خاتم پیامبران صلی الله عليه و آله وسلم جلد 3

مشخصات کتاب

سرشناسه : ابوزهره ، محمد، 1974 - 1898

AbuZahrah, Muhammad

عنوان و نام پديدآور : خاتم پیامبران صلی الله عليه و آله وسلم / محمد ابوزهره ؛ ترجمه حسین صابری

مشخصات نشر : مشهد: بنیاد پژوهشهای اسلامی ، - 1375.

مشخصات ظاهری : ج 3

شابک : 964-444-391-8 39000ریال (دوره ) ؛ 964-444-391-8 39000ریال (دوره ) ؛ 964-444-391-8 39000ریال (دوره ) ؛ 964-444-391-8 39000ریال (دوره ) ؛ 964-444-391-8 39000ریال (دوره ) ؛ 964-444-391-8 39000ریال (دوره ) ؛ 964-444-391-8 39000ریال (دوره ) ؛ 964-444-391-8 39000ریال (دوره ) ؛ 964-444-392-6 (ج .1) ؛ 964-444-393-4 (ج .2) ؛ 964-444-394-2 (ج .3)

وضعیت فهرست نویسی : فهرستنویسی قبلی

يادداشت : ج . 1،2،3 (چاپ سوم : 1380): 7000 ریال (دوره )

یادداشت : کتابنامه

موضوع : محمد(ص )، پیامبر اسلام 53 قبل از هجرت - 11ق . -- سرگذشتنامه

شناسه افزوده : صابری ، حسین ، 1345 - ، مترجم

شناسه افزوده : بنیاد پژوهشهای اسلامی

رده بندی کنگره : BP22/9 /‮الف 22خ 2 1375

رده بندی دیویی : 297/93

شماره کتابشناسی ملی : م 76-4726

ص: 1

اشاره

بسم الله الرحمن الرحيم

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

ص: 7

ص: 8

ص: 9

ص: 10

فصل بيست و ششم حديبيّه؛ دورنماى پيروزى نهايى

مقدمۀ حركت

517 - اسلام در سراسر جزيرة العرب گسترش يافت، گروه فراوانى به آن گرويدند و بسيارى نيز از آن آگاهى يافتند. گروهى از اعراب مؤمن شدند، گروهى تنها به نام اسلام بسنده كردند و ظاهرا اعلام مسلمانى كردند هر چند كه به آن ايمان نياوردند و بالاخره گروهى همچنان به شرك خود باقى ماندند. اما قدرتى كه مسلمانان بدان دست يافته بودند و هيبتى كه براى آنان به وجود آمده بود آنان را كه به شرك خود باقى مانده بودند وادار مى ساخت به آيين يگانه پرستى و رسالت محمد (صلی الله علیه و آله) بعنوان يك پديدۀ داراى موقعيّت و منزلت بنگرند كه شايستۀ آن است در آن انديشه و تأمل كنند نه آن كه بى هيچ تفكر و تأمّلى در همان وهلۀ نخست به رد و انكار آن بپردازند. به عبارتى ديگر اكنون ترديدهايى در مورد بت پرستى و مشروعيّت آن به دلهاى آنان راه يافته و اين در حالى بود كه پيش از اين على رغم بت پرستى با خدا و نام و صفات او آشنايى داشتند و بدين ترتيب ترديد آنها در مشروعيّت بتهايشان پاى نهادن به راهى بود كه سرانجام آنان را به ايمان و به دين فطرت مى رساند.

ص: 11

اين گونه بود كه دعوت اسلامى همه جا را فراگرفت و ديگر هيچ كس از اعراب و همكيشان آنان انديشه تهاجم به مدينه را به دل راه نمى داد و مدينه در پرتو عنايت خداوند محفوظ و در پناه قدرت او بود.

اينك چون محمد از ناحيۀ تهاجم اعراب آسوده خاطر شده يا از اين ايمنى يافته بود كه آنان با دشمنان او همپيمان شوند هنگام آن فرا رسيده بود كه آهنگ قريش - يعنى پرچمداران دشمنى با او - كند، البته نه بدان مقصود كه با آنان بجنگد، چرا كه در سريه ها و غزواتى كه تا كنون گذشت ديديم كه او جز براى دفاع وارد جنگ نمى شد؛ اما قريش با پيامبر (صلی الله علیه و آله) دشمنى مى ورزيدند و ادارۀ مكّۀ معظّمه در اختيار ايشان بود پس پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى بايست كارى كند تا آنان از دشمنى خويش دست بردارند و راه را بر روى دعوت اسلامى به آن شهر بگشايند و به مسلمانان براى برگزارى آيين حج كه يكى از احكام عبادى اسلام است اجازه دهند. علاوه بر اين او اكنون مى خواست به مسألۀ يهوديانى بپردازد كه در خيبر گرد هم آمده و همانان بودند كه انتقام كشتگان خويش را در دل داشته و بدين گمان كه مدينه شهر و موطن اصلى آنهاست آهنگ حمله عليه آن را داشتند.

بنابراين ضرورت داشت پيامبر (صلی الله علیه و آله) از نزديك با اوضاع و احوال قريش آشنا شود و ببيند آيا آنان اجازه مى دهند به اداى آيين حج - اين آيين بر جاى مانده از ابراهيم در سرزمين عرب - بپردازد يا آن كه همانند گذشته سد راه او مى شوند. لازم بود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين قصد خويش را با عمل نيز همراه كند. به همين دليل روانۀ حج شد و در اين سفر ماجراى صلح حديبيّه پيش آمد كه خداوند آن را فتح المبين ناميد، چرا كه همۀ موانعى را كه ميان پيامبر و قريش فاصله افكنده بود در اين سفر از ميان رفت، طى آن امين حبيبى كه در كودكى و جوانى او با وى آشنايى داشتند با آنان از نزديك ديدار و گفتگو كرد و بسيارى از پرده هايى كه به سبب جنگ و اختلاف و كينه ميان آنان با او قرار گرفته بود فرو افتاد.

ص: 12

غزوۀ حديبيه

518 - آن گونه كه همه روايات بر اين اتّفاق دارد، در ماه ذى القعده سال ششم هجرت كه از ماههاى حج است رسول خدا عزم حج كرد، در حالى كه به روايتى هفتصد نفر و به روايتى ديگر - كه از جابر بن عبد الله نقل شده - هزار و چهار صد نفر از اصحاب او را همراهى مى كردند. از ميان اين دو روايت كه روايت نخست از ابن اسحاق و روايت دوّم به نقل از بخارى و برخى ديگر است، روايت دوّم يعنى هزار و چهارصد نفر روايتى معقول به نظر مى رسد، چرا كه بنا بر روايات سپاه او در اين غزوه براى قريش سپاهى وحشت برانگيز بود و اين در حالى است كه سپاهى كمتر از هزار نفر نمى توانست وحشت آنان را برانگيزد.

رسول خدا نه به قصد جنگ بلكه به قصد حج كامل از مدينه بيرون رفت، اما هنوز به عسفان نرسيده بود كه با بشر بن سفيان كعبى ملاقات كرد. ظاهرا در اين زمان قريش كه نسبت به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مسلمانان هشيار و مراقب بودند از اين حركت اطّلاع كامل داشته و يا گمانهايى مبنى بر آن به دست آورده بودند. لذا بشر بن سفيان به رسول خدا گفت: اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اينك قريش از بيرون آمدن تو از مدينه اطّلاع يافته و براى رويارويى با تو بيرون آمده اند در حالى كه پوست ببر بر تن كرده و شتران تازه زا را با بچّه هايشان به همراه آورده و در ذى طوى اردو زده و با خداوند عهد كرده اند هرگز اجازه ندهند تو وارد مكّه شوى و اينك اين خالد بن وليد است كه در رأس سواران قريش تا كراع الغميم پيش آمده است.

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) - آن مهربان و آن دلسوز قوم خود و آن كه هر چند آنان با او جنگيده بودند، اما هنوز اميد اسلام آوردن آنان را داشت - در پاسخ او فرمود:

«واى بر قريش كه جنگ همۀ توان آنان را گرفته است: آنان چه ضرر مى كردند اگر كه كار مرا به ديگر اعراب وامى گذاشتند تا اگر آنها بر من چيره شدند ايشان به همان چيزى برسند كه در آرزويش بوده اند و اگر خداوند مرا بر آنان چيره سازد به اسلام درآيند بى آن كه هيچ آسيب و ضررى به ايشان رسيده باشد و اگر نيز ديگر اعراب

ص: 13

دست به هيچ كارى نزنند خود آنها در حالى كه توانى بر ايشان مانده است عليه من وارد جنگ شوند؟ پس قريش در چه گمانند؟ به خداوند سوگند پيوسته در راه آنچه خداوند مرا بدان مبعوث ساخته جهاد خواهم كرد تا آن كه خداوند آن را پيروز كند يا اين سخن به تاريخ سپرده شود».

در اين مرحله رسول خدا (صلی الله علیه و آله) علاقه اى نداشت با جنگجويان قريش مواجه شود تا شمشير بر انديشه و فكر پيشى نگيرد، چرا كه او قصد حج داشت نه قصد آن كه قريش را به پذيرش چيزى ناگزير سازد، بلكه او ارادۀ آن داشت تا آنان با اختيار خود به او اجازۀ حج دهند يا اقدامى ديگر كنند و اين بدان سبب بود كه انتخاب و اختيار طرف را به حقيقت نزديك مى سازد و جنگ او را دورتر مى كند و به عبارت ديگر به اجبار واداشتن به كارى با شمشير دل را تيره و مجروح مى سازد و اين در حالى است كه آن حضرت اراده شفا دادن و التيام بخشيدن به دلها و فرونشاندن خشم ديرينه آنها را داشت و نه وارد آوردن جراحتى ديگر بر جراحتهاى كهنه.

به همين دليل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) داوطلبى از ميان مسلمانان خواست تا آنان را از راه ديگرى به سوى مكّه پيش برد. راهنمايى جلو آمد و سپاه اسلام را از طريقى صعب العبور جلو برد تا به ثنية المراد در كنار حديبيّه و در پايين مكّه رسيدند.

از سوى ديگر سپاهيان قريش با اطلاع يافتن از تغيير مسير سپاه اسلام برگشت تا خود را به مكّه برساند.

در همين زمان كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به همراه سپاه مسلمين در ثنية المراد بود شتر آن حضرت زانو بر زمين نهاد، گويا خداوند اين نقطه را براى توقف رسول خود برگزيده بود. هنگامى كه آن شتر زانو زد مردم گفتند: «از راه رفتن فرو مانده است». امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «از راه رفتن فرو نمانده و اين عادت اين شتر نيست، بلكه همان كه [سپاه] فيل را از مكّه بازداشت آن را بر جاى نشانده است.

امروز قريش مرا به هيچ طرح و برنامه اى كه در آن صلۀ رحم باشد فرا نخواهد خواند مگر آن كه با آن موافقت خواهم كرد و اين خواسته را برآورده خواهم ساخت». او

ص: 14

اين سخن را فرمود، چرا كه به عنوان هدايتگرى براى دعوت مردم به حق آمده بود تا پس از گذشت يك دوره از جنگهايى كه قريش عليه او برافروخته و اكنون كه خداوند او را بر آنان تسلّط داده بود دلهاى آنان را به خود و به دعوت خويش نزديك سازد.

بدين ترتيب رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) فرمان توقّف سپاه را صادر كرد، اما سپاه گفتند: «در اين وادى آب نيست» و در واقع آنجا آبى وجود نداشت، اما در آنجا چاهى پر شده و قديمى بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تيرى به يكى از اصحاب داد و او به درون چاه مخروبه رفت و آن تير را در درون چاه فرو برد و آب برجوشيد و سپس پيامبر (صلی الله علیه و آله) سپاهيان را براى آب برداشتن فراخواند و همه آب نوشيدند.

تبادل پيام ميان دو گروه

519 - پيامبر در رأس سپاهى قوى و بزرگ قرار داشت و از سوى ديگر قريش آماده نبرد نبود و بنابراين اگر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تصميم مى گرفت آنان را با سپاه خود در هم بكوبد به اين كار توفيق مى يافت، اما او به قصد اداى حج، خاموش كردن شعلۀ جنگ، نيكى با بستگان خويش، از بين بردن حالت گريز و قهر آنان و بالاخره به قصد از ميان بردن وحشتى كه بر اثر يك دورۀ طولانى از جنگ در دلهاى آنان جاى گرفته، آمده بود.

به همين سبب بى آن كه با نيروى قهر با قريش برخورد كند و يا آنان را به تحمّل ذلّت شكست وادار سازد اعلام مسالمت كرد.

در اين ميان بديل بن ورقاء به همراه تنى چند از مردان خزاعه به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيدند و از آن حضرت پرسيدند كه به چه منظورى آمده است. پيامبر فرمود: به منظور جنگ با آنها نيامده و بلكه تنها به قصد زيارت خانۀ خدا و در حالى كه احترام حرم را نگه مى دارد آمده است. همچنين آن حضرت آنچه را با ديگران در اين باره مطرح ساخته بود در پاسخ اين گروه نيز اظهار داشت.

ص: 15

اين گروه نزد قريش بازگشتند و گفتند: «اى جماعت قريش، شما دربارۀ محمد شتابزده عمل مى كنيد، در حالى كه محمد براى جنگ با شما نيامده و بلكه تنها براى زيارت اين خانه آمده است». اما قريش به جبهه گيرى عليه اين گروه پرداخته، آنان را متهم ساختند و گفتند: «حتى اگر كه براى جنگ نيامده باشد با او رويارويى خواهيم كرد. به خداوند سوگند بزور به شهر ما وارد نمى شود تا اعراب در اين باره سخن نگويند».

قريش على رغم اين خيره سرى و خودسرى همه پرده هاى حيا را ميان خود و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پاره نكرد و مكرز بن حفص بن اخيف از بنى عامر بن لؤى را نزد آن حضرت فرستادند.

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) با مشاهده او كه به سوى اردوى مسلمانان در حركت بود فرمود اين مردى حيله گر است و چون وى به حضور ايشان رسيد، آن حضرت با وى در اين باره كه به مقصود زيارت خانه خدا آمده و قصد جنگ ندارد به گفتگو پرداخت.

با آن كه قريش قصد داشت حتى از زيارت مسلمانان نيز جلوگيرى كند، اين بار حليس بن علقمه را به سوى اردوى آنان فرستاد. وى سردستۀ سپاهيان بود كه در جنگها به كمك قريش مى پرداختند. چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از دور او را مشاهده كرد فرمود: «او از مردمى خداشناس است. پس شتران قربانى را روياروى او قرار دهيد تا آنها را مشاهده كند». او چون شتران دربند را ديد كه از كنار درّه مى گذرند دريافت كه اين شتران قربانى حج اند كه به علّت دربند بودند طولانى پشمهايشان از ميان رفته است.

حليس به ديدن شتران بسنده كرد و به پاس احترام آنچه ديده بود بى آن كه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ملاقات كند به ميان قريش برگشت و دربارۀ مشاهدات خود با آنان سخن گفت. اما قريش به او گفتند: «بنشين كه تو يك عرب باديه نشينى و آگاهى ندارى».

ص: 16

حليس با شنيدن اين سخن خشمگين شد و گفت: «اى جماعت قريش، ما هرگز به خاطر چنين چيزى با شما همپيمان نشده و هرگز در اين باره با شما عهدى نبسته ايم. آيا كسى كه به تكريم خانۀ خدا آمده است از اين خانه دور داشته مى شود؟ سوگند به آن كه جان حليس در دست اوست يا محمد را وامى گذاريد تا كارى را كه براى آن آمده انجام دهد يا آن كه همراه با همه سپاهيان از شما جدا خواهم شد». امّا قريش در پاسخ او اظهار داشتند: «اى حليس از ما دست بردار تا براى خود تصميمى كه بدان راضى هستيم اتّخاذ كنيم».

على رغم اين دو كار ناموفّق هنوز نيز قريش در انتظار اقدامى از سوى پيامبر بود كه رضايت آنان را تأمين كند بى آن كه با او وارد جنگ شوند. آنان به همين دليل عروة بن مسعود ثقفى را به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرستادند، او برخورد ديگر كسانى را كه تا آن زمان با پيامبر (صلی الله علیه و آله) ملاقات كرده و ناكام برگشته بودند و نيز اين مسأله را به قريش يادآور شد كه وى همچون فرزند آنان محسوب مى شود، چرا كه مادرش از دختران عبد شمس بوده است. وى به قريش گفت: «من آنچه شما را گرفتار ساخته شنيده ام و كسانى از قوم خود را كه از من فرمان مى برند گرد آورده و سپس نزد شما آمده ام تا با شما ابراز همدردى كنم». آنان در پاسخ او گفتند:

«راست مى گويى تو در نزد ما مورد اتهام نيستى».

مسعود كه اينك براى قريش روشن ساخته بود كه روابط نزديك خويشاونديى با آنان دارد و در مأموريّت خود امين قريش خواهد بود و به يارى آنان نيز تمايل دارد، در حالى كه اعتماد آنان را به دست آورده و به اين اعتماد دلگرم بود به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و گفت: «من مردمان اوباش را براى رويارويى با تو گرد آورده و آنان را به حوزۀ تو آورده ام تا آن را مورد تاخت وتاز قرار دهند و اينك اين قريش است كه بيرون آمده در حالى كه شتران تازه زا را با بچّه هايشان آورده است و پوست ببر بر تن كرده و با خداوند عهد كرده اند هرگز اجازه ندهند تو بزور به شهر آنان وارد شوى و خداوند خود بر اين مردم گواه و آگاه است و ممكن است همين

ص: 17

فردا از پيرامونت پراكنده شوند. اما در اين هنگام ابو بكر كه آنجا بود گفت: «آيا ما از پيرامون او پراكنده مى شويم؟».

سپس مسعود در حالى كه محاسن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در دست مى گرفت به سخن گفتن با آن حضرت پرداخت كه اين كار و اين نحوه برخورد از گردن كشى، هرزگى، جرأت و خشونت او حكايت داشت. در اين ميان مغيرة بن شعبه شمشير به دست به منظور حراست در پشت سر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ايستاده بود و هرگاه مسعود دست به سوى محاسن پيامبر (صلی الله علیه و آله) دراز مى كرد دست او را پس مى زد و مى گفت: «دست خود را از صورت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بردار قبل از آن كه كارى كنم كه ديگر اين دست از تو نباشد». اما مسعود - آن مرد خشن و سختگير - در پاسخ شعبه گفت: «چقدر درشت خوى و سختگيرى!». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين هنگام تبسّم فرمود.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با عروه همان سخنانى را فرمود كه با دو فرستادۀ پيشين فرموده بود. عروة بن مسعود پس از آن و در پى مشاهدۀ برخورد اصحاب با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به ميان قريش برگشت و گفت: «اى جماعت قريش، من قيصر را با همۀ سلطنت او، كسرى را با همۀ پادشاهى اش و نجاشى را در مملكت خويش ديده ام و به خداوند سوگند، تا كنون هيچ پادشاهى را در ميان مردم خود همانند محمد در ميان اصحاب خويش نديده ام. من مردمى ديدم كه در مقابل هيچ چيز از او دست نمى كشند. پس تصميم خود را در اين باره بگيريد».

بدين ترتيب مشاهده مى كنيم همه فرستادگان قريش تا اين مرحله بر اين تأكيد داشتند كه محمد (صلی الله علیه و آله) براى جنگ نيامده و بلكه براى اداى حج و به منظور برقرارى پيوندهاى خانوادگى كه آنان آن را قطع كرده اند آمده است.

نيرنگ و گذشت

520 - نيرنگ از جانب قريش و عذر و گذشت از جانب محمد (صلی الله علیه و آله)، چه اين

ص: 18

كه در همان زمان كه براى قريش روشن شده بود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى جنگ نيامده، بلكه با لباس احرام و در ماه حرام آمده و براى ايجاد دوستى - كه هرگز در جنگ محقّق نمى شود - آمده است، در همين زمان قريش در انديشۀ تجاوز و تعرّض برآمده بودند، چنان كه از ابن عباس روايت شده است كه مشركان چهل يا پنجاه نفر از مردان جنگى خود را مأموريّت دادند تا اردوگاه لشكر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را دور بزنند و اگر بتوانند يكى از اصحاب او را مورد هجوم خود قرار دهند.

اين مهاجمان را گرفتند و به سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بردند. گرچه آنان به سوى اردوى مسلمانان سنگ و تير پرتاب كرده و پيامبر (صلی الله علیه و آله) حق داشت آنان را به عناوينى از قبيل گروگان در نزد خود نگه دارد اما آنان را مورد گذشت قرار داد.

فرستاده اى از جانب رسول خدا (صلی الله علیه و آله)

521 - تا اين مرحله فرستادگان قريش به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى آمدند و برخى از آنان آنچه را مورد مذاكره قرار داده و يا ديده بودند بدرستى منتقل مى كردند و شايد برخى نيز مسائل را مورد تحريف قرار مى دادند. به همين دليل پيامبر علاقه داشت خود فرستاده اى را نزد قريش بفرستد تا با اوضاع و احوال آنان و مقاصدى كه در سر دارند آشنا شود. بدين ترتيب آن حضرت از عمر بن خطاب كه قبلا در زمان جاهليّت به ايفاى نقش ميانجى و سفير ميان برخى قبايل عرب و يا اعراب و ديگران پرداخته بود خواست تا اين كار را انجام دهد. امّا عمر از آنجا كه قبلا در برخورد با مشركان از خود شدّت نشان داده بود از اين انديشه داشت كه ممكن است چون با آنان روبرو شود او را زندانى كنند و نتواند به اجراى مأموريّت خود توفيق يابد و به همين دليل به آن حضرت گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، من از قريش بر خود بيم دارم و در مكه كسى از بنى عدى بن كعب نيست تا از من حمايت و دفاع كند و از ديگر سوى قريش نيز از دشمنى من با خود و درشتى من نسبت به آنها آگاه است. اما اكنون تو را به مردى كه در آن شهر موقعيت بهترى را داراست يعنى عثمان بن عفان

ص: 19

رهنمون مى شوم».

پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) عثمان را خواست و او را نزد ابو سفيان و سران قريش فرستاد تا به آنان اطلاع دهد پيامبر (صلی الله علیه و آله) براى جنگ نيامده، بلكه تنها براى زيارت خانۀ خدا آمده است.

عثمان كه تا كنون سابقۀ خشونتى از او سراغ نداشتند و از خاندان اموى بود و كسانى از بنى اميّه در مكّه بودند كه او را پناه مى دادند و از او حمايت و دفاع مى كردند براى اجراى مأموريّت روانۀ مكّه شد.

عثمان در بدو ورود به مكّه و يا در راه ورود به اين شهر با ابان بن سعيد بن عاصى اموى برخورد كرد و او به سبب رابطۀ خويشاوندى و نيز به سبب آن كه دوست قديمى او بود با وى به محبّت برخورد كرد و او را در پناه خود جاى داد و به همراه خويش به مكّه برد و به همين سبب نيز خود را موظّف به دفاع از او مى دانست. وى همچنان در پناه ابان بن سعيد بود تا وقتى كه مأموريتى را كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به او داده بود به پايان برساند.

عثمان براى انجام مأموريّت خود نزد ابو سفيان و سران قريش رفت و پيام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را به آنان رساند و به آنان اطلاع داد كه آن حضرت براى جنگ نيامده و تنها براى زيارت خانۀ خدا آمده است.

سران قريش بى آن كه گفته هاى عثمان را رد كنند آن را پذيرفتند و از وى استقبال كردند و حتى به او پيشنهاد دادند در امنيّت و اطمينان به طواف خانۀ خدا بپردازد. اما او از اين كار امتناع ورزيد و گفت: «من كسى نيستم كه طواف كنم تا زمانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) طواف كند».

بدين ترتيب عثمان مأموريّت خود را به انجام رساند، اما آنان او را نزد خود نگه داشتند، نه براى آن كه او را آزار دهند، بلكه براى آن كه با او مشورت كنند و از او نظر بخواهند شايد نيز به منظور دوستى و محبّت با او و گراميداشت وى اين كار را انجام دادند.

ص: 20

در اين زمان اين شايعه در ميان مسلمانان پخش شد كه عثمان كشته شده است.

بدين ترتيب افكار و انديشه ها نگران و پريشان شد و تصميم جنگ عليه قريش در ميان مسلمانان ظهور كرد، هر چند در وهلۀ اوّل چنين مقصودى در كار نبود.

بيعت رضوان

522 - پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) كه به قصد حج و نه به قصد جنگ از مدينه بيرون آمده بود، چون عثمان از برگشتن از مكّه دير كرد و اين شايعه پخش شد كه وى كشته شده است و چنين احتمالى چندان بعيد نيز نبود، آن حضرت خود را آمادۀ جنگ عليه قريش كرد، چرا كه تجاوز از سوى آنان با قتل عثمان كه فرستادۀ صلح بود آغاز شده بود و اين كار خودبخود كارى زشت و نادرست به شمار مى رفت و علاوه بر اين نوعى ردّ صلح از سوى آنان محسوب مى شد و تجاوزى عليه پيك صلح بود با آن كه مرسوم آن است كه هيچ فرستاده اى را نبايد كشت، بلكه بايد او را اجازه داد تا به محل اصلى خود برگردد، خواه پيام او مورد پذيرش قرار گيرد و يا مورد پذيرش قرار نگيرد.

بنابراين مى بايست آمادگيهاى لازم براى نبرد فراهم گردد و از آنجا كه مسلمانان براى نبرد بيرون نيامده بودند لازم بود بيعتى مجدّد از آنان گرفته شود، چرا كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نبردى را مى خواست كه با خشنودى و رضايت سپاه صورت گيرد و اين سنّت پيامبر (صلی الله علیه و آله) در همۀ جنگها بود كه خواهان سپاهى داوطلب بود كه به انتخاب خود و با خشنودى كامل و تنها به خاطر رضاى خداوند و به نيّت قرب به او وارد نبرد شوند.

بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با مسلمانان پيمان استقامت تا پاى جان و پرهيز از فرار از جنگ بست و فرمود: «از اينجا نمى رويم مگر آن كه با اين مردم بجنگيم كه آنان با قتل عثمان هر گونه صلحى را رد كرده اند».

ص: 21

اين بيعت كه «بيعت رضوان» نام دارد در زير سايۀ درختى صورت گرفت و همۀ مسلمانانى كه آنجا بودند با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بيعت كردند و تنها يك نفر كه او هم قابل اعتنا نبود در اين بيعت شركت نكرد.

خداوند خشنودى خود را از كسانى كه حاضر شده بودند لباس احرام را از تن درآورند و لباس رزم بر تن كنند اعلام داشت و فرمود: «خداوند از مؤمنان خشنود شد آن هنگام كه در زير درخت با تو بيعت كردند. پس خداوند آنچه را آنان در دل داشتند دانست و بيازمود پس آرامش را بر دلهاى آنان نازل كرد و به پاداش اين عمل به آنان مژدۀ پيروزى نزديكى را داد و نيز غنيمتهاى فراوانى كه آن را در اختيار مى گيرند و خداوند عزّتمند و حكيم است. خداوند غنايم فراوانى را كه در اختيار خواهيد گرفت به شما وعده كرد، پس درآوردن آن تسريع روا داشت و نيز دست ستم مردم را از شما كوتاه كرد و تا اين ماجرا آيتى براى مؤمنان باشد و خداوند بدان وسيله شما را به راه راست هدايت كند و نيز مژده داد نعمت ديگرى كه شما خود توان آن نداشتيد و خداوند آن را در احاطۀ قدرت خود داشت و خدا بر هر كارى تواناست. البتّه حتى اگر آن كافران با شما مى جنگيدند نيز به صحنۀ نبرد پشت مى كردند و مى گريختند و سپس هيچ ياور و پشتيبانى نمى يافتند. اين سنّت خداوند در ميان پيشينيان شما نيز بوده و براى سنّت خداوند هيچ تغييرى نخواهى يافت. او همان كسى است كه دست ستم آنان از شما و دست شما را از آنان در درون مكّه و پس از آن كه شما را بر آنان چيره ساخت بازداشت و خداوند بدانچه مى كنيد بينا و آگاه است».(1)

بدين سان خداوند از اصحاب بيعت رضوان در اين كارشان خشنود شد و غنايم و دستاوردهاى فراوانى را از آن پس به ايشان ارزانى داشت و بيان فرمود كه نخستين غنيمت و دستاورد آن بود كه دست ستم آنان را از شما كوتاه كرد و آنها را از جنگ عليه شما بازداشت و اين دستاوردى عاجل و فتحى آشكار بود، آن سان كه

ص: 22


1- فتح/ 24-18.

به بيان اين حقيقت خواهيم پرداخت.

عقد پيمان آتش بس

523 - سرانجام قبيلۀ قريش قانع شدند كه محمد (صلی الله علیه و آله) براى جنگ نيامده است و پس از آن كه عثمان نيز به اردوى مسلمانان بازگشت شمشيرها به نيام رفت، دلها آرام شد و ديگر باز عزم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و تمايل او به يك صلح متجلّى شد. او خواهان طرحى بود كه بر اساس آن جنگ پايان بپذيرد و حرمتها حفظ شود.

در اين هنگام قريش سهيل بن عمرو از بنى عامر بن لؤى را به سوى محمد (صلی الله علیه و آله) فرستادند و به او گفتند: «نزد محمّد برو تا با او صلح كنيم و بگو هيچ راهى براى صلح با او نخواهد بود مگر آن كه امسال را به مدينه بازگردد تا اعراب در بارۀ ما نگويند كه او بزور به شهر ما وارد شد كه به خداوند سوگند، ما هرگز چنين چيزى را دوست نداريم».

بى ترديد اين پيش شرط به اصطلاح علماى قانون يك پيش شرط زورمندانه و دور از منطق بود. اما على رغم آن، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) - كه به فرمودۀ پروردگار عزيز، رئوف و رحيم است - از قبول اين پيش شرط امتناع نورزيد، هر چند برخى از اصحاب او فرياد مخالفت بلند كردند، در حالى كه از آنچه پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى دانست، از آنچه خواست مكتب بود و از آنچه دعوت اسلامى آن را ايجاب مى كرد آگاه نبودند و نمى دانستند دعوت به اسلام بر ترساندن مردم استوار نيست، بلكه به خواست و تمايل مردم متّكى است و اين دعوت با ابزار شمشير پيش نمى رفت و بلكه بر مركب پندها و اندرزهاى شايسته پيش مى رفت.

به هر حال سهيل با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نشست و سرانجام توافقى ميان آن دو صورت گرفت كه خلاصۀ تعهّدات طرفهاى پيمان در آن از اين قرار بود:

الف: مسلمانان در سال جارى از حج صرف نظر كنند.

ب: به مدت ده سال طرفين با يكديگر در آتش بس به سر برند.

ص: 23

ج: هر كس از مكّه به مدينه رود پيامبر (صلی الله علیه و آله) او را به مكّه بازخواهدگرداند و هر كس از مسلمانان مرتد شود و از مدينه به مكّه رود مكّيان موظف به بازگرداندن او نخواهند بود.

د: هر كس بخواهد مى تواند با محمد (صلی الله علیه و آله) همپيمان شود و تعهّدات او را بپذيرد و هر كه نيز بخواهد مى تواند با قريش همپيمان شود و تعهّداتى را كه آنان دارند بپذيرد.

پس از برقرارى اين توافق شفاهى عمر اندوهگين و خشمناك ايستاد و به ابو بكر گفت: «اى ابو بكر آيا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر حق نيست؟» گفت: «چرا».

گفت: «آيا ما مسلمان نيستيم؟» پاسخ داد: «چرا». پرسيد: «مگر آنان مشرك نيستند؟» در پاسخ اظهار داشت: «چرا». آنگاه گفت: «پس چرا در دين خود پيمان ذلت به آنان مى دهيم؟». ابو بكر به وى پاسخ داد: «به فرمان او پايبند باش كه گواهى مى دهم او رسول خداست». عمر نيز گفت: «من هم گواهى مى دهم كه او رسول خداست».

وى سپس نزد رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) آمد و گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آيا تو پيامبر خداوند نيستى؟» فرمود: «چرا». پرسيد: «آيا ما مسلمان نيستيم؟» فرمود: «چرا». سؤال كرد: «آيا آنان مشرك نيستند؟» فرمود: «چرا». پس گفت: «بنابراين چرا در دين خود پيمان ذلّت به آنان مى دهيم؟» پيامبر مهربان در پاسخ او فرمود: «من بندۀ خدا و رسول اويم. هرگز با فرمان او مخالفت نخواهم كرد و او نيز مرا وانخواهد گذاشت».

در اين هنگام خاطر عمر آسوده شد و دريافت كه اين كار به فرمان خداوند صورت گرفته است. بدين ترتيب خشم او فرونشست و از كار خود پشيمان شده، بعدها نيز مى گفت: «از بيم آن سخن و از بيم كارى كه آن روز انجام دادم پيوسته نماز خواهم خواند و روزه به جاى خواهم آورد و صدقه خواهم داد و برده آزاد خواهم كرد».

ص: 24

نوشتن پيمان صلح

524 - پس از برقرارى توافق شفاهى بر مبنايى كه گفته شد، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) على (ع) را فراخواند و به او فرمود به نوشتن اين پيمان اقدام كند و بنويسد كه «بسم الله الرحمن الرحيم». اما سهيل نمايندۀ مشركان زبان به اعتراض گشود و گفت: «من خداى رحمان و رحيم نمى شناسم، بلكه بنويس «به نام پروردگار».

على (ع) نيز چنان نوشت. آنگاه فرمود: «بنويس اين پيمانى است ميان محمد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و سهيل بن عمرو». اما بازهم سهيل اعتراض كرد و گفت: «اگر گواهى داده بودم كه تو رسول خدايى با تو به جنگ نمى پرداختم. نام خود و نام پدرت را بنويس». پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به على (ع) فرمود بنويس: «اين پيمانى است ميان محمد بن عبد الله و سهيل بن عمرو مبنى بر اين كه:

الف: هر دو توافق كردند به مدّت دو سال هيچ جنگى بين آنان روى ندهد و مردم در اين مدت در آسايش و امنيّت به سر برند و با همديگر جنگ نكنند و در مقابل، هر يك از افراد قريش بدون اجازه ولىّ خود نزد محمّد آيد وى او را به ميان قريش برمى گرداند و هر كه از پيروان محمّد به ميان قريش بيايد آنان او را به وى برنمى گردانند.

ب: ميان ما احترام متقابل خواهد بود و هيچ سرقت و خيانتى وجود نخواهد داشت

ج: هر كس بخواهد مى تواند با محمد عقد و پيمان ببندد و هر كس نيز بخواهد مى تواند در پيمان قريش درآيد».

برخى از مشركان و از ميان مسلمانان نيز على بن ابى طالب (ع)، ابو بكر، عمر، سعد بن ابى وقاص و عبد الرحمن بن عوف بر اين پيمان گواهى دادند.

اينها مواردى بود كه در پيمان صلح نوشته شد و در كنار آن توافقى عملى نيز وجود داشت كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) آن را پذيرفته و قريش نيز متعهّد به اجراى آن بودند و آن اين بود كه قريشيان در تكميل اين قرارداد گفتند: «تو امسال به مكّه وارد نمى شوى

ص: 25

و برمى گردى و چون سال آينده فرارسد ما راه را بر تو باز مى گذاريم و تو در حالى كه سلاح مسافر يعنى شمشيرهايى به نيام كشيده شده به همراه دارى و هيچ چيز ديگر جز آن نياورده اى به همراه اصحاب خود وارد مكّه مى شوى و سه روز در آنجا اقامت مى كنى».

به هر حال رسول خدا (صلی الله علیه و آله) على رغم همه سختگيريهاى مشركان از آنجا كه خواهان صلح بود اين پيمان را پذيرفت و آن را بر هر راه حل ديگرى ترجيح داد.

اين در حالى بود كه او سپاهى به همراه داشت كه قريش را توان رويارويى با آن نبود و آن حضرت مى توانست بويژه در شرايطى كه حجت را نيز بر دشمن تمام كرده و دلايل كافى براى جنگ عليه قريش در اختيار داشت عليه آنان وارد نبرد شود، اما او نه يك انسان سخت دل بلكه پيامبرى مسالمت جو بود كه مردم را به حكمت و اندرز ارشاد مى كرد و با ملايمت و مدارا آنان را به راه حق دعوت مى فرمود.

پس از انعقاد اين پيمان سران خزاعه برخاستند و گفتند ما به پيمان و قرارداد محمد (صلی الله علیه و آله) درآمده ايم و از ديگر سوى نيز بنى بكر برخاستند و گفتند ما خود را مشمول قرارداد و پيمان قريش مى دانيم.

ماجراى ابو جندل

525 - هنوز محلّ عقد قرارداد صلح را ترك نگفته و بلكه هنوز نوشتن آن را به پايان نبرده بودند كه ابو جندل - پسر سهيل بن عمرو نمايندۀ مشركان - در حالى كه غل و زنجير در پى خود مى كشيد به اردوى مسلمانان پيوست. سهيل با مشاهدۀ ابو جندل برخاست و بر صورت او سيلى نواخت و به سرزنش او پرداخت و سپس خطاب به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت: «قبل از اين كه اين مرد نزد تو بيايد مسأله ميان من و تو تمام شده است و اينك اين اولين كسى است كه من خواهان اجراى تعهدات تو درباره او و بر اساس اين پيمان هستم». پيامبر (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او فرمود:

«ما هنوز نوشتن پيمان و امضاى آن را به پايان نبرده ايم». اما سهيل گفت: «در اين

ص: 26

صورت كه فرزندم مشمول قرارداد نشود، ديگر من هيچ توافقى با تو نكرده ام». در روايت بخارى در اين باره علاوه بر اين گفتگو آمده است كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) به سهيل گفت: «او را به من ببخش». امّا او گفت: «من وى را به تو نمى بخشم».

پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «اين كار را بكن». او بازهم گفت: «چنين كارى نمى كنم».

اما در اين هنگام برخى از مشركان حاضر در آنجا گفتند: «ما او را به تو مى بخشيم ولى سهيل ولىّ اوست».

در اين ميان ابو جندل فرياد برآورد كه «اى جماعت مسلمانان آيا در حالى كه به عنوان يك مسلمان به اردوى شما آمده ام به ميان آنان برگردانده مى شوم؟ آيا نمى بينيد تا كنون چه بر سرم آمده است؟» بر اساس آنچه در روايت ابن اسحاق آمده است در اين هنگام عمر بن خطاب بدان سوى پريد و در كنار ابو جندل و همراه با او به راه رفتن پرداخت و به او مى گفت: «اى ابو جندل صبر كن كه آنان مشركند و خون آنان چون خون سگان بى ارزش است». وى در حال گفتن اين سخنان شمشير خود را نزديك ابو جندل و در دسترس او قرار مى داد.

عمر خود مى گويد: «آرزو داشتم در اين هنگام وى شمشير را از من بگيرد و با آن بر پدر خويش حمله برد اما او چنين كارى عليه پدرش دريغ داشت و نقشه ام از ميان رفت».

على رغم وضعيت رقّت آورى كه آمدن ابو جندل به اردوى مسلمانان - آن هم در حالى كه غل و زنجيرش را به همراه آورده بود - به وجود آورد و عواطف رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مسلمانان را برانگيخت، آن حضرت به اجراى پيمان خود پايبند ماند و به ابو جندل فرمود: «صبر كن و خويشتن دارى بورز كه خداوند براى تو و ديگر مستضعفانى كه همراه تو و چون تواند گشايشى و راه علاجى قرار خواهد داد. ما با آن قوم پيمان صلح بسته ايم و در اين باره سوگندى الهى به همديگر داده ايم و اكنون به آنان خيانت نمى كنيم».

هر چند اين كلمات صبر و اطمينان را در دل ابو جندل جاى مى داد، اما

ص: 27

همچنان آتشى در دلهاى مسلمانان فروزان بود ولى به پاس احترام آن پيمان و نيز بدان سبب كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرموده بود با فرمان پروردگار خويش مخالفتى نمى كند هيچ سخنى بر زبان نمى آوردند. در اين ميان عمر بار ديگر برشوريد و گفت: «آيا چنين نيست كه ما برحقّيم و دشمنان ما بر باطلند؟» فرمود: «آرى چنين است». اما عمر ديگر بار گفت: «پس اگر چنين است چرا دربارۀ دين خويش پيمان ذلّت به آنان مى دهيم؟» و رسول اكرم نيز در پاسخ او فرمود: «به آنان پيمان مى دهم و خداوند ياور من است». اما عمر بازهم گفت: «آيا تو به ما نمى گفتى به جوار خانۀ خدا مى رويم و به طواف آن مى پردازيم؟» پيامبر (صلی الله علیه و آله) در پاسخ فرمود: «آرى چنين گفته ام، اما آيا من به تو گفتم كه همين امسال به زيارت خانۀ خدا مى رويم؟ ترديد نداشته باش كه سرانجام به زيارت آن خانه و به طواف آن خواهى رفت».

روايت اخير روايت بخارى است كه ما آن را با روايت نخست كه روايت ابن اسحاق بود جمع كرديم و در مجموع به اين نتيجه رسيديم كه اين سخن دو بار از جانب عمر تكرار شده و مظهر خشم مؤمنان در كنار طاعت و خشنودى آنان بدان چيزى است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اجراى فرمان او بدان حكم فرموده است.

درآمدن از احرام

526 - اينك كه مى بايست مسلمانان بازگردند ضرورى بود كه با تراشيدن موى سر يا با كوتاه كردن آن از احرام بيرون آيند تا در سال آينده براى اداى عمره برگردند.

بنا بر روايت ابن اسحاق رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود خروج از احرام را با تراشيدن موى سر خويش آغاز كرد و از مسلمانان خواست شتران قربانى را در همان جا بكشند و سرهاى خود را بتراشند و آنان نيز با اقتدا به آن حضرت حلق و تقصير كردند.

اما بنا بر روايت بخارى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) سه بار مردم را به اين دعوت مخاطب قرار داد كه «برخيزيد و شتران خود را قربانى كنيد و سرهاى خود

ص: 28

را بتراشيد».

در اين روايت چنين آمده است كه به خدا سوگند هيچ كس برنخاست تا آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين سخن را سه بار تكرار فرمود. پس بر امّ سلمه كه در اين غزوه به او همراه بود وارد شد و آنچه را از مردم ديده بود با او در ميان نهاد و او در پاسخ آن حضرت بر اساس عاطفه و مهر و محبّت خود - كه گاه عاطفه هاى پاك حقيقتى را آشكار مى سازد - گفت: «اى پيامبر خدا آيا اين كار را دوست دارى؟ بيرون برو و با هيچ كس سخنى مگو تا آن كه شتران خود را قربانى كنى و آنگاه آن كس را كه موى سرت را مى تراشد بخوانى تا سرت را بتراشد». پس پيامبر (صلی الله علیه و آله) بيرون رفت و بى آن كه با كسى سخنى بگويد شتر خود را كشت و موى سر خويش را تراشيد و در پى بى آن، مسلمانان با مشاهدۀ اين جريان شتران خود را كشتند و به تراشيدن سر يكديگر پرداختند در حالى كه آن قدر اندوهگين بودند كه نزديك بود گردن هم را بزنند.

