كرمان\ 10/000/000 هكتار «« بلوط و درختان صنعتى.
3 - حدود خراسان: هزار مسجد، گرگان\ 1/300/000 هكتار «« سر كوهى.
4 - حوالى مرز ايران و افغانستان\ 2/600/000 هكتار «« غالبا پستۀ وحشى.
5 - كرمان\ 500/000 هكتار «« غالبا پسته و يا بادام وحشى.
6 - كوير\ 1/000/000 هكتار «« درختچه(2).
جمع 18/900/000 هكتار است.
ص: 7
<جنگل> جنگل در تعديل آب و هواء و ازدياد باران و جلوگيرى از سيل ها تأثير كلى دارد اسامى مهم درختان جنگلى را در فرهنگ معين جلد دوم ص 1507 و 1508 به بينيد.
<محصولات جنگل> ريشه: پيپ و چپق، روغن و جوشانده.
كنده: روكش، تقطير.
گرده بينه:(1) بينه (: تراورس، ألوار، لارده، بازو)، چهار تراش، ما زاد، روكش (: كبريت، بسد)، متفرقه.
ميوه: گردو، بلوط، ازگيل، فندق، توت، آلو وحشى، سيب، پسته، گلابى، بادام و غيرها.
شيره: شكر، معجون.
پوست: چوب پنبه، كندو، مازوج، دارو، رنگ، صافى، روغن.
صمغ: استوراكس (: سقز فرنگى، مشمع، چسب).
هيپاين (دارو).
رزين 1 - [: كلوفان (صابون، واكس، لعاب، دارو، گريس)].
2 - [تربانتين (لاك، حشره كش، موم، جوهر چاپ)].
بلسان.
صمغ نوئل.
برگ: علوفه، دارو، روغن، عصاره، تزيينات.
ما زاد و سرشاخه: تير تونلى، دستك و آجار، سوخت.
خمير چوب 1 - [لينين (وانيلين، مازوج، كود شيميائى، پلاستيك)].
2 - [سلولز شيميائى (سلولوئيد، الكل جامد، سلوفان، اسفنج، كلوريون،
ص: 8
مواد محترقه) سلولز أليافى (كاغذ، فيبر)].
مازوج، زغال، رنگ، تراشه، تقطير.
<توضيح محصولات فرعى جنگلها> در پوست ميوۀ درخت بلوط مقدارى مازو و غيره وجود دارد كه در چرمسازى استفاده مى شود، و براثر نيش حشرۀ مخصوصى در روى برگها و شاخه هاى جوان برجستگى هائى توليد مى شود كه نامهاى مختلف دارد و در طب مورد استعمال زياد دارد. ضمنا در نواحى لرستان از ميوۀ آن براى تهيۀ آرد استفاده مى شود بالخصوص در سالهائى كه محصول گندم كمتر باشد كومك شايانى به تأمين آذوقۀ مردم آن نواحى مى كند.
از چوب درخت سرو در رودبار «قطران» تهيه مى شود.
از گل درخت نمدار، جوشاندۀ معروفى تهيه مى شود كه در پزشكى مصرف زياد دارد.
از پوست درخت نمدار طناب و پاشنۀ كفش درست مى كنند.
از شاخۀ بعضى درختان سبد مى سازند.
درخت كنار كه برگ آن را خشك كرده و آن را (سدر) مى گويند، در شست وشو مصرف زياد دارد.
از ريشۀ درخت (كهور) عصا و دانۀ تسبيح درست مى كنند.
درخت (آل) كه ميوۀ آن را زغال أخته مى گويند و از آن ماده اى براى چرمسازى بدست مى آيد.
از درخت «عناب» مقادير بسيار عناب بدست مى آيد.
از دانه هاى درخت سماق نيز مقادير بسيار سماق بدست مى آيد.
از انگل بعضى درختان، مادۀ لزج سفيد رنگى بدست مى آيد كه از آن داروى ضد سينه درد، بصورت شربت مى سازند.
از پوست انار در رنگرزى استفاده مى شود و از ميوۀ آن رب انار تهيه مى نمايند
ص: 9
(مخصوصا در حوالى بهشهر).
از درختچه هاى زرشك و تمشك نيز استفادۀ بسيار مى شود.
از ميوۀ درخت (ممرز) روغن شيرين خوراكى تهيه مى گردد و برگ آن مادۀ غذائى مقوى براى داروهاست.
خرمندى (خرمالوى جنگلى) از ميوۀ آن شربت خوراكى تهيه مى كنند.
درخت داغداغان از ميوه و برگ آن استفاده مى گردد و از ريشۀ آن رنگ زرد تهيه مى گردد.
درخت زيتون جنگلى در شاه پسند گرگان فراوان است.
از جنگلها: زيره، سه پستان شير خشت و غير اينها نيز بمقدار بسيار بدست مى آيد.
از محصولات شيميائى درختان نيز: مقوا، فيبر، الكل، انواع اسانس ها، قطران، پارچه، داروهاى مختلف، رزين مصنوعى و غير اينها تهيه مى گردد(1).
اقسام ماهى ها، خاويار، عوايد بنادر (بابت ورود و خروج كشتى ها).
از جمله پلاژها.
مراتع سبز و خرم كه منبع عوائد مهمى است، مساحت آنها بيش از مساحت جنگلهاست.
در ايران فعلا 781 معدن كشف شده است و در حال حاضر فقط از 674 معدن استفاده مى شود، در ميان اين معادن از خاك سرخ و نمك گرفته تا معدن طلا (به رنگهاى
ص: 10
مختلف زرد و سفيد و سياه) وجود دارد.
وجود معادن: آهن، مس، سرب، زغال سنگ، طلا، فيروزه، گوگرد، روى، كرم، منگنز، خاك نسوز، زاج، زرنيخ، سولفات دو سود، آبهاى معدنى و غيرها و نيز اورانيوم در أنارك و سه نقطۀ خراسان و يك نقطۀ آذربايجان مسلم است.
<معادن نفت> تفصيل نفت و مستحصلات از آن در كتب مربوط باين موضوع ديده شود(1).
<تركيب نفت> نفت مايعى است كه در خلل و فرج برخى از لايه هاى زمين يافت مى شود.
به همين جهت آن را «پتروليوم» مى نامند كه به معنى روغن سنگ است.
دربارۀ منشأ نفت نظرات گوناگونى ابراز شده و بسيارى از آنها به مرور زمان مردود گرديده است. نظريه اى كه امروز مورد قبول اكثريت دانشمندان قرار گرفته آنست كه نفت يك مادۀ آلى است كه از فاسد شدن ميليونها ميليون موجودات زندۀ ذره بينى گياهى و حيوانى كه در دريا زندگى مى كرده اند بوجود آمده. نفتى كه امروز مورد مصرف ما است در ميليونها سال قبل تشكيل يافته و آنچه كه امروز در حال تشكيل است در آينده اى بس دور قابل استفاده است.
از لحاظ شيميائى، نفت از دو عنصر كربن و هيدرژن تشكيل شده. نفت خام از جهتى خالص و از جهت ديگر مخلوط مى باشد: خالص از اين لحاظ كه فقط از دو عنصر مذكور تشكيل يافته و مخلوط از جهت آن كه تركيبى است از هيدروكربنهاى گوناگون كه ساختمان مولكولى آنها به واسطۀ كم و زياد شدن تعداد اتم هاى يكى از دو عنصر مذكور، با هم متفاوت است (به خلاصه از كتاب سال كيهان جلد 3 ص 809001. سال 1343).
نفت: مادۀ سيالى است كه در أعماق دو هزار تا سه هزارمترى زمين بدست مى آيد و يكى از مهم ترين مواد مولد حرارت و انرژى است، مشتقات نفت مانند: نفت سوخت، بنزين سنگين (براى اتومبيل) بنزين سبك (براى هواپيما) گازولين، مازوت، وازلين،
ص: 11
پارافين، قطران، موم(1) هريك در يك يا چند رشته از صنائع مصرف مى شود و پيشرفت و توسعۀ وسائل نقليۀ موتورى نتيجۀ پيشرفت و ترقى صنعت استخراج و تصفيۀ نفت است(2) (فرهنگ امير كبير ص 388).
بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ
يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلْأَنْفٰالِ ... مُؤْمِنِينَ
اى پيامبر! مسلمانان از تو دربارۀ (مالك و متصرف) «أنفال» مى پرسند (در جواب) بگو: أنفال خاص خدا و پيامبر است (هركجا صلاح بداند مصرف مى كند) پس، از مخالفت فرمان خدا بترسيد و سخنى را كه ميان شما (دربارۀ خلاف در أنفال در جريان) است اصلاح كنيد و خدا و پيامبرش را فرمان ببريد اگر هستيد مسلمانان.
2 - 4 إِنَّمَا ... كَرِيمٌ
جز اين نيست كه مسلمانان كسانى هستند كه چون خدا يادكرده شود، دلهاشان بترسد، و چون آيات خدا بر ايشان خوانده شود، آن آيات، ايمانشان را بيفزايد، و بر پروردگارشان توكل مى كنند، همان كسانى كه نماز را به پامى دارند، و از آنچه ايشان را روزى داده ايم انفاق مى كنند. آن گروه، هم ايشان مسلمانانند به اسلام راست و درست، از آن ايشان است، درجه ها - نزد پروردگارشان - و آمرزش و روزى نيكو.
ص: 12
كاشفى در تفسير خود اقتباسا نقل كرده كه: كاروان كفار قريش(1) با متاع بسيار از شام بازمى گشت، و بعض از صناديد عرب با كاروان همراه بودند و أبو سفيان، سردار كاروان بود. جبرئيل آمد و به حضرت رسالت پناه (ص) خبر داد. آن حضرت صورت حال را به مؤمنان بازگفت و ايشان از بسيارى مال و اندك بودن مردان كاروان مائل شدند به آنكه با كاروانيان نبرد كنند، پس به اين قصد از مدينه بيرون آمدند، و أبو سفيان خبر يافته «ضمضم غفارى»(2) را جهت استمداد از قريش به مكه فرستاد و خود با كاروان از بيراهه، راه مكه را پيش گرفت.
أبو جهل بعد از رسيدن ضمضم با بسيارى از مردم، از مكه به مدد كاروان بيرون آمد و متوجه «بدر» شد و حضرت در وادى ذفران(3) بود كه جبرئيل آمد و از آمدن لشكر كفار خبر داد (ه).
نيز كاشفى از «مدارك» نقل كرده كه آن حضرت به صحابه فرمود كه: خبر اين است: «العير أحب اليكم أم النفير؟»: آيا شما ملاقات كاروان را دوست تر مى داريد يا مقاتلۀ كافران را؟ بعضى گفتند كه: ما براى جنگ بزرگ آمادگى نداريم اگر جنگ با كاروان باشد مناسب تر است. حضرت از اين سخن متغير شد. كبار مهاجر و أنصار جنگ را اختيار كردند و آن حضرت فرمود: گويا كه به كشتنگاه قوم نظر مى كنم و نشان داد كه «أبو جهل» را در فلان موضع مى كشند و «أمية بن خلف» را در فلان جا و باقى صناديد را بر اين قياس، و از آنچه آن حضرت فرموده بود يك قدم
ص: 13
تخلف نكرد، پس حق سبحانه پيغمبر خود را مى فرمايد كه: تو را خدا به موضع «بدر» كه مصارع كفار است خواهد برد (ه).
نيز كاشفى در تفسير خود اقتباسا نقل كرده كه: كافران در وقت خروج از مكه به أستار حرم (يعنى به پرده هاى كعبه) متعلق شده گفتند: خدايا! روى به قوم «محمّد» داريم نصرت ده ازين دو لشكر آن را كه راه يافته تر است و دين او فاضل تر و به تو دوست تر. در روز جنگ نيز أبو جهل همين دعاء كرد: «اللهم انصر أحب الفئتين اليك».
پس حق سبحانه پس از پايان جنگ «بدر» به أهل مكه بر سبيل تهكم خطاب فرمود كه: اگر طلب فتح و نصرت كرديد، فتح آن دين كه بمن دوست تر است آمد بشما (ه).
و در سيرۀ ابن هشام به ترجمه نوشته كه: أبو جهل در هنگام تلاقى مسلمانان و مشركان، طلب فتح كرد.
حركت دادن خدا پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را از مدينه در روز دوشنبه هشت روز گذشته از ماه رمضان سال دوم هجرى بوده و در «شرح مواهب» از ديگرى نقل كرده كه: در روز شنبه دوازدهم ماه رمضان بوده است.
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ابن أم مكتوم را براى نماز خواندن در مدينه گماشت و از منزل «روحاء» أبو لبابه را برگردانيد و عامل بر مدينه ساخت و لواء (يعنى درفش) جنگ را كه سپيد رنگ بود به مصعب بن عمير بن هاشم بن عبد مناف بن عبد الدار داد و در پيشاپيش پيامبر صلّى اللّه عليه و آله دو «رايۀ» سياه افراشته بود كه يكى با على بن أبى طالب عليه السّلام بود كه آن را «عقاب» مى گفتند و ديگرى با يكى از أنصار بود.
(در تفسير مجمع البيان نوشته كه: كفار قريش چهارصد سر اسب و بقولى دويست سر اسب داشتند.(1) و در لشكر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله دو سر اسب بود: يكى از زبير بن عوام و ديگرى
ص: 14
از مقداد بن اسود).
در لشكر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله هفتاد نفر شتر بود، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و على عليه السّلام و مرثد بن أبى مرثد غنوى به نوبت، سوار بر يك شتر مى شدند و شتر از مرثد بود و حمزة بن عبد المطلب و زيد بن حارثه و أبو كبشه و أنسه(1) (اين دو، غلام پيامبر بودند) به نوبت سوار بر يك شتر مى شدند و أبو بكر و عمر و عبد الرحمن بن عوف به نوبت سوار بر يك شتر مى شدند.
قيس بن أبى صعصعه مأمور ساقۀ لشكر بود و پرچم أنصار با سعد بن معاذ(2)بود چنانكه ابن هشام گفته است.
ابن اسحاق گفته كه: جميع مسلمانان حاضرين جنگ «بدر» از مهاجرين و أنصار (خواه آنها كه در ميدان جنگ حضور داشته اند و خواه آنها كه سهم و أجر از غنائم برده اند) سيصد و چهارده مرد بوده اند: از مهاجرين 83 مرد و از أنصار (از أوس) 61 مرد (و از خزرج) 170 مرد (سيرۀ ابن هشام ج 1 و 2 ص 706 به ترجمه).
عدۀ نفرات لشكر مسلمانان سيصد و سيزده نفر بود و چون پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم أصحاب خود را شمرد و اين تعداد بدست آمد حضرت شاد شد و فرمود: با عدۀ أصحاب «طالوت» كه از نهر گذشتند، مطابق درآمد(3).
و در اين سفر، أنصار با حضرت خارج شدند در صورتى كه قبلا أنصار براى جنگ از مدينه خارج نمى شدند، و پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در موقع حركت از مدينه زرۀ موسوم به «ذات الفضول» را پوشيد و شمشير موسوم به «عضب»(4) را حمائل ساخت.
از أصحاب حضرت هشت نفر با داشتن سهم از غنائم «بدر» و مزد اخروى حاضر
ص: 15
اردو نبودند: سه نفر از مهاجرين: 1 - عثمان زيرا پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرموده بود كه نزد «رقيه» دختر حضرت كه زن عثمان و بيمار بود بماند، و ماند كه رقيه وفات كرد.
2 - طلحة بن عبيد اللّه 3 - سعيد بن زيد (اين دو، مأمور تجسس كاروان بودند و در راه شام ياوه شدند).
اما پنج نفر از أنصار: 1 - أبو لبابة بن عبد المنذر أوسى كه مأمور حفظ شهر مدينه شد 2 - عاصم بن عدى عجلانى كه بر أهل عاليه مأمور شد 3 - حارث بن حاطب عمرى (بفتح عين) هنگام نزول پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در منزل «روحاء» مأمور اعراب بنى عمرو بن عوف شد زيرا خبر نامساعد از طغيان آنان به حضرت رسيده بود 4 - حارث بن صمه 5 - خوات بن جبير. حارث بن صمه باتفاق خوات از منزل «روحاء» به علت شكستگى عضو به مدينه بازگشتند (كتاب «محمد» ص 200 و 201 به ترجمه).
مسير پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از مدينه (بسمت مكه بوده:) 1 - نقب مدينه، نقب (بر وزن وقت) 2 - عقيق 3 - ذو الحليفة (بضم حاء و فتح لام) 4 - ذات الجيش 5 - تربان (بر وزن غفران) 6 - ملل (بر وزن أسد) 7 - غميس الحمام (بر وزن أمير و سلام) 8 - صخيرات اليمام (بضم صاد و فتح خاء و فتح ياء) 9 - سياله (بر وزن علامه بشد لام) 10 - فج الروحاء (بفتح فاء و شد جيم و فتح راء) 11 - شنو كه (بفتح شين و ضم نون) 12 - عرق الظبية (بكسر عين و سكون راء) 13 - سجسج (بفتح سين اول و سكون جيم) و آن بئر الروحاء (بفتح راء) است كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در آنجا نزول كرد 14 - منصرف 15 - حضرت راه مكه را كه بدست چپ مى رفت رها كرد و بدست راست رفت و از «نازيه» گذشت و پهنا بر وادى رحقان(1)بين نازيه و بين مضيق صفراء را طى كرد 16 - مضيق (بر وزن أمير) 17 - پس از طى پهنا بر وادى ذفران حضرت، در ذفران نزول كرد 18 - أصافر (بر وزن مساجد) 19 - شهر موسوم به دبه (بفتح دال و شد باء مفتوح) 20 - نزديك «بدر» كه حضرت در آنجا نزول كرد (سيرۀ ابن هشام ج 1 و 2 ص 613 و 614 به ترجمه).
ص: 16
صاحب معجم البلدان نوشته كه: «بين بدر و المدينة سبعة برد: بريد بذاب الجيش و بريد عبود (وزان منصور) و بريد المرغه (وزان صرفه) و بريد المنصرف (وزان مختصر) و بريد ذات أجذال و بريد المعلاة (وزان سلمان) و بريد الأثيل (بفتح الهمزة) ثم بدر».
بعد نوشته كه: [بدر الموعد (وزان مسجد بكسر الجيم) و بدر القتال و بدر الأولى و الثانية كله موضع واحد].
نيز به ترجمه نوشته كه: «بدر» اسم آبى است مشهور بين مكه و مدينه در پائين وادى صفراء و «بدر» نيز اسم مخلافى است در يمن و اين غير آن بدر است (ه).
«بدر» اسم چاهى است كه مردى از غفار كه نامش بدر است آن را كنده است.
و بقولى بدر بن قريش بن يخلد آنجا را كنده است و بقولى بدر اسم مرد ديگرى است و آن چاه در چهار منزلى مدينه است (ذيل سيرۀ ابن هشام بنقل از: الروض الأنف و شرح المواهب و معجم البلدان به ترجمه).
«بدر» موضعى است ميان حرمين شريفين (مكه و مدينه) يا نام چاهى است كه آن را بدر بن قريش كنده است (شرح قاموس اقتباسا).
«بدر» أو «بدر حنين»(1) قرية الى الجنوب الغربى من المدينة حدثت فيها الوقعة بين المسلمين و أهل مكة (17 أو 19 رمضان العام الثانى من الهجرة) (623. م) انتصر فيها المسلمون و توطّد سلطان النبى، و كانت سببا لانتشار الاسلام بعد ذلك (المنجد ج 2).
«بدر» بلدة بالحجاز الى الجنوب الشرقى من ال «جار» و هو ساحل البحر بينهما نحو مرحلة و يسمونها «بدر حنين» و هى فى سهل يليه من الشمال الى الشرق جبال وعرة، و من الجنوب آكام صخرية و من الغرب كثبان رملية (كتاب «محمّد» لمحمد رضا المصرى ص 199).
«بدر»: شهرى است در حجاز در سمت جنوب شرقى «جار» كه اسم ساحل بحر أحمر
ص: 17
است و «بدر» تا ساحل بحر أحمر (درياى سرخ) يك منزل فاصله دارد، و نصرت مسلمانان در جنگ «بدر»، پيامبرى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را رسميت داد و پيامبر را بر كرسى نبوت نشانيد، و اين جنگ و پيروزى آن سبب شد كه اسلام انتشار پيدا كند، جنگهاى ما قبل «بدر» جنگهاى محلى بود ولى جنگ «بدر» جنگ عمومى بود و طليعۀ فتوحات اسلامى شد و عملا حق و باطل از هم جدا گرديد و در اين جنگ كه فتح باب بود، به مسلمانان تعليمات نظامى داده شد و آنها را براى جنگهاى بعدى مهيا و ورزيده ساخت.
وضع مسلمانان و كفار در «بدر» چنين بود كه 1 - مسلمانان در كنار پائين دره بودند و كفار قريش در بالاى دره بودند و كاروان قريش به سرپرستى أبو سفيان نزديك ساحل بحر أحمر بود كه محل كاروان تا اين محل سه ميل (بقول صاحب تفسير مجمع البيان) و سه فرسخ (بقول صاحب تفسير كاشفى) فاصله داشت، و اين موضع - گيرى در پيشرفت جنگ براى كفار تأثيرى به سزا داشت.
2 - محل مسلمانان، خاكش سست بود كه پاى انسان و شترها فرومى رفت و با زحمت مى توانستند راه بروند ولى محل كفار، زمينش سفت و راه رفتن برآن آسان بود.
3 - مسلمانان از وضعيت محل درست آگاهى نداشتند و ليكن كفار اطلاع كافى داشتند، زيرا هر سال سه روز در «بدر» بازار مكاره Makariev تشكيل مى شد و رؤساء قريش به «بدر» مى آمدند و آشنائى كامل به أوضاع محل داشتند.
4 - مسلمانان، تهى دست بودند و لكن كفار مكه غنى و ثروتمند بودند و لذا روزى بين نه تا ده شتر براى جيرۀ آشپزخانه شان كشته مى شد.
5 - نفرات لشكر مسلمانان حاضر در «بدر» از سيصد و سيزده نفر كمتر بود و ليكن نفرات كفار، بين نهصد و پنجاه تا يك هزار نفر بود.
6 - مسلمانان دو سر اسب داشتند: يكى از زبير بن عوام بود و ديگرى از مقداد بن أسود و كفار چهارصد سر اسب داشتند و بقولى دويست سر (تفسير مجمع البيان) و بقولى صد رأس اسب داشتند (سيرۀ ابن هشام ج 1 و 2 ص 666).
ص: 18
7 - شتران مسلمانان هفتاد نفر و شتران كفار هفتصد نفر بود (كتاب «محمّد» از محمّد رضا مصرى ص 200).
8 - مسلمانان شش حلقه زره و هشت قبضه شمشير داشتند (و بنقل كتاب «محمّد» ص 199) كفار، ششصد زره پوش داشتند كه صد زره پوش آنها اسب سوار و بقيه پياده بودند.
9 - كفار، كنيزكان مغنيه با خود آورده بودند كه دف مى زدند و اشعار در هجو مسلمانان مى خواندند (كتاب «محمّد» ص 200).
10 - شيطان بصورت سراقة بن مالك بن جعشم(1) درآمده بود و كفار را بر جنگ تشجيع مى كرد.
11 - مسلمانان تصميم به جنگ نداشتند، و عدم تصميمشان براى كمى نفر و نداشتن اسلحۀ كافى بود ولى كفار بعزم جنگ آمده بودند و حتى در موقع اعزام افراد به جبهه در مكه، اعلام كردند كه هركس در اردو حاضر نشود خانۀ او را خراب مى كنيم (تفسير مجمع البيان) و هركس عذرى از آمدن داشت، بجاى خود، ديگرى را مى فرستاد، و از أشراف مكه فقط أبو لهب چون بيمار بود نيامد و او بجاى خود «عاص بن هشام» را بابت چهل هزار دينار(2) طلبى كه از باخت عاص در قمار و برد خود داشت، فرستاد و عاص در همين جنگ بدست حضرت على عليه السّلام كشته شد (كتاب «محمّد» از محمّد رضا مصرى).
*** پس به خلاصه جهات ضعف در جبهۀ لشكر مسلمانان موجود و جهات قوت در جبهۀ لشكر كفار مشهود بوده است، و ليكن خدا تمام اين نقاط ضعف جبهۀ مسلمانان را جبران فرمود به اين گونه كه:
1 - بارانى باريد كه كمى آب و وضع استحكام خاك دره و... را ترميم كرد.
ص: 19
2 - ساير نقاط ضعف لشكركشى را هم با فرستادن فرشتگان و پاشيدن خاك در چشم هاى دشمنان و تصرفات در ديدها؛ جبران نمود، بنابراين فتح مسلمانان در «بدر» از عجائب آيات و غرائب معجزات و خوارق عادات است.
أبو سفيان كاروان خود را از دسترس مسلمانان دور كرد و آنگاه كه دريافت كاروانش از خطر خلاص شده است؛ نزد قريش فرستاد كه شما براى خلاصى كاروان و مردان همراه كاروان آمده ايد، خدا اينها را به سلامت رهانيد اكنون به مكه برگرديد.
أبو جهل بن هشام(1) گفت: به خدا قسم برنمى گرديم تا به «بدر» وارد شويم(2) و سه روز بمانيم و شتر بكشيم و طعام بخوريم و شراب بنوشيم و كنيزكان، آوازه خوانى كنند و عرب خبردار شوند از آمدن ما و بترسند از ما (خلاصه: عده اى از مكيان به مكه برگشتند و بقيه با أبو جهل ماندند).
وضع آب مسلمانان و جاى ورود آنها در «بدر» در آغاز مطلوب نبود، زمين، خاكى و سست بود و آب كمياب، أما خدا باران فرستاد كه هم محل مسلمانان را مستحكم كرد و هم محل كفار را لغزنده و گلين ساخت و هم از جهت آب، وضع مسلمانان اصلاح و ترميم شد. و توانستند مسلمانان در اثر تغيير جاى لشكرگاه، خود را به محل چاهها نزديك كنند و لذا چاهها را انباشته كردند و يك چاه براى خود باقى گذاردند و در جوار آن، حوض تهيه نمودند و وضع آبشان بهتر و مرتب تر از وضع كفار شد.
بناء عريش(3) براى پيامبر (ص)
سعد بن معاذ در «بدر»، عريشى (يعنى سايبانى از چوب) براى حضرت
ص: 20
به پاكرد و عرض كرد: يا نبى اللّه! اگر فتح كرديم كه هيچ و اگر شكست خورديم تو سوار شو و برو تا به مسلمانان مدينه ملحق گردى (و سوء قصدى به جان عزيز تو نشود) و اگر بقيۀ مسلمانان هم مى دانستند كه كار به جنگ مى كشد آنها هم مى آمدند و در خدمت تو شرط دلسوزى را به جامى آوردند و در ركابت جهاد مى كردند. حضرت دربارۀ سعد دعاء خير كرد و سپس «عريش» براى جاى اقامت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ساخته و پرداخته شد (سيرۀ ابن هشام ج 1 و 2 ص 620 و 621 به ترجمه).
غزوۀ «بدر» كبرى روز جمعه هفدهم ماه رمضان در آغاز ماه نوزدهم از هجرت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از مكه به مدينه (يناير سال 624. م) اتفاق افتاده است (كتاب «محمّد» ص 199).
كفار قريش در «بدر» مستقر شدند، و براى برداشتن آب به لب حوضى كه أصحاب پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در كنار چاه ساخته بودند آمدند و از جملۀ آنها حكيم بن حزام(1)بود حضرت فرمود: بگذاريد آب بردارند هركدام كه از اين آب آشاميدند كشته مى شوند مگر حكيم بن حزام.
حكيم كشته نشد و سپس اسلام آورد اسلامى حقيقى و هروقت قسم ياد مى كرد مى گفت:
«لا و الذى نجانى من يوم بدر»: قسم به آن كس كه مرا در روز «بدر» از كشته شدن رهانيد.
كفار قريش با يكديگر مشورت كردند كه جنگ نكنند و به مكه برگردند و قبلا عده اى برگشتند و عتبة بن ربيعه هم اصرار در مراجعت داشت و ليكن أبو جهل عتبه را متهم به ترس كرد لذا عتبه هم داخل معركه گرديد و تنور جنگ گرم شد.
أسود بن عبد الأسد مخزومى كه مردى بدخو و شرير بود از لشكرگاه دشمن
ص: 21
بيرون آمد و گفت: با خدا عهد كردم كه: يا از آب حوض مسلمانان بنوشم، يا حوض را خراب كنم يا نزد آن بميرم.
حمزة بن عبد المطلب از لشكرگاه مسلمانان خارج شد و اين دو نفر با يكديگر برخورد كردند و حمزه پاى أسود را با نصف ساقش پرانيد و أسود نزديك حوض بود، پس به پشت افتاد و در حالى كه خون از پايش روان بود، خود را به حوض كشانيد و در حوض درآمد كه قسمش راست بشود، و حمزه او را دنبال كرد و او را در همان حوض، كشت.
*** سپس عتبة بن ربيعه در حالى كه شيبة(1) بن ربيعه برادرش(2) در يك طرفش و وليد بن عتبه در طرف ديگرش بودند هر سه از اردوگاه دشمن بيرون آمدند و مبارز طلبيدند، در مقابل، سه نفر از جوانان أنصار بنامهاى: عوف و معوذ (پسران حارث و عفراء كه عفراء نام مادرشان است) و مردى ديگر بنام عبد اللّه بن رواحه(3) به ميدان آن سه رفتند.
آن سه گفتند: شما كيانيد؟ جواب دادند كه: سه نفر از انصاريم.
عتبه و شيبه و وليد گفتند: ما بشما حاجتى نداريم و يكى از آنها نداء داد كه: يا محمّد! هم كفو ما را از قوم خودمان براى مبارزه بفرست.
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: يا عبيدة بن(4) الحارث! برخيز، و يا حمزه! برخيز
ص: 22
و يا على! برخيز، هر سه به ميدان برويد و حقى كه خدا براى شما مقرر كرده است به طلبيد.
چون آنان آمدند. عتبه و همراهانش پرسيدند: شما كيستيد؟ عبيده گفت: عبيده، حمزه گفت: حمزه، على گفت: على.
گفتند: شما، هم كفو بزرگواريد، پس عبيده كه سالمندتر بود با عتبه به نبرد پرداخت و حمزه با شيبه و على با وليد. حمزه بى توانى شيبه را كشت. و على بى توانى وليد را كشت. و ليكن عبيده و عتبه دو ضربت ردوبدل كردند كه هر دو كارى شد پس حمزه و على با شمشير بر عتبه حمله بردند و او را كشتند و عبيده را به لشكرگاه مسلمانان حمل كردند(1).
*** أبو جهل گفت: اى مردم قريش! عجله مكنيد مانند پسران ربيعه كه عجله كردند، مسلمانان را مانند شتران بكشيد، و مواظب مسلمانان قريش باشيد تا آنها را زنده به مكه ببريم و گمراهيشان را كه برآنند به آنها بشناسانيم.
آنگاه ابليس بصورت سراقة بن مالك بن جعشم آمد و به كفار گفت: من همسايه و يارى دهندۀ شما هستم. پرچم جنگتان را به من بدهيد، پس پرچم جناح چپ لشكر كفار را كه در دست بنى عبد الدار بود بدست سراقه دادند، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به او نگاه كرد و به أصحاب فرمود: ديده بر هم بگذاريد و دندان بر هم بفشريد، آنگاه بدرگاه الهى بدعاء پرداخت (تفسير مجمع البيان).
ابليس بانك برداشت كه اى جماعت قريش! علم بمن دهيد تا كوششى به سزا كنم، پس علم بگرفت و از پيش روى صف بدويد و مردم را همى بر جنگ تحريض كرد، ناگاه چشمش بر جبرئيل و آن صفوف فرشتگان افتاد، پس هولى و هيبتى چنانش
ص: 23
بگرفت كه مجال درنگ نيافت و علم را بينداخته آهنگ فرار ساخت، منبه پسر حجاج چون اين بديد گفت: اى سراقه! كجا مى گريزى ؟! و گريبان او را بگرفت و گفت: بجاى باش اين چه ناساخته كار است كه در اين هنگام مى كنى و لشكر ما را در هم مى شكنى ؟! ابليس دست بر سينۀ او زد و گفت: دور شو از من، كه چيزى مى بينم كه تو نمى بينى و از خداى مى ترسم، اين بگفت و بگريخت تا به دريا درآمد و از بيم، فرياد همى كرد و كف برداشته همى گفت: «يا رب موعدك الذى وعدتنى»(1).
در خبر است كه چون بقاياى قريش به مكه شدند و سراقه را ديدار كردند سوگند ياد كرد كه من با شما نبودم و از رزم شما آگاه نشدم (كتاب ناسخ التواريخ ص 107 و 108 به خلاصه).
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در روز بدر درحالى كه تيرى در دست مباركش بود، صفوف مسلمانان را مرتب مى ساخت و از جمله سواد(2) را كه از صف خارج بود داخل صف كرد، و پس از تسويه به عريش مراجعت نمود و از خدا طلب نصرت كرد و در ضمن عرض كرد: بار الها! اگر اين عده امروز هلاك شوند ديگر تو پرستش نمى شوى آنگاه حضرت در عريش كمى خوابيد، سپس بيدار شد و فرمود: يارى خدا رسيد؛ اين جبرئيل است كه عنان اسبش را مى كشد و غبار بر ثناياى او نشسته است.
*** ابن اسحاق گفته كه: «مهجع» غلام عمر بن الخطاب مورد اصابت تيرى از لشكرگاه دشمن قرار گرفت و كشته گرديد، و او اولين نفر از مسلمانان است كه كشته شده، سپس از لشكرگاه دشمن تيرى به گودى گلوى حارثة بن سراقه(3) يكى از قبيلۀ بنى عدى بن النجار(4) كه مشغول آشاميدن آب از حوض بود رسيد و كشته شد.
ص: 24
پس از آن، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از عريش بيرون آمد و لشكر را تحريض و ترغيب بر كارزار نمود و اظهار داشت: قسم به آنكه جان «محمّد» بدست اوست امروز هر مردى كارزار كند و صابر و با نيت قربت باشد و از جنگ رو برنگرداند و كشته شود خدا او را داخل بهشت مى كند. عمير بن الحمام(1) برادر بنى سلمه چند دانه خرما در دست داشت كه مى خورد گفت: بخ بخ!! آيا ميانۀ من و ميانۀ دخول به بهشت همين قدر است كه اينها مرا بكشند؟ پس خرماها را از دستش انداخت و شمشير را برداشت و جنگيد تا كشته شد.
عوف بن(2) الحارث يعنى پسر عفراء عرض كرد: يا رسول اللّه! چيست آنچه خدا را بسيار خشنود مى سازد؟ حضرت فرمود: دست در دشمن زدن حاسرا(3). پس عوف، زرۀ خود را كند و دور انداخت و شمشير خود را برداشت و كارزار كرد تا كشته شد.
تفسير كاشفى نقل كرده كه: چون آتش حرب مشتعل شد و لشكر كفار به يك بار حمله كردند، حضرت پيغمبر (ص) در عريش بود (و آن خانه اى بود كه از چوب و خاشاك ساخته بودند) حضرت دعاء كرد و گفت: «اللهم أنجز لى ما وعدتنى»: خدايا! به وعده ئى كه در باب نصرت من فرموده اى وفاء كن. جبرئيل نازل شد و گفت: كفى خاك بردار و به طرف دشمن بيفكن. آن حضرت كفى از خاك و سنگريزه برداشت و گفت: «شاهت الوجوه!» (يعنى زشت باد اين روى ها!)، و بر روى لشكر كفار افكند. حق سبحانه آن خاك و سنگ را در چشمهاى مشركان ريخت تا به خود مشغول شده و ملائكه آغاز
ص: 25
جنگ كردند، مؤمنان به كار در آمدند، هفتاد كس از صناديد عرب كشته شدند و هفتاد كس ديگر را أسير گرفتند، پس از آن أهل بدر تفاخر مى كردند: اين مى گفت: «من كشتم» آن مى گفت: «من أسير كردم» آيت آمد كه: شما دشمنان را به قوت خود نكشتيد، و ليكن خدا ايشان را كشت به اين كه شما را نصرت داد و بر ايشان مسلط گردانيد به امداد ملائكه، و نيفكندى تو اى محمّد! آن مشت خاك را بر روى ايشان چون بيفكندى تو، و افكندن تو، به مثابه اى نبود كه در چشم تمام لشكر رود، و ليكن خداى بيفكند آن را يعنى بچشم همۀ كفار رسانيد (ه. به خلاصه).
*** بر در «عريش»، سعد بن معاذ با شمشير كشيده و چند نفر ديگر از أنصار پاس پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را داشتند كه مبادا دشمن هجوم كند، و سعد بن معاذ از مشاهدۀ رفتار مسلمانان دربارۀ أسير كردن مشركان، چين بر جبين زد و پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: اى سعد! آيا از رفتار قوم ناراحت شده اى ؟ عرض كرد: بلى، يا رسول اللّه! اين اول جنگى است كه خدا برقرار فرموده كه با أهل شرك مى شود و من دوست دارم كه أهل شرك أسير نشوند بلكه كشته شوند (سيرۀ ابن هشام ج 1 و 2 ص 628 به ترجمه و خلاصه).
ابن عباس گفته: مردى از بنى غفار(1) بمن گفت: من و پسر عمويم بر كوهى كه مشرف بر «بدر» بود بالا رفتيم و ما هر دو مشرك بوديم و منتظر بوديم كه كدام لشكر فاتح مى شود كه ما هم دست به غارت بزنيم، در اين أثناء ابرى به ما نزديك شد كه حمحمۀ (2) اسبان را مى شنيديم، پس شنيدم كه يكى گفت: «أقدم حيزوم»(3). پسر عمويم از ترس، قلبش گسيخت و جابجا مرد و من هم نزديك بود بميرم ولى خود را نگاه داشتم
ص: 26
أبو أسيد(1) مالك بن ربيعه از كسانى است كه در جنگ «بدر» حاضر بوده است و بعد نابينا شده وى گفته كه: اگر اكنون در «بدر» بودم و چشم داشتم آن شعب(2)كه فرشتگان از آن بيرون آمدند بشما نشان مى دادم و من شكى و افترائى دراين باره ندارم.
أبو داود مازنى از كسانى است كه در جنگ بدر حضور داشته است، وى گفته كه:
من يكى از مردان مشركين را در روز «بدر» تعقيب مى كردم كه گردنش را بزنم، ناگهان پيش از اينكه شمشيرم به او برسد، سرش از تن جدا شد و افتاد، آنگاه دريافتم كه ديگرى بغير از من او را كشته است.
عبد اللّه بن عباس گفته: سيماى فرشتگان، عمامه هاى سفيد بود كه حنك آن را به پشتهاشان انداخته بودند و در روز جنگ «حنين» عمامه هاى سرخ داشتند.
ابن هشام يكى از أهل علم نقل كرده كه: على بن أبى طالب گفته كه: «العمائم تيجان العرب»: عمامه ها، تاجهاى عرب است. و سيماى فرشتگان در روز «بدر» عمامه هاى سفيد بود كه ما زاد را بر پشتهاشان انداخته بودند و ليكن جبرئيل عمامۀ زرد داشت.
ابن عباس گفته كه: فرشتگان در غير از روز «بدر»، جنگ نكردند و در غير روز «بدر» براى تكثير نفرات و كومك مى آمدند و ليكن شمشير نمى زدند.
چون جنگ پايان يافت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله دستور فرمود تا أجساد بزرگان از مشركين قريش كه كشته شده اند در چاهى ريخته شود، همۀ لاشه ها را كشيدند و در آن چاه ريختند جز لاشۀ أمية بن خلف(3) كه در زرهش باد كرده بود، چون خواستند آن را حركت بدهند از هم پاشيد، پس با خاك و سنگ آن لاشه را مستور ساختند و چون كار القاء أجساد تمام شد، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله پيرامون چاه ايستاد و آن هفتاد كس را يك به يك با اسم نداء كرد
ص: 27
كه: «يا أهل القليب!...»: اى اهل چاه! براى پيامبرتان بدعشيره اى بوديد شما مرا تكذيب كرديد و مردم مرا تصديق كردند، شما مرا از شهر و ديارم بيرون كرديد و مردم مرا جا دادند، شما با من جنگ كرديد و مردم مرا يارى دادند، سپس فرمود:
«هل وجدتم ما وعدكم ربكم حقا؟ فانى وجدت ما وعدنى ربى حقا»: آيا آنچه را كه پروردگارتان بشما وعده داده بود راست و درست يافتيد؟ پس البته من، آنچه را كه پروردگارم به من وعده داده بود راست و درست يافتم يكى از صحابه(1) عرض كرد: آيا با مردگان سخن مى گوئى ؟ حضرت فرمود: گفتار مرا شما از آنها شنواتر نيستيد و ليكن آنها توانائى جواب دادن مرا ندارند.
چون مشركين در «بدر» تلفات دادند و خبر به مكه رسيد، قريش بر كشتگان خود نوحه سرائى كردند، سپس قريش دستور دادند كه كسى گريه نكند كه خبر به محمّد و اصحابش مى رسد و خوشحال مى شوند. أسود بن مطلب بن أسد بن عبد العزى دو پسرش زمعه(2) و عقيل و نوه اش حارث بن زمعه را در «بدر» از دست داده بود و دوست داشت كه بر آنها گريه كند و ليكن چون گريه ممنوع شده بود از گريستن خوددارى كرد، اما چون در دل شب زنى گريه مى كرد، پس أسود به غلامش كه نابينا شده بود گفت:
ببين آيا گريه اجازه داده شده است ؟ تا من بر أبى حكيمه (زمعه) گريه كنم، زيرا درونم آتش گرفته است. غلام برگشت و گفت: گريۀ زن براى شترى است كه آن را گم كرده است. آنگاه أسود اشعارى سرود كه ياقوت آن را نقل كرده است و مفاد آن شش شعر اين است: «آيا بر گم شدن شترى گريه مى كنى و بى خوابى مى كشى ؟! بر شتر گريه مكن، بر مقتولين بدر گريه كن، بر عقيل و بر حارث كه شير شيران بود و بر أبى حكيمه كه نظير ندارد گريه كن، هشدار كه پس از اينها مردانى آقا مى شوند كه اگر روز «بدر» نبود، آقا نمى شدند (معجم البلدان در لغت «بدر» به ترجمه).
ص: 28
از بنى مطلب: 1 - عبيده پسر حارث بن مطلب بن عبد مناف بن قصى (بر وزن حسين).
از بنى زهره: 2 - عمير (بر وزن حسين) پسر أبى وقاص (برادر سعد بن أبى وقاص) بن أهيب (بر وزن حسين) بن عبد مناف بن زهرة بن كلاب.
واقدى مؤرخ نوشته كه: پيامبر، عمير را در مدينه از حركت مانع شد زيرا او را خردسال يافت و لكن عمير گريه كرد، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون گريۀ او را ديد به او اجازۀ حركت با لشكر و بيرون آمدن از مدينه را داد و او در سن شانزده سالگى بدست عاص بن سعيد(1) در «بدر» كشته شد.
3 - ذو الشمالين (بفتح لام) پسر عبد عمرو از بنى غبشان (بر وزن سلطان) از خزاعه كه هم پيمان بنى زهره بود.
از بنى عدى:
(عدى بر وزن شريف).
4 - عاقل بن بكير (بر وزن حسين) هم پيمان بنى عدى.
5 - مهجع غلام عمر بن الخطاب.
از بنى الحارث:
6 - صفوان بن بيضاء.
از بنى عمرو بن عوف: 1 - سعد بن خيثمه (بر وزن طنطنه).
2 - مبشر (بضم ميم و بكسر شين مشدد) بن عبد المنذر.
از بنى الحارث بن خزرج:
3 - يزيد بن الحارث.
از بنى سلمه:
(سلمه بفتح لام).
4 - عمير (بر وزن حسين) بن حمام (بر وزن غلام).
از بنى حبيب:
5 - رافع بن معلّى.
ص: 29
از بنى النجار:
(نجار بر وزن صراف).
6 - حارثة بن سراقه (بضم سين).
از بنى غنم:
(غنم بر وزن وقت).
7 - عوف (بفتح عين).
8 - معوذ.
پسران حارث (كه مادرشان عفراء بر وزن سلمان است).
(سيرۀ ابن هشام ج 1 و 2 ص 706-708).
مشاهير مشركين مكه كه در «بدر» كشته شده اند: أبو جهل و عتبه و شيبه و زمعه و ابو البخترى و... (شرح در سيرۀ ابن هشام ج 1 و 2 ص 708-715).
1 - نضر (بر وزن وقت) بن حارث: بأمر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بدست على عليه السّلام در «صفراء» در مراجعت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از «بدر» كشته شد.
2 - عقبه (بر وزن عمره) بن أبى معيط (بر وزن رجيل): در مراجعت از «بدر» بامر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله كشته شد.
3 - (در تفسير أبو الفتوح علاوه بر اين دو نفر، «مطعم بن عدى» را هم ذكر كرده كه از اسرائى است كه بأمر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كشته شده است).
كَمٰا أَخْرَجَكَ ... يَنْظُرُونَ جنگ «بدر» و تذكر دوازده (12) نعمت خدا بر پيامبر و مسلمانان
اى پيامبر! (وعدۀ خدا دربارۀ اينكه مؤمنان داراى درجات و آمرزش و روزى نيكو هستند خلف ندارد) همچنان كه پروردگارت تو را از خانه ات (كه در مدينه است) به حق بيرون آورد (تا با مشركان جنگ كنى و حق از باطل جدا شود و وعدۀ ظفر و نصرت به تو داد و به وعدۀ خود هم وفاء كرد) و البته گروهى از مسلمانان (از جهت ترس از كمى نفرات و سلاح و يا طمع در كاروان، براى جنگ عمومى با كفار) ناخشنودان
ص: 30
بودند (و طالب جنگ كوچك محلى با كاروان كفار قريش و نفع جزئى شخصى بودند، و) دربارۀ چنين أمر حقى بعد از اينكه جهت آن آشكار شد مجادله مى كردند گوئى بسوى مرگ رانده مى شدند و حال آنكه آن مرگ را به چشم خود مشاهده مى كردند.
وَ إِذْ يَعِدُكُمُ (1) ... اَلْمُجْرِمُونَ
و (اى مسلمانان! نعمت خدا را ياد كنيد) آنگاه كه خدا بشما يكى از دو طائفه (: كاروان كفار قريش يا لشكر جنگى آنها) را وعده مى داد كه البته يكى از آن دو شما را باشد و (شما) دوست مى داشتيد كه البته غير لشكر جنگى شما را باشد (زيرا شنيده بوديد كه بار كاروان سنگين قيمت است و چهل نفر سوار هم بيش با كاروان نيست و اما لشكر جنگى كفار و تجهيزات آنها بسيار و سود حاصل از آن نامعلوم بود، پس شما طالب سلطه بر نبرد آسان و پرسود بوديد) و خدا (شما را با لشكر جنگى كفار قريش به مقابله و مدافعه وادار ساخت و در برابر أمر واقع قرار گرفتيد زيرا خدا) بوسيلۀ فرمانهاى (نافذ) خود مى خواهد كه دين حق را ثابت (و استوار) كند و بنياد كفار (همان كفار قريش) را بكند تا دين حق را (كه دين اسلام است) پايدار سازد و باطل را (كه كيش كفار است) برطرف كند؛ و اگرچه مجرمان ناخشنود باشند.
إِذْ تَسْتَغِيثُونَ ... حَكِيمٌ
(و اى مسلمانان! نعمت خدا را ياد كنيد) آنگاه كه (از قلت عده و كمى سازوبرگ جنگ و كثرت دشمن مسلح) به پروردگارتان، استغاثه مى كرديد، پس پروردگار (دعاء) شما را اجابت كرد به اين كه البته من شما را مددكننده ام به هزار كس
ص: 31
از فرشتگان درحالى كه از پى يكديگر در آيندگانند(1) و خدا اين مدد را (فراهم) نساخت مگر براى مژده (بشما) و تا دلهاى شما به آن آرام گيرد، و نيست فتح مگر از نزد خدا زيرا البته خدا غالب است و كارهايش از روى أساس است.
إِذْ يُغَشِّيكُمُ ... منه
(و اى مسلمانان! نعمت خدا را ياد كنيد) آنگاه كه خوابى سبك (يعنى پينكى) شما را مى پوشيد (در همان شب كه روزش تلاقى مسلمانان و كفار دست داد، و اين خواب) بجهت ايمنى حاصل از نزد خدا (بود) (و گرنه كجا خواب - آنهم خوابى كه از شدت ايمنى در آن خواب اكثر لشكريان مسلمانان محتلم شدند - به چشم مردمى مى آمد كه مى دانستند فردا بايد در ميدان جنگ حاضر شوند و سرنوشت مجهولى را در جلو خود مى ديدند).
وَ يُنَزِّلُ ... اَلْأَقْدٰامَ
و (اى مسلمان! نعمت خدا را ياد كنيد آنگاه كه) بر شما از ابر آبى بر شما فرومى فرستاد تا در نتيجه شما را (از شكننده هاى وضوء و يا غسل) بوسيلۀ آن آب باران پاك سازد، و وسوسۀ شيطان را (كه مى گفت: نصرت در جنگ با حالت جنابت جمع نمى شود) از شما ببرد، و تا (اميدوارى را) بر دلهاى شما ببندد (و دلها را آرام كند) و قدمهاى شما را بوسيلۀ آن آب باران، استوار سازد.
إِذْ يُوحِي ... اَلنّٰارِ
اى پيامبر! (ياد كن از) آنگاه كه پروردگار تو بسوى فرشتگان وحى مى فرستاد كه: البته من با شمايم، پس اى فرشتگان! شما مسلمانان را استوار داريد.
البته ترس (و بيم) را در دلهاى كسانى كه كفر پيشه كردند مى افكنم، پس بزنيد (اى فرشتگان!) فراز گردنهاى كافران را و از ايشان هر طرف دست و پاى را بزنيد.
ص: 32
آن شكنجه بسبب اين است كه البته آن كافران (يعنى كفار قريش) خدا و پيامبر خدا را مخالفت كردند (و در افتادند) و هركه خدا و پيامبرش را مخالفت كند (و در افتد)، پس البته خدا سخت شكنجه است. آن، شكنجه تان است، پس آن را بچشيد و البته از آن كافران است عذاب آتش.
15 16 يٰا أَيُّهَا ... اَلْمَصِيرُ
اى مسلمانان! چون برخورد كنيد با آنان كه كفر را پيشه كردند درحالى كه انبوه و درهم پيوسته اند براى جنگ با شما پس پشتها را بر ايشان نگردانيد (يعنى هزيمت نكنيد) و هركه در روز جنگ پشت خود را بر ايشان بگرداند - مگر براى تاكتيك نظامى (همچون جولان و يا كرّ و فرّ جهت كارزار) يا پناه جو باشد بسوى گروهى ديگر از مسلمانان (كه از ميمنه به ميسره رود و يا بالعكس) - پس على التحقيق به خشمى از خدا، بازگشته، و جايگاه او جهنم است و جهنم بدسرانجامى است.
17 18 فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ ... اَلْكٰافِرِينَ
پس (اى مسلمانان! شما) كفار را نكشتيد و ليكن خدا ايشان را كشت. و اى پيامبر! (تو آن مشت خاك سنگريزه را) پرتاب نكردى (و به هدف نرسانيدى) چون پرتاب كردى، و ليكن خدا (آن را) پرتاب كرد (و به هدف رسانيد يعنى به چشم كفار رسانيد تا آنها را نابود سازد) و تا مسلمانان را از خود عطائى نيكو عطاء كند، زيرا البته خدا شنوا و داناست. آن جريان كار شما بود (كه در جنگ «بدر» ديديد) و البته خدا حيلۀ كافران را سست كننده (و باطل سازنده) است.
19 إِنْ تَسْتَفْتِحُوا ... اَلْمُؤْمِنِينَ
(اى كافران قريش!) اگر (باز هم بر ضد مسلمانان) طلب فتح و نصرت كنيد،
ص: 33
پس على التحقيق آن فتح (كه مطلوب ماست) شما را آمد، و اگر (از مقاومت با مسلمانان) بازايستيد، پس آن براى شما خوب است، و اگر بازگرديد (براى جنگ) (به يارى مسلمانان) بازميگرديم، و جماعت شما، چيزى از (نگرانيهاى) شما را دفع نمى كند و اگرچه بسيار باشد، و البته خدا با مسلمانان است.
20-22 يٰا أَيُّهَا ... لاٰ يَعْقِلُونَ
اى مسلمانان! خدا و پيامبرش را فرمان ببريد و از پيامبر رو مگردانيد و حال آنكه (قرآن را) مى شنويد. و مانند آن كسان (يعنى همچون أهل كتاب) مباشيد كه گفتند: «شنيديم» و حال آنكه ايشان (چون نفعى از شنيدن خود بر نمى گيرند گوئى) نمى شنوند.
البته نزد خدا بدترين جنبندگان (بر روى زمين)، كرانند (از شنودن حق)، گنگانند (از گفتن حق) همانها كه (حق را) در نمى يابند.
كفار مكه مى گفتند: اى محمّد! قصى بن كلاب(1) را كه مردى مبارك بود زنده گردان تا بر صدق تو گواهى دهد و به تو ايمان آورد، حق سبحانه مى فرمايد كه:
اگر خدا، كلام قصى را هم به ايشان بشنواند ايمان نمى آورند (تفسير كاشفى در يك قول).
23 وَ لَوْ عَلِمَ اَللّٰهُ ... مُعْرِضُونَ
و اگر خدا نيكوئى (و انتفاع) در كفار (همين كفار مكه)، سراغ داشت البته (سخن قصى را) به ايشان مى شنوانيد، و اگر (قصى زنده شده بود و سخن خود را) به ايشان شنوانيده بود البته (باز هم) رو برمى گردانيدند و حال آنكه آنان اعراض كنان بودند.
ص: 34
24 25 يٰا أَيُّهَا ... اَلْعِقٰابِ
اى مسلمانان! خدا را اجابت كنيد و پيامبرش را اجابت كنيد چون پيامبرش شما را به چيزى بخواند كه (دل) شما را زنده مى سازد.
و بدانيد كه: «أَنَّ اَللّٰهَ يَحُولُ بَيْنَ اَلْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ » : البته خدا ميان شخص و دل او، حايل مى شود.
(و نيز بدانيد) و البته مطلب مهم اين است كه بسوى خدا (گرد آورده و) رانده مى شويد.
و (نيز) از فتنه اى (و گناهى) بپرهيزيد كه البته البته خاصه به كسانى كه ستم كردند از شما، نمى رسد (مخصوص ستمكاران نمى شود بلكه أثر آن به ستمكار و غير ستمكار هر دو مى رسد، و آن وقتى است كه كلمۀ مسلمانان افتراق حاصل كند و بدعتها ظاهر گردد و در أمر به معروف و نهى از منكر چشم پوشى و در كار جهاد مسامحه شود)(1).
و (نيز) بدانيد كه البته خدا سخت شكنجه است.
26 وَ اُذْكُرُوا ... تَشْكُرُونَ
و (اى مهاجرين! نعمت خدا را) ياد كنيد آن وقت كه شما اندك بوديد، بيچاره شدگان در زمين (همان زمين مكه در پيش از هجرت)، مى ترسيديد از اينكه مردم شما را بربايند (: در مكه بيم داشتيد كه كفار قريش شما را بربايند و در خارج مكه بيم داشتيد كه مشركان عرب بر شما تاختن آرند و همچون مرغانى كه دانه را مى ربايند شما را از زمين برچينند) پس خدا شما را (در مدينه) جاى داد و خدا شما را به نصرت خود تقويت كرد و خدا از چيزهاى پاكيزه شما را روزى داد، باشد و (بايد) كه شما (خدا را) سپاسگزارى كنيد.
ص: 35
<مقدّمه>
كلبى و زهرى گفته اند (و هم روايت شده از امامين همامين محمّد الباقر و جعفر الصادق عليهما السّلام) كه: موضوع آيات آينده دربارۀ أبو لبابة(1) بن عبد المنذر أنصارى است و تفصيل موضوع اين است كه: پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بيست و يك شب يهودان بنو قريظه را محاصره كرد، پس درخواست صلح كردند بهمان گونه كه با يهودان بنو النضير (هم كيشانشان) صلح شده بود يعنى به أذرعات و أريحا(2) از سرزمين شام بروند و ليكن (خيانت شديد آنها مانع پذيرفته شدن اين تقاضا شد و) پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:
هرچه سعد بن معاذ حكم كرد همان حكم را اجراء مى كنيم. يهودان گفتند: پس أبو لبابه را نزد ما بفرست - أبو لبابه طرف مشورت يهودان بود زيرا عيال و مال و فرزندانش نزد يهودان بودند - پس حضرت، أبو لبابه را نزد آنان فرستاد، گفتند:
اى أبو لبابه! نظريۀ تو چيست ؟ آيا حكم سعد بن معاذ را بپذيريم ؟ أبو لبابه با دست خود به گلويش اشاره كرد كه «ذبح» است و نپذيريد.
جبرئيل آمد و به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خبر داد. أبو لبابه گفت: به خدا قسم! پا از پا برنداشته بودم كه دريافتم به خدا و پيامبر صلّى اللّه عليه و آله خيانت كرده ام. پس آيه دراين باره نازل شد.
أبو لبابه خود را بر ستونى از ستونهاى مسجد پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بست(3) و قسم ياد كرد كه: نه غذاء مى خورم و نه آب مى چشم تا بميرم يا خدا توبۀ مرا قبول كند، أبو لبابه هفت شبانه روز بر اين منوال گذرانيد و بى هوش شد سپس خدا توبۀ او را پذيرفت چون به أبو لبابه خبر داده شد كه توبه ات قبول شد، قسم ياد كرد كه خودم را از ستون باز نمى كنم تا پيامبر صلّى اللّه عليه و آله مرا باز كند، پس حضرت او را از ستون باز كرد، سپس
ص: 36
أبو لبابه گفت: توبۀ من زمانى كامل مى شود كه خانۀ قومم را كه در آن گناه كرده ام رها سازم و مالم را بالتمام انفاق كنم. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: يك سوم مالت را صدقه بده تو را كافى است (تفسير مجمع البيان به ترجمه).
يٰا أَيُّهَا ... اَلْعَظِيمِ
اى مسلمانان! با خدا و پيامبر خيانت مكنيد، و امانتهاى يكديگر را خيانت مكنيد و حال آنكه مى دانيد (كه حفظ امانت بر شما واجب است) و (خود را براى مال و فرزندانتان گرفتار خيانت مكنيد و) بدانيد كه البته مالهاى شما و فرزندان شما فتنه است (خدا به آن، شما را مى آزمايد) و (بدانيد كه) البته خدا مزدى بزرگ نزد او است.
اى مسلمانان! اگر از مخالفت فرمان خدا بترسيد خدا به شما «فرقان» مى دهد (يعنى نورى كه بوسيلۀ آن حق را از باطل جدا سازيد) و بديهاى شما را از شما مى زدايد و شما را مى آمرزد و خدا صاحب فضل بزرگ است.
چون پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به مسلمانان مكه اجازۀ هجرت به مدينه داد و صحابۀ پيامبر صلّى اللّه عليه و آله عزم مدينه كردند و جز أبو بكر و على كسى در خدمت سيد عالم نماند، كفار قريش از جمله:
عتبه و شيبه دو پسر ربيعه و نضر بن الحارث و أبو جهل بن هشام و أبو البخترى بن هشام(1)و زمعة بن الأسود(2) و حكيم بن حزام و أمية بن خلف و ديگران در مكه در «دار الندوه» كه خانۀ قصى بن كلاب بود گرد آمدند و دربارۀ پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به مشورت پرداختند
ص: 37
ابليس بصورت «شيخ نجدى» به آن مجمع وارد شد: يكى گفت: محمّد را در خانه بايد محبوس ساخت و در خانه را مستحكم كرد و از روزنه بايد آب و نان به او داد تا بميرد، ابليس اين رأى را نه پسنديد و گفت كه: اكثر أهل مدينه اسلام آورده اند و ياران وى بيشتر آنجا رفته و بنى هاشم نيز در شهر مكه بسيارند، همه اتفاق نموده با شما جنگ مى كنند و او را خلاصى مى دهند. ديگرى گفت: او را از اين ولايت بيرون بايد كرد تا هرجا كه خواهد برود. ابليس گفت: هرجا برود مردم فريفتۀ او مى شوند و جمعى بسيار را فريب مى دهد و مى آيند و با شما مقاتله مى كنند. أبو جهل گفت: رأى من اين است كه: از هر قبيله از قريش و حلفاء (يعنى هم پيمانان ايشان) يك كس را بطلبيم تا باتفاق، او را بكشند و خون او در قبائل منتشر گردد و بنى هاشم با تمام قبائل نمى توانند محاربه نمود، بالضرور، به ديه راضى مى شوند. ابليس گفت: رأى، اين است.
پس أبو جهل از هر قبيله اى كسى را طلبيد و مقرر شد كه در شب تعيين شده حضرت را بكشند. جبرئيل به آن حضرت خبر داد و آن حضرت على عليه السّلام را بر فراش خود خوابانيد و با أبو بكر به «غار» رفت. حق سبحانه پيامبر خود را از آن موضوع يادآورى مى كند (تفاسير كاشفى و مجمع البيان اقتباسا) در تفسير اخير مزيدا (به ترجمه) نوشته كه: چون كفار صبح كردند و از «فراش» حضرت تفتيش نمودند، على عليه السّلام را ديدند، پس از على عليه السّلام پرسيدند كه: محمّد كجاست ؟ على عليه السّلام گفت: «من اطلاع ندارم» پس پى جور رد پاى حضرت شدند تا به كوه «ثور» رفتند و از آنجا به غار رسيدند، ديدند كه عنكبوت بر در غار تار تنيده است، با خود گفتند: اگر محمّد در اين غار بود تار عنكبوت بر در غار نبود پس پيامبر صلّى اللّه عليه و آله سه شبانه روز در غار ماند، آنگاه عازم مدينه گرديد.
30 وَ إِذْ يَمْكُرُ ... اَلْمٰاكِرِينَ
مكر در برابر مكر(1)
و اى پيامبر! (نعمت خدا را ياد كن) آنگاه كه آنها كه كفر پيشه كردند در
ص: 38
حق تو مكر (و بدسگالى) مى كردند تا تو را حبس كنند يا تو را (به شمشيرهاى مختلف) بكشند يا تو را (از مكه) بيرون كنند و ايشان (بدسگالى و) مكر مى كردند و خدا (با ايشان بدسگالى و) مكر مى كرد و خدا بهترين جزاءدهندگان مكر (و بهترين بدسگالان بدسگالان) است.
نضر بن حارث براى تجارت به بلاد فارس رفت و قصۀ رستم و اسفنديار را خريد و به مكه برد و گفت: اينك افسانه اى آورده ام شيرين تر از افسانه هاى محمّد كه بر ما مى خواند، حق سبحانه از عناد نضر خبر مى دهد (تفسير كاشفى) (اين موضوع در سورۀ لقمان هم معنون است).
31 32 33 34 وَ إِذٰا تُتْلىٰ ... لاٰ يَعْلَمُونَ
و چون آيات ما (يعنى قرآن ما) بر اين جماعت (يعنى نضر و هم مشربان و پيروان او) خوانده مى شود، مى گويند: «محققا اين كلام را شنيديم، اگر بخواهيم مثل اين را مى گوئيم، اين نيست مگر افسانه هاى پيشينيان»(1).
و (اى پيامبر! ياد كن كه) چون (به نضر گفتى: واى بر تو! اين قرآن افسانه نيست بلكه اين كلام خداست و خدا آن را نازل فرموده، او و هم مشربان و پيروانش در جواب) گفتند: بار خدايا! اگر اين قرآن، همان قرآن حق است از پروردگارت، پس بر ما سنگى از آسمان بباران يا ما را عذابى دردناك بياور.
و (لكن) اى پيامبر! خدا چنان نيست كه تا (به عذاب استيصال يعنى دسته جمعى - ) آنها را عذاب كند و حال آنكه تو در ميان ايشانى و (نيز) خدا عذاب كنندۀ ايشان
ص: 39
نيست و حال اينكه (در ميان كفار مكه، مسلمانان مكه(1) هستند كه) ايشان طلب آمرزش مى كنند(2).
و (أما عذاب انفرادى، پس) چيست آنها را (و چرا) خدا آنها را (يعنى كفار قريش را) عذاب نكند؟! و حال اينكه ايشان (پيامبر و مسلمانان را) از (ورود به) مسجد الحرام بازمى دارند (و مى گويند: ما كارسازان مسجد الحرام هستيم) و حال اينكه آنان كارسازان مسجد الحرام نيستند، نيستند كارسازان مسجد الحرام مگر متقيان (يعنى پرهيزكنندگان از شرك و معاصى) و لكن بيشتر كفار نمى دانند (يعنى تودۀ كفار نمى دانند كه رؤساء كفار قريش، كارساز مسجد الحرام نيستند).
35 وَ مٰا كٰانَ صَلاٰتُهُمْ ... تَكْفُرُونَ
و نمازشان (يعنى دعاء مشركان) نزد خانه (خانۀ خدا) نبود مگر صفير زدن و دست بر دست كوفتن، پس (اى كافران!) عذاب را بچشيد بسبب آن كه كفر مى ورزيديد(3).
بعد از خروج كفار قريش از مكه و عزيمت به «بدر» دوازده كس از أشراف عرب مقرر كردند كه هريكى از ايشان در روزى لشكر را طعام بدهد، پس هريكى از ايشان ده شتر يا نه شتر در روز مى كشتند حق تعالى مى فرمايد: «إِنَّ اَلَّذِينَ ...» (تفسير كاشفى اقتباسا).
ص: 40
از بنى هاشم: عباس بن عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف.
از بنى عبد شمس: عتبة بن ربيعة بن عبد شمس بن عبد مناف.
از بنى نوفل: حارث بن عامر بن نوفل بن عبد مناف. و طعيمة بن عدى بن نوفل (با كومك هم).
از بنى أسد: أبو البخترى بن هشام بن حارث بن أسد و حكيم بن حزام بن خويلد بن أسد (با كومك هم).
از بنى عبد الدار: نضر بن حارث بن كلدة بن علقمة(1) بن عبد مناف بن عبد الدار بن قصى.
از بنى مخزوم: أبو جهل بن هشام بن مغيرة بن عبد اللّه بن عمر بن مخزوم بن يقظة.
از بنى جمح: أمية بن خلف بن وهب بن حذافة بن جمح.
از بنى سهم: نبيه و منبه دو پسر حجاج بن عامر بن حذيفة بن سعد بن سهم بن عمرو (با كومك هم).
از بنى عامر: سهيل بن عمرو بن عبد شمس بن عبد ود بن نصر بن مالك بن حسل بن عامر بن لؤى(2) (سيرۀ ابن هشام ج 1 و 2 ص 664 تا 666).
ص: 41
36 37 إِنَّ اَلَّذِينَ ... اَلْخٰاسِرُونَ
البته كسانى كه كفر پيشه كردند، أموال خود را خرج مى كنند (شتر مى خرند و مى كشند و به كفار مى دهند) تا (مردم را) از راه خدا بازدارند، پس البته أموال خود را خرج مى كنند سپس آن خرج مايۀ پشيمانى و غم براى ايشان مى شود (مال، رفته و مقصود حاصل نشده) سپس شكست داده مى شوند. و كسانى كه كفر پيشه كردند بسوى جهنم گرد آورده (و رانده) مى شوند. (جهنم براى اين است كه) تا خدا ناپاك را از پاك جدا سازد و ناپاك را بعضى از آن را بر بعض ديگر بنهد پس ناپاك را همگى بر هم بچفساند(1) پس آن ناپاك را در جهنم درآورد، آن گروه (متفقان بدر)، هم ايشان زيان كارانند.
