جزء اول از ناسخ التواریخ زندگانی حضرت موسی بن جعفرعلیه السلام.
تألیف:
مورخ شهیر دانشمند محترم عباسقلیخان سپھر.
به تصحیح و حواشی دانشمند محترم
آقای سید ابراهیم میانجی.
مشخصات نشر : قم: مطبوعات دینی، 1352 -
*(شهریور ماه 1352 شمسی)*
خیر اندیش دیجیتالی: موسسه مددکاری و خیریه ایتام امام زمان (عج) شهرستان بروجن
ص: 1
هو الله تعالى شأنه
بسم الله الرحمن الرحیم
حمداً لالهنا الكريم، وصلواة على نبينا صاحب الخلق العظيم، وعلى آله اولياءنا الفخيم، ونعوذبالله من الشيطان الرجيم، و من حر نارالجحيم، في يوم لاينفع فيه صديق ولاحميم. بعد از حمد خدای سبحان، و درود خاتم رسولان، وآل او اولیاء یزدان صلوات الله عليهم اجمعين من الازل الى الآن، ومن الأن الى آخر الزمان.
بنده کردگار قهار امت رسول مختار شیعت حیدر کرار و ابناء اطهار او ائمه ابرار لازالوا وارثين للرسل، و حارسين للسبل، و شموساً في سماوات الدين وشموعاً في ميادين اليقين، و زیر تألیفات عباسقلی سپهر مستوفی اول دیوان اعلی، و وزير دار الشورای کبری، وفقه الله لما يحب ويرضی، عرضه همی دارد که:
اگر چند بر حسب ترتیب همی ببایست، چون از اتمام و اکمال مجلدات كتاب حالات شرافت سمات حضرت والی شرع مبین، حامی آئین سید المرسلین، پیشوای مغارب و مشارق، امام جعفر صادق صلوات الله علیه بپرداخت، شروع بكتاب احوال شرافت اتصال حضرت ولی خداوند رحیم، ووارث صاحب خلق عظیم، امام -
ص: 2
بر حلیم عالم حکیم کاظم کظیم، جناب موسى بن جعفر ابو ابراهيم عليه آلاف الف التحية والتسليم بنمايد.
لكن بدو علت در اختلاط این دو کتاب مبادرت گرفت:
یکی کثرت شوق و افراط ارادت و اخلاص در حضرت این امام گیتی مناص ملايك اختصاص.
ابراء دیگر اینکه چون در کتب اخبار و تواریخ و آثار یکی که گذر می رود بیشتر چنانست که اخبار این حضرت ولایت رتبت نیز بنظر می رسد و اگر درآن حال بكتاب احوال آن حضرت نیز توجه شود سهل تر و مربوط تر خواهد شد و بتجدید نظر حاجت نخواهد رفت و متحمل زحمت مطالعه مره دیگر نخواهد گشت.
الاجرم بعون یزدان و توجه امام انس و جان، و یمن اقبال سلطان سلاطين زمان، ملك الملوك ايران، وارث تاج و تخت کیان، حارس سلطنت پیشدادیان، یادگار کاوس و جم، پناه ترك وديلم، ملجاء عرب وعجم، ظل الله في العالم السلطان ابن السلطان بن السلطان بن السلطان والخاقان من الخاقان من الخاقان من الخاقان، شاهنشاه اسلام پناه ابوالفتح والظفر مظفرالدین شاه که صیت سلطنتش از ماه تا بماهی رسیده، وسوط عدالتش از ماهی بماه کشیده و آیات نصرت و ظفرش همراه و رایات نصرت و ظفرش در پناه باد.
شروع بنگارش این کتاب مستطاب و تحریر و تبویب این ابواب میامن آداب نمود، و از پروردگار سیاه و سفید، و این برگزیده امام رشید و سدید، مسئلت می نماید که این بنده حقیر و عبدكثير الزلل والتقصير را، با تمام و انجام این نامه نامی و صحیفه گرامی موفق و مفتخر فرماید و رشته این کتب شریفه را با آن اسلوب که درانظار مرغوب، و در قلوب مطلوب، و در حضرتش پذیرفته و مقبول خواهد بود، بسلسله احوال سعادت منوال حضرت خاتم الأوصياء عليهم السلام والثناء متصل گرداند بالنبی و آله.
ص: 3
بسم الله الرحمن الرحیم
علامه مجلسی علیه الرحمة درجلد یازدهم بحار الانوار می فرماید: ولادت حضرت نور السماوات والأرض امين الله في الدنيا والأخره موسی بن جعفر کاظم علیه السلام در ابواء که منزلی است ما بین مکه و مدینه هفت روز از شهر صفر المظفر بپای رفته، در سال یکصد و بیست و هشتم هجری نبوی صلى الله عليه واله وسلم روی داد .
و هم در آن کتاب از مناقب ابن شهر آشوب مسطور است که آن حضرت در ابواء در روز یکشنبه هفتم شهر صفر سال یکصدو بیست و هشتم متولد گردید.
و نیز در آن کتاب مسطور است که حافظ عبدالعزیز می گوید که خطیب گفته است که موسی بن جعفر علیه السلام در مدینه طیبه در سال یکصدو بیست و هشتم و بقولی بیست و نهم متولد شد.
و هم در آن کتاب از دروس شهید علیه الرحمه مسطور است که ولادت آن حضرت در سال یکصدو بیست و هشتم و بقولی بیست و نهم در روز یکشنبه هفتم شهر صفر در ابواء روی داد.
در کتاب کافی مسطور است که ابوالحسن علیه السلام درابواء در سال یکصدو بیست و هشتم و بقولی بیست و نهم اتفاق افتاد.
ص: 4
در کتاب اعلام الوری ولادت آن حضرت را در ابواء در هفتم شهر صفر سال یکصدو بیست و هشتم رقم کرده است.
و ابن صباغ در کتاب فصول المهمه ولادت امام موسی کاظم علیه السلام را درابواء در سال یکصدو بیست و هشتم هجری رقم کرده است.
و علی بن عیسی اربلی در کتاب کشف الغمه ولادت با سعادتش را درابواء در سال یکصدو بیست و هشتم و بقولی بیست و نهم مرقوم داشته است.
و شیخ عالم علامه یوسف سبط شيخ كامل ابى الفرج عبد الرحمن ابن جوزی در کتاب تذکرۂ خواص الامة في معرفة الائمه نوشته است که آن حضرت در سال یکصدو بیست و هشتم و بقولی بیست و نهم در مدینه طیبه متولد شد.
و محمد بن طلحه شافعی در کتاب مطالب السئول نیز بهمین روایت اشارت کرده، جز این که گوید: در ابواء متولد گشت.
و قاضی شمس الدین احمدبن حمدبن ابراهيم بن خلکان در کتاب وفیات الاعیان می گوید: ولادت با سعادت آن حضرت روز سه شنبه قبل از طلوع فجر در سال یکصدو بیست و نهم روی داد، و بقول خطیب در سال یکصد و بیست و هشتم اتفاق افتاد.
و شیخ مفید در کتاب ارشاد می فرماید: ولادت آن امام همام علیه السلام در موضع ابواء در سال یکصدو بیست و هشتم روی داد.
و ابو علي در كتاب منتهى المقال في احوال الرجال ولادت آن حضرت را درابواء در سال یکصدو بیست و هشتم و اگر نه بیست و نهم رقم کرده است، شیخ طوسی و علامه نیز با کلینی علیهم الرح با کلینی علیهم الرحمه در این روایت موافقت دارند.
و در شرح شافیه ابی فراس که که تعیین اوان وفات و مدت عمر آن حضرت را می نماید ولادت با سعادتش را در سال بیست و نهم می نویسد.
و در کتاب نورالابصار ولادت آن حضرت را درابواء در سال یکصدو بیست و هشتم تصریح می نماید.
ص: 5
و در تاریخ اخبارالدول که تعیین سال وفات و مدت عمر مبارك آن حضرت را اشارت می کند، ولادت با سعادت آن حضرت در سال یکصدو بیست و هشتم خواهد بود.
و در تاریخ گزیده ولادت ذی سعادتش را در روز يكشنبه نهم شهر المظفر بسال یکصدو هشتم مشخص کرده است.
و در بهجة المباهج فاضل سبزواری می نویسد ولادتش روز سه شنبه یا یکشنبه ماه صفر سال مذکور درابواء بقولی در مدینه طیبه بود و در کتاب روضة المناظر ولادت باشرافتش را در سال یکصدو بیست و نهم یاد کرده است.
در كتاب تذكرة الائمه ملامحمد باقر بن محمد تقی رشتی از معاصرین سلاطین صفويه ولادت آن حضرت را درابواء که قریه ایست در حوالی مدینه مشرفه در روز یکشنبه هفدهم شهر صفر و بقولی بیست و پنجم ماه رجب و بروایتی در پنجم ماه مذکور در سال یکصدو بیست و هشتم و بخبری بیست و نهم مذکور داشته است.
مجلسی اعلی الله مقامه در جلاء العیون نوشته ولادت آن حضرت در سال یکصدو بیستم و بقولی بیست و هشتم بوده، و می فرماید بعضی روز ولادت را شنبه هفتم ماه صفر دانسته اند.
در کتاب جنات الخلود می گوید ولادت آن حضرت روز یکشنبه یا سه شنبه هفتم ماه صفر المظفر در سال یکصدو بیستم و بقولی یکصد و بیست و هشتم و بروایتی یکصدو بیست و نهم هجری در زمان دولت ابراهیم بن ولید از جمله ملوك بني العباس روى داد.
و در کتاب بحرالجواهر ولادت با سعادتش را در روز یکشنبه هفتم شهر صفر سال یکصدو بیست هشتم در منزل ابواء مرقوم داشته است، در کتاب ریاض الشهاده نیز با بحرالجواهر موافقت رفته است، صاحب حبيب السير نيز ولادت با سعادتش را در شهر صفر سال یکصدو بیست و هشت و اگرنه در بیست و نهم در ابواء مسطور-
ص: 6
نموده است.
و صاحب روضة الصفا ولادت آن امام والامقام علیه السلام در منزل ابواء در شهر صفر سال یکصدو بیست و هشتم مرقوم نموده است و بیرون از این کتاب مسطوره نیز در بعضی کتاب های دیگر بهمین تقریب که نگارش یافت اشارت کرده اند.
و از این جمله اخبار مذکوره چنان می آید که ولادت حضرت امام موسی کاظم علیه السلام در هفتم شهر صفر المظفر در اول روز ماه مذکور در سال یکصدو بیست و هشتم هجری در منزل ابواء اصح روایات است.
در مراصد الاطلاع مسطور است که «أبواء» بفتح همزه و سكون باء موحده وفتح واو والف ممدوده قریه ایست ما بین مدینه و جحفه و قبر آمنه والده ماجدة رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم در آنجاست و بعضی گفته اند ابواء کوهی است از طرف یمین اره و يمين صعید بسوی مکه از مدینه.
ص: 7
والده ماجده این امام همام علیه السلام چنانکه در جلد یازدهم بحارالانوار مسطور است ام ولدی بود که او را حمیده بربریه و بقولی حميدة المصفاة مي خواندند و بروایت ابن جوزی در تذکره مادر آن حضرت ام ولدی است اندلسیه و بقولی بر بر یه و نامش حمیده است و جز این نیز گفته اند.
در جنات الخلود مسطور است که ما در آن حضرت جاریه از جواری ولایت بر بر بود که او را حمیده بر بریه می خواندند و بقولی از مردم اندلس و نامش فاطمه و كنيتش ام الحق بود، و روایت اول صحیح تر است.
قطب راوندی در کتاب خرایج و جرایح و مجلسى اعلى الله مقامهما در جلد یازدهم بحارالانوار و نیز بعضی دیگر نوشته اند که عیسی بن عبدالرحمن از پدرش روایت کند که ابن عكاشة بن محسن اسدى بحضرت امام محمد باقر علیه السلام تشرف یافت، و این هنگام حضرت امام جعفر صادق در خدمت پدر فرخنده ایستاده سیر بود آن حضرت او را إکرام و اعزاز نمود و انگوری از بهرش طلب کرد و فرمود:
«حبة حبة يأكله الشيخ الكبير والصبي الصغير وثلاثة وأربعة من يظن انه لا يشبع، فكله حبتين حبتين فانه يستحب».
یعنی در تناول انگور پیر فرتوت يا كودك خورد سال دانه دانه می خورد، و سه دانه و چهار دانه برای کسی است که گمان کند سیر نمی شود، یعنی چون حریص و شکم باره است از دانه دانه بیشتر خورند، و تو دو دانه دو دانه بخور مستحب است، یعنی حد وسط این است.
ابن عکاشه می گوید عرض کردیم یا ابن رسول الله از چه روی جعفر را با زنی تزویج نمی فرمائی که بحد تزویج رسیده است، و این وقت همیان زری-
ص: 8
سر بسته و مهر بر نهاده در حضور آن حضرت حاضر بود، و فرمود در این زودی برده فروشی از مردم بر بر می رسد و در سرای میمون فرود می شود، و باین زر برای جعفر جاریه خواهم خرید.
راوی گوید چنان بود که فرمود و بعد از روزی چند بخدمت آن حضرت شدم فرمود آیا خبرند هم شما را از آن کنیز فروش که با شما می گفتم اکنون بیامده است، بروید و با این همیان زر کنیزی از وی بخرید، چون نزد برده فروش شدیم گفت آنچه کنیز داشتیم نمانده مگر دو کنیز که نفروخته ایم و از این دو یکی از آن يك بهتر است، گفتم ایشان را بیرون بیاور تا بدانیم، چون حاضر ساخت گفتم این جاریه را که پسندیده تر است بهایش چیست، گفت از هفتاد دینار کمتر ندهم، گفتم احسان کن و از بهایش کم کن، گفت هیچ کم نکنم، گفتم بآنچه ما را در این کیسه است او را خریداریم.
مردی با ریش سفید نزد او بود گفت مهر را بگشا، برده فروش گفت عبث مگشائید اگر يك حبه از هفتاد دینار کمتر باشد نمی فروشم، آن مرد گفت بگشائید و بشمارید، چون بشمار گرفتیم هفتاد دینار بدون کسر و نقصان و زیاد بود.
پس آن زر بدادیم و آن جاریه را گرفته بحضرت ابی جعفر در آوردیم و امام جعفر علیه السلام در حضرتش حضور داشت، پس آن حکایت بعرض رسانیدیم، امام محمد باقر سلام الله عليه خداي را سپاس بگذاشت و ما را تمجید فرمود، و با جاریه فرمود چه نام داری؟ عرض کرد نامم حمیده است، فرمود: در دنیا و آخرت پسندیده و ستایش کرده باش.
آنگاه فرمود آیا بکری یا تیب؟ عرض کرد با کره ام. فرمود چیزی بدست برده فروشان نیاید که فاسدش نسازند، گفت هر وقت نزد من شدی و باندیشه آمیزش در آمدی، خدای تعالی مردی که موی سر و ریش او سفید بود بروی مسلط ساختی و او را لطمه همی زدی تا از نزدمن برخاستی و از من بهره نیافتی، و این کردار بتکرار آوردی و آن شیخ نیز باوی مکرر بپای بردی.
ص: 9
پس آن حضرت فرمود ای جعفر این کنیز از تو است و از وي فرزندی پدید آید که بهترین اهل زمین باشد و امام انام موسی بن جعفر علیه السلام از حمیده متولد گردید.
و هم در بحارالانوار و جلاء العیون و کتاب کافی بسند معتبر مروی است که حضرت ابی عبدالله علیه السلام مي فرمود:«حميدة مصفاة من الادناس كسبيكة الذهب مازالت الاملاك تحر سهاحتى اديت الى كرامة من الله لى و الحجة من بعدى».
یعنی حمیده مانند شمس و طلای خالص از هر عیبی و چر کی پاکیزه و پاك است، و پیوسته ملائکه پروردگار او را از بیگانه محار ست کردند تا بمن پیوست بسبب بزرگواری من و بزرگواری حجت خدای که بعد از من است.
و بروایت ابن شهر آشوب در مناقب خود ما در حضرت امام همام موسی بن جعفر كاظم صلوات الله عليهما حميدة المصفاة دختر صاعد بربری و بقولی ام ولدى اندلسیه و كنيتش لؤلؤة بود.
در امالی شیخ أبي جعفر ابن شيخ ابى على طوسی رحمهما الله تعالى مسطور است که هشام بن احمد گفت حضرت ابی عبدالله علیه السلام روزی سخت گرم مرا احضار نمود و فرمود نزد فلان شخص افریقی شو «فاعترض جارية عنده من حالها كذا و كذا و من صفتها كذا» كنیز کی نزد او تفحص کن که دارای فلان حال و چنان حال و چنان صفت است.
پس نزد آن مرد شدم و کنیزان او را بدیدم لكن جاريه بدان صفت که آن حضرت فرموده ندیدم و باز شدم و بعرض رسانیدم فرمود: بدو باز شو همانا این جاریه نزد اوست.
پس بسوی افریقی باز شدم سوگند یاد کرد که تمامت جواری خود را بر من عرض داده بعد از آن گفت نزد من وصیفه مریضه هست که سرش را بعلت رنجوری و نزاری از موی بسترده اند و او را بر تو عرض نداده ام، گفتم بمن بنمای.
پس او را بیاوردند در حالتی که بسبب رنجوری بر دوش جاریه تکیه کرده-
ص: 10
پای بر زمین همی کشید او را بدیدم و آن صفت که امام علیه السلام بنمود دروی مشاهدت کردم و گفتم بهای وی چند است گفت این جاریه را بدان حضرت ببر تا در کارش حکم بفرمايد.
پس از آن با من گفت سوگند با خدای از آن هنگام كه مالك وی شدم هر وقت بآهنك آميزش وی شدم بروی نیرو نیافتم و هم آن کسی که وی را از وی خریدم با من گفت که هرگز بوی دست نیافته و جاریه سوگند یاد نمود که بماه نگران بود که بدامانش در آمد.
پس این خبر بحضرت ابی عبدالله معروض داشتم، دویست اشرفی بمن عطا فرمود و نزد آن مرد بردم آن مرد گفت این جاریه در راه خدا آزاد باد چنان باشد که فروش او از مغرب برای من نشده باشد.
پس این خبر بآن حضرت بگذاشتم فرمود: ای پسر احمر «اما انها تلد مولوداً لیس بینه و بین الله حجاب» همانا مولودی از این جاریه بعرصه وجود خواهد آمد که از کمال جلالت و شرافت و صفوت در میان او و حضرت احدیت حجابی و واسطه نخواهد بود، و از این خبر می رسد که خبر صاحب مناقب مقرون بصحت و قوت است.
ص: 11
مجلسی اعلی الله مقامه در جلد یازدهم بحار الانوار و كتاب جلاء العیون از محاسن و کلینی و صفار و برقی بسندهای معتبر از ابو بصیر روایت کرده اند که گفت:
در آن سال که حضرت امام موسی کاظم علیه السلام متولد شد. در رکاب شرافت نصاب حضرت ابی عبدالله امام جعفر صادق علیه السلام با قامت حج راه بر گرفتیم، چون در منزل ابواء در آمدیم غذای چاشتگاه پیش من نهادند، و آن حضرت را قانون آن بود که چون اصحاب کبار را نهار بیاوردی طعام های بسیار و خوش و نیکو حاضر کردند.
ابو بصیر می گوید در آنحال که بخوردن طعام دست همی سودیم از جانب حمیده پیکی بحضرتش بیامد و عرض کرد حمیده عرضه می دارد نشان وضع حمل در من پدید شده و بآن حال در آمده ام که هر وقت بار می نهادم پدید می گشت، و چون مرا فرمان کردی گاهی که هنگام وضع حمل این فرزند ارجمند نمودار گردد بعرض رسانم معروض دارم، اکنون این خبر بگذاشتم.
آن حضرت شادان برخاست و با فرستاده حمیده بخیمه حرم برفت، و اندکی بر نیامد که امام زمان شکفته و خندان بازشد اصحابش عرض کردند یزدانت همیشه خرم و خندان بدارد و ما را فدای تو گرداند از حمیده چه پدید شد؟ فرمود: خدایش بسلامت بداشت و پسری با من عطا فرمود که از هر کس که خدای در آفرینش بیافریده بهتر است و حمیده مرا بأمری خبر گفت که چنان گمان همی برد که من بان عارف نیستم با آنکه بآن امر از وی داناترم، عرض کردم فدای توشوم حمیده چه خبر بگذاشت؟ فرمود: حمیده گفت:
«لما سقط من بطنها سقط واضعاً يده على الأرض رافعاً رأسه إلى السماء» چون -
ص: 12
این مولود گرامی برزمین آمد دست خود را بر زمین گذاشت و سر بر آسمان بر افراشت بادی گفتم که علامت ولادت حضرت رسالت رتبت و ائمه و اوصیای آن حضرت که بعد از او هستند چنین است.
عرض کردم این چه علامت است برای رسول خدای و ائمه هدی که بعد از آن حضرت می آیند؟
امام جعفر صادق علیه السلام فرمود: ای ابوعمد چون آن شب که نطفه پسرم همین مولود منعقد می گشت فرارسید ملكي نزد من بیامد و شربتی با من بیاشامید و همان طور که با دیگر ائمه امر می نمود، امر کرد. پس شادان برخاستم و بآنچه خدای بر من ببخشید عارف شدم و آمیزش نمودم و نطفه این پسرم منعقد شد.
«فدونكم فهو والله صاحبكم من بعدی» پس شما او را بشناسید و از دست نگذارید و بدانید که بعد از من او امام و صاحب شما است «إن نطفة الامام مما أخبرتك فاذا سكنت النطفة فى الرحم اربعة اشهر وانشأ فيه الروح بعث الله تبارك وتعالى اليه ملكاً يقال له حيوان فكتب على عضده الأيمن وتمت كلمة ربك صدقاً وعدلا لا مبدل لكلماته». (1)
هما نا نطفه هر امامی از آن شربت آسمانی است که با تو خبر دادم و چون آن نطفه مبارک چهار ماه در رحم قرار پذیرفت و روح مقدس ایشان در بدن مطهر ایشان موجود شد، خدای تبارک و تعالی فرشته که او را حیوان نامند بدو مبعوث دارد، و این آیه شریفه مسطوره را بر بازوی راستش می نویسد: «و چون از شکم مادرش فرود آید بآن حال فرود گردد که هر دو دست مبارک بر زمین گذارد وسر همایون بسوی آسمان برافرازد».
«فاذا وضع يده على الارض فان منادياً يناديه من بطنان العرش من قبل رب العزة من الافق الاعلى باسمه و اسم ابيه يا فلان بن فلان، أثبت ثلاثاً لعظيم خلقتك انت صفوتي من خلقى وموضع سري وعيبة علمي و اميني على وحيي وخليفتي في -
ص: 13
ارضي، لك و لمن تولا ك اوجبت رحمتي ومنحت جناني و احللت جواري، ثم وعزتي لاصلين من عاداك أشد عذابي و إن وسعت عليهم في الدنيا سعة رزقي».
چون از رحم فرود می آید و دست بر زمین می گذارد و سر بآسمان بر می کشد وگوش فرا می دهد، می شنود صدای منادی را از بطنان عرش از جانب پروردگار عزت از افق اعلی سه مرتبه بنام او و نام پدر او که ای فلان بن فلان ثابت باش ترا برای امری عظیم بیافریده ام، تو برگزیده من باشی از جمله آفریدگان من و محل اسرار و صندوق علوم من و امين من بر وحی های من، و خلیفه منی بر زمین برای تو و موالیان و دوستان تو رحمت خویش را واجب و بهشت های خودر اعطا فرموده ام، و شمارا در جوار رحمت خویش در آوردم بعزت و جلال خودم سوگند همی خورم که دشمنان ترا دست خوش سخت ترین عذاب های خود بگردانم، اگر چند در دار دنیا روزی ایشان را فراخ گردانم.
چون آواز منادی بپایان می رسد آن مولود بهمان حالت که اندر است در جواب می گوید: «شهد الله انه لا إله إلا هو والملائكة و أولوا العلم قائماً بالقسط لا إله إلا هو العزيز الحكيم». (1)
معنی ظاهر آیه شریفه این است که گواهی می دهد خدای و فرشتگان و صاحبان علم که جز خدای تعالی خدائی نیست و قائم بقسط و عدل است، بدانید که اوست عزيز و حكيم.
چون این سخن را گفت خدای تعالی علوم اولین و آخرین را با و عطا فرماید، و آن استحقاق می یابد که روح در شب قدر بزیارتش در آید.
ابوبصیر می گوید عرض کردم روح همان جبرئیل نیست؟ فرمود: روح مخلوقی است بزرگتر از جبرئیل همانا جبرئیل از جمله فرشتگان است، و روح خلقی است بزرگتر از ملائکه آیا نه آنست که خدای تعالی می فرماید: «تنزل الملائكة والروح». (2)
ص: 14
يعني عظمتش در آیه آشکار می شود.
و هم در آن کتاب از منهال قصاب بسند معتبر مروی است که گفت:
از مکه بیرون شدم و آهنك مدينه داشتم، پس بمنزل ابواء عبور دادم، و حضرت ابی عبدالله علیه السلام را مولودی پدید شده بود، من در ورود بمدينه سبقت گرفتم و آن حضرت روز دیگر وارد مدینه شد و اهل مدینه را سه روز ولیمه بداد، و من نیز همه روز بودم و با حاضران می خوردم چندانکه تا بامداد دیگر که حضور می یافتم بیرون از طعام روز پیش غذای دیگر نمی خوردم، و همچنان آن چند می خوردم و ممتلی بودم که نیروی حرکت نداشتم و بر روی مخده می افتادم.
صاحب مجمع البحرین در ماده حمر می گوید در حدیث یعقوب سراج وارد است که بر حضرت ابی عبدالله وارد شدم گاهی که بر فراز سر ابوالحسن موسی علیه السلام ایستاده بود، و موسی در گاهواره جای داشت و امام جعفر با آن طفل مساره ونجوى مي فرمود، یعنی در گوش آن طفل بعضی چیزها می گفت، پس چندان بنشستم تا آنحضرت فراغت یافت این وقت بپای شدم با من فرمود:
«أدن من مولاك فسلم علیه» بآقا و مولای خود نزديك شو و بروی سلام كن (1) و آن كودك بلسانی فصیح و بیانی روشن جواب سلام مرا بازداد «ثم قال لي اذهب فغير اسم ابنتك التي سميتها امس فانه اسم يبغضه الله».
پس از رد جواب فرمود برو و اسم دخترت که دیروزش بآن نام نامیدی تغییر بده.
یعقوب می گوید دختری از بهرم تولد یافته بود که او را حمیراء نام کرد بودم پس ابو عبدالله علیه السلام با من فرمود: «انته الى امره ترشد» بآنچه موسی ترا فرمان کرد بپای آور تار رشادت یا بی و من اسم آن دختر را تغییر دادم.
و از این پس کیفیت عقیقه آن حضر ترا در جلد دوم این کتاب و وقایع وفات آن حضرت مذکور می شود.
ص: 15
نام مبارکش موسی است و با موسی کلیم الله همنام است، و اصل این نام بزبان قبطی است.
چه هنگامی که حضرت کلیم را مادرش بزائید از بیم فرعون و گماشتگان فرعون که برسر زنان حامله مأمور و معین شده بودند تا اگر فرزندی که از ایشان نمایان آید پسر باشد بکشند و فرعون را از اندیشه اش بر آسایند، و حضرت کلیم الله را در میان صندوقی که حبیب نجار از بهرش بساخته و آخر الامر تابوت سکینه گردید و اکنون در حضرت صاحب الامر عجل الله تعالى فرجه است، گذاشته بمیان رود نیل افکند، و آن صندوق بآن نهری که بسرای فرعون گذارش داشت روان شد، و آب آن صندوق را در میان اشجار وانهار برمی گردانید، تا آخر الامر فرعون و آسیه زوجه فرعون او را در میان آب و درختش دریافتند، و چون مردم قبط آب را مو و درختر اسی می گویند آنحضرت موسی نام یافت.
اما در ناسخ التواریخ در ذیل تولد موسی علیه السلام در سبب این نام مسطور است که چون اینا دختر فرعون آن صندوق را از آب گرفت آن طفل را موسی نام نهاد، یعنی بیرون کشیده، کنایت از اینکه از آبش بر کشیده ام.
و سازنده صندوق را خربیل بن صبورا نوشته اند که حرفت نجاری داشت و در جنات الخلود حبیب نجار گويد.
و در تذکرة الائمه نیز گوید موسی مرکب از دو حرف است: یکی مو بمعنی آب، و دیگر سا بمعنی درخت، و این لغت عبرانی است و با صاحب جنات الخلود موافقت کرده لكن خبر ناسخ التواريخ أصح است.
ص: 16
القاب سعادت نصاب حضرت موسی بن جعفر صلوات الله عليهما متعدد و از همه متبلع مشهورتر كاظم است، یعنی فرد برنده خشم از ماده کظم غیظه یکظمه از باب ضرب، یعنی فرو خورد خشم خود را و بازداشت با اینکه قادر بر امضا و تلافی بود و کظم الباب یعنی بست در را، و كظم النهر و الخوخة، يعني بست نهر و دریچه را، و کظیم کسی است که خشم خود را حبس نماید.
و در زیارت حضرت امام زاده حمزه پسر آن حضرت وارد است يا ابن الكاظم الكظيم، و نيز كظيم و مكظوم بر وزن امیر و منصور، بمعنی مرد غمگین است، و در آیه شریفه و الكاظمين الغيظ» (1) یعنی آنان که خشم خود را نگاه دارند و فروخورند، در حالتی که بتوانند آنچه می خواهند بجای آورند.
و در حدیث وارد است «من كظم غيظاً أعطاه الله اجر شهید» هر کس با وجود قدرت خشم و غیظی را فرو برد و متحمل ناملایمی از برادر ایمانی بشود خدای تعالی اجر شهیدی باو کرامت فرماید.
و نیز کاظم آن کس باشد که از خوف و حزن پر باشد، و از این باب است کظم قربته، گاهی که دهان مشک را بسبب پری آن سخت بربندند، و کاظمه بمعنی چاه تنک و ضیق است. و آن حضرت را از این روی کاظم گفتند که می دانست بعد از خودش منکر امامتش كيست، و معذالك برايشان كظم غیظ می فرمود، و از دست دشمنان کشید آنچه کشید، و هرگز برایشان نفرین نکرد، با اینکه در ایام حبس آن حضرت مکرر در کمین بیامدند و از آن حضرت يك كلمه سخن خشم آمیز نشنیدند، و از این حیثیت نام مبارکش در کتب سماوی میکشاء است یعنی -
ص: 17
بهترین محبوسان.
در مناقب ابن شهر آشوب عليه الرحمه مسطور است «وسمي الكاظم لما كظمه من الغيظ وغض بصره عما فعله الظالمون حتى مضى قتيلا في حبسهم» آن حضرت را بعلت آن خشم ها که فرو خورد و آن چشم پوشیدن ها که از کردار ستمکاران بفرمود تا در حبس ایشان بشهادت نائل شد کاظم خواندند.
در بحار الأنوار از ربیع بن عبدالرحمن مسطور است که گفت: «دکان والله موسى بن جعفر علیه السلام عظام من المتوسمين يعلم من يقف عليه بعد موته و يجحد الامام بعده امامته فكان يكظم غيظه عليهم ولا يبدى لهم ما يعرفه منهم قسمي الكاظم لذلك».
در آيه شريفه «إن في ذلك لآيات للمتوسمين» (1) یعنی برای آنانکه تفرس و تأمل و تثبت در نظر خود دارند چه متفرس «متوسم خ ل» بمعنى متفرس متأمل متثبت در نظر خویش است تا حقيقة عارف گردد، و از این پیش در ذیل احوال حضرات ائمه عليهم السلام مذکور شد که معنی متوسم چیست و از چه روی ایشان را متوسمین گویند.
بالجمله می گوید: سوگند با خدای که حضرت موسى بن جعفر عليه السلام از ایشان بود که با نظر بینش و دانش برخفایای امور و اسرار نزديك و دور و حقيقت حال ایشان بحقیقت دانا بود، و می دانست و می شناخت آن کسان را که بعد از آن حضرت بر آن حضرت توقف می نمایند و منکر امام بعد از آن حضرت می شوند، و با این حال خشم خود را برایشان می پوشانید و اقداح سرشار غیظ را فرو می کشانید و آنچه از احوال و اخلاق و اطوار و اسرار ایشان را می دانست بروی آنها باز نمی نمود و از این روی بکاظم ملقب شد.
در تاریخ یافعی مسطور است که وقت شدی بآن حضرت معروض می گردید که مردی بآن حضرت آزار رسانیده و جسارت ورزیده است، آن بحر حلم و کوه سخا کیسه که هزار دینار داشت بدو می فرستاد.
ص: 18
سبط ابن جوزی در تذکرۂ خواص الامه می نویسد، آن حضرت را از این روی کاظم گفتند که هر وقت از کسی چیزی بحضرتش معروض شدی مالی بدو بفرستادی.
و محمدبن طلحه شافعی در مطالب السئول گوید: که آن حضرت را بسبب فرط حلم و گذشت فرمودن از آنانکه در حضرتش جسارت و زیاده روی نموده بودند کاظم خواندند، و آن حضرت در حق هر کسی که با وی اساعت ورزیده احسان می فرمود و با هر کس در حضرتش بخیانت و گناه ورزیده مبادرت نموده بعفو و گذشت مقابلت و معاملت می ورزید.
و دیگر از القاب همایونش ثقه است باعتبار صدق و راستی در کلام، وثق از باب حسب و ورث یعنی امین داشت او را و اعتماد کرد و مصدر آن ثقة بروزن عدة، و موثق بر وزن موعد است، و وثیق بروزن امیر بمعنی استوار شده است، و وثق فلان از باب تفعیل یعنی گفت در باب فلان که او امین وثقه است و از این است حدیث شریف «ليس من العدل القضاء بالظن على الثقة».
و دیگر از القاب مبارك آن حضرت عالم است، و عالم اسم فاعل از علم است که بمعنی داناست، و اینکه یکی از القاب مبارکه این حضرت عالم است مطلقاً مقام علم و جلالت شأنش معلوم است تا چه مقدار است، چه سایر ائمه علیهم السلام اگرچه در این معنی با این حضرت مساوی هستند لکن باین لقب ملقب نباشند.
و دیگر از القاب مبارکش عبد صالح است، و صلح از باب نصر و کرم است. و صلاح بر وزن سحاب ضد تباه شدن است، یعنى نيك شدن و وصف از آن صلح بكسر اول و صالح بر وزن طالح و صلیح بروزن امیر است.
و قول خداى تعالى «لئن أتانا صالحاً» (1) يعني «إن وهب لنا ولداً سويا قد صلح بدنه»، و قول خدای «قوماً صالحين»، (2) یعنی تائبین، و قول خداى تعالى «ونبياً من -
ص: 19
الصالحين» (1) جمع صالح است، و صالح آن کس باشد که ادای فرایض خدای و حقوق مردمان را بفرماید و این معنی در لقب مبارک آن حضرت از دیگر معانی انسب است، و قول خدای «و صالح المؤمنين» (2) يعنى «من صلح منهم».
و از طریق خاصه و عامه وارد است که چون این آیه مبارك نازل شد رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم دست علی علیه السلام را بگرفت و فرمود: «ایها الناس هذا صالح المؤمنين».
سبط ابن جوزی گوید: بسبب عبادت و اجتهاد و قیام آن حضرت در شب، عبد صالح نامیده شد.
و دیگر از القاب شریفه آن حضرت صابر است، صبر نقیض فزع است که بمعنی تاب آوردن در مطالب و حوادث است، و فعل آن صبر بصیر از باب ضرب است و وصف از آن صابر بر وزن کامل، و صبیر بر وزن امیر و صبور بر وزن کفور است.
وقول خداى تعالى «وبشر الصابرين» (3) جمع صابر از صبر است که بمعنی باز داشتن نفس است از اظهار جزع و بی تابی.
و بعضی از دانایان گفته اند صبر بمعنى حبس نفس است بر مکروه برای امتثال امر خدای تعالی، و این عمل افضل اعمال می باشد.
رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم می فرماید: «الايمان شطران شطر صبر و شطر شکر» و قول خداى تعالى «اولئك يؤتون أجرهم مرتين بماصبروا». (4)
و از حضرت صادق علیه السلام مروی است «نحن صبر و شيعتنا أصبر منا و ذلك أنا صبرنا على ما تعلم و صبروا على مالا يعلمون».
و این صفت بدان درجه و مقام است که خدای تعالی در اراده تعجب می فرماید: -
ص: 20
«فما أصبرهم على النار» (1) و بالجمله اخباری که در فضیلت صبر وارد است، بسیار است اگر بخواهیم بآن آیات و اخبار اشارت کنیم خود کتابی مبسوط خواهد و با این حال معلوم می شود که آن حضرت را در این صفت چگونه استطاعت و بضاعت است که از القاب مبارکش یکی صابر است.
و دیگر از القاب معالی نصابش امین است، أما نة بر وزن صباحة و أمنة بفتح اول بمعنى اعتماد نمودن و امین داشتن ضد خیانت و ناراست بودن است، و نیز بمعنی استوار است و أمن بفتح اول و آمن بروزن کامل بی بیم و ترس شدن ضد خوف و بیم است، امن از باب فرح یعنی بیبیم شد، و مصدر أن أمن بفتح اول، و امان بر وزن سحاب، و امن بتحريك و آمنه بزيادتى هاء، و امن بكسر اول و وصف آن آمن بر وزن کامل و امن بر وزن کتف و امین بر وزن امیر است و قد أمنه از باب سمع، یعنی امین و معتمد کرد او را.
و قول خداى تعالى «و هذا البلد الامين» (2) اى الامن يعني مكه.
و امین بمعنی کسی است که مؤتمن برچیزی باشد، و از این است محمد صلی الله علیه واله وسلم «امين الله على رسالاته» و رسول خدای را قبل از بعثت محمد امین می گفتند.
و حضرت کاظم علیه السلام در این لقب با جدش رسول الله صلی الله علیه واله وسلم شريك است.
و دیگر از القاب مبارکش ضارب است که اسم فاعل از ضرب يضرب است یعنی زننده، و از این روی این لقب یافت که هر کس با آن حضرت بد کرد باطن ولایت مواطنش او را بزد، و بهره از زندگی نبرد.
و دیگر از القاب شریفه اش زین المجتهدین است.
زين بفتح زاء معجمه وسكون ياء یعنی آراستن ضد شین است، و جمع آن ازیان بر وزن از مان می آید. زانه از باب ضرب، وأزانه از باب افعال، و أزينه از -
ص: 21
همان باب بغیر اعلال، و زین از باب تفعیل یعنی آراست او را.
مجتهدين جمع اسم فاعل از جهد از باب منع یعنی کوشید مثل اجتهد از باب افتعال، و چون مجتهد در کسب علم و دقایق احکام بأن مقام می رسد که برای خویش در پاره مطالب اقدام جویند، و همواره در مقام سعی و کوشش هستند ایشان را مجتهد گویند و در اصل برای هر کسی است که در کاری کوشش بسیاری نماید تا فوق طاقت خود کار کند و بپایان آن رسد.
و آن حضرت زینت مطلق مجتهدین است که در افعال و اعمال حسنه کوشش نمایند، چنانکه حضرت سجاد سلام الله علیه را زین العابدين لقب بود، اما این لقب برتري دارد، چه جامعیت این بیشتر است و شامل آنان که در عبادت نیز کوشش دارند هست.
و دیگر از القاب شریفه اش باب الحوائج است، و اهل عراق آن حضرت را باین لقب خواندند، زیرا که هر کس را بهرچه حاجت افتادی آن حضرت باو رسانیدی خواه سوال نموده باشد یا ننموده باشد.
و دیگر مطابق مسطورات پارۀ کتب اخبار آنحضرت را وفی لقب بود بروزن غنی از ماده وفی از باب ضرب، یعنی بسر برد عهد و پیمان را ضد غدر است که بمعنی شکستن عهد و بی وفائی می باشد، و وفى الشيء وفياً بر وزن ولی یعنی کامل و بسیار شد آن چیز پس آن چیز وفی بروزن غني و وافى بروزن هادی.
و دیگر از القاب مبارکه اش زاهر است «و يسمى بذلك لانه زهر بأخلاقه الشريفة و كرمه المضىء التام»، و زاهر بمعنی درخشنده است چنانکه گویند قمر زاهر یعنی ماه درخشان.
و دیگر از القاب شريفه اش مأمون است، چانکه |مین هم نامیده می شد و مذکور گشت.
و دیگر طیب است بر وزن سید که بمعنی پاک باشد.
ص: 22
و دیگر سید از القاب آن حضرت است از ماده سود بضم اول که بمعنی مهتری و بزرگی و آقائی است.
و دیگر از القاب شریفه اش زین العابدین است، در تاریخ الفی مسطور است که آن حضرت را از کثرت عبادت این لقب دادند، در دیگر کتب بنظر راقم حروف نرسیده است، و این لقب بحضرت علی بن الحسین اختصاص دارد، والله تعالى أعلم.
آن حضرت را چند کنیت است:
یکی ابوالحسن و اکثر اوقات باین کنیت خوانده می شد باعتبار اینکه حضرت امام رضا علیه السلام را نیز ابوالحسن کنیت است این حضرت را ابوالحسن اول می گویند.
دوم ابو على باعتبار فرزند ارجمند همایونش امام رضا صلوات الله علیه که مسمی بعلی است.
سیم ابو اسماعیل چه اسماعیل از جمله پسرهای آن حضرت است.
چهارم ابو ابراهیم گویند، ابراهیم بزرگترین پسران آن حضرت و مشهور بشاه چراغ در شیراز مدفون است و در اوایل وفات آن حضرت داعیه خلافت و امامت داشت، و بعد از آنکه حضرت امام رضا سلام الله عليه دلائل امامت خویش را بدو ظاهر فرمود آن داعیه بگذاشت و رشته اطاعت آن امام والا مقام را برداشت، و برگردن بگذاشت، و از جمله بزرگان دین مبین گردید چنانکه انشاء الله تعالی از این پس در ذیل احوال اولاد امجاد آن حضرت علیه السلام مذکور گردد.
در حبیب السیر ابو عبدالله را نیز در اسماء القاب آن حضرت شمرده است، و صاحب زينة المجالس نیز باین کیفیت اشارت نموده است، و در تاریخ الفی -
ص: 23
نیز این کنیت مرقوم است.
و در تاریخ قم از جمله کنای مبارکه اش ابو حمزه مسطور است و می گوید بعد از آنکه امام رضا علیه السلام بوجود آمد فرمود من کنیت خود ابوالحسن را بدو دادم از این وقت مرا به ابوابراهیم و ابو حمزه و ابوعلی مکنی بدارید.
و نیز آن حضرت را ابوالحسن ماضی گویند.
و در کتاب امالی پسر شیخ طوسى عليهما الرحمه می نویسند که شیخ ابن ابی جعفر محمد بن حسن طوسی سند بابی الحسین موسی بن جعفر علیهما السلام می رساند که فرمود: «مثل المؤمن مثل كفى الميزان كلما يزيد في ايمانه زيد في بلائه ليلق الله عز وجل ولا خطيئة».
و در این حدیث شریف کنیه آن حضرت ابوالحسین رقم کرده است ندانیم ابوالحسن مقصود است و كاتب سهواً ابوالحسین نوشته یا ابوالحسین نیز از کنای آن حضرت است.
و غریب این است که در خبر دیگر رقم کرده است که حسین از ابوالحسین موسى و ابوالحسین رضا علیهما السلام خبر می دهد که فرمودند:«الباذنجان عند جذاذ النخل لا داء فيه» و در این خبر هر دو امام والامقام عليهما السلام را مكنى با بوالحسین یاد می کند.
اما راقم حروف هر دو را ابوالحسن می داند چنانکه از این پیش مسطور شد امام موسى كاظم و امام رضا عليهما السلام را فرزند حسین نام بوده است و تحقیق این مطلب با علمای اخبار و رجال است.
ص: 24
در كتاب تذكرة الائمه مسطور است که اسم مبارک آن حضرت در کتاب توراة مود است، و در صحیفه آسمانی واثق بالله ومحب في الله، و بروایت دیگر محصى المحبين و المبغضين و قامع المنافقين، وبروایت دیگر امین، و در کتاب زوهر موشی، و در انجیل همه نصاری، کاظم و در کتاب زند سرخ شبانان، و در كتاب جاماسب نامه شایسته، و در کتاب انکلیون ملك، و در كتاب پايتكل صديق، و در کتاب لاينسا ماجد، و در کتاب یونانیان ناصح است، صلوات الله و سلامه عليه وعلى آبائه و أبنائه.
ص: 25
بهتر آنست که در این مقام اصطلاحاتی که در کتب رجال در نقل از ائمه اطهار سلام الله عليهم و کنای مبارکه و اسامی و القاب ایشان مقرر است مسطور آید تا بر مطالعه کنندگان مکشوف گردد.
در کتاب کافی هر کجا از ابو جعفر علیه السلام روایت نمایند مقصود ابوجعفر اول حضرت امام محمد باقر علیه السلام است.
و در مکارم الاخلاق در باب خواتیم ائمه علیهم السلام آن حضرت را ابو جعفر کبیر مرقوم داشته است.
و هر چه از ابوعبدالله مطلقا روایت شود حضرت صادق سلام الله علیه را خواهند. و چون از ابوالحسن یا ابوالحسن ماضی یا ابوالحسن الأول، أو عن العالم، أوعن الفقيه أو عن العبد الصالح أوعبد صالح أو عن رجل، أو عن الرجل أو عن الشيخ روايت کنند امام موسی کاظم صلوات الله علیه را خواهند، چه جماعت شیعه در زمان آن حضرت بسبب شدت تقیه هر وقت روایتی از آن حضرت می نمودند از بیم دشمنان وتغلب وتسلط خلفای عهد نام مبارکش را مذکور نمی داشتند و باین اسامی و القاب بر طريق رمز و كناية مذکور و مسطور می نمودند.
و چون از ابوالحسن ثانی روایت کنند مقصود حضرت امام رضا سلام الله علیه و اگر ابوجعفر ثانی گویند مقصود حضرت امام محمد تقى علیه السلام، و هرچه از ابوالحسن ثالث روایت کنند حضرت امام علی النقی الهادي را خواهند.
و هرچه از حضرت ابی محمدعلیه السلام روایت آورند، امام حسن عسکری صلوات الله علیه است.
و در رجال ابی علی مسطور است کنی ائمه علیهم السلام و القاب ایشان چنانکه نزد اهل رجال مقرر است ابو ابراهیم برای حضرت کاظم و ابواسحاق برای حضرت -
ص: 26
صادق، و ابو جعفر برای حضرت باقر و جواد علیهم السلام، لکن چون مطلقا ابو جعفر گویند بیشترش راجع بحضرت باقر، و چون مقید بلفظ اول باشد همان حضرت باقر، و چون مقید بلفظ ثانی آورند و ابو جعفر ثانی گویند حضرت جواد را اراده کنند.
و چون ابوالحسن گویند حضرت امیرالمؤمنین على صلوات الله عليه و على بن الحسین و حضرت كاظم و حضرت امام رضا و حضرت امام علي نقي هادي علیهم السلام را خواهند و کم است که ابوالحسن گویند و امیرالمؤمنین را اراده کنند، و بیشتر آنست که در ابوالحسن مطلق حضرت کاظم را و گاهی حضرت امام رضا و مقيد بلفظ اول حضرت كاظم وبلفظ ثانى حضرت امام رضا، وبلفظ ثالث حضرت هادی صلوات الله عليهم است.
و چون قرینه در کلام موجود شود بیکی از ایشان اختصاص می جوید.
و ابوالحسن کنیت حضرت امیر المؤمنين وابو عبدالله کنیت حضرت امام حسین و صادق است.
در کتب اخبار چون ابو عبدالله گویند حضرت صادق را اراده کنند چنانکه حسين در لفظ العالم والشيخ مقصود همان است و همچنین است، الفقيه والعبد الصالح و گاهی اراده می شود باین دو لفظ و بلفظ العالم حضرت كاظم علیه السلام.
وابوالقاسم برای پیغمبر و حضرت قائم است لکن در حق قائم بیشتر اطلاق می شود، ومقصود از صاحب الدار وصاحب الزمان والغريم والقائم والمهدى والهادى همان حضرت قائم سلام الله علیه است.
و مقصود از الرجل حضرت هادی است.
و بروایت جمعی دیگر در بیشتر روایات مقصود از لفظ العالم والشيخ الفقيه والعبد الصالح حضرت کاظم علیه السلام است و گاهی بلفظ الهادی حضرت صادق علیه السلام را خواهند.
معلوم باد رفع اشتباه کنی و القاب مشترکه و استناد و اختصاص بیکی از ائمه هدی سلام الله عليهم غالباً براویان اخبار و اصحاب ابرار ایشان منوط است، و بسا می شود که راوی خبر در خدمت چند نفر از ائمه مشرف و معاصر بوده، -
ص: 27
واينوقت بقرائن خارجه باید معلوم ساخت.
و در هر صورت تشخیص آن کاری آسان نیست، و علمای اخبار رضوان الله عليهم در تعیین آن و تشخیص مروى عنه زحمات مشکوره کشیده اند، و برجماعت شيعه و مصنفين و محدثین حقوق بسیار دارند، رحمة الله عليهم اجمعين.
در جنات الخلود مسطور است که حضرت كاظم صلوات الله عليه بلند بالا وضعيف تركيب وشديد السمره یعنی بسیار گندم گون بود، ما بین دندانهای مبارکش گشاده، و بين الكتفين شريفش گشاده، و اکثر اوقات شمله از صوف بر بالای جامه پوشیده، و نعلین در پای مبارک و پیاده بسفر رفتی و از مردم تنهائی و عزلت اختیار فرمودی، و گشاده روی بودی.
و در مناقب ابن شهر آشوب در بیان شمایل مبارکش مسطور است «کان علیه السلام أزهر إلا في الغيظ لحرارة مزاجه، ربع تمام خضر حالك كث اللحية».
مراد باز هر مشرق متلالی که ابیض نباشد، و ربع بمعنى متوسط القامه است.
بالجمله می گوید آن حضرت در کمال درخشندگی بود مگر در حال غیظ چه غیظ قضبی است که بر کبد احاطه نماید، ومتوسط القامه و سبزه مایل بتیرگی که در اصطلاح حالیه عبارت از سبزه سیر باشد، و محاسن مبارکش انبوه و با موی بسیار.
معلوم باد در بعضی نسخ غيط باغين وظاء معجمتين، و دربارۀ نخ قیط باقاف وطاء معجمتين مسطور است.
اگر باغین باشد که معنی آن معین است و از این عبارت می رسد که آن حضرت چون بحالت غیط شدی دیدار مبارکش دیگرگون شدی، و این حال با صفت كظم غيظ وحلم و عنصر امامتی آن حضرت مباین می باشد، چه عنصر مبارک -
ص: 28
وحواس باطنی ائمه هدی صلوات الله علیهم که در تمامت اشياء موجوده متصرفند از آن اشرف است که بواسطه صوادر و حوادث دیگرگون شود و در چهره مبارک ایشان نمودار آید، چنانکه حضرت سیدالشهداء سلام الله علیه در روز شهادت بهر ساعت چهره شریفش درخشنده تر و گلگون ترشدی، چه هر قدر زمان شهادت نزدیکتر آمدی و بلقای پروردگار پیشتر رسیدی آثار فرح و شادی در دیدار همایونش فزایش گرفتی و همچنین است حال سایر ائمه ابرار که در زمان نزدیک شدن لقای پروردگار آن بان این گونه آثار ازدیاد گرفتی. واما قيظ بفتح اول که بمعنی گرمای تابستان است از هنگام برآمدن پروین تا بر آمدن سهیل و جمع آن اقیاظ بروزن اشجار، وقیوظ بروزن سرور است مناسب تر است، و با این قول «لحرارة مزاجه» که تعلیل است برای عدم زهره در تابستان مطابق می شود، چه اشخاص محرور المزاج را چون گرمای تابستان فرو گیرد نظر بظاهر عنصر بشری تیرگی در سپارد و این حال تصرفی در حواس باطنیه نکند، وراجع بصورت ظاهر است چنانکه چون حضرت امیر المؤمنين علیه السلام را ابن ملجم لعنه الله تعالى با شمشیر مسموم ضربت زد چهره مبارکش زرد شد، و این داستان در خبر اصبغ نباته ماثور است.
و در کتاب نور الابصار فی مناقب آل بیت نبی المختار در بیان شمایل مبارک آن حضرت نوشته است أسمر عقيق وبروايت صاحب فصول المهمه «أسمر عميق» ودر عمدة الطالب مسطور است «كان اسود اللون عظیم الفضل رابط الجاش واسع العطاء».
ص: 29
بروایت ابن صباغ در فصول المهمه نقش خاتم مبارك آن حضرت «الملك الله وحده» بوده است، یعنی ملك مخصوص بخداوند است بتنهائی.
و در جنات الخلود مسطور است نقش خاتم شریفش «حسبى الله» بود یعنی بس است مرا خدا و در فوقش هلال و در تحتش گلی بود و بقولی نقش خاتم همایونش «العزة الله» بود یعنی غلبه وقدرت حقيقة مختص است برای خدائی که حمد گفته شده است و از این ترجمه چنان بر می آید که «العزة لله المحمود» باشد.
و بقولی این کلمات در نگین مبارکش منقوش بود «كن من الله حذرا»، یعنی بوده باش از غضب وسخط خدائي برحذر، و بقولی انگشتری آن حضرت بعینه انگشتری حضرت امیر المؤمنين علیه السلام «الملك لله» نقش داشت، چنانکه در فصول المهمه نیز بدون این قید مسطور و در این جا مذکور شد.
و هم در بحار الأنوار از حسين بن خالد از حضرت امام رضا علیه السلام مسطور است که نقش خانم پدرم «حسبی الله» بود، چنانکه در مکارم الاخلاق در باب خواتیم ائمه اشارت شده، و نیز از انگشتری فیروزه آن حضرت حدیث رفته و بخواست خدا از این پس مذکور خواهد شد.
ص: 30
در کتاب اعلام الوری مسطور است که در ایام امامت آن حضرت بقيه ملك ابی جعفر منصور و پسرش مهدی ده سال و یک ماه و پس از مهدی پسرش محمد بن موسی ملقب بهادی یک سال و یک ماه و پس از وی هارون بن محمد ملقب برشید خلافت یافت، و چون پانزده سال از زمان سلطنت هارون الرشید بگذشت آن حضرت در حبس سندی ابن شاهك مسموماً شهید شد.
وشقيق بلخي معروف ادراك حضور مبارکش را کرده و نقل کرامت و معجزه از آن حضرت نموده.
و مفضل بن عمر الجعفى و معاذ بن كثير و عبدالرحمن بن الحجاج و فيض بن المختار و يعقوب السراج و سليمان بن خالد و صفوان الجمال و جز ایشان جمعى كثير معاصر آن حضرت و راوی نصوص و اخباری هستند که بر امامت آن حضرت اختصاص دارد، چنانکه انشاءالله تعالی خود مسطور آید.
ابن شهر آشوب در کتاب مناقب نیز معاصرین آنحضرت را در ایام امامت آن امام والامقام علیه السلام و بهمین طور که از کتاب اعلام الوری مسطور شد باندك اختلافي مذکور نموده است.
چون در روز دوشنبه نیمه شهر رجب سال یکصد و چهل و هشتم هجری نبوی صلی الله علیه واله وسلم. حضرت مظهر الحقايق امام جعفر صادق صلوات الله عليه از تربیت و ترتیب عالم ناسوت، روی برتافت، و بعوالم ملکوت و لاهوت پرداخت.
حضرت ولی الله الكريم امام حليم ملجأ الا فاخم وملاذ الأعاظم ابي ابراهيم -
ص: 31
موسى بن جعفر الكاظم صلوات الله و سلامه عليه و على آبائه الكرام و أولاده الأئمة الاعلام ما تعاقب النور والظلام، بموجب وصیت پدر والاگوهر و نصوص مخصوصه مسند امامت و خلافت ظاهری جالس، و عوالم ملک و ملكوت و ناسوت و لاهوت را حارس، و ناظم و خزائن علوم ربانی و معادن اسرار صمدانی را وارث، و تمام افراد مخلوقات را از جن و انس و ملك و عوالم ممکنات را باسرها مربی و حافظ و سایس، و طاعتش بر ماسوی الله واجب ولازم گردید.
خوشا و خنکا بر آن جماعت سعادت آیت که بفروز نطفه پاک، و بروز اختر تابناک، و سعادت ازلی و شرافت لم یزلی از ارحام شریفۀ امهات براین توده خاک، جلوه ظهور گرفتند، و بمطاوعت و متابعت چنین امام همام و ساير ائمه انام علیهم السلام بختیار و رستگار و نیکو نام گردیدند، و از دنیا و آخرت خویش کام گرفتند، و از وساوس شیطانی و هواجس نفسانی آرام شدند، و از شدائد و آلام و اسقام معنویه و ظاهریه هرد و جهان بهدایت و رشادت و سلامت و عافیت وحسن انجام و يمن فرجام مستفیض و مستدام آمدند، سلام الله عليهم يوم يولدون و يوم يموتون و يوم يبعثون حياً.
خداوند سبحان جمله ما بستگان را باولای ایشان بجهان آورد، و بادین ایشان زنده بدارد، و با محبت ایشان بمیراند، و با عنایت ایشان در روز حشر برانگیزاند، و در جنان جاویدان در جوار ایشان منزل دهد، و در جمع و نشر اخبار و آثار ایشان برخوردار و کامران فرماید، انه ستار و بصیر، و بالغفران حقیق و جدير.
چون پدر فرخ سیرم مرحوم میرزا محمدتقى لسان الملك طاب ثراه را قانون چنان بود که در شروع بكتاب احوال أئمه هدى صلوات الله عليهم و بيان ظهور امامت ایشان از رساله موسومة بأسرار الأنوار فى مناقب ائمة الاطهار عليهم سلام الله الملك الجبار که از منظومات خود آن مرحوم است، منقبتی مسطور می داشتند و اکنون که این بنده ضعیف بخواست خداوند لطیف بنگارش احوال -
ص: 32
سایر ائمه ابرار سلام الله عليهم موفق و باقبال بيز والملك الملوك العجم، حارس تخت، ظل الله فى العالم، سلطان السلاطين ابوالنصر والظفر مظفرالدین شاه اسلام پناه خلدالله ملکه و دولته بشرح حال این امام والامقام مفتخر و مباهی است، بر حسب مناسبت ومزيد مغفرت و شادی روح آن مرحوم منقبتی را که راجع باین حضرت است از آن رساله مسطور نمود.
زر کند نامه در کف ناظم *** برکت نام موسی کاظم.
راندهارون و موسی از دل خون *** زین غم و رنج موسی از هارون.
آفتاب از کسوف نهراسد *** ماه از صعب سهل نشناسد.
نز جفایش هراس بود و هرب *** سمج و سخبش طلب نمود و طرب.
او نبد زنده تن و ستخوان *** نوز (1) تنها از اوست زنده بجام.
خصم گوید دژم شده است و نژند *** نوز او هست زفت و شاد و بلند.
خصم داند که بست او را دم *** او نمرده است و می نمیرد هم.
شيعتش جفت شنعتست و گزند *** لیک او را گزند نیست زبند.
تنش چون کاه زرد و تار و تباه *** حمل صد کوه داشتی آن کاه.
آن مبین کش شکنجه که نکند *** در جهان جفت او سته نکند.
در کف اوست جان جنبنده *** هم بدو مرده هم بدو زنده.
اللهم اغفر لنا و لوالدينا ولمن له حق علينا و لكافة امة محمد صلی الله علیه واله وسلم من سلف منهم و من غير الى يوم القيامه.
یزدان تعالی بر عمر و توانائی و قوام شوکت و دانائی و دوام سلطنت و بینائی و نظام مملکت و کامروائی شاهنشاه اسلام پناه بیفزاید، و دولت اسلام را بوفور عدل و دادش خرم و آباد گرداند.
ص: 33
در ذیل کتاب احوال حضرت امام جعفر صادق صلوات الله عليه اخباری که از آن حضرت در نص برولایت و تصریح بر امامت این امام ذی منقبت مروی است مسطور است، اکنون بدیگر نصوص و اخبار منصوصه نیز اشارت می رود و بپاره ادله منقوله و معقوله گذارش می نماید بمنه و توفیقه.
در جلد دوم كفاية الموحدين موسوم بقصة الولاية مسطور است:
رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم را در حق موسى بن جعفر عليهما السلام می فرماید: «من أحب أن يلقى الله طاهراً مطهراً فليتول موسى الكاظم» هر کس دوست می دارد که در حالتیکه طاهر و مطهر باشد خدای را ملاقات کند، باید تولی بموسی بن جعفر جوید.
ومحمد بن ابراهیم حموینی بسند خود از ابی بن کعب روایت کرده است که رسول خداى صلی الله علیه واله وسلم فرمود:
خدای تعالی در صلب جعفر بن محمد صادق علیه السلام نطفه طيبه طاهره قرار داده است و رحمتش را بروی نازل کرده و او را نام نهاده است بموسی و او را امام و پیشوای خلق گردانیده است و فرمود جبرئیل از جانب رب جلیل اوصاف ایشان را بیاورده است.
و در روایت قاضی ابوالفرج از ابن مسعود رسول خدا صلی الله علیه واله وسلم برای من فرمود: «يخرج الله من صلب جعفر مولوداً تقيا طاهراً سمى موسى بن عمران».
و در روایت محمد بن عبدالله شافعی است که رسول خداى فرمود: بعد از جعفر صادق قائم بامر می شود موسی و وصف کرده می شود بکاظم.
در مناقب ابن شهر آشوب از داود بن کثیر رقی مسطور است که:
مردی اعرابی نزد ابو حمزه ثمالی بیامد و از خبری پرسش کرد گفت حضرت -
ص: 34
صادق علیه السلام وفات کرد، ابو حمزه نمره برکشید و بیهوش بیفتاد، چون بخویش پیوست گفت: آیا کسی را وصی خود گردانید؟ ابو حمزه گفت؛ به پسرش عبدالله و موسی و ابی جعفر منصور وصیت نهاد.
اینوفت ابو حمزه بخندید و گفت: سپاس خداوندی را که ما را بمهدی هدایت کرد، یعنی بآن کسی که ما را براه راست می نماید، وحال کبیر را بر ماروشن ساخت، و برصغیر دلالت نمود و امری بزرگ را مخفی بداشت.
از تفسیر این کلمات او پرسیدند ابو حمزه گفت: «بين عيوب الكبير ودل على الصغير لاضافته إياه وكتم الوصية للمنصور لانه لوسأل المنصور عن الوصى لقيل انت».
عیوب کبیر را آشکار کرد یعنی اگر عبدالله که فرزند مهین است شایسته بودی صغیر را با وی در وصیت داخل نمی کردند، و ما را بر صغیر دلالت نمود یعنی اگر حضرت صادق علیه السلام فرزند كوچك خود موسی را دارای مقام امامت و وصایت نمی دانست در امر وصایت با عبدالله مضاف نمی گردانید و پوشیده داشت وصیت را از منصور یعنی در ظاهر امر بهمان موسی علیه السلام بتنهائی تسلیم ننمود، بلکه دیگران را نیز نام برد تا اگر منصور بپرسد کدام کس را وصی خود نمود بگویند ترا و باین حکمت در مقام خصومت و فسادکار و قتل حضرت امام موسی علیه السلام بر نیاید.
در بحار الانوار سند به یزید بن سلیط زیدی منتهی می شود که گفت:
در عرض راه مکه خدمت حضرت ابی عبدالله علیه السلام اتشرف جستم وما جماعتى بودیم عرض کردم فدای تو باد پدر و مادرم همانا شما پیشوایان پاك و ائمه مطهرون هستید و هیچکس را از مرگ گریزی نباشد «فاحدث الى شيئاً القيه الى من يخلفني» با من چیزی بازنمای تا بآنان که از من مخلف می شوند بازگذارم.
و از این عبارت کمال لطف مشهود است چه می خواهد طول عمر آن حضرت را باز نماید و بگوید من هرگز وفات شما را نمی بینم بلکه شما چندان می پائید که اخلاف مرا دریابید، لاجرم همی خواهم بدانم بعد از شما امامت با كدام يك -
ص: 35
از فرزندان شماست تا اخلاف من بتكليف خود عالم و بامام خود عارف باشند.
«فقال لي نعم هؤلاء ولدى وهذا سيدهم - واشار الى ابنه موسى علیه السلام وفيه الحكم والعلم والفهم والسخاء والمعرفة بما يحتاج الناس إليه فيما اختلفوا فيه من أمر دينهم، و فيه حسن الخلق وحسن الجوار، وهو باب من أبواب الله عز وجل، وفيه اخرى هي خير من هذا كله.
فقال له أبي: وماهى بابي أنت وأمي؟
قال: يخرج الله تعالى منه غوث هذه الامة وغيائها وعلمها ونورها و فهمها و حكمها خير مولود و خیر ناشيء يحقن الله به الدماء و يصلح به ذات البين و يلم به الشعث ويشعب به الصدع ويكسوبه العارى و يشبع به الجايع، و يؤمن به الخائف و ينزل به القطر، و يأتمر له العباد، وخير كهل و خير ناشيء يبشر به عشيرته قبل أوان حمله، قوله حكم وصمته علم يبين للناس ما يختلفون فيه.
قال فقال أبى: بابي أنت وأمى فيكون له ولد بعده قال نعم ثم قطع الكلام».
با من فرمود آری ایشان فرزندان من هستند و اين يك - و با فرزندش موسی علیه السلام اشارت فرمود - سید ایشان است، و در وجود مبارك وعنصر همايون اوست حکم و حکمت، و علم وفهم وسخا و معرفت در آنچه که مردمان گاهی در امور دینیه خود اختلاف ورزند به آن حاجتمند می شوند، و در اوست حسن خلق وحسن جوار، و اوست بابی از ابواب خدای عزوجل، وصفت دیگر و چیز دیگر در اوست که از تمامت این صفات که مرقوم شد بهتر است.
پدرم عرض کرد پدر و مادرم فدایت باد کدام است آن چیز؟
فرمود خدای تعالی از وجود مبارك او بیرون می آورد غوث و غیاث وعلم و نور و فهم و حکم این امت را، همانا او بهترین مولود و بهتر بالش یافتگان است، و خداى تعالى بسبب او ویمن وجود آن مولود مسعود خون ها را محفوظ می دارد و مفاسدی که در میانه باشد باصلاح می آورد، و امور متفرقه ایشان را فراهم می گرداند، و مفاسد امور و ثلمه سرحدات و ثغور ایشان را اصلاح می کند.
ص: 36
و بوجود مسعودش برهنه را می پوشاند و گرسنه را سیر می گرداند، و خوفناک را ایمن می گرداند، و از شرافت ذات كثير البرکاتش باران می بارد، و بندگان یزدان بسبب او باطاعت و انقياد حضرت رب العباد مفتخر می شوند، بهترین پیروان و بهترین جوانان است، و از آن پیش که والده اش بدو حامل شود عشیرتش بظهورش بشارت یافتند، سخن اوست حکم، و سکوت اوست علم، و برای مردمان آشکار می سازد هر چه را که در آن اختلاف داشته باشند.
می گوید پدرم عرض کرد بفدای تو باد پدر و مادرم برای او فرزندی هست بعد از او ؟ یعنی فرزندی خواهد داشت که بعد از وی جای پدر گیرد، فرمود بلی و از آن پس رشته سخن قطع شد.
یزید می گوید بعد از آن خدمت ابی الحسن یعنى موسى بن جعفر عليهما السلام رسیدم و عرض کردم برخی تو باد پدر و مادرم می خواهم که مرا خبرگوئی بمانند آنچه خبرداد بآن پدرت.
فرمود: پدرم علیه السلام در زمانی بود که این زمان نه چنان است.
یزید می گوید عرض کردم هر کس باین مقدار از تو خوشنود باشد پس بر او باد لعنت خدای.
می گوید آن حضرت از این سخن بخندید آنگاه فرمود: خبر می دهم بتو اى ابو عماره «إني خرجت من منزلى فأوصيت في الظاهر الى بني و أشركتهم على ابنى و أفردته بوصيتي في الباطن.
ولقد رأيت رسول الله صلی الله علیه واله وسلم فى المنام و أميرالمؤمنين معه ومعه خاتم وسيف وعصا وكتاب وعمامة، فقلت له ما هذا؟ فقال: أما العمامة فسلطان الله عزوجل وأما السيف فعزة الله عز وجل و أما الكتاب فنور الله عزوجل، وأما العصا فقوة الله عزوجل، وأما الخاتم فجامع هذه الامور.
ثم قال رسول الله صلى الله عليه واله وسلم والأمر يخرج إلى على ابنك.
قال ثم قال: يايزيد إنها وديمة عندك فلا تخبر بها إلا عاقلا، أو عبداً -
ص: 37
امتحن الله قلبه للايمان أوصادقاً ولا تكفر نعم الله تعالى وإن سئلت عن الشهادة فأدها فان الله تبارك وتعالى يقول:«إن الله يأمركم أن تؤدوا الأمانات إلى أهلها» (1) وقال عز وجل:«و من أظلم ممن كتم شهادة عنده من الله (2) فقلت والله ما كنت لأفعل هذا أبداً.
قال ثم قال أبو الحسن علیه السلام: ثم وصفه لى رسول الله صلى الله عليه واله وسلم فقال على ابنك الذي ينظر بنورالله، ويسمع بتفهيمه، وينطق بحكمته يصيب ولا يخطى، ويعلم ولا يجهل، قدمليء حكماً وعلماً، وما أقل مقامك معه إنما هو شيء كأن لم يكن.
فاذا رجعت من سفرك فأصلح أمرك وأفرغ مما امرت ، فانك منتقل عنه ومجاور غيره، فاجمع ولدك وأشهد الله عليهم جميعاً وكفى بالله شهيداً.
ثم قال يا يزيد إنى أؤخذ في هذه السنة، وعلى ابنى سمى على بن ابيطالب وسمى على بن الحسين علیهم السلام، اعطى فهم الاول وعلمه ونصره وردائه، وليس له أن يتكلم إلا بعد هارون بأربع سنين، وإذا مضت أربع سنين فاسأله عماشئت يجبك انشاء الله». (3)
همانا از منزل خود بیرون شدم یعنی چون از مدینه مرا بیرون خواندند در صورت ظاهر با تمام فرزندان خود وصیت کردم و ایشان را با پسرم علی رضا در این وصایت شراکت دادم لکن در باطن علی را در امر وصیت اختصاص دادم.
و بتحقیق که رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم را در خواب بدیدم و با آن حضرت خاتمی و شمشير و عصا وكتاب وعمامه بود عرض کردم این جمله چیست؟ فرمود: اما عمامه سلطان خدای عزوجل باشد، و اما شمشیر پس عزت خدای عزوجل است، واما کتاب نور خدای عزوجل است و اما عصا پس قوت خدای عزوجل است، و اما انگشتری پس جامع این امور و مقامات است.
ص: 38
آنگاه رسول خدا صلی الله علیه واله وسلم فرمود: که امر امامت و ولايت با پسرت على منتقل می گردد.
راوی می گوید پس از آن حضرت کاظم علیه السلام فرمود: ای یزید این حکایت نزد تو بودیعت است و این خبر را جز با مردی عاقل، یا بنده که ایمانش در حضرت یزدان ممتحن و استوار باشد، یا کسی که صفت صدق و راستی ممتاز است در میان مگذار و هرگز بنعمت های یزدان کفران مورز.
شاید معنی این عبارت این است که اکنون که امام خود را بشناختی، وتكلیف خود را دریافتی، وراه فلاح و نجاح خود را در دنیا و آخرت بدانستی، قدر چنین نعمت را بدان، و سپاسش را بگذار.
بالجمله فرمود: اگر تر از شهادتی بحق باز پرسند ادای شهادت کن، چه خدای تعالی می فرماید: بدرستی که ایزد سبحان با شما فرمان داده است که امانت را باهلش بگذارید، و هم خدای عزوجل می فرماید: کدام کس ستمکارتر از کسی است که کتمان نماید شهادتی را که نزد اوست از خداوند.
تواند بود که این فرمایش در این مقام برای آنست که اگر وقتی موقعی آید که تنصیص مرا در امامت و وصایت پسرم علی رضا علیه السلام از تو باز پرسند، و مقام شهادت آید بهمین نهج که از من بشنيدى اداي شهادت كن.
یزید می گوید عرض کردم سوگند با خدای هرگز چنین نکنم، یعنی کفران نعمت و کتمان شهادت و افشای اسرار امامت را بغیر از اهل او نکنم.
می گوید آنگاه حضرت ابی الحسن موسى كاظم علیه السلام فرمود: که رسول خدای علی رضا علیه السلام را برای من توصیف کرد و فرمود: علی پسر تو کسی است که می نگرد بنور و روشنائی خدائی و می شنود بتفهیم یزدانی، و سخن می کند بحکمت سبحانی، و هرگز خطا نکند و کار بعلم ودانش نماید، و جاهل نماند. و از حکمت و علم مملو است، و مقام و معاشرت تو که پدر اولی با او بسیار اندك است، بلکه آن چند قلیل است که گوئی هیچ نبوده و نیست.
ص: 39
چون از این سفر خود مراجعت کردی امر خود را اصلاح کن، و از آنچه اراده داری فراغت جوی، یعنی در تفویض ریاست و وصایت و امامت او کار بدرنگ مگذار، چه تو از وی منتقل و با دیگری جز اء مجاور می شوی، پس فرزندان خود را انجمن کن، و خدای را برایشان تمامت بشهادت گیر، و خدای برای گواهی کافی است.
پس از آن فرمود: ای یزید من در این سال بجوار رحمت پروردگار می شوم و على پسر من همنام على بن ابيطالب و على بن الحسين عليهم السلام است، فهم و علم و نصرت و ردای امیرالمؤمنین را بدو عطا کرده اند، و او را جز چهار سال بعد از مرگ هارون الرشید جایز نیست که در اموری که راجع بامامت است سخن کند، و چون این مدت برگذشت، از آنچه خواهی از احکام دین و جز آن از وی بپرس که بخواست خدا جواب ترا می گذارد.
راقم حروف گوید: چنان می نماید که در سلسله راویان این خبر، اسم پسر یزید بن سلیط ساقط شده باشد (1) چه از «قال ابی» که در طی خبر مکرر مذکور است این مطلب معلوم است.
مکشوف باد که در خبر وارد است که رسول خداى صلی الله علیه واله وسلم فرمود: هر کس مرا در خواب ببیند خودم را دیده است، چه شیطان بصورت من نمی تواند ممثل گردد. شاید این خبر بآن جماعت که آن حضرت را در عالم بیداری ملاقات کرده اند یا آنانکه بحقیقت شمایل مبارکش عارف و عالم هستند، اختصاص داشته باشد، چه تواند بود که پاره کسان آن حضرت را در عالم رؤیا بنگرند، لكن غیر از آن حضرت باشد، واگر هر کس در خواب بنگرد حقيقة بزيارت آن حضرت نائل شده باشد، پس اگر فرمایشی هم بشنود واجب الاطاعه خواهد بود. اگرچه بر خلاف تكليف ظاهر احكام شرع باشد، هر چند خواب راسند و حجت شرعی قرار نمی توان داد، لکن اگر خود پیغمبر را در خواب دیده باشند چگونه حجت نیست.
ص: 40
پس در خواب و رؤیای ائمه هدی سلام الله علیهم چه آنانکه در زمان مبارك آن حضرت معاصر و بخدمتش مشرف بوده اند یا آنانکه با آن حضرت معاصر نبوده اند نمی توان با دیگران یکسان شمرد، چه خواب و بیداری ایشان مساوی است و همیشه با آن حضرت هستند.
و از این است که مثلا در امر خطیر امامت و تفویض مهم وصایت که از تمامت امور اعظم است می فرمایند: رسول خدای در عالم خواب با ما فرمان کرد، و اگرچه امامت ائمه هدى صلوات الله علیهم امری است که در ازل مقرر و باین شموس آسمان ولایت اختصاص دارد، معذالک در پاره مقامات بحب اقتضای زمان خواب را مقوی آن قرار می دهند و این برای مصلحت وقت است.
چنانکه حضرت سیدالشهداء صلوات الله عليه يا حضرت امام رضا علیه السلام بجهت ملاحظه وقت چون خواهند از غیب خبرگویند و می دانند پاره منافقین و مخالفین نمی پذیرند، می فرمایند: از جد خود رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم در عالم خواب شنیدیم، یا از آن حضرت روایت داریم تا موجب اسکات منكرين ومخالفين واطمینان مقربين امت و موافقین گردد، و گرنه قول ایشان ورسول خدای یکی است و هرچه گویند و کنند قول و فعل خداوند است و ماينطقون عن الهوى.
و از این است که حضرت باقر صلوات الله علیه چنانکه در ذیل احوال سعادت اشتمالش مسطور است که چون زمان را مقتضی می بیند، می فرماید: قال الله تعالى بدون اینکه واسطه در روایت قرار بدهد، کنایت از آنکه آنچه من گویم خدا گفته است.
و گاه می شود که رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم می فرماید: برادرم جبرئیل مرا خبر داد، و حال اینکه جبرئیل گوید اگر از این مقام برتری جویم، فروغ تجلی بسوزد پرم، والله تعالى اعلم.
و در کتاب مناقب ابن شهر آشوب از صفوان جمال مروی است که از حضرت ابی عبدالله علیه السلام از صاحب این امر یعنی امر امامت پرسیدم فرمود: -
ص: 41
«صاحب هذا الأمر لايلهو ولا يلعب» کسی که صاحب این امر یعنی امامت باشد از اوصافش این است که هرگز کار لهو و لعب نکند.
پس در این حال حضرت موسی بن جعفر صلوات الله علیه روی آورد و کودک بود و بهمه و بقولی عناقي مکيه با خود داشت و همی با او می فرمود: «اسجدي اربك» پروردگار خود را سجده بگذارم.
بهمه یکی از اولاد ضان یعنی میش است، و عناق بر وزن کتاب بچه بز ماده است که یکسال بر وی نگذشته باشد، حضرت ابی عبدالله آن حضرت را بگرفت و بخویشتن مضموم ساخت و فرمود: «بأبي وامي (من) لا يلهو ولا يلعب» پدر و مادرم فدایش باد که نه لهو و نه لعب می نماید.
و دیگر در بحار الانوار از داود بن کثیر مسطور است که گفت در حضرت ابی عبدالله علیه السلام عرض کردم فدایت گردم، پیش مرگت شوم، اگر اتفاقی پیش آید و حادثه روی دهد یعنی شما بدیگر جهان شوید امامت با کیست و ما را بکدام کس بیایست روی آورد؟ فرمود: «الی ابنی موسی» یعنی این امر با پسرم موسي حوالت است، و شما باطاعت او باید باشید.
و چون زمانی بگذشت و آن حضرت وفات نمود سوگند با خدای در امامت و ولایت موسی علیه السلام باندازه چشم بر همزدنى شك نياوردم، و از آن پس مدت سی سال روزگار شمردم.
آنگاه بخدمت حضرت ابی الحسن موسى سلام الله عليه مشرف شدم وعرض کردم فدای توشوم اگر امری روی دهد یعنی شمارا وفات رسد بخدمت کدام کس باید روی کنیم و او را امام مفترض الطاعه بشماریم؟ فرمود: « فالى على ابني» امر وصایت و امامت بفرزندم علی رضا اختصاص دارد.
می گوید چون حضرت کاظم وفات نمود سوگند باخدای در امامت علی الرضا يكطرفة العين شك نیاوردم یعنی چنان در مراتب ایمان و ایقان ثابت و بفرمایش آن حضرت مطمئن بودم که بهیچ وجه شک و ریب در من راه نکرد، و بمحض اینکه -
ص: 42
فرمود این امر با پسرم علی است آن حضرت را امام واجب الاطاعه خواندم.
وهم در آن از کتاب کافی از احمدبن الحسن در ضمن حدیثی طویل در امر حضرت ابی الحسن موسی علیه السلام یعنی در باب امامت و ولایت آن حضرت مسطور است که سخن بدانجا پیوست که حضرت صادق صلوات الله عليه بافیض فرمود: «هو صاحبك الذي سألت عنه فأقر له بحقه» يعنى موسى علیه السلام صاحب و امام تو است که از حال او پرسش می کردی هم اکنون برخیز و برحقانیت او اقرار کن.
من برخواستم و سرو دست مبارکش را ببوسیدم و خدای را در حقش بخواندم. ابو عبدالله علیه السلام فرمود: آگاه باش «وإنه لم يؤذن له في ذلك» براى او رخصت اظهار نکرده اند.
عرض کردم فدای تو شوم آیا اجازت می رود که احدی را باین خبر مستحضر دارم؟ فرمود: آری با اهل خودت و فرزندانت و رفیقانت بازگوی.
و در این وقت اهل من و فرزندانم با من بودند و یونس بن ظبیان از رفقای من بود، چون ایشان را بآن بشارت باخبر کردم خدای را بر آن حال سپاس گذاشتند، و یونس گفت: سوگند با خدای اطمینان نیابم تا از خود آن حضرت بشنوم وحالت عجله وشتابی در یونس بود، پس بیرون شد من نیز از دنبالش برفتم.
چون بدر سرای رسیدم از حضرت ابی عبدالله علیه السلام شنیدم که بر من سبقت گرفته می فرمود: ای یونس امر معهود همان است که فیض باتو گذاشت، زرقه زرقه عرض کردم چنان می کنم.
کلمه «زرقه» در زبان نبطی بمعنی «خذه اليك» است، یعنی این معنی را با خویش بدار.
و نیز در بحارالانوار از مفضل بن عمر مروی است که بحضرت آقا و مولایم جعفربن محمد علیه السلام شدم و عرض کردم ای سید من چه باشد که ما را از آن کس که از تو جای نشین تو خواهد بود بازفرمائی.
«فقال لى يا مفضل الامام من بعدي ابنى موسى، والخلف المأمول المنتظر محمد ابن حسن بن على بن محمدبن على بن موسى علیهم السلام».
ص: 43
فرمود: ای مفضل امام بعد از من پسرم موسی است و آن خلف و جای نشین در آرزو و انتظار او خواهند بود حضرت صاحب العصر عجل الله فرجه است.
و دیگر در آن کتاب از ابراهیم کرخی مروی است که گفت: بحضرت ابی عبدالله علیه السلام در آمدم و در خدمتش نشسته بودم ناگاه ابوالحسن موسى بن جعفر علیهما السلام در آمد و این وقت بسن پسران بود باحترام و حشمتش برپای شدم و آن حضرت را ببوسیدم و بنشستم.
«فقال ابو عبدالله علیه السلام يا ابراهيم اما انه صاحبك من بعدي اما ليهلكن فيه قوم ويسعد آخرون، فلعن الله قاتله وضاعف على روحه العذاب.
أما ليخر جنَّ الله من صلبه خير أهل الأرض فى زمانه سمی جده و وارث علمه واحكامه وفضايله معدن الأمامة و رأس الحكمة، يقتله جبار بنی فلان بعد عجائب طريفة حسداً له ولكن الله بالغ أمره ولو كره المشركون.
يخرج الله من صلبه تمام اثنا عشر مهدياً اختصهم الله بكرامته و أحلهم دار قدسه، المقر بالثانى عشر منهم كالشاهر سيفه بين يدى رسول الله صلی الله علیه واله وسلم، يذب عنه.
قال: فدخل رجل من موالى بني امية».
ابو عبدالله علیه السلام فرمود: ای ابراهیم همانا بعد از من پسرم موسی امام تو است، آگاه باشید که یکشوم در کار او بهلاکت و جماعتی دیگر در امر او بسعادت می رسند، خداوند کشنده او را لعنت کند و عذاب روحش را مضاعف گرداند.
آگاه باشید که خداوند از نسل پاک او بهترین مردم زمین را که باوی معاصرند، بیرون می آورد و او همنام جد خود و وارث علم و احكام و فضائل جد خود و معدن امامت و رأس حکمت است و آن حضرت را یعنی علی بن موسی علیه السلام جبار بنی فلان بعد از دیدار عجائب معجزات و آثارش مقتول می سازد، و این کار محض حسدی است که باوی دارد، لكن خداوند بالغ امر خود است هر چند مشرکان مکروه داشته باشند.
و خدای از صلب مطهر او بقیه امامان دوازده گانه را که همه مهدی و هدایت -
ص: 44
یافته شده اند بیرون می آورد و ایشان را بکرامت خود اختصاص می دهد، و در سرای قدسش فرود می سازد، و هر کس بامام دوازدهم اقرار کند ثواب و جر و مقام آن کس را دارد که در حضور رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم شمشیر بر کشد و شر عدوان و مخالفان را از آن حضرت دور دارد.
ابراهیم کرخی می گوید در آن حال که آن حضرت این کلمات را می فرمود، مردی از موالی بنی امیه در آمد و آن حضرت سخن را قطع فرمود، و من یازده كرت بخدمت ابي عبدالله علیه السلام مشرف شدم و همی خواستم که آن کلام باتمام رسد و بر این کار قدرت نیافتم. و چون سال دیگر مطابق همان وقت رسید بخدمتش تشرف جستم و آن حضرت جلوس فرموده بود.
«فقال: يا ابراهيم المفرج للكرب عن شيعته بعدضنك شديد؛ بلاء طويل وجزع وخوف، فطوبى لمن أدرك ذلك الزمان حسبك يا ابراهيم».
فرمود: ای ابراهیم حضرت صاحب الأمر گشاینده کرب و اندوه شیعیان خود است بعد از دچار ضنك و تنگ حالی شدید و بلائی طویل و جزع وخوف و بیم شده باشند. خوشا بحال آن کسان که ادراک آن زمان را بنمایند کافی است ترا ای ابراهیم.
یعنی در این مقدار خبر که از اسرار با تو گذاشتم از بهر تو کفایت می کند، ابراهیم می گوید: هیچ وقت با هیچ ذخیره نفیسی باز نشده بودم که اینگونه دلم را گلشن و چشمم را روشن کرده باشد.
و هم در آن کتاب از عيسى بن عبدالله بن عمربن علي بن ابيطالب صلوات الله عليه از خالوی خود حضرت صادق سلام الله علیه باز نماید که بآن حضرت عرض کردم:
«إن كان كون ولا أراني الله يومك فيمن اقيم». (1)
اگر حادثه روی دهد و خدای چنین روزی را که فاقد تو باشد بمن ننماید بکدام کس قیام و قوام جویم.
پس حضرت صادق بفرزندش حضرت موسى عليهما السلام اشارت فرمود، عرض کردم اگر موسی نیز از جهان در گذرد بکدام کس روی بیاورم؟ فرمود: بفرزند-
ص: 45
او، عرض کردم اگر فرزندش جهان را بدرود نماید و از وی برادری سالخورد و پسری خرد سال بماند بکدام کس اقتدا نمایم؟ «قال بولده هكذا أبداً» فرمود: بهمان صغیر او و همیشه حال براین منوال است.
عرض کردم اگر او را نشناسم و منزلش را ندانم چسازم؟ فرمود: بگو «اللهم إنى أتولى من بقى من حججك من ولد الامام الماضي فان ذلك يجزيك»، بار خدایا من بتولای آن کسی که از حجت های تو از فرزندان امام برگذشته باقی است می باشم و این نیت و کلمه تو را پاداش می کند.
و دیگر در بحارالانوار و ارشاد شیخ مفید علیه الرحمة از مفضل مروی است که گفت:
در خدمت حضرت امام جعفر صادق بودم بناگاه ابو ابراهیم موسی علیهما السلام وارد شد و پسری اندك سال بود، ابو عبدالله علیه السلام با من فرمود: «استوص به وضع امره عند من تثق به من اصحابك» يعنى بوصایت برگير اورا و امر او را نزد کسی بگذار که در میان اصحاب خود بدو وثوق داشته باشی.