احكام فقهى تشريع شده در حديبيّه

527 - پس از پيمان حديبيّه زنان مسلمان مهاجر به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمدند و از آنجا كه پيمان آن حضرت با مشركان مبنى بر بازگرداندن مسلمانان مهاجرى كه به مدينه هجرت مى گزينند شامل اين زنان نمى شد پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) آنان را به مكّه بازنمى گرداند. در همين هنگام بود كه حرمت بقاى زنان مسلمان در همسرى غير مسلمانان اعم از اهل كتاب و مشركين اعلام شد، آنجا كه فرمود: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد هنگامى كه زنان مسلمان مهاجر به ميان شما آيند آنان را بيازماييد - و البته خداوند به ايمان آنان آگاهتر است - پس اگر آنان را مؤمن يافتيد آنها را به كافران برنگردانيد كه نه آنها براى ايشان و نه ايشان براى آنها حلالند و آنچه را [آن كافران] به اين زنان داده اند بديشان دهيد و هيچ ايرادى بر ايشان نيست كه اگر مزد [مهر] آنان را بپردازيد با آنان ازدواج كنيد و پيمان ازدواج با زنان كافر را باقى مگذاريد و آنچه را بديشان داده ايد بخواهيد و آنان مشركان نيز

ص: 29

آنچه به آنها زنان مسلمان داده اند بخواهند اين حكم خداوند است كه ميان شما داورى مى كند و خداوند آگاه و حكيم است و اگر چيزى از [مهريّه] زنانى از شما كه به ميان كفّار رفته اند از دستتان برود موفق به وصول آن نشويد و آنگاه از كافران در مقابل آن چيزى گرفتيد [و نگه داشتيد] به كسانى كه همسرانشان رفته اند همانند آنچه خرج مهر آنان كرده اند بدهيد و از خداوندى كه به او ايمان داريد پروا كنيد».(1)

ابن كثير در اين باره مى گويد:

در اين سال [سال ششم هجرت] زنان مسلمان بر مشركان حرام اعلام شدند و بدين مناسبت اين آيات نازل شد كه «اى كسانى كه ايمان آورده ايد هنگامى كه زنان مسلمان مهاجر به ميان شما آيند».(2)

وى همچنين مى گويد:

«سپس زنانى مسلمان و مؤمن نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمدند و آنگاه خداوند اين آيات را نازل ساخت كه «اى كسانى كه ايمان آورده ايد هنگامى كه زنان مسلمان مهاجر به ميان شما آيند...» و در پى بى آن عمر بن خطاب دو زن مشرك را كه در اختيار داشت طلاق داد و با يكى از آنها معاوية بن ابى سفيان و با ديگرى صفوان بن اميه ازدواج كرد».(3)

نگارنده با استناد به همين اظهارات ابن كثير بر اين عقيده است كه تحريم ازدواج زن مسلمان با غير مسلمان و نيز ازدواج مرد مسلمان با زن مشرك در پى اين ماجرا و پس از عقد قرارداد «صلح حديبيّه» صورت گرفته است.

به هر حال آيات مذكور حاكى از سه مطلب است:

الف: ازدواج زن مسلمان و باقى ماندن او در پيمان ازدواج سابق با هر مرد كافرى حرام است، خواه آن مرد از مشركان و خواه از اهل كتاب باشد، چرا كه بر خلاف آنچه برخى از نويسندگان اخير كه به درك اصل حقايق نايل نمى آيند و آنچه

ص: 30


1- ممتحنه/ 10-11.
2- البداية و النهاية، ج 4، ص 180.
3- مائده/ 73.

را ابراز مى دارند آميخته به تعارف و يا دوستى با اهل كتاب و مسيحيان مخالف با مسلمانان است پنداشته اند - اهل كتاب نيز كافراند زيرا هم مسيحى به رسول خدا محمد (صلی الله علیه و آله) و نيز به آنچه بر او نازل شده و نيز به يگانگى خداوند اعتقاد ندارد و هم يهودى به قرآن كريم و به پيامبر الهى محمد (صلی الله علیه و آله) كافر مى باشد. خداوند هم در قرآن كريم از اهل كتاب به عنوان كافر ياد كرده است، آنجا كه مى فرمايد: «آنان هم كه گفتند خداوند يكى از سه [اقنوم] است كافر شدند» و يا مى فرمايد: «كافران از اهل كتاب رها نخواهند شد».(1)

بنابراين، كسانى كه ازدواج زن مسلمان با مرد غير مسلمان را جايز مى دانند از چهار چوب اسلام خارج شده اند، زيرا آنان قرآن كريم و حقيقتى را مورد انكار قرار داده اند كه از ضروريّات دين و از مسائل مورد اجماع فقهاى اسلام است.

ب: جايز نيست مرد مسلمان با زن مشرك ازدواج كند و اگر زن مشركى داشته باشد بايد او را طلاق دهد. به همين دليل نيز عمر با نزول آيات حاكى از اين مهم دو زن مشرك خود را طلاق داد، چرا كه قرآن كريم مى گويد: «وَ لاٰ تُمْسِكُوا بِعِصَمِ اَلْكَوٰافِرِ» (2) يعنى اگر ميان شما و زنان كافر پيمان ازدواجى وجود داشته، آن پيمان را باقى مگذاريد. كلمه «كوافر» [بر وزن منابع] كه در اين آيه آمده است جمع كلمۀ «كافره» به معنى زن كافر است و نه جمع كافر به معنى مرد كافر، چرا كه اسم فاعل مذكر دال بر عاقل بر وزن فواعل جمع بسته نمى شود، ولى همين وصف در صورتى كه مؤنث باشد بر وزن فواعل جمع بسته خواهد شد مثل فاطمه و قافله كه به صورت فواطم و قوافل جمع بسته مى شود.

در اين آيه مراد از زنان كافر زنان مشرك است و شامل زنان اهل كتاب نمى شود تا بدين ترتيب آيۀ تحريم سورۀ ممتحنه كه از آن بحث مى كنيم با اين آيه كه ازدواج با زنان اهل كتاب را مجاز ذكر كرده، سازگار و قابل جمع باشد، آنجا كه

ص: 31


1- بيّنه/ 1.
2- ممتحنه/ 10.

مى فرمايد: «امروز پاكيها براى شما حلال شده و خوراك آنان كه پيش از شما بدانان كتاب داده شده نيز برايتان حلال و خوراك شما نيز براى آنان حلال است و همچنين است زنان پارساى مسلمان و نيز زنان پارساى كسانى كه پيش از شما بدانان كتاب داده شده است».(1)

ج: عدالت چنين ايجاب مى كند كه در هنگام فسخ ازدواج مشرك با مسلمان بر اساس اين حكم آنچه را همسران اين زنان كه اينك به موجب حكم شرع ازدواج آنان فسخ شده است براى آنان خرج كرده اند به آنان پرداخت شود و بنابراين بايد مهريّه اى را كه آن مشركان قبلا به زنان فعلا مسلمان خود داده اند به مشركان برگردانده شود، چرا كه در اينجا فسخ به موجب اسلام و از جانب زن بوده است.

در مقابل همچنين در مواردى كه ازدواج زن مشركى با شوهر مسلمان خود به زنان خود خرج كرده و مهر آنان كرده اند به آنان پرداخت كنند، چرا كه پس از اسلام آوردن مرد فسخ مى گردد، مشركان بايد آنچه را اين گونه مردان براى سبب كه جدايى و فسخ ازدواج عملا ناشى از كار زن و از جانب او بوده است بايد خسارتهايى كه از اين طريق به مرد وارد آمده است جبران شود.

در اين ميان مسلمانان به حكم اسلام پاسخ مثبت گفتند، خسارتهايى را كه پرداخت آن به مشركان لازم بود مى پرداختند، چرا كه اين كار به موجب قرارداد صلح و به اقتضاى عدالت اسلامى بر عهدۀ مسلمانان بود، عدالتى كه خواه در برخورد با دشمن و خواه در برخورد با دوست وجود دارد، بدان سان كه مى فرمايد: «دشمنى با هيچ مردمى شما را به آن واندارد كه عدالت نورزيد.

عدالت كنيد كه همين به تقوا نزديكتر است».(2)

امّا مسلمانان در مقابل اين رفتار خود چنين مخالفتى در دست نداشتند كه

ص: 32


1- مائده/ 5.
2- همان/ 8.

مشركان لزوما خساراتى را كه به سبب فسخ ازدواج زنان مشرك با مردان مسلمان بر آنان وارد مى آيد و بايستى به موجب قرارداد آن را پرداخت كنند به آنان بپردازند.

به همين دليل قرآن كريم با فرض اين كه مشركان حقوقى را كه بر آنان لازم است پرداخت نكنند اين شيوه را پيشنهاد كرد كه از آنچه بايد در مقابل خسارتهاى مشركان به آنان داده شود خسارتهاى مسلمانان كسر شود و به مسلمانانى پرداخت كنند كه به سبب جدايى همسران مشرك خود دچار خسارت شده و مهريّه اى را كه به آن زنان پرداخت كرده اند از سوى مشركان به ايشان بازپس داده نشده است.

همچنين از آيات استفاده مى شود كه بيت المال مسلمانان عهده دار پرداخت خسارتهاى مشركان به سبب فسخ ازدواج همسران آنان كه به حكم اسلام صورت گرفته است مى باشد، چرا كه اين فسخ اجراى يك حكم شرعى همگانى و علاوه بر آن مقتضاى روح قرارداد حديبيّه ميان مشركين و مسلمانان است و به همين سبب بيت المال عهده دار تأمين آن مى شود.

مشركان نيز موظّف بودند خسارتهايى را كه به سبب اصرار زنان مشرك بر شرك خود و در پى فسخ ازدواج از سوى اين زنان به شوهران مسلمان آنها وارد آمده به صورت گروهى و با همكارى يكديگر پرداخت كنند و در صورت امتناع از اين كار، حقوق از دست رفتۀ مردان مسلمان كه به موجب فسخ ازدواج آنان با همسران مشرك خود از ايشان سلب شده از مجموع آنچه از سوى مسلمانان مى بايستى به مشركان پرداخت گردد برداشته و كسر مى شود. اين تفسير آيۀ كريمه اى كه مى فرمايد: «و اگر چيزى از [مهريّه] زنانى از شما كه به ميان كفّار رفته اند از دستتان برود [موفّق به وصول آن نشويد] و آنگاه از كافران در مقابل آن چيزى گرفتيد [و نگه داشتيد] به كسانى كه همسرانشان رفته اند همانند آنچه خرج [مهر] آنان كرده اند بدهيد».(1)

حكم مزبور تلويحا حاكى از اين است كه اگر سبب جدايى زن و شوهر از

ص: 33


1- ممتحنه/ 11.

همديگر از جانب زن باشد بر او واجب است مقدارى را كه همسر براى او خرج كرده در حدّ عرف كه تعيين ميزان آن با قاضى است - آن گونه كه چنين كارهايى در زمان رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) با آن حضرت بود - به شوهر پرداخت كند. به موجب اين حكم اگر مردى مسلمان شود و زن وى اين را نپذيرد كه در يك دين آسمانى، اسلام يا اديان اهل كتاب، درآيد، در اين صورت بر وى واجب است آنچه را شوهرش براى او خرج كرده و يا خسارتهايى را كه به سبب امتناع آن زن از پذيرش يك دين آسمانى بر وى وارد آمده است به او پرداخت كند.

528 - در اينجا تذكّر چند نكته را لازم مى دانيم:

الف: احكام فقهى پيشگفته از متن آيه و از تفسير ابن كثير كه تفسير به مأثور محسوب مى شود گرفته شده است و به كتب فقهى كه آكنده از اختلافاتى در اين باره است ارجاع داده نشده اند. همچنين متذكّر مى شويم كه نمى توان گفت احكام مستفاد از اين روايات نسخ شده اند، چرا كه اولا ما دليلى ناسخ براى حكم اين آيات سراغ نداريم و ثانيا در قرآن كريم بويژه در بخش احكام آيه منسوخ شده اى وجود ندارد.

ب: بيشتر محدّثين مى گويند آيات مورد بحث در حالى نازل شده كه هنوز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) منطقۀ حديبيّه را ترك نگفته بود. از جمله ابو ثور مى گويد: اين آيه [آيۀ دهم سورۀ ممتحنه] بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نازل شد در حالى كه او در پايين حديبيّه بود و در زمانى كه با مشركان بر اين مبنا مصالحه كرد كه هر كه از ميان آنان به مسلمانان بپيوندد او را به آنها برگردانند. در همين زمان بود كه چون زنانى از ميان آنها به جمع مسلمانان پيوستند اين آيه نازل شد و خداوند به رسول خود فرمان داد مهريّۀ اين زنان را به شوهران آنها مسترد دارد. اين آيات در مقابل، مشركان را نيز بدان محكوم كرد كه هرگاه زنى از زنهاى مسلمانان بر شرك خود باقى بماند [از شوهر خويش جدا شود و] به ميان آنان برود مهريّۀ او را به شوهر مسلمانش برگردانند.

ص: 34

ج: هر چند احكام فوق الذّكر تنها احكامى بود كه در اين غزوه به نصّ قرآن ثابت شد، امّا به طور مطلق اينها تنها احكام تشريع شده در اين غزوه نبود، چه، احكام فراوان ديگرى نيز وجود دارد كه طىّ اين غزوه از طريق سنّت عملى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ثابت شده، آن سان كه ابن قيّم در كتاب زاد المعاد فى هدى خير العباد فصل مستقلى را به اين بحث اختصاص داده است.

529 - در اينجا مقتضى است به پاره اى از احكامى كه ابن قيّم ذكر كرده است اشاره كنيم:

يك: احرام بستن براى عمره در ماههاى حجّ جايز؛ صحيح و استمرار آن لازم است و هر چند احرام بستن براى عمره از خارج ميقات(1) نيز صحيح مى باشد، احرام از ميقات براى عمره افضل است، بدان سان كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى عمرۀ خود از ميقات ذى الحليفه احرام بست و از همين ميقات براى حجّ نيز محرم شد.

دو: اشعار قربانى [حج قران] جايز است و نوعى مثله كردن به شمار نمى رود. اشعار بدين ترتيب است كه پس از اختصاص دادن حيوان به قربانى شدن در مكّه به منظور حجّ، شكافى در بينى او به علامت اين كه اين حيوان قربانى حج است. به طور طبيعى وقتى اشعار جايز باشد اختصاص قربانى و همراه كردن آن در سفر حج [البتّه حج قران] و در هنگام احرام بستن خودبخود يك سنّت خواهد بود، چرا كه اين سنت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود كه قربانيهايى براى حج مشخّص كرد و با خود همراه ساخت و آنها را اشعار كرد. در ميان اين شتران قربانى شترى نيز وجود داشت كه قبلا از آن ابو جهل بوده و به عنوان غنيمت در اختيار مسلمانان قرار گرفته و اينك رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را در رديف شتران قربانى قرار داده بود تا بدين وسيله خشم ابو جهل را برانگيزد.

ص: 35


1- ميقات مكانهايى مشخّص در سر راه مكّه است كه از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) معين شده و مسافر حق ندارد بدون احرام بستن از آنها بگذرد.

اين مسأله حكايت از آن دارد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بدين منظور كارى خشم برانگيز براى دشمن انجام داد كه از هيبت و اقتدار و سلطۀ آنان كاسته شود. اين حقيقت به اثبات برسد كه خواست خدا برتر و فرجام كار از آن پرهيزگاران است، آن سان كه خداوند مى فرمايد: «اين [حكم وجوب همراهى مسلمانان با رسول خدا (صلی الله علیه و آله)] بدان سبب است كه آنان هيچ تشنگى، رنج يا گرسنگى اى در راه خدا متحمّل نمى شوند و هيچ گامى كه موجب خشم كافران شود برنمى دارند و هيچ نبردى عليه دشمن نمى كنند مگر آن كه بدان وسيله عمل نيكى براى آنان نوشته مى شود. خداوند پاداش نيكوكاران را ضايع نمى سازد».(1)

سه: كمك خواستن از غير مسلمانانى كه نيّت سوئى نداشته باشند اشكالى ندارد، البتّه تنها در صورتى كه در اين كار سودى براى مسلمانان وجود داشته و احتمال يا گمان ضررى مترتّب بر اين مسأله - از هر نوع - وجود نداشته باشد، در غير اين صورت به منظور بستن راههاى نفوذ دشمن بر مسلمانان اين كار ممنوع خواهد بود. تشريع حكم مزبور مستند به آن است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين غزوه از عينية خزاعى كمك خواست و با آن كه كافر بود آن حضرت وى را بدان سبب كه مى توانست با كفّار آميزش داشته و بيشتر از اوضاع و احوال آنان آگاهى بيابد و بدين ترتيب مصلحتى در اين كار براى مسلمانان وجود داشت و هيچ ضررى در ميان نبود به عنوان جاسوس عليه دشمن به كار گرفت.

به نظر نگارنده در مورد فوق حقيقت امر آن است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ابتدا از او تقاضاى همكارى نكرد، بلكه او خود اطلاعات خويش را دربارۀ مشركان و وضعيّت آنان به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تقديم كرد و اين نيز بدان سبب بود كه خزاعه اعمّ از مسلمان و كافر با پيامبر (صلی الله علیه و آله) دوستى داشتند و به همين دليل نيز هنگامى كه پيمان صلح ميان قريش و آن حضرت منعقد شد آنان بر خلاف بنى بكر كه با قريش همپيمان شده بودند، در پيمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) درآمدند و هنگامى نيز كه

ص: 36


1- توبه/ 120.

قريش به همكارى با بنى بكر در تعرّض خود عليه خزاعه پرداخت پيامبر اكرم پيمان صلح خود با قريش را رها كرد و آمادۀ فتح مكّه شد.

چهار: ابن قيم مى گويد از ديگر احكامى كه از ماجراهاى غزوه حديبيّه استفاده مى شود آن است كه مستحب است امام به منظور استفاده از بهترين آراء، اطمينان نسبت به اطاعت و فرمانبرى سپاهيان، پى بردن به مصالحى كه تنها برخى بدان آگاهى يافته اند و نيز در پاسخ فرمان خداوند مبنى بر اين كه «در كار با آنان مشورت كن» به مشورت و نظرخواهى از سپاهيان خود بپردازد.

به اعتقاد ما نصوص قرآنى ايجاب مى كند كه امام با رعيّت در ادارۀ امور آنان مشورت كند هر چند كه اين امر در مورد جنگ مستحب است.

پنج: هرگاه مشركان، فاجران و فاسقان و بدعتگذاران خواهان امرى شوند كه موجب پاس داشتن حرمتهاى الهى و يا يك خواستۀ حق است به اين خواسته پاسخ مثبت داده مى شود، مگر آن كه اين كار موجب جرأت يافتن آنان عليه صاحبان حق يا موجب همكارى با گناهكارى براى انجام گناه شود و البتّه اين مسأله اى بسيار دقيق است، چرا كه به دست آوردن و يافتن حقى كه به باطلى بينجامد كارى است بس دقيق كه جز از عهدۀ مؤمنان و از صاحبان درك سالم برنخواهد آمد.

شش: حرم تنها منحصر به مسجد الحرام نيست بلكه شامل آن و مناطق اطراف مكّه تا شعاع مشخّصى نيز مى شود.

هفت: كسى كه در حج يا عمره محصور شده در همان محلّ كه راه بر او بسته شده است قربانى خود را مى دهد. محصر به كسى گفته مى شود كه به منظور حجّ يا عمره احرام بسته ولى از رسيدن به خانۀ خدا بازداشته شده است.

هشت: صلح با كفّار در صورتى كه مشتمل بر مصلحتى براى مسلمانان باشد جايز است، هر چند در اين صلح ستمى بر مسلمانان رود و اين ستم آشكار نيز باشد، زيرا معيار فرجام كار است اگر چه ستم موجب ضررى بر مسلمانان باشد از

ص: 37

باب مقدّم داشتن اقل الضررين [و بلكه از باب تقديم منفعت غالب بر ضرر اقل] به چنين صلحى اقدام خواهد شد، به گونه اى كه بر همين معيار صلح حديبيّه صورت گرفت و آن صلح با توجه به نتايج خود براى مسلمانان يك اقدام درست و برتر بود، هر چند آن نتايج و دستاوردها براى همه يا اكثريّت مسلمانان پوشيده بود.

بدين ترتيب مشاهده مى كنيم كه همۀ اعمال رسول خدا (صلی الله علیه و آله) منشأ استنباط احكام شرعى است، خواه آن اعمال در مورد تدابيرى مصلحت جويانه باشد خواه عبادتى مشخّص شده از سوى خداوند.

نكتۀ قابل توجّه در اين امر آن است كه وقتى در كارى مصلحتى وجود داشته باشد بر هر زن و مرد مسلمانى واجب است آنچه را مصلحت مى داند و يا معتقد است به انجام كارى واجب براى مسلمانان كمك مى كند ابراز بدارد، چرا كه چنين كارى از قبيل خيرخواهى در دين است كه پرداختن به آن واجب مى باشد آن سان كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «دين دارى عبارت است از خيرخواهى براى خدا و رسول او و براى كتاب خدا و براى خواص يا عامّۀ مسلمانان».

بر همين اساس است كه [بر مبناى روايتى كه نقل كرديم] امّ سلمه همسر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آن حضرت پيشنهاد كرد خود برخيزد، سر خويش را بتراشد و شتران خود را قربانى كند تا ديگران نيز در پى او اين كار را انجام دهند زيرا عمل بيش از قول مؤثر واقع مى شود و پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) نيز در انجام آن احساس ذلّت و خوارى نكرد و بدون راه دادن ترديدى به دل پيشنهاد او را به اجرا درآورد. چرا كه حقّ شايسته ترين چيز براى پيروى از آن است و به خودى خود و صرف نظر از موقعيّت و مقام پيشنهاد دهنده نسبت به طرف پيشنهاد پيروى از آن لازم. پس شايسته است از هدايتهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) درس بگيريم و در پرتو آن هرجا سخن حقى بيابيم از آن پيروى كنيم و نيز منزلت زن(1) و حق آزادى و انتخاب و تعيين

ص: 38


1- در اين مورد نظر نگارنده به جامعۀ خود يعنى جامعۀ مصر در حدود سالهاى دهۀ هفتاد كه به احتمال زياد سالهاى تأليف اين كتاب است مى باشد - م.

سرنوشت و ارزش واقعى او را به وى بازگردانيم.