38 قُلْ ... اَلْأَوَّلِينَ
اى پيامبر! به كسانى كه كفر را اختيار كردند بگو: اگر (از كفر و دشمنى با پيامبر) بازايستند، بسود ايشان آنچه كه گذشته است (از گناهانشان)، آمرزيده مى شود، و اگر (به دشمنى با پيامبر و جنگ) بازگردند، پس على التحقيق سنت (و روش) پيشينيان سپرى شده است (و دورۀ بت پرستى سر آمده است)(2).
39 40 وَ قٰاتِلُوهُمْ ... اَلنَّصِيرُ
و اى مسلمانان! با مشركان كارزار كنيد تا ديگر شرك (در پاى تخت توحيد يعنى مكه) باقى نماند و دين (و پرستش) همه اش براى خدا باشد، پس اگر (كفار مكه از شرك و از كارزار با مسلمانان) بازايستادند پس البته خدا به آنچه مى كنند بيناست (و مزد آنها را مى دهد). و اگر اعراض كردند (و رخ تافتند) پس بدانيد كه البته خدا
ص: 42
كارساز (و مددكار) شما (مسلمانان) است. خدا خوب كارسازى است و خوب يارى دهنده اى است.
مقدّمه چون خدا صدقات را بر سادات حرام ساخت در عوض خمس را براى آنان مقرر كرد.
شيخ بهائى (عليه الرحمه) در كتاب «جامع عباسى» به خلاصه نوشته كه: خمس در هفت چيز واجب است:
اول: غنيمتى كه از كافران حربى بدست آيد.
دوم: هر معدنى كه بهم رسد مثل فيروزه و مس و گل ارمنى و مانند آن.
سيم: هرچه از دريا به غواصى بيرون آورند مثل مرواريد و مرجان و غير آن.
چهارم: مال حلال هرگاه به مال حرام مخلوط شود و قدر حرام و صاحب آن معلوم نباشد اما اين قدر معلوم باشد كه از پنج يك زياده نيست در اين صورت خمس آن را مى بايد داد هر مقدار كه باشد و باقى حلال مى شود، و اگر معلوم باشد كه از پنج يك زياده است خمس را بايد داد و آن زيادتى را تخمين بايد كرد و به فقراء و مساكين تصدق بايد نمود.
پنجم: زمينى كه كافر ذمى از مسلمان بخرد واجب است كه خمس آن زمين يا خمس قيمت آن يا خمس حاصل هرسالۀ آن را بدهد.
ششم: زرى كه در زمين يافت بشود، پس اگر در بلاد كافران حربى يافت شده باشد دادن خمس آن واجب است خواه أثر اسلام برآن باشد و خواه نباشد، و باقى از آن شخص است كه يافته است و همچنين اگر در بلاد اسلام يافت شده باشد و أثر اسلام برآن نباشد و اگر أثر اسلام برآن باشد، «لقطه»(1) است و أحكام لقطه برآن
ص: 43
جارى است.
هفتم: فايده اى كه از تجارت يا زراعت يا حرفت و مانند آن به هم رسد، پس هرگاه آن فايده زياده از كل اخراجات يك سالۀ اين كس باشد خمس زياده را بايد داد، و اگر در آن سال پيشكشى بشخصى بدهد يا زن بخواهد يا او را جريمه كنند از جمله اخراجات سال حساب است.
بعد شيخ به خلاصه نوشته كه: نصف خمس تعلق به حضرت صاحب الزمان عليه السّلام دارد و نصف ديگر به سادات يعنى جمعى كه از جانب پدر به هاشم - كه جدّ حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله است - منسوب اند اگرچه از أولاد حضرت فاطمۀ زهرا عليها السّلام نباشند بشرط آن كه شيعۀ اثنى عشرى باشند و أيتام يا مساكين يا أبناى سبيل باشند و نصفى كه باين جماعت متعلق است صاحب مال مى تواند كه خود ميانۀ ايشان قسمت نمايد، و اما آن نصف كه تعلق به حضرت صاحب الزمان عليه السّلام دارد در زمان غيبت بر صاحب مال واجب است كه به مجتهد دهد تا مجتهد آن را ميانۀ جماعت قسمت نمايد.
چيزى باشد پس البته از آن خداست يك پنجم آن، و از آن پيامبر است، و از آن خويشان پيامبر و يتيمان و مساكين و مسافران درماندگان (خاندان او) است؛ اگر به خدا ايمان آورده ايد و به آنچه بر بنده مان «محمّد» در روز فرقان (همان روز بدر، همان روز جدا شدن حق از باطل) در روزى كه دو لشكر [اسلام و كفر (در بدر) (در بامداد روز جمعه هفدهم ماه رمضان سال دوم هجرى(1)] روبه رو شدند (از يارى و از فرشتگان)، فروفرستاديم، و خدا بر هر چيزى تواناست(2).
42 إِذْ أَنْتُمْ ... مِنْكُمْ
(اى مسلمانان! ياد آريد از(3) آنگاه كه شما بر كنارۀ فرودين دره بوديد، و ايشان (همان كفار قريش) بر كنارۀ فرازين دره بودند، و كاروان (همان كاروان كفار قريش به رياست أبو سفيان و أصحاب او) فرودتر از شما بودند (و راه فتح و ظفر از هر سو بر شما بسته بود، و اسباب ظاهرى فتح و ظفر براى كفار قريش مهيا بود و مع ذلك خدا فتح و ظفر را نصيب شما كرد و دشمنان شما را شكست داد و مقهور و مغلوب نمود).
ص: 45
وَ لَوْ تَوٰاعَدْتُمْ ... عَلِيمٌ
و (اى مسلمانان!) اگر (دربارۀ جنگ با لشكر دشمن) وعده گذارده بوديد (پس از اطلاع بر جهات ضعف خودتان و جهات قوت دشمنانتان) البته در (زمان و مكان) وعدۀ خود اختلاف مى نموديد (جمعى موافق جنگ بوديد و جمعى مخالف جنگ و براى كارزار بصورت دسته جمعى حاضر نمى شديد و همگى كشته مى شديد) - و لكن (همگى در برابر أمر واقع قرار گرفتيد، و خدا چنين كرد) تا خدا كارى را كه كردنى بود (از شكست مشركان و پيروزى مسلمانان) به انجام برساند. تا (با مشاهده و تفكر در آيات بزرگ خدا در واقعۀ «بدر» بر مردم تا قيام قيامت حجت، قائم شده باشد و) هلاك شود هركه هلاك شده از بعد از قيام حجت و زنده شود هركه زنده شده از بعد قيام حجت. و البته خدا (به أقوال مسلمانان و كافران) شنواست و (به أحوال آنان) داناست.
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در آن شب كه روزش جنگ «بدر» واقع شد در رؤيا لشكر قريش را در نهايت كمى و ذلت ديد، و حضرت تأويل فرمود كه: مسلمانان غالب و كفار مغلوب خواهند شد (اقتباس از تفسير كاشفى).
در تفسير قمى به ترجمه نوشته كه: خطاب در آيه با پيامبر است و مقصود، أصحاب آن حضرت است(1) و اين خواب را أصحاب هم ديده اند.
43 إِذْ يُرِيكَهُمُ اَللّٰهُ ... اَلصُّدُورِ
(و اى پيامبر! ياد كن از) آنگاه كه خدا آنان (يعنى لشكر كفار قريش) را به تو در خواب تو مى نمود «اندك»، و اگر آنان را به تو «بسيار» نموده بود، البته سستى
ص: 46
مى كرديد و در كار (جنگ) با هم نزاع مى كرديد و ليكن خدا شما را (از سستى و نزاع) به سلامت داشت زيرا البته خدا به آنچه در سينه هاست (از جرأت و شكيبائى و بيم و بى تابى) داناست.
لشكر دشمن در نظر لشكر مسلمانان كم جلوه كرد تا آنجا كه «ابن مسعود» به يكى از سپاهيان كه پهلويش بود گفت: آيا عدۀ دشمن هفتاد نفر است! و او گفت: بنظر من صد نفر است. در صورتى كه عدۀ دشمن بين نهصد و پنجاه تا يك هزار نفر بود (تفسير روح البيان به ترجمه).
44 وَ إِذْ يُرِيكُمُوهُمْ ... قَلِيلاً
و (اى مسلمانان! ياد كنيد از) آنگاه كه خدا آنها (يعنى لشكر دشمن) را چون روبه رو شديد در چشمهاى شما «اندك» مى نمود (تا دل شما بر جنگ با ايشان قوى شد).
<مقدّمه> أبو جهل با لشكر دشمن گفت: با سلاح، جنگ مكنيد بلكه مسلمانان را بگيريد و دست بر سينه ها بربنديد (تفسير كاشفى) أبو جهل گفت: مسلمانان «أكلة جزور» اند و اين مثل براى چيزى كم زده مى شود يعنى شمارۀ آنها بقدرى است كه خوردن يك شتر، آنها را سير مى كند بارى اول بار مسلمانان در نظر كافران كم نشان داده شدند تا دشمن فرار نكند چنانكه شيطان فرار كرد و ليكن خدا باز در ديد كافران در ميدان جنگ تصرف كرد و لشكر اسلام را دو برابر (دو برابر خودشان يعنى سيصد و اندى با دو برابر لشكر كفار يعنى در حدود دو هزار) ديدند و لذا كفار مبهوت شدند و دلشان شكست و در آنها شكست افتاد و اين جريان از غرائب قدرت كاملۀ الهيه است كه در
ص: 47
ديدگان لشكر كفار اين گونه تصرفات كرده است (تفسير روح البيان باقتباس).
وَ يُقَلِّلُكُمْ ... اَلْأُمُورُ
و (اى مسلمانان! ياد كنيد از آنگاه كه) خدا شما را در چشمهاى آنان (يعنى لشكر دشمن) اندك مى نمود (و شما را كم نشان مى داد) تا (دشمنان دلير شدند در كارزار با شما و از آن حساب برنداشتند و تهيۀ اسباب جنگ آن گونه كه شايسته بود نكردند، و ليكن در ميدان كارزار، شما را دو برابر ديدند، اين جريانها براى اين بود كه:) خدا كارى را كه كردنى بود (از: شكست مشركان، و پيروزى مسلمانان) به انجام برساند، و همۀ كارها بسوى خدا بازگردانيده مى شود.
45 46 يٰا أَيُّهَا ... اَلصّٰابِرِينَ
اى مسلمانان! چون با گروهى (از كفار كه قصد جنگ با شما را دارند) روبه رو شديد، پس پايدارى كنيد (و از جنگ با ايشان رخ برمتابيد) و خدا را بسيار ياد كنيد تا (در ميدان جنگ ظفر يابيد و بر دشمن پيروز شويد و) رستگار شويد. و خدا و پيامبرش را فرمانبردارى كنيد. و با يكديگر نزاع مكنيد كه در نتيجه سست (و بزدل و بددل) شويد و دولت (و نسيم «باد صباى» فتح و نصرت بشما نوزد و نيرو و آبروى) شما برود، و (در ميدان كارزار) شكيبائى كنيد، زيرا البته خدا با صابران است.
أهل مكه كه به حمايت كاروان بيرون آمده بودند، در راه، خبر به ايشان رسيد كه كاروان از «بدر» به سلامت گذشت، پس عزم مراجعت به مكه كردند و ليكن أبو جهل كه در «جحفه» بود گفت: لابد است از اينكه به «بدر» برويم و دشمنان خود را بكشيم و باقى را أسير كنيم و اطعام نمائيم و شراب بنوشيم و زنان آوازه خوان، خوانندگى كنند تا آوازۀ أبهت ما در طوائف عرب منتشر شود و مردم از شجاعت و شوكت ما حسابى
ص: 48
بگيرند، خدا در اين آيه مسلمانان را كه از ديار خود براى جنگ بيرون مى آيند از اين گونه عجب و رياء منع فرموده (اقتباس از تفسير كاشفى و غيره).
47 وَ لاٰ تَكُونُوا ... مُحِيطٌ
و (اى مسلمانان!) مانند كسانى (يعنى كفار قريش) مباشيد كه از سراها و منزلهاى خودشان از روى سركشى و فخر و براى خودنمائى به مردم بيرون آمدند و (مردم را) از راه خدا بازمى داشتند (و بقاياى آنها بازميدارند)، و حال آنكه خدا به آنچه مى كنند محيط است (و چيزى از علم او و از قدرت او بيرون نتواند رفت).
چون كفار قريش از مكه اردو بيرون زدند و به حوالى منزل اعراب «بنى كنانه» رسيدند بجهت كينۀ قديم كه ميان ايشان بود انديشناك شدند و خواستند كه برگردند، ليكن «ابليس» بصورت «سراقة بن مالك» كه مهتر بنى كنانه بود برآمده بر ايشان ملاقات نمود و گفت: شما نيكو حمايت مى كنيد برويد و من ضامنم كه از «بنى كنانه» ضررى بشما نرسد و من نيز طريق رفاقت مرعى مى دارم، پس ابليس با جمعى شياطين همراه ايشان روى به «بدر» آوردند. حق سبحانه از اين موضوع خبر مى دهد (تفسير كاشفى اقتباسا).
48 وَ إِذْ زَيَّنَ ... جٰارٌ لَكُمْ
فعاليت شيطان(1) براى جنگ «بدر»
و (اى مسلمانان! ياد كنيد از) آنگاه كه شيطان براى آنان (يعنى براى كفار قريش) كردارهاى ايشان را (در دشمنى با پيامبر) بياراست و گفت: هيچ كس از مردم، امروز بر شما چيره (و غالب) شونده نيست، و البته من فريادرس و زنهاردهنده ام شما را (از مردم بنى كنانه).
ص: 49
<مقدّمه> در روز جنگ «بدر» چون فرشتگان فرود آمدند شيطان ايشان را ديده روى به فرار نهاد و در آن محل دست او در دست حارث بن هشام بود، حارث گفت: اى سراقه! در چنين حالى ما را فرومى گذارى ؟! شيطان دست در سينۀ او زد و گفت: من از زنهار شما بيزارم و من فرشتگان را كه شما نمى بينيد، مى بينم.
نقل است كه شكست خوردگان جنگ «بدر» بعد از رجوع به مكه به سراقه پيغام فرستادند كه تو لشكر ما را منهزم ساختى، سراقه قسم ياد كرد كه تا خبر شكست شما را نشنودم از عزيمت شما وقوف نيافتم، پس همه را معلوم شد كه آن شيطان بود كه خود را در صورت سراقه نموده است (تفسير كاشفى).
فَلَمّٰا تَرٰاءَتِ ... اَلْعِقٰابِ
پس چون دو لشكر (كفر و اسلام) يكديگر را ديدند (و روبه رو شدند) شيطان بر دو پاشنۀ خود بازگشت (و فرار كرد) و گفت: البته من از شما بيزارم زيرا البته من آنچه را شما نمى بينيد، مى بينم، البته من از خدا مى ترسم (!) و خدا سخت شكنجه است.
قومى از قريش اظهار اسلام كرده با وجود قدرت، به دولت هجرت به مدينه سرفراز نشدند و در وقت خروج قريش با آنان به «بدر» آمدند و نيت ايشان آن بود كه هر لشكرى كه بيشتر باشد، ايشان ميل به آن طرف نمايند، چون كمى عدد مسلمانان را ديدند گفتند(1): اين گروه مسلمانان فريب دين خود را خورده اند كه با وجود كمى و عدم وسائل در برابر چنين لشكر آراسته اى آمده اند. خدا در
ص: 50
جوابشان فرمود: «اذ...» (تفسير كاشفى اقتباسا).
49 إِذْ يَقُولُ ... حَكِيمٌ
(اى مسلمانان! ياد كنيد از) آنگاه كه منافقان (ساكنين مدينه) و كسانى (از أهل مكه) كه در دلهاشان بيمارى (بيمارى شرك، باقى) است مى گفتند كه: اين مسلمانان را دينشان فريفته است (كه با نداشتن عده و عده خود را به آب و آتش مى زنند)، و (جوابشان اين است كه:) هركس بر خدا توكل كند، پس البته خدا غالب است و كارهايش از روى أساس است (و مسلمانان را فرونمى گذارد).
پيشاپيش جنگجويان مسلمانان، فرشتگان گردن مى زدند و اسراء را در بند مى كشيدند.
وَ لَوْ تَرىٰ ... ظٰالِمِينَ
و اى پيامبر! اگر مى ديدى آنگاه كه فرشتگان در جنگ «بدر» روح كافران را قبض مى كردند، درحالى كه روهاى ايشان و پشتهاى ايشان را مى زدند و (مى گفتند:) عذاب سوزان را بچشيد (تعجب مى كردى!) آن جريان بسبب آن كردارى است كه دستهاى شما پيش فرستاد و (بدانيد كه) البته خدا به بندگان ستمكار نيست.
(خوى اين كفار) همچون خوى قوم فرعون و خوى كسانى است كه از پيش از ايشان بودند كه به آيات خدا كافر شدند، پس خدا آنان را به گناهانشان گرفت، زيرا البته خدا توانا و سخت شكنجه است.
آن گرفتن و شكنجه بسبب اين است كه البته خدا نعمتى را كه بر قومى ارزانى داشته است تغييردهنده نبوده تا آنكه آنان آنچه را كه با خودهاشان است تغيير و تبديل كنند و (بدانيد كه) البته خدا شنوا و داناست.
ص: 51
(خوى اين كفار) همچون خوى قوم فرعون و خوى كسانى است كه از پيش از ايشان بودند كه آيات پروردگار خود را تكذيب كردند، پس ايشان را هلاك ساختيم بسبب گناهانشان، و آل فرعون را (در درياى قلزم) غرق ساختيم، و هريك از هلاك شدگان ستمكار بودند(1).
تفسير كاشفى از «تبيان» نقل كرده كه: يهودان بنى قريظه(2) عهد كرده بودند كه دشمنان رسول (ص) را يارى ننمايند، ولى روز «بدر» مشركان را بسلاح، مددكارى نمودند و بعد از آن گفتند: فراموش كرديم. و ديگرباره عهد بستند ولى در روز جنگ «خندق» هم با أبو سفيان اتفاق نموده عهد بشكستند.
محرر اين تفسير گويد: بنابراين آيات 55-59 چند سال بعد از جنگ بدر نازل شده است.
إِنَّ شَرَّ اَلدَّوَابِّ ... لاٰ يُعْجِزُونَ
نقض عهد(3)
البته بدترين جنبندگان (بر روى زمين) نزد خدا كسانى هستند كه كفر را اختيار كردند پس آنها اسلام نمى آورند، همانها كه عهد بسته اى با ايشان از كفار، سپس عهد خود را در هر بارى (كه عهد مى كنند) مى شكنند و آنان (از نقض عهد پروائى
ص: 52
ندارند و) از مخالفت خدا نمى ترسند، پس اى پيامبر! اگر البته البته آنان را در جنگ دريابى پس (برمان و) متفرق ساز بسبب كشتن آنان كسانى را كه از پس آنهايند (از دشمنان شما، يعنى چون بر ايشان ظفر يابى چندان از ايشان بكش كه هيبت تو آن كافران ديگر را از مقاتلۀ با تو برماند) تا كفار ديگر (پند و) عبرت بگيرند.
و اگر البته البته از قومى (كه با آنها معاهده دارى) از جهت خيانت آنها (كه آثار خيانت در آنها هويدا شد) بترسى پس عهد را به نزد آنان بينداز (و اعلام كن كه عهد از طرفين شكسته است تا طرفين در استحضار بر ختم معاهده يكسان و) برابر (باشيد) زيرا البته خدا خيانت كاران را دوست نمى دارد.
و البته البته كسانى كه كفر اختيار كردند گمان نبرند كه بر من پيشدستى توانند كرد (يا از من توانند گريخت)، زيرا البته آنان مرا عاجز نمى توانند كرد.
وَ أَعِدُّوا ... فَإِنَّ حَسْبَكَ اَللّٰهُ
(1 -) و (اى مسلمانان!) براى آنان (همان كفار مكه) آنچه بتوانيد از سازوبرگ جنگ كه لشكر به آن قوت مى يابد و از اسبان بسته مهيا و آماده سازيد كه به اين وسيله دشمن خدا را و دشمن خودتان را و ديگران از كافران را از جز آنان (يعنى از جز كافران مكه) كه شما آنها را نمى دانيد (و) خدا ايشان را مى داند(1)، مى ترسانيد.
(2 -) و (چون البته تهيۀ سازوبرگ جنگ محتاج به صرف مال است، بدانيد) آنچه در راه خدا خرج كنيد - از هرچه باشد - مزد آن بالتمام بشما داده مى شود و شما ستم كرده نخواهيد شد.
(3 -) و اگر (كفار مكه) (و ساير كافران) به صلح با تو، ميل كنند، پس تو هم به مصالحه ميل كن (و روى خوش نشان بده) و (مترس از اينكه به مكر و حيله طرح
ص: 53
صلح انداخته باشند و) بر خدا توكل كن، زيرا البته خدا همان غيب مطلق (به گفتارها) شنوا و (به كردارها) داناست.
(4 -) و اگر بخواهند تو را بفريبند (و خود را به صلح از جنگ بازدارند تا قواى كومكى و امدادى براى ايشان برسد يا تجهيزات خود را تكميل كنند) پس (دلتنگ مشو و از خدعه و مكرشان انديشه مكن زيرا) البته كفايت كنندۀ تو خداست.
دو طائفۀ «أوس» و «خزرج» (ساكنين مدينه) در عهد جاهليت صد و بيست سال ميان ايشان تعصب و ستيزه حكمفرما بود و همواره به قتل و غارت اشتغال مى نمودند و خدا به بركت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دلهاى ايشان را با يكديگر ألفت داد. آيه دراين باره آمد (اقتباس از تفسير كاشفى و غيره) و اسم «أنصار» كه مكرر در تاريخ زندگانى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله شنيده مى شود و در قرآن كريم در سورۀ توبه هم ذكر شده است، عبارت از همين دو طائفه است.
هُوَ اَلَّذِي ... حَكِيمٌ
اى پيامبر! آن غيب مطلق، كسى است كه تو را قوّت داد به يارى خود و به (يارى) مسلمانان (يعنى أنصار) و پيوند افكند (به دوستى) ميان دلهاى ايشان، اگر همۀ آنچه را كه در زمين است (بجهت اصلاح ميان آنها) خرج مى كردى، ميان دلهاى ايشان ألفت نمى دادى (و قادر بر ألفت نبودى از شدت عداوت و نهايت كينه و ستيزه كه با هم داشتند) و ليكن خدا (به حكمت بالغۀ خود) ميان ايشان ألفت افكند زيرا البته خدا غالب (و قادر) است و كارهايش از روى أساس است.
در غزوۀ «بدر» قبل از قتال، براى تقويت حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و تسليت
ص: 54
خاطر صحابه اين آيت(1) نازل شد (چنان كه در تفسير كاشفى و تفسير أبو الفتوح مذكور است) و در تفسير مجمع البيان از كلبى روايت كرده كه اين آيه در «بيداء»(2)در غزوۀ «بدر» قبل از قتال نازل شده است.
64 65 يٰا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ ... لاٰ يَفْقَهُونَ
اى پيامبر! كفايت كنندۀ تو خداست و آنان كه تو را پيروى كردند از مسلمانان.
اى پيامبر! مسلمانان را بر جنگ برانگيز (و تحريص كن و ايشان را گرم ساز)، اگر از شما مسلمانان بيست كس، صابران (و شكيبايان در معركۀ جنگ) باشند، بر دويست كس (از مشركان رزم آوران مكه) غالب مى شوند و اگر از شما مسلمانان، صد كس باشند بر يك هزار كس از آنها كه كفر اختيار كردند غالب مى شوند. (آن پيروزى عدد كم بر عدد بسيار) براى اين است كه البته آنان (يعنى مشركان مكه) قومى هستند كه (قدرت و عظمت خدا و أثر خواست او را) نمى فهمند.
محرر اين تفسير گويد: أمر مذكور در آيات 64 و 65 خاص جنگ «بدر» بود زيرا فرشتگان به كومك جنگجويان مسلمانان آمدند و بعدا كه نفوس مسلمانان افزون شد ديگر به كومك فرشتگان نياز نبود لذا آيه نازل شد كه مسلمانان باتكاء خود جنگ كنند و از نيروى ايمان خود مدد بگيرند كه باز هم با عدم امداد فرشتگان عدۀ كم بر عدۀ بسيار پيروز مى گردد.
با اين تقرير محرر اين تفسير، در آيات مزبوره، هيچ گونه نسخى موجود
ص: 55
نيست و ليكن أغلب مفسرين حكم دوم را ناسخ حكم أول گفته اند. و صاحب تفسير مجمع البيان هم، قول به نسخ را نپذيرفته است زيرا نوشته كه: «و قيل ان هذه الآية نزلت بعد الآية الأولى بمدة و ان قرن بينهما فى المصحف و هى ناسخة للأولى و المعتبر فى الناسخ و المنسوخ بالنزول دون التلاوة. و قال الحسن: ان التغليظ كان على أهل «بدر» ثم جاءت الرخصة».
66 اَلْآنَ ... اَلصّٰابِرِينَ
اكنون (كه شمار مسلمانان افزون شده است) خدا (حكم جنگ «بدر» را) از شما سبك ساخت و (بعلاوه) دانست كه ضعف در شماست (زيرا وعده نداده كه فرشتگان را براى جنگيدن، به كومك شما بفرستد)(1)، پس اگر از شما مسلمانان صد كس، شكيبا (در معركۀ كارزار) باشند، بر دويست كس (از كفار) غالب مى شوند.
و اگر از شما مسلمانان يك هزار كس باشند، بر دو هزار كس غالب مى شوند. (اين پيروزى عدد كم بر بسيار) بفرمان خدا (است) و خدا با صابران است (يعنى مسلمانانى كه در معركۀ كارزار شكيبا هستند).
محرر اين تفسير گويد: اولين دستور كه دربارۀ اسيران جنگ نازل شده است دستور آيات آينده است كه حكم خدا ابلاغ شده است.
و چون تفاسير ديگر به شأن نزولى توجه كرده اند كه در آن اثر جعل مشهود است (زيرا دوستان نادان دانسته براى أبو بكر و عمر فضيلت درست كرده اند و ندانسته مقام پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را پائين آورده اند) لذا در تفسير آيات 67-69 سرگردان شده اند و ناچار زير بار قول به توبيخ بلا بيان و زير بار پذيرش دو تناقض رفته اند: 1 - تناقض (حلال و طيب) 2 - تناقض خطاب به اسراء [كه (.. خيرا...) فرموده]
ص: 56
با مفاد شأن نزول. و علاوه بر اين دو تالى فاسد، نتيجۀ افسدى كه حاصل شده اين است كه: آيه براى مبلغين مسيحى - همان دشمنان اسلام - دستاويزى شده بمفاد اينكه: خدا، پيامبر را توبيخ فرموده است در صورتى كه در اين سوره سه بار خدا پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را بعنوان «يٰا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ !» كه عين مرحمت است، خطاب فرموده.
بالجمله: اكنون به تفسيرى كه اين محرر بدون ارتكاب هيچ گونه تكلفى، نموده مى پردازم.
مٰا كٰانَ لِنَبِيٍّ ... حَكِيمٌ
براى هيچ پيامبرى نسزد و نشايد كه بدست او اسيران (از كفار) باشد مگر بعد از اينكه بسيارى از ايشان را بكشد، شما (مسلمانان كه به گرفتن أسير تمايل داريد) مال دنيا را مى خواهيد (زيرا أسير اگر ثروتمند است مالى از او مى گيريد و او را آزاد مى كنيد و اگر فاقد ثروت است بعنوان غلامى نگاه مى داريد) و خدا (كشتن كفار را مى خواهد كه براى شما مزد اخروى دارد و خدا براى مصلحت شما) آخرت را مى خواهد،(1) و خدا غالب است (هر كار بخواهد مى كند) و كارهايش از روى أساس است.
اگر نبود حكمى و فرمانى از خدا كه (دربارۀ شكست مشركان و فتح شما مسلمانان) از پيش گذشته است، البته در كارى كه (پيش) گرفتيد (و جنگى كه كرديد) شكنجه اى بزرگ(2) بشما مسلمانان مى رسيد (كه در «بدر» يا بدست كفار قريش
ص: 57
كشته و يا در دست آنها أسير مى شديد) پس (اكنون كه خدا شما را از اين مخمصه نجات داد) از آنچه غنيمت گرفتيد بخوريد درحالى كه براى شما حلال است و پاكيزه است و از مخالفت فرمان خدا بترسيد زيرا البته خدا (نسبت به أصحاب «بدر»(1) آمرزگار و مهربان است.
اى پيامبر! به كسانى كه در دستهاى شما هستند از اسيران (از كفار قريش) بگو:
كه اگر خدا نيكوئى (از اسلام و اخلاص) را در دلهاى شما بداند، به از آنچه كه از شما (بابت فديۀ آزاديتان) گرفته شده است، بشما مى دهد و شما را مى آمرزد و خدا (همان گونه كه به مسلمانان جنگ «بدر»، آمرزگار و مهربان است، دربارۀ شما هم) آمرزگار و مهربان است.
و اى پيامبر! اگر (اسيران آزاد شده) خيانت با تو را بخواهند (تازگى ندارد) پس على التحقيق با خدا از پيش (از جنگ «بدر») خيانت كرده بودند، پس خدا (تو را) قدرت داد نسبت به ايشان (كه بهرى كشته شدند و بهرى أسير گشتند، اگر باز هم خيانت كنند تو را بر ايشان قدرت مى دهيم) و خدا (به مآل كارها) داناست و كارهايش از روى أساس است.
محرر اين تفسير گويد: مسلمانان چه مسلمانان، «مهاجرين» از مكه به مدينه و چه مسلمانان «أنصار» ساكنين مدينه با يكديگر دوست اند و كفار هم با يكديگر دوست اند (ذره ذره كاندرين أرض و سماء است - جنس خود را همچو كاه و كهرباست) و ليكن سه مطلب را بايد در نظر داشت:
ص: 58
1 - مسلمانانى كه در مكه مانده اند و به مدينه هجرت نكرده اند به پايۀ مسلمانان مهاجرين نمى رسند.
2 - مسلمانان مهاجرين و أنصار كه با هم دوست اند مورد آمرزش اند و جايشان در بهشت است و ليكن كفار كه با هم دوست اند از هر دو نعمت آمرزش و بهشت، محرومند.
3 - بعض از خويشاوندان به بعض ديگر اولويت دارند، پس جانشين پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از أنصار نخواهد بود زيرا آنها با پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خويشاوندى ندارند و أما مهاجرين، آنهاشان كه با پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خويشاونداند نزديك ترشان به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سمت جانشينى دارند: و نزديك ترشان(1) سه كس اند: يك - حمزه عموى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دو - عباس عموى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم (كه چون جزء مهاجرين نيست از دايرۀ سخن بيرون است) سه - على پسر عموى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم(2) (پايان نظريۀ محرر اين تفسير).
در تفسير مجمع البيان نوشته كه: (قيل: نزلت الآية فى الميراث و كانوا يتوارثون بالهجرة، فجعل اللّه الميراث للمهاجرين و الأنصار دون ذوى الأرحام و كان الذى آمن و لم يهاجر لم يرث من أجل أنه لم يهاجر و لم ينصروا كانوا يعملون بذلك حتى أنزل اللّه تعالى «وَ أُولُوا اَلْأَرْحٰامِ بَعْضُهُمْ أَوْلىٰ بِبَعْضٍ » فنسخت هذه الآية و صار الميراث لذوى الأرحام المؤمنين و لا يتوارث أهل ملتين. عن ابن عباس و قتادة و الحسن و مجاهد و سدى) (ه) و از طرز بيان صاحب تفسير مجمع البيان، معلوم مى شود كه: خود مفسر، اين تفسير را نپذيرفته است.
إِنَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا ... عَلِيمٌ
البته كسانى كه اسلام آوردند و (براى دوستى خدا و رسول از مكه به مدينه)
ص: 59
هجرت كردند و جهاد كردند ببذل مالهاى خودشان و جانهاى خودشان در راه خدا (و اينان مهاجرين هستند) و كسانى كه (در مدينه مهاجرين را) جا و منزل دادند و (پيامبر را) يارى كردند (و اينان أنصار هستند)، آن گروه بعض ايشان دوستان بعض ديگرند.
و كسانى كه اسلام آوردند و هجرت نكردند نيست شما را از دوستى آنان هيچ تعهدى تا آنگاه كه هجرت كنند.
و اگر (مسلمانانى كه هجرت نكرده اند كارشان با كفار به جنگ منتهى شود و) از شما در كار دين يارى بجويند، پس واجب است بر شما يارى كردن آنان، مگر (اينكه از شما يارى بجويند در جنگ) بر قومى (كافر) كه ميان شما و ميان ايشان (يعنى آن قوم كافر) عهدى و پيمانى باشد (در اين صورت شما براى كومك به مسلمانان، عهد و پيمان خود را با آن قوم كافر مشكنيد) و خدا به آنچه مى كنيد بيناست.
و كسانى كه كفر را اختيار كردند بعض ايشان دوستان بعض ديگرند، اگر شما مسلمانان به يكديگر كومك نكنيد، در زمين، فتنه (يعنى كفر) و فساد كبير (يعنى فساد بزرگ كه كشتار مسلمانان است) حكمفرما مى شود.
و كسانى كه اسلام آوردند و هجرت كردند و در راه خدا جهاد كردند و كسانى كه (مهاجرين را در مدينه منزل و) جا دادند و (پيامبر را) يارى كردند، آن گروه، هم ايشان براستى مؤمنان اند، از آن ايشان است آمرزش و روزى نيكو (و گرامى يعنى بهشت).
و كسانى كه از بعد (يعنى پس از صلح حديبيه(1) ايمان آوردند و هجرت كردند و به كومك شما جهاد كردند، پس آنان از جملۀ شما محسوبند (در ايمان و هجرت و جهاد).
ص: 60
و خويشاوندان، بعض از ايشان به بعض ديگر سزاوارتر است (و اين) در كتاب خدا (ثبت است)(1) زيرا البته خدا بهر چيزى داناست(2). «پايان»
سه طايفه اند كه جهاد با ايشان واجب است:
1 - جهاد با طاغيان از مسلمانان (كه بر امام مسلمانان خروج كنند، واجب است) تا آنگاه كه از طغيان، خوددارى كنند.
2 - جهاد با أهل ذمه [(و آنان يهود و نصارى و مجوس اند) هرگاه به شرائط ذمه اخلال كنند، واجب است] تا قبول اسلام كنند يا جزيه بپردازند.
3 - جهاد با غير طايفۀ دوم از أصناف كفار [(خواه غير خدا را پرستش كنند چون:
آفتاب پرستان و ستاره پرستان و بت پرستان و غير اينها، و خواه هيچ چيز را نپرستند چون: ملحدان و دهريان) واجب است] تا آنكه مسلمان شوند. و از اين طايفۀ سوم جزيه قبول نمى توان كرد(3) (ترجمه و اقتباس از كتاب شرائع الاسلام).
حرام است جهاد كردن در ماههاى حرام كه آن چهار ماه است: رجب و ذوالقعده و ذوالحجه و محرم مگر آنكه دشمن از آن طرف ابتداء كند در ماههاى مذكوره يا آنكه دشمن از آنها باشد كه به حرمت جنگ در آن ماهها اعتقاد نداشته باشد.
واجب است مهاجرت (و بيرون رفتن) از شهر مشركين بر كسى كه نتواند شعار
ص: 61
اسلام را در آن شهر آشكارا كند از: أذان و نماز و روزه و غيرها. [و «هجرت» باقى است مادام كه كفر باقى است]. [و بعض أهل سنت معتقدند كه پس از فتح مكه (باستناد فرمودۀ پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم: «لا هجرة بعد الفتح») هجرت منقطع شده است و ليكن اشتباه كرده اند زيرا فرمودۀ حضرت، ناظر به اين است كه پس از فتح مكه (كه مكه دار الاسلام شده) هجرت به مدينه موضوع ندارد، و عنوان كلى «مهاجرت» منظورشان نبوده. بالخصوص كه حضرت فرموده: «لا ينقطع الهجرة حتى ينقطع التوبة، و لا ينقطع التوبة حتى تطلع الشمس من مغربها» يعنى هجرت قطع نمى شود تا وقتى كه «توبه» قطع شود، و توبه قطع نمى شود مگر بعد از اينكه آفتاب از مغرب آن طلوع كند](1).
غنيمتى كه از دار الحرب بدست جنگجويان مى آيد بر سه قسم است:
أول: آنچه منقول باشد مانند: طلا و نقره و متاع.
دوم: آنچه غير منقول باشد مانند: زمين مسكونى و مزروعى.
سوم: آنان كه أسير شوند.
أما قسم أول: دو قسمت است: 1 - آنچه براى مسلمانان تملكش صحيح باشد، و اين قسم داخل است در غنيمت و آن مخصوص جنگجويان است بعد از اخراج خمس و جعاله ها. 2 - آنچه براى مسلمانان تملكش صحيح نيست مانند شراب و خوك و اين داخل غنيمت شرعى نيست پس بايد كه آن را تلف كنند يا باقى بگذارند شراب را تا سركه شود.
أما قسم دوم: پس آن از همۀ مسلمانان است و جنگجويان از جملۀ آنهايند و كسى بالخصوص مالك نمى شود و خمس آن را بايد داد يا از أصل آن و يا از نماء آن.
أما قسم سوم: پس آنان از جملۀ غنائم هستند و مخصوص جنگجويان اند و خمس آنان را بايد پرداخت. (شرائع الاسلام به ترجمه و اقتباس).
ص: 62
حجة التفاسير كلمات (اللّه) به (خدا) ترجمه شده است و مراد از خدا، ذات مستجمع جميع صفات كمال است كلمات (هو) كه مراد خداست به (غيب مطلق) ترجمه شده است.
كشاف:
سورۀ توبه مدنى.
مشتمل بر: 129 آيه.
4098 كلمه.
10488 حرف.
(تفسير أبو الفتوح رازى) داراى تعاليق.
ص: 63
اين سوره را سورۀ «براءة» و «فاضحه» و «مقشقشه» و «سورة العذاب» و «مبعثره» و «بحوث» و «مدمدمه» و «حافره» و «مثيره» هم گفته اند (به سوره هاى أنفال و توبه، «قرينتين» هم مى گويند) (تفسير مجمع البيان).
در تفسير كاشفى پنج اسم أول را ذكر كرده و «مخزيه» را هم افزوده.
در كتاب «محمّد» از محمّد رضا مصرى بنقل از صاحب تفسير كشاف دو اسم: «مشرده» و «منكله» را هم براى اين سوره ذكر كرده است.
اين سوره «بسمله» ندارد زيرا:
1 - «بسمله» آيۀ رحمت و امان است و سورۀ براءة براى رفع امان است و از شمشير در حق مشركين و منافقين دم مى زند، و آنها را رحمت و امان نيست (تفاسير).
2 - محى الدين مى گويد: سوره هاى مصدر به «ويل» كه كلمۀ عذاب است بسمله دارد، چرا اين سوره بسمله نداشته باشد؟ بعد خود او جهتى را بيان كرده (تفسير روح البيان را به بينيد).
3 - قولى هم هست كه چون پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم «بسمله» را ذكر نكرده است، در أول اين سوره، «بسمله» ذكر نشده.
در بعض قرآن ها در هامش سورۀ توبه نوشته اند: «أعوذ باللّه من النار، و من غضب الجبار، و من شر الكفار، العزة للّه الواحد القهار».
محرر اين تفسير گويد: مأخذ اين عبارات را نيافتم.
مكه در سال هشتم هجرى فتح شده است.
ص: 64
سورۀ توبه در سال نهم هجرى(1) نازل شده است. در سورۀ توبه به مشركين مكه اعلام شده است كه: چون پيمانى را كه در سال ششم هجرى در «حديبيه» با پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بستيد، نقض كرديد، لغو آن اعلام مى شود و هم اكنون چهار ماه بشما مهلت داده مى شود كه يا اسلام اختيار كنيد يا كشته مى شويد. اما مشركين از اعراب بنو ضمره و بنو كنانه(2) كه پيمان خود را نشكسته اند پيمانشان بر قوّت خود تا پايان معاهده باقى است و پس از انقضاء مدت معاهده يا بايد اسلام بياورند و يا كشته مى شوند.
اما مشركينى كه معاهده ندارند آنها هم در حكم معاهده كنندگان پيمان شكن اند.
چون اين سوره نازل شد حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سى يا چهل آيت از اوايل اين سوره به أبو بكر داده او را «أمير حاج» ساخت و فرمود كه: بر أهل موسم(3)بخواند و بعد از چند روز از رفتن صديق، مرتضى على (رض) را طلب فرمود و بر ناقۀ «عضباء»(4) سوار ساخته از عقب أبو بكر فرستاد و أمر كرد كه آيات را از وى گرفته خود قرائت كند. و چون از اين حال پرسيدند، جواب داد كه: جبرئيل عليه السّلام بمن آمد و گفت: أداء اين پيغام نكند مگر تو يا كسى كه از تو باشد، پس على (رض) به أبو بكر (رض) لاحق شد و در روز ترويه، صديق خطبه خواند و مردمان را تعليم «مناسك» فرمود و در روز «نحر» (روز عيد - دهم ماه ذوالحجه الحرام - عيد قربان) على (رض) نزديك «جمرۀ عقبه» آيتها را بر أهل موسم خواند (تفسير كاشفى).
ص: 65
محمّد رضا مصرى در كتاب «محمّد» ص 435 به ترجمه مى نويسد: پيامبر در سال نهم [در ماه ذوالحجه] (مارس سال 631. م) أبو بكر صديق را [براى حج] فرستاد و او با [سيصد مرد] از مدينه خارج شد با بيست «بدنه» يعنى شتر كه حضرت آنها را بدست خود تقليد و اشعار فرموده بود، و أبو بكر هم پنج بدنه آورده بود، سپس على سوار بر شتر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بنام [قصواء] به دنبال أبو بكر آمد و أبو بكر از على پرسيد كه: تو مأمور حج هستى ؟ على گفت: نه [و لكن من مبعوثم كه «براءة» را بر مردم بخوانم و عهدشان را اسقاط كنم] [و عهد بين پيامبر و بين مشركين دو نحوه بوده عام و خاص...] لذا پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم على (رض) را فرستاد و به أبو بكر (رض) اكتفاء نكرد، پس أبو بكر با مردم، حج گذارد و على بن أبي طالب «براءة» را بر مردم در روز «نحر» نزد «جمره» خواند و عهد هر ذى عهدى را اسقاط كرد و گفت: بعد از اين سال، مشرك حج نكند، و برهنه بر خانه طواف نكند، سپس أبو بكر و على هر دو به مدينه برگشتند [و على (رض) تا رسيدن به مدينه پشت سر أبو بكر نماز مى خواند] (ه)(1).
تفسير أبو الفتوح، از قومى از مفسران نقل كرده كه: آيه دربارۀ أهل مكه آمده كه با پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در سال «حديبيه» تا ده سال عهد بستند كه تا مردمان، ايمن باشند. و اعراب «بنو خزاعه» تابع عهد پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شدند و اعراب «بنو بكر» تابع عهد قريش شدند.
چون ميان اين دو قبيله خصومتى افتاد، قريش معاهدان خود را از بنو بكر به مرد و مدديارى كردند و به اعراب خزاعه اصابتى كردند و نكبتى رسانيدند، چون خزاعه ديدند كه قريش عهد شكستند و به يارى بنو بكر آمدند، عمرو بن سالم خزاعى به مدينه آمد و جريان را به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عرض كرد و حضرت فرمود: يارى نشوم اگر شما را يارى نكنم! آنگاه ساز سفر ساز كرد و به مكه رفت و آنجا را فتح كرد (و اين موضوع
ص: 66
در سال هشتم هجرى بود)...
*** در سال نهم هجرى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خواست حج بگذارد، آنگاه فرمود كه:
مشركين (در ميقاتها) حاضر مى شوند و برهنه طواف مى كنند و من اين گونه حج را تحمل نمى كنم، پس حضرت، أبو بكر را خواست و او را بر موسم با چهل مرد «أمير حاج» كرد و چهل آيه از أول سورۀ «براءة» به او داد تا بر أهل موسم بخواند. چون او رفت جبرئيل آمد و گفت: خدايت سلام مى گويد و مى فرمايد: اين آيات را از جانب تو اداء نكند مگر تو يا مردى كه از تو باشد. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم على عليه السّلام را خواست و تمام سورۀ «براءة» را به او داد و گفت: برو و بر أهل موسم بخوان و أبو بكر را مخير كن اگر خواهد با تو بيايد و اگر خواهد بازگردد.
على عليه السّلام بر ناقۀ «عضباء» نشست و أبو بكر را در «ذو الحليفة» دريافت.
أبو عبد اللّه أنصارى گويد: چون پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم على را از قفاى أبو بكر فرستاد من با على بودم، به جائى رسيد كه آن را «عرج»(1) گويند. وقت صبح بود، أبو بكر خواست نماز صبح بخواند شتر على عليه السّلام رغائى كرد، أبو بكر گفت: به خدا قسم كه اين آواز ناقۀ «عضباء» ناقۀ پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است و همانا حضرت را در كار حج بدائى پديد آمد. چون ما را بديد على عليه السّلام را گفت: براى چه كار آمدى ؟ گفت: پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بمن گفت: اين آيات را از تو بستانم و تمامى سوره مرا داد و گفت: بر مشركين بخوان و عهد ايشان را بينداز.
أبو بكر گفت: پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا چه فرمود: على عليه السّلام گفت: تو مخيرى خواهى با من بيائى و خواهى پيش او روى. أبو بكر برگشت و خدمت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد و عرض كرد:
يا رسول اللّه! [...](2) دربارۀ من آيه اى آمد؟ گفت: نه و ليكن جبرئيل آمد و گفت: اين آيات را از تو اداء نكند مگر تو يا مردى كه از تو باشد. من على را فرستادم كه از من است.
ص: 67
أمير المؤمنين على عليه السّلام به مكه وارد شد و عرب بر روش هر سال حج مى گذارد، چون روز عيد بود در موسم ايستاد و خطبه خواند و مردم را خبر كرد و سوره را بر مشركين خواند و عهد قريش را انداخت و به آنچه خدا فرموده بود، ايشان را خبر داد.
محرر(1) بن أبى هريره گفت: پدرم با أمير المؤمنين على عليه السّلام بود، آن سال چون أمير المؤمنين خسته مى شد و آوازش مى گرفت و ثقيل مى شد پدرم به نيابت آن حضرت آواز مى داد و مردم را جمع مى كرد.
شعبى گفت: محرر گفت: از پدرم پرسيدم: چه مى گفتيد و به چه نداء مى كرديد؟ گفت: به چهار چيز:
1 - هيچ مشركى بعد از پايان اين سال حج نگذارد.
2 - شخص برهنه طواف نكند(2).
3 - داخل خانه(3) نشود مگر مسلمان.
4 - هركس عهدى با پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دارد به عهدش وفاء مى شود(4).
مشركين گفتند: ما از عهد تو و از عهد پسر عم تو بيزاريم [و عهد ما تيغ و نيزه است(5) .]
ص: 68
أمير المؤمنين آن سوره را اداء كرد(1) و به مدينه آمد. و پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سال ديگر كه سال دهم هجرى بود به حج رفت و حج وداع كرد و به مدينه آمد و بقيۀ ذوالحجه و محرم و صفر و روزى چند از ماه ربيع الأول(2) بماند و به جوار رحمت ايزدى شد (ه).
مبدأ چهار ماه مهلت از روز عيد قربان(3) كه روز تبليغ است تا دهم ماه ربيع الآخر بوده (تفسير كاشفى) پس از اين نوشته كه: قول ديگر آنست كه آيت در اوايل ماه شوال فرود آمده پس مدت تا أواخر ماه محرم است(4) (ه).
تفسير روح البيان (به ترجمه) نوشته كه: على عليه السّلام پس از تبليغ سى يا چهل آيه از أول سوره گفت: من مأمورم چهار مطلب را بشما بگويم:
1 - هيچ مشركى بعد از خاتمۀ سال به خانۀ خدا نزديك نشود.
2 - كسى برهنه، طواف نكند.
3 - به بهشت(5) داخل نمى شود مگر كسى كه ايمان داشته باشد.
4 - هركس هر پيمانى دارد به پيمانش وفاء مى شود.
ص: 69
آنگاه تفسير روح البيان (به ترجمه) از حدادى نقل كرده: سالى كه على (رض) اين سوره را خواند حج مشركين در دهم ماه ذوالقعده بود و حج در سال بعد در ماه ذوالحجه شد، و سبب تقديم حج در سال الغاء عهد، اين بود كه اعراب «بنو كنانه» «نسىء» مى كردند (نسىء بر وزن شريف يعنى تأخير) (ه). پس بنابراين، مراد از چهار ماه، از دهم ماه ذوالقعده است تا دهم ماه ربيع الأول چنانكه بعضى گفته اند (ه).
تفاسير، در معناى «حج أكبر» وجوهى نقل كرده اند از جمله: اين است كه:
در آن سال، مشركين و مسلمانان با هم حج گذاردند و پس از آن سال، ديگر مشركين حج نگذاردند.
محرر اين تفسير گويد:
1 - آيات ابلاغ شده را (سى چهل) و (چهل) و (تمام سوره) نقل كرده اند و ليكن آيات ابلاغ شده به رديف قرآن نيست، تقدم و تأخر دارد.
2 - در تفسير مجمع البيان نوشته كه: موضوع استرداد آيات از أبو بكر و تفويض آن به على عليه السّلام مورد اجماع مفسران و ناقلان اخبار است.
3 - بعض منقولات مى گويد: أبو بكر از منزل «عرج» به مدينه برگشت و على حج گذارد و آيات را ابلاغ كرد، و بعضى مى گويد: على آيات را ابلاغ كرد ولى اسمى از حج نمى برد، و بعضى مى گويد: أبو بكر حج گذارد و على آيات را ابلاغ كرد، و بعضى مى گويد: أبو بكر خطبه خواند و على آيات را ابلاغ كرد.
4 - چون موعد حج مشركين قبل از موعد مقرر اسلامى بوده است، در اين صورت حج مسلمانان با مشركين از دو صورت خالى نيست:
الف: مسلمانان، «عمره» انجام داده اند كه وقت موسع دارد و مشركين، «حج» يعنى حج خودشان را.
ص: 70
ب: مشركين حج خود را در موعد خودشان انجام داده اند و مسلمانان چند روز بعد، «حج» خودشان را انجام داده اند.
محرر اين تفسير گويد: مراد از چهار ماه حرام، نه آن چهار ماه مصطلح رجب و ذوالقعده الحرام و ذوالحجه الحرام و محرم الحرام است بلكه مراد چهار ماه مهلت مقرر در آغاز همين سورۀ توبه است كه جنگ مسلمانان با مشركين تحريم شده است (و در تفسير مجمع البيان هم اين قول نقل شده است) و بنظر محرر اين تفسير مبدأ چهار ماه، آخر ماه ذوالقعده بوده (زيرا پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در سال بعد كه حج گذارد فرمود: حج بموقع خود قرار گرفت و نسىء سپرى شد) و انقضاء آن، أول ماه ربيع الآخر بوده است (اگر تعقل كنى در مى يابى).
مشركين مورد بحث در آغاز سورۀ توبه سه دسته بودند:
1 - آنها كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با ايشان پيمان بسته بود و پيمان شكنى كردند (چون مشركين مكه).
2 - آنها كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با ايشان پيمان بسته بود و پيمان را نشكستند (چون اعراب بنى ضمره و بنى كنانه).
3 - آنها كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با ايشان پيمانى نداشت (ساير مشركين).
نسبت به دستۀ أول و سوم چهار ماه مهلت داده شد كه در كار خود تجديد نظر كنند و نسبت به دستۀ دوم مقرر شد كه مسلمانان تا پايان مدت معاهده متعرض ايشان نشوند و چون مدت به سررسيد [از چهار ماه مهلت مذكور استفاده كنند]، پس از آن، حكمشان حكم دستۀ أول و سوم است.
محرر اين تفسير گويد: من در تفاسير موجود نزد خودم نديدم كه چهار ماه مذكور بين دو قلاب را گفته باشند و ليكن با «شم التفسير» دريافتم كه چنين مشركينى كه به معاهدات خود وفادار بوده اند، از مزاياى چهار ماه مهلت، حق استفاده داشته اند.
ص: 71
1 - سخن با مشركين است.
2 - سخن با أهل كتاب است. / (آيات 1-37 تقريبا).
3 - سخن با منافقين است، و در أثناء آن تذكر بعض حوادثى است كه در تاريخ قريب به نزول اين سوره، اتفاق افتاده است، مانند: جنگ «حنين» و جنگ «تبوك» (آيات 38-129 تقريبا).
مقصود سوره، محدود ساختن علاقۀ «مسلمانان» است با دشمنان آنان در آخر روزگار عمر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، زيرا «مسلمانان» چهار دسته دشمن داشتند:
1 - مشركين عرب، كه بموجب اين سوره چهار ماه به آنها مهلت داده شد كه برنامۀ خود را در ظرف اين مدت معين كنند كه يا مسلمان شوند و يا كشته مى شوند، زيرا خدا خواسته بود كه بدست پيامبرش أساس «شرك» از جزيرة العرب برچيده شود.
2 و 3 - يهودان و مسيحيان كه سر جنگ با مسلمانان داشتند، و مسلمانان مأمور شدند با آنها بجنگند، تا يا اسلام اختيار كنند و يا سر مسالمت پيش بياورند و «جزيه» بپردازند.
4 - منافقين، كه اسرار درونى آنها مكشوف شد و رسوائى آنان آشكار گرديد، و مسلمانان مأمور شدند كه از آنها ببرند و فاصله بگيرند(1).
أعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بَرٰاءَةٌ ... حَكِيمٌ
اى مسلمانان! (اعلام) بيزارى (صادر) از خدا و پيامبرش بسوى كسانى از مشركين است كه با آنها (عهد و) پيمان بسته ايد.
ص: 72
پس اى مشركين! در زمين (مدت) چهار ماه گشت بزنيد و بدانيد كه البته شما عاجزكنندگان خدا نيستيد، و البته خدا رسواكنندۀ كافران است.
و اعلامى از خدا و پيامبرش بسوى مردم است در روز حج أكبر (يعنى حج بزرگ) كه: البته خدا از مشركين، بيزار است و (نيز) پيامبرش (هم از مشركين بيزار است). پس اى مشركين! اگر از كفر و غدر بازگرديد، در نتيجه، آن براى شما خوب است و اگر (از اسلام) رو بگردانيد پس بدانيد كه البته شما عاجزكنندگان خدا نيستيد. و اى پيامبر! كافران را به عذابى دردناك مژده بده.
مگر كسانى از مشركين كه با ايشان پيمان بسته ايد، سپس از مفاد معاهدۀ با شما چيزى نكاسته اند و كسى را بر زيان شما مدد نكرده اند، پس پر كنيد بسوى ايشان پيمانشان را تا مدت مقررشان (و پس از انقضاء مدت معاهده چهار ماه مهلت بدهيد(1) زيرا (وفاء به عهد و پيمان از شرائط پرهيزكارى است و) البته خدا پرهيزكاران را (كه از مخالفت اوامر او مى ترسند) دوست مى دارد.
پس چون ماههاى حرام (يعنى چهار ماه مهلت(2) بگذرد، در نتيجه مشركين را، هرجائى كه آنان را يافتيد (خواه در حل و خواه در حرم) بكشيدشان و اسيرشان كنيد و بازشان داريد (از طواف مسجد الحرام) و در هر كمينگاهى براى دستگيرى ايشان بنشينيد، پس اگر از شرك، توبه كردند و نماز را بر پا داشتند و زكات را پرداختند، پس راهشان را باز كنيد (و از ايشان دست بداريد) زيرا البته خدا آمرزگار و مهربان است.
و اگر كسى از مشركين از تو طلب امان كند، پس او را امان بده تا كلام
ص: 73
خدا را (كه قرآن است) بشنود، سپس (اگر اسلام نياورد) او را به جاى امن او برسان (و بعد از آن مقاتله كن)، آن امان براى اين است كه مشركين قومى هستند كه نمى دانند، (و چون آمدند و قرآن را شنيدند، شايد دانا شوند).
چگونه براى مشركين (يعنى مشركين مكه) پيمانى نزد خدا و نزد پيامبرش مى باشد! (يعنى پيمانى نمانده زيرا خودشان پيمان شكنى كرده اند)، باستثناء كسانى كه نزد مسجد الحرام با ايشان پيمان بسته ايد (يعنى اعراب بنى ضمره و اعراب بنى كنانه) پس مادام كه اينان بر پيمان خود با شما استوارند پس شما هم به پيمان ايشان استوار باشيد زيرا (وفاء به عهد و پيمان از شرائط پرهيزكارى است و) البته خدا پرهيزكاران را (كه از مخالفت اوامر او مى ترسند) دوست مى دارد.
چگونه (با مشركين مكه(1) كنار مى توانيد آمد!) و حال اينكه اگر مشركين بر شما مسلمانان ظفر يابند (و دست پيدا كنند) هيچ گونه حق خويشاوندى را نگاه نمى دارند و نه پيمانى را.
شما را با دهانهاشان (و زبانهاشان) خشنود مى سازند و دلهاشان،، بازمى زند (دل ايشان با زبان ايشان يكى نيست) و بيشتر مشركين، فاسقند (كه از دايرۀ انسانيت بيرون جسته اند).
(أبو سفيان، بعض از مشركين را بطمع جزئى از مال دنيا به تكذيب قرآن و جنگ با مسلمانان وادار ساخت، اين مشركين پول دوست) آيات خدا را به قيمتى اندك فروختند، پس (مردم را) بازداشتند از راه خدا، البته آنان آنچه مى كردند بد است.
ص: 74
(كسانى كه قرآن را دادند و مختصر بهائى گرفتند مسلم است كه) دربارۀ هيچ مسلمانى حق خويشاوندى را نگاه نمى دارند و نه پيمانى را، و آن گروه، هم آنان متجاوز (و در گذرندگان) اند. پس اگر از شرك توبه كردند، و نماز را بر پا داشتند و زكات را پرداختند، پس برادران شما هستند در دين. و (ما) آيات (آيات قرآن) را واضح مى سازيم براى قومى كه مى دانند و تفكر مى كنند.
و اگر (مشركينى كه تا كنون به پيمان خود وفاء كرده اند) قسمهاى خود را (كه در موقع عقد پيمان ياد كرده اند) از بعد پيمان كردنشان بشكنند و در دين شما طعنه زنند، پس جنگ كنيد با پيشوايان كفر - زيرا البته آنان هيچ قسمها براى پيمانشان نيست (بلكه لقلقۀ زبان است) - تا آنان از اين گونه پيمان شكنى و طعنه زنى بازايستند.
هرآن باغى كه نخلش سر بدر بى *** مدامش باغبان خونين جگر بى
ببايد كندنش از بيخ و از بن *** اگر بارش همه لعل و گهر بى(1)
(اى مسلمانان!) آيا با قومى كه قسمهاى خود را شكستند و قصد كردند به بيرون كردن پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از مكه و حال آنكه آنان أول بار بشكستن پيمان مبادرت كردند؛ كارزار نمى كنيد؟! (اى مسلمانان!) آيا از اين كفار مى ترسيد؟ پس خدا سزاوار است كه از او بترسيد اگر مؤمن هستيد.
(اى مسلمانان!) با ايشان جنگ كنيد تا خدا آنها را به دستهاى شما معذبشان كند و آنها را رسوا سازد و شما را يارى دهد بر ايشان و سينه هاى قوم مؤمنان را شفاء بخشد و اندوه دلهاى مؤمنان را (كه بسبب آزار كفار ملول بودند) ببرد و خدا (به رحمت) بازمى گردد (يعنى توبه را مى پذيرد، و رو مى كند) بر هركس كه بخواهد، و خدا داناست و كارهايش از روى أساس است.
ص: 75
<مقدّمه> مفسرين، تحريم دوستى با كفار و فساق و مهربانى با ايشان را از آيۀ 16 همين سوره استفاده كرده اند.
16 أَمْ حَسِبْتُمْ ... تَعْمَلُونَ
اى مسلمانان! آيا پنداشتيد كه (بصرف اظهار اسلام، كار تمام مى شود و شما) واگذاشته مى شويد؟ و حال اينكه هنوز خدا جدا نساخته است از شما آنان را كه جهاد مى كنند و از جز خدا همرازى فرانه گرفته اند، و نه از جز پيامبر او، و نه از جز مؤمنان، و خدا خوب خبردار (و آگاه) است به آنچه مى كنيد.
مسلمانان، عباس عموى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را به شرك و قطع رحم سرزنش كردند، عباس(1) جواب داد كه شما مساوى ما را مى گوئيد و از محاسن ما ياد نمى كنيد! على عليه السّلام فرمود: شما را چه چيز است كه آن را از جملۀ محاسن، توان شمرد؟ عباس گفت: ما به عمارت (و آبادانى) مسجد الحرام قيام مى نمائيم و پرده دار خانۀ كعبه ايم و آن را تعظيم مى كنيم و حاجيان را از زمزم آب مى دهيم و اسيران را از بند مى رهانيم. اين آيت نازل شد (اقتباس از تفسير كاشفى و غيره).
17-22 مٰا كٰانَ ... عَظِيمٌ
براى مشركين نسزد كه مسجدهاى خدا را (كه اعظم آن مساجد، مسجد الحرام است) عمارت (و آبادانى) كنند در حالتى كه بر خودهاشان گواهان به كفرند (كه بت را
ص: 76
سجده مى كنند و پيامبر خدا را تكذيب). آن گروه (گروه مشركين) عملهاى ايشان (كه به آن افتخار مى كنند از: عمارت و آبادانى مسجد و پرده دارى و تعظيم كعبه و آب دادن به حاج - بسبب كفر -) تباه و باطل شده است و در آتش، هم ايشان جاويدان اند (اين ره كه تو مى روى سراب است).
جز اين نيست كه مسجدهاى خدا را كسى عمارت (و آباد) مى كند (و شايستگى آن را دارد) كه به خدا گرويده باشد و به روز بازپسين، و نماز را به پاداشته و زكات را پرداخته و از (هيچ كس) نترسيده مگر از خدا، پس توقع است كه آن گروه از راهيابان (راهيابان راه نجات) باشند.
آيا آب دادن به حاجيان و عمارت (و آبادانى) مسجد الحرام را برابر عمل كسى ساخته ايد كه به خدا ايمان آورده است و به روز بازپسين، و در راه خدا جهاد كرده ؟ برابر نيستند نزد خدا. و خدا گروه ستمكاران را (كه به شرك بر خود و بر ديگران ستم مى كنند) رهبرى نمى كند.
كسانى كه ايمان آوردند و (از ديار خود) هجرت كردند و در راه خدا با خرج كردن مالهاشان و باختن جانهاشان جهاد كردند، از جهت درجه (و مرتبه)(1) نزد خدا، بزرگند و آن گروه، هم آنان كاميابند. پروردگارشان ايشان را مژده مى دهد به رحمتى از خود (رحمت و بخشايشى كه در حيطۀ تقرير و حيز تحرير در نمى آيد) و خشنودى و بهشتها كه از آن ايشان است، در آن بهشتهاست نعمت دائم (بى زوال) درحالى كه آنان در آن بهشتها جاويد باشند هميشه، زيرا البته خدا، نزد اوست مزدى بزرگ.
ص: 77
چون پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به مسلمانان اجازۀ هجرت از مكه به مدينه داد، بعض از صحابه به نشاطى تمام راه مدينه را با شتاب پيش مى گرفتند و ترك خانمان را بر دوستى زن و فرزند و كسب ترجيح مى دادند، و جمعى ديگر را پدران و مادران و خويشاوندان و عيال و كودكان قسم داده با زارى تمام از هجرت بازمى داشتند و در نتيجه رقت پيوند و شفقت بر زن و فرزند، مانع هجرت مى شد، دراين باره آيه نازل شد (اقتباس از تفسير كاشفى و منهج الصادقين و غيره).
23 24 يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا ... اَلْفٰاسِقِينَ
اى مسلمانان! پدرانتان و برادرانتان را - اگر كفر را بر ايمان پسنديدند - دوستان مگيريد، و هركه از شما ايشان را دوست دارد پس آن گروه، هم آنان ستمكارانند.
اى پيامبر! بگو: اگر پدرانتان و پسرانتان و برادرانتان و زنانتان و خويشاوندانتان و آن مالها كه آن را كسب كرده ايد و تجارتى كه از كساد آن مى ترسيد و منزلها كه آنها را خوش داريد (و مى پسنديد)، بسوى شما محبوب تر است از خدا و پيامبرش و (از) جهاد در راه خدا؛ پس منتظر (و چشم به راه) باشيد تا خدا عقوبت خود را (به سروقت شما) بياورد، و خدا گروه فاسقان را (كه از دين، بيرون جسته اند و نافرمانى مى كنند) رهنمونى نمى كند.
خدا در هشتاد موطن، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را يارى فرمود از جمله: روز جنگ بدر و جنگ بنى النضير و جنگ بنى قريظه و جنگ احزاب و صلح حديبيه و جنگ خيبر و فتح مكه. و نيز خدا، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در روز جنگ حنين يارى فرمود.
ص: 78
حنين (بر وزن حسين) وادى اى است ميان مكه و طايف كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در آنجا با لشكر هوازن و ثقيف جنگ كرد و تفصيل آن اين است كه: بعد از فتح مكه در آخر ماه رمضان در سال هشتم از هجرت اين دو قبيله متفق شدند و قصد مسلمانان كردند، و اين خبر به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد، حضرت با دوازده هزار مرد متوجه ايشان شد (دو هزار نفر از ايشان از جملۀ طلقاء مكه بودند يعنى آنها كه حضرت آزادشان فرمود و در قيد رقيت نماندند و تازه اسلام آورده بودند) و مشركين دو قبيله، چهار هزار نفر بودند(1).
أبو بكر چون كمى لشكر كفار و كثرت لشكر اسلام را ديد، گفت: امروز از كمى لشكر دشمن و كثرت سپاه اسلام مغلوب نخواهيم شد، اين سخن به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد و حضرت نه پسنديد و بسبب اين عجب و چشم زخم، در أول بار، شكست به لشكر اسلام رسيد(2).
رياست لشكر دشمن با مالك بن عوف (بر وزن وقت) نصرى بود و او مردى سى ساله بود، پس قبائل بسيار بر او گرد آمدند از جمله: بنو سعد بن بكر، و آنان قبيله اى بودند كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ميان آنها در كودكى شير خورده بود، و دريد بن صمه (بر وزن حسين و حرفه) با آنها بود و بر ايشان رياست داشت و او مردى شجاع و كارآزموده بود و ليكن پير شده و عمرش به يك صد و بيست سال و بقولى بيشتر رسيده بود و نابينا شده بود و مردم از رأى او و از خبرگى و اطلاعات جنگى او استفاده مى كردند و قائد قبيلۀ ثقيف (كنانة بن عبد ياليل) بود (و او بعدا اسلام آورد).
