جزء پنجم از ناسخ التّواريخ
زندگانی حضرت موسی بن جعفر علیه السّلام
تأليف: مورّخ شهیر دانشمند محترم عباسقلیخان سپهر
به تصحیح و حواشی دانشمند محترم
آقای سید ابراهیم میانجی
مشخصات نشر : قم: مطبوعات دینی، 1353 -
*(خرداد ماه 1353 شمسی ) *
خیر اندیش دیجیتالی: موسسه مددکاری و خیریه ایتام امام زمان (عج) شهرستان بروجن
ص: 1
بِسْمِ اللهُ الرَّحمٰن الرَّحیم
در تاریخ الخلفا از عبدالله بن مصعب مرویست که مروان بن ابی حفصه شاعر مشهور بحضور هادی درآمد و قصیده مدیحه خود را که در مدح هادی بعرض رسانیده بود قراءت کرد تا باین شعر رسید که میگوید :
تشابه يوماً بأسه ونواله *** فما أحد يدرى لأ يّهما الفضل
هادی چون اینشعر را بشنید گفت : كدام يك از ايندو را دوست تر میداری، سی هزار را معجلا یا صد هزار درهم که در دیوان دایر باشد؟ مروان گفت : سی هزار در هم معجل ، وصدهزار درهم که در دیوان دایر گردد هر دو را میخواهم ، هادی فرمود بلکه هر دورا دربارۀ تو معجّل نمودیم، پس یکصد و سی هزار درهم را برای او حمل کردند.
و هم در آن کتاب از صولی مرویست که این شعر را سلم الخاسر در این وزن مدح هادی انشاء کرده است:
موسى المطر غيث بكر ثمّ انهمر ألوى المرر كم اعتس وكم قدر ثمّ غفر عدل السّير باقى الاثر خیر و شرّ نفع وضرّ خير البشر فرع مضر بدر بدر لمن نظر هو الوزر امن حضر والمفتخر لمن غير.
صولی میگوید : وهذا على جزء جزء مستفعلن مستفعلن ، وسلم الخاسر اول کسی است که اینوزن را بساخت، و از سایر شعراء اینگونه شعر شنیده نشده
ص: 2
است، معلوم باد مصراع ثانی ناقص است و از بابت سهو كاتب اصل است.
و نیز در تاریخ الخلفاء مسطور است که صولی سند بسعيد بن مسلم میرساند که گفت : من امیدوارم که بواسطه این کرداری که از هادی نگران شدم خدای او را بیامرزد، یکی روز بزد،هادی حاضر بودم و ابو الخطاب سعدی قصیده را که در مدح او گفته بود ، بدو قراءت میکرد تا باینشعر رسید که گفته است :
ياخير من عقدت كفّاه حجزته *** و خير من قلّدته أمرها مضر
ای بهترین کسیکه دو دستش نیفه ازارش را استوار دارد ، و بهترین کسیکه قبیله مضر امارت خود را با او گذاشته و زمام امور خویش را بدو تفویض کرده اند .
چون هادی بشنید بر آشفت و گفت : وای بر تو کدامکس یعنی کدامکس را مستثنی داشته، و مقصود رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله است که والی مضر و دیگر مردم است.
سعید میگوید: ابوالخطّاب در قصیدۀ خود هیچکس را مستثنی نداشته بود ، من گفتم : ای امیر المؤمنين مقصود ابی الخطّاب بهترین اهل اینزمانست یعنی تمام از منۀ سابقه را اراده نکرده است، شاعر چون آنسخن بشنید بدانست بخطا رفته است پس تفکّری بنمود و گفت :
إلاّ النّبي رسول الله إنّ له *** فضلا و أنت بذاك الفضل تفتخر
صل الله تو بر جمله والیان قبیله مضر بهتر هستی، جز رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله که آنحضرت را فضل وفزونی مخصوص است و تو نیز بواسطۀ قرابت بآنحضرت باین فضل نیز افتخار داری.
هادی گفت: اکنون سخن بصواب راندی ونیکو گفتی ، آنگاه بفرمود تا پنجاه هزار در هم با و عطا کردند.
در كتاب عقد الفريد مسطور است که محمّد بن یزید بن عمر بن عبدالعزیز گفت: هادی امیر المؤمنین از جرجان بیرون شدم، با من گفت: یا تو مرا حمل كن يا من ترا حمل مینمایم، مقصودش را بدانستم و این ابیات ابن حدمه را بروی بخواندم :
ص: 3
اوصيكم بالله أوّل وهلة *** وأحسابكم والبرّ بالله أوّل
و إن قومكم سادوا فلا تحسد وهم *** وإن كنتم أهل السّعادة فاعدلوا
وإن أنتم أوزعتم فتعفّفوا *** وإن كان فضل المال فيكم فأفضلوا
وإن نزلت إحدى الدّواهي بقومكم*** فأنفسكم دون العشيرة فاجعلوا
وإن طلبوا عرفاً فلا تحرموهم *** وما حملوكم في الملمّات فاحملوا
چون این اشعار را بشنید فرمانداد بیست هزار درهم بمن بدادند ، در کتاب حلية الكميت كه وقتی حکم الوادی اینشعر را در خدمت هادی تغنّی کرد :
خليلیّ لا والله لا أملك البكا *** إذا عَلَم من أرض ليلى بدا
خليلیّ لا والله لا أملك الّذى *** قضى الله في ليلى و لاما قضى ليا
قضاها لغيرى و ابتلاني بحبّها *** فهلاّ بشيء غير ليلى ابتلائيا
هادی چون این ابیات را بشنید چنان در وی اثر کرد که بیخویشتن از نهایت طرب از فراش خود برجست و ده رطل شراب بیاشامید، و همچنان بر روی دو قدم خود ایستاده بود، و بفرمود سه بدره بدو دادند .
و نیز در آنکتاب مسطور است که اسحاق بن ابراهیم موصلی حکایت کرد که چون هادی بر اریکه خلافت تکیه نهاد ، پدرم ابراهیم را طلب کرد، و پدرم بواسطۀ سوگندی که مهدی خلیفه بدو داده بودمدّتی از هادی پنهان گردید.
هادی از کوشش ننشست تا او را بدرگاه خود حاضر ساخت ، و بفرمود تا بملازمت هادی مشغول باشد، و در يك روز یکصد و پنجاه هزار دینار سرخ بدو عطا کرد، و نیز رزق و وجیبه در حق او مقرر داشت که بهر ماه ده هزار درهم بر میآمد، و این سوای دیگر صله و جایزه ها و غلّات وضياع و بخششهای او بود.
و چنان معین کرده بودند که طعام او چنان آماده باشد که هر وقت بخواهد حاضر یابد، و برای مطبخ او هر روزی سه گوسفند سوای مرغ و طیر بود، و بهر ماه سی هزار در هم برای طعام وطيب و فاكهه او بمصرف میرسید، و اینجمله سوای جامۀ او بود
ص: 4
و چون بمرد مالك سه هزار دینار بیشتر نبود، و فرضی که برگردن داشت از آن مبلغ فزونتر بود ، و قرضش را ادا کردند ، و روزی ابراهیم این شعر را در خدمتش تغنی نمود ، و آن اشعار این است که نوشته شد :
هجرتك حتّى قيل لا يعرف الهوى *** وزرتك حتّى قيل ليس له صبر
فيا هجر ليلى قد بلغت بي المدا *** وزدت على ما ليس يبلغه الهجر
و يا حبها زدنى جوى كلّ ليلة *** و يا سلوة الاحزان موعدك الحشر
وإنّى لتعرونى لذكراك هزّة *** كما انتقض العصفور بلّله القطر
هادی بفرمود تا صد هزار دینار سرخ بدو عطا کردند.
در تاریخ کبیر طبری مسطور است که احمد بن خالد بن ابی خلق گفت: یوسف صيقل شاعر واسطی با من حديث راند که از آن پیش که هادی خلیفه گردد در خدمت او در جرجان روزگار میبردیم، روزی بر فراز قصری رفیع که مکانی تيكو ومخصوص بدو بود برآمد، و این شعر را برای او بسرودند:
و استقلّت رجالهم *** با لرّدینی شرّعا
هادی گفت: این شعر چگونه است؟ حاضران از بهرش انشاد کردند گفت: همیخواهم این آواز و سرود در شعری رقیق تر و نازکتر از این شعر باشد، نزد یوسف صیقل بشوید تا شعری در این معنی بگوید، فرستادگان هادی بیامدند و آن خبر را با من بگذاشتند، من این شعر بگفتم :
لا تلمني ان أجزعا *** سيّدی قد تمنّعا
و ابلائي إن كان ما *** بيننا قد تقطعّا
إنّ موسى بفضله *** جمع الفضل أجمعا
میگوید: چون هادی این اشعار را بشنید نگران شد و شتری را در پیش روی خود بدید و گفت : این شتر را از درهم و دینار گرانبار سازید، و برای صیقل ببرید صیقل میگوید: آن شتر را بدانگونه بمن آوردند.
ابوزهیر گوید ابن داب عیسی از تمامت مردم در خدمت هادی برتر بود ،
ص: 5
و محبوبتر بود، روزی فضل بن ربیع از حضور هادی بدربار خلافت بیامد و گفت : امیرالمؤمنین میفرماید هر کس بر در پیشگاه است بمكان خود باز گردد ، و تو که این داب هستی اندر آئی.
ابن داب میگوید : بخدمت هادی در آمدم و او را بر فراش خود از يك پهلو افتاده و هر دو چشمش از شدت بیداری سرخ گردیده، و از کثرت شرب شب گلگون گشته بود.
چون مرا بدید گفت : داستانی در باب شراب با من بگذار، گفتم : آری یا امير المؤمنین جماعتی از مردمان کنانه از منزل خود بیرون شدند، و در طلب خریداری شراب ارغوانی از مملکت شام بودند، پس از چندی یکنفر از برادران ایشان بمرد و ایشان کنار قبرش بخوردن شراب نشستند ، و یکی از ایشان بخواند:
لاتصرّد ها مة من سربها *** اسفه الخمر و إن كان قبر
اسقأوصالا وهاما وصدى *** قاشعا يقشع قشع المبتكر
كان حراً فهوى فيمن هوى *** كلّ عود و فنون منكر
چون هادی این ابیات را از گوش بگذرانید، دوانی بخواست و آن اشعار را بنوشت ، پس از آن بحرّانی نوشت چهل هزار درهم مرا دهد و گفت : ده هزاردر هم از آن تو ، و سی هزار درهم برای سه شعر است.
من آن مكتوب بگرفتم و نزد حرّانی شدم ، گفت : این مبلغ را بده هزار در هم با تو صلح میکنم بدا نشرط که با ماسوگند خوری که در خدمت امیر المؤمنین از این راز پرده برمگیری ، من بدانگونه قسم یاد کردم و ده هزار در هم را بگرفتم و پس از مرگ حرّانی نیز با هیچکس نگفتم، و از آن پس تاگاهی که نوبت خلافت با هارون الرشید کشید این حکایت را در میان نگذاشتم .
ابو دعامه گوید: سلم بن عمرو نحّاس موسی الهادی را در این شعر مدح کرده:
ص: 6
بعيسا باد حرّ من قريش *** علي جناته الشّرف الرّواء
يعوذ المسلمون بحقوتيه *** إذا ما كان خوف أورجاء
و بالميدان دور مشرقات *** يشيّد هنّ قوم أدعياء
وكم من قائل إنى صحيح *** وتأباه الخلايق والرّواء
له حسب يضنّ به ليبقى *** وليس لما يضنّ به بقاء
علي الضّبي لوم ليس يخفى *** يغطيه فينكشف النطاء
لعمرى لو أقام أبو خديج *** بناء الدّار ما انهدم البناء
ادريس بن ابّي حفصه گوید: که مروان بن ابی حفصه او را حدیث نمود و گفت : چون موسی هادى مالك مسند خلافت شد، بروی در آمدم و این شعر را قرائت کردم :
إن خلّدت بعد الامام محمّد *** نفسی لما فرحت بطول بقائها
میگوید و هم او را در این شعر مدح نمود :
بسبعين ألفاً شدّ ظهری وراشتی *** أبوك وقد عاينت من ذاك مشهداً
و إنّى أمير المؤمنين لواثق *** بأن لا يرى شربي لديك مصرّ داً
چون این شعر را بشنید گفت : کدام کس بمقام مهدی میرسد؟ یعنی آن بذل و بخشش و بزرگی و سماحت که او را بود آسان نمیتوان دریافت ، لكن ما نیز بزودی رضای ترا بدست میآوریم ، میگوید : مرگ بروی مجال نداد ، و چیزی بمن عطا نفرمود، و همچنین از هیچکس بهره نیافتم تا گاهیکه هارون الرشید بر مسند خلافت برنشست .
هارون بن موسى القروی میگوید: ابوغزیه از ضحاك بن معن سلمی روایت کرده که بر موسی در آمدم و این شعر بدو بخواندم :
يا منزلى شجو الفؤاد تكلّما *** فلقد أرى بكما الرّباب وكلئما
ما ينزلان على التّقادم والبلى *** أبكى لما تحت الجوانح منكما
ص: 7
ردّ السلام على كبير شافه *** طللان قد درسا فهاج فسلّما
و چون در مدیحه او باین شعر رسیدم:
سبط الأنامل بالفعال أخاله *** أن ليس يترك في الخزائن در هما
موسى بأحمد خازن نظر كرد و گفت : ويحك ای احمد گویا این شاعر در شب گذشته نظر بما داشته است ، میگوید : چنان بود که موسی الهادی در آتشب اموالی بسیار از خزانه بیرون آورده بمردمان بخشیده بود.
و دیگر از اسحاق موصلی از ابراهیم مذکور است که گفت روزی در خدمت موسی بودیم، ابن جامع و معاذ بن الطبيب نیز حضور داشتند ، و اول روزی بود که معاذ بر ما در آمده بود ، و این معاذ بفن اغانی نیز عارف بود ، موسی گفت هر کس از شما مرا بطرب وسرور در آورد، هر چه بخواهد بحکومت او محوّل است .
ابن جامع برای او بغنائی خاص تغنى نمود ومحرك او نگشت ، و من غرض موسی را در اغانی میدانستم که کدام فن مطبوع خاطر اوست ، پس با من گفت : ای ابراهیم بیاور آنچه داری، پس در این شعر تغنّی کردم:
سليمي أجمعت بينا *** فأين تقولها أينا
هادی از استماع این سرود چنان طربناک و خرّم روان گشت که از مجلس خود برخاست و آوازش را بر کشید و گفت : دیگر باره بخوان ، پس اعادت کردم گفت: غرض من همینگونه سرود بود، هر آنچه خواهی حکم بکن گفتم : یا امير المؤمنين حائط عبدالملك و چشمه او را که خرّاره است میخواهم .
چون هادی این سخن بشنید چنان خشمناک گردید که هر دو دیده اش در کاسه چشمش همی بگردید تا مانند دوحب آتش نمود، پس از آن با من گفت : يا ابن اللّخناء همیخواستی بعامّه مردمان بازرسانی که مرا بطرب در آوردی، ومن ترا در آنچه خواستی حکومت دادم، و این حائط و چشمه را با قطاع تو مقرر ساختم دانسته باش سوگند با خدای اگر جهل و نادانی ناگهانی تو بر عقل صحیح تو پیشی نمیگرفت، سر از تنت بر میگرفتم.
ص: 8
پس اندکی سر بزیر سربزیر افکند و من همیدیدم که عزرائیل در میان من و او انتظار امر و فرمان او را میبرد، بعد از آن ابراهیم حرّ انیرا بخواست و با او گفت : دست این جاهل را بگیر و به بیت المال در آور، تا هر چه خود خواهد برگیرد .
پس مرا به بیت المال اندر برد و گفت : چه مقدار بر میگیری؟ گفتم یکصد بدره ، چون این مبلغ را بشنید گفت : دست بدار تا از هادی پرسش کنم گفتم هشتاد بدره میخواهم، گفت تا از وی اجازت طلبم .
اینوقت منظور او را بدانستم که خود نیز چیزی میخواهد ، گفتم : هفتاد بدره از بهر خود میگیرم و یرم و سی بدره از آن تو باشد گفت: اکنون سخن بحق راندی چنانکه خواهی برگیر پس با هفتاد بدره که هفتصد هزار در هم بود بیرون آمدم، و این هنگام ملك الموت از پیش چشمم برفت.
و از این خبر معلوم میشود که هر بدره در آن زمان عبارت از ده هزار درهم بوده است ، و خدای داند بضاعت بیت المال تا چه منوال بوده که در ازاء یکشعر و اندك سرودی که در يك نفس حاصل میشده صد بدره سیم سفید بکار میرفته ، و نیز اقتدار خلفای عهد تا بچه مقدار و بی مبالاتی و عدم رعایت احکام و اوامر و نواهی بچه اندازه بوده است.
و نیز در تاریخ طبری مسطور است که محمّد بن عبدالله حکایت کرد که سعید علاف قاری که صاحب ابان قاری بود ، بدو حکایت نمود که وقتی مجالسین موسی هادی در خدمتش حضور داشتند، حرّانی و سعید بن سلم و جز آنها نیز حاضر بودند و جاریه از موسی بسقایت ایشان میپرداخت، و چهره صبیح و کرداری ملیح داشت و با اهل مجلس مزاح میکرد، و هر یکرا بخطابی مخاطب میداشت ، با یکی گفتی ای جلّفی، و با دیگری سخنی دیگر آوردی، و با ديگرى بيك طريق بازی برفتی.
در اینحال یزید بن مزید درآمد و کردار و گفتار جاریه را با آنها بدید ،
ص: 9
و بشنید و بر آشفت، و با جاریه گفت: والله الکبیر اگر با من نیز همان گوئی که دیگر انرا میگوئی با این شمشیر ترا تأديب ميكنم .
موسی چون این سخن بشنید با جاریه گفت: وای بر تو سوگند با خدای آنچه را میگوید ،میکند بپرهیز که بچنگ هلاك ودمار دچار نشوی ، آن جاریه زبان کوتاه کرد، و با او بشوخی و بازی هرگز نپرداخت.
در جلد چهارم اغانی مسطور است که مصعب زبیری گفت : طریح بن اسماعیل ابن عبید بن اسید بن علاج بن ابی سلمة بن عبدالعزّى بن غزة بن عوف بن قسي وهو ثقيف بن منبه بن بكر بن هوازن بن منصور بن عكرمة بن خصفة بن قيس بن عيلان بن مضر.
بعضي گفته اند : ثقیف همان قسى بن منبه بن النبيت بن منصور بن يقدم بن اقصى ابن دعمي بن اياد بن نزار است ، وبقولي ثقیف بنده ابورغال بود ، و اصلش از قومیست که از جماعت نمود نجات یافتند، و بعد از آن بقبیله قیس منسوب شدند .
از حضرت امیر المؤمنين على بن ابيطالب صلوات الله علیه مرویست که وقتی بجماعت ثقيف بگذشت آنجماعت در حضرتش بتغامر رفتند ، امیر المؤمنن به جماعت باز شد و فرمود : ای بندگان ابورغال همانا پدر شما عبد او بود و از وی فرار کرد « فتقفه بعد ذلك ثمّ انتمى الى قيس»
وقتى حجاج بن یوسف ثقفی در کوفه هنگامیکه خطبه میراند گفت: مرا رسیده است که شما همیگوئید ثقیف از بقیّه نمود است ، واي برشما مگر از قوم ثمود غیر از نیکوان ایشان نجات یافت، و جز آنانکه با صالح علیه السّلام ایمان آوردند رستگار شدند، و با آنحضرت باقی بماندند. آنگاه گفت : خدایتعالی میفرماید:« و ثمود فما أبقى».
ص: 10
و این حکایت بحسن بصری پیوست بخندید و گفت : این مرد لئیم و بندۀ خوارزینم برای خود حکم رانده و بمیل خود تفسیر کرده است ، خداوند عزوجل میفرماید : «فما أبقى» یعنی باقی نگذاشت ایشان را بلکه هلاک ساخت آنها را.
و این کلام حسن بصری بحجّاج رسید در طلب حسن برآمد ، حسن از وی پوشیده گشت ، و همچنان پوشیده بریست ناحجاج بمرد ، وسبب پنهان ماندن حسن از حجاج همین سخن گردید.
حماد راویه گفته است که ابورغال پدر تمام قبیله ثقیف است، و از بقیه نمود میباشد، و در طایف و در طایف سلطنت و امارت داشت، و با رعیت خود ستم مینمود.
روزی بزنی بگذشت که کودکی یتیم را با شیر بزی که داشت شیر میداد : ابورغال آن بز شیر دهنده را از آن زن بگرفت، و این هنگام مردمان دچار قحط و گرانی اجناس بودند و آن طفل از بیشیری و گرسنگی بمرد ، خدای تعالی او را دچار حادثه نمود وهلاك ساخت، و مردمان قبر او را که در میان مکه و طایف است سنگباران کردند .
و گفته اند ابورغال در آن سال که مردم حبشه بخرابی بیت الله تعالی میرفتند فیلبان بود ، و در جمله دیگران دچار هلاك و دمار گشت ، و او را در مابین مکّه وطایف مدفون ساختند ، رسول خدا صلّى اللهُ عليه وآله وسلم بروی بگذشت و بفرمود آن قبر را سنگسار کردند ، مردمان نیز آن گور را سنگباران نمودند ، و این کارسنت شد.
زهری روایت کرده است که پیغمبر صلّی اللهُ علیه وآله فرمود: کس بخدای و روز قیامت ایمان دارد ثقیف را دوست نمیدارد، و هر کس بخدا وروز بازپسین ایمان دارد، با جماعت انصار دشمن نمیشود، حسان بن ثابت این شعر را در حق ثقیف میگوید:
إذا الثقفّی فاخر كم فقولوا *** هلمّ نعدّ أمَّ أبي رغال
أبوكم أخبث الاٰباء قدماً *** و أنتم شبهوه على ثمال
عبيد الفزر أورثه بنيه *** وولّى عنهم اخرى الليالي
ص: 11
ما در طريح مذکور دختر عبدالله بن سباع عبدالعزى بن نضلة بن غبشان بن خزاعه است، و ایشان با بنى زهرة بن كلاب بن مرّة بن كعب بن لوی حلیف بودند و سباع بن عبدالعزى همان کس باشد که حمزة بن عبدالمطلب علیهما السّلام در وقعه احد او را بکشت ، و چون سباع در میدان جنگ او در آمد، حمزه با او گفت:(هلمّ إلىّ يا ابن مقطعة البظور ) .
و این سخن را از آن فرمود که مادرش اینکار را میکرد و زنانرا ختنه مینمود ، و در مکّه قابلگی زنانرا میکرد ، سباع چون این سخن بشنید مانند سبع درنده بردمید و بخروشید ، وحمزه حربۀ خود را بدو بیفکند و او را بکشت، و طریح را ابوالصلت کنیت بود، این کنیت از آن داشت که او را پسری بود که صلت نام یافت و در حق او گوید :
يا صلت إنّ أباك رهن منيّة *** مکتوبة لابدّ أن یلقاها
سلفت سوالفها بأنفس من مضى *** وكذاك يتبع باقياً أخراها
والدّهر يوشك أن يفرّق ريبة *** بالموت أورحل تشبّ نواها
لابدّ بينكما فتسمع دعوة *** أو تستجيب لدعوة تدعاها
ابوالحسن کاتب :گوید ما در صلت بن طریح گاهی که صلت صغیر بود بمرد،طريح او را با خالوهای خود گذاشت، و این شعر را در این باب گوید:
بات الخيال من الصّليت مورّقی *** يقرى السّراة مع الرياب الملثق
ما راعنى إلاّ بياض وجيهه *** تحت الدّخية كالسّراج المشرق
طریح در ایّام دولت بنی امیّه بباليد و بشعر وشاعری نامدار شد، ووليد بن یزید را همواره مدح نمود، و دولت بنی عبّاس را ادراك فرمود و در ایّام مهدی خليفه بمرد ، اما بقول صحیح در زمانهادی جهانرا بدرود کرد .
ولید بن یزید او را گرامی میداشت ، و محض اینکه از میان بنی امیّه بدو انقطاع یافته در حقش بسی اکرام میکرد ، و بردیگرانش تقدم ميداد.
سهم بن عبدالحميد گويد : طريح بن اسماعيل بامن گفت : اختصاص من
ص: 12
بخدمت وليد بن يزيد بمقامی کشید که با او خاوت مینمودیم، و یکی روز که در حضور او مشغول شرب بودیم.
گفتم : يا امير المؤمنين خال تو یعنی خود طریح دوست میدارد که تو از اخلاق او چیزیرا بدانی، گفت چیست؟ گفتم هرگز شرابی را که ممزوج باشد نیاشامیده ام مگر اینکه باشیر با عسل امتزاج یافته باشد گفت: اینرا دانسته ام، وباي سبب از دل من دور نخواهی بود .
میگوید: روزی در خدمت او شدم و جماعت بنی امیه در خدمتش فراهم شده بودند، با من گفت ایخال من و مرا پهلوی خود بنشاند ، پس از آن شرابی بیاوردند ولید بیاشامید آنگاه قدح را بمن بداد ، گفتم: یا امیر المؤمنين من رأی خود مرا در امر شراب با تو باز نمودم.
ولید گفت برای آن بتو ندادم که بیاشامی بلکه از آن دادم که قدح را بغلام دهی ، این بگفت و خشمگین شد ، حاضران از مشاهدت اینحال دست از خوردن و آشامیدن بر گرفتند گوئی صاعقه برخوان فرود آمد، و من خواستم برخیزم، ولید گفت بنشين .
وچون مجلس خالی شد بر من برآشفت و دشنام گفت و فرمود: همیخواستی مرا مفتضح سازی اگر خال من نبودی هزار تازیانه ات میزدم ، پس از آن حاجب را فرمانداد تا مرا اجازت دخول ندهد، وارزاق و مستمریات مرا قطع کرد .
و من مدّتی بر آنحال بماندم تا روزی ناشناخت بروی در آمدم، ولید از همه راه بیخبر مرا در حضور خود بدید که اینشعر قراءت همی نمودم.
يا ابن الخلائف مالى بعد تقربة *** إليك أقصى وفى حاليك لي عجب
كأنّنی لم يكن بيني و بينكم *** إلّ ولا خلّة ترعى و لا نسب
رأو اصدودك عنى في اللّقاء فقد *** تحدّثوا إنّ حبلى منك منقضب
فذو الشّماتة مسرور بهيصتنا *** وذو النّصيحة والاشفاق مكتئب
ولید تبسّم کرد و اجازت داد تا بنشستم، و دیگرباره روی با من آورد و گفت:
ص: 13
بپرهیز که دیگرباره اعادت کنی، و این قصیده مفصل است، و در اغانی مسطور است و این حکایت را مداینی بطریق دیگر روایت کرده ست و ما از این پیش در ذیل احوال وليد بن يزيد مسطور داشته ایم، و نیز بیاره حکایات او با ابو جعفر منصور و پسرش مهدی یاد کرده ایم، و از این پس بخواست خدای عزوجل بیاره حکایات او در ذیل احوال هارون الرشيد اشارت میرود .
ابوورقاء حنفی حکایت كند كه از كوفه بآهنك بغداد بیرون شدم ، و چون بأوّل كاروانسرا رسیدم فرود آمدیم، و غلامان مافرش بگستردند، وطعام بامدادی حاضر ساختند ، و دیگری نیامد .
در اینحال مردی که بر اسبی نیکو سوار بود با هیئتی پسندیده از در نمودار شد، غلامانرا صیحه برزدم برفتند و مرکب او را بگرفتند، آنمرد فرود آمد. او را بتغذّی دعوت کردم، بیامد و بدون احتشام دست بخوان طعام در آورد و هرگونه طعامی بدو بدادم پذیرفتار شد.
وپس از ساعتی غلامان او با باری سنگین و هیئتی ستوده بیامدند ، اینوقت از نام و نشانش بپرسیدم ، معلوم شد طريح بن اسماعيل ثقفی است ، و چون کوچ نموديم باقافلۀ عظیم که اول و آخرش پدیدار نبود رهسپار شدیم .
طریح با من گفت ما را حاجتی با این جمعیت و ازدحام نیست، و ما را بایشان وحشتى ونه مارا خوفی است، نیکتر آنست که یکمنزل برایشان تقدم گیریم تا بدون جمعیت در مصاحبت خودمان راه بسپاریم، و بهر کاروانسرایی که رسیدیم در حال فراغت مجالست کنیم تا گاهی که بهم پیوسته شویم ، گفتم اینحال باختیار تو میباشد.
پس روز دیگر بهمان ترتیب بکاروانسرائی فرود آمدیم و طعام بخوردیم و از یکسوی ما نهري پهناور میگذشت گفت، هیچ میخواهی در این آب زلال تن بشوئیم ؟ گفتم بميل تست چون جامه از تن بیفکند و نظر کردم از پشت گردن او تاسرین او تمام پشت او مانند پینه پای شتر بر جسته بود، و پهلوی او همچنان
ص: 14
برآمدگی داشت .
مرا از خاطر گذشت که چه کار از وی صادر شده است که این صدمت یافته است ، طريح بفطانت دریافت و تبسم کرده گفت : حال دهشت ترا از آنچه در من نگران شدی بدانستم چون در اینشب جانب راه گرفتیم ایند استانرا با تو میگذاریم، و چون شب در آمد و روی براه آوردیم گفتم داستان چیست؟
گفت : آری وقتی از خدمت ولید بن یزید با جهانی ناز و نعمت بیرون رفتم و بطرف طايف مبادرت گرفتم ، و چون در بیابانی دور و دراز به تنها روان شدم، هیچکس با من نبود.
مردی اعرابی که برشتری سوار بود نمودار شد، و آن اعرابی مردی نیکو سرشت و نیکو سرگذشت بود با من از هر در حدیث میراند ، و قرائت اشعار مینمود ، ومعلوم شد راویۀ اشعار است، و نیز از اشعار خود بخواند مکشوف شد شاعری سخن سنج است باوی گفتم از کدام سوی میآئی ؟ گفت نمیدانم. گفتم کدام سوی را اراده داری ؟
داستانی یاد کرد و از آنحکایت معلوم شد که عاشق جوانه زنی است که عقل او را برتافته است ، و کسان او آنزن را از وی پوشیده میدارند و باار بجفا میروند و اينك برای راحت جان خود جانب بیابان گرفته و در مرافقت دیگران فراز و نشیب زمین را در میسپارد گفتم : کنون آنزن بکجا اندر است ؟ گفت : فردا در برابر او فرود میشویم.
و چون روز دیگر نزول کردیم از جانب چپ راه پشتۀ را بمن نشان داد و گفت: این پشته را می بینی؟ گفتم: آری گفت :آنزن در مسقط آن جای دارد، این وقت حالت فتوت جوانی بر من راه کرد و با او گفتم سوگند باخدای رسالت ترا بدو میگذارم، این بگفتم و بدان پشته روی نهادم ، و خانۀ تازه و نو بدیدم .
و در میان آنخانه زنی نیكو جمال صباحت منظر وملاحت مخبر و ظرافت رفتار و لطافت گفتار نگران شدم، گفتی هزاران حورش اسیر چشمۀ نور، و تار مویش
ص: 15
-رنگ بخش شب دیجور است، پس از نام و نشان آنمرد با او باز گفتم، چنان نمره برکشید که اضلاعش نزديك بود از هم بگسلد، آنگاه گفت: آیادی زنده است؟ گفتم: آری هم اکنون او را در آنجا که بار فرود آورده ایم در پشت این پشته بجای گذاشتم، و ما امشب در اینجا بیتونه کنیم و صبحگاه جانب راه گیریم.
گفت: پدرم فدای او باد اینك راهی با تو باز نمایم که دلالت بر خیر نماید آیا طالب اجر و ثواب هستی؟ گفتم: سوگند با خدای بسی بآن حاجتمندم آن ماهروی حور اندام گفت: هم اکنون جامۀ مرا برتن کن ، و بر مکان من بباش ، و مرا بگذار تا بدیدار او شوم.
و اينوقت نزديك بغروب آفتاب بود، گفتم چنین کن، گفت دانسته باش چون تاریکی شب در رسد شوهر من با دسته شتران خود نزد تو میآید ، و چون شترانرا خوابانید و فراغت یافت بسوی تو روی کند ، و بدان گمان که تومن هستی با تو میگوید: ای فاجره ای فلان وفلان و ترا بانواع دشنام میسپارد و تو بیایست هرچه گوید خاموش باشی آنگاه گوید: این مشك را دم بدم و تو در اين مشك دم بدم تا شیر در آن بریزد، و بپرهیز که آن مشك را بکار بندی که اسفلش ست است و نگاهبان شیر نیست.
این بگفت : و از پی دیدار یار و کامکاری خود برفت ، ومن در جامه و هیئت او بجای ماندم تا شب در رسید و شوهرش بیامد ، و اشتران خود را بخوابانید و نزد من بیامد ، و بگمان اینکه زوجۀ او هستم گفت مشک را دهان برگشای ، ومن سخن او را فراموش کرده مشگ صحیح را بگذاشته و آن دیگری را که معیوب بود دهان برگشودم ، و او شیر بریخت بناگاه از پس مشك شيرها فروریخت.
و آن مرد از همه جا بیخبر هر چه شیر بریخته بود در میان دو پای خود بر زمین نگریست بخشم اندر شد، و چون گرگ درنده برخاست ، در سن چرمین که چهار لایه بود برگرفت، و دونه ساخت تا هشت لایه گشت ، و دیگر هیچ ملاحظه از سروپا و پهلوی من نکرده ، مرا بتازیانه بآن درشتی و زفتی فرو گرفت.
ص: 16
در آنحال مضروبیّت بیم همیداشتم که چهره ام مكشوف شود و مرا بشناسد و جانم تباه گردد ، و زوجه اش نیز جان در طلب جانان سپارد، لاجرم روی برزمین آوردم و بر آن ضربات و صدمات شکیبائی کردم، از اینروی در پشت و پهلوی من این اثر افتاده شدی .
در حقیقت این ضربات مشروحه که بر طریح رسید ، بواسطه این بود که آن زن را بضربات غير مشروعه مرد بیگانه بسپرد، تفاوت این بود که آنرا در آن ضربات لذّتى ، وطريح را صدمتی رسید ، ضربت ماهروی از پوست و رگ دوست بود، ضربت این بیچاره از پوست بر هم تافتۀ دشمن (هر دويك جنسند اما این کجا و آن کجا ).
در جلد دوازدهم اغانی مسطور است ، مطیع بن ایاس کنانی از بنی الدئل بن بكر بن عبد مناة بن كنانه است ، سعید بن مسلم گوید : وی وی از بنی لیث بن بکر است ، دئل وليث دو برادر از يك پدر و يك مادر هستند .
مادر ایشان دختر خارجه است و اسمش عمره بنت سعد بن عبد الله بن قداد بن ثعلبة بن معاوية بن زيد بن غوث بن انمار بن اراش بن عمرو بن غوث بن بنت بن مالك زيدن كهلان بن سبار بن يشجب بن يعرب بن قحطانست ، و این عمره همان زن باشد که بدو مثل زنند و گویند «أسرع من نكاح امّ خارجه ».
در مجمع الامثال میدانی مذکور است که امّ خارجه همان عمره دختر سعد بن عبدالله بن قداد بن ثعلبه است که از کمال میل و رغبتی که بنکاح وزناشوئی داشت ، بمجرد اینکه خاطب نزد او می آمد و میگفت: «خطب» او میگفت : «نکح» و آنمرد میگفت: «فرود آی» میگفت : « در سپوز».
ص: 17
یکی روز راه میسپرد و پسرش شترش را میکشید ، مردی بدو نمایان شد با پسرش گفت : این شخص را چه میبینی؟ گفت: بخطبه آمده است ، گفت: ای پسرك من او را می بینم که بر ما عجلت و شتاب دارد ، بد باد او را چه خوب بودی زودتر رسیدی تا آماده او شویم .
و چنان بود که چون با مردی بزناشوئی در آمدی و آنچه بیایست از وی باز چشیدی و او را بیازمودی از وی طلاق گرفتی ، و با مردی دیگر در وثاق شدی ، و تجدید میثاق نمودی و مصداق «والتفّت السّاق بالسّاق» در رواق اتساق دادی افزون از چهل شوی در کنار آورد و شکم را بیار کشید ، عامه قبایل عرب را مادر بود .
در زمان دوشیزگی با مردی از قبیله آیاد هم بستر شد پسر خواهرش که خلف ابن دعج نام داشت او را از شوهرش خلع نمود.
و پس از انقطاع از آن مرد آیادی بكر بن يشكر بن عدوان بن عمرو بن قیس غیلان آن زن مرد باره را در تحت نکاح در آورد، و از وی خارجه را بزاد و بنام او امّ خارجه کنیت یافت و خارجه بطنی ضخیم از بطون عربست .
و پس از بکر بن یشکر در تحت ازدواج عمرو بن ربيعة بن حارثة بن عمرو درآمد ، و ابو المصطلق سعد و و دیگر حیا را از وی بزاد ، و این دو تن دو بطن در خزاعه هستند.
و بعد از عمر و بن ربیعه در دواج بكر بن عبد مناة بن کنانه مضجع ازدواج را اندراج گرفت ولیث و دیل وعریج را از وی بزاد.
و از آن پس مالك بن تغلبة بن دروان بن اسد حامل «حبل من مسد» گردید و او را در کنار کشید و غاضره و عمرو از وی پدید شد .
و بعد از وی جشم بن مالك بن كعب بن قيس بن جسره از قبیله قضاعه با امّ خارجه هم بستر شد ، وعراینه که بطنى بزرك وضخیم است از وی بیادگار ماند.
بعد از او عامر بن الحیون بهرانی که از قبیله قضاعه است او را شوهر گشت
ص: 18
و شش تن فرزند بدین نام از وی بعرصۀ وجود در آمدند : بهرو تعلبه و هلال و بیان ولخوه و عنبر.
و بعد از عامر مذکور عمرو بن شیم با وی در يك لحاف التحاف جست و اسید و دیگر هجیم را برائید .
ابوالعباس مبرّ دگوید: این امّ خارجه افزون از بیست طایفه عرب را از آباء متفرقه بزاد .
حمزه گوید: این امّ خارجه ، و دیگر ماریه بنت جعید عبدیه ، و دیگر عاریه بنت مرة بن هلال بن فالج بن ذكوان سلميه ، و دیگر فاطمه بنت خرشب انماریه، و دیگر سواءِ عريه ، و دیگر سلمى بنت عمرو بن زيد بن لبيد مادر عبد المطلب ، چون با مردی تزویج شدند و نزد او شب بصبح آوردند اختیار ایشان با خودشان بود اگر خواستند اقامت میکردند و اگر خوشنود نبودند براه خود میرفتند، و علامت رضای ایشان از شوهر این بود که چون صبح شدی برای آن شوهر طعامی را مرتب و آماده میداشتند.
ابوالفرج اصفهانی گوید : شراحیل بن فراس میگوید : که ابو قرشه کنانی که نامش سلمی بن نوفل است جد مطیع بن ایاس شاعر است ، و او را با عبدالله بن زبیر مکالماتی سخت روی داده است.
على بن محمّد بن سليمان نوفلی گوید : ایاس بن مسلم پدر مطیع بن ایاس شعر نیکو گفت، در خراسان بدرگاه نصر بن سیّار وفود و این شعر در حقش انشاد نمود :
إذا ما تعالى من خراسان أقبلت *** و جاوزت منها محز ماثمّ محزما
ذكرت الذي أوليتني و نشرته *** فإن شئت فاجعلني بشكرك سلّما
و ابو قرعه سلمى بن نوفل بن معاوية بن عروة بن صخر بن يعمر بن عدى بن الدئل بن بكر بن عبد مناة ، مردى جواد بود و شاعر در حق او گوید :
يسوّد أقوام وليسوا بسادة *** بل السيّد الميمون سلمي بن نوفل
و مطیع بن ایاس در جمله شعرای مخضر مین است که ادراك دولت امویّه و عباسیّه را
ص: 19
بنمود، لکن در شمار فحول شعرا نیست، اما مردی ظریف و شوخ و شیرین معاشرت ومليح النّادره بود، و او را بزندقه متهم میداشتند، کنیتش ابو سلمی، ومولد و منشاء او كوفه است، و پدرش از مردم فلسطین از جمله آن کسان است که عبد الملك بن مروان كاهيكه حجاج با ابن زبیر و ابن اشعث مشغول قتال بود ، بعدد حجّاج بفرستاد، و ایاس در کوفه اقامت گزید ، و هم در کوفه زنی را در حباله نکاح کشید ، و مطیع از وی متولد گردید .
ومطيع بوليد بن يزيد بن عبدالملك انقطاع داشت ، و بعد از او در دولت بنی امیّه با خلفای بنی امیّه و اولیای ایشان و عمال ایشان و اقارب ایشان میگذرانید، و در خدمت همه مطلوب بود.
وچون نوبت خلافت با بنی عبّاس رسید بجعفر بن ابی جعفر منصور پیوسته شد، و با او نبود تا بمرد ، و او را با جماعت عباسیه خبری بدست نیست مگر اینکه بر سليمان بن علی وفود داد، و سلیمان او را بعمل ولایتی منصوب ساخت، شاید در آن ایام وفات کرده باشد.
از عتبی مرویست که وقتی شیخی از مردم کوفه در بصره بر ما وفود داد که هرگز بظرافت لسان و حلاوت حدیث او ندیده بودم و آن شیخ از مطیع بن ایاس و يحيى بن زياد وحمّاد راويه وظرفاء کوفه و اعاجيب وحكايات ظریفه ایشان با من حدیث میراند، و آنچند که از مطیع بن ایاس داستان مینمود از هيچيك حکایت نمیکرد.
با او گفتم: سوگند با خدای سخت مایل هستم که مطیع را بنگرم ، گفت : سوگند با خدای اگر مطیع را ملاقات کنی ای بسا بلاهای بزرگ از وی مقاسات نمائی، گفتم: از دیدار مردی که باوی ملاقات نمایم چه بلایی خواهم یافت؟ گفت نگران مردی خواهی شد که شخص عاقل بر افعالش شکیبائی کند ، و چون از تو غائب گردد مهاجرتش بر تودشوار گردد، و چون بمصاحبت او معروف شوى مفتضح کردی.
ص: 20
ابن تو به گوید : مطيع بن اياس ويحيى بن زياد حارثى و ابن مقفع ووالية بن حباب، باهم بمنادمت میپرداختند، و هیچ از هم جدائی نمیجستند، و در اموال ومايملك خود مساوات میورزیدند، و هر سه تن بزندقه متهم بودند .
و گاهی که عبدالله بن معاوية بن عبد الله بن جعفر بن ابیطالب در پایان دولت بنی امیّه و آغاز ظهور دولت عباسیه در خراسان خروج نمود ، مطيع بن ایاس و عمّاره در خدمتش ملازمت داشتند، و مفارقت نمیجستند.
ابراهيم بن يزيد بن الخشك كويد: روزی مطیع بن ایاس بر عبدلله بن معاویه درآمد ، و اینوقت غلامی ماه سیمار خشنده چهر زدوده موی که چشم بیننده را میساخت، با باد بیزن بر فراز سرش ایستاده بود.
چون مطیع بن ایاس آندسته گل و خرمن پاس را بدید، یکباره عقل از سر بسپرد و عنان اختیار از دست بگذاشت، و همی با ابن معاويه تكلم ميكرد وتلجلج در زبان آورد و گفت:
إنّى و ما أعمل الحجيج له *** اخشى مطيع الهوى على فرج
أخشى عليه تعامساً مرسا مرسا *** ليس بذى رغبة و لا حرج
علی بن محمّد نوفلی روایت کند که ابن معاویه را رئیس شرطه بود که او را قیس ابن عیلان عبسی نوفلی میخواندند ، و پیری کهن سال در مذهب دهری بود ، و یا خدای ایمان نداشت ، و چنان بود که چون بشب گردی در آمدی هر کسرا بدیدی بکشتی، یکی روز بخدمت ابن معاویه میآمد و اینوقت عمارة بن حمزه و مطيع بن ایاس نزد او بودند، ابن معاویه این شعر را در حق او بگفت :
إنّ فياً و إن يقنّع شيباً *** لخبيث الهوى على شمطه
بعد از آن گفت: ای عمّاره شعر دیگر را بگوی ، عمّاره گفت :
ابن سبعين منظراً ومشيباً *** و ابن عشرين يعد في سقطه
آنگاه ابن معاویه بر مطیع روی آورد و گفت : أجز، مطبع گفت :
به آن وله شرطة إذا جنّه اللّيل *** فعوذوا بالله من شرطه
ص: 21
نوفلی گوید: چنانکه گفته اند و بهمن خبر رسیده است : مطیع مأبون بود ، وچون خبر او انتشار یافت قوم و عشیرت او نزد او بیامدند و او را بر آن کردار ملامت و شناعت نمودند و گفتند : تو با این فضل و ادب و شرف و بزرگی و شعر و شاعری بچنین عملی نکوهیده و فاحشه سخت پلید چه مناسبت ، چه باشد که از این کردار زشت و عمل پلشت خودداری کنی و از احتمال این حمل ناخجسته برکنار شوی .
گفت: شما خود تجربت نمائید و چون لذتش را یافتید آنوقت اگر راست میگوئید آنچه خورده اید نادیده بینگارید ، چون اینسخنانرا بشنیدند از وی منصرف شدند، و همی گفتند خداوند کار و اعتذار و این سخنان ترا که با ما بگذاشتی نکوهیده فرماید.
ابو عبد الملك مروانی گوید: مطیع بن ایاس بامن حديث نمود و گفت: حمّاد عجرد با من گفت : هیچ میخواهی محبوبه خود خشته را با تو بنمایم، و این خشته همانزن باشد که او را بواسطه حسن و جمال و چشم آهو كير ، ظبية الوادى مینامیدند، گفتم: آری.
آنگاه گفت: اگر تو در جمال او پریشان شوی و در نظاره بدو خباثت ورزی او را بر من تباه گردانی ، گفتم: لا والله بهیچ کلمۀ که ترا زیان رساند سخن نکنم وترا مسرور بگردانم.
پس حمَّاد مرا با خود ببرد و گفت: قسم بخدای اگر با آنچه گفتی مخالفت ورزی بیرونت کنم، گفتم اگر از در خلاف بیرون شدم و چیزی گفتم که ترا مکروه افتد ، هر چه خواهی با من چنان کن، پس حمّاد مرا ببرد و بر ماهروی مشکموی عنبر بوی که از تمامت آفریدگان خدای بظرافت و لطافت و نهایت حسن ولطف منظر فزونی داشت در آورد.
چون آن چهرۀ دلفریب را بدیدم، بی شکیب ماندم و عنان و اختیار از دست بگذاشتم، و شتاب و فرومایگی بر من چیره شد ، و حماد بفطانت دریافت و گفت : ای پسرزانیه ساکن باش ، من اندکی آرام گرفتم، و دیگر باره آن آهو
ص: 22
چشم مشکموی مشکین خال با من نظری بیفکند، من نیز بدو نظر کردم.
حماد خشمناك شد و کلاه از سر فرو گذاشت ، و کاسه سرش بیموی سرخ رنگ مانند سرین میمون بود، و چون چنین کرد موضع و مورد صحیحی برای تلفیق کلام بدست آوردم ، و اینشعر در صفت او بگفتم:
وأرى السوءة السّواء ياحمّاد عن خشنة *** عن الا ترجة الفضّة والتّفاحة الخشنة
و از این شعر باز نمود که سر خویش را با اینصفت و شمایل ناخجسته بنمودی، و روزگار را بر ما تباه ساختی ، حماد با من روی آورد و گفت : يا ابن الزّانيه آخر کار خود کردی ، و آنچه نباید گفتی، و حالرا بر من تیره داشتی حشّه گفت سوگند باخدای آنچه گفت نیکو گفت ، و کردار ترا نمودار ساخت ، اکنون ازوی چه خواهی؟
حماد بر آشفت و باحشّه گفت: ای زانیه ، حشّه گفت: مادرت زانیه است ، پس در یکدیگر در آویختند حشّه پیراهان حماد را بدرید، و خیو بر رویش بیفکند و گفت جز زنی زناکار مانند توئی را پدیدار نگرداند.
اينوقت از پیش او بیرون شدیم و حماد دچار هر گونه بلایی بگردید، و مرا همی هجو کرد و دشنام براند، و از من با اصحاب ماشکایت برد ، ایشان با من گفتند: حماد را هجو بگوی و ما را با او بگذار ، و من شعری چند در هجای او بگفتم و این چند بیت از آنجمله است:
ألا يا ظبية الوادى *** و ذات الجسد الرادى
وزين المصر والدّار *** و زين الحىّ والنّادى
وذات المبسم العذب *** و ذات الميسم البادى
أما بالله تستحيين *** من خلة حمّاد
فحماد فتى ليس *** بذى عزّ فينقاد
ولا مال و لا عزّ *** و لا حظّ لمرتاد
فتوبی واتّق الله *** و تبّى حيل جراد
ص: 23
فقد ميزّت بالحسن *** عن الخلق بافراد
و هذا البين قدحّم *** فجودى فيك بالزّاد
میگوید یاران ما رقعه های چند برگرفتند، و این ابیات را نسخه برداشتند و در طریق بینداختند ، و من بیرون شدم و در آنروز نزد ایشان نرفتم ، چون حماد آن ابیات را بدید و بخواند گفت: ای فرزندان زنا همانا پسر زانیه، یعنی مطیع این اشعار را بگفت و شما او را بر من مساعد و یاور شدید .
میگوید : حكم الوادی مغنّی معروف روزگار آن اشعار را برداشت و در آن تغنّی نمود ، و در کوفه هیچ سقائی و طحانی و چارواداری نماند مگر آنکه در آن اشعار سرودن همی نمود، و در و دیوار و کوی و برزن کوفه با مرد وزن در این ساز و آواز انباز شدند .
و مدتی بر اینحال بگذشت ، و من بیامدم حماد نزد من آمد و با من سلام نرانده گفت : ای پسر زن زانیه وای بر تو آیا بر من رحم نکردی در این خطاب که باحشّه نمودى «أما بالله تستحيين من خلّة حماد» سوگند با خدای مرا بکشتی خداوندت بکشد ، قسم با خدای تا این ساعت ظبية الوادی با من تكلم نکرده است.
گفتم خداوندا مهاجرت ظبية الوادى را با حماد مستدام بدار ، و او را در حق حماد بداندیش گردان و افسوس و دریغ و درد و دریغ و درد حماد را بروی بسیار کن، و نیز حماد را در محبت آن دلفریب مغرور ساز .
چون حماد این سخنان را بشنید ساعتی مرا دشنام داد ، مطیع میگوید بعد از آن با حماد گفتم با من بیای شو تا ترا بدیدار خواهر خود برخوردار نمایم ، و مطیع را زنی مغنّیه و دوست بود که او را اختی میخواند ، و آن زن اورا أخي و برادر من مینامید، پس هر دو تن برفتند .
و چون آنزن بدیدار ما بیرون آمد زنی را که قیمه او بود بخواندم و پوشیده با او گفتم طعامی و شرابی برای ما آماده کند، و نیز بدو باز نمودم که اینشخص که در صحبت من میباشد حماد است آنزن بخندید و از آن پس صاحبه من کار
ص: 24
سرود بساخت، و به تغني پرداخت و مقام ومكانت حماد را میدانست ، واول شعری سرودن گرفت این شعر بود که گفته بودم «أما بالله تستحيين من خلّة حماد»
چون حماد بشنید سخت برآشفت و گفت : ای زانیه، و نیز روی با من آورد و گفت: ای زانی و ای پسر زانیه، صاحبه من چون اینسخن را بشنید، ساعتی حماد را بدشنام در سپرد ، و از آن بیای خاست، و درون سرای شد و بر من خشمگین ببود .
با حماد گفتم تو چنان مینگری که من ویرا امر نمودم که باین شعر که تغنی نمود سرود نماید، حماد گفت آری گمان نمیبرم لكن سوگند باخدای يقين دارم، اینوقت سوگند خوردم که اگر من چنین امر نموده باشم زوجه ام مطلقه باد آنزن گفت : این حال چیست؟ گفتم حماد همیخواست که امر این مجلس را فاسد سازد، همان طور که آن مجلس را تباه ساخت ، صاحبۀ من گفت: سوگند باخدای چنانکه باید فاسد گردانید، این بگفت و از آن منزل انصراف گرفتیم.
مغيرة بن هشام ربعی گوید، از ابن عایشه شنیدم میگفت وقتی مطیع بن ایاس در رصافه عبور میداد.
ناگاه جاریۀ را بدید که از قصر بیرون آمد که گفتی خورشید درخشان از مطلع انوارش مستنیر، و ماه در فشان در فروغ دیدارش مستمند و فقير، و اطرافش کنیز کانی ماهروی فراهم بودند که اذیالش را بلند همیداشتند تا بر زمین نکشد مطیع در آن چهر بدیع چندان متحیر و نگران نبود تا از دیدارش پوشیده شد آنگاه با مردی که با او بود نظر نمود و همیگفت:
لما خرجن من الرصافة *** كا لتماثيل الحسان
يحففن أحور كالغزال *** يميس في جدل الفتان
قطّعن قلبي حرّة *** و تقسما بين الامانی
ويلى على تلك الشمايل *** واللطيف من المعانی
ياطول حرّ صبابتی *** بين الغوانی والقيانی
ص: 25
على بن عمروس ازعم خود علی بن القاسم حکایت کند که با مطیع بن ایاس الفتى بكمال داشتم، و مطیع با من همسایه بود، و گروهی بر این معاشرت ملامت میکردند و میگفتند : وی زندیق است، این خبر با مطیع گذاشتم گفت : آیا هرگز در زندقه از من چیزی شنیده یا دیده باشی که بر این امر دلالت کند ، یا در مصاحبت در کار نماز و روزه کوتاهی و اهمالی را نگران شدی ؟
گفتم سوگند با خدای ترا متهم نمیدانم ، اما از آنچه دیگران گویند ترا خبر دادم ، و از این سخن که با مطیع بگذاشتم شرمسار گشتم تا یکی روز که در سرایش جای داشتم، و از شراب ناب مست بودم ، در آنجا بخفتم و در دل شب باران بیارید.
و مطیع نیز با من میگذرانید، و دوبار یا سه بار برمن بانگ برزد ، بدانستم در اندیشه شراب بامدادی است، از با سخش خسته بودم ، خاموش ماندم ، چون یقین نمود که بخواب اندرم، این بیت را که از اشعار اوست با خویشتن همی خواندن گرفت :
أصبحت جمّ بلابل الصّدر *** عصرا اكاتمه إلى عصر
با خود گفتم این مرد شعری در فنی از فنون ساخته است ، یعنی در اینکه میگوید: سینه من از پارۀ مطالب و اسرار آکنده و قدرت اظهارش را از عصری بعصری و قرنی بقرنی ندارم ، مگر زمانیکه نوبت اظهار آن برسد ، مرادش بعضی مسائل راجع بدين و مذهب وفساد عقیدت نیست، بلکه شاعر است ، و شعرا بدون اینکه قصد ماطنی داشته باشند، بعضی کلمات و مطالب بر زبان بگذارند (ويقولون مالا يفعلون ) بلكه ( ما لا يعنون و يعلمون) در اینوقت این شعر دوّم را بر شعر نخستین اضافه وقراءت کرد :
إن بحث طلّ دمى وإن تركت *** و قدت علىّ توقّد الجمر
اگر راز دلم را در میان آرم، رود خونم *** اگر پنهان کنم در دل بسوزد جمله اعضایم
ص: 26
چون این بیت را بشنیدم که باز مینماید که اگر مذهب و عقیدت خویش را باز نماید سر بر سر راز گذارد ، و اگر پوشیده دارد و در دل و جانش آتش افکند و نار کتمان روانش را محترق سازد .
اینوقت با خود گفتم: همانا بر مطیع دست یافتم و راز دلش را بدانستم ، اینوقت تنحنحی ،بنمودم با من گفت: آیا نگران این باران و خوشی آن نیستی اکنون با ما بنشین تا قدحی چند از باده ناب بیاشامیم، و روان را خوش گردانیم .
چون جامی چند در پیمودیم گفتم: گمان میبرم که تو زندیق هستی گفت : چه چیزت بر این اندیشه دعوت کرد، و این خیال را تصحیح و تصدیق نمود تا مرا زندیق بدانی؟ گفتم: همانکه گوئى (إن بحت طلّ دمی) و هر دو شعرش را بروی فروخواندم .
با من با من گفت هر دو شعر را محفوظ داشتی و از شعر سوم بیخبر ماندی و بخاطر نگذراندی، گفتم : سوگند با خدای شعر ثالثی از تو نشنیدم، گفت: آری سوم را هم گفته ام، گفتم: آن چیست ؟ گفت : این بیت است :
ما جاء على أبي حسن *** عمر وصاحبه أبو بكر
در این شعر باز نمود که آن در دو سوز که بدل و روان اندر دارم، و اگر بگویم روان واگر پنهان کنم مغز استخوان بسوزد آن ظلم و جنایت و غصب خلافت است که عمر و صاحب او ابو بکر در حق علی علیه السّلام روا شمردند ، و چنانکه باید حقش را ادا نکردند.
و از این داستان چنان میرسد که علی بن القاسم بمذهب شیعی بوده است ، چنانکه از داستانی که محمّدبن عمر جرجانی از مطیع بن ایاس مینماید که بخانه برفت و آن دو شعر نخست را بخواند، و چون بدانست صاحب سرای را چیزی در خاطر رسید، و او مردی شیعی بود، شعر سوّم را بر افزود و صاحب سرای دوید، و خود را بر مطیع افکنده سرش را همی ببوسید و همیگفت : ای ابومسلم
ص: 27
خدایت جزای خیر دهد، مؤید این مطلب است.
ابن عایشه حکایت کند که مطیع بن ایاس در محله کرخ بغداد نزول داد ، و در آنجا مردی بود که او را فهمی میخواندند سرود گری نیکونواز ، و نوازنده خوش آواز بود، مطیع او را دعوت کرده و نیز جماعتی از دوستان جانی و برادران ایمانی خود را بخواند، و این چند شعر را نیز در دعوت يحيى بن زياد بدو فرستاد :
عندنا الفهمیّ مسرور *** وزمار مجید
و معاذ و عیاذ *** و عمیر و سعید
و تدامی یعلمون القلز *** و القلز شدید
و تدامى يعلمون الفلز *** و القلز شدید
بعضهم ريحان بعض *** فهم مسك وعود
«قلز » با قاف ولام وزاء معجمه بمعنی مبادله است، خلاصه معنی اینست که فهمی مغنی با اسباب تغنی و اصحاب سرود و آنانکه بمبادله کار میکنند و میسپوزند و سپوخته میشوند، حاضر و بحضور تو ناظر هستند.
میگوید : یحیی چون بشنید نزد ایشان برفت و در آشامیدن نبیذ موافقت کرد ، و این اشعار بمهدی خلیفه پیوست و بخندید و گفت : قسم بپروردگار کعبه که این جماعت که حاضر شدند همدیگر را در سپوختند، چون مطیع بن ایاس این قصیده را که مطلعش اینست :
لا تلح قلبك في شقائه *** ودع المتيّم في بلائه
در مدح غمر بن یزید بگفت ، غمر ده هزار در هم در صلۀ او عطا کرد ، واول قصیدۀ که مطیع بگفت و این جایزۀ بزرگ را دریافت و اسباب تحريك و تشویق او و نامداری ،او شد همین قصیده بود، و از آن پس غمر بن یزید او را با برادرش ولید اتصال داد ، و مطیع در زمرۀ ندماء او گردید.
وقتى مطيع بن اياس و يحيى زياد بعنوان حج بیرون شدند ، و اثقال واحمال خود را قبل از رفتن خود روانه ساختند، این هنگام یکی از ایشان با دیگری گفت:
ص: 28
هیچ خواهانی که بطرف زراره که نام محله ایست در کوفه بشویم، و این شب در آنجا گذرانده از آن پس بیارو بنه خود ملحق گردیم.
پس در آنجا شدند و بعیش و عشرت بگذرانیدند ، و بدانگونه روز و شب بیای رسانیدند ، و بدانگونه صحبت و حکایات و آداب و عادات که داشتند بپرداختند و عمر گرانمایه را در آنکار بکار آوردند، تاگاهی که مردمان از کار حج بپرداختند و بازگشتند .
اینوقت مطیع ويحيى بر شترهای خود سوار گردیده، و سرهای خود را بقانون حاجیان از موی بستردند ، و خود را در میان مردم حاج که باز میشدند در افکنده ، با آن جماعت باز شدند. مطیع بن ایاس این شعر را در کیفیت حال خود و در عوض رفتن بمكّه بزداره میگوید :
ألم ترنى ويحيى قد حججنا *** وكان الحجّ من خير التجارة
خرجنا طالبي خير وبرّ *** فمال بنا الطّريق إلى زرارة
فعاد النّاس قد غنمو او حجّوا *** وابنا موقرين من الخسارة
و در این ابیات باز مینماید که تقدیم مراسم حج را که بهترین تجارت است بعيش وتفريح نزهتگاه زراره مبدل، و زیارت بیت الله را با قامت آنجا محوّل ساختم، و دیگر مردمان برفتند وحج بگذاشتند ، و با احمال خیر وعافیت دنیا و آخرت بازشدند، و ما بارهای خسارت و زیان هر دو جهان را گرانبار ساختیم، و ذخیره سعادت دارین را بدفینه شقاوت نشأتین در باختیم .
محمّد بن صالح بن نکاح میگوید: وقتی این شعر مطیع بن ایاس را برای مهدی خلیفه بخواندند :
خافی الله یا بربر *** لقد أفتنت ذا العسكر
بریح المسك و العنبر *** و ظبی شادن أحور
وجوهر درّة الغوّاص *** من يملكها يجبر
ص: 29
أما والله يا جوهر *** لقد فقت علي الجوهر
فلا والله ما المهدىّ *** أولى منك بالمنبر
فان شئت ففي كفّيك*** خلع ابن أبي جعفر
حماد اسحاق میگوید : مطیع بن ایاس با کنیزکان بربر الفتی داشت ، و از میان ایشان کنیز کی خوب چهر که نامش جوهر بود دل بهوایش شیفته ، وخاطر در عشقش آشفته داشت ، و در باره او انشاد اشعار نمود .
و در این ابیات مسطوره باز مینماید که تو با آن چشم فتان ، و لب خندان ، وبوي عبير آميز ، وموى مشك افشان ، تمام لشكر را مفتون ، و گوهر بحر صباحت را مرهون ساخته سوگند با خدای که توئی آن سمنبر که مهدی خلیفه از تو بصعود منير سزاوارتر نیست ، و اگر بخواهی خلع مهدی پسرا بوجعفر را بنمائی بدو دست اقتدار و اختیار تو اندر است .
مهدی گفت: بار خدایا این هر دو تن یعنی مطیع و جوهر را لعنت فرست ، و با حاضران گفت : وای برشما از آن پیش که این قحبه ما را از خلافت خلع نماید ، در میان این دو تن وصلت دهید ، و با همدیگر جمع نمائید ، این بگفت و همی بخندید که مطیع اینگونه سخن رانده است.
و نيز حماد بن اسحاق حکایت کند که: یکی روز مطیع بن ایاس بملاقات جوهر بیامد، جوهر او را بخود راه نداد ، او را بخود راه نداد، مطیع از علّت احتجاب بپرسید ، گفتند : نوجوان پسری از مردم کوفه که او را ابن الصّحاف نامند صحیفه دل را بسواد موی این رشك رخشنده ماه سیاه ساخته، و اينك با این آفتاب عالمتاب خلوت کرده اند ، مطیع این شعر را در حق آن جوهر سیم بر بگفت و او را هجو نمود :
ناك والله جوهر الصحّاف *** وعليها قميصها الأفواف
شام فيها انزاله ذاضلوع *** لم يشنّف ضعف ولا اخطاف
جدّد فعافيها فقالت ترفّق *** ما كذا يافتی تناك الظّراف
ص: 30
و در بعضی روایات بعد از دو شعر اوّل این اشعار است :
زعموها قالت و قدغاب فيها *** قائماً في قيامه استحصاف
وهى فى حارة استها تتلظّى*** یافتی ها كذا تناك الظّراف
ناکها ضيفها و قّبل فاها *** بالقوم لقد طغى الأضياف
لم يزل يرهز الشّهيّة حتّى *** زال عنها قميصها والعطاف
قسم میخورد و میگوید : نوجوان پسر صحّاف جوهر سیمبر را در لحاف تابناف در سپوخت پیراهان تنك ولطيف بر پیکر سیمین ظریف داشت ، آلت خود را که چون تیر قیان بود بزهدانش بر نشاند ، و در آنگونه سپوختن و جای دادن بهیچوجه سستی و خطا ننمود ، وتير بر هدف جای کرد ، و چون بدان سختی سپوختن گرفت ، آنماهروی با آوازی دلربای گفت: در این مباضعت بملایمت باش که معشوقه ظریف و لطیف را بدین سختی نمیگایند، و در چنین مهدفی مستحصف باین مسارعت و جلادت تیر و نیزه بکار نمیبرند .
آن میهمان قوی حمدان باین سخنان گوش نسپرد ، و اورا بمجامعت بسپرد، دهانش ببوسید، و تازهدانش در سپوزید و آن ماهروی که از دل و جان خواهان چنان سپوختن و سیماب اندوختن بود ، چندان از لذّت آنحال بحركات مختلفه درآمد که آن پیراهان تنك كه بر صدر و ناف داشت از شکم و نافش برخاست، ويكسره و یکسره چون سیماب بلرزید و چون تل نسترن از باد بهاران بجنبید تا از کثرت حرکات و شدت ضربات دارای برکات گردید.
ابو معمر عافية بن شبیب بن خاقان تمیمی روایت میکند که: مطیع بن ایاس با مردی از سوداگران کوفه معامله داشتند. و مدتی متمادی با آن تاجر بمصاحبت و معاشرت میگذرانیدند، تاگاهی که با مطیع بشرب نبیذ پرداخت، و با آن طبقه روز و شب بسپرد، و آنجماعت دین او را تباه ساختند.
چندانکه چون شراب خوردی و اثر شراب در دماغش کارگر شدی ، کار که ایشان میکردند بجای آوردی ، و آنچه آنجماعت میگفتند او نیز
ص: 31
میگفتی ، و چون از آن مستی هوشیار شدی از آنگونه گفتار و کردار هیبت گرفتی و بيمناك شدى .
تاروزی بمطیع بن ایاس که بر باب سرای خود نشسته بود بگذشت ، مطیع گفت : از کدام سوی روی میآوری؟ گفت در مشایعت یکی از دوستان خود که با قامت حج ميرفت برفتم و باز گشتم، و چنانکه می بینی از الم گرما و زحمت جوع و تشنگی بمرده ام.
مطيع غلام خود را بخواند و گفت : نزد توچه حاضر است؟ گفت از فواکه فلان وفلان و از مأكولات حار وبارد چنین و چنان و از اشر به و برف و ریاحین چنان و چنین.
مطیع گفت بازگوی این مأکولات و مشروباترا چگونه میبینی ؟ گفت : سوگند باخدای معنی عیش وعشرت و شبیه مینو و جنت است ، گفت: بيك شرط بر این جمله شريك باشی، و بیاید بآن شرط وفا کنی وگرنه بدیگر جای شوی تاجر گفت : آن شرط چیست ؟
گفت : فریشتگانرا دشنام گوئی و در اینمنزل نزول کیری، مرد تاجر از این سخن منزجر و متنفر شد و گفت : خداوند معاشرت شما را نکوهیده بدارد ، همانا مرا برسوائی در آورده و پردۀ عزت و آبروی مرا چاك دادید ، این بگفت و برفت .
و چندان از آنمکان دور نشده بود که حمّاد عجرد با او دچار شد و گفت: از چه روی بدینگونه در حالت نفرت و جزع اندری ، داستان خود را با مطیع بگذاشت ، حماد گفت: مطیع چه کرد خداوندش قبیح گرداند و سخن او بخطا بود، هم اکنون سوگند با خدای دوچندان آن مأكولات ومشروبات نزد من حاضر است هیچ رغبت بآن داری؟ گفت سوگند باخدای بسی باین جمله نیازمندم.
حماد گفت: در این جمله شريك هستی اما مشروط بر اینکه پیغمبرانرا دشنام دهی ، چه ایشان ما را با عمال و افعال شاقه بازداشتند، و ملائکه را گناهی نیست که ایشانرا دشنام دهیم، تاجر چون اینکالامرا از گوش بگذرانید نفرت
ص: 32
وضجرت گرفت و گفت : تو نیز چنین سخن کنی خداوندت نکوهیده دارد هرگز بمنزل تو اندر نمیشوم ، این بگفت و رفت .
و به یحیی بن زیاد حارثی که او نیز چون مطیع و حماد فاسد العقيده بود بگذشت ، یحیی چون آن تاجر را بدانگونه آشفته خیال و کوفته بال دید گفت: این دهشت و نفرت از چیست؟ داستان خود را بدو باز گذاشت.
یحی گفت : خدای هر دو تن را قبیح و نکوهیده بگرداند که ترا تکلیفی شاق کرده اند و تو میدانی مرّوت و روش وسیرت من بالاتر از سیرت و رویت ایشانست. قسم بخدای آنچند طعام وشراب وفواكه ولذائذ نزد من حاضر است که دو برابر آن است که ایشانر است ، و تو در آنجمله یارو انباز و مختاری ، مشروط باينكه يك خصلت را که مایۀ سودمندی تست نه زیانکاری تو و برخلاف آن تکلیف کفر آمیز ایشانست بجای بیاوری گفت تا چه باشد؟
گفت : دورکعت نماز بسیاری که رکوع و سجود آن مفصّل ومطوّل باشد، و چون فراغت یافتی براحت بنشینی تا بعشرت خود مشغول شویم .
تاجر اظهار ملال وضجرت کرد و گفت اینکار بدتر از آن تکالیف است، چه مرا در اینحال سختی که مردۀ بیش نیستم تکلیف میداری که نمازی طولانی که نه در راه نیکی و نه در راه طاعت باشد بسپارم ، و بهایش خوردن مال حرام وشرب مدام و عشرت بافجره طغام وسماع تغنّى مغنيات بدفرجام باشد پس زبان بدشنام يحيي و مطیع وحماد برگشاد و خشمناك برفت.
یحیی غلام خود را بفرستاد تا او را با کمال اکراه بازگردانید، و گفت: فرود آی بدانشرط که امروز هیچ نماز نگذاری، تاجر دیگر باره او را دشنام بداد و گفت: این نیز نمیشاید ، یحیی گفت پس پس فرود آی و چنانکه خود خواهی بیاش منتهای امر اینست که برما ثقیل و ناهموار وغیر مساعد خواهی بود.
تاجر بمنزل در آمد و یحیی در طلب مطیع وحماد بفرستاد تا هر دو تن بیامدند، و مجلس را گرم کردند و تاجر را بیازی و مزاح بسپردند و دشنامش بدادند، از آن
ص: 33
پس طعام بیاوردند و بخوردند و شراب بنوشیدند، و تاجر در آنحال نماز ظهر و عصر را بگذاشت .
و چون بادۀ ارغوانی در وی اثر کرد مطیع گفت: از ايندوكار كدام يك را اختیار کنی: ملائکه را دشنام دهی ؟ یا از اینجا باز میشوی ؟
تاجر بدشنام فرشتگان زبان بگردانید حماد گفت : كدام يك را بيشتر دوست میداری: یا بدشنام پیغمبران سخن کن ؟ یا از اینسرای بدر شو ؟ تاجر در حضرت انبیای عظام علیهم السّلام بدشنام رفت.
يحيى گفت: از ایندو کار کدام را محبوبتر دانی: یا آندو رکعت نماز را فرومیگذاری؟ یا از این منزل میگذری؟ تاجر برخاست و دورکعت نماز بگذاشت و بنشست.
اینوقت همگان بدو گفتند کدام کار را از دو کار اختیار کنی؟ یا بقیه نماز امروز را دست بدار ؟ یا از این محضر راه بردار؟ گفت ای فرزندان زن زناکار نماز را نمیسپارم، و از این منزل قدم بیرون نمیگذارم.
پس در آنجمله تمام آن تکالیف را که با وی کرده بودند و در آنجمله تحاشی داشت آخر الامر بجای بگذاشت .
از محمّد بن فضل سكونى مسطور است که وقتی صاحب خبر بمنصور خليفه اخبار کرد که مطیع بن ایاس مردی زندیق و فاسد الدّین است ، و با پسرش جعفر بن منصور معاصر و محشور میباشد، و با جعفر و جماعتی از اهل بیتش روزگار میسپارد، و هیچ بعید نیست که مطیع و یارانش در دین و آئین جعفر و و کسانش تباهی افکنند، و ایشانرا بکیش خود در آورند، و بمذهب فاسد خود منسوب سازند.
مهدی گفت: من بحال مطیع دانا میباشم او در مذهب زندقه نیست ، لكن مردى خبيث الدّين وزشت آئین و فاسق میباشد، و در ارتکاب محرّمات باك ندارد.
ابو جعفر منصور با مهدی گفت : مطیع را حاضر کن ، و او را از مصاحبت نمودن با جعفر منهى دار .
ص: 34
مهدی او را حاضر کرد و گفت: ای فاسق ای خبیث همانا برادرم و کسان مرا که با آنها مصاحبت کردی بفساد افکندی ، سو بفساد افکندی ، سوگند با خدای بمن خبر داده اند که ایشان همواره در طلب تو هستند و سرور ایشان جز بحضور تو تمام نمیشود ، وتو اينك ايشانرا فریب دادی، و در میان مردمان بفسق و فجور مشهور داشتی، اگر نه آن بودی که در خدمت امیرالمؤمنین گواهی دادم که تو از نسبت بزندقه بری هستی ، فرمان میکرد گردنت را بزنند .
آنگاه باربیع گفت مطیع را دویست تازیانه بزن، و او را بزندان در افکن، مطیع گفت : ایسیّد من از چه روی ؟ مهدی گفت: برای اینکه دائم الخمر ودائم السّكرى ، و تمام اهل وكسان مرا از مصاحبت خودت فاسد گردانیدی ، گفت اگر اجازت میدهی و بآنچه گویم گوش میسپاری از روی احتجاج سخن میکنم گفت : بگوی .
گفت : من مردی شاعر هستم و آنچه در بازار فضل و سخن داشتم با پادشاهان انفاق شد و اينك در نوبت شما متاع من کاسد گردید، و من در ایّام دولت شما بیهوده و ضایع در افتاده ام ، و کارم بدانجا کشیده است با آنکه سایر طبقات مردمان در زمان شما بوسعت اندرند که باید بر مائده برادرت حاضر شوم و در اینکار هیچکس از کسان من با من یار نیست، جز اینکه برخوان او حاضر میشوم، و زبان خود را در مدح و شکر اوصافی میدارم ، اگر اینکار را عیب میشماری از این امر توبه مینمایم.
مهدی ساعتی سربزیر افکنده بعد از آن گفت: صاحب خبر با من خبر داد که تو با خواهشگران به تخفیف میروی ، و برایشان ،میخندی گفت : سوگند باخدای هرگز اینگونه کار و کردار موافق شأن من و کار من نيست ، و جز يك دفعه از من صادر نشده است.
و اینحال چنانست که وقتی سائلی کور با من متعرض شد، و این وقت بر قاطر خود سوار بودم، و جسر را می سپردم و آنکور گمان کرد که من از مردم سپاهی
ص: 35
هستم ، عصای خود را بر روی من بلند کرد ، و از آن پس فریاد بر کشید بار خدایا خليفه را مأمور و مسخّر دار تا وجیبه و ارزاق لشکریانرا بدهد ، و توسعه در کار ایشان حاصل گردد و ایشان از تجّار و سوداگران خریداری امتعه و اقمشه نمایند، و جماعت تجّار از معاملات ایشان سودمند شوند، و باینواسطه اموال تجّار بسیار وزكاة وصدقات برايشان واجب شود، و باین واسطه با من صدقه بدهند.
از اینگونه فریاد برکشیدن و عصای خود را بر روی من افراختن، چنان متنفر شدم كه نزديك بود در آب بیفتم و گفتم: ایمرد هیچکس را بفضولی تو ندیده ام، تو از خدای خواستار رزق و روزی باش، و این احوالات و وسائطی را که بآن حاجتمند نیستی فرو بگذار ، چه اینگونه مسئلت ها نمودن راه فضولی پیمودنست مردمان از سخن من بخندیدند و کلمات مرا با یکدیگر برداشتند.
مهدی از اینسخن بخندید و گفت : او را دوست بدارید و در معرض ضرب وحبس مسپارید.
مطیع گفت: من در آنحال که بعضی نسبتها بمن داده بودند بخدمت تو در آمدم ، و اکنون رفع اتّهام نمودم ، وبخوشنودی و برائت از آنچه تهمت و بهتان بمن زده بودند بیرون میشوم ، و هیچ جایزه بمن عطا نخواهد شد .
مهدی گفت: این امر نمیشاید دویست دینار بدو عطا كنيد لكن نبايد ابو جعفر منصور بداند ، و گناهان وی در خدمتش تجدید یابد.
و این احسان مهدی باوی از آن بود که چنانکه از این پیش در مجلد چهارم احوال حضرت صادق علیه السّلام، در ضمن وقایع سال یکصد و چهل و هفتم و بیعت نمودن با مهدی اشارت نمودیم که مطیع در زمره خطیبان بایستاد، و حدیثی بدروغ وضع نمود ، وعباس بن محمّد را بر سخن خود گواه گرفت که مهدی موعود همین مهدی است ، و عباس با مردمان روشن ساخت که مطیع بدروغ اين حديث بگذاشت، و عباس از بيم منصور جرأت تكذیب او را در آن انجمن نیافت.
ص: 36
بالجمله مهدى با مطیع گفت: از بغداد بیرون شو، وصحبت جعفر را فروگذار، تا امیر المؤمنین در روز دیگر ترا فراموش نماید، مطیع گفت : پس بکدام سوی روی گذارم ؟ مهدی گفت: مکتوبی در کار تو بسلیمان بن على مينويسم تاترا عامل عملی گرداند، و با تو احسان نماید، گفت: باینکار راضی هستم، پس با مكتوب مهدی نزد سلیمان شد ، سلیمان تولیت صدقات بصره را که با داود بن ابی هند بود، با مطیع گذاشت ، و داود را معزول داشت .
هيثم بن عدی گوید: مطیع بن ایاس بخدمت جعفر بن منصور عباسی انقطاع داشت ، مدتی متمادی با وی مصاحب بود، و فایدنی نبرد.
روزی مطیع وحماد عجرد ويحيى بن زياد با هم فراهم شدند، و یاد از ایام دولت بنی امیه و آنوسعت نعمت و نضرت و بهای آنروزگاران و کثرت فواید خودشان و حسن سلطنت ایشان و خوشی زندگانی این اشخاص در شام و این قحطی و شدت و سختی ایام منصور و شدت گرما و خشونت و عسرت زندگانی اینزمان که بدان اندر افتاده اند ، بیفتاد، و از فقر وفاقت خویش فراوان بر زبان آوردند، مطیع بن ایاس گفت: در این باب انشاد شعری نموده ام گوش کنید ، گفتند: بگوی این شعر را بخواند:
حبّذا عيشنا الّذى زال عنّا *** حبّذا ذاك لا حبّذا ذا
اين هذا من ذاك سقياً لذا *** ك و لسنا نقول سقياً لهذا
زاد هذا الزّمان عسر أو شراً *** عندنا إذ أحلّنا يفزاذا
بلدة يمطر التّراب على النّاس *** كما يمطر السّماء الرّذاذا
خربت عاجلا وأخرب ذو *** العرش بأعمال أهلها كلواذا
در این اشعار از عیش و عشرت خودشان در زمان دولت بنی امیّه و دعای بر آنمهد و نفرین بعهد بنی عباس و زبونی هوای بغداد و کلواذ سخن میکند.
یاقوت حموی میگوید «کلواذ» نام موضع معینی است از زمین همدان ، و کلوانه در آخرهاء ناحیه ایست از سواد میان کوفه و واسط ، و کلوانی باالف
ص: 37
مقصوره در آخر که باباء مینویسند طسوجی است نزديك ببغداد، و مقصود مطيع در این شعر همین کلوانا میباشد با الف مقصوره که در نگارش بایاء مینویسند.
حمّاد گوید : مطیع نسبت با پدرش ایاس بیدی و ناسپاسی میرفت، و باوی کین و دشمنی میورزید ، و او را هجو مینمود، یکی روز ایاس از دور نمایان شد و این وقت مطیع با دوستان خود شراب می پیمود ، چون پدرش را بدید روی با یاران آورد و گفت :
هذا أياس مقبلا *** جاءت به أهدى الهنات
هوّز فوه و أنفه *** كلمن في إحدى الصّفات
وكأنّ سعفص بطنه *** والشّغر سين قريسات (1)
لمّا رأيتك آتیا *** أيقنت أنّك شرّآت
محمّد بن فضل سکونی گوید: که مطیع بن ایاس در این قصیده خود که اولش اینست معن بن زایده را مدح نمود.
أهلا و سهلا بسيّد العرب *** ذى الغرر الواضحات والنجب
چون معن اینقصیده را بشنید گفت اگر خواهی ماترا مدح نمائیم چنانکه تو مارا مدح نمودی، واگر خواهی صله و جایزه ات بخشم، مطیع شرم همیداشت که بگوید جایزه را بر آنمدیحه اختیار مینماید، با اینکه بصله و مزد محتاج بود، پس اینشعر را برای معن بخواند :
ثناء من امير خير كسب *** لصاحب معن وأخى ثراء
ولكنّ الزمان برى عظامی *** وما مثل الدراهم من دواء
میگوید : مدح و ثنائی که از جانب امیر ظهور نماید برترین مکاسب است لکن روزگار غدار استخوانهای مرا با تیشه جفا و دشنه عسرت از هم تراشیده، و هیچ دوایی مانند در اهم نیست.
معن از استماع اینشعر چنان بخندید که بر پشت بیفتاد و گفت : چنان بلطافت کار کردی که از آن مدیحت نجات یافتی، و براستی سخن ساختی ،سوگند
ص: 38
با خدای هیچ دوائی موجود چون دراهم معدود نیست، آنگاه بفرمود سی هزار درهم بدو بدادند، و نیز او را خلعتی گرانمایه عطا نمود، و بر مرکبی راهوار بر نشاند.
عباس بن میمون گوید: یکی از شیوخ ما که از مردم بصره و ظریف و شوخ بود ، با من داستان نمود که: وقتى يحيي بن زياد ومطيع بن ایاس و جمع یاران ایشان فراهم شدند ، و روزي چند متوالیا بخوردن شراب پرداختند.
یکی شب از شبها یحیی با دیگران که بجمله سکران بودند گفت : سه روز بر میگذرد که نماز نسپرده ایم، برخیزید تا نماز بگذاریم، مطیع برخاست و اذان بگفت ، پس از آن گفتند کدامکی پیشنمازی کند؟ هر يك بطفره گذرانیدند.
مطیع با جاریه سرود گر گفت: ای سیمبر پر ناز تو بنماز پیشی جوی ، آن سیمتن برخاست و به پیشنمازی بایستاد، و او را پوششی بس نازك ولطيف برتن بود ، و سراویل وازاری نداشت، چون سر بسجود بگذاشت فرجش چون در جی سیمین نمودار شد ، مطیع از جای برجست و در آن حال که ماهروی در حال سجده بود غلاله از سرینش بر کشید، و آن موضع را ببوسید، و نماز خود را ببرید و این شعر را بگفت:
ولما بدا فرجها جاثما *** كرأس حليق ولم يعتمد
سجدت إليه وقبّلته *** كما يفعل الساجد المجتهد
حاضران از گفتار و کردار مطیع بخندیدند و نماز خود را قطع کرده بآشامیدن شراب باز شدند.
محمّد بن قاسم مولى موسی الهادی گوید : مهدی بخدمت پدرش منصور مکتوب و استدعا نمود که پسرش موسی را بدو فرستد، منصور بفرمود تا موسی را نزد پدرش مهدی بردند ، چون بر مهدی درآمد خطباء و شعراء به تهنیت و مدیحت برخاستند، و چندان قراءت کردند که مهدی را ملول و خشمناك نمودند، اينوقت مطیع برخاست و این شعر بخواند :
ص: 39
أحمد الله إله الخلق *** رب العالمينا
الذي جاء بموسى *** سالماً في سالمينا
الأمير ابن الأمير ابن *** أمير المؤمنينا
مهدی چون شعر را بشنید گفت: بعد از این کلام مطيع بسخن هیچکس حاجت نداریم ، مردمان زبان بر بستند، و مهدی بفرمود تا مطیع را صلۀ بدادند.
از ابوایوب السكرى مسطور است که در شهر کوفه مردی بود که او را ابو الاصبع مینامیدند، و او را بنده چند خدمتگذار و پسری ماهروی رخشنده چهر نیکو دیدار سیم عذار سیمین سرین سیم بدن گلعذار سرو قامت مشکین موی بود که اصبع نام داشت ، و در تمام شهر کوفه بدان چهره دلفريب و ديدار جانفزا وجمال جهان آرا انبازش نبود .
و يحيى بن زیاد و مطیع بن ایاس و حماد عجرد و امثال آنها که عشاق جوانان امرد بودند ، با وی بیاد اصبع بمؤالفت و معاشقت و ظرافت میگذرانیدند ، و بجمله عاشق روی و موی پسرش اصبع بودند .
تا چنان افتاد که روز نوروزی در رسید، وابو الاصبع بر آن عزیمت شد که با يحيى بن زياد کار صبوحی بیاراید ، و بشراب ناب بشب سپارند.
و چنان بود که یحیی در شب نوروز بزغاله و چنددانه مرغ خانگی برای او بفرستاده بود ، و انواع میوه و شراب نیز تقدیم کرده بود ، ابو الاصبع با کنیزگان خود فرمان داد و گفت امروز یحیی بن زیاد بدیدار ما میآید هر چه شایسته قدوم اوست برای او مهیا کنید، و سه نفر غلامی را که داشت از پی دیگر حوائج خود مأمور ساخت، و کسی در حضورش بجای نماند.
لاجرم با پسرش اصبع بفرمود که نزد یحیی شو و او را دعوت کن وازوی بخواه که در تشریف قدوم تعجیل نماید، چون آنماه تابان و سرو خرامان بر در سرای يحیی طالع شد، و غلام یحیی از بهرش اجازت دخول بخواست ، یحیی شکار براکه مدتها دل بهوایش در کمند و خاطر بوصالش در دام داشت، از مساعدت بخت
ص: 40
و معاونت اقبال در کنار دید با غلام گفت: او را بگوی اندر آید ، و تو دور شو و در سرای را بربند و نگذار تا اصبع بدون اجازت من بیرون شود.
غلام بفرموده یحیی اصبعرا در آورد، و خود برفت ، و در سرای بیست، و اصبع رسالت خود را بگذاشت، و چون از پیام پرداخت يحيى مكنون خاطر خود را با آن گوهر نابسود باز نمود ، و خواستار کامرانی گردید، آنما یه عیش جاودانی پذیرفتار نگشت.
یحیی بی اختیار از جای برجست و باوی در آویخت و چندان بکوشید تا آنسرو ارجمند و ماه دلپسند را بر زمین در افکند، و خواست بند تنبانش را برگشاید کشودن گره را مجال نیافت ناچار بند را ببرید و او را در سپوزید ، و چون کامکار فراغت یافت ، از زیر جای نماز خود چهل دينار سرخ بیرون آورده بآن سیم تن سیم سرین بداد.
آن نسرین کفل دینارهای سرخ را در عوض جنس سفید خود بگرفت ، و با هر دو لذّت خرّم گشت ، یحیی گفت: هم اکنون راه برگیر که من از پی تو راهسپار گردم ، اصبع بمنزل خود برفت اتفاقاً مطيع بن ایاس در عرض راه با يحيى بازخورد ، و يحيى را بدید که تبخیر نموده و خویشتن را با بوی خوش، و جامه ممتاز مزّین داشته گفت: ای یحیی چگونه با مداد کردی ؟ هیچش جواب نراند، و بینی خود را بر کشید، و ابروان در هم آورد، و باد در چهر افکند، وفخامتی عظیم نمودار ساخت.
مطيع گفت: ويحك چيست ترا وحی بر تو نازل گشته، فرشتگان یزدان با تو همسخن گردیده، بخلافت با تو بیعت کرده اند یحیى با كمال كبر و تبختر اینکلمات میشنوید و با سر وریش اشارت میکرد که نه چنین است.
گفت: پس چنین مینماید که اصبع پسر ابو الاصبع را بسپوختی که چنین کبر وخیلا بیندوختی، و چنین سیمین کفلرا در بغل کشیدی که این تفرعن بیندیشیدی گفت: بسرت سوگند که در اینساعت او را بگائیدم و سیب دفنش را
ص: 41
بجائیدم، و از پدرش نهراسیدم، و هم امروز پدرش را میهمانم.
مطیع گفت : زنش مطلّقه اگر امروز از تو جدائی گیرم مگر آنکه متاع تراکه بآن متاع بدیع مجانست و مخالطت یافته است از جان و دل ببوسم و بیویم، يحيى باكمال مناعت كشف آلت نمود ، و مطیع در نهایت فقر و فاقت و افسوس و دریغ بر آن بوسه نهاد و گفت : بازگوی چگونه بروی دست یافتی، و چنان جنس بديع ومتاع منبع را برخوردار شدي .
يحيى تمام سرگذشت را بگذاشت، و بپای شد تا بمنزل ابی الاصبع روانه شود، مطیع با او همراه شد یحیی گفت: با من از چه متابعت میکنی ، با اینکه اینمرد تو را نخوانده و اراده خلوت نموده است ، مطیع گفت : تا در سرای او بمشایعت تو میآیم ، و باهم حدیث میرانیم، پس بایحیی روانشد .
و چون بر در سرای ابوالاصبع رسیدند یحیی درون سرای برفت، و در بروی مطیع بر بستند ، مطیع ساعتی در تگ نموده دق الباب نمود و اجازت دخول خواست، فرستاده باز شد و گفت : ابو الاصبع میفرماید مرا امروز شغلی است که نمیتوانم با تو بپردازم و معذرت میجویم، مطیع گفت دوات و قرطاس برای من بفرست ، چون بیاوردند این اشعار را بداهة بگفت و بدو فرستاد :
يا أبا الاصبع لازلت على *** كلّ حال ناعماً متّبعا
لا تصيّر تي في الودّ كمن *** قطع التّكة قطعاً شنعا
وأتى ما يشتهى لم يننه *** خيفة أو حفظ حقّ ضيّعا
لوترى الأصبع ملقى تحته *** مستكيناً خجلا قد خضعا
وله دفع عليه عجل *** شبق شاك ما قد صنعا
فادع بالأصبع واعلم حاله *** سترى أمراً قبيحاً شتعا
ای ابو الاصبع همیشه متنعم و متبوع باشی ، مرا در مراتب دوستی با آنکس که بنداز ار را بشناعت و قباحت ببرید، و موضع لطیفی را بدرید، و بمیل خود کار کرد.
ص: 42
و حفظ مراتب و داد ننمود ، بيك ميزان مسنج، اگر پسر سیم برت را در نهایت استكانت وخجالت وخضوع در زیر او بدیدی، بر آنچه بادی برفته و دروی برفت، خبر يافتي ، هم اکنون اصبع را بخوان و آنحال قبیح و امر شنیع را بدان.
چون ابو الاصبع این اشعار را بشنید با یحیی گفت: ای پسر زانیه با اصبع در سپوختی گفت : لا والله ، ابو الاصبع بند زیر جامه بریدۀ پسرش را بدید، و بدانست که با او چنان فضیحتی بکار برده اند، و پسر را بیکسوى افکند .
