سرشناسه : غفاری مازندرانی ، احمد، توشیحگر، مترجم
عنوان قراردادی : الاحتجاج. فارسی. شرح
عنوان و نام پديدآور : ترجمه و شرح احتجاج طبرسی/ تالیف نظام الدین احمد غفاری مازندرانی. ؛ ترجمه نظام الدین احمد غفاری مازندرانی.
مشخصات نشر : تهران: مرتضوی ، [ 13]-
مشخصات ظاهری : 4ج.
يادداشت : کتاب حاضر توسط ناشران متفاوت منتشر شده است.
موضوع : طبرسی ، احمد بن علی ، قرن 6ق . . الاحتجاج علی اهل اللجاج-- نقد و تفسیر
موضوع : اسلام -- ردیه ها
شیعه -- دفاعیه ها و ردیه ها
شناسه افزوده : طبرسی ، احمد بن علی ، قرن 6ق . . الاحتجاج علی اهل اللجاج . شرح
رده بندی کنگره : BP228/4 /ط2الف 304227 1300ی
رده بندی دیویی : 297/479
شماره کتابشناسی ملی : 3594548
تنظیم متن دیجیتال توسط میثم حیدری
ص: 1
اشاره
ص: 2
بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ
ذكر بيان احتجاج حضرت أمير المؤمنين حيدر بر أبى بكر و عمر در هنگامى كه منع فدك از حضرت فاطمه بنت خير البشر بر وفق آيۀ كتاب خداى أكبر و سنّت حضرت پيغمبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم ما لاح القمر
حمّاد بن عثمان از حضرت امام الانس و الجانّ أبى عبد اللّٰه عليه سلام الملك المنّان روايت كند كه چون امّت بر أبى بكر بيعت كردند و أمر خلافت باو استقامت گرفت و تمامى مهاجر و أنصار و أركان ممدّ و يار او گشتند، رأى أبا بكر و عمر و گروهى از أنصار و مهاجر بر آن قرار گرفت كه انتزاع فدك از حضرت فاطمه بنت خير البشر نمايند لهذا نايب از طرف خود بجهت ضبط محصول آن مكان مقرّر نمود و قرار داد كه آن شخص بمجرّد وصول فدك وكيل حضرت فاطمه عليها السّلام را اخراج نمايد چون اين خبر بسمع شريف بنت خير البشر رسيد بغايت متحيّر و مضطرّ گرديد زيرا كه محالّ فدك در وجه مدد و معاش بضعۀ رسول ايزد تعالى و تبارك بحكم حضرت معبود مقرّر بود.
بعد از وقوع اين أمر حضرت فاطمه بنت سيّد البشر چادر عصمت بر سر
ص: 3
كرده از دولت سراى مبارك خويش با دو سه نفر از نسوان أهل قريش در مسجد حضرت پيغمبر نزد أبا بكر آمد و گفت: اى أبا بكر چرا ميراث كه از پدر بزرگوارم بمن رسيد آن را از من منع كردى و حكم باخراج وكيل من از فدك نمودى و حال آنكه آن محلّ را حضرت خاتم الرّسل بحكم خداى عزّ و جلّ بجهت من مقرّر داشت و تا آن سرور در حيات بود هيچ أحدى در آن مكان دخل نداشت ؟ أبو بكر گفت: اى بنت نبىّ المحمود صحّت دعواى شما موقوف بر احضار شهود است اگر بر طبق دعوى خود شاهد صادق آرى فدك بشما متعلّق است و الاّ داخل فىء و غنايم مسلمانان است، حضرت فاطمه عليها سلام أمير المؤمنين على عليه السّلام و امّ أيمن را كه بر حقايق آن أمر من كلّ الوجوه مطّلع و مخبر بودند براى شهادت حاضر گردانيد، امّ أيمن گفت: اى أبو بكر اى أبو بكر من شهادت براى فاطمه بنت نبىّ الرّحمه نخواهم داد تا حجّت صحّت قول خود بر شما ظاهر نكنم ترا اى أبو بكر به خداى عالم قسم است آيا ميدانى كه حضرت سيّد عالم صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم در حقّ من فرمود كه امّ أيمن از أهل جنّت است ؟ أبو بكر گفت: بلى من اين سخن از حضرت رسول ذو - المنن شنيدم بعد از تصديق و تعديل أبا بكر امّ أيمن گفت: شهادت دهم كه خداى عزّ و جلّ بحضرت خاتم الرّسل وحى مرسل گردانيد كه فَآتِ ذَا اَلْقُرْبىٰ حَقَّهُ يعنى اى رسول مجتبى بايد كه در اعطاء حقّ ذى القربى كه أهل البيت قريبند شما سعى تمام بجاى آريد و حقوق ايشان را بآن أعيان سپاريد نبىّ الرّحمه بعد از نزول آيۀ مباركه بأمر واهب النّعمه فدك را در وجه طعمه حضرت فاطمه مقرّر گردانيد و محالّ فدك را بيد تصرّف و تملّك او داد و آن حضرت به حكم پدر عالى تبار وكيل از قبل خود بجهت انصرام و انجام آن محالّ قرار داد
ص: 4
چون امّ أيمن از شهادت فارغ شد حضرت أسد اللّٰه الغالب علىّ ابن أبى طالب عليه سلام الملك الواهب نيز در محضر أنصار و مهاجر بر آن أمر بوفق شهادت امّ أيمن شهادت داد أبو بكر بعد از استماع شهادت عدلين كتاب در باب أحقّيّت و اولويّت بنت خير البشر بفدك مكتوب گردانيده تسليم حضرت فاطمه عليها سلام نمود و او را رخصت انصراف بدولت سراى ايشان فرمود در ساعت عمر با كمال شتاب و مسارعت رسيد و پرسيد اين چه كتابست در دست فاطمه بنت رسالتمآب است ؟ أبو بكر گفت كه: فاطمه در باب أحقّيّت و انحصار وراثت خود در مالكيّت فدك دعوى نمود امّ أيمن و علىّ را بر طبق دعوى شهود گذرانيد چون صدق قول ايشان بر من ظاهر و عيان است بناء عليه كتاب بجهت فاطمه (عليها السّلام) قلمى نمودم كه هيچ أحدى مانع تصرّف وكيل شرعى ايشان در محالّ فدك نشود عمر از روى جبر كتاب از دست فاطمه بضعۀ سيّد البشر كشيده پاره گردانيد، حضرت از آن حركت عمر بغايت غمين و اندوهگين گرديد و گريان و نالان روانه منزل و مكان خود شد و در بعضى از نسخ معتبر بنظر مترجم أحقر رسيد كه آن حضرت از شدّت استيلاى غصّه و غم در همان دم بر لسان صدق نشان جارى گردانيد كه: من مزّق كتابى مزّق اللّٰه بطنه، يعنى آن كس كه كتاب مرا پاره كرد مكافى دانا حضرت اللّٰه تعالى شكم او را پاره گرداناد تير دعاى آن سيّدة النّساء العالمين بهدف اجابت مشحون و قرين گشته بابا شجاع الدّين شكم عمر را شكافت چنانچه در روضة الصّفا و حبيب السّير و در أكثر كتب تواريخ معتبر مرقوم و مستطر است.
امّا چون روز ديگر حشر و خاور سر از مطلع مشرق بدر كرد و جهان را بنور خود منوّر گردانيد أمير المؤمنين حيدر بجهت الزام أبو بكر از خانۀ مباركۀ
ص: 5
خود متوجّه مسجد حضرت پيغمبر گرديد أبو بكر با اكثر أنصار و مهاجر در آن محضر حاضر بودند ولى حضرت داور روى مبارك به ابا بكر آورد و گفت اى أبا بكر چرا بنت سيّد البشر را از ميراث پدر عاليمقدارش منع كردى و حال آنكه آن بزرگوارم در ايّام حيات مستعار آن محالّ را در وجه طعمۀ فاطمه قرار داده تمليك او گردانيد و هيچ أحدى را با آن سيّده انس و جانّ شريك و سهيم نگردانيد؟ أبو بكر گفت: اى أبو الحسن فدك داخل در غنايم مسلمانانست اگر فاطمه اقامت شهود در باب مالكيّت فدك بر وفق شريعت رسول مطهّره ايزد تبارك و تعالى نمايد كه حضرت رسول مجيد در ايّام حيات باو بخشيد يا آن محالّ را قبل از حلول أجل آن نبىّ عزّ و جلّ بملكيّت فاطمه مقرّر و مسجّل گردانيد فدك بفاطمه تعلّق دارد اگر شهود بر طبق دعوى خود نيارد يقين در محالّ فدك حقّ و ملك ندارد.
حضرت أمير المؤمنين حيدر گفت: اى أبى بكر آيا حكم تو در سلسلۀ حضرت پيغمبر خلاف حكم شما نسبت بساير مسلمانان است يا موافق حكمشان است ؟ أبو بكر گفت: شرع نبىّ يكى است خواه براى شما و خواه به جهت ساير برايا أمير المؤمنين على (عليه السّلام) گفت: اى أبا بكر هر گاه در تحت تصرّف يكى از مسلمانان چيزى بملكيّت باشد و من بر آن دعوى نمايم شما طلب بيّنه از ما خواهيد كرد يا از آن مسلمانان مدّعى عليه ؟ أبو بكر گفت: البتّه از شما خواهيم كرد، أمير المؤمنين على (عليه السّلام) گفت: اى أبو بكر پس از حضرت فاطمه كه متصرّف محالّ فدك است طلب بيّنه چرا كرديد و حال آنكه آن محلّ در أيّام حيات خاتم الرّسل بحكم خداى عزّ و جلّ و بعد از وفات آن حضرت با اين محلّ در تصرّف مالكانه فاطمه بود بنا بر قوانين شريعت مطهّره سيّد المرسلين (صلّى الله عليه و آله)
ص: 6
مسلمانان كه دعواى آن مكان دارند از ايشان گواهان طلب بايست نمود نه از حضرت فاطمه بنت نبىّ المحمود چنانچه از من در هنگامى دعوى بر مسلمان طلب گواهان نمود.
أبو بكر چون جواب حضرت ولايتمآب نداشت مهر سكوت و خموشى بر لب گذاشت، عمر گفت: اى علىّ از أمثال اين قيل و قال بگذر و ما را بخداى بحال ما بگذار زيرا كه ما را قدرت حجّت و الزام و قوّت لجاجت و ابرام با شما نيست اگر فاطمه بنت الرّسول (صلّى الله عليه و آله) شهود عدول بر طبق دعوى و قول خود بگذراند بغير او هيچ أحدى را قدرت نباشد تصرّف در فدك نمايد و الاّ بيگمان آن مكان داخل فىء مسلمانان و غنايم ايشان است و بى شبهه و شكّ مطلق تو و فاطمه را در فدك حقّ نخواهد بود. أمير المؤمنين حيدر در آن دم روى تكلّم بسوى أبى بكر آورد و گفت: اى أبا بكر آيا تلاوت قرآن ايزد علاّم مينمائى ؟ گفت: بلى، حضرت ولى اللّٰه گفت: اى أبى بكر از تفسير و معنى آيۀ جلادت پايه «إِنَّمٰا يُرِيدُ اَللّٰهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ اَلرِّجْسَ أَهْلَ اَلْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً » مرا خبر ده كه اين آيه در حقّ ما منزل گشته يا در باب شما و ساير أصحاب نازل شده ؟ أبو بكر گفت: بى شبهه و گمان آيه در شأن عاليشأن شما أهل بيت رسول آخر الزّمان نازل است و اگر كسى خلاف اين گويد آن عين كذب و بهتان است، أمير المؤمنين حيدر گفت: بالفرض اگر شهود در حضور شما شهادت بر صدور فاحشه از حضرت فاطمه بنت سيّد البريّه دهند شما در آن باب در اجراى أحكام شرع از اقامت حدود بر آن بضعۀ رسول ايزد معبود محمود و صواب ميدانيد يا ترك اقامت حدود و أحكام شرع نسبت بآن مطيعۀ حضرت وهّاب را وسيله أجر و ثواب خود مى شماريد؟ أبو بكر گفت: چنانچه
ص: 7
ساير نسوان كه از آنها فاحشۀ موجبۀ حدّ شرعى ظاهر و عيان گردد اقامت حدود محدود نمايم اگر از فاطمه نيز أمرى موجب حدّ يا تقرير مصدّر گردد بر او نيز أحكام شرع جارى گردانم و هيچ تفرقه في ما بين فاطمه و ساير مسلمات در اين باب مستحسن و صواب ندانم. أمير المؤمنين على گفت: اى أبو بكر الحال بى قيل و قال تو كافر ضالّ خواهى بود، أبو بكر از كلام معجز انتظام آن امام الأنام بغايت محزون و مستهام گرديد و گفت: اى علىّ بچه دليل مرا كافر ضليل ميدانى ؟ أمير المؤمنين گفت: بجهت آنكه تو ردّ شهادت حضرت خالق البريّه در باب طهارت و عصمت فاطمه المحمّديّه نموده قبول شهادت ساير النّاس در حقّ آن حضرت فرموديد چنانچه ردّ قول خدا و رسول مجتبى در باب فدك نموديد بجهت آنكه حضرت خاتم الرّسل آن محلّ را بحكم خداى عزّ و جلّ در أيّام خود بقبض و تصرّف فاطمه داد بعد از وفات پيغمبر قبول شهادت أعرابى بائل نموده فاطمه را از تصرّف آن مكان مانع و حايل گشتيد بلكه أخذ فدك از دست مالك آن فاطمه بنت نبىّ ايزد تعالى و تبارك نموديد و زعم شما چنان است كه آن داخل فىء غنايم مسلمانان است مصراع: زهى تصوّر باطل زهى خيال محال: مع هذا از فاطمه كه متصرّف فدك بود بر خلاف قول حضرت رسول ايزد معبود: «البيّنة على المدّعى و اليمين على من أنكر» عمل نموده از آن حضرت طلب شهود فرموديد، و قول رسول محمّد مصطفى صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم را نسيا منسيّا انگاشتيد چنانچه بيّنه بر مدّعى عليه و يمين بر مدّعى مقرّ داشتيد و بيقين مغيّر حكم ربّ العالمين و مخالف أمر سيّد المرسلين كافر بى دين است.
از حضرت أبى عبد اللّٰه عليه السّلام منقول و مروى است كه: معاشر
ص: 8
مردمان اين سخنان از أمير مؤمنان شنيدند أكثر متفرّق گشتند و بعضى منكر أبو بكر شدند و گفتند: و اللّٰه بحقّ خداى خالق كه على عليه السّلام درين كلام صادق است امّا على عليه السّلام چون كلام صدق التيام باين مقام رسانيد از مسجد النّبىّ عليه الصّلوة و السّلام متوجّه مسكن و مقام خود گرديد ليكن حضرت فاطمه عليها السّلام داخل مسجد پيغمبر شد و مشتغل بطوف سيّد الأنام گشت و در هنگام طواف قبر پدر عاليمقام متكلّم باين كلام درّ انتظام گرديد:
ما به فقدان تو مانند زمين تشنه ايم *** كو ز فيض ابر احسان تشنه ماند سالها
خود تو بودى ماه و خورشيد از براى أهل بيت *** چون تو رفتى رفت نور ما بچندين سالها
بهر تو آمد كتاب از حضرت يزدان حقّ *** ليك بهر عزّت ما اندرو تمثالها
بود جبريل أمين مونس براى اهل بيت *** گه به آيات كلام گاهى از أحوالها
چون تو گشتى غائب از ما جمله خوبى دور شد *** ما چنين تنها و بيكس مانده اندر نالها
قوم بعد از تو خللها كرده اند در دين تو *** خود تو شاهد باش و ناظر هم آن أفعالها
قوم بعد از تو همه انبار كذبند و غلول *** گر تو بودى حاضر اينجا كى شدى اين قالها
بهر استخفاف ما روها ترش كردند قوم *** چون شدى غائب تو كردند غصب حقّ و مالها
ص: 9
چون بگريم بى تو من تا زنده باشم در جهان *** بر سحاب ديده دارم سيل و در دل نالها
حضرت فاطمه عليها السّلام بعد از زيارت سيّد الانام متوجّه مقام سعادت انجام خود گرديد و السّلام.
از حضرت أبى عبد اللّٰه عليه السّلام منقول و مروى است كه: چون حضرت فاطمه بنت خير البشر مراجعت بمستقرّ خود فرمود أبا بكر و عمر نيز هر يك بمقام و مقرّ خويش معاودت نمودند أبى بكر بعد از تقضّى زمان اندك در همان روز معتمدى بنزد عمر فرستاد كه حضور شما بواسطۀ ظهور أمر ضرور به غايت مطلوب و ضرور است چون عمر حاضر شد أبو بكر گفت: اى برادر امروز مجلس ما با على مشاهده كرديد بچه كيفيّت انقطاع و انصرام يافت بخداى عالم قسم است كه اگر على من بعد مثل امروز سخنان گويد و همين شغل پيش گيرد و قرار نگيرد و بجاى خويش ننشيند خلل و فساد بسيار در كارها بهم رسد و أمر خلافت بمشيّت و انصرام نرسد رأى شما در اين باب چه نوع صلاح و صواب داند؟ عمر گفت: كه أصوب آراء قتل على است شخصى را مقرّر گردانيم كه على را بقتل رساند و خاطر ما و شما را من جميع الوجوه جمع گرداند، أبو بكر گفت في الواقع رأى صحيح و فكر صائب همين است امّا كسى كه مرتكب اين أمر خطير تواند شد كه تواند بود؟ عمر گفت: خالد بن الوليد متصدّى اين مهمّ خواهد شد، أبو بكر بعد از تصديق عمر در ساعت كسى به طلب آن بى سعادت فرستاد چون خالد حاضر شد أبو بكر و عمر گفتند كه: اى خالد ما در خاطر داريم كه شما را بجهت انجام أمر عظيم مقرّر گردانيم خالد در جواب گفت: بيت:
سر كه نه در راه عزيزان بود *** بار گرانى است كشيدن بدوش
ص: 10
هر مهمّ أهمّ كه شغلى از آن أضعف و أعظم نباشد اگر چه قتل على باشد مرا بر آن أمر مقرّر گردانيد كه بقدر وسعت قوّت و امكان قدرت سعى و اهتمام تمام در انصرام و انجام آن نمايم أبو بكر و عمر گفتند: سبحان اللّٰه مقصود ما همين قتل على است ترصّد و ترقّب از شما آنكه نوع سعى و اهتمام در حصول اين مقصد كبير و مرام خطير نمائى كه قبل از اطّلاع أحدى از صغير و كبير اين أمر بحيّز تصدير رسد.
خالد گفت: كه اين فكر صائب شما موافق خواهش و دواعى نفس ما است در هر وقت و زمانى اشاره نمائيد بجان منّت دارم، أبو بكر گفت كه: من قبل از طلوع صبح بجهت أداى نماز فجر بمسجد پيغمبر حاضر شوم و على نيز در آن زمان بواسطۀ نماز و بندگى مهيمن كار ساز حاضر گردد شما نيز با شمشير تيز ببهانۀ نماز جماعت در آن وقت حاضر باشيد و چون من نماز تمام نمايم و سلام دهم بايد كه تو بسرعت تمام در همان دم گردن على را بزنى و ما و خود را از خوف و يأس و شدّت او مستخلص گردانى بلكه عالمى از فتنه و فساد و خوف و حركت و افساد او الى يوم التّناد برهانى خالد وليد متقبّل و متضمّن انصرام آن أمر گرديد آنگاه هر يك بآرامگاه خويش رفتند.
أسماء بنت عميس كه زوجۀ معقودۀ أبو بكر بود چون بر پيمان و عهد ايشان واقف شد بغايت حيران گرديد في الحال بجاريت خود گفت: بايد كه بسرعت و استعجال خود را بخانۀ أمير المؤمنين على و فاطمه (عليها السّلام) رسان و بعد از عرض سلام و بندگى و اخلاص من بخدمت ايشان حقايق مقدّمات اتّفاق قوم بر قتل آن حضرت معروض گردان و اين آيۀ وافى هدايت بر آن ولىّ ايزد منّان بخوان كه إِنَّ اَلْمَلَأَ يَأْتَمِرُونَ بِكَ لِيَقْتُلُوكَ فَاخْرُجْ إِنِّي لَكَ مِنَ اَلنّٰاصِحِينَ الآيه
ص: 11
چون جاريه بخدمت حضرت امام الامّه آمد و حقيقت را معروض رأى فيض اقتضا گردانيد حضرت أمير المؤمنين على عليه السّلام فرمود كه: بمولاى خود بگوى كه خاطر جمع دار كه حضرت كريم عادل ميان أهل فساد و مقصودشان حايل گرداند و بيقين آن طائفه را بمقصد نرساند جاريه بعد از رخصت انصراف پيش مولاى خويش آمده هر چه از حضرت امام عليه السّلام شنيده بود بالتّمام معروض داشت.
أسماء بنت عميس از استماع نويد خلاصى نجات آن حضرت بغايت خوش وقت گرديد بلكه بتجديد معتقد و مخلص آن خاندان شد، چون سنّت موعود بآخر رسيد و قريب بطلوع فجر شد أمير المؤمنين برخاست و خود را بجهت بندگى ربّ العالمين بياراست چون بمسجد حضرت پيغمبر آمد و در عقب أبى بكر بنماز ايستاد در آن زمان خالد وليد با شمشير در پهلوى أبو بكر در نماز بود ليكن خاطر عبادت مأثرش در فكر آن كار ناساز امّا چون أبو بكر بواسطۀ اتمام تشهّد شدّت بأس على جلادت و مردى آن شير بيشه دلاورى بخاطرش رسيد از خوف هيجان و فتنه و آشوب بلكه بواسطۀ جان خويش بسيار هراسان گرديد كه مبادا از خالد اين كار بفيصل نرسد و اين نجواى ميان خلايق آشكارا شود خلاصه آنكه بعد از فكر دور دراز از آن پيمان شنيع كه با خالد بى توقيع كرده بود پشيمان شد و ميخواست كه سلام دهد لكن بخوف آنكه بمجرّد سلام نماز فجر مبادا خالد فاجر متصدّى آن أمر منكر گردد لهذا جرأت و جسارت بر اقدام سلام نمينمود و فكرش بطول انجاميد چنانچه بخاطر اكثر رسيد كه البتّه أبو بكر در نماز سهو كرد بالاخره پيش از سلام بطرف خالد ملتفت گشته و گفت: كه يا خالد لا تفعلنّ ما أمرتك السّلام
ص: 12
عليكم و رحمة اللّٰه و بركاته يعنى اى خالد زنهار آن كارى كه ترا مأمور گردانيده بودم مرتكب آن أمر نشوى.
چون ولىّ حضرت بيچون اين سخن شنيد از خالد وليد پرسيد كه أبو بكر شما را سابقا بچه أمر مأمور گردانيد كه الحال از آن نهى نمود؟ خالد گفت: مرا بقتل شما أمر كرده بود و الحال نميدانم بچه سبب از آن منع نمود أمير المؤمنين گفت: اى خالد تو آن كار ميكردى ؟ خالد گفت اى و اللّٰه آرى بخداى عالم قسم است كه اگر مرا أبو بكر از قتل منع و زجر ننمودى ترا بقتل آوردمى و جهانى را از شرّ تو خلاص گردانيدمى حضرت ولىّ مجيد از آن قول و حركت خالد وليد بغايت آشفته و غضب آلود گرديد في الفور خالد را از زمين درربود و آنچنان بر زمين زد كه نزديك بود عظامش بالتّمام خورد شود و نافرجام گردد، در آن حال تمامى رجال كه در آن محالّ حاضر بودند بر سر خالد وليد جمع شدند و از حضرت ولىّ خداى مجيد استدعاى خلاص خالد عاصى مينمودند ليكن بجائى نميرسيد، عمر چون خالد وليد بدان منوال ديد روى به ابو بكر آورده گفت: بربّ الكعبه كه همين ساعت خالد وليد بدست على مقتول خواهد گرديد، معاشر النّاس شروع در تضرّع و التماس به واسطۀ استخلاص و شفاعت خالد ناسپاس نمودند و آن حضرت را بصاحب قبر يعنى بحضرت سيّد البشر سوگند غلاظ و شداد دادند و گفتند: اى أبو - الحسن اللّٰه اللّٰه بخاطر خدا و رسول مجتبى از خالد بگذر.
أمير المؤمنين حيدر بموجب التماس ساير النّاس دست از خالد بى احساس بداشت بعد از آن روى بعمر آورده ريش او را محكم گرفت و گفت:
يا ابن الصّهّاك الحبشيّه و اللّٰه بخالق البريّه قسم است كه اگر حكم كتاب مستطاب
ص: 13
ايزد ديّان و عهد حضرت رسول آخر الزّمان بر من سبقت بر پيمان شما نگرفتى هر آينه بر تو معلوم گشتى كه ايّنا أَضْعَفُ نٰاصِراً وَ أَقَلُّ عَدَداً كدام از اين دو گروه از أرباب ستوه يا أصحاب خير شكوه بحسب يار و نصير ضعيف و بتعداد او أحبّه و أرباب و داد كمتر و نحيف اند، بعد از آن دست از عمر نيز بداشت و راه منزل و مقام خويش برداشت.
ص: 14
فصل ذكر بيان كتابت أمير المؤمنين حيدر بابى بكر بعد از منع فدك از بنت خير البشر و رسيدن سخنان منكر از مشار اليه بآن سرور
أمير المؤمنين على عليه السّلام گفت: اى أرباب نفاق و أصحاب شقاق شما بسبيل اتّفاق طلاطم أمواج بحر فتنه و فساد بر روى سفينه ما سكينۀ نيكوترين عباد ايزد سبّوح منكشف و مفتوح داشتيد و تاجهاى أرباب عزّ و فخر را بوسيلۀ جمعيّت با أهل فساد و عذر از مفارق آن عزيزان نيكو سير بر داشتيد با آنكه شما طايفۀ وخيم العاقبه پيوسته مستضىء بأنوار آن أخيار و مستنير باشعّۀ جمال آن ابراريد الحال بتوسّط شآمت حقد گزند و به وسيلۀ جدّ و طمع ناپسند بمجرّد غيبت حضرت نبىّ المختار قسمت ميراث طاهرات أبرار گرديد و گوئيا من همگى شما أهل عمى و ضلالت و أرباب غدر و غوايت را در بيدارى حيرت حواسّ مانند شتر طاحونه خراس متردّد و سرگردان ميبينم و يكى شما را أهل اسلام و مطيع صادق سيّد الأنام نمى بينم.
أما و اللّٰه بخداى عالم قسم است كه اگر من مأذون از حضرت مهيمن و مرخّص از رسول ذو المنن مى بودم آنچه شما أهل كيد و دغا بغير اذن ملك
ص: 15
تعالى و رخصت رسول مجتبى تصرّف در آن نموديد تعدّى و تسلّط شما را از آن رفع و دفع مينمودم بلكه سرهاى شما را بواسطۀ اين حركت و فساد مانند حيسهاى حصاد از أبدان شما درو مى فرمودم و بعد از انتزاع حدايق نظر شما از بصر كلّه هاى شجعان پردل و دليران در حرب متحمّل شما را از پيكر بدن قلع ميكردم و أصلا بشما رحم نميكردم زيرا كه من از روزى كه بر تمرّد و طغيان اين لشكريان أهل عداوت و عصيان مطّلع گشتم و بر ارتداد و الحاد أرباب فساد و غىّ أصحاب عناد بر اتّفاق آن لشكر بانفاق ؟؟؟، و آن جهلاى أهل شقاق بر مخالفت أهل بيت (عليهم السّلام) و بر كيد شما عالم و واقف شدم دانستم كه همگى شما را رقاب خود از قيد متابعت حضرت رسالت مآب اخراج نموده در خانهاى خود معتكف گشته طريق مخالفت محمّد (صلّى الله عليه و آله) بلكه شيوۀ مخاصمت أهل بيت النّبوّه برداشتيد و من ديروز در خدمت و بندگى صاحب شما محمّد المصطفى صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم بودم و شما در فكر و دغا، و ميدانم كه شما راضى نيستيد كه خلافت با أهل بيت حضرت رسالت باشد زيرا كه من مطّلع بر مكتومات ضماير و مركوزات خواطر مآثر شمايم كه حقد بدرد كينه أخذ در ضمير شما بيحدّ مستتر است و تا هنگام وصول بمقام و مستقرّ خود جهنّم و سقر از آن أمر برنميگرديد اگر آنچه از عذاب او را كه واحد قهّار به جهت شما أشرار معيّن و برقرار داشته اظهار يا مذكور گردانم يا شمّۀ از حقايق آن را كما ينبغى و يليق بگوش شما رسانم هر آينه از هيبت و خوف آن سرهاى أضلاع شما بر مثال دوّارۀ چرخ آسيا مراجعت يابد از شما نمايد بلكه مانند رؤس سنان رمح پيچان بجهت قطع حيات و جان شما بغايت كارگر آيد اگر من در باب خلافت و اولويّت آن از شما و ساير امّت حكايت كنم شما أرباب
ص: 16
حقد گوئيد كه: على از روى رشك و حسد سخنان بيحدّ ميكند و اگر بذريعۀ إِنَّ اَللّٰهَ مَعَ اَلصّٰابِرِينَ صابر گشته ساكت بنشينم زبان طعنه و آز دراز كرده گوئيد كه: على از ترس جان سخنان نگويد و هيهات هيهات كجاست آن ساعت كه بر من بسيار بسيار مشتاق ادراك آن سعادتم بقادر خلاّق قسم است كه چنان كه أطفال بپستان والدۀ خويش مايل و مشتاقند مرا نيز طاقت اشتياق تجرّع كأس موت طاق، و محرومى از آن از امور ما لا يطاق است، من چون از موت جزع و از مرگ فزع نمايم كه من خود مرگ ميرانيده ام بلكه من پيوسته بمنايا هم آغوش و با سرود نواى او هم سروشم چنانچه من در شبهاى تار متحمّل دو شمشير آبدار گران بار و دو رمح طويل اژدها پيكر آدم شكارم، منم مكسّر رايات أشرار در هنگام غليان و جوش آن فجّار در حرب و كارزار، و منم مفرّح اندوه كربات از خاطر فيض مقاطر سيّد البريّات، و اللّٰه بخداى عالم قسم است كه اين ابن أبى طالب را كمال استيناس بموت بسيار مستسقى و متعطّش كأس فوات است.
اى أهل تمرّد و طغيان اگر من آنچه حضرت قادر سبحان از اسائت حال و وخامت أحوال شما كه حضرت ذو الجلال در قرآن ارسال و انزال نمود بتان شما بر شما گرينده گردند و اگر حقيقت أحوال نكبت مآل شما را بيان كنم اضطراب بسيار بسيار زياده از اضطراب ريسمان كه آن را سرنگون بچاه عميق اندازند كه أصلا مراجعت ببالاى آن و قوّت طىّ مسافت پايان آن نيز نتواند نمود بهم رسد و چندان خوف و رعب و حزن و تعب بشما واصل گردد كه از خانها و مكان خود گريزان و از رويهاى يك ديگر سرگردان و حيران ميگرديد، اين همه عذاب و آزار متعيّن بواسطۀ شما أشرار محض بجهت اختيار آز و هوس
ص: 17
و لذّات و مشتهيات نفس شما است از عدم اطاعت أمر ايزد أقدس و متابعت رسول مقدّس ليكن من بغايت آسان و سبكبار كردم و بشومى كثرت آز، و هوس كار بر خود صعب و دشوار نكردم چنانچه بر خود قرار دادم كه بدست خالى و مقطوع از لذّات شما و بيد تهى و منزوع از مشتهيات دنيا و اصل لقاى ايزد تبارك و تعالى گردم چه لذّت فانيۀ دنيويّه شما و مشتهيات صوريّۀ غير باقيۀ دار دنيا در پيش من مانند ابريست بى آب و سحابى است خالى از رشحۀ ابر فيض عنايت ايزد وهّاب كه بسيار غليظ و ممطر نمايد و چون ميل صعود نموده ببالا گرايد و منبسط و متجلّى شود و از او قطرۀ مرئى نشود، امّا در اندك زمانى غبار غفلت كه وسيلۀ عمى و ضلالت و سبب كورى و غوايت بلكه باعث بعد و دورى شما از رحمت حضرت ربّ العزّت متجلّى گردد حقيقت بر شما روشن شود يكان يكان شما را ثمرۀ شجرۀ عمل بغايت تلخ حاصل و نهالى كه بدست خود غرس نموديد برى جز سمّ قاتل ندهد در آن محلّ ندامت بى حاصل است زيرا كه حضرت عزّ و جلّ خداى كافى حاكم حكيم و خصم شما رسول عظيم است، بدانيد كه موقف قيامت كه مكان اقامت تمامى است هيچ أحدى در آن مأوى از رحمت خدا و از شفاعت رسول مجتبى از شما دورتر و از سوء أفعال و وخامت أحوال خود سر در پيش و شرمنده تر نيست وَ اَلسَّلاٰمُ عَلىٰ مَنِ اِتَّبَعَ اَلْهُدىٰ چون كتابت مجيد بمصحوب يكى از محبّان خود بنزد أبو بكر فرستاد چون أبو بكر مطالعۀ كتابت آن سرور نمود بغايت الغايت بترسيد و رعب بسيار و خوف بيشمار بر خاطر او قرار گرفت. گفت: سبحان اللّٰه اين همه جرأت، و جلادت و قدرت و شهامت در باب من به على عليه السّلام عطا و عنايت نمودى ليكن در حقّ غير من او را بيدل و جبن گردانيدى بعد از تأمّل و فكر
ص: 18
بسيار روى بحضّار آورده گفت: اى معاشر مهاجر و أنصار من در باب ضياع فدك مكرّر بعد از وفات حضرت سيّد البشر با شما مشورت كردم كه رأى شما در محالّ فدك چيست آيا ضياع آن بقاع بطريق سابق و ريط؟؟؟ انتفاع أهل البيت بايد گذاشت يا دست تصرّف آن أعيان از آن كوتاه بايد نمود و شما متّفق اللّفظ و المعنى در جواب ما فرموديد كه: از أنبياء ميراث براى وارث نمى ماند بلكه متخلّفات و متروكات سيّد الأنبياء محمّد المصطفى صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم داخل فىء و غنائم است ميبايد كه شما ضياع فدك و محصولات آن ملك را در سلك فىء و غنايم منخرط گردانى تا در وجه قيمت أسلحه و اسبان بجهت مسلمانان و أبواب جهاد و مصالح نفور ايشان مقرّر و مصروف گردد من امضاى سخن شما كردم و آن را تمليك مدّعى آن نكردم بلكه در تحت تصرّف ايشان بود انتزاع و اخراج نمودم و بر وفق پيشتر در تصرّف أهل بيت مستمرّ و مستقرّ نفرمودم الحال على عليه السّلام بواسطۀ آن محالّ تخويف و تهديد بنذير و وعيد من بجهت حقّ پيغمبر ذو المنن از روى شدّت و غضب مى نمايد و اراده دارد كه محالّ فدك را تنهائى مالك شود و آن محلّ را مقتل مردمان و زهر قاتل تمامى خلقان گرداند، و اللّٰه بخداى عالم سوگند و قسم است كه من از ارتكاب خلافت كراهيّت دارم اگر اقاله نمايم ياران مرا به پشيمانى بگذارند، و اگر خود را عزل نمايم معاشر مردمان مرا بمعزولى برنميگذارند مرا از ابن أبى طالب كراهيّت زياده از حدّ نهايت و دايم ازو گريزانم و از مكالمۀ او پريشان بلكه پشيمان چنانچه اگر على با من در ملك و مال من نزاع و جدال كند من باو در تقابل مخاصمه و قيل و قال نتوانم كرد چه منازع او در هيچ كار مفلح و رستگار نيست مناسب بحال من استخلاص خود از اشتغال اين كارست.
ليكن عمر چون اين سخنان از أبو بكر استماع نمود بخوف آنكه مبادا او
ص: 19
در اين قول صادق باشد و ترك خلافت كند و منافع كه او بجهت نفس خويش پيش نهاد خاطر خود كرده برطرف نمايد لهذا بغايت حزين و بى نهايت متألّم و اندوهگين گشته گفت: اى أبو بكر تو پيوسته در شب و روز سخنان طفلان ميگوئى و بسيار متوهّم و ترسناك بودى زيرا كه تو در حرب هرگز پاى مردى در معارك دلاورى پيش نگذاشتى و در خشكسال مروّت و احسان دست عطا و سخاوت بجهت درمانده برنداشتى، هميشه ترسنده و بيدل بودى سبحان اللّٰه اين چه كوچك دلى و جبن است كه با تو مى بينم ؟ به خدائى كه من بيگزاف عالمى را بواسطۀ تو پاك و صاف گردانيدم كه به هر دلوى كه خواهى از آن تشرّب نمائى ترا بجمعيّت خاطر ميسّر است مع هذا تو شب و روز عطشانى و بختيان مست يعنى شجعان عرب را در تحت حكم تو خوابانيدم و تمامى دليران را مطيع و فرمان بر تو گردانيدم و أهل اشارت و أصحاب مشورت و تدبير را بجهت تو ثابت و مقرّر داشتم و متمرّدان ترا در مدينه نگذاشتم بخداى كه اگر من چنين نميكردم و اين همه سعى از جهت انصرام مهام شما نمى نمودم كى عزّت و اعتبار شما در نزد مهاجر و أنصار در تمشيت أمر خلافت و امضاى اين كار پيدا شدى و ساير النّاس اطاعت شما ميكردندى بلكه كار شما بغايت صعب و دشوار بودى و بى شائبه گفتار ابن أبى طالب دمار از روزگار تو برآوردى و استخوان ترا رميم، فرزندان ترا يتيم كردى بايد كه وجود مرا غنيمت دانى و شكر بارى بجا آرى كه همچو منى بشما ارزانى داشته و شما را تنها بدست ابن أبى طالب نگذاشته بلكه بر تو لازم و واجب است كه آنا فآنا و لحظة فلحظة حمد حضرت غنىّ متزايد و متضاعف گردانى بخداى كه ابن أبى طالب مانند صخرۀ صمّاء يعنى مشابه سنگى است
ص: 20
ممطريرم ليك بغايت متين و محكم كه تا بانكسار نرسد ازو أنهار ظاهر نگردد و مثل مار رقشاء أبيض و اسودى است كه بغير رقىّ و افسون ذليل و زبون و مطيع و مفتون نگردد ليكن مانند درختى است تلخ پرخار اگر صد بار برو عسل ضماد و طلا نمايند بجز زهر قاتل او را ثمره و بار نباشد ابن أبى طالب جميع أعيان سادات قريش را با أحفاد و أقربا و خويش مقتول و تمامى عرب را بيذوق و عيش گردانيد و خانۀ در بلاد عرب از أصناف امم نيست كه أهل آن خانه را ابن أبى طالب بشور و شغب ماتم نگرياند و تمامى عرب عيش و طرب را گذاشته ننگ و عار بر خود قرار دادند بناء عليه على گروهى را بيجان و برخى را بى خانمان نمود و از منازل و أوطان آواره فرمود بايد شما از او اصلا انديشه بخاطر نياريد و نفس خويش را نيكو داريد و از فروغ نواير صواعق تهديد على عذر و غلول و مضايق وعيد او تهويل و گول نخورى زيرا كه من أبواب على را مسدود گردانم پيش از آنكه على ارادۀ سدّ أبواب تو نمايد و دعوى بى شهود او را زبون و نابود سازم و أبواب فتنه و فساد بروى على اندازم و عنقريب كار او را بسازم تا شما و خود را بلكه تمامى خلق اللّٰه تعالى را از خوف شرّ على مستخلص سازم.
أبو بكر گفت: اى عمر ترا بحضرت واهب بارى قسم است كه دست از من بدارى و مرا بحال خود گذارى و زياده از اين مرا از غلطاندازيهاى ناخوش خويش متألّم و با تشويش ندارى و ازين دعوى گزاف خاطر ما را صاف گردانى، وصيت شجاعت و دليرى و طنطنۀ تهوّر و مردانگى خود را كه حقيقت صدق و كذب آن بر ما و شما و بر تمامى امّت در غايت وضوح، و ظهور است بگوش ما نرسانى بخداى عزّ و جلّ قسم است در هر محلّ كه ابن
ص: 21
أبى طالب همّت بر قتل من و تو بندد در همان حال قتل ما و شما بيد شمال نمايد و محتاج بحركت دست راست نگردد، و اين كه ما و شما نجات يافتيم و على تا حال در قتل ما و شما اهمال نمود بجهت سه چيز است:
اوّل - آنكه على تنها و بى يار و بى معين و بى دستار است.
دوّم - آنكه على در حقّ ما تابع حكم خداى تعالى و وصيّت رسول مجتبى است زيرا كه ايزد أقدس حقيقت مخالفت ما و شما را بحضرت نبىّ المقدّس صلّى اللّٰه عليه و آله ظاهر نمود و آن حضرت بعل (عليه السّلام) معلوم گردانيد و او را به صبر أمر فرمود لهذا على صبر را شعار ساخت و تا حال بما و شما نپرداخت.
سيّم: آنكه هيچ قبيلۀ از قبايل عرب نيست الاّ آنكه آن جماعت را با ابن أبى طالب مخاصمت و عداوتست مانند خصومت ذكور ابل با يك ديگر در باب شتر ماده و در فصل ربيع موسم عيش وسيع زيرا كه أكثر صناديد عرب در هر قبايل بدست على مقتول گشتند اگر حال بدين منوال نبودى أمر خلافت و ذمام امور أحكام شرع و ملّت و امّت بعلى رجوع بودى امّا مردم بواسطۀ امور مذكور از على مستكره و منفورند يقين ترك دنيا در نزد على بغايت سهل و آسان تر است از ملاقات ما و شما و ديدن موت بر او بسيار بسيار أهون است از رؤيت اين كراهيتها.
اى عمر مگر تو حقيقت حال على را در روز احد فراموش كردى نه در آن هنگام ما و شما بلكه ساير عسكر سيّد الأنام گريخته از آن حربگاه بشواهق جبل پناه برده آن مقام را آرامگاه كرديم و على در آن روز از روى مردى و دلاورى در ميدان حرب و وقار پاى جلادت ثابت كرده و برقرار داشته و ملك قوم با ساير صناديد آن مرز و بوم چون على را تنها ديدند از أطراف و أكناف حمله
ص: 22
بر آن زبدۀ عشاير عبد مناف آورده بلكه بر مثال جغد و بوم بر على احاطه و هجوم كردند و تصميم قتل أمير المؤمنين از روى جزم و يقين نمودند، و با يك ديگر از روى مباهات و تفاخر مى گفتند كه: در همين ساعت من غير التّراخى و المهله على را برخواهيم داشت و أثرى از آثار محمّد و أصحاب او نخواهيم گذاشت و بنوعى على را در ميان گرفتند كه أصلا از هيچ جانب محيص و مفرّ براى على متصوّر نبود در آن حال شجعان رجال و دليران آن أبطال پاى تهوّرى در ميدان قتال استقامت نموده دست جلادت از كمام سطوت جدال بيرون آوردند و بالتّمام رماح و سنان مانند آجام نيستان بر آن پور عمران راست كردند، و از هر طرف قوم بر صنف ؟؟؟ تير و شمشير بر روى على مكشوف كردند.
امّا ابن أبى طالب چون حال بدين منوال مشاهده نمود خود را از اسب پياده گردانيده و دامن مردى بر كمر دلاورى مستحكم ساخت و دست با تيغ علم نموده با آن طايفه مخذول العاقبه پرداخت چون جمعى كثير مقتول و برخى اسير گشتند بقيّة السّيف از برنا و پير مانند روباه از پيش شير گريزان شدند.
حضرت أمير المؤمنين على دگرباره خود را به ؟؟؟ كوه پاره رسانيده سوار شد و آنگاه پاى وقار در ركاب سعادت انتساب استوار گردانيده ران و سرين از زين برداشته گفت:
يا اللّٰه يا اللّٰه يا اللّٰه يا جبرئيل يا جبرئيل يا جبرئيل يا محمّد يا محمّد يا محمّد النّجاه النّجاه النّجاه بعد از آن بر مثال شير غرّان روى بر پيش كافران آورده آن منافق پليد تاختيد على خود را باو رسانيد و بر هامۀ سر آن كافر
ص: 23
شمشير زد چنانچه نصف سر آن مدبر را با استخوان زنخ و زبان شكافت و از يكطرف دوش و دست را جدا ساخت پس از آن خود را بصاحب رايت عظمى و علمدار كبرى رسانيد و شمشير بر كاسۀ سر آن كافر زد بنوعى كه سر را تا به دوش شكافت از دوش بناف رسيد و از ناف بر زهاره آمد از آنجا نيز تيغ درگذشته بلكه دبر آن منافق مدبر را نيز شقّ ساخته بزين رسيد و از زين باسب و نيز اسب را دو نصف گردانيده سر تيغ بر زمين قرار گرفت چون قوم آن ضرب شمشير از آن هژبر دلير مشاهده نمودند مانند روباه پير كه از پيش شير گريزان شود بر مثال آن همگى و تمامى آن كافران از پيش على گريزان گشتند، در آن زمان على مانند شير غرّان با شمشير برّان در ميان ايشان افتاده ميتراشيد تا آنكه از كشته هاى ايشان پشته ها ساخت و مردم در آن روز در خاك و خون مى غلطيدند و در حسرات منايا بعد از تجرّع كأس موت و به شرب و جام هلاهل فوت بعد جان بقابض آن مى سپردند.
اى عمر شمشير تيز على در آن هيجا أرواح مردم را درربودى تا آنكه همه آن جماعت را مقتول و نابود گردانيد و آنچه ما در آن روز از على مشاهده نموديم و از صلابت و شهامت او ملاحظه كرديم الحال آنچه از او سانح و صادر گشته زياده از آن متوقّع بوديم.
اى عمر ما و شما از خوف جان خود از على ضبط نفس خود نميتوانيم نمود مع هذا الحال تو پيش دستى و ابتداء بقتل على مينمائى پس آنچه از شدايد و آلام كه از على بشما رسد چون تو بادئ آن شدى رفع و دفع آن از نفس خود تو دانى نوعى نكنى كه ما را در آن أمر عظيم شريك و سهيم خود كنى بخداى عالم قسم است كه اگر آيۀ وافى هدايه: وَ لَقَدْ عَفٰا عَنْكُمْ الآيه در حقّ
ص: 24
ما و شما از حضرت ايزد تبارك و تعالى نازل نشدى بيقين اليوم ما و شما از دست أمير المؤمنين از جملۀ مقتولين بوديم زنهار و الف زنهار چون اين مرد را با تو هيچ كار و در صدد انتقام و آزار شما نيست بايد همين معنى را غنيمت دانى و دست از آزار او بازدارى و خود و ما را بمضمون: وَ لاٰ تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى اَلتَّهْلُكَةِ در مظانّ مهالك و مكان هالك ميارى، بيت:
من آنچه شرط بلاغست با تو ميگويم *** تو خواه از سخنم پند گير خواه ملال
زنهار بقول خالد وليد مغرور نگردى زيرا كه او مرد قتل على نيست به خداى عالم قسم است كه اگر خالد وليد را على أيمن گردانيده بقتل خود بخواند او را قدرت ارادۀ قتل على نخواهد بود و اگر اراده كند اوّل كسى كه به قتل خواهد رسيد خالد وليد است چه على از أولاد و أمجاد عبد مناف و زبده و خلاصۀ آن دودمان بى لاف و گزاف است كه آن طايفه چون بحركت و هيجان آيند چنان بهيبت و صلابت در نظر أبطال رجال درآيند كه هيچ أحدى از او به قاتل قتال بلكه قدرت تصوّر جدال با آن طايفه أهل شجعان و أبطال در هيچ محالّ ندارند و اگر كسى حركت ناپسند نسبت با آن جماعت ارجمند بظهور آرد چون رجوع بايشان نمايند و بايشان تشفّع كنند بيقين از جرائم ناپسند بگذرند و بعد هذا هرگز بر سر ذكر و بيان آن نروند لا سيّما ابن أبى طالب كه أذنابش أكبر و سنامش أطول و هامه اش بيگزاف أعظم از تمامى أولاد عبد مناف است.
بر عارف نكته دان بمطاوى صدق محاذى سخنان ظاهر و عيانست كه أذناب أكبر كنايه از طول تيغ و سنان و ساير آلات ضربست و سنام أطول كه عبارت از بزرگى كوهان و ظهر است و اين كنايه از تحمّل و بردبارى آن
ص: 25
ولّى ايزد بارى است و هامۀ أعظم يعنى هامه رأس أعظم است بحسب عقل و فراست و ذكاء و كياست.
خلاصۀ كلام آنكه أبو بكر اقرار كرد بر آنكه حضرت على مستجمع تمامى صفات كمال است از شجاعت و سخاوت و از زهادت و تحمّل عنا و مشقّت و معرفت و اطاعت ربّ العزّت و پيروى نبىّ الرّحمه زيرا كه أبو بكر ذكر امّهات أوصاف كمال براى حضرت أمير المؤمنين حيدر و ارتحال نمود كه در ذات خجسته صفات او موجود بود.
وَ اَلسَّلاٰمُ عَلىٰ مَنِ اِتَّبَعَ اَلْهُدىٰ
ص: 26
فصل ذكر بيان احتجاج حضرت فاطمه بنت رسول ايزد تعالى و تبارك بر قوم در وقت منع ضياع فدك و نقل مكان مقال آن طايفه در هنگام وفات حضرت سيّد البريّات در باب امامت آن نيكوترين انس و جنّ و ملك
روايت كرد عبد اللّٰه بن الحسن بن الحسين باسناد خود از آباى عظام عليهم الصّلاة و السّلام كه: چون أبو بكر باجماع قوم أنصار و مهاجر و برأى ايشان فاطمه بنت خير البشر را از تصرّف ضياع فدك منع نمود و اين خبر ظلم أثر به آن بضعۀ پيغمبر رسيد بواسطۀ اتمام حجّت بر امّت در باب طلب حقّ خود كه حضرت سيّد البريّه در ايّام حيات خويش بايشان عنايت و هبت نموده بود مقنعه بر تارك مبارك انداخت و جلباب خود را كساء بدن أطهر خويش ساخته با جمعى از خدمتكاران و عورات بنى هاشم و أحفاد ايشان متوّجه مسجد پيغمبر گرديد و مانند رسول مختار با كمال طمأنينه و وقار ميخراميد و در سير و سلوك راه مشابه و مانند رسول اللّٰه صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم بود و
ص: 27
چون بمسجد رسيد و أبو بكر با عمر و جميع أصحاب از أنصار و مهاجر با جمع ديگر حاضر بودند حضرت فاطمه (عليها السّلام) چادر بر پيش روى خويش حايل و مسدّل گردانيده بنشست(1).
پس آنگاه ناله و آه بركشيد بنوعى كه تمامى قوم شروع در گريه و زارى نمودند و از نالۀ آن حضرت بغايت مضطرب گشتند چون بنت رسول بيچون حال مردم بدان منوال غمگين و محزون مشاهده كرد نه زمانى صبر نمودند تا شورش مسلمين في الجمله تسكين يافت و از گريستن قرار گرفتند بعد از آن افتتاح كلام صدق التيام بحمد و ستايش ايزد علاّم نموده و گفتگو و شروع در صلوات سيّد البريّات فرمود و باز مردم اظهار حزن و عناد و شروع در گريه و بكاء نمودند حضرت فاطمه نيز اندك زمانى صبر كرد چون قوم از گريه ساكت گشتند فاطمه بنت نبىّ المحمود شروع در حمد حضرت ايزد معبود نموده فرمود كه:
سپاس بى قياس مر خداى را كه بما انعام و اكرام نمود.
شكر بى اندازه و احصاء سزاوار كريمى است كه حقايق امور ضروريّه بما اعلام و الهام فرمود.
و ثناى وافر درخور عالم قادر است بوسيلۀ آنچه بما مقدّم داشته از اعطاى عموم و نعم ابتدا و از احسان و ينابع آلاى بى انتها و بر اتمام جود و منتهاى والا و ترادف ديوانى نعمتهاى بى منتها، و متجاوز از حدّ احصاء و بيان، و متباعد از تقابل جزاى ما و بى أمانان است. واهبى بواسطۀ كثرت موهبت و أبديّت آن ادراك أبصار انسان را متفاوت و پريشان گرداند و بر اتمام اكرام و دوام انعام بر أنام ايشان را بحمد خويش خواند، و در هنگام اطاعت حكم لازم الاحترام او ثناى و ستايش بندگان خود در جميع أوقات ليالى و
ص: 28
ايّام نمود، و بوسيلۀ ذريعۀ: وَ لَقَدْ كَرَّمْنٰا بَنِي آدَمَ وَ حَمَلْنٰاهُمْ فِي اَلْبَرِّ وَ اَلْبَحْرِ الآيه؛ ايشان را مطيع واهب أكبر و منقاد رسول شفيع المحشر معزّز و مكرّم نمود گواهى ميدهيم بر آنكه نيست خداى الاّ يكى كه شريك و نظير و شبيه و عديل ندارد، و اين كلمۀ طيّبۀ شهادت جسم را تأويل سرمايۀ اخلاص و سعادت و دل را متضمّن انارت و استضائت، و عقل را وسيلۀ تعقّل معقولات و تحصيل أسباب هدايت و وسايل نجات آخرت است.
مدركى كه أبصار أعيان مدرك و رؤيتش ممتنع، و السنۀ أخيار از ذكر صفات ذاتش الكع و عقول و أوهام ابرار از ادراك كيفيّت آثارش راكع است، ابداع و ايجاد موجودات نمود پيش از وجود، و انشاء و اختراع مخلوقات فرمود بغير اقتباس از مثال و صور موجوده بلكه تكوين و ايجاد موجودات به قدرت كامله و خلقت مخلوقات باراده و مشيّت شاملۀ خود نمود بغير احتياج در ايجاد به ايشان و بدون تصوّر فايده در ابداع و اختراع خلقان، چه ايجاد ممكنات و اختراع مخلوقات از حضرت خلاّق الموجودات محض از جهت تبيّن حكمت و اظهار قدرت بر بريّت بواسطۀ بيّنة بر طاعت و طلب بندگى و عبادت او، و اعزاز و احترام دعوت او بود.
كريمى كه ادراك جز أو ثواب و عطيّت از جهت بريّت موقوف بر طاعت داشته، و عذاب و عقاب براى أهل معصيت گذاشته و اين عنايت ربّ العزّة از واسطۀ منع عباد است از ارتكاب عمل ناصواب، و نعمت و ترغيب و تحريص ايشان است بلقاى رضوان و جنّت واهب بيمنّت.
و گواهى ميدهم بر آنكه پدر بزرگوارم محمّد بنده و رسول پسنديدۀ او كه برگزيد از جميع أنبياء و رسل صاحب معرفت و حال، و او را از ساير پيغمبران
ص: 29
اختيار كرد و بزرگ گردانيد قبل از بعثت و ارسال، و مسمّى برسول نمود پيش از اصطفاء و اختيار و آن حضرت را از روى تعطّف و احسان و كمال موهبت بى پايان خود بواسطۀ ارشاد و هدايت خلقان فرستاد زيرا كه حقايق غيب بر خلايق مكنون و اين جماعت بواسطۀ ستر هول و خفاى آن مصون و بنهايت عدم و فنا بغايت مقرون اند، و چون ربّ غفور عالم بمراجع امور و علمش محيط بحوادث دهور و ذات واهب كامل الصّفاتش عالم و عارف بمواقع مقادير امور محصور است و امم را متفرّق در آبادان و مقبل و متوجّه بدركات نيران، و متعبّد بعبادت أصنام و أوثان و همۀ خلقان را با علم و معرفت بحقايق صفات كمال ايزد سبحان منكر ذات قادر ديّان ديد.
فلهذا حضرت محمّد المصطفى صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم را بواسطۀ اتمام و اعلام أمر خود بر امضاء و اجراى حكم مقدّر و ارادۀ انفاذ امور مقرّر مبعوث و مرسل گردانيد تا بنور هدايت و ارشاد آن حضرت ظلمت كفر از كفّار و كشف كدورت و تيره گى قساوت قلب از دلهاى آن طايفه أشرار و عمق ضلالت از أبصار آنها متجلّى گرداند، و آن حضرت امتثالا لأمره تعالى و تقدّس به هدايت أصناف امم و بارشاد ساير مردم مشتغل گرديد، و ايشان را از غوايت كفر و طغيان بسر چشمۀ هدايت و عرفان رسانيده، و آن طايفه را از عمى و ضلالت متبصّر گردانيده همگى و تمامى عرب و عجم را هدايت بدين قويم و دعوت، و ارشاد بطريق مستقيم نمود.
چون آن حضرت را شوق لقاى ايزد تبارك و تعالى بسيار دريافت حضرت واهب معبود ذات پرپسنديدۀ آن نبىّ المحمود را بسوى خويش خواند، و روح پرفتوح آن برگزيدۀ ايزد سبّوح را قبض نموده ساكن چنان گرداند امّا
ص: 30
قبض آن نبىّ المختار از روى رأفت از حضرت ربّ العزّت برضا و اختيار حضرت نبىّ الرّحمه بود بناء عليه ايزد غفّار از تشوّق و خواهش بسيار بلكه با كمال رغبت و ايثار آن حضرت را ازين دار المشقّه بسوى فراديس دار القرار برده در آن مكان راحت و أمان ساكن و پايدار گردانيد، و بيقين الحال آن حضرت محفوف بملائكه أبرار و موصول بمصحوب رضوان ربّ غفّار در مجاورت ملك جبّار است، رحمت حق بر پدرم باد نبىّ بحقّ و أمين وحى ملك تعالى و صفىّ برگزيدۀ او بر جميع آفريده بود چه آن حضرت پيغمبر رضىّ بود يعنى نبىّ نيكو روى كه خداى ازين راضى بود، و السّلام عليكم و رحمة اللّٰه و بركاته.
بعد از آن بضعۀ رسول مقدّس ملتفت بأهل مجلس گشته گفت: شما بندگان خداى منّان و منصوب براى أمر و نهى واهب بى امتنان، و حاملان دين و أمينان خداى تعالى بر نفس و جسم خود و بلغاى او بر ساير امم و أصحاب نبىّ الأنام و تابع دين مبين حضرت سيّد المرسلين و نيكوترين - مخلوقانيد، ميان شما و رسول ايزد تعالى عهد و پيمانست كه در سابق با شما معاقده نمود و از جهت اين خلاف شما بقيّه گذاشت آن كتاب خدا ليكن ناطق قرآن صادق كه نور ساطع و ضياى لامع و شاهد قاطع است كه بصايرش منكشف و مبرهن و سرايرش متجلّى و روشن و ظواهر كلمات و آياتش بغايت مغتبط و سودمند است أشياع قرآن تمامى خلقان را، فايدۀ رضوان و أتباعش متابعان را، مؤدّى بنجات و وسيلۀ دخول و وصول جنانست، و استماع قرآن باعث تحصيل حجّتهاى روشن ايزد سبحان و انصات محكمات سبب تبيين عزايم مفسّره و محارم محذّره و بيّنات متجلّيه و براهين كافيه و فضايل مندوبه و فواضل معلومه و رخصتهاى موهوبه و شريعتهاى مكتوبه است و
ص: 31
اگر يكى از مسلمين از روى اخلاص و يقين قرآن را مطمح نظر خود گردانيده استماع از روى تدبّر و تفكّر بر فرايد و فوايد غرر در او نمايد، و بر أحكام شرع و آداب دين سيّد الأنام عمل فرمايد، و از سلك شرط و پيمان كه در سابق با رسول صادق مقرّر داشته پاى بيرون نگذارد بى شايبۀ شك و گمان آن كس مؤمن و مسلمان است.
پس ايمان سبب تطهير شما از شرك كفر و عصيان، و نماز شما وسيلۀ تنزيۀ شما از كبر و طغيان، و زكاة باعث تزكيۀ نفس و زيادتى روزى أبدان و روزه را بواسطۀ ثبوت و دوام شما بر طريق اخلاص و ايمان مقرّر نموده و حجّ را براى تشييد دين مبين، و عدل را از براى تنسيق دلهاى مسلمين، و طاعات و عبادات از براى نظام ملّت و دين و انتظام آئين سيّد المرسلين، و امامت ما را وسيلۀ أمان از تفرقه و جدائى ميان مؤمنان گردانيد، جهاد را براى عزّت اسلام، و صبر را معونت استيجاب أجر يوم القيام، و أمر معروف را براى مصحلت عامّه أنام، و نيكوئى با والدين بجهت صيانت و نگهبانى از سخط و عذاب ايزد علاّم، و صلۀ رحم را سبب كثرت عدد بنى آدم نمود و قصاص را موجب محافظت نفس و صيانت اهراق دماء و وفا نذر را بجهت تعريض مغفرت و آمرزش خلايق در آخرت گردانيد، و استيفاء تمام پيمودن مكيال و ميزان بر خلقان لازم نمود تا هر كس بحقّ خود رسد و بخس و نقصان بهيچ كس نرسد، و نهى از شرب خمر بواسطۀ تطهير بدن از نجاست ظاهر و باطن است.
و امر باجتناب دشنام حجابيست از لعنت انام و ايجاد ابرام ايشان است از ذكر ننمودن مردم يك ديگر را بصفات ذميمه و اقحام.
و نهى و منع از سرقه ايجاب امّت است بعفّت و پاك دامانى ايشان
ص: 32
از تمامى صفت خسّت، و حرمت شرك با خداى تعالى و تبارك محض از براى تأكيد خلقان است بر اخلاص ربوبيّت براى قادر منّان.
پس از آن تلاوت اين آيت وافى هدايت نمود كه: اِتَّقُوا اَللّٰهَ حَقَّ تُقٰاتِهِ وَ لاٰ تَمُوتُنَّ إِلاّٰ وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ يعنى اى معشر مردمان بپرهيزيد بحضرت واهب ديّان آنچه طريق پرهيز و وسيلۀ نجات روز رستاخيز است بايد كه در وقت سپردن جان بر صنعت اسلام و ايمان باقى و پايدار باشيد.
آنگاه گفت: اى مردمان اطاعت طاعت ربّ العزّت بمأموريه و منهىّ عنه نمائيد و طريق مخالفت مپيمائيد و چون شما مطيع حضرت بيچون باشيد به يقين خايف و بدحال در هيچ محالّ در نزد حضرت ذو الجلال نباشيد چنانچه ميفرمايد كه: إِنَّمٰا يَخْشَى اَللّٰهَ مِنْ عِبٰادِهِ اَلْعُلَمٰاءُ .
بعد از آن فرمود كه: أيّها النّاس بدانيد كه من فاطمه ام و پدرم نبىّ الأكرم محمّد صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم است ميگويم و گفته ام و باز خواهم گفت و آنچه گفته ام غلط نگفته ام و آنچه كرده ام بد نكرده ام.
آنگاه شروع در آيه كلام ملك علاّم نمود كه: لَقَدْ جٰاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ عَزِيزٌ عَلَيْهِ مٰا عَنِتُّمْ حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنِينَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ ، يعنى: بدرستى و راستى كه بشما آمده رسول از جنس شما كه بغايت عزيز است در نزد حضرت ملك تعالى، و بسيار حريص است بر شما بآنچه اراده نمائيد از مشتهيات و بأهل ايمان بسيار مهربان و رحيم و بغايت عطوفت و كريمست.
اگر بنوعى كه حضرت ايزد علاّم آن حضرت را بعزّت و احترام داشته شما نيز آن نبىّ الأنام را معزّز و مكرّم داريد بمعنى آنكه از فرمودۀ آن رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم تخلّف و انحراف روانداشته در هر باب مطيع آن رسالتمآب
ص: 33
باشيد يقين بى شايبه ابرام و لجاج در هنگام درماندگى و احتياج شما علاج آن بدست آن صاحب اللّوا و المعراج است آن بزرگوار پدر منست نه پدر زنان شما مؤاخات با ابن عمّ من نمود نه با مردان شما بسيار نيكو است نسبت ابن عمّ من با حضرت رسول ايزد مهيمن، و پدر عاليمقدارم پيوسته بحكم خدا آنچه ارادت و احكام دين مبين بود بشما تبليغ نمود و تنذير فرمود و هميشه بر طايفۀ مشركين خشمگين بود، و مدام بواسطۀ عدم اطاعت آن لئام و قبول ننمودن طريقت ايمان و اسلام در ضرب و حرب بود و ايذاى بسيار از آن كفرۀ أشرار به نبىّ المختار ميرسيد و آن حضرت صبر و تحمّل ميفرمود كظم خشم مينمود و آن جماعت را از روى حكمت حسنه بسبيل پروردگار ميخواند، و ذكر أوثان و أصنام آلهۀ ايشان نمود آثار آن از جهان برانداخت و شكستگى تمام و تفرقه در ميان آن لئام انداخت تا آنكه همگى گريخته جلاى وطن نمودند و شب ظلمانى كفر گذشته صبح نورانى ايمان و اسلام از مشرق هدايت طالع گشته و حقّ از باطل ظاهر شده، در آن حال بطفيل ذات رسول فرخنده خصال السنۀ شياطين گنگ دلال و كفيل دين و صاحب شرع مبين متكلّم بحكم ايزد لا يزال گرديد لهذا شرافت نسبت و عزّت حسب أرباب نفاق معدوم و عقد كفر و غوايت و رشتۀ خلاف و ضلالت أصحاب شقاق غير منظوم ماند بعد از آن شما بكلمۀ طيّبۀ اخلاص لاٰ إِلٰهَ إِلاَّ اَللّٰهُ متكلّم گشته.
پس آنگاه بضعۀ رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم تلاوت اين آيه كلام اللّٰه نمود كه: وَ كُنْتُمْ عَلىٰ شَفٰا حُفْرَةٍ مِنَ اَلنّٰارِ .
يعنى: همگى شما بواسطۀ اختيار شقاوت كفر بيشتر موطن و مقرّ بر لب حفرۀ نار سقر داشتيد و مكان ذوق و مشرب شرب و شوق و محلّ طمع و
ص: 34
فرصت گاه مطامع شما في الحقيقه در همان مقرّ سقر مقرّر بود چنان مقامى را محلّ آرام و موطئ أقدام خود ساختيد و مشرب شما مكانى بود كه شتران و ساير حيوانات از آن راه بمشارب و آرامگاه خود ميرفتند، و سرگين و بول در آن آب منجلاب مى انداختند شما از آن آب نوشيديد و در كمال ذلّت و خاكسار و بغايت خسّت و سوگوارى بوديد بعد از آن تلاوت اين آيت جلالت پايه فرمود كه: تَخٰافُونَ أَنْ يَتَخَطَّفَكُمُ اَلنّٰاسُ و پيوسته خايف و هراسان، و متوهّم و ترسان بوديد كه مبادا مردم ساير أطراف و جوانب روى بشما آرند و شما را از موطن أصلى و مسكن جبلّى اخراج نمايند آنگاه گفت:
فَأَنْقَذَكُمْ مِنْهٰا ، پس شما را بوسيلۀ ارسال وجود وافر السجود حضرت نبىّ المحمود از ذؤبان عرب و مردۀ أهل الكتاب صيانت نمود نگاه داشت.
بعد از آن بضعۀ نبىّ الانس و الجانّ تلاوت اين آيه نمود كه كُلَّمٰا أَوْقَدُوا نٰاراً لِلْحَرْبِ أَطْفَأَهَا اَللّٰهُ الآيه.
يعنى: هر گاه آن طوايف مخالفين از مردۀ أهل كتاب و منافقين و مشركين آتش فتنۀ حرب برمى افروختند حضرت كريم آله آن آتش افروخته را بنوعى از أنواع احسان فرو مى نشاند و در هر زمان كه شيطان بتقويت، و اعانت متابعان شاخ خود بيرون كردى مشركان از روى مسرّت و ابتهاج - دهنهاى خويش ميگشودند و اظهار شوكت و حشمت مينمودند.
برادر آن نبىّ العجم و العرب علىّ بن ابى طالب (عليه السّلام) آرزو و هوسهائى كه آن طوايف در سويداى ضماير و خواطر مكنون و مستتر كرده بودند معدوم ميگردانيد مع هذا بآن ممنوع و منزجر نگشتند تا آن زمان كه جناح آن طايفه را از
ص: 35
بيخ بركنده و آتش فتنه حرب و فساد آن جماعت را بآب شمشير آبدار فرونشاند و برادر رسول مجتبى بغايت مكدّر در معرفت ذات ملك تعالى بى نهايت مجدّ و مجتهد است در بندگى و اطاعت أمر ايزد سبحان و اجراى أحكام شرع بطوايف خلقان از انس و جان.
و على (عليه السّلام) بسيار بسيار نزديك بحضرت نبىّ ايزد واهب است هم از روى حسب و نسب و هم از روى تحصيل علم و ادب و او سيّد اولياى خداى بحقّ و ناصح و أمين صادق و ساعى و كادح بجهت تمامى خلق است، و پيوسته دامن شجاعت و مردى بر كمر و ابّهت و دلاورى بواسطۀ مجاهده با أهل نفاق و كفر مستحكم و مشمّر گردانيده ليكن شما هميشه در رفاهيّت عيش متنعّم و در سلامتى نفس خود متعيّش و متنعّم بوده بخاطر جمع أمين و مطمئن نشسته و چشم اميد شما بر آن نهج جارى است كه تمامى دواير بليّه و سوانح و صادرات غير مرضيّه روى بما آورد و شما را از شدايد آلام و مشقّت مأمون و سلامت دارد، و شما در هنگام ظهور رنج و بليّت از طريقۀ متابعت برگشتيد بلكه در أكثر محال قتال و معارك جدال فرار بر قرار اختيار كرديد و شدايد جنگ و قتال در جمع ميدان جدال راجع بمحمّد و آل او بود.
و الحال كه آن نبىّ ايزد متعال را حضرت واهب لا يزال اختيار كرده بدار أنبياء و رسل انتقال و بمقام اصفياى عزّ و جلّ ارتحال فرموده شما حقد و كينۀ ديرينه كه در كانون سينه مضمر داشتيد ظاهر ساختيد و رداء دين را بر خلاف عادت أمين مقلوب گردانيده ايد، كظم غاويان كه هميشه كه از ايشان در زمان حيات پيغمبر آخر الزّمان نشان نبود الحال صاحب نطق و بيان گشته و خمول گمنامان در آن زمان برطرف شده بود همگى صاحب نام و نشان شدند
ص: 36
و اصالت و نجابت شجعان بدر ملكه ضايع و أبتر شده و ساير سوانح حنين بيقين از حركت شما ظاهر و هويدا گشته، پس كار عرصات شما بسيار بسيار صعب و بزرگ و بغايت مشكل و بى برگ است زيرا كه شيطان بواسطۀ ارتباط شما بساير تبعه و ياران او سر از گريبان خمول و گمنامى برون آورده هاتف شما او است شما هم بالتّمام الفت تامّ با او گرفته اجابت كلام و غرّت فعل مقصد و مرام او نموديد چون شيطان شما را خفيف العقل و مطيع خود يافته كه بسيار بسيار زود از اندك كلام او بجوش آمده فدوى مدهوش او گشته مستتبع أفعال و مستمع أقوال او در جميع أحيان و أحوال خواهيد بود.
بسيار بسيار الفت بشما گرفته و شما را از متابعان خاصّ و فدويان با اخلاص خود دانسته نشان خويش كرده و شما را از غير مشرب سابق شما تشرّب فرمود، بلكه همگى شما را از خود نمود، حال شما اين و عهد بغايت قريب و جراحت بى نهايت وسيع در جيب چنانچه از مرهم نااميد و بى نصيب است، و حضرت نبىّ الأكرم هنوز در قبر مكين و مقرّ ننمود، شما چيزى در نظر داشته بيشتر از همه أهل كفر از شما چنين أمر منكر بيّن و ظاهر شد قول شما ببهانۀ آنكه مبادا فتنه ظاهر شود چنين كرديم، و شيطان شما را بواسطۀ اختيار اين كار در مهار تبعۀ خويش قطار كرد.
آنگاه بضعۀ رسول اللّٰه تلاوت اين آيه نمود كه أَلاٰ فِي اَلْفِتْنَةِ سَقَطُوا وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحِيطَةٌ بِالْكٰافِرِينَ و شما الحال در فتنه گرفتار بلكه منخرط در سلك كفّاريد و جهنّم محيطست بكافران و محلّ مقرّ ايشان است و چون جهنّم شما را مقام و مأوى گردد بغايت شاد و منتهى شود، و چرا چنين نشود كه شما در تحصيل دركات او كمال جدّ و سعى خود را مبذول و مرعى داشتند و حال
ص: 37
آنكه كتاب حضرت ملك تعالى كه در ميان شما است و امور آن بغايت بيّن و و عيان و أحكامش ظاهر و اعلان و أعلامش ماهر و تبيان و زواجرش لايح و روشن و اوامرش واضح و مبرهن است شما بالتّمام آن را در پس پشت انداخته با شيطان و متابعانش ساختيد.
آيا شما از روى رغبت از قرآن رجعت نموديد يا بغير قرآن و أحكام أوامر و نواهى آن أمر و حكم نمائيد عمّا قريب شآمت اين عمل كه شما بدل آن برداشتيد بشما رسد.
آنگاه فرمود كه: بِئْسَ لِلظّٰالِمِينَ بَدَلاً وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ اَلْإِسْلاٰمِ دِيناً فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ وَ هُوَ فِي اَلْآخِرَةِ مِنَ اَلْخٰاسِرِينَ .
يعنى: ظالمان كه كفر را بدل اسلام اختيار كردند و بدل عدل ظلم را شعار كردند بسيار بسيار بدل بد و بى غايت فعل ردّ است و كسى كه بعد از اسلام مرتدّ گشته اختيار دين غير اسلام نمايد هر چند بعد از آن توبه و رجعت بحضرت أحديّت نمايد أصلا توبه و رجعت او از براى أجر آخرت در حيّز قبول شرف وصول نيابد، و بيگمان آن كس در آن مكان از أهل خسران است مع هذا شما را در دار دنيا لبث و درنگ و مكث نيست الاّ بقدر درنگ كسى در محلّ و مكان كه او را از سكنى آن مكان كمال نفرت و اندوه و بغايت در آزار و ستوه بود و خود را بجبر و اكراه در آن جايگاه لمحۀ نگاه دارد. پس شما چرا بواسطۀ اين مكث قليل آرزوى بسيار و هوس خربان در خاطر و ضمير مستطيل ساخته هيجان فتنه و فساد و در اشتعال جمرات نار افساد سعى فرموديد، و اجابت هاتف شيطان غاوى و اطفاى أنوار دين جلى و انطفاى پرتو نور سنن نبىّ صفىّ نموديد. و الحال با اطمينان خاطر بلكه با نهايت حرص و طمع در هر
ص: 38
مكان و مجتمع بكف خويش تشراب مينمائيد و براى أهل و أولاد توسعۀ زاد مانند مرغان هوا بجهت ايشان كوه و صحرا مى پيمائيد تا تحصيل آب و دانه نمائيد و شما مثل كارد قصّابان در قطع أعضاء و مانند رمح سنان در أحشاء و أبدانيد از هر طرف آنچه قطع توانيد نمود و بواسطۀ أولاد و خويش ذخيره فرموده نهايت جدّ و سعى خود را مبذول و مرعى ميداريد.
امّا زعم شما در حقّ من آنست كه مرا از حضرت رسول مهيمن ميراث نيست بعد از آن اين آيت تلاوت نمود كه أَ فَحُكْمَ اَلْجٰاهِلِيَّةِ يَبْغُونَ وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اَللّٰهِ حُكْماً لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ .
آيا شما بحكم جاهليّت و طريقۀ كفر عمل مينمائيد و ترك حكم، خداى - عالم و او حكم است براى قوم أهل ايقان و ايمان نموديد آيا شما را علم و تميز و قدرت ادراك خوب و بد هرگز نيست يا ميدانيد ليكن خلاف آن معمول ميگردانيد؟ يقين ميدانيد و اگر احيانا جاهل و نادان باشيد عنقريب بشما مانند آفتاب درخشان لايح و رخشان خواهد شد آخر بچه وجه و بچه دليل مرا از ميراث پدرم محمّد (صلّى الله عليه و آله) زجر و منع مينمائيد.
بعد از آن روى بجمعى از مهاجر و أنصار پيغمبر آخر الزّمان آورد گفت:
اى مسلمانان دست تصرّف مرا بر ميراث پدرم غالب گردانيد و هيچ أحدى را تصرّف در آن بقول حضرت نبىّ الانس و الجانّ بغير من و فرزندان جايز و عيان ندانيد زيرا كه تصرّف در ضياع فدك و منال در يوم لا ينفع بنون و لا مال به غير اذن رسول ايزد متعال موجب وزر و وبال و وسيلۀ خلود و دوام عذاب و نكال است.
پس آنگاه روى سخن و مخاطبه بابى بكر بن أبى قحافه آورده گفت:
ص: 39
اى ابن أبى قحافه در كتاب اللّٰه عزّ و جلّ هيچ مقام و محلّ مذكور و مقرّر است كه ترا از پدرت ميراث بود و مرا از پدرم ميراث نبود يقين خلاف اين حكم در كلام حضرت ربّ العالمين است.
آنگاه تلاوت اين آيت نمود كه: لَقَدْ جِئْتِ شَيْئاً فَرِيًّا يعنى أبو بكر آنچه از تو در باب منع ضياع فدك از من بغير حكم خداى مهيمن و أمر رسول ذو - المنن صادر گشته خارج از قوانين حكم و أمر خداى عزّ و جلّ و بيرون از قواعد دين حضرت خاتم الرّسل است.
آيا شما از روى تعمّد و دانستگى ترك أحكام كلام ايزد بارى نموديد يا حقايق أمر و نواهى ايزد خالق را پس پشت انداخته نسيان فرموديد.
اى أبو بكر در قرآن ايزد منّان در چند محلّ و مكان حقيقت فرايض ميراث در كمال ظهور و بيان مذكور و عيان است چنانچه در حقّ سليمان و داود فرمود كه: وَ وَرِثَ سُلَيْمٰانُ دٰاوُدَ الآيه....
يعنى: حضرت سليمان و على نبيّنا و عليه التّسليم از پدر خود حضرت داود عليه السّلام بنا بر حكم ايزد علاّم ميراث برد، حضرت عزّ و جلّ در محلّ ديگرى در هنگام بيان قضيّۀ يحيى و زكريّا (عليهما السّلام) ميفرمايد كه زكريّا از روى استدعا و التماس گفت: رَبِّ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّايَرِثُنِي وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ .
و در محلّ ديگر نيز حضرت عزّ و جلّ فرمود كه: وَ أُولُوا اَلْأَرْحٰامِ بَعْضُهُمْ أَوْلىٰ بِبَعْضٍ فِي كِتٰابِ اَللّٰهِ الآيه....
و نيز حضرت ايزد أكبر در آيۀ ديگر ميفرمايد كه: يُوصِيكُمُ اَللّٰهُ فِي أَوْلاٰدِكُمْ لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ اَلْأُنْثَيَيْنِ .
يعنى: ميراث و حصّه مرد از مورّث دو برابر زنست.
ص: 40
و نيز ايزد عزيز ميفرمايد: إِنْ تَرَكَ خَيْراً اَلْوَصِيَّةُ لِلْوٰالِدَيْنِ وَ اَلْأَقْرَبِينَ بِالْمَعْرُوفِ حَقًّا عَلَى اَلْمُتَّقِينَ زعم و گمان شما چنانست كه مرا نصيب و بهرۀ منزلت از پدرم نيست بلكه صلۀ رحم ميان من و حضرت نبىّ الأكرم منتفى است پس حضرت خالق البرايا أحكام ميراث را مخصوص شما نمود و پدرم را از آن حكم اخراج مينمود آخر حقيقت اين أمر بر من بيّن و ظاهر بايد نمود يا أهل بيت از يك ديگر ميراث نميبرند و حكم آيۀ كلام ملك علاّم منسوخ و مضمحلّ شد يا من و پدرم از يك ملّت نيستيم آيا بخاصّ و عام آيۀ كلام ملك علاّم پدر شما أعلم از پدر و ابن عمّم خواهد بود.
پس آنگاه بضعۀ حضرت رسول اللّٰه متكلّم باين مثل ساير مشهور در ميان عرب گرديد كه چون شتر راحله بار دار در مهار و قطار است البتّه در مخافت آن هشدار زيرا كه چون شتر بى مهار شود از قطار جدا ماند، و وعدۀ ملاقات تو با او در روز خسرانست.
اى أبو بكر ايزد حكم عدل نيكو خداى عادل و شاهد با دل محمّد رسول كافل است و موعد قيامت است كه ساعت ظهور تبع غرامت أهل باطل است در آن وقت پشيمانى وسيلۀ مرابحت آخرت نشود و تمامى خير و خوبى موعود در آن روز ظاهر شود بعد از آن تلاوت اين آيت نمود كه: لِكُلِّ نَبَإٍ مُسْتَقَرٌّ وَ سَوْفَ تَعْلَمُونَ مَنْ يَأْتِيهِ عَذٰابٌ يُخْزِيهِ وَ يَحِلُّ عَلَيْهِ عَذٰابٌ مُقِيمٌ .
يعنى: همه چيز كه در سابق مستقرّ شده بزودى در آن روز معلوم و ظاهر شود و كسى كه در نزد مالك روز شمار و حساب مستحقّ عذاب و عقاب بود بيقين بوصول آن مجزى و بحلول آن در دوزخ مقام و مأوى نمايد.
پس از آن نظر بجانب أنصار سيّد الأبرار كرده گفت: اى معشر نقباء
ص: 41
امّت و اى أعضاد دين و ملّت، و اى قلاع محصّنه بيضۀ اسلام و عزّت او اين همه اظهار عيب و سبكى عقل خود در باب حقّ من و خود را مانند نائمين و اظهار عدم اطّلاع بر ظلم كه در حقّ من سانح مبيّن گشته چرا است ؟ نه آخر من دختر خير البشر و آن بزرگوار پدرم فرمود كه هر مردى به واسطۀ فرزند خود كمال سعى و اجتهاد در تحصيل زاد نمايد و هر چه پيدا كند محافظت فرمايد و بزودى آنچه پيدا نمايد بأولاد خويش رساند، شما الحال صاحب اقبال و طاقت و أرباب اجلال و حشمت قوّت تحصيل مطالب و مرام و قدرت بر انتظام مهام من داريد چرا در تنظيم امور من و در تنسيق آن مكارم جليله و مساعى جميله از شما بر منصّه ظهور نميرسد؟ آيا ميگوئيد كه: حضرت نبىّ الأحد محمّد صلّى اللّٰه عليه و آله وفات يافته مراعات حال أولاد او نبايد نمود يقين است كه كار بعنايت بزرگ در پيش آمد و سستى بسيار در اسلام بهم رسيد و تنگى بسيار در أمر صواب و وسعت بسيار در أمر ناصواب پيدا شد، و بيقين از جهت غيبت سيّد المرسلين زمين ظلمت گرفته و ستارگان آسمان بغايت كثافت پذيرفته، امانى و آمال نساء و رجال مسلمين مقطوع گشته و جبال راسيه از صدمۀ اين بليّت بخشوع آمده حريم از وفات سيّد البريّات ضايع و حرمت و عزّت از ممات آن شافع العصات زايل و خاضع است.
و اللّٰه بخداى عالم قسم است كه وفات محمّد مصطفى نازلۀ كبرى، و مصيبت عظمى است كه مثل آن در اين آخر الزّمان در جهان هرگز نازل و حادث نگشته ليكن كتاب خداى عزّ و جلّ كه در نزد شما است هاتف بفرياد است بى گزاف از روى تلاوت و الحاف و از قبل اللّٰه تعالى بشما ميرساند كه
ص: 42
آنچه أنبياء و رسل حضرت عزّ و جلّ در سابق أمر و حكم كردند آن أمر و حكم فرض خدائيست از روى جزم و فضل و قضاى لازمست از روى حتم و عدل كه خلاف آن بر امّت ايشان أصلا جايز و رخصت نبوده و حضرت محمّد خاتم الرّسل نيز از جملۀ أنبياى اولو العزم خداى عزّ و جلّ است پس تغيّر حكم و أمر آن پيغمبر بر امّت او أصلا روا نباشد.
آنگاه بنت حبيب اللّٰه تعالى شروع در تلاوت اين آيه جلالت پايه نمود كه: وَ مٰا مُحَمَّدٌ إِلاّٰ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ اَلرُّسُلُ أَ فَإِنْ مٰاتَ أَوْ قُتِلَ اِنْقَلَبْتُمْ عَلىٰ أَعْقٰابِكُمْ وَ مَنْ يَنْقَلِبْ عَلىٰ عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اَللّٰهَ شَيْئاً .
شيخ الجليل ثقة الاسلام و المسلمين أبو علىّ الطّبرسى رحمه اللّٰه در تفسير مجمع البيان بعد از نقل و بيان لغت و اعراب آيت و سبب نزول آن در تفسير و معنى آيه چنين بيان نمود كه: در روز أحد چون در ميدان جنگ و جدال بعد از شهادت حمزۀ عبد المطّلب رحمه اللّٰه و بعضى از أعيان مسلمين شكست بر أصحاب رسول ايزد منّان افتاد، و سنگى بر سر لب مبارك آن نبىّ ايزد تعالى و تبارك رسيد و دو سه دندان آن از رشته انتظام غير منتظم گشته لب و دهان مباركش مجروح شده در آن زمان يكى از أهل تمرّد و طغيان خود را بآن خلاصۀ دودمان دهر نبىّ عدنان رسانيده شمشير حوالۀ پيشانى نورانى آن زبدۀ دو جهانى نمود حضرت ديد كه آن شمشير باو خواهد رسيد چون بشعب قريب بود خود را بآن شعب جبل انداخته از نظر دو لشكر مخفى شد در آن أثناء آن كافر كه قصد آن سرور كرده بود بآواز بلند گفت كه: محمّد را كشتم و تمامى عرب را از شرّ او أيمن ساختم.
در آن هنگام شيطان حاضر بود چون استماع سخن آن مدبر نمود
ص: 43
في الفور با تبعۀ خويش در معسكر اين خبر ملالت أثر را مشتهر گردانيده خود را بمدينه أنور رسانيده در كوچه و بازار آن شهر منادى مينمود كه: انّ محمّدا قد قتل، أهل اسلام ازين خبر بغايت محزون و مضطرّ گشتند لشكر اسلام چون نشان نبىّ الانس و الجانّ نديدند بغايت متحيّر و پريشان بلكه جسم بيجان شدند و هر كسى بخوف نيم جان خود بگوشۀ پنهان گشت، امّا أمير المؤمنين حيدر چون سيّد البشر را نديد و چيره گى خصم ملاحظه نمود خداى بارى را بعظمت و جلالت ياد نمود آنگاه بغرّيد و دست بقائمۀ شمشير آبدار برده و روى بآن كفرۀ أشرار نهاد قلب و جناح و ميمنه و ميسره و كمين گاه آن طايفه گمراه را برهم زده دمار از روزگار آن فجّار برآورده أعيان قوم را با علمدار بقتل آورده علم كفّار در حال نگونسار شد و أكثر آن أشرار طعمۀ آن شمشير آبدار حيدر كرّار گشتند و بقيّة السيف بهزار مكر و حيل از شمشير آن ولىّ عزّ و جلّ جان بفلاكت از آن محلّ بدربردند ليكن أمير المؤمنين (عليه السّلام) چون خاطر از ممرّ كفّار جمع ساخت و از قتل آن فجّار پرداخت روى بآن شعب كه آن نبىّ العجم و العرب در آن بود نهاد چون نزديك حضرت نبىّ الرّحمه رسيد بعد از عرض بندگى و فدويّت گفت: يا رسول اللّٰه پدر و مادرم فداى تو باد از غيبت شما در نظرم قريب بآن بود كه متنافر شود.
بعد از آن حضرت نبىّ الأكرم را از شعب جبل برون آورده مانند علم بر پاى كرد بعد از طلوع نور آن خورشيد رسالت از افق شعب جبل أصحاب مخفى و منزوى از هر محلّ به اشعّۀ آن مهتدى گشته پروانه وار بر شمع جمال آن نبىّ المختار گرد آمده در تحت أقدام آن خلاصه أنام افتادند و بشرف تقبيل ايادى و أنامل معجز آثار بدايع نگار مشرّف شدند و بمضمون اين بيت تكرار
ص: 44
نمودند. بيت:
المنّة للّٰه كه نمرديم و بديديم *** ديدار تو و كعبۀ مقصود رسيديم
آنگاه معروض رأى خورشيد انجلاى فيض اقتضاى نبىّ الورى گردانيدند كه بعد از غيبت ذات فايض البركات از أنظار اين فدويان جهان نورانى در چشم ما مانند شب ظلمانى گرديد و نور نظر هر چند مطمح بصر بيشتر نمود از لمعۀ نور جمال ذات أنور أثر و نشان كمتر يافت در آن حال ما را روز رستاخيز پيش آمد نه ما را با خصم كفّار قدرت و قوّت ستيز و نه بى وجود ذات حضرت نبىّ المحمود پاى و ياراى گريز بود بعد از مدّتى تحيّر و اضطراب چون طلوع نور حضرت سيّد العجم و العرب از شعب جبل بامداد و احسان عزّ و جلّ بيّن و ظاهر شد سجدات شكر الهى بواسطۀ حيات و وجود حضرت رسالت پناهى بجاى آورديم و چون معلوم ما شد كه حضرت رسول مقتول نشده و نخواهد شد الحال ما با جمعيّت خاطر بخدمت حاضر شديم و مترصّد و مترقّب أمر و فرمان لازم الاذعان پيغمبر آخر الزّمانيم، در آن حال قادر متعال اين آيه ارسال و انزال نمود كه أمر و حكم ايزد عالم هرگز متروك نشود خواه رسول خدا در ميان شما باشد و خواه نباشد و آيۀ مباركه اينست: وَ مٰا مُحَمَّدٌ إِلاّٰ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ اَلرُّسُلُ الآيه....
يعنى اى معشر بشر حضرت پيغمبر مانند شما ليكن پيغمبر است كه حضرت واهب العطيّه برسالت تمامى بريّت فرستاد چنانچه حضرت عزّ و جلّ بيشتر أنبياء و رسل براى هدايت و ارشاد عباد فرستاد كه بعضى از أنبياء سابقين وفات يافتند و برخى مقتول گشته همگى برضوان شتافتند محمّد رسول نيز وفات خواهند يافت و چنانچه امم أنبياى سابق بعد از وفات پيغمبران بر همان ملل و أديان باقى و پايدار و مستمرّ و برقرار بودند بايد كه امّت حضرت سيّد
ص: 45
البشر نيز بطريق امم پيشتر مرتدّ نشوند و بر دين حضرت پيغمبر ممتدّ و مستقرّ باشند، مطلب حضرت فاطمۀ بنت خير البريّه اراده همين معنى بود كه به آن امّت را خطاب فرمود كه اگر شما مرتدّ گشته رجوع بعقب أصلى و عود بدين اوّلى بعضى بكفر جبلّى خويش نمائيد أصلا از آن ضرر و نقصان بحضرت قادر سبحان عايد نگردد و بى شكّ و گمان ضرر آن بشما لاحق و عيان خواهد شد.
آنگاه حضرت فاطمه (عليها السّلام) روى نظر بجانب أنصار و مهاجر آورده گفت:
اى أصحاب سيّد الأبرار في الواقع شما درين محلّ حاضر باشيد و اين مقدّمات ظلم و ستم كه در حقّ ما أهل البيت سيّد عالم مى شود بگوش استماع مينمائيد و بچشم ملاحظه ميفرمائيد و منع نمى نمائيد محلّ تعجّب و مكان حيرت است هيهات هيهات ابن أبى قحافه هضم و كسر ميراث پدرم مينمايد، و شما نزديك بلكه در آن مجمع ظلم حاضريد و اين دعوت من بشما ميرسد و از شما به من همراهى و مدد بغير اغماض غنى و حيرت نميرسد و پيوسته شما صاحب عدد و عدّت و أرباب قوّت و شوكت بوديد و هميشه در پيش شما سلاح از شمشير و سپر و باقى آلات حرب از تيغ و تير مهيّا و حاضر است ليكن شما را در هنگام شدايد گرفتارى هر چند دعوت مينمائيد أصلا اجابت سخن درمانده نمينمائيد و هر چند كسى در حالت عسرت بشما مستغاثى مى شود أصلا و قطعا گوش بآواز آن كس نميكنيد و حال آنكه شما هميشه در ميان مردمان مذكور و موصوف بخير و صلاح و مشهور و معروف بخوبى و فلاح بوديد بلكه در نجابت و نيكوئى در اصالت و شكوهى مختار أهل روزگاريد پيوسته در أيّام حيات خلاصۀ دودمان عبد المطّلب حضرت نبىّ الواهب مقاتله و محاربه با أعيان عرب و متحمّل شدايد كدّ و تعب در جدال و حرب بوديد بلكه همواره با امم أهل عالم و دايم با كفرۀ
ص: 46
و أهل ظلم روبرو گشته در طعن و حرب و در جدال و ضرب پايدار و برقرار بوده مع هذا منتظر و مترصّد حكم و أمر ما أهل البيت النّبوه بوديد كه بهر چه شما را مأمور گردانيم در انجام و انصرام آن سعى تمام نمائيد و أصلا و قطعا از پيش نبىّ المشكور دور نگشته همواره از حضور نبىّ ربّ غفور مهجور نميشد تا آنكه وحى اسلام بما داير و يا انجام شده خير و خوبى أيّام رسيد و رخنه شرك مشرك خاضع گشته، و فوران كذب و دروغ ساكن و ضايع، و نيران كفر منهدم و خاشع و دعوت هرج و مرج منحنى و راكع شد تا دين اسلام به غايت مستوثق و نظام و ملّت حضرت سيّد الأنام فايق و انتظام يافته ليكن شما اختيار حيرت بعد از بيان و خفا بعد از اعلان و نكث عهد بعد از اقدام و اتيان بآن و اظهار شرك بعد از اسلام و ايمان نموديد بسيار بسيار قوم بديد.
آنگاه بضعۀ رسول اللّٰه صلّى اللّٰه عليه و آله تلاوت اين آيه كلام اللّٰه در حال مخاطبه بأهل ضلال نمود: أَ لاٰ تُقٰاتِلُونَ قَوْماً نَكَثُوا أَيْمٰانَهُمْ وَ هَمُّوا بِإِخْرٰاجِ اَلرَّسُولِ وَ هُمْ بَدَؤُكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ أَ تَخْشَوْنَهُمْ فَاللّٰهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشَوْهُ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ .
شيخ الجليل ثقة الاسلام أبو على الطّبرسى رحمة اللّٰه عليه در تفسير مجمع البيان در معنى اين آيه: أَ لاٰ تُقٰاتِلُونَ قَوْماً نَكَثُوا أَيْمٰانَهُمْ الآيه...
چنين فرمود كه: الف از براى استفهام است و مراد از آن تخصيص و ايجاب مقاتل با جمعى است كه نقض عهدى كه با حضرت سيّد البشر كرده بودند نمودند.
امّا أجلّۀ مفسّرين در تعيين ناقضين عهد خلاف كردند كه آيا كدام طايفه بودند بعضى گفتند كه: طايفۀ از يهود عاقبت نامحمود نقض عهد حضرت نبىّ
ص: 47
المعبود نموده با لشكر أحزاب اتّفاق و جمعيّت فرمودند و همّت بر اخراج رسول صاحب اللّواء و المعراج نمودند و گفتند كه چنانچه مشركين مكّه او را اخراج نمودند ما نيز محمّد را از مدينه مباركه اخراج مينمائيم و اين قول قاضى و جبائى است.
و جمعى از ابن اسحق و جبائى نقل كردند كه آن جماعت كه نقض عهد خود با رسول اللّٰه صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم نمودند مشركين قريش از أهل مكّه اند و آن طايفه ابتدا بنقض عهد با حضرت محمّد (صلّى الله عليه و آله) كردند.
و بعضى گفته اند كه بعضى عهد نموده ابتدا جنگ و قتال با رسول ايزد متعال كردند.
و جمعى ديگر گفتند كه ابتداى قتال و جدال با خلفاى رسول ذو الجلال نمودند و اين قول مروى و منقول از خزاعه و زجّاجست.
و بعضى گفته اند: كه اين آيت در بيان حقيقت حرب روز بدر است در هنگام كه كاروان ايشان بسلامت گذشتند أبو سفيان با جمعى از معاندان گفتند كه ما از ولايت يثرب نميرويم تا محمّد را با أصحاب مستأصل ننمائيم حضرت عزّ و جلّ حقايق اين خبر را بحضرت خاتم الرّسل مطّلع و مخبر گردانيد. آن حضرت را بجهاد آن طايفه وخيم العاقبه أمر نمود آنگاه حضرت اله دلدارى أهل اسلام فرمود كه: أَ تَخْشَوْنَهُمْ . يعنى اى أهل اسلام آيا شما از مقاتله أهل ظلام ميترسيد كه مبادا بشما مكروه رسد بايد كه خاطر خود جمع داشته ميترسيد زيرا كه شما را ترس از حضرت ايزد أقدس و از عذاب و عقاب مالك الرّقاب أحقّ و أولى و أليق و أحرى است اگر شما مصدّقين بعقاب و ثواب ايزد وهّاب باشيد و از تلاوت اين آيت را بطايفۀ كه منع فدك از حضرت فاطمه بنت
ص: 48
نبىّ ايزد تعالى و تبارك نمودند ظاهر شد كه بضعۀ خير البشر از روى تعبير و سرزنش خطاب فرموده گفت: كه شما نيز مثل آن قوم نقض عهد و پيمان سابق كه با حضرت رسول ايزد خالق كرده بوديد نموديد آنگاه فرمود كه: اى قوم شما الحال از ضيق و عسرت و از تنگى فقر و فاقت نجات يافته با فراغت خلوت گزيديد ليكن از حلّيّت و حرمت آن نانديشيده و در سعت عيش خوش متعيّش و فارغ البال و بخاطر جمع و رفاه حال مشغوليد و كسى كه از شما بقول خداى تعالى و رسول مجتبى بضبط و قبض آن أحقّ و أولى و أليق و أحرى بوده دور گرديد و بجهت خويش ضبط فرموديد، زنهار آنچه بواسطۀ خود محافظت كرديد واگذاريد و آنچه بر خود روا داشتيد آن حقّ از گردن خويش دور ساخته بمستحقّ آن سپاريد زيرا كه آن حقّ ديگر است و منع آن موجب كفر و ارتداد از اسلام و ايمان و وسيله ذلّت و خسرانست.
آنگاه فرمود كه: إِنْ تَكْفُرُوا أَنْتُمْ وَ مَنْ فِي اَلْأَرْضِ جَمِيعاً فَإِنَّ اَللّٰهَ لَغَنِيٌّ حَمِيدٌ .