یعنی او را وصی امام خود بدان و سر او را جز با کسی که محل وثوق تو باشد مسپار، یا حراست او را یا امثال این مطالب را با بیگانگان در میان مگذار.
و نیز در بحارالانوار و ارشاد از حماد بن کثیر مسطور است که بحضرت ابی عبدالله سلام الله علیه عرض کردم و بقولی راوی این خبر معاذ بن کثیر است.
از خداوندی که پدر بزرگوارت را بوجود مسعود مانند تو فرزندی ارجمند مرزوق گردانید، مسئلت می نمایم که ترا نیز از آن پیش که بدیگر جهان شوی بفرزندی سعادتمند که دارای چنین منزلت و مرتبت باشد روزی بخشد.
فرمود: «قد فعل الله ذلك» بتحقيق كه خدای تعالی این چنین نعمت را عطا فرموده است، عرض کردم قربانت شوم کیست او؟ پس آن حضرت اشارت بعبد صالح یعنی حضرت موسی علیه السلام که در این حال استراحت فرموده بود بنمود و گفت: «هذا الراقد» یعنی همین که خوابیده است، و در آن روز پسری -
ص: 46
خردسال بود.
و نیز در کتاب ارشاد و بحارالانوار از عبدالرحمن بن حجاج مروی است که بخدمت حضرت جعفربن محمد علیه السلام درآمدم و آن حضرت در منزل سعادت محفلش در یکی از بیوتات سرایش در مسجدی که بآن حضرت اختصاص داشت حاضر بود و بدعا مشغول، و در طرف راستش حضرت موسی بن جعفر علیه السلام بر آن دعا آمین گویان بود.
عرض کردم فدای توشوم می دانی که من از همه کس بگسسته و حبل المتین اخلاص و ارادتم را باین آستان عرش نشان پیوسته ام و همیشه بخدمات این حضرت فردوس رتبت مشمولم، بفرمای تا بعد از تو ولی امر امامت کیست؟
فرمود: ای عبدالرحمن «إن موسى قدلبس الدرع فاستويت(ت) علیه» بدرستی که فرزندم موسی زره را بپوشید و براندام امامت ارتسامش مستوی و موافق آمد.
عرض کردم از این پس محتاج بچیزی نیستم، یعنی بعد از آنکه زره که از ودایع امامت است بر اندام مبارکش راست و مخصوص گشت امامت او را ثابت می دانم و بدلیل و بیان دیگر حاجت مند نباشم.
و در کتاب کافی باین حدیث شریف اشارت رفته، و در مقدمه آن نوشته است که ابوعلی ارجانی فارسی حدیث کرده است که چون ابوالحسن ماضی علیه السلام مأخوذ شد از عبدالرحمن پرسیدم و گفتم این مرد، در دست این مرد افتاد و ما ندانیم که این امر بسوی کدام کس خواهد گشت، آیا تو را هیچ رسیده است که در حق تنی از فرزندانش چیزی فرموده باشد؟ گفت: گمان نمی کنم که هیچ کس از این مسئله از من پرسیده باشد و بعد از این کلام حدیث مذکور را بیان می کند.
معلوم باشد که این سئوال بر طریق استعلام از حال امام رضا علیه السلام است و عبدالرحمن این حدیث را مذکور نمود، و بهمان اشارت کفایت ورزید، و این وقت جواب با سئوال مربوط می شود.
ص: 47
و نیز در ارشاد و بحار از فیض بن مختار مروی است که در حضرت ابی عبدالله عرض کردم «خذ بیدی من النار من لنا بعدك ؟» دست مرا بگیر و از آتش بیرون آر کیست برای ما بعد از تو؟
یعنی امام ما را با ما بازنمای تا بدانیم و در امام خود جاهل و بدانیم و در امام خود جاهل و ناشناس نمانیم و از شریعت و احکام شرع بی خبر نشویم و در آتش دوزخ اندر نیفتیم. می گوید در این حال حضرت ابی ابراهیم که در این هنگام غلام یعنی پسر نورسیده بود اندر آمد، حضرت امام جعفر علیه السلام فرمود: «هذا صاحبكم فتمسك به» این پسر صاحب و امام شما است، بجبل المتین ولایت و امامت او مستمسك و توسل بجوی.
و نیز در آن کتاب از ارشاد مفید سند با بن حازم می رسد که گفت:
در حضرت ابی عبدالله علیه السلام بعرض رسانیدم بفدای تو باد پدرم و مادرم «إن الأنفس يعدى عليها و يراح، فاذا كان ذلك فمن؟» نفوس بشر را گردش لیالی و ایام در هم می سپارد و تباه می گردند، اگر چنین روزی پدید آید یعنی تورا وفات برسد امام بعد از تو کیست؟
حضرت ابی عبدالله فرمود: «اذ ا كان ذلك فهذا صاحبكم، و ضرب بيده على منكب ابى الحسن الايمن و هو فيما اعلم يومئذ خماسي و عبدالله بن جعفر جالس معنا».
چون وفات من در رسید پس این است صاحب شما، و دست مبارك را بر شانه راست فرزندش ابوالحسن کاظم علیه السلام که در این هنگام خماسی بود بزد، یعنی طول مبارك قامتش پنج وجب و بقولی پنج ساله بود و معنی اول با کلام اهل لغت موافقت دارد.
بالجمله پسر دیگر آن حضرت عبدالله بن جعفر نیز با ما نشسته بود یعنی با اینکه وی نیز حاضر بود حضرت صادق علیه السلام دست بر شانه فرزندش موسی علیه السلام بزد.
و نیز در همان جلد یازدهم بحار از طاهر بن عد مروی است که حضرت ابی -
ص: 48
عبدالله علیه السلام نگران شد که فرزندش عبدالله را ملامت و موعظت می نمود و با او می فرمود:
«ما يمنعك أن تكون مثل أخيك فوالله إني لأعرف النور في وجهه» چه چیز ترا مانع است که مانند برادرت موسی باشی سوگند با خدای که من آن نور را در چهره مبارك او می شناسم، یعنی نور امامت و پرتو فروغ افزای ولایت را در چهره منورش نگران هستم.
«فقال عبدالله: وكيف أليس أبي وأبوه واحداً، وأصلى وأصله واحداً فقال أبو عبد الله علیه السلام: إنه من نفسى و أنت ابني».
یعنی عبدالله عرض کرد چگونه مانند او نمی توانم باشم آیا پدر من و او يك تن نیست و اصل من و اصل او یکی نیست، حضرت صادق علیه السلام فرمود: بدرستی که موسی از نفس من است و تو پسر من می باشی.
راقم حروف گوید چنان می نماید که آن کلام حضرت صادق با فرزندش عبدالله نه از روی ملامت است بلکه از روی حکایت و نهایت شرف و کمال جلالت فرزندش موسی است، چه مقام امامت موهوبی است و کسبی نیست، چنانکه کلام آن حضرت «انه من نفسى و انت ابنی» بر این دلالت می نماید که حضرت امام موسی فرزند روحانی و جسمانی و نورانی آن حضرت است و از نفس ولایت و امامت می باشد، و عبدالله فرزند جسمانی و بشره بشری امام علیه السلام است، و ممکن است که امام علیه السلام این کلام معجز نظام را برای تنبه دیگران نیز فرموده است.
و نیز در آن کتاب و ارشاد شيخ مفيد عليه الرحمة از یعقوب سراج مروى است که گفت.
بحضرت ابی عبدالله علیه السلام در آمدم و این حضرت در آن هنگام بر فراز سرمبارك ابوالحسن موسى عليه السلام که در این وقت در گاهواره جای داشت ایستاده بود، و مدتی دراز با آن وضیع مهد امامت و سلاله دودمان رسالت و دارای اسرار ولایت راز می گفت، پس من بنشستم تا آن حضرت فراغت یافت پس بسویش برخاستم -
ص: 49
«فقال ادن إلى مولاك فسلم عليه، فدنوت وسلمت عليه فرد على بلسان فصيح ثم قال لي: اذهب فغير اسم ابنتك التي سميتها أمس، فانه اسم يبغضه الله، وكانت ولدت لى بنت وسميتها بالحميراء».
فرمود: بآقای خود نزديك شو و بروی سلام فرست پس بحضرتش نزديك شدم و سلام بدادم و آن حضرت با زبانی فصیح و زبانی روشن جواب سلام را باز داد و پس از آن با من فرمود برو و نامی که دیروز بر دخترت نهادی تغییر بده چه این اسمی است که خداوندش دشمن می دارد، می گوید چنان بود که مرا در همان روز که فرمود دختری متولد شد و نامش را حمیراء بر نهاده بودم و بروایت کشف الغمه عایشه اش نامیده بودم.
«فقال أبو عبدالله عليه السلام انته الى أمره ترشد فغيرت اسمها» چون آن نو نهال بوستان امامت و نوگل گلستان ولایت از گاهواره این کلمات بفرمود پدر والا اخترش حضرت صادق علیه السلام فرمود: بآنچه فرمان کرد پذیرا شو تا رشد خویش دریابی پس من نام آن دختر تغییر دادم.
دیگر در بحار و کافی وارشاد و بعضی کتب اخبار از سلیمان بن خالد مروی است که حضرت ابی عبدالله علیه السلام روزی فرزند ارجمندش ابوالحسن سلام الله علیه را بخواند و این وقت ما در حضور مبارکش مشرف بودیم.
«فقال لنا: عليكم بهذا بعدى فهو والله صاحبكم بعدی»، آن حضرت فرمود: که بر شما باد که بعد از من باین فرزندم موسی اقتدا و اهتدا جوئید سوگند با خدای صاحب شما یعنی امام شما بعد از من اوست.
و دیگر در بحار و کافی و ارشاد و کشف الغمه و غیرها از اسحاق بن جعفر صادق علیه السلام مروی است که گفت:
روزی در خدمت پدرم حضرت ابی عبدالله، بودم پس علی بن عمر بن علی بآن حضرت عرض کرد فدای تو شوم بعد از توما و سایر مردمان بکدام کس پناهنده شویم؟ يعني امام ماكيست؟
ص: 50
«فقال: إلى صاحب هذين الثوبين الاصفرين و الغديرتين يعنى الذوابتين و هو الطالع عليك من الباب يفتح الباب بيديه جميعا».
فرمود: بصاحب این دو جامه زرد و دو گیسوی مشک افشان که از این در برتو چون آفتاب خاور طلوع خواهد کرد و در را با هر دو دستش خواهد گشود.
پس ما درنگی ننمودیم که طلوع نمود بر ما دو کف که هر دوتای در را گرفته بودند تا اینکه گشاده شد، و حضرت ابی ابراهیم موسی علیه السلام از در درآمد و آن حضرت كودك بود و دو جامعه زرد بر تن مبارکش داشت.
و نیز در کتب مذکوره از محمد بن ولید مذکور است که گفت:
از علي بن جعفر بن محمد صادق علیه السلام شنیدم می گفت: از پدرم حضرت جعفر بن محمد علیهما السلام شنیدم که با جماعتی از خواص و اصحاب خود می فرمود:
«استوصوا بموسى ابنى خيراً فانه افضل ولدى ومناخلف من بعدى وهو مقامى والحجة الله عز وجل على كافة خلقه من بعدى»
یعنی پذیرای وصیت نمائید به پسرم موسی وصیتی خوب و خیر چه آن حضرت از تمام فرزندان و بازماندگان من افضل است و اوست قائم مقام من وحجت خداوند تعالی بر تمامت مخلوقش بعد از من.
و این علی بن جعفر با برادر گرامیش موسى سلام الله عليه تمسکی عظیم و بحضرتش انقطاع داشت و رعایت حرمت آن حرم مسعود و کعبه مقصود را بسیار می نمود، و در فرا گرفتن معالم دینیه از آن حضرت شدید بود و او را از آن حضرت مسائل مشهوره و اجوبه مأثوره است که جملگی آنها را خود او سماعاً از آن حضرت روایت کرده است.
شیخ مفید علیه الرحمه می فرماید: اخبار صدق آثار در باب آنچه از امامت آن حضرت مذکور داشتیم از حیز احصا و شمار بیرون است.
در اصول کافی از ابو ایوب نحوی مسطور است که گفت:
ابو جعفر منصور در دل شب مرا احضار کرد، پس بدو شدم و او را بر فراز کرسی -
ص: 51
نشسته و شمع ها در حضور افروخته و مکتوبی در دستش گشوده دیدم، چون بدو سلام کردم آن کتاب را بمن افکند و همی گریه می کرد آنگاه با من گفت: این مکتوب، محمد بن سلیمان است که از وفات جعفربن محمد علیه السلام بما خبر داده إنالله و إناإليه راجعون، و این کلمه را سه دفعه گفت و فرمود: کجاست مانند جعفر، پس از آن با من گفت: بنویس، و من در صدر آن مکتوب نوشتم که اگر آن حضرت بیک مرد بتنهائى بعينه وصیت کرده او را بیاور و سر از تنش برگیر.
می گوید جواب این مکتوب از محمد بن سلیمان بیامد که آن حضرت پنج تن را وصی کرده و ایشان: ابو جعفر منصور، و محمد بن سلیمان و عبدالله، و موسى، ابو جعفر و حمیده هستند، و بقولی وصیت آن حضرت بابی جعفر منصور و عبدالله و موسى و محمد ابن جعفر و غلامی از موالی آن حضرت بود، چون ابو جعفر این نامه را بدید گفت: راهی برای کشتن این جماعت نیست.
و نیز در کافی سند بفیض بن مختار می رسد که گفت:
من در خدمت ابی عبدالله علیه السلام بودم ناگاه ابوالحسن موسی علیه السلام که در این وقت پسری بود یعنی خرد سال بود نمودار شد من بخدمتش ملازمت گرفتم و او را ببوسیدم، حضرت ابی عبدالله علیه السلام گفت:«أنتم السفينة و هذا ملاحها»، شما بمنزله کشتی هستید و او کشتیبان است.
می گوید: پس در سال دیگر حج نهادم و دو هزار دینار با خود داشتم، هزار دینار بحضرت ابی عبدالله، و هزار دینار بحضرت ابوالحسن موسى علیهم السلام فرستادم.
و از آن پس چون ادراك خدمت ابی عبدالله سلام الله علیه را نمودم، فرمود: ای فیض «عدلته بی» موسی را با من معادل ساختی، یعنی برای من و اوبيك ميزان فرستادی، عرض کردم این کار را برای همان فرمایش تو کردم.
فرمود: «أما والله ما أنا فعلت ذلك بل الله عزوجل فعله به» سوگند باخدای من این مقام و منزلت را در حق او بپای نگذاشتم بلکه خدای عزوجل چنین کرد.
و دیگر در اصول کافی از مفضل بن عمر مروی است که: -
ص: 52
حضرت ابی عبدالله ابوالحسن علیه السلام که در آن روز پسری بود مذکور همی داشت و فرمود: «هذا المولود الذى لم يولد مولود اعظم بركة على شيعتنا منه العالي».
این مولودی است که در میان ما هیچ مولودی تولد نیافته که برکت او بر شیعیان ما بزرگتر از وی باشد.
پس از آن پس از آن با من فرمود: «لا تجفوا إسماعيل» یعنی با اسماعیل جفا نکنید، چه اسماعیل را آن حضرت بسیار دوست می داشت.
دیگر در بحار الانوار از یزید بن اسباط مروی است که بر حضرت ابی عبدالله علیه السلام در آن مرض که بآن وفات می فرمود در آمدم با من فرمود ای یزید:
«أترى هذا الصبى اذا رأيت الناس قد اختلفوا فيه فاشهد على باني أخبرتك أن يوسف انما كان ذنبه على اخوته حتى طرحوه فى الجب الحسد له حين أخبرهم أنه رأى أحد عشر كوكباً والشمس والقمر وهم له ساجدون، وكذلك لا بدلهذا الغلام من أن يحسد».
می بینی این کودک را هر وقت مردمان را نگران شدی که در کار این كودك، يعني در امر امامتش اختلاف و رزیدند بر من گواه باش که ترا خبر دادم که گناه یوسف نزد برادرانش تا بآنجا که او را در چاه افکندند، حسدی بود که بروی داشتند در آن هنگام که ایشان را خبر داد که در خواب بدید یازده ستاره و آفتاب و ماه بدو سجده بردند، و همچنین ناچار در حق این غلام باید حسد برند.
کنایت از اینکه چون این کودک را بر تمامت ایشان و اهل جهان سروری و امامت و برتری است، لهذا بر وی حسد خواهند برد.
پس از آن فرزندانش موسی و عبدالله و اسحاق و محمد و عباس را بخواند و بایشان فرمود: «هذا وصى الأوصياء، و عالم علم العلماء، و شهيد على الأموات والاحياء، ثم قال: يا يزيد ستكتب شهادتهم ويسئلون». (1)
ص: 53
یعنی این فرزندم موسى وصى اوصیاء و عالم علم علماء وشهيد و شاهد براموات و احیاء است، پس از آن فرمود: ای یزید شهادت ایشان بزودی نوشته می شود و از آنچه باید از ایشان پرسش خواهد شد، یعنی از مطاوعت ومتابعت وی سئوال خواهند نمود و باید جواب خود را در پیشگاه احدیت بگذارند.
و دیگر در یازدهم بحار الانوار از زرارة بن اعين مروی است که گفت:
بحضرت ابی عبدالله علیه السلام در آمدم و سید فرزندانش موسی سلام الله علیه در طرف راست آن حضرت جای داشت و در پیش روی مبارکش مرقدی و خوابگاهی بود یعنی رختخوابی بود که در هم پیچیده بودند با من فرمود: ای زراره داود رقی و حمران و ابوبصیر را نزد من حاضر کن.
و در این حال مفضل بن عمر بحضرتش تشرف جست، من بیرون شدم و آنان که فرمان داده بود حاضر ساختم و همچنان مردمان بحضور مرحمت ظهورش حاضر مي شدند و تن بتن بمجلس شریفش اندر آمدند تا شماره ما بسی تن رسید.
و چون مجلس را احتشاد و احتشامی پدیدشد فرمود: ای داود روی اسماعیل را برای من بگشای یعنی پسرم اسماعیل کی وفات کرده و در این بسترش درهم پیچیده ایم چهره او باز نمای، پس روی او را برگشودم آن حضرت فرمود: ای داود «أحى هوام ميت» آيا اسماعیل زنده است یا مرده است؟ داود عرض کردای مولای من وی بمرده است.
و آن حضرت آن میت را بریگان یگان مردمان آن مجلس بنمود تا به پایان مردمان آن مجلس رسید، و جملکی ایشان هر يك گفتند: ای مولای من اسماعیل بمرده است.
آن حضرت عرض کرد بار خدایا گواه باش، آنگاه بفرمود: تا اسماعیل را غسل داده و حنوط کردند و او را در اثوابش در آوردند.
و چون از این کار فراغت یافت با مفضل فرمود: ای مفضل «احسر عن وجهه» چهره اش را برگشای، مفضل چهره اش برگشود، آن حضرت فرمود آیا وی زنده است -
ص: 54
یا مرده است ؟ عرض کرد مرده است، آن حضرت عرض کرد خداوندا برایشان گواه باش.
آنگاه اسماعیل را بجانب گورش حمل کردند و چون در لحدش بگذاشتند فرمود: ای مفضل رویش را برگشای، و باجماعت حاضران فرمود: آیا وی زنده است یا مرده است؟ عرض کردند مرده است.
«فقال اللهم اشهدوا فانه سيرتاب المبطلون يريدون إطفاء نورالله بأفواههم» خداوندا ایشان گواهی دادند و زود است که جماعت مبطلان بريب و شك اندر شوند، یعنی گروه واقفیه گویند اسماعیل زنده است و امام اوست و مقصود ایشان از این کردار و گفتار این است که نور خدا یعنی موسی کاظم علیه السلام را که بعد از من امام است باین کلمات و اراجیف خود خاموش گردانند.
پس از آن اشارت بموسی علیه السلام کرد و فرمود: «والله متم نوره و لوكره المشركون» (1) و خداوند نور خویش را با تمام و اکمال رساند هر چند مشرکان مکروه داشته باشند و این کلمات بفرمود تا گاهی که قبرش را از خاک انباشته کردند.
«ثم أعاد علينا القول فقال : الميت المكفن المحنط المدفون في هذه اللحد من هو؟ قلنا: إسماعيل».
دیگرباره آن کلمات را بر ما اعادت فرمود و گفت: این مرده کفن کرده حنوط شده بخاک رفته در این شکاف گور کیست؟ عرض کردیم اسماعیل است، عرض کرد بار خدایا گواه باش. پس از آن دست موسی علیه السلام را بگرفت و فرمود: «هو حق والحق معه ومنه إلى أن يرث الله الأرض و من علیها» یعنی موسی امام برحق است و حق با اوست و باذریه اوست و امامت در نسل اوست تاگاهی که خداوند وارث برزمین و بر هرچه بر روی زمین است بشود، یعنی تاگاهی که قیامت شود و تمامت آفریدگان بمیرند.
ص: 55
و ندای «لمن الملك اليوم» و پاسخ «الله الواحد القهار» در رسد.
مجلسی اعلی الله مقامه می فرماید: راوی این حدیث گفته است که این حدیث را از روايت ابو المرجا محمد بن معمر ثعلبی بنوشته، وابوسهل از ابو صلاح بدو باز رانده، و بندار قمی از بنداربن محمدبن صدقه و محمدبن عمر از زراره روایت نموده است و ابوالمرجا گفته است که این حدیث را بر پاره از اخوان خود عرض داد، وی گفت حسن بن منذر باسناد خود از زراره بروی فروخواند.
و این کلمات را بر آن بر افزود که ابو عبدالله علیه السلام فرمود: «والله ليظهرن عليكم صاحبكم وليس في عنق أحد له بيعة» سوگند با خدای صاحب شما بر شما غلبه خواهد کرد در آن حال که بر گردن هیچ کس از بهرش بیعتی نیست.
و فرمود: «فلايظهر صاحبكم حتى يشك فيه اهل اليقين، قل هو نباء عظيم أنتم عنه معرضون» ظاهر نمی شود صاحب شما یعنی حضرت صاحب الامر عجل الله فرجه و چندان غیبت او بطول می انجامد که اهل یقین هم در وجود و ظهور در ریب وشك اندر شوند.
این وقت حضرت صادق علیه السلام بر اثبات و عظمت آن حضرت وظهور مبارکش بآیات قرآن استدلال می فرماید که بگووی خبری بزرگ است شما بسبب غفلت و شقاوت وضلالت از وی اعراض نموده اید.
و هم در بحارالانوار مسطور است که از کلمات مشهوره حضرت ابی عبدالله است که هنگام توقف آن حضرت بر قبر اسماعیل فرموده اند: «غلبنى لك الحزن عليك اللهم وهبت لاسماعيل جميع ما قصر عنه مما افترضت عليه من حقى، فهب لى جميع ما قصر عنه فيما افترضت عليه من من حقك».
یعنی حزن در مرك توبر من چیره گشت، آنگاه می فرماید: بار خدایا آنچه را که از حقوق من که بروی فرض کرده بودی و درادای آن از وی قصوری رفته بود با سماعیل بخشیدم، پس تو نیز بجهت مقام و منزلتی که مر است در حضرت تو از جمیع -
ص: 56
حقوق مفروضه تو بروی که از وی در ادایش قصور رفته ببخش.
معلوم باد که تمام اقوال و افعال و حرکات و اطوار ائمه اطهار از روی حکمت و علم و کمال معرفت و نهایت بصیرت است، چنانکه اگر در این حدیث مبارك و پاره حالات عطوفت آیات حضرت صادق علیه السلام نسبت بفرزندش اسماعیل بنگرند می بینند متضمن چگونه حکمت هاست.
یکی اینکه چون اسماعیل بکمالات صوریه بهره ور بود و پاره کسان در حق او بیاره گمان ها بودند و او را نایب مناب و خلیفه آن حضرت می انگاشتند، آن حضرت نیز اظهار كمال عطوفت و مهر و عنایت بدو آشکار می ساخت، معذالك در مقام امامت ومنصب الهی که می رسید باز می نمود که بحضرت موسی اختصاص دارد، و این منصب و مقامی نیست که بمحض عنایت پدری یا کمالات صوری بکسی انتساب جوید، بلکه از مواهب علیه الهیه است که باشخاصی که از روز ازل خیاط قدرت تشریف امامت را با قامت قابلیت ایشان راست و مستوی داشته اختصاص دارد.
دیگر اینکه در این هنگام که اسماعیل وفات می کند برای رفع اشتباه کاری جماعت واقفیه که برای اینکه نور خدارا خاموش کنند و در ارکان امامت ثلمه در اندازند و بر طبق میل خلفای جور تدبیری بسازند و نور امامت را دستخوش ریب و بطلان گردانند، اسماعیل را امام می خواندند و نيك می دانستند که او را آن که در خور امامت باشد نیست، و چون این مقصود را بجای آوردند و او را امام خواندند و از حضرت کاظم دور داشتند، بزودی بر مطلوب خود دست یابند، و این منصب خطیر را حقیر گردانند، این جماعت بزرگ را بر مرگ او بشهادت می گیرد و در چند موضع روی او را می گشاید تا مقام اشتباه نماند.
و اما آن کلمات را که بر روی قبر مبارکش عرض می کند از آن باز می نماید که اسماعیل را در ادای حقوق آن حضرت و بعلاوه حقوق مفروضه الهيه قصور رفته است و چون امام معصوم است و در ادای حقوق پدرش که امام مفترض الطاعه است و در حقوق مفروضه الهیه نمی شاید از وی قصوری یا تقصیری -
ص: 57
روی دهد، و این قصور مخالف امر امامت و ولایت است، پس ثابت و مبرهن می شود که اسماعیل معصوم نبوده است، و هر کس معصوم نباشد امام نتواند بود، چنانکه مذهب شیعی بر این منوال است.
دیگر اینکه در این مقام باز می رساند که حقوق آن حضرت بر اسماعیل هم از حقوق مفروضه است، چه حقوق ائمه بجمله فرض و واجب است و با حقوق مفروضه خدائی مساوی است، هر کس در آن قصوری بورزد مستوجب عقاب و نکال می شود اگر چه فرزند امام باشد.
دیگر اینکه مقام و منزلت خود را در حضرت الهیت می رساند که آنچه خدای خواهد ایشان خواهند و آنچه ایشان خواهند خدای خواهد، و ایشان را يك مقامی رفیع در آن پیشگاه منبع است که خدای را چون بآن مقام بخوانند هر چه بخواهند و مسئلت فرمایند بر آورده است، این است که می فرماید: برای من از قصور او در حقوق مفروضه خودت بر وی ببخش، والله تعالى و أنبياؤه و أولياؤه اعلم.
و دیگر در بحارالانوار از ولیدبن صبیح مسطور است که گفت:
مرا با عبدالجلیل نامی دوستی و مصادقتی در میان بود، وقتی با من گفت حضرت ابی عبدالله علیه السلام پسرش اسماعیل را وصی گردانید، من این داستان را بحضرت امام جعفر صادق معروض داشتم که عبدالجلیل با من گفت تو اسماعیل را سه سال از آن پیش که وفات نماید وصی فرمودی.
فرمود: ای ولید «لا والله فان كنت فعلت فالى فلان» سوگند با خدای او را وصی نساختم و اگر کسی را بوصایت برگیرم فلان کس باشد، یعنی ابوالحسن موسی و نامش را باز نمود.
و نیز در آن کتاب از حماد صايغ مروی است که گفت:
از مفضل بن عمر شنیدم که از حضرت ابی عبدالله علیه السلام سئوال کرد «هل يفرض الله طاعة عبد ثم يكنه خبر السماء ؟! فقال أبو عبدالله علیه السلام: الله اجل واكرم -
ص: 58
و أرأف بعباده و أرحم من أن يفرض طاعة عبد ثم يكنه خبر السماء صباحاً و مساءآ».
آیا خدای تعالی طاعت بنده را فرض کرده است که بعد از آن خبری آسمانیش مکتوم دارد، فرمود: خدای تعالی از آن اجل و اکرم و رؤف تر و رحیم تر است با بندگان خود که فرض نماید طاعت بنده را و از آن پس در هر بامداد و شامگاه خبري از آسمان مستور و مکتوم و منسوخش گرداند.
پس از آن، حضرت ابی الحسن موسی علیه السلام چون آفتاب فروزان نمایان شد حضرت ابی عبدالله صلوات الله عليه با مفضل فرمود: «يسرك أن تنظر الى صاحب كتاب المكنون الذى قال الله عزوجل: لا يمسه إلا المطهرون». (1)
مسرور می شوی که نظاره کنی به سوی کتاب مکنونی که خدای تعالی می فرماید: مس نمی کند او را مگر آنانکه مطهر باشند، یعنی آن کتاب مکنون که خدایش توصیف کرده و اسرار الهی در آن مکنون است، موسی کاظم علیه السلام است.
و در نسخه دیگر نوشته است «إلى صاحب كتاب على الكتاب المكنون الذى» الی آخره و این آیه را امام علیه السلام بر طبق سئوال سائل اشارت فرموده.
و هم در آن کتاب سند بیحیی بن اسحاق می رسد که پدرش اسحاق گفت:
بخدمت حضرت ابی عبدالله علیه السلام عرض کردم که امام بعد از آن حضرت کیست، فرمود: صاحب این بهمه یعنی بچه میش است، و این وقت حضرت امام کاظم علیه السلام در ناحیه دار بود و در سن کودکان و عناقی یعنی میش بچه یا بچه بزی مکی با او بود و همی آن حیوان می فرمود:«اسجدى الله الذي خلقك» یعنی بخداوندی که ترا بیافریده سجده بر.
و نیز در آن کتاب از سلمة بن محرز مروی است که در حضرت ابی عبدالله علیه السلام عرض کردم:
ص: 59
مردی از عجلیه (1) با من گفت تا چند می تواند این شیخ یعنی ابو عبدالله از برای شما شیعیان باقی بماند منتهای امر یکسال یا دو سال دیگر وفات می کند و از آن پس روزگار شما چنان خواهد شد که شما را کسی نخواهد بود که بدو نگران شوید، یعنی امامی و مقتدائی نخواهید داشت.
آن حضرت فرمود: «ألا قلت له هذا موسى بن جعفر علیه السلام قد أدرك ما يدرك الرجال و قد اشترينا له جارية تباح له فكانك به إنشاءالله قد ولد له فقيه خلف».
آیا با او نگفتی اينك موسى بن جعفر علیه السلام است که بسن بلوغ پیوسته و برای آن حضرت کنیزکی نجیب خریداری کرده ام و بر وی حلال کشته گویا بخواست خدا تو نگران آن حضرت هستی که فرزندی فقیه و خلف از بهرش متولد گشته، یعنی حضرت امام رضا صلوات الله عليهم.
معلوم باد که حضرت صادق در این خبر خصوصاً در لفظ فقیه اخبار از غیب فرموده است.
و هم در آن کتاب از نصر بن قابوس مروی است که:
بحضرت ابی ابراهيم موسى بن جعفر علیه السلام عرض کردم از پدرت علیه السلام پرسیدم بعد از تو امام کیست، با من خبر داد که توئی آن امام، و چون حضرت ابی عبدالله سلام الله عليه وفات کرد مردمان از یمین و شمال می رفتند، یعنی نمی دانستند امام كيست لكن من و اصحاب من بامامت تو قائل بودیم؛ اکنون بفرمای بعداز تو امام کیست؟ فرمود: پسرم علی علیه السلام است.
و هم در آن کتاب از ابو عاصم بروایت از امام رضا صلوات الله عليه مروى است که:
روزی موسی بن جعفر علیه السلام در حضور پدرش تکلم فرمود «فأحسن» پس نيكو تكلم كرد «فقال له يا بني الحمدلله الذى جعلك خلفا من الأباء و سروراً من الأبناء و عوضاً من الأصدقاء».
ص: 60
ای پسرك من سپاس خداوندی را که گردانید ترا فرزند خلف صالح، و از حیثیت پسری ما یه سرور قلب، و عوض از راست گویان و اصدقاء.
و چون در این کلام معجز نظام و متضمنات آن بنگرند معلوم می شود تمام آیات امامت را در حق آن حضرت بیان فرموده اند.
و دیگر در آن کتاب از عیسی شلقان مروی است که گفت:
بر حضرت ابی عبد الله علیه السلام در آمدم و همی خواستم از حالت ابی الخطاب پرسش نمایم، پس آن حضرت پیش از آنکه بنشینم و سئوال نمایم ابتدا بسخن کرد و فرمود: «یا عیسى ما منعك ان تلقى ابنى فتسأله عن جميع ما تريد»، چه چیز ترا باز می دارد از اینکه پسرم را ملاقات کنی و از تمامت آنچه اراده داری از وی پرسش کنی.
عیسی می گوید بحضرت عبد صالح علیه السلام یعنی موسی روی نهادم، و این وقت آن حضرت در دبیرستان نشسته و اثر مداد برد و لب مبارکش موجود بود، پس با من در سخن بدایت گرفت و فرمود:
«يا عيسى إن الله تبارك وتعالى أخذ ميثاق النبيين على النبوة فلم يتحولوا عنها ابداً، و أخذ ميثاق الوصيين علي الوصيته فلم يتحو لوا عنها ابداً، و أعار قوماً الايمان زماناً ثم يسلبهم اياه، و إن أبا الخطاب ممن اعير الايمان ثم سلبه الله».
ای عیسی بدرستی که خداوند تبارك و تعالى عهد و پیمان پیغمبران را بر نبوت بگرفت و ایشان هرگز از آن مقام و آن تکلیف نگردیدند، و عهد و میثاق جماعت اوصیاء را بر شرایط وصیت مأخوذ داشت و ایشان هرگز از آن مقام و منزلت نگردیدند، لکن گوهر ایمان را مدتی بقومی بعاریت بسپرد و از آن پس از ایشان بازگرفت، و بدرستی که ابوالخطاب از جمله آنان است که ایمان را بعاریت عطا یافت و از آن پس چون گوهر وجودش لیاقت حفظ آن جوهر محمود را نداشت از وی مسلوب گشت.
ص: 61
چون آن حضرت این کلمات معجز آیات را بگذاشت او را در بغل کشیدم و میان دو چشم همایونش را ببوسیدم و آنگاه عرض کردم: پدر و مادرم فدای تو باد «ذرية بعضها من بعض والله سميع عليم» .
پس از آن بحضرت ابی عبدالله علیه السلام باز شدم با من فرمود: «ما صنعت يا عيسى» چه کردی ای عیسی، عرض کردم پدرم و مادرم فدای تو باد بخدمت موسی شدم و آن حضرت پیش از آنکه پرسشی نمایم آنچه را که اراده کرده بودم از وی بپرسم با من خبر داد، سوگند با خدای در آن حال بدانستم که وی صاحب این امر است یعنی دارای رتبت امامت و ولایت است.
حضرت صادق علیه السلام فرمود: اى عيسى «إن ابني هذا الذى رأيت لوسئلته عما بين دفتي المصحف لأجابك فيه بعلم»، بدرستی که این پسر مرا که دیدی اگر از تمام علومی که در قرآن است از وی بپرسی از روی علم بتو جواب می دهد.
راوی گوید: بعد از آن در همان روز حضرت امام موسی علیه السلام را از مکتب بیرون آوردند و من در آن روز بدانستم که صاحب امر ولایت و امام امت اوست.
دیگر در آن کتاب از مسمع کردین مروی است که:
بحضرت ابی عبدالله علیه السلام در آمدم و اسماعیل در خدمت آن حضرت بود، و ما در آن وقت چنان می دانستیم که بعد از آن حضرت امامت با اوست، و بعد از حدیث طویل مذکور می دارد که:
مردی از حضرت ابی عبدالله علیه السلام خلاف آنچه را در حق اسماعیل گمان داشتند بشنید، می گوید پس من نزد دو نفر از اهل کوفه که هر دوتن باسماعیل قائل بودند شدم، و آن خبر را بآن دو مرد بگذاشتم یکی از ایشان گفت شنیدم و اطاعت می کنم و راضی هستم و تسلیم دارم و آن دیگر دست بزد و گریبان خود را بدرید و گفت: لا والله نشنیدم و نه اطاعت کردم و نه راضی هستم تا گاهی که از خود آن حضرت بشنوم.
می گوید: پس آن مرد بآهنگ خدمت حضرت ابی عبدالله علیه السلام بیرون شد، من نیز از دنبال او برفتم و چون بر در سرای رسیدیم و رخصت طلبیدیم مرا اجازت -
ص: 62
داد و پیش از وی برفتم، پس از آن اجازت عنایت شد تا آن مرد نیز در آمد.
چون اندرشد حضرت ابی عبد الله علیه السلام با او فرمود: «يا فلان أيريد كل امرءى او منكم أن يؤتى صحفاً منشرة، إن الذي اخبرك به فلان الحق».
ای فلان آیا هر مردی از شما خواهد که صحیفه ای برگشوده بدو دهند، یعنی می خواهید در باب امامت فرزندم موسى بهر يك از شما صفحه نوشته و بر گشاده بدهیم بدرستی که آن خبری که فلان شخص بتو داده راست است.
آن مرد عرض کرد فدای تو شوم من می خواهم از خودتو بشنوم «قال إن فلانا امامك وصاحبك من بعدى» يعنى «أبا الحسن فلايد عيها فيما بينى وبينه الاكاذب مفتر» و بقولى «إلا كالب مفتر».
بدرستی که فلان یعنی ابوالحسن موسی علیه السلام بعد از من امام تو وصاحب تو است، پس ادعا نمی کند در آنچه در میان من و اوست یعنی امامت و وصایت مراکه بدو منتقل است مگر دروغگوئی که افترا بر من بندد.
می گوید پس من بسوی آن مرد کو فی التفات ورزیدم و آن مرد زبان نبطی را خوب می دانست و صاحب قبالات بود، پس با من گفت:«زرفه» یعنی مأخوذ دار این را، پس حضرت ابی عبد الله علیه السلام فرمود: «إن زرفه بالنبطية خذها اجل» يعنى زرفه در زبان نبطى خذها اجل است «فخذها» یعنی پس مأخوذ دار این را.
یعنی آنچه را که گفتم و امام شما را بعد از خودم باز نمودم بگیر، پس از خدمتش بیرون شدیم.
و نیز در آن کتاب از ابو بصیر از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است.
«قال سئلته و طلبت و نصبت اليه» و بقولى «قضيت إليه أن يجعل هذا الامر الى إسماعيل فابى الله إلا أن يجعله لابي الحسن موسى علیه السلام».
در حضرت خدای مسئلت کردم و خواستار شدم و الحاج نمودم که این امر را یعنی امامت را باسماعیل گذارد اما خدای تعالی ابا و امتناع ورزید مگر اینکه این امر را برای ابوالحسن موسی علیه السلام مقرر فرماید.
ص: 63
معلوم باد امر امامت موهوبی است و در ازل در شأن آن انوار لامعه و ارواح مکرمه مقرر و مشخص گردیده است، و حضرت صادق علیه السلام که این گونه می فرماید: شاید نظر بملاحظه حال سائل یا مصلحت وقت باشد.
و هم در آن کتاب از ابو بصیر مروی است که گفت:
در خدمت حضرت ابی عبدالله علیه السلام بودم پس از اوصیاء سخن بمیان آوردند و اسماعیل را نام بردند.
آن حضرت فرمود: «لايا أبا محمد ماذاك إلينا و ما هو إلا إلى الله عزوجل ينزل واحد بعد واحد» نه چنین است ای ابو محمد یعنی اسماعیل وصی نیست و اختيار این امر باما نمی باشد و جز باراده خدای عزوجل نیست هر امامی بعد از دیگری نازل می شود.
یعنی امر امامت و اعطای شغل نبيل ولايت بمشيت حضرت احدیت است، امری است یزدانی و آسمانی که در شأن هر يك از ایشان مشخص و مقرر است.
و نیز در همان جلد یازدهم بحار الانوار از فیض بن مختار مروی است که:
در حضرت ابی عبدالله علیه السلام عرض کردم فدای تو شوم «ماتقول في الأرض أتقبلها من السلطان ثم او اجرها آخرين على أن ما أخرج الله منها من شيء كان لي من ذلك النصف أو الثلث أو أقل من ذلك أو أكثر».
چه می فرمائی در زمین زراعت خیز که از سلطان و مالك آن قبول و پذیرفته شود آنگاه بدیگران اجاره بدهم بدان شرط که هرچه از آن زمین حاصل برآید نصف آن یا ثلث آن یا از آن کمتر یا از آن مقدار بیشتر از آن ما باشد.
قال: «لا بأس» فرمود باکی نیست.
این هنگام اسماعیل پسر آن حضرت عرض کرد: «یا ابه لم تحفظ قال فقال يا بنى أوليس كذلك اعامل اکرنی»، یعنی ای پدر محفوظ نداری و می گوید فرمود اي پسرك من آيا بر این منوال با کشاورزان و زارع خود، معامله نمی کنم «انی كثيراً ما أقول لك الزمني فلا تفعل» من فراوان با تو گفتم ملازمت خدمت مرا از دست -
ص: 64
مده و تو بجای نیاوردی.
یعنی اگر از ملازمت خدمت من غفلت نمی ورزیدی در این مسائل و احکام فقهیه قاصر نبودی، پس اسماعیل برخاست و رفت.
من عرض کردم فدایت گردم چون تواشیاء را یعنی اثاثه و اشیاء امامت را بعد از خودت با اسماعیل گذاری چنانکه بعد از پدر بزرگوارت بتو رسید، بر اسماعیل چه خواهد بود که ملازمت خدمت ترا ننماید.
یعنی چون او وصی تو و دارای اشیاء و اسباب و اسرار و علوم و علامات امامت گردد، باب علم بر وی مکشوف خواهد شد و سینه اش گنجینه علم اولین و آخرین و حامل معالم شرع و دین می شود، با این حالت اگر اکنون از ملازمت خدمت ذى افاضت تقاعد ورزد او را نقصانی نخواهد رسید.
فيض بن مختار می گوید: چون این عرایض بگذاشتم فرمود: «يافيض إن كان اسماعيل ليس كأنا من أبی» ای فیض، اسماعیل نیست چون من نسبت با پدرم حضرت باقر علیه السلام.
يعني من وصی پدرم بودم و بعد از وی منصب خطير امامت با من علاقه داشت لكن اسماعیل وصی من و امام بعد از من نیست که در تقاعد از ملازمت خدمت من نقصانی و زیانی نیاید.
عرض کردم فدای تو شوم ما را هیچ شك و شبهت نبود که بعداز تو رحال رجال بآستان ولایت اتصال او فرود خواهد شد، یعنی یقین داشتم بعد از توامامت او راست و اينك در حق او بفرمودی آنچه را فرمودی پس اگر از آنچه بیم داریم و از خدای در طلب عافیت هستیم روی دهد، یعنی ترا وفات رسد بکدام کس باید توسل جوئیم؟ یعنی کدام يك از فرزندان تو دارای رتبت امامت خواهد بود.
می گوید آن حضرت مرا پاسخی نداد، پس من زانوی مبارکش را ببوسیدم و عرض کردم ای سید من بر من رحم کن چه کار آتش در میان است، یعنی اگر امام خود را نشناسیم بآتش دوزخ بسوزیم سوگند باخدای اگر طمع داشتم و یقین بدانستم -
ص: 65
که پیش مرگ تو می شوم هیچ باك نداشتم، یعنی شناسائی امام بعد از تو را مترصد نبودم لکن از آن بیم دارم که بعد از تو بمانم.
«فقال لي، مكانك» با من فرمود بجای خود بباش.
پس بجانب پرده که در بیت بود بیای شد و پرده را بر افکند و بسرای اندر شد و اندکی درنك فرموده صیحه برآورد، ای فیض اندر آی، پس من برفتم و آن حضرت را در مسجدی بدیدم که در آن نماز می گذاشت، یعنی در نمازخانه مبارکش بود منحرف از قبله جای کرده بود، پس در حضور مبارکش بنشستم.
پس از آن حضرت ابی الحسن علیه السلام داخل شد که در این هنگام خماسی بود یعنی طول قامت مبارکش پنج شبر و بقولی یعنی پنج ساله بود و رزه (1) یعنی چیز سبکی بدست مبارکش بود.
حضرت ابی عبدالله فرزند دلبندش علیهما السلام را بر روی زانوی مبارکش بنشاند و فرمود: «با بي انت وامى ما هذه المخففة بيدك» پدرم و مادرم فدایت باد چیست این رزه بدست تو؟
عرض کرد: «مررت بعلی اخى وهي في يده يضرب بهيمة فانتز عتها من یده» من بر برادرم علی بگذشتم و این رزه در دست داشت و چارپائی را بآن می زد پس آن را از دستش بیرون کشیدم.
این وقت حضرت ابی عبدالله علیه السلام فرمود: «یا فیض ان رسول الله صلی الله علیه واله وسلم (افضیت) افيضت اليه صحف ابراهیم و موسى علیهما السلام فائتمن عليها رسول الله صلی الله علیه واله وسلم عليأ عليه السلام و ائتمن علیها علی الحسن، وائتمن عليها الحسن الحسين، و ائتمن عليها الحسين على بن الحسين، وائتمن عليها علي بن الحسين محمد بن علي علیهم السلام و ائتمننى عليها أبي، فكانت عندى ولقد ائتمنت عليها ابنى هذا على حداثته وهي عنده».
ص: 66
ای فیض همانا صحف ابراهیم و موسی علیهما السلام بحضرت رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم افاضت یافت و آن حضرت علی علیه السلام را بآن امین گردانید، و علی علیه السلام حسن را وحسن حسین را، و حسین علی بن الحسين را وعلى بن الحسين محمد بن علی علیهم السلام رابر آن مؤتمن گردانیدند و پدرم مرا بحفظ آن ودیعه جلیله امین گردانید، و اکنون آن صحف نزد من است و من این پسرم را با اینکه حدیث السن و تازه روزگار است بر آن مؤتمن گردانیدم و اکنون آن صحف نزد اوست.
فیض بن مختار می گوید بدانستم آن حضرت چه اراده فرموده است، یعنی مقصود آن حضرت این است که پسرش موسی علیه السلام حافظ ودایع وامانات و اسرار ولایت و امامت است.
اما عرض کردم فدای تو شوم بر این بیفزای یعنی روشن تر بفرمای.
«قال: يا فيض إن أبى كان اذا أراد أن لا ترد له دعوة أقعدنى على يمينه فدعا و امنت فلاترد له دعوة، وكذلك أصنع با بنى هذا، و لقد ذكر ناك امس بالموقف فذكر ناك بخير».
فرمود: ای فیض پدرم چون خواستی هر دعائی بکند در حضرت باری تعالی مقبول افتد مرا بر طرف راست خود می نشاند و لب بدعا می گشود و من آمین همی گفتم و هر چه دعا می فرمود بهدف اجابت مقرون می گشت، من نیز با این فرزندم یعنی موسی علیه السلام همین معاملت می ورزم که پدرم در هنگام دعا با من می ورزید و چون خواهم دعائی کنم که مقبول گردد و باز گشت برایش نباشد وی را از جانب یمین خود بگفتن آمین بنشانم و دیروز ترا در مواقف نام بردیم و بخوبی و خیر یاد کردیم.
ممکن است مقصود از این فرمایش این باشد که دیروز نیز گاهی که در موقف بودم و در حضرت قاضی الحاجات مشغول دعا بودم، پسرم موسی در طرف راست من بود و دعوات مرا آمین می گفت تا در حضرت رب العالمين بتمامت مقبول شود.
ص: 67
عرض کردم: ای سید من بر این بیفزای .
«قال: يا فيض إن أبى اذا كان سافر وأنا معه فنعس و هو على راحلته أدنيت راحلتي من راحلته فوسدته ذراعى الميل والميلين، حتى يقضي وطره من النوم، وكذلك يصنع بي ابني».
فرمود: ای فیض پدرم را چون سفری پیش آمد و من ملازمت خدمتش را داشتم چون آن حضرت را خواب در می رسید و این وقت بر راحله خود سوار بود من راحله خود را بر احله او نزديك مي ساختم، و ذراع خود را يك ميل يا دومیل مسافت و ساده و بالش راحتش می گردانیدم و بر آن حال ببودم تا گاهی که بیدار می شد. اکنون این فرزندم نیز با من این کار بپای می برد.
می گوید: عرض کردم فدای تو شوم براين بيفزاي.
«قال: إنى لاجد بابني هذا ما كان يجد يعقوب بيوسف عليهما السلام» يعنى من می یابم از این فرزندم آنچه را که یعقوب از فرزندش یوسف علیهم السلام یافتی کنایت از اینکه یعقوب علیه السلام آیات نبوت را در یوسف مشاهدت می کرد لکن از بیم حسد برادران آشکار نمی ساخت، من نیز آیات امامت را در چهره فرزندم موسی نگران هستم لكن مقتضى اظهار نیست.
عرض کردم: ای سید من بر این بیفزای، یعنی بر امامتش تصریح بفرمای.
«قال: هو صاحبك الذي سألت عنه» اين وقت آن حضرت پرده از راز برگرفت و فرمود صاحب تو و امام و پیشوای تو که بیاید معالم دینیه و مسائل خویش را در خدمتش بعرض رسانی و آن کس که از وی پرسان بودی همین فرزندم موسی علیه السلام است، و بقیه خبر چنان است که در همین فصل در روایت فیض بن مختار باندك تفاوتى مسطور گشت.
معلوم باد که دعوات ائمه علیهم السلام همیشه در پیشگاه خدای عز وجل پذیرفته است، بلکه پذیرفته شدن دعوات دیگران نیز بطفیل وجود و توجه و اراده ایشان است و اگر در پارۀ مواقع بعضی کلمات را ادا می فرمایند برای توضیح و تقویت مطلب -
ص: 68
دیگر و تقریر تكليف مخاطب وسائل است والله تعالى أعلم.
و نیز در آن کتاب از معاذ بن کثیر از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است «إن الوصية نزلت من السماء» و از این پیش در کتاب حضرت سجاد علیه السلام باین خبر اشارت شد که در آن کتاب وصیت تکلیف هر امامی مرقوم بود و در این مقام بآنچه حاجت است اشارت می رود.
«قال فقلت فمن هو جعلت فداك؟ قال: هذا الراقد، فأشار بيده إلى العبد الصالح و هو راقد»
معاذ می گوید: بعد از آنکه حضرت ابی عبدالله علیه السلام فرمود: خداوند مرا به فرزندی که حافظ کتاب وصیت باشد روزی گردانیده است عرض کردم فدای توشوم کیست او؟ فرمود: این است که بخواب است و اشارت کرد با دست مبارکش بسوی عبد صالح یعنی موسی کاظم علیه السلام که در خواب بود.
و دیگر در خرایج و جرایج مسطور است از حضرت صادق علیه السلام پرسیدند که صاحب این امر یعنی امر امامت بعد از آن حضرت کیست؟
«فقال: صاحب هذا الامر لا يلهو ولا يلعب اذا أقبل الكاظم ومعه بهيمة وهو يقول لها اسجدى لربك، فاخذه الصادق علیه السلام وضمه إلى صدره وقال بابى وامى من لا يلهو ولا يلعب وأنه وأفضل ولدى وأفضل من أخلف بعدى وهو قائم مقامي يعدى الحجة الله على باقي خلقه من بعدى» و در طی روایات مسطوره پاره از این کلمات مسطور شد.
و دیگر در کتاب ینابیع المودة مسطور است که حضرت صادق علیه السلام فرمود:
«هؤلاء أولادى و هذا سيدهم و أشار إلى ابنه الكاظم» اينان فرزندان من هستند و این یك سید و بزرگ و آقای ایشان است و اشارت بفرزندش کاظم علیه السلام فرمود.
«وقال أيضاً: هو باب من ابواب الله تعالى يخرج الله تبارك و تعالى منه غوث هذه الامة و نور الملة و خير مولود وخير ناشيء».
و نیز آن حضرت فرمود که موسی کاظم علیه السلام بابی از ابواب خدای تعالی -
ص: 69
خداوند تبارك و تعالی بیرون می آورد از صلب او فریادرس این امت و نور ملت و بهترین مولود و نیکوترین نشو یافته و بالیده شده را، یعنی حضرت صاحب الامر عجل الله تعالى فرجه. و هم در آن کتاب از مأمون از پدرش هارون الرشید مسطور است که هارون با فرزندانش در حق امام موسی کاظم علیه السلام می گفت:
«هذا امام الناس و حجة الله على خلقه و خليفته على عباده أنا إمام الجماعة فى الظاهر والغلبة والقهر وأنه والله لاحق (لائق خ ل) بمقام رسول الله صلی الله علیه واله وسلم منى ومن الخلق جميعاً، و والله لو نازعنى فى هذا الامر لأخذن بالذي فيه عيناه فان الملك عقيم».
وی امام و پیشوای جهان، وحجت یزدان بر تمامت آفریدگان و خلیفه اوست بر بندگانش من پیشوای این یک مشت مردم هستم در حالت ظاهر و بحسب غلبه وقهاريت، سوگند با خدای این حضرت بمقام حضرت رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم از من و تمامت جهانیان سزاوار تر است، مع ذلك سوگند با خداوند اگر با من در این امر یعنی کار سلطنت وخلافت منازعت بورزد، سرش را از تنش جدا می کنم زیرا که ملک عقیم و نازاد است و رعایت خویشاوندی و هیچ چیز در آن نمی شود.
و نیز نوشته است که هارون الرشید با مأمون گفت: «یا بنی هذا و ارث علم النبيين هذا موسى بن جعفر إن اردت العلم الصحيح تجده عند هذا».
ای پسرك من این وارث علم پیغمبران موسی بن جعفر علیه السلام است اگر در طلب علم صحيح باشی در خدمت اوست، مأمون می گوید از آن روز تخم محبت و مودت آن حضرت در دل من افشانده و نهال دوستی نشانده شده.
و دیگر در کتاب ارشاد و بحار وكشف الغمه مسطور است که از جمله کسانی که در نص و تصریح بر امامت حضرت موسی کاظم از جانب پدرش حضرت صادق علیهم السلام نموده اند از شیوخ و اصحاب و خواص و محارم جناب ابي عبدالله علیه السلام وثقات فقهای صالحین رحمة الله عليهم اجمعين.
المفضل بن عمر، و دیگر معاذ بن کثیر، و دیگر عبدالرحمن بن حجاج، -
ص: 70
و دیگر فیض بن مختار، و دیگر یعقوب بن سراج، و دیگر سلیمان بن خالد، و دیگر صفوان جمال است و جز ایشان نیز جماعتی هستند که نام بردن تمامت ایشان موجب تطویل کلام و فزایش کتاب است.
و از برادران آن حضرت نیز اسحاق و علی پسرهای حضرت صادق علیه السلام که در مراتب فضل وورع بآن مقام و منزلت رسیدند که دو تن در آن اختلاف نورزیده اند،در باب امامت این حضرت نص صریح از پدر بلند اخترش نقل کرده اند.
ونیز شیخ مفید علیه الرحمه در کتاب ارشاد می فرماید: بدانکه چنان مسطور افتاد بعد از حضرت ابی عبدالله علیه السلام پسر والا گهرش ابوالحسن موسی بن جعفر عبد صالح علیه السلام امام برحق است، چه جلال فضل و جمال کمال در آن برگزیده ایزد بيهمال من حيث المجموع فراهم است، و نیز پدر والا گهرش بامامت او نص و تصریح فرموده است.
در کتاب اعلام الوری مسطور است که چون معین و مقدم داشتیم دلیل های محکم و استوار بر امامت آبای عظام این حضرت علیه السلام و بطلان اقوال آن جماعتی که بر خلاف مذهب شیعه عصمت را شرط امامت نمی دانند، امامت این حضرت آیت ثابت می شود ، همانا جماعت شیعه بعد از وفات حضرت صادق علیه السلام بر چند قول شدند:
طایفه گفتند حضرت صادق نمرده است و نخواهد مرد تا ظاهر شود و زمین را از عدل و داد پرکند و این جماعت را ناووسیه گویند، و از این روی باین نام، نامیده شده اند که رئیس ایشان در این مقاله ایشان مردی بود که او را عبدالله بن ناووس می خواندند، و قول ایشان در نهایت بطلان افتاد زیرا که دلیل برموت حضرت صادق قیام گرفت چنانکه برموت آباء عظامش قیام جست، و نیز انقراض تمامت این طایفه دلیل دیگر است، چه اگر بر حق بودند منقرض نمی شدند.
طایفه دیگر گفتند که عبدالله بن جعفر امام است و ایشان را فطحیه گفتند و قول ایشان سبب اینکه ممول و منوط برنسی از جانب پدرش بروی با مامت نیست -
ص: 71
باطل است و جز این که او را اکبر فرزندان پدرش می دانند اقامت حجت و دلیلی نکنند، و بعلاوه این آن گروه نیز از این رأی باز شدند مگر اندکی از ایشان و آن جماعت شاذه نیز انقراض یافتند، و از ایشان هیچ کس در عرصه وجود نیست، و ما از مذهب ایشان برسبیل تعجب می کنیم و هر چه بر این صفت باشد در فسادش شکی نیست.
و طايفه قائل بامامت اسماعيل بن جعفر علیه السلام هستند و در این عنوان نیز باختلاف رفته اند.
پاره از ایشان منکر وفات او در زمان پدرش حضرت صادق علیه السلام باشند و گویند باقی است و پدرش بروی نص و تصریح فرموده و این گروه قلیل و نادر هستند.
و از ایشان طایفه هستند که گویند اسماعیل در زمان پدرش وفات کرد جز اینکه پیش از آنکه فوت شود بر پسرش محمد نص نمود و پس وی بعد از او امام است و این جماعت همان قرامطه هستند که بمردی که او را قرمطویه خوانند نسبت می برند و هم ایشان را مباركية گويند و بمبارك مولاي اسماعيل بن جعفر منسوب باشند.
و سخن ایشان از دوراه باطل است:
یکی اینکه مذهب ایشان حکم می نماید ببطلان حکایت دعوی تواتر از ایشان بنص، و این از آنست که از اصول مذهب ایشان که معروف است این است که دین از جمهور خلق مستور است و جز این نیست که قومی باعيانهم بآن دعوت می نمایند و بتواتر نمی رسند، وحق جز از ایشان دریافت نمی شود و برای هیچ کس از ایشان روا نیست که از آن چیزی را بخلق باز نماید مگر بعد از عهود و مواثيق و باین بیان ثابت شد فساد قول آن کس که ادعا نماید برایشان تواتر را و جز این نیست که ایشان بر اخبار آحاد و تأویلات در معنی اعداد تکیه کنند و قیاس این -
ص: 72
بسماوات و ارضين ونجوم وغير ذلك از شهور و ایام است مما يجرى مجرى الخرافات و این خرافات نمی تواند با آنچه بآن می رویم و دلیل می گردانیم از ایراد نصوص ظاهره و تواتر به آن از امم كثيره: متظاهره تعارض جويد.
و وجه دوم این است که از جانب خدای تعالی بر آن کس که می داند که پیش از آنکه امام گردد، بخواهد مرد نصی وارد نمی شود چه اگر چنین باشد مناقض غرض از تقریر امام است و جزعبت و دروغ نخواهد بود، و چون اسماعیل بعد از پدرش باقی نماند باطل می شود قول آن کس که مدعی نص بخلافت اوست، و هیچ فصلی و فرقی نیست در میان آن کس که منکر وفات اوست در عصر پدر بزرگوارش، و مدعی بر این است که این وفات او تلبيس و اشتباه کاری بود و میان آن کس که از جماعت ناووسیه منکر موت حضرت ابی عبدالله علیه السلام شدند، و همچنین است حالت آن کس که مدعی بر آنست عی بر آنست که وی بر امامت پسرش محمد نص نموده است زیرا که چون معلوم و مبرهن افتاد که امامت برای اسماعیل در زمان زندگانی پدر والاگهرش حاصل نتواند شد زیرا که وجود دو امام با همدیگر در یکزمان فاسد است، پس چگونه نصر او بر پسرش محمد صحیح تواند گردید، زیرا که نص بر امام موجب امامت نمی تواند شد مگر اینکه از جانب امام باشد و چون امامت اسماعیل فاسد شد نص او چگونه صحت خواهد داشت.
و جماعت دیگر هستند که ایشان با مامت حضرت موسى بن جعفر علیه السلام قائل هستند و این جماعت شیعه امامیه اند و چون بدلائل مذکوره اقوال متقدمه فسادش ظاهر و مبین گردید امامت امام موسی کاظم علیه السلام ثابت می شود، و اگر جز این باشد مؤدي بخروج حق است از جمیع اقوال امت.
و بعلاوه این مسائل ودلائل آن جماعتي که نص حضرت صادق علیه السلام را بر امامت فرزندش موسى علیه السلام نقل کرده اند و تصریح جد و آبای عظامش را بر امامت او حدیث کرده اند، از کثرت و جمعيت بيك اندازه کثیری رسیده اند که نمی توان منکر شد.
ص: 73
و ممتنع است که اقوال چنین جماعت کثیر را بر کذب حمل نمود چه در يك شهر و بلد نبوده اند بلکه در یک صفعی و یکقطعه زمینی نبوده اند و هیچ کس نتواند شمار و اندازه ایشان را احصا نماید.
راقم حروف گوید: چنانکه در طی این کتب مسطوره گاهی اشارت رفته امامت در هر زماني بحسب ادله قاطعه از جانب خدای واجب است، چه لطفی است در فعل و اجبات و امتناع از مقبحات.
چه ما بالضروره علم داریم که چون مردمان را رئیس مسلط و بامها بت باشد در امور مردمان صلاح و نظامی خاص وقوام و ارتباطی مخصوص پدید می شود و فساد و اختلاف اندک می گردد و اگر جز این باشد نتیجه بعکس خواهد بخشید و اگر در امرش ضعفی پدید آید و آمیزش او با مردمان درست نیاید، ناچار باید غایب بماند و از انتظام امور عالم منصرف نباشد، وادله وجوب وجود امام و امامت از آن بیشتر است که محتاج بشرح باشد.
و نیز وجوب بودن امام معصوم و مقطوعا على عصمته ثابت است، زیرا که سبب حاجت برئيس معصوم همان عدم عصمت سایر خلق وجواز ظهور فعل قبيح است از ایشان، و اگر این رئیس نیز معصوم نباشد برئیس دیگر که جز او باشد حاجتمند خواهند بود، زیرا که همان علت که اسباب حاجت بسوی رئیس می شود، یعنی عدم عصمت وجواز فعل قبیح در وی نیز موجود است و این وقت آن چند ائمه لازم می شود که نهایتی از بهرش تصور نتوان کرد، يا منتهی شدن بيك امامی که باشد، و هو المطلوب، پس وجوب عصمت امام ثابت شد.
و معرفت عصمت یعنی دانستن اینکه این امام معصوم است جز با علام و ابلاغ خداوند سبحان که بسرائر و ضمایر (عالم) است نتواند بود، و جز این راهی بآن نتوان دریافت، پس واجب می شود که از جانب خدای نصی بر زبان پیغمبری که مؤید بمعجز است، یا اظهار معجزی که بر امامتش دلالت کند ظاهر شود.
چون این جمله که بتدقیق بسیار حاجتمند نیست ثابت شد، در احوال امت -
ص: 74
بعد از وفات رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم نگران می شویم و چون نيك نظر کردیم می بینیم که امت بعد از آن حضرت برسه فرقه شدند:
يك طايفه جماعت شیعی هستند که گویند امام بعد از پیغمبر باید امیر المؤمنين علی علیه السلام باشد چه پیغمبر بر امامت او نص صریح فرموده.
و عباسیه گفتند که امام بعد از آن حضرت بحسب نص یا میراث باید عمش عباس باشد.
و بقیه امت گفتند باید ابوبکر باشد، و این دو طایفه که بر امامت عباس و ابوبکر سخن گفتند اجماع بر آن نمودند که عصمت ایشان قطعی نیست.
و چون شیعه می گویند باید امام معصوم باشد و بأدله مذکوره وجوب عصمت ثابت است روشن گشت که امیر المؤمنین علی علیه السلام که باتفاق مخالف و مؤالف معصوم است و نیز بواسطه نصی که از جانب خدای بر امامت او حاصل است و بامامتش اشارت رفته، امام باشد و اگر جزاین باشد ناچار باید حق را از اقوال جميع امت خارج کرد، و این امر باتفاق مخالف و موافق جایز نیست.
و این جمله دلیل عقلی است که امامت آن حضرت منصوص عليها است و همین عقیدت شیعه بر اینکه باید امام معصوم باشد و مشروط داشتن چنین صفتی بزرگ را برای امام بر صدق دعوی و حقانیت ایشان گواهی می دهد.
و اما ادله سمعیه بر امامت آن حضرت از جانب رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم قولا و فعلا بآن چند است که کتاب ها بآن مزین کرده اند و همچنین نص خفی بمیزانی است که در این مقام محتاج به بیان نیست.
و چون امامت و ولایت و وصایت آن حضرت ثابت شد و مطابق اخبار و آثار کثیره زمین از امامی ظاهر مشهور یا غایب مستور خالی نتواند بود، و ائمه هدی علیهم السلام باید از نسل رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم باشند و این نسل از صلب مبارك على علیه السلام است معلوم شد که باید ائمه بعد از امیرالمؤمنین آنان باشند که برسول خدای نیز نسبت برند.
ص: 75
و باين صورت سایر اولاد امیرالمؤمنین که از دیگر زوجات بودند از تحت این حکم خارج شدند و نیز سایر ذریه رسول خدای که از دیگران پدید شدند خارج گشتند، زیرا که منقرض گردیدند و دارای اوصاف امامت و منصوص عليهم نبودند و نیز اولاد امام حسن علیه السلام اگر چند نسبت برسول خدای صلی الله علیه واله وسلم می برند خارج می شوند زیرا که دارای این اوصاف و منصوص عليهم نبودند.
پس این منصب والا وشغل نبيل مخصوص بآن طبقه اولاد امیرالمؤمنین است که از ذریه طیبه رسول خدا، و جامع فضائل و مناقب عالیه و رتبت عصمت ومنصوص عليه بامامت از جانب امام یا صاحب معجزه باهره باشد که بر امامت او دلالت کند.
و چون از این مقدمات فراغت یافتیم گوئیم:
چون در میان اولاد امجاد حضرت صادق علیه السلام هيچ يك دارای رتبت و منزلت و فضايل و مآثر و معجزات باهرات و علوم كثيره و اوصاف حمیده و آثار مجیده و اطوار سعيده و محاسن شیم و اخلاق حضرت موسی بن جعفر علیه السلام نبودند، و نیز نصی از جانب پدر والا گهر ایشان بر امامت آنها وارد نشده، بلکه از آن حضرت و آباء عظام وجد امجدش رسول خدا صلی الله علیه واله وسلم نصوص كثيره بموجب نقل و روایت اشخاص و فقهای جلیل در حق این حضرت وارد است و در مراسم عصمت و عبادات و خوارق عادات و معجزات و نشر علومی که فرموده اند از ارضین بسماوات پیوسته.
الاجرم مشخص و مبرهن گردید که بعد از حضرت ابی عبدالله علیه السلام برحسب ادله و براهین ساطعه این منصب والا و این مقام عالی بوجود مبارك این امام همام امتیاز و اختصاص دارد.
و اگر در آن زمان کسی بر خلاف آن می گفت، یا از اسماعيل و عبدالله و محمدبن اسماعیل سخن درمیان می آورد از آن روی بود که می دانست فضایل و مراتب این امام والا مقام نه بحدی است که بتوان شیعیان را از آستان امامت بنیانش روی برتافت، از این روی محض رعایت میل خلفای جور روزگار نام دیگر برادران د برادر زادگان آن حضرت را در میان می آوردند، بلکه بواسطه عدم استحقاق -
ص: 76
ایشان و عدم توجه و اعتقاد مردمان بایشان تزلزلی در ارگان عقاید معتقدان در اندازند وحصن حصین امامت را وهنی و نورهدی را کدورتی آورند، و در آن درجه اعتقاد ثابت و راسخ جماعت شیعه و متابعان ایشان لطمه فرود آورند «والله متم نوره و لو كره المشركون».
در توحید صدوق علیه الرحمه در مبحث بدا مسطور است که حضرت صادق علیه السلام فرمود:
«ما بدا لله بكم بداء كما بدا له في إسماعيل ابني إذاخترمه قبلى ليعلم بذلك أنه ليس بامام بعدي».
یعنی ظاهر نشده است برای خداوند تعالى بدائی مانند بدائی که خدای را دربارۀ اسماعیل پسرم روی داد، گاهی که او را پیش از من از میان برگرفت تا باین امر معلوم شود که او بعد از من امام نیست.
و در این حدیث مطلب دقیقی مفهوم می شود که امام علیه السلام بر آنچه خدای را بدائي حاصل می شود علم است و اگر نبودی چگونه چنین فرمودی و از این پیش در ذیل کتاب امام زین العابدین علیه السلام در معنی آیه شریفه «يمحو الله ما يشاء ویثبت» شرحی در این معنی مذکور شد.
ص: 77
وجود مبارك ائمه هدى سلام الله عليهم نمود ماسوی الله را تار و پود است، نمایش اوصاف حمیده و مناقب ومآثر سعيده و آثار و أطوار و اخلاق و آیات وعلامات و اسرار وانوار مجیده ساطعه بتوجهات خاصه و ظهورات مخصوصه ایشان اتصاف و گذارش دارد.
این مشاعل شبستان وجود که می فرمایند: «بنا عرف الله وبنا عبدالله ولنا مع الله حالات نحن نحن و هو هو ونحن هو وهو نحن» معلوم می نماید که هر چه در حق ایشان گویند و بهر زبان وبیان که ایشان را بستایند، و بهر درجه اعلای فهم وذکائی ایشانرا مدح وثنا و توصیف و تعریف آورند، چه بسیار از مراتب ومنازل عاليه و مقامات سامیه ایشان فرودتر خواهد بود.
چنانکه نسبت بمردم غالی و امثال ایشان می فرمایند: «انا تحت ما تقولون وفوق ما تزعمون» يا اينكه «أنزلونا عن الربوبية و قولوا فينا ماشتم».
پس کسی تواند اوصاف و آیات ایشان را برشمارد که شأن و مقام الهی را اندکی ادراك بتواند آن وقت ایشان را از آن مقام تنزل دهد.
ما بی خبران که از همه چیز بی خبریم چگونه بهمه چیز پی می بریم، در عین کوری صحبت آفتاب جوئیم، و در عین عطش همسری بحر بی پایاب خواهیم «ما للتراب و رب الأرباب».
پس هر کس در این میدان بی ابتدا و انتها جولانی دهد، یا از مسئله عنوانی کند، از عقیدت و سلیقت و ميزان فهم و ادراک خود ترجمانی نماید، واگر بیانی فصیح تر و ملیح تر آورد و مطلبی نازکتر و دقیق تر باز نماید نسبت بنویسنده و گوینده دیگر برتری جوید، وگرنه هر دو در عدم ادراك مقصود کلی ومقصد اصلی مساوی باشند.
قطب الدین راوندی در خرایج و جرایج مرقوم داشته است که:
ص: 78
خلال فضل و کمال بآن درجه که خارق عادت، در وجود مسعود این دوحه بوستان امامت و گلبن گلستان ولایت فراهم بود.
«وكان كان أعبد أهل زمانه وأفضلهم وأسخاهم وأكرمهم نفساً، كان يصلي نوافل الليل (1) بصلاة الصبح ثم يعقب إلى أن تطلع الشمس ويخر الله ساجداً فلا يرفع من السجود حتى يقرب زوال الشمس، وكان يتفقد فقراء المدينة بالليل فيحمل إليهم الزبيل فيه العين والورق والدقيق والتمر، وكان أحفظهم لكتاب الله وأحسنهم صوتاً، وكان إذا قرء يبكى السامعين بتلاوته، وسمى بالكاظم لما كظمه من الغيظ وصبر عليه من فعل الظالمين حتى مضى قتيلا في حبسهم و وثاقهم».
و آن حضرت از تمامت مردم روزگار خویش عبادتش بیشتر بود، و کثرت عبادت علامت معرفت بخالق وعلم الیقین است، و از تمامت مردمان جهان افضل بود و افضلیت از تمام مردم روزگار یکی از ادله عالیه امامت است، و از تمامت ایشان سخی تر و ازحيث نفس، نفیس اکرم بود، و این دو مطلب نیز که بدرجه ارتفاع وتفوق بر تمامت معاصرین باشد از علامات امامت است.
نوافل شب را بنماز صبح متصل می داشت و از آن پس مشغول تعقیب می گشت، تاگاهی که آفتاب بر آسمان نمایان می شد و درحضرت یزدان سر بسجده می نهاد وسر مبارك بر نمي داشت تا نزديك بزوال شمس مي رسيد.
و این گونه عبادت و سجود و اتصال نوافل ليل بصبح و تعقیب تا طلوع شمس و آن وقت سجده بردن تاهنگام زوال شمس جز از شخص شخیص و نفس نفیس امام ظاهر نتواند شد.
وفقيران مدینه را شب هنگام تفقد می فرمود، و سبدهای زر و سیم و آرد وخرما بایشان حمل می نمود، و از تمامت اهل زمان و برادران خود کتاب خدای را بهتر محفوظ داشت و نکو آوازتر قرائت می کرد، وهر وقت آن حضرت قرائت قرآن می فرمود از اثر قرائت و صوت همایونش شنوندگان بگریه و زاری -
ص: 79
در می آمدند.
و چون آن حضرت خشم خویش را فرو می خورد و بر ظلمی که از ظالمان بآن وجود مسعود مبارك وارد می گشت، شکیبائی می فرمود بكاظم ملقب شد، چندان که با آن حالت کظم غیظ و صبوری در حبس و بند آن مردم ظالم شهید و مقتول گردید.
در کشف الغمه از مصنف آن کتاب مستطاب علی بن عیسی ار بلى رحمة الله عليه مسطور است که:
مناقب حضرت كاظم و فضائل و معجزات ظاهره ودلائل و صفات باهره شريفه آن حضرت علیه السلام.
«تشهد أنه افترع قمة الشرف وعلاها، وسما إلى أوج المزايا فبلغ أعلاها وذللت له كواهل السيادة فركبها وامتطاها، وحكم في غنائم المجد فاختارصفاياها واصطفاها».
گواهی می دهد که آن حضرت بر شوامخ مجدو شرف و دوشیزه فضل و کمال دست یافت، و بر آن بلندی و برتری و باوج مزایا و معالی فضایل شاهباز بلند پرواز آمد و به برترین مراتب و مقامات که دست وصول همه کس بپایه آن قصور دارد باز رسید ومركب سعادت و سیادت در حضرتش رام گشت، و آن حضرت بر آن آرام نشست و راهوار داشت، و در غنائم مجد و کمال وشرف وجلال بنظر حکمت وحکومت بدید و مختار و برگزیده و باصفای آن را برگزید و بخویشتن مخصوص گردانید.
«تركت والحسن تأخذه تصطفى منه وتنتخب، فانتفت منه احاسنه و استزادت فضل ما تهب، طالت اصوله، فسمت أعلا رتب الجلال، وطابت فروعه فعلت إلى حيث لا تنال يأتيه المجد من كل اطرافه، ويكاد الشرف يقطر من اعطافه.
أتاه المجد من هنا وهنا *** وكان له بمجتمع السيول».
محاسن در حضرتش مأوی گیرد، و از وجود مبارکش مصفی و منتخب گردد، و اهل جهان را از فضائل و محاسنش بهره رسد، اصول جلالت و مجدتش چندان درازی و فزونی گرفت که به برترین مراتب جلال برتری گرفت، و فروع همایونش چنان پاک و طيب و نيكو و تابناك و خرم و ستوده گشت که بآنجا پیوست که دست -
ص: 80
هیچ کس بآن باز نرسید.
از هر طرف مجدو شرف بحضرتش مسکن جوید، و از اعطاف مبارکش قطرات شرافت چکیدن، گیرد انهار شرف و اودیه شرافت و غمام مکارم و سحاب فضائل در بحار مجد و بحور اكمال و افضالش اندر آید، و از ینابیع بی پایانش مجاورت و مصاحبت خواهد.
«السحاب الماطر قطرة من كرمه، والعباب الزاخر نغية من نعمه، واللباب الفاخر من عد عبيده وخدمه، كأن الشعرى علقت فى يمينه ولا كرامة للشعرى العبور، و كأن الرياض أشبهت خلايقه ولا نعمى العين الروض الممطور.
وهو علیه السلام غرة في وجه الزمان وما الغرر والحجول، و هو أضوء من الشمس والقمر وهذا جهد من يقول، بل هو والله اعلى مكانة من هذه الأوصاف وأسمى وأشرف عرقاً من هذه النعوت و أنمي.
فكيف تبلغ المدايح كنه مقداره أو ترتقى همة البليغ إلى نعت فخاره، أو تجري جياد الاقلام في جلبات صفاته، أويسري خيال الاوهام في ذكر حالاته، كاظم الغيظ وصائم القيظ، عنصره كريم، ومجده حادث وقديم وخلق سودده وسيم، وهو بكل ما يوصف به زعيم.
الأباء عظام، والأبناء كرام، والدين متين، والحق ظاهر مبين، والكاظم فى أمر الله قوي أمين، وجوهر فضله عال ثمين وواصفه لا يكذب ولايمين، قد تلقى راية الامامة باليمين، فسما علیه السلام الى الخيرات منقطع القرين، وأنا أحلف على ذلك فيه وفى آبائه وأبنائه علیهم السلام باليمين.
كم له من فضلة جليلة ومنقبة بعلو شأن كفيلة وهي و إن بلغت الغاية بالنسبة إليه قليلة، ومهما عد من المزايا والمفاخر فهى فيهم صادقة و في غيرهم مستحيلة.
اليهم ينسب العظماء، وعنهم يأخذ العلماء، ومنهم يتعلم الكرماء، و هم الهداة إلى الله فيهديهم اقتده، وهم الأدلاء على الله فلا تحل عنهم و لا تنشده، -
ص: 81
وهم الامناء على أسرار الغيب و هم المطهرون من الرجس والعيب.
وهم النجوم الزواهر في الظلام، وهم الشموس المشرقة في الأيام، وهم الذين أوضحوا شعائر الاسلام، وعر فوا الحلال من الحرام.
ومن تلق منهم تقل لاقيت سيداً، و متى عددت منهم الكمالات منفرداً، ومن قصدت منهم حمدت قصدك مقصداً، ورأيت من لا يمنعه جوده اليوم أن غداً يجود ومتى عدت إليه عاد كما بداء.
المائدة والأنعام يشهدان بجلالهم، والمائدة والانعام يخبران بنوالهم، فلهم كرم الابوة والبنوة، وهم معادن الفتوة والمروة، السماح في طبايعهم غريزة و المكارم لهم شنشنة نحيزة، والأقوال في مدحهم و إنطالت و جيزة.
بحور علم لا تنزف، وأقمار عز لا تخسف، وشموس مجدلا تكسف، ومدح أحدهم يصدق على الجميع، وهم متعادلون في الفخار فكلهم شريف رفيع.
بذوا الأمثال بطريفهم و تالدهم، ولامثيل، ونالوا النجوم بمفاخرهم ومحامدهم فانقطع شاؤهم العديل، ولا ممن الذي ينتهي في السير الى أمدهم وقدسد دونه السبيل.
أم من لهم يوم كيومهم أوعد كعدهم، ولو أنفق احد كم ذهباً، ما بلغ مد أحدهم صلى الله عليهم صلاة نامية الامداد باقية على الأباد، مدخرة ليوم المعاد، انه کریم جواد».
اکنون بخلاصه معنی این تلفیقات رشیقه و تنمیقات انيقه اشارت می شود:
می گوید: ابر ریزنده از بحار کرمش قطره ایست، و دریای خروشان و آب های جوشان از آوای نعمت هایش جوششی، ولباب فاخر را آن مقام و منزلت کجاست که در زمرۀ بندگان و خدامش بشمار آید، گویا شعرای یمانی از یمینش آویزان و شعرای عبور در میدان کرامش نه مقام عبور.
ریاض رضوان و بوستان جهان از بساتین اخلاق حمیده و شمائل سعیده اش شجری، و سلسبيل وكوثر از بحار جود و آثارش اثری، چهره روزگار از فروغ -
ص: 82
دیدارش فروزان، و آفتاب و ماه از فروز انوارش درخشان، در اوصاف شمایل و اخلاقش هر چند و اصفان را مبالغت رود و بهر صفتی ممدوح توصیف نمایند قاصرند و آن وجود مسعود از توصیف واصفين ونعت منعتین برتر و شریف تر است.
مدايح مادحان ادراك كنه مقدارش را نتواند، وهمت بالغان بنعت فخارش دست نیابد، قلم نگارندگان از نگارش اوصافش قاصر، و افهام مدح گذاران از گذارش آثارش عاجز.
همانا آن حضرت خشم خویش فروخوردی، و نفس خویش را از مشتهيات نفسانی باز داشتی، عنصر مباركش كريم، ومجدش حادث و قدیم است.
یعنی این نور مبارك بالنسبة بوجود واجب الوجود حادث است و بالنسبة بسایر مخلوق قدیم است، یا اینکه این مجد و شرف را هم خودش دار است و هم از آبای بزرگوارش وارث است.
و اخلاق بزرگی وسیادت و سوددش و سیم است، و بهر صفتی ممدوحش وصف نمایند زعیم است.
بعظمت آباء وكرامت ابناء ومتانت دين وحق ظاهر مبین امتیاز و بر تمامت اهل روزگار افتخار دارد، در امر خدای قوی و امین، وجوهر فضایلش عالی و ثمین و واصف او مصون از کذب و یمین است، و رایت امامتش در یمین، و در ادراک تمامت خيرات ومبرات منقطع القرين، و مرا در اثبات این اوصاف شریفه در این وجود همایون و آباء و ابنای میمنت مقرونش سوگند و یمین است.
چه بسیار مناقب نبيله، وفضائل جلیله را داراست که بر علو شأن وسمو مقامش حجتی روشن و برهانی مسلّم است این مراتب و مقامات اگر چند پایه رفعت را بر اوج سماوات گذراند نسبت بمدارج عالیه و معارج سامیه اش بسیار کوتاه و قلیل است.
و مفاخر و مزایا اگر چند به آن میزان شمرده آید که در دیگران محال آید در عرصه شرف و جلالت ایشان و دور باش مزایا و مفاخرشان مجال گذارش ندارد.
ص: 83
عظمای بلند آثار روزگار را اثبات باین خاندان نهایت آرزو و اعتبار است، و علمای حکمت شعار را در دبستان علم وفضائل ایشان مقام تعلم و افتخار است، و كرماء جهان و کریمان زمان را در پیشگاه کرم و محتد جود و نعم ایشان محل آموزگاری اخلاق و شیم است.
ایشانند که آفرینش را بدرگاه آفریدگار راهنمائی کنند، پس بهدایت و راهنمائی ایشان هدایت و رشادت است، و ایشان هستند که بر معرفت خدای دلالت فرمایند، پس از خدمت ایشان مستفیض شوند ایشان هستند که بر اسرار غیب امین و از رجس وعیب مطهرند.
در ظلمت و ظلام ستارگان رخشنده اند و در تمامت از منه و ایام آفتاب های درخشنده اند، ایشان هستند که شعار اسلام را روشن و حلال را از حرام مبین ساختند.
اگر از ایشان تنی را ملاقات کردی بگوی سیدی و آقائی را بدیدم ، یعنی جز ایشان هیچکس را مقام سیادت مطلق و بزرگی برحق نیست، و چون یکی از ایشان را در شمار آوری تمامت کمالات منفرد است.
و اگر به آستان یکی از ایشان آهنگ نمودی قاصد مقصدی ستوده باشی ووجود ذیجودی را ادراک نموده باشی که از بخشش امروز از بخشایش فردا باز نمی ماند، چون دیگر باره بحضرت مکارم آیتش عود یا بی بجود و کرم و بزرگی و سیادت خود اعادت جوید.
سوره مائده و انعام گواه حال و جلال ایشان، و مائده آماده وإنعام وإكرام بی پایان ایشان بمال و نوال ایشان مخبرند، ایشان راست کرم ابوت و بنوت، و ایشان هستند معادن فتوت و مروت، سماحت وسخاوت جبلی و غریزی طبایع ایشان است، و مکارم و جلالت خوی و سرشت ایشان است هر چند در میدان مدح و ثنای ایشان بمبالغت و اطالت روند مختصر است.
این وجودات همایون بحور علوی هستند که نقصان نیابد، و اقمار عزی -
ص: 84
هستند که رنج خسوف نجوید، وشموس مجدی باشند که صدمت کسوف نبینند مدح هريك از ايشان بر مدح جملگی ایشان صادق است، چه این نفوس مقدسه الهيه و انوار شریفه کمالیه در تمامت اوصاف مجد و فخار یکسان و مساوی باشند تمامت ایشان شریف و رفیع و جلیل و منیع باشند.
آفرینش را بطریف و تالد ایشان بضاعت و استطاعت است، و بمفاخر ومحامد ایشان دست بستارگان آسمان رسانند و هر چند در میدان خيال وعرصه اندیشه سیر نمایند بمراتب جلالت ایشان راه نیابند، و هیچکس را سعادت ایام و شرافت اعوام ایشان روزی نگردد، صلوات الله وسلامه عليهم اجمعين.
و این اشعار نیز از صاحب کشف الغمه است:
مدايحي وقف على الكاظم *** فما على العاذل واللائم.
وكيف لا أمدح مولى غدا *** فی عصره خیر بنی آدم.
ومن كموسی او کا بائه *** او کعلی و إلى القائم.
إمام حق يقتضي عدله *** لوسلم الحكم إلى الحاكم.
إفاضة العدل و بذل الندى *** والکف من عادیة الظالم.
يبسم للسائل مستبشراً *** أفديه من مستبشر باسم.
ليث وغى فى الحرب رامي الشبا *** وغيث جود كالحيا الساجم.
مآثر يعجز عن وصفها *** بلاغة النائر والناظم.
يعد إن قيست إلى جوده *** معايباً ما قيل عن حاتم.
في العلم بحر داخر مده *** وفى الوغى امضى من الصارم.
يعفو عن الجاني ويولى الندى *** ويحمل الغرم عن الغارم.
ألقائم الصائم أكرم به *** من قائم مجتهد صائم.
من معشر سنوا الندى والقرى *** وأشرقوا في الزم من القائم.
وأحرزوا خصل العلى فاغتدوا *** أشرف خلق الله فی العالم.
ص: 85
يروى المعالى عالم متهم *** مصدق في النقل عن عالم.
قد استووا في شرف المرتقى *** كما تساوت حلقة الخاتم.
من ذا يجاريهم إذا ما اعتروا *** إلى على و إلى فاطم.
ومن يناويهم إذا عددوا *** خير بنى الدنيا أبا القاسم.
صلى عليه الله من مرسل *** لما أتى من قبله خاتم.
یا آل طه أنا عبد لكم *** باق على حبكم اللازم.
أرجوبكم نيل الأماني غداً *** إذا استبانت حسرة النادم.
معتصم منكم بود إذا *** ما ظل شانيكم بلا عاصم.
وليكم في نعم خالد *** وضد كم في نصب دائم.
محمد طلحه شافعی در کتاب مطالب السئول در ذیل بیان حالات این امام و الامقام می گوید:
«هو الامام الكبير القدر العظيم الشأن الكبير المجتهد الجاد في الاجتهاد المشهور بالعبادة المواظب على الطاعات المشهور بالكرامات، يبيت الليل ساجداً وقائماً، ويقطع النهار متصدقاً و صائماً، ولفرط حلمه و تجاوزه عن المعتدين عليه دعى كاظماً.
كان يجازى المسيء باحسانه اليه، و يقابل الجاني بعفوه عنه، و لكثرة عباداته كان يسمى بالعبد الصالح، و يعرف في العراق بباب الحوائج الى الله، لنجح مطالب المتوسلين الى الله تعالى به کراماته، تحار منها، و تقضى بأن له عند الله تعالى قدم صدق لانزل و لاتزول».
علي بن عیسی اربلی در کشف الغمه می گوید: مناقب این امام همام بسیار و بیشمار است و اگر آن حضرت را بغیر از عنایت الهیه منقبتی نبودی همان منقبت او را کفایت می کرد.