حديبيّه يا فتح المبين

530 - در بازگشت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از غزوۀ حديبيّه به مدينۀ منوّره سورۀ فتح بر آن حضرت نازل شد، آنجا كه مى فرمايد: «ما فتحى آشكار برايت پديد آورديم تا خداوند آنچه را از گناهان تو گذشته و آنچه را پس از آن است بيامرزد، نعمت خويش را بر تو تمام كند و تو را به راه راست هدايت كند».(1)

بنابراين خداوند اين صلح را و آنچه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين غزوه بدان توفيق يافته بود «فتح المبين» ناميد و نه آن سان كه در انديشه و بر زبان برخى گذشت پيمان ذلّتى در اين. آرى اين صلح يك فتح بود، چرا كه جنگ چندين ساله ميان مشركين و مسلمانان را پايان مى بخشيد؛ يك فتح بود، چرا كه دلهايى را گشود كه مهر بر آن زده بود و انديشه هايى را فتح كرد كه بر آن پرده افكنده بود؛ يك فتح بود آن سان كه اگر كسى شمار مسلمانانى را كه در طول نوزده سال دعوت از آغاز تا نبرد حديبيّه و نيز تعداد مسلمانان در دو سال پس از صلح حديبيّه را برشمارد خواهد ديد كه تعداد آنان در اين مرحلۀ اخير بيشتر و يا دست كم برابر با تعداد آنان در مرحلۀ بسيار طولانى نخست است؛ يك فتح بود - و نه پيمان ذلّت - چرا كه مقدّمات ورود سپاه شكوهمند اسلام به شهر مكّه در دو سال بعد را فراهم آورد، ورودى كه در كمال آرامش و بدون خونريزى انجام گرفت و هيچ جنگى در طى آن رخ نداد مگر پاره اى درگيريهاى محدود با اندك افراد متمرّد مكّه و بالاخره يك فتح بود زيرا مسلمانان توانستند در پرتو آن و در اجراى مفاد قرارداد صلح [سال بعد] براى عمره به حج روند و سپس در آنجا سرهاى خود را بتراشند، تقصير كنند و در همان جا از احرام بيرون آيند.

لازم به يادآورى است كه مراد از آمرزش گناهان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اينجا آمرزش به مفهوم حقيقى آن نيست، بلكه مقصود از آن حقيقتى است دربردارندۀ

ص: 39


1- فتح/ 1-2.

خشنودى خداوند از آنچه رسول خدا انجام داده، مى دهد و يا خواهد داد. پس همه كردارهاى او مورد رضايت خداوند و بدين معنى «مغفور» است و گناه ناميدن آن مجازى است. بنابراين آنچه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سرزده باشد كه بتوان نام گناه بر آن نهاد، حدّ اكثر خطايى است كه به خاطر آن قابل سرزنش نيست.(1) از قبيل آنچه در مورد اسير گرفتن از دشمن در طىّ نبرد بدر صورت گرفت. فلسفه چنين اندك خطاهايى نيز آن است كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) از اين جهت هم الگو و اسوه اى براى مردم باشد تا مردم بدانند انسان اگر تسليم حكم عقل و انديشه خود شود ممكن است گرفتار خطا شود، هر چند اين انسان پيامبرى فرستاده شده از جانب خداوند و هر چند خاتم انبياء محمّد (صلی الله علیه و آله) باشد و هر چند در صراط مستقيمى باشد كه او رسول خود را بدان هدايت كرد و طريق دعوت اسلام گشت و پس از اين فتح المبين راهى هموار براى همۀ مردمان شده بود. يكى از نتايج فتح المبين حديبيّه بيعت همگانى و بيعتهاى پشت سر هم مؤمنان با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود، آن سان كه خداوند مى فرمايد: «آنان كه با تو بيعت مى كنند با خدا بيعت مى كنند و دست خداوند بر روى دستهاى آنان است. پس هر كس بيعت خود را بشكند به زيان خود بيعت شكسته است و هر كس به آنچه با خداوند بدان پيمان بسته وفا كند خداوند پاداشى بزرگ به او خواهد داد».(2)

ص: 40


1- همان گونه كه قبلا يادآور شده ايم ما پيامبر (صلی الله علیه و آله) را حتّى از ارتكاب چنين خطاهايى نيز معصوم مى دانيم كه اين ضرورت عقل و حكم شرع است. دربارۀ اين آيه نيز مراد از «ذنب و گناه» آن گونه كه علاّمه طباطباى تقرير فرموده است گناه به معنى اصطلاحى رايج آن يعنى مخالفت با تكليف نيست، بلكه مراد از آنچه در اينجا ذنب خوانده شده اعمالى است كه از سوى پيامبر (صلی الله علیه و آله) در مكّه و پس از آن در مدينه نسبت گرفته و از ديد كافران و يا نزد آنها آثار بدى داشته كه به همان سبب پيامبر را شايستۀ مجازات و مورد مخالفت قرار گرفتن مى دانسته اند و مراد از واژۀ مغفرت نيز در اين آيه آن است كه خداوند با از ميان بردن شوكت و بنيان قريش آن تبعات و آثارى را كه نزد آنان بر اعمال رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مترتب شده و آنان آن را گناه مى دانستند پوشاند و آنان را از انديشۀ جنگ با او بازداشت - م.
2- فتح/ 10.

از ديگر نتايج فتح المبين آن بود كه جامعۀ اسلامى از عناصرى كه دلهايشان آلوده بود پاكسازى شد و اجتماعى از مردانى شكل گرفت كه تنها دل در پى حق داشتند و جز آن را نمى خواستند. به همين دليل در غزوۀ حديبيّه تنها كسانى با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روانه شدند كه قصد خدا و قصد حج داشتند و نه آرزوى غنايم و دستاوردهاى مادى جنگ، آن سان كه خداوند مى فرمايد: «آنان كه از نبرد فرو نشسته اند، چون شما به نبردى كه در آن غنايم فراوان است روانه شويد تا آن غنايم را به چنگ آوريد، خواهند گفت بگذاريد ما هم در پى شما بياييم. آنان مى خواهند سخن خدا را دگرگون سازند و تغيير دهند. بگوى شما هرگز در پى ما نخواهيد آمد و شما چنينيد كه خداوند پيش از اين فرموده است. آنان خواهند گفت بلكه شما بر ما حسد داريد [اين سخن درست نيست] و بلكه آنان جز اندكى درك نمى كنند».(1)

در خلال اين غزوه مشاهده مى كنيم با آن كه مسلمانان براى حج بيرون رفته بودند براى نبرد چون با احتمال بروز جنگ مواجه شدند همه با هم به بيعت مجدّد با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پرداختند و با او پيمان جانفشانى در راه خدا بستند، آن سان كه آياتى از قرآن كه پيش از اين نيز آنها را آورديم بدين امر تصريح دارد: «خداوند از مؤمنان خشنود شد آن هنگام كه در زير آن درخت با تو بيعت مى كردند پس خداوند آنچه را در دلهاى آنان بود دانست و آرامش را به دلهاى آنان نازل كرد و به عنوان پاداش مژده فتحى نزديك را به آنان داد و نيز مژده غنايم فراوانى كه آن را به دست مى آورند و خداوند عزّتمند و حكيم است. خداوند وعدۀ غنيمتهاى فراوانى كه آنها را در اختيار مى گيريد به شما داد و اين پيش آمدن غنايم را براى شما تسريع كرد و دست [ستم] مردم را از شما بازداشت و تا اين ماجرا آيتى براى مؤمنان باشد و شما را به راهى راست هدايت كند».(2)

علاوه بر اينها، حديبيّه فتح المبينى بود كه راه را بر پرداختن رسول خدا (صلی الله علیه و آله)

ص: 41


1- همان/ 16.
2- همان/ 10-11.

به يهوديان و سپس مرزهاى روم مى گشود، آن سان كه خداوند در ادامۀ آيات سورۀ فتح به اين نكته اشاره فرموده است كه كسانى در آينده رو در روى مسلمانان قرار خواهند گرفت و مسلمانان بايد با آنها به نبرد بپردازند كه افرادى صاحب قدرت و توان جنگى هستند، آنجا كه فرمود: «به نبرد با مردمى فراخوانده خواهيد شد كه صاحبان قدرت و توان جنگى و مردمى سخت هستند. با آنان مى جنگيد يا آن كه تسليم مى شوند».(1) مراد از اين مردم در اين آيه روميان هستند بدين ترتيب اين آيه از جنگهاى آيندۀ مسلمانان با سرزمين روم خبر مى دهد.

افزون بر اينها، از آنجا كه اين هدف، تحمل رنجها و مشقتها وسيله ها و تلاشهايى را كه براى رسيدن به آن لازم است ايجاب مى كند - هر چند مشكل و تحمل آن بر روان انسان سخت و طاقت فرسا باشد - و نيز با توجّه به اين كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نمى توانست در حالى كه شمشيرهاى قريش پشت سر او قرار دارد به نبرد با يهوديان و از ميان بردن قدرت و شوكت آنان كه سرزمينى را پناهگاه خود ساخته و از اين پناهگاه براى آزار و آسيب رساندن به مسلمان سود مى جستند و هيچ عهد و پيمانى با آنان فايده اى نداشت بپردازد، ناگزير مى بايست يك سوى جبهۀ خود را با پيمان صلح با قريش مطمئن كند، هر چند در اقداماتى كه براى رسيدن به اين مقصود در پيش مى گيرد مواردى وجود داشته باشد كه برخى از مسلمانان آن را يك فريب خوردن آشكار بشمارند، در حالى كه در واقع حتى همين نقاط به ظاهر ضعف، راه درست گسترش دعوت اسلامى و جهت دادن آن به سوى جايگاههاى اصلى خود بود.

آخرين نكته آن كه اين صلح تأييد خواب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود كه پيش از اين ديده بود آنان به مسجد الحرام وارد مى شوند، هر چند تحقّق عملى اين رؤيا در سال پس از صلح مزبور بود، خداوند در اين باره مى فرمايد: «خداوند بحقيقت آن رؤيا را به رسول خويش راست نماياند كه اگر خدا بخواهد در امنيّت و در حالى كه

ص: 42


1- همان/ 16.

پس از حج سرهاى خود را خواهيد تراشيد و تقصير خواهيد كرد و نيز در حالى كه از هيچ كس بيم نخواهيد داشت وارد مسجد الحرام خواهيد شد. پس خداوند آنچه را نمى دانيد مى دانست و قبل از تحقق اين رؤيا فتحى نزديك برايتان قرار داد. او همان كسى است كه رسول خود را با پيام هدايت و دين حق فرستاد تا آن را بر همه دينها غلبه دهد و چيره سازد و خداوند به عنوان گواه بسنده است».(1)

بدين ترتيب صلح حديبيّه فتحى و راهى به سوى فتحهاى بزرگتر بود و پس از آن مردم گروه گروه به دين خدا درآمدند.

ابن شهاب زهرى كه [به ادعاى نگارنده] درياى علم است دربارۀ اين صلح چنين مى گويد:

«در اسلام هيچ فتحى قبل از اين ماجرا صورت نگرفته كه بزرگتر از آن باشد. قبل از آن جنگ بر روابط ميان مردم حاكم بود، اما پس از آن كه صلح برقرار شد و جنگ بارهاى سنگين خود را فرونهاد و مردم امنيّت يافتند در برخورد با يكديگر به گفتگو با هم و به بحث و جدل دربارۀ اسلام پرداختند و هيچ عاقلى نبود كه دربارۀ اسلام با او سخن گفته شود مگر آن كه به اين دين درمى آمد و در آن دو سال پس از صلح حديبيّه شمارى از مردم اسلام آوردند كه برابر يا بيشتر از مسلمانانى بودند كه تا اين زمان اسلام آوردند».(2)

ما نيز اضافه مى كنيم كه پس از همين صلح رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به حل كامل مسأله يهود پرداخت و پس از آن به كار نشر اسلام در خارج جزيرة العرب روى آورد.

اجراى پيمان صلح

531 - پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) علاقه مندى كامل بدان داشت كه به پيمان صلح خود

ص: 43


1- همان/ 27-28.
2- البداية و النهاية، ج 4، ص 170.

وفادار باشد، چرا كه وفاى به پيمان به خودى خود يك ارزش است و علاوه بر اين خداوند مى فرمايد: «وقتى پيمانى بستيد به پيمان خدا وفا كنيد و سوگندهاى خود را پس از آن كه مؤكّد ساخته و خداوند را بر آن گواه قرار داده ايد نشكنيد».(1)

هر چند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به پيمان خود وفادار بود و به اجراى مفاد آن مى پرداخت، اما برخى از مؤمنان در پايبندى مشركان به آن ترديد داشتند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آنان فرمود: «شما به پيمان خود با آنان وفادار باشيد و در مقابل آنان از خداوند يارى بجوييد». اما در عين حال برخى از مسلمانان با بى اعتمادى به اين پيمان مى نگريستند و تنها به عنوان اطاعت از خدا آن را پذيرفته بودند. براى اين گروه تحمل دو مسأله سنگينى مى كرد:

الف: اين كه نتوانسته بودند به زيارت كعبه نائل شوند در حالى كه محرم شده بودند و علاوه بر اين در شرايطى كه قريش از توان لازم براى رويارويى با آنان برخوردار نبود، داراى چندان توانى بودند كه مى توانستند به وسيلۀ آن به زور وارد مكّه شوند. همين امر سبب آن شده بود كه آن سان كه گفته ايم در پاسخ دادن به دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى بيرون آمدن از احرام به وسيلۀ حلق يا تقصير از خود كندى نشان دهند.

ب: اين كه قريش در تحميل شرايط صلح و در هنگام نوشتن پيمان مربوط به آن بيش از حد سختگيرى و به مسلمانان ستم روا داشته بودند. در اين ميان سخت ترين شرط آن بود كه هر كس به عنوان مسلمان از مكّه بگريزد و بر پيامبر (صلی الله علیه و آله) وارد شود پيامبر او را نپذيرد و او را به اولياى خود برگرداند و در مقابل هر يك از مسلمانان مرتد شود و به مكّه برود آنان مجبور نيستند وى را به مسلمانان برگردانند.

ظاهر اين شرط حاكى از فريب خوردن پيامبر (صلی الله علیه و آله) بود، چرا كه در آن مساواتى به نظر نمى رسيد. اما اگر واقع بينانه به بخش دوّم اين بند از پيمان يعنى باز

ص: 44


1- - نحل/ 91.

نگرداندن مسلمان مرتد از سوى قريش نظرى بيفكنيم در آن هيچ ضررى بر اسلام و هيچ خسارتى براى مسلمانان نخواهيم يافت، زيرا مسلمانان چه نيازى به فردى مرتد و سرگردان دارند؟ بگذار چنين كسى كه پذيرفته است منافق بماند و با پيوستن به صفوف منافقين ستون پنجمى عليه پيامبر (صلی الله علیه و آله) و مسلمانان باشد به جاى آن كه خارى در پاى مسلمين باشد هر جا مى خواهد برود. امّا نسبت به بخش اول اين بند يعنى بازنگرداندن مسلمانانى كه از مشركان گريخته اند، هر چند تحمّل آن - بسيار سنگين بود - بويژه هنگامى كه ابو جندل را ديدند كه غل و زنجير به همراه خود كشيده و به ميان مسلمانان آمده است و هر چند پذيرش آن در ظاهر كارى بسيار طاقت فرسا بود مگر براى مؤمنان راستين. در هر حال، اجراى آن در عمل به نتايجى انجاميد كه به زيان مشركان تمام شد و هيچ ضررى را متوجّه مسلمانان نساخت تا اينكه مشركان كه اين شرط از جانب آنها و به سود آنها در پيمان صلح گنجانده شده بود خواهان لغو آن شدند.

اينك نمونه اى از موارد اجراى اين پيمان بويژه بند مورد بحث آن را آن گونه كه در كتب سيره و احاديث صحيح آمده است مى آوريم:

اوّلين كسى كه بند مورد بحث از پيمان حديبيّه در مورد او اجرا شد فردى به نام ابو بصير عتبة بن سيد بن جاريه بود. وى قبلا در مكّه اسلام آورده و توانسته بود از زندان بگريزد و قصد پيوستن به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مدينه كند. پس از اين ماجرا برخى از مشركان براى پيامبر (صلی الله علیه و آله) نامه نوشتند و خواهان آن شدند كه پيامبر به موجب اين بند از پيمان وى را به آنها تسليم كند. آنان دو نفر از مشركان را يكى از مردان بنى عامر بن لؤى به همراه غلام خود - به همين منظور به مدينه فرستادند.

آن دو در حالى كه ابو بصير نيز نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود به حضور آن حضرت رسيدند و در پى بى آن پيامبر (صلی الله علیه و آله) به ابو بصير در حضور آن دو فرمود: «اى ابو بصير ما پيمانى به اين مردم سپرده ايم كه خود مى دانى و اينك براى ما در دينمان فريب و

ص: 45

خيانت روا نيست و خداوند براى تو و ديگر مستضعفانى كه همراه [و همانند] تواند گشايش و راه چاره اى قرار خواهد داد». امّا او گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آيا مرا به ميان مشركين برمى گردانى تا به خاطر دينم مرا بكشند؟» آن حضرت در پاسخ فرمود: «اى ابو بصير برو كه خداوند براى تو و ديگر مستضعفانى كه چون تو و همراه تواند گشايش و راه حلّى قرار خواهد داد».

ابو بصير با آن دو روانه شد و به گرمى با آنان به گفتگو پرداخت و چنين وانمود كرد كه تسليم آنان است تا حدّى كه آن مرد عامرى به او اطمينان كرد. در اين هنگام ابو بصير به وى گفت: «اى مرد عامرى آيا اين شمشيرت تيز و برّان است؟» او گفت: «آرى، اگر مى خواهى نگاه كن». وى نيز آن را گرفت و با وانمود كردن اين كه به آزمايش آن مشغول است شمشير را بالا برد و بر سر آن مشرك فرود آورده او را به قتل رساند.

در پى اين ماجرا غلام آن مرد بسرعت خود را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه در مسجد بود رساند. پيامبر (صلی الله علیه و آله) با مشاهدۀ او به اصحاب فرمود: «اين مرد حادثۀ نگران كننده اى ديده است». آنگاه به او فرمود: «هاى! تو را چه خبر است؟» او گفت: «آن دوست شما همراه مرا كشت».

در همين زمان كه وى به شرح ماجرا مشغول بود، ابو بصير شمشير به دست آمد و در كنار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ايستاد و آنگاه گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تو به تعهد خود وفا كردى و هنگامى كه مرا به دست آن مردم سپردى خداوند از جانب تو حقى را كه بر تو بود ادا ساخت، اما من به غيرت دينى خويش از پذيرش اين ابا كردم كه از دين بازداشته شوم يا بازيچۀ ديگران قرار گيرم». در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «مادرش! اگر او مردانى به همراه داشت شعله افروز يك جنگ بود». به روايت بخارى آن حضرت فرمود: «مادرش! او اگر كسى داشت جنگ را برمى افروخت».

با اين سخن چنين به دل ابو بصير افتاد كه به ميان مشركان برگردانده خواهد

ص: 46

شد. همچنين از آنجا كه اين سخن اشاره به آن داشت كه او مى تواند و نيز حق دارد روى پاى خود و در مقابل مشركان بايستد، از حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) و از مدينه بيرون رفت و خود را به كناره هاى دريا رساند.

از سوى ديگر، مستضعفان در بند مكّه از اين فرمايش رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه «اگر مردانى به همراه داشت شعله افروز يك جنگ بود» و نيز از ماجراى ابو بصير اطّلاع يافتند و در اين راه تلاش مى كردند كه خود را از بند برهانند و در رديف مردان ابو بصير قرار گيرند.

از جمله همان ابو جندل كه با غل و زنجير خود در حديبيّه به اردوى مسلمانان پيوسته و آنان او را برگردانده بودند به ابو بصير پيوست و ديگر مستضعفان از بند رسته نيز بدان علّت كه اگر به مدينه مى رفتند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنان را برمى گرداند به كنارۀ دريا رفتند و به او پيوستند و بدين ترتيب نيرويى شكل گرفت كه سدّ راه تجارت قريش شد و از هيچ كاروانى اطّلاع نمى يافت مگر آن كه متعرّض آن مى شد، مردان را به قتل مى رساند و اموال آنان را به غنيمت مى برد.

بدين ترتيب، ديگر حفظ اين بند از پيمان صلح به مصلحت مشركان نبود و اين بند را رها كردند، زيرا مستضعفانى كه هيچ پناهگاهى نداشتند قاعدة از اين حق برخوردار بودند و به اين كار واداشته مى شدند كه سزاى كار مشركان را به ايشان بدهند، چرا كه هيچ راهى براى حفظ امنيّت خود جز همين كار نداشتند و ترس از ناگزير شدن به ترك دين از سوى مشركان و يا ترس قتل، آنان را بدين كشانده بود كه چنين موضعى را آن هم به منظور نجات خود در پيش گيرند.

اينجا بود كه قريش كسانى را نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرستادند و آن حضرت را سوگند رحمت و مهربانى دادند كه آن مستضعفان را به خود ملحق سازد و ديگر آنان را بازنگرداند.

اين فرجام بندى از پيمان بود كه دلهاى مؤمنان را آزرده و نگران ساخته بود و با آن كه در آغاز اين بند ظاهرا به سود مشركان در پيمان صلح گنجانيده شده بود

ص: 47

سرانجام به زيان آنان تمام شد. اين پيامبر (صلی الله علیه و آله) است كه حقايقى را درك مى كند كه هرگز به انديشۀ عمر و غير او نمى رسد و اين الهام خداوند است كه بر زبان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) جارى شده بود، آنجا كه به ابو بصير فرمود: «خداوند براى تو و مستضعفان چون تو گشايش و راه حلّى قرار خواهد داد».

سرانجام در پى اصرار قريش بر پيامبر (صلی الله علیه و آله) براى لغو اين مادّه از پيمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به ابو بصير نوشت كه به همراه يارانش به مدينه بيايد و به نيروى مسلمانان بپيوندد. امّا اين نامه زمانى به او رسيد كه در بستر مرگ بود و بدين ترتيب او در همان جا وفات يافت و يارانش به مدينه برگشتند.