تفسير و معنى آيه وافى هدايت آنكه پس اگر شما و ساير سكنۀ زمين كافر و بى دين گرديد و بعد از اختيار اسلام دين ديگر برداريد از آن هيچ نوع ضرر و نقصان راجع و عايد بحضرت غنىّ حميد نگردد و بلكه ضرر آن در دنيا و آخرت بشما لاحق و عيان گردد.
اى قوم من آنچه بشما ميگويم از روى دانستگى و علم و از روى نصيحت و كرم است بدانيد كه شما را طمع و خذلت مخمور كرد تا بيوفائى و غدر در دلهاى مضمر گرديد و بوسيلۀ گرفتگى نفس و بسيارى خشم و كثرت هوس و تنگى سينه و بسيارى كينه شما خاطر از تقدّم حجّت سيّد البريّه و عهد و
ص: 49
بيعت پرداختند و چيزى چند در ضمير خود تدوين و تصدير نمودند، بد نيست كه بآن ساختند ليكن خود را بوساطت اين شناعت درباختند، همين سبب خفت آخرت و باقيۀ عار مؤيّد و موسوم بغضب خداى و گرفتارى أبد و موجب وصول شما بنار مخلّد است آنگاه اين آيه كلام اللّٰه تلاوت نمود كه نٰارُ اَللّٰهِ اَلْمُوقَدَةُ اَلَّتِي تَطَّلِعُ عَلَى اَلْأَفْئِدَةِ .
يعنى: عنقريب گرفتار آتش خداى تعالى كه بمراتب بسيار حرارت و ألم حرقت نار دنيا است در دلهاى كافران أثر حرقت آن بغايت مؤثّر و سوزان و بينهايت ممتدّ و بى پايان است شوند بيقين حضرت ربّ العالمين جزاى عمل شما تعيّن نمود چنانچه حقيقت پاداشت و جزاى عمل هر كسى را تعيّن و بيان فرمود.
آنگاه فرمود كه: وَ سَيَعْلَمُ اَلَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ .
يعنى: زود باشد كه أهل ظلم از طوايف أنام مرجع و مقام و منصرف و محلّ آرام خود را كه آتش نيران و دوزخ تابان است بدانند و بوسيلۀ ظلم و ستم در آن مخلّد مانند آنگاه گفت:
اى قوم من دختر حضرت سيّد البشر كه پيوسته تنذير شما مى نمود و هميشه شما را از فعل ناپسند و عمل ناارجمند منع و زجر ميفرمود، نَذِيرٌ لَكُمْ ذٰا عَذٰابٍ شَدِيدٍ اِعْمَلُوا عَلىٰ مَكٰانَتِكُمْ إِنّٰا عٰامِلُونَ وَ اِنْتَظِرُوا إِنّٰا مُنْتَظِرُونَ .
يعنى: اى قوم شما آنچه مشتهى و مقصد شما است معمول گردانيد كه ما نيز آنچه پاداشت و جزاى آن باشد بشما ميرسانيم و منتظر جزا و پاداشت عمل خود باشيد كه ما نيز از منتظران خواهيم بود.
چون بنت خير البريّه ختم كلام صدق التيام خود نمود أبو بكر عبد
ص: 50
اللّٰه بن عثمان گفت: يا بنت رسول اللّٰه صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم پدر شما پيوسته بر مؤمنان بغايت مهربان و كريم و بى نهايت مشفق و رحيم بودى امّا بر كافران عذاب أليم و عقاب عظيم ميبود.
يا بنت سيّد البشر ما چون نظر بر حسب و نسب شما نمائيم بيقين شما را بنت سيّد المرسلين ميدانيم و آن حضرت را پدر نسوان ديگران ندانيم، و مؤاخات كه پدر بزرگوار شما با على أليف و شوهر شما نمود مطلب نبىّ العجم و العرب اظهار عزّت و اعتبار على بود بر ساير أخيار و أبرار فلهذا على را اختيار نمود از جميع حميم و خويش و مساعد او فرمود در هر أمر عظيم نه از باقى أصحاب و قريش.
اى بنت سيّد الأنبياء شما را بدوستى و موالات نگيرد الاّ مؤمن سعيد و دشمنى اختيار نكند مگر شقىّ عنيد زيرا كه شما عزّت طيّبين و پسنديدگان منتجبين حضرت سيّد المرسلين براى ما بخير و خوبى دليل واضح و مستقيم و بسبيل جنّت ما را طريق لايح قويميد.
شما اى خير النّساء بضعۀ نبىّ الأنبياء در قول خود صادق و در وفور عقل و كمال از تمامى نسوان و رجال سابق و فايقيد هرگز شما مصدودۀ مرفوع از صدق و راستى و ممنوع و منزجر از حقّ خود نيستى آنچه فرمودى كه به خلاف رأى فيض اقتضاى حضرت رسول اللّٰه تعالى عمل نمودى حاشا و كلاّ و اللّٰه بخداى عالم قسم است كه ما هرگز تجاوز از قول و رأى صوابنماى رسول خداى تعالى ننموديم و در هيچ فعل بغير اذن و رخصت رسول عزّ و جلّ أمر نفرموديم زيرا كه مثل مشهور در ميان طوايف أنام است كه رئيس و رايد القوم هرگز با أهل و قوم خود دروغ نگويد و از براى ايشان بغير خير و خوبى نجويد
ص: 51
من نيز باتّفاق أهل اسلام مسلمانم و خليفۀ اين طايفه و ساعى و جاهد در خير و صلاح كار ايشانم من عالم و شاهدم و حضرت ايزد عالم را بگواهى مى آرم وَ كَفىٰ بِاللّٰهِ شَهِيداً بر آنكه من از حضرت رسول مهيمن شنيدم مكرّر ميفرمود كه:
نحن معاشر الأنبياء لا نورّث ذهبا و لا دارا و لا فضّة و لا عقارا.
يعنى: ما معاشر أنبياء ايزد تبارك و تعالى ميراث بجهت ورّاث از هيچ نقد و جنس نميگذاريم نه طلا و سرا و نه نقره و دكان و باغ و غير آنها أصلا ميراث براى خويش و أقربا از ما نمى ماند بلكه ميراث ما كتاب و حكمت و علم و نبوّت است و متروكات و متخلّفات ما بعد از وفات در وجه اطعام أهل اسلام و باقى ضروريات امور مسلمين بحكم الرّءوف مطعوم و مصروف شود من نيز به استصواب أصحاب آنچه در هر باب در تصرّف من درآمده و در وجه ضروريّات و سامان عسكر مسلمانان از جبّه و سيوف و سلاح و باقى آلات حرب از قوس و تير و رماح مقرّر داشتم و هيچ چيز از آن براى خويش ذخيره نگذاشتم بلكه آن را براى ضروريّات حفظ بيضۀ اسلام گذاشته بواسطۀ مجاهده كفّار و مجادلۀ مردۀ فجّار نگاه داشتم.
اى بنت خير الرّسل اين فعل از من بنوعى كه مذكور كردم تنهائى و منفرد آن چيز عمل و سانح و صادر نگشته بلكه باجماع مسلمين از امّت سيّد المرسلين مرتكب و متصدّى كار چنين شدم و من در منع ضياع فدك و حيدا مستقلّ نيستم و شريك و سهيم من درين كار مهاجر و أنصار بسيارند آنچه من در خدمت شما اى بضعۀ نبىّ حضرت لا يزال بيان و نقل كردم از روى صدق مقال بى قيل و قال همان بيان حقيقت حال منست.
اى بنت رسول ايزد تعالى و تبارك اينك ضياع فدك در پيش شما
ص: 52
حاضر است و از شما دور و غائب نشده و بغير شما كسى آن را تصرّف و ذخيره ننموده شما سيّدۀ امّت پدر عاليمقدار خود را از شجرۀ طيّبه نبوّتند آنچه شما را است از كمال و فضل و از حسب و نسب فرع و أصل بهيچ كسى را قدرت ردّ و دفع و هيچ أحدى را ياراى منع وضع نيست هر چه در تصرّف من باشد حكم شما بر آن نافذ و جارى و أمر شما بر من مجرى و سارى است نهايت سخن و كلام درين مرام همان حديث پدر شما سيّد الأنام عليه الصّلوة و السّلام است آيا شما بسعادت مرا در عمل حديث نبىّ الاكرام هيچ نوع مخالف قول و فعل پدر خود عليه السّلام مى بينى يا نه و السّلام.
حضرت فاطمه عليها السّلام چون استماع اين حديث موضوع از أبو بكر نمود از روى كمال حيرت و ناله و آه گفت: سبحان اللّٰه اين قوم هرگز رسول خدا از كتاب اللّٰه تعالى و حكم آن بيرون نرفته و بر خلاف أحكام أوامر و نواهى الهى حرف بهيچ أحدى نگفته بلكه پيوسته تابع آثار أحكام قرآن و پيرو آيات سور آن بود.
اين قوم در نسبت كذب و بهتان بحضرت رسول آخر الزّمان بعد از وفات ايشان نيز اجماع نمودند و نسبت غدر و زور بحضرت نبىّ المشكور نمودند چنانچه در أيّام حيات آن سرور كاينات چيزهاى واهيه و شغلهاى غير مرضيّه بآن حضرت سيّد البريّه منسوب ميكردند فيا عجباه اين كتاب خداى عزّ و جلّ كه حكم عدل ظاهر و ناطق از روى قطع و فصل حاضر است ملك تعالى در حقّ زكريّا و يحيى ميفرمايد كه: يَرِثُنِي وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ وَ اِجْعَلْهُ رَبِّ رَضِيًّا ، و در حقّ داود و سليمان ميفرمايد: وَ وَرِثَ سُلَيْمٰانُ دٰاوُدَ حضرت عزّ و جلّ بيان توزيع و توريث و قسط و شرع فرايض ميراث طرف أبواب نبوّت نمود و بيان بمقدار
ص: 53
حظّ و بهرۀ ذكور و اناث بوسيلۀ ذريعه لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ اَلْأُنْثَيَيْنِ فرمود و در قرآن لازم الاذعان در چند محلّ و مكان حقيقت آن بنوعى واضح و عيان مذكور و بيان نمود كه هيچ أحدى را از كثرت وضوح آن جاى ظنّ و گمان و محلّ اشتباه براى عاقل نكته دان نماند و از آلت علّت جماعت مبطلين و دفع و رفع شبهات معاندين شده و آنچه در باب حديث سخن معاشر الأنبياء فرمودى ظاهر است كه آن حديث از موضوعات و مخترعاتست حضرت ايزد سبحان فراوانست حاشا و كلاّ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْراً فَصَبْرٌ جَمِيلٌ وَ اَللّٰهُ اَلْمُسْتَعٰانُ عَلىٰ مٰا تَصِفُونَ يعنى معاذ اللّٰه اين حديث از حضرت سيّد الأنبياء باشد بلكه شما بموجب دواعى نفس و از كثرت آز و هوس خود اختيار اين امر منكر كرديد و مرا درين باب صبر جميل و يارى و نصرت و امداد و معاونت از خداى جزيل است أبو بكر چون دانست كه بنت خاتم الرّسل بر حقيقت اراده و عمل او مطّلع است و بأمثال آن حديث ساكت ايشان نتواند نمود لا علاج بر سوء أفعال و زشتى أعمال خود اقرار نمود و گفت: يا بنت النبىّ العربىّ حقّا راست گفتى و رسول ايزد خالق نيز صادق است و بى شائبۀ گمان هميشه صادق بودند زيرا كه شما معدن علم و حكمت و محلّ هدايت و رحمت و أركان دين و حجّت امّت و أركان دين بوده و خواهيد بود، سخن شما در هيچ باب دور از صواب نبود و هيچ أحدى منكر خطاب شما بهيچ باب نيست.
اى سيّدۀ دو جهان آنچه گفتى چنان است حقّا اى بنت نبىّ الأكرم من بخواهش نفس خود متصدّى و متقلّد اين مهمّ نگشتم بلكه اين جماعت مسلمانان كه در پيش ما و شما حاضرند اين مقدّمه خلافت و باقى امور مرتبط
ص: 54
بولايت است بگردن من انداختند فلهذا من هر چه گرفتم باستصواب اين أصحاب و باتّفاق اين أرباب وفاق گرفتم خداى أكبر شاهد و حاضر است كه در اين أمر مكابره نميكنم و شروع و ابتداء اين كار بغير اذن و اختيار اين جماعت مهاجر و أنصار نكردم و اين جماعت همه حاضر و شاهدند و همگى آنچه ميگويم ميشنوند اگر خلاف گويم بايد كه تكذيب من نمايند، و اگر از من أمرى مخالف حكم رسول ايزد عالم سانح و صادر گردد بايد زجر و منع من كنند و مرا يارى و نصرت و امداد و معاونت نكنند.
چون بنت نبىّ المحمود استماع كلام نافرجام أبو بكر نمود ملتفت بجانب امّت گشته گفت:
أيّها النّاس بغايت مسارعت و شتاب و مبادرت باختيار أمر باطل ناصواب نموديد بيقين فعل شما مؤدّى شما بخسران و مفضى بدركات نيران است.
آنگاه تلاوت آيه كلام اللّٰه نمود كه: أَ فَلاٰ يَتَدَبَّرُونَ اَلْقُرْآنَ أَمْ عَلىٰ قُلُوبٍ أَقْفٰالُهٰا ، آيا شما تدبّر و تفكّر در حقايق فحاوى صدق مطاوى معانى آيات كلام مهيمن ربّانى نميكنيد؟ يا آنكه در دلهاى شما قفلها است كه سرايت معانى قرآن در آن بغايت متغيّر و بيرون از حدّ امكان است ؟.
شيخ الجليل التّقىّ النّقىّ الألمعىّ أبو علىّ الطّبرسىّ رحمة اللّٰه عليه در تفسير مجمع البيان در بيان تفسير و معنى اين آيت جلالت پايه حضرت رحيم الرّحمن نقل نمود كه: در اين آيت دلالت صريحه است بر بطلان قول كسى كه قائل است بر آنكه أصلا هيچ أحدى را تفسير آيۀ از آيات قرآنى برأى و فكر جايز نيست مگر باخبار و اعلام عالم مخبر مطّلع بر جميع حقايق آن
ص: 55
يا آنكه از كسى تفسير و معانى آن استماع نمايند و همچنين اين آيت بيّنه است بر فساد قول آنكه قائل است بر جواز نقل و روايت حديث كه باور باشد روايت كند هر چند مخالف اصول باشد در معنى زيرا كه حضرت حقّ سبحانه تعالى بندگان خود را حكم و أمر بتدبّر قرآن نمود و ايشان را بتفكّر خوانده بر آن تحريص فرمود و اين منافى تجاهل و تعامى است.
خلاصۀ كلام آنكه تلاوت قرآن و عبور بر آن بغير تدبّر و تفكّر در حقايق معانى جايز از روى عقل و عرفان نيست همچنين است نقل و روايت أحاديث مرويّه از حضرت سيّد البريّه و آل آن حضرت أعنى أئمّة المعصومين عليهم السّلام و التّحيّه كه بغير فكر و رويّت هيچ أحدى را جايز و رخصت نيست كه نقل حديث و روايت آن كند آنگاه گفت:
كَلاّٰ بَلْ رٰانَ عَلىٰ قُلُوبِهِمْ حاشا و كلاّ كه حضرت ملك تعالى دلهاى شما را متعقّل گرداند بلكه شما بوسيلۀ قساوت قلب و اضمار هوس و آرزو در خاطر أفعال ناپسند پسنديديد و آن را بچشم و گوش نه از روى عقل و هوش فرا گرفتيد و بسيار بسيار بدست آنچه شما فرا گرفته ذخيرۀ خاطر خود ساختيد و بغايت زشت است آنچه شما بيع و شراى آن نموديد و بى نهايت وجه ناموجّه است آن وجهى كه شما بسبب آن غصب حقّ ديگران فرموديد و اللّٰه بخداى عالم قسم است كه مجمل أفعال شما بغايت ثقيل و سرانجام أعمال شما بى نهايت غير منظّم و بى كفيل است و حقايق آن در هنگام حساب و ميزان بر شما ظاهر و عيان خواهد شد و الحال بوسيلۀ اغماض عين و كثرت آز و هوس دنيوى حقايق أحوال بر شما مستور و مخفى است ليكن چون پرده از پيش چشم شما منكشف گردد حقيقت أمر بر شما بغايت بيّن و ظاهر شود آنگاه تلاوت اين آيه نمود كه:
ص: 56
و بدا لكم من ربّكم ما لم تكونوا تحتسبون وَ خَسِرَ هُنٰالِكَ اَلْمُبْطِلُونَ يعنى: اى در معامله اخروى حقايق امور مصنوعه و مخترعه دنيوى شما جزئى و كلّى كه أصلا آن را بحساب و شمار درنمى آورديد حضرت پروردگار حميد مجيد بر شما ظاهر و هويدا خواهند گردانيد و جزاى عمل شما بشما بى شبهه خواهد رسانيد.
پس از آن با كمال حزن و ألم روى بقبر حضرت سيّد المرسلين صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم آورده اين كلمات منظومه در مرثيۀ آن حضرت (صلّى الله عليه و آله) فرمود مرثيه:
قد كان بعدك للقوم أنباء و هنبثة *** لو كان شاهدتها لم تكثر الخطب
انّا فقد ناك فقد الأرض وابلها *** و اختلّ قومك فاشهد هم و لا تغب
و كلّ أهل له قربى و منزلة *** عند الآله على الأدنين مقترب
أبدت رجال لنا نجوى صدورهم *** لمّا مضيت و حالت دونك التّرب
تجهّمتنا رجال و استخفّ بنا *** لمّا فقدت و كلّ الارث مغتصب
و كنت بدرا و نورا يستضاء به *** عليك ينزل من ذى العزّة الكتب
و قد كان جبرئيل بالآيات يؤنسنا *** فقد فقدت و كلّ الخير محتجب
فليت قبلك كان الموت صادقنا *** لمّا مضيت و حالت دونك الكثب
بعد از اتمام مرثيه حضرت فاطمه متوجّه منزل و مقام خود شد و حضرت أمير المؤمنين على عليه السّلام منتظر قدوم ميمنت لزوم ايشان بود كه تا چون بنت سيّد البريّه از مسجد مراجعت نمايند آن حضرت سوانح مقدّمات و مكالمات در باب ضياع فدك معلوم فرمايد، و چون بنت رسول بيچون بدولت سراى مقرّ خود قرار گرفت و بغايت محزون و متألّم بود روى بحضرت علىّ بن أبى طالب
ص: 57
عليه السّلام آورده گفت: يا ابن أبى طالب گوئيا الحال شما متلبّس به لباس ترسناكان گشته شمله و عمّامۀ ايشان بر سر بسته در زاويۀ خانه مانند تهمت زدگان نشسته پرهاى مقاديم طير أجدلى را انداخته با پرهاى كند أعزلى ساختيد كه أصلا از آن گنجايش پرواز بلكه حركت و آواز نيست.
في الواقع اين پسر أبى قحافه مرا از عطيّۀ پدرم سيّد البريّه دور و از بلغه و مدد معاش پسرانم مهجور گرداند و در خصومت من بغايت مجتهد و بر غلبگى و تسلّط بر سخنانم بى نهايت مكدّ است و چون طوايف امم و أصحاب سيّد عالم او را در باب عدم اطاعت أهل بيت النّبوّه بلكه در عداوت مصرّ يافتند طايفه اوس و خزرج منع نصرت من كردند و مهاجرين نيز با ساير معاندين متابعت نموده امداد و اعانت نكردند و تمامى جماعت نظر بجانب ديگران كردند نه كسى منع ايشان تواند نمود نه أحدى دفع ظلم و ستم ايشان تواند فرمود اين همه بى حسابى از ايشان كشيده بيرون آمدم، و تحمّل اين شدايد و آلام آن جمعى نافرجام نموده معاودت فرمودم. روزى كه جلادت مردى و جرأت دلاورى گذاشتيد لهذا ما نيز شيوۀ تضرّع و ابتهال و طريقۀ استكانت و اعتزال برداشتيم گرگان دعوى شيرى ميكند و بوسادۀ عزّت تكيه نموده بسيار اظهار غلبگى و چيرگى مى نمايند و شما را فرش تراب و محلّ استراحت شما و جاى خوابست.
آخر اين شخص كه اين همه چيزها ميگويد او را از اين گفتنها بازنمى دارى و از أمثال اين أفعال باطل و أشغال لاطايل او را ممنوع و مستعفى نميكنى مرا أصلا درين كار هيچ گونه اختيار نيست كاشكى پيش از ديدن اين شدّت و ذلّت مى مردم و اين خفّت با خود بگور ميبردم.
ص: 58
ابن أبى قحافه كه مرا عذر ميكند عادى خدا و خصم ايزد تعالى است و از تو اى على بغايت مكروه و ممنوع است وا ويلاى بر حالم در ديدن صبح هر روز و مشاهده أسباب غم اندوز معتمدم مرد و قوّت بازويم نماند شكايت به پدرم برم، و كفايت دشمن از پروردگار خود حضرت مهيمن خواهم.
پس آنگاه زبان مبارك باين دعا جارى گردانيد كه: اللّهمّ انّك أشدّ قوّة و حولا و أشدّ بأسا و تنكيلا.
چون بضعۀ خير الانام باين دعا اختتام كلام نمود حضرت أمير المؤمنين على عليه السّلام فرمود كه: اى بنت نبىّ المعبود هرگز ويل براى تو نيست و مبادا آنكه ويل براى تو باد و بيقين ويل سجّين براى كسى است كه ايذاى تو نمود و شما را از حقّ شما منع فرمود.
اى بنت الصّفوه بقيّة النّبوّة من در دين ربّ العالمين و در آئين شرع پدرت سيّد المرسلين (صلّى الله عليه و آله) ضعيف نشدم و خطا و تقصير در مقدور خود در انصرام و انجام أمر ربّ غفور نكردم ليكن بوسيلۀ المأمور معذور من چون از حضرت رسول بيچون در أمثال اين امور بصبر مأمورم فلهذا معذورم.
اگر اراده و اضطراب شما بواسطۀ بلغه و رسيدن روزى است رزق شما مضمون و ضامن و كفيل شما مأمونست.
اى بنت خير النّساء آنچه در عقبى براى شما مهيّا و مقرّر است بسيار بسيار أنفع و أفضل است از آنچه در دار دنيا از شما منقطع گشته بوثيقۀ نعم المولى و هو حسبى و نعم الوكيل كافى و محاسب تمامى مهمّات خود حضرت كافى المهمّات را.
و آن بنت حبيب اللّٰه بعد از استماع موعظه ولىّ اللّٰه فرمود كه حسبى
ص: 59
اللّٰه بعد از آن صبر و شكيبائى را شعار خود ساخته مستوفى و منتظر عنايات حضرت قاضى الحاجات گرديد با هيچ أحدى در باب ضياع فدك تكلّم ننمود.
از سويد بن غفله منقول است كه چون حضرت فاطمه (عليها السّلام) بمرض الموت مريض گشت عورات مهاجر و أنصار بخانۀ نبىّ آن بضعۀ نبىّ المختار بعيادت تردّد ميكردند روزى از آن سيّدۀ نساء العالمين پرسيدند كه يا بنت خير البريّه شب گذشته را با اين تب و حرارت و اشتداد ضعف و كثرت علّت چون بصبح آوردى ؟ آن حضرت بعد از سؤال نسوان شروع در حمد و ثنا و سپاس و ستايش ايزد تعالى نمود و صلوات بر پدر خود حضرت نبىّ المحمود فرستاد.
آنگاه فرمود: كه امشب را بصبح آوردم بنوعى كه از دنياى شما برى و از مردان شما بيزارم زيرا كه تمامى مردان شما را تجربه و امتحان و اختبار ايشان در دين و ايمان نمودم و در مودّت و محبّت أهل بيت النّبوّه آزمودم، و از ايشان استمداد و استعانت در باب طلب حقّ خود فرمودم أصلا استشمام نصرت بلكه أثر اطاعت شريعت نبىّ الرّحمه از ايشان ملاحظه ننمودم.
لهذا آنها را از پيش خود دور و خود را از رؤيت و مشاهدت مكارۀ ايشان بگوشۀ خانۀ خود مستور نمودم، بسيار بسيار قبيح و بغايت شنيع و فضيح است اين از روى لعب ايشان بعد از اجتهاد و تعب جهاد و خوردن سنگ كفّار و تصديع و آزار كشيدن از نيزه منافقين أشرار، رخنه در دين سيّد المرسلين كردند بسبب فساد رأى دور از صواب، و بواسطۀ خطاى اهواى نامستطاب، و بيقين بمضمون صدق مشحون آيۀ كلام ربّ العالمين:
لَبِئْسَ مٰا قَدَّمَتْ لَهُمْ أَنْفُسُهُمْ أَنْ سَخِطَ اَللّٰهُ عَلَيْهِمْ وَ فِي اَلْعَذٰابِ هُمْ خٰالِدُونَ .
ايشان بسبب ارسال أمثال اين أعمال از پيش قبل از وصول و ورود بمقام و
ص: 60
مستقرّ خويش مستحقّ سخط بارى و سزاوار عذاب و عقاب قهّارى ايزد تعالى گشته مدام در نيران و مخلّد در دوزخ تابانند، لا جرم من بوسيلۀ عدم اطاعت أمر رحيم الرّحمن و مخالفت قول رسول آخر الزّمان قلادۀ جبال نواير متلهّبه در گردن تمامى ايشان انداختم، و شنأت ننگ و عار ايشان بر همگى ايشان ظاهر ساختم.
واى بر ايشان در آن روزى كه از دورى رحمت ربّ العالمين و شفاعت سيّد المرسلين مهجور گشته روى بر زمين مالند و جزع و فزع نمايند، يا آنكه من بتوبيخ و سرزنش ايشان را از غفلت ايشان آگاه ساخته آنچه رواسى رسالت و قواعد نبوّت و دلالت بود از مهبط روح الأمين و از علم و حكمت سلسلۀ طيّبين سيّد النّبيّين در أمر دنيا و دين عالم و واقف ساختم ليكن ايشان سود و نفع آخرت خود را منظور نداشته اختيار لذّات دنياى ناپايدار كردند ذٰلِكَ هُوَ اَلْخُسْرٰانُ اَلْمُبِينُ .
و چه چيز است كه وسيله كراهيّت و باعث آزردگى اين امّت از أبو الحسن علىّ بن أبى طالب عليه السّلام است و اللّٰه بخداى عالم قسم است كه كراهيّت از خوف على (عليه السّلام) و كثرت تردّد و حركت در باب دين و ملّت سيّد البريّه است زيرا كه على (عليه السّلام) را ترس و باك از موت و تجرّع كأس فوت نيست، بلكه از كمال روابط قدر بلند على (عليه السّلام) و ربط ايشان در ذات خداى غنى است.
باللّٰه بحضرت واجب تعالى قسم است كه اگر رجال شما بعد از اثبات حجّت لايحه ميل به امرى ديگر نمايند، و از قبول برهان موضحه تخطّى و تفصّى فرمايند هر آينه على عليه السّلام ايشان را بضرب شمشير آبدار بقبول أمر شرع پدر نامدارم ثابت و برقرار دارد، و جميع أثقال و أحمال ضروريّات شريعت
ص: 61
مقدّسه را بر ايشان بار گرداند، و اگر كسى از قول و فعل او ابا و انكار كند تا آن كس بواسطۀ رضاى ايزد أقدس در ميدان قتال سپر و تلاش چندان كه او را بمقرّ نيران رساند يا بزخم خراش مبتلا گرداند، از پياده و سواره متمرّدان بغير اطاعت بگذرد و از هيچ أحدى وهم و ملال از جنگ و جدال ندارد تا تمامى ايشان را بمنهل سعير مستقرّ گرداند، و آن جماعت را از چرك و ريم أبدان دوزخيان سيراب دربان سازد ليكن اين قتال و جدال على (عليه السّلام) با أرباب نفاق و لجاج بعد از اعلام و اعلان و باثبات دليل و احتجاج است.
علىّ بن أبى طالب عليه السّلام هرگز به لاطايل متجلّى بزخارف دنيوى و بغنا و ثروت اين جهان فانى راضى نگشته و پاى از دنيا بيرون نخواهد گذاشت مگر بصنعت سخا و عطا و بزىّ شجاعت و شعبۀ كفالت مردان خدا، و زود مردان شما را حال زاهد از دنيا و راغب بآن و أوضاع صادق در أفعال و أقوال از كاذب آن ظاهر و عيان خواهد شد.
اگر ايشان متابع أمين صادق مى شدند بمنافع صورى و معنوى مشفّع و فايق ميگشتند ليكن چون تكذيب صادق و تصديق كاذب نمودند بيقين به جزاى كسب عمل خود خواهند رسيد.
آنگاه فرمود كه: وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ اَلْقُرىٰ آمَنُوا وَ اِتَّقَوْا لَفَتَحْنٰا عَلَيْهِمْ بَرَكٰاتٍ مِنَ اَلسَّمٰاءِ وَ اَلْأَرْضِ وَ لٰكِنْ كَذَّبُوا فَأَخَذْنٰاهُمْ بِمٰا كٰانُوا يَكْسِبُونَ وَ اَلَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْ هٰؤُلاٰءِ سَيُصِيبُهُمْ سَيِّئٰاتُ مٰا كَسَبُوا وَ مٰا هُمْ بِمُعْجِزِينَ .
يعنى اگر أهل قرى كه سكنۀ مكّه اند ايمان آرند و بصفت تقوى و رستگارى متّصف باشند هر آينه با بركات آسمان و زمين بروى ايشان مفتوح ميگردانيم ليكن ايشان تكذيب كردند پس ما ايشان را بعمل و كسب ايشان مؤاخذه نموديم
ص: 62
و آن جماعت را بجزا و پاداشت ايشان رسانيديم و آن جماعتى كه ظلم و ستم بر مردم رواداشتند يقين بديهاى ستم آن ظلمه زود به ايشان خواهد رسيد و آن طايفه در هيچ أمر از امور ملجا و مجبور نبودند بايد كه بشتابند و استماع كلام صدق انتظام من نمايند چه اگر در دنيا بمانند سوانح آن را بغايت بديع و عجيب مشاهده نمايند وَ إِنْ تَعْجَبْ فَعَجَبٌ قَوْلُهُمْ و اگر تعجّب نمايند جاى تعجّب است كاشكى كه ميدانستم كه مردان شما بچه اسناد استناد نمودند و بكدام معتمد اعتماد فرمودند و بكدام حبل متين متشبّث و متمسّك گشتند و كدام ذرّيّت را براى آخرت پيش روى خود و وسيلۀ شفاعت دانستند.
آنگاه فرمود كه: لَبِئْسَ اَلْمَوْلىٰ وَ لَبِئْسَ اَلْعَشِيرُ و بِئْسَ لِلظّٰالِمِينَ بَدَلاً و اللّٰه بخداى عالم قسم است كه مولى و صاحب و عشيرت كه متوسّل بآن بواسطۀ حصول مرام و مطالب خود گشتند بغايت بد و زبون و مطرود و مردود از رحمت حضرت بيچون است، و جماعت ظالمان بوساطت اختيار ظلم و ارتكاب آن بدل بسيار بسيار بد و عمل ردّ براى نفس خود بهم رسانيدند و أجمل را بأقبح بدل كردند.
و اللّٰه بخداى عالم قسم است كه از جهت طيران و پرواز به واسطۀ تحصيل مطالب و آز خود پرهاى تير را پرهاى ذنبانى يعنى به پرهاى دنبال بدل كردند، و اين كنايه از آنست كه چون آن طايفه بواسطۀ مستلذّات فانيۀ دنيويّه ترك مشتهيات باقيۀ اخرويّه نمودند لهذا از وصول نعيم دايمى عقبى محروم و مأيوس شدند و قومى كه فعل ايشان چنين و عمل ايشان بيرون از شريعت سيّد المرسلين بود سزاوار آنند كه بينيهاى خود را در زمين مالند و از روى عجز و درماندگى آخرت خود پيوسته در دنيا بنالند وَ هُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاً أَلاٰ إِنَّهُمْ هُمُ اَلْمُفْسِدُونَ وَ لٰكِنْ لاٰ يَشْعُرُونَ زيرا كه ايشان قومى اند كه بد ميكنند و گمان ايشان چنانست كه أصلا از ايشان أفعال ناصواب سانح نگشته و در گمان ايشان چنان مرتسم گشته كه جميع أفعال و أعمال ايشان به خير و خوبى مصروف گشته درين باب ظنّ ايشان خطا و دور از صواب است بلكه آن جماعت مفسدان و تباه كارانند نهايت ايشان را شعور بر حقايق أحوال و عرفان بر فساد امانى و آمال ايشان نيست آيا بمضمون صدق مشحون آيه كلام حضرت بيچون:
ص: 63
و اللّٰه بخداى عالم قسم است كه از جهت طيران و پرواز به واسطۀ تحصيل مطالب و آز خود پرهاى تير را پرهاى ذنبانى يعنى به پرهاى دنبال بدل كردند، و اين كنايه از آنست كه چون آن طايفه بواسطۀ مستلذّات فانيۀ دنيويّه ترك مشتهيات باقيۀ اخرويّه نمودند لهذا از وصول نعيم دايمى عقبى محروم و مأيوس شدند و قومى كه فعل ايشان چنين و عمل ايشان بيرون از شريعت سيّد المرسلين بود سزاوار آنند كه بينيهاى خود را در زمين مالند و از روى عجز و درماندگى آخرت خود پيوسته در دنيا بنالند وَ هُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاً أَلاٰ إِنَّهُمْ هُمُ اَلْمُفْسِدُونَ وَ لٰكِنْ لاٰ يَشْعُرُونَ زيرا كه ايشان قومى اند كه بد ميكنند و گمان ايشان چنانست كه أصلا از ايشان أفعال ناصواب سانح نگشته و در گمان ايشان چنان مرتسم گشته كه جميع أفعال و أعمال ايشان به خير و خوبى مصروف گشته درين باب ظنّ ايشان خطا و دور از صواب است بلكه آن جماعت مفسدان و تباه كارانند نهايت ايشان را شعور بر حقايق أحوال و عرفان بر فساد امانى و آمال ايشان نيست آيا بمضمون صدق مشحون آيه كلام حضرت بيچون:
أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَى اَلْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لاٰ يَهِدِّي إِلاّٰ أَنْ يُهْدىٰ فَمٰا لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ . كسى كه شما را براه راست هدايت كند او أحقّ و أولى و أليق و أحرى است بآن كه تابع او گردند يا كسى كه اصلا طريقۀ هدايت و شيوۀ دلالت نداند و خود محتاج بهدايت ديگر باشد كه او را به طريق صواب دلالت كند كدام ازين دو نفر لايق متبوعيّت اند و طالب هدايت متابعت او تواند نمود و درين باب چگونه حكم مى نمائيد بيقين أفضل و أعلم در نزد أرباب عقل و فهم بتابعيّت أحقّ است.
آنگاه بنت رسول اللّٰه فرمود: مرا بعمر خود قسم است كه من هر چند در حال اين رجال نظر كردم كه اين أمر را باختلال رسانيدند مآل حال ايشان را بخيريّت امانى و آمال في يوم لا ينفع بنون و لا مال مشاهده ننمودم بلكه در هنگام نتيجۀ أعمال و أفعال جام و قدح آمال ايشان را مملوّ و مالامال از خون تازه و زهر قاتل بى اندازه نمودم.
پس آنگاه فرمود كه: هنالك يخسر المبطلون خسارت أهل باطل و زيان عمل لاطايل در آن محل بيّن و ظاهر گردد و چون دنيا را براى نفس خويش
ص: 64
مكان طيب و عيش و راحت و موطن اطمينان و استراحت از براى فتنه كه تيرش از دل خود باين جهان بستند و اين سراى فانى را مقام دايم و باقى مى داشتند بشارت ايشان را بشمشير قاطع و صارم ملمّع و سطوت مردى از خود گذشته دلاور كامل و شجاع شامل كه ظالمان را ضايع و پراكنده گرداند بلكه قبّه و جماعت شما را نابود و از دنيا برى و بدرود، و جميع ايشان را مانند دانۀ حصاد محصور نمايد وا حسرتا بر شما و من با شمايم تا أكثر آنچه بيان كردم بشما نمايم.
آنگاه فرمود كه: فَعُمِّيَتْ عَلَيْكُمْ أَ نُلْزِمُكُمُوهٰا وَ أَنْتُمْ لَهٰا كٰارِهُونَ يعنى اگر چه الحال حال بر شما مخفى و پوشيده است امّا در آخرت هر چه بر آن كراهيّت داريد بشما خواهد رسيد و شما را از روى الزام بجزا و پاداشت آن خواهند رسانيد.
سويد بن غفله گويد كه عورات مهاجر و أنصار بعد از مراجعت از خدمت بنت نبىّ المختار بمثال هر يك ايشان تمامى آنچه از دختر رسول ايزد غفار استماع نمودند مفصّلا و مشروحا برجال خود عرض فرمودند روز ديگر وجوه و أعيان أنصار و مهاجر بواسطۀ معذرت بدر خانۀ بنت خير البشر آمدند، و گفتند: يا سيّدة نساء العالمين آنچه شما در باب أمر خلافت فرموديد اگر أبو الحسن علىّ بن أبى طالب پيشتر از آنكه أنصار و مهاجر و باقى متابعين سيّد البشر عهد و بيعت بر خلافت أبى بكر كنند و قواعد منعقد و منضبط گردد در آن مجمع حاضر ميشد و دعواى حقّ خود ميزد ما هرگز از او عدول بكسى ديگر نميكرديم و مطيع و منقاد او ميگشتيم اما الحال تمامى أصحاب رسول ايزد تعالى بر خلافت أبو بكر اقدام نموده و اتّفاق كردند مخالفت أمر حضرت رسالتمآب دور از حزم و صواب است.
حضرت فاطمه (عليها السّلام) بعد از استماع كلام كذب التيام آن جمعى عاقبت
ص: 65
وخام فرمود كه: از پيش من دور شويد كه حقايق أحوال شما من جميع الوجوه بر من ظاهر و هويدا شد بعد از آنكه مرا تقدير أمر در حضور أبى بكر نموده تضييع حقّ ما بوسيلۀ كتمان شهادت در باب ولايت على عليه السّلام بقول رسول ايزد تعالى و تبارك و ضياع فدك و غيرهما فرمودند الحال عذر تقصير خود ميگوئيد اين كلام شما بكار نمى آيد داورى ما و ظلمه در روز جزا در نزد حضرت ايزد تعالى و محمّد مصطفى عليه سلام الملك العلاّم بانجام و انصرام خواهد رسيد و هو حسبنا و نعم الوكيل.
چون مهاجر و أنصار ديدند افسوس و فسوس ايشان در خاطر فيض مقاطر بنت رسول بيچون درگير نشد خاسر و خائب بمقام و منزل خود مراجعت نمودند و آن حضرت از ايشان آزرده وفات يافت. فَوَيْلٌ لَهُمْ ثمّ وَيْلٌ لَهُمْ
ص: 66
فصل ذكر بيان احتجاج سلمان فارسى رضى اللّٰه عنه بر قوم در خطبۀ كه بعد از حضرت (صلّى الله عليه و آله) بر ايشان خواند در هنگامى كه ترك اطاعت أمير المؤمنين على عليه السّلام نموده اختيار ديگر كردند عهدى كه با رسول در باب كرده بودند سر لب انداختند چنانچه گوئيا هرگز ايشان آن را ندانستند
امام النّاطق الأمين جعفر بن محمّد الصّادق رضوان اللّٰه عليه و آبائه أجمعين نقل از پدر بزرگوار خود محمّد الباقر (عليه السّلام) و آن حضرت از آباى كرام و أجداد عظام عليهم سلام الملك العلاّم نقل كردند كه سلمان فارسى رضى اللّٰه عنه بعد از وفات حضرت سيّد المرسلين (صلّى الله عليه و آله) و انقضاء سه روز از تكفين و تدفين براى جمعى از مهاجر و أنصار و باقى طوايف أنام سيّد الأبرار خطبه خواند و در أثناى خطبه گفت:
اى معشر مردمان حديثى از من گوش كنيد و آن را بعقل و هوش بسنجيد و فراگيريد مرا بر حقايق أحوال وصىّ رسول ايزد ذو الجلال أمير -
ص: 67
المؤمنين على (عليه السّلام) علم بسيار است اگر شما را تمامى آنچه من در باب فضايل و كرامات و شرف خصايل و مقامات على (عليه السّلام) مطّلع و مخبرم حكايت كنم:
جمعى از شما چون آن مراتب علم و كمال و رتبه فضل و حال را از حيطۀ ضبط بشريّت بيرون مى دانيد بيقين مرا بعضى نسبت بجنون داده خواهند گفت كه: سلمان مجنونست، و برخى ديگر خواهند گفت كه خدايا كشندۀ سلمان را بيامرز زيرا كه او علىّ اللّهى و مشعشعى است، ليكن شما را اى امّت آز و منيّت بسيار است و آن را بلايا تابع شدايد بيشمار است و علم منايا و بلايا و ميراث وصايا و فصل خطاب و أصل أنساب با أمير المؤمنين على عليه السّلام است چنانچه هارون بر منهاج موسى بن عمران عليه السّلام بود على بر منهج حضرت نبىّ الهاشمىّ (صلّى الله عليه و آله) بوده است، زيرا كه حضرت سيّد البشر بأمير المؤمنين حيدر گفت:
يا على تو وصىّ من در أهل بيت من و خليفۀ من در امّت منى و منزلت تو اى على نزد من چون منزلت هارون در نزد موسى على نبيّنا و عليه السّلام است.
ليكن اى قوم شما همان سنّت كه بنى اسرائيل در هنگام غيبت موسى عليه السّلام برداشته بافسون و دمدمه سامرى گوساله پرستى پيش گرفتند شما در خطا افتاده حقّ را گذاشتيد ميدانيد و ليكن خود را بر مثال نادانان مينمائيد.
آرى بخداى عالم قسم است كه شما طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ يعنى ته بته همان سنّت به ته بنى اسرائيل را نعل بنعل و تير به تير برداشتيد.
آرى بآن خدائى كه جان سلمان بيد قدرت او منوط و مربوطست اگر شما علىّ بن أبى طالب عليه السّلام را چنانچه خداى تبارك و تعالى ولىّ ساير برايا
ص: 68
گردانيده شما نيز آن حضرت را ولىّ خود ميگردانيديد هر آينه روزى شما بغايت وسيع و درجه و مرتبۀ شما بينهايت رفيع ميشد چنانچه از نعمت سماوى، و مستلذّات أرضى ميخورديد، و اگر طيور را از هوا ميخوانديد هر آينه اجابت شما مينمود، و اگر به ماهيان و باقى جانوران و دوابّ بحرى حكم حضور مى - نمودند در ساعت اجابت كلام مسلمانان مطيع نبىّ العدنان را سعادت خود دانسته حاضر ميگشتند و هرگز ولىّ از أولياء اللّٰه فقير و هيچ سهيم و حصّۀ فرايض خداى تعالى از طريقۀ عدل متجاوز و كسر نشدى، و هيچ دو نفس در حكم خداى أقدس اختلاف نكردى، و شيوۀ تمرّد و اعتساف برنداشتى ليكن شما ابا نموده غير آن حضرت را متولّى ولايت و متصدّى أمر خلافت امّت گردانيديد الحال بشارت باد شما را بگرفتارى أنواع بلا و يأس و نوميدى از يسر و رجاء و كشف و ظهور بديها.
پس بدانيد كه بعد هذا عصمت شما از ولايت أهل بيت محمّد و آل آن حضرت كه ميان من و شما بوده منقطع گشته چه شما از ولايت و مودّت آل محمّد برگشتيد، پس اميد نجات از دركات شما را ممنوع و مقطوع است زيرا كه آل حضرت محمّد عليهم السّلام قايد مردم بجنان و خوانندۀ ايشان بنعيم دايم آن مكانند در روز قيامت و در هنگام جزا و پاداش عمل و طاعت.
زنهار و الف زنهار كه دست از دامن على عليه السّلام برنداريد و آن حضرت را ولىّ تمامى امّت دانسته قدم از جادّۀ طريقت علىّ بن أبى طالب عليه السّلام بيرون نگذاريد كه آن حضرت ولىّ خدا و وصىّ محمّد مصطفى و امام البرايا است و مكرّر ما همگى أمير المؤمنين على عليه السّلام را بولايت و امارت مؤمنان سلام كرده مباركباد گفتيم در حضور سيّد البشر و آن حضرت صلّى اللّٰه عليه و آله
ص: 69
و سلّم مكرّر ما را بآن أمر و حكم نمود و ما را در آن باب تأكيد بسيار فرمود چه شد كه اين قوم حسد بر آن حضرت (عليه السّلام) كردند أصلا از چند كسى خير و نفع نبرد چنانچه قابيل با هابيل حسد برده و او را بقتل آورده و كافر گشت و از نظر پدر مطرود خاسر شده و بر امّت موسى عليه السّلام بعد از توجّه آن رسول اللّٰه ميقاتگاه طور سينا همگى بافسون و دمدمه موسى بن ظفر سامرى شيوۀ گوساله پرستى برداشتند و دين موسى عليه السّلام را گذاشته مرتدّ گشتند اين امّت نيز همان شيوۀ غير مرضيّه و طريقۀ ناپسنديدۀ امّت موسى عليه السّلام را اختيار كردند من از دست شما چه كنم و اين كار بى هنجار شما بچه نوع بهنجار آرم و با كه در ميان گذارم.
ايّها النّاس شما را خبر باد نه ما و شما و پدر فلان و فلان در أكثر مكان حاضر بوديم كه حضرت رسول آخر الزّمان على عليه السّلام را بحكم ايزد سبحان بولايت و امامت انس و جان بوحى جبرئيل أمين تعيين نمود الحال شما از آن عهد و ميثاق كه با رسول خدا صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم در باب على مقرّر و محكم كرده بوديد جاهل شديد يا از آن تجاهل مينمائيد آيا بر آن ولىّ ايزد منّان حسد داريد، يا خود را مانند حاسدان ظاهر ميكنيد، كيف ما كان اين أوضاع و أحوال شما عمل و شغل أهل اسلام و ايمان مرضىّ نيكان و پاكان نيست و بغايت در نظرها غير مرغوب و ناپسند است، بلكه مآل حال شما جز ندامت و خسارت نيست.
و اللّٰه بخداى عالم قسم است كه شما مرتدّ گشته كافر خواهيد شد، و بعضى شما بشمشير گردن بعضى ديگر را بواسطۀ هوا و هوس و دواعى و خواهش نفس خواهد زد و جميع عمل منكر از شما ظاهر خواهد شد. چنانچه
ص: 70
از شما بعضى بر شخصى كه بزيور تقوى و صلاح و نجات و فلاح آراسته و پيراسته باشد اتّفاق نموده شهادت بر وخامت حال و سيّئ أفعال و هلاكت او در جميع احوال دهند، و گاه باشد كه اتّفاق كرده بجهت كافر بعلانيت شهادت بر نجات و خوبى او در سرّ و علانيه دهند.
امّا من اخفاء أمر حقّ بواسطۀ ناحقّ ننمودم و كار خود را ظاهر نمودم و تسليم أمر خود بحضرت پيغمبر خود نموده تابع مولاى خود و مولاى جميع مؤمن و مؤمنه على عليه السّلام شدم زيرا كه آن حضرت أمير مؤمنان و سيّد الوصيّين و قايد زمام غرّ المحجّلين و امام همگى صدّيقين و شهدا و صالحين است.
ص: 71
فصل ذكر بيان احتجاج ابىّ بن كعب در باب ولايت حضرت أمير المؤمنين على عليه السّلام بر قوم بمثل آنچه سلمان احتجاج بايشان نمود
از محمّد و يحيى پسران عبد اللّٰه بن الحسن كه هر دو از پدر بزرگوار خود و آن حضرت از آباى كرام از حضرت أمير المؤمنين على عليه السّلام نقل كردند منقولست كه أبىّ بن كعب رضى اللّٰه عنه بعد از وفات سيّد البشر و انقضاى شش ماه و چند روز ديگر روز جمعه اوّل ماه رمضان المبارك بعد از آنكه أبو بكر در آن محضر خطبه خواند از جاى برخاست و گفت:
اى معشر المهاجرين شما را حضرت تبارك و تعالى ذكره به واسطۀ اطاعت و متابعت: الّذين اتّبعوا مرضات اللّٰه در قرآن ذكر نموده مدح و ثناى شما فرمود.
و اى معشر الأنصار شما را نيز حضرت مهيمن غفّار بذريعۀ: اَلَّذِينَ تَبَوَّؤُا اَلدّٰارَ وَ اَلْإِيمٰانَ در قرآن ثناء بسيار كرد آيا شما فراموش كرديد يا خود را مثل فراموشان مينمائيد تبديل عهد و پيمان كرديد يا تغيير ملّت و ايمان نموديد خذلان اختيار كرده برگشتيد يا عاجز از اطاعت أهل البيت شده اعانت و نصرت ايشان نمى كنيد، آيا شما نميدانيد كه حضرت رسول خداى تعالى در چند محلّ و مكان در ميان ما و شما على عليه السّلام را بر ولايت و امامت امّت اقامت نموده و فرمود كه: من كنت مولاه فهذا علىّ مولاه مشار اليه على عليه السّلام بود و آن حضرت آن را خواسته و بواسطۀ امامت جميع بريّت تعيين نمود و گفت كه: هر كه را من مولاى باشم على مولاى اوست بعد از من، و هر كه را من پيغمبر او باشم پس اين على أمير اوست.
ص: 72
و اى معشر الأنصار شما را نيز حضرت مهيمن غفّار بذريعۀ: اَلَّذِينَ تَبَوَّؤُا اَلدّٰارَ وَ اَلْإِيمٰانَ در قرآن ثناء بسيار كرد آيا شما فراموش كرديد يا خود را مثل فراموشان مينمائيد تبديل عهد و پيمان كرديد يا تغيير ملّت و ايمان نموديد خذلان اختيار كرده برگشتيد يا عاجز از اطاعت أهل البيت شده اعانت و نصرت ايشان نمى كنيد، آيا شما نميدانيد كه حضرت رسول خداى تعالى در چند محلّ و مكان در ميان ما و شما على عليه السّلام را بر ولايت و امامت امّت اقامت نموده و فرمود كه: من كنت مولاه فهذا علىّ مولاه مشار اليه على عليه السّلام بود و آن حضرت آن را خواسته و بواسطۀ امامت جميع بريّت تعيين نمود و گفت كه: هر كه را من مولاى باشم على مولاى اوست بعد از من، و هر كه را من پيغمبر او باشم پس اين على أمير اوست.
نه اين سخنان از حضرت سيّد الانس و الجانّ بسيار مسموع ما و شما و تمامى أصحاب اسلام و ايمان شد؟.
آيا اى شما اى أنصار و مهاجر نميدانيد كه حضرت رسول ايزد تعالى خطاب مستطاب بآن ولايتمآب نموده فرمود كه: يا على أنت منّي بمنزلة هرون من موسى (عليه السّلام) منزلت تو اى على در نزد من مانند منزلت هارون در نزد موسى عليه السّلام است.
يعنى: چنانچه هارون برادر و وصىّ موسى عليه السّلام است تو نيز برادر و وصىّ منى و چنانچه طاعت من در ايّام حياتم بر تمامى أنام واجب است اطاعت تو اى على عليه السّلام بعد از وفاتم بر همگى خلقان واجب و لازم است، نهايت آنكه بعد از من پيغمبرى نيست و اگر ميبود تو ميبودى، پس اطاعت على بر شما و ما لازم باشد.
اى أنصار و مهاجر آيا شما نميدانيد كه حضرت رسول ايزد شما را در
ص: 73
باب نيكوئى با أهل بيت خود وصيّت نمود و فرمود كه ايشان را بر جميع فرق أنام مقدّم داشته امام خود دانيد و ديگران را بر ايشان تقديم ننمائيد و ايشان را أمير خود دانيد و ديگران را بر ايشان أمير نگردانيد الحال شما بر خلاف قول خاتم الرّسل عمل نموده و ديگرى را مقدّم داشته خليفه و أمير خود گردانيديد.
اى مهاجر و أنصار آيا شما نميدانيد كه حضرت رسول خداى كريم، در حقّ اهل بيت خود فرمود كه: منار هدايت و آثار دلالت بر حضرت عزّت اند پس اختيار غير ايشان براى ارشاد و هدايت عين جهل و ضلالت بود.
اى مهاجر و أنصار آيا شما نميدانيد كه حضرت رسول ايزد وهّاب خطاب مستطاب بحضرت على (عليه السّلام) نموده فرمود كه: اى على تو هادى و مرشد هر گمراهى و شفيع عصات محبّان در نزد اله خواهى بود پس طلب هدايت از غير آن امام البريّه بغير خسارت و ندامت آخرت نيست.
اى أنصار و مهاجر آيا شما نميدانيد كه حضرت رسول ايزد تبارك و تعالى فرمود كه: على محيى سنّت من و معلّم امّت من و قايم بحجّت من و بهترين اين جماعتست كه من ايشان را بعد از خود براى امّت خود گذاشتم، و علىّ سيّد أهل بيت من و دوسترين مردمان نزد منست طاعت على بر امّت من مثل طاعت من بر امّت من واجب است.
اى أنصار و مهاجر آيا شما نميدانيد كه حضرت سيّد البشر يكى از شما را هرگز بر أمير المؤمنين (عليه السّلام) والى و سردار نگردانيد و در جميع أحيان و أوقات غيبت خود حضرت نبىّ المحمود على را بر همگى شما والى و سردار نمود.
اى أنصار و مهاجر آيا شما نميدانيد كه منزل حضرت نبىّ العربى، و منزل و مقام أمير المؤمنين على (عليه السّلام) در سفر در يك مكان مقرّر بود و ارتحال و
ص: 74
انتقال در مقام و محالّ يكى بود و أمر ايشان نيز هميشه يكى بود و دوى در ميان نبىّ و ولىّ نبود چنان كه حضرت نبىّ الأبطحى گفت: يا على لحمك لحمى و دمك دمى و حربك حربى.
اى أنصار و مهاجر ازين كلام حضرت نبىّ الاكرام ظاهر شد كه محارب ولىّ محارب نبىّ است.
و اى مهاجر و أنصار آيا شما نميدانيد كه حضرت رسول خداى معبود فرمود كه: من هر گاه غايب گردم على را بجاى خويش در ميان شما ميگذارم به درستى و تحقيق در ميان شما براى امامت نميگذارم مگر آن مردى كه مثل منست در جميع امور.
و اى أنصار و مهاجر آيا شما نميدانيد كه حضرت رسول خداى تعالى پيش از وفات خود ما و شما را در خانۀ دختر خود حضرت سيّدة نساء العالمين فاطمه (عليها السّلام) جمع نمود پس روى بشما بتمامى أصحاب حضّار آورده فرمود كه:
بدرستى كه خداى ايزد منّان وحى بموسى بن عمران فرستاد كه يا موسى با يكى از أهل بيت خود مؤاخات نما و او را پيغمبر ايزد عليم و شريك و سهيم خود در تبليغ احكام بامّت و در تعليم تمامى اين طايفه و أهل فرزندان او را فرزندان خود دان، من كه حضرت مهيمنم أولاد آن كسى كه تو او را برادر گرفتى و فرزندان او را بجاى فرزندان خود دانستى و در مراعات حال و مراقبت أحوال آن جماعت دقيقۀ از دقايق مهربانى فرونگذاشتى ايشان را از آفات بليّات بطهارت، و سلامت نگاهداشته از ريب خالص و باشكيب دارم و ايشان را معزّز و مكرّم گردانيده ضايع نگذارم.
چون موسى عليه السّلام استماع كلام ايزد علاّم و توجّه ما لا كلام در بارۀ
ص: 75
خود آن نبىّ الاكرام ملاحظه نموده هرون عليه السّلام را ببرادرى گرفت، و فرزندان او را بعد از وفات خود أئمّۀ بنى اسرائيل گردانيد و هر چه موسى را (عليه السّلام) حلال بود بر أئمّۀ بنى اسرائيل نيز حلال فرمود.
اى ياران مرا نيز خداى عزيز بارسال وحى أمر نمود كه حضرت أمير المؤمنين على عليه السّلام را بمؤاخات بپذيرم چنانچه موسى عليه السّلام - هرون را به برادرى گرفت و فرزندان او را بفرزندى قبول نمود من نيز أولاد على را بفرزندى برداشتم و ايشان را پاك خالص گردانيدم چنانچه موسى (عليه السّلام) تطهير أولاد هارون (عليه السّلام) نمود، نهايت خداى تعالى بمن خطاب مستطاب نمود كه: يا محمّد ختم نبوّت بتو نمودم و بعد از تو پيغمبرى ديگر تا آخر الزّمان درين جهان براى خلقان پيدا و عيان نخواهد شد پس أولاد على و فرزندان من أئمّة البريّه عليهم السّلام و التّحيّه اند.
اى مهاجر و أنصار آيا شما نمى بينيد يا نميدانيد يا اينها كه مذكور شد نشنيديد يا نمى شنويد گوئيا شما را شبهات بلا نهايات بهم رسيد پس كار شما مثل كار آن مردى است كه در سفر باشد در بيابان گرفتار شود كه آب در آنجا كمياب باشد و حرارت بر او غلبه كرده بى تاب گرداند و او در طلب آب در تب و تاب افتد و از متردّدين تفحّص آب نمايد شخصى أمين صادق و هادى موافق مواجه او شود چون از او نشان آب پرسد او را نشان آب باين عنوان دهد كه در پيش روى شما دو چشمه آب است يكى بغايت شور و ناگوار و ديگرى بينهايت شيرين و سازگار أحيانا اگر بسر چشمه آب شور رسى بدان كه راه گم كردى و طريق بيراه برداشتى و از مقصد و مرام دور گشتى، و اگر بهدايت قايد توفيق بسر چشمۀ شيرين رسى بيقين هدايت پذير گشته طريق سلامت بر
ص: 76
داشتى و خود را در بيابان ضلالت ضايع نگذاشتى.
اى امّت مهمله حال شما مثل همين است و اللّٰه بخداى عالم قسم است كه شما را زعم چنانست كه در آن باب اهمال نكرديد خلاف واقع است امّا حضرت نبىّ ايزد متعال در حال شما بهيچ حال تقصير و اهمال ننمود چنانچه در ايّام حيات خود هدايت و ارشاد شما مهاجر و أنصار و ساير عباد فرمود، و در مرض الموت و قبل از آن رسول آخر الزّمان تعيين وصىّ خود و ولىّ ربّ العزّت و امام الامّت نمود و حضرت أمير المؤمنين على عليه السّلام را مانند علم براى ولايت و امامت أرباب ملّت مقرّر نمود، و براى شما منصوب گردانيد علمى را كه بعد از او حلال و حرام را بشما ظاهر و اعلام گرداند اگر شما اطاعت ميكرديد هرگز اختلاف نميكرديد و مراجعت و معاودت بحالت اوّلى و شيوۀ أصلى خود نمى نموديد و مجادله و مقاتله با يك ديگر در هيچ أمر نميفرموديد، و بعضى از شما با بعضى ديگر شيوۀ برائت و طريقۀ عداوت ظاهر نميكردند.
و اللّٰه بخداى عالم قسم است كه شما بعد از آن حضرت عليه السّلام اختلاف در شرايع و أحكام و نقض عهد رسول ايزد علاّم كه در خم غدير و باقى امام با حضرت نبىّ الاكرام در حقّ ولىّ خدا و وصىّ رسول مجتبى على (عليه السّلام) كرده بوديد نموديد و شما بعزّت آن حضرت بزودى مخالفت ظاهر خواهيد فرمود، و اگر سؤال از غير أرباب حال كه أئمّۀ ايزد متعال و أوصياى رسول كريم لا يزال باشند نمايند هر آينه آن غير البتّه جواب براى ناصواب خود و فتوى بغير رضاى ايزد وهّاب دهد پس بوسيلۀ شما قبول آن جواب ناصواب و عمل بر آن قول دور از منتج أجر و ثواب از رحمت حقّ دور و از شفاعت رسول مهجور مينمايد گوئيا شما را زعم و گمان چنان بود كه خلاف با أهل بيت نبىّ العدنان رحمت و
ص: 77
ثواب و باعث دخول جنان است هيهات هيهات آيۀ كتاب خداى جلّ ذكره بر خلاف قول و زعم شما نازل و عيان است چنانچه فرمود كه: وَ لاٰ تَكُونُوا كَالَّذِينَ تَفَرَّقُوا وَ اِخْتَلَفُوا مِنْ بَعْدِ مٰا جٰاءَهُمُ اَلْبَيِّنٰاتُ وَ أُولٰئِكَ لَهُمْ عَذٰابٌ عَظِيمٌ ازين آيه وافى هدايت ظاهر و بيّن است كه اجر و پاداشت أرباب خلاف و أصحاب عداوت و اعتساف عذاب أليم در آخرت و نار جحيم است و حضرت خالق العدل و الانصاف حقايق تمرّد و اختلاف شما را بخلاصۀ دودمان عبد مناف اخبار و اعلام فرمود چنانچه ميفرمايد كه: /وَ لاٰ يَزٰالُونَ مُخْتَلِفِينَ إِلاّٰ مَنْ رَحِمَ رَبُّكَ وَ لِذٰلِكَ خَلَقَهُمْ يعنى شيوۀ آن جمعى دور از طريقۀ عدل و انصاف دائم تمرّد و اختلاف خواهد بود مگر كسى كه پروردگار تو اى محمّد ترحّم بحال او نمايد و ايشان را بهدايت بمودّت محبّت اهل بيت ارشاد فرمايد:
وَ لِذٰلِكَ خَلَقَهُمْ ، يعنى: حضرت پروردگار عالم بجهت همين رحمت اهل بيت محمّد را ايجاد فرمود.
آنگاه گفت كه: من از حضرت رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم شنيدم كه ميگفت: يا على بود شيعۀ تو بر فطرت موجود شديد و ساير النّاس از آن شرف سعادت مأيوس بى سعادتند.
اى معشر مردمان نه شما در ايّام حيات حضرت نبىّ الورى هر چه از آن حضرت شنيديد آن أمر و خبر را قبول كرديد امّا خبر و أمرى كه در باب وصىّ و وزير و أمين و برادر و ولىّ خود أمير المؤمنين على عليه السّلام بشما اعلام و اخبار نمود در حضور قبول كرديد، و الحال كه آن حضرت (صلّى الله عليه و آله) غيبت فرمود، نكث عهد و پيمان و نقض شرط رسول آخر الزّمان ظاهر و عيان نموديد، و اين كار شما بغير رشك و حسد بر آن ولىّ حضرت ايزد واحد نيست زيرا كه دل على (عليه السّلام)
ص: 78
از دلهاى شما أظهر، و علمش از علم شما أعلم و أكثر، و در اسلام از تمامى شما بيشتر، و أعظم است از همگى شما در محافظت و صيانت سرّ حضرت سيّد البشر، ميراث خود نبىّ المحمود بآن حضرت مفوّض داشت، و أوصياى خود أولاد أمجاد ايشان را گذاشت و آن سرور را بعد از وفات و غيبت ذات أنور خود بر امّت خليفه و مهتر نمود، و پيغمبر سرّ خود را در نزد أمير المؤمنين حيدر مودّع فرمود پس على عليه السّلام ولىّ حضرت نبىّ الملك العلاّم بود بر شما بالتّمام و أحقّ بولايت امّت ميباشد از شما و ساير أنام، و بواسطۀ تعيين سيّد المرسلين بى سبب سيّد الوصيّين و وصىّ خاتم النّبيّين و أفضل المتّقين و مطيع برين امّت بحضرت ربّ العالمين حضرت أمير المؤمنين على عليه السّلام است در حضور ما و شما در حيات امام خود حضرت نبىّ اللّٰه امارت مؤمنان بديشان تفويض نمود و شما تمامى مهاجر و أنصار رسول ايزد غفّار در زمان حيات سيّد البريّات سلام بحضرت أمير المؤمنين و آن خلافت مسلمين جنّ و بشر كرديد و در خم غدير با حضرت سيّد البشر بر استقرار ولايت آن حضرت شرط و بيعت، و عهد و متابعت نموديد از خداى أقدس بترسيد و از مخالفت حضرت رسول مقدّس بپرهيزيد آنگه شما را تنذير و تخويف نمود معذور داريد زيرا كه مطلب و أداى نصيحت بود براى كسى كه متّعظ گردد و وسيلۀ بصارت و سبب هدايت أرباب عمل و ضلالت بود لهذا بذل جهد و سعى بقدر الوسع و الامكان براى شما و ساير مستمعان نمود اگر آنچه ما شنيديم شما نيز استماع نموديد و هر چه مشاهد ما گرديد بيقين منظور نظر شما أنصار و مهاجر نيز شده و هر چه ما از حضرت سيّد الورى ديديم مرئى و مشاهد شما نيز گشته خواهد بود.
چون أبىّ بن كعب كلام باين مقام رسانيد و شهادت كه در باب ولايت
ص: 79
شاه ولايت أمير المؤمنين على عليه السّلام داشت مؤدّى گردانيد در آن مكان و محلّ عبد الرّحمن بن عوف و أبو عبيده بن الجرّاح و معاذ بن جبل هر سه بر پاى خواستند و گفتند: يا أبىّ گوئيا تو فاسد العقل گشتى يا جنّيان بتو دخل كردند اين چه نوع سخنان بى اصل و بنيان است كه مذكور كردى.
في الفور أبىّ بن كعب گفت: فساد عقل و جنون با شما است كه در مخالفت قول رسول بيچون مقرّر گشتيد بدرستى كه من روزى در نزد حضرت سيّد البشر حاضر شدم ديدم حضرت با كسى در تكلّم است و از شخصى به من ميترسيد ليكن گويندۀ مرئى من نشدى و روى او را نديدمى در آن أثنا شنيدم كه آن كس بحضرت نبىّ المقدّس خطاب نمود كه: يا رسول اللّٰه تعالى آنچه من شما را بآن خطاب و اعلان در باب فلان فرمودم بايد كه او را نصيحت بواسطۀ ذات فايض البركات خود بجهت تمامى امّت موعظت نمائى او را بجميع شرايع أحكام و آداب سنّت خود واقف و عالم گردانى، و او را وصىّ خود و خليفۀ همگى امّت نمائى.
در آن زمان حضرت رسول آخر الزّمان گفت: اى عزيز امّت مرا چون مى بينى با اطاعت أمر و حكم او بعد از من مى نمائيد و مطيع و منقاد او در اجرا و أحكام أوامر و نواهى ايزد علاّم ميگرديد بعد از غيبت من يا نه ؟ گفت: يا محمّد أبرار امّت تو اطاعت و متابعت نمايند امّا جميع فجّار امّت طريقه مخالفت را مرعى و مسلوك دارند ليكن بايد كه ذات شريف شما به واسطۀ حركت امّت و اظهار مخالفت ايشان بآن ولىّ ايزد منّان متألّم و محزون نشود زيرا كه امم أنبياى سابقين با أوصياى پيغمبران زمان پيشين نيز چنين كردند.
ص: 80
يا محمّد حضرت موسى بن عمران يوشع بن نون را وصىّ و نائب مناب و قايم مقام خويش گردانيد و چون يوشع نبىّ أعلم بنى اسرائيل و مطيع ترين آن طايفه بر خداى منّان و موسى بن عمران بود و ريبۀ خشيت و خوف او را ساير مردمان صعب مزيدت در جهان داشت بنا بر أمر و حكم ايزد تعالى حضرت موسى عليه سلام الملك العليّ او را وصىّ خود گردانيد چنانچه شما رسول حضرت واحد غنىّ على (عليه السّلام) را بنا بر حكم قادر عالم وصىّ خويش گردانيديد، و حضرت موسى (عليه السّلام) و التّحيّه در باب يوشع أمر چند بامّت در طريقت اطاعت و متابعت آن حضرت فرمود و چون موسى كليم عليه التّحيّة و التّسليم غيبت نمود بنى اسرائيل خصوصا سبط موسى برو حسد بردند و آن حضرت را لعن ميكردند و در أكثر محالّ و مقام قذف و دشنام آن نبىّ ايزد علاّم ميدادند و عنف و تعدّى و تفريط و بيحيايى بسيار نسبت بآن عزيز ايزد جبّار بيّن و اظهار مينمودند بلكه بجهت خفّت و سبكى آن حضرت در نزد بنى اسرائيل و ساير امّت او را متّهم بأفعال نامرضيّه و أعمال شنيعه ميفرمودند يا نبىّ الجميل امّت شما نيز بعد از غيبت شما شيوۀ سنّت بنى اسرائيل را برداشته طريقۀ مخالفت پيش گيرند و تكذيب وصىّ شما و انكار أمر او و اظهار خلاف نمايند بلكه نسبت غلط بآن حضرت در علم و در أحكام شرايع دين تو اى نبىّ الاكرام از روى كذب خواهند داد.
من چون اين سخنان استماع نمودم از حضرت رسول مهربان استفهام و استعلام نموده پرسيدم كه: يا رسول اللّٰه پدر و مادرم فداى تو باد اين كيست كه با شما در تكلّم است ؟ حضرت رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم فرمود كه: اين فرشته ايست از فرشتگان پروردگارم عزّ و جلّ ذكره كه مرا از حقايق احوال مستقبل
ص: 81
امّتانم اخبار و اعلام گرداند كه ايشان با وصيّم حضرت أمير المؤمنين عليه السّلام مخالفت نمايند امّا من ترا وصيّت ميكنم به امرى كه اگر تو در حفظ و صيانت آن وصيّت سعى نمائى هرگز از خير و خوبى زايل و منفكّ نشوى.
يا أبىّ عليك بعلىّ ، اى أبىّ زنهار از طريقت على (عليه السّلام) پاى بيرون نگذارى و بغير سلوك طريقت على (عليه السّلام) سبيل اختيار نكنى كه در نزد أبرار در دنيا ننگ و عار و در آخرت سخط و نارست زيرا كه على هادى مفلح و مهدى ناصح امّت من و محيى سنّت منست و بعد از من امام شما و باقى أصحاب ملّت است.
اى أبىّ كسى كه راضى بعلى (عليه السّلام) شود و از منهج او دور نشود او مرا چنان كه در دنيا شاكر و راضى داشته و من باين صفت از او مفارقت اختيار كردم و در آخرت نيز مرا شاكر و راضى ملاقات نمايد، و اگر كسى تغيّر وصيّت و تبديل نصيحت و قول من كند ملاقات من نمايد در حالتى كه نقض عهد و بيعت و نكث شرط متابعت من نموده باشد بلكه او عاصى أمر من و جاحد نبوّتم بود و مرا اصلا بآن متمرّد نادان نظر اشفاق و احسان در هيچ محلّ عقبۀ صراط و باقى مكان نبود و هرگز شفاعت آن كس نزد واهب بى امتنان نخواهم نمود و او را از حوض كوثر خود سيراب و ريّان نخواهم فرمود.
چون أبىّ بن كعب كلام خير انجام خود باين مقام رسانيد جمعى از أنصار بر پاى خواستند و گفتند: يا أبىّ رحمت خداى بر تو باد بشنيدى كه آنچه از حضرت نبىّ الأمجد محمّد (صلّى الله عليه و آله) استماع نمودى در كمال ظهور بيان كردى تو بعهد و پيمان كه با حضرت رسول آخر الزّمان كرده بودى وفا نمودى و أصلا تقصير و تعاقد در بيان حقّ نفرمودى. ، و السّلام.
ص: 82
فصل ذكر بيان احتجاج حضرت أمير المؤمنين حيدر بر أبا بكر در هنگامى كه أبى بكر بواسطۀ بيعت با مردم باو بجهت خلافت بخدمت آن حضرت آمده شروع در معذرت و اظهار خشنودى خود از آن ولىّ ايزد معبود نمود
امام النّاطق الأمين جعفر بن محمّد بن علىّ بن الحسين (عليهم السّلام) از پدر بزرگوار خود و او از جدّ عاليمقدار خود روايت كند كه چون كار أبى بكر بواسطۀ بيعت مردمان و بعقل ايشان بآنجا رسيد هر گاه او بخدمت ولىّ اللّٰه أمير - المؤمنين على عليه السّلام رسيدى اظهار شگفتگى و انبساط و آثار بهجت و نشاط ظاهر نمودى ليكن از حضرت أمير المؤمنين حيدر كرّار بغير كراهيت و انقباض و عقبه و اغماض أمر ديگر مرئى و مشاهده ننمودى ازين واسطه پيوسته حيران، و اين أمر برو بغايت گران بود چون مدّتى بر آن حال و منوال منقضى شد روزى بخاطر أبى بكر رسيد كه بخدمت آن حضرت رفته معنى كه در خاطرش
ص: 83
متعرّض ميگرديد بعرض اشرف آن شحنة النّجف معروض گرداند و معذرت جويد از استماع مردم برو و اظهار عدم رغبت خود در آن كار و زهد از دنيا و بيزارى از كردار خود نمايد و خاطرنشان آن امام انس و جانّ فرمايد كه امّت او را بالتماس و استدعا بلكه از روى جبر و ابرام لا تحصى متصدّى و متقلّد امر خلافت گردانيدند لهذا در وقت غفلت بغير اعلام و خبر آن امام الامّه بدر دولتسراى حضرت آمده رخصت دخول و طلب خلوت با آن وصىّ رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم نمود بعد از تشرّف بدريافت ملاقات فايض البركات گفت:
يا أبو الحسن و اللّٰه بخداى عالم قسم است كه اختيار اين كار از من بمؤاخات و سازش با مهاجر و أنصار نبود و اصلا رغبت و خواهش اين أمر نداشتم و از روى شوق و حرص اين كار بگردن خويش نگذاشتم، و نيز بنفس خود گمان تعهّد اقامت و ثقۀ استقامت بما يحتاج اليه امّت ندارم و مرا مال و قوّت و كثرت چشم و خويش و عشرت بلكه با هيچ أحدى رأى مشورت نيست پس شما را با من اين همه قبض و گرفتگى خاطر چيست ؟ و من از شما بواسطۀ عدم تقصير مستحقّ اين خفّت و سزاوار اظهار اين همه كراهيّت نيستم پس چرا بمن به چشم عداوت نظر نمائى و اظهار كراهيّت و عدم شفقت بر من بر تمامى امّت - ظاهر فرمائى ترصّد و ترقّب آنكه من بعد طريقت مودّت و احسان در حقّ من مرعى و مبذول داشته بلكه مرا از مخلصان خود پنداشته چنان نكنيد كه بر مردمان عدم توجّه و احسان شما در حقّ من ظاهر و عيان گردد.
در آن هنگام حضرت أمير المؤمنين على فرمود كه اى ابو بكر هر گاه تو حرص و رغبت اين كار و ثقت نفس و اعتبار خود باين امر و كردار نداشتى پس ترا چه برين داشت كه متقلّد امر خلافت امّت گشتى و اين شغل خطير به
ص: 84
گردن برداشتى و از خلاف حكم خداى تعالى و مخالفت قول محمّد مصطفى صلّى اللّٰه انديشه نكردى و بغير حكم خدا و رسول اين كار بكردى.
أبو بكر گفت: يا أبو الحسن مرا سبب اختيار اين كار حديث و گفتار حضرت نبىّ المختار است چه من از آن رسول مهيمن استماع نمودم كه ميفرمود امّت من اجتماع بر خطا و ضلال در هيچ حال از احوال نمينمايند من چون اجتماع امّت رسول بيچون در حقّ خود ملاحظه نمودم تابع قول رسول ذو الجلال گشتم چه اجتماع اصحاب و امّت رسول ايزد متعال را بر ضلال بى شبه محال ميدانم و از ايشان گمان جمعيّت بر خلاف هدايت ندارم زيرا كه ايشان را مخالف قول و فعل رسول عزّ و جلّ نميدانم لهذا زمام اختيار خود به دست آن أبرار دادم و سخن ايشان را اجابت نموده پاى از دايرۀ متابعت آن طايفه بيرون ننهادم، و اگر ميدانستم كه يكى از أصحاب پيغمبر اظهار تخلّف در آن أمر مينمايند از قبول استدعا و التماس امتناع نموده متابعت نمى نمودم.
حضرت أمير المؤمنين على عليه السّلام گفت: اى أبو بكر آنچه در باب حديث حضرت رسالتمآب مذكور نمودى و آن را دليل خلافت خود بر امّت گردانيدى آيا من از امّت حضرت نبىّ الرّحمه نبودم ؟ أبو بكر گفت: يا أبو الحسن شما از خواصّ أصحاب و برادر رسول ايزد وهّاب و نيكوترين امّت و أعلم ايشان بى شبه و گمان مى باشيد.
حضرت أمير المؤمنين على عليه السّلام گفت: اى أبو بكر عصابت امّت كه امتناع از بيعت تو نمودند مثل سلمان و عمّار و مقداد و أبى ذر غفّارى و ابن عباده و باقى أخيار و أبرار أنصار كه با ممتنعين از بيعت شما در أمر خلافت امّت متّفق و يار بودند آيا اين جماعت از امّت نبودند؟
ص: 85
أبو بكر گفت: اى أبو الحسن همگى از امّت اند.
حضرت أمير المؤمنين (عليه السّلام) گفت: پس شما چون بحديث لا يجتمع امّتى على ضلال مستدلّ گشتى كه أمثال اين طايفۀ سليم العاقبه كه از خواصّ امّت و أصحاب نبىّ الرّحمه اند و هيچ أحدى از امّت را در ايشان طعن و تنكير و در صحبت رسول (صلّى الله عليه و آله) اين طايفه و از اطاعت آن سرور بشير و نذير تقاعد و تقصير و تقصير نداشتند در آن محضر حاضر نبودند بلكه از روى تعمّد و دانستگى خود را غير حاضر ساختند و چون شما را بر خلاف جادّه حقّ ميدانستند لهذا با شما نساختند.
أبو بكر گفت: اى أبو الحسن من تخلّف ياران را از اطاعت و متابعت مسلمانان گمان نداشتم مگر بعد از انصرام أمر و اصرار و ابرام ايشان و چون حقيقت حال ايشان و شما بر من ظاهر و عيان شد ميترسيدم كه اگر از أمر خلافت تعاقد نمايم امّت همگى مرتدّ گشته و از دين برگشته بحالت اوّلى و كفر أصلى معاودت و مراجعت نمايند زيرا كه آن جماعت را ممارست و مراجعت ايشان باخته و خويشان خود بسيار بسيار أهون و آسان تر است از اينكه بر مودّت نبىّ العدنان و أولاد ايشان و بر دين و آئين باقى و پايدار و ثابت و برقرار باشند و از آن نيز ميترسيدم كه بعضى ايشان با بعضى ديگر بمجادله و مقاتله درآيند و دست بتيغ و تير و تبر و رمح و پلارك و خنجر گشايند و چندان محاربه نمايند كه اكثر مقتول و نيمۀ ايشان بكفر سابقشان معاودت فرمايند و ميدانستم كه بر شما اگر آن طايفه أمر خلاف شرع أنور بيّن و ظاهر شود از آن درنگذرى چنانچه من از ايشان درگذرانم و طوايف امم را بر أديان ايشان باقى گذارم و بتأليف قلوب ايشان را بپراكندگى و افتراق نگذارم.
ص: 86
حضرت امير المؤمنين على عليه السّلام گفت: بلى چنين است لكن تو اى أبو بكر مرا از حقيقت اين أمر خبر ده كه آيا بچه چيز آدمى بچه وجه مستحقّ أمر خلافت امّت گردد و او را بوسيلۀ آن تصرّف در أمر ولايت خلقان جايز و عيان است.
از حضرت جعفر بن محمّد الصّادق عليه السّلام مروى و منقول است كه چون حضرت أمير المؤمنين حيدر از أبو بكر از صفات كه لازمه خلفا و أهل اسلام است پرسيد أبو بكر گفت: يا أبو الحسن بر خليفه لازم است كه پيوسته امّت را نصيحت و دلالت بأفعال مرضيّه نمايد و وفا بعهد كند و مداهنه نكند و با كافّۀ برايا و ساير خلق اللّٰه تعالى بمحابات و حسن سيرت سلوك فرمايد، و اظهار عدل در قول و فعل نمايد، و علم بكتاب و سنّت حضرت رسالتمآب و فصل الخطاب بر وجه لايق و صواب داشته باشد، و زهد از دنيا و عدم رغبت به آن و انتصاف مظلوم از ظالم خواه نزديك و خواه دور واجب و لازم است.
أبو بكر چون باينجا رسانيده ساكت شد.
آنگاه حضرت ولىّ اللّٰه فرمود كه: اى أبو بكر سبقت در اسلام و قرابتى سيّد الأنام از جملۀ شرايط ضروريّۀ خلفاى سيّد أنبياء عظام است.
أبو بكر گفت: نعم يا أبو الحسن سابقت و قرابت نيز شرطست.
آنگاه حضرت أمير المؤمنين على عليه السّلام گفت: اى أبو بكر ترا قسم است بحضرت پروردگار عالم آيا اين خصال مذكور مشروط در خليفه در تو موجود است يا در من ؟ أبو بكر گفت: يا على بلكه در شما ظاهر و هويدا است.
گفت: يا أبو بكر ترا بخداى تعالى قسم است كه آيا صاحب جواب
ص: 87
حضرت رسول خدا صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم پيش از ذكر أسامى جميع مسلمين تو بودى يا من ؟ گفت: يا أبو الحسن بلكه تو.
گفت: اى أبو بكر صاحب اشعار و اعلام از براى أهل موسم و جمع أعظم از جهت تمامى امّت بسورۀ براءة تو بودى يا من ؟ گفت بلكه تو.
گفت: اى أبو بكر ترا بخداى عالم قسم است كه آيا من محافظت و وقايت حضرت رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم در روز غار بنفس و جان نمودم يا تو؟ أبو بكر گفت: يا أبو الحسن بلكه تو.
گفت: اى أبو بكر ترا بخداى عالم قسم است آيا من بنا بر حديث نبىّ المحمود صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم در روز غدير خم مولى تو و مولى همۀ مسلم و مسلمه شدم يا تو؟ گفت: بلكه تو يا أبو الحسن.
گفت: اى أبو بكر ترا بخداى عالم قسم است كه آيا مرا ولايت از خدا با ولايت رسول اللّٰه (صلّى الله عليه و آله) بود در آيت زكاة خاتم كه بسايل دادم يا براى تو بود گفت: بلكه براى تو بود اى أبو الحسن.
گفت: اى أبو بكر ترا بخداى تبارك و تعالى قسم است كه آيا مرا وزارت رسول اللّٰه تعالى صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم بود بمثل هرون از موسى عليه السّلام يا براى تو بود گفت: يا أبو الحسن بلكه براى تو بود.
گفت: اى أبو بكر ترا قسم بخداى عالم است كه آيا حضرت نبىّ الرّحمه در روز مباهله مشركين با أهل و أولاد أمجاد من برون آمد يا با أهل و أولاد تو؟ گفت: يا أبو الحسن بلكه بشما و بأهل و أولاد شما.
گفت: اى أبو بكر ترا بحضرت واجب تعالى قسم است كه آيا از براى من و بواسطۀ أهل و أولاد من آيۀ تطهير از رجس از حضرت مهيمن نازل گشته يا از
ص: 88
جهت تو و اهل بيت تو؟ أبو بكر گفت: يا أبو الحسن بلكه از جهت شما و از أهل بيت شما.
گفت: اى أبو بكر ترا بخداى عالم قسم است كه آيا صاحب دعوت حضرت سيّد البريّه صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم يوم الكساء من بودم و أهل بيت من و أولاد من بقول رسول ذو المنن كه فرمود:
اللّهمّ هؤلاء أهلى اليك لا الى النّار يا تو بودى ؟ گفت: يا أبا الحسن بلكه تو بودى. و أهل و أولاد تو.
گفت: اى أبو بكر ترا بخداى عالم قسم است كه صاحب آيه جلالت پايه:
يُوفُونَ بِالنَّذْرِ وَ يَخٰافُونَ يَوْماً كٰانَ شَرُّهُ مُسْتَطِيراً من بودم يا تو بودى ؟ گفت:
يا أبو الحسن بلكه تو بودى.
گفت: اى أبو بكر ترا بخداى عالم قسم است كه آيا تو آن كسى كه آفتاب به حكم ايزد وهّاب براى او برگشت تا او نمازى كه بواسطۀ شغل رسول عزّ و جلّ بوحى چون تكيه باو داشت فوت شده مؤدّى گردانيد پس از آن آفتاب به حجاب غيبت احتجاب نمود يا من بودم ؟ گفت بلكه تو بودى يا أبو الحسن.
گفت: اى أبو بكر ترا بخداى تعالى ذكره قسم است كه آيا تو آن جوانى كه از بطنان آسمان منادى بحكم ملك تعالى ندا نمودى كه: لا سيف الاّ ذو الفقار و لا فتى الاّ علىّ يا منم ؟ گفت: يا أبو الحسن بلكه توئى.
گفت: اى أبو بكر ترا بخداى عالم قسم است كه آيا توئى آن كس كه حضرت واهب أقدس چون فتح خيبر بدست او مقرّر كرده بود حضرت نبىّ المحمود نيز رايت أهل اسلام باو عطا فرمود او بامداد و اعانت واجب الوجود فتح خيبر نمود يا من بودم ؟ گفت: بلكه تو بودى يا أبو الحسن.
پس آنگاه گفت: اى أبو بكر ترا بخداى أكبر قسم است كه آيا تو بودى كه
ص: 89
اندوه و غم و حزن و ألم از خاطر مبارك حضرت سيّد عالم و ساير مسلمين در معركۀ حرب و رزم با عمرو بن عبد ودّ بوسيلۀ قتل آن كافر معاند برداشت يا من ؟ گفت:
بلكه تو بودى يا أبو الحسن.
گفت: اى أبا بكر ترا بخداى تبارك و تعالى قسم است كه آيا تو بودى كه حضرت نبىّ المعبود او را أمين دانسته برسالت بجانب جنّيان ارسال نمود و چون بنزد ايشان رفته هر گونه سؤال كه داشتند بعد از عرض جواب داد، يا من بودم ؟ گفت: اى أبو الحسن بلكه تو بودى.
گفت: اى أبو بكر ترا بخداى عالم قسم است كه آيا منم كه خداى أكبر مرا پاك و مطهّر از سفاح و زنا گردانيده از پشت حضرت آدم أبو البشر تا به پدرم بنا بر قول حضرت پيغمبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم كه فرمود: يا على من و تو از پشت آدم أبو العجم و العرب تا بعبد مطّلب از نكاح متولّد شديم نه از سفاح و زنا يا تو بودى ؟ گفت: يا أبو الحسن بلكه تو بودى.
گفت: اى أبو بكر ترا بخداى تبارك و تعالى قسم است كه آيا منم كه حضرت رسول اللّٰه صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم از ساير مهاجر و أنصار مرا برگزيد و اختيار نمود و دختر خود فاطمه را بمن تزويج فرمود و گفت: يا على خداى تعالى تزويج فاطمه بتو نمود يا تو بودى ؟ گفت: يا أبو الحسن بلكه تو بودى.
گفت: اى أبو بكر ترا بخداى عالم قسم است آيا من والد حسن و حسين سبطى و ريحانتى حضرت سيّد المرسلين ام چنانچه در حقّ ايشان فرمود كه هما ريحانتى سيّدى شباب أهل الجنّه و أبوهما خير منهما يا تو بودى ؟ گفت:
يا أبو الحسن بلكه تو بودى.
گفت: اى أبو بكر ترا بخداى تعالى قسم است كه آيا كسى كه مزيّن بدو
ص: 90
بال كرامت ذو الجلال گشته در جنّت با ملائكه در طيران و بسير و گشت چنان است برادر تست يا برادر من ؟ گفت: اى أبو الحسن بلكه برادر تست.
گفت: اى أبو بكر ترا بحضرت خداى تعالى قسم است كه آيا منم كه ضامن دين حضرت رسول مهيمن گشتم و در موسم بايجاز موعد آن ندا نموده اداء فرمودم يا تو بودى ؟ گفت: يا أبو الحسن بلكه تو بودى.
گفت: اى أبو بكر آيا منم آن كسى كه حضرت رسول أقدس از براى أكل مرغ بريان كه در نزد آن حضرت حاضر بود از حضرت ايزد مقدّس حضور آن كسى را دعا نمود چنانچه فرمود كه
اللّهمّ ايتينى بأحبّ خلقك الىّ و اليك بعدى ليأكل معى من هذا الطّير و بغير من بأمر حضرت ذو المنن هيچ كس بخدمت رسول تبارك و تعالى و تقدّس حاضر نشد، يا تو بودى ؟ گفت: يا أبو الحسن بلكه تو بودى.
گفت: اى أبو بكر ترا بخداى تبارك و تعالى قسم است كه آيا منم كه حضرت سيّد عالم بشارت داد مرا بقتال ناكثين و قاسطين و مارقين بر تأويل قرآن ايزد سبحان يا توئى ؟ گفت: يا أبو الحسن بلكه توئى.
آنگاه حضرت ولى اللّٰه گفت: اى أبو بكر ترا بخدايتعالى قسم است كه آيا منم آن كسى كه خداى تبارك و تعالى دلالت بجانب او كرده و او را بعلم القضاء و فصل الخطاب خطاب مستطاب فرمود كه
أقضاكم علىّ يا توئى ؟ گفت:
اى أبو الحسن بلكه توئى.
آنگاه گفت: اى أبو بكر ترا بخدايتعالى قسم است كه آيا منم آنكه سيّد ولد آدم صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم همگى و تمامى أصحاب امم را در أيّام حيات خود أمر بسلام من براى امارت جميع أنام نمود يا توئى ؟ گفت: يا أبو الحسن
ص: 91
بلكه تو بودى.
گفت: اى أبو بكر ترا بحضرت خداى تعالى قسم است كه آيا منم آنكه حاضر شدم در آخر كلام سيّد الأنام عليه صلوات ملك العلاّم و متولّى غسل و دفن آن حضرت گشتم يا توئى ؟ گفت: اى أبو الحسن بلكه توئى.
باز گفت: اى أبو بكر ترا بخداى تعالى قسم است كه آيا توئى كسى كه رابطه خويشى و علاقه قرابتى شما بآن رسول قريشى از تمامى امم سبقت و پيشى گرفته يا منم ؟ گفت: بلكه توئى يا أبو الحسن.
گفت: اى أبو بكر ترا بخداى عالم قسم است كه آيا توئى آن كسى كه خداى تعالى او را در هنگام ضرورت و احتياج دينارى اعطا نمود و جبرئيل با او معامله فرمود و حضرت محمّد صلّى اللّٰه بر آن اضافه نمودى و أولاد او را اطعام نمودى يا منم ؟ از حضرت امام النّاطق الأمين جعفر بن محمّد الصّادق عليهم السّلام مروى و منقول است كه: چون حضرت أمير المؤمنين على عليه السّلام كلام صدق التيام باين مقام رسانيد أبو بكر بگريست و بعد از آن گفت يا أبو الحسن بلكه توئى.
آنگاه گفت: اى أبو بكر ترا بخداى عالم تعالى قسم است كه آيا توئى كه حضرت پيغمبر ويرا بر كتف مبارك خود سوار گردانيد در هنگام طرح أصنام از بيت اللّٰه الحرام و كسر صور لئام آن أوثان بالتّمام و آنقدر عزّت و شرف بهم رسيد اگر ميخواستى كه افق آسمانها را بدست گيرى هر آينه قدرت داشتى يا من بودم ؟ گفت: يا أبو الحسن بلكه تو بودى.
گفت: اى أبو بكر ترا بخداى عالم قسم است كه آيا توئى آنكه حضرت
ص: 92
رسول خداى تعالى در حقّ تو فرمود كه: تو صاحب لواى منى در دنيا و آخرت يا منم ؟ گفت: توئى يا أبو الحسن.
آنگاه گفت: اى أبو بكر بحضرت خداى تبارك و تعالى قسم است كه آيا تو بودى آنكه حضرت رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم در هنگامى كه سدّ تمامى أبواب أصحاب و أهل بيت از مسجدش نمود بفتح باب تو در مسجد أمر فرمود و حضرت رسول ايزد متعال هر چه برو حلال بود بر تو نيز حلال نمود يا من بودم ؟ أبو بكر گفت: بلكه تو بودى يا أبو الحسن.
گفت: اى أبو بكر ترا بخداى تبارك و تعالى قسم است كه آيا تو بودى آنكه پيش از نجوى با حضرت رسول اللّٰه صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم صدقه دادى در هنگام كه حضرت قادر عالم تمامى قوم را باين آيه جلالت پايه عتاب و خطاب نمود كه: أَ أَشْفَقْتُمْ أَنْ تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْوٰاكُمْ الآية يا من بودم ؟ گفت:
يا أبو الحسن بلكه تو بودى.
پس گفت: اى أبو بكر ترا بخداى تبارك و تعالى قسم است كه آيا توئى آنكه حضرت رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم بحضرت فاطمه بنت خير البشر خطاب فرمود كه من ترا تزويج كردم بكسى كه اوّل مردمان بايمان و ارجح ايشان باسلام و ايقان در حديث كه حضرت رسول آخر الزّمان را در باب آنست يا من بودم ؟ أبو بكر گفت: يا أبو الحسن بلكه تو بودى.
پس گفت: اى أبو بكر ترا بخداى تبارك و تعالى قسم است كه آيا تو بودى آنكه در روز چاه بدر كه ملائكه هفت آسمان بر او سلام كردند يا من بودم ؟ أبو بكر گفت: يا أبو الحسن بلكه تو بودى.
از حضرت امام الصّادق الأمين جعفر بن محمّد عليهم السّلام مروى و
ص: 93
منقولست كه بهمين نوع حضرت أسد اللّٰه الغالب علىّ بن أبى طالب عليه السّلام مناقب كه حضرت واهب براى او و حضرت رسول أشرف دودمان لؤىّ بن غالب معيّن گردانيده بود تعداد و احصاى آن مينمود و أبو بكر ميگفت كه: يا أبو الحسن بلكه توئى و بغير تو كسى متّصف باين صفات كمال در حال و استقبال نخواهد شد.
أمير المؤمنين (عليه السّلام) على گفت: چون باين صفات شامله و أمثال آن كه انسان مستحقّ قيام و سزاوار انجام و انصرام امور امّت محمّد عليه الصّلوة و السّلام ميگردد پس ترا اى أبو بكر چه چيز مغرور از خداى تعالى و از رسول مجتبى حضرت محمّد مصطفى صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم و دين آن نبىّ الورى گردانيده كه أصلا اين صفات در تو موجود نيست و تو از محتاج اليه امّت و ضروريّات دين و ملّت عارى و خالى ماندى پس چگونه خود را گرفتار گردانيدى ؟ أبو بكر بعد از استماع كلام امام البريّه بسيار بگريست و گفت: يا أبو الحسن هر چه گفتى راست گفتى مرا امروز تا آخر روز مهلت دهيد تا در آن كار خود فكر نمايم و آنچه از شما شنيدم در آن باب تدبّر و تأمّل فرمايم.
أمير المؤمنين على عليه السّلام گفت: ترا مهلت است.
در آن وقت أبو بكر از خدمت آن حضرت بمنزل و مقام خود مراجعت نمود و نفس خود را در آن روز نيكو داشته در خانه خلوت فرمود و آن روز تا شب هيچ أحدى را بنزد خود اذن و رخصت دخول ننمود و چون خلوت أبو بكر با ولىّ حضرت داور بعمر رسيده بود بغايت مضطرّ و در ميان مردمان متردّد و حيران ميگرديد و ميترسيد كه مبادا از كلام امام الأنام متّعظ گشته ترك خلافت امّت نمايد امّا چون شب درآمد و أبو بكر ببستر استراحت راحت گزيد در خواب حضرت
ص: 94
رسالتمآب برو متمثّل گرديده در مجلس او حاضر شد او با كمال مسارعت و اضطراب بواسطۀ تعظيم و تكريم نبىّ ايزد وهّاب در عالم خواب برخاست و سلام كرد حضرت رسول ايزد مجيد روى مبارك ازو گردانيد أبو بكر در عالم رؤيا چنان مى بيند كه بطرفى كه روى مبارك حضرت نبىّ اللّٰه تعالى و تبارك بود بمقابل او آمده كرّة ثانيه بحضرت سيّد الانام سلام كرد باز آن حضرت روى ازو بگردانيد و ميل بجانب ديگر نمود أبو بكر در آن زمان آزرده و حيران گشته زود به مقابل حضرت نبىّ المحمود آمده معروض رأى فيض اقتضاء نمود كه يا رسول اللّٰه (صلّى الله عليه و آله) مرا بهيچ أمر مأمور گردانيدى كه من آن أمر شما را بخير انجام و انصرام نرسانيدم الحمد للّٰه و حسن توفيقه كه هرگز خلاف حكم حضرت سيّد عالم از من بظهور نرسيد.
حضرت صلّى اللّٰه عليه و آله در جواب أبو بكر فرمود كه: چون من جواب سلام تو دهم كه تو اظهار عداوت و دشمنى با كسى كه خداى أقدس و رسول مقدّس أمر و حكم بموالات و دوستى او نمودند مينمائى، و بغير استحقاق تصرّف در حقّ او ميفرمائى زود ردّ حقّ بمستحقّ آن نماى و أصلا در آن باب تأخير را جايز ندانسته مسارعت فرماى.
أبو بكر گفت: يا رسول اللّٰه (صلّى الله عليه و آله) أهل حقّ كيست ؟ حضرت نبىّ المحمود فرمود آن كسى كه ترا عتاب نمود على عليه السّلام است.
أبو بكر گفت: يا نبىّ اللّٰه من ردّ حقّ او كردم و خود را از خطاب و عتاب شما و آن ولايتمآب مستخلص گردانيدم، چون كلام باين مقام رسانيد ديگر رسول عليه الصّلوة و السّلام را نديد و از خواب بيدار گرديد.
و چون صبح طالع شد پگاه بخدمت حضرت على ولىّ اللّٰه عليه السّلام
ص: 95
آمد و گفت: يا أبو الحسن (عليه السّلام) دست پيش آر تا بيعت تو كنم و حقايق خواب را من جميع أبواب بخدمت آن ولايتمآب معروض داشت كه حضرت نبىّ الاكرام ردّ و جواب سلام من نداد و مرا أمر و حكم بردّ حقّ بأهل حقّ نمود و چون از أهل و مستحقّ آن پرسيدم بشما نشان دادند و اشارت بعتاب كه ميان من و شما گذشته بود نمودند البتّه الحال بسرعت و استعجال از من بيعت بستان.
از حضرت جعفر الصّادق الأمين رضوان اللّٰه عليه و على آبائه أجمعين منقول و مروى است كه: چون أبو بكر التماس نمود كه يا على عليه السّلام دست بگشاى تا با تو بيعت كنم در آن دم حضرت أمير المؤمنين على (عليه السّلام) دست گشود أبو بكر دست بدست آن حضرت ماليد و بيعت نمود و أمر خلافت بعلى عليه - السّلام تسليم فرمود و گفت: يا على با من بيرون آى و تا مسجد حضرت رسول ذو المنن موافقت و مرافقت فرمائى تا من جميع امم را خبر دهم از آنچه ميان ما و شما گذشت تا أمر نمودن حضرت رسالتمآب مرا در خواب بردّ حقّ بأهل آن و نام شما بعد از تفحّص من بيان كردند همگى آن را بحضور شما برايشان بيان نمايم و پس خود را از اين أمر مستخلص ساخته اين كار بشما تسليم فرمايم.