ص: 79
گفتيم: مالك بن عوف(1) فرماندۀ سپاه دشمن بود، پس او دستور داد مواشى و أموال و زنان و كودكان را به لشكرگاه بياورند تا كسى از ميدان جنگ فرار نكند، مردم هم پذيرفتند و ليكن شرط كردند كه مالك از رأى دريد بن صمه خارج نشود زيرا دريد مردى شجاع و به فنون جنگ وارد بود. چون سپاه دشمن به أوطاس(2) رسيد، دريد گفت: چه شده كه آوازهاى شتران و خران و كودكان و گوسفندان و گاوان به گوشم مى رسد؟ گفتند: مالك بن عوف آنها را به لشكرگاه كشيده است، دريد مالك را خواست و جهت را پرسيد؟ مالك گفت: خواستم هركسى عائله اش پشت سرش باشد كه از اردو فرار نكند، دريد اين كار را نه پسنديد و گفت: زنان و بچه ها و أموال را برگردانيد. مالك نپذيرفت و گفت: دريد پير شده و رأيش سست گرديده است.
مالك، صفوف اسب سواران را پيشاپيش لشكر مرتب كرد و زنان را سواره بر شتر از پشت سر آنها و بعد پشت سر زنان، شتران و گاوان و گوسفندان را به صف كرد تا كسى از لشكرگاه و معركۀ جنگ فرار نكند، آنگاه اعلام كرد: وقتى من بر لشكر اسلام حمله بردم همگى همچون تن واحد حمله كنيد.
تعداد نفرات دشمن از بنى سعد و از ثقيف چهار هزار نفر بودند و از ساير عرب، نفرات بسيار به آنها پيوستند كه مجموع بالغ بر سى هزار و بقولى بيست هزار نفر شدند و قبيلۀ هوازن همگى تيراندازانى ماهر بودند.
با پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دوازده هزار نفر بودند كه ده هزار نفر از مدينه براى فتح مكه همراه حضرت آمده بودند و دو هزار نفر هم از آنها بودند كه تازه در فتح مكه اسلام آورده بودند (بشرحى كه گذشت).
ص: 80
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مكه صد و بقولى چهارصد حلقه زره از صفوان بن أميه عاريه كرد و از پسر عموى خود نوفل بن حارث بن عبد المطلب سه هزار نيزه عاريه كرد و فرمود: مى بينم اين نيزه ها پشتهاى دشمنان را مى شكند.
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روز شنبه شش روز از ماه شوال سال هشتم هجرى گذشته (28 يناير سال 630 م) از مكه خارج شد و أهل مكه سواره و پياده با او بودند حتى زنان و كسانى كه اسلامشان كامل نشده بود.
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عتاب (بر وزن صراف) بن أسيد (بر وزن أمير) بن أبو العيص (بر وزن فيل) بن أمية بن عبد شمس را كه جوان بود بر أهل مكه أمير ساخت و نيز معاذ بن جبل أنصارى خزرجى را براى تعليم أحكام و شرائع اسلام در مكه گماشت زيرا معاذ عالم به قرآن و متبحر در دين بود.
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون به سرزمين اردوى دشمن نزديك شد صفوف لشكر خود را مرتب كرد و درفش و علمها را به اين گونه برقرار و توزيع نمود:
1 - على بن ابى طالب عليه السّلام درفش مهاجرين را در دست داشت.
2 - حباب بن منذر درفش قبيلۀ خزرج (از أنصار) را بدست داشت.
3 - أسيد بن حضير(1) درفش قبيلۀ أوس (از أنصار) را بدست داشت.
1 - سعد بن أبى وقاص علم در دست داشت.
2 - عمر بن الخطاب علم در دست داشت.
و آنگاه صفوف قبائل عرب را مرتب كرد با درفشها و علمهاى آنان. و حضرت دو زره پوشيد و خود بر سر گذارد و زير خود زرۀ خاص به سر، پوشيد و بر استر خود موسوم به «دلدل» سوار شد و در «جعرانه»(2) نزول اجلال فرمود.
ص: 81
مالك بن عوف رئيس هوازن سه تن جاسوس به سپاه مسلمانان فرستاد، آنان برگشتند درحالى كه ترسان بودند و به مالك نصيحت كردند كه برگرد و به جنگ مبادرت نكن، مالك آنها را ترسو خواند و أمر داد آنها را حبس كردند تا خبر در اردوى دشمن فاش نگردد.
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مردى از أصحاب خود را كه عبد اللّه بن أبى حدرد (بر وزن جعفر) أسلمى نام داشت به لشكرگاه دشمن فرستاد تا مذاكرات آنها را بشنود و خبر بياورد.
وى در حدود يك يا دو روز توقف كرد و برگشت و به نزد پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و عرض كرد:
من خودم را به خيمه هاى مالك بن عوف رسانيدم، رؤساء هوازن نزد او بودند، مالك به أصحاب خود مى گفت: محمّد تا كنون با مردم ناوارد به جنگ روبه رو بوده كه پيروز شده و اين أول بار است كه با مردم جنگى روبه رو مى شود، همين كه سحر شد صفوف مواشى و زنان و كودكان را از پشت سر مردان جنگجو مرتب كنيد و حمله ببريد، غلافهاى شمشيرتان را بشكنيد و يك بار حمله كنيد و بدانيد آنكه به حمله مبادرت و پيشدستى كند پيروز مى گردد.
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در «حنين» بود و به دره سرازير شد هنوز هواء تاريك بود، دشمن در نشيب و فرازهاى دره پنهان شده بودند (و اين از دستورهاى دريد بود)، مسلمانان به لشكر كفار حمله بردند و جبهۀ دشمن را باز كردند و به جمع آورى غنائم پرداختند.
اين واقعه خاطرۀ جنگ أحد را براى ما تازه مى كند، زيرا چون در أحد لشكر مسلمانان ديدند كه لشكر كفار شكست خورده رو به فرار است، دست از جنگ كشيدند و به جمع آورى غنائم پرداختند و تيراندازانى كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آنها
ص: 82
را مأمور سنگر كرده بود سنگر را تخليه كردند لذا مسلمانان شكست خورده و خالد - بن الوليد (كه هنوز اسلام نياورده بود) حمله برد...
در جنگ حنين مسلمانان به جمع آورى غنائم پرداختند و دشمن كه در كمين بود فرصت پيدا كرد و تيراندازان دشمن، لشكر اسلام را زير باران تير گرفتند و جبهۀ بنى سليم (بر وزن حسين) كه با پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود شكست يافت و نفرات فرار كردند و بدنبال آنان أهل مكه هم فرار كردند و لشكر اسلام از هم پاشيده شد.
قتاده نوشته كه: بنياد فرار از دو هزار نفر از طلقاء مكه بود.
القصه: لشكر اسلام منهزم شد و با پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هيچ كس نماند مگر نه كس از بنى هاشم و يك كس از أنصار:
1 - أمير المؤمنين على عليه السّلام. 2 - عباس بن عبد المطلب عموى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله.
3 - فضل بن عباس. 4 - أبو سفيان بن حارث بن عبد المطلب پسر عم پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم.
5 - نوفل بن حارث. 6 - ربيعة بن الحارث.
7 - عبد اللّه بن زبير. 8 و 9 - عتبه و معتب پسران أبو لهب(1).
10 - از أنصار أيمن بن أم أيمن (كه در جنگ كشته شد)(2).
على أمير المؤمنين عليه السّلام علم جنگ در دست داشت و پيشاپيش پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جنگ مى كرد و اين عده اطراف پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را داشتند و آن وقت حضرت بر قاطرى سوار بود، و حضرت قاطر خود را نهيب مى داد و رو به اردوى دشمن حمله مى كرد و مى فرمود:
ص: 83
«أنا النبى لا، كذب *** أنا بن عبد المطلب»
عباس و أبو سفيان ركاب و لجام قاطر را گرفته بودند و نمى گذاشتند كه حضرت به ميان دشمنان برود.
اين جريان بر كمال شجاعت سيد عالم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دليل است كه در چنين روزى بر قاطر سوار شده در صورتى كه قاطر در معركۀ جنگ كر و فرى ندارد، آنهم بى مددكار - با درياى دشمن خونخوار روبه رو شده و هجوم مى برد و در عين حال نسب خود را اظهار مى نمايد كه همه حضرت را بشناسند (درحالى كه هيچ كدام برطبق موازين و تاكتيكهاى جنگى معمول، نبوده و نيست).
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به تلاوت دعاء موسى عليه السّلام كه در روز شكافتن دريا خوانده بود كه: «اللهم لك الحمد و اليك المشتكى و أنت المستعان» ملهم شده از قاطر فرود آمد و يا همچنان سواره مشتى خاك و سنگريزه از زمين برداشت و يا از ياران طلبيده و فرمود: «شاهت الوجوه»: زشت باد اين روى ها، و بسمت كفار پاشيد و فرمود: «انهزموا و رب محمّد»: بحق پروردگار محمّد شكسته شويد. به قدرت الهى هيچ كس از دشمنان نماند مگر اينكه چشم و دهان او از خاك و سنگريزه پر شد و شكست بر ايشان افتاد.
چون عباس نگذارد كه حضرت جنگ كند، حضرت فرمود كه: چون چنين است، پس أصحاب را بازخوان. عباس مردى بلندآواز بود بر وجهى كه روزى غارتى در مكه اتفاق افتاده بود، عباس آواز برداشت كه: «وا صباحا!»، هيچ آبستن نماند كه آواز او را شنيد و كودكش سقط نگرديد، پس به آواز بلند نداء در داد كه:
«يا معاشر المهاجرين و الأنصار! يا أهل بيعة الشجرة! يا أصحاب سورة البقرة! الى أين تفرون ؟ اذكروا العهد الذى عاهدتم على رسول اللّه». و بروايتى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در آن شب به يك نيمه روى به جانب أهل اسلام نگريست چندان نور از روى وى بتافت كه همۀ وادى روشن شد پنداشتى كه ماه شب چهارده است كه مى درخشد، و در آن حال مسلمانان را بر قتال تحريص مى كرد و گريختگان را به آواز بلند نداء مى نمود كه: «أين ما عاهدتم اللّه عليه ؟» هيچ كس نماند كه آواز پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را شنيد و بازنگرديد.
ص: 84
بالجمله: آتش جنگ زبانه كشيد، مردى از مردم هوازن كه «أبو جردل» نام داشت و پرچمى سياه در دست داشت، بر شترى نشسته در پيشاپيش كفار ايستاده بود، چون بر مسلمانى ظفر مى يافت او را با نيزه مى كشت و چون فرصت پيدا مى كرد پرچم را مى افراشت و فراريان را تعقيب مى كرد، حضرت أمير عليه السّلام با يك ضربت او را از پشت شتر به زمين انداخت و تيغى بر روى او زد و او را به دوزخ فرستاد(1)و در عقب او چهل نفر ديگر را كشت و جنگ از شب تا چاشت ادامه داشت.
خدا پنج هزار (و بقولى هشت هزار و بقولى شانزده هزار) فرشته را به مدد أهل اسلام فرستاد كه لشكر اسلام آنها را نمى ديدند و ليكن كفار، آنها را مى ديدند كه جامه هاشان سفيد و عمامه هاشان سرخ بود و علامت را بين دو كنف گذاشته بر اسبان أبلق سوار بودند.
جبائى گفته كه: فرشتگان جهت تقويت قلوب مسلمانان و تشجيع ايشان بودند و در آن روز دست به كار كشتار نزدند، كشتار كردنشان فقط در روز جنگ بدر بود.
بالجمله: بسيار كس از دشمن كشته شد و شش هزار نفر از أولاد و عيالات ايشان أسير گرديد و بيست و چهار هزار شتر و چهار هزار گاو و زياده از چهل هزار گوسفند و چهار هزار وقيه نقره بدست جنگجويان اسلام افتاد.
نيز دريد بن صمه بدست ربيعة بن رفيع (بر وزن حسين) سلمى (بضم سين و فتح لام و شد ياء) كشته شد(2) و خالد بن الوليد جراحات برداشت(3).
ص: 85
مشركين پس از شكست، در أوطاس گرد آمدند و پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مردى را از قبيلۀ أشعر أمير قسمتى از لشكر ساخت و نام او أبو عامر بود و أمر كرد تا برود و ايشان را متفرق كند، و أمير مشركين مالك بن عوف نصرى بود، چون أبو عامر مشركين را پراكنده ساخت و بعض از أموال ايشان را غنيمت كرد(1) مشركين عقب نشينى كردند و به طايف رفتند و باز لشكر متفرق دشمن به مالك پيوستند؛ پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بتعاقب او به طايف رفت و طايف را محاصره كرد و تا آخر شوال كارزار كرد و چون ماه ذوالقعده كه جنگ در آن حرام بود درآمد؛ دست از جنگ كشيده متوجه «جعرانه» (بكسر جيم و سكون عين) شد و آنجا به «عمره» احرام گرفت و غنيمت «حنين» و أوطاس را قسمت فرمود (بقيه رجوع به جلد دوم مقدمۀ همين تفسير ص 1202 - 1204).
(منابع تاريخ جنگ حنين تفاسير كاشفى و منهج و كتاب «محمّد» از محمّد رضا مصرى و سيرۀ ابن هشام است).
25 26 27 لَقَدْ نَصَرَكُمُ اَللّٰهُ ... رَحِيمٌ
اى مسلمانان! قسم است كه خدا شما را در بسيار جاها يارى كرد، و (شما را) در (جنگ) روز حنين (يارى كرد) آنگاه كه كثرت لشكر شما، شما را به شگفت آورد، پس آن كثرت، چيزى را از شما دفع نكرد و زمين با وجود فراخى آن بر شما تنگ شد، سپس (به دشمن پشت كرديد و از ميدان جنگ) برگشتيد درحالى كه پشت كنان (و هزيمت كنان) بوديد. سپس خدا «سكينۀ» خاص خود را (يعنى رحمتى را كه سبب سكون و آرامش دلهاست) بر پيامبر خود و بر مؤمنان
ص: 86
فروفرستاد و لشكرهائى (از فرشتگان) فروفرستاد كه شما آنها را نديديد (اما كفار آنها را ديدند) و خدا كافران را شكنجه كرد، و آن شكنجه سزاى كافران بود. سپس خدا از بعد از آن جريان به رحمت بازمى گردد بر هركس كه خدا بخواهد (خواه نسبت به مسلمانانى كه فرار كردند و برگشتند و خواه نسبت به كفارى كه اسلام آوردند) و خدا آمرزگار و مهربان است.
28 يٰا أَيُّهَا ... حَكِيمٌ
اى مسلمانان! جز اين نيست كه مشركين پليدند(1) پس بايد كه بعد از سالشان همين سال (كه سال نهم هجرى است) به مسجد الحرام نزديك نشوند. و اگر (بسبب عدم حضور كفار در مكه و گسيخته شدن تجارت و دادوستد موسمى) از درويشى مى ترسيد، پس البته خدا شما را بى نياز مى سازد از فضل خود اگر بخواهد، زيرا البته خدا داناست و كارهايش از روى أساس است.
عزيزا مردى از نامرد نائى *** فغان و ناله از بى درد نائى
حقيقت بشنو از پور فريدون(2) *** كه شعله از تنور سرد نائى
خدا گفتن أهل كتاب ارزش ندارد زيرا خدا گفتن، غير از خدا دانستن و شناختن است چه آنكه اگر خدا را مى شناختند فرزند براى او اثبات نمى كردند و يا نسبت هائى كه سزاوار خداوندى خدا نيست به خدا نسبت نمى دادند، و اگر به خدا ايمان داشتند اوامر و وصايا و شريعت موسوى و عيسوى و محمّدى را مى پذيرفتند زيرا موسى و عيسى أمر كرده اند كه «محمّد» صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را بايد به نبوت بپذيرند، موسى و عيسى و محمّد گفته اند: نوشيدن مسكرات و خوردن گوشت خوك و خون و
ص: 87
ارتكاب زنا و فتنه و فساد و تحريف كتابهاى پيامبران و... حرام و ممنوع است.
29 قٰاتِلُوا ... صٰاغِرُونَ
حكم أهل كتاب از يهودان و نصارى، و گبران كه در حكم آنانند(1)
اى مسلمانان! كارزار كنيد با كسانى كه به خدا ايمان نمى آورند و نه به روز بازپسين. و آنچه را خدا و پيامبرش حرام كرده است حرام نمى شمرند و دين حق را (كه اسلام است) نمى پذيرند: (يعنى) همان كسانى كه كتاب به ايشان داده شده (همان يهودانى كه توراة به ايشان داده شده و همان نصارائى كه انجيل به ايشان داده شده(2) و اسلام نياورده اند)، (جنگ كنيد با ايشان) تا از دست خود جزيه بپردازند و حال آنكه آنان خوارشدگان و خشنودان به ذلت و ستم باشند [و كدام خوارى و ذلت و ستمى بالاتر است از كفر و در افتادن با خدا و پيامبران!].
يهودان، «عزير» (بر وزن حسين) را پسر خدا خواندند، و اسلام نكوهش از اين مسئله را طرح كرد، يهودان معاصر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اين موضوع را انكار نكردند و ليكن بعدا رفته رفته يهودان بفكر شناعت اين عقيده افتادند و اين عقيدۀ باطل از ميان آن قوم دامن برچيد (و اين يكى از اقدامات قرآن كريم است).
براى درك اينكه چرا يهودان چنين عقيدۀ سخيفى را پذيرفتند يك مطالعۀ اجمالى دربارۀ سرگذشت «عزير» لازم است.
«عزرا» (بفتح عين و سكون زاى و راء ألفى) در زبان عبرانى همان «عزير» است و اين كلمه بمعنى كومك و امداد است. بقول يهودان، وى كاهن و هادى معروف عبرانيان و كاتب ماهر شريعت و شخصى عالم و قادر و امين بود.
يهودان در جنگ با نبوكدنصر(3)، هم كشور خود را از دست دادند و هم
ص: 88
متحمل تلفات شدند و هم بقاياى آنها را نبوكدنصر أسير كرد و از فلسطين كوچانيد، و به بابل برد، اسارتشان سالها ادامه داشت تا آنگاه كه كوروش بابل را تصرف كرد و اجازه داد كه اسراء يهود به فلسطين برگردند و خانۀ خدا را در أورشليم از نو بنياد كنند و اشيائى كه از خانۀ خدا غارت شده بود و وجود داشت از بابل از دستگاه پادشاهى گرفته و به خانۀ خدا برگردانند(1).
محرر اين تفسير گويد: چنين شخصى كه يهودان أسير شده را پس از چندين سال به وطنشان بازگرداند و بيت المقدس را از نو بناء كرد و أشياء غارت شدۀ خانۀ خدا را برگرداند و رسوم كيش موسوى را تجديد كرد و از نو توراة را بنقل اين و آن، نوشت و... در ميان يهودان بعنوان پسر خدا خوانده شد.
30 وَ قٰالَتِ اَلْيَهُودُ عُزَيْرٌ اِبْنُ اَللّٰهِ
و يهودان گفتند: «عزير» پسر خدا است.
وَ قٰالَتِ اَلنَّصٰارىٰ اَلْمَسِيحُ اِبْنُ اَللّٰهِ
و نصارى (يعنى ترسايان) گفتند: «مسيح» پسر خدا است.
ذٰلِكَ قَوْلُهُمْ ... يُؤْفَكُونَ
«دلائل، قوى بايد و معنوى *** نه رگهاى گردن به حجت قوى»(2)
آن، گفتار ايشان است به دهانهاشان (يعنى لقلقۀ زبان است و دليلى بر مدعاى خود ندارند) سخن خود را با سخن كسانى كه از پيش كافر شدند (يعنى فرشته پرستان كه از أدوار قديم فرشته را دختران خدا مى دانستند) مشابه مى سازند. خدا با آنان
ص: 89
به كارزار اقدام كناد(1) چگونه (از راه حق به راه باطل) برگردانيده مى شوند!
31 اِتَّخَذُوا ... يُشْرِكُونَ
يهودان، احبارشان(2) (يعنى علمائشان) و نصارى، رهبانشان (يعنى راهبانشان) را از جز خدا، أرباب (يعنى پروردگاران(3) فراگرفتند و مسيح بن مريم را. و حال آنكه به ايشان أمر نشده مگر اينكه بپرستند (و فرمان ببرند) خداى يكتا را. نيست هيچ گونه معبودى (خدائى) مگر آن غيب مطلق، آن غيب مطلق پاك است از آنچه با او (در هر شأنى از شئون الوهيت) شريك مى سازند.
يهودان و نصارى مى خواهند كه نور خدا را به (پف) دهانهاشان (يعنى به سخنان دروغ) فرونشانند و خدا نمى خواهد (و نمى پسندد) مگر اينكه نور خود را تام (و كامل) سازد و اگرچه كافران، ناخوش داشته باشند (و نخواهند كه دين خدا ظاهر و غالب باشد).
هُوَ اَلَّذِي ... اَلْمُشْرِكُونَ
«خدا كشتى آنجا كه خواهد برد *** و گر ناخدا جامه بر تن درد»
ص: 90
آن غيب مطلق كسى است كه پيامبر خود را با قرآن (كه راهنماست) و دين حق (كه دين اسلام است) فرستاد تا دين خود را بر همۀ دينها مظفر (و پيروز) سازد و اگرچه مشركين ناخوش داشته باشند(1).
كشيشان، ميليونها دلار در هر سال بنام گناه بخشى از مردم مى گيرند و در عوض، آنها را گمراه و دوزخى مى كنند، و هكذا خاخامهاى يهودان.
34 يٰا أَيُّهَا ... عَنْ سَبِيلِ اَللّٰهِ
اى مسلمانان! البته بسيارى از أحبار (همان علماء يهود) و راهبان (همان ديرنشينان نصارى) بى گمان أموال مردم را به ناحق مى خورند و (مردم را) از راه خدا بازمى دارند.
اخبار واردۀ در تفسير آيات ذيل ناظر به موضوع وجوب پرداخت زكات است:
زكاة مال بدر كن كه فضلۀ رز را *** چو باغبان ببرد بيشتر دهد انگور
35 وَ اَلَّذِينَ يَكْنِزُونَ ... تَكْنِزُونَ (2)
و اى پيامبر! كسانى كه زر و سيم را مى اندوزند (و گنج مى نهند و ذخيره مى كنند) و آن را در راه خدا خرج نمى كنند، پس آنان را به عذابى دردناك مژده بده، (اين عذاب) در روزى (است) كه بر اين زر و سيم (يعنى دينار و درم) تابيده مى شود در آتش جهنم، پس به آن زر
ص: 91
و سيم، پيشانيهاى ذخيره كنندگان و پهلوهاشان و پشتهاشان (همان پيشانيهاشان كه در وقت ديدن محتاجان برآن گره زده اند و همان پهلوهاشان كه از أهل نياز تهى كرده اند و همان پشتهاشان كه بر محتاجان كرده اند) داغ كرده مى شود(1) (و به آنها گفته مى شود:) اين همان است كه ذخيره (و اندوخته و گنج) مى كرديد براى خودهاتان، پس وبال آنچه را ذخيره مى كرديد، بچشيد(2).
«ابيب» ماه اول سال مقدس عبرانيان است كه بعد به «نيسان»(3) موسوم شد و تقريبا با «آپريل» ماه فرنگى مقابل است. معنى لفظ «ابيب» خوشه هاى سبز گندم يا ميوه هاى تازه است و چون حبوبات خصوصا جو در آن وقت خوشه مى آورد به اين واسطه باين اسم مسمى شد و عبرانيان جو را در پانزدهم «ابيب» نوبر مى نمودند، و «جو درو» الحال در أواخر آپريل واقع مى شود (قاموس كتاب مقدس ملخصا).
سال دينى يهود از ماه «ابيب» كه همان «نيسان» معروف است شروع مى شود، أما سال دولتى ايشان از «تسرى» (يعنى تشرين اول) ابتداء مى شد. سالهاى ايشان شمسى است و آنچه از فصول چهارگانه در كتاب عهد عتيق مذكور است: تابستان و پائيز و زمستان مى باشد (مزامير 17:74 و ارميا 22:36 و زكريا 8:14 و عاموس 15:3).
ص: 92
اما ماههاى ايشان قمرى است و هريك داراى سى روز است. در صورت لزوم هم يك ماه بر سال افزوده سال را سيزده ماه قرار مى دهند، يعنى أيام كبيسه را جمع نموده هروقت كه يك ماه تمام مى شود آن را بر سال مى افزايند (و أعياد فصلى يهودان بالتمام شمسى است).
در تفسير كاشفى نوشته كه: چون أعياد متعبدان أهل كتاب (دائر بر ماه قمرى نيست) و بر سال شمسى است، و سال شمسى سه صد و شصت و پنج روز و خمس روز و ربع روز است تقريبا و سال قمرى سه صد و پنجاه و چهار روز و كسرى است، پس در هر سه سال سنۀ ايشان سيزده ماه مى باشد و حال آنكه عدد سنه در حكم خدا دوازده ماه است.
پس حق سبحانه بناى اكثر أعمال أهل اسلام را بر شهور قمريه نهاد و أحكام صوم و حج و زكاة وعده و غير آن را بدان مرتب ساخت و در بيان عدد آن فرمود:
36 إِنَّ عِدَّةَ اَلشُّهُورِ ... اَلْمُتَّقِينَ
شمار ماه و سال از آغاز آفرينش، قمرى است(1)
البته شمارۀ ماهها (كه پسنديده است) نزد خدا، دوازده ماه است، در كتاب خدا، در روزى كه آسمانها و زمين را آفريد، از اين دوازده ماه است، چهار ماه حرام (سه بهم پيوسته: ذوالقعده و ذوالحجه و محرم و ديگرى منفرد و آن ماه رجب است) آن كه، (گفته شد) دين درست (و صراط مستقيم) است. پس دربارۀ اين ماهها به جانهاتان ستم مكنيد (در تقديم و تأخير و تحليل ماههاى حرام(2)، و با مشركين كارزار كنيد همگى در همۀ أوقات بجهت اينكه مشركين(3) با شما كارزار مى كنند همگى در همۀ أوقات (پس اگر در ماههاى حرام با شما كارزار كردند دست روى دست نگذاريد و شما هم با ايشان كارزار كنيد(4) و بدانيد كه البته خدا با پرهيزكاران است
ص: 93
(همانها كه از مخالفت فرمان خدا مى ترسند).
الف: مشركين گاهى ماههاى حرام را عقب مى بردند [اسم اين عمل «نسىء» است و در اسلام، بعنوان كفر تلقى شده است].
ب: در قاموس به ترجمه و اقتباس مى نويسد: فروختم چيزى را به «نسيئه» (بر وزن سفينه) يعنى فروختم و قيمت آن را پس انداختم، و اسم از آن، «نسىء» بر وزن أمير است و نيز «نسىء» اسم ماهى است كه عرب در عهد جاهليت عقب مى انداختند، پس خدا از آن نهى فرمود (ه).
ج: أبو على گفته: «نسىء» مصدر است مثل نذير و نكير و نتوان گفت كه:
فعيل بمعنى مفعول است چنانكه بعض مردم گفته اند، زيرا معناى آن چنين مى شود:
ماه مؤخر، زيادتى در كفر است در صورتى كه ماه، زيادتى در كفر نيست بلكه تأخير حرمت ماهى به ماه ديگر كه حرام نيست، زيادتى در كفر است (تفسير مجمع البيان به ترجمه و خلاصه).
د: بنى فقيم (بر وزن رجيل) مردمانى نافذ الكلمه بودند تا آنجا كه عمل «نسىء» انجام مى دادند يعنى ماههاى حرام را كه جنگ در آنها حرام است عقب مى بردند مثلا در ماه محرم كه جنگ در آن حرام بود، جنگ را روا مى داشتند و بجاى آن، ماه ديگر را كه جنگ در آن روا بود، حرام مى كردند (رجوع به جلد هفتم همين تفسير ص 306 در تفسير سورۀ «فيل» بنقل از كتاب معجم البلدان ياقوت).
ه: حاج فرهاد ميرزا در كتاب «هداية السبيل» يعنى سفرنامۀ مكه اش (در ص 324 و 325) نوشته كه: «نسىء» كبيسه اى بود كه جهودان داشتند. و آن چنان است كه جهودان را ماه، قمرى و سال، شمسى است. و تفاوت سال شمسى را هر سه سال بر ماه «آدار» افزوده آن سال را سيزده ماه حساب كنند و اين در هر نوزده سال - هفت بار - يك ماه مى شود، پس در هر نوزده سال - هفت بار - سيزده ماه باشد، و آن
ص: 94
سال سيزده ماه را «كبيسه» خوانند.
و مدار دور بر نوزده از آن است كه چون 19 سال شمسى را بر 19 سال قمرى قسمت بكنند هفت ماه و سبع ساعت زياد مى آيد و ازآن جهت است كه بجهت ضبط حساب مدار را بر 19 قرار دادند.
[و جهودان ماه سيزدهم را «وادار» خوانند كه تالى «آدار» است] [و به لغت عبرى «كبيسه» را «عبر» (بر وزن عضد) گويند يعنى آبستن به ماه سيزدهم؛ و عربان «نسىء» مى خوانند يعنى ماه در آخر افكنده، ولى «نسىء» در لغت بمعنى زن حبلى (يعنى آبستن) است چنانچه صاحب «صحاح اللغه» مى گويد، و اين معنى با «عبر» مناسب تر است].
و سالهاى «كبيسه» به گفتۀ استاد أبو ريحان بيرونى در سيم و پنجم و هشتم و يازدهم و چهاردهم و شانزدهم و نوزدهم است.
اين كبيسه كردن، بر جهودان فريضه است براى نگاه داشتن عيد فصح (بر وزن فكر) كه أول عيد فطير خوار است.
و از آن بود كه حضرت ختمى مآب صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ذوالقعده الحرام سال هفتم هجرى به عهد و پيمان به مكه تشريف آورده حج فرمودند كه اين ذوالقعده بحساب عربان ذوالحجۀ «نسىء» بود كه سال شانزدهم از دورۀ «كبيسۀ» ششم بود، و سال و ماه در أول اسلام همچنين بوده بسبب متابعت عرب مر جهودان را در حساب و كتاب.
القصه: بحكم آيۀ شريفۀ. «إِنَّمَا اَلنَّسِيءُ زِيٰادَةٌ فِي اَلْكُفْرِ...» و بحكم آيۀ مباركۀ:
«إِنَّ عِدَّةَ اَلشُّهُورِ عِنْدَ اَللّٰهِ اِثْنٰا عَشَرَ شَهْراً فِي كِتٰابِ اَللّٰهِ يَوْمَ خَلَقَ اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضَ ...» كبيسه در اسلام حرام شد.
در آن سال آخر كه حضرت رسالت صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به زيارت بيت اللّه الحرام نائل شدند
ص: 95
سال «كبيسۀ» هفتم بود - سال حجة الوداع بود. و برحسب اتفاق ذوالحجۀ «نسىء» با ذوالحجۀ هلالى مطابق افتاد. و حضرت در خطبۀ حجة الوداع، آن دو آيۀ شريفه را بر امت خواندند و بعد فرمودند: «ان الزمان قد استدار كهيئته يوم خلق السموات و الأرض»: گردش زمان بصورت روز آفرينش آسمانها و زمين درآمد.
به خلاصه: كبيسه در اسلام حرام شد و سال و ماه هر دو قمرى شد و «نسىء» منسى (و فراموش) گرديد (پايان مطالب كتاب هداية السبيل اقتباسا).
محرر اين تفسير گويد: اعراب عهد جاهليت، هم بطريق كبيسۀ تقليدى حساب 12 ماه را از دست مى دادند چنانكه شاهزاده گفته و هم بطريق عقب و جلو بردن ماه حرام چنانكه صاحب قاموس و معجم البلدان گفته اند.
37 إِنَّمَا اَلنَّسِيءُ ... اَلْكٰافِرِينَ
جز اين نيست كه «نسىء» افزونى است در كفر (كفر شرك و كفر تصرف در ماه و سال). كافران به آن گمراه كرده مى شوند: آن ماه را در يك سال حلال مى شمرند و در سال ديگر آن را حرام مى شمرند تا (به اين وسيله فقط) با شمار آنچه خدا حرام ساخته است، موافقت كنند، پس آنچه را كه خدا حرام ساخته است حلال سازند، براى ايشان بدى كردارهاشان آراسته شده است و خدا قوم كافران را راه نمى نمايد (زيرا باختيار خودشان راه بد را برگزيده اند).
چون فتنۀ يهودان خوابيد و اخلال آنان از كشور اسلام رخت بربست، و نيز قوت و شوكت مشركين در هم شكست، حكم آمد كه قدرت و شوكت نصارى را هم عملا در هم بشكنيد.
پس از فتح مكه و جنگ حنين (كه در سال هشتم هجرى اتفاق افتاد)، در سال نهم هجرى به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خبر رسيد كه پادشاه نصرانى شام (ملك غسان) مى خواهد
ص: 96
به كومك قيصر روم به «مدينه» حمله كند. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مناسب ديد كه مسلمين به حدود شام بروند و به جواب آن بپردازند.
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كمتر اتفاق مى افتاد كه چون مى خواست بجنگى برود، هدف را اظهار كند جز به كنايه - ولى در سفر جنگ مرز شامات صريحا هدف را اظهار فرمود زيرا راه دور بود و دشمن بسيار و سازوبرگ چنين سفرى أمرى بود كه اطلاع عامۀ مسلمانان براى تهيۀ آن لازم بود.
مسلمانان، تازه از جنگ طايف برگشته بودند و بعضى رنجور بودند و روزگار تنگى و عسرت بود چون در آن زمان قحط بود و وقت برداشت محصول نزديك بود و ميوه ها رسيده بود و مردم دل نمى كندند كه سايۀ درختان وطن را رها كنند و به جنگ بروند آنهم راهى دور - و جنگى كه تنها جنگ با ملك «غسان» نبود بلكه لشكر مسلح و آزمودۀ قيصر روم با او همراهى مى كرد، پس چنين پيكارى نه كارى بود خرد. و در خور مسلمانانى سر در كف و فداكار بود كه دلى توانا داشتند.
منافقين، حيله پيش آوردند و بهانه كردند و كناره جستند. گروهى از مسلمانان نيز از ميدان آزمون هراس داشتند و توان پيمودن آن همه راه سخت و دور را آنهم در شدت گرما در خور خود نمى ديدند. اما تعداد زيادى از مسلمانان كمر همت بستند و آنانى كه از اين فخر عظيم محروم ماندند شمارشان اندك بود.
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با سى هزار سرباز به مرز شام رسيد و در «تبوك»(1) خيمه افراشت.
نخست به قيصر روم نامه نوشت و او را به قبول اسلام دعوت فرمود، آن پيام قدسى در دل قيصر أثر كرد ولى قوم يعنى مردم كشور با او موافق نشدند(2) و به اين گونه از
ص: 97
شرف اسلام محروم ماند.
چون شاميان از عزم پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آگاه شدند از قيصر مدد خواستند و ليكن قيصر به ايشان مدد نكرد، ناچار مطيع پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شدند ولى اسلام نياوردند.
[مدتى گذشت و پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رحلت فرمود تا در عهد زمامدارى عمر، شام و توابع گشوده و فتح شد].
چون پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از «تبوك» پيروز بازگشت و خداى توانا پادشاهان بزرگ را به اطاعت اسلام واداشت، منافقين مدينه بى اندازه خجل و رسوا شدند، و چند تن مسلمانان صادقى كه علت رنجورى، ايشان را از همراهى با پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بازداشته بود سخت پشيمان بودند.
بالجمله: در آيات آينده بيشتر دسيسه هاى منافقين مورد رسيدگى قرار گرفته است و در بعض مواقع به مسلمانان خطاب و بحال آنان تعرض شده است.
38 39 يٰا أَيُّهَا ... إِلاّٰ تَنْفِرُوا ... قَدِيرٌ
اى مسلمانان! چيست شما را كه چون بسود شما گفته مى شود: در راه خدا (براى جهاد با دشمنان دين) بسيج كنيد سرگران (و سنگين) و مايل به اقامت به زمين ديار خود شده ايد؟! آيا به زندگانى دنيا عوض آخرت خرسند شده ايد؟ پس (بدانيد كه) برخوردارى از زندگانى دنيا در جنب سراى آخرت (و نعيم آن) نيست مگر اندك.
اگر (به جنگى كه بشما فرمان داده شده است) بسيج نكنيد، خدا شما را شكنجه مى كند شكنجه اى دردناك، و شما را به قومى غير شما (از: أهل يمن و أبناء فارس) بدل مى كند، و به خدا هيچ گونه زيانى نتوانيد رسانيد، و خدا بر هر چيزى (از تغيير و تبديل) تواناست.
ص: 98
گيرم كه شما به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مدد نكرديد، باكى نيست زيرا پيروزى او به شما وابسته نيست، پيش از اين، مسلمانان از ستم مردم بت پرست مكه ناچار از هجرت به مدينه شدند، مشركين قرار گذاشتند كه از هر قبيله يك نفر حاضر شود تا يكباره بر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هجوم ببرند و با شمشيرهاشان آن حضرت را بكشند، تا اگر به خونبها مجبور شوند همۀ قبائل، آن را بپردازند و ديگر بنى هاشم جرئت نكنند كه انتقام بكشند و جنگ كنند زيرا با همۀ قبائل جنگ ممكن نبود (پشه چو پر شد بزند پيل را).
در شبى كه اين كار بايستى بشود پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به على عليه السّلام فرمود تا در بستر آن حضرت بخوابد و پس از رفتن پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امانتهاى مردم را به ايشان بسپارد و بعد بسمت مدينه حركت كند. آنگاه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از ميان ستمگران بدكردار، «شاهت الوجوه» گويان در چشمشان خاك پاشيد و بيرون رفت(1).
أبو بكر با حضرت همراه بود، از مكه رفتند و در «غار ثور» مسكن گرفتند.
اين غار، چند ميل از مكه دور و صخره اى است ميان تهى در كمر كوه بلندى كه راهى تنگ دارد و جز به خزيدن كسى نمى تواند در آن داخل شود.
[در تفسير روح البيان و تفسير پادشاهى افغانستان به اقتباس مى نويسد: نخست أبو بكر به غار رفت و سوراخ ها را با پارچۀ جامه ها بست كه از گزند گزندگان در امان باشد، مگر يك سوراخ باقى ماند، آنگاه پا بر روى آن گذاشت و حضرت را به درون خواند، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سرش را بر زانوى أبو بكر گذارد و آرام وارد شد، اما مارى(2) پاى أبو بكر را گزيد، أبو بكر نجنبيد مبادا آرامش پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم
ص: 99
را بهم بزند. چون حضرت چشم باز كرد و آگاه شد، از رطوبت دهان مباركش بر محل گزيدگى نثار كرد، فى الحال درد برطرف و شفاء حاصل شد].
كافران، قايف (يعنى پى شناس) معروفى را كه «أبو كرز»(1) نام داشت گماشتند كه از رد پاى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آن حضرت را جستجو كند. قايف، پى به «غار ثور» برد ولى قدرت خدا به حمايت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پرداخت زيرا عنكبوتى در مدخل غار، تارى تنيد و كبوترى صحرائى آشيان بست و تخم گذارد، چون مردم آن را ديدند، قايف را دروغگو خواندند و گفتند: اين خانۀ عنكبوت چنان مى نمايد كه پيش از پيدايش «محمّد» تنيده شده باشد و اگر كسى داخل غار مى شد نه تار باقى مى ماند و نه كبوتر تخم مى گذارد(2).
أبو بكر از درون غار بيرون را نگاه مى كرد و پاهاى كافران را مى ديد و انديشناك شد كه مبادا كافران درون غار را دريابند و هراسيد و گفت: يا رسول اللّه! اگر اين مردم اندكى خم شوند و به پاى خود بنگرند ما را خواهند ديد. حضرت فرمود:
اى أبو بكر! دربارۀ آن دو تن كه سومشان خداست چه مى انديشى ؟ چون خدا با ما است از كى بهراسيم ؟ خدا سكون و اطمينان خاص [سكينه] به دل پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل فرمود، و آن حضرت أبو بكر را آرام ساخت.
ص: 100
خدا لشكر فرشتگان را به حفاظت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گماشته بود. اين عنايت غيبى بود كه خانۀ عنكبوت را كه «أوهن البيوت» خوانده بيشتر از دژهاى محكم سبب حفظ پيامبر خود قرار داد و به اين وسيله تدبير كافران را با خاك يكسان ساخت.
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سه شبانه روز در «غار ثور» گذرانيد و آنگاه آهنگ مدينه كرد (و شرحى مبسوط دارد) كه به سلامت به آنجا رسيد. تفسير كاشفى نوشته كه: تاريخ حركت از خانۀ أبو بكر بسمت غار، شب پنج شنبه غرۀ ماه ربيع الأول بوده است.
40 إِلاّٰ تَنْصُرُوهُ ... حَكِيمٌ
غار ثور(1)
9\40 اى مسلمان! اگر پيامبر را يارى نكنيد پس على التحقيق خدا او را (در آينده يارى مى كند همچنان كه در گذشته او را) يارى كرده است آنگاه كه كافران او را (در أثر توطئه و تهيۀ وسائل ترور از مكه) بيرون راندند درحالى كه دومين دو كس بود، آنگاه كه اين دو كس در غار بودند، آنگاه كه پيامبر به (أبو بكر) يار خود مى گفت: اندوهگين مباش زيرا البته خدا با ما است، پس خدا «سكينۀ» خود را بر پيامبر خود فروفرستاد و او را به لشكرهائى كه آنها را نديده ايد تقويت كرد (يعنى فرشتگانى را فرستاد تا به در غار، او را حفاظت و حراست كنند) و سخن كافران را (از فرو) فروتر ساخت و كلمة الله (يعنى سخن خدا و فرمان او) همان كلمة الله (بلند و از بلند هم) بلندتر است. و خدا غالب است و كارهايش از روى أساس است.
41 اِنْفِرُوا ... تَعْلَمُونَ
اى مسلمانان! (بطرف سرحدات شام) كوچ كنيد: سبكباران و گران باران (سواران و پيادگان، تندرستان و رنجوران، جوانان و پيران، تهى دستان و توانگران، سلاح داران و بى سلاحان) و در راه خدا با بذل اموالتان و جانهاتان جهاد كنيد.
آن جهاد شما براى شما خوب است اگر بدانيد.
ص: 101
الف: چون فرمان پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم براى بسيج عمومى به طرف سرحدات شام صادر شد مردم سه فرقه شدند:
1 - جمعى با شتاب حركت كردند و اردو بيرون زدند و آنان أكابر مهاجرين و أنصار بودند.
2 - بعضى، ضعفاء از مسلمانان بودند كه اين سفر بر آنها گران آمد و ليكن فرمان خدا و حكم رسول را بر هواى نفس اختيار كردند و حركت كردند.
3 - بعضى دستور ماندن در مدينه و تخلف از حركت با اردو را از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله طلبيدند و آنها منافقين بودند، دراين باره آيه آمد كه: (اقتباس از تفسير كاشفى).
ب: منافقين حكم مارچوبه را دارند و مسلمانان حكم مار:
گيرم كه مارچوبه كند خود به شكل مار *** كو زهر بهر دشمن و كو مهره بهر دوست
اين غزوه را «غزوۀ فاضحه» گفتند زيرا منافقين را براى هميشه رسوا و مفتضح كرد.
ج: مسلمانان در جنگ سرحدات شام (غزوۀ تبوك) چشم عالم بشريت را روشن كردند:
أبو جهيم بن حذيفه مى گويد: در روز تبوك بسراغ عمويم رفتم و او را جستجو مى كردم كه اگر رمقى دارد آب به او برسانم، او را يافتم و گرد از چهره اش افشاندم و گفتم: آب آورده ام بنوش، چون مهياى نوشيدن شد شنيدم مردى مى گويد: آه از تشنگى! پس عمويم با سر اشاره كرد كه برو آب به او بده و او (هشام بن العاص) بود چون مهياى نوشيدن آب شد آواز مردى را شنيدم كه مى گفت: آه از تشنگى! هشام با سر اشاره كرد (اينكه مى گويم با سر زيرا رمق در آنها نمانده بود) برو آب به او بده.
همين كه به نزد او رسيدم مرده بود، برگشتم نزد هشام ديدم هشام مرده است، آمدم بسراغ عمويم ديدم او هم مرده است (كتاب خالصة الحقائق - بنقل تفسير روح
ص: 102
البيان ص 910 به ترجمه). و لذا اين غزوه را «غزوة العسرة» يعنى غزوۀ دشوار گفته اند.
42 لَوْ كٰانَ ... لَكٰاذِبُونَ
اى پيامبر! اين منافقين اگر (آنچه به آن دعوت مى كنى) مالى قريب الحصول و سفرى هموار (و آسان) بود البته (بطمع مال) تو را پيروى مى كردند، و ليكن مسافت راه بر ايشان دور شد (كه به مشقت راه و تحمل رنج گرما آن را بايد طى كنند لذا از زير بار حركت با اردو شانه خالى مى كنند).
و البته به خدا قسم ياد مى كنند كه: اگر قدرت بر سفر داشتيم البته با شما بيرون مى آمديم (اى پيامبر!) اين منافقين خودهاشان را هلاك مى كنند - و خدا مى داند كه البته بيقين آنان دروغگويانند.
مفسرين، آيۀ 43 را تنها و آيات 45 و 46 و 47 ببعد را هم به تنهائى بررسى و تفسير كرده اند، به خلاصه: يكجا «لا اله» را گفته اند و در جاى ديگر «الا اللّه» را در صورتى كه اين تفكيك در «لااله الااللّه» كفر است، و در مورد بحث، شبه اهانتى است به مقام پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و بيماردلان مسيحى هم تفسير مفسرين را از آيۀ 43 دست آويزى كرده اند براى سبك كردن مقام پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم. و ليكن محرر اين تفسير معتقدم كه آيات 43 و 45 و 46 و 47 ببعد بايد با هم بررسى شود كه هيچ گونه سوء تفاهمى نشود به اين گونه:
خدا در آيۀ 43 فرموده كه: اى پيامبر! سخن در اين نيست كه تو چرا به منافقين اذن و رخصت داده اى كه به جنگ نيايند و فرصت نداده اى كه راستگو و دروغگو از هم تشخيص شوند.
و در آيۀ 46 فرموده كه: خدا حركت منافقين را با اردو خوش ندارد.
و در آيۀ 47 فرموده كه: نيامدن منافقين به همراه اردو عين صلاح بوده است.
و در آيۀ 45 ببعد فرموده كه: اولا: سخن اين است كه: مسلمانان واقعى
ص: 103
تقاضاى ماندن در وطن نمى كنند و مال و جان خود را در اختيار جهاد در راه خدا گذارده اند و... تا آخر چهارده موضوع ذيل.
عَفَا اَللّٰهُ ... مُجْرِمِينَ
اى پيامبر!، خدا از (سخن با) تو (دربارۀ اين) كه چرا به منافقين رخصت داده اى (كه در وطن بمانند) - تا (آنگاه) كه براى تو راستگويان (همانها كه براى بسيج آماده شده اند) آشكار گردند، و دروغ گويان را (همان منافقين كه براى ماندن در مدينه اجازه گرفته اند)، بدانى؛ صرف نظر كرده است.
(خدا آن را نمى خواهد بگويد بلكه مى خواهد اين چهارده نكتۀ حساس را بگويد كه:) [يك] اى پيامبر! كسانى كه به خدا و روز بازپسين يقين (و ايمان) دارند دربارۀ اينكه به دادن مالهاشان و باختن جانهاشان جهاد كنند، از تو اذن نمى خواهند (و دستورى نمى طلبند) (اينها مردم پرهيزكارند). و خدا به (أقوال و أحوال) پرهيزكاران داناست.
[دو] اى پيامبر! جز اين نيست كه كسانى از تو اذن مى خواهند (و اذن و دستورى براى ماندن در وطن مى طلبند) كه به خدا و روز بازپسين يقين (و ايمان) ندارند (و ايمان نمى آورند) و دلهاشان در شك افتاده (يعنى در حقانيت اسلام دو دل اند) پس آنان در شك خودشان سرگردان مى شوند (يعنى در شكشان شك مى كنند كه آيا شكشان صحيح است و بجا، يا ناصحيح است و بيجا).
[سه] و اگر اين منافقين تمايل به بيرون آمدن (از مدينه و حركت با اردوى اسلام را) داشتند البته براى بيرون آمدن، سازوبرگى را كه در سفر لازم است مهيا مى كردند (زيرا استطاعت حركت كردن و كوچ را داشتند).
[چهار] و لكن خدا برانگيختن آنان را ناپسند داشت، پس (بسوء اختيارشان)
ص: 104
آنان را (از حركت با اردوى اسلام) بازداشت و (دربارۀ آنان) گفته شد(1): بنشينيد با نشستگان (از: زنان و كودكان و بيماران و معلولان).
[پنج] اگر اين جوق منافقين بيرون مى آمدند (و) در ميان شما (بودند)، نمى افزودند شما را مگر فساد (و تباهى و بدى و غدر)، و البته در ميان شما، مركب (از:
فساد ذات البين و غمازى و سخن چينى) مى تاختند (و) براى شما فتنه مى طلبيدند و در ميان شمايند (ضعفاء) سخن شنوايان براى ايشان(2) و خدا به (أقوال و أحوال اين) ستمكاران داناست.
[شش] اى پيامبر! قسم است كه منافقين از پيش (از جنگ، به دستيارى يهودان برخلاف تو هرگونه) فتنه جوئى كردند (و دست و پا كردند كه نگذارند اسلام پيشرفت
ص: 105
كند: در جنگ أحد از لشكرگاه بازگشتند و در جنگ خندق گفتند: «يا أهل يثرب لا مقام لكم(1)،) و كارها را براى تو زير و زبر كردند (و در ابطال أمر تو مكر و حيله ها به كار بردند) تا (آنكه نصرت) حق آمد و فرمان خدا غالب شد (و دين اسلام أوج گرفت) و حال اينكه آنان ناخواهان بودند (و هم اكنون ناخواهانند).
[هفت] و از منافقين است كسى كه (به تو) مى گويد: به من اذن بده (كه در مدينه بمانم و به جنگ نيايم) و مرا در فتنه مينداز (بسبب ضياع عيال و مال(2) اى پيامبر! آگاه باش! كه (آنان بسبب تخلف از جهاد) در فتنه افتاده اند و البته بى گمان جهنم به كافران محيط است.
[هشت] اى پيامبر! اگر نعمت و فتح و غنيمتى به تو برسد، منافقين را بد مى آيد (و غمگين مى سازد) و اگر مصيبتى به تو برسد مى گويند: مصلحت (و احتياطكار) خود را از پيش (از واقعه) بدست آورديم (كه به جنگ نيامديم) و (از مجلسهاى خود) برمى گردند و حال اينكه آنان شادمانند.
اى پيامبر! (به منافقين) بگو: به ما نمى رسد مگر آنچه خدا براى ما نوشته است، آن غيب مطلق كارساز ماست. و مسلمانان بايد بر خدا توكل كنند.
اى پيامبر! (به منافقين) بگو: آيا چشم مى داريد (و انتظار داريد) به ما غير از دو عاقبت نيكو را؟ (: اگر بكشيم فتح كرده ايم و چون جهاد كرده ايم به بهشت مى رويم و اگر كشته شويم شهيد شده ايم و به بهشت مى رويم) و ما چشم مى داريم (و انتظار مى كشيم) در حق شما (يكى از دو عاقبت بد را): كه (يا) خدا عذابى را بشما برساند از نزد خود يا بدست ما، پس (عذاب را) انتظار بكشيد البته ما با شما منتظريم.
[نه] (جد بن قيس(3) يكى از منافقين از تو استجازه كرده كه از حركت با اردو تخلف كند و پيشنهاد داده كه كومك مالى به لشكر بدهد) اى پيامبر!
ص: 106
(در جوابش) بگو: اى منافقين! خرج كنيد به خوشى يا به ناخوشى (در هر حال، خرج) از شما پذيرفته نخواهد شد زيرا البته شما گروهى فاسقين (يعنى بيرون رفتگان از دايرۀ اسلام) هستيد.
و ايشان را بازنداشت كه نفقاتشان از ايشان پذيرفته شود مگر اينكه على التحقيق ايشان به خدا كافر شدند و به پيامبر او و به نماز (نماز جماعت پيامبر) نمى آيند مگر و حال اينكه آنان كاهل اند (به نماز مى آيند اما به كسالت و كراهت نه بصدق و ارادت) و (در راه خدا) خرج نمى كنند مگر و حال اينكه آنان ناخواهانند.
پس اى مسلمان حقيقى! أموال منافقين تو را به شگفت نياورد و نه فرزندانشان، جز اين نيست كه خدا (بسوء كردار منافقين) مى خواهد تا آنان را بسبب آن أموال و فرزندان در زندگانى دنيا عذاب كند و جانهاى آنان برآيد و حال اينكه آنان كافر باشند.
[ده] و منافقين به خدا قسم ياد مى كنند كه البته و بى گمان ايشان از جرگۀ شما (أهل اسلام) اند، و حال اينكه ايشان از شما نيستند و لكن آنان قومى هستند كه (از شما) مى ترسند.
اين منافقين (براى اينكه از شما فاصله بگيرند و ديگر روى شما را نه بينند) اگر پناهگاهى (از: قلعه يا سر كوهى يا جزيره اى) يا غارهائى يا سوراخى را كه در آن توانند خزيد، بيابند؛ البته به آن متوجه مى شوند و حال اينكه آنان مى شتابند (مانند اسب سركشى كه به منع كسى برنمى گردد).
[يازده] و اى پيامبر! از منافقين است كسى كه تو را در قسمت صدقات (يعنى أموال زكات) عيب مى كند، پس اگر از آن صدقات داده شوند خشنود مى شوند و اگر از صدقات داده نشوند ناگهان ايشان خشم مى كنند.
و اگر البته آنان به آنچه خدا به ايشان داده است و پيامبرش، راضى باشند و بگويند: «بس است ما را خدا، البته خدا از فضل خود به ما مى دهد و پيامبرش، البته ما بسوى خدا رغبت كنندگانيم»؛ (براى ايشان خوب است).
ص: 107
جز اين نيست كه صدقات (يعنى أموال زكات، به منافقين نمى رسد بلكه بايد به هشت گروه قلمداد شده برسد: أموال زكات) خاص: فقراء - و مساكين(1) - و كاركنان بر جمع صدقات - و كسانى كه دلهاشان ألفت داده شده (براى اسلام آوردن و يا براى رسوخ اسلام در دلهاشان(2) - و در راه آزاد ساختن برده ها - و وام زدگان - و در راه خدا - و راهگذرى (يعنى مسافرى دور مانده از مال خود) است، حكمى ثابت شده از خدا، و خدا داناست و كارهايش از روى أساس است.
[دوازده] و از منافقين اند كسانى كه پيامبر را آزار مى دهند و مى گويند: او «گوشى» است (هرچه بگويند، قبول مى كند) اى پيامبر! بگو: (پيامبر) گوش نيكوئى است براى شما (خير را مى شنود و خير را قبول مى كند و شر را مى شنود و نمى پذيرد، زيرا پيامبر دروغ را از راست باز مى شناسد ولى از وقار و حياء و كرامت نفس، دروغ شما منافقين را مؤاخذه نمى فرمايد و به خلق عظيم خود از آن تغافل مى كند و اين عادت، به خير شما تمام مى شود كه أولا: مؤاخذه نمى شويد و ثانيا: ممكن است از خلق عظيم آن حضرت وقتى اطلاع پيدا كرديد هدايت شويد).
پيامبر گفتۀ خدا را باور مى كند و قول مسلمانان را مى پذيرد (و قول منافقين را قبول نمى كند) و رحمت است براى كسانى از شما منافقين كه اظهار اسلام كرده اند (كه آنها را رسوا نمى سازد، پس سكوت آن حضرت را حمل بر رضا نكنيد). و كسانى كه پيامبر خدا را آزار مى دهند از آن ايشانست عذابى دردناك.
[سيزده] منافقين براى شما مسلمانان (دربارۀ تخلف از حركت با اردوى اسلام) به خدا قسم ياد مى كنند تا شما را خشنود سازند و حال اينكه خدا و پيامبرش سزاوارتر است كه او را(3) خشنود سازند اگر مسلمانند.
ص: 108
آيا منافقين ندانسته اند كه البته مطلب اين است كه هركس با خدا در افتد و پيامبرش، پس البته از آن اوست آتش جهنم درحالى كه جاويد باشد در آن ؟ آن جاويد زيستن در آتش جهنم خوارى اى بزرگ است.
<مقدّمه> هنگام عزيمت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم براى جنگ بطرف سرحدات و مرزهاى شام بعض از منافقين به تمسخر گفتند: «محمّد» را ببينيد كه فتح ديار شام و بلاد روم را خواب مى بيند و جنگ روم را به محاربات عرب قياس مى كند، يقينا فردا همگان روبروى روميان با دستهاى بسته ايستاده خواهيم بود - اين صحابۀ شكم پروران دروغگوى ديار ما با لشكر منظم روم چسان مى توانند جنگ كنند و...؟! و منافقين با اين سخنان مى خواستند نيروى معنوى مسلمانان را متزلزل كنند و آنها را از لشكر روم و از قيصر بترسانند. چون پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از جريان آگاه شد ايشان را احضار فرمود و بازپرسى كرد، در جواب گفتند: يا رسول اللّه! ما در حقيقت چنين عقيده نداريم و اين سخنان را براى مسرت و طيب خاطر و خوش مزگى مى گفتيم(1).
[چهارده] منافقين مى ترسند از اينكه بر مسلمانان سوره اى(2) فرود آورده شود كه آنچه را در دلهاى منافقين است به مسلمانان خبر بدهد(3).
اى پيامبر! بگو: تمسخر كنيد (و سرگرم استهزاءهاى خودتان باشيد) البته خدا آنچه را (از اظهار آن) مى ترسيد، ظاهركننده است.
و اى پيامبر! قسم است كه اگر از منافقين سؤال كنى (كه چه مى گفتيد و
ص: 109
چرا گفتيد؟) قسم است كه البته بى گمان مى گويند: جز اين نيست كه ما در هزل و شوخى فرومى رفتيم و بازى مى كرديم.
اى پيامبر! بگو: آيا به خدا و به آيات خدا و به پيامبر خدا استهزاء مى كرديد؟! عذرخواهى مكنيد، على التحقيق (شما) بعد از اظهار اسلامتان، كافر شديد. اگر از گروهى از شما (كه توبه كنند) عفو كنيم گروه ديگر را عذاب مى كنيم، زيرا البته آنان (بسبب اصرار بر نفاق)، مجرمين (و گناهكاران) بودند.
اَلْمُنٰافِقُونَ وَ اَلْمُنٰافِقٰاتُ ... يَظْلِمُونَ
مردان منافق و زنان منافق(1) بعض ايشان از جنس بعض ديگرند (همه در نفاق هم آهنگ و مشابه اند)، به كار ناپسند (از كفر و معصيت و تكذيب پيامبر) فرمان مى دهند و از كار پسنديده (از ايمان و طاعت و تصديق پيامبر) بازمى دارند و دستهاى خود را (از خيرات و صدقات و گشودن بدرگاه خدا براى دعاء و مناجات) مى بندند، خدا را فراموش كردند، پس خدا ايشان را فروگذاشت (و فضل خود را از ايشان بازداشت) زيرا البته منافقين، هم آنان (از مرد و از زن) فاسقند (و از دايرۀ ايمان بيرون رفته اند).
خدا به مردان منافق و زنان منافق و كفار، آتش جهنم را وعده داده درحالى كه جاويد باشند در آن، همان آتش (براى عقوبت) بسشان است، و خدا آنها را لعنت كرده (يعنى از رحمت خود دور ساخته) است، و از آن ايشانست عذابى پايدار.
(شما منافقين از مرد و از زن) مانند كسانى هستيد كه از پيش از شما بودند، آنان از جهت نيرو از شما سخت تر و از جهت أموال و أولاد از شما فزون تر بودند، پس از بهرۀ خودشان (از لذتهاى دنيا و از أموال و أولاد) كامياب شدند، پس شما به بهرۀ خودتان كامياب شديد به همان كيفيت (نامشروع) كه كسانى كه از پيش از شما بودند
ص: 110
به بهرۀ خودشان كامياب شدند، و (شما) در هزل (و باطل) فرورفتيد همچنان كه گذشتگان در هزل (و باطل) فرورفتند، آن گروه، عملهاى ايشان در دنيا و آخرت نابود شد و آنان، هم آنان زيان كارانند.
اى پيامبر! آيا خبر آنان كه از پيش از ايشان بودند از: قوم نوح و (قوم) عاد و (قوم) ثمود و قوم ابراهيم و أصحاب مدين و مؤتفكات، براى اين منافقين نيامده است ؟ كه پيامبران آن اقوام با حجتهاى روشن (و نشانه هاى درست) براى ايشان آمد (و پيامبران خود را تكذيب كردند و معذب شدند)، پس خدا آن نبود كه تا ايشان را ستم كنه بلكه خودهاشان (بر خود) ستم مى كردند.
وَ اَلْمُؤْمِنُونَ ... اَلْعَظِيمُ
مردان مسلمان و زنان مسلمان بعض ايشان كارساز بعض ديگراند، به كار پسنديده فرمان مى دهند، و از كار ناپسند بازمى دارند، و نماز را به پامى دارند، و زكات را مى پردازند، و خدا را فرمانبردارى مى كنند و پيامبرش را البته خدا آنان را رحمت مى كند، زيرا البته خدا غالب است و كارهايش از روى أساس است.
خدا مردان مسلمان و زنان مسلمان را بهشتهائى وعده كرده است كه از زير آن بهشتها (از زير كاخها و باغهاى آنها) نهرها (از: آب و شير و شراب و عسل) روان مى شود، درحالى كه جاويدان اند در آن بهشتها، با داشتن مسكنهاى پاكيزه (و خوش) در بهشتهاى عدن (يعنى هميشگى)(1) و خشنودى از خدا بزرگتر (و والاتر از بهشت و نعمتهاى آن) است، آن وعدۀ خدا، همان پيروزى بزرگ است.
73 يٰا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ ... اَلْمَصِيرُ
ايشان جهنم است و چه بدسرانجامى است (جهنم).
در آن وقت كه اردوى مسلمانان عازم بسيج بود «جلاس بن سويد» بر درازگوشى سوار بود و از جانب «قبا» به مدينه مى آمد، براى نفرت دادن مردم از اين سفر جنگى، گفت: اگر آنچه محمّد آورده است حق باشد، ما از اين درازگوش كه برآن سواريم بدتريم، پسر زن او «مصعب» اين سخن را بعرض پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسانيد، آن حضرت، «جلاس» را بحضور طلبيد و دربارۀ سخنى كه گفته بود، سؤال فرمود. جلاس قسم ياد كرد كه من نگفته ام مصعب مناجات كرد و عرض كرد: خدايا! آيه اى بر رسول خود نازل فرما كه صدق سخن من از آن معلوم گردد، آيه آمد كه: يَحْلِفُونَ ...
همين جلاس غلامش كشته شد، حضرت فرمود ده هزار درهم به او بابت ديه دادند و دو هزار درهم تفضلا به او مرحمت فرمود و توانگر شد - جلاس بعد از نزول اين آيه توبه كرد و از جملۀ مخلصان اين امت محسوب شد (تفسير كاشفى اقتباسا).
«الجلاس» (كغراب) ابن عمرو و ابن سويد صحابيان (ه).
«سويد» (بر وزن حسين) است.
«قباء» بالضم و يذكر و يقصر موضع قرب المدينة (قاموس).
قباء بر وزن غلام و قبا هر دو صحيح است.
«مصعب» بضم ميم و فتح عين است.
74 يَحْلِفُونَ ... وَ لاٰ نَصِيرٍ
9\74 منافقين بنام خدا قسم ياد مى كنند كه: سخنى (مخالف جريان بسيج اردوى اسلام به مرز شامات) نگفته اند. و قسم است كه كلمۀ كفر را (كه طعن در دين و شك در كلام سيد المرسلين است) گفته اند، و بعد از اظهار اسلامشان كافر شده اند و قصد كرده اند به آنچه به آن نرسيده اند [يعنى دسترسى پيدا نكرده اند به اخراج پيامبر و به كوچانيدن
ص: 112
مسلمانان مهاجرين از مدينه و به جدا كردن أنصار (همان مسلمانان ساكن مدينه) از پيامبر و به گذاردن تاج سلطنت بر سر عبد اللّه بن أبى بن سلول رئيس منافقين و برداشتن او به پادشاهى] و كينه اى به دل نگرفتند مگر اينكه خدا آنان (يعنى أهل مدينه) را توانگر (و بى نياز) ساخت و پيامبرش، از فضل خود (زيرا أهل مدينه محتاج و تنگدست بودند چون قدم پيامبر به آنجا رسيد به بركت قدم آن حضرت سيل غنائم به مدينه سرازير شد و توانگر شدند، پس موجبى براى دشمنى با پيامبر نيافتند مگر اينكه مستغنى شدند و استغناء موجب طغيان آنان شد).
بالنتيجه اگر از نفاق توبه كنند آن توبه (و بازگشت) براى آنان خوب است، و اگر (از توبه) رخ بتابند (و بر نفاق اصرار ورزند) خدا آنان را عذاب مى كند به عذابى دردناك در دنيا و آخرت، و نيست ايشان را در زمين از هيچ گونه كارسازى (كه دستشان را بگيرد) و نه هيچ ياورى (كه عذاب را از ايشان بازدارد).
ثعلبة بن حاطب أنصارى كه از جملۀ زهاد صحابه بود به ملازمت حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمده التماس نمود كه آن حضرت از خداى تعالى در خواهد تا او را توانگر گرداند.
چندانكه آن حضرت او را پند داد كه ازين مدعا در گذرد سودمند نيفتاد، حضرت رسالت پناه از خداى تعالى درخواست تا او را به دلخواه او مال دهد.
القصه: تير دعاء پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بهدف اجابت رسيد و حق سبحانه به گوسفندان او بركت داد تاحدى كه در حوالى مدينه ايشان را جاى چراگاه نماند، روى به باديه آورد و در نتيجه از اقامت روز جمعه در مدينه و از درك نماز جماعت محروم شد و جز براى نماز روز جمعه نمى توانست آمد و بالاخره از آن نيز محروم گرديد.
چون عامل صدقات از نزد سيد كائنات صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به نزد او رفت و زكات طلبيد محبت مال، او را به آن داشت كه از فرمان نبوى سر كشيده گفت: (اينكه «محمّد» از ما مى طلبد
ص: 113
«جزيه» است) پس زكات نداد و خبر به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد، صحابه متعجب ماندند و دراين باره آيه آمد كه: «وَ مِنْهُمْ مَنْ عٰاهَدَ اَللّٰهَ ...» (تفسير كاشفى اقتباسا).
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سه بار فرمود: «ويح(1) ثعلبه!»: واى بر ثعلبه! و چون خويشاوندان ثعلبه خبر نزول آيات قرآن را به او رساندند به اكراه به حضور پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و مال زكات را تقديم نمود، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: خدا از پذيرفتن زكات تو مرا منع فرموده. چون عدم قبول پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مايۀ عار و شرمسارى او بود به فرياد و فغان آمد و از بيم بدنامى خاك بر سر ريخت، اما در دل او نفاق باقى بود، و چون پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رحلت فرمود آن مال زكات را به نزد أبو بكر برد و او نپذيرفت، بعد از وفات أبو بكر به نزد عمر برد و او هم نپذيرفت، بعد از وفات عمر به نزد عثمان برد و او نيز نپذيرفت و در زمان زمامدارى عثمان، ثعلبه هلاك شد (تفسير روح البيان به ترجمه و اقتباس).