یحیی جای انکار ندید، و مردانه گفت آنچه باید شد و مطیع پسرزانی از من بتوسعایت و خبر چینی بنمود ، و اينك پسر من حاضر است سوگند با خدای از پسر تو ثمین تر و سمین تر وسیمتن تر است و من عربی پسر عربیه ، و تو نبطی پسر نبطيه هستی ، هم اکنون ده مرّه پسر مرا در سپوز ، در عوض اينكه يك دفعه پسرت را بسپوخته ام، و این هنگام آن چهل دینار و آن ده دفعه که بجای يك مره است سود تو خواهد بود، و تجارتی کرده و مرابحتی بدست آورده باشی.
ابو الاصبع چون اینسخنانرا بشنید بخندید، کنیزکان نیز خندان شدند، وخشم ابو الاصبع فروکشید ، و با پسرش گفت : يا ابن الفاعله چهل دینار را بیاور، آن پسر بارنگ پریده ، و است دریده خشمگین آندینار ها را بدو افکنده شرمسار بیای شد.
يحيى گفت: سوگند با خدای مطیع سخن چین پسرزانیه را نباید اجازت دخول داد، ابو الاصبغ وكنیز کانش گفتند ، سوگند با خدای البته بیایست او را در آوریم، چه ما را نصیحت کرد و بآنچه باید آگاه ساخت.
بندان پس مطیع را در آوردند بیامد و بنشست و شراب همیخورد و یحیی با ایشان بود ، و بهر زبان ایشانرا دشنام همیداد، و مطیع میخندید.
از این خبر معلوم میشود که این عمل شنیع که از محرمات و از معاصی کبیره است، در زمان خلفای عباسی چگونه رواج داشته است که قبح آن از انظار برفته ، چندانکه پدر در حق پسرش بدینگونه بی حمیت و بی عصبیت میشده ، و بها و قیمت
ص: 43
میگرفته، و با حضور حاضران بدانگونه رفتار مینموده است، و با اینحال معلوم میشود در ارتکاب سایر معاصی بچه میزان بی مبالات بوده اند.
عنی حکایت کند که: مطیع بن ایاس وسراعة بن زند و يحيى بن زند و والبة ابن حباب وعبد الله بن عياش منتوف و حماد عجرد، در مجلس یکی از امرای کوفه انجمن شدند ، و بمکایده و بدسکالی پرداختند و از آن پس بر هجو و مکایده مطیع اتفاق و اجتماع ورزیدند.
اما مطيع بر همه غالب شد، و زبان جملگی را بر بست ، و چون ایشانرا زبون و ذلیل گردانید، این دو بیت را در هجای ایشان انشاد نمود :
وخمسة قد أبانوا لي كيادهم *** وقد تلظّى لهم مقلى وطبخير
لو يقدرون على لحمى لمزّقه *** قرد و کلب و جروات وخنزير
محمّد بن فضل گوید: وقتی یکی از دوستان مطیع بن ایاس بروی درآمد ، و نگران شد که پسری نیکو منظر را در زیر ایر در آورده می پوزد، و نیز پسری ستوده مخبر بر روی مطیع افتاده مطیع را میگاید، و مطیع در میان دو گائیدن مطاع و مطیع است ، از کمال عجب گفت : یا اباسلمی این چه حالست ؟ گفت : لذّت مضاعفه است تا نچشی ندانی .
ابن الاعرابی روایت کند که مردی نزد مطیع بن ایاس شد و گفت : نزد تو آمده ام تا خطبه نمایم گفت : کدامکس را؟ گفت مودّت ترا ، گفت: مودت خود را باتو نکاح بستم و صداقش را چنان مقدّر و مقرّر ساختم که سخن هیچکس را در حق من مقبول نداری .
سعيد بن سالم گوید مطیع با من گفت: در آن هنگام که در شهرری مقام داشتم و در خدمت سلم بن قتیبه روز میگذاشتم ، جاریه با من بود که باوی روزگار مینوشتم، و او را در پرده داشتم و بعشق زنی از دختران دهاقین که در جوار او فرود شده بودیم گرفتار بودم .
چون از ری بیرون آمدیم آنجاریه را بفروختم، واثر عشق آنزن در جان
ص: 44
من بر جای بود، چون در پشته حلوان برسیدم بنشستم و پشت بر یکی از آندو درخت حلوان بدادم، و این شعر بخواندم:
اسعدانی یانخلتي حلوان *** و ارتیابى من ريب هذا الزّمان
الى آخر الابيات _ چنانکه از این پیش با آن اشعار وحكايت منصور خليفه و اندیشه قطع آن و انصراف از آنخیال اشارت رفت .
سلم بن قتیبه چون اشعار را بشنید گفت : ويلك اين ابيات را در حق كنيزك خود گوئی ، شرمگین شدم که با او بصداقت سخن کنم، و از کداز محبت آنزن باز نمایم، گفتم: آری، چون سلیمان بدانست بآنکس که از جانب او خلیفه بود نامه بنوشت ، و مدتی بر نیامد که عامل سلم در جواب نوشت اين كنيزك را نگران شدم که دست بدست بگردانیده اند ، و مرد بمرد او را دریافته اند ، لاجرم از خریداری او بیزاری گرفتم .
سلم فرمان داد پنجهزار درهم بمن بدادند، سوگند با خدای بهیچوجه از مهر و محبت آن جاریه چیزی در دل و جان من نبود ، و اگر دوستدار او بودم هیچ باك نداشتم که چون بازگردید بدست فلان و بهمان در آمده بود ، و نيز باك نداشتم مردم زمین بتمامت او را گائیده باشند و با آنحال دیگر باره بمن انتقال گرفته باشد.
مصعب زبیری حکایت کند که مطیع بن ایاس در آنمرض که بآن مرد روزی درقبّه سبز بر روی فرشی سبز بنشست ، طبیب گفت : چه میخواهی؟ گفت میخواهم نمیرم ايطبیب ، امّا چون مدتش بپایان رسیده بود دستور طبيب و پرسش حبيب سودمند نگشت، و در همان علت بدیگر سرای رحلت گرفت و اینوقت سه ماه از مدت خلافت هادی بپایان رفته بود ، و از این پس داستان رشید در شعر مطیع و دختر مطیع مسطور میشود.
ص: 45
از این پیش در ذیل احوال اولاد موسى هادی وعده نهادیم که بشرح احوال عبدالله پسر او اشارت کنیم .
در جلد نهم اغاني مسطور است که از جمله آنانکه در میان فرزندان خلفا صنعتی از وی شناخته گردیده، عبدالله بن موسی الهادی است و این شعر از عبدالله است که در آن صنعتی بکار برده است.
تقاضاك دهرك ما أسلفا *** و كدّر عيشك بعد الصّفا
فلا تجزعنّ فانَّ الزّمان *** رهین بتشتيت ما ألّفا
ومازال قلبك مأوى السّرور *** كثير الهوى ناعماً مترفاً
ألحّ عليك بروعاته *** و أقبل يرميك مستهدفاً
میگوید : حالت زمانه و این فلك آبنوس اینست که آنچه با تو بامانت بسپرد بازگیرد ، و روزگار عیش ترا که صافی تر از آب زلال بود بغبار حوادث تار و مکدّر نماید، و چون عادت زمان به پراکنده ساختن فراهم شدگانست، پس از تفرقه جماعات جزع مکن چه پایان کار جهان بر این شیمت بوده و خواهد بود.
یکی روزت مسرور وباكثرت هواوهوس وتنعّم ووسعت عيش مغرور دارد ، و دیگر روزت رهینه آلام و نشانه تیر بلیّات و اسقام نماید ، و اینشعر و غنا و لحن ماخوری از صنعتهای عبدالله بن موسی الهادی است.
ابو حشیشه گوید : عبدالله بن موسی هادی از مردمان نیکتر عود را بنواختی ، و خوبتر تغنّی نمودی، و او را غلامی سیاهروی بود که قلم نام داشت ، او را آواز بیاموختی و در آنکار حذاقت یافت ، ام جعفر سیصدهزار درهم سفید در بهای آنغلام سیاه بداد و بخرید.
ص: 46
ابو حشیشه گوید : دلشاد غلام عبدالله بن موسی گفت من و ثقیف خادم اسود مولی فضل بن ربیع برای مولی خود عبد الله بن موسی مینواختیم، وشراب از جماعتی عقل و هوش ربوده بود، پس عبدالله وثقيف صوتيرا بنواختند و در آن اختلاف ورزیدند و مشاجره کردند ، عبدالله گفت: بدینگونه اینصوت را از منصور زلزل اخذ کردم و ثقیف گفت: من بدینگونه از وی مأخوذ نمودم، ومشاجرت هر دو تن در آن امر بطول انجامید.
و چنان بود که ثقیف چون شربتی نبید بیاشامیدی عقاش را برتافتی و بعر بده درآمدی ، عبدالله نیز عربده نمودی ، ثقیف بر آشفت و در حالتیکه عقل در مغز نداشت عود را برگرفت و برافروخت و بر سر عبدالله بنواخت چنانکه برگردن عبدالله مانند طوق بگردید.
خدام عبدالله بن موسی چون اینحالرا بدیدند بتاختند ، عبدالله گفت : ثقیف را آزار مکنید و این عود را از گردن من بیرون کنید، پس طوقرا بیرون کشیدند.
و چنان بود که عبدالله بن موسی از تمام مردم در عربده شدیدتر بود، و در این چنان بحلم و بردباری برفت که مانندش دیده نشده بود، و با خدام خود گفت : اگر ثقیف را بکشم سگی را کشته ام، و مردمان باینکار داستان کنند ، لكن او را خلعت دهید و بخشش دهید، و بیاید هرگز بمنزل داخل نشود.
ابو حشیشه گوید : حفصىّ المغرف بامن حديث نمود که یکی روز عبدالله ابن موسی مرا بخواند، و نیز برادرش اسماعیل بن موسی در طلب من بفرستاد، اما من بواسطه عربده عبد الله بمنزل اسماعیل برفتم و او را بروی برگزیدم .
از همه راه بیخبر ناگاه هنگام عصر عبدالله بر اسبی اشهب بیامد ، و شمشیری از گردن بیاویخته بود، و مست طافح بود ، چون او را بدیدیم برخویشتن بیندیشیدیم، و بریکسوی جای کردیم ، عبدالله از مرکب خود فرود شد و بنشست ، و اسماعيل برای اجلال و تکریم او در حضورش در نهایت خضوع و ادب بنشست و گفت: ايسيّدمن بواسطه این تفضل که بفرمودی و بمنزل تشریف قدوم بدادی مرا مسرور ساخت.
ص: 47
گفت: مرا از اینسخنان فرو بگذار بازگوی نزد تو کیست ؟ گفت : فلان وفلان ، و تنی چند از آنانرا که نزد او بودند نام برد و گفت : ایشانرا بیاور ، پس ما را بخواند ، ما بیامدیم و در بیم و وحشت اندر بودیم .
از میانه روی با من کرد و گفت: ای حفصی سه روز از پی هم در طلب تو میفرستم، و مرا میگذاری و نزد اسماعیل میشوی، این بگفت و دست بر قبضۀ شمشیر بزد.
اسماعیل در میان من و او برخاست و گفت : آری نزد من آید و نزد تو نمیآید. زیرا که از پیش تو بیرون نمیشود مگر اینکه زخمی و ضربتی بدو رسیده و عضوی از اعضایش شکسته، یا عربده از تو یافته، و از هر گونه احسانی حرمان دیده ، و از خدمت تو (من ظ) بیرون نمیرود مگر بانیکی و احسان وخلعت و وعدهای صحیح، آیا او را بر اینکار ملامت میکنی ، عبد الله با آنشدّت عربده از وی دست بداشت و بپای شد و برفت.
محمّد بن اسماعیل از پدرش سليمان بن داود كاتب ابى جعفر حکایت کند که وقتی باعبدالله بن موسی نشسته بودیم، در اینحال خادمی از صالح بن رشید بروی بگذشت ، عبدالله گفت : چه نام داری ؟ گفت: لاتسل.
عبدالله از حسن وجمال او وحسن منطق او متحیّر شد و با من گفت با ما بیای شو تا امروز بیاد این بدر دلفروز مسرور باشیم و بیاد مویش بشب رسانیم ، پس باوی برخاستم و عبدالله در همانروز این اشعار را بر من فرو خواند :
و شادن مرّبنا **** یجرح باللّحظ المقلّ
مظلوم خصر ظالم *** منه إذا يمشى الكمل
اعتدلت قامته *** واللّحظ منه ما عدل
بدر تراه أبداً *** طالع سعد ما أفل
سألته عن اسمه *** فقال لی اسمی لاتل
واطلعت في وجنتيه *** وردتان من خجل
فقلت ما أخطأ من ***سمّاك بل قال المثل
ص: 48
لا تسألن عن شادن *** فاق جمالا و کمل
تناصف الحسن به *** فلاتسل عن لا تسل
راقم حروف گوید : سخت شبیه است این حکایت بحکایت مأمون که پسری نیکورویرا بدید و از نامش بپرسید گفت: نام من لا ادریست مأمون گفت: «وسميّت لا أدرى بأنّك لاتدرى» چنانكه در جای خود مذکور شود.
ونيز در مشكوة الادب مذکور شد محمّد بن احمد مکّی از پدرش حکایت کند که روزی عبدالله بن موسی مرا بخواند و گفت : آیا تقویم قیمت میکنی غلامی را که مینوازد و سرود و تغنّی مینماید بقیمت عدلی که برای خریدار و فروشنده حیف وظلمی در آن نرفته باشد؟ گفتم آری .
پس پسرش قاسم را بسوی من بیرون آورد ، و من اورا میشناختم واو از ماه شب چهارده نیکتر بود ، پس آنكودك ماه چهر عودی بر گرفت و بنواخت ، من خود را بر هر دو دستش بیفکندم ، وهمي ببوسیدم عبدالله گفت آیا دست غلامی مملوک را میبوسی ؟ گفتم : پدر و مادرم قربان این مملوك باد ، آنگاه پای او را نیز ببوسیدم.
عبدالله گفت : اکنون که او را بشناختی دوست همیدارم که تو نیز با او بنوازی ، من نیز عود بنواختم، چون آنغلام فزونی مرا در ضرب برخود بدید غمگین شد ، و با پدرش روی آورد و چنانکه گوئی از گناه و قصور خود معذرت میجوید :گفت من متلذّذ هستم و اینمرد مکتسب است، از اینسخن بخندیدم و گفتم ایسیّدمن چنانست که میگوید، و از حدت ذهن و سرعت جواب او در حال اعتذار و صغر سن او در عجب شدم.
صولی میگوید : عبدالله بن معتز با من گفت عبدالله بن موسى مردی جواد وكريم ومدوح بود و شاعر در مدح او گوید:
أعبدالله أنت لنا أمير *** وأنت من الزّمان لنا مجير
حكيت أباك موسى في العطايا *** إمام الناس والملك الكبير
ص: 49
محمّد بن یحیی و عقابی حدیث کرده اند که عبدالله بن موسی را در این شعر عمر ابن ربیعه غنائی خاصّ است.
إن أسماء أرسلت *** وأخو الشوق مرسل
أرسلت تستزيرنى *** و تقدّی و تعذل
محمّد بن حبیب گوید: عبد الله بن موسی الهادی بسیار عربده کردی و مأمون عربده های او را بعد از آشامیدن شراب بخاطر میسپرد لاجرم فرمان کرد تا در منزلش محبوس باشد ، و بیرون نیاید، و چند تن پاسپان بر در سرایش بنشاند تا گاهی که عبدالله از آنکار کناری گرفت ، ومأمون از وی خوشنود شد و كشيك چیان را از در سرایش برداشت ، و دیگر باره باوی منادمت فرمود.
عبدالله همچنان عربده نمود و سخنانی در خدمت مأمون براند که مأمون در دل بسپرد، و چنان بود که عبدالله در کار صید و شکار بسی راغب بود، مأمون با یکی از حاجبان خدامش فرمان داد تا مرغی را مسموم کرده گاهی که عبدالله در موسی آباد بود و طعام شبانگاه بخواست آنخادم که حسین نام داشت آنمرغ زهر آگین را بدو آورد .
عبدالله از آن بخورد و از آن پس احساس زهر نمود، و هم در آنشب هنگام بر نشست و با یاران خود گفت این آخر دیدار من و شما بود ، و نیز دو تن از خدام عبدالله از آنمرغ مسموم بخورده بودند یکی در همان ساعت بمرد و آن دیگر مدتی بماند وهلاك شد ، وعبد الله بعد از روزی چند جان بدیگر جهان کشید.
راقم حروف گوید : چون بر این حکایات بگذرند و عدم مبالات خلفاء را در کشتن مردم و بنی اعمام و اقارب بلکه با پدر و فرزند خود بنگرند معلوم میشود در مسموم ساختن ائمه هدی و حضرت امام رضا صلوات الله علیهم که با ایشان از آغاز امر خصومت داشته اند ، ووجود ایشان را موجب زوال ملك وسلطنت و هزار گونه ابتلای خود میدانسته اند، هیچ باك نداشته اند خصوصاً مسموم ساختن در زمان ایشان رواجی مخصوص و اخباری منصوص دارد.
ص: 50
گاهی که مأمون برای يك عربده عبدالله که او را بهمه ممنوعیت قدرت داشت مسموم نماید ، و در این میان خدام بیگناه نیز از آنمرغ بخورند و بمیرند و بهیچوجه در خیال مأمون مؤثر نشود و برای اندك معارضه یا سخنی نامطبوع که که در حالت مستی و عدم هشیاری از پسر عم خود بشنود و در صدد قتل جمعی برآید، معلوم میشود در مواقع دیگر برچه منوال است.
ابوالفرج اصفهانی در جلد چهاردهم اغانی مینویسد : هو هاشم بن سليمان مولى بنی امیه است ، کنیتش ابو العباس و مولی هادی عباسی بود، و هادی اورا ابو الغریض نام کرد، صنعتی پسندیده و سر و دو غنائی طبیعی و مطبوع داشت، وشاعر در حق او گفته است :
یا وحشتى بعدك يا هاشم *** غبت فشجوى بك لى دائم
اللّهو واللّذة يا هاشم *** مالم تكن حاضره ماتم
میگوید : در غیبت تو بوحشت وضجرت اندرم لهو ولعبی که تو ای هاشم در آن حاضر نباشی ماتمست.
عبدالله بن عبدالله بن خرداذ به گوید: موسی الهادی بهاشم بن سليمان مایل بود، و با او مزاح میراند ، و او را ابو الغريض لقب نهاده بود، حسین بن یحیی از حماد حدیث کند که هاشم بن سلیمان یکی روز در خدمت موسی هادی شد، و در اینشعر از بهرش تغنی نمود :
لو يرسل الأزل الظباء *** ترود ليس لهنّ قائد
لتيممنك بدلها *** رياك للسيل الموارد
و إذا الرّياح تنكرت *** تكبا هواجرها صوارد
ص: 51
فالناس سائلة إليك *** فصادر یعنی ووارد
همانا اینشعر از طريح بن اسماعیل ثقفی است که در حق ولید بن یزید بن عبدالملك گفته است و بآن اشارت رفت، و این غنام چنانکه شرحش در اغانی مسطور است از هاشم بن سلیمان است .
بالجمله چون موسی این اشعار را در بحر خفيف بتغنی و سرود بشنید، سخت در طرب شد ، و اینوقت در حضورش آتشدانی بس بزرگ بر نهاده و زغال در آن ریخته بودند ، هادی با پسر سلیمان گفت: هر چه خواهانی از من طلب کن ، گفت: همیخواهم این کانونرا برای من پر از درهم نمایند، موسی هادی بفرمود تا آن کانونرا از زغال بپرداختند و مملوّ از دراهم ساختند، شش بدره را فرو گرفت و آنجمله را بسلیمان تسلیم کردند .
محمد بن جبر گوید: هاشم بن سلیمان گفت: یکی روز موسي امير المؤمنين با مداد کرد و جماعتی از ما در محضرش حاضر بودیم، با من فرمودای هاشم در اینشعر براى من تغنى كن (أبهار قد هيجت لى أوجاعا) اگر بمقصود و مراد رسیدی وموافق ميل من نواختی هر حاجت که داشته باشی بجای میآورم، پس در آنشعر تغنی نمودم، گفت : بصواب رفتي ونيك سرودی و بسرور آوردی آنچه حاجت داری بخواه ، گفتم یا امیرالمؤمنین فرمان کن تا این کانونرا از دراهم انباشته دارند، و در حضور او آتش دانی بزرگ بود.
هادی بفرمود تا آنرا مملو از دراهم نمودند، و آنجمله سی هزار درهم برآمد، وچون بمن عطا کردند گفت: ای کوتاه همت اگر از من مسئلت مینمودی که این کانونرا مملو از زر سرخ نمایم چنان کردمی، گفتم ای امیرالمؤمنین از نقص همت من در گذر ، یعنی هم اکنون بفرمای تابر از دینار سرخ نمایند، گفت: دیگر راهی باینکار نیست، چه بخت تو مساعد اینکار نشد، و شعر مذکور اینست :
أبهار قد هيّجت لى أوجاعا *** و تركتنى عبداً لكم مطواعاً
بحديثك الحسن الّذى او كلّمت *** وحش الفلاة به لجئن سراعا
ص: 52
وإذا مررت على البهار منضّداً **** في السوق هيّج لى إليك نزاعاً
والله لو علم البهار بأنها *** أضحت سميته لصار ذراعا
و از این پس انشاء الله تعالى حکایت مأمون در اینشعر مذکور در ذیل احوال مأمون مسطور خواهد شد.
حمد خدایرا که در این صبح سه شنبه هیجدهم شهر صفر المظفر سال فرخنده فال قوى بيل سعادت تحویل که مدار سنوات هجرت حضرت خير البشر صلى الله عليه و آله بيك هزار وسیصد و بیست و پنجسال استقرار گرفته ، ومطابق دو از دهم عید نوروز فیروز است ، این کمتر بندۀ آفریننده جان و خردخداونداحد وصمد عباسقلی وزیر تألیفات از شرح حال موسی الهادی خلیفه عباسی و پارۀ معاصران او فراغت یافت .
واينك بتوفيق حضرت بيچون، و گرداننده این گردنده گردون، بپارۀ اخبار وكلمات معجز آثار سراج وهاج ارضین و سماوات ، امیدگاه اهل آمال و حاجات، حضرت باب الحوائج امام موسی کاظم صلوات الله عليه اشارت میرود.
اگر مردمان خبیر و بصیر و دانایان هوشمند تحریر که بر وقایع ایام و سوانح اعوام عنایتی، و باستخبار آن و استدراك تواریخ اینزمان توجه و درایتی دارند ، و انقلاب و اضطراب و اختلافی که در این عصر در اغلب ممالك روى زمين ومملكت ایران، ومباینت حال اهل دولت و ملت و سختی تکالیف و دشواری امر معیشت وشدت تسعیر اجناس که اگر نه سالها است عادت بر آن رفته است قحط و غلای عظيم وعميم شمرده میشد، بلکه در قحطهای سنوات ماضیه هیچوقت تسعیر اجناس وگرانی عموم مأكولات ومشروبات ومطعومات و ملبوسات و هرچه اسباب تعيش است، باین میزان نرسیده، و دخل مردمان بایندرجه از خرج قاصر نگردیده.
و همچنین حالات انزجار طبایع و قلوب ، و پریشانی خواطر نفوس، وسد ابواب اميد و هرج و مرج امور و تحير تمام خلق، ومداخلۀ ارذال و اطفال ، و متارکۀ
ص: 53
احرار و ابدال، و اعلی درجه افراط و تفريط ، و هيجان تمام انفس وضعف حال دولت وملت وسلطنت ، وطمع وغرض وخيانت اغلب رؤسای ملت و دولت ، و انکسار و خسارت رعیت و بریت، و تباهی و فساد دین و مذهب وتغلب مردمان فاسد العقيده، وكثرت عناوین و اغراض مختلفه ، وظهور اندیشهای گوناگون ، و کساد أسواق ، وزحمت تحصیل انواع ارزاق، وقوت مكايد وسستی عقاید، و امثال آنرا که نگارش هر يك رساله مخصوص میخواهد، بمیزان عقل بسنجد ، معلوم میشود که فیصل هیچکار را آسان نتوان داد .
بویژه نگارش تواریخ و سیر و احادیث و اخبار که شرط عمده انجامش بآسایش خیال، و آرامش طبع و جمعیت حواس و قوت مغز و تسهیل امر معاش ، و فرح خاطر وسرور قلب و امیدواری ،کامل و معاونت دولت و ملت، و همکنان و صحت مزاج و صدق امتزاج منوط و مربوط است ، آنهم گاهی که همت نویسنده بر كمال استيعاب و انتقاد و انتخاب از پانصد کتاب مصروف، وعنان عزيمتش بصحت و سلامت تحریر و بیان مطالب معضله معطوف باشد، و یکنفر یار و معین نداشته.
بلكه غالباً بهمز و لمز وغمز غمّازان جاهل و کنایت ، و گوشه و توهین وتخفيف مناعان خير بلکه بخصومت وسعایت و مباینت و مخالفت ایشان دچار گردد، و این چند تحریر با این مخالفان و معاندان بدسگال جز بخواست خداوند متعال وتوجه ائمه هدى وحضرت باب الحوائج امام موسی صلوات الله عليهم جلوه ظهور نتواند گرفت.
از خداوند سماوات و ارضين ، و پیشوایان دین مبین، مسئلت میرود که برقوت دین و دولت و رواج احکام شریعت ، وقمع وقلع مخالفان مذهب اسلام و اصلاح حال معاونان خير الأنام، وتصفیه نفوس رؤسای دین و دولت ، و بسطت ملک و شوکت سلطنت و آرامش عموم بزيت ، و وسعت انواع نعمت و اتحاد واتفاق بزرگان شریعت و طریقت بیفزاید.
ص: 54
و اين بنده حقیر را با سلامت خیال وفراغت بال ، وصحت تن و عمر طويل ، و آسایش از قال وقیل ، وسرور قلب و قوّت ایمان و سعادت دارین موفق، و در ابقای اعمال باقیات صالحات و خدمت بشرع مطاع و نگارش احوال ائمه هدی تا قائم آل محمّد صلّی اللهُ علیه وآله مباهی و مفتخر فرمايد ، انه مجيب الدّعوات ، و قاضی الحاجات، وحافظ الموجودات ، وجدير بالاجابة ، و سمیع بالمسئلة.
همانا در شب چهارشنبه بیست و چهارم شهر ذي القعدة الحرام سال يونت ئيل یکهزار و سیصد و بیست و چهارم هجری نبوی صلّی اللهُ علیه وآله، سلطان خلد آشیان مظفر الدین شاه قاجار اعلی الله مقامه که مدتها مزاج مباركش بأنواع امراض مختلفه دچار بود ، برحمت پروردگار جوار گرفت.
و اعلیحضرت قویشوکت پادشاه اسلام پناه السلطان محمّد عليشاه خلد الله ملكه وسلطانه که متجاوز از بیست روز بود برای دیدار پدر فرخنده اثر از مملکت آذر بایجان تشریف فرمای ساحت دار الخلافه طهران گردید ، و بولایت عهد دولت برخوردار بود، بر تخت کیان برنشست ، و کرزن خسروی برسر بر نهاد چنانکه شرح این اجمال را این بنده نگارنده در ذیل تاریخ دولت علیه مذکور داشته است.
والبته در انقضای هر سلطنتی و ابتدای هر سلطنتی انقلابی در عموم نفوس ، و اضطرابی در کافه خلایق، و اختلافی در جمله امور شرط است، لاجرم از خداوند دادار مسئلت مینمایم، و بسی امیدوار هستم که از فرّ جلوس اینخسر و جوانروز جوانبخت ، نفحات برکات و زایش، ورشحات نغمات فزایش گیرد، و عموم خلیقت را ثمرات آرامش و اثرات آسایش نمایش جوید .
در اصول کافی از محمّد بن حکیم مروی است که در حضرت ابوالحسن موسی علیه السلام عرض کردم فدایت گردم: در امور دینیه فقیه شدیم و خداوند تعالی
ص: 55
از برکت و میمنت و اضاءت و افاضت وجود مبارك شما ما را از تمام مردمان بی نیاز گردانید ، تا بدانجا که جماعتی از مادر مجلسی حاضر شوند، و چون مردي از صاحب و رفیق خود پرسش مسئله نماید بواسطه آن منتی که خدایتعالی بوجود شما برما نهاده است آنمسئله و جواب آن هر دورا حاضر دارد.
اما بسا باشد که چیزی بر ما وارد شود ، یعنی مسئله و حکمی که در آن باب از تو و پدران بزرگوار تو چیزی بما نرسیده است، یعنی حکم آن بما نیامده است، و ما بهر چه حاضر داریم و بهترین ما يحضرنا و اوفق اشیائیست که از شما بمارسیده است، نظر میفکنیم و همانرا مأخوذ میداریم، فرمود «هيهات هيهات في ذلك والله هلك من هلك يا ابن حكيم » .
کنایت از اینست که آنچه میکنید و برای خود وقیاس خود میروید، مقرون بصحت نیست ، سوگند باخدای ای پسر حكيم هلاك شد كسيكه هلاك شد ، یعنی هر کس باینگونه کار کند بهلاکت ودمار و شقاوت ابدی دچار گردد ، پس از آن فرمود، «لعن الله أبا حنيفة كان يقول : قال علىّ وقلت» ابوحنيفه میگفت على علیه السّلام چنین میگفت ، و من چنین میگویم، یعنی کاررا بقياس ميأفكند.
محمد بن حكيم با هشام بن الحكم گفت : سوگند بخدای در این کلامی که با آنحضرت در میان آوردم، هیچ اراده نداشتم جز اینکه خواستم آنحضرت در امر قیاس رخصت دهد.
و نیز در آن کتاب از سماعه مرویست که گفت: از حضرت ابی الحسن موسی علیه السلام پرسیدم آیا همه چیز یعنی احکام و حدود همه چیز در کتاب خدای وسنت رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله میباشد، آیا شما در آن حکم میفرمائيد يعنى برأى خود حكم میرانید؟ فرمود : «بل كل شيء في كتاب الله وسنة نبيه صلّیِ اللهُ علیه وآله وسلّم، بلكه احكام همه چیز در کتاب خدای وسنت پیغمبر خدای وارد است یعنی «لارطب و لا يابس إلاّ في كتاب مبين» .
چه اگر جز این بودی دین اسلام چگونه ناسخ ادیان ، و صاحب این دین
ص: 56
چگونه خانم پیغمبران شدی ، زیرا که این ناسخیت و خانمیت بواسطه جامعیت واكمليت وأنميت واشملیت است ، و فاقد هیچ حکمی از احکام و مسئلۀ از مسائل وحدّى از حدود حتى الخدش فى الأرش نیست، و با اینحال چگونه میشاید که مردمان دیگر که البته بنقص علم وعقل وقدس وتقوى و نور قلب موصوف هستند، در احکام و اوامر و نواهی مقرّره شریعت مطهره بآراء سقيمه وقياسات قبیحه خود کار کنند.
و اگر این باب مفتوح شود رتبت بزرگ ناسخیّت و خاتمیت از میان میرود، و تا قیامت هر جاهلی و ابلهی و فاسقی و احمقى برأى وسليقت وقياس كثير الالتباس خود در امور دینیه دخالت خواهد کرد، و با اینحال معلوم است که فساد در امور دنیویه و دینیه و حدودیه و اخرویه خلایق بچه اندازه میرسد و از این پیش در کتاب احوال حضرت صادق علیه السّلام و مکالمات آنحضرت با ابوحنیفه و ارباب رأى وقياس شرحى مبسوط وأدله قاطعه مذكور نموديم .
در بحار الانوار مسطور است که عالم علیه السّلام : فرمود: «من استنّ بسنّة حسنة فله أجرها وأجر من عمل بها من غير أن ينقص من أجورهم شيء، ومن استنّ بسنّة سیّئة فعليه وزرها ووزر من عمل بها من غير أن ينقص من أوزارهم شيء».
هر کس سنتی نیکو بگذارد اجر و مزد آن ، واجر هر کس بآن سنت کار کند برای اوست بدون اینکه از اجور آنانکه بآن سنت عمل کرده اند کاسته گردد و هر کس سنتی بد بیاورد یعنی بدعتی بگذارد و عملی نامشروع را شایع بگرداند وزر و و بال آن سنت سیئه و وزر هر کس که بآن سنت سیئه رفتار نماید برگردن اوست ، بدون آنکه از اوزار آن جماعتی که آن عمل کرده اند چیزی بکاهد.
و هم در آن کتاب سند بحضرت موسی بن جعفر از آباء عظامش علیهم السّلام پیوسته مشیود که فرمود: رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله میفرماید : « من يشفع شفاعة حسنة أو أمر بمعروف أونهى عن منكر أودلّ على خير أو أشار به فهو شريك، ومن أمر بسوء أو دلّ عليه أو أشار به فهو شريك »
ص: 57
هر كس بشفاعتی لیکو لب گشاید، یا امر بمعروف و نهی از منکر فرماید ، یا دلالت برخیر یا اشارت بخیر کند ، در آنجمله شريك باشد ، و هر كس بكاری بد فرمان دهد یا بکار بد دلالت یا اشارت نماید در آنكار و كردار شريك است یعنی «فمن يعمل مثقال ذرة خيراً يره ومن يعمل مثقال ذرة شراً يره» امر و دلالت و اشارت نیز از جمله اعمال و جزایش در کنار است.
و نیز در بحار الانوار از یزید بن الحسن مرویست که گفت حضرت موسی بن جعفر از پدر بزرگوارش صادق جعفر بن محمّد صلوات الله عليهم با من حديث فرمود:
«الناس على أربعة أصناف: جاهل متردّى معانق لهواه ، وعابد متقوّى كلّما ازداد عبادة ازداد كبراً، وعالم يريد أن يوطأ عقباه ويحب محمّدة الناس ، وعارف على طريق الحق يحبّ القيام به فهو عاجز أو مغلوب فهذا أمثل أهل زمانك و أرجحهم عقلا».
مردمان بر چهار صنف میباشند: یکی جاهل و نادان و بیخبر از ترتیب امور دین و دنیا میباشد ، و چنین کس دچار هلاك و مهالکی است که خلاصه شدن از آن دشوار است ، و همواره با هوای نفس خود انباز میباشد ، و دیگر عابدیست که در کار عبادت نیرومند و از عبادت و اطاعت در طلب قوت و غلبه و عزت است، هرچه عبادت بیافزاید برکبر و خویشتن بزرگ داشتن فزایش دهد ، و دیگر عالمی است که همیخواهد مردمان از پی او روان باشند و از بانگ نعلین و آوای دست بوس و صدای چاپلوس سر بگنبد آبنوس کشاند، و دوستدار تمجید و ثنای مردمانست و دیگر کسی است که بر طریق حق عارف باشد و دوست همیدارد که بر راه حق و طریقت مستقیم قیام جوید و چنین کس یا از حیثیت قوای حیوانی وصحت اندام عاجز است یا مغلوب و مقهور سلاطین و فرما نگذار ان زمانست و این شخص افضل اهل زمانست و گوهر عقلش در میزان آزمایش بر تمام خردمندان ترجیح دارد.
وهم در آن کتاب از موسی بن بکر از حضرت ابی الحسن اول از پدرش از امير المؤمنين علیهم السّلام مرویست که فرمود :
ص: 58
عشرة يفتنون أنفسهم وغيرهم: ذو العالم القليل يتكلف أن يعلّم الناس كثيراً، والرجل الحليم ذو العلم الكثير ليس بذى فطنة، والذي يطلب ما لا يدرك ولا ينبغي له، والكاد غير المتد ، والمتد الذى ليس له مع تودئته علم ، وعالم غير مريد للصلاح، ومريد للصلاح وليس بعالم، والعالم يحب الدنيا، والرحيم بالناس يبخل بما عنده، وطالب العلم يجادل فيه من هو أعلم فاذا علمه لم يقبل منه».
ده طبقه مردم هستند که خویشتن را و دیگران را مفتون و مغرور و دچار فتنه و بلیه گردانند: یکی آنکس که دارای علمی اندك باشد و مردمانرا فراوان به تکلف در اندازد، و دیگر مردی حلیم و بردبار با علم بسیار که دارای فطانت وزیرکی و فهمی کامل نباشد که حقایق علم را بداند، از این روی در تمام علوم ناقص خواهد بود ، و دیگر کسیکه در طلب چیزی رنج برد که نتواند بدست آورد و آنچیز شایسته و سزاوار او نباشد ، دیگر کسی که در تحصیل امری سعی و کوشش و جد و جهدی بلیغ نماید اما از روی تعقل وتأنى نرود، بلکه به تسرع وعدم تثبت کار کند ، و با این زحمت و رنج علمی نداشته باشد، و دیگر عالمی که در کار خود و علم خوداراده صلاح نداشته باشد، و دیگر کسیکه اراده صلاح نماید و اورا علم نباشد ، و دیگر عالمی که دوستدار دنیا باشد ، و دیگر کسیکه در مال مردمان رحیم باشد باشد لکن در آنچه خود دارد بخل بورزد ، و دیگر طالب علمی که با کسیکه از وی اعلم است جدل جوید و چون او را دانا نماید از وی نپذیرد ، پس این جماعت در مساعی و زحمات خود جز رنج و مشقت حاصل نبرند .
و هم در بحار الانوار از حماد مردیست که چنان بودی بودی که حضرت ابی الحسن علیه السّلام با محمّد بن حكيم امر میفرمود که با مردم مدینه در مسجد رسولخدای صلی الله علیه و آله مجالست نماید، و با ایشان بتكلم و مخاصمت پردازد ، حتی در صاحب قبر یعنی رسولخدا صلّی اللهُ علیه وآله الله با آنجماعت مکالمت جوید ، یعنی با ارباب جدال ومتكلمين بدینگونه سخن کند، و از روی مخاصمت واحتجاج مكالمت بورزد.
ومحمّد بن حكيم برحسب امر مبارك امام علیه السّلام رفتار مینمود و چون بحضرتش
ص: 59
انصراف میگرفت، عرض میکرد با ایشان چه گفتم و ایشان با تو چه گفتند، و آنحضرت باین امر خوشنود میشد.
و نیز در آن کتاب از محمّد بن حکیم مرویست که حضرت ابی الحسن علیه السّلام فرمود «آقا هم رسول الله صلّی اللهُ علیه وآله بما يستغنون به في عهده ، و ما يكتفون به من بعده، كتاب الله وسنّة نبيّه صَلّی اللهُ علیه وآله».
رسولخدای صلّی اللهُ علیه و آله در زمان مبارك خودشان برای مردمان بچیزی که ایشانرا بی نیاز کند یعنی احکام و حدودی که ایشانرا کافی و امر معاش و معاد را وافی باشد بیاورد ، و نیز چیزی که بعد از آنحضرت بآن اکتفا جویند بیاورد، و آن کتاب خدای و سنت پیغمبر خدای صلّی اللهُ علیه وآله است .
یعنی ایندو چیز که پیغمبر رحمت در زمان با سعادت خود بیاورد برای اصلاح حال تمام مخلوق خواه در زمان آنحضرت یا بعد از رحلت آنحضرت برای امور دینیه و دنيويه ومعالم يقينيه واخرویه ایشان کفایت کند، و شامل تمام حدود و احكام و جزئيات وكليات مسائل واجبه ومستحبه ومواعظ ومتنبها تست و بهیچوجه قصوری در آن نیست چنانکه میفرماید «ما فرّطنا فيه من شيء».
و نیز در آن کتاب از محمّد بن خلاد مرویست که حضرت ابی الحسن علیه السّلام فرمود «لا يقدر العالم أن يخبر بما يعلم فانّ سرّ الله أسرّه إلى جبرئيل وأسرّه جبرئيل إلى محمّد صلّی اللهُ علیه وآله إلى من شاء الله»
عالم یعنی امامرا نمیشاید و نمیباید که بآنچه میداند خبر دهد، چه خداوند تعالی سرخود را با جبرئيل ، وجبرئيل بحضرت محمّد صلّی اللهُ لیه وآله بگذاشت، و پیغمبر بهر که خدای خواسته بود تفویض اسرار فرمود.
و از این خبر باز میرسد که تقریر امام جز بأمر و اراده ایزد تعالی نیست، و پیغمبر را این اختیار نباشد، بلکه هر کسرا که خدایتعالی قابل ودیعه الهی و اسرار نامتناهی ساخته باشد پیغمبر را امر میفرماید تا امانت سبحانيرا بدو تسليم نماید ، پس پیغمبر بهر کس که لایق باشد از جانب خدای میر ساند ، و امام علیه السّلام بهر
ص: 60
کس باندازه استعداد واستدراك و ظرفیت و قابلیت حفظ ودیعت افاضت میفرماید و هم در آن کتاب از حمزة بن بزيع از علی السانی مرویست که حضرت ابی الحسن علیه السّلام در ضمن رساله بدو نوشت «ولا تقل لما بلغك عنّا أو نسب إلينا هذا باطل وإن كنت تعرف خلافه، فانك لا تدرى لم قلنا و على أىّ وجه وصفة».
هر خبریرا که از ما بتو برسد یا نسبت آنخبر را بما دهند مگوی اینخبر و این حدیث باطل است و اگرچه خلاف آنرا دانسته باشی ، یعنی خبری بر خلاف آن از ما معلوم کرده باشی، چه تو نمیدانی از چه روی گفته ایم، و برچه وجه و چه صفت است، یعنی موارد و مقامات و اوقات واستعداد مخاطب مختلف است ، در هر مقامی تکلیفی پیش میآید و گاهی ملاحظه تقیه میشود.
و هم در آن کتاب از ابوعبدالحمید از حضرت ابی ابراهیم صلوات الله عليه رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله فرمود «ألاهل عسى رجل يكذّبنی و هو على حشاياه که متّكى ؟! قالوا : يارسول الله ومن الّذى يكذّبك، قال: الّذی يبلغه الحديث فيقول: ما قال هذا رسول الله قطّ، فما جاء كم عنّى من حديث موافق للحقّ فأنا قلته، وما آتاكم عنّى من حديث لا يوافق الحقّ فلم أقله، ولن أقول إلاّ الحقّ».
آیا میشاید مردی که بر و ساده خود متکی باشد بتكذيب من سخن بكند، یعنی چنین میتواند شد؟! عرض کردند: یارسول الله کدام کس تواند ترا تکذیب نماید ، فرمود کسیکه حدیثی بدو برسد و گوید رسولخدای هرگز چنین نفرموده است ، پس بیایست هر حدیثی که از من با شما برسد که موافق حق باشد، همانا من گفته باشم، و هر حدیثی با شما گذارند که با حق موافق نباشد من نگفته ام، ومن جز بحق نمیگویم.
علامه مجلسی اعلی الله مقامه میفرماید: از آخر خبر چنان ظاهر میشود که مراد آنگونه تکذیبی است که بمحض رأى وسليقه مکذّب باشد، بدون اینکه بر آیات و اخبار متواتره عرض دهد، و احتمال دارد که مراد این باشد که بآنچه موافق حقی که بدست شما اندر است، یعنی احکام و مقررات حقه مشروعه که
ص: 61
دارید اگر موافق نباشد عمل نکنید، و نیز تکذیب خبر را نکنید، زیرا که شاید باحق موافق باشد ، وشما بر معنی آن عارف نباشید، بلکه علم آنرا بآنکس که بآن عالم است باز گردانید.
و دیگر در تهذیب و بحار از علی بن مهزیار مروی است که گفت : در ذیل مکتوبی از عبدالله بن محمّد که بحضرت ابی الحسن علیه السّلام عرض کرده بود قراءت کردم که نوشته است : اصحاب مادر روایاتی که از حضرت ابی عبدالله سلام الله عليه در باب دور کعت نماز بامداد در اوقات سفر اختلاف و رزیده اند ، بعضی گفته اند : در محمل نماز بگذارند ، بعضی گفته اند جز بر زمین نمیشاید نماز بگذارد، تو با من بازنمای که تو خود چگونه این نماز را میگذاری تا در این امر بدانگونه اقتدا نمایم؟
آنحضرت در جواب رقم فرمود «موسّع عليك بأيّة عملت» اينراه برتو مسدود نیست، بهر نحو خواهی بجای بگذار .
و دیگر از حسن بن الجهم مرویست در خدمت عبد صالح علیه السّلام عرض کردم آیا برای ما آن رخصت و وسعت هست در اخباریکه از شما برما وارد میشود بجز تسليم نمودن بأحكام واخبار شما .؟ فرمود: لا والله برای شما جز تسليم بما توسعۀ نیست ، عرض کردم: پس از حضرت ابی عبدالله علیه السّلام چیزی بما روایت میشود ، وهم از آنحضرت روایتی بر خلاف آن وارد میگردد ، بكدام يك اخذ نمائيم ؟
فرمود: «خذبما خالف القوم وما وافق القوم فاجتنبه» بآنچه با مخالفان مخالفست عمل کن و از آنچه با مخالفان موافق است اجتناب بجوى . و دیگر از ابن سنان بحضرت ابی الحسن علیه السّلام سند میرسد که فرمود «اختلاف أصحابى لكم رحمة» یعنی اختلافی که اصحاب من میورزند برای شمارحمت است، یعنی این اختلاف روايات بملاحظه تقیه است تا شما نیز بر حسب تقاضای وقت رفتار کنید و مجبور باستبداد نباشید.
ص: 62
وفرمود« إذا كان ذلك جمعتكم على أمر واحد» و چون نوبت ظهور حق وقيام قائم علیه السّلام در رسید این اختلاف و تقیه از میان برخیزد، وامرحق بريك نسق جاری و تکالیف روشن و مشخص ورفع تردید بشود.
و از آنحضرت از اختلاف اصحاب ما بپرسیدند ، یعنی از علت اختلاف سؤال کردند ، فرمود «إذا فعلت ذلك بكم لو اجتمعتم على أمر واحد لاُخذ برقابكم» اگر بجمله بريك امر اجتماع کنید و ملاحظه تقیه و رعایت وقت را از دست بگذارید مخالفان و معاندان دین ، خون شمارا بریزند.
و هم در آن کتاب از حسن بن جهم مرویست که عبد صالح علیه السّلام فرموده «إذا جاءك الحديثان المختلفان ، فقسهما على كتاب الله وعلى أحاديثنا ، فإن أشبههما فهو حقّ وإن لم يشبههما فهو باطل» .
چون دو حدیث بر خلاف همدیگر در يك مسئله باتو رسد و متحیر بماني تا کدام را معمول بداری، این دو حدیث را بر کتاب خدای ، یعنی احکام قرآنی وحديث ما یعنی بر احکام سنت بسنج ، هر کدام بكتاب الله و احادیث اهل البيت أشبه باشد حق است ، و هر يك بآندو شبیه نباشد باطل است .
و نیز در آن کتاب از موسى بن محمّد بن علی بن موسی مرویست که گفت : بحضرت ابی الحسن علیه السّلام مکتوب کردم، و از آنحضرت از علمی که بسوی ما از آباء واجداد عظامش صلوات الله عليهم منقول و نزدما مختلف فيه گردد پرسیدم که بیاید با اینحال اختلاف آن عمل کرد، یا بحضرت تو آنچه را که محل اختلاف است باز گردانند؟
در جواب مرقوم فرمود «ما علمتم أنه قولنا فالزموه، و مالم تعلموه فردّوه إلينا» هر حدیثی را بدانید که قول ما میباشد بآن ملازمت جوئید ، یعنی بآن عمل کنید، و هر چه را که ندانید که قول ما میباشد بما بازگردانید یعنی انکار نکنید ، بلکه بخود ما بازگردانید، و از این کلام مبارک چنان معلوم میشود که عمل کردن بآن اخبار یکه در صدور آن از معصوم علیه السّلام در گمان هستید، جایز نیست.
ص: 63
و نیز در کتاب بحار مرویست که علی بن جعفر از برادر فروزنده گوهرش موسی علیه السّلام پرسش نمود از اختلاف که در قضاء و احكام امير المؤمنين علیه السّلام در پارۀ خبرها از معروف روی داد و آنحضرت نه بآن امرونه از آن نهی فرموده، جز آنکه خویشتن و فرزندان خود را از آن بازداشته است، و در روایتی که سند بحضرت ابی جعفر علیه السّلام ميرسد راجع بأحكام فروجست .
فرمود: يك آيه حلال کرده و آیتی دیگرش حرام گردانیده است، عرض کرد آیا جز این باشد که یکی از آن دو آیه ناسخ دیگری است، یا هر دو محکم هستند، و میشاید که بهر دو عمل کرد؟ فرمود: چون امیر المؤمنين خود و اولادش را از آن نهی فرمود، مبین نمود برای ایشان، یعنی معلوم ساخت که كداميك ناسخ و كداميك منسوخ است.
عرض کردیم: امیر المؤمنین را چه چیز مانع شد که برای مردمان مبین بدارد؟ فرمود: از آن بترسید که اطاعت نکنند «و لو أن أمير المؤمنين علیه السّلام ثبت قدماه أقام كتاب الله كلّه والحقّ كلّه» اگر حضرت امیر المؤمنين صلوات الله عليه امرش استقرار داشت و مردمان در حضرتش با قدم ثابت و نیت راسخ بودند تمام احکام و أوامر و نواهی کتاب خدای و آنچه را که باحق موافق بود بپای میداشت، یعنی چون بنام ظواهر وبواطن احکام کتاب خدای و سنت رسول رهنمای عالم است البته اگر با آنحضرت مخالفت نمیکردند بقوام هر دو قیام میگرفت .
و نیز در آن کتاب از علی بن جعفر مردیست که گفت : از برادرم موسی علیه السلام سؤال کردم از کسیکه تفسیری یا روایتی را از سولخدای صلّی اللهُ علیه وآله در قضائی یا طلاقی یا آزاد کردنی یا چیزی دیگر که نشنیده باشیم از مناسك يا شبهتی روایت کند بدون اینکه (1) آیا برای ما آن گنجایش
ص: 64
و جواز هست که در کلام او بگوئیم خدا بهتر میداند اگر آل محمّد صلّی اللهُ علیه وآله آنرا گفته باشند ؟ فرمود «لا يسعكم حتّى تستيقنوا» تا شمارا يقين حاصل نشود جايز نیست و مجال این امر را ندارید.
و نیز مسطور است که علی بن جعفر گفت: برادرش موسى بن جعفر علیه السّلام فرمود «ثلاث موبقات: تكث الصّفقه، وترك السّنة، وفراق الجماعة» سه چیز اسباب هلاکت است: یکی شکستن بیعت، دیگر ترك نمودن سنت، دیگر جدائی از جماعت.
و دیگر در آن کتاب از سماعه مسطور است که از حضرت عبد صالح علیه السّلام پرسیدم و عرض کردم همانا جمعی از اصحاب ما پدر تو وجدّ تو را ادراک نموده اند و از ایشان استماع حدیث کرده اند، و بسیار میافتد که اصحاب مادر تکلیف چیزی وحکم امری مبتلا میگردند، و در آن باب حدیثی و خبری نزد ایشان نیست که بآن فتوی دهند، اما بمانند آن عالم هستند، آیا آن وسعت و اجازت دارند که بقیاس عمل کنند و فتوی دهند ؟
فرمود : نميشايد يد «إنما هلك من كان قبلكم بالقياس» بدرستیکه آنانکه پیش از شما بودند بواسطه بقیاس و رأی خود کار کردند هلاک شدند ، عرض کردم از چه راه چنین فرمائی ؟ فرمود : « إنه ليس بشيء إلاّ وقد جاء في الكتاب والسنّة
برای اینکه تمام احکام و حدود در کتاب خدای و سنت رسولخدای وارد است، در اینحال اگر کسی برای وقیاس خود کار کند ناچار بر خلاف حکم خدا و سنت مصطفی خواهد بود ، و اگر اتفاقاً موافق افتد برای اینکه اگر وسعت و اجازاتی برای این امر بشود بآنچه مخالف کتاب و سنت است نیز تعدی خواهد کرد مجاز نیست.
مجلسی اعلی الله مقامه میفرماید کلام سماعه در خدمت آنحضرت « لم تقول ذلك» از چه روی چنین فرمائی، شاید مرادش این باشد که بر مردمان امر مشکل میشود، آنحضرت جواب فرمود که اشکالی در آن نیست، زیرا که هیچ چیز نباشد مگر اینکه در کتاب یا سنت وارد است، یا مراد سائل سؤال از علت عدم
ص: 65
جواز قیاس است، و آنحضرت در جواب فرمود که عمل بقياس و تجویز آن مخالفت با احکامی میشود که در کتاب الله وسنت وارد شده است . و هم در آن کتاب از محمّد بن حکیم مرویست که در حضرت ابی الحسن علیه السّلام عرض کردم در امور دینیه متفقه کامیاب شدیم و بسیار افتد که مردی نزد ما شود ، و در مسئله و امری كوچك مبتلا شده باشد که ما از حکم آن بعینه چیزی بدست نداریم ، لکن چیزی که شبیه بآن باشد داریم، آیا بآنچه مانند آنست فتوى برانیم ؟
فرمود : « لا ومالكم والقياس فى ذلك هلك من هلك بالقياس» جايز نيست شمارا با قیاس چکار ، یعنی چه حاجت بهلاکت رسید آنکه بقياس نمودن هلاك شد یعنی دچار دمار وهلاك ابدی گردید .
میگوید عرض کردم فدایت شوم رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله آورد چیزی را که بآن اكتفا جویند؟ فرمود : «أتى رسول الله صلى الله عليه وآله بما استغنوا به في عهده و بما يكتفون به من بعده إلى يوم القيامة » فرمود آنحضرت که رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله من تمام آنچه را که برای امر دین و دنیای جهانیان در احكام وحدود واوامر و نواهی لازمست و بآنجمله در عهد مبارکش استغنا جویند و بعد از آن حضرت تا قیامت کفایت جویند، بیاورد.
میگوید گفتم: چیزی از آن ضایع و فرو گذاشت هست؟ فرمود : «لاهو عند أهله » هیچ چیز نیست و نزد اهل اوست.
راقم کلمات گوید اگر جزاین بودی و شامل و کامل نبودی و نقصان داشتی نمیفرمودند حلال محمّد حلالست تا روز قیامت ، وحرام او حرامست تا روز قیامت چه این كلام وقتی مصداق میجوید که تمام شرایط جامعیت و کاملیت و شاملیت را حاوی باشد.
و نیز در آن کتاب از محمّد بن حکیم مرویست که در حضرت ابی الحسن علیه السّلام من عرض کردم: بسیار چنان افتد که مسائلی یا امری از امور دینیه را بنگریم و اخبار و احکامی نزد ما موجود است که بآن فتوی برانیم، یعنی احکام آن
ص: 66
از جانب شما بما رسیده و این نعمتی است که خدایتعالی بواسطه وجود مبارك شما بما عطا کرده و منت نهاده، و گاهی چنان روی دهد که مسئله ای ما را پیش آید وحكم مخصوص آنرا نداریم تا فتوی بدهیم، اما مانند آن مسئله که حکمش رسیده است نزد ما هست، میشاید بأحسن آن و بهتر آن قیاس کنیم؟
فرمود: نمیشود شما را با قیاس چکار است، پس از آن فرمود خداوند لعنت کنند ابو فلاتر که میگفت : علی علیه السّلام گفت و من گفتم و صحابه گفتند و من گفتم، بعد از آن با من فرمود: آیا تو با او مجالست میکنی؟ عرض کردم مجالست نکرده ام اما سخن او همین است ، حضرت ابی الحسن علیه السّلام فرمود: «إذا جائكم ما تعلمون فقولوا ، وإذا جائكم مالا تعلمون فها ، ووضع يده في فمه » .
هر وقت مسئله و امری شما را برسد که بفتوی آن علم دارید حکمش را باز گوئید، و چون خبری برشما عرض دهند که حکمش را ندانید پس چنین است، و دست مبارکش را بردهان بگذاشت، یعنی خاموش گردید و برای وسلیقه و قیاس فتوی فرانید .
میگوید: عرض کردم اینکار از چیست؟ فرمود: از آنست که رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله مردمانرا بآنچه بآن اکتفا جویند در عهد مبارکش و بآنچه بآن حاجتمند هستند بعد از آنحضرت تا روز قیامت بیاورد.
و هم در آن کتاب از عثمان بن عیسی مسطور است که گفت : از حضرت ابي الحسن علیه السّلام از قیاس نمودن در احکام پرسیدم، فرمود: شمارا باقیاس چکار است «إنّ الله لا يسئل كيف أحلّ وكيف حرّم» از خدای نمیپرسند چگونه حلال و چگونه حرام فرموده است.
یعنی خدای هر چیزی بحسب علم وحكمت وقدرت خود حلال یا حرام کرده است ، و حکمت آن در حضرت او موجود است، و خدای سبحانه در هیچکاری مسئول نمیشود ، اما دیگران مسئول میشوندپس چگونه دیگران با عدم بصیرت وحكمت و علم كامل توانند بمیل و سلیقه خود حکم نمایند و قیاس کنند .
ص: 67
و دیگر در آن کتاب از عالم علیه السّلام مردیست که فرمود: « كلّ بدعة ضلالة وكلّ دلالة إلى النّار ، هر گونه بدعتی که در دین و احکام شریعت سید المرسلين گذارند ضلالت و گمراهیست ، و هر ضلالتی پایانش نیرانست.
این نیز بهمان علت است زیرا که آنچه برای صلاح حال تمام آفرینش تاروزگار برانگیزش خواه در کاردین و دنیایا امور معاديه ومعاشيه و عقبی لازم یا مستحب است، و برای نظام عالم وقوام امم و حفظ سلسله بقا و دوام و سعادت مندی هر دو سرای بنی آدم در خور است ، در کتاب خدای وسنت مصطفی صلِّ اللهُ علیه وآل وسلّم وارد است ، و ایشانرا در هیچ امری و مسئله وحدّى حاجت ببدعتی و قیاسی نیست، پس هر کس بخواهد بمیل خود یا غرض شخصی یا اسم و آوازه یا تضییع و توهین ابنیه استوار پایدار شهر بند دین مبین حکمی و فتوائی یا تقریر عنوانی گذارد، و بدعتی را بیادگار بسپارد، عین ضلالت است ، و دیگرانرا بکوچه گمراهی در افکند ، وقرق شرع را سست نماید، و سایر مردمانرا نیز جسور گرداند، تا اندك اندك در ارکان دین ثلمۀ در اندازد وهر كس بميل وسليقت خود حکمی براند و فتوائی پیش آورد ، پس بدعت عین ضلالت است ، وضلالت اصل استعداد یافتن برای جای گرفتن در آتش است.
در اصول کافی از محمّد بن عبیده مرویست که حضرت ابی الحسن علیه السّلام با من فرمود (يا محمّد أنتم أشدّ تقليداً أم المرجئة» اى محمّد شما در کار تقلید سخت تر و استوارتر هستید، یا گروه مرجئه ؟ عرض کردم ما تقلید میکنیم آنها نیز مقلد هستند، فرمود: نمیپرسم از تو از این حیثیت ، من جوابی افزون از پاسخ اول نداشتم ، ابو الحسن علیه السّلام فرمود :
«إنّ المرجئة نصبت رجلا لم تفرض طاعته و قلّدوه ، وأنتم نصبتم رجلا و فرضتم طاعته ثمّ لم تقلدوه، فهم أشدّ منكم تقليداً».
گروه مرجئه مردی که واجب الاطاعه نیست منصوب میدارند و با این مقلد او میشوند و متابعت اوامر و نواهی او را مینمایند اما شما مردی را نصب میکنید و طاعتش را فرض وواجب میدانید، و پس از آن تقلید او را نمیکنید ، پس
ص: 68
جماعت مرجئه در کار تقلید از شما سخت تر و شدید تر هستند.
از مقاصد این کلام مبارک اینست که مردم مرجئه کسی را که از میان خودشان بسلیقه خودشان انتخاب و اختیار مینمایند ، بمجرد اینکه او مختار شد طابق النعل بالنعل اطاعت وتقليد او ميروند، و از امرونهی او انحراف نمیجویند، و مقلّد افعال و اقوال و احکام او میشوند، اما شماها که ما را پیشوا ومقتداء خود میشمارید، و میدانید از جانب خدا و رسول خدا هستیم و طاعت ما فرض و واجب است بحسب ظاهر خود را مقلد و مطیع میخوانید، لكن بحسب معنى و باطن نفس الامرچنانکه باید و شاید اطاعت نمیکنید ، و مقلد نمیشوید و بآراءِ فاسده خود رفتار مینمائید.
و از این پیش در ذیل احوال حضرت صادق علیه السّلام و بيان بعضى أديان بمعنى مرجئه و عقاید ایشان اشارت شد.
ابو جعفر هارون الرّشيد بالله ابن ابی عبدالله محمد مهدی بن ابی جعفر منصور عبد الله بن محمّد بن علي بن عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف، در شب شنبه چهارده روز از شهر ربیع الاول سال یکصد و هفتادم هجرى نبوی صلّی اللهُ علیه وآله بجای مانده، بموجب ولایت عهدی که از پدرش مهدی داشت ، چون برادرش موسی الهادی جای بپرداخت، بر سرير خلافت و وساده سلطنت جای گرفت.
مسعودی گوید: با هارون الرشيد بن مهدی روز جمعه صبحگاه همان شب که هادی وفات کرده بود دوازده شب از شهر ربیع الاول سال مذکور بجای مانده ، در مدينة السلام بخلافت بیعت کردند، و این وقت بیست و یکسال از سنین عمرش گذشته بود .
و بروایت ابن اثیر و بعضی دیگر از معتبرین مورّخین بیست و دو ساله بود که بر اریکه سلطنت جای گرفت. طبری گوید: در همان شب جمعه که برادرش موسى هادى ترك جان و تن گفت هارون خلافت یافت، و موافق روایتی که نموده است که تولد هارون در سال یکصد و چهل و پنجم بوده است، باید در زمانیکه خلیفه
ص: 69
شد بیست و پنجساله باشد.
صولی میگوید : در آن شب شنبه که هارون خلیفه شد پسرش عبدالله مأمون متولد گردید و تا آن هنگام هیچ اتفاق نیفتاده بود که در یکشب خلیفه بمیردو خلیفه بخلافت بنشیند ، وخلیفه متولد گردد مگر همین شب که موسی هادی خلیفه بمرد و هارون خلیفه شد و مأمون که از آن پس بخلافت بنشست متولد گردید.
و از نخست کنیتش ابو موسی بود، بعد از آن ابو جعفر کنیت یافت و از این پیش در ذیل احوال هادی و اندیشه او بخلع اشارت نمودیم که چون مرض هادی اشتداد گرفت مادرش خیزران به یحیی بن خالد برمکی پیام فرستاد که در تهیه امر خلافت رشید استعداد بجوید، و یحیی در همان ساعت جمعی از نویسندگان را حاضر کرده فرمان داد تا از جانب رشید بولایات مکاتیب صادر و از وفات هادی و خلافت رشید و استقرار حکام وعمال سابق بر اعمال و مشاغل خودشان رقم نماید.
اما بروایتی یحیی در آن هنگام در زندان جای داشت ، و هادی در همان شب برقتل او وقتل برادرش هارون الرشيد يكدل ويك انديشه بود ، و هر ثمة بن اعين برفت و هارون الرشید را در آن شب هنگام بیرون آورده و بر تخت خلافت بنشاند ، هارون بفرمود تا یحیى بن خالد بن برمك را که در آن هنگام بزندان اندرش جای بود، حاضر ساختند، ووزارت خویش بدو گذاشت، ويوسف بن قاسم ابن صبیح کاتب را بفرمود تا نزد او در آوردند، و بانشاء مکاتیب او را امر کرد و باطراف و اکناف از وفات هادی و خلافت هارون آگاهی فرستادند.
طبری و ابن اثیر گویند: در آن شب که هادی از این سرای جامه بدیگر سرای کشید، یحیی بن خالد بسوی رشید شتاب گرفت ، و اینوقت رشید در لحافی خفته و ازاری برتن نداشت ، یحیی گفت: ای امیر المؤمنين بپای شو ، رشید را دهشت فرو گرفت و گفت تا چند مرا بترس و بیم بیفکنی بواسطه اینکه خلافت مرا دوست میداری و به آن روز شوقمند هستی، با اینکه حال و روزگار مرا نزد این مرد یعنی هادی و کین او را با من میدانی، و میدانی اگر چنین کلمات و اخبار
ص: 70
بدورسد مرا چگونه روزگاری پیش خواهد آمد.
يحیی گفت : گرت نیست باور اینک حرّانی وزیر موسى ، واينك انگشتری خلافت است، چون هارون این سخن بشنید در فراش خود بنشست و و گفت آنچه بصواب مینگری با من اشارت کن ، و در این اثنا که هارون با یحیی در این گونه سخن بودند ، رسولی دیگر نمودارشد و هارون را بولادت پسرش مأمون بشارت داد، هارون گفت نامش را عبدالله نهادم.
هارون دیگرباره گفت: با من آنچه مقرون بصواب دانی اشارت کن گفت : ترا اشارت مینمایم که در همین حال که هستی بر ارمنیه بنشین ، هارون گفت : چنین کردم لا والله در عیسا باد نماز نمیکنم جز بر ارمنیه ، و نماز ظهر را جز در بغداد نمیسپارم مگر اینکه سرابی عصمه در حضور من حاضر باشد.
هارون الرشید چون سخنانش بدان میزان کشید ، جامه برتن بپوشید و نماز در همانجا بگذاشت ، و ابو عصمه را حاضر ساخته گردنش را بزد، وجثۀ او را برسر نیزه استوار ساخته ببغداد در آورد.
و این کین و کردار از آن روی بود که در زمان خلافت برادرش هادی روزی هارون با برادر زاده اش جعفر بن موسی سوار بودند و راه مییسپردند تا گاهیکه بیکی از پلهای عیسی آباد رسیدند ، اینوقت ابو عصمه روی با هارون آورد و گفت : بجای خود بایست تا ولیعهد از پل بگذرد، هارون فوراً گفت سمعاً وطاعتاً ، فرمان امیر را مطیع و منقاد هستم، آنگاه چندان درنگ نمود تا جعفر بن موسی بگذشت ، واز آنروز کین ابو عصمه را در خاطر بذخیره بنهاد، و چون وقت رسید آن بار گرانرا از صندوق سینه بر گرفت.
و از این گونه حکایات سختی حال مردمان را در هر زمان و کینه وری پادشاهانرا
ص: 71
در چیزی اندک میتوان دانست، ابو عصمه معصوم نبود و محکوم بود و چاره نداشت ،و بتكليف خود و اقتضای وقت رفتار نمود، هارون هم در آنوقت سمعاً وطاعتاً ، میگفت چگونه بود که هارون که برادر هادی و پسر مهدی و مترصد خلافت در آنروز نتوانست خشونت و مخالفت نماید تا ابو عصمه و امثال او را چه رسد ، اما در این وقت که قدرت یافت آن بیچاره بیگناه را از پای در انداخت.
تمام این مفاسد از آنست که یکتن بخواهد بهوای نفس امّاره کار کند ، و دنیا طلبان از خدا بیخبر محض طمع و غرضی که در نهاد دارند افعال ناستوده فرمانگذاران عصر را بجمله برحکمت وغيرت حمل کرده تصدیق نمایند، و معایب اعمالش را محاسن شمارند.
و نیز فریب خورده و حرکات وسكنات و اقوال و افعال خود را یکسره از الهامات آسمانی دانسته روز تا روز بر زیادت کند، تا ناگاه اسباب جوش و خروش عموم جهانیان گردیده باعث انقلاب دولت و سلطنت گردند ، پادشاه وقتی از خواب جهل سر برگیرد که سودمند نباشد و جز ندامت و وخامت در باز نیابد ، و اورا معلوم شود که آن تصدیقات و مساعدات بجمله از روی اغراض و امراض و تملّقات مفاسد بوده است ، و اگر از نخست این گونه سخن نمیکردند ، و بر معایب اعمال او تحسین نمی نمودند ، تا در اخلاق و افعال خود تغییر میداد ، در کار او این اضطراب و تغییر روی نمیآورد.
مع الجمله چون هارون الرشيد بكرسى جسر رسید غوّاصان را احضار کرده گفت: مهدی وقتی انگشتری بمن بخشید که یکصد هزار دینار بها داشت و جبل نامش بود ، روزی نزد برادرم هادی شدم و آن انگشتری در انگشت داشتم ، چون از خدمتش بیرون آمدم سلیمه اسود بر این کرسی بمن پیوست و گفت: امیر المؤمنين ترا فرمان کرده است که آن خاتم را با من عطا کنی ، من آن خاتم را در این موضع بآب در افکندم، آن جماعت بآب فرو رفتند و پس از لمحۀ آوردند، هارون از دیدار آن بی مسرّت گرفت.
ص: 72
وبروايت صاحب زينة المجالس این انگشتری از خسرو پرویز بن یزدجرد بن انوشیروان بوده است ، و در زمان فتح مداین آن انگشتری را مردم عرب بردند ، و دست بدست بگشت ، تا به مهدی عباسی پیوست ، و خلیفه آنرا بخرید و بفرزندش رشید بخشید ، چون هادی بر سریر خلافت بنشست در آن انگشتر طمع بر بست و از هارون الرّشيد بطلبید رشید خشمگین گردید و گفت: من روی زمین را بهادی ارزانی میدارم و او يك انگشتری را در دست من نمیتواند دید ، فی الفور از انگشت بیرون آورده به رود خانه افکند تا در روز مذکور غوّاصان از دجله بیرون آوردند.
در تاریخ نگارستان از ابوریحان خوارزمی روایت کند که این یاقوت منقار نام داشت ، و از خزانه اکاسره بمهدی، و از مهدی بهارون رسید ، جوهری شفاف و نورانی وصاف بود، از پرتوش خانه تاريك روشن میشد ، و گوهر شب چراغ عبارت از این انگشتری است و یکصد هزار دینار خریداری مهدی بود ، و تازمان مقتدر در خزانه دار الخلافه ،بود و از آن پس مفقود شد .
خاصیت آن این بود كه هر يك از اكاسره يا خلفا، كه نام خود را بر آن نقش کردند کشته میشدند، و اگر حک میکردند مدتی زنده میماندند ، و بقیه داستان چنانست که مذکور شد میگوید: از آنزمان که هارون آن انگشتریرا بآب افکند ناگاهی که مجدّدا بیرون آوردند ، پنجماه طول مدّت یافت .
در بحیره مسطور است که خاصیت این انگشتری این بود که هر کسیرا نصیب گشتی و بأنگشت در آوردی دیر ماندی ، و بعضی گویند: نام این انگشتری چهل بوده است، زیرا که در انگشت چهل تن پادشاه اندر شده بود .
در مجانی الادب مسطور است که هارون الرّشید چون خلافت یافت بهمان مکان آمد و انگشتری از رصاص با او بود ، آن انگشتر برادر همان مکان که آن انگشتریرا افکنده بود بیفکند، و بفرمود تا غطّاسين (غواصين) بانمکان در آب فرو رفتند
ص: 73
و خانم اوّلرا بیرون آوردند ، و اینحالرا بر کمال بخت و بقای مملکتش دلیل شمردند.
صبّاح بن خاقان نمیمی حکایت کند که موسی هادی در ایام خلافت خود هارون الرّشید را از ولایت عهد معزول ، د پسرش جعفر را بولايتعهد منصوب ساخت ، وعبد الله بن مالك امارت شرطه داشت، چون هادی وفات کرد خزيمة بن خازم در همانشب با پنجهزار تن از موالی خود که با اسلحه کارزار بودند، هجوم آورده جعفر را در فراش خودش بگرفت و گفت : یا خود را از ولایت عهد خلع وگرنه سوگند بخدای گردنت را میزنم.
و چون با مداد شد و مردمان بر حسب تکلیف بدربار جعفر حاضر شدند ، خزیمه جعفر را بیاورد و او را بر فراز در در مکانی بلند بازداشت ، و درها بجمله بسته بود، جعفر از بیم جان فریاد برکشید، ایگروه مسلمانان هر کسرا از من بیعتی برگردن است من آن بیعت را برگرفتم، و آنطوق را برگشودم و خلافت بعم من هارون اختصاص دارد ، و مرا در آن امر حقی نیست.
چنان بود که عبدالله بن مالك خزاعی که بولایت عهد جعفر بیعت کرده بود ، سوگندیاد نمود که اگر سر از بیعت بیرون کشد پیاده تا بمکه معظمه راه بسپارد، لاجرم در اینوقت که آنکار بگشت از فقهای عهد استفتاء نمود گفتند هر گونه سوگندی که یاد کرده باشی میتوانی بيك نهجی از آن بیرون شوی مگر راه سپردن بسوی بیت الله را که گریزی و گزیری در آن نیست، از اینروی عبدالله ابن مالك نمدها بزیر پای بیفکند و تا مکه مشرفه پیاده برفت ، و از یمین خود بیرون شد.
و نيز خزيمة بن خازم در تقدیم این خدمت در حضور رشید تقرب یافت، وفوايد جميله برد، چه در اینکار و این تدبیر خیال رشید را بیاسود.
و در تاریخ نگارستان مسطور است که مهدی خلیفه اول پسرش هادی و دوم رشید را ولایت عهد داده بود، اما هادی در آغاز خلافت خود چنانکه مسطور شد خواست پسرش جعفر ولیعهد و دارای تخت و افسر گردد، و پارۀ امرای بارگاه
ص: 74
خصوصاً عبدلله بن مالك خزاعی باجعفر بیعت کردند، و شرط نهاد که اگر بر خلاف بیعت رود پیاده سفر حج کند.
در اینوقت که بخواست یزدان مجید رشید خلیفه روی زمین گردید، و جعفر خود را خلع نمود محض رفع مواد همّ وغمّ و از راه ناچاری عبدالله باعمّ اور شید بیعت کرد ، و عبدالله از آن پس بدغدغه افتاد که آیا میتوان آن نذر شرعی را بحیلتی از خود دفع نمود ، فقهای عصر متفقا گفتند از اقامت حج چاره نیست برتو واجب است و ساقط نمیشود ، عبدالله ناچار از بغداد با پای پیاده بزمین حجاز روی نهاده نمدها در عرض راه اوبگسترانیدند، عبدالله بر این نمط برنمد بگذشت و بنذر خود وفا نمود.
چون بامداد دیگر خورشید جهانتاب علم بر کوهساران برزد، بزرگان کشور و نامداران لشکر بدر بار خلافت مدار حاضر شدند، و هارون الرشيد را بخلافت سلام و تهنيت فرستادند، و بروایت صاحب عقد الفرید در آنروز که خلافت بهارون پیوست عمش سلیمان بن منصور وعم پدرش عباس بن محمّد وعم جدش عبد الصمد بن على بروی سلام و تحیّت فرستادند ، همانا عبدالصمد عمّ عباس است و عباس عمّ سلیمانست و وسلیمان عم هارونست و این از غرائب امور است.
راقم کلمات گوید: چنین اتفاقات قليل الحصول است ، أما در اینزمان غریب تر از آنرا حاضر بودیم و دیدیم، همانا چون شاهنشاه سعید شهيد ذوالقرنين اعظم ناصرالدین پادشاه قاجار اعلی الله مقامه در روضه مقدّسه حضرت عبدالعظیم حسنى علیه السّلام شهيد ، وفرزند أرشد نامدارش پادشاه مبرور مرحوم مظفر الدّین شاه طاب الله ثراه در عشر اخير ذى الحجة الحرام سال يكهزار وسیصد و سیزدهم هجری در دارالخلافه طهران بر تخت پیشدادیان بنشست و تاج کیان بر سر بنهاد .
سه عم بزرگوار جدّ تاجدارش محمّدشاه غازی ابن ولیعهد مبرور عباس میرزای
ص: 75
نایب السلطنه ابن خاقان خلد آشیان فتحعلیشاه انار الله براهينهم ، نواب محمّد هادی میرزا و نواب شاهزاده جهان سوز میرزا امیر نویان، و نواب عضد الدولة سلطان احمد میرزا طاب نراهم، پسران شهریار تاجدار فتحعلی شاه و سه عم نامدارش مرحوم شاهزاده عباس میرزا ملك آرا ، و نواب مستطاب اشرف والاعزّ الدوله عبد الصمد ميرزا دام عزه وبقاؤه ، و شاهزاده مرحوم رکن الدوله محمّدتقى ميرزا اولاد امجد شاهنشاه غازی محمّد شاه .
و از عمات جد تاجدارش نواب عليّه عاليه احترام الدوله صبيه معظمه خاقان خلد آشیان فتحعلی شاه، و همشیره دیگر معزى اليها ، وازعمات محترمات جدش محمّد شاه از صبایای مرحوم مغفور عباس میرزای نایب السلطنه ، و بعضی صبایای پسر های فتحعلی شاه اعلی الله مقامه ، و دو نفر عمه معظمه اش مرحومه عزّة الدوله و نواب عليّه عاليه عزیز الدوله بجمله زنده و آن پادشاه ذیجاه را بسلطنت سلام و تحیت فرستادند.
و اکنون که تاج و تخت مملکت ایران بوجود مسعود ملك الملوك عجم ظلّ الله في العالم خديو جم خدم ثالث مهر و ماء السلطان الاعظم محمّد عليشاه ادام الله تعالى ملكه وسلطانه نازنده و بالنده است از اولاد صلبی خاقان فردوس آشیان فتحعلی شاه قاجار نواب عليّه احترام الدوله دامت حرمتها، در اینجهان گذران باقی هستند.
و این بانوی معظم در سرای مرحوم میرزا فتحعلی خان صاحب دیوان شیرازی ولد ارشد مرحوم حاجی میرزا على اكبر قوام الملك پسر ارجمند مرحوم میرزا ابراهیم خان اعتماد الدوله صدر اعظم پادشاه مغفور آقا محمّد خان قاجار، وخاقان جنت آرامگاه فتحعلی شاه جای دارد، و مرحوم صاحب دیوان باین مضاجعت نهایت افتخار و اعتبار داشت.
و از این خاتون با جلالت تنی چند اولاد پدید شد از جمله جناب مستطاب آقا میرزا حسینخان است که بعد از پدر فرخنده سیر بلقب صاحبديوان ملقب ، و در جمله اجله وزراء و ارکان دولت مقرر ، و كاهى بحكومت و پیشکاری پارۀ
ص: 76
ولايات مفتخر میباشند، و در محله چاله میدان از محلات دار الخلافه طهران مسکن دارند ، و بمجاورت ایشان برخوردار ، وغالباً از معاشرت ایشان بهره یاب هستم.
والده ماجده ایشان نواب احترام الدوله، پدر تاجدارش فتحعلی شاه قاجار، و برادر نامدارش عباس میرزای نایب السلطنه که در حقیقت میتوان در زمره سلاطین محسوب داشت، و برادر زادۀ کامکارش محمّد شاه ، و پسر تاجورش ناصر الدین شاه ، و پسر مملکت مدارش مظفرالدین شاه، و فرزند برومند والا تبارش سلطان گیتی پناه محمّد علیشاه خلد الله سلطانه، و پسر فرخنده گوهرش حضرت فلك رفعت اشرف اعظم اكرم والا شاهنشاه زاده اعظم سلطان احمد میرزای ولیعهد دولت علیّه ایران ادام الله تعالی ظله العالی را ادراک فرموده است با اینکه سنّ شریفش بنود ممتد نشده است.
و این زن با احترام هفت پشت را که بجمله دارای سلطنت و عظمت و نیابت سلطنت بوده اند ، در این مدت قلیل ادراک نموده است، با اینکه مدت سلطنت شاهنشاه اعظم ناصرالدّین شاه با پنجاه سال مقارنت میجست ، و دور نباشد از سایر شاهزادگان از طرف برادری یا خواهری پادشاه معدلت دستگاه مظفر الدین شاه که بسن از وی مهتر بوده است، طبقه هشتم را ادراک فرموده باشد.
و چون بسنجند بسی غرابت دارد و غریب تر از این جمله شاهزادگان نسل خاقان جهان فتحعلیشاه که شاید در روی زمین کمتر از سی هزار مرد نباشند با این زن با عظمت و نبالت محرم هستند، و بر همه عمّه است همه ایشان یا برادر یا برادر زاده یا نواده ایشان یا خواهر زاده یا نواده خواهر او میباشند ، و این زن یا عمّه ایشان با خاله ایشان است و از هيچيك نباید مستوره باشد.
و از تمام فرزندان خاقان مغفور که در زمان وفات آن پادشاه جمجاه پنجاه و پنج تن پسر و چهل و هفت دختر از صلب شریفش بعرصۀ جهان آمده بودند، تا کنون که هفتاد و پنجسال بر گذشته همین یکزن معظمه باقی است ، و تاکنون که روز چهارشنبه 29 شهر رمضان المبارك سال یکهزاروسیصد و سی ام هجریست این زن
ص: 77
محترمه زنده میباشد .
و اعلیحضرت اقدس شهریاری سلطان احمد شاه را پس از آنکه اعلیحضرت اقدس همایون محمّد علی شاه از مقام منيع سلطنت عظمى بجهات عديده استعفاء واينك در ممالک روسیه توقف فرموده، براریکه سلطنت موروثی بر آمده ، و بعد از استعفای پدر تاجدار چند سال هست دارای تخت و تاج سلطنت میباشند بسلطنت سلام و تحیت میفرستند.
و چون مادر روزگار بر حسب تقدیر خداوند لايزال بر تمام بنين وبنات خود بخواهد گریست ، و در مرگ همه جامه سوگواری بخواهد پوشید ، در شب شنبه سیم شهر صفر سال یکهزار و سیصد و یکم هجری نبوی صلى الله عليه وسلم خرم بهار خانم ملقبه باحترام الدوله مسطوره در عمارات زوج مرحومش میرزا فتحعلیخان صاحب دیوان در دارالخلافه طهران در محله چاله میدان برحمت ایزدی وصول یافته، در قبه شریفه و صحن مقدس ديوان ملك پاسبان حضرت عبد العظيم حسنى علیه السّلام خاك رفت نزديك به نود سال از عمرش برگذشته و آخرین فرزندان خاقان مغفور بود.
از فرزندان ذکور خاقان مغفور عضدالدوله موچولی میرزا تا سه سال قبل در قید حیات مقیده بودند، و مرحوم جهانسوز میرزا امیر نویان و امان الله میرزا متولی مقبره خاقانی در حضرت معصومه قم سلام الله علیها نیز در این اواخر وفات کردند.
و این احفاد انجاد را که همشیره ایشان احترام الدوله ملاقات کرده بودند دریافتند ، در مجلس فاتحه خوانی و ختم مرحومه احترام الدوله حاضر بودم ، تمام شاهزادگان و اعیان مملکت ایران که در طهران بودند حاضر شدند ، جناب میرزا حسین خان صاحب دیوان پسر ایشان و قمر الملوك فرزند صبیه ایشان و چند نفر نبایر از ایشان باقی هستند، والله تعالى باق وكل شيء هالك رحمة الله عليهم اجمعين.
همانا یکی روز که پادشاه ایران مظفرالدین شاه آهنك جلوس بر تخت
ص: 78
مرمر و بارعام داشت و جمعی کثیر از برنا و پیر حضور داشتند، و در تالار مشهور بتالار تخت مرمر بانتظار قدوم مبارکش بودیم، و این شاهزادگان عظام نیز فراهم بودند.
و شخص اوّل ایران ، و بدر فروزان کهان و مهان، پناه کشور و لشکر، مطاع کهتر و مهمتر ، افتخار صدور جهان، يكتا ودیعه حضرت سبحان اشرف ارفع اعطف امنع اسعد اكرم امجد اعظم آقا ميرزا علي اصغرخان صدر اعظم و اتابيك معظم این دولت علیّه که هم اکنون سالی چند بر میگذرد که در صفحات ممالك فرنكستان بسیاحت و انتخاب علوم وقوانین و تفرج و اصلاح مزاج مكرمت امتزاج اشتغال و چشم انتظار تمام اهالی این مملکت بدیدار مبارکش باز ، و دست تمنای صغیر وكبير بأذيال عنايت اتصالش فراز است.
و از خداوند تعالی روز و شب سلامتی و اقبال و دوام عمر و قوام اجلالش را خواهان و زیارت جمالش را دعا گویان هستیم، و امیدوارم بخت یاری کند و خداوند متعال دعای مستمندان را اجابت فرماید، و روزی را دریابیم که از حضور مهر ظهورش جان و چشم را روشن داریم ، و تن بتن همین گونیم :
یارب این آرزو مرا چه خوش است *** تو باین آرزو مرا برسان
وقوف داشت و دیوارهای این تالار بنقش صور سلاطین با تمكين قاجاريه مزین میباشد.
یکی از دوستان این کمتر بنده حقیر با زبان ملاطفت گفت تو از تاریخ نگاران این دولت عليّه و بر اخبار و سیر و آثار و خبر اعیان جهان و اوضاع زمانه خبير و بصیر هستی ، هم اکنون كه اندك فراغتی تا ورود مقدم میمنت توام پادشاهی حاصل است از عجایب اخبار روز حدیثی بگذار.
من تأمّلی کرده گفتم: ای دوست گرامی هرچه بنظر می آورم نظر عبرت برگشای ، و براین تالار شوکت آثار وصور این پادشاهان معدلت مدار بنگر، و چهره شهریار تاجدار فتحعلی شاه و شاهنشاه غازی محمّد شاه و پادشاه جهان پناه شهید
ص: 79
سعيد ناصر الدین شاه اعلی الله مقامهم که بجمله با کمال عظمت و اقبال و تخت و تاج و بخت و باج و عيشها وسرورها و لشکر کشیها و کشور کشائیها وسفرها وگردشها روزگار بر نهاده ، برجمعی کثیر سلطنت یافته بزرگیها کرده .
وچه بزرگها را ذلیل و چه ذلیلها را عزیز ، چه مملکتها را آباد و چه شهره خراب ، و چه گنجهارا انباشته و چه گنجینه ها را پرداخته ، چه بنیانهای عالی را ویران وچه ابنیه عالیه را سر بگنبد کیوان برافراشته ، و چگونه اسباب عيش و نوش فراهم آورده ، و باچه خوانین ماهروی سیمین عذار سر و رفتار هم بستر گردیده ، و بدن را بحریر و دیبا وجواهر گرانبها بیاراسته، و چه فرزندان رشید پدید آورده و چه کامرانیها نموده، و چه مردمی شجاع ودلير را بحراست وصيانت خود بازداشته ، و چگونه آستان ایشان قبله گاه اهل جهان، و محل آمال آرمانیان گردیده، و چگونه ارکان و اعیان و نامداران جهانرا مطیع امر و فرمان ساخته، و بهرچه اراده میکرده اند چگونه مجری داشته اند.
بسا افتادی که غلام بی اندامی را حکمران شهري عظيم و مرجع مهام أنام میفرمودند ، و هیچکس را قدرت مخالفت نبود ، یا مردی گمنام را مصدر امور جمهور میساختند و هیچکس را نیروی تنفس نبود، بارادۀ نفس هرچه خواستند کردند، و بهر کس هر چه خواستند دادند، و از هر کس هر چه خواستند گرفتند، نه در آن يك مسئول ، نه از اين يك مؤاخذه شدند، عيشها کردند ، و از دور زمانه بهره ها بردند و بآرزوهای بزرگ رسیدند، و دشمنهای قوی بنیاد را از پای در افکندنده وقلاع رصين وحصون حسین برآوردند .
اما چون نوبت جای سپردن وسیلی مرگ رسید، اینجمله سودمند نشد . وآخر الأمر باكمال حسرت از روی تخت بتخته، و از تخته بگور راه گرفتند، و از کنار آنزنهای بهشتی روی كه رشك ماه وحور بودند، در جوار مارو مور يخفتند.
نه از آن حسون استوار سودی، نه از آن لشکر میدان سپار فایدتی ، و ته از مال و فرزند وزن و پیوند و امرای نامدار و وزرای کامکار و گنج و بضاعت و دلیری
ص: 80
و شجاعت و حشمت و صولت ثمری که (مال قالب گور است و بعد از آن اعمال).
و اينك شكم خاك از ابدان ناز پرور ایشان آبستن جاویدانست ، و گودال گور بر کیفر کردار ایشان ضامن و پابندان .
غریب تر اینکه هم امروز شاهزاده عضدالدوله و شاهزاده امیر نویان جهانسوز میرزا دو پسر گرامی گوهر خاقان جهان فتحعلی شاه ، و دو فرزند ارجمند شاهنشاه غازی محمۀد شاه شاهزاده عباس میرزای ملك آرا و شاهزاده آزاده عزالدّوله عبدالصمد میرزا ، و از پسرهای والا تبار ناصر الدین شاه دو فرزند برومندش نواب اشرف والا شاهنشاه زاده سالار السلطنه ، و شاهنشاه زاده رکن السلطنه و از اولاد امجاد شاهنشاه عصر مظفر الدین شاه، دو پسر فروزنده اخترش شاهنشاه زاده سالار الدوله ، وشهريار زاده نامدار عضد السلطان دامت اعوام جلالتهم.
در این تختگاه قدیم حاضر و بتعظیم و تقبيل آستان همایون ناظرند، و پدران تاجدار خود را که هم اکنون از ایشان جز صورتی بر دیوار بیادگار نیست ، در این تالار بر این تخت کیانی و آثار سلاطین معدلت مبانی دیده اند که با عظمت کیخسرو ، و دستگاه دارا ، و دیدار خورشیدی ، و آیات جمشیدی جلوس فرموده اند وچه امرای نامدار ، و بزرگان روزگار ، در این پیشگاه همایون با هزاران ابهت و آمال ، و چگونه اشیا و آلات برپای و تعظیم شهریار را سر بر خاک آورده اند
و اکنون بجمله در زیر خاک جای گرفته اند ، گوئی هرگز نبوده اند ، و بجهان اندر نیامده اند، و جام عیش و عشرت ننوشیده؛ و جامه عظمت و عزت نپوشیده و دوره اقبال و سلطنت ننوشته اند.
مست است زمین زیراك خورد است بجای می *** در کاس سر هرمز خون دل نوشروان
شکفت تر اینکه البته در آنمحضر بعضی از سالخوردگان و روزگار در نوشتگان بودند که زمان تمام این سلاطین بلکه عهد سلطان شهید آقا محمّد خان سعید را که
ص: 81
تا آنزمان یکصد و دو سال از وفاتش بر گذشته ادراک نموده ، و چندان روزگار ایشانرا مهلت داد تا اینزمان همایون و سلطنت میمنت مقرون را بچشم خود بدیدند و تهنیت و درود براندند ، اما بهیچوجه مایه عبرت و حیرت ایشان نگشت ، بلکه میتوان گفت حرص و طمع و طلب ایشان از جوانان با نیرو بیشتر است .
از همه عجب تر اینستکه تمام این شاهزادگان عظام، و امرا واعيان و ارکان دولت جاوید ارتسام ، با آن کبر و خیلا و غروری که در مغز دارند ، هيچيك در مراسم تعظیم و تکریم و تفخیم و اطاعت و انقیاد شخص شخيص صدر اعظم و اتابيك معظم غالباً در ظاهر و باطن مخالفت ندارند ، و تمکین حضرت اشرفش را از جان و دل بر خود لازم میشمارند .
جهت آن چیست ندانم این مطاعیت از چه علت است ندانم ، این مقام عالی و علور تبت در وجودی که هنوز درجات عمر را بچهل سال نگذرانده سبب چیست ندانم ، این محبوبیت و مطلوبیت در قلوب بکدام وسیله است ندانم.
صدر اعظم بسیار آمدند ، و بانواع مختلف صدارت کردند و رفتند ، و با حسن تدابیر و یمن سريرت و سیرت و نهایت طمأنینه و وقار وسال و ماه بسیار ومعاشرت و مجالست پسندیده و اعمال مطبوعه بگذشتند ، و ده یك این جای کردن در قلوب را حاصل نکردند .