از حضرت امام النّاطق الأمين جعفر بن محمّد الصّادق عليه السّلام منقول است كه چون أبو بكر اين التماس از حضرت أمير المؤمنين على (عليه السّلام) نمود آن حضرت قبول فرمود، گفت چنين باشد.
آنگاه أبو بكر از حضور آن ولىّ اللّٰه مرخّص گشته بيرون آمد و رنگش به غايت متغيّر ليكن نفس بى نهايت عالى و غير مضطرّ در ميان راه عمر به أبو بكر رسيد چون در طلب او بود از او پرسيد كه يا خليفۀ رسول اللّٰه ترا چه حالست كه حال ترا بر خلاف ماضى مشاهده مى نمايم ؟ أبو بكر جميع مراتب أحوال خواب
ص: 96
خود و آنچه ميان او و حضرت رسالتمآب در آن باب گذشته و آنچه از عتاب و خطاب كه ميان او و حضرت أمير المؤمنين على عليه السّلام مذكور گشته، من جميع الأبواب بعمر خبر داد.
عمر از روى اضطراب گفت: اى خليفۀ حضرت نبوّتمآب ترا بخداى عالم قسم است كه فريفتۀ سحر بنى هاشم نگردى و اعتماد بر أقوال و أفعال ايشان ننمائى زيرا كه اين سحر مرتبۀ اولى نيست كه در نظر ما و شما عجب نمايد چه ما از بنى عبد المطّلب سحر بسيار ديديم بايد كه بأمثال اين سؤال و جواب و بمانند اين خواب اضطراب ننمائى و در كار خود مجدّ و ساعى بوده با سكينه و وقار در آن أمر ثابت و پايدار باشى و دل خود را بعبث بمثل اين سخنان سحرنشان نخراشى.
غرض عمر در آن روز بدنبال أبو بكر بود و او را افسوس و دمدمه مينمود تا آنكه او را از آن عزم و رأى شرطى كه با علىّ المرتضى عليه التّحية و الدّعاء كرده بود بگردانيد.
امّا حضرت أمير (عليه السّلام) چون مطّلع باين حركت عمر و ارتجاع أبو بكر از رأى پيشتر نبود بر وعدۀ أبو بكر بمسجد خير البشر حاضر شده مدّت مديد انتظار كشيد و أصلا از أبو بكر و ياران نشان و أثر نديد دانست كه تبعۀ أبو بكر او را از آن عهد و شرط برگردانيدند نزديك قبر حضرت سيّد البريّه آمده بعد از زيارت ساعتى بنشست عمر در آنجا حاضر شد گفت: يا أبو الحسن ترا چيست كه در اينجا پوست درخت پرشوك و خار بناخن بدشوار ميكنى و بعبث خود را آزار ميكنى ؟ حضرت أمير المؤمنين على عليه السّلام دانست كه بيقين منافقين آن أمر را متبدّل و متغيّر كردند مراجعت و معاودت بدولت سراى خود نمود و صبر را شعار و دثار فرمود كه إِنَّ اَللّٰهَ مَعَ اَلصّٰابِرِينَ .
ص: 97
فصل ذكر بيان احتجاج سلمان فارسى رضى اللّٰه عنه بعمر بن الخطّاب بجواب كتابتى كه عمر بايشان قلمى نمود، و در هنگامى كه از قبل او والى مداين بود بعد از عزل حذيفة ابن اليمان از ولايت آن سلمان در اوّل عنوان كتابت قلمى نمود كه:
بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ :
اين كتابت از سلمان غلام حضرت رسالتمآب بسوى عمر بن الخطّاب امّا بعد: اى عمر بدرستى كه كتابت تو بمن رسيد مشتمل بر سرزنش بسيار و محتوى بر توبيخ بيشمار، و در آن صحيفه قلمى نمودى كه: من ترا بامارت مداين بواسطۀ آن معيّن فرمودم كه بلكه أمر نمودم كه نشان حذيفة ابن اليمان از مداين قطع نمائى و استعفاى أيّام عمل او فرمائى و بر سير و سلوك او مطّلع گشته ما را از جميع أفعال و عوام او خواه قبيح و خواه حسن
ص: 98
عالم و واقف گردانى.
سلمان نوشت اى عمر اگر چه تو أمر مينمائى امّا حضرت ملك متعال مرا از ارتكاب مثل اين أفعال در محكم كتاب لا يزال نهى و اعتزال نمود چنانچه فرمود كه:
يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِجْتَنِبُوا كَثِيراً مِنَ اَلظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ اَلظَّنِّ إِثْمٌ وَ لاٰ تَجَسَّسُوا وَ لاٰ يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضاً أَ يُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتاً فَكَرِهْتُمُوهُ وَ اِتَّقُوا اَللّٰهَ .
يعنى: ظنّ بد بمسلمانان روا نيست، زيرا كه بعضى ظنّ موجب اثم و طعن است و تجسّس و غيبت هيچ أحدى از بريّت جايز و رخصت نيست چه غيبت كنندۀ مؤمنان چنانست كه گوشت برادر مؤمن را كه مرده باشد تناول نمايد پس كراهيت از آن لازم و عيان است بايد كه أهل ايمان از آن پرهيز نمايند و اصلا بآن اقدام ننمايند.
اى عمر من نه آن كسم كه در پى حذيفة بن اليمان افتم و بواسطۀ اطاعت أمر تو عاصى درگاه حضرت آله گردم امّا آنچه ذكر كردى كه زنبيل بافى را شغل خود ساختى و مدام نان جو تناول مينمائى اين دو كار شغلى نيست كه مؤمن كسى را كه بر آن مداومت نمايد سرزنش و توبيخ نمايد.
يا عمر و أيم اللّٰه بخداى عالم مرا قسم است كه در نزد من بآن جو خوردن و زنبيل بافى كردن و بدان وسيله از مطاعم رفيعه و مشارب وسيعه و از غصب حقّ مؤمن و از دعاء آنچه مستحقّ آن نباشد مستغنى شدن بسيار أفضل و و أحبّ است بنزد خداى عزّ و جلّ و أقرب و أدون است بتقوى و بهترين عمل، و من ديدم كه حضرت رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم هر گاه نان جو مى يافت
ص: 99
آن را تناول مينمود و اظهار فرح و سرور ميفرمود و از آن آزرده نبود.
و امّا آنچه در كتابت قلمى نمودى كه: بشما احسان كردم و شما را والى مداين گردانيدم من پيش از آنكه شما اين احسان و اعطا نمائيد عرض فقر و فاقت خود بحضرت ربّ العزّت كردم چون خداى بيچون كفيل مأمون است اى عمر مرا أصلا نظر بخوبى مطاعم و مشارب من نيست و باك از نيك و بد آن ندارم زيرا كه طعامى كه از ملاذه و كام و از حلق بگلو فرورود و سدّ رمق گشته قوّت بندگى حضرت ملك علاّم بهمرسد همان كافى و پسند است خواه آن آرد ميده، و مغز گوسفند بود و خواه جراشه شعير باشد.
امّا آنچه فرمودى كه تو بوسيلۀ ارتكاب أمثال أفعال باعث ضعف سلطانيّت حضرت الوهيّت و سستى آن شدى من نفس خود را خوار و ذليل گردانيدم تا أهل مداين مرا أمير ندانند بلكه مرا مثل پل فراگيرند و بر بالاى من تردّد نمايند و هر گونه بار و ثقل كه دارند بر من حمل فرمايند گوئيا زعم شما آن است أمثال اين أعمال كه از من سانح و صادر گردد موجب وهن و ذلّت حضرت الوهيّت و سبب خفّت سلطانيّت ربّ العزّت است.
بدان و آگاه باش كه تذلّل در طاعت و بندگى خداى عزّ و جلّ در نزد من بغايت عزيزتر است از تقدّر در معصيت ربّ العزّت. و من ميدانم كه حضرت سيّد عالم صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم چنين با تمامى مردم سلوك نمودى و با ايشان الفت گرفته نزديك مى شدى و مردم نيز با نبوّت و سلطانيّت چنان بآن حضرت نزديك مى شدند كه گوئيا حضرت رسول آخر الزّمان يكى از آن مردمان است، و مأكول حضرت رسول (صلّى الله عليه و آله) طعام درشت و غليظ بود و لباس خشن و پلاس مع هذا ساير النّاس از قريشى و عربى و أبيض و أسود در نزد آن برگزيده ايزد
ص: 100
واحد مساوى در دين و اسلام و عزّت و احترام بودند، و شهادت ميدهم من كه شنيدم از حضرت رسول مهيمن آنكه فرمود: كسى كه متولّى حكومت هفت نفر از مسلمانان گردد بعد از من و موافق حكم خداى عزّ و جلّ در ميان ايشان براستى و عدل سلوك نكند در هنگام حساب و ميزان و ملاقات بحضرت منّان بى شبهه ايزد ديّان ازو غضبان باشد.
اى عمر چون حال در مآل بدين منوال است اميدوارم از حضرت متعال آنكه از امارت مداين سالم و بيزوال بيرون آيم.
مع هذا آنچه ذكر فرمودى نفس خود را ذليل و سست و قدر خود را پايمال و پست گردانيدم هنوز از قارعۀ يوم لا ينفع بنون و لا مال خايف بلكه از حزن و اندوه مالامالم.
اى عمر پس چگونه بود حال كسى كه متولّى ولايت و خلافت تمامى امّت گردد بعد از حضرت نبىّ الرّحمه زيرا كه من از رسول حضرت قادر ذو المنن شنيدم كريمۀ: تِلْكَ اَلدّٰارُ اَلْآخِرَةُ نَجْعَلُهٰا لِلَّذِينَ لاٰ يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي اَلْأَرْضِ وَ لاٰ فَسٰاداً وَ اَلْعٰاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ .
يعنى: دنيا مزرعۀ آخرت و مكان تحصيل منافع آن سراى و ذخيرت است لهذا جمعى كه در زمين فكر علوّ مرتبت و سموّ قدر و رفعت در ميان عباد ندارند و متّقى و پرهيزكارند جنّت بواسطۀ ايشان مقرّر گردانيده فرمود كه:
عاقبت براى متّقيان و پرهيزگاران است.
اى عمر بدان كه من متقبّل ولايت أهل مداين نشدم مگر اينكه به نهج حضرت رسول جميل اقامت حدود اللّٰه از روى ارشاد و دليل نمايم و بمنهج آن حضرت و سيرت پسنديده سيّد البريّت در ميان ايشان سلوك فرمايم.
ص: 101
اى عمر اين نيز بر تو معلوم باشد كه اگر خداى تعالى و تبارك ارادۀ خوبى و خيريّت اين امّت يا اراده و ارشاد و هدايت اين طايفه داشته باشد هر آينه أعلم و أفضل و أعرف و أكمل اين جماعت را والى و صاحب امارت ايشان گرداند، و اگر اين امّت خايف از حضرت ربّ العالمين و تابع قول سيّد المرسلين و عالم و عارف بشرايع و أحكام دين كما ينبغى و يليق بودندى هرگز ترا أمير - المؤمنين نام نكردند بعد از آن تلاوت اين آيۀ وافى هدايت نمود كه: فَاقْضِ مٰا أَنْتَ قٰاضٍ إِنَّمٰا تَقْضِي هٰذِهِ اَلْحَيٰاةَ اَلدُّنْيٰا .
يعنى: اى عمر چون الحال دار دنيا أمر تو جارى و حكم تو سارى و ممضا است هر نوع حكم كه اراده نمائى حكم فرما كه مجرى است امّا مغرور بطول عفو خداى تعالى نگردى زيرا كه عقوبت عزّ و جلّ نيز بغايت معجّل است، و بدان كه عواقب عمل ناحقّ و ستم و فعل ناپسند و ظلم تو بتو در دنيا خواهد رسيد و حضرت جبّار عالم از أعمال ما تقدّم و ما تأخّر ترا سؤال كرده خواهد پرسيد.
ص: 102
فصل ذكر احتجاج أمير المؤمنين على عليه السّلام بر قوم بعد وفات عمر بن الخطّاب در هنگامى كه أمر خلافت بموجب وصيّت بشش نفر بشورى مقرّر گشت
روايت كرد عمر بن شمر از جابر رضى اللّٰه عنه و او از أبى جعفر محمّد ابن علىّ الباقر عليه و على آبائه السّلام كه آن حضرت فرمود كه: چون عمر بن الخطّاب بوفات نزديك رسيد در باب أمر خلافت بشورى مقرّر نمود و أمر باحضار شش نفر از قريش فرمود.
1 - على بن أبى طالب عليه السّلام.
2 - عثمان بن عفّان.
3 - زبير بن عوّام.
4 - طلحة بن عبد اللّٰه.
5 - عبد الرّحمن بن عوف.
6 - سعد بن أبى وقّاص. و حكم كرد كه اين جماعت همگى در يك خانه
ص: 103
بنشينند و آراى خود را بر خلافت يكى از آن شش نفر مقرّر كرده بلكه بر آن كس بيعت نموده بيرون آيند و تا أمر مشخّص نشود از خانه بيرون نيايند، و نيز مقرّر نمود كه اگر چهار نفر اتّفاق بر خلافت يكنفر نمايند و يكى از آن جماعت ابا نمايند او را بكشند، و اگر سه نفر اتّفاق بر ولايت يكنفر كنند و دو نفر ديگر امتناع نمايند آن دو نفر را بقتل آرند چون بموجب فرموده عمل نموده در آراى خود اجتماع بر خلافت عثمان نمودند.
پس چون أمير المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام مطلب و مرام قوم بر بيعت عثمان معلوم كرد بواسطۀ اتمام حجّت بر آن جماعت در ميان ايشان بر خاست و گفت: اى ياران از من كلمۀ چند استماع نمائيد اگر حقّ باشد قبول كنيد و اگر باطل بود ابا و امتناع نمائيد.
چون قوم متوجّه گشتند حضرت أمير المؤمنين على عليه السّلام گفت: شما را بخداى تعالى قسم است همان خداى كه اگر راست گوئيد راستى شما را ميداند و اگر دروغ گوئيد بر كذب شما نيز مطّلع و مخبر است كه آيا در ميان شما بغير من كسى هست كه نماز بدو قبله گزارده باشد؟ گفتند: نه گفت: بقادر منّان شما را قسم است كه آيا در ميان شما كسى است كه دو بيعت با هم بحضرت سيّد عالم كرده باشد بيعت الفتح و بيع الرّضوان بغير من ؟ گفتند نه.
گفت: شما را بخداى عالم قسم است كه آيا در ميان شما كسى هست كه برادر او در جنّت باحسان حضرت فالق الاصباح مزيّن بدو جناح بود بغير من گفتند نه.
گفت: شما را بخداى تعالى قسم است كه آيا در ميان شما كسى هست كه عمّ او سيّد الشّهداء باشد بغير من ؟ گفتند نه.
ص: 104
گفت: قسم ميدهم شما را بخداى ايزد عالم كه آيا در ميان شما كسى هست كه زوجۀ او سيّدۀ نساء العالمين بود غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: قسم ميدهم شما را بخداى تبارك و تعالى كه آيا در ميان شما هيچ أحدى هست كه فرزندان او فرزندان رسول خداى منّان بود بغير از من ؟ گفتند نه.
گفت: شما را قسم ميدهم بخداى ايزد عالم كه آيا در ميان شما كسى هست كه ناسخ قرآن را از منسوخ آن مثل من داند؟ گفتند نه.
گفت: پس شما را قسم ميدهم بخداى واحد علاّم كه آيا در ميان شما هيچ أحدى هست كه حضرت ايزد قادر رجس را از او دور ساخته و او را پاك مطهّر گردانيده بغير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى عالم سوگند ميدهم كه آيا در ميان شما كسى هست كه جبرئيل أمين را بر مثال دحيۀ كلبى ديده باشد غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى عالم قسم است كه آيا در ميان شما هيچ أحدى هست كه در حالت ركوع زكاة بسايل داده باشد غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى تعالى قسم است كه آيا در ميان شما كسى هست كه حضرت نبىّ ايزد تعالى و تبارك دست مبارك بر چشم او ماليده و بعد از شفاء عين و صحّت رسول آخر الزّمان در روز خيبر رايت أهل اسلام باو احسان و انعام نموده باشد غير از من ؟
ص: 105
گفتند: نه.
گفت: شما را قسم ميدهم بخداى تعالى كه آيا در ميان شما أحدى هست كه حضرت سيّد البشر در روز خمّ غدير بأمر خداى كبير او را بر ولايت امّت نصب نمود و در حقّ او فرمود كه: من كنت مولاه فعلىّ مولاه اللّهمّ وال من والاه و عاد من عاداه بغير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را قسم ميدهم بخداى واحد عالم كه آيا در ميان شما أحدى هست كه برادر حضرت پيغمبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم در حضر و رفيق ايشان در سفر بود غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بحضرت خداى تعالى قسم ميدهم كه آيا در ميان شما كسى هست كه مبارزت با عمرو بن عبد ودّ در روز خندق كرده و او را بقتل آورده غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را قسم ميدهم بخداى واهب عالم كه آيا در ميان شما أحدى هست كه حضرت رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم در حقّ او فرموده باشد كه:
أنت منّى بمنزلة هرون من موسى (عليه السّلام) الاّ انّه لا نبىّ بعدى غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى تبارك و تعالى قسم ميدهم كه آيا در ميان شما أحدى هست كه خداى منّان در ده آيۀ قرآن او را مؤمن خوانده باشد غير از من ؟
ص: 106
گفتند: نه.
گفت: شما را بحضرت خداى تبارك و تعالى قسم ميدهم كه آيا در ميان شما كسى هست كه بواسطۀ نصرت او حضرت نبىّ الرّحمه قبضۀ از تراب برداشت و بر روى كفّار كه با او در جنگ و پيكار بودند انداخت و بمجرّد وصول تراب بر وجوه بى شكوه آن فجّار انهزام اختيار كردند و گريختند غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى تعالى قسم ميدهم كه آيا در ميان شما كسى هست كه ملائكه در روز جنگ احد باعانت و مدد او بودند تا آنكه تمامى مردمان از ميدان برون رفتند غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى غنىّ واحد قسم ميدهم كه آيا در ميان شما هيچ أحدى هست كه جنّت حضرت واهب بيمنّت مشتاق رؤيت او باشد بغير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى تعالى قسم ميدهم كه آيا در ميان شما كسى هست كه حضرت سيّد البريّات در هنگام وفات او را در نزد خود حاضر نمود غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى عالم قسم ميدهم كه آيا در ميان شما كسى هست كه غسل رسول خداى مهيمن و دفن و كفن او كرده باشد غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى تبارك و تعالى قسم ميدهم كه آيا در ميان شما كسى هست كه وارث سلاح رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم و انگشترى آن حضرت از
ص: 107
روى احسان و موهبت يافته باشد غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى تعالى سوگند ميدهم كه آيا در ميان شما هيچ أحدى هست كه حضرت پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) طلاق زنان خود را بدست او مقرّر كرده باشد غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را قسم ميدهم بخداى تعالى كه آيا در ميان شما هيچ أحدى هست كه حضرت نبىّ الرّحمه او را بر دوش مبارك خود سوار گردانيده باشد كه ببالاى بام بيت اللّٰه الحرام بواسطۀ كسر أصنام رفته باشد غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را قسم بذات خداى عالم ميدهم كه آيا در ميان شما أحدى هست كه منادى حضرت ايزد أكبر در روز جنگ بدر بنام او ندا كرده باشد كه لا سيف الاّ ذو الفقار و لا فتى الاّ على غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى عالم قسم ميدهم كه آيا در ميان شما هيچ أحدى هست كه با حضرت رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم أكل مرغ بريان كه بهديّه براى آن نبىّ آخر الزّمان آورده بودند كرده باشد غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را سوگند ميدهم بخداى قادر عالم كه آيا در ميان شما كسى هست كه حضرت سيّد البريّه باو خطاب مستطاب فرموده باشد كه صاحب علم و رايت من در دنيا و آخرت توئى غير از من ؟
ص: 108
گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى عالم قسم ميدهم كه آيا در ميان شما كسى هست كه تقديم صدقه براى نجواى حضرت نبىّ الرّحمه كرده باشد غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بخدايتعالى قسم ميدهم كه آيا در ميان شما هيچ أحدى هست كه نعلين مبارك رسول ايزد تعالى و تبارك دوخته باشد غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را قسم ميدهم به خداى عالم كه آيا در ميان شما هيچ أحدى هست كه حضرت نبوّتمآب با او خطاب مستطاب كرده باشد كه تو برادر من و من برادر تو ام غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى تعالى قسم ميدهم كه آيا در ميان شما هيچ أحدى هست كه حضرت رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم در حقّ او گفته باشد كه: بار خدايا على أحبّ خلق تو در نزد من و راست گوينده تر ايشان است بحقّ غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: بخداى عالم شما را قسم ميدهم كه آيا در ميان شما هيچ أحدى هست كه حضرت جبرئيل عليه السّلام و ميكائيل (عليه السّلام) و اسرافيل (عليه السّلام) با سه هزار ملائكه كرام در روز بدر بردّ سلام كرده باشد غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى تعالى قسم ميدهم كه آيا در ميان شما كسى هست
ص: 109
كه پيوسته چشم عنايت و احسان حضرت رسول آخر الزّمان باو بود غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى تعالى قسم ميدهم كه آيا هيچ أحدى در ميان شما هست كه خداى تعالى و تقدّس را به يگانگى پيش از من شناخته باشد غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى عالم قسم ميدهم كه آيا در ميان شما هيچ كسى هست كه حضرت رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم بجهت او خطاب بأنس بن مالك كرده كه يا انس اوّل كسى كه امروز از اين در درآيد آن كس أمير المؤمنين و سيّد المرسلين و خير الوصيّين و اولى مردم بجميع مخلوقين است پس انس گفت: بار خدايا چنان كن كه آن از أنصار باشد در آن دم من بحكم قادر عالم از در درآمدم در ساعت حضرت سيّد البريّه روى بانس آورده فرمود كه: اى انس تو أوّل آن كسى كه قوم خود را دوست داشته باشى نيستى غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى عالم قسم ميدهم كه آيا در ميان شما هيچ أحدى هست كه آيۀ إِنَّمٰا وَلِيُّكُمُ اَللّٰهُ وَ رَسُولُهُ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا اَلَّذِينَ يُقِيمُونَ اَلصَّلاٰةَ وَ يُؤْتُونَ اَلزَّكٰاةَ وَ هُمْ رٰاكِعُونَ در حقّ او نازل شده باشد غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى تبارك و تعالى قسم ميدهم كه آيا در ميان شما هيچ كسى هست كه حضرت خداى تعالى در حقّ او و فرزندانش آيۀ مباركۀ:
إِنَّ اَلْأَبْرٰارَ يَشْرَبُونَ مِنْ كَأْسٍ كٰانَ مِزٰاجُهٰا كٰافُوراً الى آخر السّوره منزّل كرده باشد
ص: 110
غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بحضرت خداى تعالى قسم ميدهم كه آيا در ميان شما هيچ أحدى هست كه خداى تبارك و تعالى اين آيۀ وافى هدايت در شأن ايشان ارسال و انزال نموده باشد و هو قوله: أَ جَعَلْتُمْ سِقٰايَةَ اَلْحٰاجِّ وَ عِمٰارَةَ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرٰامِ كَمَنْ آمَنَ بِاللّٰهِ وَ اَلْيَوْمِ اَلْآخِرِ وَ جٰاهَدَ فِي سَبِيلِ اَللّٰهِ لاٰ يَسْتَوُونَ غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى عالم قسم ميدهم كه آيا در ميان شما هيچ أحدى هست كه حضرت رسول كريم هزار باب از علم باو تعليم كرده باشد كه هر يك آن باب مفتاح هزار باب ديگر از معرفت و عرفان بود غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را قسم ميدهم بخداى عالم كه آيا در ميان شما كسى هست كه در يوم الطّائف كه آن از بلاد ثقيف است حضرت رسول ايزد لطيف با او نجوى و تكلّم نموده باشد و أبو بكر و عمر با يك ديگر گفتند كه: پيغمبر با على نجوى كرد نه با ما، چون اين خبر بسمع سيّد البشر رسيد بعد از احضار ايشان از زبان معجز نشان فرمود كه: من بغير أمر حضرت مهيمن نجوى با ولىّ خداى تعالى ننمودم بلكه بأمر حضرت ايزد عالم تكلّم و نجوى بعلى نمودم غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بحضرت خداى تبارك و تعالى ذكره قسم ميدهم كه آيا در ميان شما هيچ أحدى هست كه حضرت رسالتمآب او را از مهراس آب داده باشد غير از من ؟
ص: 111
گفتند: نه.
صاحب ديوان در كتاب خود گفته: كه مهراس عبارتست از كوهى كه آب داشته باشد، و صاحب صحاح اللّغه در كتاب خويش بيان نمود كه:
مهراس عبارت از سنگ منقور است كه گاهى در آنجا چيزى كوبند و گاهى از آب آن مكان وضو كنند و اللّٰه أعلم.
بعد از آن ولىّ ايزد منّان گفت: اى قوم شما را بخداى تبارك و تعالى سوگند ميدهم كه آيا در ميان شما هيچ كسى هست كه حضرت رسول ايزد واهب از براى او گفته باشد كه تو از جميع أباعد و أقارب بمن أقرب در يوم القيمه - خواهى بود و بشفاعت تو در آخرت بيشتر از عدد مضر و ربيعه داخل جنّت گردند غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى تعالى قسم ميدهم كه آيا در ميان شما كسى است كه حضرت رسول (صلّى الله عليه و آله) او را گفته باشد كه هر گاه من لباس جديد پوشم بايد كه تو نيز ملبّس بلباس جديد گردى غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى عالم سوگند ميدهم كه آيا در ميان شما كسى هست كه حضرت رسول خداى تبارك و تعالى در حقّ او فرموده باشد كه: تو و شيعه و پيروان تو در روز قيامت مفلح و رستگاريد غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى عالم قسم ميدهم كه آيا در ميان شما هيچ أحدى هست كه حضرت رسول (صلّى الله عليه و آله) در حقّ او فرموده باشد كه: كسى دعوى مودّت
ص: 112
و محبّت من نمايد و او را عداوت و بغض داشته باشد آن كس كاذب است غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى عالم قسم ميدهم كه آيا در ميان شما كسى هست كه حضرت نبىّ العربى در حقّ او گفته باشد كه هر كه شطرات مرا دوست دارد چنانست كه مرا دوست دارد آنكه مرا دوست دارد او دوست دار ايزد مختار است جمعى پرسيدند كه يا رسول ايزد منّان شطرات شما چه كسانند؟ گفت:
على و حسن و حسين و فاطمه (عليها السّلام) غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى عالم قسم است كه آيا در ميان شما كسى هست كه رسول ايزد منّان در حقّ او گفته: تو بهترين مردمان هستى بعد از پيغمبران غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى عالم قسم ميدهم كه آيا در ميان شما هيچ أحدى هست كه حضرت رسول ايزد عادل در حقّ او فرموده باشد كه تو فاروقى كه تفرقه ميان حقّ و باطل برأى كامل و علم شامل تو منوط و مربوطست غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بحضرت خداى تبارك و تعالى قسم ميدهم كه آيا در ميان شما هيچ أحدى هست كه حضرت نبوّتمآب باو خطاب مستطاب نموده باشد كه تو در روز قيامت بعد از أنبياء و رسل أفضل و أعلم از تمامى امّتى از روى عمل غير از من ؟
ص: 113
گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى تعالى قسم ميدهم كه آيا در ميان شما هيچ أحدى هست كه حضرت رسول مجتبى كساء خود را برو و بر زوجه و فرزندان او پوشيده و بعد از آن اين دعا در حقّ ايشان فرموده كه:
اللّهمّ أنا و أهل بيتى اليك لا الى النّار غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى تبارك و تعالى قسم ميدهم كه آيا در ميان شما هيچ أحدى هست كه در هنگامى كه رسول مختار بغار در پناه ايزد غفّار بود طعام و أخبار أشرار باو ميرسانيده باشد غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بحضرت واهب عالم قسم ميدهم كه آيا در ميان شما هيچ أحدى هست كه حضرت پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) باو خطاب از روى كمال مرحمت و احسان مستطاب فرموده كه: هيچ سرّ و نجوى نيست الاّ آنكه در نزد تو ظاهر و عيان است غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بحضرت خداى تعالى قسم ميدهم كه آيا در ميان شما هيچ أحدى هست كه حضرت رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم باو گفته باشد كه تو برادر و وزير من و صاحب من در أهل منى غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى تعالى قسم ميدهم كه آيا در ميان شما هيچ أحدى هست كه حضرت رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم باو خطاب مستطاب
ص: 114
نموده باشد كه تو أقدم همگى مردمى در انقياد و اطاعت أمر من و أفضل تمامى بنى آدمى در علم بعد از من در دين و در حلم نيز أكثر و أزيد از جميع مردمى غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بذات خداى عالم قسم ميدهم كه آيا در ميان شما هيچ أحدى هست كه فارس دلاور طايفۀ يهود مرحب يهودى را بمبارزت به قتل رسانيده باشد غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى واهب عالم قسم ميدهم كه آيا در ميان شما هيچ أحدى هست كه حضرت رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم باو عرض اسلام كرده باشد و آن كس در جواب حضرت رسالتمآب گفته باشد كه اى سيّد المرسلين مرا آنقدر مهلت عنايت نمائيد كه از والدين مرخّص گشته بشرف بندگى و اطاعت حضرت ملك تعالى مشرّف گردم حضرت نبىّ الأكرم ؟؟؟ كه: اين امانت مقدّم است بر اطاعت والدين اين اسلام را در نزد خود امانت نگهدار من گفتم اگر چنينست پس من مسلمان شدم غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى تعالى قسم ميدهم كه آيا در ميان شما هيچ كسى هست كه متحمّل باب خيبر در روز فتح آن محلّ شده و آن را بركنده به مقدار صد ذرع دور انداخته باشد و بعد از آن چهل نفر از مسلمانان خواستند كه آن در را از جاى بجنبانند نتوانستند غير از من ؟ گفتند: نه.
ص: 115
گفت: شما را بخداى عالم قسم ميدهم كه آيا در ميان شما هيچ أحدى هست كه در شأن ايشان اين آيۀ وافى هدايت قرآن نازل شده باشد كه: يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِذٰا نٰاجَيْتُمُ اَلرَّسُولَ فَقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْوٰاكُمْ صَدَقَةً بغير از من هيچ أحدى اين صدقه داده ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى عالم قسم ميدهم كه آيا در ميان شما هيچ أحدى هست كه حضرت رسول (صلّى الله عليه و آله) براى او فرموده باشد كه هر كسى كه سبّ و دشنام على كند چنان است كه سبّ من نمايند و هر كه مرا دشنام و سبّ نمايد چنانست كه ايزد واهب را سبّ نمايد غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى عالم قسم است كه آيا در ميان شما هيچ أحدى هست كه حضرت رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم باو خطاب فرموده باشد كه منزل من در جنّت مواجه منزل تست غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى عالم قسم ميدهم كه آيا در ميان شما هيچ أحدى هست كه حضرت رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم بواسطۀ او فرموده باشد كه مقاتل تو مقاتل خداى عادل و دشمن تو دشمن ايزد مهيمن است غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى تعالى قسم ميدهم كه آيا در ميان شما كسى هست كه در فراش حضرت رسول (صلّى الله عليه و آله) در هنگام سير آن سيّد البشر بجانب مدينه با سكينه خوابيد و آن بزرگوار را از أذيّت مشركين أشرار كه ارادۀ قتل آن سرور
ص: 116
كرده بودند وقايت و صيانت فرمود و نفس خود را فداى او نمود غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى عالم قسم ميدهم كه آيا در ميان شما هيچ أحدى هست كه حضرت نبوّتمآب باو خطاب فرمود كه: تو بعد از من از جميع مردم أولى بامّت منى غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى تبارك و تعالى سوگند ميدهم كه آيا در ميان شما هيچ أحدى هست كه حضرت نبىّ الرّحمه صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم باو فرموده باشد كه: تو در روز قيامت از احسان واهب العطيّه در طرف يمين عرش حضرت أرحم الرّاحمين خواهى بود و خداى علاّم از مزاياى انعام و اكرام خود دو جامه بشما درپوشاند و شما را در آن روز ممتاز و سرفراز گرداند از آن دو جامه يكى سبز و ديگرى سوسنى بود غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى عالم قسم ميدهم كه آيا در ميان شما هيچ كسى است كه پيش از همۀ مردمان هفت سال و چند ماه نماز و بندگى ايزد متعال كرده باشد غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بحضرت خداى عالم قسم ميدهم كه آيا در ميان شما هيچ أحدى هست كه حضرت رسول خداى تبارك و تعالى باو گفته باشد كه من در روز قيامت آخذ و تابع نور پروردگار خودم و تو تابع نور من و أهل بيت من تابع نور تواند غير از من ؟
ص: 117
گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى تعالى قسم ميدهم كه آيا در ميان شما هيچ كسى هست كه حضرت رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم باو خطاب مستطاب نموده باشد كه تو مثل نفس منى و دوستى و مودّت با تو دوستى و محبّت منست، و دشمنى و عداوت با تو بغض و عداوت منست غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى تبارك و تعالى قسم ميدهم كه آيا در ميان شما هيچ كسى هست كه حضرت رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم باو فرموده باشد كه ولايت تو مثل ولايت منست و اين عهديست كه پروردگار ايزد واحد بمن شرط و عهد نمود و مرا أمر و حكم فرمود كه اين عهد و پيمان را بشما و به ساير خلقان تبليغ نمايم بلكه بعد از بيان شما را در آن باب تأكيد فراوان فرمايم غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى واهب عالم قسم ميدهم كه آيا در ميان شما هيچ أحدى هست كه حضرت رسول صلّى اللّٰه عليه و آله در حقّ او اين دعا كرده باشد كه:
اللّهمّ اجعله لى عونا و عضدا و ناصرا.
يعنى: بار خدايا على عليه السّلام را معين و نصير و يار و ظهير من گردان غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى أكرم قسم ميدهم كه آيا در ميان شما هيچ كسى است كه حضرت رسول (صلّى الله عليه و آله) او را باين خطاب مكرّم و مستطاب فرمود كه مال يعسوب
ص: 118
و سيّد ظالمان است و تو يعسوب مؤمنان خواهى بود غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى تعالى قسم ميدهم كه آيا در ميان شما هيچ كسى هست كه در حقّ او حضرت رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم بمعشر امّت خطاب مستطاب فرموده كه هر آينه ميفرستم بسوى شما مردى را كه حضرت قادر بى امتنان دل او را مملوّ و ممتحن گردانيد بواسطۀ ايمان غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى تعالى قسم ميدهم كه آيا در ميان شما هيچ كسى هست كه حضرت رسول اللّٰه (صلّى الله عليه و آله) او را انارى عنايت كرده و آنگاه حبيب اللّٰه صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم فرموده كه اين انار از انارهاى جنّت واهب بى منّت است كه سزاوار تناول اين نيست مگر نبىّ يا وصىّ نبىّ (عليهم السّلام) غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى تعالى قسم ميدهم كه آيا در ميان شما هيچ كسى هست كه حضرت رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم باو خطاب فرموده باشد كه:
من هرگز سؤال از حضرت پروردگار خود نكردم مگر آنكه مرا باعطاى آن ممنون گردانيد، و هرگز من سؤال چيزى بواسطۀ خود ننمودم الاّ آنكه از حضرت واهب متعال براى تو نيز مثل آن سؤال كردم غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى تعالى قسم ميدهم كه آيا در ميان شما هيچ كسى هست كه حضرت سيّد عالم باو خطاب مستطاب فرموده باشد كه تو در ميان مردمان أقوم ايشان بأمر خداى منّان و وفاكننده تر از همه ايشانى بعهد حضرت
ص: 119
مهيمن سبحانى بلكه أعلم از ايشان و از ساير امم بقضاياى أهل عالم و أعظم ايشان در نزد خدا برتبت و أقسم ايشان بسويّت توئى غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى واجب تعالى قسم ميدهم كه آيا در ميان شما هيچ كسى هست كه حضرت رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم در حقّ او فرموده باشد كه: فضل تو بر اين امّت مثل فضل شمس است بر قمر و مثل فضل قمر است به ساير نجوم غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى تبارك و تعالى قسم ميدهم كه آيا در ميان شما هيچ أحدى هست كه حضرت رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم براى او گفته باشد كه: ولىّ و دوست تو در جنّت است و دشمن تو در نار ايزد قهّار است غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى عالم قسم ميدهم كه آيا در ميان شما هيچ أحدى هست كه حضرت رسول خداى (صلّى الله عليه و آله) باو خطاب كرده باشد كه ساير مردمان از درختان بسيارند امّا من و تو از شجرۀ واحده ايم غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى ايزد عالم قسم ميدهم كه آيا در ميان شما هيچ كسى هست كه حضرت رسول خداى تبارك و تعالى بواسطۀ او مذكور نمود كه من سيّد ولد آدمم و تو سيّد عرب خواهى بود و اين فخر ما و شما نيست غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى عالم قسم ميدهم كه آيا در ميان شما هيچ أحدى
ص: 120
هست كه حضرت واجب الوجود اظهار رضا و خشنودى خود از او در دو آيه نموده باشد غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى عالم قسم ميدهم كه آيا در ميان شما هيچ أحدى هست كه حضرت رسول صلّى اللّٰه عليه و آله باو خطاب فرموده باشد كه: موعد تو موعد منست و موعد شيعۀ تو حوض كوثر است در هنگامى كه بحكم ايزد منّان نصب ميزان نمايند و همگى خلقان ترسان و لرزان باشند غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى تبارك و تعالى قسم ميدهم كه آيا در ميان شما هيچ أحدى هست كه حضرت رسول (صلّى الله عليه و آله) در حقّ او فرموده باشد كه بار خدايا من او را دوست دارم بار خدايا او را بتو مى سپارم غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى عالم قسم ميدهم كه آيا در ميان شما هيچ كسى هست كه حضرت رسول (صلّى الله عليه و آله) باو خطاب مستطاب فرموده باشد كه: تو حجّت تمامى مردمانى پس حجّت ايشان باش در أمر باقامت نماز و ايتاء زكوات و در باب أمر معروف و نهى از منكر و اقامت حدود اللّٰه تعالى و قسمت بسويّه غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى تعالى قسم ميدهم كه آيا در ميان شما هيچ أحدى هست كه حضرت پيغمبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم دست او را در روز جنگ بدر گرفته و او را از زمين برداشته و آنقدر مرتفع گردانيد كه ته بغل حضرت خاتم
ص: 121
الرّسل ظاهر گرديده.
آنگاه حضرت حبيب اللّٰه فرمود كه: ابن عمّ و وزير من است بايد كه او را وزير خود دانيد تصديق او نمائيد كه ولىّ شماست غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى عالم قسم ميدهم كه آيا در ميان شما هيچ أحدى هست كه در او اين آيه نازل شده باشد: وَ يُؤْثِرُونَ عَلىٰ أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ كٰانَ بِهِمْ خَصٰاصَةٌ وَ مَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولٰئِكَ هُمُ اَلْمُفْلِحُونَ غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى عالم قسم ميدهم كه آيا در ميان شما هيچ أحدى هست كه حضرت جبرئيل أمين وحى ربّ جليل يكى از ميهمانان او باشد غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى عالم قسم ميدهم كه آيا در ميان شما هيچ أحدى هست كه حضرت رسول خداى تعالى (صلّى الله عليه و آله) حنوط كه از جنّت براى آن حضرت آورده بودند آن را البتّه قسمت متساوى منقسم گردانيده و بعد از آن بمن خطاب فرمود كه يك حصّه ازين متعلّق است بمن و يك حصّه تعلّق بدختر من دارد و حصّۀ سوّم تعلّق بشما دارد غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بحضرت خداى تعالى قسم ميدهم كه آيا در ميان شما هيچ أحدى هست كه هر گاه بخدمت حضرت رسول اللّٰه صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم مشرّف ميشده آن حضرت باو تحيّت ميكرد بنزديك خود جاى داده و مرحبا
ص: 122
ميفرمود و اظهار بشاشت و شكفتگى در روى او نمود غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى عالم قسم ميدهم كه آيا در ميان شما هيچ أحدى هست كه حضرت رسول مختار عليه صلوات اللّٰه الملك الجبّار باو خطاب فرموده باشد كه چون أنبياى حضرت ايزد غفّار در روز قيامت بأوصياى خود مفاخرت نمايند من نيز افتخار بشما مى نمايم غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى تعالى قسم ميدهم كه آيا در ميان شما هيچ كسى هست كه حضرت رسول خداى عالم (عليه السّلام) او را با سورۀ براءة بسوى مشركين أهل مكّه فرستاده باشد غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى عالم قسم ميدهم كه آيا در ميان شما هيچ أحدى هست كه حضرت رسول اللّٰه صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم در حقّ او فرموده كه: من بدرستى كه هر آينه بتو رحم مى نمايم از سختگيريهاى قوم و عداوت كه با تو دارند ليكن ظاهر نميگردانند تا آنكه تو مرا مفقود يابى و چون من مفقود گردم قوم با تو مخالفت ظاهر نمايند غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: بخدايتعالى شما را سوگند است آيا در ميان شما هيچ أحدى هست كه حضرت رسول خداى تعالى در حقّ او فرموده كه امانت ترا بخداى تعالى كسى مؤدّى گردانيده كه خداى خود را از ذمّت تو راضى گرداند غير از من ؟
ص: 123
گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى تعالى قسم ميدهم كه آيا در ميان شما هيچ كسى هست كه حضرت رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم او را فرموده باشد تو قيّم نارى از نيكان هر كرا خواهى از آنجا بيرون آرى كه لايق آن مكان دانى از هر كافر در آن نيران بگذارى غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بذات خداى تعالى قسم ميدهم كه آيا در ميان شما هيچ أحدى هست كه فتح خيبر كرده باشد و دختر مرحب يهودى را اسير كرده به خدمت حضرت سيّد البشر (صلّى الله عليه و آله) حاضر گردانيده باشد غير از من ؟ گفتند: نه گفت: شما را بخداى عالم قسم ميدهم كه آيا در ميان شما هيچ أحدى هست كه حضرت رسول خداى تعالى (صلّى الله عليه و آله) در حقّ او فرموده باشد كه تو و شيعۀ تو در كنار حوض كوثر بنزد من حاضر خواهيد شد در حالتى كه سيراب و خوشحال و سفيد روى باشيد و دشمنان تو بنزد من آيند تشنه و سوخته و سياه روى باشند غير از من ؟ گفتند: نه.
گفت: شما را بخداى تعالى قسم ميدهم كه همگى آنچه بشما گفتم حقّ است يا نه ؟ گفتند: بلى حقّ است در آن خلاف نيست.
آنگاه حضرت ولىّ اللّٰه بايشان خطاب فرمود كه: هر گاه شما به جميع آنچه مذكور كرديم اقرار بآن داريد و از قول پيغمبر شما حقيقت حال من بر
ص: 124
شما ظاهر و هويدا گرديد من شما را أمر نمايم بتقوى خداى تعالى كه يكى است و شريك و نظير ندارد و نهى ميفرمايم از سخط و عقاب حضرت مالك الرّقاب بايد كه عاصى أمر خداى تعالى نشويد و از مخالفت عهد و پيمان رسول ايزد منّان پرهيز نمائيد و ردّ حقّ بصاحب و أهل آن فرمائيد و متابعت سنّت نبىّ الرّحمه بعمر خود نمائيد.
بدرستى كه اگر شما مخالفت سنّت رسول خداى تعالى ظاهر كنيد بيقين مخالفت با خداى تعالى خواهيد نمود، پس بر شما لازم است كه دفع حقّ بكسى كه مستحقّ باشد و اين حقّ بحكم ايزد خالق و بقول رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم بآن كس متعلّق باشد نمائيد.
چون حضرت أمير المؤمنين على (عليه السّلام) سخن تمام كرد و آن جماعت در ميان خود با يك ديگر فكر و مشاورت كردند و با هم گفتند كه:
ما فضل و كمال و رتبه و حال او را ميدانيم و بر ما در كمال وضوح و ظهور است كه على عليه السّلام باقدام و انصرام اين أمر از تمامى مردمان أحقّ و أولى و أليق و أحرى است، ليكن او مردى است كه هيچ كس را بر ديگرى تفضيل ندهد و پاى از دايرۀ شرع محمّد مصطفى صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم بيرون نميگذارد و أحكام شرع را كما ينبغى و يليق جارى ميدارد.
اگر على (عليه السّلام) را والى و حاكم خود گردانيم ما و تمامى مردم را در شرع مساوى ميگرداند و ليكن اگر عثمان متولّى أمر حكومت مردمان باشد او بهر چه آسان تر باشد بر آن مثل نمايد و كار مردم بسختى نگرايد بنا بر آن زمام ايالت خلقان بكف اقتدار و قبضۀ اعتبار عثمان بن عفّان دادند بر او بيعت كرده از آن خانه بيرون آمدند و ساير مردم نيز بيعت كردند. و السّلام.
ص: 125
فصل ذكر بيان احتجاج حضرت أمير المؤمنين على عليه السّلام با جمعى بسيار از مهاجر و أنصار در هنگامى كه ايشان مذاكره فضل و آثار خود ميكردند و مستند بقول نبىّ المختار صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم گشته ميگفتند كه آن حضرت در باب نجابت و كمال شجاعت و حال ما چنين و چنين فرمود
از سليم بن قيس الهلالى منقول و مروى است كه من روزى حضرت أمير المؤمنين على (عليه السّلام) را در أيّام خلافت عثمان بن عفّان در مسجد حضرت رسول آخر الزّمان ديدم در هنگامى كه از أنصار و مهاجر خلق بسيار در آن محضر حاضر بودند حرف و سخن از هر باب ميكردند و حديث و حكايت ايشان منتهى بمذاكره علم گرديد حضّار ذكر قريش و فضل ايشان و سوابق آن طايفه و مهاجرت ايشان با رسول ايزد منّان نمودند و گفتند: كه حضرت خاتم الرّسل صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم در باب شرف و فضل قريش أحاديث بيش از پيش فرمود چنان كه گفت: أئمّه و هدات امّت البتّه از قريش باشد و بغير ايشان
ص: 126
كسى را بغير حكم خداى تعالى و رسول مجتبى دعوى امامت خلقان جايز و روا نباشد.
و نيز حضرت رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم فرمود كه تمامى مردم تابع قريشند و قريش أئمّۀ عرب اند.
و نيز فرمود كه: قريش را دشنام مدهيد و ايشان را اكرام و احترام نمائيد و نيز در باب شجاعت و قوّت قريش حضرت رسول (صلّى الله عليه و آله) فرمود كه: يك مرد قريشى را قوّت دو مرد است از غير ايشان.
و نيز رسول ربّ العزّت فرمود كه: هر كه با طايفه قريش بغض و عداوت ظاهر كند حضرت خداى تبارك و تعالى او را دشمن خود داند.
و نيز فرموده هر كه هوان و خوارى و سوگوارى قريش خواهد خداى تعالى او را ذليل و خوار گرداند.
بعد از آن أنصار شروع در ذكر فضل و سوابق و نصرت خود نسبت به حضرت نبىّ المختار كردند و بيان ثنائى كه حضرت ملك تعالى در كتاب لازم الاذعان نمود بأوضح بيان ظاهر و عيان نمودند و آنچه نيز حضرت رسول قادر منّان در باب فضل و كمال ايشان فرمودند مذكور نمودند. و همچنين آنچه حضرت سيّد المرسلين در باب جنازۀ سعد بن معاذ و غسل دادن ملك آن مؤمن را و برداشتن عقب جنازۀ او را بتامّه ذكر كردند. و هيچ چيز از بيان فضل و تميز خود باقى نگذاشتند تا آنكه گفتند هر كسى در ميان أصحاب حضرت نبوّتمآب سرى زنده دارد همه از مردم مااند مثل فلان و فلان. و قريش گفتند كه حضرت رسول از ماست و حمزه و جعفر و عبيدة بن الحرث و زيد بن حارثه همه از ما قريشند و أبو بكر و عمر و سعد و أبو عبيده و سالم و ابن عوف همگى از
ص: 127
قريشند.
خلاصۀ كلام آنكه قريش هيچ أحدى از زندگان خود را از أهل سابقه نگذاشتند مگر آنكه أسامى ايشان را در هنگام ذكر و تعداد در حلقۀ بيان نام ايشان ظاهر و عيان كردند. و در آن محضر زياده از دويست نفر از أعيان أصحاب سيّد البشر حاضر بودند. و أمير المؤمنين على عليه السّلام با حسن و حسين سبطى سيّد الأنام و سعد بن أبى وقّاص و عبد الرّحمن عوف و طلحه و زبير و عمّار و مقداد أسود و أبو ذر و هاشم بن عتبه و ابن عمر و ابن عبّاس و محمّد بن أبى بكر و عبد اللّٰه بن جعفر در آن محضر تشريف داشتند و از أنصار حضرت رسول مختار أبىّ بن كعب و زيد بن ثابت و أبو أيّوب أنصارى و أبو الهيثم بن التيّهان و محمّد بن سلمه و قيس بن سعد بن عباده و جابر بن عبد اللّٰه أنصارى و أنس بن مالك و زيد بن أرقم و عبد اللّٰه بن أبى أوفى و أبو ليلى با پسرش عبد الرّحمن كه صبيح الوجه و ساده رو و كشيده قامت در پهلوى پدرش نشسته بود در آن أثنا حسن بصرى نيز با پسرش حسن كه او هم أمرد صبيح الوجه معتدل القامت بود در آن مجلس حاضر شدند.
سليم بن قيس الهلالى گويد كه: من نظر بسيار بجانب عبد الرّحمن بن أبى ليلى و حسن بن حسن بصرى ميكردم ليكن نميدانستم كه كدام ازين دو پسر أجمل از ديگرند الاّ آنكه حسن بن حسن بصرى بزرگتر از پسر أبى ليلى بود از كثرت قوم.
امّا مجلس مردم از أوّل روز تا زوال بهمان منوال منعقد بوده و عثمان در خانه و سراى خود متمكّن ميبود أصلا مطّلع بر آن أمر و مهمّ كه تمامى مردم بر آن بودند او واقف و عالم نبود.
ص: 128
و حضرت أمير المؤمنين على عليه السّلام با أهل بيت خود اگر چه در آن مجلس بسعادت و اقبال حاضر بودند ليكن تكلّم نمينمودند.
چون قوم حال بدين منوال مشاهده نمودند روى بآن حضرت آورده گفتند كه: يا أبو الحسن شما چرا سخن نميگوئيد حرف نميزنيد؟ حضرت على (عليه السّلام) در جواب ايشان فرمود كه: شما هيچ أحدى از زندگان خود باقى نگذاشتيد مگر آنكه اسم او را مذكور گردانيدند و فضل او را بيان كرديد ليكن من از شما سؤال از روى راستى مى نمايم بايد كه جواب براستى دهيد اى معشر قريش و أنصار بوسيلۀ كه حضرت واحد غفّار اين نوع احسان و اشفاق آشكار نمود و اين فضل و كمال و رتبۀ حال را حضرت واحد ذو الجلال بشما اعطا فرمود آيا بواسطۀ كمال نفس شما يا بواسطۀ عشاير و أقرباى شما يا به جهت أهل بيوتات شما اين عطا و احسان نمود يا بوساطت غير شما اين توجّه و اشفاق نسبت بشما ظاهر نمود؟ گفتند بلكه حضرت واجب تعالى شأنه اين اعطا و احسان و اين اشفاق و امتنان بواسطۀ حضرت پيغمبر آخر الزّمان محمّد مصطفى صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم و عشيرت ايشان نمود بنفس ما و عشاير و أهل بيوتات ما.
آنگاه حضرت ولىّ اللّٰه فرمود كه معشر قريش و أنصار راست گفتيد امّا ميدانيد كه آن كسى كه بوسيلۀ او بخير دنيا و آخرت مشرّف شديد همين از ما أهل البيت عليهم السّلام است نه از ديگران زيرا كه ابن عمّ من رسول خداى تعالى فرمود كه من و اهل بيت من نورى بوديم در نزد خداى عزّ و جلّ پيش از آنكه ايجاد آدم (عليه السّلام) نمايد بچهارده هزار سال و چون حضرت بيچون آدم را ايجاد نمود اين نور را در صلب او گذاشت و او را بزمين فرستاد و در هنگامى كه
ص: 129
حضرت شيخ المرسلين نوح عليه السّلام بكشتى رفت همان نور در صلب او بود و در هنگامى كه حضرت خليل الرّحمن (عليه السّلام) را در آتش انداختند اين نور در صلب او بود، پيوسته حضرت خالق البرّيت از أصلاب كريمه زاكيه به أرحام طاهره بسوى أصلاب كريمه انتقال مى نمود از آباء و امّهات كه هيچ أحدى از آنها هرگز بزنا متولّد نشدند.
در آن زمان أهل سابقه و أهل بدر و أهل أحد هر سه طايفه گفتند: حقّا چنين است و ما همين نوع از حضرت سيّد المرسلين شنيديم.
باز حضرت ولىّ ايزد كار ساز حضرت أمير المؤمنين على عليه السّلام - گفت: شما را قسم ميدهم بخداى تعالى كه آيا ميدانيد كه من پيشتر از تمامى امّت ايمان بحضرت رسول آخر الزّمان آوردم ؟ گفتند: بار خدايا بلى.
گفت: شما را قسم ميدهم بخداى تعالى كه آيا ميدانيد كه حضرت عزّ و جلّ در كتاب خود كه بخاتم الرّسل ارسال و انزال فرمود تفضيل سابق در اسلام و ايمان و علم و عرفان بر مسبوق آن نمود و هيچ أحدى از امّت در اسلام و ايمان تقديم و سبقت نگرفته چنانچه در آيۀ قرآن مذكور و عيان است ؟ گفتند: كه بار خدايا نعم چنين است.
گفت: شما را بحضرت خداى عالم قسم ميدهم كه آيا ميدانيد كه بواسطۀ اين آيت نازل گشته وَ اَلسّٰابِقُونَ اَلْأَوَّلُونَ مِنَ اَلْمُهٰاجِرِينَ وَ اَلْأَنْصٰارِ ، وَ اَلسّٰابِقُونَ اَلسّٰابِقُونَ أُولٰئِكَ اَلْمُقَرَّبُونَ .
از حضرت رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم سؤال كردند كه اين آيه در
ص: 130
شأن كه نازل گشته ؟ آن حضرت فرمود كه: در شأن عاليشأن أنبياء ايزد منّان و أوصياء ايشان نازل شده و من أفضل أنبياء و رسلم و علىّ بن أبى طالب عليه السّلام وصىّ أفضل أنبياء و أفضل از جميع أوصياء أنبياى كرام عليهم السّلام است ؟ گفتند: بار خدايا بلى چنين است.
گفت: شما را بخداى عالم قسم ميدهم كه آيا ميدانيد كه آيۀ وافى هدايت يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اَللّٰهَ وَ أَطِيعُوا اَلرَّسُولَ وَ أُولِي اَلْأَمْرِ مِنْكُمْ وقتى كه نازل شد.
و نيز آيۀ إِنَّمٰا وَلِيُّكُمُ اَللّٰهُ وَ رَسُولُهُ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا اَلَّذِينَ يُقِيمُونَ اَلصَّلاٰةَ وَ يُؤْتُونَ اَلزَّكٰاةَ وَ هُمْ رٰاكِعُونَ در زمانى كه نازل گشته.
و همچنين آيۀ جلالت پايۀ وَ لَمْ يَتَّخِذُوا مِنْ دُونِ اَللّٰهِ وَ لاٰ رَسُولِهِ وَ لاَ اَلْمُؤْمِنِينَ وَلِيجَةً و آنچه در هنگامى كه منزل شده.
اى معشر مردمان چون آيات با بركات كلام حضرت واهب العلاّم نازل شده مردمان گفتند كه: يا رسول اللّٰه (صلّى الله عليه و آله) آيا اين آيات مخاطب و مخصوص بعض مؤمنان است يا عامّ است بواسطۀ تمامى خلقان در آن محلّ خداى عزّ و جلّ أمر به پيغمبر خود خاتم الرّسل (صلّى الله عليه و آله) فرمود كه: دلالت امّت و هدايت امّت تمامى بريّت را بايشان تعليم كند و تفسير آن كما ينبغى و يليق نمايد امّتان را و أمر در متابعت أئمّة البريّة فرمايد و چنانچه براى امّت تفسير و تعليم نماز و زكاة و صيام و آداب حجّ بيت اللّٰه الحرام نموده، أيضا أمر ولايت را نيز تفسير و تعليم همگى ايشان نمايد لهذا حضرت نبىّ الأكرم مرا در روز غدير خم براى ولايت مردم نصب نمود.
ص: 131
پس آنگاه خطبه در غايت فصاحت و بلاغت مشتمل بر موعظه و نصايح امّت ادا فرمود و گفت:
أيّها النّاس يعنى اى معشر مردمان بدرستى كه مرا برسالت أمرى فرستاد كه آن را بشما تبليغ نمايم و سينۀ من از آن أمر بغايت تنگ و حزين گرديد بجهت آنكه گمان بردم كه مردم تكذيب من نمايند لهذا در آن أمر في الجمله تأنّى نمودم پس مرا وعيد و تهديد نمود تا آن را تبليغ نمايم كه اگر تأخير كنم مرا تعذيب كند بناء عليه منادى أمر فرمود كه مردمان را بنماز و بندگى حضرت معبود بى نياز ندا نمايد كه براى نماز جماعت حاضر شوند بعد از حضور تمامى مردمان و أداى بندگى ايزد منّان حضرت رسول آخر الزّمان خطبۀ أداء نمود و فرمود كه:
اى معشر مردمان ميدانيد كه خداى عزّ و جلّ مولاى منست و من مولاى مؤمنان و أولى بايشانم از نفسهاى ايشان ؟ جميع حضّار بيكبار گفتند: بلى يا رسول اللّٰه چنين است و در آن خلافى نيست.
پس حضرت رسول خداى تعالى بمن گفت: يا على بر خيز من بنا بر حكم رسول ذو المنن برخاستم و بايستادم، آنگاه حضرت رسول اللّٰه صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم گفت:
اى معشر مردمان من كنت مولاه فهذا علىّ مولاه اللهمّ وال من والاه و عاد من عاداه در آن زمان سلمان از جاى و مكان خود برخاست و گفت: يا رسول اللّٰه خداى اين ولايت على (عليه السّلام) كه ما را بر متابعت و اطاعت او أمر فرمودى چه نوع ولايت است ؟ حضرت فرمود كه: ولايت على مثل ولايت منست چنانچه من بر هر كه
ص: 132
أولى ام باو از نفس اين على أولى است باو در آن زمان چون رسول ايزد بيچون مرا بواسطۀ امامت و ولايت امّت معيّن نمود حضرت واهب معبود اين آيه انزال فرمود كه: اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ اَلْإِسْلاٰمَ دِيناً .
در آن دم حضرت سيّد عالم رسول خداى صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم تكبير كرده فرمود كه اللّٰه أكبر خداى بزرگى كه مرا توفيق داد ترا تمام نبوّت خود و اتمام دين خداى عزّ و جلّ و تبليغ ولايت على (عليه السّلام) بامّت نمودم بعد از خود.
أبو بكر و عمر برخاستند و گفتند كه: يا رسول اللّٰه (صلّى الله عليه و آله) اين آيات همگى در شأن على عليه السّلام نازل شده و مخصوص است بايشان ؟ حضرت رسول خداى فرمود كه: بلى در شأن على عليه السّلام و در شأن أوصياى من تا روز قيامت از أولاد او نازل شده.
أبو بكر و عمر گفتند كه: يا رسول اللّٰه أوصياى خود را براى ما بيان نماى كه چه كسانند و أسامى ايشان را نيز بيان فرمائيد تا مرا اطّلاع تمام بر حقايق أحوال آن أئمّه عليهم السّلام حاصل آيد.
حضرت (عليه السّلام) گفت: اين برادرم على (عليه السّلام) وزير من و وارث من و وصىّ من و خليفۀ من در امّت من است بعد از من پس ازو پسرم حسن و پس ازو پسر من حسين خليفۀ أهل زمين است و بعد از حسين (عليه السّلام) نه نفر از أولاد حسين كه هر يك بعد از ديگرى امامت امّت نمايند تا روز قيامت، قرآن با ايشان است و ايشان با قرآن و ايشان از قرآن و قرآن از ايشان جدائى ننمايند تا آنكه همگى ايشان در كنار حوض كوثر بمن رسند، في الفور همه ايشان گفتند: چنين
ص: 133
است بار خدايا ما همين نوع از رسول خداى شنيديم و شهادت ميدهيم چنانچه شما فرموديد أصلا زياده و كم نيست و مساوى است بآنچه شنيديم و ديده ايم و بعضى از ايشان گفتند كه: ما تمامى آنچه يا أبو الحسن شما مذكور كرديد هر كه نيكو و پسنديده است حفظ كرديم و همه را حفظ نكرديم و اين جماعت كه حفظ كردند أخبار و أفاضل مايند.
حضرت أمير المؤمنين على (عليه السّلام) فرمود كه: راست گفتيد همه مردم در حفظ و ضبط مساوى نيستند.
آنگاه گفت: شما آن كسى كه آنچه از حضرت پيغمبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم شنيده و حفظ نموده او را بخداى عالم قسم است كه آنچه حفظ نمود از كلام حضرت نبىّ المحمود برخيزد و خبر دهد.
پس در آن دم زيد بن أرقم و براء بن عارف و أبو ذر و مقداد و عمّار بر پاى خواستند گفتند كه: ما گواهى ميدهيم كه ما اين سخنان از حضرت - رسول آخر الزّمان شنيديم در هنگام آن نبىّ الاكرام در منبر بود و شما اى على در پهلوى او حاضر بوديد در آن حال رسول ايزد متعال گفت:
اى معشر مردمان مرا خداى تعالى أمر كرد كه بواسطۀ شما امام شما را منصوب گردانم تا بعد از من اقامت بأمر شما امّت نمايد و او وصىّ من و خليفۀ من در امّت منست، و او آنچنان كسى است كه حضرت مالك الرّقاب در كتاب مستطاب خود بر مؤمنان اطاعت او را واجب گردانيد، و طاعت او را حضرت بيچون مقرون بطاعت خود و طاعت من گردانيده و أمر كرد شما را به ولايت او و من جبرئيل أمين عليه السّلام را مراجعت به پروردگار خود فرمودم بخوف آنكه مبادا أهل نفاق مرا در اين باب طعن نمايند و تكذيب ايشان
ص: 134
فرمايند.
پس حضرت غنىّ واحد مرا وعيد نمود كه بزودى تبليغ ولايت أئمّه نمائى و الاّ معذّب گردى.
اى معشر مردمان بدرستى كه خداى تبارك و تعالى أمر كرد شما را در كتاب خود بنماز و زكاة و صيام و حجّ بيت اللّٰه الحرام و من آداب و أركان و شرايط و أفعال و مناسك آن را بالتّمام براى شما تفسير و بيان كردم و الحال ايزد منّان شما را أمر كرد بولايت كسى و من شهادت ميدهم كه آن ولايت براى اين على عليه السّلام است و دست مبارك بر تارك حضرت أمير المؤمنين على گذاشت.
پس آنگاه حضرت حبيب اللّٰه صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم اشارت به دو پسر خود حسن و حسين عليهم السّلام نمود بعد ازين گفت: كه ولايت بعد از ايشان متعلّق است بأوصياى ايشان كه از أولاد ايشان باشد كه هرگز مفارقت از قرآن ننمايند و قرآن نيز از اولياى ايزد منّان مفارقت نكند تا آنكه همۀ ايشان در كنار حوض كوثر يكسر بمن رسند.
اى معشر مردمان امام و هادى و دليل و مفزع و ملجا شما مبيّن و معيّن گردانيدم و او برادر من علىّ بن أبى طالب عليه السّلام است، و او در ميان شما بمنزلۀ منست بايد كه چنانچه مسائل دين و أحكام و آداب شرايع حلال و حرام از من تعليم ميگرفتيد بعد از من ازو استفهام و استعلام نمائيد و اطاعت او در جميع امور فرمائيد و از أمر و حكم او قدم بيرون نگذاريد زيرا كه حضرت خداى كريم هر چه بمن تعليم و تكريم نمود از علم و حكمت همه آن را بحضرت علىّ بن أبى طالب نيز تعليم كرده عنايت فرمود بايد كه ازو سؤال
ص: 135
كرده تعليم گيريد و بعد از على (عليه السّلام) از أوصياى ايشان سؤال و استعلام نمائيد و هيچ أحدى از مردم را بر ايشان مقدّم نداريد و ايشان را تعليم مدهيد چه ايشان هر يك در أيّام امامت و ولايت خود أفضل و أعلم از تمامى امّت اند كه از آن أئمّه عدل و انصاف تخلّف و انحراف و تمرّد و اعتساف نورزيد زيرا كه ايشان با حقّ و حقّ با ايشان است ايشان از حقّ و حقّ از ايشان زايل نگردد و هرگز حقّ را از دست نگذارند پس از آنكه زيد و براء بن عازب و أبو ذر و مقداد و عمّار أداى شهادت نمودند و كلام خير انجام باين مقام انصرام و اختتام فرمودند بنشستند.
از سليم مروى و منقول است كه بعد از آن حضرت أمير المؤمنين علىّ عليه السّلام فرمود كه: اى معشر مردمان چون حضرت بيچون در كتاب خود آيۀ مباركۀ: إِنَّمٰا يُرِيدُ اَللّٰهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ اَلرِّجْسَ أَهْلَ اَلْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً منزل گردانيد حضرت رسول عزّ و جلّ جمع كرد مرا و فاطمه (عليها السّلام) و پسران خود حسن و حسين (عليهما السّلام) را و كساء بر بالاى ما انداخت پس از آن دست مبارك خود بسوى دعاى ايزد تعالى و تبارك برداشت و گفت:
اللّهمّ هؤلاء أهل بيتى و لحمتى يؤلمنى ما يؤلمهم و يجرُحنى ما يجرحهم فأذهب عنهم الرّجس، و طهّرهم تطهيرا.
يعنى: بار خدايا اين جماعت أهل بيت منند و پارۀ گوشت من هر چه باعث ايذا و ألم ايشان گردد همان موجب ألم من و تجريح ايشان باعث تجريح منست.
خدايا تو رجس از ايشان دور دار و ايشان را پاك گردان پاك گردانيدنى كه أصلا أثرى از هيچ رجس نماند.
ص: 136
در آن دم امّ سلمه حاضر بود گفت: يا رسول اللّٰه (صلّى الله عليه و آله) من نيز از اهل بيتم ؟ حضرت پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) فرمود: تو بخيرى اين آيه در حقّ من و برادرم على و در حقّ دخترم فاطمه و در شأن دو پسرم حسن و حسين و در حقّ نه نفر از أولاد حسين (عليه السّلام) است هيچ أحدى بغير ما در اين آيه با ما شريك و سهيم نيستند.
آن جماعت همگى گفتند كه: ما گواهى ميدهيم كه امّ سلمه همين مقدّمه را بما حكايت كرد و ما نيز روزى از حضرت رسول خداى پرسيديم كه امّ سلمه رضى اللّٰه عنها چنين نقل بما در باب اهل بيت از لسان معجز نشان شما مينمايد، گفت: راست ميگويد و همان حكايت را بواسطۀ ما حديث فرمود.
بعد از آن حضرت أمير المؤمنين على (عليه السّلام) گفت: شما را بخداى تعالى قسم ميدهم كه آيا ميدانيد چون ايزد منّان آيۀ وافى هدايت: يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِتَّقُوا اَللّٰهَ وَ كُونُوا مَعَ اَلصّٰادِقِينَ منزل گردانيد و حضرت رسول آخر - الزّمان بمؤمنان تلاوت نمود سلمان فارسى رحمة اللّٰه عليه در آن محفل جنّت نشان حاضر بود گفت: يا رسول ايزد منّان آيا حكم اين آيه عامّست بواسطۀ جميع خلقان يا مخصوصست براى بعض ايشان ؟ حضرت نبى الانس و الجانّ فرمود كه: عامّۀ مؤمنان مأمورند بر آن و امّا صادقان مخصوصست براى برادرم على (عليه السّلام) و أوصياى من كه بعد از آن حضرت هستند تا روز قيامت.
قوم در جواب ولايتمآب گفتند: بار خدايا نعم چنين است.
آنگاه گفت: آن ولىّ اللّٰه شما را بخداى عالم قسم ميدهم آيا ميدانيد كه من بحضرت رسول مهيمن در غزوۀ تبوك گفتم: چرا مرا خليفۀ امّت ميگردانى شما را أعوان و أنصار بسيار است از مهاجر و أنصارى براى اين كار ديگرى را
ص: 137
اختيار نمائيد؟ حضرت رسالتمآب در جواب فرمود كه: مدينه باصلاح نميماند الاّ يا به من يا بتو، ميراث تو در نزد من همان ميراث هرون عليه السّلام در نزد موسى كليم عليه التّحيّة و التّسليم است الاّ آنكه بعد از من پيغمبرى نخواهد بود گفتند: بار خدايا نعم چنين است.
گفت: شما را بخداى تعالى قسم ميدهم كه آيا ميدانيد خداى عزّ و جلّ در سورۀ الحجّ اين آيت وافى هدايت: يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِرْكَعُوا وَ اُسْجُدُوا وَ اُعْبُدُوا رَبَّكُمْ وَ اِفْعَلُوا اَلْخَيْرَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ فرستاد سلمان رضى اللّٰه بر خاست و گفت: يا رسول اللّٰه (صلّى الله عليه و آله) اين جماعت كه تو بسعادت و اقبال بر آن طايفه شاهد باشى و آن جماعت بر ساير مردمان شاهد آن باشيد آيا همان جماعت اند كه حضرت ايزد مجيد ايشان را برگزيد و آنها را ايزد تبارك و تعالى در دين به هيچ وجه و آئين وى حرج نگردانيد بلكه بملّت پدر شما ابراهيم خليل الرّحمن كه مختار و مصطفاى شما است ايشان را مقرّر گردانيد از أهل اسلام و ايمان.
حضرت سيّد العربى در جواب سلمان فارسى رضى اللّٰه عنه فرمود كه:
حضرت واجب الوجود ازين آيات سيزده نفر را اراده كرد نه اين امّت را.
چون سلمان فارسى اين سخن از حضرت رسول ذو المنن استماع نمود و گفت: پدر و مادرم فداى تو باد براى ما بيان نمائى كه آن أعيان كيانند؟ حضرت رسول انس و جانّ فرمود كه: من و برادرم على (عليه السّلام) و يازده نفر از فرزندان من گفتند: بار خدايا بلى چنين است.
گفت: شما را قسم ميدهم بحضرت واحد عالم آيا ميدانيد كه حضرت نبىّ الرّحمه در هنگام رحلت برخاست و خطبه براى امّت نمود و آن آخرين خطبۀ حضرت سيّد المرسلين (صلّى الله عليه و آله) بود كه خطاب بحضّار أصحاب از مهاجر و أنصار
ص: 138
فرمود كه:
اى معشر مردمان انّى تارك فيكم الثّقلين كتاب اللّٰه و عترتى.
يعنى: من دو چيز بغايت نفيس و گران بها در ميان شما مى گذارم كتاب حضرت مالك الرّقاب و عترت خود أئمّۀ ايزد وهّاب اگر شما دست تمسّك و اعتصام خود بكلام واحد علاّم و حبل المتين أئمّۀ معصومين عليهم السّلام زده از منهج ايشان قدم بيرون نگذاريد و اطاعت و متابعت ايشان را فرض عين و عين فرض دانسته از فرمودن آن أعيان تخلّف و انحراف نورزيد هرگز گمراه نشويد و دور از مرحمت اللّٰه نگرديد زيرا كه مرا لطيف خبير مخبر و مطّلع گردانيد و بمن عهد و پيمان نمود كه اين دو چيز هرگز از من دورى نجويند تا آنكه با من بحوض كوثر رسند.
در آن دم عمر بن الخطّاب برخاست بر مثال مغضب و با كمال اضطراب و گفت: يا رسول اللّٰه آيا اين عنايت و احسان از حضرت عزيز وهّاب براى همۀ أهل بيت تست ؟ حضرت رسالتمآب فرمود كه: نه ليكن أوصياى من كه اوّل ايشان على برادر و وزير من و خليفۀ من در امّت من بعد از منست و ولىّ هر مؤمن و مؤمنه علىّ بن أبى طالب بعد از من و آن حضرت أوّل أوصياى منست بعد ازو پسر من حسن (عليه السّلام) و بعد از حسن پسرم حسين (عليه السّلام) و بعد از او نه نفر از أولاد و أمجاد او كه هر يك بعد از ديگرى بر مسند امامت و ولايت متمكّن گردند تا آنكه همگى آن أعيان در كنار حوض كوثر بمن رسند اين جماعت شهداى حضرت تبارك در زمين و حجج ربّ العالمين بر مخلوقين و خازنان علم و معرفت و معدن فضل و حكمت ربّ العزّت اند، هر كه اطاعت ايشان نمايد چنانست كه اطاعت
ص: 139
خداى منّان بجاى آرد و عاصى أمر و حكم ايشان عاصى أوامر و نواهى رحيم الرّحمن است.
همۀ ايشان گفتند: ما گواهى ميدهيم كه بهمين نوع بلا زياده و نقصان حضرت رسول آخر الزّمان در محضر أكثر أصحاب و ياران از لسان معجز نشان خود بيان و عيان فرمود.
پس أمير المؤمنين على عليه السّلام كلام صدق التيام خود را در سؤال طويلى گردانيد تا آنكه أكثر مناقب و فضل و كمال آن حضرت كه مروى و منقول از رسول ايزد متعال بود از ايشان سؤال و قسم بذات حضرت ذو الجلال نمود و هر چه از آن جماعت سؤال ميفرمود بالتّمام بواسطۀ صدق و راستى خود در آن مرام ايشان را قسم بذات ايزد علاّم ميداد همگى از روى سوگند تصديق او ميكردند و شهادت بر حقّانيت كلام آن امام الأنام ميدادند.
چون حضرت أمير المؤمنين على (عليه السّلام) از ذكر مطالب سؤال فارغ البالى گردانيد گفت: بار خدايا شاهد باش بر اين جماعت كه در هنگام تصديق تا شما را بگواهى مى آرند و ميگويند كه ما قابل نگرديم و اقرار ننمائيم مگر بسخنان كه از حضرت رسول ايزد سبحان استماع آن نموديم و آن برگزيدۀ ربّ العزّت آن سخن را بما نقل و حكايت كرده باشد يا از كسى كه ما را ثقه و اعتقاد بقول او باشد ازين جماعت و غير ايشان كه از رسول خداى تبارك و تعالى شنيده اند آنگاه حضرت ولىّ اللّٰه گفت:
اى ياران آيا شما اقرار داريد يا آنكه رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم فرمود كه: كسى كه زعم او چنان باشد كه مرا دوست دارد و او حضرت على عليه السّلام را بغض و عداوت داشته باشد او در باب دعوى محبّت من كاذب است
ص: 140
و مرا دوست ندارد؟ و آنگاه حضرت حبيب اللّٰه صلّى اللّٰه عليه و آله دست مبارك بر تارك سر من گذاشت و گفت: اين على است در آن دم شخصى گفت: يا رسول خداى اين چگونه است گفت (صلّى الله عليه و آله) بواسطۀ آنكه على از منست و من ازويم كسى كه دوستدار على است دوستدار منست و دوستدار من دوستدار خداى ذو المنن است و دشمن على دشمن من است و دشمن من دشمن خداى مهيمن است.
در آن وقت آن امام الأئمّه كلام باين مقام رسانيد قريب به بيست از أفاضل آن طايفه گفتند: كه: بار خدايا چنين است كه أمير المؤمنين على (عليه السّلام) ميفرمايد و باقى امّت ساكت گشتند.
ولىّ ايزد وهّاب بلسان خود با أهل سكوت خطاب فرمود كه: شما چرا ساكت شديد آنچه بر شما نيز ظاهر و هويدا باشد شهادت خود را مؤدّى گردانيد و ساكت و متفكّر نمانيد در ساعت آن جماعت گفتند كه: اين ياران كه در حضور ما براى شما گواهى دادند در نزد ما ايشان ثقه اند در قول و فضيلت و حال و در سبقت اسلام و اطاعت رسول حضرت ذو الجلال، در آن حال أمير المؤمنين على (عليه السّلام) گفت: بار خدايا گواه باش بر اين طايفه.
طلحه بن عبد اللّٰه كه او را داهية القريش ميگفتند يعنى در مردى از جميع قريش بيدل تر بود زيرا كه هيچ طايفه از طوايف در شجاعت و نسب مثل او نبودند و چون طلحه در ميان آن طايفۀ رفيع الشّأن بجبن و بد دلى شهرت تمام داشت لهذا او را داهية القريش ميخواندند.
گفت: يا على شما آنچه را ميفرمائيد حقّ است امّا كسى با أبو بكر و دعواى
ص: 141
خلافت او كه أصحاب تصديق او كردند چه كند؟ مع هذا أنصار و مهاجر مقالت او را در روزى كه آن عتلّ بنزد شما آمد و ريسمان در گردن شما انداخته همگى أصحاب بشما گفتند كه بيعت كن شما در آن روز حجّت خود را بر عمر و ايشان تمام كرديد همه تصديق شما كردند.
بعد از آن أبو بكر دعوى كرد كه من از پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) شنيدم كه فرمود كه:
خداى تبارك و تعالى براى ما أهل بيت، نبوّت و خلافت با هم جمع ننمود بلكه نبوّت بما تفويض نمود و خلافت براى ساير امّت گذاشت.
عمر بن الخطّاب و أبو عبيده بن جرّاح و سالم و معاذ جبل در آن محلّ تصديق أبو بكر فرمودند و او را خليفه ساختند.
آنگاه گفت: اى على (عليه السّلام) تمامى آنچه شما از حضرت رسول خداى تعالى در باب خود نقل كرديد و ادّعا نموده حجّت بر دعواى خود ظاهر نموديد از سبقت در اسلام و اطاعت رسول ايزد علاّم و فضل و كمال و احترام در نزد نبىّ الاكرام همگى را ميدانيم كه حقّ است امّا مقدّمۀ خلافت را اين چهار نفر كه شهادت دادند بنوعى كه بسمع شما رسيد از شما دور گردانيد.
چون أمير المؤمنين على (عليه السّلام) از طلحه اين سخن استماع نمود در غضب شد و از گفتنهاى او چيزى از خود ظاهر ساخت كه قبل از آن ظاهر و عيان و تفسير و بيان آن ننمود چنانچه عمر در هنگام وفات خود فرمود كه آخر معلوم ما نشد كه أبو الحسن از اظهار آن سخنان چه اراده نمود.
امّا علىّ بن أبى طالب عليه السلام روى مبارك بجانب طلحه آورده فرمود كه: و اللّٰه بخداى عالم مرا قسم است كه من با صحيفۀ خود كه با آن در روز قيامت بحضرت ربّ العزّت ملاقات مينمايم در نزد من بسيار دوستر است از صحيفۀ آن
ص: 142
چهار نفر كه پيشتر نيز تعاهد بر قتل حضرت سيّد البشر در كعبه كرده و قسم با يك ديگر در كشتن آن سرور شرط نمودند كه بر عهد خود وفا نمايند، اگر الحال با من مخالفت و عداوت ظاهر كنند عجب نيست و ايشان را از روى خلافت است ليكن هرگز با آن نميرسند.
و اللّٰه كه شهادت ايشان باطل است و دليل ايشان ساقط و عاطل امّا اى طلحه آنچه فرمودى كه خلافت بواسطۀ ساير امّت است آنكه أبو بكر خبر موضوع از روى كذب و بهتان از لسان معجز نشان سيّد الانس و الجانّ نقل كرد مع هذا اين دليل ايشان نيز باطل است زيرا كه قول حضرت رسول (صلّى الله عليه و آله) كه در روز خمّ غدير ميفرمود كه: من كنت مولاه فعلىّ مولاه.
يعنى: هر كه را من أولى باو باشم از نفس او پس اين على أولى است باو از نفس او پس در هنگام كه آن جماعت امراء و حكّام باشند چگونه من أولى بايشان باشم از نفس ايشان و حال آنكه رسول خداى عزّ و جلّ در حقّ من فرمود كه ترا در نزد من ميراث هرون است در نزد موسى غير از نبوّت يعنى مراتب كمال كه براى حضرت هرون بود براى من نيز بايد همگى آن ثابت و عيان باشد مگر رتبۀ نبوّت كه براى هرون مقرّر بود و بجهت من رتبه ولايت مقرّر گشته اگر چيز ديگر ميبود حضرت نبىّ المحمود آن را نيز استثناء مى نمود پس بنا بر قول نبىّ الورى امراء را در جميع امور برايا اولويّت و أحقّيت بود در ولايت و خلافت و غير آن.
ديگر آنكه حضرت رسالتمآب خطاب مستطاب باقى أصحاب و باقى حضّار مجلس رضوان مآب كرده فرمود كه من در ميان شما دو چيز كتاب ايزد تعالى و عترت خود أئمّة الهدى را ميگذارم اگر متمسّك بآن دو چيز عزيز گرديد
ص: 143
هرگز گمراه نگرديد بايد كه ديگران را بر آن أعيان مقدّم مداريد و از ايشان روى نگردانيد و ايشان را تعليم ندهيد زيرا كه ايشان از تمامى شما أعلم و افضل اند.
هر گاه حضرت رسول اللّٰه صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم بساير مردم بحكم ايزد علاّم فرموده باشد كه اين أوصياى من أعلم از شما و از ساير امم اند، آيا سزاوار است كه خلافت امّت بغير آن كسى كه أعلم بكتاب خداى عالم و به سنّت رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم مانند مقرّر بود زيرا كه تقديم مفضول بر فاضل پسنديده أرباب علم و فضل نيست بلكه در نزد خداى عزّ و جلّ قبيح و باطل است چنانچه در كلام لازم الاكرام و الاحترام ميفرمايد كه:
أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَى اَلْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لاٰ يَهِدِّي إِلاّٰ أَنْ يُهْدىٰ فَمٰا لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ .
و نيز ميفرمايد كه: وَ زٰادَهُ بَسْطَةً فِي اَلْعِلْمِ وَ اَلْجِسْمِ . و نيز فرموده كه:
اِئْتُونِي بِكِتٰابٍ مِنْ قَبْلِ هٰذٰا أَوْ أَثٰارَةٍ مِنْ عِلْمٍ .
در اين آيات و در غير اينها جاهل را بما عالم مساوى نكردند. و نيز حضرت رسول ربّ العزّت فرموده كه در هيچ زمان خلقان أمر حكومت و ولايت خود بكسى ندادند كه نادان باشد و در ميان ايشان أعلم از آن بود بلكه هميشه مردم أمر ولايت خود بكسى تفويض نمودند كه أفضل و أعلم همگى و تمامى از مردمان بود اگر چه خلاف آن ميكردند أمر ولايت سمت ترقّى و رفعت نيافتى بلكه پذيرفتى و نظام مهام أنام بانتظام نرسيدى تا آنكه بايست از آن رأى مراجعه نموده و عالمى را بواسطۀ انصرام أمر ولايت تعيّن كنند امّا ولايت غير امارت است اى طلحه دليل بر كذب و بطلان و فجور و عصيان ايشان آنست كه تمامى آن جماعت در حضور حضرت و بأمر نبىّ الأنام بر من بامارت مؤمنان سلام كردند
ص: 144
پس من أمير و خليفه همه شما باشم.
اى طلحه حجّت ديگر من بر ايشان و بر تو و بر آن كسى كه پيوسته با تو رفعت است يعنى زبير بن العوام و بر سعد و ابن عوف و اين كسى كه الحال خليفه خود كرديد يعنى عثمان بن عفّان و بر ساير امّت آنست كه: اى معشر شورى ما و شما بالتّمام زندگانيم و همه حاضر شاهديم كه أبو بكر و عمر بر اولويّت خود بر خلافت امّت همان حديث موضوع كه از روى كذب و افترا بحضرت رسول مجتبى نسبت دادند كه براى ما أهل البيت نبوّت و خلافت هر دو جمع نميشود. و به وسيلۀ اين افترا بر مسند خلافت متمكّن گشتند و الحال كه عمر مرا در شورى با شما رفيق گردانيد كه بعد از شورى اتّفاق بر خلافت يكى ازين شش نفر نمائيم خواه من و خواه ديگرى.
آيا عمر در شهادت خود كه در آن روز براى أبو بكر داد اگر صادق بود پس چرا مرا در شورى داخل گردانيد؟ آيا براى خلافت و امارت بود يا أمرى ديگر اگر بواسطۀ خلافت و امارت نبود پس شما چگونه اتّفاق بر خلافت عثمان نموديد و امارت او جايز نباشد زيرا كه عمر ما و شما را بواسطۀ شورى أمر ديگر مقرّر كرد و اگر بواسطۀ خلافت بود پس اينكه مرا داخل در شورى نمود بنا بر قول و شهادت عمر البتّه نبايست نمود بلكه اخراج بايست فرمود زيرا كه عمر در محضر أنصار و مهاجر و جمعى ديگر گفت:
كه حضرت پيغمبر اهل بيت خود را از سرير خلافت بدر كرد و آن حبيب اللّٰه مجيب خبر داد كه اهل بيت او را از آن نصيب نيست.
پس عمر در هنگام كه هر يك يك ما را پيش خود خواند و گفت: كه بايد كه اجتماع بر خلافت يكى ازين شش نفر كه با هم رفيق در شورى ميباشيد نمائيد.
ص: 145
بعد از آن روى بعبد اللّٰه بن عمر آورده گفت: شما در آن محلّ حاضر بوديد ترا بخداى عالم قسم است كه پدر شما در هنگام برآمدن شما چه گفت ؟ عبد اللّٰه بن عمر گفت: يا أمير المؤمنين احتياج بسوگند نيست پدرم گفت: اگر ياران قريش اجتماع باين أصلع نمايند كار نيكو شود چه او مردم را بر حجّت روشن و عيان و اقامت بر كتاب پروردگار ايشان و بر سنّت حضرت رسول الزّمان مينمايد.
حضرت أمير المؤمنين (عليه السّلام) گفت: در وقتى كه پدرت چنين گفت تو چه گفتى ؟ عبد اللّٰه بن عمر گفت: من بپدرم گفتم كه: هر گاه چنين است پس چرا او را خليفۀ امّت نميگردانى و مردم را از اين حيرت نميرهانى ؟ حضرت أمير المؤمنين على عليه السّلام گفت: پدرت در جواب شما چه گفت ؟ ابن عمر گفت: آنچه پدرم گفت حرف گفتنى نيست بشما و بديگرى نخواهم گفت.
على عليه السّلام گفت: كه اى عبد اللّٰه آنچه پدرت بشما گفت حضرت رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم در أيّام حيات خود مرا بآن خبر داد، و باز در شبى كه پدرت وفات يافت بخواب من آمده هر كه آن حضرت را در خواب بيند چنانست كه در بيدارى ديده باشد.
ابن عمر گفت: يا على حضرت پيغمبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم به شما چه خبر داد؟ گفت: ترا اى ابن عمر بذات خداى أكبر سوگند است كه اگر من به
ص: 146
حقيقت آن أمر ترا مطّلع و مخبر گردانم تصديق مينمائى ؟ سليم بن قيس الهلالى گويد كه: چون عبد اللّٰه بن عمر اين سخن از حضرت أمير المؤمنين حيدر استماع نمود ساكت و متحيّر گرديد در آن وقت آن امام الأئمّه باو گفت: در آن وقت پدرت گفت: كه اگر قريش اين أصلع را به ولايت اختيار كنند كار نيكو شود بامّت، شما به پدرت گفتيد كه پس شما را چه مانع است كه او را خليفه نميگردانى ؟ پدرت در جواب شما گفت: مانع من عهد و شرط است كه با ياران در كعبه سابقا كرديم و در آن باب كتاب ميان ما و أصحاب قلمى شد خلاف عهد أصحاب از مثل من پسنديده و مستطاب نيست.
ابن عمر ساكت شد، حضرت ولىّ اللّٰه گفت: اى عبد اللّٰه ترا قسم به حضرت رسول اللّٰه صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم است كه از جواب من ساكت نگردى و آنچه حقيقت واقعى است بيان نمائى.
سليم بن قيس رضى اللّٰه عنه گويد: ابن عمر را در آن مجلس بذات ايزد أقدس قسم است كه ديدم گريه در گلوى او مختنق گشته از هر دو چشمش اشك روان شد.
چون ولىّ بيچون ديد كه ابن عمر از خجلت و قدرت جواب ندارد و شرمنده و زبون گرديد در آن وقت روى بطلحه و غيره آورده گفت: اى طلحه و اى زبير و اى ابن عوف و اى سعد و اللّٰه بخداى عالم مرا قسم است كه اگر اين چهار نفر كه اينجا حاضرند در أمر شورى كارى كه وسيلۀ تكذيب رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم بود ظاهر گردانند هرگز شما را ولايت آن حضرت و أوصياى او حلال نباشد، و اگر رسول حضرت ايزد خالق را صادق ميدانيد اى ياران شما را حلال نبود كه مرا در شورى با خود داخل گردانيد چه أمر داخل گردانيدن
ص: 147
در شورى در خلاف قول حضرت رسول خدا است و مخالف رسول ايزد مختار در دنيا و آخرت مفلح و رستگار نيست.
بعد از آن ولىّ واحد منّان روى بآن ياران آورد و گفت: اى معشر مردم مرا از منزلت و اعتبارى كه در پيش شما دارم خبر دهيد و بهر نوع كه مرا شناختيد بيان نمائيد.
آيا در ميان شما صادقم يا كاذب ؟ در ساعت گفتند: صادق و راست گوئى لا و اللّٰه شما را كاذب نميدانيم و گمان ما هم نيست زيرا كه تحقيق ميدانيم كه در زمان اسلام بلكه در أيّام جاهليّت نيز دروغ نگفتيد.
چون حضرت اين شهادت و سوگند ايشان استماع نمود گفت: و اللّٰه قسم بذات ايزد معبودى كه ما أهل البيت را گرامى نبوّت نمود و محمّد مصطفى كه أشرف رسل و أنبياى عزّ و جلّ است از سلسلۀ ما مقرّر فرمود، و بعد از حضرت سيّد المرسلين ما را ربّ العالمين معزّز و مكرّم فرموده أئمّۀ همگى و تمامى مؤمنين گردانيد، أوامر و نواهى حضرت الهى را غير ما أهل بيت حضرت رسالت پناهى كما هو حقّه بخلقان نرسانند و خلافت و امامت در ميان ما و أوصياى حضرت نبىّ الرّحمه باصلاح رسد و حضرت ايزد مجيب هيچ أحدى را در أمر ولايت با ما شريك و ذى نصيب نگردانيد بلكه نبوّت و ولايت را مخصوص ما أهل البيت نمود امّا رسول اللّٰه صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم خاتم النّبيّين است.
و بعد از آن حضرت نبىّ و رسول ديگر از حضرت ربّ العزّت تا روز قيامت مرسل و مبعوث نگردد و ما أئمّة البريّه را نيز از سلسلۀ حضرت (عليه السّلام) خليفه آن نبىّ الأئمه در زمين شهداء خود بر ساير مخلوقين گردانيد طاعت ما را بر تمامى امّت واجب و لازم نمود و ما را بنفس نفيس حضرت رسول مقدّس ايزد أقدس
ص: 148
مقرون فرمود چنانچه در چند محل از قرآن حقيقت أحوال و نسبت ما را بحضرت رسول ايزد متعال بيان و عيان نمود پس خداى عزّ و جلّ محمّد را نبىّ و خاتم الرّسل و ما را خلفاى آن حضرت و أئمّة السّبيل در كتاب منزل خود گردانيد و بعد از آن خداى تبارك و تعالى رسول خود را أمر فرمود كه ولايت ما را و امامت ما را تبليغ نمايد.
حضرت نبىّ المحمود بموجب حكم و أمر واجب الوجود تبليغ ولايت و امامت ما را بامت ؟؟؟ نمود پس اى معشر أهل شورى من با اين عثمان كدام أحقّ و أولى بمجلس و مكان رسول ايزد منّان باشيم و حال آنكه جميع شما در هنگام كه رسول مجتبى مرا بجهت تبليغ سورۀ براءة بمكّه فرستاد چون هر كسى در آن باب بواسطۀ مطالب و مرام خود چيزى بسمع سيّد الأنام ميرسانيد حضرت رسول ايزد معبود فرمود كه بموجب وحى حضرت واجب الوجود تبليغ اين أمر نمينمايد الاّ من يا كسى كه از من بود شما را بخداى عالم قسم است كه آيا اين كلام از حضرت نبىّ الأنام استماع نموديد؟ في الفور گفتند: بار خدايا نعم ما گواهى ميدهيم كه ما اين سخن از رسول ذو المنن در وقتى كه شما را با سورۀ براءه بصورت مكّه ميفرستاد شنيديم.
پس أمير المؤمنين (عليه السّلام) گفت كه: اين صاحب شما كه الحال او را خليفۀ امّت ميگردانيد قدرت آن ندارد بلكه او را صلاحيّت و اعتماد آن نيست كه صحيفه بمقدار عرض و طول چهار انگشت از هيچ أحدى از امّت خصوصا از حضرت رسالت صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم بامّت رساند فكيف او را قدرت و صلاحيّت امامت أرباب ملّت بود و بيقين دانيد كه بغير من هيچ أحدى را اليوم قدرت و صلاحيّت تبليغ أحكام شرع و آداب دين رسول ايزد علاّم كما ينبغى و يليق بطوايف أنام
ص: 149
نيست، پس ما و عثمان كدام أحقّ بمجلس و مكان كه مخصوص است برسول خداى ايزد سبحان باشيم، يا ازين جماعت كه حاضرند در اين مجلس از امّت شورى.
طلحه گفت: يا على ما اين سخن از حضرت مهيمن شنيديم بايد كه براى ما تفسير و بيان نمائى كه چگونه هيچ أحدى صلاحيّت تبليغ أوامر و نواهى و ساير آداب و أحكام دين حضرت رسالت پناهى ببندگان الهى از طرف خود رسول (صلّى الله عليه و آله) غير از تو كسى ديگر ندارد، و حضرت سيّد البشر بما و ساير برايا گفت كه: آنچه من در باب أمير المؤمنين على عليه السّلام بشما رسانيدم البتّه حاضر به غايب رساند و والد بولد اعلام نمايد در عرفه عيد الضّحى در حجّة الوداع در محضر أكثر مهاجر و أنصار فرمود كه: رحمت خداى بر آن كس باد كه آنچه از من شنيده آن را بغير خود رساند يعنى آنچه در باب ولايت، و خلافت أمير المؤمنين (عليه السّلام) كه من بموجب أمر ايزد علاّم بشما تبليغ فرمودم بايد كه جميع مردمان با كمال توجّه قلب و جنان و جوارح و أركان متوجّه آن گردند و اطاعت على و باقى أئمّة البريّه را لازم شمرند و آن أعيان را أفقه و أعلم از تمامى أهل عالم دانند زيرا كه بسا حامل فقه كه فقاهت ندارد و بسا حامل فقه و عالم كه رجوع بكسى كه أفقه ازو نباشد نمايد.
سه چيز است كه دل مرد مسلم از آن خالى نبايد بود يكى اخلاص بندگى و عمل از براى خداى عزّ و جلّ .
دوّم سمع و اطاعت ولات أمر يعنى أوصياى حضرت خاتم الرّسل.
سوّم ملازمت جماعت ايشان زيرا كه دعوت واليان محيط است به همۀ مردمان و در چند موضع من از لسان معجز نشان رسول آخر الزّمان
ص: 150
استماع نمودم كه ميفرمود: بايد كه شاهد غايب را بر حقيقت مقدّمۀ على (عليه السّلام) اعلام نمايد.
أمير المؤمنين على عليه السّلام در جواب طلحه فرمود كه: حضرت - رسول خداى تعالى بمضمون: وَ مٰا يَنْطِقُ عَنِ اَلْهَوىٰ إِنْ هُوَ إِلاّٰ وَحْيٌ يُوحىٰ هر چه از قول و فعل از آن حضرت خاتم الرّسل سانح و صادر گردد بموجب أمر وحى خداى عزّ و جلّ است.
و نيز حضرت رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم در روز غدير خمّ و در روز عرفۀ عيد الضّحى بواسطۀ مردم در حجّة الوداع در آخر خطبه كه بواسطۀ معشر مردمان بيان نمود فرمود كه:
من در ميان شما دو چيز ميگذارم اگر بآن متمسّك شويد هرگز گمراه نشويد كتاب خدا و أهل بيت خود أئمّة الهدى عليهم السّلام را زيرا كه حضرت لطيف خيبر بمن خبر داد و عهد نمود كه آن دو چيز از يك ديگر متفرّق نگردند تا كنار حوض كوثر بتو رسند و اتّفاق آن دو أمر با يك دگر مثل دو چيز است مثل اين دو و نه مانند اين دو اشاره به سبّابه و وسطى نمود كه هر يك بر قدّام ديگرند بايد متمسّك بايشان شويد و از ايشان دور مشويد. و در هيچ محلّ و مكان تقديم بر ايشان ننمائيد و از ايشان تخلّف و انحراف نورزيد، و تعليم ايشان مدهيد زيرا كه آن أئمّة الهدى أعلم هستند از شما و از ساير خلق اللّٰه تعالى.