وَ مِنْهُمْ مَنْ عٰاهَدَ اَللّٰهَ ... عَلاّٰمُ اَلْغُيُوبِ
و از منافقين است كسى كه با خدا پيمان بسته است كه البته اگر خدا ما را از فضل خود (مالى) بدهد قسم است كه البته البته صدقه (يعنى زكات) مى دهيم و قسم است كه البته البته از شايستگان مى باشيم پس چون خدا به ايشان از فضل خود (مالى بسيار) داد، بخل كردند به آن (و حق خدا را ندادند) و (از پيمان) رخ تافتند(2) و حال آنكه آنان (از فرمان خدا) اعراض كنانند. در نتيجه بسبب اينكه با خدا خلاف كردند دربارۀ آنچه با خدا وعده كرده بودند (از دادن زكات و شايستگى) و بسبب آنكه دروغ مى گفتند، خدا نفاق را در دلهاى منافقين دامنه دار ساخت تا روزى كه خدا را ملاقات كنند.
آيا اين منافقين ندانسته اند كه البته خدا نهان ايشان (از نفاق و عزم برخلاف
ص: 114
عهد) و سخن آشكار ايشان (كه مى گويند: اين زكات جزيه است)(1)، و راز گفتن ايشان را (كه منافقين با يكديگر مى گويند)؛ مى داند؟ و اينكه البته خدا، نيك داناى غيبهاست.
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم أصحاب را بر انفاق و اعانت در تجهيز لشكرى كه بايد به مرز شامات برود تحريص فرمود، عبد الرحمن بن عوف چهار هزار درهم آورد و گفت:
يا رسول اللّه! هشت هزار درهم داشتم چهار هزار درهم از براى عيالات نگاه داشتم و چهار هزار درهم به صدقه دادم. و بروايتى چهل أوقيه طلا با چهار هزار درهم نزد پيامبر صلّى اللّه عليه و آله آورد. حضرت از خدا دربارۀ او درخواست بركت كرد و گفت: «بارك اللّه فيما أعطيت و فيما أمسكت» در نتيجه حق تعالى چندان مال به او داد كه يك هشتم مال او صد و هشتاد هزار درهم بود و چهار زن داشت هر زن را صد و هشتاد هزار درهم رسيد. و همچنين هريك از أغنياء صحابه مانند: عباس و طلحه و سعد بن عباده و محمّد بن مسلمه (بر وزن مرحله) و غير ايشان بعض از أموال خود را آوردند و در آخر، عاصم بن عدى صد وسق(2) خرما كه دو هزار و چهارصد من باشد براى تجهيز لشكر تبوك آورد، و أبو عقيل أنصارى و بروايتى علبة بن زيد الحارثى، صاعى خرما آورده گفت: امشب تا صباح بجهت مردم آب چاه كشيده ام و دو صاع خرما به أجرت بمن داده اند يك صاع براى عيال خود گذاشته ام و يك صاع به خدمت تو آورده ام. حضرت فرمود: تا آن صاع خرما را بر بالاى صدقات ديگر كه صحابه آورده بودند پراكنده كردند.
بعض از منافقان چون معتب بن قشير (بر وزن معلم و رجيل) و عبد اللّه بن نبتل
ص: 115
(بر وزن جعفر(1) و أمثال ايشان آغاز لمز و غمز كردند و گفتند: عبد اللّه و عاصم كه مال بسيار دادند براى رياء داده اند و أما أبو عقيل به صاع خرماى او نيازى نيست و صدقه آوردن او براى اين است كه خود را به ياد مردم بياورد تا از صدقات چيزى بگيرد و يا نام خود را در شمار متصدقان در بياورد. دراين باره آيه نازل شد كه.
«اَلَّذِينَ يَلْمِزُونَ ...» (تفسير منهج الصادقين اقتباسا):
79 الذين ... عَذٰابٌ أَلِيمٌ
كسانى كه مسلمانان افزون دهندگان در صدقات را عيب مى كنند و (نيز) كسانى را كه نمى يابند مگر بقدر طاقت و قوت خود، پس تمسخر مى كنند نسبت به ايشان؛ خدا سزاى تمسخر ايشان را مى دهد، و از آن ايشان است عذابى دردناك.
پس از بيان چهارده موضوع كه براى بررسى وضع منافقين ذكر شد اكنون شش موضوع ديگر دربارۀ عواقب وخيم منافقين نقل مى شود:
اِسْتَغْفِرْ ... اَلْعَظِيمُ
[يك] اى پيامبر! براى منافقين آمرزش بخواه يا براى آنها آمرزش مخواه (خدا آنها را نمى آمرزد)، اگر براى ايشان هفتاد بار طلب آمرزش كنى پس خدا آنها را نمى آمرزد، آن عدم قبول استغفار البته بجهت آنست كه آنان به خدا كافر شدند و به پيامبرش. و خدا گروه فاسقان را (بسوء اختيارشان) راه نمائى نمى كند.
[دو] متخلفين (منافقين بازپس پس ماندگان از جنگ)، به نشستن برخلاف پيامبر خدا شاد شدند و (بجهت سوء عقيده) ناخوش داشتند كه به مالهاشان و جانهاشان در راه
ص: 116
خدا جهاد كنند و (به يكديگر) گفتند: در اين گرما بسيج مكنيد.
اى پيامبر! بگو: آتش جهنم سخت تر است از جهت حرارت، اگر (تدبر مى كردند و) مى فهميدند. پس بايد اندك بخندند و بسيار (بحال خود) گريه كنند بسزاى آنچه بدست مى آوردند.
[سه] پس اى پيامبر! اگر خدا تو را (به مدينه) بسوى گروهى از آنان (منافقين متخلف از جنگ) بازآورد، پس از تو رخصت خواستند براى بيرون آمدن (به جنگ ديگر، غير از جنگ مرز شامات) پس بگو: همراه من بيرون نخواهيد آمد.
هميشه و در مصاحبت من با دشمنى كارزار نخواهيد كرد (يعنى حق بيرون آمدن به جنگ ديگر نداريد) زيرا البته شما نخستين بار (در جنگ مرز شامات) به نشستن و (تخلف كردن از جنگ)، خرسند شديد، بنابراين، با بازماندگان (از: زنان و كودكان و عليلان) بنشينيد.
[چهار] و اى پيامبر! بر هيچ يك از منافقين كه بميرد هرگز طلب رحمت مكن، و بر قبر او (براى طلب رحمت بر او) مايست(1)، زيرا البته منافقين، به خدا كافر شدند و به پيامبرش، و مردند و حال آنكه ايشان فاسق اند(2).
[پنج] و اى مسلمان حقيقى! أموال و فرزندان منافقين، تو را بشگفت نياورد،
ص: 117
جز اين نيست كه خدا (بسوء كردار منافقين) مى خواهد به اين كه آنان را به آن أموال و فرزندان در دنيا عذاب كند و جانهاى آنان برآيد و حال اينكه آنان كافر باشند.
[شش] و اى پيامبر! چون سوره اى (يعنى قسمتى از قرآن كه متضمن فرمان جنگ باشد) فروفرستاده شود (دائر بر اين) كه به خدا ايمان بياوريد و به معيت پيامبر خدا جهاد كنيد، صاحبان دارائى از منافقين از تو اذن مى طلبند و مى گويند:
ما را بگذار با نشستگان (در خانه ها) باشيم.
منافقين راضى شدند كه با بازماندگان باشند و بر دلهاشان مهر زده شده است، پس آنان (بجهت عدم تفكر و تدبر) نمى فهمند.
لكن پيامبر و كسانى كه در خدمت او ايمان آوردند به مالهاشان و جانهاشان جهاد كردند و آنان از آن ايشان است نيكوئى ها (: غنيمت و نصرت در دنيا و بهشت و كرامت در آخرت) و آنان، هم آنان رستگارانند. خدا براى ايشان بهشتهائى آماده ساخته است كه از زير آن بهشتها نهرها روان مى شود درحالى كه جاويدانند در آن بهشتها، آن رستگارى پيروزى بزرگ است.
در وقت توجه اردوى اسلام بطرف سرحدات و مرزهاى شام، اعراب باديه يعنى صحرانشين نيز از طرف پيامبر صلّى اللّه عليه و آله براى بسيج احضار شدند، و چنانكه مؤمنين و منافقين در ميان أهل مدينه بودند، در ميان اعراب باديه نشين نيز وجود داشتند.
90 وَ جٰاءَ اَلْمُعَذِّرُونَ ... أَلِيمٌ
و بعض اعراب، عذرخواهان به عذرهاى ساختگى (به خدمت پيامبر) آمدند تا به آنها اذن (اذن تخلف از حضور در اردوى جنگى) داده شود (ولى پيامبر به آنان اذن نداد) و كسانى (از اعراب منافق) كه (در اظهار اسلام) به خدا دروغ گفتند و به پيامبرش، (از حضور در اردو خوددارى كردند و) نشستند، البته به كسانى از اعراب كه كافر شدند
ص: 118
عذابى دردناك مى رسد.
لَيْسَ عَلَى اَلضُّعَفٰاءِ ... لاٰ يَعْلَمُونَ
[يك] نيست بر ناتوانان (و عاجزان) [دو] و نه بر بيماران [سه] و نه بر كسانى كه چيزى نمى يابند كه خرج كنند (همچون غلامان) گناهى، هرگاه (اين طوائف سه گانه ) براى خدا و پيامبرش نيكخواه باشند (و فرمان ببرند). نيست بر نيكوكاران هيچ راه عتابى. و خدا آمرزگار و مهربان است.
[چهار] و نه بر كسانى كه چون به نزد تو آمدند و درخواست كردند كه سوارشان كنى (يعنى مال سوارى به ايشان بدهى) گفتى: چيزى را كه شما را برآن سوار كنم نمى يابم، برگشتند و حال آنكه سرشك از ديدگانشان روان مى شد از جهت اندوه بر اينكه چيزى نمى يابند كه (براى تهيۀ مال سوارى در اين راه) خرج كنند.
جز اين نيست كه راه عتاب بر آنان (باز) است كه از تو اذن (براى ماندن در وطن) مى طلبند و حال آنكه آنان توانگرانند، خشنود شدند كه با بازماندگان (از:
زنان و كودكان و عليلان) باشند و خدا بر دلهاشان (بسوء اختيارشان) مهر زده است، پس آنان (سوء عاقبت خود را) نمى دانند.
يَعْتَذِرُونَ ... اَلْفٰاسِقِينَ
[يك] اى مسلمانان! منافقين وقتى كه شما بسوى ايشان برگرديد (و به مدينه بازآئيد) نزد شما (از تخلف خود) عذر مى خواهند.
اى پيامبر! بگو: عذر مخواهيد (به معاذير دروغ)، شما را تصديق نمى كنيم (براى آنكه) على التحقيق خدا از اخبار (و أحوال) شما (كه چرا نيامديد و قصد شما چه بوده) به ما خبر داده است، و البته خدا عمل شما را مى بيند و پيامبرش. بسوى دانندۀ نهان و آشكارا برگردانيده مى شويد، پس شما را به آنچه مى كرديد، خبر مى دهد (و آگاه مى سازد).
ص: 119
[دو] البته منافقين وقتى شما از سفر بسوى ايشان بازگرديد براى شما بنام خدا قسم ياد مى كنند تا از (عتاب و سرزنش) ايشان رو بگردانيد، پس شما از ايشان رو بگردانيد. زيرا البته آنان پليدند و جايگاه آنان جهنم است به سزاى آنچه بدست مى آوردند.
[سه] منافقين براى شما قسم ياد مى كنند تا شما (مسلمانان) از آنان خشنود شويد (و آنان از تعرض شما ايمن شوند)، پس اگر شما از آنان خشنود شويد، پس البته خدا از گروه فاسقان خشنود نمى شود.
اَلْأَعْرٰابُ ... رَحِيمٌ
[يك] اعراب (همان باديه نشينان) (از: بنو تميم و بنو أسد و غطفان و اعراب حوالى مدينه) از جهت كفر و نفاق سخت ترند (از أهل شهر) و سزاوارترند به اين كه أحكام شريعتى را كه خدا بر پيامبرش فروفرستاده است ندانند. و خدا (به أحوال آنان) داناست و كارهايش از روى أساس است.
[دو] و از اعراب (همان باديه نشينان) است كسى كه چيزى را كه (بعنوان جهاد و يا صدقات) انفاق مى كند، تاوان مى شمرد و در حق شما (مسلمانان) گردشهاى بد روزگار (و مصائب ليل و نهار) را انتظار مى برد (و اميد دارد كه دولت اسلام به نكبت كفر مبدل گردد). بر ايشان باد گردش بد! و خدا (آنچه را بر زبان مى آورند) شنوا، و (آنچه را در دل پنهان مى دارند) داناست.
[سه] و از اعراب (همان باديه نشينان) است كسى كه به خدا و روز بازپسين ايمان مى آورد و آنچه را (در راه جهاد و يا صدقات) انفاق مى كند، اسباب قربت ها نزد خدا و (وسيلۀ) دعاهاى نيك پيامبر؛ مى شمرد. هشدار! كه البته نفقات ايشان سبب قربت (و نزديك شدن به بارگاه عنايت ربانى) است براى ايشان. البته خدا آنان را در رحمت خود داخل مى سازد، زيرا البته خدا (متصدقان بقصد قربت را) آمرزگار و (بر تقرب جويان) مهربان است.
ص: 120
وَ اَلسّٰابِقُونَ ... حَكِيمٌ
[يك] و پيشقدمان پيشينيان از مهاجرين و أنصار (كه پيش از هجرت، اسلام آوردند(1) و آنان كه به اسلام و طاعت، از ايشان پيروى كردند، خدا از ايشان خشنود است و ايشان از خدا خشنودند. و خدا براى ايشان بهشتهائى آماده ساخته كه از زير آن بهشتها نهرها روان مى شود، جاويدانند در آن بهشتها هميشه، آن مزد، پيروزى بزرگ است.
[دو] و بعض از اعرابى كه پيرامون شهر مدينه اند منافقين اند. و بعض أهل مدينه بر نفاق (ماهر، و) ورزيده شده اند. اى پيامبر! تو آنها را (از شدت محافظه كاريشان) نمى دانى، ما (كه بر اسرار دلها واقفيم) آنها را مى دانيم، البته آنها را دو بار عذاب مى كنيم (: عذاب رسوائى در دنيا و عذاب قبر بعد از مرگ(2) سپس بسوى عذابى بزرگ برگردانيده مى شوند.
<مقدّمه> از مخلصان أهل اسلام ده نفر بى عذر از حركت با اردوى اسلام تخلف ورزيدند، چون از تهديدات ربانى كه دربارۀ متخلفين از حركت نازل شده بود خبردار شدند هفت نفر از آنها خود را بر ستونهاى مسجد پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بسته و قسم ياد كردند كه نگذارند كسى ايشان را بگشايد تا وقتى كه بحكم خدا گشوده شوند. چون پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از جنگ «تبوك» برگشت و به مدينه نزول فرمود بر عادت معهود به مسجد درآمد و اينان را ديده فرمود كه: چه كسانند؟ صورت حال را به عرض رسانيدند. سيد عالم فرمود كه: من هم قسم ياد مى كنم كه ايشان را نگشايم تا وقتى كه أمر دررسد. لذا آيه آمد كه:
«وَ آخَرُونَ اِعْتَرَفُوا...» . بعد از نزول آيه، حضرت فرمود تا ايشان را گشودند. آن
ص: 121
آزادشدگان به شكرانۀ نعمت الهى أموال خود را به خدمت حضرت رسالت پناهى آوردند و گفتند: يا رسول اللّه! بسبب اين مالها از خدمت دولت تو محروم مانديم، اينها را بگير و در راه خدا تصدق كن. خواجۀ عالم فرمود: من به گرفتن أموال شما مأمور نيستم. لذا آيه آمد كه: «خُذْ مِنْ أَمْوٰالِهِمْ ...» (تفسير كاشفى اقتباسا).
[سه] و ديگران كه (از منافقين نيستند و) به گناهان خود اعتراف كردند، عمل شايسته (حضور در جنگها) را با عمل ديگر كه ناشايست است (يعنى تخلف از جنگ مرز شامات) آميخته اند، انتظار اين هست كه خدا به رحمت بر ايشان متوجه شود، زيرا البته خدا (تائبان را) آمرزگار و مهربان است.
اى پيامبر! از أموال ايشان زكات بگير تا ايشان را پاك سازى و بركت دهى ايشان را به آن زكات، و دعاء خير كن بر ايشان، زيرا البته دعاء تو سبب آرامش (براى دلهاى) ايشان است و خدا شنوا و داناست.
آيا (تائبان) ندانسته اند كه البته خدا همان غيب مطلق؛ از بندگانش توبه را مى پذيرد و صدقات را مى گيرد (و قبول مى كند)، و اينكه البته خدا همان غيب مطلق توبه پذير و مهربان است ؟ و اى پيامبر! بگو: عمل كنيد، پس البته خدا عمل شما را مى بيند و پيامبرش(1) و مؤمنان(2). و البته (به مرگ) بسوى دانندۀ نهان و آشكارا برگردانيده مى شويد، پس شما را به آنچه مى كرديد خبر مى دهد (و آگاه مى سازد).
<مقدّمه> مذكور شد كه متخلفين از أهل اسلام ده نفر بودند و قصۀ هفت نفر از ايشان گذشت و سه نفر ديگر [: كعب بن مالك و هلال بن أميه و مرارة (بر وزن عصاره) بن
ص: 122
ربيع] خود را بر ستونهاى مسجد نبسته بودند أما نزد حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله آمدند و به گناه خود معترف شدند، حضرت حكم فرمود كه كسى با ايشان مجالست نكند و سخن نگويد و زنهاشان با ايشان تماس نگيرند. و ايشان خيمه در صحرا زدند و بتضرع و زارى گذرانيدند و با خوف و اضطراب بودند تا پس از پنجاه روز در حق ايشان آيه آمد(1).
[چهار] و ديگران (از متخلفين از جنگ مرز شامات) موقوف شدگانند براى فرمان خدا: يا اين است كه خدا ايشان را عذاب مى كند و يا به رحمت بر ايشان متوجه مى شود. و خدا داناست و كارهايش از روى أساس است.
نخستين مسجد پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بنا بر أشهر و أظهر مسجد «قبا» است(2) و آن در نيم فرسخى مدينه(3) در محلۀ بنى عمرو بن عوف واقع است.
حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، أول كه به حوالى مدينه رسيد به محل «قبا» فرود آمد و چهارده روز در آنجا اقامت فرمود و در آن أيام أساس مسجد «قبا» افكنده شد و آن أول مسجدى است در مدينه كه حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در آن نماز گذارده است و بروايتى آن حضرت روز دوشنبه سواره يا پياده به مسجد «قبا» مى رفته و در آنجا دو ركعت نماز مى گذارده. و نيز در روايت آمده كه: دو ركعت نماز در مسجد «قبا» أجر عمره دارد.
دوازده نفر از منافقين چون ثعلبة بن حاطب و نبتل (بر وزن جعفر) بن حارث و وديعة (بضم واو و فتح دال) بن ثابت(4) و... به سخن أبو عامر راهب در برابر مسجد
ص: 123
«قبا» مسجدى بناء كردند.
اين أبو عامر از أشراف قبيلۀ «خزرج» بود و در علم توراة و انجيل مهارتى داشت و پيوسته نعت و صفت سيد عالم را بر أهل مدينه مى خواند، چون آن حضرت به مدينه هجرت كرد أهل آن خطه(1)، شيفتۀ جمال و كمال آن حضرت شده از صحبت أبو عامر رميدند و كسى پرواى او نكرد. ازاين رو أبو عامر را عرق حسد در حركت آمد و به نفى آن حضرت مشغول شد. و بعد از جنگ «بدر» از مدينه گريخت و به كفار مكه پيوست، و در جنگ أحد حاضر شد و او أول كسى بود كه بر لشكر اسلام تير انداخت و پيامبر صلّى اللّه عليه و آله او را «فاسق» بجاى «راهب» ملقب ساخت، و در جنگ «حنين» نيز حاضر شد و از آنجا فرار كرد و به نزد «هرقل» پادشاه روم رفت و مى خواست كه از روم لشكرى ساز كند و به جنگ مسلمانان بيايد.
أبو عامر به منافقين نامه اى نوشت كه شما در مقابل مسجد «قبا» در محلۀ خود براى من مسجدى بسازيد كه چون به مدينه بيايم در آنجا به افادۀ علوم اشتغال نمايم.
منافقين، مسجدى ساختند و حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله چون عازم جنگ «تبوك» شد بانيان مسجد آمده گفتند: يا رسول اللّه! ما براى ضعيفان و بيچارگان در وقت سرما و بارندگى، مسجدى ساخته ايم و التماس ما اين است كه در آن مسجد نماز بگذارى، و غرض آنها اين بود كه به واسطۀ نماز آن حضرت، مهم خود را مستحكم كنند حضرت در جوابشان فرمود كه: اكنون متوجه جنگيم باشد تا بازگرديم.
چون پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در وقت بازگشتن، به منزل «ذى أوان»(2) كه نزديك
ص: 124
مدينه است، رسيد، أهل مسجد، باز همان استدعاء را كردند، و جبرئيل اين آيه را فرود آورد و جريان را گذارش داد، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله دستور فرمود كه مسجد را كندند و سوختند و حكم شد كه آن مسجد موضع مزبلۀ أهل مدينه باشد (تفسير كاشفى اقتباسا).
وَ اَلَّذِينَ اِتَّخَذُوا ... حَكِيمٌ
و (از منافقين اند) كسانى كه مسجدى بناء كردند براى زيان رسانيدن به مسلمانان و براى تقويت كفر و براى جدائى انداختن ميان مسلمانان و براى انتظار ورود كسى (يعنى أبو عامر راهب) كه با خدا و پيامبرش از پيش (در أحد و حنين) جنگيده و قسم است كه البته البته قسم ياد مى كنند كه (از بناء اين مسجد) اراده نكرديم مگر نيكوكارى را (از: نماز و ذكر و آسايش ضعفاء از نمازگزاران). و خدا گواهى مى دهد كه البته بى گمان آنان دروغگويانند.
اى پيامبر! در آن مسجد هرگز (به نماز) مايست. البته مسجدى كه از نخستين روز بر پرهيزكارى بنياد شده سزاوار است(1) كه در آن (براى نماز) قيام كنى، در آن مسجدند مردانى كه دوست مى دارند كه (از معاصى و خصلت هاى ناپسند و پليدى ها) خود را پاك نگاه دارند و خدا كسانى را كه خود را پاك نگاه مى دارند - ، دوست مى دارد.
آيا پس كسى كه بنيان (و شالدۀ) مسجد را بر پرهيزكارى از خدا و خشنودى او بنياد نهاده خوبست(2) يا كسى كه بنيان (و شالدۀ) مسجد را بر كنارۀ رودى بنياد كرده كه زير آن بسبب عبور سيلها، تهى شده و ظاهرش نمايان است، كناره اى كه شكافته شده و نزديك است فروريزد (كه چون برآن بناء كنند) پس آن زمين با بناء و بانى آن در آتش جهنم فروافتد؟ (بنياد مسجد «قبا» كه بر بنيان و شالدۀ اسلام
ص: 125
است - اسلامى كه مهندس آن خدا و معمار آن پيامبر خداست -، خوب است يا بنياد مسجد «ضرار» كه بر بنيان و شالدۀ نفاق و فساد و كفر است - كفرى كه مهندس آن أبو عامر راهب فاسق مسيحى ملحد و معمار آن منافقين هستند -؟) و خدا گروه ستمكاران را (بسبب سوء اختيارشان) راهنمائى نمى كند.
بنيان (و شالدۀ) مسجد منافقين كه بنياد كرده اند هميشه در دلهاشان شاخص و مظهر شك و تهمت و دل كندگى و اضطراب است مگر اينكه دلهاشان (به مرگ) پاره پاره شود و خدا داناست و كارهايش از روى أساس است.
إِنَّ اَللّٰهَ ... اَلْعَظِيمِ
<خلاصۀ سخن و پايان سوره>
البته خدا از مسلمانان جانهاشان و مالهاشان را خريده بعوض اينكه از آن ايشان باشد بهشت، مسلمانان در راه خدا جنگ مى كنند پس (گاهى دشمنان را) مى كشند (و چون جنگجو هستند به بهشت مى روند) و (گاهى بدست دشمنان) كشته مى شوند (و چون شهيدند به بهشت مى روند)، (خدا وعده كرده است باين خريد و فروخت) وعده ئى كه (انجام آن) بر خداست، وعده ئى است ثابت (كه خلاف ندارد)، (وعده داده است) در توراة و انجيل و قرآن. و چه كسى وفاءكننده تر است از خدا به عهد (و عقد و معاملۀ) خود؟ پس اى مسلمانان! باين خريد و فروخت خودتان كه به آن معامله كرديد، شادمان باشيد، و آن معامله، همان پيروزى بزرگ است.
مسلمانان: توبه كنندگانند، خدا را پرستندگانند، خدا را ستايشگرانند، روزه دارانند (در راه تحصيل علم الهى سفركنندگانند، از قيد هواى نفس بيرون آيندگانند). ركوع كنندگانند، سجده كنندگانند، به كار پسنديده فرمان دهندگانند، و از كار ناپسند بازدارندگانند، و احكام خدا را نگاه دارندگانند. و اى پيامبر!
ص: 126
مسلمانان را (كه داراى اين صفاتند - به آنچه در حين تحرير و تقرير و افهام درنمى آيد (1) مژده بده.
نسزد براى پيامبر و كسانى كه اسلام آوردند كه براى مشركين طلب آمرزش كنند و اگرچه خويشاوندان ايشان باشند از بعد از آنكه براى ايشان ظاهر شد كه البته آن مشركين ياران دوزخند(2).
و نبود آمرزش خواستن ابراهيم براى پدر (يعنى معلم نجارى) خود مگر از جهت وعده ئى كه ابراهيم آن وعده را به پدر خود داده بود (يعنى طلب آمرزش ابراهيم براى پدر نسبت به دشنامها و اهانتها بود كه پدر به او كرده بود) (و طلب آمرزش براى شرك پدر نبود(3) پس چون براى ابراهيم آشكار شد كه البته پدر، دشمن خداست ابراهيم از او بيزارى جست، زيرا (اين طلب آمرزش ابراهيم براى اين بود كه) البته ابراهيم بى گمان «أوّاه» (يعنى بسيار دل رحيم و مهربان بود و آه مى كشيد) و
ص: 127
بردبار بود. (و دعاء ابراهيم با آن دشنامها و اهانتهاى پدر از رحم و حلم ابراهيم سرچشمه گرفته بود).
الف: سؤالى از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شده: كه يا مسلمانان سؤال كرده اند به اين كه:
پدران و مادران ما كه در عهد جاهليت مرده اند بهشتى اند يا جهنمى ؟ و يا مسلمانان سؤال كرده اند به اين كه: تكليف مسلمانانى كه قبل از ابلاغ تكاليف آمره يا ناهيه، مرده اند (يعنى حكم روزه نازل نشده بوده، و يا حكم حرمت مسكرات نازل نشده بوده و...) چيست ؟ و آيا أهل نجاتند يا نه ؟ و در آيۀ 115 به آنها جواب داده شده است.
محرر اين تفسير گويد: دو موضوع مذكور از تفسير مجمع البيان درك مى شود.
و در تفسير آيۀ 115 چنين بنظرم آمده كه: خدا با حجت عقلى، مردم را عذاب نمى كند و حجت سمعى لازم است و بنابراين مردمى را كه در عهد «فترت» بوده اند عذاب نمى كند (رجوع به جلد چهارم همين تفسير در تفسير سورۀ بنى اسرائيل ص 92).
ب: خدا مى داند كه انسان با قدم عقل به تنهائى نمى تواند راه دين را از چاه شيطان تشخيص بدهد - و اگر مى توانست، اختلافات در بين عقلاء، نبود. وقتى عقلها در تحت تأثير تربيت پدران و مادران و معلمان و كتابها و تبليغات و محيطها و آداب و عادات قرار گرفتند ديگر نور افشانى نمى كنند مانند: گوهر شب چراغى كه به زير گل و سنگ افتاده باشد.
براى بشر، پيامبر لازم است كه حجابهاى عقل ها را پاك سازد و برطرف كند و «لب»(1) يعنى روغن آن را بيرون بكشد و مردمى داراى «لب» ها و به عبارت ديگر «أولو الألباب» درست كند. و الا بشرى كه بشر ديگر را مى كشد و خون و گوشتش را مى خورد فاقد عقل نيست بلكه عقلش تحت تأثير بزرگان خودش كه بنام «جادوگران» اند قرار مى گيرد و آدم خورى را يك نوع شجاعت و مردانگى مى داند.
ص: 128
و يا آن كس كه بشر بى گناهى را به بهانۀ اصلاح شهرى يا اجتماعى مى كشد فاقد عقل نيست و ليكن عقلش تحت تأثير فلسفه هاى پوچ قرار مى گيرد.
و يا پير چاك هندى كه قتل عام بشر را واجب مى دانست، و يا محمّد على سيف القلم كه در شيراز عده اى زنان باگناه و بى گناه را پس از اطفاء شهوت خبيث خود كشت (و او هم از پير چاك در هند الهام گرفته بود)، هر دو بى عقل نبودند و ليكن عقلشان تحت تأثير حجابهاى كثيف و پليد فلسفۀ شؤمى قرار گرفته بود.
و يا يونانيان كه رب النوع أرباب عقول بعض مكتبهاى حاضره هستند در عهد خود فاقد عقل نبودند و ليكن عقلشان تحت تأثير أوهام فلسفه هاى جابرانه قرار گرفته بود و لذا در تمام مظاهر آنها بت پرستى جلوه گر است.
و يا كاهنانى كه فرزند بى گناه مردم را قربانى بت ها مى كردند، بى عقل نبودند و ليكن عقل آنها تحت تأثير عمل شيطانى قرار گرفته بود.
و يا برهمنانى كه در هند و غيره زنان شوهر مرده را با مردۀ شوهرانشان يكجا مى سوزانيدند فاقد عقل نبودند بلكه تحت انگيزۀ فكر شؤمى قرار گرفته بودند(1).
و يا كاهنان كه مردن بسى از انسانها را در هند از گرسنگى از طرفى و گذاردن اغذيه را در دسترس گاوان مقدس و يا ميمونها و... از طرفى واجب مى دانند فاقد عقل نيستند و ليكن عقلشان زير حجابهاى فلسفه هاى فيلسوفان گمراه قرار گرفته است.
و يا اعرابى كه دختران خود را يا از ترس فقر و يا از جهت تعصب جاهلانه زنده به گور مى كردند و..
پس بنابراين جهات، لزوم ارسال رسولان و پيامبران خدا و شرائع، كاملا واجب بوده است.
بالجمله: قرآن كريم، تكليف كسانى را كه در عهد جاهليت مرده اند و يا
ص: 129
در صدر اسلام قبل از دريافت تمام أحكام اسلام مرده اند چنين بيان مى كند.
و خدا چنين خدائى نيست كه قومى را بعد از آنكه آنها را به عقل و تكليف رسانيد(1) ضايع (و تباه) سازد (يا ايشان را بگيرد چنانچه أهل ضلالت را(2)، (مگر) تا آنكه براى ايشان (بوسيلۀ برانگيختن پيامبرى) آنچه را كه واجب است از آن پرهيز كنند؛ بيان كند، زيرا البته خدا بهر چيزى داناست (و مى داند كه انسان با قدم عقل به تنهائى راه را از چاه نمى تواند تشخيص بدهد).
[صغرى] انسان در برابر قدرت ما فوق خود خاشع است.
[كبرى] و خدا داراى قدرت تام است.
[نتيجه] پس انسان بايد در برابر خدا خاضع و خاشع باشد و گردن كلفتى و تمرد و نافرمانى نكند.
محرر اين تفسير گويد: در علم «منطق» چنين شكل صغرى و كبرائى كه تشكيل مى شود مى گويند: نتيجه اش «بديهى الانتاج» است. اكنون آيۀ 116 همين موضوع را بيان مى كند.
البته خدا از آن او است پادشاهى آسمانها و زمين، زنده مى سازد و مى ميراند، و نيست براى شما از جز خدا از هيچ گونه كارسازى (كه عذاب را از شما بازدارد) و نه هيچ گونه ياورى.
«اين همه آوازه ها از شه بود *** گرچه از حلقوم عبد اللّه بود»
ص: 130
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سى هزار نفر از مسلمانان، با نداشتن وسائل، چنين سفر دشوارى را (از مدينه تا «تبوك») طى كردند آنهم در فصلى كه فصل گرماى تابستان و موسم خرماپزان بود و از كم آبى چند نفر از تشنگى مردند.
اگر آبى يافت مى شد تا آن حد تلخ و تند بود كه يك دانه خرما را دو نفر قسمت مى كردند و بسا كه جماعتى مى مكيدند تا طعم ناگوار آب را بتوانند تحمل كنند (مجمع البحرين در لغت «عسر» و قاموس به اقتباس).
و از جهت دشوارى اى كه لشكر اسلام متحمل شد اين لشكر را «جيش العسرة» گفتند.
مسلمانان هر ده نفر يك شتر داشتند.
أغلب، هر دو كس روزى به يك دانه خرما به سرمى بردند.
از مضيقۀ آب بااينكه به شتر احتياج تام داشتند شتر را مى كشتند و با رطوبت درون و أمعاء آن دهان خود را تر مى كردند (تفسير كاشفى).
شتر را مى كشتند و سرگين شكمبۀ آن را مى فشردند و آبش را مى آشاميدند كه از تشنگى نميرند (تفسير روح البيان).
اين همه فداكارى براى جلوگيرى از پادشاه غسان مسيحى و پادشاه روم مسيحى و اعراب بت پرست همدست آنها بود كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و مسلمانان متحمل شدند.
أبو خيثمه (بر وزن مرحله) عبد اللّه بن خيثمه از كسانى است كه از حركت با اردوى اسلام تخلف كرد، تا ده روز از حركت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله گذشت. أبو خيثمه دو سايبان خنك داشت و دو زن زيبا و آب سرد گوارا و طعام مهيا، چون آن دو زن در روزى بسيار گرم، آب سرد و طعام در سايبانها براى او حاضر كردند او بر در دو سايبان ايستاد و گفت: سبحان اللّه! پيامبر خدا، پيامبرى بى گناه، در آفتاب و باد و گرما و سرما سلاح بر دوش باشد و أبو خيثمه در سايۀ خنك با طعام مهيا و دو زن زيبا باشد؟ اين انصاف نيست! سپس قسم ياد كرد كه: به خدا قسم! با شما دو زن سخن نمى گويم و زير اين دو سايبان نمى آيم تا به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ملحق شوم، پس شتر خود را حاضر كرد و بار سفر
ص: 131
بست و زنانش با او سخن مى گفتند ولى او جوابشان را نمى داد. أبو خيثمه حركت كرد و نزديك به «تبوك» كه رسيد، مردم گفتند: سوارى از راه مى رسد پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود:
اميد است أبو خيثمه باشد. چون نزديك شد مردم گفتند: يا رسول اللّه! أبو خيثمه است.
پس شتر خود را خوابانيد و به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله سلام داد و حضرت به او فرمود: نزديك بود هلاك شوى. پس أبو خيثمه شرح حال خود را بحضرت عرض كرد و حضرت دربارۀ او دعاء خير فرمود (تفسير مجمع البيان و تفسير قمى و سيرۀ ابن هشام به ترجمه).
«أبو ذر» (بشد راء) سه روز ديرتر به «تبوك» رسيد زيرا شترش لاغر و مريض بود و در راه ماند، پس شتر را رها كرد و بارها را بر دوش گذارد، آفتاب بلند شده بود، مسلمانان سياهى اى از دور ديدند و به حضرت عرض كردند، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: اميد است أبو ذر باشد. آنگاه فرمود: أبو ذر تشنه است آب به او برسانيد، أبو ذر با يك كوزه آب وارد شد پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: أبو ذر آب دارى و تشنه اى ؟! عرض كرد: بلى يا رسول اللّه! پدر و مادرم به قربانت، به سنگانى رسيدم كه آب باران در آن بود، چشيدم ديدم گوارا و خنك است، با خود گفتم نمى آشامم تا حبيبم پيامبر خدا بنوشد. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى أبو ذر! خدا تو را رحمت كناد، زندگى مى كنى تنها، مى ميرى تنها، و برانگيخته مى شوى تنها، و وارد بهشت مى شوى تنها. قومى از مردم عراق عرب بوسيلۀ تو خوشبخت مى شوند - تو را غسل مى دهند و تجهيز مى كنند و به خاك مى سپارند (تفسير قمى به ترجمه).
محرر اين تفسير گويد: اكنون در آيات 117 و 118 خدا به يك «فوت كاسه گرى» اشاره مى فرمايد و آن اين است كه مى فرمايد: اى پيامبر! و اى مسلمانان! تمام زحمات را متحمل شديد، بجا و صحيح است و ليكن بايد بدانيد كه در همه حال و همه جا توجه خدا به پيامبر و به مسلمانان بوده كه لشكرى بالغ بر سى هزار نفر با فقدان وسائل در برابر دويست هزار سر نيزۀ رومى مسيحى و در برابر قبائل اعراب مشرك همدستانشان فاتح و پيروز به مدينه مراجعت كردند. و چون اكثر مفسرين باين نكتۀ قرآن توجه نكرده و از مشاهدۀ پنج كلمه اى كه متضمن «توبه» است به اشتباه افتاده اند، آيات را نه بر وفق مقصود ترجمه و تفسير كرده اند.
ص: 132
شش نظر لطف خدا(1)
قسم است كه خدا به رحمت متوجه شد بر پيامبر و بر مهاجرين و أنصار، همانها كه پيامبر را پيروى كردند در زمان عسرت و (تنگى و تنگدستى و دشوارى) از بعد آنكه نزديك بود دلهاى گروهى از پيروان از جا برود (كه به واسطۀ شدت و مشقت از جهاد بازگردند) سپس خدا به رحمت بر ايشان متوجه شد زيرا البته خدا به پيامبر و مهاجرين و أنصار نوازش كننده و مهربان است.
و (قسم است كه خدا به رحمت متوجه شد) برآن سه نفر (يعنى كعب بن مالك و هلال بن أميه و مرارة بن ربيع) كه موقوف داشته شدند (و پيامبر حكم فرمود كه كسى با ايشان سخن نگويد و معاشرت نكند و زنانشان مأمور شدند كه با آنان تماس نگيرند و در صحراء منزل گرفتند و به خلاصه بحكم «لا مساس»(2) محكوم شدند) تا آنكه زمين با فراخيش بر ايشان تنگ شد و (از شدت غم و وحشت) كالبدهاشان(3)بر ايشان تنگ شد (جان از كالبدشان مى خواست به در رود) و يقين كردند كه هيچ گونه پناهگاهى نيست از خدا، مگر بسوى او (و آمرزش خواستن از كرم او) سپس (چون پنجاه روز بر اين حالت سپرى شد) خدا به رحمت بر هر سه نفر متوجه شد تا بحالت آغاز قبل از جريان برگردند زيرا خدا همان غيب مطلق توبه پذير و مهربان است.
اى مسلمانان! از مخالفت فرمان خدا بترسيد و با راستگويان (از مسلمانان) باشيد (و از حضور در اردوى مجاهدين تخلف نكنيد).
ص: 133
[گلۀ توأم با سرزنش و اندرز] لايق و سزاوار نبود براى أهل مدينه و بعض از اعرابى كه پيرامون ايشانند كه از پيامبر خدا (در جنگ) تخلف كنند و نبايد جانهاشان را بر جان پيامبر برگزينند، آن پيروى و همراهى با پيامبر، البته نتيجه اش براى آنان اين است كه: هيچ تشنگى و هيچ رنجى و هيچ گرسنگى اى در راه خدا به آنان نمى رسد، و هيچ مكانى را كه كافران را به خشم مى آورد (به سم اسبان و كف پاى شتران و پاى پيادگان) پاى مال نمى كنند و هيچ دستبردى نسبت به هيچ گونه دشمن (از دشمنان اسلام از:
كشتن و أسير كردن و غارت كردن و شكستن و فرار دادن و زخم زدن و آتش زدن) نمى زنند، مگر اينكه براى ايشان بسبب هريك از اين أمور، عمل صالح (در نامۀ اعمالشان كه نزد خداست) نوشته مى شود، زيرا البته خدا مزد نيكوكاران را ضايع (و تباه) نمى سازد. و (نيز) هيچ نفقۀ خردى را خرج نمى كنند و نه نفقۀ بزرگى را و هيچ گذرگاه سيلى (و دشتى) را قطع نمى كنند مگر اينكه براى آنان (عمل صالح) نوشته مى شود تا (در عاقبت) خدا به آنان نيكوتر از آنچه مى كردند مزدى بدهد(1).
و روا نيست (و نشايد) مسلمانان را تا همه يكجا از وطن (براى كسب معلومات) بيرون بروند پس چرا بيرون نرود از هر جمعى از ايشان چند كس تا در (علم) دين دانشمند شوند و بالنتيجه بيم كنند قوم خود را چون بسوى ايشان بازآيند، باشد كه آن قوم (از آنچه بيم داده شده اند) بترسند.
اى مسلمانان! با كسانى از كفار كه نزديك شمايند كارزار كنيد، و بايد كه كافران در شما (نسبت به خود) درشتى (چه قبل از جنگ و چه در حين جنگ و چه از
ص: 134
جهت شدت و پايدارى بر جنگ) بيابند، و بدانيد كه البته خدا با پرهيزكاران است.
و چون قسمتى از آيات قرآن فروفرستاده شود، پس، از منافقين است كسى كه (با منافقين ديگر) مى گويد: كدام يك از شما ايمان او را اين آيات افزون كرده است ؟: پس اما كسانى كه (واقعا) گرويده اند پس قسمت نازل شده از قرآن، ايمان ايشان را افزون مى كند و آنان (بسبب نزول آن قسمت) شادمان مى شوند. و اما كسانى كه بيمارى در دلهاشان است (همان بيمارى شك و نفاق و حسد و كينه و بغض نسبت به اسلام) پس آن قسمت از آيات قرآن نازل شده، پليدى شك و كفرى را به پليدى شك و كفرشان مى افزايد(1) و اينان مى ميرند و حال آنكه آنان كافرند.
آيا اين منافقين نمى بينند كه البته آنان در هر سال يك بار يا دو بار آزموده مى شوند؟ باز هم توبه نمى كنند و نه آنان پند مى گيرند! و چون قسمتى از قرآن فروفرستاده شود (كه نكوهش از عيب منافقين در آن ذكر شده باشد) بعض از ايشان (از شرمندگى) به بعض ديگر مى نگرد (و مى گويد:) آيا شما را هيچ كس (از مسلمانان) مى بيند؟ (اگر كسى به بيند اقامت مى كنند و اگر نه بيند) پس (به خانه هاى خود) برگردند. خدا دلهاى ايشان را (بسوء اختيارشان، از راه حق) برگردانيده است بسبب آنكه البته آنان (بجهت عدم تدبر)، قومى هستند كه نمى فهمند (زيرا تدبر و تفكر نمى كنند).
سيزده خدا نعمت را بر مردم تمام كرده(2)
قسم است كه براى شما مردم پيامبرى از جنس خودتان (يعنى از آدميان كه به او أنس توانيد گرفت) آمده كه دشوار است بر او رنج بردن شما، حريص است بر (خير) شما، به مسلمانان دلسوز و مهربان است.
ص: 135
پس اى پيامبر! اگر مردم از تو رخ تافتند، پس تو بگو: بس است مرا خدا، هيچ گونه معبود شايسته اى نيست مگر آن غيب مطلق، بر او توكل كردم (و كار خود را با او گذاشتم) و آن غيب مطلق پروردگار عرش بزرگ است. «پايان» (تفسير سورۀ مباركۀ توبه در شب سه شنبه 16 ماه اسفند 1345 شمسى مطابق 25 ماه ذوالقعده الحرام سال 1386 بقلم اين بندۀ درگاه و شرمسار اله حجت بلاغى پايان يافت)
1 - آيات 1 تا 28 و 36 و 37 آياتى است كه على عليه السّلام مأمور ابلاغ آن آيات بوده كه در مكه به مشركين در ماه ذوالقعده در سال نهم هجرى ابلاغ كرده است.
2 - موضوع تحريم «نسىء» مذكور در آيۀ 37 در سال نهم هجرى بوده است.
3 - جنگ «حنين» مذكور در آيۀ 25 در سال هشتم هجرى بعد از فتح مكه بوده است.
4 - موضوع پنهان شدن پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در «غار ثور» مذكور در آيۀ 40 در راه سفر هجرت از مكه به مدينه بوده است.
5 - موضوع تشريع لزوم گرفتن «جزيه» از أهل كتاب، مذكور در آيۀ 29 در سال نهم هجرى بوده است. أما موضوع جنگ با أهل كتاب كه يا اسلام بياورند يا در امان اسلام باشند و جزيه بپردازند در ضمن فرمان بيعت دوم عقبه يعنى در سال ما قبل هجرت بوده است.
اما تا سال 9 هجرى با أهل كتاب طبق قراردادهاى خصوصى مصالحه مى شده
ص: 136
6 - موضوع لزوم پرداخت زكاة نقدين در ضمن آيۀ 34 و تمام آيۀ 35 مذكور است و ليكن وجوب پرداخت زكاة از همان سال أول بعثت (مذكور در سورۀ مزمل) توأم با نماز ذكر شده است.
7 - موضوع تعيين مصارف هشت گانۀ زكاة در سال نهم هجرى در همين سورۀ توبه مقرر شده است.
8 - موضوع جنگ سرحدات شام معروف به جنگ «تبوك» مذكور در آيات 38-129 در سال نهم هجرى در ماه رجب بوده و وقائع آن مقدم بر ابلاغ آيات آغاز سورۀ توبه بوده است.
محمّد رضا مصرى در كتاب «محمّد» به ترجمه نوشته كه: «تبوك» نام جايگاهى است واقع در بين «وادى القرى» (بضم قاف و راء الفى) و شام كه فاصلۀ بين تبوك و بين مدينه از راهى كه به شام مى رود چهارده منزل است(1) و فاصلۀ بين تبوك و بين دمشق يازده منزل است و «غزوۀ تبوك» را «غزوة العسرة» (بضم عين و سكون سين و فتح راء) مى گويند كه از آيۀ: «اَلَّذِينَ اِتَّبَعُوهُ فِي سٰاعَةِ اَلْعُسْرَةِ » مذكور در سورۀ توبه آيۀ 117 برداشت كرده اند.
تاريخ اين جنگ در ماه رجب سال نهم هجرى (سبتمبر - اكتوبر سال 630 م) بوده است و اين غزوه آخرين غزوۀ پيامبر صلّى اللّه عليه و آله است.
هنگام حركت حضرت براى اين جنگ گرماى شديد و قحط سخت حكمفرما بوده است و لذا حضرت صريحا مقصد را كه به «روم» بايد رفت براى مردم بيان فرموده كه مردم وسائل ممكنه را تهيه كنند و ليكن در جنگهاى ديگر صريحا هدف را نمى فرموده بلكه به كنايه بيان مى كرده است.
از گرما و تشنگى و بى آبى شتر را مى كشتند و آب درون شكنبۀ شتر را مى نوشيده اند لذا باين جهت و جهات سخت ديگر «غزوة العسرة» يعنى غزوۀ شدت و تنگى ناميده شده.
ص: 137
سبب اين جنگ اين است كه: دولت روم مسيحى لشكر بسيارى در شام جمع - آورد و «هرقل» پادشاه روم جيرۀ يك سال لشكر را فراهم ساخت. و با طوائف اعراب لخم و جذام و عامله و غسان(1) همدست شدند و مقدمات لشكرشان را به «بلقاء» بسيج كردند. (بلقاء بر وزن حمراء نام بلوكى است از توابع دمشق كه بين شام و وادى القرى واقع است) و بقولى ضعيف امپراطور «هرقل» در «حمص»(2) بوده است.
«بكاءون» يعنى گريه كنندگان و ايشان هفت نفر يا بيشتر بوده اند كه چون وسائل حركت نداشته اند حضرت آنها را از حركت با اردو بازداشته است و آنها گريان برگشته اند(3).
«متخلفون» مراد منافقينى هستند كه بى جهت با اردوى اسلام حركت نكرده اند.
و «عبد اللّه بن أبى بن سلول» رئيس منافقين است كه لشكر مجهزى داشته است.
«معذرون» اعرابى بودند كه عذر ساختگى داشتند و بقولى از اعراب بنى غفار (بر وزن كتاب) بودند و آنان هشتاد و دو كس بودند و از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله براى نيامدن به جنگ استجازه كردند ولى پذيرفته نشد.
ص: 138
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله على عليه السّلام را در مدت غيبت خود در اين سفر جنگى مرز شامات مأمور سرپرستى أهل خود و أهل على ساخت، منافقين سخنها در افكندند كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله براى آسايش خود از دست على كه براى او همچون بارى سنگين بوده است على را به همراه نبرده.
على عليه السّلام چون اين سخن را شنيد مسلح شد و در «جرف»(1) به خدمت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله رسيد و عرض كرد: يا نبى اللّه! منافقين دربارۀ من مى گويند كه تو مرا همچون بارى سنگين دانستى و براى آسايش خود مرا در مدينه واگذاشتى! پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: منافقين دروغ گفتند: من تو را جانشين خودم قرار دادم بر گرد و سرپرست أهل من و أهل خود باش، آيا خشنود نيستى يا على! كه تو نسبت به من همچون «هارون» نسبت به «موسى» باشى مگر اينكه پيامبرى بعد از من نيست، پس على عليه السّلام به مدينه برگشت.
چون پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از «ثنية الوداع» حركت فرمود درفش بزرگ را بدست زبير و علم بزرگ را بدست أبو بكر و علم قبيلۀ أوس را بدست أسيد بن حضير و علم قبيلۀ خزرج را بدست حباب بن منذر داد و براى هر دسته ئى از أنصار و قبائل عرب درفشها و علمها بست و بدست آنان داد.
تعداد نفرات اردو سى هزار نفر و تعداد اسبها ده هزار سر و مدت توقف حضرت در «تبوك» بيست شبانه روز بود و مراجعت حضرت از اين سفر به «مدينه» در ماه رمضان بود.
از وقائع اين سفر دستگير شدن «أكيدر»، شاه «دومة الجندل» است كه از طرف «هرقل» سلطنت داشت(2).
نيز از وقائع اين سفر، جريان مصالحه با «يحنه» بزرگ «أيله» است(3).
ص: 139
معجزات و خوارق عادات بسيار در اين غزوه بوقوع پيوست.
در مراجعت از تبوك، مسجد «ضرار» (بر وزن كتاب) بامر پيامبر سوخته و در هم كوبيده شد.
در ماه ذوالقعدۀ همين سال نهم هجرى عبد اللّه بن أبى رئيس منافقين پس از بيست روز بيمارى به جهان ديگر رفت (كتاب «محمّد» از محمّد رضا مصرى به خلاصه و ترجمه از ص 426-434).
عده اى از منافقين در خانۀ «سويلم» (بضم سين و فتح واو و سكون ياء و كسر لام) جمع شدند و خانه اش در «جاسوم» بود كه نام جايگاهى است در مدينه و در آنجا نقشه مى ريختند كه نگذارند مسلمانان با اردوى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله حركت كنند - حضرت، طلحة بن عبيد اللّه را با چند نفر ديگر مأمور فرمود كه خانه را آتش بزنند. چون خانه را آتش زدند ضحاك (بر وزن صراف) بن خليفه از پشت بام، خود را به زير افكند و پايش شكست و أصحاب ضحاك فرار كردند (سيرۀ ابن هشام ج 3 و 4 ص 517 به ترجمه و خلاصه).
«هرقل» (بكسر هاء و فتح راء و سكون قاف) و «هرقل» (بكسر هاء و سكون راء و كسر قاف) بمعنى غربال است و كلمه يونانى است (منجد ج 1).
هرقل Heraclius : (610-641). امبراطور المملكة الرومانية الشرقية أو بيزنطية. طرد الفرس من سوريا و استرد منهم عود الصليب. لم يقو على صدّ جيوش العرب، فانتصروا على جيوشه فى وقعة اليرموك (المنجد ج 2).
«اليرموك» (كمنصور): نهر من سواعد الأردن. يجرى أولا قرب الحدود بين سوريا و فلسطين ثم ينحدر جنوبا الى فلسطين. يصب جنوبى الحولة. عنده تواقع العرب و البيزنطيون فى وقعة اليرموك (636). فيها انتصر العرب فكانت طليعة فتوحاتهم (المنجد ج 2).
آيات 128 و 129 را در جلد اول مقدمۀ همين تفسير (ص 47) ببينيد..
ص: 140
بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ
الر ... مُبِينٌ
(الر) رمز است.
آن كه (در علم مكنون مخزون ماست)، آيات كتاب (يعنى آيات لوح محفوظ) است (كتابى) كه بنياد (و شالدۀ) آن كتاب از روى أساس است.
آيا اينكه (ما) بسوى (محمّد) مردى از ايشان (: از قريش و ديگر ساكنان مكه) وحى فرستاديم به اين كه مردم را (از مخالفت خدا) بترسان و كسانى را كه اسلام آورده اند مژده بده كه البته از آن ايشان است قدم صدق(1) نزد پروردگارشان، موجب شگفتى (و تعجب) براى آن مردم (: از قريش و ديگر ساكنان مكه) شده است ؟ (تا آنجا كه آن) كافران گفتند: البته بى گمان اين مرد (اين «محمّد») جادوگرى است آشكار (كه دست نياز مردم را از آستان بتها، كوتاه و بطرف پروردگار بلند مى كند).
إِنَّ رَبَّكُمُ ... اَلْعٰالَمِينَ
البته پروردگار شما (كه شما را مى پرورد بتها نيستند بلكه) خداست همان كه آسمانها و زمين را در شش روز (يعنى شش دور) آفريد، سپس عرش را مركز فرمانروائى ساخت و كار كائنات را تدبير مى كند.
(بهانۀ بت پرستيدن بت پرستان اين است كه بتان را بدرگاه خدا شفيع خود سازند و ليكن) هيچ شفاعت كننده ئى نيست (كه اجازۀ شفاعت داشته باشد) مگر
ص: 142
از بعد اذن خدا (و بتان به هيچ وجه حق شفاعت ندارند).
آنكه براى شماست خداست، پروردگار شماست، پس او را بپرستيد، آيا پس (از اين بيانات) متذكر نمى شويد؟ بسوى خداست بازگشت شما همگى (بى استثناء) برطبق وعدۀ خدا، درحالى كه آن وعده راست است زيرا البته خدا خلق را نخستين بار مى آفريند، باز (بعد از مردن آن خلق) آن را برمى گرداند (و اراده اش از برگرداندن اين است كه:) تا كسانى را كه ايمان آورده اند و كارهاى شايسته كرده اند - عادلانه (و به انصاف)، مزد بدهد، و كسانى كه كافر شده اند از آن ايشان است آشاميدنى از آب جوشان (كه چون بنوشند أحشاء و أمعاء آنان پاره پاره مى شود) و عذابى دردناك، بسبب آنكه كافر مى شدند.
آن (پروردگار، همان) غيب مطلق، كسى است كه آفتاب را درخشان و ماه را (به واسطه) روشن ساخته و براى گردش ماه(1) منزلها برآورد كرده تا شمار سالها و حساب را بدانيد.
خدا آن نظام شمسى را نيافريده مگر به حكمت (نه به بازى): خدا دلائل قدرت خود را بطور تفصيل (و روشن) براى قومى كه مى دانند (و در آنها انديشه مى كنند و از آنها بهره برمى دارند)، بيان مى كند.
البته در آمد و شد شب و روز و آنچه خدا در آسمانها و زمين آفريده است بى گمان (بر قدرت خدا) نشانه هاست براى قومى كه (از مخالفت فرمان خدا) مى ترسند (و خيره سر نيستند).
البته كسانى كه (منكر روز بازپسين اند و) ملاقات ما را اميد ندارند و به زندگانى دنيا خشنود شده اند و (دل به دنيا بسته اند و) به آن آرام گرفته اند و كسانى كه آنان از (مشاهدۀ) آيات (و نشانه هاى حيرت انگيز) ما بى خبرند، آن گروه جايگاهشان آتش است بسبب آنچه كه بدست مى آوردند.
ص: 143
البته كسانى كه ايمان آورده اند و كارهاى شايسته كرده اند پروردگارشان آنان را بسبب ايمانشان، (به بهشت) راهنمائى مى كند.
از زير (مساكن) مؤمنان نهرها روان مى شود در بهشتهاى نعيم(1).
(آغاز) نداء مؤمنان در بهشت: «سبحانك اللهم» [پاكا! بار خدايا!] است.
و درود مؤمنان در بهشت (بر يكديگر): «سلام» [سلامت زيست كن بى آفت و نقص، بى مكروه و رنج، بى أندوه و غم] است.
و پايان نداء مؤمنان اين است كه: «الحمد لله رب العالمين» [سراسر ستايشها، خاص خداست كه پروردگار جهانهاست].
وَ لَوْ يُعَجِّلُ اَللّٰهُ ... يَعْمَهُونَ
و اگر خدا براى مردم (همان كفار مكه) در فرستادن عذاب (كه مورد درخواست مردم است و دربارۀ آن شتاب مى كنند) شتاب مى كرد همان گونه كه مردم در درخواست رحمت شتاب مى كنند (و خدا در پذيرفتن آن شتاب مى كند) البته حكم مرگشان به آنها ابلاغ مى شد، پس (ما در فرستادن عذاب عجله نمى كنيم تا آنها كه به ما اميد دارند اسلام بياورند و) كسانى را كه ملاقات ما را اميد ندارند وامى گذاريم كه در شرارتشان، سرگردان روند(2).
وَ إِذٰا مَسَّ ... يَعْمَلُونَ
و خواه نشسته و خواه ايستاده، ما را مى خواند (و از ما رفع و دفع آن سختى را مى خواهد) پس چون سختى او را از او برداريم (چنان) مى رود، كه گويا او ما را بسوى سختى اى كه به او رسيده است نخوانده - و اين چنين رفتار كه مسرفين (يعنى از حد به در روندگان) مى كنند در نظرشان آراسته شده است(1).
وَ لَقَدْ ... تَعْمَلُونَ
و قسم است كه از پيش از شما (مردم مكه) (أهل) قرنهائى را كه چون ستم كردند و پيامبرانشان با معجزات به سروقتشان آمدند و (أهل) آن قرنها (مردمى) نبودند كه ايمان بياورند؛ هلاك كرديم. اين چنين سزا مى دهيم قوم مجرمين را.
سپس شما (مردم مكه) را در زمين جانشين گذشتگان ساختيم تا بنگريم كه چگونه رفتار مى كنيد.
وَ إِذٰا تُتْلىٰ ... اَلْمُجْرِمُونَ
و چون آيات ما كه سراسر مستدل است بر ايشان (بر همان كفار مكه) خوانده مى شود، كسانى كه ملاقات ما را اميد ندارند مى گويند: قرآنى غير از اين قرآن براى ما بياور (كه در آن سخنى از نكوهش بت پرستى و نيز قيامت نباشد) يا همين قرآن را تبديل (و لحن و منطق آن را عوض) كن.
اى پيامبر! (در جوابشان) بگو: نمى سزد مرا كه قرآن را از جانب خودم تبديل كنم، پيروى نمى كنم مگر آنچه را كه بسوى من وحى فرستاده مى شود، زيرا البته من اگر پروردگارم را نافرمانى كنم از عذاب روزى بزرگ، مى ترسم.
اى پيامبر! بگو: اگر خدا (غير اين قرآن را) مى خواست، من اين قرآن را بر شما نمى خواندم و خدا شما را به آن خبردار نمى كرد، پس على التحقيق من در ميان
ص: 145
شما (مردم مكه) عمرى (بالغ بر چهل سال) از پيش از نزول قرآن درنگ كردم (كه در آن مدت به پيامبرى مبعوث نبودم، نه قرآنى مى خواندم و نه شما به آن دانا بوديد) آيا پس در نمى يابيد؟ (و تعقل نمى كنيد كه موضوع تازه ئى از نزد خدا رخ داده است ؟).
پس چه كسى ستمكارتر است از كسى كه بر خدا دروغ ببندد؟ (اگر من دروغ بسته باشم)، يا آيات خدا را تكذيب كند؟ (مانند شما مردم مكه) (هر دو عمل جرم است و مرتكب آن رستگار نمى شود) زيرا البته خدا مجرمين را رستگار نمى سازد.
وَ يَعْبُدُونَ ... يُشْرِكُونَ
و (كفار مكه) از جز خدا چيزى را مى پرستند كه زيان به ايشان نمى رساند و سود به ايشان نمى رساند(1) و (به دروغ) مى گويند: آن بتان شفيعان ما نزد خدا هستند.
اى پيامبر! بگو: آيا خدا را به شفيعانى كه در آسمانها از آنها خبر ندارد و نه در زمين؛ خبردار مى سازيد؟ خدا از اين گفتار شما پاك است و بلند است(2) از آنچه (با او) شريك مى سازيد.
وَ مٰا كٰانَ ... يَخْتَلِفُونَ
و اى پيامبر! مردم نبودند مگر امت واحده (همگى در عهد نخستين خلقت در دورۀ آدم أبو البشر و ازآن پس در عهد طوفان نوح و مدتى بعد از طوفان داراى يك
ص: 146
كيش و پوياى راه يكتاپرستى بودند) پس (از آن) اختلاف كردند. و اگر نبود كه فرمانى از جانب پروردگارت گذشته است (كه جبر در كار نيست و عالم، عالم اختيار است) البته دربارۀ چيزى كه مردم در آن اختلاف مى كردند حكم مى شد (و بى درنگ ناحق به قهر الهى محكوم مى گرديد).
وَ يَقُولُونَ ... اَلْمُنْتَظِرِينَ
و (كفار مكه) مى گويند: چرا علامتى از پروردگار «محمّد» بر «محمّد» نازل نشده (كه ما منكران را دردم نابود سازد) پس اى پيامبر! (در جوابشان) بگو: جز اين نيست كه غيب، خاص خداست بنابراين انتظار بكشيد (وقت نابودى شما مى رسد) البته من با شما از منتظرانم.
وَ إِذٰا ... تَعْمَلُونَ
[يك] و چون به مردم (همان مشركين مكه) (لذت) رحمتى را بچشانيم از بعد سختى اى كه به ايشان رسيده است (و رفع و دفع آن سختى را از ما خواسته اند)، ناگهان (فكر خود را عوض مى كنند و) براى ايشان است مكرى دربارۀ آيات ما (كه نسبت به قرآن و پيامبر، بد مى سگالند).
اى پيامبر! (به آن مردم) بگو: خدا چالاك تر (از شما) است در مكر (و بد سگاليدن) البته فرستادگان ما (همان فرشتگان مأمور به نوشتن أعمال) آنچه را كه مكر مى كنيد (و بد مى سگاليد) مى نويسند (و نامۀ عمل شما بدست شما داده مى شود).
[دو] آن غيب مطلق كسى است كه شما را سير مى دهد (و به حركت در مى آورد) در خشكى و در دريا، تا وقتى كه در كشتى ها قرار بگيريد. و با كشتى ها روان شوند با بادى خوش و به آن باد شادمان شوند (كه موافق جريان كشتى هاست) (در اين أثناء) بادى سخت (و ناموافق) به سروقتشان بيايد (و بوزد) و موج دريا از هر سو به سراغشان
ص: 147
بيايد و يقين كنند كه البته آنان در محاصرۀ موج قرار گرفته اند (در چنين موقعى يكتاپرست مى شوند و) خدا را مى خوانند درحالى كه دين را براى او (از هر شائبۀ شركى و توجه به غيرى، هركس و هرچه باشد) خالص كنندگان باشند (و مى گويند:
بار خدايا!) قسم است كه اگر ما را از اين (گرداب و) أمواج خلاص كنى، قسم است كه البته البته از سپاسگزاران مى باشيم.
پس چون خدا ايشان را نجات داد ناگهان (تغيير رويه مى دهند و فكرشان عوض مى شود و) آنان در زمين به ناحق سركشى مى كنند (و بغير خدا متوجه مى شوند).
اى مردم! جز اين نيست كه سركشى شما بر زيان جانهاى خودتان است - براى كاميابى زندگانى دنياست - سپس بسوى ماست بازگشت شما، پس شما را به آنچه مى كرديد، خبردار مى كنيم.
إِنَّمٰا ... يَتَفَكَّرُونَ
مثل زندگانى دنيا(1)
جز اين نيست كه مثل زندگانى دنيا همچون آبى است كه از بالا فرود آورديم، پس رستنى زمين به آن آب بياميخت، از همان رستنيها كه مردم مى خورند و چهارپايان، تا وقتى كه زمين زيور خود را فراگرفت و آراسته شد و أهل زمين يقين كردند كه البته بر كاميابى از محصولات زمين توانا هستند، (ناگهان) فرمان ما شبانه يا روزانه در رسيد، پس آن محصولات را شبيه به درو كرده (از بيخ و بن بركنده) گردانيديم كه گويا ديروز محصولاتى نبوده است. اين چنين، (از قرآن) آيات خودمان را (موبه مو) از هم شكافته براى قومى كه (در حقائق) تفكر مى كنند؛ بيان مى كنيم.
وَ اَللّٰهُ ... خٰالِدُونَ
نيكى و بدى(2)
و خدا (بندگانش را) به «دارالسلام» [: سراى سلامتى يعنى بهشت] مى خواند.
ص: 148
و (خدا) هركه را بخواهد (برحسب حسن اختيار آن كس) به راه راست راهنمائى مى كند (و آن اسلام است كه نتيجه اش رسيدن به «دارالسلام» است).
براى كسانى است كه نيكوكارى كردند، بهشت و زياده (بر آنكه) (لقاء حق تعالى است(1) و روهاى بهشتيان را هيچ گونه گرد و غبارى فرونپوشد و نه هيچ خوارى اى. آن گروه نيكوكاران، ياران بهشت اند، هم آنان در بهشت، جاويدانند.
و براى كسانى كه كردارهاى بد را بدست آوردند مزد بدى است همانند بدى اى كه كرده اند و آنان را خوارى فرومى پوشد، نيست آنها را از (عذاب) خدا هيچ گونه نگاه دارنده (و بازدارنده اى). گويا روهاى ايشان (كه از شدت غم و اندوه تيره شده است) به پاره هائى از شب تاريك پوشانيده شده است، آنان ياران آتشند، هم آنان در آتش، جاويدانند.
وَ يَوْمَ ... يَفْعَلُونَ
[يك] و (اى پيامبر! ياد كن از) روزى كه مردم را (از نيك و بد) محشور مى كنيم همگى (در يك جا) سپس به كسانى كه شرك آورده اند مى گوئيم: شما و شركائتان (از فرشتگان و از مسيح و از بتها كه معبود شده اند) (برحسب مراتب) بجاى خود بايستيد، پس ميان پرستندگان و شركاء را (براى محاكمه) جدا مى كنيم (نخست از كافران بازپرسى مى كنيم كه: چرا اين معبودان را پرستش كرده ايد؟ كافران در جواب مى گويند:
معبودان، ما را به پرستش خود وادار كرده اند).
و شركاء (يعنى معبودان) ايشان مى گويند: شما ما را نمى پرستيديد (بلكه شما هواى نفس خودتان را مى پرستيديد - كافران اين جواب را رد مى كنند - شركاء مى گويند:) پس خدا (كه حاضر و ناظر است) براى تصديق بين ما و بين شما كافى است كه البته
ص: 149
ما از پرستش شما بى گمان بى خبران بوديم (بتان مى گويند: ما گوش و چشم و عقل و فهم نداشتيم و فرشتگان و مسيح مى گويند كه: ما نمى دانستيم كه شما ما را پرستش مى كرديد).