در کتاب نورالابصار مسطور است:
ص: 86
«قال بعض أهل العلم الكاظم هو امام الكبير القدر الأوحد الحجة الحبر الساهر ليله قائماً، القاطع نهاره صائماً، المسمى لفرط حلمه وتجاوزه عن المعتدين کاظمأ وهو المعروف عند اهل العراق بباب الحوائج الى الله، و ذلك لنجح قضاء حوائج المتوسلین به».
ابن الصباغ نیز در فصول المهمه باغلب عبارات و کلمات مسطوره تضمین و اشارت کرده و بنصوص امامت این حضرت اعلی رتبت گذارش نموده، و از مناقب و مفاخرش شرح داده چنانکه در مقامات خود مذکور گردد.
شیخ مفید در ارشاد در ضمن نصوص ولایت این مرکز دایره امامت شرحی از مراتب فضائل و جلالت و نبالت این بحر بیکران علم و خورشید آسمان حلم و ولایت مذکور می فرماید.
و ابن ابی الحدید از جاحظ نقل می کند که گفت از جمله رجال ما موسی ابن جعفر علیه السلام است و اوست عبد صالح فقه و دین و نسك را باهم توأمان، و حلم و صبر را با هم هم عنان ساخته است.
و ابن حجر در صواعق خود بعد از بیان حال حضرت صادق می گوید: موسی کاظم سلام الله عليهما وارث آن حضرت است در علم و معرفت و کمال وفضل از کثرت تجاوز و حلم و برد باری که او را بود کاظم خوانده شد، و نزد اهل عراق بباب قضاء الحوائج عند الله معروف است، و اعبد و اعلم و اسخای اهل روزگار بود.
و در عمدة الطالب می گوید: امام موسی کاظم بن جعفر صادق که ابوالحسن و ابو ابراهیم کنیت داشت عظیم الفضل، و رابط الجاش، و واسع العطا بود؛ و صرار موسى مضروب المثل، گشت و اهلش می گفتند عجب است از کسی که موسى علیه السلام او را در یابد و ببالینش حاضر گردد و از آن پس از علت شکایت نماید.
و ابن جوزی در صفت آن حضرت گوید: که موسی بن جعفر را عبد صالح می خواندند بسبب عبادت و اجتهاد او، و قیام او بعبادت، و آن حضرت کریم و حلیم -
ص: 87
بود هر وقت در خدمتش مکشوف افتاد که مردی نسبت بآن حضرت آزاری وارد کرده و بسوء ادب سخن رانده است مبلغی مال بدو می فرستاد.
در ينابيع الموده مسطور است که از ائمه اهل البيت ابوالحسن موسى الكاظم بن جعفرالصادق است علیم السلام است و آن حضرت صالح و عابد و حليم و جواد و كبير القدر و كثير العلم و بعبد الصالح معروف و موسوم بود، و همه روز در حضرت یزدان سجده طویل می نهاد که پس ارتفاع شمس تا هنگام زوال طول داشت.
در مناقب ابن شهر آشوب مسطور است «و كان علیه السلام الاجل الناس شأناً، مكاناً، وأسخاهم بناناً، و أفصحهم لساناً و أشجعهم جناناً، و أعلاهم في ا قدخصه بشرف الولاية وحاز إرث النبوة، و بوأ محل الخلافة، سليل النبوة وعقيد الخلافة».
ابن خلکان در وفیات الاعیان می نویسد که خطیب در تاریخ بغداد می نویسد حضرت موسی بن جعفر علیه السلام را بواسطه کثرت عبادت و اجتهادی که در آن امر داشت عبد صالح می خواندند، و سخی و کریم بود، بسیار روی می داد که بحضرتش عرض می کردند فلان مرد در آزار آن حضرت کوشش نماید امام علیه السلام هزار دینار بدو بذل و ارسال می فرمود.
یافعی در مرآت الجنان گوید: ابوالحسن موسى الكاظم علیه السلام صالح و عابد وجواد و حليم وكبير القدر و باعتقاد جماعت امامیه یکتن از ائمه اثناعشر معصومین صلوات الله عليهم اجمعين، و از کثرت عبادت و اجتهاد در عبادت مدعو بعبد صالح و سخی و کریم بود، و از کمال حلم و کرم و بزرگواری که داشت از هر کس در غیاب خود غیبتی بعرضش رسیدی کیسه هزار دیناری بدو فرستادی.
صاحب حبیب السیر می گوید: حضرت امام موسی علیه السلام را بواسطه و فور حلم و کظم خشم کاظم می خواندند، شمیم مکارم اخلاق این امام والا مقام اطراف جهان و مشام جهانیان را معطر ساخته و اشعه محاسن آداب این مقتداء بلند مکان شام ظلمتاند و زطوایف انسان را بصبح عالم افروز رسانیده، وفور زهد و عبادتش -
ص: 88
افزون از قوه طاقت معشر بشر، وكمال علم و فضيلتش بیرون از احاطت و استطاعت علمای دانشور، عجایب کراماتش مخبر از معجزات رسول و غرایب خوارق عاداتش مجير طباع وعقول، امامت امت بوجود فیاض مسعودش منصوص، و تقویت ملت بر رأی عالم آرایش مخصوص.
بعد از این کلمات این چند شعر را در مدح آن حضرت رقم کرده است:
امام اهل دین موسی بن جعفر *** جهان از نکهت خلقش معطر.
ز روی علم هادی امم بود *** بفرط حلم در عالم علم بود.
ز خویش فاتح آثار سعادت *** ز رویش لایح انوار سیادت.
علو قدر او برتر ز افلاك *** ز علمش گشته حیر ان عقل و ادراك.
امامت را وجودش بود لایق *** وز آن معنی خبر می داد صادق.
مرحوم نواب حاجی کلبعلی خان بهادر فرمانفرمای مملکت رامپور هندوستان که از این پیش مجملی از شرح حالش در کتاب احوال حضرت امام محمد باقر صلوات الله علیه و قصیده در مدح آن حضرت بعرض رسانیده مذکور شد، این قصیده را در مدح حضرت كاظم علیه السلام المعروض داشته و این چند شعر از قصیده ایشان مسطور شد:
بان مهر شه جن و انس عالمگیر *** چو عقل سرور ملك و ملك بلندنگاه.
بهشت پرچم و طوبی علم مجره نصال *** شهاب بيرق و مه سنجق آسمان درگاه.
امام موسی کاظم نظام شرع مبین *** عمید ملت و دین خسر وستاره سپاه.
که شفاعت او زاهدان برستاخیز *** ثواب را بفروشند در سزای گناه.
بآبیاری میراب رحمت عامش *** دهد ز خار عداوت هزار مهر گیاه.
توئی که کرده خدای زمن ترا بشرف **** بهر دو کون چو ذات وحید خود یکتاه.
ز نقش نركسه بام تو ملك حيران *** بر آستان در رفعتت فلك در واه.
گل حریم رفیع تو كحل دیده حور *** نشان سجده دهلیز تو بهای جباه.
بیزم گاه تو از معجز نشاط و سرور *** چو عندلیب زند نغمه صورت دیباه.
ص: 89
ز نور طبع منیر توگر سخن رانند *** سواد زنك به بینند در زمین هراه.
هماره چله نشینان گوشه گردون *** برای کورنش تو چون کمان شوند دو تاه.
اگر نه ذات تو خضر جهانیان گشتی *** شدند جمله نیکان چو بر همن گمراه.
بسیر باغ چه حاجت تراکه می بینی *** بهار باغ دو عالم ز گوشه ای بنگاه.
هكرز حكم قضا بر نتافتی امضا *** اگرت نام نبد رسم بعد بسم الله.
رقم کنم بچه سان وصف بیکرانه تو *** که هیچکس نکند در بحار سبعه شناه.
اگر خلافت خلدم بروز حشر دهند *** نگیرم و بروم بهر کديه ات والله.
بده بزور یداللهی آنقدر نیرو *** که چرخ را بدهم گونه گونه بادافراه.
بآن زمان که زارواح انبیا و رسل *** به لمحه لمحه برآید صدای وا اسفاه.
بآن زمان که بنیروی نفخه ثانی *** ز خاك تيره بر آرند سرسپید و سیاه.
دوان دوان ز مقابر شوند با حسرت *** به پهنه که نباشد در آن میاه و گیاه.
بدان مثابه بدرگاه ایزدی بروند *** که فرق کس نتواند کند گدا از شاه.
خدایگانا نو اب توچه خواهد کرد *** که چشم خجلت او بر گناه اوست گناه.
جز اینکه مرحمت خاص تو بگیرد دست *** جز اینکه تا در جنت مرا شوی همراه.
بباب خلد برینم رسانی و گوئی *** که ای و صیف من اکنون تن از کلال مکاه.
دو دست پاك ترا بوسم ودعا گویم *** بدان صفت كه ملك گويدم تعال الله.
صاحب تاریخ الفی گوید: آن حضرت بصفات حمیده و خصال سعیده، و احسان در برابر عصیان و کمالات صوریه و معنویه از خلق جهان ممتاز بود، و بواسطه کثرت عبادت زین العابدینش خواندند.
بالجمله اگر بخواهم مناقب و مدایح این امام و الامقام علیه السلام را چنانکه در كتب شیعی و سنی و مخالف و مؤالف مسطور است فراهم گردانیم خود مجلدی کبیر و صفحات عالم گیر می شود، بآنچه در این جا اشارت رفت بواسطه مناسبت و مقصودی مخصوص و معین بود.
همانا این بنده حقیر نیز گاهی بتوفیقات الهی از حیثیت نسبت کوه بکاهی -
ص: 90
یا ماه بماهی، محض کسب ثواب در مدایح ائمه نام شعری می سراید، و ملخی بدرگاه سلیمان ذیشان می کشاند، در این مورد نیز وقت را مغتنم شمرده این چند شعر را در اینجا مرتسم ساخت.
اگر مداح بسی حقیر است، ممدوح بسی خطیر است، اگر لالا بسی ذلیل است مولای والا بسی جلیل است، اگر این رهی همین پاره سفالی زبون است آن شاه شاه نشان صاحب سر مکنون و کنز مخزون است.
از ولی خدای متعال و کار فرمای پیشگاه یزدان ذوالجلال متمنی است که این تحفه بس قلیل را در قلیل را در آن آستان بس جمیل پذیرفته، و این بنده حقیر و والدین او را غریق بحر شفاعت و سعادت بفرماید.
اشعار مؤلف حقير:
هفتمین پیشوای حق کاظم *** کارگاه وجود را ناظم.
بر گزیده خدای حی رحیم *** بو براهیم فخر ابراهیم.
عبد صالح امام جن و بشر *** ولی الله خالق اکبر.
بو براهیم امام بر حلیم *** که ز وصفش کلیل هست کلیم.
کوس علمش که برکشد آوا *** پر نماید فضای ارض و سما.
ذره ای گر ز نور باطن او *** تابد اندر تمام کشور هو.
آن چنانش فروز بفزاید *** که زهر ذره هورها زاید.
چون ببحر محيط لم يزلي *** متصل شد خدایر است ولی.
سایر بحرهای هر دو جهان *** ز آب دریای او بگشت روان.
گشت چون مظهر حق سبحان *** جمله اشیاء مظاهر او دان.
آدم از وی به پیکرش شد روح *** که خبر داد ایزد سبوح.
روح او در مثال آدم تافت *** نور او در جمال عالم تافت.
هر چه حق نسبتش بخویش دهد *** خبر از برگزید کیش دهد.
ص: 91
عیسی از فر او شده بفلك *** آدمی زو شده فزون زملك.
چون بحق جست منزل و مأوى *** بر شقاوت فزود مرد شقی.
ناری قلب بی صفا هارون *** کرد تاريك صحف انگليون.
بیخبر بود از آنچه یافت سبق *** خواست تاريك نور مطلق حق.
نور حق را خدای کرد تمام *** گرچه مکروه مشركين لئام.
هر که بر نور حق نماید پف *** زاید از پف او بریشش تف.
دشمن وی اگر رشید بود *** همچو شد اد چون شدید بود.
از نفير رشید دون هارون *** در فغانند موسی و هارون.
دوز خش آن چنان شراره زند *** کاهل دوزخ از و کناره زند.
خود رشید نمید از عفران *** جاودان منزلش بود نیران.
ای خداوند گوهر ایجاد *** وی نماینده طریق سداد.
ای فروزنده مه تابان *** ای فرازنده سپهر گران.
ای فرستنده تمام رسل *** ای نماینده تمام سبل.
باش در هر ممر بما همراه *** بحق لا إله الا الله.
ص: 92
در این سال عباس بن محمد در زمین روم غروه تابستانی پای نهاد، حسن بن قحطبه و محمد بن اشعث با او همراه بودند، پس عباس جنگ بسپرد و با غنائم کثیره باز گشت، و محمد بن اشعث در طی راه نامه عمرش طی، و بدیگر جهان رهسپار شد.
و در این سال ابو جعفر منصور از اتمام باره و خندق بغداد فراغت یافت و از این جا معلوم می شود که مدت بنیان شهر بغداد تا اتمام بارو و خندق آن چهار سال طول کشیده است، ابن اثیر گوید: از تمامت امور بنای آن شهر فارغ شد و بحدثیه موصل رهسپار شد پس از آن باز گشت.
و در این سال محمد بن ابراهيم بن محمد بن علي بن عبدالله بن عباس مردمان را حج اسلام بگذاشت.
و نیز در این سال عبدالصمد بن علي بروایتی از حکومت مکه معظمه معزول و محمد بن ابراهیم در جای او منصوب شد، و عمال و حکام ولايات ممالك محروسه عباسیه سوای مکه معظمه وظايف كما في السابق برسر عمل خویش بر قرار بودند اما در تاریخ الفی گوید منصور عم خود عبدالصمد بن علی را از ایالت مکه معظمه عزل کرده محمد بن علی را بجای او نصب نمود.
و در این سال عبدالرحمن اموی امیر اندلس غلام خود بدر را با گروهی لشكر بشهرهای دشمنان بجنگ بفرستاد بدر با آن لشگر راه شد و بآن سير بلاد اندر شد و جزیه بگرفت و ابوالصباح حی بن یحیی را که حکمران اشبلیه بود معزول ساخت، و او مردمان را بمخالفت عبدالرحمن دعوت کرد، عبدالرحمن چون این خبر بشنید بدو بفرستاد و او را بمكرو خدیعت حاضر درگاه خود ساخته بقتل رسانید.
ص: 93
و در این سال مسلم بن قتیبه باهلی در شهر ری وفات کرد، از مشاهیر رجال وعظيم القدر بود، و هم در این سال ابوالحسن کهمس بن حسن تمیمی بصری جانب دیگر جهان گرفت.
و نیز در این سال مثنى بن صباح يماني بجهان جاوداني روى نهاد، وفاتش در مکه معظمه بود از مجاهد و عمرو بن شعیب و جماعتی دیگر روایت داشت و در کار عبادت بر اهل زمان پیشی گرفت.
و نیز در این سال بروایت صاحب تاريخ الفي زكريا بن ابی زائده بر مائده آن جهانی دعوت یافت.
و هم در این سال ابو عمر و عيسى بن عمر ثقفى نحوی بصری که از مشاهیر علمای نحو است رخت بسرای جاوید نهاد، در کلمات او تقعير و استعمال لغات غریبه بود، چنانکه جوهری در صحاح اللغه اللغه نوشته است عیسی بن عمر از حمار خود بزیر افتاد مردمان برگردش انجمن شدند چون آن حال اجتماع را بدید گفت: «مالكم تكأ كأنم على تكأكؤكم على ذى جنة افرنقعوا عنى» یعنی «مالكم تجمعتم على تجمعكم على مجنون انكشفوا عنى».
چیست شما را که بر من اجتماع نموده اید چنان که بر گرد دیوانه انجمن کنید دور شوید از من. بعضی از حاضران چون این کلمات و الفاظ غریبه و بعيدة الاستعمال شنيدند گفتند: «ان جنيته تتكلم بالهندية» يعنى رفيق و مصاحب جنيه او بزبان هندی سخن می کند.
شرح حال او در مشكوة الادب مسطور است حاجت با عادت ندارد.
ص: 94
در این سال مردی که او را استادسیس و استاسیس بدون دال می خواندند، در میان اهل هراة و بادغیس و سجستان و غیر از این جمله از ولایات خراسان خروج نمود.
بروایتی که آورده اند و از تاریخ ابن کثیر شامی نیز نقل کرده اند، سیصد هزار مرد جنگی از اطراف و اکناف در گردش فراهم شدند، و بر بیشتر بالاد خراسان غلبه کردند، پس استادسیس با این جمع کثیر جانب راه گرفت چندان که در کنار مروالرود فرود شد.
أجشم مرو رودی چون این خبر بشنید، و از وصول آن سیل بنیان کن آگاه شد، با مردم مرو بدفع او بیرون شد، هر دو سپاه صف جنگ بر کشیدند و آوای کوس از برج خرچنگ بر گذشت مردم کارزار در میدان گیر و دار، جان عزیز را ناچیز شمرده با خارجیان نبردی بزرگ بسپردند و قتال عظیم بدادند از کشتها پشتها بساختند، و متاع نفیس جان را در پهنه فنا رواج دادند، آخرالأمر أجشم بقتل رسيد و جمعی کثیر از یاران او کشته و بخون آغشته گشتند و گروهی از سرهنگان سپاه بهزیمت رفتند، از آن جمله معاذبن مسلم و جبرائیل ابن يحيى و حمادبن عمرو و ابوالنجم سجستانی و داودبن کرار بودند.
چون ابو جعفر منصور این قضیه را بشنید، و در این وقت در راذان جای داشت خازم بن خزیمه را نزد مهدی فرستاد، مهدی او را نامزد حرب استادسیس نمود و جمعی از سرهنگان سپاه و قواد کینه خواه را با خازم همراه ساخت خازم با مردم خود راه بر گرفت.
و نیز آن مردم مرو رودی را که در بیابان ها بفرار می گذشتند ملتزم رکاب و در پایان لشگر مقرر داشت تا موجب ازدیاد سواد سپاه باشند، و از این طبقه بیست و دو هزار تن با او انجمن بودند پس از این جمله شش هزار تن را انتخاب -
ص: 95
کرده و با دوازده هزار نفر از برگزیدگان سپاه که با خود همراه داشت مضموم ساخت و بکاربن مسلم از جمله آنان بود که انتخاب شده بودند.
پس تعبیه جنگ بدید و هیثم بن شعبة بن ظهير را بر میمنه سپاه، و نهار بن حسین سعدی را بر جانب میسره، و بکار بن مسلم عقیلی را در مقدمه سپاه برقرار کرد، و رأیت جنگ با زبرقان بود.
و چون خازم آن حالت کثرت و قدرت و عدت در آن جماعت بدید، با ایشان بمکر و فریب کار همی کار همی کرد، و جنگ را از این روز بدان روز همی وایشان را ببازی و دغل بسپرد، تا از مکانی بمکانی و از خندقی بخندقی دیگر اندر شوند، و در عالم ثبات و استقلال ایشان فتوری روی دهد، وبناگاه برایشان بتازد و بیشتر آن مردم پیادگان بودند.
بعد از آن خازم جانب راه گرفت تا در موضعی فرود شد، و در آن مقام مناسب خندقی بر آورد و آن خندق در پیرامون او و یارانش کنده شد و چهار معبر برای او بر نهاد و در هر معبری هزار تن از برگزیدگان اصحابش را باز داشت.
و از آن طرف اصحاب استادسیس روی آوردند و فوس و مروز و زبل با ایشان بودند تا خندق خازم را در هم بکوبند و از آن در که بکاربن مسلم مستحفظ آن بود بیامدند و چنان حمله بر اصحاب بکار آوردند که ایشان را بهمان حمله از پیش برداشتند.
بکار خویشتن را از مرکب بزیر افکنده و پیاده بر در خندق بایستاد و با یاران خود گفت: مسلمانان از این ناحیه ما نباید اندر شوند، این وقت از اهل و عشيرتش نزديك به پنجاه مرد پیاده شدند و با مخالفان چندان جنگ بدادند و مردانه بکوشیدند که ایشان را از آن در که بکار حافظ و حارس آن بود دور ساختند.
و از آن طرف سرهنگی دیگر از مردم استادسیس که نامش حریش، -
ص: 96
و از اهل سجستان بود و تدبیر امور استادسیس بر رأی و رویت او حوالت داشت، بآن معبر خندق که خازم در آنجا واقف بود با جماعتی از جنگ جویان روی آوردند.
چون خازم او را بدان سوی روان دید مردی را شتابان بهیثم بن شعبه که امیر سپاه میمنه بود بفرستاد و او را فرمان داد که از آن دری که بکار بر آن موکل است بیرون شوند، چه آن جماعت از مردم استادسیس که در برابر ایشان هستند بدیگر کار اشتغال دارند، و چون از آن در بیرون رفتند راه سیار شوند تا از چشم ایشان ناپدید گردند. بعد از آن باهمان هیئت اجتماعیه از پشت اجتماعیه از پشت سر نمایان و شتابان گردند، چه استادسیس و مردم او متوقع و منتظر بودند که ابوعون و عمرو بن مسلم بن قتیبه از طخارستان بیاری ایشان در رسند.
و از آن سوی خازم بن خزیمه بکار بن مسلم را پیام فرستاد که هر وقت رایات هیثم را نمودار دید صدا بتکبیر بلند کنید و بگوئید مردم طخارستان بیامدند، و هیثم بفرمان خازم اطاعت کرد، و خازم در قلب سپاه بر حریش بیرون تاخت، و ايشان را بجنك و قتال مشغول ساخت، و پاره در مقاتلت و پاره کار بشکیبائی راندند، و در اثنای این حال ایشان را بعلائم و رايات هيثم نظر افتاد و همی در میان خود ندا بر کشیدند که مردم طخارستان بیاری بیامدند.
این وقت لشگر خازم بر آن جماعت حمله ور شده ایشان را از جای بر کند و از یکسوی نیز یاران هیثم بر سپاه استادسیس بتاختند و با نیزه و تیر پران روان از تنها بیرون ساختند، و نیز از طرف دیگر نهار بن حصین از جانب میسره و بکار بن مسلم و لشگریانش از مکان خود بیرون آمدند، و چون نهنگ بلا و پلنگ دغا بر آن جماعت حمله ها از پس حمله ها و تاخت ها از پی تاخت ها بیاوردند.
حرب از پس حرب و ضرب از دنبال ضرب برفت در فش های بنفش بدرخش آمد و کوشش لشگر از جنبش محشر حکایت نمود تیغ های سرافشان لعل افشان شد، گرگ -
ص: 97
اجل خون خواره شد و رشته امل پاره گشت روی زمین تاريك، و سلسله آرزو باريك شد، شمشیر مسلمانان بر قالب خارجیان غالب، و مادر روزگار قالب خارجیان غالب، و مادر روزگار بر فنای نو باوگان طالب گردید، رايات لشگر استادسیس سر نگون، و روی دشت از خون سواران لاله گون آمد، چندان که هفتاد هزارتن از مردم استادسیس قتیل، و چهارده هزار نفر اسیر گردید و استادسیس با هزاران زحمت و تلبیس با معدودی بکوهی پناهنده گشت.
خازم ایشان را محاصره کرد و ابوعون و عمربن مسلم نیز در رسیدند و با مردم خود فرود شدند، اسیران را نیز خازم بکشت، و استادسيس بحكم ابي عون تسلیم شد، و او بفرمود تا اورا و اولاد و اهلبیت او را در بند آهنین بر کشیدند، و دیگران را که سی هزار تن بودند براه خود گذاشتند.
خازم حکم او را امضا نمود و هر مردی را دو جامه بر تن بیاراست، و از این فتح و نصرت بمهدی کتابت کرد، و مهدی تفصیل را بخدمت منصور بر نگاشت.
و بعضی گفته اند خروج استادسیس در سال یکصد و پنجاهم و هزیمتش در سال یکصد و پنجاه و یکم روی داد و بقولی استادسیس دعوی نبوت کرده لكن اصحابش بفسق و فجور وقطع سبیل پرداختند، و نیز گفته اند وی جد مأمون از طرف مادری او مراجل است و پسرش غالب برادر مراجل و خالوی مأمون است و او همان کس باشد که باشارت مأمون ذوالریاستین فضل بن سهل را بکشت چنانکه در مقام خود مذکور شود انشاءالله.
ص: 98
در این سال منصور عباسی جعفر بن سلیمان را از امارت مدینه معزول نمود و امارت آن بلده طیبه را بحسن بن زيد بن حسن بن على بن ابيطالب صلواة الله عليهم تفویض کرد.
و در و در این سال اين سال غیاث بن میسر اسدی در یکی از نواحی اندلس خروج کرد لوای طغیان بر افراخت، عمال عبدالرحمن اموی امیر اندلس جمعي كثير فراهم ساخته بجانب غیاث روی آورد جنگی عظیم در میانه برفت، و نعره الغياث ازغياث باین کریاس بلند اساس بر خاست، و آخر الامر با یاران خود جانب فرار گرفت و در پایان کار بقتل رسید و سرش را بدرگاه عبدالرحمن که در این وقت در شهر قرطبه جای داشت بفرستادند.
و هم در این سال جعفر بن ابی جعفر منصور عباسی از این کهنه دیر شماسی خیمه بیرون زد پدرش منصور بروی نماز بگذاشت و شب هنگامش در گورستان قريش مدفون کردند و او را جعفر اکبر گفتند، چه منصور را دو پسر جعفر نام بود، و آندی گر را جعفر اصغر می نامیدند، چنانکه انشاءالله در جای خود مرقوم شود.
و در این سال مسلمانان را حرب تابستانی نیفتاد.
و در این سال عبدالصمد بن على عم منصور امارت حاج نمود، چه بروایتی عامل مکه معظمه بود، و بقول بعضى محمد بن ابراهيم حکمرانی مکه داشت.
و در این سال محمدبن سليمان بن علی امیری کوفه کرد و عقبة بن مسلم در بصره فرمانروا بود، و سوار قضاوت بصره داشت و یزید بن حاتم در مملکت مصر لوای امارت می افراشت.
و در این سال ابوحنیفه نعمان بن ثابت بن زوطی بن ماه فقيه كوفي مولاتيم -
ص: 99
الله بن ثعلبة که از پیشوایان اربعه اهل سنت و جماعت ومعروف بامام اعظم است، جهان را بدرود کرد، تولدش در سال هشتادم هجری بود، از نخست خزاز و خز فروش بود جدش زوطی از اهل کابل و بقولی از مردم بابل، و بروایتی از مردم انبار، و بخبری از اهل نسا، و بقولی از مردم ترمذ است اسیر، و از آن پس آزاد شد و ثابت بر دین اسلام متولد شد. اسماعيل بن حماد بن ابی حنیفه می گوید اسماعیل بن حماد بن نعمان مرزبان از ابناء فارس، و از احرار و آزادگان هستم سوگند با خدای هرگز اسم بندگی بر ما نبوده، جدم ابو حنیفه در سال هشتادم هجری متولد شد و ثابت در حال کودکی بخدمت علی بن ابیطالب علیه السلام تشرف یافت و آن حضرت در حق او و ذریه او دعای برکت فرمود و ما امیدواریم که خدای تعالی دعای آن حضرت را در باره ما اجابت فرموده باشد.
و نعمان بن مرزبان ابو ثابت همان کسی باشد که در عید مهرگان بحضرت علي بن ابيطالب صلوات الله علیه تقدیم کرد «فقال مهرجونا كل يوم».
و ابو حنیفه چهار تن از صحابه را ادراک نمود: انس بن مالك، و دیگر عبدالله بن ابی اوفی را در کوفه، و سهل بن سعد ساعدی را در مدینه طیبه و دیگر ابوالطفيل عامربن وائله را در مکه معظمه، لكن هيچيك را ملاقات نكرد و از وى مأخوذ نداشت معذالك اصحاب ابی حنیفه می گفتند ابو حنیفه جماعتي از صحابه را ملاقات نمود و از ایشان روایت کرد، و این خبر محل اعتماد نیست.
و ابوحنیفه از حمادبن ابی سلیمان علم فقه آموخت، و عطاء بن ابي رباح و جمعی از وی سماع داشتند، و عبدالله بن مبارك و جماعتی از وی روایت می نمودند.
ابن خلکان در تاریخ وفیات الاعیان می گوید: ابوحنيفه مردى عالم و عامل و زاهد و با ورع و متقی و کثیر الخشوع بود و همیشه بحضرت ایزد متعال دست تضرع و ابتهال کشیده داشتی.
ص: 100
ابوجعفر منصور دوانیق او را از کوفه ببغداد انتقال داد، و همی خواست قضاوت بغداد با وی گذارد، ابوحنیفه امتناع ورزید، ابو جعفر سوگند بدو بداد که قضای بغداد را بپذیرد، ابوحنیفه سوگند یاد کرد که پذیرفتار نمی شود، و دیگر باره منصور قسم یاد کرد که او را قضاوت دهد، ابوحنیفه سوگند بر زبان راند که این کار را قبول نمی کند و گفت من صلاحیت هیچ قضاوتی را ندارم.
ربیع بن یونس حاجب که حضور داشت با ابوحنیفه گفت: مگر نمی بینی امیرالمؤمنین سوگند یاد می نماید، ابو حنیفه گفت امیرالمؤمنین بر كفاره يمين خود از من قادر تر است، منصور خشمگین شد و بفرمود تا ابوحنیفه را در همان ساعت بزندان بردند.
مردم عوام گویند ابوحنیفه روزی چند متولی شمردن خشت گردید تا کفاره قسم خویش را ادا نماید و این خبر از جهت نقل صحت ندارد، و از این پیش در ذیل بنای بغداد باین حکایت اشارت رفت.
ربيع بن يونس حکایت کرده است که منصور در کار قضاوت با ابوحنیفه سخن می راند، و ابوحنیفه همی گفت از خدای بترس و در امانت خود جز کسی را که از خدای سبحان ترسان باشد دخیل مگردان، سوگند با خدای من در حال رضا وخوشنودی محل اطمینان و امانت نیستم چگونه مأمون الغضب خواهم بود، و اگر بخواهی مرا بحکومتی باز داری آنگاه مرا تهدید دهی که در نهر فرات غرقه ام بداری یا متولی حکومت باشم، غرق شدن را اختیار نمایم، تو را حواشی و اصحاب بسیارند که باین نوع تكريمات حاجتمند می باشند و من صلاحیت این امر را ندارم.
منصور گفت دروغ گفتی و تو صلاحیت این کار را داری، ابوحنیفه گفت: در کار من بر نفس خودت حکومت راندی، چگونه رواست که مردی را در امانت خودت قضاوت دهی با اینکه کذاب باشد.
و نیز روایت کرده اند که چون منصور مدینه خود را بنا کرد و در آنجا نزول -
ص: 101
گرفت، و مهدی پسرش در طرف شرقی فرود شد، و مسجد رصافه را بنیان نهاد، بفرستاد تا ابوحنیفه را حاضر کردند و قضاوت رصافه را بدو عرض دادند پذیرفتار نشد، منصور گفت: اگر پذیرفتار نشوی بضرب تازیانه ات درسپارم، ابوحنیفه گفت: آیا چنین می کنی؟ گفت: آری، ابوحنیفه ناچار دو روز در مسند قضاوت بنشست، هیچ کس نزد او بداوری نیامد.
چون روز سیم در رسید از دربار قضا مردی مسگر نمایشگر شد، و مردی دیگر با وی بود، صفار گفت: دو درهم و چهار دانگ بهای فلان مقدار مس از مال من برگردن این مرد است، ابوحنیفه گفت: از خدای بترس و در ادعای این مرد مسگر بنگر، آن مرد گفت: چیزی از وی برگردن من نیست، ابوحنیفه با صفار گفت: چه می گوئی؟ صفار گفت: او را از جانب من سوگند بده، ابوحنیفه با مدعی علیه گفت بگو: والله الذى لا إله الا هو آن مرد شروع بخوردن سوگند نمود.
و چون نگران شد که آن مرد سوگند بخواهد خورد مانع گردید و از آستین خود کیسه بیرون آورد دو درهم سنگین وزن درآورد، و با صفار گفت: این دو درهم عوض آنچه از وی طلب می کنی صفار به آن دو درهم نظر کرده و گفت: آری و هر دو درهم را بگرفت.
وچون دو روز دیگر برگذشت ابوحنیفه رنجور گشت و بعد از از شش روز در گذشت و راه دیگر جهان بنوشت.
و نیز عمربن هبيرة الفرازی امیر عراقین در ایام خلافت مروان بن محمد واپسین ملوك بنی امیه به آن اندیشه برآمد که قضای کوفه را با ابو حنیفه گذارد، ابوحنیفه پذیرفتار نشد عمر بن هبیره تا مدت یازده روز بهر روز ده تازیانه بدو بزد ابوحنیفه یکصدو ده تازیانه بخورد و نان قضاوت نخورد، و چون عمر این حال را بدید از وی دست بداشت و او را براه خویش گذاشت.
و احمدبن حنبل هر وقت این داستان را مذاکره می کرد می گریست و بر ابوحنیفه ترحم می گرفت و این حال بعد از آن بود که احمدبن حنبل را بواسطه -
ص: 102
اینکه قائل بخلق و قدمت قرآن کریم شد بتازیانه بر نواختند و از زحمت وصدمه تازیانه با خبر شده بود.
راقم حروف این داستان را در جلد اول مشکوة الادب که مشتمل بر ترجمه و شرح کتاب و فیات الاعیان است مسطور داشته است.
اسماعيل بن حماد بن ابی حنیفه حدیث کند که با پدرم حماد بكناسه کوفه مرور نمودیم، پدرم آغاز گریه نمود، گفتم ای پدر سبب این گریه چیست گفت: ای فرزند در همین موضع ابن هبیره پدرم را تا ده روز بهر روز ده تازیانه بزدتا مگر والی امر قضا گردد و قبول ننمود.
ابوحنیفه مردی نیکو روی، نیکو مجلس، نیکوگوی، کریم حسن المواسات با تك اخوان و دوستان خود بود، و چهارشانه و بقولی بلند بالا و گندم گون و با منطق تمكين و نغمه شیرین اتصاف داشت.
وقتی در خواب بدید گویا قبر مطهر پیغمبر صلی الله علیه واله وسلم را نبش می نماید، چون سر از خواب برگرفت یکی را نزد ابن سیرین معبر فرستاد تا تعبیر این خواب را باز نماید.
محمد بن سیرین گفت: صاحب این خواب بعلم و دانش راه یابد که هیچ کس پیش از وی سبقت نگرفته باشد.
با مالک گفتند: آیا ابوحنیفه را ملاقات نمودی؟ گفت: آری مردی را بدیدم که اگر با وی درباره این اسطوانه مکالمت نمائی که طلایش بگرداند بحجت خویش قیام جوید.
شافعی گوید مردمان در این چند علم عیال این چند تن هستند، هر کس خواهد در فن فنمه متبحر شود عیال ابوحنیفه است و ابوحنیفه از آن مردم است که بفقه موفق شد، و هرکس خواهد در فن شعر استاد گردد عیال زهیربن ابی سلمی است و هرکس خواهد در علم مغازی خبیر و مطلع گردد عیال محمد بن اسحاق است و هرکس خواهد در علم نحو تبحر جوید عیال کسائی است، و هرکس خواهد در -
ص: 103
علم تفسير متبحر شود عيال مقاتل بن سلیمان است.
یحیی بن معین می گفت قرائت نزد من قرائت حمزه، وفقه فقه ابی حنیفه است و مردمان را بر این طریق دریافتم.
جعفر بن ربيع می گفت پنجسال در خدمت ابی حنیفه بگذرانیدم هیچ کس را ندیدم که از وی خاموش تر باشد، اما چون از مسائل فقهیه از وی می پرسیدند دهانش باز می شد و مانند رودخانه سیلان می گرفت، ودوی و جهارتی در کلام از وی می شنیدم، و در امر قیاس امام بود.
روزی حجامی موی او را می سترد، با حجام گفت مواضع بیاض را تیغ بران حجام گفت آهنگ این کار ممکن، ابوحنیفه گفت از چه روی گفت اگر تیغ برانند موی را بیشتر برویاند، ابوحنیفه بر حسب قیاس گفت مواضع سواد را تیغ بران شاید فزون گردد، چون این حکایت را شریح قاضی بشنید بخندید گفت اگر ابوحنیفه ترك قیاس خود نمودی با حجام متروك داشتی.
حکایت کرده اند که ابوحنیفه را در کوفه مردی کفش گر مجاور بود که تمام روز را بموزه گری و کفاشی می گذرانید و شب هنگام بمنزل خویش باز شدی و مقداری گوشت با خود بیاوردی و طبخ نمودی یا مقداری گوشت ماهی با خود حمل دادي و کباب ساختی و از آن پس یکسره شرب نمودی تاگاهی که اثر شراب در دماغش راه کردی، اینوقت بآوازی بلند سرودن گرفت و این شعر بخواندی:
أضا عونی وأی فتا أضاعو *** ليوم كريهة و سداد ثغر.
پس یکسره شرب نمودی، و این شعر را تجدید کردی تا خواب بروی دست یازیدی، و ابوحنیفه همه شب صوت او را می شنیدی، و او خود تمام شب را بنماز می گذرانید.
تا شبی چنین روی داد که ابو حنیفه آواز او را نشنید، از حالش بپرسید باوی گفتند عس او را بگرفت و چند شب بر می گذرد که بزندان اندر است، ابوحنیفه نماز بامداد را بگذارد و بر استر خویش برنشست و راه سرای امیر را در نوشت و رخصت -
ص: 104
دخول بخواست، امیر گفت او را اجازت دهید و هم چنانش سواره بیاورید و نگذارید پیاده شود تا استرش این بساط را در زیر پی بسپرد.
پس او را سواره بیاوردند و امیر از بهر او حریم بگذاشت و همی پرسید، حاجت تو چیست گفت: همسایه کفش گر دارم چند شب می گذرد که عسس او را بگرفته است امیر بفرماید تا او را براه خویش گذارند امیر گفت: اطاعت کنم بلکه هرکس را که در آن شب تا امروز مأخوذ داشته اند مرخص گردانند، پس بفرمود تا جمله زندانیان را رها کردند.
وابوحنیفه سوارشد و کفش دوز پیش رویش روان بود، چون ابوحنیفه فرود شد نزد کفش دوز برفت و گفت: ای جوان بیهوده گردانیدیم ترا، و از این سخن اشارت بان شعر مذكور نمود؛ (اضاعونى وأى فتى اضاعوا).
گفت: ضایع نگذاشتی بلکه حفظ و رعایت فرمودى: «جزاك الله خيراً عن حرمة الجوار ورعاية الحق» آنگاه آن مرد توبه کرد و دیگر بآن کار و کردار اعادت نکرد.
ابن مبارك گوید: در طریق مکه ابوحنیفه را نگران شدم و برای همراهان او بچه شتری کباب کرده و آن جماعت همی خواستند آن کباب را با سرکه بخورند و ظرفی را که در آن سرکه بریزند نداشتند و متحیر بماندند، این وقت ابوحنیفه را نگران شدم که در ریگزار حفره نمود، و سفرۀ خویش بر آن گسترده که بر آن موضع بریخت پس آن جماعت کباب را با سرکه بخوردند و گفتند تو همه کاری را نیکو کنی گفت: بر شما باد بشکر خدای، چه این چیزی بود که بآن ملهم شدم و خدای برشما تفضل نمود.
حسن بن زیاد حکایت کرده است که مردی مالی را در موضعی دفن، و از آن پس فراموش کرده و در طلب آن هرچه کوشش کرد نیافت، نزد ابوحنیفه شد و این شکایت بدو گذاشت ابوحنیفه گفت این مسئله فقه نیست که از بهر تو حیلتی نمایم، لیکن برو و امشب تا بصبح نماز بگذار و زود باشد که بخاطرت -
ص: 105
اندر رسد که بکدام موضع مدفون ساختی.
آن مرد برفت و آن شب را بنماز ایستاد و افزون از چهار يك شب را نماز نسپرده بود که آن موضع را بیاد آورد و نزد ابوحنیفه شد، و داستان را بگذاشت ابوحنیفه گفت: دانسته بودم که شیطان ترا نمی گذارد که آن شب را تا بامداد بنماز بسیاری و بخاطرت می آورد از چه روی آن شب را تا بصبح بنماز نگذرانیدی تا شکر خدای عزوجل را بجای آوری.
ابن شبرمه گوید ابوحنیفه را بسیار نکوهش می کردم تا گاهی که زمان موسم حج در رسید و من در آن روز اقامت حج کرده بودم و جماعتی گرد ابوحنیفه فراهم شده از مسائل فقهیه از وی می پرسیدند، من در مکانی که او از من با خبر نبود بایستادم و نگران حال او بودم.
در این اثنا مردی بیامد و گفت ای ابو حنیفه برای امری مهم که در آن بیچاره مانده ام نزد تو آمدم گفت چیست؟ گفت: پسری دارم و جز او فرزندی ندارم اگر از بهر او زنی تزویج کنم طلاقش می دهد، و اگر سریه با او گذارم آزادش گرداند و از این حال عاجز شده ام آیا برای من چاره ممکن است؟
ابو حنیفه گفت: آری کنیزی از بهر وی خریدار شو که پسرت خواستار او باشد، و از بهر خود پسندیده دارد، بعد از آن او را با پسرت تزویج کن اگر او را طلاق گوید دیگر باره بحالت ملکیت تو باز شود، و اگر آزاد نماید کسی را آزاد کرده است که مملوك او نیست، و اگر فرزندی از وی بیاورد نسب او از بهر تو ثابت بماند.
چون این سخنان بگذاشت بدانستم این مرد فقیه است و از آن پس او را بخیر و خوبی یاد نکردم .
در تاریخ الخميس مسطور است که ابوحنیفه گفت: نزد ابو جعفر منصور درآمدم با من گفت: ای ابوحنیفه از کدام کس اخذ علم کردی؟ گفتم: از حماد از ابراهیم از عمربن خطاب، و از علی بن ابیطالب علیه السلام و عبدالله بن مسعود -
ص: 106
و عبدالله بن عباس.
منصور گفت بخ بخ همانا علم خود را بأخذ و استدراك از این جماعت طيبين طاهرین مبارکین استوار داشتی.
در ربیع الابرار مسطور است که هر وقت از مسئله بس دقیق از سفیان ثوری پرسش می گرفتند می گفت: هیچ کس نتواند خوب و نیکو جواب این مسئله را بدهد مگر مردی که بدو حسد می ورزیم، یعنی ابوحنیفه، علی بن عاصم می گفت: اگر عقل ابی حنیفه را با عقل مردم جهان بسنجند گوهر خرد او گران سنگ ترآید.
و ابوحنیفه ابو جعفر دوانیق و سایر خلفائی که اشباه او بودند دزد و متقلب می خواند، و غاصب خلافت می دانست، یزیدبن هارون گوید از ابوحنیفه کسی را با ورع تر ندیدم، مدت بیست سال نماز صبح را بوضوی عشاء بجای آورد، یعنی چشم بخواب نمی آورد، و تمام شب را تا صبحگاه بیدار بود.
و جعفر بن عبد الرحمن گوید ابو حنیفه سی سال شب را بقرائت قرآن در يك ركعت می سپرد.
و نیز زمخشری در ربیع الابرار می گوید چهار تن از پیشوایان قرآن مجید را در یکرکعت ختم می نمودند: عثمان بن عفان، و تمیم داری و سعید بن جبير، و ابوحنيفة.
حفصی بن عبدالرحمن با ابوحنیفه در کار تجارت شرکت داشت، و ابوحنیفه حمل متاع بدو می نمود و بدو می گفت: در فلان متاع فلان عیب است، چون خواهی بفروشی عیب آن را با خریدار مکشوف دار.
چنان افتاد که حفص آن متاع را بفروخت و فراموش کرد عیب آن را باز نماید، چون ابوحنیفه این حال را بدانست وجه تمام ثياب را بتصدق بگذاشت، وقتی گوسفندی در زمان ابو حنیفه بسرقت رفت و تا آن حیوان زنده ماند گوشت هیچ گوسفندی را نخورد باحتیاط اینکه از گوشت حیوان مسروق باشد، وابوحنیفه -
ص: 107
همیشه باین دو بیت متمثل می گشت:
عطاء ذى العرش خير من عطائكم *** و فضله واسع يرجى و ينتظر.
أنتم يكدر ما تعطون منكم *** والله يعطى فلامن ولا كدر.
در تاريخ الخميس مذکور است وقتی زنی بمسجد ابی حنیفه در آمد و سیبی بیرون آورد یک طرفش سرخ و دیگر سویش زرد بود و در حضور ابی حنیفه بگذاشت و هیچ سخن نکرد، ابوحنیفه آن سیب را گرفته بر دو نیمه کرد آن زن برخاست و برفت، و اصحاب ابو حنیفه مقصود آن زن را ندانستند، و از ابوحنیفه بپرسیدند گفت: این زن گاهی در خویشتن خونی سرخ می نگرد مانند یکجانب سیب، و گاهی زرد مانند جانب دیگر، باین لطیفه پرسش نمود، و ابوحنیفه در کار عبادت و ریاضت و طهارت و تلاوت بسی سعی می نمود.
ابن خلکان گوید هفت هزار مرتبه قرآن کریم را قرائت کرده بود: و هم گوید خطیب در تاریخ بغداد بعضی چیزها در حق ابی حنیفه یاد کرده است که نگارش آن در حق چنین مردی بزرگ شایسته نیست، و او را عیب و نکوهشی جز قلت عربیت چیزی نبود.
چنانکه وقتی ابو عمروبن علاء مقری نحوی از ابوحنیفه پرسش نمود اگر کسی چیزی سنگین و ثقیل بکسی بیفکند و او را بکشد آیا دیه واجب می شود؟ گفت: نمی شود، و این قول موافق مذهب ابی حنیفه و مخالف مذهب شافعی است، ابو عمر و گفت: «ولو قتله بحجر المنجنیق» اگر چند بکشد مقتول را با سنك منجنيق، ابو حنيفه گفت: «ولو قتله با باقبیس» اگرچه او را با کوه ابوقبیس بکشد بر وی دیه نیست.
و ابوحنیفه در این جا رعایت اعراب را نکرده است چه آب از أسماء سته است و معرب بحروف است چنان که در حالت رفع أبوه و در حالت نصب أباء و در حالت کسر أبیه گفته می شود، و ابوحنیفه دراینجا باید بگوید: «ولو قتله بأبي قبيس» با یاء، چه بیاء که حرف جر است مصدر است.
ص: 108
و بعضی گفته اند که ابو حنیفه بر لغت آنان که می گوید اسماء سته در هر سه حالت بألف اعراب می شود تکلم کرده است چنانکه عرب در این شعر گوید:
ان أباها و أبا أباها *** قد بلغافى المجد غايتاها.
و در این شعر اباهای اول که اسم آن است و در حالت نصبی است بألف معرب شده است، و أبای دوم را اگر معطوف بر أباى اول بدانيم منصوب است و اگر بر محل اسم ان معطوف بداریم عطف بمرفوع خواهد بود و اعرابش بواو است، و أباى سوم بلا تردید مجرور باضافه است و باید بیاء اعراب شود؛ پس می توان این بیت را شاهد بر سه حالت اعراب قرار داد و گفت برحسب قاعده «ان أباها و ابوابيها» خواند و مي توان «ان أباها وأبا أبيها» خواند، در هر صورت شاهد بر دو حالت اعراب خواهد بود.
اما بلغت اهل کوفه در سه حالت معرب بالف هستند، و ابوحنیفه نیز کوفی است و در این شعر کلمۀ غایتاها که تثنیه است نیز در حالت نصبی بالف آمده است و حال این که قیاس این است که غایتی ها بایاء باشد، چه تثنیه در حالت رفع بألف در حالت نصب و جربیاء معرب است.
و این شعر مذکور را بعضی از رؤية بن عجاج تمیمی راجز دانسته اند. و بسهو رفته اند، و بعضی از ابوالعول طهوی دانند و اولش این است:
واها لليلى ثم واهاً واها *** هي المنى لو أننا نلناها.
يا ليت عيناها لنا وفاها *** بثمن نرضى بها أباها.
بالجمله اخبار ابی حنیفه بسیار است و از این پیش در ذیل مجلدات احوال حضرت صادق علیه السلام بیاره حالات او و مناظرات آن حضرت با او و منع فرمودن اورا از قیاس و فرو ماندن او در جواب مسطور گردید، و از این پس نیز انشاءالله تعالی بعضی محاورات او با منصور مسطور می گردد.
و چون در آن تاریخ که مرقوم شد وفات کرد در مقبرة الخيزران که در بغداد واقع است و در شرح بنای بغداد یاد شد، مدفون گردید، و شرف الملك ابو -
ص: 109
سعد ميل بن منصور خارزمی که مستوفی مملکت سلطان ملکشاه سلجوقی بود، بر آن قبر مشهد و قبه برکشید و از یکسوی آن، مدرسه بزرگ برای جماعت حنفیه بنیان نمود، و این کار در سال چهارصد و پنجاه و نهم هجری روی داد.
«زوطي» بازاء معجمه وسكون واو وفتح طاء مهمله والف مقصوره اسم نبطى نام جد ابی حنیفه است، و بعضی گفته اند در محبس منصور در بغداد وفات کرد و منصور او را زهر مخفی خورانید، اما این خبر محل وثوق نیست.
در تاریخ حبیب السیر این دو بیت که بر تاریخ ولادت و مدت عمر و سال وفات ابی حنیفه دلالت دارد مسطور است:
سال هشتاد ابوحنیفه بزاد *** در جهان داد علم فقه بداد.
سال عمرش کشید تا هفتاد *** در صد و پنجمش (پنجهش ظ) وفات فتاد.
و هم در این سال معمر بن راشد بدیگر سرای قاصد گشت.
و نیز در این سال عمربن ذر از این جهان در گذر بسرائي كه «فمن يعمل مثقال ذرة خيرأ يره، ومن يعمل مثقال ذرة شرأ یره» رهسپر شد و بعضی وفات او را در سال یکصدو پنجاه و پنجم هجری دانسته اند ابن اثیر گوید: عمربن ذر در زمره صالحین بود و بارجاء سخن می کرد و بآن مذهب می گذرانید.
و هم در این سال یکصدو پنجاهم هجرى عبدالملك بن عبدالعزيز بن جريح پشت بدین جهان ادیب و روی بدان سرای پر نصیب آورد، کنیتش ابوالولید قرشی است و از موالی مکیه ایشان بود، یافعی گوید: عبدالملک یکی از علمای نامدار، و بقولی اول کسی است که در دولت اسلام تصنیف کتب نمود.
از عبدالملك مذكور حکایت کرده اند که گفت با معن بن زایده در یمن بودیم، در این اثنا نوبت اقامت حج در رسید، لكن من باندیشه این کار نبودم ناگاه این شعر عمربن ابی ربیعه بخاطرم رسید:
بالله قولى له من غير معتبة *** ماذا أردت بطول المكث باليمن.
إن كنت حاولت دنیا او نعمت بها *** فما أخذن بترك الحج من ثمن.
پس بخدمت معن در آمدم و او را خبر دادم که عزیمت حج نموده ام گفت: چه چیزت باین کار دعوت نمود با اینکه مذاکره این امر را نمی نمودی؟ گفتم:
ص: 110
دو بیت عمر بن ابی ربیعه مخزومی بخاطرم خطور نمود، پس هر دو شعر را در خدمتش قرائت کردم، معن تجهیز سفر من بدید و برفتم، و بعضی وفات عبدالملك را در سال یکصدو پنجاه و یکم هجری رقم کرده اند، و عبدالملك را ابوخالد نيز کنیت بوده است، و راقم حروف شرح حال او را در ذیل مجلدات مشكوة الادب مسطور داشته است.
و هم در این سال ابوالحسن مقاتل بن سليمان بن يشير الازدى بالولاء الخراساني المروزی که اصلش از بلخ است و بجانب بصره انتقال داد و ببغداد درآمد و در آنجا حدیث می راند، وفات کرد، وى بتفسير كتاب الله المجيد مشهور بود و تفسیر مشهور را که مفسرین بدان اشارت و از وی نقل می کنند، بنوشت، از مجاهد بن جبیر وعطاء بن ابي رباح و ضحاك بن مزاحم و محمد بن مسلم زهری و جماعتی دیگر اخذ حدیث نمود و گروهی از محدثین از وی فرا گرفتند، در شمار علمای بزرگ می رفت.
شافعی در حق او گوید مردمان بتمامت از خرمن سه کس خوشه و توشه می برند: در علم تفسیر از مقاتل بن سلیمان و درفن شعر از زهیر بن ابی سلمی و در علم کلام از ابوحنیفه، و از این پیش در ذیل حالات ابی حنیفه روایتی باین تقریب مسطور افتاد.
ابراهیم جربی حکایت کند که روزی مقاتل بن سليمان قعود نمود و باد غرور در دماغ راه داد و گفت: از این سوی عرش از هر چه خواهید از من بپرسید مردی با او گفت حضرت آدم علیه السلام چون حج نهاد کدام کس موی از سرش بسترد؟ چون مقاتل این سخن بشنید بشگفتی اندر شد و گفت این پرسش که نمودی نه از آنست که از روی میزان علم و مقدار دانش شما باشد، لکن خدای خواست بتلافی آن عجب و غروری که در من راه گرده بود مرا مبتلا و ممتحن فرماید.
سفیان بن عیینه گوید: روزی مقاتل بن سلیمان گفت: از من از هرچه از این سوی عرش است بپرسید، مردی گفت یا اباالحسن آیا می دانی رودی های مورچه در مقدم اوست یا مؤخر آن، چون آن مرد این پرسش را نمود شیخ -
ص: 111
متحیر شد و ندانست در جواب او چگوید، سفیان می گوید گمان من این است که این سئوال يك نوع عقوبتی بود که مقاتل به آن معاقب شد.
راقم حروف گوید گویا مقاتل شنیده بود که امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: «سلوني قبل أن تفقدوني » الى آخر الخبر، اما نمی دانست این سخن را آن حضرت و ائمه هدی صلوات الله عليهم توانند فرمود که بعلم ماكان و مايكون عالم هستند، و راسخون فی العلم هستند و از این پیش در کتاب حضرت صادق علیه السلام در ذيل شرح توحید مفضل مسطور داشتیم که مور را شکم نیست.
بالجمله علما را در امر مقاتل اختلاف است، بعضی روایات او را محل وثوق دانند، برخی منسوب بكذب شمارند، و ابن اثیر می گوید در حدیث ضعیف بود اما در تفاسیر از وی نقل می نمایند، و نیز گویند در صفات خداوند بکلماتی سخن می کردند که روایت آن روا نیست.
وابو عبدالرحمن نسائی گوید: دروغگویان معروف که حدیث دروغ بررسول خدای صلی الله علیه واله وسلم را می بستند و وضع می کردند چهار تن باشند: ابن ابی یحیی در مدینه، و واقدی در بغداد، ومقاتل بن سلیمان در خراسان، و محمدبن سعید که معروف به مصلوب است در شام، غریب است که ابوهریره را نام نبرده است.
بالجمله اغلب علمای سنت و جماعت بتكذيب وى سخن کرده اند، و بعضی گفته اند از مشبهه است و پروردگار عالمیان را بمخلوق تشبیه می نمود تعالی الله عما يصفون و نیز در این سال ابوبكر وبقولى ابو عبدالله محمدبن اسحاق بن يسار بن جبار وقيل سياربن كومان المطلبي بالولاء المدني صاحب مغازی وسیر، بجهان دیگر رهسپر شد، در روایت احادیث نزد اکثر علمای حدیث، محل اعتماد بود، اما در نقل مغازی وسیر مسلم تمامت طوایف است.
ابن شهاب زهری گوید هرکس خواهد از مغازی با خبر شود بروی باد که با بن اسحاق رجوع کند، و از این پیش در شرح حال ابي حنيفه بمقام و منزلت -
ص: 112
او در مغازی و سیر اشارت شد و جز مالك بن انس هیچ کس در حق وی طعن نمیزد، و مالك نيز غرض شخصی با وی داشت.
و چون شرح حال او را راقم حروف در کتاب مشكوة الادب مسطور داشته است، حاجت با عادت ندید، مدفنش در مقبرة الخيزران است که در جانب شرقی بغداد واقع است، و این مقبرة بخيزران ما در هارون الرشید و برادرش هادی منسوب است چه در آنجا مدفونه گشت، و این مقبره بر سایر گورستان های جانب شرقی تقدم دارد، یافعی وفات او را در سال پنجاه و یکم رقم کرده است.
و نیز در این سال ابو خباب الکلبی بار اقامت بسرای آخرت کشید، و هم در این سال عثمان بن اسود بسرائی که تبيض الوجوه فيه و تسود روی گذاشت، و نیز در این سال ابونصر سعيدبن أبي عروبة از این سرای فانی بجهان جاودانی شتافت، اسم أبي عروبة مهران مولاى بنى يشكر است.
بارها در عنوان علوم ائمه هدى عليهم سلام الله تعالی باز نموده ایم که معیار علوم و مقدار معارف و فنون جمیله ایشان را جز خداوند تعالی که خالق ایشان و محیط بر دریای محیط علوم بی پایان ایشان است، هیچ کس نداند و تشخیص نتواند.
ذره چه داند که نور مهر چه باشد *** هیچ برافزون زسیر خویش نداند.
پس هر کس در این بیدای بی مبتدا و منتها گامی زند و کلامی راند باندازه فهم و ادراك وقدرت وقوت اوست، وگرنه نسبت به آن طول و عرض و آن بحار نامتناهی حکم ذکی و بلید و اعمی و بصیر و توانا و ضعيف و جاهل و عالم و باقل و عاقل يكي، ما للتراب ورب الارباب.
ص: 113
در بحارالانوار از علی بن ابی حمزه مسطور است که گفت:
در خدمت حضرت ابی الحسن علیه السلام بودم که ناگاه سی تن مملوك حبشی بیامدند و این جمله را برای آن حضرت خریداری کرده بودند، از میانه ایشان غلامی که از اهل حبش و جمیل بود زبان بسخن برگشود امام علیه السلام ساعتی با او بآن چه اراده داشت مکالمه نمود و درهمی بدو عطا کرد و فرمود:
«أعط اصحابك هولاء منهم كل هلال ثلاثين در هما» باین جماعت که اصحاب تو هستند، در هر اول ماهی مبلغ سی در هم بده.
پس غلامان بیرون شدند و من عرض کردم فدایت شوم همانا با این غلام بزبان حبشی سخن فرمودی چه چیز باو امر نمودی؟
«قال أمرته أن يستوصى باصحابه خيراً ويعطيهم في كل هلال ثلاثين درهما وذلك إني لما نظرت إليه علمت أنه غلام عاقل من أبناء ملوكهم فاوصيته ما احتاج إليه فقبل وصيتي و مع هذا غلام صدق».
فرمود: باین غلام امر نمودم که اصحاب خود را بخیر و خوبي وصيت ونصيحت نماید و ایشان را در هر غره ماهی سی درهم بدهد، و این کار از این روی است که چون باین غلام نگران شدم بدانستم غلامی خردمند و از پادشاه زادگان مردم حبشه است، لاجرم بهرچه لازم می دانستم بدو وصیت کردم و او وصیت مرا پذیرفتار شد و با این حال خردمندی و نژادگی بحالت صداقت و عالم صدق نیز اندر است.
«ثم قال: لعلك قال: لعلك عجبت من عجبت من كلامي إياه بالحبشية لا تعجب فما خفى عليك من امر الامام أعجب وأكبر، وما هذا من الامام في علمه الاكطير أخذ بمنقاره من البحر قطرة من ماء، أفترى الذى أخذ بمنقاره نقص من البحر شيئاً، قال فان الامام بمنزلة البحر ما ينفد ماعنده وعجايبه اكثر من ذلك والطير حين أخذ من البحر قطرة لا ينقص من البحر شيئاً كذلك العالم لا ينقصه علمه شيئاً ولا عجايبه».
بعد از آن فرمود: شاید در عجب شدی از اینکه من بزبان حبشی با این غلام سخن کردم هیچ در عجب مباش، همانا آنچه از امر امام بر تو پوشیده است عجیب تر -
ص: 114
و بیشتر از آنست که آشکار و نمودار می شود، و این دانستن لغات مختلفه نسبت بعلوم كثيره امام چنان است که مرغی یکقطره آب از دریائی بر گیرد، آیا چنان میدانی این مقدار قلیل آب که مرغ ضعیف از دریائی بیکران برگیرد از آب بحر دریا بکاهد، امام نیز بمنزله دریاست هر چه نزد اوست نقصان نمی پذیرد، و عجایب او از این بیشتر است، و مرغ چون قطره از دریا برگیرد هیچ از دریا کاسته نمی شود عالم نیز چنین است هرگز در علم او و عجایب او کاستن نباشد.
راقم حروف گوید: هر چند دریائی در نهایت عظمت و توانگری وطول وعمق و پهناوری باشد، و مرغی قطره از آن برگیرد اگر نسبت بچنان دریائی بیکران نمایش ندارد، اما می توان گفت همان یک قطره از آن بکاسته است، اما چون همان يك قطره که جزء است دیگر باره بکل اتصال جوید و آن مرغ را نیز باندازه استعدادش کامیاب کرده است، این است که مصداق این کلام می تواند شد که از بحر نکاسته است.
وچون بحار بیکران علوم بی پایان ائمه هدی که دائماً از افاضات کامله بحار شامله علوم ربانی سرشار است، و وجود مبارك ایشان نسبت بسایر وجودات حکم کلیت دارد، هر گونه افاضه علمی بفرمایند متعلم بهره ياب بقدر استعداد وظرفیت خود سیراب وبمقام تکمیل نائل می شوند اما چون حالت جزویت و طفیلیت دارند دیگرباره بكل متصل می شوند.
چنان که هر چیزی بنور آفتاب مستنیر است و از این استناره فروغ و بها و تربیت می بیند، لکن از نور آفتاب چیزی نمی کاهد و فرق آفتاب با علم این است که از گنجینه علم هر چه به مصرف آورند و متعلمین بهره ور شوند، و بر آن گنجینه نیز افزوده آید و همچنین هر چه امام افاضت فرماید خواه از خزائن علوم خواه از دیگر اشیاء بجمله نسبت بوجود امام علیه السلام که مقام کلیت دارد در همین علم است كل شيء يرجع الى اصله.
در کتاب اعلام الوری سند با بی بصیر می رسد که گفت بحضرت ابی الحسن علیه السلام:
ص: 115
عرض کردم قربانت شوم امام به چه چیز شناخته می شود؟
«قال: بخصال أما أولاهن فأنّه بشيء يتقدم فيه من أبيه و اشارة إليه لتكون حجة ويسأل فيجيب واذا سكت عنه ابتدا، ويخبر بما في غد ويكلم الناس بكل لسان. ثم قال يا أباعد اعطيك علامة قبل أن تقوم فلم ألبث أن دخل عليه رجل من أهل خراسان يكلمه فكلمه الخراساني بالعربية فاجابه ابوالحسن بالفارسية، فقال الخراساني والله ما منعنى أن اكلمك بالفارسية إلا أننى طننت أنك لا تحسنها، فقال سبحان الله إذا كنت لا أحسن أن أجيبك فما فضلى عليك فيما أستحق».
فرمود: امام بچند خصلت شناخته شود، خصلت و علامت اول بحسب وصيت و تعيين پدر اوست که از وی تقدم و اشارتی که بدو اختصاص گرفته باشد تا بر وصایت و امامت او حجت شود، و چون چیزی از وی بپرسند جواب بروفق صواب دهد و چون از وی سکوت گیرند بدایت نماید، و به آنچه فردا می شود یعنی از زمان آینده خبر دهد، و با مردمان بهر زبان سخن براند.
آنگاه فرمود: ای ابوحمد از آن پیش که بیای شوی نشانی و علامتی با تو بازدهم، پس درنگی ننمودم که بناگاه مردی خراسانی بحضرت امام علیه السلام درآمد و آغاز سخن نمود و بزبان عربی با آن حضرت تکلم کرد، امام علیه السلام بزبان فارسی بدو جواب بداد خراسانی چون این حال و مقال را بدید عرض کرد سوگند با خدای هیچ چیز مانع من نبود که با تو بزبان فارسی سخن کنم جز اینکه گمان می بردم این زبان را بدرستی و خوبی ادا نمی فرمائی، فرمود: بزرگ است خدا اگر من جواب تو را بخوبی ندهم فضل و فزونی من بر تو چیست در آنچه مستحق آنم، یعنی در استحقاق امامت و ریاست و مطاعیت که حق من است است پس از آن فرمود یا ابا بر امام کلام احدی از مردمان و همچنین منطق طير، و کلام هر ذی روحی مخفی و پوشیده نیست.
راقم حروف گوید: چون در این خبر تأمل کنند چند معجزه روی داده است یکی اخبار از آمدن مرد خراسانی و دیگر تکلم او بزبان عرب چه مکن بود -
ص: 116
خراسانی بیاید و با زبان خود و لغت خودسخن کند، و نیز می رساند که آن خراسانی - از عوالم علم آن حضرت بدیگر لغات مطلع نبوده است که آن طور عرض کرده است.
و نیز در بحار و بعضی کتب اخبار مسطور است که حضرت موسی بن جعفر علیه السلام با ابرهه نصرانی فرمود:
«كيف علمك بكتابك؟» چگونه است علم تو بکتاب انجیل؟ عرض کرد: بانجيل و تأويل آن عالم هستم، راوی می گوید: حضرت كاظم بقرائت انجيل شروع کرد و چنان بصحت و فصاحت قرائت فرمود که ابرهه گفت: مسیح علیه السلام بدین گونه قرائت می کرده است و هیچ کس بغیر از مسیح اینگونه قرائت نکرده است، و من پنجاه سال است در طلب اینگونه قرائت و تلاوت بودم آنگاه بدست آن حضرت سلمانی گرفت.
دیگر در مناقب ابن شهر آشوب و بعضی کتب اخبار مسطور است که:
نوبتی ابوحنیفه بخدمت حضرت ابی عبدالله در آمد و عرض کر پسرت موسی را نگران شدم که نماز می سپرد و مردمان در حضورش مرور می نمودند، حضرت صادق فرمود: موسی را نزد من بخوانید، آن حضرت حاضر شد و حضرت صادق علیه السلام با وی در آن باب سخن کرد، عرض کرد:
«نعم يا أبه إن الذى كنت أصلى له كان أقرب إلى منهم، يقول الله تعالى: أقرب إليه من حبل الوريد». (1)
آری ای پدر آن کس که در حضرتش نماز می سپارم از این جماعت بمن نزدیکتر است، یزدان تعالی می فرماید: ما بدو نزدیک تریم از رگ گردن.
حضرت ابو عبدالله فرزند ارجمند را در آغوش کشید و فرمود: «بابي أنت وأمى يا مودع الاسرار»، بفدای تو باد پدرم و مادرم ای کسی که مخزن اسرار نامتناهی الهی هستی.
کلینی می گوید: این مطلب تأدیبی است از آن حضرت جز اینکه افضل را -
ص: 117
ترك فرموده است، یعنی اگر چه افضل این بود که ادای نماز در چنین مگان نباشد اما خواست ابوحنیفه را تأدیب فرموده باشد که افزون از مقام خود سخن نکند و باهل بیت رسالت آموزگار نشود.
و هم در کتاب بحار و مناقب ابن شهر آشوب و بعضی کتب اخبار مسطور است که ابوحنیفه گفت:
حضرت موسی بن جعفر را در دهلیز سرای پدر بزرگوارش بدیدم و این وقت خورد سال بود، گفتم کسی که در جائی غریب باشد و او را قضای حاجت رسد در کجا حدث می نماید؟ پس نظری بمن بنمود و آنگاه فرمود:
«يتوارى خلف الجدار ويتوقى أعين البحار ويتجنب شطوط الانهار، ومساقط الثمار، وأفنية الدور والطرق النافذة والمساجد ولا يستقبل القبلة ولا يستدبرها، ويرفع ويضع بعد ذلك حيث شاء».
در پشت دیواری متواری شود و خود را از دیدار مردمان محفوظ بگرداند، و از کنار های نهرها که محل گذار آب است بر کنار گردد، و از مواردی که میوه ها می افتد دوری جوید و از پیشگاه سراها اجتناب، و از طرق و معابری که گذرگاه کسان است احتراز، و از مساجد بعید گردد و نه روی بقبله و نه پشت بقبله کند آنگاه جامه برگیرد و بعد از رعایت این مقامات و مساکن بهر کجا خواهد قضای حاجت نماید.
ابو حنیفه می گوید چون این کلمات را از آن كودك دانشمند بشنیدم سخت در نظر و قلبم عظیم و نبیل گردید، و عرض کردم فدایت بگردم «ممن المعصية؟» گناه از کیست؟
نظری بمن بنمود آنگاه فرمود بنشین تا با تو خبر دهم، پس بنشستم «فقال: ان المعصية لابد أن تكون من العبد أو من ربه أو منهما جميعاً ، فان كانت من الله تعالى فهو أعدل وأنصف من أن يظلم عبده و ياخذه بما لم يفعله، و إن كانت منهما فهو شريكه و القوى اولى بانصاف عبده الضعيف، و إن كانت من العبد وحده -
ص: 118
فعليه وقع الأمر واليه توجه النهى وله حق الثواب و وجب الجنة و النار».
و بروایتی فرمود يا شيخ «لا تخلو من ثلاث: اما أن تكون من الله وليس من العبد شيء فليس للحكيم أن يأخذ عبده بمالم يفعله، و أما أن تكون من العبد و من الله (فالله ظ) أقوى الشريكين فليس للشريك أن يأخذ الشريك الاصغر (الاضعف خ) بذنبه، و اما ان تكون من العبد و ليس من الله شيء فإن شاء عفى و إنشاء عاقب».
فرمود: گناهی که روی می دهد از این بیرون نتواند بود که یافعل بنده است، یا از جانب پروردگار اوست، یا به نیروی بنده و پروردگار است.
اگر این گناه از جانب پروردگار باشد، یعنی پروردگار قهار او را بر معصیت دلالت و اشارت و قادر کرده باشد هما ناخدای تعالی عادل تر و منصف تر از آنست که بنده خود را ستم کند و او را بآنچه او خود فاعل او نیست مؤاخذه و معاقب دارد.
و اگر از جانب هر دو باشد در این وقت خدای تعالی در آن معصیت بابنده خود شريك خواهد بود، و خداوند قوی است و قوی سزاوارتر است که در حق بنده ضعیف خود در کاری که خود باوی شريك است انصاف بورزد.
و اگر این معصیت از خود بنده که بمیل و اختیار او بتنهائی روی داده پس وقوع امر بر او و توجه نهی بسوی اوست و حق ثواب و عقاب او راست و جنت و نار واجب می شود، و خدای مختار است اگر خواهد عفو می کند وگر نه عقاب می کند.
ابو حنیفه می گوید چون این کلمات حکمت آیات بشنیدم گفتم: «ذرية بعضها من بعض والله سمیع علیم» کنایت از اینکه اهل بیت رسالت و ذر به نبوت بهر حال که باشند خواه خردسال یا سال خرد، همه شاخ و برگ يك اصل و سرشار از يك بحر هستند.
و صاحب احتجاج در صدر این خبر شریف می نویسد که:
ص: 119
ابوحنیفه بمدینه در آمد و عبدالله بن مسلم با او بود، با ابوحنیفه گفت جعفربن محمد که از علماء آل محمد علیهم السلام است در این شهر است، ما را بخدمت وی ببر تا از حضرتش اقتباس علمی کنیم، چون بسرای آن حضرت حاضر شدند گروهی از شیعیان را نگران شدند که منتظر بیرون آمدن حضرت یا شرفیابی بخدمتش بودند.
در این اثنا ناگاه پسری خورد سال بیرون آمد، مردمان از هیبت و عظمتش بر پای شدند، ابو حنیفه نظری بیفکند و گفت یا ابن مسلم این کیست؟ گفت موسی پسر آن حضرت است، ابو حنیفه گفت سوگند با خدای او را در پیش روی شیعه او خجل می کنم، عبدالله گفت: از این سخن در گذر که ترا این قدرت و بضاعت نیست، گفت سوگند با خدای او را شرمسار می نمایم.
آیا نه آنگاه روی بآن حضرت کرد و آن کلمات مسطوره بگفت و آن جواب های شافی را بشنید، عبدالله می گوید ابوحنیفه چنان خاموش و خجل گردید که گفتی دهانش را با سنگی لجام نهاده اند، با او گفتم نه ترا گفتم که با اولاد رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم متعرض مباش، وفى ذلك يقول الشاعر:
لم تخل افعالنا اللاتي ندم بها *** احدى ثلاث معان حين ناتيها.
إما تفرد بارينا بصنعتها *** فيسقط اللوم عن حین ننشاها.
أو كان يشركنا فيها فيلحقه *** ما سوف يلحقنا من لائم فيها.
أولا يكن لا لهي في جنايتها *** ذنب فما الذنب الأذنب جانيها.
معلوم باد چنانکه در این حدیث شریف و هم چنین از دیگر اخبار و آیات قرآن کریم معلوم و مشهود می شود، معاصی بجمله از جانب بندگان است و مذهب حکما وفقهای امامیه بر این باشد که نه قائل بجبر و نه قائل بتفويض باید بود بلکه باید قائل بأمر بین الامرین بود، چنانکه حدیث حضرت صادق علیه السلام «لاجبر ولا تفويض بل امر بین الامرین» شاهد بر این عنوان است.
و این مسئله از غوامض مسائل است و هر کس بقدر ادراك و هر طبقه -
ص: 120
باندازه ذوق و سلیقه خود بیانی کرده است بعضی ممدوح و برخی مذموم، و از این پیش نیز در ذیل کتب ائمه علیهم السلام گاهی بر حسب مناسبت مقام بیانی شده است.
و جبر را بر چهار قسم گردانیده:
یکی جبر کلی است که عبارت از افاضه وجود بماهو موجود بر هياكل ماهیات امکانیه و اعیان ثابته موجودات است طر أو همکی در این معنی اتفاق دارند که افاضه وجود بر ماهیت هر موجود مستند بذات اقدس احدیت است ولا مؤثر في الوجود الا الله، وتأثير واجب الوجود در این افاضت چون تربیت اطلاقی آب است در تمام نباتات اما بترتيب خاصه نه مطلقه.
دوم جبر تعینی است که عبارت از متعین گردانیدن موجودات است بتعين خاص و صورت مخصوصه هر يك را لوازم شخصیه از خیر و شر و چندان که بآن تعین و آن صورت متعین و مصور است ممتنع است که خلاف آن از آن صادر شود چنانکه از ماهیت نار، جز حرارت و احراق ظاهر نمی شود و آثار دیگر عناصر از وی نمودار نمی شود، و این حالت نیز در موجودات ضروری و بدیهی است.
جبر تخلقی است چنانکه بواسطه اشیاء خارجه و تأثیر نفس انسان کامل صفاتی را که ضد طبیعت است بنماید.
چهارم جبر جزئی است که جماعت اشاعره از اهل سنت بر این مذهب رفته اند و فعل بنده را مخلوق خدای دانند بیواسطه و اختیاری، و این مذهب چنان رتبت بطلان گرفته که معتزله بر ایشان می خندند، و از این پیش بپاره عقاید ایشان اشارت شد و از این پس در مقامات باین مسائل اشارت می رود.
اما چون تشکیل آن از عقول نارسای ما مردم بیرون است، بهتر آنست که همان طور که فرموده اند در چنین بحار مظلم ترك شناوری نمایند، و بذروه في سنبله، قناعت ورزند، ما را نیز نمی رسد که خود را دارای مقامات و استعداداتی -
ص: 121
شماریم که حتماً باید بر تمامت اسرار و دقایق احوال باخبر باشیم.
خدای تعالی می فرمايد: «و ما أصابك من حسنة فمن الله و ما أصابك من سيئة فمن نفسك» (1) هر چه می رسد ترا از نیکی و حسنه از جانب الطاف كامله و تفضلات شاملۀ الهی است و آنچه می رسد بتو از سیئه و بدي از جانب هواجس نفس اماره تو است.
اینکه خدای تعالی نسبت خیر را بخود می دهد برای این است که وجود خیر محض است و خیر مربوط با وجود است، و گرنه هر چیز فعل حق است بواسطه چنانکه می فرماید: «قل كل من عندالله» (2) و هر دو بیواسطه مخلوق خود انسان هستند، چنانکه می فرماید: «ليس للانسان الا ماسعی» (3) و گناه آدمی همان بس که اختیار معصیت را نموده است پس جز امر بین الامرين شقى ديگر محل اعتماد و نظر نیست.
در شرح شافیه ابی فراس و ارشاد و مناقب و بحار و بسیاری از کتب احادیث و اخبار، و احتجاج طبرسی مسطور است که:
علي بن يقطين گفت: ابو جعفر منصور دوانیق با يقطين فرمان داد که در قصر العبادی چاهی برای آب حفر کنند تا مردم تشنه را افاقه حاصل شود، يقطين همواره در حفر آن مشغول بود تا ابو جعفر دوانیق بدیگر سرای برفت، و آب از آن چاه بیرون نیامد.
تفصیل را بعرض مهدی دوانیق که در مسند خلافت جای داشت، و بروایتی اقامت حج کرده و آواز العطش اهل حاج بدو می رسید (رسانید، مهدی ظ) گفت، چندان چاه را حفر نمایند تا آب بیرون آید اگرچه در مخارج این کار آنچه در بیت المال است انفاق شود يقطين چون فرمان خلیفه زمان را بدانست، برادرش ابوموسی را بدانجا -
ص: 122
فرستاد تا کار حفر چاه با نجام برسد، و ایشان یکسره زمین چاه را برکندند و رخنه در اسفل زمین درافکندند، و بقولی باندازه یکصد قامت انسان كه نزديك بدویست زرع می شود آن چاه را حفر کردند ما در مشهد و چون آن ثقبه و رخنه را بنمودند ناگاه چنان بادي از آنچاه بر ايشان وزیدن گرفت که دیوارها را بیفکند و ایشان را بهول و هراس درانداخت و هیچ نتوانستند کار کرد، و عمله و مقنیان از بیم جان بیرون آمدند، و این خبر بابی موسی گذاشتند.
أبو موسى گفت: مرا بچاه اندر آرید و سرچاه بیست ذرع بود، پس او را در يك پای محملی نشانده و بچاه درآوردند چون بقعر چاه رسید، چیزهای هولناك بدید و صدای باد بشنید که از زیر آن نمودار است با فعله و عمله فرمان داد تا آن شکاف را فراخ گردانند، و ایشان باندازه يك دربی بزرگ بگردانیدند.
پس دو مرد از کارکنان را در لنگه محملی بر نشاند و بآنجا فرستاد و گفت: بهر حال باید خبر این امر را با من باز آرید ایشان، فرود شدند و مدتی مکث کرده آنگاه طناب را تکان دادند، پس هر دو را بالا کشیدند أبو موسى گفت: بگوئید تاچه دیدید.
گفتند: امر عظیم مشاهده کردیم، مردان و زنان و خانه ها و ظرف ها و متاع ها که بجمله از سنگ مسخ شده اما مردان و زنان جامه های ایشان بر تن ایشان بود، بعضی نشسته و بعضی خوابیده و برخی تکیه نهاده چون دست بآنها سودیم ناگاه جامه های ایشان مانند گرد و غبار گشت و منازل بر پای ایستاده بدیدیم و بقولی گفتند بهر چه اشاره می کردیم غبار می شد، و بروایتی گوسفندها و شترها بدیدیم.
أبو موسى این حکایت عجیب را بمهدی بنوشت، مهدی مکتوبى بحضرت موسى بن جعفر علیه السلام بمدينه فرستاد و استدعاى قدوم مبارکش را بنمود، امام علیه السلام نزد مهدی آمد، مهدی تفصیل را بعرض رسانید.
فرمود: «هؤلاء قوم عاد غضب الله عليهم فساخت بهم منازلهم، هؤلاء أصحاب -
ص: 123
الأحقاف».
این جماعت قوم عاد هستند که مورد خشم و غضب الهی شدند و زمین ایشان را و منازل و أموال و آثار ایشان را فروخورد ایشان اصحاب احقاف هستند.
مهدی عرض کرد: يا أبا إبراهيم احقاف چیست؟ فرمود: ريك است و بروایتی مهدی از هرکس از علماء از این حکایت بپرسید ندانستند، موسی بن جعفر عليهما السلام فرمود: اینان اصحاب احقاف هستند که خدای برایشان خشم گرفت و خودشان را و ديار و أموالشان را در زمین فرو برد.
در مجمع البحرين مسطور است احقاف جمع حقف است که بمعنی ریگزار کج و معوج است مثل حمل و احمال، و بعضی گفته اند: رمالی است مستطیله در ناحیه شجر و قوم عاد ما بين جبال مشرفه بر بخر در شجر از بلاد یمن بودند.
و در آیه شریفه است «واذكر أخا عاد إذ أنذر قومه بالأحقاف» (1) يعنى یاد کن ای محمد برادر خود هود را که از قوم عاد بود گاهی که بیم داد قوم خود را از عذاب الهى در موضع احقاف که ریگستانی است نزديك حضرموت که در ولایت شرف بر دریای عمان و آن موضع را شجر می گویند.
و بعضی گفته اند که احقاف وادی است میان عمان و مهره و أصحاب آن أهل خیام بودند از قبائل ارم و در بادیه می نشستند، آخر الأمر بباد فنا بهلاك و دمار رسید و در زیر ریگستان احقاف جای کردند چنانکه شرحش در تواریخ مسطور است.
و دیگر در بحارالأنوار و كافي و مناقب ابن شهر آشوب و اکثر کتب اخبار مسطور است که خلف بن حماد کوفی گفت:
یکی از اصحاب ما جاریه را تزویج نمود که هنوز خون ندیده و حایض نگردیده بود چون بکارتش را بر گرفت خون در سیلان آمد و تا ده روزفر و کشیدن نداشت، زنان قابل دو نسوان کامله را که به بصیرت و تجربت ایشان گمانی می رفت -
ص: 124
بیاوردیم هر کس سخنی گفت، بعضی گفتند: این خون حیض است بعضی؟ گفتند خون بکارت است.
از ابوحنیفه و فقهای عصر سؤال کردند گفتند مسئله ایست بسی غامض و نماز امری است فرض و واجب باید وضو بسازد و نماز بگذارد و شوهرش از مقاربتش امساك جويد تا از این خون پاک شود اگر در این مدت که با این حالت نماز بگذاشته دارای خون حیض بوده است زیانی بنماز نمی رساند و اگر با خون بکارت مصاحبت داشته است باید ادای نماز را بکند و آنچه بروی واجب بوده است بجای آورده است.
جاریه بدان گونه رفتار کرد و من در این سال حج نهادم چون بمنی رسیدم بحضرت ابی الحسن موسى بن جعفر علیهما السلام پیام فرستادم فدایت شوم مسئله غامضه برای ما رویداده است و کار برما تنگ افتاده و متحیر مانده ایم اگر رای صواب نماى مبارك علاقه بگیرد اجازت می فرمایند که بحضور امامت دستور مشرف و مطلب خود را سؤال نماید.
در جواب پیام فرستاد که چون مردمان از عبور و مرور و آمد شد سکون گرفتند انشاءالله بدين سوى بپوى.
خلف می گوید: مراقب شب بودم تا مراوده مردمان در منی اندک شد بخیمه گاه مبارکش روی نهادم و چون نزديك شدم غلامی سیاه را بدیدم که در طریق چون مرا بدید گفت: از کدام مردمی؟ گفتم: از اهل حاج گفت: چه نام داری؟ گفتم: خلف بن حماد، گفت بدون اذن و اجازه اندر شو، چه مولایم بمن امر فرموده است که در اینجا بنشینم تا چون تو بیائی خدمتش تشرف جوئی.
پس بحضور همایونش در آمدم و سلام براندم، پاسخ سلام بداد و بر فراش خود نشسته و جز خود آن حضرت هیچ کس در خیمه نبود، چون بحضور مبارکش حاضر شدم از حال من بپرسید من نیز از حال شرافت منوالش سؤال کردم.
بعد از آن عرض نمودم مردی از موالی تو جاریه با کره را که خون بکارت -
ص: 125
و حیض نیافته تزویج نمود، و چون مهر دوشیز گیش را در هم شکست تا ده روز خون سیلان نمود، و هیچ قطع نشد قوابل در باب این خون اختلاف کردند بعضی گفتند خون بکارت است اکنون شایسته چیست و چه باید با او رفتار نمود؟
«قال: فلتتق الله فان كان من دم الحيض فلتمسك عن و ليمسك عنها بعلها وإن كان من العذرة فلتتق الله ولتتوضأ و لتصل و يأتيها بعلها إن أحب ذلك».
فرمود: از خدای بترسد پس اگر این خون از خون حیض باشد، باید از نماز دست بدارد تا حالت طهر دریابد شوهرش نیز در مدت حیض از مقاربتش دست بازدارد و اگر آن خون بکارت باشد از خدای بپرهیزد و وضو بسازد و البته نماز بگذارد و اگر شوهرش زه باره (1) باشد با وی مباشرت كند.
خلف بن حماد می گوید: عرض کردم: از کجا ایشان را معلوم می شود که این کدام خون است تا بآنچه می شاید رفتار کنند؟
آن حضرت از طرف راست و چپ را در خیمه نگران شد از بیم آنکه مبادا احدی کلامش را بشنود آنگاه بجانب من برخاست و فرمود:
سری است خدائی سرى است إلهى «فلاتذ يعوه ولا تعلموا هذا الخلق أصول دین الله، بل ارضوا لهم مارضى الله لهم من ضلال»
این سر را فاش مگردانید و اصول دین خدای را باین خلق نیاموزید بلکه بآنچه خدای خواهد و ایشان در طلب ضلالت و گمراهی هستند همان را خواستار باشید.
«ثم عقد بيده اليسرى تسعين ثم قال تستدخل القطنة، ثم تدعها مليا ثم تخرجها إخراجاً رقيقاً، فإن كان الدم مطوقاً فى القطنة فهو من العذرة و إن كان مستنقعاً فى القطنة فهو من الحيض».
علامه مجلسی اعلی الله مقامه در معنی کلمات این حدیث می فرماید: «ثم -
ص: 126
عقد بيده اليسرى تسعين، يعنى وضع رأس ظفر مسبحة يسراه على المفصل الأسفل من ابهامها»، یعنی سر ناخن مسبحه چپ خود را برمفصل آخرین انگشت نر خود بگذارد، یعنی انگشت ابهام خود را برای ادخال پنبه بدین گونه داخل کند و ممکن است که راوی در تعبیر راوی بسهوو و هم رفته باشد یا اینکه اشارت باصطلاحی دیگر اماد سوای آنچه مشهور است باشد.
بالجمله فرمود: پنبه را با شصت چپ بفرج خود بآرامی اندر برد، و چندی بدارد و آرام بیرون آورد، اگر خون بر آن پنبه حلقه شده و مطوق گردیده است خون بکارت است و اگر تمام پنبه را فرو گرفته است خون حیض می باشد.
خلف بن الحماد می گوید: چون این سخن بشنیدم و این گونه تعلیم و توضیح بدیدم، خود را از خرمی و شادی نتوانستم نگاهدارم و از آن پس بگریستم، چون گریستنم سکون گرفت و فرمود: «ما أبكاك»، چه چیزت بگریستن آورد، عرض کردم کیست که جز تو بتواند باین خوبی حل مسائل غامضه دینیه را نماید.
آن حضرت دست بآسمان برکشید و فرمود: «والله إنى ما أخبرك إلا عن الله رسول الله صلی الله علیه واله وسلم عن جبرئيل عن الله عزوجل» سوگند با خدای خبر نمی دهم ترا مگر از رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم و خبر رسول خدای از جبرئیل و خبر جبرئیل علیه السلام از خداوند عزوجل است.