بدرستى كه أمر كرد خداى تعالى ساير مردم را بالتّمام بآن كه با هر كه ملاقات فرمايند تبليغ وجوب اطاعت أئمّۀ از آل محمّد صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم و وجوب مراعات حقّ ايشان بر عامّۀ خلقان نمايند، و مطلب حضرت رسول (صلّى الله عليه و آله) ازين تأكيدات در آن حال آنست كه هر چه از حضرت ربّ العزّت مأمور بر تبليغ
ص: 151
آن بامامت شده آن را بامّتان رساند در آن حال جمعى كه باستسعاد شرف ملاقات فايض البركات مستسعد بودند بتبليغ أمر ولايت من بموجب أمر حضرت مهيمن نمود و امامت باقى أئمّه با ايشان رسانيد و چون بر رسول بيچون ظاهر شده كه توجّه او ببارگاه حضرت اله بموجب اعلام پيك ايزد علاّم جبريل أمين عليه سلام اللّٰه، قريب گشته لهذا بحضّار مجلس بهشت قرين ارم تزئين تأكيد فرمود به جمعى كه غايب باشند چون شاهدان بآن جماعت رسند خبر تبليغ ولايت أئمّه (عليهم السّلام) بآن طايفه رسانند تا آنكه جميع أئمّۀ حضرت خاتم الرّسل مأمور از عزّ و جلّ در باب تبليغ آن بساير خلقان شده بهمگى ايشان رسيده باشد فلهذا عامّۀ حاضران را أمر ميفرمود كه تبليغ آن بعامّۀ غايبان نمايند تا غيّب را حجّت در آن باب در يوم الحساب بر حضرت رسالتمآب باشند و هر چه حضرت رسول بآن مبعوث بخلقان شده با ايشان رسيده باشد و چون حضرت رسول (صلّى الله عليه و آله) پيوسته در آن أمر تأكيد بسيار مينمود.
چنانچه شما اى طلحه حاضر بوديد و مى شنيديد كه آن حضرت به من خطاب فرمود كه:
اى برادر قضاء دين و ابراء ذمّۀ من غير از تو كسى ديگر نخواهد نمود تو أداء دين من و ابراء ذمّۀ من از هر أحد و غرامات من مينمائى و مقاتله با أهل انكار براى سنّت من بعد از من ميفرمائى.
اى طلحه وقتى كه أبو بكر متولّى أمر خلافت امّت گرديد آيا ديدى هيچ دين و عدات آن حضرت را مؤدّى سازد؟ طلحه گفت: بر من ظاهر نيست.
أمير المؤمنين على عليه السّلام از روى توبيخ گفت: شما جميعا تابع
ص: 152
او شويد نه قضاى جميع ديون رسول ايزد بيچون من نمودم و آن سرور همگى شما را خبر داد كه قضاء دين او بغير من ديگرى نخواهد نمود و اگر احيانا أبو بكر چيزى بكسى داده باشد آن قضاى دين و عدات حضرت سيّد المرسلين نگردد و قضاء دين و عدات آن حضرت كسى نمايد كه ابراء ذمّۀ آن سرور من جميع الوجوه فرمايد.
شما و ساير برايا را اطّلاع كما ينبغى و يليق بر أحوال رسول ايزد متعال نيست و هر چه از حضرت ذو الجلال بآن رسول با عزّ و اقبال رسيد همگى و تمامى آن بعد از وفات رسول ايزد منّان بائمّه يعنى أوصياى ايشان واصل گرديد لهذا ايزد وهّاب در كتاب خود بر همۀ أصحاب بلكه بر ساير مخلوقين اطاعت ايشان را واجب و فرض عين نموده و تمامى را بر ولايت آن هدايت انس و جانّ مأمور گردانيد.
هر كه اطاعت ايشان كند چنانست كه اطاعت حضرت خالق البريّه نمايد و عاصى و متمرّد از أمر و حكم ايشان عاصى حضرت قادر منّانست.
طلحه گفت: يا أبو الحسن من از روزى كه از حضرت رسول ذو المنن اين سخن شنيده ام چون مطّلع بر حقيقت آن أمر نبودم نميدانستم كه حضرت پيامبر از ما تأكيد آن أمر چه ميخواهد الحال چون تفسير آن نمودى مرا از آن حيرت بيرون آوردى جزاك اللّٰه خيرا يا أبا الحسن عن جميع امّته محمّد الجنّة.
يا أبا الحسن مدّتى است كه چيزى در خاطرم دارم و ميخواهم از تو بپرسم، بعد از فوت حضرت پيغمبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم چند روزى شما توقّف در خانۀ خود نموديد و چون بيرون آمديد وجه آن بر ما ظاهر و عيان نيست.
سليم بن قيس الهلالى گويد كه: حضرت أمير المؤمنين على عليه -
ص: 153
السّلام در جواب فرمود كه:
أيّها النّاس من چون حضرت رسول واحد بيچون متوجّه درگاه و قاصد بارگاه حضرت اله شد بهيچ كارى نپرداختم و خود را مشغول بغسل و كفن و دفن آن حضرت ساختم و چون از اقدام و قيام تجهيز سيّد الأنام بپرداختم مشتغل بجمع آيات كتاب خداى عزّ و جلّ گشتم تا آنكه آيات كلام ايزد علاّم را بالتّمام جمع نمودم اين همه كتاب ايزد وهّاب است در نزد من يكحرف از آن از من ساقط نگشته.
طلحه گفت: يا أبا الحسن (عليه السّلام) آنچه شما نوشته و تأليف نموديد من آن را نديدم ليكن در وقتى كه عمر كسى بخدمت شما بواسطۀ طلب كلام اللّٰه تعالى فرستاده شما ارسال مصحف بنزد عمر ننموديد چون عمر ديد كه شما مصحف را نفرستاديد بر خود پيچيد بعد از آن ساير مردمان را بنزد خود طلبيد چون حاضر شدند دو نفر در آن محضر شهادت بر شما بر كتابت آيه دادند و يك نفر أداى شهادت بر عدم كتابت همان آيت داد و گفت:
على (عليه السّلام) آن آيه را داخل قرآن ننمود در آن اثنا عمر گفت كه: من شنيدم كه در روز يمامه قومى را مقتول گردانيدند كه همۀ ايشان تلاوت قرآن ميكردند بقرائت خاصّى كه بغير ايشان هيچ أحدى از خلقان قرآن بدان نمط - نخواندى.
طلحه گفت: شنيدم كه عثمان در أيّام جمع قرآن كه مى نوشتند از آن مجلس برخاست و بيرون رفت.
في الفور گوسفندى خود را بآنجا رسانيد و يك صحيفۀ آن را خورد پس هر چه در آن صحيفه بود مكتوب نشد زيرا كه منتسخ ديگر نبود كه از روى آن آيات قلمى
ص: 154
گردد. و شنيدم كه عمر و باقى أصحاب كه كتاب و تأليف كتاب ايزد وهّاب در عهد عمر و در عهد عثمان مينمودند و ميگفتند كه سورۀ الأحزاب در عدد آيات برابر سورۀ البقره ايست و سورۀ النّور يك صد و شصت آيه است و سورۀ الحجر يك صد و نود آيه.
اى على اين چه نوع است و شما را چه مانع است از آنكه كتاب حضرت مالك الرّقاب جمع و تأليف نمودى آن را بواسطۀ خلقان بيرون نمى آرى و چون در وقتى كه عمر مصحف تأليف و جمع نمود و عثمان آن را متصرّف شد و بواسطۀ أرقام آن كتاب جمع نمود تا از آن نسخ چند بردارند و تمامى مردم را به تلاوت همان يك مصحف مقرّر داشته و مصحف أبىّ بن كعب و ابن مسعود را پاره پاره ساخته هر دو را در آتش سوخت.
حضرت على (عليه السّلام) گفت: يا طلحه جميع آيات كه خداى عزّ و جلّ بر حضرت محمّد خاتم الرّسل مرسل و منزل گردانيد با ملأ رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم و بخطّ من در پيش منست و تأويل تمامى آيات با بركات قرآنى و كلمات صدق سمات فرقانى كه بحضرت محمّد فرستاد و همه حلال و حرام و حدّ و أحكام و همگى آنچه محتاج اليه تمامى انامست تا يوم القيام مكتوب بخطّ خود و باملاء رسول عليه الصّلوة و السّلام در نزد منست حتّى ارش خراشيدن روى و جنايت آن.
طلحه گفت: يا أبا الحسن عجب دعوى مى نمائى همه چيز از صغير و كبير و نقير و قطمير و از خاصّ و عامّ و از ما كان و ما يكون الى يوم القيمه در نزد تو مكتوب در كلام ملك علاّم است ؟ حضرت أمير المؤمنين (عليه السّلام) فرمود بلى چنين است و من بتعليم حضرت رسول مهيمن عالم بهمه آنم.
اى طلحه بغير آن بدان كه حضرت رسول خداى تعالى در ايّام مرض از روى سرّ هزار باب از علم بر من گشود كه هر يك باب آن مفتاح هزار باب ديگر از علمست.
ص: 155
اى طلحه: اگر شما و باقى امّت از روز قبض روح آن رسول ايزد سبّوح تابع من گشته اطاعتم مى نمودند از مزاياى اكرام و انعام حضرت مهيمن علاّم از بالاى سر و از تحت أرجل أكل نعم حضرت عزّ و جلّ ميفرمودند: الحال كه خلاف أمر ميان ظاهر و عيان نموديد از سعادت ادراك آن محروميد.
اى طلحه: تو حاضر نبودى در آن روزى كه مرض حضرت نبىّ العباد به غايت اشتداد يافت أصحاب اضطراب مى نمودند.
حضرت نبىّ الوهّاب فرمود كه: دوات و كاغذ و شانه حاضر كنيد، تا خبرى قلمى نمايم بجهت امّت كه مبادا بعد از من بضلالت افتند.
صاحب تو گفت: اى ياران اين مرد الحال از شدّت مرض هذيان ميگويد چون حضرت رسول ايزد واهب آن سخن شنيد، بغايت در غضب شد، و گفت:
از پيش من دور شويد، و ترك نوشتن كاغذ نمود و بعد از آن با آن جماعة تكلّم ننمود.
طلحه گفت: نعم يا أبو الحسن، چنين بود و من حاضر بودم.
حضرت أمير المؤمنين على عليه السّلام گفت: چون شما بيرون رفتيد حضرت رسول خداى تعالى مرا از آنچه اراده كتابت آن داشت خبر داد كه چه مى نوشتم، و اين جماعت عامّه را بر آن گواه ميگرفتم.
در آن أثناء جبرئيل أمين از قبل ربّ العالمين در رسيد و آن سرور را مطّلع و مخبر گردانيد كه حكم قضا و قدر بر اختلاف امّت و مفارقت آن طايفه از حضرات أئمّه (عليهم السّلام) مقرّر گشته.
بعد از آن صحيفه طلب نمود و بر من املاء فرمود آنچه اراده داشت كه
ص: 156
براى ياران در شانه قلمى نمايد، و چون رسول حضرت بيچون از كتابت صحيفه فارغ گشت سه رهط را بر آن شاهد گردانيد، سلمان و أبا ذرّ غفّارى و مقداد أسود الكندى رضى اللّٰه عنه.
پس از آن أسامى آن جماعت أئمّة الهدى كه حضرت ملك تعالى شأنه أمر باطاعت آن اعلام الى يوم القيامه نمود، براى من يكان يكان را نام برده بيان نمود.
چنانچه اسم مرا در أوّل ذكر أسامى آن أعيان بيان گردانيد بعد از آن نام اين پسر مرا مذكور كرد، بعد از آن نام اين پسر ديگر مرا ذكر نمود، و اشاره به حسن و حسين عليهما السّلام فرمود.
پس از آن اشاره به نه نفر از أولاد أمجاد پسر من حسين عليه السّلام نمود آنگاه آن امام العباد روى بأبا ذر غفارى و مقداد آورده و گفت:
شما در آن دم در خدمت رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم حاضر بوديد آيا چنين بود يا نه ؟ في الفور مقداد و أبا ذر هر دو به پاى برخاستند و گفتند: كه ما گواهى مى دهيم به رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم كه همين نوع از آن پيغمبر آخر الزّمان بلا زياده و نقصان شنيديم.
پس طلحه گفت: اى ياران بخداى قسم است كه من شنيدم از رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم كه در حقّ أبى ذر فرمود:
كه در زمين و در آسمان ذى لهجۀ، أصدق، يقين راست گوى تر، و نيكوكار، در نزد خداى أكبر از أبو ذر نيست، و من
ص: 157
گواهى ميدهم كه ابا ذر و مقداد هر دو گواهى ندادند مگر بحق و تو اى على (عليه السّلام) از آن هر دو اصدق و نيكوكارترى در نزد من در آن هنگام حضرت أمير المؤمنين (عليه السّلام) گفت:
اى طلحه بپرهيز به خداى عزيز و تو يا زبير تو يا سعد و تو يا ابن عوف بپرهيزيد بخداى حميد مجيد و بر اثر رضاى و اختيار خواهش ايزد تبارك تعالى رويد، وَ لاٰ يَخٰافُونَ لَوْمَةَ لاٰئِمٍ .
يعنى در مراعات طرف حق و اطاعت آن از سرزنش سرزنش كنندگان ترس نبايد. بعد از آن طلحه گفت:
اى ابو الحسن من شما را آنچه در باب امر قرآن سؤال كردم كه چرا آن را بر خلقان ظاهر و عيان نميگردانيد، و مرا جواب ندادى ؟ حضرت فرمود: كه يا طلحه من عمدا جواب ندادم و از جوابت به او باز ايستادم، مرا خبر ده كه آنچه عمر و عثمان در باب قرآن نوشته اند آيا همه قرآن است، يا بعضى از آن غير قرآن است ؟ طلحه گفت: بلكه همۀ آن قرآنست.
حضرت أمير المؤمنين على (عليه السّلام) فرمود: كه اى طلحه اگر آن چه در دست فراگيريد هر آينه نجات مى يابيد و داخل جنات مى گرديد، زيرا كه در اين قرآن حجت ما و بيان حق ما و فرض طاعت ما بر شما و بر ساير خلق اللّٰه تعالى ظاهر و هويدا است، طلحه گفت: همين ما را كافى است، گاهى كه قرآن باشد، آنگاه طلحه گفت: اى على آنچه در پيش دست تست از قرآن و تاويل آن و علم حلال و حرام آن را به كه مى رسانى و بعد از تو كه صاحب آن است
ص: 158
أمير المؤمنين على (عليه السّلام) گفت:
آنچه مرا حضرت رسول واجب الوجود امر نمود كه بعد از خود آن را بوصى خود و اولى از تمامى مردم بمردم پسرم حسن (عليه السّلام) دفع نمايم و پسرم در هنگام رحلت به پسر ديگرم حسين (عليه السّلام) رد كند و او به پسر خود على بن الحسين (عليهما السّلام) بعد از آن از هر يك بديگرى رسد از اولاد حسين (عليه السّلام) تا آنكه آخر ايشان همه بر كنار حوض كوثر با قرآن بحضرت پيغمبر آخر الزمان رسند ايشان از قرآن و قرآن از ايشان هرگز از يك ديگر مفارقت ننمايند.
اى طلحه بعد از عثمان معاويه بن ابى سفيان و پسرش يزيد هر دو والى امر و خلافت امت گردند و بعد از آنها هفت نفر از اولاد حكم بن ابى العاص خلافت كنند يكى بعد از ديگرى تا آنكه دوازده نفر ائمه ضلال به جاى رسول ايزد متعال بناحق نشينند و اين طايفه همان جماعتند كه حضرت رسالتمآب (صلّى الله عليه و آله) آنها را در خواب ديد كه بقهقرى جمعى از امت بمنبر آن رسول رب العزت تردد ميكنند، ده نفر از بنى اميه اند، و دو نفر ديگر كه اساس و بنيان اين ظلم و طغيان در حق اهل بيت رسول آخر الزمان گذاشتند و گناه بر اين دوازده نفر در روز قيامت برابر گناه تمامى امتست. و از ابى ذر غفارى رضى اللّٰه عنه منقول و مروى است كه: چون حضرت نبى المحمود وفات نمود امير المؤمنين (عليه السّلام) همگى آيات كلام ايزد علام را جمع فرمود، و در محضر انصار و مهاجر آورده بر ايشان عرض نموده گفت:
اين همگى و تمامى آيات با بركات قرآن حضرت منان است كه بموجب امر وصيت نبى الرحمه جمع كردم.
ص: 159
چون ابو بكر آن مصحف را برداشت و گشود در اول صفحه آن ذكر فضايح قوم بود، چون عمر استماع كلمۀ قليلى از آن نمود برجست و گفت:
يا على بردار اين مصحف را ما را هيچ احتياجى كار به اين قرآن نيست امير المؤمنين على (عليه السّلام) نيز في الفور كتاب رب غفور را برداشته با بهجت و سرور روانه دولتسراى خود گرديد، در آن اثنا زيد بن ثابت كه قارى قرآن بود، در آن مكان حاضر شد، عمر گفت:
يا زيد، الحال على قرآن را بنزد ما حاضر گردانيد كه فضايح مهاجر و انصار درو بغايت بسيار است، مرا اراده چنانست كه خود جمع و تاليف قرآن فرمايم، و اسقاط آيات فضايح مهاجر و انصار از قرآن ايزد غفار نمائيم زيرا كه هتك و فضيحت اين دو طايفه كه خلاصه امت حضرت نبى البريه اند در قرآن فراوان است ؟ زيد گفت: من الحال از كتاب و تاليف همان نوع مصحف كه دل شما بآن مالوف است فارغ شدم، و اكثر آن فضايح را اسقاط كردم، ليكن على (عليه السّلام) در قرآن كه تاليف نمود هر چه بود ظاهر فرمود، اما چنان نيست كه همه آنچه در قرآن در باب ياران مذكور و عيان باشد باطل و نقصان بود.
عمر گفت: بايد چنان كرد، قرآن على در ميان مردمان نباشد تا آن همه فضايح ياران در السنه خاص و عام شهرت تمام نيابد، حيله آن كدام است زيد گفت: يا عمر هيچ احدى در حيله از تو داناتر است ؟ عمر گفت: هيچ حيله نيكوتر از قتل على نيست، بايد او را بقتل رسانيد و خود را از او براحت و فراغت فارغ البال گردانيد، پس از آن فكر و تدبير قتل آن
ص: 160
ولى خداى مجيد بدست خالد بن الوليد انديشيد بعد از آن خالد را طلبيد و اين سرّ با او در ميان نهاد، خالد نيز آن رأى ناپسند را پسنديد و خويش متقبل انجام و انصرام آن امر نافرجام گرديد، ليكن هرگز بدان قصد قادر - نگرديد، چنانچه سابقا سمت تحرير يافت، ابو ذر رضى اللّٰه عنه گويد: چون عمر خليفه شد باز از حضرت أمير المؤمنين عليه سلام الملك المنان طلب همان قرآن را نمود كه تا هر چه بقرآن موافق بود تحريف قرآن بآن نمايد امير المؤمنين على (عليه السّلام) گفت:
قرآن كه من جمع و تاليف نمودم همانست كه در ايام ابو بكر در محضر انصار و مهاجر حاضر كردم، در آن دم فرموديد كه ما را هيچ گونه احتياج به اين قرآن نيست، الحال وجه طلب آن چيست ؟ عمر گفت: تا آنكه جميع مردمان را بر آن قرآن جمع نمائيم.
حضرت أمير المؤمنين على (عليه السّلام) گفت: هيهات، هيهات اصلا شماها را هيچ گونه راه بآن نيست، آن روزى كه من آن قرآن را در محضر حاضر كردم بواسطه اتمام حجت بر شما و ساير امت بود تا در روز قيامت نگويند كه حقيقت اين امر بر ما بيّن و ظاهر نبود، و ما از آن غافل بوديم، يا آنكه گويند كه حقايق آن در قرآن ظاهر و عيان نبود و كسى ما را بر آن اطلاع و اخبار ننمود، بدرستى كه قرآن در پيش منست بغير پاكان و نيكان بوثيقۀ، لاٰ يَمَسُّهُ إِلاَّ اَلْمُطَهَّرُونَ :
هيچ احدى را جواز و رخصت امساس دست بر آن نيست، مگر آن جمعى پاكان اوصياى حضرت نبى الورى از اولاد من، و باقى محبان ما و مطيعان آن اولياى حضرت ايزد سبحان اند.
ص: 161
عمر گفت: هيچ وقت باظهار آن قرآن معلوم است ؟ حضرت أمير المؤمنين على (عليه السّلام) فرموده كه: بلى وقتى كه قائم آل محمد از اولاد من ظاهر گردد، ساير مردمان بر سر او جمع گردند، آن حضرت در آن وقت اجراى سنت حضرت نبى الرحمه و اظهار قرآن و ساير احكام شرع و آداب دين رسول آخر الزمان بنمايد.
سليم بن قيس الهلالى رحمه اللّٰه و حبش ابن معمر، روايت كنند: كه روزى ما هر دو در اثناء طواف خانه كعبه ابو ذر را در موسم اجتماع مردم به واسطه طواف حرم ديديم كه حلقۀ در خانه كعبه را گرفته ميگفت:
كه اى معشر مردمان هر كه مرا دانيد، دانيد و آنكه مرا نداند، بداند كه من جندب و من ابو ذرم، ايها الناس، من از پيغمبر شما شنيدم مى فرمود كه مثل اهل بيت من در اين امت مثل كشتى نوح (عليه السّلام) و قوم آن حضرت است هر كه در آن كشتى نشست از هلاكت و غرق نجات يافت، و هر كه ترك ركوب سفينۀ نوح نمود، غرق گشت، و نيز فرمود: كه اهل بيت من مثل در حطه در مردم بنى اسرائيل اند، (حطه عبارت از كلمه استغفار است، چون يكى از افراد و شخصى از بنى اسرائيل مرتكب امر شنيع ميگشتند در هنگام انابت و ندامت و رجعت به ايزد علام، مى گفتند كه:
اللهم حط عنا اوزارنا، حضرت غفار الذنوب و الآثام از سر جرايم آن شخص درگذشته او را در سلك مقبولان نيكو سرانجام بعد از آن منخرط و مستدام ميداشت. حضرت نبى الرحمه فرمود: كه اوصياى من ائمة البريه مثل آن كلمۀ حطه اند كه بوسيله ذكر اسامى آن اعيان و توسل به ايشان نجات پيدا
ص: 162
كردن از نيران بلكه باعث خلود و ابود جنان در روز حساب و ميزان است.
و نيز ابو ذر گفت:
اى معشر مردمان من از پيغمبر شما شنيدم ميفرمود كه: من در ميان شما امت دو چيز ميگذارم تا به آن متمسك شويد هرگز گمراه نشويد:
اول: كتاب خداى تعالى.
دوم: اهل بيت خود را تا آخر حديث، چون ابو ذر غفارى رضى اللّٰه عنه از مكۀ معظمه بمدينۀ مكرمه آمد عثمان كسى بطلب ايشان فرستاد، و چون ابو ذر در آن محضر حاضر شد، عثمان گفت:
اى ابا ذر، ترا چه بر آن داشت كه در مقابل بيت اللّٰه الاعظم در موسم كثرت و ازدحام مردم اقامت و مرتكب بآنچنان آمر ملايم گشتى ؟ ابو ذر گفت: چون حضرت سيد البريه در اقامت اين امر بمن عهد وصيت بلكه امر نمود، لهذا بموجب حكم سيد الانام بدان امر قيام و اقدام نمودم.
عثمان گفت: شاهد شما در اين كلام كيست ؟ گفت: مقداد و امير المؤمنين على (عليه السّلام) در آن زمان على (عليه السّلام) و مقداد رضى اللّٰه عنه برخاستند و اداى شهادت نموده هر دو متوجه منزل و مقام شدند، هم در آن زمان عثمان روى بمردمان آورده و گفت:
على و ابو ذر گمان دارند كه ايشان داخل خيرند، در نظر مردمان.
مروى و منقول است كه روزى از ايام عثمان بحضرت امير المؤمنين على (عليه السّلام) گفت اى ابو الحسن اگر تو امروز بواسطۀ من در امر خلافت صبر مينمائى سهل است، من نيز بيشتر در اين امر بواسطۀ كسى كه از من و تو بهتر بود صبر كردم
ص: 163
حضرت ولى ايزد داور گفت: از من بهتر كيست ؟ عثمان گفت ابو بكر و عمر.
امير المؤمنين حيدر (عليه السّلام) گفت: دروغ ميگوئى، من بهتر از تو و از ايشانم زيرا كه عبادت حضرت رب العزت كردم پيش از شما و بعد از شما.
از سليم ابن قيس مروى و منقول است كه: روزى سلمان و مقداد رضى اللّٰه عنهما براى من حكايت كردند و بعد از ايشان ابو ذر نيز براى من حديث نمود، پس از ايشان هر سه از حضرت امير المؤمنين على (عليه السّلام) نيز شنيدم كه روزى مردى عربى بر آن حضرت مفاخرت و مباهات نمود، و چون اين مقالت بسمع مبارك و اشرف حضرت سيد البشر رسيد گفت:
اى على، تو فخر بر تمامى عرب نمائى، زيرا كه تو اكرم ايشان از براى دامادى، و اكرم ايشان از براى ولد، زيرا كه فرزندان تو سبطى من حسن و حسين اند، و اكرم ايشانى از روى برادر، زيرا كه من برادر توام، و اكرم آنها هستى از روى عم، چه عم شما حمزه سيد الشهداء است، و تو بزرگترين آنها مى باشى از روى حلم و تو بحسب علم از ايشان بيشترى، و تو مقدمى بر ايشان از روى اطاعت و بندگى حضرت سبحان، و تو اعظم ايشانى از روى عنا و مشقت بنفس و مال، تو اقرء ايشانى بتلاوت كتاب خداى وهاب، و تو اعلم ايشانى بسنت من و تو اشجع ايشانى از روى لقا و رؤيت، و تو بخشنده تر از تمام ايشانى، و زاهدتر از همه مردمانى، و سخت ترين مردمانى در اجتهاد و احسن ايشانى در خلق و سداد، و اصدق مردمانى بلسان، و محبت شما به حضرت ايزد منان زياده از جميع خلقانست، بلكه مودت تو بمن نيز بيشتر از همه
ص: 164
انس و جانست، و بعد از من سى سال بندگى حضرت ايزد مهيمن را خواهى نمود، و بر ظلم قريش صبر خواهى فرمود، و چون بعد از آن نصير و اعوان يابى پس با آن طاغيان بر تأويل قرآن مقاتله نمائى، چنانچه با من بر تنزيل قرآن با كافران جهاد و مقاتله مى نمودى پس از آن محاسن ترا بخون سر تو رنگين ساخته ترا شهيد ميگردانند، و قاتل بيدين تو در بغض و عداوت و نوميدى و بعد از رحمت حضرت رب العزت معادل و مساوى عاقر ناقۀ حضرت صالح (عليه السّلام) پيغمبر است.
سليم ابن قيس رحمه اللّٰه، روايت مى كند كه: من روزى در نزد سلمان و ابى ذر و مقداد رضى اللّٰه عنهم حاضر بودم كه ناگاه مردى از اهل كوفه در آن محضر حاضر گرديد، و چون آداب شرايع اسلام و طريق سلوك دين حضرت سيد الانام (صلّى الله عليه و آله) پرسيدن گرفت، سلمان رضى اللّٰه عنه گفت:
اى مسلم بكتاب خداى تعالى و به على ابن ابى طالب (عليه السّلام) متمسك شوى، زيرا كه على (عليه السّلام) با كتاب ايزد علام و كتاب ملك الوهاب از آن ولايتمآب مفارقت از يك ديگر و جدائى ندارند تا آنكه هر دو در كنار حوض كوثر خدمت حضرت پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) رسند هر سه نفر يعنى سلمان و مقداد و ابا ذر گفتند: كه ما گواهى ميدهيم بر آنكه هر سه از حضرت رسول خداى تبارك و تعالى شنيديم كه ميگفت على (عليه السّلام) تابع حق است و داير بآن بهر نحو و طرف كه حق ميل كند به آن و باز از حضرت رسول ايزد عزيز شنيدم كه ميفرمود:
على (عليه السّلام) صديق عادل و فاروق ميان حق و باطل است، آن مرد چون آن سخنان را از ابو ذر و مقداد و سلمان شنيد، گفت:
ص: 165
اى ياران پس مردمان چرا ابو بكر را صديق و عمر را فاروق مى نامند و آن دو نفر را باين دو اسم ميخوانند؟ سلمان گفت: چنانچه ايشان غصب خلافت رسول از حضرت على (عليه السّلام) نموده تصرف در آن فرموده اند، اين دو اسم را نيز بغير حق اضافه بخود نموده مانند امارت مؤمنان كه تصرف در آن نيز نموده اند، و حال آنكه رسول خداى متعال ما و ايشان بلكه همگى خلقان را امر كرد كه تا ما بالتمام بامارت مؤمنان بر حضرت ولى ايزد سبحان على (عليه السّلام) سلام كرديم قاسم بن معويه روايت كند كه من روزى از حضرت امام الهمام جعفر بن محمد عليهما السّلام پرسيدم كه:
يا ابن رسول اللّٰه اين جماعت حديث در باب معراج ايشان روايت ميكنند كه چون رسول حضرت بيچون در هنگامى كه بمعراج رفت و در عرش واهب علام منزل و مقام گزيد بر قوايم عرش مكتوب ديد كه:
لاٰ إِلٰهَ إِلاَّ اَللّٰهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اَللّٰهِ ابو بكر الصديق و عمر الفاروق - چون حضرت امام الناطق جعفر الصادق الامين رضوان اللّٰه عليهم اجمعين اين سخن شنيد گفت:
سبحان اللّٰه اين جماعت تغيير اكثر اشياء بلكه همه آن نمودند تا آنكه در اين نيز تغيير فرمودند گفتم نعم يا ابن نبى الورى، آن حضرت گفت: بدرستى خداى تعالى چون ايجاد و خلقت عرش بر وجه اتم و اكمل نمود بر آن عرش اعظم مكتوب فرمود كه:
لا اله الا اللّٰه محمد رسول اللّٰه و على امير المؤمنين، و نيز چون خالق آب را خلق كرد، و در مجرى آن نوشته كه:
ص: 166
لا اله الا اللّٰه محمد رسول اللّٰه على امير المؤمنين، و چون حضرت خداى تعالى خلق كرسى نمود، بر قوايم آن مكتوب فرمود كه:
لا اله الا اللّٰه محمد رسول اللّٰه على امير المؤمنين، و چون خداى خلقت لوح نمود بر آن مكتوب گردانيد كه:
لا اله الا اللّٰه محمد رسول اللّٰه على امير المؤمنين، و چون ايزد عز و جل اسرافيل (عليه السّلام) را خلق كرد بر جبهۀ او مكتوب فرمود:
لا اله الا اللّٰه محمد رسول اللّٰه على امير المؤمنين، و چون خداى متعال جبرئيل را خلق كرد، بر پر او مكتوب نمود كه:
لا اله الا اللّٰه محمد رسول اللّٰه على امير المؤمنين، و چون خداى تمام آسمانها را خلق فرمود در اكناف آن مكتوب گردانيد كه:
لا اله الا اللّٰه محمد رسول اللّٰه على امير المؤمنين، و چون خداى عز و جل خلق ارضين نمود در اطباق آن مكتوب گردانيد كه:
لا اله الا اللّٰه محمد رسول اللّٰه على امير المؤمنين، و چون خداوند خلق جهان نمود در سرهاى هر كوه مكتوب فرمود كه:
لا اله الا اللّٰه محمد رسول اللّٰه على امير المؤمنين، و چون خداوند بيچون آفتاب را خلق كرد، بر روى آن مكتوب گردانيد كه:
لا اله الا اللّٰه محمد رسول اللّٰه على امير المؤمنين، و چون پروردگار عالم قمر را خلق فرمود، بر روى آن مكتوب نمود كه:
لا اله الا اللّٰه محمد رسول اللّٰه على امير المؤمنين، و آن مكتوب همان سواديست كه در روى ماه شما و باقى خلق اللّٰه تعالى مى بيند، پس هر
ص: 167
گاه يكى از شما بندگان حضرت اله بگويند:
لا اله الا اللّٰه محمد رسول اللّٰه، بگويند كه على امير المؤمنين زيرا كه حضرت رب العالمين اسم آن حضرت بسيد المرسلين (صلّى الله عليه و آله) قرين گردانيد.
و از عبد اللّٰه بن الصامت مروى و منقول است كه: من روزى در حين و اثناء طواف خانه كعبه ابو ذر غفارى رضى اللّٰه عنه را ديدم كه دست بحلقۀ خانه كعبه زده و روى بساير مردم كرده گفت:
هر كه مرا شناسد شناسد، و آنكه مرا نشناسد، من آن بنده اله را به نام خود آگاه گردانم، من جندب بن سكن بن عبد اللّٰه، و من ابا ذر غفارى ام و من چهارمين چهار نفرم كه با حضرت رسول (صلّى الله عليه و آله) اسلام آوردند من گواهى ميدهم كه از آن حضرت شنيدم كه ميفرمود: و ذكر حديث طويل فرمود، و من اوله الى آخره نقل نمود، و آنگاه فرمود كه:
اى امتان متحيره و سرگردان بعد از رسول الزمان خود اگر شما در خلافت و ولايت مقدم مى داشتيد كسى را كه خداى اقدس او را بر همه كس مقدم گردانيد و مؤخر مى داشتيد آن را كه قادر سبحان مؤخر گردانيد و ولايت را در جايى كه حضرت رب العزت اقامت در آن مكان نمود در همان محل معين و مقرر مى داشتيد هرگز ولى اللّٰه محتاج باعانت خلق اللّٰه نگشتى، و هيچ فرض از فرايض اللّٰه ضايع نشدى و نيز هرگز دو نفر اختلاف در حكم از احكام خداى اكبر نكردندى، زيرا كه علم هر مشكل در نزد اهل بيت رسول شما نبى عز و جل است، و چون خلاف و عداوت با اهل بيت حضرت نبى الرحمه ظاهر گرديد الحال وبال افعال شنيعه و اعمال قبيحه خود را كه كسب شماست بچشيد.
ص: 168
وَ سَيَعْلَمُ اَلَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ : تفسير آيه وافر هدايت سابقا سمت تحرير يافت.
روايت است از حضرت امير المؤمنين على (عليه السّلام) كه: آنچه باعث نجات حضرت آدم صفى اللّٰه بلكه آن كسى كه او را از جنت رب العالمين بر زمين آورد و آنچه باعث فضيلت تمامى پيغمبران ايزد منان شده غير از پيغمبر شما حضرت محمد مصطفى (صلّى الله عليه و آله) ائمة الهدى است، پس كسى كه توسل به آن اعيان نمود و نمايد كى حيران و سرگردان ماند.
سليم بن قيس الهلالى گفت: كه من روزى در خدمت حضرت امير على (عليه السّلام) حاضر بودم و مى شنيدم كه مردى از آن حضرت سؤال نمود كه:
يا امير المؤمنين (عليه السّلام) مرا خبر ده بافضل منقبت خود كه حضرت رب العزت بواسطۀ شما مقرر گردانيد كدامست ؟ امير المؤمنين (عليه السّلام) فرمود: كه آنچه حضرت ايزد معبود در كتاب خود كه بحضرت نبى المحمود ارسال و انزال نموده بيان فرموده.
گفت: يا على ايزد تبارك و تعالى در شأن شما در قرآن كدام آيه منزل گردانيد؟ ولى خداى عز و جل در جواب سائل گفت: كه آيۀ مباركه: أَ فَمَنْ كٰانَ عَلىٰ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شٰاهِدٌ مِنْهُ - من شاهدم از رسول (صلّى الله عليه و آله) بر جميع مردم، و نيز قول حضرت رب العزت است كه: وَ يَقُولُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا لَسْتَ مُرْسَلاً قُلْ كَفىٰ بِاللّٰهِ شَهِيداً بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ اَلْكِتٰابِ ، علم كتاب ايزد وهاب در نزد منست و حضرت قادر واحد در اين آيه مرا قصد كرد، هيچ چيز رب
ص: 169
العزيز نفرستاد در قرآن الا اينكه مرا نيز ذكر كرد، مثل قول عز و جل كه در قرآن مذكور و بيان فرمود كه:
إِنَّمٰا وَلِيُّكُمُ اَللّٰهُ وَ رَسُولُهُ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا اَلَّذِينَ يُقِيمُونَ اَلصَّلاٰةَ ، وَ يُؤْتُونَ اَلزَّكٰاةَ ، وَ هُمْ رٰاكِعُونَ .
و قوله تعالى:
أَطِيعُوا اَللّٰهَ وَ أَطِيعُوا اَلرَّسُولَ وَ أُولِي اَلْأَمْرِ مِنْكُمْ ، و غير از اين آيات در بيان هست.
سليم ابن قيس رحمه اللّٰه گويد: كه بعد از آن مرد اعرابى گفت: كه يا على مرا خبر ده بافضل منقبت خود از رسول عز و جل از آنچه آن حضرت رسول ايزد متعال در باب معرفت و كمال و فضل و حال تو در محضر نساء و رجال بيان و عيان فرمود؟ على (عليه السّلام) گفت: آنكه مرا در روز غدير خم بحكم خداى عالم نصب نمود و آن خاتم الرسل بامر عز و جل در حق ولايت من فرمود: كه انت منى بمنزلة هرون من موسى، و ديگر آنكه من با حضرت رسول مهيمن (صلّى الله عليه و آله) مسافر شدم بغير از من هيچ خادم نداشت، و با آن نبى صاحب العدل و الانصاف يك لحاف بود و عايشه در آن سفر خير اثر در خدمت سيد البشر مى بود و حضرت نبى الملك الوهاب ميان من و عايشه خواب ميكرد و ما سه نفر را بغير آن لحاف كه مال پيغمبر بود لحاف ديگر نبود، و هر سه همان يك لحاف مى پوشيديم و چون سيد العجم و العرب بواسطه نماز شب برخاستى همان لحاف به من و به عايشه پوشانيدى، نهايت آنكه دست مبارك بميان من و عايشه ببالاى لحاف
ص: 170
كشيدى تا آن را بفراش تخت متصل گردانيدى، اتفاقا در آن سفر شبى مرا تبى بغايت گرم متعرض گشته چنانچه از شدت حرارت تب بى تاب بوده در آن شب خواب نكردم، و حضرت رسالتمآب نيز بواسطه عدم خواب من در تمامى آن شب اصلا خواب نكرد، و در آن شب ميان من و مصلى خود بيتوته نمود و در هر وقت كه بقدر تيسر و قدرت بر نماز اقامت نمودى و چون سلام دادى آمده از كيفيت حال من سؤال كردى، و نظر در من فرمودى در همه آن شب كار و داب آن رسول ايزد واجب همين بود تا صبح طلوع نمود، چون نماز غداه با اصحاب بجماعت مودى گردانيد گفت:
اللهم اشف عليا بارخدايا على را شفا كرامت فرمائى چه من از آنچه با او بود از تب و اضطراب در تمام شب خواب نه كردم، بلكه بيدار و بخواب ماندم و چون تب آن ولى العجم و العرب في الجمله تخفيف يافته در محضر حضرت رسول (صلّى الله عليه و آله) حاضر شد، رسول خداى واحد در مسمع اصحاب انصار و مهاجر گفت:
يا على ابشر حضرت امير المؤمنين على (عليه السّلام) فرمود كه:
بشرك اللّٰه بخير يا رسول اللّٰه خداى تعالى ترا بشارت خير دهد، يا رسول اللّٰه، من فداى تو گردم آنگاه حضرت حبيب اللّٰه گفت: يا على امشب من هيچ چيز از ايزد - واهب سؤال و طلب ننمودم الا آنكه آن را بمن از مزاياى مواهب خود غنى و احسان و اعطاء نمود، و هر چه براى خود سؤال از كريم متعال كردم بواسط شما نيز مثل آن طلب و سؤال از حضرت بخشنده ذو الجلال از روى تضرع و زارى نمودم، و دعا و التماس از خالق الجن و الناس كردم كه ميان من و ميان تو مواخات نمايد حضرت كريم معبود اين استدعاى مرا قبول فرمود، و ترا برادر
ص: 171
من و مرا برادر تو گردانيد و نيز سؤال از واهب لا يزال كردم كه ترا ولى جميع مؤمن و مؤمنه گرداند اين التماس نيز بمعرض قبول مقبول شد، در آن دم كه رسول اللّٰه (صلّى الله عليه و آله) اين سخن صدق التيام باين مقام رسانيد دو مرد در همان مجلس حاضر بودند، يكى بديگرى گفت:
ديدى كه محمد (صلّى الله عليه و آله) رسول حضرت ذو الجلال براى ابن عم خود چه قسم التماس و سؤال كرد، و اللّٰه بخداى عالم قسم كه يك صاع از خرما بسيار بسيار بهتر از اين سؤال است، اگر محمد از حضرت ايزد واحد سؤال همى كرد كه فرشته بواسطۀ امداد و اعانت و يارى و نصرت او ميفرستاد تا او را بر دفع دشمن رقابت مى نمود يا بواسطه او گنج و مال انزال و ارسال ميگردانيد كه نفع او اصحاب ميكرد بسيار بسيار بهتر بود، زيرا كه مثل اين التماس جامعه را انفع و اشمل است از ساير استدعا و سؤال، و هرگز اين نبى العربى دعاء خير در حق او ننمود الا آنكه حضرت واجب الوجود دعاء او را اجابت نمود.
ذكر بيان احتياج حضرت امير المؤمنين على ولى ايزد معبود بر ناكثين يعنى بر شكنندگان عهد و بيعت برطرف كنندگان پيمان و شرط كه با آن حضرت كرده بودند، در خطبه كه آن وصى رسول ايزد واجب الوجود براى آن طايفه خطبه نمود.
مروى و منقولست كه حضرت امير المؤمنين على (عليه السّلام)، روزى در محضر اكثر انصار و مهاجر و باقى مسلمين از طوايف بشر خطبه در غايت فصاحت و نهايت بلاغت مشتمل بر حمد و ثناى حضرت الهى و نعت رسالت پناهى مؤدى گردانيد، آنگاه آن ولى ايزد علام فرمود كه:
ص: 172
يا معشر الناس، حضرت خداى ذُو اَلْجَلاٰلِ وَ اَلْإِكْرٰامِ چون خلق را خلق و ايجاد همه انام نمود و برگزيد بهترين ايشان و اختيار صفوت از بندگان نمود، و رسولان و پيغمبران از آن برگزيدگان و نيكان براى انس و جان ارسال فرمود، و زنده، و خلاصه آن اعيان حضرت رسول آخر الزمان بود كه براى شما مرسل و مبعوث گردانيد و بهترين كتب آسمانى براى نبى الرحمه خود ارسال نمود، و او را خاتم الرسل و دين خود را خداى عز و جل بر او مشروع و مرسل فرمود، و فرايض خود را بر وى و بر امتش واجب و لازم گردانيد، پس هر چه حضرت خاتم الرسل مردم را امر بآن فعل و عمل نمايد يقين جمله آن قول خداى عز و جل است، چنانچه امر كرد كه:
أَطِيعُوا اَللّٰهَ وَ أَطِيعُوا اَلرَّسُولَ وَ أُولِي اَلْأَمْرِ مِنْكُمْ :
اين اولى الامر براى ما اهل بيت همه است نه غير ما، پس الحال كه ما را گذاشتيد و همه بر اعقاب اصلى خود منقلب گشتيد و تمامى مرتد شديد و نقض امر و بيعت و نكث عهد و شرط نموديد، لم تضروا اللّٰه شيئا، از اين حركت بد و شنيعى و سنت قبيحه شما ضرر اصلا بخداى اكبر نرسد، بلكه شرر آن بخود شما لاحق و مستقر گردد، زيرا كه خداى اكبر شما امر كرد كه رو به امر ايزد داور، و به حضرت پيغمبر و بسوى اولى الامر از شما نمائيد كه آن جماعت مستنبط علم و حال و مستجمع فضل و كمال اند، پس شما اول اقرار بآن نموديد، و بعد از آن منكر آن گشتيد، و حال آنكه خداى لا يزال براى شما بر اقامت و استقامت آن آيه انزال و ارسال نموده، چنانچه فرمود كه:
أَوْفُوا بِعَهْدِي أُوفِ بِعَهْدِكُمْ وَ إِيّٰايَ فَارْهَبُونِ :
ص: 173
يعنى وفا بر عهد لازمست، چه اگر شما وفا بعهد من نمائيد من نيز وفا بعهد شما نمايم، پس مراجعت شما بايد كه بسوى ما باشد اى معشر مردمان آل ابراهيم (عليه السّلام) اهل كتاب و حكمت و ايمان و صاحب فصل الخطاب بودند چون حضرت بيچون براى ساير خلقان حقايق احوال ايشان را كما هو حقه بيان و عيان نمود، مردمان رشگ و حسد بر آن برگزيدگان بردند بعضى ايمان آوردند و بعضى از او برگشتند، چنانچه خداى عز و جل ذكر كرده از احوال آن در قرآن كه ميفرمايد:
أَمْ يَحْسُدُونَ اَلنّٰاسَ عَلىٰ مٰا آتٰاهُمُ اَللّٰهُ مِنْ فَضْلِهِ فَقَدْ آتَيْنٰا آلَ إِبْرٰاهِيمَ اَلْكِتٰابَ وَ اَلْحِكْمَةَ وَ آتَيْنٰاهُمْ مُلْكاً عَظِيماًفَمِنْهُمْ مَنْ آمَنَ بِهِ وَ مِنْهُمْ مَنْ صَدَّ عَنْهُ وَ كَفىٰ بِجَهَنَّمَ سَعِيراً :
ما را آل ابراهيم (عليه السّلام) دانيد در حق ما حسد كردند چنانچه در حق آباء عظام كرام ما حسد در سابق بردند، و اول كسى كه حسد در حق او كردند حضرت آدم (عليه السّلام) بود، چون خداى عز و جل ذكره او را بيد قدرت ايجاد نمود و روح خود بمضمون: وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي ، در او دميد و او را مسجود ملائكه خود گردانيد و تمامى اسماء مسميات را بآن حضرت تعليم فرمود، و او را برگزيد و اختيار آن حضرت نمود از تمامى عالميان بواسطه همان شيطان بر آن مختار و مصطفى ايزد سبحان حسد فراوان برد و در باب سجده او اطاعت امر و حكم رحيم الرحمن ننمود، لهذا از غاويان و خاسران گرديد، و بعد از او قابيل بر هابيل حسد برد، و آن پسنديدۀ رب جليل را بواسطۀ حصول امانى و آمال نفس ذليل خود مقتول گردانيد، و از خاسران گرديد.
ص: 174
و نيز بر نوح (عليه السّلام) قوم حسد بردند، و گفتند: او نيز مثل ما آدم است مى خورد، و مى آشامد، اگر ما اطاعت مثل خود بشر را نمائيم بى شبهه و گمان ما از جمله خاسران خواهيم بود چنانچه خداى اكرم از احوال آن نبى اولو العزم حضرت نبى الاعظم محمد المصطفى (صلّى الله عليه و آله) را واقف و عالم گردانيد كه:
فقالوا مٰا هٰذٰا إِلاّٰ بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يَأْكُلُ مِمّٰا تَأْكُلُونَ مِنْهُ وَ يَشْرَبُ مِمّٰا تَشْرَبُونَ وَ لَئِنْ أَطَعْتُمْ بَشَراً مِثْلَكُمْ إِنَّكُمْ إِذاً لَخٰاسِرُونَ : (سورۀ المؤمنون آيه 34-33) و بعد از آن امام الانس و الجان تلاوت اين آيه كلام رب العزة نمود كه فرموده است:
و للّٰه الخيره يختار ما يشاء يختص برحمته من يشاء و يؤت الحكمة و العلم من يشاء:
يعنى اختيار همگى اهل عالم با ايزد حضرت قادر عالم است، هر كه را خواهد اختيار كند و آن را كه نخواهد ذليل گرداند، و برحمت و مغفرت مخصوص گرداند آن را كه خواهد و لايق داند و نوميد گرداند هر كه را مستحق عنايت نداند و علم و حكمت و كمال و معرفت آن را كه سزاوار داند احسان و شفقت نمايد، پس رشك مردم بر يك ديگر سزاوار نيست، بعد از آن پيغمبران بر حضرت نبى اكرم آخر الزمان نيز حسد فراوان بردند، و بر ما اهل بيت كه حضرت ايزد تعالى و تقدس برداشت از ما هر بدى و رجس را و مطهر گردانيد مردم حسد بردند و اطاعت ما كه مقرون باطاعت خداى تعالى و اطاعت رسول مجتبى است ننمودند، با آنكه بآن مامورند چنانچه خداى عز و جل ميفرمايد كه:
إِنَّ أَوْلَى اَلنّٰاسِ بِإِبْرٰاهِيمَ لَلَّذِينَ اِتَّبَعُوهُ وَ هٰذَا اَلنَّبِيُّ وَ اَلَّذِينَ الآيه وَ أُولُوا اَلْأَرْحٰامِ بَعْضُهُمْ أَوْلىٰ بِبَعْضٍ فِي كِتٰابِ اَللّٰهِ : آيه 75 سوره انفال پس بدرستى و تحقيق كه ما اهل بيت اولى از جميع مردمان بحضرت خليل الرحمن و وارث ايشانيم، و ما اولو الارحام آن جماعتيم كه وارث كعبه مكرمه اند، زيرا كه آل ابراهيم (عليه السّلام) مائيم، آيا شما از ملت حضرت ابراهيم (عليه السّلام) برميگرديد حال آنكه حضرت واحد منان در قرآن ميفرمايد كه فَمَنْ تَبِعَنِي فَإِنَّهُ مِنِّي الآيه: اى قوم من شما را مى خوانم بخداى ايزد علام و برسول او محمد مصطفى (صلّى الله عليه و آله) و به كتاب حضرت مالك الرقاب و مى خوانم شما را به ولى امر سيد عالم و وصى و وارث آن حضرت بعد از نبى اكرم (صلّى الله عليه و آله) اى امت رسول اللّٰه اجابت قول من نمائيد و تابع آل ابراهيم شويد و اقتداء بما كنيد، زيرا كه ما آل ابراهيم (عليه السّلام) را فرض واجب بر رقبه عجم و عرب است و افئده و قلوب محبت اسلوب مردم را ميل بسوى ما لازم است، البته دلهاى خلقان بموجب دعاى حضرت خليل الرحمن بجانب ما مايل و نگران است، چنانچه حضرت ابراهيم در حق آل خود دعا و التماس از حضرت ايزد عادل نمود كه افئده جميع مردم را بسوى آل او مايل گرداند، چنانچه فرمود كه:
ص: 175
إِنَّ أَوْلَى اَلنّٰاسِ بِإِبْرٰاهِيمَ لَلَّذِينَ اِتَّبَعُوهُ وَ هٰذَا اَلنَّبِيُّ وَ اَلَّذِينَ الآيه وَ أُولُوا اَلْأَرْحٰامِ بَعْضُهُمْ أَوْلىٰ بِبَعْضٍ فِي كِتٰابِ اَللّٰهِ : آيه 75 سوره انفال پس بدرستى و تحقيق كه ما اهل بيت اولى از جميع مردمان بحضرت خليل الرحمن و وارث ايشانيم، و ما اولو الارحام آن جماعتيم كه وارث كعبه مكرمه اند، زيرا كه آل ابراهيم (عليه السّلام) مائيم، آيا شما از ملت حضرت ابراهيم (عليه السّلام) برميگرديد حال آنكه حضرت واحد منان در قرآن ميفرمايد كه فَمَنْ تَبِعَنِي فَإِنَّهُ مِنِّي الآيه: اى قوم من شما را مى خوانم بخداى ايزد علام و برسول او محمد مصطفى (صلّى الله عليه و آله) و به كتاب حضرت مالك الرقاب و مى خوانم شما را به ولى امر سيد عالم و وصى و وارث آن حضرت بعد از نبى اكرم (صلّى الله عليه و آله) اى امت رسول اللّٰه اجابت قول من نمائيد و تابع آل ابراهيم شويد و اقتداء بما كنيد، زيرا كه ما آل ابراهيم (عليه السّلام) را فرض واجب بر رقبه عجم و عرب است و افئده و قلوب محبت اسلوب مردم را ميل بسوى ما لازم است، البته دلهاى خلقان بموجب دعاى حضرت خليل الرحمن بجانب ما مايل و نگران است، چنانچه حضرت ابراهيم در حق آل خود دعا و التماس از حضرت ايزد عادل نمود كه افئده جميع مردم را بسوى آل او مايل گرداند، چنانچه فرمود كه:
فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ اَلنّٰاسِ تَهْوِي إِلَيْهِمْ (آيه 37 سوره ابراهيم) آيا شما را هيچ گونه بدى از جانب ما رسيد بغير آنكه بهدايت و ارشاد ما ايمان بخداى تعالى و بآنچه بما انزال و ارسال گرديد آورديد و آن وسيله سعادت دارين و فيوضات نشأتين شما گرديد، بشرط آنكه بر سر قول و عهد خود باشيد و متفرق مشويد كه بخداى تعالى قسم است كه اگر خلاف كنيد گمراه و دور از مرحمت و عنايت حضرت اله شويد.
ص: 176
اى معشر مردمان خداى منان شاهد است بر شما كه من هدايت و ارشاد و انذار و دعوت همگى شما كردم، و من بمضمون صدق مشحون آيه كلام رب العالمين: وَ مٰا عَلَى اَلرَّسُولِ إِلاَّ اَلْبَلاٰغُ اَلْمُبِينُ زياده بر اين چيزى بر ذمه من واجب و فرض عينى نيست، پس از اين شما دانيد و اختيار خود هر چه خيريت دنيا و آخرت دانيد معمول گردانيد.
ص: 177
ذكر بيان احتجاج امام حضرت امير المؤمنين على (عليه السّلام) بر طلحه بن عبد اللّٰه و زبير بن العوام در هنگام اراده خروج آنها بر حضرت و آنكه هر دو با نقض عهد و بيعت و بدون توبه و انابت از اين دار المشقه روانه سفر آخرت گرديدند.
از ابن عباس رضى اللّٰه عنه منقولست كه: من روزى در خدمت حضرت على (عليه السّلام) نشسته بودم كه طلحه و زبير از در درآمدند و هر دو از امام البريه طلب اذن مسافرت بصورت مكه معظمه براى بردن عمره و انصرام آن نمودند آن حضرت ابا از اذن نمود، و ايشان را رخصت مسافرت ننمود، و گفت: شما در اين سال عمره بجاى آورديد، ايشان بعد از مهل اندك زمان باز اعاده و عرض همان كلام بخدمت آن امام الانام نمودند، حضرت در آن وقت مأذون گردانيد، بعد از آن ولى ايزد مهيمن روى بجانب من آورده و گفت:
و اللّٰه كه ايشان را ارادۀ عمره نيست، بلكه امر ديگر مركوز خاطر اين دو نفر است.
و در بعضى از نسخ معتبره بنظر مترجم احقر رسيد كه آن حضرت روى مبارك به ابن عباس آورده و گفت:
ما يريدان العمرة، بل يريدان الحكومة :
ص: 178
يعنى طلحه و زبير را از رفتن مكه اراده عمره بجاى آوردن نيست بلكه قصد و ارادۀ حكومت دارند في الواقع چنان بود كه آن حضرت فرمود.
ابن عباس گويد: كه من گفتم: يا امير المؤمنين، چون حقيقت امر بر شما ظاهر است ايشان را اذن مدهيد، اما چون ابن عباس چنين گفت، حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) روى به ايشان آورد و گفت:
و اللّٰه كه شما را ارادۀ تقديم عمره نيست، بلكه مطلب و مقصد شما نقض عهد و نكث بيعت است، و ارادۀ شما فرقت است، و احداث بدعت است، في الفور طلحه و زبير در حضور قسم براى آن ولى رب غفور ياد نمودند، كه ما را قصد و مطلب اداى عمره است و بغير آن هيچ امر ديگر در خاطر ما مركوز و ميسر نيست، چون قسم خوردند وصى حضرت رسول همچون ايشان را مأذون گردانيد باز آن ولى ايزد بى نياز بجانب من ملتفت گرديد، و گفت:
و اللّٰه كه ارادۀ تأديه و انصرام عمره ندارند، من گفتم: يا ولى اللّٰه پس چرا ايشان را اذن دادى ؟ حضرت فرمود: براى من قسم بذات اللّٰه تعالى ياد نمودند.
ابن عباس رحمه اللّٰه گويد: كه طلحه و زبير بن العوام در همان ايام روانه مكه زادها اللّٰه شرفا و تعظيما الى يوم القيامه شدند و بمجرد وصول آن مقام هر دو به نزد عايشه رفتند و او را ترغيب و تحريص بر خروج كردند و چندان افسون و دمدمه بر او خواندند كه او را از مكه بيرون آوردند. روايت است كه در هنگام خروج طلحه و زبير بن العوام حضرت امير المؤمنين على (عليه السّلام) فرمود كه ايشان بواسطۀ اجتماع با عايشه و گرد كردن لشكر بواسطۀ خروج و احداث فتنه به مكه
ص: 179
ميروند، پس آنگاه آن ولى ايزد در محضر اكثر ياران بعد از حمد خداى تعالى و تقدس و ثناى ذات واحد اقدس فرمود كه:
اما بعد اى معشر حضار مردمان حضرت نبى ايزد غفار محمد رسول مختار را براى كافۀ مردمان و عامۀ خلقان از انس و جان مرسل و مبعوث گردانيد خداى تعالى او را رحمة للعالمين و سيد المرسلين و خاتم النبيين گردانيد بهر چه مأمور گرديد متصدع بآن و تبليغ رسالات آن به انس و جان نمود و رتق و فتق مهمات منوط و مربوط بذات فايض البركات سيد البريات بود، و امنيت سبل بوجود ذيجود آن خاتم الرسل حقن دماء بوسيلۀ ذات آن رسول مجتبى و الفت ميان ارباب عداوت منتظم و مبتنى بذات آن شافع العصاة بود، بلكه آن سيد المرسلين وسيلۀ رفع غصۀ سينه و دفع اندوه دل و كينه بودى، پس از آن حضرت واجب الوجود آن سيد الأنبياء را قبض نمود و آن نبى المحمود هرگز تقصير در حمد و ثناى و اداى رسالت حضرت رب العزت ننمود، و هيچ چيز بآن نبى الرحمه از احكام شرع و ملت كه آن سيد البشر را قصد تقصير در اداى آن بودى يا آن را بامت تبليغ نفرمودى، اما بعد از آن حضرت شد آنچه در باب متنازعه امارت و ولايت تا آنكه باتفاق شما امت ابو بكر متولى خلافت شد و بعد از او عمر و بعد از عمر هم عثمان، و چون امر عثمان آنچنان شد كه بايست شد في الفور همگى بنزد ما آمده گفتند كه از ما بيعت بستانيد، گفتم: از شما بيعت نگيرم و اين كار بر منصه اظهار نرسانم تا شما شروع در التماس اخذ كردن بيعت نموديد، من قبول نكردم، و دست بشما ندادم و دست خود را پيش خويش كشيدم و با شما نزاع كردم دست مرا بزور از دامن كشيديد و چون گشاديد مانند
ص: 180
شتران تشنه بر سر آب حوض كه بسينه و كوهان منع هجوم يك ديگر نمايند چنان بر سر من هجوم كرديد كه گمان من شد كه مگر بقصد قتل من آمديد يا بعضى شما بعض ديگر را مقتول ميگردانيد، چون حال شما بدان منوال مشاهده كردم من نيز دست گشادم شما باراده و اختيار بيعت كرديد، و بيشتر از همه شماها طلحه و زبير از روى طوع و رغبت و بغير اجبار و كراهت بر من بيعت كردند و اندك زمان بر عهد و پيمان لبث و درنگ نكردند، بلكه در همان ايام و زمان از من طلب اذن براى عمره نمودند و خداى تبارك و تعالى عالم بود بر اينكه ايشان اراده حيلت و غدرت داشتند نه انصرام افعال عمره، من چون آنها را بقصد و اراده هر دو اعلام كردم، ايشان قسم بذات ايزد علام ياد نمودند كه خلاف بيعت نكنند و مرتكب بغى و غوايل امت نگردند، و بر من عهد كردند من نيز تجديد عهد ايشان بر طاعت و متابعت گرفته آنگاه رخصت احرام و انصرام عمره بيت اللّٰه الحرام دادم، همان كه بمكه رسيدند شروع در مخالفت نموده با من وفا نكردند، نكث و نقض عهد اطاعت من نمودند مرا تعجب است در آن كه ايشان در ايام خلافت ابى بكر و عمر انقياد امر ايشان و اطاعت كردند، الحال چون با من مخالفت مى نمايند، من از آن دو كس در هيچ چيز كمتر نيستم و نيست اين تمرد و طغيان الا اغواى شيطان و اطاعت ايشان و اگر من بخواهم و اراده كنم كه در حق ايشان چيزى كه مشتمل بر خسارت دنيا و آخرت ايشان باشد ذكر نمايم هر آينه ميگفتم كه:
اللهم اغضب عليهما، و ظفرنى بهما:
يعنى بار خدايا چون بر حقايق احوال افعال طلحه و زبير مطلع و
ص: 181
دانائى كه چه كرده اند، ايشان را مغضوب و مخذول دار و مرا بر آن باغيان مظفر و منصور گردان.
روايت است كه آن حضرت در اثناى كلام سخن ديگر گفت چنانچه فرمود كه: اى معشر مردمان اين طلحه و زبير هيچ كدام از اهل بيت انبياء و ذريت رسول مختار نبودند كه چون مشاهده نمائيد كه خداى ؟؟؟ چون بعد از مدت مديد رد حق ما را نمود، سالى كاملى بلكه ماه كاملى بر آن صبر نباشد في الفور شروع در اظهار حسد و كين نموده بر دأب ياران پيشين كه قبل از ايشان بودند كه بناحق تصرف در حق ما نمودند، الحال اين دو نفر نيز اراده بردن حق ما و تفرقۀ مسلمانان از ما دارند، بعد از آن بر آن باغيان دعاى بد كرد.
از سليم بن قيس (ره) مروى و منقول است كه: چون ملاقات حضرت امير المؤمنين على (عليه السّلام) با اهل بصره در روز حرب جمل براى جنگ و جدل واقع شد، آن حضرت زبير را در معركۀ مصاف ندا نمود كه بايد بميدان هريران درآئى و شجاعت و مردى خود بنمائى، زبير بعد از فكر و تدبير بامداد طلحه و باتفاق او در برابر آن حضرت آمدند، آن ولى حضرت اله گفت:
و اللّٰه كه شما هر دو ميدانيد و ادراك و علم شما از تعليم محمد و آل آن حضرت است، و عايشه بنت ابى بكر نيز از تعليم حضرت سيد البشر مطلع و مخبر است، كه از لسان صدق نشان رسول همچون همه اصحاب كه مثل شما نقض عهد و بيعت و نكث و بيان و متابعت اهل بيت آن حضرت كردند، ملعون در آخرت خاسر و زبون اند.
پس از آن اين آيه را بيان فرمود:
ص: 182
قَدْ خٰابَ مَنِ اِفْتَرىٰ : (آيه 61 سوره طه) يعنى كسى كه نسبت كذب و افتراء بحضرت رسول خدا تبارك و تعالى دهد بى شبه آن كس كاذب مفترى خايب و خاسر و از رحمت ايزد قادر نوميد و برى است.
طلحه و زبير گفتند: چگونه ما ملعون باشيم كه ما از اهل اسلام و جنتيم ؟ حضرت امير المؤمنين على (عليه السّلام) فرمود كه: اگر من شما را از اهل جنت و رحمت ميدانستم قتال و جدال با شما را حلال نميدانستم.
زبير گفت: يا على شما حديث كه سعيد بن عمرو بن نفيل از حضرت رسول رب جليل روايت كرد در حق ما و قريش از آن حضرت نشنيديد، كه فرموده: ده نفر از قريش در جنت اند؟ حضرت أمير المؤمنين على (عليه السّلام) گفت: اين حديث در ايام خلافت عثمان از او شنيدم.
زبير گفت: يا على گمان شما چنان است كه عثمان افتراء كذب به حضرت رسول آخر الزمان نمود؟ امير المؤمنين گفت: تا آن ده نفر را بنام و نشان بيان ننمائى من تو را از حقايق آن اخبار و اعلان ننمائيم.
زبير گفت: آن عشره مبشره ابو بكر، و عمر، و عثمان، و طلحه، و زبير، و عبد الرحمن بن عوف، و سعد بن ابى وقاص، و ابو عبيدة بن جراح، و سعيد بن عمرو بن نفيل است.
أمير المؤمنين على (عليه السّلام) گفت: اى زبير، تعداد نه نفر نمودى دهم ايشان
ص: 183
كيست ؟ زبير گفت: شما امير المؤمنين على (عليه السّلام) گفت: تو اقرار كردى بر آنكه من از اهل جنتم، اما آنچه دعوى جنت از براى نفس خود و اصحاب نمودى منكرم آن را.
زبير گفت: شما اين كلام را افتراى كذب و بهتان برسول (عليه السّلام) مى دانيد اما من هيچ نوع نسبت كذب بآن نبى ايزد واهب نمى بينم، ليكن و اللّٰه كه آن را يقين از قول سيد المرسلين (صلّى الله عليه و آله) ميدانم.
حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) فرمود كه: و اللّٰه بخداى عالم قسم است كه بعضى از جماعت كه نام ايشان بردى در تابوت اند در چاهى كه واقع است در شعب كوه از اسفل درك جهنم و در بالاى آن صخره ايست هر گاه حضرت قهار اله اراده كند كه سعير جهنم افروخته تر از پيشتر گردد، آن بامر خالق البريه از سر آن چاه برداشته شود و بنوعى حرارت آتش جهنم از حرارت آتش آن چاه متراكم و متلاطم گردد كه سعير جهنم از شرارۀ اذيت آن شكايت بحضرت رب العزت برد، و گويد: بار خدايا پناه بتو مى آرم از شدت حرارت آن من اين كلام را از حضرت رسول ايزد علام شنيدم، و بواسطۀ رجعت شما ترا حضرت اللّٰه تبارك تعالى بر من و بر خونم مظفر و منصور نگردانيد، و مرا ملك تعالى بر تو و بر اصحاب تو غالب گردانيد و ارواح همگى شما را معجلا به آتش دوزخ رسانيد، زبير چون استماع اين كلام از آن أب الشبر و الشبير نمود، بر خسارت دنيا و آخرت خود متيقن گشته از رأى خود برگشته و حيران و گريان بنزد اصحاب ياران آمد. ، روايت كرد نصر بن مزاحم كه چون حضرت امير المؤمنين
ص: 184
على (عليه السّلام) از جنگ طلحه و زبير بعون اللّٰه تعالى فارغ گرديد و طلحه به قتل رسيد و زبير در سلك منهزمان منخرط گرديد حضرت أمير المؤمنين على (عليه السّلام) بغلۀ شهباء سيد المرسلين صلوات اللّٰه عليه سوار شده بميان هر دو صف آن شحنة النجف بايستاد و زبير را بنزد خود خواند، زبير حاضر شد، حضرت على (عليه السّلام) به او گفت:
اى زبير پيش آى، زبير نيز پيش رفت تا آنكه گردن اسب حضرت امير و زبير هر دو متصل شدند، مرتضى على (عليه السّلام) گفت: اى زبير ترا بخداى عالم قسم است آيا از حضرت رسول اللّٰه (صلّى الله عليه و آله) شنيده اى اى كه تو را فرمود كه:
اى زبير زود باشد كه تو با على (عليه السّلام) مقاتله از روى ظلم و ستم نمائى ؟ زبير گفت: بارخدايا، نعم چنين است كه امير المؤمنين على ميگويد.
مرتضى على (عليه السّلام) گفت: پس ترا چه بر اين داشت كه بجنگ من آمدى ؟ زبير گفت: يا على بواسطه آن آمدم كه ميان شما و مردم مصالحه نموده رفع منازعه نمايم، همين گفت روى از ميدان گردانيد، و اين شعر را مى خواند:
ترك الامور التى تخشى عواقبها *** للّٰه اجمل في الدنيا و الدين
أتى علىّ بامر كنت اعرفه *** قد كان عمر ابيك الخير مذ حين
فقلت حسبك من عذل ابا حسن *** بعض الذى قلت هذا اليوم تكفينى
فاخرت عارا على نار مؤجّجه *** أنّى بقوم لها خلق من الطّين
نبئت طلحه وسط النقع متجدّلا *** مأوى الضيوف و مأوى كل مسكين
قد كنت انصر احيانا و ينصرنى *** في النائبات و يرمى من يرامينى
حتى ابتلينا بامر ضاق مصدره *** فاصبح اليوم ما يعنيه يعنينى
ص: 185
از سليم بن قيس الهلالى رحمه اللّٰه منقول است كه چون زبير از صحنۀ ميدان برگشت بنزد عايشه رفت و گفت:
يا امه مرا در اين كار اصلا هيچ گونه بصيرت نيست، من برگشته به نزد اهل و اولاد خود روم زيرا كه عواقب اين مهم را بغير لومة لائم، هيچ امر ملايم نمى بينم ؟ عايشه گفت: يا ابا عبد اللّٰه از ترس شمشير ابن ابى طالب آيا فرار بر قرار اختيار كرديد، و اين عار بر خود قرار داديد؟ زبير گفت: و اللّٰه كه شمشير ابن ابى طالب بغايت طويل و برنده بى بديل است، و متحمل طعن و حرب و قتل و ضرب او نشوند مگر جوانان دلير اصيل، زبير بعد از اتمام كلام از پيش عايشه بيرون آمده راه منزل و مقام خود برداشت و چون بوادى السباع رسيد خبر انصراف او باحنف بن قيس كه از بنى تميم مناوى گشته در آن مكان عزلت كرده بود رسيد با خود گفت: يا ابن زبير كه باتفاق طلحه اين همه فساد و حركت ميان دو قبيله مسلمين بهم رسانيدند و يكى ايشان كشته گشته و ديگرى راه گريز برداشته اراده الحاق بمفسدين ديگر و يا اهل خود داشته با او چه كنم ؟ و چون اين خبر بابن جرموز رسيد او با دو نفر ديگر كه مصاحب او بودند سوار گشته سر راه آن بدبخت برگشته را گرفتند و با زبير مردى از بنى كلاب ملحق شده بود و با او غلامش همراه بود، چون ابن جرموز با هر دو مصاحب به زبير رسيدند رفقاى زبير حال نه بر توافق امانى و آمال سعادت و اقبال زبير مشاهده نمودند، الفرار ممن لا طاقه منه من سنن المرسلين، نصب العين
ص: 186
خود داشته راه گريز برداشتند و او را بر خصماى ثلثه گذاشتند.
زبير گفت: اى ياران اين چه اضطراب و حيرانى و فرار و سرگردانى است ايشان سه نفرند و ما نيز سه كسيم مردى را مردى اما مردانه باشيد، و روى خود را بناخن عار مخراشيد، ليكن چون ابن جرموز روى بروى زبير رسيد گفت: از من دور باش و نزديكم مياى.
ابن جرموز گفت: يا ابا عبد اللّٰه من آمدم تا از شما كيفيت احوال مردم را بپرسم كه بچه عنوان انصرام يافته ؟ زبير گفت: من مردم را همان بر سوارى جدال و بر حرب و قتال گذاشتم شمشيرها از غلاف از براى كينه و اعتساف برآورده بر روى يك دگر ميزنند.
ابن جرموز گفت: يا ابا عبد اللّٰه مرا چند سؤال است از شما خبر و اعلام من نمائى ؟ زبير گفت: هر چه ميپرسى سؤال كن.
ابن جرموز گفت: مرا خبر ده كه چرا تو عثمان را مخذول ساختى و با على نيز بيعت كردى و با على نيز نساختى و بزودى نقض عهد و بيعت او را كردى و به اين اكتفاء ننمودى تا آنكه بدمدمه اخراج عايشه از مكه نمودى و لشكر جمع فرمودى و نماز در عقب پسر خود گذاردى و الحال اين حرب با على ابن ابى طالب كردى و مصاحبت طلحه را بكشتن دادى و باين حال عايشه و لشكر را گذاشته راه خانه خود برداشتى اين چه ارادت شنيعه و حركات ناپسنديده است كه از تو بر منصۀ ظهور رسيد؟ زبير گفت: جواب بشنو، خذلان عثمان بواسطه خطيئت بود كه از او
ص: 187
سانح و صادر گشته، و او تأخير در توبه و انابت و رجعت و ندامت نموده و از آن برنگشته و اما سبب بيعت من با على (عليه السّلام) وجه آنست كه انصار و مهاجرين همگى بيعت به على (عليه السّلام) نمودند مرا در آن وقت جز بيعت كردن باو چاره ديگر نبود، لهذا بيعت كردم.
اما نقض بيعت على (عليه السّلام): بواسطۀ آن بود كه اگر چه دست به بيعت دادم ليكن از صميم دل بيعت نكردم.
و اما اخراج عايشه از مكه: ما را اراده و انصرام و انجام امر و مهم در خاطر مرتسم بود و اراده قادر عالم و مشيت او بغير آن امر مرتبط و مرتسم بود
هر چه خدا خواست همان مى شود *** آنچه دلم خواست نه آن مى شود
اما اقتداء من به پسرم و نماز در پى سر او گزاردن بواسطۀ آنست كه خاله او ام المؤمنين او را مقدم داشته.
ابن جرموز اين سخنان را از زبير استماع نمود در فكر قتل زبير شد، و گفت: خداى تعالى مرا بقتل رساند اگر من ترا بقتل نرسانم روايت است كه چون ابن جرموز سر زبير را برداشته بخدمت امير المؤمنين على (عليه السّلام) آمد با شمشير او حضرت شاه ولايت شمشير زبير را باو عنايت فرمود و گفت:
بسا با اين كرب و محنت زبير از روى رسول بشير و نذير متجلى گردانيد، ليكن اين زمان مصارع سوء زبير و هلاكت او در اين وقت پرمقرر بود.
روايتست كه: چون ولى ايزد تعالى در ميان قتلى بطلحه عبور و مرور نمود بمستسعدين ركاب ظفر انتساب امر فرمود كه او را براست بنشانيد، چون
ص: 188
خدمتكاران بموجب فرمان لازم الاذعان او را راست نشاندند آن ولايت مآب به او خطاب فرمود كه:
يا طلحه اگر چه ترا سابقه بخدمت حضرت نبى المحمود در اسلام بود ليكن شيطان در سوراخ بينى تو خاكسار درآمد و ترا داخل نار گردانيد.
در روايت ديگر آمده كه چون أمير المؤمنين عليه سلام الملك المنان در ميان كشتگان بر طلحه گذشت فرمود: اين شكننده بيعت من منشئ فتنه و تابع اهريمن در امت حضرت رسول مهيمن و مجلب و داعى قتلم و قتل عترت مرا راست بنشانيد چون بنشاندند، آن حضرت اين آيه وافى هدايت بر وى خواند كه يا طلحة بن عبد اللّٰه:
قد وجدت ما وعدنى ربى حقا فهل وجدت ما وعدك ربك حقا؟يعنى اى طلحه ابن عبد اللّٰه من آنچه حضرت پروردگارم ايزد مهيمن مرا موعود نموده بود بوعده خود وفا نمود، و به آن رسيدم، آيا تو نيز به موعود حضرت پروردگارت ايزد معبود رسيدى ؟ پس از آن گفت: طلحه را بپهلو بخوابانيد و خود بسعادت روانه شد بعضى از ملتزمين ركاب سعادت انتساب معروض رأى بيضا ضياى آن امام الورى گردانيدند كه آيا طلحه را بعد از قتل و بيرون شدن جان قدرت تكلم و بيان است ؟ حضرت امير (عليه السّلام) گفت: اما و اللّٰه بخداى عالم قسم است كه او كلام مرا مى شنود، چنانچه اهل قليب در هنگام كلام حضرت سيد الانام تمامى حرفها و سخنان او را مى شنيدند در روز بدر حضرت رسالت پناهى در وقتى كه به جسد ابن شور القاضى المقتول مرور و عبور نمود همين نوع عمل فرمود، و گفت:
ص: 189
اينست كه بر ما بيرون آمده مصحف در گردن انداخته زعمش آن كه ناصر امت و داعى بريت است بآنچه در كلام حضرت رب العزت است و حال آنكه او نميداند كه در قرآن خداى سبحان چيست: ثم وَ اِسْتَفْتَحُوا وَ خٰابَ كُلُّ جَبّٰارٍ عَنِيدٍ :
اى ياران ارادۀ طلحه آن بود كه مرا بقتل رساند خداى تعالى ذكره او را مقتول گردانيد.
و در روايت است كه: مروان بن حكم تيرى بسوى طلحه انداخت، و آن بمقتل او رسيد، و او را به قتل رسانيد.
و در روايت ديگر آمده كه مروان بن حكم در روز جمل تير بهر دو طرف بجانب لشكر مى انداخت، و ميگفت: كه تيرم از اين دو لشكر به هر كه رسد فتح است، و نبود اين جرأت و حركت او الا از قلت دين و تهمت او بر جميع افراد مسلمين. در وجه تسميۀ جمل بعضى گفته اند كه اين نام همان جمل است كه عايشه در روز حرب جمل بر آن سوار شده در ميان دو لشكر بايستاد و در آن روز عجايب بسيار مرئى خلايق بيشمار گرديد، چنانچه هر گاه يك قايمه از قوايم اربع آن مقطوع شدى آن شتر بر قائمۀ ديگر بايستادى، خلايق از رؤيت آن بغايت مضطر و حيران شدند و چون سه قائمۀ آن مقطوع شد آن اشتر ابتر بر قايمۀ آخر ايستاده بود، و لحظه به لحظه حيرت امت از ديدن آن زيادت مى شد، تا آنكه امام الامه امر به قتل آن شتر نمود، و گفت: شيطان در جوف آن جمل رفته نگهبان آنست، محمد بن ابى بكر و عمار ياسر بفرموده آن ولى ايزد اكبر متولى عقر آن شتر گرديدند. واقدى روايت كند كه عمار ياسر (ره) چون بنزديك عايشه آمد گفت:
ص: 190
اى عايشه، چگونه ديدى كار خود را كه خود را بر حق زدى ؟ عايشه گفت من الحال بحقايق احوال خود مطلع و بينا گشتم، از آن جهت كه تو مغلوب گشتى و ما غالب از اين ظاهر شد كه بمضمون: الحق يعلو حق با منست.
عمار گفت: اى عايشه بصيرت من از تو بغايت زيادت است، و اللّٰه كه اگر شما ما را ميزديد تا اينكه ما را از اين ولايت اخراج نموده به هجر مى رسانيد هر آينه بر ما معلوم است كه ما بر حق و شما بر باطليد.
عايشه گفت: بخيالت چنين ميرسد اى عمار، اتق اللّٰه بخداى بپرهيز و با ما بحرب و جنگ مستيز كه دين خود را بواسطۀ خاطر ابن ابى طالب از دست دادى.
و در بعضى از كتب اللغات منقول است كه هجر اسم شهريست ما بين قطيف و بحرين، و صاحب صحاح اللغه چنين قلمى نمود كه: هجر اسم شهرى است، ليكن تعين مكان ننموده.
از حضرت امام الباطن و الظاهر محمد بن على الباقر عليهما السّلام مروى و منقول است كه: چون در روز حرب جمل هودج عايشه را تير باران كردند، ليكن او همچنان در ميدان قايم بود، حضرت امير المؤمنين على (عليه السّلام) فرمود: آنچه من مى بينم مرا مطلق عايشه بايد شد، و او را طلاق بايد گفت شخصى چون اين كلام از آن ولى الانام استماع نمود بحضرت خداى عالم قسم ياد فرمود كه من: از حضرت سيد عالم شنيدم كه ميفرمود: يا على امر زنان من بدست تست، بعد از من، آنگاه آن مرد خالصا لوجه اللّٰه اداى شهادت
ص: 191
براى ولى اللّٰه نمود بعد از او سيزده نفر كه اهل بدر نيز با ايشان رفيق در شهادت و مطلع و مخبر بودند برخاستند و شهادت دادند كه ما از حضرت رسول (صلّى الله عليه و آله) شنيديم كه ميفرمود يا على امر زنان من بعد از من بدست شما است.
چون عايشه اين نوع شهادت از آن جماعت استماع نمود بگريست به نوعى كه آواز گريه او بگوش آن جماعت رسيد در آن هنگام حضرت امير المؤمنين على (عليه السّلام) گفت:
اى ياران حضرت رسول خداى منان مرا اعلام گردانيد بخبر مسرت اثر چنانچه بمن گفت: كه يا على حضرت خداى عز و جل امداد تو نمايد در روز حرب جمل بارسال پنج هزار ملك مكمل. روايت است از ابن عباس رضى اللّٰه عنه كه چون شكست بر عايشه افتاد و مردم اكثر بلكه تمامى او را گذاشتند، او اراده توقف بصره نمود و شر ذمه از مردمان كه او را تكليف مراجعت بمدينه نمودند قبول قول آن طايفه ننمود، چون اين خبر بسمع اشرف امير المؤمنين (عليه السّلام) رسيد با آنكه بعضى از مستسعدين مجلس بهشت قرين نيز راضى بمراجعت عايشه از بصره بمدينه نبودند، بلكه استدعا و التماس مينمودند كه او را ببصره بايد گذاشت، آن حضرت گفت: اگر چه عايشه تقصير در شرارت ننمود؟؟؟، ليكن من او را بخانه او ميرسانم.
روايت كرد: محمد بن اسحاق رضى اللّٰه عنه كه چون عايشه از بصره مراجعت بمدينه طيبه نمود پيوسته مردم را بجنگ امير المؤمنين على (عليه السّلام) تحريص و ترغيب مينمود، و كتابت بمعاويه مكتوب گردانيده در باب تحريص قتال و جدال
ص: 192
با امير المؤمنين (عليه السّلام) و بمصحوب اسود البخترى كتابت را شام فرستاد.
مروى و منقول است كه بعد از مراجعت عايشه روزى عمر بن العاص به ديدن ايشان رفت و گفت: من بسيار بسيار ميخواستم كه تو در روز جمل به قتل برسى.
عايشه گفت: چرا لا ابا لك.
گفت: بواسطۀ آنكه شما باجل خود ميرسيديد بلكه شهيده شده داخل جنت ميشديد، و ما قتل ترا بزرگترين تشنيع بر على ميگردانيديم و در جميع و تمام محافل و مجالس تشنيع او ميكرديم.
ذكر بيان احتجاج ام سلمه زوجۀ حضرت سيد البريه (صلّى الله عليه و آله) بر عايشه در هنگام كه او اراده خروج بر حضرت امير المؤمنين على (عليه السّلام) نموده بود، و منكر عايشه شدن بواسطه آن فعل نامحمود.
شعبى از عبد الرحمن بن مسعود العبدى روايت كند كه من در مكه با عبد اللّٰه بن الزبير بودم، روزى طلحه و زبير كسى بطلب عبد اللّٰه فرستادند و من نيز با عبد اللّٰه بنزد ايشان رفتم ايشان روى بعبد اللّٰه آورده گفتند: كه عثمان بنا حق و مظلوم كشته شد و ما بواسطه خرابى كار امت محمد مصطفى (صلّى الله عليه و آله) بغايت خايف و هراسانيم اگر شما صلاح دانيد كه عايشه با ما بيرون آيد تا ما بقدر الوسع و الامكان سعى در انصرام و انجام مهام انام نمائيم شايد كه ايزد علام رتق و فتق در مرام امت محمد (صلّى الله عليه و آله) ظاهر گرداند.
عبد اللّٰه گفت: رواست، الحاصل ما نيز با ايشان بيرون رفتيم متوجه منزل عايشه شديم و چون بدر خانه رسيديم عبد اللّٰه بن الزبير داخل منزل
ص: 193
عايشه بغير اخبار و اعلام شد و عايشه و عبد اللّٰه در عقب پرده با هم نشسته بودند و من بر در خانه نشسته منتظر بودم عبد اللّٰه پيغام طلحه و زبير را به عايشه رسانيد گفت: سبحان اللّٰه و اللّٰه بخداى عالم مرا قسم است كه من از حضرت رسول (صلّى الله عليه و آله) مأمور و مأذون بخروج از خانه نبودم و امهات مؤمنين همگى حاضرند در نزد من الاّ ام سلمه رضى اللّٰه عنها اگر او با من بيرون آيد من نيز بيرون مى آيم.
عبد اللّٰه بن الزبير مراجعت نزد طلحه نمود و آنچه از عايشه شنيده بود مسموع ايشان گردانيد، طلحه و زبير گفتند: برگرديد و بخدمت عايشه برويد و بعد از عرض سلام ما بايشان بگوئيد كه شما خود متصدع گشته بخانه ام سلمه تشريف بريد، بيقين كه او از سخن صلاح و صوابديد شما تجاوز ننمايد چون عبد اللّٰه زبير پيغام بعايشه رسانيد في الفور او برخاسته بخانه ام سلمه آمد چون ام سلمه عايشه را ديد گفت:
مرحبا يا عايشه خوش آمدى، و اللّٰه كه من بديدن كسى نميروم شما را چه پيش آمد كه باينجا تشريف آورديد؟ عايشه گفت: كه طلحه و زبير بنزد من آمدند و مرا خبر دادند كه امير المؤمنين عثمان مظلوما مقتول گرديد، و هيچ احدى از حقيقت احوال چون ناحق او نپرسيد، ام سلمه چون اين سخن بشنيد به نوعى فرياد و شيون بركشيد كه هر كه در آن سراى بود آواز او را شنيد، و گفت:
سبحان اللّٰه اى عايشه، ديروز شهادت بر كفر او ميدادى امروز او (عثمان) امير المؤمنين شده بناحق كشته گشته فيا عجباه، بهر حال اراده تو اى عايشه
ص: 194
چيست ؟ عايشه گفت: بايد كه شما هم با ما بيرون آئيد كه اميد است خداوند متعال از بيرون رفتن ما و شما امر امت حضرت نبى الورى را باصلاح و انجام و بفلاح و انصرام رساند.
ام سلمه گفت: من چون قدم از خانه بيرون گذارم ؟ كه شنيدم از حضرت رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) آنچه شنيدم اى عايشه ترا بخداى كه عالم بصدق و كذب تست قسم است كه آيا ياد دارى كه در نوبت شما حضرت رسول بخانه شما تشريف داشته من حريره در خانه خود ساختم و آن را برداشته بخدمت رسول اللّٰه بخانه شما آوردم، حضرت فرمود: و اللّٰه بخداى عالم قسم است كه شب و روز بسيار نميگذرد يعنى در اندك مدت كلاب آبى بعراق عرب در دجله كه آن را حوأب گويند بروى يك زن از نسوان من فرياد كنند و آن عورت در فئۀ باغيه است، يعنى در ميان جماعتى است كه آن باغيان بر امام زمان خروج كرده باشند من چون اين سخن از حضرت رسول همچون شنيدم ظرف از دست من افتاد در آن دم رسول اللّٰه سر مبارك برداشت و گفت:
اى ام سلمه ترا چه شد كه اناء از دست انداختى و رنگ روى درباختى ؟ گفتم: اى برگزيده ايزد واحد، چون اناء از دست اين متحير رهين غم و درد بر زمين نيفتد كه شما از لسان صدق نشان چنين سخنانى را فرموديد؟ من ايمن از اين بيان و نشان نيستم و ميترسم كه مبادا من آن عورت نادان و جاهل باشم تو شروع در خنده نمودى آن حضرت ملتفت بطرف تو گرديد و گفت يا حميراء الساقين اين چه خنده است ؟
ص: 195
بيت:
خنده كه بى وقت گشايد گره *** گريه از آن خندۀ بيوقت به
گمان من آنست كه آن زن من تو باشى و ترا بخداى تعالى قسم است اى عايشه آيا ياد دارى كه در شبى سير آن حضرت (صلّى الله عليه و آله) كه ما و شما در خدمت آن نبى الرحمه بوديم با فلان و فلان، و آن حضرت ميان من و على راه ميرفت شما شتر خود را در ميان شتر على و شتر نبى درآورديد، حضرت سيد البريه مقرعه كه در دست داشت روى شتر شما را زده از ميان دور كرد و گفت: هيچ مرد و هيچ زن را در نزد من بيشتر از على جاى نيست، زيرا كه او در قرب از همه پيش و در رتبه بر تمامى بيش است و ابن ابى طالب را ببغض و عداوت نگيرد الا منافق كذاب، و نيز ترا قسم ميدهم بخداى عالم آيا بخاطر دارى در ايام مرض كه آن حضرت در همان بيمارى مقبوض شده قاصد بارگاه ايزد بارى گرديد پدرت با عمر بعيادت آن حضرت (صلّى الله عليه و آله) آمده بود على (عليه السّلام) تعاهد جامه رسول (صلّى الله عليه و آله) و خف و نعلين آن حضرت مى نمود و آنچه پاره بود مى دوخت چون على (عليه السّلام) ديد كه ايشان مى آيند قبل از درآمدن ايشان نعلين سيد المرسلين را برداشته بعقب خانه آن حضرت رفت، و بدوختن آن مشغول شد و آن نعلين از حضرت مى بود در آن وقت ابو بكر و عمر طلب اذن دخول نمود چون مرخص گشتند درآمدند و گفتند:
يا رسول اللّٰه امشب را چون بروز آوردى و حال فرخنده خصال شما به چه منوال بود؟ حضرت فرمود: كه أحمد اللّٰه: حمد و ستايش خداى عالم به جاى
ص: 196
مى آوردم بعد از لمحه روى به حضرت آورده گفتند:
يا رسول اللّٰه موت امر ضروريست چه هر كس را لا بد بايد مرد، حضرت نبى الورى فرمود: بلى لا بدّ من الموت، پس آنگاه گفتند:
يا رسول اللّٰه آيا هيچ احدى را جانشين و خليفه خود گردانيدى ؟ نبى رب العزت گفت: خليفه من در ميان شما بغير خاصف النعل نيست، ايشان هر دو برخاستند و چون از خانه بيرون آمدند على (عليه السّلام) را ديدند كه بدوختن نعلين رسول اللّٰه مشغول است، اين همه را ما ميدانيم اى عايشه و گواهيم بعد از آنكه من اين همه سخنان از حضرت رسول آخر الزمان در شأن على ابن ابى طالب (عليه السّلام) شنيده باشم بر على خروج مى نمايم لا و اللّٰه اختيار اين كار در دنيا ننگ و عار در آخرت گرفتارى به عذاب ايزد قهار و خلود در آتش جهنم است.
عايشه چون از ام سلمه استشمام رفاقت ننمود بمنزل و مقام خويش مراجعت نمود و گفت:
يا ابن الزبير برگرد و به پدرت زبير و طلحه برسان كه من بعد از استماع اين سخنان از ام سلمه بيرون نتوانم آمد، عبد اللّٰه بن الزبير بعد از مراجعه از خانه عايشه پيام عايشه را به زبير و طلحه رسانيد.
شعبى گويد: كه چون آن روز بشب رسيد هنوز نصف شب نگذشته بود كه صداى زنگ شتر عايشه بلند شد كه از شهر بيرون ميرود و چون صبح از شب تاريك طلوع كرد، مشخص شد كه طلحه و زبير نيز با او بيرون رفتند.
از حضرت امام الناطق جعفر بن محمد الصادق (عليه السّلام) مروى است كه چون عايشه
ص: 197
به رفتن بصره و خروج بر على (عليه السّلام) مصمم گرديد و اين خبر به ام سلمه بنت ابى اميه رسيد برخاست و بنزد عايشه رفت و بعد از حمد و سپاس خداوند متعال و اداى صلوات بر حضرت رسول سيد المرسلين، گفت:
اى عايشه، تو نشانه ميان حضرت نبى الورى و امت او و حجاب رسالت مآب بر تو مبسوط و احترام و اكرام آن برگزيده مالك الرقاب بر تو منوطست، قرآن لازم الاذعان نص است بر منع تو از خروج بايد كه گردن كشى ننمائى بلكه اصلا مشتمل برجعت تست بايد پراكندگى نكنى سيد البشر مقرر نمود كه تا هنگام ورود يوم الموعود در كنج گوشۀ خاك مطمئن گردى و در بوادى و صحارى نه گردى، بدرستى كه رضاى خداى غفور و راء اين امور است و خواهش او نيست الا عمل مشكور، حضرت نبى الصبور عالم بمكان و مطلع بر حقايق احوال و شأن تو بود اگر ترا لايق فعل و عمل ميدانست آن خاتم الرسل ترا معهود و مأمور به آن فعل مى نمود، و حال آنكه ترا از خروج و تقديم بر مردم خصوصا بر امير المؤمنين على (عليه السّلام) نهى فرموده است، زيرا كه عماد دين در هنگامى كه ميل بانهدام نمايد يا مشرف و متصدع بخرابى و انفصام گردد هرگز بسعى زنان به ثبات تعمير ملبس نشود و باهتمام و حركت ايشان بآب و تاب نگردد بلكه جمال زنان و بها و خوبى ايشان پوشيدن اطراف و گوش و برچيدن دامن و صيانت جميع احوال خود با كمال عقل و هوش است.
اى عايشه اگر حضرت رسول در بعض اين فلوات معارضه و مخاطبه نمايد كه يا فلانه تو در اين تردد و منهل بمنهل و منزل بمنزل چه اراده دارى تو در جواب حضرت نبى ايزد وهاب چه خواهى گفت ؟ و بكدام وجه صواب
ص: 198
آن حضرت را مجاب ميگردانى، زيرا كه هوا و هوس و اراده و خواهش نفس تو باراده و خواهش خداى تعالى و تقدس نيست آخر ترا رجعت بخدمت حضرت نبى الرحمه است، وقتى كه هتك حرمت و نقض عهد و بيعت كرده باشى چه گوئى و روى مبارك آن حضرت را بكدام روى توانى ديد مرا بخداى عالم قسم است كه من در اين مسير با تو بالفرض اگر رفيق باشم و از تقصيرات و اثم من در آن عالم درگذرند و مرا امر بدخول فردوس الاعلى نمايند هر آينه از حيا و شرمندگى از حضرت رسول مجتبى داخل آن ماوى نتوانم شد چه اگر ملاقات آن حضرت نمايم و هتك حجاب كرده باشم بيقين آن را بروى من خواهد زد اى عايشه بخداى بپرهيز و اين حجاب رسول ايزد وهاب را حصن حصين خود گردان و معتبر عفاف را منزل خود دان تا آنكه ملاقات به حضرت نبى اكرم توانى نمود چه اگر آنچه پروردگار فرمود از آن تقصير ننمائى مطيع خواهى بود و هر آنچه در آن باب حضرت ايزد علام بر تو لازم گردانيد بايد كه بشنوى و آنچه در باب نصرت و يارى جمعى خداى تعالى و رسول مجتبى امر و حكم در آن باب نمودند كه اقدام بآن نمائى تا خود را خاسر و زيان كار در روز حساب و شمار نگردانى بخداى عالم سوگند ميخورم كه آنچه من از حضرت رسول ايزد مهيمن شنيدم كه اگر بواسطه شما بيان نمايم آنچنان نيش بر من زنى كه مار رقشا مطرقه سياه سفيد كه گزنده تر از آن مارى نيست.
عايشه گفت: اى ام سلمه مرا از اين مواعظ تو قرار عين تمام به هم رسيد چه شناسائى من زياده گرديد و از نصيحت تو چه قبول نمايم كه تمامى آن در خاطرم كالنقش في الحجر مستطر است، ليكن اين حركت و سيرم
ص: 199
نه بواسطه آن جزاست كه در ظن و خاطر تو مستتر است، من بواسطه اغترار مردم نميروم بلكه بواسطۀ اطلاع بر حقيقت احوال منازعه فريقين ميروم و اگر بنشينم نيز مرا حرج نيست، و اگر بيرون روم مرا ازدياد اجر آخرت نخواهد بود و من بسيار مشتاق رفتن نيستم. از حضرت امام الهمام جعفر بن محمد - الصادق (عليه السّلام) مروى و منقولست كه چون ام سلمه ملاحظه ندامت في الجمله از عايشه نمود انشاء اين ابيات فرمود:
لو كان من ذلة معتصما احد *** لكانت لعائشة الرتبى على الناس
من زوجة لرسول اللّٰه فاضلة *** و ذكر آى من القرآن مدارس
و حكمة لم تكن الاّ لها حسبها و في *** الصدر يذهب عنها كلّ وسواس
يستنزع اللّٰه من قول عقولهم *** حتّى يمرّ الّذي يقضى على الراس
و يرحم اللّٰه ام المؤمنين لقد *** تبدلت في ايحاشا بايناس
عايشه گفت: اى خواهر مرا دشنام ميدهى ؟ ام سلمه گفت: بتو دشنام نمى دهم اما در وقتى كه فتنه برخاست و آشوب در ميان امت پيدا شد، چشم مردم پوشيده شود بلكه اكثر آن در نظر مردم پنهان ماند، و در هنگامى كه فتنه منتهى گردد هر عاقل و جاهل بينا گردند يا در آن زمان نابينا و حيران بودند
ذكر بيان احتجاج امير المؤمنين على (عليه السّلام) بعد از دخول بصره و انقضاى ايام چند بر اصحاب كه ميگفتند: آن حضرت قسمت غنايم بسويت عدل در ميان رعيت نمينمايد و بيان مسائل كه از آن حضرت سؤال نمودند در خطبه كه براى آن جماعت خطبه فرمود.
ص: 200
روايت كرد يحيى بن عبد اللّٰه بن الحسن از پدرش عبد اللّٰه بن الحسن (عليه السّلام) كه: حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) بعد از دخول بصره و انقضاى ايام چند روزى در محضر مردم شروع در خطبه نمود، شخصى از ميان مردم بر خاست و گفت:
يا امير المؤمنين، مرا خبر ده از اهل جماعت و اهل فرقه و اهل بدعت و اهل سنت ؟ امير المؤمنين (عليه السّلام) فرمود: ويحك، چون سؤال نمودى جواب بشنو و بفهم از من و ترا روا نيست كه بعد از من از كسى ديگر سؤال نمائى:
اما اهل جماعت من و متابعان منند و مخالفان من هر چند كم باشند و اين جماعت بر حق اند بنا بر اطاعت امر خداى عز و جل و متابعت حكم حضرت خاتم الرسل.
و اهل فرقه: مخالفان منند و مخالفان متابعان من، هر چند بسيار باشند.
و اما اهل سنت: آن جماعت اند كه متمسك گردند به آنچه خداى تعالى و رسول مجتبى آن را سنت براى ايشان گردانيد.