هجرت مستضعفان مكّه به مدينه

532 - پس از گشوده شدن راه هجرت مسلمانان به مدينه كه در پى الغاى آن بند از پيمان صلح حديبيّه صورت گرفت، پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) مسلمانان بى پناهى را كه در مكّه اسلام مى آوردند تشويق نمود كه ديگر در حالت استضعاف در سرزمين شرك نمانند و به مدينه هجرت كنند. اين دعوت سرآغازى بر آن بود كه ديگر مسلمانان در نقاط مختلف پراكنده نمانند و در مدينه كه خاستگاه اسلام است گرد هم آيند.

به همين سبب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) باقى ماندن مسلمانان را در ميان مشركين تا زمانى كه قدرت بيرون آمدن از ميان آنان را دارند منع كرد و فرمود: «هر كس در كنار مشركى بجنگد يا با او سكونت گزيند همانند اوست». و نيز فرمود: «سير هجرت قطع نمى شود تا توبه تمام شود و راه توبه بسته نمى شود مگر آن كه خورشيد از مغرب طلوع كند» و نيز فرمود: «پس از من هجرتهايى پى درپى خواهد بود. پس بهترين مردم روى زمين كسى است كه بيش از همه به هجرت پايبند باشد».

پيامبر (صلی الله علیه و آله) بدان سبب از همه كسانى كه توان هجرت دارند خواست به پايگاه تجمّع مسلمانان يعنى مدينه هجرت كنند كه هر مسلمانى با هجرت خود دو

ص: 48

هدف را برآورده مى ساخت:

الف: هر مهاجرى از طريق بيرون آمدن از تحت ولايت كفر و شرك و درآمدن به ولايت مؤمنان كه اهل ولايت الهى و ولايت حقّند و درآمدن به زير پرچم عزّت و اقتدار و هجرت به آنجا كه پايگاه قدرت و امنيّت و ثبات براى مسلمانان است از استضعاف بيرون مى آمد و اين چيزى بود كه خداوند بر مردم واجب ساخته بود، آنجا كه فرمود: «كسانى كه فرشتگان در حالى جان ايشان را مى ستانند كه به خود ستم روا داشته اند فرشتگان به آنان گويند در چه حال بوديد؟ پاسخ دهند ما مستضعفان زمين بوديم. فرشتگان گويند: آيا زمين خدا وسيع نبود تا در آن هجرت كنيد؟ آنان كه جايگاهشان دوزخ است و اين بدفرجامى است، البته به استثناى مردان، زنان و كودكان مستضعفى كه هيچ چاره و هيچ راهى ندارند. تنها آنانند كه اميد است خداوند از ايشان درگذرد و خداوند بخشنده و آمرزگار است. هر كس در راه خدا هجرت گزيند در زمين مهاجرپذيرهاى فراوان و گشايشى خواهد يافت و هر كس به قصد هجرت به سوى خدا و رسول از خانه بيرون رود و سپس مرگ او را دريابد پاداش او بر خداوند قرار گرفته و خداوند بخشنده و مهربان است».(1)

تأكيد اين آيات در حالى است كه اين آيات، نصّ صريح و الزام آور مى باشد و گريزى از اجراى آن نيست و فرموده هاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز صريح و ايجاب كنندۀ هجرت است.

ب: هجرت يكايك مسلمانان به تجمّع مسلمين در مدينه مى انجاميد. در اجتماع قدرتى وجود دارد كه هرگز در فرد نيست و علاوه بر اين اين تجمّع به وحدت هر چه بيشتر مسلمانان و حفظ هيبت و اقتدار اسلام كمك فراوانى مى كند.

533 - ممكن است به مسألۀ هجرت و لزوم هميشگى آن چنين اعتراض شود كه چگونه مى تواند هجرت از سرزمين استضعاف مسلمين به آنجا كه پايگاه قدرت اسلام است براى هميشه مطلوب و مورد توصيه باشد در حالى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله)

ص: 49


1- نساء/ 101-97.

مى فرمايد: «هجرتى پس از فتح نيست».

در پاسخ چنين اشكالى مى گوييم اين حديث تنها در مورد هجرت از مكّه به مدينه يا از مكّه به ساير شهرهاست و علاوه بر اين هجرت قبل از فتح از همين شهر نيز مطلوب مى باشد زيرا مسلمانان در آن شهر از دين خود بازداشته مى شدند و در اين راه آزار مى ديدند و در ذلّت به سر مى بردند و نمى توانستند به اجراى شعائر دينى خود بپردازند. اما زمانى كه خداوند مكّه را بر مسلمانان فتح كرد و احكام اسلام در آنجا جارى شد و اين شهر نيز در رديف شهرهاى اسلامى قرار گرفت، ديگر دليلى براى هجرت از اين شهر وجود نداشت و بلكه چنين كارى يك كار نامطلوب شد و چه بسا كه هيچ سودى در برنداشته و ضررهايى را در پى مى آورد، چرا كه اگر اين كار ادامه مى يافت حرم خدا خالى از ساكنانى مى شد كه به حفاظت و خدمتگزارى آن بپردازند و اين در حالى است كه اين سرزمين دوست داشتنى ترين سرزمين براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و همان سرزمينى بود كه خداوند آن را مبارك قرار داده بود.

چند سريۀ ديگر

534 - سال ششم هجرت سرشار از تلاشهايى در دعوت مردم به اسلام و اعزام سريه ها به منظور شناسايى با مردم و قبايل گوناگون و نيز آشنا كردن آنان با اسلام و دعوت اسلامى و بيان حقايق اسلام بود.

برجسته ترين اين رخدادها غزوۀ بنى المصطلق - بنا به روايتى كه وقوع آن را در سال ششم مى دانند - و نيز غزوه حديبيّه بود كه فتح المبين و زمينه ساز فتح بزرگ مكّه در سال هشتم هجرت به شمار مى رفت.

اما علاوه بر اين دو رخداد مهم، در اين سال سريّه هايى نيز اعزام شدند، چرا كه در پى غزوۀ احزاب در سال قبل از آن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قدرت اعتقادى و نيز قدرت نظامى و مادّى اسلام را مشاهده كرد و دريافت كه ديگر اين نظام كه تأييد خداوند را به همراه خود دارد در مقابل هيچ چيز شكست نمى خورد و بدين ترتيب

ص: 50

به اعزام گروههاى گشتى مسلمان پرداخت.

در همين سال و در ماه ربيع الاوّل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ابو عبيدۀ جراح را در رأس چهل نفر پياده به سوى ذى القصّه فرستاد و آنان تا آن ناحيه پيش رفتند، اما افراد ساكن در آنجا به قلّۀ كوهها پناه برده بودند و بدين ترتيب ابو عبيده فقط توانست يك نفر از آنان را اسير كند و به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بياورد.

همچنين در همين سال پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) زيد بن حارثه را به سوى بنى سليم فرستاد و در آنجا زنى از مزينه به نام حليمه آنان را به يكى از محلّه هاى بنى سليم رهنمون شد و مسلمانان نيز بدانجا رفتند و چند شتر و تعدادى گوسفند به غنيمت درآوردند و مردانى را كه در آنجا بودند به اسارت گرفتند. شوهر اين زن نيز در ميان همين اسيران قرار داشت كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را به همسرش بخشيد و هر دو را آزاد كرد.

در همين سال و قبل از ماجراى حديبيّه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اموالى از قريش كه از جملۀ آنها اموال ابو العاص بن ربيع نيز بود در اختيار گرفت. ابو العاص بن ربيع شوهر زينب دختر رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) بود كه قبلا به اسارت مسلمانان درآمده و پيامبر (صلی الله علیه و آله) او را بدون دريافت فديه و تنها در مقابل اين شرط كه زينب را به آن حضرت برگرداند او را آزاد كرده بود.

او پس از آن كه همراهانش به قتل رسيدند و اموال آنان مصادره شد به مدينه گريخت و در آنجا به زينب كه در اين زمان در مدينه و نزد پدرش به سر مى برد پناه برد و او نيز وى را پناه داد و پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز اين پناهندگى را مورد پذيرش و ابو العاص را مورد اكرام و گراميداشت قرار داد آنگاه فرمان داد هر كس چيزى از اموال اين كاروان در اختيار دارد آن را برگرداند و همه اموالى را كه در اختيار داشتند برگرداندند تا جايى كه هيچ چيزى از اموال اين كاروان مفقود نشد. ابو العاص نيز آن اموال را به مكّه برد و امانتهايى را كه در آن كاروان از ديگر مردم در اختيار داشت و ساير اموال موجود در كاروان را به صاحبان آن برگرداند و پس از آن مسلمانى

ص: 51

خود را اعلام داشت و به مدينه هجرت كرد.

اين روايت كه ابن اسحاق و واقدى هر دو آن را نقل كرده اند حاكى از آن است كه اعلام مسلمانى ابو العاص در سال ششم و قبل از نزول آيات تحريم زنان مسلمان(1) بر مردان كافر بود، در حالى كه ابن كثير بر اين عقيده است كه اعلام مسلمانى ابو العاص در سال هشتم هجرت صورت پذيرفته است. نگارنده نيز به روايت ابن اسحاق و واقدى تمايل دارد، چرا كه آن روايت با سياق آيه مزبور نيز سازگارتر است.

در شعبان همين سال ششم سريّۀ عبد الرّحمن بن عوف به سوى دومة الجندل و به منظور دعوت آنان به اسلام و نه به منظور نبرد - صورت گرفت. پيامبر در اين سريّه به عبد الرحمن فرمان داد كه «اگر اطاعت كردند با دختر امير آنان ازدواج كن» وى روانه مأموريت شد و آنان اسلام آوردند و عبد الرحمن نيز با دختر امير آن قوم به نام تماضر كلبى دختر اصبع - كه مادر ابو سلمة بن عبد الرّحمن بن عوف است - ازدواج كرد.

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) در همين سال على بن ابى طالب (ع) را در رأس يكصد نفر از مسلمانان به سوى طايفه اى از بنى اسد اعزام كرد. ماجرا از اين قرار بود كه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اطّلاع رسيد گروهى عليه او دست به تجمّع مى زنند و قصد دارند به يهوديان خيبر بپيوندد و عليه مسلمانان با آنان همدستى كنند. اين خبر حاكى از آن بود كه آنان خود را براى نبردى عليه مسلمين آماده مى كنند. به همين دليل نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) على (ع) را به هدف رويارويى با آنان اعزام كرد و آن حضرت شبانه به سوى آنان راه پيمود و توانست يكى از جاسوسان آنان را دستگير كند و وى نيز نزد آن حضرت اعتراف كرد كه آنان به يهوديان خيبر پيشنهاد داده اند از خرماهاى خيبر را در اختيار ايشان قرار دهند و در مقابل آنان به همكارى با يهوديان بپردازند.

بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دريافت كه يهوديان خيبر به گردآورى سپاه عليه

ص: 52


1- مراد از اين آيات، آيات دهم و يازدهم سوره ممتحنه مى باشد - م.

او مشغولند و به همين دليل نيز چندان شگفت آور نبود كه پيامبر پس از غزوۀ حديبيّه و پس از قرارداد صلح و آسوده خاطر شدن از ناحيۀ مشركان به نبرد با اين يهوديان روى آورد.

سريۀ عكل و عرينه

535 - ابن كثير مى گويد كه اين سريّه در سال ششم هجرت رخ داده است.

وى اين قول را از واقدى نقل مى كند و مى گويد اين سريّه در ماه شوال اين سال يعنى يك ماه قبل از صلح حديبيّه كه در ماه ذى القعده بود صورت گرفت.

گفته اند اين سريّه به فرماندهى كرز بن جابر فهرى و در تعقيب افراد عرينى كه چوپان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را به قتل رسانده و شتران آن حضرت را مصادره كرده بودند و به فرمان آن حضرت، به وسيلۀ گروهى مركّب از بيست سوار صورت گرفت.

خلاصۀ ماجراى اين سريّه و علّت آن از اين قرار است كه گروهى چوپان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را به قتل رساندند و شتران آن حضرت را در اختيار گرفتند. پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين گروه را اعزام فرمود و گروه توانست شتران را بازگرداند.

در اين ماجرا اخبار و رواياتى وجود دارد كه لازم است نظرى به آنها بيفكنيم و ميزان اعتماد به صدق اين روايات و نيز صحّت يا عدم صحّت انتساب آن به رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) را مورد بررسى قرار دهيم.

ابن كثير در البداية و النهاية مى گويد:

«در صحيح بخارى و به همان مضمون در صحيح مسلم از طريق ايوب از ابو قلابه از انس روايت شده است كه گفت: گروهى از عكل اسلام آوردند و سپس به مدينه آمدند و اسلام خود را به اطّلاع رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رساندند. پس آن حضرت فرمود: به محل نگهدارى شتران برويد و از شير آنها بخوريد، آنان بدانجا رفتند و مدتى در همان محل ماندند و پس از آن چوپان آن حضرت را كشتند، شتران را با

ص: 53

خود بردند.

در پى اين ماجرا كسى شيون كنان خود را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رساند و اين ماجرا را به عرض رساند. هنوز خورشيد بالا نيامده بود كه آن حضرت خود را به اين گروه رساند و آنگاه فرمود تا ميخهايى داغ كردند و بدان وسيله بر بدن آنان داغ زدند و نيز دستها و پاهاى آنان را بريدند و آنان را روى ريگزار سوزان انداختند و هر چه آنان آب مى خواستند آبى نيز به آنان داده نشد و به همين وضع ماندند و جان باختند».

در صحيح مسلم نيز آمده است كه «آن حضرت بدان سبب چشمهاى آنان را درآورد كه آنان نيز چشمهاى چوپانان را درآورده بودند».(1)

كمال الدين بن همام از بزرگان فقهاى حنفيّه نيز مى گويد اين ماجرا را گروهى از محدّثان روايت كرده اند. اما به عقيدۀ نگارنده، هر چند تعداد مصادرى كه اين ماجرا را روايت كرده اند فراوان باشد، اين روايت خبر واحد است كه البتّه به ادعاى خبرگان علم حديث و رجال، راويان آن ثقه اند و سند آن سندى متّصل است و هيچ شكلى از ناحيۀ سند در اين روايت به رغم آن كه خبر واحد است وجود ندارد. به همين دليل و از آنجا كه ضعف يك حديث يا از ضعف سند و يا از ضعف متن و مخالفت آن با مسلمات شرع ناشى مى شود، ما به جنبۀ ضعف متنى حديث فوق مى پردازيم و اظهار مى داريم كه متن اين حديث با امورى كه در شرع مقدّس مسلّم شمرده شده است تعارض دارد، چرا كه:

اولا: بر اساس اين حديث گروهى مثله شده اند و اين در حالى است كه مثله كردن در شرع مقدّس اسلام حرام و ممنوع شمرده شده است.

اگر گفته شود در آن زمان هنوز مثله كردن منع نشده بود، در پاسخ خواهيم گفت ما در سالهاى قبل از اين ماجرا و در طىّ نبردهاى احد و احزاب مشاهده مى كنيم كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) هيچ يك از كشته شدگان مشركين را مثله نكرد و اين حاكى از

ص: 54


1- البداية و النهاية، ج 4، ص 179-180.

آن است كه در آن زمان نيز چنين عملى نهى شده بود.

اگر نيز گفته شود صحابه چنين كارى را با كشته شدگان انجام دادند و اين بدان سبب بود كه آنان كارى انجام داده بودند كه موجب حدّ راهزنى بر آنان مى شد ما نيز در پاسخ خواهيم گفت اگر نيز در اينجا اجراى حدى در كار باشد حد راهزنى و محاربه است كه در آن مجازاتى مثل مثله كردن وجود ندارد، چه در آيه اى كه منبع استنباط اين حدّ شرعى است مى فرمايد: «مجازات كسانى كه با خدا و رسول او محاربه و يا در ايجاد فساد در روى زمين تلاش مى كنند تنها آن است كه به طرز سختى كشته شوند، يا به صليب كشيده شوند، يا دستها و پاهايشان به صورت عكس يكديگر قطع شود يا از سرزمين [خود] تبعيد شوند...»(1) بنابراين همان گونه كه مشاهده مى شود در اين آيه در رديف مجازات محاربين اشاره اى به مثله كردن نشده است.

ثانيا: پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) مى فرمايد: «اگر خواستيد [دشمن را] بكشيد به طرز درستى بكشيد». همچنين است كه قتل به موجب آيين قصاص مثله كردن را توجيه نمى كند و اگر نيز افرادى را كه در اين ماجرا كشته شدند طرفهاى يك جنگ بدانيم در جنگ نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين چيزى را مجاز نمى دانست.

ثالثا: پيامبر (صلی الله علیه و آله) از كشتن مردم از طريق تشنگى دادن به آنها يا با حالت تشنگى نهى فرموده و اين در حالى است كه بنابراين روايت رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) آنان را واگذاشت تا از تشنگى بميرند تا آنجا كه آنان حتى از شدت تشنگى دهان خود را به زمين مى كشيدند و در همين وضع ماندند تا به هلاكت رسيدند.

در دفاع از اين روايت گفته نشود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به چنين چيزى فرمان نداد، چرا كه ما مى گوييم بر اساس روايت پيامبر (صلی الله علیه و آله) از اين ماجرا اطّلاع يافت و آن را مورد مخالفت قرار نداد و بنابراين اگر اين روايت را بپذيريم بايد اين را نيز مورد پذيرش قرار دهيم كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) از چنين ماجرايى مخالف احكام اسلام

ص: 55


1- مائده/ 33.

اطّلاع داشته و از آن نهى نفرموده است.

كوتاه سخن دربارۀ اين روايت آن كه به عقيدۀ ما انتساب چنين خبرى به دليل مخالفت با مسائل مسلّم و قطعى شده شرعى فاقد صحّت است.

حدّ محاربه با خداوند و رسول (صلی الله علیه و آله)

539 - در اين مقام، فقها از ماجراى عرينها و آنچه در اين ماجرا دربارۀ حدّ شرعى راهزنى يا محاربه با خداوند و رسول او به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نسبت داده شده به سخن پرداخته و چنين روايت مى كنند كه آنچه انجام آن به پيامبر (صلی الله علیه و آله) نسبت داده شده با حدّى كه در قرآن دربارۀ اين گونه مجرمان آمده است مطابقت دارد. اما ما گفتيم كه همۀ آنچه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نسبت داده شده حدّ اقل به صورت كامل با آنچه در آيۀ ذكر شده مطابقت نمى كند، چرا كه در آيه قرآن درآوردن چشمهاى مجرمان يا كشتن آنان از طريق تشنگى به گونه اى كه از شدّت آن دهان خود را به زمين بمالند به عنوان مجازاتى براى محاربان و راهزنان ذكر نشده است و به همين دليل نيز ما انتساب اين روايت را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نپذيرفتيم.

اكنون متن آيه را ذكر مى كنيم تا ميزان مطابقت يا عدم مطابقت آن با ماجراى مورد بحث را روشن سازيم، خداوند مى فرمايد: «مجازات كسانى كه با خدا و رسول او محاربه و يا در ايجاد فساد در روى زمين تلاش مى كنند تنها آن است كه به طرز سختى كشته شوند، يا به صليب كشيده شوند، يا دستها و پاهايشان به صورت عكس يكديگر قطع شود يا از سرزمين خود تبعيد شوند. اين براى آنان مايه خوارى در دنياست و در آخرت براى آنان عذابى دردناك خواهد بود، مگر كسانى كه پيش از آن كه بر ايشان دست يابيد توبه كنند، پس بدانيد كه خداوند آمرزنده و مهربان است».(1)

بى ترديد عنوان محارب بر آن گروه از افراد عرينه صادق است و در عمل نيز

ص: 56


1- مائده/ 33-34.

- طبق روايت - آنان برخى از مجازاتهاى محارب را از قبيل قطع دست و پا به چشم ديدند.

اكنون كه به بحث از محارب و راهزن پرداخته ايم مناسب است در حد امكان به پاره اى از احكام محارب پيرامون سيرۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نظرى بيفكنيم و تفاصيل آن را به كتب فقه و مباحثى كه در اين زمينه در دو كتاب الجريمه فى الفقه الاسلامى و العقوبه فى الفقه الاسلامى داريم واگذاريم.

محاربان يا راهزنان كسانى هستند كه همه با هم به سرقت و راهزنى يا قتل مردم بى گناه مى پردازند و داراى توان و قدرتى مى باشند كه به وسيلۀ آن در مقابل حكومت اسلامى بايستند و بى آن كه هيچ دليل قابل قبولى براى اين كار خود داشته باشند به فسادانگيزى و شرآفرينى بپردازند.

نگارنده در اين مورد همان عقيدۀ مالكيّه را مى پذيرد كه جرايم راهزنان تنها شامل قتل و سرقت نمى شود، بلكه شامل همۀ گناهها از قبيل زنا، شرب خمر و استفاده از موادّ تخديركننده - خواه جامد باشد و خواه مايع و خواه از طريق نوشيدن يا از طريق دود كردن - نيز مى شود و تفاوتى نمى كند نيرويى كه آنان براى مخالفت با حكومت تشكيل داده اند در خارج از شهر باشد يا در شهرى پايگاهى براى خود گرفته باشند. در همۀ اين حالات و موارد تا زمانى كه آنان از قدرتى برخوردارند كه مى توانند دور از صحنه اى كه در آن مى توان به ستمديدگان مورد ستم و تعرّض آنها كمك كرد به جنايات خود ادامه دهند، مشمول حكم محارب خواهند بود، هرچند فقها در اين باره نظرات مختلفى دارند. همچنين بر طبق رأى مالك نيز كسانى كه از طريق حملات غافلگيرانه و ناجوانمردانه [ترور] به ارتكاب جنايات خود مى پردازند مشمول حكم محارب مى باشند و قرآن كريم نيز همۀ اين موارد را مى پذيرد.

مجازاتهايى كه براى محارب تعيين شده عبارت است از: كشته شدن، به صليب كشيده شدن، قطع دست و پا به صورت عكس يكديگر و تبعيد به نقطه اى دور كه در آنجا نتوانند به جنايات خود ادامه دهند. ابو حنيفه زندانى كردن را نيز از

ص: 57

قبيل تبعيد دانسته و چنين استدلال كرده است كه هدف از تبعيد محاربان جلوگيرى از تجمع آنان است و اين هدف در زندانى كردن آنان نيز به دست مى آيد.