دیگر دربحار از معاوية بن وهب مروی است که گفت:
بحضرت ابی عبدالله علیه السلام درآمدم و ابوالحسن موسى سلام الله علیه در این وقت سه ساله بود، و بزغاله شاخدار با خود و بندش در دست داشت و همی به آن حیوان می فرمود، «اسجدی» و آن حیوان سجده نمی کرد و تا سه دفعه بفرمود، غلامی آن حضرت را بود که صغیر بود عرض کرد: ای آقای من بفرمای بمیرد فرمود: «ويحك أنا أحيى وأميت الله يحيي ويميت»، من می توانم زنده کنم و بمیرانم خدای زنده می کند و می میراند.
و نیز دربحار و کافی از عیسی شلقان مروی است که گفت:
درجائی نشسته بودم ابوالحسن عبور داد و چارپائی با خود داشت، -
ص: 127
گفتم: ای پسر نمی بینی پدرت چه می کند. ما را بچیزی امر می نماید پس از آن امر نهی می کند، ما را امر می کند که بابی خطاب دوست باشیم، بعد از آن فرمان می کنند که او را لعن کنیم و از وی بیزاری جوئیم.
«فقال أبو الحسن وهو علام: إن الله خلق خلقاً للإيمان لازوال له، وخلق خلقاً للكفر لازوال له، وخلق خلقاً بين ذلك أعادهم الله الإيمان يسمون المعارين إذا شاء سليهم».
حضرت ابو الحسن علیه السلام که در این وقت پسر بود در جواب فرمود: همانا خدای تعالی خلق فرموده است مخلوقی را برای گوهر ایمان هیچ زوالی برایش نیست و بیافریده است مخلوقی را برای کفر هیچ زوالی از بهرش نباشد و بیافریده است جماعتی را میانه این دو عاریت داده است ایمان را بایشان و ایشان را معارین گویند هر وقت خواهد ایمان را از ایشان مسلوب می دارد و ابو الخطاب از جمله آنان بود که ایمان عاریتی داشت.
عیسی می گوید: بحضرت ابی عبدالله علیه السلام در آمدم و از آنچه بحضرت ابو الحسن علیه السلام عرض کرده بودم و بآنچه در جواب من فرموده بود بعرض رسانیدم، حضرت صادق علیه السلام فرمود: «إنه تبعة شبوة»، يعنى موسى علیه السلام شاخه درخت نبوت و چشمه سار بحر رسالت است.
راقم حروق گوید در حقیقت حضرت کاظم علیه السلام در این جوابی که فرمود: اظهار معجزه و خبر از باطن ابي الخطاب و احوال او در زمان استقبال می فرماید.
و دیگر در بحار و کافی از هشام بن حکم مردی است که در ضمن داستان بریه می گوید:
با بربه بخدمت حضرت ابی عبدالله شد و ابوالحسن موسى بن جعفر علیه السلام را ملاقات کردند هشام آن حکایت را باز همی داند و چون فراغت یافت ابو الحسن علیه السلام با برية فرمود: ای بریه علم تو بکتاب خودت یعنی انجیل چگونه است عرض کرد من به آن عالم هستم، پس از آن فرمود: «كيف تفتك بتأويله» يعنى -
ص: 128
ثقه تو بتأویل آن چگونه است، عرض کرد بعلم خود و تأویل آن وثوق دارم.
پس حضرت ابی الحسن صلواة الله عليه شروع بقرائت انجیل نمود، بریه چون آن قرائت را بشنید عرض کرد پنجاه سال است ترا یا کسی را که مانند تو باشد می طلبم، هشام می گوید: بریه ایمان آورد و ایمانش نیکو گردید، و همچنین آن زنی که با او بود ایمان آورد.
پس از آن هشام بن حکم و بریه و آن زن بحضرت ابی عبدالله سلام الله عليه در آمدند و هشام آن کلامی را که در میان ابوالحسن موسی علیه السلام و بریه بگذشته بود بعرض رسانید، حضرت ابی عبد الله علیه السلام فرمود: «ذرية بعضها من بعض والله سميع عليم».
بریه عرض كرد تورية و انجيل وكتب انبياء علیهم السلام با شما هست یا نیست؟ فرمود: این کتب بوراثت از ایشان نزد ما می باشد پس آن کتب را قرائت فرمود چنانکه پیغمبران قرائت کرده بودند، و فرمود چنانکه آنها فرموده بودند، خداوند حجتی در زمین خود قرار نمی دهد که چون از چیزی پرسش کند بگوید نمی دانم. و از این پیش این حدیث بنهجی دیگر و مختصر تر مسطور شد که حضرت ابی الحسن علیه السلام با ابرهه نصرانی محاورت فرمود.
و دیگر در مناقب و بحار الانوار از حضرت موسی بن جعفر علیه السلام مسطور است که فرمود:
روزی از مکتب بیامدم و لوح من با من بود پس پدرم علیه السلام مرا در حضور مبارکش بنشاند و فرمود: ای فرزند من بنويس (تنح عن القبيح ولا نرده) یعنی از کردار نکوهیده دوری کن و در موارد آن اندر مشو.
ثم قال: اجره، یعنی مصراع دیگر را تو انشاء كن من گفتم (ومن أوليته حسناً فزده) با هرکس نیکوئی و احسان می کنی براحسان او بیفزای .
آنگاه فرمود: (ستلقى من عدوك كل كيد) زود باشد که از دشمن همه گونه مکیدت و دشمنی را در یابی.
ص: 129
عرض کردم (اذا كاد العدو فلاتکده) چون دشمن در مقام کید بر آید تو با او مكيدت مورز.
آن حضرت فرمود: «ذرية بعضها من بعض» كنايت از این که ائمه ابرار صلواة الله عليهم بجمله نور واحد و شاخ و برگ و نهال و فرع يك ريشه و يک بوستان هستند.
راقم حروف گوید در حقیقت حضرت صادق علیه السلام در این بیانات معجز آیات که می فرماید فرزند ارجمند را از کید و خصومت دشمنان او با خبر می دارد و از زمان آینده حدیث می فرماید.
و دیگر در مناقب ابن شهر آشوب و من لا يحضره الفقيه ابن بابويه و بعضی کتب دیگر مسطور است که:
هارون الرشید با ابو يوسف قاضی فرمان کرد که از حضرت موسی بن جعفر علیه السلام پرسشی نماید، ابو یوسف عرض کرد چه می فرمائی در تظلیل برای محرم یعنی کسی که احرام بسته باشد می تواند در سایۀ چیزی بگذراند فرمود صلاحیت ندارد «قال فيضرب الخباء في الأرض و يدخل البيت» مي تواند خیمه در زمین بزند. و در سایه آن داخل بیت شود فرمود آری.
عرض کرد فرق ما بین این دو موضع چیست؟ حضرت ابی الحسن علیه السلام فرمود: «الله ما تقول في الطامث أتقضى الصلاة؟ قال: لاقال فتقضى الصوم؟ قال: نعم قال: ولم؟ قال هكذا جاء، قال ابو الحسن علیه السلام و هكذا جاء هذا».
چه می گوئی در حق زنی که خون حیض بیند و طامت باشد آیا نماز خود را قضا می نماید؟ عرض کرد نمی کند، فرمود: روزه خود را قضا می نماید؟ عرض کرد آری، فرمود: از چه روی نماز را قضا نکند روزه را قضا بکند، عرض کرد روایت و حکم چنین رسیده است، آن حضرت فرمود: در این باب نیز این گونه وارد شده است.
مهدی که حضور داشت گفت ای ابو یوسف نمی نگرم کاری از تو ساخته -
ص: 130
شود، یعنی مجاب می شوی و نمی توانی این حضرت را جواب گوئی گفت سنگی بر من بیفکند که در مغزم کارگر شد.
و این روایت را بوجهی دیگر نیز آورده اند که محمد بن حسن در حضور هارون الرشید از حضرت امام موسی کاظم علیه السلام گاهی که در مکه معظمه بودند سئوال نمود که آيا براي محرم جایز است محملش بر وی سایه افکند؟ فرمود: جایز نیست برای محرم که در حال اختیار در سایه رود، بعد از آن پرسید آیا جایز است که محرم در زیر ظلال یعنی مواضعی که سایه افکن باشد مثل صفه و اماكن مسقفه در حالت اختیار راه سپارد؟ فرمود: جایز است، محمد بن حسن از این سخن بخندید.
حضرت ابی الحسن علیه السلام فرمود: «أتعجب من سنة رسول الله و تستهزىء إن رسول الله صلی الله علیه واله وسلم كشف ظلاله في احرامه و مضى تحت الظلال و هو محرم ان أحكام الله لا تقاس فمن قاس بعضها على بعض فقد ضل عن سواء السبيل».
آیا از سنت رسول خدای عجب می کنی و استهزاء می نمائی همانا رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم در حالت احرام خود گشود ظلال خود را از قبیل پرده و محمل، آنگاه در همان حال احرام در زیر ظلال راه سپار شد، بدرستی که احکامی که از جانب خدای باشد قیاسی نیست و هر کس پارۀ از آن احکام را بیاره دیگر قیاس نماید از راه راست گمراه شده باشد، محمد بن حسن ساکت گشت و نتوانست جوابی بعرض رساند.
و از این پیش در ذیل کتاب احوال حضرت صادق علیه السلام و مطالبی که راجع بقياس بود و نهی فرمودن آن حضرت ابو حنیفه را از قیاس نمودن شرحی مبسوط مذکور و فساد و زیانی که در قیاس وارد می شود مسطور گشت.
غریب این است که هر وقت خلفای جود برای شفای قلب خود و تدلیس و تلبيس و راهزنی مردم عوام و فریب و گول دادن ایشان تدبیری کردند، و خواستند -
ص: 131
علمای عهد خود را که مردی کامل و دانا می شمردند، با امام علیه السلام در مقام مناظره و احتجاج در آورند، بلکه مقصودی حاصل و آسایش و راحتی بدل ریش خویش بدست کنند، آن خیال دیگرگون و آن مقصود واژگون گشت، بر تابش و انوار علوم ائمه علیهم السلام افزوده و از رونق و بهای آن مردم ظاهر بین ظاهر پرست کاهیده گشت.
هر کسی کو حاسد کیهان بود *** آن حسد خود مرگ جاویدان بود.
در حقیقت این حال نیز یکی از معاجیز پیشوایان دین مبین، و بدبختی و شقاوت دشمنان خاندان رسالت آئین است.
در کتاب کشف الغمه مسطور است که ابن حمدون در تذکره خود مذکور نموده است موسی بن جعفر علیه السلام فرمود:
«وجدت علم الناس في أربع أو لها أن تعرف ربك، والثانية أن تعرف ما صنع بك، والثالثة أن تعرف ما أراد منك، والرابعة أن تعرف ما يخرجك من دينك».
یعنی علم و دانش که مفید دین و دنیا و آخرت مردمان است از این چهار بیرون نیست:
اول وجوب معرفت خدای تعالی است چنانکه رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم می فرماید: اول درجه علم و برترين مراتب دانش، شناسائی خداوند جبار است و معرفة الله عین لطف است.
دوم این است که از روی بصیرت بدانی که این خداوند قادر بی نیاز ترا به چگونه نعمات كثيره متنعم گردانیده و چگونه ترا از کتم عدم بعرصه شهود درآورده و کسوت نمود پوشانیده و چگونه گوهر عقل و دانش و خردمندی و بینش که نفیس ترین جواهر عالم امکان است در تو بر نهاده و از تمام حیوانات ممتاز داشته و چگونه شکرها و عبادت ها برتو واجب افتاده است.
سیم این است که بدانی و بشناسی آنچه را که از تو خواسته و ترا بآن کار امر کرده تا بهمان حد و میزانی که از تو خواسته بدون کم و زیاد بجای آوری و مستحق -
ص: 132
اجر و ثواب گردی.
چهارم این است که بنظر تفکر و دیده علم بنگری و دریایی که آنچه ترا از دین تو خارج می نماید چیست و چه چیزت از خدای بیرون می کند تا از آن دوری جوئی.
و در مناقب ابن شهر آشوب و بعضی کتب اخبار مسطور است که:
یکی از خواص حضرت موسی بن جعفر علیه السلام بآن حضرت عرض کرد که فلان کس در امر دین نفاق می ورزد زیرا که صاحب مجلس با او گفت تو چنان می دانی که موسی بن جعفر امام است گفت:
«إن لم أكن أعتقد أنه غير إمام فعلي وعلى من يعتقد ذلك لعنة الله والملائكة والناس أجمعين»، اگر من چنان نباشم که اعتقاد نمایم که اوغیر امام است، پس بر من و بر هر کس که معتقد این است لعنت خدای و لعنت ملائکه و لعنت تمام مردمان باد.
حضرت فرمود: «إنما قال موسى عنى غير إمام أى إن الذي هو غير إمام فموسى غيره فهو إذاً إمام، فانّما أثبت بقوله هذا امامتى ونفى امامة غيري».
یعنی اینکه گفت موسی قصد نمود غیر امام است یعنی بدرستی که آن کس که غیر از امام است پس موسی غیر از اوست پس در این وقت موسی امام خواهد بود و باین کلام خود امامت مرا ثابت و امامت غیر از مرا نفی کرده است.
و دیگر در مقاتل الطالبين وبعضى كتب اخبار مسطور است که:
چون هارون الرشید با قامت حج سفر کرد و بمدينه طيبه نزديك شد بزرگان مدينه باستقبالش بیرون شدند و حضرت موسی بن جعفر علیه السلام بر قاطری سوار و در پیش روی همه رهسپار بود فضل بن ربیع بآن حضرت عرض کرد این چگونه دابه ایست که امیرالمؤمنین را در آن حال که بر آن سواری دیدار می فرمایی و گاهی که بر آن نشسته باشی در طلب هر چه برآئی ادراک نمی فرمائی، و هر کس ترا طلب کند از دست او بیرون نشوی، یعنی چون استر را دوندگی و شتابندگی اسب نیست نه در طلب چیزی که بخواهند بآن رسند نائل می شوند، و نه از چنگ دشمنی که بخواهند -
ص: 133
فرار کنند نجات می یابند.
فرمود: «إنها تطأطأت عن خيلاء الخيل وارتفعت عن ذلة العير، وخير الامور أوسطها».
و در مجمع البحرین می گوید در خبر است «تطاطات لكم تطاطاء الدلاء» یعنی شکسته نفسی می کنم برای شما، و بمعنی خضوع و تواضع است و از این باب است «طأطأ كل شريف الشرفكم» یعنی هر شریفی در مقام شرف و شرافت شما خضوع و فروتنی می نماید و می گوید در حدیث ابی الحسن علیه السلام گاهی که سوار استری بود وارد است «تطأطأت عن سمو الخيل».
بالجمله می فرماید: استر نه به بلندی و سمو رتبت اسب است که سواری آن اسباب خيلاء و غرور باشد، و نه چون حمار است که ذلیل وخوار است و بهترین امور حد وسط آنست و دیگر در کافی و بعضی کتب اخبار مسطور است که:
على بن يقطين گفت مهدی خلیفه از حضرت کاظم علیه السلام پرسید که آیا حرمت شراب از کتاب خدای معلوم می شود یا حرمت خمر مخصوص بسنت است، همانا می گویند نهی از آن در قرآن وارد است نه حرمت آن، آن حضرت فرمود: آری حرمت خمر در کتاب خدای معلوم است، مهدی عرض کرد در کدام آیت حرمتش معلوم می شود، فرمود: در این کلام خدای تعالی که می فرمايد:
«إنما حرم ربي الفواحش ماظهر منها وما بطن والاثم والبغى بغير الحق». (1)
یعنی جز این نیست که حرام کرده است پروردگار من آن چیزهائی که متصف بفزونی قبح هستند از گناهان کبیره آنچه پیدا و آشکار است از آن و آنچه پنهان است و نیز حرام گردانید گناهی را که بر آن حدی مقرر نیست چون صغایر و هرچه موجب اثم باشد، و حرام کرد ستم کاری یا کبر را بناحق و بدیهی است که ظلم ياكبر بحق نخواهد بود.
ص: 134
و در بیان این می فرماید: قول خدای «ما ظهر منها» یعنی زنای آشکار و برافراختن رایاتی که فواجر و فواحش در زمان جاهلیت می کردند، و اما قول خدای تعالی «وما بطن منها» يعنی خدای، حرام فرمود گناهان پنهان یعنی نکاح زن های پدران را چه در زمان جاهلیت چون پدر وفات می کرد زنان پدر را می گرفتند و خدای، زن پدر را حرام کرد.
و اما قول خدای تعالی که می فرماید: «والاثم» یعنی خمر و میسر که بمعنی قمار است و گناه هر دو بزرگ است چنانکه در جای دیگر می فرماید: «يسئلونك عن الخمر والميسر قل فيهما إثم كبير ومنافع للناس» (1) سئوال می کنند از تواز خمر و میسر بگو در این هر دو گناهی است بزرگ و منفعت ها است برای مردمان، می فرماید در کتاب خدا «اثم» نام شراب و قمار است.
چون مهدی این کلمات را بشنید بعلی بن یقطین روی آورد و گفت سوگند با خدای که فتوی را هاشمی بداد، علی بن یقطین می گوید: گفتم راست گفتی حمد خدای را که این علم را از شما اهل بیت بیرون ننمود.
در تفسير منهج الصادقین مسطور است مراد این است كه ترك جميع گناهان را بکنید زیرا که معاصی منحصر است در آشکا را و پنهان و گمان مشركان چنان بوده است که اگر در پنهانی زنا نمایند زشت نباشد و اگر در آشکارا مرتکب شوند زشت و قبیح است و خدای رد قول ایشان را نمود و تمام معاصی را حرام فرمود.
در تفسیر مسطور است که بود از اصحاب در خدمت حضرت رسالت مآب عرض کردند ما را درباب خمر که زایل نماینده عقل است و در امر قمار که سلب کننده مال است، فتوی بده، خدای تعالی فرمود: بگو ای محمد که در این هر دو گناهی است بزرگ و منفعت هاست برای مردمان.
منافع خمریا بدنی است چون اشتعال حرارت غریزی و هضم طعام و تقویت طبیعت و دفع فضلات، یا خلقی چون تواضع متکبران و سخاوت ممسکان و جرئت بیدلان -
ص: 135
یا مالی چون سود فراوان در بیع و شرای آن.
وفوائد قمار کسب مال است بطریقی آسان و طرب ولذت و توسعه بر درویشان، زیرا که در زمان جاهلیت رسم بود که مال القمار را بر مساکین قسمت می کردند. و بعضی مفسرین گفته اند که معنی اتم کبیر و گناه بزرگ اشتغال بآنها و منفعت های مردمان در ترک آنهاست.
بالجمله در بیان حرمت خمر وقمر مطالب بسیار واخبار و حکایت بیشمار وارد است، و از پاره آیات استدلال کرده اند که خمر همیشه حرام و قمر همیشه ناروا بوده است، و عقل سلیم نیز چنین حکم می کند، زیرا که هرچه موجب فتنه و فساد وخلاف نظام و تباهی حال بلاد وعباد است البته حرام است، و هريك حرمتش بیشتر رسیده برای این است که فسادش بیشتر است این است که بعضی را نهی و برخی را حرام فرموده اند.
و این مسلم است که خمر و قمر که مایه زوال عقل و مال است، از همه چیز فسادش بیشتر است، و البته حرام است تمام محرمات الهیه بجمله برای صلاح امر دین و دنیاست وگرنه خدای را با سر که و آبغوره و انگور و مویز و سایر ثمرات و فوایدی که از درخت تاک می رسد لطفی مخصوص، و بآب انگور ترش و شیرین عنایتی خاص، و با تلخ آن که مقام خمر و سکر پیدا می کند قهر و غضبی علی حده نیست.
از این است که همین خمر حرام را در مقامی برای مریض لازم شود تجویز می نمایند و حرام نمی دانند ممکن است یکی از معانی منافع آنها همین باشد که برای پاره امراض مزمنه غير العلاج سودمند است.
ص: 136
در این سال مردم كرك براهل جده غارت بردند و این هر دوبلد از بلاد مشهوره اند.
و در این سال أبو جعفر منصور دوانیق عمر بن حفص بن عثمان بن قبيصة ابن أبي صفره معروف بهزار مرد را از امارت سند معزول نمود و هشام بن عمرو تغلبی را بامارت سند منصوب و عمربن حفص را در افریقیه حاکم کرد.
و سبب عزل عمر از سند این بود که در آن اوان که محمد و إبراهیم پسرهای عبدالله بن حسن ظهور نمودند، محمد پسر خود عبدالله معروف باشتر را بشهر بصره فرستاد تا اسب های تازی و چهار پایان تیزدو بخریدند تا بآن وسیله بعمربن حفص چهارپایان باز رسند، چه عمر از جمله سرهنگان منصور با محمد بیعت کرده بود و شیعی مذهب بود، پس ایشان بدریا برآمدند و بسند رسیدند، عمر چون خبر آن جماعت را بشنید فرمان داد تا چهار پایان وخیل ایشان را بخدمتش حاضر کنند.
یکی از آن جماعت گفت، همانا ما خبری از برای تو آورده ایم که از خیل برای تو بهتر است، و خیر دنیا و آخرت تو در آنست، هم اکنون ما را امان بده که یا آن قبول کن وگرنه پوشیده بدار و از آزار برکنار باش تا از این بلاد بمقام خود مراجعت کنیم.
عمر او را امان داد و آن شخص داستان خودشان را وحال عبدالله بن محمدبن عبدالله را که از جانب محمد بجانب عمر رسول گردیده مکشوف داشت، عمر از این خبر مسرور شد و ایشان را ترحیب گفت و با آنها بیعت کرد و اشتر را پوشیده نزد خود منزل داد و بزرگان اهل بلد و سرهنگان خود و اهلبیت خود را بآن بیعت دعوت کرد، ایشان اجابت کردند.
پس الویه و رایات ایشان را که بشعار عباسیان سیاه بود پوشش سفید ساخت -
ص: 137
والبسه سفید نیز آماده کرد تا در آنجا جماعت را خطبه بخواند، و روز پنجشنبه مهیای این کار شد.
در اثنا مرکب لطیفی که رسولی از جانب زوجه عمربن حفص در آن جای داشت باز رسید، و از شهادت محمدبن عبدالله بدو خبر داد، عمر نزد اشتر رفت و خبر بگذاشت و او را تعزیت گفت، اشتر گفت، کار من آشکار شد و خون این بگردن تو است.
عمر گفت: اندیشه بصواب کرده ام، در این حوالی ملکی از ملوك سند می باشد كه عظيم الشأن وكثير المملكة و دارای ابهت و شوکتی عالی است، و در تعظیم و تکریم جانب رسول خدای عليه الصلوة والسلام از تمامت مردمان شدیدتر و محکم تر است، و مردی باوفا و عهد و پیمان است، رسولی بدو می فرستم و در میان تو عقد و عهدی استوار و تورا بدو می فرستم و چون تو با او باشی هیچ کس آهنگ گزند ترا نمی کند پس عمر بدو پیام کرد و پیمان برگرفت و اشتر نزد او شد.
آن سلطان در رعایت اکرام و اعزاز اشتر بکوشید، وبسى نيكي واحسان با او بورزید، جماعت زیدیه که در آن حوالی و حدود بودند، روی بخدمت اشتر نهادند چندان که چهارصد از مردم بصیر و خبیر زیدیه بروی انجمن شدند، اشتر با حالت خوش و آسوده و محترم با آن جماعت سوار می شد، و بروش و هیئت و آلات و اسباب ملوك بشكار می رفت، و باین حال روزگار می نهاد.
و چون این خبر گوشزد منصور شد بحالتی ناخوش وخاطر خشمگین درآمد و بروی بسی گران افتاد، و نامه بعمر بن حفص نوشت و اخباری را که بدو معروض افتاده بود باز نمود.
عمر آن نامه را با اهل و کسان خود برخواند و گفت: اگر باین حکایت اقرار نمایم معزولم نماید، و اگر بدو شوم مقتولم گرداند و اگر سر از حکومتش برتابم با من محاربت ورزد، لاجرم در بحر اندیشه و تفکر اندر شد.
ص: 138
از میانه ایشان مردی بدو گفت: تدبیر این است که این گناه را برگردن من اندازی، و مرا بگیری و مقید بگردانی، همانا زود باشد که منصور بتو بنویسد تا مرا بدرگاه او بفرستی، هیچ باك مدار و مرا بدرگاه او گسیل دار، چه با آن مكانت و جلالت که ترا در مملکت سند و آن عظمت و استطاعت که اهلبیت ترا در بصره است بگزند من اقدام نخواهد کرد.
عمر گفت بیم همی دارم که منصور بر خلاف آنچه گمان و معمول تو است با تو رفتار نماید.
آن مرد اجل برگشته گفت: اگر رفتم و کشته گشتم جان من فدای جان تو باد، عمر باصرار او بفرمود تا او را دربند کشیده بزندان جای دادند و مکتوبی بمنصور بنوشت و باز نمود که این فتنه و فساد از فلان شخص رويداده، واينك در بند گران و مقیم زندان است، منصور بی توانی و تأمل در جواب نوشت تا اورا بدرگاهش حمل نمایند.
چون آن مرد ابله را حاضر درگاه خلافت پناه کردند، بلادرنگ گردنش را بزد و از آن پس هشام بن عمر و تغلبی چنانکه مسطور شد بحکومت سند مقرر داشت.
وسبب حکمرانی وی این بود که منصور باندیشه و تفکر همی بود تاچه کسی را با مارت سند معین و در آن اثنا که هشام سوار بود و منصور در وی می نگریست ناگاه اندکی غایب گردیده پس از آن بازگشت و اجازت حاصل کرد بخدمت منصور درآمده گفت: چون از این موکب خلافت کوکب غیبت گرفتم فلانی زن خواهر من مرا ملاقات نمود، از جمال و عقل و دین و کمال چندان در او مشاهدت کردم که از بهر اميرالمؤمنین پسندیده دانستم.
منصور چندی سربزیر افکنده آنگاه با هشام گفت: بیرون شو تا حکم من بتو بازرسد چون هشام بیرون رفت با حاجب خود ربیع گفت: اگر این شعر جریر مانع نبودی خواهر هشام را در حباله نکاح در آوردمی.
لا تطلين خؤلة في تغلب *** فالزنج أكرم منهم أخوالا.
ص: 139
کنایت از این که طایفه بنی تغاب از تمام طوایف بلکه از قوم زنگبار زبون تر و خوارترند، هرگز در طلب وصلت و خویشاوندی و نسبت ایشان مباش، با هشام بگو اگر حاجتی بنکاح می داشتم پذیرفتار می شدم، خداوندت جزای خیر دهاد، و من ترا بأمارت سند منصوب داشتم هشام شاد کام گردید و تجهیز آن سفر بدید.
منصور بدو فرمان کرد که با آن ملك سند که عبد الله اشتر نزد اوست مکتوبی برنگار تا عبدالله را بهشام تسلیم نماید، و اگر قبول نکند با وی جنگ دهد، و نیز مکتوبی بعمر بن حفص بنوشت و او را در مملکت افریقا فرمانروا گردانید، پس هشام بسوی هند رفت، و مالك سند شد و عمر بمملكت افریقا برفت و در آنجا نافذ امر و فرمان گشت.
و از آن طرف چون هشام بسند اندر شد مکروه شمرده که عبدالله اشتر را مأخوذ دارد، اما با مردمان چنان می نمود که در کار اشتر با آن ملك در مکاتبه مشغول است، و این اخبار از گوشه و کنار گوشزد منصور گشت، و منصور در طی مراسلات که می نمود هشام را بانجام آن امر انگیزش همی داد.
در این اثنا مردمی در بالاد سند خروج کردند، هشام برادر خود سفنج را با لشکری ساخته بدفع ایشان روان داشت، عبور سفنج در حوالی و اطراف اراضی آن سلطان بود، در آن جا که سفنج راه می نوشت گرد و غباری برخاست گمان بردند که مقدم الجيش همان خارجی است که ایشان بآهنگ او شتابان هستند، چون معلوم گشت عبدالله اشتر بن محمد علوی بود که از بی تفرج وتنزه در کنار رودخانه مهران راه می نوشت، سفنج بآهنگ او راه گرفت.
ناصحین و خیرخواهان او گفتند این پسر رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم است و برادرت هشام متعمداً دست از او بداشت تا مبادا در خون او شريك و بخون او معاقب گردد. سفنج گفت، من هرگز دست از وی باز ندارم و نیز از آن کس که از گرفتن یا کشتن او قصور ورزد در خدمت منصور از وی سعایت کنم، و او را در پیشگاه منصور -
ص: 140
مقصر گردانم، و در این وقت عبدالله با ده تن بیش نبود.
پس سفنج آغاز محاربت نهاد، و عبدالله و یارانش با او جنگ ورزیدند چندان که عبدالله و اصحابش بتمامت شهید شدند و هیچکس از آن جمله برجای نماند، و عبدالله در میان کشتگان بیفتاده و کسی از حال او آگاه نبود، و بعضی گفته اند: چون عبد الله شهید شد یارانش جسدش را برودخانه مهران در افکندند تا سرش را از تن جدا نکنند و نزد منصور نبرند.
حموی در مراصد الاطلاع می نویسد: مهران بکسر ميم و سكون هاء وراء مهمله و بعد از الف نون اسم نهر سند است، و این رود خانه ایست که از جانب مشرق شروع نموده و از طرف جنوب بمغرب زمین می رود و در بحر فارس می ریزد، و این رود خانه نهری عظیم است بمثابه دجله که کشتی ها در آن روانست و بلاد و امصار بسیار را سیراب می کند، مخرجش از پشت کوهی است که بعضی انهار جیحون از آنجا بیرون می آید.
بالجمله هشام تفصيل قتل عبدالله را بمنصور بنوشت، منصور مسرور گشت و کردار او را مشکور خواند، و نیز بدو فرمان داد که با آن سلطان که اشتر در حمایت او می زیست پر خاشگر شود.
هشام بفرمان خلیفه روزگار با آن ملك جنك بورزید و قتال ها در میانه برفت و آخر الأمر ملك مقهور و مقتول شد، و هشام بر مملکتش غلبه کرد، و چنان بود که عبدالله اشتر كنيز كان خاصه داشت، یکی از ایشان پسری از وی بزاد که همان محمد بن عبدالله است که او را ابن اشتر گویند. هشام آن كنيز كان و كودك را، مأخوذ و بدرگاه خلیفه روانه ساخت.
منصور خلیفه آن طفل را نزد عامل خودش بمدینه طیبه بفرستاد، و مکتوبی در صحت نسب آن كودك بنوشت، و نيز بعامل حکم فرستاد که فرزند عبدالله را بکسانش تسلیم نمایند.
ص: 141
چنانکه سبقت اشارت یافت، در این سال ابو جعفر دوانیق عباسی ابو جعفر عمر بن حفص را که از فرزندان قبيصة بن ابی صفره برادر مهلب است بأمارت مملكت افريقيه منصوب بود، و چون مهلب نامدار و معروف و در این خانواده مشهور است از این روی عمر را اگر چه از اولادا بی صفره برادر مهلب است بمهلب نسبت دهند و مهلبی گویند.
و سبب مسیر عمر بافریقیه این بود که چون بمنصور پیوست که اغلب بن سالم کشته گشت، بر مملکت افريقيه بيمناك گشت، لاجرم عمر بولایت و ایالت آن مملکت روی نهاد، و در شهر صفر بسال یکصد و پنجاه و یکم با پانصد سوار بقیروان درآمد، بزرگان قیروان را حاضر کرده بشمول احسان و انعام بنواخت، و تا مدت سه سال امور آن مملکت در کمال نظم و نسق مستقیم بود.
آنگاه بجانب زاب روی نهاد تا بفرمان منصور شهر طینه را بنیان کند ، وحبیب بن حبیب مهلبی را در قیروان بنیابت خود بگذاشت، و افریقیه از مردم سپاهی تهی ماند، آشوب طلبان بربر وقت را غنیمت شمرده بافریقیه تاخت و تاز آوردند، حبیب بمدافعت ایشان بیرون تاخت و مقتول گشت، مردم بربر در طرابلس انجمن شدند، و ابوحاتم يعقوب بن حبيب اباضى مولای کنده را بر خود امارت دادند.
و در این وقت جنید بن بشار اسادی از جانب عمر بن حفص در طرابلس عامل بود و مکتوبی بعمر کرده تا او را بمال و مرکب یاری کند، عمر نیز لشکری بیاری او بفرستاد، ایشان با ابو حاتم جنك بدادند و از ابو حاتم انهزام گرفته بجانب قابس بشتافتند و ابو حاتم ایشان را محاصره کرد، و عمر در این وقت در زاب اقامت داشت و بعمارت طينه مشغول بود.
ص: 142
ابوحاتم نیرومند شد و افریقیه از هر طرف از نظم و نسق بیفتاد و در هم شکست، و ابوحاتم با صولتى بزرك بطينه برفت و با دوازده دسته لشکر بر آنجا احاطه نمود از آن جمله ابو قره الصفری با چهل هزار تن و عبدالرحمن بن رستم با پانزده هزار تن، و ابوحاتم با لشگری کثیر، و عاصم سدرانی اباضی با شش هزار تن، و مسعود زنانی اباضی باده هزار سوار و نیز جمعی دیگر سوای این جماعت که نامبردار شدند حاضر بودند.
چون عمربن حفص این ازدحام و احتشام و احاطت را نگران شد عزیمت بر آن بر نهاد که بمقاتله ایشان بیرون تازد، اصحابش او را منع کردند و گفتند اگر چنین کنی مردم عرب بهلاکت و تعب اندر آیند.
عمر از آن اندیشه باز شد و بحیلت و مکیدت خاطر بر نهاد، و یکی را نزد ابوقره که مقدم و رئیس صفریه بود بفرستاد، و عهد کرد که شصت هزار درهم بدو دهد بدان شرط که از محاربه وی بازگردد، ابوقره در جواب گفت بعد از آنکه چهل سال است مردمان بر من بخلافت سلام می دهند اکنون حرب و جنك شمارا باندك مال دنیا نمی فروشم و مسئول عمر را اجابت نکرد.
عمر چون از وی مأیوس شد رسولی نزد برادر ابی قره فرستاد و چهار هزار در هم و مقداری ملبوس بدو تسلیم نمود و خواستار شد که برادرش ابوقره را از آن اندیشه منصرف دارد، وی اجابت کرد، و در همان شب از آنجا یکوچید لشکریان نیز خسته و ملول منتظر بهانه بودند، چون ارتحال او را بدانستند بدو ملحق شدند و باوطان و بارد خود مراجعت گرفتند. ابو قره چون بر این حال واقف گشت ناچار از دنبال ایشان راه سپار گردید و چون مردم صفریه از آن حدود برخاستند، عمر بن حفص لشكرى بسوى عبدالرحمن این درستم رهسپار، ساخت و این وقت عبدالرحمن در تهوذا که قبیله ایست از بربر جای داشت، لشكر عمر باوى جنك دادند، و ابن رستم بسوی تاهرت منهزم شد، این وقت کار اباضیه در مقاومت با عمر سست گشت لاجرم از طینه بقیروان روی نهادند.
ص: 143
و ابوحاتم قیروان را بمحاصره افکند، و این هنگام عمر در طینه مشغول اصلاح امور طینه و حفظ نمودن آنجا را از خوارجی که مجاور آنجا بودند ببود.
چون حالت سختی و تنگی روزگار را براهل قیروان بدانست، بدانجا راه سپرد و جمعی مردم سپاهی را در طینه باز گذاشت.
و از آن سوی چون ابو قره از مسیر عمر بطرف قیروان باخبر کشت بسوی طینه شتابان گشت، و آن شهر را بحصار انداخت، لشکری که عمر در طینه گذاشته بود بحرب ابی قره بیرون تاختند و قتالی سخت بدادند، ابوقره منهزم شد و جمعی کثیر از لشکرش طعمه شمشیر گشت.
و از آن سوی چون ابو حاتم قیروان را بحصار در افکند، لشکرش بسیار شد و بآن محاصره مراقب و ملازم گشت، و در این وقت بیت المال و انبارهای قیروان از دینار و درهم و غلات و حبوبات و اطعمه بالمره خالی بود.
مدت حصار بهشت ماه پیوست، و آن مردم لشکری که بشهر اندر بودند همه روزه بیرون می شدند و مقداری با گروه خوارج محاربت می نمودند چندان که کار قحط وجوع بر ایشان سخت افتاد، و کلاب و دواب خود را بخوردند و جمعی کثیر از مردم قیروان بمردم بربر ملحق شدند و هیچ نمانده بود که خوارج، بان شهر اندر شوند، بناگاه خبر وصول عمر بن حفص ازطینه رسید و با هفتصد تن سوار کارزار در هریش فرود شد.
خوارج چون این داستان بدانستند، قیروان را بگذاشتند و بسویش بشتافتند عمر چون از تخلیه قیروان بدانست، بتونس راهسپار شد، و جماعت بربر از دنبالش بتاختند، عمر با كمال جد و جهد بقیروان بازشد و طعام و دواب و هیزم و سایر ملزومات را باهل قیروان برسانید.
و از آن طرف ابو حاتم و مردم بربر بدو رسیدند و او را محاصره کردند زمان حصار چندان بطول انجامید که دیگر باره مردم قیروان بیلای قحط و غلا دچار گشتند، و بناچار چهارپایان خود را بکشتند و همه روزه با این سختی حال -
ص: 144
حرب و قتال می دادند.
چون کار بر عمر و همراهانش سخت گشت عمر گفت رأی مستقیم چنین است که من از این حصار بیرون تازم، و بر بلاد غارت برم، و طعام و آذوقه برای شما حمل دهم گفتند: اگر بیرون شوى بالجمله بیمناک می شویم، گفت: فلان و فلان را بانجام این امر مامور می داریم آن جماعت پذیرفتار شدند.
و چون عمر بآن دو نفر این خبر بگفت گفتند ما هرگز ترا در این حصار بدون ناصر و یار نمی گذاریم، این وقت عمر، يکباره عزیمت بر آن بر بست که خویشتن را بمرك درسپارد.
در این اثنا خبر رسید که منصور دوانیق یزید بن حاتم بن قبیصه را با شصت هزار مرد پهنه سپار بیاری ایشان بفرستاده است، جمعی از یاران عمر بدو گفتند نیکو چنان است که روزی چند دست از قتال بداری تا این لشکر نامور نمایشکر شود عمر از کثرت غیرت پذیرفتار نشد و بجنك خوارج پیش تاخت، و چندان قتال داد تا در روز نیمه شهر ذى الحجه سال یکصدو پنجاه چهارم کشته گشت.
و حميدبن صخر که از جانب مادر با عمر برادر بود بامارت مردمان و سرهنگی سپاهیان قیام ورزید و با ابو حاتم مصالحه نمود بدان شرط که حمید و آن مردم لشکری که با او بودند منصور را خلع نکنند، و ابوحاتم در لباس سیاه که شعار بنی عباس است و در اسلحه که ایشان دارند منازعت نورزد، ابو حاتم این جمله را بپذیرفت.
و این وقت دروازه های قیروان را برگشودند و بیشتر لشکریان بشهر طينه بیرون شدند، و ابو حاتم دروازه های قیروان را بسوزانید، و بارویش را سوراخ ها بیفکند، و این هنگام خبر وصول يزيدبن حاتم را بشنید و روی بجانب طرابلس آورد و بر خلاف مصالحه که نموده بود با آن کس که در قیروان بگذاشته گفت: اسلحه لشکریان را مأخوذ دارد، و در میان ایشان تفرقه اندازد.
ص: 145
پاره اصحابش باوی مخالف شدند و گفتند هرگز بغدر و مکیدت با این جماعت رفتار نکنیم، و عمربن عثمان فهری مقدم مخالفان بود؛ و در قیروان قيام ورزید، و ياران ابوحاتم را بکشت، ابوحاتم چون این حال بدید دیگر باره بقیروان معاودت کرد، و عمربن عثمان از پیش روی او بتونس فرار کرد ابو حاتم نیز برای قتال يزيدبن حاتم بطرابلس روان گشت.
بعضی از اهل خبر گفته اند از آن هنگام که در میان خوارج و عمربن حفص بنای محاربت افتاد تا پایان کار ایشان سیصد و هفتاد و پنج وقعه و جنگ بگذرانیدند.
ص: 146
چون اخبار استیلای خوارج و سختی حال عمر بن حفص در پیشگاه منصور معروض شد، فرمان کرد تا تجهیز سپاه بدیدند و یزیدبن حاتم بن قبيصة بن ابي صفره را بامیری سپاه برگزید و او را با شصت هزار سوار خنجر گذار بجانب افریقیه بفرستاد یزید با آن لشگر آراسته زمین در نوشت تا در سال یکصد و پنجاه و چهارم هجری بافریقیه پیوست، و چون بآنجا نزديك شد بعضی از مردم سپاهی افریقیه بدو پیوستند و در رکابش ملتزم شده در خدمتش بطرابلس راه سپار گشتند.
و ابوحاتم خارجی چون این حال را بدانست بکوهستان نفوسه روان شد، ویزید ابن حاتم فوجی از لشگریان را بجانب قابس بفرستاد، ابوحاتم با ایشان برخورد و جملگی را بهزیمت براند و آن جماعت نزد امیر خود یزید باز گشتند و ابوحاتم در مکانی سخت و دشوار فرود شد، و خندقی برگرد سپاه خود بر آورد.
و از آن طرف یزید تعبیه اصحاب خود بدید و بجانب وی بجنبید و در شهر ربیع الاول سال یکصدو پنجاه و پنجم هر دو سپاه بهم دست یافتند، و جنگ و نبردی بسی سخت و قتالی بسی شدید بدادند، آخر الامر مردم بربر هزیمت یافتند، و ابوحاتم و سرهنگان دلیر و سرداران شیرگیرش کشته شدند.
یزید از دنبال ایشان برآمد و در هر زمین و هر کوه و هر پست و بلند از پای ننشست، و بسیاری از ایشان را از شمشیر بگذرانید و شمار آنان که در معرکه و میدان کارزار بقتل رسیدند سی هزار تن برآمد و آل مهلب یکسره مردم خوارج را می کشتند و همی گفتند یا ثارات عمربن حفص، و تا مدت يک ماه یزید و مردمش در قتل خوارج قيام جستند آنگاه بجانب قیروان روان شدند.
و چنان بود که عبدالرحمن بن حبيب بن عبدالرحمن فهری با ابوحاتم روزگار می سپرد در این وقت بجانب کنامه فرار کرد، یزیدبن حاتم لشکری از دنبال -
ص: 147
ایشان بفرستاد و آن لشکر مردم بر بر را در محاصره افکنده آخرالامر بر آن جماعت نیرومند گردیده گروهی بسیاری از ایشان بقتل آوردند و عبدالرحمن فرار کرده تمامت آن کسان که با او بودند مقتول شدند، و مملکت افریقیه از خوارج مصفا شد.
یزید بامارت بنشست و با سیرتی پسندیده و کرداری ستوده بگذرانید، و مردمان در مهد امن و امان بغنودند تاگاهی که جماعت در فجوسه در سال یکصدو شصت و چهارم در زمین زاب بنقض بیعت و اظهار مخالفت جنبش کردند.
و این وقت ایوب هوازی عامل زاب بود، لشگری گران بدفع ایشان بفرستاد و یزید بن فجر مهلبی را امیر آن لشگر ساخت، یزید بحرب ايشان بتاخت و جنك درافکند و قتالی سخت در میانه برفت ویزید منهزم گشت و جمعی کثیر از اصحابش مقتول شدند و مخارق بن عقاب صاحب زاب کشته شد مهلب بن یزید مهلبی در جای او ولایت یافت.
و يزيدبن حاتم جمعی کثیر بیاری ایشان بفرستاد و علاء بن سعید مهلبی را امارت آن سپاه بداد و آن مردم سپاهی که در حرب نخستین از مردم در فجومة هزیمت یافته بودند برگردش انجمن شدند و بادرفجومة روی در روی آمدند، و سخت تر قتالی در میانه برفت.
و این هنگام مردم بربر و ایوب منهزم شدند و در هر موضع و مكانی از چنك قتل فرستند چندان که بجمله کشته و درخاک و خون آغشته گشتند اما از لشگریان یزید هیچ کس کشته نگردید.
و از آن پس یزید در شهر رمضان سال یکصدو هفتادم هجری، رحل اقامت بسرای آخرت کشید. پانزده سال و سه ماه امارت کرد، و پسرش داود را در افریقیه خلافت داد.
ص: 148
در این سال مهدی بن منصور از مملکت خراسان در شهر شوال مراجعت کرد اهل بیت و کسان او از خراسان و کوفه و بصره و غيرها بخدمتش بیامدند و او را تهنیت و تحیت قدوم، بگفتند مهدی در حق ایشان باحسان و اکرام بپرداخت، و جایزه بداد، و مال و مركب و جامه و خلعت ببخشید، منصور نیز درباره آنها بهمان گونه بذل وعطا فرمود، و رصافه را از بهر مهدی بنیان کرد.
و سبب این کار این بود که بعضی از سپاهیان بر منصور بر آشوفتند و غبار فساد برانگیختند، و در باب الذهب باوی در آویختند، و محاربت بورزیدند، و خاطرش را مختل ساختند.
قثم بن عباس بن عبیدالله بن عباس که شیخ بنی عباس بود و نزد ایشان دارای مقام و منزلتى و تقدم وحرمت بود، بر منصور درآمد منصور گفت هیچ می بینی از این آشوب و شورش لشگریان بر ماچه می گذرد، و اینک بیم آن را دارم که متفق الكلمه ومتحد القول شوند، و منصب خطير خلافت را از خاندان ما بیرون کنند، بازگوی در چاره این کار چه می اندیشی.
قتم گفت یا امیر المؤمنین مرا در اصلاح این کار رأیی و صواب دیدی است اگر بازگویم و سرپوش از آن بردارم و ترا آگاه گردانم، فاسد می شود، لکن اگر مرا بخود گذاری تا آنچه می دانم بجای آورم امر خلافت تو صلاح پذیرد، و سپاهیان ترا از تو هیبت بگیرد.
منصور گفت آیا می خواهی در امور خلافتي و سلطنتی من کاری کنی که بآن دانا نباشم.
قتم گفت اگر من در خدمت تو متهم هستم هرگز با من مشورت مکن، و اگر بر -
ص: 149
آن جمله امین هستم مرا بحال خود بگذار تا بصواب دید خود کار کنم.
منصور گفت آنچه اندیشه داری چنان کن.
قتم بمنزل خود برفت و غلام خود را بخواند و گفت چون با مداد شود مرا بر نشان و در سرای امیرالمؤمنین بنشان و چون نگران شدی که من داخل شدم و در میان صاحبان مراتب و مناصب در آمدم عنان استر مرا بگیر و بحق رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم وبحق عباس وبحق اميرالمؤمنین قسم بده که باید برای من بایستی و سئوال مرا بشنوی و جواب مرا بازدهی، چون چنین کردی من ترا از پیش برانم و بدرشتی و پردازم، هيچ بيمناك مشو و دیگر باره سؤال خویش را تجدید کن، و چون چنین کردی من بر توخشم گیرم و ترا مضروب دارم تو بر اصرار خویش بیفزای و بامن بگوی قبیله یمن اشرف است یا قبیلهٔ مضر، چون جواب ترا باز دادم عنان استر را رها کن که آزاد هستی.
غلام بهمان طور که قتم بن عباس او را دستور العمل داده بود بجای آورد، قتم نیز از نخست او را براند و بد گفت و بزد و آخرالامر گفت: قبیله مضر از قبیله يمن اشرف است زیرا که رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم از این قبیله است و کتاب الله تعالی و بیت الله در این قبیله است، و خلیفة الله از این قبیله است.
جماعت یمن که این سخنان بشنیدند و در حق خودشان فضیلتی نشنیدند، سخت غضبناك شدند ولب بدندان بگزیدند و بعضی از سران و بعضی از سرهنگان ایشان گفتند مطلقا امر چنین نیست که هیچ فضیلتی در مردم یمن نباشد، آنگاه با غلام خود گفتند بشتاب و استر این فرتوت را بر تافته دار، غلام برفت و چنان بردهن استر بزد و برتافت که نزديك بود واپس نشینند.
طایفه مضر از این کردار خشمناک شدند و گفتند آیا باشیخ و بزرگ اینگونه جسارت کنند، پس یکی از ایشان با غلام خود فرمان کرد تا برفت و دست غلام یمنی را بیفکند از این روی هر دو قبیله از همدیگر رنجیده و متنفر و جدا شدند.
و قتم بن عباس در خدمت منصور در آمد و لشکریان بچند فرقه بر آمدند -
ص: 150
قبيله مضر يك فرقه، وطايفة ربيعه يك فرقه، و خراسانيه يك فرقه، این وقت قتم با منصور گفت: همانا در میان لشکر تو جدائی افکندم و ایشان را بر چند طبقه و فرقه ساختم، و چون این منافقت و مخالفت و تفرقه در میان ایشان حاصل شد هر گروهی بیمناک هستند که اگر خلافی نمایند و حادثه فتنه و فسادی کنند تو بدستیاری حزبی دیگر ایشان را از پای درآوری.
و برای تدبیر استحکام امر خلافت تو چیزی دیگر باقی است و آن این است که منزل پسرت مهدی را بجائی مخصوص مقرر داری، در این جانب منزل دهی و یک دسته از لشکر خود را با او بآن مکان تحویل دهی تا اینجا که تو نششته ای شهری و آنجا که وی منزل کرده شهری دیگر باشد، پس اگر مردم آن شهر سر بفساد در آوردند بنیروی مردم این شهر ایشان را تنبیه و تأدیب کنی، و اگر مردم این شهر بر تو بر آشوبند بقوت مردم آن شهر تدارك فرمائی، واگر بعضی از قبایل برتو خروج نمایند بدستیاری قبیله دیگر پرخاشگر شوی.
منصور رأی او را پذیرفتار شد و باین کار و کردار مملکتش استقامت و سلطنتش قوت گرفت، و شهر رصافه را بنیان نمود، و صالح صاحب مصلى متولى و عامل این امر شد.
حموی در مراصد الاطلاع می گوید: رصافه بضم اول مشهور است و اگر اشتقاق آن از رصف باشد که بمعنی سنگ برسنگ نهادن و ضم چیزی است بچیز دیگر چنانچه در ابنیه نیز همین حالت مرعی است، هیچ ندانم از چه مشتق خواهد بود و رصافه اسم ده موضع است.
و راقم حروف در جلد اول از ربع سوم مشکوة الأدب در ذيل ترجمه ابو عبدالله حمدبن غالب الرصافي الاندلسى شاعر مشهور بآن جمله اشارت کرده است، و در آنجا مذکور نمودیم که عبدالرحمن بن معاويه بن هشام بن عبدالملك بن مروان گاهی که از بیم أبو جعفر منصور باندلس فرار کرده سلطنت یافت نزديك قرطبه -
ص: 151
شهرى كوچك بنيان كرد، و بنام رصافه جد: هشام بن عبدا لملك موسوم گردانید.
و دیگر رصافه ابی العباس سفاح است که در ذیل حال او مذکور شد.
و دیگر رصافه بغداد است که در طرف شرقی بغداد واقع است.
چون منصور شهر خود را در طرف غربی بنا نهاد و با نجام رسانید با پسرش مهدی فرمان کرد تا در جانب شرقی لشکرگاهی بر پای دارد، و دیوارها برگرد آن برکشد، و خانه ها و اماکن و مساکن برنهد، و معسکر نماید، لاجرم مردمان بآنجا پیوسته آمدند و عمارت کردند، چندان که باندازه شهر منصور شد.
و مهدي مسجدى جامع بزرگتر از جامع منصور در آنجا بنیان کرد، و پس از مدتی آن نواحی بتمامت ویران گردید و جز آن مسجد بنیانی نماند و چون مقابر خلفای بنی عباس ملاصق بآن مسجد و برای آن گورستان موقوفات و خدام مقرر بود این مسجد آباد بماند وگرنه ویران شده بود، و نیز محله ابی حنیفه و مقبره او بآن مسجد ملصق و متصل است، و هم بازارچه که با دارالروم ملاصق است در آنجا باقی ماند، و جز این جمله اثری از آثارش برجای نیست.
و مهدی عباسی در سال دوم خلافت خود از بنای رصافه فراغت یافت، و این سال موافق سال یکصد و پنجاه و نهم هجری است، جماعتی از محد ثین باین رصافه منسوبند و جمعی از خلفای عباسی چنان که اسامی ایشان از این پیش در کتاب احوال صادق علیه السلام در ذیل بنای بغداد مذکور شد، در اینجا مدفون و محل عبرت و حیرت و حسرت می باشند.
و دیگر رصافه که منصور خلیفه بنیان کرد چون بجمله در آنجا مشروح است حاجت با عادت نیست.
ص: 152
در این سال عقبة بن سلم از بصره را هسپار شد و نافع بن عقبة را به نیابت خود در بصره بگذاشت و زمین در نوشت تا ببحرین در آمد، و سلیمان بن حکیم عبدی را بکشت، و مردم بحرین را اسیر نمود و بعضی از سبایا و اساری را بدرگاه منصور بفرستاد، منصور بعضی را بکشت و دیگران بمهدی بخشید و مهدی آن بیچارگان را رها و بخلعت و كسوت کامروا ساخت.
و از آن پس عقبة بن سلم را از حکومت بصره معزول ساختند، چه در کار مردم بحرین چنان که باید استقصا ننموده بود، و بعضی را عقیدت چنان است که در این سال ابو جعفر منصور معن بن زائده شیبانی در مملکت سجستان امارت داد.
و در این سال محمدبن إبراهيم امام كه عامل مکه معظمه وطائف بود مردمان را حج اسلام بگذاشت، و در این سال حسن بن زید حکمران مدینه طیبه بود، و صابربن ثوبة الكلابي حكومت بصره داشت، و محمدبن سلیمان فرمان گزار کوفه بود، و يزيدبن حاتم امارت مصر داشت.
ص: 153
در این سال مردی از جماعت بربر مکناسه که او را شقنا بن عبدالواحد می نامیدند در طرف شرقی اندلس سر برآورد، وی تعلیم کودکان اشتغال داشت، و مادرش را فاطمه نام بود و شقنا مدعی بود که از فرزندان حضرت فاطمه زهرا و حسين علیهما السلام و بعبدالله بن محمد موسوم است، و درشنت بریه سکون داشت.
حموی می گوید: شنت بفتح شين معجمه و سكون نون وتاء مثناة فوقاني گویا لفظی است که بلدیا ناحیه از آن مقصود است چه بحالت اضافه استعمال می شود، و بريه با باء موحدة مفتوحة وراء مكسوره مهمله و بعد از آن یا حطی مشدده شهری است در اندلس که در شرقی قرطبه و دارای حصون کبیره است.
بالجمله جمعی کثیر از مردم بر بر در اطراف شقنا انجمن شدند و امرش بزرگ شد، و عبدالرحمن اموى امير افريقية بجانب وی روی نهاد، شقنا بمحاربت او توقف نکرد، و در قلل جبال و بطون تلال اندر شد، هر وقت ایمن بود بیرون می شد و در کوه هامون می گذرانید، و هر وقت خوفناک شدی بر فراز کوهستان برشدی و بجائی برآمدی که بدو دست کس نرسیدی.
عبدالرحمن اموى حبيب بن عبد الملك را در طلیطله امارت داد، و حبیب سليمان بن عثمان بن مروان بن ابان بن عثمان بن عفان را عامل شنت بریه ساخت، و او را فرمان داد که در طلب شقنا از پای ننشیند، اما شقنا سلیمان را بگرفت و بقتل رسانید، و کارش سخت گشت، و نامش در اطراف و اکناف بلند گردید و بر ناحیه قوریه غلبه یافت.
«قورية» بضم قاف وسكون واو و راء مهمله مكسوره و یاء حطی مخففه از نواحی بارده است که در اندلس می باشد.
بالجمله كار شقنا بالاگرفت و فسادش در آن اراضی و حدود طغیان گرفت.
ص: 154
عبدالرحمن اموی ناچار دیگر بار بجانب اور هسپار شد، و در سال یکصدو پنجاه و دوم خویشتن با او جنگ نمود، شقنا بر حسب عادتی که داشت در میدان جنگ درنگ نورزید و بکوهستان اندر شد، عبدالرحمن در کار وی حیران و کسلان شد و باز گشت، و در سال یکصدو پنجاه و سیم هجری بدر غلام خود را يدفع او فرستاد.
شقنا از وی فرار کرده و قلعه خود را که شطران نام داشت خالی کرد، و از آن سال یکصدو پنجاه و چهارم دیگر باره عبدالرحمن بنفس خویش بجنگ وى بتاخت، شقنا با او مقاومت نکرد.
عبدالرحمن بیچاره ماند و در سال یکصدو پنجاه و پنجم ابو عثمان عبدالله بن عثمان را بحرب شقنا بفرستاد، شقنا او را خدعه داد و لشکرش را بروی بشورانید. عبدالله ناچار فرار کرد، شقنا لشکر گاهش را بغارت در سپرد جماعتی از بنی امیه را که در لشکرگاه جای داشتند بکشت، و همچنین در سال پنجاه و پنجم، بعد از آنکه شقنا آنچه در لشکرگاه عبدالله بود بغنیمت برد، بحصن هواریین که معروف بمدائن است روی نهاد، یکی از عمال عبدالرحمن در آن قلعه بود، شقنا با وی خدعه نمود تا بیرون آمد، شقنا او را بکشت و خیل وسلاح و آنچه او را بود بگرفت.
در این سال ابوالولید معن بن زائدة بن عبدالله بن زائدة بن مطربن شريك ابن الصلب بضم الصاد المهمله و سكون اللام وآخره الباء الموحده، واسمه عمروبن قيس بن سراحيل بن همام بن مرة بن ذهل بن شیبان شیبانی، بجوار خداوند سبحانی بسرای جاودانی شتافت.
در سلسله نسب و زمان وفات او روایات دیگر نیز رسیده است، راقم حروف -
ص: 155
در جلد دوم از ربع سيم كتاب مشكوة الادب ترجمه و شرح حال معن اشارت کرده است، همانا معن بن زائده در صفت جود و شجاعت و حسن تدبیر و لطف بیان و کرم و وقور وبذل مشكور مشهور آفاق، و ممدوح السنه شعرای روزگار است، و اغلب شعرای عرب و بعضی از شعرای عجم نامش را یاد کرده اند.
در کتاب عقدالفرید مسطور است که ابن جریح گفت وقتی قرضی و دینی بر من سنگین شد و آن شهر و سرای که بدان اندر بودم بر من تنگ گشت، در یمن بخدمت معن بن زائده شدم، معن گفت چه چیزت باین شهر در آورد؟ گفتم: «دین طردنی عن وطنی»، یعنی قرضی که مرا فرض افتاده بود از وطنم دور ساخت.
گفت: دین تو ادا می شود و بادل خوش و قلب شاد و کامروا و کامیاب بوطن خود باز می گردی، پس در خدمتش روزگار نهادم تا هنگامی که مردمان را نگران شدم که بجانب مکه معظمه و اقامت حج کوچ می نمایند، من نیز آهنگ مکه نمودم و این دو شعر عمر بن ابی ربیعه مخزومی که از این پیش بآن اشارت شد در خاطر بگذرانیدم. (بالله قولى له من غير معتبة) الى آخر هما.
پس روی بآستان معن نهادم و با حاجب گفتم اجازت بخواه تا بخدمت امیر اندرآیم، چون در حضرتش حاضر شدم گفت: مگر خبری تازه بتو رسیده است گفتم: اصلح الله الامير ترا بخدای می سپارم و بحفظ و حراست او می گذارم، گفت بانچه مایل شدی رفتار کن اگر چه در مفارقت تو بخل می ورزم، و زود است چه حاجت داری از دنبال خود در یابی، در صحبت یاران خود روی براه گذار.
پس بجانب دیار خود برفتم معن از دنبال من بسیاری مال و جامه و شترها و چارپایان بفرستاد و من در همان ساعت بسوی مکه معظمه روان شدم.
در کتاب مستطرف مسطور است که وقتی معن بن زائده باجماعتی از خواص خویش بشکار رهسپار شد یک دسته آهو نمودار شد و ایشان در طلب آهوان بهر -
ص: 156
جانب شتابان شدند، معن نیز به تنها از دنبال آهوئی بتاخت تا از یارانش جدا ماند چون بآن حیوان دست یافت فرود شد و سرش را ببرید.
در این وقت مردی سالخورده را از یکسوی بیابان بر در از گوشی نمایان دید معن بر اسب خود برنشست و باستقبال پیر بتاخت و سلام براند و گفت از کجا می آئی و بکجا اندر می شوی.
گفت از زمینی از آن خویش که بیست سال است هیچ نرویانیده و خشك ولم يزرع مانده، و در این سال شاداب گردیده و زراعت خیار بنمودم، و با اینکه وقت آن نیست خیاری ممتاز بکار آورد، هرچه نیکو و پسندیده بود برگرفتم و آهنگ در گاه معن بن زائده که دارای کرم مشکور و فضل مشهور و معروف مأثور و احسان موفور است بنمودم.
معن گفت: چه مقدار آرزومندی که از وی بهره ور شوی؟ گفت: هزار دینار، گفت: اگر معن بگوید این مبلغ بسیار است چگوئی؟ اعرابی گفت: پانصد دینار می طلبم، گفت: اگر بگوید پانصد دینار بسیار است؟ گفت: بسیصد دینار قناعت کنم، معن گفت: اگر بگوید سیصد دینار هم بسیار است، گفت: یکصد دینار طلب می کنم، گفت: اگر گوید این مبلغ نیز زیاد است اعرابی گفت: به پنجاه دینار قانع می شوم، گفت: اگر گوید این نیز بسیار است، اعرابی گفت: اقلاسی دینار بعطا خواهم، گفت: اگر گوید این نیز بسیار است چگوئی، گفت: چهار دست و پای این حمار خود را بفرج مادرش می کنم و نومید و زیان کار باهل عیال و خود باز می شوم.
معن از سخن اعرابی بخندید و مرکب خویش را رهوار کرده باصحاب خود ملحق شد، و با حاجب خود گفت: هر وقت شیخی اعرابی با بار خیار خود بیاید او را نزد من اندر آر.
و چون ساعتی بر گذشت اعرابی پدیدار گشت چون او را بمجلس معن در آوردند از کمال هیبت و جلال و کثرت حشم و خدمی که معن را بود اعرابی او را نشناخت و این وقت معن بر مسند امارت و جلالت نشسته و جماعت خدام و خدمه از -
ص: 157
یمین و یسار و پیش روی او صف بر کشیده بودند.
چون اعرابی سلام براند معن گفت: يا اخاالعرب بچه حاجت بیامدی؟
گفت: بامید عطای امیر با خیاری نوبر که هنوز وقتش نرسیده بخدمتش بیامده ام، گفت: از ما چه آرزو داری؟ گفت: هزار دینار، معن گفت: زیاد است، اعرابی گفت سوگند با خدای آن مردی که با وی ملاقات کردم مردی میشوم بود و گفت: پانصد دینار می خواهم، معن گفت: بسیار است، و بر این گونه سخن در میانه برفت و اعرابی از مبلغ بكاست تا به پنجاه دینار رسید، معن گفت: زیاد است، اعرابی گفت: کمتر از سی دینار نخواهم.
معن بخندید این وقت اعرابی بدانست که وی همان مرد است که از نخست و شکارگاهش بدید. پس گفت: ای آقای من اگر سی دینار را اجابت نکنی حمار بر درسته ، و اينك معن بر مسند امارت نشسته است.
معن چون این سخن بشنید چندان بخندید؟ که بر فراش خویش بر پشت بیفتاد، پس از آن وکیل خود را بخواند و گفت: هزار دینار، و پانصد دینار و سیصد دینار، و یکصد دینار، و پنجاه دینار، و سی دینار باین اعرابی بده و حمار را بجای خود بگذار.
کنایت از اینکه شر حواله چهار دست و پایش را از ما بگردان، اعرابی آن دنانیر را بگرفت و شادکام و خرم خاطر و دولت یار باز گشت.
راقم حروف گوید: این داستان سخت شبیه است بحكايت فضل بن يحيى برمکی در بیابان با اعرابی که در مدح او شعری چند انشاء کرده بود، چنانکه در مشكوة الادب بتفصيل ياد كرديم.
در مستطرف مسطور است که وقتی با معن بن زائده گفتند مؤاخذه از گناه کار از تکالیف بزرگی و امارت و سودد است «قال لا ولكن أحسن ما يكون الصفح عمن عظم جرمه، و قل شفعاؤه، و لم يجد ناصراً» گفت: علامت بزرگی این نیست، لكن بهترین علامات و امارات و حالات گذشت کردن از جنایت -
ص: 158
کسی است که جرمش عظیم و در خواست کنندگانش اندك و بی یار و یاور باشد.
و نیز در مستطرف مسطور است که مطیع بن ایاس قصیده نیکو در مدح معن بگفت و در حضورش بخواند، معن خواست با وی مزاح و گشاده روئی کند فرمود: اي مطیع اگر خواهی ترا صله می دهم و اگر خواهی ما نیز ترا مدح کنیم چنانکه تو مارا مدح نمودی.
مطیع شرمسار شد که در طلب عطا بر آید، یا اختیار مدح را با آن حاجت نیازمندی که داشت، چون از خدمت معن بیرون شد این دو بیت را بدو فرستاد.
ثناء من أمير خير كسب *** و صاحب نعمة و رجى ثراء.
ولكن الزمان بری عظامی *** و مالی کالدراهم من دواء.
کنایت از اینکه دوای درد من دراهم نامعدود است.
چون معن بخواند بخندید و گفت هیچ دوائی چون دراهم نیست، آنگاه فرمان داد تاصله بزرك و مالی بسیار بدو حمل کردند.
وقتی معن بن زائده از سفری بیامد مردمان بدیدارش می آمدند و ابن ابی جحفه نیز بیامد و مجلس را مملو از مردمان دید پس باعصای خود بر در بکوفت و دو شعری در مدح معن بخواند، معن گفت: یا ابا السمط در صله خویش حکومت کن ،گفت: ده هزار، معن گفت: ما نیز بر آن جمله یکهزار بیفزودیم.
و هم در ثمرات الاوراق مسطور است که وقتی مردی اعرابی بخدمت معن بیامد و تخته پوستی که کودکی تازه رسیده در آن بود با خود داشت، پس آن كودك را در حضور معن بگذاشت و چند بیت در مدح معن قرائت کرد و باز نمود که نام آن طفل را معن نهاده است.
فرمود: عدد اشعار چند است گفت: سه شعر است معن گفت سیصد دینار باو عطا کنید و اگر بر مدح ما افزوده بودی بر عطای تو می افزودیم، اعرابی گفت: کافی -
ص: 159
است برای تو آنچه شنیدی و کافی است برای من آنچه گرفتم.
و نیز در مستطرف مسطور است که معن بن زائده زنی نوحه گر را تزویج نموده، وقتی شنید می گوید: بار خدایا در روزی ما وسعت بده، معن گفت: ای زن این جهان از شادی و اندوه بیرون نیست، و ما و تو هر دو طرف را فراگرفته ایم هر وقت نوبت فرح باشد مرا دعوت کنند و هر گاه نوبت اندوه رسد ترا می خوانند.
در عقد الفريد مسطور است که معن بن زائده در امر دین خود ضنین بود، پس هزار دینار برای ابن عباس منتوف بفرستاد و بدو نوشت که هزار دینار برای تو بفرستادیم و دین ترا بآن مبلغ بخریدم، این مال را بستان و از تسلیم دین خود بمن بنویس، ابن عباس در جواب نوشت: مال را بگرفتم و دین خود را سوای توحید بتو فروختم، چه زهد ترا در توحید بدانسته ام.
ابو العباس مبرد در کتاب کامل نوشته است که وقتى معن بن زائده مريض شد مردی او را بعیادت رفت و گفت اگر نه آن بودی که یزدان تعالی در بقا و دوام تو بر مامنت می گذاشت، حالت ما چنان بود که لبید در این شعر می گوید:
ذهب الذين يعاش في أكنافهم *** و بقيت في خلف كجلد الأجرب.
یعنی آن جماعت که مردمان در کنف برو احسان و الطاف ایشان زندگی می سپردند همه از جهان برفتند و اينك من بعد از ایشان مانند پوست اشتر جرب زده ذلیل و بیهوده و دور افتاده مانده ام.
معن که بر دقایق و لطایف مضامین و اشعار بصیر بود گفت: تو از تمثیل چنین مذاکره نمودی که من بعد از آنکه بزرگان و مردمان برفتند و زمین خالی ماند بزرگی یافته ام، یعنی چنان می رسد که من بزرگی را بمیراث ندارم، یا اینکه اگر ایشان بودند مرا از بزرگان نمی خواندند، از چه روی بدان گونه که نهار بن توسعه در این شعر گوید نگفتی.
ص: 160
قلدته عری الامور نزار *** قبل أن یهلک السراة الجور.
ابن أثير مي گويد: منصور عباسی معن بن زائده را در مملکت سجستان دارای حکم و فرمان ساخت، معن چون بسجستان رسید رسولی به رتبیل فرستاد و مطالبه خراجی را که همه ساله می پرداخت بنمود، رتبیل در عوض در هم و دینار پار حبوبات را بقیمت گزاف بدو حمل کرد، معن از این کردار خشمگین شد، و بجانب زحج حرکت کرد و برادر زاده اش را در مقدمه سپاه بفرستاد.
چون به آن سوی راه برگرفتند معلوم شد که رتبیل بزابلستان برفته تا تابستان در آنجا بگذراند، معن زحج را بگشود و اسیری بسیار بدست کرد، و فرج زحجی که در این وقت كودك بود با پدرش زیاد در جمله اسیران بودند، اتفاقاً يك دسته گورخر وحشی از دور نمایان و گرد و غباری پدیدار شد، معن گمان همی برد که لشکری برای نجات اسیران شتابان است، فرمان داد شمشیر بخون آن بیچارگان برکشیدند، و جمعی را بکشتند تا بعد از مدتی معلوم شد که این غبار گوران است نه سواران گورافکن، پس از قتل ایشان دست برداشت. و این وقت بيمناك شد که زمستان در رسد و سختی سرما و سورت هوا برایشان چنگ در اندازد، لاجرم بجانب بست انصراف گرفت.
گروه خوارج این کردار معن و قتل جماعت اسیران را منکر شمردند و کینش را در دل سپردند و با گروهی کارکنان که در منزل معن مشغول دیوارگری و بنائی بودند مواضعه نهادند، و چون نوبت بسقف بر کشیدن شد شمشیرهای خود را در میان نی مخفی کردند، آنگاه در همان خانه معن بروی بتاختند، و معن مشغول حجامت بود، پس بدو در آویختند و یکی از جماعت با خنجری که با خود داشت شکمش را بر شکافت و دیگری از آن جماعت چون بر وی ضربت بزد گفت: منم غلام طاقی، وطاق نام روستایی است که در زنج یزیدبن مزید چون آن تاختن را بدید شمشیر در میان خوارج بگذاشت و بجمله را بکشت و یکتن نجات نیافت.
آنگاه یزید در عمارت سجستان قیام ورزید و کار را بر مردم عرب و عجم -
ص: 161
آن سامان سخت کرد، لاجرم یکی از اعراب حیلتی بساخت و از زبان او مکتوبی بجانب منصور فرستاد و در آن مکتوب نوشت که مکاتیبی که از مهدی بدو می شود او را متحیر و مدهوش کرده و خواستار شد که او را از آن عمل باز دارند، منصور از این مکتوب در خشم شد و او را دشنام داد.
مهدی نیز از آن نامه بخشم رفت و او را معزول ساخت و بفرمود تا اورا بزندان افکندند و آنچه داشت بفروختند، پس از چندی در خدمت مهدی بشفاعتش زبان برگشودند. پس او را بمدينة السلام در آوردند، و مدتها در بغداد قرین رنج و تعب بود تا جماعت خوارج در کنار جسر با وی دچار شدند.
یزید با آن جماعت قتال داد لاجرم ستاره اقبالش اندکی درخشیدن گرفت، و پس از چندی او را بمدافعه یوسف البرم بطرف خراسان فرستادند، و از آن پس در حالت ترقی بزیست تا بمرد.
در این سال عبدالوهاب بن ابراهيم امام جنك تابستانی را بسپرد و با مردم روم رزم بداد و در این سال منصور دوانیق اسماعيل بن خالدبن عبدالله قسری را امارت موصل بخشید، و در این سال عبدالله بن عون از این سرای پرملال بسرای جاوید اتصال گرفت، ولادتش در سال شصت و ششم هجری، و در شمار اعیان علمای عصر خویش بود.
یافعی می گوید: عبدالله بن عون شيخ بصره و عالم و پیشوای آن شهر بود و هم در این سال حنظلة بن ابي سفيان جمحى بار بدیگر سرای نهاد.
و نیز در این سال اسیدبن عبدالله در شهر ذيحجه وفات کرد و امیر خراسان بود، و هم در این سال علي بن صالح بن حبى برادر حسن بن صالح كوس كوچ بکوفت -
ص: 162
و بسرای جاوید رخت کشید و این هر دوتن متقی و پرهیزکار و به مذهب تشیع بودند.
بنده جانی راجی بفضل و عنایت و توفیق حضرت سبحان «عباسقلی سپهر» وزیر تألیفات، عرضه می دارد چنانکه در مجلد چهارم احوال حضرت كشاف الحقایق ابی عبدالله جعفر صادق صلوات الله وسلامه عليه و على آبائه الكرام و ابنائه الفخام، گذارش گرفت.
بواسطه نمایش حوادث و فزایش سوانح مختلفه سنه ماضیه سال یکهزار و سیصد و بیست و دوم هجری نبوی صلی الله علیه واله وسلم که در کلیه مهام خلق جهان بسى تعويق ها و تعطيل ها روی داد.
این بنده حقیر نیز اگر چه بتوفیق و حفظ الهی بسلامت وعافیت و آسایش و آرامش برخوردار بود، و در نگارش احوال ائمه هدى سلام الله عليهم و تاريخ بنی امیه و انجام بعضی اوامر اقدس اعلی مأمور و مشغول بود، و آنچه که توانست غفلت نمی نمود، اما چنانکه شاید و باید مجال و فرصت نیافت، و بر نسق معمول مشغول نمی گشت.
حمد خدای را که در آن حوادث و بلایا و موانع و مشاغل غیر مترقبه تخفیفی بسزا حاصل گشت و آرام و سکونی در قلوب ظاهر شد.
و امروز دوشنبه اول هفته و غره شهر ربیع المولود و چهل و شش روز است که از عید نوروز و اوان بهار بر می گذرد و از وفور رحمت پروردگار دشت و کوهسار و باغ و بوستان را خضارتی خاص و طراوتی مخصوص، و از برکت صاحب این ماه که مایه ایجاد و علت آفرینش سپید و سیاه و خورشید و ماه و تمام ما سوى الله است رونقی دیگر و بهائی دیگر، و صفائی دیگر پدیدار، و موکب مسعود -
ص: 163
همایون شاهنشاه اسلام پناه بمبارکی و اقبال وحفظ و حراست پروردگار، بامداد دیگر که یکشنبه دوم این ماه فرخنده آثار است، از راه گیلان به ممالك فرنگستان رهسپار است.
این بنده خداوند ماه و مهر را توفیقی خاص و مجالی مخصوص چهر گشود و از جلد چهارم احوال حضرت صادق سلام الله علیه و جلد چهارم تاریخ بنی امیه فارغ و بنگارش جلد پنجم احوال شرافت منوال آن حضرت و حالات بنی امیه و این کتاب مستطاب شروع و اختتام تمام این کتب را تا بقائم آل محمد علیهم صلی الله علیه واله وسلم مسئلت می نماید، انه ولی التوفيق والتاييد.
در بحار الانوار و رجال کشی مسطور است که محمد بن سالم گفت:
گاهی که سید و آقای من موسى بن جعفر علیه السلام را بسوی هارون حمل می کردند، هشام بن ابراهیم عباسی بخدمت آن حضرت تشرف جسته عرض کرد. اى سيد من همانا برای من صكی و براتی و سفارشی بسوى فضل بن يونس رقم فرمودی و از وی بخواستی که امر مرا ترویج نماید، و بروایتی عرض و مسئلت نمود که آن حضرت چنین مکتوبی بدو رقم نماید.
حضرت باب الحوائج ابو الحسن موسی علیه السلام سوار شد و بجانب وی روی نهاد دربان فضل چون وصول موکب امامت کوکب را نگران شد، شتابان نزد فضل شد و گفت: ای آقای من اينك ابوالحسن موسى علیه السلام بر در این سرای است.
فضل چون این بشارت را بشنید گفت، اگر در خبر خویش براستی سخن کنی آزاد باشی و فلان و فلان مال و مبلغ در مژدگانی تو می دهم و فضل بن یونس با پای برهنه دوان و شتابان بتاخت تا از سرای بیرون شد و خود را بر قدم های مبارکش بیفکند، و همی ببوسید و مسئلت کرد که آن حضرت بفر قدوم میمنت لزوم كلبه او را رشك خلد برین فرماید.
امام علیه السلام مسؤلش را باجابت مقبول و بخانه اش عز نزول داد و فرمود: حاجت هشام بن ابراهیم را برآورده دار، فضل فوراً اطاعت امر واجب الاطاعه را -
ص: 164
بنمود و حاجتش را برآورد، آنگاه عرض کرد: ای سید من اينك غذا حاضر است بر من منت گذار و قرین افتخار بدار و نزد من تغذی فرمای، فرمود: بیاور پس خوان طعام بیاوردند و اطعمه سرد و بارد در مائده بود.
«فأجال علیه السلام يده في البارد ثم قال البارد فجال اليد فيه فلما رفع البارد وجاء بالحار فقال أبو الحسن علیه السلام الحارحمی».
آن حضرت دست مبارک در آن اغذیه بارده ببرد پس از آن فرمود: سرد است و دست در آن در آورد و چون طعام سرد را بر داشتند و طعام گرم بیاوردند. حضرت ابوالحسن علیه السلام فرمود: غذای گرم مانع از آنست که دست در آن کنند.
و تواند بود که این کلام حکمت نظام برای استحباب ترك در آوردن دست است در طعام گرم تاگاهی که سرد شود.
و دیگر در بحارالانوار مسطور است که چون هارون الرشيد بمدينه درآمد بزیارت قبر مطهر پیغمبر صلی الله علیه واله وسلم روی نهاد، و مردمان با او روان بودند، پس رشید بقبر شریف تقدم گرفت و عرض کرد: «السلام عليك يا رسول الله السلام عليك يا ابن عم» و در این عبارت خواست بر دیگران مفاخرت جوید.
پس حضرت ابی الحسن علیه السلام بیامد وعرض کرد: «السلام عليك يا رسول الله السلام عليك يا ابت» سلام بر تو باد ای رسول خدای سلام بر تو باد ای پدر من، هارون الرشید از این معارضه بحق چنان خشمگین شد که آتش خشم و کین در جبینش آشکار گشت.
و بروایت ابن جوزی در تذکره گفت: سوگند با خدای ای ابوالحسن فخر وشرف همین است حقاً، او از آن پس آن حضرت را با خود ببغداد حمل کرده، و درآنجا در سال یکصدو هفتاد و هفت هجری، در زندانش جای داد، تا سال یکصدو هشتاد و هشتم محبوس بود تا وفات فرمود، اما درسال وفات آن حضرت چنانکه در جای خود مذکور شود اصح اقوال در یکصدو هشتاد و سوم است.
و بروایت ابن شهر آشوب هارون خشمناک شد و فرمان کرد آن حضرت را در -
ص: 165
همان مسجد مأخوذ داشتند.
همانا مردمان فراوان از حضرت ابی الحسن روایت کرده اند و از مفاخرش بسیاری بر شمرده اند، و آن حضرت چنانکه از این پیش مسطور شد از تمامت اهل روزگار خود فقیه تر و کتاب خدای را حافظ تر بود.
در بحارالأنوار مروی است که خطیب در تاریخ بغداد و سمعانی در رساله قوامية وابو صالح احمد مؤذن در اربعین و ابو عبدالله در آبانه و ثعلبی در کشف گویند:
احمد حنبل با اینکه از اهل بیت اطهار علىهم السلام منحرف بود هر وقت از حضرت امام موسی علیه السلام روایت می کرد، می گفت: حدیث کرد مرا موسی بن جعفر علیه السلام، فرمود: حدیث کرد مرا پدرم جعفربن محمد، و بدین گونه خبر را مسلسل می ساخت تا به پیغمبر صلوات الله عليهم می رسید، پس از آن می گفت: این اسنادی است که بر دیوانه برخوانند افاقت می جوید و عاقل می شود.
و هم در بحار الأنوار مسطور است که وقتی ابو نواس شاعر آن حضرت را بدید پس این شعر را بخواند:
إذا أبصرتك العين من غير ريبة *** و عارض فيك الشك أثبتك القلب.
ولو أن ركباً أمموك لقادهم *** نسيمك حتى يستدل بك الركب.
جعلتك حسبى في أمورى كلها *** وماخاب من أضحى وأنت له حسب.
و در این اشعار باز می نماید که اگر در چشم سر درحق تو شکی رود چشم دل در تونگران و بفضائل و مناقب تو در مقام ایقان است، و هر گروهی که به پیشوائی و هدایت تو رهسپار شوند به نسیم دلالت و فروغ انارت تو بمحل سلامت و مورد سعادت کامکار گردند، و من تمام امور دنیا و آخرت خود ترا كافي مهمات خويش مي دانم، و هرگز خائب و خاسر نشود آن کس که روز کند و تو او را وسیله و کافی گردی.
و دیگر در بحارالأنوار از احمدبن محمد از حسين بن موسى بن جعفر عليه السلام مروی است که گفت:
مادرم با من گفت: گاهی که ابوالحسن علیه السلام در بام سرای بخواب بود، و من -
ص: 166
پای مبارکش را مالش می دادم بناگاه برخاست و ردای آن حضرت بر زمین همی کشید و شتابان برفت، من نیز از دنبال آن حضرت برفتم ناگاه دیدم دو غلام با دو جاریه آن حضرت سخن می کنند لکن در میان غلامان و آن دو جاریه دیواری مرتفع است که بهمدیگر نمی رسند.
چون سخنان ایشان معلوم شد روی با من کرد و فرمود: چه وقت در اینجا آمدی؟ عرض کردم: همان وقت که از خواب خود شتابان برخاستی و راه برگرفتی من نیز بمتابعت تو بیامدم فرمود: استماع كلام بنمودی؟ عرض کردم: آری نمودم، و چون بامداد روی گشود آن دو غلام را بشهری و آن دو جاریه را بشهری دیگر بفرستاد، و جمله را بفروش آوردند.
در کشف الغمه مروی است که ابو حاتم گفت: شقیق بلخی با من خبر داد که در سال یکصد و چهل و نهم هجری با قامت حج بیرون شدم و در قادسية نازل گشتم، و در آن اثنا که نگران مردمان و زینت و کثرت ایشان بودم، جوانی نیکو روى شديد السمرة نزار و لطيف را دیدار نمودم که برروی جامه های او جامه از صوف و مشتمل بشمله و بهر دو پایش دو نعل و تنها در کناری نشسته بود، با خود گفتم بی گمان این جوان یکی از صوفیه است همی خواهد بر این مردمان که بر وی عبور می دهند اسباب زحمت و کلال گردد، سوگند با خدای بسوی او شوم و او را بنکوهش بیازارم.
پس چون مرا بجانب خود نگران شد فرمود: اى شقيق «اجتنبوا كثيراً من الظن ان بعض الظن إثم» (1) خدای می فرماید: از گمان کردن در حق مردمان یعنی گمان بد بردن بایشان اجتناب کنید زیرا که پاره گمان کردن گناه است و در این کار کرامت و معجزه فرمود چه شقیق را که سابقه در خدمتش نداشت باسم او بخواند دیگر اینکه از اندیشه او خبر داد.
شقیق می گوید: پس از آن مرا بگذاشت و بازگشت، با خویشتن گفتم همانا -
ص: 167
امری سخت عظیم و کاری بس عجیب است، چه بآن چه در دل داشتم سخن کرد و مرا بنام من بخواند و این شخص جز بنده صالح و نیکوکار نیست، البته بدو پیوسته می شوم و از وی خواستار می شوم که از من درگذرد.
پس بشتاب تمام از عقب آن حضرت برفتم لكن بدو نرسیدم و از چشم ناپدید گشت. و چون در واقفیه نزول دادیم ناگاه نگران آن جوان شدم که مشغول نماز و نیاز و اعضای شریفش لرزان و اشک های دیده اش در جریان بود، گفتم همانا وی همان صاحب و آشنای سابق من است بدو می شوم و از وی خواستار می گردم که مرا بحل گرداند، پس درنگ و رزیدم تا جلوس فرمود بجانبش روان شدم.
چون مرا بسوی خویشتن روان دید فرمود: اى شقيق تلاوت كن «و إنى لغفار لمن تاب و آمن و عمل صالحاً ثم اهتدى» (1) بدرستی که آمرزنده کسی هستم که توبه نماید و ایمان بیاورد و عمل صالح و کردار نیکو کند و در طلب هدایت شود.
چون این آیت مبارك را بر زبان معجز بیان بگذرانید مرا بگذاشت و بگذشت، با خود گفتم البته این جوان از ابدال زمان است، همانا دو دفعه از آن چه در دل داشتم سخن فرمود.
آنگاه راه برگرفتیم تا بزباله نازل شدیم، ناگاه همان جوان را بدیدم که بر لب چاهی ایستاده و کوزه بدست دارد، و همی خواهد از چاه آب بر گیرد و آن کوزه از دستش بچاه افتاد، و من بدو نگران بودم و بدیدم که بآسمان نگران شد و هم از آن حضرت بشنیدم که این شعر را قرائت فرمود:
أنت ربي إذا ظمئت إلى الماء *** و قوتى إذا أردت الطعاما.
«اللهم سيدى مالی غیرها فلا تعد منيها»، پروردگارا آب وقوت من از تو است، بار خدايا سيدا مرا جز این کوزه ظرفی نیست از من دور مدار.
شقیق می گوید: سوگند با خدای نگران چاه بودم که چنان آبش بالا -
ص: 168
آمد که آن حضرت دست مبارك دراز کرده کوزه را بگرفت، و مملو از آب ساخته وضو بساخت و چهار رکعت نماز بگذاشت، پس از آن بجانب تلی از ریگ روی کرد، و همی از ریگ برگرفت و در کوزه بیفکند و کوزه را جنبش داده آب بیاشامید.
پس بدو روی آوردم، و بروی سلام راندم، آن حضرت جواب سلام باز داد، عرض کردم از فزونی و زیادتی آنچه خدایت انعام فرموده مرا اطعام کن، فرمود: اى شقيق «لم تزل نعمة الله علينا ظاهرة وباطنة، فاحسن ظنك بربك» هميشه نعمت خدای در ظاهر و باطن شامل احوال ما بوده است، پس همواره گمان خود را نسبت بپروردگار خود خوش بدار.
پس از آن کوزه آب را بمن بداد و از آب بیاشامیدم و سویق و شکر بود، قسم بخدای هرگز چیزی بآن لذت و خوشبوئی نیاشامیده بودم، پس سیرآب گشتم و روزی چند بگذرانیدم که نه مایل طعام و نه آب بودم.
و از آن پس آن حضرت را ندیدم تا بمکه معظمه در آمدیم و شبی آن حضرت را پهلوی قبة السراب دیدم که در نیمه شب مشغول نماز و بخشوع و ناله و گریه ایستاده است و بر این حال ببود تا شب بپای رفت.
چون روشنی فجر را بدید در نمازگاه خود به تسبیح بنشست، پس از آن بپای شد و نماز بامداد را بگذاشت و هفت دفعه در آن خانه خداوند یگانه طواف داد و بیرون شد، من از عقبش برفتم و نگران شدم که جماعتی موالی وخدام و غاشیه از بهرش آماده بودند، و او را برخلاف آن احوال که در عرض راه می دیدم بدیدم، و مردمان از هر سوی بسویش گرد آمدند و بر حضرتش سلام فرستادند.