و اما اهل بدعت: عبارت از مخالفان امر خداى منان و قرآن كه لازم الاذعان است، و همچنين رسول آخر الزمان اند، كه براى ناموس و هوا و هوس خود عمل نمايند اگر چه بسيار باشند و يك فوج اول آن جماعت گذشتند، و فوج بسيار باقى اند كه بعد از اين بروزگار ظاهر و آشكار گردند بر حضرت ارحم الراحمين است كه قبض و استيصال آن جهال ضال از روى زمين نمايد در
ص: 201
همان اثر عمار ياسر كه از خواص محبين آن سرور بود، بر پاى خاست و گفت:
يا امير المؤمنين، حضار اين محضر با جمعى ديگر ذكر فىء و غنيمت در افواه و السنه دارند، و زعم اكثر ايشان در باب فىء و غنايم چنان است كه هر احدى كه با ايشان مقاتله نمايد چون مغلوب شود او و مال و ولد او همگى داخل در غنيمت آيد بايد كه بالسويه در ميان همه منقسم گردد، و مخصوص بعضى نگردد، قبل از آنكه حضرت ولايتمآب متوجه جواب گردد شخصى ديگر از مستسعدين محفل رضوان مآب از قبيلۀ بكر بن وائل كه او را عباد ابن قيس مى گفتند، مرد سخن دان و حراف كه بسيار در محافل و مجالس صاحب اعتبار بود، برخاست و گفت:
يا امير المؤمنين، چرا فىء و غنيمت را در ميان امت قسمت بالسويه ننمودى و عدالت با رعيت نكردى ؟ حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) گفت: ويحك چطور. آن مرد گفت براى آن كه آنچه در ميان لشكر بود قسمت كردى و اموال و زنان و ذريت آن جماعت كه مردمان آن را نيز بحساب غنيمت ميگرفتند آن را قسمت ننمودى و نگاهداشتى گويا براى خود گذاشتى ؟ حضرت على (عليه السّلام) گفت: هر كه را جراحت بود بايد كه مداواى خويش نمايد، عباد مؤمى اليه گفت: ما بواسطۀ طلب حق خود و غنايم آمديم الحال ما را به ترهات مجاب ميگرداند.
مؤلف تاج اللغه گويد: كه ترهات جمع ترهه است و آن عبارت از امور باطله و سخنان پوچ است، چون ولى ايزد مجيد اين سخن از آن مرد شنيد
ص: 202
گفت: اگر در اين كلام كاذب و مفترى باشى خداى تبارك و تعالى آنقدر تو را نميراند كه غلام ثقيف تو را دريابد و حقيقت كار و احوال ترا بر تو ظاهر و آشكار گرداند، در آن اثناء شخصى ديگر از آن سرور پرسيد كه: غلام ثقيف كيست ؟ حضرت فرمود: كه آن مردى است كه هيچ حرمت براى خداى تعالى نگذارد الا آنكه هتك آن نمايد با خلقان چه رسد ديگرى پرسيد كه آيا آن مرد بأجل مسمى ميرد، يا بقتل رسد؟ حضرت امير المؤمنين فرمود: كه شكنندۀ پشت گردن كشان او را بموت فاحش مكسور و متوحش گردانيده ميراند و از بسيارى ريم و خون كه از دبر او بيرون آيد مجارى احشاء و دبر آن أثر محترق گردد يا اخا بكر تو مرد ضعيف الرأى و جاهلى، آيا نميدانى كه ما صغير را بگناه كبير و جليل را هم بسبب امر حقير مؤاخذه ننمائيم نه اين اموال از ايشان بود پيش از آنكه متفرق شوند و خروج نمايند تزويج كردند در حالت ثبات عقل و رشد و در آن وقت از آن امت اولاد بفطرت بهم رسيد و آن جماعت در دور و مسكن خود ساكن اند و الحال كه اين جماعت خروج بفرقه اختيار كردند آنچه در لشكر با ايشان بود داخل در غنايم و متعلق بشما و ساير امم است از متابعان ما و اما آنچه در دور و بيوت ايشان باشد آن ميراث از براى وارث است، اگر يكى از اولاد ايشان ظلم بر ديگران نمايد يا بر ما بيرون آيد تا او را بواسطۀ آن گناه مؤاخذه، و باز خواست نمائيم و احكام شرع سيد الأنام بر او جارى فرمائيم و اگر از خروج و از تمرد امر ما بازايستد ما گناه غير او را بر او بازخواست ننمائيم يا اخا بكر بدرستى و به
ص: 203
تحقيق كه من در ميان شما حكم كردم بحكم حضرت سيد عالم رسول كه در اهل مكه كرده بود، چنانچه آنچه در ميان عسكر بود آن را بلشگر قسمت نمود و بعدا متعرض باقى احوال و اولاد ايشان كه در دور و خانمان خود بودند نگرديد من متابع أثر حضرت رسول مهيمنم نعل بنعل از اقتدا و اقتفاء حضرت نبى اكرم و خاتم الرسل بيرون نميروم يا اخا بكر نميدانى كه هر چه در دار الحرب است بر مسلمانان حلال و آنچه در دار الهجرت است حرام است، مگر بوجه حق مالك آن گردد شما را مهل است مهل، رحمكم اللّٰه اگر چه تصديق من نمينمائيد و بر من اعتراض بسيار مينمائيد بواسطۀ آنكه يكى شما در باب امر مذكور متكلم نگرديد بلكه يكى بعد از ديگرى و ديگرى بعد از ديگرى سخنان در باب آن گفتند كدام شما را راضى بحصه و سهم و معاش بر وفق رضاى خداى عالم نمايم ؟ در آن دم آن مردم گفتند كه:
يا امير المؤمنين (عليه السّلام) شما در اين امر صادق و مصيب و ما مخطئ و هم غير مثيب و ما جاهل و از جنت بى نصيبيم ما گناهكاران سيه روزگار توبه و استغفار نمائيم، و از اطراف و جوانب از اباعد و اقارب از مردمان ندا و صوت بلند شد كه يا امير المؤمنين، تو در اين مصيب و مثاب و ما مخطى و بر طريق ناصواب بوديم الحال چون بوسيله تعليم تو اى ولى ايزد وهاب عالم بطريق صواب و بسبب عمل آن مستحق اجر و ثواب گرديديم، اصاب اللّٰه بك الرشاد و السداد چون اين دعا در حق ولى اللّٰه تعالى بجاى آوردند كرۀ ثانيه عباد بن قيس، بر خاست و گفت:
ايها الناس و اللّٰه اگر شما طاعت و متابعت حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام)
ص: 204
نمائيد هرگز باندازۀ يك موى سر از منهل و منهاج پيغمبر شما را بدر نبرد و هيچ گاه گمراه و دور از رحمت اللّٰه نگرديد و چون چنين نباشد كه حضرت سيد الرسل جميع علم منايا و قضايا و فصل الخطاب بحكم ايزد تعالى بنزد امير المؤمنين (عليه السّلام) مودع نمود، و آن حضرت را امام الثقلين گردانيد بر منهج هرون (عليه السّلام) چنانچه حضرت رسول ايزد علام آن امام الانام را باين خطاب مستطاب معزز و با احترام گردانيد كه:
يا على انت منى بمنزلة هرون من موسى الا أنه لا نبى بعدى و اين فضل و اكرام حضرت خداى علام است كه مخصوص حضرت على (عليه السّلام) نمود و اكرام و احترام نبى خود (عليه السّلام) فرمود بواسطۀ آنكه مثل على (عليه السّلام) به آن حضرت احسان و اعطا نمود كه هيچ احدى از خلايق بمثل آن احسان از حضرت ايزد منان نيافتند، پس آن ولى اللّٰه گفت:
اى ياران نظر كنيد رحمت خداى تعالى بر شما باد كه بايد بهر چه مأمور شويد بشتابيد بسوى آن، زيرا كه عالم بچيزى كه بحقايق آن مطلع باشد زودتر بر سر آن رود از جاهل اخرس نادان بدرستى كه شما اگر اطاعت و متابعت ما را نمائيد هر چند در اطاعت ما مشقت شديده و تلخى و آزار عتيده بود اما من همگى شما و ساير مطيعين خود را هادى به سبيل نجات و حامل شما به ارفع درجاتم بدانيد كه دنيا دنى از حلاوت خالى و به عنا و مشقت ممتلى است كسى كه مغرور بزخارف آن و مشحون بملاهى و مناهى آن گردد حاصل آن نادان در آن جهان شقاوت فراوان و ندامت بى پايانست كه عما قليل به شما عايد و عيان خواهد شد من شما را از حقيقت احوال بعضى از بنى اسرائيل خبردار گردانم
ص: 205
حضرت قادر منان امر ايشان نمود بوساطت رسالت نبى ايشان كه بايد از بحر فلان نياشامند ايشان در ترك امر پيغمبرشان لجاجت فراوان نمودند، مگر اندكى از ايشان پاى از دايره فرمان پيغمبر ايزد سبحان بيرون نگذاشتند شما رحمكم اللّٰه از آن طايفه كه اطاعت رسول خدا را نمودند از آن جماعت صلحاى اخيار باشيد، و عاصى پروردگار خود مشويد.
اما عايشه ادراك او ادراك زنان است و او را بعد از اين حرمت اولى است و حساب كار او بر حضرت ملك تعالى است «يعفو عمن يشاء و يعذب من يشاء» كه عفو كند از آن كه خواهد و عذاب نمايد آن را كه عقوبتش را اراده فرمايد.
از اصبغ ابن نباته مروى و منقول است كه: من در روز جمل به خدمت حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) حاضر بودم كه مردى آمد و پيش روى آن حضرت به ايستاد، و گفت: يا امير المؤمنين على (عليه السّلام) اين قوم تكبير مى گويند، ما نيز تكبير مى گوئيم، و ايشان تهليل ميگويند و ما نيز تهليل ميگوئيم، و ايشان نماز ميگذارند و ما نيز نماز مى گذاريم، پس ما چگونه مقابله و جدال و حرب و قتال بآن طايفه نمائيم ؟ حضرت ولايتمآب فرمود: شما بنا بر آيۀ كتاب عز و جل كه بحضرت خاتم الرسل منزل و مرسل گردانيد قتال بآن طايفه جهال نمائيد.
آن مرد گفت: يا امير المؤمنين همه آيۀ كه خداى تبارك و تعالى براى رسول مرسول داشته در كتاب خود ما آن را نميدانيم شما ما را تعليم آن نمائيد حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) فرمود كه: آن آيه كه در سورۀ بقره است.
ص: 206
آن مرد گفت: يا امير المؤمنين تمامى آيات خداى تعالى كه در سوره البقره انزال نمود معنى آن را نميدانيم پس بايد ما را تعليم آن دهيد، حضرت على امير المؤمنين (عليه السّلام) گفت: اينست آيۀ مباركه:
تِلْكَ اَلرُّسُلُ فَضَّلْنٰا بَعْضَهُمْ عَلىٰ بَعْضٍ مِنْهُمْ مَنْ كَلَّمَ اَللّٰهُ وَ رَفَعَ بَعْضَهُمْ دَرَجٰاتٍ وَ آتَيْنٰا عِيسَى اِبْنَ مَرْيَمَ اَلْبَيِّنٰاتِ وَ أَيَّدْنٰاهُ بِرُوحِ اَلْقُدُسِ وَ لَوْ شٰاءَ اَللّٰهُ مَا اِقْتَتَلَ اَلَّذِينَ مِنْ بَعْدِهِمْ مِنْ بَعْدِ مٰا جٰاءَتْهُمُ اَلْبَيِّنٰاتُ وَ لٰكِنِ اِخْتَلَفُوا فَمِنْهُمْ مَنْ آمَنَ وَ مِنْهُمْ مَنْ كَفَرَ وَ لَوْ شٰاءَ اَللّٰهُ مَا اِقْتَتَلُوا وَ لٰكِنَّ اَللّٰهَ يَفْعَلُ مٰا يُرِيدُ :
پس ما آن جماعتيم كه ايمان آورديم و ايشان آن جماعتند كه كافر گشتند چون آن مرد اين كلام از حضرت امير المؤمنين استماع نمود و گفت: اى ياران و رب الكعبه قسم است كه اين قوم كه باين امام الباطن و الظاهر خروج كردند كافر شدند و جهاد ايشان بر ما لازم و واجب است اين بگفت و مسلح و مكمل گشته روى بآن باغيان آورد و چندان قتال نمود با آن مخالفان كه مقتول و شهيد شد رحمة اللّٰه عليه و لعنة اللّٰه على قاتله.
و نيز مبارك ابن فضاله رحمه اللّٰه، روايت كند از آن كسى كه اسم اش مذكور شد كه گفت: كه بعد انصرام امر جنگ جمل و فتح از جانب متابعان آن ولى عز و جل شخصى در همان مكان و محل بخدمت وصى بحق خاتم الرسل امير المؤمنين على (عليه السّلام) آمده گفت:
يا امير المؤمنين من خود را در اين واقعه امر بغايت مخوف مى بينم چنانچه روحم از بدن معطل و جثه ام بى آب و تاب بلكه زايل، نفسم به فنا و باطل نزديك شده يعنى از ترس الهى نزديك مردن رسيدم و هر چند فكر كردم بحقيقت
ص: 207
آن نرسيدم من در ميان آن مردم كسى كه شرك بخداى تبارك و تعالى داشته باشد نميشناسم چه همگى آنان مسلمان و اهل قبله و ايمانند، اللّٰه اللّٰه، اى على بخاطر خداى تعالى و رسول مجتبى آنچه سبب مسرت و خوشى و خوشحالى من باشد براى من بيان كن اگر چنانچه من آن جماعت را اهل ايمان و اسلام و مطيع حضرت سيد الانام ميدانم خوب است پس اعتقاد خود را در آن باب زياده گردانم و اگر آن اعتقاد موافق اراده و خواهش حضرت رب العباد و هم چنين رضاى نبى الامجاد و مطابق راى صواب و سداد شما نباشد خود را از آن بازدارم و توبه و رجعت بحضرت قادر بى نياز آرم، و نيز مرا از حقيقت حال خود خبر كن كه آيا اين كار كه شما در خاطر داريد فتنه و آشوب است كه متعرض شما شده پس اگر حال بدين منوال باشد شما به عبث مردمان را بشمشير خويش و ديگران مقتول ميگردانيد يا آنكه در اين باب امرى است كه حضرت رسول ايزد وهاب مخصوص بشما گردانيد و شما را باقدام آن مامور ساخت ؟ چون ولى ايزد همچون اين سخنان از آن شخص استماع نمود، گفت:
اى فلان نزديك آى تا ترا از حقيقت امر مطلع و مخبر گردانم، بدان كه در ايام جناب حضرت رسالت پناه (صلّى الله عليه و آله) جمعى از مشركين بخدمت سيد المرسلين آمده به دين اسلام مشرف شدند و به ابو بكر گفتند: كه شما از براى ما از حضرت رسول ايزد تعالى اذن و رخصت حاصل كنيد كه ما همگى قوم را بخدمت حضرت رسول خداى آريم تا مسلمان شوند بعد از آن رسول ايزد منان ما و ايشان را اعطاى اموال نموده، رخصت انصراف و ارتجاع بمرجع اصلى ما نمايد.
ص: 208
ابو بكر بموجب التماس آن جماعت بخدمت نبى الرحمه رفته مطلب و مرام آن جمع جديد الاسلام بخدمت سيد الانام معروض گردانيد، حضرت هم آن جماعت را مرخص و مأذون گردانيد عمر گفت: يا رسول اللّٰه اين جماعت را شما مراجعت بكفر مينمائى، حضرت پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) گفت: تو چه ميدانى كه در اطلاق ايشان چه نفع و نقصان است، چون آن جماعت مراجعت بميان اقوام و خويشان خود نمودند در سال ديگر با اكثر عشاير و ياران خود بخدمت رسول آخر الزمان آمده مسلمان شده اند كرۀ ثانيه در سال مقبل بنزد ابو بكر رفتند و سؤال كردند كه در اين سال نيز از حضرت نبى ايزد متعال بواسطه ايشان تحصيل رخصت كند، ابو بكر از حضرت (صلّى الله عليه و آله) التماس نمود مرخص فرمود، چون عمر در آن محضر حاضر بود همان سخن پيشتر را معروض سيد البشر گردانيد در آن دم حضرت سيد الانام در غضب شد و گفت:
من شما را نمى بينم كه از گفتن سخنان لا يعنى منتهى و منزجر گرديد بلكه پيوسته كار و شغل و فعل و عمل شما چنين خواهد بود يا آنكه ايزد معبود بشما شخصى از قريش مبعوث گرداند كه شما را بحضرت ايزد تعالى بخواند و شما با او مخالفت و از اطاعت او سركشى و تمرد ظاهر كنيد مثل اختلاف و رمندگى گوسفندى كه از گله وحشى گشته سر در بيابان گذارده و سعى چوپان هم مراجعت بگله شبان ننمايد.
ابو بكر گفت: مادرم و پدرم فداى تو باد يا رسول خداى، آيا من آن كس خواهم بود كه مرا ايزد تعالى و تقدس براى دعوت هر كس به خداى اقدس مبعوث گرداند؟ حضرت نبى (صلّى الله عليه و آله) فرمود كه تو آن كس نيستى.
ص: 209
في الفور عمر گفت: آن كس منم ؟ حضرت رسول مقدس فرمود: كه آن كس تو نيستى.
عمر گفت: يا رسول اللّٰه پس آن كس كيست ؟ اتفاقا من در آن محل بدوختن نعل حضرت خاتم الرسل مشتغل بودم، رسول حضرت ايزد عز و جل ايماء به من نمود و گفت: آن كس خاصف النعل است كه در پيش شما هر دو حاضر است و او ابن عم و برادر و صاحب من و برى سازندۀ ذمۀ من معتمد من و اداكنندۀ دين منست و مبلغ رسالت من بامتم و معلم جميع مردم بعد از من و مبين و تاويل كنندۀ قرآن حضرت مهيمن از آنچه بغير از او كسى نداند اين على است. چون آن مرد اين سخنان را از حضرت امام الانس و الجان استماع نمود گفت:
يا امير المؤمنين على (عليه السّلام)، اين سخن براى من كافى است، زيرا كه هيچ چيز باقى نگذاشتى و تا من در قيد حياتم بلكه وفاتم مرا اين نصايح واضح و اين مواعظ لايح بسنده و بغايت ارجمند است بعد از آن، آن مرد مؤمن در مودت و محبت حضرت امير المؤمنين بغايت شديد و صلب و بر مخالف آن حضرت بسيار عنيد و صعب بود.
از ابن عباس رضى اللّٰه عنه مروى و منقول است كه: چون امير المؤمنين بر قتال بصره نصرت يافت روزى بواسطه خطبه و نصايح مردمان فرمود: كه قتب و پالان شتران بر بالاى يك ديگر گذاشتند تا منبر شد، آنگاه آن ولى اللّٰه ببالاى آن منبر رفت و بعد از حمد حضرت آله و ثناى رسالت پناه گفت:
يا اهل البصره، و يا اهل دروغ و كذبه، و يا اهل درد بى دوا، و يا
ص: 210
اهل تبعۀ بهيمه لشكر زنان كه بمجرد بانك اجابت نمائيد و همان كه مهلكه را ديديد گريختيد آب شما تلخ و شور و دين شما نفاق و مهجور و اخلاق شما ناملايم است، اتفاق شما نفاق و اشفاق شما شقاق است چون خطبه را تمام فرمود روى بمنزل و مقام آورد، ما نيز با آن حضرت روان شديم چون بمقام حسن بصرى رسيد در آن محل او وضو ميكرد حضرت ولى اللّٰه گفت:
يا حسن وضوى خود را نيكو كن. حسن بصرى گفت:
يا امير المؤمنين، جمعى كه وضو را بغايت نيكو ميكردند و شهادت به كلمه طيبه: لاٰ إِلٰهَ إِلاَّ اَللّٰهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اَللّٰهِ ميدادند و نماز پنجگانه بواسطه حضرت ايزد يگانه بجاى مى آوردند ديروز بقتل رسانيدى حضرت على گفت: كار ما چنانست كه مشاهده نمودى، پس شما را چه مانع است از آن كه مدد و اعانت دشمنان ما نمائى و برفاقت آن جماعت بر ما خروج فرمائى ؟ او گفت: و اللّٰه بخداى عالم قسم است كه من در اين سخن تصديق تو نمايم يا امير المؤمنين (عليه السّلام) در صباح ديروز غسل كردم و حنوط بر خود ريختم و خويش را بسلاح خود مسلح ساختم و خواستم كه بجنگ شما آيم زيرا كه هيچ گونه شك مرا نبود در اينكه تخلف از جيش ام المؤمنين عايشه كفر است، چون بيرون آمدم و بموضع حربيه رسيدم منادى ندا نمود كه:
يا حسن كجا ميروى برگرد كه قاتل و مقتول در اين كارزار هر دو در روز شمار بعذاب نار گرفتارند، از اين ندا برگشتم و با كمال ملال و اندوه به خانه خود نشستم باز چون روز دوم شد بخاطرم رسيد كه شكى نيست كه تخلف از ام المؤمنين عين كفر و شرمندگى حضرت سيد المرسلين در يوم الدين
ص: 211
است كرۀ ثانيه برخاستم و حنوط بر خود راست كردم و سلاح خود را پوشيدم و بيرون آمدم بقصد قتال چون بهمان موضع حربيه رسيدم، باز نداى شنيدم كه از عقب خود كه گفت:
يا حسن باز كجا ميروى كه قاتل و مقتول هر دو در نار و به عذاب اليم گرفتار خواهند شد، برگشتم.
حضرت امير المؤمنين گفت: راست مى گوئى آيا هيچ ميدانى كه آن منادى تو كه بود؟ گفت: نه.
حضرت فرمود: كه آن برادرت ابليس خسيس بود تو تصديق ايشان نمودى اما ندانستى كه اين از احوال لشكر عايشه است كه قاتل و مقتول در نارند، بخلاف لشكر من، كه قاتل و مقتول هر دو در بهشت عنبر سرشتند.
چون حسن بصرى كلام حضرت امير المؤمنين امام الانام استماع نمود، گفت:
يا امير المؤمنين الحال دانستم كه قوم تمام از هالكين يوم الدين اند.
از ابى يحيى الواسطى منقول و مروى است كه: امير المؤمنين على (عليه السّلام) فتح بصره بتوفيق رب العزت نمود اكثر مردم بحضرت (عليه السّلام) جمع شدند و حسن بصرى نيز با آن جماعت بود و با خود لوح نگاه ميداشت و هر لفظ و هر كلمه كه حضرت امير المؤمنين بآن كلام متكلم ميشد حسن بصرى آن را مكتوب ميگردانيد، حضرت امير المؤمنين على با آواز بلند گفت:
اى حسن، چه ميكنى ؟ گفت: يا على آثار و گفتار شما را مكتوب ميگردانم تا بعد از شما از آن
ص: 212
حديث و حكايت بامت كنم. حضرت على فرمود: كه هر قوم را سامرى است و اين حسن بصرى سامرى اين امت است اما آنقدر هست كه او لا مساس نميگويد لكن لا قتال ميگويد.
ذكر بيان احتجاج امير المؤمنين (عليه السّلام) در تحريص قوم بر مسافرت به جانب شام بواسطۀ قتال معويه عليه ما يستحق من الملك العلام بعد از اخذ بيعت از قوم و عهد ميثاق بر اطاعت امام و متابعت آن حضرت..
روايت است كه چون حضرت امير المؤمنين على (عليه السّلام) بجهت قتال و جدال معويه اراده سير شام نمود، روزى مجمع انام كه اكثر خواص و عام در آن محضر بالتمام حاضر بودند خطبه اداء نمود مشتمل بر حمد ايزد تبارك و تعالى و ثناى محمد مصطفى (صلّى الله عليه و آله) آنگاه فرمود كه:
عباد اللّٰه اتقوا اللّٰه:
يعنى اى بندگان خداى منان، پرهيز بكنيد بخداى عزيز و مجيد و اطاعت خدا و رسول او و اطاعت امام شما نمائيد، زيرا كه رعيت صالحه نجات بامام عادل (عليه السّلام) يابند، و رعاياى فاجره و هالك و غاوى بامام فاجر مفترى گروند بدانيد، و آگاه باشيد كه معويه بن ابى سفيان بيعت مرا شكسته و دست ظلم و تعدى و تفريط از روى غصب در حق من دراز كرده، و طاعن در دين بارى تعالى، و طاغى باغى حضرت خاتم الرسل است.
اى جماعت مسلمانان هيچ ميدانيد كه اين مردمان ديروز با من چه نوع سلوك كردند همگى شما و ايشان از روى طوع و رغبت بغير جبر كراهت به جهت امر آخرت به نزد من آمديد، تا مرا از منزل من بيرون آورده و بيعت
ص: 213
نمائيد، من در آن باب با شما پيچيدم تا به بينم كه در قول و فعل خود راست گوى و صادقيد يا كاذب، و امتحان ميكردم كه تا حقايق احوال شما كما هو حقه مطلع گردم شما در قول و ابرام زياده كرديد، و مكرر نزد من آمده خواهش و التماس مينموديد كه اجابت كلام شما نمايم، و من در اباء و انكار قول و عدم اعتبار آن تأكيد زياده ميكردم چنان بر سر من هجوم آورديد كه شتران تشنه بر حياض كه مشرب ايشان باشد هجوم آرند كه يك ديگر را بدوش و دست و پا از مورد آب دور كنند بر من بنوعى غلبگى و هجوم آورديد كه من ترسيدم نه مرا بلكه شما بعضى جمعى از ياران خود را بقتل آريد، چون حال شما همه بدان منوال مشاهده نمودم و فكرى در كار شما و خود فرمودم با خود گفتم:
اى على اگر قيام بامر و كار اين انام و اجابت كلام و انصرام مقاصد و مرام اينها ننمايم هرگز مهام احدى از اين طايفه از روى صواب بانجاح و انجام نرسد و هيچ احدى ميان اين جماعت قايم مقام من در سلوك با ايشان از روى راستى و عدالت سلوك ننمايد و با خود گفتم:
و اللّٰه كه اگر من با ايشان ملايمت و نرمى نمايم و حال آنكه ايشان عالم بحق من و فضلم باشند در پيش من دوستر است از آنكه ايشان با من ملايمت كنند و عارف بفضل و حال و عالم بعلم و كمال من نباشند بنا بر آن دست خود را بواسطه بيعت شما گشودم در آن دم شما با من بيعت كرديد و با شما معشر مسلمين انصار و مهاجرين و تابعين باحسان و آنها كه حاضر بودند من از شما عهد و بيعت و صفقت و متابعت گرفتم و بيعت با من عهد با خداى تعالى و هم چنين پيمان با ايزد منان است، بلكه از پيمان با انبياء و رسولان اشد و اتقن
ص: 214
و احكم و اعظم است، و گفتم كه بايد نزديك من آئيد و استماع قول من و اطاعت امر و فرمان من نمائيد و نصايح مرا بسمع رضا گوش نموده مخالفت مرا از خاطر فراموش گردانيد و باتفاق و مرافقت من با هر باغى و مارق از دين برگشته جهاد و مقاتله و جنگ و مجادله نمائيد، همگى در جواب من گفتيد كه:
نعم، چنين ميكنيم بعد از آن از شما عهد خدا و پيمان او گرفتم و شما را به ذمة اللّٰه و بذمة رسول اللّٰه مشتغل گردانيدم همگى شما تمامى شرط و عهد را متقبل شديد و هر چه گفتم اجابت قول من نموديد لهذا من حضرت ايزد مجيد را بر همه شما گواه گرفتم، و بعضى از ياران شما را بر بعضى ديگر شاهد و مخبر گردانيدم بعد از آن در ميان شما اقامت احكام شرع و سنت نبى بكتاب خداى تبارك و تعالى نمودم.
الحال مرا عجب است از معويه بن ابى سفيان كه در امر خلافت با من منازعت دارد و منكر ولايت و امامت من براى امت ميگردد و گمان پسر ابى سفيان چنان است كه او را در امامت امت احق از من است سزا و جزاى او بر خداى عز و جل و بر حضرت خاتم الرسل است و او را اصلا حق در آن باب و حجت خداى تعالى و نبى الرحمه و متابعت مهاجرين و انصار و باقى امت با او نيست و انصار و ساير مسلمين تسليم امر خلافت باو ننمودند و بر امارت مؤمنين بر او سلام نكردند.
اى معشر المهاجرين و الانصار و باقى جماعت كه سخنان مرا استماع مى نمائيد آيا شما بر نفس خود اطاعت مرا واجب ننموديد و با من بطوع و رغبت و بغير جبر و كراهيت مبايعت نفرموديد؟ آيا من از شما عهد و شرط براى قبول
ص: 215
قول خود نگرفتم، و بيعت كه شما در آن روز با من نموديد بسيار بسيار تأكيد آن زياده از بيعت ابى بكر و عمر نبود؟ پس الحال هيچ انديشه از عذاب و نكال:
في يوم لا ينفع بنون و لا مال، ننموده، چرا با من مخالفت مينمائيد و با آنها مخالفت ننموديد و نقض عهد و پيمان ايشان نكرديد تا آنكه هر دو گذشتند و نقض عهد من و پيمان من كرديد؟ و با من وفا نكرديد؟ آيا نصيحت من بر شما واجب و لازم نيست ؟ و اطاعت و امر من از فروض متحتّم نيست ؟ آيا نميدانيد كه بيعت من بر شاهد حاضر و غايب غير ناظر شما واجب و لازم است ؟ معويه ابن ابى سفيان و اصحاب او چرا در بيعت كه با من كردند وفا نكردند، مع هذا مردم ديگر كه با من بيعت كردند طعن و منع آن جماعت مينمايند و ميدانيد كه من بواسطه قرابتى و دامادى حضرت سيد الانام و سابقت در اسلام اولى و احق و احرى و اليق بامر خلافت و ولايت امتم از آن كس كه بر من مقدم داشتند، آيا شما و ايشان قول حضرت رسول (صلّى الله عليه و آله) در باب ولايت و امامت و موالات من و باقى امامان و اوصياى پيغمبر آخر الزمان در روز غدير خم نشنيديد؟ يعنى بيقين كلام حضرت سيد البشر در آن باب به سمع صغير و كبير و وضيع و شريف و قوى و ضعيف و بنده و آزاد و خسته و دلشاد، و همگى نرسيد، الحال متابعت من بر شما در اقوال و افعال بنا بر امر ذو الجلال و تبليغ نبى متعال واجب و لازم و از فروض متحتم است.
ايها المسلمون فاتقوا اللّٰه:
اى جماعت مسلمانان بخداى پرهيزيد و با من مستيزيد و از استماع و شنيدن قول و انقياد امرم نگريزيد، و هر چه ميگويم بجاى آوريد و بر جهاد معويه
ص: 216
متجاوز از عهد و ناكث بيعت و اصحاب قاسطين و مارقين: يعنى شكنندگان بيعت و بيرون روندگان از عهد و سنت من بر خود لازم دانسته خود و ساير اصحاب را بر آن تحريص و ترغيب فرمائيد، بشنويد آنچه از كتاب خداى عز و جل كه بحضرت خاتم الرسل منزل گردانيد من بواسطۀ نصيحت و موعظت شما تلاوت نمايم بايد كه بدان متعظ گرديد، و اللّٰه بخداى عالم قسم است، كه باين آيت موعظۀ خداى نافع منتفع گرديد و منزجر از معاصى ايزد تعالى گشته تا عاصى نشويد و آن آيه موعظتيست كه حضرت رب العزت غير شما را بآن موعظه كرده و رسول خود (صلّى الله عليه و آله) را بآن واقف و عالم گردانيد تا آن نبى عالم نيز امت خود را بدان متعظ و عالم گرداند چنانچه فرمود كه:
أَ لَمْ تَرَ إِلَى اَلْمَلَإِ مِنْ بَنِي إِسْرٰائِيلَ مِنْ بَعْدِ مُوسىٰ إِذْ قٰالُوا لِنَبِيٍّ لَهُمُ اِبْعَثْ لَنٰا مَلِكاً نُقٰاتِلْ فِي سَبِيلِ اَللّٰهِ قٰالَ هَلْ عَسَيْتُمْ إِنْ كُتِبَ عَلَيْكُمُ اَلْقِتٰالُ أَلاّٰ - تُقٰاتِلُوا قٰالُوا وَ مٰا لَنٰا أَلاّٰ نُقٰاتِلَ فِي سَبِيلِ اَللّٰهِ وَ قَدْ أُخْرِجْنٰا مِنْ دِيٰارِنٰا وَ أَبْنٰائِنٰا فَلَمّٰا كُتِبَ عَلَيْهِمُ اَلْقِتٰالُ تَوَلَّوْا إِلاّٰ قَلِيلاً مِنْهُمْ وَ اَللّٰهُ عَلِيمٌ بِالظّٰالِمِينَ وَ قٰالَ لَهُمْ نَبِيُّهُمْ إِنَّ اَللّٰهَ قَدْ بَعَثَ لَكُمْ طٰالُوتَ مَلِكاً قٰالُوا أَنّٰى يَكُونُ لَهُ اَلْمُلْكُ عَلَيْنٰا وَ نَحْنُ أَحَقُّ بِالْمُلْكِ مِنْهُ وَ لَمْ يُؤْتَ سَعَةً مِنَ اَلْمٰالِ قٰالَ إِنَّ اَللّٰهَ اِصْطَفٰاهُ عَلَيْكُمْ وَ زٰادَهُ بَسْطَةً فِي اَلْعِلْمِ وَ اَلْجِسْمِ وَ اَللّٰهُ يُؤْتِي مُلْكَهُ مَنْ يَشٰاءُ وَ اَللّٰهُ وٰاسِعٌ عَلِيمٌ (البقره آيه 247-246) ايها الناس، اى معشر مردمان شما را در اين آيات عبرت بسيار و خبرت بى شمار است بايد بدانيد كه خداى رب العزت امر خلافت و امارت را بقدر انبياء ذوى الاقتدار و پيغمبران عاليقدر در اعقاب ايشان گذاشته و به جهت احفاد و اوصياى آن اعيان نگاهداشته، چنانچه طالوت را تفضيل بر جماعت
ص: 217
ايشان داد او را برگزيد و زياد گردانيد در علم و جسم و مقدم داشت، ما را نيز كه از احفاد و اوصياى حضرت نبى الورى محمد المصطفى (صلّى الله عليه و آله) ميباشيم برگزيد و اولياى خود و اوصياى آن حضرت نبى الورى گردانيد آيا شما در هيچ جا يافتيد كه حضرت خداى لازم المجد بنى اميه را بر بنى هاشم برگزيده باشد لا سيما معويه را بر من بوساطت بساطت در علم و جسم.
يا عباد اللّٰه اتقوا اللّٰه، اى بندگان خداى تعالى پرهيزيد بخداوند تعالى و جهاد در راه آله نمائيد پيش از آنكه سخط و عذاب ايزد منان بجهت تمرد و عصيان بشما لاحق و عيان گردد، چنانچه ايزد سبحان در كتاب لازم الاذعان بيان مى نمايد كه:
لُعِنَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ بَنِي إِسْرٰائِيلَ عَلىٰ لِسٰانِ دٰاوُدَ وَ عِيسَى اِبْنِ مَرْيَمَ ذٰلِكَ بِمٰا عَصَوْا وَ كٰانُوا يَعْتَدُونَ كٰانُوا لاٰ يَتَنٰاهَوْنَ عَنْ مُنكَرٍ فَعَلُوهُ لَبِئْسَ مٰا كٰانُوا يَفْعَلُونَ ، إِنَّمَا اَلْمُؤْمِنُونَ اَلَّذِينَ آمَنُوا بِاللّٰهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ يَرْتٰابُوا وَ جٰاهَدُوا بِأَمْوٰالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ فِي سَبِيلِ اَللّٰهِ أُولٰئِكَ هُمُ اَلصّٰادِقُونَ يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلىٰ تِجٰارَةٍ تُنْجِيكُمْ مِنْ عَذٰابٍ أَلِيمٍ ، تُؤْمِنُونَ بِاللّٰهِ وَ رَسُولِهِ وَ تُجٰاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اَللّٰهِ بِأَمْوٰالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ ذٰلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ وَ يُدْخِلْكُمْ جَنّٰاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهٰارُ وَ مَسٰاكِنَ طَيِّبَةً فِي جَنّٰاتِ عَدْنٍ ذٰلِكَ اَلْفَوْزُ اَلْعَظِيمُ (صف آيه 12-10) اى معشر مردمان، پرهيزيد بخداى قادر سبحان و از متابعت امام زمان پاى بيرون نگذاريد، زيرا كه مثل شما امم ما تقدم از حكم و امر انبياء و رسل پيشين متجاوز و متقاعد گشتند و از عمل منكر منهى و منزجر نگشتند ملعون
ص: 218
شدند اما مؤمنان كه بعد از ايمان بخدا و رسول شك و ريب بخاطر نرسانيدند و مجاهده بمال و نفس در راه خداى تعالى و تقدس نمودند، آن جماعت افراد مصدقين رب العالمين و مطيعين انبياء و مرسلين اند.
اى معشر اهل ايمان من شما را دلالت بسود و سرمايه تجارت مينمايم كه سبب نجات شما از عذاب اليم و استخلاص از دركات جحيم است و آن تجارت عبارت از ايمان و اطاعت امر قادر منان و متابعت قول و فعل رسول آخر الزمان و جهاد با اهل كفر و عصيان است باموال و انفس بجهت رضاجوئى واهب مقدس و اين براى شما هر كس بسيار بسيار خوبست اگر بدانيد زيرا كه اين اطاعت باعث مغفرت و وسيله دخول جنت عدن و مساكن طيب، و ادراك فوز عظيم از عنايت و احسان خداى كريم است.
اى معشر مردمان، بايد كه با امام خود جهاد با اهل تمرد و عناد كنيد و اگر مرا از شما جماعت بعدد اهل بدر ميبود كه هر گاه ايشان را مامور بامر ميگردانيدم اطاعت من ميكردند و اگر نهى ميفرمودم ممنوع و منزجر ميگشتند و اگر بجائى ميرفتم با من رفاقت ميكردند من از شما مستغنى مى بودم مسارعت تمام باقدام و قيام حرب معويه و ياران لئام او مى نمودم زيرا كه جدال و جهاد با امثال ايشان اصحاب عناد واجب است.
ذكر بيان كلام در تظلّم حضرت امير المؤمنين على (عليه السّلام) كه جارى مجرى احتجاج بر قوم و مشتمل بر توبيخ و تهديد و متضمن بر لؤم، و وعيد اصحاب از جهت سعى و تأخير ايشان بر قتل معويه است.
ايها الناس، اى معشر مردمان من شما را امر بكوچ و خروج به واسطۀ جهاد اصحاب عناد نمودم بيرون نرفتيد و حقيقت احوال قتال و جدال بگوش
ص: 219
شما رسانيدم اجابت ننموديد نصيحت كردم حاضر باشيد قبول نفرموديد حكمت بر شما ميخوانم روى از آن بگردانيديد و اگر شما را موعظه بالغه و نصيحت كه نافعه است نمايم متفرق و پراكندگى اختيار مى كنيد و از استماع آن مانند حمر وحشيه يعنى مثل گورخر كه از شير گريزد آنچنان از پيش من ميگريزيد و هر چند تحريص و ترغيب شما بر جهاد اهل جور و عناد مينمايم شما بالتمام، و همگى استماع كلام من نمى نمائيد و هر يك بطرف ديگر متفرق ميگرديد كه مبادا شما را در يك مقام و مأوى بيند، و گويد كه حاضر شويد و استعداد حرب و جهاد نمائيد لكن چون مراجعت بمجالس خود كنيد حلقه حلقه مربع مى نشينيد، و براى يك ديگر مثل ها مى زنيد و شعر مى گوئيد و مى خوانيد و خبرها ميگذرانيد تا آنكه متفرق شويد همان نوع بى رويت و بنيان در ميان است و چون متفرق گرديد اگر شما را از اشعار سؤال كنند جاهليد كه اصلا علم بر آن نداريد و غافليد، كه بهيچ وجه من الوجوه ورع و تقوى بخاطر نمى آريد و متبع يك ديگر هستيد كه خوف خداى تعالى و رسول (صلّى الله عليه و آله) نداريد حرب و استعدادش را فراموش و بلذات دنيا مشغول و مدهوش دلهاى خود را فارغ از ذكر و فكر حرب ساخته و بدلايل و ضلايل خود را از قتال و جدال مشتغل گردانيده بحرب و جهاد اهل جور نپرداخته، عجب است و چگونه تعجب نباشد مرا از اجتماع قومى كه باطل اند يعنى اصحاب معويه كه با امام ضال اند و از عدم اجتماع قومى و اتّفاق شما با امام عادل و واپس شدن شما را از حق خود يا اهل كوفه شما مانند عورتى كه بواسطه فرزند سعى بسيار نمائيد تا حامله شود و بعد از آن در محافظت حمل تقصير و خود دارى كنيد تا آنكه آن بچه از
ص: 220
او اسقاط گردد و در همان اثنا شوهرش وفات يابد و او بيوه ماند و فرزندى ديگر از آن شوهر نداشته باشد و از آن مرد ميراث بسيار باقى ماند از وراث بعيد و دور شخصى مالك آن مال شود و آن عورت از آن محروم ماند حال شما مشابه آن عورت نادان است، و بخداى كه دانه از زمين رويانيد و بندگان از دوزخ به وسيله طاعت و بندگى خلاص گردانيد مرا قسم است كه در عقب شما اهل كوفه كور اعور يك چشم برگشته از حق تعالى و در پى هوا و هوس نفس خود را بر حكم و امر خداى تعالى و تقدس اختيار كند امير و حاكم شما گردد و بعد از او گزنده ديگر كه جمع مال بسيار نمايد ليكن ممنوع از اكل آن شود بر شما حاكم شود بعد از او شما را بنى اميه بميراث گيرند و يكى از ايشان بعد از ديگرى بر شما حكومت نمايند حكم حضرت رب العزت بر اين امت چنين مقرر گشته فلا محاله آن امر و قضا جارى و ممضى گردد بزرگان و نيكان شما را بقتل رسانند و اراذل شما را از حجله زنان شما بيرون آورده متصرف گردند.
اى اهل كوفه اين پاداشت و جزاى فعل و عمل و صلاح نفس و غل و عدم اخلاص شما در اين دين خداى عز و جل و رضاى حضرت خاتم الرسل است اى اهل كوفه من شما را خبر دهم بحقايق اشياء پيش از آنكه واقع گردد تا شما از آن امر برحذر باشيد بايد كه بترسيد و بقول من متعظ گرديد و اعتبار قول من نمائيد گويا من با شماام كه على دروغ ميگويد چنانچه قريش قبل از اين نبى و سيد خود نبى الرحمه محمد بن عبد اللّٰه حبيب خدا (صلّى الله عليه و آله) را نسبت بكذب دادند، ويل بر ايشان باد كه نسبت دروغ بكه دادند، آيا به رسول خدايا بحضرت اللّٰه تعالى و تقدس نسبت ميدهند كه من اول آن كسم كه ايمان بخداى اقدس آورده و به يگانگى او مقر گشته، و اگر نسبت به حضرت رسول مقدس ميدهند اوّل كسى كه ايمان آورده و
ص: 221
آن حضرت را تصديق نموده و نصرت كرده من بودم حاشا و كلا و لكن اين لهجه شما خدعه است كه اصلا شما بآن محتاج نيستيد و بخداى كه دانه از زمين رويانيد و بندگان خود را از آتش دوزخ آزاد گردانيد كه شما بر حقايق اين مقدمات بعد از اندك زمان مطلع خواهيد شد و جهل شما باعث مصير شما بآن طرف گرديد و علم شما در آن وقت سود و نفع شما نخواهد كرد، بسيار بسيار بد كرداريد اى مثل مردان اما رجال كه در حلوم اطفال و در عقل مانند مربيات حجاليد و اللّٰه بخداى عالم قسم است و سوگند كه اگر چه شما با بدان حاضريد ليكن بحسب عقل غالب و بهوا و هوس و بوسيله خواهش نفس مختلف بلكه متمرد و مخالفيد كسى كه شما را به خير و خوبى بخواند هرگز بوسيله عدم اجابت شما آن شخص بنصرت آن معزز و محترم نگردد و آنكه بجهت شما متحمل رنج و عنا گردد بهيچ وجه من الوجوه فرح و راحت و سرور و بهجت نبيند و در هيچ گاه كسى را از همصحبتى شما قره عين حاصل نگردد سخنان شما است مردمان كه در غايت شجاعت و در دليرى و در نهايت شدت و صلبى باشند بسيار بسيار ضعيف و بيدل و جبان و بى تحمل در حرب و جدل ميگردند و فعل و عمل بى آب و تاب شما دشمن مرتاب شما را بطمع مى اندازد كه تا با شما درآويزد و همگى شما را ناچيز سازد و بحكم راحت و سرور بشما موصول آيا هيچ دار و سرا و منزل و مأوى شما را بغير خانه هاى خود تمتع و تعيش خواهد بود و بعد از من آيا شما باطاعت و رفاقت كدام امام با منافقان لئام حرب خواهيد نمود و اللّٰه بخداى تبارك و تعالى قسم است مغرور است آن كسى كه با قول و عهود شما اهل غرور اعتماد نمايد، يا كه همانند تير بى پر و پيكان است آنكه بشما اميد رفاقت در امداد و تصور نصرت
ص: 222
فرمايد من چون بر حقيقت احوال شما مطلع گشتم بعد از امروز مرا طمع در نصرت شما نيست و اعتبار و تصديق بقول شما ننمايم و باز آزمودگان را من بعد بيازمايم خداى عز و جل مصاحبت ميان ما و شما را بمفارقت مبدل گرداند و واهب اكبر مرا مهلت و عمر دهد كه جمعى از شما بهتر با من رفيق و ياور بواسطه اجرا و انجام حكم و امر غنى قادر و امضاء و انصرام احكام شرع حضرت سيد البشر گرداند و شما را نيز چندان عمر و امان دهد كه امام براى شما زبونتر از من پيدا گردد، تا شما قدر احسان حضرت ايزد منان نسبت بخود و ساير خلقان بدانيد، عجب است از حال شما امام و پيشواى شما مطيع و منقاد واجب تعالى ذكره و شما باغى و عاصى از ايشان و امام اهل شام عاصى و طاغى ايزد علام و اصحاب و يارانش مطيع و منقاد امام ايشان شرط در مبايعت و متابعت اطاعت و رفاقت در تمامى اوقات و ساعت است، چنانچه آن امت با امام عاصى خود معويه دارند و اللّٰه كه من راضيم ميان من و او در باب شما صرف سودا دينار بدرهم معامله بهم رسد تا ده نفر از شما باو دهم و يك نفر در عوض بگيرم زيرا كه يكنفر مطيع بهتر است از صد نفر غير مطيع و اللّٰه بخداى عالم قسم است كه خوشحال مى شدم كه شما را نميشناختم و شما امر معرفت بحال من نداشتندى يا مرا در غصه و رنج عدم اطاعت و سركشى خود متالم نگذاشتندى زيرا كه از آشنائى و معرفت شما بغير از ايذا و ندامت حاصل نيست، و سينه من از حركات ناپسند و كلمات ناارجمند شما مملو از غيظ و بغايت ثرند است گوئيا از كثرت رؤيت اذيت از شما درون من درد و محن از شما به ميراث گرفته، زيرا كه با شما آشنا شده و اعتماد بقول نامعتمد شما نموده صرفه و بهره از حركت خود در باب قتال و جدال با ارباب نفاق و ضلال اصلا نگرفته
ص: 223
چه شما افساد امر و كار و عمل و كردار من بواسطۀ اظهار خذلان و ارتكاب تمرد و طغيان نموديد تا آنكه قريش از بيگانه و خويش در حق من گفتند:
كه اگر چه على ابن ابى طالب اشجع تمام عرب است، ليكن او را علم بآداب جدل و حرب نيست، و لشكر و متابعانش اتفاق با ايشان ندارند خداى تبارك آن جماعت را خير دهد كه راست گفتند، شما خود انصاف دهيد كه آيا در ميان آن جماعت هيچ احدى موجود است كه در ممارست و مداومت جنگ و جدال و تحمل شدايد حرب و قتال زياده از من باشد؟ آيا شما مطلع نيستيد كه من قبل از سن بيست سالگى شروع در جنگ و قتال با ارباب ضلال نمودم تا باين حال زياده از سن شصت سال رسيدم اما زور آن حضرت نبى ايزد منان هيچ احدى از اهل اسلام و ايمان از حكم و امر رسول آخر الزمان تجاوز و تقاعد ننمودندى و پيوسته مترصد و منتظر امر فرمان لازم الاذعان آن نبى الرحمه بودندى ليكن الحال كسى اطاعت نمينمايد از من تنهائى چه كار آيد دوست دارم كه مرا خداى عالم از ميان شما مردم بيرون برده و مرگ را مترصد من گرداند تا مرا خلاص ساخته واصل جنان و داخل روضۀ رضوان نموده از اذيت شما امت و از ساير ملت مستخلص سازد نميدانم اشقى مردم را چه مانع است از آنكه اين را رنگين گرداند (آنگاه ولى اللّٰه دست مبارك بر ريش خويش و تارك گذاشت) و گفت:
اين عهد از حضرت محمد (صلّى الله عليه و آله) است كه آن نبى امى از زمان صغر سن اين عهد مقرر و معين نموده خايب و خاسر است آنكه افترا كند و ناجى مصدق و متقى محسن است كسى كه تصديق فرمايد.
ص: 224
اى اهل كوفه من شما را به جهاد منافقان اشرار در ليل و نهار و هم در پنهان و آشكار خواندم، و گفتم: غير او جهاد با اين جماعت اصحاب عناد نمايند بواسطۀ آنكه آن جماعت كه مردم را بخانه و سراى ايشان بگذارند، و مبادرت باقدام جنگ و جدال و حرب و قتال متابعان رسول ايزد منان نمايند، جهاد ايشان باصحاب ايمان واجب عيان گردد شما پاى در دامن خود كشيده در خانه هاى خويش بفراغت و عيش مشغول گشتيد و بوسيله آن مخذول و دور از شفاعت حضرت رسول شديد، بواسطه آنكه قول من بر شما بغايت گران و حكم و امرم بشما صعب بى پايان بود، لهذا سخنان مرا پسى پشت انداختيد و عار و عيب و ننگ بسيار بخود قرار داديد تا اينكه از شما فعل موحش و عارات و فواحش و منكرات ظاهر و بين و باهر و روشن گرديد صبح را بشام و شام را بصبح مى آريد چنانچه امثال شما قبل از اين در دار دنيا بودند بنوعى كه خداى عز و جل حضرت خاتم الرسل را از احوال آن جمعى مضل مطلع و مخبر گردانيد، و از ظلم جباران سركش طاغى و مستضعفين گمراه غاوى فرموده كه:
يُذَبِّحُونَ أَبْنٰاءَكُمْ وَ يَسْتَحْيُونَ نِسٰاءَكُمْ وَ فِي ذٰلِكُمْ بَلاٰءٌ مِنْ رَبِّكُمْ عَظِيمٌ اينست احوال فرعون و بنيان ظلم او كه نسبت بحضرت موسى رسول قادر متعال و بامم بنى اسرائيل به ظهور رسيد بر شما نيز حاكم جائر ظالم صاحب ايالت و حكومت شما گردد و آزار و جفاى بسيار از آن جماعت بشما رسد آرى، بآن حضرت ايزد مجيد كه دانه از زمين رويانيد و اعناق ارقاب عبيد خود را از دركات نيران آزاد گردانيد قسم است كه آنچه شما بآن موعود شديد عنقريب بشما خواهد رسيد.
ص: 225
يا اهل كوفه هر چند شما را خطاب بلكه عتاب بمواعظ قرآن كردم متعظ و منتفع بآن نشديد و شما را بدره تأديب مؤدب گردانيدم مستقيم نگشتيد و عقوبت شما با تازيانه كه اقامت حدود واهب يگانه بآن مى شود نمودم از آن بازنايستاديد دانستم چيزى كه شما را باصلاح و انجام آرد شمشير صمصام است، ليكن من اختيار فساد نفس خود براى صلاح شما نمينمايم، بلكه هر چه رضاى الهى، و وسيلۀ خشنودى حضرت رسالت پناهى دانم معمول گردانم اما عما قريب بر شما سلطان صعب كه از او جز ألم و تعب بشما و باكثر امم نرسد بر شما مسلط گردد كه اصلا تو قير كبير و رحم بر صغير شما نكند و فاضل و عالم شما را اكرام و احترام ننمايد و فىء و غنايم را در تمامى شهور و عوام بسويت انقسام ننمايد و هميشه شما را به واسطۀ زدن و آزار ذليل و خار دارد، در معارك و مجالس فضيحت و وسيله قطع سبل و طريقت شما گردد وضع شما از دخول سراى شما منع نمايد، و نوع اقويا بر ضعفا قوى و مسلط گردند كه بزرگان شما ضعيف و فقير از آن جورند يعنى طايفه ضعفا در نزد اقويا بغايت ضعيف باشند چنانچه اصلا اختيار ملك و مال و اقتدار باراضى و منال خود نداشته باشند بجهت تسلط اقويا ظلمه بعد از آن حضرت ايزد سبحان دور نگرداند الا ظالم را در اندك زمان باز امر مدبر مقبل بارادۀ مشيت حضرت عز و جل گردد، اما مرا در باب شما گمان فراق و پراكندگى است و بمضمون صدق مشحون آيه كلام ايزد بيچون:
وَ مٰا عَلَى اَلرَّسُولِ إِلاَّ اَلْبَلاٰغُ اَلْمُبِينُ بر من بغير بيان امر و انكشاف آن و نصيحت شما نيست.
يا اهل كوفه امتحان شما بسه چيز كردم، كران صاحب گوش، و گنگان
ص: 226
صاحب زبان و كوران صاحب چشميد، يعنى با آنكه جميع جوارح شما سالم و اركان غير متألم است ليكن شما هيچ كدام آنها را در جاى ايشان استعمال ننموديد، و الحال آنها در نزد شما بيكار و معطل از عملند شما اخوان صادق در هنگام ملاقات و تصافق با يك ديگر نيستيد نه برادران استوار در قول و فعل در وقت ادراك بلا و جنگ و جدل باشيد آنگاه آن خلاصه خلق اللّٰه گفت:
بار خدايا من اين جماعت را ملول گردانيدم و ايشان نيز وسيله ملالت خاطر فيض مقاطر من گشتند من ايشان را نيكو نميدانم آنها نيز مرا از خوبان ندانند هيچ امير از ايشان راضى و هيچ امير مرتضى ايشان نيست و دلهاى ايشان را بسخنان حقه مؤثر گردان چنانچه نمك در آب أثر تمام دارد.
يا اهل كوفه، و اللّٰه بخداى عالم قسم است كه اگر من ناچار در مكالمه و در مراسله شما نمى شدم هرگز با شما ناطق و متكلم نشدمى نهايت خطاب و عتاب من با شما محض بواسطۀ هدايت و ارشاد و دلالت شما بطريق صواب و سداد است اما در آن باب چندان سعى و اهتمام از روى صلاح و صواب نمودم كه از زندگى خود برى گشتم، مع هذا همه شما را شعار هذيان قول از گفتنها و فرار از حق و عدل و ميل بفعل ناصواب و باطل است، كه هرگز بوسيله آن خداى منان دين را باهل باطل عزيز نگرداند و من ميدانم كه هر چند بشما نصايح در خلا و ملأ نمودم مرا از آن سعى و مشقت چيزى بغير خسارت زيادت نگرديد و هر گاه كه من شما را بجهاد امر كردم شما التماس تأخير وقت آن بزمان ديگرى نموديد، و مدافعه و مداهنه مينمائيد، چنانچه اگر شما را در ايام تابستان امر به جهت جهاد منافقان نمايم، مى گوئيد كه شدت حرارت بغايت بسيار است
ص: 227
و در امثال اين وقت حركت بواسطۀ جهاد اهل عناد بى نهايت صعب و دشوار است، و اگر در ايام زمستان شما را مأمور بجهاد اهل نفاق و عدوان گردانم مى گوئيد كه سرما بسيار بسيار و مسافرت در اين وقت بر ما بغايت آزار است هر گاه شما از گرما و سرما عاجز باشيد پس شما از حرارت و تندى بشمشير اعداء عاجزتر و بى پا خواهيد بود:
فإنا للّٰه و انا اليه راجعون، هر گاه ما را سر و كار بشما باشد ما را در جميع ابواب از رجوع بخداى وهاب است.
يا اهل كوفه مردى صحيح القول نزد ما آمده خبر رسانيد كه ابن غامد سردار والى شام با چهار هزار مرد درشت با كمال شور و شغب بر سر اهل انبار شبيخون آورد و غارت و تاراج آن مسلمانان نمود، چنانچه غارت اهل روم و اهل خزر و باقى طوايف كفره و اهل عدوان نمايند و عامل من ابن حسان را با جمع كثير از صلحاء و فضلا و بندگان خالص حضرت ايزد تعالى و تقدس به قتل رسانيد، خداى منان كريم آن شهداء را بجنات النعيم مقيم گرداند و آن منافق نادان كه غارت و قتل اهل ايمان را حلال دانسته چنين امر شنيع از آن منافق بى توقيع بظهور آمد و با اين همه فساد و قتل بمن رسيد كه جمعى از متعصبين لئام اهل شام او را بجهنم رساند بر سر دو زن يكى مسلمه و ديگر ذميه معاهده درآمدند و هتك ستر و عفاف آن دو عورت از روى جبر و كراهت نمودند، مع هذا مقنعه از سرشان و گوشواره از گوش و سينه و از دست و هم چنين خلخال از پاى و بازو بند از بازو و مبرز ايشان را كشيدند و آن دو تا عورت را قدرت امتناع و اندفاع آن ظلمه نبود، و هر چند آنها استغاثه به
ص: 228
مسلمانان مينمودند هيچ احدى نبود كه بفرياد ايشان برسد و نصير و ظهير نبود كه نصرت و حمايت ايشان كند، اگر مؤمن در محافظت و بر خود رسى آنها چندان سعى مينمود كه از حيات مستعار خود بى نصيب ميشد در نزد من ملوم نبود بلكه در آن امر نيكوكار و مثيب بود.
فيا عجباه و كل العجب، بسيار بسيار تعجب است مرا از ظفر و نصرت آن جماعت مبطله بواسطۀ اتفاق ايشان بر امر باطل و پراكندگى و بيدلى شما بواسطۀ عدم موافقت و مرافقت شما از حق خود شما بمثل از بى غيرتى نشانه تير مردمان شديد همه كس تير بطرف شما مى اندازد، و شما تير بسوى خصم خود نمى اندازيد، و غزو و جهاد با اهل نفاق و عناد صواب و سداد نميدانيد و عاصى رب العباد شديد و با اين حال راضى و خوشحاليد شما مانند شتران مهار گسيخته از قطار جسته كه ساربان از آنها غايب گشته باشد آنها مدتى در صحرا و بيابان بسر خود چريده باشند بعد از مدتى چون كسى اراده كند آيد آن شتران را جمع نمايد هر چند از يكجانب آنها را راند از طرف ديگر تمامى متفرق گشته گريزند و اصلا بمهار و قطار درنيايند ترك اوضاع خود نمايند، و اطاعت امر و متابعت امام خود نفرمايند و السلام.
ذكر بيان احتجاج امير المؤمنين على (عليه السّلام) بر معويه در جواب كتابت كه بآن حضرت نوشت در غير حرب و قتال،
و اين احسن حجت و اصوب آن است:
اما بعد كتابت تو اى معويه بما رسيد در آنجا مذكور نمودى كه حضرت اله تعالى، محمد مصطفى (صلّى الله عليه و آله) را براى دين او برگزيد و آن حضرت را مؤيد گردانيد بنصرت و يارى اصحاب او فلان و فلان بدرستى و راستى كه از طرف شما دنيا
ص: 229
بما تعجب بسيار ظاهر و هويدا نمود بجهت آنكه ترا مقابل ما گردانيد تا ما را خبر دهى ببلاء كه خداى اكبر ما را بآن مبتلا و مخبر گردانيد و نعمت كه حضرت رب العزت بما افاضت نمود از اعطاء نبوت و هدايت و ارشاد امت اما نقل و ارقام شما بما اين مراتب كمال و احترام و اين درجات حال و اكرام كه از حضرت ايزد علام رسيد از بابت آنست كه شخصى تعريف خرما در نزد خرماى هجر نمايد چه خرماى آن بلد در خوبى شهد و لذت رتبۀ زيادتى از تمر ساير بلاد دارد ما و ارباب آنكه كسى مبتدى در پيش شخصى كه پيوسته در تعليم و تعلم گمان دارى و مرامات در اناء الليل و ساعات النهار مداومت نمايد و در آن باب مهارت تمام پيدا كند اظهار كمال وقوف و معرفت خود فرمايد يقين اقدام باين حركت و باين حرارت عين نادانى و جهالت است در نزد عقل و ديگر آنكه گمان شما در حق بعضى از مردمان چنان است كه ايشان در اسلام افضل از همگى و تمامى مردمان هستند اين دعواى شما امريست كه اگر تمام باشد همان موجب عزل و گوشه نشينى شماست چه اولاد آن مردمان و افضل از شما و ايشان كه پيشتر ازين اظهار خلاف و طغيان نمودند حاضرند پس شما را دعواى امامت جايز و رخصت نباشد و اگر آن امر ناقص و ناتمام بود نقصان آن بشما ملحق نشود.
اى معويه نه شما فاضل و نه مفضول، و نه آنكه سايس و نه مسوس هيچ كدام از جماعت شما طلقا و ابناء اين طايفه نبودند و تميز ميان مهاجرين اولين ترتيب درجات ايشان و تعريف طبقات اين جماعت است از سبقت در اسلام و اطاعت و انقياد امر حضرت سيد الانام و وفا بعهد و پيمان در جميع محل و مقام هيهات هيهات در هر امر متعجب كه سبب تعجب و شگفت باشد اين لفظ در
ص: 230
آن مستعمل است.
اى معويه افتخار شما چيزيست كه تو از آن بغايت دورى و بى نهايت مهجور وى و الحال تو چگونه اقبال نمودى بر آنكه حكم كنى بر آن كس كه او را حكم بر شما و بر ساير مردم رواست، آيا تو عارف و مطلع بقدرت و طاقت خود نيستى ؟ بايد كه چنانچه قدرت در علم و كمال و رتبه و حال ندارى خود را متأخر دانى و آنچه در حوصله خويش گنجايش ندارى از آن بازمانى چه غلبگى مغلوب بر شما نقصان ندارد و ظفر ظافر من عند اللّٰه بشما و بساير اعداء اللّٰه تعالى روى نيارد زيرا كه شما در تيه نفاق سرگردان و در بيداى جهالت شقاق مات و حيرانيد آيا تو مى بينى من مخبر تو نيستم، و ليكن حديث و حكايت از نعمت حضرت رب العزت مى نمايم قوم مهاجرين كه در راه حضرت اله جهاد با اعداء اللّٰه و منافقين اهل بيت رسول (صلّى الله عليه و آله) نمودند تا شهيد شدند ايزد منان همگى ايشان را در درجات جنان بفضل و احسان بى پايان نمايد تا آن كه كسى كه از سلسلۀ ما بدرجه شهادت مستسعد گرديد او را سيد الشهداء گويند و حضرت رسول ايزد مجيد آن شهيد سعيد را در نماز به هفتاد تكبير مخصوص گردانيد اما تو نديدى قوم از اهل اسلام و ايمان را كه در زمان جهاد با كفار معزز و مكرم گردانيد و آنچه بهر آحاد آن جماعت احسان و عنايت فرمود به يكى از سلسلۀ ما كه بشرف سعادت شهادت مشرف گشته پر و بال مرحمت و شفقت نمود و در اين وقت در جنت طيار است و او را ذو الجناحين گويند.
و اگر حضرت واجب الوجود نهى و منع مردم از تزكيه و تعريف نفس نمينمود هر آينه من ذكر فضايل خود مى نمودم كه دلهاى مؤمنان بآن مسرور و مشعوف
ص: 231
ميگرديد و گوش شنوندگان از آن ملال و گران نميگرديد، و ليكن تو از طرف خود سخنان بيان مكن زيرا كه حقيقت احوال تو من كل الوجوه بر من واضح و عيان است، و ما صنايع پروردگار خوديم و ساير مردمان صنايع از براى مااند و عزت قديم ما از حضرت رب العزت و فضايل سابقه ما ما را ممنوع از مخالطه با قوم شما نمى نمايد چه اگر شما را مخلوط با سلسلۀ خود گردانيديم مثل اينكه از طرف شما مناكحه نمائيم يا شما از جانب ما نكاح كنيد اين فعل و عمل اكفاست در دار دنيا، اما شما را در دار آخرت هيچ گونه احترام و عزت نيست و چون تساوى ميان شما و ديگران باشد كه از ما نبى صادق و از شما خائن و مكذب است كه آن عتبه است از ما اسد اللّٰه است و از شما اسد الاخلاف آن كنايه از عبد العزى است و از ما سيدى شباب اهل الجنه است، و از شما صبية النار است، حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) از اين كلام صبيۀ ابن ابى معيط را اراده نمود، زيرا كه حضرت نبى المحمود در حق صبيه و بعضى اقوام او فرمود كه:
ايشان اصحاب نارند و بعضى گويند كه آن در خلق ؟؟؟ ولد مروان بن حكم است، زيرا كه يكى از اولاد او نيز مسمى بصبيه بود، و فرمود:
كه از ما خير نساء العالمين و از شما حمالة الحطب است و آن عمۀ معاويه بود از خوبيهاى ما بسيار است و از بديهاى شما بى شمار تقديم اسلام ما بر شما و بر ساير برايا مسموع اصحاب حضرت سيد الورى بلكه جميع خلق اللّٰه تعالى گرديد و جاهليت شما مدفوع نگردد و كتاب خداى تعالى نوادر احوال و اوضاع ما را - جامع است.
و هو قوله تعالى: وَ أُولُوا اَلْأَرْحٰامِ بَعْضُهُمْ أَوْلىٰ بِبَعْضٍ فِي كِتٰابِ اَللّٰهِ (الانفال آيه 75)
ص: 232
و هو قوله تعالى: إِنَّ أَوْلَى اَلنّٰاسِ بِإِبْرٰاهِيمَ لَلَّذِينَ اِتَّبَعُوهُ وَ هٰذَا اَلنَّبِيُّ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ اَللّٰهُ وَلِيُّ اَلْمُؤْمِنِينَ : (آل عمران آيه 68) پس ما يك بار اولى بولايت امت بوسيله قرابت حضرت نبى الرحمه باشيم و مرة اخرى اولى بذريعه طاعت و متابعت حضرت رب العزت باشيم و به غير ما احدى را دعواى امامت و ولايت روا و رخصت نباشد و حجتى كه در يوم السقيفه جماعت مهاجر بر انصار نمودند همان دعواى قرابت به حضرت رسول اللّٰه (صلّى الله عليه و آله) بود، و به همان وسيله ظفر بر انصار يافتند و اگر همين علاقه قرابت و رابطه خويشى نبى الرحمه باعث ظفر بر ولايت و امامت امت بود پس خلافت و ولايت حق ما اهل بيت النبوه باشد نه شما و ديگران، و اگر احتجاج مهاجر بر انصار به غير علّت قرابت نسبت رسول رب العزت باشد پس دعواى انصار كه در هنگام اجتماع امت در سقيفه بنى ساعده بر مهاجر مى نمودند كه از ما اميرى و از شما هم اميرى براى انجام امر خلافت مقرر باشد، باقى برقرار است و گمان تو اى معاويه در حق من آنست كه بر همه خلفا حسد مى بردم و در حق آن جماعت ظلم و ستم ميكردم اين گمان خلاف واقع و عين بهتانست، بالفرض اگر چنين باشد جنايت آن بر تو نيست تا ترا عذر آن بايد گفت و اين شكايتى است كه از تو عيب آن ظاهر و عيان گردد و آنچه گفتى كه جماعتى كه از مبايعت من تمرد و با من منازعت نمايند من چنانچه بينى شتران سركش را چوب ميكنند تا رشتۀ مهار بر آن بسته بر قطار بندند بهمان نوع ريسمان در آن وقت متمرّدان كرده به بيعت و بيان خود درآرم بذات اللّٰه تعالى و بقائه قسم است كه تو ارادۀ مذمت نفس خود نمودى كه مدح خود فرمودى و ارادۀ فضيحت خويشتن را
ص: 233
نمودى لهذا مفتضح و رسوا شديد و ندانستيد كه اگر مرد مسلم بوسيلۀ ظلم ظالم مظلوم گردد اصلا هيچ نوع نقص و ذلت بر آن بنده رب العزت راجع نگردد مادامى كه آن مؤمن را شكى در دين و ريب در يقين بهم رسد و هم اين حجت نيست بر غير تو و اما آنچه در كتاب امر ما و كار عثمان بن عفان مذكور گردانيدى بايد كه تو از اين كلام مجاب گردى از رحم و شفقتى كه تو نسبت بعثمان بجاى آوردى ميخواهم بدانم آن كسى كه نصرت خود را در باب آن مبذول داشته و او را بمقابل او هدايت نموده و مدتى مانع تمكن او نگشته آيا او را كسى كه از او طلب نصرت گردد آن كس در آن باب تأخير و تراخى فرمود مع هذا حوادث ديگر بر او احداث نمود تا آنكه قضا و قدر ايزد اكبر بر او جارى گرديد آيا اين كس دشمن بر اوست، يا آن شخص اول ؟
حاشا و كلا و اللّٰه بخداى عالم قسم است كه:
قَدْ يَعْلَمُ اَللّٰهُ اَلْمُعَوِّقِينَ مِنْكُمْ وَ اَلْقٰائِلِينَ لِإِخْوٰانِهِمْ هَلُمَّ إِلَيْنٰا وَ لاٰ يَأْتُونَ اَلْبَأْسَ إِلاّٰ قَلِيلاً (احزاب آيه 18) يعنى حضرت رب العزت عالم است بحال مانع نصرت از جماعت شما و بحال قائل بنصرت كه بياران و برادران خود دلالت بطريق هدايت و نصرت نمايد و من معذرت در باب انكار من نسبت باو نميخواهم زيرا كه با من بوسيلۀ آنكه از او امور بدعت محدثه سانح و ظاهر مى شد او را مانع گشته ارشاد و هدايت او مى نمودم اگر اين گناه بود باعتقاد شما عجب نيست اما بسا كسى كه مردم او را بامر متهم گردانيده ملامت كنند و اصلا او را در نزد حضرت اله هيچ نوع تقصير و گناه نباشد، و بسا نصيحت كننده كه مردم شما او را متهم
ص: 234
گردانند و او از آن تهمت مبرا و منزه بود:
و ما اردت
الا الاصلاح ما استطعت و ما توفيقى الا باللّٰه عليه توكلت و اليه انيب، و آنچه ذكر نمودى كه مرا و اصحاب مرا در نزد شما بغير شمشير چيزى نيست، پس بدرستى و تحقيق كه از اين كلام عالمى را بخنده آوردى بعد از آنكه اين سخن از من بعاريت به تن برداشتى آيا هرگز ديدى كه بنو عبد المطلب در هنگام جدال و حرب از دشمن ترسيده مضطرب گردند، و به شمشير غير خايف گشته از جنگ و قتال برگردند؟ شما را اندك صبر در اين امر در كارست، اينست كه فلانى از مبارزان من بتو ميرسند و زود باشد ترا كه در ميدان رزم طلب كند آن را كه تو او را طلب داشتى و بسيار بسيار نزديك به تو آيد آنكه تو از او دورى اختيار نمائى و مرا نيز در تعاقب او با جيش از مهاجر و انصار و تابعين باحسان و باقى عساكر نصرت مآثر كه هجوم و ازدحام اين طايفه بغايت سخت و گرد و غبار اين جماعت بينهايت متساطع و مرتفع گردد، همگى و تمامى ملبس و مسربل بسراويل مرگ گشته رسيده دانيد چه اين جماعت و مردم ملاقات و جهاد اعداء دين را دوستر از لقاى پروردگار ايشان دارند و ذريات و عشاير بعض اعيان با ذريات بعض ديگر در اين سفر مصاحبت يك ديگرند و شمشيرهاى هاشميه همه اعيان را در كمر است و تو عالم و عارف به مواقع سيوف نضال و ضرب اتصال آن برادر خود و خال و جدت و اهل تو خواهد بود، آنگاه آن ولى حضرت آله اين آيه را تلاوت فرمود:
وَ مٰا هِيَ مِنَ اَلظّٰالِمِينَ بِبَعِيدٍ (هود آيه 83)
ذكر بيان احتجاج كتابت كه حضرت امير المؤمنين حيدر در مرتبه ديگر بسوى معاويه مكتوب گردانيد.
ص: 235
اما بعد بدرستى و راستى كه ميان ما و شما چنانچه ذكر كردى در سابق اجتماع و الفت و اتصال و مخالطت بود اما در اين نزديكى ما بين ما و شما مفارقت بهم رسيد چه ما ايمان بحضرت ايزد منان آورديم، و شما كافر گشتيد و بعد از آنكه اظهار اسلام بخدمت حضرت سيد الانام (صلّى الله عليه و آله) نمودى چون حضرت نبى الرحمه بعالم آخرت مسافرت اختيار فرمود، و تو بر عقيده ات استقامت ننمودى و ما بر منهج دين قويم مستقيم بوديم و هيچ احدى از شما اسلام و اطاعت بطوع و رغبت بلكه بدون جبر و كراهيت ننموديد اما بعد از آنكه گروه شما و حرب به خوف حضرت نبى العجم و العرب بشرف اسلام و ايمان مشرف شده بودند شما با توابع و شعب بوسيله جبر مضطر و مضطرب گشته اظهار اسلام كرديد و آن چه ذكر نمودى كه من متحمل قتل طلحه و زبير و سبب تفرق جمعيت عايشه و غيره شدم و در ميان بصره و كوفه نزول نمودم اين امريست كه حقيقت آن بر شما مخفى است، پس جنايت آن بر شما و معذرتش بطرف شما نيست، و آن چه مذكور كردى كه از انصار و مهاجر محارب و مقاتل من از روى علانيه و سر شما خواهيد بود، مهاجرت از روزى كه برادرت باسيرى مسلمانان گرفتار شد منقطع گشت اگر ترا تعجيل بوده باشد خاطر خود جمع دار كه من بنزد شما ميرسم، و حقيقت قتال و جدال شما را در ميدان كار زار بشما ظاهر و آشكار گردانم چه مرا حضرت پروردگار مبعوث و مقرر براى اذيت شما و ساير اشرار نمود و اگر تو پيش دستى نمودى بنزد من آئى چه بهتر از آن خواهد بود چنانچه برادر بنى اسد حقيقت آن در آن شعر بيان فرمود:
ص: 236
شعر:
مستقبلين رياح الصيف نصيرهم *** بخاصب بين اغوار و انجاد
و همان تيغ آتش فام كه جد و خال و برادرت را در يك مقام بآن مقتول نموده بدار السقر مقر و آرام دادم در پيش.
و اللّٰه بخداى عالم قسم است كه تو نيز كسى را كه دل او از ذكر خداوند متعال و ايمان در غلاف است بى گزاف و خلاف ميدانى، چه اين بعقل هر عاقل نزديك است و اين كنايه بمعاويه است بلكه اولى آنست كه كسى بتو گويد كه تو متصاعد گشتى بنردبان و مطلع شدى بر محل بديهاى خود بى شبه و گمان، و دانستى كه اصلا از خبرنويسان نيست زيرا كه تو در پى گم كرده خود نيستى و رعايت آنچه كه اكثر عمر براى آن صرف كردى نكردى و پاى از ديوار حد خود مخطى و بعض نمودى و طلب و خواهش امرى كه از اهل آن و از معدن و مكان آن نبودى فرمودى پس چون قول تو از فعل تو دور و شيوه و عملت از طور شرع مهجور نباشد و ترا مشابهت و مماثلت نزديك است باعمام و اخوال تو چه آنها بوسيله دواعى نفس و تمناى امور باطل غير مؤسس و منكر حضرت نبى الاقدس سلام اللّٰه تعالى و تقدس گشته مسارعت تمام بمصارع و مقتل خود نمودند تا بقتل رسيدند چنانچه تو ميدانى كه هرگز از سلسلۀ شما قدرت مدافعۀ بزرگى نداشتند و در هيچ وقتى ممانعت از حريمى و محافظت خويش و حميمى بضرب شمشير آبدار گشتند و در هيچ گاه مباشر حرب و پيكار و بادى صلح در ميان بندگان ايزد جبار نشديد و در باب قبيله عثمان سخنان فراوان بيان كردى عثمان در زمانى كه مردمان بعهد و پيمان با همدستان شدند
ص: 237
جمعى را برانگيخت تا فساد كردند و بعد از آن قوم را تحريص و ترغيب بقتل من نمودى من ايشان را بكتاب خداى عز و جل گذاشتم اما آنچه تو مركوز خاطر خود گردانيدى و اراده دارى كه بحيز عمل آرى آن از بابت خداع و فريب صبيان است، از پستان مادرشان كه در اول فصل شير گرفتن ايشان معمول گردانيد و سلام من باد بكسى كه اهل اسلام است.
ذكر بيان كتابت كه حضرت امير المؤمنين على (عليه السّلام) در جواب كتابت، و نوشته معاويه ارقام نمود:.
فسبحان اللّٰه، اى معاويه، متابعت تو بر هوا و هوس و دواعى و خواسته و خواهش نفس است و اختيار و تبعيت از ميل بغايت بسيار است با تصنع حقايق شرعيه و اطراح و تيغهاى محكمه كه حضرت رب العزت ترا مطالعه كنند به آن و بندگان ايزد منان را بر تو حجت است بر آن اما كثرت احتجاج تو بر ما در باب قبيلۀ عثمان مرا در آن امر تعجب فراوان است، زيرا كه تو نصرت عثمان در جايى كه نصرت راجع و عايد بتو شدى مينمودى، و هر جاى كه نصرت به تو رجعت ننمودى او را مخذول و منكوب نمودى، چنانچه حقايق آن بر همگان واضح و عيان است و السلام.
روايت است از ابو عبيده كه: معاويه كتابت بخدمت حضرت على (عليه السّلام) مكتوب گردانيد كه مرا فضايل بسيار و كمالات بيشمار است، زيرا كه پدرم در زمان جاهليت سيد القوم و بعد از آن پادشاه ايشان شد در ايام اسلام و پيغمبر داماد ما بود و ما صهر رسول اللّٰه (صلّى الله عليه و آله) و كاتب وحى و خال المؤمنين بوديم و فضايل ديگر نيز داريم.
ص: 238
چون حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) مطالعه كتاب معاويه نمود، فرمود كه ابن آكله الاكباد بفضايل خود بمن افتخار مينمايد، اى غلام بنويس بنزد آن شعر:
محمد النبى اخى و صهرى *** و حمزة سيد الشهداء عمى
و جعفر الذى يمسى و يضحى *** تطير مع الملائكه ابن امى
و بنت محمد سكنى و عرسى *** سوط؟؟؟ لحمها لحمى و دمى
و سبطى احمد ولداى منها *** فايكم له سهم كسهمى -؟
سبقتكم الى الاسلام طرا *** غلاما ما بلغت او ان حلمى
و صليت الصلاة و كنت طفلا *** مقرا بالنبى في بطن امى
و اوجب لى ولايته عليكم *** رسول اللّٰه يوم غدير خمى
انا الرجل الذى لا تنكروه *** ليوم كريهة و اليوم سلم
فويل ثم ويل، ثم ويل *** لمن يلقى الا له غدا بظلمى
غلام حسب امر امام الانام آنچه فرمود مكتوب نمود و آن ولى حضرت ايزد معبود بمصحوب يكى از شيعيان معتمد و فدويان مترصد بنزد معاويه آن را ارسال نمود، چون معاويه مطالعه آن مكتوب درر منظوم مرغوب فرمود روى بعمرو عاص عاصى آورده گفت:
بعد از تلاوت اين كتاب هيچ احدى از ارباب و ملت خصوص اهل شام مطلع بر اين امر و حقيقت بايد نگردند و اين كتاب را نخوانند، بلكه به نوعى مخفى گردانيد كه اصلا نبينند زيرا كه اصلا مردم شام از ما متزلزل آمد بعد از
ص: 239
مطالعه و تلاوت اين كتابت و اطلاع بر حسب و نسب على (عليه السّلام) ميل به ابن ابى طالب نمايند.
از امام الهمام جعفر بن محمد الصادق (عليه السّلام) مروى و منقول است كه چون عمار ياسر رضى اللّٰه عنه مقتول گرديد و خبر شهادت و قتل آن بنده ايزد علام باهل شام رسيد اعضاء و جوارح خلق كثير از آن طايفه تيره سرانجام مرتعش و بى آرام گرديد و با يك ديگر گفتند كه:
حضرت سيد البريه در باب عمار فرمود كه: ترا فئۀ باغيه به قتل رسانند و الحال آن مرد مسلم در ميان ما كشته شده و مردم ما مباشر شهادت آن مرد صالح كه مدتى در خدمت حضرت نبى الرحمه بود شدند از اين مقدمه معلوم و مشخص شده كه معاويه و تبعه او فئه باغيه اند، چون عمرو عاص اين نوع سخنان را از ساير الناس استماع نمود خود را باضطراب تمام به معويه رسانيد و گفت كه:
يا امير المؤمنين در ميان مردمان فتنه و هيجان و اضطراب و آشوب زياده از حد وصف و بيان بر منصۀ ظهور واضح و عيان گرديد كه تسكين آن دو چيز ميسر و قابل امكان نيست.
معاويه گفت: براى چه ؟ عمرو عاص گفت:
بواسطۀ قتل عمار ياسر، زيرا كه هر احدى از عسكر آن كلام حضرت سيد البشر (صلّى الله عليه و آله) را در خاطر دارند كه آن حضرت روزى به عمار خطاب فرمود كه:
ستقتلك الفئة الباغية الخ.
ص: 240
معويه گفت: اى عمرو تو بطريق ساير عسكر در حق عمار ياسر غلط كردى زيرا كه ما عمار را بقتل نياورديم و او را دلالت بقتال و جدال هيچ امت نكرديم بلكه او را على بقتل رسانيد كه او را دلالت بمقاتله ارباب ملت نموده در ميان تير و شمشير غازيان ما انداخت تا آنچه بموجب قضا و قدر براى عمار ياسر مقرر بود باو رسيد چون مقالات كاذبه و مكالمات غير صادقه معويه و عمرو عاص بسمع اشرف حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) رسيد گفت:
اگر قياس كار بقول معاويه و عمرو عاص و بامثال اين گفتار باشد، لازم آيد كه قاتل حمزه بيقين حضرت سيد المرسلين باشد، چه آن حضرت او را راه نمائى و دلالت به جهاد ارباب بدعت و كين نموده، در ميان سيوف و رماح مشركين انداخت تا بشهادت رسيد.
ذكر بيان آنچه حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) در اثناى كتابت كه معاويه قلمى مى نمود، بعمرو عاص مكتوب فرمود:
اى عمرو عاص، تو دين خود را تابع دنياى مردى گردانيدى كه غىّ او بر همگان ظاهر و مشهور و هتك سترش بر او بر هيچ عاقل مخفى و مستور نيست كريم شريف بمجلس او معيوب و حكيم بوسيلۀ مخالطت و مجالست او به سفاهت منسوب است، تو تابع اثر و طالب فضل و هنر او شدى، چنانچه كلب تبعيت شير بجهت فضله كه از مخلب او ماند نمايد و منتظر و مترقب فواضل فريسه و شكار او باشد كه بواسطۀ او چيزى بيندازد تا درربايد، پس تو تضييع دنيا و آخرت بواسطه ارتكاب اين عمل و حركت نمودى اگر تابع حق و متابع اهل
ص: 241
آن مى شدى يقين بوسيلۀ اطاعت حق ادراك مطالب خود در دنيا و آخرت مى نمودى، الحال چون عصيان و تمرد و طغيان ظاهر كردى اگر حضرت قادر منان مرا بر تو قادر گرداند من جزاى تو و ابن ابى سفيان بآنچه بيش از اين از شما سانح و صادر گشته بشما هر دو ميرسانم و اگر شما باقى مانند و من عاجز؟؟؟ باشم آنچه حضرت جبار منتقم از عذاب آخرت و الم براى شما و ايشان مقرر و معين فرمود كافى و بسنده است و السلام.
و نيز مرويست كه حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) در جواب عمرو نوشته و مكتوب گردانيد از آنچه فرمود كه مرا تعجب بسيار است از ابن نابغه و اين كنايه از عمرو عاص است كه او اهل شام را در حق من بگمان انداخت كه مگر من مردى اهل مزاح و بازى گرم كه بلعب و بازى زنان و ممارست و مداومت به آن دارم و طبع من بامثال اين افعال مايل و ملايم است او دروغ گفته و كلام كذب التيام او باطل است و بدترين گفتار سخن دروغ است كه با مردم قول كند و بعد از آن آن را دروغ گرداند و باز مردم گويند كه چنين كردى منكر گشته بر كذب خود قسم ياد نمايد يا آنكه از او سؤال كند و او بخل كند با قدرت بر انجاح سؤال يا آنكه سؤال كنند پس او قسم ياد نمايد بر عدم قدرت خود و خيانت عهد و پيمان و قطع قرابت و موافقت كسان نمايد و چون هنگام حرب و جدل و زمان حرب و قتل دررسد اصلا منع و زجر ننمايد بلكه آمر بآن بود و پيش از آنكه مردم شمشير بردارند او برداشته حاضر باشد پس هر گاه در گاه و بيگاه كارش اين و شغلش چنين باشد كيدش از چه بيش بود چه قوم را از
ص: 242
سينۀ ايشان منع نمى نمايد.
آرى، و اللّٰه بخداى عالم قسم است كه مرا ذكر موت ممنوع از لعب و هم چنين ساير مشتهيات عيش و طرب ميدارد و او را بواسطۀ نسيان آخرت و در اثر اشتغال بلذات دنيا و عشرت از گفتن سخن حق ممنوع ميگرداند و او بيعت بر معويه ننمود الا بعد از آنكه باو شرط نمود كه بواسطۀ بيعت او عطيه و به جهت ترك دين چيزى باو اعطا و هبت نمايد، چون معاويه قبول شرط نمود عمرو عاص اطاعت او فرمود.
ذكر بيان كتابت كه محمد بن ابى بكر از روى احتجاج به معاويه لجاج مكتوب گردانيد
بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ كتابى است از محمد بن ابى بكر بسوى غاوى معاوية بن صخر سلام خداى تبارك و تعالى بر اهل طاعت اللّٰه از آن كسى كه او از اهل دين خداى تبارك و اهل ولايت ملك العلى است ثابت باد.
اما بعد بدرستى كه حضرت خداى عز و جل بجلالت و قدرت سلطانيت خود ايجاد و خلقت خلق نمود نه از روى عبث و نه بواسطۀ اظهار قوت خود يا به جهت رفع ضعيف و عدم نكث بلكه بواسطۀ بندگى و طاعت و پرستش و عبوديت تكوين و ايجاد بريت فرمود.
پس بعضى از ايشان شقى و بعضى سعيد و برخى غوى و گروهى، و دسته اى رشيد شدند بعد از آن از روى دانستگى و علم حضرت واحد عالم از تمامى خلقان و از اعيان ايشان برگزيد حضرت محمد پيغمبر آخر الزمان (صلّى الله عليه و آله) را براى رسالت آن حضرت را امين وحى گردانيد بجهت تبليغ آداب شرع و احكام ملت بامت، فلهذا حضرت نبى الرحمه بنده هاى حضرت رب العزت را به پروردگار ايشان از روى عدل و حكمت و بموعظۀ حسنه خواند و دلالت
ص: 243
ايشان بشرع سنت خود نمود اول آن كسى كه اجابت و انابت و قبول اسلام و اطاعت آن سيد الانام فرمود، برادر و ابن عم او حضرت امير المؤمنين على (عليه السّلام) بود كه تصديق آن حضرت بغيب مكتوم و سر مكنون مختوم نمود، و اختيار نبى المختار بر جميع خويش و وقايت و محافظت او از همه مكروهات و اذيات قريش فرمود و مواسات بنفس و جان خود بجهت آن سيد البريه در تمامى مكان مخوف نمود و حال آنكه تو تو باشى و او او كه بيشتر از تمامى هاشمى در جميع خير مبادرت و پيش دستى مى نمود، و تو لعين ابن لعين و پدرت ابى سفيان پيوسته باغى دين حضرت ربّ العالمين بوديد اراده مساوات در فضل و ساير كمالات بآن حضرت دارى ؟ فيا عجباه در اين باب، تعجب بسيار است و حيرت بى شمار، زيرا كه تو و پدرت هميشه در پى غايله و مدام در فكر مكر و حيله بوديد، و اجتهاد بسيار در باب اطفاى نور ايزد تعالى و حميت بر پراكندگى اين طايفه اخبار نموديد و بذل اموال بادانى و أقاصى رجال در قبايل بارازل و أماثل براى مخالفت اين سلسله طيبه اشرف الأعيان و القبايل صرف فرموديد، و سلوك پدرت با نبى الرحمه و اهل بيت النبوه همين نوع بود تا در ربقۀ حيات مستعار بود و الحال تو را بجاى خويش گذاشت، ويل لك:
چاه ويل مقر و مسكن تو باد تو چون برابرى با امير المؤمنين على (عليه السّلام) توانى نمود كه آن حضرت وارث رسول (صلّى الله عليه و آله) و وصى نبى الابطحى و ولى مردم و اول متابعان پيغمبر آخر الزمان از امم و آخرين ايشان است به عهد و پيمان با سيد عالم چه آخرين كسى كه در هنگام وفات نبى الأقدس
ص: 244
در خدمت مقدسه اش حاضر بود ولى ايزد تعالى و تقدس بود و تو دشمن و پسر دشمن آن حضرت (صلّى الله عليه و آله) بودى، الحال ممتنع بباطل خود بقدر قدرت و استطاعت و متفرق بغوايت ابن العاص شو كه اجل تو قريب گشته و كيد تو ضعيف شده، پس از اين بر تو واضح و مبين خواهد شد كه خير و عافيت در نزد كدام كس است وَ اَلسَّلاٰمُ عَلىٰ مَنِ اِتَّبَعَ اَلْهُدىٰ .
ذكر بيان كتابت معاويه لجاج كه از روى احتجاج در جواب محمد ابن ابى بكر مكتوب و مرسول نمود،
اين كتابى است بسوى عايب پدر خويش محمد ابن ابى بكر سلام من بر اهل طاعت خداى تبارك و تعالى باد.
اما بعد، كتابت تو رسيد و در آنجا ذكر آنچه خداى تعالى سزاوار بآن و قدرت و سلطانيتش محيط و مستولى بر آن است نمودى با سخنان چندى كه تأليف و ترصيف آن براى خود فرمودى، و نيز در آنجا ذكر حق على و قدم سوابق و قرابتى ايشان بحضرت نبى آخر الزمان و نصرت و مواسات على نسبت بمحمد شافع العصات در جميع مظان خوف و هول و مكان أذيت و اندوه رسول نمودى و ذكر تفضيل على (عليه السّلام) و بيان معايب من بفضل ديگرى فرمودى شكر و سپاس و ستايش فوق از تعداد و احصاء من مر خداى تبارك و تعالى را كه امر ولايت و شغل خلافت از تو دور فرمود و بواسطۀ غير تو مقرر و معين نمود ما و پدرت با هم بوديم در زمان پيغمبر ما محمد (صلّى الله عليه و آله) و حق على و رتبۀ اكرام و احترام او را در نزد نبىّ ايزد تعالى ميديديم و ميدانستيم كه اطاعت على ما و او را لازم است و سبقت بروز و ظهور على بر پدرت و بر ما ظاهر و هويدا بود، چون حضرت اللّٰه تعالى آنچه در نزد او بود براى نبى خود اختيار و ارسال كتب آسمانى و شريعت جديده براى آن نبى عدنانى نمود هر چه نبى محمود را نيز موعود نمود به
ص: 245
وفاء وعده خود آن را بر آن حضرت تمام فرمود بعد از آن او را قبض فرمود پدرت و فاروق او عمر بن خطاب بمجرد وفات حضرت رسالتمآب اول آنكه پيشتر از همه كس با على منازعت و مخالفت نمودند و هر دو اتفاق نموده، پس آن گاه امر خلافت و ولايت را براى خود دعوى كردند، چون بزودى كار خلافت و امر ولايت بر ايشان قرار نگرفت مرتكب هم و غم بسيار بواسطۀ انجام و انصرام آن كار گشتند و ارادۀ امور عظيم در ضمير خود تصميم كرده بودند تا آنكه مردم بيعت باو كردند و امر خلافت امت باو گذاشتند و ايشان هر دو متصرف امر شدند و على را در آن شريك بلكه دخل ندادند، و اصلا او را بر سر ايشان مطلع نگردانيدند تا آنكه امر و قضاى ملك تعالى در بارۀ ايشان هر دو منقضى شد، و چون ايشان گذشتند و گذاشتند عثمان سيمين ايشان بهدايت ايشان مهتدى و بمسير ايشان سير نمود.
پس تو عيب پدر خود و اصحاب در سابق كه متصدى اين امر شدند نمودى چه ايشان كار بجاى رسانيدند كه الحال از أدانى رجال و أقاصى اهل گناه و معاصى هر محال طمع در آن امانى و آمال دارند، حتى شما هر دو در اين آرزو مى باشيد.
غرض آنكه ممهد اين امر از همه كس بيشتر پدرت ابو بكر بود پس اگر اين كار و فكرى كه مادر انصرام و انجام او سعى و اهتمام مينمائيم صواب باشد، پدرت در اول بادى و متصدى آن بود و اگر ظلم و جور است، پس سنت پدر تو است و من نيز از شركاء او بودم و پيروى او فرمودم و اگر پدرت در مخالفت على بر ما سبقت نمى نمود ما هرگز خلاف نكردى و امر خلافت و امر
ص: 246
ولايت به على (عليه السّلام) تسليم نموده اطاعت و متابعت او نمودمى، اما چون ديديم پدرت چنين كرد ما نيز بسنت و آئين او رفته بمثل او اين كار كرديم پس تو بايد كه عيب پدرت نمائى يا او را بگذارى و فضيحت او بنمائى و السلام على من تاب و اناب.
ذكر بيان احتجاج امير المؤمنين (عليه السّلام) بر خوارج در وقتى كه آن حضرت را بر تعين حكم ملجأ گردانيدند
بعد از آنكه بموجب استدعاى ايشان آن حضرت عمل نمود منكر آن گشتند، و سخنان چند از روى اغراض مى گفتند آن حضرت جواب ايشان از روى حجت نمود و خاطر نشان فرمود كه بادى آن ايشان و خطاهم از آن طايفه بود به دليل و برهان.
روايت است كه مردى از اصحاب حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) بعد از انقضاى امر حكمين از مجلس بهشت قرين برخاست، و گفت:
يا امير المؤمنين (عليه السّلام)، اول ما را از حكومت حكمين نهى فرمودى و بعد از آن امر بآن نمودى معلوم ما نيست كه از اين دو امر كدام به هدايت و ارشاد عباد و به صواب و سداد نزديكتر است، چون آن ولى حضرت ايزد بيچون استماع اين سخن از آن مرد بى سر و بن نمود دست مبارك بر يك ديگر زد، و گفت:
اين سزا و جزاى آن كس است كه ترك اخذ عهد و پيمان از مثل شما مردمان نمود.
آرى، و اللّٰه بخداى عالم قسم است در هنگامى كه ترا بامرى كه ساير ياران شما را به آن مأمور گردانيدم امر مى كردم: اگر در آن وقت همگى و
ص: 247
تمامى شما را به بستن عهد و پيمان در باب حكمين و غير آن ميداشتم و بدون شرط و پيمان دست از شما برنميداشتم اگر چه بحسب ظاهر كراهيت در آن بود، ليكن حضرت واهب بى امتنان منافع بسيار در ضمن آن بين و عيان تعبيه فرمود، هر آينه كارى بغايت محكم ميكردم شما نيز اگر بر آن استقامت مى نموديد هدايت و ارشاد يافته بصلاح و سداد مى بوديد و اگر كجى و ناراستى در خاطر ميداشتيد بوسيلۀ آن راست و مستقيم مى شديد و اگر ابا و انكار در آن كار اظهار مى نموديد تلافى و تدارك شما بشمشير بلارك ميفرمودم.
ليكن الحال احوال حركت و مقال شما بكه گويم و دواى درد بى دواى شما از كه جويم ؟ زيرا كه درد شما در پيش ما مثل زخم پهلوى حمار مرد خاركش است كه مطلع است بر زخم ضلع او، مرا نيز احوال كثير الاختلال شما من جميع الوجوه واضح و هويدا است كه پيوسته در پى اختلال احوال و مدام در صدد اغواء و ضلال رجال به قيل و قال اشتغال داريد، و از حضرت ايزد متعال و رسول لا يزال به هيچ وجه من الوجوه شرم نداريد.
آنگاه آن ولى اللّٰه فرمود: كه بار خدايا، أطباء حاذق از دواء اين داء بيدوا ملول و از معالجۀ اين طايفه همگى بازمانده در زوايا عجمى خمول و ساكن گشتند و اين جماعت اصلا از شيوۀ سلوك و حركت خود برنگشتند.
مروى و منقولست كه: چون خوارج بر حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) خروج نموده بر خارج لشكرگاه آن حضرت معسكر و آرامگاه فرمودند و بر انكار حكومت استقامت نمودند، روزى آن حضرت با بعضى از خواص اصحاب نيكو سير به معسكر ايشان رفته بعد از نصيحت و موعظت آن امت و ذكر و بيان كلام
ص: 248
طويل گفت نه شما در هنگام كه آن ارباب دغا رفع مصاحف از روى غدر و حيله و مكر و غيله و فريب و خدعه نمودند گفتيد اينها را برادران مااند و اهل دعوت ما و ايشان از جنگ و حرب استقاله نموده پشيمان شده اند و طلب راحت و خلاص از جدال و مقاتلت خود پناه بسوى كتاب حضرت آله سبحانه و تعالى بردند، راى آنست كه ايشان را در اقاله و استقاله قتال قبول نمائيم و از حرب و جدال آن رجال باز آئيم و آن جماعت را بمصاحف حضرت رب العزت واگذاريم نه من در جواب شما گفتم كه اين كار ايشان اگر چه ظاهرش ايمان ليكن باطنش تمرد و عدوان است، اولش رحمت و آخرش خسران و ندامت است بايد كه شما بر ثبات جهاد و غزا بر اين اعداء ثابت و مستقيم باشد و بر طريقت خود لازم و قويم بلكه با آن جماعت بدندان جهاد نمائيد و اصلا هيچ نوع فكر ديگر ننمايند و اگر احيانا در اثناء جنگ و جدل كه دو لشكر بهم ملحق و متصل گرديدند يكى از شما را كسى از آن جانب فرياد كند و بنزديك خويش خواند اجابت نكنيد كه گمراه و دور از رحمت الهى شويد، هر چند آن شخص مستغيث پدر يا فرزند يا برادر باشد، زيرا كه ما با حضرت رسول خداى تبارك و تعالى بوديم و ديديم كه جنگ ميان پدران و پسران و فيما بين برادران بود و ساير خويشان با يك ديگر مقاتله مى نمودند و مسلمانان مترجى و مترصد ثواب و چنان از قتال و جدال دغا رحم و خويشان بودند يقين است كه از اين - مصيبت و شدت زيادتى در ايمان و اطاعت و انقياد امر ايزد سبحان است و خود را مطيع فرمان گردانيدن و صبر بر مصائب ياران نمودن و دوستى با آن جماعت ننمودن موجب تحصيل رضاى واهب منان است، و ما بسيار بود كه
ص: 249
مقاتله با جمعى كه در اسلام برادر ما بودند بواسطۀ اعوجاج و گمان و شك و رجعت ايشان نموديم و بحكم خدا و رسول با آن جماعت غزا و جهاد كرديم لكن ما هر گاه طمع در تحصيل خصلت از خصال محسنه مى نموديم ميخواستيم كه خداى تعالى ما را از تفرقه و جدائى آن نگاهداشته بلكه ما را بآن خصلت جمع ساخته باقى گذارد كمال سعى و همت و نهايت رغبت در تحصيل آن مى كرديم و خود را از غير آن باز ميداشتيم.