در آن مقام هر شخصى آنچه را كه پيش فرستاده بود (مى سنجد و) مى آزمايد (و نفع و ضررش بر او معلوم مى شود) و بازگردانيده مى شوند بسوى (عقاب) خدائى كه كارساز آنهاست و حق است. و آن معبودها كه بعنوان خدائى افتراء مى زدند از نظرشان گم مى شود (و آنها را ديگر نمى بينند).
[دو] اى پيامبر! (به مشركين) بگو: چه كسى شما را از آسمان و زمين روزى مى دهد؟ آيا چه كسى مالك گوش و ديدگان است ؟ (كه بشما داده شده) و چه كسى زنده را از مرده بيرون مى آورد و مرده را از زنده بيرون مى آورد؟ و چه كسى كار (كائنات) را تدبير مى كند؟ پس البته مى گويند: خدا. پس بگو: (شما كه اقرار داريد) آيا پس چرا (از مخالفت فرمان خدا) نمى ترسيد؟ (و به دروغ براى او شريك در پرستش درست مى كنيد).
پس آنكه داراى اين صفات است، شما را خداست، پروردگار شماست، حق است، پس بعد از حق چيز ديگرى هست مگر گمراهى ؟ پس به كجا برگردانيده مى شويد؟! (از حق به باطل!).
اى پيامبر! اين چنين است كه فرمان پروردگارت بر محكوميت كسانى كه از دايرۀ دين بيرون جسته اند ثابت شده است زيرا البته آنان ايمان نمى آورند.
اى پيامبر! بگو: آيا از شركاء شماست كه خلق را نو مى آفريند (بعد مى ميراند) باز آن را برمى گرداند؟ (در جواب خواهند گفت: نه. پس) اى پيامبر! بگو: خدا خلق را نو مى آفريند (بعد مى ميراند) باز آن را برمى گرداند، پس به كجا به دروغ رانده مى شويد؟! اى پيامبر! بگو: آيا از شركاء شماست كسى كه به حق راهنمائى مى كند
ص: 150
(پيامبران مى فرستد - كتابها نازل مى كند - استدلالها مى نمايد و...)؟ (در جواب خواهند گفت: نه. پس) اى پيامبر! بگو: خدا به حق راهنمائى مى كند. آيا پس كسى كه بسوى حق راهنمائى مى كند سزاوار است كه پيروى شود يا كسى كه خود راه نمى يابد مگر اينكه راه به او نشان داده شود؟ پس شما را چه شده ؟ چگونه حكم مى كنيد؟! و بيشتر پرستندگان باطل، پيروى نمى كنند مگر گمان (و خيالات فاسده) را (و بقيه هم پيرو آنها هستند و مقلدند)، البته گمان، به هيچ وجه چيزى را از يقين بى نياز نمى سازد، البته خدا به آنچه مى كنند داناست (و شركاء به كردار پرستندگان خود دانا نيستند).
وَ مٰا كٰانَ هٰذَا اَلْقُرْآنُ ... يَظْلِمُونَ
[و نيست (و نشايد) اين قرآن كه (از طرف بشرى) بر بافته شده باشد. (و نيست و نشايد كه اين قرآن معجز نشان) از غير خدا باشد. و لكن براى تصديق آن چيزى است كه در حضور قرآن است (از كتب پيامبران سلف يعنى آنچه صحيح است و تحريف نشده - زيرا آنچه تحريف شده در حضور قرآن نيست). و (نيز) براى تفصيل كتاب است (يعنى مندرجات لوح محفوظ همان كتابى كه در بوتۀ قرآن عربى ريخته شده است) هيچ گونه شكى در آن نيست (زيرا تمام بيانات قرآن استدلالى و برهانى است و شك در مستدلات و برهانيات، راه ندارد). (و آن فروفرستاده شده) از پروردگار جهانهاست](1).
آيا (كفار مكه همان فصحاء و بلغاء عرب) مى گويند: (محمّد) قرآن را بهم بربافته است ؟ اى پيامبر! بگو: اگر راستگو هستيد (كه محمّد قرآن را بربافته است) پس (شما)
ص: 151
سوره اى مانند يكى از سوره هاى قرآن ببافيد و بياوريد (و اگر نتوانستيد) هركه را توانيد از فصحاء و بلغاء از جز خدا، بخوانيد تا با شما كومك كنند.
بلكه (كفار مكه) قرآنى را تكذيب كردند كه دانششان به آن احاطه پيدا نكرده بود(1) (كه از راه دانش و استدلال بپذيرند) و هنوز پرده از اخبار آيندۀ آن برداشته نشده بود (كه از راه چشم آن را ببينند همچون زنده شدن مردگان در قيامت و بهشت و جهنم و محاكمۀ بتان و به سخن درآمدن جمادات و حساب و كتاب و نامۀ أعمال و...).
اين چنين كسانى كه از پيش از آنان (يعنى پيش از كفار مكه) بودند (پيامبران و كتابهاى پيشين را) تكذيب كردند، پس اى پيامبر! بنگر كه سرانجام كار ستمكاران چگونه بود.
[و از ايشان(2) است كسى كه به قرآن ايمان مى آورد و از ايشان است كسى كه به قرآن ايمان نمى آورد (و افساد مى كند) و اى پيامبر! پروردگار تو به (أقوال و أحوال) مفسدان داناست].
و اى پيامبر! اگر تو را تكذيب كنند، پس (به آنها) بگو: براى من است مزد كردار من و براى شماست مزد كردار شما، شما از آنچه من مى كنم ذمه تان برىء است و من از آنچه مى كنيد ذمه ام برىء است.
و اى پيامبر! از ايشان (يعنى از كفار مكه) اند كسانى كه (وقتى تو قرآن مى خوانى) گوش بسوى تو فرامى دارند (تا تو را استهزاء كنند)، اى پيامبر! آيا پس، تو كران را مى شنوانى ؟ و اگرچه درنه يابند (كرى كه گوشش نمى شنود و با اشاره
ص: 152
هم مقصود گوينده را دريافت نمى كند نمى توان به او سخن شنوانيد).
و اى پيامبر! از ايشان (يعنى از كفار مكه) است كسى كه بسوى تو مى نگرد (و چون بنظر انكار و عناد و حسد نگاه مى كند چشم دلش كور است) اى پيامبر! آيا پس، تو كوران را راه نمائى مى كنى و اگرچه نه بينند؟ البته خدا به هيچ وجه به مردم ستم نمى كند و لكن مردم به خودهاشان ستم مى كنند (كه هوش و گوش و چشم بصيرت خود را به كار نمى اندازند).
وَ يَوْمَ ... لاٰ يُظْلَمُونَ
و روزى كه خدا خلائق را (برمى انگيزد و آنها را) جمع مى كند (رسيدگى بحساب خلائق در نظر منكران قيامت طولانى و دشوار مى نمايد و ليكن چون خدا حسابگر چالاك است، در آن روز چنان بحساب رسيدگى مى كند كه كافران، به نظرشان) گويا درنگ نكرده اند مگر ساعتى از روز(1) و كافران همين موضوع را ميان يكديگر (بازگو مى كنند و) بهم مى شناسانند(2) على التحقيق كسانى كه لقاء خدا را تكذيب كردند، زيانكار شدند و راه يافتگان نبودند.
و اى پيامبر! اگر البته بعض چيزهائى را كه به ايشان (يعنى به كفار مكه) وعده مى دهيم، به تو بنمائيم يا البته البته تو را بميرانيم، پس (در هر حال) بسوى ماست بازگشت آنان (اين يك مطلب) سپس خدا بر آنچه مى كنند، مطلع است
ص: 153
(اين هم مطلب ديگر).
و براى هر أمتى است پيامبرى، پس چون پيامبرشان (در قيامت در موقف حساب) آمد، بين آن امت (با حضور آن پيامبر) عادلانه حكم كرده مى شود و آن امت ستم كرده نمى شوند.
وَ يَقُولُونَ ... تُرْجَعُونَ
و (كافران مكه) مى گويند: اگر راستگويانيد. اين وعده (وعدۀ عذاب) كى است ؟ اى پيامبر! (در جوابشان) بگو: (من) براى خودم مالك نيستم زيانى را و نه سودى را (كه زيانى را از خود رفع و يا دفع كنم و يا سودى را براى خود جلب كنم) مگر آنچه خدا خواسته باشد. براى هر أمتى است مدتى (كه زيست مى كنند و بعد منقرض مى شوند). چون مدتشان سر آمد (و پيمانه شان پر شد) پس نه ساعتى واپس مى افتند و نه وا پيش مى روند (هيچ گونه نوسانى در كار انقراض آنان نيست و شما كفار مكه هم تابع همين نظام هستيد).
اى پيامبر! (به كفار مكه) بگو: بمن خبر بدهيد اگر عذاب خدا شبانه يا در روز به سروقت شما بيايد مجرمين، از عذاب، چه چيز (برداشت مى كنند كه آن) را بشتاب مى طلبند.
(مجرمين خواهند گفت: آن هنگام كه عذاب بر ما واقع شد يقين مى كنيم).
آيا پس چون عذاب واقع شد به عذاب ايمان مى آوريد هم اكنون ؟! (و ليكن پس از وقوع، اولا: ايمان شما بى نتيجه است و ثانيا درخواست رفع آن را مى كنيد) و حال آنكه على التحقيق به نزول آن شتاب مى كرديد. سپس به كسانى كه (بر خود باختيار كفر) ستم كردند گفته مى شود: عذاب جاودانى را بچشيد، آيا جزاء داده مى شويد مگر برطبق آنچه بدست مى آورديد؟ و اى پيامبر! از تو مى پرسند كه آيا اين وعده، راست است ؟ (تو در جوابشان) بگو: آرى! قسم به پروردگارم كه البته عذاب موعود بى گمان راست است و نيستيد
ص: 154
شما (خدا را) عاجزكنندگان (از عذابى كه بر شما نازل مى كند).
و اگر البته براى هركسى كه (بر خود بسبب كفر) ستم كرده است آنچه در زمين است باشد، البته آن را فديه مى دهد (تا خود را از عذاب بازخريد كند)، و هنگامى كه مشركين، عذاب را ببينند پشيمانى خود را آشكار مى كنند، و ميان ايشان به عدل حكم كرده مى شود و آنان ستم كرده نمى شوند.
آگاه باشيد! كه البته خاص خداست آنچه در آسمانها و زمين است. آگاه باشيد! كه البته وعدۀ خدا راست است و لكن بيشتر آنها (يعنى كفار مكه) نمى دانند (زيرا نمى خواهند بدانند). آن غيب مطلق زنده مى سازد و مى ميراند و بسوى او بازگردانيده مى شويد.
يٰا أَيُّهَا اَلنّٰاسُ ... يَجْمَعُونَ
اى مردم! على التحقيق شما را از پروردگارتان پندى و شفائى براى آنچه (از بيماريها) كه در دلهاست، و راهنمائى، و رحمتى براى مؤمنان، آمد.
اى پيامبر! بگو: (قرآن - مشتمل بر خاصيت هاى ذكر شده - كه براى شما آمده است) بسبب فضل (و گذشت) خدا و بسبب بخشايش او (بر مردم) است، در نتيجه به آن قرآن پس بايد شاد شوند، آن قرآن (كه وقت خود را مصروف خواندن و فهميدنش كنند) بهتر است از اموالى كه (وقت صرف آن مى كنند و) جمع مى كنند (اين قرآن باقى است و آن مال فانى است - منفعت دائم را نبايد فداء منفعت فانى كرد).
قُلْ أَ رَأَيْتُمْ ... لاٰ يَشْكُرُونَ
اى پيامبر! (به كفار مكه) بگو: بمن خبر بدهيد آنچه را كه خدا از رزق براى شما فروفرستاده است پس بعض آن را حرام و حلال ساخته ايد (آنگاه) بگو:
آيا خدا بشما اذن داده است يا (شما) بر خدا (دروغ) مى بنديد؟
ص: 155
و گمان (و عقيدۀ) كسانى كه بر خدا دروغ مى بندند (دربارۀ عذاب) روز قيامت چيست ؟ البته خدا بى گمان صاحب فضل (و گذشت) است بر مردم (كه آنها را فورا معذب نمى سازد و به آنها مهلت مى دهد كه خطاها و تقصيرات خود را اصلاح كنند و كارهاى خود را به سامان بياورند) و لكن بيشتر مردم (در راه خير خود قدم برنمى دارند و چنين موهبتى را) سپاسگزارى نمى كنند.
وَ مٰا تَكُونُ ... مُبِينٍ
و اى پيامبر! نمى باشى در هيچ كارى (از كارهاى خود) و نمى خوانى از آنچه خدا فروفرستاده است از قرآنى و شما (مردم) هيچ كارى را نمى كنيد مگر اينكه (ما) بر شما گواهيم (و نگهبانيم) آنگاه كه در آن كار خوض مى كنيد (و سرگرم آن كار و مستغرق در آن هستيد) و از پروردگار تو از همسنگ ذره اى در زمين پوشيده نمى شود و نه در آسمان، و نيست خردتر از ذره و نه بزرگتر از آن مگر اينكه در كتابى است كه آن كتاب روشن است (هم عكسبردارى مى شود و هم آوازها ضبط مى گردد و هم فرشتگان مى نويسند).
أَلاٰ إِنَّ أَوْلِيٰاءَ اَللّٰهِ ... اَلْعَلِيمُ
آگاه باش! كه البته دوستان خدا هيچ گونه ترسى بر آنان نيست و نه آنان اندوهگين مى شوند.
(دوستان خدا) همانها (هستند) كه (به آنچه خدا فرموده است) گرويدند و (از مخالفت فرمان خدا) مى ترسيدند. از آن ايشانست مژدگانى در زندگانى دنيا (به ديدن خوابهاى خوب راست، بشارت فرشتگان در هنگام جان دادن، ديدن جاى خود را در بهشت قبل از مردن، نام نيكو) و در آخرت (به سلام فرشتگان بر ايشان، بهشت، وعدۀ لقاء)، نيست هيچ گونه تبديلى براى سخنان (و فرمانهاى) خدا (وعدۀ او خلاف ندارد)، آن مژدگانى همان پيروزى بزرگ است.
ص: 156
و اى پيامبر! گفتار آنان (يعنى كفار مكه) تو را اندوهگين نسازد زيرا البته عزت (و غلبه) خاص خداست همۀ عزتها (و تمام غلبه ها)، آن غيب مطلق (به أقول كفار) شنوا، و (به أحوال و أعمال آنان) داناست.
أَلاٰ إِنَّ لِلّٰهِ ... يَسْمَعُونَ
آگاه باش! البته خاص خداست هركس كه در آسمانهاست و هركس كه در زمين است و كسانى كه از جز خدا شركائى را مى خوانند (و مى پرستند) (در حقيقت) آن شركاء را پيروى نمى كنند.
پيروى نمى كنند مگر گمان (و وهم) را و نيستند آنان مگر اينكه دروغ مى گويند(1).
آن غيب مطلق كسى است كه شب را براى شما ساخت تا در شب بيارميد (و از رنج كارهاى روز بياسائيد) و روز را روشن ساخت (تا به سرانجام زندگانى خود اقدام كنيد) البته در آن آفرينش شب و روز بى گمان براى قومى كه مى شنوند (يعنى گوش شنوا دارند) نشانه هاست (بر قدرت خدا) (آيا چنين تدبير و تصرفى كار بتهاست يا كار خدا؟ پس چون همه معتقدند كه كار خداست و بتها عاجز و ذليل و زبون و ساختۀ دست بشرند، شرك، محكوم به بطلان است).
قٰالُوا ... يَكْفُرُونَ
(كافران) گفتند: خدا فرزند گرفته است (فرشته پرستان، فرشتگان را دختر خدا و مسيحيان عيسى را پسر خدا دانستند) خدا (از آلودگى فرزند) پاك است، آن غيب مطلق بى نياز (از زن و فرزند و حرم سرا و خدمتگذار و گرمابۀ سر منزل و كاخ و...) است، از آن خداست آنچه در آسمانهاست و آنچه در زمين است، نيست نزد شما (كافران) هيچ گونه دليلى باين (گفتار)، آيا چيزى را كه (فساد آن را) نمى دانيد
ص: 157
(به دروغ و افتراء) بر خدا مى گوئيد؟ اى پيامبر! (باين كافران) بگو: البته كسانى كه بر خدا دروغ مى بندند، رستگار نمى شوند (اگر پاپها و كشيشان براى حفظ مقام و رياست خود حقائق را به عوام تعليم و تفهيم نمى كنند بگو كه:) برخوردارى اى اندك در دنياست (كه بزودى سپرى مى شود) باز بسوى ماست بازگشت آنان، سپس آنان را عذابى سخت مى چشانيم بسبب اينكه (به پيامبر ما و قرآن ما) كفر مى ورزيدند.
وَ اُتْلُ ... اَلْمُنْذَرِينَ
و اى پيامبر! بر آنان (يعنى بر قوم خود از أهل مكه) خبر نوح را بخوان آنگاه كه نوح به قوم خود گفت: اى قوم من! اگر اقامت من (در ميان شما) و پنددادنم به آيات خدا، بر شما گران (و سنگين) شده است (و قصد كشتن من كرده ايد)، پس بر خدا توكل كردم، بنابراين، با رؤسائتان كار خود را فراهم آريد با بتهاتان (كه مى پرستيد) سپس بد سگاليدن شما در هلاك من بر شما خفيه و در پردۀ استتار نباشد (بلكه علانيه باشد) ازآن پس آنچه از دستتان برمى آيد نسبت بمن روا داريد و مرا مهلت مدهيد (كه زنده بمانم تا از مشقت مقام و محنت كلام من آسوده شويد) (نيروى من به خداست يك تنه در برابر شما ايستاده ام و شما نتوانيد مرا از پا درآوريد و من به هيچ وجه تصميم بر فسخ عزيمت از كار خود را ندارم) پس اگر (تسليم فرمان من نشديد و) رخ تافتيد، پس من از شما هيچ گونه مزدى نخواستم (كه از رخ تافتن شما زيانى عايد من بشود) نيست مزد من مگر بر خدا و بمن فرمان داده شده است كه از «مسلمين» (يعنى از گردن نهادگان فرمان خدا) باشم.
بالنتيجه قوم نوح، نوح را تكذيب كردند، پس نوح را نجات داديم و كسانى را كه با او در كشتى بودند و آنان را (كه بالغ بر هشتاد نفر مرد و زن بودند) جانشينان (نسل بشر در زمين) ساختيم، و كسانى را كه آيات ما را تكذيب كردند
ص: 158
غرق كرديم، پس بنگر كه عاقبت كار بيم داده شدگان چگونه بود.
ثُمَّ بَعَثْنٰا مِنْ بَعْدِهِ ... اَلْمُعْتَدِينَ
سپس از بعد نوح، پيامبرانى را بسوى قومشان برانگيختيم، پس آن پيامبران با معجزات به سروقت آن اقوام آمدند، در نتيجه، آن اقوام، آن نبودند كه تا ايمان بياورند به آن چيزى كه قوم نوح از پيش، آن را تكذيب كرده بودند (پس اين اقوام بهمان رويۀ قوم نوح رفتار كردند). اين چنين بر دلهاى ازحدگذرندگان (بسوء اختيار خودشان)، مهر مى زنيم (كه ديگر سخن حق را نمى پذيرند).
ثُمَّ بَعَثْنٰا مِنْ بَعْدِهِمْ ... لَغٰافِلُونَ
سپس از بعد اين پيامبران، موسى و هارون را بسوى فرعون و سرداران او با معجزاتمان برانگيختيم، پس فرعون و سردارانش در زمين تكبر كردند و قومى مجرمين بودند. پس چون حق (يعنى سخن راست و درست توأم با معجزه) از نزد ما به آن قوم آمد گفتند: البته بى گمان اين سحرى است آشكار.
موسى گفت: آيا براى سخن راست و درست و معجزۀ روشن چون براى شما آمد چنين مى گوئيد؟! آيا سحر است اين ؟! و حال اينكه ساحران رستگار نمى شوند.
(فرعون و قومش) گفتند: (اى موسى!) آيا به سروقت ما آمده اى تا ما را از آنچه پدرانمان را برآن يافته ايم، بگردانى و پادشاهى در زمين (يعنى كشور مصر) براى شما دو نفر باشد؟ و ما شما را باور دارندگان نيستيم.
و فرعون گفت: هر ساحر دانا را به (حضور) من بياوريد.
پس چون ساحران آمدند (پس از انجام مراسم)، موسى براى ساحران گفت:
آنچه را شما افكنندگانيد (از رسنها و عصاها)، بيفكنيد.
پس چون ساحران (وسائل خود را) افكندند موسى (به آنان) گفت: چيزى
ص: 159
را كه بظهور آورديد آن را، سحر است. البته خدا بزودى آن را باطل مى سازد زيرا البته خدا عمل مفسدان را به صلاح (و سامان) نمى آورد. و خدا به فرمانهاى خود حق را پابرجا (و ثابت) مى سازد و اگرچه مجرمين ناخواهان باشند.
در نتيجه براى موسى ايمان نياوردند مگر جوانانى از قوم فرعون(1) با وجود ترس از فرعون و (ترس از) بزرگانشان كه مبادا فرعون (مستحضر شود و) آنان را شكنجه كند، و البته فرعون بى گمان در آن سرزمين (يعنى در كشور مصر) گردن فراز بود و البته او بى گمان از مسرفين (يعنى از حد به در روندگان) بود (هم از جهت نافرمانى و دعوى ربوبيت و هم از جهت اسراف در ظلم و كشتار).
و موسى گفت: اى قوم من! اگر شما (مردمى هستيد كه) به خدا گرويده ايد، پس بر خدا توكل كنيد اگر «مسلمين» (يعنى گردن نهادگان فرمان خدا) هستيد.
پس (قوم) گفتند: بر خدا توكل كرديم، اى پروردگار ما! ما را دستخوش قوم ستمكاران(2) مساز، و ما را به رحمت (و بخشايش) خود از قوم كافران نجات بده.
و (ما) بسوى موسى و برادرش (هارون) وحى فرستاديم كه براى قومتان در مصر (يعنى در شهر مصر) خانه هائى را براى عبادتگاه عمومى معين كنيد، و در اين خانه هاتان (كه معين كرديد) قبله اى قرار بدهيد(3) (كه رو به كعبه كنيد(4) و نماز را به پابداريد و (اى موسى!) مؤمنان را بشارت بده.
و موسى گفت: اى پروردگار ما! البته تو به فرعون و سرداران او وسائل
ص: 160
تجملى (از: لباسها و زيورها و لوازم) و اموالى (از: نقود و چهارپايان و أملاك و قراء و مزارع) در زندگانى دنيا داده اى. اى پروردگار ما! (اينان بعوض سپاسگزارى(1) عاقبت كارشان اين شده است كه مردم را از راه تو گمراه مى سازند(2) اى پروردگار ما! اموالشان را نابود كن(3) [و سخت كن (نابودى اموالشان را) بر دلهاشان پس آسايش نيابند تا عذابى دردناك (از نابودى اموالشان) ببينند(4)].
(خدا) گفت: على التحقيق درخواست شما دو نفر (كه موسى درخواست كرد و هارون آمين گفت) پذيرفته شد، پس (در كار دعوت خود) استقامت (و پايدارى) كنيد و راه كسانى را كه نمى دانند البته البته پيروى مكنيد.
و بنى اسرائيل را از دريا گذرانيديم؛ پس فرعون و لشكريان او در عقب ايشان درآمدند، از راه ستم و تعدى (كه آنها را دستگير كنند - نه از راه بدرقۀ مسافران) تا وقتى كه غرق، فرعون را دريافت (و گريبانش را گرفت، آنگاه) فرعون گفت:
ايمان آوردم به اين كه البته مطلب اين است كه: نيست هيچ گونه معبود شايسته اى مگر همان كسى كه بنى اسرائيل به او ايمان آورده اند و من از «مسلمين» (يعنى گردن نهادگان فرمان خدا) هستم.
ص: 161
[آيا اكنون ؟ (ايمان آوردى) و حال اينكه على التحقيق پيش از اين (كه اختيار در دست تو بود) نافرمانى كردى و تو از مفسدان (يعنى از گمراهان و از گمراه كنندگان) بودى. پس امروز بدن تو را از دريا بيرون مى اندازيم تا براى كسى كه پس از تو زنده است نشانه (و عبرت) باشد و البته بسيارى از مردم از نشانه هاى ما بى خبرانند](1).
چون سورۀ يونس مكى است و در اينجا موضوع اختلاف بنى اسرائيل عنوان شده است، چنين معلوم مى شود كه آيات 93-95 مكى نباشد و مدنى باشد.
در تفسير مجمع البيان نوشته كه: اكثر، قائل اند كه سورۀ يونس مكى است و از ابن عباس و قتاده روايت شده كه سه آيۀ 94 و 95 و 96 يعنى از آيۀ: «فَإِنْ كُنْتَ فِي شَكٍّ (تا) لاٰ يُؤْمِنُونَ » در مدينه نازل شده است.
محرر اين تفسير گويد: سه آيۀ 93 و 94 و 95 يعنى از: «وَ لَقَدْ بَوَّأْنٰا... (تا)
ص: 162
اَلْخٰاسِرِينَ » را مدنى مى دانم كه ترجمۀ اين سه آيه را بين دو قلاب گذارده ام.
محرر اين تفسير گويد: از فحواى آيات 93-95 چنين استشمام مى كنم كه يك جدالى در كار بوده كه أمر به سؤال شده يعنى حاخامى(1) از حاخامهاى يهود با حاخام ديگرى از يهود دربارۀ پيامبرى پيامبر اختلاف كرده است: يكى مثبت بوده و ديگرى منافى. خدا به حمايت مثبت به پيامبر گفته كه به منافى بگو: اگر شك دارى... به حاخام كهن سال تر يا به نوشتۀ او مراجعه كن.
اگر تفسيرى را كه اين محرر كرده ام نه پسنديديد، تفسيرى را كه مفسرين ديگر كرده اند در تفاسير ببينيد و تبعات آن را هم متحمل شويد.
وَ لَقَدْ ... اَلْخٰاسِرِينَ
[و اى پيامبر! قسم است كه بنى اسرائيل را در مقام نيك (از نبوت و سلطنت، يا سرزمين شام و كنعان) جا داديم و آنان را از پاكيزه ها (از علم توراة و توحيد يا من و سلوى) روزى داديم، پس بنى اسرائيل (دربارۀ نبوت تو) اختلاف نكردند مگر بعد از اينكه دانش براى آنها آمد (يعنى دانسته اختلاف كردند) البته پروردگارت ميان ايشان در روز قيامت دربارۀ چيزى كه در آن اختلاف مى كردند حكم مى كند.
پس (اى پيامبر! به آن منكر نبوتت بگو:) اگر تو از آنچه (يعنى از بشارتى كه دربارۀ نبوت «محمّد» در توراة بسوى تو و أمثال تو از بنى اسرائيل) فروفرستاديم در شك هستى، پس، از كسانى كه كتاب (همان توراة) را از پيش از تو (همچون عبد اللّه بن سلام و غيره) مى خوانند بپرس، قسم است كه حق (يعنى پيامبر و قرآن و دين اسلام) از پروردگارت براى تو (و أمثال تو) آمد، پس البته البته از شك آورندگان مباش، و البته البته از كسانى مباش كه آيات خدا را تكذيب كردند كه در نتيجه از زيانكاران مى شوى].
ص: 163
إِنَّ اَلَّذِينَ ... وَ هُوَ خَيْرُ اَلْحٰاكِمِينَ
[يك] اى پيامبر! البته كسانى كه حكم پروردگارت بر (محكوميت) آنان ثابت شده (همچون كفار مكه)، (ديگر) ايمان نمى آورند، و اگرچه هر معجزه اى براى آنان بيايد، تا آنگاه كه عذاب دردناك را ببينند (آن وقت كه عذاب را ديدند، ايمان مى آورند ولى ايمان اضطرارى سود ندارد، چنان كه ايمان اضطرارى فرعون هم براى او سود نداد).
پس چرا شهرى (موجود) نبود كه ايمان بياورد پس ايمانش سود به آن برساند؟! (يعنى چرا أهل شهرى موجود نبود و به عبارت ديگر چرا كفار مكه آن نبودند كه قبل از محكوم شدن به عذاب، ايمان بياورند كه در نتيجه ايمانشان سود به ايشان برساند؟) لكن(1) قوم يونس (أهل شهر نينوى) چون (قبل از محكوم شدن به عذاب) ايمان آوردند، عذاب رسوائى را در زندگانى دنيا از ايشان برطرف كرديم و آنان را تا مدتى (از زندگانى) برخوردار ساختيم (تا عمرهاشان سر آمد و مردند)(2).
[دو] و اى پيامبر! (تو بى نهايت بر اسلام آوردن قوم حريص هستى و چون ايمان نمى آورند اندوهگين و غمناكى، لكن) اگر پروردگارت مى خواست البته هركه
ص: 164
در زمين است همۀ آنان بى استثناء ايمان مى آوردند (و ليكن چون بنياد قبول دين بر اكراه و زور نيست و بر اختيار استوار است لذا تو اندوهگين مشو) آيا پس تو، مردم (يعنى كفار قريش) را اكراه مى كنى تا مسلمان شوند؟!(1).
[سه] و روا نيست براى هيچ كس (كه عاقل باشد) به اين كه سر تسليم (در برابر كيشى) فروبياورد مگر اينكه خدا اذن داده باشد (و خدا بغير از دين اسلام، تسليم - شدن به هيچ گونه كيشى را رخصت نداده است) و خدا بر آنانى كه عقل خود را به كار نمى اندازند پليدى قرار مى دهد (و آنها را لعنت و غضب و عذاب مى كند)(2).
[چهار] اى پيامبر! (به كفار مكه) بگو: بنگريد (به چشم سر و دل) كه چه چيز در آسمانها و زمين است (از عجائب فطرت و بدائع قدرت). و (ليكن) نشانه ها و بيم ها دربارۀ قومى كه ايمان نمى آورند، سود نمى بخشد (با سيه دل چه سود گفتن وعظ - نرود ميخ آهنين در سنگ).
[پنج] پس آيا (كفار مكه) انتظار مى كشند؟ (انتظار نمى كشند) مگر مانند (تاريك ترين) روزهاى كسانى (از كفار) را كه از پيش از ايشان درگذشتند.
اى پيامبر! بگو پس انتظار بكشيد، البته من با شما از منتظرانم. سپس پيامبران خودمان را نجات داديم(3) و كسانى را كه ايمان آوردند. همچنين
ص: 165
مسلمانان را (از قيد و بند كفار مكه) خلاص مى كنيم و اين أمرى است كه انجام آن بر ماست.
[شش] اى پيامبر! (به كفار مكه) بگو: اى مردم! اگر شما در شك هستيد از دين من، پس (به شما اعلام مى كنم كه:) آنانى را كه از جز خدا مى پرستيد نمى پرستم و لكن خدا را مى پرستم (همان خدائى) كه جان شما را مى گيرد، و مأمورم كه از مسلمانان باشم. و (بمن فرمان داده شده است به) اينكه به پابدار وجود خودت را براى دين (دين اسلام) درحالى كه از هرگونه شائبۀ شرك، خالص و پاك و مستقيم باشى و البته البته از مشركان مباش، و از جز خدا چيزى را (از معبودها) كه (خواندن آن) تو را سود نمى كند و (فروگذاشتن آن) تو را زيان نمى رساند؛ مخوان، پس اگر چنين كردى پس البته تو در اين هنگام از ظالمان هستى.
و اگر خدا سختى اى به تو برساند، پس هيچ برطرف كننده ئى براى آن سختى نيست مگر آن غيب مطلق. و اگر در حق تو خيرى بخواهد پس هيچ جلوگيرى براى بخشايش او نيست، خير خود را به هركس از بندگانش كه خود بخواهد مى رساند و آن غيب مطلق آمرزگار و مهربان است.
[هفت] اى پيامبر! بگو: اى مردم! على التحقيق حق (يعنى قرآن و دين اسلام) از پروردگارتان براى شما آمد، پس هركه راهياب شد، پس جز اين نيست كه بسود خودش راهياب مى شود، و هركه گمراه شد، پس جز اين نيست كه بر زيان خودش گمراه مى شود و من بر شما و كيل (و نگهبان كار شما) نيستم (من مأمور رسانيدن پيغام خدا و رفع موانع از جلو تبليغ آنم).
[هشت] و اى پيامبر! آنچه را كه به تو وحى فرستاده مى شود پيروى كن و (بر دعوت مردم و تحمل آزارهاشان) صبر كن تا خدا (ميان كافران و مسلمانان) حكم كند، و آن غيب مطلق بهترين حكم كنندگان (و فيصل دهندگان) است.
«پايان»
ص: 166
محرر اين تفسير گويد: «الا» مذكور در اين آيه را بمعنى «لكن» تفسير و ترجمه كرده ام زيرا اگر «الا» را به «مگر» تفسير و ترجمه كنيم يك قاعدۀ كلى را خراب كرده ايم - چون بحكم آيات قرآن كريم قاعده اين است كه: ايمان اضطرارى كه پس از محكوم شدن به عذاب، حاصل شود، بى نتيجه است - و آن وقت معنى آيه چنين مى شود:
[... مگر قوم يونس كه به عذاب محكوم شده بودند و استثنائا نجات پيدا كردند زيرا ايمان اضطرارى آنها قبول شد] يعنى به خلاصه: قوم يونس عزيز بى جهت بوده اند كه مستثنى از قاعدۀ كلى شده اند.
ولى اگر «الا» را بمعنى «لكن» معنى كنيم ديگر قاعدۀ كلى را هم خراب نكرده ايم، و معنى آيه چنين است كه: [... لكن قوم يونس هم كه نجات پيدا كردند محكوم به عذاب نشده بودند بلكه تهديد به عذاب شده بودند زيرا همين كه نشانۀ عذاب را ديدند، ايمان آوردند]. پس به خلاصه: قوم يونس عزيز بى جهت نبوده اند و قاعدۀ كلى استثناء پيدا نكرده.
شهاب الدين فيّومى در كتاب «مصباح المنير» به خلاصه و ترجمه نوشته كه: «الا» حرف استثناء است و گاهى براى استئناف است بمعنى «لكن» وقتى كه حمل بر استثناء نتوان كرد مثل «ما رأيت القوم الا حمارا» كه بمعنى «لكن حمارا» است يعنى قوم را نديدم لكن خرى را ديدار كردم. و از اين مقوله است آيۀ شريفۀ:
«قُلْ لاٰ أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبىٰ » يعنى مزدى از شما نمى خواهم و «لكن» مودت ذوى القربى را انجام بدهيد (و اين مودت مزد نيست كه مورد درخواست قرار گرفته باشد). و گاهى «الا» بمعنى «واو» است مثل آيۀ: «لِئَلاّٰ يَكُونَ لِلنّٰاسِ عَلَيْكُمْ حُجَّةٌ إِلاَّ اَلَّذِينَ ظَلَمُوا» كه معناى آن چنين است: «تا مردم بر شما حجتى نداشته باشند، «و» كسانى كه ظلم كردند نيز حجتى بر شما نداشته باشند». و مانند قول شاعر:
ص: 167
و كل أخ مفارقه اخوه *** لعمر أبيك الا الفرقدان
يعنى قسم بجان پدرت كه هر برادرى از برادر خود مفارقت مى كند «و» ستارۀ «فرقدان» هم. و اين بنا بر مذهب علماء نحو كوفه است كه مى گويند: «الا» حرف عطف است در استثناء بخصوص.
بعد نوشته كه: «الا» را بمعنى «غير» گفته اند هرگاه تابع جمع منكر نامحصور بشود مثل آيۀ: «لَوْ كٰانَ فِيهِمٰا آلِهَةٌ إِلاَّ اَللّٰهُ لَفَسَدَتٰا» كه بمعنى «غير اللّه» است (ه).
در تفسير أبو الفتوح رازى از أبو عبيده نقل كرده كه «الا» در آيه بمعنى واو عطف است و تقدير آن است كه: «و قَوْمَ يُونُسَ لَمّٰا آمَنُوا كَشَفْنٰا» .
از «يونس» و «ذو النون» يك كس مراد است.
بين نماز مغرب و عشاء، نمازى وارد است كه آن را نماز «غفيله» مى گويند و آن دو ركعت است و در ركعت أول آن از حضرت يونس ياد مى شود.
«غفيله» بضم غين و فتح فاء و سكون ياء و فتح لام است. و شيخ بهائى ( عليه الرحمه) در كتاب خود موسوم به «مفتاح الفلاح» (ص 196 نوشته كه: «و اعلم أنه قد اشتهر تسمية هاتين الركعتين بركعتى الغفيلة و ركعتى ساعة الغفلة و وجه ذلك أن الساعة التى تصلى هاتان الركعتان فيها و هى ما بين المغرب و العشاء تسمى ساعة الغفلة...».
محرر اين تفسير گويد: شايد وجه اين نامگذارى اين است كه: در اين وقت مختصر بين غروب آفتاب تا غايب شدن شفق (روشنى أول شب)، فرصتى است كه ابليس و لشكريانش از حال مردم غافل مى شوند زيرا اين دشمن بنى نوع بشر در شبانه روز دو پست عوض مى كند: پست شب و پست روز. اما پست شب در همين ساعت است و اما پست روز ما بين طلوع سپيدۀ صبح «فجر» تا طلوع آفتاب است و ليكن چون ساعت غفلت شب از ساعت غفلت روز كمتر است لذا آن را غفلت كوچك ناميده اند (تفصيل اين نماز و فايدۀ آن را در كتاب مفاتيح الجنان حدود ص 18 و 19 ببينيد).
ص: 168
بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ
الر، كِتٰابٌ أُحْكِمَتْ ... خَبِيرٍ
(الر) رمز است.
كتابى كه آيات آن (از جهت أصول و مبانى، با استدلالات و براهين) استوار كرده شده سپس تفصيل داده شده، از نزد حكيمى خبير است(1) («حكيم» است زيرا كارهايش از روى أساس است و «خبير» است زيرا خوب با خبر و دانا و مطلع است).
ألا ... قَدِيرٌ
(اى پيامبر! به مردم بگو:(2) به اين كه نپرستيد مگر خدا را.
(و بگو:) البته من براى شما (مردم) از نزد خدا (نافرمانان را) بيم دهنده و (مطيعان را) مژده دهنده ام.
و (بگو: به) اينكه از پروردگارتان (نسبت به گذشته هاتان) آمرزش بطلبيد سپس (نسبت به آينده تان) بسوى پروردگارتان رجوع كنيد تا پروردگارتان شما را (در دنيا) بهره دهد بهره اى نيكو تا (فرارسيدن) أجل معين و (در آخرت) هر صاحب فضيلتى را (مزد) فضلش را بدهد.
و اى پيامبر! اگر از فرمان تو رخ تافتند پس (به مردم بگو:) البته من بر شما از عذاب روزى بزرگ مى ترسم، بسوى خداست بازگشت شما، و آن غيب مطلق بر هر چيزى تواناست.
ص: 170
1 - محرر اين تفسير گويد: تاريخ، تكرار مى شود، خدا در سورۀ «نوح» فرموده كه: نوح مى گفت: من شب و روز قوم خود را دعوت نمودم و هرچه من بر دعوت افزودم، قوم بر فرار افزودند، و هرچه من آنها را خواندم كه از تو طلب آمرزش كنند تا تو آنها را بيامرزى، قوم، انگشتهاى خود را در گوشهاشان كردند و جامه بر سر كشيدند كه آواز دعوت مرا نشنوند و روى مرا نه بينند، عينا همين جريان از طرف مشركين قريش ساكنين مكه نسبت به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله عملى شده است و خدا از اين موضوع خبر داده است.
2 - عياشى مفسر به سندهاى خود از حضرت أمام محمّد باقر عليه السّلام روايت كرده كه:
جابر بن عبد اللّه بمن خبر داد كه مشركين هرگاه به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى گذشتند سر خود را پائين مى انداختند و سر خود را با جامۀ خود مى پوشانيدند تا پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آنان را نه بيند، پس آيه دراين باره نازل شد (تفسير مجمع البيان به ترجمه).
ألا ... مُبِينٍ
آگاه باش! (و هشدار!) كه البته كافران (مشركين أهل مكه) سينه هاشان را مى تابند (و خم مى كنند زيرا سر خود را پائين مى اندازند(1) تا از پيامبر پنهان شوند.
آگاه باش! آن هنگام كه جامه هاى خود را بر سر مى كشند (كه از پيامبر، خود را مخفى كنند) خدا آنچه را (كه كفار) پنهان مى دارند و آنچه را آشكار مى سازند مى داند، زيرا البته خدا به اسرار دلها داناست.
و (چگونه خدا به اسرار دلها دانا نيست و حال آنكه) نيست هيچ جنبنده اى در زمين مگر اينكه بر خداست روزى آن جنبنده و خدا قرارگاه آن جنبنده را (در حال حيات آن جنبنده) و آرامگاه آن را (پس از مرگ آن جنبنده)، مى داند، هريك (از
ص: 171
اسامى آن جنبندگان و ارزاق و قرارگاه و آرامگاه آنان) در كتابى روشن است.
وَ هُوَ ... يَسْتَهْزِؤُنَ
و آن غيب مطلق كسى است كه آسمانها و زمين را در شش روز (يعنى شش دور) آفريد، و عرش او بر آب است(1) (از آثار اين آفرينش عجيب، ظهور انسان است، و خوبى و بدى انسان وابسته به عمل او است، و لازمۀ آن، معاد مردگان و ظهور قيامت است) تا (خدا) شما را نشان بدهد كه كدام يك از شما از جهت عمل بهتر (و يا بدتر) است.
و اى پيامبر! قسم است كه اگر (به كفار مكه) بگوئى كه: البته شما از بعد برانگيخته شدگانيد قسم است كه البته البته كسانى كه كفر را اختيار كرده اند مى گويند: نيست اين سخن مگر جادوئى آشكار.
ص: 172
و قسم است كه اگر عذاب را از ايشان (يعنى از كفار مكه) تا مدتى معين تأخير بيندازيم، قسم است كه البته البته مى گويند: چه چيز، نزول عذاب را (بر ما)، بازميدارد؟ آگاه باش! روزى كه عذاب به سروقت ايشان (يعنى كفار مكه) مى آيد از ايشان بازداشته نيست، و آنچه را به آن استهزاء مى كردند، آنان را فرامى گيرد.
وَ لَئِنْ أَذَقْنَا ... كَبِيرٌ
[يك] و قسم است كه اگر به آدمى رحمتى از خودمان بچشانيم سپس آن را از او بازبستانيم، البته بى گمان آن آدمى نااميد است (بجهت عدم اعتماد وى بر كرم ما - و حال آنكه: خدا گر ز حكمت ببندد درى - ز رحمت گشايد در ديگرى) و ناسپاس است (كه از رحمت گذشته ياد نمى كند و اكنون هم بجاى انابه و زارى به درگاه ما، كفران مى كند(1).
[دو] و قسم است كه اگر به آدمى رفاهى (و آسايشى) بعد از سختى اى كه به او رسيده است، بچشانيم قسم است كه البته البته مى گويد: بديها (و سختى ها) از من رفت (و دور شد) (و نمى گويد: خدا آن را از من برد و دور كرد) زيرا البته بى گمان آدمى شادمان (و مغرور) و خودستاست، مگر كسانى كه (در هر دو حالت) صبر نمودند و كارهاى شايسته كردند، آنان، از آن ايشان است آمرزش و مزدى بزرگ.
كفار مكه از روى تعصب و عناد با پيامبر صلّى اللّه عليه و آله گفتند: چرا به تو گنجى نداده اند كه دليل نبوت تو باشد، يا چرا فرشته اى را با تو نفرستاده اند كه نبوت تو را تصديق كند؟ و يا اينكه مى گفتند: قرآن را «محمّد» بهم بافته است، تا باين وسيله پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از جهت استهزاء و سخريۀ كفار و نپذيرفتن دعوت او و بهانه جوئى هاى بى موردشان
ص: 173
دلتنگ شود و دست از دعوت بردارد يا دست كم از دشنام به بتها خوددارى كند.
فَلَعَلَّكَ ... صٰادِقِينَ
پس اى پيامبر! (كفار مى گويند(1):) «شايد تو ابلاغ بعض آنچه را كه به تو وحى فرستاده مى شود ترك كننده باشى و به آن، سينه ات تنگ بشود». از رهگذر اينكه (كفار) بگويند: «چرا بر «محمّد» گنجى فروفرستاده نشده است يا چرا فرشته اى با او نيامده (كه او را تصديق كند)»، جز اين نيست كه تو بيم كننده اى و خدا بر هر چيزى و كيل (و نگاهبان) است.
بلكه مى گويند: «محمّد» قرآن را بربافته است.
اى پيامبر! (به كفار) بگو: (اگر قرآن را مى توان بافت) اگر راستگو هستيد پس ده سورۀ بافته شده كه مانند اين قرآن باشد (ببافيد و) بياوريد(2)و (اگر نتوانستيد ببافيد) - از جز خدا هركه را توانستيد (براى كومك) بخوانيد.
مسلمانان براى حمايت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله، اعجاز قرآن را بر كفار استدلال مى كردند
ص: 174
و مى گفتند: اگر قرآن از خدا نيست و بافتۀ دست بشر است شما هم معارضه كنيد و همانند آن ببافيد و بياوريد، دراين باره آيه آمد كه حاكى از عجز كفار است.
فَإِلَّمْ يَسْتَجِيبُوا ... مُسْلِمُونَ
پس اى مسلمانان! اگر كفار، شما را (در معارضه با قرآن نتوانستند اجابت كنند و لذا) اجابت نكردند پس (به كفار بگوييد(1) كه: اكنون) بدانيد كه البته قرآن به (نيروى) دانش خدا فروفرستاده شده است (نه نيروى دانش بشر) و (بدانيد به) اينكه هيچ گونه معبود شايسته اى نيست مگر آن غيب مطلق، پس آيا شما (مسلمان و) گردن نهادگانيد؟
محرر اين تفسير گويد: كفار مى گفتند: «محمّد» بى چيز و فاقد مال و ثروت است، چرا قرآن بر مرد بزرگى از مكه يا طايف نازل نشده كه سفره اى گسترده و تمكن دستگيرى از مردم را دارد.
مَنْ كٰانَ ... لاٰ يُؤْمِنُونَ
هركس زندگانى دنيا و تجمل آن را مى خواهد (و آخرت را نمى خواهد) (أعمال خيرى كه كرده است) مزد أعمال آنها را در همين دنيا بالتمام مى دهيم و آنان در دنيا (از جهت مزد) كاسته نمى شوند. آن گروه، كسانى هستند كه نيست براى آنان در آخرت مگر آتش، و اعمالى كه در دنيا كرده اند تباه شده (زيرا اعمالشان به قصد تقرب به خدا نبوده بلكه يا براى خودنمائى بوده و يا هواى نفسانى و يا حفظ مقام و...) و آنچه مى كردند، باطل است (و در آخرت مزدى ندارند).
ص: 175
آيا پس كسى كه (همچون «محمّد») از پروردگار خود بر حجتى (از قرآن(1) و اسلام مستدل و واضح البرهان) است و (دوش به دوش او) شاهدى از پروردگار، (همچون انجيل(2) او را از پى درمى آيد و از پيش از آن شاهد، كتاب (همان توراة) موسى (شاهد) است از جهت پيشوا و رحمت (بر عالميان) بودن (سزاوار پيامبرى است، يا ثروتمند جاهل و متكبر و خودخواه مكه مانند وليد بن مغيره و يا طايف مانند عروة بن مسعود ثقفى ؟).
مسلمانان به چنين پيامبرى مى گروند و هركس كه باين پيامبر كافر شود از أحزاب (از: گروههاى متشكل مشركين و يا يهودان و يا مسيحيان و يا ديگران) پس آتش، وعده گاه او است. پس (اى شنونده!) از اين پيامبر، در شك مباش زيرا البته او حق است (و مأمور است) از جانب پروردگارت، و لكن بيشتر مردم (از روى جهل يا عناد) ايمان نمى آورند.
وَ مَنْ أَظْلَمُ ... أَ فَلاٰ تَذَكَّرُونَ
و چه كسى ستمكارتر است از كسى كه بر خدا دروغ بر بست ؟ (خواه اين دروغ زن پيشواى بت پرستان باشد و خواه پيشواى يهودان و يا مسيحيان و يا گبران و خواه بعض كيشهاى نامشروع ديگر باشد).
آن گروه (دروغ گويان، در روز قيامت) بر پروردگارشان عرض (و سان) داده مى شوند، و گواهان (از: كتابهاى الهى كه در قيامت مجسم مى شوند و فرشتگان و پيامبران) مى گويند: اينان كسانى هستند كه بر پروردگارشان دروغ گفتند (و بستند).
(آنگاه ندائى دررسد كه:) آگاه باش! لعنت خدا بر ستمكاران است.
[ستمكاران همانها هستند كه مردم را از راه خدا بازمى دارند، و راه كج (و
ص: 176
منحرف از راه راستى) را (مى خوانند و) مى طلبند، و آنان به روز بازپسين؛ هم آنان كافرند].
(آنگاه نداء مى رسد كه:) آن گروه ستمكاران در زمين عاجزكنندگان ما نبودند و نبود براى ايشان - از جز خدا - از كارسازانى. (اكنون) عذاب براى ايشان دوچندان مى شود (: عذابى براى كفرشان و گمراهيشان، و عذابى براى گمراه ساختن ديگران) زيرا توانائى شنيدن نداشتند و توانائى ديدن نداشتند (ازآن جهت كه از روى عناد، كر و كور شده بودند).
آن گروه كسانى هستند كه در حق خودهاشان زيان كردند، و گم شد از ايشان آنچه برمى بافتند.
[ناگزير (بى شك و شبهه) البته آنان در آخرت، هم آنان زيان كارترين اند (زيرا دو عذاب را بايد متحمل شوند: يكى عذاب خودشان و ديگرى عذاب مردمى را كه گمراه ساخته اند(1).
البته كسانى كه ايمان آوردند و كارهاى شايسته كردند و خاضعانه آرام گرفتند بسوى پروردگار خودشان، آن گروه، ياران (و أهل) بهشت اند، آنان در بهشت، جاويدانند](2).
صفت (و مثل) اين دو گروه (پيشوايان دروغ زن و مؤمن) همانند كور و كر است و بينا و شنوا. آيا اين دو گروه در صفت برابرند؟ آيا پس بخاطر نمى آوريد؟
در اين سوره سرگذشت چند نفر از پيامبران مؤمن به خدا و راستگو با چند دسته از پيشوايان دروغ زن بر خدا براى توضيح بيان مى گردد.
ص: 177
وَ لَقَدْ أَرْسَلْنٰا نُوحاً ... اَلْمُغْرَقِينَ
و قسم است كه نوح را بسوى قومش فرستاديم (پس به آنان گفت:) البته من براى سود شما، بيم كننده ام آشكارا به اين كه (مى گويم:) پرستش نكنيد مگر خدا را زيرا (اگر غير خدا را عبادت كنيد) البته من بر شما از عذاب روزى دردناك مى ترسم.
پس سردارانى از قوم نوح كه كفر را پيشۀ خود كرده بودند گفتند: (پيامبر بايد ثروتمند و فرشته باشد و) تو را نمى بينيم مگر بشرى مانند خودمان و نمى بينيم تو را كه تو را پيروى كرده باشند مگر كسانى كه آنان فرومايگان (از قوم) ما هستند (آنهم) بحالت سرسرى و بى تأمل (پيرو تو شده اند) و نمى بينيم براى تو بر خودمان هيچ فزونى اى (نه در مال و نه در نسب) بلكه شما را دروغ گويان مى پنداريم.
نوح گفت: اى قوم من! بمن خبر بدهيد اگر از پروردگارم بر حجتى باشم (يعنى معجزه اى داشته باشم) و پروردگارم بمن بخشايشى از نزد خود (يعنى نبوت و شريعت) داده باشد، در نتيجه آن حجت بر شما پوشيده شده است (زيرا فرصت بيان و استدلال نمى دهيد تا من بگويم و شما در آن انديشه كنيد كه) آيا (شايسته است) شما را، به آن حجت ملزم كنيم و (يا) شما آن حجت را ناخواهان باشيد(1).
(آنگاه نوح گفت:) و اى قوم من! (اگر نگرانيد كه مالى در اين جريان شما بايد بمن بدهيد، پس) من مالى بر اين پيغام از شما نمى خواهم، نيست مزد من مگر بر خدا.
و (اما اينكه پيشنهاد داده ايد كه من مردمى را كه ايمان آورده اند و شما آنها را فرومايگان خوانده ايد از خود دور كنم، در جواب مى گويم:) نيستم من به طردكنندۀ آنهائى كه ايمان آورده اند، زيرا البته آنان ملاقات كنندۀ پروردگار خودشانند (و از من به پروردگار خودشان شكايت مى كنند) و لكن من شما را قومى مى بينم كه جهل مى ورزيد (كه معتقديد شرافت به مال است نه به دين).
ص: 178
و اى قوم من! اگر من آنها را طرد كنم چه كسى مرا از (عذاب) خدا يارى مى دهد، آيا پس (عاقبت سوء اين كردار را) بخاطر نمى آوريد؟ و (من) براى شما نمى گويم كه: خزانه هاى خدا نزد من است، و غيب هم نمى دانم، و نمى گويم كه: البته من فرشته ام، و من دربارۀ كسانى كه چشمهاى شما (بجهت فقر آنان) به خوارى در ايشان مى نگرد نمى گويم: «خدا هيچ مالى به ايشان نمى دهد». خدا به آنچه در ضمائر آنان است، داناست(1) زيرا (اگر يكى از اين مطالب را بگويم) البته من بى گمان در اين هنگام از ستمكاران خواهم بود.
قوم گفتند: اى نوح! على التحقيق با ما مكابره كردى پس جدال با ما را بسيار كردى، پس آنچه را كه به ما وعده مى دهى (از عذاب) اگر از راستگويانى به سروقت ما بياور.
نوح گفت: جز اين نيست كه خدا وعده (وعدۀ عذاب) را به سروقت شما مى آورد اگر بخواهد، و شما عاجزكنندگان خدا نيستيد (كه ستيزه كنيد يا بگريزيد).
و اگر بخواهم به سودتان شما را نصيحت كنم، نصيحت من بشما سود نمى بخشد.
[اگر خدا بخواهد كه شما را (بسوء اختيارتان) گمراه سازد، آن غيب مطلق پروردگار شماست و بسوى او بازگردانيده مى شويد](2).
(به خلاصه) بلكه قوم مى گويند: نوح اين مدعا را بر خدا بر بافته است.
اى نوح! بگو: اگر اين مدعا را بر خدا بر بسته ام پس بر من است وبال گناه كردن من، و من از چيزى كه شما به گناه مرتكب مى شويد، بيزارم.
و بسوى نوح وحى فرستاده شد كه البته مطلب اين است كه: از قوم تو ايمان نخواهد آورد مگر آنكه ايمان آورده است، پس بسبب آنچه مى كردند (از آزارها
ص: 179
و...) اندوهناك مباش.
و (بسوى نوح وحى كرديم كه) كشتى را بحضور ما و بفرمان ما (برطبق دستور ما) بساز و دربارۀ (شفاعت از) كسانى كه ستم كردند با من سخن مكن زيرا البته آنان غرق شدگانند.
و نوح كشتى مى ساخت و هرگاه كه سردارانى از قوم نوح بر او مى گذشت نسبت به نوح تمسخر مى كرد (زيرا كشتى را در بيابان دور از آب مى ساخت و مى گفتند:
كشتى مى سازى آبش كجاست ؟! و ديگر آنكه طعنه مى زدند كه: أول بار پيامبر بودى و آخربار نجار شدى. و نيز وعده مى دادند كه: نوح و مؤمنان را در آن كشتى حبس و معذب مى كنيم).
نوح گفت: اگر شما نسبت به ما تمسخر مى كنيد (و ابتكار، از شماست)، پس البته ما نسبت بشما تمسخر مى كنيم همچنان كه شما تمسخر مى كنيد. پس البته آن كس را كه (در دنيا) عذابى به سروقتش مى آيد كه او را رسوا مى سازد و در (آخرت) عذاب پايدار بر او فرود مى آيد؛ خواهيد دانست.
(حال نوح و حال قوم بر اين منوال گذشت) تا آنگاه كه فرمان ما در رسيد و (آب از) تنور فوران كرد، گفتيم: (اى نوح!) در كشتى بار كن از هر جنسى (حيوان مورد احتياج) دو تن نر و ماده.
و كسان خودت را (در كشتى بردار) مگر آنكه فرمان بر هلاكت او سبقت كرده است (يعنى زنت «واعله» كه محكوم به غرق است).
و (در كشتى بردار) هركه را كه ايمان آورده است و (لكن) با نوح ايمان نياورده بودند مگر اندكى.
(: مؤمنان و مؤمنات: زن مؤمنۀ نوح و سه پسر نوح «سام» و «حام» و «يافث» و زنانشان بودند و مردم ديگر كه ايمان آورده بودند كه با نوح هشتاد نفر شدند).
و نوح گفت: در كشتى سوار شويد (و بگوييد:) بنام خداست روان شدن كشتى و ايستادن آن زيرا البته بى گمان پروردگار من (كه فرمان حركت و توقف كشتى
ص: 180
با او است) آمرزگار و مهربان است.
و آن كشتى، سواران خود را مى برد در (ميان) موج (امواجى) همانند كوهها.
و نوح پسر خود را (كه از سوار شدن تخلف كرده بود و «يام» نام داشت) آواز داد و حال آنكه آن پسر در كرانۀ آن كشتى بود (و نوح او را مؤمن مى دانست، گفت:) اى پسرك من! با ما سوار شو و با كافران مباش.
پسر گفت: البته پناه مى برم بسوى كوهى كه مرا (از غرق شدن) نگاه مى دارد.
نوح گفت: نيست امروز هيچ نگاهدارنده اى از فرمان خدا مگر كسى كه خدا به او رحم كرده است.
و (در أثناء گفتگوى پدر و پسر) موج، بين نوح و پسرش حايل شد، پس پسر در عداد غرق شدگان درآمد.
همچون مشك آبى كه دهان آن باز شود و آب فروريزد از آسمان آب باريد و از زمين آب جوشيد و طوفان به پاشد، كشتى حضرت نوح عليه السّلام بر دوش آب و أمواج قرار گرفت و از مردم روى زمين (مردمى كه هنوز در أقطار ربع مسكون متفرق نشده و در حوزۀ خاصى تمركز داشتند) هشتاد نفر مرد و زن - سوار بر كشتى - زنده ماندند و ما بقى كه راه كفر را پيش گرفته بودند بالتمام راه غرق را پيش گرفتند. دراين باره از خدا فرمانى صادر شد كه:
«و قيل يا أرض ابلعى ماءك و يا سماء أقلعى و غيض الماء و قضى الأمر و استوت على الجودى و قيل بعدا للقوم الظالمين». بر أثر صدور اين فرمان، زمين از جوشيدن خوددارى كرد بلكه مأمور شد آبى را كه بيرون ريخته است دوباره در كام بكشد و آسمان از باريدن خوددارى كرد [بلكه مأمور شد آبى را كه فروريخته است از زمين بكند و جذب كند(1)] بالنتيجه آب از سطح زمين فروكش كرد و كشتى به كوه
ص: 181
«جودى»(1) قرار گرفت و نداء مرگ بر قوم ستمكاران در جهان طنين انداز شد كه هميشه در جهان اين نداء بلند است.
چندى بعد فرمان صادر شد كه:
«قِيلَ يٰا نُوحُ اِهْبِطْ بِسَلاٰمٍ مِنّٰا وَ بَرَكٰاتٍ عَلَيْكَ وَ عَلىٰ أُمَمٍ مِمَّنْ مَعَكَ وَ أُمَمٌ سَنُمَتِّعُهُمْ ثُمَّ يَمَسُّهُمْ مِنّٰا عَذٰابٌ أَلِيمٌ » .
در أثر صدور اين فرمان، نوح مأمور شد كه از كشتى پياده شود با سلامت خاطر، و بركات بر نوح و بر امتها كه با اويند از فرزندان نوح و زنانشان و آنها كه بعدا به وجود مى آيند و أما امتها كه نافرمانى كنند، براى آنها در دار دنيا جولان چند روزه اى است و بعد از آن، عذاب اخروى است.
<اكنون باين چند نكته توجه كنيد> [يك] دربارۀ فرمان أول نوشته اند كه: منتهاى فصاحت و بلاغت در آن به كار رفته، نظمى غريب و اسلوبى عجيب دارد و در كتابهاى: «مفتاح العلوم» سكاكى و «تفسير كشاف» زمخشرى و «دلائل الاعجاز» و «اسرار البلاغه» در وجوه آن سخنانى عنوان كرده اند و نكته ها گفته اند و براى هر كلمۀ آيه، درها سفته اند از: كمال اقتدار پروردگار و حسن تقابل و الفت الفاظ و حسن بيان و ايجاز بدون اخلال و...
[دو] فصحاء و بلغاء كفار قريش جمع شدند تا با قرآن معارضه كنند لذا چهل شبانه روز مغز نان گندم و گوشت ميش و شراب خالص بى درد خوردند تا ذهن آنان صافى شود و بتوانند با قرآن كريم معارضه كنند و ليكن چون آيۀ: «وَ قِيلَ يٰا أَرْضُ اِبْلَعِي...» را شنيدند به يكديگر گفتند: براى اين كلام، شبيه نتوان آورد، اين كلام از مخلوق نيست و لذا دنبال كار خود را رها كردند و متفرق شدند (تفسير
ص: 182
مجمع البيان به ترجمه).
[سه] محرر اين تفسير گويد: براى مفسر تفسير منهج الصادقين اشتباهى در نقل اين مطلب دست داده زيرا نوشته كه: چون خواستند معارضه كنند چهل روز خود را از نان گندم و گوشت و انواع اطعمۀ لذيذه جهت تصفيۀ ذهن و ذكاء منع كردند و به قوت لا يموت أوقات مى گذرانيدند و بعد از مدت مذكوره چون خواستند شروع كنند اين آيه را شنيدند...
[چهار] در تفاسير نوشته اند كه: وقتى سينۀ كشتى به كوه جودى قرار گرفت نوح عرض كرد: «يا ماريا! أتقن» و آن به عبرانى «يا رب! أصلح» است و در روايت ديگر است كه «يا رهمان! أتقن» و تأويل آن «يا رب! أحسن» است يعنى پروردگارا! اصلاح كن و يا پروردگارا! نيكوئى كن.
محرر اين تفسير گويد: اين جمله بزبان عبرانى نيست، زيرا تخم زبان عبرانى در عهد نوح كشته نشده بوده است و عبارت، «سريانى» است آنهم نه سريانى.
اين روزگار كه تازه است بلكه سريانى قديم يعنى زبان آدم أبو البشر عليه السّلام (ه).
در المنجد در ريشۀ (م - و - ر) نوشته: «مار و مارى: كلمة سريانية معناها سيد و اكثر استعمالها للقديسين. و فى المؤنث يقال مرت» (ه) (مرت بر وزن قفل است).
و در ريشۀ (م - ر - ى) نوشته («مريم» جمعه مريمات: علم امرأة (سريانية معناها المرتفعة) (ه).
نيز محرر اين تفسير گويد: منجد اشتباه كرده كه براى الفاظ مزبوره دو گونه ريشه قائل شده است بلكه همه يك ريشه دارد و ريشۀ آنها «مور» است و همه در مذكر به معنى سيد و در مؤنث به معنى سيده (يعنى آقا و خانم) است، النهايه كلمۀ «مريم» جمع است يعنى خانم خانمها و علامت جمع (ميم) است كه پساوند كلمه شده است و چنين جمع در الفاظ سامى سابقه دار است از جمله: «اله» كه جمعش «الوهيم» است.
بالجمله: معنى دعاء حضرت نوح عليه السّلام اين است كه: اى بزرگ! (اى سيد!)
ص: 183
اكنون كه كشتى به سينۀ كوه جودى لنگر انداخت آن را متقن و متين و محكم كن.
[پنج] نوح عليه السّلام بين اين دو فرمان، نجات پسرش را از خدا مسألت كرده است و مفسرين اين موضوع را مربوط به زمان حيات پسر نوح گفته اند و ليكن محرر اين تفسير آن را اشتباه مى دانم. زيرا بيان مذاكرات مجدد در بين دو فرمان، خارج از فصاحت و بلاغت است و على التحقيق جريان درخواست نجات، مربوط به بعد از مرگ پسر است يعنى نوح وقتى ديد كه فرمان آرامش طوفان صادر شد به خود جرأت داد و از خدا مسألت كرد كه خدا از گناه پسرش در ما بعد مرگ درگذرد.
و ليكن به خلاصه: جواب آمد كه دراين باره صحبت موقوف! [شش] محرر اين تفسير گويد: فرمان أول هم يك بار صادر نشده است و يك فرمان نيست بلكه سه فرمان است كه در سه زمان صادر شده است:
1 - فرمان أول راجع به محكوم شدن ستمكاران است به غرق و متن فرمان اين است: «بعدا».
2 - فرمان دوم به زمين و ابر است و متن فرمان اين است: «يٰا أَرْضُ اِبْلَعِي مٰاءَكِ وَ يٰا سَمٰاءُ أَقْلِعِي» .
3 - فرمان سوم به حضرت نوح عليه السّلام است و متن فرمان اين است: «غيض - الماء و قضى الأمر و استوت على الجودى».
نيز محرر اين تفسير گويد: اين تجزيه و تحليل را در تفاسير موجود نديده ام و خدا را بر اين ابتكار شكر مى گذارم.
[هفت] محرر اين تفسير گويد: در فرمان دوم با آن همه اختصار هجده بار حرف (ميم) به كار رفته است كه هضم آنها با حفظ فصاحت و بلاغت از عجائب و غرائب كلام است.
و قيل: «يٰا أَرْضُ اِبْلَعِي مٰاءَكِ وَ يٰا سَمٰاءُ أَقْلِعِي»
و فرمان داده شد: «اى زمين! آبت را بكام دركش، و اى ابر! مبار.
ص: 184
وَ غِيضَ اَلْمٰاءُ وَ قُضِيَ اَلْأَمْرُ وَ اِسْتَوَتْ عَلَى اَلْجُودِيِّ
و (بعد از آن به نوح فرمان داده شد كه:) آب فروكش شد و به طوفان پايان داده شد و كشتى بر «جودى» پهلو گرفت.
وَ قِيلَ «بُعْداً» لِلْقَوْمِ اَلظّٰالِمِينَ
و (پيش از آن دو فرمان) به قوم ستمكاران فرمان داده شد كه: (از رحمت خدا) «دور بادا!»
وَ نٰادىٰ نُوحٌ ... اَلْخٰاسِرِينَ
و نوح پروردگار خود را نداء كرد پس گفت: اى پروردگار من! البته پسرم از أهل من است (و موج در حين مكالمۀ من با او، او را در ربود و تو بمن وعده فرمودى كه أهلت معذب نمى شوند) و البته وعدۀ تو راست است و حكم تو از حكم هر حاكمى نافذتر است (پس او را با غرق شدگان محشور مفرما و او را بيامرز).
خدا فرمود: اى نوح! البته آن پسر از أهل تو نيست، البته او عملى است ناشايست پس چيزى را كه تو را به آن دانش نيست از من مخواه، البته من به تو پند مى دهم كه از جاهلان نباشى.
نوح گفت: اى پروردگار من! البته من به تو پناه مى گيرم از اينكه چيزى را كه به آن دانش ندارم از تو بخواهم، و اگر مرا نيامرزى و بر من رحم نكنى از زيانكاران خواهم بود.