پس با یکی از خواص و نزدیکان آستانش گفتم کیست این جوان؟ گفت: موسی ابن جعفربن حمدبن على بن حسين بن على بن ابيطالب صلوات الله عليهم است، گفتم سخت در عجب می رفتم اگر این عجائب و غرائب جز از مانند این سید بزرگوار نمودار آید.
ص: 169
در نورالابصار باندك تفاوتی باین حکایت اشارت کرده است.
و در مناقب شهر آشوب نیز گوید شقیق بلخی گفت: مردي را نزديك فيد ديدم که ظرفی را از ریگ پر می ساخت و چون آب می نوشید از آن حال تعجب کردم و خواستار شدم مرا بیاشامد، پس بمن بیاشامید و سویق و شکر بود، و در اغلب كتب معتبره باین حکایت اشارت کرده اند.
علی بن عیسی اربلی در کشف الغمه از یکی از متقدمین واقعه شقیق بلخی را با آن حضرت در قصیده یاد کرده بنگارش بعضی اقتصار کردم.
سل شقيق البلخى عنه وماعاين *** منه و ما الذي كان أبصر.
قال لما حججت عاينت شخصاً *** شاحب اللون ناحل الجسم أسمر.
سايراً وحده وليس له *** زاد فمازلت دائماً أتفكر.
و توهمت أنه يسأل الناس ولم *** أدر أنه الحج الأكبر.
ثم عاینته و نحن نزول *** دون فيد على الكتيب الأحمر.
يضع الرمل في الاناء ويشربه *** فناديته و عقلی محير.
اسقنى شربة و فناولني منه *** فعاينته سويقاً و شكر.
فسألت الحجيج من يك هذا *** قيل هذا الامام موسى بن جعفر.
در این اشعار بتمام آن حکایت و شمایل مبارك حضرت کاظم علیه السلام چنان که شقیق معاینه کرده بود اشارت می نماید و این شقیق بن ابراهیم بلخی از مشایخ خراسان و راقم حروف شرح حال او را در طی مجلدات مشكوة الادب مرقوم داشته، وفاتش در سال یکصدو پنجاه و سوم هجری است.
بالجمله صاحب کشف الغمه گوید این گونه کرامات عالية المقدار که خارق عادت است محققاً حليه مناقب و زینت مزایا و غرر صفات است و جز بآن کس که بواسطه سابقه عنایت رباني، و الطاف سبحانی انوار تائید او را در سپرده و اخلاق توفیق و آیات توحید بروی مرور داده و بمقام تقدیس و تطهیر بر کشیده، نمی رسد، «وما يلقيها -
ص: 170
إلا الذين صبروا وما يلقيها إلا ذوحظ عظيم». (1)
می گوید از یکی از صدور عراق بگوش خویش منقبتی بس شریف بسپرده ام که بعلو مقام و منزلت حضرت موسی بن جعفر علیه السلام دلیلی روشن و حجتی مبرهن است، و باز می نماید که تقرب آن حضرت بآستان احدیت تا چه مقدار و کرامات جلیله اش بعد از وفات به چه میزانست، و هيچ شك و شبهت نمی رود که ظهور كرامت بعد از مرك دلالت و حجتی افزون تر از زمان حیات است.
و این داستان چنان است که یکی از بزرگان خلفاء مجدهم الله را نایب عظيم الشأن در دار دنیا بود و اسباب بزرگی و عظمت دنیائی او بحد کمال رسیده بود، اما بمذهب و ولایت عامه بود، و در آن عقیدت و ولایت مدتی در از بیای آورد، وسطوت و جبروتی کامل داشت.
چون بدیگر جهان روی نهاد عنایت و مکرمت خلیفه در حق او چنان اقتضا نمود که مدفن او را در ضریحی مجاور ضریح مقدس امام موسى بن جعفر علیه السلام در مشهد مطهر آن حضرت مقرر دارد، و در آن مشهد مطهر نقیبی بود که بزهد و صلاح و کثرت تورد و ملازمت آن ضریح مشهور و معروف بود، و روز و شب بوظائف خدمت ضریح اقامت می نمود.
و این نقیب مذکور نمود که از آن پس که آن نایب را در آن قبر دفن کردند در آن شب در آن مشهد شریف بیتونه نمود، و چون بخواب شد در عالم خواب بدید که قبر آن نایب گشوده گشت، و آتشی در آن گور شعله همی بر کشید، و دود و ہوئی ناخوش از آن آتش برخاست، و آن مدفون را فرو گرفت چندان که مشهد را مملو ساخت، و حضرت کاظم علیه السلام ایستاده بود، پس صیحه بزد و آن نقيب را بنام بخواند و با او فرمود: با این خلیفه بگوی ای فلان - و نامش را بر زبان مبارك بگذرانید - همانا مرا از مجاورت این ظالم اذیت کردی، و سخنی بگفت که خشونت داشت.
ص: 171
پس نقیب هراسان از خواب برجست و از شدت بیم و خوف بر خود بلرزید، و در همان ساعت تفصیل واقعه را بنوشت و از همان مکان شریف برای خليفه بفرستاد.
چون تاریکی شب در رسید آن خلیفه بمشهد مطهر مشرف شد و نقیب را بخواند و بآن ضریح برآمدند، و بفرمود تاگور آن نایب ظالم را بشکافتند تا آن مدفون را بجای دیگر در بیرون شهر مطهر دفن نمایند، چون آن قبر را بر شکافتند جز مشتی خاکستر که بتازه سوخته بود چیزی ندیدند و از آن مرده نشانی نیافتند.
صاحب کشف الغمه گوید در نگارش این قضیه از تعداد بقیه مناقب آن حضرت و بسط کلام در آن جمله استغناء و بي نيازي است.
دیگر در کشف الغمه از زکریا بن آدم مروی است که گفت از حضرت امام رضا شنيدم مي فرمود: «كان أبي ممن تكلم فى المهد» پدرم علیه السلام از آن کسان بود که گاهی که در گاهواره شیر خوار بود سخن می فرمود.
راقم حروف گوید عیسی بن مریم علیهما السلام نیز در گاهواره و شاهد يوسف علیه السلام در آن حال بی زبانی سخن کردند و آباء عظام و ابناء فخام این امام والامقام علیه السلام در شکم مادر و گاهواره سخن ور واژدر در شدند. پس تکلم حضرت کاظم که کارگاه آفرینش را ناظم است در مهد جای شگفتی و انکار نخواهد داشت.
و نیز در کشف الغمه از یکی از موالی ابی عبدالله مروی است که گفت:
در خدمت ابی الحسن علیه السلام ملازمت داشتم گاهی که آن حضرت را به بصره می آوردند، چون بمداین نزديك و بکشتی اندر بودیم و موج های بسیار برخاست، در عقب سر ما کشتی بود و در آن کشتی زنی جای داشت که او را بشوهرش زفاف می دادند و آن جماعت را جلبة وحالاتی بود فرمود: این جلبة چيست؟ عرض کردیم عروسی است، و درنگی نکردیم که فریادی برخاست، فرمود: چه صیحه است؟ عرض کردند: عروس برفت تا آبی برگیرد، دست اورنجنی از طلا، از وی در آب افتاد، لاجرم عروس فریاد بر کشید.
ص: 172
فرمود: «احبسوا وقولوا لملاحهم يحبس، فحبسنا و حبس ملاحهم، فاتكاً على السفينة وهمس قليلا وقال قولوا لملاحهم يتزر بفوطة و ينزل فيتناول السوار فنظرنا فاذا السوار على وجه الأرض وإذا ماء قليل».
کشتی را نگاهدارید و با کشتی بان ایشان بگوئید کشتی را نگاهدارد، پس ما و کشتی بان اطاعت فرمان کردیم و آن حضرت بر کشتی تکیه نهاد و اندکی نرم و آهسته چیزی بفرمود و گفت: با کشتیبان ایشان بگوئید لنگی را ازار کرده فرود شود دست بند را برگیرد، ما نگاه کردیم و دست بند را بر روی زمین بدیدیم، در آنوقت آبی قلیل در نظر آمد.
پس کشتیبان از فراز کشتی فرود آمد و دست اور نجن را برگرفت، آن حضرت فرمود: این دست بند را بآن زن بده و بگوی سپاس نماید خدای را که پروردگار اوست.
این وقت برادر آن حضرت اسحاق عرض کرد فدایت شوم این دعائی را که بآن دعا فرمودی بمن تعلیم فرمای، فرمود: آری این دعا را با کسی که اهل آن نیست نیاموز، وجز بآن کس که از شیعیان ماست تعلیم مفرمای آنگاه فرمود: بنویس وانشاء بر من املاء کرد.
«يا سابق كل فوت يا سامعاً لكل صوت قوى أوخفى يا محيى النفوس بعد الموت لاتغشاك الظلمات الحندسية، ولاتشابه عليك اللغات المختلفة، ولا يشغلك شيء عن شيء، يا من لاتشغله دعوة داع دعاء من الارض، عن دعوة داع دعاه من السماء، يامن له عند كل شيء من خلقه سمع سامع و بصر نافذ، يا من لا تغلطه كثرة المسائل، ولايبرمد الحاح الملحين ياحي حين لاحى فى ديمومة ملكه و بقائه، يا من سكن العلى واحتجب عن خلقه بنوره، يا من أشرقت لنوره دجاء الظلم أسئلك باسمك الواحد الاحد الفرد الصمد الذي هو من جميع أركانك كلها».
فرمود: بعد از قرائت این دعا صلواة برد و اهل بيت خودت يعني آل محمد صلواة الله عليهم بفرست و حاجت خود را مسئلت کن.
و دیگر در کشف الغمه از و شا روایت کند که گفت: محمدبن یحیی از شخصی -
ص: 173
که وصی علی بن سری بود با من حدیث نمود که:
در خدمت ابی الحسن موسى بن جعفر علیهما السلام عرض كردم علی بن سری وفات نمود و با من وصیت بگذاشت، فرمود: خداوندش رحمت فرماید.
عرض کردم پسرش جعفر با زنی از امهات اولاد پدرش مواقعه نموده از این روی پدرش با من امر کرده است که جعفر را از میراث خارج گردانم، یعنی او را از اولاد خود بیرون و از حق وراثت محروم داشته است.
با من فرمود: «أخرجه وإن كان صادقاً فسيصيبه خبل» او را از میراث و بهره وراثت بیرون کن و اگر پدرش این نسبت را براستی برای او داده باشد پس زود باشد که جنونی بدو عارض شود.
آن شخص وصی می گوید: از خدمت آن حضرت بیرون رفتم و جعفر بن علي مرا به محضر ابی یوسف قاضی ببرد و گفت: أصلحك الله من جعفر بن علي بن سرى هستم، و اينك اين مرد وصی پدرم می باشد، بدو امر کن میراث مرا بدهد.
قاضی گفت: چگوئی؟ گفتم آری این جعفر است و من وصی پدر او هستم گفت مال او را بدو بده، گفتم همی خواهم سخنی با تو گذارم، گفت نزديك شو، با او نزدیک شدم و چنان که هیچ کس سخن مرا نمی شنید.
گفتم: این پسر با یکی از ام ولد پدرش درآمیخته و مواقعه کرده بود، لاجرم پدرش با من گفت و وصیت نهاد که او را از میراث پدرش خارج گردانم، و هیچ چیز بدو ارث ندهم و من در خدمت موسی بن جعفر علیه السلام بمدينه طيبه رفتم و این خبر بعرض رسانیدم و از تکلیف خود بپرسیدم، با من امر فرمود جعفر را از میراث بیرون نمایم، و هیچ چیز بارث باو ندهم.
قاضی گفت، تو را بخدای همانا ابوالحسن تو را اینگونه امر فرمود؟ گفتم: آری، پس تا سه دفعه مرا سوگند داد و گفت آنچه تو را امر فرموده است چنان کن چه سخن سخن اوست، وصی مذکور می گوید: جعفر را از آن پس دیوانگی در سپرد حسن بن علی وشا می گوید: جعفر را برحال جنون بدیدم.
ص: 174
صاحب کشف الغمه گوید: مناقب آن حضرت بی حد و شمار است و اگر جز عنایت الهیه برای او منقبتی دیگر نبود همانش کافی بود.
درجنات الخلود مسطور است که آن حضرت پیاده بسفر رفتی و از مردم عزلت و انزوا اختیار فرمودی و گشاده روی بودی، و از جمله مردم بسخاوت امتیاز داشت، و قبل از سلام سلام دادی، وقبل از سؤال تكلم و بخشش نمودى، و اخلاق حمیده اش بسیار است و در اغلب کتب معتبره عامه و خاصه یاد کرده اند.
در مفاتیح الغیب از حسن بن الجهم منقول است که حضرت امام رضا علیه السلام فرمود که:
عقل پدرم به آن مرتبه بود که عقول دیگران را نمی توان به آن سنجید و بآن مرتبه عقل وعلم، بسیار بود که با یکی از سیاهان غلامان خود مشورت می نمود، عرض می کردند با چنین کسی مشورت می فرمائی، در جواب می فرمود: بسا باشد که خدای تعالی خیر مرا بر زبان او جاری می گرداند، پس آن سیاهان می گفتند از مصالح بساتین و مزارع، آن حضرت به آن عمل می کرد.
در این سال حمیدبن قحطبه در کابل جنگ در افکند و با مردم آن سامان حربی کامل بساخت، و چنان بود که منصور در سال یکصدو پنجاه و یکم امارت خراسان بوی داده بود، و ابن خلدون در تاریخ خود می گوید: چون اسید بن عبدالله امیر خراسان بدیگر جهان سامان گرفت، حمیدبن قحطبه در جای او امارت یافت.
و در این سال عبدالوهاب بن ابراهيم جنك تابستانی بسپرد، و بقولی محمد بن ابراهیم امام برادر عبد الوهاب آن جنك بسپرد، ولكن بأراضى روم داخل نگشت.
و هم در این سال ابو جعفر منصور جابر بن توبه را از امارت بصره معزول -
ص: 175
و يزيد بن منصور را منصوب ساخت.
و هم در این سال هاشم بن الاساجيج را ابو جعفر منصور بقتل رسانید، چه در افريقية كوس مخالفت وعصيان بکوفت و او را گرفته بدرگاه منصور بیاوردند، و کشته شد.
در این سال ابو جعفر منصور دوانیق مردمان را اسلام بگذاشت.
و در این سال ابو جعفر منصور یزیدبن حاتم را از امارت مصر معزول وحمدبن سعید را بولایت مصر منصوب گردانید، وعمال و حکام امصار وبلدان سوای آنان که مرقوم افتاد همان کسان کسان بودند که از این پیش مذکور شدند.
در تاریخ ابن خلدون مسطور است که در سال یکصد و پنجاه و یکم، عمربن حفص از عمارت سند معزول و هشام بن عمر و ثعلبی بجایش ولایت یافت، و عمربن حفص والى افريقية شد، پس از آن یزیدبن حاتم را از مصر بمدد او بفرستادند و محمدبن سعيد را حکومت مصر دادند.
و هم در این سال حمدبن عبدالله بن شهاب برادر زاده محمدبن شهاب زهری مشهور، زهر مرگ در جام فنا بنوشید و از این سراچه پر از رنج و بلا بدار سرور و بقا بشتابید، عمش عدبن شهاب زهری از وی روایت داشت.
و هم در این سال یونس بن یزید ایلی که او نیز از زهری راوی بود از بحار اندوه و مصائب بخاك فنا تباه، و بدیگر سرای منتقل گشت، در تاریخ یافعی مذکور است که وی صاحب زهری بود، و از قاسم بن محمد وسالم بن عبدالله روايت داشت، «ایلی» بفتح الف و با ياء مثناة تحتانی است.
و هم در این سال طلحة بن عمر حضرمی از این سرای پرطلح و خار بسرای جاوید آثار رهسپار شد.
ص: 176
و نیز در این سال ابراهیم ابی عبله و نام ابی عبله شمر بن يقظان بن عامر عقیلی است، از این سراچه پرمحن بدیگر جهان وطن گرفت، عقیلی بضم عین مهمله و فتح قاف است.
یافعی در تاریخ مرآت الجنان گوید: در این سال جماعتی بدرود حیات گفتند و عباد بن منصور نیز در این سال از این جهان پر آشوب و شور جانب گور گرفت، از عکرمه روایت داشت و نیز بقول یافعی در این سال واصل بن عبدالرحمن بصرى بدیگر سرای واصل شد، از حسن بصری و آنان که در طبقه او بودند روایت نمود.
در این سال ابو جعفر منصور از مکه بجانب بصره معاودت گرفت و برای محاربه مردم کرک و مطارده این جماعت که از این پیش بقتل وغارت بردن ایشان بر مردم جده اشارت رفت، لشگر بدستیاری کشتی روان داشت.
و هم در این سال ابو جعفر منصور وزیر خود ابو ایوب سلیمان بن ابی سلیمان مخلد موریانی خوزی را با برادر و برادر زادگانش بگرفت و در مورد عقاب و نکال در آورد.
ابو ایوب بعد از خالد بن برمك جد برامكه بوزارت منصور منصوب شد، و در امور وزارت نهایت تمکن و استقلال را حاصل ساخت و منازل ایشان در مناذر وكاتب وی ابان بن صدقه ازدی در خدمت منصور سعایت کرده بود.
و بعضی گفته اند سبب گرفتاری او این شد که منصور در زمان دولت بنی امیه به موصل درآمد و پوشیده در آنجا اقامت جست و زنی از طایفه ازدرا در حباله نکاه در آورد و آن زن از منصور بارور شد و از آن پس منصور از موصل راه بر گرفت و یادداشتی بآن زن بداد و گفت هر وقت آوازه طلوع آفتاب دولت بنی هاشم را بشنیدی این تذکره را نزد آن کس که والی امور و مهام انام و خلیفه دوران گردیده بفرست، -
ص: 177
چه او این نوشته را می شناشد.
و چون منصور برفت و مدت حمل آن زن بپای رسید پسری بزاد و جعفرش نام کرد، و آن پسر نشو و نمو گرفت و کتابت بیاموخت، و شرایط انشاء و املاء و نگاشتن را جامع گشت.
و از آن طرف روزگار بگشت و زمانه ستاره بر سر نوشت دولت قوی آیت اموی بیاد زوال سرسری و سلطنت طویل المدت عباسی بنیروی اختر اقبال برتری گرفت، و نوبت خلافت به منصور افتاد، و جعفربن منصور بتقاضای ماه وهور ببغداد آمد و به آستان ابو ایوب اتصال جست.
ابو ایوب او را در دیوان انشاء برقرار داشت، و جعفر آثار انشاء و هنر را نمایشگر شد.
تا چنان افتاد که بموجب تقديرات سبحانی ابو جعفر منصور از ابو ايوب نویسنده بخواست تا مطلبی را از بهرش نگارش دهد جعفر را نزد پدر بفرستاد.
چون منصور او را بدید بواسطه علقه ابوت بدومایل شد ونيك دوستدار وی گشت، و چون بنگارش فرمان داد و جعفر بنوشت او را حاذق و ماهر دید و سخت مهرش در دلش حاصل گشت، از وی پرسید از کجا و چه شهر و دیار هستی و پدرت کیست، جعفر صورت حال خود را بعرض رسانید و آن تذکره را باز نمود، منصور فرزند را بشناخت و نيك مسرور گشت و هر وقت کتابتی پیش آمدي فرزند را حاضر ساخت.
ابو ایوب چون این علاقه و ارتباط را نگران شد بترسید که روزی مقام او بدو رسد و مسند صدارت بدو اختصاص گیرد و از آن سوی روزی ابو جعفر پسر خود جعفر را بخواند و مال و وجهی بدو بداد و او را فرمان کرد تا به موصل شود و مادر خود را بیاورد، جعفر از بغداد بیرون شد.
و چنان بود که ابو ایوب جواسيس و عيون مقرر داشته بود که اخبار جعفر را بدو عرضه نمایند، چون از مسیر او خبر یافت از دنبال او کسی را پوشیده بفرستاد تا غفلتاً او را دریافته بقتل رسانید.
ص: 178
چون او را بکشتند و مدتی برگذشت و منصور در انتظار قدومش بنشست و خبری نیافت، رسول بموصل بفرستاد تا از مادر جعفر از خبر او پرسش کند چون از مادرش سئوال کردند گفت مرا بحال او خبری نیست مگر همین قدر که دانسته ام که در بغداد در دیوان خلافت مشغول کتابت است.
چون این خبر در خدمت منصور مكشوف شد یکی را در تفحص حال او بفرستاد، آن مرد از همان راه برفت و نشان قدمش را بسپرد تا بجائی که دیگر از آنجا نگذشته بود، بدانست در آنجا بقتل رسیده است، آنگاه در مقام کشف حال و تبیین مسئله برآمد و بدانست که او را بدستیاری و اشارت ابی ایوب کشته اند.
جهان در چشم منصور تاريك شد و او را منكوب و مقبوض گردانید و نیز عباد مولای ابو ایوب را و هرثمه بن اعین را در خراسان مقبوض ساخته، هر دو را با بند گران نزد منصور بیاوردند تا ایشان را بعیسی بن موسی بسپارد.
و ابن خلکان می گوید: ابو ایوب در خدمت سليمان بن حبيب بن مهلب بن ابی صفره از دی نویسنده بود، و منصور از آن پیش که بخلافت رسد از جانب سلیمان ابن حبیب در پارۀ بلاد فارس نیابت داشت، سلیمان بر وی برآشفت و او را بدان متهم ساخت که خراج و منال را برای خویش جمع می نماید، لاجرم منصور را بتازیانه در سپرد و او را ضربی شدید بزد و آن مال را از وی بگرفت و خواست تا منصور را بعد از ضرب و آزار سخت آبرویش را نیز برباد دهد، ابو ایوب شفاعت کرده منصور را از آن بلیت راحت بخشید.
منصور کین آن سلیمان و مهر این سلیمان را در سینه ذخیره ساخت و چون خلافت یافت سلیمان بن حبیب را گردن بزد، و ابو ایوب را به مقام وزارت بر کشید و چون مدتی برآمد نیت منصور بر وی تباهی گرفت، و روز روشن اقبال موریانی سیاهی پذیرفت، و منصور را عقیدت بر آن رفت که ابو ایوب اموال بسیار از بهر خود در کنار آورده، و به آن اندیشه رفت که او را بخاك عقاب و نکال در
ص: 179
سپارد، و اجرای این مقصود بتأخیر همی افتاد.
و ابو ايوب تغير مزاج خلیفه روزگار را برخود معلوم ساخته متوحش بود و هر وقت در خدمت منصور درآمد گمان می برد که آسیبی بدو می رساند، اما بسلامت بیرون می شد و مردمان همی گفتند که بجادو و سحر روغنی ترتیب داده و هر وقت نزد منصور می شود پیشانی خود را به آن روغن تدهین می نماید و در میان عامه مردمان روغن ابو ایوب مشهور بود.
خالد بن یزید ارقط گوید یکی روز در آن اتنا که ابو ایوب برمسند وزارت به مهام امارت اشتغال داشت، رسول منصور در طلب او بیامد، رنگ از چهره ابو ایوب بگشت، و چون از خدمت منصور بعافیت برگشت، از تغییر حال او در عجب شدیم.
ابو ایوب برای این حال مثلی بیاورد و گفت: چنان در امثال و حکایات وارد است که:
روزی باز با خروس گفت: در روی زمین هیچ حیوانی از تو کم وفاتر نیست خروس گفت: این سخن از چیست؟ گفت: از اینکه صاحبان تو گاهی که بیضه بیش نیستی ترا صیانت و حضانت کرده پرورش می دهند، و چون از میان تخم سر بیرون کردی و بدست ایشان اندر شدی در کف دست خود بتو طعام می دهند و در میان ایشان بناز و نعمت تربیت می شوی، و چون بزرگ شدی هر کس از ایشان بتو نزدیک می شود از این جای بدان جای می پری، و صدا بر می آوری کس نداند این پرواز و آواز و فرار نابساز از چیست.
اما من در بزرگی از کوهستان بدست ایشان مأخوذ می شوم، و مرا تعلیم شکار می کنند و با من الفت می جویند، و از آن پس رهایم می گردانند، در هوا پرواز می کنم و شکاری بچنك و منقار گرفتار می نمایم و بصاحب خود باز می آیم.
خروس گفت: اگر تو نیز وقتی یکی از بازها را برسیخ های ایشان که برای کباب کردن آماده نموده اند بنگری چنان که من خروس ها را بر این حال دیده ام.
ص: 180
از من بیشتر فرار می گیری.
هم اکنون شماها نیز آنچه را که من از اندیشه منصور در حق خود می دانم و وحشت و گردش حالت من با این تمكن احوال و استقلالی که در امور وزارت دارم شگفتی نمی گیرید.
با بالجمله می گوید منصور در این سال مذکور ابو ایوب را مأخوذ و معذب نموده اموالش را گرفت، وابو ایوب در آن حال نکبت در سال یکصدو پنجاه و چهارم بمرد.
چنان که در جای خود مسطور شود، راقم حروف شرح حال او را در ذیل مجلدات مشكوة الادب مسطور داشته است.
و هم در این سال منصور مردمان را مجبور داشت که قلنسوه بس دراز که افراط در طول داشت، بر سر گذارند، و ابودلامه این شعر را در این باب بگفت:
«وكنا نرجى من إمام زيادة *** فزادالامام المصطفی فی القلانس».
ما از منصور در امید فزونی مال و رزق بودیم اما او در کلاهها فزونی داد.
یافعی گوید: این قلنسوهها را از کاغذ و امثال آن ترتیب می دادند و سواد بر آن معمول می داشتند.
و در این سال بروایت يافعي خوارج اباضية بر مملکت افریقا غلبه یافتند ولشگر آنجا را هزیمت داده عمربن حفص ازدی والی افریقیه را بقتل رسانیدند و خوارج اباضیه دارای یکصدو بیست هزار سوار و پیاده افزون از شمار بودند، و این طایفه بعبدالله بن اباض منسوب هستند، و عبدالله در ایام خلافت مروان حمار خروج کرده بدست عبدالله بن محمدبن عطیه چنان که سبقت گزارش گرفت مقتول و اتباعش در صفحه جهان متفرق شدند، و در این وقعه مسطوره بر افريقية دست تصرف در آوردند.
و در این سال عبیدبن بنت ابی لیلی که در کوفه قضاوت داشت جای بپرداخت و شريك بن عبدالله نخعی قاضی کوفه شد.
و در این سال معیوف بن يحيى الحجوري جنك تابستانی بسپرد، و در بلاد -
ص: 181
روم جنك بساخت، چندان که شب هنگامی بیکی از حصن های روم رسید و این وقت مردم آن قلعه بخواب راحت اندر بودند، پس بناگاه مانند بلای آسمانی و صرصر خزانی برایشان بتاخت، و تمام اهالی آنجا را اسیر ساخت، و از آن پس روی بجانب لاذقیه خراب نهاد و شش هزار تن سوای رجالی که بالغ بودند اسیر گردانید.
حموی گوید لاذقية بالام والف معجمه مكسوره و ياء حطی مشدده شهری است در سواحل دریای شام که در شمار اعمال حمص است، و در طرف غربی جبله وما بين آنها شش فرسنگ طول مسافت، و اکنون از اعمال جلب محسوب است، شهری کهنه و از بلاد روم و دارای ابنیه مکینه و شهری نیکو هیئت و دارای دو قلعه است که مشرف بر ربض و بر روی تلی واقع می باشد.
و در این سال مهدى بن منصور مردمان را حج اسلام بسپرد.
و در این سال محمدبن ابراهيم امام امیر مکه معظمه و حسن بن زید والی مدينه طيبه، و محمدبن سعيد حکمران مملکت مصر وبقول بعضى يزيدبن منصور عامل يمن، و اسماعيل بن خالد بن عبدالله فرمان گذار موصل بودند.
و در این سال هشام بن الغاز بن ربيعة الجرشي وفات کرد و بقولی وفاتش یکصد و پنجاه و ششم، و بروایتی پنجاه و نهم رویداد.
و هم در این سال حسن بن عماره بعمارت دیگر سرای روی نهاد.
و هم در این سال عبدالرحمن بن يزيدبن جابر بجهان جاویدان سایر گشت و ديگر ثوربن يزيد با پيك اجل همشاخ و با جاوید مکانان آن جهانی همکاخ گشت. یافعی می نویسد ابو خالد ثوربن يزيد کلاغی حافظ محدث حمص بود، يحيى بن عطا گوید: هیچ مردی شامی ندیدم که موثق تر از وی باشد، احمد گوید: مذهب قدری داشت، از این مردم حمص او را نفی بلد کردند.
و نیز در این سال عبدالحميد بن جعفربن عبدالله انصاری از این ایرمان سرای فنا بجاویدان سرای بقا رخت کشید.
ص: 182
و هم در این سال ضحاك بن عثمان بن عبدالله بن خالدبن خرام از فرزندان برادر حکیم بن خرام از خنده گرگ اجل گریان و بمنزلگاه جاوید ارتسام خرام گرفت.
و دیگر فطربن خليفه كوفي فطرت اصلی را بمرجع وصلی وصال داد، «فطر» با فاء و راء مهمله و «جرش» باجیم مضمومه وراء مهمله وشين معجمه است.
و هم در این سال بروایت یافعی در مرآة الجنان در ماه رمضان معمربن را شد بصری مولای ازد که حافظ عهد خویش بود رشته حفاظت عمر و سلسله زندگی از کف بشد، و از این جهان چشم بر بست و بدیگر سرای روی نهاد، احمد گوید: معمر را با هر کس بسنجیدم برترش یافتم، دیگری گوید: وی مردی صالح و باخیر بود، و اول کسی است که در طلب حدیث بجانب یمن وطن جست و در آنجا بملاقات همام بن منیه یمنی فایز، و از وی وزهری و هشام بن عروة استماع نمود، و ثورى و ابن عيينه و ابن مبارك و منذر و هشام بن يوسف قاضى صنعا بسوى او ارتحال گرفتند، وعبدالرزاق فقیه یمن و محدث صنعاء از وی اخذ حديث نمود، و جامع مشهور که منسوب اليه في السنن از تألیف اوست.
و هم در این سال هشام بن عبدالله دستوائی بصری حافظ بدرود جهان نمود، ابو داود طیالسی گوید: وی در فن حدیث امیر مؤمنان بود، دیگری گفته است: هشام چندان بگریست که هر دو چشمش تباه شد.
و هم در این سال وهب بن الورد المحلی از این جهان پر ملال بسرای لایزال ارتحال گرفت، یافعی گوید: وی سیدی شهیر و صاحب مواعظ و دقایق و حقایق بود و در کار ورع امری بزرگ از وی داستان کنند، و از آنچه در حجاز می روئید و بعمل می آمد نمی خورد سببش را پرسش کردند گفت: برای این است که حکام و والیان امر مواضعی چند از حجاز را از بهر خود مخصوص و برگزیده داشته اند، یعنی بغصب برده اند از این روی محل شبهه است، و هم چنین مواضعی چند را برای خواص و حواشی خود مشخص و مصفا نموده اند با وی گفتند در شام و مصر نیز بر این -
ص: 183
منوال رفته اند از استماع این سخن چنان منقلب و مضطرب گردید که بیهوش بیفتاد، و چون افاقت یافت فضیل با او گفت اگر می دانستیم این سخن اینگونه در تو اثر می کند هرگز با تو درمیان نمی گذاشتیم.
در این سال منصور بسوی شام و بیت المقدس راه سپار گشت و آن مکان قدس بنیان را زیارت کرد، و علت این سفر برای خروج خوارج و غلبه ایشان بر بلاد مغرب بود، پس یزیدبن حاتم بن قبيصة بن مهلب بن ابي صفره را با پنجاه هزار سوار بحرب خوارج و طاغیانی که عمربن حفص والی افریقیه را بکشته بودند. بافريقا مامور ساخت.
و نیز منصور آهنگ بنای شهر رافقه را بنمود مردم رقه مانع او شدند لاجرم منصور آهنگ حرب آن جماعت را بر نهاد، در تاریخ یافعی و حبیب السیر مسطور است که منصور در تجهیز آن لشکری که بسرداری یزیدبن حاتم بافريقيه فرستاد سی و سه هزار بار هزار درم صرف نمود، و ایشان را بدفع خوارج اباضية و تسخير بلاد افریقیه بفرستاد، یزید با آن سپاه گران بدان سوی روی نهاده با خوارج قتلی سخت بداد و بزرگ ایشان را بقتل رسانیده، خویشتن بحکومت آن مملکت بنشست.
و در این سال صاعقه از هوا بیفتاد و پنج نفر را در مسجد بکشت و از غرائب اتفاقات و حوادث بود.
ص: 184
در این سال چنان که سبقت اشارت گرفت ابو ایوب سلیمان موریانی که بوزارت منصور منصوب و از آن پس بخاك عقاب و نکال آن خلیفه سخت گیر دچار شد، بهلاك و دمار پیوست، و نیز برادرش خالد بن مخلد چشم از طرید و نالد این سرای مقید بپوشید و بسرای مؤبد بهر کجا که خدای بخواست مخلد شد، و نیز منصور فرمان کرد تا برادر و برادرزادگانش را دست ها و پاها از تن جدا کردند.
و در این سال عبدالملك بن ظبیان نمیری در بصره امارت یافت.
و در این سال زفربن عاصم هلالی در اراضی روم جنگ تابستانی بسپرد، چندان که تا فرات بتاخت.
و در این سال محمدبن إبراهيم امام که امیر مکه معظمه بود مسلمانان را حج اسلام بگذاشت.
و در این سال چنان که مسطور گشت یزیدبن حاتم در مملکت افریقیه امارت داشت وعمال ولایات و حکام ایالات همانان بودند که در سال گذشته حکومت داشتند.
و هم در این سال ابو عمرو بن العلاء بن عماربن عريان بن عبدالله بن الحصين التميمى المازني البصری که یکی از قراء سبعه و در علم بقرآن کریم وعربيت و شعر و نحو دانشی بکمال و محسود اشباه و امثال بود، از این سرای پر ملال بدیگر سرای انتقال داد، وی می گفت: از قواعد و فنون نحو آن چند می دانم که اعمش نمی داند، و اگر معلومات نحويه خود را بنویسم نتواند حملش را نماید.
ص: 185
اصمعی گوید هزار مسئله از ابو عمر بپرسیدم جواب مرا با هزار حجت که درآن مسائل اقامت کرد بداد.
ابو عبیده گوید: کتب ابو عمرو که از فصحای عرب بر نگاشته خانه یعنی منزل نشیمن او را تا نزديك بسقف بينباشته بود، و از آن پس از آن کتب و علوم روی بر کاست و مدتی برآن حال بگذشت، و چون دیگر باره باندیشه خود باز شد جز محفوظات قلبیه برای او باقی نمانده بود، چه آن کتب بجمله از میان رفته بود.
ابو عمرو روایت کرده است که حجاج بن یوسف ثقفی در طلب پدرم برآمد، و او از بیم حجاج بجانب من فرارهمی کرد، و درآن حال که مادر بیابان یمن روان بودیم، مردی بما پیوست و این شعر را انشاد می کرد:
ربما تكره النفوس من الأمر *** له فرجة کحل العقال.
بسی کارها و حوادث روی می دهد که نفوس در اصلاح آن دچار کراهت وحيرت می شود، اما برای آن فرجه و گشایشی است که مانند گشودن بند زانوی شتر آسان است.
پدرم با آن مرد گفت: خبر چیست؟ گفت: حجاج بمرد، ابو عمرو می گوید: از کلمۀ «له فرجة»، شادمان تر شدم تا از خبر مرگ حجاج.
راقم شرح حال ابو عمرو بن العلاء را در ذیل مجلدات مشكوة الأدب مبسوطاً مسطور نموده است، و در سال وفات او اختلاف ورزیده اند، و عمرش را هشتاد و چهار سال بر نگاشته اند، اما ابن اثیر نوشته است هشتاد و شش سال روزگار بسپرده.
و هم در این سال محمدبن عبدالله الشعيئى بضم شين معجمه وعين مهمله وياء حطى وثاء مثلثه از این سرای بدیگر سرای روی نهاد.
و نیز در این سال جعفربن برقان جزری جانب دیگر جهان نوشت.
و نیز در این سال اشعب بن جبیر مدنی که در طمع ضرب المثل و مشهور -
ص: 186
با شعب طماع است، دندان حرص و دست طمعش از جهان کنده و بتنگهای کور که خاکش چشم هر طماع و حریصی را پر می نماید شتابنده گشت.
و در فوات الوفيات مسطور است که اشعب از عکرمه و ابان بن عثمان و سالم ابن عبدالله بن عمر روایت داشت و نوادر ملیحه و حکایات مشهوره دارد، روزی با مجالسین خود بصحبت اندر بود. گفت: عکرمه از ابن عباس ما را حدیث راند «إن الله على العبد نعمتان»، خدای را بر بنده دو نعمت است و خاموش گشت، گفتند: آن دو نعمت را بازگوی گفت: یکی از آن دو را عکرمه فراموش کرد، و آندی گر را من فراموش نمودم.
اشعب خالوی اصمعی است روزی گفت: از بهر من زني بخواهید که چون بر رویش آروغ بر زنم سیر گردد و اگر ران ملخی بخورد از گران باری بیمار گردد و مادرش او را در دکه بزاز گذاشت، روزی اشعب با مادر خود گفت: یک نیمه علم بزازی را دانا شدم، گفت: آن چیست؟ گفت: برگشودن و باز کردن را بیاموختم اما بر هم پیچیدن را ندانم.
راقم حروف گوید: این سخن مانند علم وافر معماران روزگار است که خراب کردن را نيك بياموخته اند، اما آباد نمودن را تا آخر عمر خود ندانسته و نخواهند دانست، و بعضی اساتید کوزه گران است که هزار کوزه در ساعتی بشکنند و در يك عمرى يك كوزه نسازند و اگر بسازند بی دسته بسازند و كذلك غير ذلك.
وقتی از اشعب پرسیدند میزان طمع توبچه اندازه است گفت: هیچ زنی را در مدینه بسرای شوهر زفاف نمی دادند مگر اینکه از کثرت طمع خانه خود راجاروب نمودم و امید داشتم مگر این عروس را در منزلگاه من جلوس خواهند داد، و با وی مأنوس خواهم شد.
وقتی بمردی برگذشت که طبقی می ساخت گفت خواستار چنانم که این طبق را بزرگ بسازی بسا باشد که این طبق را یکی خریدار شود و برای مادر میان آن -
ص: 187
چیزی بهدیه فرستد.
واز حکایات عجیبه او این است که هیچ مردی از شرفاء مدینه وفات نمی کرد جز اینکه اشعب با وصی او در مقام مرافعه و مشاجره بر می آمد و او را بسرای قاضی و امیر می کشانید، و با او می گفت باید سوگند یاد کنی که این مرد موصی قبل از مرگش در حق من، باعطای چیزی وصیت نکرده است.
زيادبن عبدالله حارثی امیر شرطه مدینه طیبه مردی بخیل بود یکی شب در شهر رمضان اشعب را دعوت کرد تا باوی افطار نماید و در اول شب برای شکستن روزه مقداری شیر ترشیده که بسته شده بود پیش نهادند، و اشعب در آن خوردنی راغب وحريص بود، وهمی نظر می کرد و دست می دوانید و زیاد با او بمزاح و ملاحت سخن می راند، چون از آن کار فراغت یافتند زیاد گفت گمان نمی کنم برای زندانیان امامی باشد که در این ماه ایشان را نماز بگذارد ببایست اشعب پیشوای نماز ایشان گردد، اشعب گفت اصلح الله الامير کاری دیگر اگر نیز بفرمائی ممكن است، گفت: آن کدام است؟ گفت: سوگند می خورم و عهد می سپارم که اگر در تمام ایام عمر شیر ترشیده بسته شده بخورم زنم مطلقه باد، زیاد سخت شرمسار شد و بتغافل بگذرانيد.
و دیگر اشعب گوید: وقتی جاریه یک دینار سرخ بمن آورد و گفت این دینار نزد تو بودیعت باشد، من آن دینار را در لای نمد بگذاشتم و آن زن پس از روزی چند بیامد و طلب دينار را نمود. گفتم فراش را برگیر و فرزند دینار را بردار، چه من از آن پیش در جانب دیگرش در همی گذاشته بودم، جاریه دینار را بگذاشت طفل رشیدش در هم سفید را برداشت و پس از روزی چند بیامد و در همی دیگر پهلوی دینار دریافت برگرفت و شادان برفت، و روزی چند برنیامد خرسند و طمعناك بيامد و طفل سفيد نو رسیدی دیگر بدید و باوجد و سرور ببرد، چون دفعه چهارم بیامد که تازه رسید سفید دیگر را در یابد و برباید، من چون زن بچه مرده و بچه پدر کشته اشك دیده بر دیدار روان ساختم، گفت: این گریستن و نالیدن -
ص: 188
از چیست؟ و بر کیست؟ گفتم دینار در حال نفاس بمرد، گفت: این سخن است دینار را با نفاس وزر جامد را با نعاس چه معیار و مقیاس است، گفتم: ای گول بیدانش وسلیطه بیبینش تصدیق بولادت می کنی و قبول می نمائی که دینار می زاید، اما تصدیق نمی کنی که از بهرش نفاس و ارتماس است.
وقتی سالم بن عبدالله بن عمر از اشعث پرسید طمع تو بچه میزان و مقدار است گفت روزی جماعتی از کودکان بر من انجمن کردند، خواستم ایشان را از خود پراکنده کنم گفتم: اينك ابان بن عثمان است که دیگی بزرگ مملو از هریسه و آش بیخته و بدور و نزديك قسمت می نماید بشتابید و بهره خود را دریابید، چون این سخن دروغ را باور کرده و بدان سوى بشتافتند اندك اندك ديك طمعم در جوش ودیگ دان معده ام در خروش آمد و گفتم شاید آنچه گفته ام مقرون بصدق باشد، و از دنبال ایشان چون باد وزان روان شدم، دار را از یار و کیسه را از دینار، و مطبخ را از عدس و ماش، و دیگ را از هریسه و آش خالی، و با خستگی و سخت حالی باز شدم.
و نیز وقتی با او گفتند رشته طمع تو تا بکجا کشیده است گفت: چندانم بخار حرص در دماغ و دود آز در مغز است که چون از سرای همسایه نگران دودی شوم فورا کاسه پیش آورده بامید آبگوشت و خورش نانی در آن ریزه ریزه گردانم.
و هم وقتی از میزان طمعش بپرسیدند گفت: هرگز ندیده ام دو نفر با هم پوشیده و نجوی سخن کنند جز این که گمان می بردم که در حق من باحسانی فرمان می کنند.
در تاریخ ابن خلكان مسطور است وقتی یزیدبن حاتم مهلبی در مجلس خود در مصر نشسته اشعب نیز حضور داشت. در آن اثنا یزید غلام خود را بخواند و در گوشش سخنی پوشیده بگفت و غلام برفت، اشعب بی اختیار از جای برجست و دست یزید را ببوسید یزید از کردار او بپرسید، گفت: از آن بود که یقین کردم در حق من باین غلام باحسانی فرمان دادی، یزید از شدت طمع و حرص او بخندید و گفت چنین نکردم لکن می کنم و بفرمود: تا او را عطائی جزیل بنمودند.
ص: 189
می دانی در مجمع الامثال درذيل مثل «أطمع من أشعب» گوید: وی مردی است از اهالی مدینه که او را اشعب طماع می نامیدند، وهو اشعب بن جبير مولى عبدالله ابن زبیر، از حکایات طمع او این است که وقتی بمردی برگذشت که علکی در زیر می جوید افزون از يك ميل از دنبالش برفت تا بدانست علك است و او را نصیبی نخواهد بود.
و در ذیل مثل مشهور «أقود من ظلمه» که یکی از زن های فاجره روزگار و در پایان عمر بقوادی و جاکشی می گذرانید می نویسد:
جاحظ روایت کرده است چون اشعب طماع در زمان مهدی عباسی از مدینه طیبه بیامد، اصحاب حدیث بدیدارش بیامدند، چه صاحب اسناد بود و از وی خواستار روایت حدیث شدند گفت: از ظلمه که از عجایز ما بود شنیدم که می گفت چون من بمردم جسدم را بآتش بسوزانید و خاکسترم جمع کرده در کیسه در اندازید و مراسلات و مکاتبات احباب را بآن خاك غبار آلود سازید، چه اگر چنین کنید البته اسباب اجتماع یاران و دوستان می شود.
«وأتوا به الخائنات، ليذرن منه على اجراح الصبيات، فانهن يلهجن بالزب ماعشن» و نزد زنان ختنه شده بفرستید تا بر زخم های دختران بگذارند، چه اگر چنین کنند چندان که زنده بمانند بآلت رجولیت و جماع حرص یابند، و دهان آز باز کنند.
در زهر الربيع مسطور است که در حدیث وارد است اگر پیشوای نماز در اثنای نماز حدثى حادث نماید شایسته است که بر جماعت مأمومین یک نفر را مقدم بدارد، و بینی خود را بگیرد و از میان صفوف بیرون شود، و چنان نماید که بواسطه بیرون آمدن خون از بینیش نماز را قطع کرد نه بعلت حدثی که از وی روی داده است، چه خدای تعالی برای بنده کتمان کردن امر خودش را دوست می دارد.
حکایت کرده اند که اشعب طماع روزی از روزگار زمستان پهلوی یک تن -
ص: 190
از فرزندان عقبة بن ابی معیط نشسته بود حسن بن حسن بدو بگذشت فرمود: چه چیزت پهلوی وی بنشاند؟ گفت: «اصطلی بناره» آتش او گرم می شوم و این جواب را بکنایت بگذاشت.
و در آن زمان که ابن عایشه مغنی وفات کرد اشعب همی بگریست و همی در حال گریه و ناله گفت: بسیار با شما گفتم ابن عایشه رابا سماسية تزویج کنید تا از میان ایشان مزامر داود بیرون بیاید و چنین نکردید، لکن حذری از قدر مفید نیست.
و چون جنازه صريمة مغنیه را بیرون آوردند اشعب با تنی چند از مردم قریش نشسته بودند پس بگریست و گفت امروز ساز و سوز و نواز و سرود بجمله برفت و بروی ترحم نمود، پس از آن اشك از دیدگانش پاک کرد و گفت: با این شأن و مقام که در سرود داشت این زانیه شریرترین آفریدگان یزدان بود، حاضران از کلام او بخندیدند و گفتند: ای اشعب هیچ فرقی در میان گریستن تو بروی و لعن کردن تو اورا نیست، گفت: آری ما نزد این فاجره می شدیم و بقصد زیارت او قوچی از بهرش می بردیم تا طبخ نماید تا در سرای او بآرامش و آسایش بگذرانیم و این خبیثه تا شامگاهان معطل می کرد، آخرالامر مقداری چقندر برای ما می پخت.
روزی فرزندزاده ابن سیرین باشعب برگذشت. بدو برجست و اشعب را بر کتف خود حمل کرده و همی او را رقص داد و همی گفت: جانم فدای کسی که بر عود متولد شد، و صدائی که در بدایت ولادت برکشید بسرود و آواز بود، و کامش را با حلوی و حلاوت برداشتند و نافش را باز بر بریدند و با مضرابش ختنه کردند.
و نیز وقتی با او گفتند هیچ وقت کسی از خودت با طمع تر دیده باشی؟ گفت: آری سگ ام حومل را چه دو فرسنگ از دنبال من بیامد و من شیردانی را در دهان مي جاویدم.
راقم حروف گويد: مع ذلك طمع و بخل اشعب از آن سگ بیشتر بود که در طی این مسافت سك را بهره نداد.
روزی اشعب نمازی سخت خفیف بگذاشت، بعضی از اهالی مسجد گفتند:
ص: 191
افزون از اندازه نماز را بیدرنك وخفيف بسپردی گفت: این نمازی بود که ریائی با آن مخلوط نگشت.
روزی با اشعب گفتند: پدرت ریشی انبوه داشت و تو کوسه باشی با چه کسی همانند شدی؟ گفت: با مادرم شبیه گشتم.
و نیز روزی با او گفتند: از خودت طماع تر دیده باشی، گفت: آری روزی با رفیق خود بسوی شام روی نهادیم در طی راه بدیر راهبی بگذشتیم، در این وقت در مابین ما، سخنی به مشاجرت بگذشت، در میان سخن گفتم ایر این راهب در فلان دروغگوی باشد، بناگاه از همه راه بی خبر راهب از بالای دیر با پای گردیده ایر بر ما نگران شد و گفت: در میان شما كدام يك دروغگو هستید.
و چنان بود که اشعب هیچ روز و شب از حضور برسفرة طعام سالم بن عبدالله بن غفلت نمی کرد، یکی روز سالم خواست نفسی برکشد و با دختر های خود آسوده طعام خورد، پس بباغ خود برفت و در بر بیگانه بر بست، اشعب از آن قصه پرغصه با خبر و نشترش بر جگر آمد و شتری بیک درهم کرایه گرفت و راه بسپرد، چون بکنار دیوار باغ رسید از بالای شتر برجست و بر دیوار بستان بر نشست، سالم چون این بلای ناگهان را بدید عبا و ردای خود را بر روی دختران خود بیفکند، وخشم آلودگشت، گفت: از چه روی بدون اجازه من بر دختران من داخل می شوی، اشعب این آیه شریفه را فوراً بخواند: «مالنا في بناتك من حق. و إنك لتعلم ما نريد» (1) ما را در دختران تو حقی نیست، و تو بر اراده و مقصود ما دانائی.
و این آیه شریفه از حکایت قوم لوط باز می نماید که در آن زمان که ملائکه یزدانی برای هلاك آن قوم فاسق بصورت جوانان خوش روی بسرای لوط بیامدند، و آن زن نابکار با آن گروه فجار خبر داد که چنین پسران ماه سیما برای لوط علیه السلام اندرند، آن جماعت بقصد فضیحت بسرای آن حضرت شتابان شدند.
ص: 192
لوط علیه السلام چون آن آشوب و آن اندیشه نابساز را بدانست محض تسکین ایشان فرمود: اينك دختران من حاضر هستند تا با شما بعقد مزاوجت در آیند، و شما از آهنگ مردان برکنار شوید، اشعب طماع نیز خواست باز نماید که مرا بر دوشیز گان و خواهران تو نظری و رغبتی نیست بلکه کام من از سفره طعام تو برآورده می شود.
و نیز حکایت کرده اند که روزی در عقب ولید خلیفه نماز می گذاشت و ولید در حال نماز ضرطه در افکند، اشعب تنحنحی و سرفه بنمود و نماز خود را ببرید و بیرون دوید و با مردمان چنان بنمود که این ضرطه از اشعب بیرون جست، ولید این حال را از وی بدانست و باحال عدم طهارت نماز خود را تمام کرد، و چون بدارالخلافه راه گرفت از دنبالش اشعب برفت و گفت: ای خلیفه دیه گوز را بمن بده، چه من در میان اهل مسجد این ضرطه را بر خویش گرفتم و برگردن خود استوار بستم و خود را تا مدتی گران بار ساختم تا تو زشت نام نگردی، واگر دیه ضرطه را ندهی برفراز منبر می شوم و مردمان را از این کیفیت باخبر می گردانم، ولید گفت: دیه ضرطه چه مقدار است؟ اشعب گفت: دیه گوز خلیفه، دیه یک نفر است که دیه کامله و یک هزار دینار باشد، ولید هزار دینار بدو بداد.
و نیز روزی مردی از مقدار طمع اشعب بپرسید گفت: از این امر از من پرسش نمی کنی مگر اینکه چیزی را برای من پنهان داری و می خواهی بمن عطا كني.
مداینی گفته است اشعب گفت: بپرده های کعبه معظمه در آویختم و از خداوند غنى بالذات خواستار شدم که منبع قلبم را از رشحات چشمه سار حرص و آز آسوده نماید، چون باز شدم و بر جماعت قریشیین و جز ایشان بگذشتم هیچکس با من چیزی عطا نفرمود بآن حال نزد مادرم بیامدم و آن حکایت بگذاشتم آن خبیثه طماعه گفت: سوگند با خدای ترا بخانه خود راه ندهم تا باز شوی و از این غلط و خطا که نمودی بدرگاه خدای استغاثت بری، تا دیگر باره ات دهان آز باز و چشم قناعت بسته -
ص: 193
و دیده طمع گشوده گردد.
پس دیگر باره برگشتم و باستار کعبه در آویخته و از سوز دل و دخان اندوه بنالیده و عرض کردم: پروردگارا ندانسته و نا فهمیده در حضرتت مسئلت نمودم که مرض حرص مرا از من دور ساز، ای پروردگار بنده نواز همی خواهم دیگر باره ام بتابش آن مرض که از هزار ایارج و گوارش در مزاج من نیکو تر است بازگردانی.
این وقت باز شدم و بهیچ مجلسی از مجالس قریش و جز ایشان نگذشتم مگر اینکه از ایشان سؤال نمودم و ایشان چیزی بمن عطا کردند، و نیز غلامی بمن بخشیدند، این وقت با حماری که از هر چیزی گرانبار بود بنزد مادر افسرده ام باز شدم.
گفت: این چیست؟ بیم کردم اگر یک دفعه او را با خبر سازم از شدت ذوق و خوشحالی بمیرد گفتم: با من غینی بخشیدند، گفت: غین چیست؟ گفتم: لام است گفت: وای بر تو لام چیست؟ گفتم: الف است گفت: الف چه چیز است؟ گفتم: میم است از کمال خشم و اندوه گفت: میم چیست؟ گفتم: غلام است، این وقت بر وی معلوم شد معذلك از كمال شوق و خرسندی بیهوش بیفتاد، و اگر نخست دفعه که از من پرسش گرفت یک دفعه می گفتم غلام است بمرگ فجاء در می گذشت.
وقتی اشعب کسائی برتن عبدالله عمر بدید گفت: ترا بذات خدای سوگند که این کساء را با من عطا کنی، عبدالله بناچار بدو افکند، و اشعب می گفت عبدالله بن عمر با من حدیث کردی و با من در راه خدای دشمن بودی.
در عقد الفريد مسطور است که اشعب گاهی که در مدینه طیبه بود با زنی رودگر آمد و شد و از سرود او محظوظ و آموزگار بود، چون خواست بمکه معظمه بیرون شود با آن جاریه گفت: این انگشتری که بدست اندر داری بمن ده تا همیشه ترا بیاد داشته باشم.
ص: 194
جاريه گفت: «إنّه ذهب و أخاف أن تذهب و لكن خذ العود لملك تعود».این انگشتری از ذهب است، یعنی طلاست و می ترسم اگر ترا دهم بروی، چه لفظ زر (ذهب ظ) بمعنى ذهاب و رفتن است، لکن این عود را یعنی پارۀ چوب را بگیر شاید باز شوی، چه عود از ماده عودت و باز شدن است.
و آن جاریه در بیان این کلمه ظرافتی بکمال ظاهر ساخت و بعلاوه باین لطافت خود را از چنگ طمع و نقار حرص اشعب نجات داد.
و هم در آن کتاب مسطور است که اشعب در مدینه طیبه با جاریه مراودت می نمود و در خدمتش عرض عشق و عاشقی می کرد، تا مدتی بر آمد و آن معشوقه گلعذار از عاشق بیقرار يك نيم درم خواستار شد، عاشق چون این سخن پر محن را بشنید از ملاقات او پای ببرید و اگر گاهی معشوقه را در طی طریقی می دید از راه دیگر پی سپر می گشت آن جاریه داروئی که بکار دماغ بیاید از بهر اشعب ساخت و بدو آورد، اشعب گفت: این چیست؟ گفت: داروئی برای تو ترتیب داده ام که در بینی کنی و از این فزع و جنون آسوده شوی، اشعب گفت: تو خود این شربت و دارو را برای قطع طمع بیاشام اگر طمع تو بریده گردد فزع من انقطاع یابد و این شعر بخواند:
اخلفی ما شئت بعدی *** و امنحيني كل صد.
قد ملا بعدك قلبي *** فاعشقي من شئت بعدى.
إنني آليت لا أعشق *** من يعشق فقدى .
کنایت از اینکه هر کس بشیزی از من طلب کند چنان است که جان عزیزی از من بر باد دهد، و چون تو نیم درهم از من خواستار شدی دل آزار گشتی و مرا در آزار کشتی دیگر با توام آمیزشی نیست با هر کس می خواهی بعشق و عاشقی بگذران و چند که خواهی با من برخلاف وعده باش ، چه من سوگند خورده ام که با کسی که عاشق مرگ من باشد تعشق نورزم.
وقتی با اشعب گفتند: «ما احسن الغناء» چه نیکوست سرود و آواز؟ گفت:
ص: 195
«نشيش المقلى»، آواز جوش بریان بهتر است.
روزی با او گفتند: «ما أطيب الزمان» چه خوبست و خوش است روزگار، گفت: «إذا كان عندك ما تنفق»، وقتی خوب است که مال و بضاعت برای انفاق و خرج داشته باشی.
و چنان بود که اشعب اغلب اوقات این شعر را تغنی می نمود:
ألا أخبرت إخباراً *** أتت في زمن الشدة.
وكان الحب في قلبي *** فصار الحب في المعدة.
وقتی اشعب کمانی عربی را از مردی خواستار شد گفت: یک دینار بده گفت: سوگند با خدای اگر این تیر چنان کارگر و تیز پر باشد که چون تیری به پرنده برگشایند آن مرغ را کباب و بریان با دو گرده نان نزد انسان فرود آورد، یک دینار در عوض نخواهم داد.
و چنان افتاد که روزی جماعتی نزد مردی از اهل مدینه نشسته بودند بخوردن ماهی اشتغال داشتند، ناگاه اشعب رخصت دخول بخواست، یکی از حاضران گفت: از جمله شئونات و آداب اشعب این است که بهر طعامی که برتر و بهتر باشد دست دراز می کند، شما اکنون ماهیان بزرگ را در قدحی جداگانه بگذارید و در کناری جای دهید، تا اشعب از ماهيان كوچك با ما بخورد، رفقای مجلس چنان کردند، آنگاه اشعب را در آوردند و گفتند: رأی تو در کار ماهی چیست، گفت: سوگند با خدای مرا با ماهیان قصد و آهنگ و کین بسیار است، چه پدرم بدريا بمرد و ماهیانش بخورد، گفتند: اکنون بنشین و از این ماهی های بریان بخور و خون پدرت را بجوی، اشعب باکمال میل و طلب بنشست و يك ماهي كوچك برگرفت و بگوش خود بگذاشت، و در این حال نگران آن ماهیان بود که در آن قدح در کنج مجلس بر نهاده بودند، پس گفت: هیچ می دانید این ماهی با من چگوید؟ گفتند: ندانیم گفت: می گوید که در زمان مرگ پدرم نبوده و سال او لیافت آن زمان را نداشت، اما بر تو باد که آن ماهیان را که در زاویه بیت است -
ص: 196
دریابی و بخوری چه آنها پدرت را خورده اند.
اشعب می گفت: در کار من و ابو زیاد عجب است، چه من و او هر دو تن در کنف کفالت فاطمه دختر عثمان اندر بودیم و ابو زیاد یکسره بلندی و من همواره پستی گرفتم تا باین حالت که هر دو اندریم بپایان آوردیم.
وقتی با اشعب گفتند: اگر تو آن رنج و زحمتی که در حفظ نوادر کشیدی در حفظ احادیث و اخبار می کشیدی از بهر تو شایسته تر بود، گفت: چنان کرده ام، گفتند: از احادیث چه محفوظ داری گفت: نافع از ابن عمر از حضرت پیغمبر صلی الله علیه واله وسلم مرا خبر داد که فرمود: هر کس دو خصلت را دارا باشد در حضرت خدای تعالی او را خالص و مخلص، می نویسند، گفتند: این حدیث نیکوست بازگوی آن دو خصلت کدام است؟ گفت: یکی از این دو خصلت را نافع و آن دیگر را من خود فراموش کردیم.
وقتی اشعب گفت خوابی دیده ام که نصفش براستی و نصفش ببطلان است گفتند: این چگونه خوابی است؟ گفت: بخواب اندر ديدم كه يك بدره زر را بر دوش کشیده ام و از بسیاری گران باری در جامه خود پلیدی کردم، و از آن پس که بیدار شدم آن پلیدی را بدیدم اما بدره را ندیدم.
راقم حروف گوید نزديك باين مضمون مرحوم حاجی ملا اسدالله طاهر آبادی محرر مرحوم حاجی ملا محمد خوابی دیده همانا مرحوم مبرورحاج ملا محمد مجتهد ولد مرحوم مغفور حاج ملا احمد مجتهد، ولد مرحوم جنت آشیان ملا مهدى مجتهد، ولد مرحوم ملا ابوذر نراقی که بجمله در مراتب فضل و اجتهاد وفنون ادبيات و مقامات عالیه نامدار و صاحب تصانیف و تواليف عديدة مبسوطه معقول و منقول، واز خاندان فضایل ارکان کاشان، و در تمام بلدان ایران سر آمد علمای زمان بودند و اغلب کتب ایشان را علمای اعلام تدریس می فرمایند، و مرحوم حاج ملا محمد و آباء عظامش همواره در کاشان ملجاء اکابر و اعيان وقبله خاص وعام، و بمصاهرت مرحوم رضوان آشیان آقای میرزا ابوالقاسم مرحوم معروف بمیرزای قمی اعلى الله مقامه صاحب كتاب قوانین بودند، و اولاد امجاد ایشان دارای مراتب اجتهاد -
ص: 197
بودند، و هم اکنون جناب مستطاب شریعت مدار مجتهدالعصر والزمان آقای حاج میرزا فخر الدین سلمه الله تعالی در کاشان مشغول افاضت وملان و پیشوای رعیت وجماعت ومعاذ افاخم و اعاظم هستند و بارها در کاشان و طهران بخدمت ذی افاضت ایشان و برادران معظم ایشان نایل شده ام.
و در سنه 1289 که در خدمت پدرم مرحوم میرزا محمدتقی سپهر لسان الملك طاب ثراه بسفر کاشان رفتیم ادراك خدمت آن مرحوم مبرور را کراراً نموده، و در مزرعه اتابیکی روز و شبی با شاهزاده اسماعیل میرزای معزالدوله ولد مرحوم بهرام میرزای معزالدوله ولدمرحوم خلدمكان عباس میرزای نایب السلطنه ابن خاقان بهشت آشیان فتحعلی شاه قاجار اعلی الله مقامهم که در آن وقت از طرف مرحوم مغفور میرزا هاشم خان امين الدوله برادر مرحوم مبرور آقای میرزا ابوطالب مشهور بفرخ خان امین الدوله کاشانی طاب ثراه حکمران کاشان بودند.
با جماعتی از علماء و اعیان کاشان مثل جناب مستطاب آقای میرزا ابوالقاسم ولد مرحوم شیخ الاسلام کاشانی که از ادباء و فضلای کاشان وصاحب خط خوش وطبع شعر ممتاز و مصاحبت ملاحت آیت و اکنون ملقب بصدر العلماء هستند، و عم بنده نگارنده مرحوم میرزا ابوالقاسم خان متخلص و معروف به پخته خان و برادرم مرحوم آقا میرزا هدایت الله لسان الملك ثانى ملقب بملك المورخين مرحوم ميرزا فرج الله خان پسر آن مرحوم و مرحوم محمد حسین خان ولد مرحوم آقا ابوالقاسم ابن مرحوم میرزا سراج الدین که با بنده نگارنده از طرف جدامی به يك پشت می رسند.
و مرحوم میرزا آقاخان پسر آن مرحوم و مرحوم آقا میرزا محمد وزیر ولایتی کاشان پسر مرحوم میرزا محمد جعفر وزیر که شوهر همشیره مرحومۀ راقم حروف است و مرحوم میرزا عبدالوهاب و میرزا حسن و میرزا حسین عمو زاده و مرحوم میرزا محمود ضرابی و مرحوم آقامیرزا محمود وكيل الرعايا و مرحوم میرزا اسدالله خان عم آن مرحوم از طایفه خرابی و جمعی دیگر در محضر شریف ایشان میهمان بودیم.
ص: 198
و از شبها و روزهای خوش روزگار بود که بگذشت و حسرتش در دل و جان بماند.
و مرحوم مبرورحاج ملا محمد و ابنای عظام و فرزند زادگان ایشان که جمله عالم بی بدیل وفاضل بي عديل وغالباً بدرجة اجتهاد نائل بودند چندان افاضت و افادت نمودند که هرگز از خاطر نمی گذرد.
و در آن اوقات مجتهدین و علمای بزرگی در کاشان حیات داشتند که هيچ يك را عوض نماند: مثل مرحوم مغفور حاج سید مهدی پشت مشهدی، و برادر محترم ایشان مرحوم حاج میرزا عبدالرحیم مجتهد، و پسر آن مرحوم حاج سید محمد و دیگر مرحوم آقا میرزا محمد صادق، و مرحوم آقا میرزا ابوتراب، و مرحوم مغفور آقا میرزا نصرالله برادر مرحوم مغفور حاج ملا محمد، و مرحوم مبرورحاج ملا محمد حسین مجتهد عالم و فاضل نطنزی که درسنه ماضیه یک هزار و سیصد و بیست و دوم برحمت خداوند رسید و متجاوز از نود سال از عمر شریفش برگذشته و مرحوم مغفور آقا سید محمد ولد مرحوم مبرور حاج سید حسین کاشانی مجتهد اعلى الله مقام هما ومرحوم مغفور آقا میرزا نصرالله امام جمعه و جماعت، و مرحوم مبرور آقا شیخ عبدالغفور مجتهد که درسنه ماضیه وفات کرده و نزديك يكصد سال عمر نموده، و مرحوم مبرور شيخ آقا جان برادر آن مرحوم، و مرحوم مبرورحاج ملا محمد صادق حکیمی معروف بحاج آخوند، و مرحوم آقا شیخ م آقا شیخ محمد تقی و مرحوم شیخ محمد حسن، و مرحوم آقا شیخ محمد حسین و مرحوم آقامیرزا عبدالوهاب طبيب.
و نیز جمعی از عمال محترم کاشان مثل مرحوم آقا میرزا حسینعلی پسر عم مرحوم مغفور فرخ خان امین الدوله که صبیه ایشان بزوجیت مرحوم امین الدوله بطهران آمده و اکنون در طهران بلقب اشرف الدوله افتخار دارند و پسر ایشان جناب مستطاب اجل اکرم افخم آقا میرزا مهدی خان وزیر همایون حکمران ایالت زنجان از وزراء وامراء معظم ایران می باشند و دیگر مرحوم آقا میرزا همایون پسر مرحوم میرزا آقا خان عموی امین الدوله، دیگر مرحوم عبدالله خان عموی امین الدوله -
ص: 199
و برادران و برادر زادگان و اقارب و اقوام ایشان از طایفه غفاری.
و نیز مرحوم فتح الله خان معروف بشیبانی و مرحوم حاجی محمد جعفرخان ومرحوم عيسى خان، ومرحوم علی اکبرخان و هر چهار برادر و پسرهای مرحوم محمد کاظم خان، پسر مرحوم عبد حسین خان که معروف بطايفة محمد حسین خانی و طایفه با شأن وغالباً دارای وزارت و امارت بوده اند، وصبيه مرحوم محمد حسین خان که در کاشان اقامت داشت بزوجیت مرحوم مغفور ميرزا هاشم خان امین الدوله طاب ثراه در آمده، جنابان مستطابان اجل اکرم افخم آقا میرزا محمد خان اقبال الدوله و غلامحسین خان وزیر مخصوص که امروز از اجله وزرای عظام دولت علیه ایران هستند از بطن شریف آن مرحومه بوجود آمده اند.
دیگر مرحوم آقا میرزا عبدالرحیم خان کلانتر اداره نظمیه دارالخلافه وجنابان اجل ميرزا محمد علیخان مصدق الدوله، وميرزا زين العابدین خان شريف - الدوله رئيس مجلس محاكمات وزارت امور خارجه دولت عليه و ميرزا نظام الدين خان مهندس الممالك وزير طرق وشوارع ومعادن دولت عليه، وميرزا جلال الدين خان اعتبار الملک که در کاشان اقامت و در امورات رؤسای طایفه دخالت دارد و ایشان نیز بفنون کمالات و شئونات دولتیه امتیاز دارند.
واغلب ایشان در آن اوقات در کاشان بودند، و از مصاحبت و مراوده ایشان بهره ور بودیم و در مجالس میهمانی و میزبانی ایشان مستفید می شدیم و بیشتر اوقات به دهات و مزارع دعوت می کردند، و مرحوم پدرم با اقارب و کسان ایشان که متجاوز از یکصد نفر بودند بگردش و تفرج می رفتند که شرح آن جمله و اسامی آن اشخاص در خور این مقام نیست.
بالجمله مرحوم حاج ملا اسدالله طاهر آبادی که نام یکی از قراء کاشان و به تیول جناب آقامیرزا زین العابدین خان مؤتمن الاطباء ولد مرحوم مبرور میرزا خدابن مرحوم میرزا شهید متخلص بصور داشته نسبش با این بنده بيك پشت متصل و مربوط و مقرر است.
ص: 200
مردی ملیح و نطاق و دارای مضامین عالیه بود و غالب اوقات از جانب مرحوم مبرورحاج ملا محمد مجتهد برای انجام بعضی مطالب آن مرحوم بدار الخلافه سفر می کرد و با پدرم ملاقات می نمود و ماها از صحبت و ملاحت ایشان بهره یاب می شدیم و پس از فوت مرحوم حاج ملا محمد در طهران توقف کرده مدتی در محضر مرحوم مبرورحاج ملا محمد جعفر مجتهد چاله میدانی اعلی الله مقامه و بعد از آن در خدمت مرحوم مغفور آقاسید صادق مجتهد طباطبائی سنگلجی و بعد از آن در محضر مرحوم مشکور آقا میرزا صالح مجتهد معروف بعرب که در محله سنگلج دار الخلافه اقامت و مشغول افاضت و فتوی بودند، بتحریرات احکام شرعیه اشتغال داشتند، و یکی از محررين دار الشرع مطاع که لحیه دراز و انبوه داشت و با حاج ملا اسدالله بمطایبه روزگار می نهادند.
روزی در طی صحبت با حضور جماعت گفت دیشب خوابی در نهایت عجب دیده ام گفتند: چه دیدی گفت: چنین دیدم که عرصۀ قیامت است و مرا و این شخص را در پای میزان حساب در آوردند و هر يك را در يك ترازو بگذاشتند چون بسنجیدند من مقداری بروی فزون تر بودم، لاجرم کارگذاران محشر آلت رجولیت مرا بریده در مقعد او تپانیدند، و چون دیگرباره بمیزان باز پیمودند مقداری وزن او بر من فزونی داشت، برای تسویه و تعدیل ریش او را بریده در مقعد من تپانیدند، و در دفعه سیم که بسنجیدند هر دو مساوی بودیم و بقدر یک سر مو با هم تفاوت نداشتیم.
بالجمله مطایبات مرحوم حاج ملا اسدالله بسیار است، و همیشه در خدمت آن دو مرحوم مبرور و محضر شریف ایشان می گذرانید و با مرحوم آقا میرزا حیدر على متخلص به ثریا که دارای طبعی توانا و شعری شیوا و ملقب بمجدالادبا ومحرر جناب آقا میرزا صالح مرحوم و گاهی مرحوم آقا سید صادق و در اواخر معلم درب اندرون حرم جلالت بود، مطایبات داشتند.
و گاهی در خدمت این مجتهدین بزرگ اعلی الله مقامهم بمنزل پدرم و برادرم و خود این بنده حقیر تشریف قدوم داده صحبتها وملاحتها بکار می رفت، و استفادها -
ص: 201
و استفاضها حاصل می شد.
و اكنون از آن شب ها و روزها و سازها و سوزها جز اندوه خاطر وحسرت بسیار وسازی نا انباز وسوزی دل گداز یادگار نمانده و زنگار حوادث بر مرآت خاطر نشانی جاویدان بسپرده بهیچ و صیقلی مصقول، و بهيج عقلی معقول نیاید. رحم الله معشر الماضين.
فياليت الزمان لنا يعود *** فاخبره بما فعل الزمان.
و نیز در عقدالفرید مسطور است که مردی از اشعب خواستار شد که چیزی را بدو بفرستد، و اشعب بهايش را پیش بدهد و بتأخير نیفکند، اشعب گفت: این خواهش چون یکی از این دو خواهش ترا بر آورده دارم انصاف و رزیده ام، آن مرد گفت: راضی هستم، اشعب گفت: من آنچه که بخواهی در ادای مبلغ تأخیر می کنم، اما قبل از وقت چیزی نمی دهم.
اصمعی روایت کند که ابوالقعقاع گفت: اشعب را در بازار بدیدم که قطیفه را می فروخت و بامشتری می گفت همی خواهم از یک عیب این قطیفه از تو برائت جویم، گفت: آن چیست؟ گفت: هر کس را در آن دفن کنند در زیرش می سوزد و محترق می شود. و اشعب می گفت: هر کس بول کند ضرطه نیفکند او را فروخورندگان ضرطه می نویسند.
با اشعب گفتند: از خودت طماع تر دیده باشی گفت: مادرم از من طمعش بیشتر است، هر وقت بمن چیزی عطا می شد و بدو می آوردم آن چیز را یک دفعه بدو نمی گفتم وحرف بحرف تهجی می کردم چه اگر یک دفعه می گفتم از خوشی و سرور می مرد.
وقتی اشعب را بر شیخی قبیح المنظر نظر افتاد گفت: آیا سلیمان بن داود علیه السلام شما را نهی نفرمود که در روز بیرون نیائید، یعنی از نوع انسان نیستید بلکه جن و غول می باشید.
و نیز در عقد الفرید مسطور است که وقتی یکی از فرزندان عامر بن لؤي مقداري -
ص: 202
پالوده براي اسماعيل اعرج بفرستاد، و اشعب نیز حاضر بود، اسماعیل گفت: ای اشعب بخور، اشعب بخورد اسماعیل گفت: چگونه است، گفت: زنش مطلقه باد اگر این پالوده را پیش از آن که «يوحى ربك إلى النحل» نساخته باشند، کنایت از اینکه شيريني ندارد.
زبيربن بكار حکایت کند که مردی طماع بود که دست طمع بهرسو دراز و جان اشعب را پرگداز می کرد، اشعب نزد حکمران بلد بیامد و گفت: اصلح الله الامير این مرد در کار من وصنعت من خود را داخل می کند و همی خواهد در امر من شريك باشدو هیئت او هیئت مردي قاضی است، آن امیر همی بخندید می گوید: هر دو تن در فن طلب و طمع همعنان و خواجه تاشان بودند، لكن اشعب بر وی برتری داشت.
روزی یکی از دوستان اشعب با اشعب گفت: اگر امروز و امشب بمنزل من آئی امشب بخوشی و آرامش می گذرد اشعب گفت: می ترسم کسی که برما ثقیل باشد پدید آید، گفت: جز من و تو کسی نخواهد بود. پس اشعب باوی برفت و چون نماز ظهر بگذاشتند و طعام بخواستند شخصی در سرای را بکوبید، اشعب گفت: نگران هستی که بآن چه مکروه داشتیم دچار گشتیم، صاحب خانه گفت: وي مردی دوست و صدیق است و دارای ده خصلت است که اگر یکی از آن ده خصلت را مکروه بداری او را اجازت نمی دهم که اندر آید، اشعب گفت: بازگوی، گفت: اول این است که این مرد نه می خورد و نه می آشامد، اشعب گفت: آن نه خصلت دیگر از بهر تو باشد بگوی اندر شود.
گفته اند: اشعب بن جبیر از موالی عبدالله بن زبیر بود، و اور احلاوت و ملاحتی بکمال است، اهل مدینه می گفتند: هر چیزی تغیری جوید جز ملاحت اشعب، ونان ابوالغيث، و راه سپاری برة، و ابوالغیث در مدینه با صلاح کارنان مشغول بود و نیکو می ساخت، و بره دختر سعیدبن اسود از تمامت زنان نیکو روی تر و خرام و از جمله ایشان مطبوع تر، و اشعب ضرب المثل مردمان بود چنان که «اطمع من اشعب» از امثله عرب است، و اشعب در حجر تربیت عایشه بنت عثمان بباليد.
ص: 203
وقتی زنی که باوی دوست بود با اشعب گفت: انگشتری خود را با من بخش که باخود دارم و همیشه ترا بخاطر آورم، اشعب گفت: همین را بخاطر بیاور که از من بخواستی و من بتو ندادم.
وقتی با اشعب گفتند عدد اصحاب رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم در روز بدر چه بود؟ گفت: سیصدو سیزده درهم، اما در پایان عمرش بحالت زهد و نسك برآمد و غزو بنهاد و با عاقبت خوش در گذشت.
در کتاب مجمع الامثال مسطور است که اشعب را ابوالعلاء کنیت بود و از روایات اوست «ليس للحق شرك».
روزی سلم بن عبدالله با او گفت: طمع توبچه مقدار است، گفت هرگز در جنازه دو تن را بنجوی ندیدم جز اینکه گمان بردم آن مرده در حق من بچیزی وصیت نهاده است، و هرگز کسی دست خود را بآستین خود نبرد مگر اینکه یقین کردم چیزی بمن خواهد داد.
و می گفت: زوجه ام از من بیشتر طمع دارد گفتند: این حال چگونه است؟ گفت: با من می گوید هرگز در دل تو چیزی در باب طمع خطور نکرده است که در آن درمیان شک و یقین باشی جز اینکه من یقین کردم، یعنی طرف یقین را گرفتم و گمان را بخود راه ندادم.
و اشعب در جهان فراوان بزیست ولادتش را در سال نهم هجری نوشته اند، و بعضی نوشته اند که می گفت: روز قتل عثمان را نيك بياد دارم، و بعضي وفاتش را در زمان مهدی دانند، و اگر در ایام خلافت مهدی مرده باشد قریب یکصدو پنجاه سال یا بیشتر عمر کرده است و اگر در این سال مذکوره وفات نموده باشد، از یکصدو چهل سال افزون روزگار نهاده است اصمعی گوید در زمان مهدی او را دیدم گفته اند قاری و نیکو صوت در قرائت بود و بساشدی که مردمان را پیشوای نماز شدی زوجه او بنت و ردان است، وردان همان کسی باشد که قبر مطهر رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم را بنا نهاد -
ص: 204
از این پیش بعضی از حکایات اشعب در ذیل احوال حجاج و پاره خلفا مسطور، و از این بعد نیز برخی در ذیل احوال معاصرین مهدی خلیفه عباسی و نیز در موارد خود مذکور می شود، همانا بر رنج و تعب آن کسان باید رحمت آورد که با بسی اشعب های پر طمع بی ملاحت حریص پر شقاوت معاصر و معاشر هستند که اگر هزار اشعب بر درایشان روز بشب آورد فلسی نیابد، و اگر بر در سرای هزار هزار اشعب بگذرند از یکی بی نصیب نگذرند، معذلك نه ملاحتی در کار، و نه صباحتی در دیدار و نه حلاوتی در گفتار، و نه ظرافتی در کردار، و نه طراوتی در رخسار دارند، و قنا ربنا عذاب النار.
بالحيل انسان دواعي عيب راينا تسال علي
و نیز در این سال يكصد و پنجاه و چهارم، علي بن صالح بن حبى رخت اقامت بدار عقبی کشید.
و هم در این سال عمر بن اسحاق بن یسار بدیگر سرای رهسپار شد، وی برادر محمدبن اسحاق صاحب کتاب مغازی است که بوفات او در سال یکصدو پنجاهم هجری اشارت رفت.
و نیز در این سال بروایت ابن اثير وهب (وهيب خ ل) بن الورد المحكى زاهد که در ذیل سوانح سال یکصد و پنجاه و سوم مذکور شد بدرود جهان نمود، و دیگر قرة بن خالد سدوسی بصری که ابو خالد کنیت داشت بسرای مخلد اقامت گرفت.
و نیز بروایت ابن اثير هشام بن أبي عبدالله بصری که در سنه ماضیه اشارت رفت بدیگر سرای منزل گزید.
حموی گوید: «دستوا» بافتح دال وسكون سين مهملين و تاء مثنات فوقانی و بعد از واو الف، نام بلده و شهری است در مملکت فارس، و می گوید: بعضی گفته اند دستواء نام بلده ایست در اراضی اهواز.
و هم در این سال بروايت يافعي حكم بن ابان عدنی از عرصه وجود بعالم شهود و پهنه بود، صعود گرفت، از طاوس و جماعتی روایت داشت، در زمان خود -
ص: 205
شيخ وعالم يمن بود، و بعد از معمر بر مشایخ و علمای یمن تقدم داشت می گوید هر وقت چشم ها را در شبان تاريك خواب فرو می گرفت بر دو زانوی خود تا صبحگاه بذکر خالق مهر و ماه می ایستاد.
كرم وجود ائمه اطهار علیهم السلام وجود هر موجودی را باعث است، هر چه در عرصه ایجاد است بطفیل جود و وجود ایشان است، از اینکه بگذریم، و بر هر خبر و اثری که بنگریم بجمله برای تنبیه مردم بی دانش، و دانش مردم بی بینش است.
برگ درختان سبز در نظر هوشیار *** هر ورقی دفتری است معرفت کردگار.
وچون این وجودات الهیت سمات مظاهر جلال وجمال، و صفات خداوند متعال، و سبب ایجاد نساء و رجال، و نمایش ماه و سال و غدو و آصال، و بحار و جبال بلکه زمان و مکان هستند، پس آن چه خدای بی همتا، بیافریده برای ایشان و معرفت بقدر و منزلت ایشان است، پس اگر گاهی بخبری اشارت و بحکایتی گذارش می رود، برای بی خبران و روشنی چشم بی بصران است.
در جنات الخلود مأثور است که حضرت موسی بن جعفر علیه السلام سخی ترین تمام مردم روزگار بود کمتر روزی بودی که بخشش نفرماید و کمتر از دوازده هزار دینار بکسی ندادی، قبل از سؤال تكلم و بخشش فرمودی.
یافعی در مرآت الجنان گوید: حضرت کاظم بسیار جواد و کریم بود بسیار افتادی که در حضرتش بعرض می رسید که فلان شخص بازار آن حضرت گفتار و کردار می آورد و آن حضرت در پاداش کردارش کیسه که هزار دینار در آن بود بدو می فرستاد.
ابن شهر آشوب در کتاب مناقب می گوید: حضرت کاظم علیه السلام در تفقد حال فقراء اهل مدینه طیبه بر می آمد و شب هنگام زر و سیم و جز آن بجانب ایشان -
ص: 206
حمل می فرمود و بایشان می رسانید، با اینکه خود آنها نمی دانستند از کدام جهت رسیده است، و از یکصد دینار تا سیصد دینار صله می داد و صره های موسی علیه السلام ضرب المثل محبين و اعداء بود.
در عمدة الطالب می نویسد کسان آن حضرت می گفتند: عجب است از آن کسی که صرة موسى علیه السلام بدو برسد و از قلت شکایت نماید.
محمدبن بکری دست حاجت بحضرت باب الحوائجش برکشید آن حضرت دست جود و کرم بدو دراز کرده صره که سیصد دینار داشت بدو عطا فرمود.
شیخ مفید اعلی الله مقامه در ارشاد می فرماید: آن حضرت از تمام مردمان صله رحم را بیشتر بجای آوردی، و بشب اندر تفحص فقراء مدینه کرده زر و سیم و آرد و خرما برای ایشان می فرستاد و تا پایان عمر مبارکش صله و احسان آن حضرت باین رویه در حق آن جماعت مقرر و مبذول بود، با اینکه ایشان نمی دانستند این عطیت از کدام جانب و جهت است است.
و دیگر در ارشاد مفيد و بحارالأنوار از محمدبن عبدالله بكرى مروی است که گفت:
بمدینه طیبه در آمدم تا مگر چیزی بقرض بستانم، و از این کار عاجز ماندم و هیچ کس بدست گیری من اقدام نکرد، با خود گفتم نیک تر چنان است که بحضرت ابي الحسن علیه السلام تشرف جسته شکایت حال خود را بحضرتش معروض دارم، پس روی بخدمتش نهاده در نقمی که نام ضیعه آن حضرتست برفتم.
حموی گوید: «نقمی» با نون و قاف و میم متحرکه و الف مقصوره نام موضعی است از اعراض مدینه شریفه که از آل ابیطالب بود، و نقمى بضم نون و سکون قاف و قصر الف نام وادی نیز می باشد.
بالجمله می گوید: آن حضرت بجانب من بیرون آمد و منسفی (1) یعنی ظرفی -
ص: 207
و دستمالی که گوشت پخته در آن بود، با آن حضرت بود و جز آن چیزی نبود، پس از آن بخورد و من نیز با آن حضرت بخوردم بعد از آن از حاجت من بپرسید، قضیه خویش را در حضرتش بعرض رسانیدم، آن حضرت برخاست و بیرون رفته پس از اندک توقفی نزد من بازگشت و به غلام خود فرمود: برو، آنگاه دست مبارک بسوی من دراز کرده صره که سیصد دینار در آن بود بمن عطا فرمود، و از آن پس برخاست و برفت و من برمرکب خود برنشسته بمحل خود باز شدم.
و هم در آن دو کتاب و بعضی کتب دیگر مسطور است که:
مردی از اولاد عمربن الخطاب در مدینه جای داشت که آن حضرت را آزار می رسانید و هر وقت آن حضرت را می دید بدشنام آن حضرت و امیرالمؤمنين علي بن ابيطالب علیه السلام زبان می گشود. روزی یکی از حاضران مجلس شریف آن حضرت عرض کرد بگذاره این فاجر نابکار را بهلاک و دمار رسانیم، و سزایش در کنارش گذاریم. حضرت کاظم علیه السلام يتهى و زجر ایشان سخن کرده و هر چه سخت ترضع فرمود و از آنها احوال آن عمری را پرسید، عرض کردند. در یکی از نواحی مدینه طیبه است و بزراعت مشغول است حضرت باب الحوائج بآهنگ ديدارش سوار گردید و او را در مزرعه اش دریافته با حمار خویش بان کشت زار رهسیار شد. عمری فریاد حتی بر کشید زراعت ما را بزیر پای مسپار، امام علیه السلام اعتنایی بسخن او نفرمود و آن زراعت را درنوشت تا نزد او در رسید، این وقت از مرکب بزیر آمد و نزد وی بنشست و با انبساط و شگفتگی و خنده با وی سخن نموده و از وی پرسش نمود، که در این زراعت خود چه مبلغ غرامت کشیده، عرض کرد یکصد دینار، فرمود: چقدر امیدوار بودی که از این زراعت برگیری، عرض کرد: علم غیب ندارم.
فرمود: «إنما قلت كم ترجو أن يجيئك فيه»، با تو گفتم امید تو چه بود که از این زراعت برگیری، یعنی نگفتم علم و یقین تو چیست که گوئی علم غیب نمی دانم، بلکه پرسیدم بچه مقدار امید و گمان داشتی.
ص: 208
عمری عرض کرد امیدوار بودم که دویست دینار بمن عاید شود.
راوی می گوید این وقت آن حضرت کیسه که سیصد دینار در آن جای داشت در آورد و بدو داد و فرمود: اينك زرع تو بر حال خود باقی است، و خدای تعالی بتو روزی می فرماید آنچه را در این زرع امید می داری، این هنگام عمری بیای خاست وسر مبارك آن حضرت را ببوسید و استدعا نمود که آن حضرت از تقصیر و گناه او در گذرد، حضرت ابوالحسن علیه السلام تبسم فرموده بازگشت و بمسجد برفت و عمری را در آنجا نشسته بدید، چون عمری را نظر بآن حضرت افتاد عرض کرد: «الله أعلم حيث يجعل رسالته».
اصحاب آن حضرت از جای برجسته با او گفتند قصه و قضیه تو چیست چه تاکنون جز اینگونه می گفتی؟ گفت: آنچه را که اکنون گفتم همه بشنیدید و بدعا وثناى حضرت کاظم علیه السلام زبان برگشود و ایشان با او و او با ایشان مخاصمت می ورزیدند.