در موارد فوق الذكر امام عادل به تناسب مجازاتى براى محارب برقرار مى كند و اگر او به قتل مردم پرداخته - بى هيچ تفاوتى ميان مباشر و غير مباشر كه خود همكار و بازوى مباشر است - تنها به اعدام محكوم مى شود، اگر هم سرقت و هم قتل مرتكب شده - بازهم بى هيچ تفاوتى ميان مباشر و غير مباشر - كشته و به صليب كشيده مى شود، اگر تنها به سرقت و تاراج اموال مردم دست زده و مرتكب قتل نشده است دست و پاى او به صورت عكس يكديگر - يعنى پاى راست با دست چپ يا دست راست با پاى چپ - بريده مى شود و اگر تنها با ديگران همدست شده و قصد شرآفرينى داشته است تبعيد و از ديگران دور مى شود.

اين نظريّه اكثريّت فقهاست به تبعيّت از تابعين و نيز به تبعيّت عبد الله بن عبّاس كه از صحابه است، امّا مالك بر اين عقيده است كه امام صرف نظر از نوع جرمى كه مجرمين مرتكب شده اند در انتخاب هر يك از مجازاتهاى مذكور آزاد است، زيرا جرم اصلى محارب - صرف نظر از نوع كار او - همدستى با ديگران در انجام چنين جنايتهايى است، هر چند حتّى به اجراى يكى از آنها نيز توفيق نيابد و بنابراين امام عادل مى تواند آن مجازاتى را كه بيشترين اثر را در بازداشتن محاربان از كارهاى خود دارد انتخاب كند.

ص: 58

فصل بيست و هفتم سقوط آخرين پايگاه يهود

قبل از خيبر

537 - در سال ششم هجرت پس از صلح حديبيّه و در زمانى كه مسلمانان در احرام بودند حجّ واجب شد. مورّخان وجوب حجّ را در اين سال دانسته اند و اين در حالى است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در سال دهم هجرت حج را برگزار كرد.

در توجيه همين امر و يا با استناد به آن، نظريّۀ اكثر فقها [ى اهل سنّت] آن است كه حج پس از حصول قدرت براى انجام آن يك واجب فورى نمى باشد و تنها اداى آن در طول مدت عمر واجب است. اما برخى از فقها بر اين عقيده اند كه بمجرّد حصول استطاعت به جاى آوردن حجّ به عنوان يك واجب فورى بر شخص واجب است. اين گروه در توجيه عمل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز مى گويند پيامبر (صلی الله علیه و آله) حج را تا سال دهم به تأخير انداخت بدان سبب كه وى تا قبل از سال دهم هجرت اصلا مستطيع نبود، چرا كه هنوز قبل از سال نهم بتها وجود داشتند و آن حضرت نيز به تبليغ رسالت خود و بيان احكام شريعت مشغول بود تا زمانى كه آيۀ اكمال دين(1) نازل شد و پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) فرايض دينى را به صورت خلاصه براى

ص: 59


1- مقصود از اين، آيۀ سوم سورۀ مائده است كه پس از تبليغ فرمان خداوند در نصب على (ع) به مقام خلافت رسول در جريان حجة الوداع نازل شد و مى فرمايد: «امروز دين شما را برايتان كامل و نعمت خويش را بر شما تمام كردم و اسلام را به عنوان دين برايتان پسنديدم». - م.

مردم بيان فرمود و مسلمانان را بر اين كه رسالت خداوند را به آنان رسانده است گواه گرفت.

پس از صلح حديبيّه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به كار دعوت پرداخت و به جاى فرستادن گروههاى نظامى به منظور نبرد فرستادگانى را براى تبليغ و دعوت مردم به اسلام به اطراف گسيل داشت.

واقدى مى گويد: در ذى الحجّۀ سال ششم هجرت پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) شش نفر از مسلمانان را به همراه نامه هايى به دربارهاى حاكمان و سران آن روزگار فرستاد: حاطب بن ابى بلتعه را نزد مقوقس فرمانرواى اسكندريّه، شجاع بن وهب را نزد حارث بن شمر غسّانى پادشاه اعراب مسيحى، رهينة بن خليفه كلبى را به دربار هرقل پادشاه روم، عبد الله بن حذافه سهمى را به دربار كسرى پادشاه ايران، سليط بن عمرو عامرى را نزد هوزة بن على حنفى و عمرو بن اميّه ضمرى را نزد اصحمة بن ابحر پادشاه مسيحى حبشه.

ما در فصول آينده در بحث مستقلّى از نامه هاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سخن خواهيم گفت و در اينجا به ذكر همين نكته بسنده مى كنيم كه آن حضرت پس از صلح حديبيّه يكسره به كار تبليغ دعوت خود پرداخت و ديگر اين مهم را به جزيرة - العرب محدود نساخت بلكه به فراسوى اين سرزمين روى آورد.

به سوى خيبر

538 - هر چند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دعوت و تبليغ را لحظه اى وانگذاشت و جنگها او را از اين كار بازنداشت و در اثناى جنگها نيز به تبليغ ادامه مى داد، اما پس از انعقاد قرارداد صلح و ترك مخاصمۀ دهساله با قريش توانست همۀ همّت خود را متوجّه اين امر مهم سازد و علاوه بر اين به رويارويى با يهوديان خيبر و به جنگ با شام بپردازد، چرا كه روميان در شام تعدادى از مسلمانان آن ديار را به قتل رساندند و عملا شيوه هايى همانند قريش در پيش گرفته بودند و بدين ترتيب نبرد با آنان تا زمانى

ص: 60

كه فتنه از ميان برود و غلبه از آن خداوند گردد لازم بود.

به همين سبب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از صلح حديبيّه آهنگ خيبر كرد. او كه نمى خواست در دو جبهه بجنگد پس از آسوده خاطر شدن از ناحيۀ مشركان قريش به نبرد با يهوديانى روى آورد كه همۀ پيمانهاى خود را با او شكسته بودند و عليه او دست به توطئه و تحريك ديگران و نيز به فسادانگيزى و دسيسه مى پرداختند.

دربارۀ تعيين زمان اين غزوه اختلافات و اقوال گوناگونى وجود دارد. از جمله به روايت عبد الرحمن بن ابى ليلى اين غزوه در ذى الحجّه سال ششم هجرت بود. چه وى آيه «وَ أَثٰابَهُمْ فَتْحاً قَرِيباً» را كه در ماجراى صلح حديبيّه نازل شده است چنين تفسير كرده كه مراد از «فتح قريب» همان فتح خيبر است كه در سال ششم و بيست روز پس از اين صلح صورت گرفت. اما روايت واقدى به نقل از شيوخ خود حاكى از آن است كه اين غزوه در سال هفتم هجرت بود. ابن اسحاق نيز در اين باره مى گويد: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از بازگشت از حديبيّه ماه ذى الحجّه و چند روزى از محرّم را در مدينه مانده و در باقيماندۀ همين ماه به سوى خيبر حركت كرد».

بالاخره، روايات ديگرى نيز وجود دارد حاكى از اين كه غزوۀ خيبر در ماه صفر سال هفتم رخ داده است.

به هر حال صرف نظر از اين كه اين غزوه در چه زمانى صورت گرفته باشد وقوع آن حادثه اى اجتناب ناپذير بود، چرا كه دشمنان يهودى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همه در خيبر گرد هم آمده بودند و در وارد آوردن شكست و خوارى به مسلمانان از هيچ اقدامى فروگذار نمى كردند و در انتظار فرصتى براى حمله به مسلمانان به سر مى بردند. ما از اين پيش در جريان سريۀ على بن ابى طالب به سوى بنى اسد بن بكر كه در فصل قبل از آن سخن به ميان آمد ديديم كه چگونه آنان با غطفان همدستى و همكارى مى كردند و از همكارى آنان برخوردار مى شدند و در مقابل اين تحرّكات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) على بن ابى طالب را براى شناسايى اوضاع و احوال آنان مأموريت داد و آن حضرت نيز در كنار يكى از چاهها و محلاّت آنان يكى از جاسوسان آنها را به

ص: 61

اسارت درآورد. اين رخداد و رخدادهايى نظير آن نشان مى دهد كه يهوديان قصد آن داشتند كه از همكارى ديگران براى حمله به رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) استفاده كنند يا خود با استفاده از همه توان و قدرت نظامى خود به همكارى با كسانى كه به جنگ عليه آن حضرت دست مى زنند بپردازند.

539 - هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روانه نبرد عليه يهوديان شد تا ديگر از سلطۀ يهود در سرزمين عرب چيزى باقى نمانده باشد مسلّم بود كه قبيلۀ غطفان نيز به آنان بپيوندد، چرا كه اين قبيله دشمنى فراوانى با پيامبر (صلی الله علیه و آله) داشت، محلّ سكونت آنان در نزديكى اقامتگاه يهوديان بود و علاوه بر اين قبلا در ماجراى نبرد احزاب كه خداوند آنان را ناكام ساخت و خشمگين و بى هيچ دستاوردى برگرداند با يهوديان سابقۀ همكارى داشتند. به همين سبب رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) احتياط لازم را در اين باره به عمل آورد و اردوى لشكر مسلمانان را در نقطه اى ميان غطفان و خيبر قرار داد.

خلاصه ماجراى اين غزوه از اين قرار است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به قصد خيبر از مدينه بيرون رفت و چون در آستانۀ مناطق اقامت آنان قرار گرفت به اصحاب خود فرمود بايستيد - و آنان ايستادند و آنگاه به تضرّع به درگاه خداوند پرداخت و از او يارى و كمك طلبيد و در حالى كه مسلمانان نيز با او تكرار مى كردند اين دعا را بر زبان آورد كه «پروردگارا، اى خداى آسمانها و آنچه در سايۀ آنهاست، اى خداى زمينها و آنچه بر دامان آنهاست، اى خداى شياطين و آنچه گمراه شدۀ آنهاست و اى خداى بادها و در هر سو پراكندۀ بر بال آنهاست، ما از تو خير اين آبادى و خير مردم آن و خير آنچه در آن است را خواهانيم و از شرّ مردم اين آبادى و آنچه در آن است به تو پناه مى بريم». آنگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سپاهيان فرمود:

«به نام خداوند دست به كار نبرد شويد».

هنگامى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) از مدينه به قصد خيبر بيرون رفت از عصر [يا مصر] كه نام كوهى در نزديكى مدينه است گذشت و در آنجا مسجدى بنا كرد و سپس از

ص: 62

صهباء گذشت و آنگاه سپاه خود را پيش برد و در دشتى به نام رجيع اردو زد. اين دشت در فاصلۀ ميان خيبر و غطفان قرار داشت و هدف از انتخاب اين نقطه آن بود كه امكان همكارى غطفان با يهوديان از آنان گرفته شود. بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سپاه خود را در نقطه اى ميان يهوديان و غطفان مستقر ساخت و ميان آنان فاصله افكند و قبل از استقرار سپاه پيامبر (صلی الله علیه و آله) اين قبيله براى كمك به يهوديان حركت كرده بود و به همين دليل نيز آن حضرت گروهى از مسلمانان را به منظور ايجاد ترس و نگرانى در ميان غطفان به سوى محلّه هاى مسكونى اين قبيله اعزام كرد و چون اطّلاع يافتند كه مسلمانان به سراغ خانه و كاشانه و زنان و اموال آنان رفته اند گمان كردند كه مسلمانان از يهوديان صرف نظر كرده و قصد نبرد با آنان را دارند. همين امر سبب شد به خانه و كاشانۀ خود بازگردند و در آنجا اقامت گزينند و بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با فاصله افكندن ميان غطفان و يهوديان از ناحيۀ آنان آسوده خاطر گشت و آنان با توقّف در محل سكونت خويش خود را از فرو افتادن در دام جنگ سالم نگه داشتند.

پرچمدار نبرد خيبر

540 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سرزمين خيبر وارد شد. خيبر سرزمين كشت و زرع بود، يهوديان كه در آنجا با در دست داشتن وسايل كشاورزى خود - از قبيل بيل و زنبيلهاى بزرگى كه در آنها كود و يا محصولات خود را جابجا مى كردند - به كار مشغول بودند با مشاهدۀ سپاه پيامبر (صلی الله علیه و آله) به وحشت افتادند و گفتند: «محمد و سپاه خميس!»

رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در اين حال براى فتح آبادى خيبر با همه قلعه ها و دژ و بارويش پيش رفت. آن گونه كه ابن قيم و صاحب معجم البلدان گفته اند دژهاى آنان عبارت بود از دژ ناعم، قموص، زبير، نطاة، كتيبه، وطيح و سلالم - دو دژ فرزندان ابو الحقيق - و دژ صعب بن معاذ.

ص: 63

در نبرد خيبر فرماندهى سپاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با خود آن حضرت و آن سپاه مركّب از هزار و ششصد نفر از جمله دويست سوار بود و فرماندهى يهوديان را نيز كه سپاهى مركّب از هزار و چهارصد نفر داشتند سلام بن مشكم بر عهده داشت و پس از كشته شدن او فرماندهى را ابو زينب بن حارث بر عهده گرفت. همچنين در اين نبرد پرچمدار سپاه اسلام على بن ابى طالب (ع) بود، مردى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در شب قبل از نبرد دربارۀ او فرموده بود: «فردا پرچم را به مردى خواهم داد كه خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسول نيز او را دوست دارند».

اكنون متن روايت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين باره به نقل از بخارى از البداية و النّهاية مى آوريم:

«بخارى به سند خود از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روايت كرده است كه در شب نبرد بدر فرمود: «فردا پرچم را به مردى خواهم داد كه خدا و رسول او را دوست دارد و خدا و رسول نيز او را دوست دارند و خداوند با دستان او خيبر را فتح مى كند».(1) در پى اين سخن مردم همه آن شب را بى تاب و نگران آن بودند كه پرچم به كدام يك از آنان داده خواهد شد. چون صبح شد، همه نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمدند و آرزو داشتند كه پرچم به آنان سپرده شود. اما رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «على كجاست؟» گفتند: «اى رسول، او به درد چشم مبتلاست».

در اين هنگام پيامبر (صلی الله علیه و آله) در پى على (ع) فرستاد و آن حضرت آمد. پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آب دهان خويش را به چشمان او ريخت و براى او دعا كرد و ديدگان على بهبود كامل يافت گويا كه اصلا دردى در آن نبوده است».

پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پرچم را در اختيار على قرار داد و آن حضرت پرسيد: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، با آنان بجنگم تا وقتى همانند ما مسلمان شوند؟»

ص: 64


1- گفتنى است در حالى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين جمله را فرمود كه بنا به روايت ابن اسحاق و بيهقى و ابن كثير و... قبل از آن ابو بكر و عمر هر يك پرچم را در دست گرفته، به سوى دژهاى يهوديان رفته، اما كارى از پيش نبرده بودند و شكست خورده برگشته بودند - م.

فرمود: «هم اينك روانه شو تا در آستانۀ اجتماع آن مردم قرار گيرى. سپس آنان را به اسلام دعوت كن و آنچه از حق خداوند در اين باره بر آنان است ايشان را آگاه ساز. به خدا سوگند اگر خداوند يك نفر را به واسطۀ تو هدايت كند بهتر از آن است كه شتران سرخ موى داشته باشى».(1)

پس نبرد ميان دو سپاه در اطراف دژهاى يهوديان آغاز شد و به گفتۀ ابن اسحاق، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به فتح و مصادرۀ اموال اين دژها يكى پس از ديگرى پرداخت.

در اثناى اين نبردها و يا در آغاز آن مرحب، سوار و مرد جنگى نامور آنان به ميدان نبرد آمد و هماورد طلبيد و در پاسخ او على بن ابى طالب (ع) به جنگ با او شتافت و وى را به قتل رساند.

پس از آن سپاه مسلمانان پيشروى را آغاز كردند و دژهاى يهوديان را يكى پس از ديگرى گشودند. اوّلين دژى كه گشوده شد دژ ناعم بود و در پى بى آن در حالى كه همانند فتح قبل از آن پرچم سپاه در دست على (ع) بود دژ قموص كه محلّ استقرار ابو الحقيق بود گشوده شد. هر دژى نيز فتح مى شد يهوديان از آن به دژ بعدى مى گريختند و بدين ترتيب از مقابل شمشيرهاى برّان و از رويارويى با قدرت ايمان مى گريختند و در كنار ساير يهوديان در دژ بعدى قرار مى گرفتند و البتّه در اين ميان گاه نبردهاى تن به تن صورت مى گرفت.

يادآور مى شويم - چنان كه در سيرۀ ابن اسحاق آمده است - فتح دژ قموص پس از بيست روز محاصره صورت گرفت و از آنجا كه اين دژ در سرزمينى بسيار گرم و سوزان و بد آب و هوا قرار داشت سپاه اسلام در طى آن محاصره مشكلات فراوانى را تحمّل كرد.

بنا به روايت واقدى، پس از آن يهوديان به دژ زبير كه دژى استوار بود گريختند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ظرف مدت سه روز آن را در محاصرۀ خود قرار داد.

ص: 65


1- البداية و النهاية، ج 4، ص 185.

در اين ميان مردى از يهوديان كه ظاهرا به اسلام تمايل يافته بود به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و گفت: «اگر يك ماه هم به محاصرۀ آنها ادامه دهى هيچ باكى نخواهند داشت، چرا كه آنان سردابها و چشمه هايى در زير زمين و خارج از دژ دارند كه شبانه بدانجا مى روند و آب برمى دارند و مى نوشند و سپس ديگر بار به قلعۀ خود بازمى گردند و در مقابل تو به دفاع و مقاومت ادامه مى دهند. بنابراين اگر منابع تأمين آب آنها را از بين ببرى براى رويارويى با تو از قلعۀ خود بيرون خواهند آمد».

بدين ترتيب رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به مكانى كه از آن آب خود را تأمين مى كردند رفت و چون آب را بر آنها قطع كرد، براى رويارويى از دژ خود بيرون آمدند و به نبردى سخت عليه مسلمانان پرداختند. طى آن نبرد تعدادى از مسلمانان و همچنين ده نفر از يهوديان كشته شدند و سرانجام اين دژ كه آخرين دژ نطاة بود گشوده شد.

در اين زمان مسلمانان دچار كمبود مواد غذايى شدند و به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) عرض كردند: «اى پيامبر، به خدا سوگند ما خسته شده ايم و هيچ چيز در اختيار نداريم». اما رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) چيزى در اختيار نداشت كه به آنان بدهد، تنها دست دعا به درگاه خداوند برداشت و گفت: «پروردگارا، تو وضع اينان را خود مى دانى و مى دانى كه توانى ندارند و من نيز چيزى در دست ندارم كه در اختيار آنان قرار دهم. پس غنى ترين و پرآذوقه ترين دژهاى آنان را بر اين سپاه بگشاى». در پى اين دعا سپاه اسلام به نبرد روانه شد و خداوند قلعۀ صعب بن معاذ را كه در خيبر دژى پرآذوقه تر از آن وجود نداشت بر مسلمانان گشود.

پس از آن كه دژ مصعب و قبل از آن مجموعۀ دژ نطاة فتح شد سپاه اسلام به منطقۀ شق رفت كه در آن تعدادى دژ وجود داشت. نخستين دژى كه سپاه بدان پرداخت دژ أبى بود و پس از آن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مقابله با دژى به نام سموان روى آورد و نبرد سختى در آنجا درگرفت. در اين نبرد مردى به نام عزوان به ميدان آمد و هماورد طلبيد. حباب بن منذر از سپاه اسلام به رويارويى او رفت و با او

ص: 66

درگير شده دست راستش را قطع كرد سپس وى نيز از صحنه گريخت. اما حباب او را مورد تعقيب قرار داد، خود را به او رسانده او را پى كرد. پس از او مردى ديگر از يهوديان به صحنه آمد و هماورد خواست و يكى از مسلمانان به نبرد او شتافت، اما به دست وى كشته شد. پس از آن ابو دجانه به رويارويى با او رفت و او را به هلاكت رساند و زره و لباس رزم از تن او بركند و سپس يهوديان از رفتن به صحنۀ نبرد خوددارى ورزيدند.

در پى خوددارى يهوديان از نبرد تن به تن، مسلمانان فرياد تكبير سر دادند و به آن دژ هجوم آوردند و در حالى كه ابو دجانه پيشاپيش آنان قرار داشت وارد دژ شده در آن وسايل، غنايم و آذوقۀ فراوانى يافتند. سپاهيان يهودى مستقر در اين دژ نيز از مقابل مسلمانان به سان خرگوش رميدند و سپاه اسلام همچنان به پيشروى خود ادامه داد و پس از آن به سراغ دژ ديگرى از همين مجموعه به نام بزاة رفت.

يهوديان دژ بزات به مقاومت سختى پرداختند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و اصحاب آن حضرت به سوى اين دژ پيش رفتند و به تيراندازى عليه دشمن پرداختند.

آن حضرت خود نيز با دستهاى مبارك خويش تير مى افكند تا اينكه انگشتانش در اثر تيراندازى مجروح شد. سپس آن حضرت مشتى ريگ برداشت و به سوى دژ يهوديان پرتاب كرد و در پى بى آن زلزله اى در آن دژ افتاده بر زمين فرو ريخت و مسلمانان به يهوديان دست يافتند.

واقدى در ادامه اظهارات خود در مورد فتح اين دژها مى گويد:

«پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سراغ كسانى كه در مخفيگاهها بودند و به سراغ وطيح و سلالم - دو دژ ابى الحقيق - رفت و در آن دژها يهوديان به مقاومت سختى پرداختند و همه كسانى كه قبلا از مجموعه دژهاى نطاة و شق گريخته بودند در اين دژها گرد آمدند و در قموص، كتيبه - كه دژى استوار بود - وطيح و سلالم به مقاومت پرداختند و از اين دژها بيرون نيامدند تا زمانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر آن شد آنان را به منجنيق بندد. پس از آن كه چهارده روز در محاصرۀ آن حضرت به سر برده بودند و اينك نيز با نصب منجنيق عليه آنان دريافتند كه هلاكت آنها نزديك

ص: 67

است، ابن ابى الحقيق از دژ بيرون آمد و به مصالحه با رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) پرداخت».(1)

گفتنى است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بدان سبب اين دژها را به منظور ويران كردن آن به منجنيق بست كه اينها خانه هاى مسكونى نبودند و بلكه قلعۀ مقاومت عليه سپاه اسلام بود.