هر چه تصور میکنم جهت آنرا نمیدانم، همیدانم که نمیدانم ، یکچیز میدانم و بيقين نزديك ميخوانم که نیت اتابك اعظم امروز ما باید از همه صاف تر و پاك تر و دولتخواهی و ملت پرستی و شاه شناسی و حق بینی ایشان بر دیگران فزونتر و بعلاوه باید راهي بدرگاه الهى داشته باشد که صدور سابق نداشته اند، و هرچه فکر میکنم جز این نخواهد بود.
اگر از حیثیت اقوام و اقارب باشد مرحوم میرزا آقاخان صدر اعظم نوری بیشتر داشت، اگر بعلت علم و مساعدت پادشاه شماریم مرحوم حاج میرزا آقاسی ایروانی فزونتر داشت، و پادشاه آنزمان مرید و فدوی او بود، اگر بر حسب
ص: 82
انتشار ریشه بندی در آفاق و تدابیر وافيه است حاج ابراهيم خان اعتماد الدوله صدر اعظم شیرازی ، و مرحوم میرزا شفیع صدر اعظم مازندرانی مشهور آفاق هستند.
اگر بواسطه جود و بخشش باشد مرحوم حاج محمّدحسین خان صدر اعظم اصفهانی تالی حاتم و ثانی قاآن است ، اگر از حيث نجابت و اصالت باشد مرحوم حاج محمّد حسین خان مروی از دوده قاجار و مرحوم میرزا محمّد خان قاجار سپهسالار اعظم و مرحوم حاج ميرزا حسين خان مشیرالدوله صدر اعظم و مرحوم میرزا یوسف مستوفى الممالك صدر اعظم از جمله انجاب صدور ایران هستند.
اگر بواسطۀ طول مدت باشد مرحوم میرزا یوسف صدر اعظم و حاجی میرزا آقاسی و میرزا آقاخان صدر اعظم نوری و میرزا شفیع صدر اعظم و بعضی دیگر امتداد زمان سلطنت ایشان بیشتر بود، اگر بواسطه تقریر مواجب و وظایف باشد مرحوم حاج میرزا آقاسی و صدر اعظم اصفهانی و آقا میرزا یوسف صدر اعظم و مرحوم میرزا آقاخان و مرحوم میرزا محمّدخان سپهسالار اعظم در این امر قصوری نداشتند ؛ اگر از حیثیت رعایت دین و علمای آئین و ترویج احکام شریعت باشد اغلب ایشان از این رعایت غفلت نداشتند، اگر از بابت حسن منظر ومخبر ومعاشرت و مجالست باشد بعضی از ایشان با ینصفت موصوف هستند.
اگر از بابت حسن تدبیر و اطلاع بر امور دولت و ملت و جمع و خرج مملکت و شناسائی بحال اعیان و ارکان و اعزه و اجلّه و علم و بصیرت در مهام خارجه و داخله با آثار جمیله باشد در صدور سابق نیز در پاره این صفات حسنه موجود بود.
اگر بعلت اخلاص بعلماء و سادات و ذراری رسولخدا صلّی اللهُ علیه وآله باشد سابقین نیز کاملا و ناقصاً دارا بودند، اگر از حیثیت سفره گسترده و خوان نعمت باشد اغلب صدور سابق داشتند، اگر از حیثیت تواضع و عالم درویشی در عین جلال و اقبال باشد بعضی از این صدور عظام نیز متصف باينصفت بودند .
ص: 83
پس جهت این غلبه و امتیاز از سایر صدور را چه اسم بگذارم نمیدانم جز همان راه بدرگاه إله و خیرخواهی و مهر قلبی با همه بندگان خالق مهر و ماه.
چون کلمات این بنده حقیر باین مقام پیوست آواز هیمنه و رودپادشاه جهان ترکیب مجلس و ترتیب جلوس را بر هم زد، و سلطان اسلام پناه بر فراز تخت جلوس فرمود، و بنهجی که در تاریخ دولت علیّه مسطور است حاضر اترا بمراحم خسروانی بنواخت ، و شخص محترم صدارت عظمی را مورد مراحم خاصه ساخت، و از خدمات و زحمات ایشان در امر دین و دولت شرحی بر زبان مبارك بگذرانید.
حاضران نیز شاکر و مسرور و دعاگو و ثنا جو شدند ، شهریار نامدار از فراز تخت بزیر آمد .
و بنده حقیر با آندوست عزیز گفتم این نیز مؤید آنست .
گفت: از آن هنگام که پادشاه بر تخت بنشست تاکنون در کلمات و بیانات شما بتفكر بودم ، و آنچه را که بر زبان آوردید بگوش در سپردم ، و چون تعقل کردم برای عبرت و جیرت هیچ چیز را از این مقدمه و معاینه برتر و بهتر نیافتم، چه آنچه دیگران گویند میشنویم و ندانیم راست و دروغ آن چیست ، لکن آنچه شما تذکره کردید همه را محسوس دیده ایم ، و از پدران خود شنیده ایم ، جای هیچگونه انکار نیست ، و مقام عبرت دارایان عقل و ابصار است فاعتبروا يا اولى الأبصار.
ایخداوند ان بال الاعتبار الاعتبار *** ای خدا خوانان قال الاعتذار الاعتذار
پیش از آن کین جان عذر آور فرو میر در نطق *** پیش از آن کین چشم عبرت بین فروماند زکار
پند گیرید ای سپاهیتان گرفته جای پند *** عذر آریدای سپیدیتان دمیده بر عذار
ص: 84
تاکی از دار الغروری ساختن دار السّرور *** تاکی از دارالفراری ساختن دار القرار
در جهان شاهان بسی دیدند کز گردون ملك *** تیرشان پروین گسل بود و سنان جوزا فکار
می به بینید آن سفیهانی که ترکی کرده اند *** همچو چشم تنك تركان كور ايشان تنك وتار
تنك نايد مر شما را زین سگان با فساد *** دل نگیرد هر شما را زین خران بی فسار
بر چنین بالا میرگستاخ کو مقراض لا *** جبرئیل پر بریده است اندر اینره صدهزار
هیزم دیکی که باشد شهپر روح القدس *** خانه آرایان شیطانرا در آن مطبخ چکار
عدل و دین در دست مشتی جاهجوی مال دوست *** چون بدست مست و دیوانه است درّه ذوالفقار
جز بدستورى قال الله يا قال الرّسول *** جان مده فرمان مبر حجّت مگو حاجت میار
نکته و نظم سنائی نزد نادان دان چنانك *** پیش کر بربط سرای و نزدکور آئینه دار
با مداد همانشب که بزرگان پیشگاه و مقرّبان بارگاه و سران سپاه و سر داران پهنه آوردگاه حاضر درگاه خلافت پناه شدند ، و سلام خلافت کبری وسلطنت عظمی را رطب اللّسان گردیدند ، یوسف بن قاسم بیای ایستاد.
احمد بن قاسم گوید: عمش علی بن یوسف بن قاسم گفت : یزید طبری مولی ما با ما حدیث کرد که وی در آن محضر حاضر و دوات پدرش یوسف بن قاسم را حامل بود ، و کلماتی را که یوسف بخطبه براند محفوظ نمود ، پس از حمد خداوند
ص: 85
عزوجل و سلام و درود بر رسولخدا صلّی اللهُ علیه وآله گفت :
«إنّ الله بمنّه ولطفه منّ عليكم معاشر أهل بيت نبيّه ببيت الخلافة، و معدن الرّسالة ، و إيّاكم أهل الطّاعة من أنصار الّدولة و أعوان الدّعوة من نعمه الّتي لاتحصى بالعدد ، ولا تنفصّی (تنقضم) مدى الأبد ، و أياديه التّامة جمع الفتكم ، و أعلى ،أمركم ، وشدّ عضدكم ، و أوهن عدوّ كم، وأظهر كلمة الحقّ وكنتم أولى بها وأهلها ، فأعزّكم الله وكان الله قويّاً عزيزاً .
فكنتم أنصار دين الله المرتضى ، و الذّابين بسيفه المنتضى، عن أهل بيت نبيِّه صلّی اللهُ علیه وآله وبكم استنقذهم من أيدى الظّلمة أئمة الجور ، و النّاقضين عهد الله والسافكين الدّم الحرام ، والاٰكلين الفيء ، و المستأثرين به فاذ كروا ما أعطاكم الله من هذه النّعمة ، واحذروا أن تغيّروا فيغيّر بكم .
و إنّ الله جلّ وعزّ ، استأثر بخليفته موسى الهادي الأمام فقبضه إليه ، وولّى بعده رشيداً مرضيّاً أمير المؤمنين بكم رؤفاً رحيماً ، من محسنكم قبولا ، و على مسيئكم بالعفو عطوفاً.
و هو أمتعه الله بالنّعمة، وحفظ له ما استرعاه إياه من أمر الامّة ، وتولاّه بما تولّى به أولياءه وأهل طاعته، يعدكم من نفسه الرّأفة بكم و الرّحمة لكم، و قسّم عطيّاتكم فيكم عند استحقاقكم ، و يبذل لكم الجائزة ممّا أفاء الله على الخلفاء ممّا في بيوت الأموال، ما ينوب عن رزق كذا وكذا شهراً ، غير مقاصّ لكم بذلك فيما تستقبلون من عطيّاتكم ، وحاملا باقى ذلك للدّفع عن حريمكم ، وما لعلّه أن يحدث في النّواحی و الأقطار من العصاة المارقين إلى بيوت الأموال ، حتّى تعود الأموال إلى جماهها وكثرتها ، والحال الّتی كانت عليها .
فاحمدوا الله وجدّ دوا شكراً يوجب لكم المزيد من احسانه إليكم بما جدّد لكم من رأى أمير المؤمنين ، و تفضل به عليكم أيّده الله بطاعته ، و ارغبوا إلى الله له في البقاء و لكم به فى إدامة النّعماءِ لعلّكم ترحمون ، و اعطوا صفقة أيمانكم وقوموا إلى بيعتكم حالكم الله و حاط عليكم ، وأصلح بكم وعلى أيديكم، وتولاكم
ص: 86
ولاية عباده الصّالحين».
همانا یزدان ذوالمن از بخار منت نعمت و معان عنایت و عطوفت بر شما که معاشر اهل بیت پیغمبر رحمت او هستید ، بخلافت و رسالت منت نهاد ، وعطيت فرمود ، و اهل بیت او را و شما را بنصرت انصار دولت و اعوان دعوت و نعمتهائی که احصانتوان کرد و هر گزش پایانی نیست برخوردار فرمود ، و الفت شمار اجمع و امر شما را بلند، و بازوهای اقتدار و نیرومندی شما را استوار، و دشمنان شمارا خوار ، وكلمه حق و کار حق را آشکار ساخت و شما بادراك اين آلاء و مراتب با اعتلاء سزاوار بودید ، پس خداوند قوی عزیز شما را گرامی ساخت است.
و شما دین برگزیده خدایرا ناصر و معین شدید، و به نیروی شمشیر آبدار گزند اشرار را از اهل بیت رسول مختار دور نمودید، و از چنگال خلفای جور که جماعتی ستمکار و شکنندگان عهد و پیمان ایزد دادار و ریزندگان خون حرام و خورندگان فیء مسلمانان بودند رستگار داشتید پس همواره این نعمتهای جزیل خداوند جلیل رایاد کنید، و سخت بپرهیزید که اخلاق و اطوار خویشتن را دیگرگون سازید تا نعمتهای خداوند بیچون را در حق خود بازگون نمائید .
بدرستیکه خداوند جل وعز خلیفه خود موسی هادیر اگرامیخواست و جانش را به پیشگاه کبریاء خود بر افراشت ، و پس از وی پسرش رشید مرضی را که در حق شما رؤف و رحیم و افعال نیکو کاران شما را پذیرنده و کردار بدکاران شمارا در گذرنده است بأمارت شما برکشید.
و امیرالمؤمنین که خداوندش بنعمت و دولت و حفظ و حراست و نگاهبانی و دایع سبحانی کامکار، و بخلافت و سلطنت بر خوردار فرماید برخویشتن واجب ساخته است که با شما از روی رأفت و رحمت کار کند، و عطایا و وظایف شمارا بر حسب استحقاق شما تقسیم فرماید، و از بیوت اموال که خداوند تعالی خلفای خود را بهره یاب ساخته ایشانرا جایزه و رزق و روزی فرماید، وعطيّات ومقررات
ص: 87
شما را بی کم و کاست بازرساند ، و شما را از گزند دشمنان محافظت نماید ، وحدود و ثغور شما را منظم ، و بيوت اموال شما را از چنك مارقين وعصاة محفوظ و آبادان نماید، و کار دولت و ملّت را آراسته سازد.
پس خدایرا بر اینجمله سپاس بگذارید و تمدید شکر و ستایش پردازید تا موجب مزید احسان یزدان و فزایش نعمت شما کردد ، و این آراء صحیحه امیر المؤمنين را مبارك وميمون فرمايد، طاعت اوامر و نواهی او را از دست مگذارید و بقای او را نعمتی بزرگ بدانید، و قدر نعمتهای یزدانی را بشناسید تا برحمت خدای نائل شوید، و کار بیعت خود را استوار بدارید، و بآن قیام ورزید خداوند شما را نگاهبان و امور صالحانرا بدست شما اصلاح فرماید شده است.
بروایت طبری هارون الرشید بر ابراهيم حرّانی وزیر هادی وسلاّم الأ برش در آنروز که موسی بمرد بخشم و غضب اندر شد و بفرمود تا هر دو تن را بزندان جای دادند، و اموال ایشانرا مقبوض نمودند، و ابراهیم نزد یحیی بن خالد در سرای یحیی محبوس بود ، محمّد بن سلیمان در خدمت هارون بشفاعت او سخن کرد خواستار شد که از وی راضی گردد، و او را رها فرماید، و اجازت دهد تا در صحبت محمّد ببصره شود، هارون شفاعتش را با جابت مقرون داشت و او را اجازت داد.
و در این سال هارون الرشيد عمر بن عبد العزيز عمریرا از حکومت مدینه طيبه معزول ، واسحاق بن سليمان بن علي بن عبدالله بن عباس را بجای او منصوب نمود.
و در این سال محمد بن هارون الرشيد ملقب بأمین در روز جمعه سیزده شب از
ص: 88
شهر شوال بر گذشته متولد شد، و مأمون از وی اکبر بود چه میلاد او در شب جمعه نیمه شهر ربيع الاول روی داد.
و در این سال هارون الرشید وزارت خود را با يحيى بن خالد برمکی تفویض نمود و گفت : ای پدر همانا تو مرا بر مسند خلافت بنشاندی ، و در این مجلس بحسن تدبیر خود جلوس دادی ، و آنچه یافتم از برکت تو و میمنت وجود تو وحسن رأی جميل تو بود ، اينك اختيار و اقتدار تمام امور مملکت و سلطنت را بکف کفایت ولطف درایت تو محول داشتم، و کار رعیت ولشکر و کشور و باج و خراج وجمع وَ خرج و جرح و تعدیل و عزل و نصب حکام و ارباب مناصب و مشاغل بعهدۀ نباهت تو موکول ساختم، و از گردن خود بر داشتم و بر کردن تو گذاشتم ، هر طور بصواب و صلاح دانی چنان کن، هر کس را خواهی ،منصوب و هر کس را خواهی معزول دار .
آنگاه انگشتری خلافت و خاتم سلطنت را بدوافکند ، و ابراهیم موصلی اینشعر را در این باب گوید در اغانی مسطور است که اول جائزه که هارون عطا کرد در حق ابراهیم موصلی بود که امر کرد صدهزار در هم بأو دادند.
ألم تر أنّ الشّمس كانت سقيمة *** فلمّا ولى هارون أشرق نورها
بیمن أمين الله هارون ذى النّدى *** فهارون واليها و يحيى وزيرها
و در این ایام گردش امور سلطنت و مهام مملکت بنظارت و اشارت خیزران میگذشت ، و يحيى بن خالد بر حسب رأی و تصویب و امرا وبشرايط وزارت مبادرت میگرفت.
و بروایت مسعودی در مروج الذهب چون ماهی چند از زمان خلافت هارون برگذشت، ربطه دخترا بوالعباس سفّاح از اینجهان در گذشت، و بروایتی در پایان روزگار موسی هادی جای بدیگر جهان گرفت.
و در اینسال جبال باجه در هم شکافت و جماعت اباضیه که صنفی از خوارج
ص: 89
هستند در آنجا خروج نمودند ، داود بن يزيد بن حاتم مهلبي والى مملکت افریقیه گروهی از مردم جنگجوی بدفع ایشان بفرستاد، گروه اباضیه با جلادت و شهامتی کامل بر آنجماعت بتاختند ، و جنك در انداختند ، وسخت بكوشیدند، و سپاه داود را منهزم ساختند.
چون داود اینخبر بشنید لشکری دیگر که مردمی پر خاشکر بودند بحرب ایشان گسیل داشت، در این کرّت که صفها آراسته و میدان قتال اشتعال گرفت ، سپاه داود آثار شجاعت نمودار کردند، و اباضیه را از پیش برداشتند، و چون خوارج انهزام یافتند لشکر داود از دنبال ایشان بشتافتند و جمعی کثیر را از شمشیر بگذرانیدند ، و از آن پس داود بامارت افریقیه بیائید تاگاهی که هارون الرشيد عمش روح بن حاتم مهلّبی را بامارت افریقیه بر کشید ، مدت حکومت داود نه ماه بود.
حموی میگوید «باجه» باباءِ موحده و الف وجيم وهاء در چند موضع است از آنجمله شهری در اندلس است.
و نیز در اینسال مردمی که پوشیده و پنهان میزیستند آشکار شدند از آنجمله طباطبای علوی است که ابراهیم بن اسماعیل بن علي بن الحسين بن ابراهيم ابن عبد الله بن الحسن باشد ، و از این پیش در جلد اول کتاب مشكوة الادب شرح حالش مسطور شد.
و ديگر علي بن الحسن بن ابراهيم بن عبدالله بن حسن بود و سایر آنانکه مخفی میزیستند بر حسب امانی که یافتند ظاهر شدند مگر تنی چند از زنادقه که از جمله ایشان یونس بن فروه و يزيد بن الفيض بودند .
در اینسال هارون الرشید تمامت ثغور را از اعمال جزیره و قنسرین موضوع و معزول داشته بجمله را يك حيّز بگردانید، وعواصم نام نهاد.
حموی میگوید «عواصم» جمع عاصم حصنهای منیع و رفیع و ولایاتیست که بان احاطه کرده در میان حلب و انطاکیه و بیشتر آنها در کوهستانست ، و بسیار
ص: 90
باشد که ثغور مصیصه و طرطوس را در حساب آن بیاورند ، و حلب از آنجمله محسوب نمیشود و منبج نام شهر آنست .
وهم در اینسال هارون بفرمود تا طرسوس را بدستیاری و مباشرت ابی سلیم فرج خادم تر کی عمارت کردند، و مردمان در آنجا نزول نمودند «طرسوس» يفتح طاء و راء مهلمتين و دوسین مهمله و ما بین آن و او ساکنه ، شهریست در تغور شام میان انطاکیه و حلب و بلاد روم ، و قبر مأمون در آنجا واقع است .
و در اینسال هارون الرشید از مدينة السلام آهنگ زیارت بیت الله الحرام را نهاد ، و اهل حرمین را بعطایای و افره برخوردار و اموال کثیره در میان ایشان تقسیم نمود ، و بروایتی هارون در اینسال حج نهاد و بعلاوه غزو نمود ، داود بن زرین در این شعر باین امر اشارت کرده :
بهارون لاح النّور في كلّ بلدة *** وقام به في عدل سيرته النّهج
إمام بذات الله أصبح شغله *** و أكثر ما يعنى به الغزو والحجّ
تضيق عيون النّاس عن نور وجهه *** إذا ما بدا للنّاس منظره البلج
و إنّ أمين الله هارون ذا النّدى*** ينيل الّذي يرجوه أضعاف ما يرجو
در مجاني الأدب مسطور است که رشید در سال اول خلافت خود پیاده حج نهاد و از هر منزلی بمنزل دیگر فرشها و نمدها میگسترانید تا بر روی آن راه بسپارد البته نذری کرده است که پیاده اقامت حج نماید .
و بروایت ابن خلدون ابوالفضل عباس طوسی در اینسال در خراسان حکمران بود ، و از آن پس او را معزول و جعفر بن محمّد را منصوب ساختند ، جعفر بجانب خراسان رهسپر شد و پسرش عباس را بطرف کابل بفرستاد، و آنشهر را برگشاد و هر چه در آنجا بود بغنیمت ببرد، از آن پس رشید او را احضار کرده و پسر عباس را بجای او نصب کرد، وعبدالملك بن صالح را از امارت موصل عزل کرد ، و اسحاق این محمّد را بجای او امارت داد.
و بعد از آن هارون الرشيد ابو حنيفه حرب قيس را بدو فرستاد تا او را
ص: 91
ببغداد حاضر کرده مقتول نمود ، و یزید بن مزید برادر زاده مین را از امارت ارمنستان عزل فرمود ، و برادر خود عبدالله بن مهدیرا امارت آنسامان بداد .
و در اینسال بروایت طبری هارون الرشید با نعام و سهم ذوی القربی فرمان داد ، پس در میان بنی هاشم با تسویه تقسیم کردند .
و نیز در اینسال هارون الرشيد عمر بن عبدالعزيز عمریرا از مدینه عزل و اسحاق بن سليمان بن علي بن عبدالله بن عباس را بجایش نصب کرد، و نخستین سکه را که سلاطین اسلام در اسپانیول زدند در اینسال بود ، بآن وزن و عیار یکه خلفای بنی امیه در دمشق معمول داشته بودند.
و هم در اینسال سليمان بن عبدالله البكائى با مردم روم جنك تابستانیرا بپایان برد.
و در اینسال عبدالله قثم در مکه معظمه وظایف امارت داشت و اسحاق سلیمان در مدینه طیبه فرما نگذار بود، و موسی بن عیسی حاکم کوفه بود ، و از جانب او پسرش عباس بن موسی در کوفه نیابت میکرد، و محمّد بن سليمان بن علي در ممالك بصره و بحرین و فرض و عمان و یمامه و بلاد اهواز و فارس فرمانفرما بود و عبدالملك در موصل بحكومت منزل داشت .
و هم در اینسال عبد الرحمن اموی امیر اندلس برجماعت بر بریان نفزه بتاخت ، و جمله را ذلیل و زبون ساخت، و جمعی از آنانرا بکشت ، حموی میگوید «نفزة» بفتح نون و سکون فاء وزای معجمه شهریست در اندلس ، و بروایتی قفزة بكسر نون قبيله بزرك هستند از جمله ایشان بنو ملحان باشند که در شاطبه که از بلاد اندلس میباشد مقیم هستند .
و نیز در اینسال عبدالرحمن اموی فرمان داد تا مسجد جامع قرطبه را بنیان نهادند ، و از نخست موضع آنمسجد کنیسه بود، ابن اثیر گوید: در بنای این مسجد یکصد هزار دینار سرخ بخرج رفت «قرطبه» باضم قاف و سکون راء مهمله وضم طاء و باء موحده شهری عظیم در وسط بلاد اندلس میباشد گفته اند بزرگترین
ص: 92
شهرهای مملکت اندلس بود ، از آن ببعد اکثر آن ویران و مردمانش اندک شدند و مانند یکی از شهرهای متوسط گردید .
و بروايت يافعي ربيع بن حاجب منصور که از این پیش در ذیل سوانح سال يكصد و شصت و نهم هجری بوفاتش اشارت شد در اینسال بمرد . ای باد در تاریخ سیستان مسطور است که چون هارون الرشید خلیفتی یافت ، مردم سیستان بشوریدند و مردم سپاهی و کثیر از ایشان مقرری و بتیکانی (1) و ماهانه لشکریان بخواستند، و با ایشان حرب کردند آخر الامر کثیر که از جانب هادی والی سیستان بود فرار کرد و ده روز از جمادی الاولی سال یکصد و هفتادم هجری ببغداد در آمد.
چون هارون الرشید این ضعف نفس و فرار کثیر بن سالم را بدید ، عهد نامه سیستان و خراسانرا برای فضل بن سليمان فرستاد، فضل بن سليمان بن اصرم بن عبدالحمید را با مارت آنسامان مأمور ساخت ، اصرم برادر خود حمید بن عبد الحميدرا از جانب خود در سیستان بنشاند ، ورود حمید در سیستان روز آدینه هفت روز از جمادی الاولی سال یکصد و هفتادم بود، و سه روز از آن پس که کثیر بن سالم ببغداد شد دیگر باره اصرم بن عبدالحمید بر اثر برادر بیامد ، و یکچند روزگار در زمین سیستان بزیست ، و با مردمان نکوئی ورزید تا بار دیگر هارون الرشید عبدالله بن عبدالحمید را از جانب خودش بامارت سیستان بفرستاد ، و اوّل عاملی که از جانب رشید بسیستان آمدوی بود، چنانکه در جای خود مذکور شود.
ابو خالد يزيد بن حاتم بن قبيصة بن مهلب بن ابي صفره ظالم بن سراق بن صبح ابن کندی بن عمر بن عدی بن وائل بن حارث بن عتيك بن از دبن عمران بن عمرو مزيقيا ابن عامر ماء السماء بن حارثة بن امرءِ القيس بن ثعلبة بن مازد بن ازد الازدّى
ص: 93
العتكى البصرى ، از اعیان امراء، روزگار و خانواده جليل المقدار میباشد.
از این پیش در ذیل مجلدات مشکوة الادب وكتب ائمه هدى صلوات الله عليهم بمجاری حالات برادرش روح بن حاتم وعم پدرش يزيد بن مهلب و نیز بیاره حالات مهلب و بپارۀ احوال ابی محمّد حسن بن محمّد مهلبی وزیر اشارت نمودیم .
چون ابو جعفر منصور خلیفه چنانکه مذکور شد حمید بن قحطبه را از ولایت مصر عزل کرد نوفل بن فرات را بجای او نصب نمود ، و از آن پس در سال یکصد و چهل وسوم او را معزول داشت و یزید بن حاتم را امارت مصر بداد ، بعد از آن در سال یکصد و پنجاه و دوم هجرى بحكم منصور معزول شد و محمّد بن سعید بجای او جای کرد.
و منصور در سال یکصد و پنجاه چهارم هجری بجانب شام وزيارت بيت المقدس سفر کرد و بعرض اور سید که جماعت خوارج طلوع و ظهور نموده اند ، و عامل او عمر بن حفص را در افریقیه بکشته اند، منصور از همانجای یزید بن حاتم را با پنجاه هزار مرد رزم آزمای بحرب آن جماعت مأمور ساخت، یزید از همانروز والی مملکت افریقیه گشت.
وصول يزيد بافریقیه و انجام کار خوارج در سال یکصدو پنجاه و پنجم بود ، و در همان تاریخ بشهر قیروان درآمد، مردی بخشنده و سر افراز و جواد بود در کاهش مطاف مردمان و حضرت مکرمت آیتش مقصد شعرای جهان بود، فصحای بلاغت شعار و شعرای فصاحت آثار باستانش بیامدند و بمدح و ثنايش انشاء نظم ونشر نمودند، یزید بن حاتم نیز که باجود و کرم حاتم طی توأم بود مكاتبات ومعروضات ايشانرا برقم جود وعطا وبذل وسخا مینمود ، و بجوائز سنيّه وصلات بهیّه می نواخت.
چنان افتاد که ابواسامه ربيعة بن ثابت اسدی رقی شاعر آهنگ خدمت يزيد بن أسيد بضم الف وفتح سين مهمله ابن زافر بن اسماء بن اسید بن قنفذ بن جابر بن قنفذ بن مالك بن عوف بن امرء القيس بن بهئة بن سليم بن منصور بن عكرمة خفصة
ص: 94
ابن قيس عيلان بن مضر بن نزار بن معدّ بن عدنانرا نمود.
و این یزید مدتی طولانی از جانب ابی جعفر منصور والی ارمنیه بود، و نیز پس از فوت ابی جعفر از جانب پسرش مهدی خلیفه بر ولایت خود باقی بماند و در شمار اشراف و بزرگان و صاحبان آراء صائبه مردم قیس میرفت ، وربيعه مذكور قصیده بسی ممتاز و سرافراز در مدح یزید بن اسید بگفت، و در خدمتش بعرض رسانید، اما یزید در اعطای جایزۀ او قصور ورزید.
و نيز ربيعه يزيد بن حاتم را مدح نموده بود، و پسر حاتم در احسان و اکرام او مبالغت فرمود ، از اینروى ربيعة بن ثابت قصیده انشاء کرده یزید بن حاتم را بر يزيد بن اسید تفضل نهاده بود، و چون در لسان یزید بن اسید تمتمه بود یعنی کلمات خود را بتاء و میم باز میگردانید و کلمه او بحكّ اعلایش سبقت میگرفت، و چنین کسر اتمتام گویند، ربيعة بن ثابت در این قصیده که در حق او گفته باین حال متعرض شده است :
حلفت يميناً غير ذي مثنوية *** یمين امرءى ألّى بها غير آثم (1)
لشتّان ما بين اليزيدين في النّدي *** يزيد سليم والأغرّ بن حاتم ...
يزيد سليم سالم المال و الفتى *** اخو الازد للأموال غير مسالم
فهمّ الفتى الأزدىّ إتلاف ماله *** وهمّ الفتى القيسیّ جمع الدّراهم
فلا يحسب التمتام أنّی هجوته *** ولكنّنى فضّلت أهل المكارم
وقتی دعبل بن علي خزاعی شاعر از مروان بن ابی حفصه شاعر معروف پرسید : اى أبو السّمط أشعر شما كيست یعنی از شعرای محدّثین ، گفت آنکس که شعرش ایسر است گفتم کیست ؟ گفت آنکس که میگوید :
لشتّان ما بين اليزيدين في النّدى *** يزيد سليم والأغزّ بن حاتم
و از این پیش پارۀ از این اشعار در ذیل ترجمّ برادرش روح بن حاتم مذکور شد ، و چون ابی جعفر منصور یزید بن حاتم را در بلاد افریقیه و یزید سلمی را
ص: 95
در دیار مصر امارت داد، و هر دو تن باتفاق هم روی بمرکز حکومت گذاشتند یزید مهلّبی بکفایت و کفالت لشگریان قیام نمود ، ربيعة اين شعر بگفت :
يزيد الخير إنّ يزيد قومى *** سميّك لا يجود كما تجود
تقود كتيبة و يقود اخرى *** فترزق من تقود ومن يقود
و از این شعر معلوم میشود که ربیعۀ مذکورمولی بنی سلیم است ، روزی اشعب طماع که از این پیش بشرح حالش اشارت شد گاهی که یزید در مصر جای داشت بمجلس او در آمد و در جای خود بنشست، در اینحال یزید غلام خود را بخواند و پوشیده سخنی با او براند، اشعب را طمع فرو گرفت و از جای برجست و دست یزید را یبوسید ، یزید گفت سبب اینکار چیست گفت: نگران شدم که با غلام خود نجوی نمودی گمان بردم دربارۀ من بعطائی فرمان دادی . یزید از گفتار و کردار وی بخندید و گفت چنین نکردم اما با تو احسان مینمایم، پس او را باحسان وصلۀبنواخت.
طرطوش در سراج الملوك مینویسد که یزید بن حاتم مردی حکیم و دانشمند بود و میگفت سوگند با خدای هرگز از هیچ چیز آنگونه بیمناک نشده ام چنانکه از مردی که بدوستم رانده و میدانستم اور اجز خداوند تعالی ناصری نیست و همیگفت: الله حسبك ، الله بيني وبينك ، خداى تعالى در میان من و تو حکم خواهد کرد.
ابو سعید سمعانی در کتاب الانساب میگوید: مسهر تمیمی شاعر در افریقیه بمجلس یزید بن حاتم در آمد و این شعر بخواند :
إليك قصرنا النصف من صلواتنا *** مسيرة شهر ثمّ شهر نواصله
فلا نحن نخشى أن يخيب رجاؤنا *** لديك ولكن اهنأ البر عاجله
در این شعر باز مینماید که از مسافت دوماه راه بدرگاه تو روی آورده ، و نماز را بقصر بسپرده ام، و از آن بیمناک نیستم که از حضرت تو نومید بازشوم لكن گواراترین برّ و احسان آنست که در بذل آن تعجیل نمایند.
یزید فرمان داد جمله لشكريانرا رزق وروزی و وجیبه دهند و پنجاه هزار
ص: 96
کیسه در اهم در حضور او حاضر بود، روی با آن جماعت آورد و گفت : هرکس دوست میدارد که مرا شادان بدارد باید از عطایای خود دو درهم بزائر من بدهد ، پس هر يك دو در هم بدادند، و این جمله یکصد هزار درهم برآمد آنگاه یزید نیز یکصد هزار درهم بر آن بیفزود، و این جمله دویست هزار در هم در صله مسهر عطا شد ، و بعضی این دو شعر مذکور را از مروان بن ابی حفصه دانسته اند.
ابن عساکر در تاریخ دمشق میگوید: روزی یزید بن حاتم با مجالسین خود گفت: سه شعر در خدمت من بعرض رسانید صفوان بن صفوان که از بنی حارث ابن خزرج بود گفت: آیا در مدح تو باشد؟ گفت : در حق هر کس که میخواهد ، این هنگام صفوان این شعر را بخواند، گفتی هر سه را در آستین خود موجود داشت :
لم أدرما الجود إلاّ ماسمعت به *** حتّى لقيت يزيداً عصمة النّاس
لقيت أجود من يمشى على قدم *** مفضّلا برداءِ الجود والباس
لونيل بالمجد جود كنت صاحبه *** وكنت أولى به من آل عباس
تایزید را ندیده بودم معنی جود را نمیدانستم، چون او را بدیدم جوادترین خلق جهان را دریافتم، همانا صاحب بذل وجود توئی و از آل عبّاس به آن شایسته تری.
صفوان میگوید : چون مصراع اخیر را بآن مقام آوردم خاموش شدم، یزید گفت : تمام کن گفتم : من آل عباس ، و گفتم صلاحیت اظهار ندارد ، یزید گفت: هر گز نباید هیچکس این سخن را بشنود ، یعنی موجب خشم و ستيز خلفاء اقارب ایشان وهلاك تو و من میشود .
يموت بن المزرع گوید: روزی بسلام اصمعي برفتم و از هر سوی سخن میرفت تا از اشعار شعرای محسنين مدّاحين از جماعت مولدین تذکره کرد ، و با من گفت ای ابو عثمان همانا ابن المولی در شمار محسنین مداحین است و از این حسن مدیحه او که در مدح یزید بن حاتم گفته است شب گذشته خواب از چشم من بر بوده است :
و إذا تباع كريمة أو تشترى *** فسواك بايعها و أنت المشترى
و إذا تخيّل من سحابك لامع *** سبقت مخيلته يد المستمطر
وإذا صنعت صنيعة أتممتها *** بيدين ليس ندا هما بمكدّر
ص: 97
وإذا الفوارس عدّدت أبطالها *** عدوّك فى أبطالهم بالخنصر
و در این شعر اخیر که میگوید اگر فارسان پهنه شجاعت و سواران عرصۀ جلادت ابطال رجال خود را بشمار گیرند ، تو را در زمرۀ ابطال و شجعان خود با خنصر و انگشت كوچك در حساب آورند ، مقصود اینست که تو در شماره بر همه مقدم باشی ، و اول همه توئی زیرا که در شماره از نخست با انگشت کوچک شمردن گیرند.
و چون ابن المولی در مصر بخدمت یزید بیامد اینوقت یزید امیر مصر بود این شعر را در مدحش بخواند.
يا واحد العرب الّذى *** أضحى و ليس له نظير
لوكان مثلك آخر *** ما كان في الدّنيا فقير
ای یکتا جوانمرد عرب که چون پدید آمد نظیری از بهرش پدیدار نیست اگر یکنفر دیگر مانند تو جوانمردی خواد بودی در تمام دنیا یکنفر فقیر نمیبود.
یزید چون این مدیحه را بشنود گنجور خود را بخواند گفت : در گنجینۀ من چه اندازۀ موجود است ؟ گفت : از مسكوك زر وسیم آنچه حاضر است مبلغ آن بیست هزار دینار زر سرخ میشود گفت: این جمله را با ابن الموالی بسپار ، پس از آن با او گفت ای برادر من بحضرت خدای تعالی و تو معذرت میجویم و اگر افزون از این مبلغ در خزانه و ملك من میبود از تو دریغ نمیداشتم و بذخیره نمیگذاشتم، و ابن المولی همان ابو عبدالله محمّد بن مسلم است که بابن المولی معروفست .
اصمعی حکایت کند که در آن زمان که یزید در ملکت افریقیه روزمینهاد بشیری در خدمتش مژده آورد که در بصری پسری از بهرش متولد شد ، یزید گفت: نامش را مغیره نهادم. و اینوقت مسهر تمیمی در مجلس او حضور داشت و گفت : « بارك الله لك أيّها الأمير فيه وبارك له في بنيه كما بارك لجدّه في أبيه » اى امير خداوند این پسر را بر تو مبارک نماید، و در فرزندانش برای او برکت بدهد ، چنانکه برای جدش یعنی حاتم در حق پدر این مولود یعنی یزید برکت داد.
ص: 98
بالجمله یزید همواره در مملکت افریقیه با مارت بگذرانید تا در روز دوشنبه دوازده شب از شهر رمضان سال یکصد و هفتادم هجری در قیروان وفات کرد ، و در باب سلم مدفون گشت ، و پسر خود داود بن یزید را از جانب خود در آنجا بنشاند ، و پس از آنکه دو سال از امارت داود بپایان شد، هارون الرشید در سال یکصد و هفتاد و دوم او را معزول ، و روح بن حاتم عمش را منصوب نمود
از این پیش در ضمن سوانح سال یکصد و سی و نهم هجرى بكيفيت دخول امیر عبدالرحمن بن معاوية بن هشام بن عبدالملك بن مروان مملکت اندلس و پارۀ حالات و اعمال او گذارش گرفت، و این امیر با تدبیر شجاع با عزم از همان تاريخ بفرمانفرمائی و امارت مطلقه اندلس روز نهاد ، تا در این سال در شهر ربیع الاٰخر وبقولى در سال يكصد و هفتاد و دوم وصحیح تر نیز همین است بدرود جهان نمود كنيتش ابوالمطرف بود .
در ارض دمشق و بقولی در علیا در ناحیه تدمر در سال یکصد و سیزدهم هجری پای به پهنه نمود نهاد، مرگش در قرطبه اتفاق افتاد، پسرش عبدالله بر جنازه اش نماز بگذاشت ، ولایتعهد خویش را با پسرش هشام تفویض کرده بود .
و هشام در شهر مارده امارت و ولایت داشت، و پسر اکبر ش سليمان بن عبد الرحمن والی شهر طليطله بود، از اینروی هشام و سلیمان نتوانستند بر بالین پدر حاضر شوند، وعبدالله معروف به بلنسی بر جنازه پدرش عبدالرحمن حضور یافت و نماز نهاد ، و برای برادرش هشام از مردمان بیعت بگرفت، و از مصیبت پدر و تهنیت امارت بدو بنوشت، و هشام از شهر مارده بشهر قرطبه راه بر گرفت.
مدت دولت و امارت عبدالرحمن اموی در مملکت افریقیه سی وسه سال و چند ماه بود چنانکه یاد کردیم مكنّى بأبی مطرف، و بقولی ابوسلیمان، وبروایتی ابویزید
ص: 99
بود ، یازده پسرونه دختر که بجمله بیست تن میشوند از وی پدید گشت ، مادرش زنی بربریه از سبایای افریقیه بود.
رنگش سرخ و سفید و هر دو گونه اش ،لاغر و قامتش بلند و جسمش نحیف و نزار و چشمش کار و دو کا کل از سر آویخته داشت ، مردی فصیح البیان و زبان آور و سخن سنج و بردبار و دانشمند و با حزم بود ، چون کسی بروی خروج کردی چون شهاب ثاقب بروى بتاختى و تأخير روا نداشتی و راحت خويش و تن آسانی و خوشگذرانی را پیشه نساختی ، امور را جز با خویشتن باز نگذاشتی.
ودر فيصل مهام برأى و سليقت خویش اکتفا نکردی بلکه اشارت دیگر انرا واجب شمردی، شجاع و مقدام و بعيد الغور و پیشتاز و دور اندیش و محتاط و شدید الحذر و با سخاوت وجود بود ، جامۀ سفید بسیار برتن بپوشید و او را در صفت حزم و سختی و شدت در امور و ضبط مملکت با ابو جعفر منصور قیاس میکردند، و در قرطبه بنای رصافه نهاد، چنانکه جدش هشام بن عبدالملك در شام بنیان رصافه فرمود، و چون در آنجا سکون گرفت یکدرخت خرما منفرده در آنزمین بدید پس اینشعر را بگفت:
تبدّت لنا وسط الرّصافة نخلة *** تناءت بأرض الغرب عن بلد النخل
فقلت شبيهي في التغرّب والنّوى *** وطول التنائي عن بنیّ وعن أهلى
نشأت بأرض أنت فيها غريبة *** فمثلك في القصيا و المنتأى مثلى
سقتك غوادي المزن من صوبها الذی *** يسيح و يستمرى السّماكين بالوبل
میگوید در میان رصافه خرمابنی از نخلستانی در زمین غربتی با من نمودار شد که حکایت از غربت وكربت وطول زمان مفارقت و مهاجرت من از وطن مألوف واهل و فرزند و بالیدن در زمین غربت مینماید .
چون جلالت شان و نبالت مقام و شوکت و عظمت او در اطراف و اکناف شهرت گرفت جماعت بنی امیّه از طرف مشرق بخدمتش روی آوردند ، و آستانشرا محل حصول مقاصد و ارمان شمردند، و از مشاهیر ایشان عبد الملك بن عمر
ص: 100
ابن مروان بود که قواد بنی امیه بود یعنی بجدّ اكبر ایشان نزديك بود ، وی همان کس باشد که اسباب قطع دعوت عباسیه در اندلس گردید، چنانکه از این سبقت گذارش یافت، و چون باندلس آمد یازده فرزندش در خدمتش مصاحبت داشتند .
یافعی در تاریخ مرآة الجنان وفات عبدالرحمن مذکور را در سال یکصد و هفتاد و دوم تصریح مینماید ، واضح است.
در عقد الفريد مسطور است که امیر عبدالرحمن اموی در بیست و هشت سالگی امارت اندلس یافت، و او را صقر قریش میخواندند ، چه روزی ابو جعفر منصور با اصحاب خود گفت مرا از صفر و باز قریش خبر دهید کیست؟ گفتند: شخص امیر المؤمنین است که مملکت را در تحت نظم و نسق بداشت ، و زلازلرا ساکن داشت، وامراض ملك را از بیخ و بن برانداخت ، و دست دشمنانرا دور فرمود .
گفت: کاری نساختید و جواب صحیح نراندید ، گفتند : پس معاوية بن ابي سفیانست ، گفت او نیز نیست ، گفتند : عبدالملك بن مروانست ، گفت : او نیز صقر قریش نباشد ، گفتند: بفرمای تا کیست؟
فرمود: عبدالرحمن بن معاویه است که از دریا بگذشت و بیابانهای خشك و ناهموار در هم نوشت ، و در شهری عجمی بتنها در آمد، و بر کرسی امارت بنشست و لشکرها را بیاراست، و از یمن طالع و شدت شکیمت و عزیمت بعد از آنگونه انقطاع و ذلت صاحب ملکت شد.
اما معاویه بر مرکبی بر نشست که عمر و عثمان او را بر آن حمل کردند ، و بر مملکتی چیره گردید که ایشان از بهرش هموار و آباد نموده ، و عبدالملك بر حسب بیعتی که از پیش با او کرده بودند و بر سلطنتی که دیگران از بهرش ممهد نموده بودند دست یافت ، من نیز بر مملکتی که دیگری در طلب من بر آمد و مهیّا داشت و اجتماع گروهی از شیعیان خود بر مسند خلافت جای نموده.
امّا عبدالرحمن بنفس خود منفرد و برای خود مؤید بود و جز عزیمت ثابته
ص: 101
خود مصاحب نداشت، گفته اند: چون عبد الرحمن اموی كارملك را موطد و استوار ساخت ، شعری چند بساخت و برای وزرای خود حاضر کرد، ایشان از موافقت قول او با فعلش در عجب شدند و غریب شمردند .
چنانکه اشارت رفت امیر عبدالرحمن اموی ولایت عهد خویش را با پسر خود هشام نهاده بود، با اینکه پسر دیگرش سلیمان بن عبد الرحمن از هشام سالخورده تر بود، اما چون عبد الرحمن در جبین هشام آثار شهامت و امارت و کشور داری و لشکر کشی را مشاهدت مینمود ، او را ولایت عهد ارزانی داشت .
و عبدالرحمن چون بمرد پسرش هشام در شهر مارده والی و حکمران بود، و برادرش سلیمان که از وی مهین تر بود در شهر طلیطله بحکومت روز میسپرد ، و امارت اندلس را مخصوص بخویشتن میدانست، و با برادرش هشام حسد میورزید تا چرا پدرش او را که اصغر است بروی که اکبر است تقدم داد، از اینروی کین او در دل میسپرد، و در اندیشه غش و عصیان و منتهز وقت و زمان بود ، و برادرش عبدالله معروف به بلنسی در قرطبه در نزد پدرش عبدالرحمن حاضر بود.
و چون عبدالرحمن بمرد عبدالله بر پدرش نماز بگذاشت و برای برادرش هشام تجدید بیعت کرد، و آنداستانرا بهشام بنوشت، هشام در هما نساعت بقرطبه روی آورد، و پس از شش روز طی مسافت وارد قرطبه شد ، و در امور مملکت استیلا یافت، و عبدالله بسرای خود برفت و ظاهراً اظهار اطاعت نمود ، اما در باطن چنین نبود چنانکه مذکور شود.
ص: 102
در اینسال صحصح خارجی در جزیره خروج نمود ، و این هنگام ابوهریره در جزیره امارت داشت ، و لشکری بحرب و قمع وی بفرستاد، آنسپاه برفتند و با صحیح روی در روی آمدند ، آخر الأمر از وی منهزم گشتند ، صحصح بر قوت و شوکت بیفزود و با قوت قلب روی بموصل نهاد ، لشکر موصل در باجرمی باوی برابر شدند ، و در مقام حرب و انتقام برآمدند، صحصح و يارانش چون پلنك خونخوار و نهنگ مردم شکار بتاخت و گروهی بزرگ از آن لشکر را بوادی هلاك و دمار رهسپر ساخت، و بجزیره بازشد ، و بردیار ربیعه نیز غلبه یافت.
هارون الرشید سپاهی آراسته و دلیرانی نو خواسته بقلع و قمع وی قمع وى مأمور نمود ، آنسپاه پر خشم و کین در دورین با صحصح و یارانش باز خوردند ، و جنك در افکندند ، و در پایان کار صحصح را از پای در آوردند را از پای در آوردند ، و بعد از انجام کار او هارون الرشید ابو هریره را بواسطه آن سستی و تهاون از امارت جزیره معزول نمود.
یاقوت حموی در مراصد الاطلاع میگوید: «باجر ما» بفتح باء موحده والف وفتح جيم و سکون راء مهمله و فتح میم والف مقصوره ، قریه ایست از اعمال بلخ نزديك رقه از زمین جزیره .
در اینسال هارون الرشيد روح بن صالح همدانی را که از قوّاد سپاه وسرهنگان لشكر موصل بود، عامل صدقات و عطایای بنی تغلب گردانید، چنان اتفاق افتاد که در میان روح و جماعت بنی تغلب در کار صدقات خلاف روی داد ،
ص: 103
روح چون این طغیان و عصیانرا در مردم بنی تغلب نگران شد، برای تأدیب و تنبیه ایشان گروهی فراهم ساخته آهنگ آنجماعت نمود .
چون بني تغلب اینخبر بشنیدند، برای دفع شر روح انجمنی بیار استند ، و بسوی روح روان شدند و بیخبر بروی شب تاخت بردند، ابواب فتح و فتوح بر روح مسدود گشت، چنانکه با جماعتی از یارانش روح را روح از تن روان و بدیگر جهان روان شد .
و اینداستان گوشزد حاتم بن صالح که در این هنگام در سکّیر جای داشت بگشت ، جمعی کثیر بیار است و با احتشام کامل بانتقام شامل راه برگرفت و بجماعت بنی تغلب روی آورد و برایشان شبیخون بزد ، و جمعی کثیر را در خون کشید و گروهی بسیار را اسیر ساخت.
یاقوت حموی گوید : سكير العباس باسين مهمله وكاف مشدّده و يا حطی و راء مهمله مصغّر سکّر ، شهركى كوچك در خابور و دارای بازاری است .
در اینسال چون وفات یزید بن حاتم والی افریقیه در افریقیه چنانکه سبقت نگارش گرفت ، در پیشگاه هارون الرشید بعرض رسید، روح بن حاتم بن قبيصة بن مهلّب بن ابی صفره برادر يزيد بن حاتم را بأمارت آن مملكت منصور و مأمور ساخت ، روح در شهر رجب بآنجا اندر شد، و در این هنگام برادر زاده اش داود بن یزید چنانکه مذکور گردید از جانب یزید بامارت افریقیه میگذرانید چون عمش روح بیامد داود به پیشگاه رشید روی نهاد ، و رشید او را بعملی منصوب ساخت.
روح میگوید: من عامل فلسطین بودم، رشید مرا احضار کرد و بحضرتش فرا رسیدم، و این هنگام وفات برادرم یزید را بشنیده بود با من گفت «أحسن الله
ص: 104
عزاءك في أخيك» خداوند شکیبائی و مزد و اجر ترا در مرگ برادرت نیکوفرماید همانا ترا در ایالت او حکومت دادم تا ضیاع و موالی او را محفوظ بداری.
روح بن حاتم بمملکت افریقیه رهسپار شد و همواره بلاد افریقیه در حکومت او در تحت امن و امان ساکن ، و از هرگونه فتنه و فساد آسوده بود، زیرا که برادرش يزيد بسیاری از خوارج افریقیه را بکشته بود، و آنجماعت را ذلیل و خوار و هموار نمود، و چون مدتی برگذشت روح را در قیروان در شهر رمضان سال یکصد و هفتاد و چهارم زمان زندگانی منقضی گشت، و راه دیگر جهان در نوشت ، و پهلوی گور برادرش یزید مدفون گردید .
و در آن هنگام که ابو جعفر منصور يزيد بن حاتم را فرمانفرمای مملکت افریقیه نموده بود برادرش روح را حکمران سند گردانید، یکی از حاضران حضرت از روی ظرافت گفت: یا امیرالمؤمنین همانا میان گور این برادر را دور فرمودی ، یعنی هر يك را بمکانی که از همدیگر بعید است منصوب و مأمور ساختی.
اما دور زمانه چنان نمود که یزید در قیروان وفات کرد ، و پس از آن روح در جای او حکومت یافت ، و در همانمکان بدیگر جهان سفر ساخت و پهلوی برادرش یزید مدفون شد ، و از شرق و غرب باهم اتصال گرفتند.
و چنان بود که روح در مشرق زمین از یزید مشهورتر و یزید در مغرب زمین از روح معروف تر بود چه مدّت ولایت او در آنسامان و کثرت خروج او در آن اراضی بسیار کشید، و مردم خارجی بروی فراوان خروج نموده بودند.
در اینسال ابو العباس فضل بن سلیمان طوسی از خراسان انصراف جسته ببغداد آمد، در اینوقت انگشتری خلافت و خاتم سلطنت با جعفر بن محمّد بن
ص: 105
اشعث بود ، چون ابو العباس بیامد رشید آن نگین را از وی بگرفت، و با ابوالعباس سپرد وابو العباس را مدتی بر سر بر نگذشت که رخت بدیگر جهان کشید، و هارون الرشید خاتم خلافت را به یحیی بن خالد گذاشت و یحیی جامع هر دو وزارت گشت.
در زينة المجالس مسطور است که هارون بعد از اخذ بیعت از مردمان وزارت خویش به یحیی برمکی بداد ، و امارت خراسان را بعباس بن جعفر بن محمّد بن اشعث ابن قیس بگذاشت ، وجماعت علویان را امان داد و غنایم برای بنی هاشم بیرون کرد، در میان ایشان قسمت کرده هر مردی را ده هزار درهم و هر زنیرا پانصد درم رسید، و ابنای مهاجر و انصار را باعطای در هم و دینار برخوردار ساخت .
لكن تقرير وزارت به یحیی برمکی در همین تاریخ که مذکور شد اصح چه بناى صاحب زينة المجالس و امثال او تعیین سال و ماه نیست.
و در این سال هارون الرشيد ابو هريره محمّد بن فروخ را که عامل جزیره بود بقتل آورد، وابوحنیفه حرب بن قیس را بدو بفرستاد تا ابوهریره را بدرگاه رشید حاضر ساخت، و چون وارد بغداد شد بفرمان رشید در قصر الخلد گردنش را بزدند .
و نیز در این سال هارون الرشید فرمان داد تا جماعت طالبییّن را مگر عباس بن عبدالله بن عباس را از بغداد به مدينة الرسول صلّی اللهُ علیه وآله بیرون کردند ، طبری گوید : آن جماعت را بجز عباس بن حسن بن عبدالله بن علي بن ابی طالب به مدینه روان کردند ، اما پدرش حسن بن عبدالله در جمله آنان بودند که از بغداد بیرونشدند.
و هم در این سال فضل بن حروری خروج نمود و بدست ابوخالد مرورودی بقتل رسيد، وقدوم روح بن حاتم به مملکت افریقیه چنانکه مسطور شد در اینسال بود، و در این سال خیزران مادر هارون الرشید در شهر رمضان المبارك بجانب مکّه معظّمه برفت و تا زمان حج در آن مکان مقدس بماند و اقامت حج نمود.
و هم در اينال عبد الصمد بن علي بن عبدالله بن عباس مردمانرا اقامت حج بجای گذاشت .
و نیز در اینسال بروایت یا فعی ابو عبد الرّحمن عبدالله بن عمر بن حفص بن عامر
ص: 106
عمری که از نافع حدیث میراند و مردی صالح و نیکو کار بود ، بدیمگر سرای رهسپار شد.
یافعی گوید: این عبدالله همان کس باشد که هارون الرشید را گاهی که در سعی بود در صفا موعظت براند و گفت: ای هارون گفت لبّيك اى عم ، گفت : باينجماعت یعنی مردم حاج بنگر آیا شمار ایشانرا میتوانی ؟ گفت : کدام کس احصا و شمارۀ ایشانرا میتواند نمود، گفت: دانسته باش كه اينجمع كثير هريك از خاصه نفسش مسؤل خواهد شد ، اما تو مسئول جمله ایشان باشی یعنی چون خلیفه هستی مسؤل کلّ هستی ، پس از آن کلماتی چند با او براند و در پایان آن گفت : سوگند با خدای چون کسی در اموال خود اسراف نماید مستحق مکافات باشد ، پس چگونه باشد حال کسی که در اموال مسلمانان اسراف جوید .
و این ابو عبدالرحمن را از اینروی عمری گفتندی که بعاصم بن عمر بن خطاب انتساب میبرد، و از جمله کسانیست که بالمواجه هارون الرشید را بمواعظ غليظه بالغه و پندهای درشت سخن میراند ، فضل بن عباس و ابن السّماك و بهلول نیز او را موعظت میراندند .
و هم در اینسال بروایت یافعی ابو دلامه شاعر مشهور از ایندار غرور بگور رفت ، بنده حبشی و صاحب نوادر و با فصاحت و بلاغت و مزاح بود ، از این پیش در طی این مجلدات بپارۀ حالات او اشارت رفته است از این پس نیز در مقامات دیگر بپارۀ احوالش انشاء الله اشارت میرود.
و در اینسال شارلمنی پادشاه فرانك بعد از مراجعت از رم چند نفر از علمای نحو و حساب را بفرانك بياورد تا بتعليم این دو علم اشتغال بجویند .
در کتاب من لا يحضره الفقيه ابى جعفر بن بابویه از مبارك عقرقوفى مسطور
ص: 107
است که حضرت ابی الحسن موسى جعفر علیه السّلام فرمود : « إنّما وضعت الزكاة قوتاً الفقراء ، وتوفيراً لأموالهم» وضع زكاة براى آنست که مردمان فقیر را قوت وروزی رسد ، و اموال صاحبانش را توفیر گردد.
و نيز محمّد بن بكر حکایت کند که حضرت ابي الحسن موسى بن جعفر سلام الله عليه فرمود : «خصّنوا أموالكم بالزّكاة » خواسته و اموال خودرا بأداى زكاة نگاهبان باشید و در حصن حصین الهی مصون بگردانید ، همانا مجر بست که آنمردمی که زکاة اموال خود را میدهند اموال وزراءات ایشان را توفیری دیگر و حصانتی دیگر حاصل میشود، و از جانب خدای برکت یابد .
و هم در آن کتاب مسطور است که حضرت ابی الحسن موسى بن جعفر علیه السّلام فرمود : «من أخرج زكاة ماله فوضعها موضعها لم يسأل من أين اكتسب ماله » هر کس زكاة مالش را از اموال خود بیرون کند و در آنجا که شرع انور مقرر داشته بگذارد، در روز قیامت از وی نمیپرسند که مال خود را از کجا اکتساب نمود ، و این اشارت بخبر مشهور است که در قیامت از آدمی از چند چیز سئوال مینمایند : یکی اینست که میپرسند اموال خود را از چه ممر اكتساب نمودی.
و نیز در آن کتاب مسطور است که علی بن جعفر از برادر عالی گوهرش موسى بن جعفر سلام الله عليهم بپرسید از چگونگی حال مردی که زكاة اموال خود را که در اهم میباشد دنانير دهد ، وزكاة دنانير را دراهم بدهد بر حسب قیمت آیا اینکار حلال و جایز میباشد؟ فرمود : باکی در آن نیست.
و دیگر در آن کتاب مذکور است که از حضرت ابى الحسن موسى بن جعفر سلام الله عليهما پرسیدند از آن چیزهائی که از دریا بیرون می آید از مروارید و یاقوت و زبرجد و از معادن طلا و نقره آیا در آنجمله زکاتی هست ؟ فرمود : «إذا بلغ قيمته ديناراً ففيه الخمس» چون بهايش بمقدار یکدینار برسد خمس بر آن علاقه میگیرد .
و هم در من لا يحضره الفقيه مسطور است که محمّد بن احمد بن یحیی گفت :
ص: 108
جعفر بن ابراهيم بن محمّد همدانی که با ما اقامت حج مینمود و گفت : بحضرت ابوالحسن موسى علیه السّلام بدستیاری پدرم نوشتم : فدایت بگردم همانا اصحاب ما در ميزان و مقدار صاع اختلاف نموده اند، بعضی گفته اند فطره را بصاع مدنی باید داد و بعضی گویند بصاع عراقی باید ادای فطره نمود ، آن حضرت صلوات الله علیه در جواب من مرقوم فرمود: « الصّاع ستّة أرطال بالمدنیّ وتسعة أرطال بالعراقی» صاع شش رطل مدنی و نه رطل عراقی است، میگوید با من خبر داد که بر حسب وزن یکهزار و هفتاد وزنه است.
و دیگر در آن کتاب مسطور است که علی بن جعفر از برادر گرامی گوهرش حضرت موسی بن جعفر صلوات الله عليهما از مکاتب یعنی آن بنده که قرار داده باشد خویشتن را از مولای خود بخرد پرسید که آیا فطره شهر رمضان بر اوست یا بر آن کس که این قرار را با وی مقرر داشته، و آیا شهادت و گواهی او جایز است؟ فرمود : « الفطرة عليه ولا يجوز شهادته» ادای فطره برخود مکاتب است اما پذیرفتن شهادت او جایز نیست ، یعنی شهادت او در حکم دیگران نیست.
ابن بابویه مصنف این کتاب علیه الرحمه میفرماید: این کلام بر طریق انکار است نه برسبیل اخبار، و باین سخن چنان اراده فرموده است که چگونه بروی فطره واجب میشود ، اما شهادتش جایز نیست. یعنی همانطور که فطره بروی واجبست قبول شهادتش و شاهد گردیدنش جایز است.
و هم در آن کتاب مسطور است که علی بن يقطين از حضرت ابی الحسن اوّل عليه السلام از كيفيت زكاة فطره سئوال نمود که آیا صلاحیت دارد بهمسایگان و دایگان از آنانکه لا يعرف ولا ينصب هستند عطا شود ؟ فرمود : «لا بأس بذلك إذا كان محتاجاً » چون نیازمند باشد باکی در این امر نیست.
و دیگر اسحاق بن عمار از حضرت ابی الحسن اعلیه السّلام از قطره بپرسید، یعنی از تقسیم آن ، فرمود : « الجيران أحقّ بها ولا بأس أن يعطى قيمة ذلك فضّة» همسايگان
ص: 109
ببردن قطره سزاوار تر هستند، و باکی در آن نمیرود که بهای آنرا با نقره گذارند .
و دیگر صفوان از عبدالرحمن بن حجاج روایت نماید که گفت : از حضرت ابی الحسن علیه السّلام از آن مردی که بر مردی که در شمار عیال او نیست جز اینکه این مرد نفقه و کسوه او را متکلف است که بدهد اتفاق نماید ، آیا فطره آن مرد بر این شخص وارد است؟ فرمود : « لا إنّما تكون فطرته على عياله صدقة دونه وقال العيال: الولد و المملوك والزّوجة وامّ الولد» این فطره بر آن مرد متکلف وارد نیست بلکه فطره او برعیال خودش صدقه است ، بیرون از وی و گفت: عیال شخص عبارت از فرزند و زرخرید و زوجه و کنیز خاصه است که فرزند آورده باشد.
بالجمله در این مقام بهمین مقدار باخباری که از حضرت ابی الحسن صلوات الله علیه در باب زكاة وارد است قناعت رفت .
در جلد اول برهان از ابراهیم بن عبدالحمید مرویست که از حضرت ابی الحسن علیه السّلام از صدقه فطره سئوال کردم، آیا واجب است و بمنزلت زكاة است؟ فرمود : خدای ميفرمايد «وأقيموا الصلوة وآتوا الزّكوة . هي واجبة» اين صدقه فطره واجب است ، و از این پیش در ذیل کتب ائمه صلوات الله عليهم به مسئله زكاة وآن چیزها که زکاة بر آن علاقه گیرد اشارت شد.
در این سال سلیمان و عبدالله دو پسر عبدالرحمن اموی امیر اندلس که بشرح وفاتش اشارت و بولایت عهد پسرش هشام گذارش رفت ، بر برادر خود هشام بیرون تاختند ، و بعضی این قضیه را در سال یکصد و هفتاد و سوم دانسته اند صحیح نیز همین است.
بالجمله این دو برادر پسران امیر عبدالرحمن بن معاوية بن هشام بن عبدالملك
ص: 110
ابن مروان، فرمانگذار اندلس سر از اطاعت برادر خودشان هشام در اندلس بیرون کشیدند .
همانا چنانکه مسطور شد هشام بعد از پدرش برسرير ملك جاى كرد ، و چون کار مملکت بروی استقرار گرفت عبدالله معروف به بلنسی با او بود، و هشام در تکریم و احسان او میکوشید، و او را بر دیگران مقدم میداشت.
اما عبدالله باینکار قناعت نمیکرد و همیخواست در کلیۀ مهام و امور مملکت با هشام مشارکت داشته، و پس از چندی از هشام بيمناك شد و بجانب برادرش سلیمان که در طلیطله جای داشت فرار کرد، و گاهی که از قرطبه بیرون شدهشام جمعی را در اثر او بفرستاد تا مگر او را باز گردانند ، ایشان هرچند بتاختند بروی دست نیافتند ، لاجرم هشام لشگریان خود را فراهم ساخته و بجانب طليطله رهسپار شد ، و هر دو برادرش را در آن شهر محاصره نمود .
و چنان بود که سلیمان در عرض آن مدت سپاهی بسیار فراهم ساخته واحتشام و احتشادی کامل بکار آورده بود، چون هشام آند و برادر را بحصار افکند، سلیمان از طلیطله بیرون شد ، و پسرش و برادرش عبدالله را بنگاهبانی شهر بگذاشت، و خود بجانب قرطبه برفت تا آنشهر را مالک شود، هشام این حال را بدانست ابداً جنبشی ننمود ، و از طلیطله جدا نگشت، و همچنان به محاصرتش اقامت فرمود.
و از آن سوی سلیمان راه نوشت و بشقنده رسید ، وداخل شقنده گردید ، و مردم طلیطله به مقاتلت او بیرون تاختند و گزند او را از نفوس خود بدفاع در آمدند.
و از آن طرف هشام پسر هم خود عمیدالملک را براثر او بفرستاد و يكدسته سپاه با او همراه ساخت، و چون عميد الملك بدو نزديك شد ، سلیمان جانب فرار گرفت که بشهر مارده روی نهاد ، والی مارده که از جانب هشام در آنجا بود بمحاربت او بیرون تاخت ، و سلیمان انهزام یافت .
و از آن سوی هشام به محاصره و در بندان طلیطله دو ماه و روزی چند بگذرانید
ص: 111
و بعد از آن مدت بازگشت، و اشجار و درختان آن سامان را بیفکنده بود، در این برادر او عبدالله بلنسی بدون اینکه امان بخواهد، نزد هشام آمد ، هشام او را تکریم و احسان نمود.
و چون سال یکصد و هفتاد و چهارم هشام پسر خود معاویه را بالشکری گران تدمير روان کرد، و سلیمان در آنجا بود پس با او جنگ در انداخت و اعمال تدمير را ویرآن ساخت، و اهل تدمیر و ساکنان تدمیر را مغلوب و مقهور گردانید، چندانکه تا بدر یا رسیدند، و سلیمان از تدمیر بفرار بیرون شد ، و بجماعت بربریان در ناحیه بلنسیه پناه برد و آن ناحیه صعب المسلک که در جانبی افتاده بود اعتصام جست.
پس معاویه بسوی قرطبه بازشد و آخر الأمر در میان هشام و سلیمان قرار بر آن شد که سلیمان با اهل و اولاد و اموال خود از اندلس مفارقت نماید، پس هشام شصت هزار دینار در مصالحه تر که پدرش عبدالرحمن بسلیمان بداد، وسلیمان با اهل و عیال از بلاد اندلس بیرون، و بشهر برابر در آمد و در آنجا اقامت جست.
و نیز در اینسال سعید بن الحسين بن يحيى انصاری در شاغنت از اقالیم طرطوشه در طرف شرقی اندلس خروج نمود، از این پیش مذکور داشتیم که حسین بن یحیی چون مقتول شد سعید بشاغنت پناهنده گشت. و مردمانرا بجماعت يمانيه دعوت کرد و بتعصّب آنجماعت در آمد، جمعی کثیر بگردش انجمن کردند ، و شهر طرطوشه را فرد گرفت ، و یوسف قیسی عامل آنجا را بیرون کرد.
موسى بن فرتون باوی بمعارضت درآمد ، و بدعوت هشام قیام گرفت، جماعت مضر با او موافقت کردند، و هر دو گروه با هم بمقاتلت اندر شدند ، و سعید منهزم و مقتول گردید ، وموسى روي بسرقسطه نهاد و آنجا را مالك شد، جحدر مولی حسین ابن یحیی با گروهی بسیار بجانب وی رهسپار شد، و باهم قتال بدادند ،و موسی کشته شد.
و نيز مطروح بن سليمان بن يقطان در شهر برشلونه خروج کرد، کثیر نیز در موافقت او خروج کردند، مطروح شهر سرقسطه وشهر وشقه را فرد
ص: 112
گرفت ، و بر آن ناحیه غالب گشت، و کارش محکم شد، و هشام بمحاربت برادرانش سليمان و عبدالله مشغول بود.
در اینسال هارون الرّشید اسحاق بن محمّد را از امارت موصل معزول، وسعيد بن سلم باهلی را بجای او منصوب ، و نیز یزید بن مزید بن زائده برادر زائده را از مملکت ارمنیه عزل ، و برادر خود عبیدالله مهدیرا بجای او نصب نمود .
و در اینسال اسحاق بن سليمان بن علی جنگ صائفه و حرب تابستانی مردم رومرا بسپرد، و هم در اینسال هارون الرشید آن عشريرا که بعد از نصف از اهل سواد میگرفتند باز گرفت، و در اینسال یعقوب بن منصور مردمانرا حج بیت الله الحرام بگذاشت.
و در اینسال فضل بن صالح بن علی بن عبدالله بن عباس وفات کرد ، وی عم منصور وامير دمشق و همان کس باشد که قبّه غربیه را که در جامع دمشق ومعروف بقبة المال است ایجاد نمود، و این فضل برادر عبدالملك بن صالح هاشمی است که مراتب سواد ومناعت و بلاغت او مشهور، و در جای خود مذکور است .
و هم در اینسال بروایت طبرى هارون الرشيد بمرج القلعة روى نمود تا در آنجا منزلی برای نزول خود بجوید، و اینکار برای آن بود که هارون شهر بغدا در اثقیل وسنگین میشمرد ، و بخارش (1) مینامید، از اینروی بمرج القلعه شد تا در آنجا اختیار مسکن و منزل نماید، و چون در آنجا برفت مزاجش علیل شد ناچار بازگشت، و آنسفر را سفرة المرتاد نامیدند.
یاقوت حموی گوید: مرج بفتح ميم وسکون راءِ مهمله وجيم، زمین پهناوریرا گویند که نباتات و گیاه بسیار در آن بروید ، و در چندین موضع است که است که بر حسب
ص: 113
اضافه معلوم میشود، از آنجمله مرج القلعه است و در میان آن و حلوان یکمنزل راه است.
و هم در این سال بروایت یافعی در مرآة الجنان ابو محمّد سليمان بن بلال مدتى مولی ابی بکر صدیق با معاشران دیگر سرای رفیق گشت ، مردی نیکو هیئت وخردمند بود ، و در مدینه در جمله پیشوایان و مفتیان بود و بقول ابن اثیر مولی ابن عتیق بود ، و صحیح نیز همین است، زیرا که از زمان ابی بکر تا اینوقت قریب یکصد و شصت سال برگذشته بود.
و نیز در این سال بروایت یافعی صالح مرّی که از اهل زهد و عبادت و وعظ و نصیحت وقراءت ومشاهير عرفای بصره و ذوق و شوق و از حسن بصری و جماعتي راوی بود، از اینرای ایرمان بجهان جاویدان راه نوشت ، از حضرت خداوند قهّار یسی خوفناک بود ، و چون موعظت مینمود مانند زن بچه مرده بود.
و هم در این سال ابویزید ریاح بن یزید لخمی زاهد که مردی مجاب الدّعوة بود، در قیروان دعوت حق را لبيك اجابت گفت.
در این سال محمّد بن سلیمان بن علی که در مملکت فارس و اهواز و عمان وبصره ويمامه وبحرين سالها بولایت و امارت روز نهاده بود، چند روز از جمادی الأخره بجای مانده با خزائن ودفائن اموال از جهان پرملال جای بپرداخت و با حسرت و ندامت وجبال وزر و و بال پسرای جاوید و پیشگاه حساب و شمارذوالجلال و سئوال وجواب مهیمن متعال اتصال گرفت .
و از زبان هاتف غیب ندای (ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار) «و كم تركوا من جنات وعيون وزروع ومقام كريم، بگوش غفلت در سپرد ، و آرزو بگور برد ، وفوسها بدل بسپرد، وجز احمال معاصی و اثقال مناهی را حمّال نشد که (مال تا
ص: 114
لب گور است و بعد از آن اعمال).
هارون الرشید که آوازهل من مزيدش كوش احرار و عبید راکر ساخته بود ، چون اینخبر بشنید بر هر صنف از اموال بسیار او مردیرا مأمور گردانید تا برود، و خلاصه و خاصّه خواسته او را بدربار خلافت فراهم سازد.
برای اخذ زر و سیمش یکعده از جانب بیت المال خود بفرستاد، برای اخذ و جمع كسوه و البسه او تنی دیگر را مأمور نمود ، و برای گرفتن فرش و رقیق و دواب او از خیل و شتر و چهارپایان مردی دیگر ، و برای اخذ طیب و جوهر و همچنین برای گرفتن هر چیزی بر حسب مناسبت یکتن را که متولی آنصنف بود بفرستاد.
پس ایشان ببصره اندر شدند، و تمام متروکات و مخلفات محمّد بن سلیمان را مگر آنچه برای دستگاه خلافت لیاقت نداشت ضبط کردند، و و آنچه شایسته نبود بجای بگذاشتند، و رخت خانه او را که برای خلفا نمیشایست متعرض نشدند.
ابن اثیر میگوید: از جمله مأخوذات ایشان شصت هزار بار هزار درهم ، و بقولی دینار بود که یکصد و بیست کرور باشد.
مسعودی گوید : چون محمّد بن سليمان وفات کرد، اموال او را که در بصره بود رشيد مأخوذ نمود ، مبلغ پنجاه و چند هزار بار هزار درهم بود ، و این جمله سوای ضیاع وخانه ها و مستغلات محمّد بود، و دخل محمّد بن سلیمان از مستغلات خودش بهر روز یکصد هزار درهم میشد، و اینجمله در هر سالی افزون از هفتاد کرور در هم میشده است ، و چون نسبت بارزانی ارزاق آن ایام بدهند که مزد یکدیوارگر یکدر هم بوده است، معلوم میشود چه بضاعت و استطاعت کاملی است و البته آنزمان نسبت بزمان ما اگر بسنجند بیست برابر تفاوت کرده است .
بالجمله طبری میگوید: آن اموال و آندراهم کثیره را بدرگاه رشید حمل کردند، و چون بکشتیها در آوردند این خبر را در خدمت رشید بعرض رسانیدند
ص: 115
رشید بفرمود تا جمله آنرا بجز مال بخزانه در آوردند ، و فرمود تا برات وقباله كوچك تعبیه کردند که در دیوان دایر نبود ، و تمام آن اشیاء را در حق مغنیان و ندیمان خود بذل نمود ، و هر کسی بمقدار آن براتیکه بدو داده بودند دریافت نمود ندماء ومغنيان وکلاء خود را بجانب کشتی بآنان بفرستادند و باندازۀ که حواله داشتند تحویل گرفتند.
طبری گوید: از آنجمله نه دیناری و نه در همی داخل بیت المال خود نمود، و ضیاع او را اختیار فرمود ، و در آنجمله ضیعتی داشت که برشید نام داشت ، در اهواز و دارای غله بسیار بود.
علی بن محمّد از پدرش محمّد روایت کند که چون محمّد بن سلیمان بدرود جهان نمود ، در خزانه لباسش از البسه که در زمان کودکی او که بدبستان میرفت تازمان وفاتش بحساب سنين عمر و استعداد اندام او موجود دیدند، و در بعضی آثار سیاهی دوات و مرکب که در زمان کودکی مشق میکرده در یافتند.
و هم از خزائن او آنچه را که از بلاد سند و مکران و کرمان و فارس و اهواز ویمامه وری وعمان از تنسوقات (1) وأدهان وماهى وحبوب و پنیر و ماست و امثال آن بدرگاهش تقدیم میکردند ، بیرون آوردند، و بیشتر آن از طول زمان تباه وفاسد گشته بود ، و از آنجمله کنعد (2) یعنی ماهی دریائی بزرگ بود که از سرای محمّد و جعفر بیرون افکندند، و بوی ناخوش آن چنان در آنرهگذار کارگر شد که موجب بلیّتی سخت گشت ، میگوید: مدّتی درنگ نمودیم نمودیم که از گند آن نمیتوانستیم در مرید بگذریم .
در مروج الذهب مسطور است که روزی محمّد بن سلیمان در بصره برای تشییع جنازه پسر عمش بر نشست و سوار قاضی با او همراه و او را بصحبت مشغول میداشت.
در خلال اینحال مردی دیوانه که در بصره معروف برأس النعجه بود ، با محمّد
ص: 116
بازخورد و گفت : ای محمّد آیا موافق عدل و انصافست که در هر روزی یکصد هزار در هم در تحت تملك تو باشد ، و من در طلب نصف درهم بر آیم و قادر بر آن نباشم ، پس از آن روی باسوار قاضی آورد و گفت اگر این امر برقانون عدلست من بدو کافر میشوم ، غلامان محمّد بدو بتاختند، محمّد ایشانرا از وی بازداشت، و صد در هم بدو بداد.
وچون محمّد وسوار قاضی مراجعت کردند رأس النعجه دیگر باره متعرض محمّد بن سلیمان شد و گفت «كرّم الله منصبك ، و شرّف ابوّتك ، و حسنّ وجهك ، وعظّم قدرك، وأرجو أن يكون ذلك لخير يريده الله بك، ولأن يجمع الله لك الدّارين» .
خداوند منصب ترا گرامی، و پدری و بزرگی ترانامی، و دیدارت را ستوده و قدرت را بزرگ بدارد ، و امیدوارم که این مصیبت که ترا روی داد ، از آنست که خداوند تعالی در حق تو ارادۀ خیری فرموده ، و هر دوسرای را برای تو آبادان فرموده است .
این وقت سوار قاضی بآن مجنون نزديك شد و گفت : ای خبیث آن سخن تو در دفعه نخست چه بود؟ و اکنون برخلاف آن از چیست ؟ مجنون گفت : ترا بخدای و بحق امیر سوگند همیدهم که با من بفرمائی این آیه شریفه در کدام سورۀ مبارکه است «و فان اُعطوا منها رضوا و إن لم يعطوا منها إذاهم يسخطون» اگر عطا یابند خوشنود شوند و اگر نه خشمگین کردند؟ گفت در سوره برائت است مجنون گفت بصداقت گفتی، پس خدای ورسولخدای از تو بری و بیزارند، محمّد بن سلیمان از استماع این کلمات چنان خندان گشت که همی خواست از مرکبش بر زمین افتد.
و چون محمد در بصره قصر خود را مشرف بر انهار بساخت عبدالصمد بن شبيب ابن شبّه بخدمتش در آمد ، محمّد گفت: این بنای مرا چگونه میبینی ؟ گفت : «بنيت أجلّ بناء ، بأطيب فناءِ ، وأوسع فضاء، وأرقّ هواء، على أحسن ماء، بين صرارى وحسان وظباء».
کوشکی بس ارجمند، در پیشگاهی طیب ، وفضائی بس وسیع ، و هوائی
ص: 117
بس لطیف ، و آبی بس گوارا ، و مکانی بس بلند ، و شکارگاهی دلپسند بر آوردی.
محمّد بن سلیمان گفت : بنیان این کلام بلاغت ارکان تو از بنای مانیکوتر است، و بعضی گفته اند صاحب این کلام و بانی این قصر عیسی بن جعفر است ، و این ابی عنبه این شعر را در صفت این قصر گفته است:
زر وادى القصر نعم القصر والوادى *** لابدّ من زورة من غير ميعاد
زره فليس له شبه يقاربه *** من منزل حاضر إن شئت أو بادی
ترقی قراقيره والعيس واقفة *** والضبّ والنون و الملاحّ والحادی
ابن اثیر گوید : سبب اخذ كردن هارون الرشيد اموال محمّد بن سلیمان را این بود که برادرش جعفر بن سلیمان بواسطۀ حسدی که با برادر خود محمّد داشت ، در خدمت رشید از وی سعایت میکرد، و میگفت آنچه جمع نموده و مخزون ساخته جزیرای این نیست که اندیشۀ در سردارد، یعنی در طلب خلافت است ، از این روی تمام اموال برای امیرالمؤمنین حلال است، ورشيد فرمان داده بود که مکاتیب او را محفوظ بدارند .
و چون محمّد بمرد آن مکاتیب جعفر را که در سعایت محمّد مینوشت بیرون آوردند و رشید بهمان مرقومات جعفر بر جعفر احتجاج واستدلال ورزید، و چون محمّد را بجز جعفر برادری اعیانی نبود به آن جمله اقرار کرد، و بناچار دم قرم بست، و رشید آن اموال را ببرد ، وجعفر جز حسرت نبرد .
از این پیش در ذیل نگارش اسامی زوجات مهدی عباسی بتزويج خيزران و چگونگی پارۀ حالات او و نیز در ضمن قضیۀ مرگ هادی وعلت هلاکت او بپارۀ احوال این زن و استبداد و استیلای او در امور ملک و مهام انام اشارت نمودیم،
ص: 118
در شرح وجلوسهارون مسطور داشتیم که مهام ملك برأى و رویّت این زن میگذشت ويحيى برمکی در امور صدارت باشارت و امر او کار مینمود.
در حقیقت ملکه با اقتدار و اختیار مملکت بلكه ممالك اسلاميه بدو بود، و دو خلیفه بزرگ عظیم الشأن جهان هادی و هارون را از شکم بگذاشت ، و در این سال طومار عمرش در هم نوشته و روزگار پر فروز زندگانیش بشام زوال ظلمانی تیره شد، و با حسرت بسیار و کوه کوه اندوه ، روح از تن بگذاشت ، و راه سرای حساب برداشت.
مسعودی در مروج الذهب مینویسد که غلّه خیزران یکصد و شصت هزار بار هزار در هم بود، یعنی بهر سال دخل غله و املاك او سیصد و بیست کرور در هم میشده است ، و از اینجا معلوم توان کرد که بهای املاک او و مداخل سایر مزارع او و آبادی و وسعت مملکت خلفای عباسی تا چه مقدار بوده است ، که یکزن از فائده يك فقره غلّه خود روزی نزدیك بچهار صد هزار در هم میبرده است.
و نیز معلوم توان داشت که قیمت سایر ذخایر و دفائن وتجملات وجواهر وزیب و زینت و بضاعت و دولت او بچه مقدار میشده است، و در هر سالی از دیگر مردمان بعنوان هديه وتقديمات و رشوه چه میزان میبرده ، و از مملکت و مسند سلطنت و پسرهای خود و سایر مخلوق چه مبلغها باو عاید میگردیده است، اما چه سود بمرد و نبرد ، و از تمام آن خزائن هیچ چیز بمخزن گور مدفون نساخت.
یحیی بن حسن گوید: پدرش باوی حدیث راند و گفت: نگران هارون الرشید پسرش بودم که در روز وفات مادرش خیزران در حالتیکه جبه سعیدّیه و طیلسان کبودی که پاره ساخته و وسطش را بآن استوار داشته بود ، پایه سریر را گرفته با پای برهنه در گل میشافت تا بمقابر قریش رسید، پس هر دو پای خود را بشست آنکه موزه بخواست و بپای درآورد، و بر مادرش نماز بگذاشت و بگورش اندر شد.
ص: 119
چون از مقبره بیرون آمد کرسی از بهرش بر نهادند بر آن تخت بر نشست، و فضل بن ربیع را بخواست و با او گفت: بحق مهدی. همانا هارون تا گاهی که در کاری سخت و یکدل نمیشد این قسم نمیخورد در شب گذشته خواستم تولیتی و امری دیگر با تو گذارم، و مادرم مرا منع نمود ومن اطاعت فرمان او را نمودم ، هم اکنون خاتم خلافترا از جعفر بازگیر.
فضل بن ربیع با اسماعيل بن صبیح گفت : ابو الفضل و مقام او را عظیم تر از آن میدانم که مکتوبی که در تقاضای خاتم بدو نویسم ، لكن اگر خود بخواهد میفرستد ، بعضی گفته اند محمّد بن سلیمان و خیزران هر دو در یکروز بمردند ، وفضل ابن ربیع متولی نفقات عامه و خاصّه و باد وریاء کوفه گشت ، و اینجمله پنج طسوج است ، و حال او روز تا روز جانب اقبال میسپرد، تا سال یکصد و هشتاد و هفتم در رسید و این همان سالست که نوبت زوال برا مکه شد .
با دوريا باء موحده تحتانى والف و دال مهمله و و او وراء مهمله و ياء و الف طسوجی است از کوره استان در جانب غربی بغداد، و در اینروز از کوره نهر عیسی محسوبست گفته اند آندهات و مزارع که در شرقی صراة واقع است با دور یا است ، و آنچه در غربی صراة است نظر بال است .
و در این سال هارون الرشید جعفر بن محمّد بن اشعث را از خراسان بخواند و امارت آن ایالت را با پسر او عباس بن جعفر بن محمّد بن الاشعث تفويض نمود .
و هم در این سال هارون الرشید مردما نراحج اسلام بگذاشت ، و از بغداد احرام بست.
و نیز در اینسال مورقاط پادشاه جلیقیه از بلاد اندلس رخت بسرای دیگر بست ، و پس از وی برمند بن قلورية القسّى بجاى او بنشست ، وَ پس از چندی از کار مملکت داری بیزاری جست، و اختیار رهبانیت نمود، و برادر زاده اش را بجای خود مقرر داشت، و بدایت ملک برادر زاده اش در سال یکصد و هفتاد و پنجم هجری روی داد.
ص: 120
جليقيه، بكسر جيم و لام مشدّده ویاء ساکنه و قاف مكسوره و یاء مشدده وهاء ، ناحیه ایست نزدیک ساحل دریای محیط از ناحیه شمال اندلس از جانب غربی واقصى بلاد اندلس .
و در اینسال سلام بن ابی مطیع بدرود ،روان گفت، سلام با فتح سین مهمله و تشدید لام است، و هم در اینسال جورية بن اسماء بن عبید الضبعی المصری که از نافع وزهری روایت داشت و مردی کثیر الحدیث بود ، جای بپرداخت ، و کوس کوچ بنواخت ، و جامه بدیگر سرای بگذاشت.
و هم در اینسال مروان بن معاويه بن حارث بن اسماءِ فزاری مکنّی بابی عبدالله در مکه معظمه بمرك فجائه و موت ناگهان جانب دیگر جهان گرفت ، و هم در اینسال بروایت یافعی ابو خنیمه زهير بن معاوية الجعفى الکوفی که در جزیره بود بدینگر خطیره منزل گرفت، و از سماك بن حرب و طبقه او اخذ نمود یکتن از پیشوایان و حفاظ اعلام بود.
و نیز در اینسال عبدالرحمن بن ابی مولی المعدنی مولى آل علي صلوات الله عليه واز حضرت باقر علیه السّلام و طایفه از اعیان علماء راوی بود، و در جمله شیعیان محمّد بن عبدالله ابن حسن بشمار میرفت ، از اینروی منصور دوانیق او را مضروب ساخت تا از محمّد بگردد اما از شیعگی او باز نشد (وفات نمودظ ).
در اینسال هارون الرشید اسحاق بن سليمانرا درسند و مکران حکمران ساخت، وهم در اینسال یوسف بن ابی یوسف را رشید بقضاوت بر کشید ، و پدرش یوسف در قید حیات باقی بود ، و در اینسال روح بن حاتم روان از تن بگذاشت، شرح حال او در مشكوة الادب مسطور است، و از این پیش پارۀ حالات و حکومت او بعد از برادرش یزید بن حاتم اشارت شد .
ص: 121
و در اینسال هارون الرشيد بجانب جودی راه نوشت ، و در با فردی و بازیدی از اعمال جزيرۀ ابن عمر نزول نمود، و در آنجا قصری بنیان کرد، و در اینسال عبد الملك بن صالح در فصل تابستان جنك رو میانرا بسپرد ، و هم در اینسال هارون الرشيد مسردمانرا حج اسلام بگذاشت و کسانرا بوفور بذل و احسان و اعطای اموال فراوان بیاراست ، و در اینسال علی بن مسهّر از قضاوت موصل معزول و اسماعيل بن زیاد دو لابی بفرمان هارون الرشید خلیفه عباسی در جای او بمنصب قضاوت بنشست.
طبری گوید: در اینسال رشید حج بگذاشت و بدایت بمدينه رو نمود، واموالى بسیار بأهالی مدینه قسمت نمود ، و در اینسال چون در مکه معظمه بلای و با طلوع کرد رشید از دخول مکه در نك ورزید، و در روز ترویه درون مکه شد ، و طواف وسعی را بجا آورد، لکن در مکه نزول ننمود ، و شاعر اینشعر را در صفت قصری که رشید در با فردی بساخت بگفت:
بقردی و با زبدی مصیف و مربع *** و عذب يحاكي السّلسبيل برود
و بغداد ما بغداد أما ترابها *** فبخر و أما حرّها فشديد
حموی گوید : باقردی ، با باء موحده و الف و قاف مكسوره و راء مهمله ودال و لف مماله میباشد و اهلش فردی گویند ،و بازیدی، باباء موحده والف وزاءِ معجمد والف مقصوره، کوره از ناحیه جزیره ابن عمر در غربی دجله مقابل با قردی است که کوره در شرقی دجله است ، و باز بدی قریه از آن مقابل جزیرۀ ابن عمر و کوه جودى نزديك آنست ، و هم نام قریه ایست در مائین.
حموی در باب قاف میگوید : قردی ، بفتح قاف و باز بدی دو قریه از جبل جودی در جزیره نزديك بقريه ثمانین که سفینه نوح علیه السّلام در آنجا بایستاد ، گفته اند فردی در شرقی دجله مقابل جزیره است نزديك دويست قریه بآنجا منسوبست از آنجمله جودی و ثمانین و جز آن است .
ص: 122
در كتاب من لا يحضره الفقیه وارد است که حضرت ابی الحسن اول علیه فرمود: «قيلوا فانّ الله تبارك و تعالى يطعم الصّائم ويسقيه في منامه» روزه بدارید و در حال صيام قیلوله بجای گذارید، چه یزدانتعالی روزه دار را اطعام میفرماید و او را در آنحال که در خواب باشد سقایت میکند.
و دیگر در آن کتاب از حضرت موسی بن جعفر علیه السّلام مرویست که فرمود : «من صام أوّل يوم من ذى الحجة كتب الله له ثمانين شهراً ، فان صام التسع كتب الله عز وجل له صوم الدّهر» هر کس روز اول ماه ذى الحجة را روزه بدارد خداوند اجر و ثواب روزۀ هشتاد ماه را برای او بنویسد ، و هر کس روز نهم ذى الحجة را بروزه اندر شود (1) چنانست که تمام روزگار را بروزه بگذارند ، و خداوندش آن اجر عطا فرماید.
و هم در آنکتاب از آنحضرت مرویست که فرمود : «رجب نهر في الجنّة أشدّ بياضاً من اللّبن ، و أحلى من العسل، فمن صام يوماً من رجب سقاه الله من ذلك النّهر» رجب نام جوئی است در بهشت که آبش از شیر سفیدتر و از انگبین شیرین تر است هرکس یکروز از ماه رجب را روزه بدارد خداوندش از آن جوی بیاشاماند .
و هم در آن کتاب مسطور است که حضرت ابی الحسن موسى بن جعفر علیه السّلام فرمود : « رجب شهر عظيم يضاعف الله فيه الحسنات ، ويمدحوفيه السّيئات ، من صام يوماً من رجب تباعدت عنه النّار مسيرة سنة ، ومن صام ثلاثة أيّام وجبت له الجنّة»
رجب ماهی عظیم است که خداوند از برکت آن ماه حسنات هر کس را دو برابر وسيئات را محو و نابود فرماید ، هر کس یکروز از ماه رجب را بروزه سپارد آتش
ص: 123
دوزخ یکساله راه از وی دوری گیرد، و هر کس سه روز بروزه اندر شود بهشت بروی واجب گردد .
و نيز در من لا يحضره الفقيه از عبدالملك بن عتبة الهاشمى مروى است كه از حضرت ابی الحسن علیه السّلام پرسید از تکلیف روزه داشتن پیرمرد و پیرزنی که از روزه داشتن شهر رمضان ضعف داشته باشند فرمود: «فتصدق عن كلّ يوم بمدِّ حنطة له ثواب من أفطر صائماً» چون نیروی صوم نداشته باشند در ازاء هر روز که از شهر رمضان که افطار کرده اند يك پيمانه گندم تصدق نمایند ، و چون چنین کنند ثواب آن کس را که در آن ماه روزه بدارد و روزه دار افطار نمایند دارند .