چون حضرت کاظم علیه السلام بسرای خود باز شد، با مجالسین خود که همواره از آن حضرت مستدعی بودند که اجازت بدهد او را بقتل رسانند فرمود: كداميك بهتر بود آنچه شما را باندیشه می رفت، یا آنچه را من اراده کردم، چه من امر او را بمقداری که می دانید اصلاح نمودم و از شرش بیاسودم.
راقم حروف گوید: چون عمری یکصد دینار در مصارف آن زراعت بکار برده، و سوای آن متوقع بود که دویست دینار از حاصل آن دریابد، امام علیه السلام سیصد دینار باو عطا کرده فرمود: اينك زراعت تو است که بر حال خود باقی است آنچه از این زرع خود امیدوار هستی بدست خواهد آمد.
همانا امام علیه السلام متعمداً با حمار خود سواره به آن کشت زار گذاره شد تا وسیله باشد برای عطا فرمودن و غرامت کشیدن آنچه بذل فرمود، و نیز برای هدایت نمودن عمری را و اگر سوای آن صره سیصد دیناری که عطا فرمود، صره دیگر با آن حضرت نبوده در شمار معجزات و اخبار از مغیبات است.
ص: 209
و هم در ارشاد و بحار و بعضی کتب مسطور است که صلۀ آن حضرت به مردم از دویست دینار بود تا سیصد دینار.
در کافی و بحارالانوار از علی بن الحسن مرویست که وقتی حضرت ابی الحسن علیه السلام برای پاره فرزندان خود ولیمه ترتیب داده سه روز مردم مدینه را از انواع پالوده در دیگ های بزرگ در مساجد و کوی و برزن بخورانید، بعضی از مردم مدینه بر این کردار نکوهش کردند، این خبر به آن حضرت رسید فرمود: «ما آتى الله عزوجل نبياً من أنبيائه شيئاً إلا وقد اتى عمداً صلى الله عليه و آله مثله و زاده مالم يؤتهم قال السليمان علیه السلام: هذا عطاؤنا فامنن أو أمسك بغير حساب (1)، وقال لمحمد صلی الله علیه واله وسلم: ما آتاكم الرسول فخذوه ومانهاكم عنه فانتهوا». (2)
خداوند تعالی هیچ چیز به پیغمبری از پیغمبران خود نداده است، جز اینکه مانند آن را برسول خدای صلی الله علیه واله وسلم داده است، و برای آن حضرت برافزوده آنچه را که بسایر انبیا علیهم السلام نداده است، با سلیمان علیه السلام می فرماید این سلطنت و پادشاهی عطای ما می باشد بتو پس اگر خواهی با دیگران ببخش باش و اگر خواهی منع عطا کن بدون اینکه حسابی در آن باشد، یعنی این نعمت که بتو ارزانی داشته ایم حسابی در آن نیست، و درباره رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم می فرماید: آنچه رسول بشما داد پس مأخوذ دارید آن را و آنچه شما را از آن بازداشت پس بازداشته شوید.
راقم حروف گوید باین آیه شریفه از این پیش اشارت و بیان آن مرقوم گردید، تواند بود که مراد این باشد سلیمان علیه السلام را که ملك و سلطنتى معين داد نه این خطاب با آن حضرت شد، لکن در حق رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم عموم دارد هر چه از هر چه خواهد و بهرکس بدهد باید بگیرد و اگر باز دارد باید بازداشته شود و اختصاص بچیزی مخصوص ندارد.
و در کتاب کافی و بحارالانوار از سعدان از معتب مرویست که:
حضرت ابی الحسن علیه السلام را محوطه و درختانی بود که میوه و اشجارش را پیراسته -
ص: 210
می کردند، و شاخه های آن را اصلاح می نمودند من نظر کردم یکی از غلامان آن حضرت کوله باری از تمر برگرفت و بدان سوی دیوار بیفکند، برفتم و آن غلام را گرفته و بخدمت آن حضرت برده عرض کردم فدایت شوم این غلام و این کول پاره را دریافتم. آن حضرت آن غلام را بنام بخواند، عرض كرد لبيك، فرمود: کیا گرسنه باشی؟ عرض کرد گرسنه نیستم ای سید من، فرمود: برهنه هستی؟ عرض کرد نیستم، ای آقای من، فرمود: پس برای چه چیز این را برگرفتی؟ عرض کرد: مایل آن شدم، فرمود: «إذهب فهى لك» برو این کول پاره از آن تو است، آنگاه فرمود: دست از او باز دارید صلوات الله وسلامه عليه.
حلم و بردبارى وعفو وشکیبائی این امام علیه السلام ضرب المثل است، و مخالف مؤالف وموافق و منافق و دوست و دشمن بجمله متفق هستند:
در مخلاة شیخ بهائی این شعر را از ابن الساعاتی بهاء الدین یاد کرده است:
لما توالى حلمه قلناله *** مما رأينا أنت موسى الكاظم.
إني وإن كنت حبيباً عنده *** فانه للرزق عندى قاسم.
در بحارالانوار و بعضی کتب اخبار از ابراهیم بن عبدالحمید مسطور است که گفت: شرفیاب حضور ولایت دستور حضرت ابی الحسن علیه السلام در نمارخانه مبارکش شدم، و چون نگران گردیدم جز خصفه (1) نعل و شمشيري معلق ومصحفی نیافتم. و هم در آن کتاب از علی بن جعفر صادق علیه السلام مرویست که گفت:
چهار عمره با برادرم موسی بن جعفر علیه السلام بسپردم که با عیال و اهل خود به مکه گام می سپرد، یک سفر را بیست و شش روز راه نوشت، ودفعه دیگر را بیست و پنج روز، و نوبت دیگر را بیست و چهار روز و یک نوبت را در مدت بيست و يك -
ص: 211
روز درنوشت.
در بحارالانوار و ارشاد مفيد وكتب اخبار مسطور است که:
حضرت ابی الحسن موسی علیه السلام از تمامت مردم روزگار خود در عبادت و فقاهت و سخاوت و کرامت نفس برتری و فزونی و تقدم و تفوق داشت.
روایت کرده اند که آن حضرت علیه السلام نمازهای نافله شب را بجای می آورد و نماز می سپرد تا هنگام نماز صبح، و بعد از ادای نماز صبح مشغول تعقیب می گشت تا طلوع آفتاب، این وقت سر بسجده می نهاد و همچنان سر از سجده خدای بر نمی گرفت و بتحميد مشغول بود تا بنزديك زوال شمس.
و بسیار دعا می خواند، وعرض ميكرد: «اللهم إنى أسئلك الراحة عند الموت والعفو عند الحساب»، و این کلمات را مکرر می ساخت.
و از جمله دعوات آن حضرت این کلمات بود: «عظم الذنب من عبدك فليحسن العفو من عندك» و از بيم و خشیت خدای چندان می گریست که از اشك چشم مبارکش محاسن شریفش تر می شد و از تمامت مردم نسبت باهل خود و خویشاوندان و رحم خود نیک تر احسان کردی، وصله رحم بگذاشتی، و در تفقد فقراء و دراویش مدینه شب هنگام برآمدی، و زنبیل زر و نقره و آرد و خرما بدیشان حمل کرده به آن جماعت می رسانیدی، و ایشان هیچ ندانستندی که از کدام سوی به آنها می رسد، از تمامت جهانیان کتاب خدای را حافظ تر بودی و به آوازی سخت نیکو و صوتی دلربا قرائت فرمودی، و هر وقت قرائت قرآن فرمودی محزون و گریان شدی، و از اثر تلاوتش شنوندگان گریان شدندی.
و مردمان مدینه آن حضرت را زین المجتهدین می خواندند، و کاظمش نامیدند چه آتش خشم و غیظ خود را فرو خوردی و بر کردار ظالمان شکیبائی نمودی تا گاهی که در زندان و بند آهنین ایشان بریاض رضوان شتافت.
و در امالی صدوق عليه الرحمه و بحارالانوار از احمدبن عبدالله القزوینی از پدرش مرویست که گفت:
ص: 212
بر فضل بن ربیع درآمدم و او برفراز بام نشسته بود، با من گفت: نزديك شو، بدو نزديك آمدم تا در برابر او رسیدم، آنگاه گفت: باین بیت که در این سرای است نگران شو، بآن جا مشرف شدم، گفت در این بیت چه می بینی؟ گفتم: جامه گسترده، گفت، خوب نظاره کن، پس تأمل كردم و نيك نظر کردم و یقین نمودم و گفتم مردی بحال سجده است، گفت: او را می شناسی گفتم: نمی شناسم، گفت: وی مولا و آقای تو است. گفتم مولای من کیست؟ گفت: بر من بتجاهل می روی، گفتم: تجاهل نمی کنم لکن برای خود مولائی نمی شناسم.
گفت: وی ابوالحسن موسى بن جعفر علیه السلام است، و من همواره در روز و شب از حال وی تفقد می کنم، و در هیچ وقتی از اوقات این حضرت را جز بر این حال و منوال که ترا خبر دادم نیافتم.
همانا اين حضرت نماز فجر را می سپارد و از آن پس ساعتی در پایان نماز خود تعقیب می سپارد تا آفتاب طلوع می نماید و پس از آن سر بسجده می گذارد و از آن سجده سر بر نمی دارد تا هنگام زوال شمس، و يكي را موكل فرموده است که مترصد هنگام زوال شمس باشد، و من هیچ نمی دانم و معلوم نساختم کدام وقت آن غلام بگوید زوال رسید و خود آن حضرت چون آن هنگام در می رسد از جای جستن گیرد و بدون اینکه تجدید وضوئی کند بدایت بنماز فرماید، و من از این حال تجدید وضو واقف می شوم که آن حضرت در عرض آن مدت که سر بسجود داشته خواب بچشم نیاورده، و دیده اش بمقدمات خواب آشنا نگشته یعنی اگر خواب کرده بود بناچار بتجدید وضو می پرداخت.
و آن حضرت بر آن حال می گذراند تا از نماز عصر فارغ می شود، و چون نماز عصر را بگذاشت سجده می سپارد و همچنان سر بسجده دارد تا آفتاب فرو می رود، و چون آفتاب غروب نمود سر از سجده خود بر می دارد و نماز مغرب را نیز بدون اینکه بتجديد وضو حاجتمند شود بجا می آورد، و یکسره در حال نماز وتعقیب می گذراند.
تا نماز عشا ر| بسپارد و چون از نمازعشا بپرداخت آن طعام مطبوخی که برای آن حضرت می آورند -
ص: 213
افطار می نماید و از آن پس تجدید وضو می فرماید و سر بسجده می برد و از آن پس سر از سجده بر می دارد و خوابی سبک می سپارد، و از آن پس بیای می شود و تجدید وضو می نماید و در دل شب یکسره بنماز می ایستد تا هنگام طلوع فجر می رسد. ندانستم و نمی بینم غلام کدام وقت بآن حضرت از طلوع فجر خبر می دهد جزاین که آن وجود مبارك خويشتن برای نماز فجر از جای بر می آید، و از آن زمان که آن حضرت را با من سپرده اند تاکنون روش و رویت وی چنین بوده است.
عبدالله می گوید: چون فضل بن ربیع این فصل را بگذاشت، و این فضل را باز گفت او را گفتم از خدای بترس و در حق این حضرت بحدوث امری مگرای که زوال نعمت در آن باشد، تو خود خوب دانسته ای که هیچ کس نسبت بیکی از ایشان مرتکب امری نشد جز اینکه نعمتش برباد زوال برفت.
گفت: بكرات عدیده مرا پیام فرستاده اند و بقتل وی فرمان داده اند اجابت امر ایشان را نکرده ام، و با ایشان باز نموده ام که هرگز اینکار نکنم، واگر مرا بکشند باین امر اقدام نمی کنم، و قبول مسئول ایشان را نمی نمایم - و بقیه این خبر در جای خود انشاءالله تعالى مذکور خواهد شد.
و دیگر در بحارالأنوار از یمانی (یونانی) مرویست که:
حضرت موسی بن جعفر علیه السلام ده و چند سال بپای برد و در تمام ایام این چندین سال چون خورشید روشنی می گرفت تا هنگام زوال سر بسجده می نهاد - تا آخر خبر، و از این خبر معلوم می شود که مقصودش در مدت حبس آن حضرت بوده است.
و نیز در بحار مسطور است که بعضی از عیون آن حضرت - یعنی کسانی را که بر آن حضرت گماشته بودند تا پوشیده از حال آن حضرت و دیگران با آن حضرت مستحضر شوند - گفته است که:
بسیار از حضرت کاظم علیه السلام شنیدم که در دعای خود عرض می نمود: «إنك تعلم أننى كنت أسئلك أن تفرغنى لعبادتك اللهم و قد فعلت فلك الحمد».
بار خدایا تو خود میدانی که من از پیشگاه رحمت و عنایت تو خواستار همی شدم -
ص: 214
که مرا فراغتی برای عبادت خودت بازدهی، بار خدایا تو چنان کردی، پس حمد و سپاس مخصوص بتو است.
شاید یکی از معانی اینست که در این محبس و عدم مخالطه با کسان عبادت ظاهری و باطنی را فراغت بیشتر است و این معنی بدیهی است که آن حضرت در هرحال و هرگونه مقال و افعال که بگذراند بجمله در شمار عبادت و اطاعت حضرت که برآورد و فرو برد از این حال غفلت نخواهد داشت، خواب احدیت است و هر نفسی و بیداری و موت و حیات و در جمعیت و خلوت برای ایشان مساوی است. «وما ينطق عن الهوی».
و آن حضرت در سجده خود می فرمود: «قبح الذنب من عبدك فليحسن العفو والتجاوز من عندك» گناه ورزیدن بندگان در حضرت تو بهرحال و هر صورت بالطبيعه نکوهیده و قبیح است، و عفو و تجاوز فرمودن تو از حیثیت پروردگاری و قدرت و خالقيت و رحمت نیکو است.
و در کتاب مکارم الاخلاق در ذکر نماز شدت مسطور است که:
حضرت کاظم علیه السلام فرمود: هر چه خواهی نماز بسپار و چون از نماز فارغ شدی گونه و پیشانی خود را بر زمین ملصق بدار و بگو: «ياقوة كل ضعيف "يامذل كل" جبار قد و حقك بلغ الخوف مجهودي ففرج عنى» سه دفعه.
پس از آن گونه راست خود را بر زمین بگذار و بگو «يامذل كل جبار يا معز كل ذليل قدوحقك أعيا صبري ففرج عنى» تاسه دفعه.
پس از آن بگونه چپ بگرد و همین کلمات را سه دفعه بگوی، آنگاه جبهه خود را بر زمین بگذار و بگو: «أشهد أن كل معبود من تحت عرشك إلى قرار أرضك باطل إلا وجهك، تعلم كربتي ففرج عنى» سه دفعه.
پس از آن بنشین و باحال طمأنینه و درنگ و وقار و استيناس عرض كن: «اللهم أنت الحى القيوم العلى العظيم الخالق البارئ المحيى المميت البذيء البديع لك الكرم ولك الحمد ولك المن ولك الجود وحدك لاشريك لك يا واجد يا أحد -
ص: 215
يا أحد ياصمد يا من لم يلد ولم يولد ولم يكن له كفواً احد كذلك الله ربي» سه دفعه.
«صل اللهم على محمد وآل محمد الصادقين وافعل بي كذا و كذا».
در بحارالانوار از ابراهیم بن ابی البلاد مرویست که:
حضرت ابی الحسن علیه السلام با من فرمود: من در هر روزی پنج هزار مره در حضرت خدای استغفار می نمایم.
در کتاب کافی و بحار از حفص مرویست که گفت:
هیچ کس را ندیدم که بر نفس خویش خوفش از موسی بن جعفر علیه السلام یا امیدش برتر باشد و قرائت آن حضرت اسباب حزن و اندوه بود، و هر وقت قرائت می فرمود چنان می نمود که آن حضرت انسانی را مخاطب فرموده است.
و دیگر در کافی و بحارالانوار از ابوبصیر مرویست که گفت:
بر ابوالحسن موسی علیه السلام در آن سال که حضرت ابی عبدالله علیه السلام وفات نمود در آمدم، و عرض کردم چگونه است که تو کبشی ذبح فرمائی وفلان شخص بدنه را، یعنی در قربانی کعبه تو بدین مقام و عظمت چنین کنی و دیگران که مقامی ندارند چنان کنند و شتر نحر نمایند.
فرمود: اى ابوحمد «إن نوحاً علیه السلام كان في السفينة وكان فيها ما شاءالله وكانت السفينة مأمورة فطاف بالبيت وهو طواف النساء وخلى سبيلها نوح فأوحى الله عزوجل إلى الجبال أني واضع سفينة نوح عبدي على جبل منكن فتطاولت وشمخت وتواضع الجودي وهو جبل عندكم فضربت السفينة بجؤجؤها الجبل قال فقال نوح عند ذلك: يامارى أتقن، وهو بالسريانية رب اصلح قال فطننت أن أباالحسن علیه السلام العرض بنفسه».
بدرستی که نوح علیه السلام در کشتی جای کرد و چندین که خدای خواسته بود در سفینه بماند و کشتی مأمور بود، پس بخانه خدای طواف داد، و آن طواف نساء است و نوح کشتی را براه خود گذاشت پس از آن یزدان تعالی بسوی کوه های جهان وحی فرمود که من سفینه بنده خودم نوح را بر کوهی از شما می نهم تطاول و بلندی گرفتند و کوه جودی که در زمین شماست فرمان یزدان را خضوع و تواضع -
ص: 216
نمود، پس کشتی سینه خود را بر کوه بزد و در این حال نوح عرض کرد: یا ماری اتقن. و این کلمه در زبان سریانی بمعنی پروردگارا اصلاح کن باشد.
راوی می گوید که گمان همی بردم ابوالحسن علیه السلام بخویشتن عرضه می دهد، یعنی باید آدمی متواضع و فروتن باشد و هرگز در اندیشه برتری و بلند طلبی نباشد، چه عزت و ذلت باراده حضرت احدیت است، چنان که کوه جودی چون تواضع ورزید بلندی یافت (بلندی از آن یافت کوپست شد).
و دیگر در کافی از هشام بن احمد مرویست که گفت:
در خدمت حضرت ابی الحسن علیه السلام در پاره اطراف مدینه سیر می کردم ناگاه پای مبارك از فراز مرکب خود برتافت و بسجده بر زمین افتاد، و مدتی طولانی سر به سجده داشت سرمبارك برگرفت و بردابه خود برنشست، عرض کردم فدایت کردم همانا سجده را بطول آوردی.
فرمود: «اننى ذكرت نعمة أنعم الله بها على فأحببت أن أشكر ربي»، همانا بياد نعمتی افتادم که خداوند تعالی مرا با آن نعمت برخوردار فرموده است، لاجرم دوست داشتم که شکر پروردگارم را بگذارم.
علی بن عیسی اربلی در کتاب کشف الغمه نوشته که:
حضرت ابی الحسن علیه السلام این دعا را در سجده شکر تلاوت می فرمود: «رب عصيتك بلساني ولوشئت وعزتك لأخرستنى، وعصيتك ببصرى ولوشئت وعزتك لأكمهتني ، وعصيتك بسمعى ولو شئت وعزتك لأصممتني، وعصيتك بيدى ولو شئت وعزتك لكنعتني و عصيتك بفرجي ولوشئت وعزتك لأ عقمتنى، و عصيتك برجلي ولوشئت وعزتك لجذمتني، وعصيتك بجميع جوارحي التي أنعمت بها على ولم يكن هذا جزاك منی».
پروردگارا گناه و رزیدم ترا بزبان خود واگر می خواستی سوگند بعزت خودت مرا گنگ مي ساختی و گناه ورزیدم در حضرتت به نیروی دیده خود و اگر تو خواستی قسم بعزت و جلال خودت مرا نابینا بگردانیدی، و عصیان نمودم در حضرتت به نیروی -
ص: 217
گوش و قوت شنوائی خود و اگر تو می خواستی قسم بعزت خودت مراکر می فردی، و گناه ورزیدم در پیشگاه عظمت تو بقوه شهوت خودم و اگر می خواستی سوگند بعزت خودت عقیم و نازاد می گردانیدی، مرا و گناه و رزیدم در پیشگاه عظمت تو بدستیاری دست خودم و اگر خواستی دستم را متشنج و خشک می نمودی.
و از این کلام مبارک چنان می رسد که عقیم بمعنی عدم رغبت وسلب قوه شهوت نیز باشد، چه اگر بمعنی متعارف و نیاوردن فرزند باشد سبب ترك مباشرت وسلب رغبت نخواهد بود.
بالجمله می فرماید: و گناه ورزیدم در حضرت تو بپایداری پای خود واگر تو خود خواستی قسم بعزت تو پایم را از تنم بریده و قطع داشتی و عصیان جستم در حضرت تو بتمام جوارحی که بمن انعام کردی و مرا بآن متنعم داشتی، و حال این که پاداش این همه احسان و انعام تو از من چنین نه بود.
صاحب کشف الغمه گوید: بخط عميد الرؤسا «لعقمتنى» و معروف عقمت المرأة و عقمت و أعقمها الله است، و از این سخن می خواهد بگوید این معنی بزن اختصاص دارد لکن چنین نیست بلکه در کتب لغة مضبوط است که عقیم آن کس را گویند که فرزند نیاورد، و بر مذكر و مؤنث هر دو اطلاق مي شود، ومنه المرأة العقيم.
و نیز صاحب کشف الغمه گوید: مدتها در معنی این دعاى مبارك در بحر تحیر و تفکر بودم، و همی با خود گفتم چگونه این کلمات امام علیه السلام با آن چه شیعیان در عصمت ائمه علیهم السلام قائل هستند توافق می جوید، و چیزی که رفع تردید را نماید برایم آشکار نشد.
تا باسید سعید نقیب رضی الدین ابوالحسن علی بن موسی بن طاوس علوی رفعه الله درجاته ملاقات کردم و این مسئله را در خدمتش مذکور ساختم.
فرمود وزیر سعید مؤیدالدین قمی رحمه الله تعالی از این حدیث از من بپرسید، گفتم حضرت کاظم علیه السلام این کلمات را برای تعلیم و تنبه مردمان می فرمود.
اما من از آن پس در این حدیث بیندیشیدم و با خود گفتم آن حضرت این کلمات را در دل شب در حال سجده می فرموده، و در آن هنگام کسی در حضرتش حاضر نبوده است.
ص: 218
که آن را بیاموزد.
از آن پس وزیر سعيد مؤیدالدین محمدبن العلقمی رحمه الله از این حدیث از من سؤال کرد، من او را از سؤال اول که از ابن طاوس نمودم و آنچه در اندیشه خود بگذرانیدم باز گفتم، و نیز گفتم چیزی بخاطر نمی رسد که موجب تسکین خیال شود مگر اینکه آن حضرت این کلمات را برسبیل تواضع یاد کرده باشد، اما این نیز معنای آن نتواند بود، و هيچ يك از این معانی و توجیهات در دلم جای نکرد.
و سید رضی الدین علیه الرحمه برحمت خدای واصل شد و خدای تعالی مرا به معنی آن هدایت و بر فحوای آن موفق گردانید، و بعد از آن که سالها برگذشت و دوره ها بگردید از برکت کرامات عالیه امام موسی بن جعفر علیه السلام و نور معجزات باهره اش کشف حجاب غوامض این کلمات گردید تا نسبت عصمت بآن حضرت و آباء عظام و ابناء فخامش عليهم السلام مبرهن و آن شبهتی که مرا از ظاهر این کلام حاصل شده بود زایل گردد.
تقریر آن اینست که جماعت انبیاء کرام و ائمه انام عليهم اصناف الصلاة والسلام را اوقات شریفه وساعات منیفه بخداوند متعالی مشغول و دلهای ایشان بانوار ایزدی آکنده و خاطر های ایشان بملاء اعلی ،متعلقست و این ارواح مقدسه همواره در حال مراقبت باشند.
چنان که رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم می فرماید: «اعبدالله كانك تراه فان لم تره فانه يراك» چنان خداوند تعالی را با حضور قلب وخشوع نفس و قطع علاقه از ماسوی و کمال ميل وشوق باطن ورعایت آداب و حفظ ظاهر، عبادت کن که گویا بر حضرت او نگرانی و اگر تو او را نبینی البته او ترا می بیند.
پس این جماعت همیشه روی توجه بحضرت او دارن، و تمام عنصر وجودشان به آن وجود مقدس متعال اقبال دارد، پس هر وقت بحسب تقاضای حالت بشریت از این رتبت عالى و مقام رفیع و منزل منيع انحطاط جويد، وبمأكل ومشرب و تفرغ به -
ص: 219
نکاح و جز آن از مباحات اشتغال گیرد این حال را گناه شمارند، و معتقد بر خطيئت گردند، و از آن استغفار نمایند.
چنانچه اگر پاره بندگان ابناء روزگار بنشیند و بخورد و بیاشامد و مباشرت نماید با اینکه بداند آقای او می بیند و می شنود محل نکوهش مردمان واقع شود، و در قصور از خدمت آقا و مالك خود و عدم رعایت آداب مشخصه معروف گردد، تا چه رسد بيد سادات و مالك املاك و خالق ارضين و سماوات و قادر بر حیات و ممات.
و رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم بر این حال اشارت کردند و فرماید: «انه لیران (1) علی قلبي وإني لأستغفر بالنهار سبعين مرة» گاهی چیزی بر دل من چیره می شود و در روز هفتاد مرتبه از پیشگاه خداوند خواستار آمرزش می شوم.
و نیز می فرماید: «حسنات الأبرار سيئات المقربين» آن مقدار افعال و اعمال و عبادت و اطاعت که برای ابرار در جمله حسنات محسوب است، چون مقربان آستان یزدانی را بآن نسبت بخوانند سیئات ایشانست، یعنی نسبت بشؤنات عاليه و درجات ساميه و تكاليف عبودیت و ارادت ایشان بچیزی شمرده نیاید و اگر بآن اکتفا خواهند در حکم سیئات می باشد.
چنان که اگر از رعایای مملكت ومردمان متوسط الحال اندك خدمتي حقير با محقر تحفه تا دلپذیر در حضرت پادشاه ظاهر شود مستحسن است.
اما اگر یکی از مقربان پیشگاه با تخدمت آشکار گردد، مورد ملامت و نكوهش بلکه عتاب و خطاب گردد.
ترك اولیاء اولی را تو بخود قیاس مکن *** حسنات الابرار است سیئات نزدیکان.
و می گوید: در مزید توضیح این بیان می گوئیم که از کلام آن حضرت «لا عقمتنی» معنی ظاهر می شود که برای تأویل ابلغ است، چه عقیم آن کس باشد که او را فرزندی -
ص: 220
پدید نیاید. و آن فرزندی که از سفاح و زنا با دیدآید او را در شمار فرزند نمی توان آورد.
پس باین معنی ظاهر شد که آن حضرت اشتغال خود را در بعضی اوقات بآن چه ضروری ابدانست معصیت می شمرده است، و از آن استغفار می فرموده است و دیگران را بر این قیاس كن.
و همچنین آنچه مانند این دریابی که این معنی شریفی است که بمد اول آن حجاب شك و شبهت كشف می شود و پرده ظلمت از پیش چشم بصیرت بر می افتد.
و کاش سید رضی الدین زنده بودی تا این دوشیزگان سخن بخدمتش هدیه شدی، چه گمان ندارم که این معانی از لفظ این دعاء برای کسی جز من تاکنون روشن شده باشد، همانا گاهی می شود که خاطر عقیم بارور می گردد، و بچنین عجايب منتج می شود، چنانکه از پیشین زمان گفته اند: «مع الخواطي سهم صائب».
راقم حروف گوید: از این پیش در ذیل کتاب احوال حضرت امام زين العابدین علیه السلام و ادعیه آن حضرت دعائى باین مضمون مسطور شد، و تواند بود که این دعای مبارك زبان حال امت باشد.
و نیز شاید متضمن معنی لطیف و بدیع دیگر باشد که عبارت از این معنی نمائیم و گوئیم که:
اگر چند ائمه خلق علیهم السلام در تمام ساعات و آنات جز بعبادت و اطاعت و مزيد رضوان یزدان نباشند، بلکه تمام حرکات و سکنات و بیداری و خواب و معاشرات و مباشرات و تنفسات و اقوال و افعال و صلح و آشتی و خشم و مهر و عطوفت و خشونت و اجرای حدود و احکام ایشان برحسب مرضات إلهى وطاعت خداوند تعالى و تقويت و ترویج دین مبین است.
معذلك چون فضل و رحمت خدای جلیل در حق ایشان بيك اندازه و میزانی که از ادراك عقول بشر افزونست، و جز خداوند تعالی هیچ کس معیار آن را -
ص: 221
نداند و نشناسد و البته فضل و رحمت نامتناهى إلهى از آن برتر است که این اعضاء و جوارح ابدان عنصریه از اداء شکر و سپاسش برآید.
اینست که عرض می کند هر چه در عبادت و اطاعت و بندگی تو بگذرانیم هنوز از ادای شکر تو و فرمانبرداری تو بر نیامده ایم، و چون بقدر يك طرفة العين بتربیت عوالم عنصری بپردازیم اگر چه آن هم برضای تو است لکن چون از امری بزرگتر و شایسته تر و مقامی عالی تر باین عالم پرداخته ایم، چنانست که معصیت کرده باشیم و مستحق عقوبت باشیم.
و در کتاب احوال حضرت سجاد علیه السلام و بعضی مناجات های آن حضرت بچنین معانی دقیقه گذارش رفت.
و از جمله ادعیه حضرت کاظم علیه السلام که تلاوت می فرموده اند: «يا خالق الخلق ويا فالق الحب ويا بارى النسم ومحيي الموتى ومميت الأحياء يا دايم النيات (النبات خ) ما أنت أهله فانك أهل التقوى وأهل المغفرة اللهم إنى و مخرج النبات افعل بي أسئلك الراحة عند الموت والعفو عند الحساب».
در کتاب مکارم الأخلاق از هلقام بن ابى هلقام مرویست که گفت:
در خدمت حضرت أبي إبراهيم علیه السلام درآمدم و عرض کردم: فدایت شوم دعائی بمن تعلیم فرمای که جامع خير دنيا و آخرت و موجز و مختصر باشد، فرمود: در پایان نماز فجر تا هنگام فروز آفتاب بگو: «سبحان الله العظيم و بحمده أستغفر الله وأسئله من فضله».
هلقام می گوید: از تمام اهل بیت خودم پریشان حال تر بودم، و بعد از مداومت باین دعای مبارك از همه راه بی خبر بودم که میراثی از طرف مردی که هیچ گمان نمی بردم در میان من و او قرابتی باشد بمن رسید، و امروز از تمامت اهل بیت خویش وسعت نعمتم برتر است و این نیست مگر از برکت آنچه مولایم عبد صالح موسى بن جعفر علیه السلام بمن تعليم فرمود.
ص: 222
و انشاءالله تعالی از این پس ادعیه که از آن حضرت در مقامات مختلفه وارد است در جای خود مسطور می شود.
در بحارالانوار و کتاب کافی از علي بن الحكم مرویست که:
حضرت ابی الحسن علیه السلام در کار یکی از فرزندان خود ولیمه بکار برد و اهل مدینه را تا سه روز از اقسام پالوده در ديگ هاي بزرگ در مسجد ها و کوی و برزن اطعام فرمود، و بعضی از مردم مدینه بعیب جوئی سخن کردند، و این خبر در حضرتش معروض گشت.
فرمود: خداوند عزوجل هيچ چيز بهيچ يك از پیغمبران خود عطا نفرموده است جز اینکه مانند آن را به محمد صلی الله علیه واله وسلم بداد، و نیز با آن حضرت افزوده داشت آن چه را که بدیگر انبیا نداده است، با حضرت سليمان فرمود: «هذا عطاؤنا فامنن أو أمسك بغير حساب» (1) و با محمد صلی الله علیه واله وسلم فرمود: «ما آتاكم الرسول فخذوه وما نهاكم عنه فانتهوا». (2)
از این پیش در کتاب احوال حضرت صادق سلام الله علیه باین آیه شریفه و تفسير آن اشارت شد. (3)
و دیگر در آن دو کتاب از موسی بن بکر مرویست که می گفت:
ابو الحسن علیه السلام بسیار وقت در هنگام خواب شکر تناول می فرمود. و دیگر در بحار و كافي از عبد الحميد بن سعد مرویست که:
حضرت أبي الحسن علیه السلام غلامی را بفرستاد تا از بهر آن حضرت بیضه ماکیان -
ص: 223
بخرد، آن غلام بك بيضه یا دو بیضه بخرید و با آنها قمار باخت پس از آن برای آن حضرت بیاورد، امام علیه السلام مأكول داشت، غلامی دیگر عرض کرد در این بیضه کار بقمار رفته است، آن حضرت در ساعت طشتی بخواست و بزحمت قی آن تخم مرغ را از اندرون بیرون کرد.
راقیم حروف گوید: از این پیش در کتاب احوال سجاد علیه السلام حدیثی قریب باین مضمون مسطور شد، اما نمی توان امثال این حدیث را مقرون بصحت و وثوق كامل گرفت، چه مقام قدس و علم و حفظ و صیانت امام از آن بالاتر است که جز از طیبات رزق تناول فرماید، و آن وقت دیگری متذکر شود. وقی بفرماید مگر اینکه حکمتی و مبالغتی را متضمن باشد، اگر چه این گویه مقامره و تخم بازی اطفال در حكم دیگر مقامرات نیست، بعلاوه در راویان خبر نظر است.
و ديگر در کافي و بحار از محمدبن جعفر عاصمی از پدرش از جدش مرویست که گفت:
با جماعتی از اصحاب خودمان با قامت حج راه برگرفتیم و بمدينه آمدیم، و همی خواستیم مکانی بدست آورده و منزل سازیم، حضرت ابی الحسن علیه السلام بر حماری اخضر سوار، ما را نمودار گشت و طعامی با آن حضرت می آوردند، و ما در سایه خرمابن بنشستیم و آن حضرت بیامد و فرود شد.
آنگاه طشت و اشنان حاضر کردند و آن حضرت بغسل دست های مبارك بدايت گرفت، بعد از آن آبدستان را از طرف راست آن حضرت بیاوردند و دست آن کس را که در طرف یمین آن حضرت نشسته بود بشستند و دور دادند تا بآخر ما رسیدند، پس از آن بآن کس که از طرف یسار آن حضرت جای داشت اعادت دادند تا بآخر ما رسانیدند.
پس از آن طعام را بیاوردند و از نخست بنمك بدایت نمود، و فرمود: بخورید بنام خداوند رحمن رحیم، آنگاه سرکه را بانمک انباز كردند.
بعد از آن کتف گوسفندی کباب کرده بیاوردند، فرمود: بنام خداوند -
ص: 224
بخشاینده مهربان بخورید، همانا این طعامی است که رسول خدا صلی الله علیه واله وسلم را خوش می افتاد.
و از آن پس سرکه وزیت بیاوردند فرمود: بخورید (بنام خداوند رحمن رحیم که این طعامی است - بحار، ج 48 ص 118) که حضرت فاطمه آن را خوش می آمد.
بعد از آن نان کماج آوردند فرمود: بنام خداوند رحمن رحیم بخورید که این غذائیست که امیر المؤمنين علیه السلام خوش داشتی.
پس از آن گوشت پخته با بادنجان بیاوردند فرمود: بنام خداوند بخشاینده مهربان بخورید چه این طعامیست که حسن بن علي علیه السلام را خوش بودی.
از آن پس دوغی بیاوردند که نان در آن ترید و خورد شده بود فرمود: بنام خدای رحمن رحیم از این طعام بخورید چه این طعامی است که امام حسین را خوش می افتاد.
بعد از آن پنیر بیاوردند فرمود: بخورید از این طعام بنام خداوند رحمن رحیمکه از این طعام امام محمد باقر علیه السلام را خوش می آمد.
از آن پس تخم پخته بیاوردند فرمود: باسم خداوند رحمن رحیم بخورید همانا این طعامی است که پدرم جعفر علیه السلام را خوش می آمد.
از پس این جمله حلوا بیاوردند فرمود: باسم یزدان رحمن رحیم مأكول دارید چه طعامی است که مرا خوش است.
و چون خوان طعام را برگرفتند ریزهای طعامی که از خوان فرو ریخته بود بعضی از حاضران بر همی چیدند فرمود: «إنما ذلك في المنازل تحت السقوف فأما في مثل هذا الموضع فهو لعامة الطير والبهائم»، این کردار در منازل در زیر سقف ها خوبست یعنی اطاق ها که پرندگان و بهائم را راهی نیست، اما در این چنین موضع یعنی در بیابان ریزهای طعام برای پرندگان و بهائم است.
آنگاه خلال آوردند فرمود: حق خلال اینست که از نخست بدستیاری زبان اطراف دهان را از بجای مانده طعام پاك كنند، و هر چه با زبان فراهم شد بخورند -
ص: 225
و آنچه به نیروی گردش زبان بیرون نیاید با خلال در آورند و دور افکنند.
بعد از آن لگن و آبدستان بیاوردند و از نخست باول کسی که از جانب يسار آن حضرت جای داشت شروع کردند تا بآن حضرت رسیدند و امام علیه السلام دست مبارك بشست پس از آن بآن کس که از جانب یمین آن حضرت جای داشت شروع کردند تا بآن حضرت رسید، و امام علیه السلام دست مبارك بشست تا بآخر ایشان رسیدند.
آنگاه فرمود: ایعاصم حالت و طریقه شما در مراتب تواصل و دوستی و برادری چگونه است؟ عرض کردم بسیار خوب و خوش موافق آنچه متداول و متعارفست.
فرمود: «أيأتى أحدكم عن الضيقة منزل أخيه فلا يجده فيأمر باخراج كيسه فيخرج فيفض ختمه فيأخذ من ذلك حاجته فلا ينكر عليه؟ فقال: لاقال: لستم على ما أحسب من التواصل والضيقة والفقر».
آیا چنان روی داده است که یکی از شما بواسطه تنگی معیشت و سختی حال بمنزل برادر دینی خود رود و او را نیابد و گوید کیسه او را حاضر کرده مهرش را بشکند، و باندازه حاجت خویش برگیرد و آن برادر دینی از این کردار او متغير الحال نگردد، و کسی مانع او نشود؟ عرض کرد: باین درجه کسی را نیافته ام، فرمود: پس شما در مقام تواصل و تدارك تنگدستی و فقر همدیگر نیستید.
معلوم باد در این خبر مکرمت اثر از حضرت امام زین العابدین علیه السلام نام نبرده اند، ممکن است از قلم کاتب رقم نیافته و تواند بود که آن حضرت بعد از قضیه شهادت شهدای کربار در کار مأكولات و مشروبات بآن درجه بی عنایت بوده است که توجهی بطعامی مخصوص از وجود مبارکش محسوس نمی گشته که مذکور آید، چنان که تناول نفرمودن کله گوسفند مأثور است.
اما درذيل مطالعه كتب مختلفه در کتاب مکارم الاخلاق مسطور است که «ثم أتى بأضلاع باردة فقال كلوا بسم الله الرحمن الرحيم فان هذا طعام كان يعجب على بن الحسين علیه السلام.
ص: 226
یعنی بعد از دوغ و نان ترید شده در آن اضلاع و دندهای پخته سردشده بیاوردند فرمود: بنام خدای از این بخورید که این طعامی است که علی بن الحسين علیه السلام را خوش بودی، و معلوم شد در کتاب بحار و بعضی کتب دیگر از قلم کاتب ساقط شده است.
و نیز چون کسی در این خبر مکارم مخبر نظر می کند می بیند چه جلالت ها و آداب حسنه از حضرت کاظم علیه السلام و تعلیمات اصحاب در اغلب امور ظهور گرفته است.
از نخست آن گونه پذیرائی مردم نورسید، و نشستن در آنجا که فرود آمدند و حاضر بودن انواع اطعمه لذيذه و آن ترتیب دست شستن در اول و آخر تا هيچ يك را از حیثیت تقدم و تأخر رنجش خاطری حادث نگردد، و آن وقت طعام مطبوع رسول خدای و فاطمه زهرا و ائمه هدى سلام الله عليهم را يك بيك حاضر داشتن، و آوردن، و اهل مجلس را مستحضر، داشتن و از این خبر می رسد که همیشه در خوان مائده آن حضرت این اغذیه مطبوعه بوده است و نیز در هريك تجديد بسمله فرمودن و از آن پس خلال فرمودن بطریق مزبور، و بعد از آن شستن دست ها را برخلاف ترتيب شستن قبل از طعام، بعد از آن بیان فرمودن و آگاهانیدن اینکه ریزه طعام را در چه جای باید برگرفت، از آن پس دستورالعمل دادن بمواسات و شروط رعایت جانب اخوت.
و چون بدقت بنگرند از آداب همين يك مجلس مختصر معلوم می شود که جز از معدن امامت تراوش ندارد.
و دیگر در بحارالانوار از حسین بن ابی العرندس مرویست که:
حضرت ابی الحسن سلام الله علیه را در منی ملاقات کردم و در این وقت نقبه برتن مبارك داشت.
نقبه، بضم نون جامه ایست مانند ازار که برای آن بندیست بدون این که نیفه داشته باشد.
بالجمله می گوید: آن حضرت برجوالق های سیاه از طرف یمین تکیه نهاده بود در این حال غلام سیاه آن حضرت بیامد و قدحی چوبین که خرما در آن بود بیاورد -
ص: 227
و امام علیه السلام با دست چپ بر می گرفت و می خورد و همچنان بر جانب راست خود متکی بود، و من این حکایت را با یکی از یاران خود بگذاشتم با من گفت: تو خود بچشم خود دیدی آن حضرت با دست چپ می خورد، گفتم آری.
گفت: دانسته باش سوگند با خدای سلیمان بن خالد با من حدیث راند که از حضرت ابی عبدالله علیه السلام شنیده بود که فرمود: صاحب این دست هر دو دستش یمین است. یعنی با هر دو دست مانند دست راست کار می کند.
راقم حروف گوید در راوی این خبر تأمل لازم است.
در مکارم الاخلاق از حضرت امام موسی کاظم علیه السلام مرويست: «ثلاثة لایحاسب عليها المؤمن: طعام يأكله و ثوب يلبسه و زوجة صالحة تعاونه و يحرزبها دينه».
سه چیز است که مؤمن را بر آن حسابی نیست یعنی او را در مورد حساب در نمی آورند: طعامی که بخورد، و جامه که بپوشد و زوجه نیکوکار که او را معاونت کند و آن مؤمن بوجود او دین خود را را نگاهدارد، یعنی بواسطه او در هنگام طغیان شهوت مرتکب معصیت نشود.
غذا ت ا ت بنفس
در کتاب سماء و عالم مرویست که عالم یعنی کاظم علیه السلام فرمود: «الحمية (1) رأس الدواء والمعدة بيت الداء وعود بدنا ما تعود»، پرهیز کردن سر داروها، و معده خانه دردها.
در حلية المتقين مسطور است که امام موسی علیه السلام فرمود: پرهیز آن نیست که در اصل هیچ نخورند، بلکه آنست بخوری و کمتر بخوری.
و دیگر در مکارم الاخلاق مسطور است که حضرت کاظم علیه السلام می فرمود: اگر مردمان در خوردن طعام میانه روی جویند همیشه بدن ایشان صحیح باشد.
و نیز در آن کتاب مرویست که نذار گفت نگران شدم حضرت ابی الحسن علیه السلام چون قبل از خوردن طعام وضو ساخت و دست بآب شستی دستمال بدست نیاوردی، و اما چون از طعام فراغت جستی، و دست بشستی دست مبارك را بدستمال مس کردی.
ص: 228
در کتاب حلیة المتقین از حضرت امام موسی علیه السلام مرویست که رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم، سه تن را لعنت فرمود: یکی آن که توشه خود را تنها بخورد و کسی که تنها سفر کند و آن کس که درخانه تنها بخوابد.
و نیز از آن حضرت منقول است که چون در طعام چهار چیز فراهم شود تمام است: از حلال باشد، و دست بسیار بر آن دراز گردد ، و نام خدای در ابتدای برده شود، و در پایان آن سپاس الهی را بگذارند.
و نیز در آن کتاب مسطور است که ابن ابی طیفور در خدمت کاظم علیه السلام شد، و آن حضرت را از خوردن آب نهی نمود، فرمود آشامیدن آب بد نیست طعام را در معده می گرداند، و غضب را فرو می نشاند، و عقل را زیاد می کند و صفرا را کم می کند، و آن حضرت می فرمود: خوردن آب سرد لذتش بیشتر است، یعنی از آب نیم گرم.
و دیگر در کتاب چهاردهم بحار الانوار از سعدبن سعد مروی است که درخدمت حضرت ابی الحسن رضا علیه السلام عرض کردم ما اشنان می خوریم فرمود: ابوالحسن يعنى موسى كاظم صلواة الله عليه هر وقت وضو می ساخت هر دو لب مبارکش را مضموم می داشت یعنی تا اشنان بدهانش اندر نشود، و در اشنان خصالی چند است که مکروه می دانیم مورث سل است، و آب پشت را می برد، و هر دو زانو را سست می گرداند.
و هم در آن کتاب مرویست که حضرت ابی الحسن علیه السلام فرمود: هر کس بعد از راندن پلیدی با سعدان استنجا نماید، و نیز بعد از فراغت از طعام دهان را با سعدان بشوید، علتی در در هانش نرسد و از بادهای بواسیر بیمناک نگردد.
و هم در آن کتاب از حضرت کاظم علیه السلام مروی است که رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم، فرمود: خلال نمائید چه هیچ چیز را ملائکه مبغوض ترا از آن ندانند که در میان دندان های بنده طعامی را بنگرند، یعنی باقیمانده طعام را بنگرند.
و نیز در آن کتاب مرویست که حضرت ابی الحسن علیه السلام فرمود: رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم -
ص: 229
فرمود: خداوند متخللین را رحمت کند عرض کردند، یا رسول الله متخللين کیان هستند؟ فرمود: آنان که از طعام تخلل نمایند، زیرا که چون طعام در دهان بماند دیگرگون گردد و بویش فرشته را آزار کند.
و نیز در مکارم الاخلاق از فضل بن يونس مرويست که یکی روز در منزل خویش بودم، در آن اثنا خادم بیامد و گفت بر در سرای مردیست که ابوالحسن کنیت دارد و نامش موسی بن جعفر است، گفتم ای غلام اگر این مرد همان باشد که من پندارم، همانا تو در راه خدای آزادی، این بگفتم و بدر سرای شتابان رفتم و دیدم انوار ولایت است که طالع شده عرض کردم ای سید من فرود آی، فرود شد و به مجلس درآمد، من برفتم تا آن حضرت را در صدر مجلس جای دهم.
فرمود: ايفضل «صاحب المنزل أحق بصدر البيت إلا أن يكون في القوم رجل من بني هاشم».
دارای دار بیالای مجلس سزاوار تر است مگر وقتی که در میان مردم مجلس مردي از بنی هاشم باشد.
عرض کردم فدایت شوم پس تو خود همانی یعنی از بنی هاشم و صدر مجلس بجلوس همایونت مزین می شود، بعد از آن عرض کردم خداوند مرا بقربان تو بگرداند، طعام از بهر اصحاب ما حاضر است اگر رأی مبارك اراده فرماید اجازت می فرمایی تا برای ما حاضر کنند.
فرمود: ای فضل «إن الناس يقولون إن هذا طعام الفجأة و هم يكرهونه أما إني فلا أرى به بأساً».
مردم عوام می گویند این طعام ناگهانی است یعنی خبر ناکرده است و چنین طعامی را مکروه می شمارند، اما من باکی در آن نمی بینم، پس با غلام گفتم طشت بیاورد و بخدمت آن حضرت نزديك ساخت فرمود: «الحمدلله الذى جعل لكل شيء حدا».
سپاس خداوندی را که برای هر چیزی حدی قرار داده است.
ص: 230
عرض کردم فدایت شوم حد آبدستان چیست؟ فرمود: «أن يبدأ رب البيت لكی ينشط الأضياف» حد لگن و آبدستان اینست که از نخست صاحبخانه بشستن دست خویش بدایت گیرد تا موجب نشاط میهمانها شود، یعنی یا از شدت گرمی یا سردی موجب اشمیزاز و تغیر حال میهمان نگردد و چون طشت را بر زمین نهند نام خدای مذکور و چون بردارند حمد خدای بر زبان آورند.
آنگاه خوان طعام حاضر کردند عرض کردم حد این چیست، فرمود: «أن يسمى إذا وضع و يحمد الله إذا رفع» چون آهنگ خوردن نمایند نام خدای را مذکور دارند و چون برگیرند حمد الهی را بجای آورند.
از آن پس خلال حاضر کردند، عرض کردم حدی که برای خلال است چیست، فرمود: «أن تكسروا رأسه لئلا يدمى اللثة» ، نيش آن را بشکنند تا گوشت اطراف دندان را به خون نیاورد.
آنگاه ظرف آب بیاوردند، عرض کردم حد این چیست، فرمود: «أن لا يشرب من موضع العروة ولامن موضع كسر إن كان به» اینست که از طرف دسته آن آب نیاشامند و همچنین از جائی که شکستگی باشد ننوشند، اگر شکستگی در آن باشد «فانه مجلس الشيطان فاذا شربت سميت و إذا فرغت حمدت الله» درآنجا که دسته ظرف است یا در آنجا که شکسته است نشستگاه شیطان است.
و چون بخواهی آب بیاشامی نام خدای را یاد کن و چون آب بخوردی سپاس یزدان را بگذار «ولیکن صاحب البيت يا فضل إذا فرغ من الطعام و توضاً القوم آخر من يتوضأ»، ای فضل باید صاحبخانه بعد از آنکه جماعت میهمانان دست از طعام بشویند وی آخر کسی که باشد که دست بشويد - الى آخر الخبر.
در سماء و عالم حدیثی باین تقریب از فضل بن یونس مروی است حاجت بنگارش نداشت.
در حلية المتقين مسطور است که حضرت امام موسی علیه السلام فرمود: ظرف طلا و نقره متاع جماعتی است که به آخرت یقین ندارند.
ص: 231
راقم حروف گوید: گویا این عبارت که می فرماید به آخرت یقین نداشته باشند، از حیثیت خبر رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم است که هر که در دنیا از ظرف طلا و نقره آب بخورد در آخرت از ظروف طلا و نقره بهشتی محروم بماند.
و اینگونه حرمت یا کراهتی که در اخبار از استعمال ظروف طلا و نقره وارد است غالباً برای اینست که خدای تعالی این دو جنس را برای معاملات مردم مقرر و مدار معاملات را در آن قرار داده بلکه چنانکه می فرماید: عدل خود را در آن ظاهر می سازد، پس اگر بکار ظروف و اوانی و امثال آن بمصرف رسانند و محبوس دارند اسباب زحمت خلق و سختی امر معاش و معاملات می شود.
در حلية المتقين از فضل بن يونس مرویست که گفت:
حضرت كاظم علیه السلام بمنزل من تشريف قدوم داد چون طعام حاضر شد دستمال بیاوردم تا بر دامن مبارکش بیندازم پذیرفتار نشد، و فرمود: این طریقت مردم عجم است.
و نیز در مکارم الاخلاق مسطور است که حضرت کاظم علیه السلام فرمود: «ینادی مناد من السماء اللهم بارك فى الخلالين والمتخللين والخل بمنزلة الرجل الصالح يدعو لأهل البيت بالبركة».
از آسمان منادی ندا می کند خداوندا سرکه فروشان و سرکه خوران را برکت عنایت فرمای وخل بمنزله مردی نیکوکار است که برای اهل آن خانه دعای برکت می نماید.
راوی گوید عرض کردم فدایت شوم خلالون و متخللون کدام مردم هستند؟ فرمود: آنان که در خانه های خود سرکه دارند و آنان که تخللل می نمایند، چه خلال را جبرئیل از آسمان با یمین و شهادت آورده است یعنی جبرئیل به استحباب یا بآلت آن نزول داده است.
و هم در آن کتاب از ابو الحسن ماضی یعنی کاظم علیه السلام حکایت کرده است که ابوطيفور طبیب بر آن حضرت در آمد و آن حضرت را از آشامیدن آب بازداشتن -
ص: 232
همی خواست.
فرمود: «وأى بأس بالماء وهو يذيب الطعام في المعدة ويذهب بالصفراء ويسكن الغضب و يزيد فى اللب و يطفىء الحرارة».
چه باکی است در آشامیدن آب که طعام را در معده بتحلیل می برد و خلط صفراء را از طغیان می افکند و آتش خشم را فرو می نشاند و خرد را می افزاید و حرارت مستولی را خاموش می سازد.
و نیز در آن کتاب از سعدبن سعد مروی است كه:
در حضرت ابی الحسن علیه السلام عرض کردم کسان خانه من گوشت میش نر را نمی خورند فرمود : از چه روی؟ عرض کردم می گویند گوشت ميش نر مهیج و محرك مره، صفرا و صداع و دیگر دردها است.
فرمود: ای سعد «لو علم الله شيئاً أفضل من الضأن لفدى به اسماعيل»، اگر خداوند حیوانی را از ضأن افضل می دانست اسماعیل را بآن فدا داده بود.
و هم در آن کتاب از حضرت ابوالحسن اول یعنی کاظم علیه السلام مرویست «أطعموا المحموم لحم القبج فانه يقوى الساقين ويطرد الحمى طرداً».
مردم تب دار را گوشت كبك بدهید زیرا که گوشتش هر دوساق را پرقوت می گرداند، و تب را از تب دار می براند.
و نیز در آن کتاب از ابوالحسن علیه السلام مرویست که فرمود: «لاأرى بأكل لحم الحبارى بأساً لأنه جيد للبواسير و وجع الظهر و هومما يعين على الجماع».
در خوردن گوشت حباری با کی نمی بینم زیرا که برای رفع بواسیر و درد کمر نافع و کثرت مجامعت را معین است.
«حباری» بضم حاء مهمله و فتح راء مهمله نام پرنده معروفست، بعضی گفته اند چون چرغ از دنبالش پرواز کند بر صورتش پلیدی افکند و مشغولش بگرداند.
و هم در کتاب سماء و عالم مسطور است که حضرت موسی بن جعفر علیه السلام فرمود که:
ص: 233
هر وقت رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم با حضور مردمان طعام می خورد می فرمود: «أفطر عندكم الصائمون وأكل طعامكم الأبرار وصلت عليكم الملئكة الأخيار»، لاجرم سنت بر این بگذشت.
و هم در آن کتاب از مفضل بن یونس مرویست که حضرت ابی الحسن علیه السلام نزد من تغذى فرمود پس کاسه بزرگ بیاوردند و نانی در زیر آن بود فرمود: «أكرموا الخبز أن يكون تحتها» نان را گرامی بدارید و در زیر کاسه نگذارید، و با من فرمود غلام را بگوی این گرده نان را از زیر این کاسه بیرون آرد.
و هم در آن کتاب مسطور است که موفق مدنی گفت پدرش حکایت نمود که:
روزی حضرت ماضی یعنی موسی بن جعفر علیه السلام مرا احضار فرموده برای تناول، طعام نگاهداشت چون خوان طعام بیاوردند سبزی در آن مائده نبود، آن حضرت دست از خوردن طعام بداشت و با غلام فرمود: آیا ندانسته باشی که من بر آن خوان که سبزی در آن نباشد طعام نمی خورم، هم اکنون سبزی حاضر کن، پس برفت و مشتی بقل بیاورد و برخوان بر نهاد، این وقت آنحضرت دست مبارك دراز کرده طعام بخورد.
درحلية المتقين مسطور است که حضرت امام موسی علیه السلام فرمود: خوردن گوشت گاو، خوره و پیسی را زایل می گرداند.
معلوم باد در اخباری که سند بابوالحسن مطلق برسد و راوی را مذکور ندارند، ممکن است بحضرت رضا علیه السلام راجع باشد، و گويا غالب نیز چنین است و می شاید بحضرت کاظم سلام الله علیه منتهی شود، چه حضرت کاظم علیه السلام را ابوالحسن ماضی و ابوالحسن اول خوانند، مگر وقتی که از راوی معین و مبین گردد، چنانکه چون در نقل خبری که بتصريح ندانند و عن احدهما نویسند، منظور حضرت باقر یا حضرت صادق علیهما السلام می باشند، چه عمده اخبار باین دو بزرگوار مستند می گردد، ایشان را صادقين و باقرین می خوانند، و بواسطه اینکه حضرت امام موسی بر حضرت رضا سلام الله عليهم تقدم زمان دارد، اگر در نقل خبری که راوی آن مشخص نباشد -
ص: 234
آن نسبت را بحضرت کاظم دهند بخواست خدا برخطا نرفته اند، اگر چه آنچه پیغمبر فرموده ایشان فرموده اند و آنچه ایشان بفرمایند پیغمبر فرموده، و آنچه حضرت خاتم الاوصیاء می فرماید، شاه اولیاء فرموده، و آنچه سلطان اولیاء فرموده، خاتم الاوصياء فرموده.
و مي فرمايد: «أو لنا محمد و أوسطنا محمد و آخرنا محمد صلوات الله وسلامه عليهم من الأزل إلى الأبد».
و هم در آن کتاب از حضرت موسی بن جعفر از پدرش از جدش سلام الله عليهم مرويست كه فرمود: «إنا أهل بيت لا نتداوى إلا بإفاضة الماء البارد للحمى و أكل التفاح».
ما خانواده هستیم که تب را جز بریختن آب سرد و خوردن سیب دوا نمی کنیم.
و هم در آن کتاب از ایوب نوح مرویست که گفت:
حدیث نمود از بهر من آن کس که در خوان طعام ابوالحسن اول صلوات الله علیه حاضر بود که آن حضرت بادروج (1) که ریحان کوهی است بخواست، و فرمود: «إني أحب أن أستفتح به الطعام فانه يفتح السدد ويشهي الطعام ويذهب بالسل وما ابالى إذا افتتحت به بما أكلت بعده من الطعام، فاني لا أخافداء ولاغائلة».
دوست می دارم که قبل از خوردن طعام ببادروج بدایت کنم که این نبات سدها را می گشاید و اشتهای طعام را می افزاید وسل را می رباید، و من هیچ باك ندارم که چون بیادروج افتتاح نمایم. بعد از آن هر طعامی را بخورم چه از دردی و غائله بیمناک نمی باشم.
می گوید چون از طعام فارغ شدیم، خوان طعام را بخواست و نگران شدم که آن حضرت هر چه برگ از بادروج در مانده بدست می آمد می گرفت و می خورد و بمن می داد، و می فرمود: اختتام طعام خود را باین بنمای چه این نبات آنچه از پیش خورده اند -
ص: 235
گوارا گرداند، و آنچه را که از آن بعد خواهند بخورند میل و اشتها می دهد، و ثقل و سنگینی را می برد و آروغ و بوی دهان را خوش می گرداند.
در مکارم الاخلاق از حضرت کاظم علیه السلام مرویست که:
رسول خدا صلی الله علیه واله وسلم فرمود: خوب ریحانی است مرزنگوش گیاهی است در زیر دو ساق عرش، آبش باعث شفای چشم است.
و هم در آن کتاب از حضرت کاظم علیه السلام مرویست فرمود:
«كان رسول الله صلی الله علیه واله وسلم يأكل البطيخ بالسكر ويأكله بالرطب»، پیغمبر خدای صلی الله علیه واله وسلم،خربوزه را با شکر و همچنین با رطب و خرما مأکول می داشت.
و هم در آن کتاب از ابوالحسن علیه السلام مرویست:
«من تغير عليه ماء ظهره ينفع له اللبن الحليب بالعسل» هر کس آب پشتش را تغییری رسیده باشد برای او شیر جوشیده بعسل نافع است، و بروایتی دیگر فرمود: اللبن الحليب یعنی شیر دوشیده از بهرش سودمند است.
در سماء و عالم مرویست که مقصود از تغییر ماء ظهر، یعنی نطفه اینست که فرزند پدید نیاید و حلیب احتراز از ماست است چه (لبن) بر ماست نیز اطلاق می شود.
و هم در آن کتاب مرقوم است که ابوالحسن صلوات الله عليه فرمود:
«لاتدع العشاء ولو بكعكة فان فيه قوة الجسد» در مجمع البحرين مسطور است كعكة با دو كاف مفتوحتين و سكون عین نانی است معروف و این کلمه فارسی معرب است، یعنی نان خشك «و لا أعلمه إلا قال وصلاح للجماع بل للزواج» و ندانستم که آن حضرت فرمایشی دیگر هم کرده باشد جز اينكه فرمود: خوردن كعك در هنگام عشاء چنانکه مقوی جسد است مصلح امر مزاوجت و مجامعت است.
و نیز در آن کتاب است که حضرت ابی الحسن سلام الله علیه فرمود:
«من أكل البيض والبصل والزيت زاد في جماعه و من أكل اللحم بالبيض كبر عظم ولده»، هر کس تخم مرغ و پیاز وزیت را بخورد در قوه جماعش افزوده می شود و هر کس گوشت با تخم مرغ بخورد استخوان فرزندش بزرك گردد.
ص: 236
در کتاب حلية المتقين مسطور است که:
حضرت امام موسی کاظم علیه السلام می فرمود: اگر مردمان در کار خوردن طعام میانه رو باشند و حد وسط را از دست نگذارند همیشه بدن ایشان مقرون بصحت باشد.
و هم در آن کتاب از آن حضرت علیه السلام مرویست که فرمود:
گوشت كبك ساق پای را قوی و تب را دور می گرداند.
و هم در آن کتاب از آن حضرت مروست که:
در خوردن گوشت بره باکی نیست، و برای دفع بواسیر و درد پشت باکی ندارد، ونافع است و معین کثرت جماع است.
و نیز در آن کتاب از آن حضرت مرویست که در خوردن گوشت و شیر و روغن گاومیش با کی نیست و در آن کتاب از هارون بن موفق منقولست که حضرت امام موسى علیه السلام مرا احضار نمود و در حضور مبارکش طعامی بخوردم و حلوای بسیار آورده بودند، عرض کردم چه بسیار است حلوا، فرمود: ما و شیعیان ما از شیرینی آفریده شده ایم و حلوا را دوست می داریم.
و هم در آن کتاب از حضرت موسی بن جعفر علیه السلام منقولست که بر شما باد بخوردن ماهی که اگر بی نان بخورید كافي است، و اگر با نان بخورید گوارا است.
و هم در آن کتاب از آن حضرت علیه السلام مرویست که بسیار خوردن تخم مرغ بسیار می گرداند فرزند را.
و هم در آن کتاب و کتاب مکارم الاخلاق مسطور است که حضرت امام موسی علیه السلام در هنگام خواب دو دانه شکر تناول می فرمود، و مراد از آن یا دوحبه نبات یا نقلی است یا چیزی دیگر از قبیل نقل که از شکر می ساختند.
و آن حضرت می فرمود: بول شتر از شیرش سودمندتر است و خداوند تعالی در شیرش شفا قرار داده است.
و هم آن حضرت فرمود: هر کس خواهد ماست بدو زیان نرساند بازنیان بخورد.
ص: 237
و هم در آن کتاب مسطور است که شخصی بآن حضرت از بهق (1) شکایت کرد فرمود: در طعام خود ماش داخل نمای و هم درآن کتاب مسطور است که از حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام از انجیر و خرما و سایر فواکه دو دانه با هم خوردن چونست؟ فرمود: رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم از این نهی فرمود، اگر تنها باشی بهر طریقی که خواهی بخور، و اگر با جماعتی از مسلمانان باشی چنین مکن و یکدانه یکدانه بخور، و بروایتی دیگر فرمود: اگر خواهی دو تا دو تا بخوری رفیق خود را اعلام کن، و از وی اجازت بجوی و بخور.
و حضرت امام موسى علیه السلام می فرمود: سه چیز ضرر نمی رساند، انگور رازقی و نيشكر و سيب.
و هم درآن کتاب از آن حضرت مرویست که هرکس در روز جمعه يك انار ناشتا بخورد تا چهل روز دلش را روشن کند، و اگر دوتا بخورد تا هشتاد روز و اگر سه تا بخورد تا یکصدو بیست روز وسوسه شیطان را از وی دور گرداند، و هرکس وسوسه شیطان از وی دور شود معصیت خدای نکند، و هرکس معصیت خدا نکند درون مینو (2) شود.
در کتاب سماء و عالم مسطور است که حضرت ابي الحسن صلوات الله عليه فرمود:
از جمله وصایای آدم علیه السلام باهبة الله این بود: «عليك بالرمان فانك إن أكلته وأنت جائع أجزاك، وإن أكلته وأنت شبعان أمرأك» (3) بر تو باد بخوردن انار چه اگر انار را درحالت گرسنگی بخوری اجزای بدن تو است، و اگر درحالت سیری بخوری غذا را برتو گوارا کند.
ص: 238
و نیز در آن کتاب مسطور است که قندی گفت مردمان را مرض وبائی در سپرد و این وقت ما بمکه اندر بودیم، من نیز دچار شدم و بحضرت ابی الحسن علیه السلام بنوشتم، در جواب نوشت سیب بخور، پس بخوردم و عافیت یافتم.
و نیز مسطور است که ابوالحسن اول علیه السلام می فرمود : سیب شفای چند خصلت است: زهر و جنونی که اهل زمین را متعرض می شود و بلغم غالب و هیچ چیزی زودتر از سیب سود نمی رساند.
و در حدیث دیگر فرمود: دود چوب درخت خرما، حشرات و گزندگانزمین را بر می افکند.
و هم آن حضرت فرمود: خوردن سیب برای زهر و سحر و استیلای جن و غلبه بلغم مفید است و هیچ چیز منفعتش از آن تندتر نیست.
و هم از آن حضرت منقول است که فرمود: خوردن سیب ترش و گشنیز موجب فراموشی است.
و هم در آن کتاب مرویست که شخصی را علت سپر زعارض شده بود حضرت امام موسی علیه السلام او را فرمود تا سه روزش تره بخورانند چنان کردند عافیت یافت.
و هم در آن کتاب مسطور است که خادم حضرت امام موسی علیه السلام می گفت: هر وقت آن حضرت ما را بخریدن سبزی امر می فرمود می گفت: تره تیزک بسیار بخریم و می فرمود: بسیار احمق هستند مردمی که می گویند تره تیزک در کنار جهنم می روید، و حال آنکه خداوند تعالی می فرماید آتش: افروز جهنم مردم هستند و سنگ های بیابان یا سنك كبريت، پس چگونه تواند بود که سبزی در کنار جهنم بروید.
و هم از آن حضرت منقول است که می فرمود: برگ چغندر را به بیماران خود بخورانید که شفاست، و در آن درد نیست و مضرت ندارد و بیمار را بخواب راحت درآورد و اصل و ریشه اش سودا را بحرکت می آورد.
ص: 239
و در حدیث دیگر فرمود: چقندر عرق جذام را قمع می کند و چیزی مثل برگ چقندر داخل شکم صاحب ذات الجنب نشده است.
و هم در آن کتاب از حضرت امام جعفر و امام موسی علیهما السلام مأثور است که خوردن گزر بر نیروی مجامعت می افزاید و از قولنج امان می دهد، و بواسیر را دفع می نماید.
و نیز در آن کتاب از حضرت امام موسی علیه السلام مأثور است که چهار چیز است که از وساوس شیطان است: خوردن گل و گل را بدست خورد کردن، و ناخن را بدندان گرفتن و ریش را خائیدن.
و هم در آن کتاب و بعضی کتب دیگر مسطور است که حضرت امام موسی علیه السلام فرمود: مسلمان نباید با گبر در يك كاسه چیزی بخورد، یا با او در يك فرش بنشیند، یا با او مصاحبت نماید.
و هم در آن کتاب از حضرت موسی بن جعفر علیه السلام مروی است که نه چیز است که بعمل آوردن آنها موجب غلبه فراموشی است: خوردن سیب ترش، گشنیز و پنیر و نیم خورده موش، و کمیز (1) راندن در آب ایستاده، و خواندن الواح قبور و راه نوشتن در میان دو زن و شپش را بدور افکندن، و حجامت فرمودن در گودی پشت گردن.
و دیگر در کتاب سماء و عالم و كافى از علی بن مسيب مسطور است که از عبد صالح شنیدم می فرمود:
«عليك باللفت فكله فانه ليس من أحد إلا و به عرق من الجذام و اللفت یذیبه».
«لفت» بكسر لام بمعنى شلغم است، می فرماید: بر تو باد بخوردن شلغم، چه در هر کس عرقی است از جذام و شلغم می گدازد آن را و عرق جذام کنایه از سوداست.
ص: 240
چه بسبب غلبه سودا یا فساد آن جذام حادث می شود، و چون شلجم گرم و تر است با طبيعت سودا مخالف و طغیانش را مانع است، و بر این نمونه اخبار از آن حضرت بسیار است و انشاءالله تعالی از این بعد در مقامات مناسبه مسطور می شود.
در این سال یزید بن حاتم بمملکت افریقیه در آمد، و ابو حاتم را بکشت و قیروان و ساير بلاد عرب را مالک شد، چنان که از این پیش مسیر او بدان سوی و حروب او در آن سامان بطور تفصیل مذکور شد.
یا فعی می گوید یزیدبن حاتم در سال مذکور افریقیه را مفتوح ساخت و آن زمین را از مردم خوارج بپرداخت، و آن جماعت را هزیمت کرد، و قواعدش را ممهد گردانید، و از جانب منصور بامارت آن سامان روز نهاد.
و در این سال منصور عباسی پسرش مهدی را برای بنای شهر رافقه بفرستاد مهدی برفت و آن شهر را بطرح مدینه بغداد بنیان نمود، و همچنین برای کوفه و بصره باروئی و خندقی برآورد، و هرچه در آن کار بمصرف رسیده بود فرمان کرد اهل آنجا ادا نمایند.
و چون منصور خواست شمار آن جماعت را بداند فرمان کرد تا پنج درهم پنج درهم درمیان ایشان قسمت نمایند و چون چنان کردند و عدد آنها معلوم شد بفرمود تا بر هريك چهل درهم باج برنهند.
یکی از شعرا این شعر را بگفت:
يالقوم مالقينا من امير المؤمنينا *** قسم الخمسة فينا و جبانا الأربعينا. (1)
حموی در معجم البلدان می نویسد: رافقه باراء مهمله و الف و فاء و قاف شهریست که بنایش برقه متصل است، و هر دو در کرانه نهر فرات واقعند، و در میان رافقه و رقه باندازه سیصد ذراع فاصله است، و این رافقه را دو بارو است و فصلی درمیان -
ص: 241
باروهاست و هیئت این شهر مانند مدينة السلام بغداد است، و نیز در میان آن فاصله ورقه دیواریست که برگرد آنست و بازارهای آن شهر درآنست و پاره از دیوار رقه ویران شده است.
حموی می گوید این حالت ابتدای آن شهر است، اما اکنون رقه خرابست و نامش رافقه غلبه کرده و اسم آن شهر رقه شده است، و از اعمال رقه شده است، و از اعمال جزیره و شهری بر كثير الخير است.
احمد بن یحیی گوید: رافقه را نشانی از پیشین روزگار نبوده است، بلکه منصور در سال مذکور این شهر را مانند بغداد بنیاد نهاد و از مردم خراسان سپاهی در آنجا مقرر کرد، و این بنا بدست مهدی که ولیعهد منصور بود بپایان رسید.
و از آن پس چون نوبت خلافت برشید رسید قصور آنجا را بساخت، و در میان رافقه ورقه فضائی و زراعت گاهی بود، چون علی بن سلیمان والی جزیره شد بازارهای رقه را بآن زمین را نقل کرد و در زمان گذشته بازار بزرگ رقه را سوق العتيق یعنی بازار کهنه نام بود، چون رشید بآنجا آمد بر آن بازارها بیفزود، و خود نیز بآنجا می آمد و اقامت می کرد، لاجرم مدت زمانی عمارت همی یافت، و جماعتی از علما بآنجا منسوب هستند، و هم نوشته اند رافقه نام یکی از قراء بحرین است.
و هم در این سال پادشاه روم در طلب صلح بر آمد و بمنصور پیام فرستاد و ادای جزيت را شرط برنهاد.
و نیز در این سال یزیدبن اسید سلمی غزوه تابستانی بگذاشت.
و نیز در این سال عبدالملك بن ایوب بن طیبان (ظبیان) از بصره، معزول و هيثم ابن معاويه عتکی عامل شد.
در تاریخ ابن خلدون می نویسد بعد از سال یکصدو پنجاه و یکم عقبة بن سالم از بصره راه برگرفت، و نافع بن عقبه را بجای خود گذاشت، و نافع در بحرین حرب نمود و ابن حكيم عدوي را بکشت، و منصور او را در رها کردن اسرای آنجا مقصر شمرد و معزول ساخت و بجای او جابربن موته کلابی را نصب کرد، و از آن -
ص: 242
پس او را معزول و عبدالملك بن طیبان نهیری را منصوب، و نیز او را عزل و هیثم بن معاویه عتکی را بجای او نصب کرد.
و ابن خلدون این وقایع را قبل از سال یکصد و پنجاه و پنجم مرقوم می دارد، والله اعلم.
در این سال ابو جعفر منصور دوانیق برادر خود عباس بن محمد را از ولایت جزیره معزول و او را مغضوب داشت والی بجریمه و غرامت از وی مأخوذ نمود، و عباس همچنان در مورد خشم و غضب منصوری مقهور می زیست تا گاهی که منصور برعم خود اسماعیل ابن علی نیز عضبان گشت، عمومه منصور عموماً در خدمتش در حق اسماعيل بشفاعت سخن کردند و از هر طرف کار بر وی تنگ ساختند، تا از اسماعیل اظهار رضامندی کرد.
این وقت عیسی بن موسی با منصور گفت یا امیرالمؤمنین آل علی بن عبدالله را نگران هستم با اینکه در بحار نعمت تو کامکار هستند، در کار ما حسد می ورزند و از این روی می باشد که چون روزی چند بر اسماعیل بن علی غضب کردی چندان كار برتو تنگ و عرصه را تاريك ساختند تا از وی خوشنود شدی لکن مدتی متمادیست که بر برادرت عباس خشمگین شدی و هیچکس در حق وی در خدمت تو کلمتی بشفاعت نیاورد.
چون منصور این کلمات را بشنید از عباس خوشنودی گرفت.
و چنان بود که عباس را بعد از عزل یزیدبن اسید ولایت جزیره داده بود و یزید از وی بشکایت سخن کرد و گفت: در زمان عزل من با من بد کرد، و عرض مرا دشنام گفت، منصور گفت: در میان احسان من و اسائت او جمع آوری کن لابد اعتدال خواهد یافت.
ص: 243
يزيد گفت چون احسان شما جزای بدی شما باشد طاعت نیز در خدمت شما از راه تفضل است، یعنی چون پاداشی برای طاعت ما نخواهد بود، پس حقی برما ندارید و اگر باطاعت شما روی کنیم از راه تفضل خواهد بود نه اینکه شما مستحق آن باشید.
و چون منصور برادر خود را از حکومت جزیره عزل کرد، موسی بن کعب را در آنجا امارت داد.
در این سال محمد بن سليمان بن علي بن عبدالله بن عباس از امارت کوفه معزول و عمروبن زهير ضبی در جای او منصوب شد و این عمر و برادر مسیب بن زهیر است و بعضی گفته اند عزل او در سال یکصد و پنجاه و سوم بود، و چند سبب برای عزل او برشمرده اند: یکی اینست که عبدالكريم بن أبي العوجا را بکشت و او را بتهمت زندقه محبوس داشته بود.
و این عبدالکریم خال معن بن زائده شیبانی بود، از این روی جمعی که در مذهب ایشان سخن می رفت در خدمت منصور در شفاعت او سخن کردند، منصور دید جز آنان که در حق ایشان گمان خوش نمی رفت سخن بشفاعت نمی آورد.
منصور بمحمدبن سلیمان مکتوب نمود که از عبدالکریم دست بدارد تا گاهی که منصور آنچه خواهد در حقش حکم براند.
و چنان بود که عبدالكريم بمحمدبن سلیمان پیام کرده و خواهشمند شده که سه روز او را مهلت دهد و صد هزار درهم از وی بگیرد. چون این داستان را با محمد بگذاشتند یکباره بقتل او حکم راند.
و چون ابن ابی العوجاء برقتل خویش یقین نمود گفت: سوگند با خدای چهار هزار حدیث وضع و جعل نموده ام، و در آن جمله هر حرامی را حلال و هر حلالی را -
ص: 244
حرام ساخته ام، سوگند با خدای در روزه و افطار شما تغییر داده ام پس او را بکشتند.
و در این حال نامه منصور بمحمد برسید که فرمان کرده بود از وی دست باز دارد، اما وقتی رسید که او را کشته بودند، و چون خبر قتل وی بمنصور پیوست در آتش خشم مشتعل گشت و گفت: سوگند با خدای در آن اندیشه ام که محمد را بخون وی قصاص نمایم.
پس از آن عم خود عیسی بن علی را بخواند و با او گفت این کار تو است و تو باین پسر مغرور اشارت کردی تا فلان را بدون فرمان من از پای درآورد، و اکنون بعزل و تهدید او نامه کردم.
عیسی در جواب گفت همانا محمدبن سليمان عبدالکریم بن ابی العوجا را بواسطه زندقه و خروج از دین مبین بکشته است و اگر در این کار بصواب رفته است، ثوابش بهره تو است، و اگر برخطا رفته است، عقابش نصیب اوست، و اگر در دنباله همین کار، او را معزول داری مدح و ثنا و نام نيك بدو اختصاص گیرد، و تو در زبان عامه ناستوده مذکور شوی.
منصور چون این بشنید نامه عزلش را بدرید.
ابن خلدون می گوید: منصور عم خود عیسی را معزول ساخت، چه عیسی بأمارت و حکومت محمد رای داده بود.
در این سال گروه خوارج صفریه که در شهر سجلماسه اجتماع داشتند بر امیر خود عیسی بن جریر منکر چیزهائی چند شده بند آهنین بروی بر نهاده او را برسر کوه گذاشته در آنجا بماند تا بمرد و آن جماعت بمیل و اراده خودشان ابوالقاسم سكون بن واسول مکناسی را که جد مدرار بود بریاست خویشتن مقرر داشتند.
ص: 245
و در این سال ابوسنان فقیه مالکی در شهر قیروان از بالاد افریقیه از کتم عدم به پهنه گیتی پای نهاد.
و هم در این سال منصور عباسی حسن بن زید بن حسن بن علی علیه السلام را از امارت مدینه طيبه معزول، و عم خود عبدالصمدبن علی را بجای او منصوب ساخت، و از این پیش بپاره حالات حسن بن زید و فتنهای او اشارت رفت.
و در این سال محمدبن ابراهیم در مکه معظمه و طایف امارت داشت، و عمروبن زهیر حکمران کوفه بود و هیثم بن معاویه در بصره فرمانگذار بود، و محمدبن سعيد در مملکت مصر امارت می نمود، و در مملکت افریقیه یزیدبن حاتم پروانه ایالت را خاتم مي نهاد، و خالدبن برمك مردم موصل را حکومت می راند، و بقولی موسی بن كعب بن سفیان خنعمی والی موصل بود، و بروایت ابن خلدون عمارة بن حمزه در اهواز و فارس فرمانفرما بود.
و در این سال مسعربن کدام هلالی کوفی حافظ رخت بدیگر جهان کشید.
و هم در این سال بروایت یافعی در مرآت الجنان صنوان بن عمر سكسكى عازم دیگر جهان شد، و نیز عثمان بن ابی عامله دمشقی جامه اقامت بسرای آخرت کشید.
و هم در این سال بروایت صاحب حبیب السیر حماد بن ابی لیلی دیلمی کوفی اعلم علمای زمان و در فن اخبار و اشعار و انساب طوایف و قبایل اعراب سرآمد ابنای روزگار خود بود، بسرای جاویدان سفر ساخت.
در این سال عبدالرحمن اموی صاحب مملکت اندلس که از این پیش بحال او اشارت شد بجنگ شقنا روى نهاد و بقلعه شیطران راه سپرد و آن حصن را بمحاصره -
ص: 246
درافکند و کار را بر وی دشوار ساخت، لاجرم شقنا برحسب عادتی که او را بود بجانب بیابان فرار کرد.
و چنان بود که عبدالرحمن درهنگام این مسافرت پسر خود سلیمان را از جانب خود در قرطبه بنشانده بود، و در این اثنا مکتوبی از سلیمان بدو رسید و باز نموده بود که مردم اشبیلیه با عبدالغفار و حيوة بن ملابس از طاعت وی سر بیرون کرده اند، و بعصیان او روی برآورده و از جماعت یمانیه نیز هرکس در اشبیلیه جای دارد با عبدالغفار و حيوة اتفاق ورزيده اند.
عبدالرحمن چون خبر این اجتماع و این کثرت را بشنید از کنار آن قلعه باز شده و بقرطبه نیز اندر نشد. چه از آن ازدحام و احتشام بيمناك شده بود، پس پسر عمش عبدالملك بن عمر را که شهاب آل مروان و اشجع اهل زمان بود، در مقدمه بفرستاد، و خود در دنبال او مانند مدد و عددی براي او بماند.
و از آن طرف چون عبدالملك بمردم اشبيليه نزديك شد پسر خود امیه را از پیش بفرستاد تاحال ایشان را بازداند، امیه برفت و آن جماعت را درحالت بیداری و آگاهی و استعداد بدید، و نزد پدرش عبدالملك باز آمد و خبر بداد.
عبد الملك چون شیر خشمگین بر وی برآشفت و او را بر اظهار آنوهن نکوهش کرد و گردنش را بزد، و اهل بیت و خواص خویش را فراهم ساخت و گفت: هما ناما را از مشرق زمین بپایان این ولایت براندند، اکنون بريك لقمه كه جان ما را نگاهبان باشد بر ما حسد می برند، نیام شمشیرها را درهم شکنید، چه باید از جان در گذشت، یا بردشمن ظفر یافت، یا جان از کالبد بگذاشت.
آن جماعت چون پلنگان کوهساران شمشیرها چون صاعقه ها و غلاف ها در هم شکستند، و بر جماعت یمانیه حمله ور شدند، و بر مردم اشبیلیه تازان گردیدند، و چنان ایشان را درهم سپردند و برهم شکستند که از آن پس مردم یمانیه را قوام و نظام و قدرت و شوکتی پدید نگشت، و نیز عبدالملك را در کارزار زخمها برتن رسید، و این خبر بعبدالرحمن پیوست.
ص: 247
عبدالرحمن بسویش روی نهاد و گاهی او را دریافت که خون از زخمش می ریخت و از شمشیرش خون می چکید معذلک دستش بر قبضه تیغش برچسبیده بود، عبدالرحمن پیشانی هم نامدار را ببوسید و او را جزای خیر بداد و گفت:
ای پسر عم همانا با پسرم و ولیعهدم هشام فلانه دختر ترا نکاح بستم و در صداق او چنان و چنین بدادم، و ترا نیز فلان عطا کردم، فرزندان ترا بفلان عطا برخوردار ساختم و ترا و ایشان را فلان ملك و فلان قريه و دیه را باقطاع بسپردم، و وزارت این خاندان با تو و دودمان تو بگذاشتم.
و این عبدالملك همان کس باشد که عبدالرحمن را بقطع خطبه که بنام منصور می خواند ملزم داشت، و گفت خطبه او را ساقط ساز وگرنه من خود را می کشم.
و چنان بود که عبدالرحمن تا ده ماه بنام منصور خطبه می راند و قطع نمود و چنان افتاد که عبدالغفار و حيوة بن ملابس از کشته شدن برستند.
و چون سال یکصد و پنجاه و هفتم هجری چهره گشود، عبدالرحمن بجانب اشبیلیه بتاخت، و جمعی بسیار از آن مردم که با عبدالغفار و حيوة بمخالفت سر بر کشیده بودند سر بر گرفتند، و عبدالرحمن از آنجا مراجعت نمود و بسبب این جنگ و غش و خیانت عرب عبدالرحمن مایل شد که اعوان خود را از سیاهان مقرر دارد.
از این پیش بفرار عبدالرحمن بن حبیب که پدرش امیر افریقیه بود با خوارج و اتصال او بكتامه و فرستادن یزیدبن حاتم فرمانگذار افریقیه جماعتی از لشگریان را در طلب عبدالرحمن، و مقاتلت ایشان با کتامه اشارت شد.
و چون این سال اندر رسید یزیدبن حاتم سپاهی دیگر بیاری آن سپاه که -
ص: 248
با عبدالرحمن قتال می دادند بفرستاد، و کار محاصره بر عبدالرحمن سخت شد و فرار بر قرار اختیار، و مفارقت از دار و دیار را موجب رستگاری دید، لاجرم آن مردم سپاهی از وی بازشدند، و از آن پس در این سال یحیی بن فانوس هواری در ناحیه طرابلس بر یزیدبن حاتم بتاخت و جمعی کثیر از مردم بربر در پیرامونش انجمن شدند و در این وقت در طرابلس معدودی از سپاه یزیدبن حاتم با عامل بلد حاضر بودند .
حاکم طرابلس با آن مردم سپاهی بحرب ایشان بیرون شتافت و در کنار دریا در اراضی هواره تلاقی فریقین روی داد هر دو گروه میدان قتال را گرم ساختند و جنگی بس سخت بدادند و زمین را از خون یلان رنگین ساختند.
عاقبت ابويحيى بن فانوس کوس زنان بتاخت و روی بگریز بر نهاد و بیشتر یارانش بقتل رسید، و مردم افریقیه آسایش گرفتند و آن مملکت از بهر یزید صافی شد.
در این سال هیثم بن معاويه عامل بصره بر عمروبن شداد که از جانب ابراهيم بن عبدالله حکمران فارس بود نصرت یافت.
و سبب این ظفر یافتن این بود که عمروبن شداد یکی از غلامان خود را سخت بزد غلام کن وری نمود و نزد هیثم شد و او را بر عمرو دلالت و تحريض نمود، هيثم او را بگرفت و بقتل رسانید و در هر بداز دار بیاویخت.
و در این سال هیئم از بصره معزول و سوار قاضی عامل صلاة و قضاوت بصره گشت و سعیدبن دعلج ریاست شرطه بصره و احداث آن گردید، و چون هیثم بن معاویه ببغداد رسید در آنجا وفات کرد و منصور بروی نماز گذاشت.
و در این سال زفربن عاصم هلالي جنگ تابستانی با مردم روم بسپرد.
ص: 249
و در این سال عباس بن محمد بن علي مردمان را حج اسلام بگذاشت.
و در این سال محمد بن ابراهیم امام عامل مکه معظمه بود، و عمروبن زهير حکمران كوفه، و عمارة بن حمزه حکمران بلاد دجله و اهواز و فارس بودند، و در کرمان و سند هشام بن عمرو صاحب نهی و امر بود و یزیدبن حاتم در مملکت افریقا فرمانروا بود، و محمد بن سعید در مملکت مصر و صعيد مختار سیاه و سفید بود.
و هم در این سال عبدالرحمن اموی بر غلام خود بدر خشمگین شد، چه بدر بسیار بناز و ادلال بر وي مي رفت، و عبدالرحمن رعایت حق خدمت و طول مدت صحبت وی را ننمود و از صدق مصاحبت و مناصحتش یاد نفرمود، و هر چه داشت از وی باز گرفت و او را مسلوب النعمه ساخت و بسر حدی اخراجش کرد، و بدر در آن مکان بزیست تا از جهان بگذشت.
و در این سال عبدالرحمن بن زیادبن انعم که در مملکت افریقیه قضاوت داشت، جای بپرداخت و مردمان در احادیث او سخن می راندند.
یافعی می گوید عبدالرحمن بن زیاد سفیانی افریقی که شیخ و قاضی و زاهد و واغط افریقیه بود، در این سال مذکور بدیگر جهان روان گشت.
و در اين سال حمزة بن حبیب زیات مقری که یک تن از قراء سبعه است از این جهان گذران بجهان باقی روان شد.