قِيلَ يٰا نُوحُ ... أَلِيمٌ
گفته شد: اى نوح! فرود آى (از كشتى) با سلام از ما و بركت ها بر تو،
ص: 185
و (سلام و بركتها) بر امتهايى از همان كسانى كه با تواند (يعنى با تو در مشرب و عقيده هم آهنگند خواه اكنون وجود داشته باشند و خواه از ذريۀ تو بوجود بيايند). و امتهايى كه (از نسل تو بوجود مى آيند و با تو در مشرب و عقيده همراه نيستند) البته آنان را (در دنيا) بهره مند مى سازيم سپس (در آخرت) از ما به آنها عذابى دردناك مى رسد.
تِلْكَ ... لِلْمُتَّقِينَ
اى پيامبر! آن سرگذشت نوح و قوم نوح از خبرهاى غيب است كه ما بسوى تو وحى مى كنيم، تو آنها را نمى دانستى، (نه) تو و نه قوم تو از پيش از اين وقت، پس اى پيامبر! (بر آزار قوم و مشقت تبليغ رسالت) صبر كن (همچنان كه نوح صبر كرد) زيرا البته عاقبت (همان سرانجام نيك)، خاص متقيان است.
وَ إِلىٰ عٰادٍ أَخٰاهُمْ هُوداً ... قَوْمِ هُودٍ
و (قسم است كه فرستاديم) بسوى (قوم) عاد، برادر (نسبى) ايشان «هود» را.
هود گفت: اى قوم من! خدا را بپرستيد (نه بتان را)، براى شما هيچ گونه معبودى شايسته غير از خدا نيست. نيستيد شما (كه بت مى پرستيد) مگر - افتراكنندگان.
اى قوم من! از شما بر اين پيام مزدى نمى طلبم، نيست مزد من مگر بر كسى كه مرا آفريده است، آيا پس تعقل نمى كنيد؟ (كه من در اين دعوت رايگان، خير شما را مى خواهم).
و اى قوم من! (نسبت به أعمال گذشتۀ خود) از پروردگارتان آمرزش بطلبيد سپس (نسبت به آينده) بسوى او بازگشت كنيد، تا بر شما ابرى بفرستد باران ريز، و نيروئى (از: مال و فرزندان) به نيروتان بيفزايد، و رخ متابيد در حالى كه مجرمان باشيد.
ص: 186
قوم گفتند: اى هود! (معجزاتى كه آورده اى قانع كننده نيست) و ما را حجتى (قانع كننده) نياوردى و ما از گفتۀ تو واگذارندگان خدايان (يعنى معبودهاى) خودمان، نيستيم، و ما تو را باور دارندگان نيستيم.
(چون تو به خدايان ما اهانت كرده اى) نمى گوييم مگر اينكه بعض خدايان ما بدى اى به تو رسانيده است (و اختلال حال پيدا كرده اى).
هود گفت: البته من خدا را گواه مى گيرم و شما هم گواه باشيد كه البته من از آنچه شما (در پرستش) شريك مى سازيد - از آنكه غير خداست - بيزارم.
پس بدسگالى كنيد در حق من همه يكجا سپس مهلتم ندهيد (ببينيد من يك تنه و شما يك امت، آيا بر من غالب مى شويد و اين قدرت را داريد كه مرا از پا دربياوريد و بكشيد(1) - چنين قدرتى نداريد) زيرا البته من بر خدا پروردگار من و پروردگار شما توكل كردم، هيچ گونه جنبنده اى نيست مگر اينكه آن غيب مطلق موى پيشانى او را بدست گيرنده است (يعنى مالك و قادر و غالب بر او است و به عبارت ديگر رشتۀ حيات و زندگانى هر جنبنده در دست خداست كه آفرينندۀ او است) زيرا البته پروردگار من بر راه راست است (هم در كارش برنامه دارد و هم برنامه اش انحراف ندارد، با همه به عدل و انصاف رفتار مى كند، نظر بغض و كينه و تبعيض ندارد و به خلاصه نظم در كار او است).
پس اى هود! اگر قوم (از فرمان تو) رخ تافتند پس (به آنان بگو:) على -
ص: 187
التحقيق پيغامى را كه بجهت آن بسوى شما فرستاده شده ام بشما ابلاغ كردم و پروردگارم قومى را غير از شما جانشين (براى شما) مى سازد و به هيچ وجه به خدا زيانى نتوانيد رسانيد زيرا البته پروردگارم بر هر چيزى نگهبان است (كه به قدرت كاملۀ خود هر چيز را نگه مى دارد).
(سرانجام پيمانۀ تمرد قوم هود پر شد و فرمان ما به وزيدن باد تند مرگبار صادر شد) و چون فرمان ما آمد، هود را و كسانى را كه با او (به ما) گرويده بودند بسبب بخشايشى از ما (در دنيا)، نجات داديم و آنان را (در آخرت) از عذاب سنگين رهانيديم.
و آن (آثارى كه در ديار أحقاف مى بينيد آثار قوم) عاد است كه آيات پروردگار خود را انكار كردند و پيامبران، پروردگار(1) را نافرمانى نمودند و فرمان هر سركش ستيزه كار را پيروى كردند. و لعنتى را از پى فرستاده شدند در اين دنيا و روز قيامت (نيز).
هشداريد! كه (قوم) عاد نسبت به پروردگارشان كفر ورزيدند.
هشداريد! (فرمان داده شد) (از رحمت خدا) دور بادا! عاد كه قوم هودند.
وَ إِلىٰ ثَمُودَ أَخٰاهُمْ صٰالِحاً ... لِثَمُودَ
و (قسم است كه فرستاديم) بسوى قوم ثمود برادر (نسبى) ايشان صالح را.
صالح گفت: اى قوم من! خدا را بپرستيد (به بتان را)، براى شما هيچ گونه معبودى شايسته غير از خدا نيست. آن غيب مطلق شما را از زمين پديد آورد و شما را در زمين، زندگانى (و بقاء) داد، پس (نسبت به أعمال گذشتۀ خود) از خدا آمرزش بطلبيد سپس (نسبت به آينده) بسوى او بازگشت كنيد، زيرا البته پروردگارم نزديك است و درخواستها را پذيرنده است.
ص: 188
قوم گفتند: اى صالح! پيش از اين، على التحقيق (از حيث عقل و كمال) در ميان ما اميد داشته شده بودى (چشم اميدمان به تو بود، مى خواستيم تو را به پادشاهى يا مستشارى برداريم) آيا ما را قدغن مى كنى از اينكه بپرستيم چيزى را كه پدرانمان مى پرستيدند؟! و البته ما بى گمان (نسبت به عقل و كمال تو) از جهت آنچه ما را به آن مى خوانى در شك افتاده ايم و در شكمان هم شك كننده ايم.
صالح گفت: اى قوم من! بمن خبر بدهيد كه اگر من بر حجتى روشن از پروردگارم باشم (يعنى معجزه اى داشته باشم) و پروردگارم بمن رحمتى از خود (يعنى منصب نبوت) داده باشد پس چه كسى مرا يارى مى كند (و مرا) از (عذاب) خدا (بازمى دارد) اگر خدا را نافرمانى كنم ؟ پس شما مرا نمى افزاييد غير از زيان زدن (بمن).
و (قوم، بعد از جدال بسيار، از صالح معجزه اى طلبيدند كه شترى با خصوصيات پيشنهاد شده، از سنگ بيرون بياورد، صالح هم پذيرفت و چون شتر را از سنگ بيرون آورد، گفت:) اى قوم من! اين، ماده شتر، ماده شتر خداست، براى شماست (بعنوان) معجزه، پس آن را بگذاريد كه در زمين خدا بخورد (و بچرد) و به آن هيچ بدى اى نرسانيد پس شما را عذابى نزديك، بگيرد.
بالنتيجه آن شتر را پى كردند.
پس صالح گفت: سه روز در خانه (ها) تان از زندگانى بهره مند باشيد، آن عذاب، و عده اى است (راست) نه دروغ.
پس چون فرمان ما (فرمان عذاب) آمد صالح را و كسانى را كه با او (به ما) گرويده بودند بسبب بخشايشى از ما (در دنيا) و (نيز) از رسوائى آن روز (همان روز قيامت(1) نجات داديم زيرا البته پروردگار تو (اى پيامبر!) همان غيب مطلق (بر نجات مؤمنان) توانا و (بر هلاك كردن دشمنان) غالب است و كسانى را كه ستم كرده بودند آواز (همان آواز هولناك مرگبار جبرائيل) فراگرفت، پس در خانه هاى خودشان به زانو در
ص: 189
آمدگان (و مردگان)(1) گشتند كه گويا در آن خانه ها نبودند.
هشداريد! البته (قوم) ثمود نسبت به پروردگارشان كفر ورزيدند.
هشداريد! (فرمان داده شد) (از رحمت خدا) دور بادا! ثمود.
وَ لَقَدْ جٰاءَتْ رُسُلُنٰا إِبْرٰاهِيمَ ... غَيْرُ مَرْدُودٍ
و قسم است كه (فرشتگان، همان) فرستادگان ما (بصورت آدميان) با مژده به نزد ابراهيم آمدند (و چون بر او وارد شدند) سلام گفتند (و) ابراهيم (در جواب) سلام گفت:
پس ابراهيم درنگ نكرد كه گوساله اى بريان (براى آنان) آورد، پس (بعد از گسترده شدن خوان طعام) چون ابراهيم ديد كه دستشان بسوى طعام نمى رسد (و دراز نمى شود) آنان را در ضمير خود ناآشنا خواند و از ايشان ترسى به دل راه داد.
فرستادگان ما گفتند: مترس، البته ما (فرشتگان و فرستادگان خدائيم و) بسوى قوم لوط فرستاده شده ايم (تا آنان را عذاب كنيم).
و زن ابراهيم (براى خدمت و فحص أحوال) ايستاده بود، پس (بفرمان جبرائيل كه سركردۀ فرستادگان بود) حايض شد پس آن زن را به اسحاق(2) مژده داديم و از بعد اسحاق (به پيدايش) يعقوب (از اسحاق).
ص: 190
زن گفت: اى واى من! (اى عجبا!) آيا مى زايم ؟ و حال اينكه من پير زنم (پير زنى نازا) و اين، شوهر من است در حالتى كه پير است (پيرى كه صد و اندى سال را پشت سر گذارده). البته اين، بى گمان چيزى عجيب است.
فرشتگان گفتند: آيا از كار خدا تعجب مى كنى ؟ بخشايش خدا و بركات او بر شماست اى أهل بيت ابراهيم! زيرا البته خدا ستوده و بزرگوار است.
پس چون ترس از (دل) ابراهيم رخت بربست و مژده براى او آمد، دربارۀ قوم لوط با (فرشتگان) ما جدال مى كرد (بلكه معذب نشوند) زيرا البته ابراهيم بى گمان بردبار، «أواه» (يعنى آه كشنده و تأسف خورنده بر مردم و خدا ترس)، به خدا بازگشت كننده بود.
فرشتگان گفتند: اى ابراهيم! از اين تقاضا بگذر زيرا البته مطلب اين است كه على التحقيق فرمان پروردگار تو (دربارۀ عذاب قوم لوط صادر شده و) آمده
ص: 191
است و البته قوم لوط عقوبتى بازناگردانده، به آنان آينده است.
(پس فرشتگان با ابراهيم وداع كردند و متوجه مؤتفكات يعنى پنج شهر:
«سدوم» و «عموره» و «أدمه» و «صبوئيم» و «بالع» كه همان «صوغر» است، شدند).
فرشتگان بصورت آدمى به نزد لوط آمدند، لوط در سر زراعت نزديك شهر بود، بر لوط سلام دادند، آنان هيئتى زيبا داشتند، لباسهاى سفيد پوشيده بودند و عمامه هاى سفيد بر سر داشتند.
لوط گفت: برويم منزل. لوط از جلو هادى راه بود و فرشتگان از عقب مى رفتند.
لوط با خود گفت: عجب كارى كردم مهمانان را بشهر آوردم و حال اينكه خوى قومم را مى دانم.
پس لوط متوجه مهمانان شد و گفت: البته شما وارد شهر بدترين خلق خدا مى شويد (خدا به جبرئيل فرموده بود كه تا لوط سه بار شهادت ندهد شهر را ويران مكن - جبرئيل گفت: اين يك بار شهادت) لوط به راه ادامه داد سپس متوجه مهمانان شد و همان مطلب را به مهمانان گفت (جبرئيل گفت: اين دو بار شهادت) باز لوط به راه ادامه داد پس چون به دروازۀ شهر رسيد متوجه مهمانان شد و همان مطلب را بازگو - كرد (جبرئيل گفت: اين سه بار).
سپس لوط وارد شهر شد و مهمانان با او رفتند تا وارد خانۀ لوط شدند.
چون زن لوط آن مهمانان زيبا را ديد بر پشت بام خانه بالا رفت و براى علامت دادن به قوم، دست بر هم كوفت، قوم آواز دست كوبى زن لوط را نشنيدند، پس زن آتش روشن كرد و علامت ديگر داد، قوم چون دود را ديدند با شتاب و اضطراب و دفع يكديگر بسمت خانۀ لوط هجوم آوردند.
لوط گفت: از دختران من بهره برداريد و متعرض مهمانان من نشويد، قوم
ص: 192
نپذيرفتند لوط اظهار تأسف كرد كه وسيلۀ دفاع ندارم: اى كاش! خودم جماعتى و نيروئى داشتم يا عشيره و قبيله اى داشتم كه به آنها پناهنده شوم.
جبرئيل گفت: اى كاش! لوط مى دانست كه چه نيروئى با او است.
بالجمله: قوم، با لوط مكابره كنان وارد خانه شدند.
جبرئيل فرياد زد كه: اى لوط! جلوشان را باز كن تا وارد شوند، اى لوط! ما فرستادگان پروردگار تو هستيم، غمناك مباش، دفاع از مهاجمين را با ما بگذار - چون قوم وارد خانه شدند، جبرئيل با انگشت خود بطرف مهاجمين اشاره كرد و همگى كور شدند و خدا از اين موضوع خبر داده آنجا كه فرموده است: «فَطَمَسْنٰا أَعْيُنَهُمْ » (تفسير مجمع البيان به ترجمه).
مهاجمين برگشتند و گفتند: ساحران در خانۀ لوط هستند.
جبرئيل گفت: اى لوط! همين كه سحر شد تو با خاندانت از شهر خارج شو...
وَ لَمّٰا ... بِبَعِيدٍ
و چون فرستادگان ما به نزد لوط آمدند، لوط اندوهگين (و به رنج) شد بسبب ايشان و تاب و توان لوط (بر او) تنگ گشت بجهت ايشان و گفت: (براى من) اين (روز) روزى است بسيار سخت.
و قوم لوط به نزد لوط آمدند كه با شتاب بسوى او دوانيده مى شدند و از اين پيش كارهاى زشت مى كردند.
لوط گفت: اى قوم من! اينان، دختران منند آنها پاكيزه اند(1) براى شما، پس، از خدا بترسيد و در باب مهمانانم مرا رسوا مكنيد، آيا از شما هيچ مرد
ص: 193
رشيدى نيست ؟ (كه شماها را پند بدهد و از عملهاى بد بازتان دارد).
قوم گفتند: قسم است كه دانسته اى كه ما را در دختران تو هيچ حاجتى نيست، و البته بى گمان تو آنچه را مى خواهيم، مى دانى.
لوط گفت: كاش البته مرا به مقابلۀ شما قوتى بودى (كه دفاع مى كردم و) يا (عشيره و قبيله اى بودى كه) پناه مى گرفتم به قومى زورآور.
مهمانان به لوط گفتند: البته ما فرستادگان پروردگار تو هستيم، قوم دسترسى به (آزار) تو پيدا نمى كنند (تو كنار برو و ما را با آنها بگذار. پس با اشارۀ جبرئيل كور شدند و برگشتند و به بقيۀ قوم مى گفتند: برگرديد كه مهمانان لوط ساحرانند).
پس (جبرئيل گفت:) اى لوط! با كسان خودت بعد از گذشتن برخى از شب كوچ كن و بايد كه پس ننگرد هيچ كس از شما. (پس همۀ أهل خود را ببر) مگر زنت را (كه كافره است) زيرا البته مطلب اين است كه عذابى كه به مردم شهر مى رسد به آن زن رسنده است. البته ميعاد (يعنى هلاكت) ايشان وقت صبح است. آيا صبح نزديك نيست ؟ پس چون فرمان ما آمد زبر شهرها را زير شهرها كرديم و سنگى از نوع سنگ گل برآن شهرها بارانيديم بارانيدنى پى درپى، سنگهائى نشان كرده شده نزد پروردگارت. و ديار قوم لوط از ظالمان (همان مشركين مكه) دور نيست.
وَ إِلىٰ مَدْيَنَ ... أَلاٰ بُعْداً لِمَدْيَنَ كَمٰا بَعِدَتْ ثَمُودُ
و (قسم است كه) بسوى (قوم) مدين برادر (نسبى) آنان شعيب را (فرستاديم).
شعيب گفت: اى قوم من! خدا را بپرستيد (نه بتان را) براى شما هيچ گونه معبودى شايسته غير از خدا نيست و پيمانه و ترازو را كم مكنيد زيرا البته (اگر بت نپرستيديد و كم فروشى نكرديد) من (آتيۀ) شما را خوب مى بينم. و (اگر بت پرستيديد و يا كم فروشى كرديد) البته من بر شما از عذاب روزى كه گرداگرد شما را فراگيرنده است مى ترسم.
ص: 194
و اى قوم من! تمام به پيمائيد پيمانه و (تمام به سنجيد) ترازو را (با پيمانه اى و ترازوئى كه) به عدل (باشد) و چيزهاى مردم را كم ايشان مگذاريد، و در زمين تباه كارى مكنيد فسادكنان (مگر اينكه جهاد در كار باشد و نظر اصلاح داشته باشيد).
باقى گذاردۀ خدا (در كسب) براى شما خوبست اگر باوردارندگانيد و من بر شما نگهبان نيستم (أما خدا نگهبان است).
قوم گفتند: اى شعيب! آيا نماز تو به تو فرمان مى دهد كه: آنچه را كه پدران ما مى پرستيدند ترك كنيم يا اينكه در اموالمان هرچه خواهيم بكنيم، نكنيم ؟ زيرا البته تو بى گمان تو بردبار و راه يافته اى (و اين دو فرمان برخلاف حلم و رشد تو است).
شعيب گفت: اى قوم من! (1 -) بمن خبر بدهيد كه اگر من بر حجتى (معجزه اى) از پروردگارم باشم، و از خود روزى نيكو (يعنى منصب پيامبرى) بمن داده باشد (آيا دست از تبليغ خود بردارم ؟).
(2 -) و نمى خواهم كه با شما خلاف كنم (و بيايم) بسوى چيزى كه شما را از آن نهى مى كنم (بلكه هرچه نهى مى كنم خود عمل مى كنم).
(3 -) نمى خواهم مگر اصلاح را (در كار شما) آنچه بتوانم.
(4 -) و نيست توفيق من مگر به خدا، بر او توكل كردم، و بسوى او رجوع (و زارى) مى كنم.
و اى قوم من! دشمنى (و عناد شما) با من البته البته شما را برآن ندارد (تا كارى كنيد) كه برسد بشما آنچه به قوم نوح يا قوم هود يا قوم صالح رسيد، و قوم لوط از شما دور نيستند (از سرگذشت آنان عبرت بگيريد)، و از پروردگارتان (نسبت به أعمال گذشته) طلب آمرزش كنيد سپس (نسبت به آينده) بسوى او رجوع كنيد، زيرا البته پروردگار من (آمرزش خواهان را) مهربان است و (رجوع كنندگان را) دوستدار است.
قوم گفتند: اى شعيب! بسيارى از آنچه را مى گوئى نمى فهميم، و البته
ص: 195
ما بى گمان تو را در ميان خودمان ناتوان مى بينيم. و اگر (براى حرمت) قبيلۀ تو (كه هم مسلك ما هستند) نبود، البته تو را سنگسار مى كرديم، و تو بر ما گرامى قدر نيستى.
شعيب گفت: اى قوم من! آيا قبيلۀ من بر شما از خدا عزيزتر (و گرامى تر) اند؟! و شما فرمان خدا را فراگرفتيد پشت سرتان به پشت افكنده (تعجب است كه حق خويش و تبار مرا رعايت مى كنيد و فرمان خدا را پشت سر مى اندازيد!) البته پروردگار من به آنچه مى كنيد علمش احاطه دارد (و چيزى از حيطۀ دانش و تصرف او بيرون نيست).
و اى قوم من! (در خور و) بر منزلت (و مرتبت) خودتان رفتار كنيد، البته من (نيز در خور و منزلت و مرتبت خودم) رفتاركننده ام، البته خواهيد دانست كسى را كه او را عذابى مى آيد كه وى را رسوا مى سازد و كسى را كه وى دروغگو است.
و (آينده را) نگهبانى كنيد، البته من با شما نگهبان آينده هستم.
و چون فرمان ما (همان فرمان عذاب ما) آمد شعيب را نجات داديم و كسانى را كه ايمان آورده بودند با او به بخشايشى از خودمان. و كسانى را كه ستم كرده بودند آواز (همان آواز هولناك مرگبار جبرئيل) فراگرفت، پس در خانه هاى خودشان به زانودرآمدگان (و مردگان) گشتند كه گويا در آن خانه ها نبودند.
هشداريد! (فرمان داده شد) دور بادا! «مدين» چنانكه «ثمود» دور شد(1).
وَ لَقَدْ أَرْسَلْنٰا مُوسىٰ ... اَلْمَرْفُودُ
و قسم است كه موسى را با معجزاتمان و حجتى از استدلالات قاهر، بسوى
ص: 196
فرعون و سردارانش فرستاديم، پس قوم فرعون فرمان فرعون را پيروى كردند، و فرمان فرعون بر منهج رشد و صواب نبود.
فرعون قوم خود را روز قيامت پيشروى مى كند، پس آنها را به آتش در مى آورد و چه بد آبشخورى است اين محل وارد شده.
و فرعون و قومش در اين دنيا از پى آنان لعنت درآورده شد و در روز قيامت (نيز). چه بد عطائى است كه به آنان داده شده.
ذٰلِكَ ... تَتْبِيبٍ
اى پيامبر! آن خبر ما از سرگذشتهاى اقوام هلاك شده از اخبار شهرهاست كه آن را بر تو مى خوانيم كه بعض آن شهرها باقى است و بعض آنها بيخ بر شده است (كه أثرى از آن نيست، همچون شهرهاى قوم نوح).
و ما بر أهل آنها ستم نكرديم و لكن خودهاشان به جانهاى خود ستم كردند، پس اى پيامبر! چون فرمان پروردگارت آمد، معبودهاشان كه - از جز خدا - مى خواندند هيچ چيز از آنان دفع نكردند و آنها را نيفزودند غير از زيانكارى و هلاكت.
وَ كَذٰلِكَ ... غَيْرَ مَنْقُوصٍ
و اى پيامبر! چنين است گرفتن پروردگارت وقتى كه شهرها را بگيرد و حال آنكه آن شهرها (اهلش) ستمكار است. البته گرفتن خدا دردناك است و سخت است.
البته در آن گرفتن و عذاب، بى گمان نشانه و دليل است براى كسى كه از عذاب آخرت (يعنى روز قيامت) بترسد.
آن روز، روزى است كه مردم براى آن روز جمع (و گرد) كرده شده اند و آن روز، روزى است كه همه حاضرشدگانند. و آن روز را تأخير نمى كنيم مگر براى مدت معين (نزد خودمان). در آن روز كه بيايد هيچ كس سخن نمى گويد
ص: 197
مگر باذن خدا. پس بعض أهل محشر بدبخت است و (بعض آنها) نيك بخت:
پس اما آنان كه بدبخت شدند، پس در آتش دوزخ اند، از آن ايشان است در آن آتش فريادى سخت (همچون آواز خر در آغاز بانگش) و نالۀ زار (همچون آواز خر در آخر بانگش) درحالى كه جاويدان در آتش اند تا آسمانها و زمين بر جاست مگر آنچه را كه پروردگارت بخواهد، زيرا البته پروردگارت هر چيزى را بخواهد، فعال است.
و اما آنان كه نيك بخت شدند، پس در بهشت اند درحالى كه جاويدان در بهشت اند تا آسمانها و زمين بر جاست مگر آنچه را كه پروردگارت بخواهد، بخشايشى بى انقطاع(1).
پس در شبهه مباش از آنچه اين گروه (يعنى گروه مشركان) مى پرستند، نمى پرستند مگر چنانچه پدرانشان از پيش مى پرستيدند، و البته ما بى گمان بهرۀ آنان را (از عذاب) تمام رساننده ايم بدون كم و كاست.
وَ لَقَدْ آتَيْنٰا مُوسَى اَلْكِتٰابَ ... عَمّٰا تَعْمَلُونَ
[يك] و قسم است كه به موسى كتاب (يعنى توراة) داديم؛ پس در آن كتاب اختلاف كرده شد، و اگر نبود فرمانى از پروردگارت كه سابقا صادر شده البته حكم كرده مى شد ميان يهودان (كه مبطل عذاب مى شد و محق نشان داده مى شد). و البته يهودان بى گمان از توراة در شك اند، شكى كه در شك خود شك كننده اند (و اگر يهودان دربارۀ توراة اختلاف نمى كردند و در بشاراتش شك نمى نمودند بى درنگ پيامبر و قرآن را همگى متحد الكلمه تصديق مى كردند).
و البته يهودان را هريك چون وقت آن رسيد قسم است كه البته البته پروردگارت جزاى كردارهاشان را تمام خواهد داد، زيرا البته خدا به آنچه مى كنند خوب آگاه (و با خبر) است(2).
ص: 198
[دو] پس اى پيامبر! استوار باش (در كار دعوت) همان گونه كه فرمان به تو داده شده و آنها كه رجوع به خدا كرده اند با تو (نيز بايد استوار باشند). و از فرمان خدا كم و كاست و يا افزون نكنيد، زيرا البته خدا به آنچه مى كنيد بيناست(1).
[سه] و اى مسلمانان! بسوى كسانى كه ستم كردند ميل مكنيد (كه اگر ميل كرديد) پس آتش بشما برسد و حال آنكه نيست شما را - از جز خدا - از كارسازانى (كه عذاب را از شما بازدارند) (در آخرت) سپس (در دنيا هم) يارى داده نمى شويد.
[چهار] و اى پيامبر! نماز را به پابدار در دو طرف روز (صبح و ظهر و عصر) و ساعاتى از شب نزديك به روز (مغرب و عشاء) (زيرا نماز حسنه است و أصل كلى اين است كه) البته حسنات (يعنى نيكوئى ها) بدى ها را مى برد. آن (أصل كلى)، پندى است براى پندپذيران.
[پنج] و اى پيامبر! صبر كن، پس البته خدا مزد نيكوكاران را تباه نمى سازد.
[شش] پس چرا نبودند از أهل قرنها كه از پيش از شما بودند صاحبان عقل تا (مردم را) از فساد در زمين بازمى داشتند؟ مگر كمى از كسانى كه از ميان آن قرنها خلاص ساختيم (يعنى پيامبران و مؤمنان كه مردم را از فساد بازمى داشتند).
و كسانى كه شرك آوردند چيزى را كه متنعم شده بودند در آن، پيروى كردند و مجرمان بودند(2).
[هفت] و اى پيامبر! پروردگارت آن نيست كه شهرها را هلاك كند به خاطر ظلم (يعنى به خاطر شرك) و حال اينكه أهل آنها نيكوكار باشند (پس دولت و ملت كافر، زيست مى كند و اما دولت و ملت بدكار پايدار نمى ماند، و اين از فرط رحمت خداست كه ستم در حق خود را - در دنيا - روا مى دارد و در حق بندگان را روا نمى دارد(3).
ص: 199
[هشت] و اى پيامبر! اگر پروردگارت مى خواست (كه مردم در زيان باشند(1): جاهل و سفاك و رباخوار و ضعيف كش و دختر زنده به گور كن و... باشند) البته مردم را يك ملت (يك راه) قرار مى داد و (نتيجۀ اين مشيئت اين بود كه) مردم هميشه اختلاف كنندگان بودند مگر افراد معدودى (و انگشت شمارى) كه پروردگارت - (بر آنها) رحم كرده بود و (لكن خدا چنين نخواسته بلكه) براى همان (كه همگان بر روش افراد معدود و انگشت شمار باشند) آنان را آفريده(2).
و (چون مردم برخلاف ناموس آفرينش، زيانكارى را پسنديده اند) فرمان پروردگارت تمام (و ثابت) شده كه قسم است البته البته جهنم را از (نافرمانان) جن و مردم همگى يكجا، پر مى كنم(3).
[نه] و اى پيامبر! هر چيزى از اخبار پيامبران گذشته را كه بر تو مى خوانيم آنها را مى خوانيم كه دل تو را به آن ثابت گردانيم (و بر جا داريم كه بر اداء رسالت، ثبات نمائى و بر آزار كفار شكيبائى كنى) و در اين (اخبار پيامبران) حق و پندى و يادكردنى براى مؤمنان، تو را آمده است.
[ده] و اى پيامبر! به كسانى كه ايمان نمى آورند بگو: (در خور و) بر منزلت (و مرتبت) خودتان رفتار كنيد، البته ما (نيز در خور و منزلت و مرتبت خودمان) رفتاركننده ايم، و انتظار بكشيد البته ما (هم) منتظريم.
[يازده] و خاص خداست علم غيب آسمانها و زمين و بسوى خدا بازگردانيده مى شود كار - همۀ آن - پس اى پيامبر! خدا را بپرست و بر او توكل كن، و پروردگار تو از آنچه مى كنيد غافل (و بى خبر) نيست. «پايان»
ص: 200
در تفسير مجمع البيان نوشته كه: آيات 106-108 از مواضع مشكل قرآن است و تفصيل شايانى در نقل تفاسير وارده داده است (ه).
در تفسير صافى بنقل از تفسير قمى به خلاصه و ترجمه گفته كه: آتش و بهشت مذكور در اين مورد قبل از روز قيامت است كه در عالم برزخ است. و اين آيات، منكر عذاب قبر و ثواب و عقاب دنيوى را رد مى كند، و مؤيد اين تفسير آيۀ كريمۀ: «اَلنّٰارُ يُعْرَضُونَ عَلَيْهٰا غُدُوًّا وَ عَشِيًّا» مذكور در سورۀ مؤمن است. و حضرت أمام صادق عليه السّلام دربارۀ آيۀ: «اَلنّٰارُ...» فرموده كه: فرعونيان در عالم برزخ پيش از روز قيامت معذب مى شوند زيرا در قيامت صبح و شامى نيست در صورتى كه آيه ناظر به صبح و شام است.
سپس فرموده كه: آيا نشنيده اى قول خداى عز و جل را كه: «يَوْمَ تَقُومُ اَلسّٰاعَةُ أَدْخِلُوا آلَ فِرْعَوْنَ أَشَدَّ اَلْعَذٰابِ » كه آيه ناظر باين است كه پس از عذاب برزخى، عذاب اخروى در انتظار فرعون و فرعونيان است.
محرر اين تفسير گويد: بهشت و جهنم عالم برزخ براى بعضى نه براى همه كس، مورد قبول است و ليكن هيچ ربطى به آيات 106 و 108 ندارد زيرا قرآن تصريح دارد كه مراد از روز، روز قيامت است زيرا فرموده: «يَوْمٌ مَجْمُوعٌ » و نيز فرموده:
«يَوْمٌ مَشْهُودٌ» و نيز فرموده: «مٰا نُؤَخِّرُهُ ...» پس اين تصريحات، ناظر به روز قيامت است و با برزخ هيچ گونه تناسبى ندارد.
محرر اين تفسير گويد: دربارۀ آيات 106 و 108 چنين گفته شده كه: أهل جهنم دو طبقه اند: 1 - طبقۀ فساق كه مدتى معذب مى شوند و بعد خارج مى گردند و به بهشت منتقل مى شوند 2 - طبقه ئى كه در جهنم باقى مى مانند.
و أما أهل بهشت هم دو طبقه اند: 1 - طبقۀ بهشتيان اند كه جاويدان در بهشت اند
ص: 201
2 - طبقۀ بهشتيان اند كه ما فوق طبقۀ اولند كه ترقى ديگرى دارند و در هر حال عطاء اين دو طبقۀ بهشتيان قطع نمى شود.
«الدابة»: الحى الذى من شأنه أن يدب، و قد صار فى العرف مختصا بنوع من الحيوان و قد ورد القرآن بها على الأصل فى قوله: «وَ مٰا مِنْ دَابَّةٍ ...» «وَ اَللّٰهُ خَلَقَ كُلَّ دَابَّةٍ ...» .
و يدخل فيه جميع ما خلقه اللّه تعالى على وجه الأرض من الجن و الانس و الطير و الأنعام و الوحوش و الهوام (تفسير مجمع البيان).
محرر اين تفسير گويد: خدا واقف و ناظر و ملهم تمام شئون جنبنده هاى روى زمين است از: ارزاق و حياة و حفظ حريم و دفاع از دشمن و نگاهدارى نسل و موت آنها و مناسب مقام است ذكر دو واقعه كه در سال 1345 شمسى هجرى در حال تحرير اين تفسير اتفاق افتاده:
در ماه تير چوپانى از قريۀ «گرمۀ» بجنورد بچه كلاغى را در بيابان گرفت و به قريه برد. ساعتى بعد هزاران كلاغ كه قصد گرفتن انتقام از چوپان مزبور را داشتند با سر و صداى زياد به ده «گرمه» حمله ور شدند.
كلاغهاى خشمگين پيرمرد 60 ساله اى بنام حاج مراد صفى را با منقار و پنجه هاى تيز خود قطعه قطعه كردند و دهكده 12 ساعت تمام در تصرف كلاغها بود (ط:
دوشنبه 29 اسفند ماه 1345 ش 12236 ص 21 در خلاصۀ وقائع سال).
در ماه شهريور همين سال أواخر تابستان. حبيب، جعفرقلى، يوسف سه كودك خردسال در قريۀ «بردسكن» كاشمر لانۀ زنبورى را آتش زدند و به نظاره ايستادند كه...
لحظه اى بعد هزاران زنبور از لانه بيرون ريختند و به سر و روى سه كودك هجوم آوردند و با نيشهاى زهرآگين خود به فاصلۀ چند ساعت هر سه كودك را كشتند (ط: مزبور).
ص: 202
حجة التفاسير كشاف:
سورۀ يوسف مكى(1).
مشتمل بر: 111 آيه.
1776 كلمه.
7166 حرف.
(تفسير أبو الفتوح رازى) داراى تعاليق.
ص: 203
1 - يوسف بن يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم عليهم السّلام.
2 - يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم عليهم السّلام.
3 - ده برادر يوسف (رجوع به جلد أول مقدمۀ همين تفسير ص 192-195).
4 - بنيامين برادر ديگر يوسف كه اين دو برادر از يك پدر و يك مادر بوده اند، و بقيۀ برادران از همين پدر و ليكن از مادران ديگر بوده اند.
5 - رأوبين يكى از برادران كه پيشنهاد داد يوسف را نكشيد و در چاه بيندازيد.
6 - يهودا يكى ديگر از برادران يوسف كه خون بزغاله را بر پيراهن يوسف ريخت و پيراهن خون آلود را نزد پدر آورد و او همان كسى است كه بعدا پيراهن يوسف را از مصر به كنعان آورد.
7 - گرگ (ولى گرگ يوسف ندريده).
8 - كاروان و مالك بن دعر همان كسى كه يوسف را در چاه يافت و عاقبت هم در كنعان خريدار يوسف شد.
9 - بشرى كومك مالك (بنقل تفسير مجمع البيان از سدى).
10 - فروشندگان يوسف همان برادرانش كه از غير مادر او بودند.
[چاه و نيز محل فروش يوسف در مصر] (رجوع به جلد أول مقدمۀ همين تفسير ص 227).
11 - فوطيفار خريدار يوسف در مصر كه در قرآن كريم بعنوان عزيز ياد شده كه در حقيقت يكى از وزراء مصر بوده و مراد از عزيز همان وزير است (رجوع به جلد اول مقدمۀ همين تفسير ص 228).
12 - (زليخا - زليخه - راعيل) زن فوطيفار (رجوع به جلد أول مقدمۀ همين تفسير ص 228).
ص: 204
13 - شاهد (يعنى پسر عموى زليخا) كه در محاكمۀ زليخا و يوسف نظر قطعى داد و يوسف تبرئه شد.
14 - زنان مصرى مهمانان زليخا (زن ساقى پادشاه و زن خباز پادشاه و زن رئيس اصطبل پادشاه و زن رئيس زندان و زن پرده دار پادشاه كه اين زنان دست خود را بريدند).
15 - رئيس ساقيان فرعون بنام «ابروها» يا «يونا».
16 - رئيس خبازان (و طباخان) فرعون بنام «غالب» يا «مخلب» (رجوع به جلد أول مقدمۀ همين تفسير ص 241 و 242).
17 - شيطان همان تعزيه گردانى كه در آغاز كار نقشۀ عداوت بين برادران را ريخت يا آتش آن را دامن زد و بعد در فراموشانيدن رئيس ساقيان اقدام كرد.
18 - فرعون (ريان بن الوليد) پادشاه مصر.
19 - جادوگران و كاهنان كه خواب فرعون را نتوانستند تعبير كنند و يوسف تعبير كرد.
20 - «ليئه» خالۀ يوسف (رجوع به جلد أول مقدمۀ همين تفسير ص 192).
*** 1 - براى تواريخ سالهاى وقايع زندگانى يوسف به جلد أول مقدمۀ همين تفسير ص 222 رجوع شود.
2 - مادر يوسف «راحيل» بوده كه در زمان خرد سالى يوسف وفات كرده (رجوع به جلد أول مقدمۀ همين تفسير ص 192).
3 - اسم يوسف به أمر فرعون به «صفنات فعنيح» تبديل شده.
4 - زن يوسف «أسنات» دختر «فوطى فارع» كاهن أون بوده.
5 - فرزندان يوسف: «منسى» و «أفرايم» و «رحمه» بوده اند (كه «رحمه» زن حضرت أيوب عليه السّلام شده) (براى هر سه موضوع به جلد أول مقدمۀ همين تفسير ص 230 مراجعه شود).
ص: 205
6 - نفرات خاندان يعقوب كه از كنعان به مصر منتقل شده اند هفتاد نفر بوده اند.
7 - محل توقف نفرات مزبور در جاسان «جوشن» مصر بوده.
8 - يعقوب در مصر وفات كرده و جسدش موميائى شده و سپس به «غار مكفيله» در «حبرون» منتقل شده.
9 - عمر يوسف يك صد و ده سال بوده.
10 - يوسف در مصر وفات كرده و جسدش موميائى شده و در مصر امانت گذارده شده.
11 - قبر يوسف اكنون در پشت «حبرون» است (رجوع به جلد أول مقدمۀ همين تفسير ص 237).
12 - تعداد آيات سورۀ يوسف (111) مطابق «الف» است كه آنهم در حساب اعداد (111) است.
خواب دريچه ئى است از دريچه هاى عالم غيب، بعض مغيبات در خواب بر بينندۀ آن كشف مى شود.
خواب دريچه ئى است به عوالم پس از مرگ كه انسان بعض وقائع عالم بعد از مرگ را مى تواند ببيند.
خواب دريچه ئى است كه در ايمان انسانها مؤثر است و كسى نيست كه در عمر خود حتى يك خواب روحانى نديده باشد، كه در ايمان او يا در اتمام حجت بر او مؤثر نباشد.
خواب دريچۀ اطمينان آدمى است.
براى بستن اين دريچۀ اطمينان، ملاحدۀ غرب به اندازه اى زحمت كشيدند و كتابها نوشتند كه مسلمانان شرق براى باز كردن اين دريچۀ اطمينان زحمت كشيدند
ص: 206
و كتابها نوشتند.
شاهكار ادلۀ ملاحدۀ غربى براى بى بنياد نشان دادن خواب همين يك سفسطه است كه خواب فقط انعكاس افكار و تصورات أعمال روزانه است.
محرر اين تفسير گويد: اگر بعض خوابها اين گونه باشد دليل بر اين نيست كه تمام خوابها اين گونه باشد و براى همين يك سفسطه نمى توان دستگاه خواب را از كار انداخت و به خلاصه براى يك بى نماز در مسجد را نمى بندند، براى يك گياه سمى، خوردن تمام گياه ها را تحريم نمى كنند بلكه بررسى مى كنند و صحيح و سقيم را از هم جدا مى سازند.
چون زبان خواب، زبان غيب و زبانى است خاص، لذا نوعا محتاج به تأويل و تعبير است. و «معبر» يعنى تعبيركننده بايد قريحۀ خاص و يك نحوه كشش غيبى داشته باشد كه بتواند زبان خواب را بفهمد و تعبير كند.
در تفسير مجمع البيان در سورۀ يوسف در ذيل تعبير يوسف از خواب ساقى و خباز نوشته كه: «و فى الحديث: ان الرؤيا جزء من ستة و أربعين جزء من النبوة»:
خواب يك جزء از چهل و شش جزء از پيامبرى است.
در قرآن كريم به چند خواب تصريح شده:
1 - خواب حضرت ابراهيم (ع) است كه به خواب ديد اسماعيل عليه السّلام را قربانى مى كند (سورۀ صافات).
2 - خواب يوسف (ع) است.
3 - خواب فرعون است.
4 - خواب سردار ساقيان فرعون است.
5 - خواب سردار خبازان فرعون است.
6 - خواب ديدن پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و أصحاب است در جنگ بدر (سورۀ أنفال).
7 - خواب ديدن پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است بوزينگانى را كه بر منبر او بالا مى روند و پائين مى آيند (سورۀ بنى اسرائيل).
ص: 207
بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ
الر ... اَلْغٰافِلِينَ
(الر) رمز است.
آن (آياتى كه در علم مكنون مخزون ماست) آيات كتاب روشن است (كه حق را از باطل جدا مى سازد). البته ما آن كتاب (همان كتاب لوح محفوظ) را فروفرستاديم بصورت قرآنى بزبان عربى(1)، (آن كتاب را در بوتۀ قرآن عربى ريختيم) تا شما تعقل كنيد (زيرا زبان عربى دقائق و حقائق و رقائقى را نشان مى دهد كه زبانهاى ديگر از نشان دادن آن گاهى عاجز است و گاهى فهمش دشوار است) (زبان عربى حروفى دارد كه با فطرت و سرشت و آفرينش دهان و دندان و زبان تناسب دارد:
نه زيادتر دارد همچون زبانهاى غير مأنوس و نه كمتر دارد همچون زبانهاى عبرى و أمثال آن).
اى پيامبر! ما «أحسن القصص»(2) (يعنى نيكوترين بيان) را بر تو بيان مى كنيم بسبب اينكه اين قرآن را به تو وحى كرديم و البته از پيش از نزول قرآن بى گمان از بى خبران بودى. (نيكوترين بيان است زيرا در نهايت فصاحت و خوبى معانى است و داراى الفاظ شيرين و ملايم بدون تنافر است و داراى مقطع ها و فواصل است و...).
إِذْ قٰالَ يُوسُفُ ... حَكِيمٌ
(اى پيامبر! ياد كن از) آنگاه كه يوسف به پدرش (يعقوب) گفت: اى پدرم! البته من به خواب ديدم يازده ستاره و آفتاب و ماه را، به خواب ديدم آنها را براى خودم سجده كنان.
ص: 208
يعقوب گفت: اى پسرك من! خواب خود را بر برادرانت بيان مكن كه اگر بيان كردى پس (بسبب وسوسۀ شيطان) بد مى سگالند براى تو بدسگاليدنى، زيرا البته شيطان براى آدمى دشمنى است آشكارا. و همچنين (كه اين خواب به تو نموده شد) پروردگارت تو را برمى گزيند و از تعبير خوابها به تو مى آموزد و نعمت خود را بر تو تمام مى كند و بر آل يعقوب همچنان كه نعمت خود را از پيش بر دو پدرت ابراهيم (جد أعلى) و اسحاق (جد تو) تمام كرد (پروردگار، اين كارها را مى كند) زيرا البته پروردگارت داناست و كارهايش از روى أساس است.
يهودان براى كومك به مشركين و گذاردن چوب لاى چرخهاى اسلام به بزرگان مشركين گفتند: از «محمّد» بپرسيد كه چرا آل يعقوب از شام به مصر منتقل شدند و از داستان يوسف هم بپرسيد لذا مشركين از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مراتب را استعلام كردند و خدا جواب آنها را نازل فرمود (تفسير صافى بنقل از تفسير جوامع به ترجمه و اقتباس).
لَقَدْ كٰانَ ... لِلسّٰائِلِينَ
قسم است كه در (داستان) يوسف و برادرانش نشانه ها (از خداشناسى) است براى پرسندگان.
چون يوسف خواب خود را با پدر تقرير كرد و يعقوب به كتمان آن وصيت فرمود و به اجتباء و اتمام نعمت او مژده داد، بعض از زنان برادران او شنودند و نماز شام كه ايشان به خانه بازآمدند صورت حال را بازنمودند، ايشان را عرق حسد در حركت آمد و به تدبير مهم مشغول شدند (تفسير كاشفى).
ص: 209
إِذْ قٰالُوا ... لَخٰاسِرُونَ
تفصيل داستان يوسف و بد سگاليدن برادرانش(1)
(اى پيامبر! ياد كن از) آنگاه كه برادران يوسف با يكديگر گفتند: قسم است(2) كه يوسف و برادرش (بنيامين) (كه با هم از يك پدر و يك مادرند) دوست ترند نزد پدر ما از ما و حال اينكه ما برادران، جماعتى توانا هستيم (كه براى پدر سودمنديم) البته پدرمان بى گمان در (تدبير فرزندانش در) گمراهى آشكار است (كه دو صغير بى كفايت را از جماعتى نيرومند، دوست تر، و مفضول را بر فاضل مقدم مى دارد).
بكشيد يوسف را يا او را در سرزمينى بيفكنيد تا توجه پدرتان براى شما خالص بماند و پس از فراغت از كار يوسف (به نزد پدر) قومى شايستگان باشيد.
گوينده اى از برادران(3) گفت: يوسف را مكشيد و او را در قعر چاهى بيفكنيد تا بعض از رهگذريان، او را فراگيردش اگر (به مشورت من) رفتاركننده ايد.
(همگى اين رأى را پسنديدند و چون كار توطئه تمام شد برادران يوسف به نزد پدرشان يعقوب آمدند و تقاضا كردند كه رخصت دهد يوسف را به صحراء ببرند تا گردش كند، ولى يعقوب موافقت نمى كرد) گفتند: اى پدر ما! چيست تو را كه ما را بر يوسف أمين نمى پندارى ؟ و حال اينكه البته ما بى گمان براى او خير - خواهيم. يوسف را فردا با ما بفرست تا گردش كند و بازى كند و البته ما بى گمان براى او نگاهبانيم.
يعقوب گفت: البته من بى گمان اندوهگينم مى سازد كه يوسف را ببريد، و
ص: 210
مى ترسم كه گرگ او را بخورد و شما از او بى خبر باشيد (اين موضوع گرگ خوردن و بى خبر بودن اشاره است به همان بيانى كه در توطئه گفته بودند(1).
برادران گفتند: به خدا قسم! اگر گرگ او را بخورد و (حال آنكه) ما جماعتى نيرومنديم، البته ما در اين هنگام بى گمان زيان كاريم.
فَلَمّٰا ... لاٰ يَشْعُرُونَ
(يعقوب اجازه داد، و برادران، يوسف را به صحراء بردند) پس چون يوسف را بردند و اتفاق كردند كه او را در قعر چاهى بيندازند (پيراهنش را درآوردند و او را در چاه انداختند و فتنه بالا گرفت)(2).
و بسوى يوسف (در قعر چاه) وحى فرستاديم(3) كه قسم است البته البته برادرانت را (سالها بعد در مصر) به كارشان - اين كار - آگاه مى كنى و حال اينكه آنان نمى دانند كه تو يوسف هستى.
وَ جٰاؤُ ... تَصِفُونَ
و برادران يوسف شبانگاه به نزد پدر آمدند درحالى كه گريه مى كردند.
(يعقوب جهت پرسيد) گفتند: اى پدرمان! البته ما رفته بوديم كه با يكديگر مسابقه كنيم و يوسف را تنها نزد رخت و زاد و توشۀ خود گذارده بوديم، پس
ص: 211
گرگ او را خورد، و تو باوردارندۀ ما نيستى و اگرچه ما راستگويانيم. و آوردند بر روى پيراهن يوسف، خونى دروغ (كه خون يوسف نبود بلكه خون بزغاله بود و آن پيراهن را به نزد يعقوب آوردند. يعقوب پيراهن را خون آلود ديد - و ليكن پاره نشده بود - يعقوب گفت: عجب گرگى كه پسرم را خورده ولى پيراهنش را پاره نكرده است).
يعقوب گفت: (گرگ او را نخورده) بلكه نفسهاتان براى شما كار بزرگى را آراسته است، پس (برنامۀ كار من صبر،) صبرى نيكو است و (از) خدا يارى خواسته شده است بر آنچه شما بيان مى كنيد.
وَ جٰاءَتْ سَيّٰارَةٌ ... اَلزّٰاهِدِينَ
و (پس از سه روز) كاروانى آمد، پس سقاى خود(1) را فرستادند، پس دلو خود را (براى كشيدن آب، در چاه) انداخت (چون يوسف به دلو آويخت، سقا) گفت:
اى بشرى!(2) اين، پسرى است (در چاه پس او را بيرون آوردند). و برادران وضع يوسف را بعنوان سرمايۀ تجارتى پنهان داشتند (و گفتند: اين غلامى است از ما كه فرار كرده و در اين چاه پنهان شده و يوسف را به كشتن تهديد كردند. اگر حقيقت حال خود را بيان كند) و خدا به آنچه مى كنند داناست.
و يوسف را فروختند به بهاى حرام (زيرا پول فروش انسان آزاد حرام است) به چند درهم شمرده شده (زيرا پول را در دادوستد از چهل درهم به بالا كه «أوقيه» بود مى كشيدند و كمتر از آن را مى شمردند و يوسف به كمتر از چهل درهم فروخته شد زيرا پول فروش يوسف شمرده شد(3) و فروشندگان، در پول فروش يوسف، از
ص: 212
بى رغبتان بودند (مقصودشان پول نبود و غرضشان تبعيد يوسف از آن سرزمين بود).
وَ قٰالَ ... لاٰ يَعْلَمُونَ
(چون كاروان، يوسف را به مصر آورد او را در بازار برده فروشان حراج كردند و عزيز مصر يعنى فوطيفار خريدار او شد و او را به خانه برد) و كسى (از مردم مصر) كه يوسف را از (بازار) مصر خريد، به زن خود گفت(1): جايگاه او را گرامى دار (مانند غلامان ديگر با او رفتار مكن) اميد است كه ما را (در كار ادارۀ زندگانى و أموال) سود رساند يا او را بجاى فرزند برگيريم(2).
و همچنين (كه يوسف را به سلامت از چاه نجات داديم)، فرمانروائى داديم يوسف را در زمين مصر (زيرا خريدار مصرى تمام اختيارات أموال و أملاك و خانۀ خود را در عهدۀ يوسف گذارد، تا تصرف كند) و تا از تعبير خوابها به او بياموزيم «و اللّه غالب على أمره»: و خدا بر كار خود غالب است(3) و لكن بيشتر مردم نمى دانند.
وَ لَمّٰا ... اَلْمُحْسِنِينَ
و چون يوسف به قوت خود برسيد به او حكم و علم (يعنى نبوت و دانش تعبير خواب) داديم و همچنين نيكوكاران را نيرو مى دهيم.
23-34 وَ رٰاوَدَتْهُ ... اَلْعَلِيمُ
و كام خواست از يوسف زنى كه يوسف در خانۀ او بود - از شخص يوسف -
ص: 213
و درها را بست و زن به يوسف گفت: بشتاب و پيش آى. يوسف گفت: پناه مى گيرم به خدا زيرا البته خدا پروردگار من است، نيكو داشت جايگاه مرا (البته عزيز، مهتر من است و تو را به نيكو داشتن من أمر كرده است، من حق حرمت و نعمت او را رعايت مى كنم و دست خيانت در حرم او دراز نمى كنم، اين عمل ظلم است و) البته مطلب اين است كه ظالمان، رستگار نمى شوند.
و قسم است كه آن زن(1) به كامروا شدن به يوسف نزديك بود، و يوسف براى كامرانى به آن زن نزديك بود (زيرا هيچ گونه مانعى در كار نبود). اگر يوسف برهان (يعنى حجت) پروردگار خود را نديده (و منظور نكرده) بود (كام زن بر - آورده شده بود). هم چنين كرديم (يعنى برهان خود را به يوسف القاء كرديم) تا بدى و بى حيائى را از يوسف بگردانيم، زيرا البته يوسف از بندگان خالص شدۀ ما است (همان بندگانى كه از آلايش رسته اند).
(يوسف از دست زن فرار كرد و زليخا از عقب او دويد) و بر يكديگر به در، سبقت (و پيشى) گرفتند (يكى براى فرار و ديگرى براى برگردانيدن فرارى) و زن، پيراهن يوسف را (كه) از پشت (گرفته بود و مى كشيد) بدريد و هر دو نفر، شوهر زن را نزد در، يافتند.
(چون شوهر زن هر دو نفر را مضطرب ديد، جهت پرسيد، آنگاه در جواب شوهر) زن گفت: سزاى كسى كه به أهل تو بدى بخواهد چه چيز تواند بود مگر آنكه به زندان افكنده شود يا عذابى دردناك ؟ (كه تازيانه به او زده شود).
يوسف گفت: زن از من كام خواست - از شخص من - (و من تن به او در ندادم و گريختم).
(شوهر به رسيدگى پرداخت) و يكتن از خويشان زن (كه پسر عموى زن بود(2)
ص: 214
(در جلسۀ رسيدگى) حاضر شد و گفت: اگر پيراهن يوسف از جلو دريده شده است، پس زن راست گفته است و يوسف از دروغ گويان است و اگر پيراهن يوسف از پشت دريده، شده است، پس زن دروغ گفته است و يوسف از راستگويان است. پس چون شوهر، پيراهن يوسف را ديد كه از پشت دريده شده است، گفت: البته اين كار از مكر (و حيلۀ) شما زنان است زيرا البته مكر شما زنان بزرگ است.
آنگاه شوهر گفت: اى يوسف! از اين ماجرا در گذر (كه در شهر فاش نشود) و (اى زن!) براى گناهت پوزش بخواه، زيرا البته تو از خطاكاران هستى.
(و ليكن برخلاف انتظار، راز از پرده به در افتاد) و زنانى در شهر (يعنى زن ساقى پادشاه و زن خباز پادشاه و زن رئيس اصطبل پادشاه و زن رئيس زندان و زن پرده دار پادشاه(1) گفتند: زن عزيز (يعنى زن فوطيفار) از غلام خود - از شخص او - درخواست كام مى كند؛ على التحقيق دوستى، غلاف دل او را شكافته است، البته ما بى گمان زن عزيز را در گمراهى آشكار مى بينيم.
پس چون زن عزيز بدسگالى آن زنان را شنيد فرستاد بسوى آنان (و آنها را به ضيافت طلبيد) و براى آنان خوراكى اى كه با كارد پاره مى شود(2) تهيه كرد و به هريك از مهمانان كاردى داد و (آنگاه) گفت: اى يوسف! بيرون آى بر اين زنان. پس چون آن زنان يوسف را ديدند، او را بزرگ يافتند (و از شدت اشتياق حايض شدند) و (بجاى بريدن ميوۀ خوراكى) دستهاى خود را بريدند و گفتند:
پاك است خدا، اين غلام، آدمى نيست، اين نيست مگر فرشته اى بزرگوار.
زن عزيز (چون حيرت زنان و شيفتگى ايشان را مشاهده كرد) گفت: پس آن، در حضور شماست همان كسى كه مرا دربارۀ او سرزنش كرده بوديد. و قسم است كه كام خواستم از او - از شخص او - پس خود را پاك نگه داشت (و تمكين نكرد و دامن خود را نيالود). و قسم است كه اگر آنچه او را مى فرمايم انجام ندهد قسم است كه
ص: 215
البته البته به زندان افكنده مى شود و البته البته مى باشد از خوارشدگان.
(تا كنون يك زن شيفتۀ جمال يوسف بود و ليكن در مجلس ضيافت، بر خواستاران يوسف افزوده شد، لذا) يوسف (به مناجات پرداخت و) گفت: اى پروردگار من! زندان بمن دوست تر است با مقايسه نسبت به آنچه اين زنان مرا به آن مى خوانند. و اگر بد سگاليدن اين زنان را از من بازنگردانى، بسوى ايشان ميل مى كنم و از نادانان مى شوم.
پس پروردگار يوسف، درخواست يوسف را پذيرفت، در نتيجه، بد سگاليدن آنان را از يوسف بازداشت زيرا البته پروردگار، همان غيب مطلق، شنوا و داناست.
ثُمَّ بَدٰا ... حِينٍ
سپس (زنان بعد از نوميدى از يوسف به زليخا پيشنهاد دادند كه صلاح آن است كه او را دو سه روزى به زندان بازدارى شايد بسبب رياضت زندان رام گردد و قدر نعمت را بداند و تسليم شود. لذا زليخا نزد شوهر رفت و گفت: از اين غلام عبرانى، بدنام شده ام و از او متنفرم صلاح آن است كه او را به زندان بيفكنى تا سخن من از زبانها بيفتد. ازاين رو) رأيشان چنين قرار گرفت (و در دلشان افتاد) - از بعد از اينكه علامات عصمت و طهارت او را ديدند - كه قسم است البته البته او را به زندان بيفكنند تا مدتى.
فرعون به دو خواجۀ خود يعنى سردار ساقيان و سردار خبازان غضب كرد و ايشان را در زندان رئيس أفواج خاصه يعنى زندانى كه يوسف در آنجا محبوس بود، انداخت. و سردار أفواج خاصه، يوسف را بر ايشان گماشت و ايشان را خدمت مى كرد و مدتى در زندان ماندند (توراة سفر تكوين باب 40).
ص: 216
قرآن كريم برخلاف توراة محرف ورود يوسف و دو سردار را با هم به زندان فرموده است.
وَ دَخَلَ مَعَهُ اَلسِّجْنَ فَتَيٰانِ
و با يوسف دو غلام (به اتهام اينكه مى خواسته اند زهر به فرعون بخورانند) به زندان درآمدند(1).
يوسف در زندان، زندانيان را تفقد مى نمود و خوابهاى آنان را تعبير مى كرد تا آنكه آن دو سردار هر دو در يك شب خوابى ديدند(2)، بامدادان چون يوسف نزد ايشان آمد ديد كه ملول اند، يوسف سبب پرسيد. گفتند: خوابى ديده ايم و كسى نيست كه آن را تعبير كند. يوسف گفت: آيا تعبيرها از آن خدا نيست ؟ آن را بمن بازگوئيد. آنگاه سردار ساقيان گفت: در خواب تاكى پيش روى من بود و در تاك سه شاخه بود و آن بشكفت و گل آورد و خوشه هايش انگور رسيده داد، و جام فرعون در دست من بود و انگورها را چيده در جام فرعون فشردم و جام را بدست فرعون دادم.
يوسف گفت: تعبيرش اين است: سه شاخه سه روز است، بعد از سه روز فرعون تو را به منصبت برمى گمارد و جام فرعون را به رسم سابق بدست او مى دهى - و هنگامى كه كارت اصلاح مى شود مرا ياد كن و بمن احسان نموده أحوال مرا نزد فرعون، مذكور ساز و مرا از اين خانه بيرون آور. زيراكه فى الواقع از زمين
ص: 217
عبرانيان دزديده شده ام و اينجا نيز كارى نكرده ام كه مرا در سياه چال افكنند.
اما چون سردار خبازان ديد كه تعبير، نيكو بود به يوسف گفت: من نيز خوابى ديده ام كه اينك سه سبد نان سفيد بر سر من است، و در سبد زبرين هر قسم طعام براى فرعون از پيشۀ خباز مى باشد و مرغان آن را از سبدى كه بر سر من است مى خورند.
يوسف گفت: تعبيرش اين است: سه سبد سه روز مى باشد و بعد از سه روز، فرعون تو را بردار مى آويزد و مرغان، گوشت سر تو را مى خورند.
پس در روز سيم كه روز ميلاد فرعون بود ضيافتى براى همۀ خدام خود ساخت و دو سردار را از زندان خواست: اما سردار ساقيان را به ساقيگريش بازآورد و وى جام را به دست فرعون داد، و اما سردار خبازان را به دار كشيد چنانكه يوسف براى ايشان تعبير كرده بود. ليكن سردار ساقيان، يوسف را به ياد نياورد بلكه او را فراموش كرد (توراة سفر تكوين باب 40 اقتباسا).
قٰالَ أَحَدُهُمٰا ... تَسْتَفْتِيٰانِ
يكى از آن دو زندانى گفت: البته من در خواب خود را مى بينم كه انگور مى فشارم (براى شراب) و ديگرى گفت كه: البته من در خواب خود را مى بينم كه برمى دارم بر زبر سر خود نانى را كه مرغان از آن نان مى خورند. خبر ده ما را به تعبير خواب هريك، زيرا البته ما تو را از «محسنين» (يعنى كاهنان(1) مى بينيم.
يوسف گفت: شما را طعامى نخواهد آمد كه هر روز از براى شما از منزل آورده مى شود مگر اينكه شما را به تأويل آن خبردار مى كنم (كه چيست و چه رنگ است و...) از پيش از آنكه براى شما آورده شود، آن را كه بشما گفتم (كاهنان
ص: 218
نمى توانند خبر بدهند و آن علم) از چيزهائى است كه پروردگارم بمن آموخته است زيرا البته من كيش قومى را كه به خدا ايمان نمى آورند و آنان به روز بازپسين - ، هم آنان كافرند، واگذاردم. و كيش پدرانم ابراهيم و اسحاق و يعقوب را پيروى مى كنم. (كاهنان مشركند و) براى ما (خاندان) روا نيست كه به هيچ وجه به خدا شريك قرار بدهيم (نه شرك در وجود و نه شرك در عبادت)، آن كيش، از فضل خداست بر ما (خاندان) و بر مردم، و لكن بيشتر مردم (فضل خدا را) سپاسگزارى نمى كنند.
(من از شما) اى دو يار من در زندان! (مى پرسم: كشور مصر را يك پادشاه اداره كند بهتر است يا چند پادشاه ؟ البته يك پادشاه، پس) آيا معبودهاى پراكنده خوب است يا خداى يكتاى قهار؟ (البته خداى يكتاى قهار).
نمى پرستيد از جز خدا مگر نامهائى را كه خودتان آنها را ناميده ايد، شما و پدرانتان، خدا هيچ دليلى به (حقانيت) آنها فرونفرستاده است، نيست حكم (و فرمانروائى) مگر براى خدا، خدا فرمان داده است كه نپرستيد مگر او را، آن كه (گفتم)، كيش درست (و راست) است و ليكن بيشتر مردم نمى دانند.
اى دو يار من در زندان! اما يكى از شما (كه سردار ساقيان فرعون است سه روز ديگر خلاص مى شود) پس آقاى خود را شراب مى نوشاند. و اما ديگرى (كه سردار خبازان فرعون است سه روز ديگر) پس بردار آويخته مى شود، پس مرغان از سر او مى خورند.
(سردار خبازان فرعون گفت: خوابى نديده بودم و بازى مى كردم) يوسف گفت: «قُضِيَ اَلْأَمْرُ اَلَّذِي فِيهِ تَسْتَفْتِيٰانِ » : أمرى كه دربارۀ آن از من درخواست تعبير كرديد انجام شده (محسوب) است.
يوسف پيامى بوسيلۀ سردار ساقيان براى فرعون پادشاه مصر فرستاد و ليكن
ص: 219
سردار ساقيان پيام را فراموش كرد در نتيجه يوسف در زندان ماند.
شيطان پيام را فراموشاند.
در تفسير مجمع البيان به ترجمه نوشته: اينكه مى گويند: طول مكث يوسف در زندان به كيفر اين بوده كه يوسف از سردار ساقيان استعانت جسته، بى جهت است.
و استعانت از بندگان خدا در دفع مضار و تخلص از مكاره جائز است و أمرى زشت و منكر نيست، بلكه بسا واجب مى شود، و پيامبر ما صلّى اللّه عليه و آله در حوادث، به مهاجرين و أنصار و ديگران استعانت مى جست و اگر اين عمل زشت بود پيامبر صلّى اللّه عليه و آله اقدام نمى كرد (ه).
اما دربارۀ مدت زندانى بودن يوسف مفسرين چند قول گفته اند تفصيل در تعاليق در ذيل: «فَلَبِثَ فِي اَلسِّجْنِ بِضْعَ سِنِينَ » .
وَ قٰالَ لِلَّذِي ... سِنِينَ
و يوسف به (سردار ساقيان) آن يكى از دو زندانى، آن زندانى اى كه گمان داشت(1) كه البته او نجات يابنده است، گفت كه: مرا نزد آقاى خود (فرعون) ياد كن. پس شيطان فراموش گردانيد از خاطر وى ياد كردن يوسف را نزد آقاى خود (فرعون)، پس يوسف چند سال در زندان ماند.
چون دو سال از استخلاص سردار ساقيان و سردار خبازان سپرى شد فرعون خوابى ديد كه: بر كنار نهر ايستاده است، ناگاه از نهر، هفت گاو خوب صورت و فربه بيرون آمده بر مرغزار مى چريدند. و بعد هفت گاو ديگر زشت صورت و لاغر در عقب آنها از نهر بيرون آمده پهلوى آن گاوان أول به كنار نهر ايستادند، و اين گاوان زشت صورت و لاغر، آن هفت گاو خوب صورت و فربه را فروبردند و فرعون بيدار شد.
ص: 220
فرعون باز خوابيد و ديگرباره به خواب ديد كه: هفت سنبلۀ پر و نيكو بر يك ساق برمى آيد و بعد هفت سنبلۀ لاغر از باد شرقى پژمرده مى رويد، و سنبله هاى لاغر آن هفت سنبلۀ فربه و پر را فروبردند و فرعون بيدار شد.
صبحگاهان دلش مضطرب شده فرستاد همۀ جادوگران و جميع حكيمان مصر را خواند و فرعون خوابهاى خود را به ايشان گفت اما كسى نتوانست كه خوابها را براى فرعون تعبير كند.
آنگاه سردار ساقيان به فرعون عرض كرد: امروز خطاياى من به خاطرم آمد، فرعون بر غلامان خود غضب نموده مرا با سردار خبازان در زندان سردار أفواج خاصه حبس فرمود، و من و او در يك شب خوابى ديديم. و جوانى عبرانى غلام سردار أفواج خاصه در آنجا با ما بود و خوابهاى خود را نزد او بيان كرديم و او خوابهاى ما را براى ما تعبير كرد، و بعينه موافق تعبيرى كه براى ما كرد واقع شد، مرا به منصبم بازآورد و او را به دار كشيد (توراة سفر تكوين 1:40-14 اقتباسا).
آنگاه به حكايت قرآن كريم سردار ساقيان استجازه كرد و به زندان رفت و خواب را براى يوسف نقل كرد و تعبير آن را خواست، و يوسف خواب را تعبير كرد به اين گونه كه: هر دو خواب يكى است خدا از آنچه خواهد كرد فرعون را خبر داده است. هفت گاو نيكو و هفت سنبلۀ نيكو هفت سال باشد. و هفت گاو زشت لاغر كه در عقب آنها برآمدند و هفت سنبلۀ لاغر پژمرده از باد شرقى، هفت سال باشد.