از مجموعه مباحثى كه گذشت و از روايات مذكور دو نكته استفاده مى شود:

الف: دژهايى كه تا كنون از آنها نام برديم هر يك نام مجموعه اى از قلعه ها و برجهاست كه يكى پس از ديگرى بدون آن كه مورد تخريب قرار گيرد سقوط كرد و البته در هر يك از اين دژها يهوديان به مقاومت مى پرداختند و پس از آن كه ناگزير از فرار مى شدند به دژى ديگر كه پس از آن قرار داشت پناه مى بردند و به همين سبب نيز ابن اسحاق مى گويد: «پيامبر (صلی الله علیه و آله) به نبرد دژهاى يهوديان يكى پس از ديگرى مى پرداخت».

اين محاصره و گريزها ادامه داشت تا هنگامى كه يهوديان در آخرين دژها يعنى وطيح و سلالم گرد هم آمدند و همين امر سبب طولانى شدن محاصره و نبرد شد و هر چند محاصره ادامه داشت، اما مقاومت يهوديان در داخل دژها نيز ادامه مى يافت، تا آنجا كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ناگزير در انديشۀ استفاده از منجنيق برآمد، چرا كه دسترسى به سربازان يهود جز با ويران كردن اين دژها امكان نداشت و اينك همان حالت ضرورت و اضطرارى پيش آمده بود كه به موجب قوانين اسلام تنها در اين موارد استفاده از چنين ابزارهايى مجاز دانسته مى شود.

در اين هنگام بود كه يهوديان با دريافتن اين حقيقت كه ناگزير از ميان خواهند رفت تسليم شدند.

ب: نبرد خيبر سخت ترين نبردى بود كه مسلمانان با آن روبرو شدند، چرا كه بر خلاف ساير جنگها كه رويارويى با دشمن در دشت باز صورت مى گرفت، در

ص: 68


1- البداية و النهاية، ج 4، ص 199.

اين نبرد رويارويى مسلمانان با مردمى بود كه در دژهاى خود پناه گرفته و براى مواجهه با مسلمانان بيرون نمى آمدند و «چنين گمان داشتند كه دژهايشان از آنان در مقابل خداوند حفاظت خواهد كرد. اين بدان سبب بود كه آنان مردمى بودند كه هيچ درك نمى كردند».(1)

سرانجام مسلمانان در اين نبرد پيروز شدند و اين آخرين پيروزى بر آخرين پايگاه يهود در سرزمين جزيرة العرب بود و پس از آن ديگر يهوديان نتوانستند به جنگ و تحريكى آشكار عليه مسلمانان بپردازند، هر چند توطئه هاى خيانت آميز خود را ادامه دادند: «آنان مكر ورزيدند و خداوند نيز در مقابل آنان مكر و تدبير كرد و خداوند بهترين تدبيركنندگان است».(2)

در اين نبرد بيست و يك تن از مسلمانان به شهادت رسيدند و در مقابل بسيارى از يهوديان به قتل رسيده و بسيارى ديگر به اسارت درآمدند.

صلح و غنايم خيبر

541 - پس از آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در انديشۀ استفاده منجنيق برآمد پسران ابو الحقيق از دژ خود بيرون آمدند و تسليم شدند و از آن حضرت خواستند با اين شرط با آنان مصالحه كند كه آنان ايمن شوند و اموال خود را تسليم كنند و در مقابل، اراضى، اموال، طلا و نقره، اسب و گاو و گوسفند خود را به آن حضرت واگذارند و تنها همان قدر از اموال خود را كه بر تن دارند با خويش به همراه ببرند.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اجمالا اين مصالحه را پذيرفت و به آن دو فرمود: «اگر چيزى را پنهان بداريد، خدا و رسول او از شما بيزار خواهد بود و هيچ پيمانى ميان ما و شما وجود نخواهد داشت». آنان نيز اين شرط را پذيرفتند.

ابن كثير مى گويد:

ص: 69


1- حشر/ 2.
2- آل عمران/ 54.

«هنگامى كه آنان به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دروغ گفتند و گنجينه اى را كه ثروت فراوانى در آن بود از آن حضرت پنهان داشتند روشن شد كه به پيمان خود پايبند نيستند و به همين سبب نيز پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) پسران ابو الحقيق و گروهى از خاندان او را به سبب نقض پيمان و عهدشكنى با آن حضرت به قتل رساند».(1)

اين اجمالى از قضيّه است كه بايد با استناد به احاديث صحيح - بويژه در تفصيل ميان اموال منقول و غير منقول كه محل اختلاف و موضوع احكام شرعى فراوانى است - بيشتر توضيح دهيم.

قرارداد مصالحه ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و يهوديان بر اين مبنا بود كه آنان به اندازۀ يك بار شتر از اموال خود بردارند و اموال منقول و غير منقول خود را براى مسلمانان بر جاى گذارند. پس از اين قرارداد، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اموال منقول يهوديان را - اعم از طلا و جواهرات و پول نقد - گردآورى فرمود و ميان رزمندگان مسلمان بر مبناى سه سهم براى سواران - يعنى دو سهم براى اسب و يك سهم براى خود شخص - و يك سهم براى پيادگان تقسيم كرد و قدرى نيز در اختيار زنان و بردگان قرار داد، بى آن كه سهمى مشخّص به آنان اختصاص دهد.

ابو داوود به نقل از عمير كه برده ابو الاحم بود چنين روايت مى كند:

«همراه با سروران خود در خيبر حضور يافتم و آنان دربارۀ من با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفتگو كردند. پس فرمان داد شمشيرى به ميان بستم. در حالى كه شمشير را در پى خود مى كشيدم به آن حضرت اطّلاع داده شد كه من يك برده ام و در اين هنگام پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود قدرى از اموال به غنيمت درآمده را به من دادند».(2)

اين روايت حاكى از آن است كه بر خلاف رأى ظاهريّه مبنى بر اين كه عبد مالك چيزى نمى شود و او خود با آنچه در اختيار اوست ملك آقايش مى باشد، برده

ص: 70


1- البداية و النهاية. ج 4. ص 199.
2- همان، ص 204.

هم مى تواند مالك چيزى شود.

ابن اسحاق در مورد سهم زنان در غنايم خيبر مى گويد:

«همراه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گروهى از زنان نيز در خيبر حضور يافتند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قدرى از غنايم به آنان داد و سهمى مشخّص براى آنها تعيين نفرمود. از يكى از زنان بنى غفار برايم روايت شده است كه گفت: به همراه تنى چند از زنان بنى غفار به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه روانه خيبر بود رسيديم و گفتيم: «اى رسول خدا، ما دوست داريم در اين سفر با شما همراه شويم و به مداواى مجروحان و در حدّ توان خود به كمك به مسلمانان بپردازيم». آن حضرت فرمود: «در سايۀ بركت خداوند». پس ما با آن حضرت روانه شديم... و چون خداوند خيبر را بر او گشود قدرى از غنايم را به ما بخشيد».(1)

احمد بن جندل نيز به نقل از يكى از زنان در اين باره چنين روايت كرده است:

«در جمع شش نفر از زنان در غزوۀ خيبر با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از مدينه بيرون رفتيم. چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از اين اطّلاع يافت كه زنانى نيز همراه سپاهيان از شهر بيرون آمده اند، در پى ما فرستاد و ما را احضار فرمود. آنگاه در حالى كه خشم در چهرۀ او نمايان بود پرسيد: «چرا و به فرمان چه كسى بيرون آمده ايد؟» در پاسخ گفتيم: «بيرون آمده ايم تا تير به دست سربازان بدهيم، شربتى به آنان بنوشانيم، مجروحان را مداوا كنيم و شعرى بخوانيم و بدين وسيله در راه خدا كمكى ارائه كنيم». پس آن حضرت فرمان بازگشت داد و ما نيز برگشتيم، ولى چون خداوند خيبر را بر او گشود براى ما سهمى چون سهم مردان قرار داد».(2)

البتّه احتمالا مراد از اين كه مى گويد: «براى ما سهمى چون سهم مردان قرار داد» آن است كه همان سان كه سهميّه اى براى مردان مشخّص ساخت قدرى از

ص: 71


1- البداية و النّهاية، ج 4، ص 205 - م.
2- همان، ص 204 - م.

غنايم نيز - بدون تعيين سهميّه اى مشخّص - به آن زنان بخشيد. اين تقسيم در مورد اموال منقول و غير منقول خيبر از قبيل طلا، نقره، خرما و ديگر كالاهاى قابل انتقال يا به اصطلاح امروز ثروتهاى جارى به اجرا درآمد.

خيانت در پيمان

542 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با يهوديان خيبر چنين پيمان بسته بود كه هر چه زر و سيم دارند و هر كالا و خوراكى در اختيار دارند تحويل مسلمانان دهند و اگر چيزى را پنهان بدارند، خود بخود پيمان آنان با آن حضرت نقض خواهد شد. اما آنان قدرى از ثروت خود را پنهان كردند و همين سبب لغو آن پيمان شد و در پى بى آن، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دو پسر ابو الحقيق را به قتل رساند. پيش از اين اشاره اى به اين ماجرا كرديم و اينك مناسب است نظرى نيز به تفاصيل آن بيفكنيم:

بيهقى به نقل از... عبد اللّه بن عمر روايت كرده است كه گفت:... پس آنان پوستى را كه در آن طلا و جواهرات بود و از آن حيى بن اخطب بود و وى آن را در هنگام اخراج بنى نضير از مدينه با خود آورده بود پنهان كردند. در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «آن كيسۀ زرى كه حيى بن اخطب از ميان بنى نضير آورده كجاست؟» پسر ابو الحقيق پاسخ داد: «هزينه هاى مختلف و مصارف جنگ آن را به پايان رسانده است» امّا رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) فرمود: «هنوز تازه پيمان بسته ايم و آن اموال نيز بيش از اين بوده است».

پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وى را در اختيار زبير قرار داد و زبير نيز او را تحت شكنجه گرفت و او كه قبلا حيى را ديده بود كه به خرابه اى آمد و شد مى كرده است گفت: «من حيى را ديده ام كه به خرابه اى در اينجا آمد و شد داشته است». در پى اين اطّلاع او، مسلمانان به جستجو و كاوش پرداختند و سرانجام آن كيسۀ زر را يافتند».(1)

بدين ترتيب پيمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با يهوديان خيبر نقض شد و البته با اين

ص: 72


1- البداية و النّهاية، ج 4، ص 199 - م.

كار پيمان مزبور به صورت كامل لغو نشد و تنها نسبت به دو پسر ابو الحقيق كه ظاهرا اين كار را انجام داده بودند لغو شد و آن دو به جرم خيانت به قتل رسيدند.

از آنجا كه خداوند ترتيب تقسيم غنايم را چنان قرار داده بود كه سهمى از غنيمت از آن خدا و رسول او و نزديكان او، يتيمان، بينوايان و درراه ماندگان باشد، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قدرى از خمس غنايم را كه به نزديكان تعلّق داشت در اختيار بنى هاشم و بنى مطلّب قرار داد و براى بنى عبد شمس و بنى نوفل سهمى تعيين نكرد. در اين هنگام عثمان بن عفّان به نمايندگى از بنى عبد شمس يا همان بنى اميّه و جبير بن مطعم به نمايندگى از بنى نوفل به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيدند و گفتند: «از خمس خيبر به بنى مطلّب داده اى و ما را واگذاشته اى در صورتى كه ما و آنان در يك رتبه قرار داريم. امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «بنى هاشم و بنى مطلّب يكى هستند و نه در جاهليّت از ما جدا شده اند و نه در اسلام».

علاوه بر اين بنى المطلّب كه نياى آنان عبد المطلّب جد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را پرورش داده بود هيچ كينه اى عليه پيامبر (صلی الله علیه و آله) در دل راه ندادند و هنگامى كه قريش بنى هاشم را در شعب ابو طالب مورد محاصره قرار داده بود بنى مطلّب به آنان پيوستند و پذيرفتند كه آنچه به بنى هاشم مى رسد به آنان نيز برسد. آنان بدين ترتيب حق خويشاوندى را بخوبى ادا كردند و از ميان خاندان هاشمى تنها ابو لهب نپذيرفته بود كه در رديف ديگر برادران خود قرار گيرد.

غنايم غير منقول

543 - آنچه گذشت در مورد نحوۀ تقسيم اموال و غنايم منقول از قبيل طلا و نقره و ساير كالاها بود. امّا در مورد اراضى و نخلستانها و ساير اموال غير منقول به همان ترتيبى كه در اموال منقول عمل شده بود عمل نشد و اين غنايم بر اساس شيوه اى ديگر تقسيم شد.

هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تصميم گرفت يهوديان را بر اساس پيمانى كه با

ص: 73

آن حضرت داشتند از خيبر بيرون براند آنان به پيامبر (صلی الله علیه و آله) عرض كردند: «اى محمد اجازه ده در اين سرزمين بمانيم و به عمران و آبادى آن بپردازيم». چون رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) خود يا اصحابش كارگرانى در اختيار نداشتند تا آنها را به كار كردن بر روى زمينهاى خيبر بگمارند و از سويى از چندان فراغتى نيز برخوردار نبودند كه خود اين كار را بر عهده بگيرند، آن حضرت پيشنهاد آنها را پذيرفت و اراضى آن منطقه را در اختيار يهوديان قرار داد، بدين شرط كه سهمى از خرما و ساير محصولات كشاورزى آن اراضى به آنان داده شود و باقيمانده اش از آن رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) باشد.

از اين پيمان دو نكته برمى آيد:

الف: اراضى خيبر در دست يهوديان باقى مى ماند، بى آن كه آنها مالك آن شوند، بلكه تنها روى آن كشت و زرع مى كنند و به مراقبت از درختان مى پردازند و سهمى از محصولات در اختيار آنان و سهمى ديگر در اختيار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرار مى گيرد و آن حضرت آن را در موارد خود به مصرف مى رساند.

ب: اين پيمان از ناحيۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) يك قرارداد لازم نبوده و هر وقت بخواهد مى تواند بنا به اقتضاى مصالح مسلمين اين اراضى را از دست يهوديان خارج سازد.

مالك دربارۀ اين گونه از اراضى مى گويد: در مورد اين گونه اراضى مفتوحه امام اگر بخواهد مى تواند آنها را تقسيم كند، يا به مصالح عامّه مسلمين اختصاص دهد، نيز اگر بخواهد مى تواند بخشى از آنها را تقسيم كند و يا برخى را به رفع نيازمنديها و مصالح عمومى جامعه اختصاص دهد.

روايت شده است رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سهمى از عايدات خيبر را كه طبق قرارداد در اختيار مى گرفت به همان شيوۀ معمول در مورد ساير غنايم ميان مسلمانان تقسيم مى كرد و بنابراين خمس آن سهم خدا و رسول و بستگان او، يتيمان، بينوايان و درراه ماندگان مى شد و چهار پنجم باقيمانده در اختيار رزمندگان خيبر كه مجموع آنها به يك هزار و پانصد نفر مى رسيد و اصحاب بيعت رضوان و ديگر كسانى كه در ادامۀ

ص: 74

اين غزوه به مسلمانان پيوسته بودند قرار مى گرفت.

در مقابل اين روايت، ابو داوود روايت كرده است كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيمى از محصولات خيبر را كه بر اساس پيمان در اختيار مسلمانان قرار مى گرفت با همان شيوه مورد عمل در ساير غنايم تقسيم نمى كرد، بلكه آن را براى مخارج هيأتهايى كه به مدينه مى آمدند و نيز براى هزينه كردن در رفع مشكلات و گرفتاريهاى مردم نگه مى داشت و به عبارت ديگر آن را براى مصارف عمومى نگه داشته و به گروه خاصى اختصاص نمى داد.

ابن كثير در مورد روايت فوق مى گويد: «اين روايتى است كه تنها ابو داوود آن را نقل كرده است».

به هر حال، صرف نظر از موارد مصرف و نحوۀ توزيع سهميّۀ مسلمانان از محصولات اراضى خيبر، قدر مسلّم آن است كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) آن اراضى را در دست يهوديان باقى گذاشت، البته نه بدان مفهوم كه آنان مالك آن باشند، بلكه بدان منظور كه تنها بر روى آن كار كنند و عين ملك از آن عامّۀ مسلمانان باشد. به همين دليل نيز امام مسلمين چنين حقّى را داراست كه هرگاه بخواهد به خاطر مصلحت مسلمانان مى تواند آنان را از اين اراضى اخراج كند.

آنچه عمر در مورد اراضى بين النهرين انجام داد نيز شبيه همين است بنابراين عمر هم مى توانست روزى كه گروهى از صحابه و در رأس همه بلال به مخالفت با كار او پرداخته بودند به اين امر استناد جويد.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) پس از اين قرارداد عبد اللّه بن رواحه را به مسئوليت تقسيم محصولات خيبر گماشت و او هر ساله ميان آنان مى رفت و با ارزيابى محصولات آن سرزمين سهميّۀ يهوديان را مشخص مى ساخت. وى مردى عادل بود كه نه بر آنان ستم روا مى داشت و نه از سهميّۀ مسلمانان مى كاست تا آنجا كه يهوديان از دقت فراوان او به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شكايت بردند. يهوديان حتى قصد آن داشتند به او رشوه پرداخت كنند، اما او در پاسخ آنان گفت: «اى دشمنان خدا آيا مرا به

ص: 75

آنچه حرام است به طمع مى اندازيد؟ به خدا سوگند، من از طرف كسى آمده ام كه محبوب ترين مردم نزد من است و اينك شما به سبب اين وعده اى كه به من مى دهيد در نزد من از خوك و از ميمون مبغوضتريد. اما اين دشمنى من با شما و نيز دوستى ام با او مرا به اين وانمى دارد كه با شما عدالت نورزم».

پس از آن كه عبد اللّه بن رواحه به شهادت رسيد، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين كار را به جبّار بن صخر سپرد كه در تخمين محصولات كشاورزى و برآورد آنها فردى خبره بود.

544 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيمى از محصولات خيبر را كه طبق پيمان در اختيار آن حضرت قرار مى گرفت بر اساس همان مبناى مورد عمل در ساير غنايم ميان مسلمانان تقسيم مى كرد. وى بدين منظور عايدات هر كدام از اراضى خيبر را به يكى از سهام موجود در غنايم اختصاص داده بود بدين ترتيب كه نيمى از عايدات شق و نطاة را كه در اختيار مسلمانان قرار مى گرفت به سپاهيان غزوۀ خيبر و محصولات قلعۀ كتيبه را به خمس خدا و رسول و سهم نزديكان آن حضرت، يتيمان، بينوايان، درراه ماندگان و نيز كسانى كه در برقرارى صلح ميان او و اهل فدك تلاش كرده بودند اختصاص داده بود.

اراضى نطاة و شق مجموعا به هيجده سهم تقسيم مى شد. پنج سهم اراضى نطاة و سيزده سهم اراضى شق، هر يك از اين هيجده سهم به يكصد سهم تسهيم مى شد و در مجموع يك هزار و هشتصد سهم به دست مى آمد كه در اختيار مجاهدان سپاه خيبر قرار مى گرفت.

ابن اسحاق در مورد بخشى از اين اراضى چنين مى گويد:

«كتيبه خمس خداوند و متعلّق به پيامبر (صلی الله علیه و آله) و سهم نزديكان، يتيمان، بينوايان و درراه ماندگان و نيز از آن همسران پيامبر (صلی الله علیه و آله) و گروهى كه در صلح با اهل فدك تلاش كرده بودند شده بود».(1)

ص: 76


1- البداية و النّهاية، ج 4، ص 203 - م.

ابن اسحاق در ادامۀ اين روايت از برخى از مردان مسلمان كه از اين سهم برخوردار شده بودند و نيز از مقدارى كه آن حضرت به زنان يا به نزديكان خود و يا به نيازمندان اعطا مى كرد سخن گفته و اين امر حاكى از آن است كه چگونه آن حضرت اين بخش از غنايم را به نيازمندان به قدر رفع نياز آنها مى داد.

همان گونه كه گفتيم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ملكيّت اين اراضى را در اختيار كسى قرار نداد و سهمى از محصولات را در اختيار يهوديان و سهمى را نيز به مسلمانان اختصاص داد و برخى از مسلمانان را به مسئوليّت نظارت بر محصولات اين اراضى و تقسيم آنها گماشت، آن سان كه در ابتدا عبد اللّه بن رواحه و پس از آن جبار بن صخر اين مسئوليّت را بر عهده داشتند و تا پايان حيات آن حضرت نيز در اين مسئوليّت باقى ماندند.

پس از وفات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ابو بكر نيز همين روش را در پيش گرفت و عمر نيز در مدّتى از دوران خلافت خود به همين شيوه ادامه داد و پس از مدتى اراضى خيبر را از تصرّف يهوديان خارج ساخت و به صاحبان سهام محصولات آن اراضى داد. علّت اين تصميم عمر دو نكته بود:

الف: آنان در زمان حيات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) يكى از مسلمانان انصار را به نام عبد اللّه بن سهل به قتل رسانده بودند. وى در آن زمان در جمعى از دوستان خود براى چيدن خرما به آن سرزمين رفته بود، اما از آنان جدا شده و پس از مدتى جنازۀ او را در درون چاهى و در حالى كه گردنش شكسته شده بود يافتند و آنگاه او را از آن چاه درآورده، در جايى پنهان كرده و به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برگشته بودند.

از آنجا كه در آن زمان اين ماجرا كشف نشده بود پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) همچنان به پيمان كشت مشترك يهوديان بر روى اراضى مسلمانان وفا كرد و چون عمر به خلافت رسيد آنان را متّهم كرد كه مرتكب اين قتل شده اند.