یافعی گوید ابو عماره حمزة بن حبيب تيمى مولى تيم الله بن ربیعه کوفی تیمی زیات، سید جلیل و یکی از قراء هفتگانه است، در خدمت تابعین قرائت قرآن نمود و برای اقراء مصدر شد و بیشتر اهل کوفه در خدمتش قرائت می نمودند، و در قرائت قرآن و علم بفرایض ریاست یافت و در زهد و ورع قدوه اهل روزگار بود و می گفت: تمام کلمات قرآن کریم سیصد و هفتاد و سه هزار و دویست و پنجاه حرف است و خوابی که خدای را بدیده و او را در اکرام اهل قرآن وعده فرموده مشهور است.
ص: 250
راقم حروف شرح حال او را در ذیل مجلدات مشكوة الادب مذکور داشته است، و بعضی وفات ابی عماره حمزه مذکور را در سال یکصد و پنجاه و هشتم هجری دانسته اند.
و در این سال بروایت یافعی شیخ و عالم بصره ابوالمظفر سعيدبن أبي عروبه عدوی که اول کسی است که در در بصره تدوین علم نمود، وفات کرد.
در این سال منصور عباسی قصر خویش را که بخلد موسوم بود بساخت.
حموی در معجم البلدان گوید: خلد بصم خاء معجمه و سكون لام و دال، مهمله نام قصری است که منصور در بغداد بعد از فراغت از بنائی شهری که در کنار دجله بنیان نهاده بود، در سال یکصد و پنجاه و نهم عمارت کرد، و در این روزگار همان مکان موضع بیمارستان عضدیست، و در حوالی آن بناي منازل نمودند، چندان که معروف بخلد شد، و اصل آن همان قصر مذکور است و موضع خلد از پیشین روزگار دیر راهبی بود.
و اینکه منصور این مکان را برای مسکن خود اختیار کرد، و قصر خود را در آن زمین بساخت، بعلت پشه بود، چه در دیگر اماکن از زحمت پشه آسوده نمی زیست، و این زمین خوش آب و هوا می باشد، چه از تمامت مواضعی که در بغداد است اشرفست.
وقتى علي بن ابى هاشم کوفی بخلد بگذشت و از روی عبرت نظری در آن بنمود و این شعر بگفت:
بنوا و قالوا لا نموت *** و للخراب بنى المبن.
ما عاقل فيما رأيت *** إلى الحياة بمطمئن.
و جماعتی از علماء و زهاد باین محله منسوب هستند، از جمله ایشان جعفر -
ص: 251
خلدی زاهد است، و مردم صوفیه روایت کرده اند که جعفربن محمدبن نصيربن قاسم ابو محمدالخواص معروف بجعفر خلدی، هرگز در خلد ساکن نبوده است، و اینکه او را باین نام خواندند از آنست که بسیار سفر می ساخت، و مشایخ بزرگ صوفیه و محدثین را ادراک می نمود، پس از آن بجانب بغداد باز شد و در آنجا وطن ساخت و در خدمت جنید بغدادی حاضر شد.
و این وقت جماعتی از اصحاب جنید در مجلسش حضور داشتند، و از جنید از مسئله پرسش کردند، جنید با وی گفت: یا ابا محمد جواب ایشان را بازگوی.
آن جماعت گفتند: رزق را از کجا طلب کنیم؟ گفت: اگر می دانید رزق در چه موضعی است از آنجایش طلب نمائید، گفتند: این را از خدای مسئلت می نمائیم، گفت: اگر چنان می دانید که خدای شما را فراموش کرده است او را بیاد آورید، گفتند: اگر چنین است بخانه اندر شویم و بتوکل پردازیم، یعنی اگر می گوئی خدای فراموش نمی کند و نبایست در طلب روزی مسئلت کرد، پس باید در خانه اندر شویم و بتوکل پردازیم و از طلب روزی بازایستیم، گفت: آیا پروردگار خود را بتوكل تجربت می نمائید، این حال و کردار شك و ريب است، گفتند: چاره و حیلت چیست؟ گفت: ترك حیلت است.
جنید چون این کلمات لطافت سمات را بشنید، گفت: یا خلدی ای بهشتی این جواب ها از کجا برای تو حاصل شد، از آن روز اسم خلدی بر وی جاری شد، و او می گفت: سوگند با خدای من در خلد یعنی قصر منصور سكون نجسته ام، و هيچ يك از پدران من در آنجا سکون نداشته اند.
و خلدی مذکور در شهر رمضان سال سیصد و چهل و هشتم هجری، بخلدبرین مکین گشت. و ابن طاهر گوید: خلدى لقب جعفربن نصیر است، أمانه از آنش خلدی گویند که باین موضع منسوب باشد.
و از جمله آنان که بخلد منسوب هستند، صبيح بن سعید نجاشی خلدی مراق -
ص: 252
است که وضع احادیث نمود، يحيى بن منيع گويد: وی مردى كذاب و خبيث بود، خلد نزول می نمود و مبرد محمدبن یزید نحوی در این مکان فرود می شد، و ثعلب نحوی او را از این رو خلدی می خواند.
و اینکه منصور عباسی این قصر را خلد بخواند، برای این بود که با خلد که از نام های بهشت است، تشبیه می نمود.
و خلد از خلود است که بمعنی بقای در سرائیست که هیچ وقت کسی از آن بیرون نشود و مخلد بپاید.
و خلد نیز نوعی از موش است که خداوندش کور بیافریده و هیچوقت دنیا را نمی بیند و جز در بیابان های بی آب و گیاه جای ندارد.
راقم حریف گوید: از غرایب اینست که جمع این خلد که بمعنی موش یا دابه کور است، که در زیر زمین است و بوی پیاز و کندنا را دوست می دارد و چون برلب سوراخش گذارند بهوای آن شکار شود و خاصیت ها در آنست، مناجد بغیر لفظ آنست، چنانکه مخاض جمع خلفه است.
فیروز آبادی می گوید: خلد نام قصر منصور است که خراب شده و اکنون در جای آن محله ایست، و جعفر خلدی نسبت بسوی خلد نیست، بلکه لقب اوست.
و هم در این سال چنانکه بسبب آن اشارت رفت، اسواق و بازار ها را منصور بکرج تحویل داد.
و در این سال سعیدبن دعلج را بحکومت بحرین منصوب ساخت و سعید پسر خود تمیم را به نیابت خود به بحرین فرستاد.
و هم در این سال منصور سپاهیان خود را در جامه و اسلحه کارزار عرض داد و خود برای عرض سپاه بنشست و زرهی برتن و خودی بر سر داشت، پس لشگریانش بدانساز و سامان از سانش بگذشتند.
ص: 253
در این سال عامربن اسماعيل المسلى بدرود جهان گفت، و منصور بروی نماز گذاشت.
و هم در این سال سواربن عبدالله قاضی بصره از این شهر بند حوادث بجهان جاويد خرامید، و عبدالله بن حسن بن حسین عنبری در مکانش منصوب شد.
و هم در این سال منصور عباسی، محمدبن سلیمان کاتب را از امارت مصر معزول و مولايش مطر را بایالت مصر منصوب نمود، و نیز در این سال هشام بن عمر از امارت سند معزول و معبدبن خلیل بجای او حکومت یافت.
و در این سال یزیدبن اسیدالسلمی، با مردم روم جنگ تابستانی بسپرد، و سنان مولای بطال را بیکی از حصون مأمور ساخت، و او برفت و اسیر و غنیمت بیاورد و بعضی گفته اند این غزوه را زفربن عاصم در این سال بسپرد، اما چنان می نماید که روایت اول اصح باشد، چه زفربن عاصم هلالی چنانکه مذکور شد، در سال گذشته غزو نهاده بود.
و ابن خلدون در امر صوایف که از سال سی و سوم بترتیب مسطور می دارد می گوید: زفربن عاصم هلالی در سال یکصد و پنجاه و چهارم غزوه صایفه بسپرد.
و راقم حروف نیز در آن سال مذکور نمود و می گوید: در سال یکصد و پنجاه و پنجم ملك روم در طلب صلح برآمد، بدان شرط که ادای جزیه نماید و یزیدبن اسید سلمی غزوه صایفه را بپای برد و این غزوه در سال یکصد و پنجاه و ششم بود و یعسوب ابن یحیی از درب الحارثی غزوه صايفه بکار بست، و دشمنان را دریافت و حرب شدیدی بگذاشت.
و در این سال ابراهيم بن يحيي بن حمد بن على بن عبدالله بن عباس، مردمان را حج -
ص: 254
اسلام بسپرد، و او امارت مکه داشت، و بقولی عبدالصمدبن علی امیر مکه بود و حکام و عمال امصار و بلدان همان مردم بودند، که بنام ایشان در سال گذشته اشارت رفت.
و در این سال منصور عباسي يحيي بن زکریای محتسب را بقتل رسانید، چه او در حق منصور و نسب و مذهبش طعن می زد و جمع جماعات می نمود.
و در این سال عبدالوهاب بن ابراهيم امام رخت بدیگر جهان کشید و بعضی وفاتش را در سال یکصد و پنجاه و هشتم نگاشته اند.
و هم در این سال یکصد و پنجاه و هفتم هجری، قدوه علمای شام پیشوای فقهای اسلام ابو عمرو عبدالرحمن بن عمرو اوزاعی، روی بدیگر سرای نهاد، و در علم و عمل و کتابت و ترسل ریاست داشت، فضل بن زیاد گوید: اوزاعی از هفتاد هزار مسئله جواب براند و شب ها بقرائت قرآن و نماز و گریه و تضرع بپای می برد.
سبب مرگش این بود که شب هنگام بحمام برفت گرمابه بان ندانسته در بر وی بربست و برفت و او را فراموش کرد و اوزاعی روی بدیگر سرای نهاد و در آنجا بمرد، و چون مدتی بر آمد و بیامدند و در برگشودند او را دست در زیر زنخ بر نهاده مرده یافتند، و بعضی گفتند: زوجه اش در گرمابه بربست و او را فراموش نمود.
و چون راقم حروف شرح حال او را در طی مجلدات مشكوة الادب مسطور داشته در اینجا باختصار پیوست، وفات اوزاعی، روز یکشنبه دوشب از شهر صفر و به قولی ربیع الاول، بجای مانده در سال مذکور روی داد، و در این وقت هفتاد سال از روزگارش سپری گشته بود.
و نیز در این سال مصعب بن ثابت بن عبدالله بن زبیر بن عوام جد زبیر بن بکار، به جهان پایدار رهسپار گردید.
و هم در این سال سلیمان بن يقظان کلبی، قاوله پادشاه فرنك را بشهرهای مسلمانان از بالاد اندلس بیرون فرستاد، و خود در عرض راه او را ملاقات کرده با وی بسوی سرقسطه راهسپار شد، و حسين بن يحيي انصاری که از فرزندان سعدبن عباده بود بسوی سرقسطه بر وی پیشی گرفت، و به ممانعت در آمد. قارله ملك فرنك سليمان را -
ص: 255
بدیشان فرستاد، حسین بن يحيي او را بگرفت و با خودش بشهرهای خود ببرد.
و چون از بلاد مسلمانان دور شد و مطمئن گردید مطروح و عیشون پسرهای سلیمان با یاران خود بر آن جماعت هجوم کرده پدر خود را نجات داده او را بسرقسطه مراجعت دادند، و با حسین بن یحیی اندر آمدند، و جملگی بر مخالفت عبدالرحمن یکدل و یکزبان آمدند.
در این سال منصور دوانیق موسی بن کعب را از ولایت موصل معزول ساخت، چه بعضی چیزها از وی شنیده بود که بروی خشمگین گردیده، و پسر خود را فرمان داد که بجانب رقه کوچ دهد، و چنان باز نماید که بجانب مكه و آهنگ بيت القدس را دارد، اما راه خود را از طرف موصل بگرداند و چون در آن شهر رسد موسی بگیرد و بند بربنهد، و خالدبن برمك را بامارت موصل برکشد.
و چنان بود که منصور خالدبن برمك را بمبلغ سه هزار بار، هزار درم ملزم و مصادره کرده، و او را سه روز مهلت داده بود تا اگر آنها را بکارگذاران دیوان اعلی بپردازد خوب، وگرنه سر از تنش برگیرد.
خالد چون بر این حال سخت منوال نگران شد با پسرش یحیی گفت: ای پسر، برادران ما عمارة بن حمزه و مبارك تركي و صالح صاحب مصلح و جز ایشان را ملاقات کن، و از این حال پر ملال ما بایشان بازگوی.
یحیی می گوید: بخدمت ایشان روان شدم، پاره از ایشان رضا ندادند که نزد ایشان اندر شوم، و ذلت خواهش دریابم و مبلغی بدادند، و بعضی بودند که در رد نمودن که خواستار می شدم روی ترش می کردند تا چرا نام رد کردن بردم و مال می دادند.
اما نزد عمارة بن حمزه شدم روی بدیوار داشت و بمن روی نیاورد، چون -
ص: 256
سلام راندم جوابی بس ضعیف بداد و گفت: پدرت چگونه می باشد از آن کیفیت خبر دادم، و صد هزار درهم بقرض طلب کردم گفت: اگر برای من چیزی ممکن باشد بزودی برای تو می فرستم. من خسته خاطر و دل افسرده باز شدم و از آن کبروتیهی که در وی مشاهدت کردم بلعنت وی زبان بر گشادم و داستانش را در خدمت پدرم بعرض رسانیدم هم در آن اثنا آن دراهم کثیره را بفرستاد.
یحیی می گوید: در مدت دو روز پنج کرور و دویست هزار درهم فراهم شد، و سیصد هزار درهم بجای بماند تا مره شش کرور پرشود، لكن بواسطه این کسر آن مبلغ موجود را پذیرفتار نمی شدند و من در کمال حزن و اندوه از جسر عبور همی دادم.
در این وقت مردی زاجر که بعلم زجر دانا بود، بجانب من برجست و گفت: فرح الطایر باش تا ترا خبر گویم و فال نيك آورم، من از وی در گذشتم آن مرد مرا شتابان بیامد ولگام مرکوب را بگرفت و گفت: همانا بسیار باندوه اندری، وسوگند به خدای شادان می شوی و بامدادان بگاه از همین موضع گذرگیری در حالتی که لوای حکومت و امارت در پیش روی تو می کشند.
از کلمات او در عجب شدم آن مرد گفت: اگر آنچه با تو گفتم بصداقت اقتران جوید باید پنج هزار در هم با من دهی، و سخت این سخن را بعید می شمردم.
اما از آن طرف از انتقاض و شکست و عدم انتظام ماليات و مهام امور موصل و جزیره و هجوم جماعت اکراد در آن اراضی چون در خدمت منصور معروض افتاد، بتفکر اندر شد و با حاضران فرمود: تا کدام کس را سزاوار امارت این اراضی دانید.
مسیب بن زهیر از میان دیگران گفت: مرا در این امر رأی و اندیشه ایست و می دانم از من نمی پذیری، و اگر بعرض رسانم مردود می داری، لکن من نمی توانم از نصیحت و دولت خواهی تو سکوت ورزم.
منصور فرمود: بازگوی، گفت: هیچ کس برای اصلاح اینکار مانند خالدبن برمك نيست، فرمود: خالد بعد از آن معاملت که با وی بجای آوردیم چگونه برای -
ص: 257
ما صلاحیت خواهد داشت، مسیب گفت: تو او را برای این امر تقویم نموده باشی و من ضامن او هستم، منصور گفت: اگر چنین است خالد را فردا نزد من حاضر کن، مسیب او را صبحگاه حاضر پیشگاه ساخت.
منصور از آن سیصد هزار درهم که باقی مانده صرف نظر کرده، رایت امارت موصل را از بهر او و رایت آذربایجان را برای پسرش یحیی بربست، و هر دوتن با نهایت استقلال و جلال از آستان خلافت روی براه آوردند.
و يحيى بهمان مرد زاجر برگذشت و او را با خویش همراه ساخت، و باعطای پنجاه هزار درهمش بنواخت و از آن پس خالد بدستیاری پسرش آن یکصد هزار درهم را برای عماره بفرستاد، عماره خشمگین شد و با یحیی گفت: مگر صراف پدر تو هستم از نزد من برخیز که برخاستن ترا مباد، پس یحیی با آن اموال باز شد و با مهدی راهسپار آمدند.
مهدی موسی بن کعب را معزول نمود و خالد و پسرش یحیی را بولایت و امارت منصوب فرمود، وخالد و یحیی در حکومت موصل و آذربایجان روزگار برنهادند تا گاهی که منصور را روزگار بپایان رفت.
احمدبن محمد بن سوار موصلی می گوید: هرگز از هیچ امیری آن چند خوف و هیبت در سینه ما جای نگرفته است که از خالد در قلوب ما جای گرفت، با اینکه برما بسختی و آزار نمی رفت.
راقم حروف گوید از این پیش در ذیل مجلدات مشكواة الادب بشرح حال خالد و داستان عمارة بن حمزه باندك اختلافی، ونیز درمجلدات احوال حضرت صادق علیه السلام بوزارت خالد بزرگ اشارت رفته و از این پس در مقام خود مرقوم خواهد شد.
ص: 258
در کافی و بحارالانوار از حسین بن موسی علیه السلام مسطور است که:
پدرم موسى بن جعفر علیه السلام هر وقت خواستی بگرمابه اندر شدن فرمان می داد تا سه روز در آب خزینه بتابند و چندان گرم می شد که امکان دخول در آن نمی ماند تا جماعت سودان بحمام در می شدند و نمدهائی برای ورود آن حضرت می افکندند و چون آن حضرت داخل حمام می شد دفعه می نشست و دفعه بیای بود.
و آن حضرت روزی از حمام بیرون شد و مردی از آل زبیر که او را کنید می نامیدند باستقبال آن حضرت روی کرد و نشان حنا بر دست مبارك آن حضرت بود، عرض کرد: این چه نشان است که بر دست تو است؟ فرمود: اثر حنا است بعد از آن فرمود: وای بر توای کنید.
«حدثني أبي وكان من أعلم أهل زمانه عن أبيه عن جده علیهم السلام قال قال رسول الله صلی الله علیه واله وسلم، لمن دخل الحمام فأطلى ثم أتبعه بالحنا من قرنه الى قدمه كان أماناً له من الجنون والجذام والبرس والاكلة الى مثله من الفورة».
پدرم حضرت صادق که داناتر از تمام اهل زمان بود از پدرش از جدش علیهم السلام مرا حدیث راند که پیغمبر صلی الله علیه واله وسلم فرمود: هر کس بحمام اندر شود و تنویر نماید و چون از اینکار بپرداخت سرتاپای خود را بحنا درسپارد از بلای جنون و خوره و پیسی و آكله و هیجان امراض اندرونی در امان باشد.
و هم در آن کتاب و دیگر کتب اخبار مسطور است که:
حضرت امام موسی کاظم علیه السلام فرمود: که در روز سه شنبه ناخن بگیرید و در چهارشنبه بحمام شوید، و بروز پنجشنبه حجامت نمائید و بروز آدینه با بهترین بوهای خوش خویشتن را خوشبوی بگردانید.
ص: 259
و نيز در حلية المتقين مسطور است که:
حضرت کاظم علیه السلام فرمود: حمام یک روز در میان بر گوشت بدن بیفزاید و همه روز رفتن پیه کرده را بر گدازد و تن را نزار گرداند.
و هم در آن کتاب از آن حضرت مرویست که روز چهارشنبه بحمام بروید.
و هم در آن کتاب مرویست که از حضرت امام موسی علیه السلام از قرائت کردن قرآن در حمام و مقاربت نمودن در حمام سؤال نمودند، فرمودند: باکی نیست.
و نیز از آن حضرت منقولست که موی های بدن را از خویشتن بیفکنید که نجس و کثیف است.
و هم فرمود: موی بدن چون درازی گیرد آب پشت را قطع می کند، یعنی فرزند بوجود نمی آید، و بندها را سست می گرداند و ضعف و تنبلی می آورد، و تنویر بر آب پشت بیفزاید، و بدن را نیرومند نماید و پیه کرده ها را فزونی دهد.
و نیز بحدیث اندر است که علی بن یقطین همی خواست بآستان مبارك حضرت كاظم علیه السلام شود، و سؤال نماید آیا مرد در حال جنابت می تواند بدن را بدارو درسپارد و فراموش کرد، آن حضرت از روی اعجاز بدو مرقوم فرمود: باکی نیست، تنویر باعث فزونی نزاکت جنب است.
و نیز در ضمن حدیثی مذکور است که حضرت موسی کاظم سلام الله علیه آرد و روغن زیت را در آمیخت و بعد از تنویر بر بدن منور بمالید تا بوی آن دارو را بزداید.
در کافی و بحار و بعضی کتب اخبار از حسین بن حسن بن عاصم مروی است که بر حضرت ابی ابراهیم صلوات الله علیه در آمدم، و شانه عاج بدست مبارك اندر داشت و محاسن شریف را بدان شانه همی زد، عرض کردم فدایت کردم همانا در عراق بعضی کسان یعنی پاره علما هستند که گمان می برند موی را باشانه عاج بشانه زدن روا نیست، فرمود: از چه روی «فقد كان لأبى منها مشطاً و مشطان فقال تمشطوا بالعاج فان العاج يذهب بالوباء».
ص: 260
پدرم علیه السلام را از عاج شانه و دو شانه بود، فرمود: موی را بشانه عاج درسپارید که عاج درد و مرض عام را می برد.
معلوم باد و باء بتحريك بمعنىی مرض عام است و از طاعون نیز تعبیر می شود و در بعضی نسخ فرمود: تب را می برد.
و نیز از آن حضرت مرویست که فرمود: ایستاده شانه مکن که باعث ضعف دل می شود و نشسته شانه کن که دل را قوی و پوست را بر می کند.
و از این پیش در ذیل احوال حضرت صادق علیه السلام بكيفيت شانه عاج اشارت رفت.
و دیگر در کافی و بحار سند بمرازم می رسد که گفت: در خدمت ابی الحسن علیه السلام درون گرمابه شدم چون برختکن برون شد فرمان کرد تا مجمره بیاوردند و خویشتن را از آن بوی سوز بخور داد پس از آن فرمود: «جمروا مرازماً»، خوشبوی کنید و بخور دهید. مرازمرا، مرازم گوید: عرض کردم هر کس بخواهد برگیرد بهره خود را بر می گیرد فرمود: آری.
و دیگر در مکارم الاخلاق مروی است که حضرت موسى بن جعفر علیه السلام می فرمود: «اكل الاشنان يذيب البدن، والتدلك بالخزف يبلى الجسد، والسواك فى الخلاء يورث البخر».
خوردن اشنان تن را می گدازد، و خزف و سوفال برخویشتن سودن پیکر را فرسوده و کهنه می گرداند و در بیت الخلاء مسواك بكار بردن دهان را بد بوی می نماید.
و هم در آن کتاب مسطور است که علی بن جعفر از برادر والاگوهرش موسی بن جعفر علیه السلام پرسید: از مردی که بنماز شب بپای شود و بدست خود مسواک نماید با اینکه قادر بر استياك بمسواك باشد، فرمود: «إذا خاف الصبح فلا بأس به»، اگر وقت منقضی و بترسد که صبح در رسد باکی نیست.
و نيز فرمود: «لا تدخلوا الحمام على الريق، لا تدخلوه حتى تطعموا شيئاً» با شکم گرسنه و ناشتا بحمام نروید و تا چیزی نخورید بگرمابه اندر نشوید.
عبدالرحمن بن مسلم گوید در گرمابه در بیت اوسط بودم در این اثنا حضرت -
ص: 261
ابي الحسن موسى بن جعفر صلوات الله عليهما اندر آمد، و ازاری فوق نوره بر تن مبارك داشت آنگاه فرمود: السلام عليكم من جواب سلام آن حضرت را بدادم و بآن خانه که حوض بود در آمدم و غسل نموده بیرون شدم.
و نیز در مكارم الأخلاق مرویست که از حضرت ابی الحسن علیه السلام سؤال کردند که مردی اندام خود را بنوره در سپرد آنگاه آرد را بعد از تنویر بر بدن مسح کند تا بوی آن دارو برود چه باشد؟ فرمود: باکی ندارد.
و آن حضرت مي فرمود: «غسل الرأس بالسدر يجلب الرزق جلباً» شستن سر را با سدر باعث جلب روزی است.
و نیز در مکارم الاخلاق مرویست که موسی بن بکیر در حضرت ابي الحسن علیه السلام عرض کرد: اصحاب ما می گویند چیدن شارب و گرفتن ناخن بروز جمعه است، فرمود: «سبحان الله خذها إن شئت في الجمعة وإن شئت فى ساير الأيام» بزرگست خدای در روز جمعه یا در روزهای دیگر که بخواهی بگیر.
و دیگر در آن کتاب مرویست که علی بن جعفر علیه السلام گفت: از برادرم یعنی موسی ابن جعفر سلام الله عليهم پرسش نمودم از مردی که از ریش خود می رباید، یعنی موی ریش خود را می زند.
فرمود: «أما من عارضيه فلا بأس و أما من مقدمها فلا يأخذ» آنچه از دو عارض خود مأخوذ دارد با کی نیست، اما از مقدمه لحیه نباید گرفت.
و آن حضرت فرمود: «إذا سرحت لحيتك ورأسك فامرر المشط (1) على صدرك فانه يذهب بالهم والوباء» چون موی ریش و سرخود را بشانه زدی شانه را برسینۀ خود بگذران چه این کار اندوه و مرض را می برد.
و هم از آن حضرت مرویست که فرمود: «القوا الشعر عنكم فانه يحسن» موى فزونی را از خود درافکنید تا نیکو نماید.
و هم در آن کتاب مذکور است که علی بن جعفر، از برادرش موسی بن جعفر -
ص: 262
علیهم السلام از مولودی که روز هفتم ولادتش سرش را نتراشیده باشند پرسید، فرمود: «إذا مضى سبعة أيام فليس عليه حلق » چه هفت روز برگذرد ستردن موی بر آن مولود نیست.
و هم در آن کتاب مرویست که چون امام رضا علیه السلام متولد شد حضرت کاظم عليه السلام فرمود: «إن ابني هذا ولد مختوناً طاهراً مطهراً ولكنا سنمر الموسى عليه لاصابة السنة واتباع الحنيفية (الحنيفة خ)» اين پسرم که بعد از من امام و وصی است ختنه کرده شده و پاک و پاکیزه متولد شده است و حاجتی بختان نمی رود لكن محض اصابت سنت و رعایت احکام دین حنیف استره بدو بگذرانیم.
راقم حروف گوید: این کلام آن حضرت یکنوع از تقیه است، زیراکه اگر چه ائمه هدی صلوات الله عليهم بجمله ختنه شده و ناف بریده و طاهره و پاکیزه و بدون آلایش هیچ خبث و رجسی بجهان می آیند، بلکه تطهیر هر مطهری بطفیل وجود مبارك ایشانست، اما چون مردم سست عقیدت و منافق و مبغض در عصر هر امامی بوده است، اگر اقدام باین امر و این فرمایش نمی شد پاره می گفتند: ترك واجب یا سنت شده است و دشمنان می گفتند مختون نگردیده است.
در حلية المتقين مسطور است که حضرت موسی کاظم علیه السلام فرمود: هر زنی که علت حیض وی انقطاع یافته باشد با حنا خضاب نماید تا حیضش برگردد.
و هم در آن کتاب مروی است که حضرت کاظم علیه السلام فرمود: پسر را در روز هفتم ختنه کردن سنت است، و اگر واپس اندازند باکی نیست.
و هم در آن کتاب مرویست که حضرت کاظم علیه السلام فرمود: کسی که خواهد حجامت نماید باید روز چهارشنبه حجامت کند و فرمود: حجامت نمودن بروز یکشنبه هر دردی را شفا دهد.
و نیز از آن حضرت مرویست که فرمود: در روز هفتم حزیران رومی که اوایل تابستان است، حجامت بکن و اگر نشود در چهاردهم بکن.
و هم آن کتاب مسطور است که شخصی در خدمت حضرت کاظم علیه السلام از -
ص: 263
جرب شکایت کرد فرمود: از پای راست فصد بکن و بقدر دو درهم روغن بادام شيرين بر روى آب كشك بريز و بخور و ماهی و سرکه را بخور.
و هم از آن حضرت مرویست که فرمود: در روز پنجشنبه حجامت کنید.
و نیز مروی است که شخصی دید حضرت امام موسی علیه السلام در روز جمعه حجامت فرمود، عرض کرد فدایت شوم در روز جمعه حجامت فرمائی فرمود: چون خون بر تو فزونی گیرد خواه در شب خواه در روز، آیة الکرسى بخوان و حجامت كن.
و هم از آن حضرت در آن کتاب مرویست که فرمود: کسی که خواهد حجامت کند، روز شنبه حجامت بنماید.
و نیز از آن حضرت مرویست که چون موی سر بلند گردد چشم را ضعیف و نورش را کم می کند و موی سر را ستردن دیده را جلاء و روشنائی بخشد.
و هم در آن کتاب از حضرت امام موسی و امام رضا علیهما السلام مأثور است که سنت های حنيفه حضرت ابراهیم سلام الله عليه ده عدد است، پنج در سر و پنج در بدن.
اما آن پنج که در سر است: مسواك نمودن و شارب گرفتن، و موی سر را دو بهره ساختن که جای مسح گشوده گردد، و مضمضه نمودن یعنی آب بدهان آوردن و گردانیدن و ریختن، و استنشاق فرمودن، یعنی آب به بینی بردن و بالا کشیدن.
و اما آن پنج که در بدن است: ختنه کردن، و پشت زهار را تراشیدن، و موی زیر بغل را کندن، و استنجا نمودن، و ناخن گرفتن، و این روایت بنهجی دیگر نیز وارد است و اندك تفاوتی با آنچه مذکور گردید دارد و حاجت بنگارش آن نیست.
در حلية المتقين مسطور است که حضرت امام موسی علیه السلام فرمود: با چوب گل و چوب درخت انار خلال نکنید، که این دو چوب رگ خوره را بحرکت می آورد.
و نیز آن حضرت فرمود: هر چه بدستياري زبان از دندان بیرون می آوری -
ص: 264
بخور، و آنچه را بخلال بیرون می آوری می خواهی بخور و می خواهی بیرون انداز.
در مکارم الاخلاق مسطور است که حضرت ابی الحسن علیه السلام فرمود:
«احتجم رسول الله صلى الله عليه و آله في رأسه وبين كتفيه وقفاه وسمى الواحدة النافعة والأخرى المغيثة والثالثة المنقذة».
پیغمبر صلی الله علیه واله وسلم، در سر مبارك و میان دو کتف و در پس گردن شریف حجامت می نمود، یعنی در اوقات مختلفه از این سه موضع حجامت می کرد، و يكي را نافعه یعنی سود رساننده و آن دیگر را مغیثه یعنی بفریاد رسنده از امراض، و آن دیگر را منقذه یعنی بیرون آورنده از چنگ امراض، نام نهاد.
صاحب مكارم الاخلاق می گوید: در غیر این حدیث نام آن حجامت که در سر است منقذه، و آن که در نقره است مغیثه، و آن دیگر که در کاهل (1) است نافعه، مذکور است.
و در حدیثی که از حضرت صادق علیه السلام مرویست رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم اشارت بسر مبارک نمود و فرمود: بر شما باد بمغیثه، چه این حجامت از جنون و جذام و برص و اکله و درد دندانها سود می رساند.
و در این باب احادیث مختلفه وارد است، چنانکه در خبر دیگر از پیغمبر صلی الله علیه واله وسلم، مرویست که حجامت نمودن در نقره سر موجب نسيان و فراموشي است. جوهری می گوید: نقره قفا مغاکچه قفاست، یعنی آن گودی پشت گردن را یامدهای نقره نامند،صاحب مجمع البحرین می گوید: نقره در حدیث مذکور وارد است، مراد نقرة رأس است كه نزديك بأصل رقبه و گردن است.
در جلد چهاردهم بحارالانوار از عبدالرحمن بن عمرو بن اسلم مرويست که گفت:
ص: 265
ابوالحسن موسى بن جعفر علیه السلام را نگران شدم که در روز چهارشنبه حجامت فرمود و تب داشت و همچنان تب در بدن مبارکش برجای بود، پس روز جمعه حجامت فرمود و بدن همایونش از زحمت تب آسایش گرفت.
و هم در آن کتاب از شعیب العقرقوفی مرویست که گفت:
به حضرت ابی الحسن اول علیه السلام در آمدم و آن حضرت در زندان در روز چهار شنبه حجامت می فرمود، عرض کردم مردمان می گویند: هرکس روز چهارشنبه حجامت نماید بمرض برص دچار شود، فرمود: «انما يخاف ذلك من حملته امه في حيضها» این بیم بر کسی است که مادرش در حال حیض بدو آبستن شده باشد، یعنی بر برص مطلقا و با حجامت در این روز بیمناک باید بود.
و از این بیان مجلسی علیه الرحمه معلوم می شود که حمل در ایام حیض مورث برص است.
در مکارم الاخلاق از اسحاق بن عمار مرویست که در حضرت ابی ابراهیم امام موسی کاظم علیه السلام عرض کردم که: مردی را ده پیراهان باشد، آیا در شمار اسراف است «فقال: لا ولكن ذلك أبقى لنيابه ولكن السرف أن تلبس ثوب صونك في المكان القذر».
فرمود: داشتن ده پیرهن اسراف نیست، بلکه برای محافظت جامه های او بهتر است.
و نیز از آن حضرت مرویست که هیچ چیز درخدمت آن حضرت مبغوض تر از پوشیدن جامه مشهور نبود «و كان يامر بالثوب الجديد فيغمس في الماء و يلبسه» قانون آن حضرت این بود که جامه تازه را می فرمود: در آب فرو می بردند و برتن مبارك می پوشید.
مقصود اینست که پوشیدن جامه برای حفظ بدن و ستر عورت و چاره سرما -
ص: 266
و گرما است، نه برای شهرت و خویشتن نمائی چنان که پاره کسان متعمداً جامه آهاد یافته پوشند تا از خشاخش و صدای آن بر دیگران معلوم دارند، و این صفت مذموم است، چنان که از رسول خدا صلی الله علیه واله وسلم، مرویست که هر کس جامه شهرت دنیائی برتن بیاراید خداوند بتنش در روز قیامت جامه ذلت بپوشاند.
اما نظافت و پاکیزگی لباس ممدوح و در اخبار وارد است، و فرموده اند: جامه پاکیزه پوشیدن دشمن را منکوب می گرداند.
و هم در آن کتاب مرویست که از آن حضرت از مردی که دامن کشان باشد بپرسيدند، فرمود: «إني لأكره أن يتشبه بالنساء» مکروه می دارم که بزنان تشبه جوید.
و نیز در آن کتاب از عالم یعنی از کاظم علیه السلام مروست که فرمود: «ثلاثة لا يحاسب عليها المؤمن: طعام يأكله، وثوب يلبسه، و زوجة صالحة تعاونه و يحرز بها دينه».
درسه چیز مؤمن را حساب نکشند: طعامی که بخورد، و جامه که بپوشد و زنی پارسا که شوهر خود را معاونت کند، و مؤمن دین خود را بصلاح و تقوای او نگاهداری نماید.
در حلية المتقين مسطور است که حضرت کاظم علیه السلام فرمود که: یزدان تعالی با پيغمبرش فرمود: «وثيابك فطهر» (1) یعنی جامه های خود را پاک ساز.
آن حضرت فرمود: جامهای پیغمبر صلی الله علیه واله وسلم، پاک بود اما مراد الهی آنست که جامه را کوتاه گردان که آلوده نشود، و بروایت دیگر یعنی بردار که بر زمین کشیده نشود.
و هم در آن کتاب مرویست که حضرت موسی بن جعفر علیه السلام می فرمود: هر کس جامۀ نو بپوشد شایسته چنانست که بر آن دست بمالد و بگوید: «الحمد لله الذي كساني ما أوارى بدعورتي وأتجمل به فى الناس و أتزين به بينهم».
ص: 267
سپاس مخصوص بخداوندیست که بر من پوشش ساخت آنچه را که بدستیاری آن عورت خود را مستور و بوجود آن در میان مردمان با تجمل و زینت باشم.
و هم در آن کتاب مسطور است که از حضرت امام موسی علیه السلام سؤال کردند از چه روی امیرالمؤمنین علیه السلام انگشتری را بدست راست می نمود؟ فرمود: زیرا که آن حضرت از اصحاب یمین است که در قیامت نامه های ایشان را بدست راست می دهند.
در مکارم الاخلاق از حضرت ابی الحسن موسی بن جعفر از پدر بزرگوارش علیهما السلام مرویست «انه نهى عن لبس الفص البجادي» حضرت صادق علیه السلام از انگشتری که نگین بجادی داشته باشد نهی فرمود.
بجاد بر وزن کتاب مهره معروفست، فرمود: زیدبن علی علیه السلام، روزی که شهید شد نگین بجادی در دست داشت.
و هم در آن کتاب از علي بن مهزیار مرویست که بحضرت ابی الحسن موسى بن جعفر علیه السلام، در آمدم و در انگشت مبارکش انگشتری بدیدم که نگین آن فیروزه و نقش آن «الملك الله» بود بسیار بآن بنظاره شدم با من فرمود: چیست ترا که بر این نگران هستی؟
«هذا حجر أهداه جبرئيل لرسول الله صلی الله علیه واله وسلم من الجنة فوهبه رسول الله صلی الله علیه واله وسلم لعلى اميرالمؤمنين علیه السلام».
این نگین سنگی است که جبرئیل برای رسول خدا صلی الله علیه واله وسلم بهدیه آورد از بهشت، و آن حضرت با امیرالمؤمنين علیه السلام بخشید.
می دانی نامش چیست؟ عرض کردم: فیروزه است، فرمود: این نام فارسی آنست، نام عربی آن را می دانی؟ عرض کرد: ندانم فرمود: «هو الظفر» در عربی ظفر نام دارد.
و دیگر در آن کتاب از حضرت کاظم علیه السلام مرویست که رسول خدا صلی الله علیه واله وسلم، بخانه دخترش حضرت فاطمه زهرا سلام الله عليها تشريف قدوم داد و قلاده در -
ص: 268
گردنش بدید، روى مبارك از وی بر گردانید، فاطمه آن گردن بند را ببرید و دور افکند، رسول خدا صلى الله عليه واله وسلم، فرمود: «أنت منى يا فاطمة» تواز من هستی ای فاطمه، بعداز آن سائلی بیامد صدیقه کبری آن قلاده را بدو عطا فرمود.
و هم در آن کتاب از عبدالله بن وضاح مرویست که نگران حضرت ابی الحسن موسى بن جعفر علیه السلام شدم که در مؤخر کعبه مقنعاً نشسته و هر دو گوش مبارکش را از قناع بیرون آورده بود.
و نیز در آن کتاب مرویست که حضرت ابی الحسن علیه السلام، فرمود: «تهيئة الرجل للمرأة مما تزيد فى عفتها» آماده بودن و خود آرائی مرد برای زن باعث فزونی عفت اوست. یعنی چون مرد را زن او بدید که ساخته و مترصد مصاحبت و مباشرت است قناعت جوید و براه دیگر نپوید و سخن از دیگر مردان نگوید، لکن چون او را عاطل نگرد واز وی امید کامیابی کمتر بیند، چون شهوت او غلبه دارد در اندیشه اطفاء او برآید.
و هم در آن کتاب از حضرت کاظم علیه السلام، مرویست که فرمود: «المؤمن لا يخلو من خمسة: مسواك، و مشط، و سجادة، و سبحة فيها أربع وثلاثون حبة، وخاتم عقيق». بنده مؤمن از پنج چیز بیرون نیست: مسواك، و شانه، و سجاده و سبحه که سی و چهار دانه باشد، و انگشتری که نگین آن از عقیق باشد.
در این مقام چنان صواب می آید که از کیفیت تسبیح حضرت صدیقه طاهره حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها بازگوئیم.
در مکارم الاخلاق و بعضی کتب اخبار مرویست که هر کس تسبیح نماید، خداي را بتسبيح فاطمه زهرا سلام الله علیها، در دنباله هر فریضه از آن پیش که پاهای خود را بگرداند آمرزیده شود.
روایت شده است که حضرت امیرالمؤمنین سلام الله علیه، با مردی از بنی سعد فرمود:
«ألا اُحدثك عنى وعن فاطمة علیهما السلام، أنها كانت عندى فاستقت بالقربة حتى -
ص: 269
أثر فى صدرها، و طحنت بالرحا حتى مجلت يداها و كسحت البيت حتى اغبرت ثيابها، و أوقدت تحت القدر حتى تدخنت ثيابها، فأصابها من ذلك ضر شديد.
فقلت لها لو أتيت أباك فسئلته خادماً يكفيك حرما أنت فيه من هذا العمل، فأتت النبى صلی الله علیه واله وسلم، فوجدت عنده حداثاً فاستحيت فانصرفت.
فعلم صلی الله علیه واله وسلم، أنها جائت لحاجة، فغدا علينا و نحن في لفاعنا (1) فقال: السلام عليكم فسكتنا و استحيينالمكاننا، ثم قال: السلام عليكم فخشينا ان لم ترد عليه أن ينصرف و قدكان یفعل ذلك يسلم ثلاثاً فان اذن له والا انصرف فقلت: و عليك السلام يارسول الله ادخل.
فدخل و جلس عند رؤوسنا فقال: يا فاطمة ما كانت حاجتك أمس عند محمد؟ فخشيت إن لم نجبه أن يقوم فأخرجت رأسى فقلت أما والله أخبرك يارسول الله».
آیا داستان نرانم از بهرتو از خود و از فاطمه علیها السلام، یعنی از کیفیت مجاری حال خودم و فاطمه زهرا، همانا فاطمه در سرای من بود چندان با مشك آب برکشید تا نشان آن برسینه آن بماند و چندان با دست آس دست بسود و آرد به پیمود که هر دو دست شریفش تاول و آبله برآورد و چندان خانه را بجاروب بسپرد که جامه هایش گرد آلود شد و چندان هیزم در زير ديگ بيفروخت که بوی دود از ثیابش برخاست از این زحمت گوناگون دچار رنج و مشقتی عظیم گردید.
پس بدو گفتم: تواند بود که بحضرت پدرت رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم شوی و خاستار خادمی گردی تاچندی از این زحمت و آزار بیاسایی، فاطمه بحضرت پیغمبر راهسپر شد و جمعی را در حضور همایونش مشغول حدیث نگریست، حیا مانع شد که چیزی را بعرض رساند و بازگشت.
رسول خدا صلی الله علیه واله وسلم بدانست که آن حضرت از پی عرض حاجتی بیامده بود، لاجرم صبحگاه دیگر بمنزل ما آمد و در این وقت ما در زیر پوشش خود اندر بودیم، فرمود:
ص: 270
«السلام علیکم» چون در این حال اندر بودیم، سکوت کردیم و آزرم گرفتیم، دیگر باره فرمود: «السلام عليكم»، بیمناک شدیم اگر در این مره جواب سلام ندهیم بازگردد، چه آن حضرت را قانون چنین بود و سه دفعه سلام می راند، پس اگر اجازت یافتی در آمدی و گرنه بازشدي، پس عرض كردم: «و عليك السلام» يا رسول الله، اندر آی.
پس رسول خدای، درآمد و بر فراز سرما بنشست و فرمود: ای فاطمه دیروز با محمد چه حاجت داشتی، بترسیدم اگر فاطمه جواب رسول خدای را معروض ندارد از جای بپای شود، پس سرخویش از زیر روی پوش بیرون آوردم و عرض کردم: سوگند با خدای آن داستان را بعرض می رسانم.
همانا فاطمه آن چند مشك آب بر گرفت که بر سینه مبارکش اثر بگذاشت و چندان آسیاب گردانید که دست هایش آبله برگرفت و خانه را آن چند بروفت که جامه هایش غبار آلودشد، و آن چند آتش بزير ديگ برافروخت که جامه هایش دود آگین گشت، من بدو گفتم: اگر در خدمت پدرشوی و خادمی بخواهی از این زحمت و مشقت که بآن اندری آسوده ات بگرداند.
رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم، فرمود: «ألا أدلكما على ما هو خيرلكما من الخادم؟ إذا أخذتما منامكما فكبرا أربعاً وثلاثين تكبيرة وسبحاثلاثا وثلاثين تسبيحة، واحمد اثلاثا وثلاثين تحميدة فأخرجت فاطمة رأسها فقالت رضيت عن الله و رسوله - ثلاث مرات».
آیا راهنمایی نکنم شما را بر آنچه بهتر است برای شما از خادم؟ چون خواهید بخواب اندر شوید، سی و چهار دفعه الله اکبر، و سی و سه دفعه سبحان الله، و سى و سه مره الحمدلله بگوئید، این وقت فاطمه صلوات الله عليها سر بیرون آورد و سه دفعه عرض کرد از خدای و رسول خدای خوشنودم.
از ابوخالد قماط مرویست که از حضرت صادق سلام الله علیه شنیدم می فرمود: تسبیح فاطمه علیها السلام در هر روزی در دنباله هر نماز نزد من از هزار رکعت نماز که بهر روز گذارند محبوب تر است، در فضیلت و ترتیب این تسبیح اخبار کثیره وارد است.
حضرت باقر علیه السلام، می فرماید: اگر از تسبیح فاطمه چیزی افضل بود رسول -
ص: 271
خدای صلی الله علیه واله وسلم، از وی دریغ نمی فرمود و بآن می فرمود و آن سی و سه کرت سبحان الله و سی و سه دفعه الحمد، و سی و چهار الله اکبر است و این جمله یکصد عدد می باشد.
و بعضی گفته اند عامه باین ترتیب قرائت می کنند.
و حضرت باقر علیه السلام فرمود: اولی و اشهر آنست که از نخست سی و چهار کرت الله اکبر و بعد از آن سی و سه دفعه سبحان الله، و از آن بعد سی و سه دفعه الحمدلله بگوید، و در بعضی روایات تحمید بر تسبیح مقدم است.
و در ذیل خبری که در مکارم الاخلاق از حضرت صادق علیه السلام مرویست می فرماید:
ابتدا کن به تکبیر چنان که در ذیل خبر مذکور مسطور شد.
و حضرت صدیقه طاهره صلوات الله علیها از نخست پشمی را گره برزده بآن تسبیح می راند و چون حمزه علیه السلام شهید گشت، از خاک قبر او سبحه ترتیب داد، و پس از شهادت حضرت سیدالشهداء صلوات الله علیه از تربت آن حضرت مقرر گشت و در ناسخ التواریخ نیز بخبری که یادشد بصورتی دیگر نگارش رفته است.
معلوم باد چون در این خبر بنگرند و دقایق آن را در نظر آورند معنی مراتب نبوت و ولایت و عصمت مكشوف می گردد تحت «وأنذر عشيرتك الأقربين» هويدا آید که:
رسول خدا صلی الله علیه واله وسلم، با آن عظمت و استیلا و هیئت و هیمنه و بسط ید با فرزندی مثل فاطمه زهرا صلوات الله علیها که در صدف ولایت و امامت و امانت حضرت احدیت و رسالت و انوار ائمه اطهار و ولاة کارخانه پروردگار است، و با حیدرکرار و ولی مطلق پروردگار ازدواج یافته، و آن عزت و رتبت دارد که هیچ آفریده جز رسول خدا و على مرتضی و ائمه هدی ندارد، این گونه معاملت ورزد، و با اینکه در هر مقام رعایت حشمت و احترام او را می فرمود، چون نوبت بمال و بضاعت و اسباب آسایش این جهانی می رسید آن گونه رفتار می فرمود.
و صدیقه طاهره در آن سن کم، تحمل آن گونه شداید و زحمات روزگار را می فرمود و شکر خدای را می نمود.
ص: 272
و از آن طرف امیرالمؤمنین علیه السلام، با آن مراتب و مقامات و فتوحات و حقوق که بر اسلام داشت و جز خدا و رسولش هیچ کس معیارش را نمی داند، در زمان رسول خدا صلی الله علیه واله وسلم، چنان محکوم و مطیع بود و تسلیم و تفويض صرف داشت که با فاطمه می فرمود: بخدمت پدرت پیغمبر برو و خواستار شو تا ترا خادمی دهد.
و رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم، آن چند در کار مسلمانان شفیق و دقیق بود که چنانچه در ذیل این خبر بروایت دیگر می فرماید: اصحاب صفه همه گرسنه و پریشان هستند، در آن جمله می فرماید: از آن بیم دارم یا پرهیز می کنم که علی در قیامت حق خود بخواهد.
و از اینجا معلوم می شود که آن حضرت نیز چون دیگر مسلمانان که سخت پریشان حال بوده اند از آن مال یا از خادمی که رسول خداى صلی الله علیه واله وسلم بفاطمه زهرا عطا فرماید باید قسمت ببرد.
و دیگر اینکه صدیقه طاهره که بهترین زن های عالمیانست، درسراي بهترين خلق جهان می باید آن گونه خدمات و زحمات را برخویش برنهد، و على علیه السلام رقت گیرد.
دیگر اینکه چون رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم برایشان درآید هر دو تن از عدم بضاعت در زير يك زبر پوش باشند.
دیگر اینکه مانند رسول خدا صلى الله عليه واله وسلم که اول شخص آفرینش است، آن چند رعایت حرمت ایشان را بفرماید که تا اجازت ندهند وارد نشود و تاسه دفعه سلام فرستد و اگر جواب نیامد باز گردد، و اگر چه این مسئله غریبی است، که جواب سلام واجب است.
دیگر اینکه جواب دهند و عرض کنند اندر آی، آن حضرت بیاید و بالای سر هر دو بنشیند، و چون سخن فرماید سکوت نمایند و حیا مانع جواب شود، و آخر الامر علي علیه السلام آن پاسخ دهد و چون رسول خدای فرماید بهتر از خادم بشما می دهم و تسبيح را مذکور دارد، حضرت فاطمه از کمال ادب و رعایت حشمت آن نعمت -
ص: 273
و عظمت خدای سه مره جواب عرض کند و خوشنودی خود را باز نماید.
و این جمله از کمال علم و ادب و فضل و نهایت مراتب توحيد و معرفت حضرت صديقه كبرى صلوات الله عليها و على ابيها و بعلها وب نيها می باشد، و بپاره این مسائل جز آنان که راسخ در علم هستند آگاهی نیابند.
در مکارم الاخلاق از محمد بن علی علیه السلام مرویست فرمود: «رأيت على أبي الحسن قلنسوة مبطونة بسمور» بر سر مبارك ابوالحسن علیه السلام قلنسوه از خز دیدم که بطانه از سمور داشت.
معلوم باد که اگر مقصود از محمد بن علی محمد باقر باشد راجع بحضرت امام موسی و اگر محمد تقی باشد مقصود از ابوالحسن امام علی نقی صلوات الله عليهم است که آن حضرت را ابوالحسن ثالث گویند، اما چون ابوالحسن مطلق غالبا بحضرت كاظم علیه السلام راجع است و در مکارم الاخلاق براوی حدیث اشاره نمی شود، لاجرم در اینجا مسطور شد.
خز بتشدید زاء معجمه در احادیث بسیار مذکور شده و معروف و مشهور و در تمام عهود استعمالش معمول است، از جمله حیوانات آبی و با چهار دست و پا راه می سپارد، بروباه شبیه است، در بیابان می چرد و در دریا اندر می شود، پوستش را كرك و موئی نرم و گرم و خوشرنگ و بادوام و قوام دارد و جامها از آن ترتیب دهند، در آب تعیش نماید لکن همواره در آب بپایان نپاید، اما نه بحال و حدماهیان است که بمحض بیرو نشدن آب جان برخاك سپارد، ذكات و ذبح آن همانست که از آبش خارج گردانند، در اوایل اسلام تا اواسط اسلام بسیار استعمال می نمودند.
ابن فرشته گوید: خزپشم گوسفند دریائیست و در حدیث وارد است كه خز سگ آبیست، و نیز خز جامه ایست که از ابریشم بافته می شود و از رکوب و جلوس بر آن نهی وارد است.
و در نهایه گوید خز از نخست جامه بوده است که از پشم و ابریشم می بافته اند و پوشیدن آن مباح است، و صحابه و تابعین می پوشیده اند. پس نهی در آن بواسطه -
ص: 274
و اگر از خز نوع اخیر را خواهند که اکنون معروفست حرامست، زیرا که جميع آن از ابریشم بعمل آمده است و از این پیش در کتاب احوال حضرت سجاد علیه السلام مذکور داشتم که آن حضرت جامه از خزگرانبها می پوشید، و در تابستان باهل حاجت عطا می فرمود.
و هم در خبر است که حضرت سیدالشهداء سلام الله علیه در روز عاشورا عمامه از خز برسر مبارکش بود و از این جمله معلوم می شود که قلنسوه خز شاید اشارت بان باشد که روی آن از پشم و ابریشم و بطانه اش سمور باشد.
از علی سابری مرویست که ابوالحسن علیه السلام را نگران شدم و نعلی غیر مخصره (1) بپای داشتم فرمود: «یا علی متی تهودت» کدام وقت یهودی شدی؟
نعل مخصر آن نعلی است که هر دو طرف پایانش باريك باشد، ونعل مخصر معقب یعنی پاشنه دار ممدوح و مشروع است.
و هم در آن کتاب از حضرت ابی الحسن علیه السلام مذکور است که از آن حضرت از برترین زندگانی دنیا بپرسیدند، فرمود: «سعة المنزل وكثرة المحبين» خانه بزرگ و بسیاری دوستان.
و نیز از آن حضرت مرویست که فرمود: «العيش: السعة في المنازل والفضل فی الخدم» زندگانی در وسعت منازل و کثرت خدمتکار انست.
از معمر بن خلاد، مرویست که گفت: ابوالحسن علیه السلام خانه بخرید و بایکی از موالی خود فرمود: بدانجا تحول فرماید، و با او فرمود: این سرای منزل تو است، آن غلام عرض کرد: این سرای را که در آن ساکنم برای من پدرم خریده است، آن حضرت فرمود: اگر پدرت احمق بوده سزاوار آنست که تو نیز مانند او باشی؟!
ص: 275
و نیز در آن کتاب از آن حضرت مرویست که فرمود: «لا ينبغي أن يخلو بيت أحدكم من ثلاثة وهن عمار البيت: الهرة والحمام والديك فان كان مع الديك أنيسة فلا بأس لمن لا يقذرها» نمی شاید که خانه تنی از شما خالی از سه چیز بماند و این ها عمار بیت هستند، یعنی دوام و بقاء آنها در خانه طول می کشد: یکی گربه و دیگر کبوتر، و دیگر خروس است و اگر با خروس مأنوسه باشد (مراد مرغ است) و رفع کثافتش را بنمایند باکی ندارد.
چنانکه از رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم مرویست که فرمود: خروس سفید صدیق من است تا آخر خبر.
و مرویست که آن حضرت خروس را با خودش در سرای می خوابانید، و نیز از اشیائی که برای آن حضرت نوشته اند خروس سفید است، و اخبار در شأن این حیوان بسیار است.
و دیگر در آن کتاب مرویست که حضرت ابی الحسن علیه السلام، فرمود: جماعتی بحضرت ابی جعفر سلام الله علیه در آمدند و آن حضرت بر بساطی بود که بر آن تمثال ها نقش کرده بودند، از این حال پرسیدند، فرمود: «أردت أن أهبه».
و در اخبار وارد است که اگر در فروش تمثال درخت و امثال آن باشد و صورت آدمی را نقش نکرده باشند باکی ندارد.
در حلیة المتقین از حضرت امام موسی علیه السلام منقولست که در خروس پنج خصلت از خصال پیغمبرانست: سخاوت، و شجاعت، و شناختن وقت نمازها، و بسیار در آمیختن با مرغ، و غیرت.
از محمدبن کرامه منقولست که گفت: بحضرت امام موسی کاظم مشرف شدم يك جفت کبوتر در منزل آن حضرت بدیدم، کبوتر نر سبز و خال های سفید داشت، و کبوتر ماده سیاه بود، و آن حضرت برای آنها نان ریزه می فرمود، و فرمود:
ص: 276
اينها شب حرکت می کنند و مونس من هستند، و در هر مرتبه که در شب بال می زنند جنیان و شیاطین را که بسرای اندر شده اند دفع می نمایند.
و نیز در حدیثی دیگر که از آن حضرت مرویست می فرماید: هر بالی که کبوتر می زند باعث تنفر و گریختن شیاطین می شود.
و نیز در آن کتاب مرقومست که از حضرت امام موسی علیه السلام پرسیدند، از فراش حریر و دیبا آیا می توان برفراز آن خوابید و تکیه کرد و نماز گذاشت؟ فرمود: در زیر می افکنی و بر رویش می ایستی، اما سجده بر آن نمی کنی.
و هم از آن حضرت مرویست که نماز مکن در خانه که صورتی برابر تو باشد مگر آنکه از چاره آن عاجز باشی، پس سر آن صورت را قطع کن و نماز بر آن بسپار.
و نیز در آن کتاب از آن حضرت منقولست که سه چیز از مروتست: یکی نیکوئی چهارپا، و دیگر غلام خوشروی، و دیگر فرش نفیس.
و نیز در آن کتاب مذکور است که از حضرت امام موسی علیه السلام از کشتن مورچه بپرسیدند، فرمود: مورچه را مکش مگر هنگامی که ترا آزار رساند، از کشتن هدهد سؤال کردند، فرمود: آن را میازار و مکش و ذبح مکن که نیکو مرغی است.
و نیز از آن حضرت از کشتن مار بپرسیدند، فرمود: رسول خدا صلی الله علیه واله وسلم فرمود: هر کس مار را از آن روی نکشد که قتل آن گناه است از من نیست، اما از بهر آن نکشی که حیوانیست و ترا آزار نمی رساند باکی نیست، و در این باب اخبار مختلفه وارد است.
ص: 277
در حلية المتقين مسطور است که محمدبن اسماعیل بزیع از حضرت امام رضا سلام الله علیه از استعمال ظرف طلا و نقره سؤال کردند، آن حضرت اظهار کراهت فرمود، محمد عرض کرد بما رسیده است که حضرت امام موسی کاظم علیه السلام آئینه داشت که بنقره گرفته بودند، فرمود: حمد خدای را که نه چنین است، آن آئینه را حلقه از نقره بود و اکنون نزد من می باشد و فرمود: چون برادرم عباس را ختنه می کردند برای او چوبی ساخته و بنقره اش گرفته بودند، که قبضه نقره اش بده درهم بود که ششصد و سی دینار عجمی باشد، حضرت امام موسی علیه السلام، فرمود: آن را در هم شکستند.
و هم از آنحضرت مرویست که ظرف طلا و نقره متاع جماعتی است که بآخرت یقین نداشته باشند.
و نیز در آن کتاب منقولست که از حضرت امام موسی کاظم علیه السلام پرسیدند که: بسی می شود کاغذهائی که نام خدای در آنست نزدما جمع می شود آیا می توان بآتش سوزانید، فرمود: نمی شاید بلکه از نخست می باید بآب بشویند.
و هم در آن کتاب از آن حضرت مرویست که چون کسی حاضر باشد او را بکنیت بخوان، و چون غایب باشد نامش را بر زبان بگذران، و در میان عجم القاب بجای کنیت است مثل، آخوند و میرزا، و نواب و امثال آنها.
و نیز در آن کتاب از آن حضرت منقولست که مزاح و شوخی مکن که نور ایمانت را می برد و مروت مردیت را سبک می گرداند.
و در حدیث دیگر فرمود: حضرت یحیی می گریست و نمی خندید، و حضرت عیسی می گریست و می خندید و آنچه عیسی می کرد، از آنچه یحیی می نمود بهتر بود، مقصود اینست که باید در میان خوف و رجا بود.
ص: 278
و هم در آن کتاب از حضرت كاظم علیه السلام منقول است که بسیار پرده از میان خود و برادر مؤمن خود بر میفکنید که موجب برطرف شدن حیا و آزرم است.
و هم از آن حضرت مرویست که فرمود: شوخی و کج خلقی در زمان کودکی علامت آنست که در بزرگی دانا و بردبار خواهد بود.
و نیز فرمود: خدای آنچه که در ظلم راندن بر زنان و طفلان غضبان می شود در هیچ چیز غضب نمی فرماید.
و هم از آن حضرت علیه السلام منقولست نخستین نیکی پدر و مادر نسبت بفرزند خود اینست که او را نام نيك بگذارند.
و هم از حضرت كاظم علیه السلام مرویست که عیال آدمی اسیران او هستند، پس کسی را که خدا نعمت باو کرامت فرماید، در حق اسیران خود توسعه نماید، اگر چنین نکند بزودی آن نعمت از وی زایل گردد.
و نیز در آن کتاب مسطور است که صفوان جمال بخدمت حضرت امام موسی علیه السلام تشرف یافت، فرمود: همه چیز تو نیکو است جز اینکه اشتران خود را بهارون الرشيد بکریه می دهی، عرض کرد: سوگند با خدای شترهای خود را برای کاری ناشایست یا شکار کردن و لهو نمودن باو بکریه نمی دهم، بلکه برای سپردن راه مکه کریه می دهم و خود با او راهسپار نمی شوم و نوکران و غلامان خود را با او می فرستم.
فرمود: آیا می خواهی چندان زنده بمانند که حق کریه تو را باز دهند؟ عرض کرد: بلی، فرمود: هر کس زندگی ایشان را خواهد از ایشانست و هر که از ایشان است از اهل جهنم است.
و از این حدیث مبارك معلوم شد که مطلقاً معاونت با ظلمه و جباران و فاسقان و فاجران و منافقان و کفار و مشرکان بهرنحوی که باشد شایسته نیست، و پایان آن بعذاب و عقاب جاویدان پیوسته است.
و نیز از آن حضرت در آن کتاب مرویست که مسلمان نباید با گبر در يك كاسه -
ص: 279
چیزی بخورد یا با او در یک فرش بنشیند یا با او مصاحبت نماید.
و در حدیث دیگر فرمود: اگر بطبيب ترسا حاجتمند شوی باکی نیست که او را سلام دهی چه دعای تو او را سودی نرساند.
و دیگر در آن کتاب منقولست که حضرت امام موسی علیه السلام فرمود: شایسته چنان است که آدمی مصاحبان پدر خود را نگاهدارد که نیکی او با ایشان مانند نکوئی با پدر است.
و نیز در آن کتاب از آن حضرت مرویست که چون سه نفر در مجلسی فراهم باشند نباید دو نفر از ایشان با همدیگر سخن بنجوی افکند تا موجب اندوه و آزار رفیق دیگر حاصل گردد.
و از آن حضرت مرویست که با تاجری فرمود: بامدادان بسوی چیزی برو که موجب غیرت تست، یعنی ببازار برو.
و دیگر در آن کتاب مسطور است که حضرت موسی بن جعفر علیه السلام می فرمود: بشتاب راه سپردن حسن مؤمن را می برد.
و هم در آن کتاب از آن حضرت مرویست که از مواضع شك و تهمت پرهيز گیرید و باید هیچ کس با مادر خود در میان راه نایستد، زیرا که همه کس نداند وى مادر اوست.
و هم در آن کتاب مرویست که حضرت کاظم علیه السلام فرمود: کسی که خویشاوند خود را محض سمت خویشاوندی ببوسد، بروی باکی نیست، و برادران مؤمن را پهلوی صورت ایشان را ببوسید و امام را میان هر دو چشمش را بوسه دهید.
و دیگر در آن کتاب مرویست که علی بن ابی حمزه گفت که: حضرت امام موسی علیه السلام را دید که در زمین کار همی کرد، و هر دو پای مبارکش در عرق نشسته بود عرض کرد: فدای تو شوم خدمتکاران بکجا رفته اند که تو خود متحمل این کار شدی؟ فرمود: آنکس که از من و پدرم بهتر بوده است در زمین کار کرده است، بعد از آن فرمود: رسول خدا و امیرالمؤمنين و تمام پدران من صلوات الله عليهم بدست خود -
ص: 280
در زمین کار کرده اند، و این کار پیغمبران و اوصیای ایشان و صالحان است.
و در آن کتاب مرویست که حضرت امام موسی علیه السلام فرمود: با کی نیست که در نگارش قرآن کریم اجرت بگیرند .
در مجمع المعارف مسطور است از حضرت کاظم علیه السلام که حق جوار همین نيست که اذیت و آزار نرسانی بلکه باید براذیت یافتن از همسایه شکیبائی نمود.
و نیز درحلية المتقين مسطور استکه حضرت امام موسی علیه السلام فرمود: هر کس در حق کسی چیزی گوید که مردمان بر آن دانا وعالم باشند غیبت نیست.
راقم حروف گوید: اگر چه غیبت نباشد لکن نه آنست که یاد آن واجب باشد مگر اینکه برای تنبه وی گویند.
در کتاب کافی و بحارالانوار از معتب مرویست که حضرت ابی الحسن علیه السلام با ما امر می فرمود: که چون میوه برسد آن را بیرون آورند و ما آن را در معرض بيع در آوردیم و روز بروز بمسلمانان می فروختیم .
مقصود اینست که اثمار را از آن پیش که برسد و بحد خود نرسد نباید فروخت، چه اگر در اوان طلوع آن نیمرس بعنوان نوبرانه بفروش رسانند آن خاصیت که در آنست حاصل نشود، بلکه اغلب فواکه نارسیده زیان جسم و جان آورد.
و نیز چون بحد کمال نرسیده است و بآنوزن و مقدار که حد آنست، بالغ نشده باشد، بهره اش اندك باشد، مثلا آن میوه که باید دو سیر فایده رساند دو مثقال بخرج می آید، و بواسطه این قلت وزن فایده اش اندك مي شود و عام الجدوى و كثير المنفعه نخواهد شد.
و بالجمله از امثال این اخبار از حضرت کاظم علیه السلام بسیار وارد انشاءالله تعالی در مقام خود مذکور می شود.
ص: 281
در ششم شهر ذى الحجة الحرام سال یکصد و پنجاه و هشتم ابو جعفر منصور در بئر ميمون در دخمه گور بپرسش یزدان غفور مرهون گشت، یاقوت حموی گوید: بئر میمون در اعلای مکه معظمه واقع است، منصور را در کنار آن مدفون ساختند، و دمیری در حیوة الحیوان گوید: بئر میمون در چند میلی مکه واقع است، و منصور در حالت احرام بمرد.
در تاريخ روضة المناظر نیز وفات او را در همان سال مذکور یاد کرده است، در فوات الوفیات می گوید: گاهی که در باب مکه بحالت احرام بود در ششم ماه و همان سال مذكور وفات، و ما بين حجون و بئر میمون از زمین حرم مدفون شد، سیوطی در تاریخ الخلفا بهمین تاریخ اشارت کند و گوید: وفاتش در بطن روی داد و ما بين حجون و بئر ميمون در خاک رفت.
بطن بمعنى موضع غامض وادی ورود خانه است و بطون بسیار است، و در مکه چند بطن است مثل بطن اعلاء، و بطن مر وغيرهما.
ابن خلدون نیز وفات او را در همین تاریخ یاد کرده است و گوید: گاهی که از اقامت حج انصراف نموده بود در بئر میمون وفات کرده، در مقبرة المعلاه مدفون شد، در تاریخ یافعی نیز وفاتش را در تاریخ مذکور رقم کرده است.
مسعودی در مروج الذهب میگوید: وفات منصور در روز شنبه ششم شهر ذی الحجه سال یکصدو پنجاه و هشتم در حالت حج هنگام وصول به مکه معظمه در موضعی که به بستان ابن عامر از جاده عراق معروف بود وفات کرد، و او را از آن روی که محرم بود مكشوف الوجه در خاك سپردند و می گوید: بروایتی در بطحا -
ص: 282
نزديك بئر ميمون بمرد و در حجون مدفون شد.
و در تواریخ فارسیه از قبیل رشیدی و روضة الصفا و حبيب السير وغيرها نيز وفات او را در همین ماه و سال نوشته اند، و اختلافی نورزیده اند.
اما شهاب الدين بن عبدالله در عقد الفرید می نویسد: وفات منصور در هفتم ذى الحجه يك روز قبل از يوم الترویه در حالت احرام در مکه روی داد و او را در حجون مدفون ساختند.
دمیری در حیوة الحیوان گوید: دو روز از آن پیش که منصور وفات نماید در عالم رؤیا چنان بدید که گوینده می گوید:
كأني بهذا القصر قد بادأهله *** و عرى منه أهله و منازله.
و صار رئيس القوم من بعد بهجة *** الى جدث تبنى عليه جنادله.
در این شعر باز نمود که روزگاری بر نگذرد که این قصر که عشرت گاه پادشاه جهان و بزرگان جهان است از یاران جانی و رفقای روحانی خالی، و ساکنانش پراکنده و رئیس و بزرگ آن قوم از آن پس که روزگاری به بهجت و سرور و غفلت و غرور ایام و شهور در سپرد بگور اندر شود، و آن اندام ناز پرورد که از دیبا و حریر تنگ داشت بزیر بارهای خاك و سنگ جاى كند.
ابن اثیر گوید: چنان که گفته اند گاهی که منصور در قصر خویش بفریب روزگار مغرور و در چنگ ديو جهل و بی خبری مزدور بود، ناگاه هاتفی بر او بانگ برزده منصور بشنید که همی گفت:
أما ورب السكون و الحرك *** إن المنايا كثيرة الشرك. (1)
عليك يا نفس إن أسأت و إن *** أحسنت بالقصد كل ذاك لك.
ما أخلف الليل والنهار ولا *** دارت نجوم السماء في الفلك.
إلا بنقل السلطان عن ملك *** إذا انتهى ملكه إلى ملك.
حتی یصیرا به إلی مالک *** ما عزّ سلطانه بمشترک.
ص: 283
ذاک بديع السَّماءِ والأرض *** والمرسى الجبال المسخر الفلك.
سوگند بخداوند بی چون و پروردگار حرکت و سکون که منایای روزگار و بلایای دهور و اعصار تمام جنبندگان زمین و ساکنان آسمان برین را در خواهد سپرد، و هر کس بد کند یا خوب بسزا و پاداش خود می رسد، و جمله این اختلافات و انقلابات ليل و نهار و گردش ستارگان در این نیلی حصار، برای آنست که هر سلطانی کامکار و قهرمانی نامدار را چون زمان سلطنتش بپایان و روز اجلش نمایان گشت، خواه بخواهد یا نخواهد از فراز تخت عزتش به تخته ذلت درآورد، و به پیشگاه خالق بشير يك و انباز که تمام آفرینش را از کتم عدم بعرصه وجود در آورد و فلك گردان و کوه گران را مسخر فرمان ساخت بازرساند.
چون منصور این ابیات اندوه سمات را بشنید با دلی پرحسرت و خاطری کوفته گفت: زمان مرگ و انجام مدت زندگانی است.
طبری گوید: عبد العزيز بن مسلم حکایت کند که روزي بدرگاه منصور بسلام درآمدم و او را چنان مبهوت و پریشان حال دیدم که نیروی جواب نداشت، لاجرم از جای برجستم تا از خدمتش بیرون و از شراره آفتش مصون مانم، منصور بعد از مدتی گفت: همانا در خواب نگران شدم که مردی این شعر را برای من انشا نمود:
ءاخى خفض (نقص خ) من مناكا *** فكأن يومك قد أتاكا.
و لقد أراك الدهر من *** تصريفه ما قد أراكا.
فاذا أردت الناقص العبد *** الذليل فأنت ذاكا.
ملکت ما ملكته *** و الأمر فيه إلى سواكا.
ای برادر خویشتن را بوصول منایا و وفور رزایا آماده بدار و همواره چنان مترصد و منتظر شمار که گویا روزگارت بپایان و طومار عمرت در نوشته است، چه تصاريف لیل و نهار و انقلابات این دنیای ختار، و گردش های گوناگون این فلك دوار، بیداری از خواب غفلت و خبر یافتن از زمان نکبت و رحلت حاکی و بر زوال -
ص: 284
وفنا وعدم بقا و دوام اهل دنیار اوی است، و چون خواهی بنده ذلیل و ناقص و بیچاره و غافل را نگران شوی، تو خود اوئی و بچنگ و ناب گرگ مرگ و هژبربلا گرفتاری، اگر چند بر ملك جهان و امارت مهان و کهان کیهان نایل، و بحطام این دنیای نکوهیده پایان برخوردار شدی، لکن تمام آن بیرون از وهم و اندیشه نیست، و مالك كل و سلطان بي زوال دیگری و تمام امور بدست قدرت اوست، و بر حسب مشیت و اراده او هر روزی یکی را بر کشانده و دیگر روزش فرو کشاند، و دیگری را بجایش بر نشاند.
منصور گفت: این حالت قلق و اضطراب و اندوه و انقلابی که در من نگرانی برای اینست که شنیدم و دیدم، گفتم: یا امیرالمؤمنین آنچه دیدی مقرون بخیر است و بر این حال درنگی نکرد و برای اقامت حج روی بمکه آورد.
و چون از بغداد راه بر گرفت در قصر عبدویه منزل گزید، و در آنجا سه روز از شهر شوال بجای مانده و بعد از روشنی فجر ستاره منقض و فرود آمد، و اثر آن از آن هنگام تا طلوع آفتاب عالم تاب باقی بود.
منصور این حال را نیز از دلایل انتقال و ارتحال شمرد و با افسردگی خاطر و آشفتگی خیال فرزندش مهدی را که بمشایعت پدر خود رهسپر و در خدمتش مصاحب و مواظب بود که از عرض راه استر خاص حاصل کرده باز شود، احضار کرده و او را وصیت و سفارش نمود که در ایامی که ملتزم رکاب خلافت مآب هست بضبط اموال، و حفظ حدود نساء و رجال، و رعایت نظام امور جمهور، از بامداد تا شامگاه اشتغال جوید.
و چون آن روز در رسید که خواست از قصر عبدویه کوچ نماید، با فرزندش بوصیت و موعظت زبان برگشود.
ص: 285
چنان که در تاریخ الکامل و تاریخ ابن خلدون و تاريخ مروج الذهب و غيرها مسطور است چون منصور از قصر عبدويه بجانب مکه بلکه بدیگر سرای حرکت گرفت با پسرش مهدی گفت:
«إني لم أدع شيئاً إلا وقد تقدمت اليك فيه و ساوصيك بخصال و ما أظنك تفعل واحدة منها، و كان له سفط (1) فيه دفاتر علمه و عليه قفل لا يفتحه غير.
فقال للمهدى: انظر الى هذا السفط فاحتفظ به فان فيه ما تريد، وإلا ففى الثاني، و الثالث حتى بلغ سبعة، فان ثقل عليك فالكرامة (2) الصغيرة، فانك واجدفيها ما تريد، و ما أظنك تفعل.
و انظر هذه المدينة، و اياك أن تستبدل بها غيرها، و قد جمعت لك فيها من الأموال ما إن كسر عليك الخراج عشر سنين كفاك لأرزاق الجند والنفقات و الذرية و مصلحة البعوث، فاحفظ بها فانك لا تزال عزيزاً مادام بيت مالك عامراً و ما أظنك تفعل.
و اوصيك بأهل بيتك أن تظهر كرامتهم و تحسن اليهم و تقدمهم وتوطيء الناس أعقابهم و توليهم المنابر، فان عزك عزهم وذكرهم لك و ما أظنك تفعل.
و اوصيك باهل خراسان خيراً فانهم أنصارك و شيعتك الذين بذلوا أموالهم و دمائهم في دولتك، و من لا تخرج محبتك من قلوبهم أن تحسن اليهم و تتجاوز، عن مسيئهم و تكافئهم عما كان منهم، و تخلف من مات منهم في منهم في أهله و ولده و ما أظنك أن تفعل.
و إياك أن تبنى مدينة الشرقية فانك لانتم بناءها، و أظنك ستفعل، و إياك -
ص: 286
أن تدخل النساء في أمرك و أظنك ستفعلن».
همانا در آداب ملك و مملکت داری و شرایط خلافت و رعیت سپاری و نظم حدود و ثغور و اصلاح امور نزديك و دور و رعایت حال دولت و ملت و اوصاف و خصال امارت بریت و قوم و عشیرت هیچ چیزی را فروگذاشت ننمودم، جز این که با تو بازبنمودم، و از شفقت و قانون مراعات ابوت آنچه لازم بود بنصیحت ظاهر ساختم، و هم اکنون بخصالی دیگر ترا وصیت می سپارم اگرچند می دانم هيچ يك را بجای نمی آوری، و منصور را صندوقچه بود مخصوص دفاتر علوم خاصه او و مقفل بود و جز منصور هیچ کس قفلش را نمی گشود.
پس با مهدی گفت: این سفط را نيك محفوظ بدار، چه علم پدران تو که شامل اخبار و مسائل گذشته و آنچه تاقیامت خواهد شد تا روز قیامت درآنست، هر وقت کاری پیش آمد که در آن اندوهناك شدی، بدفتر بزرگ بنگر اگر مطلوب تو وچاره و اصلاح امر خود را در آن دریافتی خوب، وگرنه در دفتر دوم و سوم و باین ترتیب تا دفتر هفتم بنگر و اگر کار بر تو سنگین و دشوار گشت و بتدبير امر راه نیافتی، بجزودان كوچك در نگر چه آنچه را خواهی در آن دریابی و می دانم این کار را نخواهی کرد.
و همواره در آن اندیشه باش که در این شهر که اندری اقامت نمائی و بدیگر شهر تحویل ندهی، چه من در این مدت آن چند از بهر تو در این مدینه بپا کنده ام که اگر تا ده سال باج و خراج مملکت نقصان و شکست گیرد، برای نفقات و مصارف کشور و لشکر و نظم سرحدات ممالك و گسیل داشتن مردم سپاهی اطراف و اکناف بلدان و امصار و اصقاع مملكت كافي باشد، این اموال را بدستیاری عقل متين و رای رزین از دست مگذار و محفوظ بدار، چه تا آن چند که بیت المال تو بدنانیر و دراهم و دفاین و ذخایر آباد باشد، عزیز و گرامی باشی. لكن می دانم اینکار نمی کنی و بوصیت من عمل نمی نمائی.
و نیز ترا وصیت می گذارم که با اهل بیت و کسان خودت بدان گونه رفتار نمائی -
ص: 287
وايشان را بصيقل عطيت و نوازش و تکریم و تفخیم مصقل و زدوده فرمائی، و در مهام انام دخیل گردانی تا جوهر ذاتی و گوهر فطري و استعداد جبلی و نجابت اصلی خود را آشکار دارند، و چون تیغ هندی که از غلاف بیرون کشند لمعان و هنر خود را باز نمایند، با ایشان نیکی کن و ایشان را بر دیگران مقدم دار و اجانب را بجای خود بنشان و منابر را بایشان اختصاص بده، چه عزت تو عزت ایشان و نام و نشان ایشان نام و نشان تو است، و گمان نمی برم که این کار را چنان که بفرمودم بجای بیاوری .
و درحال موالی و دوستان و دولت خواهان خود مراقب باش، و با ایشان نیکی بجوی و بخویشتن تقرب بده و درصدد فزونی شأن و مقام و بضاعت و قوت و استعداد ایشان بیاش، چه برای روزگار سخت و زمان آشفتگی حال تو و نزول حوادث و دواهی ایشان بیاری تو روی کنند و برای حفظ جان تو از جان خود چشم برگیرند و از بذل مال دریغ نکنند و می دانم این کار را بجای نخواهی آورد.
و ترا در حق مردم خراسان بخیر و خوبی و نیکوئی وصیت کنم چه ایشان انصار تو و شیعیان تو هستند، و خون و مال خود را در راه این دولت بذل کرده اند و هر جماعتی که محبت تو از قلوب ایشان بدر نمی شود و همیشه تخم دوستی ترا در کشت زار دل و خاطر بیفشانده اند، بیایست با ایشان نیکی کنی و کاری نکنی که محبت خود را از دل ایشان بیرون سازی، و از بزهکاران ایشان بگذری و معفو داری، و از پاداش افعال حسنه ایشان غفلت نجوئی، و چون یکی از ایشان بدیگر جهان شود جای او را با فرزند و پیوند ایشان بگذاری، و بوظیفه و وجیبه برخوردار بگردانی، و رشته دودمان و سلسله اتصال ایشان را قطع نکنی و هیچ گمان نمی برم که این جمله را بپای بیاوری.
و پرهیز دار که شهر شرقی را بپای کنی چه اگر در بنیان آن اقدام کنی بپایان نمی رسانی، لکن یقین دارم باین کار روی می کنی و باین بنا اهتمام می ورزی و نيك پرهیزدار که بمردی از بنی تمیم استعانت بورزی اما می دانم که بزودی چنان خواهی کرد، و پرهیز کن از اینکه زنان را در امور خویشتن اندر آوری و می دانم -
ص: 288
که بزودی همان را خواهی کرد.
یعنی چون حالت شیفتگی ترا نسبت بنوع نسوان می دانم یقین دارم بعد از من بمخالطت و معاشقت و مصاحبت ایشان می پردازی و چون شیفته ایشان گردی بر گردن تو سوار شوند و هزاران کامکاری از يك كامكاری تو طلب نمایند و چون حال تو بر این منوال شود، مردمان بدستیاری توسط و شفاعت آنها در طلب مقاصد و مرامی که درخور آن نیستند و خرابی دولت و ملت در آنست برآیند، و تو نیز محض اینکه اسير ديو نفس و شهوت هستی پذیرفتار و بمفاسد وفتن بزرگ روزگار و زوال دولت و نعمت دچار می شوی.
در تواریخ مسطور است که منصور با مهدی گفت: ولادت من در ذوالحجه، و ولایت من در ذوالحجه روی داده است، و مرا باندیشه همی گذرد که مرگ من در ذی الحجه همین سال خواهد بود و همین خیال مرا باقامت حج بازداشته و حادی مرگ باین راه می خواند و می راند.
«فاتق الله فيما أعهد إليك من أمور المسلمين بعدي يجعل لك فيما كربك وحزنك فرجاً ومخرجاً، ويرزقك السلامة وحسن العاقبة من حيث لا تحتسب.
يا بني احفظ محمدأ صلی الله علیه واله وسلم في امته يحفظك الله و يحفظ عليك امورك، واياك والدم الحرام فانه حوب (1) عندالله عظیم و عارفي الدنيا لازم مقيم، والزم الحدود فان فيها خلاصك في الأجل وصلاحك في العاجل، ولا تتعد فيها فتبور، فان الله تعالى لو علم أن شيئاً أصلح منها لدينه وأزجر عن معاصيه الأمر به في كتابه.
واعلم أن من شدة غضب الله لسلطانه أنه أمر في كتابه بتضعيف العذاب والعقاب على من سعى فى الأرض فساداً مع ماذخر له من العذاب العظيم، فقال: إنما جزاء الذين يحاربون الله و رسوله و يسعون في الأرض فساداً أن يقتلوا أو يصلبوا (2) الاية -
ص: 289
فالسلطان يا بني حبل الله المتين وعروته الوثقى و دينه القيم، فاحفظه وحصنه وذب عنه و أوقع بالملحدين فيه واقمع المارقين منه، واقتل الخارجين عنه بالعقاب ولا تجاوز ما أمرالله به في محكم القرآن، واحكم بالعدل ولا تشطط، فان ذلك أقطع الشغب، وأحسم للعدو وأنجع في الدواء وعف عن الفيء فليس بك إليه حاجة مع ما خلفه الله لك، وافتتح بصلة الرحم وبر القرابة واياك والأثرة (1) والتبذير لأموال الرعية.
وأشحن (2) الثغور، واضبط الاطراف، و آمن السبل وسكن العامة وأدخل المرافق عليهم، وادفع المكاره عنهم وأعد الأموال واخزنها وإياك والتبذير فان النوائب غير مأمونة، وهى من شيم الزمان واعد الكراع (3) والرجال والجند ما استطعت، وإياك وتأخير عمل اليوم إلى الغد فيتدارك عليك الامور وتضيع.
وجد في احكام الامور النازلات لاوقاتها أولاً، واجتهدو شمر فيها، وأعد رجالا بالليل لمعرفة ما يكون في النهار، ورجالا بالنهار لمعرفة ما يكون بالليل، وباشر الامور بنفسك و لاتضجر ولا تكسل.
واستعمل حسن الظن وأسيء الظن بعمالك وكتابك، وخذ نفسك بالتيقظ وتفقد من تثبت (يبيت خ) على بابك وسهل اذنك للناس، وانظر في أمر النزاع إليك و وكل بهم عيناً غير نائمة، ونفساً غير لاهية، ولا تتم فان أباك لم يتم منذ ولى الخلافة ولا دخل عينه الغمض إلا وقلبه مستيقظ هذه وصيتى إليك والله خليفتي عليك».
در این جمله که در کار مسلمانان و حفظ حدود و احوال و اصلاح امور ایشان با تو عهد و پیمان بر نهادم که بعد از من معمول داری، از خدای بعد از من معمول داری، از خدای بپرهیز که فرو -
ص: 290
گذار کنی و آن چند که توانی در اجرای آن بکوش تا خداوند تعالی از بهر تو در حادثه و نازله که فرود شود و ترا اندوهناك و غمگین و پریشان خاطر و بیچاره نماید فرجی و مخرجی مقرر و بدولت سلامت و نعمت نجات مرزوق و متنعم فرماید ، و از آنجا که خود ندانی و بشمار نیاوری بحسن عاقبت و نیکی فرجام شاد کام گرداند.
ای پسرك من، احكام و شرایع و اوامر و نواهی محمد صلی الله علیه واله وسلم، را در کار امتش محسوب و مجری بدار تا خداوند ترا و سلطنت و نصیبه ترا نگاهداری کند، سخت بپرهیز که مرتکب خونی حرام شوی، و كسي را بدون جریرت و عصیان تباه گردانی که اینکار در حضرت یزدان گناهی بزرگ و در دنیا و عقبی ننگی با درنگ و برقرار می باشد.
حدود الهی و احکام حضرت رسالت پناهی را از دست مگذار و بجای بگذار زیرا که ملازمت این امرت در دنیا نجات و خلاص بخشد، و در آخرت بصلاحیت آورد. و در اجرای حدود الهی از آنچه مقرر فرموده اند تجاوز مکن که دچار هلاك و بوار می شوی، چه خدای دانای حکیم اگر برای اصلاح مهام دین مبین و انزجار و اجتناب از معاصی و ملاهی از آن حدود که مقرر فرموده است چیزی را بهتر می دانست در قرآن کریم باجرای آن فرمان می فرمود.
دانسته باش که از علامات شدت خشم خدای برای حفظ مراتب سلطنت و سلطان جاویدانش، اینست که در قرآن خود امر فرموده است که عذاب آن کسان را که در زمین بانگیزش فساد می پردازند و برابر نمایند، و این سوای آن عذاب عظیم و عقاب عمیمی است که در آخرت از بهرش بذخیره بر نهاده است، و فرموده است همانا امکانات و مجازات آن جماعت که باخدای و رسول خدای در مقام محاربت و مقاتلت برآیند و در زمین بفساد و انگیزش فتنه کوشش نمایند، اینست که مقتول یا مصلوب کردند - تا پایان آیه شریفه.
ص: 291
پس سلطنت و سلطان حبل متین یزدان، و عروه استوار و وثقی ایزد سبحان، و دین مقیم خداوند منان است، پس این مقام و منزلت را محفوظ و محکم گردان، و از آشوب و آسیب مخالفان نگاهبان شو، و بنیاد وجود ملحدان را از بیخ و بن برانداز و آنان را که رقبه از ربقه احکام دین بیرون می کشند بی نام و نشان بساز، و آن کسان را که خارجی هستند بعقاب و عذاب درسپار.
و از آنچه ایزد دو سرای در کتاب خود امر فرموده تجاوز مجوى، و جز براه عدل و داد مپوی، و جز بنصفت و اقتصاد سخن مگوی، و از فرمان یزدان فزونی و نقصان مخواه، زیرا که چون بنیان امور را بر اجرای فرمان یزدان بر تهی و پای از آنجا ده بیرون ننهی و بآن چه فرموده و آن حدودی که بر نهاده حذوالنعال بالنعل متابعت جوئی، برای قلع و قمع اعدای دین، و هلاك و دمار مخالفین آئین بهتر و برتر است، و چاره امراض صدور معاندین را نیکوتر.