و هم در آن کتاب از آنحضرت مرویست که فرمود ، « تفطيرك أخاك الصّائم أفضل من صيامك» ، افطار دادن برادر روزه دارت را از روزه داری تو افضل است.
در جلد سوم بحار الانوار و علل الشرایع از ابن خالد مرویست که حضرت ابی الحسن اوّل علیه السّلام فرمود : « إنّ الله أتمّ صلاة الفريضة بصلاة النّافلة ، وأتمّ صيام الفريضة بصيام النّافلة _ الخبر » خداوند تعالى نماز واجب را بنماز مستحب ، وروزه واجب را بروزه مستحب تمام و کامل میگرداند _ الی آخر الخبر.
و هم در آن کتاب از سلیمان فراءِ از حضرت أبی الحسن علی السّلام در این قول خدای «واستعينوا بالصّبر والصّلوة» بشكيبائى و نماز استعانت و یاری بجوئید میفرمود «الصبر الصّوم إذا نزلت بالرّجل الشدّة أو النّازلة فلیصم» شکیبائی در اینجا بمعنی روزه داشتن است چون شدت و سختی بر مردی فرود شد، بباید روزه بدارد ، فرمود خدای میفرماید بصبر و صلاة استعانت بجوئید و صبوری عبارت از روزه است .
و دیگر در آن کتاب از حضرت موسی بن جعفر از آباءِ عظامش علیهم السّلام مرویست که رسولخدای صلّى الله عليه وآله وسلم فرمود : یزدان تعالی موکل فرموده است فرشتگانی را بدعاء برای روزه داران، و بهمین سند رسولخدای فرمود برای هر چیزی زکاتی است وزكاة اجساد روزه گرفتن است .
و بهمین سند علی علیه السّلام فرمود که بحضرت رسول خدای عرض کردند یا رسول الله چه چیز است که شیطا نرا از مادور میدارد؟ فرمود «الصّوم تسوِّد وجهه ،
ص: 124
و الصّدقة تكسر ظهره ، و الحبّ في الله تعالى والمواظبة على العمل الصّالح يقطع دابره ، والاستغفار يقطع وتينه».
عات روزه داشتن سیاه میکند روی شیطانرا و صدقه دادن میشکند پشت او را و دوستی و مودت ورزیدن با کسان در راه یزدان و مواظبت نمودن بر کار نیکو میبرد دم اورا، واستغفار نمودن پاره میکند بنددل ورك قلب اورا.
و هم در آنکتاب مرویست که حضرت ابی الحسن علیه السّلام فرمود «دعوة الصّائم تستجاب عند افطاره» دعای شخص روزه دار در حال افطار مقرون باجابت میشود ، و فرمود: «إنّ لكّل صائم دعوة» براى هر روزه داری دعائیست یعنی حق دعای مستجابی است ، و فرمود « نوم الصّائم عبادة ، و صمته تسبيح، ودعاؤه مستجاب ، و عمله مضاعف» خوابیدن روزه دار عبادت است، و سکوت او تسبیح است و دعایش مستجاب است، و پاداش اعمال حسنه اش دو چندان غیر روزه دار است.
و دیگر در آنکتاب از حضرت موسى بن جعفر علیه السلام از پدران بزرگوارش از علي صلوات الله عليهم مرویست که فرمود : « يجوز للصّائم المتطوّع أن يفطر » برای کسیکه روزه تطوعی یعنی استحبابی بدارد افطار جایز است.
و بهمین سند علی علیه السّلام فرمود : «ولا وصال في الصّيام ولاصمت مع الصّيام» روزه را بروزه دیگر آن متصل نتوان داشت ، یعنی جائز نیست روزه امروزه را بدون افطار با روزه فردا پیوسته بدارند ، و خاموشی با روزه داری نشاید، یعنی روزه بدارند بدان شرط که خاموش باشند، و از این پیش در ذیل کتاب حضرت سجّاد علیه السّلام و بیان انواع صوم باین معنی اشارت رفت .
و باین سند رسول خدا صلّی اللهُ علیه وآله فرمود: «لاصمت من غدوة إلى اللّيل، ولا وصال في صیام» جایز نیست که شخص روزه دار از بامداد تا شامگاه خاموشی بگیرد، یا بدون افطار روزه بروزه کشاند.
راقم حروف گوید : ممكن است يك جهت نهی از سکوت این باشد که باید ترك فرايض را بنماید.
ص: 125
و باین سند شخصی از علی علیه السّلام از کیفیت حال مردی که با زن خود بگوید اگر روز أضحی را روزه نگیرم تو مطلّقه هستی بپرسید، فرمود : اگر در آنروز بروزه اندر شود در سنت بخطا و مخالفت رفته ، و خداوند ولی عقوبت و مغفرت اوست وزن او مطلقه نمیشود، یعنی باین شرط طلاق داده نمیشود ، و سزاوار چنانستکه امام آنمرد را بيك تأدیبی از مضروب داشتن مؤدّب بگرداند.
و هم در آن کتاب از حضرت موسی بن جعفر مردیست که فرمود : علی علیهم السّلام برای مردم روزه دار مکروه میشمرد که حجامت نماید، از آن بیم که تشنه شود و افطار نماید، یعنی چون خون از بدن برود عطش پدید میشود و شاید ناچار میشود که آب بنوشد و روزه را بگشاید.
و باین سند رسول خدای صلّی اللهُ علیه وآله وسلّم فرمود : « ثلاث لا يعرض أحدكم نفسه لهنّ وهو صائم: الحجامة والحمّام والمرأة الحسناءِ» سه چیز است که نباید شما نفس خودتان را در آن حال که به روزه اندر است متعرض آن نماید : یکی حجامت کردن ، و دیگر بگرما به شدن که موجب عطش و ضعف میشود ، و دیگر دیدار زن خوبروی که شاید شهوترا بجنباند و موجبات تباهی روزه فراهم شود .
و باین سند گوید: پیغمبر صلّی اللهُ علیه وآله برای حسن و حسین علیهما السّلام مضغ طعام مینمود و بایشان میخورانید گاهی که روزه دار بود .
و هم در آن کتاب از حضرت موسی بن جعفر از پدران بزرگوارش مرویست که مردیرا بحضرت امیر المؤمنين علي علیه السّلام بیاوردند که در ماه رمضان المبارك بدون علتی روزه را افطار نموده بود، آن حضرت او ر ا سی و نه تازیانه برعایت حق شهر رمضان بزد.
و باین اسناد مردیرا بخدمت علي علیه السّلام بیاوردند که در ماه رمضان خمر بیاشامیده بود، آنحضرت حد شرب خمر را بروی جاری کرد ، و نیز سی و نه
ص: 126
تازیانه برای حق شهر رمضان بدو بزد.
و هم در آن کتاب از سلیمان بن ابی زینبه مرویست که گفت : بحضرت ابی الحسن علیه السّلام نوشتم و پرسش نمودم از مردیکه در شهر رمضان از اول شب جنب گردد و غسل را تا طلوع فجر تأخیر افکند، آنحضرت بخط مبارکش در جواب مرقوم فرمود: « أعرفه مع مصادف _ يغتسل من جنابته ويتمّ صومه ولاشيء عليه» از جنابت خود غسل نماید و روزه خود را تمام گرداند و چیزی بروی نیست.
و هم در آن کتاب سند بحضرت موسى بن جعفر علیه السّلام میرسد که از علی علیه السّلام از حال مردیکه محتلم گردد یا جماع نماید و فراموش نماید که غسل کند و بماه رمضان اندر باشد ، فرمود «قضاء الصّلاة وليس عليه قضاء صيام شهر رمضان» باید نماز خود را قضا نماید لکن قضای روزه شهر رمضان بروی وارد نیست .
و دیگر در آن کتاب از حضرت ابی الحسن علیه السّلام المروی است که لقمان با پسر خود فرمود: ای پسرك من روزه بدار که شهوت ترا قطع نماید، و روزه مدار که ترا از نماز باز دارد، چه نماز در حضرت خداوند بی نیاز از روزه بزرگتر است، یعنی روزه را آن چند بدار که طغیان قوای شهوانی را فرو کشاند نه آنچند که ضعف بیاورد و از اداء نماز باز دارد.
و دیگر از موسی بن اسماعيل بن موسى بن جعفر از حضرت موسی از آباء عظامش علیهم السّلام مرویست که رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله فرمود «ربّ قائم حظّه من قيامه السّهر ، وربّ صائم حظّه من صيامه العطش» بسا كسان که شب زنده داری کند و بعبادت بیای ایستد و بهرۀ او از آن قیام همان بیداری بیش نیست ، و و بسا کسان که روزه میدارد و بهره اش از روزه اش همان تشنگی است.
و هم در آن کتاب از موسی بن جعفر از پدران نامدارش صلوات الله عليهم مرویست که رسولخدا صلّی اللهُ علیه وآله فرمود «السّحور بركة».
و دیگر در امالی و کتاب مسطور از حسین بن ابى القرندس مرویست که گفت حضرت ابی الحسن موسى علیه السّلام را در ماه رمضان در مسجد الحرام بدیدم که غلام سیاه
ص: 127
آنحضرت دو جامۀ سفید بر تن داشت و سبو و قدحی با خود بیاورده بود، چون مؤذن گفت الله اکبر یعنی اذان مغرب را شروع نمود آنغلام آب از سبو بریخت و آن حضرت قدح را برگرفت و بیاشامید.
و هم در آن کتاب از عالم علیه السّلام مرویست که فرموده «إنّ الله لا يحاسب الصّائم على ما أنفقه في مطعم ولا مشرب ، وإنّه لا إسراف فى ذلك» خداوند تعالي شخص روزه دار را بر آنچه در مأكول ومشروب انفاق کند محاسب نمیدارد و در شمار اسراف نمیرود.
و نیز در آنکتاب از حضرت موسی بن جعفر از آباء کرامش علیهم السّلام مرویست که علی صلوات الله عليه فرمود «تجب الصّلاة على الصّبی إذا عقل، والصّوم إذا أطاق» نماز بر كودك واجب میشود گاهی که خردمند گردد، و روزه واجب میشود گاهی که نیرومند گردد.
معلوم باد وجوب نماز و روزه هنگام بلوغ است، وقبل از بلوغ واجب نیست، و صبی بر آنکس اطلاق میشود که بالغ نیست، اما چون مقرر است که قبل از بلوغ باید نماز را بیاموزند تا بر آن عادت کنند، و گاهی روزه بدارند تا در هنگام وجوب عادت کرده باشند ، ممکن است این حدیث مبارك نظر بر آن نمايد، والله أعلم.
چنانکه حضرت صادق میفرماید تأدیب مینمایند صبی را بر روزه در میان پانزده سالگی الی شانزده سالگی، و در مسائل فقهیه است که صبی را چون نه سال روزگار سپارد بایدش بروزه گذاشت، اما بقدر طاقت او اگر بتواند تا هنگام ظهر روزه بدارد ، واگر بتواند بیشتر بدارد، و هر وقت گرسنگی و تشنگی بروی چیره گردد افطار نماید، و اگر بتواند تا سه روز بروزه سپارد، اما نباید تمام ماه رمضانرا روزه بگیرد .
و دیگر از محمّد بن سهل بن اليسع از پدرش مردیست که گفت : از حضرت ابی الحسن علیه السّلام اول از مردی که در شهر رمضان در حالی که مسافر است و بازوجه اش مقاربت نماید پرسیدم، فرمود: با کی آن نیست، گویا اینسؤال نظر برعايت
ص: 128
حشمت شهر رمضان است و گرنه برای مسافر روزه نیست.
و نیز در آنکتاب مسطور است که علی بن جعفر از برادرش موسی بن جعفر عليهما السلام پرسید از آنکس که شهر رمضانرا در سفر بگذراند، و آن ایّامرادر دیگر مکان بسپارد ، آیا روزه بروی هست؟ فرمود : «لا، حتّى يجمع على مقام عشرة أيّام، فاذا أجمع على مقام عشرة أيّام صام وأتمّ الصّلاة» روزه بروى نیست تاگاهی كه در يك مقام ده روز على التوالى بگذراند ، و چون ده روز بسپارد روزه میگیرد و نماز را بالتمام ادا مینماید .
و نیز از آنحضرت پرسید از مردیکه روزۀ چند روزه شهر رمضانرا برگردن دارد ، و مسافر است آیا چون روزی چندرا در مقامی اقامت کند قضای آنروزه را مینماید؟ فرمود: نمیگذارد مگر وقتیکه مدت اقامتش ده روز باشد.
و نیز در آن کتاب از موسی بن جعفر از پدران و الاتبارش از علی علیهم السّلام مرویست «يجوز قضاء شهر رمضان متفرّقاً» جایز است که قضای روزه را که از ماه رمضان برگردن دارند در ایام و شهور متفرقه بگذراند ، یعنی نه آنست که باید پیاپی قضا نمود. و از رسول خدا صلّی اللهُ علیه وآله نیز همین خبر را روایت فرموده است .
و دیگر در همان مجلد بیستم بحار از حضرت موسي بن جعفر از آباء عظامش از علی علیهم السّلام مرویست « من نذر الصّوم زماناً فالزّمان خمسة أشهر» هر كس نذر کند زمانی روزه بدارد مدّت آنزمان پنجماه است، یعنی از هنگام نذر تا پنجماه وسعت ادای نذر را دارد.
و از آنحضرتعلیه السّلام از مردی سوگند خورد و گوید زنش سه طلاقه باد اگر او را در زمان روزه ماه رمضان نسپوزد بپرسیدند، فرمود «يسافر بهائمّ يجامع نهاراً» آنزن را در ماه رمضان با خود بسفر برد و آنوقت در روز رمضان باوی مقاربت کند ، یعنی چون در ایّام رمضان المبارك بدون عذر و علت شرعی نمیتوان افطار کرد ، و اگر این مرد مقاربت نکند باید زنش سه طلاقه باشد، پس بیاید کاری کرد که مرتکب فعل حرام نگشت، و نیز مجبور بطلاق نشد ، پس بیایست در شهر رمضان
ص: 129
مسافرت اختیار کند تا بتواند روزه خود را افطار نماید ، و چون دیگر ایام سال مانع مقاربت مرتفع گردد.
و هم در آن کتاب از حضرت عالم علیه السّلام مرویست كه فرمود «إنّ الله جلّ وعلا يعتق في أوّل ليلة من شهر رمضان ست مائة ألف عتيق من النّار، فاذا كان العشر الأواخر عتق كلّ ليلة منه مثل ماعتق في العشرين الماضية ، فاذا كان ليلة الفطرة أعتق من النّار مثل ما أعتق في ساير الشّهور».
خداوند جلّ و علا در اول هر شبی از ماه رمضان ششصد هزار تن را از آتش دوزخ آزاد میفرماید ، و چون عشر آخر رمضان رسید در هر شبی باندازه تمام آنکسان که در بیست شب گذشته آزاد فرمود آزاد میفرماید ، و چون شب قطر میرسد باندازه که در سایر شهور آزاد ساخته آزاد میفرماید ، دقایق و لطایف اينحديث شريف وكثرت رحمت و وسعت غفران يزدان بر هوشیاران دقیق پوشیده نیست.
و دیگر در آن کتاب از موسی بن اسماعیل بن جعفر از پدرش از آباء، بزرگوارش علیهم السّلام مرویست که رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله فرمود «رغم أنف رجل ذكرت عنده فلم يصلّ علىّ . رغم أنف رجل أدرك أبويه عند الكبر فلم يدخلاه الجنّة. رغم أنف رجل دخل عليه شهر رمضان ثمّ انسلخ قبل أن يغفر له ».
برخاك مالیده میشود بینی کسیکه چون نام مرا نزد او مذکور دارند بر من درود نفرستد ، یعنی چون چنین نکند و از شرف و بهره و ثواب درود فرستادن من محروم بماند ، از نهایت حسرت و اندوه بینی او خاک مالیده میشود.
و برخاك ماليده گردد بینی کسیکه پدر و مادرش را در زمان پیری ایشان ادراک نماید و ایشان او را داخل بهشت نکنند، یعنی چون کسیکه چندان در جهان بماند تا پدر و مادرش پیرگردند و با نجام خدمات ایشان و احسان با ایشان و تحصیل رضای ایشان که موجب دعای ایشان و جای کردن در بهشت جاویدانست نپردازد آخر الأمراز آه حسرت و اندوه و خواری وذلت بینی او بر خاك میرسد.
ص: 130
و نیز برخاك ماليده گردد بینی آنکس که ماه رمضان او را دریا بدو از آن پیش که آمرزیده گردد بپایان رسد، یعنی در شهر رمضان که ماه خداوند منان و کثرت رحمت و غفران حضرت سبحان و نجات تمام آفریدگان است چون کسی موفق نگشت و آمرزیده نشد چون در پایان امر بر آمرزش دیگران و حرمان از چنان رحمت پهناور محروم گردد ، از شدت حسرت و غم و ضجرت وعدم مساعدت سعادت و نهایت خواری وذلت بینی او برخاك ميسايد .
و دیگر در آن کتاب از حضرت موسی بن جعفر از آباء عظامش از علی علیهم السّلام مرویست که فرمود:
ولا تقولوا رمضان فانّكم لا تدرون ما رمضان ، و لاجاء رمضان ، ولكن قولوا كما قال الله تعالى : شهر رمضان ».
نگوئید رمضان، چه شما ندانید رمضان چیست و نگوئید رمضان آمد لكن چنان گوئید که خدایتعالی در قرآن فرموده است: شهر رمضان ، یعنی بدون مضاف یا مضاف اليه مثل شهر رمضان يارمضان المبارك ورمضان المعظم نگوئید ، زیرا که نمیدانید رمضان چیست چنانکه در اخبار رسیده است که رمضان از اسامی الهی است و اینست که میگویند شهر الله ، یعنی ماهی که بخدای اختصاص دارد و ماه رمضان است ، یعنی ماه خداوند است.
و دیگر از اسحاق بن جعفر از برادرش موسی بن جعفر از حضرت جعفر بن محمّد از پدرش محمّد بن علي صلوات الله عليهم مسطور است که حضرت باقر فرمود : گاهی که باعلي بن الحسین در طریقی یا مسیری بودم ناگاه نظر مبارکش بهلال شهر رمضان افتاد ، پس بایستاد و از آن پس فرمود « أيّها الخلق المطيع» تا آخر آن که از این پیش در کتاب احوال حضرت سجاد سلام الله عليه مرقوم افتاد .
و دیگر در آن کتاب از عالم علیه السّلام مرویست که فرمود «قيام شهر رمضان بدعة وصيامه مفروضة» بجماعت ادای نوافل شهر رمضانرا کردن بدعت است، عرض کردند چگونه در در شهر رمضان نماز گذاریم؟ فرمود: عشر ركعات و الوتر والركعتان
س: 131
قبل الفجر» ده ركعت ووتر و دورکعت پیش از طلوع فجر «كذلك كان يصلّی رسول الله صلّی اللهُ علیه وآله ولو كان خير ألم يتركه» رسولخدای بر اینگونه نماز میسپرد و اگر صورت دیگر را چیزی مترتب بود آنحضرت متروك نمیداشت.
و هم در آن کتاب از ابوالحسن موسى بن اسماعیل بن موسی بن جعفر از پدرش عليهم السلام که علی بن ابیطالب صلوات الله علیه میفرمود «يعجبني أن يفرغ الرّجل نفسه في السّنة أربع ليال : ليلة الفطر، وليلة الأضحى، وليلة النّصف من شعبان، و أوّل ليلة من رجب» .
در شکفتی میآیم از مردیکه خویشتن را در تمام سال از ادراك فيض و ثواب چهارشب فارغ بدارد، و آن چهار شب و آدابش را از دست نگذارد : یکی شب قطر ، و دیگر شب اضحی ، و دیگر شب نیمه شعبان ، و دیگر شب اول رجب .
و دیگر در آن كتاب وكتاب من لا يحضره الفقیه از آنحضرت مرویست که در خدمتش عرض کردند اگر در دهه ماه دو پنجشنبه اتفاق افتد روزه كداميك افضل است؟ فرمود: روز پنجشنبه اول را روزه بدار شاید به پنجشنبه دوّم نرسی.
و هم از موسی بن جعفر از آباء عظامش علیهم السّلام مردیست که رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله فرمود: داخل بهشت شدم و نگران گردیدم که بیشتر اهل بهشت آنکسان هستند که ایام البیض را روزه میگرفتند.
و بهمین سند رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله فرمود هر کس سه روز از ماه را روزه بدارد و با او گویند آیا تو تمام این ماه را روزه داری و بگوید آری بدرستی گفته است، یعنی فضل آن سه روز باندازه تمام آنماه است که روزه بدارد .
و نیز در بحار الانوار از حضرت موسی بن جعفر علیه السّلام مرویست که چون در حالت سوم روز بشب آوردی در حال افطار خود بگو «اللّهم لك صمت ، و على رزقك أفطرت ، و عليك توكّلت» نوشته میشود برای او اجر و مزد کسیکه در اینروز روزه گرفته است.
و هم در آنکتاب مسطور است که از جمله ادعيه ليالي احياء وقدر ايندعاى
ص: 132
شریف است که از حضرت ابی الحسن موسى علیه السّلام مرویست .
«اللهم لا إله إلاّ أنت ، ولا أعبد إلاّ إيّاك، ولا اشرك بك شيئاً ، اللّهم إنّی ظلمت نفسى فاغفر وارحم إنّه لا يغفر الذنوب إلاّ أنت، اللهم صلّ علي محمّد و آل محمّد و اغفر لى ماقدّمت وأخّرت وأعلنت وأسررت وما أنت أعلم به منّي ، وأنت المقدّم وأنت المؤخّر.
اللّهم صلّ على محمّد و آل محمّد ، و دلّنی علي العدل و الهدى والصّواب وقوام الدّين، اللهمّ و اجعلنى هادياً مهديّاً راضياً مرضيّاً غير ضال. ولا مضلّ ، اللّهم ربّ السماوات السّبع والأرضين السّبع ، و ربّ العرش العظيم اكفنى المهمّ من أمرى بماشئت وصلّ على محمّد وآله » .
چون ایندعا را باین مقام بختم رسانیدی بآنچه دوست میداری از خدای بخواه از آن دورکعت نماز میگذاری و میگوئی.
«اللهمّ إنّ عفوك عن ذنبي وتجاوزك عن خطيئتي وصفحك عن ظلمى و سترك على قبيح عملى و حلمك عن كثير جرمى عند ما كان من خطای و عمدى أطمعنى فى أن أسئلك مالا أستوجبه منك ، الّذی رزقتني من رحمتك، و أريتنى من قدرتك وعرّفتني من إجابتك ، فصرت أدعوك آمناً وأسئلك مستأنساً لا خائفاً ولا وجلا ، مدلاً عليك فيما قصدت فيه إليك ، فان أبطأعنّى عتبت بجهلى عليك ، و لعل، الذي أبطأعنّى هو خير لي ، لعلمك بعاقبة الأمور .
فلم أر مولى كريماً أصبر علي عبدلئيم منك عليّ يارب ، إنّك تدعوني فاُولّى عنك ، و تتحبب إلىّ فأتبغّض إليك ، و تتودّد إلى فلا أقبل منك ، كأنّ لي التطوّل عليك ، ثمّ لم يمنعك ذلك من الرّحمة بی ، والاحسان إلىّ ، والتفضّل عليّ، بجودك وكرمك ، فارحم عبدك الجاهل و جد عليه بفضل إحسانك إنّك جواد كريم» .
پس از قراءت ایندعا بآنچه دوست میداری خدا برا بخوان ، و چون از دعا فراغت یافتی سر بسجده در آور و در سجده خود بگوی.
«يا كائناً قبل كلّ شيء ، و يا كائناً بعد كلّ شيء ، و يا مكوّن كلّ شيء ، لا تفضحني فانّك بي عالم ، ولا تعدّ بنى فانك علىّ قادر ، اللّهم إنّی أعوذ من
ص: 133
العذاب عند الموت ، و من سوءِ المرجع فى القبور ، و من النّدامة يوم القيامة، اللّهم إنّى أسئلك عيشة هنيئة وميتة سويّة ، ومنقلباً كريماً ، غير مخز ولا فاضح» .
آنگاه سر از سجود بر گیر و آنچه خواهی در حضرت خدای بخواه .
در كتاب من لا يحضره الفقيه مسطور است که علی بن جعفر علیه السّلام از مرديكه در شهر رمضان رؤیت هلال را به تنهائی بکند و جز او دیگری رؤیت نکرده باشد، از برادرش موسی بن جعفر علیه السّلام بپرسید آیا باید بروزه اندر باشد؟ فرمود: اگر شك نكرده باشد یعنی یقین داشته باشد که رؤیت هلال را بصحت نموده است افطار باید نماید ، و اگر بشك اندر باشد باید آنروز را روزه بگیرد با دیگر مردمان .
و نیز در آنکتاب در باب دعائی که در اول شهر رمضان در استقبال دخول سال از عبد صالح از حضرت موسی بن جعفر علیه السّلام روایت رسیده است که ایندعا را بخوان و مذکور شده که هر کس ایندعای شریف را محتسباً مخلصاً بخواند در آنسال فتنه و آفتی در دین او و دنیای او و بدن او بدو نمیرسد ، و خدایتعالی او را از شر آنچه در آنسال بدو برسد نگاه بدارد.
«اللهم إنّى أسئلك باسمك الّذى دان له كلّ شيء ، و برحمتك الّتی وسعت كلّ شيء ، و بعزّتك الّتی قهرت كلّ شيء ، و بعظمتك الّتی تواضع لها كلّ شيء و بقوّتك الّتی خضع لها كلّ شيء، و بجبروتك الّتی غلبت كلّ شيء ، و يعلمك الّذی أحاط بكلّ شيء ، يا نور يا قدّوس ، يا أوّلا قبل كلّ شيء ، و يا باقياً بعد كلّ شيء.
يا الله يارحمن يارحيم صلّ على محمّد وآل محمّد واغفر لی الذّنوب الّتی تغيّر النّعم ، واغفر لي الذّنوب الّتى تنزل النّقم ، واغفر لي الذّنوب الّتی تقطع الرجاء، واغفر لي الذّنوب الّتی نديل الأعداء ، واغفر لى الذّنوب الّتی تردّ الدّعاء، واغفر لي ذنوب الّتی تحبس غيث السّماءِ ، واغفر لى الذّنوب الّتى تنزل البلاء ، واغفر لي الذنوب الّتی تهتك العصم ، و ألبسنى درعك الحصينة الّتی لاترام، وعافنی من شرّ
ص: 134
ما أخاف (ما اُحاذر) بالليل والنهار، في مستقبل سنتي هذه.
اللّهم ربّ السّموات الّسبع ، وربّ الأرضين السّبع ، وما فيهنّ وما بينهنّ وربّ العرش العظيم ، وربّ السّبع المثاني والقرآن العظيم ، و ربّ اسرافيل وميكائيل وجبرئيل وربّ محمّد سيّد المرسلين وخاتم النّبييّن، أسئلك بك وبماسميّت به ياعظيم أنت الّذى تمنّ بالعظيم ، وتدفع كلّ محذور ، و تعطى كلّ جزيل، وتضاعف من الحسنات الكثيرة بالقليل ، و تفعل ما تشاء يا قدير .
يا الله يارحمن صلّ على محمّد و آل محمّد وألبسني في مستقبل سنتي هذه سترك ، وأضيء وجهى بنورك ، و أحبّني بمحبّتك ، وبلّغ بی رضوانك و شريف كرائمك وجسيم عطاءك، من خير ما عندك ومن خير ما أنت تعطيه أحداً خلفك ، وألبسنى مع عافيتك ، يا موضع كلّ شكوى ، وشاهد كلّ نجوى ، وعالم كلّ خفيّة ، ويادافع ما يشاء من بليّة ، ياكريم العفو، ويا حسن التّجاوز ، توفّنى على ملّة إبراهيم وفطرته ، وعلى دين محمد صلّی اللهُ علیه وآله وسنّته ، وعلى خير الوفاة ، فتوفّنی موالياً لأوليائك، معادياً لأعداءك .
اللهم وجنّبني في هذه السّنة كلّ عمل أو قول أو فعل يباعدني، وأجلبنى إلى كلّ عمل أو فعل أو قول یکون منّی أخاف سوء عاقبته و أخاف مقتك إيّاي عليه ، حذراً أو تصرف وجهك الكريم عنّى ، وأستوجب به نقصاً من حظّ لى عندك يارؤف يارحيم.
اللّهمّ اجعلني في مستقبل سنتي هذه في حفظك وجوارك وكنفك، وجلّلنى ستر عافيتك ، وهب لى كرامتك، عزّ جارك وجلّ ثناؤك، ولا إله غيرك .
اللّهمّ اجعلنى تابعاً لصالحى من مضى من أوليائك ، والحقنى بهم واجعلني مسلماً لمن قال بالصّدق عليك منهم، وأعوذ بك يا إلهي أن تحيط بي خطيئتي (وظلمي خ ) وذنبي و إسرافي على نفسى و اتباعي لهوائى واشتغالي بشهواتی، فيحول ذلك بينى
ص: 135
وبين رحمتك ورضوانك فأكون منسيّاً عندك، متعرضاً لسخطك و نقمتك .
اللّهمّ وفّقنى لكلّ عمل صالح ترضى به عنّى، و قرّبني إليك زلفي .
اللّهمّ كما كفيت محمّداً لله هول عدّوه ، و فرّجت همّه و کشفت کریه وصدّقته وعدك ، وأنجزت له عهدك .
اللّهمّ فبذلك فاكفنى هول هذه السنة و آفاتها و أسقامها وفتنتها و شرورها وأحزانها وضيق المعاش فيها وبلغني برحمتك كمال العافية بتمام دوام النّعمة عندى إلى منتهى أجلى ، أسئلك سؤال من أساء وظلم واستكان واعترف ، أن تغفرلی ما مضى من الذّنوب الّتي حصرتها حفظتك وأحصتها كرام ملائكتك علىّ ، و أن تعصمنى إلهى من الذّنوب فيما بقى من عمرى إلى منتهى أجلى .
يا الله يارحمن صلّ على محمّد وآل محمّد وأهل بيت محمّد ، و آتنى كلّما سئلتك ورغبت إليك فيه فانّك أمرتنى بالدعاء ، وتكفّلت بالاجابة يا أرحم الرّاحمين».
چون در کتاب احوال حضرت سجاد علیه السّلام پاره ادعیه که بايندعا قريب المضمونست ترجمه شده حاجت بترجمه دیگر نبود .
و در اینسال هارون الرشید بولایت عهد پسرش محمّد بن زبیده خاتون که از طرف مادر نیز با ابو جعفر منصور نسب میرساند و زبیده دختر جعفر بن منصور و دخترعم رشيد ومعشوقه و محبوبه او بود، از مردمان بیعت بگرفت ، و او را امین لقب داد، ودر اینوقت پنجسال از مدت سنین امین بر گذشته بود ، و سلم الخاسر شاعر مشهور اینشعر بگفت :
قد وفّق الله الخليفة إذبني *** بيت الخليفة للهجان الأزهر
فهو الخليفة عن أبيه وجدّه *** شهدا عليه بمنظر و بمنبر
قد بايع الثقّلان في مهد الهدى *** لمحمّد بن زبيدة ابنة جعفر
ص: 136
طبری گوید : سبب تقریر ولایت محمّد بن زبیده چنانکه روح مولی فضل بن يحيى بن خالد مذکور داشته اینست که: نگران عیسی بن جعفر شدم که بسوی فضل بن یحیی شد و با او گفت: سوگند میدهم ترا بخدای که در امر بیعت ولایت عهد خواهرزاده ام، یعنی محمّد بن زبیده دختر جعفر بن منصور توجهی کامل و تدبیری شامل مرعى بفرمائی که او پسر تو است و خلافت از تست، فضل با او میعاد نهاد که آن امر را فیصل دهد و بانجام آنکار توجه نمود .
و در اینوقت جماعتی از ارکان و اعیان بنی عباس گردنها بر میکشیدند و چشمها بر میگشودند که بعد از رشید بمسند خلافت جای سازند ، چه او را تا آنزمان ولیعهدی نبود ، و چون رشید اور اولایت عهد بداد منکر آن امر شدند چه خردسال بود .
محمّد بن حسين بن مصعب گفته است که چون فضل بن يحيى بخراسان برفت مالی بسیار بمردم خراسان بداد، و لشکریانرا پی در پی رزق و روزی و زروسیم عطا فرمود آنگاه جملگی را باز نمود که بایست بامحمّد بن رشيد بولا يتعهد بيعت کرد، لاجرم تمام ایشان با او بیعت کردند، و او را امین نامید ، و نمری شاعر اینشعر را بگفت :
أمست بمرو على التّوفيق قد صفقت *** على يد الفضل أيدى العجم والعرب
ببيعة لوليّ العهد أحكمها *** بالنّصح منه و بالاشفاق والحدب
قدو كّد الفضل عقداً لا انتقاض له *** المصطفي من بني العبّاس منتخب
و چون اینخبر بدرگاه رشید رسید که آنوزیر خردمند و امیر هوشیار ، برای پسرش محمّد بن زبیده از اهل مشرق بیعت بگرفت ، خود او نیز با وی بیعت نمود، و بآفاق جهان بنوشت تا با او بولایت عهد بیعت کنند ، مردم امصار وبلدان بجمله اطاعت فرمان کردند، و با او بیعت نمودند، و ابان لاحقی در این باب انشاد کرد :
عزمت أمير المؤمنين على الرّشد *** برای هدى فالحمد لله ذى الحمد
ص: 137
و در این سال هارون الرشید عباس بن جعفر را از امارت خراسان معزول داشت ، و فرمانگذاری آن مملکت را با خالوی خود غطريف بن عطا تفويض نمود.
و در این سال عبدالرحمن بن عبد الملك بن صالح غزوه صایفه را بسپرد، و تا افریطیه بگذشت، و بقولی این محاربت را خود عبدالملك بن صالح بیای آورد و در آن بلاد و امصار سرمائی سخت ایشان را فرو گرفت چنانکه بیشتر لشگریان را دستها و پاها بیفکند.
معلوم باد صائفه چنانکه سبقت گزارش یافت جنگ تابستانی مسلمانان و مردم روم را گویند و با اینحال چگونه شدت سرما برایشان چنگ در می اندازد، مگر اینکه امتداد حرب بزمستان رسد ، و بپارۀ بلاد سردسیر برسند و دچار برودت سخت گردند .
و در این سال يحيي بن عبد الله بن حسن بن حسن بن علي عليهم السلام بجانب ديلم راه گرفت، و در آنجا بجنبش درآمد، و نیز در این سالهارون الرشید مردمان را حج نهاد.
از این پیش در ذیل وقایع سال یکصد و هفتاد ودوم بخروج سليمان وعبد الله و کیفیت حال ایشان اشارت رفت، و در این سال برادر ایشان هشام برایشان چیره شد، و هر دو را از اندلس بیرون کرد ، و چون از کار ایشان بپرداخت آماده کار مطروح ابن سليمان بن يقظان گشت، و لشگری گران بسرداری ابو عثمان عبیدالله بن عثمان بدفع و قلع او روان کرد.
پس ایشان بجانب مطروح که اینوقت در سرقسطه جای داشت روان شدند، و او را در آنجا به محاصره در افکندند، اما بروی ظفر یافتند ، ناچار ابوعثمان از محاصره ایشان بازشد، و در حسن طرسونه نزديك بسرقسطه نزول نمودند، وابو
ص: 138
عثمان سپاهیان شبگرد را بشب تاخت اهل سر قسطه بفرستاد تا برایشان غارت بردند و خواروبار را از ایشان باز داشتند.
و از آنسوی یکی روز مطروح در پایان روز بشکار رهسپار شد ، و باز در طلب صیدی پرواز داد ، باز آن مرغ را شکار کرده مطروح شادمان از مرکب بزیر آمده تا بدست خود سرش را ببرد، غافل از اینکه مرغ جانش در چنکل بازاجل شکار گردید ، دو رفیق که با او بودند و مطروح با آندو تن از دیگران خود جدامانده بود او را بکشتند و سرش را از تن جدا کرده نزد ابو عثمان بیاوردند .
ابو عثمان نیروئی دیگر بیافت و بجانب سرقسطه بشتافت مردم آنسامان که بیسر و سامان شده بودند ناچار سر با طاعت و انقیاد در آوردند ، وابو عثمان را مکتوب کرده اظهار فرمانبرداری کردند، ابو عثمان از آنها بپذیرفت و بسرقسطه راه گرفت، و در آنجا فرود شد و سر مطروح را برای هشام بن عبدالرحمن گسیل ساخت.
یاقوت حموی گوید: طرسونه، بفتح طاء مهمله وراء مهمله وسين مهمله و بعد از واو نون ، شهریست در مملکت اندلس.
در این سال حصین خارجی که از موالی قیس بن ثعلبه از مردم اوق بود در خراسان خروج کرد حموی گوید : اوق نام کوهیست از بنی عقیل . بالجمله در این وقت عثمان بن عماره در مملکت سجستان حکمران بود ، لشگری بدفع خارجیان بفرستاد، ایشان با مردم حصین دچار شدند و از حصین انهزام گرفتند، و چون حال بر این منوال شد حصین یال و کوپال برآورد و بجانب خراسان روی نهاد و آهنگ بادغیس و بوشنج و هراة را بنمود.
و چون این داستان بآستان رشید رسید ، مکتوبی در طلب حصین به غطریف والی خراسان بر نگاشت ، غطریف چون از فرمان خلیفه زمان مستحضر شد داود بن
ص: 139
یزید را با دوازده هزار تن مردم خصم افكن بجانب حصین بفرستاد ، حصین چون شیر درنده و اژدهای پرنده با ششصد تن مرد جنگجوی کینه خوی هامون پوی بر آنگروه کشن (1) بتاخت و حربی عظیم و جنگی نامدار بیفکند ، و آنگروه را هزیمت کرده جمعی کثیر را از شمشیر بگذرانید. و از آن پس بخراسان برفت تا گاهیکه در سال یکصد و هفتاد و هفتم مقتول گشت ، و هم در این سال لیث بن سعد فقیه در مصر بمرد.
یافعی میگوید : شیخ و عالم دیار مصریّه که در مراتب علم ودها نامش از ارض بسما پیوسته أبو الحارث ذوالمجد والسعد المشهور بليث بن سعد فهمی که از موالی بنى فهم و اصلش فارسی اصفهانیست، رخت بدیگر سرای کشید ، از عطا وابن ملیکه نافع و جمعی کثیر روایت داشت، در روز جمعه نیمه شهر شعبان وفات کرد ، هشتادو يك سال از روزگارش بپایان رفته بود.
شافعی گوید : لیث از مالك فقيه تر است جز اینکه اصحابش با وی پایداری نمیکردند و بدو نمیگرویدند .
يحيى بن بكر گويد : ليث از مالك افقه است ، لكن بخت و اقبال براى مالك است ، محمّد بن رمح گوید : دخل ليث در هر سال بهشتاد هزار دينار ميرسد ، معذالك هرگز زکاتی بروی واجب نمیگشت، و او از جمله بخشندگان و مردمان جواد بود هیچ روزی تغذی نمیکرد تا گاهیکه سیصد و شصت تن مسکین را اطعام مینمود و چون بمرد او را در مصر در قرافة الصغرى در خاك سپردند ، وقبرش یکی از مزارات است، وقتی منصور عباسی خواست امارت مصر را با او گذارد ، پذیرفتار نگشت، شرح حال او در مجلدات مشكوة الادب مسطور است.
و هم در این سال محمّد بن اسحاق بن ابراهیم شاعر که ابوالعنبس کنیت داشت بدرود جهان گفت، و نیز در این سال مسيب بن زهير بن عمر بن مسلم ضبّى و بقولى
ص: 140
در سال یکصد و هفتاد و ششم وفات کرد، امارت شرطه منصور داشت ، و نیز شرطه مهدی در امارت او بود، و از جانب مهدی امارت خراسان یافت.
و در این سال ادریس بن ادريس بن الحسن بن حسن بن علي بن ابيطالب عليهم السلام متولد گشت.
و نیز در این سال یکصد و هفتاد و پنجم بروایت مسعودى شريك بن عبدالله بن سنان نخعی قاضی که ابو عبدالله کنیت داشت ، بدرود جهان نمود ، هشتاد و دو سال روزگار نهاد ، میلادش در بخاری بود، و این جز شريك بن عبد الله بن ابي انمرليثی است، چه ابن ابی انمر در سال یکصد و چهل هجری وفات کرده است ، و در میان ایشان سی و نه سال فاصله است، وقتی ما بین او و مصعب بن عبدالله در محضر مهدی سخنی بگذشت بگذشت مصعب با او گفت تو از مقام ابی بکر و عمر میکاهی، گفت سوگند با خدای از منزلت جد تو با اینکه از ایشان فرود تر است نمیکاهم ، و این کنایتی بس لطیف است .
وقتی در خدمت شريك بن عبدالله از حلم و بردباری معاویه سخن كردند، شريك فرمود حلیم نیست ، آن کسیکه حق را خوار کند و با علي بن ابيطالب علیهم السّلام قتال دهد، بندۀ نگارنده شرح حال او را در ذیل مجلدات مشكوة الادب مرقوم داشته است.
بیان پاره محاربات سرداران و لشگریان هشام بن عبدالرحمن در بعضی بلاد اندلس
چون ابو عثمان بن عبدالله از کار مطروح پرداخت ، لشگر خویش را فراهم ساخته بدیار فرنك آهنگ نمود ، و بقصد قلاع برآمد ، مردم فرنك بدفع او بیرون شدند، ابو عثمان با ایشان بمحاربت و مقاتلت درآمد، و خلقی بیشمار از ایشان را بکشت و خداوندش بفتح و نصرت کامیاب ساخت. در این سال هشام امیر اندلس نیز یوسف بن بخت را با لشکری گران بجانب
ص: 141
جليقيه مأمور ساخت ، ملک ایشان که در این ایام نیز برمند کبیر بود با سپاهی ساخته و تیغهای آمیخته میدان حرب را گرم ساخت و چون پلنك غرّان و ببردمان با آنجماعت جنگی بس عظیم بپای برد ، اما در پایان امر مردم جلالقه را شکست افتاد و بجمله منهزم و گروهی عظیم مقتول شدند، و یوسف بن بخت با طالع بیدار و اقبال بخت مظفر و کامکار شد.
و نیز در اینسال هشام بن عبدالرحمن پسر خود عبدالملك را بواسطه چیزی که از وی شنیده بود بزندان جای داد، عبدالملک در تمام زندگانی پدر خودش و پاره ایام امارت برادرش حکم بن هشام که بعد از پدرش هشام امارت اندلس یافت ، در زندان بگذرانید تا گاهی که در سال یکصد و نود و هشتم در زندان اینسرای روان بدیگر سرای برکشید ، و از شداید این تنگ فضای مملو از آفات و بلا بجهان بیرون از مبداء و منتهای جاویدان رخت ببرد.
و از این معلوم میشود که بیست و سه سال از روزگار عمر را در زندان بپایان آورده بود.
در اینسال يحيى بن عبدالله بن الحسن بن الحسن علی السّلام در دیلم ظهور نمود كنيتش ابوالحسن ، و بقول طبری ابو محمد است مادرش قريبه دختر عبدالله ، و هو ذبيح بن أبي عبيدة بن عبد الله بن رفعة بن الاسود بن مطلب اسد بن عبدالعزّى ابن قصی است، و اینزن دختر برادر هند بنت ابی عبیده است.
يحيى بن عبدالله مردی نیکو مذهب و پسندیده مسلك ، و ستوده هدى ، و در میان اهل بیت خود بجلالت قدر و رفعت مقام و نبالت مرتبت و تقدم و ریاست اختصاص داشت ، و آن مکانت و منزلت داشت که غبار هرگونه عیب و عار از اذيال حشمت و قدس و ابهت و تقوی و جلالت او دور بود، روایات حدیث مینمود و بیشتر
ص: 142
روایاتش از جعفر بن محمّد علیه السّلام بود، و نیز از برادرش محمّد و از ابان بن تغلب روایت مینمود، و محمول بن ابراهيم و بکّار بن زياد و يحيى بن مساور و عمرو بن حماد از وی روایت داشتند .
و چون حضرت امام جعفر صادق صلوات الله علیه را زمان وفات در رسید ، بیحیی ابن عبدالله و امّ موسی و امّ ولدى وصیت نهاد ، و یحیی در امر متروکات و فرزندان صغیر آنحضرت جارياً على أيديهم توليت نمود.
حرب بن حسن طحّان گوید : پارۀ از اصحاب ما با من حدیث کرد و گفت از یحیی عبدالله يحيى بن عبد الله بن حسن شنیدم میفرمود : جعفر بن محمّد علیه السّلام با من وامّ موسى وامّ ولدی که آنحضرت را بود وصیّت نهاد پس كداميك از ماوصی میباشد ، از این پیش در کتاب احوال حضرت صادق علیه السّلام بوصیت آنحضرت وحکمت تعدّد اوصياء اشارت نمودیم.
عبدالرحمن بن کثیر میگوید: حضرت جعفر بن محمّد صلوات الله عليهما يحيى ابن عبدالله حسن را تربیت نمود ، و یحیی آنحضرت را حبیب خود نام کرده و هر وقت از آنحضرت حدیثی میراند میگفت : حدثنی جعفر بن محمّد اسماعيل بن موسی الفزاری گفت : يحيى بن عبدالله حسن را نگران شدم که بمجلس مالك انس در مدینه بیامد ، مالك بپاس حشمت آنجناب از جای خود برخاست ، و اورا در پهلوی خود بنشاند .
و ميگويد: يحيی بن عبدالله را در سفوف از طریق مکه بدیدم کوتاه بالا و گندم گون و نیکو روی و نیکو اندام بود، و از چهره شریفش معلوم و مشهود میگشت که سلالۀ انبیاء عظام و نمونۀ پیغمبران کرامست رحمة الله عليهم.
ص: 143
ابوالفرج در کتاب مقاتل الطالبییّن مینویسد : گاهی که اصحاب فخّ مقتول شدند ، یحیی بن عبدالله در جمله فیء ایشان اسیر بود در بلدان و امصار میگشت و در طلب موضعی بود که بآن پناهنده گردد ، فضل بن یحیی را معلوم افتاد که در ناحیۀ منزل دارد او را فرمان داد تا در آنجا انتقال و آهنك ديلم نمايد ، و منشوری در حق او بر نگاشت که هیچکس متعرض وی نگردد یحیی متنكراً راه بر گرفت تا بدیلم اندر شد .
و اینوقت بروایت دیگر مورخین کارش در دیلم بزرك شد و شوكت و حشمتش عظیم گشت ، وامرش نیرو گرفت ، و دیگر مردمان از امصار و بلدان بخدمتش انجمن و پناهنده شدند ، والی دیلم و طبرستان نیز بحمایت و نصرت او در آمدند ، و گروهی بسیار از مردم سیاهی بدر گاهش گردشدند ، چون اینخبر دهشت آمیز در خدمت رشید مکشوف شد ، در بحر غم و اندوه اندرشد ، و آن ایام بشرب نبیند اشتغال بجست .
و در اینسال برای اطفاءِ نايره طلوع يحيى بن عبدالله شهرهای جبال و طبرستان وری و گرگان و دماوند و قومس و ارمنیه و آذربایجان و رویانرا در تحت امارت و ریاست فضل بن یحیی گذاشت، و اموال بسیار بدو بسپرد ، فضل آن بلاد را در میان قواد خود تقسیم کرد، مثنّی بن حجاج بن قتيبة بن مسلم را والی طبرستان ساخت، و علی بن حجاج خزاعی را در گرگان امارت داد ، و بفرمود تا پانصد هزار در هم بدو بدادند، و چون خبر ظهور يحيي را رشيد بدانست پنجاه هزار سوار با فضل گذاشت، و اور ابتدبیر کار يحيى مأمور ساخت پس در نهر بیل لشکرگاه بکردند.
یاقوت حموی گوید : نهر بیل با لام و کسر باءِ موحده و یاءِ حطی، لغتی است
ص: 144
در نهربین بانون طسوجی (1) است از سواد بغداد و متصل به نهر بوق ، و اکنون قریه ایست در ظاهر بغداد .
بالجمله شعرا در مدح فضل انشاد ابیات کردند ، و بسیاری بذل و احسان یافتند و بدستیاری انشاد اشعار بخدمتش تقرب جستند ، و بأموال كثيره بر خوردار شدند و فضل بن يحيى راه برگرفت ، و منصور بن زیاد را در پیشگاه هارون از جانب خود بگذاشت تا متصدی رسانیدن مکاتیب و عرایض او بخدمت رشید و جواب رشید بسوی فضل باشد، چه جماعت برامکه بمنصور و پسرش وثوقی کامل داشتند ، و بواسطه قدمت صحبت و خدمتی که او را بود از دیر بازش محترم میشمردند ، و فضل بن يحيى خويشتن بسوى يحيى روی نهاد .
ابوالفرج میگوید : از ادریس بن زید حکایت کرده اند که گفت : مردی در حضور هارون در آمد و گفت: ای امیرالمؤمنین مرا با تو نصیحتي است ، رشید با هرثمه گفت بشنو تا چه میگوید، آنمرد گفت : این مسئله از اسرار خلافت است با دیگران نمیتوان در میان نهاد، رشید فرمان داد تا از جای خود بدیگر جای نشود.
و چون هنگام چاشتگاه رسید آنمرد را احضار کرد ، آنمرد گفت: باید با من خلوت کنی رشید بدو پسرش که حضور داشتند نگران شد و گفت بیرون شوید، هر دو تن برفتند خاقان و حسن بر فراز سر رشید بایستادند ، آنمرد بآندو تن نگران شد، رشید بایشان نیز گفت دور شوید، خاقان وحسن بریکسوی برفتند آنگاه رشید روی با آنمرد آورد و گفت هر چه داری بیاور گفت : بدانشوط که مرا مهتری بزرگ دهی ، گفت چنین کنم و با تو احسان بورزم.
گفت در خانی از خانات حلوان جای داشتم بناگاه یحیی بن عبدالله را که دراعه پشمین داشت و کسائی صوف احمر غلیظ بدیدم ، وجماعتی در خدمتش بودند که هر وقت یحیی بجائی فرود آمدی فرود شدند، و چون بکو چیدی بکوچیدند، و از حضرتش
ص: 145
غفلت نمیجستند، و هر کس یحیی را میدید آن جماعت چنان باز مینمودند که یحیی را نمیشناسند، با اینکه اعوان و انصار او بودند، و با یکی از ایشان منشوری بود که بهر کجا میرفتند اگر کسی متعرض ایشان میشد آن نوشته را مینمودند و ایمن میگذشتند .
رشید چون این سخنانرا بشنید گفت : آیا یحیی را بخوبی میشناسی؟ گفت از پیشین روزگار او را میشناختم، و چون بتازه او را بدیدم بشناختم، رشید گفت: صفت وشمايل او را با من بازگوی ، گفت ، مردی چهارشانه و مربوع و گندمگون و شیرین دیدار و با پیشانی اندك موى و هر دو چشم نيکو وعظيم النظر است ، رشيد گفت وی خود یحیی است بازگوی از وی چه شنیدی که میگفت .
عرض کرد از وی چیز نشنیدم جز اینکه او را و غلامی از او را که میشناختم ویرا دیدم که چون هنگام نماز او در رسید جامه شسته بیاورد و برگردن او بیفکند وجبّه پشمین او را که برتن او بود بیرون آورد تاغسل دهد ، و چون هنگام بعد از زوال در رسید یحیی بنماز در آمد که گمان همیکردم نماز عصر را میسپارد ، در دو رکعت نخست نماز را مطول ادا کرد، و دور کعت اخیر را مختصر بجای آورد.
رشید چون این سخنان بشنید خرسند شد و گفت : خداوند پدرت را بیامرزد که آنچه محفوظ داشتی بی ستوده و نیکوست ، این نماز عصر است و وقت ادای نزد اینقوم یعنی شیعیان و گروه امامیّه همین وقت است ، خداوندت جزای نیکو دهد، و سعی ترا مشکور بدارد بازگوی اصل تو چیست و تو خود کیستی ؟ گفت : مردی از اعقاب ایندولت هستم و اصل من از مرو است، و در مدينة السلام منزل دارم.
هارون چندی سربزیر افکنده آنگاه سر بر آورد و گفت : حال احتمال تو در مکروهی که از من بر حسب مصلحت وارد آید، و ترا در طاعت خود ممتحن بدارم چگونه میباشد؟ گفت: بآنچه امیرالمؤمنین محبوب بدارد حاضرم ، هارون گفت در مکان خود بیاش تا باز گردم، پس در حجره که پشت سر او بود برفت و صرّه که هزار دینار زر سرخ در آن بود بیاورد و گفت این کیسه را محفوظ بدار تا آنچه
ص: 146
در حق تو تدبیر کرده ام بجای آورم، پس آنمرد آن کیسه را بگرفت و در جامۀ خود مستور ساخت .
بعد از آن هارون بانگ برزد ایغلام مسرور و خاقان و حسين لبيك زنان شتابان شدند، فرمود این پسر زن زشت کار نکوهیده کردار را بزنید و بیرون کنید، ایشان نزديك صد طپانچه بدو زدند و باین تدبیر آنمرد از سرای خلافت بیرون شد، و هیچکس ندانست که آنمرد چه گفت تا بآن بلیت دچار شد، و گمان بردند که در خدمت هارون سخنانی بیهوده و بیفایده بعرض رسانیده، و او را خشمناك ساخته .
و اینحال همچنان مخفی بماند تا گاهی که هارون الرشید جماعت بر امکه را مورد خشم و ستیز در آورد، و آنوقت این تقصیر ایشانرا که در امر یحیی صادر شده بود ظاهر ساخت، و باز نمود که مدعی سلطنت او را مطلق العنان ساختند
چون جمعیت و حشمت وشوكت يحيى بن عبد الله بن حسن در خدمت رشید مكشوف شد سخت بترسید و بیندیشید و بر انقلاب مملکت و اضطراب سلطنت خويش بيمناك شد ، وبفضل بن يحيى برمكي نوشت يحيى بن عبدالله خاشاك چشم و خار ديدۀ من شده است، هر چه میخواهد بدو بده و امر او را از من کفایت کن.
در مقاتل الطالبییّن مسطور است که چون فضل بن يحيي از مکان و مکانت يحيى بن عبدالله آگاه شد مکتوبی بدو نگاشت که من همیدوست میدارم که عهد خود را با تو تازه کنم، وسخت بيمناك هستم كه من بتو و تو بمن مبتلا گردیم ، با صاحب دیلم مکاتبت کن ، چه من نیز بدو مکتوب نموده ام ، و در کار تو سفارش کرده ام که در بلاد او اندر شوی و از وی بهره یاب کردی .
يحيى بدانگونه کار کرد و جماعتی از مردم کوفه در صحبتش برفتند ،
ص: 147
و پسر حسن بن صالح بن حی که در مذهب زیدیه بتریه بود با ایشان همراه کشت.
بتريه، بضم باء موحده وسکون ناء فوقانی و راءِ مهمله يك فرقه از جماعت زیدیه هستند ، در مجمع البحرين مسطور است که بتريه بمغيرة بن سعد كه ابتر لقب داشت منسوب هستند و بقولى بتريه همان اصحاب كثير النّواحسن بن أبي صالح وسالم بن أبي حفصه وحكم بن عيينه وسلمة بن كهيل وابو المقدام ثابت حداد میباشند. و ایشان همان گروه باشند که بولایت علی بن ابیطالب صلوات الله وسلامه عليه دعوت کنند آنگاه بولایت ابی بکر و عمر مخلوط ساخته امامت را برای این سه تن اثبات نمایند، وعثمان وزبیر وطلحه و عایشه را دشمن دارند، و بیرون شدن در ركاب على علیه السّلام را لازم بدانند.
اما در کتاب مقاتل الطالبیّین مینویسد که بتریه را مذهب اینست که ابوبکر وعمر وعثمانرا تا مدت شش سال از ایام امارتش تفضیل میدهند ، لکن عثمانرا در بقیه روزگار امارتش تا پایان عمر کافر میخوانند ، و شرب نبیذ ومسح برخفین را روا دانند، و این پسر حسن بن صالح با یحیی مخالفت میکرد و اصحابش را فاسد میساخت .
یحیی عبدالله گوید: یکی روزی مؤذن اذان بگفت و من آداب طهور بجای آورده اقامۀ نماز بگفتم اما او منتظر من نگشت، و اصحاب مرا نماز بگذاشت، ومن بیرون آمدم تا یاران خود را پیشنمازی کنم، و چون نگران نماز او شدم در کناری بنماز بایستادم و با او نماز نسپردم ، چه میدانستم که برخفین مسح نماید، یعنی بآداب اهل سنت بر روی دو موزه بجای پا مسح کند .
چون ابن الحسن اینحال بدید و از نماز بپرداخت با یاران خود گفت: از چه روی درباری کسی خویشتن را بکشتن در اندازیم که نماز گذاردن با ما را روا نمیداند ومذهب وطريقت ما را پسندیده نمیشمارد.
میگوید: یکی روز مقداري انگبین برای من بهدیه آوردند، جماعتی از یارانم حضور داشتند ایشانرا بخواندم تا از آن بخورند، ابن حسن در اثر ایشان بیامد و گفت اینکار که تو میکنی و خود باپاره از یاران بیرون از بعضی دیگر
ص: 148
میخورید ، علامت خویشتن را برگزیده داشتن است .
گفتم این هدیه ایست که برای من فرستاده اند نه فییء است که اینکار و کردار در آن جایز نباشد ، گفت نیست اما اگر تو والی امر خلافت گردی خود را برگزیدگی دهی و کار بعدل نیفکنی ، و از اینگونه اعتراضات بر من مینمود.
میگوید هارون الرشید جمیع شهرهای مشرق خراسانرا بامارت فضل بن يحيى مقرر ساخت، و او را فرمانداد تا بآهنگ یحیی بر آمد و شرایط جد وجهدرا فرونگذارد ، و اگر یحیی قبول کند در حق او از بذل هر گونه احسان و امان دریغ نکند.
مکاتیب رشید در استمالت يحيى بن عبدالله و تلطف بااو وتحذير وترغيب وتطميع و تحريص يحيى بن عبدالله بجانب فضل بن يحيی برمکی متواتر گشت ، فضل بن يحيى بالشگری گران از جای بجنبید ، و از روی رفق و ترهيب وترغيب ومواعيد بذل و احسان وخلاع فاخره و انعام و احسان فراوان ، بيحيى بن عبدالله برنگاشت وخود ، در طالقان ری و دستبی در موضعی که اشب نام داشت فرود شد ، واشب مکانی شدید البرد بود و برف بسیار داشت.
ابان بن عبد الحمید لاحقی این شعر را در صفت سرما و برف آنجا میگوید:
لدور أمس بالدّولاب حيث السّيب يتعرج *** أحبّ إلىّ من دور أشب إذاهم ثلج
بالجمله فضل بن یحیی در آنمکان بالشکریان خود اقامت کرد ، و مکاتیب او بیحیی بن عبدالله پیاپی گشت، و نیز مکتوبی بصاحب دیلم نمود، و هزار بار هزار در هم از بهر او مقرر داشت که خروج یحیی را بآنچه یحیی بپذیرد آسان کند، و آن مبلغ را بدو حمل کرد ، و امانی مؤکد برای او بفرستاد.
و چون یحیی از تفرق اصحاب و اختلاف یاران خود و کثرت خلاف ایشان در حق خود و نکوهیدگی رأی ایشان درباره او آگاهی داشت، مسئول فضل و صاحب
ص: 149
دیلم را اجابت نمود ، اما بآن شرایط و عهودی که برای او نموده بودند ، و آن شهودیکه اقامت کرده بودند، راضی نگشت و آن امان نامه را برای فضل باز فرستاد.
و قرار بر آن داد که با خود فضل بدرگاه رشید را هسپار شود، بدان شرط که رشید بخط خودش برای او بنویسد، و اشخاصی را نیز برشمرد که بر آن امان نامه گواهی دهند، و آن نسخه را برای یحیی فرستد .
فضل از آنحکایت بهارون الرشید نگاشت ، هارون سخت مسرور شد ، وفضل بن یحیی در خدمتش موقعی عظیم حاصل کرد، و امانی بخط خود برای يحيى بنوشت ، وفقهاء و قضاة و بزرگان بنی هاشم و مشایخ ایشان که از آنجمله عبد الصمد بن علی و دیگر عباس بن محمّد و دیگر محمّد بن ابراهیم و دیگر موسى بن عیسی ، واشباه و امثال ایشان بودند بر آن شهادت نگاشتند، آنگاه رشید آن امان نامه را با هدایا و جوایز و کرامات کثیره برای فضل بفرستاد، وفضل آنجمله را در خدمت يحيى بن عبدالله بن حسن تقدیم کرد ، یحیی چون آنجمله را بدید مسرور و مطمئن گردیده روی بسوی فضل نهاد.
در عمدة الطالب مسطور است که بعضی گفته اند : يحيى بن عبدالله برای پناهندگی بجانب دیلم شد ، و بصاحب دیلم مستجیر گردید ، و صاحب دیلم از جانب فضل بن یحیی هشتصد هزار در هم برای انجام امر سفر او بکار برد . در شرح شافيه أبيفراس نوشته است اینشعر از بعضی آل پیغمبر صلّی اللهُ علیه وآله است :
ولقد تقول عصابة ملعونة *** غوغاء ماخلقت لغير جهنّم
من لم يسبّ بني النّبي محمّد *** و يرى قتالهم فليس بمسلم
عجباً لاُمّة جدّنا يجفوننا *** و تجيرنا منهم رجال الدّيلم
در اینشعر از اشرار امت و کفار قوم و عشیرت شکایت کند که بر آن عقیدت میروند که هر کس سبّ آل پیغمبر و مقاتلت ایشانرا جایز شمارد، او را از دایره اسلام بیرون باید شمرد.
ص: 150
يحيى بن عبدالله بن حسن بن حسن بن على بن ابيطالب صلوات الله عليهم با اطمینان بآن امان نامه و شروط وشهود عدیده مؤكّده موثقه وعهود فضل بن يحيى برمكی ، نزديك فضل بیامد، فضل شرایط اکرام و اعزاز و تأمین و آسایش خاطر و آرامش اندیشه آنجناب را مرعی داشته، در صحبت اوراه برگرفت ، تا ببغداد اندر آمد.
هارون الرّشید از دیدارش بسی شادمان گشت ، و بهر چه یحیی را محبوب بود تلافی نمود ، ومالى كثير بدو تقدیم نمود ، وارزاق سنيۀ برايش مقرر داشت ، و او را در منزلی نیکو و با نزهت و لطافت جای داد.
و اینحال از آن پس بود که یحیی بن عبدالله روزی چند در منزل یحیی بن برمکی اقامت فرموده بود، و خویشتن بخدمات او اقدام میکرد، و این امر را با دیگری موکول نمیداشت. و بعد از آنکه یحیی را از منزل یحیی بمنزل خويش انتقال داد، هارون الرشيد بفرمود تا تمامت اعیان و اشراف و رجال بغداد برای تكريم وتعظيم يحيى بديدار او بروند، و بروی سلام فرستند، و رعایت حشمت وجلالترا معمول بدارند، و نیز رشید در حق فضل بن يحيى مراتب اکرام و توفير را بأعلی در جه تصور بازرساند، و مروان بن ابی حفصه این شعر را در این باب بگفت :
ظفرت فلاشلّت يدبر مکیّة *** رتقت بها الفتق الّذى بين هاشم
على حين أعيى الرّانقين التيامه *** فكفّوا وقالوا ليس بالمتلائم
فأصبحت قد فازت يداك بخطة *** من المجد باق ذكرها في المواسم
ومازال قدح الملك يخرج فائزاً *** لكم كلماضمّت قداح المساهم
و در این ابیات باز مینماید که فضل بن يحيى کارى سخت و دشوار را به نیروی
ص: 151
تدبير و تحریر و تقریر دلپذیر که همه کس از انجام آن عاجز بود بفرجامی نیك پایانی ستوده بیار است ، و آن مخالفت و مناقشتی که در میان بنی هاشم بود و سالهای دراز إصلاح نمیجست ، بموافقت و مسالمت مبدّل گردانید.
وچون يحيى بن عبدالله حسن را که بمحاربت هارون مستعد گردیده و آسیبی عظیم در امر سلطنت و خلافت میافکند ، بدون زحمت و مشقت و خسارت بدرگاه رشید در آورد ، و یادگاری بزرگ و نامی ستوده در صفحۀ جهان تاقیامت بگذاشت وكار ملك را رونق وقوتی تازه بداد، و اینشعر را از ابوتمامه خطیب و منشآت خاطر او است که در حق فضل گفته :
للفضل يوم الطّالقان و قبله *** يوم أناخ به على خاقان
ما مثل يوميه اللّذين تواليا *** في غزوتين توالتا يومان
سدّ الثّغور وردّ الفة هاشم *** بعدا لشّتات فشعبها متدان
عصمت حكومته جماعة هاشم *** من أن يجرّد بينها سيفان
تلك الحكومة لا التي عن لبسها *** عظم النّبا و تفرّق الحكمان
در این اشعار نیز بحروب وفتوح فضل وسدّ ثغور و استحكام سرحدّات نزديك و دور و تألیف بنی هاشم بعد از آنکه مدّتها از هم جدا و پراکنده بودند ، بدون اینکه حاجت بشمشیر و خونریزی شود، اشارت کند و گوید: حکومت اینست نه حکومت عمروبن عاص و ابوموسی که موجب چنان فساد باشد.
طبری گوید: چون خطيب اينشعر را بگفت فضل بن يحيى صد هزار درهم باخلاع فاخره در جایزه او عطا کرد، و نیز از بسکه او را مطبوع گردیده بود ابراهیم موصلی در اینشعر از بهرش تغنّی نمود.
و نیز طبری گوید احمد بن محمّد بن جعفر گوید: عبد الله بن موسى بن عبد الله بن حسن بن حسن حدیث نمود که چون یحیی بن عبدالله از دیلم بیامد ، و اینوقت در سرای علی بن ابیطالب علیه السّلام منزل داشت بخدمتش در آمدم و گفتم «ای عمّ ما بعدك مخبر ولا بعدى مخبر» هم اکنون خبر خود را بفرما، يحيى فرمود ایبرادر زادۀ
ص: 152
من سوگند باخدای جز بدانگونه که حی بن اخطب در این شعر گوید نمیباشم :
لعمرك مالام ابن أخطب نفسه *** و لكنّه من يخذل الله يخذل
يجاهد حتّى أبلغ النفس حمدها *** وقلقل يبغى العزّ كلّ مقلقل
در اینشعر باز مینماید که بر من ملامتی لیست، لکن هر کس بمخلوق امیدوار شود خدایش مخذول گرداند، چنانکه اصحاب من با من بمخالفت و منافقت کار کردند، و بر قبول صلح و اجابت مسئول ناچار ساختند.
و در مقاتل الطالبییّن مسطور است که چون فضل بن يحيى ببلاد دیلم در آمد عبدالله عرض كرد «اللهّم أشكولى إخافتى قلوب الظالمين، اللّهّم إن تقض لنا النصر عليهم فانّما نرید إعزازدینك، و إن تقض لهم النّصر فبما تختار لأولباءك و أبناء أولیاءِك، من کریم المآب، و سنیّ الثواب».
بار خدایا این کوشش و جنبش مراکه اسباب وحشت و دهشت قلوب ظالمان و ستمکاران گردیده است ، مشکور بدار ، بار خدایا اگر نصرت مرا بر ایشان قضا فرموده باشی همانا ما جز اعزاز دین تو آهنگی نداریم ، و اگر نصرت را برای ایشان قضا رانده باشی البته برای آن مآب کریم و ثواب عظیمی است که از بهر دوستان خودت اختیار فرموده ای .
یعنی در هر صورت اجر جمیل و نصیبه بزرگ خواه از حیثیت غلبۀ ایشان در اینجهان بر أعدای دین، یا مقهوریت ایشان از دشمنان دین ، و برخورداری از ثوابهای آنجهان که از بهر ایشان مختار شمردی قسمت ایشانست .
این کلماترا فضل چون بشنید گفت: از خدای خواستار شده است که او را از نعمت سلامت مرزوق بگرداند، همانا خداوندش روزی ساخت، یعنی ایندعا اینمعنی را میرساند، و چون من در کار او دخیل هستم اسباب سلامت وعافیت و خیر عاقبت او را فراهم کنم.
گفته اند: چون مكتوب رشيد بفضل رسید، و چنانکه یحیی خواستار شده بود امان نامه را بنوشت ، و هم آن شهودی را که یحیی مشخص گردانیده بود در آن
ص: 153
امان نامه گواهی خود را بنگاشتند، و امان نامه را دو نسخه مسجل مختوم نموده يكيرا با یحیی گذاشتند و آندیگر را رشید محفوظ نمود ، و از آن پس یحیی با فضل راه برگرفت تا ببغداد رسید، در آنحال که هر دو تن بمعادل یکدیگر در عماری که بر قاطری بربسته جایداشتند، مروان بن ابيحفصه اینشعر بگفت :
و قالوا الطّالقان تجرّ كنزاً *** سيأتينابه الدَّهر المزيل
فأقبل مكذباً لهم بيحيى *** و ابن الطالقان له زميل
محمّد بن اسحاق بغوی گوید: پدرم با من حدیث راند که با یحیی بن عبدالله بن حسن بودیم مردی که با ما بود از وی پرسید چگونه دخل در بلاد دیلم را از سایر نواحی و بلدان اختیار فرمودی؟ گفت : مردم دیلم با ما خروج داشتند از اینروی در طمع طمع شدم که با ما باشند ، میگویند چون یحیی داخل بغداد شد ، رشید چندان جایزه بد و بداد که دویست هزار دینار مقدارش بود ، و اینمبلغ سوای خلعتهای گرانمایه و بارهای دیگر اشیاءِ بود که از بهر یحیی و تکریم و تفخیم جالب او بدو حمل کرده بودند .
در کتاب عمدة الطالب و شرح شافیه ابی فراس مسطور است که یحیی بن عبدالله بن حسن چون در صحبت فضل باز آمد بمدینه طیبه برفت و گاهی چنان مینماید که داخل بغداد نشده است، و گاهی چنان میرسد که از بغداد بمدینه رفته و از پاره کتب چنان مستفاد میشود که بهیچوجه از بغداد بمدینه نرفته است.
اما صورت صحيح اينست که یحیی ببغداد وارد شده و در منزل یحیی بن خالد برمکی وارد شده است، و هارون الرشید در رعایت احسان و تعظیم و تكريم او فرو گذاشت نکرده و پس از روزی چند از منزل یحیی برمکی بسرائي عالی که
ص: 154
رشید برای او مشخص داشته است منزل فرموده ، و پس از چندی با اجازه رشید بمدينه برفته و در سرای حضرت امير المؤمنين علي بن ابيطالب صلوات الله عليه جای کرده، و از آن پس بسعایت دشمنان ببغداد احضار شده و کارش بآنجا که رسید برسید
ابوالفرج در مقاتل الطالبیّین میگوید: مدتی یحیی بن عبدالله در بغداد بماند اما هارون الرشيد يكسره در آن اندیشه میزیست که حیلتی و عذری در کار بسازد ، و همواره از حال او تفحص میکرد، و بهانه همیجست و در طلب این بود که بريحيی و اصحابش تقصیری و خیانتی فرود آورد.
تا گاهی که مردیرا بگرفت که او را فضاله نام بود ، و بارشید گفته بودند که اینمرد با یحیی موافق و مساعد است ، و مردمانرا بدو میخواند، رشید او را بزندان در افکند، و از آن پس او را حاضر کرده بدو فرمان داد که نامه بیحیي بنویسد که در آن نامه مندرج نماید که جماعتی از سرهنگان و سران سپاه و اصحاب رشید ، دعوت او را اجابت کرده اند.
آنمرد بدانگونه بنوشت و آنرسول نزد یحیی بیامد و آن نامه را بیاورد يحيی چون اينحالرا نگران شد آنمرد را بگرفت و او را نزد يحيي بن خالد بياورد و گفت: اینمرد نامۀ برای من بیاورده است که بهیچوجه عارف بآن نیستم ، و آنمکتوب را بیحیی بداد .
اما رشید چون اینکار را باین مقام رسانید مقصود خود را حاصل ديد و خوشحال گردید ، و فضاله را محبوس گردانید ، پاره گفتند درباره فضاله ستم راندی که او را بدون گناه بزندان افکندی :گفت من نیز میدانم اما تا من زنده ام هرگز از زندان بیرون نخواهد شد، یعنی اگر بیرون بیاید سرّ مرا مکشوف بگرداند، و نیز بهانه من در حق یحیی کوتاه گردد.
يحيى فضاله میگوید : سوگند با خدای در حق من ستم نکرد، چه با يحيي عهد
ص: 155
کرده بودم که اگر از من کتابی بدو رسد مقبول ندارد ، و رسول مرا بسلطان بسپارد و میدانستم که بزودى بواسطۀ من بروی حیلت بورزند ، بالجمله گفته اند چون یحیی را یقین گردید که هارون الرشید در حق او بچه اندیشه اندر است ، اجازت اقامت حج طلبید، رشید او را اجازت بداد.
اما علي بن ابراهيم ميگويد : يحيي دستوری حج نخواست، لکن یکی روز با فضل بن یحیی گفت از خون من از خدای بترس و از آن بپرهیز که فردای قيامت محمّد صلّی اللهُ علیه وآله وسلّم خصم تو باشد ، و در خصم تو باشد ، و در کار من با تو دشمن گردد ، یحیی بروی رفت کرد و او را رها ساخت .
و از آنسوی چنان بود که هارون الرشید را دیدبانی بود که اعمال فضل را بدو عرضه میدادی ، و این خبر را با هارون بگذاشت ، هارون فضل را بخواست و گفت خبر يحيى بن عبدالله چیست؟ گفت: در موضع خودش نزد من مقیم است ، هارون گفت بجان من چنین است؟ فضل گفت بجان تو او را رها ساختم ، چه مرا بخویشاوندی خودش با رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله وسلّم سوگند داد، لاجرم بروی رقت گرفتم .
رشید در ظاهر گفت نیکو کردی ، من نیز بر آن عزم بودم که یحیی را رها کنم و براه خود گذارم، أما چون فضل از حضور هارون بیرون شد ، نظر بروی بدوخت و گفت : خدای بکشد مرا اگر ترا نکشم.
در مقاتل الطالبييّن مسطور است که جماعتی از مردم حجاز که با خاندان رسالت خصومت داشتند ، هم سوگند شدند که در حق يحيى بن عبدالله بن حسن سعایت کنند، و بروی شهادت دهند که او را مردمان بخلافت خویشتن دعوت همیکند و آن امان نامه که بدست اندر دارد، بهمین علت منتقض است ، و اینحال با آنچه
ص: 156
رشید را در باطن بود موافق افتاد .
و این جماعت یکى عبد الله بن مصعب بن ثابت بن عبدالله بن زبير جدّ زبير ابن بکسّار نسابه بود که با ذرّیه حضرت علي بن ابيطالب کین و خصومتی مخصوص داشت ، و دیگر ابو البخترى وهب بن وهب ، و دیگر مردی از بنی زهره ، و دیگر مردی از بنی مخزوم بودند، و ایشان برای این کردار بدرگاه رشید بیامدند، و چندان حیلت و تدبیر نمودند که در خدمت رشید از این جماعت یاد کردند، و آن حکایت را بارشید بگذاشتند.
رشید فرمان داد تا یحیی را از مدینه حاضر ساختند ، و نزد مسرور خادم و کثیر در سردابی محبوس نمود ، و بیشتر ایام آنجناب را حاضر ساخته با او مناظرت و مکالمت میورزید، تا در محبس رشید وفات کرد رضوان الله تعالى عليه.
احمد بن سلیمان بن ابی شیخ از پدرش روایت کند که یکی روز رشید یحیی ابن عبدالله را بخواند، و با او از هر سوی سخن براند ، و از مسائلی که از یحیی بدو عرضه میداشتند باز میگفت ، و یحیی مکاتیبی را که در دست داشت بیرون میآورد ، و با رشید اقامت حجت مینمود.
رشید آن مکتوبها را میخواند اما أطراف كتب بدست يحيى اندر بود تا مبادارشید از میان ببرد یا پاره کند یکی از آنانکه حضور داشتند این شعر را متمثلا قراءت کرد :
إنّی اُبيح له حربا تنضّبه *** لا يرسل السّاق إلاّ ممسكاً ساقاً رشید از شنیدن اینشعر بخشم اندر شد، و با آن کس که بتمثل بخوانده بود گفت : آیا یحیی را نصرت و تأیید مینمائی گفت : چنین نمیکنم لکن او را در این مناظرت و احتجاجی که مینماید بسخن این شاعر همانند همی گردانم.
بعد از آن رشید روی با یحیی بن عبدالله آورد و گفت: از اینگونه سخن مرا بخود بگذار ، ای یحیی آیا من بخشنده تر و نیکو روی ترم یا تو ؟ یحیی گفت : بلکه
ص: 157
توای امیرالمؤمنین از آنچه از من بپرسیدی فزونتری ، خزائن روی زمین و کنوز آن بحضرت تو میآید، و من در امر معاش و گذران خویش از اینسال تا سال دیگر بعسرت و زحمت میگذرانم.
گفت: كداميك بحضرت رسول خداى صلّی اللهُ علیه وآله نزديك تر هستيم؟ من نزديكترم یا تو ؟ یحیی گفت: از دو خصلت از من بپرسیدی و پاسخ ترا بگذاشتم از این جواب مرا معفو بدار ، و از این پاسخ در گذر.
رشید سو و گند خورد که اگر او را از اینجواب معفو بدارد زنهایش مطلقه و ممالیکش آزاد باد.
چون یحیی نگران این اصرار و سوگند گشت از اتیان جواب ناچار شد و گفت ای امیرالمؤمنین اگر رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله وسلّم زنده بودی و دختر ترا از بهر خود خطبه راندی آیا با آنحضرت تزویج مینمودی؟ رشید گفت : آری سوگند با خدای چنین میکردم .
یحیی گفت اگر آنحضرت زنده بودی و دختر مرا از بهر خود خطبه میراند آیا اینکار برای من رو او حلال بودی که دختر خود را با آنحضرت تزویج نمایم؟ رشید گفت : حلال نبود، یحیی گفت این مسئله جواب همانست که سؤال نمودی ، یعنی من بآ نحضرت از تو نزدیکتر و فرزند آنحضرت هستم، و تو بآنحضرت قرابت نداری رشید چون اینجوا برا بشیند هیچ راه سخن بروی نماند ، و از شدت خشم از مجلس خویش برخاست و برفت.
و فضل بن ربیع بیرون شد و همیگفت دوست همیداشتم كه ما يملك خود را فدای این مجلس و این مناظرت نمایم یعنی فدای چنین منظر و محضر نمایم که يحيى بن عبدالله بهیچوجه راه سخن نگذاشت ، و رشید را مغلوب ساخت ، گفته اند چون هارون الرشید از مجلس خود بیرون شد، در همانروز يحيي را بزندانش باز گردانید
ص: 158
در مقاتل الطالبييّن و شرح شافيه وعمدة الطالب مسطور است که یحیی در مدینه طیبه برفت و در آنجا ببود تا گاهی که عبدالله بن مصعب بن ثابت بن عبدالله ابن زبیر که با آل علي علیه السّلام عداوتی مخصوص داشت ، بخدمت رشید از وی سعایت کرد و گفت : یحیی همیخواست من با او بیعت کنم .
رشید یحیی را از مدینه حاضر کرد، و ایشانرا در مجلسی با هم فراهم ساخت اما صاحب مقاتل گوید: چون زبیری این سعایت را بنمود رشید یحیی را از زندان حاضر کرد، و باز بیری بمحاورت بنشاند، زبیری در حضور رشید با یحیی مواجهت و مناظرت کرد ، و با هارون گفت : آری ای امیر المؤمنین این مرد مرا به بیعت خویش بخواند.
یحیی بارشید گفت: ای امیرالمؤمنین آیا سخن اینمرد را تصدیق میکنی ، و نصیحت او را بچیزی میشماری ، با اینکه وی پسر عبدالله زبیری است که پدرت یعنی ابن عباس و فرزندش را بشعب اندر آورد، و آتش بایشان برافروخت ، تا آنها را بسوزاند تاگاهی که ابو عبدالله جدلی صاحب علی بن ابیطالب علیه السّلام او را از چنك وي خلاصی داد
و عبدالله بن زبير همانكس بود که چهل جمعه را در سپرد ، و بررسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله در خطبه خویش درود نفرستاد، تا چندانکه مردمان بروی بشوریدند و او را بد گفتند، در جواب گفت پیغمبر را اهل بیتی بدهستند، از اینروی هر وقت آنحضر ترا یاد کنم نفوس ایشان بدو بنازد و چشم ایشان روشن و روان ایشان شادان شود ، و من دوست نمیدارم که چشم اهل بیت آنحضرت باینکار روشنائی بگیرد.
ص: 159
و ابن زبیر همانکس باشد که با عبدالله بن عباس همانکارها بیای برد که بر تو پوشیده نیست، تا آنچند که یکی روز گاویرا سر بریدند و یدند و جگر شرا نگران شدند که ریزه ریزه شده بود ، پسرش علي بن عبدالله با پدرش عبدالله گفت : ای پدر آیا نگران جگر اینگاو نیستی گفت: ای پسرك من ابن زبير كبد پدرت را بدینگونه ساخت و از آن پس او را با آن جگر پر سوز و گداز بطائف بیرون کرد و چون در آنجا وفاتش در رسید با علی پسرش گفت: ای پسرك من بقوم خودت از بنی عبد مناف در شام ملحق شو، و صحبت یزید بن معاویه را بر مصاحبت عبدالله بن زبیر برای او اختیار کرد.
سوگند با خدای دشمنی ایشان و اینمرد در حق ما جميعاً مساويست ، لكن بسبب تو بر من نیرو یافته، و در کار تو و خصومت با تو ضعیف است ، از اینروی بخصومت ورزیدن با من بخدمت تو تقرب جوید، تا از تو بآنچه میخواهد فیروز گردد.
چه امثال او را با مانند تو کسی قدرت و قوت نیست، و برای تو سزاوار نیست که این اقوال و افعال او را در حق من روا بداری، چه معاوية بن ابي سفيان که نسبتش از تو بما دورتر است یکی روز حسن بن علي عليهما السلامرا ياد كرد ، و در حق آنحضرت بشنعت و نکوهش سخن نمود ، عبدالله بن زبیر بر اینسخن با معاویه مساعدت کرد ، معاویه اور ازجر و منع نمود، ابن زبیر گفت ای امیرالمؤمنين همانا من ترا در آنچه گفتی مساعد و معاون شدم .
معاویه گفت : همانا حسن گوشت من است میخورم لكن بخورد دیگران نمیدهم، کنایت از اینکه اگر من در حق آنحضرت سخنی بر زبان رانم بیگانگانرا راهی نیست.
عبد الله بن مصعب زبیری گفت: همانا عبدالله بن زبیر امریرا یعنی خلافت را بخواست و دریافت، اما حسن خلافت را بدراهم بمعاويه بفروخت ، آیا تو در حق عبدالله زبير بدينگونه سخن میرانی با اینکه وی پسر صفیه دختر عبدالمطلبست .
ص: 160
يحيى گفت : ای امیر المؤمنين زبیری باما انصاف نمیورزد که بر ما بزنی از زنهای ما مفاخرت میجوید، از چه روی این فخر را بر قوم خود نمیجوید ، از نوبیات و اساميّات وحمدیات.
عبد الله بن مصعب از استماع اینسخنان چون نی از آتش بر افروخت و گفت چه چیز اسباب آن شده است که بر ما بطغیان و سرکشی بر آئید، و در سلطنت ما دست طلب و طمع بر گشائید، کنایت از اینکه ما و بنی عباس از يك اصل و فرع وشاخ وريشه واجم و بیشه باشیم (هر دو تن ياريم در يك پيرهن) چون زبیری اظهار این اتصال و اتحاد و قرابت و وداد را پیشنهاد ساخت، و بگمان اینکه کاری نیک بساخت ، ورشته استوار بیافت.
یحیی بن عبدالله که تا آنوقت او را در هیچ سخن قابل توجه و اعتنا و خطاب نمیدانست ، و هر چه او میگفت یحیی رشید را مخاطب میداشت و پاسخ میساخت، وسر بسویش برآورد و با کمال متانت ورزانت ومناعت وفطانت ، چنانکه کسی را نمیشناسد، وزييريرا باخاك و خاشاك كوچه مساوی میداند ، و در شمار هیچ چیز در نمیآورد، او را مخاطب ساخته با نهایت نرمی و ملایمت و لطف و لطافت فرمود «ومن أنتم أصلحك الله عرّفنى فلست أعرفكم» شما کیستید؟ و از کجاوچه جاوصاحب چه رتبت و مقام و اتصال و اختصاص با خلیفه زمان میباشید اصلحك الله خود را با من بازشناس که من شمارا نمیشناسم .
هارون الرشید از ظهور این مکالمات و تجاهل عارف چنان خنده فرو گرفت که خودداری نیارست ، و برای اینکه اینحالی امستور بدارد چارۀ بساخت ، و سروروی بسقف انداخت ، وساعتی بر اینحال بگذرانید ، وعبد الله بن مصعب از شدت آن حادثه و نصب خجل و منفعل گردید.
دیگر باره يحيى بن عبدالله روی بارشید آورد و گفت : ای امیر المؤمنین اینمرد با اینحال همانکس باشد که گاهی که برادرم محمّد برجدّت منصور خروج نمود ،
ص: 161
وی نیز در جمله خارجیان بود ، و این شعر را بگفت:
إنّ الحمامة يوم الشّعب من دثر *** هاجت فؤاد محبّ دائم الحزن
إنّا لنأمل أن ترتدّ الفتنا *** بعد التّدابر والبغضاء والأحن
حتّى يثاب على الاحسان محتسب *** و يأمن الخائف الملحود بالدّمن
و تنقضى دولة أحكام قادتها *** فينا كأحكام قوم عابدى وثن
فطال ماقد بروا بالجور أعظمنا *** برى الصّناع قداح النّبع بالسّفن
قوموا ببيعتكم ننهض بطاعتنا *** إنّ الخلافة فيكم يابني حسن
لاعزّ ركن نزار عند سطوتها *** إنّ أسلمتك ولا ركناً ذوى ثمن
ألست أكرمهم عوداً إذا نسبوا *** يوماً و أطهرهم ثوباً من الدّرن
وأعظم النّاس عند النّاس منزلة *** وأبعد النّاس من عيب و من وهن
چون هارون الرشید این اشعار را که بر محاسن بنی حسن ، و ظلم و گرداس بنی عباس ، وفضل و فزونی بنی حسن بر آنجماعت و تحریص ایشان برادراك حق خودشان وجلالت و منزلت و مقام و سزاواری و طهارت ذیل ایشان حدیث میکرد بشنید، از شدت خشم گونه اش دیگرگون گشت.
چون عبدالله بن مصعب زبیری در آن سعایت و نفاق که بورزید، و در محاورت بدانگونه بیچاره گردید، و از آن خشم که رشید را از استماع آنداستان و اشعار فرو گرفت، جان خود را در پهنۀ فنا گروگان یافت، ناچار سوگند دروغ را وقایه جان و پیوند خود دانست، و بیاد کردن قسم شروع کرد و گفت : بدانخدای که جز او خدائی نیست و نیز بایمان بیعت سوگند یاد کرد که این شعر از او نیست، و گوینده آن سدیف است.
یحیی گفت : ای امیر المؤمنين سوگند باخداوند جز عبدالله هیچکس اینشعر را
ص: 162
نگفته، و من هیچوقت خواه براستی و یا دروغ پیش از این مجلس بخدای سوگند نخورده ام، همانا خدایتعالی چون بنده در آنحال که بدو سوگند یاد کند خدایرا باينكلمات خود «الرحمن الرحيم الطالب الغالب» بتمجيد و تعظیم برشمارد شرم کند که او را دستخوش عقاب و نکال فرماید، مرا بگذار تا او را بسوگندی سوگند که هیچوقت هیچکس این سوگند را بدروغ یاد نکرده باشد، جز اینکه در عقوبتش عجلت شود.
هارون گفت : او را قسم بده ، یحیی با عبدالله زبیری گفت بگوی «برئت من حول الله وقوّته ، واعتصمت بحولي و قوّتی ، وتقلّدت الحول والقوّة من دون الله، استكباراً على الله ، واستغناء عنه و استعلاء عليه» اگر من اینشعر را گفته باشم ، عبدالله بن مصعب که بر کذب خود واقف بود از خوردن اینگونه سوگند سر بر تافت.
رشید از امتناع عبدالله خشمگین شد، و بافضل بن ربيع گفت: ای عباسی چیست عبدالله را که سوگند یاد نمیکند، اگر بصداقت سخن نموده است همانا این طیلسان و اینجامه که مرا برتن است، اگر یحیی مراسوگندی چنین دهد که از آن من است البته سوگند میخورم.
و فضل بن ربيع لگدی بعبدالله بن مصعب بزد و نعره بدوبرزد، ویخك سوگند يادكن ، وفضل را با او میل و عنایتی بود، زبیری هر چند از گفتار ناستوده و کردار تا بهنجار خود پشیمان و پریشان بود، چارۀ جز خوردن سوگند و بریدن رشتۀ عمر و پیوند نداشت ، پس شروع بیاد کردن قسم نمود ، در آنحال که چهره اش رارنگ بگذاشته و اعضایش بلرزیدن اندر بود، چون از کار خود بپرداخت . یحیی از روی تعجب وکنایت دستی . کنایت دستی بر شانه مردانۀ بزد، و گفت ای پسر مصعب سوگند باخدای بندجان خود را ببریدی ، وریشۀ زندگانیت را از بوستان امانی برکندی، سوگند با خدای بعد از خوردن این سوگند هرگز رستگار شوی و جان از میان نبری .
ابوالفرج مینویسد راوی گفت، زبیری از جای برنخاسته بود که مرض جذام
ص: 163
و درد خوره بروی خیره و چیره شد ، و از آن پس اعضایش از هم پاره و روز سوم بآتش دوزخ سبکباره گشت ، فضل بن ربیع در جنازۀ او حاضر ، و به تشییع آن روانشد ، مردمان نیز با او متابعت و مشایعت کردند.
و چون جسد زبیریرا بگور در آوردند، و در لحد جای دادند، و خشت بر فراز او بر نهادند، قبر جسد او و خشت و لحدش را فرو کشید ، و غباری عظیم بردمید ، فضل همی نعره بر کشید تراب بیاورید خاك بیاورید، هر چند خاك میریختند همچنان فرو میرفت، ناچار بفرمود تا بارهای خار و خسك حاضر کردند و بر روی گور بیفکندند، آنگور پر شرور همچنان شکم برگشود و آنجمله را بدم در کشید.
فضل چون اینحال دهشت آمیز را نگران شد ، بفرمود تا قبر را با چوب و تخته های عظیم سقف برزدند و بساختند و اصلاح کردند ، ظاهرش را مستوی و باطنش را با خشم خدای آتش نیران یکسان نمودند، این وقت فضل در نهایت انکسار و انزجار و پژمردگی بازگشت.
و از آن پس هر وقت سخن در میان آمدی رشید با فضل همیگفتی ای عباسی ديدى «ما أسرع ما أدال يحيى من (علی) ابن مصعب» چگونه در کمال سرعت و شتاب يحيى بن عبدالله برعبدالله بن مصعب چیره شد.