و مروى است كه: حضرت امير المؤمنين على (عليه السّلام) چون اجتماع قوم بر تحكيم حكمى مشاهده نمود، فرمود كه:
ما هيچ احدى از مردان را حكم در آن امر و مهمّ نگردانيم بلكه حكم ما قرآن لازم الاذعان حضرت ايزد منان است و اين خطى است مسطور فيما بين دفتين منشور كه ناطق بهيچ زبان نيست بلكه تفسير و معانى آن لازم و محتاج و لا بد بترجمان است و رجال ارباب حال و اصحاب فضل و كمال از قرآن بيان بيان حقايق تمامى احوال خلقان نمايند و چون ما قوم را دعوت و دلالت بقرآن حضرت رب العزت نموديم كه حكم ميان ما و شما قرآن ايزد تبارك و تعالى باشد، راضى به آن شوند، فرقۀ از خداى عز و جل و از كتاب او روى گردان شدند، و اصلا بحكم قرآن راضى نشدند يا آنكه حضرت قادر سبحان در كتاب لازم الاذعان ميفرمايد كه: (نساء آيه 63) فَإِنْ تَنٰازَعْتُمْ فِي شَيْ ءٍ فَرُدُّوهُ إِلَى اَللّٰهِ وَ اَلرَّسُولِ تفسير آيه و اللّٰه اعلم آنست كه اگر در ميان شما منازعه در امرى واقع و سانح گردد، رد آن بسوى ايزد منان نمائيد و بسوى رسول او رجوع فرمائيد
ص: 250
رد امر به سوى خداى تعالى عبارت از رجعت بحكم كتاب رب العزة است و رد برسول كنايه بلكه صريح از فرا گرفتن به سنت رسول است.
پس اگر قوم راضى بحكم و تصديق كتاب عزيز وهاب نمايند ما احق مردمان به آن امريم و اگر حكم بسنت رسول فرمايند باز ما اولى از تمامى انس و جان بآن امريم.
اما آنكه گفتند در تحكيم مدتى مقرر گرديد كه ميان شما و قوم ممتد و مستمر باشد ما اين كار بواسطۀ آن كرديم تا حال جاهل مبين و حال عالم و كامل يقين و بين و ظاهر گردد و مرا اميد است كه بوسيلۀ اين مصالحه كار امت محمد (صلّى الله عليه و آله) اصلاح يابد و هر احدى بتقاضاى نفس خود در آن فساد ننمايد پس تو اى سايل با ظهور و بيان حق منقاد غى و ناحق شدى.
و مروى است كه: حضرت امير المؤمنين على (عليه السّلام) عبد اللّٰه بن عباس را بنزد خوارج فرستاد چه آن جماعت از جايى كه آن حضرت بنفس نفيس خود اين طايفه را تواند ديد يا حرف آنها بايد شنيد دور بودند چون ابن عباس به پيش آن جماعت رفت گفت:
اى ياران، عجب است از امثال شما مردم كه مرتكب اين امر ناملايم گشته از امام ياغى شده و برگشتيد؟ ايشان گفتند: ما از صاحب تو بسيار بسيار آزرده، بلكه بيزاريم زيرا كه ما خصال چندى از على مشاهده مينمائيم كه همه كفر موبقه است، كه او را به آتش دوزخ ميرساند.
اما خصلت اولى:
ص: 251
آنكه بموجب خواهش و امر معاويه لفظ امارت مؤمنان از نامش محو نمود و بعد از آن مكتوب صلحنامه فيما بين خود و معاويه قلمى نمود و چون او امير مؤمنان نيست ما مؤمنان نيز راضى بامارت او نيستيم.
خصلت ثانيه:
آنكه او را شك در نفس خويش است كه آيا در دعوى ولايت و امامت محق است يا نه ؟ زيرا كه بحكمين گفت: كه شما نظر در حق ما و معاويه نمائيد اگر او احق بمرتبه ولايت و خلافت باشد او را بر آن امر ثابت و مستقر گردانيد و اگر من اولى بولايت و امامت باشم مرا به آن امر معين و مستمر دانيد پس هر گاه متشكك باشد و نداند كه او بر حق است يا معاويه، پس شك ما از او بى شبه بيشتر است.
خصلت سوم:
آنكه قبول حكم غير خود چرا نمود؟ و حال آن كه ما او را احكم الناس مى دانستيم.
خصلت چهارم:
آنكه بر مردمان در دين قادر سبحان حكم نمود و به بهانه اجراى احكام شرع سيد الأنام و حدود ايزد علام قتل فرمود، و چون وصى نبى اقدس بود سزاوار و لايق او حكم بر قتل أنام نبود.
خصلت پنجم:
آنكه در هنگام قسمت فىء و غنايم بصره بامت خيل و سلاح آن طايفه بميان ما قسمت نمود، و نسوان و ذريت آن جماعت از ما منع بفرمود و قسمت
ص: 252
ننمود.
خصلت ششم:
آنكه او وصى حضرت نبى الورى بوده و آن را ضايع نموده. چون ابن عباس رضى اللّٰه عنه اين اعتراضات لاطايلۀ آن طايفۀ خوارج استماع نمود به خدمت مقدسه ولى رب العزت مراجعت فرموده حقايق معروض رأى فيض اقتضاء حضرت امير المؤمنين على (عليه السّلام) گردانيد و گفت:
يا مولى مقالت قوم و اعتراضات آن طايفۀ مذموم شنيدى شما به جواب صواب آن أحق و أولى و أليق و أحرى خواهيد بود.
حضرت فرمود: نعم، چنين است با ابن عباس از ايشان اعلام و استفهام نمائى كه آيا راضى بحكم خداى تعالى و امر رسول مجتبى هستند يا نه ؟ چون ابن عباس از آن جماعت استعلام نمود، گفتند: بلى ما راضى بحكم خدا و رسوليم، آنگاه حضرت ولى اللّٰه فرمود:
من در جواب ابتدا نمايم بآنچه شما در سؤال مقدم داشتيد، بدانيد كه من در ايام حيات حضرت سيد البريات كاتب وحى و قضايا و راقم شروط و امان جميع برايا بودم، روزى كه مصالحه فيما بين ابا سفيان و سهيل بن عمرو با حضرت پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) واقع شد من بحكم آن سرور نوشتم كه:
بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ ، اينست آنچه صلح بر آن نمود محمد رسول خداى معبود با ابا سفيان صخر بن حرب و سهيل بن عمرو، و چون نزد آن طايفه بردند سهيل بن عمرو گفت:
ما رحمان الرحيم را نمى شناسيم و مقر برسالت تو من عند اللّٰه نيستيم
ص: 253
نهايت گمان من آن است كه تو اى محمد براى شرف خود چنين نوشتى و نام خود را مقدم بر أسماء ما مكتوب گردانيدى اگر چه ما از شما أسن در عمر و پدر ما نيز از پدر شما أسن بود ما به اين نوع صلحنامه راضى نيستيم.
حضرت نبى الكريم بعد از استماع كلمات ايشان مرا امر فرمود كه: در جاى
بسم اللّٰه الرحمن الرحيم باسمك اللهم مكتوب گردان و لفظ رسول اللّٰه را محو نموده محمد بن عبد اللّٰه ارقام نمائى من بموجب حكم سيد الورى چنان كردم و آن حضرت بمن گفت:
يا على روزى امت ترا بمثل اين كار گرفتار گردانند و اجابت قول آن طايفه از روى جبر و اكراه بى ارتياب و اشتباه خواهى نمود، لهذا من مكتوب در اول فيما بين خود و معاويه و عمرو بن العاص چنين قلمى نمودم كه اينست آنچه صلح بر آن نمود، امير المؤمنين با معاويه و عمرو بن العاص چون صلحنامه به ايشان رسيد گفتند:
اى على پس ما در حق شما ظلم كرده ايم، زيرا كه هر گاه ما قائل باشيم بر آنكه شما امير المؤمنين و وصى سيد المرسلين خواهيد بود و بعد از آن با تو مقاتله نمائيم بيقين ظالم و بيدين خواهيم بود، بايد اى على در صلحنامه مكتوب گردانى كه: على ابن ابى طالب چنين و چنين مصالحه نموده قطع منازعه فرموده من نيز لا علاج گشته نام خود را چنانچه رسول ملك علام نام نامى و اسم گرامى خود را محو فرمود محو نمودم اگر شما ابا و انكار اين سخن من نمائيد جاحد و منكر رسول خداى اكبر مى شويد، چه اول رسول حضرت عز و جل مرتكب و متصدى اين فعل شد، آن جماعت گفتند: اين عمل حضرت پيغمبر
ص: 254
حجتى است از براى شما و از آن دعواى ما بيرون آمديد آنگاه حضرت ولى اللّٰه فرمود كه: آنچه گفتيد كه ترا شك در نفس خود بود كه بحكمين فرموديد كه شما نظر در حق معاويه و ما نمائيد چنانچه معاويه احق از ما باشد او را بر امر ولايت ثابت و مستقر گردانيد، و اگر من اولى و احق بولايت و خلافت امت باشم مرا مثبت و مستمر دانيد، اين كلام من نه از روى شك و عدم اطلاع بر أحقيت خود بر معاويه و ساير أنام بود، بلكه محض از روى انصاف در قول و فعل بود چنانچه حضرت واجب الوجود فرمود كه:
وَ إِنّٰا أَوْ إِيّٰاكُمْ لَعَلىٰ هُدىً أَوْ فِي ضَلاٰلٍ مُبِينٍ ، در آن محل و مأوى كه حضرت ايزد تعالى را هيچ شك نبود و بيقين عالم بود كه حضرت نبى المحمود بر حق است مع هذا چنين فرمود.
آن جماعت گفتند: اى على اين نيز دليل و حجت روشن از براى شما است در دفع اعتراض ما بعد از آن حضرت امام الانس و الجان فرمود كه آن چه گفتيد كه شما حكم ديگرى را مقرر داشتى و حال آنكه من در نزد شما احكم از تمامى مردم بودم بدانيد كه حضرت رسول ايزد مجيد نيز حكم غير خود را مقرر نمود و آن سعد بود در مقدمات بنى قريظه و حال آنكه آن رسول حضرت ايزد متعال احكم الناس بود ايزد تبارك و تعالى در باب اقتدا و اقتفاء به آن حضرت امر فرمود: كما قال سبحانه تعالى:
لَقَدْ كٰانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اَللّٰهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ (احزاب آيه 21) يعنى هر آينه تأسى و اقتداى شما برسول اللّٰه (صلّى الله عليه و آله) از صفات حسنه بلكه از امور لازمه است بناء عليه من اقتفاء و تأسى بحضرت رسول هاشمى
ص: 255
نمودم گفتند اين نيز يا على براى شما حجت است بر ما بعد از آن فرمود:
و اما قول شما در باب آنكه من حكم در دين حضرت رب العالمين بر مردان كردم، به جهت آنكه حضرت قادر منان حكم براى اهل آن مقرر و عيان نمود، چنانچه خداى عالم در حق مردان كه طاير حرم را ذبح نمايند، حكم كفاره و جزاى آن اگر از روى عمد و دانستگى قتل نمايد مثل كفارۀ قتل نعم است.
كما قال اللّٰه سبحانه: وَ مَنْ قَتَلَهُ مِنْكُمْ مُتَعَمِّداً فَجَزٰاءٌ مِثْلُ مٰا قَتَلَ مِنَ اَلنَّعَمِ يَحْكُمُ بِهِ ذَوٰا عَدْلٍ مِنْكُمْ (مائده آيه 95) و يقين چون خون مسلمين فرمود كه در نزد ارحم الراحمين اعظم از چون طاير است، لهذا من اجراى احكام و حدود واهب علام بر مردان متابع دين سيد الانام نمودم.
گفتند: يا على اين نيز براى شما حجت است بر ما، آنگاه ولى حضرت آله و وصى حضرت رسول اللّٰه (صلّى الله عليه و آله).
گفت: اما سخنان شما در باب قسمت فىء و غنيمت در روز جنگ بصره حقيقت آن چنانست كه: چون حضرت عز و جل شما را بر اصحاب جمل مظفر بوسيله اطاعت وصى خاتم الرسل گردانيد خيل و كراع و سلاح آن جماعت به شما قسمت شد و من تأسى و اقتفا بحضرت نبى الرحمه نموده منع شما از قسمت نسوان آن طايفه و ذريت فرمودم، و بر آن جماعت منت نهادم چنانچه حضرت سيد عالم (صلّى الله عليه و آله) بر اهل مكه در حرم محترم ايزد عالم منت گذاشت با آنكه آن طايفه بر سر ما آمده بودند مع هذا اما همان مردان ايشان را بگناهان و بتقصيرات و
ص: 256
معاصى مؤاخذه نموديم و كودكان آن طايفه را بعصيان و تمرد بزرگان باسترقاق مؤاخذه نفرموديم بعد از آن از لسان معجز نشان بيان نمود كه:
بالفرض اگر نسوان را قسمت مى نمودم پس كدام كس از شما عايشه در سهم قسمت خود قبول مى نمود؟ گفتند: يا على اين حجتى روشن و دليل بين است از براى شما بر ما بعد از آن ولى حضرت ذو الجلال گفت آنچه گفتيد كه شما وصى سيد الأنبياء بوديد اما آن را ضايع و خراب نموديد، پس شما كافر شديد زيرا كه خود اقرار نموديد بر آنكه من وصى حضرت رسول مهيمن بودم بواسطۀ آنكه شما تقديم خلفاء ثلثه بر من فرموديد و امر خلافت و ولايت از من به جهت مبايعت و متابعت آن ها زايل نموديد و بر اوصياء و انبياء لازم است كه مردم را بر نفس موصى خويش خواند و وصايت خود را بر امم ظاهر گرداند زيرا كه خداى تعالى رسل و انبياء را مبعوث و مرسل گردانيد بواسطۀ ارشاد و اعلام عباد بر آنكه ايشانى كه انبياء و پيغمبران اند از قبل واهب سبحان مردمان را باقرار بر عبوديت حضرت رب العزت و باطاعت و پيروى نفس ايشان ميخوانند و وصى نبى مدلول بر نبى است و او مردم را بر نبى ايزد تعالى ميخواند و به اطاعت و متابعت آن حضرت مأمور ميگرداند و مستغنى است از خواندن امم بر نفس خود و اين اطاعت و متابعت از براى آن كسى است كه ايمان بخداى عالم و برسول ايزد منان (صلّى الله عليه و آله) چنانچه خداى عز و جل ذكره ميفرمايد كه:
وَ لِلّٰهِ عَلَى اَلنّٰاسِ حِجُّ اَلْبَيْتِ مَنِ اِسْتَطٰاعَ إِلَيْهِ سَبِيلاً (آيه 97 آل عمران) پس اگر مردمان ترك حج خانۀ حضرت ايزد سبحان نمايند بيت اللّٰه
ص: 257
الحرام بوسيله ترك ساير انام و عدم طواف آن خانه واهب علام كافر بى سر انجام نگردد، ليكن آن جماعت كه ترك طواف و حج با استطاعت نمايند كافر بى ملت ميگردند، بواسطه آنكه خداى عالم آن مكان محترم را بواسطه مردم مانند علم منصوب و مكرم گردانيد مرا نيز حضرت نبى الاكرم بعد از امر و حكم قادر عالم منصوب مثل علم از براى جميع امم گردانيد چنانچه حضرت رسول اللّٰه (صلّى الله عليه و آله) فرمود كه:
يا على تو بمنزلۀ خانه كعبه خواهى بود كه همگى بنزد تو آيند و تو را رجعت بجانب كسى نيست، آن جماعت چون كلام حضرت امير المؤمنين على (عليه السّلام) استماع نمودند گفتند:
يا على اين نيز از براى شما حجت است بر ما پس ما را نخوانيد بعد از دعوت بعضى ايشان رجعت باسلام و ايمان آوردند و چهار هزار كس بمتابعت هوا و هوس و باغواى شيطان نجس بر خواهش و دواعى نفس خود باقى ماندند و مراجعت و متابعت ننمودند، پس حضرت ولى ايزد اقدس با آن طايفه مقاتله نمود تا آنكه اكثر آنها مقتول گشته، به دٰارَ اَلْبَوٰارِجَهَنَّمَ يَصْلَوْنَهٰا وَ بِئْسَ اَلْقَرٰارُ مقام و قرار گرفتند و قليلى از مستسعدين ركاب ظفر انتساب در دار الابرار جَنّٰاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهٰارُ در كنار خود آرام و مآب گزيدند. ، وَ اَلسَّلاٰمُ عَلىٰ مَنِ اِتَّبَعَ اَلْهُدىٰ .
ذكر بيان احتجاج امير المؤمنين (عليه السّلام) در اعتذار آنكه با جماعت سابقين كه دعوى امارت و خلافت كردند مقاتله و مجادله ننمود و با متأخرين از طوايف ناكثين و قاسطين و مارقين به جهت بغى و خروج ايشان قتال و جدال نمود.
ص: 258
مروى است كه بعد از مراجعت امير المؤمنين على (عليه السّلام) از جنگ خوارج نهروان و رحل اقامت در كوفه روزى با جمعى از اصحاب بسعادت و اقبال نشسته بودند و سخن از هر باب مذكور ميفرمودند در آن مقام شخصى اجراى كلام بى نظام خود بدين وجه انتظام داد كه:
يا على چرا با ابا بكر و عمر محاربه ننمودى چنانچه با طلحه و زبير و معاويه مقاتله فرمودى ؟ حضرت امير المؤمنين على (عليه السّلام) فرمود: كه من پيوسته مظلوم در حق خود بودم، اشعث ابن قيس برخاست و گفت: هر گاه تو مظلوم بودى پس چرا شمشير نزدى و حق خود از غير نگرفتى ؟ حضرت امير المؤمنين على (عليه السّلام) فرمود:
يا اشعث چون سخن گفتى جواب بشنو و نگاهدار و اين را بجاى حجت در دل خود مضمر گردان بدان و آگاه باش كه مرا در اين باب اقتدا به شش نفر از انبياءى حضرت ايزد تبارك و تعالى است اول آن اعيان حضرت نوح عليه سلام الملك المنان چنانچه حقايق احوال آن نبى عاليشان در قرآن لازم الاذعان واضح و عيان است كه:
فَدَعٰا رَبَّهُ أَنِّي مَغْلُوبٌ فَانْتَصِرْ (آيه 10 سورة القمر) يعنى اى پروردگار من مغلوب و قوم كافر بر من غالبند چون رفع و دفع غلبگى آن كفره لئام موقوف بمشيت و ارادۀ تو اى حضرت واهب علامست بعد از رفع آن مرا بر آن كافران غالب و منصور گردان، اگر قايلى گويد كه حضرت نوح بغير خوف متكلم بمثل اين كلام گرديد پس بدرستى و تحقيق كه آن شخص كافر زنديق
ص: 259
است و اگر گويد كه از روى ضرورت و عذر آن حضرت متكلم باين سخن گرديد پس وصى نبى معذورتر از رسول خداى اكبر است.
دوم اقتدا و تأسى من منوط بحضرت لوط (عليه السّلام) است چنانچه حضرت ايزد واهب بى امتنان از حقيقت عجز و عذر آن نبى رفيع مكان در قرآن بيان نمود كه فرموده است:
لَوْ أَنَّ لِي بِكُمْ قُوَّةً أَوْ آوِي إِلىٰ رُكْنٍ شَدِيدٍ (آيه 80 سوره هود) اگر قايلى گويد كه: آن حضرت قائل باين به غير هم و هول گرديد پس آن كس به يقين كافر و بى دين است، و اگر گويد: كه آن تكلم باين كلام نبى ملك العلام از روى عذر و ابرام نمود پس وصى أعذر و أحق است، در هنگام ضرورت باين كلام. سيم مرا از ارتكاب اين امر جميل اقتدا بسبيل حضرت ابراهيم خليل عليه السّلام ملك الجليل است چنانچه حقيقت احوال آن نبى اكرم عاليشأن در قرآن مذكور و عيان است كه:
وَ أَعْتَزِلُكُمْ وَ مٰا تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اَللّٰهِ (آيه 48 سوره مريم) اگر قائلى گويد: كه آن حضرت بغير خوف و ابرام كفرۀ عاقبت و خام متكلم بمثل كلام گرديد بيقين آن كس كافر نوميد از حضرت واحد اقدس خواهد بود و اگر گويد: كه از روى ضرورت و عذر بود پس وصى نبى أعذر باشد.
و چهارم مرا اقتدا بحضرت موسى (عليه السّلام) است، چنانچه احوال آن رسول رب غفور در قرآن مذكور است كه:
فَفَرَرْتُ مِنْكُمْ لَمّٰا خِفْتُكُمْ (آيه 21 سوره شعراء) اگر شخصى گويد كه: آن حضرت اين كلام نه از روى خوف و ابرام
ص: 260
قبطيان لئام نمود بى شبهه و ارتياب آن كس كافر مرتابست، و اگر قائل بعذر گردد كه آن رسول عالى قدر متكلم باين كلام در هنگام عذر گرديد پس عذر وصى نبى بيشتر و او در مظان خوف و بيم معذورتر باشد.
پنجم: مرا اقتدا به برادر موسى هرون عليهما سلام اللّٰه تعالى است چنانچه حقيقت احوال آن نبى رفيع الشأن در قرآن مسطور و عيان است، و خداى متعال فرموده است كه:
قٰالَ اِبْنَ أُمَّ إِنَّ اَلْقَوْمَ اِسْتَضْعَفُونِي وَ كٰادُوا يَقْتُلُونَنِي (آيه 150 سوره اعراف): پس اگر قائلى گويد كه: حضرت هرون بغير خوف و بيم متكلم به اين حرف و سخن گرديد آن كاذب ابتر بى شك و ريب كافر است، و اگر گويد: كه ضرورت و عذر سبب تكلم باين كلام گرديد، پس در هنگام ضرورت وصى معذورتر باشد.
ششم مرا اقتدا و تأسى ببرادرم خير البشر محمد (صلّى الله عليه و آله) است، زيرا كه آن حضرت باقبال سعادت بغار تشريف ارزانى داشت مرا بفراش خويش گذاشت، اگر قائلى گويد كه: پيغمبر حضرت واحد غفار بغير خوف و بيم به آن غار رفت آن قائل بيخبر بى شبه كافر است، و اگر گويد: كه آن رسول مختار اختيار اين كار از روى خوف و اضطرار نمود، پس وصى او در هنگام ضرورت و اجبار به يقين در اختيار مثل آن كار معذورتر باشد، چون امير المؤمنين على (عليه السّلام) كلام باتمام رسانيد جميع مستسعدين آن مجلس دار السلام بالتمام بر پاى خاستند و معروض رأى فيض اقتضاء آن امام الورى گردانيدند كه:
يا امير المؤمنين (عليه السّلام) الحال ما دانستيم كه قول قول شما است و ما در
ص: 261
راى خود خطا كرده گناه كاريم ليكن توبه از آن قول و فعل نموده رجوع به حضرت خداى عز و جل نموديم و خداى عذر شما را قبول كناد.
و اسحق بن موسى الكاظم (عليه السّلام) و آن حضرت از پدر بزرگوارش جعفر بن محمّد و آن امام الهمام از پدران و آباى عظام كرام عليهم السّلام روايت كرده است كه روزى حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) در مسجد كوفه در محضر جمع انام خطبه مشتمل بر حمد و شكر ايزد علام و نعت حضرت سيد الأنام در غايت فصاحت و بلاغت باتمام رسانيد و در آخر آن كلام فرمود كه:
اى معشر أنام، من اولى از جميع مردمانم بر شما و به ساير خلقان و از روزى كه حضرت رسول اللّٰه ايزد سبوح قبض روح شد هميشه مظلوم بودم.
در همان دم اشعث بن قيس به تكلم درآمد و گفت:
يا امير المؤمنين (عليه السّلام) تا از مدينه طيبه تشريف به عراق آورديد هيچ وقت بواسطۀ ما خطبه و موعظت ننمودى الا آنكه فرمودى: و اللّٰه كه من اولى از همگى و تمامى مردم بر مردمانم، و افضل و اعلم ايشانم و از زمان قبض رسول هميشه مظلوم و در زواياى خمولم چرا وقتى كه در ولايت و امامت امت بتو تعلق گرفت اعناق بنى تيم و عدى به شمشير هندى در هنگام ظلم و تعدى آنها نزدى و استيفاى حق خود ننمودى ؟ حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) گفت: يا ابن الخماره، سخن گفتى جواب بشنو، و اللّٰه بخداى عالم قسم است كه جبن و خوف و كراهت موت مرا مانع از قتال و جدال ارباب ضلال در هيچ حال از احوال نگشته بلكه از جنگ مشعوف و بموت مألوفم و مانع من در اين باب عهد برادرم حضرت رسالت مآب
ص: 262
عليه سلام الملك الوهاب است، چه آن حضرت مرا خبر از حركت و غدر امت داد و گفت:
يا ابا الحسن امت نقض عهد و پيمان بعد از من كه در باب اطاعت و متابعت شما گرديد مينمايند و بى شبه با شما غدر مى نمايند، و تو اى على در نزد من بمنزلۀ هارونى در نزد موسى عليه التحية و الثناء.
من گفتم: يا رسول اللّٰه، در آن وقت كه امت چنين حركت كنند مرا به چه امر معهود و مأمور مى گردانيد؟ رسول ايزد معبود فرمود كه: اگر در آن وقت اعوان و انصار يابى مبادرت بجهاد آن اشرار نمائى و الا دست از حرب و پيكار بدار، و خون خود را نگاه دار، تا آنكه مظلوم بمن رسى چه غوررسى آن در روز حساب و ميزان در نزد حضرت قادر سبحان بى شبه و گمان از روى عدل و احسان خواهد شد چون رسول آخر الزمان وفات يافته مسافر آن جهان شد من مشغول تجهيز كفن و دفن رسول ايزد مهيمن گشتم و چون از آن فارغ شدم عهد كردم و سوگند خوردم كه ردا برندارم مگر به جهت نماز و بندگى خداى عالم تا آنكه قرآن را بموجب امر و حكم حضرت رسول (صلّى الله عليه و آله) جمع نمايم، چون بر آن امر قيام نموده فارغ گشتم دست فاطمه (عليها السّلام) و حسن و حسين (عليهما السّلام) را گرفته زيارت در منازل و خانه هاى اهل بدر و اهل سابقه كرده و همگى ايشان را قسم دادم به واسطۀ طلب حق خويش و ايشان را بنصرت و اعانت خود خواندم، هيچ طايفه بغير چهار رهط اجابت قول من و اطاعت اهل بيت رسول مهيمن ننمودند و آن گروه نيكو سير كه اطاعت من بحكم خدا و پيغمبر نمودند سلمان و عمار
ص: 263
و مقداد و ابو ذر بودند، و آنكه معتضد و پناه من در دين حضرت اله بود از اهل بيت من مسافرت اختيار نمود و من تنها در ميان ده نفر كه به عهد زمان جاهليت فريبنده شدند، عقيل و عباس باقى و براساسم اشعث بعد. از استماع كلام صدق التيام امير المؤمنين على (عليه السّلام) گفت:
يا امير المؤمنين، كار عثمان نيز به همين عنوان بود، چون اعوان، و انصار در اجراى احكام شرع رسول مختار نداشت دست از امر بازداشت تا آنكه مظلوم كشته شد، حضرت امير المؤمنين على (عليه السّلام) گفت:
يا ابن الخماره، اين مقدمه ما را نسبت بكار عثمان كه تو قياس به آن نمودى نيست، زيرا كه او در مجلس كه محل جلوس او نبود نشست، و ردائى كه زيادتى بر او داشت آن را به ارادۀ پوشش برداشت، و كشتى گيرى با حق نمود، چون تاب آن نداشت بسر درآمد و حق او را از زمين برداشت و به آن خداى كه محمد (صلّى الله عليه و آله) را بحق بر خلق فرستاد اگر روزى كه برادران بنو تيم چهل نفس بيعت كرده بودند و با من بر قول خود اقامت و متابعت مينمودند با همان جمع قليل عباد در راه خداى تعالى چندان جهاد مى كردم كه عذرم نماندى و حيات از بدنم دست افشاندى.
بعد از آن فرمود: اى معشر مردمان اشعث در نزد خداى تعالى به موازنه پر پشه نيست، بلكه او در دين خداى معز كمتر از عفطه بز است و عفطه شبه عطسه است، يعنى او ثبات و استقامت اصلا در دين و ملت ندارد.
و روايت كردند جمعى از اهل نقل از طرق مختلفه از ابن عباس رضى اللّٰه عنه كه گفت: من روزى در خدمت حضرت امير المؤمنين على (عليه السّلام) در رحبه
ص: 264
مسجد حاضر بودم كه سخن از مقدمه خلافت و تقدم آن كسى كه بر او تقدم نمود در محضر امت مذكور شد آن امام الامه متنفس بنفس صعداء صلحا گرديد و آه سرد از روى غم و درد بركشيد و گفت:
اما و اللّٰه، لفظ اما كلمه افتتاح است كه بلغاء انام بجهت زينت و انتظام در صدر كلام سخن خود را بآن انجام و اتمام نمايند مرا بخداى عالم قسم است كه هر آينه ابن ابى قحافه از روى حقد و كينه متلبس بلباس خلافت و متقمص بقميص ولايت گرديد و اصلا در آن در پى مراعات نص حضرت رب العزت و رضاء و رخصت نبى الرحمه و استحقاق و صلاحيت نگرديد با آنكه خود عالم و عارف و شاهد و واقف به محل من در ولايت كه موجب نص خالق البريه و تبليغ رسول شفيع الامه مثل محل قطب آسيا است، يعنى مسمارى كه آسيا برو داير است و بغير آن حركت و گردش رحى متعذر و متعسر است، و مطلع است بر آن كه انكسار و انحدار سيل خيل سپاه در معارك رزمگاه از منست و هيچ احدى را در هنگام دار و گير حرب ياراى مسير حتى طير را قدرت طيران به سوى من مصير نيست، ليكن من ميان خود و خلافت حجاب ستر مباعدت انداختم و خود را بآن بى نهايت غريب ساختم و بوسيلۀ عدم اعانت و نصرت امت و مردم پهلوى خود را از آن تهى كردم و دست از آن كشيدم اما متفكر گرديدم ميان آنكه آيا با اين يد مقطوع از ناصر و معين حمله بر ارباب ظلم و كين و ستم آرم، يا صبر بر كورى و ظلمت اصحاب غىّ و ضلالت نمايم كه صعوبت و عسرت آن بحديست كه آدم كبير بر آن بمصابرت و انسان صغير از الم بليت آن مشيب و حقير گردد و مرد مؤمن در مقدمۀ آن محن سعى چندان نمايد كه ملاقات بپروردگار
ص: 265
خود و ايزد مهيمن فرمايد پس از تعمق فكر و نظر صبر را موافق امر خداى اكبر و مقرون برضاى حضرت پيغمبر و بحجت نزديكتر ديدم ناچار اختيار آن كار كردم ليكن در چشم و نظر خاشاك قذى و در حلق و كام شجى آزار و آلام قرار و آرام دادم بجهت آنكه ميراث خود را بنهب غصب و غارت به تصرف ارباب بدعت مشاهدت مينمودم تا آنكه اول آن جماعت بسبيل مخالفت مسافرت نمود و چون او گذشت و خلافت بعمر گذاشت، چه گويم از رؤيت و ملاحظۀ تعجبات بسيار از عمر كه بعد از تصدى و اختيار اين كار بين و اظهار و ظاهر و آشكار كردند اولين در ايام حيات عاريت خود از ارتكاب امر خلافت اظهار اقالت و ندامت مينمود بلكه معذرت ميفرمود و چون اجلش قريب و وفاتش، نزديك رسيد آن را بعقد كفالت دومين مقرر و معين نمود، و چون شطرى از خلافت با هر يك منصرف گشتند مقدمات آن را بسيار بسيار صعب و سخت و هم دشوار گردانيدند، پس از آن آن ولى حضرت عز و جل بكلام اعشى شاعر مثل زد، شعر:
شتان ما يومى على كورها *** و يوم حيان اخى جابر
روزى كه ما طلب مأمول نمائيم گويد در بالاى شتر و در جاى مضبوطست و دست تصرف من از آن كوتاه است، و روزى كه مأمول حاضر شود گويد كه آن از برادرم جابر است و مرا دست تصرف از آن قاصر، و اللّٰه بخداى عالم قسم است كه شخص اول امر خلافت را در محل تصرف مردى درشت گوى گذاشت كه جراحت زبانش بواسطۀ غلظت بيان و مس آن بى نهايت صعب و گران بود و او در آن امر بسيار بسر درآمدى و هميشه از آن كردار اعتذار نمودى چه
ص: 266
مرتكب امر خلافت با عدم استحقاق آن و با خاطر مشوشى مانند راكب ناقه سر كشى است كه اگر زمامش را بواسطۀ تندى و بى آرامى سخت و استوار كرد بواسطۀ كثرت حركت و عدم استقرار نيش چاك گشته خرابى پذيرد، و اگر زمامش را سست و نرم گرداند سركشى بيحد نمايد و خلقى را مبتلا ساخته به حال خود نماند و به عمر و بقاء ذات حضرت اللّٰه تعالى قسم است كه تا او در ربقۀ حيات مرهون آجال بود پيوسته حركات بى استقامت و رميدن و دورى از امر حق و طاعت ايزد متعال و هميشه متلون باختلاف احوال و متعرض و متغير بوسيله كثرت امانى و آمال بود و من بذريعۀ: إِنَّ اَللّٰهَ مَعَ اَلصّٰابِرِينَ مستوثق بعنايت حضرت ارحم الراحمين گشته بر رؤيت مكاره و مشقت و شدت محنت در طول مدت او صبر مينمودم و توكل بحضرت عز و جل نموده شدايد آن را متحمل بودم تا آنكه او نيز بهمان نهج و عقيدت كه داشت مسافرت نموده كار خلافت بشوراى جمعى از امت گذاشت و گمانش آنكه من نيز يكى از آن جماعتم فيا اللّٰه منادى مستغاث است كه در هنگام حزن و آلام متكلم و منادى به اين كلام گردند، يعنى از براى خداى تعالى چه گويم از حقيقت اهل شورى و از اجتماع آن جمعى دور از انصاف و عدل و رأى كه هرگز قدم براستى و درستى نگذاشته اند و طور و شيوه بغير حقد و كينه نداشتند و من جبرا و كرها در شورى حاضر شدم ليكن اصلا از آن جماعت بغير غى و ضلالت و حقد و ضغينت هيچ چيز مشاهدت ننمودم، و سخن حق مطلق از آن طايفه نشنيدم تا آنكه بعد از آن مواطات و ساختگى با يك ديگر نموده اتفاق بر خلافت عثمان كردند، من چون حال بدين منوال مشاهده نمودم بر ايشان احتجاج بآيات قرآن و احاديث
ص: 267
حضرت پيغمبر آخر الزمان نمودم اما چون آن جماعت در باديۀ ضلالت حقد و حسد و بشيوه تمرد و عداوت و متمكن و معتضد بودند اصلا بسمع رضا تلقى و اصغا ننمودند تا آنكه رويت آنها يعنى آنان كه فعل ايشان ريب و گمان و عمل عداوت و طغيان بود بمن اعتراض نمودند گوئيا كنايه از طلحه و زبير است كه چون در سابق بخلافت اول يعنى ابو بكر صبر نمودى، الحال چرا با ما و ياران اتفاق بخلافت عثمان نمى نمائى و با طوايف امت اظهار مخالفت مينمائى آلان كار من بواسطۀ نيافتن ناصر و معين بجهت اجراى آداب دين رب العالمين و احكام شرع سيد المرسلين باين نظاير متمشى و مقرون است كه بمثل طاير غريبى در ميان مرغان باشد به همان سلوك و آئين ايشان ميگرديدم، چون در جاى مى نشستند من نيز مى نشستم، و چون آنها طيران مينمودند من نيز موافقت و مرافقت در طيران ميفرمودم و تا انقضاء آن مدت بر طول محنت و الم مشقت صبر نمودم و اهل شورى هر كس بواسطۀ آز و هوس و دواعى نفس خود كه مترجى حصول آن از عثمان بودند اطاعت او و اتفاق بر او نمودند، يكى از روى حقد و كينه تا گوئيا سعد وقاص است، و ديگرى بواسطه مصاهرت، و خويشاوندى ميل بخلافت و سر بلندى عثمان نمودند، و آن عبد الرحمن عوف بود، سيم و چهارم نيز بامثال ياران در اعانت و استقلال ثالث القوم سعى و همت گماشتند تا او را بخلافت بر پاى داشتند و او اطراف خلافت را محكم گرفت و بر آخور آن مانند حيوان در ميان روث و علف دان بچريدن مشغول شد و بنو اميه نيز با او اتفاق در اكل و چريدن مال اللّٰه تعالى نمودند و مانند آن
ص: 268
شتران كه بسبزه و علف بهاران ازدحام نمايند و تا هنگامى كه آن علف خشك و نابود نگردد از چريدن سر برندارند او نيز با آن طايفه گرسنه شكمها پر كردند و جهاز و اسباب خود و آنها را در ايام حيات بموجب دلخواه مهيا ساختند و چون ياران بنو اميه بيعت او را شكستند تجهيز نمودند يعنى او را به قتل رسانيدند، و اصلا او در ايام قتل و فتل از آن منزلت ما در هيچ زمان و اولويت ما را به مكان ولايت و خلافت بامت بيان و عيان ننمود و ليكن امت بعد از قتل و مسافرت او بمقر آخرت مردم از اباعد و اقارب از اطراف و جوانب بكثرت مآل گفتار بر من هجوم آورده آزار بسيار از ازدحام آن قوم بى ثبات و وقار يافتم و چون عالم بر صدق مقال و بر حقايق احوال ايشان بودم روى از آن جماعت برمى تافتم و ايشان كثرت و ازدحام مينمودند تا بحدى كه حسن و حسين بمن پيچيدند و از بس كه اجتماع بر سر من نمودند اطراف دامنم چاك گرديد و بمانند گلۀ غنم آن مردم بر حوالى من هجوم آوردند كه از ما بيعت بستانيد من نيز به موجب التماس و استدعاى آن مردم سخن ايشان را قبول كردم و از آن طايفه بيعت گرفتم و در اندك مدت آن جماعت متفرق بدو سه فرقت گشتند طايفه اى بيعت شكستند آن طلحه و زبير و غير ايشان از عسكر جمل بودند ناكثين عبارت از ايشان است و جماعت ديگر خروج و بغى نمودند مثل خوارج نهروان و غيره، و مارقين كه عبارت از آن طايفه بى رويت است و گروه ديگر فاسق گشته از حق برگشتند مثل معاويه و اصحاب او و قاسطين عبارت از آن امت است، گوئيا طوايف ايشان آيه كلام قادر سبحان:
تِلْكَ اَلدّٰارُ اَلْآخِرَةُ نَجْعَلُهٰا لِلَّذِينَ لاٰ يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي اَلْأَرْضِ وَ لاٰ فَسٰاداً وَ اَلْعٰاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ (آيه 83 سوره قصص) معنى آيه وافى هدايت و اللّٰه اعلم آنست كه در آخرت و بهشت عنبر سرشت براى آن جماعت است كه ارادۀ علو رفعت در زمين و سبب فساد و أذيت مخلوقين نگردند عافيت عاقبت براى متقيان مؤمنان است، استماع ننمودند چون چنين باشد بلكه شنيدند و اللّٰه و در خاطر ظلمت مآثر نگاه داشتند ليكن حلاوت دنيا و زينت آن در نظر ايشان بغايت شيرين در اين جهان آمد بجهت همين مستلذات فانيۀ دنيويه را برداشتند و دست از نعم و مشتهيات يافته اخرويه بداشتند بخداى كه دانه از زمين رويانيد و جميع ذى روح را موجود گردانيد قسم است كه اگر حضور حاضر و اطلاع حضرت اكبر بر حقايق امر هر بشر نبودى و الزام بر قيام و اقدام بر حجت بوجود ناصر نفرمودى بجهت آنكه مهيمن قادر بر واليان امر و علماء دانشور شرط و عهد گرفته مقرر نمود كه بر امتلاء شكم ظالم از او چه حرام و گرسنگى مظلوم و محرومى او از داد و كام انديشه ننموده آب سرد بر روئى ايشان در هنگام استدعا و التماس مقصد و مرام موافق شرع اسلام نزنند و در مراعات حق و انجام آن كمال سعى و اهتمام بجاى آرند هر آينه من زمام امور خلافت را در گردن همان مهام در محل و مقام كه ارفع از ساير مواضع و مقام آنست ميانداختم و خود را بواسطۀ عدم وجدان ناصر حق و معين صادق الود بآن نميساختم و بلكه شما جماعت آخرى را بكأس و جام كه طايفه اولى را سقى نمودم به همان پياله و جام بشرب ميفرمودم.
ص: 269
تِلْكَ اَلدّٰارُ اَلْآخِرَةُ نَجْعَلُهٰا لِلَّذِينَ لاٰ يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي اَلْأَرْضِ وَ لاٰ فَسٰاداً وَ اَلْعٰاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ (آيه 83 سوره قصص) معنى آيه وافى هدايت و اللّٰه اعلم آنست كه در آخرت و بهشت عنبر سرشت براى آن جماعت است كه ارادۀ علو رفعت در زمين و سبب فساد و أذيت مخلوقين نگردند عافيت عاقبت براى متقيان مؤمنان است، استماع ننمودند چون چنين باشد بلكه شنيدند و اللّٰه و در خاطر ظلمت مآثر نگاه داشتند ليكن حلاوت دنيا و زينت آن در نظر ايشان بغايت شيرين در اين جهان آمد بجهت همين مستلذات فانيۀ دنيويه را برداشتند و دست از نعم و مشتهيات يافته اخرويه بداشتند بخداى كه دانه از زمين رويانيد و جميع ذى روح را موجود گردانيد قسم است كه اگر حضور حاضر و اطلاع حضرت اكبر بر حقايق امر هر بشر نبودى و الزام بر قيام و اقدام بر حجت بوجود ناصر نفرمودى بجهت آنكه مهيمن قادر بر واليان امر و علماء دانشور شرط و عهد گرفته مقرر نمود كه بر امتلاء شكم ظالم از او چه حرام و گرسنگى مظلوم و محرومى او از داد و كام انديشه ننموده آب سرد بر روئى ايشان در هنگام استدعا و التماس مقصد و مرام موافق شرع اسلام نزنند و در مراعات حق و انجام آن كمال سعى و اهتمام بجاى آرند هر آينه من زمام امور خلافت را در گردن همان مهام در محل و مقام كه ارفع از ساير مواضع و مقام آنست ميانداختم و خود را بواسطۀ عدم وجدان ناصر حق و معين صادق الود بآن نميساختم و بلكه شما جماعت آخرى را بكأس و جام كه طايفه اولى را سقى نمودم به همان پياله و جام بشرب ميفرمودم.
ص: 270
خلاصه معنى كلام صدق التيام امام الانام على ابن ابى طالب (عليه السّلام) آنكه بنوع ياران بيشتر تصرف در امر خلافت بغير حق كردند و من بواسطه عدم معين و ناصر صبر كردم كرۀ ثانيه همان معنى را منظور و مرعى داشته باز در آن امر صبر كردم و دنياى شما را كه در نزد من از عطسه نيز كمتر بلكه بى ثبات تر است بنزد شما مى انداختم و اصلا بآن نمى پرداختم ليكن بواسطۀ امور مذكور از قبول قول شما برنگشتم و متحمل اين شدايد بيرون از حد حصر گشتم.
ابن عباس رضى اللّٰه عنه ميفرمايد كه چون ولى ايزد وهاب كلام باين محل و مآب رسانيد مردى از اهل سواد كه واقع است ميان بصره و كوفه كتاب بدست ولايتمآب داد، آن حضرت بعد از فتح مكتوب مشغول گرديد بقرائت آن و چون از آن فارغ شد گفتم:
يا امير المؤمنين اگر مقالات معجز سمات كه قطع نمودى باز بيان - آن امتنان ما را نمائى عين مرحمت و احسان بلكه اشفاق بيرون از حيز بيان است حضرت امير المؤمنين على (عليه السّلام) گفت:
يا ابن عباس، هيهات، هيهات آن شقشقه بود كه صادر و عيان گرديد و باز مراجعت و معاودت بمكان خود نمود و شقشقه عبارت از آن چيزى است كه شتر در ايام مستى از كنار زبان بيرون آورده پر باد گرداند و بعد از مدت قليل آن را بمقام خود برگرداند.
ابن عباس گفت: مرا در ايام حيات بر هيچ چيز تأسف و تفجع از فوت آن زياده از فوت و قطع كلام معجز نظام حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) در آن روز نبود، بر زيركان معانى و بيان و عارفان لطايف و نكات سخنان واضح و عيان
ص: 271
و لايح درخشان است كه اين خطبه موسومه بشقشقه مرويه از حضرت امام البريه امير المؤمنين على (عليه السّلام) مشتمل بر اشارات بديعه و محتوى بر استعارات لطيفه و لطايف قريبه و نكات غريبه است كه عالم مخبر بعد از تعمق فكر و نظر بر درر غرر فرايد فوايد لآلى منتظم بجواهر زواهر آن مطلع و باخبر گردد. چنانچه يكى از فضلاى معاصر ابو الفضل عباس بن سيف الدين على الطبرسى كه اهل مازندران است، قريب بسه هزار بيت در ترجمه و شرح فارسى آن نوشته و با آنكه سعى و اهتمام تمام در انجام و انصرام شرح آن نمود، و بيان اكثر لطايف و نكات و استعارات بانواعها و اشارات باصنافها فرمود، مع هذا هنوز شمۀ شرح از آن كما ينبغى و يليق از روى تحقيق ننمود، و اللّٰه اعلم.
مصنف كتاب ابو على الطبرسى رحمه اللّٰه عليه ميفرمايد كه:
امثال اين اخبار و آثار از كلام امام الأبرار و الأخيار بغايت بسيار و بيرون از حد حصر و شمار است، لهذا ما طرف از آن از روى ايجاز و اختصار بيان و اظهار كرديم، و از اندك ايضاح و بيان ما حقيقت حال و رتبۀ فضل و كمال آن ولى ايزد متعال ثابت و عيان گردد.
روايت است، از ام سلمه رضى اللّٰه عنها زوجۀ حضرت سيد الأنبياء (صلّى الله عليه و آله) كه در شب نهم كه شب نوبت خواب من در نزد حضرت رسول ايزد مهيمن بود به در خانۀ خاص آن صاحب عام و خاص آمدم و طلب اذن دخول بخدمت رسول نمودم كه:
يا رسول اللّٰه، رخصت است كه بخدمت آيم ؟ از لسان معجز نشان فرمود: كه نه، من از آن نهى بغايت متحير و مضطر گشتم، و ترسيدم كه در
ص: 272
حق من از پروردگارم ايزد مهيمن از آسمان چيزى نازل شده باشد، و آن حضرت مرا بواسطۀ آن سخط رد و منع از خدمت خود كرده باشد، بسيار بسيار بروى افتادم و اندك زمان صبر كردم، پس آنگاه گفتم:
يا رسول اللّٰه رخصت است كه بشرف بندگى مشرف و سرفراز و مفتخر و ممتاز گردم ؟ به زبان مبارك فرمود كه:
نه، در اين مرتبه حيرت و اندوهم از پيشتر بغايت بيشتر شد و غم و الم بسيار در خاطرم قرار گرفت باز اندك مدت صبر كردم مرتبه سيم بدر خانه آن سرور آمده گفتم:
يا رسول اللّٰه رخصت است كه بخانه درآيم ؟ فرمود: يا ام سلمه درآى. من بشوق تمام بخدمت آن نبى الاكرم در آمدم ديدم كه حضرت امير المؤمنين على (عليه السّلام) بدو زانو در برابر سيد الأنام نشسته بود، و چون من داخل شدم در آن هنگام اين كلام از آن امام الأنام (عليه السّلام) شنيدم كه گفت:
يا رسول اللّٰه و يا رسول رب العباد پدر و مادرم فداى تو باد، چون كار بر آن نهج قرار گيرد مرا به چه امر مأمور ميگردانى تا بدان قيام نمايم ؟ فرمود كه: كار شما صبر است، باز على (عليه السّلام) تكرار آن قول نمود باز رسول اللّٰه بصبر امر فرمود چون كرۀ ثالثه حضرت امير المؤمنين تكرار اين كلام نمود، حضرت سيد الأنام گفت يا على يا اخى هر گاه كار بدان نهج قرار گيرد بايد كه تيغ از غلاف بيرون آرى و بر دوش خويش گذارى و بر گردن مخالفان زنى و بايد
ص: 273
چندان حرب و قتال نمائى كه ملاقات بمن فرمائى در حالتى كه شمشير تو منقطر از دماى كافر و مخالف امر حضرت ايزد اكبر باشد، چون حضرت نبى الأكرم كلام با حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) باختتام رسانيد، بطرف من ملتفت گرديد و فرمود:
اين آزردگى اندوه تو چيست ؟ گفتم: يا رسول اللّٰه از اينكه مرا از دخول خانه منع و ردّ نمودى و رخصت نفرمودى.
فرمود: و اللّٰه بخداى عالم قسم است كه من رد تو ننمودم الا از واسطۀ امرى از خداى تعالى و رسول او وقتى كه تو آمدى جبرئيل در پيش من بود و مرا از امورى كه بعد از من احداث خواهد شد اخبار مى نمود و مرا امر فرمود كه حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) را به آن وصيت نمايم، اى ام سلمه تو نيز بشنو و شاهد شو كه اين على بن ابى طالب به حكم ايزد واهب وزير من در دنيا و آخرت است.
يا ام سلمه بشنو و گواه باش، كه على ابن ابى طالب وصى و خليفه من است بعد از من و قاضى دين و راضى دين من و مانع جمعى غير محق از حوض منست.
يا ام سلمه بشنو و گواه باش كه: اين على بن ابى طالب (عليه السّلام) سيد و سرور مسلمين و امام متقين و قايد غر المحجلين و كشندۀ جماعت ناكثين مارقين، و قاسطين است.
گفتم: يا رسول اللّٰه ناكثين چه جماعت اند؟
ص: 274
حضرت نبى الرحمه فرمود: كه آن طايفه جمعى باشند كه در مدينه با على بيعت نمايند و در بصره نقض عهد و پيمان و متابعت فرمايند.
گفتم: پدر و مادرم فداى تو باد يا سيد المرسلين قاسطين كدام يك از آن صنف از مخلوقين اند؟ حضرت نبى الرحمه گفت: آن جمعى تيره سرانجام معاويه و اصحاب او از اهل شام اند.
پس آنگاه گفتم: يا رسول اللّٰه مارقين كدام طايفه بى سرانجام و بى دين اند ؟ حضرت رسول رب الودود فرمود كه: آن طايفه بى رويت و عرفان اصحاب نهروان اند.
روايتست كه حضرت امير المؤمنين على (عليه السّلام) بعد از فتح بصره و انقضاى ايام چند روزى در اثناى خطبه كه براى مردم بيان و عيان مى نمود از لسان معجز نشان حضرت رسالت حكايت ميفرمود كه:
يا على تو بعد از من مدت باقى و پابرجا و به بليه امتم گرفتار و مبتلا خواهى شد و مخاصمه شما و ايشان در نزد خداى منان خواهد بود، مستعد جواب خصومت در نزد ايزد احد باش گفتم پدر و مادرم فداى تو باد براى من واضح و بين گردان كه آن فتنه كه مبتلا بآن خواهم شد، چه نوع است و بر كدام نهج بعد از شما مجاهده بآن اهل دغا نمايم ؟ حضرت رسول ايزد مهيمن گفت: اى على تو مقاتله بعد از من به اصحاب ناكثه و قاسطه و مارقه نمائى و هر يك يك آن مردم را حضرت نبى
ص: 275
اكرم باسم براى من بيان كرد، و فرمود كه تو مجاهده با امتان من كه مخالف قرآن و خلاف سنت من به علانيه يا پنهان نمايند و با جمعى كه عمل برأى در دين حضرت رب العالمين نمايند نمائى، زيرا كه هيچ رأى در دين خداى تعالى نيست و آن همه امر و نهى است و در امر و نهى برأى عمل نمودن دور از قاعده و صواب است.
من گفتم: يا رسول اللّٰه در روز قيامت در هنگام خصومت امت مرا برب العزت و به فلاح و رستگارى از بليت ارشاد و هدايت نمائى آن حضرت (صلّى الله عليه و آله) فرمود كه نعم آرى، هر گاه بدان نهج قرار گيرد شما اقتصار و اختصار بر هدايت كنيد هر گاه قوم شما اختيار هوا بر هدى نمايند و ميل بهوا فرمايند و از قرآن برأى گرايند و عمل بظواهر آيات قرآن ننمايند بايد كه شما بقدر الوسع و الامكان آن جمعى بى معرفت و عرفان از روى ايشان كه بسبب مشتهيات چيزهائى كه بواسطۀ استقرار و اطمينان اين جهان پريشان طارى و عيان گرديد به تتبّع حجج از قرآن بگردان، پس البته بايد كه تو عطف رأى خود بقرآن نمائى و هر گاه قوم بى آزرم عاقبت و خام تحريف كلم قرآن از مواضع كلام ايزد علام نمايند و امراى طامعه يعنى بنو عباس و بنو اميه و قادۀ ناكثه يعنى زبير با متابعان و طلحه و فرقۀ قاسطه، يعنى اهل شام با سعد وقاص و معاويه و تبعه و گروه مارقه، يعنى خوارج نهروان و فرقۀ باغيه اهل كذب، مردى از حق و متابع هواى مطغى از طريق راستى و صدق كه هر كس ايشان از كثرت مشتهيات هوا و هوس تابع نفس خود گشته از طريق رضاى حضرت ايزد منان برگشته اند و باهل شبه شديده و آن جمعى ناپسنديده اصلا اعتماد ننمائى
ص: 276
كه عاقبت براى متقيان و جنت براى رستگاران است.
و از ابن عباس رضى اللّٰه عنه منقول است كه: چون آيت وافى هدايت يٰا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ جٰاهِدِ اَلْكُفّٰارَ وَ اَلْمُنٰافِقِينَ ، نازل شد حضرت نبى الرحمه فرمود:
كه هر آينه من جهاد بعمالقه نمايم يعنى بكفار جهاد نمايم و در آن باب سعى و اهتمام تمام فرمايم در آن هنگام جبرئيل امين (عليه السّلام) از نزد حضرت ايزد علام آمده بعد از عرض تحيت و سلام گفت:
اى نبى الاكرم اقدام بجهاد كفرۀ لئام و قيام و انصرام آن متعلق است بذات اقدس شما و يا به على (عليه السّلام).
و از جابر انصارى رضى اللّٰه عنه منقول است كه من در حجة الوداع و زمينى نزديك بحضرت رسول ايزد تبارك و تعالى بودم، آن حضرت روى مبارك بجانب ما آورده گفت:
به شما بشناسانم جمعى از امت را كه بعد از من مرتد گشته بكفر اصلى مراجعت نمايند و مقاتله و مجادله با يك ديگر كنند، و بعضى از ايشان گردن ديگر را زنند، و ايم اللّٰه بخداى عالم قسم است كه در هنگامى كه شما در آن جنس كه بمضاربه شما آيند و با شما محاربه نمايند چون با آن طايفه بى رويت جدال و محاربه نمائيد در آن وقت اطلاع بر صدق قول من و معرفت به حال من پيدا مينمائيد بعد از آن متوجه بعقب خود گرديد و فرمود:
يا على يا على يا على يعنى يا من شما را بحقايق امور محدثه بعد از من مطلع ميگردانم، يا على و اين لفظ را سه بار تكرار نمود، در آن هنگام أثر وحى و آمدن جبرئيل (عليه السّلام) از جبين مبين حضرت سيد المرسلين واضح و مبين
ص: 277
گرديد و بر اثر آن حضرت قادر سبحان آيت جلالت پايه: فَإِمّٰا نَذْهَبَنَّ بِكَ فَإِنّٰا مِنْهُمْ مُنْتَقِمُونَ ، أَوْ نُرِيَنَّكَ اَلَّذِي وَعَدْنٰاهُمْ فَإِنّٰا عَلَيْهِمْ مُقْتَدِرُونَ (آيه 42:41 سوره زخرف) بر حضرت رسول ذو الجلال انزال و ارسال فرمود.
و از ابن عباس منقول و مروى است كه حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) در ايام حضرت سيد الأنام ميفرمود كه: حضرت ايزد معبود ميفرمايد كه:
وَ مٰا مُحَمَّدٌ إِلاّٰ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ اَلرُّسُلُ أَ فَإِنْ مٰاتَ أَوْ قُتِلَ اِنْقَلَبْتُمْ عَلىٰ أَعْقٰابِكُمْ (آيه 144 سوره آل عمران) و اللّٰه بخداى عالم قسم است كه منقلب و بازگشت باعقاب بعد از ارشاد ايزد وهاب و هدايت رسالتمآب ننمايم، و اللّٰه بخداى عالم قسم است كه اگر حضرت نبى الاكرم وفات يافته متوجه آن عالم گردد يا مقتول و شهيد شود هر آينه من با مقاتل حضرت رسول مهيمن چندان قتال و جدال نمايم كه بميرم يا كشته شوم زيرا كه من برادر و ابن عم او و وارث آن حضرت نبى (صلّى الله عليه و آله) در دنيا و آخرتم پس كه از من احق بحضرت رسول ايزد خالق باشد.
و از احمد بن هشام مروى و منقول است كه: من بنزد عبادة بن الصامت در ايام ولايت ابى بكر رفتم و گفتم:
يا عبادة مردم پيش از خلافت ابى بكر اصلا حرف از كمالات و فضيلت او بيان نميكردند، چه نوع شد كه الحال او را تفضيل بر ساير اصحاب حضرت رسالتمآب داده امر خلافت امت بدو حوالت نمودند؟ گفت: يا ابا ثعلب هر گاه ما ساكت شده باشيم شما نيز ساكت شويد از ما و ما را به حكايت و سخن مياريد، و اللّٰه بخداى عالم قسم است كه على ابن ابى طالب
ص: 278
به ولايت امت و خلافت جميع بريت احق از ابى بكر است، چنانچه حضرت نبى الرحمه بنبوت احق از ابى جهل بود بحكم خداى عز و جل من زياده از اين بيان به تو خاطر نشان نمايم:
روزى من در خدمت رسول ايزد مهيمن حاضر بودم و ابو بكر و عمر بدر خانه رسول اللّٰه بودند كه حضرت امير المؤمنين على (عليه السّلام) ناگاه بدر دولت خانه حبيب اله حاضر شد در آن اثناء ابو بكر و عمر مبادرت بر حضرت امير المؤمنين نمودند چنانچه اول ابو بكر داخل خانه رسول (صلّى الله عليه و آله) شد و بعد از او عمر و على (عليه السّلام) در عقب ايشان داخل آن مكان جنت نشان گرديد در آن هنگام ديدم روى حضرت رسول ايزد علام چنان شد كه گوئيا خاكستر بر آن ريخته شد من از آن بغايت اندوهگين و حيران شدم، و با دل خود گفتم: كه حضرت سيد عالم از اين حركت ياران بسيار بسيار متألم شد، در آن اثناء نبى الورى روى مبارك به على (عليه السّلام) آورده گفت:
يا على خداى تعالى عالم ترا امير بر ايشان و بر طوايف بنى آدم نموده است، آيا ايشان بتو تقديم مى نمايند و يا تو از خلق نيكوى خود مى گذرانى در همان دم ابو بكر گفت: من فراموش كردم يا رسول اللّٰه، عمر گفت: من سهو نمودم يا سيد عالم، حضرت نبى المشكور في الفور گفت: فراموش نكرديد، و سهو نفرموديد من شما هر دو را مى بينم كه ملك و خلافت امت را از على سلب و قطع نموده با او نزاع و محاربه مينمائيد و دشمنان خدا و رسول در اختيار آن امر اعانت شما را قبول نمايند و باتفاق شما با اهل بيت من محاربه فرمايند و مى بينم كه شما مهاجر و انصار را بيكديگر دراندازيد تا شمشير كشيده
ص: 279
بر روى يك ديگر زنند و از براى دنيا بوسيله حركت شما فساد و نزاع نمايند و مى بينم كه اهل بيت من مقهور و متفرق در اقطار عالم گردند و اين امر بحكم قضا و قدر است، پس از آن رسول ايزد سبحان چندان گريست كه آب چشم مبارك ايشان بر روى روان گرديد بعد از آن روى بحضرت امير المؤمنين على (عليه السّلام) آورده گفت:
يا على، الصبر الصبر صبر چندان نمائى كه حكم و امر خداى اكبر در بارۀ تو نازل و مقدر گردد، آنگاه حضرت رسول كريم فرمود كه:
لا حول و لا قوة الا باللّٰه العلى العظيم، اى على از اين امر چندان بتو روى آرد كه امكان كتابت و بيان آن نباشد و اگر ممكن باشد كه بشمشير دفع فساد ارباب عدوان نمائى، پس شمشير بشمشير و قتل و قتل آن وقت تكرار در اين لفظ نمود اشاره بآنست كه در هنگام كه قتل و جدال با ارباب ضال ميسر باشد بايد كه در آن حال اصلا تقصير و اهمال ننمائى و نهايت سعى و اهتمام كمال بجاى آرى تا آنكه از كفر و مخالفت مراجعت بامر حضرت رب العزت و رسول او نمايند زيرا كه تو بر حق و عدل و دشمن تو بر ضلالت و بر باطل است، و همچنين تو ذريت تو بر حق اند بعد از تو تا روز قيامت.
حضرت جعفر بن محمد الصادق (عليه السّلام) از پدر بزرگوار خود و آن حضرت از آباى كرام از حضرت على (عليه السّلام) روايت كنند كه آن حضرت فرمود كه من و حضرت سيد عالم بعد از نماز فجر با هم بوديم چون حضرت نبى ايزد تعالى متوجه دولت سراى خود گرديد من نيز با آن حضرت روان شدم و قاعده سلوك رسول حضرت مهيمن با من چنان بود كه چون متوجه بصوب يا به امرى ميگرديد،
ص: 280
مرا بآن واقف و عالم ميگردانيد و چون مكث آن حضرت به آن موضع و به آن شغل و فعل ديرتر مى شد من چون مفارقت آن رسول خداى عز و جل را اصلا متحمل نتوانستم شد و يك ساعت در مفارقت قدرت مصابرت نداشتم البته بر اثر آن سرور ميرفتم چون بدر دولتخانه نزديك شديم گفت:
يا على امشب در خانۀ عايشه ميباشم و بسعادت متوجه آن محل شد و من بخانه فاطمه الزهراء عليها السّلام آرام و مقام كردم و با حسن و حسين خندان و شادان بوديم و چون اندك زمان منقضى شد بخاطرم چنان رسيد كه بخدمت آن نبى انس و جان روم و از او خبر يابم، برخاستم و به در خانۀ عايشه رفتم و در كوفتم، عايشه بعقب در آمد و گفت:
كيست اينكه در زد؟ من گفتم: منم على.
او گفت: كه حضرت نبى الحامد الحال راقد است.
من برگشتم باز با خود گفتم: كه هر گاه حضرت حبيب اللّٰه راقد باشد عايشه چون در ميان سراى بود و چرا در خدمت آن حضرت نبود باز مراجعت بدر دولت سراى نبى الرحمه نمودم و در كوفتم، عايشه گفت: كيست اين ؟ گفتم: منم على.
گفت: رسول رب العزت به حاجت مشغول است، من بناء على هذا برگشتم و از كوفتن در شرمنده شدم، ليكن من چون صبر در مفارقت آن سرور در سينه و در دل نداشتم لهذا كرۀ ثالثه برگشتم و بسرعت تمام خود را به در خانۀ آن سيد الانام رسانيده در اين مرتبۀ سيم در را بغايت محكم كوفتم، باز
ص: 281
عايشه از من پرسيد كه كيستى تو؟ گفتم: منم على او ساكت شد، در آن اثناء آواز رسول مجيد به گوشم رسيد كه گفت:
يا عايشه در بگشاى تا على (عليه السّلام) درآيد، چون عايشه به امر نبى مكرم در بگشاد من داخل دولتخانه رسول ايزد مهيمن شدم بعد از عرض تحيت و سلام بخدمت آن سرور أنام گفت:
يا ابا الحسن، بنشين تا من بتو حديث نمايم كه در چه كارم، يا اينكه تو حكايت نمائى كه چرا بنزدم دير آمدى، و در چه كار مشغول و گرفتار بودى گفتم: يا نبى ذو المنن شما حديث و سخن از لسان معجز نشان بيان نمائيد كه كلام شما بى شبهه أحسن از كلام منست.
آنگاه آن حبيب آله فرمود: كه من در فكر امرى بودم و از الم جوع آن را پنهان مى نمودم، و چون داخل خانۀ عايشه شدم و مدتى نشستم در پيش او نيز از اطعمه چيزى نبود كه بنزد من آرد، دست طلب و سؤال بخداى قادر مجيب متعال برداشتم به جهت امرى كه در خاطر داشتم در همان دم بود كه جبرئيل (عليه السّلام) فرود آمد و با او اين طير بود، در آن هنگام انگشت مبارك بر مرغ بريان كه در نزد آن رسول آخر الزمان حاضر بود گذاشت و گفت:
يا على اخى جبرئيل (عليه السّلام) بمن گفت كه: خداى عز و جل بمن وحى فرستاد و گفت:
اى جبرئيل بايد كه بسرعت و تعجيل اين مرغ بريان كه اطيب طعام جنان است به بنده من رسانى، پس اين است كه بخدمت شما رسانيدم من
ص: 282
حمد و ثناى خداى واحد بسيار و بيحد نمودم، و جبرئيل عروج فرمود، بعد از آن دست بسوى آسمان برداشتم و گفتم:
بار خدايا بندۀ كه ترا و مرا دوست داشته باشد او را حاضر گردان تا با من از اين مرغ بريان تناول نمايد و مدتى انتظار كشيدم و ديدم كه كسى در نزد، باز دست برداشتم و گفتم:
بار خدايا بندۀ كه ترا و مرا دوست دارد و شما و ما نيز او را دوست داشته باشيم بفرست تا با من از اين مرغ بخورد، چون از مناجات حضرت قاضى الحاجات فارغ شدم شنيدم كه تو در زدى و آواز تو بگوشم رسيد به عايشه گفتم كه در بگشا چون در بگشود تو درآمدى، حقا كه من تا از آمدن شما پيوسته در حمد و ثناى ملك تعالى مشغول بوده و در انتظار تو مى بودم، زيرا كه تو خداى تعالى و مرا دوست ميدارى و خداى مهيمن و من نيز ترا دوست ميداريم، يا على از اين مرغ تناول نماى، و چون من و رسول حضرت بيچون از اكل آن طير فارغ و سير شديم حضرت رسول ايزد ذو الجلال گفت:
اى على شما الحال بيان نمائيد كه چون از ما جدا گشتى تا حال بچه كار اشتغال داشتى ؟ گفتم: يا رسول اللّٰه از هنگامى كه از شرف صحبت لازم المسرت شما مفارقت روى داد وقتى كه بخانه درآمدم فاطمه و حسن و حسين را مسرور ديدم من نيز اندك زمان با ايشان فرح و شادان بودم ليكن خاطرم بجانب حضرت شما نگران بود برخاستم و متوجه خدمت شما گشتم، و چون بدر خانه آمدم و در كوفتم عايشه پرسيد كه كيستى ؟ گفتم منم على، گفت: كه حضرت نبى در بستر
ص: 283
خواب است، من برگشتم و چون اندك راه رفتم با خود گفتم: كه اگر حضرت رسالتمآب در خواب باشد عايشه چون در ميان دار بيكار باشد البته چنين نخواهد بود، برگشتم و در را كوفتم، باز عايشه گفت كه تو كيستى ؟ گفتم: منم على، گفت: حضرت رسول بحاجت مشغول است باز برگشتم و شرمنده شدم، و چون بهمان موضع كه اول بآن محل رسيده مراجعت به خدمت نمودم رسيدم چيزى بخاطرم رسيد كه اصلا قدرت صبر از آن امر نداشتم و گفتم: كه هر گاه حضرت رسول بامرى مشغول باشد عايشه را در ميان دار چه كار، پس برگشتم و در را در اين دم بنوعى محكم كوفتم كه آواز و صدا به سمع حضرت نبى الورى رسيد و شنيدم كه حضرت باقبال و سعادت به عايشه فرمودند كه على را داخل دار نماى، حسب الامر نبى الانس و الجان در بگشود من آمدم حضرت نبى الورى روى به جانب عايشه آورده فرمود كه:
اى حميرا دعاء من بواسطۀ همين امر بود كه على نزدم حاضر شود تو را چنين حركت از چه امر سانح و صادر شد؟ عايشه گفت: يا رسول اللّٰه مرا مطلب و مدعا آن بود كه پدرم حاضر گردد و از اين مرغ تناول نمايد.
حضرت سيد البريه گفت: اى عايشه اين اول حسد و كينۀ تو با على نيست و من واقفم بآن ضغن و كينه كه در دل با على دارى ان شاء اللّٰه تو با على مقاتله و جدال و حرب بى قيل و قال خواهى كرد.
عايشه گفت: يا رسول اللّٰه هرگز مى شود كه زنان قتال و جدال در هيچ حال از احوال با رجال توانند نمود، اين امر محال است، باز رسول اله
ص: 284
گفت: يا عايشه البته البته تو مقاتله با على خواهى كرد، و نفر چند از اهل بيت و اصحاب من ترا بر اين ميدارند و با تو مصاحب گردند، و ترا باين فعل خوانند و بر سر اين عمل آرند و از ارتكاب اين امر شنيع جدال و قتال تو با على بى شبه بيقين شهرت در ميان مسلمين يافته حكايت تو داستان در ميان مردمان اولين و آخرين گردد و علامت و نشان وقوع سخنان من آنست كه: تو بر شيطان سوار گردى و پيش از آنكه بموضع و مقام كه اراده مسير بآن دارى، و هنوز نرسيده باشى كه كلاب حوأب بر روى تو آيند و بر تو نوحه نمايند در آن هنگام تو بغايت مضطر و بى آرام گردى و برفقاى خود سؤال و التماس براى مراجعت از آن مقام و اظهار ندامت تمام نمائى در آن زمان چهل نفر مرد پيش تو سوگند ياد نمايند كه آن كلاب حوأب نيستند تو قبول قول كاذب آن جماعت نمائى بعد از آن به شهرى روى آرى كه مردم آن بلد انصار و ممد تو باشند و آن بلد دورترين شهرهاى زمين است نسبت به آسمان، و نزديكترين بلاد دنيا است به آب درياى عمان و زود باشد مراجعت نمائى و ذليل و منكوب و مخذول و به مطلب و مراد خود موصول نشوى و ياران كه تو را بآن مكان برند بگذارند و تنها و سرگردان مانى و باز اين، اشارت بحضرت امير المؤمنين على (عليه السّلام) نمود كه ترا بمصحوب اصحاب خود بكسى كه اعتماد بر آن دارند مراجعت و معاودت بمقام و مسكن تو نمايد و على بواسطه خير و خوبى تست و تو در پى شر و ضرر او و او تنذير و وعيد شما مينمايد از آنكه مفارقت ميان ما و شما در آخرت واقع نگردد و هر كه را از نسوان من كه على طلاق و فراق نمايد بعد از من فعل او جارى و ممضا است.
ص: 285
عايشه چون اين سخنان از حضرت رسول آخر الزمان شنيد گفت:
يا رسول اللّٰه اميدوارم كه قبل از حصول و وصول آنچه از تهديد و از وعيد كه مرا بآن موعود گردانيديد، خداى تعالى مرا بميراند و به آن بليات گرفتار نگرداند، حضرت نبى شافع العصاة في العرصات گفت:
هيهات هيهات، اى عايشه بآن خداى كه نفس من بيد قدرت او است، آنچه گفتم همان نوع بخير ظهور ظاهر و عيان گردد، و گوئيا من آن را به ديدۀ عيان مشاهده مينمايم، بعد از آن حضرت رسول آخر الزمان به من گفت: يا على برخيز كه وقت نماز ظهر است در آن هنگام بلال را باذان نماز امر نمود، بلال حسب الأمر رسول واهب متعال اذان و اقامت مؤدى فرمود حضرت رسول بى نياز فريضه نماز و عبوديت و نياز ايزد كارساز بجاى آورد و ما با او نماز گزارديم، و آن حضرت در مسجد قرار گرفت.
ذكر بيان احتجاج حضرت امير المؤمنين على (عليه السّلام) در خطب كه مؤدى فرمود از آنچه متعلق بتوحيد خداى مجيد و تنزيه او است، از آنكه لايق او نيست از صفات مصنوعين از جبر و تشبيه و رؤيت، و رفتن، و آمدن، از صنعت بغير زوال، و از انتقال از حال بحال..
مروى و منقولست كه: حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) روزى در أثناى خطبه و مجارى كلام و مخاطبات و محاورات آغاز و انجام آن بدين نهج انصرام و انتظام داد كه: حمد و سپاس و شكر فوق از تعداد و احساس كه حامدان فصيح لسان سريع البيان بمدحت آن نرسند و حصر و شمار نعم متوافرۀ متكاثره از اندك و بسيار او بتمادى و توالى ليل و نهار نكنند، و مجتهدين دانا و علماء
ص: 286
بصلاح و تقوى قدرت تأديه حق و جرأت بيان شمۀ از خصايص صفات پسنديده ايزد مطلق نتوانند نمود لايق آنچنان خدا نيست كه تا كمال همت دانائى و عوض فكرت و زيركى ادراك آن نتوانند فرمود، خدائى كه صفات كمالش را حد محدود و نعوت جلالش را بيان موجود و وقت معدود و اجل ممدود نيست فطرت و ايجاد خلايق بقدرت و نشر رياح برحمت خود نمود، ميدان زمين خود را بأوتاد جبال و سبع طباق رواق افلاك را بغير استعانت و اختيال استوار و برقرار گردانيد به نوعى كه در نظام آن خلل و فساد ظاهر و عيان نيست اول دين و اصل ملت شناخت و معرفت رب العزتست، و كمال معرفت و تصديق است بذات او و كمال تصديق باو اقرار به توحيد و يگانگى اوست و كمال توحيد اخلاص و يك جهتى بحضرت اله غنى است، و كمال اخلاص از براى خالق البريات آن است كه نفى صفات مخلوقات از ذات فايض البركات او نمايند زيرا كه هر صفت شاهد است بر آن ايزد سبحان موصوف نيست به آن و هر موصوف شاهد است بر آنكه آن صفت موجود نيست در ذات حضرت قادر منان پس كسى كه خداى اقدس را موصوف گرداند بصفت آن كس ذات او را مقرون گرداند بچيزى و هر كه براى او قرين پيدا كند، پس او را مثنى گرداند و آنكه او را مثنى داند پس او را مجزا گرداند و آنكه او را مجزا گرداند پس آن كس جاهل است بذات خداى مقدس و هر كه جاهل از حقايق ذات كامل او باشد اشاره به سوى او نمايد و آنكه اشاره بسوى او كند پس او را حد و مكان مقرر گرداند و هر كه او را محدود داند او را معدود گرداند، و اگر كسى گويد كه: خداى تعالى در چه
ص: 287
چيز است پس خداى تعالى را آن نادان متضمن مكان گرداند، و اگر كسى گويد كه خداى عزيز بر چه چيز است ؟ پس آن بى تميز محل و مكانى را از وجود او خالى داند بلكه ذات ايزد مهيمن ثابت و كائن است، نه از حدوث و موجود است نه از عدم، يعنى حدوث و عدم را بر ذات حضرت قادر عالم اصلا راه نيست و ذات پسنديده اش از امثال اين صفات برى است مصحوب است بجميع اشياء اما نه بمقاربت و غير تمامى چيزها است اما نه بمزايلت فاعل اشياء است نه بمعنى حركات و آلات بصير است، ليكن خلايق را نظر رؤيت بحضرت خالق البريه نيست، متوحد است، زيرا كه او را مسكن نيست كه تا بآن قرار و استيناس گيرد و از فقدان آن وحشت پذيرد، انشاء و ايجاد خلق نمود و ابتدا در فطرت بريت به غير رويت و اجالت وقت فرمود، و هيچ تجربت در استفاده آن و حركت در احداث و اختراع آن ننمود چه حضرت خداى تعالى و تقدس را همامه نفس نيست تا مضطرب در آن گردد بلكه حقيقت اشياء كما هى داند و همى ؟؟؟ و تمامى اشياء را معين و مقرر در وقت آن و ميان مختلفات اشياء التيام و جمعيت ظاهر و عيان گرداند و تركيب طبايع اشياء و لزوم تلفيق اشخاص آنها كما ينبغى و يليق تواند و خداى عالم دانا و عالم است به حقايق اشياء قبل از آنكه ايجاد و ابتداى آن و محيط است بحدود اشياء و اشيا و انتهاى آن بى شبهه و كمال عارف بقرينه صحبت اشياء و نواحى آن و واقف جميع چيزها است از مضار و منافع آن. و نيز از آن ولى رب العزيز مروى و منقول است كه: در خطبه ديگرى روزى در محضر اصحاب نيكو سير فرمود كه: اول عبادت و بندگى حضرت على الاعلى معرفت ذات واجب تعالى است و اصل معرفت توحيد و يگانگى
ص: 288
خداى مجيد است و نظام توحيد و انتظام آن بذات نفى صفات از - ذات فايض البركاتست، چه ذات خداى عز و جل ارفع و اجل و اتم و اكمل است از آنكه صفات در آن حلول نمايد، زيرا كه عقول علماء فحول شهود عدل است بر آنكه هر چه صفت در آن حلول كند آن مصنوع است، و حال آنكه عقل شاهد عدل است بر آنكه خداى عز و جل جلاله صانع است، نه مصنوع، زيرا كه به مصنوعات كه از مخترعات خداى تعالى است استدلال بر وجود ذات قادر فعال نمايند و به عقل و علم اعتقاد بمعرفت ذات واهب بى منت و بفكر و تدبر اثبات حجت او فرمايند ايجاد خلق و فطرت خلايق دليل بين بر وجود ذات مهيمن خالق است، و به وسيله كشف و ظهور ربوبيت او ظاهر شد كه ايزد واحد فرد است، در ازليت و او را شريك در الوهيت و شبيه و ند در ربوبيت او نيست، چون غلبه ضديت اشياى متضاده آنست كه حضرت خلاق العباد اراده تضاد آن اشياء نمود، پس معلوم شد كه ذات حضرت واحد را ضد نيست و چون حضرت قادر منان بذاته وسيله اقران ميان اشياء مقترنه است، پس بى شبهه بيقين ارحم الراحمين را هيچ نوع قرين بمخلوقين آسمان و زمين نيست، و ايضا خطبه ديگر آن سرور مروى و مشتهر است كه فرمود:
دليل برد؟؟؟ حضرت معبود آيات او و برهان وجودش اثبات او است، و معرفتش توحيد او است، و توحيدش تميز او از خلق او است و تميز خالق از خلايق ثبوت بينونت و دورى حضرت رب العزت از صفت است، بلكه تميزش عبارت از اثبات ذات او است، بآن كه او پروردگار خالق است نه مربوب و مخلوق و هر چه در ذات فايض البركات قصور نمايند خداى اكبر اقدس
ص: 289
از آن منزه و مقدس است، پس آنچه در تصور متصور و در ذهن او درآيد في الحقيقه آن در عرف آلت نيست كه دلالت بر وجود معبود نمايد يا هادى و مؤدى بسوى معرفت او فرمايد:
خلاصه معنى كلام حضرت امام الانام آنكه هر صفت از صفات كه انسان تصور انصاف ذات ايزد منان بآن نمايد و گويد ذات حضرت قادر منان متصف است، آن خلاف واقع بيان است و ذات عز و جل اطهر و اجل از آنست كه مقلوب بخاطر بشر مركب بهيولى و عنصر گردد پس ذات مهيمن داور سواى آن امر متصور است، چنانچه عارف فرمايد:
شعر:
آنچه پيش تو غير از آن ره نيست *** غايت فهم تست اللّٰه نيست
و در خطبه ديگر آن امام الجن و البشر ميفرمايد كه:
حمد سپاس و شكر بيرون از قياس درخور ذات واجب الوجوديست كه ذات عديم المثال و شامل بحد تعريف و محسوب بعد و توصيف نيست زيرا كه ادوات تجديد و تعريف نقش خود نمايد و آلات اشاره بسوى نظاير و مشابه خود فرمايد، و ذات مقدس خالق الارض و السموات از اين ادوات و آلات منزه و مبرا است، چنانچه قدامت دوام ذات ابديت او مانع است از استعمال كلمه منذ كه موضوع از براى ابتداى زمان است و ازليتش حامى ذات واحد بارى است از استعمال لفظ قد مستعمل از براى زمان قريب بحال و حاضر و كماليت ذاتش مجتنب و محترز است از استعمال لو لا تكمله زيرا كه اين كلمات هر يك موضوعند از براى زمان و غير آن، و حضرت قادر سبحان ذى زمان و مكان
ص: 290
نيست تا زمان ماضى را بحال و حاضر قريب گرداند و به وسيله تجرد ذات صنايعش تجلى در عقول عقلاء نمايد و به سبب همان ذاتش در نظر عيون اعيان جلوه ننمايد سكون بر او جارى و حركت برو سارى نيست و چگونه چيزى كه حضرت ايزد بارى آن را جارى نگرداند باز همان بر حضرت ايزد منان جارى و عيان گردد و آن چيزى كه حضرت واحد عزيز آن را ابداع و ايجاد نمود به چه نوع همان معاودت و مراجعت بايزد منان به آن نمايد و به چه كيفيت محدثات و مخترعات حضرت خالق بر او حادث و لاحق گردد هر گاه حال قادر متعال به اين نهج و منوال باشد هر آينه ذاتش متفاوت و كنهش متجزى گردد، در آن هنگام اطلاق معنى ازليت بذات او ممتنع و محال باشد بلكه ذاتش محل حوادث شود، بى قيل و قال و هر ذى اول و بدايت آخر و نهايت خواهد و هر ناقص باتمام مستدعى و ملتمس اتمام است، و ذات حضرت واحد علام بى شبهه و ابرام كامل و تمام است، و اگر عياذا باللّٰه ذات حضرت اله ذى بدايت، و نهايت بود هر آينه او آيت مصنوع شود و بعد از آن كه پيوسته ذات ايزد تعالى مدلول عليه اشياء بود منقلب و متحول بدليل گردد و از سلطانيت و حجت اشياء وجود بيرون رود و منع قبول اثر از ديگر نكند چنانچه ساير اشياء ممكنه متأثرند او نيز متأثر گردد و حال آنكه او آنچنان خدائيست كه زوال و تغير از حال بحال و افول و انتقال برو محال است از او كسى متولد نشود چه اگر چنين باشد او نيز مولود بود، و معبود بيقين مولود از كسى نگشته تا محدود و ممكن گردد، بلكه اجل و اطهر از آن است كه ذات پسنديده اش اتخاذ فرزندان به وسيله ملامسه نسوان نمايد، و يا احدى در شأن ايشان اين نوع عيب و نقصان تصور
ص: 291
فرمايد عقول و اوهام عقلاء ادراك كنه ايزد علام ننمايند تا تقدير او فرمايد و درك فطن دانا تعقل و توهم ايزد تعالى نتوانند نمود تا تصور او نمايند، حواس اصلا ادراك حضرت خالق الافلاك نتواند كرد تا او را محسوس خود گرداند، و دست هيچ كس بذات واحد اقدس نرسد تا لمس نمايد و جسميت يا عرضيت براى حضرت رب العزه ثابت فرمايد، تبدل در احوال و تغير هيچ حال ننمايد، و او كهنه بتوالى ليالى و ايام و متغير بضياء و ظلام نگردد، و ذات تبارك و تعالى موصوف بچيزى از اجزا و جوارح و اعضا يا متصف بعرض از اعراض يا موصوف به غيريت و ابعاض بى شبهه نگردد، حضرت واهب بى منت را حد و نهايت و ذات او را انقطاع و غايت نيست، و جايز نيست كه چيزى حاوى حضرت بارى گردد تا او محتوى آن بود و يا چيزى حمل حضرت عز و جل نمايد پس او ميل بسوى او كند يا از او عدول فرمايد ايزد تعالى مولج در اشياء و خارج از اشياء نيست مخبر است اما نه به زبان و حنك اسفل و اعلاء آن و شنوا است اما نه بصماخ گوش و ادوات آن و ميگويد ليكن نه به لفظ لسان، زيرا كه تلفظ از لسان لازمه دهان و او حافظ است، نه متحفظ، زيرا كه حفظ دفع مكاره عباد است، و تحفظ صيانت نفس از مكاره غير است، و اين از صفات ممكنات است، و خداى مجيد مريد است اما نه بضمير، و دوست ميدارد و راضى مى گردد نه از روى رقت، و تشوير به بغض گيرد و غضب نمايد اما نه از روى مشقّت نفس و ضمير و چون ذات حضرت بيچون اراده وجود چيزى نمايد ميفرمايد كه:
كن يعنى موجود شو، في الفور بحكم و اراده رب غفور آن چيز بر منصه ظهور ظاهر گردد، ليكن از خواهش ايجاد اشياء از تلفظ كن نه صوت بگوش رسد و نه نداى و صداى مسموع گردد، بلكه كلام ايزد علام عبارت: از
ص: 292
انشاء و خلق چيزيست كه بيشتر نباشد، و كلام عبارت از معنى قديم قايم به ذات نيست، چه از اين تعدد قدما بلكه تثنيۀ اله لازم آيد جايز و رخصت نيست كسى را كه گويد حضرت واجب الوجود بعد از عدم موجود گرديد، زيرا كه از اين لازم آيد كه صفات محدثات بر ذات فايض البركات خالق الارض و خالق السموات جارى و سارى گردد، و ذاتش محل حوادث باشد و حال آنكه ميان ذات و صفات خداى عز و جل اصلا هيچ نوع فضل و دانش را بر صفات او كه عين ذات است فضل نيست چه اگر چنين باشد هر آينه صانع و مصنوع با هم مساوى و مبدع و مبتدع متكافى باشند خلاق على الاطلاق ايجاد خلق و خلايق بغير مثال از غير خود و استعانت در خلقت موجودات از احدى از افراد مخلوقات خود ننمود، قادر متعال ارض به بهترين وضع و حال و امساك و محافظت آن نمود بغير اشتغال و ارساى آن بغير قرار دايم و اقامت ارض به غير قوايم و رفع آن بدون دعايم فرمود، و حفظ آن از اود و اعوجاج و منع آن از كسر و انفراج و انسداد و استحكام آن باوتاد جبال راسيات و استفاضه چشمه ها و قنوات نمود، و انشقاق انهار بى نهايات و بحار بى غايات در زمين جارى و مكين فرمود، هر چه ايزد معبود بناى آن نمود آن را بى ثبات سست ننمود، و آنچه موجود نمود آن را قوى گردانيد بنده ضعيف بفرمود، و حضرت ايزد اكبر در زمين بر سلطانيت و عظمت ظاهر است، و براى زمين بعلم و معرفت باطن و به جلالت و عزت خود بر جميع آنچه در زمين موجود و كمين است، مسلط و قادر متقين است، و نيز حضرت رب العالمين از موجودات و مصنوعات او كه در زمين است قادر و غالب است و هيچ چيز را قدرت امتناع از اطاعت رب
ص: 293
العزت نيست، زيرا كه اگر قدرت امتناع باشد لازم آيد كه مصنوع غالب و صانع مغلوب شود، و محتاج به ذى مال و به ارباب ثروت و مثال نيست كه تا روزى او دهد بلكه بمضمون:
وَ هُوَ يُطْعِمُ وَ لاٰ يُطْعَمُ ، روزى جميع موجودات منوط بالطاف واهب العطيات است، همگى اشياء از جهت عظمت و جبروت خالق الأشياء مطيع و خاضع و خاشع ذليل اند، و هيچ چيز را قدرت و گريز از سلطانيت ايزد منان نيست تا ممتنع از نفع و ضرر حضرت ايزد اكبر گردد و او را كفو و همتا نيست، تا مكافى و شبيه او باشد و نظير ايزد كبير نيست تا مساوى او باشد و حضرت واجب الوجود غنى بعد از وجود دنيا و ما فيها مغنى آنها است و تمامى موجودات را چنانچه پيش از ايجاد وجود آنها مفقود بودند بهمان نوع ايزد معبود باز همه را معدوم و مفقود گرداند و فناء دنيا از حضرت ايزد تعالى بعد از ابتداع و اختراع آن عجبتر از انشاء آن از اول نيست و چگونه عجب باشد كه اگر اجتماع نمايند جميع بريات و حيوانات از طيور و بهائم خواه ذى مأوى و مقام و خواه سايم و وحشى و بهايم و اصناف اصلى و غير آن و ساير اجناس آن از متبلده و بلها، و هم چنين دانايان امم مجتمع شوند و خواهند كه احداث و ايجاد پشۀ نمايند به يقين نتوانند نمود، بلكه طريق ايجاد آن را تصور نتوانند فرمود، و هر آينه عقول تمامى موجودات در علم آن متحير و سرگردان و قواى ايشان عاجز و واله و حيران است و بعد از آنكه همگى ايشان مدتى صرف عقل و فكر خود نمايند ذليل و خوار و معيوب و خاكسار مراجعت فرمايند و آنگاه واقف و عارف و شناسا و آگاه بعجز و قصور درك و شعور خود گشته دانند كه دنيا و جميع ايشان مقهورند و مقر
ص: 294
بعجز خود از انشاء آن و اذعان بضعف خود از افناء آن نمايند و حضرت ايزد تعالى بعد از افناء دنيا چنانچه قبل از ايجاد دنيا تنها بود و هيچ چيز با او نبود بعد از افناء آن نيز به همان مثابه و عنوان خواهد بود بى وقت و زمان و به غير احيان و مكان، و چون دنيا فانى نبود آجال و اوقات و شهور و سنين و ساعات نيز زايل و معدوم گردد در آن حال بغير ذات حضرت واحد قهار هيچ چيز باقى و پايدار نخواهد بود، و مصير و مرجع تمامى امور به حضرت رب غفور است، و اصلا هيچ امر از امور قدرت چنانچه قبل از ايجاد، و فطرت نبود در هنگام فناء و زوال نيز ممانعت نيست، زيرا كه اگر اشياء را قدرت امتناع از اطاعت حضرت جلت قدرته و عظمته بودى هر آينه بايستى باقى و بر دوام بودى و قبول زوال و فنا ننمودى و در هنگام ايجاد و فطرت اشياء هيچ شىء سبب صنع و ايجاد خود و باقى اشياء نبود، و بعد از خلق و ايجاد اشياء نيز چيزى سبب ندامت و پشيمانى حضرت معبود نبود تا آنكه معدوم و فنا نمايد و تكوين و ايجاد دنيا بواسطه تشييد سلطانيت خود ننمود و نيز خلقت دنيا و ما فيها به جهت زوال و نقصان ذات فايض البركات نفرمود تا بعد از ايجاد آن تمام و عيان گردد، و نيز ايجاد دنيا بواسطه استعانت خود بر كسى كه شبيه و نظير او باشد ننمود و يا بواسطه احتراز بايجاد آن از ضد خود و كسى كه محارب او باشد نيز نفرمود و همچنين ايجاد دنيا بواسطه ازدياد شوكت و جلالت در ملك خود ننمود و نيز ايجاد دنيا به جهت كثرت و زيادتى خود بر شريك خود نفرمود يا آنكه ايجاد دنيا بواسطۀ وحشتى او را حاصل بود به جهت رفع و دفع آن خلقت و ايجاد دنيا نموده و بعد از استيناس خود رفع وحشت آن را فانى
ص: 295
گرداند يا بواسطه حصول ملال كه در تصريف و تدبير امور دنيا سانح ذات حضرت واجب تعالى شانه گشته آن را فانى و معدوم گرداند يا آنكه به واسطه تحصيل راحت خود ايجاد آن نموده باشد كه آن راحت بذات ايشان عايد گردد، و نيز افناء دنيا بواسطه ثقل چيزى از آن بر حضرت واجب تعالى نيست و طول بقاء دنيا سبب ملال ايزد متعال نشده تا آن داعى ذو الجلال به افناء و اختلال دنيا گردد، ليكن حضرت مهيمن سبحان تدبير دنيا بلطف و امساك آن بامر و استحكام آن بقدرت بى پايان خود نمود، و بعد از فناء دنيا باز قادر كارساز اعاده و ايجاد دنيا و ساز آن بغير احتياج بآن و بدون استعانت و استمداد به چيزى از دنيا نمايد، و ايجاد دنيا در كرۀ ثانيه نيز بواسطه تصريف از حال وحشت خود بجهت استيناس من غير شبهة و التباس نخواهد بود و نيز ايجاد آن بجهت انتقال از حال عمى و جهل حضرت عز و جل بسوى علم و التماس عمل يا از فقر و حاجت بغنا و ثروت يا از ضعف و ذلت بواسطه طلب و تحصيل عزت و قدرت خود نخواهد نمود، بلكه بمجرد اراده و مشيت به غير امداد و استعانت ايجاد دنيا كرت ثانيه خواهد نمود.
و اين خطبه ديگر نيز از آن سرور مروى و مشهور است كه فرمود:
حمد و سپاس مر پروردگارى را سزاوار و درخور است كه شواهد ادراك او ننمايد و مشاهد احاطه كنه او نفرمايد، و نواظر او را نبيند، و سواتر بى شبهه و ارتياب ستر و حجاب او ننمايد ايجاد و احداث خلق و فطرت آن دليل قدرت قادر سبحان و حدوث خلقان برهان وجود حضرت واجب الوجودى آنست و بى اشتباه انسان عالمست بر آنكه قادر منان را شبيه و نظير نيست، آنچنان
ص: 296
خدائى است كه تصديق در ميعاد او نمايند و او رفع ظلم از عباد و قايم بقسط و داد در خلق و عدل يوم المعاد بر ايشان در حكم و فعل نمايد و حدوث تمام اشياء شاهد ازليت و مصنوعات او نشانه قدرت و عدم عجز او بر ايجاد و فطرت است، و اضطرار موجودات بسوى فناء و عدم قدرت ايشان بر امتناع و ابا و اطاعت دليل دوام بقا رب العزت است، او واحد است نه به عدد و دائم است بلا امد و قايم است بلا عمد، يعنى قايم بذات است بغير اعتماد اثر چيزى نماند و اذهان باو رسد ليكن نه بملامسه و شاهد او گردد اما نه بمرأى و نه بمحاضره، يعنى رؤيت حضرت جبار بعين ابصار در حال و در آجال محال است، اوهام را احاطه بذات واحد علام نيست، بلكه ذات كامل الصفات متجلى بر اوهام گردد و به اين سبب ممتنع از رؤيت است، ذى كبر نيست كه بنهايت ممدد گردد تا از روى جسميت بزرگ شود، و ذى عظم نيست تا بغايت رسد تا از روى عظمت صاحب جسد و جثه گردد، بلكه از روى شأن و اعظم است از روى سلطانى. و از جمله خطب حضرت كه استدلال وجود بر خداى تعالى بعجايب خلقت بعضى از حيوانات و اصناف آن و غيرها نمود اين است كه از لسان معجز نشان فرمود كه:
اگر خلايق فكرت در عظمت قدرت خالق و جسامت نعمت رب العزت نمايند، هر آينه ايشان را معرفت تمام بحضرت واحد علام حاصل گردد و بيقين و از خوف عذاب حريق مراجعت بطريق تحقيق نمايند لكن دلهاى خلايق بواسطۀ قساوت عليل و ابصار ايشان معيوب و ذليل است، آيا نظر نمينمايند بكوچكترين مخلوقات حضرت خالق الارض و السموات كه خلقت آن چگونه
ص: 297
محكم است، و تركيب آن به چه غايت اتقن و احكم است ؟ و به چه نوع خلق سميع، بصير و تسويه عظم و پيكر بواسطه آن مخلوق اصغر ثابت و مقرر كرد، بايد كه نظر بسوى نمله و صغر جثه و لطافت هيئت و خوبى خلقت او نمايند كه مدرك بادراكات بصر و مستدرك بعيفات فكر نگردد، نظر كنيد كه چگونه بزمين حركت و سعى بواسطه روزى خود مينمايند و نقل حبات به جحر و مستقر خود نموده و جمع ميفرمايد و در ايام گرما فكر رزق ايام سرماى خود مى كند و در ورود آن بسينه و سعى و حركت بواسطه كفالت رزق هميشه مرزوق است و بر وفق آن منتعش و شادمانند و حضرت واهب منان از حال ايشان غافل نيست، بلكه كفيل ديان ايشان را محروم نساخته متكفل روزى ايشان است اگر چه نمله در ميان سنگ خشك املس يا در جوف حجر سخت جامس باشد و اگر تو اى بنى آدم فكر از روى عقل و تدبّر در مجارى اكل و در علو و سفل پيكر و عضو هر محل آن نمائى و قصور آنچه در جوف آن اصغر حيوان از شراسيف و اضلاع شكم آن نمله و آنچه حضرت رب العالمين در سر ايجاد نمود از عينين و اذنين تعقل نمائى هر آينه حكم بتعجّب خلقت و حيرت در فطرت آن فرمائى و اگر ارادۀ بيان صنعت آن نمائى متحمل مشقت و تعجب بسيار گردى، بلكه كما ينبغى و يليق قادر بر وصف آن نگردى فتعال اللّٰه بلند مرتبه خالقى عالم كه آن را اقامت بر قوايم و بناى وجود آن نمله را بر دعايم او گردانيد، يعنى حركت و سير نمله با آن پايهاى ضعيف و كوچك و دعايم يعنى با بنيان به غايت نحيف مورچها را حضرت تبارك و تعالى آنقدر قدرت اعطا نمود كه نقل حبات بمقر و مستقر خود مينمايند و به جهت ذخيره روزى زمستان خود در ايام تابستان
ص: 298
سعى و اهتمام ميفرمايند و حضرت رب العزت در ايجاد فطرت نمله محتاج به قادر ديگر نگشته و در خلقت آن از غير اعانت نجسته است، و اگر تو اى بنى آدم در محلى كه نهايت فكر عميق تحقيق و غايت عقل تحقيق تو باشد تفكر و تعقل نمائى هر آينه بحقيقت غايات آنچه ترا دلالت و ارشاد نمايد مستقيظ و متقين گردى، و واقف و عالم شوى بر آنكه فاطر نمله همان فاطر و موجد نحله است بجهت وقت تفصيل هر چيز و بكنه غموضات اختلاف هر زنده تميز و همه امر بزرگ و صغير و ثقيل و خفيف و قوى و ضعيف در نزد خداى لطيف بارى بى شبه مساوى است، و همچنين در نزد رب العالمين آسمان و هوا و باد و آب بلا شبه و ارتياب متساوى اند، بايد كه بنى آدم نظر از روى فكر و علم بسوى شمس و قمر و ساير نباتات و شجر و آب و خاك و حجر نمايد و بحقايق هر يك آنها كما هو تفكر و تصور فرمايد كه به چه نوع از عدم بر منصۀ ظهور ظاهر گشتند، و در اختلاف ليل و نهار و انفجار انهار و تفاوت هر يك بساعات بحساب و شمار كه بغايت بسيار است نمايد و تفكر در كثرت جبال و درازى آن باقلال و اختلاف السنه و تفرق لغات هر محال خلايق احوال نمايد تا منكر آثار حضرت پروردگار نگردد فالويل ، پس چاه ويل جحيم و عذاب اليم مقرر از براى منكر قدرت مقدر و بجهت جاحد حضرت قادر مدبر است.