و از بهره و نصیبه مسلمانان و غنایم خاصه ایشان چشم بپوش، و در آن جمله بعفت و مناعت طبع درگذر، چه با آن مبلغ های گزاف و اموالی بی پایان که از بهر تو مخلف ساخته ام هیچت بآن جمله حاجت نمی رود، و بر صله رحم و نیکی با اقارب بدایت جوی، و ایشان را در شمول احسان بر دیگران مقدم بدار، و در اموال رعیت کاربه تبذير و هوای نفس جستن و خویشتن خواستن و بمیل نفس کار کردن و یكی را بر دیگری فزونی دادن و برعطیت او افزون مسپار.
ثغور و حدود مسلمانان را بمال و لشکر و اسلحه کارزار استوار بدار، و از گزند بیگانگان آسوده گردان و اطراف ممالک را از معاندین اکناف مضبوط بساز و طرق و شوارع را ایمن بدار، و عموم خلایق را آرام نمای، و ایشان را در مهاد امن و آسایش و رفق و آرامش اندر آر و از مکاره محفوظ فرمای.
و چند که توانی در ضبط اموال و آکندن خزایی بکوش، و از اسراف و تبذیر برکنار باش، زیرا که از نزول نوائب و حدوث حوادث و صدور صوادر و وصول نوازل ایمن نتوان بنشست، چه شمیت روزگار و عادت جهان ختار همیشه -
ص: 292
بر این منوال بوده است و همواره بمكاید خود فریب داده، و بناگاه عيش و عشرت ها را منغص ساخته است.
و آن چند که می توانی در تهیه لشکر و سوار کار زار و رجال پهنه پیکار بكوش، و از این تدارك چشم مپوش و بپرهیز که هرگز کار امروز را بفردا میفکن، و ب مسامحت و اهمال مگذران، که اگر چنین کنی مهام انام در عهده تعویق و تعطیل بگذرد، و امور انجام نیافته بر روی هم فراهم آید، و بیهوده ماند، و چون امور و نازلات دهور، و واردات حدود و ثغور را از روی ترتیب بگذرانی، تمام کارها و تدابیر تو محکم و استوار و مستحسن و بر قرار بماند.
و هم مرداني هوشيار برگزین، و به پژوهش حالت کسان بشب ها اندر بهر کوی و برزن مقرر بدار، تا از معلومات شب بتكاليف روز عالم شوی، و نیز مردانی خردمند را بپاس احوال مردمان و تفحص احوال و کردار ایشان در روز برقرار بدار، تا از آن معلومات بر مجاری حالات ایشان درست با خبر باشی.
و مهام انام را بنفس خویشتن مباشر باش، و از این کار خسته و کسل مشو و در کار عاملان و نویسندگان و دبیران خود خوش گمانی را پیشه ساز اگرچه یکباره از خطاها و لغزش ها و خیانت های ایشان نبایست آسوده نشست، و عادت خویش را بر آن برنه که هرگز غافل نمانی، و از مهام ملک و ملت بی خبر ننشینی، و بخواب غفلت اندر نشوی.
و همواره در تفقد حال پاسبانان درگاه با کسانی که برای عرض حاجت در پیشگاه سلطنت و مقر خلافت شب بروز می سپارند بگذران، و ترتیب کار دربار خود را چنان بده که مردمان بآسانی و سهولت بخدمت تو اندر شوند، و خفت و ذلت نیابند.
و این سخن برای آنست که اغلب مردمان برای رفع حاجت و عرض تشکی و دادخواهی بدربار شهریار اندر می شوند و اگر از حاجب دربار بحالت انزجار -
ص: 293
اندر شوند، ناچار مطالب ایشان از پادشاه مکتوم، و آن مظلوم بحالت خود باقی بماند، و با بسی مفاسد دنیویه و اخرویه منتهی گردد، و بعلاوه خداوند تعالی این انتقام از پادشاه جوید، و آن سلطنت را انقراض افتد.
و بعلاوه چون مردمان پادشاه خود را بنگرند و رأفت او را دریابند اسباب تسکین قلوب شود، و نیز پاره مطالب مخفیه عمال و رؤسای دولت در حضرت شهریار مکشوف شود، و پادشاه بر محاسن و معایب اعمال ایشان آگاه گردد، و از آن پیش که کاری سخت و دشوار شود، در مقام اصلاح آن برآید، و فواید این امر از آن روشن تر می باشد که بشرح و بسط حاجت رود.
و بیشتر مفاسد عظیمه مملکت از آن بر می خیزد که پیشکاران و عمال دولت دیدار شهریار را بر چاکران پیشگاه و مردم مملکت دشوار می سازند، و آن وقت بهوای نفس و حرص و طمع بر رعايا و برايا، دست ظلم و ستم می گشایند، و قلوب را متنفر می گردانند و در حضرت پادشاه امور را باشتباه می گذرانند، و پادشاه از همه راه بی خبر می ماند، تا گاهی که مفسدۀ عظیم برخیزد، و بسا باشد که مورث زوال دولت و سلطنت گردد.
بالجمله منصور می گوید: در آنچه بحضرت تو معروض می شود بدرستی و دقت بنگر، و مردمی بیدار و هشیار برایشان برگمار، و بخواب غفلت و غرور سر مسیار چه پدرت از آن هنگام که خلافت بدو پیوست، با خواب و خود سخن نگفت و بغفلت و بی خبری نخفت، و اگر چشم خود را خواب در ربود، دیده قلبش بیدار و بهر کار هوشیار بود، اینست وصیت من بسوی تو و خداوند است خلیفه من بر تو.
آنگاه منصور با پسرش مهدی وداع کرده هر دو تن بر مفارقت بگریستند و وداع نمودند.
معلوم باد اینکه منصور می نویسد و در وصیت خودش با پسرش می گوید: در این سفط علم آباء تو از ماکان و مايكون اندر است نه آنست که راجع به علوم -
ص: 294
رسول خدا باشد که با امیرالمؤمنین و ائمه معصومین تا قائم آل محمد صلى الله عليه و عليهم انتقال یافت، زیراکه حفظ آن ودیعه جز بامام معصوم راجع نتواند بود و هیچ آفریده را استعداد و بضاعت و ظرفیت و قدرت نگاهبانی آن امانت نیست.
و اگر منصور دارای چنین مقام و منزلتی بود چگونه اولاد پیغمبر را مقتول و مطرود می ساخت و چگونه با آن شقاوت و قساوت رفتار می نمود.، و چگونه اولاد و اعقاب او که غالباً بانواع فسق و فجور و ظلم و عصيان و بغی و طغیان روزگار می سپردند، حافظ آن ودیعه می شدند.
مگر اینکه چنانکه از این پیش مسطور شد اخباری که از رسول خدای صلی الله عليه وآله وسلم و اميرالمؤمنين وائمه معصومين سلام الله عليهم اجمعین، در سلطنت بنی عباس و ظلم و عدوان ایشان فرموده، و از حالات و مجاری اوقات ایشان تذکره نموده اند، و اجداد منصور بآن مطلع بودند، مرقوم و مسطور و محفوظ گردانیده، و در خزائن ایشان مضبوط بوده است و خلفای بنی عباس حارس آن شده اند.
بالجمله منصور چون از مراتب وداع و بکار فراق و حسرت گذشتن و گذاشتن بپرداخت، عنان عزیمت را بطرف کوفه منصرف ساخت، و جمع بين حج و عمره نمود، و هدی قربانی بفرمود، و اشعار یعنی کوهانش را خون آلود نمود و چیزی از گردنش درآویخت و روان ساخت، و این اعمال روزی چند از ماه ذی القعده گذشته روی نمود، و چون منزلی چند از کوفه راه بر نوشت آن درد و مرضی او را بکشت بروی عارض شد، که عبارت ازقیام باشد.
درفوات الوفيات مسطور است که منصور شصت و چهار سال در جهان بزیست، و چون سن او بشصت و سه سال در آمد، می گفت: این مقدار سال را یعنی شصت و سه سال را عرب، قاتله و حاصده می نامد، کنایت از اینکه سال مرگ و تباهی است.
سیوطی در تاریخ الخلفا می نویسد که در سال یکصدو پنجاه و هشتم هجری منصور نیابت مکه را بحبس سفیان ثوری و عبادبن كثير فرمان نمود، مردمان بيمناك -
ص: 295
بودند که چون منصور اقامت حج کند هر دو را بکشد، لكن مريض بمکه بیامد و بمرد، و مردمان از شرش برآسودند و سلم الخاسر این شعر بگفت:
قفل الحجيج و خلفوا ابن محمد *** رهناً بمكة في الضريح الملحد. (1)
شهدوا المناسك كلها و امامهم *** تحت الصفايح محرمالم يشهد. (2)
در كتاب زينة المجالس مسطور است که منصور بمرض هیضه درگذشت، در تاریخ دول اسلامیه مذکور است که منصور بآهنگ قتل سفیان ثوری برآمد، لاجرم سفیان او را بنفرین در سپرد و بمرد.
و در تاریخ اسحاقی مسطور است که چون سال یکصدو پنجاه و هشتم چهر گشود، منصور آهنگ حج نمود و اراده قتل سفیان ثوری را فرمود، و چون به بئر میمونه رسید بچوب گران پیام داد که چون سفیان را بنگرید بردار زنید.
آن جماعت بیامدند و چوب دار را بپای کردند، و این وقت سفیان در پیشگاه کعبه سر بر دامن فضيل بن عياض، و هر دو پای در دامن سفیان بن عیینه داشت، با او گفتند یا اباعبدالله بپای شو و در گوشه پنهان باش، و زبان دشمنان را بنكوهش ما دراز مکن، سفیان برفت و باستار کعبه درآویخت و گفت: از این بنیان مکرم بیزاری جویم اگر ابوجعفر بسلامت در این مکان بیاید و بمكان خودش بازشود.
از آن طرف منصور از بئر میمونه سوار شد، و چون بین الحجازین رسید از اسب بیفتاد و گردنش در هم شکست و در هفتم ذی الحجه هنگام سحرگاهان بدیگر جهان برفت، و خدای دعای سفیان را مستجاب ساخت و حالت غرور اهل روزگار و نتیجه کردار ایشان را با ایشان باز نمود، سلطنت ایشان در مقام سلطنت رب العالمين تاچه مقدار حقیر است.
نوشته اند چون دردش اشتداد گرفت با خادمش ربیع همی گفت: مرا بحرم پروردگارم بازرسان گاهی که از گناهان خویش در حال فرار هستم، و ربیع عدیل -
ص: 296
هم کجاوه و محمل او بود، و نیز بآن چه خواست او را وصیت نهاد، و چون به بئر میمون رسید، درآنجا هنگام سحرگاهان ششم شهر ذي الحجة الحرام، در حال احرام بمرد، و در آن هنگام که وفات نمود جز خدام او و ربیع هیچ کس بر بالینش حضور نداشت.
و ربیع مولای منصور بود و مرگ خليفه روزگار را مکتوم بداشت، و خدام را گفت: بر وی گریستن مگیرید تا مرگ وی آشکار نشود، و چون صبح بردمید اهل بیتش را بقانون دیگر روزان حاضر ساخت.
و نخستین کسی را که بخواند عیسی بن علی عم منصور بود، پس ساعتی درنگ ورزید بعد از آن برادرزاده اش عیسی بن موسی را اجازت داد تا اندر آمد، لکن، در دیگر ایام عیسی بن موسی بر عيسي تقدم داشت، بعد از آن بزرگان قوم و سران لشگر را و از آن پس عامه رخصت حضور بداد، پس بیعت ایشان را بخلافت مهدی و پس از وی برای عیسی بن موسی بدست موسی هادی بن مهدی بگرفت.
چون از بیعت بنی هاشم فراغت یافت سرهنگان سپاه و عامه ناس بیعت نمودند و عباس بن محمد، و محمدبن سليمان بجانب مکه معظمه برفتند و بیعت مردمان را در میان رکن و مقام بگرفتند.
آنگاه بتجهيز منصور مشغول شدند و هنگام عصر از این کار فارغ گردیدند، و او را کفن کرده چهره اش بپوشیدند، و چون محرم بود سرش را برهنه گذاشتند و عيسى بن موسى، و بقولى ابراهيم بن يحيى بن حمدبن علی بن عبدالله بن عباس، بروی نماز بگذاشتند و در گورستان معلاة مدفونش ساختند.
یاقوت حموی می گوید: معلاة بفتح میم و سکون عین مهمله، موضعی است در میان مکه و بدر.
بالجمله می گوید: یکصد گور بنام منصور حفر کردند تا مردمان ندانند بکدام گور اندر است، و گور بگورش نکنند و جسدش را آسیب نرسانند، معذلك اورا در هیچ یک از قبور مذکوره جاي ندادند، و بدیگر گورش مدفون نمودند.
ص: 297
و عيسى بن على و عيسى بن محمد و عباس محمد و ربیع و زمان که هر دو غلام منصور بودند و يقطين در قبرش در آمدند.
در زهر الأداب مسطور است که چون منصور را در خاك سپردند، ربیع برفراز قبرش بایستاد و گفت: یا امیرالمؤمنین خداوندت رحمت کند و بیامرزد «فقد كان لك حمى من العقل لا يطير به الجهل وكنت ترى باطن الأمر بمرآة من الرأى کماتری ظاهره» همانا ترا فرق گاه و نگاهبانی از دور باش عقل متین بود، که هرگز جهل را بآن مقام راه پرواز نبود و همواره بصفای مرآة رأى دوربین و آئینه اندیشه باريك باطن امور را چنان می دیدی که ظاهرش را نگران بودی.
آنگاه روی بایحیی بن محمد برادر منصور آورد و گفت: منصور برآن حال و مقام بود که ابو دعبل حجمی گوید:
عقم النساء فما يلدن شبيهه *** إن النساء بمثله عقم. (1)
خود مادر کودکان ایام *** از زادن چون توئی عقیم است.
در مجانی الادب مسطور است که چون منصور بحالت احتضار درآمد گفت: «السلطان من لایموت» پادشاه با تسلط و اقتدار کسی است که دامان جلال و حشمتش از غبار حوادث مستور و بنای بقا و دوامش از سهام بلایا و نصال دواهی وحسام تباهی دور باشد.
ابن اثیر می گوید: بعضی در کیفیت مرگ منصور نوشته اند، چون منصور در طی طریق مکه در آخر منزلی که راه می سپرد برسید، و در صدر نظر افکند ناگاه نگران شد که در آنجا مسطور است: بسم الله الرحمن الرحيم و اين دو شعر را مرقوم یافت:
أباجعفر حانت وفاتك و انقضت *** سنوك و أمرالله لابد واقع.
أباجعفر هل كاهن أم منجم *** لك اليوم من حرالمنية مانع.
ص: 298
یعنی ابوجعفر روزگار زندگانیت انجام پذیرفت، و مرگت در رسید و فرمان یزدان بناچار وقوع يابد.
ای ابوجعفر آیا هیچ کاهنی و منجمی می تواند گزند منیت و آسیب بلیت را از تو باز دارد.
ابوجعفر از این دیدار عجيب و امر غريب متحیر شد و متولی منازل را بخواند و گفت: مگر نه آن بود که ترا بفرمودم که در این منازل احدی از آحاد مردمان نباید اندر آید، گفت: سوگند با خداوند از آن زمان تا کنون هیچ کس باین منازل اندر نشده است، منصور گفت: آنچه در صدر این خانه مرقومست بخوان، گفت: هیچ چیز نمی بینم، منصور دیگری را حاضر ساخت اونیز چیزی ندید.
پس آن دو شعر را املا نمود، بعد از آن با دربان خود گفت: آیتی از کلام خدای را قرائت کن، این آیه وافی دلالت را قرائت کرد «وسيعلم الذين ظلموا أى منقلب ينقلبون» (1) منصور برآشفت و بفرمود تا حاجب را مضروب داشتند.
و از آن منزل در حالتی که تطهیر همی کرد بکوچید و از دابه خود فرو افتاد و استخوان های پشتش نرم شد و آسیبی عظیم دریافت و بمرد، و در بئر میمون مدفون شد، ابن اثیر می گوید خبر اول صحیح است.
مسعودی در مروج الذهب نوشته است فضل بن ربیع گفت: در آن سفر که منصور بسفر آخرت می رفت در ملازمت رکابش راهسپر بودم، پس در یکی از منازل فرود شدیم و منصور در قبه بود، و روی با دیوار داشت، با من گفت: مگرنه آنست که شما را فرمان کردم که مردم عامه را باین منازل راه مسپارید، تا در این اماکن منزل کنند و آنچه چیزی در آن نیست در دیوارها برنگارند.
گفتم: یا امیرالمؤمنین آن مکتوب چیست که می فرمائی، گفت: مگر نبینی که بر دیوار نوشته اند، و آن دو شعر مذکور را باندك اختلافی بخواند، گفتم: سوگند -
ص: 299
باخدای هیچ چیز بر دیوار نمی بینم و دیوار پاك و سفید است، گفت: قسم با خدای چنین است، گفتم: سوگند با خدای چنین است که می گویم.
گفت: ايهأ سوگند باخدای، نفس من خبر از رحلت و رحیل و بدیگر جهان شدن می دهد، هر چه زودتر بحرم پروردگارم باز رسان تا مگر از گناهانی که کرده ام و اسرافی که بر خویشتن روا داشته ام بحضرتش فرار جویم.
پس از آن منزل بکوچیدم و منصور را گرانی مرض در سپرده بود، چون در بئر میمون فرارسیدیم، گفت: اينك بئر ميمون است، همانا بحرم اندر آمدیم، منصور سپاس خدای را بگذاشت و در همان روز بدیگر جهان راه برداشت.
در تاریخ ابن خلدون مسطور است که علي بن محمد نوفلی از پدرش که از مردم بصره بود حکایت کند، که پدرم از آن مردم بود که با منصور آمد و شد همی کرد و گفت:
در آن صبحگاه مرگ منصور، بلشگر گاهش در آمدم، در آن حال موسی بن مهدی را پهلوی ستون سراپرده بدیدم، و قاسم بن منصور را در گوشه دیگر یافتم، از این حال احساس مرگ منصور را بنمودم، آنگاه حسن بن زید علوی بادیگر مردمان نمودار شدند، چندان که خیام و سراپردهای خلافت آیت مملو گردیدند، و همى گریه آهسته می شنیدیم.
اینوقت ابوالعنبر خادم با گریبان چاک و هر ده چشم نمناك و بر سر و صورت خاك فریاد زنان و ناله کنان بیرون آمد، و قاسم بن منصور از جای بپاي شد و آنچه جامه بر تن داشت بدرید، از آن پس ربیع بیرون آمد و کاغذی بدست اندر داشت و بر مردمان قرائت نمود، چنانکه انشاءالله تعالی در ذیل خلافت مهدی مسطور شود.
قاضی شمس شمس الدين احمد بن خلکان در جلد اول تاریخ وفیات الاعیان در ذیل احوال ابی عمرو بن العلاء که یک تن از قراء سبعه و در عربیت و ادبیت و شعر و نحو بر خوردار و نامدار است می نویسد که:
ص: 300
ابو عمرو بسوی شام راه برگرفت تا از عبدالوهاب بن ابراهيم امام والى دمشق عطيتی یابد، و این عبدالوهاب پسر همان ابراهیم است که معروف بامام و برادر سفاح و منصور بود، و بحكم مروان حمار بدی گر سرای رهسپار شد، چنانکه در ذیل مجلدات احوال حضرت صادق علیه السلام، مبسوطا مشروح گشت، و عبدالوهاب از جانب عمش منصور، والى مملكت شام بود و منصور از فتنه و آسیب و استعداد او بیم داشت.
چون منصور را بر باب مکه نزديك بئر میمون چنانکه مشهور است وفات در رسید، با حاجب خود ربیع بن یونس گفت: از هیچ کس در کار خلافت و اولاد خود جز از صاحب شام، عبدالوهاب بن ابراهيم امام بيمناك نيستم، آنگاه هر دو دست خود را برداشت و عرض کرد: بار خدایا شر عبدالوهاب را از من کفایت فرمای.
ربیع می گوید: چون منصور بمرد و او را در قبر سرازير كردم و سنگ برفرازش همی بر آوردم، از هاتفی شنیدم که در قبر همی صدا بر آورد، عبدالوهاب بمرد، و دعا مستجاب شد.
ربیع گوید: از این بانگ در هول و هيبت شدم و پس از شش روز یا هفت روز که از مرگ منصور در گذشت، خبر مرگ عبدالوهاب بما پیوست، و ابن بدرون در شرح قصیده ابن عبدون در ترجمه این بیت باین معنی اشارت کرده است:
و روعت كل مأمون و مؤتمن *** و أسلمت كل منصور و منتصر.
راقم حروف گوید: از این خبر و استجابت دعای منصور با آن ظلم و شقاوت در عجب نشاید رفت، زیرا که بر طبق اخبار نبوی صلی الله علیه واله وسلم مشيت إلهى بر آن علاقه یافته بود كه يك چند مدت اولاد عباس در مملکت جهان فرمانگذار يك زمره ناس باشند، و البته تا آن مدت که خدای مقدر فرموده منقضی نگردد، هر مانعی و دافعی و مخالفی که برای سلطنت ایشان سر بر کشید، سر بر کف دست خواهد داد یا به تیر اجل دچار خواهد شد، و كان أمرالله قدراً مقدوراً.
و از این پیش در کتاب حضرت سجاد و شهادت زید، باین معنی اشارت شد.
ص: 301
ابن اثیر می گوید: مقدار عمر منصور شصت و سه سال بود، و بعضی شصت و چهار سال و پاره شصت و هشت سال دانسته اند.
در عقد الفرید مسطور است که ابوجعفر منصور سیزده روز از ماه ذی الحجه سال یکصدو سی و هشتم هجری، که با روز وفات برادرش سفاح مطابق بود، بخلافت بیعت یافت، میلاد او در شراة که از نواحی شام و در میان دمشق و مدینه طیبه و قریه معروفه بحمیمه که فرزندان علی بن عبدالله بن عباس در زمان بنی مروان در آنجا ساکن بودند، در هفتم شهر ذى الحجه سال نود و هفتم روی داد، و در مکه معظمه، قبل از يوم الترویه در سال یکصد و پنجاه و هشتم در حال احرام وفات نمود.
یافعی وفات او را در سال مذکور و در ماه ذی القعده می نگارد، لکن گمان چنانست که نویسنده کتاب، در نگارش ماه بسهو رفته، چه تمام مورخین موت او را در ذى الحجه نوشته اند و صاحب تاریخ مختصر الدول ابن عبری مدت عمرش را شصت و سه سال رقم کرده است، محمد عبدالمعطي اسحاقی در کتاب اخبار الدول نیز عمرش را باین مقدار یاد کرد.
و سيد احمدبن زینی دحلان در تاریخ دول اسلامیه مرگ منصور را بسال یکصدو شصت و سوم رقم نموده است، و این خبر منافی سایر اخبار است، مگر اینکه حمل بر سهو کاتب کنیم و می گوید: در حدود دخول بمکه معظمه بمرد و مرده او را بمکه در آوردند و نزديك كعبه بر وی نماز گذاشتند، و جسدش را در معلی مدفون ساختند، و صحیح معلاة است که مذکور شد، و معلی با الف مقصوره نیز موضعیست در حجاز.
مسعودی می گوید منصور شصت و سه سال عمر نمود و بروایتی شصت و پنج سال -
ص: 302
روزگار نهاد، دمیری در حیات الحيوان نيز عمر او را شصت و سه سال نوشته است و سایر مورخین عرب و عجم بهمین تقریب یاد کرده اند و پاره گویند ولادت او در سال نود و پنجم هجری، در همان سال روی داد که حجاج بن یوسف بهلاکت پیوست.
و چون ولادت منصور در شهر ذی الحجه روی داده است و آخر سال نودو پنجم می باشد، وفات او نیز در سال یکصد و پنجاه و هشتم در شهر ذی الحجه، آخر آن سال اتفاق افتاده، اصح اقوال اینست که شصت و سه سال عمر کرده است.
و در مدت ملکش نیز باختلاف رفته اند، در تاریخ الخلفاء مسطور است که منصور در سال نود و پنجم متولد شد، و جدش را ادراک نمود اما از وی روایت ننمود، در اول سال یکصدو سی و هفتم خلافت یافت و با این صورت مدت خلافتش بیست و دو سال می شود.
و ابن خلکان در ذیل حال جعفر برمکی می گوید: سفاح در روز یکشنبه سیزده شب از شهر ذى الحجة الحرام گذشته، در سال یکصدو سی و ششم بمرد، و برادرش ابو جعفر در همان روز والی امر امت گشت، و صاحب روضة المناظر مي نويسد بیست و دو سال و سه ماه سلطنت نمود، صاحب تاریخ الخمیس نیز بهمان مقدار و مدت عمرش را شصت و چهار سال اشارت کرده و دمیری می گوید: مدت امارتش بیست و یکسال و یازده ماه و چهارده روز بود، مسعودی مدت ملکش را بیست و دو سال نه روز کم نگاشته.
و در پایان کتاب مروج الذهب بيان مدت خلافت بنی عباس می گوید: از آن وقت که ابوالعباس سفاح بمرد تا گاهی که خبر بمنصور پیوست، چهارده روز بر گذشت و مدت ملك منصور بیست و یکسال و یازده ماه و هفت روز بود، و چنانکه منصور خود می گفت: تولد من درذی الحجه، و مختون شدن من در ذی الحجه، و خلافت من در ذی الحجه بود، و گمان همی برم که در ذی الحجه این سال وفات می نمایم، و نمود مقدار عمر و امارتش بهمین تقریب است که مسطور شد.
ص: 303
و غریب اینست که خلافت او در طی راه مکه معظمه و وفات او نیز در طریق مکه روی داد.
در تاریخ مختصر الدول نیز مدت ملك منصور را بیست و دو سال رقم کرده است و ابن خلدون در تاریخ العبر، با وی موافقت، و در تاریخ اسحاقی بهمین مقدار قائل گردیده، و اغلب مورخین عرب و عجم از این سیاق که مسطور گشت، تخلف ننموده و بهمین تقریب سخن کرده اند.
و در بیان شمایل او نوشته اند که از نخست او را عبدالله الطویل می نامیدند، مردی گندم گون و بلندبالا و خفیف العارضین نماینده روی، و گشاده پیشانی بود. باسواد خضاب می کرد و هر دو چشمش چنان گیرنده و فریبنده بود که گفتی سخن می کند، ابهت و حشمت ملك و سلطنت را در هیئت وزی نساك مخلوط ساخته، دلها بهوایش می رفت و چشم ها از دنبالش می شتافت، و در حزم و دها و جبروت و ذكا فريد روزگار و وحید عصر خویش بود.
در جمع مال حرص بكمال داشت، و بشجاعت و مهابت ممتاز بود، و هرگز گرد لهو و لعب نمی گشت، کامل العقل و دانشمند بود، خلقی بسیار بکشت تا کار خلافت در وی و دودمانش بپائید، و بعدل و داد مایل بود، در کار نماز و علم و فقه بهره ور گشت، و فحل بنی عباس و فصیح و بلیغ و سخن آور و دارای رأی رزین و خرد دوربین و شایسته امارت، و در نهایت بخل و حرص بود، و او را این نیروی حافظه بود که چون شاعری قصیده را بعرض او می رسانید در همان مره نخستین از بر می نمود.
در تاريخ الدول الاسلامیه مسطور است که منصور بحزم وعزم و عقل واصابت تدبیر ورزانت رأی و صفوت ضمیر ممتاز بود، وی همان کس باشد که آنان که در زمان او سر بعصیان و طغیان بر آوردند و خروج نمودند، جمله را از پای در آورد و ملك و ملت و بساط سلطنت و سماط دولت را برای اولاد و احفاد و اعقاب خویش ممهد ساخت، چنانکه در ذیل احوال او باغلب آن اشارت رفت.
ص: 304
مانند عبدالله بن علي و ابو مسلم مروزی حتی جمعی از اولاد و نتایج حضرت امام حسن علیه السلام، و بعضی سادات دیگر که جمله را مقتول و مقهور نمود، لقب منصور عباسی المنصور بالله، و كنيت او ابوجعفر، و ابوالدوانيق، و نیز چنانکه مسطور شد او را عبدالله الطويل می نامیدند.
و منصور جد تمام خلفای بنی عباس است که بعد از وی بر سریر خلافت بنشستند، تا گاهی که منقرض شدند، و آفتاب دولت ایشان بدست سلاطین مغول جانب افول گرفت.
و درسبب کنیت یافتن او به ابو الدوانيق چند وجه نوشته اند: سیوطی در تاریخ الخلفا گوید چون از کمال بخل و حرص و امساکی که او را بود یکسره در محاسبه عمال و کارگران و صانعان سخن از دانگ و حبه و دانه در میان آوردی، و در آن وقت حساب از ایشان باز کشیدی او را ابوالدوانيق خواندند، چه دانق معرب دانگ و دانه است.
و در بعضی کتب نوشته اند که منصور برای دلربایی مردمان نخود و دانه زرین در طعام و شکم مطبوخه کردی، و بایشان فرستادی، اما این روایت با آن حالت حرص و بخل و امساك و شدت منصور موافق نیست.
اما دمیری درحیات الحیوان می گوید: چون نائبه و حادثه پیش آمدی از بذل مال دریغ ننمودی، و در کار تقویت ملك و تربيت رجال اموال کثیره مبذول داشتی و این نیز از عقل اوست، و در تاریخ الخمیس نیز بهمین نهج مسطور است و می گوید: او را در هنگام خردسالی مدرك التراب لقب کرده بودند، و بعد از خلافتش ابوالدوانق لقب دادند، و هم او را دوانیقی نامیدند.
در عقدالفرید مسطور است که نقش نگین منصور «الله ثقة عبدالله و به يؤمن» بود، و در فوات الوفیات نوشته است: نقش خاتمش الحمدالله بود و او را چند تن -
ص: 305
وزارت کردند، ابن عطیه باهلی، پس از وی ابو ایوب موریانی، بعد از وی ربیع ابن یونس که غلام منصور بود، صاحب حبيب السير خالد برمکی و ابوایوب سلیمان را از وزراي منصور نوشته است، و حاجب او غلامش و عيسي بن روضه پس از وی ابو الحصيب غلام دیگر او بود.
و در بعضی تواریخ نوشته اند حاجب او ربیع بود، و این سخن نیز صحیح است چه ربیع از نخست دربان بود و از آن پس بواسطه وفور عقل بمنصب والاى وزارت رسید و عبدالله بن حمدبن صفوان، پس از وى شريك بن عبدالله، و دیگر حسن بن عمار، و دیگر حجاج بن ارطاة بودند.
ابن خلکان در وفیات الاعیان می نویسد: ابو ایوب سلیمان بن ابی سلیمان مخلد موریانی خوزستانی، بعد از خالد بن برمك جد برامکه، بوزارت ابی جعفر منصور اختصاص و در کار وزارت و ریاست نهایت تمکن یافت، چنانکه از این پیش در ذیل حوادث یکصدو پنجاه و سوم و چهارم، بکیفیت حال و مآل او اشارت رفت.
و نیز در جلد اول کتاب احوال حضرت امام محمد باقر علیه السلام از چگونگی حال جعفر پدر خالد برمکی، و در طی مجلدات دیگر از چگونگی حال خالد برمکی و حکومت او بامر منصور یاد کردیم.
ابن خلکان در ذیل احوال جعفربن يحيى بن برمك می نویسد: اول کسی که از آل برمك بمنصب وزارت نامدار شد خالدبن برمك بود، كه بوزارت ابى العباس عبدالله بن محمد سفاح که اول خلیفه عباسی است اختصاص یافت، و همواره بوزارت او روز می گذاشت، تا گاهی که سفاح بعالم ارواح پیوست، وابوجعفر منصور برمسند خلافت برنشست و خالد را بامر وزارت خود بجای بگذاشت و خالد یکسال و چند ماه بآن امر بپایان برد.
و چون ابوایوب موریانی در خدمت منصور تقربی کامل حاصل و برامور مملکت مستولی و غالب شده بود، رفعت مقام و منزلت خالد را رضا نمی داد، پس در کار -
ص: 306
او حیلتی بیندیشید و در پیشگاه خلافت پناه بعرض رسانید که جماعت اکراد بر مملکت فارس غلبه و استیلا یافته اند، و حل این معضل و دفع این غائله را جز بتدابير كافيه و اهتمامات وافيه خالد امیدوار نتوان گشت. خالد بفرمان منصور بفارس روى نهاد، أبو ايوب مكان را خلوت یافت و در مهام وزارت و مهارت مستند و مستولی شد.
در کتاب دستور الوزراء مسطور است که ابوالجهيم بن عطیه بعد از قتل ابی سلمه خلال بحكم سفاح متكفل امور وزارت شد می گوید: از این برافزون چیزی از حال او معلوم نشده، تواند بود که چنانکه صاحب عقدالفرید یاد کرده است بوزارت ابی جعفر منصور نیز روزگار سپرده باشد، چنانکه از اپن پیش در ذیل وزرای دولت سفاح بنام او گذارش نمودیم.
در کتاب دستور الوزراء مسطور است که موریانی در ایام جهانبانی ابوجعفر منصور مدتی بامر وزارت اشتغال داشت، و در مرتع امید رعايا جز تخم ظلم وبذر جور نمی کاشت.
و ابوجعفر را پسری اعرج و لنگ بود که صالح نام داشت، و او را مسکین می خواند یکی روز بر زبان منصور بگذشت که صالح مسکین بسیار ضعیف و ناتوان است، از بهر او مزرعه چند لازم است که پس از مرگ من بفراغت روزگار سپارد.
و چون مدت یکسال بر این حال بگذشت، موریانی دویست و پنجاه هزار درم از نظر ابی جعفر بگذرانیده معروض داشت سابقاً بر زبان امیرالمؤمنین بگذشت که برای صالح مسکین ضيعتي چند ببایست، من از همان زمان مزارع مرغوب از بهر او بکفایت فراهم کرده ام، و این دراهم از سود و منفعت آن ضیاع است.
منصور مسرور شد و او را تحسین گفت و فرمود: از این دراهم نیز ضیعتی چند برای صالح خریداری نمای، باین واسطه چنگ و دندان در ضیاع و عقار مسلمانان تیز کرده خواهی نخواهی املاک ایشان راببهای اندك و تکلیف بسیار خریداری -
ص: 307
می نمود، و بنام صالح قباله می گرفت، و بعضی صاحبان املاك ناچار تقديم اموال بسیار می نمودند و از شر وى و بي املاك مي رهيدند.
تفصیل این حال نکوهیده منوال بخالد برمکی پیوست، و چون با وی خصومت داشت بمنصور برنگاشت ابوجعفر چون تحقیق نمود بصداقت مقرون یافت و موریانی را معزول و مورد مؤاخذه درآورد.
صاحب دستور الوزراء می نویسد: پس مناسب حال وزرای روزگار اینست که محض رعایت خاطر و جانب پادشاهی خشم الهی را بجنبش نیاورند، و نهال ظلم و ظلام را در مرتع قلوب انام ننشانند و جمال اقبال را در شکستن دل و آشفتن خیال رعایای شکسته بال نشمارند، بلکه کشتزار امید زیردستان را بر شحات سحاب عدل و احسان خرم و شاداب گردانند تا در این جهان بهار اقبال ایشان از صرصر خريف ادبار مصون و محفوظ بماند و در آن جهان دوحه اجلال و سعادت ایشان بثمره ميمنت مقرون و محفوظ آید.
راقم حروف گوید: بعلاوه این جمله باید پادشاه و وزیر بدانند که دولت خواهی و موجب بقای سلطنت و نیک خواهی در اشاعه آثار عدل و داد و سرور قلوب عباد است، هر قدر بر مراسم عدل و انصاف بیفزایند موجب دعای بقای ایشان و رضای خالق عباد است، چون خدای خوشنود باشد البته آیات سعادت و اقبال و دوام عمر و اجلال و فیروزی و کامکاری هر دو سرای فراهم شود.
و اگر بظلم روند و باموالی که بجور و عنف گرفته و در حضرت پادشاه نشان خدمت و صدق عقیدت شمارند، البته بعاقبت وخیم و زوال دولت و ویرانی سرای دنيا و آخرت، و قطع رشته آرزو و سلسله دوام و قوام مملکت دچار می شوند.
صاحب دستور الوزراء بعد از این شرح و بیان و نگارش نام ابوالفضل ربیع بن یونس را در سلک وزرای منصور می گوید: ابو ایوب نیز وزیر (ابی) جعفر منصور بود و موریانی و ابو ایوب را دو تن دانسته است، اما موریانی همان ابو ایوب سلیمان موریانی است.
ص: 308
و می گوید: ابوالفضل ربیع بن يونس بن محمد، بعد از عزل موریانی بوزارت منصور امتیاز یافت، و چون ببسط بساط عدل و نصفت قيام ورزید مدتی مدید بر مسند وزارت متمکن بود (دولت از عدل پایدار شود) جدش محمد در سلك موالي اميرالمؤمنين على علیه السلام، انتظام داشت.
و نیز می نویسد: خالدبن سلیمان در زمان ابوجعفر بامر وزارت اشتغال داشت، اما این نام در دیگر کتب در زمره وزرای منصور مذکور نیست، شاید همان ابو ایوب سلیمان بن ابی سلیمان مخلد، و خالد برمکی باین نام مشتبه شده باشد.
در تاریخ ابن خلکان مسطور است که ربیع بن یونس از نخست دربان منصور بود، و از آن پس که ابو ایوب موریانی جای بپرداخت، جای او بگرفت و بر مسند وزارت جلوس نمود، منصور بسیار بدو مایل و در حق او اعتمادی کامل داشت، روزی باربیع گفت: حاجات خویش را بخواه، گفت: حاجت من آنست که پسرم فضل را دوست بداری، منصور گفت: ويحك، محبت سبب لازم دارد، ربیع گفت:خداوند تعالی برای تو ممکن ساخته است که اسباب محبت را فراهم کنید، گفت: این حال چگونه است؟ گفت: بر وی تفضل کن و چون چنین کردی دوستدار تو می شود و چون او دوستدار تو باشد، تو نیز او را دوست خواهی داشت.
منصور گفت: سوگند باخدای از آن پیش که اسباب محبت حاصل شود، حب او را در دل من افکندی، اما چگونه او را بمحبت و دوستي اختيار نمایم، و محبت وی را در دل برگزینم، ربیع گفت: برای اینکه چون او را دوستدار شوی، اگر کارى نيك بس كوچك از وی مشاهدت کنی در خدمت تو بزرگ نماید، و اگر کرداری نکوهیده و ناخوب و بزرگ از وی ظهور نمايد كوچك شماری، و گناهان او در خدمت تو مانند گناهان کودکان نماید و محل اعتنا نباشد، و چون در حضرت تو بعرض حاجتی درآید بمنزله شفیع عریان باشد.
همانا ربیع در این کلام بشعر فرزدق اشارت کند و گوید:
ليس الشفيع الذي بأنيك متزراً *** مثل الشفيع الذي يأتيك عرياناً.
ص: 309
آن خواهشگری که با زیرجامه و شلوار بشفاعت بسوی تو رهسپار آید، هرگز اثر شفاعت او مانند آن شفیعی که برهنه و بی تنبان بسوی توگرایان گردد نیست.
و این داستان را راقم حروف در مشكوة الادب مرقوم داشته است که فرزدق و زوجه اش نوار بآستان عبدالله بن زبیر بداوری بیامدند، نوار در سرای ابن زبیر بزوجه او پناه برد، و فرزدق نزد پسرش حمزه آمد، و هريك در حق نزيل خود شفاعت کردند، لكن ابن زبیر برعایت زوجه خود بحمایت نوار حکم راند، لاجرم فرزدق قصیده در این باب بگفت که شعر مسطور از آن جمله است، و از آن پس شفیع العریان برای هر کس که شفاعتش را مقبول شمارند مثل گردید.
یکی روز منصور که خاطری خوش و دلی روشن داشت با ربیع گفت: ويحك ای ربیع اگر مرگ نبودی روزگار بسیار خوش بودی، ربیع گفت: خوشی دنیا جز بمرگ نیست، منصور گفت: چگونه چنین تواند بود، ربیع گفت: اگر نبودی تو در این مکان نبودی، یعنی اگر پیشینیان نمی مردند و مسند خلافت و چهار بالش سلطنت را تهی نمی گذاشتند، تو امروز نمی توانستی بخلافت بنشینی و لذت امارت را دریابی، منصور گفت: بصداقت سخن کردی.
و چون منصور را زمان مرگ در رسید گفت: ای ربیع همانا سرای آخرت را بخوابی بفروختم، یعنی برای زندگانی چند روزه این سرای نا پایدار که هزاران سالش از دمی بیش نیست بلکه:
نگه دار فرصت که عالم دمی است *** دمی نزد دانا به از عالمی است.
از وصول امارات حرص و آزو وفود علامات طمع وطلب نفس نابساز چگونه مرتكب معاصی خداوند بی نیاز و این قتل ها وظلم ها و اخذ اموال و آزار نساء و رجال و ریختن خون ذراری پیغمبر و برانگیختن خشم و غضب حضرت داور می شدیم، و در هوای متاع این سرای ایرمان و سراچه پراندهان، سرای آخرت که سرای جاوید و منزل عافیت ابدى و عيش سرمدی و رضوان یزدان و سرور بی پایانست از دست بدادیم -
ص: 310
و حسرت ببردیم.
ربیع بن یونس را پدری نامدار و معروف نبود، روزی یک تن از بنی هاشم بحضرت منصور درآمد از هر در با او سخن می راند و می گفت: پدرم که رحمت خدای بر وی باد چنین و چنان می کرد و می گفت، و این سخن این ترحم را بسیار همی نمود، ربیع گفت: تا چند در حضرت امیرالمؤمنین بر پدرت رحمت می فرستی و رعایت ادب نمی کنی، هاشمی چون این سخن بشنید، گفت: ای ربیع همانا تو معذور هستی اگر چنین گویی، زیرا که قدر و منزلت پدران را نمی دانی، کنایت از این که اگر تو را پدری نامور و با احترام بود چنین نمی گفتی، ربیع بسیار شرمسار و خاموش گشت.
و چون ابوجعفر منصور بمدینه طیبه درآمد با ربیع گفت: مردی خردمند و دانا برای من اختيار كن تا مرا بر خانهای اهل مدینه و ساکنان آن مستحضر نماید، چه بدیار قوم و عشیرت خويش بعيد العهد شده ام.
ربیع در تفحص برآمد، جوانی هوشمند و دانا که از تمام اهل مدینه اعقل و اعلم بود منتخب ساخت، و در خدمت منصور در آورد و آن جوان خردمند را قانون چنان بود که تا منصور از وی چیزی را پرسش نمی کرد، آغاز هیچ گونه سخن نمی نمود. و در عرض هیچ خبر بدایت نمی گرفت و چون منصور می پرسید با عبارتی دلپسند و بیانی خوب و شیرین پاسخ می داد.
منصور از کردار و گفتار او در عجب همی رفت، و بفرمود: تا جایزه بدو دهند و وصول آن بتأخير افتاد، و چنان شد که جوان را بضرورت بتقاضای آن ناچار گردانید، و منصور را بسرای عاتکه دختر عبدالله بن ابی سفیان اموی عبور افتاد، آن جوان بدون این که منصور از وی پرسش کند، لب بسخن برگشود و گفت: یا امیرالمؤمنین این سرای عاتکه ایست که احوص بن محمد انصاری درباره وی این شعر را گفته:
يا بيت عاتكة التي أتعزل *** حذر العدى و به الفؤاد موكل. (1)
ص: 311
إني لأمنحنى الصدود و إنني *** قسما إليك مع الصدود لأميل.
منصور در قرائت این شعر بفکر اندرشد و گفت: این جوان بدون اینکه امری باعث شود ترك عادت خود را ننموده و بدون پرسش بدایت بسخن کرده است، پس آن قصیده را همی شعر بشعر بخاطر آورد و کلمات و معانی آن را بدقت در نظر آورد تا گاهی که باین شعر رسید که از جمله آن قصیده است:
و أراك تفعل ما تقول وبعضهم *** مذق الحديث يقول ما لايفعل. (1)
یعنی می بینم ترا که گفتار خود را با کردار انباز می دهی لکن پاره هستند که بسخن و وعده خویش عنایت ندارند، و چیزی را که می گویند بجای نمی آورند.
منصور چون این بیت را بخاطر در گذرانید بدانست که مقصود آن جوان چیست و با ربیع گفت: آیا آنچه را که فرمان دادیم باین مرد رسانیدی؟ ربیع عرض کرد هنوز نرسیده است، گفت: هر چه زودتر بدو برابر بازرسان، و این حکایت بر کمال لطف تعريض آن جوان، وجودت فهم و كثرت هوش و ادراك منصور دلالت نماید.
در اخبار الدول اسحاقی باین خبر اشارت شده و می گوید مدتی آن مرد در صحبت منصور می گذرانید، و مقام و منزلتی بزرگ دریافت، منصور روزی با وزیر خود فرمان داد که او را جایزه بخشد و بمماطله بگذشت، و از آن پس منصور را سفری پیش آمد و آن مرد بوداع منصور بیرون شد، و چون منصورش اجازت مراجعت داد آن مرد که هرگز ناپرسیده بسخنی بدایت نمی گرفت گفت: یا امیرالمؤمنین این دار کیست و بآن سوی اشارت نمود، منصور وزیر خود را بخواند و گفت: جایزه وی را بدو بده، و آن مرد بگرفت و برفت، وزیر گفت: ای امیرالمؤمنین از کجا دانستی که من جایزه او را نداده ام، گفت: در این سخن بقول شاعر «يادار عاتكة الى آخرها»، اشارت نمود .
و در انوارالربیع در باب تلمیح این حکایت را نسبت بمنصور و هذلی می دهد، -
ص: 312
و می گوید: منصور در حق او بجایزه وعده نهاد و فراموش کرد، و از آن پس متفقاً سفر حج کردند و چون بمدینه طیبه در آمدند و بسرای عاتکه عبور دادند، هذلی آن شعر را بخواند و جایزه خود را دریافت.
و ابو الفرج اصفهانی در جلد هیجدهم اغانی در ذیل احوال معقل بن عيسى باين حکایت اشارت کند و گوید: شعر مذکور از اشعار احوص بن حمد انصاریست که در مدح عمربن عبدالعزیز انشاد کرده است، و ابو دکین گوید: این عانکه را من بدیدم که زنی فرتوت بود، و محمدبن محمد عمری گوید: این عاتکه دختر عبدالله بن يزيد بن معاویه است، و اسحاق بن عبدالملك گويد: عاتکه نام مردیست که در قراء ما بین اشراف نزول می نمود.
بالجمله چون منصور اقامت حج نمود با ربیع گفت: مردی را که بر اهالی و سراهای اهل مدینه عارف باشد حاضر کن، ربیع تفحص کرد و آن جوان انصاری را دریافت، و با او گفت: آماده شو که گمان می کنم بختت قوت گرفته و امیرالمؤمنین مردي را بصفت و علم تو از من بخواسته است، چون بخدمتش پیوستی، تا از تو چیزی نپرسد آغاز سخن مکن، و هیچ چیز را از وی پوشیده مدار، و در خدمتش زبان بعرض حاجت مگشای.
چون در پیشگاه منصور حاضر شد و از اهالی و سراهاي مدينه چندی بعرض رسانید، منصور گفت: اولا بازگوی تو خود کیستی، گفت: آن کس هستم که او را نخواهی شناخت، گفت: زن و فرزند چه داری، گفت: سوگند با خدای تزویج نکرده ام و خادمی ندارم، گفت: منزلت بکجا اندر است، گفت: منزلی ندارم.
منصور فرمود همانا امير المؤمنين بفرمود چهار هزار درهم بتو بدهند، آن جوان خود را بر زمین افکند و پای منصور را ببوسید، منصور فرمود: سوار شو، و او سوار گشت.
و چون خواست باز شود با ربیع گفت: ای ابوالفضل، اميرالمؤمنین فرمان کرده است چهار هزار درهم بمن عطا شود، ربیع گفت: چنین است، آن جوان گفت اگر -
ص: 313
صلاح بداني زودتر برسان، گفت: هیهات، گفت: پس من چسازم، گفت: سوگند با خدای نمی دانم، اگر می خواست مرا می خواند و امر می کرد و می گفت این مبلغ را بده یا بمن می نگاشت.
و بر این حال بگذشت تا روزی منصور آن جوان را بخواند و با او سیر کرد. و منصور باوی سخن همی راند، و چون نوبت انصراف شد، گفت: یا امیرالمؤمنین این بیت عاتکه است، گفت: بیت عاتکه چیست، آن جوان آن شعر را بخواند، و بکنایت باز نمود و بجایزه خود نائل شد.
راقم حروف گوید: از این قبیل تعریضات وجودت فهم گاهی اتفاق افتاده است، چنانکه حکایت سید مرتضی علم الهدی اعلی الله مقامه، با ابوالعلاء معری مشهور و در مشکوة الادب و بعضی کتب مذکور است، و اگر بخواهند جمع نمایند رساله علی حده می شود، و پاره حالات ربیع از این پس در مواقع خود مرقوم می شود.
مسعودی گوید: مادر منصور کنیزی بود که او را سلامه بنت بربه می نامیدند و از وي روایت کرده اند که در آن هنگام که بمنصور آبستن بودم در خواب چنان دیدم که شیری از محل مخصوص من بیرون آمد و همی خروش و نفیر و زئیر، برآورد و هر دو دست بر زمین همی زد و شیرها از هر کنار و گوشه روی بد و آوردند، و از آن جمله شیری بدو رسید داد در سجده نهاد.
در عقدالفريد مسطور است که فرزندان ابوجعفر دوانیق، یکی محمد است که ملقب بمهدی است و بعد از منصور بخلافت بنشست، و دیگر جعفر است، و دیگر علی، و دیگر سلیمان، و دیگر عیسی، و دیگر یعقوب، و دیگر صالح، و دیگر غاليه، و دیگر جعفر اکبر، و دیگر قاسم، و دیگر عباس، و دیگر عبد العزيز است.
ص: 314
و از این پیش در ذیل اسامی وزرای منصور و بیان حال موریانی مسطور شد که منصور پسر خود صالح را، چون ضعیف الحال بود صالح مسکین می نامید، چه اعرج بود و بداستان او اشارت رفت.
در تاریخ ابن خلکان از ابوالفضل ربیع بن یونس وزیر منصور مروی است که گفت: یکی روز بر فراز سر منصور حضور داشتیم در ای نوقت برای پسرش مهدی وساده گسترده بودند: و مهدی در این هنگام بولایت عهد برخوردار بود، ناگاه صالح بن منصور درآمد، و منصور در آن خیال بود که او را بپاره مناصب مفتخر دارد، پس ، از آن صالح بين السماطين بايستاد و مردمان برحسب شئونات و مقامات خود هر کسی در جای خود قرار داشت.
صالح زبان بسخن برگشود و با کمال فصاحت و بلاغت تكلم نمود، منصور خرسند شد و دست بجانب او دراز کرد و گفت: ای پسرك من بسوى من بيا، صالح بیامد و منصور با او معانقه کرد و بمردمان و چهره ایشان نگران شد تا در میان ایشان کدام کس لب بسخن برگشاید و از مقامات و فضل و جلالت قدر صالح باز گوید، حاضران از مهدی کراهت داشتند که بآن امر مبادرت نمایند از میانه شبة بن عقال تمیمی بپای شد و گفت: «لله در خطيب قام عندك يا اميرالمؤمنين، ما أفصح لسانه و أحسن بيانه و أمضى جنانه و أبل ريقه و أسهل طريقه، وكيف لايكون كذلك و أميرالمؤمنين أبوه، و المهدى أخوه، و هو كما يقول الشاعر».
با خدای باد خیر و خوبی فرزند تو صالح که در مجلس تو بخطبه سخن راند، و با فصاحت لسان و عذوبت بیان و حلاوت زبان و استقرار جنان و سهولت طریقت و جزالت الفاظ و رعایت حقیقت تکلم ورزید، و چگونه چنین نباشد با اینکه امیرالمؤمنین پدری و مانند مهدی برادری دارد، و چنانست که شاعر گفته است:
هو الجواد و ان يلحق بشأوهما *** على تكاليفه فمثله لحقا. (1)
ص: 315
أو يسبقاه على ما كان من مهل *** فمثل ماقد مامن صالح سبقا. (1)
تمامت حاضران از این حسن کلام و جمع بین هر دو مدیحه و رضا داشتن منصور و خلاص کردن خود را از شر مهدی در عجب شدند، منصور با من گفت: این مرد تمیمی نباید از این مجلس بیرون شود مگر باسی هزار درهم، و چنانکه بفرمود سی هزار درهم بدو بدادند.
و ابن اثیر نیز باین اسامی فرزندان منصور اشارت کرده است، لکن از علی و عباس، نام نبرده است، و در شمار اولاد منصور چنانکه مذکور شد دو پسرش بنام جعفر یاد کرده، یکی جعفر اکبر و آن دیگر جعفر اصغر و عالیه را در جمله دختران وی مذکور داشته است.
صاحب حبیب السیر می گوید: نقل نموده اند که منصور را هشت پسر و دو دختر بوده است، و می گوید: اسامی دختران او در کتبی که در دست است بنظر نرسیده است.
در کتاب زهر الأدب در آنجا که می گوید بعضی اوصاف ممدوحه رجال است که اگر بزنان نسبت دهند بر نقصان و ذم ایشان دلالت کند، مثل جود و وفای بعهود و شجاعت و امثال آن، پس باید مادح آن ملاحظه را از دست ندهد، و ایشان را بآنچه مناسب حال ایشانست مثل عفت و عصمت و طهارت ذیل و جبن و امساك و امثال آن مدح نماید، اگرچه اغلب این صفات در حق مرد مذموم است.
وقتی مردی زبیده دختر جعفربن ابی جعفر منصور را در این شعر مدح نمود.
أزبيدة ابنة جعفر *** طوبى لزائرك المثاب.
تعطين من رجليك ما *** تعطى الأكف من الرغاب.
ای زبیده دختر جعفر، خوشا بحال زیارت کننده تو که مأجور و مثاب و کامیاب است، می بخشی از هر دو پای خود آنچه را دست های دیگران می بخشد از -
ص: 316
عطاهای بسیار.
و در این شعر اگر چه مقصود شاعر مدح و ثنا می باشد و می خواهد بگوید آنچه دیگران بسیار عزیز و گرامی دارند و بر روی دست می بخشند، در نظر تو چنان خوار و سبکبار است که بزیر پای بسیاری و عطافرمائی.
اما بواسطه بعضی لطایفی که از آن استنباط می شود، چون نسبت بزن بدهند عیب و نقصان اوست، از اینست که چون شاعر این شعر را بخواند، جواری و خدمه زبیده بر وی دویدند تا او را مضروب و منکوب بدارند، زبیده ایشان را منع کرد و گفت: این مرد ارادۀ خیر و مدح داشت، لكن بخطا رفت و ندانست چه باید گفت و این کردار صداقت آمیز او در خدمت ما محبوب تر از کار و کردار و گفتار کسی است که در باطن ارادۀ شر نماید، لکن در تقریر الفاظ بصواب رود.
همانا این شاعر شنیده است که گفته اند: «شمالك اندى عن يمين غيرك» و گمان برده است که چون چنین شعر خود را بگوید ابلغ خواهد بود، هرچه می خواهد بدو عطا کنید، و نیز آنچه بجهل رفته است او را بیاگاهید.
در تاریخ نگارستان و روضة الصفا مذکور است که یکی روز ابوجعفر منصور در صفه بار در کمال ابتهاج و سرور نشسته از اعیان بنی هاشم گروهی حضور داشتند، و از معارف امرا جمعی حاضر حضرت بودند، در آن اثنا منصور روی با اهل محضر کرده گفت: بشارت باد شما را، که در شب گذشته یزدان تعالی مهدی را پسری کرامت فرموده، موسی نام یافت، حاضران در عوض تهنیت سکوت اختیار کرده سرها بزیر افکندند.
ابو جعفر مقصود ایشان را دریافته فرمود: گویا گمان می برید که این موسی همانست که بوجود او در خاندان ما اختلاف افتد، و خونریزی ها و تزلزل ها در ملك و دولت ما پدید آید و خزاین از دفاین خالی، و پدرش از خلافت خلع و مقتول شود، بخدای سوگند وی نه آن کس باشد و میان این زمان و آن زمان تفاوتی
ص: 317
بسیار است.
معلوم باد که آن موسی پسر شد امین است که الناطق بالله لقب یافت، و پس از تولد اوامین را از خلافت مخلوع و مقتول ساختند، چنانکه انشاءالله تعالی در جای خود مذکور گردد.
و اما زن های منصور چنانکه در کامل ابن اثیر و عقدالفريد و بعضى كتب دیگر مسطور است، یکی از وی دختر منصور خواهر یزیدبن منصور حمیری است، و ام موسی کنیت داشت، و او را از منصور دو پسر بعرصه وجود پیوست: یکی محمد مهدی، و دیگر جعفر اکبر بود و این ام موسی با منصور شرط نهاده بود که جز باجازت وی زنی را تزویج نکند، و با جاریه در می آمیزد.
و چنان بود که منصور جاریه خود را که بعد از آن علی را از منصور بزاد و ام على کنیت یافت، خریداری و او را مقرر داشته که بخدمت گذاری ام موسی و اولاد او اشتغال جوید، آن جاریه در خدمت ام موسی مقامی عالی دریافت، چندانکه ام موسی از منصور خواستار شد که با او ازدواج گیرد و در شمار سراری او باشد، چه او را دارای فضیلتی بلند نگریست لاجرم منصور با او در آمیخت و على از وی متولد شد، لکن علی در جهان نزیست و از آن پس که یک سال روزگار بسپارد در زمان منصور بمرد.
و نیز جعفر قبل از وفات پدر بمرد و دیگر از زنان منصور، فاطمه بنت محمد از اولاد طلحة بن عبدالله بود و سه پسر منصور: سليمان، و عيسى، و یعقوب، از وی متولد شدند، و دیگر کنیزی کردیه داشت و جعفر اصغر از وی متولد گشت و او را ابن الکردیه می خواندند، و مادر صالح مسکین ام ولدی رومیه بود، و مادر قاسم کنیزی معروف بام القاسم بود، و این کنیز را در باب الشام بوستانی بود که به بستان ام القاسم نامدار بود و قاسم پیش از مرگ پدرش منصور در ده سالگی وفات کرد، و مادر عالیه دختر منصور زنی از جماعت بنی امیه بود.
صاحب عقدالفرید گوید: صالح و عالیه و جعفر و قاسم و عباس و عبدالعزيز
ص: 318
بجمله از کنیزان و امهات اولاد پدید آمدند.
صاحب حبیب السیر می گوید: چنان می نماید که نسب مادرهای ایشان بملوك بنی امیه می رسد، چنانکه در بیان سوانح سال یکصدو پنجاهم بوفات او گذارش نمودیم، و ابوالعتاهيه شاعر مشهور در جلالت همین ام موسی چنانکه در عقدالفرید است این شعر گفته و بمهدی خطاب کرده:
انت المقابل والمدابر فى المناسب والعديد (والبعيد خ) *** بين العمومة والخئولة والابوة والجديد.
فاذا انتميت الي ابيك فأنت في المجد المشيد *** و اذا انتمى خال فما خال بأكرم من يزيد.
مرادش یزید بن منصور حمیری است، و در همان کتاب مذکور است که چون جعفر بمرد، حزن و اندوه پدرش منصور بر وی شدید گشت، و چون از دفنش فارغ شد، روی با ربیع نمود و گفت: ای ربیع، مطیع بن ایاس در مرثیه یحیی بن زیاد چگونه می گوید؟ ربیع این شعر را انشاد کرد:
یا اهلى ابكوا لقلبي الفرح *** و للدموع الزوارف السفح.
زجوا (ضجوا) بيحيى ولو تطاوعنى *** الأ قدار لم تبتكر ولم ترح. (1)
یا خير من يحسن البكاء به *** اليوم و من كان أمس للمدح.
قدظفر الحزن بالسرور وقد *** ألم مكروهه من الفرح.
ابوالفرج اصفهانی در جلد پنجم اغانی در ترجمه حمادراویه می گوید: جعفربن ابی جعفر منصور را با مطیع بن ایاس، عنایتی خاص و محبتى مخصوص بود، و مطیع را بخدمت وی انقطاع بود، و چون مطیع با حمادراویه دوستی و سابقه کامل داشت، روزی از مراتب علم و اطلاع حماد در خدمتش یاد کرد، و حماد در دولت بنی عباس روزگاری نابساز داشت، و او را جفا کردند و آزار دادند، جعفر گفت: او را در خدمت من حاضر کن تا او را بنگریم و مراتب او را باز دانیم.
ص: 319
مطیع نزد حماد شد و او را بشارت داد و گفت: با من بخدمت امیر راه برگیر، حماد گفت: مرا از این امر معاف دار و بیهوده دچار آزار مکن، چه من می دانم سعادت من در ایام بنی امیه بود و در این دولت بهره ندارم، مطیع گفت: ناچار باید بخدمتش رهسپار شوی، چون حماد بیچاره ماند، جامه سیاه که شعار بنی عباس بود بعاریت گرفت و شمشیری بیاویخت و نزد مطیع شد، مطیع او را بآستان جعفر درآورد، حماد بطرزى نيك سلام براند، و دعا و ثنا بخواند و شطری از فضایل جعفر برشمرد، جعفر سلامش را پاسخ نداد و رخصت جلوس نداد، و از آن پس گفت از اشعار آبدار قرائت كن.
حماد عرض کرد ایها الامير از شعر شاعرى معين بعرض برسانم یا هر کس بنظر اندر است؟ گفت: از شعر جریر انشاد کن، حماد می گوید بمحض شنیدن این سخن، تمام اشعار جریر از خاطرم محوشد مگر این قصیده او:
بان الخليط برايتين فودعوا *** أو كلما اعتزموا لبين تجزع.
پس آن قصیده را بعرض آوردم تا باین بیت رسیدم:
و تقول بوزع قد دبئت على العصا (1) *** هلاّ هزيت بغیرنا یا بوزع. (2)
حماد می گوید: چون این بیت را بخواندم جعفر گفت: دیگرباره بخوان، چون بخواندم، گفت: بوزع چه چیز است، گفتم: نام زنی است، گفت: آن زن را که بوزع نام باشد، خدا و رسول خدا از وی بیزارند و من از عباس بن عبدالمطلب منفی هستم که اگر بوزع جز غولی از غولها باشد، همانا سوگند باخدای امشب از جزع بوزع بخواب نمی روم، آنگاه گفت: ای غلامان برپشت گردنش بزنید، سوگند باخدای چندانم بر گردن بزدند که ندانستم بکجا اندرم.
بعد از آن گفت پای او را بکشید و بیرون افکنید، پس پای مرا بگرفتند و همی مرا بر روی بکشیدند تا از حضورش بیرون کشیدند و آن جامه سیاه پاره، و غلاف -
ص: 320
شمشیر در هم شکست و از آن حال شری عظیم، دریافتم و از این بلیت عظیم تر تاوان جامه سیاه و نیام شمشیر بود.
چون بر آن حال و روزگار بمنزل خود بیامدم مطیع بن ایاس نزد من بیامد و سخت دردمند و غمگین بود، گفتم آیا با تو نگفتم که از این جماعت خیری نیابم و حظ و بهره من با بنی امیه بگذشت.
در جلد ششم اغانی مسطور است که ابن عباس حکایت کند که چون جعفر ابن منصور بمرد، و او را جعفر الاکبر می خواندند، منصور در تشییع جنازه او از مدینه (1) تا مقابر قریش راه نوشت و مردمان مدینه نیز بجمله با او موافقت و متابعت کردند، و چون او را دفن نمودند منصور بقصر خود مراجعت گرفت، روی با ربیع آورد و گفت: بنگر در میان کسان من کدام کس باشد که این اشعار را برای من انشاد كند (أمن المنون و ريبها تتوجع) تا مرا ازین مصیبت تسلیتی رسد.
ربیع می گوید: بمردم بنی هاشم که بجمله حضور داشتند بیرون شدم هیچ کس را از آن شعر خبر نبود، چون بمنصور معروض داشتم گفت: سوگند با خدای این مصیبت که از قلت رغبت ایشان در علوم ادبیه مرا رسيد از مرگ فرزندم عظیم تر است.
آنگاه فرمود: در میان سران سپاه و عموم مردم کسی هست که بر این شعر واقف باشد چه من سخت دوست می دارم کسی باشد که باین اشعار عارف باشد، پس در میان ایشان شدم و هیچ کس را نیافتم که بر آن اشعار آگاه باشد مگر شیخی مؤدب که از موضع تأدیب خود باز شده بود، با او گفتم: از شعر چیزی از برداری، گفت: آری، شعر ابی نویب را محفوظ دارم، گفتم: بمن برخوان، وی بهمان قصیده عینیه شروع نمود، گفتم: مقصود من توئی و او را بخدمت منصور درآوردم، منصور بفرمود تا قرائت نمود.
چون باین شعر رسيد (والدهر ليس بمعتب من يجزع) گفت: قسم بخدای راست گفته است، این قصیده را صددفعه بر من برخوان تا این شعر عادت شود و او بخواند، و چون باین شعر رسید:
ص: 321
والدهر لا يبقى على حدثانه *** جون السراة له جدائد اربع. (1)
گفت: این سخن ابو ذویب مرا تسلیت دهد، بعد از آن بفرمود تا آن شیخ باز گردد، من بدنبال او برفتم و گفتم: آیا امیرالمؤمنین در حق تو بعطائی امر نمود؟ آن شیخ کیسه را که در دست داشت بمن بنمود و یکصد درهم در آن کیسه بود.
در جلد دوازدهم اغانی مسطور است که مطیع بن ایاس بخدمت جعفربن ابی جعفر منصور اشتغال داشت و او را ندیم بود و چون مطیع در میان مردمان بفساد مذهب مشهور بود، منصور مصاحبت او را با جعفر پسر خود مکروه می دانست و بيمناك بود که دین او را تباه گرداند، لاجرم مطیع را بخواند و گفت: همانا عزیمت بر آن بر نهاده باشی که پسرم را بر من بفساد آوری، و از زندقه خود بدو بیاموزی.
مطیع گفت: ای امیرالمؤمنین ترا بخدای پناه می برم که اینگونه گمان در حق من بری، سوگند باخدای جعفر از من نمی شنود مگر آنچه را که موجب فزونی جمال و کمال و زینت و نبالت او باشد، ابو جعفر گفت: چنین نمی نگرم و از تو نمی شنود مگر آنچه را که موجب زیان و غرور او باشد.
چون مطیع این الحاح را در کار او بدید گفت: ای امیرالمؤمنین آیا مرا از خشم خودت امان می دهی تا ترا براستی سخن کنم، گفت: در امان هستی، گفت: کدام چیز اسباب اصلاح حال او تواند شد، و در فساد و ضلال چه حدی را باقی گذاشته که بآن نرسیده باشد، منصور گفت: ويلك بچه چیز در افتاده است.
گفت: جعفر چنان می داند که عاشق زنی از جنیان است و برای خطبه کردن او کوشش کند و اصحاب عزائم را بر این امر فراهم گرداند و ایشان او را فریب دهند و در وصول بمقصود امیدوار گردانند، سوگند با خدای او را بیرون از این اندیشه بهیچ کاری از جد و هزل و کفر و ایمان اشتغالی نیست.
ص: 322
ابو جعفر گفت: وای بر تو آیا می دانی چه می گوئی، گفت: سوگند باخدای سخن بحق کنم از این امر بپرس تا معلوم شود، ابو جعفر گفت: بمصاحبت جعفر باز شو و کوشش کن تا او را از این اندیشه بازگردانی، و او را بگوی که من از این کار خبردار هستم تا خود او نیز در رفع این خیال کوشش کند.
ابن عایشه گوید: روزی ابو جعفر منصور بر پسرش جعفر در آمد و با مطیع برآشفت و گفت: ای مطیع کار پسرم را به تباهی آوردی، مطیع گفت: ما رعیت تو هستیم بهرچه فرمان می دهی چنان می کنیم، در این وقت جعفر از حرم سرای خود بیرون شد و چون سبك مغز و بیهوده گوی و خلیع بود با منصور گفت: چه چیزت بر آن بداشت که بدون اذن بسرای من اندر شدی.
ابو جعفر گفت: خدا لعنت کند کسی را که مانند تو است و تو را نیز لعنت کند، جعفر با پدر خود گفت: سوگند با خدای من بتو شبیه ترم از شباهت تو بپدر خودت، بعد از آن گفت: همی خواهم زنی از جماعت جن را تزویج نمایم و او را از اینجهت جنونی دست داده که در حضور پدرش ابو جعفر و ربیع می افتاد، و ابو جعفر می گفت: ای ربیع این قدرت خدای است.
و این حال در وی قوت گرفت چندانکه روزی چند مره دچار صرع می شد، چون چندی بر این حال بگذرانید باین علت بمرد، و پدرش منصور بسیار محزون شد، و با جنازه او راه بر گرفت و چون او را مدفون کردند و گورش را با زمین یکسان کردند، منصور با ربیع گفت: شعر مطیع بن ایاس را که در مرثیه یحیی بن زیاد انشاد کرده بر من بخوان، ربیع این شعر را بخواند:
يا أهلى ابكوا لقلبي القرح *** و للدموع ذوات السفح - الى آخرها.
چون این اشعار را قرائت کرد منصور بگریست و گفت: صاحب این قبر باین شعر شایسته تر بود.
ص: 323
چنانکه در کامل ابن اثير و مروج الذهب مسعودی و مرآة الجنان يافعي و دیگر کتب تواریخ و آثار نوشته اند.
سلام بن الابرش گوید چون منصور در حرم سرای و مقام خلوت بود بخدمتش اشتغال داشتم، و او در این حال از تمام مردم خوش خوی تر و حمول تر و بردبارتر و مانند کودکان ببازی او را گرفتند و چون جامه جلوس و خروج از اندرون سرای بر تن بیاراستی رنگش دیگرگون و هر دو چشمش سرخ می گشت و آن حالات و اطوار و افعال که در صفحه روزگار از وی بر قرار است نمایش همی گرفت.
و روزی با من گفت: ای پسرك من، چون مرا نگران شدی که جامه خویش بر تن کردم یا از مجلس خویش بازشدم، بايد هيچ يك از شما بمن نزديك نشود، و این سخن از آنمی گذاشت که مبادا این جماعت در خدمتش سخن کنند و او را در کاری فریب دهند.
می گوید: هرگز هیچ کس در سرای منصور لهو و لعب یا چیزی که شبیه بلهو و لعب و بازی باشد ندید، مگر یک دفعه و آن اینست که وقتی یک تن از فرزندان او را در حال کودکی نگران شدند که برشتری بر نشسته و کمانی بر هیئت غلام اعرابی در میان دو جوال مقل و مسواک و آنچه را که اعراب بهدیه می فرستند از دوش بیاویخته بود.
مردمان از این حال در عجب شدند و مکروه شمردند، پس بجانب مهدی که در رصافه بود عبور داده بدو بهدیه دادند، و مهدی پذیرفتار شد، و آن دو جوال را از درهم بیاکنده و دیگر باره در میان آن دو بازگشت و بدانستند که این نوعی از لعب و بازی ملوك است.
ص: 324
حماد ترکی می گوید: بر فراز سر منصور حضور داشتم بناگاه آواز سازی بشنید، با من گفت بنگر تا چیست برفتم و تحقیق کردم و دیدم یکی از خدام منصور بنشسته و جواری چند در اطرافش جای کرده از برای ایشان طنبور می نوازد، و آن کنیزکان می خندند.
این خبر با منصور بگذاشتم گفت: تا مگر طنبور چیست، صفت طنبور را با منصور بنمودم گفت: تو از کجا بدانستی طنبور چیست، گفتم: در خراسان بدیدم، منصور برخاست و بجانب ایشان راه بسپرد، چون منصور را بدیدند بجمله متفرق شدند. منصور بفرمود: آن طنبور را چندان برسر خادم بزدند تا طنبور درهم شکست و نیز خادم را از حرم سرای بیرون آورده بفروختند.
اما این اخبار مخالف آن خبریست که ابوالفرج اصفهانی در جلد هشتم اغانی در آنجا که از صفت واثق خلیفه می نویسد می گوید: ابن خرداد به از سفاح و منصور و سایر خلفا در صفت غنا حکایاتی یاد کرده است که شایسته نگارش نیست.
نوشته اند چون در میان مردم یمن اختلاف افتاد و نظام آن ملك جانب فساد بگرفت منصور حکومت آن دیار را با معن بن زایده استقرار داد، و معن بدان سوی رهسپار شد، و کار آن اراضی را به نیروی تدبیر تیر و سوط و شمشیر اصلاح کرد، و چون جود و کرم و فضل و نعم معن را مردم آفاق می دانستند، به پیشگاهش راه بر گرفتند.
معن بن زائده نظر بجود فطری و کرم طبیعی مال و منال خویش را با اموال بيت المال فرق نیاورده و بآن مردم از صغیر و کبیر و سیاه و سفید ببخشید، منصور بان حالت امساك از خبر تبذير خشمناك شد.
معن بن زایده بیندیشید و از مردم خود گروهی را انتخاب کرده بدرگاه منصور مأمور ساخت تا بسخنان دل فریب دلش را بشکیب آورند، و با بیانات خاطر پسند خاطرش را آسایش بخشند. مجاعة بن الازهر نیز در میان آن قوم رهسپر بود، پس آن جماعت صحرا و دریا و کوه و دشت در نوشتند تا بدرگاه منصور-
ص: 325
پیوستند.
مجاعه بن الازهر ابتدا بسخن کرده و خداوند داور را شکر و تنا بگذاشت و پیغمبر را سلام و درود بفرستاد و در این بیان فراوان بگفت چندانکه حاضران را از اطنابش حالت اعجاب پیش آمد بعد از آن نام منصور را بر زبان آورد و از مراتب شرف و شرافت او مذکور، و پس از وی از محامد اوصاف و محاسن اخلاق معن بن زائده شطری بر زبان براند، و تبذی بر گوش حاضران بخواند
چون کلام او جانب اختتام گرفت، منصور گفت: اما آنچه در حمد و سپاس یزدان بیان نمودی همانا خداوند تعالی بزرگتر از آنست که هیچ گونه نه حمد و ثنائی بأذيال کبریای او بالغ گردد (عجز الواصفون عن صفته) و آنچه از درود و تحیت پیغمبر محمود باز گفتی همانا خدای تعالی با فزون از آنچه گفتی او را فضل و فزونی داده است و اما آنچه در شرف و جلالت امیرالمؤمنین باز نمودی همانا خدای تعالی او را بادراک این مقامات جلیله و مراتب جمیله فضیلت بخشیده، و اگر بخواهد او را بر طاعت خود اعانت می فرماید و اما آنچه از شئونات عاليه و فنونات ساميه صاحب خودت معن مذکور داشتی، دروغ گفتی، بیرون شو که آنچه گفتی، مقبول نیست.
چون آن جماعت از مجلس منصور بیرون شدند و بپایان ابواب رسیدند منصور بفرمود تا مجاعه و یارانش را باز گردانیدند، پس منصور گفت: چه گفتی؟ مجاعه دیگر باره اعادت کرد، و ایشان را دیگر مره بیرون کردند و بعد از آن بفرمود تا ایشان را باز داشتند، و بان جماعت که از مردم مضر حضور داشتند روی آورد و گفت:
آیا در میان شما مانند مجاعه کسی هست سوگند با خدای چنان سخن بفصاحت و بلاغت بیاراست که بر وی حسد بردم، و اگر نه آن بود که بگویند بر وی حسد بردم او را باز نمی گردانیدم ، چدوی از مردم ربیعه است و هرگز کسی را مانند او -
ص: 326
باستواری دل و سکون قلب ندیدم، و باین بیان روشن و کلام بلیغ نیافتم، ای غلام او را باز گردان.
چون مجاعه در حضورش حاضر شد گفت: از حاجت خود سخن کن گفت: ای امير المؤمنين معن بن زائده بنده تو و شمشیر بران تو و تیر پران تواست که او را بدشمنان خود بیفکنی.
«فضرب و طعن ورمى حتى سهل ما حزن و ذل ما صعب، و استوى ما كان معوجاً من اليمن، فأصبحوا من خول اميرالمؤمنين أطال الله بقاه، فان كان في نفس اميرالمؤمنين هنبتة (1) من ساع او واش أميرالمؤمنين أولى بالفضل على عبده و من أفنى عمره فى طاعته».
این شمشیر برنده و نیزه گذرنده و تیر رسنده دشمنان و معاندان امیرالمؤمنین را را در سپرد، تا هر مشکلی را آسان و هر توسنی را رام، و هر معوجی را مستوی ساخت، و امور آشفته یمن را بنظام آورد و مردم یمن با آسایش خیال و آرامش روان، از دل و جان مملوك امیرالمؤمنین که خدایش بروز فیروز و زمان دیر باز برخوردار بدارد شدند، لاجرم می شاید که اگر از سخن سعایت گران و از فتنه سخن چینان آئینه دل امیرالمؤمنین را از جانب معن غباری پدیدار گشته است، همان امیرالمؤمنین از همه کس شایسته تر و سزاوارتر است که بر بنده خود که عمر خود را در طاعت او بپایان رسانیده، تفضل و ترحم فرماید.
منصور چون این بیان ارجمند را بشنید، عذرش را بپذیرفت و فرمانداد تا جملگی بخدمت معن باز گردند، چون ایشان بازشدند و معن بن زائده نامه منصور را که بخوشنودی از وی مسطور شده قرائت نمود پیشانی مجاعه را ببوسید، و شکر احسان اصحابش را بنمود، و هر كس را بر حسب مراتب ایشان عطیتی بفرمود، و فرمان کرد تا بخدمت منصور بکوچند مجاعه این شعر گفت:
آليت في مجلس من وائل قسماً *** أن لا أبيعك يا معن بأطماع.
ص: 327
يا معن إنك قد أوليتنى نعما *** عمت لحیما و خصت آل مجاع.
فلا أزال اليك الدهر منقطعاً *** حتى يشيد بهلكى هتفة الناعي.
می گوید: در مجلس قبيله وائل سوگند بخوردم که ترا بطمع اموال نفروشم زیرا که تو ای معن چندانم بخشیدی که نام قبیله و طایفه مراشامل گشت لاجرم چندانکه در جهان بمانم از تمام جهانیان بحضرت تو انقطاع جویم، همانا نعمت های معن که شامل حال مجاعه شده بود.
اینست که معن فرمانداد تاسه حاجت او را برآورده دارند.
یکی این بود که مجاعه عاشق جاریه از اهل بیت معن گردیده و نامش زهرا بود و آن جاریه را از کسانش خواستگاری کرده، و چون مجاعه مردی فقیر بود. خواهش او را پذیرفتار نشدند، مجاعه با سوز عشق و گداز فقر دچار و دست طلبش از همه کار کوتاه، و بدرگاه معن متوسل شد آن کریم روزگار و بخشنده درهم و دینا ، پدر آن سیمبر را حاضر کرده و دوشیزه او را بده هزار درهم با مجاعه تزویج نمود و مهر او را از اموال خود بداد.
و دیگر این بود که مجاعه محوطه مغنیه را از معن بخواست، و آن جوانمرد جهان از بهرش بخرید.
و دیگر اینکه از وی خواستار بخششی شد، و سی هزار درهم از معن دریافت و تمام این مواهب یکصد هزار درهم برآمد.
راقم حروف گوید: هر چه معن بدو بداد نه از خویشتن عطا کرد یکمشت بضاعت و اموالی است که خدای می فرماید: «نداولها بين الناس» (1) از دست بدست می گردد و رفع حاجت می نماید و اگر نبخشد نیز بگور نخواهند برد و حسرتی در دل بخواهند سپردند.
اما خردمندان که بر این امر دانا و بر انقلاب روزگار بینا هستند، چون قدرتی و بضاعتی بامانت یابند، برفع حوائج کسان بکار بندند، و چیزی را که با -
ص: 328
ایشان نمی ماند منتش را بدیگران گذارند و نامی محمود و نشانی مسعود در صفحات لیل و نهار بیادگار گذارند و محل مدح و ترحیم اهل روزگار و سعادتمند سرای پایدار شوند. معن برفت و مجاعه را گرگ جوعان مرگ بخورد و آن کنیز ماهرو و مشکمو، فانی و ویران شد، و منصور جای بگور کشید، و معاصران ایشان از دنبال ایشان روان شدند، و آن امارات و عمارات و قصور و خزائن ودفائن مغاك مار و مور و دست تصرف نزديك و دور آمد، و این چند کلمه نثر و نظم مجاعه تا دامان قیامت از اذیال جود و کرم و بزرگی و جلالت مقدار معن حکایت و او را تا پایان روزگار زنده، و در نظر جهانیان نماینده بدارد.
ابن اثیر گوید: وقتی منصور تنی از عمال خود را که خراج و منالی را که باید بدربار خلافت مدار تقدیم نماید کسر کرده بخواست و گفت: البته آنچه بر تو وارد است باید ادا کنی، آن عامل گفت: سوگند با خداى مالك هیچ چیز نباشم، و در این حال مؤذن بأشهد ان لا إله الا الله بانگ بركشيد، آن عامل گفت: ای امیرالمؤمنین آنچه را که بر من وارد است برای خدا و شهادت بوحدانیت خدا ببخش، منصور او را براه خود گذاشت و متعرض وی نگشت.
و دیگر چنان شد که وقتی یک تن از عمال را بدرگاه منصور بیاوردند او را حبس کرده و از وی در مقام مطالبه بر آمدند، عامل گفت: یا امیرالمؤمنین عبدتو و بنده تو هستم، منصور گفت: ناخوب بنده که توئی گفت: اما تو خوب آقائی هستی گفت: «أمالك فلا» كنايت از اینکه برای تو خوب نخواهم بود و از مصادره تو چشم نخواهم پوشید.
گفته اند وقتی مردی از خوارج بدرگاه منصور بیاوردند که لشگرهای منصور را بهزیمت داده بود، منصور اراده قتل او را نمود، آنگاه او را در مورد عتاب و خطاب در آورده بسخنان زشت و دشنام در سپرد، و گفت: ای پسر زن نابکار مانند تو کسی یاغی می شود و لشکرها را هزیمت می نماید، خارجی چون پلنگ -
ص: 329
خشمناک بجوشید و بخروشید و گفت: وای بر تو، و بدباد ترا، دیروز در میان من و تو بشمشیر و تیر می گذشت، و امروز بقذف و دشنام و تهمت سخن می رانی چه چیزت از آن ایمن نمود که بعد از آنکه من از زندگانی مأیوس شده ام دشنام ترا پاسخ دهم، و هرگز از گزند و خجلت آسوده نمانی، منصور چون این سخن بشنید ازوی شرمسار شد و رهایش گردانید.
گفته اند: شغل و قانون منصور چنان بود که در آغاز روز بامر و نهی و امر ولایات و عزل و نصب و نظم و نسق، کار ثغور و سر حدات مملكت و اطراف ممالك و تأمين طرق و نظارت در خراج و نفقات و دخل و خرج و مصالح و لوازم معیشت زعیت و تلطف در سکون و آسایش ایشان می نمود و چون نماز عصر را می نهاد با اهل بیت خویش می نشست و برفع حوائج و نظم امور ایشان می پرداخت.
و چون نمازعشای دیگر را می پرداخت می نشست و بمراسلات و مکاتیب وارده از تغور و اطراف و آفاق نظر می فرمود و با مصاحبین خود مشورت می کرد.
و چون يك ثلث از شب بپای می رفت، بجامه خواب می شد و آنانکه با وی صحبت و حکایت می سپردند بیرون می شدند.
و چون ثلث دوم شب در می رسید بپای می شد و وضو می ساخت و در راز و نیاز می گذرانید تا طلوع فجر می رسید، این وقت بیرون می شد و مردمان را بجماعت نماز می سپرد، و از آن پس بایوان خلافت بنیان در می رفت و جلوس می کرد.
و منصور را قانون چنان بود که هر وقت عاملی را معزول می ساخت مال او را می گرفت و در بیت المال علی حده می گذاشت، و آن مکان را بيت مال المظالم یاد کرده بود، و نام صاحب آن مال را بر آن می نگاشت و با مهدی می گفت چون من بمردم آن کسانی را که اموال ایشان را بگرفتم بخوان و مال او را بدو بازگردان چه از این کردار نزد ایشان و عموم مردمان ممدوح و محمود گردی، مهدی چون خلافت یافت -
ص: 330
آن وصیت را بجای گذاشت.
ابن اثیر و دیگران می نویسند منصور عباسی در اغلب حالات خود فرید زمانست، جز اینکه بخل بر وی غلبه داشت.
چنانکه در اغلب کتب سیر مسطور است منصور بصفت حرص و بخل و امساك و شدت شره معروف، و بهمین جهت او را ابوالدوانیق خواندند، چنانکه تفصیلش مسطور شد، اما چون صفات او برضد یکدیگر است می توان گفت بواسطه سختی محاسبه که باعمال می نمود این کنیت یافت، و نیز می توان گفت بواسطه اینکه در اغذيه و اطعمه نخود و دانه زرین برای اکمال لذت آکلین می نهاد باین کنیت مکنی شد.
در تاریخ ابن اثیر مسطور است که وصنين برعطا گفت وقتی منصور بملاقات من مايل و مرا احضار نمود، و چنان بود که از آن پیش که بر مسند خلافت برآید ، درمیان من و او دوستی و خلت بود.
پس بدربار خلافت به پیوستم و یکی روز که مجلس از بیگانه پرداخته بود با من گفت: یا اباعبدالله حال تو چگونه است گفتم: همانست که تو خود می دانی یعنی بحال پریشانی و عدم بضاعت مبتلا هستم، گفت: ترا چند نفر عیال است، گفتم سه دختر و یک زن، و یک تن دیگر که خدمت سپار ایشانست، منصور گفت: چهار تن بسرای تو اندر است؟ گفتم: آری و این پرسش را چندان مکرر ساخت که مرا یقین افتاد که هر چه زودتر احسانى جميل و اعانتي جليل مبذول خواهد داشت.
چون از کلمات و تکرار سؤال بپرداخت گفت: تو از تمام مردم عرب نیکو حال تر و آسوده تر و خوش گذران تری، زیرا که چهار تن دختر و زوجه که بسرای اندر داری، بجمله ریسندگی نمایند، و روزی خود و ترا بخوبي و وسعت بدست آرند.
و دیگر در آن کتاب مسطور است که تنی از غلامان ابوعطاء خراسانی بخدمت -
ص: 331
منصور باز نمود که او را ده هزار درهم است، منصور آن دراهم را مأخوذ نمود وگفت: این در اهم مال من است، ابو عطا گفت: از کجا چنین فرمائی و چگونه این مال تو می شود با اینکه سوگند با خدای هرگز از جانب تو عامل عملی و حکمران محلی نبوده ام و در میان من و تو نیز قرابتی و علقه خویشاوندی نیست، گفت: آری از آن من است، چه تو زنی از عيينة بن موسی بن کعب را تزویج نمودی، و از آن زن اموالی بمیراث بردی و عیینه در سند با من گناه ورزيد ومال مرا مأخوذ داشت و این دراهم از آن مال است.
و منصور در کار جامه و امر معیشت خویش نیز بسیار سخت می گذرانید و از اقمشه هرات جبه بسیار می پوشید و پیراهان خود را پاره دوزی می کرد چنانکه از این پیش در کتاب احوال حضرت صادق علیه السلام باین داستان و پاسخ آن حضرت اشارت رفت.
در کتاب ثمرات الاوراق و بعضی کتب دیگر مسطور است که منصور در نهایت بخل و امساك بود، گاهی برای اقامت حج راه می نوشت مسلم حادی که در آواز حدی یگانه روزگار بود، روزی در این شعر شاعر برای منصور آواز بحدی برکشید:
أغر بين الحاجبين نوره *** یزينه حياؤه و خیره.
و مسكه يشوبه كافوره *** إذا تغدى رفعت ستوره. (1)