عبد الرحمن بن عبدالله بن ابی بکر بن سليمان بن ابی جنمه :گوید با اسماعیل ابن ابراهيم بن عبد الرحمن بن عبد الله بن ابي ربيعة المخزومی بودم گفت : دوست میداری آنمردیرا که نطفه عبدالله بن مصعب را در شکم مادرش بیفکنده است با تو بنمایم؟ گفتم آری دوست میدارم ، پس اشارت بشخصی سندی نمود که بر در از گوشی سوار بود و در مدینه طیبه در از گوشا ارا بکرایه دادی .
اسماعیل با من گفت: همواره مصعب بن ثابت مادر عبدالله بن مصعبرا از سرای اینمرد بیرون کشید، یعنی از بی فاحشه وزنا در سرای اینمرد سندی میشد ، و چون مصعب آگاه میشد او را بیرون میآورد و آن زن نیز از مردم سند و نامش تحفه بود ،
ص: 164
و عبد الله را بزاد، و از تمام مردم بوردان همانندتر بود.
مصعب بن ثابت عبد الله را از انتساب بخویشتن منفی ساخت ، و گفت این فرزند من نیست ، و بیبهره است، و این حال مدتی بر اینموال برگذشت و از آن پس چنانکه معاویه را ابوسفیان باُ بوّت منتخب شد، عبدالله را نیز مصعب بن ثابت بفرزندی خود بخود بچسبانید، و بیگانه را بخود منسوب ساخت .
یکی از شعرا این شعر را در هجای مصعب زبیری و برادرش بکارز بیری انشا نمود، و بحال عبد الله مصعب اشارت کرد :
تدعى حوارى الرّسول تكذّباً *** و أنت لوردان الحمير سليل
ن و لولا سعايات بآل محمّد*** لألقى أبوك العبد و هو ذليل
ولكنّه باع القليل بدينه *** فطال له وسط الجحيم عويل
فنال به مالاً و جاهاً و منكحاً *** وذلك خزى في المعاد طويل
و در این ابیات باز نمود که خود را حواری رسول خوانی و بایشان منسوب داری ، با اینکه فرزند دیگران هستی ، وسلیل و ردان خمیری که در مدینه طیبه دراز گوشان بکریه میدادی.
اد اما در شرح شافيه وعمدة الطالب مسطور است که از آن پس که هارون به سعایت عبدالله بن مصعب زبیرى يحيى بن عبدالله حسنی را از مدینه ببغداد آورد، و ایشانرا بمناظره افکند، زبیری با یحیی گفت: همانا برما سعايت كرديد ، و همیخواستید دولت ما را بر هم شکنید ، یحیی روی باوی کرد و گفت: شما کیستید؟ رشید از شدت خنده سر بسقف انداخت تا از وی معلوم نشود ، آنگاه یحیی گفت: ای امیرالمؤمنین آیا مینگری که اینشخص مرا بشنعت در میسپارد همانکس میباشد که با برادرم محمّد بن عبدالله برجدّ تو منصور خروج نمود ، و او همانکس باشد که در جمله ابیات خود این شعر را گفته است:
قوموا ببيعتكم ننهض بطاعتنا *** إنّ الخلافة فيكم يا بنی حسن
ص: 165
و اکنون این سعایتی که در خدمت امیرالمؤمنین مینماید بواسطۀ دوستی با تو یا مراعات دولت تست ، لكن بعلت آن بغض و کینی است که با تمام ما اهل بیت دارند ، و اگر کسیرا بنگرد که با جمله مادر مقام دادجوئی و انتصار برآید چنان کند ، و با او یار و معین گردد ، و آنچه گفت از روی بطلانست ، و من او را سوگند میدهم اگر سوگند یاد نمود که من چنان و چنین گفته ام ، خون من برای امیر المؤمنين حلالست .
رشید با پسر مصعب گفت: ای عبدالله برای او سوگند یاد کن و چون یحیی آن کلمات مسطوره بگفت و زبیری خواهی نخواهی سوگند بخورد.
یحیی از آنجسارت در عجب شد و گفت : الله اکبر ، پدرم با من از جدش علي ابن ابیطالب از رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله را حدیث نمود که فرمود : هیچکس بدینگونه سوگند از روی دروغ قسم نمیخورد مگر اینکه خدایتعالی در عقوبتش بعد از سه روز عجلت نماید ، قسم با خدای دروغ نگويم ، و اينك اى اميرالمؤمنين در حضور تو حاضرم، بفرمای تا مرا بازدارند و اگر سه روز برگذشت ، وعبد الله بن مصعب را حادثه فرون گرفت خونم بر تو حلالست .
رشید با یحیی گفت : دست یحیی را بگیر و نزد تو بماند تا در امرش نظر کنیم ، فضل میگوید سوگند با خدای هنوز نماز عصر را نگذاشته بودم که صدای نعره و نفیر از سرای مصعب بن عبدالله برخاست ، یگیرا گفتم تا خبری باز آورد برفت و معلوم نمود که عبدالله را مرض جذام فرو گرفته و مانند مشك باد کرده و سیاه گردیده است ، بدو شدم و نزديك بود او را نشناسم، چه مانند خيكى بزرك شده بود ، پس از آن سیاهی از پس سیاهی دریافت ، تا مانند زغال شد .
پس بخدمت رشید آمدم و آنخبر بگذاشتم و هنوز سخن من بپایان فرسیده بود که خبر مرگش در رسید شتابان برفتم و بفرمود تا بتعجیل از کارش بپرداختند، آنگاه بروی نماز بگذاشتم و او را مدفون ساختم، و بقيت خبر چنانست که مسطور گشت.
ص: 166
میگوید پس از آن نزد رشید بازشدم و او را بر آنحکایت با مهابت مطلع ساختم، رشید بفرمود تا یحیی را رها کردم، آنگاه او را احضار کرد و گفت : از چه روی از آنگونه سوگند که در میان مردمان متعارفست عدول نمودی؟ يحيى سبب آنعدول را بنهجی که یاد شد باز نمود .
و بعضی روایت کرده اند که عبدالله بن مصعب چون آنسوگند را یاد کرد هنوز بپایان نیاورده بود که مضطرب گردیده بر پهلو بیفتاد پایش را بگرفتند و بکشیدند و اوهلاك شد و بدوزخ برفت .
طبری در تاریخ کبیر میگوید: ضبّی حکایت کرده است که شیخی از نوفلییّن گفت : بر عیسی بن جعفر در آمدیم و اینوقت و ساده ها از بهر او بر فراز یکدیگر بر نهاده ، و او بر پای ایستاده، بر آن وسائد تکیه کرده ، و از مطلبی که در دل اندر داشت و از آن تعجب اندر بود همی میخندید .
گفتم خدای سرور و شادمانی امیر را بر دوام بگرداند این خنده از چیست؟ گفت : امروز شادی و سروری در من راه کرده است که هرگز آنگونه شادان نگشته بودم، گفتم: خدای تعالی سرور امیر را تمام و کمال فرماید و بر شادی و فرح او بیفزاید ، گفت : سوگند با خدای اینحکایت را جز در حال قیام باز نگویم آنگاه ایستاده بر فرش بایستاد و گفت :
امروز در خدمت امیرالمؤمنین رشید حضور داشتم فرمان کرد تا برفتند، و یحیی بن عبدالله را که دست و پای در زنجیر آهنین داشت از زندان بیرون آورده نزد او حاضر ساختند ، و اینوقت بکار بن عبد الله بن مصعب بن ثابت بن عبد الله بن زبير نیز حضور داشت.
ص: 167
و این بکار برصفت آباء و اجدادش با آل ابیطالب بغض و خصومتی بسیار داشت، و همواره از آل ابیطالب بهارون عرض اخبار دادی وسعایت کردی ، هارون الرشید از اینروی او را در مدینه امارت داده بود، و فرمان کرده بود که بر آنجماعت تنگ گیری کند .
چون در این موقع یحیی را حاضر کردند، رشید خندان با یحیی گفت : آری وی نیز چنان پندارد که او را مسموم ساخته ایم ، یحیی گفت : معنی گمان میبردراندانم چیست ؟ اينك درد ورنك زبانم موجود است ، این بگفت و زبان خود را که سبز گردیده بود بنمود، هارون از اینحال و کشف اینر از چهره اش ورم کرده سخت در غضب شد.
آنگاه یحیی با رشید گفت : ای امیرالمؤمنین همانا ما را باهم قرابتي ورحمى است ، و ما ترك وديلم نيستيم ، اى امير المؤمنين همانا ما وشما اهل يك خانواده هستیم، هم اکنون خدایرا بیاد تو میآورم ، و قرابت خود را با رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله تذکره مینمایم، از چه روی مرا بزندان در افکندی و عذاب میکنی .
چون هارون اینکلما ترا بشنید بروی رقت گرفت ، این هنگام زبیری روی بارشید آورد و گفت : ای امیر المؤمنین کلام این مرد ترا مغرور نگرداند، چه او مردی شاق گناهکار است ، و این اقوال و احوال که مینماید همه از راه مکروخیت است، اینمرد شهر ما را بر ما فاسد کرد ، و در شهر ما اظهار عصیان نمود.
میگوید سوگند باخدای پیش از آنکه یحیی از امیر المؤمنین اجازت سخن بخواهد گفت: تا مدینۀ شما را بر شما فاسد سازم، یعنی چنین میگوئی عافاكم الله شما کیستید، یعنی شما را با ملك و شهر و شهریاری چکار است.
زبیری با رشید گفت: سخن یحیی در حضور تو چون اینگونه باشد ، وقتی که در غیبت تو سخن نماید چه خواهد گفت؟ همانا میگوید شما کیستید و این سخن را از روی استخفاف بما گوید.
يحيى دیگر باره روی بدو آورد و گفت : عافاكم الله شما کیستید آیا مدینه
ص: 168
هجرت گاه عبدالله بن زبیر بود ، یا مهاجر رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله تو کیستی که بگوئی مدینه و شهر مارا بر ما تباه گردانید، و حال اینکه بهدایت و واسطه پدران من و این یعنی رشید پدر تو بسوی مدینه هجرت گرفت.
پس از این کلمات با رشید گفت: ای امیر المؤمنين همانا مردمان یعنی آنمردمان که خدای در قرآن یاد کرده ، یا مردی که محلّ اعتنا و توجه میباشند ما و شما هستیم، اگر ما برشما خروج کنیم میگوئیم شما بخوردید و مارا گرسنه بگذاشتید ، و بپوشیدید و ما را برهنه نهادید، و سوار شدید و ما را پیاده ساختید و باینجهات راه سخنی برای ما در حق شما موجود شود، شما نیز بعلّت خروج ما بر شماراه سخنی و بهانه بر ما بدست آورید و پاداش دهید ، و دیگر باره امیرالمؤمنین با اهل و خویشاوندان خود بفضل و عنایت باز میشود .
ای امیر المؤمنین اما از چه روی خواهد بود که اینمرد و امثال او بجرأت وجسارت بیرون شوند، و از اهل بیت تو بخدمت توسعایت کنند ، سوگند باخدای که این کردار و گفتار که پیشنهاد ساخته است، و این سعایتی را که از ما بخدمت تو مینماید نه از روی خیر خواهی تو میباشد ، چه همین زبیری نزد ما میآمد و بدون اینکه خواستار خیر و سعادت ما باشد ، از تو بما سعایت مینمود.
تمام اندیشه و مقصود او اینست که تخم عداوت که مایه مباعدت و بینونت است ، در زرع قرابت و اتصال بیفکند، و از خصومت پارۀ با بعضی آتش کین و بغض را که در دل دارد، چاره کند.
ای امیرالمؤمنین سوگند با خدای همین شخص گاهی که برادرم محمّد بن عبد الله مقتول شده بود، نزد من بیامد و گفت : خدای لعنت کند قاتل او را ، بعد از آن اشعاریرا که در مرثیه او قریب به بیست شعر گفته بود برای من فرو خواند ،آنگاه با من گفت اگر در کار خلافت حرکت کنی اول کسیکه با تو بیعت کند من باشم، و چه چیزت باز میدارد که ببصره ملحق شوی ، چه دستهای ما با دست تو همراه است.
ص: 169
چون اینسخنان باین مقام پیوست رنگ زبیری سیاه شد ، و هارون رو بدو کرد و گفت ؛ یحیی چه میگوید؟ زیری گفت : آنچه میگوید یک حرفش در میان نبوده و دروغ میگوید.
هارون روی با یحیی آورد و گفت آنقصیده را که در مرثیه محمّد گفته است قراءت میکنی ؟ گفت : آری یا امیر المومنين اصلحك الله ، زبیری سوگندهای سیخت بخورد و گفت آنچه گوید : مقرون بصدق نیست ، و اینسخن را بر من می بندد رشید با یحیی روی کرد و گفت اینمرد بر مدّعای خود سوگند یاد نمود ، آیا گواهانی داری که اینمرئیه را از وی شنیده باشند؟ یحیی گفت: گواهی ندارم لکن او را بآنچه خود میدانم سوگند میدهم .
رشید گفت: او را سوگند بده ، پس یحیی با زبیری گفت اینگونه که من گویم سوگند بخور ، و آنکلمات مسطوره را بر زبان براند ، زبیری گفت ای امیر المؤمنین این چه سوگندیست که او میگوید، من با او بآنخدائی که جز او خدائی نیست سوگند یاد میکنم، و یحیی بچیزی مرا قسم میدهد که ندانم چیست.
يحيى بن عبدالله گفت: ای امیرالمؤمنین اگر در دعوی خود سخن بصدق میراند چیست او را که بآنچه من سوگندش میدهم سوگند یاد نمیکند ، رشید گفت وای بر تو بآنچه یحیی میگوید سوگند بخور ، یحیی آنکلمات را بگفت زیری سخت مضطرب شد و بلرزید و گفت ای امیرالمؤمنین هیچ ندانم این چگونه سوگند و یمین است ، با اینکه من از بهر او بخداوند عظیم که اعظم اشیاء است سوگند خوردم.
هارون گفت یا بیاید همین قسم را یاد کنی یا آنچه یحیی در حق تو گفته است تصدیق میکنم و ترا عقوبت مینمایم، زبیری چون اینسخن را بشنید راه چاره را مسدود یافت و ناچار آن سوگند را بر برائت ذمه خود یاد نمود، و از حضور هارون برفت، و خداوندش بفالج مبتاد ساخت، و در هما نساعت بمرد .
ص: 170
بالجمله عيسى بن جعفر بعد از طی این داستان گفت: سوگند باخداوند از آن مسرورم که یحیی از آنچه در میان او و زبیری بگذشته بود یکحرف نکاست، و در آن مخاطبتی که باوی نمود در هیچ چیز قصور و تقصیر ننمود.
میگوید اما آل زبیر را گمان چنانست که زوجه بکار زبیری که زنی از فرزندان عبدالرحمن بن عوف است، عبدالله را بکشت ، و سبب اینحال این بود که بکار با آنزن شرایط احترام و مراعاترا مرعی میداشت ، تا چنان شد که جاریه را در تحت نکاح در آورد و آنزن بخشم و غیرت اندرشد ، و هیچ روا نمیدانست که دیگریرا با او انباز دارد، پس با دو تن غلام زنگی گفت که این فاسق یعنی بکار آهنك قتل شما را دارد، و با ایشان ملاطفت ورزید و غمخواری نمود، و گفت اگر مرا معاونت نمائید او را میکشیم گفتند : چنین کنیم ، پس آنزن در آن هنگام که بکار در خواب بود با آندو غلام بر فراز سرش بیامدند ، و بر روی او چندان بنشستند که جان از تنش بیرون شد.
و چون اینکار بیای رفت آنزن تدبیری دیگر بساخت، و آندو غلامرا باده ارغوانی بخورانید، چندانکه در اطراف همان فراش بکّارقی کردند، بعد از آن ایشانرا از آنجا بیرون کرده شیشه بر فراز سر بکار بگذاشت ، و چون با مداد شد کسان بکار فراهم شدند و او را مرده دیدند و از آنحال بپرسیدند گفت از آشامیدن شراب بسیار مست شد وقی نمود و از زحمت آنکار جان بسپرد .
ایشان آندو غلامرا بگرفتند و چندان بزدند که بر قتل بکار اقرار کردند و گفتند اینکار بأمر آنزن بوده است ، لاجرم آنزن را از سرای بیرون کردند ، و میراثی بدو ندادند، و بی بهره اش ساختند.
طبری مینویسد ابویونس اسحاق بن ابراهیم روایت کرده است که عبدالله ابن عباس بن حسن بن عبدالله بن عباس بن علي معروف بخطيب، در ضمن حکایت با او حدیث کرد و گفت که : یکی روز با پدرم در درگاه هارون الرشيد حضور داشتیم ، و در آنروز آن چند لشکر و سرهنگان سپاه در آن پیشگاه حاضر بودند که قبل
ص: 171
از آن و بعد از آن در درگاه هیچ خلیفه ندیده بودم.
در این اثناء فضل بن ربیع بیرون شد و با پدرم گفت: اندر آی ، او برفت و پس از ساعتی دیگر باره فضل بیامد و با من گفت داخل شو ، پس درون سرای شدم و دیدم رشید بازنی سخن میراند. آنگاه پدرم با من اشارت کرد و باز نمود که امروز خلیفه همیخواهد هیچکس را اجازت دخول ندهد، و من چون این از دخامرا بر درگاه خلافت پناه بدیدم برای تو نیز اجازت بخواستم تا اندر آئی ، و در چنین مقام محترم داخل شوی ، تا نزد مردمان برنبالت و جلالت تو افزوده شود :
هنوز درنگی ننموده بودیم که فضل بن ربیع بیامد و بهارون گفت که : عبدالله ابن مصعب زبیری اجازت دخول میطلبد، هارون گفت امروز نمیخواهم هیچکس را اجازت دخول دهم ، فضل گفت : عبدالله گوید مطلبی است که همیخواهم معروض بدارم، هارون گفت بدو بگوی تا با تو بگوید، گفت اینسخن را بدو گفتم و او را گمان چنانست که جز بخدمت تو بعرض نمیرساند .
هارون گفت او را اندر آور، فضل برفت تا او را در آورد ، و آنزن دیگر باره بیامد و بسخن خویش پرداخت و پدرم روی بمن آورد و گفت : پسر مصعب را خبر تازۀ نیست که بخواهد تذکره نماید، اما فضل بن ربیع خواست تا با آنانکه بر در پیشگاه حضور دارند معلوم نماید که این باری که امیر المؤمنين بما داد و ما را باین شأن و مقام مخصوص داشت برای مطلبی بود که ما خود خواستار شدیم تا اجازت دهد بخدمتش اندر شویم و معروض داریم، چنانکه این زبیری نیز مستدعی شد و احضار گردید .
در این اثنا عبدالله زبیری پدیدار گردید و گفت یا امیر المؤمنین همانا در اینجا مطلبی است که باید مذکور دارم ، رشید گفت: بگوی، گفت : پوشیده بیاید گفت ، هارون گفت : هیچ سرّی نیست که از عباسی پوشیده بباید داشت من از جای برخاستم که بیرون شوم هارون گفت ای حبیب من از تو نیز هیچ سرّی مکتوم نیست
ص: 172
بس بجای بنشتم ، هارون باز بیری گفت بگو.
زبیری گفت: سوگند با خدای بيمناك هستم بر زبان امیر المؤمنین از زن او و دختر او و جاریه همخوابه و آنخادمی که جامۀ امير المؤمنين بدو میرسد ، بلکه از مخصوص ترین مخلوق خدای تعالی بدو که سرهنگان و سران سپاه او هستند، و از دورترین ایشان.
میگوید: نگران رشید شدم که رنگش بگردید و گفت حکایت چیست؟ گفت: از جانب يحيى بن عبدالله بن حسن مکتوبی در دعوت من به بیعت او باز رسیده است. و من نيك بدانستم که با آن دشمنی که در میان ما و ایشان ثابت است تا گاهی که تمامت آنکسان که بر درگاه تو حاضر هستند در امر مخالفت تواندر نیاورده باشد، مرا دعوت نمیکند .
هارون گفت اینسخن را در حضور یحیی میگذاری؟ گفت آری ، رشید فرمانداد تایجیی را در آوردند و زبیری آنسخنانرا دیگر باره بگفت .
يحيى بن عبدالله گفت: سوگند با خدای ای امیر المؤمنین این مرد چیزیرا که در میان نهاده است اگر با کسی که از تو کمتر باشد درباره کسیکه از من فزونتر باشد، و آنشخص بروی نیرومند باشد، این شخص از آنشخص هرگز نجات نخواهد یافت ، و مرا رشته خویشاوندی و قرابت در میان است، از چه روی در این امر عجلت نمیجوئی ، و در کشف آن تأخیر میورزی ، چه تواند بود که بدون اینکه دست یا زبان خود را رنجه داری ، این مؤنت و زحمت را کفایت کنی ، و بر آسائی، و نیز تواند بود که بدون علت از آنراه که تو خود ندانی قطع رشتۀ رحم خود را بکنی.
همانا من اینکار را سهل و آسان نمایم و در حضور تو با او مباهله کنم ، وتو اندکی صبوری خواهی کرد، یعنی قلیل مدتی در نگ میکنی ، و هر کس بیرون از حق سخن کند و راهی بیرون از حق طی نماید، بعقوبت خدای دچار خواهد شد، و تو از این اندیشه فارغ میشوی.
پس از آن يحيى باعبدالله بن مصعب با عبدالله بن مصعب گفت : اگر بر دعوی خود صادق هستی
ص: 173
بپای شو و نماز بسپار ، و یحیی نیز برخاست و روی بسوی قبله آورد و دو رکعت نماز خفیف بگذاشت ، از آن پس عبدالله نیز دور کعت نماز بسپرد ، بعد از آن یحیی بپای ایستاد و باعبدالله فرمود بپای شو .
آنگاه اصابع یمین خود را با انگشتان جانب راست مشبك ساخت ، وعرض کرد: بار خدایا اگر تو خود دانی که من عبدالله بن مصعب را بمخالفت بروی نموده ام _ و اشارت بهارون کرد و دست بر او بگذاشت _ مرا بعذاب خود مبتلا بگردان، ومرا بحول وقوت خودم باز گذار و گرنه عبدالله را بحول وقوت خودش بازگذار. و بعذابی از جانب خودت معذب بدار آمین رب العالمین ، عبدالله نیز گفت : آمین ربّ العالمين .
اینوقت یحیی بن عبدالله باعبدالله بن مصعب گفت: چنان بگوی که من بگفتم، عبدالله گفت بارخدایا اگر تو میدانی که یحیی بن عبدالله مرا بسوی خلاف ورزیدن براین _ یعنی هارون _ نخوانده است، مرا بحول و قوت خودم فروگذار و از حضرت خودت دستخوش عذاب بگردان، و اگر جز اینست پس او را بحول و قوت خودش فرو بگذار و بعذابی از پیشگاه کبریائی خودت عذابش كن آمين رب العالمين، اینکلماترا بگذاشتند و از هم جدا شدند، و هارون بفرمود تا یحیی را در گوشه سرای حبس کردند .
وچون يحيى بیرون شد و عبدالله بن مصعب نیز بیرون رفت ، هارون الرشید با پدرم عباسی روی آورد و گفت: در حق وی چنین و چنان نیکی ورزیدم، و از ایادی وعطايا واحسانها که با یحیی ورزیده بود تذکره نمود، پدرم از بیم جان خود افزون از دو کلمه که عصفور برا از آن دفاعی نبود نگفت ، اینوقت ما را فرمان کردند تا باز گشتیم.
پس با پدرم بسرای خویش در آمدیم، و من جامه سیاه که شعار بنی عباس بود از تن او بیرون همی آوردم، چه عادت من بر این بودی و در اثنای آنحال که کمربند او را میگشودم ناگاهی غلام بیامد و گفت: اينك فرستاده عبدالله بن مصعب
ص: 174
است، گفت او را اندر آور، چون رسول او بیامد گفت: خبر چیست ؟ گفت : من از جانب مولایم بیامده ام و با تو پیام کرده است که ترا بخدای سوگند همیدهم که هر چه زودتر خویشتن را بمن بازرسانی.
پدرم گفت: با مولایت بگو من و تو مدتی تا بحال نزد امیرالمؤمنین بودیم و اينك پسرم عبدالله را نزد تو فرستادم ، تا آنچه خواهی بمن باز گوئی بدو گوی تا بمن گوید و با غلام او گفت بیرون برو که عبدالله براثر تو میرسد .
و با من گفت مرا از آن خواسته است که در آن سوگندی که یاد کرده و گناهی که بر گردن سپرده از من استعانت طلبد ، و من اگر او را اعانت کنم سلسلۀ رحم خود را از رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله پاره نموده باشم ، و اگر با او مخالفت نمایم در كار من سعایت میکند، همانا مردمان فرزندان خود را سپر خود سازند ، و در مکاره بایشان خود را نگاهداری کنند، هم اکنون نزد او برو آنچه با تو گوید در جواب او جز این مگوی که من با پدرم میگویم، چه من ترا میفرستم و برتو ایمن نیستم.
و چنان بود که در آن هنگام که از خدمت رشید بیرون میشدیم، پدرم با من گفت همانا ما نزد رشید محبوس میمانیم آیا آن غلامرا که در سرای رشید بر ما متعرض بود ندیدی ، لا والله ما منصرف نشدیم مگر وقتیکه یحیی از وی فارغ شد «إنا لله و إنا إليه راجعون» و ما نفوس خود را در حضرت یزدان بحساب میآوریم.
بالجمله میگوید : من با رسول عبدالله برفتم، و چون بیاره کوچها رسیدیم ومن بر آن امر که بر آن اقدام کرده بودم در غم و اندوه بودم ، و با رسول میگفتم ويحك كار عبدالله چیست، و چه چیز او را در چنین وقت بر انگیخت که با پدرم پیام کرد و او را بخواست؟ گفت: چون عبدالله بن مصعب از سرای بیرون شد ، و از مرکب خود فرود گردید، همی فریاد برکشید و از آزار شکم خود بنالید.
ص: 175
عبدالله بن عباس میگوید: باین سخن غلام باور نمیآوردم ، و بدو التفات نمیجستم ، و چون بر باب الدرب رسیدیم هر دو در را برگشودند بناگاه جمعی زنانرا با موی پریشان که با بندبسته بودند نگران شدیم که بیرون تاختند، و همی لطمه بر صورت زدند و ناله و فریاد بر کشیدند.
و اينوقت عبد الله بن مصعب بمرده بود، گفتم: سوگند با خدای امری عجیب تر از این ندیده ام و سر مرکوب خود را بر تافتم ، و چنان شتابان بتاختم که نه از آن پیش و نه بعد از آن بدانگونه مرکب نتاخته بودم ، و غلامان و خدم و حشم يجمله بانتظار من اندر بودند، و دل پدرم باندیشه من آسایش نداشت ، چون مرا بدیدند نزد پدرم شتابان شدند، پدرم نیز در کمال دهشت و بیم با قمیص ومنديلى باستقبال من بتاخت، و همی فریاد بر کشید ایفرزند عزیز خبر چیست؟ گفتم : عبدالله بن مصعب بمرد .
پدرم آسایش گرفت و گفت سپاس خداوند برا که ترا و مارا از شرّ او پس آسود، و هنوز سخن پدرم بیایان نرسیده بود که خادم رشید بیامد و گفت : هم اکنون تو و پسرت سوار شده بخدمت خلیفه راه بر گیرید .
پس هر دو تن بر نشستیم، و پدرم در عرض راه با من همیگفت اگر جایز بودی که برای یحیی ادعای نبوت نمایند ، اهلش از بهرش مینمودند، رحمت خدای بر او باد ، ومصیبت و تعزیت او را در حضرت پروردگار بشمار میآوریم ، لا والله هیچ شك نداريم كه یحیی کشته خواهد شد ، یعنی بعد از آنکه هارون این کرامت را از وی بدید بریم و دهشت و بغض و عداوت او میافزاید، و البته او را میکشد.
پس همچنان برفتیم تا بر رشید در آمدیم، چون بما نگران شد گفت ای عباس ابن حسن آیا بر این خبر دانا نشدی؟ پدرم گفت : آری خبر یافتیم ، پس حمد و سپاس خداوند برا که او را بگزند زبان خودش برزمین هلاکت بیفکند ، وترا از قطع ارحام خودت نگاهداری نمود، یعنی اگر این سوگند را بدروغ نمیخورد و نمی مرد چندان در خدمت تو درکار یحیی سعایت میکرد که تو او را میکشتی
ص: 176
و بقطع رحم مبتلا میشدی .
رشید گفت : سوگند با خدای اینمرد یعنی یحیی بطوریکه خود دوست میدارد بحالت سلامت اندر است پس پرده را در کشیدند و یحیی درآمد ، سوگند با خدای من آثار دهشت و ارتباع (1) در جبین آنشیخ بزرگوار مشاهدت میکردم. چون رشید را نظر بیحیی افتاد صیحه بر کشید و گفت : ای ابومحمّد آیا ندانستی که خدایتعالی دشمن جبار ترا بهلاك ودمار دچار ساخت . يحيى فرمود : خداوندیرا سپاس و ستایش است که دروغ دشمن او را که بر من فرود آورده بود برامیر المؤمنين ظاهر ساخت ، و امیر المؤمنین را از قطع رحم خودش محفوظ داشت، سوگند با خدای اگر این امر یعنی خلافت از اموری میباشد که من در طلب او میباشم و صلاحیت آنرا داشته باشم، و در اراده آن بوده باشم .
پس چگونه باید چنین امریرا بمن نسبت داد ، و حال آنکه نه طالب آن و نه خواهنده آن باشم، و نه بتوان بآن دست یافت مگر اینکه در طلب آن استعانت بورزند ، و گروهیرا بیاری خواهند، و علاوه بر این اگر در تمام دنیا غیر از من وغير از تو و غیر از عبدالله نبودی هرگز من از وی بر تو تقویت نمیجستم، و او را یار و یاور نمیگرفتم.
یان سوگند با خدای این نیز یکی از آفات تست و اشارت بفضل بن ربیع کرد . سوگند باخدای اگر ده هزار در هم بدو بیخشی و از آن پس بداند و طمع نماید که از من یکدانه خرما فزونتر بخواهد یافت ترا بآن یکدانه تمر میفروشد ، وچشم از تو میپوشد .
رشید گفت: اما عباسی یعنی فضل بن ربیع را چنین سخن در حقش مگوی،و جز کلمۀ خیر دربارۀ او مفرمای، و در آنروز در حق او صد هزار دینار فرمان کرده بود و او را مدتی از آنروز حبس کرده بود ، ابویونس گوید : هارون الرشید
ص: 177
او را سوای ایندفعه سه دفعه دیگر حبس نموده و چهار صد هزار دینار در سله او بداده بود.
راقم حروف گوید: از اینگونه حکایات عامه اعلی درجه بغض و بی باکی وحق تشناسی هارون معلوم میشود، برای چند روزه سلطنت این سرای ایرمان چگونه مرتکب مناهى الهى ومعاصى كبيره واقسام فسق و فجور و قتل نفس محترم و شکست عهد و پیمان میشوند ، و بادرازی رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله این معاملات میورزند .
بیان غدر و کید هارون الرشید در بطلان عهد نامه که در امان یحیی نوشته بود
يا جاهداً في ماويهم يكتّمها *** غدر الرّشيد يحيى كيف ينكتم
ذاق الزّبيرىّ غبّ الحنث وانكشفت *** عن ابن فاطمة الأقوال والتّهم
ابو فراس امیر اعظم خارقی بن الیعلا که از جانب مقتدر خلیفه عباسی در موصل و دیار ربیعه ولایت داشت، در اینشعر بحکایات مسطوره اشارت فرماید و گوید :
ای کسیکه خویشتن را برنج وتعب در افکنی و مشقت برخویش برنهی تا قبايح وماوى ومثالب بنی عباس را در كرباس التباس لباس کنی، و از نوع ناس مستور داری ، چگونه میتوان غدر و کید و نقض عهد و شکست پیمان هارون الرشید خلیفه عباسی نسبت بيحيى بن عبدالله محض بن حسن بن حسن الزّكی بن على بن ابيطالب عليهم السلام که سلاله اشرف ناس است، و هارون او را بدون گناه تباه ساخت، و از آن پس که او را امان داد باوی بخیانت رفت ، بپوشانی .
با اینکه یحیی بن عبد الله عليه الرضوان در مقام مباهله در آمد، و بر صدق دعوی خود و کذب ادعای عبدالله بن مصعب زیری سوگند یاد کرد ، و نتیجه تهمت را بر هارون مکشوف فرمود و باز نمود که اولاد امجاد حضرت سیده نساء فاطمه زهراء سلام الله عليها از کذب و نفاق و خلاف عهد و شقاق میرّی هستند .
ورسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله فرمود اى سلمان «من أحبّ فاطمة ابنتى فهو في الجنّة
ص: 178
معى ، ومن أبغضها فهو في النّار، ويل لمن يظلم ذريّتها» هر کس فاطمه دختر مرا دوستدار باشد همانا با من در بهشت باشد، و هر کس دشمن او باشد جایش در آتش است ، وای و ویل بر حال کسیکه در حق ذرّ به فاطمه ستم نماید .
در شرح شافيه ، و عمدة الطالب ، و مقاتل الطالبيّين، و طبری و دیگر کتب على اختلاف اقوالهم مسطور است که چون عبدالله بن مصعب زبیری سوگند دروغ را بخورد و بمرد هارون الرشيد باحالی نژند و دلی دردمند ، وخاطری اندوهناك، و اندرونی پر آک (1) روزی چند بر خود پیچیدن و بناچار شکیبایی کردن داشت.
تاچرا این کرامت از یحیی بن عبدالله ظاهر شد ، و هارون را در هلاك او عذری موجّه بدست نیامد بلكه يحيى معذر گشت ، و چون آن ایام بگذشت هارونرا نیروی درنگ نماند ، و از کمال بغض و کین يحيى بن عبدالله را حاضر ساخت ، وراه چون و چرا و اعتلال و احتجاج و آثار هیبت و منافقت با او مفتوح و ظاهر ساخت.
این هنگام بروایت شارح شافيه يحيى بن عبدالله برای اسکات او و دفع شر اوامان نامه رشید را بیرون آورد، رشید آن نوشته را بگرفت و با ابویوسف قاضی تسلیم کرد ، ابویوسف قراءت کرد و رشید را بیاگاهانید که این امانی است که بصحت و استحکام تو أما نست و هیچ تدبیر و چارۀ در بطلان آن نیست.
ابو البختری که از جمله فقهای عهد حضور داشت دین را بدنیا ، و رضای هارونرا بسخط وخشم قادر بیچون بفروخت و گفت : این امان از فلان راه و فلان جهت فاسد است، و القای چندین شبهه نمود.
رشید گفت اگر چنین است پس این نوشته را پاره کن ، آن مطرود دشته بر گرفت و همی آن نوشته را بر درید، و دستش همی بلرزید چندانکه مانند دوالها از هم جدا ساخت . و چون از این کار فراغت یافت رشید فرمانداد تا یحیی را بزندان
ص: 179
جای دادند .
و ابوالفرج در مقاتل گوید : هارون الرّشید جماعت فقهای عهد را فراهم ساخت ، محمّد بن الحسن صاحب ابى یوسف قاضی، و حسن بن زياد اللؤلؤى ، وابو البختری وهب بن وهب در میان ایشان بودند و ایشان در يك مجلس انجمن شدند .
حموی گوید: لؤلوة الكبيره نام محله ایست در دمشق در بیرون دروازۀ جابیه، ممکن است حسن بن زیاد باینجا منسوب باشد، و هنگام نسبت لؤلؤی گفته شود.
بالجمله میگوید : مسرور کبیر با امان نامه نزد ایشان شد ، محمّد بن حسن از نخست بآن نامه نظر کرد و گفت: این امانی مؤکّد و استوار ومحفوظ الاطراف والاسرار است، هیچ حیلت و چارۀ در ابطال آن نیست، و چنان بود که یحیی بن عبدالله آن نوشته را در مدینه طیبه بر مالك و ابن الدرداوى (الدراوردی) و جزایشان بنموده بود ، و ایشان بجمله بدو گفته بودند که مؤکّد و مضبوط است و هیچ علتی و نقصی در آن نمیرود.
حموی گوید: در آورد، بادال وراء و الف و واو وراء و دال مهملات بقولى همان در آبجرد است، بواسطه آنکه ثقیل شمردند در آورد نامیدند ، و ابن فتحویه گوید: در آورد از زمین خراسانست ، و در آبجرد کوره ایست در فارس ، و بعضی گفته اند معرب داراب کرد است یعنی داراب ساخته است، ممکن است درد آورد را مخفف کرده در اورد بدون دال اوّل گفته باشند، و تواند بود بمعنی درد میآورد باشد، و ممکن است درد آورد بضم دال اول باشد ، یعنی درد و ناصاف میآورد و الله اعلم .
مع الجمله میگوید : چون محمّد بن حسن آنسخن را بگذاشت و گفت : این نوشته صحیح و بی عیب و نقص است مسرور که از باطن حال هارون آگاه بود ، صیحه بدو بزد و با خشونت و تعرض گفت : این نامه را بمن بازده ، و بگرفت و بحسن بن زیاد لؤلؤی بداد و با صدائی باريك گفت این نامه اما نست .
اينوقت ابو البخترى وهب بن وهب که کوی عدم دیانت و امانت را از میدان
ص: 180
ربوده بود، آن نامه را از او بگرفت و گفت : این نوشته باطل و منتقض است ، چه يحيى اسباب خونریزی و شق عصای مسلمانان شد، او را بکش که خونش برگردن من است .
مسرور نزد رشید شد و آنداستانرا بگذاشت، رشید گفت نزد ابو البختری برو و با او بگو اگر این نوشته را باطل میدانی بدست خودت پاره کن، مسرور بیامد و آنسخن را با او بگفت ، ابو البختری با مسرور گفت : ای ابوهاشم این نوشته را پاره کن، مسرور گفت : تو خود پاره کن اگر منتقض است.
پس ابو البختری دشته بر گرفت و همی آن نامه را بر هم برید، و دستش هم بلرزید تا مانند دوال گردانید ، و مسرور آن پاره ها را نزد رشید آورد .
رشید چون بدید از جای برجست و از دست مسرور بگرفت و نيك شادان و خرم روان گشت ، و همي با مسرور گفت: اى مبارك ، و سه کرور و یکصد هزار در هم با ابو البختری عطا کرد ، و منصب قضاوت با او گذاشت، و دیگران بازشدند، و مدتی دراز محمّد بن الحسن را از فتوی راندن ممنوع داشت ، و یکباره اندیشه خود را بر آن جمع نمود، تا آنچه در حق یحیی اراده کرده است بجای آورد.
ابن اثیر گوید : هارون الرشید آن امان نامه را بر محمّد بن حسن فقیه وابو البختری قاضی عرضه بداد ، محمّد گفت : این امان نامه صحیح است ، رشید با او بمحاجه در آمد محمّد چون آنحالرا بدید گفت: اگر یحیی محارب باشد با امان چه میسازد ، این بگفت و روی بر تافت ، و ابوالبختری گفت این امان نامه ایست که از فلانجهت منتقض است ، رشید چون این سخن بشنید آن نوشته را بر درید.
طبری در تاریخ خود میگوید : ابوالخطاب حکایت کند که یکی شب جعفر ابن یحیی برمکی در ضمن صحبت با وی حدیث نمود که امروز هارون الرّشيد يحيى ابن عبدالله بن حسن را طلب کرد، و ابو البختری قاضی و محمّد بن حسن فقیه صاحب ابی یوسف نیز حضور داشتند، آنگاه آن امان نامه را که بیحیی سپرده بود بیاوردند .
ص: 181
رشید بامحمّد بن حسن گفت در این امان نامه چگوئی آیا صحیح است؟ محمّد گفت : صحیح است ، هارون در این باب با محمّد بن حسن احتجاج ورزيد ، محمّد بن حسن گفت اگر یحیی محارب بود با امان نامه چکنی که از آن پس آمناً روی بر تابد ، رشید این گفتار محمّد بن حسن را در دل بر سپرد ، پس از آن از ابوالبختری خواستار شد که در آن نوشته نظر کند، ابو البختری سخنان مذکور را معروض نمود، رشید مسرور شد و گفت توئی قاضی القضاة و توئی داناترین مردمان باین امر پس آن نامه را پاره ساخت و ابو البختری آب دهان در آن بیفکند .
و در اینوقت بکّار بن عبد الله بن مصعب در آن مجلس حضور داشت روی بیحیی ابن عبدالله بیاورد و گفت: شق عصای مسلمانان کردی ، و از جماعت جدائی جستی ، و با کلمۀ ما مخالفت ورزیدی، و بآهنگ خلافت ما برآمدی ، و چنین و چنان باما بکردی .
چون بکار اینکلمات را مسلسل بگذاشت و اظهار حیاتی بنمود و خوش آمد رشید را از دین و حق روی بگردانید، و گمان بردکاری عظیم بجای آورده و منتی جسیم بر رشید فرود آورده، و عرض جلالت و نبالتی عمیم بنموده ، و بادی در لحیه و بروت و آوازی در منفذ ناسوت در افکند .
یحیی در نهایت ملاحت و مناعت و لطافت گفت «ومن أنتم رحمكم الله» بفرمائيد تا شما کیستید خدا رحمت کند شمارا ؟ و در این مختصر عبارت تمام آن حالات وترتيباترا باطل ساخت.
جعفر برمکی میگوید: سوگند با خدای چون رشید بشنید بهیچوجه نتوانست خودداری بنماید ، چندانکه خنده بقاه قاه برکشید، و یحیی بر خاست تا بزندان برود، رشید با او گفت: باز شود ، و با حاضران گفت آیا دروی اثر علتی مینگرید که اگر بمیرد مردمان گویند او را زهر خورانیدند ، یحیی گفت : نه چنین است من همیشه در زندان و پیش از آن علیل بوده ام، ابوالخطاب گوید یحیی بعد از این قضیه افزون از يك ماه بر جای نماند، و برحمت خدای واصل شد.
ص: 182
و در کیفیت شهادت جناب ابى الحسن يحيى بن عبدالله بن الحسن بن الحسن ابن علي بن ابيطالب صلوات الله و سلامه عليهم ، در کتب رجال و اخبار باختلاف سخن کرده اند .
در عمدة الطالب مسطور است که بعد از آنکه آن امان نامه را پاره کردند هارون فرمان داد تا یحیی را بزندان در بردند، و یحیی روزی چند در زندان بماند آنگاه دیگر باره آنجناب را حاضر ساختند وقضاة و شهود را نیز بیاوردند تاگواهی دهند که یحیی صحیح سالم است و باکی ندارد ، و یحیی خاموش بود ، وبلا ونعم چیزی بر زبان نمیراند، پارۀ از حاضران گفتند : چیست تراکه هیچ سخن نمیکنی ، اینوقت بدهان خود اشارت نمود که نیروی تکلم ندارد و زبان خود را بیرون آورد که سیاه گشته بود ، رشید گفت اينك يحيى شما را بگمان اندر میأفکند که مسموم است پس از آن دیگر باره آنجناب را بزندان برگردانیدند ، و از آن پس خبری از وی معلوم نشد.
در مقاتل الطالبيّين مسطور است که عبد الرحمن بن عبدالله بن عمر بن حفص العمری گفت: ما را برای مناظرت يحيى بن عبدالله بن حسن در محضر هارون الرشید بخواندند ، و هارون بدو میگفت: از خدای بترس و یاران هفتادگانه خود را با من بازنمای تا امان نامه تو منتقض نگردد.
آنگاه روی با ما آورد و گفت : اینمرد یاران خود را نامبردار نمیکند و هر وقت خواستم یکتن را مأخوذ دارم بواسطه چیزی که از وی بامن رسید که او را مکروه میداشتم مذکور نمودند که وی از آنکسان است که امان یافته است
ص: 183
یعنی این امر بواسطه مبهم بودن و نام نبردن بر من دشوار شده است، و هر کسرا که تقصیری برگردن وارد است و خواستم او را بمؤاخذه در سپارم میگویند از امان یافتگانست، و اگر یحیی نام آن هفتاد تو را بر شمارد این شبهت از میان برخیزد وكار من در تحت نظام و ایضاح اندر آید.
ورشید را از اینسخن مقصود این بود که یحیی یاران خود را نامبردار نماید، تا جمله را بهلاك و دمار رساند، و یحیی قصد او را میدانست و در جواب گفت اى امير المؤمنين من یکتن از آن هفتاد تن هستم که امان یافته ایم از امانی که ما را دادی ، مراچه سود رسانید که دیگرانرا برساند، آیا میخواهی جماعتی را با تو باز نمایم و نام ایشانرا روشن سازم تا ایشانرا با من بقتل رسانی ، اینکار برای من روانیست.
میگوید اینروز بیرون شدیم و نیز روزی دیگر هارون ما را بخواند، یحیی را با چهره زرد و متغیر بدیدم، و رشید با او سخن همیکرد ، و یحیی پاسخ نمیراند رشید با ما گفت آیا بیحیی نگران نیستید که پاسخ مرا نمیدهد ، یحیی زبان خود را بما باز نمود که مانند زغال سیاه شده بود و ما را بنمود که قادر بر سخن راندن نیست .
رشید بر آشفت و گفت: یحیی شمارا مینماید که من او را مسموم ساخته ام سوگند با خدای اگر قتل او را واجب میدانستم دست بسته گردنش را میزدم، یعنی با کی از قتل او نداشتم که بیایست او را مسموم نمایم میگوید بعد از آن از محضر رشید بیرون رفتیم، هنوز در میان سرای نرسیده بودیم که یحیی از زحمت و ثقل و درد باطنی که داشت بر روی بیفتاد .
ص: 184
چنانکه سبقت گزارش یافت طبری نوشته است بعد از مکالمه یحیی بازبیری و باز شدن بزندان افزون از یکماه بر نیامد که وفات کرد، و در عمدة الطالب مذكور است که بعد از آنکه یحیی زبان خود را بنمود که از اثر زهر سیاه شده، و نیروی سخن راندن نداشت، و دیگر باره او را بزندان بردند، و از آن پس خبری از وی معلوم نشد ، بقول بعضى أورا بزحمت جوع و بزحمت جوع و گرسنگی شهید ساخت و بعد از آن جسد شریفش را در بر که بی آب عمیق در میان گل و خار دریافتند .
شیخ شرف عبدلی :گوید بأمر هارون الرشید ستونی بر روی آنجناب بر آوردند و بروایتی رشید او را در سرای سندی بن شاهک در بیتی بدبوی و متعفن محبوس و راه و رخنه را بروی مسدود ساختند تا بمرد ، و بحدیثی دیگر آنجناب را در گودالی که درندگان گرسنه را در آنجا منزل داده بودند بیفکندند، و آن درندگان جسارت نکرده و از نزديك شدن بدو بترسیدند، و چون رشید اینحالرا بدید فرمانداد تا از سنگ و گچ پایه عظیم بر روی آنجناب بر نهادند ، در حالی که زنده بود.
سیوطی در تاریخ الخلفا بداستان مباهله يحيی و زبیری و مرگ زبیری در همانروز اشارت نموده است، لیکن بمون او یاد کرده (نکرده) است. و ابن اثیر میگوید در محبس رشید وفات کرد ،و در مجالس المؤمنين مرقوم است که رشید او را بزهر شهید ساخت، در تاریخ ابن خلدون نیز مذکور است که یحیی در محبس وفات نمود.
اما ابوالفرج اصفهانی در مقاتل الطالبیّین مینویسد که در کیفیت مقتل یحیی ابن عبد الله باختلاف سخن کرده اند، عمر بن حماد از مردی که با یحیی بن عبدالله در مطبق محبوس بود حکایت کند که گفت :
ص: 185
من نزديك بيحيى بزندان جای داشتم، و یحیی در مکانی که از دیگر اماکن تنگ تر و تاریکتر بود جای داشت ، در آن اثنا شبی آن اثنا شبی که در آنحال صدای برگشودن قفلها برخاست، و اینوقت پاسی از شب برگذشته بود ، در اینحال هارونرا نگران شدم که بر مرکبی سوار پدیدار شد ، پس از آن بایستاد و گفت : وی کجاست ؟ يعني يحيى بن عبدالله بن الحسن ، گفتند در اینخانه است گفت : او را نزد من بیاورید، پس یحیی را بدو نزديك آوردند ، و هارون باوی بکلامی و چیزی سخن راند که من نفهمیدم ، بعد از آن گفت: یحیی را بگیرید، پس او را بگرفتند و صد عصا بروی بزدند ، و یحیی او را با خدای ورحم و قرابت با رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله و قرابت با هارون سوگند میداد، و هارون میگفت در میان من و تو قرابتی و خویشاوندی نیست ، پس از آن از آن یحیی را بر دوش حمل کرده بجای خود باز گردانیدند.
آنگاه هارون گفت: بهر روز و شبی چه مقدار طعام بدو میدهید ؟ گفتند: چهار کرده نان و هشت رطل آب ، گفت : این جمله رايك نيمه بگردانید ، پس از آن برفت و شبی چند برگذشت.
و از آن پس شبی دیگر صدائی برخاست و نگران شدیم که هارون نمودار شد تا بآنجا در آمد و بایستاد، و گفت یحیی را بیاورید یحیی را بیرون آوردند ، و همان معاملت باوی بنمود و صد عصا بدو بزد ، و یحیی همچنان او را سوگند میداد آنگاه رشید گفت چه اندازه آب و نانش میدهید؟ گفتند دو گرده نان و چهار رطل آب، گفت اینجمله را يك نيمه سازید ، پس از آن برفت.
چون دفعه سوم بیامد يحيى بن عبد الله مريض و سنگین شده بود ، چون هارون با نمکان درآمد گفت : او را نزد من بیاورید ، گفتند : علیل است و از سختی مرض بیمار و ناتوانست، گفت: چه مقدارش مأكول و مشروب میدهید؟ گفتند يك كرده نان و دو رطل آب، گفت: اینمقدار را يك نيمه از بگردانید پس آن برفت و يحيى بن عبدالله عليه الرحمه و الرّضوان از آن پس در نگي ننمود،
ص: 186
وراه رحمت حق پیمود، جسدش را بسوی مردمان بیرون آوردند و مدفون ساختند.
و ابن عمار از ابراهیم بن ریاح حکایت کرده است که در رافقه در آنحال که یحیی زنده بود ، استوانه بر رویش بر آوردند، و بروایت علی بن محمّد بن سليمان هارون الرشيد شب هنگام یكیرا بدو بفرستاد تا گلویش را چندان فشار داد که تلف شد ،و نیز گوید: بعضی با من خبر دادند که هارون او را زهر خورانيد ، ومحمّد بن ابی الحسناء گوید : هارون بفرمود تا درندگانرا گرسنه ساختند آنگاه یحیی را در زیر چنگ و دندان آنها بیفکند تا بخوردندش.
احمد بن سعید گوید : يحيى بن الحسن با من حديث کرد و گفت : ادریس بن محمّد بن يحيى بن عبد الله بن حسن علیهم السّلام میگفت: جدم را در زندان بزحمت گرسنگی و تشنگی بکشتند.
زبیر بن بکار از عم خود حدیث کند که چون یحیى بن عبدالله دویست هزار دينار از هارون الرشید بگرفت، قرض حسین صاحب فخ را ادا نمود ، وحسین دویست هزار دینار قرض نهاده بود.
امام مهدی بالله در کتاب خودش که بحر زخّار نام کرده وفات یحیی صاحب دیلم را در محبس هارون الرشید در سال یکصد و هفتاد و پنجم هجری رقم کرده است ، در شرح شافیه مسطور است که یحیی در زندان رشید بدیگر جهان رخت کشید و اينشعر از این ساعاتست :
لا يغرّ نك التودّد من قوم *** فانّ الوداد منهم نفاق
و القلوب الغلاظ لا ينزع *** الأحقاد منها إلاّ السّيوف الرقاق
تودّد توقع مكن زينجماعت *** و داد و وفاقست زایشان نفاقا
دل سخت را بغض نتوان برون کرد *** مگر از برنده سيوف رقاقا
اگر اتفاق از منافق به بینی *** يقين باشد آن اتفاق اتّفاقا
نفاق از منافق جدائی نگیرد *** بيوم المساق است او را مساقا
ص: 187
دو روی و بداندیش مخلوق ایزد *** بر آن سیمتن دائمست اتّساقا
طباعش مطبّق بود بر تخالف *** بود تا حکایت ز سبعاً طباقا
چه جوئی توافق از اینخلق گیتی *** که دارند براصل خلف التصاقا
كهن مامك دهر در شوی اوّل *** نفاق و شقاقش بکشته صداقا
منافق اگر ترك شيمت بگويد *** بد انساعتش در سپارد خناقا
وگر بر وفاقش یکی روز بینند *** ز تن جان گذارد ز خشم و حناقا
تفاق و شقا قند بار موافق *** چه حاصل زوفق نفاق و شقاقا
منافق ز میدان بغضاء و کینه *** ر باید همی کوی سبق و سباقا
نفاق وحسد تا جهانست برجای *** زیادی نجویند هگز فراقا
اگر مه بهر شب نیامد بروئی *** نگردید تاری ز رنج محاقا
وگر مهر را وضع حالت نگشتی *** خسوفش نیفتا اندر رواقا
ز صدق رویت زعيوق بگذشت *** بشهبال پرواز اندر براقا
ز كذب طریقت بدی آنکه بوجهل *** بر افزود در چاه دوزخ نهاقا
منافق اگر ابر شهدش بیارد *** از آن علتش تلخ باشد مذاقا
ابو الفرج در مقاتل الطالبيّين گويد : جعفر بن محمّد فزاری گفته است که یحیی این مشاور از جمله کسانی بود که در خدمت یحیی بن عبدالله خروج نمود ، ودیگر عامر بن کثیر سراج از جمله آنمردم است، ابو عبیده محمّد بن احمد بن مؤمّل صيرفي گوید که : از محمّد بن علی بن خلف عطار شنیدم میگفت: سهل بن عامر بجلي با يحيى بن عبدالله خروج نمود.
على بن عباس مقالمی گوید : عباد بن یعقوب گفت: یحیی بن عبدالله از آن اموال که هارون الرشید از بهرش تقدیم کرده بود سه بدره از برای یحیی بن مساور
ص: 188
بفرستاد ، و چون روزگاری بر آن بگذشت یحیی بن عبد الله با یحیی بن مساور گفت: از هر کجا میتوانی هزار در هم برای من فرض کن ، یحیی گفت : رسولی را که استری با او باشد نزد من بفرست.
چون رسول واستر برفت یحیی بن مساور آنسه بدره را بار کرده بدو برد یحیی بن عبدالله گفت این چیست؟ گفت این همان مالی است که بمن عطا فرمودی و من بدانستم که زود باشد که آن نیازمند گردی، یحیی گفت : پارۀ را بر گیر، يحيى بن مساور گفت: لا والله هرگز نشاید بود که خدای مرا بنگرد که بر دوستی شما يكدر هم را مأکول دارم .
على بن هاشم الزبیر گوید که : هارون الرشيد يحيى بن مساور و عبدربّه بن علقمه ومخول بن ابراهیم تهدیرا که از یاران یحیی بن عبدالله بودند ، جمله را بگرفت و در مطبق محبوس ساخت و ایشانرا دوازده سال در آنمکان سرپوشیده تنك و تاريك محبوس نمود .
يحيى بن محمّد بن مخول بن ابراهیم گوید: ساق جدّم مخول راغمز همیکردم و گفتم ای پدر بزرگ من ساقهای تو سخت باریکست گفت : ای یحیی قیدهای هارون در مطبق بدینگونه باریکش نمود.
احمد بن خازم غفاری گوید : مخول با من حدیث کرده گفت: من و عبدربه بن علقمه افزون از ده سال در مطبق محبوس بودیم، پس از آن مرا هارون الرشید بخواست ، چون مرا بیرون میبردند بر آنمکان که عبدربّه بن علقمه بحبس اندر بود بگذرانیدند.
چون عبد ربّه مرا بدید فریاد برکشید ای مخول بپرهیز که خدای ورسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله بنگري گاهی که در خون فرزندش شريك باشي، يا اينجماعت را بر امریکه بآنحضرت تعلق جوید دلالت نمائی ، و هر وقت از رنجه و شکنجه این گروه مصیبتی هایل و سخت بر تو فرود گشت که بخواهد طاقت و شکیبائی از تو برباید، و بر کشف اسرار بازدارد، عذاب و عقاب خدایرا در روز قیامت،
ص: 189
و حالات مرگ بخاطر بگذران تا عذاب اینجها نرا بر تو آسان نماید .
میگوید سوگند باخدای از شنیدن این کلمات دلم مانند پاره آهن گشت، و مرا بخدمت هارون آوردند و او بفرمود تا شمشیر و نطع حاضر کردند ، وبامن گفت: سوگند با خدای با مرا بر اصحاب يحيى دلالت کن یاترا پاره پاره میسازم ، گفتم با امیر المؤمنين من مردی بازاری ضعیف و چهار سال است محبوس میباشم ، از کجا مواضع اصحاب یحیی را که همه از هم در بلاد و امصار پراکنده شده میدانم .
هارون آهنگ قتل مرا نمود بعضی گفتند در آنچه گوید صادق است، چه او مواضع قومی فراریرا از کجا میداند ، پس دیگر باره مرا بمحبس خودم در آوردند، وازده سال افزون بزندان اندر بودم.
على بن ابراهیم علوی اینشعر را در مرثیه یحیی بن عبدالله بن حسن گفته بود بر من بخواند :
يا بقعة مات بها سيّد *** مامثله في الأرض من سيّد
مات الهدى من بعده والندى *** وسمّى الموت به معتدى
فكم حياقد حزت من وجهه *** وكم ندى يحيى به المجتدى
كان لنا غيثاً به ترتوى *** وكان كالنّجم به نهتدی
فان رمانا الدّهر عن قوسه *** وخاننا في منتهى السّودد
فعن قريب نبتغى ثاره *** بالحسنىّ الثّائر المهتدى
إنّ ابن عبدالله يحيى ثوى *** والمجد والسّودد في ملحد
معلوم باد دربارۀ کتب تواریخ معتبره این حکايت مناظرت يحيى بن عبدالله ابن حسن را با عبدالله بن مصعب زبیری چنانکه بدان اشارت رفت ، نسبت بموسى الجون بن عبد الله محض بن حسن، برادر يحيى بن عبدالله محض مذکور، در محضر مهدی عباسی میدهد ، و بمباهله ایشان اغلب مورخین رقم میکنند ، و نسبت بموسی الجون را اصح میدانند.
و در بعضی کتب تواریخ امان یافتن يحيى بن عبدالله وورود او را در مجلس
ص: 190
هارون الرشید در چهارم شهر صفر سال یکصد و هفتم مینگارند ، و این شعر را از ابان ابن عبد الحميد لا حقی اشارت باین حکایت نگاشته اند :
وقد كان يحيى الفاطمیّ سمت به *** له همّة في الصّدر جاش به الوغر
أراد الّتی كانت تزيل جبالنا *** و تنشقّ منها الارض لوتمّ ذا الأمر
و نیز این شعر را از او و بروایتی از دیگری مرقوم داشته اند :
سعی الفضل في إصلاح ما بين هاشم *** فأغناهم الفتق الّذی رتق الفضل
كأنّ بني العبّاس في ذات بينهم *** و آل علىّ لم يكن بينهم دخل
و آنکسان که اینداستانرا در عهد مهدی خلیفه و از موسی الجون مینگارند ، فضل بن ربیع را ثالث مینویسند ، اما بنده نگارنده همان روایتی را که نسبت بیحیی میدهند ، اصح میداند، زیرا که از امارت فضل بن یحیی برمکی در حدود خراسان و دیگر بلاد ومأموريت او باطفاء نايرۀ طلوع يحيى بن عبدالله ، واشعار پارۀ شعرا که مذکور شد «وید بر مكيّة» گفته اند تصریح مینماید که عامل این عمل فضل بن یحیی برمکی بوده است و فضل در زمان مهدی در شمار اینحدود نبود.
در کتاب رجال ابو علی میگوید : یحیی بن عبدالله محض ابن صاحب الديلم عالم شهید مدنی از پارۀ کتابها حسن عقیدتش مشهود میشود. در کتاب الحجه سند بیحیی بن عبدالله میرسد که از حضرت جعفر بن محمّد علیه السلام استماع حدیث نمودم از ابن المغیره مسطور است که من ويحيى بن عبدالله ابن حسن در حضور مبارك حضرت صادق صلوات الله وسلامه عليه مشرف بوديم يحيى عرض کرد فدایت کردم اینجماعت گمان میبرند که تو بر غیب دانائی فرمود:
«سبحان الله سبحان الله ضع يدك على رأسى» تا آخر حديث .
و در اینجا تأمل لازمست ، در رجال وسيط و نقد الرّجال و دیگر کتب رجال نیز بدین تقریب یاد کرده اند و بعضی او را یحیی الاثبتی نوشته اند ، و نیز در عمدة الطالب اثبتی مرقوم داشته ، و پسرش محمد بن یحیی را اثبتی و اولادش را اثبتیون نگاشته .
ص: 191
و چون اعقاب يحيى بن عبدالله بن الحسن در ناسخ التواریخ در ذیل احوال اولاد امام حسن علیه السّلام مسطور است، در اینجا حاجت بنگارش حال ایشان نبود، وبأحوال محمّد بن یحیی که در ایّام رشید در حبس بمرد اشارت میشود.
در مقاتل الطالبيين وعمدة الطالب مسطور است که یحیی صاحب دیلم را از محمّدابن یحیی به تنهایی عقب بماند، و ایشان گروهی بودند در حجاز و عراق که بابیشون خوانده میشدند، مادر محمّد بن يحيى خدیجه دختر ابراهيم بن طلحة بن عمر بن عبيد الله بن محمّد بن عثمان بن عمرو بن كعب بن سعد بن تیم بن مرّة بن كعب بن لوی بن غالب است ، و محمّد را از دو پسرش عبدالله و احمد نسل بماند ، و مادر این دو پسر فاطمه بنت ادريس بن عبدالله محض بن حسن مثنی است ، و ابن محمّد بن يحيي بن عبدالله محض در حبس بكّار بن عبد الله بیری بدیگر جهان روان گشت.
و در مقاتل الطالبين مسطور است که یحیی بن جعفر بن عبدالله از مالك بن يزيد جعفى وعلى بن ابراهیم علوی حکایت کرد و گفت که:محمّد بن موسی بن حماد با من مكتوب نمود که بکار زبیری در طلب محمّد بن يحيى بن عبدالله بن حسن بفرستاد ، و اینوقت محمّد از سویقه نیامده بود تا روزه شهر رمضانرا در منزل خود بسپارد ، پس فرستاده بکار بیامد و محمدرا بگرفت و برندان ببرد .
و چون آنجناب را در زندان جای دادند فرستادگان بکار پیاپی بیامدند وزندانبانرا پیام همی آوردند تا كار حبس را بر محمّد بن يحيى تنگ و دشوار دارد، پس از آن رسولی دیگر بیامد و زندانبانرا فرمان آورد که محمّد را قید بر نهد ، و از آن پس فرستاده دیگر بیامد که غلهای آهنین و زنجیر گران بروی در آورد.
اینوقت محمّد بن یحیی روی با فرستادۀ بکار نمود و گفت اینشعر را با صاحب خود
ص: 192
إنّى من القوم الّذين تزيدهم *** قسواً وبأساً شدّة الحدثان
کنایت از اینکه مرا از این کار و کردار و رفتار و سختی تو نقلی در خاطر نمیرسد ، چه من از آنقوم و قبیلۀ هستم که همواره بواسطۀ بأس و شدتی که در طبیعت ایشان بودیعت است دچار سختی حدثان و دواهی دوران هستند.
بالجمله محمّد بن يحيى بدانحال بحبس اندر بود تا بکار او را وقتی از زندان بیرون آورد و گفت کفالت ترا کدام کس مینماید؟ گفت: جماعت فرزندان ابوطالب، یکی از آنان گفت ما کفیل آنکس که با امیر المؤمنین عصیان بورزد نمیشویم، اینوقت از جای برجست و این شعر را بخواند.
وما العود إلاّ ثابت في ارومة *** ألى صالح العيدان أن تتفطّرا
بنوا الصّالحين الصّالحون و من يكن *** لاٰباء سوء تلقهم حيث ستّرا
چون بکار اینشعر کنایت آمیز بشنید و نگران شد که از آنجماعت کسی بكفالت و ضمانت مجمّد بر نیامد، او را بمحبس بازگردانید و محمّد چندان در زندان بزیست تاوفات نمود.
اما در کتاب عمدة الطالب بحبس ووفات محمّد بن يحيى اشارت نکرده است ، و اعقاب او را یاد کرده است ، و از این پس بپاره احوال سادات بنی حسن علیه السّلام که در زمان رشید دچار رنج و قتل شده اند اشارت خواهد شد.
در مجلد بیست و یكم بحار الانوار از موسى بن بکران از حضرت ابی الحسن اول علیه السّلام مرویست که رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله وسلّم فرمود «إنّ الله اختار عن البلد ان أربعة فقال عزّوجلّ : والتين والزّيتون وطور سينين و هذا البلد الأمين» قسم به تين وزيتون وطور سینین و این شهر امین، میفرماید تین عبارت از مدینه و زیتون
ص: 193
بيت المقدس و طور سينين كوفه وبلد الامین مکه است .
حموی در مراصد الاطلاع میگوید: طور بضم طاء مهمله وسكون واو و در آخرش راء مهمله کوهیست مشرف بر مسجد بيت المقدس از طرف شرقی آن و طور سینا بكسر سین مهمله کوهیست نزدیك ایله و آن کوهیست که مضاف بر سینین است وسینین دریا است.
و هم در آن کتاب از علی از برادرش علیه السّلام المسطور است که از آنحضرت پرسیدم از چه روی مکه را بکّه نامیدند؟ فرمود «لأن ّالنّاس يبكّ بعضهم بعضاً بالأيدى يعنى يدفع بعضهم بعضاً بالأ يدى« بعلت اینکه مردمان پارۀ پاره دیگر را بدست خود دفع مینمایند و اینکار در مسجد در حول و اطراف کعبه روی نمیدهد . (1)
و نیز در آن کتاب مسطور است که ابراهیم بن مهزیار از برادرش علی روایت میکند که حضرت ابی الحسن علیه السّلام فرمود آیا میدانی طائف را از چه روی طائف نام شد ؟ عرض کردم نمیدانم فرمود:
«إنّ إبراهيم علیه السّلام دعا ربّه أن يرزق أهله من كلّ الثّمرات ، فقطع لهم قطعة من اردن فأقبلت حتّى طافت بالبيت سبعاً ، ثمّ أقرّها الله عزّ وجلّ في موضعها ، فانّما سميّت الطائف للطواف بالبيت».
همانا ابراهيم خلیل الرحمن سلام الله علیه از پروردگار خود خواستار شد که اهل او را از تمام میوه ها روزی فرماید ، بفرمان یزدان یکپاره از زمین اردن پاره گشت و بدانسوی بیامد تا در خانه خدای رسید، و هفت طواف بداد بعد از آتش خداوند عزوجل در موضع خودش ثابت و برقرار گردانید ، و بواسطه طوافی بخانه خدای بداد طایف نام یافت.
و دیگر در آن کتاب از موسی بن بکر از حضرت ابی الحسن اول صلوات الله
ص: 194
علیه مرویست که رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله وسلّم و [فرمود که خدای تعالی] از هر چیز چهارش را اختیار فرمود: از فرشتگان جبرئيل وميكائيل واسرافيل و ملك الموت علیهم السّلام را برگزید.
و از پیغمبران علیهم السّلام چهار تن را برای شمشیر یعنی مبعوث بسيف فرمود: إبراهيم و داود و موسی و من را .
و از بیوتات چهار را برگزید و فرمود: « إنّ الله اصطفى آدم و نوحاً وآل إبراهيم و آل عمران على العالمين».
و از بلدان چهار را اختیار فرمود «والتّين والزّيتون وطور سينين وهذا البلد الأمين» تين مدينه است ، وزيتون بیت المقدس است، و طور سینین کوفه است ، وبلد الأمين مکّه است _ و از این پیش ببلدان اربعه اشارت شد .
و از زنان چهار تن را اختیار فرمود : مریم و آسیه و خدیجه و فاطمه.
و از حج چهار چیز را اختیار فرمود: نجّ وعج و احرام و طواف را ، أما ثجّ بمعنى نحر وقربانیست ، وعجّ فریاد و ضجيج مردمانست به تلبیه.
او از شهور چهار ماه را مختار گردانید: رجب و شوال و ذو القعده وذو الحجة را.
و از روزها چهار روز را برگزیده داشت: روز جمعه و روز ترویه و روز عرفه و روز عید قربان.
این حدیث شریف در خصال صدوق عليه الرحمه نیز بهمین ترتیب مسطور است.
و در کتاب جلد اول تفسیر برهان در ذیل آیه شریفه «و أذان من الله ورسوله إلى النّاس يوم الحجّ الأكبر» از حسین بن خالد مرویست که بحضرت ابی الحسن علیه السّلام عرض کردم: بعلت چه چیز بر جماعت حاجیان تا چهار ماه گناه نمینویسند؟ فرمود: بدرستیکه خداوند عزوجل «أباح للمشركين الحرم في أربعة أشهر إذ يقول : فسيحوا فی الأرض أربعة أشهر، ثمّ وهب لمن حجّ من المؤمنين الذّنوب أربعة أشهر». و نیز در بحار مسطور است که مردی بحضرت ابی الحسن علیه السّلام تشرف یافت فرمود «قدمت حاجّاً؟ اقامت حج کرده و آمده ای؟ عرض کرد: آری فرمود :
ص: 195
«تدرى ما للحاج» میدانی برای حج گذاران چه فضل و شأن و ثوابست ؟ عرض کرد ندانم، فرمود:
«من قدم حاجّاً وطاف بالبيت وصلّى ركعتين كتب الله له سبعين و محى عنه سبعين ألف سيئة ، و شفّعه في سبعين ألف حاجة، وكتب الله له عتق سبعين رقبة كلّ رقبة عشرة آلاف درهم».
هر کس حج گذارد و خانه خدایرا طواف دهد و دو رکعت نماز بسپارد خداوند تعالی هفتاد هزار حسنه در نامه اعمالش بنویسد ، و هفتاد هزار سّیئه را از نامۀ وی محو بگرداند، و او را در هفتاد هزار حاجت شفاعت بخشد ، و ثواب آزاد نمودن هفتاد بندّ که هر یکرا ده عطا فرماید.
و دیگر در آن کتاب از فضل بن موسى الكاتب از حضرت ابی الحسن موسىعلیه السّلام که فرمود که : خدایتعالی ابراهیم علیه السّلام را وحی فرستاد که بکوه ابوقبیس برشو ، در میان مردمان ندا برکش ، ایگروه آفریدگان خدایتعالی ترابحج این خانه که «بيكة محرماً من استطاع إليه سبيلا» که از جانب خدای فریضه ایست، امر فرموده است پس ابراهیم علیه السّلام بر ابو قبیس صعود داد ، و با آوازی بلند مردما نراندابر کشید: ای معشر خلایق خداوند امر فرموده است شما را بحج این بیتی که بیکه است «محرماً من استطاع إليه سبيلا فريضة من الله».
میفرماید خدایتعالی صدای ابراهیم را بر کشیده داشت که اهل مشرق و مغرب و ما بین آنها بشنیدند «و قضى في أصلاب الرجال من النّطف وجميع ما قدّر الله و قضى فى أرحام النّساء إلى يوم القيامة، فهناك يا فضل وجب الحجّ على جميع الخلايق ، فالتّلبية من الحاجّ في أيّام الحجّ هي إجابة لنداء إبراهيم يومئذ بالحج عن الله».
و این حکم بآن نطقها که در پشت مردان و جمیع آنچه خدای مقدر فرموده
ص: 196
و در ارحام نساء تا روز قیامت مقرر شد، پس گوارا باد حج خانه خدای بی تو ايفضل (1) واجبست اقامت حج بر تمام آفریدگان، و این تلبیه که جماعت حاج میگذارند، و در ایام حج لبيك لبيك هميگويند اجابت ندای ابراهیم علیه السّلام است که در آنروز بر فراز ابو قبیس ندا فرمود .
در من لا يحضره الفقیه مسطور است که حضرت موسى بن جعفر علیه السّلام فرمود: در روز بیست و پنجم شهر ذي القعدة خدا يتعالى کعبه بيت الحرامرا نازل فرمود، یعنی از آسمان فرو فرستاد، پس هر کس اینروز را روزه بدارد کفاره هفتاد سال است ،و اینروز اول روزیست که خدایتعالی در اینروز رحمت را از آسمان بر آدم علیه السّلام نزول داد.
و هم در بحار الانوار از علی از برادر گرامی گوهرش موسى بن جعفر علیه السّلام مرویست که گفت از آنحضرت از علت استلام حجر الاسود بيرسيد فرمود «لأنّ الله تبارك و تعالى علوّاً كبيراً أخذ مواثيق العباد ، ثمّ دعا الحجر من الجنّة فأمره فاتقم الميثاق ، فالموافقون شاهدون بيعتهم»
برای اینکه یزدان تبارك وتعالى مواثيق و عهود بندگانرا بگرفت ، آنگاه این سنك را از بهشت بخواند و فرمان کرد تامیثاق را فرو برد ، لاجرم آنانکه حاضر شوند و استلام حجر نمایند شاهد بیعت خود میگردند ، و بروایتی چون حجر الاسود را ببوسند آنسنك شهادت بروفای ایشان بعهد خود میدهد.
و دیگر در آن کتاب از علی بن جعفر مرویست که گفت: در خدمت برادرم موسی علیه السّلام در چهار عمره بیرون شدیم که در آنجمله با عیال و اهل خود بسوی مکه پیاده راه میسپرد یکیرادر بیست و شش روز ، و دیگریرا بیست و پنجروز
ص: 197
و سفر دیگر را بیست و یکروز،
راقم حروف گوید از آنجمله سه مره را یاد کرده است (1) .
و نیز در آنکتاب از اسحاق بن عمّار مرویست که از حضرت ابی ابراهیم علیه السلام پرسیدم که مردیرا حجة الاسلام برگردنست و اراده اقامت حج مینماید، با او گویند تزویج نمای و از آن پس حج بسپار ، او گوید اگر از آن پیش که حج بگذارم تزویج نمایم پس غلام من آزاد باد ، و قبل از آنکه حج گذارد تزویج نمود یعنی اگر چنین کند حکمش چیست ؟ فرمود: غلامش را آزاد کند.
عرض کردم در آزادی او اراده وجه الله نکرده است ، یعنی با ینقصد آزاد ننموده است فرمود «إنهّ نذر في طاعة الله والحجّ أحقّ من التّزويج ، و أوجب من التزويج» اين امر نذریست که در طاعت خدای نموده و اقامت حج از تزویج نمودن سزاوارتر است و بروی از تزویج اوجب است ، عرض کردم حج تطوعی است نه حج اسلام، فرمود «و إن كان تطوّعاً فهى طاعة الله قد أعتق غلامه: اگر گرچه حج از روی تطوع باشد پس اینکار طاعت خدای است پس بتحقیق که آزاد کرده است غلام خود را.
و از این پیش در ذیل حال مهدی عباسی و تعمیرات و ازدیاد وسعت بیت الله الحرام و سؤال او از حضرت امام موسی علیه السّلام و جواب آنحضرت و خرسندی مهدی و تقبيل نامه مبارك امام عليه الصلاة و السلام گذارش یافت.
و هم در آنکتاب از جعفر بن عقبه مرویست که حضرت أبي الحسن علیه السّلام فرمود: إنّ عليّاً عليه الصّلاة والسّلام لم يبت بمكة بعد إذهاجرمنها ، حتّى قبضه الله عز وجل إليه، أمير المؤمنين على صلوات الله علیه از آن پس که از مکه مشرفه بمدینه طیبه هجرت فرمود در مکه بیتوته ننمود ، عرض کردم سبب چه بود؟ فرمود:
«يكره أن يبيت بأرض هاجر منها رسول الله صلّی اللُ علیه وآله وسلّم ، وكان يصلّی العصر ،
ص: 198
ويخرج منها ويبيت بغيرها» مکروه و ناگوار میشمرد که در زمینی بیتوته فرماید که رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله وسلّم و از آنجا مهاجرت فرمود ، لاجرم نماز عصر را در مکه میگذاشت و در مکانی دیگر بیتوته میفرمود.
و دیگر در آنکتاب از ابراهیم بن عبدالحمید مرویست که حضرت ابی الحسن اول علیه السّلام فرمود:
«من جادل في الحجّ فعليه إطعام ستّة مساكين لكلّ مسكين نصف صاع إن كان صادقاً أو كاذباً ، فإن عاد مرّتين فعلى الصّادق شاة ، و على الكاذب بقرة ، لأنّ الله عزِ ّوجّل يقول : لا جدال في الحجّ ولا رفت ولا فسوق ، و الرّفت الجماع، والفسوق الكذب والجدال قول الرّجل لا والله و بلى والله والمفاخرة».
هر کس در حج مجادله کند باید شش تن مسکین راهريك نصف صاع الطعام نماید خواه آن مجادلت و سوگند از روی راستی باشد یا از در دروغ ، و اگر اینکار را دو مره اعادت دهد بر آنکس که راست سوگند خورده یعنی لا والله وبلى والله که غالباً بدون اراده در ألسنه مردم جاری میشود ، يك گوسفند ، و بر دروغگوی يك رأس گاو است ، چه خداوند عزوجل میفرماید : جدال و رفت وفسوق در حج نیست رفت بمعنى جماع ، وفسوق بمعنى دروغ ، وجدال بمعنى قول مرداست که میگوید: لا و الله وبلى والله و مفاخرت و رزیدنست.
و هم در آنکتاب از علی بن جعفر از برادر بزرگوارش موسی بن جعفر علیه السّلام مرویست که گفت : از آنحضرت پرسیدم که احرام مردم کوفه و خراسان و آنانکه در پیرامون ایشان هستند و اهل مصر وسند از کجا باید بود؟ فرمود «إحرام أهل العراق من العقيق ومن ذى الحليفة ، و أهل الشّام من الجحفة ، و أهل اليمن من قرن المنازل ، و أهل السّند من البصرة أو مع أهل البصرة» .
مردم عراق باید از عقیق و از ذوالحلیفه، و اهل شام از جحفه، و اهل یمن از قرن المنازل ، و اهل سند از بصره یا با اهل بصره احرام میبندند. حموی گوید : حليفه ، بتضعير ذو الحليفه نام قریه ایست که در میان آن
ص: 199
و مدینه شش میل یا هفت میل مسافت است، میقات مردم مدینه از اینمکان است ، و نیز ذو الحلیفه موضعی از نهامه است که در میان جاده وذات عرق است .
جحفه ، بضم جيم وسكون حاء حطى وفاء، قربۀ بزرك بر طریق مکه در چهار منزلی بود ، و میقات اهل شام و مصر بود ، در صورتیکه بر مدینه عبور ندهند ، و از نخست مهیمه نام داشت، و چون سیل آنجا را ببرد جحفه نام یافت، و ما بین آن و دریا شش میل و در میان آن و غدیر خم دو میل فاصله است.
و قرن المنازل ، همان قرن الثعالب است که میقات اهل نجد و برا بر مکه معظمه تا مکه یکشبانه روز فاصله است .
و دیگر در کتاب مزبور مسطور است که محمّد بن حسن از حضرت ابی الحسن موسی علیه السّلام در محضر رشید گاهی که در مکه معظمه بود، پرسید که برای شخص محرم آیا جایز است که محملش سایه بانش گردد؟ حضرت موسی علیه السّلام فرمود : جایز نیست برای او اینحال با اختیار ، محمّد بن حسن عرض کرد: آیا جایز است که در حال اختیار در زیر سایه راه سپارد؟ فرمود: آری، محمّد بن حسن از اینسخن بخندید ،حضرت ابی حسن موسی علیه السّلام فرمود آیا از سنت پیغمبر صلّی اللهُ علیه وآله وسلّم را در عجب میشوی و بسنّت آن حضرت استهزاء مینمائی .
همانا رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله وسلّم «كشف ظلاله في إحرامه ، و مشى تحت الظّلال وهو محرم» إنّ أحكام الله تعالى يامحمّد لانفاس ، فمن قاس بعضها على بعض فقد ضلّ عن السبيل».
در حال احرام کشف ظلال میفرمود و سایبان بر میگرفت ، لکن در حال ماشياً در زیر سایه کام میسپرد، بدرستیکه احکام یزدانی را نمیتوان قیاس نمود ، چه اگر پاره را بپارۀ قیاس کنند از راه حق و هدایت گمراه میشوند.
از این پیش در کتاب احوال حضرت صادق علیه السّلام در باب قیاس و معایب و مفاسد آن، بیانات شافیه نمودیم.
ص: 200
بالجمله چون محمّد بن حسن اینجواب بشنید جز سکوت چاره نیافت ، و هیچ پاسخ نداد.
وهم ابو يوسف را با حضرت ابی الحسن موسى صلوات الله و سلامه علیه در محض مهدی عباسی مطلبی نزديك باين مسئله بگذشت و آن این بود که :
حضرت موسی علیه السّلام از ابویوسف مسئله سؤال فرمود که او را علمی و جوابی در آن نبود ، پس از آن با نحضرت عرض کرد همیخواهم از چیزی از تو سؤال کنم فرمود: بیاور، عرض کرد در باب تظليل محرم یعنی سایبان بر خود داشتن شخص محرم؟ فرمود: صلاحیت ندارد، عرض کرد، پس چادر در زمین بر افرازد و در میان آن اندر شود؟ فرمود : آری، عرض کرد : فرق میان آن و این چه خواهد بود؟
ابوالحسن موسى علیه السّلام فرمود: چه میگوئی در حق زنی که طمث یافته باشد نماز را قضا مینماید؟ عرض کرد: نمیتواند، فرمود : روزه اش را قضا مینماید ؟ عرض کرد: آری، فرمود: از چه روی؟ عرض کرد: بدینگونه حکم وارد است ، آنحضرت فرمود: این نیز چنین است، اینوقت مهدی با ابو یوسف گفت نمی بینم ترا که بتوانی کاری بسازی، یعنی نمیتوانی با این حضرت احتجاج نمائی ، یا در محاورت مجاب سازی ، محمّد بن حسن گفت ای امیرالمؤمنین «رماني بحجّة» ابوالحسن مرا با قامت حجت دست و زبان بر بست .
از این پیش در کتاب احوال حضرت سجاد علیه السّلام در ذیل خبری مذکور شد که علت اینکه زن طامت و حایض نماز را قضا نمیکند ، اما آنچه از روزه واجب را در ایام حیض افطار کرده قضا مینماید، اینست که نماز در همه روز و شب هنده رکعت واجب است ، و قضاء آن در همه ماه سخت است، اما روزه در سالی يكماه واجب است ، لاجرم آنچند روز را که خورده است و افطار کرده است باید قضاء نماید .
و بیرون از این جمله حكم الهی در آن يك بدانگونه، و در اين يك بدين نهج
ص: 201
وارد است ، و حکمتش را حضرت علام الغیوب و راسخان در علم دانند ، دیگرانرا راه چون و چرا نمیرسد.
و دیگر در آنکتاب از ابن المغیره مردیست که گفت : در حضرت ابی الحسن اول علیه السّلام عرض کردم: آیا سایبان برخود بر افرازم در آنحال که احرام بسته ام ؟ فرمود : نی ، عرض کردم: چنین کار بکنم و کفاره بدهم؟ فرمود : نی ، عرض کردم اگر مریض باشم ؟ فرمود «ظلّل و کفّر» سایبان برگیر و کفاره بگذار ، پس از آن فرمود آیا نمیدانی که رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله وسلّم فرمود «ما من حاج يضحي ملبّياً حتّى تغيب الشمس إلاّ وقد غابت ذنوبه معها» هیچ حج گذاری نیست که در روز روشن و آفتاب تا بنده لبيك گذار شود تا گاهی که آفتاب غروب نماید، جز آنکه گناهان او با غروب شمس غایب گردد .
و نیز مسطور است که علی بن جعفر از برادر سعادت مخبرش موسی علیه السّلام پرسید برای محرم صلاحیت دارد که برای دفع مکس جامه بر روی بیفکند و بخسبد؟ فرمود: باکی نیست.
و نیز ابن بزیع گوید که : مردی از حضرت ابی الحسن علیه السّلام در حضور من سؤال نمود که شخصی که احرام بسته است و علتی داشته باشد آیا سایبان بر خود میگیرد ؟ فرمود « يظلّ ( يظلّل ظ) ويفدى » سايه بان برگیرد و فدیه دهد ، پس از آن موسی علیه السّلام فرمود هر وقت ما اراده این امر را نمائیم «ظلّلنا وفدينا» سایبان برخود برگیریم و فدادهیم ، عرض کردم بچه چیز فدا باید داد؟ فرمود: بگوسپندی، عرض کردم در کجا سرش را ببرند؟ فرمود: در منی.
و دیگر در آن کتاب در باب احکام متمتع از علی بن جعفر علیه السّلام الهام از برادر گرامی محضرش امام موسی علیه السّلام مرویست که گفت : از آنحضرت پرسیدم از حال مردیکه قبل از ترویه بیکروز داخل شود ، پس اراده کند احرام به حج يوم ترویه را پس قبل از عمره خطا کند تکلیف او چیست؟ فرمود «ليس عليه شيء فليعد الاحرام بالحجّ» چیزی براونیست باید احرام بحج را بکار بندد.
ص: 202
و از آنحضرت پرسیدم از مردیکه در ماه رجب اعتمار بجوید و بأهل خود مراجعت نماید، آیا برای او صلاحیت دارد که اگر حج نهاده باشد تمتع بعمره نماید بسوى حج ؟ فرمود : «لا يعدل بذلك» معادل این نمیشود .
میگوید : از آنحضرت پرسش کردم از حال مردیکه متمتعاً قدوم نماید: «ثمّ أجّل ذلك أله الخروج» پس از آن این کار را مؤجل دارد (1) آیا برای او خروج جایز است؟ فرمود «لا يخرج حتى يحرم بالحج ولا يجاوز الطايف و شبهها» نباید بیرون شود تا گاهی که احرام بحج ببندد و نباید از طایف و مانند آن بیرون شود .
و نیز در آن کتاب از علی از برادر معظمش موسی بن جعفر علیه السّلام مرویست که از آنحضرت پرسید از مردیکه در حالت تمتع بمکه قدوم نماید ، و در آنجا حلّ احرام نماید آیا او را میرسد که مراجعت کند ؟
فرمود : مراجعت نمیکند تا آن هنگام که محرم به حج گردد ، و از طایف وشبه آن تجاوز نبايد نمايد «و مخافة أن لا يدرك الحجّ فان أحبّ أن يرجع إلى مكّة رجع ، وإن خاف أن يفوته الحجّ مضى على وجهه إلى عرفات» از آن خوف که ادراك حج را ننماید ، پس اگر دوست بدارد که بمکه مراجعت کند چنان نماید ، و اگر برفوت حج خائف باشد بهمان راه خود بعرفات گذر گیرد.
و نیز در آن کتاب از علی بن جعفر از برادرش موسى بن جعفر صلواة الله عليهما مسطور است که گفت از آنحضرت پرسیدم برای مردم مکه صلاحیت دارد که تمتع گیرند در عمره بسوی حج؟ فرمود: برای مردم مکه متعه صلاحیت ندارد، و این است قول خدای تعالی که میفرماید :
« ذلك لمن لم يكن أهله حاضرى المسجد
ص: 203
الحرام» ابن عمره و حج تمتع برای کسی است که اهلش در مسجد الحرام حاضر و مجاور نباشند.
و نیز در این کتاب مسطور است که علی از برادرش عله السّلام از معنی رفت وفوق وجدال بپرسید ، یعنی معنی این کلمات که در آیه شریفه واقع است چیست ؟ و بر آنکس که فاعل این امر باشد چه وارد است؟ فرمود: رفت ، مجامعت با زنان است ، وفق ، دروغ و مفاخرت است ، و جدال قول مرد است کمه میگوید : لا والله وبلى والله .
پس هر کس جماع نماید بروی بدنه ایست ، یعنی شتر یاگار قربانیست که در مکه باید نحر نماید، و اگر آنرا نیابد گوسپندی را باید بکشد ، و کفاره جدال وفوق چیزی است که بایست تصدق نماید گاهی که آنکار را بکند و محرم باشد.
میگوید: و از آن حضرت سئوال نمودم از حال آنمردی که با زن خود قبل از آنکه طواف نماید طواف نساءِ را مواقعه نماید تعمّداً بروی چه وارد میشود؟ فرمود: «يطوف وعليه بدنة» طواف میدهد و بدنه بر او وارد است .
و هم در آن کتاب از علی بن جعفر از برادرش موسى عليهما السلام مذكور است که گفت : از آنحضرت پرسیدم که شخصی احرام بسته باشد صلاحیت دارد که حجامت نمايد ؟ فرمود : « نعم ولكن لا يحلق مكان المحاجم ولا يجزّه» آرى صلاحیت دارد لكن مكان حجامت را نباید از موی بسترد یا مویش را ببرد.
میگوید: و از آنحضرت پرسیدم از مردی که محرم باشد و او را بتره و جوششی باشد که او را آزار رساند آیا برای او صلاحیت دارد که سر آنرا ببرد؟ فرمود: باکی ندارد.
وهم از علىّ بن جعفر از برادرش مرویست که فرمود: « لكلنّى خرجت من حجّك فعليك فيه دم تهريقه حيث شئت» برای هر چیزی از حج خود بیرون آوری پس بر تو است که در آن خون بریزی در هر کجا که خواهی.
ص: 204
و این مسئله راجع بباب کفارات احرام است، در باب آنچه واجب است بر محرم از اجتناب ورزیدن او از صید و غیر آن .
و دیگر در کتاب مذکور و کتاب خرائج وجرايح از حسن بن على بن يحيى مردیست که جاریه من دو جامه ملحمین با من همراه ساخت، و جامه ملحم، نوعی از جامه است ، و از من خواستار شد که در آن دو جامه احرام بندم، پس با غلام خود گفتم : آن دو جامه را در باردان بگذاشت.
چون به آن مکان رسیدم و آنوقت فرا رسید که احرام بندم آن دو جامه را بخواستم تا بپوشم ، بعد از آن در دل من خلجان نمود که گمان نمیبرم که برای من شایسته باشد که در حال احرام جامه ملحم بپوشم، لاجرم آندو جامه را بگذاشتم و لباس دیگر بپوشیدم.
و چون بمکه معظمه رسیدم مکتوبی بحضرت ابی الحسن علیه السّلام معروض داشتم و اشیائی که با خود داشتم به پیشگاه مبارکش تقدیم نمودم ، و فراموش کردم که بده بنویسم و سئوال نمایم آیا برای محرم پوشیدن ملحم جایز است.
پس چیزی بر نگذشت که جواب من به آنچه سئوال کرده بودم بازرسید ، و در اسفل کتاب مرقوم فرموده بود:« لا بأس با الملحم أن يلبسه المحرم» باکی نیست شخص محرم جامه ملحم بپوشد، و این از جمله معجزات باهرات حضرت امام کاظم صلوات الله وسلامه علیه است .
و نیز در آن کتاب از علی از برادرش موسی بن جعفر علیهما السلام مرقوم است که گفت : از آنحضرت پرسیدم که برای محرم صلاحیت دارد که جامه که مشبع بعصفر (1) یعنی بسیار سرخ رنگ و گلگون باشد، برتن بیاراید؟ فرمود : «إذالم يكن فيه طيب فلا بأس» چون طیبی در آن بکار نبرده باشند باکی ندارد .