بنى آدم از جهت عدم تدبر از روى فهم و علم گمان كرده اند كه آنها مانند حشيش نباتات اند كه اصلا ايشان را زارع مخترع و اين مختلفات صور انسان را صانع و مبدع بين و ظاهر نيست.
زهى كه تصور باطل، زهى خيال محال، بلكه زعم آن طايفه بيرويت
ص: 299
و علم و بى درك و فهم آنست كه ايشان بموجب امر حضرت رب العزت ملجأ بحجت نخواهند شد، و آنچه دعوى كنند و محافظت آن در ضماير و خواطر نمايند از ايشان طلب دليل و برهان بر ارتكاب فعل آن نمى نمايند، بلكه كسى كه متوجه دليل و برهان گردد در ميان نيست، اين غلط ظاهر و عيان است، زيرا كه بنائى بغير بانى و زخم و جنايت بغير ضارب و جانى بحسب عقل و امكان به همه حال محال است، پس در بروز و نمود هر بود دليل بين و برهان روشن بر وجود صانع معبود است، چنانچه در نمله مذكور شد.
و اگر تو اى بنى آدم اراده نمائى كه از حقايق موجودات ديگر مطلع گردى پس در ملخ نظر كن و ادراك آن نماى كه حضرت خالق از براى او دو چشم سرخ مزين و دو حدقه بغايت صاف و روشن خلق نمود و از براى او سمع خفى و دهان بغايت هموار و مساوى و حس ادراك قوى و دو نيش كه بآن مقراض حشيش مينمايد و دو چنگ كه امساك و قبض همه اشياء بآن فرمايد مقرر و معين نمود و چون بر چرا و بر زراعت فرود آيند زارعان چون در پى منع و زجر آيند كه قدرت و استطاعت دفع آن ندارند كه اگر جميع خلايق اجتماع نمايند بر آنكه يك دانه زراعت را بتازگى و تراوت آرند تا بعضى شهوات خود فرمايند تمامى خلايق را قدرت آن نيست.
تبارك و تعالى سبحانه، آنچنان خداى كه هر چه در آسمانها و زمين است، از روى رغبت و كراهت همگى و تمامى سجدۀ پرستش و عبوديت حضرت رب العزت نمايند و در سراء و ضراء و شدت و رخا امر ايزد متعالى را از روى خضوع و خشوع اطاعت فرمايند و جبهت مسكنت و نياز و پيشانى عجز بدرگاه
ص: 300
حضرت بى نياز بزمين نياز گذارند و اطاعت حضرت ايزد عالم از روى ضعف و سلم و انقياد امر او از ترهيب و خوف ايذا و الم نمايند و همه طير مسخر امر واحد كبير است و قادر خالق محصى ريش صغير و كبير هر طير است، و خداى اقدس عالم بعددست نفس هر طير خواه در صحرا و خواه در قفس است، و قوايم طيور را ايزد غفور ثابت و قايم بر دريا و به زمين خشك گردانيد و مقدار قوت هر يك از طاير بحر و بر بتقدير مهيمن قادر مقدر و مقرر است، و احصاى اجناس اقوات نيز بنزد حضرت رزاق الموجودات مستمر و مستقر باشد هر يك از طاير موسوم و مشتهر است، چنانچه اين يك كلاغ و آن عقاب و اين كبوتر و آن شتر مرغ هر يك و هر كدام آن را عزيز علام بنام خواند و كفيل رزق همه طاير بلكه ساير موجودات به تمامى بحسب ظاهر است و غيم و سحاب ثقال يعنى ابر پرمطر سيال به امر قادر متعال متحرك بهر محال گردد تا در آن مكان و محال كه بحكم حضرت ايزد لا يزال بباريدن آن محال مقرر گشته ببارند و زمين خشك را تر و تازه نمايند تا نباتات و خضرويات آن را بروياند. بر ارباب فضل و حال و اصحاب علم و كمال واضح و لايح است كه خطب حضرت امام العجم و العرب، آنچه در ديوان كه منسوب بآن اسد اللّٰه الغالب است و در نهج البلاغه و كتاب خطبة البيان و در بعضى از كتب ديگر مشهور و مسطور است بغايت بسيار است، و علامه العلماء و افضل الفضلاء ابو على الطبرسى المازندرانى اسكنه اللّٰه - في الفردوس السبحانى نبذى از آن را در اين كتاب ايضاح و بيان نمود، و به واسطۀ كثرت خطب متعرض و ذكر بيان همه آن نشد مروى و مشتهر و منقول و مستطر است كه در عهد ابى بكر جمع كثير از بلاد روم بعزم سير و سفر به
ص: 301
مدينه حضرت سيد البشر بآن مرز و بوم آمدند و در ميان آن قوم مسافر راهب از رهبان نصارى كه متصف بعلم و هنر بود نيز رفيق طريق مدينه گشته و يك شتر بختى پر از طلا و نقره همراه داشت، و چون داخل مدينه انور حضرت پيغمبر شد در همان دم شتر و ساير ما يحتاج سفر خود را در جايى و در مكانى ضبط و محكم گردانيده روى بمسجد النبى (صلّى الله عليه و آله) آورد، قضا را در آن اثر ابو بكر با كثير انصار و مهاجر در مسجد پيغمبر حاضر بودند كه راهب بمسجد داخل شد و تحيت ايشان بجاى آورد و به زبان خود اظهار فضل و كمال نمود در آن زمان رنگ روى ياران پيغمبر متغير گرديد، پس آنگاه آن مطيع حضرت مسيح اللّٰه گفت:
اى اصحاب كدام شما خليفۀ حضرت ايزد وهاب است ؟ ايما به ابو بكر كردند كه اين خليفۀ پيغمبر است، و امين دين مبين است.
راهب روى توجه بجانب ابو بكر آورده و گفت:
ايها الشيخ، نام تو چيست ؟ ابو بكر گفت: نام من عتيق است.
باز راهب گفت: ديگر چه نام دارى ؟ گفت: صديق.
راهب گفت: ديگر نام دارى ؟ ابو بكر گفت:
بغير اين دو اسم نام ديگر براى خود نميدانم.
راهب گفت: آن كسى كه من اين راه دور و دراز بواسطۀ او طى كردم
ص: 302
تو نيستى.
ابو بكر گفت: حاجت تو چيست ما را به مطلب و مرام خود اعلام نماى تا به انجاح و انجام مقرون گردد؟ راهب گفت: يا شيخ من از بلاد روم و از سكنۀ آن مرز و بومم و با يك بختى موقر از ذهب و فضه بواسطۀ سؤال مسأله چند كه در انجيل آن را تعليم و تحصيل نمودم آمدم، اگر مرا بجواب آن مفتخر و اعلان گردانى مال را تسليم شما نمايم و به هر چه مأمور گردانى اطاعت شما فرمايم و شما اين مال را در ميان خود پخش و صرف نمائيد، و اگر عاجز از جواب سؤال من گردى و موفى بسعادت و اقبال آن نگردى من با مال خود مراجعت و معاودت به امانى و آمال بمسكن اصلى و موطن جبلى خود با كمال سرعت و استعجال نمايم و يك ساعت بلكه لمحه در ميان شما جهال درنگ ننمايم.
ابو بكر گفت: اى نصرانى، آنچه از مسائل و غير آن دانى سؤال نماى و جواب و صواب آن از من بعنايت واهب بى امتنان بشنو و بعد از آن به هر طرف كه اراده نمائى روانه شو.
راهب گفت: و اللّٰه بخداى عالم قسم و به دين عيسى بن مريم قسم است كه تا مرا در اين مجلس و مآب امان از سطوت خود و اصحاب ندهى، بلا شبهه و ارتياب افتتاح كلام و اظهار مرام خود در هيچ باب ننمايم.
ابو بكر گفت: اى نصرانى تو در محل امانى بايد كه خاطر خود جمع گردانى و خود را بهيچ نوع متوهم و مضطر نگردانى، بگوى آنچه دانى، و اراده سؤال و در صدد تحقيق آنى.
ص: 303
راهب گفت: يا شيخ مرا خبر ده از حقيقت آن چيزى كه از براى خدا نيست، و آن از نزد حضرت آله منان نه و قادر سبحان را علم بآن نيست ؟ چون ابو بكر اين سه سؤال از راهب شنيد مرتعش گشته مانند بيد بر خود لرزيد، اصلا جواب آن بلكه سخن در هيچ باب از ابو بكر سارى و جارى نگشته، و مدتى صم و بكم نشسته بعد از آن روى به اصحاب و ياران آورده گفت:
ابى حفص (عمر) را براى من طلب نمائيد، چون عمر حاضر شد و در نزد ابو بكر نشست، ابو بكر گفت:
ايها الراهب مسائل خود را از عمر سؤال كن يحتمل كه مشكل تو در نزد او حل گردد.
راهب متوجه بجانب عمر گرديد و اسئله كه از ابو بكر استعلام نمود، از عمر نيز به پرسيد، از او نيز جواب با صواب نشنيد، و عمر و ابو بكر بعد از تحير فراوان گفتند يحتمل كه عثمان از عهده جواب اين سخنان و مسائل خفيه رهبان بيرون آيد و ما را اعلام و اعلان بآن گرداند، شخصى به طلب عثمان فرستادند، چون عثمان در محضر ياران خود حاضر شد ميان راهب و عثمان آنچه فيما بين او و ياران پيشين گذشت مذكور گرديد، اصلا جواب نشنيد و اهل اسلام را باعتقاد غير سداد خود ناتمام ديد، گفت: اين اشياخ اعيان كرام در طريق معرفت آداب شرايع و احكام پيغمبر خود خام و عالم به شرايط اسلام نيستند، چون راهب اين كلام بى نظام خود را بانجام رسانيد، في الفور از آن مقام برخاست و ارادۀ خروج از مسجد سيد الانام نمود.
ص: 304
ابو بكر گفت: يا عدو اللّٰه، اى دشمن خداى مهيمن اگر ترا من عهد و امان نميدادم زمين را بخون تو رنگين كرده مكين ترا سجين ميگردانيدم.
تمامى حضار از مهاجر و انصار را از سخن نصرانى غصه و غم بسيار بسيار در دل ظاهر و آشكار گرديد، و هر يك با خود ميگفتند كه: امروز ابو بكر ما را شرمنده در پيش اين نصرانى كافر نمود، سلمان فارسى رحمه اللّٰه چون در آن محضر حاضر بود و آن اسئله راهب را شنود و عجز اصحاب از جواب و غصه مهاجر و انصار حضرت رسالتمآب را ملاحظه و مشاهده نمود و خود نيز از سخنان راهب بغايت متألم بود برخاست و به سرعت و استعجال تمام بخدمت ولى ملك العلام امير المؤمنين على (عليه السّلام) آمد و آن حضرت در صحن دولت سراى خود با حسن و حسين (عليهما السّلام) نشسته بودند، سلمان بعد از عرض بندگى و تحيت بخدمت آن امام الانام و اولاد امجاد آن حضرت عليهم السّلام گفت:
پدر و مادرم فداى تو باد، يا ولى اللّٰه، در مسجد حاضر بودم كه ناگاه راهب از بلاد روم رسيد و چنين ميان ارباب اسلام كه در حيرت تمام، و از غصه سخنان آن نصرانى كافر بغايت غمين و مضطر لا كلامند درياب كه حلال مشكلات و كاشف معضلات و مفرج كربات و رافع اندوه و بليات و وصى سيد البريات بنص آيات با بركات و احاديث نبى شافع العصاة في العرصات توئى و بقدوم سعادت و ميمنت لزوم متحيران بوادى غم و متوطنان مأوى الم را مشرف ساز، و اهل اسلام را بوسيله اسكات آن نصرانى رهبانى از وادى تحير و از شرمندگى حيرانى بيرون آورده مفتخر و ممتاز و معزز و سر فراز گردان.
چون حضرت امير المؤمنين على امام الانس و الجان اضطراب جناب سلمان
ص: 305
ديد و عجز ياران از جواب سؤال نصرانى شنيد در ساعت برخاست و متوجه مسجد حضرت پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) گرديد، حسن و حسين (عليهما السّلام) با پدر بزرگوار روان گشتند، چون آن ولى بيچون داخل مسجد گرديد و قوم آن حضرت را ديدند بغايت مسرور و شادمان گرديدند تحميد و تكبير نمودند، و استقبال قدوم مسرت لزوم آن حضرت از روى شوق و شعف تمام فرموده و گفتند:
يا ولى اللّٰه، خوش آمدى و خوش آمد مرا از آمدنت هزار جان گرامى فداى هر قدمت حقا كه امروز عجب مشقت و حيرت براى ارباب ملت و اصحاب حضرت نبى الرحمه بهم رسيد و مكرر ياد پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) كرديم و غم و غصه بسيار از سخنان اين نصرانى بى ايمان در خاطر و ضماير ما متمكن و مستقر گرديد استدعاء و التماس از مكارم اخلاق و احسان بى پايان شما آنكه همگى ما را از ضجرت و اضطراب بوسيلۀ جواب اسئله آن نصرانى مرتاب بيرون آرى و اهل اسلام را زياده از اين شرمنده آن راهب لئام نگردانى.
حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) چون در پيش محراب مسجد پيغمبر رسيد بنشست در ساعت ابو بكر روى براهب آورده گفت:
اى راهب حريف و صاحب تو اين است، هر سؤال و سخن كه دارى از او استعلام و استفهام نماى.
راهب في الفور روى به جانب ولى ايزد واهب آورده گفت:
اى جوان نام نامى و اسم گرامى تو چيست ؟ آن حضرت فرمود كه: نام من در تورات موسى اليا، و در نزد شما نصارى ايليا و نام كه پدرم مرا بآن مسمى نمود على و نام كه مادرم مرا بآن اسم خواند
ص: 306
حيدر است.
راهب گفت: شما را نسبت به پيغمبر شما چه نوع خويشى و علاقۀ قرابتى است ؟ امير المؤمنين (عليه السّلام) گفت: حضرت پيغمبر ايزد داور برادر و صهرى يعنى والد زوجۀ من و ابن عم منست.
في الفور راهب گفت: بحضرت پروردگار عيسى بن مريم مرا سوگند و قسم است كه صاحب من توئى، و اين راه دور و دراز و قطع مسافت بعيده نشيب و فراز بواسطۀ ادراك خدمت تو بود، اى ولى حضرت واهب بى نياز اما يا ولى اللّٰه مرا خبر ده از آن چيزى كه از براى خداى تعالى نيست ؟ و از آن چيزى كه از نزد رب العزيز نيست ؟ و از آن چيزى كه حضرت ايزد علام عالم بآن نيست ؟ چون حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) استماع آن كلام بالتمام نمود، گفت اى نصرانى بر داناى خبير و عالم بصير واقع شدى هر چه خواهى سؤال نمائى و جواب از روى صدق و صواب از عنايت لا يزال بشنو.
اما آنچه سؤال نمودى كه: آن چيست كه از براى خداى تبارك و تعالى نيست ؟ بدان بدرستى كه حضرت واجب الوجود غنى و يكى است و او را والد و صاحب نيست كه: لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ .
و آنچه سؤال نمودى كه چيست آنچه از نزد حضرت ايزد نيست ؟ بدرستى كه ظلم خداى واحد بر هيچ احدى نيست، چنانچه فرمود:
ص: 307
كه وَ مٰا رَبُّكَ بِظَلاّٰمٍ لِلْعَبِيدِ ، و آنچه سؤال كردى كه چيست آن چيزى كه واجب الوجود عالم علم بآن ندارد، و از معلومات خالق الموجودات نيست، و علمش بآن چيز محيط و محتوى نگشته ؟ بدرستى كه حضرت خداى عالم بيقين عالم بشريك خود در ملك خود نيست.
في الفور، راهب از جاى برجست و به پاى آن حضرت افتاد زنار پاره كرده و ميان هر دو چشم آن ولى خداى مجيد را بوسيد و از روى صدق و اخلاص مسلمان و مؤمن خاص شده گفت:
اشهد ان لا اله الا اللّٰه و اشهد ان محمدا عبده و رسوله و اشهد انك انت الخليفه، و امين هذه الامة:
يعنى گواهى ميدهم كه نيست خداى الا يكى، و محمد رسول خدا و توئى خليفه رسول اللّٰه و ولى امين حضرت رب العالمين براى امت - و معدن دين و حكمت و منبع عين حجت واهب بيمنت توئى يا مولا جواب سؤال خود شنيدم و بمطلب و مقصد خود رسيدم.
اى سيد سرور نام تو در تورات موسى اليا و در انجيل عيسى ايليا، و در قرآن محمد (صلّى الله عليه و آله) على و در كتب سابقين انبياء و مرسلين حيدر شنيدم، و تو را اى ولى حضرت خداى غنى بعد از نبى ايزد تعالى وصى او و از براى امت آن حضرت خليفه اولى و احق و بمسند امامت ترا از جميع بريت سزاوارتر و اليق يافتم يا وصى سيد البشر مرا از حقيقت احوال خير المآل خود و اين
ص: 308
امت خبر ده كه چرا شما به سعادت و اقبال امر خلافت باين جماعت گذاشته به گوشۀ انزوا منزوى گشته ايد؟ حضرت امير المؤمنين على (عليه السّلام) بنوعى كه مقتضى وقت ميدانست او را مجاب گردانيد، راهب مال را بالتمام تسليم حضرت امير ولايتمآب نمود، آن حضرت از مسجد حضرت نبى الرحمه بيرون رفت تا آن مال را كما ينبغى و يليق بر مساكين مدينه نبى الشفيق و بر محاويج ايشان صرف و تفريق فرمود، پس آنگاه آن ولى اللّٰه متوجه دولت سراى خودش روان راهب مسلمان با سر - مايۀ اسلام و منافع ايمان روانه ولايت و مكان خود گرديد. مصراع.
زهى سعادت دنيا و دين زهى توفيق.
مروى و منقول است كه جمعى از مستسعدين مجلس بهشت قرين ارم تزيين حضرت امير المؤمنين على (عليه السّلام) بسمع اشرف اقدس آن امام الثقلين و امام المتقين رسانيدند كه جمعى از اصحاب از روى شك و ارتياب شروع در سخنان بلكه در محافل و مجالس بيان تعديل و تجويز نسبت بحضرت رب سميع بصير مينمايند يعنى بعضى حضرت مهيمن قادر را عادل و بعضى جائر دانند و سخنان دور از عقل و شرع بر حضرت خاتم الرسل بر زبان رانند چون اين نوع سخنان بى بنيان بسمع شريف آن امام الانس و الجان رسيد از محل و مقام بيرون آمد و به بالاى منبر برآمد و حمد و شكر خداى اكبر و تحيت و ثناى حضرت پيغمبر فرمود، و گفت:
اى معشر مردمان چون خداى تبارك و تعالى خلق خلايق نمود اراده و مشيت ايزد داور بر آن مقرر گشت كه همگى و تمامى ايشان بر آداب
ص: 309
رفيعه دين و اخلاق شريعة آئين باشند و بعد از فطرت و ايجاد ايشان معلوم نمود كه خلايق بر منهج مراد حضرت خالق نميباشند الا آنكه ايشان را عارف و آگاه گرداند به آنچه براى ايشان از جزاء اطاعت و ارتكاب معصيت در آخرت مقرر و معين است، لهذا اعلان ايشان نمود، و چون تعريف و اعلام به غير امر و نهى مشتمل بر وعد و وعيد كه بدون ترهيب و ترغيب ميسر نيست چه ترغيب در مشتهيات نفس و دواعى هر كس است از نعيم جنان و ترهيب و عيد نيست الا بضد آن از عقوبات نيران بعد از آن حضرت قادر سبحان در دار و ملك خود خلق انسان نمود و طرف از مستلذات خود را در نظر ايشان جلوه گر فرمود تا مستدل گردند از ملاحظه و مشاهدۀ لذات فانيه عاجله و جهان بآنچه بعد از ممات ايشان معد و مهيا است از لذات خالصه چنان مشوب بألم و مطوى بغم و هم نيست، چه آن اصلا ميسر و ممكن نيست الا در جنت و نيز در دار دنيا طرف از آلام را مرئى و مشاهده ايشان گردانيد تا از آن مستدل گردند بآنچه در سرانجام مهام ايشان مقرر است از شدايد و آلام كه مشوب بلذة نيست و آن مقرر و معين است در نار نيران، پس از واسطه همين نعيم دنيا مخلوط بمحن و آلام و سرورش ممزوج بكدورات ما لا كلام و غموم بيحد و انجام است.
مروى و منقول است كه: يكى از بلغاى زمان بر جاحظ اين حديث مشتمل بر لطايف غريبه و محتوى بر نكات بديعه را بر حكايت و حديث نمود او گفت:
سبحان اللّٰه تمامى آنچه كلام و سخنان كه اهل علم و عرفان بلكه
ص: 310
بلغاء و فصحاى هر زمان در كتب و محاورات خود تدوين و تحرير و بيان و تسطير نموده اند همين است كه حضرت امير المؤمنين على (عليه السّلام) در اين دو سه كلمات بيان و عيان گردانيد و چون شخصى ديگر اين سخن جاحظ بعرض ابو على الجبائى رسانيد كه جاحظ تصديق چنين نمود، جبائى گفت:
بخداى جاحظ قسم است، كه جاحظ در اين كلام صادق است، زيرا كه بر كلام آن امام الانس و الجان نه زياده محتمل است و نه نقصان.
روايت است كه على بن محمد عليهما السّلام كتابت باهل اهواز و شيراز در باب نفى جبر و تفويض تحرير نمود و اين است آنچه آن حضرت فرمود كه:
مروى و منقول است، از حضرت امير المؤمنين على (عليه السّلام) كه شخصى از آن ولى ايزد متعال سؤال نمود كه يا قدوۀ انام آيا اين سفر نصرت اثر شما به جانب شام و مراجعت از آن محل و مقام بقضاء و قدر حضرت ايزد علام بود، يا بغير قضا و تقدير روى نمود؟ حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) فرمود كه نعم، يا شيخ ما هيچ پشته بالا نرفتيم و در هيچ زمين مسطح منزل و مأوى نگرفتم و هيچ وادى نزول ننموديم و لقمه طعام و شربت آب در هيچ مقام ننوشيديم، الا آنكه بقضاء خداى اكبر و بقدر حضرت ايزد داور بود.
چون آن سائل مضطر اين كلام از آن امام الجن و البشر شنيد، به غايت متعجب و متحير گرديد، و گفت:
يا مولا، اين مشقت و عناى ما محسوب در نزد حضرت واجب الوجود
ص: 311
تعالى ذكره خواهد بود، يا على هر گاه اين امر و اين سفر محنت اثر ما بقضا و قدر باشد و اللّٰه بخداى عالم مرا قسم است كه من اصلا در اين امر هيچ نوع ثواب و اجر نمى بينم.
چون حضرت امير المؤمنين حيدر اين سخن از آن مرد متحير استماع فرمود گفت:
يا شيخ بلى ايزد تعالى در اين امر اجر شما را بغايت عظيم و اكبر گردانيد و در سير و سفر شما بجانب شام و معاودت و مراجعت موطن و مقام بهيچ حال از حالات مكره و مجبور و مضطر و مقهور نبوديد و به اختيار من غير كره و اجبار باين سفر حركت نموديد آن شخص گفت:
يا امام الامه چگونه مجبور و مضطر نبوديم كه قضا و قدر حضرت مهيمن قادر ما را بآن امر كشيد و ما را بآن صوب مسافر گردانيد حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) چون اين كلام از آن شخص استماع نمود گفت:
يا شيخ گوئيا شما از اين قضا و قدر ارادۀ قضاء لازم و قدر فرض متحتم نموديد اين امر چنين نيست، زيرا كه اگر حضرت ايزد وهاب اين امر را بدين نهج بجبر و اضطرار مقرر گرداند هر آينه ثواب و عقاب باطل و ساقط و امر و نهى و وعد و وعيد در جميع ابواب هابط و عاطل گردد و هرگز حضرت عزيز واهب را ملامت مذنب و محمدت محسن ثابت و لازم و واجب نباشد و محسن مجزى به ثواب به وسيلۀ ارتكاب احسان اولى از مذنب نبود و مذنب بواسطۀ فعل ذنب اولى بعقوبت از محسن نباشد زيرا كه عمل ذنب و عصيان و فعل خير و احسان از بندگان حضرت ايزد منان باراده و اختيار ايشان نبود، بلكه در هر دو
ص: 312
حال مكره و مجبور بآن بودند، نعوذ باللّٰه من هذا الرأى، و نيست اين قول الا مقالۀ كاذبۀ برادران پرستندگان بتان و عساكر شيطان و خصمان حضرت رحيم الرحمن و گواهان دروغ و بهتان اهل غى و طغيان و هر كه قائل اين قول كاذب بى بنيان گردد آن كس بى شبهه و گمان قدريه اين امت و مجوس ارباب اين طايفه اند، زيرا كه امر خداى تعالى از روى اختيار است نه اضطرار و نهى از روى خوف و تحذير است، نه از روى اكراه و اجبار، و تكليف بندگان نيز بامر يسير و آسان و بدون قدرت و توان ايشان نمود و تكليف به ما فوق الطاقه البشريه نمود، و هرگز مغلوب را عاصى و مكره را بى شبهه مطيع نتوان گفت، چه ارسال رسل در آن محل هزل و انزال قرآن عبث و مهمل باشد و خلق سماوات و ارضين و آنچه در ميان اين دو مكان مقيم و مكين باشند عبث و باطل باشد.
ذٰلِكَ ظَنُّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ كَفَرُوا مِنَ اَلنّٰارِ (آيه 27 سوره ص) تفسير و معنى آيه و اللّٰه اعلم آنست كه: كسى را ظن و گمان به خلاف شريعت دين مبين حضرت سيد المرسلين (صلّى الله عليه و آله) بود بيقين آن كس كافر و بى دين است، و از براى كافر ضليل مكان چاه ويل و عذاب ويل است بعد از آن هادى و مرشد انس و جان تلاوت اين آيت قرآن بر ايشان نمود كه:
وَ قَضىٰ رَبُّكَ أَلاّٰ تَعْبُدُوا إِلاّٰ إِيّٰاهُ (آيه 23 سوره اسراء):
يعنى حكم حضرت قادر عالم بر هر افراد بنى آدم عبادت و بندگى جارى و سارى گرديد و بوثيقۀ وَ مٰا أُمِرُوا إِلاّٰ لِيَعْبُدُوا اَللّٰهَ مُخْلِصِينَ لَهُ اَلدِّينَ :
جزا و پاداش عمل و اجر و ثواب هر فعل بر حضرت عز و جل است چون حضرت
ص: 313
ولايتمآب كلام حقيقت احتساب در نزد اصحاب باين مقام اختتام نمود، آن شخص با كمال بهجت و سرور از مجلس بهشت قرين امير المؤمنين على سلام اللّٰه عليه و عليهم اجمعين برخاست و اين كلمات منظومه در مدح آن امام الامه انشاء نمود:
شعر:
انت الامام الذى نرجو بطاعته *** يوم النشور من الرحمن رضوانا
اوضحت من ديننا ما كان ملتبسا *** جزاك ربك عنا فيه احسانا
و ليس معذرة في فعل فاحشة *** قد كنت راكبها فسقا و عصيانا
كلا و لا قائلا ناهيه اوقعه *** فيه عبدت اذا يا قوم شيطانا
و لا أحب و لا شاء الفسوق و لا *** قتل الولى له ظلما و عدوانا
انى يحب و قد صحت عزيمته *** على الذى قال أعلن ذاك اعلانا.
و نيز در باب قضا و قدر از حضرت امير المؤمنين حيدر (عليه السّلام) مروى و منقول است كه: شخصى از آن درياى علم و عرفان و از آن وصى حضرت نبى آخر الزمان سؤال نمود كه:
يا على (عليه السّلام) چيست قضا و قدر كه از لسان معجز نشان ذكر و بيان آن نمودى ؟ حضرت امير المؤمنين در جواب آن كس از روى شفقت و احسان گفت:
امر بطاعت و نهى از معصيت و تمكن و اقتدار بر فعل حسنه و قدرت بر ترك معصيت و امداد و اعانت بر قربت بسوى حضرت صمديت و خذلان براى ارباب عصيان و وعده و وعيد و ترغيب و ترهيب همه اين ها از قضاى خداى قادر
ص: 314
متعال در افعال ما و قدر حضرت واجب تعالى شأنه در اعمال ما است، و به غير اين در باب قضا و قدر ظن ديگر بحضرت واحد قادر مبر كه آن ظن مهبط و مبطل اعمال و وسيلۀ عقاب و نكال في يوم لا ينفع بنون و لا مال است.
آن شخص چون اين جواب از آن ولى ملك الوهاب و وصى حضرت رسالتمآب استماع نمود، گفت:
يا مولى من از جواب شما به غايت فرحناك و شادمان گشتم، و حضرت واجب الوجود بى شبهه و داد از شما شاد و راضى باد.
ايضا در باب قضاء و قدر مروى و منقول است كه: مردى از حضرت امير المؤمنين على (عليه السّلام) از قضا و قدر ايزد اكبر سؤال نمود، آن حضرت در جواب فرمود كه:
قايل مشويد كه خداى عز و جل خلايق را بر نفس ايشان موكل به نوعى گردانيد كه اصلا ايزد تعالى را در آن دخل نيست، چه اين اعتقاد باعث فساد است، زيرا كه از اين ضعف و عجز خداى تعالى لازم آيد، و نيز قايل مشويد بآن كه حضرت ايزد مختار اجبار بندگان بر فعل معاصى و اكراه ايشان بر عمل مناهى مينمايد، چه از اين لازم آيد كه حضرت قادر عالم را ظالم دانيد، ليكن قايل شويد بآن كه هر خير و عمل نيكوئى بتوفيق خداى سميع بصير است و هر شر و عمل بدى بخلاف رضاى حضرت واجب تعالى است.
اما علم حضرت واجب الوجود عالم سابق است بر جميع آن و واقف و شاهد است بر آن در نزد اهل سير مروى و منقول است كه: روزى مردى بخدمت حضرت امير المؤمنين
ص: 315
على (عليه السّلام) آمده بعد از عرض فدويت و نيكو بندگى گفت:
يا على مرا از خداى تعالى خبر ده كه آيا شما در هنگام بندگى و عبادت ايزد علام او را مى بينيد؟ حضرت امير المؤمنين على (عليه السّلام) در جواب گفت: من آنچنان كسى نيستم كه آن را بندگى نمايم كه او را نبينم، و خداى ناديده را هرگز عبادت ننمايم چون سايل اين كلام از آن امام الانام استماع نمود گفت:
يا مولا، چگونه ديدى خداى تعالى را؟ حضرت شاه ولايت گفت: ويحك، يا فلان، ايزد تبارك و تعالى و تقدس بمشاهده عيان بچشم خلقان مرئى نگردد، ليكن او را بديدۀ عقل و دل به حقايق ديدم معروف و مشهور بدلالات منعوت و موصوف به علاماتست بى شبهه و التباس ايزد تبارك و تعالى بمقياس قياس و مدرك بحس حواس نه گردد.
چون سايل اين جواب از حضرت ولايتمآب شنيد از موطن و مقام كه آمده بود مراجعت و معاودت نمود و تلاوت اين آيت ميفرمود كه:
اَللّٰهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسٰالَتَهُ (آيه 124 سوره انعام).
مروى و منقول است كه: شخصى از احبار يهود با كمال علم و فراست بود بعد از دخول مدينه و تعيش جويا از حال خليفۀ رسول داور ابو بكر گرديد و گفت:
يا شيخ توئى خليفۀ رسول كه پيغمبر اين امت بود؟ گفت: بلى.
آن يهودى گفت كه: ما در تورات موسى ديديم و از علماء كتب سابقين
ص: 316
نيز شنيديم كه خلفاء انبياء اعلم امم زمان خود خواهند بود بايد كه تو نيز اعلم اين امت باشى ؟ ابو بكر گفت: هر چه خواهى سؤال نماى و جواب به توفيق ايزد متعال بشنو، يهودى گفت: چون دعوى علم و كمال و دانائى و حال نمودى پس مرا از احوال قادر بيزوال خبر ده كه آيا در آسمان است يا در زمين ؟ ابو بكر بلا توقف و تدبر گفت: حضرت ايزد تعالى و تقدس در آسمان به روى عرش مقدس است، في الفور يهودى گفت: پس زمين از حضرت رب العالمين خالى بود، و نيز لازم است بعض مكان خالى از حضرت ايزد منان باشد؟ ابو بكر گفت: اى يهود تيره سرانجام اين كلام بى انتظام تو مشابهت و مماثلت تمام بكلام زنادقه شام دارد از پيش من دور شو و الا مقهور و مقتول گردى، آن يهود عاقبت وخام از آن مجلس و مقام مستهزئ و متعجب باسلام بيرون آمد و متوجه منزل و محل آرام خود گشت اتفاقا در راه بحضرت ولى اللّٰه رسيد آن امام انام از او پرسيد كه: يا يهودى آنچه سؤال نمودى جواب شنيدى و دانستى ؟ گفت: اى جوان جواب نشنيدم بلكه تهديد قتل و وعيد شنيدم حضرت امير المؤمنين على (عليه السّلام) گفت: كه رب العالمين اين اين است يعنى كجا كجا است يعنى مكان از حضرت ايزد سبحان خالى نيست ليكن او را مكان و محل نيست و ذات كامل او ارفع و اجل و اتم و اكمل از آنست كه مكان و محل محتوى او گردد و او در جميع مكان بغير مماس است و مجاورت بهيچ مكان ندارد اما علم و توان واهب منان محيط بهمه محل و مكان او است هيچ مكان خالى از
ص: 317
تدبير ايشان نيست، اى يهودى من ترا مطلع و مخبر گردانم بآنچه در كتاب پيغمبر شما مذكور است و شاهد صادق و دليل مصدق ذكر و بيان تست بر آنچه من بواسطه تو بيان و عيان كردم اگر من حقايق آن را كما ينبغى و يليق بر تو روشن و تحقيق نمايم ايمان بحضرت واجب الوجود آرى اقرار به نبوت حضرت نبى المحمود نمائى ؟ گفت: بلى. حضرت امير المؤمنين على (عليه السّلام) گفت: آيا شما طائفه يهود در بعض كتب خود نخوانديد كه موسى بن عمران روزى با بعضى از خواص اصحاب نشسته بود كه ناگاه فرشته از مشرق آمد و بر موسى (عليه السّلام) سلام كرد، آن رسول خداى مجيد از آن ملك پرسيد كه از كجا آمدى ؟ گفت از نزد خداى ايزد پس از آن فرشتۀ ديگر از مغرب بنزد آن پيغمبر ايزد واهب آمد آن حضرت از او استعلام نمود كه از كجا آمدى ؟ ملك گفت: از نزد حضرت خداى عالم ميرسم بعد از آن فرشتۀ ديگر به خدمت آن پيغمبر حاضر شد، موسى كليم اللّٰه عليه التحية و التسليم - از او استفهام نمود كه از كجا آمدى گفت از آسمان هفتم از نزد خداى عالم بعد از ساعتى ديگر ملك آخر در پيش آن رسول خداى حاضر آمد موسى (عليه السّلام) از او پرسيد كه از كجا آمدى ؟ ملك گفت: از زمين هفتم از نزد حضرت واجب الوجود آمدم، چون موسى (عليه السّلام) اين سخنان از آن ملائك حضرت خداى ديان شنيد گفت:
سبحان اللّٰه منزه خداى منان كه هيچ مكان از او خالى و مكان بر و محتوى و اقرب از مكان ديگر نيست، يهودى چون اين كلام صدق التيام از حضرت ولى
ص: 318
ايزد علام استماع نمود گفت شهادت ميدهم كه اين كلام تو حق و مبين و در كمال ظهور و تبين است و تو بمكان خلافت و امامت اولائى اولى و احق از ديگران كه بناحق مستولى بر آن مكان گشتند و مسلمان شد.
شعبى روايت كند حضرت امير المؤمنين على (عليه السّلام) روزى از شخصى و از فردى شنيد، كه گفت: آنچنان خداى است حضرت ايزد خلاق كه از سبع طباق محتجب است، حضرت امام الامه او را امر بحد دره نمود پس از آن گفت باو ويلك يعنى ويل بر تو باد بدرستى كه خداى عز و جل ارفع و اجل است از آن كه از چيزى پنهان و محتجب گردد يا از او چيزى محتجب و مخفى باشد، منزه است و مقدس ذات خداى اقدس كه محوى نيست بر او مكان و مخفى و مشتبه نيست بر او چيزى در زمين و آسمان آن مرد گفت: يا مولى، آيا من بوسيلۀ اين سوگند و يمين و بگفتن اين كلمات كافر و بيدين گشتم ؟ حضرت امير المؤمنين على (عليه السّلام) گفت: نى ليكن تو قسم بخداى عالم نخوردى اما ترا كفاره لازم است زيرا كه تو قسم بغير ذات حضرت خداى عالم ياد نمودى.
از حضرت امام الهمام جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام مروى و منقول است كه حبرى از احبار يهود بخدمت حضرت امير المؤمنين على عليه سلام الملك المعبود حاضر شد و گفت يا امير المؤمنين (عليه السّلام) پروردگار تو از كدام وقت بود، يعنى در چه وقت پيدا شد حضرت امام الأنام گفت: مادرت بر تو بگريد كدام وقت ذات واجب الوجود موجود نبود تا كسى تواند گفت كه ذات ايزد معبود از چه وقت بود بلكه ذات حضرت عز و جل قبل القبل و بعد البعد در ابد و ازل بود اولش را بدايت و نهايتش را غايت نيست، جميع غايت منتهى بنزد اله غنى گردد و هر غايت را
ص: 319
حضرت رب العزت بنهايت رساند و بعد از فناء همه ذات او فردا وحيدا بماند آن مرد گفت:
يا على تو پيغمبرى ؟ آن حضرت گفت: ويلك من مگر بنده ام از بندهاى - حضرت محمد النبى العربى الابطحى صلّى اللّٰه عليه و آله.
ذكر بيان احتجاج امير المؤمنين على عليه السّلام بر بعضى از احبار يهود،
كه آن كس قرائت كتب آسمانى و صحف در معجزات نبى عدنانى - و بسيارى از فضائل آن رسول سبحانى خوانده بود. حضرت امام الاكرام موسى بن جعفر الكاظم (عليه السّلام) از پدر بزرگوار و آن امام الابرار و الاخيار از آباى عظام و اجداد كرام از حسين بن على عليهم السّلام روايت كردند كه بيهودى از يهودان شام و از احبار آن طايفه عاقبت وخام كه باعتقاد آن جمعى لئام در علم كامل و تمام بود و قرائت كتب تورية و انجيل و زبور و صحف انبياء (عليهم السّلام) نمود و دلايل و براهين ايشان را عالم و عارف و شاهد و واقف بود به مجلس كه اكثر اصحاب رسالتمآب و حضرت ولايتمآب امير المؤمنين و ابن عباس و ابو سعيد الجهنى در آن محضر حاضر بودند درآمد و گفت اى امت محمد پيغمبر شما هيچ درجۀ كرامة و مرتبۀ فضيلت براى هيچ نبى و رسول باقى نگذاشت و هر رتبه فضل و حال مرتبه معرفت و كمال كه حضرت ايزد ذو الجلال براى همه انبياء و رسل كه صاحب معرفت و حال بودند حاصل بود تمامى آن مراتب كمال را ضبط نمود آيا اگر من از شما مسألۀ چند سؤال نمايم از عهدۀ جواب من بيرون مى آئيد؟ قوم از استماع سخنان يهودى از او اجتناب و نفرت و اظهار كراهيت
ص: 320
نمودند بترس آنكه مبادا از ايشان چيزى پرسد كه از عهدۀ جواب آن بيرون نتوانند آمد، و لهذا اصلا متوجه سخنان او نشدند صم بكم گشتند، حضرت اسد اللّٰه غالب امير المؤمنين على ابن ابى طالب عليه السّلام چون حال بدان منوال ملاحظه و مشاهده نمود گفت:
نعم يا يهودى، حضرت واهب العطايا هر درجۀ علم و حال كه به هر نبى اعطا نمود و رتبۀ فضل و كمال كه بهر رسول احسان فرمود همگى آنها را از براى پيغمبر ما محمد مصطفى جمع كرد بلكه براى آن حضرت زياده بر آن مقرر فرمود اضعاف مضاعفه. يهودى گفت: آيا تو جواب اسئلۀ من خواهى گفت ؟ حضرت ولى اللّٰه ايزد اكرم گفت: نعم براى تو امروز از فضائل و كمالات حضرت رسول اللّٰه (صلّى الله عليه و آله) سخنان چند بيان نمايم كه سبب قرت عين مؤمن و وسيلۀ بهجت و سرور مسلمين و باعث ذلت جماعت مشركين گردد و حضرت سيد البشر هر گاه ذكر فضيلت براى نفس اقدس خود مى نمود ميفرمود كه اگر چه اين امر براى من مثبت و مقرر است ليكن مرا فخر بآن نيست، آنگاه گفت من براى تو ذكر فضايل آن حضرت نمايم كه از آن نقص و ضرر بانبياء ايزد اكبر نرسد لكن از آن احسان و تفضل بحضرت خاتم الرسل از حضرت عز و جل موجب مزيد شكر ايزد لم يزل است زيرا كه آنچه حضرت واهب العطيه آنچه بمحمد نبى الرحمه احسان و شفقت نمود مثل احسان و اعطائيست كه بتمامى انبياء و رسل خود مرحمت فرمود و زياده بر آن تفضيل رسول آخر الزمان است بر تمامى انبياء و رسولان.
يهودى گفت: يا على الحال من سؤال مينمايم شما مستعد جواب شويد
ص: 321
حضرت ولايتمآب فرمود كه بيار آنچه دارى ؟ في الفور يهودى گفت اين آدم (عليه السّلام) كه پيغمبر ايزد اكبر و ابو الأنبياء و البشر بود ملائكه حضرت خداى قادر به حكم مهيمن داور سجده او كردند آيا هيچ احدى براى محمد پيغمبر شما چيزى به مثل سجده و احترام بجاى آورد؟ امير المؤمنين (عليه السّلام) گفت: چنين است كه مذكور نمودى ليكن آن امر خداى تعالى ملايكه خود را بسجدۀ آدم نه سجود آن طايفه براى آدم سجده بندگى ايشان براى آدم و طاعت او نبود كه آن ملائكه از حضرت بندگى حضرت ايزد تعالى بيرون رفته باشند و بندگى و طاعت آدم در مدت حيات خود ميكرده باشند بلكه آن سجده براى حضرت پروردگار عالم بجانب آدم كردند اعتراف بفضيلت آدم و رحمت خداى تعالى نسبت بآن برگزيدۀ پروردگار عالم بود و آنچه بحضرت خاتم الأنبياء محمد المصطفى (صلّى الله عليه و آله) حضرت عز و جل اعطا و تفضل نمود از اين افضل است زيرا كه واجب تعالى در جبروت خود از روى احترام و ملايكه سبع سموات و ارضين بالتمام و مؤمنين و ساير انام را به تعبد بصلاة و سلام بر آن حضرت نمود و بآن امر فرمود پس اى يهودى اين براى محمد سيد المرسلين بزياده بر آدم عليه السّلام باشد.
يهودى گفت: يا امير المؤمنين آدم بعد خطيئت توبه و رجعت بحضرت رب العزة فرمود و خداى عالم توبۀ آدم قبول نمود؟ امير المؤمنين على عليه السّلام گفت آنچه گفتى در باب توبه آدم چنان بود اما براى حضرت پيغمبر محمد (صلّى الله عليه و آله) چيزى بغير ذنب و صدور امر منكر از آن اعظم و اكبر نازل شد چنان كه خداى عز و جل ميفرمايد كه لِيَغْفِرَ لَكَ اَللّٰهُ مٰا تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ مٰا تَأَخَّرَ
ص: 322
بدرستى كه حضرت رسول رب العزت در قيامت مطلوب بوزر و ذنب اصلا نخواهد شد. يهودى گفت:
يا على چنين است اما حضرت ادريس (عليه السّلام) را بمكان رفيع حضرت ايزد سميع مرفوع گردانيد و بعد از خروج آن حضرت از دنيا او را از تحف الجنه و از مطعومات آن مكان بى ظنت اطعام فرمود. حضرت امير المؤمنين على (عليه السّلام) گفت: اى يهودى آنچه در باب ادريس نبى (عليه السّلام) بيان نمودى چنان بود اما آنچه بحضرت محمد مصطفى (صلّى الله عليه و آله) اعطا شد بغايت افضل از آنست، زيرا كه خداى عز و جل تعالى و تبارك در حق محمد (صلّى الله عليه و آله) فرمود كه:
و رفعنا لك ذكرك، پس همين مرتبه رفعت و جلالت محمد از خداى رب العزت كافى و بسنده است ديگر آنكه براى ادريس نبى بعد از وفات از - تحف جنت ايزد علام طعام ارسال و انزال نمود بدرستى و تحقيق كه از براى حضرت محمد المصطفى (صلّى الله عليه و آله) در ايام حيات دنيا حضرت ايزد تبارك و تعالى در هنگام كه گرسنگى بر آن نبى العربى ملتوى شد جبرئيل (عليه السّلام) با جام از جنت كه در او تحف آن مكان بود آمد و آن جام بخدمت حضرت نبى اكرم گذرانيد جام با تحفه در دست سيد البريه بتهليل رب جليل و تسبيح ايزد سبوح و تحميد واحد مجيد و تكبير خداى سميع بصير مشتغل شدند، حضرت رسول (صلّى الله عليه و آله) آن جام باهل بيت كرام عليهم السّلام داد آن جام بأمر مهيمن علام تا در دست هر يك از اهل بيت ميبود بتهليل و تسبيح و تحميد و تكبير مشغول بود و چون بعضى از اصحاب خواستند كه آن جام از دست اهل بيت كرام حضرت رسالتمآب بستانند في الفور جبرئيل بحكم رب غفور آن جا مرا
ص: 323
گرفته از نظر اصحاب مخفى گردانيد پس آنگاه بحضرت رسول اللّٰه گفت يا نبى اللّٰه (صلّى الله عليه و آله) از اين تحف جنت كه واهب بيمنت بشما متحف و مهدى گردانيده تناول فرماى كه احدى از اين طعام بهشت را بغير نبى و وصى او در دار دنيا تناول نميكند. حضرت سيد الانام و من با فرزندان بالتمام از آن طعام تناول كرديم و الحال من بوى حلاوت و مزۀ آن در كام خود مى يابم.
يهودى گفت: يا على آنچه فرمودى بر حق است، اما نوح نبى اللّٰه (عليه السّلام) صبر بسيار در ذات خداى عز و جل نمود و تنذير قوم خود فرمود، در هنگامى كه تكذيب آن حضرت نمودند حضرت امير المؤمنين على (عليه السّلام) گفت:
چنين بود اما محمد (صلّى الله عليه و آله) صبر در ذات ايزد اكبر نمود در هنگامى كه قوم او تكذيب آن حضرت ميفرمودند و سنگ ميزدند و از شهر ميراندند و ابو لهب ببالاى كوه ايشان را زنجير بپاى گذاشته مع هذا آن نبى الورى معذرت براى خود از قوم مى خواست در آن زمان حضرت خداى تعالى چون ديد كه امت بسيار بسيار زحمت و مشقت بحضرت سيد البريه ميرسانند بفرشته كه جميع كوهها در تحت امر و فرمان اويند، وحى فرستاد كه جاهل كوه را بشكاف بايد كه در تحت امر و حكم حضرت محمد (صلّى الله عليه و آله) باشى و هر چه آن پيغمبر آخر الزمان ترا مأمور به آن گرداند امر آن را مطاع دانسته معمول گردان اين كوهها را بر سر اين كفره پهن گردانم و همگى ايشان را هلاك سازم.
حضرت گفت: يا حائيل من برحمت عالميان مبعوث گشتم و شب و روز دعا و التماس من بحضرت خالق البريه اينست كه بار خدايا هدايت امت من نمائى كه ايشان جاهل و نادانند و يحك يا يهودى يعنى خير و خوبى به تو
ص: 324
عايد باد نوح نبى عليه السّلام چون مطلع بر غرق قوم خود گرديد بلكه در وقت مشاهده احوال هلاكت قوم بر آن طايفه تيره سرانجام رقت تمام نمود و بر آن جمعى لئام اظهار شفقت لا كلام فرمود چنانچه حضرت ايزد علام حقايق احوال آن نبى الاكرام بحضرت پيغمبر ما محمد سيد الانام اعلان و اعلام نمود كه:
رَبِّ إِنَّ اِبْنِي مِنْ أَهْلِي فقال اللّٰه تعالى لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صٰالِحٍ حضرت عز و جل ذكره اراده تسليه خاطر فيض مقاطر آن رسول ايزد قادر باين نوع نمود كه آن پسر اهل تو نيست زيرا كه او مرتكب فعل ناصواب گرديد و امثال شما انبياى رفيع الشأن مانند آن طايفه وخيم العاقبه را پسر و اهل خود نبايد دانست، اما محمد صلّى اللّٰه عليه و آله و سلم چون بر قوم معاند به اعانت و بامداد حضرت رب العباد غالب گرديد شمشير غضب خود بر آن طايفه از غلاف بيرون آورده بر آن معاندان رحم و رأفت ننمود و نگاه شفقت و نظر مرحمت بر آن امت اصلا نفرمود.
يهودى گفت: يا على (عليه السّلام) نوح نبى (عليه السّلام) بعد از آنكه مدت مديد و عهد بعيد آن قوم شوم را دعوت بحضرت حى قيوم نمود و آن طايفه لئام عاقبت وخام اجابت قول آن رسول ملك علام ننمود و جفا و ايذا بيش از حد و احصا بآن نبى ايزد تعالى نمودند لهذا آن حضرت ملجأ و مضطر گشته بواسطۀ دفع شر و رفع اذيت آن قوم كافر دست دعا بحضرت خالق البرايا برداشته گفت:
رَبِّ لاٰ تَذَرْ عَلَى اَلْأَرْضِ مِنَ اَلْكٰافِرِينَ دَيّٰاراً حضرت مجيب الدعوات دعاى آن پيغمبر را باجابت مقرون ساخته از
ص: 325
آسمان تا چهل شبانه روز لا ينقطع متصل و منصب باران بارانيد و آبى كه در تحت الارض بود آن را نيز ظاهر گردانيد تا آن متمرّدان بالتمام غرق و نابود هلاك و مفقود گشتند و آن نبى حضرت ايزد تعالى از شر آن طايفه مستخلص گرديد. حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) گفت: يا يهودى دعاى حضرت نوح نبى حضرت واهب بر آن جمعى باغيه از روى غضب بود و محمد صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم بدولت و اقبال چون مهاجرت و ارتحال بمدينۀ طيبه حرسها اللّٰه عن الفساد و الزلزال نمود بعد از تقضى مدت قليل در روز جمعه اهل مدينه بخدمت آن نبى الرحمه آمده گفتند:
يا رسول اللّٰه (صلّى الله عليه و آله) ما را درياب كه بغايت درمانده و از قلت آب مضطر و بى تابيم زيرا كه حضرت ايزد داور احتباس مطر از ما متعطشان وادى تحير نمود و الحال ما بدين منوال مستمر است در اين ايام از كثرت حرارت و كمى آب درختان شروع در خشكى نمودند و اوراق اشجار همگى نزار گشتند بلكه اكثر اوراق ساقط و هابط شدند و مجمعى و مرعى را اصلا طراوت و نضارت نماند و خلايق متحير و پريشان اند. في الفور آن نبى المشكور دست مبارك به دعا بحضرت ايزد تبارك برداشت بنوعى كه بياض بغل آن رسول عز و جل ظاهر گرديد و با آنكه ذره از در آسمان ظاهر و عيان نبود همان كه حضرت رسول آخر الزمان دست برداشت حضرت واهب منان بفرشته كه غيم و باران در تحت امر و فرمان او است حضرت ؟؟؟ رسول خداى تعالى باشد و آن مقدار زمان كه آن حضرت از او رخصت و اذن مراجعت بمنزل و مقام او ننمايد او نيز معاودت نفرمايد آن آن ملك نيز نزد رسول ايزد متعال آمد و گفت: من يا رسول اللّٰه از نزد رب غفور
ص: 326
مأمور بلكه مجبورم باطاعت شما حضرت نبى گفت اهل مدينه را آب ده چندان كه ايشان سيراب شوند در ساعت ابر و غمام مستولى بر تمامى روى هوا گرديد و - باران جارى و روان شد و چندان باريد كه جوان كه بجوانى متعجب و مفتخر بود اگر ارادۀ مراجعت و معاودت بمنزل و مقام مينمود ميسر و بلكه قادر نبود از شدت سيل و كثرت آب و يك هفته مدام ليالى و ايام باران باريد چون شروع در هفته ديگر شد حضرت سيد البشر در مسجد حاضر بود اهل مدينه جمعى كثير بخدمت آن نبى البشر و النذير برآمده معروض رأى فيض اقتضاى حضرت نبى الورى گردانيدند كه: يا رسول اللّٰه (صلّى الله عليه و آله) جدار و حيطان مدينه بالتمام از كثرت مطر مشرف بر انهدام گرديد و راه قوافل و تردد مسافران باين مكان و محل از بسيارى آب و گل محتبس و مسدود شد، چون رسول آخر الزمان اين نوع سخنان از مردمان شنيد اثر خنده از لب مبارك آن رسول خداى تعالى و تبارك ظاهر گرديد كه فرمود: كه اين است سرعت ملالت ابن آدم بجهت درنگ و شتاب مطالب ايشان در عالم آنگاه نبى ايزد تعالى گفت:
بار خدايا، اين باران را براى منافع ما گردان و سبب مضار و نقصان ما مگردان، در اصول نباتات و زراعات و وسيلۀ خرابى چراگاه حيوانات مكن.
برحمتك يا ارحم الراحمين.
بعد از دعاى حضرت نبى المحمود در خارج شهر مدينه طيبه مطر مقاطر بود و از كرامت آن حضرت و دعاى ايشان يك قطره باران در مدينه نبود.
يهودى گفت: يا على (عليه السّلام) بدرستى كه هود پيغمبر عليه السّلام را حضرت واجب الوجود تعالى ذكره بر اعداى او نصرت داد و آن طايفه كافر را به باد كه
ص: 327
صرصر نام داشت هلاك گردانيد، آيا مثل اين فعل حضرت عز و جل نسبت به پيغمبر شما محمد صلّى اللّٰه عليه و آله و سلم در هيچ مكان و محل بعمل آورد؟ امير المؤمنين على (عليه السّلام) گفت: يا يهودى آنچه در باب حضرت هود نبى عليه السّلام بيان كردى چنان بود ليكن خداى عز و جل آنچه از احسان و تفضل كه به پيغمبر ما خاتم الرسل (صلّى الله عليه و آله) عنايت نمود افضل بود، زيرا كه در روز حرب خندق حضرت واهب مطلق آن نبى بر حق را نيز نصرت داد ببادى كه سنگريزه هاى معركه رزمگاه را برداشته بر روى آن اعداء اللّٰه ميزد با جنود از ملائكه بواسطۀ اعانت و مدد حضرت نبى محمد (صلّى الله عليه و آله) فرستاد و آن هشت هزار فرشته بودند كه بواسطۀ نصرت و يارى رسول ايزد تعالى آمده بودند و آن كافران فرشتگان را نميديدند، پس ايزد احد زيادتى و تفضيل حضرت محمد (صلّى الله عليه و آله) بر هود نمود باين وجه ريح عاد و ديگر آنكه باد سخط حضرت رب العزت بود، و ريح نبى البريه باد رحمت و حقيقت اين مقدمه را حضرت واهب العطيه در قرآن محمد (صلّى الله عليه و آله) بيان فرمود كه:
يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اُذْكُرُوا نِعْمَةَ اَللّٰهِ عَلَيْكُمْ إِذْ جٰاءَتْكُمْ جُنُودٌ فَأَرْسَلْنٰا عَلَيْهِمْ رِيحاً وَ جُنُوداً لَمْ تَرَوْهٰا يهود گفت: يا على براى صالح عليه السّلام حضرت واجب الوجود ناقه اخراج و ايجاد فرمود و آن ناقه را عبرت قوم او گردانيد؟ حضرت امير المؤمنين على عليه السّلام گفت: يا يهودى آنچه در باب صالح نبى المعبود نقل نمودى چنان بود ليكن حضرت مُحَمَّدٌ رَسُولُ اَللّٰهِ (صلّى الله عليه و آله) از حضرت عز و جل باحسان و عنايت از آن افضل معزز و مستكمل گشت چنانچه
ص: 328
ناقۀ صالح عليه السّلام با او تكلم ننمود و به نبوت آن حضرت شهادت نداد، ما در بعض غزوات با حضرت سيد البريات همراه بوديم كه ناگاه روزى شترى فرياد كنان بنزد آن رسول آخر الزمان آمد در آن محل خداى عز و جل آن بى زبان را نطق و بيان ارزانى داشته گفت:
يا رسول اللّٰه فلان بن فلان كه مالك منست چندان بحمل استعمال نمود كه پير شدم و چون الحال قدرت و توانائى بار و سفر ندارم اراده نحر من دارد پناه و روى براه بغير درگاه شما يا رسول اللّٰه نديدم پناه باين آستان ملايك پاسبان آوردم. حضرت رسول كسى بطلب صاحب شتر فرستاد چون مالك آن شتر حاضر شد حضرت رسول اللّٰه گفت:
يا فلانى اين بعير از تو مشتكى است و چنين و چنين مى گويد، گفت:
يا رسول اللّٰه راست ميگويد الحال چون پناه بخدمت شما آورد من اين شتر را بشما بخشيدم، رسول اللّٰه آن شتر را از بار آزاد گردانيد، و وقتى ما در خدمت آن سرور حاضر بوديم كه اعرابى با شتر و مدعى ديگر در نزد آن پيغمبر ايزد اكبر حاضر شدند و آن كسى كه شتر در نزد او بود آن مرد آن شتر را از يهودى خريده بود مدعى شتر بر او دعوى نمود كه شتر مال تو نيست و تو اين شتر را از من بعنوان دزدى متصرف شدى هر چند او مى گفت كه من اين شتر از فلان يهودى ابتياع نمودم مفيد نيفتاد و مدعى شهود گذرانيد كه متصرف شتر اين بعير را دزديد، بالاخره آن مرد شتر را تسليم خصم نمود و گفت: يا رسول اللّٰه شهود او بناحق گواهى دادند، در آن اثنا شتر به حكم و امر خالق اكبر بنطق درآمد و گفت: يا رسول اللّٰه (صلّى الله عليه و آله) اين مردى كه متصرف من بود ذمه او از من برى
ص: 329
است و سارق من فلان يهودى است بعد از آن رسول ايزد سبحان موافق حكم حضرت واجب الوجود بايشان امر نمود يهودى گفت:
يا على، اين ابراهيم عليه السّلام پيغمبر حضرت ايزد داور بود خداى تعالى او را آگاه گردانيد بمعرفت و شناخت خود بدلايل و براهين اقوال و غروب و طلوع و هبوط شمس و قمر و نجوم ديگر كه از آن استدلال بوجود حضرت واجب الوجود و وسيلۀ ايمان ايشان همان بود امير المؤمنين على عليه السّلام گفت: يا يهودى آنچه در باب حضرت ابراهيم خليل عليه التهليل و التسليم نقل كردى چنان بود، اما حضرت محمد صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم از حضرت ايزد عالم افضل از آنچه ابراهيم (عليه السّلام) بآن متيقظ و مكرم گرديد مشرف و ممتاز و مكرم و سرفراز شد زيرا كه تيقظ ابراهيم خليل رب العالمين در وقت وقوع يافت كه اوايل خمس عشر سنين بود و حضرت سيد المرسلين محمد (صلّى الله عليه و آله) در اوقات كه در سن سبع سنين بود تجار از نصارى با امتعه بسيار بمكه معظمه آمده كه در ما بين صفا و مروه نزول نمودند روزى آن سرور را مرور عبور بر آن گذر واقع شد چون چشم نصارى بر جمال جهان آراى آن شفيع الورى افتاد نظر بسيار بسيار بر آن بزرگوار نمودند، آن حضرت را بصفت و نعت كه در انجيل حضرت مسيح بن مريم عليه السّلام خوانده بودند شناخت و به خبر مبعث و آيات و علامات آن سيد البريات را بيان كردند و گفتند:
يا غلام نام تو چيست ؟ آن مصطفى حضرت واحد گفت: نامم محمد است.
گفتند: نام پدر شما چيست ؟
ص: 330
آن حضرت گفت: نام پدرم عبد اللّٰه است، آنگاه اشاره به زمين كرده پرسيدند كه نام اين چيست ؟ گفت: زمين، بعد از آن اشاره بسوى آسمان نموده استعلام نام آن نمودند، آن برگزيده ايزد منان گفت:
نام آن آسمان است، پس از آن پرسيدند كه پروردگار اين محل و مكان كيست ؟ گفت: خداى سبحان، چون آن طايفه نصارى دانستند كه آن رسول موعود است كه ايزد معبود بوجود بعث او در انجيل وعده فرمود نياز عليه آن حضرت را از پيش خود منع و زجر نمودند، حضرت محمد (صلّى الله عليه و آله) گفت: يا نصارى شما ما را مشكك در ذات حضرت ايزد تعالى و تبارك ميدانستيد؟ آنگاه حضرت امير المؤمنين على ابن ابى طالب (عليه السّلام) گفت: ويحك يا يهودى، بدرستى و تحقيق ابراهيم الخليل (عليه السّلام) متيقظ گرديد بر معرفت خداى عز و جل در وقت و محل كه قوم آن حضرت كافر و مضل بودند و او در ميان ايشان بود و آن طايفه وخيم العاقبه تقسيم اموال و مشاورت مهام خود بازلام ميكردند و بت مى پرستيدند و همان ابراهيم عليه السّلام در ميان آن جمعى لئام ميگفت كه:
لاٰ إِلٰهَ إِلاَّ اَللّٰهُ ، بايد دانست كه أزلام جمع زلم است و آن عبارت از قداح است، يعنى سهام كه در ميان ايشان بود بر بعض از آن مرقوم بود كه: امرنى ربى و بر بعضى ديگر نهانى ربى مكتوب بود و بر بعضى ديگر چيزى نوشته نبود و بر آن تقسيم مال و شور در شروع افعال مى نمودند و جميع آن سهام را با هم
ص: 331
ضم و جمع ميكردند آنگاه دست انداخته سهمى از آن سهام بيرون مى آوردند، اگر سهم كه امرنى ربى بر آن مكتوب بود برآمدى بر آن امر قيام و اقدام مينمودند، اگر سهمى برآمدى كه بر آن نهانى ربى مرقوم بودى دست از آن فعل بداشتندى و اگر سهام خالى از كتابت برآمدى باز دست انداخته سهمى ديگر بيرون مى آوردند بهمان دستور كه مذكور شد و اگر بعضى از آن سهم كه اخراج نمودند لفظ امرنى و بعضى ديگر بهانى بودى تا سه سهم مى آوردند و بر اكثر آن عمل مينمودند و اين فعل و عمل تا زمان حضرت پيغمبر آخر الزمان ممتد و مستمر بود و آن سرور بحكم ايزد داور از آن نهى و زجر نمود. يهودى گفت: يا على ابراهيم عليه السّلام در هنگام كه نمرود او را بآتش انداخت ايزد علام آن حضرت را بسه حجاب از نمرود محتجب نمود، امير المؤمنين على عليه السّلام گفت:
يا يهودى آنچه در باب خليل رب جليل گفتى خلاف در آن بيان نيست، اما در هنگامى كه مشركين عرب اراده قتل حضرت محمد صلّى اللّٰه عليه و آله و سلم نمودند حضرت ايزد واهب آن حضرت را بپنج حجاب محتجب گردانيد و آن را وسيله و سبب صيانت آن صاحب حسب و نسب و نبى العجم و العرب نمود، پس سه حجاب رسول جميل در برابر حجب ثلثه ابراهيم خليل باشد و دو حجاب وسيله فضل و زيادتى حضرت رسالتمآب بر آن نبى المستطاب خواهد بود و خداى عز و جل در كتاب منزل بحضرت خاتم الرسل صفت حجب امر محمد بر وجه اتم و اكمل مينمايد چنانچه ميفرمايد كه:
وَ جَعَلْنٰا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا ، و اين حجاب اول است، وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا و اين حجاب ثانى است، فَأَغْشَيْنٰاهُمْ فَهُمْ لاٰ يُبْصِرُونَ ، و اين حجاب ثالث است
ص: 332
پس از آن ميفرمايد كه وَ إِذٰا قَرَأْتَ اَلْقُرْآنَ جَعَلْنٰا بَيْنَكَ وَ بَيْنَ اَلَّذِينَ لاٰ يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ حِجٰاباً مَسْتُوراً ، و بيقين اين حجاب رابع است، بعد از آن ميفرمايد كه: فَهِيَ إِلَى اَلْأَذْقٰانِ فَهُمْ مُقْمَحُونَ ، اين حجاب پنجم است.
يهودى گفت: يا على ابراهيم (عليه السّلام) با خصم كافر كه با آن حضرت منازعه نمود ببرهان نبوت و بدلايل حجت او را ساكت و مبهوت گردانيد امير المؤمنين على (عليه السّلام) گفت:
يا يهودى چنان بود كه ذكر كردى اما محمد صلّى اللّٰه عليه و آله و سلم بعد از بعثت ايشان ابى ابن خلف الجمحي كه مكذب احياء بعث و رسالت آن نبى الرحمه بود روزى استخوان كهنه را بخدمت آن حضرت حاضر گردانيد و گفت: يا محمد، مَنْ يُحْيِ اَلْعِظٰامَ وَ هِيَ رَمِيمٌ ؟ آن نبى الورى بعد از اثبات نبوت خود بر او او را بمحكم آيات بينات و بحجج واضحات و براهين ساطعات مبهوت و ساكت گردانيد، و گفت يُحْيِيهَا اَلَّذِي أَنْشَأَهٰا أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ هُوَ بِكُلِّ خَلْقٍ عَلِيمٌ ، آن مرد بعد از استماع دلايل و براهين و با بهت و سكوت تمام منصرف و مراجعت بمنزل و مقام خود نمود، يهودى گفت: يا على اين ابراهيم (عليه السّلام) بتان قوم لئام خود را بالتمام شكست در هنگامى كه خداوند عز و جل بر آن قوم دغل غضب نمود آن حضرت عليه السّلام را بكسر اصنام آن طايفه عاقبت و خام امر فرمود حضرت امير المؤمنين على (عليه السّلام) فرمود يا يهودى اگر چه ابراهيم بتان قوم خود را مكسور و آن جمعى مكسر را مقهور گردانيد اما حضرت محمد صلّى اللّٰه عليه و آله و سلم سيصد و شصت بت از بالاى بيت اللّٰه الحرام و جزيرة العرب شكسته و نابود گردانيد و عبده اصنام را به سيف
ص: 333
صمصام و غيرها خار و ذليل و كم نام نمود، اصمعى و ابو عبيده نقل كرده اند كه جزيرة العرب طولا ما بين عدن تا ريف عبادان است و عرضا از جده و سواحل تا اطراف شام است و گاه جزيرة العرب را اطلاق بر حجاز مينمايند و حجاز عبارت از مكه و مدينه و يمامه و خيبر و ينبع و فدك است، و صاحب تاج اللغه در كتاب خود نقل نمود كه جزيرة العرب ما بين بحر فارس و بحر حبشه و دجله و فراتست، خلاصه كلام اينكه سيد البريات در ايام حيات خود اصنام كه در آن ولايت ما بود بالتمام نابود و مكسور گردانيد، چنانچه در اكثر كتب سير و تواريخ مرقوم و محرز است.
يهودى گفت: يا على ابراهيم نبى (عليه السّلام) پسر خود را براى حضرت ملك تعالى اراده قربان كردن داشت چنانچه فرزند را دست و پاى بسته خوابانيد تا ذبح نمايد ايزد تبارك و تعالى چون مطلع بر اخلاص او گشت براى ولد او فدى فرستاد و او را دست و پاى بگشاد؟ امير المؤمنين على عليه السّلام گفت: يا يهودى چنين بود اما ابراهيم عليه السّلام بعد از اضطجاع ولد فدى يافت و حضرت محمد (صلّى الله عليه و آله) را الم و درد بغايت از آن افجع رسيد چنانچه حمزۀ رحمه اللّٰه كه عم آن حضرت و اسد اللّٰه و اسد رسول اللّٰه (صلّى الله عليه و آله) ناصر دين آن سرور بود چون بدرجۀ شهادت رسيد و آن حضرت (صلّى الله عليه و آله) بر آن امر واقف شد با آنكه جدائى حمزه سيد الشهداء مانند جدائى روح از جسد بود آن حضرت بر آن مصيبت صبر نمود و اظهار حزن و شورش ننمود و قطرۀ از آب چشم ريخت و نظر بموضع جراحت دل آن مجاهد سبيل عز و جل انداخت و تسلية خاطر اهل بيت او بواسطۀ
ص: 334
رضاى خداى بصير فرمود و آن حضرت (صلّى الله عليه و آله) در جميع امور تسليم امر خود به پروردگار مى نمود و چون صفيه بواسطه حمزه اظهار حزن و بى تابى بسيار ميكرد آن سرور مكرر منع و زجر ايشان نمود بالاخره گفت كه اگر صفيه از آن ممنوع نشدى ميگذاشتم كه او مأكول سباع و مطعوم طيور هوا مى شد تا در حشر از بطون سباع و حواصل آنها محشور ميگشت و چنانچه بعد از من آن فعل سنت نمى شد ميگذاشتم كه صفيه براى حمزه سيد الشهداء چندان گريستى كه هلاك شدى زيرا كه حمزه در نزد من بغايت عزيز و مكرم مى بود.
يهودى گفت: يا على عليه السّلام ابراهيم عليه السّلام را قوم در آتش انداختند و آن رسول جليل القدر بر آن نيز صبر نمود تا آنكه ايزد علام آن آتش را بر آن حضرت (عليه السّلام) برد و سلام گردانيد، آيا محمد (صلّى الله عليه و آله) را مثل اين احسان از حضرت ايزد منان واقع شد؟ امير المؤمنين على (عليه السّلام) فرمود: نعم بلى در هنگامى كه حضرت پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) از فتح خيبر مراجعت بمدينه انور نمود خيبريه كه در مدينه سيد البريه (صلّى الله عليه و آله) متوطن بود از عناد و رشك كه در خاطر ظلمت مأثر خود متمكن و مستمر نسبت بآن سيد سرور داشت بزغاله را بريان كرده و بزهر آن را مسموم گردانيده با چند قرص نان روزى كه آن رسول البريه داخل مدينه طيبه مى شد آن زن يهوديه به پيش از همه كس استقبال حضرت نبى الاقدس نموده و آن نان با بزغاله مسموم بريان در خدمت ايشان گذارد و گفت:
يا رسول اللّٰه من بحضرت ايزد ذو المنن نذر و عهد كردم كه هر گاه حضرت نبى الامجد محمد (صلّى الله عليه و آله) بصحت و سلامت با فتح و نصرت از فتح خيبر
ص: 335
مراجعت نمايد عزيزترين حيوانات كه در نزد من باشد براى آن حضرت قربان و بريان نمايم و اين بزغاله را من خود تربيت كرده بغايت فربه و سمين بود لهذا آن را بريان كرده با نان چند بخدمت شما آوردم و استدعا و التماس دارم كه اين هديۀ محقر مرا قبول نمائى و مرا بر جميع نسوان فدويان شما كه در مدينۀ طيبه اند ممتاز و معزز فرمائى ؟ آن حضرت هديه آن خيبريه بى رويت را قبول نمود و از آن لقمۀ چند تناول فرمود و آن زهر بغايت در بدن اطهر و جسم معطر آن پيغمبر جليل القدر مؤثر افتاد ليكن آن حضرت از آن بليت صبر مى نمود و بنا بر تحمل مشقت آن سيد الانام ايزد علام آن سم را بر آن نبى عالى مقام برد و سلام گردانيد و آن زهر هلاهل بعد از استقرار در جوف خاتم الرسل چنانچه آتش هر چه باو مجاور و متصل ميگردد محترق و مستأصل ميگرداند آن سم نيز احشاء و امعاى سيد الورى را مى سوخت و آن برگزيده ايزد اكبر بر آن سوزش منكر صبر ميكرد و اين تحمل و قدرت و صبر از آن پيغمبر رفيع القدر متصور از كسى ديگر نيست، و هيچ احدى از بشر منكر آن امر نى.
يهودى گفت: يا على اين يعقوب نبى عليه السّلام برگزيده خداى علام بود لهذا حضرت معبود خير بسيار نصيب او نمود زيرا كه اسباط نبى اسرائيل را همگى و تمامى از سلاله و از نطفۀ او گردانيد و مريم نيست غير آن يكى از بنات آن نبى واهب منان بود، امير المؤمنين على (عليه السّلام) گفت:
يا يهودى امر يعقوب على نبينا و عليه التحية و السّلام بر همان نهج و بيان بود اما خيرى كه حضرت واهب بصير بصلب سيد المرسلين مودع -
ص: 336
گردانيده آن اعظم و اجل نصيبا از يعقوب (عليه السّلام) و غيره بود زيرا كه فاطمه سيدۀ نساء العالمين از بنات سيد المرسلين بود و حسن و حسين (عليهما السّلام) دخترزاده هاى رسول خداى تبارك و تعالى اند كه خاتم الاوصيا از نسل آن حفدۀ سيد الرسل خواهد بود. يهودى گفت: يا على يعقوب بر مفارقت و مهاجرت ولد ارجمند يوسف (عليه السّلام) با كمال حزن و تأسف بصبر ميگذرانيد و قريب بآن شد كه آن نبى خالق الافلاك از آن حزن و الم هلاك گردد امير المؤمنين على (عليه السّلام) گفت يا يهودى حزن و فراق يعقوب (عليه السّلام) بسرور وصال مبدّل و حضرت محمد صلّى اللّٰه عليه و آله و سلم در هنگامى كه قرت العين و فرزند او ابراهيم در حيات آن حضرت وفات يافت و مطلب حضرت قادر مختار اختيار آن نبى الاخيار و الابرار و كثرت ثواب و ادخار ايشان در روز حساب و شمار بود آن حضرت ميفرمود كه با ابراهيم اگر چه نفس بواسطۀ مفارقت تو محزون دل در غايت جزع و خاطر بينهايت در فزع است ليكن ما قايل به چيزى كه موجب سخط خداى عز و جل باشد نشويم اى يهودى آن رسول خداى تعالى هميشه اختيار رضاى خداى تبارك و تعالى مى نمود و مستسلم و منقاد قادر فعال در جميع اقوال و افعال بود. يهودى گفت:
يا على (عليه السّلام) اين يوسف عليه السّلام مرارت فرقت پدر چشيد و مدّت مديد بواسطۀ محافظت و صيانت نفس خود از ارتكاب معصيت در سخن محتبس گرديد و فردا وحيدا در چاه زندان ساكن و حيران بود حضرت امير المؤمنين على عليه السّلام گفت يا يهودى مقدمات يوسف و حكايات او به نوعى كه بيان كردى با كمال حزن و تأسف است اما حضرت محمد مصطفى
ص: 337
مرارت غربت و فراق و كربت بواسطۀ اهل و اولاد و مال و مهاجرت از حرم ايزد متعال بمراتب زياده از حضرت يوسف (عليه السّلام) كشيد و چون حضرت ايزد بيچون كربت آن نبى الرحمه را ملاحظه نمود و استشعار حزن و مفارقت او كما كان فرمود لهذا حضرت اللّٰه تبارك اسمه رؤيا كه موازى و برابر رؤياى يوسف (عليه السّلام) بود در تأويل و تعبير بر آن حضرت ظاهر نمود و بر جميع عالميان حقايق آن را كما ينبغى و يليق واضح و عيان گردانيد چنانچه در كتاب مستطاب بيان فرمود كه لَقَدْ صَدَقَ اَللّٰهُ رَسُولَهُ اَلرُّؤْيٰا بِالْحَقِّ لَتَدْخُلُنَّ اَلْمَسْجِدَ اَلْحَرٰامَ إِنْ شٰاءَ اَللّٰهُ آمِنِينَ مُحَلِّقِينَ رُؤُسَكُمْ وَ مُقَصِّرِينَ لاٰ تَخٰافُونَ ، و اگر يوسف (عليه السّلام) را در حبس زندان مقيد كردند حضرت نبى اقدس سه سال نفس مقدس خود را از شر اعداء در شعب جبل محتبس گردانيد و از اقارب و ذو الرحم مقطوع و با كمال حزن و الم و غم و هم مقتفس بود و كفار آن رسول مختار را ملجأ باضيق مجال آزار و مضايق در غايت عسرت و اضطرار گردانيدند لهذا پناه بالهام ايزد جبار برد و آن كفره اشرار در آن غار كتبه و آثار خود گذاشتند كه روز ديگر بآن اثر و نشان آن سرور را يافته از آن مكان بدرآرند خداى منان اضعف خلق خود را امر فرمود تا آن نشان ايشان را اكل نموده بى نشان گردانيد و اگر يوسف را برادران در چاه كنعان انداختند آن حضرت نفس خود را از ترس دشمن در غار بى سر و بن انداخت و در آنجا به صبر ساكن بود تا آنكه بصاحب يعنى رفيق طريق خود گفت لاٰ تَحْزَنْ إِنَّ اَللّٰهَ مَعَنٰا و حضرت ايزد سبوح آن حضرت را باين وسيله ممدوح خود گردانيد. يهودى گفت:
يا على حضرت موسى (عليه السّلام) رسول ايزد علام بود و حضرت واجب الوجود
ص: 338
توراة كه حكم او درو بود باو انزال و ارسال فرمود. على عليه السّلام گفت:
آنچه در باب رسالت موسى كليم عليه التحية و التسليم گفتى مطابق واقع است اما محمد صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم از حضرت واهب عالم مراتب افضل و ازيد از آنچه موسى (عليه السّلام) و باقى اولو العزم يافته بودند بآن مشرف و مكرم گشت چنانچه آن حضرت سورۀ البقره و المائده بآنچه در انجيل بود يافت و سور طواسين و طه و نصف سور مفصل و حواميم سبعه بعوض ما في التورية يافته و نصف سور مفصل و تسابيح بعوض باقى الزبور بآن حضرت داده شد و سورۀ بنى اسرائيل و براءة بجاى آنچه در صحف ابراهيم (عليه السّلام) و صحف موسى كليم بود از حضرت سميع عليم يافته و زيادتى كه حضرت ذو الجلال بآن رسول باغرو و اقبال احسان و اكرام از روى افضال نمود سور سبع الطوال و فاتحة الكتاب كه آن را سبع المثانى و القرآن العظيم نيز گويند و كتاب و حكمت يافت يهودى گفت يا على (عليه السّلام) موسى (عليه السّلام) در طور سينا با حضرت ايزد تبارك و تعالى مناجات نموده طور نام جبل است در ولايت شام و سينا نام درختيست در آن كوه و طور مضاف است بسينا و سينا مضاف اليه است و شيخ ابو على الطبرسى رحمة اللّٰه عليه در تفسير جوامع الشرائط بيان كرد كه لفظ سينا بفتح سين و كسر آن چنانچه مقر و مشهور از اهل اداء قرآن است حال خالى از آن نيست يا مضافيست به بقعۀ كه نام آن سينا است يا آنكه اين دو اسم مركب از مضاف و مضاف اليه مثل لفظ امرئ القيس كه اين دو اسم مركّب نام آن شخص مشهور است يعنى امرئ القيس كه از اعيان شعراى عرب است پس طور سينا نام آن جبل مشهور باشد امير - المؤمنين على عليه السّلام گفت يا يهودى در باب مناجات موسى كليم بكوه طور بغايت مشهور است و حقايق آن بر انبياء و اولياء رب غفور مخفى و مستور نيست امّا
ص: 339
حضرت عز و جل در وقتى كه محمد خاتم الرسل بسدرة المنتهى رسيد وحى باو فرستاد و با آن نبى الامجاد گفت و شنود بسيار نمود پس مقام آن نبى معبود در آسمان و نامش محمود است و در نزد سدرة المنتهى العرش مذكور است و مشهور صاحب تفسير جوامع الجامع در تفسير مذكور ذكر و بيان نمود كه سدرة المنتهى درخت نبق يعنى سدر است كه در بالاى آسمان هفتم در جانب راست عرش اعظم واقع است و ميوۀ آن بعينه مثل قلال بلد هجر است و هجر نام شهريست در ولايات شام و ميوۀ آنست در آن شهر كه آن را قلال گويند بغايت شاداب و لذيذ و شيرين است و اوراق آن شجرة المنتهى مانند گو؟؟؟ فيل است و سايه آن درخت ممتد بمسافت سير راكب سريع السير است كه در عرض مدت هفتاد سال ساير باشد و منتهى موضع نهايت ظل آن درخت است و هيچ احد از آنجا درنگذرد بغير علم ذات ايزد واحد و علم اعيان انبيا و ملائكه و غيرهم از آنجا درنمى گذرد و هيچ كس بغير ذات ايزد تعالى و تقدس بحقيقت ما وراء سدرة المنتهى مطلع و مخبر نيست و بعضى گفته اند كه ارواح شهدا بسدرة المنتهى ميرسد و گروهى ديگر را اعتقاد آنست كه همين سدرة المنتهى شجرۀ طوبى است كه آن در منتهى جنت است، يهودى گفت:
يا على قادر منان محبت موسى بن عمران در دل فرعون كه دشمن ايشان و ساير بنى اسرائيل بود انداخت چنانچه مشهور است. امير المؤمنين على عليه السّلام گفت يا يهودى آنچه گفتى چنان است ليكن آنچه بحضرت صلّى اللّٰه عليه و آله اعطا شده ازيد و افضل از آنست زيرا كه اگر خداى تعالى محبت موسى
ص: 340
در دل مخلوق ديگر انداخت اما خود حضرت واجب الوجود محب آن نبى العجم و العرب بود پس ازين جهت آن حضرت را شريك در اسم خود گردانيد چنانچه شهادت بيگانگى حضرت عز و جل بغير شهادت به نبوت و رسالت آن حضرت خاتم الرسل تمام بر وجه اكمل نيست و ازين جهت است كه شهادت بذات خداى تعالى تمام نمى شود الا آنكه كلمۀ شهادت به اين طريق شود كه أشهد ان لا اله الاّ اللّٰه و أشهد أن محمدا رسول اللّٰه همين نهج منادى در بالاى منابر ندا بذكر نام ايزد تعالى و تبارك و شهادت نبوت باسم مبارك آن حضرت مينمايد در هيچ مكان و محل آواز بذكر نام خداى عز و جل بلند نگردد مگر آنكه بعد از ذكر نام ايزد علام نام نامى و اسم گرامى آن رسول با عز و احترام البته مرتفع گردد يهودى گفت يا على بواسطۀ فضل و حال موسى ايزد متعال وحى براى والدۀ موسى (عليه السّلام) ارسال داشته و او را در ميان بنى اسرائيل معزز و مكرم گردانيد. حضرت على (عليه السّلام) فرمود كه:
يا يهودى آنچه در باب توجه حضرت ايزد تعالى نسبت بوالدۀ موسى عليه التحية و الثنا گفتى بيان واقع است اما لطف حضرت عز و جل ثناؤه بام حضرت رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم زياده بود زيرا كه ايزد مجيد بوالدۀ حضرت نبى الرشيد رسانيد كه نام پسر تو محمد است و او رسولست تا آنكه آن مطيعۀ رب العزت گفت اى عالميان گواهى دهيد كه محمد رسول خداى واحد است و ملائكه شهادت بر انبياى سابقين كه صاحب دين و ملت بودند دادند بر آنكه ايشان در كتب و اسفار خود اثبات نام آن نبىّ محمود
ص: 341
مى نمودند و اينكه حضرت عز و جل تلطف و احسان بيرون از حد و بيان و وصف نسبت بوالدۀ آن نبى الاشرف نمود و نام نامى و رسالت آن رسول گرامى را باو اعلام فرمود از فضل منزلت و رتبۀ درجت آن حضرت در نزد خالق البريت بود چنانچه در عالم رؤيا و منام بآن ساجده ايزد علام اعلام نمودند كه آنچه در شكم تو مودع و مستقر است آن سيد خلقان و نبى الانس و الجان است هر گاه آن حبيب اله از تو متولد گردد آن حضرت را مسمى بمحمد گردان كه او محمود و پسنديده ايزد منان است پس خداى بحق اسم آن رسول صادق را از اسماى لايق خود مشتق گردانيد پس ايزد معبود محمود آن برگزيدۀ خداى واحد محمد است يكى از فصحاى شعراء عرب اين بيت پسنديده در مدح سيد البريه فرمود: شعر
قد اشتق من اسم المهيمن اسمه *** فهذاك محمود و هذا محمّد
يهودى گفت: يا على حضرت واهب سبحان موسى بن عمران را با نشان واضح و عيان بسوى فرعون و هامان و ساير قبطيان ارسال گردانيد و عتو و عناد آن متمرّدان بر همگى افراد بنى نوع انسان بواسطۀ شهرت - احوال آن طاغيان واضح و روشن و لايح و عيان است حضرت امير المؤمنين على عليه السّلام فرمود: يا يهودى اگر خداى بيچون موسى و هارون عليهما السّلام را به يك فرعون ارسال داشت حضرت محمد مصطفى عليه صلوات رب الأرض و السماء را بسوى فراعنۀ خارج از حد حصر و احصاء ارسال داشت مثل ابى جهل بن هشام و عتبة بن ربيعه و شيبة لئام و ابو البخترى و نضر بن الحرث و ابى بن خلف و نبيّه و منبّه ؟؟؟ پسران حجاج و بسوى پنج نفر ديگر كه ايشان استهزاء
ص: 342
باهل اسلام و ايمان در جميع محافل و مكان مى نمودند اول وليد بن مغيرة المخزومى دوّم عاص بن وايل السهمى سيّم اسود بن عبد يغوث زهرى چهارم الاسود ابن المطّلب پنجم حرث ابن ابى الطّلاله اين جماعت در رشك و عداوت در غايت صلب بودند تا آنكه حضرت سيد البريات با ايشان مكرر آيات و معجزات نمود تا آنكه بر آنها صدق قول رسول خداى تبارك و تعالى ظاهر و هويدا شد چنانچه ميفرمايد كه سَنُرِيهِمْ آيٰاتِنٰا فِي اَلْآفٰاقِ وَ فِي أَنْفُسِهِمْ حَتّٰى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ اَلْحَقُّ الآيه يهودى گفت: يا على حضرت ايزد عز و جل انتقام موسى (عليه السّلام)، از فرعون مضل كشيد و او را با ساير قبطيان در بحر نيل غرق گردانيد حضرت على عليه السّلام گفت حضرت خداى علام انتقام محمد سيد الأنام از آن فراعنۀ لئام كشيد و نيز آن جماعت كه سخريه و استهزاء آن حضرت نبى الورى مينمودند كفايت شرّ آن طايفه وخيم العاقبه نمود كه إِنّٰا كَفَيْنٰاكَ اَلْمُسْتَهْزِئِينَ خداى اكبر هر پنج نفر را مقتول گردانيد و بسقر مقر براى ايشان مقرر فرمود و آن پنج نفر در يك روز باتفاق يك ديگر بمقر خود سفر كردند و آن جمع از مسلمانان كه در آن اوان با آن منافقان قتال و جدال نمودند اصلا از هيچ يك ايشان ضرب و زخم بمسلمانان نرسيد بلكه حضرت ايزد منان هر پنج نفر ايشان را در كمال يسر و آسان بدعاء صاحب ارباب اسلام و ايمان مقتول گردانيده به نيران مكان براى ايشان مقرر و عيان نمود اما وليد بن مغيره سبب قتل آن دشمن خداى عز و جل آن بود كه روزى بجائى ميرفت اتفاقا يكى از بنى خزاعه در طريق با او رفيق شد قضا را خزاعى را شكارى بنظر آمد تير، از
ص: 343
تركش خويش برون آورده بعرصۀ كمان بست و گوش تا گوش كشيد در آن اثناء دست خزاعى بلرزيد و تير بغير اختيار از كمان بيرون جست و چون وليد در پيش بود آن تير بر دست او رسيد و رگ اكحل آن دشمن رسول خداى را قطع نموده خون روان شد و چندان خون رفت كه آن كافر جان بقابض آن سپرد در سقر مستقر گرديد و در هنگام سپردن جان ميگفت كه پروردگار محمد (صلّى الله عليه و آله) مرا مقتول گردانيد و سبب موت عاص بن وايل السهمى آن بود كه آن مردود ايزد ودود و دشمن رسول واجب الوجود بطرف ولايتى به واسطۀ حاجتى كه داشت متوجه آن گرديد قضا را در راه بسنگستان رسيد پايش بلغزيد و سنگى از ته پاى او غلطيد و او بقوت هر چه تمامتر بر سنگ ديگر افتاد بعضى از اعضاى شكم و امعاى او پاره گشته بجهنم واصل شد او نيز در وقت دادن جان ميگفت كه مرا خداى محمد بقتل آورد و اما اسود بن عبد يغوث روزى با پسر خويش بصحرا بيرون رفت و در آن صحرا بسايۀ درخت كه در آن مكان بود استظلال جست قضا را جبرئيل امين بحكم احكم الحاكمين بسر آن لعين آمده سر آن بيدين را از زمين برداشت و بر آن درخت كوفت او از آن ضرب و الم بغايت مضطرب و متألم گرديد و به پسر خود گفت كه اين شخص را از سر من دور كن كه مرا بسيار آزار ميكند و چنان مى بينم كه مرا بخواهد كشت پسر گفت يا اب من غير شما كسى ديگر را نمى بينم كه آزار شما نمايد و او هر ساعت فرياد ميكرد كه يا غلام مرا از دست اين كس خلاص كن و جبرئيل أمين، همين نهج سر او را بر درخت ميزد تا او را بقتل رسانيد و او فرياد ميكرد كه مرا پروردگار محمد بقتل آورد اما اسود بن الحرث چندان آزار رسول آخر الزمان
ص: 344
نمود كه آن حضرت شكايت او بقادر سبحان كرده گفت خدايا او را كور گردان و پسرش را سبب عدم آن كافر اعمى و اصمّ ساز تير دعاى آن نبى الورى بهدف اجابت مقرون گشته در همان روز آن كافر ابتر بقصد سير و سفر از خانۀ خود مسافر شده و چون بمحلى رسيده مقام كرد حضرت جبرئيل عليه السّلام بحكم ايزد علام با ورق سبز بنزد آن لعين عاقبت وخام رسيد و آن برگ سبز را بر روى، وى زد چشم آن مقهور رب غفور در ساعت كور گرديد و چون پسرش ديد كه او مدت عمر در ايام كورى عيال پسر خواهد بود بالاخره همان پسر سبب عدم و فناى آن كافر ابتر گرديده او را بسفر ابد مسافر گردانيد و آن كور ميگفت كه مرا رب محمد كور گردانيد و اما سبب موت حرث بن ابى الطّلاله آن بود كه آن مردود مطرود در وقتى كه هوا در كمال حرارت و گرما بود و موسم سموم از خانه بيرون آمده مسافر شد قضا را در ساعت باد سموم بحكم حضرت اله او را سوخت و سياه گردانيد او بعد از مشاهدۀ حال تباه خود مراجعت باهل و منزل خود مى - نمايد و ميگويد كه من حرث بن طلاله ام اقوام و عشاير او را از زشتى حال مصدق نميدارند و بعد از تشخيص احوال او را مغضوب ساخته بقتل آوردند او نيز در وقت سپردن جان فرياد ميكرد كه مرا خداى محمد كشت و در سبب موت آن مقهور رب غفور در بعضى روايات چنين مذكور و مسطور است كه اسود بن حرث ماهى شور تناول نمود حضرت ايزد تبارك و تعالى تشنگى بر او مستولى گردانيد و او هر چند آب مى آشاميد حرارتش در ترقى و اشتداد ميگرديد و لهذا چندان آب خورده كه شكمش بطرقيد و بجهنّم واصل شد و در سقر مستقرّ گرديد و او نيز در هنگام سپردن جان فرياد ميكرد كه مرا پروردگار محمد بقتل
ص: 345
آورد و قتل فناى اين پنج نفر در يك ساعت واقع شد و حقيقت احوال اين جمعى ضال چنان بود كه ايشان هر پنج نفر باتفاق يك دگر صبح روزى به خدمت حضرت پيغمبر حاضر شدند و گفتند يا محمد ما ترا امروز تا وقت ظهر مهلت داديم اگر از قول خود توبه كرده مراجعت نمائى و من بعد در مجالس و محافل سخنان بى بنيان بيان ننمائى ما را بتو هيچ گونه سخن نيست و الا بيقين ترا بعد از تقضى وقت ظهر بقتل آريم و خود را با ساير قريش از دست تو مستخلص گردانيم حضرت رسول مهيمن از سخن آن جمع لئام بغايت مغموم و مستهام گشته از مسجد متوجّه دولت سراى خود مقام گرديد و از آن اندوه و غم در را بر روى خود مستحكم گردانيد متألم بنشست در ساعت جبرئيل عليه السّلام از نزد حضرت ايزد علام آمده گفت يا سيد الانام حضرت رب العزت بتو سلام ميرساند و ميگويد كه فَاصْدَعْ بِمٰا تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ اَلْمُشْرِكِينَ :
يعنى، اى محمد بآنچه مأمور از حضرت رب غفور شدى بايد كه متصدع گشته آن را بخلقان رسانى و اهل مكه را باسلام و ايمان بخوانى رسول گفت يا اخى جبرئيل مرا در انصرام امر و حكم ايزد علام سعى و اهتمام تمام است اما بجمعى كه استهزاء و سخريۀ من در هر مكان و محل مينمايند و الحال مرا تهديد و وعيد بقتل نمودند با ايشان چه كنم ؟ جبرئيل گفت: يا رسول آخر الزمان خاطر مبارك خود را در كمال استقرار و اطمينان گردان كه خداى منان كفايت مستهزيان و سخريه كنندگان نمود در آن حال حقايق احوال تيره مآل آن جمعى ضال بر آن رسول با عز و اقبال ظاهر و هويدا و لايح و مبرهن گرديد و باقى فراعنه را نيز حضرت رب الارباب دفع نمود چنانچه بعضى را
ص: 346
در روز بدر مقتول گردانيده آن طايفه بدرك السقر مقام و مستقر گزيدند و گروهى از آن جماعت و خيم العاقبه كه در آن روز از معركه قتال و جدال گريخته ديگر قدرت جمعيت با ايشان نمانده پراكنده گشتند تا آنكه تمام آن كفره لئام بقتل رسيدند. يهودى گفت يا على حضرت ايزد تعالى و تبارك عصا به موسى ارزانى داشته كه آن را معجزات بسيار بود چنانچه گاهى ثعبان و گاهى بصفت ديگر بحكم حضرت مهيمن قادر مى باشد امير المؤمنين على عليه السّلام گفت:
يا يهودى آنچه گفتى چنان بود اما حضرت واجب الوجود احسان و اعتنائى كه بحضرت نبى المحمود نمود از آن بغايت افضل و ازيد بود چنانچه مردى از ابو جهل مطالبه داشت از بابت قيمت شترى كه ابو جهل از آن شخص خريده جزر كرده و نشسته شراب ميخورد مالك شتر حاضر شد و ثمن ابل را طلب كرد او قدرت بر اداء دين نداشت و اصلا متوجه قول صاحب شتر نشد و آن مرد حيران و سرگردان ماند جمعى باو رسيدند و از او وجه حيرت پرسيدند گفت مرا بر عمرو بن هشام يعنى ابا جهل دين داشت هر چند مطالبه مى نمايم اصلا متوجه جواب من نمى شود در كار خود عاجز و حيرانم و نميدانم شكايت او بنزد كدام اعلام نمايم آن طايفه مستهزيان و سخريه كنندگان رسول آخر الزمان بودند از روى خوش طبعى بلكه استهزاء حضرت نبى الورى را منظور نظر بى بصر خود داشته گفتند: ما ترا بكسى دلالت نمائيم آن مرد زر ترا از ابو جهل در كمال آسانى و يسر بستاند مالك اشتر گفت شفقت و احسان است كه اين منت بجان من درمانده حيران ميگذاريد آن طايفه
ص: 347
مستهزئين او را بخدمت حضرت سيد المرسلين دلالت كردند آن مرد متحير مضطر بعد از استسعاد شرف بندگى آن مسرور گفت يا محمد (صلّى الله عليه و آله) به من رسيد كه فيما بين شما و عمرو بن هشام كمال ارتباط و التيام است مرا قليلى وام در ذمه ابن هشام است و من در مطالبۀ آن نهايت تشدد و ابرام نمودم اصلا متوجه جواب كلام اين مخلص شما يا سيد الانام نمى شود استدعا و التماس بخدمت شما آنست كه بنزد ابا جهل رفته آن طلب مرا ازو استيفا نمائى و منت تمام بجان من مستهام فرمائى في الفور حضرت رسول ربّ غفور برخاسته با آن مرد بدر خانۀ عمرو بن هشام رفته قضا را آن لعين با جمعى از ملاعين شرب ميكردند همان كه چشم آن لئام بر جمال جهان آراى سيّد الانام افتاد بغايت الغايت مضطرب بى آرام گشتند حضرت نبى ايزد علام گفت اى ابى جهل برخيز و در همين لحظه اداى وام و حق اين مرد مستهام نماى از همان روز يا يهودى عمرو بن هشام بابى جهل اشتهار تمام يافت ابى جهل در ساعت با اضطراب تمام برخاسته و از محل و مقام ديگر وام كرده اداى دين آن مرد بالتمام نمود و كمال معذرت و عجز بخدمت نبى الاكرم اظهار نمود آن حضرت بعد از جمعيت خاطر و وداع آن مرد بمنزل و مقام دار السّلام خود مراجعت نمود اما ابو جهل چون از خدمت رسول معاودت بنزد آن جهول خمول نمود بعضى از اصحاب شرب گفتند كه يا عمرو از شما عجب اضطراب بعد از رؤيت محمد مرئى باشد كه هرگز شما را بآن تحير و شتاب در هيچ محفل باب نديديم گوئيا از محمد ترسيدى ابو جهل گفت و ويحكم يا اصحاب مرا در آن باب معذور داريد كه چون محمد روى بمن آورد
ص: 348
خواستم كه تعظيم و تكريم او ننمايم در آن اثنا از طرف راست او جمعى كثير از مردان جنگ كه مسلح و مكمل بودند و تمامى آنها با آلات حرب بغايت مصقل و متلألئ كه چشم از ديدن آن خيره ميشد و از جانب چپ محمد دو اژدر كه بسيار بسيار عظيم الجثه بودند هر دو دندان بهم ميكوفتند و دو چشم آن دو اژدر مانند كوره آهنگران از آن شعلات نيران متصاعد بجانب آسمان ميشد ديدم كه اگر في الجمله تأخير در توقير و تعظيم محمد (صلّى الله عليه و آله) يا اهمال در اداى دين آن مرد نمايم يا آن مردان جنگ شكم مرا شكافته بى نام و ننگ ميگردانند يا آن دو ثعبان مرا بدندان پاره پاره ساخته با خاك يكسان خواهند كرد يا يهودى اين زياده از آن است كه به موسى (عليه السّلام) اعطاء و احسان شد چه ثعبان محمد (صلّى الله عليه و آله) يكى مطابق بثعبان موسى (عليه السّلام) بود و واجب الوجود يك ثعبان و هشت نفر ملك ديگر با آلات تير و نيزه و سيف و خنجر بحضرت سيد البشر زياده از موسى (عليه السّلام) ارزانى داشته اين نهايت توجه حضرت ايزد معبود است نسبت به نبى المحمود مع هذا حضرت سيد الورى ايذاى قريش كه مصر بر كفر و شرك خويش بودند مى نمود چنانچه روزى در محضر آن جمعى كافر نسبت سفاهت باحلام ايشان فرمود و معايب دين و شتم اصنام مشركين و گمراهى آباء و اجداد آن ملاعين اظهار مينمود آن لئام بالتمام مغموم و مستهام گشتند چنانچه ابو جهل گفت و اللّٰه موت بعد اليوم براى ما بغايت مستحسن و پسنديده است اما اى معشر قريش در ميان شما كسى نيست كه محمد را بقتل آرد نهايت آن كس نيز كشته گردد كيف ما كان دفع شر او از ساير برايا نمايد حضار گفتند كه اين امر از
ص: 349
ما متمشى نگردد چه ما را قدرت قتل محمد نيست ابو جهل گفت من او را بقتل آرم غاية الامر اگر بنو عبد المطلب خواهند مرا در عوض او بكشند و الا بگذارند. قريش گفتند اگر تو محمّد را بقتل رسانى معروف اهل بوادى و صحارى گردى بلكه در عرب و عجم مشتهر اهل عالم شوى و در محافل و مذاكر ذكر ترا بر جميع دلاوران مقدم دارند ابو جهل بعد از استماع اين سخنان بر قتل آن نبى الاكرم مصمم گرديد و گفت محمد در هنگام طواف بيت اللّٰه الحرام طول در سجود در حول كعبه بسيار ميكند چون سر بسجده گذارد من بيك سنگ نام و ننگ او درهم شكنم و كار او ساخته بخاك او را يكسان گردانم آن طايفه مضل ابو جهل را بر قتل حضرت خاتم الرسل ترغيب و تحريص بسيار كردند.