همانا هفت سال فراوانى بسيار در تمامى زمين مصر مى آيد و بعد از آن هفت سال قحط پديد مى آيد و تمامى فراوانى در زمين مصر فراموش مى شود و قحط، زمين را تباه خواهد ساخت. و چون خواب به فرعون دومرتبه نمودار شده اين حادثه از جانب خدا مقرر شده و خدا آن را بزودى پديد خواهد آورد. پس اكنون فرعون مى بايد مردى بصير و حكيم را پيدا نموده او را بر زمين مصر بگمارد، تا وى، ناظران، بر زمين برگمارد و در هفت سال فراوانى خمس از زمين مصر بگيرد و همۀ مأكولات اين سالهاى نيكو را كه مى آيد جمع كند و غله را زيردست فرعون ذخيره نمايند و
ص: 221
خوراك در شهرها نگاه دارند، تا خوراك براى زمين بجهت هفت سال قحط ذخيره شود مبادا زمين از قحط تباه گردد.
فرعون فرستاد و يوسف را خواند و يوسف از آمدن امتناع كرد و درخواست نمود تا زنانى كه موجب زندانى شدن او شده اند محاكمه شوند و بى تقصيرى يوسف ثابت گردد.
چون عمل محاكمه انجام شد فرعون دوباره فرستاد كه يوسف را بياورند (ه).
بالجمله توراة نوشته: سخن يوسف بنظر فرعون و بنظر همۀ بندگانش پسند آمد. و فرعون به بندگان خود گفت: آيا كسى را مثل اين توانيم يافت مردى كه روح خدا در وى است ؟ و چون يوسف بحضور فرعون آمد و فرعون با او سخن گفت، به يوسف گفت: چونكه خدا كل اين أمور را بر تو كشف كرده است كسى مانند تو بصير و حكيم نيست، تو بر خانۀ من باش و بفرمان تو تمام قوم من منتظم شوند جز اينكه بر تخت از تو بزرگتر باشم. و فرعون به يوسف گفت: بدان كه تو را بر تمامى زمين مصر گماشتم. و فرعون انگشترى خود را از دست خود بيرون كرده آن را به دست يوسف كرد و او را به كتان نازك آراسته كرد و طوقى زرين بر گردنش انداخت و او را بر عرّابۀ دومين خود سوار كرد و پيش رويش نداء مى كردند كه زانو زنيد.
پس او را بر تمام زمين مصر برگماشت. و فرعون به يوسف گفت: من فرعون هستم و بدون تو هيچ كس دست يا پاى خود را در كل زمين مصر بلند نكند.
يوسف از حضور فرعون بيرون شده در تمامى زمين مصر گشت و در هفت سال فراوانى زمين، محصول خود را تكثير كرد، پس تمامى مأكولات آن هفت سال را كه در زمين مصر بود جمع كرد و خوراك را در شهرها ذخيره نمود و خوراك مزارع حوالى هر شهر را در آن گذاشت. و يوسف غلۀ بيكران ذخيره كرد كه از حساب زياده بود.
هفت سال فراوانى كه در زمين مصر بود سپرى شد و هفت سال قحط آمدن گرفت - چنانكه يوسف گفته بود - و قحط در همۀ زمينها پديد شد ليكن در تمامى زمين
ص: 222
مصر نان بود، و چون تمامى زمين مصر مبتلاى قحط شد قوم نزد فرعون براى نان فرياد برآوردند، و فرعون به همۀ مصريان گفت: نزد يوسف برويد و آنچه او بشما گويد بكنيد، پس قحط، تمامى روى زمين (مصر) را فروگرفت و يوسف همۀ انبارها را باز كرد و به مصريان مى فروخت، و چون قحط در زمين مصر سخت شد نقاط ديگر نيز بجهت خريد غله نزد يوسف به مصر آمدند.
يوسف سى ساله بود وقتى كه به حضور فرعون پادشاه مصر ايستاد.
و فرعون، يوسف را «صفنات فعنيح» ناميد.
و فرعون، «أسنات» دختر «فوطى فارع» كاهن «أون» را بزنى به يوسف داد و قبل از وقوع سالهاى قحط از آن زن دو پسر براى يوسف زائيده شد: «منسى» و «أفرايم».
يوسف، نخست زادۀ خود را «منسى» ناميد زيرا گفت: خدا مرا از تمامى مشقاتم و تمامى خانۀ پدرم فراموشى داد. و دومين را «أفرايم» ناميد زيرا گفت:
خدا مرا در زمين مذلتم بارآور گردانيد (توراة سفر تكوين باب چهل ويكم اقتباسا).
وَ قٰالَ اَلْمَلِكُ ... بِعٰالِمِينَ
و پادشاه (فرعون) گفت: البته من در خواب ديدم هفت گاو فربه را (كه از نهر بيرون آمدند و پس ازآن كه) آنها را هفت گاو لاغر مى خوردند (و فرومى بردند) و (ديدم) هفت خوشۀ سبز را (كه دانه هاى آنها منعقد شده) و هفت خوشۀ خشك را (ديدم رسيده، پس اين خوشه هاى خشك برآن خوشه هاى سبز پيچيد و زير خاك كرد و آنها را پوشيد) اى گروه أشراف! (از ساحران و كاهنان)(1) فتوى دهيد مرا دربارۀ خواب من اگر هستيد كه خواب را تعبير مى كنيد.
ص: 223
(در جواب فرعون) گفتند: (اين) خوابها شوريده است و نيستيم ما به تعبير خوابهاى شوريده، دانايان.
فرعون از خواب خود و جواب ايشان متحير شد و در درياى فكر غوطه ور گرديد كه آيا اين مشكل مرا كى مى گشايد و راه تعبير اين واقعه را چه كسى بمن مى نمايد، سردار ساقيان كه پادشاه را متحير و متفكر ديد از حال يوسف يادش آمد...
وَ قٰالَ ... يَتَّقُونَ
و گفت - آن كس كه نجات يافته بود از آن دو زندانى (يعنى سردار ساقيان) و به يادش آمد بعد از مدتى -: من شما را به تعبير اين خواب خبر مى دهم پس مرا بفرستيد (به زندان كه در آنجا كسى هست كه علم تعبير را نيكو مى داند. فرعون شادمان شد و سردار ساقيان با شتاب مأمور شد كه تعبير خواب را جويا شود، چون وارد زندان شد شرط أدب به جاآورد و گفت:) اى يوسف! اى نيك راستگو! فتوى ده ما را در هفت گاو فربه كه آنها را هفت گاو لاغر مى خورند و هفت خوشۀ سبز و هفت خوشۀ خشك (كه بر آنها مى پيچد و خشك مى سازد) تا بازگردم بسوى فرعون پادشاه مصر و ملازمان او، تا آنان به تعبير خواب واقف شوند (و موقعيت تو را دريابند).
ص: 224
يوسف در جواب گفت: هفت سال به عادت مستمر خود زراعت مى كنيد پس آنچه از غلات بدرويد، پس آن را در خوشه اش بگذاريد (حبوب را پاك مكنيد تا از شپشك و آفات ايمن باشيد و غلات را با خوشه ذخيره كنيد) مگر اندكى (بقدر حاجت) از آنچه مى خوريد (كه آن را پاك كنيد).
سپس از بعد آن هفت سال، هفت سال سخت مى آيد كه (أهل اين سالها يعنى كسانى كه در آن زمان باشند) آنچه را ذخيره كرده ايد براى مردم سالهاى قحط؛ مى خورند مگر اندكى از آنچه نگاه مى داريد (و ضبط مى كنيد براى تخم زراعت).
سپس از بعد آن سالهاى قحط سالى مى آيد كه باران در آن سال به مردم داده مى شود و در آن سال (فراخى نعمت است كه آنچه فشردنى است از انگور و...) مى فشارند.
و (چون سردار ساقيان از تعبير خواب و هم فتوى دربارۀ آن آگاه شد از نزد يوسف مراجعت كرد و جريان را به محضر فرعون گذارش داد) فرعون گفت:
يوسف را به نزد من بياوريد. پس چون فرستادۀ فرعون به نزد يوسف آمد (تا او را به نزد فرعون ببرد)، يوسف گفت: بازگرد به نزد آقاى خود، پس، از او درخواست كن تا بپرسد و تفحص نمايد وضع حال و سرگذشت زنانى كه دستهاى خود را (در ضيافت زن سردار أفواج) بريدند چه بوده، زيرا البته پروردگار من به كيد (و بدسگالى) آن زنان داناست.
(يوسف خواست كه بى گناهى او ثابت شود و نمونۀ ستمهائى كه در كشورش بدست عمال فرعون انجام مى گيرد و اشخاص بى تقصير به زندان افكنده مى شوند بر فرعون معلوم گردد، همچنان كه بى علمى كاهنان بتكده ها و ساحران، بر فرعون مكشوف شد و از جهل و نادانى آنان دو خواب فرعون را خوابهاى شوريده گفتند.
چون فرستادۀ فرعون بازآمد و پيغام يوسف را رسانيد فرعون أمر داد تا زنان را جمع كردند و زليخا زن سردار أفواج خاصه را حاضر ساختند و فرعون به رسيدگى شروع نمود و) فرعون گفت: وضع حال شما چون كام دل خود را از يوسف - از شخص او - مى طلبيديد، چه بوده ؟
ص: 225
زنان گفتند: «حاش للّه»: پاكى خدا راست، ما هيچ گونه بدى اى و خيانتى و گناهى بر يوسف ندانستيم (و نديديم).
(زليخا) زن عزيز (يعنى زن سردار أفواج خاصۀ فرعون) گفت: اكنون حق (يعنى سخن راست و درست) ظاهر (و هويدا) شد، من از يوسف - از شخص او - كام خواستم (و يوسف تمكين نكرد) و البته يوسف بى گمان از راستگويان است.
(فرعون پادشاه مصر به يوسف پيغام داد كه به شكايت تو رسيدگى كردم و زنان به گناه خودشان اعتراف كردند بيا تا با حضور خودت آنان را عقوبت كنم.
يوسف پيغام داد كه: غرض من عقوبت نبود) آن درخواست را براى آن كردم تا عزيز بداند كه من در غيبت او به او خيانت نكردم (و حرمت أهل و حق پذيرائى او را رعايت كردم) و معلوم شود كه البته خدا مكر خيانتكاران را به هدف نمى رساند. و (من خودستائى نمى كنم و) نفس خودم را تبرئه نمى كنم زيرا البته نفس، بى گمان بسيار به بدى فرمان دهنده است مگر آنچه كه پروردگارم رحم كند زيرا البته پروردگارم آمرزگار و مهربان است.
و فرعون گفت: يوسف را به نزد من بياوريد تا او را براى خودم اختصاص دهم (و مهمات كشور را به او واگذارم) پس (چون يوسف بر فرعون وارد شد مورد احترام قرار گرفت، پس از آن) چون فرعون با يوسف سخن كرد (و جريان تعبير خواب و حكم آن را از يوسف حضورا شنيد،) به يوسف گفت: البته تو امروز نزد ما با جاه و قدرى و أمين هستى (در انجام حكم خواب اقدام كن و هرچه مورد احتياج است با من بگو).
يوسف گفت: مرا بر خزانه هاى سرزمين مصر حاكم ساز (از: نقود و محصولات و آنچه از عمال و وسائل مورد نياز است) زيرا البته من نگاهدارنده ام و (به مصالح كشور) دانايم.
و اين چنين يوسف را در سرزمين مصر منزلت و مرتبت داديم كه در زمين كشور مصر هرجا كه مى خواست قرار مى گرفت. رحمت خودمان را بهر كه مى خواهيم،
ص: 226
مى رسانيم، و مزد نيكوكاران را ضايع نمى سازيم، و البته مزد آخرت براى كسانى كه ايمان آوردند و از مخالفت فرمان خدا پرهيز مى كردند بهتر است.
قحط بر تمامى زمين از جمله بر كنعان سايه افكند و كار سخت شد و يعقوب چون ديد كه غله در مصر است، پس به پسران خود گفت: به مصر برويد و از آنجا غله بخريد تا زنده بمانيم و نميريم. پس ده برادر يوسف براى خريدن غله به مصر وارد شدند و ليكن يعقوب، بنيامين برادر يوسف را (كه از يك پدر و مادر بودند) نفرستاد مبادا زيانى به او برسد.
يوسف حاكم ولايت مصر بود و به همۀ أهل زمين غله مى فروخت، برادران يوسف كه آمدند رو بر زمين نهاده او را سجده كردند، چون يوسف برادران خود را ديد آنها را شناخت و خود را به آنها بيگانه نمود و آنها او را نشناختند(1).
بالجمله: يوسف گفت: آيا شما جاسوسانيد؟ گفتند: معاذ اللّه ما پسران يك پدريم، غلامانت دوازده برادرند پسران يك مرد بنام يعقوب در زمين كنعان و اينك كوچكتر «بنيامين» امروز نزد پدر ماست و يكى ناياب شده است.
يوسف گفت: بار ديگر اگر غله خواستيد بايد برادر كوچكتر خود را بياوريد(2)يوسف أمر كرد تا جوالهاى آنان را از غله پر كردند و نقد آنها را در عدل هركس گذاردند، پس غله را بر شتران خود بار كرده از آنجا روانه شدند و چون به كنعان وارد شدند جريان را به يعقوب گذارش دادند و چون عدلهاى خود را خالى كردند كيسۀ پول هركس در عدلش بود.
وَ جٰاءَ إِخْوَةُ ... رُدَّتْ إِلَيْهِمْ
و برادران يوسف (به مصر) آمدند پس بر يوسف وارد شدند (و درخواست
ص: 227
خريد غله كردند) پس يوسف آنان را شناخت و حال اينكه آنان، يوسف را ناشناسا بودند.
و چون يوسف سفر ايشان را سامان داد بوسيلۀ دادن بارهاشان (كه هريك را يك بار شتر گندم داد، آنان يك بار شتر براى برادرشان بنيامين خواستند) يوسف گفت:
(دادن غله به كسى كه غايب است مخالف قاعده است، شما) (بنيامين) برادر خودتان را كه از پدرتان است (نه از مادرتان) نزد من بياوريد (تا غله بشما بدهم) آيا نمى بينيد كه البته من پيمانه را تمام مى دهم (و حق كسى را بازنمى گيرم) و من بهترين مهمان دارانم ؟ (در اكرام و احسان به آنان كوتاهى نمى كنم) پس اگر او را نزد من نياورديد پس شما را نزد من غله نيست و بمن نزديك مشويد (و به ولايت من نيائيد).
گفتند: البته او را بهر وسيله اى هست از پدرش مى طلبيم و البته ما بى گمان انجام دهنده ايم.
و يوسف به غلامانش گفت: سرمايۀ ايشان را در بارهاى ايشان بگذاريد تا آنان چون بسوى كسان خود بازگردند آن را بشناسند، تا آنان بازگردند.
پس چون برادران يوسف به نزد پدرشان بازگشتند گفتند: اى پدر ما! (اگر بنيامين را نبريم) غله از ما منع كرده شده. پس برادرمان (بنيامين) را با ما بفرست تا غله بگيريم و البته ما براى برادرمان بى گمان نگهبانيم.
يعقوب گفت: آيا شما را بر او أمين بدارم ؟ مگر همچنان كه شما را بر (يوسف) برادرش از پيش أمين گرفتم! (شما نگاهدارنده نيستيد) پس خدا براى نگاه داشتن خوب است و آن غيب مطلق مهربان ترين مهربانان است.
و چون بار خود را گشودند سرمايۀ خود را يافتند كه بسوى آنان بازگردانيده شده است.
قحط در زمين، سخت بود و غله اى را كه خاندان يعقوب از مصر آورده بودند
ص: 228
در شرف اتمام بود.
يهودا به پدر خود يعقوب گفت: اگر تو برادر ما را با ما بفرستى مى رويم و خوراك برايت مى خريم و اما اگر نفرستى نمى رويم زيراكه آن مرد ما را گفت: هرگاه برادر شما با شما نباشد روى مرا نخواهيد ديد.
يعقوب گفت: چرا بمن بدى كرده به آن مرد خبر داديد كه برادر ديگر داريد؟ گفتند: آن مرد أحوال ما و خويشاوندان ما را به دقت پرسيده گفت: آيا پدر شما هنوز زنده است و برادر ديگر داريد؟ و ما او را باين مضمون اطلاع داديم و چه مى دانستيم كه خواهد گفت: برادر خود را نزد من آريد.
پس يهودا به پدر خود يعقوب گفت: بنيامين را با من بفرست تا برويم و زيست كنيم و نميريم ما و تو و اطفال ما نيز. من ضامن او مى باشم او را از دست من بازخواست كن اگر بحضور تو بازنياوردم تا به أبد در نزد تو مقصر باشم زيرا اگر تأخير نمى نموديم هرآينه تا حال مرتبۀ دوم را برگشته بوديم.
پس يعقوب پدر ايشان گفت: اگر چنين است از ثمرات نيكوى اين زمين در ظروف خود برداريد و ارمغانى براى آن مرد ببريد قدرى بلسان و قدرى عسل و كتيرا و لادن و پسته و بادام. و نقد مضاعف بدست خود گيريد و آن نقدى كه در دهنۀ عدل هاى شما رد شده بود بدست خود بازبريد شايد سهوى شده باشد. و برادر خود را برداشته روانه شويد. و خداى قادر مطلق، شما را در نظر آن مرد مكرم دارد(1)تا بنيامين را همراه شما بفرستد، و من اگر (از راحيل) بى أولاد شدم، بى أولاد شدم.
پس برادران يوسف، ارمغان را برداشته و نقد مضاعف را بدست گرفته با بنيامين روانه شدند و به مصر فرود آمده به حضور يوسف ايستادند. أما يوسف چون بنيامين را با ايشان ديد به ناظر خانۀ خود دستور داد كه اين اشخاص را به خانه ببر و گوسفندى ذبح كرده تدارك ببين زيراكه ايشان وقت ظهر با من غذا مى خورند.
ص: 229
ولى برادران يوسف ترسيدند چونكه به خانۀ يوسف آورده شدند و گفتند:
بسبب آن نقدى كه دفعۀ اول در عدلهاى ما ردّ شده بود ما را آورده اند تا بر ما هجوم آورد و ما را مملوك سازد و حماران ما را. و به ناظر خانۀ يوسف نزديك شده در درگاه خانه با او متكلم شده گفتند: يا سيدى! حقيقة مرتبۀ أول براى خريد خوراك آمديم و چون به منزل رسيديم و عدلهاى خود را باز كرديم، نقد هركس در دهنۀ عدلش بود نقرۀ ما بوزن تمام. و آن را بدست خود بازآورده ايم و نقد ديگر براى خريد خوراك بدست خود آورده ايم، نمى دانيم كدام كس نقد ما را در عدلهاى ما گذاشته بود. ناظر گفت: سلامت باشيد مترسيد، خداى شما و خداى پدر شما خزانه اى در عدلهاى شما بشما داده است نقد شما بمن رسيد.
پس آن مرد ايشان را به خانۀ يوسف در آورده آب به ايشان داد تا پايهاى خود را بشويند و علوفه به حماران ايشان داد.
چون ظهر شد و يوسف به خانه آمد ارمغانى را كه بدست ايشان بود بحضور او روى زمين نهادند، پس، از سلامتى ايشان پرسيد و گفت: آيا پدر پير شما كه ذكرش كرديد به سلامت است و تا بحال حيات دارد؟ گفتند: غلامت پدر ما به سلامت است و تا بحال زنده. پس تعظيم و سجده كردند.
و چون يوسف چشمان خود را باز كرده برادر خود بنيامين (پسر مادر خود) را ديد گفت: آيا اين است برادر كوچك شما كه نزد من ذكر او را كرديد؟ و گفت:
اى پسرم! خدا بر تو رحم كناد! و يوسف چون كه مهرش بر برادرش بجنبيد بشتافت و جاى گريستن خواست پس به خلوت رفته آنجا بگريست، و روى خود را شسته بيرون آمد و خوددارى نموده گفت: طعام بگذاريد.
طعام براى يوسف جدا گذاردند و براى برادران جدا و براى مصريانى كه با وى طعام خوردند جدا، زيراكه مصريان با عبرانيان غذا نمى خوردند زيرا اين، نزد مصريان مكروه بود. پس يوسف دستور داد هر دو برادر كه از يك پدر و مادر باشند بترتيب نخست زادگى بر يك خوان بنشينند و چون بنيامين تنها ماند گريان
ص: 230
شد زيرا گفت: برادرى داشتم يوسف نام اگر او بود ما هم سر اين خوان مى نشستيم.
يوسف گفت: بيا تا من برادر تو باشم و با تو بر يك خوان بنشينيم پس أمر داد تا خوان او را برداشته و در پس پرده آوردند و بنيامين را طلبيد و به خلاصه گفت: من برادر تو هستم و من اگر تو را بى بهانه از رفتن بازدارم غم پدر زياده مى شود، من تو را به أمرى متهم مى سازم تا نزد من بمانى، پس يوسف به بنيامين گفت: نزد برادران برو و أمر را مخفى دار. بنيامين از پس پرده بيرون آمد و حكم شد كه كار و بار كنعانيان را سامان داده آنها را از مصر حركت بدهند.
قٰالُوا يٰا أَبٰانٰا ... كٰانُوا يَعْمَلُونَ
برادران يوسف گفتند: اى پدر ما! ديگر چه مى خواهيم ؟ اين، سرمايۀ ماست كه بسوى ما بازگردانيده شده (و باز به مصر مى رويم) و براى كسان خود غله مى آوريم و برادرمان (بنيامين) را نگه دارى مى كنيم و بار يك شتر (براى بنيامين) زيادتر مى آوريم، آنچه داريم بارى است اندك (يعنى غلۀ موجود ما كم است).
يعقوب گفت: آن برادر (يعنى بنيامين) را با شما نمى فرستم تا آنكه پيمانى از خدا بمن بدهيد كه قسم است البته البته او را بمن بازآريد - مگر اينكه گرفتارى اى شما را فراگيرد (كه در اين صورت معذوريد) پس چون آنان به پدر پيمان سپردند، يعقوب گفت: خدا بر آنچه مى گوئيم نگاهبان (و گواه و مطلع) است.
و يعقوب گفت: اى فرزندان من! (در شهر مصر) از يك دروازه درميائيد و از دروازه هاى متفرق درآئيد (تا به واسطۀ جمال و كمال و هيئت و شوكت شما چشم بد(1) در شما نرسد) و (به اين دستور) دفع نمى كنم از شما هيچ چيزى از قضاء خدا را، نيست حكم (و فرمان) مگر خدا را، بر او توكل كردم. و بر خدا پس بايد توكل كنند توكّل كنندگان.
و چون پسران يعقوب (يعنى يازده برادر يوسف، به مصر) وارد شدند از همان
ص: 231
راه كه پدرشان به آنان فرمان داده بود، دفع نكرد از ايشان چيزى از قضاء خدا را (بلكه تهمت دزدى بر بنيامين افتاد و برادران، اندوهگين شدند و مصيبت يعقوب افزون شد، پس تدبير يعقوب فائده اى نكرد) مگر آنكه خطره اى بود در ضمير يعقوب كه آن را سفارش داد و البته يعقوب بى گمان (باين موضوع) صاحب دانش بود بسبب آنكه او را آموخته بوديم (مى دانست كه تدبير(1) جلو تقدير خدا را نمى گيرد) و ليكن بيشتر مردم نمى دانند.
و چون برادران، بر يوسف وارد شدند، يوسف برادر خود (بنيامين) را بسوى خود جا داد، يوسف (به او) گفت: البته من - خود من - برادر تو هستم، پس به آنچه برادران (با ما) مى كردند، اندوهگين مباش.
يوسف به ناظر خانۀ خود أمر كرده گفت: عدلهاى اين مردم را بقدرى كه مى توانند برد از غله پر كن و نقد هركسى را به دهنۀ عدلش بگذار، و جام مرا يعنى جام نقره را در دهنۀ عدل آن نفر كوچكتر با قيمت غله اش بگذار.
پس ناظر چنين كرد و چون صبح روشن شد آن مردان را با حماران ايشان روانه كردند و ايشان از شهر بيرون شده هنوز مسافتى چند طى نكرده بودند كه يوسف به ناظر خانۀ خود گفت: در عقب اين اشخاص بشتاب و چون به ايشان رسيدى ايشان را بگو: چرا بدى بعوض نيكى كرديد؟ آيا آن را كه آقايم در آن مى نوشد و از آن تفأل(2) مى زند برديد؟ بد كرديد چون ناظر به ايشان رسيد و اين سخن را گفت، گفتند:
حاشا از غلامانت كه مرتكب چنين كار شوند. ما نقدى را كه در دهنۀ عدلهاى خود
ص: 232
يافته بوديم از زمين كنعان نزد تو بازآورديم، چگونه از خانۀ آقايت طلا يا نقره مى دزديم! نزد هركدام از غلامانت يافت شود بميرد و ما نيز غلام آقاى خود باشيم.
ناظر گفت: هم الآن موافق سخن شما بشود آنكه نزد او يافت شود غلام من باشد و شما آزاد باشيد، پس تعجيل نموده هركس عدل خود را به زمين فرود آورد و هريكى عدل خود را باز كرد، و او تجسس كرد و از مهتر شروع نموده به كهتر ختم نمود و جام، در عدل بنيامين يافته شد.
آنگاه ده برادر، رخت خود را چاك زدند و هركس الاغ خود را بار كرده بشهر برگشتند، و يهودا با برادرانش به خانۀ يوسف آمدند و او هنوز آنجا بود و بحضور وى بر زمين افتادند. يوسف گفت: اين چه كارى است كه كرديد! آيا ندانستيد كه چون من مردى تفأل مى زنم ؟ يهودا گفت: به آقايم چه گوئيم و چه عرض كنيم و چگونه بى گناهى خود را ثابت كنيم ؟ اينك ما و نيز آنكه جام به دستش يافت شد غلامان آقاى خود خواهيم بود.
يوسف گفت: حاشا از من كه چنين كنم بلكه آنكه جام به دستش يافت شد غلام من باشد و شما به سلامتى نزد پدر خود برويد.
يهودا گفت:... الآن اگر نزد غلامت پدر خود برويم و اين جوان با ما نباشد و حال آنكه جان پدر بجان اين جوان بسته است، چون به بيند پسر نيست، او خواهد مرد و غلامانت موى سفيد غلامت پدر خود را به حزن. به گور فرود خواهند برد، زيراكه غلامت نزد پدر خود ضامن پسر شده گفتم هرگاه او را نزد تو بازنياورم تا أبد الآباد نزد پدر خود مقصر خواهم شد، پس الآن تمنا اينكه غلامت بعوض پسر در بندگى آقاى خود باشد و پسر همراه برادران خود برود، زيرا چگونه نزد پدر خود بروم و پسر با من نباشد، مبادا بلائى را كه به پدرم واقع شود به بينم.
فَلَمّٰا جَهَّزَهُمْ ... لَصٰادِقُونَ
پس چون يوسف كار سفر آنان را سامان داد بوسيلۀ دادن بارهاشان، جام را (يعنى
ص: 233
جامى را كه آبخورى پادشاه بود و در اين وقت بجهت اهميت غله، آن را پيمانه ساخته بودند(1) در بار برادرش (بنيامين) گذارد، سپس آوازكننده اى (جارچى اى) آواز داد كه: اى كاروانيان(2)! البته شما بى گمان دزديد(3).
برادران گفتند و روى آوردند بر ملازمان يوسف كه،: شما چه چيز گم كرده ايد؟ ملازمان يوسف گفتند: نمى يابيم پيمانۀ پادشاه را (كه پيمانۀ غله بوده). و (ناظر يوسف گفت:) براى كسى كه آن را بياورد يك بار شتر از غله است (بعنوان مژدگانى) و من باين وعده ضامنم.
برادران گفتند: قسم به خدا. قسم است كه (شما از رفتار ما و از بازآوردن قيمت غله كه در دهنۀ عدل ما بود) دانستيد: نيامديم تا در زمين مصر فساد كنيم و ما دزد نيستيم.
ملازمان يوسف گفتند: پس سزاى اين عمل چيست اگر شما دروغ گويان باشيد؟ برادران گفتند: سزاى اين عمل، كسى است كه جام، در بار او يافته شود، پس خود او سزاى آن است (كه او را به بندگى بايد گرفت در دين پدر ما) اين چنين ستمكاران (يعنى دزدان) را سزا مى دهيم.
پس (ناظر يوسف) شروع كرد به (ديدن) جوالهاى برادران، پيش از جوال برادر يوسف (بنيامين)، سپس جام را از جوال برادر يوسف (بنيامين) بيرون آورد.
اين چنين براى يوسف تدبير كرديم.
در دين پادشاه مصر قانون نبود كه يوسف، برادر خود را بعنوان سرقت به بندگى
ص: 234
بگيرد (زيرا حكم سارق در كيش پادشاه مصر زدن و تعذيب بود با گرفتن دو برابر قيمت نه به بندگى گرفتن) (پس يوسف برادر خود را بعنوان بندگى نگرفت) مگر اينكه خدا مى خواست (زيرا برادران يوسف خودشان اين حكم را بزبان آوردند).
درجه هاى هركس را كه مى خواهيم بلند مى گردانيم، و بالاى هر صاحب دانشى دانائى است.
(يوسف به برادران گفت كه: اين چه عمل است كه از شما صادر شده ؟ مگر نمى گفتيد كه پيغمبرزادگانيم!) برادران گفتند: اگر او (يعنى بنيامين) دزدى كند (عجب نيست) پس على التحقيق برادرى براى او بود كه از پيش دزدى كرده است (يعنى يوسف قبلا دزدى كرده)(1) پس يوسف اين كلمه را در ضمير خود پنهان داشت و آن را آشكار نكرد براى ايشان. يوسف گفت: شما از جهت منزلت بد هستيد (يعنى يوسف را از پدر دزديده جدا كرديد و هنوز هم كينۀ شما باقى است) و خدا داناست به آنچه بيان مى كنيد.
برادران گفتند: اى عزيز! البته براى او است پدرى پير بزرگ سال (و عظيم القدر) پس يكى را از ما (به بندگى) بجاى او فراگير، زيرا البته ما تو را از نيكوكاران مى بينيم.
يوسف گفت: «معاذ اللّه»: پناه مى گيريم به خداى، از آنكه بگيريم مگر آن را كه متاع خودمان را نزد او يافتيم، زيرا (اگر ديگرى را بجاى او بگيريم) البته ما آنگاه بى گمان ستمكارانيم.(2)
ص: 235
پس چون از يوسف نااميد شدند «خلصوا نجيا»:(1) تنها رفتند به خلوت، مشورت كنان. بزرگشان در سال (يعنى يهودا) گفت: آيا ندانسته ايد كه البته پدر شما على التحقيق بر شما پيمانى گرفته است (پيمانى محكم) از خدا؟ (در محافظت بنيامين كه شما دربارۀ او غدر و مكر نكنيد؟) و از پيش از اين دربارۀ يوسف (چه اندازه) تقصير كرده بوديد. پس (من) از اين سرزمين جدا نمى شوم تا پدرم به من اذن بدهد يا خدا براى من حكم كند (به بازگشت يا خلاص شدن بنيامين) و آن غيب مطلق بهترين حكم كنندگان است.
(اى برادران!) بر گرديد بسوى پدرتان پس بگوييد: اى پدر ما! البته پسرت (بنيامين) دزدى كرد، و گواهى نمى دهيم مگر به آنچه مى دانيم و علم غيب را خبردارنده نيستيم.
و از شهرى كه ما در آن بوديم (از مردم مصر) بپرس و از كاروانى كه (در آن بوديم و) با آن آمديم (بپرس) و البته ما بى گمان راستگويانيم.
فرزندان يعقوب بحكم يهودا از مصر رو به كنعان گذاردند و به خدمت پدر آمدند و آنچه يهودا گفته بود بعرض پدر رسانيدند.
قٰالَ بَلْ سَوَّلَتْ ... مٰا لاٰ تَعْلَمُونَ
مراجعت برادران يوسف از مصر به كنعان(2) يعقوب (چون از ماجرا واقف شد) گفت: بلكه نفسهاى شما كارى را (كه ساخته و پرداخته ايد) براى شما آراسته است، پس (برنامۀ كار من صبر،) صبرى نيكو است اميد است كه خدا آنان را همگى بمن برساند زيرا البته خدا همان غيب مطلق داناست و كارهايش از روى أساس است (تا پريشان نشود كار به سامان نرسد) (تضايقى تنفرجى)
ص: 236
و يعقوب از فرزندان رو گردانيد و گفت: اى دريغا! (از طول اندوه من بر يوسف). و دو چشم يعقوب از اندوه سفيد شد، پس او از غم پر شده بود.
(فرزندان) گفتند: به خدا قسم هميشه يوسف را ياد مى كنى تا ديوانه شوى يا از مردگان شوى.
يعقوب گفت: جز اين نيست كه شكايت غم سخت (و حاجتم) و أندوهم را به خدا مى كنم (چون يعقوب اين جمله را گفت: خدا وحى فرستاد كه: اى يعقوب! به عزت و جلالم كه اگر يوسف و بنيامين مرده بودند از اين ناله كه تو كردى من ايشان را زنده ساخته به تو باز مى رسانيدم. و از اين مژده بود كه يعقوب گفت:) و از خدا مى دانم آنچه را شما نمى دانيد.
يعقوب به آن اميدوارى دستور داد نامه اى به پادشاه مصر نوشتند (در تفسير كاشفى و غيره متن نامه نقل شده است) نامه متضمن شرح ما وقع از زمان مفارقت يوسف و گريستن و سفيد شدن چشم يعقوب و تقاضاى استرداد بنيامين و دزدى نكردن او است و در پايان نوشته شده كه: اگر فرزندم را بازنفرستى به تو دعاء بد مى كنم.
يعقوب نامه را به فرزندان داد و اندك بضاعتى از پشم و روغن و پنير و أمثال آن ترتيب داده ايشان را به مصر فرستاد و چون به مصر وارد شدند برادرى را كه آنجا بود (يهودا) ملاقات كردند و باتفاق او رو به درگاه يوسف نهادند.
يٰا بَنِيَّ ... وَ هُوَ أَرْحَمُ اَلرّٰاحِمِينَ
(يعقوب(1) به پادشاه مصر نامه نوشت و ضمنا گفت:) اى پسران من! برويد، پس تفحص كنيد از يوسف و (بنيامين) برادرش، و از فيض خدا نوميد مشويد زيرا البته مطلب اين است كه از فيض خدا نوميد نمى شوند مگر گروه كافران.
ص: 237
پس آن هنگام كه برادران يوسف بر او وارد شدند، گفتند: اى عزيز! به ما و كسان ما سختى رسيده است و سرمايۀ اندك و بى اعتبار آورده ايم پس غله را به ما تمام بده و صدقه كن بر ما، زيرا البته خدا صدقه دهندگان را مزد مى دهد (آنگاه نامۀ يعقوب را بر گوشۀ تخت گذاردند، چون يوسف نامه را خواند گريه بر وى غلبه كرد و عنان اختيار از كفش ربود و) گفت: (اى برادران!) آيا مى دانيد به يوسف و (بنيامين) برادرش چه كرديد؟ هنگامى كه شما نادان بوديد(1).
برادران گفتند: آيا البته تو بى گمان تو يوسف هستى ؟ يوسف گفت: من يوسف هستم و اين (بنيامين) برادر من است، على التحقيق خدا بر ما (به سلامت و كرامت) منت گذارده است، زيرا البته مطلب اين است كه:
هركس از مخالفت خدا بترسد و صبر كند، پس البته خدا مزد نيكوكاران را تباه نمى سازد.
(برادران) گفتند: به خدا قسم، قسم است خدا تو را بر ما برگزيده است و البته بى گمان ما گناهكارانيم.
يوسف گفت: هيچ گونه سرزنش بر شما نيست امروز. خدا شما را مى آمرزد و آن غيب مطلق مهربان ترين مهربانان است.
چون يوسف از سفيد شدن چشم پدر كه در نامه نوشته شده بود مستحضر شد و از برادران هم شنيده بود، به برادران دستور داد پيراهن يوسف را ببرند و بر روى پدرش يعقوب بيندازند تا چشمش بينا شود(2).
يهودا كه حامل پيراهن خون آلود دروغين بود و خاطر پدر را رنجه كرده بود تقاضا
ص: 238
نمود كه حامل پيراهن نجات باشد بلكه مورد عفو قرار بگيرد، لذا پيراهن را به او دادند.
اِذْهَبُوا بِقَمِيصِي ... اَلرَّحِيمُ
(يوسف گفت:) اين پيراهن مرا ببريد پس آن را بيفكنيد بر روى پدرم تا بينائى آن بازگردد. و أهل خودتان را همگى (از أحفاد و خدم) نزد من (به مصر) بياوريد.
و چون كاروان (از مصر) فاصله گرفت (يعقوب) پدرشان گفت: البته من بى گمان بوى يوسف را مى يابم اگر مرا به نقصان عقل نسبت نكنيد.
(حاضران منزل يعقوب) گفتند: به خدا قسم البته تو بى گمان در خطاى قديم خود هستى (كه آرزوى ملاقات يوسف را كه سالهاست سربه نيست شده، دارى).
پس چون بشير (يعنى چاوش كه در قديم ورود كاروان را بشهر اعلام مى كرد و مژده مى داد و در اين مورد مژده دهنده همان يهودا بود) آمد، پيراهن را بر روى يعقوب انداخت، پس يعقوب بينا شد.
يعقوب گفت: آيا براى شما نگفتم كه البته من از خدا مى دانم آنچه را (شما) نمى دانيد (كه يوسف زنده است).
(پس همگى فرزندان و أحفاد و پردگيان بر روى دست و پاى يعقوب افتادند و فرزندان) گفتند: اى پدر ما! براى ما (از خدا) آمرزش بطلب جهت گناهان ما زيرا البته ما گناهكارانيم.
يعقوب گفت: البته براى شما از پروردگارم آمرزش مى طلبم(1)، زيرا البته پروردگارم همان غيب مطلق، آمرزگار و مهربان است.
ص: 239
چون يوسف خود را به برادران شناسانيد گفت: منم يوسف برادر شما كه به مصر فروختيد و حال رنجيده مشويد و متغير نگرديد، زيرا خدا مرا پيش روى شما فرستاد تا نفوس را زنده نگاه دارد، زيرا حال دو سال شده است كه قحط در زمين هست و پنج سال ديگر نيز نه شيار خواهد بود نه درو، بشتابيد و نزد پدرم رفته به او بگوييد پسر تو يوسف چنين مى گويد كه: خدا مرا حاكم تمامى مصر ساخته است نزد من بيا و تأخير منما و در زمين «جوشن»(1) ساكن شو تا نزديك من باشى تو و پسرانت و پسران پسرانت و گله ات با هرچه دارى تا تو را در آنجا بپرورانم زيراكه پنج سال قحط باقى است مبادا تو و أهل خانه ات و متعلقانت بى نوا گرديد.
چون خبر آمدن برادران يوسف را در خانۀ فرعون شنيدند بنظر فرعون و بنظر بندگانش خوش آمد و فرعون به يوسف گفت: به برادران خود بگو: عرابه ها از زمين مصر براى اطفال و زنان خود بگيريد و پدر خود را برداشته بيائيد، و چشمان شما در پى اسباب خود نباشد زيراكه نيكوئى تمامى زمين مصر از آن شماست.
پس يوسف بحسب فرمايش فرعون عرابه ها به ايشان داد و زاد سفر به ايشان عطاء كرد و به هريك از ايشان يك دست رخت بخشيد و اما به بنيامين سيصد مثقال نقره و پنج دست جامه داد و براى پدر خود: ده الاغ بار شده به نفايس مصر، و ده ماده الاغ بار شده به غله و نان و خورش براى سفر. پس برادران خود را مرخص كرد و از مصر بيرون آمده نزد پدر خود يعقوب به زمين كنعان آمدند و جريان را خبر دادند و يعقوب گفت: كافى است، پسر من يوسف هنوز زنده است، مى روم و قبل از مردنم او را خواهم ديد.
يعقوب با هرچه داشت كوچ كرد و يعقوب و اطفال و زنان بر عرابه ها كه فرعون فرستاده بود برداشته شدند، و مواشى و اموالى را كه در زمين كنعان اندوخته بودند
ص: 240
گرفتند و يعقوب با تمام ذريۀ خود از پسر و دختر و نواده ها به مصر وارد شد و همۀ نفوسى كه با يعقوب به مصر آمدند كه از صلب وى پديد شدند سواى زنان پسران جمعا شصت و شش نفر بودند و پسران يوسف كه برايش در مصر زائيده شدند دو نفر بودند پس جميع نفوس خاندان يعقوب كه به مصر آمدند هفتاد نفر بودند.
يعقوب، يهودا را پيش روى خود نزد يوسف فرستاد تا او را به «جوشن» راهنمائى كند و به زمين «جوشن» آمدند. و يوسف عرابۀ خود را حاضر ساخت تا باستقبال پدر خود به «جوشن» برود و چون او را ديد، به گردنش آويخت و مدتى بر گردنش گريست و يعقوب به يوسف گفت: اكنون بميرم چونكه روى تو را ديدم كه تا بحال زنده هستى.
آنگاه يوسف از طرفى به نزد فرعون رفت كه گذارش ورود پدر و برادران و أهل خانۀ آنها را بدهد و بگويد: اين مردان، شبانان هستند زيرا أهل مواشى اند و گله ها و كل ما يملك خود را آورده اند و از طرفى به برادران و كسان خود گفت:
چون فرعون شما را بطلبد و بگويد: كسب شما چيست ؟ بگوييد: غلامانت از طفوليت تا، بحال أهل مواشى هستيم هم ما و هم أجداد ما تا در زمين «جوشن» ساكن شويد زيراكه هر شبان گوسفند، مكروه مصريان است.
يوسف پنج نفر از برادران خود را به حضور فرعون برد و بر پا داشت و فرعون از شغل آنها پرسيد و گفتند: غلامانت شبان گوسفند هستيم هم ما و هم أجداد ما و آنگاه براى مرتع تقاضا كردند كه در زمين «جوشن» سكونت كنند.
فرعون به يوسف گفت: زمين مصر پيش روى تست. در نيكوترين زمين، پدر و برادران خود را مسكن بده. در زمين «جوشن» ساكن بشوند و اگر مى دانى كه در ميان ايشان كسان قابل مى باشند ايشان را سر كار مواشى من گردان.
بعد يوسف، پدر خود يعقوب را بحضور فرعون بر پا داشت و فرعون از عمر يعقوب پرسيد. يعقوب گفت: أيام سالهاى غربتم صد و سى سال است و به أيام سالهاى عمر پدرانم در روزهاى غربت ايشان نرسيده ام. پس يعقوب فرعون را بركت داد و از حضور فرعون بيرون آمد.
ص: 241
يعقوب در زمين مصر هفده سال زندگانى كرد و عمرش به يك صد و چهل و هفت سال رسيد و در حين وفات، پسر خود يوسف را طلبيد و گفت: اگر در نظر تو التفات يافته ام دست خود را زير ران من بگذار و احسان و امانت با من بكن، و زنهار مرا در مصر دفن مكن بلكه با پدران خود بخوابم و قسم به يوسف داد كه انجام دهد، پس يوسف قسم ياد كرد و يعقوب «اسرائيل» بر سر بستر خود خم شد.
يوسف بر روى پدر خود افتاده بر وى گريست و او را بوسيد، آنگاه طبيبان را كه از بندگان او بودند أمر داد تا يعقوب را حنوط كردند و حنوط او چهل روز طول كشيد زيرا اين قدر روز، صرف حنوط كردن مى شد. و أهل مصر براى وى هفتاد روز ماتم گرفتند.
و چون أيام ماتم تمام شد يوسف أهل خانۀ فرعون را خطاب كرده گفت: اگر در نظر شما التفات يافته ام، در گوش فرعون عرض كرده بگوييد: پدرم مرا قسم داده كه مرا در قبرى كه در كنعان كنده ام دفن كن اكنون بروم و پدرم را دفن كرده مراجعت نمايم.
فرعون گفت: برو و طبق قسم پدرت او را دفن كن، پس يوسف روانه شد و همۀ نوكران فرعون كه مشايخ خانۀ او بودند و جميع مشايخ زمين مصر با او رفتند با همۀ أهل خانۀ يوسف و برادرانش و أهل خانۀ پدرش. و عرابه ها و سواران، همراهش رفتند، پس در خرمنگاه أطاد (أطاد بر وزن سلام در آن طرف أردن) براى پدر خود هفت روز نوحه گرى نمود و ماتمى سخت و عظيم گرفتند و چون كنعانيان ساكن آن زمين اين ماتم را ديدند گفتند: اين براى مصريان ماتم سخت است ازاين رو آنجا را («آبل مصرايم» بكسر باء و فتح لام و كسر ميم و سكون صاد و راء ألفى و كسر ياء) ناميدند.
پس يعقوب را در زمين كنعان [در مغارۀ صحراى مكفيله كه حضرت ابراهيم با آن صحرا از «عفرون حثى» (بكسر عين و سكون فاء و ضم راء واوى و كسر حاء و شد ثاء و شد ياء) براى ملكيت مقبره خريده بود در مقابل ممرا (بفتح ميم أول و سكون ميم
ص: 242
دوم و راء الفى)] دفن كردند و بعد از دفن همگى به مصر برگشتند.
فَلَمّٰا دَخَلُوا ... اَلْحَكِيمُ
پس چون مسافران كنعان بر يوسف وارد شدند (در همان خيمه اى كه براى استقبال افراشته بودند) يوسف پدر و خالۀ خود را (كه بجاى مادرش بود) بسوى خود جاى داد (و ديگران را نوازش نمود) و گفت: درآئيد به مصر در حالى كه ايمنان باشيد اگر خدا خواسته باشد. و پدر و خالۀ خود را بر تخت خود برداشت، و (پدر و خاله و برادران و...) بر روى در افتادند براى يوسف سجده كنان (سجدۀ تعظيم نه سجدۀ عبادت).
و يوسف گفت: اى پدر من! اين، تعبير خواب من است (كه) از پيش (ديده - بودم) على التحقيق پروردگارم آن را تحقق بخشيد و محقق بمن نيكى كرد، زيرا مرا از زندان بيرون آورد و شما را از باديه (صحرائى از زمين فلسطين از ولايت شام نزديك كنعان كه يعقوب آنجا اقامت داشت) آورد بعد از آنكه شيطان ميان من و ميان برادرانم خلاف انداخت زيرا البته پروردگارم براى چيزى كه مى خواهد، سازندۀ تدبير نيك است، زيرا البته پروردگارم همان غيب مطلق داناست و كارهايش از روى أساس است.
يوسف و أهل خانۀ پدرش، در مصر ساكن شدند. و يوسف صد و ده سال زندگانى كرد، و يوسف پسران پشت سيم «أفرايم» را ديد، و پسران «ماكير» پسر «منسى» نيز بر زانوهاى يوسف تولد يافتند، و يوسف برادران خود را گفت: من مى ميرم و يقينا خدا از شما تفقد خواهد نمود و شما را از اين زمين به زمينى كه براى ابراهيم و اسحاق و يعقوب با قيد قسم وعده داده است خواهد برد و استخوانهاى مرا از اينجا خواهيد برداشت.
و يوسف مرد در حينى كه صد و ده ساله بود و او را حنوط كرده در زمين مصر در تابوت گذاشتند (بقيه رجوع به جلد أول مقدمۀ همين تفسير ص 236).
ص: 243
رَبِّ ... بِالصّٰالِحِينَ
(يوسف در هنگام جان سپردن گفت:) اى پروردگار من! على التحقيق مرا (چيزى) از پادشاهى دادى، و از تعبير خوابها مرا آموختى، اى پديدآرندۀ آسمانها و زمين! تو، كارساز منى در دنيا و آخرت، بميران مرا «مسلم» (يعنى در حالتى كه أمر تو را گردن نهاده باشم) و مرا به صالحان (يعنى پدران شايسته ام) در رسان (و پيوسته ساز).
ذٰلِكَ ... يُؤْمِنُونَ
[يك] اى پيامبر! آنچه از داستان يوسف نقل شد از خبرهاى غيب است كه (ما بجهت ظهور دلائل اعجاز) آن را به تو وحى مى كنيم و تو اى پيامبر! نزد آنها (يعنى نزد علماء يهود و كبراء مشركين) نبودى آنگاه كه رأيهاى خود را جمع مى كردند (براى در هم شكستن تو) و آنان مكر مى كردند (زيرا علماء يهود براى گذاردن سنگ در جلو چرخهاى اسلام و براى كومك به مشركين عرب، سؤالهاى مشكل طرح مى كردند كه از جمله همين مسئله پيچيدۀ تاريخى بود كه گفتند: از «محمّد» بپرسيد: چرا آل يعقوب از شام به مصر منتقل شدند؟ و از داستان يوسف).
[دو] و اى پيامبر! نيستند بيشتر مردم - و اگرچه تو حرص زنى بر ايمان ايشان - گروندگان.
[سه] و اى پيامبر! بر تبليغ قرآن هيچ مزدى از ايشان نمى خواهى - نيست اين قرآن مگر پند براى جهانها.
[چهار] و بسا از نشانه هاى قدرت در آسمانها و زمين كه اين مردم بر آنها مى گذرند و آنان از آن نشانه ها رو گردانند (كه نه در آن فكر مى كنند و نه از آن عبرت مى گيرند).
[پنج] و بيشتر مردم به خدا ايمان نمى آورند مگر و حال اينكه آنان مشركند
ص: 244
(از جمله: كفار مكه كه مى گفتند: «ربنا اللّه» و از طرفى فرشتگان را دختران خدا مى گفتند يا يهودان كه به خدا ايمان آوردند و «عزير بن اللّه» مى گفتند و يا نصارى كه به خدا گرويدند و «المسيح بن اللّه» مى گفتند و مى گويند). آيا پس آنان ايمن شده اند از اينكه عقوبتى فروگيرنده از عذاب خدا به ايشان بيايد؟ يا قيامت ناگهان ايشان را بيايد و حال اينكه آنان آمدن آن را نمى دانند؟ [شش] اى پيامبر! بگو: اين دعوت (به اسلام و قرآن) راه من است، مردم را بسوى خدا مى خوانم بر بينائى (ديده و دانسته با حجتى آشكار). من (دعوت مى كنم) و هركه مرا پيروى كرده است (دعوت مى كند). و خدا از هرگونه شركى (خواه شرك وجودى و خواه شرك در عبادت) پاك است، و من از مشركين نيستم.
[هفت] و اى پيامبر! (كفار مكه پيامبرى بشر را منكراند، و ما) از پيش از تو نفرستاديم مگر مردانى را از أهل شهرها كه وحى مى فرستاديم بسوى ايشان (پيامبران از باديه نشينان كه جفاء و قسوت بر آنها چيره است و نيز از جن و نيز از زنان و نيز از فرشتگان نبوده اند). آيا پس كفار مكه در زمين سير نكرده اند؟ پس بنظر عبرت به بينند كه سرانجام كسانى كه از پيش از ايشان بودند چگونه بوده است. و البته براى كسانى كه از مخالفت فرمان خدا پرهيز كردند خانۀ آخرت خوب است، آيا پس تعقل نمى كنيد؟ [هشت] (ما عقاب امتهايى را كه پيامبران ما را تكذيب كردند تأخير انداختيم) تا آنگاه كه پيامبران (از ايمان آوردن قومشان) نااميد شدند و كافران گمان كردند كه البته آنان (نسبت به وعدۀ عذاب كه به آنها داده شده) على التحقيق دروغ زده شده اند (در اين هنگام)، نصرت ما به سروقت آن پيامبران آمد، پس نجات داده شد (از عذاب) هركه را خواستيم، و عذاب ما از گروه مجرمان بازگردانده نمى شود.
[نه] قسم است كه در قصۀ پيامبران و امتهاى آنان (از جمله يوسف)، پندى است براى صاحبان خردهاى خالص از شوائب.
[ده] قرآن سخنى نيست كه به دروغ بر بافته شده باشد و لكن براى تصديق آن
ص: 245
چيزى است كه در حضور او است از كتب پيامبران پيشين (نه آنها كه تحريف شده است) و براى بيان و موشكافى هر چيزى است (كه در دين و دنيا محتاج اليه است) و نمايندۀ راه است، و بخشايش است براى قومى كه (به آن) مى گروند.
«پايان»
در تفسير صافى از كتاب خصال نقل كرده كه: حضرت صادق عليه السّلام فرموده:
«تعلموا العربية فانها كلام اللّه الذى تكلم به خلقه» يعنى زبان عربى را بياموزيد زيرا زبان عربى سخن خداست كه به آن با خلقش سخن گفته است.
محرر اين تفسير گويد: مع الأسف چنان اين زبان را بد تعليم مى دهند كه گوئى براى نفرت دادن مردم دستور خاصى دارند و بالخصوص «مشكّل» نمى كنند يعنى زير و زبر و پيش و جزم به كلمات نمى گذارند تا بر دشوارى آن بيفزايند در صورتى كه تمام وسائل را در دست دارند.
«قصص» بر وزن أسد است. در جلد ششم همين تفسير ص 47 و 48 دربارۀ خود قرآن «أحسن القول» و «أحسن الحديث» گفته شده و خود مؤيد اين است كه: قرآن «أحسن القصص» است. (در تفسير مجمع البيان در معنى «أحسن القصص» گفته: نبين لك أحسن تبيين و أحسن ايضاح... و قيل أراد بأحسن القصص قصة يوسف وحدها...).
محرر اين تفسير گويد: چون سه آيۀ أول سوره مدنى است مسلم است كه مراد از «أحسن القصص»، قصۀ يوسف نيست، زيرا قصۀ يوسف مكى است.
خدا در سورۀ يوسف فرموده كه: «نَحْنُ نَقُصُّ » : ما قصه مى كنيم يعنى بيان مى كنيم.
ص: 246
خدا در سورۀ نساء فرموده كه: «يفتيكم فى النساء»: خدا دربارۀ حقوق زنان بشما فتوى مى دهد.
خدا در سورۀ الرحمن فرموده كه: «اَلرَّحْمٰنُ عَلَّمَ اَلْقُرْآنَ » : رحمان، قرآن را تعليم داده است.
بنابراين خدا خود را به «قاص» (بشد صاد) و «مفتى» و «معلم» توصيف فرموده است.
اكنون آيا خدا را به اين اسامى مى توان خواند؟ در تفسير مجمع البيان در سورۀ يوسف نوشته كه: همچو اجازه اى داده نشده است و نمى توان خدا را باين اسامى خواند (ه).
ابتلاء يعقوب و يوسف به پيش آمد ناراحت كنندۀ فراق: يا براى نجات مردم از قحط بوده كه گفته اند: «رنج خود و راحت ياران طلب».
يا براى خلاص جان يوسف بوده زيرا ادامۀ وضع يوسف با پدرش آتش حسد برادران را چنان افروخته بود كه يوسف از دست برادران جان سالم بدر نمى برد و لذا يعقوب هم دربارۀ پيراهنى كه به خون آلوده بودند و گفتند: گرگ، يوسف را دريده است، تحقيقى نفرمود كه: با اين وصف، چگونه پيراهن سالم مانده است ؟! يا براى مكافات بوده يعنى مكافات تحقير و تبعيد هاجر و اسماعيل جده و جد پيامبر اسلام كه بدستور ساره جدۀ يعقوب، قبلا انجام شده است (رجوع به جلد أول مقدمۀ همين تفسير ص 196).
ضمنا نوشته اند كه: مسكينى روزه دار درب خانۀ يعقوب آمده و محروم برگشته و اين ابتلاء، به عقوبت آن أمر بوده است (تفسير مجمع البيان بنقل از صحيح حاكم). ديگرى نوشته كه بين كنيزى و فرزندش جدائى انداخته اند و اين ابتلاء بجهت آن بوده است.
أما محرر اين تفسير نتوانسته ام اين دو جهت أخير را در فكر خود هضم كنم.
ص: 247
جهت اينكه خبر يوسف بر يعقوب پنهان مانده بااينكه بين مصر و كنعان كاروان ها مرتب همچون دانه هاى زنجير در ذهاب و اياب بوده اند براى اين بوده كه كشف نقشه ها موجب به نتيجه نرسيدن ترقيات يوسف بوده و به خلاصه يوسف بايستى از چهار چوب جريانى كه براى او پيش آمده است بگذرد تا به آن جاه و جلال كه رسيده است، برسد.
«فوطيفار» من أعيان بلاط مصر. سجن يوسف بن يعقوب عن شهادة زور (المنجد ج 2).
فوطيفار: ميرغضب باشى فرعون دو هزار نفر در زير حكم خود مى داشت و وظيفۀ وى محافظت و مناظرۀ زندان ها و اجراى حكم بر زندانيان بود (توراة سفر تكوين 20:39) و لفظ خواجه كه در (سفر تكوين 36:37 و 1:39) وارد است احتمال كلى مى رود كه لفظ مرقوم، دلالت بر منصب مخصوصى مى نموده است و الا چگونه امكان خواهد داشت كه شخص خواجه تزويج به چنان زنى نمايد(1) و در يكى از نوشتجات مصرى كه از براى پسر رعمسيس ثانى تأليف شده حكايتى كه غايت مشابهت با حكايت زن فوطيفار و يوسف دارد مذكور است (قاموس كتاب مقدس به خلاصه).
مفسرين دربارۀ «برهان» كه يوسف ديد و آن موجب شد كه كف نفس كند و دست بطرف زليخا دراز نكند تفاسير عديده كرده اند كه از جمله: همان موضوع نور نبوت يوسف بوده است و در تفسير مجمع البيان همه را نقل كرده است.
يوسف در موقع گرفتار شدن به ظلم برادران كه او را در چاه انداخته اند در حدود
ص: 248
هفده سال داشته (توراة سفر تكوين 2:37) و روزى كه از زندان بدر آمده و با فرعون پادشاه مصر ملاقات كرده است سى ساله بوده (توراة سفر تكوين 46:41).
اما سيزده سال فيما بين، دو سالش كه قطعا محبوس بوده يعنى بين دو سالى كه سردار ساقيان و سردار خبازان از زندان خلاص شده اند تا زمان ملاقات يوسف با فرعون (توراة سفر تكوين 1:41).
قرآن كريم باين دو سال اشاره فرموده كه «بضع سنين» زيرا «بضع» طبق نوشتۀ ابن قتيبه در كتاب «لقرطين» ما بين يك تا هفت است و ابو عبيده گفته: ما بين يك تا چهار است و جهت اينكه قرآن كريم به «بضع» تعبير كرده اين است كه ماه و روز هم علاوه بر سال بوده لذا چنين تعبير فرموده است (ه).
محرر اين تفسير گويد: أرباب لغت در معنى كلمۀ «بضع» اختلاف شديد دارند كه بعضى از سه تا به نه گفته اند.
بالجمله: الباقى يازده سال است.
بعلاوه يوسف با دو سردار، هم زندانى بوده اند كه مدت آن معلوم نشده و اين دوره هم بايد از يازده سال كم شود.
محرر اين تفسير گويد: مى توان گفت كه: قرآن كريم در «بضع سنين» تمام دورۀ زندانى بودن يوسف را خلاصه فرموده است يعنى مدت حبس با سردار ساقيان و سردار خبازان و ما بعد استخلاص آن دو را فرموده است نه اينكه ما بعد استخلاص فقط را گفته باشد كه مفسرين فهميده اند يعنى مفسرين از «فاء» «فلبث» ترتيب فهميده اند و ليكن «فاء تفريع» چنانكه دليل بر ما بعد استخلاص است، ممكن است دليل بر تمام دورۀ زندانى بودن يوسف هم باشد.
ضمنا: طبق قرآن كريم ورود يوسف با دو سردار در يك موقع بوده و ليكن طبق توراة (سفر تكوين 3:40) يوسف قبلا زندانى بوده است و بعد دو سردار وارد زندان شده اند - همان زندانى كه يوسف محبوس بوده - ولى متأسفانه باز توراة اندازۀ زندانى بودن قبلى را هم معلوم نكرده است.
ص: 249
اگر كسى سؤال نمايد كه فرعون كيست ؟ سؤالى است كه جواب قطعى ندارد چونكه لفظ فرعون لفظى است كه افادۀ وظيفه و منصب مى نمايد و علم شخصى نيست ولى از روى جزم و قطع مى توان گفت كه: اين فرعون، فرعون خروج نبوده است بلكه از فراعنۀ هيكسوس يا شبانان بوده و أحاديث، اسم او را (پوفس) نوشته است كه آخرين سلسلۀ ملوك اين طبقه بوده است (قاموس كتاب مقدس).
الملك هو الريان بن الوليد رجل من العماليق و قيل ان هذا الملك لم يمت حتى آمن و اتبع يوسف على دينه ثم مات و يوسف بعده حى فملك بعده قابوس بن مصعب فدعاه يوسف الى الاسلام فابى ان يقبل (تفسير مجمع البيان).
و يرجح أنه كان من فراعنة الهيكسوس او الرعاة، و على حسب التقليد كان اسمه پوفس، و هو «نخو» آخر ملك هذه السلالة العربية، و ذلك فى سنة 1600 ق. م.
يقول الطبرسى فى تفسيره مجمع البيان: انه كان من العماليق (العرب) و اسمه الريان بن الوليد. و يسميه «برستيد» فى تاريخه (خيان) (ذيل كتاب «معجم القرآن» ملخصا ذيل لغة «سيدها»).
«مصر» در قاعدۀ أدبيت و عربيت غير منصرف است يعنى تنوين به خود نمى پذيرد و در حالت جرى هم «زير» به خود نمى گيرد و جهت اين است كه: هم مؤنث است و هم معرفه. و عرب، مصرها و مدينه ها به عبارت ديگر شهرهاى بزرگ و كوچك را «قريه» و در جمعش «قرى» مى گويد (تفسير مجمع البيان به ترجمه و خلاصه).
مفسرين دربارۀ اين سجده، توجيهاتى كرده اند از جمله آنكه: سجده براى خدا بوده و يوسف قبله بوده و... و ليكن اين توجيهات با ملاحظۀ خواب يوسف كه در آغاز سوره بيان شده است كه: «رَأَيْتُهُمْ لِي سٰاجِدِينَ » سازش ندارد و جهت اين توجيهات اين است كه:
سجده براى غير خدا جايز نيست و لذا همين توجيهات را دربارۀ سجدۀ بر آدم (ع) هم مى كنند.
ص: 250
و ليكن محرر اين تفسير مى گويم: سجده در صورتى ممنوع است كه بى اجازۀ خدا باشد ولى أمر خدا كه رسيد نه تنها بايد سجده كرد بلكه تركش كار را به آنجا مى رساند كه كار ابليس را رسانيد.
زمين مصر و زمين كنعان بسبب قحط بى نوا شد و يوسف تمام نقرۀ اين دو سرزمين را در برابر فروش غله گرفت و به خانۀ فرعون درآورد. چون نقره تمام شد و مردم نان مى خواستند مواشى آنها را از اسبان و گله هاى گوسفندان و رمه هاى گاوان و الاغان بعوض غله خريد، آنهم تمام شد مردم گفتند: چرا ما و زمين در نظر تو هلاك شود؟ ما را و زمين ما را به نان بخر. ما و زمين ما مملوك فرعون شويم و بذر بده تا زيست كنيم و نميريم و زمين باير نماند. فقط زمين كاهنان را نخريد زيرا كاهنان را حصه از جانب فرعون معين شده بود. آنگاه يوسف به قوم گفت: شما و زمين شما را براى فرعون خريدم همانا براى شما بذر است تا زمين را بكاريد و چون حاصل برسد يك خمس به فرعون بدهيد و چهار حصه از آن شما باشد براى زراعت زمين و براى خوراك شما و عائله تان. قوم گفتند: ما را زنده ساختى در نظر آقاى خود التفات بيابيم تا غلام فرعون باشيم، پس يوسف اين قانون را بر زمين مصر تا امروز قرار داد كه خمس از آن فرعون باشد غير از زمين كاهنان فقط كه از آن فرعون نشد (توراة سفر تكوين باب 47 به خلاصه).
محرر اين تفسير گويد: اينكه بعضى نوشته اند كه: شوهر زليخا وفات كرد و زليخا دوباره جوان شد و به يوسف شوهر كرد، از ترهات است و حقيقت ندارد.
محرر اين تفسير گويد: اينكه نوشته اند كه: يوسف براى احترام يعقوب از تخت پائين نيامد و لذا نبوت از خاندان يوسف رخت بر بست و به خاندان لاوى كه موسى عليه السّلام از اعقاب لاوى است منتقل گرديد، از ترهات است زيرا يوشع عليه السّلام كه
ص: 251
جانشين موسى شد و پيامبر بود از اعقاب يوسف عليه السّلام است. مضافا به اين كه أساسا أمر پيامبرى ارثى نيست.
در تفسير مجمع البيان قولى نقل كرده كه: چون يوسف وفات كرد أهل مصر با يكديگر نزاع كردند زيرا هريك طالب بودند كه يوسف در محلۀ خودشان دفن شود و نزديك بود كار به كارزار بكشد پس مقرر شد كه جسد را در رود نيل دفن كنند تا آب برآن بگذرد و بركت و خير بتمام محلات برساند و چون حضرت موسى عليه السّلام آهنگ خروج از مصر كرد جسد را از مصر حركت داد.
جبرئيل دعائى به يوسف در چاه تعليم كرد كه موجب استخلاص يوسف شد و آن دعاء اين است:
«اللهم انى أسألك بأن لك الحمد لا اله الا أنت بديع السموات و الأرض يا ذا الجلال و الاكرام أن تصلّى على محمّد و آل محمّد و أن تجعل لى من أمرى فرجا و مخرجا و ترزقنى من حيث أحتسب و من حيث لا أحتسب».
«اللهم اعطف عليهم بقلوب الأخيار و لا تعم عليهم الأخبار».
[: بار خدايا! دلهاى نيكان را بر زندانيان مهربان فرما و اخبار را بر آنان كور مكن و دريغ مدار]. از دعاء يوسف دربارۀ زندانيان است كه زندانيان به اخبار هر شهرى كه در آنجا زندان اند پيش از عامۀ مردم، داناتر هستند (تفسير مجمع البيان).
ديگرى: «اللهم اعطف قلوب الأخيار و قصر عليهم النهار» نوشته است.
«هذا قبور الأحياء و بيت الأحزان و تجربة الأصدقاء و شماتة الأعداء».
«حسبى ربى من دنياى و حسبى ربى من خلقه، عز جاره و جل ثناؤه و لا اله غيره».
ص: 252
«اللهم انى اسألك بخيرك من خيره و أعوذ بك من شره و شر غيره».
«بسم اللّه أرقيك من كل عين حاسد، اللّه يشفيك» و اين دعاء را جبرئيل عليه السّلام به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تعليم كرده است(1) (مدرك هر شش قسمت تفسير مجمع البيان است در تفسير سورۀ يوسف).
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: عرب را دوست بداريد. براى چه ؟ براى سه جهت:
زيرا من عربى هستم و قرآن بزبان عربى است و كلام أهل بهشت هم عربى است.
(ابن عباس از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله - رجوع به تفسير مجمع البيان در سورۀ يوسف به ترجمه).
محرر اين تفسير گويد: به تداعى معانى خواستم رفع شبهه اى كنم، و آن شبهه اين است كه: معمول است مردگان را بزبان عربى تلقين مى كنند (يعنى پس از اينكه مردۀ مسلمانى را به خاك سپردند أقارير لازم را براى آن مسلمان در سر قبرش مى خوانند و بازگو مى كنند).