میگوید: آن حضرت فرمود : «المحرم لا يصلح له أن يعقد إزاره على رقبته ، ولكن يثنيه على عنقه ولا يعقده» برای شخصیکه محرم باشد نمیشاید که ازارش را
ص: 205
از دو طرف گردنش معقود دارد، لکن باید از دو جانب گردنش دو تاه برگرداند وگره نزند .
و میگوید: از آنحضرت سئوال کردم آیا مرد میتواند در یوم النحر سر خود را از آن پیش که از موی بسترد با خطمی بشوید؟ فرمود: پدرم فرزندانش را از این کار نهی میفرمود .
و نیز در آنکتاب از یونس بن يعقوب مرویست که گفت: در حضرت ابی الحسن موسی علیه السّلام عرض کردم: فدایت گردم مردی پالودۀ مزعفر بعد از رمی جمره بخورد و هنوز خلق موی نکرده باشد؟ فرمود : باکی ندارد .
و دیگر در آن کتاب از علی بن جعفر از برادر بزرگوارش موسی بن جعفر علیهما السلام مرویست که از آنحضرت سئوال کرد از حال مردیکه تخم کبوتری را بشکند و در آن تخم جوجه ها در جنبش باشد ، بر چنین شخصی چه چیز وارد میشود ؟ فرمود:
«يتصدّق عن كلّ ما يتحرّك شاة ، ويتصدّق بلحمها إذا كان محرماً ، وإن لم يتحرّك الفرخ فيها يتصدّق بقيمة الفرخ ورقاً أو شبهه أو يشترى به علفاً و يطرحه لحمام الحرم».
چون چنین باشد بشمار هر جوجه که در بيضه متحرك بوده است گوسفندی تصدق نماید و گوشتش را بصدقه بدهد اگر در حال احرام باشد، و اگر بیضه را که شکسته باشد جوجه در آن حرکت نباشد قیمت آن تخم را بمسكوك نقره يا مانند او تصدق نماید، یا با آن قیمت علف بخرد و برای کبوتران حرم محترم طرح کند.
و نیز از آن حضرت علیه السّلام سئوال نمود که اگر شخصی محرم باشد و تخم شتر مرغی را آسیب رساند که در آن تخم جوجها در حرکت باشند بروی چیست ؟ فرمود : « لكلّ فرخ بمير بنحره بالمنحر» در ازاء هر جوجه باید شتری را در قربانگاه فجر نماید.
ص: 206
میگوید : و همچنان از آنحضرت پرسیدم که اگر زنانی و مردانی که در حال احرام باشند آهویی را بخرند و بجمله از آن بخورند، بر این جماعت چه وارد میشود ؟ فرمود : «علي كلّ من أكل منه فداء الصّيد كلّ انسان علي حدثه فداء صید کاملا» بر هر کس که از آن خورده است فداء صید لازم است ، هر انسانی علیحده باید فدای صید را کاملا بدهد.
و نیز پرسیدم از حال مردیکه در حال احرام شکار یرا تیر بیفکند پس دست پایای آنصید را بشکند ، و آنصید براه خود برود ، و آنمرد نداند که چه کرد؟ فرمود «عليه الفداء كاملا إذا مضى الصّيد على وجهه ولم يدر الرّجل ما صنع: چون آنصید براه خود برود و آنمرد که تیر افکنده نداند کارش بکجا پیوست، باید فدای کامل بدهد .
میگوید: و نیز از آنحضرت پرسیدم از مردیکه در احرام خودتیری بصیدی اندازد دست یا پای آنحیوانرا بشکند ، و از آن پس آنصید را بحال چرا بگذارد و بگذرد بروی چیست (فرمود ظ) «عليه دفع الفداء» بر اوست که فداء بدهد.
و نیز از آنحضرت پرسیدم از مردیکه مرغی را از مکه بیرون آورد تا بکوفه رساند؟ فرمود: باید بمکه بازگرداند اگر بمیرد بهایش را تصدق بدهد.
میگوید: و همچنین پرسیدم که برای مرد صلاحیت دارد که کبوتر حرم را در حل صید نماید و ذبح کند و بحرم در آورد و بخورد ؟ فرمود «لا يصلح أكل حمام الحرم علي حال» در هیچ حال خوردن کبوتر حرم صلاحیت ندارد.
و نیز از آنحضرت صلوات الله علیه پرسیدم از آنچه از گوشت در حرم خورده میشود؟ فرمود: چنان بود که رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله «لا يحرّم الابل و البقر والغنم والّدجاج» گوشت شتر و گاو و گوسفند و مرغ خانگیر احرام نمیفرمود .
و نیز در اوّل بحار ومجلد مسطور مذکور است که عبدالرحمن بن حجاج گفت: از حضرت ابی الحسن علیه السّلام سؤال کردم که دو مرد در حال احرام صیدیرا بزدند، آیا آن جزا در میان هر دو آنست ؟ یا بر هر يك جزا و كفّاره عليحده است؟
ص: 207
فرمود: « لابل عليهما جميعاً، ويجزى كلّ واحد منهما الصّيد» نه چنین است بلکه بر هر دو تن بجمله وارد است، باید هر يك از این دو تن مجازات اینکار را متحمل شوند .
عرض کردم: پارۀ از اصحاب ما از اینمسئله از من پرسیدند و ندانستم بروی چه وارد است فرمود: هر وقت بامثال اینمسئله دچار شدید و ندانستید باید احتیاط کنید تا از آن پرسش کنید و بیاموزید.
و نیز در آن کتاب از یونس بن یعقوب مرویست که گفت : بحضرت ابی الحسن علیه السّلام فرستادم که برادرم کبوتری چند از مدینه بخرید و آنجمله را با خود بمکه بیاوردیم ، پس از آن عمره بجای آوردیم و اقامت کردیم ، و از آن پس آن کبوترانرا با خودمان از مکه بکوفه بیرون آوردیم ، آیا در اینکار چیزی برما وارد است؟ پس آنحضرت با فرستاده من فرمود «أظنّهن فرط قل له يذبح مكان كلّ طير شاة» گمان میکنم در کار آنها تقصیر شده است ، با او بگو در عوض هر مرغی يك گوسفندیرا ذبح نماید.
و دیگر در آن کتاب از عمر کی از علی بن جعفر از برادر والا گهرش موسى علیهما السّلام مذکور است که گفت: از آنحضرت پرسیدم از شخصی در حال احرام باشد ، و بخوردن صید و مردار اضطرار یابد و عرض کردم خدای عزوجل صید را حرام و مردار را در اینحال حلال فرموده است ، فرمود «يأكل ويفديه فانّما يأكل ماله» میخورد و فدا میدهد چه مال خود را میخورد.
و دیگر در آن کتاب از اسحاق بن عمار مرویست که گفت : در حضرت ابی الحسن علیه السّلام عرض کردم: چه میفرمائی در حق مردی محل که با کنیز خودش که در حال احرام باشد در آمیزد؟ فرمود «أخبرنى موسر هو أو معسر؟ قلت: أجنبىّ فيهما جميعاً» با من خبر بده اینمرد دولتمند است یا تنگدست ؟ عرض کردم بیگانه ام در هر دو .
فرمود: عالمست با جاهل ؟ عرض كردم «أجنبیّ فيهما جميعاً ، قال : هو أمرها
ص: 208
بالاحرام أم هى أحرمت من قبل نفسها بغير إذله ؟ قلت: أجنبیّ فيهما جميعاً» بيگانه ام در هر دو بتمامت، فرمود: اینمرد بآن كنيزك فرمان احرام داده است، با آن کنیز از جانب خودش احرام بسته است بدون اذن آنمرد؟ عرض کردم بیگانه ام در هر دو جميعاً (1) فرمود :
« إن كان موسراً ، أو كان عالماً ، فانّه لا ينبغي له أن يفعل فإن كان هو أمرها بالأحرام فانّ عليه بدنة ، و إن شاء بقرة ، وإن شاء شاة ، فان لم يكن أمرها بالأحرام فلاشيء، عليه موسراً كان أو معسراً ، فإن كان معسراً، وكان أمرها، فعليه شاة ، أوصيام أو صدقة».
اگر آنمرد دارنده یا عالم باشد البته او را نمیشاید که چنین کار کند ، و اگر آنمرد آن کنیز را امر با حرام کرده باشد و با وی در آمیزد شتری برای قربانی بر کردن او وارد است، و اگر خواهد گاوی و اگر خواهد گوسفندی قربانی میتواند نمود، و اگر آنمرد او را با حرام فرمان نکرده باشد، در این وقت چیزی بر گردن او نیست ، خواه مالدار باشد یا تنگدست، و اگر تنگدست باشد و آن کنیز را برای احرام حکم نموده باشد و با اینحال باوی مواقعه نموده باشد ، پس بر اوست که گوسفندی قربانی کند یا روزه بدارد یا صدقه بدهد.
و دیگر در آن کتاب سند بعلی بن جعفر میرسد که از برادر بزرگوارش حضرت ابی الحسن موسى بن جعفر علیه السّلام پرسید که اگر مردی جاریه خود را هدیه و تقدیم کعبه نماید با آنجاریه چه سازد؟ فرمود :
«إنّ أبى عليه السّلام أناه رجل قد جعل جاريته هدياً للكعبة ، فقال له : قوّم الجارية أو بعها ثمّ مرمنادياً يقوم علي الحجر فينادى الامن قصرت نفقته أو قطع به طريقه أو نفد طعامه فليأت فلان بن فلان ، و مره أن يعطى أوّلا فأوّ لا حتّى ينفد
ص: 209
ثمن الجارية ».
پدرم علیه السّلام به مردى بحضرتش بیامد که جاریۀ خود راهدی و قربانی کعبۀ وفا ساخته بود ، فرمود: جاریه را بقیمت مشخص کن یا بفروش ، پس از آن امر کن تا مردی نداگر بر حجر ندا کند: آگاه باشید هر کس نفقه اش قصور یافته یا دچار قاطع طریق شده یا طعامش نابود گشته است نزد فلان بن فلان بیاید ، و با آنمرد یگوی که از روی ترتیب أولا فأولا هر کس بیایدید و عطا کند تا گاهی که بهای کنیز را بپردازد و جمله را باینگونه بمردم بازدهد.
و نیز میگوید : از آنحضرت پرسیدم از مردیکه میگوید «هو هدی کذا و کذا» بر او چه چیز لازم شود؟ فرمود «إذا لم يكن نذراً فلیس علیه شیء» اگر از روی نذر نباشد چیزی بر او وارد نمیشود .
و نیز در آنکتاب از فضل بن یونس مسطور است که گفت : از حضرت ابی الحسن موسى صلوات الله علیه سؤال کردم که با من کنیز کانی هستند ، و من بمکه اندرم آیا بیاید ایشانرا امر نمایم که در روز ترویه کارحج بیارایند ، و ایشانرا بیرون ببرم تا مناسك را حاضر شوند ؟ یا آنها را در مکه بگذارم ؟ فرمود :
«إن خرجت بهنّ فهو أفضل ، وإن خلفتهنّ عند ثقة فلا بأس ، فليس على المملوك حجّ ولا عمرة حتّى يعتق» اگر ایشانرا با خود بیرون بری افضل است ، و اگر نزد شخصی که بدو وثوق داشته باشی بازگذاری باکی نیست ، چه بر مملوك نه حج و نه عمره میباید.
و هم در آنکتاب مسطور است که از علی از برادرش موسی سلام الله علیه پرسید از مرديكه ثلث حج خود را برای میّت و دوئلنش را برای زنده بگذارد ، فرمود برای میّت است، اما برای زنده نمیشاید.
میگوید: از آنحضرت سؤال کردم از قربانی که آنکس که ذبح نموده است آنرا خطا کرده است و نام دیگر برا برده که غیر از صاحبش میباشد ، آیا
ص: 210
صاحب آنرا پاداش میرسد؟ فرمود «نعم إنّما هو مانوی» آری عمل به نیت منوط است.
و دیگر در آن کتاب از علی از برادرش حضرت موسى بن جعفر علیه السّلام مذكور نموده اند که از آنحضرت پرسید از حال مردیکه در حالت جنابت در خانه خدای طواف دهد ، و در حال طواف دادن او را یاد افتد که جنب است فرمود «يقطع طوافه ولا يمتد بشيء ممّا طاف» چون بخاطر آورد باید طواف خود را قطع نماید و آنچه طواف داده است در شمار چيزي نياورد.
میگوید: و نیز از آنحضرت سؤال کردم از مردیکه بطواف خانه خدای مشغول باشد و او را بیاد افتد که وضو نساخته چه باید بکند ؟ فرمود «يقطع طوافه ولا تعتد بشيء ممّا طاف وعليه الوضوء» آنچه طوف داده قطع مینماید و طوافی که نموده بچيزي نمیشمارد و بر اوست که وضو بسازد . و میگوید: از آنحضرت سؤال کردم از تکلیف مردیکه طوافی را ترك نماید، یا طواف واجبی را فراموش نماید تا گاهی که بیلاد خود باز شده و با زوجه در آمیخته باشد چنین کس را چه باید کرد؟ فرمود : «يبعث بهديه ، إن كان تركه من حجّ فبدلة ، وإن تركه في عمرة فبدنة فى عمرة، و وكّل من يطوف عنه ما كان تركه من طوافه».
اگر این طواف را از طوافی که در اقامت حج باید نمود ترك كرده باشد ، بایدشتری بقربانی بخانۀ خداى تقديم کند، و اگر این ترك و نسیان در عمره بوده است باید شتری در قربانی عمره تقدیم نماید ، و نیز کسی را وکالت دهد که از جانب او آنچه از مقدار طواف را متزوك داشته طواف دهد .
و میگوید: از آنحضرت پرسیدم آیا برای مرد صلاحیت دارد که دو طواف یاسه طواف بگذارد، و در میان آنها بنمازی تفرقه ندهد، پس از آن برای هر دو آن نماز بسپارد ؟ فرمود «لا بأس غير أنه يسلّم في كلّ ركعتين» باکی ندارد جز اینکه باید در هر دو رکعتی سلام بدهد.
ص: 211
فرمود« ورأيت أبي يطوف السّبوعين والثّلاثة يقرنها، غير أنّه يقف في المستجار فيدعو في كل سبوع ، ويأتى الحجر ويستلمه ثمّ يطوف» نگران پدر شدم طواف هفتگانه را وسه طواف هفتگانه را بداد، و جمله را بهم مقرون ساخت جز اینکه در مستجار بایستاد و در هر طواف سبعه دعا فرمود ، و بیامد و استلام حجر الاسود را بنمود، پس از آن طواف داد.
و برادرم موسى علیه السّلام رامرّۀ بدیدم که طواف همیداد، مردي از بنی عباس با او بود ، پس سه طواف سبعه را با هم مقارن ساخت و در میان آنها توقف نفرمود ، و از آن پس که از سبعه سوّمین بپرداخت و آنمرد عبّاسی از آنحضرت جدائی گرفت ، در میان باب و حجر بایستاد، پس از آن پیش شد و اندکی توقف نمود. و اینکار را سه دفعه بجای بگذاشت.
و هم در آنکتاب از علی بن جعفر مرویست که گفت : از برادرم علیه السّلام را از حال مردیکه بعد از فجر طواف دهد پس از آن دور کعت نماز در بیرون مسجد بسپارد بیرسیدم ، فرمود «يصلى بمكّة لا يخرج منها إلاّ أن ينسى ، فيخرج فيصلّی إذا رجع إلى المسجد أیّ ساعة أحبّ ركعتى ذلك الطّواف ».
باید نماز را در مکّه بگذارد نباید از آنجا بیرون بشود مگر اینکه فراموش نماید و در بیرون نماز بگذارد ، پس باید چون بمسجد بازگردد هر ساعتی که دوست بدارد دو رکعت آنطواف را بگذارد.
و میگوید: از آنحضرت پرسیدم از مردیکه يك هفت یا دو هفت طواف بگذارد پس دورکعت نماز خود را که باید بسپارد بجای بیاورد تاگاهی که برای او روشن شود كه يك سبعه طواف را نموده است ، آیا اینحال صلاحّیت دارد؟ فرمود صلاحیت ندارد «حتّى يصلّى ركعتى السبوع الأوّل ثمّ ليطوف ما أحبّ» تا گاهی که دور کمت هفت طوف اوّل را بگذارد، از آن پس آنچند که دوست میدارد طواف دهد.
یحیی از رق میگوید : در خدمت حضرت ابی الحسن علیه السّلام عرض کردم من چهار طواف هفتگانه را بگذاشتم، و در آنکار خسته و مانده شدم، و نمازهای آنجمله را
ص: 212
نشسته بسپردم ، فرمود: نمیشاید، عرض کردم: چگونه مرد نماز شب را چون خسته گردد یا سستی در خود بیند نشسته میسپارد. امّا در اینمورد صلاحیت ندارد؟ فرمود «لا يستقيم أن تطوف و أنت جالس» استقامت نمیجوید که تو نشسته طواف دهی، گفتم: مستقیم نمیشود، فرمود «فصلّها وأنت قائم» چون چنین است پس این نماز را ایستاده بگذار.
حماد بن عيسي میگوید حضرت ابی الحسن موسی علیه السّلام را دیدم که نماز با مداد را بگذاشت، و چون امام سلام بداد برخاست و بطواف اندر شد، و دو اسبوع بعد از فجر قبل از طلوع آفتاب بگذرانید، پس از آن از در بنی شیبه بیرون شد و برفت و نماز نسپرد.
داود حضر می گوید از حضرت ابی الحسن علیه السّلام سؤال کردم که نماز در مکه در کدام موضع افضل است؟ فرمود: نزد مقام اوّلی ابراهیم علیه السّلام . چه آن مقام ابراهيم و اسماعيل ومحمّد صلى الله عليه وآله وعليهم است.
و هم در آنکتاب مسطور است که حضرت ابی الحسن علیه السّلام چون از آب زمزم مینوشید میفرمود « بسم الله والحمد لله والشكر لله» در اخبار وارد است که آب زمزم شفای هر دردی است کائناً ماکان.
و دیگر در آنکتاب از علی بن جعفر مسطور است که گفت: برادرش موسی علیه السّلام فرمود: من با پدرم علیه السّلام در منی بودیم پس بجمره عقبه آمد، پس مردمانرا در آنجای متوقف بدید ، باغلام خود سعید فرمود: در میان مردمان ندا کن که جعفر بن محمّد میگوید : اینجا موضع وقوف نیست سنگ بیندازید و بگذرید ، سعید بدانگونه ندا بر کشید میگوید: از آنحضرت از جمره عقبه بپرسیدم اول روز بایستند و رمی جمار نمايند؟ فرمود «لا يقف أوّل يوم ولكن ليرم ولينصرف» اول روز نباید بايستند لكن بايد رمی جمار بنمایند و منصرف شود.
و نیز در آنکتاب مسطور است که علی بن جعفر از برادرش موسی علیه السّلام
ص: 213
پرسید از چه روی رمی جمار مقرر شد؟ فرمود «لأنّ ابليس اللّعين كان يترانا (1) لابراهيم علیه السّلام فى موضع الجمار ، فرجمه ابراهيم علیه السّلام فجرت السنّة بذلك» رمى جمره از بهر آن مقرر شد که شیطان ملعون در همان موضع که رمی جمار میشود خود را با ابراهیم علیه السّلام نمودار کرد ، و آنحضرت او را با سنگ ریزه بزد، از اینروی سنت بدینکار جاری گشت.
و دیگر در آن کتاب از علی از برادرش موسی بن جعفر علیه السّلام منقول است که از آن حضرتسؤال نمود از بدنه یعنی شتر قربانی که چگونه بایدش نحر نمود ایستاده یا خوابيده ؟ فرمود «يعقلها وإن شاء قائمة وإن شاء باركة» بايد عقالش نمود و اگر خواهند ایستاده یا خفته نحر نمایند .
و میگوید: از آنحضرت از اضحیه یعنی از حیوان قربانی سؤال نمودم مردی بخرد آنرا و آنحیوان اعور باشد و خریدار بعد از خریداری آن عالم شود که اعور است آیا پاداش آنقربانی را میبرد؟ فرمود: آرى «إلاّ أن تكون هدياً وانّه لا يجوز فى الهدى» مگر اینکه این قربانیرا بخواهد تقدیم خانه یزدانی نماید این وقت حیوانی که اعور باشد برای هدی روا نیست.
و دیگر در آنکتاب از عبدالرحمن بن حجّاج مرویست که گفت : نماز میگذاشتم ایستاده ، وحضرت ابى الحسن موسى بن جعفر علیه السّلام در پیش روی من نشسته بود، و من نمیدانستم در اینحال عباد بصری بخدمتش بیامد و بر آنحضرت سلام فرستاد و بنشست و عرض کرد یا ابا الحسن چه میفرمائی در حق کسیکه متمتع گردد و اوراهدی و قربانی خانه خداوند نباشد؟ فرمود «يصوم الأيام الّتي قال الله تعالی، آنروزهائیرا که خدایتعالی در قرآن مشخص فرموده است روزه بدارد.
عبد الرحمن میگوید : من بگوش بایشان سپردم، عباد عرض کرد آن ایام کدامست؟ فرمود قبل از ترویه وروز ترویه وروز عرفه، عرض کرد اگر از وی
ص: 214
فوت شود چسازد ؟ فرمود «يصوم صبيحة الحصبة (1) يومين وبعده صبحگاه رمى جمره وروز بعدش را دو روز روزه بدارد .
عرض کرد: آیا امیکوئی چنانکه عبدالله حسن گوید؟ فرمود چه چیز میگوید؟ گفت : میگوید: ایام تشریق را روزه نمیگیرند، فرمود: حضرت جعفر سلام الله عليه میفرمود : رسولخدای صلّی اللهُ عله وآله بلال را فرمان داد که ندا بر کشد که این ایام روزهای خوردن و آشامیدنست ، پس نباید هیچکس روزه بدارد.
عرض کرد: يا أبا الحسن خدایتعالی میفرماید «فصيام ثلاثة أيام فى الحجّ وسبعة إذا رجعتم» هر کس نیابد قربانی پس بر اوست روزه داشتن سه روز در ایام حج و روزه هفت روز دیگر چون بازگردد بوطن خود ، فرمود جعفر علیه السّلام میفرمود «ذو القعدة و ذو الحجة كلتين أشهر الحجّ »
از عبدالله بن جارود مسطور است که از حضرت ابی الحسن علیه السّلام از قول خدا يتعالى «فصيام ثلثة أيام» بپرسیدم فرمود: قبل از ترویه روزه میدارد ، وروز ترویه وروز عرفه ، پس هر کس را این امر فوت شود، پس قضا میکند آنرا در بقیه ذی الحجه ، چه خدایتعالی در کتاب خود میفرمايد «الحجّ أشهر معلومات».
و نیز در آنکتاب از علی بن جعفر مرویست که از برادرش موسی بن جعفر علیه السّلام پرسید از روزه داشتن سه روز در حج و هفت روز دیگر، آیا متوالياً روزه میدارد، یا در میان آند و تفرقه میاندازد؟ فرمود: « يصوم الثلاثة والسبعة لا يفرّق بينهما ولا يجمع السبعة والثلاثة جميعاً» روزه میدارد سه روز و هفت را و تفرقه نمی اندازد ما بین آن دورا، و جمع نمیگرداند هفت و سه را جمعاً -
و دیگر در آنکتاب و کتاب امالی صدوق عليه الرحمه از حسین بن مرویست که در حضرت ابی الحسن علیه السّلام عرض کردم «كم تجزى البدنة؟» شتر بزرگ قربانی برای چندان محسوب و در موقع پاداش است؟ فرمود «عن نفس واحدة» برای یکتن ، عرض کردم گاو قربانی برای چند تن کافیست؟ فرمود «تجزى عن
ص: 215
خمسة إذا كانوا يأكلون على مائدة واحدة» براى قربانی پنجتن که بجمله همسفر و هم خرج باشند و در يك خوان و يك سفره هم طعام باشند .
عرض کردم: چگونه شتر برای یکتن و گاو برای پنج آن کافیست؟ فرمود :
«لأنّ البدنة لم يكن فيها من العلّة ما كان في البقرة ، إنّ الذين أمروا قوم بعبادة العجل كانوا خمسة أنفس، وكانوا أهل بيت يأكلون على خوان واحد و هم اذینونه و اخوه ميدونة و ابن أخيه و ابنته و امرأته ، وهم الّذين أمروا بعبادة العجل ، وهم الّذين ذبحوا البقرة الّتی أمر الله عزّ وجلّ بذبحها».
بعلت آنکه در آنشتر قربانی آن علتی که در بقره موجود است موجود نیست بدرستیکه آنکسان که قوم موسی را بپرستش گوساله امر کردند پنج نفر بودند . و مردم خانوادۀ بودند که بر یکخوان طعام میخوردند ، و ایشان اذیتونه و برادرش میدونه ، و پسر برادرش ، و دختراو ، وزوجه او بودند ، و ایشان بودند که بعبات گوساله امر کردند، و ایشان هستند که آن گاویرا که خدای عزوجل بذبح آن فرمان کرده بودند ذبح نمودند .
صدوق عليه الرحمه میفرماید : این حدیث بدینگونه وارد شده است ، و من در باب خمسه مذکور نمودم، اما آنچه در باب بدنه فتوی داده اند ، اینست که برای هفت تن پاداش میرساند ، و نیز بقره برای هفت که متفرق باشند ، و این اخبار مختلف نیستند زیرا که آنچه برای هفت تن محسوب میشود ، برای یکتن ، و نیز برای پنج تن مجزی است، و در اینحدیث وارد نشده است که بدنه بجز از یکتن را مجزی نیست، و نیز در آن نمیرسد که بقره جز از پنج تن را مجزی نیست .
و نیز در آنکتاب از موسی بن ابراهیم مرویست که حضرت ابی الحسن صلوات الله علیه فرمود: رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله را فرمود :
«استفر هوا ضحاياكم فانّها مطاياكم علي الصّراط» حیوانهای قربانی خود را چاق و صحیح و نیکو بکار بندید ، چه اینها بارکش های شما هستند بر پل صراط .
و دیگر در آن کتاب از صفوان بن یحیی ازرق مرویست که گفت : در
ص: 216
حضرت ابی ابراهیم علیه السّلام عرض کردم مردیکه قربانی میکند پوست آن حیوانسرا بانکس میدهد که آنحیوانرا پوست میکند؟ فرمود: با کی بآن نیست، همانا خدای عزوجل میفرماید : «فكلوامنها و أطعموا» از گوشت قربانی بخورید و بخورانید، و پوست را نمیخورند و نمیخورانند.
و هم در آنکتاب از علي بن جعفر مسطور است که از برادرش موسی علیه السّلام پرسید از حال مردیکه در مکه بیتونه تاصبح نماید در لیالی منی ، فرمود : «إن كان أناها نهارا فبات حتّى أصبح فعليه دم شاة يهريقه، اگر در آن اوقات بانجا بیاید هنگام روز و بیتوته نماید تا گاهی که صبح بر دمد ، باید گوسفندیرا خون بريزد «و إن خرج من منى بعد نصف اللّيل فأصبح بمكّة فليس عليه شيء» و اگر بیرون برود از منی بعد از نیمه شب و با مداد کند در مکه بروی چیزی وارد نیست.
و نیز در آنکتاب از علي بن جعفر مسطور است که از برادرش موسی بن جعفر علیه السّلام پرسید که در تکبیر ایام تشریق هر دو دست را بر میافراز نديا نمي افرازند؟ فرمود «يرفع يده أو یحرّکها» دستش را بلند کند یا حرکت دهد .
میگوید: از آنحضرت پرسیدم که تکبیر ایام تشریق آیا واجب است؟ فرمود مستحب است و اگر فراموش کند چیزی بروی نیست .
میگوید: از آنحضرت سؤال کردم داخل میشود با امام گاهی که سبقت کرده است بر او بيك ركعت پس امام تکبیر میگوید چون سلام داد در ایام تکبیر اینمرد چسازد؟ فرمود «يقوم فيقضى ما فاته من الصّلاة، فاذا فرغ کبّر » بپای میشود و هر چه از نماز از وی فوت شده است قضا مینماید، و چون فارغ شد تکبیر میگوید.
و نیز از آنحضرت پرسید از مردیکه در ایام تشریق تنها نماز بگذارد ، آیا بروی تکبیر لازمست ؟ فرمود: آری، و اگر فراموش کند باکی نیست.
و نیز سؤال نمود از آنحضرت علیه السّلام که آنچه در ایام تشریق باید گفت چیست؟ فرمود بكو «الله أكبر الله أكبر لا إله إلاّ الله والله أكبر الله أكبر ولله الحمد الله أكبر
ص: 217
على ما هدانا الله أكبر على ما رزقنا من بهيمة الأنعام».
میگوید: از آنحضرت سؤال کردم آیا بر جماعت زنها نماز عيدين وتكبير وارد است؟ فرمود: آری.
و نیز از آنحضرت علیه السّلام پرسیدم آیا در ایام تشریق برگروه نسوان تکبیر رسیده است ؟ فرمود : نعم «ولا يجهرن به» آری اما نباید تکبیر را بلند بگویند.
و نیز در آنکتاب از برنطی مرویست که حضرت ابی الحسن علیه السّلام در اینقول خدای عزوجل «ثمّ ليقضوا تفتهم وليوفوا نذورهم» پس از آن مناسك حج را بجای آوردند و بنذور خود وفا کردند ، میفرمود «نفت» بمعنی گرفتن ناخنها وافکندن وسخ وچركها و افکندن احرامست از او .
و نیز در آنکتاب از علي بن جعفر منقول است که از برادر بزرگوارش موسی علیه السلام پرسید عمره رجب چیست؟ فرمود «إذا أحرمت في رجب وإن كان في يوم واحد منه ، فقد أدركت رجب ، و إن قدمت في شعبان فانّها عمرة رجب إن تحرم في رجب» .
چون در ماه رجب اگر چند در یکروز آنماه باشد احرام بندی ادراک آنماه را کرده باشی، واگر در ماه شعبان تقدم جوئی و احرا مرا در ماه رجب بسته باشی عمره رجب محسوب میشود .
و هم در آنکتاب سر قومست که حضرت جعفر بن عمد وموسى بن جعفر علیهم السّلام اینکلماترا در تلبیه میافزوده :
«لبّيك ذي المعارج لبّيك لبّيك داعياً إلى دار السّلام ، لبّيك لبيك غفار الذنوب، لبّيك لبّيك مرغوباً ومرهوباً إليك، لبّيك لبّيك تبدىءِ،والمعاد إليك ، لبّيك لبّيك تستغنى وتفتقر إليك لبّيك لبّيك إله الحقّ لبّيك لبّيك ذا النعماء والفضل الحسن الجميل ، لبّيك لبّيك كاشف الكرب لبّيك لبّيك عبدك بين يديك ياكريم لبّيك».
و دیگر در آنکتاب از سعدان بن مسلم مردیست که گفت : حضرت ابی الحسن موسى علیه السّلام را نگران شدم که حجر الأسود را استلام فرمود پس از آن طواف
ص: 218
بداد تاگاهی که بهفت رسید، در وسط بيت التزام جست و آن ملتز مرا که اصحاب ما التزام ميجويند متروك فرمود ، و دست مبارك را بر کعبه مشرفه مبسوط ساخت، و چندانکه خدای میخواست مکث نمود.
پس از آن بجانب حجر الاسود برفت و استلام حجر را بفرمود ، پس از آن بگذشت تا بحجر رسید و استلام حجر را بنمود و در خلف مقام ابراهیم علیه السّلام نماز بگذاشت ، و دیگر باره بجانب حجر عود فرمود و استلام نمود آنگاه بگذشت تا بملتزم پیوست در آخر طوافهای هفتگانه در وسط بیت التزام گرفت، و دست مبارك برگشود.
و از آن پس استلام حجر الاسود فرمود و در خلف مقام ابراهیم علیه السّلام دو رکعت نماز بگذاشت ، پس از آن بحجر الاسود عود کرد، وما بين حجررا إلى الباب استلام نمود ، بعد از آن چندانکه خدای خواست درنگ و رزید، و از آن بعد بجانب حجر شد و هشت رکعت نماز بسپرد و این آخر عهد آنحضرت بود در بیت . در زیر ناودان و دست مبارك مبسوط ساخت و دعا کرد، و از آن پس بدان مقدار که پروردگار خواست در نگ جست، آنگاه از باب الحناطین بیرون آمد، تا بذی طوی رسید ، و توجه شریفش بطرف مدینه بود.
یاقوت حموی گوید: ملتزم، بضم ميم وسكون لام وتاء فوقاني مفتوحه وزاء معجمه مفتوحه ومیم و نیز این مکان شریف را مدعی و مبعود نامند ، و مابین حجر الاسود و باب از کعبه معظمه بمكه مشرفه است .
مقام ، بفتح میم وقاف آن سنگی است که حضرت ابراهیم خلیل الرحمن علیه السّلام گاهی که بنای بیت الله را بر میکشید بر آن بایستاد، و بقولی آن سنك است كه آن حضرت بر آن بایستادگاهیکه زوجۀ اسماعیل سر مبارکش را غسل میداد ، و این سنگ در مسجد الحرام موضوع است خداوند عزوجل بفرمود تا نزد آن سنگ نماز بگذارند ، و این سنك معروف است .
در کتاب من لا یحضره الفقیه مسطور است که حسن الجهم گفت : از حضرت ابی الحسن اول علیه السّلام پرسیدم که مردیکه اعتکاف جسته باشد با زوجۀ خود میآمیزد؟
ص: 219
فرموده «لا يأتي أمر أنه ليلا ولا نهاراً وهو معتكف» چون معتکف باشد نه شب و نه روز میتواند با زن خود نزدیکی جوید.
و دیگر در آنکتاب از محمّد بن فضیل مسطور است که در حضرت ابی الحسن علیه السلام عرض کردم مردی کبوتری از کبوترهای حرم را در حرم بدون اینکه محرم باشد بکشد تکلیف او چیست؟ فرمود: بهای آن کبوتر براوست ، و آن یکدرهم است که باید آندر هم را تصدق کند یا آندرهم را در بهای طعامی داده کبوتران حرم را اطعام نماید ، پس اگر آن کبوتر را بکشد در حالیکه محرم باشد در حرم بايد يك گوسفند و بهای کبوتر را تقدیم نماید .
و دیگر در آنکتاب مسطور است که بعضی از یاران ما بحضرت ابی ابراهیم علیه السلام مکتوبی کردند در باب مردیکه در مسجد شجره در آید و نماز بگذارد و احرام ببندد، پس از آن از مسجد بیرون آید، و از آن پیش که تلبیه کند بخاطرش اندر شود که آن احرام را بمواقعه زنان در هم شکند، در جواب مرقوم فرمود و نعم ولا بأس به» آری میتواند چنان کند و باکی بروی نیست .
و دیگر اسحاق بن عمّار از حضرت ابی ابراهیم علیه السّلام سؤال کرد از کیفیت حال مردیکه در حال احرام فراموش کرد ناخنهای خود را بگیرد تا گاهیکه محرم شد ، فرمود : « بدعها» آنکار را میگذارد ، عرضکردم مردی از اصحاب ما بدوفتوی داد که تعلیم اظفار کند و اجرامش را اعادت دهد، و او چنان کرد ، فرمود : «علیه دم» بر اوست که حیوانی را خون بریزد.
و دیگر محمّد بن فضیل روایت کند که از حضرت ابی الحسن علیه السّلام از شخص محرم سئوال نمودم، و آن جانوران را که میتواند بکشد؟ فرمود : مار و افعی و موش و کردم و هر گونه ماری را بکشد، و اگر حیوانی درنده آهنگ ترا نماید او را بکش، و اگر قصد ترا ننهاد او را نکش و نیز سگ گیرنده اگر آهنگ ترا یکند آنرا بکش «ولا بأس بالمحرم أن يرمى الحدأة و إن عرض له اللّصوص امتنع منهم».
ص: 220
و باکی برای محرم نیست که حر به بیندازد و حداة را که مرغیست تیر بزند ، و اگر مردم دزد با او متعرض شوند در مقام امتناع برآید.
و نیز در آن کتاب از بزنطی مرویست که از حضرت ابی الحسن صلوات الله علیه پرسیدم از حال مردی که در حال احرام خرگوش یا روباهی را آسیب نماید فرمود : « في الأرنب دم شاة » هر کس در حال احرام خرگوشی را از پای درآورد باید خون گوسفندی بریزد.
و نیز در آن کتاب از محمّد بن فضل مرویست که از حضرت ابی الحسن علیه السّلام پرسیدم از کسیکه بکشد کبوتری از کبوتران حرم را در حال احرام، جوابش را بنهجی که مذکور شد بفرمود ، و فرمود :
« فان قتل فرخاً وهو محرم في غير الحرم فعليه حمل قد فطم ، وليس عليه قيمته لأنّه ليس في الحرم ، ويذبح الفداء إن شاء في منزله بمكّة وإن شاء بالحزورة بين الصّفا والمروة قريب من موضع النخاسين وهو معروف .
فان قتله وهو محرم في الحرم فعليه حمل وقيمة الفرخ نصف درهم ، وفي البيضة ربع درهم ، وفى القطاة حمل قد فطم من اللين ورعى من الشّجر .
و إذا أصاب المحرم بيض نعام ذبح عن كلّ بيضة شاة بقدر عدد البيض ، فان لم يجد شاة فعليه صيام ثلاثة أيّام ، فان لم يقدر فاطعام عشرة مساكين .
فاذ اوطىء بيض نعام بفدغها وهو محرم وفيها أفراخ تتحرك فعليه أن يرسل فحولة من البدن علي الاناث بقدر عدد البيض ، فما لقح وسلم حتّى ينتج فهو هدى لبيت الله الحرام ، و إن لم ينتج شيئاً فليس عليه شیء.
و إن وطى بيض قطاة فشدخه فعليه أن يرسل فحولة من الغنم علي عدد ها من الاناث بقدر عدد البيض . فما سلم فهو هدى لبيت الله الحرام».
و اگر شخص محرم بیرون از حرم محترم جوجه را بکشد بر اوست بره بره که از شیر باز شده باشد، امّا بهای جوجه بروی نیست چه این امر در حرم روی نداده است ، و آن فداءِ یعنی برّه را اگر خواهد در منزل خودش در مکّه ذبح میکند
ص: 221
و اگر خواهد در حزوره میان صفا و مروه كه نزديك بمكان کنیز فروشان و موضعی معروف است ذبح نماید.
«حزوره »بفتح حاء مهمله وسكون زاء معجمه وفتح و او وراءِ مهمله و هاء ، بازار مکه بود و چون مسجد را بر افزودند داخل مسجد شد، و باب الحزوره از جمله ابواب مسجد الحرام است و معروف است و عامّه ناس عزوره با عين مهمله گویند .
بالجمله میفرماید پس اگر شخصی محرم آن جوجه را در حرم بکشد بر اوست بره و بهای جوجه که نصف درهم ، و در بیضه ربع در هم و در قتل مرغ سنگخواره باید بره از شیر باز شده و از برگ درخت بخورد بگیرد ذبح نماید .
و هر وقت شخص محرم تخمهای شتر مرغ را آسیب رساند بشمار آن تخمها بعدد هر يك بايد گوسفندی بکار بندد، و اگر گوسفند نیابد باید سه روز را روزه بدارد، و اگر توانائی روزه نداشته باشد بایست ده تن مسکین را اطعام کند.
و اگر تخم شتر مرغی را در زیر پای در سپارد و بر کفاند و محرم باشد و در آن بیضه جوجگان جنبان باشند، بر اوست که شتران تر از شترهای قوی هیکل قربانی را بر شترهای ماده بر جهاند که بشمار عدد تخم باشد ، و چون آبستن شدند و نتاج بگذاشتند آنچه سالم بماند قربانی و تقدیمی پیشگاه خانۀ یزدانیست ، و اگر نتاج نیاوردند بروی چیزی نیست.
و اگر تخم مرغ سنگخواره را در پای در نوردد و بشکند ، بر اوست گوسفندهای نر را بشمارۀ آن تخم بر گوسفند ماده برجهاند ، و هر چه سالم بماند برای هدی و قربانی خانه حضرت سبحانی اختصاص دهد.
و دیگر در آنکتاب از علی بن ابی حمزه مسطور است که از حضرت ابی ابراهیم علیه السلام پرسیدم از مردیکه در يك سال يك دفعه و دو دفعه وسه دفعه داخل مکه میشود چه سازد؟ فرمود : « إذا دخل فليدخل ملبّياً وإذا خرج فليخرج محلاً»
و چون داخل مکه باشد در حال تلبیه باشد، و چون بیرون رود محلاً برود.
و دیگر در همان كتاب من لا يحضره الفقيه مسطور است که اسحاق بن عمّار برود.
ص: 222
گفت از حضرت ابی ابراهیم صلوات الله علیه سئوال کردم از حال زنی که برای متعه وعنوان متعه بیاید، وقبل از طواف بیت طمث بیند تا گاهی که بعرفات بیرون شود فرمود : « تصير حجّة مفردة وعليها دم اضحيّتها » يك حج مفرده میگرداند و خون قربانیهای او بر اوست.
و دیگر عبدالرحمن بن حجاج میگوید : از حضرت ابی ابراهیم علیه السّلام سئوال کردم از مردیکه زنی با اوست و آنزن بمکه بیاید و نتواند نماز بگذارد و تا يوم الترويه پاک نشود، و از آن بعد از آلایش خود پاك شود ، و در بیت الله طواف دهد و سعي بين صفا و مروه را نکند تا گاهی که بعرفات آید، آیا باین طواف تواند حساب و شماری آورد، یا قبل از صفا و مروه محسوب میشود؟ فرمود «تعتدّ بذلك الطّواف الأول و تبنى عليه» همان طواف اول را محسوب و بنا بر آن گذارد.
و نیز اسحاق بن عمار گوید : از حضرت ابی ابراهیم سلام الله علیه پرسیدم از جاریۀ که خیض بیند و با شوهرش و اهل خود بحج بیرون آید و حایض گردد و شرم دارد که اهل خود و زوج خود را خبر دهد تاگاهی که بر همان حال حيض مناسك خود را بجای گذارد، و از آن پس شوهرش با او مقاربت جوید ويكوفه مراجعت گيرد، اینوقت داستان خود را با اهل خود بگذارد ، فرمود «عليها سوق بدلة، و الحجّ من قابل وليس على زوجها شیء» بر آن جاریه وارد است که شتر قربانی براند و سال دیگر اقامت حج نماید، و بر شوهرش چیزی وارد نیست.
و دیگر از حماد بن میمون مردیست که ابوالحسن علیه السّلام در شب عرفه متمتعاً بیامد پس طواف بداد و محلّ گشت و جاریه را در سپرد، پس از آن بانك لبّيك را بحج بر کشید، و بیرون رفت .
و دیگر شعیب عقر قوفی گوید : من و حدید بیرون شدیم و به بستان در روز ترویه رسیدیم، پس من سوار بر حماری راه بر گرفتم و بمکه در آمدم و طواف
ص: 223
بدادم، و از تمتع خود محلّ گردیده پس از آن برای حج محرم شدم، و حدید شبانگاه بیامد، پس بحضرت ابى الحسن علیه السّلام عریضه بر نگاشته از آنحضرت در امر او استفتاء نمودم ، در جواب من رقم فرمود مره يطوف ويسعى ويحلّ من متعته ويحرم بالحج و يلحق الناس بمنى ولا يبيتنّ بمكة ، باحديد فرمان كين طواف بدهد و سعی را بجای آورد و از متعه خود محل گردد ، و برای حج محرم شود و در منی بمردمان پیوسته گردد و در مکه بیتوته نکند .
و دیگر اسحاق بن عمار از حضرت ابی الحسن موسى بن جعفر سلام الله عليهما روایت کند که فرمود «من أدرك مشعر الحرام قبل أن نزول الشّمس ، فقد أدرك الحجّ» هر کس قبل از زوال شمس ادراک نماید مشعر الحر امرا همانا ادراك نموده است حج را .
و دیگر حفص بن البختری در تعجیل طواف قبل از بیرو نشدن بمنی از حضرت ابی الحسن علیه السّلام بپرسيد فرمود: «هما سواء أخّر ذلك أو قدّمه» هر دو یکسانت خواه این یکرا مؤخر یا مقدم داری ، یعنی برای متمتع یکسانست .
و نیز اسحاق بن عمار از حضرت ابی ابراهیم صلوات الله علیه از متمتع سؤال کرد که شیخی کبیر یا زنی باشد که بر حصول حیض بيمناك باشد در طواف حجّ تعجیل نماید ، پیش از آنکه بمنی آید، فرمود: آری هر کس چنین باشد تعجیل مینماید.
و میگوید : از آنحضرت سؤال کردم از مردیکه احرام بندد برای حج از مکه پس از آن خانه خدای را خالی بیند پس آن طواف دهد پیش از آنکه بیرون آید آیا بروی چیزیست؟ فرمود: نیست.
و هم گوید: از حضرت ابی ابراهیم علیه السّلام پرسیدم از زیارت بیت الله که تا روز سوم مؤخر میتوان داشت؟ فرمود: تعجیل آنرا محبوب تر شمارم و اگر مؤخر دارند بأسی بآن نیست .
دیگر از عبدالرحمن بن حجاج مرویست که گفت : از حضرت ابی ابراهیم
ص: 224
علیه السلام پرسیدم از مردیکه در طواف باشد و بعضی را طواف داده و بعضی از طواف باقیست ، پس از کار طواف بسوی حجر و بسوی بعضی از مسجد بیرون میشود گاهیکه نماز وتر را بجای نگذاشته، و از آن پس بجای میآورد و باز میگردد و طواف خود را تمام مینماید، آیا این کار را افضل می بینی یا اتمام طواف و از آن پس بجای آوردن نماز وتر را «و إن أسفر بعض الاسفار» فرمود « ابدء بالوتر واقطع إذا خفت ثمّ انت الطّواف» بدايت کن بوتر و قطع کن گامیکه خائف کردی ، پس از آن بطواف مشغول شو .
و دیگر از یحیی ازرق مرویست که در حضرت ابى الحسن علیه السّلام کردم: مردی مشغول سعی میان صفا و مروه است و سه شوط و چهار شوط سعی نمود، پس از آن برفت و کمیز براند، و از آن پس بدون وضو اتمام سعی را نمود ، فرمود باكى ندارد لكن اگر مناسك خود را با وضو بجای آورد مرا محبوبتر است
وهم در كتاب من لا يحضره الفقیه مسطور است که اسحاق بن عمار از مریضی که مغلوب باشد بپرسید که از جانب او در کعبه طواف دهد فرمود «ولكن يطاف به» چنین مریضی را که خود نتواند طواف دهد بایدش برگیرند و او را طواف دهند ، و در روایتی که از آنحضرت نموده است رخصت فرموده است که از جانب او طواف دهند ، و هم رخصت طواف ورمی جمره را روایت کرده اند که دیگری از جانب وی نماید .
احمد بن عمر گوید : از حضرت ابی الحسن علی السّلام پرسیدم از مردیکه دور کمت طواف فریضه را فراموش و در بیت طواف کند تا بمنی آید، فرمود : بمقام ابراهيم علیه السّلام مراجعت کرده آندو رکعت را بسپارد، و در بعضی روایات رسیده است که رخصت دارد آندو رکعت را در منی بگذارد .
و دیگر در آنکتاب مسطور است که علی بن ابی حمزه از حضرت ابی الحسن علیه السّلام پرسید مردی طواف بیت الله را سهو نماید تا گاهیکه بأهل خود
ص: 225
باز گردد، فرمود : اگر از روی جهالت باشد اعادت حج کند و شتری قربانی بروی وارد است.
عبد الحميد بن سعيد گوید: از حضرت ابی ابراهیم علیه السّلام در باب باب الصّفار بپرسیدم و عرض کردم: پاره از اصحاب ما در این باب اختلاف ورزیده اند بعضی گویند آن با بست که پهلوی سقایه است ، و برخی گویند آنست که برابر حجر الاسود میباشد ، فرمود « هو الذى يستقبل الحجر ، و الّذي يلي السّقاية محدث صنعه داود و فتحه داود» آندر است که مقابل حجر الاسود است ، و آندریکه پهلوی سفایه است تازه است داودش بساخت و داودش مفتوح داشت .
دیگر عبدالرحمن بن حجاج از حضرت ابی ابراهیم علیه السّلام پرسید از حال زنان که بر روی شتر و دیگر دواب در میان صفا و مروه طواف میدهند ، آیا میشاید که در تحت صفا و مروه بایستند تا بیت الله را بنگرند ؟ فرمود: آری.
و نیز از یحیی از رق مسطور است که گفت: از حضرت ابی الحسن علیه السّلام سئوال کردم از مردیکه در میان صفا و مروه سعی میکند پس سه سعی یا چهار سعی بداد اینوقت یکی از دوستانش اور ابنگرد و او را برای حاجتی با طعامی بخواند ، فرمود اگر اجابت کند او را باکی نیست ، لكن حق خدای عزوجل رافضا نماید نزد من محبوبتر از قضای حق صاحب اوست صاحب اوست .
ونيز در من لا يحضره الفقیه از بزنطی مسطور است که از حضرت ابی الحسن علیه السّلام سؤال کردم از مردیکه حجه از مردی بگیرد ، و قطاع الطريق بروی قطع طریق نمایند، و از آن پس مردی دیگر حجه دیگر بدو بدهد ، آیا اینکار برای او جایز است؟ فرمود «جايز له ذلك محسوب للاول والاٰخر، و ما كان يسعه غير الّذی فعل إذا وجد من يعطيه الحجّة».
برای او اینعمل جایز است و برای شخص اوّل و آخر محسوبست.
و نیز از اسحاق بن عمار مرویست که از ابوابراهیم سلام الله علیه السّلام پرسیدم ازامّ ولدی که از آنمرد است و آنمرد او را بحج میبرد، آیا برای آن امّ الولد در شمار
ص: 226
حجّة الاسلام میآید؟ فرمود: نمیآید ، عرض کردم آیا برای آن كنيزك اجری در آن حج نهادن هست؟ فرمود: آری .
و هم در آنکتاب از اسحاق بن عمار مرویست که گفت : از حضرت ابی الحسن علیه السّلام پرسیدم آیا پسر ده ساله حج میگذارد؟ فرمود: بر اوست حج اسلام گاهی که محتلم شود، و همچنین جاریه را حج باید گذاشت چون طمت بیند .
و دیگر از عبد الملك بن عتبه مرويست كه گفت : از حضرت ابی الحسن علیه السّلام سؤال کردم که مردی که دینی بر گردن دارد باستقراض حج میگذارد؟ فرمود: اگر او را روئی در مالی باشد باکی نیست یعنی اگر بضاعتی و امیدی در مالی هست باکی نیست.
و نیز اسحاق بن عمار گوید : از حضرت ابی ابراهیم سلام الله علیه پرسیدم از زنی دولتمند که حجه اسلام را بگذاشته باشد، و با زوجه اش گوید: مرّه دیگر مرا حج بسپار ، آیا برای شوهرش رو است که او را مانع گردد؟ فرمود: آری با آنزن میگوید : حق من بر تو عظیم تر است از حق تو بر من در اینکار .
و و دیگر در آنکتاب مسطور است که محمّد بن اسماعیل گفت : مردی را امر کردم از حضرت ابی الحسن علیه السّلام سئوال نماید از کیفیت مردی که حجه از مردی بگیرد ، و آن حجه برای او کافی نباشد آیا برای او رواست که از مردی دیگر حجۀ دیگر بخرد تا اسباب وسعت و رفاه حال او شود، و برای هر دو محسوب گردد یا هر دورا متروك دارد، چون یکی از آندوکافی او نباشد ، مذکور نمود که آنحضرت فرمود: مرا محبوب آنست که آن حجه برای یکتن خالص باشد ، پس اگر و جهش او را کافی نشود مأخوذ ندارد .
محمد بن فضیل گوید: از حضرت ابی الحسن علیه السّلام از قول خدای عزّ وجلّ «ومن كان في هذه أعمى فهو في الاٰخرة أعمى وأضلّ سبيلا» ، هر کس در این جهان کور و بی بصیرت باشد چنین کسی در آخرت کور و گمراهست ، بپرسیدم فرمود : این
ص: 227
آیه نازل شده است در حق کسی که حجة الاسلام را بتسويف بگذراند «وعنده ما يحج به» پس گوید: این سال حج میگذارم و این عام حج میسپارم ، و اینگونه حج میگذارم میگوید تا از آن پیش که حج بسپارد بمیرد.
و دیگر از بزنطی مرویست که مردی از حضرت ابی الحسن اول علیه السّلام پرسید و آن مرد از جانب مردی حج میگذاشت که نام او را مذكور دارد ؟ وفرمود: «إنّ الله لا يخفى عليه خافية» هیچ پوشیده بر خدای مخفی نیست .
و هم در من لا يحضره الفقيه از اسحاق بن عمار مرویست که در خدمت ابی الحسن علیه السّلام عرض کردم: مرد تعجیل میکند قبل از ترویه یکروز یا دو روز یمنی بواسطۀ ازدحام وضغاط مردمان فرمود : باکی نیست، و در خبری دیگر فرمود: افزون از سه روز تعجیل نباید کرد.
و هم در آنکتاب از محمّد بن اسماعیل مذکور است که حضرت ابی الحسن علیه السّلام فرمود : « الحركة في وادى محسّر مأة خطوة» حركت وسعی در وادی محسر صد کام ، و در حدیث دیگر ذراع است.
یاقوت حموی گوید : محشر بضم ميم وفتح حاءِ مهمله و کسر شین معجمه وراء مهمله، و ادیست میان منی و مزدلفه از منی و مزدلفه نیست ، و مشهور چنین است و بعضی گفته اند موضعی است در میان مکه و عرفه و بقولی میان منى وعرفه .
و دیگر در آن کتاب از مسمع مرویست که از حضرت ابی ابراهیم علیه السّلام در باره مردیکه با مردمان در جمع بایستد ، پس از آن فرود آید پیش از روان شدن دیگر مردمان روایت است که فرمود: اگر جاهل باشد چیزی بر او نیست «و إن كان أفاض قبل طلوع الفجر فعليه دم شاة» واگر قبل از طلوع فجر از عرفات یعنی روان شود خون گوسفندی بر اوست، یعنی باید گوسفندی را ذبح نماید.
و دیگر اسحاق عمار از حضرت ابی الحسن موسى علیه السّلام بپرسید که دیگری در عوض مریض رمی جمار میکند؟ فرمود: آری او را بجمره حمل کنند و از جانب او بیندازند، عرض کردم طاقت اینرا ندارد، یعنی طاقت اینکه او را حمل نمایند
ص: 228
ندارد، فرمود: او را در منزل خودش میگذارند و از جانب او ر می کنند.
و نیز در من لا يحضره الفقيه مسطور است که ابوالحسن موسى بن جعفر عليهما السلام فرمود : « لا يضحی بشيء من الدّواجن» حیوانهای خانگی و مأنوس را قربانی نباید کرد.
عبد الرحمن بن حجاج گوید: از حضرت ابی ابراهیم علیه السّلام پرسیدم که حیوانی قربانی برای متعه خود بخرد و بمنزل خود بیاورد و بر بندد و پس از آتش برگشاید و آن حیوان از آن پس هلاك شود، آیا همان را محسوب میدارد یا باید حیوانی دیگر آماده دارد؟ فرمود : « لا يجزيه إلاّ أن يكون لاقوّة به عليه» آن حیوان هلاك شده محسوب و کافی نیست مگر اینکه آنمرد را استطاعت و نیروی تجدید نباشد.
و نیز یحیی ازرق از حضرت ابی ابراهیم علیه السّلام پرسید که مردیکه روز ترویه متمتّعاً اندر آمد، و او را قربانی نباشد لاجرم روز ترویه و روز عرفه را روزه بداشت فرمود : « يصوم يوماً آخر بعد أيام التشريق بيوم» بعد از یکروز پس از ایام تشریق یکروز دیگر روزه بدارد .
میگوید: و همچنان از آنحضرت علیه السّلام سوال نمودم از شخصی متمتع بهای هدی با او باشد، و حیوانی بهمان قیمت که و جهش را با خود دارد بیابد، لکن یكسره بتوانى وتأخير بگذراند تا بهای گوسفند فزون گیرد و نتواند با آن مبلغ که با خود دارد خریدار قربانی شود ،فرمود: سه روز بعد از ایام تشریق روزه بدارد.
و نیز در من لا يحضره الفقیه مسطور است که حضرت ابی عبدالله وابی الحسن موسى بن جعفر عليهما السلام فرمود : « من سهى عن السّعى على بعضه أو كلّه ثم ذكر فلا يعرف وجهه منصرفاً ، و لكن يرجع القهقرى إلى المكان الّذى يجب منه السّعى».
هر کس از سعی کردن خواه پارۀ از آنرا با تمام آنرا سهو نماید ، و از
ص: 229
آن پس بیاد آورد نباید روی خود را منصرفاً بگرداند بلکه باید واپس و قهقری بهمان مکانیکه سعی نمودن از آنمکان واجب است بازگردد .
و دیگر احمد بن محمّد بن ابی نصر بزنطی روایت کند که در حضرت ابی الحسن سلام الله علیه عرض کردم که اصحاب ما روایت کنند که تراشیدن موی سر در غیر از حج وعمره مثله میباشد یعنی چنان است که کسی را مثله نمایند و از رونق و بهای روی او بکاهند ، ابوالحسن علیه السّلام فرمود : « إذا قضى نسكه عدل إلى قرية يقال له سایه فحلق ، چون مناسك خود را بجای گذاشت بقریه که سایه نام دارد عدول کرده در آنجا موی بسترد .
حموی گوید: سایه باسين مهمله والف و ياء مثناة تحتاني مفتوحه وهاءِ، نام وادی است از حدود حجاز و بقولی و ادیست که از سراة بدانجا نمودار میشوند ، ونیز نام بعضی وادیهای دیگر است، گفته اند در وادی سایه افزون از هفتاد چشمه است.
از حضرت ابی عبد الله علیه السّلام مأثور است که فرمود حلق رأس در غیر حج وعمره مثله است برای دشمنان شما ، وجمال است برای شما .
و دیگر علی بن یقطین میگوید: از حضرت ابی الحسن اول علیه السّلام از مردیکه عطا نماید پنج حجۀ واحده پس یکی از ایشان در آن بیرون شود ، آیا برای آن جمله اجر است؟ فرمود : «نعم لكلّ واحد منهم أجر حاج» براى هر يك از ایشان برای اینکار اجر حج گذار است، عرض کردم: اجر كداميك عظيمتر است؟ فرمود: «الذى يأته الحرّ والبرد وإن كانوا ضرورة لم يجزى ذلك عنهم ، والحج لمن حج» آنکس که دچار سرما و گرما میشود و اجر و ثواب حج برای کسی است که بسپارد.
و در مقام دیگر این کتاب بهمین روایت مسطورا است از مردیکه به پنجنفر يك حجه بدهد ، فرمود: پارۀ از آن پنجنفر آن حج را میگذارد و تمامت ایشان در اجر شريك ميشوند ، عرض کرد از کدامیک میباشد ؟ فرمود: برای کسی که در گرما و سرما نماز بگذارد «فان أخذ رجل من رجل مالا فلم يحج عنه ومات و لم
ص: 230
يخلف شيئاً فان كان الأجير حج اخذت حجتّه ورفعت إلى صاحب المال ، وإن لم يكن كتب لصاحب المال ثواب الحج».
و نیز عبدالرحمن بن حجاج میگوید: از حضرت ابی ابراهیم علیه السّلام از نماز کردن در مسجد غدیر خم بپرسیدم ، فرمود : درون آن شو و چندانکه خواهی نماز بگذار همانا احمد بن محمّد بن ابي نصر از ابان از حضرت ابی عبدالله سلام الله عليه روایتکرده صل الله است که فرمود : نماز در مسجد غدیر خم مستحب است ، زیرا که پیغمبر صلى الله عليه وآله امیر المؤمنين علیه السّلام را در آنجا بپای داشت، یعنی آنحضرت را بخلافت و ولایت برکشید و آنجا موضعی است که خداوند عزّ وجلّ حق را در آنجا آشکار نمود.
و نیز عبدالرحمن بن حجاج گوید از حضرت ابی ابراهیم علیه السّلام از نماز در مسجد غدیر خم سؤال نمودم ، و اینوقت مسافر بودم فرمود نماز بگذار در آنجا «فان فيه فضلا وقد كان أبی علیه السّلام يأمر بذلك» در این مسجد فضیلتی است ، و پدرم علیه السلام بنماز کردن در آنمسجد امر میفرمود.
حموی گوید : غدیر خم در میان مکه معظمه و مدینه منوره است و تا جحفه سه میل راه است ، و بقولی در يك ميلی جحفه واقع است و در آنجا مسجدی است از پیغمیر صلّی اللهُ علیه وآله.
و دیگر از محمد بن قاسم بن فضیل مسطور است که بحضرت ابی الحسن علیه السّلام عرض کردم: فدایت کردم همانا شتربان ما گذر داد ما را و در معرّس فرود نگشت، فرمود ناچار باید بدانجا باز شوید، پس بدانجا مراجعت نمودم.
حموی در مراصد الاطلاع نوشته است: معرس، باميم وعين وراء وسين مهملات موضعی است در یمامه.
و هم در آنکتاب مسطور است که از حضرت ابی الحسن علیه السّلام سؤال کردند دربارۀ مرديكه بذي الحليفه يا بعضی اوقات بعد از نماز عصر یا در غیر از هنگام نماز بیاید، فرمود «ينتظر حتّى تكون السّاعة الّتى يصلّى فيها» منتظر نمیشود
ص: 231
تا آن ساعتی در رسد که نماز در آن بگذارند ، یعنی نباید این انتظار را بکشد و این سخن را از مخافت شهرت فرمود.
در این سال موسى بن عیسی را خلیفه عصر هارون الرشید از مملکت مصر معزول نمود ورتق و فتق ونظم ونسق امور آن مملکت را بکف کفایت و دست درایت جعفر بن یحیی برمکی باز گذاشت ، جعفر بن یحیی چون ریاست آن ولایت را نیز ضمیمه مشاغل دیگر ساخت عمر بن مهرانرا از جانب خود در آن ایالت ولایت داد .
وسبب عزل موسى بن عیسی این بود که در خدمت رشید بعرض رسید که موسی بر خلع او عزیمت دارد ، گفت: سوگند با خدای موسی را عزل نکنم جز اینکه پست تر کسیکه در پیشگاه من حاضر است ایالت مصر را بدو گذارم، پس با جعفر فرمود ، وجعفر عمر بن مهران را که مردی کاژ چشم و زشت دیدار و نکوهیده هیکل و ناخجسته جامه بود، و او را آن پستی فطرت و خساست طینت بود که غلام خود را با خود ردیف میساخت حاضر ساخت.
در تاریخ طبری مسطور است که عمر بن مهران کاتب خيزران بود ، و جز از بهر او کتاب نمیکرد، برترین جامه های او طیلسان او بود که سی در هم بها داشت ، و همیشه جامه خود را بر کشیده و آستینش را کوتاه میداشت ، و بر قاطری بر می نشست و ريسمان ولجام آهنین بر آن بر مینهاد، و چون والی مصر شد و بدانسوی روی نهاد خودش بر قاطری و غلامش ابودرّه بر قاطر دیگر که حمل خود را نیز حامل بود بر نشست.
و چون هارون الرشید با او فرمود آیا بأمارت مصر رهسپار میشوی ؟ گفت بچند شرط قبول این تولیت را مینمایم، یکی اینستکه باختیار و اذن خود باشم، و چون از نظم آن بلاد فراغت یافتم بازگردم، رشید اینسخن را از وی بپذیرفت
ص: 232
وعمر بن مهران بدانسوی روان شد، و چون بمصر اندر شد بسرای موسی بن عیسی بیامد و در آخر مجلس و پایان مردمان بنشست .
وچون حاضران متفرق شدند موسی بدوروی کرد و گفت: آیا ترا حاجتی است گفت: آری، آنگاه مکاتیبی را که با خود داشت بموسی بداد ، چون موسی قراءت کرد و از امارت ابی حفص باخبر شد گفت آیا ابو حفص که خداوندش برجای و باقی بدارد بیامده است؟ عمر گفت : من خود ابو حفص هستم، این وقت موسی گفت خدای لعنت فرمود فرعونرا در آنجا که گفت آیا ملك مصر از آن من نیست بعد از آن عمل مصر را بعمر تسلیم کرد.
و عمر در کمال استقلال بأمارت بنشست و ياكاتب خود گفت : هیچ هدیه را پذیرفتار نشود مگر چیزیرا که بتوان در کیس نهاد ، و چون مردم مصر به تبريك و تهنيت عمر تقديم هدايا کردند، هیچ دابه یا جاریه را نپذیرفت ، وجزمال وثياب هیچ چیزیرا پذیرفتار نشد، پس آنجمله را بگرفت ، و اسماء فرستندگانرا بر آن کیسه ها بنوشت و بگذاشت.
و چنان بود که مردم مصر را عادت بر آن رفته بود که در پرداختن خراج و کر آن مماطلت میورزیدند، پس عمر در هنگام تحصیل خراج به یکتن از خراج گذاران بدایت گرفت، و از وی مطالبه خراج نمود ، و آنمرد چندی در انجام آن امر خودداری کرد، عمر سوگند خورد که آنمبلغ خراج راجز در بغداد تسلیم نگیرد ، چون چنین دید خراج را بدو بداد عمر پذیرفتار نشد ، حکایت مماطلت او را و سوگند خود را نیز برشید بنوشت، و با دو تن مأموراورا ببغداد حمل کرد و خراجرا در آنجا بگذاشت.
چون مردم مصر این عزیمت و شدت را دیدند هیچکس مماطلت ننمود و قسط اول و دوم خراج را بگرفت، و چون او بت قسط سوم و نجم سوّم رسید مردمان مصر بناچار در مقام مطاولت و مماطلت برآمدند، و از تنگی حال و سختی کار بنالیدند، عمر آن هدایا را که در آغاز امر در کیسه ها بنام ایشان مهری بنهفته بود بیاورد،
ص: 233
و در حق اربابش محسوب داشت، و ایشانرا فرمان کرد تا بقیت خراج را هر چه زودتر بیاورند.
مردمان چون این انصاف وفتوّت را بدیدند،در پرداختن خراج سرعت گردند و مالیات مصر را تادینار آخر بپرداختند، و غیر از عمر هيچيك از حکام و فرمانگذاران مصر اینکار را نکرده بودند ، و بدینگونه خراج نگرفته بودند ، عمر پس از اینکار ببغداد بازگشت، و همانطور که هنگام ورود بمصر جز غلامش ابودرّه کسی باوی نبود ، در زمان بیرو نشدن از مصر جز او هیچکس و هیچ چیز با خود نداشت.
راقم حروف گوید: اگرچه هارون الرشید برای خشم و کینی که از موسی داشت و همیخواست او را خفیف گرداند و پست سازد و اهل مصر را نیز گوشمال دهد و کمال قدرت و مطاعیت و استیلا و استقلال خود را بنماید و پست ترین چاکران خود را در مملکت مصر که محل فراعنه بزرگ جهانست در جای موسی ابن عیسی که از ارکان اعیان آنزمان بود با مارت وحکومت منصوب دارد،
لكن برحسب معنى عمر بن مهران با آن اوصاف و اخلاق مسطوره برجمله معاصرین فزونی یافت، زیرا که از همان تدبیری که از نخست در قبول هدایا وضبط و حفظ کیسه ها نمود معلوم بود که نظر بآخر کار داشت ، وازسود و منفعت خود چشم بپوشید، و در اخذمنال دیوان سلطانی توانی نجست و نامی عالی بگذاشت .
در اینسال در شهر دمشق در میان مردم ازاریه و یمانیه همان عصبیت و طغیان فتنه روی داد، و اینوقت رأس ورئيس جماعت مضريّه ابو الهيدام بود، نامش عامر بن عمارة بن خزيم الناعم بن عمر بن حارث بن خارجة بن سنان بن ابی حارثه بن مرّة بن
ص: 234
نشبة بن غيط بن مرة بن عوف بن سعد بن ذبيان بن بغيض بن ريث بن غطفان مری یکی از سواران نامدار و فرسان مشهور عربست.
طبری گوید: در این وقت عامل سلطان در مملکت شام موسی بن عیسی بود ، ابن اثیر گوید : سبب طغیان این فتنه این شد که عامل ضجنان که از جانب رشید حکومت میراند ، برادر ابوالهیذام را بکشت ، ابوالهیذام آشفته شد و در شام خروج کرد ، و جمعی کثیر فراهم ساخت و این شعر در مرثیه برادر خود انشاء نمود :
سأبكيك بالبيض الرّقاق وبالقنا *** فانّ بها ما يدرك الطالب الوترا
ولسنا كمن ينعى أخاه بغيره *** يعصّرها من تاء مقلته عصرا
و إنا أناس ما تفيض دموعنا *** علي هالك منّا و إن قصم الظّهرا
ولكنّنی أشفى الفؤاد بغارة *** ألهّب في قطرى كتائبها جمرا
و بعضی گفته اند : این اشعار از دیگری است ، اما صحیح آنست که ابوالهیدام گفته است، بالجمله در این اشعار باز نمود که این آتش د ونرا جز بآب شمشیر آبدار ، و این گرداب اندوه را جز آتش تیغ شرر بار، چارۀ نمیتوان ، و این خونرا ادراك نتوان نمود ، و ما نه آنمردم هستیم که از خون خود درگذریم ، و دل تافته را شفا ندهیم.
پس از آن هارون الرشید با یکی از برادران او پوشیده بساخت تا ابوالهیدام را مكتوب کرد، ورغبت داد و از آن بعد بروی بتاخت و مكتوفاً بدرگاه رشيد آورد، رشید نیز بروی منت نهاد و رهایش گردانید .
و در روایت دیگر است که اول هیجانی که از فتنه و فساد در شام بروز کرد این بود که مردی از بنی الفین با طعامی که در آسیاب مطحون ساخته در بلقاء بیرون شد ، و در بوستان مردی از بنی لخم یا بنی جذام که خربوزه و خیار در آنجا کاشته بود بگذشت، و از آنجمله برگرفت ، صاحب زرع بدید و او را بدشنام در سپرد ، و از مشاتمت بمضاربت پیوست .
مرد قینی برخشم و ستیز بیفزود و راه بر گرفت ، صاحب زرع نیز جماعتی
ص: 235
از مردم یمن را انجمن ساخت تا چون قینی باز گردد او را مضروب دارند، ایشان نیز چون معاودت نمود ، او را بضرب وشتم بیاز ردند و گروهی دیگر باعانت او در آمدند ، فتنه بلند و فساد عظیم گشت، تا بدانجا که مردی از یمانیه بقتل رسید. و در طلب خونش بر آمدند، و برای انجام و اصلاح این امر انجمن ساختند، و این وقت عبد الصمد بن على والى دمشق بود.
و چون مردمان بيمناك شدند که فتنه بزرگ و کار دشوار گردد فضلا ورؤسای عصر فراهم شدند، تا مگر بحسن تدبیر و یمن رویت در میانه اصلاح نمایند .
پس مردم بني القين حاضر شدند و آن جماعت با ایشان از هر در سخن کردند و بصلاح وثواب تكلّم ورزیدند، ایشان نیز اجابت و اطاعت نموده ، بعد از آن گروه یمانیه آمدند، و همان گونه مکالمت نمودند و طلب مصالحت کردند، ایشان نپذیرفتند و گفتند از ما برکنار شوید تا در کار خویش بنگریم، پس برفتند و از آن پس بنی الفین را بشب تاخت در سپردند، و از ایشان ششصد تن را بقتل رسانیدند ، بنی القین بیچاره ماندند ، و از مردم قضاعه وسلیح یاری خواستند ، اما ایشان ضرت نکردند .
بنى القين از جماعت قیس در طلب یاری بر آمدند ، قیس فتوت کردند ، ومسئول ایشانرا مقبول داشته بیاری بر آمدند، و بمدد ایشان راه بر گرفتند تا بصواليك از زمین بلقاء فرا رسیدند، و با يمانيه جنگ در انداختند ، و حربی بزرگی بیای بردند ، و هشتصد نفر از مردم یمانیه را بقتل رسانیدند، وقتل وقتال وحنك وجدال در میان هر دو گروه بسیار شد .
و چندين مرّه باهم برابر وجنك آور شدند ، وعبد الصمد بن علی از امارت دمشق معزول ، و ابراهيم بن صالح بن علی را بجای او منصوب ساختند، و آنجنك وجوش وشرّ و خروش تا دو سال در میان آنجماعت قیام و قوام داشت ، و مړّه دیگر در تنبیه باهم برابر شدند، و حربی عظیم بگذرانیدند، و هشتصد تن از یمانیه را دستخوش شمشیر و پايكوب قوارع هلاك ودمار نمودند .
ص: 236
و از آن پس که مدتها گزندها و روزگارها دمارها یافتند کار بصلح و صفا افکندند و ابراهيم بن صالح بدرگاه هارون الرشید بیامد و چون با جماعت یمانیه مایل بود در بارۀ مردم قیس در خدمت رشید سعایت کرد، و ایشانرا بجور وفساد توصیف نمود عبد الواحد بن بشر نصری از بنی نصر عذر ایشانرا در پیشگاه خلافت بخواست رشید عذر آنجماعت را بپذیرفت، و بجمله مراجعت کردند ، و ابراهيم بن صالح پسر خود اسحاق را از جانب خود در دمشق امارت داد، اسحاق نیز با جماعت بمانيه راغب بود ، لاجرم جماعتی از مردم قیس را بگرفت و بحبس و ضرب در افکند ، آنگاه ریش های ایشان را بتراشید ، چون مردمان اینحال را بدیدند متنفر ومنقلب شدند ، و مردم غسّان بمردی از فرزندان قیس بتاختند ، و اورا از پایی در انداختند، برادرانش نزد گروهی از زواقیل در حوران بیامدند، و از ایشان یاری جستند، زوافیل نیز دریغ نفرمودند و بعدد ایشان برخاستند ، و تنی چند از یمانیه را بکشتند.
پس از آن یمانیه بكليب بن عمرو بن جنيد بن عبدالرحمن بشتافتند، و این وقت میهمانی نزد او بود او را بکشتند ، ما در آن پسر با جامه های خونین او نزد ابوالهیذام بیامد، و آن جامه را در حضورش بیفکند ، ابوالهیذام با آنزن گفت بجای خود بازشو تا بتأمّل و تدبیر بنگریم، چه من مانند شتر کور و مردم نابینا گام از گام بر نمیدارم تاگاهی که امیر شهریار بیاید و خونها که از ما ریخته اند بدو عرضه دارم ، اگر در این کار اقدام نمود و تلافی کرد خوب، وگرنه امیر المؤمنين حکمش را خواهد نمود.
ال اسحاق اسحاق بن ابراهیم در طلب ابى الهيدام بفرستاد، و چون حاضر شد او را بار نداد، از آن جماعتی از زواقیل مردی از یمانیه را بکشتند، و مردم بمانیه
ص: 237
مردی از سلیم را بقتل رسانیدند، و مردم تلفیا نا را که همسایگان محارب بودند، تاراج کردند.
مردم محارب نزد ابوالهیذام شدند، ابوالهیذام با آنجماعت بر نشست ، نزد اسحاق آمدند ، و داستان بگذاشتند ، اسحاق با آن جماعت و عدهای نیکوداد و راضی شدند، و چون ابوالهذام بازگشت اسحاق بمردم بمالیه پیغام فرستاد، و ایشان را بحرب وقتل ابو الهيدام تحریص و اغراءِ نمود ، انجماعت با مردمی جنگجوی از باب الجابيه بطرف ابى الهيذام بتاختند ، ابوالهيدام چون ضرغام خون آشام با جمعی قلیل بدفع ایشان بیرون ناخت ، و جملگی را منهزم ساخته یکباره بر شهر دمشق مستولی شد و زندانیان را تماماً از محبس بیرون آورد.
پس از آن جماعت یمانیه فراهم شدند، و از مردم کلب و جز ایشان مدد خواستند ، ایشان نیز بمدد ایشان در آمدند، و این خبر با ابوالهیذام پیوست ، و او بمردم مضر فرستاد، ایشان نیز بعدد او بیامدند.
و اینوقت ابوالهیذام در باب توما بایمانیه قتال میداد ، یمانیه منهزم شدند ، و از آن پس بقریه از مردم فیس نزديك دمشق بیامدند ، ابو الهيدام چون خبر آن جماعت را بشنید ، مردم زوافیل را بدفع ايشان مأمور کرد، زواقیل با ایشان نبرد کردند، یمانیه دیگر باره انهزام گرفتند، و هم جماعتی دیگر با ایشان پرخاشگر شدند ، و آنها را هزیمت دادند .
و از آن پس فریاد برخاست، و استغاثت بلند شد که باب توما را در یابید و آن جماعت بآنجا بیامدند، و بقتال اندر شدند، همچنان مردم یمانیه منهزم گردیدند ، از آن بعد دستۀ دیگر با ایشان پرخاشگر گشتند که یمانیه انهزام گرفتند بالجمله در یکروز چهار مرتبه مردم یمانیه منهزم شدند ، آنگاه بخدمت ابی الهیدام مراجعت گرفتند.
و از آن بعد اسحاق بن ابراهیم تنی را نزد ابو الهيدام بفرستاد، و فرمان داد تا از جنك و جوش خاموش گردد، ابوالهیدام نیز چنان کرد ، و بیمانیه
ص: 238
پیغام فرستاد که من شرّ ابی الهیدام را از شما بر نافتم ، اما او را از دست نگذارید که در پی نهب و غارت است.
يمانیه چون اینخبر بشنیدند از باب شرقی بدو روی کردند، و بجمله آمادۀ جنگ و قتال بودند ، و اینخبر را با ابوالهیذام بیاوردند. ابوالهیدام چون پلنگ شیر اوژن باسواری چند از کسان خود بر نشست ، و با آنجماعت قتال داد و جمله را در هم شکست ، و نیز بدو خبر آوردند که جمعی دیگر در باب توما بمحاربت او انجمن کرده اند ، لاجرم چون دیو پرغریو با نجماعت روی برتافت و ایشانرا دریافت و منهزم ساخت.
و چون باین افتضاح و رسوائی از ابوالهیذام انهزام یافته مردم یمانیه اهل اردن و خولان و کلب راو جز ایشانرا فراهم کردند ، و اینخبر را ابوالهیدام بدانست، یکتن را بفرستاد تا خبر ایشانرا بیاورد، آنکس که رفت بر حال ایشان وقوف نیافت، چه آن جماعت از راه دیگر بیامده بودند که ابوالهیدام بواسطه بنیانی که در آنجا بود، ایمنی داشتند شد.
چون روز به نیمه رسید و ابوالهیذام هیچکس را ندید، و نشانی از ایشان نیافت، یاران خود را متفرق گردانید، آنجماعت بشهر روی نهادند ، ابوالهیدام نیز با ایشان بشهر برفت، و دیدبانی بگذاشت تا بیخبر نماند .
از آنطرف چون اسحاق نگران شد که ابوالهیذام بشهر اندر آمد، تنی چندرا بفرستاد تا آن بنیانرا ویران ساختند، و یمانیه را فرمان عبور داد ، ایشان بر حسب امر عبور دادند، وطليعه ابی الهیذام بدانست ، و بدو خبر آورد و اینوقت ابوالهیذام در باب الصغير بود، و مردم یمانیه بشهر در آمدند ، و برابوالهیدام حمله ور شدند.
ابو الهيذام برجمله ایشان نگرید، و از جای نلغزید ، و فرمانداد تا پارۀ یارانش از پشت سر یمانیه سر در آوردند، و آنجماعت چنان کردند ، چون بمانیه
ص: 239
ایشانرا بدیدند ، فریاد همی بر کشیدند که اینان گروهی از کمین بر آمدند ، این بگفتند و انهزام یافتند.
ابوالهیدام از اسلحه و مرکبهای ایشان چندیرا مأخوذ داشت، و چون هلال شهر صفر روی نمود ، اسحاق بن ابراهيم الشكر يا نرا فراهم ساخته ، و نزديك قصر حجاج لشکرگاه کردند، و ابوالهیذام یاران خود را بیا گاهانید ، بنو الفين و دیگران در خدمتش انجمن شدند.
و از آنسوی مردم یمن در پیرامون اسحاق فراهم آمدند، و پاره سپاهیان روی باروی آمدند ، و یمانیه بر عادت هزیمت یافتند ، و پارۀ کشته گشتند و اصحاب ابی الهیذام دار یارا بغارت گرفتند ، و آتشی در آن بیفکندند و بازشدند، و آنجماعت بغارت پرداخته و نهب کردند و بسوزانیدند و چندین مره بقتل وغارت پرداختند، یمانیه دیگر باره هزیمت شدند، و این وقت دختر ضحاك بن رمل سكسكی يمانيه یا ابوالهیذام پیام کرد و امان خواست، و امان یافت، ابو الهيدام امان نامه بدو بداد وقراء یمانیه را که در نواحی دمشق بود غارت کرد و بسوخت .
چون یمانیه اینحال سخت و روزگار درشت را بدیدندريال پسر خارجه حرشی و پسر غره خشنی را بدو فرستادند، و همچنین مردم اوزاع و اوصاب و مقرا و اهل كفر سوسية و حميريون و دیگران بدو شدند، و امان خواستند ، ابوالهیدام ایشانرا امان داد، این هنگام مردمان سکون گرفتند و ایمن شدند و ابوالهیدام یاران خود را متفرق ساخت، و خود با معدودی از مردم دمشق بجای ماند.
چون اسحاق مشاهدت اینحالرا کرد، و او را تنها یافت. در وی طمع افکند و لشکریانرا زر و مال بداد تا با ابو الهيذام جنك در افکند، پس عذافر سکسکی را با جمعی از مردم جنگجوى بحرب ابى الهيدام بفرستاد، ابی الهیدام چون شیر در آهنك با ايشان جنك بداد، و عذافر جانب فرار گرفت، و این حرب از ظهر تا شامگاه در میان ابوالهیدام و آنسپاه بپای بود.
واينوقت خيل ابي الهيدام بر لشکریان حمله نمودند لشکریان جولانی بدادند
ص: 240
و باز شدند و انصراف گرفتند، و چهار صد تن از ایشان زخمدار شده بود ، ، اما هیچکس کشته نگشت و این قضیه در نیمه صفر روی داد، و چون بامداد دیگر برآمد تا شامگاه دست از جنگ باز داشتند، و چون پایان روز در رسید اسحاق بالشكريان بیامد و بیشتر آنشب را قتال داد، و بجمله بشهر اندر بودند.
ابوالهیذام یاران خود را باستمداد بخواند و چون روشنی روز بردمید بقتال در آمدند، و شماره لشکر اسحاق بدوازده هزار تن رسید ، یمانیه نیز با آنها پیوستند، وابو الهيدام با اصحاب خود که مردمی قلیل بودند از شهر بیرون رفت، و بایاران خود گفت فرود شوید ، و ایشان فرود آمدند، و بدروازه جابیه با آنمردم قتال دادند ، چندانکه آنجماعت را از پیرامون ابوالهیذام دور کردند .
و از آن پس چنانشد که جمعی از مردم حمص بر قریه که از ابوالهیذام بود غارت نمودند، ابوالهیذام جمعی از اصحاب خود را بدفع ايشان مأمور نمود، پس برفتند و با مردم حمص بقتال در آمدند ، و اهل حمص را هزیمت کرده جمعی کثیر از ایشانرا بکشتند و در غوطه دمشق قریه چند از حمصیانرا بسوختند، و دار یارا بآتش در سپردند.
بعد از این جمله هفتاد و چند روز بگذرانیدند ، اما هيچ جنك و ستيزى در میانه نگذشت ، و در اوّل ربیع دوّم سندی با جمعی لشکر از جانب رشید بیامد، جماعت يمانيه بدو شدند، و او را اغراء و تحریص همیکردند که ابوالهیذام را در زیر پای قهر و غلبه در سپارد، و از جانب دیگر ابوالهیذام كسيرا بدو فرستاده از مراتب فرمانبرداری و طاعت وانقياد خود معروض همیداشت، سندی باسپاه خود همچنان بیامد تا داخل دمشق شد، و این وقت اسحاق در سرای حجاج بود.
چون روز دیگر در رسید سندی سرهنگی را باسه هزار تن بفرستاد، ابو الهيدام نیز با قلب قوی و بازوی پهلوی با هزار تن بیرون شد، و در برابر ایشان صف بیار است، چون آن سرهنك ايشانرا بدید نزد سندی باز گشت و گفت : هرچه این جماعت خواهند عطا کن چه من نگران قومی شدم که مرگ را از زندگی
ص: 241
دوست تر دارند.
لاجرم سندی با ابوالهیدام بمصالحت در آمد و اهل دمشق و دیگران ایمن شدند، و ابوالهیذام بسوی حوران راه بر گرفت ، وسندی سه روز در دمشق بماند، و در این هنگام موسی بن عیسی بامارت دمشق وارد شد.
و چون بدمشق اندر آمد بیست روز در آنجا بزیست ، و مغرور شدن و فریب یافتن ابوالهیدام را مغتنم شمرد و چون یکباره او را در خواب غفلت دانست، جمعیرا بفرستاد تا او را نزدوی بیاورند، ایشان برفتند و سرایشرا احاطه کردند .
والهيدام چون نهنگ دریا و پلنگ صحرا و شیر خروشان با پسرش خریم ويكنن غلامش بیرون تاخت، و با ایشان قتال داد ، و بریکسوی بماند، و آنجماعت را هزیمت افتاد، و چون یاران ابوالهیذام این هیاهو را بشنیدند از هر جانب بیامدند و قصد بصری کرده بالشکریان موسی در طرف لحاه قتال داده، جمعی از ایشانرا بکشت ، و دیگر انرا منهزم گردانید، و ابوالهیدام بجای خود باز شد.
وچون بامداد کرد پنج تن سوار بیامدند و با او سخن کردند ، ابوالهیذام یاران خود را بآنچه میخواست وصیّت کرده آنجماعت را بگذاشت و بگذشت ، و اینحکایت ده روز از شهر رمضان سال یکصد و هفتاد و هفتم بجای مانده روی داد و چنان بود که آنچند سوار از جانب برادرش بده آمده بودند، و برادرش اورا امر کرده بود که دست از جنگ و ستیز بدارد .
لاجرم ابوالهيدام بفرمودۀ برادر رفتار کرده با ایشان برفت، و یاران خود را بفرمود تا پراکنده شدند، و اینوقت فتنه بپایان رسید و روزگار بر آسود ، و جهانیان ایمن شدند، و ابوالهیذام زنده بماند تا گاهی که در سال یکصد و هشتاد و دوّم هجری بچنگ و دندان کرک اجل گرفتار ، و بدیگر سرای پایدار رهسپار شد .
«خریم» بضم خاءِ معجمد وفتح راءِ مهمله، وحارثه، با حاء مهمله وثاء مثلثه، ونشبه يضم لون وسكون بشين معجمه و باء موحده، وبغيض، باباء موحده و كسر غین معجمه
ص: 242
وباء حطى وضاد معجمه، ريث، باراء مهمله وياء تحتانی دو نقطه و تاء مثلثه است .
در تاریخ طبری مسطور است چون خبر اینطغیان و هیجان طوفان فتنه بعرض رشید رسید ، موسي بن يحيى بن خالد را امارت شام بخشید، و جماعتی از سرهنگان بیشگاه و جنگجویان سپاه، ومشایخ کتاب را با او مضموم داشت، چون موسی بشام رسید صالح بن علی هاشمی برکنار ماند ، و موسی چندان در شام بماند تا در میان اهل شام اصلاح نمود ، وفتنه ساکن و امورات مستقیم شد.
و اینخبر در بغداد بهارون الرشید معروض گشت ، رشید حکم اینکار و آنمرد مرا بيحيي راجع گردانید ، یحیی از آنمردم و آنچه در میان ایشان بگذشته بود در گذشت، و ایشانرا ببغداد در آورد، و اسحاق بن حسان خریمی این ابیاترا در این مورد گوید:
من مبلغ يحيى و دون لقائه *** زأرات كلّ خنابس همهام
ياراعي الاسلام غير مفرّط *** في لين مغتبط وطيب مشام
تغدى مشاربه و تسقى شربة *** و يبيت بالرّبوات والأعلام
حتّى تنحنح ضارباً بجرانه *** و رست مراسيه بدار سلام
فلكلّ نغر حارس من قلبه *** و شعاع طرف ما يفتّر سام
همیتی دیگری جز ابو یعقوب در حق موسی گوید :
قد هاجت الشّام هيجاً *** يشيب رأس وليده
فدانت الشّام لمّا *** أتى بسنح وحیده
هوى الجواد الّذب بذّ *** کلّ جود بجوده
أعداء جود أبيه *** يحيى وجود جدوده
فجاد موسى بن يحيى *** بطارف وتليده
و نال موسى ذرى المجد *** وهو حشو مهوده
حصصته بمدیحی *** منثوره و قصیده
من البرامك عود *** له فأكرم بعوده
ص: 243
و حرواً على الشعر طرّاً *** خفيفه و مدیده
اكنون بتشکیل پاره اسامی که در طی این حکایت مذکور شد اشارت میرود تا بزحمت خوانندگان حاجت فرود .
ياقوت حموی گوید : «بلقاء» باباء موحده ولامو قاف والف ممدوده ، کوره ایست از اعمال دمشق درمیان شام و وادی القراء عمال قصبۀ آن کوره و در آنجا قریه ها بسیار و مزارع واسعه است، و نيز بلقاء وبليق نام دو آبگاه است از بنی ابی بکر و بني قريظه.
«بثنيه» بتحريك باء موحده وثاء مثلثه وكسر نون وياء مشدده ، نام ناحیه ایست از نواحی دمشق ، و بقولی قریه ایست بین دمشق وأذرعات «زوافيل» بازاء معجمه و بعد از واو الف وقاف وياء حطى ولام ، جماعتی هستند در جزیره و حوالی آن در تاج العروس بدینگونه مسطور است «حوران» بفتح حاء مهمله و بعد از واوراء مهمله و بعد از الف نون ، کوره ایست و اسمه از اعمال دمشق که در طرف قبلی واقعست، وقراء و مزارع بسیار دارد و اذرعا وزرع و جز آن از آنجمله است .
«بصرى» بضمّ باء موحده و سكون صاد مهمله و الف مقصوره نام قصبه همین حورانست که رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله برای تجارت بآنجا وصول یافت ، دیگر از قری بغداد نزديك عكبرا میباشد، و در شعر ابن حجاج با او انا مذکور است « باب توما» بضم تاء فرشت یکی از دروازه های دمشق است یزید بن ابی سفیان گاهی که دمشق مفتوح شد در آنجا نزول نمود.
«الاوزاع» بفتح الف وسكون واو و زاء معجمه و الف و عین، نام قریه ایست بر باب دمشق از طرف باب الفراديس که بنام قبیله اوزاع موسوم گردیده گاهی که در آنجا ساکن شدند ، ممکن است «اوصاب» نیز مكاني نزديك بهمين مكان باشد ، و بنام قبیله ای که در آنجا مسکن داشته اند موسوم گشته باشد «مقری» بفتح ميم وسكون قاف والف مقصوره ، نام قریه ایست در شام از نواحی دمشق ، حموی گوید بدینگونه گفته اند، و محدثين واهل دمشق بضم میم دانید چنان مینماید که
ص: 244
این نیز در حکم اوزاع و اوصاب باشد .
«كفرسوسيه» بضم كاف و دوسین مهمله، موضعی در شام از قری دمشق است «حميرتون» باحاءِ حطى وميم وياء وراء مهمله وتاء فوقانی وو اوونون ، محله ایست در ظاهر دمشق، واگر حمیریون باياء نسبت خوانیم منسوب بقبیله مشهوره خواهد بود «سكاسك» بادوسين مهمله و دو کاف پدر قبیله از یمن است سکسکی منسوب بآنست «لحاء » بضم لام و حاءِ مهمله والف ممدوده و بقصر الف نیز گفته میشود ، از جمله اوديه يمامه وكثير الزرع است ، در جانب شمالی مجازه واقع است.