چون حضرت رسول بطواف بيت اللّٰه الحرام آمده بعد از اتمام اشواط سبعه به، نماز مشغول شد و سر بسجده گذاشته بذكر حضرت معبود طول در سجود نمود و ابو جهل از دور منتظر فرصت وقت بود چون ديد كه آن رسول ايزد معبود در سجود است سنگ برداشت و بى لبث و درنگ خود را بالاى سر آن نبى، با جود و فرهنگ رسانيده و خواست كه آن حجر را بر سر مبارك آن رسول ايزد اكبر زند ديد شير دهان واكرده از مقابل آن سيد القبائل متوجه او گشته نزديك است كه خود را باو رساند ابو جهل چون حال بدان منوال ديد بلرزه درآمد و از روى خوف و تحير آن سنگ بينداخت قضا را آن حجر در پاى آن كافر متحير آمد و مجروح گردانيده خون روان شد متغير اللون و عرق آلوده بسرعت تمام خود را بآن لئام رسانيد اصحابش چون او را در كمال حيرت و اضطراب ديدند گفتند يا عمرو هرگز مثل امروز مر ترا تعب و مضطر نديديم
ص: 350
گفت ويحكم اى عزيزان مرا درين امر معذور داريد كه چون بمحمد نزديك شدم و خواستم كه حجر بر سر او فرو كوبم شيرى ديدم كه خود را نزديك بود كه به من رساند دهن گشوده خواست كه مرا فرو برد از ترس جان سنگ را بينداختم قضا را آن سنگ بر پاى من آمده مجروح گردانيده خود را افتان و خيزان بشما دوستان رسانيدم.
يهودى گفت: يا على حضرت ايزد تبارك و تعالى يد بيضاء به حضرت موسى كليم عليه التحية و التسليم احسان و اعطا نمود آيا به محمد پيغمبر شما مثل اين اشفاق و احسان چيزى ظاهر فرمود؟ امير المؤمنين على عليه السّلام گفت:
يا يهودى: آنچه گفتى، در باب اعطاء يد بيضا بموسى (عليه السّلام) چنان بود امّا حضرت عز و جل احسان و اعطا كه بحضرت خاتم الرسل نمود از آن ازيد و افضل بود زيرا كه رب غفور نورى بآن نبى المشكور رفيق گردانيد در طرف راست و چپ او در هر مكان كه مى نشست با او بود كه مرئى و مشاهد اكثر بلكه تمامى مردمان مى شد يهودى گفت:
يا على حضرت موسى چون عصا در بحر زد حضرت رب جليل دوازده سبيل بعدد اسباط بنى اسرائيل از بحر نيل منشعب گردانيد تا بنى اسرائيل از آن بحر گذشتند و قبطيان چون بكنار آن بحر رسيدند و آن معجزه مشاهده نمودند خواستند كه مراجعة نمايند جبرئيل بر ماديان سوار از پيش اسب فرعون جبار گذشت چون بوى ماديان بمشام توسن آن متمرد نادان رسيد شروع در سركشى نمود هر چند فرعون سعى فراوان
ص: 351
كرده خواست كه ضبط عنان او نمايد نتوانست بالاخره عنان از يد تمالك و تماسك آن كافر طاغى ياغى ربوده سر در پى آن ماديان گذاشته بآن بحر زخار بى پايان درآمد و ساير قبطيان در آن باب مرافقت بفرعون و هامان نمودند همگى و تمامى ايشان چون داخل آن درياى مواج متلاطم گشتند آن بحر بحالت اولى معاودت نمود و جميع قبطيان غرق شدند. امير المؤمنين عليه السّلام گفت:
يا يهودى: حقيقت هلاكت فرعون و تبعۀ او بهمان نوع بود امّا حضرت محمد صلّى اللّٰه عليه و آله و سلم از حضرت ايزد منان باكرام و احسان افضل از آن سرافراز و ممتاز شد و حقايق آن حال على سبيل الاجمال چنان بود كه چون حضرت رسالتمآب متوجه غزوۀ حنين كه ما بين مكه و طايف است گرديد ما و ساير اصحاب از مستسعدان ركاب سعادت انتساب بوديم اتفاقا در وادى به بحرى رسيديم كه از سيل پيدا شده بود جمعى از عساكر نصرت مأثر كه پيشتر بآن بحر رسيده بودند، از كثرت عمق آن عبور و مرور از آن نتوانستند نمود چون حضرت سيد البشر بسعادت با عسكر ظفر مأثر از عقب رسيد و بقدر مسافت آن عمق رسيدند بمقدار پانزده قامت آدم بود اصحاب گفتند يا رسول اللّٰه (صلّى الله عليه و آله) دشمن از عقب رسيد و بحر در پيش آمد كه اصلا عبور از آن بهيچ وجه من الوجوه ميسر و امكان پذير نيست چنانچه اصحاب موسى كليم على نبينا و عليه التحية و التسليم با حضرت گفتند كه اينست قبطيان رسيدند و همگى ما را در همين مكان و محل بقتل مى آرند حضرت خاتم الرسل چون اضطراب و تزلزل لشكر ملاحظه نمود در همان محل فرود آمدند بعد
ص: 352
از آن دست دعا بدرگاه عز و جل برداشت و گفت بار خدايا براى هر نبى مرسل دلالت واضحه برسالت او ظاهر گردانى براى من نيز قدرت خود را ظاهر نماى اين بگفت و سوار شد و اسب بر آن بحر راند ساير عساكر به رفاقت و موافقت آن رسول ايزد قادر اسبان و شتران در آن بحر راندند چون از آب گذشتيم اصلا سم اسبان و اخفاف شتران تر نبوده چون از آنجا مراجعت نموديم فتح كرديم. يهودى گفت:
يا على حضرت موسى از ايزد تعالى سنگى يافت كه چون ضرورت شدى و آب خواستى با تكۀ عصا بآن سنگ زدى دوازده چشمه بعدد اسباط بنى اسرائيل از آن حجر منفجر شدى و چون هر سبطى بقدر احتياج از آن عيون برداشتندى باز آن حجر خشك گشتى. صاحب تفسير جوامع الجامع ابو على الطبرسى رحمة اللّٰه عليه در تفسير مذكور ذكر كرده كه حضرت موسى عليه صلوات الملك الاكبر آن حجر را از جبل طور با خود باشارۀ رب غفور همراه آورده و آن مربع بود و چهار روى داشت از هر روى سه چشمه آب خوشگوار بيرون آمدى كه مجموع دوازده چشمه باشد براى هر سبطى چشمۀ روان گشته بجائى كه خانه و موطن آن سبط بودى آن جدول بآن محل رفتى و ايشان و انعام و ساير حيوانات متعلقه بآن سبط از آن چشمه تشرب مينمود.
يهودى گفت يا على:
اين معجزه براى هيچ پيغمبر نبود امير المؤمنين على عليه السّلام گفت مقدمۀ حجر موسى (عليه السّلام) مذكور و مشتهر است اما براى محمد صلى اللّٰه عليه و آله و سلم اعطا از آن افضل حضرت عز و جل مقرر و معين فرمود زيرا كه
ص: 353
حضرت سيد البريه چون بحديبيّه نزول نمود اهل مكه آن حضرت را محاصره كردند و اصحاب را بواسطه فقدان آب و عطش مانند سيماب اضطراب پيدا شد و سايه كه در آن حرارت گرما استظلال بآن نمايند نبود چنانچه اكثر ايشان بسايه چهار پايان و در ميان دست و پاى خيل بسايه حيوانات استظلال جستند چون اين خبر در حضور آن سرور مذكور كردند قدح چرمين يمانيه كه آن حضرت گاهى بآن آب تشرب مينمود طلب فرمود و دست مبارك در اندرون قدح برده بيرون آورد از معجزه آن رسول بيچون از ميان اصابع بسان عيون آب روان گشت ما با تمامى مردم و خيل روى بآن چشمهاى آب كه منفجر از فرجهاى اصابع آن سرور بود آورديم و سيراب گشتيم و راويه و مطهره و، ساير ظروف كه با خود داشتيم پر آب گردانيديم و ساير حيوانات نيز آب خوردند تا آن حضرت در حديبيه بود آن چشمه هاى آب با آن نبى ايزد منان بود و نيز در آنجا چاه خشكى بود كه مدتى مديد خالى و بى آب بوده چون حضرت رسالتمآب مطلع بآن چاه خراب بى آب گرديد تيرى از كيش خويش آن سيد القريش بيرون آورد بدست براء بن عازب داده گفت اين تير در ميان آن چاه خشك ويران بنشان براء بن عازب بموجب فرموده رسول واحد ايزد واهب عمل نموده در حال بفرمان ايزد متعال دوازده چشمه بغايت صاف از تحت تير آن سيد البشر بيرون آمد يوم الميضاة بود كه مردم به آن محل رفته از آنجا وضو از براى عبادت و بندگى حضرت لا اله الا هو ميكردند و خود را از آن آب شست و شوى ميدادند و آن علامت و عبرت از براى منكران نبوت حضرت رسالت بود مانند حجر موسى (عليه السّلام) كه آن نيز معجزه و نشان
ص: 354
آن پيغمبر ايزد سبحان بود چنانچه روزى حضرت رسول آن ميضاة بنزد خود طلب داشت و دست مبارك در ميان آن گذاشت آب آن بفوران آمده و آن مقدار بلند گرديد كه هشت، هزار مرد از آن آب وضو ساختند و آشاميدند و بقدر حاجت برداشتند و چهارپايان خود را نيز سيراب كردند و آن مقدار كه قدرت حمل آن داشتند و در راويه ها پر ساخته بار كردند:
يهودى گفت:
يا على حضرت ايزد تبارك و تعالى بموسى من و سلوى اعطا نمود آيا بمحمد مثل اين چيزى احسان و اعطا فرمود؟ حضرت امير المؤمنين عليه السّلام گفت چنان بود اما آنچه واجب تعالى ذكره بحضرت محمّد صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم اكرام و احسان و اعطا فرمود از آن افضل و ازيد بود زيرا كه خداى عز و جل بحضرت خاتم الرسل و بامت ايشان غنايم را مباح و حلال گردانيده و قبل از آن هرگز بهيچ پيغمبر و بامت او حضرت واهب متعال حلال نگردانيد پس اين بيقين افضل از من و سلوى موسى عليه التحية و الثنا باشد بعد از آن ايزد سبحان احسان براى رسول آخر الزمان زياده بر آن ظاهر گردانيد چنانچه نيت و قصد عمل را حضرت عز و جل براى حضرت محمد خاتم الرسل و امتش عمل صالح مسجل گردانيد و اين لطف و احسان از واهب بى امتنان قبل از زمان نبى الانس و الجان بهيچ پيغمبر از پيغمبران واقع نشد و از امتنان حضرت محمد عليه صلوات الملك المنان هر گاه احدى از ايشان قصد عمل چيزى يا ارادۀ فعل نيكوئى نمايند و آن را بعمل نيارند بنا بر مضمون حديث صدق مشحون رسول ايزد بيچون
نية المؤمن خير من
ص: 355
عمله خداى عز و جل همان قصد خير او را بواسطه او در ديوان عملش يك فعل خير مسجل گرداند و اگر بعد از نيت و عزم آن بنده ايزد عالم آن فعل خير را بعمل آرد حضرت واهب لم يزل بجهة آن يكحسنه بذريعۀ مَنْ جٰاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثٰالِهٰا ده حسنه در ديوان عمل او مكتوب و مرقوم گرداند.
يهودى گفت:
يا ابا الحسن حضرت ايزد علام بموسى عليه السّلام ابر و غمام عنايت كرده مقرر داشتند كه بر سر آن حضرت سايه مى انداخت و بهر جاى كه آن حضرت كليم عليه التحية و التسليم ميرفت آن ابر بامر عز و جل بر موسى (عليه السّلام) مستظل بوده ميرفت امير المؤمنين على عليه السّلام گفت:
يا يهودى آنچه در باب استظلال موسى (عليه السّلام) بغمام بحكم حضرت ايزد علام گفتى چنان بود و در آن خلافى نيست اما اين احسان قادر سبحان نسبت بموسى (عليه السّلام) در همان تيه بود كه جميع بنى اسرائيل در آن مكان متحير و سرگردان بودند ليكن قبل از استقامت موسى (عليه السّلام) با امت در تيه و بعد از استخلاص از آن مكان آن ابر و غمام هرگز بموسى (عليه السّلام) نبود آنچه حضرت غنى واحد بحضرت محمد (صلّى الله عليه و آله) اعطا و احسان نمود بمراتب از آن افضل و ازيد بود زيرا كه از روزى كه نبى الامجد از مادر متولّد گرديد ايزد مجيد ابرى را مقرر گردانيد كه پيوسته بر سر مبارك او مستظل بود تا آنكه روح پرفتوحش مقبوض گشته فِي مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِيكٍ مُقْتَدِرٍ ساكن و متوطن گرديد و اين احسان بيقين ازيد از احسان و اكرام موسى (عليه السّلام) نبى ربّ العالمين است يهودى گفت:
ص: 356
يا على حضرت واجب تعالى براى اين داود نبى عليه سلام اللّٰه الغنى آهن را نرم گردانيد تا آنكه از آن زره و جوشن ساختى و بعساكر نصرت مأثر خود پوشانيده بغزا و جهاد كفره و اهل عناد پرداختى آيا براى محمد اين قوت و قدرت بود؟ امير المؤمنين على (عليه السّلام) فرمود: كه مقدّمۀ لينت حديد در دست داود نبى ايزد مجيد مشهور است اما خداى عزّ و جل بحضرت محمد صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم اعطاى از آن افضل بظهور آورد زيرا كه ربّ غفور سنگ بغايت صلب صخور را در دست نبى المشكور نرم گردانيد و مادر هنگامى كه از روى استدعا و التماس در تحت رايت نبى الجان و الناس بوديم ديدم كه صخره به بيت المقدس در تحت دست آن رسول ايزد تعالى و تقدس بغايت نرم و املس بود چنانچه مثل خمير گرديد. يهودى گفت:
يا على داود نبى در جبال از خوف عذاب و نكال ايزد متعال بالغدو و الآصال چندان گريست كه چون ارادۀ ارتحال و انتقال نمود آن كوهها برفاقت آن نبى لا يزال ساير شدند از خوف آن جبال را بواسطۀ آن نبى متعال بهم رسيد امير المؤمنين على (عليه السّلام) گفت:
اى يهودى درين مقال هيچ گونه قيل و قال نيست اما آنچه عز و جل بمحمد خاتم الرسل اعطا و احسان نمود از آن بسيار ازيد و افضل بود زيرا كه آن خلاصۀ دودمان، عبد المطلب چون اقامت بنماز شب نمودى از خوف حضرت رحيم الرءوف از سينه و جوف ايشان صوت مثل آواز ديگ مسين مملو از آب كه بر بالاى آتش افروخته باشد در جوش و غليان بود ظاهر و مسموع مى شد چنانچه كسى كه نزديك آن رسول ايزد سبحان بودى شنيدى و اين
ص: 357
از كثرت بكا و اندوه و عنا آن نبى الورى بود با آنكه حضرت عزيز وهاب آن نبوت مآب را ايمن از عذاب و عقاب گردانيده بود ليكن آن رسول مقدس اراده تخشّع و تخضع بحضرت واجب تعالى و تقدس نمود بلكه مطلب ايشان اشارت و ايماء مقتديان و مطيعان و اعلام محبان و پيروان ايشان بطريق عبادت و بندگى ايزد منان بود و آن پيغمبر با عز و اقبال بواسطۀ عبوديت حضرت مهيمن متعال مدت ده سال بر اطراف انگشتان ايستاده عبادت رب العزت كردى تا آنكه قدمهاى مبارك متورّم و سطبر و رنگ عذار گلنارش زرد و معصفر گرديد و در تمامى شب بجهت نماز و بندگى ايزد واهب متحمل شدايد ألم و در تعب بود چون حضرت رب الارباب آن رسالتمآب را بغايت متألم و در تب و تاب يافت از روى مرحمت و احسان عتاب و خطاب مستطاب نمود كه طهمٰا أَنْزَلْنٰا عَلَيْكَ اَلْقُرْآنَ لِتَشْقىٰ ، شيخ ابو على الطبرسى رحمه اللّٰه در تفسير جوامع الجامع از بعضى مفسرين نقل كرده كه كلمۀ طه امر رسول مجتبى صلّى اللّٰه عليه و آله و سلم بود تا بهر دو قدم در هنگام اقامت بندگى حضرت ايزد عالم نمود چه آن نبى الامجد در وقت اداى نماز تهجد بيكپاى استقامت نمودى بناء عليه حضرت ايزد عالم امر محمد (صلّى الله عليه و آله) فرمود كه طى ارض بهر دو قدم نمايد لتشقى اى لتتعب يعنى اى رسول آخر الزمان ما انزال قرآن نموديم براى عمل باحكام آن نه بواسطۀ تعب و مشقت بود چه آن حضرت بنوعى كه مذكور شد در تمامى شب به واسطۀ بندگى ايزد واهب در مشقت و تعب بودى مع هذا آن نبى المستطاب چون بنماز شب اقامت نمودى بخوف آنكه مبادا خواب برو مستولى گردد ريسمان بر سينه بى كينه خود بستى و آن را بر بالاى سر مبارك بر جاى ديگر مستحكم
ص: 358
گردانيدى چون ايزد تعالى راضى بمشقت و تعب آن نبى العجم و العرب نبود لهذا امر بخفت آزار و تعب آن برگزيده ايزد معبود نمود با آن حال چندان گريستى كه در بعضى اوقات بيهوش شدى چنانچه يكى از اصحاب روزى بحضرت رسالتمآب گفت يا سيد عالم حضرت مهيمن اكرم ذات فايض البركات شما را بوثيقه كريمۀ لِيَغْفِرَ لَكَ اَللّٰهُ مٰا تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ مٰا تَأَخَّرَ مغفور و ايمن از جميع آزار و الم جهنم گردانيد و شما پيوسته محزون و متألم و مقرون بغم و هم شده خود را آزرده ميداريد؟ حضرت رسول رب غفور گفت چنين است ليكن من دوست ميدارم كه از جملۀ بنده هاى شكور حضرت ايزد صبور باشم و اگر چه جبال با داود نبى واهب متعال ساير گشته با او تسبيح ميكرد اما آنچه حضرت محمد خاتم الرسل بعمل آورد از آن بسيار افضل بود زيرا كه ما در جبل حرا با حضرت نبى الورى بوديم كه آن كوه از شكوه آن حضرت (صلّى الله عليه و آله) بحركت درآمد در آن وقت سيد البشر بآن جبل فرمود كه قرار گير كه در بالاى تو بغير نبى يا صديق يا شهيد ديگرى مقام پذير نيست في الفور آن كوه بحكم آن رسول ايزد سبوح بامتثال امر آن پيغمبر جليل القدر و اطاعت حكم آن سرور قرار در مقر خود گرفت و ديگر اى يهودى ما در بعضى از اسفار در خدمت حضرت نبى المختار بوديم روزى در هنگام سير و سياحت بكوهى رسيديم ديديم كه از بعضى كوه از روى حزن و اندوه آب چشم بيرون مى آمد حضرت رسول عز و جل فرمود كه يا جبل براى چه در حزن و اندوهى و وجه گريه چيست از جبل آواز بلند گرديد كه يا رسول واهب مجيد پيش ازين مدت مديد است كه حضرت مسيح (عليه السّلام) روزى از بالاى من ميگذشت و مردم را به
ص: 359
عذاب و عقاب حضرت مالك الرقاب تهديد و وعيد نموده ميگفت: كه افروختگى آتش جهنم از احجار جبل و اجسام مردم است من از آن روزى كه اين وعيد از آن رسول خداى مجيد شنيدم پيوسته از همان دم تا حال در اندوه و غم گرفتار و متألّمم كه مبادا من از آن احجار بى هنجار مقهور واحد قهار و بعذاب و عقاب آتش دوزخ گرفتار باشم يا رسول خداى پناه بتو آوردم مرا مطمئن گردانيده از دهشت وحشت آن خوف و آزار بيرون آر آن حضرت نبى الأقدس فرمود كه يا جبل مترس كه واهب مقدس ترا از آن جبل، نحس نگردانيد و آن كوه جبل كبريت نامؤسس است چون آن كوه اين نويد، از حضرت رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلم شنيد دعاى سيد الورى نموده ساكن گرديد. يهودى گفت:
يا على اين سليمان نبى عليه السّلام از حضرت ايزد تعالى و تبارك ملك يافت كه هيچ احدى از بشر و ملك آن عزت از حضرت صمديت نيافت.
امير المؤمنين على عليه السّلام گفت:
يا يهودى آنچه در باب سليمان نبى (عليه السّلام) فرمودى چنان است ليكن آنچه محمد رسول آخر الزمان از حضرت واهب منان يافته زياده از آنست زيرا كه فرشتۀ كه قبل از آن بجهت هيچ احدى از انبياء و رسولان بزمين از آسمان نزول و هبوط ننمود بواسطۀ آن نبى ايزد معبود از آسمان بزمين فرود آمد و آن ميكائيل بود كه بعد از نزول گفت يا رسول ملك العلاّم ايزد تعالى بعد از سلام مرا بخدمت شما فرستاده پيغام داد كه ما ترا مختار گردانيديم در آنكه اگر خواهى پادشاه و منعم و مكرم باش و اين مفاتيح
ص: 360
خزاين زمين است كه حضرت ارحم الراحمين بخدمت شما اى سيد المرسلين ارسال داشته مقرر گردانيد كه با تو باشد و كوه هاى نقره و طلا در همه جا به همراه شما ساير و داير گردد و اصلا از حكم و فرمان شما برنگردد مع هذا آنچه واهب بيمنت از درجۀ ثواب آخرت كه بجهت شما مقرر كرده در آن هيچ نقصان و خسارت بشما لاحق نگردد و بعد از فوت شما همان شفقت و احسان عايد بشما گردد در آن زمان چون جبرئيل عليه السّلام كه از جمله محبان خالص العقيده ايشان بودند در آن محفل جنت نشان حاضر بود حضرت رسول آخر الزمان از روى استمزاج ايما و اشاره بسوى ايشان نمود جبرئيل، گفت:
يا نبى اللّٰه حضرت ايزد نافع بشما تواضع فرمود و مختار گردانيد كه هر چه اراده نمائى از ثروت و غنى و از فقر و عنا اختيار با شماست حضرت نبى الجليل فرمود كه يا اخى جبرئيل (عليه السّلام) من نبوّت را با فقر و حاجت به حضرت رب العزت اختيار كردم و دوست ميدارم كه پيغمبر و بنده شاكر و محتاج بواحد قادر باشم چنانچه يك روز طعام تناول نمايم و دو روز ديگر گرسنه و منتظر عنايت حضرت ايزد داور باشم تا آنكه در محشر ملحق به برادران خود از انبياى حضرت واحد اكبر گردم چون آن نبى واهب بيچون ترك پادشاهى و ثروت كرده اختيار فقر و نبوت نمود حضرت واجب الوجود حوض كوثر و رتبۀ شفاعت بآن نبى الرحمه عنايت فرمود و اين درجۀ رفعت و كرامت هفتاد مرتبه اعظم از ملك دنيا من اولها الى آخرها و حكومت آنست پس آنگاه حضرت اله آن حبيب اللّٰه را بمقام محمود موعود گردانيد.
ص: 361
مصنف كتاب ابو على الطبرسى در تفسير جوامع الجامع از مصنفات خود مى فرمايد كه مقام محمود عبارت از مقام شفاعت است و آن مقامى است كه انبياء و پيغمبران و ساير خلائق از اولين و آخرين در آن مكان حاضر گردند در آن روز لواء حمد و شفاعت از حضرت ربّ العزت باو عنايت گردد و هر چه نبى (صلّى الله عليه و آله) سؤال از حضرت قادر متعال نمايد يا شفاعت خطيئت امت فرمايد بى شبهه و يقين حضرت ارحم الراحمين شفاعت آن سيد المرسلين در حق جميع مخلوقين قبول نمايد و چون روز قيامت قايم گردد در آن محل حضرت عز و جلّ آن خاتم الرسل را بر روى عرش اعظم متمكّن گرداند و بى شائبه گمان اين رتبۀ ايشان بمراتب افضل و ازيد از مرتبۀ حضرت سليمان عليه السّلام است يهودى گفت:
يا على حضرت فالق الأصباح تسخير رياح از براى سليمان (عليه السّلام) نمود كه در غدو و رواح در بلاد ساير بود چنانچه در اول صباح در شهرى بودى و در وقت ظهر در شهر ديگر و در وقت عصر در شهر آخر متمكن و مستقر گشتى، فلا اقل از شهر تا شهر ديگر مسافت مدّت يكماه راه كمتر نبود در بعضى از تفاسير بنظر مترجم حقير در تفسير آيه جلالت پايه وَ رَوٰاحُهٰا شَهْرٌ الخ از روايت وهب بن منبه رسيد كه سليمان على نبيّنا و عليه السّلام كشتيى ترتيب نمود كه آن را هزار ركن بود و در هر ركنى هزار خانه و در هر خانه وسعت و استقرار هزار عسكر ايشان از آدميان و جنيان بيشتر بود و چون آن نبىّ حضرت بيچون را اراده سير و سفر در ضمير مستقر گشتى حكم فرمودى تا طوائف تبعه آن رسول عاليشان هر يك بمكان و محل كه مستقر و مسكن ايشان بودى
ص: 362
در اركان آن كشتى قرار گرفتندى پس از آن امر بديوان نمودى كه در تحت آن مركب درآمده آن را آن مقدار مرتفع گردانيد كه باد در ته آن تواند درآمد چون ديوان بموجب حكم آن نبى ايزد سبحان در تحت آن كشتى درآمده آن را بقدر سه ذرع مرتفع ميگردانيدند في الفور باد بامر حضرت خلاق العباد در ته آن كشتى درآمدى و آن را برداشتى و بهر مكان كه حضرت سليمان (عليه السّلام) فرمودى بآن شهر برده گذاشتى و پيوسته مسافرت و سير و سلوك آن حضرت در ايام سياحت بدين نهج مقرر بود. حضرت امير المؤمنين على (عليه السّلام) فرمود:
كه يا يهودى آنچه در باب تسخير رياح بواسطۀ سليمان (عليه السّلام) بيان نمودى چنان است ليكن اعطا و احسان كه حضرت واهب منان به خاتم پيغمبران نموده افضل از آنست زيرا كه آن سيد البشر از مسجد الحرام در وقتى كه روانه مسجد اقصى گرديد و آن مسافت و سير يكماه است و از آنجا سير و عروج بملكوت سموات كه مسافت پنجاه هزار ساله را هست تمامى اين مسافات بيغايات را در اقل از ثلث شب در هنگام معراج آن سيد العجم و العرب طى نموده تا آنكه بساق عرش مجيد رسيد پس نزديك بعلم گرديد و بآن چسبيد و از آنجا او را بجنت برده ببالاى رفرف سبز مشرّف گردانيدند صاحب صحاح اللغه ميفرمايد كه رفرف جامه سبز است و صاحب تفسير جوامع الجامع ميفرمايد كه رفرف نوع از بساطست و بعضى رياض جنت را رفرف گويند كه فرشهائى از هر ثياب كه عريض بود آن را رفرف گويند و چون آن نبى الأشرف به رفرف مشرف گرديد نور آن محل بصر آن خاتم الرسل را خيره گردانيد پس عظمت حضرت عز و جل را بچشم دل بنظر درآورد و بديدۀ سر حضرت ايزد
ص: 363
اكبر مرئى آن سرور نشد و فاصله ميان آنچه بنظر قلب آن نبى العجم و العرب درآمد و ميان ايشان بمقدار فاصله دو كمان يا كمتر از آن بود فَأَوْحىٰ إِلىٰ عَبْدِهِ مٰا أَوْحىٰ پس وحى فرستاد بسوى بنده خود آنچه فرستاد از علوم غريبه و احكام شرعيه و غير آن. صاحب جوامع الجامع در تفسير مذكور نقل كرده كه بعضى گفته اند كه حضرت عز و جلّ در آن محل بخاتم رسل وحى فرستاد كه جميع انبياء و رسل و امتان ايشان را دخول بهشت عنبر سرشت تا شما داخل جنت نشويد حرام است بلكه ميسّر و ممكن نيست و بعضى حقايق ديگر كه در آن اثر بحضرت سيد البشر وحى فرستاد و اعلام نمود در آيه سورة البقره مذكور و مشتهر است و هو قوله تعالى لِلّٰهِ مٰا فِي اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ مٰا فِي اَلْأَرْضِ وَ إِنْ تُبْدُوا مٰا فِي أَنْفُسِكُمْ أَوْ تُخْفُوهُ يُحٰاسِبْكُمْ بِهِ اَللّٰهُ فَيَغْفِرُ لِمَنْ يَشٰاءُ وَ يُعَذِّبُ مَنْ يَشٰاءُ وَ اَللّٰهُ عَلىٰ كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ و حضرت ايزد تبارك و تعالى مضامين اين آيۀ وافى هدايت را بر انبيا و مرسلين كه از نسل آدم اب النبيّين بهم رسيدند تا هنگام بعثت حضرت نبى الرحمه محمد (صلّى الله عليه و آله) بر ايشان و امم آن اعيان عرض نمود قبول، حمل آن از واسطۀ كثرت ثقل آن ننمودند حضرت رسول (صلّى الله عليه و آله) خود بسعادت و اقبال قبول نمود و بر امت خود عرض كرد آن جماعت نيز اطاعت آن سيد البريه نموده قبول فرمودند چون حضرت واهب بيچون ديد كه امت نبى الرحمه قبول امر و حكم رسول نمودند دانست كه ايشان طاقت و قدرت حمل آن ندارد در وقتى كه حضرت نبى المكرم بساق عرش اعظم رسيد ايزد علام بواسطه مزيد تأكيد در افهام و اعلام سيد الانام تكرار آن كلام نموده نقل آن را كرّۀ ثانيه بايشان اظهار و اعلان فرمود چون حضرت ربّ العزت در آن وقت
ص: 364
گفت كه آمَنَ اَلرَّسُولُ بِمٰا أُنْزِلَ إِلَيْهِ مِنْ رَبِّهِ حضرت رسالتمآب در آن هنگام از طرف خود و امت جواب مالك الرقاب فرمود كه وَ اَلْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آمَنَ بِاللّٰهِ وَ مَلاٰئِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ لاٰ نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ چون حضرت خاتم الرسل در آن محل اين كلمات مخالصت آيات ذكر نمود حضرت عزّ و جلّ براى آن حضرت و امت او ذكر مغفرت و جنت فرمود بشرط آنكه آنچه قبول آن نمودند بحيز عمل و ظهور آرند، بعد از آن رسول آخر الزمان گفت بار خدايا چون اين احسان نسبت به من و امتان ظاهر و عيان گرديد پس ما را امت آمرزيده و مرجع و مآب ما را بسوى خود گردان چنانچه فرمود كه غُفْرٰانَكَ رَبَّنٰا وَ إِلَيْكَ اَلْمَصِيرُ حضرت ايزد بصير در جواب سيد البشير و النذير فرمود كه ترا و امت ترا آمرزيدم، بعد از آن حضرت واهب بى امتنان بحضرت نبى آخر الزمان گفت يا محمد چون شما قبول عمل آنچه درين آيه است با شدايد مشقت و عظمت آن نموديد و امت شما نيز اطاعت در اين امر كردند و من قبل از اين بانبياى پيشين و امم ايشان تكليف عمل باين آيۀ وافى هدايت نمودم قبول ننمودند و چون شما و امّت متحمّل اين همه شدائد و مشقت شديد بر من واجب و لازم گرديد كه سختى آن را از تو و امّت تو رفع نمايم پس آنگاه حضرت واهب آله فرمود لاٰ يُكَلِّفُ اَللّٰهُ نَفْساً إِلاّٰ وُسْعَهٰا يعنى حضرت عزيز لطيف هيچ احدى را تكليف بما فوق قدرت و قوّت البته ننمايد بلكه رب العزّه بقدر وسعت قدرت تكليف هر امت بعمل خير نمايد چنانچه فرمود كه لَهٰا مٰا كَسَبَتْ يعنى از خير و نيكوئى وَ عَلَيْهٰا مَا اِكْتَسَبَتْ يعنى از شر و بدى زيرا كه بذريعۀ كريمه فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقٰالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقٰالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ بى شبه هر احدى بجزا و پاداشت و عمل خود از نيك و بد بآن رسد خواه قليل و خواه كثير، و خواه معتبر و خواه قطمير حتى مثقال ذره از خير و شر جزاى آن بفاعل آن
ص: 365
لاحق و عيان گردد چون رسول مجيد از حضرت ايزد حميد اين سخن شنيده و اين عنايت بيغايت نسبت بخود و امت ديد گفت بار خدايا مرا بمزيد اين عنايت و احسان مفتخر و سرفراز گردان حضرت ايزد سبحان فرمود كه يا رسول آخر الزمان هر چه خواهى سؤال كن حضرت نبى ايزد متعال گفت رَبَّنٰا لاٰ تُؤٰاخِذْنٰا إِنْ نَسِينٰا أَوْ أَخْطَأْنٰا يعنى اى پروردگار ما را مؤاخذه به نسيان و خطاء ما منماى حضرت عزّ و جلّ فرمود كه من بواسطه احترام و اكرام شما و امت ترا مؤاخذه به نسيان ننمايم و اما امم پيغمبران پيشين هر گاه امر يا حكم حضرت اله را احيانا اگر فراموش ميكرده اند من كه ايزد وهاب ام ابواب عذاب و نكال و عقاب بر آن طايفه مفتوح مينمودم ليكن از امت تو مرفوع گردانيدم و اگر احيانا امم انبياى سابقه خطا در اوامر و احكام ما ميكردند آن جماعت را مؤاخذه بان خطا و عقوبت بآن عمل بى ادا ميكردم و اين بليت، عقوبت از امت تو مرتفع گردانيدم بجهت كرامت و حرمت و عزت كه ترا در نزد منست در آن وقت حضرت نبى الرحمه گفت بار خدايا چون اين احسان و عطيت نسبت بمن و امت از روى مرحمت نمودى براى من احسان زيادت گردان حضرت خداى تبارك و تعالى فرمود كه يا نبى الورى آنچه خواهى سؤال نماى در آن هنگام رسول مجتبى گفت:
رَبَّنٰا وَ لاٰ تَحْمِلْ عَلَيْنٰا إِصْراً كَمٰا حَمَلْتَهُ عَلَى اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِنٰا و از لفظ اصر شدائد و سختيهاى تكاليف شرعيه كه سابقا بر امم انبياى سابقه واجب و لازم بود اراده نمود و صاحب صحاح اللغه فرمود كه اصر گناه و ثقل آنست استدعاى محمد مصطفى صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم از حضرت واجب تعالى
ص: 366
آن بود كه تكاليف ثقيله شرعيه كه بر امم انبياى سالفه واجب بود باز آن را بر امت من كه طاقت حمل آن ندارند محمول مگردان حضرت قادر وهاب در جواب رسالتمآب فرمود كه: اين آصار ثقيله كه بر امم انبياى سالفه لازم بود از امم تو اى سيد عالم برداشتم يا محمد من چند بقعه از زمين براى نماز و بندگى امم انبياى سابقين اختيار كردم و در غير آن بقاع نماز ايشان را قبول نميكردم هر چند آن بقعها از خانهاى ايشان دور بود من ايشان را مأمور ميگردانيدم كه بآن محال رفته نماز و بندگى من بجاى آرند ليكن بواسطۀ امت تو اى رسول امجد تمامى زمين را مسجد و معبد گردانيدم و همگى امكنه زمين را بجهت امت تو پاك و مطهّر كردم و اين نيز از اصار شدائد بر امم انبياى سابقه پيش از زمان بعثت تو اى نبى الاكرم بود بواسطۀ كرامت تو از امت تو رفع كردم و نيز هر گاه يا محمد لباس امم انبياى پيشين ملوث بنجاست ميگرديد چون آب بواسطۀ آن امم مطهر نبود محل متنجس را مقراض ميكردند اما بجهت امّت تو اى نبى جليل القدر آب را طهور و مطهر گردانيدم و اين نيز از شدائد و اصار امم سابقه بود او از واسطۀ اكرام و احترام تو اى نبىّ الانام از امت تو مرتفع شد و امم پيغمبران پيشين قرابين خود را كه بجهت نذور و عهود با توجه نزع ميكردند از منازل بعيده بر دوش خود گرفته به بيت المقدس مى آوردند. اگر قربانى ايشان را قبول مى كردم آتشى مى فرستادم تا آن را اكل مى نمود و آن كس خوشحال و مرفه البال به موطن و محال خود مراجعت ميفرمود و اگر قبول نميكردم با كمال حزن و غم و بغايت مضطرب و متألم بمقام خود معاودت مى نمود اما محل قبول قربانى
ص: 367
امت ترا اى سيد عالم شكم مساكين و فقراى امت تو گردانيدم و اى حبيب من اگر قبول قربانى اغنياى امت تو نمايم او را بأجر اضعاف مضاعفه مأجور گردانم و اگر قبول قربانى ننمايم از آن كس البته البته عقوبات و شدائد دنيا بردارم و اين نيز از آصار امم سالفه بود و از امت تو برداشتم و ايضا از آصار امم پيشينيان آن بود كه بر ايشان پنجاه نماز فرض بود در عين ظلمت شب و در ميان روز اين از شدايد و سختيها بود كه بر امم سابقه واجب گردانيدم اما از امت تو بواسطۀ عزت و اكرام شما برداشتم و بر امت تو در اطراف ليل و اطراف نهار در اوقات نشاط ايشان واجب ساختم و بر امم سالفه يا محمّد پنجاه نماز را در پنجاه وقت فرض گردانيدم و اين نيز از آصار و شدايد امم انبياى سابقين بود و اين آصار و سختى از امت تو مرفوع شد و امت ترا پنج نماز در پنج وقت و اجر و ثواب پنجاه ركعت را درين نماز پنجگانه مقرر داشتم بواسطۀ امت تو و اگر امم سالفه حسنه بحيّز ظهور ميرسانيدند ما نيز در عوض يك حسنه ايشان يكحسنه در ديوان عمل آن طايفۀ مسجل ميگردانيديم و نيز در عوض سيئه واحدۀ ايشان همان يك سيّئه در دفتر عمل آن امم مرقوم و مكتوب ميگرديد و اين هم از آصار و سختيهاى امم سالفه بود و اما اين شدائد از امت تو اى نبى الأمجد مرفوع گردانيديم و يكحسنه ايشان را معوض بده حسنه ساختم و سيّئه واحدۀ امّت ترا همان يك سيّئه در ديوان عمل ايشان مرقوم و عيان گردانيدم و نيز اگر امم پيشينيان يكى قصد فعل حسنه مينمودى ليكن آن را بحيّز حصول و ظهور نميرسانيدند ثواب و حسنه بواسطه آن كس قلمى نشدى اما بجهت امت شما بمجرد قصد فعل خير يك حسنه در ديوان عمل
ص: 368
او مسجّل گردد و بوثيقۀ مَنْ جٰاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثٰالِهٰا بعد از عمل، آن يكحسنه بنوعى كه مذكور شد و ثواب ده حسنه بايد و از عمل يك سيّئه به همان سيّئه مجزى گردد و از قصد سيّئه مسنى نگردد و در ديوان عمل او سيّئۀ بدون فعل آن مسجّل و عيان نگردد و اين از شدايد و آصار امم سالفه بود و بر امت تو مرتفع گرديد و نيز امم انبياى سابقه هر گاه مرتكب فعل خطيئت و گناه مى گشتند گناه او را بر در خانه او مكتوب ميگردانيدند يعنى كرام الكاتبين يا ملك ديگر از ملايكه رب العالمين بحكم احكم الحاكمين گناه او را بدر خانۀ او مرقوم و مكتوب ميگردانيدند و توبه گناه ايشان چنان بود كه هر طعامى كه بمذاق مذنب لذيذ و دوستر بودى حضرت عزيز علام آن طعام بر او بمجرد توبه حرام كردى و بعد از توبه مدة الحيوة بر آن كس بحكم ايزد اقدس حلال نشدى و اگر از امم انبياى سالفه مرتكب يك گناه گشتى و پنجاه سال يا هشتاد سال يا صد سال توبه و استغفار بر آن گناه ناهنجار كردى من قبول توبه او نمينمودم تا او را در دنيا بيك نوع عقوبت نميفرمودم و اين از آصار و شدايد امم پيشينيان بود اما اين سختيها را از امت تو اى نبى الرحمه برداشتم چنانچه اگر يكى از امتان تو اى حبيب اللّٰه بيست سال گناه كند يا جمعى سى سال يا چهل سال يا صد سال استعمال وزر و گناه نمايند پس از آن توبه و انابت نموده اظهار ندامت و رجعت فرمايند بلكه اگر طرفة العين از فعل و عمل خود توبه و پشيمانى نمايد تمامى گناه او را مغفور گردانم و اصلا او را معذب و مقهور نگردانم حضرت رسول مجتبى بعد از رؤيت احسان ما لا كلام از حضرت واهب علام گفت بار خدايا هر گاه
ص: 369
اين همه احسان و اعطا نسبت باين بنده و امتانم نمودى و بمزيد آن مرا با امّت ممتاز و سرفراز گردان. ايزد متعال گفت: اى رسول ما اقبال هر چه خواهى سؤال كن. حضرت رسول ايزد معبود فرمود:
كه رَبَّنٰا وَ لاٰ تُحَمِّلْنٰا مٰا لاٰ طٰاقَةَ لَنٰا بِهِ حضرت تبارك و تعالى ذكره گفت:
يا نبى الرحمه اين احسان و مرحمت نسبت بامت تو معمول گردانيدم و عظم بلايا و ألم كه بموجب امر و حكم من بر امم انبياى سالفه و ساير بنى آدم منزل شدى همگى آن را اى نبى الورى از امت تو برداشتم و دايم امر و حكمم چنان بود كه بر هيچ طايفه از خلقان تكليف بما فوق طاقت ايشان هيچ زمان ننمايم فكيف راضى بتكليف امت تو بما لا طاقة لهم گردم در آن دم حضرت سيد عالم گفت:
وَ اُعْفُ عَنّٰا وَ اِغْفِرْ لَنٰا وَ اِرْحَمْنٰا أَنْتَ مَوْلاٰنٰا حضرت رب العزت در جواب فرمود: كه امتان تو هر كه توبه و ندامت از وزر و خطيئت نمايد او را مستوجب رحمت و مغفرت خود گردانم و بوسيلۀ آن معصيت مأيوس و محروم از احسان و عنايت جنت خود نگردانم پس آنگاه حبيب اللّٰه (صلّى الله عليه و آله) فرمود: كه فَانْصُرْنٰا عَلَى اَلْقَوْمِ اَلْكٰافِرِينَ . در آن محل حضرت عزّ و جلّ فرمود: كه يا خاتم الرسل امت تو در زمين بغايت عزيز در نظر و نيكو در بصر ساير مخلوقين اند چنانچه خال سفيدى كه درگاه وى سياه باشد قدرت و قهر امتان تو اى رسول عاليشأن بر ساير آدميان زياده از روى وضوح و عيان است هر كرا خواهند بخدمت و بندگى خود گيرند و باقى طوائف امم را قدرت استخدام امت تو اى نبى الأكرم نيست بواسطۀ مزيد احترام و اكرام شما از ساير رسل و انبياء
ص: 370
در نزد من كه حضرت ايزد مهيمنم آنگاه حضرت واهب اله فرمود:
كه يا رسول آخر الزمان بر من واجب و لازم از روى حجت و برهان است كه دين ترا اظهر و احسن از تمامى اديان گردانم بلكه در شرق و غرب زمين بغير دين تو اى سيد المرسلين مذهب و آئين باقى نگذارم و تمامى ملل از اهل زمين بردارم و بجز دين تو اى نبى البريه با كسى كه به اهل دين تو جزيه دهد هيچ دين در روى زمين نگذارم چون امير المؤمنين على عليه السّلام كلام صدق التيام باين مقام رسانيد يهودى گفت:
يا على (عليه السّلام) حضرت رب العالمين تسخير شياطين بواسطۀ سليمان عليه السّلام نمود و آن طايفه عفاريت را در صبح و شام مطيع و منقاد امر و حكم آن نبى عاليمقام گردانيد تا آنچه از محارب و تماثيل صور كه در ضمير انور سليمان تصوّر ميگرديد و آن نبى جليل القدر ارادۀ وقوع آن كردى آن جماعت به مجرد ارادت آن حضرت في الفور بر منصۀ ظهور ظاهر و صادر ميگردانيدند.
صاحب تفسير جوامع الجامع نقل كرد از حضرت امام الناطق جعفر بن محمد الصادق عليه السّلام كه محاريب عبارت از بيوت شريفه است يعنى مساجد و قصور كه عبادت ايزد غفور در آن معبد بحيّز عمل و ظهور ميرسانيدند و تماثيل هر صورتى است كه مصوّر آن را تصوّر كرده باشد از حيوان و غيره و بعضى گفته اند تماثيل عبارت از تصوّر صور غير حيوانات است مثل صورت اشجار و غير آن امير المؤمنين على عليه السّلام گفت:
يا يهودى آنچه در باب تسخير ديوان بجهت سليمان و اطاعت و انقياد امر و فرمان آن نبى عاليشأن بيان كردى چنان بود ليكن اعطا و
ص: 371
احسان حضرت قادر سبحان نسبت برسول آخر الزمان زياده از آنست زيرا كه ديوان مسخر سليمان تمامى آن شياطين مقيم بر كفر و عصيان بودند و حضرت واهب منان ديوان را از جهت اقرار به نبوّت خاتم پيغمبران مسخّر بايمان گردانيد لهذا از طوايف تسعه جنّيان و اشراف ايشان بواسطۀ اطاعت و بندگى ايزد ديان بخدمت نبى الانس و الجان آمدند يكى از آن جنّيان از نصيبين و هشت نفر ديگر از بنى عمرو بن عامر از أجنه بودند من از آنجا گذشتم و آن جماعت را ديدم و هملكان و مرزبان و نضاه و هاضب و عمير و اين طايفه آن جماعت اند كه حضرت خداى تبارك و تعالى در قرآن لازم الاذعان در حق ايشان ميفرمايد كه: وَ إِذْ صَرَفْنٰا إِلَيْكَ نَفَراً مِنَ اَلْجِنِّ يَسْتَمِعُونَ اَلْقُرْآنَ و ايشان نه نفرند در آن زمان حضرت رسول قادر سبحان در بطن نخل اقامت داشتند چون اعيان و اشراف جن بخدمت رسول حضرت، ذو المنن مشرف گشتند حضرت نبى ايزد مجيد از آن طايفه پرسيد كه چرا دير آمديد ايشان شروع در معذرت كردند و گفتند: وَ أَنَّهُمْ ظَنُّوا كَمٰا ظَنَنْتُمْ أَنْ لَنْ يَبْعَثَ اَللّٰهُ أَحَداً يعنى آن جماعت گفتند: يا رسول اللّٰه صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم گمان ما جنيان چنان بود كه هنوز حضرت ايزد متعال رسول هادى بجهت هدايت امت ارسال ننمود چون تحقيق ما گرديد كه حضرت واهب متعال شما را الحال بواسطۀ ارشاد و هدايت ارباب ضال ارسال داشته بخدمت رسيديم تا از شرف صحبت كثير المنفعت تو اى سيد البريه مشرف گشته تعليم آداب شرع و ملت ترا فراگرفته باوطان خود مراجعت كرده اقوام و اقرباى خود را ما هر يك تعليم و ارشاد نمائيم حضرت نبى الرحمه (صلّى الله عليه و آله)
ص: 372
فرمود شما هر يك بايد كه معاودت بمنازل خويش نموده تبعه و عشاير و اقوام خود را برداشته حاضر شويد حسب الفرموده عمل نموده بسرعت تمام هر يك اقوام خود را برداشته تا هفتاد هزار نفر بخدمت سيد البشر آمده مبايعت بآن حضرت نمودند و تعليم آداب روزه و نماز و زكاة و حج بيت اللّٰه الحرام و جهاد كفرۀ لئام و نصايح اهل اسلام گرفتند و معذرت كه بعرض اشرف آن حضرت رسانيدند آن بود كه گفتند: يا رسول اللّٰه (صلّى الله عليه و آله) اين اقوام ما تمامى گمراه گشتند و طريق شرك و كفر برداشتند و نسبت فرزند و زن بحضرت واهب ذو المنن ميدادند بحمد اللّٰه و حسن توفيقه از شرف دريافت صحبت با سعادت تو اى نبى الرحمه بادراك دين و ملت مستسعد شدند آنگاه حضرت ولى اللّٰه گفت:
اى يهودى اين احسان و امتنان از حضرت قادر سبحان نسبت به خاتم پيغمبران بمراتب افضل و ازيد از آن است كه نسبت بحضرت سليمان واقع شد بعد از آن فرمود كه سبحان اللّٰه منزه و مبرّا خالقى كه بواسطۀ اثبات نبوت و اظهار رسالت محمد صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم بعد از آنكه شياطين ؟؟؟ و جن و غيرها متمرّد از حكم و فرمان اكثر انبيا و رسولان بودند مطيع و مسخر آن نبى الانس و الجان گردانيد و زعم و گمان شياطين چنانست كه حضرت ايزد از كسى متولد گرديد لهذا قادر مجيد آن حضرت را بر جن و انس مبعوث گردانيد تا آن سيد المرسلين ارشاد و هدايت ثقلين نمايد:
يهودى گفت يا على چنان مذكور و مشهور است كه يحيى حضور نبى رب غفور بود و واهب بيمنّت بآن حضرت در ايام صبوت اعطاى رتبه نبوت و
ص: 373
احسان فهم و حلم و حكمت نمود و آن نبى عزيز را معزز و مكرم فرمود مع هذا آن حضرت چندان گريست كه اطراف چشم ايشان بر مثال جويهاى آب روان بود با آنكه صاحب ذنب و عصيان نبود پيوسته محزون و نالان بود و مدام در صوم وصال و در بندگى ايزد متعال اشتغال داشتى و بغير رضا و اطاعت رب العزّت شيوه نداشتى. اى عزيز صوم وصال عبارت از صوميست كه چون روز صوم بآخر رسد اصلا ميل بغذا ننمايد و روز ديگر پيوسته بآن نيت روزه كند خواه سه روز چنين كند يا بيشتر و اين در شرع انبياى سابقه جايز بود امير المؤمنين على گفت:
يا يهودى آنچه در باب زهد يحيى و نبوت و تقوى آن نبى ايزد تبارك و تعالى بيان نمودى چنانست اما آنچه حضرت عز و جل بمحمد خاتم، الرّسل احسان و اعطا نمود از آن افضل بود زيرا كه يحيى در زمانى بود كه ايام جاهليت و احيان بت پرستى نبود اما حضرت محمد صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم از رب العزّت فهم و حكمت در ايام صبوت فيما بين عبدۀ اوثان و احزاب شياطين يافته هرگز در ايّام اعياد و سرور و ازمان جشن و حضور ايشان اصلا، رغبت و ميل بآن طوائف ننمودى و بسرور و نشاط آن جماعت خوش حال و مسرور نگشتى و رغبت بآن طايفه وخيم العاقبه نفرمودى و هرگز دروغ بآن كفرۀ لئام آن نبى العلام نگفتى زيرا كه آن نبى كريم پيوسته امين و صادق و حليم بودى و آن نبى ايزد متعال در هفته و اقل و اكثر در صوم وصال بودى جمعى به عرض آن حضرت معروض گردانيدند كه يا رسول رب العزه چرا متحمّل اين شدايد و مشقت ميگردى و از شما وزر و خطيئت صادر و سانح نگشته تا بوسيلۀ
ص: 374
آن مرتكب و متكفل اين تعب و زحمت گردى آن نبى الرحمه در جواب امت ميفرمود كه من مثل شما نيستم و پيوسته من بظل عنايت حضرت مهيمنم هر گاه خواهد مرا ايزد وهاب طعام و آب دهد و آن حضرت چندان گريستى كه مصلاى ايشان از آن تر شدى از ترس خداى عزّ و جلّ با آنكه ذنب و جرم با آن خاتم الرسل نبود.
يهودى گفت يا امير المؤمنين (عليه السّلام) اين عيسى بن مريم بزعم قوم او در ايام صبوت متكلم گرديد. امير المؤمنين على عليه السّلام گفت:
اى يهودى نصارى آنچه در باب تكلم مسيح ابن مريم در مهد ميگويند صادقند و در آن خلافى نيست اما محمد صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم چون از ماجدۀ والده متولد گرديد و بزمين رسيد همان دم آن مبارك قدم دست چپ بر زمين زد و دست راست بسوى آسمان برداشت و لبهاى مبارك خود را آن برگزيده ايزد مجيد بتوحيد آفرينندۀ بى منت متحرّك گردانيد و از دهان آن سيد الانس و الجان نورى ساطع و لامع گرديد كه همگى اهل مكه قصور و دور بصرى شام و حوالى آن را بالتمام بنظر درآوردند صاحب صحاح اللغة نقل كرد كه بصرى موضعيست در ولايت شام كه سيوف بسيار خوب در آن محل بانجام رسد و نسبت سيف بآن مكان دهند و سيف بصرائى گويند. و نيز اى يهودى قصرها و سراهاى حمير و حوالى و نواحى آن از اراضى يمن مرئى و منظور اهل مكه در وقت تولد از لمعان نور آن رسول مهيمن گرديد و نيز از پرتو نور آن رسول رب غفور دور اصطخر فارس و ساير عمارات ولايات شيراز و حوالى آن منظور سكان مكه گرديد و تمامى جهان در شب
ص: 375
ولادت با سعادت آن رسول آخر الزمان از لمعان نور ايشان منور و تابان بلكه مانند روضۀ رضوان و بوستان جنان گرديد تا آنكه كفرۀ جن و انس و شياطين لعين متفزّع گشته غمگين شدند و گفتند: البته در زمين حادثه صادر و سانح شده و افواج ملائكه در آن شب صعود و نزول از ميمنت قدوم مسرّت لزوم رسول مى نمودند و تسبيح و تقديس ايزد مقدس ميفرمودند و نجوم نيز در آن شب بعضى متساقط و بعضى مضطرب بودند و آن همه علامت و نشان ميلاد آن حضرت بجهت سكنه هاى تمامى امصار و بلاد بود و چون قبل از ولادت آن صاحب سعادت شياطين ملاعين را قدرت و قوت سير و سياحت تا آسمان سيم بود ابليس پر تلبيس بواسطۀ رؤيت و مشاهدت آن عجائب حادثه با شياطين قصد سير سموات ثلثه و استماع و استمزاج علّت، وقوع آن حادثه نمود هنوز بآسمان اوّل نرسيده بود كه بحكم ايزد معبود آن لعين با ساير تبعۀ ملاعين خود از سير عروج و صعود سموات ممنوع و مردود گرديد و از جلالت رتبۀ نبوّت و رفعت پايۀ رسالت آن حضرت از روز ولادت تا قيام قيامت از صعود سموات و استراق سمع و دزديده شنيدن اقوال ملايكه رب العزة محروم و مأيوس گرديد. صاحب تفسير جوامع الجامع در تفسير مذكور ذكر و بيان نمود كه شياطين تا ايام تولّد عيسى بن مريم در صعود و عروج سموات ممنوع نبودند و پيوسته آن ملاعين بعد از عروج استراق سمع از ملايكه سكنۀ سموات سبعه نموده مراجعت بارضين مينمودند و بروايت ابن عباس رضى اللّٰه عنه چون عيسى (عليه السّلام) متولّد گرديد شياطين از صعود سموات سبعه و استراق سمع از ملايكه اعلى محتجب و ممتنع شدند الا از سه
ص: 376
آسمان كه تا بآن مكان تردّد ميكردند و چون رسول آخر الزمان تولد يافت آن طايفه ضاله از عروج و صعود سموات سبعه ممنوع گشتند و هر گاه ارادۀ اين هوس و طرب نمايند بجهت جلالت نبوت آن صاحب ارشاد و هدايت از روز ولادت آن نبى العجم و العرب بحكم حضرت ايزد واهب ملايكه برمى تبارك و شهب آن ملاعين را از عروج ممنوع و محتجب ميگردانند تا روز قيامت يهودى گفت:
يا على قوم عيسى را گمان چنانست كه آن حضرت باذن و قدرت عزّ و جلّ اكمه و ابرص امت را بريء از آن مرض ساخته و صحت كرامت مينمود امير المؤمنين على (عليه السّلام) گفت كه: چنان بود اما بدعاى حضرت محمد (صلّى الله عليه و آله) جمعى كثير از ذوى العاهات امّت شفا و صحت يافتند چنانچه در وقتى از اوقات آن، شافع العصات با جمعى نشسته بود كه يكى از مستسعدين مجلس سامى و محفل گرامى از حال يكى از اصحاب آن حضرت كه صاحب فراش از كوفت خاص بود، سؤال نمود و گفت:
يا رسول مجتبى فلانى از اصحاب شما مبتلا ببلائى گرديد كه بر مثال جوجه شده اصلا او را ريش و پر در بال و بر نماند حضرت نبى المحمود امر باحضار آن مريض فرمود چون حاضر گرديد بعينه آن شخص از شدّت رنج و بلا مثل جوجه بى پر و پا شده رسول ايزد مجيد از آن مبتلى پرسيد كه تو در ايام صحت و تندرستى هيچ دعا بواسطۀ رفع بعضى وزر و خطيئت و گناه و ذلت خود ميكردى ؟ گفت: بلى يا رسول اللّٰه (صلّى الله عليه و آله) هميشه از عذاب و عقاب آخرت در خوف و انديشه بودم و پيوسته دعا ميكردم و ميگفتم كه يا رب مرا
ص: 377
هر گونه عذاب و عقاب در آخرت بواسطۀ گناه و خطيئت خواهى كرد استدعا و التماس از تو اى واهب العطيات آنست كه مرا معجلا در دار دنيا بآن بليه و عذاب معذب گردانى تا مرا در آخرت در حفظ ظل رحمت خود مستظل گردانيده به عذاب نوع عقوبت معاقب نگردانى. رسول ايزد تبارك و تعالى گفت:
فلان چرا بدين كلمات مستدعى و متكلم نشدى كه: رَبَّنٰا آتِنٰا فِي اَلدُّنْيٰا حَسَنَةً ... وَ قِنٰا عَذٰابَ اَلنّٰارِ چون آن مرد بيمار اين كلام از حضرت نبى المختار شنيد في الفور بحكم آن رسول رب غفور بآن كلمات مصادقت آيات متكلم و مترنم گرديد در همان دم بمجرّد قول اين كلمات و تكلم شافى هر الم او را از آن بليه و الم شفا بخشيده بيغم و هم گردانيد و در ساعت آن مرد چنان چه شتر را از بند عقال مستخلص و بى اثقال گردانيد از بند آن الم خلاصى يافته صحيح و سالم شده از اعتلال تصاريف نكبت دهر بر مثال صحيح گرديد و بعد هذا تا هنگام ارتحال و انقضا هرگز مقرون بعلل جوف و جوارح و اعضا نشد بلكه پيوسته مفروق از علل از يمن دعاى تعليم آن خاتم الرسل بود و تا در ربقه حيات بود مدام با حضرت سيّد الأنام يا با ما بود و ايضا اى يهودى مردى مجذومى از جهينه كه اكثر گوشت اطراف بدن آن شخص ريخته و مقطوع شده بود بخدمت آن رسول ايزد معبود حاضر كردند چون چشم آن مرد بر جمال خورشيد سيماى آن رسول ايزد متعال افتاد شكايت بيغايات از آن بليت نمود در ساعت حضرت نبى المحمود قدح مملو از آب از اصحاب طلب فرمود چون قدح آب حاضر شد دم مبارك بر آن دميد، بلكه قطرۀ چند از آب دهان مبارك خود در آن قدح ريخت و بآن مريض اعطا نمود و گفت تمامى ابدان خود را باين آب ممسوح گردان و چنان كن
ص: 378
كه اين آب بر تمامى بدن تو رسد كه بى شبه حضرت شافى على الاطلاق ترا ازين بليه شفا دهد آن مجذوم بموجب فرموده عمل نموده بنحوى از آن الم صحّت يافت كه گوئيا هرگز اسناد آن كوفت بايشان نشده و او مسند اليه بان بليه نبود، و نيز شخص عربى ابرص كه اكثر محال بدنش متبرص شده بود آن حضرت همان نوع آب دهان در ظرف آب انداخته بآن مبروص داد بمجرد مسح موضع برص بآن آب از يمن لعاب حضرت رسالتمآب صحت يافته در حال در كمال تندرستى و مسرت گشته بمنزل و مآب خود مراجعت و معاودت نمود و بعد هذا هرگز تصور حقائق آن مرض در قوۀ متخيّلۀ او نگذشته و پيوسته بوسيلۀ تصديق نبوّت آن حضرت و اطاعت و متابعت او انقياد آداب و احكام شرايع دين و ملت آن نبى الرحمه كار دنيا و آخرت او بر صحت و استقامت بود. اى يهودى اگر ترا گمان چنان باشد كه حضرت عيسى (عليه السّلام) ذوى العاهات را شفا و صحت ميداد روزى حضرت رسالتمآب با بعضى از اصحاب نشسته بود كه ناگاه عورت از در درآمد و گفت يا رسول اللّٰه (صلّى الله عليه و آله) پسرم مشرف بر موت شده با آنكه هيچ نوع مرض در بدن او متعرض نشده و اصلا كوفتى ازو ظاهر نيست سواى آنكه چون ميل بطعام مينمايد و اظهار اشتها و شوق آن ميفرمايد همان كه طعام به نزد او حاضر ميگردانم دهندره برو طارى گردد و چندان فعل قيام مى نمايد كه از هوش بيرون رفته مدهوش گردد و بعد از مدتى كه بهوش آيد في الفور شروع كرده الجوع الجوع گويد و چون طعام حاضر گردانم باز بهمان طريق چندان تثاؤب نمايد كه از هوش رود الحال كار بجائى رسيده كه قريب الموت گشته اگر يك لمحه ديگر توجه اى
ص: 379
سيّد البشر بحال آن پسر ننمائى يقين وفات خواهد يافت در ساعت حضرت رسالت (صلّى الله عليه و آله) برخاست و ما نيز با آن حضرت برخاسته روانه شديم، و چون بخانه آن مؤمنه رسيديم همان كه چشم سيد عالم بدان پسر متألم، افتاد گفت اى دشمن خداى از سر اين بندۀ خدا دور شو در همان زمان شيطان از آن پسر دور گشته در ساعت برخاست و صحيح و سالم بر حضرت رسول ايزد علام سلام كرد و آن پسر هميشه در عسكر ما ميبود. اى يهودى اگر زعم تو آنست كه عيسى عليه السّلام كوران مادرزاد را بدعا و نفس شفا ميداد بدرستى و تحقيق كه رسول حضرت ايزد حقيق كار و عمل از آن افضل و اكمل كرد و آن مقدمه چنان بود كه قتادة بن ربعى مرد صحيح و صبيح الوجه بود و در جنگ احد نيزه بر چشم آن بنده حضرت ايزد مطيع محمد (صلّى الله عليه و آله) رسيد و حدقۀ آن در ساعت ساقط گرديد آن مرد مؤمن حدقۀ چشم بدست خود گرفته بخدمت سيد عالم آمده معروض رأى انور آن پيغمبر جليل القدر گردانيده كه اى رسول واحد مهيمن اگر چه هر سر را در وقت ضرورت يك چشم كافى است و مرا اميد شفاعت شما در آخرت و نجات از ذلت است ليكن زن من چون مرا بدين حال مشاهده و ملاحظه نمايد بغض و عداوت من ظاهر فرمايد بلكه اصلا با من اخلاص و سازش ننمايد. حضرت رسول مجيد چون اين كلمات شنيد در حال حدقۀ چشم از دست او گرفته بر مكان خويش گذاشت و عين آن مطيع سيد المرسلين صحيح و سالم گشت و نور وضوء آن زياده و احسن از چشم ديگر ايشان شد، و نيز عبد اللّٰه بن عبيد در غزوه حنين با عسكر سيد النبيين بود در هنگام جنگ و پيكار در آن روز يك دست او از زخم كفّار
ص: 380
جدا و بى كار افتاد چون حال خود بر آن منوال مشاهده نمود بخدمت حضرت نبى الأمجد حاضر شد در ساعت آن حضرت دست او را بجاى خويش گذاشت و دست مبارك بر آن ماليد آن دست مقطوع از يمن شرافت و ميمنت دست آن سرور بنوعى صحيح گرديد كه متميّز از دست سالم ديگر نگرديد، و نيز محمد بن مسلمه را در روز جنگ كعب بن اشرف و بعضى در روز جنگ ابن ابى الحقيق، گفته اند كه ضربه بچشم بندۀ ايزد مجيد رسيد از كار افتاد و يك دست آن مرد مؤمن از بدن مقطوع گرديد بعد از آنكه بخدمت رسول مهربان آمد و آن حضرت دست بچشم او ماليد و يد مقطوع او را نيز بجاى خويش گذاشته دست مبارك بر آن ماليد دست و چشم او از ميامن عنايت و احسان رسول آخر الزمان بصحت معاودت نمود چنانچه اصلا اثر زخم در دست و چشم آن مرد ظاهر نبود، و نيز در چشم عبد اللّٰه بن انس زخم رسيد و آن از جليه نور معطل و بى حضور گرديد و چون بخدمت رسول ايزد بيچون آمد آن حضرت دست مبارك خود بر آن ماليد چشم او صحيح گرديد چنانچه اصلا آن چشم متميّز از چشم ديگر نشدى اى يهودى اين همه دلالت بر نبوّت و رسالت آن حضرت دارد.
يهودى گفت:
يا على قوم نصارى را گمان چنان است كه حضرت عيسى عليه التحية و الثناء احياء موتى باذن واجب تبارك و تعالى نمود. امير المؤمنين على عليه السّلام گفت:
يا يهودى آن امر چنان بود اما حضرت محمد رسول واحد معبود در يك وقت در حضور اصحاب نه عدد سنگ كوچك در كف دست خويش نگاهداشت
ص: 381
و آن سنگها بآواز بلند تسبيح ميكردند چنانچه صوت نغمات آن حصيات مسموع مستسعدين مجلس آن سيد البريات مى شد و با آنكه در هيچ زمان روح در آن سنگها نبود و اين دليل تمام و حجت مالا كلام بر نبوت آن نبى ايزد علام بود، و ديگر بعضى موتى تا بحضرت سيد الورى بعد از موت ايشان از شدت خوف قادر منان مستغاثى شدند و التماس و استدعاى تبعيّت آن حضرت بواسطۀ نجات آخرت نمودند، و نيز آن حضرت روزى با اصحاب نماز بجماعت گزارد و بعد از آن روى مبارك بجانب اصحاب آورده گفت از قوم بنى النجار هيچ كس در اين مجلس حاضر نيست و صاحب ايشان شهيد است بواسطۀ سه درهم كه فلان يهودى در ذمّه آن كس دارد او در باب الجنّة بجهت آن دين محتبس است حال آن رسول ايزد متعال بدين منوال بود و اگر زعم تو اى يهودى چنانست كه عيسى (عليه السّلام) با موتى تكلم نمودند حضرت محمد مصطفى (صلّى الله عليه و آله) چيزى تكلم نمود كه بسيار بسيار اعجب بود زيرا كه چون نبى الأشرف بولايت طايف نزول فرمود اهل آن محل بجهت هديه و نزل خاتم الرسل گوسفند مسلوخ زهر آلود فرستادند چون آن گوسفند به خدمت رسول ارجمند حاضر شد في الفور بحكم واحد مطلق آن شاة مسمومه بتكلم و نطق درآمد و گفت:
يا رسول اللّٰه (صلّى الله عليه و آله) زنهار مرا تناول ننمائى كه من مسمومه ام پس با عيسى (عليه السّلام) چون بهيمه زنده تكلم نمايد بر عجب نباشد اما با حضرت محمد گوسفند، مذبوح مسلوخ مشوى تكلّم نمود بيقين اين اعظم حجج خداى عالم بر منكرين نبوّت و رسالت آن حضرت باشد و اين بغايت عجيب و بديع است و نيز آن نبى
ص: 382
ربّ العزّه اگر درخت را بخدمت خود خواندى في الفور آن شجره اجابت سخن و اطاعت آن رسول مهيمن نمودى و نيز سباع با آن حضرت تكلم نمودى و بر نبوت او شهادت دادى و مردم را از تمرّد و عصيان امر و حكم رسول آخر الزمان تحذير بعقوبت آخرت نمودى و معجزات آن حضرت بيشتر از آنست كه بحيز بيان واضح و عيان گردد و اين آثار كه از آن نبى المختار بمنصۀ اظهار رسيد زياده از آنست كه از عيسى عليه السّلام ظاهر و آشكار گرديد، يهودى گفت:
يا على زعم قوم نصارى چنانست كه عيسى (عليه السّلام) قوم خود را اخبار و اعلان به آنچه اكل و ادخار آن در خانه هاى خود مى نمودند ميفرمود امير المؤمنين على (عليه السّلام) فرمود: كه آن گمان ايشان واقع و عيان است اما حضرت رسول ايزد منان اخبار و اعلان باكثر از آنچه عيسى عليه السّلام بنصارى نمود آن بزرگوار آشكار فرمود زيرا كه عيسى (عليه السّلام) خبر از وراء حائط داد و محمد نبى الأمجاد خبر از موت خود كه غايب از آن رسول ايزد واهب بود داد و ديگر آن رسول واحد اكبر قوم را از صفت حرب ايشان با دشمنان و جمعى از ايشان در آن حرب شهيد گشته واصل جنان گرديدند خبر و اعلان نمود و حال آنكه ميان آن جماعت و حضرت رسالت مسافت يكماه راه بود و آنچه سيد الأبرار اخبار فرمود خلاف آن هرگز ظاهر نشد و هر چه آن حضرت بسعادت بيان ميكردند چنان مى شد، و ديگر عادت آن صاحب سعادت چنان بود كه چون كسى بجهت حاجت و سخنان بخدمت ايشان مى آمد بآن شخص، خطاب ميفرمود كه يا فلان تو ميگوئى مطلب و مرام خود را يا من ترا بر حقايق آن مطّلع و اعلام نمايم آن كس بعد از استماع قول رسول مقدّس ميگفت يا رسول
ص: 383
خداى تبارك و تقدس شما از روى مرحمت و احسان واضح و بيان نمائيد در آن زمان آن نبىّ آخر الزمان ميفرمود كه حضور تو بواسطۀ حاجت فلان و مطلب و مرام چنين و چنان خواهد بود در ساعت آن مرد تصديق قول حضرت رسالت مى نمود، و نيز حضرت نبى الرحمه اخبار و اعلان اهل مكه با سيرى و گرفتارى تمامى ايشان بدست اهل اسلام نمود و آن مقدمه چنان شد كه آن حضرت فرمود، و از جمله اخبار كه آن رسول مختار در نزد اصحاب و ساير مردم اظهار نمود بيان حقايق احوال و سازش آن دو ضالّ مضل از اعيان اهل شقاق و عدوان و از مشاهير عرب يعنى ميان صفوان بن اميّه و ميان عمير بن وهب بود زيرا كه در هنگامى كه عمير بخدمت سيد البشر آمد و گفت يا محمد من بنزد شما بجهت خلاصى پسر خود از بند دفع و رفع آزار و گزند فرزند خود باينجا آمدم حضرت رسول خداى گفت دروغ ميگوئى و تو بواسطه آز و هوس كه در خاطر تو مؤسّس است بلكه بجهت شرطى كه با آن كافر ناكس كردى روانه اينجانب شدى و آن شرط ميان تو و صفوان بن اميه است و آن مقدّمه چنان بود كه تو و آن كافر لئيم هر دو در برابر خانه ايزد كريم در مكان حطيم كه ما بين باب و حجر الأسود است جمعيّت نموديد ذكر و بيان خويشان و ياران شما كه در جنگ بدر بدست اهل اسلام كشته گشته بسقر مقر كردند نموديد و با يك دگر تكلم بدين نهج از روى تحير نموديد كه و اللّٰه هر آينه موت بجهت ما بر ما بغايت اسهل و اهون است از حيات و بقاى ما از آنچه محمّد با ما كرد و يار و احباب بعد از جنگ سر چاه بدر اصلا مستحسن و درخور نيست و زندگى ما بى خويش و اقرباى باعين رنج و عناد و تعب و بلاست
ص: 384
و تو اى عمير بن وهب بصفوان بن اميّه از روى جهل و تعصب گفتى كه اگر مرا دين و عيال مندى نمى بودى من ترا از شر محمد مستخلص ميگردانيدم صفوان گفت: كه من دين ترا بر ذمّۀ خود گرفتم تا مؤدى گردانم و دختران ترا با دختران خود در يك مكان صيانت و محافظت نمايم بلكه مراقبت احوال ايشان من كلّ حال نموده در انصرام و انجام سرانجام بنات تو سعى تمام فرمايم خلاصه آنكه هر گونه سلوك كه با دختران خود معمول گردانم با بنات شما نيز همان شيوه و سلوك مسلوك نمايم هر چه از نيكوئى و ضرر كه بدختران من وصول و حصول آن متصوّر باشد بدختران تو نيز رسد تو از بعد استماع اين سخنان عداوت نشان كه نسبت بمن نمودى و بصفوان گفتى كه اين مقدمه را پنهان دار و به هيچ احدى از اقربا و خويشان ظاهر مگردان اما بزودى تجهيز سفر من نماى و مرا بسرعت بصفوف مدينه روانه فرماى تا بآن مكان رفته محمد را بقتل آرم و ترا با ساير اعدا از خوف او برهانم آمدن تو باين محل بواسطه قتل منست در ساعت عمير بن وهب گفت يا رسول اللّٰه و اللّٰه بخداى عالم قسم است كه راست گفتى و من شهادت ميدهم كه خدا يكى است و تو رسول و فرستادۀ ايزد تعالى و تقدّسى پس آنگاه كلمۀ طيبه شهادت اشهد ان لا اله الاّ اللّٰه و اشهد انّ محمدا رسول اللّٰه بر زبان راند و بصدق چنان مسلمان شد و امثال اين معجزات از آن سيد البريات زياده از آنست كه حصر و شمار آن بصد داستان مذكور و بيان توان نمود يهودى گفت:
يا على قوم نصارى گمان چنان دارند كه عيسى بن مريم از گل مرغى خلق نمود و نفس در او دميده آن طاير را طيران فرمود امير المؤمنين على (عليه السّلام)
ص: 385
گفت اى يهودى آن امر بنوعى كه ذكر كردى چنان بود ليكن محمّد رسول ايزد معبود نيز كارى بمثل اين عمل معمول نمود چنانچه در روز جنگ حنين آن سيّد المرسلين سنگى از زمين برداشت و در دست مبارك خود نگاه ميداشت از آن حجر تسبيح و تقديس حضرت واحد اكبر مسموع حضار آن محضر مى شد در همان اثر سيّد البشر گفت اى حجر بحكم خالق قادر شكافته شو در ساعت آن حجر سه پاره گرديد و هر پاره آن بنوعى ديگر تسبيح مهيمن سبحان ميكردند چنانچه تسبيح هر يك فلقۀ حجر از پاره ديگر مسموع بشر نمى شد و نيز آن سيّد الورى در يوم البطحاء كسى بطلب درخت فرستاد و حكم باحضار آن شجره بخدمت آن نبى الرحمه نمود در ساعت آن شجره حاضر شد و از هر شاخ آن درخت نوع ديگر تسبيح و تقديس و تهليل ربّ جليل مسموع ارباب ملت مى شد بعد از آن رسول آخر الزمان فرمود كه اى درخت شكافته شو در ساعت آن درخت شق گشته دو حصه گرديد باز آن نبى حضرت بى نياز فرمود كه اى شجره بايد كه هر دو نصف بيكدگر ملصق شويد در همان لحظه بيكديگر چسبيده بهيئت اول درخت درست گرديد آنگاه حضرت حبيب اللّٰه گفت اى درخت اگر بر نبوّت و رسالت من شهادت دارى بحكم حضرت الهى بايد كه گواهى دهى در ساعت درخت شهادت بر نبوّت آن صاحب سعادت داد آنگاه حضرت رسول اللّٰه (صلّى الله عليه و آله) گفت:
اى درخت بايد كه مراجعت بمكان خود و تسبيح و تهليل و تقديس ايزد مقدّس نمائى في الفور آن شجره بموضع اصليه خود معاودت نمود و جاى آن درخت مكان جزارين بمكه معظّمه است يهودى گفت:
يا على زعم قوم نصارى در حق عيسى عليه التحيّة و الثنا آنست كه آن حضرت پيوسته سيّاح بامر فالق الأصباح بود. امير المؤمنين على (عليه السّلام) گفت:
قول نصارى در باب سياحت عيسى (عليه السّلام) واقع و حقّست ليكن سياحت
ص: 386
حضرت نبى الأمجاد پيوسته بواسطۀ جهاد كفره و اهل تمرد و عناد و هميشه در مدّت ده سال قتال و جدال با اهل ضلال از حاضر و بادى نمود و آن جماعت را ما لا يعد و يحصى مقتول گردانيد و طوايف بسيار از عرب بسيف گذرانيد و بعد از اتمام حجت بر اهل كفر و ضلالت اصلا با آن طايفه مدارا بكلام و مقاساة بغير صمصام با آن لئام ننمودى و هيچ وقت اختيار سير مسافرت ننمود مگر وقتى كه مستعد و متجهّز بقتال دشمنان و اهل ضلال مى نمود.
يهودى گفت يا على قوم نصارى را در حقّ عيسى (عليه السّلام) گمان چنانست كه آن حضرت زاهد و بى نياز از دنيا بود و اصلا ميل بمستلذات آن ننمود.
امير المؤمنين على (عليه السّلام) فرمود:
قوم نصارى درين باب صادقند و عيسى (عليه السّلام) ازهد قوم خود بود اما حضرت محمد مصطفى (صلّى الله عليه و آله) ازهد تمامى انبياء بود و آن حضرت سيزده زن داشت سواى جوارى و امانى كه گاهى آنها بشرف صحبت خدمت سيد الأنبياء مشرف مى شدند هرگز آن جماعت خوان مائدت بخدمت نگسترانيدند كه بر آن طعام باشد و هرگز رسول عزّ و جلّ نان گندم كه برو حلال بود اكل ننمود و سه شب پياپى آن نبى ايزد تبارك و تعالى شكم از نان جو هرگز سير نكرد و اكثر اوقات بر جوع صبر مينمود و چون آن پيغمبر جليل القدر وفات نمود درع آن نبى المحمود در نزد يهودى مرهون چهار درهم بود و زرد و سفيدى نگذاشت اين كنايه از نقره و طلاست يعنى از سيد عالم دنانير و دراهم بعد از فوت ايشان ميراث نماند با آنكه از اكثر امصار و بلاد تحف و هدايا بجهت آن نبى الأمجاد و غنايم ميفرستادند مع هذا يكدرهم و يك دينار از آن
ص: 387
رسول ايزد مختار متروكات ظاهر نشد و بامر و حكم آن نبى الأكرم در روزى سيصد هزار و چهار صد هزار تقسيم ميشد و در بعضى اوقات سايلى در وقت عشا بخدمت سيد الورى آمده سؤال نمودى آن رسول ايزد متعال قسم بذات حضرت ذو الجلال بدين نهج ياد مى فرمود كه به آن خدائى كه محمد را بحق برسالت فرستاد كه در نزد آل محمد يك صاع از جو و گندم و نيز يك دينار و يكدرهم موجود نيست زهد آن بزرگوار يا يهودى در تمامى ساعات ايّام عمر آن رسول حضرت پروردگار بدين منوال بود در آن حال يهودى گفت:
من شهادت ميدهم بر وحدانيّت حضرت اله و نبوت مُحَمَّدٌ رَسُولُ اَللّٰهِ پس آنگاه كلمۀ طيّبۀ شهادت اشهد أن لا اله الاّ اللّٰه و اشهد أن محمدا رسول اللّٰه بر زبان راند و گفت گواهى ميدهم كه هر درجۀ كرامت و مرتبۀ عزّت كه براى هر يك از انبياء و رسل حضرت عزّ و جلّ مقرّر و مسجّل نمود همگى و تمامى آن در ذات كامل الصفات حضرت سيّد البريات موجود بود بلكه شرافت و كرامت چند مخصوص آن حضرت بود كه اصلا شمّۀ از آن در هيچ نبىّ و رسول نبود با صفات مضاعفه ابن عباس رضى اللّٰه عنه چون از كلام امام الأنام الزام يهودى مشاهده نمود گفت:
يا على من گواهى ميدهم بر آنكه تو از راسخين در علم ماهرين از روى فضل بر الزام خصمى. حضرت ولى ايزد وهاب در جواب فرمود كه: ويحك روح و راحت بر تو باد چرا آنچه من ميدانم در حقّ كسى كه خداى اقدس تعظيم و تكريم ذات مقدس آن نفس و توصيف خلق اقدس آن كس نموده وَ إِنَّكَ لَعَلىٰ خُلُقٍ عَظِيمٍ مذكور و بيان ننمايم و خصم را بدليل و برهان الزام نفرمايم.
ص: 388
بيان احتجاج حضرت ولى ايزد معبود امير المؤمنين على عليه سلام الملك الودود بر بعضى يهود بر علوم چند باستعانت حضرت واجب الوجود
صالح بن عقبه از حضرت امام الأمّة جعفر بن محمد الصادق عليه السّلام و التحيّة روايت كند كه چون ابو بكر هلاك شد و عمر خليفه گرديد و بمسجد حضرت محمد صلّى اللّٰه عليه و آله آمده بنشست ناگاه شخصى درآمد و گفت: يا امير المؤمنين من مردى يهودى و علاّمۀ ايشانم و مسأله چند دارم و اراده آنست كه از شما سؤال نمايم اگر مرا بجواب آن مجاب و كامياب گردانى مسلمان ميگردم و از دين يهودى تبرّا نموده برگردم و تا زنده باشم از دين حنيف و ملت منيف هرگز برنگردم عمر گفت مسايل تو كدام است اعلام نماى يهودى گفت: مسأله من سه و سه و يكى است اگر شما توانيد كه ما را به جواب مستطاب گردانيد فهو المطلوب و اگر در ميان قوم كسى اعلم از شما باشد مرا بآن مرشد هادى دلالت و ارشاد نمائيد چون در آن هنگام امام المشارق و المغارب على ابن ابى طالب عليه سلام اللّٰه الواهب در مسجد حاضر بود عمر بجانب آن حضرت اشارت نمود كه بنزد اين جوان رفته مسائل و مطالب ازو سؤال كن كه بى شبه بجواب آن معزّز و كامياب گردى يهودى در ساعت متوجّه بجانب آن حضرت گرديد و گفت يا جوان مسألۀ من، سه و سه و يكى است امام فرمود چرا نگفتى كه هفت است يهودى گفت:
من مردى جاهلم اگر مرا از سه اول مجاب نگردانى اكتفا به همين سؤال نمايم و ترا سؤال از سۀ ديگر و يكى آخر ننمايم حضرت امير المؤمنين على (عليه السّلام) گفت: اى يهودى اگر مسايل ترا جواب گويم از ملت موسى (عليه السّلام) رجعت
ص: 389
بدين سيد المرسلين نمائى ؟ گفت:
آرى، حضرت ولى ايزد متعال فرمود: كه يا يهودى هر چه خواهى سؤال كن يهودى گفت من ترا سؤال از سنگى نمايم كه پيشتر از همه حجر حضرت ايزد داور در زمين وضع نمود، و سؤال نمايم از اولين چشمه كه از زمين بحكم ربّ العالمين ظاهر گرديد و اولين درخت كه پيش از تمامى اشجار در زمين روئيد. امير المؤمنين على (عليه السّلام) گفت:
اى يهودى اعتقاد شما يهود درين باب آنست كه اوّل حجر كه در زمين موضوع و مستقر گرديد حجريست كه بامر خداى تعالى و تقدّس در بيت المقدس است ليكن قول شما باطل و دروغ است بلكه آن حجر الاسود است كه حضرت آدم عليه السّلام از دار السّلام جنان بخاكدان جهان آورده بحكم ايزد علام آن را در بيت الحرام وضع نمود يهودى گفت:
راست گفتى و اللّٰه موافق قول شما بخط هرون (عليه السّلام) از املاء موسى عليه التحيّة و الثناء است آنگاه حضرت ولى اللّٰه فرمود: كه اما چشمۀ اوّلى در زمين تمامى يهود را اعتقاد چنانست كه آن چشمه ايست كه بحكم ربّ الأقدس در بيت المقدس ظاهر گرديد اين قول دروغست و آن چشمه ايست كه آن را عين الحيوة گويند و ماهى موسى (عليه السّلام) را در آن چشمه غوطه دادند و خضر نيز از آن عين تشرّب نمود و هر كه از آن چشمه بياشامد حيوة جاودان يابد يهودى گفت راست گفتى زيرا كه موافق قول شما در ميان ما يهودان بخط هرون و املاء موسى عليه السّلام است امير المؤمنين على (عليه السّلام) گفت امّا
ص: 390
درخت اوّلى شما يهود ميگوئيد كه اوّل درخت كه ربّ العزّت در زمين رويانيد درخت زيتون بود امّا دروغ ميگوئيد زيرا كه اول درخت خرماء عجوه است كه حضرت آدم (عليه السّلام) آن را از بهشت در هنگام نزول بخاكدان دنيا با خود آورد صاحب صحاح اللغه گويد كه خرماى عجوه اجود تمر است در مدينه و درخت آن را لينه خوانند يهودى گفت: و اللّٰه بخداى عالم قسم است كه راست گفتى بواسطۀ آنكه آنچه نقل كردى موافق آن بخط هرون و املاء موسى (عليه السّلام) در ميان جماعت ما يهودان است آنگاه يهودى گفت:
سه مسألۀ ديگر دوّمى آنست كه اين امت را بعد از پيغمبر ايشان امام چند است كه امّت اگر اطاعت آن جماعت بنمايند اصلا هيچ گونه ضرر و نقصان عايد و راجع بآن اعيان نگردد حضرت امير المؤمنين على (عليه السّلام) فرمود كه امامان بعدد نقباى بنى اسرائيل دوازده نفرند. يهودى گفت:
و اللّٰه راست گفتى كه موافق همين بخط هرون و املاء موسى (عليه السّلام) در نزد يهودان موجود و عيان است آنگاه يهودى گفت پيغمبر شما در جنّت بحكم واهب علاّم در كدام محل و مقام ساكن و آرام گزيند؟ حضرت امام الأنام فرمود كه: در اشرف منازل جنان و اعلى و ارفع درجات آن كه مسمّى بجنّات عدن در نزد انبيا و رسولان است ساكن گردد يهودى گفت و اللّٰه راست گفتى زيرا كه موافق بيان شما مكتوب بخط هرون و املاء موسى (عليه السّلام) در ميان يهوديانست باز يهودى گفت كه: وصى بلا فصل رسول شما بعد از آن حضرت در دار المشقّه دنيا چند مدت تعيّش نمايد؟ حضرت امير المؤمنين على (عليه السّلام) فرمود: كه سى سال يهودى گفت: و اللّٰه راست گفتى بجهت آنكه مكتوب بخط هرون و املاء موسى عليه السّلام است بعد از آن يهودى گفت يك مسأله باقى است اگر
ص: 391
آن را جواب گوئى يك لحظه در دين موسى (عليه السّلام) بعد از جواب آن مسأله نمانم حضرت سيّد الأوصياء فرمود كه: هر سؤال خواهى نماى و جواب بر سبيل صدق و صواب استماع فرماى. يهودى گفت: امّا وصى آن نبىّ ايزد تبارك و تعالى بموت ميرد يا شهيد و مقتول گردد؟ حضرت امير المؤمنين على عليه السّلام فرمود كه: شهيد گردد بر فرق آن اب الشبّر و الشبير زنند و محاسن او را بخون آن وصى سيد المرسلين خضاب و رنگين گردانند. يهودى گفت و اللّٰه راست گفتى و در كلمات مصادقت آيات بالتمام صدق سفتى و همگى و تمامى اين سخنان مكتوب بخط هرون و املاء موسى (عليه السّلام) در ميان اشراف يهودان است آنگاه گفت: اشهد ان لا اله الاّ اللّٰه و اشهد انّ محمدا رسول اللّٰه از روى صدق و اخلاص مسلمان و تابع امير المؤمنين على (عليه السّلام) گرديد.
از اصبغ بن نباته رضى اللّٰه عنه مروى و منقولست كه من روزى در خدمت امير المؤمنين على (عليه السّلام) حاضر بودم كه ناگاه ابن الكواء به خدمت آن ولى اللّٰه آن ولى اللّٰه تعالى حاضر شد و گفت يا امير المؤمنين (عليه السّلام) معنى قول خداى عزّ و جلّ در آيه كلام منزل بحضرت خاتم الرسل: وَ لَيْسَ اَلْبِرُّ بِأَنْ تَأْتُوا اَلْبُيُوتَ مِنْ ظُهُورِهٰا وَ لٰكِنَّ اَلْبِرَّ مَنِ اِتَّقىٰ وَ أْتُوا اَلْبُيُوتَ مِنْ أَبْوٰابِهٰا و مراد آن چيست على (عليه السّلام) گفت ما آن خانه هائيم كه حضرت ايزد كريم امر برايا بر دخول آن بيوت از ابواب نمود و باب خداى تبارك و تعالى و اهل بيت رسول اللّٰه مائيم نيكوئى و سرمايه سعادت دنيا و آخرت بواسطۀ متابعان دين و ملت حضرت نبى الرحمه آنست كه شيوۀ متابعت ما را مراعات نموده اتيان بيوت از ابواب ما نمايند و از طريقۀ ما تقصى و تخطّى ننمايند يعنى هر كه با ما بيعت نمود
ص: 392
و اقرار بولايت ما ائمه الهدى فرمود و مدت العمر از آن ادبار و استكبار ننمود پس او آن كس است كه دخول بيوت از باب نمود و هر كه بعد از بيعت با ما مخالفت نمايد و غير را بر ما تفضيل فرمايد آن شخص از ظاهر بيوت داخل خانه اسلام و ملت گرديد بلكه آن كس از طريق دين و آئين سيّد المرسلين برگرديد ابن الكواء گفت يا امير المؤمنين على: وَ عَلَى اَلْأَعْرٰافِ رِجٰالٌ يَعْرِفُونَ كُلاًّ بِسِيمٰاهُمْ آن رجال چه طايفه اند؟ امير المؤمنين على (عليه السّلام) گفت: ما اصحاب اعراف و ارباب عدل و انصافيم كه انصار و اعوان و شيعيان و محبان خود را بسيماى ايشان بشناسيم و آن جماعت را داخل جنّت گردانيم و ما در روز قيامت در اعراف اقامت داريم محبان را خوار و ذليل نگذاريم و اعراف مكانيست در ميان نار و جنّت هيچ احدى داخل آن محل بهشت عنبر سرشت نگردد مگر بشناخت و ولايت ما بشرطى كه ما نيز او را بشناسيم و عارف و واقف بخلوص عقيدت و اخلاص طويت او گرديم و داخل نار ايزد بارى و آن مقام هوان و سوگوارى نگردد الا آنكه منكر ما و ما نيز منكر آن طاغى و باغى ايزد تعالى باشيم و حقيقت اين امر يا ابن الكواء چنانست كه اگر خداى عزّ و جلّ بخواهد و ارادت كامله و قدرت شاملۀ او تعلّق گيرد بآن كه ساير الناس كما ينبغى و يليق عارف بذات ستوده صفات او على سبيل التحقيق گردند و او را بشناسند و اقرار بيگانگى او نمايند چنان كند كه آنها از باب اللّٰه داخل بيوت گردند و ما را ابواب و صراط و سبيل خود گردانند همان باب كه مردم را بدخول آن امر نمود كه از آن در بخانه درآيند پس آنكه از ما عدول و از ولايت ما تجاوز نموده خمول گردد و تفضيل غير ما بر ما آل رسول
ص: 393
نمايد فإنهم عَنِ اَلصِّرٰاطِ لَنٰاكِبُونَ پس بدرستى كه آن طايفه از راه راست عدول و انحراف و قنوط و اعتساف نمودند. در باب اعراف خلاف و اختلاف بسيار است ابو على الطبرسى رحمة اللّٰه عليه در تفسير جوامع الجامع از امام الناطق الأمين جعفر بن محمد الصادق رضوان اللّٰه عليهم اجمعين نقل كند كه اعراف تل ريگى است ميان جنّت و نار كه هر نبى و رسول و هر خليفۀ ايشان با گناهكاران امت و اهل زمان خود در آن مكان توقف نمايند چنانچه صاحب لشكر با ضعفاء جنود از خوف دشمن در معسكر توقّف فرمايند و نيكوكاران ايشان سبقت بر گناهكاران بدخول جنان گرفته باشند در آن زمان خليفۀ ايشان روى بگناهكاران كه در آن مكان حيران و سرگردان ايستاده باشند آورده گويد كه اى ياران نگاه باخوان نيكوكاران خود كنيد كه چون بر شما بواسطۀ ارتكاب اعمال حسنه و افعال محسنه سبقت بر دخول جنت بحكم واهب بيمنت گرفته اند و شما واله و شيدا درينجا ايستاده ايد در آن هنگام گناهكاران بطمع شفاعت و اميد رعايت سلام به نيكوكاران امت كند چنانچه ايزد علام اشاره بآن مطلب و مرام نمود كه سَلاٰمٌ عَلَيْكُمْ لَمْ يَدْخُلُوهٰا وَ هُمْ يَطْمَعُونَ يعنى گناهكاران امت بطمع دخول جنّت از حضرت ربّ العزّت كه بوسيله شفاعت نبى و امام و ايشان دارند سلام به نيكوكاران كنند و نيكوكاران در آن زمان نگاه بجانب اهل نار و عصيان كرده گويند رَبَّنٰا لاٰ تَجْعَلْنٰا مَعَ اَلْقَوْمِ الآيه. ايضا از اصبغ بن نباته مروى و منقول است كه من روزى در خدمت امير المؤمنين على (عليه السّلام) حاضر بودم كه ابن الكواء به خدمت آن سرور حاضر شد و گفت يا امير المؤمنين على (عليه السّلام) و اللّٰه بخداى عالم
ص: 394
مرا قسم است كه در كتاب اللّٰه تعالى آيه ايست كه در دل من به غايت سخت و گران است بلكه بواسطۀ آن مرا شك در دين رسول آخر الزمان بهم رسيد. حضرت امير المؤمنين على (عليه السّلام) فرمود كه: مادرت بمرگ تو نشيند و ترا كم بيند آن آيه كدام است ابن الكواء گفت قوله تعالى و تبارك ذكره وَ اَلطَّيْرُ صَافّٰاتٍ كُلٌّ قَدْ عَلِمَ صلاته و تسبيحه آن صف كدام و آن نماز و آن تسبيح كدام است على (عليه السّلام) گفت:
ويحك يا ابن الكواء كه حضرت خالق الموجودات ملايكه سموات را بر صور مختلف موجود و متصف گردانيد و خداى تعالى را فرشته ايست به صورت خروس سپيد بلند آواز كه چنگال او از زمين هفتم گذ