هستۀ مركزى شبهه اين است كه: مرده اى كه زبان عربى نمى دانسته چگونه اكنون زبان عربى را مى فهمد؟! جواب اين شبهه از جنبۀ علمى متعدد است كه من از نگارش آن صرف نظر مى كنم.
و مرادم از علمى كه مى گويم: علم مربوط به درك زبان أرواح است كه آن علم خاصى است و بيان آن نيازمند مجال بيشترى است آنهم «آسوده شبى و يك شب مهتابى». و ليكن در اين تفسير جوابى مى نويسم كه تمام صنوف و طبقات دريابند. و آن جواب اين است كه:
1 - «روح» تا غبار «تن» [همين تن عنصرى نه تن مثالى] برآن ننشسته است، حكم آينۀ زلال و شفاف و روشن و صاف را دارد.
ص: 253
2 - براى انعكاس صورتهاى مختلف در آينه احتياجى نيست كه آينه براى دريافت و انعكاس هر صورتى كلاسى طى كند.
به خلاصه: با محو يك صورت از آينه، بلافاصله اثبات صورتى ديگر در آن مى شود و انجام مى گيرد و على هذا انعكاس زبانها در آينۀ أرواح همين گونه است.
پس معلوم شد كه تلقين با زبان عربى بر هرگونه مرده اى خواه از: لر يا كرد يا عرب يا فارس و خواه از... بلامانع است و أرواح آنان زبان عربى را دريافت مى كند و مى فهمد. و آنچه هم اكنون مانع است، غبار تن است كه بر چهرۀ روح نشسته است كه انسان ناچار است زبانى از زبانهاى عالم دنيا را ياد بگيرد.
ملخص مقال آنكه: زبان عربى، زبان بين المللى عالم قبر و قيامت است.
عجبا: مگر در قيامت فرشتگان با يكى بزبان تركى اسلامبولى، و با يكى بزبان فرانسوى و با يكى بزبان انگليسى و... سخن مى گويند؟! - نه - بلكه با همه به يك زبان سخن مى گويند و آن، زبان بين المللى عربى يعنى زبان قرآن است.
بارى براى اتمام حجت به خوانندگان اين سطور اما با آن زنده دلان داراى نور نه با آن در صورت زندگان و ليكن در معنى مردگان، يادآور مى شوم كه مرادم از لفظ بين المللى، اصطلاح معمولى دنيائى نيست بلكه مرادم بين المللى مصطلح و معمول: در قبر، در عالم برزخ [يعنى فاصلۀ بين مرگ تا قيامت]، در قيامت، در بهشت، در سر پل صراط، در سر حوض كوثر، در زير لواء حمد، و دم دروازه هاى جهنم است. آرى هر ذى شعورى در ضمير خود مى فهمد كه فرشتگان در بهشت به يك مؤمن فرانسوى زبان براى تحيت (بن ژور Bonjour ) يا (بن سوار Bonsoir ) نمى گويند و يا به يك مؤمن انگليسى زبان (گود اونينگ Good-evening ) يا (گود مورنينگ) Good-morning نمى گويند يا به يك مؤمن فارسى زبان (شادزى) نمى گويند يا به يك مؤمن ترك زبان (سلام اولسون) نمى گويند و... بلكه مى گويند:
«سَلاٰمٌ عَلَيْكُمْ ، بِمٰا صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى اَلدّٰارِ».
ص: 254
حجة التفاسير كشاف:
سورۀ رعد مكى(1).
مشتمل بر: 43 آيه.
855 كلمه.
3506 حرف.
(تفسير أبو الفتوح رازى)
ص: 255
بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ
المر ... لاٰ يُؤْمِنُونَ
(المر) رمز است.
(اى پيامبر!) آن كه (در علم مكنون مخزون ماست) آيات كتاب است (همان كتاب لوح محفوظ كه بصورت قرآنى عربى بر تو فروفرستاده شده است)(1).
و آن كسى كه (براى آوردن قرآن) از پروردگارت بسوى تو فروفرستاده شده است (همان جبرائيل فرشتۀ وحى) حق است(2) (و قرآن، اخبار شيطانى كاهنان نيست(3) و لكن بيشتر مردم ايمان نمى آورند.
اَللّٰهُ ... يَعْقِلُونَ
خدا كسى است كه آسمانها را بى ستونى كه آنها را به بينيد برافراشت (ستون آنها جاذبۀ نامرئى است كه جاذب و مجذوب، همچون خط زنجير است و سرنخ آنها به خدا منتهى مى گردد) سپس خدا بر عرش (به فرمانروائى) پرداخت، و خدا آفتاب و ماه را مسخر ساخت. هريك براى مدت مقرر (و تحت نظام معين در مدار خود) سير مى كند. خدا كار را تدبير مى كند، خدا آيات (و براهين خود) را «شمرده» بيان مى كند، باشد كه شما به لقاء پروردگارتان (كه در پس مرگتان خواهد بود) يقين كنيد.
ص: 256
و آن غيب مطلق كسى است كه: زمين را منبسط ساخت و كوهها و نهرها در آن آفريد و از هرگونه ميوه ها در زمين دو جفت نر و ماده (و زمستانى و تابستانى، سمى و غير سمى، تلخ و شور، ترش و شيرين و...) آفريد. آن غيب مطلق شب را به (نور) روز (و روز را به ظلمت شب) مى پوشاند. البته در آن (آنچه ذكر شده) است بى گمان نشانه ها (از قدرت خداى يكتاست) براى قومى كه فكر خود را به كار مى اندازند.
و در زمين است قطعات مختلف در رنگ و وضع و خواص در عين اتصال و مجاورت زمين بهم (بااينكه زمين از يك كانون تشكيل شده و نبايستى قطعات آن با هم مختلف باشد).
و در زمين است باغها از انگورها (تاكستانها) و كشتزار و نخلستانها كه از بعض ريشه ها چند أصله درخت سر زده و از بعض ريشه ها يك أصله سر زده (اين همه اختلافات در عين اين است كه همه) سيراب كرده مى شود به يك آب. و ميوه اى كه خورده مى شود، بعض آنها را بر بعض ديگر برترى مى دهيم (در عين اينكه يك نوع ميوه است) البته در آن (آنچه ذكر شده) است بى گمان نشانه ها (از قدرت خداى يكتاست) براى قومى كه عقل خود را به كار مى اندازند.
وَ إِنْ تَعْجَبْ ... هٰادٍ
[يك] و اى پيامبر! اگر تعجب مى كنى، پس عجب (و شگفت انگيز) است گفتار كافران (كه قدرت خدا را ناديده مى گيرند و مى گويند): آيا چون (مرديم و) خاك شديم ؟ آيا البته ما در آفرينش نو خواهيم بود؟ آن گروه (منكرين قدرت خدا) كسانى هستند كه به پروردگار خود كفر ورزيدند و آنان غلها (از آتش) در گردنهاى ايشان است و آنان ملازمان آتشند، آنان در آتش، جاويدانند.
[دو] و كفار (همچون نضر بن حارث و هم قطاران او در مكه - از روى استهزاء) پيش از طلب رحمت، (عذاب مى طلبند و) در درخواست عذاب شتاب مى كنند و حال آنكه على التحقيق از پيش از آنها، عقوبتها (بر امتها) گذشته است. و اى پيامبر! البته
ص: 257
پروردگارت بى گمان مردم را با وجود ستمكار بودن ايشان (اگر ايمان بياورند) صاحب آمرزش است و (در عين حال) البته پروردگارت بى گمان (بر كافران منكر و مستكبر) سخت عقوبت است.
[سه] و كسانى كه كفر را اختيار كردند مى گويند: چرا معجزه اى (از معجزاتى كه ما مى خواهيم) بر «محمّد» نازل نشده است ؟ اى پيامبر! (تو مأمور نشده اى كه هركس هرگونه معجزه اى را بخواهد انجام بدهى)، جز اين نيست كه (چون مأموريت تو بيم دادن كافران و رهنمائى تمام اقوام است) تو بيم دهنده اى و (تو) براى هر قومى راهنمائى(1).
اَللّٰهُ يَعْلَمُ ... اَلْقَهّٰارُ
خدا (سرشت و سرنوشت) آنچه را كه هر ماده در شكم برمى دارد، مى داند.
و خدا وقتى را كه رحمها (از مدت مقرر) مى كاهد، مى داند.
و خدا وقتى را كه رحمها (بر مدت مقرر) مى افزايد، مى داند.
و هر چيزى نزد خدا اندازۀ معين دارد (كه نه از آن كم مى شود و نه برآن افزون مى گردد).
خدا داناى نهان و آشكار است.
خدا بزرگ است (بزرگى كه از مقياس خيال و قياس و گمان و وهم برتر است).
خدا بلندمرتبه است (هرگونه مرتبه اى كه فرض شود).
(نزد خدا) يكسان است از شما كسى كه سخن خود را آهسته بگويد و كسى كه سخن خود را آشكارا بگويد، و كسى كه او در شب (از أنظار) پنهان است و كسى كه او در روز به دنبال كارهاى خود مى رود آشكارا.
خدا را است فرشتگانى آينده از پى يكديگر از پيش روى آدمى و از پشت سر
ص: 258
او كه به فرمان خدا او را (از گزند حوادث) حفظ مى كنند (و خدا نعمتى را تغيير نمى دهد تا خود آدمى نعمتى را كه دارد تغيير بدهد) زيرا البته خدا نعمت قومى را دگرگون نمى كند تا وقتى كه خودشان آن حالتى را كه دارند دگرگون كنند، و چون خدا بدى اى به قومى (بسوء اختيار آن قوم) بخواهد، پس هيچ گونه بازگرداندنى براى آن بدى نيست، و نيست براى آن قوم - از جز خدا - هيچ كارسازى (كه عذاب را از آنها بازدارد)(1).
آن غيب مطلق كسى است كه: برق را بشما مى نماياند براى ترس و اميد (اما ترس براى خطرات آن و اما اميد براى باران آن).
و آن غيب مطلق كسى است كه: ابرهاى گران بار از آب را پديد مى آورد.
و آن غيب مطلق كسى است كه: رعد (يعنى آواز تصادم أبرها)، پاكى توأم با ستايش او را منعكس مى سازد.
و آن غيب مطلق كسى است كه: فرشتگان (فرشتگان موكل بر ابر و برق و رعد) از ترس (ترس از عظمت) او (پاكى توأم با ستايش او را ياد مى كنند).
و آن غيب مطلق كسى است كه: صاعقه ها را فرومى فرستد پس بهر كس بخواهد آن صاعقه ها را مى رساند(2) و حال اينكه (با اين قدرتهاى خدائى، باز) كافران دربارۀ خدا (با پيامبر) مجادله مى كنند و حال اينكه خدا همان غيب مطلق سخت عقوبت است(3).
ص: 259
از آن خداست اجابت حق(1) (كه چون بخوانندش اجابت كند) و كسانى كه از جز خدا را مى خوانند اجابت نمى كنند ايشان را به هيچ وجه مگر همچون اجابت كسى كه تشنه باشد و از راه دور دو كف خود را بدون هيچ گونه وسيله اى بسوى آب بگشايد (تا رفع تشنگى كند و به فرياد و زارى آب بطلبد) تا آب را به دهان خود برساند، و نيست آن آب رسنده به دهان او، و نيست خواندن كافران (آن بتان را) مگر در گمراهى.
و براى خدا سجده مى كند هركه در آسمانها و زمين است: خواهان يا ناخواهان و (براى خدا) سجده مى كند سايه هاى كافران بامدادان و شامگاهان (بدن كافران كه سايۀ آنان است دائم در حال اطاعت است زيرا جهازات بدن آنان وظائف مرجوعۀ خود را بفرمان خدا انجام مى دهد ولى دل و باطن كافران اطاعت نمى كند(2).
اى پيامبر! بگو: كى پروردگار آسمانها و زمين است ؟ بگو: خدا (پروردگار آسمانها و زمين است) (آنگاه) بگو: آيا پس از جز خدا كارسازانى گرفتيد كه براى خودهاشان مالك نيستند هيچ گونه (جلب) نفعى روانه (دفع) ضررى را؟!
ص: 260
اى پيامبر! بگو: آيا برابرى مى كند كور (پرستندۀ بت) و بينا (پرستندۀ خدا)؟ آيا برابرى مى كند تاريكى ها (همان تاريكى هاى شرك و انكار) و نور (همان روشنى توحيد و معرفت پروردگار)؟ آيا كافران براى خدا شريكانى قرار داده اند كه آفريده اند مانند آفريدن خدا، در نتيجه آفريده بر ايشان مشتبه شده است ؟ اى پيامبر! بگو: خدا آفرينندۀ هر چيز است(1) (و در آفرينش شريك ندارد تا در پرستش شريك داشته باشد) و آن غيب مطلق يكتا و قهار است.
أَنْزَلَ مِنَ اَلسَّمٰاءِ مٰاءً فَسٰالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِهٰا
خدا از ابر آبى فروفرستاد، پس (در) رودها روان شد به فراخور رودها (مثل قرآن، مثل آب است، و مثل دلهاى مختلف مردم از حيث سعۀ گنجايش و ضيق آنها و يا بسته بودن آنها، مثل رودهاست از حيث فراخى و تنگى و يا بسته بودن آنها بالكل).
فَاحْتَمَلَ اَلسَّيْلُ زَبَداً رٰابِياً
پس برداشت، آب سيل، كفى آماسيده (آينده بر روى آب) (سيلاب از شدت تموج
ص: 261
و جوشش، كف به لب مى آورد و دمى ديگر فرومى نشيند - مثل جوشش سيلاب و كف، مثل جولان باطل و فرونشستن آن است).
وَ مِمّٰا يُوقِدُونَ ... اَلْأَمْثٰالَ
و از آنچه از فلزات (در كوره ها نهاده) در آتش برآن مى افروزند (يعنى مى گدازند) براى طلب زيور (مانند طلا و نقره) يا احتياجات ديگر (مانند آهن و غيره) كفى است (كه بر لب مى آورد) مانند كفى كه سيلاب به لب مى آورد. اين چنين خدا براى حق و باطل مثل مى زند. پس اما كف در نتيجه مى رود بدور انداخته و اما آنچه به مردم سود مى رساند پس در زمين باقى مى ماند (مثل قال گذاشتن طلا و نقره و ذوب فلزات ديگر و طرح چرك و خبث آنها، مثل كفر است. و مثل بقاء خودشان، مثل ايمان است) خدا (براى توضيح حقائق) اين چنين مثل ها مى زند(1).
لِلَّذِينَ ... أُولُوا اَلْأَلْبٰابِ
براى آنان است كه حكم پروردگار خودشان را اجابت نمودند؛ بهشت و آنان كه پروردگارشان را اجابت نكردند اگر البته براى آنان باشد آنچه در زمين است همه يكجا و مانند آن همراه آن و بى گمان آن را فديه بدهند (كه از عذاب برهند، از آنان پذيرفته نمى شود و) آنان از آن ايشان است سختى حساب، و جايگاه آنان جهنم است [و چه بد است چيزى كه او عمل كرده است و كسب كرده است براى خود در معاد](2).
آيا پس كسى كه مى داند كه البته آنچه (از قرآن) بسوى تو از پروردگارت فروفرستاده شده است حق است، مانند كسى است كه او (چشم بصيرتش) كور است ؟ جز اين نيست كه صاحبان عقل هاى صافى از شوائب و كدورات، متذكر مى شوند
ص: 262
(كه اين دو دسته مساوى نيستند).
اَلَّذِينَ يُوفُونَ ... عُقْبَى اَلدّٰارِ
كسانى كه به عهد خدا وفاء مى كنند (خواه عهود عقليه كه عمل به محكمات عقليه است و خواه عهود شرعيه كه پيامبر از مؤمنان دربارۀ اطاعت از خدا و بيم از تمرد فرمانش گرفته(1) و آن پيمان را نمى شكنند، و كسانى كه مى پيوندند آنچه را كه خدا فرمان داده كه به آن پيوند كرده شود (خواه صلۀ رحم و خواه صله با آل محمّد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و خواه ايمان به جميع پيامبران و كتابهاى منزل بى جدائى انداختن ميان پيامبران و ميان كتابها)، و از مخالفت فرمان پروردگارشان مى ترسند و از سختى حساب مى انديشند، و كسانى كه صبر كردند براى طلب (همان طلب خشنودى) ذات پروردگارشان (يعنى خالصا لوجه اللّه)، و نماز را به پاداشتند، و از آنچه روزى داديم ايشان را خرج كردند: پنهان و آشكارا، و دفع مى كنند بدى را به نيكوئى (در عوض بدى نيكى مى كنند)؛ آن گروه براى ايشان است سرانجام پسنديده در آن سراى.
(همان) بهشتهاى عدن (كه جاى اقامت است(2) كه وارد آن بهشتها مى شوند با كسانى كه شايسته باشند از: پدرانشان (و مادرانشان)(3) و زنانشان و فرزندانشان.
و فرشتگان از هر درى (از درهاى محل اقامتشان) بر ايشان وارد مى شوند (و مى گويند:) «سلام عليكم»: سلامتى بر شماست در برابر صبرى كه (بر شدائد دنيا) كرديد.
پس چه نيكو است سرانجام پسنديده در آن سراى.
وَ اَلَّذِينَ يَنْقُضُونَ ... سُوءُ اَلدّٰارِ
و كسانى كه عهد خدا را از بعد (از استوار كردن) پيمانش مى شكنند و قطع مى كنند
ص: 263
(و مى برند) آنچه را كه خدا فرمان داده كه به آن وصل (و پيوند) كرده شود، و در زمين فساد مى كنند؛ آن گروه از آن ايشان است لعنت (يعنى دورى از رحمت خدا) و از آن ايشان است بدى آن سراى.
اَللّٰهُ ... مَتٰاعٌ
خدا براى هركه مى خواهد، روزى را گشاده مى گرداند و (براى هركه مى خواهد) تنگ مى گرداند. و كافران به زندگانى دنيا شاد شدند، و نيست زندگانى دنيا به نسبت آخرت مگر متاعى حقير.
وَ يَقُولُ ... مَآبٍ
و كسانى كه كفر را پيشۀ خود كردند مى گويند: چرا بر «محمّد» معجزه اى (از معجزات دلبخواه ما) از پروردگارش فروفرستاده نشده است ؟ اى پيامبر! بگو:
البته خدا گمراه مى سازد هركه را بخواهد (يعنى كسى را كه آهنگ بازگشت به خدا را ندارد) و بسوى خود راهنمائى مى كند هركس را كه (بسوى خدا) بازگشت كند. همانها كه ايمان آوردند و دلهاشان به ياد خدا آرام مى گيرد. أَلاٰ بِذِكْرِ اَللّٰهِ تَطْمَئِنُّ اَلْقُلُوبُ :
هشداريد! دلها به ياد خدا آرام مى گيرد.
كسانى كه ايمان آوردند و كارهاى شايسته كردند براى آنان است «طوبى»(1)و خوبى جاى بازگشت.
ص: 264
در سال صلح حديبيه(1) كه صلحنامه بين پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و مشركين قريش نوشته مى شد، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به على عليه السّلام فرمود: بنويس:
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
در اين هنگام سهيل بن عمرو و ساير مشركين گفتند: ما غير از صاحب يمامه يعنى مسيلمۀ كذاب. «رحمان» ديگرى نمى شناسيم و تو بنويس: «باسمك اللهم». (و أهل جاهليت در صدر نامه هاشان چنين مى نوشتند).
سپس پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: بنويس: «هذا ما صالح عليه محمّد رسول اللّه» مشركين قريش گفتند: اگر تو رسول خدا بودى و ما با تو جنگ مى كرديم و مانع ورود تو به مكه مى شديم كه ظلم كرده بوديم، و ليكن بنويس: «هذا ما صالح محمد بن عبد الله»، پس أصحاب پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عرض كردند: بگذار تا با اينها جنگ كنيم. حضرت فرمود: نه - و ليكن آن طور كه مشركين مى خواهند بنويسيد. لذا دراين باره آيه نازل شد:
كَذٰلِكَ ... مَتٰابِ
همچنان (كه پيش از تو رسولانى را براى هدايت مردم فرستاديم كه مردم را
ص: 265
بنام «رحمان» دعوت مى كردند) تو را در أمتى فرستاديم كه على التحقيق از پيش از آنها امتهايى در گذشتند، تا بخوانى بر اين امت آنچه را وحى كرديم بسوى تو (كه از جمله نام «رحمان» است) و حال اينكه اين امت به «رحمان» كفر مى ورزند. اى پيامبر! بگو: آن رحمان (همان غيب مطلق)، پروردگار من است، نيست معبودى (شايسته) مگر رحمان، (همان غيب مطلق) بر او توكل كردم و بسوى او است بازگشت من.
چند نفر از مشركين مكه از جمله: أبو جهل بن هشام و عبد اللّه بن أبى اميۀ مخزومى پشت كعبه نشسته بودند و كس نزد پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرستادند، حضرت آمد و عبد اللّه تقاضا كرد كه آن حضرت بوسيلۀ قرآن كوههاى مكه را عقب ببرد و آب در بياورد كه مكه كشتزار بشود و يا باد را مسخر مشركين كند كه آنها يك روزه بشام بروند و كارهاشان را انجام بدهند و همان روز برگردند و يا «قصى» جد خود را و يا مردگان مشركين را هركدام بخواهد زنده سازد: بسبك داود كه كوهها رام او بود و بسبك سليمان كه باد مسخر او بود و بسبك عيسى كه مرده زنده مى ساخت دراين باره آيد آمد كه.
وَ لَوْ أَنَّ قُرْآناً ... عِقٰابِ
و اگر البته كتابى بايد كه بوسيلۀ آن كوهها روان كرده شود و يا بوسيلۀ آن زمين شكافته گردد و يا بوسيلۀ آن با مردگان سخن گفته شود (همين قرآن است) (ولى انجام اين أمور بفرمان مشركين نيست) بلكه خاص خداست فرمان، همۀ فرمانها يكجا.
آيا پس آنها كه ايمان آوردند نوميد نشدند (از ايمان مشركين بهانه جو كه هردم انجام يك معجزۀ دلبخواه را مى طلبند)؟ (با آنكه دانسته اند) كه اگر خدا مى خواست - (مردم را به جبر هدايت كند) البته مردم را هدايت مى كرد همگى (لكن
ص: 266
چون جبر، منافى تكليف و مبطل غرض از تكليف است أمر هدايت اجبارى نيست).
و پيوسته كسانى كه كفر پيشه كردند بسبب نكبت كفر و كردارهاى خبيث كه مرتكب شده اند، حوادث خطرناك (بطور مستقيم) به ايشان مى رسد (كه در ميدان جنگ كشته مى شوند) يا (بطور غير مستقيم) نزديك به خانه شان فرود مى آيد (كه ترس بر آنان حكمفرماست و آرامش ندارند) تا وقتى كه وعدۀ خدا برسد (و مكه فتح گردد) زيرا البته خدا وعدۀ خود را خلاف نمى كند.
و اى پيامبر! قسم است كه از پيش از تو به رسولانى استهزاء كرده شد، پس براى كسانى كه كفر پيشه كردند مهلت (و ميدان) دادم (كه بجهت تجديد نظر در كار خود فرصت داشته باشند) سپس (چون متنبه نشدند) آنها را (به عذاب و هلاك) فراگرفتم.
پس چگونه (چه عجيب و سخت) بود عقوبت من!
أَ فَمَنْ ... وٰاقٍ
آيا پس كسى كه او نگهبان است بر هر نفسى به آنچه كه بدست آورده است (با بت عاجز، يكسان است كه از خودش هم خبر ندارد)؟ و حال اينكه آنها را براى خدا شريك ساخته اند.
اى پيامبر! بگو: آثار وجودى اين بتان را نام ببريد (كه چه كارى انجام داده اند؟) آيا خدا را خبر مى دهيد به آنچه در زمين نمى داند؟ (و اين مشركين خبر دارند!) يا (شريك گفتن اين بتان) بمجرد از گفتار (و لقلقۀ زبان) است ؟ بلكه (حقيقت أمر اين است كه:) براى كسانى كه كفر پيشه كردند، انديشۀ فاسد ايشان، (در نظرشان) آراسته شده است و از راه (راه راست) بازداشته شده اند. و هركس را كه خدا او را گمراه كند (بسوء اختيار آن كس)، پس نيست براى او هيچ راهنمائى.
از آن اين كافران است عذاب در زندگانى دنيا، و البته عذاب آخرت سخت تر است، و نيست ايشان را از (عذاب) خدا هيچ نگاهدارنده اى.
ص: 267
مَثَلُ اَلْجَنَّةِ ... اَلنّٰارُ
كيفيت بهشتى كه متقيان وعده داده شده اند (اين است كه:) از زير بهشتها نهرها مى رود، ميوه و روزى و نصيب(1) آنها جاويد است و سايۀ آنها (بى زوال است). آن بهشت سرانجام كسانى است كه از مخالفت خدا ترسيدند، و سرانجام كافران آتش است.
أهل كتاب چون: عبد اللّه بن سلام و أصحاب او از يهودان و هشتاد نفر از نصارى (: چهل نفر از أهل نجران و هشت نفر از أهل يمن و سى و دو نفر از أهل حبشه(2) كه اسلام آورده بودند چون آيات قرآن نازل مى شد خوشحال مى شدند و بقيۀ يهودان و نصارى و مشركين اندوهناك مى شدند و بعضى اشكالات واهى مى كردند. دراين باره آيه آمد:
وَ اَلَّذِينَ ... وَ لاٰ وٰاقٍ
و اى پيامبر! كسانى را كه كتاب (از توراة يا انجيل) به ايشان داده ايم (همانها كه اسلام آورده اند) به آنچه (از قرآن) بسوى تو فروفرستاده شده است (و مى شود)، شادمان مى شوند. و از جماعتها (از: يهودان و نصارى و مشركين) هستند كسانى كه بعض از آيات نازل شده را (كه مطابق مذاق آنها نيست) انكار مى كنند.
اى پيامبر! بگو: جز اين نيست كه بمن فرمان داده شده است كه خدا را بپرستم و با او (هيچ كس و هيچ چيز را) شريك مقرر نكنم. بسوى خدا دعوت مى كنم - و بسوى او است بازگشت من.
و همچنين (كه يكتاپرستى را به تو مأموريت داده ايم) آن را بصورت فرمانى
ص: 268
بزبان عربى فروفرستاديم. و اى پيامبر! قسم است كه اگر خواهشهاى غير - مسلمانان را از بعد از اينكه از دانشى، تو را آمده است پيروى كنى، نيست تو را از خدا از هيچ گونه كارسازى و نه نگاهدارنده اى(1).
مشركين، بتلقين يهودان، ايراد كردند كه اگر «محمّد» پيامبر بود زن نمى گرفت (2). دراين باره آيه آمد:
وَ لَقَدْ أَرْسَلْنٰا ... وَ ذُرِّيَّةً
و قسم است كه پيامبرانى را از پيش از تو فرستاديم و براى آنان زنان و فرزندان قرار داديم.
وَ مٰا كٰانَ ... اَلْكِتٰابِ
[يك] و نبوده است براى هيچ پيامبرى كه معجزه اى بياورد مگر بحكم خدا.
[دو] (هر چيزى دوره اى دارد كه دورۀ آن سر مى آيد و) براى هر سرآمدى پرونده اى است.
[سه] خدا هرچه را بخواهد محو مى كند و (هرچه را بخواهد) ثابت مى كند.
[چهار] و نزد خداست أصل كتاب (لوح محفوظ كائنات).
[پنج] و اى پيامبر! البته البته اگر بعض كيفر كافران (همان كفار مكه) را كه به آنها وعده مى دهيم (عمرت وفاء كند و) به تو بنمايانيم يا البته البته تو را بميرانيم (و پس از تو واقع شود) پس (با كار تو تماس ندارد) جز اين نيست كه بر عهدۀ تو است
ص: 269
رسانيدن پيام ما (و تبليغ أحكام ما) و بر عهدۀ ماست (رسيدگى به) حساب (حساب كافران).
[شش] آيا كافران نديده اند كه ما قصد سرزمين ايشان مى كنيم كه آن را از جوانب آن مى كاهيم ؟ (و دائره را بر كفار مكه تنگ مى كنيم و متصرفات آنها را از تصرف ايشان بيرون مى آوريم و به تسخير مسلمانان در مى آوريم ؟ آيا همين، نشانۀ فتح و فيروزى مسلمانان و شكست كفار نيست ؟(1)(2).
[هفت] و خدا حكم مى كند. هيچ گونه ردكننده (و بازپس زننده اى) براى حكم خدا نيست.
[هشت] و آن غيب مطلق حسابگر چالاك است.
[نه] و على التحقيق از پيش از كفار مكه كسانى (از كفار، در كار خدا) بد سگاليدند ، پس، از آن خداست بد سگاليدن، همه يكجا (سرانجام كيفر بد سگاليدن عايد كفار خواهد شد).
[ده] هر نفسى هرچه مى آورد (خواه خير و خواه شر) خدا مى داند.
[يازده] و البته كفار خواهند دانست كه عاقبت پسنديده در آن سراى از آن كيست.
[دوازده] و اى پيامبر! كسانى كه كفر پيشه كردند مى گويند: تو فرستادۀ خدا نيستى. (تو در جوابشان) بگو: براى شهادت بين من و بين شما خدا كافى است و كسى كه نزد او است علم كتاب(3).
«پايان»
ص: 270
حجة التفاسير كلمات (اللّه) به (خدا) ترجمه شده است و مراد از خدا، ذات مستجمع جميع صفات كمال است.
دو كلمۀ (هو) كه مراد خداست به (غيب مطلق) ترجمه شده است.
كشاف:
سورۀ ابراهيم مكى(1).
مشتمل بر: 52 آيه.
831 كلمه.
3404 حرف.
(تفسير أبو الفتوح رازى) داراى تعاليق.
ص: 271
خوانندگان بايد به چهار موضوع توجه كنند 1 - مكى بودن سورۀ ابراهيم 2 - اضلال و اغفال مردم 3 - تمدن كلدان 4 - ابراهيم.
پيامبر بزرگوار اسلام صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مكه بود كه سورۀ ابراهيم نازل شد. اين سوره بعد از سورۀ نوح نازل شده است و تاريخ نزول آن بعد از اسراء (معراج) و كمى قبل از هجرت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به مدينه است.
مفاد سوره، بالا بردن سطح افكار مردم مشرك مكه است:
هرآن كس كه جويد سرانجام نيك *** به گيتى نماند بجز نام نيك
نيز ارعاب مشركين مكه از سرنوشت شؤم مردمى است كه فرستادگان خدا را تكذيب كرده اند، و به آنها تذكر داده شده كه از مخالفت با اسلام بترسند و با جان و دل به اسلام روى رغبت نشان بدهند:
به گيتى سخن گفتن نابكار *** نه خوب آيد از مردم هوشيار
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله خواسته است مردم مكه را كه از نژاد اسماعيل بن ابراهيم و از اعقاب ابراهيم اند و تصوير ابراهيم و اسماعيل را در خانۀ خدا گذارده اند و بقايائى از أحكام ابراهيم را از جمله اينكه مراسم ناقص حج را انجام مى دهند؛ بياگاهاند كه شما يا از اعقاب آن پيامبر راد هستيد و يا عامل به سنت او و يا هر دو و بهر حال منتسب به ابراهيم هستيد.
نسب از دو كس دارد اين نيك پى *** ز افراسياب و ز كاووس كى
بالجمله: شما يا در نسب و يا در حسب و يا در هر دو از اسماعيل بن ابراهيم خليل الرحمن (خليل اللّه كلدانى) از يك طرف و از هاجر مصريه مادر اسماعيل از طرف ديگر ارث مى بريد و در حقيقت شما وارث كلده و مصريد، شما وارث قديم ترين زبان و فصيح ترين بيانيد. حميت عربى كو؟ غيرت ملى كجاست ؟ روح وطنى شما
ص: 272
چرا مرده است ؟ كيش پدرانتان چرا از يادتان رفته است ؟ نياى اعلاى شما، پادشاه كلده را به زانو در آورد و با باطل نبرد كرد و سر و دست بتان كلده را در هم شكست، چه شده كه شما آئين ديرين خود را از ياد برده ايد و به بتهاى بى جان كرنش و تعظيم و سجده و تكريم مى كنيد؟ آن فطرت پاك و آن روح انسانيت شما كجا رفته ؟ اى مشركين مكه! دستتان به خون مردم بى گناه آلوده است:
بهر كار مشتاب اى نيك بخت *** به ويژه به خون زان كه كارى است سخت
اى مردم مكه! از راه راست منحرف شده ايد:
به از راستى كس ندارد درخت *** كه بارش بهشت است و تاج است و تخت
اى اسماعيل زادگان! چشم اميدتان به يهودان است و فريب آنان را مى خوريد:
به ناپاك زاده مداريد اميد *** كه زنگى به شستن نگردد سفيد
اى وارثان كيش ابراهيم خليل! مرگ را فراموش كرده ايد:
بميرد كسى كاو ز مادر بزاد *** ز خسرو چو يادآورى تا قباد
اى أهل مكه! از خدا نمى ترسيد و بت را مقدس مى شماريد:
به گيتى همى باش با ترس و باك *** نيايش همى كن به يزدان پاك
اى ساكنان حرم خدا! وقت شما چرا به بازى شطرنج مى گذرد: همان شطرنجى كه از راست به چپ مى رود. شما از راست به چپ و از چپ به راست به لشكر دشمن واقعى حمله ور شويد، مهره هاى مردۀ شاه و فرزين «وزير» و فيل و اسب و رخ «برج» و بيذق [بر وزن جعفر با ذال نقطه دار - منجد] «پياده»، شما را چه سود؟ تاج و تخت قياصره و اكاسره را دريابيد، پادشاهان ستمكار را از پى يكديگر از تاج و تخت پياده كنيد:
برهنه نخسبند جنگ آوران *** كه بستر بود خوابگاه زنان
اى قرشيان! وقت شما با روسبيان مى گذرد و اين خطاء است:
ز بوى زنان موى گردد سپيد *** سپيدى كند زين جهان نااميد
به يك ماه يك بار از آويختن *** فزون گر كنى خون بود ريختن
ص: 273
هم اين مايه از بهر فرزند را *** بيايد جوان خردمند را
چو افزون كنى كاهش افزون بود *** ز سستى دل مرد پرخون بود
كند ديده تاريك و رخسار زرد *** به تن سست گردد به رخ لاجورد
اى عدنانيان! نيكى را از ياد برده ايد:
بزرگى و افزونى و راستى *** همه گيرد از خوى بد، كاستى
اى تيره بختان! سرانجام، اين كيش كه با خدا شريك قرار مى دهيد تيرگى است:
بزرگى كه فرجام او تيرگى است *** برآن مهترى بر ببايد گريست
اى آفريده شدگان خدا! از عمل صالح كه شرط بزرگ بودن است غافل شده ايد:
بزرگى سراسر به گفتار نيست *** دو صد گفته چون نيم كردار نيست
اى نيازمندان بدرگاه خدا! بزرگى را در مقاومت با پيامبران خدا جستجو مكنيد:
تو را، أرج يزدان ببايد شناخت *** بزرگ آنكه با نامداران بساخت
بزرگ آن كسى كاو به گفتار راست *** زبان را بياراست و كژى نخواست
براى اغفال مردم گرفتار زندگانى كه يا قدرتى و يا فرصتى براى تحقيق در مطالب تاريخى و كيشى ندارند، ياوه سرائى از متمسحان گفته كه: پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قبل از هجرت از مكه با ابراهيم عليه السّلام آشنائى نداشته و پس از هجرت به مدينه و شنيدن از يهودان، موضوع ابراهيم عليه السّلام را در قرآن عنوان كرده است.
محرر اين تفسير گويد: بسى آيات در بسى از سور مكيه از ابراهيم سخن كرده و حتى جبرائيل سوره اى باين نام در مكه از طرف خدا بر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرود آورده است.
آرى: از اين متمسح بيمار كه مغزش معيب و شكمش از مسكرات و از گوشت خوك پليد آكنده است انتظارى جز اين سفسطه و أمثال آن نيست.
جدا: نسبهائى كه از راه نامشروع پيوند خورده بايستى با پيامبرى گرامى همچون محمد رسول الله ستيزه جوئى كند أما جز داس مرگ كه خرمن نحس عمر اين
ص: 274
ناپاكان را درو كند جوابى ندارند و ما با داس و بيرم استدلال خرمن افكار شيطانى وى را درو كرده به دور مى ريزيم.
بلى: حقائق قرآن را پاكان در مى يابند نه شيطان و شيطان صفتان:
ذره ذره كاندرين أرض و سماء است *** جنس خود را همچو كاه و كهرباست
حقا: متمسح بليد پليد عنيد از قضاياى تاريخ يا ناآگاه است و يا خود را همچو مارى كه در زير بوتۀ خارى پنهان كرده بى خبر و بى اطلاع نشان مى دهد.
حقيقة: متمسحان و متهودان و متمجسان و متبوبان متبهيان از سه صورت خارج نيستند: يا مى دانند و كتمان مى كنند و يا نمى دانند و يا چند كلمه اى بخيال شيطانى خود شنيده و بند باز و حيله گرند:
اگر مى دانند و كتمان مى كنند، دزدى هستند كه با چراغ آمده اند:
«چو دزدى با چراغ آيد گزيده تر برد كالا» چه كالائى مهم تر از عقل مردمان جهان است كه بدست اين دزدان سرقت مى شود؟! و اگر نمى دانند - جاهل را چه حقى است كه در حقائق رحمانى تصرف كند و اظهار عقيده نمايد:
چون خدا خواهد كه پرده كس درد *** ميلش اندر طعنۀ پاكان برد
و اگرچند كلمه اى آن حيله گران بند باز شياد شنيده اند و هردم از شاخى به شاخى مى پرند «همج رعاع» اند يعنى همچون خرمگسانى اند كه به مخرج خران نشسته اند تا فسوه اى از آن خران خارج شود و جا عوض كنند - يا خر، دمى تكان بدهد و پستشان را از جائى بجاى ديگر تبديل كنند.
فرمودۀ حضرت أمير المؤمنين على عليه السّلام است كه مردم را سه دسته كرده:
(عالم ربانى و متعلم بر راه نجات و باقى همچون همج رعاع پيروان هر ناعق). و ما اين دستۀ سوم را به سه دسته و گروه مزبور تقسيم نموديم. و متمسحان و متهودان و متمجسان و متبوبان و متبهيان، يكى از سه گروه سوم اند.
ص: 275
خدا در قرآن كريم اينان را مذبذب خوانده است «مُذَبْذَبِينَ بَيْنَ ذٰلِكَ لاٰ إِلىٰ هٰؤُلاٰءِ وَ لاٰ إِلىٰ هٰؤُلاٰءِ [سورۀ نساء آيۀ 143] و ذبذبه در لغت چند معنى دارد:
1 - زبان 2 - آنچه در هواء مضطرب است 3 - چيزهائى كه براى زينت به هودج آويخته است (ه). اما آن چيزها كه معلّق در هواء و متحرك و در نوسان است از جمله:
1 - زنگ و غيره زيرا گاهى متحرك است يعنى نوسان دارد و قرار و آرامش ندارد و گاهى بى حركت است كه عدم تحرك، صفت مردگان است.
2 - آلت رجوليت كه آنهم همين حالت را دارد - اين گروه منافقين، اين گروه فساق و فجار، همين حالت را دارند.
به شهادت تاريخ تا اكنون تمدن كشور كلدان أقدم تمدنهاست و تاريخ تمدن مزبور در حدود پنج هزار سال قبل از تمدن مصر بوده. اما سبب عدم آسايش ابراهيم در آن كشور اين است كه: تمدن آن كشور با سخت ترين اقسام قسوت همراه بوده است.
گرچه قسوت از مميزات تمام تمدنهاى قديم است و لكن آنچه در تمدن كلدانى بچشم مى خورد بالاتر از حد توصيف است.
دليل بر اين مطلب، كشف بعض مناطق تاريخى است كه از جمله: حفاران در قبر «مسكلام» پادشاه در شهر «أور» يافته اند و آن كاشف از اين است كه: عقائد مردم آن زمان بر اين حكم مى كرده كه چون پادشاه بميرد (خواه كشته شود و خواه به مرگ طبيعى بميرد) تمام اطفال شهر و زنان پادشاه و كنيزانش همگى بايد كشته شوند.
همان پادشاه، «مسكلام» مذكور زنى داشت كه آن زن را بسيار دوست مى داشت و اسم آن زن «شوباد» بود و بيست و هشت سال عمر داشت چون شوهرش «مسكلام» مرد در حالى كه «شوباد» جلو جسد او ايستاده بود و فاخرترين جواهر را بر تن داشت سپاهيان آهنگ زن كردند و با عصاى ضخيم چنان بر فرقش كوبيدند كه در حال، جان به جان آفرين تسليم كرد و با شوهرش دفن شد.
ص: 276
در حفارى اى كه حفاران كرده اند جسد زن «مسكلام» بدست آمده درحالى كه زيورهاى طلا در بر دارد و بر باسنهاى او كرستى زربفت كه از رشته هاى طلاى باريك بافته شده بسته است و نيز حفاران بر أجساد دوازده كنيز و خانمها كه از زنان «مسكلام» پادشاه بوده اند واقف گشته اند كه همه در همان روز كشته و با پادشاه در قبر دفن شده اند درحالى كه بهترين زيورها را در بر دارند و شش نفر از مردان محافظ پادشاه هم كشته شده و نزديك به جسد پادشاه دفن شده اند.
اما گاوان نرى كه نعش پادشاه را تا قبر برداشته اند نيز در همان جا ذبح شده اند.
فجيع ترين منظره، اطفال و اولادى بوده اند كه براى فديۀ روح پادشاه، كشته شده اند.
اين عادت قوم كلدان، نزد وفات هر پادشاه از پادشاهانشان مى بوده. و يكى از جهات فاصله گرفتن ابراهيم خليل با اين تمدن قسوت آميز همين موضوع بوده بالخصوص كه يكى از شعائر دينى قوم. تقديم اطفال در بعض أعياد براى قربانى بجهت خدايان بوده است.
ابراهيم سرزمين پدران و أجداد خود را با رغبت بخاطر دور شدن از اين شعائر مجرمانه. [كه قوم مرتكب مى شده اند و قابل اصلاح و خوددارى از اين گونه جنايات نبوده اند] پشت سر گذارده و به سرزمين امان و اطمينان مهاجرت كرده است.
ابراهيم به دمشق هجرت كرده و تمام سوريه را زير پا گذارده و از فلسطين گذشته و آهنگ بلاد مصر نموده و بار ديگر از مصر به بلاد مقدس مراجعت كرده است.
(مجلۀ الهلال سال سى و هشتم جزء هشتم ص 931 و 932 به خلاصه و ترجمه).
حضرت ابراهيم در شهر «أور» كلدانيه نشو و نما كرد تا جوانى برومند گرديد، شهر «أور» داراى تمدن قديم است كه بين سه تا نه هزار سال قبل از ابراهيم بناء شده، و برحسب مسموعات، اسم پدر ابراهيم «تيراح» و اسم برادرش «ناحور» بوده.
ابراهيم دوشيزه اى بنام «ساراى» يا «ساره» را تزويج كرده و برادر ابراهيم فرزندى داشته كه نامش «لوط» بوده است.
ص: 277
ابراهيم، هم ثروت بسيار داشته و هم خبره بوده و به أحوال جهان، شناسائى عظيم داشته است و بااينكه أهل صحراء نبوده، پيش آمد، چنين الزام كرده كه خود و عائله اش زندگانى شهرى را رها نموده و در صحراء منزل كنند و چادرنشين شوند.
بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ
الر ... بَعِيدٍ
(الر) رمز است.
اى پيامبر! (قرآن) كتابى است كه ما آن را بسوى تو فروفرستاديم تا مردم را به رخصت پروردگارشان از تاريكى ها بسوى نور بيرون آرى.
بسوى راه خداى غالبى كه با لذات ستوده است (بيرون آرى).
(به راه) همان خدائى كه از آن او است آنچه در آسمانهاست و آنچه در زمين است.
و واى! (و بدا!) بحال كافران از عذاب سخت، همان كافرانى كه زندگانى دنيا را بر آخرت (كه اولى فانى و دومى باقى است) برمى گزينند، و (مردم را) از راه خدا بازمى دارند، و راهى مى طلبند درحالى كه آن راه كج است، آن كافران در گمراهى يى دورند (دور از راه حق و صواب).
يك أصل كلى تخلف ناپذير مقرر كرده ايم و آن اين است كه: هر پيامبرى را كه فرستاديم براى رعايت تناسب و تجانس با قومش و عدم احتياج آنها به مترجم و مبين بزبان قومش سخن مى گفت و آن قوم كه در مى يافتند موظف بودند براى ديگران ترجمه كنند و دعوت آن پيامبر را منتشر سازند.
ص: 278
وَ مٰا أَرْسَلْنٰا ... اَلْحَكِيمُ
و نفرستاديم هيچ پيامبرى را مگر به زبان قومش تا رسالت خود را براى آن قوم (بسهولت) بيان كند (و آن قوم پيام آن پيامبر را ترجمه كرده و منتشر سازند) (اتخاذ اين روش حكيمانه براى اتمام حجت بر خلائق است) پس خدا هركس را بخواهد [بسوء اختيار آن كس] گمراه مى سازد و هركس را بخواهد راهنمائى مى كند [بحسن اختيار آن كس] و آن غيب مطلق غالب است و كارهايش از روى أساس است.
يكى از مصاديق اين أصل كلى محمّد عربى پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله است كه بر كافۀ خلائق مبعوث است، و قبل از او موسى، و قبل از او نوح (پيامبر قوم نوح)، و هود (پيامبر قوم عاد)، و صالح (پيامبر قوم ثمود)، و پيامبران ديگر [بين نوح و بين پيامبر اسلام] كه شمار آنها را كسى غير از خدا نمى داند، از مصاديق اين أصل كلى بوده اند.
وَ لَقَدْ ... حَمِيدٌ
و قسم است كه موسى را با معجزاتمان فرستاديم (و گفتيم:) كه قوم خودت را از تاريكيها (همان تاريكى هاى كفر و شرك و ظلم) بسوى نور (همان نور ايمان و - يكتاپرستى و داد) بيرون آر، و آنان را به روزهاى خدا (روزهاى تاريخى خوب و بد امتهاى گذشته) پند ده (و يادآورى كن تا قوم تو از وقائع شيرين و تلخ آنان هشيار شوند و عبرت بگيرند) زيرا البته در تذكر روزگاران گذشته بى گمان نشانه ها (و دلالتها) است براى هر بردبار سپاسگزار (البته شتاب كار ناسپاس، پندپذير نيست).
و (ياد كن از) آنگاه كه موسى براى قوم خود گفت: نعمت خدا را بر خودتان، ياد كنيد:
ص: 279
(1 -) چون شما را از آل فرعون رهانيد كه سختى شكنجه را بشما مى رسانيدند (و مى چشانيدند)، و پسران شما را مى كشتند و دختران شما را زنده مى گذاشتند (تا زنان ايشان را خدمت كنند) و در آن نجات شما نعمتى بزرگ بود از جانب پروردگارتان.
(2 -) و چون پروردگارتان اعلام كرد كه قسم است اگر (نعمتهاى مرا) شكر كنيد قسم است قسمى مؤكد كه نعمت شما را افزون مى كنم و قسم است كه اگر ناسپاسى كنيد البته عذاب من بى گمان سخت است.
(3 -) و موسى گفت كه: (اى قوم من!) اگر شما و هركه در زمين است همه يكجا كافر بشويد، پس البته خدا بى گمان بى نياز است و با لذات ستوده است:
گر جملۀ كائنات كافر گردد *** بر دامن كبرياش ننشيند گرد
أَ لَمْ يَأْتِكُمْ ... وَعِيدِ
(اى مردم مكه!) آيا براى شما خبر كسانى كه از پيش از شما بودند نيامده است ؟ از جمله: قوم نوح و قوم عاد و قوم ثمود و اقوامى كه از بعد از اينها آمده اند كه آنان را نمى داند مگر خدا. كه پيامبران آن اقوام با معجزات به سروقتشان آمدند پس دستهاشان را در دهانهاشان بردند (و از خشم يا تعجب انگشت خود را گزيدند) و آن اقوام گفتند: البته ما به آنچه شما (بخيال خودتان) به آن فرستاده شده ايد كافريم. و البته ما بى گمان دربارۀ آنچه ما را به آن دعوت مى كنيد در شك هستيم شكى كه در شكمان شك كننده ايم.
پيامبران آن اقوام (در جوابشان) گفتند: «أَ فِي اَللّٰهِ شَكٌّ فٰاطِرِ اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضِ؟!» آيا در وجود خدا جاى شك است همان خداى پديدآرندۀ آسمانها و زمين ؟! كه شما را مى خواند تا گناهان شما را (همان گناهان قبل از ايمان آوردنتان را) بسود شما بيامرزد و (به عذاب و هلاكت شما مبادرت نكند و عمر) شما را بازپس دارد تا وقتى معين (كه همان عمر طبيعى خودتان است).
ص: 280
آن اقوام (در جواب پيامبران) گفتند: نيستيد شما مگر آدمى اى مانند ما مى خواهيد ما را بازداريد از آنچه پدرانمان مى پرستيدند. پس براى ما معجزه اى (دلبخواه ما، كه) آشكار (باشد) بياوريد (فرشتگانى حاضر كنيد و...).
پيامبران آن اقوام (در جوابشان) گفتند: نيستيم مگر آدمى اى مانند شما و لكن خدا (به نعمت اعطاء منصب نبوت و رسالت) بر هركس از بندگانش كه خود بخواهد، منت مى گذارد، و ما را نمى رسد (و نمى سزد و ممكن نيست) كه براى شما معجزه اى (دلبخواه شما) بياوريم مگر بفرمان خدا. و بر خدا پس بايد مؤمنان توكل كنند. و ما را چه عذرى است كه بر خدا توكل نكنيم و حال اينكه على التحقيق راهها را (همان راههاى حق و باطل را) به ما راهنمائى كرده است، و قسم است با قيد دو تأكيد كه بر آنچه شما ما را آزار داديد (و مى دهيد) صبر مى كنيم و بر خدا پس بايد توكل كنندگان توكل كنند (نه بر بت بى جان).
و كسانى كه كفر پيشه كرده بودند به پيامبرانشان (در جواب) گفتند: قسم است كه البته البته شما را از سرزمينمان اخراج (و تبعيد) مى كنيم يا قسم است كه البته البته بازآئيد در كيش ما(1).
پس پروردگار آن پيامبران بسوى آن پيامبران وحى فرستاد كه: قسم است البته البته ستمكاران را (يعنى همان كافران را) هلاك مى سازيم و قسم است كه البته البته شما را در زمين(2) از بعد هلاك ستمكاران ساكن مى كنيم. آن پيروزى (سپرى نشده، بلكه تا قيامت ادامه دارد، آن پيروزى) از آن كسى است كه از ايستادن در حضور من
ص: 281
(در روز قيامت، در موقف حساب) بترسد و از وعدۀ عذاب من بيم كند.
وَ اِسْتَفْتَحُوا ... غَلِيظٌ
و پيامبران، طلب فتح (و فيروزى از خدا) كردند (و خدا حكم فرمود و مؤمنان را نجات داد). و نوميد ماند (و زيانكار شد) هر گردنكش ستيزنده، جهنم (مانند سايه) از پس او است و (از خونابۀ دوزخيان) از آب جنس زرداب، نوشانيده مى شود، جرعه جرعه آن را به تكلف و رنج فرومى برد، و نزديك نيست كه (از تلخى و گندى كه دارد) آن را بسهولت به گلو دركشد، و شدائد مرگ از هرجائى مى آيدش، و او نمى ميرد (كه بياسايد) و از پس او است عذابى سخت (يعنى بدتر از اين، و آن خلود در دوزخ است(1).
مَثَلُ ... اَلْبَعِيدُ
صفت كسانى كه به پروردگارشان كفر ورزيدند (همان) كردارهاشان (كه بصورت خيرات است) همچون خاكسترى است كه در روزى تندباد، باد برآن سخت بوزد كه بر (جمع) هيچ چيز از آنچه بدست آورده اند توانائى ندارند (زيرا همۀ آن خاكستر، بر باد رفته است) (خيرات آن كافران نيز چنين است و از مزد آنها أثرى پيدا نيست). آن أعمال خيريۀ آنان (كه بخيال خود عمل كرده اند) گمراهى دور است (از حق و صواب) (زيرا ايمان به پروردگار نداشته اند).
أَ لَمْ تَرَ ... بِعَزِيزٍ
اى كافر! آيا ندانسته اى كه خدا آسمانها و زمين را به حق آفريده ؟! اگر خدا بخواهد شما (مردم مكه) را مى برد (و نابود مى سازد) و خلقى نو (بجاى شما) مى آورد، و آن اعدام و ايجاد، بر خدا دشوار نيست.
ص: 282
وَ بَرَزُوا ... مَحِيصٍ
و (كافران از تابعان و متبوعان در روز قيامت) ظاهر (و حاضر) شوند (از قبرهاى خود) براى أمر خدا همگى يكجا.
پس (تابعان، همان) زيردستان، به (متبوعان) همانان كه گردنكشى كردند مى گويند: البته ما (در تكذيب پيامبران) پيروان شما بوديم، پس آيا شما هيچ چيز از عذاب خدا را از ما دفع كننده هستيد؟ آن گردنكشان (همان مستكبران و همان علماء سوء هر ملت(1) در جوابشان) مى گويند: اگر خدا راه نجات از عذاب را به ما مى نمود بى گمان شما را راهنمائى مى كرديم (اما راه نجات بسته است) بر ما يكسان است آيا بخروشيم يا صبر كنيم، ما را هيچ گريزگاهى نيست.
وَ قٰالَ اَلشَّيْطٰانُ ... مِنْ قَبْلُ
(آنگاه: كفار، گناهان را متوجه شيطان مى كنند).
و شيطان چون كار خلائق (در قيامت) فيصل داده شد (و أهل بهشت به بهشت در آمدند و أهل دوزخ به دوزخ رفتند، آنگاه دوزخيان زبان ملامت بشيطان دراز مى كنند، شيطان در جواب دوزخيان) مى گويد: البته خدا بشما وعده داد وعدۀ حق (وعدۀ راست و درست كه حشر و نشر در كار خواهد بود) و من بشما وعده دادم، پس خلاف كردم با شما و براى من بر شما هيچ گونه تسلطى نبود مگر اينكه شما را دعوت (به كفر و معصيت) كردم، پس سخن مرا قبول كرديد. بنابراين مرا سرزنش مكنيد و خودتان را سرزنش كنيد، نيستم من فريادرس شما، و نيستيد شما فريادرس من، البته من (اكنون) بيزارم به آنكه مرا شريك خدا قرار داديد (در اطاعت از من) از پيش از اين (در دنيا).
ص: 283
إِنَّ اَلظّٰالِمِينَ لَهُمْ عَذٰابٌ أَلِيمٌ
البته ستمكاران (همان كافران كه شيطان راى شريك خدا در طاعت قرار داده بودند) از آن ايشان است عذابى دردناك.
وَ أُدْخِلَ ... سَلاٰمٌ
و كسانى كه ايمان آوردند و كارهاى شايسته كردند، در بهشتهائى درآورده مى شوند كه از زير آنها (از زير كاخهايش، و از زير درختانش) نهرها مى رود درحالى كه جاويد در آن بهشتها هستند بفرمان پروردگارشان. دعاء خير ايشان در بهشت (در حق يكديگر، و نيز تحيت فرشتگان بر ايشان) سلام است(1).
هر سخنى كه ما مى گوئيم «كلمه» است و هر مخلوقى كه خدا مى آفريند «كلمه» است - كلمات خدا پايان پذير نيست: «قُلْ لَوْ كٰانَ اَلْبَحْرُ مِدٰاداً لِكَلِمٰاتِ رَبِّي...» .
اين كلمات ما و همچنين كلمات خدا بعضى خوش گهر تمام و بعضى بدگهر تمام و بعضى بين بين است بر حساب تفاوت مراتب.
درختى كه ريشه اش در زمين و شاخه اش در آسمان باشد و بارور باشد «كلمۀ خوش گهر» است و درختى كه ريشۀ پا بر جا نداشته باشد و بارش تلخ و يا بى بر باشد «كلمۀ بدگهر» است.
مؤمن هم كلمه است أما «كلمۀ خوش گهر» و كافر هم كلمه است أما «كلمۀ بدگهر».
كلمۀ توحيد يعنى كلمۀ «لااله الااللّه» هم كلمه است أما «كلمۀ خوش گهر» و كلمۀ كفر هم كلمه است أما «كلمۀ بدگهر».
ص: 284
أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ ... مٰا يَشٰاءُ
آيا ندانسته اى(1) كه خدا مثلى زده است ؟ كلمۀ پاكيزه (و خوش گهر يعنى توحيد) را (مثل زده است) كه همچون درختى پاكيزه است كه بيخ آن (در زمين) استوار است و شاخ آن در آسمان است، ميوۀ خود را هر فصلى بفرمان پروردگار خود، مى دهد.
و خدا مثلها براى مردم مى زند باشد كه آنان پندپذير شوند.
و مثل كلمۀ پليد (و بدگهر يعنى كفر) همچون درختى پليد است كه از بالاى زمين برجهيده است (و ريشه در زمين ندارد) نيست براى آن درخت از هيچ گونه قرارى (نه بيخى در زمين دارد و نه شاخى در هواء، و نه بارى كه كس از آن منتفع تواند شد).
خدا كسانى را كه به سخن راست و درست و محكم، ايمان آوردند، استوار مى سازد در زندگانى دنيا (به نصرت و فتح) و در آخرت (به بهشت(2). و خدا ستمكاران (همان كافران، همان مشركان: خواه مشركان بشرك در وجود و خواه مشركان بشرك در طاعت) را (بسوء اختيارشان) گمراه مى سازد و خدا آنچه مى خواهد، مى كند.
كفار، نعمت وجود «محمّد» صلّى اللّه عليه و آله را شناختند و بجاى سپاسگزارى از او نعمت او را كفران كردند.
ائمه نعمت خدا بودند و بجاى سپاسگزارى از وجود آنان، نعمت وجودشان
ص: 285
كفران شد.
به روايت از أمير المؤمنين على عليه السّلام و ابن عباس و سعيد بن جبير و ضحاك و مجاهد مراد از اين آيه، كفار قريش اند كه پيامبرشان صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را تكذيب نمودند و با او دشمنى كردند و جنگيدند.
و مردى از أمير المؤمنين على عليه السّلام دربارۀ اين آيه پرسيد. حضرت فرمود:
مراد، دو فاجرترين از قريش اند: 1 - بنو أميه 2 - بنو المغيره. اما بنو أميه فرصتى تا وقت معين به آنها داده شد. و اما بنو المغيره در روز جنگ بدر شرشان را كفايت كرديد (تفسير مجمع البيان به ترجمه و خلاصه).
(و قيل انهم جبلة بن الأيهم و من اتبعوه من العرب تنصروا و لحقوا بالروم) (تفسير مجمع البيان).
أَ لَمْ تَرَ إِلَى ... اَلْقَرٰارُ [اين دو آيه مدنى است]
آيا نديدى (و ننگريستى) بسوى كسانى كه (شكر) نعمت خدا را به ناسپاسى تبديل كردند و قوم خود را به سراى هلاك فرود آوردند؟ همان جهنم كه در آن در - مى آيند. و جهنم بد قرارگاهى است.
وَ جَعَلُوا ... خِلاٰلٌ
و براى خدا همتاها قرار دادند تا (مردم را) از راه خدا گمراه كنند. اى پيامبر! بگو: (در اين چند روزۀ زودگذر دنيا) كامياب شويد، پس البته بازگشت شما بسوى آتش است.
اى پيامبر! به آن بندگان من كه ايمان آورده اند بگو: نماز را بر پا دارند و از آنچه ما آنها را روزى داده ايم انفاق كنند: پنهان و آشكارا، از پيش از آنكه روزى بيايد كه نيست در آن روز هيچ گونه خريد و فروختى و نه دوستى اى (با يكديگر - كه از دوستان طلب نفع توان كرد).
ص: 286
اَللّٰهُ ... لَظَلُومٌ كَفّٰارٌ
خدا كسى است كه آسمانها و زمين را آفريد. و از ابر، آب باران را فروفرستاد، پس به آن آب بعض ميوه ها براى روزى شما (و بعض محصولات براى روزى شما و حيوانات ديگر) بيرون آورد. و كشتى را براى شما (بوسيلۀ عوامل محركه از:
باد و آتش و بخار و غيرها) رام ساخت تا بفرمان خدا در دريا برود. و جويبارها را براى شما رام ساخت. و آفتاب و ماه را براى شما رام ساخت كه در مسير و مدار خود (و در روشنائى دادن اصالة و تبعا) مستمرند. و شب و روز را براى شما رام ساخت. و بعض از چيزهائى كه از او خواستيد (كه مصلحت در آن بود) بشما داد و اگر شما (بنى آدم) نعمت خدا را بشماريد (ازبس فراوان است كما و كيفا) توانائى شمارش آن را نداريد (بالخصوص كه پى درپى مى رسد حتى همين نفس كه: «چون فرومى رود ممد حيات است و چون برمى آيد مفرح ذات، پس در هر نفسى دو نعمت موجود است و بر هر نعمتى شكرى واجب» و واقعا:
«از دست و زبان كه برآيد *** كز عهدۀ شكرش بدر آيد»)
البته آدمى (گذشته از معصومين(1) بى گمان بسيار ستمكار است (هم به خود و هم به ديگران [إِنَّ اَلْإِنْسٰانَ لَفِي خُسْرٍ(2) ] و بسيار ناسپاس است.
حضرت ابراهيم عليه السّلام پرچم توحيد را از زمين سخت كلدانيان بر كند زيرا در آنجا سنگها چنان سخت بود كه بن آهنين پرچم توحيد مستقر نمى شد.
ابراهيم، شامات و مصر و فلسطين را از زير پا گذرانيد.
مصر گرچه به صلابت كلده نبود و ليكن تارهاى أوهام و تخيلات كودكانه نه
ص: 287
آن قدر بر آسمان مصر تنيده بود كه ابراهيم فرصت و قدرت آن را داشته باشد كه آنها را در هم فروريزد مگر با انقلاب.
زيرا كشت و كار در زمينى كه بذرى ديگر كاشته شده و بقاياى ريشه هاى آن بذرها بطور نامنظم باقى است جز با انقلاب زمين و كندن آن عملى نيست.
بالجمله: مصر هم در سختى ضلال، برادر كلده بود (الكفر كله ملة واحدة).
پس راه چاره آن بود كه ابراهيم خليل بأمر رب جليل در صحراء از نو انسانهائى بى غل وغش بوجود بياورد. لذا در صحراء، از ابراهيم و هاجر مصرى پسرى بنام اسماعيل عليه السّلام بوجود آمد و سالها بعد هم از سارۀ نازا، پسرى ديگر بنام اسحاق بدنيا آمد.
در ظاهر كار، عرق حسد ساره به جنبش در آمد و به ابراهيم تكليف كرد كه هاجر (يعنى كنيز پيشين ساره) و طفلش اسماعيل را از محيط خانۀ ساره و اسحاق دور كند و ليكن در باطن كار، مطلب ديگرى در كار بود كه اهميت آن در حيز تقرير زبان و تحرير قلم در نمى آيد.
ابراهيم براى هاجر و اسماعيل، معبد پيشين پيامبر اولين يعنى آدم پدر نخستين و موطن وى و مادر نخستين را وجهۀ همت قرار داد، ولى خود از صحراء خيمه برنكند زيرا مردى رمه دار و حشم دار بود، هم آب لازم داشت و هم چمنزار كه گوسفندانش چرا كنند، و اين أمر در مكه ميسر نبود.
ابراهيم براى ادارۀ زندگانى كه دستش نزد كسى دراز نباشد عاقلانه برنامه اى داشت. آرى:
آنچه شيران را كند روبه مزاج *** احتياج است احتياج است احتياج
بعلاوه اگر ابراهيم كوچ مى كرد و با ساره و با هاجر يكجا سكونت مى كردند باز نقض غرض بود زيرا شايسته نبود از خانۀ پيامبر آنهم چنين پيامبرى بالخصوص با آن همه دشمن كه از مرز ايران تا حجاز به خط زنجير امتداد داشت، آواز زنان بگوش برسد زيرا گفته شده:
در خرمى بر سرائى ببند *** كه بانگ زن از وى برآيد بلند
ص: 288
بالجمله: ابراهيم بأمر خدا، هاجر مصرى و اسماعيل فرزندش را به مهد توحيد قديم، كانون يكتاپرستى، در كنار معبد أول منتقل كرد و آن معبد در هم ريخته و خراب شدۀ اولين را با كومك اسماعيل از نو بناء نهاد(1).
ابراهيم آرزومند بود خود در كنار اين معبد به سربرد و ليكن از خدا عذر خواست و عرض كرد: پروردگارا! زندگانى من از ادارۀ رمه مى گذرد، رمه آب و علوفه مى خواهد، مكه كشتزار ندارد، اگر خود مهاجرت كنم نيم سامان توحيدى هم كه در شامات برقرار شده است از هم مى پاشد پروردگارا! حيثيت خانۀ خود را آن سان كه در قديم بود اعاده فرما، بلكه بهتر و والاتر ساز كه اين قبلۀ نخستين و معبد اولين، سامان پيدا كند سامانى كامل.
وَ إِذْ قٰالَ ... اَلْحِسٰابُ
و (اى پيامبر! ياد كن كه) چون ابراهيم (در مناجات) عرض كرد: اى پروردگار من! اين شهر(2) «مكه» را (از مكاره و مخاوف) ايمن بگردان و مرا و پسران(3)مرا دور دار از اينكه بتان را بپرستيم(4).
اى پروردگار من! البته بتها بسيارى از مردم را گمراه كردند (و سبب گمراهى بسيار كس شدند) پس هركه مرا (در أمر توحيد) پيروى كند پس البته او از من است و هركس مرا نافرمانى كند پس البته تو آمرزگار و مهربانى.
اى پروردگار ما! البته من بعض از فرزندان خودم (همان اسماعيل) را به وادى اى
ص: 289
(و دره اى) بى كشت و كار ساكن ساختم نزد خانۀ تو(1) كه (صيد و قتال و تهاون و تعرض به آن) حرام كرده شده است.
اى پروردگار ما! (اسماعيل و مادرش را در آنجا ساكن گردانيدم) تا (نسل اندر نسل) نماز را به پابدارند، پس دلهائى از مردم را چنان كن كه بسوى ايشان رغبت كند و از ميوه ها ايشان را روزى ده، باشد كه آنان (حق نعمت تو را) سپاسگزارى كنند.
اى پروردگار ما! البته تو آنچه را پنهان مى داريم و آنچه را آشكار مى سازيم مى دانى. و بر خدا هيچ چيز در زمين و نه در آسمان پوشيده نمى شود.
تمام ستايش خاص خدائى است كه بمن با وجود پيرى و بزرگسالى، اسماعيل و اسحاق را بخشيد (برحسب درخواست من)، زيرا البته بى گمان پروردگار من شنونده (و اجابت كنندۀ) دعاء است.
اى پروردگار من! مرا برپادارندۀ نماز گردان و از ذريۀ من (نيز).
اى پروردگار ما! و درخواست مرا بپذير.
اى پروردگار ما! مرا بيامرز و مادر و پدرم را و مؤمنان را در روزى كه حساب خلائق به پامى شود.
اعقاب ابراهيم از عرب و يهودان تمام آن مزايا و شرافتهاى نياكان خود را و تمام اين دعاها و درخواستها و سفا