در اینسال عبدالملك بن عبد الواحد بالشكر صاحب اندلس در بلاد فرنك جنك نمود ، ودر و در آنحدود وحصون غنیمت برد و سالم باز شد ، و در اینسال هشام بن عبدالرحمن صاحب مملکت اندلس پسرش حکم بن هشام را عامل طليطله نمود و بدانسویش بفرستاد، حکم برفت وطليطله را بحیطه ضبط در آورد و در آنجا اقامت جست ، و در آنجا پسرش عبدالرحمن بن حكم متولد شد ، و این عبدالرحمن همانست که بعد از وفات پدرش در مملکت اندلس والى شد.
و در اینسال هارون الرشيد امارت موصل را بحاكم بن سليمان تفویض کرد و هم در اینسال فضل خارجی در نواحی نصیبین خروج کرده اموالی بسیار از اهالی انشهر و دیار مأخوذ داشت ، بجانب دارا و آمد و ارزن راه سپار گشت ، و از آنمردم نیز اخذ اموال نمود، و با مردم خلاط همین معاملت ورزید، و از آن پس بجانب نصيبين مراجعت کرده بموصل آمد سپاه موصل بدفع او بیرون تاختند ، فضل با ایشان در زاب جنگ در افکند ، و آنجماعت را منهزم ساخت ، و از آن پس سپاه موصل دیگر باره بقتال او بازگشتند و بکوشیدند، و فضل و یاران او را دستخوش تیر وتيغ ساخته از آسیب ایشان بر آسودند .
ص: 245
«دارا» بفتح دال مهمله والف وراء مهمله والف مقصوره ، شهریست در جزیره در لحف کوه ماردین میان آن و نصیبین از بلاد جزیره است لشکرگاه دارا پس دارا پادشاه مملکت فارس گاهی که با اسکند رومی روی در روی شد و جنگ در افکند در اینمکان بود . اسکندر دارا را بکشت، و دخترش را تزویج نمود ، و در موضع لشگرگاه او این شهر را بساخت و بنام دارا موسوم ساخت ، و نیز دارا نام قلعۀ بس استوار در جبال طبرستان ، و نیز نام رودخانه در دیار بنی عامر است.
«آمد» با الف ممدوده و میم مكسوره و دال مهمله ، لفظی است رومی شهری قدیمی حصین و رکین و بنیانش برسنك سياه و دجله بر اکثر آن محیط است ، و از عیون چشمه مشروب گردد، و این شهر مشرف بر بسرة است «بسره» بسكون سين مهمله از میاه بنی عقیل است.
«ارزن» بفتح الف وسکون راء مهمله و فتح زاء معجمه و نون ، شهریست مشهور نزديك خلاط قلعۀ استوار دارد که اعمر نواحی ارمینیه است ، ارزن روم شهر دیگری است از بلاد ارمینیه و نیز در فارس نزديك شيراز موضعی است که ارزن نام دارد ، و این عصاها که براع مقارع و دبّوس میسازند از آنجا است ، و در فارسی باژاه فارسی است.
و در اینسال فرج بن فضاله رخت بدیگر جهان بربست و نیز صالح بن بشر مری قاری که مردی ضعیف الحدیث بود بار بدیگر سرای برگشود ، و هم در اینسال ابوطاهر عبدالملك بن محمّد بن ابي بكر بن محمّد بن عمرو بن حزم انصاری که در بغداد بمنصب قضاوت روز بیاد و شب از یادو سحرها بیامداد میداد، رحل اقامت بمنزلگاه آخرت بر کشید.
و نیز در این سال نعيم بن ميسره نحوى كوفي جامۀ هستی بسرای هست کشید، در کتاب طبقات النحاة ميگويد : نعيم بن ميسره مروزی نحوی در نیشابور حدیث نمود و ابو الزبير وعمرو بن دینار از وی بشنیدند، و يحيى بن يحيى و عبدالوهاب بن حبیب عبدی از وی روایت کردند، و بتاریخ وفات او اشارت نمیکند ، اما مروزی
ص: 246
غیر از کوفی است .
و نیز در اینسال ابو الاحوص و ابوعوانه که نامش وضاح مولى يزيد بن عطاء لینی است جامۀ هستی بگذاشت و رخت بقا بسرای جاوید بر بست ، تولدش در سال نود و دوم هجری روی داد ، یافعی گوید: وضاح واسطی بز از یکتن از حفاظ اعلام بود.
و نیز در اینسال بروایت یافعی در ابواب الجنان ابو عبدالله سعيد بن عبدالرحمن لخمی مدنی که از جانب هارون الرشید در بغداد قضاوت داشت، رایت اقامت بسرای آخرت افراشت ، از جمله علماء و اهل صلاح .
و هم در اینسال حماد بن امام ابی حنیفه که بر مذهب پدرش ابی حنیفه و از اهل خیر و صلاح بود بدرود جهان نمود، کنیتش ابو اسماعیل است پسرش اسماعيل قاضی بصره بود، و اورا بسبب قاضی یحیی بن اکثم معزول نمودند.
ابن خلکان و یافعی گفته اند که اسماعیل بن حماد میگفت : همسایه داشتم که رافضی و آسیابان بود ، و او را دو قاطر بود که یکیرا ابوبکر و آندیگر را عمر نام کرده بود، شبی چنان اتفاق افتاد که یکی از دو استر لگدی با و برد و او را بکشت جدم ابو حنيفه اينخبر بشنید گفت نيك نظر کنید چه گمان من اینست که آن استر که عمر نام داشت بدولگد زده است چون تحقیق کردند این لگد جان سپر را از عمر یافته بود ، وفات حماد مذکور در ماه ذي القعده سال مسطور روی داد، راقم حروف شرح حال حماد را در ربّع اول كتاب مشكوة الأدب مسطور داشته است.
طبری گوید : در اینسال هارون الرشيد غطريف بن عطا را از امارت خراسان معزول ساخت و ایالت آن ولایت را با حمزة بن مالك بن هنيم خزاعي باز گذاشت ، و او را عروس لقب کرده بودند، اما در تاریخ طبری با اینکه باین هر دو خبر اشارت کرده است، و تصریح نموده است ابن اثیر و یافعی و دیگران یاد نکرده اند والعلم عند الله تعالى .
ص: 247
و نیز در این سال بروایت طبرى عبد الرحمن بن عبد الملك غزوه طایفه بپای برد و قلعه برگشود، و هم در این سال سلیمان بن ابی جعفر منصور مردها تراحج اسلام بگذاشت، و بروایت واقدی زبیده زوجه هارون حج نهاد و برادرش با او بود.
در مجلد بيست و يكم بحار الانوار از يونس بن یعقوب مرویست که از حضرت ابي الحسن موسی کاظم صلوات الله وسلامه علیه سؤال کردم که در حرم رسولخدا صلى الله علیه و آله آنچه در حرم ایزد دوسرای بر من حرامست حرام میباشد؟ فرمود: نه چنین است.
مقصود سائل اینست که آداب و تکلیف دخول اینحرم محترم مطابق باحره بیت الله الحرام است فرمود نه چنان است و ترتیب و آدابش آنست که در اخبار دیگر آورده اند.
و دیگر باسناد معتبره از حضرت موسی بن جعفر علیه السّلام مرویست که رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله فرمود «إنّ فوق كلّ برّ برّاً حتّى يقتل الرّجل شهيداً فی سبيل الله ، وفوق كلّ عقوق عقوقاً حتّى يقتل الرّجل أحد والديه».
خلاصه معنی اینکه برترين نيكيها وسعادتها وحسن عاقبتها اینست که مرد در راه خدای و حفظ دین و آئین خدای شهید گردد ، و برترین بدیها و بدکرداریها وشقاوتها ووخامت عاقبتها اینست که مرد بدبخت بدفرجام پدر خود یا مادر خود را بکشد .
و بهمین سند رسول خداى صلّی اللهُ علیه وآله فرمود «خيول الغزاة في الدنّيا هي خيولهم في الجنّة» فضل وشرافت مجاهدین فی سبیل الله بدان مقام میرسد که خیول و مرکبهای ایشان که در دار دنیا بر آن جهاد ورزیده اند، بآن شأن و رتبت میرسند که در بهشت نیز باقی بمانند و مرکب مجاهدین گردند.
ص: 248
و بهمین اسناد رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله فرمود «حملة القرآن عرفاء أهل الجنّة ، والمجاهدون فى الله تعالى فواد أهل الجنّة ، والرّسل سادات أهل الجنّة» حاملان قرآن یعنی کسانیکه با حکام و آیات قرآنی رفتار و بقراءت آن روزگار بگذرانند در جمله عارفان مردم بهشت هستند، و کسانیکه در دنیا در راه خدای جهاد نمایند سر کردگان و سرهنگان اهل بهشت باشند، و پیغمبران یزدانی بزرگان مردم جنان جاودانی هستند .
و هم باین سند رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله فرمود که موسی دعا کرد و هارون آمین گفت و فرشتگان آمین گفتند و خداوند سبحان فرمود «استقيما فقد اجيبت دعوتكما ، ومن غزا فى سبيلى استجبت له إلى يوم القيامة» استقامت بگيريد همانا دعای شما اجابت یافت ، و هر کس در راه من جنك كند و جهاد نماید دعای او را تا روز قیامت مقرون اجابت فرمایم.
و بهمین سند رسولخداي صلّی اللهُ علیه وآله فرمود «كلّ نعيم مسئول عنه يوم القيامة إلاّ ما كان فى سبيل الله تعالى» از هر گونه نعمتی که در اینجهان برده باشند در روز قیامت پرسش کنند و آدمیرا مسئول دارند مگر آنچه در راه خدا باشد.
و باین سند رسول خداوند تعالى فرمود «إنّ أبخل النّاس من بخل بالسّلام وأجود النّاس من جاد بنفسه و ماله فی سبیل الله» بخیل ترین مردمان آنکس باشد که از سلام راندن بخل بورزد ، و جوادترین مردمان کسی است که جان و مال خود را در راه خدای بذل نماید .
و نیز باین اسناد رسولخدا صلّی اللهُ علیه وآله فرمود «اوصیى امتّى بخمس: بالسّمع والطاعة، والهجرة ، والجهاد ، والجماعة ، ومن دعا بدعاء الجاهلية فله حشوة من حتى جهنّم» امت خود را به پنجکار وصیت میگذارم شنیدن احکام و اوامر الهی، و اطاعت امر واهی نمودن ، و هجرت گزیدن ، وجها دور زیدن، و از جماعت کناری نداشتن است، و هر کس بر طریق زمان جاهلیت دعا و سلام و تحیت فرستد پس برای او سنگریزه ایست از سنگریزه های جهنم.
ص: 249
و نیز باین سند رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله فرمود «إنّ أوّل من قاتل في سبيل الله إبراهيم الخليل علیه السّلام ، حيث أسرت الرّوم لوطاً ، فنفر إبراهيم علیه السّلام واستنقذه من أيديهم» نخست کسیکه در راه خدای قتال داد ابراهيم خليل الرحمن علیه السّلام بود ، در آنجا که مردم روم لوط را اسیر ساختند، و ابراهیم برفت و او را از چنك آنجماعت خلاص کرد.
و نیز در آن کتاب از حضرت موسی بن جعفر از آباء عظام و پدران والامقامش از حسن بن علی علیهم السّلام مرویست که علی صلوات الله عليه بنفس شريف مباشر قتال میگشت، و جامۀ مقتول را مأخوذ نميفرمود.
و بهمین استاد على علیه السّلام فرمود «اعتمّ أبودجّانة الأنصارى وأرخى عذبة خلفه بين كتفيه ، ثمّ جعل يتبختر بين الصّفين، وقال رسول الله صلّی اللهُ علیه وآله: إنّ هذه لمشية يبغضها الله تعالى إلاّ عند القتال».
ابودجّانه انصاری عمامه بر سر بست و طرف آنرا از پشت سرش از میان دو کنف خود بیاویخت، و از آن پس در میان دو صف قتال و دورۀ کارزار با تبختر خرام همیداد ، ورسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله فرمود: این راه سپرد نرا بدینگونه خدایتعالی جز در میدان قتال دشمن میدارد.
و بدین سند علی علیه فرمود: چون رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله مرا بیمن میفرستاد فرمودای علی با هیچکس قتال مده تا گاهی که او را بدین اسلام بخوانی، وسوگند بخداوند اگر خدای یکتن را بر دو دست تو هدایت فرماید برای تو و پدرش از هرچه آفتاب بر آن طلوع میکند بهتر است.
و نیز باین سند رسول خدا صلى الله عليه وآله فرمود «أمير القوم أقطفهم دابّة» فرما نگذار و امیر قوم آنکس باشد که مرکبش آرامتر باشد و كامرا تنك تر بگذارد .
و نيز باين اسناد على علیه السّلام فرمود رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله لشگريرا بقبيله خنعم فرستاد «فلمّا غشوهم استعصموا بالسّجود فقتل بعضهم ، فبلغ ذلك رسول الله صلّی اللهُ علیه وآله فقال : اعطوا الورثة نصف العقل بصلاتهم ، ثم قال : إنّى برى ، من كلّ مسلم نزل
ص: 250
مع مشرك في دار الحرب».
چون ایشانرا دشمنان فرو گرفتند بسجود اعتصام جستند، و پارۀ از ایشان بقتل رسیدند ، و از آن پس اینخبر برسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله رسید فرمود بورثه مقتولین نصف ديۀ عاقله را بدهند بسبب نمازشان ، بعد از آن فرمود: من بیزارم از هر مسلمی که با مشرك در دارالحرب فرود گردد .
و هم باین اسناد رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله فرمود «لا تقتلوا في الحرب إلاّ من جرت عليه المواسی» در جنك مقاتلت نورزید مگر با كسيكه تیغ بر او جاری شده یعنی بتكليف رسيده .
و هم باین اسنادرسولخداى صلّی اللهُ علیه وآله فرمود «من أسلم على شيء فهوله» و بهذا الاسناد قال : قال رسول الله صلّی اللهُ علیه وآله لسريّة بعثها : ليكن شعار كمهم لا ينصرون، فانّه اسم من اسماء الله تعالى عظيم».
هر کس بر چیزی که در ید اوست اسلام بیاورد آنچیز از آن اوست، فرمود با سریّه که بدفع دشمن میفرستاد: شعار شما باید کلمه «هم لاینصرون» باشد که اسمی بزرگ از اسماء خداوند تعالی است.
ونيز باين اسناد علی علیه السّلام فرمود شعار رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله درجنك بدر « يا منصور امت» بود و شعار ایشان در روز احد برای مهاجرین «یا بنی عبدالله» و برای خزرج «یا بنی عبدالرحمن» و برای اویس «یا بنی عبدالله» بود.
و باین اسناد فرمود : مردمی از مزینه بر حضرت رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله قدوم دادند فرمود شعار شما چیست؟ عرض کردند: حرام، رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله فرمود «بل شعاركم حلال».
و باين اسناد على علیه السّلام فرمود شعار اصحاب رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله در یوم مسیلمه «يا أصحاب البقرة» و شعار مسلمانان بأخالد بن الوليد «امت امت» بود .
و باین اسناد فرمود رسول خدای صلّی اللهُ علیه وآله و در غزوه ذات السّلاسل سی اسب در ركاب على علیه السّلام بفرستاد، و فرمودای علی تلاوت میکنم بر تو آیتی در نفقه خیل
ص: 251
«الّذين ينفقون أموالهم باللّيل والنّهار سرّاً و علانية» كسانيكه اموال خود را در شب وروز پوشیده و آشكار إنفاق مینمایند ، همان نفقه برخیل است سرّاً وعلانية.
و هم در آن کتاب از علی بن جعفر مرویست که از برادرش موسی بن جعفر عليه السلام پرسید از حال مردیکه بنده مشرك را بخرد گاهی که در زمین شرک باشد ، و آن عبد بگوید: من توانائی ندارم که پیاده راه بسپارم، و مسلمانان بترسند که آن بنده بدشمنان ملحق شود آیا کشتن این بنده مشرك در ارض شرك رو است؟ فرمود: اگر بيمناك باشد قتلش حلالست .
و هم در آنکتاب از حضرت موسی بن جعفر از آباء عظامش علیهم السّلام مرویست که رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله فرمود «من اغتاب غازياً أو أذاه أو خلّفه في أهله بخلافة سوء، نصب له يوم القيامة علم فيفرغ (1) بحسناته ويركس في النّار» هر كس غيبت یا آزار نماید کسیرا که در راه خدای غزوه جهاد نماید ، یا در آن خلیفتی که او را در اهل خود داده است خلافتی بد و ناستوده نماید، در روز قیامت رایتی از بهرش بر کشند ، و او را سرنگون بآتش دوزخ در اندازند .
و دیگر در آنکتاب از علی از برادرش حضرت کاظم علیه السّلام مسطور است که گفت از آنحضرت پرسیدم که اگر شخصی یهودی یا نصرانی یا مجوسی را در حالتیکه زانی یا شارب الخمر باشد بگیرند ، حد او را چگونه باید راند ؟ فرمود « يقام عليه حدود المسلمين إذا فعلوا ذلك في مصر من أمصار المسلمين أوفى غير أمصار المسلمين إذا رفعوا إلى حكّام المسلمین» آن حدودیرا که برای مسلمانان مقرر است برایشان باید جاری ساخت گاهی که اینکار را در شهری از شهرهای مسلمانان یا در غیر از امصار مسلمانان مرتکب گردند، چون در محضر حکام اسلام معروض گردد .
میگوید از آنحضرت علیه السّلام سؤال کردم صلاحیت دارد که یهودی و نصرانی
ص: 252
و مجوس در دار الهجره سکون گیرند؟ فرمود سکون نمودن ایشان صلاحیت ندارد لكن «دينزلوا بها نهاراً ويخرجوامنها ليلا» روز در دار الهجره نزول نمایند و شب هنگام از آنجا بیرون شوند .
و نیز در آنکتاب از عالم علیه السّلام به مرویست که فرمود «إنما يأمر بالمعروف وينهى عن المنكر عارف مؤمن ، فيتّعظ أو جاهل فيتعلّم ، وأما صاحب سيف وسوط فلانرى حسب المؤمن عيباً إذار أى منكراً أن لا يعلم من قلبه أنّه له كاره».
همانا امر بمعروف و نهی از منکر را معروفی مؤمن مینماید که متعظ گردد، یا جاهلی را که بیاموزد ، اما صاحب سیف وسوط را چنین نیافته ایم ، برای مؤمن همین عیب کافیست که چون منکریرا بنگرد نداند که دل خودش آنکار را مکروه میشمارد، یعنی کسی باید آمر بمعروف و نهی از منکر باشد که خودش نیز بآن عمل نماید.
و نیز در آنکتاب از عالم صلوات الله علیه روایت است که فرموده «إنّ الله قال : ويل للّذين يجتلبون الدّنيا بالدّين ، وويل اللّذين يقتلون الّذين يأمرون النّاس بالقسط ، وويل للّذين اُذى المؤمن فيهم ، يسير بالعدل يعتدون عليه ويجترءون ولا يهتدون ، ولا تيحن لهم فتنة تترك الحكيم (الحليم) فيهم حيراناً».
خداوند تعالی میفرماید: وای بر آنکسان که دین خود را در بهای دنیا وطلب دنیا وجلب دنیا بسپارند ، وای بر آنکسان که بکشند کسانیرا که مردمان را بعدل وانصاف امر مینمایند ، وای بر آنکسان که مؤمنی را آزار نمایند که در میان ایشان بعدل میرود و با او بدشمنی و جسارت بیرون شوند و هدایت نجویند وفتنه و فساد ایشان مرتفع نشود ، مبتلا می سازم آنها را بفتنه که مردم دانشمند حکیم در کار ایشان متحیر و سرگردان بمانند .
و نیز در آنکتاب از حضرت موسی بن جعفر علیه السّلام مرویست که رسولخدای صلى الله علیه و آله فرمود: امر بمعروف و نهی از منکر نمیکند مگر کسیکه سه خصلت در وی باشد: «رفیق بما يأمر به رفيق فيما ينهى عنه، عدل فيما يأمر به ، عدل فيما
ص: 253
ينهى عنه ، عالم و با يأمر به عالم بما ينهى عنه» و از این پیش خبری بهمین تقریب مرقوم و مترجم شد .
و دیگر در کتاب اول بحار الأنوار از حسن بن جهم از حضرت عبد صالح علیه السّلام مرويست كه فرمود «إذا كان جاءك الحديثان المختلفان فقسهما على كتاب الله وعلى أحاديثنا، فإن أشبههما فهو حقّ وإن لم يشبههما فهو باطل» چون دو حدیث مختلف بتو بازرسد آن هر دو را با کتاب خدای و دیگر حدیثهای ماقیاس کن و بسنج، اگر بقرآن و حدیث ما همانند میباشد حق و راستست، و اگر مانند آندو نباشد باطل است.
و نیز در آنکتاب مسطور است که حضرت موسی بن جعفر از آباء عظامش علیهم السّلام روایت فرمود «قال رسول الله صلّی اللهُ علیه وآله وسلّم ، عند عدّ شروط الاسلام و ظهوره : والوقوف عند الشّبهة، والرّد إلى الامام فانّه لاشبهة عنده» .
رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله گاهی که شمار شروط اسلام وظهور آن و وقوف نزدشك و شبهت ورد آنچه مشتبه است بامام علیه السّلام مذکور بود فرمود : شبهتی نزد امام نیست یعنی بامام بازگردانید و مسائل و اخبار و احادیث مشتبه را بدو عرض دهید، چه در خدمت او هیچ چیز مشتبه نیست و آنچه بفرماید عین حق و صدق و صلاح و فلاح است.
و دیگر در آنکتاب مسطور است که از حضرت ابی الحسن علیه السّلام سؤال کردند که اگر شخصی مرده و مردی جنب باشند و آب باندازه غسل يكتن باشد كداميك باید غسل نمایند؟ فرمود «إذا اجتمعت سنّة و فريضة بدىء بالفرض» چون سنتی و فریضه فراهم گردد فرض را بر سنت مقدم بیاید داشت و بدایت بفرض باید نمود.
و دیگر در آنکتاب از محمّد بن اسماعيل مرویست که گفت: از حضرت ابی الحسن علیه السّلام از مذی بپرسیدم با من امر فرمود که بعد از مذی وضو بسازم، و از آن پس سال دیگر همان سؤال از آنحضرت نمودم همچنان بوضو فرمان داد، و فرمود «إن عليّاً علیه السّلام أمر المقداد أن يسأل رسول الله صلّی اللهُ علیه وآله و استحيى أن يسأل ، فقال : فيه الوضوء
ص: 254
علی علیه السّلام با مقداد اسود امر فرمود که این مسئله را از رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله سؤال نماید ، و خود آنحضرت شرم داشت که از پیغمبر بپرسد ، رسولخدای فرمود: وضو بگیرد.
راوی میگوید ، من از آنحضرت پرسیدم اگر وضو نگیرم ؟ فرمود: باکی بآن نیست .
معلوم باد مذی ، بامیم وذال معجمه آن آب رقیقی است که از مرد هنگام ملاعبه و بوسیدن و نظر کردن بچهره مطلوب بدون جهیدن و فتور بیرون میآید ، و این آب در زنان بیشتر است ، و در حدیث وارد است که مذی آن آبی است که پیش از منی بیرون میآید.
و در این چند لغت است: سكون ذال و کسر آن با تثقيل وكسر ذال باتخفيف واشهر لغاتش فتح وسكون بعد از آن كسر ذال وياء مشدده ، و اموی گوید : مذی وونی و منى بتشديد هستند، و نیز در مذی حدیث وارد است که در آن وضو نیست، منی آن آب غلیظی است که موجب تولید فرزند است قول خدایتعالی «من نطفة إذا تمنى» یعنی در رحم جهیدن گیرد.
نوشته اند چهار گونه آب از اخلیل بیرون میآید ، یکی منی است و آن آب غلیظ جهنده ایست که موجب غسل میشود، و دیگر مذی است و آن آبی است که قبل از منی بیرون آید، و دیگروذی باواو و ذال معجمه است و آن آیست که بعد از منی بر اثر آن بیرون آید، و دیگر ودی با و او و دال مهمله است که براثر بول بیرون آید، و در اینجمله نه غسل و نه وضوء است .
گفته اند: ودی با دال مهمله ساكنه و کسر آن و تشديدياء حطى اصح وافصح است، رطوبت از جی است که بعد از بول از احلیل بیرون میآید، و وذی باذال معجمه که بعد از انزال منی میآید در حدیث وارد است که «هو ما يخرج من الادوا چیزیست که بعد از امراض بیرون آید ، و در بیشتر كتب لغت بوذى باذال معجمه باین معنی اشارت نکرده اند، گفته میشود «کلّ ذکر بمذى و كلّ انثى تقذى».
ص: 255
مذاء بكسر ميم ومد الف، ملاعبت کردن با یکدیگر است که مذی آورد ، در حدیث است «الغيرة من الايمان والمذاء من النّفاق» غیرت از ایمان ومذاء از نفاق است ، ابوعبیده گوید : مذاء بمعنی آنست که مردی جمعی از مردان و زنانرا باهم فراهم کند که پاره با پاره ملاعبت نمایند و مذی بیاید، در حدیث علی علیه السّلام وارد است «كنت رجلا مذاء» گفته میشود «مذى الرجل يمذي» ازباب ضرب فهو مذاء ، يعنى كثير المذى.
مكشوف باد ، مطابق اخبار كثيره و احادیث بسیار آنچه پیغمبر صلّی اللهُ علیه وآله میدانست علی میدانست چنانکه در بسیاری احادیث وارد است که تمام علوم از امير المؤمنين صلوات الله علیه مأخوذ است، و از این پیش در جلد دوّم احوال حضرت باقر علیه السّلام شرح و بسط یافت.
در اینصورت اگر گاهی در مسئله از رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله وسلّم پرسش فرماید برای آنست که تا گاهی که رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله وسلّم زندگانی داشت امير ورئيس وحاكم وناطق او بود «وأنا عبد من عبيد محمّد صلّی اللهُ علیه وآله» میفرمود و رعایت رعیتی خود و حشمت مقام و تعلیم و ارشاد و هدایت آنحضر ترا لازم میشمرد.
در من لا يحضره الفقيه از علی بن ابی حمزه مسطور است که در خدمت حضرت ابی الحسن سلام الله عليه عرض کردم از مردی یهودی یا نصرانی چهار هزار در هم نزد من بود و بمرد، نه باورثۀ او مصالحه نمودم، و نه ایشانرا آگاهی دادم که چه مقدار است فرمود «لا يجوز حتى تخبرهم» جایز نیست تا گاهی که ایشانرا آگاه گردانی ، یعنی تا ایشانرا از مقدار آنمال خبر ندهی صلح نمیشاید کرد.
و هم در آنکتاب از محمّد بن فضل مرویست که عبد صالح علیه السّلام فرمود « لا ينبغي للّذى يدعى إلى شهادة أن يتقاعس عنها» (سزاوار نیست) آنکسرا که برای دادن گواهی بخوانند ، از ادای شهادت کناری و خودداری نماید.
و نیز در آنکتاب مسطور است که صفوان بن یحیی از حضرت ابی الحسن سلام الله عليه سؤال نمود از کیفیت حال مردیکه اجیر خود را بر شهادت و گواهی
ص: 256
حاضر کند و از آن پس از وی جدائی جوید آیا پس از مفارقت از وی شهادت او جایز است؟ فرمود: آری عرض کرد: یهودیرا برای شهادتی بیاورند، پس از آن اسلام بیاورد آیا شهادت او جایز است؟ فرمود: آری .
و هم در آنکتاب از علی بن سعید مرقوم است که گفت : در خدمت ابی الحسن ماضی صلوات الله عليه عرض کردم: این جماعت مرا بر اخوان من بشهادت میآورند، یعنی قبول نمایم ؟ فرمود: آرى «أقم الشّهادة لهم و إن خفت على أخيك ضرراً» براى شهادت ایشان گواهی خود را بپای آور و اگر چه در این شهادت بيمناك شوی که بر برادرت زیانی رسد.
ابن بابویه مصنّف اینکتاب مستطاب میفرماید: این خبر را در نسخه خودم بدینگونه دیدم، و در نسخه دیگر دیدم «و إن خفت على أخيك ضرراً فلا» و اگر بيمناك شوي كه ضرری بر برادرت فرود آید جایز نیست و هر دو معنی بهم قريب است «وذلك أنّه إذا كان لكافر على مؤمن حق وهو موسر ملىء به وجبت إقامة الشّهادة عليه و إدخال الضّرر عليه بأن يحبس أو يخرج عن سقط رأس (من مسقط رأسه خ ل) أو يخرج خادمه عن ملكه» و همچنین جایز نیست برای مؤمن که شهادتی بدهد که در آن شهادت مؤمنی را برای کافری بکشند، و هر وقت چنین باشد اقامت شهادت بروی واجب گردد، چه در جمله صفات مؤمن اینست که حادثه در امانت اصدقا نيفكند ، وشهادت اعدا را کتمان ننماید.
از محمّد بن الحكم مرویست که از حضرت ابی الحسن موسى بن جعفر علیه السّلام از چیزی پرسش کردم با من فرمود «كلّ مجهول ففيه القرعة» هر چیزیکه مجهول بماند ، باید بحكم قرعه رفع آنرا نمود ، عرض کردم در قرعه خطا و صواب هر دو متضمن است ، يعني حکم صریح نمیتوان در آن نمود ، فرمود «كلّ ما حكم الله عزّ وجل به فلیس بمخطی» در هر چه خدای عزوجل بآن حکم فرماید بخطا نمیرود چنانکه در اخبار دیگر وارد است که هیچ قومی قرعه نزدند که امر خودشانرا بخدای تعالی تفویض نمایند جز اینکه امر سهم حق بیرون آید.
ص: 257
و نیز فرموده اند کدام قضیه و حکمی است که از قرعه اعدل باشد گاهی که امر را بخدای تفویض نمایند آیا نه آنست که خدایتعالی میفرماید «فساهم فكان من المدحنين».
و دیگر از حسین بن خالد مردیست که گفت : در خدمت ابی الحسن علیه السّلام عرض کردم : فدایت شوم مردمان گویند ضامن غارم است، یعنی هر کس ضمانت نماید باید غرامت بکشد ، فرمود « ليس على الضّامن غرم و إنّما الغرم على آكل المال» بر کسیکه ضامن گردد غرامت نیست ، بلکه غرامت و تاوان بر کسی است که مالرا خورده است.
و دیگر در من لا يحضره الفقيه مسطور است که از عالم علیه السّلام مرویست که فرمود «اعمل لدنياك كأنّك تعيش أبداً ، واعمل لاٰخرتك كأنّك تموت غداً» در کار دنیای خود چنان کارکن که گویا همیشه زندگانی میکنی ، و در کار آخرت خود چنان کار کن که گویا بامداد دیگر بخواهی مرد .
اينحدیث شریف متضمن معانی مختلفه است آنمعنی که مناسب باب معایش ومكاسب وصناعاتست اینست که: در مصارف و مخارج اسراف و اتلاف مجوى ، ودر مداخل ومكاسب اهمال مورز ،و چنان اهتمام کن و صرفه را منظور ومال خود را از مخارج بيموقع و اتلاف محفوظ بدار که گویا ابدالدهر در این جهان زنده بخواهی ماند ومحتاج بأمر معاش و گذران خواهی بود ، و از آنطرف در اصلاح امر آخرت چنان بكوش وعجلت بجوى و بعبادت وزهادت کار کن که گویا فردا بخواهی مرد ومجال اصلاح امور اخرویه را نخواهی یافت.
چنانکه اخبار دیگر این معنی را میپروراند و فرموده اند «نعم العون الدّنيا على الاٰخرة» و همچنین «من صلح معاشه صلح معاده، وميفرمايد «ليس منّا من تر ترك دنياه لاٰخرته ولا آخر ته لدنياه» ورسولخداي صلّی اللهُ علیه وآله ميفرمايد «نعم العون على التقوى الغنی» و از اینگونه اخبار بسیار است .
وعقلا و نقلا باز میرساند که اصلاح امر آخرت باصلاح امر دنیا مربوط
ص: 258
وتوأم است «والفقر سواد الوجه في الدّارین» سندی دیگر است .
و بدیهی است که چون امر دنیا مختل گردد اصلاح کار آخرت نیز معطل میشود ، اما چون امر دنيا منظم و کار معاش مرتب شد باید در امر آخرت اهمال نورزید و بمسامحت نپرداخت، و با میدواری از منه آتیه غفلت نجست ، بلکه باید همیشه مرگ را حاضر و سفر بدانسويرا بسى نزديك شمرد ، و بلوازم آنسفر پرخطر وزاد و توشۀ آن شتاب گرفت .
و نیز میتوان چنین معنی نمود که در کار دنیا نباید بسیار کوشید و عجله شد بلکه باید بتأنّى و در نك رفت، و چنان پندار نمود که همیشه زنده بخواهد بود، و اگر امروز بمقاصد دنیویه دست نیافت فردا ، و گرنه هفته دیگر و ماهی دیگر و سالی دیگر و قرنی دیگر و دهری دیگر خواهد رسید .
اما در مقاصد اخرویه حریص وساعی شد و چنان دانست که اگر امروز نکوشد و توشه بر نگیرد شاید روز دیگر را نیابد ، وجز بار حسرت و اندوه بی نصیبی را حمل نکند ، و در کار دنیا اعتنا نکند، وحرص نورزد چه آنجا سرای فانی و گذرنده وسراي آخرت دار باقی و پاینده است.
چنانکه در بعضی روایات زهد آیات برعکس این شنیده شده است که در کار دنیا چنان بی اعتنا و کوشش باش که گویا فردا بخواهی مرد ، و در امر آخرت و ترتیب آنمنزلگاه همیشگی چنان سعی کن و عنایت بجوی که گوئی همیشه زنده بخواهی ماند .
و دیگر در کتاب مذکور از علی بن جعفر مسطور است که از برادر بزرگوارش حضرت موسی بن جعفر علیه السّلام پرسید مردی ده در هم با بنده خود عطا کند مشروط باینکه هر ماهی ده در هم بمولی خود بدهد، آیا اینکار حلال و صحیح است؟ فرمود : باکی در آن نیست .
و نیز در من لا یحضره الفقيه از اسحاق بن عمّار مرویست که گفت : در حضرت ابی ابراهیم علیه السّلام عرض کردم که از مردی نزد مرد دیگر مالی بعنوان قرض
ص: 259
مانده و مدتش بطول انجامید، و از آنمرد مقروض بصاحب مال سودی نرسیده ، ومرد مقروض گاهی چیزی بآنمرد بدهد که مبادا آنمرد بواسطه عدم بهره مال خود را مأخوذ دارد ، آیا آنچه میگیرد برای صاحب مال حلالست ؟ فرمود « لا بأس إنا لم يكونا شرطاه» اگر با همدیگر شرط ننهاده باشند باکی ندارد ، یعنی اگر شرط کرده باشند عنوان رباخواهد بود و حرامست، أما بدون شرط در عنوان تعارف و هدیه است .
و نیز در آنکتاب از اسحاق بن عمار مرویست که حضرت عبد صالح علیه السّلام فرمود «من اشترى بيعاً ومضت له ثلاثة أيّام ولم يجىء فلا بيع له» هر كس حیوانیرا (1) در مبایعه خود در آورد ، وسه روز در گذرد و برای خریداری و اتمام عمل مبایعه خود برنیاید، بیعی برای او نیست، یعنی صاحب مال یعنی دابه باختیار خود باقی خواهد بود، اگر خواهد مبایعه را تصویب وگرنه مقطوع میدارد.
و دیگر در آن کتاب از حضرت ابی الحسن ماضی عله السّلام مرویست که فرمود «أصحاب الكباير كلّها إذا اقيم عليهم الحدّ مرّتين قتلوا في الثّالثة» آنانکه مرتک معاصی کبیره شوند چون دو دفعه برایشان حد شرعی جاری شود و همچنان از ارتکاب کبائر پرهیز نکنند ، چون دفعه سوم مرتکب گردند کشته میشوند یعنی حد دفعه سوم قتل است.
و نیز در آنکتاب از موسی بن بکر مرویست که حضرت ابی الحسن اول علیه السّلام فرمود «لاوليمة إلاّ في خمس : في عرس ، أوفى خرس ، أو عذار ، أوو كار، أور كان فالعرس التّزويج ، والخرس النفاس بالولد ، والعذار الختان ، والوكار الرجل يشترى الدّار ، والرّكاز الرّحيل يقدم من مکة».
ص: 260
«عرس» بضم عين مهمله بمعنی مهمانی عروسی است جمعش اعراس، وعرسات اعراس بمعنی سور کردن و جماع نمودن باشد ، عروس بروزن رسول در مذکر ومؤنث مادامیکه در حال اعراس خود باشند مساویست ، گفته میشود رجل عروس وامرأة عروس، جمع عرس که بمرد نسبت دهند عرس بروزن رسل ، و در زن عرایس است ، و در امثله وارد است «نومة العروس» برای اینکه مرد در شب عروسی از تمام اوقات در میان اهل و کسان خود گرامی تر و متنعم تر است، تا آنجا که در امثال عرب وارد است «کاد العروس أن يكون أميراً» عرس بكسر عين زن مرد است گاهی مرد را نیز عرس گویند.
«خرس» بضم اول معجمه وراء مهمله میهمانی فرزند نوزائیده است ، جمعش اخرس است خرسه بضم خاء طعام زن زجه (1) یعنی نفاس یافته است.
«عذار» بكسر عين مهمله وذال معجمه والف وراء مهمله بمعنى ختان است اعذار نیز باین معنی است ، و آن طعامی را گویند که درختان بپزند «ختان» بكسر خاء معجمعه و گاهی ختانه با هام در مؤنث گویند، موضع قطع از ذکر باشد و گاهی بر موضعی که از فرج قطع شود اطلاق نمایند، در حدیث وارد است «إذا التقى الختانان وجب الغسل» مراد از التقاء ختانین اینست که چون با موضع قطع آلت مرد وزن پیوسته شود غسل واجب گردد.
گفته اند چهارده تن از پیغمبران علیهم السّلام بزرگوار مختون متولد شده اند ، و ایشان : آدم ، وشيث ، و نوح ، وهود، وصالح، ولوط ، وشعيب، ويوسف ، وسليمان وموسى ، وزكريا ، وعيسى ، وحنظلة بن صفوان پیغمبر صاحب الرّس ، دیگر حضرت خاتم الأنبياء صلّی اللهُ علیه وآله است .
و از این پیش باز نمودیم که حضرات ائمه هدى صلوات الله عليهم چون متولد کردند و از شکم مادر برزمین آیندختنه کرده شده اند گفته میشود «ختن الخائن الغلام» یعنی ختنه کننده ختنه کرد پسر را، و آن پسر را مختون و جاریه را مختونه گویند.
ص: 261
«کاز» باراء مهمله بمعنی آمدن مرد است از مکه معظمه ، و در حدیث وارد است «الوليمة في الركاز» در مجمع البحرین در حدیث وارد است «لاعرس إلاّ في وكار» «و کار» با واو و كاف والف وراء مهمله بمعنی خریدن سرای است.
صدوق عليه الرحمه میفرماید از پاره اهل لغت شنیدم که در معنی و کار میگفت: آن طعامی است که هنگام بنای خانه یا خریدن خانه مرتب ساخته، مردمانرا بآن دعوت کنند رویکرو و کار از این باب است ، و نیز بمعنی آن طعامی است که برای کسیکه از سفری بیاید ترتیب دهند؛ و نیز آن طعامرا نقيعه ، ونیز ركاز باراء مهمله و کاف و الف وزاء معجمه که مسطور شد مینامند ، و نیز رکاز بمعنی غنیمت است ، توگیر بمعنى اتخاذ وكيرو وكيره است ، وكبره آن طعامرا گویند که برای فراغت از بنیان عمارت مرتب ساخته دوستانرا بر آن خوان دعوت نمایند.
«وليمه» با واو ولام و ياء حطى وميم وهاء طعام عروسی است ، و در حدیث وارد است «أولم ولو بشاة» یعنی در عروسی میهمانی و اطعام کن اگر چند بکشتن يك گوسفند باشد، و نیز طعام غیر از عرس را گویند و استحبابش برای وصلت واجتماع شمل است.
مرحوم محمۀد قاسم خان پسر مرحوم فتحعلیخان متخلص بصبا ملك الشعراء کاشانی علیهما الرحمه که از ادباء و فضلا و حکمای عصر و بملاحت مضامین و سخنهای نمکین و بیانات شیرین ، نادره روزگار بود ، از روی مزاح میفرمود : مناسب اینست که طعام عروسی را وکیر، خوانند لطافت این کلام بر فارسی زبان معلوم و مجرّب و حکمتش مكشوف و مسلم است.
بالجمله مرحوم محمّد قاسم متخلص بفروغ و خالوی مادر این بنده است ، و از این پیش در طی كتب مشكوة الادب ومجلات دیگر بپارۀ حالات آنمرحوم واوصاف حمیده ایشان اشارت شده.
مع الحکایه میفرماید و دیگر در وقتیکه مولودی تازه پدید آید ، دیگر در
ص: 262
ختنه سوران دیگر برای بنایا خریداری سرای نو ، دیگر وقتیکه شخصی اقامت حج کرده و ده و بوطن و منزلگاه خود باز آید، یعنی در این موارد مطبوع و مستحب است.
بیان وقایع سال یکصد و هفتاد و هفتم هجری نبوی صلی الله عليه و آله وجنك مردم فرنك در اندلس در اینسال هشام بن عبدالرحمن اموی امیر مملکت اندلس لشکری عظیم و سپاهی انبوه که بحر و کوه را بستوه آوردی، رهسپار وعبدالملك بن عبد الواحد ابن مغیث را بر آنجماعت سالار و سپهدار ساخت ، پس ایشان چون دیو و پلنك وغول و نهنك صحرا و دريا و دشت و کوه در نوردیدند ، و با نهایت جلادت و چالاکی وشجاعت و بیماکی شتاب از سحاب و سرعت از شهاب باز ربودند، و در شهر و دیار وضياع و عقار دشمنان در آمدند ، و باغريو نهنك ونفير پلنك مردم فرنك را بتير وتیغ در سپردند ، تا به اربونه و جرنده پیوستند.
و از نخست با مردم جرنده ستیز نده شدند، از مردم فرنك مردى بامارت و حمایت آنجا روز میگذاشت، اما با سپاه اندلس و سپاه سالاری عبدالملك نيروى مقاومت نيافت ، عبدالملك تيغ قساوت برآورد و مردان آندیار را در پهنه دمار در آوردند و بخون در کشیدند ، و باروها و برجهای آنشهر را ویران ساختند، و چون مشرف برفتح آنشهر گردید.
از آنجا بجانب اربونه بتاخت و همان معاملت را که با اهل جرنده بیای بگذاشت ، در حق ایشان نیز فرونگذاشت، و در بلاد ایشان فرو رفتن گرفت، و زمین شرطانیه را در زیر پای در سپرد؛ حریمش را مباح و جنگ آورانش را تباه ساخت ، و در دیگر بلاد نیز بتاخت و از قتل و غارت و نهب و تاراج فرو گذاشت ننمود ، حصون حصینه را ویران، و قلاع رزینه را آرامگاه پلنگان و شیران ساخت، بکشت و اسیر گرفت، بسوخت و غنیمت بیندوخت.
دشمنان چون غزال از چنگال شیر مرد آغال (1) از تیر و تیغش بهر مغاره
ص: 263
وجبال فرار کردند ، عبدالملك با آشوکت و هیبت در بلدان و امصار ایشان تاختن ها برد، و بسلامت و عافیت باز گشت، و آنچند غنیمت با خود آورد که مقدارش را جز آفریدگار قهار هیچکس ندانست، و اينجنك مشهور ترین جنگها است که مسلمانان اندلس بپای بردند.
در اینسال یکصد و هفتاد و هفتم هجری ، فضل بن روح بن حاتم بفرمان هارون الرشید فرمانگذار مملکت افریقیه شد ، چنان بود که چون روح بن حاتم در چنگ و دندان گرگ مرگ مسلم شد، حبیب بن نصر را هارون بولايت آنملك مقرر فرمود ، و از آنسوی فضل بن روح بدر بار رشید بیامد و ولایت افریقیه را از بهر خود بخواست ، هارون او را بولایت آن مملکت نامدار ساخت.
فضل بدانسوی بازشد ، و در ماه محرم سال یکصد و هفتاد و هفتم برادرزاده خود مغيرة بن بشر بن روح را كه مردی ناپخته و مغرور بود از جانب خود در شهر تونس حکومت داد ، مغیره با مردم سپاهی آنولایت بچشم استخفاف و حقارت نگران شد، فضل نیز با ایشان بسیرتی نامحمود راه می پیمود، و ایشانرا دچار وحشت و دهشت افکنده بود، چه ایشانرا با نصر بن حبیب والی سابق خودشان مایل نمیدانست.
لاجرم آنانکه در تونس حاضر بودند انجمن کردند ، و بفضل بنوشتند و از حکومت برادر زاده اش مغیره استعفا نمودند.
فضل جواب مكتوب ایشانرا مرقوم نداشت، و چون آنجماعت اینحالرا مشاهدت کردند یکباره کوس نومیدی بکوفتند، و ندای ترك طاعتش را برکشیدند، سرهنگی از مردم خراسان که محمّد بن الفارسی خواندندش ، با ایشان گفت هر گروهیرا که فرمانروائی نباشد بهلاکت و دمار نزدیکتر هستند ، شما نیز مردیرا که در تدبیر امور شما اهتمام نماید برخویشتن امارت دهید، گفتند بصداقت و صحت سخن ساختی.
ص: 264
پس از میان سرهنگان خود یکتن را که عبدالله بن جارود نام داشت و بعبدویه انباری معروف بود با مارت خود مقدم، و بسمع و طاعت باوی بیعت کردند، ومغيرة بن بشر را از میان خود اخراج کردند.
ومكتوبى بفضل بن روح در قلم آوردند که ما نخواستیم سر از طاعت مغیره بیرون کرده باشیم، لکن چندان با ما اساءت و زشت سلوکی ورزید که بناچار او را بیرون نمودیم ، هم اكنون كسيرا برما والی بگردان که بامارت او خوشنود باشیم .
فضل چون چنین دید پسرعم خود عبدالله بن يزيد بن حاتم را امارت داد، بجانب ایشان بفرستاد ، عبدالله راه بر گرفت و چون دريك منزلى تونس رسید ، عبدالله بن جارود جماعتی را بدو فرستادند تا بدانند آمدن او بچه اندیشه و مقصود است، امّا احداث هیچ حادثۀ بدون حکم و فرمان ننمایند.
ایشان برفتند و بعضی با بعضی دیگر همی گفتند همانا فضل شما را فریب داده است همیخواهد بعد از آنکه عبدالله در کار شما استقلال یافت ، از شما انتقام جوید تا چرا مغیره را بیرون کردید چون آنمردم اینسخن بشنیدند آشفته حال شدند، و بر عبدالله بن يزيد بتاختند، و او را بکشتند و سرهنگانیرا که با او بودند اسیر ساختند .
و چون اینحال بدین منوال رسید عبدالله بن جارود و یاران او از بیم جان خود یکدل و یکجهت شدند که فضلرا از امارت خود بر کنند.
پس ابن الفارسي بامارت و تولیت برنشست ، و بهر سرهنگی و سرداری که بافریقیه اندریا والی مدینۀ بود بنوشت که ما بر اطوار و افعال ناستوده فضل در بلاد امیرالمؤمنین و سیرت نا محمود او نگران شدیم و چنان بیچاره ماندیم که بیرون از بیرو نشدن براو و بیرون تاختن او را از امارت خود راهی نیافتیم، و چون چنین کردیم چنان دیدیم که هیچکس در دولتخواهی و نصیحت امير المؤمنين و حفظ و حراست حدود و ثغور او چون تو شایستگی ندارد.
ص: 265
لاجرم چنان بصواب دیدیم که خویشتن را با تو گذاريم ، و در رأيت توجتك سپاریم ، پس اگر مظفر و منصور شدیم ترا بر خویشتن امیری دهیم ، و بخدمت امیر المؤمنين برنگاریم، و امارت ترا از حضرتش مسئلت نمائیم، واگر کار برمراد نرفت و مقهور و مغلوب شدیم باری کسی نداند که ما بآهنك امارت تو بر شده ایم والسلام .
و باین تدبیر بیشتر لشکریانرا دل بر فضل تباه ساختند ، و روی دل ایشانرا بخویشتن برتافت ، ولشگری عظیم برگرد ایشان انجمن شدند. آنگاه فضل لشگری بسیار بدفع ایشان رهسپار ساخت ، انجماعت بحرب ایشان بیرون تاختند و قتال دادند ، و لشکر فضلرا منهزم ساختند فضل بقيروان بازشد ، اصحاب ابن الجارود از دنبال انهزام یافتگان بشتافتند، و در همانروزقیروانرا حصار دادند و از آن پس اهل قیروان ناچار آمدند و دروازه های شهر را برگشودند.
و ابن الجارود و لشکر او در ماه جمادى الاٰخره سال یکصد و هفتاد و هشتم بقیروان اندر شدند ، و فضل بن روح را از آنجا بیرون کردند ، و جماعتی را بر فضل و کسان او موکل نمود تا ایشانرا بقاس برسانند ، و آنجماعت در همانروز راه بر گرفتند و از آن پس دیگر باره ابن الجارود ایشانرا باز گردانید و فضل ابن روح بن حاتم را بکشت .
و چون چنین شد از لشکریان جماعتی بر ابن جارود خشمناك شدند ، و بر قتال او اجتماع و احتشام ورزیدند، ابن جارود گروهيرا بدفع ايشان روان ساخت ، در میانه قتالی برفت و سپاه ابن جارود منهزم شدند، و پس از جنگی سخت بدو باز آمدند و آندسته لشکریان بر قیروان مستولی شدند ، و در این وقت ابن جارود در شهر تونس جای داشت .
چون اینخبر بشنید بجانب ایشان راه بنوشت ، و در این هنگام آنمردم سپاهی که بقیروان اندر شده بودند، پراکنده گردیده ، و ابن جارود بناگاه با ایشان روی در روی شد ، آن مقدار سپاهیان که بقیروان جای داشتند ، با او بحنك در
ص: 266
آمدند ، ابن جارود جملگی را منهزم ساخت، و جمعی از شناختگان و نامداران ایشانرا بکشت ، پس باز ماندگان فرار کردند، و در اربس پیوستند ، و علاء بن سعید والی شهر زاب را مقدم خود ساختند بجانب قیروان روان شدند .
چون افعال ابن الجارود و افساد او در افریقیه و آشوب آن ملك بعرض رشيد رسيد، هرثمه بن اعین را بدانسوی مأمور کرد ، و چون یحیی بن موسی نزديك مردم خراسان محل و مکانتی عالی داشت ، او نیز با هرثمه همراه شد ، و یحیی را فرمان داد که در طی راه سبقت گیرد، و با ابن جارود بتلطف و عطوفت سخن کند، و او را استمالت دهد، تا از آن پیش که هر همه فرا رسد راه اطاعت در سپارد .
لا جرم یحیی پیشتر برفت و وصول او و علاء بن سعید و همراهان او بقیروان مصادف شد ، و در میان یحیی و ابن جارود سخن بسیار گذشت، و نامه هارون الرشید را بدو داد.
ابن جارود گفت: من باطاعت و فرمانبری برجای هستم، و اينك علاء بن سعيد بمن نزديك گشته ، و جماعت بربر با او هستند ، و اگر هم اکنون قیروانرا دست بدارم جماعت بر بر آنجا بتازند ، و مالك قيروان شوند ، و قیروان و بلاد امیر المؤمنین را ضايع كرده باشم ، لكن من بجنك علاء بيرون ميشوم اگر بر من ظفر یافت شما خود دانید و این ثغور و حدود ، و اگر بروی نصرت بافتم منتظر قدوم هرثمه میشوم، و چون بیاید این بلاد را بدو تسلیم کرده به پیشگاه امیر المؤمنین رهسپار میشوم.
اما ابن جارود اینسخن نه از روی صدق میگذاشت بلکه مقصودش مغالطه بود تا اگر بر علاء بن سعید مظفر و منصور گردد هرثمه را بآن بلاد و امصار راه نگذارد
ص: 267
يحيى قصد او را بدانست و با ابن الفارسی بخلوت مجلسی بساخت ، و او برترك طاعت بعتاب در سپرد.
ابن الفارسي زبان باعتذار بر گشود و سوگند یاد نمود که بر خلاف ابن جارود است ، و هر چه بتواند در تخریب کار او دریغ نمیورزد. این بگفت و در افساد حال او شروع نمود و جماعتی از مردم سپاهی او را مستمال ساخت ، ایشان نیز او را اجابت کردند، چندانکه جمعیت وی بسیار شد، و بقتال ابن جارود بیرو نشد.
ابن جارود چون اینحالرا نگران شد با مردی از اصحاب خود که طالب نام داشت گفت : چون در مکانی توقف نمودیم ابن الفارسی را هر چه زودتر میخوانم و او را برترك طاعت ملامت مینمایم، تو اورا بقتل رسان .
طالب اجابت کرد ، و چون دو لشکر در برابر همدیگر بایستادند، و ابن الجارود محمّد بن الفارسی را بخواند، و با او بعتاب و خطاب سخن کرد ، بناگاه طالب بروی حمله آورد و او را بکشت، و یارانش منهزم شدند، ويحيى بن موسى بجانب هرثمه بطرف طرابلس راه گرفت .
و از آنطرف چون مردمان بدانستند که هرثمه بایشان نزديك شده است ، هر سوی بعلاء روی آوردند، چندانکه لشکرش عظیم و جمعش کثیر شد ، و بجانب ابن الجارود راه گرفت، ابن جارود بدانست که او را نه آن قدرت باشد که باوی مقاتلت نهد ، لاجرم مکتوبی بیحیی بن موسی نگاشت ، و او را بخواست تا قیروانرا بدو تسلیم نماید.
يحيى بالشكر طرابلس در ماه محرم الحرام سال یکصد و هفتاد و نهم بدو رهسپار شد و چون بقابس رسید، عامه سپاهیان با او ملاقات کردند، و ابن جارود از قیروان در هلال شهر صفر بیرون آمد، مدت ولایتش هفت ماه بود .
و علاء بن سعيد و يحيى بن موسى هر دو تن بجانب قیروان پیشی همی گرفتند و هريك هميخواستند این نام و نامدار را بگذارند ، علاءِ بر یحیی پیشی گرفت
ص: 268
و بقیروان در آمد ، و جماعتی از اصحاب ابن جارود را بکشت ، و بطرف هرثمه برفت، ابن جارود نیز بجانب هرثمه شد، هرثمه او را بخدمت رشید بفرستاد، و مکتوبی برشید بنوشت که سبب خروج ابن جارود ، علاء بن سعيد بوده است رشید بدو مکتوب نمود تا علاء بن سعید را بدرگاه او بفرستد ، هرثمه بموجب فرمان او را روانه نمود .
چون علاء به پیشگاه خلافت رسید از جانب رشید بصلات گرانمایه و خلاع فاخره برخوردار شد، و مدتی اندک برگذشت، و از جهان در گذشت ، وابن الجار و درا در بغداد بند بر نهادند .
و از آنسوی هرثمه بجانب قیروان روان شد ، و در شهر ربیع الاول سال یکصد و هفتاد و نهم با نشهر در آمد، و مردمانرا ایمن و ساکن نمود ، و در سال يكصد و هشتادم قصر الكبير را در منستیر بنا نهاد، و دیوار باروی شهر طرابلس را از جانب دریا بنیان کرد، و این هنگام ابراهیم بن الاغلب ، در شهرزاب ولایت داشت ، هدایای کثیره بخدمت هرثمه فرستاد، و با او بسیاری ملاطفت نمود.
هرثمه ناحیه از زا برا بامارت او گذاشت ، ابراهیم در آنحکومت بحسن سیرت رفتار نمود ، و از پس اینجمله عیاض بن وهب هوارى وكليب بن جميع کلبی گروهی فراهم ساختند، و بآهنگ جنك هرثمه بر آمدند ، هرثمه یحیی بن موسی را با لشکری گران بسوی ایشان روان داشت ، یحیی برفت و جنگ در انداخت ، و جمعیت ایشانرا پراکنده ساخت ، و جمعی کثیر از یاران ایشانرا بکشت و بقیروان باز گشت.
و چون هرثمه نگران اینگونه اختلاف مردم افریقیه گشت ، مکتوبی بخدمت رشید بنوشت ، و از امارت آن مملکت استعفا کرد ، رشید بفرمود تا بدرگاه او بطرف عراق بازشود ، و هرثمه در شهر رمضان سال یکصد و هشتاد و یکم از افریقیه راه بر گرفت ، مدت امارتش دو سال و نیم طول گرفت .
حموی گوید «قابس» بفتح قاف والف وسین مهمله، شهریست در میان طرابلس
ص: 269
و سفاقس و مهدیه بر ساحل بحر مغرب از اعمال افریقیه ، و در اینجا از هر مکانی در کشتی عبور دهند ، میان آندریا سه میل راه میباشد ، و از قصر الکبیر منستیر نام نمیبرد و میگوید قصر کبیر در دینور است ، والله تعالى اعلم .
در اینسال عطاف بن سفیان ازدی با هارون الرشید آغاز مخالفت نمود ، در شمار فرمان و دلیران موصل بود، چهار هزار مرد دلاور جنگ آور برگردش انجمن شدند دست بأخذ باج و خراج برگشود ، و در این وقت عامل رشیداندر موصل محمّد بن عباسی هاشمی و بقولى عبد الملك بن صالح بود .
اماعطاف بر تمام امور موصل غلبه داشت، و اخذ خراج مینمود ، و بر اینحال دو سال بزیست تا گاهی که هارون الرشید بنفس خویشتن بجانب موصل خیمه کشید و بسبب کردار عطاف با روی موصل را ویران ساخت ، و نیز در اینسال هارون الرشید جعفر بن یحیی را از امارت مصر معزول و اسحاق بن سليمانرا بجای او منصوب ساخت .
و هم در اینسال حمزة بن مالك را از ولایت خراسان باز کرد ، و فضل بن یحیی برمکی را فرمانگذار در آنسامان گردانید، و حکومت خراسان اضافه سایر حکومتهای فضل گردید، چه مملکت ری و سجستان و غيرهما نیز در تحت امارت فضل بود، و هم در اینسال عبدالرزاق بن عبدالحمید تغلبی با مردم روم جنك تابستانیرا بسپرد.
و نیز در اینسال چنانکه واقدی در تاریخ خود یاد کرده است، در شب یکشنبه چهار شب از محرم بجا مانده بادی وزان و ظلمتی بزرگ و سرخی عظیم پدید گشت ، پس از آن در شب چهارشنبه دو شب از شهر محرم بجای مانده همین سال ، ظلمتی مهیب نمایان شد ، و از آن بعد یکشب از شهر صفر بر گذشته در روز جمعه
ص: 270
باد و ظلمتی سخت پدید شد، و هم در اینسال بروایت طبری هارون الرشید مردمانرا حج اسلام بگذاشت .
و هم در این سال عبد الواحد بن زید بصری که مردی جلیل بودجای بپرداخت یافعی گوید گفته اند : چهل سال نماز صبح را بوضوء عشاء بگذاشت ، و اور احکایاتی مشهوده است که بر كرامات وحسن صفاتش دلالت دارد.
و هم در اینسال بروایت ابن اثیر و یافعی شريك بن عبدالله نخعى كوفی قاضی که افزون از هشتاد سال روزگار بر نهاده بود بحكم قضا بديگر فضا بحضرت قاضی کل باستقضاء رفت ، و از این پیش در ذیل سوانح سال یکصد و هفتاد و پنجم بوفات او بروایت مسعودی اشارت شد .
و هم در اینسال جعفر بن سلیمان ضبعی که یکتن از علماءِ بصره و از ابو عمران خولانی و طایفه روایت داشت ، و شیخ عبدالرزاق یمانی از وی راوی بود ، رخت اقامت بسرای آخرت کشید ، اما یافعی در تاریخ خود مرآة الجنان وفات جعفر را در سال يكصد و هفتاد و هشتم یاد کرده است.
در كتاب من لا يحضره الفقيه از علي بن جعفر مرويست که از برادر بزرگوارش موسى بن جعفر علیه السّلام پرسید از کسیکه مملوک خود را مکاتب گرداند ، یعنی بهاء او را بروی بریده گرداند.
«مكاتب» بفتح تاء آن بنده را گویند بهای خود را بروی بریده باشد یعنی قرار بر آن داده باشد که هر وقت آنمبلغ را بمولای خود بپردازد آزاد باشد، در حدیث سلمان فارسی در مجمع البحر بن مسطور است که رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله با او فرمود «كاتب مولاك» یعنی خودت را از مولی خودت بتخمین یا بیشتر بخر . بالجمله علی بن جعفر از آنحضرت سؤال نمود که مردى مملوك خودر امكاتب
ص: 271
نماید ، و بعد از اینکه او را مکاتب نمود با او گوید «هب لي بعض مكاتبتي واعجّل الك مکاتبتی» آیا اینکار حلال ورواست ؟ فرمود: «إن كان هبة فلابأس، وإذا قال تحطّه عنّى واعجّل لك فلا يصلح» اگر بعنوان بخشش باشد باکی نیست ، و اگر گوید این مبلغ را از من فرودگردان و برای تو معجّل دارم صلاحیت ندارد .
و دیگر در آنکتاب از داود بن زربی مروی است که گفت : در حضرت ابی الحسن علیه السّلام عرض کردم من با گروهی معامله میکنم بسیار افتد که بمن میفرستند و از من جاریه یا دابه بگیرند و آنرا میبرند، و از آن پس مالی از ایشان نزد من بگردش میآید ، و من از آنمال بهمان اندازه ها که از من گرفته اند مأخوذ میدارم.
فرمود : «خذمنهم بقدر ما أخذوامنك ، ولا تزد علیه» از ایشان بهمان مقدار که از تو گرفته اند بگیر ، یعنی از اموال ایشان که بدست تو بگردش و معامله اندر است ، حق خود را دریافت بکن و از آنمقدار بیشتر مگیر .
و نیز در آنکتاب از علی بن جعفر مسطور است که گفت : از برادرم موسی ابن جعفر علیه السّلام پرسیدم از حال مردیکه آزاد کردن بنده بروی واجب باشد، شخصی را آزاد كند كداميك افضل است که آزاد کند شیخی کبیر را آزاد نماید؟ یا جوانی اجر درا ؟ فرمود : عتق من أعيى بنفسه الشيخ الكبير أفضل من الشاب الأجرد» آزاد کردن شیخ کبیر از آزاد کردن جوان اجرد افضل است.
و هم در آنکتاب از احمد بن هلال مرویست که گفت: بحضرت ابی الحسن علیه السّلام نوشتم که آزاد ساختن بنده بر من لازمست، پس مملوکی از من فرار کرد و ندانم بکجا اندر است ، آزاد کردن او برای من محسوبست ؟ در جواب مرقوم فرمود: آری.
از ابو هشام جعفری مردیست که گفت از حضرت ابى الحسن صلوات الله عليه سؤال کردم از حال مردیکه او را مملوکی است و از وی گریخته است ، روا میباشد که او را در ازاء کفاره ظهار آزاد نماید؟ فرمود: با کی بآن نیست
ص: 272
مادامیکه مرك و موتی در حق او معروف نشده باشد.
و دیگر در آنکتاب از عمر بن یزید مردیست که گفت : در حضرت ابی ابراهیم علیه السّلام عرض کردم از تو میپرسم؟ فرمود بپرس ، عرض کردم از چه روی امير المؤمنين صلوات الله عليه امهات اولاد را بیع مینمود ،یعنی آن کنیزکان خاصه را که فرزند بیاورند «فقال علیه السّلام في فكاك رقابهنّ قلت: وكيف ذاك ؟ قال : أيّما رجل اشترى جارية فأولدها ، ثمّ لم يؤّد ثمنها ولم يدع من المال ما يؤدّى عنه، أخذ ولدها و بیعت وادّی ثمنها».
فرمود: در فكاك رقاب امهات اولاد چنین میفرمود عرض کردم: اینحال چگونه است؟ فرمود: هر مردی که جاریه را بخرد و از وی فرزند بیاورد و از آن پس بهاء جاریه را اداء ننماید و مالی از آنمرد باقی نماند که بهایش را ادا کند فرزند آنجاریه را میگیرند و خودش را میفروشند، و بهایش را اداء مینمایند ، عرض کردم» در جز این نوع دین فروخته میشود؟ فرمود: نمیشود.
و دیگر در آنکتاب از یحیی بن خالد صیرفی ، از حضرت ابی الحسن ماضی علیه السّلام مسطور است که گفت: از آنحضرت بتوسط مکتوبی پرسیدم در باب مردیکه بمیرد و او راام ولدی باشد که آقای او در زمان زندگی خود برایش چیزی قرار داده باشد ، و از آن پس بمیرد، در جواب مرقوم فرمود « لها ما أثابها به سيّدها في حياته معروف ذلك لها ، تقبل على ذلك شهادة الرّجل والمرأة و الخدم غير المتّهمين».
برای آن امّ ولداست آنچه را که آقای او در زمان زندگانی خودش بدو مزد و ثواب مقرر داشته ، و آن اجر معروف باشد و گواهی مرد وزن و خدمتگذارانی که متهم بكذب و شهادت زور نباشند برای او پذیرفته میشود.
و دیگر در آنکتاب مروی است که علی بن جعفر از برادرش حضرت امام موسی علیه السّلام پرسید »عن النّثار من السّكرو اللّوز و أشباهه أيحلّ أكله ؟ فقال: يكره كلّ ما انتهب».
ص: 273
و دیگر در همان كتاب من لا يحضره الفقيه از اسحاق بن عمار از حضرت عبد صالح علیه السّلام مرویست که فرمود «من اشترى بيعاً و مضت له ثلاثة ايّام و لم يجىء فلا بيع له».
هر کس چیزیرا در بیع و خریداری خود در آورد و سه روز از مدّت آن بیع برگذرد و برای انجام آن نباید آن بیع فاسد شود و او را در آن حقی نباشد ، یعنی مالی و متاعی را خریداری کند و عوض ندهد و برود و تاسه روز برای اتمام آن عمل نیاید حقی بآن بیم ندارد .
و دیگر در آنکتاب از حسن بن علي بن بنت الیاس مردیست که گفت : در حضرت ابی الحسن علیه السّلام عرض کردم: آیا جایز است درخت خرما را چون آبستن شود و بیار نشیند، خریداری نمایند ؟ فرمود «لايجوز حتّى يزهو» عرض کردم فدایت گردم، زهو بچه معنی است؟ فرمود «یحمرّ ويصفرّ، یعنی تاگاهی که خرما سرخ و زرد نگردد بیعش نشاید.
و نیز در آنکتاب از عبد الرحمن بن حجاج مرویست که از حضرت ابی الحسن علیه السّلام پرسیدم از مردیکه بدو میگوید: متاعیرا از تو خریداری میکنم بدا نشرط که برای من در هر جامۀ که از تو میخرم فلان و فلاترا مقرّر داری ، و اینمرد را قانون آنست که برای مردمان خریداری مینماید و میگوید برای من سودی مقرر دارتا از تو خریداری کنم، آنحضرت این کردار را مکروه داشت .
و نیز در آنکتاب از اسحاق بن عمار مردیست که گفت : در حضرت ابی ابراهيم سلام الله عليه عرض کردم «رجل بدل الرّجل على السّعلة
(سلمة خ) (1) ويقول اشترها ولى نصفها ، فيشتر بها الرّجل و ينقد من ماله ، قال له نصف الرّبح ، قلت فان وضع لحقه هل عليه من الوضيعة شيء ؟ فقال : نعم عليه الوضيعة كما يأخذ الرابح».
مردی دلالت کند مرد برا بر بضاعتی و گوید: اینرا بخر و نصف آن از آن
ص: 274
من است ، و آنمرد آن بضاعت را بخرد و از مال خود بدهد، فرمود : نصف منفعت از آن اوست ، عرض کردم: اگر از آن قیمت کاسته شود آنمردیکه دلالت نموده در آنخسارت شریکست ؟ یعنی : نصف سود برای اوست اگر خسارتی بدو باز رسد بآنمرد نیز میرسد؟ فرمود آری خسارت بروی میرسد چنانکه سود را میبرد یعنی در خسارت و منفعت شریكست.
و هم در آنکتاب از اسحاق بن عمار مرویست که بحضرت ابی ابراهیم علیه السّلام عرض کردم: مردیرا بر مردی دیناری چند است ، و از آن پس درهمی چندازوی مأخوذ میدارد ، بعد از آن بها و قیمت تغییر میکند ، فرمود : «هي له علي السعر الذى أخذها يومئذ ، فان أخذ دنانيرو ليس له دراهم عنده ، فدنا تيره عليه يأخذها برؤسها متى شاء».
و نیز در آنکتاب از اسحاق بن عمّار مرویست که گفت از حضرت ابی ابراهيم عليه الصلاة والتسليم سؤال کردم از مردیکه از من برذمّه او مالیست ، واو بعضی را بدینار و پارۀ را بدرهم پرداخت، و چون بیاید تا با من حساب کند و حق مرا از خود بر گرداند و در اینوقت بهای دنانیر فزونی گرفته باشد از دو سعر کدام را محسوب نمایم آن قیمتی را که آنروز دنانیر را بمن عطا کرد یا قیمت روزیرا که با او حساب مینمایم؟ فرمود: سعر روزیرا كه دنانير را با تو بداد «لأنك که حبست منفعتها عنه» زيرا كه بواسطه نگاهداشتن دنانير او را سودش را از وی باز داشته بودی .
و نیز در من لا يحضره الفقيه مسطور است که محمّد بن علي بن محبوب: مردى بحضرت فقیه علیه السّلام مکتوب کرد در باب مردیکه او را آسیائی بر نهر قریه واقع است، و آنقريه از يك مرد یاد و مرد است، وصاحب قریه همیخواهد آن آبرا بقریه خودش در همان نهری که این آسیا بر آنفریه واقعست بگرداند ، و این آسیا برا از گردش بیندازد ، آیا اینکار برای او جایز است یا نیست ؟
آنحضرت در جواب مرقوم فرمود : يتّقى الله و يعمل في ذلك بالمعروف
ص: 275
ولا يضارّ أخاه المؤمن» از خدای بپرهیزد و کار را به نیکی و احسان بپردازد و برادر مؤمن خود را بضرر و زیان بیفکند.
و نیز مکتوب نموده بود درباره مردیکه او را در قریه کاریزی باشد، و مردی دیگر خواهد بالای آن قنات کاریزی دیگر بکند ، بعد مسافت میان آن دو قنات چه مقدار باید باشد تازیانش بآن يك نرسد در زمین اگر صعب و سخت یا نرم باشد ؟
در جواب مرقوم فرمود : على حسب أن لا يضرّ أحدهما بالاٰخر إنشاء الله» بآن اندازه بایداز هم دور باشند که از هيچيك بديگری ضرر نرسد بخواست خدا، یعنی بآب یکدیگر ضرر نرسد و اینکه امام علیه السّلام تعیین مقدار نفرمود برای آنست که هر زمینی حکمی پیدا میکند ، و بملاحظه آنزمین باید رفتار نمود .
و نیز در آنکتاب از محمّد بن سنان مرویست که از حضرت ابی الحسن علیه السّلام از آب رودخانه سؤال کرد فرمود : «إنّ المسلمين شركاء في الماء و النّار والكلاء» بدرستیکه مسلمانان در آب رودخانه و آتش و گياه بيابان شريك هستند.
و هم در كتاب من لا يحضره الفقیه مسطور است که ابو همام بحضرت ابی الحسن علی السّلام المكتوب نمود که: مردی ضیعتی را از مردی اجاره کند ، و از آن پس آنکس که آنضیعت را اجاره داده است در حضور آنکس که اجاره کرده است آن ضیعه را بفروشد و مستأجر از بیع آنضیعه انکار نکند ، و حاضر و شاهد آن بیع باشد، و مشتری از آن پس بمیرد، و او را ورثه باشد آیا این ضیعه در میراث میّت باز میگردد ، یا در دست مستأجر ثابت میماند تا مدت اجاره او بپایان رسد ؟
آنحضرت در جواب مرقوم فرمود : «يثبت في يد المستأجر إلى أن ينقضى إجارته» آنضیعه در دست مستأجر برجای میماند تا مدت اجاره او بسر برود.
و دیگر محمّد بن سهل از پدرش روایت کند که گفت: از حضرت ابی الحسن علیه السّلام پرسیدم از مردیکه برزگران برای او زعفران بکارند ، و برای او ضمانت نمایند که او را در جریب زمینی که بر آن مسح مینمایند فلان و فلان مقدار در هم بدهند
ص: 276
و بسیار شود که نقصان و غرامت رسد ، و بسا باشد که زیاد گردد ، آنحضرت فرمود : «ولا بأس به إذا تراضيا» باكي باينكار نيست گاهی که هر دو راضی باشند.
و دیگر علی بن یقطین گوید که از حضرت ابی الحسن علیه السّلام پرسیدم از مردیکه از مردی خانه یا سفینه را بیکسال یا بیشتر یا کمتر از آنمدت کرایه نماید، فرمود:
«الكرى لازم إلى الوقت الّذى تكارى إليه ، و الخيار في أخذ الكرى إلى ربّها إن شاء أخذ ، و إن شاء ترك» آنچه در كرى مقرر شده است تا آنزمان که مدت کری را قرار داده اند لازم است ، و خیار در گرفتن کری با صاحب آنست، اگر خواهد میگیرد و اگر خواهد باز میگذارد .
و هم در آنکتاب مرویست که محمّد بن علي بن محبوب گفت : مردى بحضرت فقیه علیه السّلام نوشت که : مردی جامۀ بگازر بداد تا گازری کند ، و آنمرد گازر آن جامه را بقصاری دیگر بداد تا آنجامه را قصاری نماید ، و آنجامه را ضایع گرداند ، آیا بر آنمرد گازر که از نخست جامه را بدو دادند واجب است که رد نماید آنچه را که بدیگری جز خودش بداده گاهی که قصار مردی مامون باشد ؟
آنحضرت در جواب مرقوم فرمود «هو ضامن له إلا ّأن يكون ثقة مأموناً إن شاء الله تعالی» آنشخص گازر نخستین ضامن آنجامه است مگر اینکه آن قصار دیگر مردی ثقه و مأمون باشد .
ودیگر در جلد بیست و سوم بحار الأنوار از حضرت موسی بن جعفر از آباء عظامش علیهم السّلام مرویست که رسول خدای صلّی اللهُ علیه وآله وسلّم و فرمود : «إنّ أخوف ما أخاف علي امتى من بعدى هذه المكاسب المحرّمة والشهوة الخفيّة والرّبا» بيشتر ترسى که بعد از خودم برامت خود دارم این مکاسب حرام و تبعیت شهوت و خوردن مال ربا میباشد.
و نیز در همانکتاب مرویست که علی بن جعفر از برادرش حضرت موسی
ص: 277
ابن جعفر علیه السّلام عظام پرسید از مردیکه در نگارش قرآن اجرت میگیرد، فرمود باکی ندارد .
و هم در آنکتاب مذکور است که علی بن جعفر از برادرش موسی علیه السّلام سؤال نمود که مرد مسلم حمل تجارت بسوی جماعت مشرکان نماید؟ فرمود «إذا لم يحملوا سلاحاً فلا بأس» چون در مال التجار خود حمل اسلحه تکند باکی نیست.
و دیگر در همان مجلّد بیست وسوم بحار الانوار ازحضرت موسی بن جعفر سلام الله عليهما مرويست که فرمود: حدیث نمود با من پدرم از جدم «إن بايع الضّيعة ممحوق و مشتریها مرزوق» فروشنده ضیعه را برکت از دست رفته ، و خرید از شرا رزق وروزی بدست آمده است.
و هم در آنکتاب از علی بن جعفر مرویست که گفت : از حضرت امام موسی علیه السّلام پرسیدم از نشستن و ایستادن بر پوست جانوران درنده و سواری آن و بیع آن که صلاحیت دارد؟ فرمود: باکی ندارد مادامیکه بر آن سجده نکنند.
و از آنحضرت سؤال کردم از حبّ روغنی که موش در آن مرده باشد، فرمود «ولا يدهن به ولا يبيعه المسلم» بآن تدهین نشاید و بمسلمان نشاید فروخت و از این کلام مبارك ميرسد که بغیر از مسلمان میتوان فروخت .
میگوید: از آنحضرت پرسیدم اگر موشی در حبّ دهن بیفتد و از آن پس که آنموش بمیرد بیرونش بیاورند آیا میشاید بمسلمانی فروخت؟ فرمود: آری «یدهن به» تدهین نیز بآن میتوان نمود.
میگوید: از آنحضرت سؤال کردم از مردیکه دارای گوسفندان باشد و از دنبه آنها قطع نماید گاهی که آن گوسفندها زنده باشند ، آیا صلاحیت دارد که آنچه را که بریده است؟ فرمود: آری «یذیبها و يسرج بها ولا يأكلها ولا يبيعها» آب مینماید آندنبه بریده شده را و بآن چراغ میا فروزاند و نمیخورد آنرا و نمیفروشد آن را .
ص: 278
میگوید : از آنحضرت سؤال کردم مردیرا چهار پایانیست بعضی از آنها می میرند صلاحیت دارد فروش جلود آن و دباغت و پوشیدن آن ؟ فرمود : نشاید «و إن لبسها فلا يصلّى فيها» و اگر بپوشد آنرا نمیتوان در آن نماز بگذاشت .
و هم در کتاب بیست و سوم بحار الانوار از علی بن جعفر مذکور است که گفت: از حضرت موسی بن جعفر علیه السّلام پرسیدم از مردیکه بر فرزند خود بصدقه تصدّیق ورزید و از آن پس برای او بدائی روی داد که دیگریرا در آنکار با فرزند خود در آورد، آیا اینکار صلاحیت دارد؟ فرمود آرى «يصنع الوالد بمال ولده ما أحبّ و الهبة من الولد بمنزلة الصّدقة من غيره» پدر در مال فرزند خودش بآنچه دوست میدارد کار میکند، وهبه و بخشش از جانب فرزند بمنزله صدقه از دیگریست.
میگوید: از آنحضرت پرسیدم که مرد میتواند از مال فرزندش مأخوذ دارد؟ فرمود : نمیتواند «إلاّ بإذنه أو يضطرّ فيأكل بالمعروف ، أو يستقرض منه حتّى يعطيه ، ولا يصلح للولد أن يأخذ من مال والده إلاّ باذن والده» جز بدستورى فرزندش یا اینکه بمقام اضطرار برسد و از راه معروف بخورد ، یا ازوی قرض کند تا بدو عطا نماید، و براي فرزند نیز صلاحیت ندارد که از مال پدرش جز باذن پدرش برگیرد.
و هم در آن کتاب از داودصر می مسطور است که گفت: از حضرت ابی الحسن علیه السّلام سؤال نمودم از مردیکه به بستانی اندر شود، آیا میتواند بدون علم صاحب بستان از میوه آن بستان بخورد؟ فرمود: آری .
راقم حروف گوید: در اینجا بتفصیل باید قائل شد چنانکه پاره اخبار دیگر بر خلاف این خبر در کتب دیگر مسطور شد.
و دیگر در آنکتاب از حضرت موسی بن جعفر علیه السّلام نام مردیست که فرمود : «لا تستشيروا المعلّمين ولا الحوكة فانّ الله تعالى قد سلبهم عقولهم» با کسانیکه کودکانرا تعلیم نمایند و با آنانکه جولاه میباشند مشورت مکنید ، زیرا که خداوند
ص: 279
تعالى عقول ایشانرا از ایشان سلب کرده است .
و رواینست که رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله به قدری ریسه بافته شده با مردی بافنده بداد تا از بهر آنحضرت صوفی ببافد، و آن حائك بمماطله میگذرانید ، و آنحضرت نزد او میشد و در طلب آنصوف بر میآمد و بر باب دکان او میایستاد و میفرمود :
«ردّوا علينا أو بنا لنتجمّل به فى النّاس ، ولم يزل يمطله حتّى توفّى صلّى الله علیه و آله» جامه ما را بما باز دهید تا بواسطه آن در میان مردمان تجمّل جوئیم، و آنمرد همچنان با آنحضرت بمماطلت بگذرانید تارسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله بدیگر سرای خرامید.
راقم حروف گوید: چون اغلب معلّمین با کودکان با جهّال زمان معاشر و مصاحب وغالباً باخوی و اطوار آنها آشنا میشوند ، و از اثر صحبت ایشان تأثریا بند اینست که مرآت عقول ایشانرا زنگار مصاحبت آنها از صفا بیفکند، و از تعقل امور دقیقه و مطالب لطيفه معطّل دارد.
عمل حياكت و بافندگی نیز اطوار یرا خواستار است که البته مردم کامل العقل کامل العبار پذیرفتار نمیشوند ، بلکه اگر اینمرد مرا از نخست امتیازی بکمال عقل و جمال ذوق بودی باین دوکار اقدام نمیکردند ، لاجرم در مشورت ایشان خیر و منفعتی نیست.
و چون در اینخبر بنگرند درجه خلق عظیم را در رسولخدای مشاهدت نمایند که بار تبت پیغمبری و خاتمیت و آن قدرت سلطنت و نفاذ حكم و استیلای تام و تأیید آسمانی، با مردى حائك اينگونه سالك شود ، و خویشتن بنفس مبارك بدكۀ او بایستد و آنگونه چون مردمی بیچاره و ملتمس سخن کند ، وضمناً معلوم دارد که در میان مردمان بیاید با هیئت خوب و جامه نیکو بزيست ، و مرد حائك چنان بحسن خلق مبارکش اطمینان داشته باشد که آنچند بمماطلت بگذراند تا آن حضرت از جهان بگذرد ، و آنجامه را بر اندام مبارك نكرد صلى الله علیه و آله و سلم كثيراً كثيراً.
ص: 280
و دیگر در آنکتاب از حضرت موسی بن جعفر از آباء کرامش علیهم السّلام مرویست «ملعون من غشّ مسلماً أوما كره أوغرّه» هر کس با مسلمانی بغلّ وغش وخیانت رود یا او را بکاری مکروہ راجیده خاطر کند ، یا او را فریب دهد ملعونست .
و نیز در آنکتاب از حضرت موسی بن جعفر از آباء عظامش علیهم السّلام مرویست که على صلوات الله عليه عبور میفرمود، چار پائیرا دید در گذرگاه مردمان نرینۀ در میسپوخت آنحضرت روی مبارک را از آن بر تافت ، عرض کردند اینکار چیست؟ فرمود:
«لا ينبغي أن تذيعوا هذا ، وهو من المنكر ، ولكن ينبغي لهم أن يواروه ، حيث لا يراه رجل ولا امرأة» شايسته نیست که اینکار نابهنجار را در کوی و برزن و گذرگاه مرد وزن آشکار نمایند ، بلکه بیایست مخفی و پوشیده بدارند ، و در آنجا که مردی وزنی نگران نباشند بپای آورند . و دیگر در همان مجلّد بیست و سوم بحارالانوار از حضرت موسی بن جعفر از آباء عظامش علیهم السّلام مرویست که رسول خدای صلّی اللهُ علیه وآله وسلّم فرمود « إذا طفّقت امّتی مكيالها وميزانها واختانوا وخفروا الذّمة وطلبوا بعمل الاٰخرة الدّنيا، فعند ذلك يزكون كون أنفسهم ويتورّع منهم».
و هم در آنکتاب از علی بن جعفر از برادر بلند اخترش موسى بن جعفر علیه السّلام مسطور است که گفت : از آنحضرت پرسیدم از مردیکه متاعی را در ناسیه وجوالها خریداری میکند و میگوید :
«ادفع للناسية رطلا أو أقلّ. أو أكثر من ذلك» آيا اين بيع حلالست ؟ فرمود: «إذا لم يعلم وزن النّاسية و الجواليق فلا بأس إذا تراضیا» چون وزن ناسیه وجوال را ندانند و از روی حدس و میزانی که خود بآن رضا دهند گویند فلان مقدار را در عوض اينجوال وناسيه حساب کن باکی نیست. مات الحب الحيالي على هوا و دیگر در آنکتاب از علی بن جعفر مسطور است که گفت : از برادرش
ص: 281
موسى بن جعفر علیه السّلام سؤال نمودم از سلم در دین و فرض فرمود : «إذا قال : اشتريت منك كذا بكذا فلا باس» چون بگوید: از تو خریداری میکنم چنین و چنانرا بچنان باکی ندارد.
در مجمع البحرين مسطور است که در حدیث در باب بیع و خریداری لفظ سلم مذکور است ، وسلم وزناً ومعنی مثل سلف است، و أسلمت إليه بمعنى أسلفت میباشد ، و کیفیت آن اینست که بهاي چيزيرا که موصوف و معین کرده باشند از پیش بدهند ، و بمدتی معلوم و محروس از زیادت و نقصان، یا بسنين واعوام ، یا بشهور و ایام مقرر دارد و چنین بیع را بيع السلم گویند ، وسلف نوعی از بیعها است که در اداء بها تعجیل شود «و تضبط السلعة بالوصف إلى أجل معلوم» و از این با بست حدیث شريف «من فليسلف فى كيل معلوم».
بعضی از علمای اعلام گفته اند که : سلف در معاملات برد و وجه است : یکی قرض است که منفعتی برای آن نباشد برای قرض دهنده مگر اجر اخروی و شکر ، برقرض گیرنده، رد اصل آنمال واجب است و عرب اینگونه قرض راسلف مینامند .
دوم اینستکه مالیرا در بهای بضاعت و متاعی در مدتی که معین کرده اند از پیش بدهند تا ارزان خرید نمایند و در آن هنگام که بگیرند از فروش آن سودمند شوند ، و اینطریق دومین را سلم نامند ، و مقابل نسیه است مثلا فلان جنس و غله را چند ماه پیش از آنکه بدست بیاید بوأصاف و وزنی معین بخرند ، و آن مبلغ را قبل از وقت بدهند برای اینکه در هنگام موجود شدن که بگیرند قیمتش برتر از آنوقت خواهد بود، و سودمند خواهند شد.
و دیگر در آنکتاب مسطور است که علی بن جعفر از مردی که در درخت خرما پیش از آنکه شکوفه برآورده باشد بیع سلم نماید ، فرمود «لا يصلح السّلم» اینگونه بیع در اینحال صلاحیت ندارد.
«وقال وسئلته عن رجل له على آخر تمر أو حنطة أوشعير ، أيأخذ بقيمته دراهم؟
ص: 282
قال : إذا قوّ موه فسد ، لأنّ أصل ماله الّذى يشترى به دراهم ، فلا يصلح الدّراهم بالدراهم .
قال : وسئلته عن رجلريال باع بيعاً إلى أجل ، فجاء الأجل و البيع عند صاحبه فأتاه البايع فقال : يعنى الّذى اشتريت منّى وحطّ عنّى كذا وكذا واقاصّك بمالي عليكم ، أيحلّ ذلك؟ قال : إذا تراضيا فلا بأس».
میگوید: و از آنحضرت سؤال کردم مردی جامه را بده در هم بمدتی معیّن بیع نماید ، و از آن پس به پنج در هم خریداری کند ، آیا اینکار حلالست ؟ فرمود: «إذا لم يشترط ورضی فلا بأس» چون شرطی در میان نباشد و راضی باشد باکی نیست.
و نیز گوید : از آنحضرت پرسیدم که مردی روغنی را بخرد و یکمقداری برای او فزونی یابد آیا برای او حلالست که در ازای آن یکرطل یاد و رطل زيت بگیرد ؟ فرمود «إذا اختلفا و تراضيا فلا بأس» باکی ندارد.
و نیز در همانکتاب بیست و سوّم بحار الانوار مسطور است که از عالم علیه السّلام سؤال کردند از گوسفندی بدو گوسفند و از تخم مرغی بدو تخم مرغ ، يعنى يك گوسفند بدهند بدو گوسفند در عوض بگیرند ، و يك بيضه بدهند و از آن پس دو بیضه بستانند ، فرمود «لا بأس إذالم يكن كيلا ولاوزنا» چون بر حسب کیل ووزن نباشد باکی ندارد.
و هم از آنحضرت از حدر باو عینه پرسش کردند ، فرمود : كلّ ما يبايع عليه فهو حلال ، وكلّ ما فررت من الحرام إلى الحلال فهو حلال ، وكلّ ما يبيع بالنسيئة سعر يومه مالم ينقص و مثل الصرف بالنسيئة و الدينار بدينار وحبة و ما فوق وشراء الدّراهم بالدراهم والذهب بالذهب المتفاضل ما بينهما في الوزن حتّى طعام اللين من الخبز باليابس والخبز النفىّ بالخشكار (الخشارة خ) بالفضل لا يجوز ، فهو الرّبوا إلاّ أن يكون بالسّوى و مثله و أشباهه وكلهارباً».
هر چه بر آن بیع تعلق بگیرد حلال است، و هر چه از حرام بحلال فرار نمائی حلال میباشد ، و هر چه به نسیه بقیمت همانروز بیع شود مادامیکه از بهایش
ص: 283
کاسته نگردد، ومثل صرف به نسیه و دینار بدینار، وحبه ومافوق آن و فروش و خرید در اهم بدراهم وزر بزری که متفاضل ما بین آنها در وزن باشد .
و دانسته باش که ربا بر دو گونه است يك وبائی است که میشاید خورد ، ويك ر بائیست که نمیشاید خورد ، اما آن ربائیرا که توان خورد آنست که هدیه برای کسی بفرستی و همیخواهی که اجر و ثوابی افزون از هدیه ات در یابی ، و اما آن ربائیرا که نشاید خورد آن چیزیست که بکیل و وزن در آورند، چنانکه مردی ده درهم بمردی دیگر دهد بدانشرط که از ده در هم بیشتر بدو باز پس دهد
نقصان، این ربائیست که خدایتعالی از آن نهی کرده و فرموده است «يا أيها الذين آمنوا اتقوا الله وذروا ما بقى من الرّبواء» الاٰية اى كسانیکه ایمان آوردید از خدای بترسید و بگذارید آنچه باقی است از ربا، مقصود باین باز گذاشتن اینستکه آنچه بر افزون است از رأس المال خود مأخوذ داشته باز پس دهد.
حتی آنگوشتی که بر بدنش میباشد و از ربا حمل کرده گاهی که توبه نماید که آنگونه گوشت را از بدن خود فرو گذارد باینکه همه روز در حالتیکه ناشتا باشد بحمام اندر شود اینحال در وقتی است که از ربا واخذ ربا ومعامله ربا توبت و انابت نماید.
«وليس بين الوالد و ولده رباً ، ولا بين الزّوج و المرأة رباً ، ولا بين المولى و العبد ، ولا بين المسلم و الذّمّى ، ولو أن رجلا باع ثوباً بثوبين ، أو حيواناً بحيوانين من أیّ جنس يكون ، لا يكون ذلك رباً ، ولو باع ثوباً يسوى عشرة دراهم بعشرين درهماً ، أو خاتماً یسوی در هماً بعشر مادام علیه فصّ ، لا يكون شيئاً فليس بالرّباء».
و در میان پدر و پسر و شوهر و زوجه و مولی و عبد و مسلم و ذمی ربائی نیست، و اگر مردی یکجامه را بدو جامه يا يك حيوانرا بدو حیوان از هر جنسی که باشد بیع نمایند ربانیست. واگر جامه را که ده درهم بها داشته باشد به بیست در هم بفروشند ، با انگشتری که یکدرهم قیمت داشته باشد بده در هم بفروشند مادامیکه نگین بر او باشد در شمار ربانیست.
ص: 284
و نیز در آنکتاب از علی بن جعفر آورده است که گفت از حضرت امام موسی علی السّلام سؤال کردم از جماعتینکه در میان ایشان قنات آبی باشد، و هر تن از ایشانرا شربی معلوم باشد ، و يك تن از ایشان شرب خود را بدرهمی چند یا بطعامی بفروشد آیا صلاحیت دارد؟ فرمود: آری باکی ندارد .
و نیز در آنکتاب از حضرت موسی بن جعفر از آباءِ عظامش از علی علیهم السّلام و الصلاة مرويست «من باع فضل مائه منعه الله فضله يوم القيامة» هر كس فزوني آب خود را بفروشد خداوند تعالی در روز قیامت او را از فضل خود ممنوع دارد .
یعنی فلانشخص آبی برای مصارف خود و زراعت و بستان خود دارد، آنگاه هر چه از مقدار مصارف خود اضافه دارد بدیگران برساند و قیمت بستاند ، از فضل خدا در روز جزا محروم میگردد.
و هم در آن کتاب مسطور است که علی بن جعفر از برادرش موسی کاظم علیه السّلام پرسید از کیفیت حال مردیکه جاریه را بخرد و با او در آميزد « أيصلح بيعها من الجدّ» آیا صلاحیت دارد فروش آن؟ فرمود: باکی نیست.
و هم در آن مجلد بیست و سوم بحار از حضرت موسی کاظم علیه السّلام مرویستکه رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله فرمود : «عليكم بقصار الخدم ، فانه أقوى لكم فيما تريدون» بر شما باد که خدمت کار کوتاه بالا نگاه دارید ، چه ایشان برای خدمت شما قویتر هستند.
و دیگر در آنکتاب از ابراهیم بن عبدالحمید مرویست که گفت : از حضرت ابی الحسن علیه السّلام پرسیدم از مردیکه جاریه را بخرد، و آن كنيزك آبستن باشد، آیا میتواند با او در آمیزد ؟ فرمود نباید با او نزدیکی نماید .
و نیز در آنکتاب از علی بن جعفر مردیست که گفت: از حضرت امام موسی سؤال کردم از حال مردیکه طعامی را بخرد، آیا صلاحیت دارد که از آن پیش که مقبوض دارد چیزیرا از آن ادراك نمايد ، فرمود «إذا ربح فلا يصلح حتى يقبضه وإن كان يولى منه فلا بأس».
ص: 285
میگوید: و از آنحضرت پرسیدم از اینکه مردی بضاعتی را خریداری کند و شرط نماید که نصفش از آن وی باشد و از آن پس بر طریق مرابحه بفروشد آیا اینکار حلالست؟ فرمود باکی نیست «فان سمّی كيلا أووزناً فلا يصلح بيعه حتّى یکیله أويزنه» و اگر از کمیل یا وزن نام برده باشند بیعش صلاحیت ندارد مگر وقتی که بکیل و پیمانه در آورند .
و نیز در آنکتاب از علی بن جعفر مردیست که از برادر والا گوهرش حضرت موسى بن جعفر سلام الله عليهما پرسید که : مردیرا بر گردن مردی دیگر ده درهم است ، پس با من :گوید جامۀ مرا خریداری کن و از آن پس بفروش و بهایش برگیر و اگر از آنچه طلب داری کمتر باشد بر من است آیا این امر حلالست؟ فرمود : چون برضایت طرفین باشد با کی ندارد.
و نیز در آنکتاب از علی بن جعفر مسطور است که از برادرش امام موسی کاظم علیه السّلام پرسید از دو تن مردیکه در بیع سلم شرکت نمایند، آیا برای ایشان صلاحیت دارد که از آن پیش که آن بضاعت و آن مبیع را مقبوض دارند تقسیم نمایند؟ فرمود : باکی ندارد .
میگوید: و نیز بپرسید از مردیکه جحود ومنکر باشد ، آیا صحیح و حلالست که بهمان مقدار که او منکر شده منکر شوند؟ فرمود: آری لکن زیادتر نشاید.
میگوید همچنان از آنحضرت سؤال کردم که مردی صد درهم بمردی دیگر بدهد بدانشرط که پنجدر هم یا بیشتر یا کمتر علاوه بدو باز دهد؟ فرمود : این ربای محض است.
و پرسیدم از مردیکه ده درهم به بندۀ خود بدهد بدا نشرط که آن بنده در هر ماهی ده در هم بدو بدهد، اینکار آیا حلال است؟ فرمود : باکی ندارد .
و نیز در آن مجلد بیست وسوم بحار الانوار مسطور است که از عالم علیه السّلام سؤال کردند از مردیکه او را دینی است که واجبست و گوید قرض دیگر از تو خواستارم ، ومن ترا سود مند گردانم، و آن مرد گوهری بدو دهد که هزار درهم
ص: 286
بهای او میباشد بده هزار یا بیست هزار درهم؟ فرمود باکی نیست.
و در خبر دیگر وارد است که فرمود باکی ندارد ، همانا پدرم با من فرمان کرد بر اینگونه کار کردم.
و دیگر در آنکتاب از موسی بن اسماعیل بن موسی بن جعفر از پدرش از پدران بزرگوارش علیهم السّلام مردیست که رسولخداى صلّی اللهُ علیه وآله فرموده «الرّهن يركب إذا كان مرهوناً ، وعلى الّذی يركب الظّهر نفقته» گروی چون مرهون باشد کوب واقع میشود و بر آن کس که برپشتش سوار میشود نفقه آنست .
و بهمین اسناد از رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله مرویست که فرمود «الرّهن بما فيه إن كان في يد المرتهن أكثر ممّا اعطى ، ردّ على صاحب الرّهن الفضل ، و إن كان في يد المرتهن أقلّ ممّا أعطى الرّاهن رد عليه الفضل ، وإن كان الرّهن بمثل قيمته فهو بمافيه ، وقال صلّی اللهُ علیه وآله : الرّهن مغلوب و مركوب».
و هم در آنکتاب از علی بن جعفر مرویست که از برادرش کاظم علیه السّلام پرسید که یتیم تا چه هنگام یتیم است، و چه وقت قطع يتم او میشود؟ فرمود: هر وقت محتلم گردد و أخذ وإعطارا بشناسد، یعنی بداند چگونه باید گرفت و در چه موقع باید عطا نمود .
و هم در آنکتاب از حضرت موسی بن جعفر از آباء گرامش علیهم السّلام مرویست که رسولخدای صلّى اللهُ عليه وآله فرمود «لا يتم بعد الحلم »چون حالت احتلام پدید گردد یتیم نیستند _ إلى آخر الخبر.
و هم در آنکتاب از علی بن جعفر مردیست که گفت از حضرت کاظم علیه السّلام پرسیدم از مردی که بیتی را بده در هم اجاره کند ، پس خیاطی یا دیگری بدو آید پس باوی گوید در آن کار کن و مزد در میان من و تست، و آنچه سود یافتی از آن من است، و بیشتر از اجاره بیت سودمند شود ، آیا حلالست؟ فرمود: آری باکی نیست.
میگوید : و نیز از آنحضرت سؤال کردم که مردی با مردی گوید آنچه
ص: 287
ميداني بمن تعليم كن وترا شش در هم میدهم، وبا من مشاركت بجوی فرمود: چون راضی باشد با کی نیست.
و از آنحضرت پرسیدم از مردیکه سرائی دو سال که موسوم و معین داشته باشد اجاره نماید، بر آنشرط که از آن کاهگل و اصلاح درهای آن بروی باشد. آیا اینکار رو است ؟ فرمود: باکی ندارد .
و نیز در آنکتاب مسطور است که موسی بن بکر گفت از حضرت عبد صالح علیه السلام پرسیدم از مردیکه ملاحی را باستجاره در آورد و طعامی که با خود داشت در سفینه بدو حمل نمود ، و باری شرط نهاد که اگر نقصی پیدا کند بر او باشد فرمود« إن نقص فعليه قلت: فربّمازاد، قال يدّعى هو أنه زاد فيه؟ قلت لا، قال: هو لك».
و دیگر در آنکتاب از موسی بن ابراهیم از حضرت موسی بن جعفر از پدران گرامش علیهم السّلام مرویست که رسولخدای صلى الله عليه وآله فرمود«ظلم الأجير أجره من الكبائر» در مزد اجیر ستم راندن از معاصی کبیره است .
و هم در آنکتاب از موسی بن جعفر از آباء فخامش علیهم السّلام مرویست که رسولخدا ی صلّی اللهُ علیه وآله فرمود «إنّ الله تعالى غافر كلّ ذنب إلاّ رجلا اغتصب أخيراً أجره أو مهر امرأة» بدرستيكه یزد انتعالی آمرزنده هر گناهی است مگر گناه مردیرا که مزد اجیری یا مهر زنیرا غصب نماید.
و نیز در آنکتاب مسطور است که علی بن جعفر از برادرش موسی بن جعفر عليهما السلام سؤال کرد که اگر از مردی ودیعه نزد مردی باشد، و بدانش حاجت افتد ، آیا صلاحیت دارد که از آن مأخوذ دارد با آنکه یکدل و یکجهت باشد که بده باز گرداند و آنکار را بدون اذن صاحبش بکند ؟ فرمود: چون نزد او باشد باکی ندارد که بگیرد و بازپس گرداند .
محمّد بن ادریس گوید: بدین حدیث التفاتی نیست ، چه اینخیر در نوادر اخبار وارده است و دلیل برخلاف آنست که عبارت از اجماعی است که منعقد بر تحریم تصرف در ودیعه بدون اذن مالك آنست ، لاجرم از آنچه علم بآن تقاضا
ص: 288
دارد بآنچه اقتضای ظن است رجوع نمیکنیم .
و هم در آنکتاب مسطور است که گفت حضرت موسی بن جعفر فرمود پدرم جعفر فرمود « يا بنىّ من ائتمن شارب خمر على أمانة فلم يؤدّها إليه لم يكن على الله ضمان ولا أجر ولا خلف ، ثمّ إن ذهب ليدعو الله لم يستجب الله دعائه» هر کس نوشنده می را بر امانتی مؤتمن شمارد وشارب الخمر ردّ آن امانت را بدو ننماید، برخدای ضمانتی و اجری عوضی برای آن نیست، و از آن پس اگر صاحب امانت در حضرت خدای برای آن امانت دعا نماید دعایش مستجاب نگردد.
و هم در آنکتاب از علی بن جعفر از برادرش حضرت امام موسى علیه السّلام مرویست كه فرمود «إنّ العبّاس كان ذامال كثير ، و كان يعطى ماله مضاربة ويشترط عليهم أن لا ينزلوا بطن واد ولا يشتروا ذا كبد رطبة وأن يهريق الماء على الماءِ، فان خالف عن شيء ممّا أمرت فهو ضامن».
عباس دارای اموال بسیار بود و مال خود را بعنوان مضاربه میداد ، و با آنکسان شرط مینهاد که در طی راه در میان رودخانه فرود نیایند و نخرند خونی و باديرا یعنی حیوان نخرند و احتیاط آبرا از دست ندهند و همیشه آب باخود داشته باشند ، و اگر از آنچه شرط نموده تخلف نمایند ضامن اموال او هستند .
و دیگر در آنکتاب از موسی بن اسماعیل بن موسی بن جعفر از پدرش از آباءِ فخامش علیهم السّلام مرویست که رسول خدای صلّی اللهُ علیه وآله فرمود «العائد في هبته کالعائد فی فیئه» کسی که چیزیرا که موهوب داشته بخواهد بازگرداند مثل کسی استکه بسایه خود بخواهد برگردد .(1)
و نیز در آن کتاب از حضرت موسی بن جعفر از آباء کرامش علیهم السّلام مرویست كه على عليه الصلاة والسلام فرمود «ما ابالى أضررت بوارثى أو سرقت ذلك المال
ص: 289
فتصدّقت، هیچ باکی ندارم بوارث خود زیان رسانم یا اینما را سرقت کرده تصدق نمایم.
و نیز در آنکتاب بیست وسوم بحار الانوار مسطور است که علی بن جعفر از برادرش حضرت موسی بن جعفر علیه السّلام سؤال کرد از کیفیت مردی با زنیکه هنگام کی زبانش بسته شود و نیروی تکلم نیابد، و کسان ایشان از وی بپرسند آیا فلان و فلانرا آزاد کردی ، و او باس خود اشارت نماید یا اینکه باسر خود در بعضی چیزها اشارت کند و آری رساند ، و در بعضی می نماید ، و در صدقه نیز مانند این باشد آیا این کردار جایز است؟ فرمود: آری اینکار جایز است.
و دیگر در کتاب مسطور از وصی علی بن سری مذکور میباشد که در خدمت ابي الحسن موسى بن جعفر علیه السّلام عرض کردم علی بن سری جهانرا بدرود نمود ، و با من وصیت گذاشت ، فرمود: خداوندش رحمت کند ، عرض کردم پسرش جعفر با ام ولد و کنیز خاصه او در سپوخته بود ،و علی با من فرمان کرد که جعفر را از میراث خارج نمایم، فرمود: او را خارج کن و اگر راست گفته باشد زود است که جعفر را جنونی در سپارد.
وصی میگوید از خدمت آنحضرت مراجعت کردم جعفر مرا نزد ابویوسف قاضی برد و گفت: اصلحك الله جعفر بن علی سریّ هستم، و پدرم با اینمرد وصیت نهاده فرمان ده تا میراث مرا بمن بازرساند، با من گفت چه میگوئی؟ گفتم آری وی جعفر است و من وصی پدرش هستم، ابویوسف گفت مال او را بدو بازده، گفتم همیخواهم با تو سخن کنم ، گفت : نزديك بيا .
پس بدو نزديك شدم و چنانچه هیچکس سخن مرا نمی شنید گفتم : اینمرد با ام ولد پدر خود مواقعه کرده است، و پدرش با من امر و وصیت نهاده است او را از میراث بیرون کنم، و هیچ چیز بارث او ندهم ، و من بخدمت موسى بن جعفر علیه السّلام در مدینه تشرف جستم و آنحکایت را معروض نمودم و بپرسیدم با من فرمانکرد تا او را از حد میراث بیرون کنم و هیچ چیز بدو از ارثیه ندهم .
ص: 290
قاضی گفت خدایرا بنگر همانا ابوالحسن با تو چنین امر فرمود؟ گفتم: آری، سه دفعه مرا بر صدق قول سوگند داد و گفت هر چه فرمان کرده است بجای گذار، چه قول قول اوست ، وصی میگوید از آن پس جعفر را دیوانگی فرو گرفت حسن ابن علی وشا گوید: جعفر را بر حال جنون بدیدم.
مجلسی علیه الرحمه میفرماید: در اینخبر بمعرفت راویان خبر حاجت میرود چه اگر این کردار جعفر مقرون بصحت باشد حد بروی واجب میشود و میراث اوساقط نمیگردد، و از آن پس با من رسید که این عمل از مذهب ابی یوسف است ومجتهد بايد تقليد كسيرا نماید که از وی اعلم است .
و در کتب اصول اهل سنت وارد است که وقتی ابو یوسف بر شخصی بحکومتی حکم راند آنمرد گفت همانا بر من بر خلاف آنچه موسی بن جعفر علیه السّلام در حق من حکم فرمود امر نمودی، ابویوسف گفت حکم آنحضرت چه بود ؟ گفت چنین و چنان ، ابویوسف او را بر صدق دعوی خود سوگند بداد و آنحکم را بر وفق حکم آنحضرت جاری ساخت شاید اشارت باینداستان باشد.
و دیگر در من لا يحضره الفقيه از اسحاق بن عمار از ابوالحسن و ابو ابراهيم علیع السّلام مرویست که فرمود «العارية ليس على مستعيرها ضمان إلاّ أن یشترط إلاّ ما كان من ذهب أو فضّة ، فانّهما مضمونان شرطا أولم يشترطا» چيزيرا كه بعنوان عاريه ستانند آنکس که بعاریه گرفته است ضامن آن نیست مگر وقتیکه مستعار طلا و نقره باشد ، چه این هر دو را عاریه گیرنده ضامن است اگر چند شرطی در آن نرفته باشد.
و هم آنحضرت فرمود «إذا استعيرت عارية بغير إذن صاحبها فهلكت فالمستعير ضامن» چون چیزیرا بدون اذن صاحبش بعاریت برند و آنچیز تباه گردد آنکس که بعاریت برده است ضامن آنست .
و هم در من لا يحضره الفقيه از محمّد بن علي بن محبوب مردیست که بحضرت فقیه علیه السلام مکتوب نمودم دربارۀ مردیکه ودیعه بمردی بگذارد ، و بدو امر نماید
ص: 291
که آنودیمه را در منزل خودش بگذارد یا این امر را نکرده باشد و آنمرد آنو دیمه را بمردی که در همسایگی اوست بگذارد و آنودیعه ضایع گردد، آیا بر آنمرد واجب میشود گاهیکه امر صاحب ودیعه را مخالفت نموده و از ملك خود خارج کرده باشد؟ در جواب مرقوم فرمود «هو ضامن لها إنشاء الله».
و هم در آن کتاب از اسحاق بن عمار مردیست که در خدمت ابی ابراهیم علیه السلام عرض کردم: مردی بنده را بگرو می ستاند و از آن پس او را اعور و ناقص الاندام مینگرد، و از جسدش چیزیرا کم بیند ، این نقصان بر کدامکس وارد است؟ فرمود : بر مولای اوست .
عرض کردم: مردمان میگویند اگر بنده را مرهون نمایند پس مریض شود یا چشمش را تباهی افتد و نقصانی در جسدش اندر آید، از مال آنمرد بآن اندازه که از عبد ناقص شده نقص میشود، فرمود أرأيت لو أنّ العبد قتل ( إنساناً) على من يكون جنايته؟ قال : جنايته في عتقه».
و دیگر در کتاب من لا يحضره الفقيه از اسحاق بن عمار مرویست که گفت: از حضرت ابی ابراهیم علیه السّلام پرسیدم از مردیکه نزد او رهنی است از میان مردمان، از کدامکس میباشد؟ فرمود «فيه فضل أو نقصان» در آن مرهون از آنمقداریکه برهن گرفته فزونی است یا نقصان ؟
عرض کردم: اگر در آنمرهون فضل و نقصانی باشد. یعنی با اینصورت حکمش چیست و چه باید بسازد؟
فرمود «إن كان فيه نقصان فهو أهون ببيعه فيؤخّر ما بقى ، وإن كان فيه فضل فهو أشدّ هما عليه ببيعه ويمسك فضله حتّی یجیءِ» اگر در آنچه برهن گرفته از آنچه داده است نقصانی باشد ، بیعش آسانتر است ، میفروشد و آنچه از طلب او باقی بماند بتأخير ميافکند، و اگر بهای مرهون از آنچه داده افزون باشد بیمش از آنحال که کمتر باشد سخت تر است میفروشد و آنچه اضافه است نگاه میدارد تا صاحب رهن بیاید.
ص: 292
و نیز در آنکتاب از اسحاق بن عمار مرویست که گفت: از حضرت ابی ابراهیم صلوات الله علیه پرسیدم از مردیکه مرهونی بیکصد در هم بگرو بگذارد، و آنمرهون سیصد درهم بها باشد، آیا بر آنمرد است که باندازه دویست درهم بصاحبش بازگرداند ؟
فرمود: آرى «ولأنّه أخذ رهناً فيه فضل وضيّعه» زیرا که رهنی را مأخوذ داشته که در آن فزونی و فضلی است و آنرا ضایع گذاشته است «قلت فهلك نصف قال : على حساب ذلك قلت: فيرد الفضل (فيردان الفضل) إليه ؟ قال: نعم.
و نيز در من لا يحضره الفقیه مسطور است که اسحاق بن عمار گفت: از حضرت ابی ابراهیم علیه السّلام سؤال کردم از مردیکه بنده را یا جامه یا حلی یا متاع خانه را بگرو بگذارد و بآنکس که بگرو میگیرد بگوید تو در پوشیدن اینجامه و سود بردن از متاع و خدمت فرمودن بخادم بحل هستی، فرمود «هو حلال إذا أحلّه وما أحبّ أن يفعل» آنمرد چون حلال نماید حلالست و من دوست نمیدارم که چنین کند.
عرض کردم: اگر سرائیرا که دارای غله باشد بر هن گذارد، آن غله از آن کیست؟ فرمود. از صاحب سرایست .
عرض کردم: اگر زمینی بیاض دارهن گذارد و صاحب زمین با آنمرد گوید: از بهر خود زراعت کن ، فرمود: حلالست، و این مثل آن يك نيست «يزرعها بماله فهوله حلال كما أحلّه ، لأنّه يزرع بماله ويعمّرها» آنزمین را چنانکه صاحب زمین روا گردانیده است این مرد از مال خودش زراعت و آباد ساخته است، و بروی حلال است .
در اینسال جماعت حوفیه در مصر بر عامل خودشان اسحاق بن سلیمان که از جانب هارون الرشید فرمانگذار آنسامان بود ناخت و تاز آوردند ، و با او بقتال
ص: 293
و جدال در آمدند، چون اینداستان در آستان رشید سمر گردید، هرثمه بن اعین امیر فلسطین را بالشکری گران بیاری اسحاق مأمور ساخت .
هرئمه چون تیر شهاب و گردنده سحاب ، کوه و هامون در نوشت تا بدان اراضی در آمد و با مردم مخالف و جماعت حوفیه که از مردم قیس و قضاعه هستند، جنگی عظیم در افکند ، و کارزاری نامدار در سپرد ، چندانکه آنگروه بستوه در آمدند ، و ناچار سر با طاعت و انقیاد در آوردند، و حقوق سلطانیرا تا دینار آخر بپرداختند.
و چون اینکارها بیای رفت و مملکت بر آسود ورعيت براحت اندر شدند، هارون الرشيد اسحاق بن سليمانرا از امارت مصر باز کرد ، و حكومت آنملك و دیار را با هرثمه تفویض کرد و چون یکماه بر آنحال بگذشت هرثمه را معزول وعبد الملك بن صالح را بامارت مصر منصوب گردانید .
حموی گوید : حوف بفتح حاء مهمله وواو ساکنه وفاء است ، بخاری گوید حوف : دو مکانست یکی حوف نعمان و دیگر حوف مصر است، و در مصر نیز دو حوف است : یکی در جهت شام، و آندیگر در طرف غربی از ديك دمياط، و ايندو حوف مشتمل برقراء و شهرهای بسیار هستند، و حوف رشیش نام موضعی دیگر است در مصر ، والله اعلم.
در اینسال ولید بن طریف شاری تغلبی در جزیره خروج کرد و در آنجا فرمانروایی گرفت و با ابراهیم بن خازم بن خزیمه در نصيبين ناختن برد ، و جنك و آشوب بر پای کرد، و شوکت و عظمتی عظیم حاصل نمود ، وباعدّت و عدّتی کامل بأرمنیه در آمد، و خلاط را بیست روز بمحاصره در افکند ، اهل خلاط ناچار شدند و نفوس خویشتن را بسی هزار در هم از وی رهانیدند .
ص: 294
ولید پس از تقدیم اینکار جانب آذربایجان گرفت ، و از آنجا بحلوان وارض سود روان شد، و از آن بعد بجانب غربی دجله برفت، و آهنگ شهر بلد نمود .
یاقوت حموی گوید : بلد ، باباء موحده و لام و دال مهمله در مواضع كثيره است از آنجمله بلد الحرام مکه معظمه است، و بلد شهریست قدیمی در بالای موصل مشرف بر دجله مابین آنها هفت فرسخ است، و آنجا را بلط باطاء مهمله نیز گویند و شهر کرج ابيداف قاسم بن عیسی را نیز بلد گویند، و نسف را که در ماوراء النهر است نیز بلد نامند، و نیز مر والروز را بلد خوانند، و بلد نام قریه معروفه از قراء دجیل نزديك جزيره وحربي است و اينجمله بتحريك است ، وبلد بفتح باء وسكون لام کوهیست در حمی ضرّیه.
بالجمله مردم بلد نیز صد هزار در هم تسلیم کردند و جان خود را از چنك آن پلنك خونخوار خريدار شدند ، و از آن در زمین جزیره جای گرفت و آشوب همی بر آورد، و اینحکایت در پیشگاه هارون الرشید مکشوف شد هارون بفرمود تا یزید بن مزید بن زائده شيباني برادر زاده معن زائده با ساختگی تمام و سپاهی لایق و مردمی موافق بدو رهسپار شود، چونولید بشنید اینشعر را بگفت:
ستعلم يا يزيد إذا التقينا *** بشط ّالزّاب أىّ فتى يكون
و چون يزيد با او نزديك باوی بمخاتلت و مماکرت میرفت ، و او را بفریب و فسون میبرد تا مگر بدون زحمت جنگ و خسارت جان ومال مطيع و منقاد گرداند ، و از آنسوی چنان بود که جماعت برامکه از یزید بن مزيد منحرف بودند ، لاجرم در خدمت رشید معروض میداشتند که این تسامح و تجافی که یزید در کار ولید میورزد بملاحظه خویشاوندیست، چه هر دو تن بوائل میرسانند.
و از اینگونه کلمات میزدند و کار ولید را خوار و هموار میخواندند ، چندانکه رشید خشمگین گردید، و نامه خشم آمیز بیزید بنوشت و در آنجمله مسطور نمود که اگر یکتن از خدا مرا برای انجام کار ولید میفرستادم از تو بهتر
ص: 295
و بیشتر اقدام مینمود ، لكن تو بمداهنت و تعصب کارکنی ، سوگند با خدای اگر در مناجزت و مدافعت او تأخیر افکنی و خود داری نمائی ، یکتن را میفرستم ناسرت را بدرگاه ما بیاورد.
چون این مکتوب را یزید قراءت کرد، خون غیرت در عروق حميتش بجوشيد ، وبآهنك وليد يكدل گردید ، و شامگاه پنجشنبه در شهر رمضان سال هفتاد و نهم باولید دچار گردید .
گفته اند در آن کوشش و پرخاش چنان تشنه گشت که انگشتری خود را بدهانش در افکند و همی بمزيد، و عرض کرد بار خدایا اینشدت بس شدیدیست مستور بفرمای، و بایاران خود گفت:
پدر و مادرم فدای شما باد همانا اینگروه خوارج هستند و افزون از يك حمله نیاورند، در برابر حمله ایشان ثابت قدم بمانید، وصبوری جوئید، چه گاهی که آن حملۀ ایشان پایان گیرد قدرت آنگونه حمله نیابند، شما برایشان حمله ور شوید زیرا که چون انهزام گیرند، دیگر باز نیایند .
و چنان بود که یزید فرمود خوارج حمله نخست بیاوردند ، ویزید و یارانش چون کوه و آهن و پارۀ فولاد بایستادند، و چون حمله ایشان بآخر کشید ، یزید واهل وعشيرتش چون شیران صید دیده و پلنگان رمیده برایشان حمله ور شدند، و ایشانرا از میان برداشتند.
گفته اند اسد بن یزید با پدرش یزید شباهتی نام داشت، و جز ضربتی که بر صورت یزید رسیده و از موی رویش ببرده و بر پیشانی او متحرف گردیده بود، هیچ فصلی و تفاوتی با هم نداشتند ، واسد همواره آرزو و تمنی میداشت که چنان ضربتی نیز بدو رسد ، و این بینونیت از میانه برخیزد.
در غلوای جنگ شمشیری بروی فرود آوردند ،اسدچون کوردیده اسد سر در زیر سپر داشت متعمداً سر از سپر بیرون آورد ، و اتفاق آنضربت برهمانموضع فرود آمد و همانگونه اثر که در دیدار پدرش یزید بود بر چهره اش بنشست چنانکه
ص: 296
گفته اند اگر با ضربتی چهره پدرش بمیزان در آوردند هیچ تفاوت نمیکرد .
مع الحكايه يزيد بن مزید از دنبال ولید بن طريف بتاخت و او را دریافت و سرش را از تنش برداشت، و یکی از شعرا این شعر را بگفت:
وائل يقتل بعضهم بعضاً *** لا يفلّ الحديد إلا ّالحديد
کنایت از اینکه اگر دیگری جز یزید با ولید برابر شدی او را از پیش بر نمیداشتی، و چون وليد بقتل رسید، خواهرش لیلی دختر طریف که چون مردان جنگجوی زره بر تن داشت با ایشان همچنان شد، و بر مردمان حمله مردانه در افکند آخر الامر او را بشناختند، یزید گفت او را بگذارید ، آنگاه خود بسوی او بیرونشد ، و با نیزه خود بریال اسبش بزد بعد از آن :گفت دور شو که خدایت دور سازد، همانا قوم و عشیرت را رسوا ساختی، لیلی شرمسار شد و بازگشت، و از آن پس اینشعر را در هوئیه برادرش ولید همی میخواند :
بتلّ تباثا رسم على قبر کأنّه *** علم فوق الجبال منيف
تضمّن جوداً حاتميّا و نائلا *** و سورة مقدام و قلب حصيف
ألا قاتل الله الحثى كيف أضمرت *** فتى كان بالمعروف غير عنيف
فان يك أرداه يزيد بن مزيد *** فياربّ خيل فضّها و صفوف
ألا يالقومى للنّوائب والرّدى *** و دهر ملحّ بالكرام عنيف
و للبدر من بين الكواكب قد هوى *** ولا شمس همّت بعده بكسوف
فياشجر الخابور مالك مورقاً *** كأنّك لم تجزع على ابن طريف
فتى لا يحبّ الزّاد إلاّ من اتّقى *** ولا المال إلاّ من قنا وسيوف
ولا الخيل إلاّ كلّ جرداء شطبة *** وكلّ حصان باليدين عروف (1)
فلا تجزعا يا ابني طريف فانّنی *** أرى الموت نزّ الا بكلّ شريف
فقد نال فقدان الرّبيع فليتنا *** فديناك من دهمائنا بألوف
و از این پس در وقایع سال یکصد و هفتاد و نهم بیاره احوال ولید اشارت میرود
ص: 297
و نیز مسلم بن الوليد قصیده در قتل ولید و رفق و مسامحت یزید در قتال او بگفت از آنجمله اينشعر است :
يفتر عند افترار الحرب مبتسماً *** إذا تغيّر وجه الفارس البطل
موف علي مهج في يوم ذى رحج *** كانّه أجلّ يسعى إلى أمل
ينال بالرّفق ما يفنى الرّجال به *** كالموت مستعجلا يأتي على مهل
و این قصیده از قصاید جیّده حسنه و اشعار بلاغت آثار فصاحت اشعار است.
بیان وثوب اهل افريقيه بر عبدو به انباری وقتل فضل بن روح
بروایت محمّد بن جریر طبری در تاریخ کبیر خود در اینسال مردم افریقیه با عبدویه انباری و آنانکه از مردم سپاهی با او بودند در آنجا بتاختند ، و در آن تاخت وتاز فضل بن روح بن حاتم بقتل رسيد، و هر كس از آل مهلب در آنمرز و بوم بود ویران شد .
چون حدیث مردم آنمملکت در پیشگاه خلافت بعرض رسید ، هارون الرشيد هر ثمة بن امين را بدفع آن غائله مأمور ساخت، هرثمه با استعدادی کامل و اسبابی شامل برفت ، مردم افریقیه چون قدوم او را بدانستند، نیروی مدافعت در خود ندیدند ، لاجرم باطاعت مراجعت گرفتند.
و بعضی گفته اند که عبدويه مذکور چون بر افریقیه فیروزشد ، و سلطانرا خلع نمود شأن وشوکتش عظيم ومتابعانش بسیار شدند ، مردمان از اطراف و نواحی بدو روی نهادند، و در گاهش رامأوی و مامن گردانیدند .
وزیر هارون الرشید در این وقت يحيى بن خالد بن برمك بود ، يحيى بن خالد از جانب خود يقطين بن موسى و منصور بن زیاد نویسنده خود را بسوی عبدویه بفرستاد و خود پیاپی بعبدوید ارسال رسل و مکاتبت نمود ، و همی او را بطاعت و فرمان پذیری
ص: 298
غیب و از معصیت و مخالفت تخویف داد.
و به بیم و امید و اعذار و انذار چندان بر نگاشت که عبدويه قبول امان نموده ، بطاعت معاودت گرفت و ببغداد در آمد، یحیی بن خالد بآنچه در حق او ضمانت کرده وفا نمود ، و با او احسان ورزید، هم از رشید امان نامه از بهرش یگرفت و او را صله و ریاست داد .
در اینسال هشام بن عبدالرحمن بن معاویه امیر مملکت اندلس لشکری ساخته و جنگجوی باعبدالكريم بن عبد الواحد بن مغيث بشهرهاى فرنك بفرستاد. عبد الكريم بدان اراضى بتاخت ، و در قلاع رصین و حصون حصين جنك در انداخت ، و غنیمت ها دریافت ، و بسلامت بگذاشت ، ونیز لشکری دیگر وسیاهی پرخاشگر با برادرش عبد الملك بن عبد الواحد ، بیلاد و شهرهای جلالقه روان کرد ایشان تا دار الملك آنجماعت كه اذفونش نام داشت، و همچنان در کنیسهای ایشان بتاختند، و غنیمت در یافتند.
و چون مسلمانان باز شدن گرفتند دلیل ایشان ، راهرا یاوه ساخت . از اینروی دچار مشقتی عظیم و بلیتی عمیم گردیدند، وجمعي بسیار از ایشان بهلاکت دچار شدند، چارپایان ایشان تباه گشت ، و آلات و ادوات آنجماعت تلف گردید ، و بعد از آنجمله دیگران بسلامت بازشدند .
یاقوت حموی گوید: تاکرنى بفتح تاء مثناة فوقانی و الف و كاف مفتوحه و بقول سمعاني بضم كاف و راء مهمله و تشدید نون و صحیح همین است ، کوره
ص: 299
بزرگ است در اندلس دارای کوههای سخت است و از آنها نهرهای بسیار روان میشود.
بالجمله در اینسال فتنه مردم تاکرنا بر مملکت انداس بالا گرفت ، و مردم بر بر سر از طاعت بیرون آورده فتنه و فساد و بغی و عناد آشکار نمودند، و بلاد و عباد را بقتل وغارت باز پیمودند، و راه و طرق را بریدند .
اخبار عصیان و طغیان ایشان در آستان هشام بن عبد الرحمن صاحب اندلس مكشوف افتاد ، بخشم و ستیز اندر شد، و لشکری بیشمار و خونخوار برق شعار شجاعت آثار بساخت ، و عبدالقادر بن ابان بن عبدالله مولی معاوية بن ابي سفيانرا برايشان امارت داد ، و ایشان بدانسوی روی نهادند و بحرب و قتال صاحبان و ساکنان آنسامان آهنگ ساختند ، وسخت بکوشیدند ، و جنگها بیای بردند ، چندانکه مخالفانرا از آن حدود و اطراف دور کردند، و جماعتی از آنان را بکشتند، و گروهیرا اسیر کردند ، و هر کس از آنجماعت از قتل و اسر برست و فرار کرده در سایر قبایل جای گرفت ، و کوره تاکرنا و جبال آنجا تا هفت سال از مردم خالی بود .
در اینسال معاوية بن زفر بن عاصم جنك تابستانی مردم رومرا بگذاشت وسليمان بن راشد با مصاحبت بند حرب زمستانیرا بپرداخت، وسلیمان از طریق صقلیه بازار حرب را گرم نموده بود.
در اینسال محمّد بن ابراهيم بن محمّد بن علي امیر مکه مردمانرا حج اسلام بسپرد.
و در این سال هارون الرشید زمام امور ملك و مهام انام و انتظام خاص و عام را
ص: 300
يكباره بكف كافي وزير عالم وافي يحيى بن خالد بن برمك بگذاشت ، و خاطر خود را از اندیشه بزرگ و كوچك و سياه و سفيد بپرداخت ، و در اینسال فضل بن یحیی والی خراسان گشت و روی بدانسامان نهاد ، و در آن اراضی با مردم خراسان بسیرتی محمود و روشی ستوده بگذرانید، و بنیان مساجد و رباطات بر نهاد ، ودر ماوراء النهر جنك نمود ، خاراخره ملك اشر و سنه که متحصّن وممتنع بود، بدو بیرون آمد.
گفته اند: فضل بن یحیی گاهی که در امارت خراسان روز میگذاشت ، سپاهی از مردم عجم ترتیب داده عباسیه نام نهاد، ولاء ایشانرا با خود ایشان مقرر ساخت ، شمار ایشان به پانصد هزار مرد دلاور رسید، و از آنجمله بیست هزار تن را به بغداد آورد و ایشانرا کرنبیّه نامیدند، و دیگر انرا بترتیب اسامی و دفاتر ایشان در خراسان بگذاشت، و مروان بن ابی حفصه شاعر اینشعر را در این باب گوید:
ما الفضل إلاّ شهاب لا اَفول له *** عند الحروب إذا ما تأقل الشّهب
حام على ملك قوم عزّ سهمهم *** من الوراثة فی أیدهم سبب
أمست يد لبنى ساقي الحجيج بها *** كتائب مالها فی غیرهم إرب
کتائب لبنى عبّاس قد عرفت *** ما ألّف الفضل منها العجم و العرب
أثبت خمس مئين في عدادهم *** من الالوف الّتی أحصت لك الکتب
يقارعون عن القوم الّذين هم *** اولی بأحم فی الفرقان إن نسبوا
إنّ الجوادا بن يحيى الفضل لا ورق *** یبقی علی وجود کفیه و لا ذهب
مامرّ يوم له مذ شدّ مئزره *** إلاّ تمولّ أقوام بمایهب
كم غاية في الندى والبأس أحرزها ***للطالبین حداها دونها تعب
يعطى اللهى حين لا يعطى الجواد ولا *** ینبو إذا سلّت الهندیة العضب (1)
ولا الرّضى و الرّضى الله غايته *** إلى سوى الحقّ يدعوه ولا الغضب
قد فاض عرفك حتى ما يعادله *** غيث مغيث ولا بحر له حدب
و از آن پیش که فضل بخراسان بیرو نشود و در لشکرگاه خود جایداشت،
ص: 301
مروان بن ابی حفصه اینشعر را در خدمتش بعرض رسانید :
ألم ترأنّ الجود من لدن آدم *** تحدر حتى صارفي راحة الفضل
إذا ما أبو العباس راحت سماؤه *** فيالك من هطل و يالك من وبل
إذا اُمّ طفل راعها جوع طفلها *** دعته باسم الفضل فاعتصم الطّفل
ليحيى بك الاسلام إنك عزّه *** و إنك من قوم صغير هم كهل
محمّد بن عباس گوید : فضل بن یحیی در صله این اشعار یکصد هزار درهم بمروان بداد ؛ و نیز او را خلعت و جامه بپوشید و براستری راهوار سوار کرد ، مروان گفته است در این نوبت که بخدمت فضل بن يحيى قدوم دادم هفتصد هزار درهم بهره یافتم ، و نیز در مدح او گوید :
تخيّرت للمدح ابن يحيى بن خالد *** فحسبى ولم اظلم بأن أتخيّرا
له عادة أن يبسط العدل و الندى *** لمن ساس من قحطان أو من تنزر ا ( تنضرا)
إلى المنبر الشّرقي سار ولم يزل *** له والد يعلو سريراً ومنبراً
يعدّ ويحيى البرمكي ولايرى *** له الدّهر إلاّ قائداً أو مؤمّراً
و نيز سلم الخاسر فضل بن یحیی را مدح کرد و گفت :
وكيف تخاف من بؤس بدار *** تكنفها البرامكة البحور
و قوم منهم الفضل بن يحيى *** نفير مايوا زنه تفير
له يومان يوم ندى و بأس *** كأن الدّهر بينهما أسير
إذا ما البرمكي غدا ابن عشر *** فهمته وزير أو أمير
فضل بن اسحاق هاشمی گوید که: ابراهیم بن جبرئيل بافضل بن يحيى بجانب خراسان روان شد ، و در اینخروج بکراهت اندر بود، و فضل بن يحيى اينحال کراهت او در دل بسپرد ، ابراهیم میگوید: چون بخراسان اندر شدیم ، فضل مدتی از من بغفلت بگذرانید، و از آن پس یکی روز مرا احضار کرد ، چون بخدمتش در آمدم و در حضورش بایستادم و سلام براندم جواب سلام مرا باز نداد . با خود گفتم و گند با خدای دچار شری شدم ، و در این وقت فضل بخوابیده بود.
ص: 302
پس راست بنشست بعد از آن گفت: ای ابراهیم بیم و تشویش در خود راه مگذار ، چه آنقدرت و نیروئی که بر تو دارم مرا از کیفر تو مانع است ، پس از آن رایت حکومت سجستانرا برای من بر بست ، و مرا بدانسوی بفرستاد ، چون بجستان برفتم و خراج آنولایت را بدو حمل کردم آنمال را بمن ببخشید ، و از آن افزون بر پانصد هزار در هم نیز با من عطا فرمود.
و چنان بود که ابراهیم ریاست شرطه و حارسان فضل راداشت ، فضل او را بجانب كابل مأمور ساخت، ابراهیم با مردم خود برفت و کابلستانرا بر گشود ، و غنیمتی بسیار بدست کرد، فضل بن عباس بن جبریل که در اینسفر ملتزم رکاب عم خود ابراهیم بود ، حدیث نماید که در اینسفر هفت هزار بار هزار در هم با براهیم رسید، و نیز از مال خراج چهار هزار بار هزار در هم با او بود.
و چون ببغداد در آمد و سرای خود را در بغیین بنا کرد از فضل بن یحیی خواستار که بتشريف و اعزازا و قدم در آنسرای بگذارد ، و آن نعمتها را که از دولت خود با براهیم موفور داشته بنگرد، و برای تقدیم حضور هدایای نفیسه و اشیاء بدیعه وظروف طلا و نقره وغيرها آماده ساخت، و نیز بفرمود تا آنچهار هزار بار هزار در هم را که از خراج بود در گوشه سرای جای دادند.
چون فضل بن یحیی بیامد و در مکانی جلوس کرد آن هدایا و تحف بدیعه و ظروف منيعه را در حضرتش عرض دادند، فضل از آنجمله هیچ چیز را پذیرفتار شد و با ابراهيم فرمود من جز برای خرمی دل تو نیامده ام، ابراهيم گفت أيها الأمير اینجمله نعمت تست فرمود «ولك عندنا مزید» از این بعد نیز در خدمت ما از بهر تو افزون از این جمله نعمهتا است و از تمام آن هدایا و اشیاء نفیسه جزيك تازيانه سکزی بر نگرفت و گفت این از آلات فرسان و سوارانست .
بعد از آن ابراهیم عرض کرد: اینمال از اموال خراج است ، فضل گفت: آن نیز از آن تو باشد، ابراهیم دیگرباره آنسخن را اعادت کرد ، فضل گفت: آیا ترا خانه نیست که اینمالرا بگنجد؟ این بگفت و آلمالرا نیز بدو عطا کرد
ص: 303
و بازگشت .
نوشته اند چون فضل بن یحیی از خراسان بازگشت ، هارون الرشید برای پذیره او به بستان ابی جعفر بیرون شد، و جماعت بنی هاشم نیز بملاقات فضل در آمدند، و دیگر مردمان نیز از قواد و اشراف و جماعت كتاب باستقبال فضل بيرون شدند ، فضل دست کرم برگشود، و هر مردیرا هزار بار هزار پانصد هزار در هم عطا همیکرد ، و مروان بن ابی حفصه این شعر در مدح او بخواند :
حمدنا الذي ادّى ابن يحيى فأصبحت *** بمقدمه تجرى لنا الطّير أسعدا
و ما هجعت حتّى رأته عيوننا *** و ما زلن حتّى آب بالدّمع حشّدا
لقد صبحتنا خیله و رجاله *** بأورع بدءِ الناس بأساوسوددا
نفى عن خراسان العدّو كما نفى *** ضحى الصبح جلباب الدجى فتعرّدا
لقد راع من أمسى بمرو مسيره *** إلينا و قالوا شعبنا قد تبدّدا
على حين ألقى قفل كلّ ظلامة *** و أطلق بالعفو الأسير المقيّدا
وأفشى بلا منّ مع العدل فيهم *** أيادى عرف باقيات وعوّدا
فأذهب روعات المخاوف عنهم *** و أصدر باغى الأمن فيهم وأوردا
و أجدى على الأيتام فيهم بعرفه *** فكان من الاٰباء أحتى وأعودا
إذ الناس راموا غاية الفضل في الندى *** و في البأس ألفوها من النجم أبعدا
سما صاعداً بالفضل يحيي و خالد *** إلى كلّ أمر كان أسنى وأمجدا
يلين لمن أعطى الخليفة طاعة *** و يسقى دم العاصى الحسام المهنّدا
إذلت مع الشرك النّفاق سيوفه *** و كانت لأهل الدّين عزّاً مؤبّدا
وشدّ القوى من بيعة المصطفى الذى *** على فضله عهد الخليفة فلّدا
سمىّ النبّي الفاتح الخاتم الذى *** به الله أعطى كلّ خير وسدّدا
أبحت جبال الكابلیّ و لم تدع *** بهنّ لنيران الضلالة موقداً
فاطلعتها خيالا وظعن جموعه *** قتيلا و مأسوراً وفلا مسرّداً
وعادت علي ابن البرم نعماك بعدما *** تحوّب مخذولا يرى الموت مفرداً
ص: 304
عباس بن جريد گوید که حفص بن مسلم برادر رزام بن مسلم مولی خالد ابن عبد الله قسرى باوی حکایت کرد که: از آن پس که فضل بن یحیی از خراسان بیامد ، بروی در آمدم و در حضورش بدره ها که سر بسته و مهر کرده بودند حاضر بود ، و آنجمله را بمردمان بدادند، بدون اینکه از هیچ بدرۀ مهر برگیرند ، و در اینوقت این شعر را بگفتم :
كفى الله بالفضل بن يحيى بن خالد *** وجود يديه بخل كلّ بخيل
مروان بن ابی حفصه شاعر که حاضر بود با من گفت : دوست همیداشتم که برتو باین معنی سبقت بجویم و ده هزار در هم تاوان بکشم.
راقیم حروف :گوید: چون در اینفصل بنگر ندفضل فضر ابنگرند که مالی عاریت را بعاريت بداد و نامی نیکو تاقیامت بر نهاد، نه او ماند و نه آنمال، و نه آن حشمت و جلال و نه مروان و ابراهیم ، و نه سراها و بناها و کوشکهای عظیم ، همه بجمله با خاك يكسان شد ، و اثر کردار نیکش برخامۀ گوینده و نویسنده بر صفحه کاغذی فرسوده بر صفحات لیالی و ایّام و شهور و اعوام بیائید ، چیزی فانیرا بداد و جنسی باقی در عوض بر نهاد.
و نیز معلوم شود وسعت و قدرت و استعداد مملکت و استیلای خلفای عباسی بچه اندازه است که یکتن از امرای ایشان بخراسان شود ، و بمیل و ارادۀ خود پانصد هزار تن از مردم عجم را در زمرۀ لشکریان اندر آورد ، و آنگونه فتوحات نماید ، و جلالت قدر و نبالت مرتبت ایشانرا تا پایان جهان در پهنه زمین و گردش زمان نمایان گرداند.
به بینیم اگر کوه الماس و كان ياقوت در عرصۀ ناسوت ذخیره میساختند، و میگذشتند این شان در ثبت میداشتند، چنانکه دیگران داشتند و بگذاشتند و بگذشتند و نام و نشانی از خویشتن و عهد خویشتن در اینسرای کهن نگذاشتند.
والبته بباید دانست که این بضاعت و استعداد و استطاعت نه بجمله از روی غلبه وتذوير واسراف و تبذير و قدرت و قاهرات صرف بوده است، چه اگر چنین بودی
ص: 305
هرگز از هفته بماهی و از ماهی بسالی نمیرسید، و بنیان سلطنت و امارت هر چند سخت تر از سنك وفولاد و سنگین تر از کوه گران بودی از ریشه برآمدی ، بلکه عدل و داد و نصفت و اقتصاد که موجب آسایس عباد و آبادی بلاد است ، در کار بوده است چنانکه ناچنان بود چنین بود ، و چون نبود نبود.
و هم در اینسال عبدالوارث بن سعید از این تنگنای جهان بدیگر سرای رخت کشید ، یافعی وفات او را در سال یکصد و هشتادم رقم کرده و گوید بعد از حماد بن زيد عبدالوارث محدث اهل بصره بود و از ايوب سجستانی و امثال او اخذ نمود.
و نیز در اینسال مفضل بن یونس از ایندریای پر آشوب و فنا و تنگنای شکم ماهی ظلمت وجفا بسرای بقا ارتحال داد.
و هم در اینسال جعفر بن سلیمان ضبعی که یکتن از علمای بصره بود بار اقامت بمنزلگاه آخرت بر بست از ابو عمران خولانی و جماعتی دیگر از علمای اعلام محدثین عظام روایت داشت، و شیخ عبدالرزاق یمانی از وی اخذ علوم وفنون نمود.
در اینسال هشام بن عبد الرحمن اموی صاحب مملکت اندلس لشکری گران و سبهی خونخوار بیار است وعبد الملك بن عبد الواحد بن مغیث را برایشان سپاهسالار ساخت و بطرف جليقه مأمور داشت جلیقیه چنانکه از این پیش نیز مسطور شد، ناحیه ایست نزديك بحر محيط از طرف شمال اندلس.
پس عبدالملك و آنسپه بی پایان کوه و بیابان در نوشته صحرا و دریا در سپرده تا گاهی که بجانب اشرقه رسیدند در این هنگام اذ فونش ملك جلالقه جمعيتي كثير و احتشادى عظيم فراهم ساخته ، وملك بشكنش كه با او همسایه بود با دیگر مردم مجوس و اهل آن نواحی بیاری وی بر آمده بودند ، و ان فونش با جمعی
ص: 306
كثير وجمي غفیر آماده و مستعد گشت .
و از آنسوی عبدالملك با آن لشكر كشن (1) ، بآنجماعت روی آورد ، اذ فونش چون آن عظمت و شوکت و هیبت را نگران شد ، نیروی درنگ نیافت و بازگشت ، عبدالملك از دنبال ایشان راه در سپرد ، و براثر ایشان بتاخت و آنکسانرا که از آنجماعت بجای مانده بودند، هلاك و دمار دچار ساخت ، و در تمام بلاد و امصار ایشان بگشت و جمله را در زیر پی در نوشت ، و در آن بلاد اقامت گردو همی بکشت و غنیمت گرفت و خراب کرد، و حریم اذفونش را پرده حرمت چاك زد، وسالم و غانم بازگشت .
و نیز چنان بود که هشام لشکری دیگر از ناحیه دیگر رهسپر بداشته بود ایشان نیز بر حسب میعادیکه با عبد الملك برنهاده بودند ، بانشهر ها و دیارها در آمدند چندانکه توانستند بکشتند ، و ویران ساختند، و تاراج نموده و غنیمت بردند .
و چون خواستند از بلاد دشمنان بیرون شوند، گروهی از لشکر فرنگ بقصد ایشان در آمدند، و از اموال مسلمانان مقداری ببردند، و از ایشان تنی چند بقتل رسانیدند، و از آن پس مسلمانان خلاصی گرفتند، و بسلامت و عافیت بازگشتند مگر همان چند تن که از ایشان بشهادت رسیدند.
در اینسال فضل بن یحیی از خراسان بازگشت، و هارون الرشيد منصور بن يزيد بن منصور حمیری خال مهدیرا امارت خراسان بداد، و بروایت طبری چون فضل بن يحيى از خراسان انصراف گرفت ، عمرو بن شرجیل را از جانب خود در آنجا باز گذاشت، و هارون الرشید از آن پس امارت خراسان را با منصور حمیری تفویض نمود.
ص: 307
و نیز در اینسال حمزة بن اترك سجستانی در خراسان خروج نمود .
و در اینسال چنانکه مسطور شد ولید بن طریف که خروج کرده بود بقتل رسيد ، وهارون الرشيد بشكرانه قتل او وقلع و قمع ریشه فساد او در ماه رمضان اعتمار گرفت، و چون از عمره خود بپرداخت بمدینه بازگشت و در آنجا اقامت نمود تا نوبت حج در رسید ، و مردمانرا حج بگذاشت ، و از مکه معظمه بمنى وازمنى بعرفات رفت ، و تمام مشاهد را در سپرد و این جمله را پیاده در نوشت ، و بر طریق بصره مراجعت گرفت .
اما واقدی میگوید: چون هارون از عمره خود فارغ شد در مکه چندان درنگ نمود تا مردمان حج خود را بگذاشتند.
در جلد بیست و دوم بحار الانوار از علي بن حسان از معتمدی مسطور است که گفت خدمت حضرت ابی الحسن اول مشرف شدم ، وهارون خليفه وعيسى بن جعفر و جعفر بن یحیی در مدینه بودند، و بزیارت قبر رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله آمده بود ، هارون بحضرت ابى الحسن علیه السّلام عرض کرد قدم پیش گذار، آنحضرت قبول نفرمود ، پس هارون تقدم جست و سلام بداد و در يك گوشه بایستاد.
این وقت عیسی بن جعفر بآ نحضرت عرض کرد تقدم جوي، همچنان امام علیه السّلام پذیرفتار نشد ، و عیسی پیش رفت و سلام براند در کنار هارون بایستاد. پ
پس از آن جعفر بن یحیی بآ نحضرت عرض کرد قدم مبارك پيش گذار قبول نفرمود، پس جعفر پیشی گرفت و سلام بفرستاد و باهارون بایستاد ، اینوقت ابوالحسن سلام الله علیه پیش رفت و عرض کرد «السلام عليك يا أبه، أسأل الله الّذى اصطفيك واجتباك وهداك وهدى بك أن يصلّى عليك» اى پدر سلام بر تو باد از خداوندی که ترا برگزیده و بزرگوار گردانیده و ترا هدایت نمود، و بوجود همایونت دیگران را هدایت کرد، خواستارم که بر تو درود فرستد.
هارون باعیسی گفت : شنیدی آنچه را وی گفت، عیسی گفت آری، هارون گفت «أشهد أنّه أبوه حقّاً» گواهی میدهم که پیغمبری بحق و راستی پدر ابوالحسن
ص: 308
علیه السلام است.
معلوم باد اینخبر را که در بحار مذکور داشته است معین نیست که در چه سال بوده است، این بنده نیز از تعیین سال آگاهی ندارم، همینقدر مكشوف است که در یکی از سنوات حج نهادن هارونست ، و از سنوانیست که عیسی بن جعفر ابن ابی جعفر منصور برادرزن هارون، وجعفر بن يحيى برمکی وزیر هارون در مصاحبت وی بوده اند .
و هم در اینسال هارون الرشيد محمّد بن خالد بن برمك را از منصب حجابت عزل نمود ، وفضل بن ربيعرا بجای او نصب فرمود، يافعي در مرآة الجنان فتنه وخروج وقتل ولید بن طریف را در اینسال مذکور میدارد، و اشعار خواهرشرا که مرقوم گشت بعلاوه چند شعر یاد میکند، و میگوید نام خواهرش قارعه بود، ممکن است لیلی نام داشته و قارعه لقبش بوده است ، و در فقره اینشعر مذکور:
فتى لا يريد الزّاد إلاّ من التّقى *** ولا المال الاّ من قنى و سيوف
ظاهرش تناقض دارد، زیرا که میتوان گفت حصول مال به نیزه و شمشیر ظاهرش چنان مینماید که بقتل و قتال بدست آید ، و از نهب اموال موجود شود ، و اینحال باحال تقوی منافی است، وجواب چنانکه ظاهر میشود و خدای بهتر داند که اینمسئله با مذهب خوارجی که مسلمانانرا بواسطه بروز گناه کافر میدانند، و خروج برایشانرا واجب میشمارند منافات ندارد ، و دلیل بر اینکه ولید از این طبقه است همین شعر ولید است که در روز جنگ انشاد مینمود.
أنا الوليد بن طريف الشّاری *** قسورة لا يصطلى بنار
و در اینشعر خویشتن را بشراة منسوب میدارد ، و ایشان آنطبقه خوارج هستند که خود را باین نام مینامند، چه بزعم خودشان نفوس خود را بجنت فروخته اند.
میگوید خواهرش قارعه که در این اشعار که در مرثیه ولید گفته است کمال بداعت و نهایت بلاغت بکار برده است و در اشعار جماعت نسوان هیچ شعری از وی
ص: 309
و از خنساءِ که در مرثیه برادرش صخر گفته است، بلیغ تر نیافته ام، وخنساء در جمله اشعار خود این شعر گوید :
وإنّ صخراً لتأتمّ الهداة به *** كأنّه علم في رأسه نار
و در این تشبیه نهایت بداعت را معمول داشته ،و مناسبت هر دو طرف شعر را منظور داشته زیرا که چون صخر را هادى الهداة گردانیده او را بدلیلی اضافه بر دلیلی تشبیه نموده که علم و آتش باشد .
وخواهر وليد بن طریف نیز در چند موضع از این اشعار بداعت بکار برده است ، از جمله خطاب و عتاب با درخت خابور که از چه روی با آن آتش اندوهی که بر قتل برادرش ولید در کمون داشت برگهای خود را دریخت ، و در استعاره کمال بلاغت را بعمل آورده است و باز نموده است که جمله مکنونات باید بر قتل او محزون باشند .
وشاري بفتح شين معجمه و بعد از الفراء مهمله واحد شراة بضم شين است ، و ایشان آنمردم خوارج هستند که خود را باین نام موسوم ساختند ، چه میگفتند «شرينا أنفسنا في طاعة الله يعنى بعناها بالجنة حين فارقنا الأئمة الجائرة».
یافعی میگوید: ولید بن طريف مردی شجاع و دلیر و در شمار شجعان نامدار و ابطال میدان سپار روزگار بود، و در شهر رمضان سال يكصد و هفتاد و نهم بقتل رسید، و در این روایت با طبری موافق میباشد، اما ابن اثیر چنانکه مسطور شد این قضیه را در سال یکصد و هفتاد و هشتم رقم کرده است، اما قتل او را در هفتاد و نهم نگاشته است .
و در اینسال ابو اسماعیل حماد بن زید بن رهمه از دی که مولای ازد بود جانب دیگر جهان گرفت ، از ابو عمران خولانی و انس بن سیرین و طبقه ایشان استماع نمود ، عبدالرحمن بن مهدی میگفت پیشوایان مردمان چهار تن باشند : سفیان ثورى در كوفه ، ومالك بن انس در حجاز، و حماد بن زید در بصره ، و اوزاعی در شام
ص: 310
يحيى بن يحيی تمیمی گوید : هیچ شیخی را احفظ از حماد بن زید ندیده ام.
واحمد بن المجلی میگفت : حماد بن زید ثقه است و چهار هزار حدیث از حفظ داشت ، و او را کتابی نبود ، و ابن معین گوید: هیچکس از حماد اثبت نیست .
و هم در اینسال امام مالك بن انس اصبحى استاد محمّد بن ادریس شافعی رخت سرای کشید ، و در سال نود و چهارم متولد شد، از ائمه اربعه اهل سنت و جماعت است . شرح حال او را راقم کتاب در ذیل مجلدات مشكوة الأدب رقم کرده با عادت حاجت نمیرود.
و هم در اینسال ابو عبدالله مسلم بن خالد زنجی فقیه مکی روان از تن بگذاشت و بدیگر جهان راه برداشت، شافعی قبل از ملاقات مالك بن انس با او مصاحبت نمود ، وفقه را از وی اخذ فرمود، و از اینروی او را زنگی گفتند که سفید و مشرب او بسرخی بود ، اما یافعی وفاتش را در سال یکصد و هشتادم رقم کرده است و گوید: وی فقیه مکه و یکی از شیوخ شافعی بود ، هشتاد سال عمر کرد و از ابن ابی ملیکه وزهرى وجماعتی روایت نمود ، و مردی عابد و اشقر بود .
و تیز در اینسال عباد بن عباد بن حبيب بن مهلب بن أبي صفره مهلبی بصری رخت اقامت بسرای جاویدان بر کشید و روان بدیگر جهان روان ساخت.
و نیز در این سال ابو الأحفص سلاّم بن سليم حنفی وفات نمود «سلام» باسين مهمله وتشديد لام است، یافعی در تاریخ مرآة الجنان مينويسد سلاّم بن سليم یکتن از حفاظ اثبات شمرده میشد، و در اینسال آدرین اولین پاپ اروپا یعنی روم وفات کرد ، لئون سيم بجایش مقرر شد .
ص: 311
از این پیش در ذیل كتب احوال ائمه هدى صلوات الله وسلامه عليهم باخبار و احادیثی که در فضل و جلالت و معجزات وخواص كلام منصوص و مخصوص حضرت احديث ، واقوال علما وعرفا وحكما وعقايد و مذاهب ایشان در این کتاب کریم و نعمت عمیم که «ولا يمسّه إلا المطهّرون» رسيده است برحسب تقاضای مقام گذارش گرفت.
در اعلا درجه عظمت مقام و حشمت اینکلام خداوند علّام همین بس که خداوندش باذات كبرياء خوداختصاص و اتصال بخشیده، و منکرش را چون منکر خود کافر و مشرك خوانده، و خاتم کتب وصحف آسمانی گردانیده ، و حاملش را جبرئیل امین اشرف ملائکه مقرر داشته و اظهارش را بر لسان معجز تبیان خانم پیغمبران انحصار داده، و مایحتاج آفرینش را جزءاً وكلا رطباً و يابساً در این كتاب مبين الى يوم الدین معین فرموده است .
و این کتاب مبين ، وعترت حضرت خاتم النبيين صلى الله عليهم اجمعين را باقی ومستدام ساخته است « لن يفترقا حتّى أنيا اليه الحوض _ قل لئن اجتمعت الانس والجنّ على أن يأتوا بمثل هذا القرآن لا يأتون بمثله (1) فبهت الذي كفر».
در مجلد نوزدهم بحار الأنوار از ابن سنان مسطور است که از حضرت ابی عبدالله علیه السّلام پرسیدند از قرآن و فرقان، آیا دو چیز هستند يا يك چيز است فرمود: «القرآن جملة الكتاب ، والفرقان المحكم الواجب العمل به» لفظ قرآن شامل تمام آیات و کلمات یزدانیست خواه محكم يا متشابه یا ناسخ یا منسوخ و غيرها، اما فرقان آن آیات محکمه است که عمل کردن بآن واجب است .
حضرت عالم موسى بن جعفر علیه السّلام فرمود : «فلمّا ضرب الله الأمثال للكافرين
ص: 312
المجاهرين الدّافعين ما قاله محمّد صلّی اللهُ علیه وآله فی أخيه علىّ علیه السّلام ، والدّافعين أن يكون ما قاله عن الله عزّ وجلّ ، وهى آيات محمّد ومعجزاته لمحمّد صلّی اللهُ علیه وآله ، مضافة إلى آياته التّی بيّنها لعلیّ بمكّة والمدينة ولم يزدادوا الا عنواً وطغياناً.
قال الله تعالى لمردة أهل مّكة وعتاة أهل المدينة :
«إن كنتم في ريب ممّا نزّلنا على عبدنا (1) ، حتّى نجحدوا أنّ محمّدا رسول الله صلّى الله عليه وآله ، وأن يكون هذا المنزّل عليه كلامی مع إظهاري عليه بمكّة الباهرات من الاٰيات، كالغمامة الّتی كانت تظلّه في أسفاره ، و الجمادات الّتی كانت تسلّم علیه من الجبال والصّخور والأحجار والأشجار ، و كدفاعه قاصديه بالفتل عنه وقتله إياّهم ، و كالشّجرتين المتباعدتين اللّتين تلاصقتا فقعد خلفهما لحاجته ثمّ تراجعتا أمكنتهما كما كانتا، وكدعائه الشجرة فجائته مجيبة خاضعة ذليلة ، ثم أمره لها بالرّجوع فرجعت سامعة مطيعة .
«فأتوا» ياقريش واليهود ويا معشر النّواصب المستحلّين الاسلام الّذينهم منه براء ، و يا معشر العرب الفصحاء البلغاء وذوى الألسن.
«بسورة من مثله» من مثل محمّد ، من مثل رجل منكم لا يقرأ ولا يكتب ولم يدرس كتاباً ، ولا اختلف إلى عالم ، ولا تعلّم من أحد، وأنتم تعرفونه في أسفاره وحضره ، بقى كذلك أربعين سنة ، ثمّ اوتى جوامع الكلم، حتى علم علم الأوّلين والاٰخرين .
فان كنتم في ريب من هذه الاٰيات ، فأتوا بسورة من مثل هذا الرّجل، مثل هذا الكلام، ليتبيّن أنّه كاذب كما تزعمون، لأنّ كلَّ ما كان من عند غير الله فسيوجد له نظير في ساير خلق الله».
چون یزدانتعالی ضرب امثال فرمود درباره کفاریکه مجاهر در کفر بودند، و آنچه را که محمّد صلّی اللهُ علیه وآله وسلّم در حق برادرش علی عیه السّلام فرمود دفع نمودند، و منکر آن
ص: 313
بودند که آنچه آنحضرت میفرماید از جانب خدای است، و آن آیات و علامات محمّد صلّی اللهُ علیه وآله ومعجزات آنحضرت برای آن حضرت صلّی اللهُ علیه وآله است که مضاف بسوی آن آیاتی است که برای علی علیه السّلام در مکه و مدینه بیان کرد ، و آنمردم کفار از دیدار این آیات بینات و معجزات باهرات جز طغیان و سرکشی و عصیان نیفزودند.
خدایتعالی با مردم اهل مكه وعتاة مدينه فرمود :
اگر در آنچه بر بنده خود نازل كرديم در شك وريب اندر هستید ، چندانکه منکر رسول بودن محمّد صلّی اللهُ علیه وآله وسلّم و منکر آن هستید که این کتاب و آیات با هرات که بروی نازل شده کلام من باشد، با اینکه در مکه معظمه آیات باهره و معجزات ظاهره بدست آنحضرت آشکار فرمودم، مثل ابری را که فرمان دادم در سفر و حضر بر آنحضرت سایه افکن باشد ، و جمادا تیرا مثل کوههاوسنگهای سخت و درختهائی که بر آنحضرت سلام فرستادند، و مانند دفاعی که از آنکسان که قصد قتل آنحضرترا داشتند و قتل آنجماعت بدست آنحضرت، و مانند دو درخت که هنگامی که آنحضر ترا قضای حاجتی بودی با هم ملصق شدند تا هیچکس آنحضر ترا در آنحال نگران نگردد ، و آنحضرت در پشت آندرختها بنشیند و پس از رفع حاجت آنحضرت دیگرباره بهمان مکان که بودند باز شدند، و مانند خواندن آنحضرت درخت را و آمدن درخت برای اجابت امر آنحضرت در کمال خضوع و انقیاد و بازگشتن آندرخت بأمر آنحضرت بجای خود، در نهایت فرمانبرداری و اطاعت.
پس ای مردم قریش و یهود و ای معشر نواصب که همیخواهید بنیان اسلامرا بر افکنید ، و از اسلام بیزار هستید، و ایگروه فصحای عرب و بلغاء زبان آوریکسوره مانند اینسوره مبارکه بیاورید، آنهم از کسی مثل محمّد صلّی اللهُ علیه وآله وسلّم که نمیخواند ، و لمی نگارد و کتابیرا نخوانده و بجانب عالمی آمد و شد نداشته ، و از هیچکس چیزی نیاموخته ، و در سفر و حضر خوب شناخته اید که چهل سال بر اینحال بماند ، وبعد از آن مدر مدت جوامع الکلم را دارا شد ، و بر علم پیشینیان و سپس آیندگان دانا گشت .
پس اگر در این آیات باهره بشك و ريب اندر هستید یکسوره از مثل
ص: 314
اینمرد امّی مانند این کلام بلاغت نظام فصاحت ارتسام بیاورید، تا ظاهر شود آنحضرت چنانکه شما می پندارید کاذبست ، زیرا که آنچه از غیر خدا بوده باشد بزودی نظیر آن در سایر خلق خدا موجود میشود.
واگرای معاشر قاریان کتب از جماعت یهود و نصاری در شرایع محمّد صلّی اللهُ علیه وآله وسلّم و نصب آنحضرت برادرش سید الوصيّين را بوصايت بشك اندر هستید ، بعد از آنکه معجزات باهرانش را برای شما ظاهر ساخت.
از آنجمله خوردن ذراع مسمومه و سخن گفتن کرک با آنحضرت هنگامیکه بر منبر بود ، ودفع کردن زبان آنزهر را که مردم یهود پوشیده در طعام خود بکار برده بودند ، و آن بلاءِ را خدایتعالی بر آنجماعت برگردانید، و ایشانرا بهمان زهر هلاك ساخت «وكثر القليل من الطعّام.
فأتوا بسورة من مثله من مثل هذا القرآن من التّوراة والانجيل والزّبور وصحف ابراهيم والكتب الأربعة عشر فانكّم لا تجدون في ساير كتب الله سورة كورة من هذا القرآن، وكيف يكون كلام محمّد المنقول (المجعول خ) أفضل من سائر كلام الله وكتبه ، يا معشر اليهود والنّصارى. الطعام ثمّ قال الجماعتهم: «وادعوا شهداء كم من دون الله» ادعوا أصنامكم التّی تعبدونها أيّها المشركون وادعوا بشياطينكم يا أيّها اليهود والنّصارى ، وادعوا قرنائكم يا منافقى المسلمين من النصاب لاٰل محمد الطيّبين و ساير أعوانكم على إرادتكم «إن كنتم صادقين» بانّ عمداً يقول هذا من تلقاء نفسه، لم ينزله الله عليه و أنّ ما ذكره فضل على علىه السّلام جميع امّته وقلده سياسته ليس بأمر أحكّم الحاكمين .
ثمّ قال عزّ وجلّ: «فان لم تفعلوا» اى لم تأتوا أیّها المقرعون بحجّة رب العالمين «ولن تفعلوا» أى ولا يكون هذا منكم أبداً «فاتّقوا النّار الّتی وقودها» خطبها «النّاس والحجارة» توقدو تكون عذاباً على أهلها «اُعدّت للكافرين (1) ،
ص: 315
المكذّبين بكلامه ونبيّه النّاصبين العداوة لوليّه ووصيه.
قال: فاعلموا بعجزكم عن ذلك أنّه من قبل الله تعالى ولو كان من قبل المخلوقين لقدرتم على معارضتى .
فلمّا عجزوا عن ( بعد خ) التّفريع والتحدّى قال الله عزّ وجلّ « قل لئن اجتمعت الانس والجنّ على أن يأتوا بمثل هذا القرآن لا يأتون بمثله ولوكان بعضهم لبعض ظهيراً» (1) (1)و طعام قلیل از برکت آنحضرت بسیار شد.
پس بیاورید یکسوره از امثال سوره مبارکه این قرآن کریم ، و چنین آورنده بزرگوار را از توراة و الجيل وزبور و صحف ابراهیم و کتب چهارده گانه ، همانا در سایر کتب سبحانی هیچ سوره مانند سور قرآن یزدانی چگونه تواند بود کلام محمّد که منقول باشد از سایر کتب ، و کلام خدای افضل باشد، ایگروه یهود و نصاری .
پس از آن خطاب بتمام آنجماعت میکند و میفرماید: بخوانید گواهان خود را بیرون از خدای ، میخوانم (2) بتهای شما را که ایجماعت مشرکان پرستش آنها را میکنید، و بخوانید شیاطین خود را ایجماعت یهود و نصاری، و بخوانید قرناء خود را ای منافقان مسلمانان که در خدمت محمّد و آل محمّد صلّی اللهُ علیه وآله ناصبی هستید و سایر اعوان شما را بر آنچه اراده دارید اگر راست میگوئید که آنچه محمّد صلّی اللهُ علیه وآله آورده و میگوید از جانب خود اوست، و خدای بروی نازل نفرموده است و آنچه آنحضرت در فضل علی علیه السّلام بر تمامت امت آنحضرت مذکور ساخته و امارت
ص: 316
وسیاست ایشانرا با علی صلوات الله عليه تفویض فرموده ، بفرمان احكم الحاكمين نمیباشد.
از آن خدای عزوجل میفرماید: پس اگر چنین نمیکنید یعنی اگر نمیآورید ایجماعتی که بر حجت پروردگار عالمیان مقرع میباشید ، و هرگز نمیکنید و نمیآورید، یعنی هرگز از شما اینکار ساخته نخواهد شد، پس بترسید از آن آتشی که آتشگیره آن و هیزم آن مردمان و حجاره میباشد ، و با مداد قیامت اهل خود را فرو میسپارد، و برای آنمردم کافریکه کلام خدای و پیغمبر او را تکذیب میکنند و برای ولی او نصب عداوت مینمایند و علم دشمنی میافرازند.
میفرماید: پس بر عجز خود عالم باشید و بدانید که اینجمله از جانب خداوند تعالی است، و اگر از جانب آفریدگان بودی البته بر معارضه با من قادر بودید .
و چون آنجماعت بعد از تقریع و تحدی بسیار از اتیان آن عاجز ماندند یزدان تبارك وتعالى فرمود بگو ای محمّد اگر تمامت جن و انس فراهم شوند تا مگر مانند این قرآن بیاورند نتوانند اگر پاره با بعضی پشتوان و دست در دست و زبان در زبان آیند الى آخر الخبر.
و نیز در آنکتاب از حضرت جعفر بن محمّد از آباء عظامش علیهم السّلام مردیست که رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله فرمود «أيّها الناس إنّكم في زمان هدنة وأنتم على ظهر السّفر والسّير بكم سريع، فقد رأيتم اللّيل والنهار والشّمس والقمر يبليان كلّ جديد ويقرّ بان كلّ بعيد ، ويأتيان بكلّ موعود ، فأعدّوا الجهاز لبعد المفاز .
فقام المقداد فقال: يارسول الله فما دار الهدنة ؟
قال : بلى وانقطاع، فاذا التبست عليكم الفتن كقطع اللّيل المظلم فعليكم بالقرآن، فانّه شافع مشفّع، وماحل مصدّق ، من جمله أمامه قاده إلى الجنة ، ومن جمله خلفه ساقه إلى النار ، وهو الدّليل يدلّ على خير سبيل ، و هو كتاب تفصیل و بیان وتحصيل ، و هو الفصل ليس بالهزل ، وله ظهر و بطن ، فظاهره حكمة،
ص: 317
وباطنه علم ، ظاهره أنيق ، و باطنه عميق ، له نجوم ، وعلى نجومه نجوم ، لاتحصى عجائبه ، ولا تبلى غرائبه ، فيه مصابيح الهدى، ومنازل الحكمة ودليل على المعروف لمن عرفه».
و اینحدیث بهمان اسناد از حضرت موسی بن جعفر از پدران نامدارش صلوات الله علیهم از رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله بهمین طور تا قول آنحضرت «دو دليل على المعرفة لمن عرفه مذکور است ، و بعد از آن میفرماید «الصّفة ، فليرع رجل بصره ، و ليبلغ النّصفة نظره، ينج من عطب ، ويخلص من نشب ، فانّ التفكّر حياة قلب البصير، كما يمشى المستنير في الظلمات بالنّور ( وليحسن خ) يحسن التخلص ويقلّ التربّص». پس بیایست مرد دیدار خود را مراعات کند، و دارای نظر دوربین باشد، و در امور خود تعقل و تفکر کند، تا از هر گونه آفت و بلیت بر آساید، زیرا که تفکر نمودن و اندیشه لطیف بکار بردن، موجب زنده دلی مردمان بصير ، و حیات جاوید قلب خبير است، و باین چراغ پرفروز ظلمات جهل را در سپارد، چنانکه دیگران بروشنائی چراغ فروزان از هر تاریکی بگذرند ، و خویشتن را از ورطه ظلمت برهانند .
و دیگر در آنکتاب مسطور است که ابراهیم از پدرش روایت کند که گفت: در حضرت ابی الحسن اول علیه السّلام مع عرض کردم: فدایت شوم مرا از پیغمبر صلّی اللهُ علی وآله خبر گوی که از تمامت پیغمبران سلام الله عليهم وارث بود؟ با من فرمود: «نعم من لدن آدم إلى أن انتهت إلى نفسه» و فرمود هیچ پيغمبريرا خدایتعالی مبعوث نفرمود جز آنکه محمّد صلّی اللهُ علیه وآله از وی اعلم بود.
میگوید: عرض کردم: عیسی بن مریم باذن خدای مرده را زنده ساخت؟ فرمود: براستی سخن آراستی، عرض کردم: سلیمان بن داود علیه السّلام زبان مرغان را فهم کردی آیا رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله بر این منازل قادر بود؟ میگوید فرمود:
« إنّ سليمان بن داود قال للهدهد حين فقده و شكّ في أمره فقال : مالي لا أرى الهدهد أم كان من الغائبين» و غضب عليه فقال «لأ عذّبنّه عذاباً
ص: 318
شديداً أولأن بحنّه أوليأتينّي بسلطان مبين» (1) .
وإنّما غضب عليه لأنّه كان يدلّه على الماء، فهذا وهو طير قد اعطى مالم يعط سليمان، وقد كانت الريّح والنّمل والجنّ والانس والشّياطين العودة له طائعين، ولم يكن يعرف الماء تحت الهواء ، فكان الطّير يعرفه.
إنّ الله تبارك و تعالى يقول في كتابه «ولو أنّ قرآناً سيّرت به الجبال أو قطّعت به الأرض أو كلّم به الموتى بل الله الأمر جميعاً» (2) فقد ورثنا نحن هذا القرآن، ففيه ما يقطع به الجبال و يقطع به البلدان ويحيى به الموتى، ونحن تعرف الماء تحت الهواء .
وأنّ في كتاب الله لاٰيات ما يراد بها أمر إلاّ أن يأذن الله (3) به معما قد يأذن الله (4)، فما كتبه للماضين جعله الله فى امّ الكتاب ، إنّ الله يقول في كتابه «ما من غائبة في السّماء والأرض إلاّ في كتاب مبين، ثمّ قال «ثمّ أورثنا الكتاب الّذين اصطفينا من عبادنا» (5) فنحن الّذين اصطفانا الله ، فورتنا هذا الّذى فيه كلّ شيء» .
همانا سلیمان بن داود چون هدهد را در بارگاه سلیمانی نیافت و در کار او بشك افتاد ، فرمود : چیست مراکه هدهد را نمی بینم آیا از جمله غیبت گرفتگانست و بر آن حیوان غضبان گشت ، و فرمود اگر در حضرت من برای این غیبت خود برهانی قاطع اقامت نکند بعذابی سخت با سر بریدنش معذب گردد.
و از اینروی سلیمان بر آنحیوان غضبان شد که هدهد بآنحضرت نشان آبرا مینمود، و آنحضرت را بر آب دلالت میکرد با آنکه مرغی بیش نبود و خداوندش
ص: 319
بینشی در این امر عطا فرموده که سلیمانرا نفرمود، با اینکه با دو مورچه وجماعت جن وانس وشياطين سرکش فرمانش را اطاعت میکردند ، معذلك نشان آبرادر زیر هوا نمیدانست و مرغی میدانست.
بدرستیکه یزدان تعالی در کتاب کریم خود میفرماید : و اگر در عالم کتابی بودی که از برکت آن رانده شدی کوهها یعنی در وقت خواندن وی کوهها از مواضع و مقامات خود برفتی، یا چون بر زمین خواندندی در هم شکافیدی یا از برکت تلاوت آن مردگان بسخن اندر شدندی، همین قرآن باشد که در نهایت اعجاز و تذکیر است.
چنانکه در جای دیگر ميفرمايد : « لو أنزلنا هذا القرآن على جبل لرأيته خاشعاً متصدّعا من خشية الله » و نه چنانست که یزدان قدیر بر آیات متفرحه ایشان قادر نباشد، بلکه تمامت کارها و امرها خداوند راست، یعنی قدرت او بهمه چیز باز رسیده است ، و آنچه خواهد چنان میکند و اگر مصلحت بداند آیتها را ظاهر فرماید و اگر ظاهر نفرماید برای عدم مصلحت است.
بالجمله آنحضرت میفرماید: ما وارث چنین قرآن با چنین اوصاف هستیم و در این قرآنست چیزی یعنی آیتی یا اسمی که از برکت و اثر آن کوهها بریده و شهرها در نوشته و مردگان زنده میشوند، و ما آبهای زیر هوا را میشناسیم، و بدرستیکه در کتاب خدای بعضی آیاتست که هر چه بآن اراده نمایند باذن خدای چنان میشود با آنکه یزدانتعالی بعضی را اذن داده است، پس هر چه را برای گذشتگان مکتوب فرموده در سوره ام الکتاب مقرر داشته ، همانا خداوند تعالی در کتاب خود میفرماید: هیچ پوشیده در آسمان و زمین نیست مگر اینکه در کتابی مبین است پس از آن فرمود پس از این کتابرا یعنی قرآنرا بميراث دادیم بآن بندگانیکه از جمله بندگان خود برگزیده ایم، و مائیم آنکسان که یزدان تعالی مارا برگزیده است ، پس وارث شدیم این قرآنی را که جامع همه چیز است.
ص: 320
و هم در آنکتاب از جعفری مسطور است که گفت : در حضرت ابی الحسن موسى صلوات الله عليه عرض کردم یا ابن رسول الله در امر قرآن چه میفرمایی چه آنان که پیش از ما بودند در این باب اختلاف ورزیده اند ، قومی را عقیدت بر آن باشد که قرآن مخلوق است ، و قومی دیگر غیر مخلوق دانند آنحضرت فرمود : «أما إني لا أقول في ذلك ما يقولون ولكنّی أقول إنه كلام الله عزّ وجلّ» همانا من چنان نگویم که ایشان گفته اند، و میگویم قرآن کلام خدای عزّ وجل است.
و نیز در آن کتاب از عالم علیه السّلام مرویست که فرمود : «في القرآن شفاء من كلّ داء ، شفای هر دردی در قرآن است .
و نیز در آن کتاب از حضرت ابی الحسن علیه السّلام مسطور است که فرمود : « إذا خفت أمراً فاقرأ مأة آية من القرآن حيث شئت» چون بر چیزی بيمناك شوى صد آیه از آیات قرآنرا بخوان ، پس از آن سه دفعه عرض کرد ( كن ظ) « اللهّمّ اكشف عنّى البلاء» خدايا بلا را از من برگیر.
و هم در آنکتاب از حضرت ابی ابراهیم علیه السّلام مرویست که فرموده «من استکفی بآية من القرآن من المشرق إلى المغرب كفى إذا كان بیقین» هر کس از روی يقين و ايمان كامل بيك آيت از قرآن از مشرق تا مغرب عالم در طلب کفایت بر آید کافی میشود.
و هم در آنکتاب از موسی بن جعفر از آباء کرامش علیهم السّلام مسطور است که رسولخداى صلّی اللهُ علیه وآله فرمود «حملة القرآن عرفاء أهل الجنة» حاملان قرآن عارفان مردم بهشت جاویدان هستند.
وهم باين سند مرویست که رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله فرمود «صنفان من امّتی إذا صلحا صلحت امّتى ، و إذا فسدا فسدت امّتي: الأمراء والقراء» دو صنف از امت من هستند چون بصلاحیت اندر باشند امر امت من قرين صلاح و صواب باشد و اگر فاسد شوند امر امت من فساد یا بد یکی امراء و فرمانگذاران و دیگر قاریان قرآن.
ص: 321
و هم در آنکتاب از حضرت موسی بن جعفر از آباء کرامش سلام الله عليهم مرویست که رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله را فرمود:إنّ الله تعالى جواد يحبّ الجود ومعالى الأمور ، ويكره سفافها، وإنّ من عظم جلال الله تعالى إكرام ثلاثة: ذى الشيبة في الاسلام ، والامام العادل ، و حامل القرآن غير الغالى ولا الجافي عنه».
یزدان تبارك و تعالى بخشنده است دوست میدارد جود و معالی امور را و مکروه میدارد کارهای حقیر و پست پایه را، و از جمله بزرگی و بزرگ داشتن جلال خدایتعالی جل جلاله، گرامی داشتن سه چیز است: یکی آنکسانرا که در کیش اسلام سفید ریش شده اند، دیگر امام عادل ، سوم حامل قرآنرا که غالی و جافی نباشد .
و دیگر از موسی بن اسماعيل بن موسى بن جعفر از پدرش از پدران بزرگوارانش علیهم السّلام مرویست که رسولخدای صلى اللهُ عليه و آله وسلم فرمود «عرضت علىّ الذّنوب فلم أصب أعظم عن رجل حمل القرآن ثمّ تركه» گناهان مردمانرا بمن عرض دادند هیچ گناهیرا از گناه مردیکه حامل قرآن باشد، و از آن پس تارك آن شود عظیم تر نیافتم .
و هم در آنکتاب از حضرت موسی بن جعفر از آباء فخامش علیهم السّلام مرویست که از رسولخدای صلّی اللهُ وآله وسلّم از قول خدایتعالی «ورتّل القرآن ترتيلا» (1) بپرسیدند فرمود «بيّنه تبياناً ، و لا تنثره نثر الرّمل ، ولا تهذّه هذّ الشّعر ، وقفوا عند عجائبه ، و حركوا به القلوب ولا يكون همّ أحدكم آخر السورة» معنى آیه شریفه در ظاهر اینست که بتأنی و شمرده بخوان قرآنرا، و روشن کن حروف را بوقت تلاوت بتأني خواندن و روشن گردانیدن چنانکه شنونده بتواند شماره حروفش را بنماید.
واينكلام مأخوذ از کلام عربست «ثغر رتل» گاهی که در میان دندانها گشادگی و جدائی باشد ، و حضرت امیر المؤمنين صلوات الله عليه ميفرماید ترتیل محافظت
ص: 322
حروف قرآن و ادا کردن حرفهای آن از مخارج آنحروفست.
و رسولخدای صلّی اللهُ علیه وآله در اینجا فرموده است معنی اینستکه روشن ساز حروف آنرا روشن ساختنی ، و بیکدیگر پیاپی مخوان، یعنی حروفش را متصل بیکدیگر مگردان ، مانند اتصال موی بیکدیگر، و بسیار پراکنده مکن مانند پراکندگی ریگ ، لکن در قرائت عجائب آن توقف بجوئید، و دلها را بآن متحرك و زنده بگردانید، یعنی حروفش را بدانگونه ادا کنید که دلها را بجنبش در آورد، و باید قصد هيچيك از شما آخر سوره نباشد ، یعنی در آن اندیشه نباشد که در قراءت عجلت نماید و سوره را بآخر رساند.
و دیگر در آنکتاب از عالم علیه السّلام مرویست که فرمود «من تالته علّة فليقرأ فی جنبه ام الكتاب سبع مرّات ، فإن سكنت وإلاّ فليقرأ سبعين مرة فانها تسكن» کس را مرضی در رسد باید هفت دفعه سوره مبارکه حمد را پهلوی مریض قراءت نمایند اگر آندرد ساکن شد خوب و گرنه هفتاد مرتبه قراءت نمایند تا ساکن شود.
و هم در آنکتاب از ابوالحسن موسی بن جعفر از پدر بزرگوارش سلام الله عليهما روايتست که حضرت ابی عبدالله علیه السّلام فرمود با ابوحنیفه : کدام سوره است که اولش تحمید و اوسطش اخلاص و آخرش دعاء است؟ ابوحنيفه متحیر شد بعد از آن عرض کرد نمیدانم، فرمود آنسوده که اولش تحمید و میانش اخلاص و پایانش دعا است سورۀ حمد است.
و دیگر در آنکتاب از سلیمان جعفری مسطور است که گفت از حضرت ابي الحسن علی السّلام شنيدم ميفرمود « إذا أتى أحدكم أهله فليكن قبل ذلك ملاطفة ، فانّه أبرّ بقلبها وأسلّ بسخنها ، فاذا قضى إلى حاجة قال ( يقول ظ) بسم الله ثلاثاً ، فان قدر أن يقرأ أىّ آية حضرته من القرآن فعل ، و إلا قد كفته التسمية ، فقال له رجل في المجلس: فان قرأ بسم الله الرحمن الرحيم او جربه ؟ فقال : وأىّ آية في كتاب الله مثال (مثل) بسم الله الرّحمن الرّحيم».
چون یکی از شما بصحبت اهل خود وزوجۀ خود اراده نماید بیاید از نخست
ص: 323
بملاطفت و مطایبت پردازد، چه این کردار دل زن را نیکتر بدست آورده او را آماده کار نماید ، و چون بحاجتی بپردازد باید سه دفعه بسم الله گوید، پس اگر قادر باشد که هر آیتی را که از قرآن در سینه اش حاضر است بخواند چنان کند، وگرنه همان تسمیه از بهرش کافیست ، مردی که در مجلس حاضر بود عرض کرد : اگر بسم الله الرّحمن الرّحيم را بخواند اجر دارد ؟ فرمود : چه آیه ایست در کتاب خدا مثل بسم الله الرّحمن الرّحيم میباشد.
و نیز در آنکتاب و کتاب ارشاد القلوب از موسی بن جعفر از پدران بلند مقدارش و از امیر المؤمنين صلوات الله عليهم در خبر آن مرد یهود که از آنحضرت از فضایل پیغمبر ما صلّی اللهُ علیه وآله و امت آنحضرت میپرسد مرویست که فرمود:
«ومنها أنّ الله عزّ وجلّ جعل فاتحة الكتاب نصفها لنفسه و نصفها لعبده، قال الله تعالى : قسمت بيني و بين عبدى هذه السورة ، فاذا قال أحدهم: الحمد لله فقد حمدني ، و إذا قال: ربّ العالمين، فقد عرفنى ، وإذا قال: الرّحمن الرّحیم فقد مدحنى ، وإذا قال : مالك يوم الدّين فقد أثنى علىّ ، و إذا قال: إياك نعبد وإياك نستعين ، فقد صدق عبدى في عبادتى بعد ما سألني ، بقية هذه السورة له» تمام الخبر و از آنجمله اینست که خداوند عزّ وجلّ سورۀ فاتحة الكتاب رايك نيمهاز بهر ذات کبریای خودش و يك نیمه دیگر شرا برای عبدش مقرّر داشت. خدایتعالی میفرماید اینسوره را در میان خود و بنده ام قسمت کردم ، پس چون یکتن از بندگان:گوید: الحمد لله ، همانا مرا حمد وثنا فرستاده ، چون گوید : رب العالمين ، مرا بشناخته ، و چون گوید الرحمن الرحيم مرامدح نموده، وجون گويد : مالك يوم الدّين ين ، بر من ثنا برانده، و چون گويد: اياك نعبد وإياك نستعين بنده من در پرستش من بصداقت رفته از آن پس که از من سؤال کرده است یعنی خواستار هدایت شده است و بقیه اینسوره و ثواب آن از اوست.
و هم در آنکتاب از حضرت ابی الحسن موسی بن جعفر علیه السّلام مرویست که فرمود بعضی از پدرانم علیهم السّلام و شنید که مردی امّ القرآن را قراءت میکند فرمود
ص: 324
«شكر وأجر» دارای شکر و اجر است ، پس از آن شنید که «قل هو الله احد» را میخواند فرمود «آمن وأمن» بدولت ایمان و امان کامرانست پس از آن شنید که «إنا أنزلناه» را تلاوت مینماید فرمود «صدق و غفر له» از نعمت صدق و غفران برخوردار است ، بعد از آن شنید «آیة الکرسی» را قراءت میکند فرمود «بخّ بخّ نزلت برائة هذا من النّار» به به اینمرد را برات آزادی از آتش فرود آمد .
و نیز در همان مجلد نوزدهم بحار الانوار و کتاب ارشاد القلوب از حضرت موسی بن جعفر ا