دوّمين تجاوز يهوديان نيز در دوران خلافت عمر عليه عبد اللّه فرزند او صورت گرفته بود. عبد الله بن عمر به همراه زبير بن عوّام و مقداد بن اسود براى

ص: 77

بازرسى از اموال مسلمانان به خيبر رفت و در آنجا از همديگر جدا شده بودند. آنان دست عبد اللّه را شكستند و چون او نزد پدرش بازگشت گفته بود: «اين كار يهوديان است».

در پى بى آن بود كه عمر به مسجد رفت و خطبه اى خواند و گفت: «اى مردم، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر اين مبنا با يهوديان خيبر پيمان بسته بود كه هرگاه بخواهيم مى توانيم آنان را بيرون برانيم. اينك چنان كه به شما نيز خبر رسيده آنان عبد الله بن عمر را مورد تعرّض قرار داده، دست او را شكسته اند و پيش از اين نيز آن مرد انصارى را مورد تجاوز خود قرار داده اند چرا كه مى دانيد بى ترديد وى در آن سفر خود با دوستانش همراه بوده و در آنجا جز اين يهوديان دشمنى ديگر وجود نداشته است. پس هر كس ثروتى در خيبر دارد خود به سراغ آن برود كه من يهوديان را از آنجا بيرون مى رانم».

مفهوم اين گفته ها آن بود كه يهوديان كه زمانى پيمان مزارعه با مسلمانان داشته اند اينك مورد اطمينان نيستند و با مسلمانان رفتارى به سان رفتار با دشمن و نه يك همپيمان در پيش گرفته اند.

ب: نكتۀ دوّمى كه عمر را ملزم مى كرد آنان را بيرون راند خصوصا پس از آن كه كينه و دشمنى خود را آشكار ساختند اين بود كه عمر مى دانست رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرموده است: «دو دين در جزيرة العرب در كنار يكديگر قرار نمى گيرند».

بدين ترتيب گزيرى از اخراج يهوديان از خيبر نبود و به همين سبب عمر آنان را به ترك آن سرزمين فرا خواند و گفت: «هر كس از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيمانى دارد آن را بياورد تا به اجرا درآورم و هر كس نيز پيمانى ندارد آمادۀ ترك اين سرزمين شود».

اگر يهوديان تا آن زمان در آن سرزمين مانده بودند اين به خواست مسلمانان بود و هيچ پيمان دائمى در اين باره نداشتند.

از آنجا كه پيش از اين رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى كسانى كه سهميّۀ دائمى از

ص: 78

محصولات خيبر داشتند قطعه زمينهايى مشخّص كرده بود كه آنان مى رفتند و سهم خود را از آن زمين برمى داشتند، عمر پس از اعلام اخراج يهوديان از آن منطقه با قرار دادن مالكيّت اين زمينها در اختيار صاحبان سهام گفت: «پس هر كس ثروتى در خيبر دارد به سراغ آن برود كه من يهوديان را از آنجا بيرون مى رانم». بدين ترتيب سهم هر يك از مسلمانان از اين اراضى در ملك او قرار گرفت و خود هر گونه مى خواست به ادارۀ آن مى پرداخت.

در مورد سهميّۀ زنان پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز عمر آنان را در انتخاب راه آزاد گذاشت و گفت: «هر يك از شما كه مشاركت را مى پسندد مى توانم با او قرارداد مشاركت ببندم بر اين مبنا كه در هر صد وسق(1) بيست وسق جو از آن او و اصل زمين و آب و بذر آن نيز از او باشد و هر كس نيز دوست دارد از همان سهمى كه قبلا از خمس برخوردار بود استفاده كند براى او همين كار را خواهم كرد».

از اين جريان چنين استفاده مى شود كه عمر چيزى به عنوان ارث از سهم نزديكان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اختيار زنان قرار نداد، بلكه آنچه را در اختيار آنها قرار داد حقّى بود كه آنها در خمس داشتند، چرا كه خمس از آن خدا و رسول او و بستگان و نزديكان وى، يتيمان، بينوايان و درراه ماندگان است و پيش از آن نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در هر يكصد وسق يا دويست وسق - بنا بر اختلاف در روايت - بيست وسق جو - بدون اختلاف روايت در تعيين اين مقدار - براى آنان قرار داده بود.

بنابراين روشن مى شود كه سهميّۀ اين زنان ناشى از ارث نبود، بلكه استحقاق خود آنها بود و به همين دليل نيز عمر آنان را براى انتخاب يكى از اين دو راه آزاد گذاشت: يا آن كه همان مقدار مشخّص [بيست وسق جو در هر يكصد وسق] را كه در زمان رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) معمول بود به آنان بدهد و يا آن كه همچون ديگر صاحبان

ص: 79


1- وسق برابر است با شصت صاع و يا يك بار شتر. ر. ك. دهخدا، لغت نامه. - م.

سهيم در خيبر كلّ محصول زمينهاى مشخّص شده و به ملكيّت درآمدۀ آنان را در اختيارشان قرار دهد.

فدك

545 - يهوديان فدك پس از مشاهدۀ آنچه بر يهود خيبر كه دژها و قلعه هاى استوارى نيز داشتند گذشته بود دچار ترس و وحشت شدند. آنان همچنين ديدند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با آنان بر اين مبنا مصالحه كرده است كه روى زمينها و درختهاى خود كار كنند و در مقابل كار خود نيمى از محصولات را بردارند.

يهوديان فدك - كه سرزمين بدون دژ و بارو بود - به سبب همين ترس بى آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به جنگ عليه آنان بپردازد تسليم شدند و خواهان معامله اى همانند آنچه پيامبر با يهوديان خيبر در پيش گرفته بود با خود شدند.

راويان سيره بر اين عقيده اند كه اراضى فدك به سان اموال بنى نضير ملك اختصاصى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود و چون غنايم خيبر مشمول تقسيم قرار نمى گرفت.

ابن كثير دربارۀ اراضى فدك مى گويد:

«اين اموال ملك خاص رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود و آن حضرت به مقدار احتياج سالانه خانوادۀ خود از آن برمى داشت و باقيمانده را به مصرف خريد سلاح و تجهيزات و ساير مصالح عمومى مسلمانان مى رساند».(1)

اينك به دليل همين تشابه وضعيّت ميان اراضى فدك و اموال بنى نضير شايسته است نگاهى دوباره به آيات قرآن كريم دربارۀ آن اموال بيفكنيم. قرآن كريم مى فرمايد: «آنچه را از اموال آنان [بنى نضير] كه خداوند از آن رسول خود كرده [از آن اوست] شما هيچ اسب و شترى در اين راه نتازانده [و جنگى نكرده] ايد و ليكن خداوند رسولان خود را بر آنچه بخواهد مسلط مى سازد و خداوند بر هر

ص: 80


1- البداية و النّهاية، ج 4، ص 203 - م.

كارى تواناست. آنچه خداوند از مردمان آباديها به رسول خود ارزانى داشته از آن خدا و رسول و بستگان [پيامبر] و يتيمان، مساكين و درراه ماندگان است تا تنها در ميان ثروتمندان شما دست بدست نشود. آنچه پيامبر به شما داد بگيريد و آنچه شما را از آن بازداشت از آن دست برداريد و از خداوند پروا كنيد كه خداوند را مجازاتى سخت است. آن [فيء] براى آن مهاجران تنگدستى است كه از خانه و كاشانه و از كنار ثروت و دارايى خود رانده شدند، در حالى كه در پى فضل خدا و خشنودى اويند و خدا و رسول او را يارى مى دهند. همينان همان راستگويانند و كسانى كه قبل از اينان خانه هاى خود را سراى ايمان كردند و در آن مسكن داشتند كسانى را كه به سوى آنان هجرت مى كنند دوست دارند و به سبب آنچه بدانان داده شده است در دل خود هيچ نيازمندى اى نمى يابند و [ديگران را] بر خويشتن برمى گزينند، هرچند خود تنگدست باشند و هر كه از بخل خويش [و آسيب آن] نگه داشته شود چنين كسانى رستگار خواهند بود و كسانى كه بعد از ايشان آمدند مى گويند پروردگارا بيامرز ما را و برادرانمان را كه در ايمان آوردن بر ما پيشى گرفتند و در دلهاى ما هيچ كينه اى نسبت به كسانى كه ايمان آورده اند باقى مگذار، پروردگارا تو رئوف و مهربانى».(1).

بنابراين اگر اموال بنى نضير و اراضى فدك را نظير يكديگر بدانيم در اين صورت مراد از اين گفته ابن كثير كه «اين اراضى ملك خاص رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود» اين خواهد بود كه اين اراضى مانند ديگر اموال و ديگر غنايم تقسيم نمى شد، به گونه اى كه يك پنجم آن از آن خدا و رسول و چهار پنجم ديگر آن مجاهدان باشد، بلكه تمام عايدات اين اراضى به مصرف همان مواردى مى رسيد كه خمس ساير غنايم در آن موارد هزينه مى شد، يعنى از آن خدا و رسول و بستگان و نزديكان او، يتيمان، بينوايان و درراه ماندگان بود و به همين سبب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را در مصالح عامّۀ مسلمين به مصرف مى رساند و از باقيماندۀ آن هزينه هاى زندگى

ص: 81


1- حشر/ 10-6.

خود و خانوادۀ خود را به نحو متعارف تأمين مى كرد.

به همين دليل نگارنده بر اين عقيده است كه فدك ملك خاص رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به معنى رايج اين كلمه نبود تا به ارث برسد و آنچنان كه كتب سيره و تاريخ پنداشته است نزاعى بر سر مالكيّت آن رخ دهد.

به گمان نگارنده، اختلاف مذكور در اين كتب اختلاف بر سر ادارۀ فدك و ولايت بر امور آن و مصرف عايدات آن در موارد معيّن خود بوده است، بدين اعتبار كه اين اراضى در سايۀ ولايت عامّه قرار نداشته و داراى ولايت خاصى است كه در اختيار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و جانشينان او در خاندانش قرار مى گيرد، آن سان كه در دوران خلافت عمر سرانجام مسألۀ فدك به برقرارى و اعادۀ چنين ولايتى انجاميد.(1)

ص: 82


1- به سبب اهميّت و سابقۀ تاريخى بحث در مورد فدك بى مناسبت نيست در اينجا به تأمّلى بيشتر بپردازيم. مسألۀ فدك از زواياى گوناگون و نيز جنبه هاى مختلفى قابل بحث و بررسى است و در طول تاريخ نيز اين مسأله از ديدگاههاى متفاوتى مورد مناقشه قرار گرفته است. هرچند ما در اينجا قصد طرح مفصّل ديدگاهها و قضاوتها و داورى در مورد ادلّه و ادّعاهاى مختلف را نداريم، اما يادآورى چند نكته را در اين باره ضرورى مى دانيم و تفصيل بيشتر را به منابعى كه بدين امر پرداخته است وامى گذاريم: الف: تاريخچۀ اجمالى فدك: فدك نام آباديى در حجاز است كه دو و يا سه روز راه پيمايى ميان آنجا و مدينه فاصله است. در اين آبادى يهوديان سكونت داشتند و پس از فتح خيبر از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با آن حضرت مصالحه كردند و بدين ترتيب اين آبادى در ملكيّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرار گرفت، چه اين اراضى از سرزمينهايى بود كه به وسيلۀ لشكركشى فتح نشد. پس از آن پيامبر (صلی الله علیه و آله) اين آبادى را به دختر خويش فاطمه سلام الله عليه تقديم كرد و تا هنگام وفات آن حضرت در اختيار ايشان باقى ماند، اما در پى وفات رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) خليفۀ اوّل آن را از ايشان ستاند. (صدر، محمد باقر، فدك فى التاريخ/ص، 22، به نقل از ابن حجر، الصواعق المحرقه). هنگامى كه عمر به خلافت رسيد فدك را به وارثان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برگرداند. (امينى، عبد الحسين، الغدير، ج 7، ص 194 و فدك فى التاريخ، ص 22). عثمان نيز پس از رسيدن به خلافت اين آبادى را به مروان بن حكم سپرد. ظاهرا على (ع) پس از تصدّى مقام خلافت آن را به اهل بيت برگرداند. اين آبادى پس از حاكميّت معاويه از سوى وى در اختيار مروان بن حكم، عمرو بن عثمان بن عفّان و يزيد بن معاويه قرار گرفت و سرانجام پس از دست بدست شدن ميان خاندان اموى، در دوران خلافت مروان بن حكم همۀ فدك از آن وى شد و او نيز آن را به فرزندش عبد العزيز و عبد العزيز آن را به فرزند خود عمر بن عبد العزيز هديه كرد. (الغدير، ج 7، ص 195 و فدك فى التاريخ، ص 23.) عمر بن عبد العزيز پس از در اختيار گرفتن خلافت فدك را به فاطميّين برگرداند، اما يزيد بن - عبد الملك آن را از ايشان ستاند و همچنان اين آبادى در اختيار مروانيان ماند و پس از انقراض حكومت آنان سفّاح آن را به بنى الحسن بازگرداند. ولى دوّمين خليفۀ خاندان عبّاسى منصور آن را از بنى الحسن بازپس گرفت. مهدى خليفه بعدى عبّاسى آن را به فاطميّين عودت داد، ولى موسى بن مهدى آن را از ايشان ستاند و بدين ترتيب فدك تا دوران خلافت مأمون در دست خلفاى عبّاسى ماند و چون مأمون به خلافت رسيد آن را به فاطميّين بازپس داد. اين آخرين بارى بود كه فدك در اختيار فاطميّين قرار مى گرفت؛ چه، پس از خلافت متوكّل اين آبادى براى هميشه از آنان ستانده شد (الغدير، ص 196 و 197 و فدك فى التاريخ، ص 24 و 25). ب: فدك به عنوان يك رمز: يكى از جنبه هاى نزاع تاريخى فدك جنبه رمزى آن است، بدان معنى كه فدك رمزى از حقوق پايمال شدۀ خاندان علوى و بازگشت آن به صاحبان اصلى خويش سمبلى از بازگشت خلافت به خلفاى حقيقى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود. اين همان چيزى است كه با تفسير نزاع فدك به عنوان «نزاعى بر سر ولايت» و نه «بر سر مالكيّت» سازگارى دارد؛ البته نه ولايت به مفهومى كه مؤلّف كتاب حاضر تصوير كرده و آن را به ولايت بر اين آبادى و نظارت بر صرف عايدات آن در امور خيريّه محدود دانسته است، بلكه ولايت بر اين آبادى به عنوان جزئى از ولايت و حكومت بر همه سرزمينهاى تحت حاكميّت اسلام. گواه جنبۀ رمزى فدك گفتگويى است كه ميان امام كاظم (ع) و هارون صورت گرفته است. در اين گفتگو هنگامى كه هارون با اصرار فراوان از امام مى خواهد تا حدود فدك را مشخّص فرمايد تا او آن را به امام مسترد كند آن حضرت در پاسخ مى فرمايد: «مرز نخست آن عدن، مرز دوّم سمرقند، مرز سوّم آفريقا و مرز چهارم كناره هاى درياست، پشت جزيره ها و ارمنستان». (حضرت آية اللّه خامنه اى، سيد على، عنصر مبارزه در زندگى ائمه، ص 48، 47). جالب اينجاست كه اين حدود چيزى جز مرزهاى آن زمان حوزۀ تحت نفوذ عبّاسيان نيست. شايد بتوان گفت نه تنها جنبۀ رمزى فدك در طول تاريخ منازعات علويان با امويان و عبّاسيان خود را نشان داده و در خاندان اهل بيت همواره به عنوان يك سند مظلوميّت تاريخى مطرح بوده است (عنصر مبارزه در زندگى ائمه، ص 46)، بلكه خلفاى نخستين عصر پس از پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز خود به اين مسأله توجّه داشته اند، آن گونه كه روايتى از ابن ابى الحديد مؤيّد اين نكته است. او مى گويد: از علىّ بن فارقى پرسيدم كه آيا فاطمه در دعوى فدك صادق بود و او پاسخ داد: «آرى». پس به او گفتم: «پس چرا ابو بكر فدك را به فاطمه نداد در حالى كه فاطمه در ادّعاى خود بر حقّ بود؟» او در پاسخ من [ابن ابى الحديد] لبخندى زد و به مزاح گفت: «اگر ابو بكر امروز به صرف ادّعاى فاطمه [كه ادعايى راست نيز بود] فدك را به فاطمه مى داد فردا او دوباره مى آمد و مدّعى آن مى شد كه خلافت از آن همسر اوست». ابن ابى الحديد در ادامه مى گويد: «هر چند او اين سخن را از روى مزاح گفت، امّا اين يك سخن درست است». (ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 16. ص 284) ج: فدك به عنوان يك هديه: آنچه از منابع تاريخ برمى آيد اين است كه فدك از آن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود و آن حضرت آن را در دوران حيات خويش به فاطمۀ زهرا (س) هديه كرد و به ايشان سپرد و اين آبادى در اختيار فاطمه (س) بود تا زمانى كه پس از وفات پيامبر (صلی الله علیه و آله) ابو بكر آن را از ايشان ستاند. (فدك فى التاريخ، ص 22) اكنون به پاره اى از شواهد كه گواه اين مدّعاست اشاره مى كنيم: 1 - در روايت الغدير به نقل از صحيحين، سنن بيهقى، الاموال ابو عبيد، معجم البلدان بلاذرى و منابعى ديگر چنين آمده است كه عمر پس از تصدّى خلافت فدك را به وارثان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بازگرداند و در اين زمان على (ع) مدّعى آن بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را در زندگى خود به فاطمه داده است. (الغدير، ج 7، ص 194). 2 - در نهج البلاغه در نامۀ امير المؤمنين چنين آمده است كه «از همه آنچه در زير سايۀ آسمان است فدك در اختيار ما قرار داشت. امّا دلهاى گروهى آزمند آن شد و دلهاى گروهى ديگر نيز دربارۀ آن سخاوت كرد». (شريف رضى، نهج البلاغه، با مقدّمۀ صبحى صالح، نامه 45). 3 - در منازعۀ فاطمه (س) با ابو بكر نيز آن حضرت مدّعى آن بود كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) فدك را در زندگى به ايشان سپرده است، چه اين كه فرمود: «ام ايمن براى من گواهى مى دهد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فدك را به من داده است». (ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 16، ص 214). 4 - در نامۀ مأمون به قثم بن جعفر كارگزار او در مدينه نيز اين گونه آمده است: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فدك را به فاطمه داد و به او هديه كرده بود، اين مسأله مسأله اى آشكار و شناخته شده بود و در ميان خاندان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين باره اختلافى وجود نداشت» الغدير، ج 7، ص 196). بنابراين با ثبوت اين حقيقت كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در دوران حيات خويش فدك را به فاطمه (س) داده بود و با مسلّم بودن اين نكته كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز چون ديگران حق تصرّف در اموال خويش را داشت ديگر نوبت به استناد ابو بكر به اين حديث كه «پيامبران ارث نمى گذارند» نخواهد رسيد، زيرا در اين صورت فدك اصولا ارث نيست تا جاى طرح اين حديث باشد، بلكه هديه اى است كه به عنوان يك انتقال اختيارى ملك از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در دوران حيات ايشان صورت گرفته است. البتّه اين امر هيچ منافاتى با آن ندارد كه فاطمه زهرا (س) در منازعۀ با ابو بكر به اثبات اين كه او نيز مانند هر مسلمان ديگرى حق دارد از پدر خويش ارث ببرد پرداخت، زيرا هركس از حق خود محروم شود مى تواند براى دستيابى به آن از هر وسيله و از راهى بهره جويد. (ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 16، ص 277، به نقل از سيد مرتضى، الشافى فى الامامة). بدين ترتيب مطالبۀ فدك از سوى فاطمه زهرا (س) در نخستين مرحله مبتنى بر ادّعاى بخشيده شدن اين آبادى از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در دوران حيات خويش به آن حضرت بوده و چون منكران اين حقيقت به اين خواسته تن در نداده و راه ديگرى را در پيش گرفته، فرض مسأله را عوض كرده و در فرض جديد مدّعى بطلان توريث پيامبر (صلی الله علیه و آله) شدند فاطمه (س) از راه ارث نيز به اثبات حق انكارشدۀ خويش پرداخت. د: فدك به عنوان يك ميراث: حتّى در اين فرض كه بپذيريم پيامبر (صلی الله علیه و آله) در دوران حيات خويش فدك را به فاطمه (س) نداده بود، به موجب احكام ارث بايستى اين آبادى و حدّ اقل سهمى از آن به عنوان ميراث در اختيار آن حضرت قرار گيرد. توضيح اين مسأله متوقّف بر چند حقيقت است: يك: اين كه فاطمه زهرا (س) دختر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود. اين چيزى است كه هيچ كس در آن اختلافى و يا ترديدى ندارد. دو: اين كه فدك از اموال رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود، اين حقيقتى روشن و مورد تأييد شواهد و روايات تاريخى است، آن سان كه مؤلّف كتاب حاضر راويان سيره را بر اين عقيده مى داند و از جمله روايتى از ابن كثير در اين باره مى آورد و نيز آن سان كه ابن ابى الحديد دو روايت در اين مورد كه فدك ملك خاص رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) بود مى آورد. (ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 16، ص 210). سه: اين كه عموم مسلمانان اموال خود را پس از مرگ به ارث مى گذارند و اين اموال قهرا به ورثۀ آنان تعلّق مى گيرد. اين نيز حقيقتى مسلّم است و كسى دربارۀ اين اصل كلّى ترديدى نياورده است. نصوص قرآنى كه در مورد ارث آمده تعميم و اطلاق دارد و شامل هر مسلمانى مى شود و پيامبر (صلی الله علیه و آله) خود نيز مشمول حكم مطلق و عمومى قرآن مى باشد. چهار: اين كه عموم و اطلاق ادلّه و قواعد ارث و حد اقل اصل مسلّم انتقال قهرى ملك ميّت به ورثۀ او صرف نظر از تفاصيل و نحوۀ تقسيم و سهام هر يك از وارثان - در مورد پيامبران (ع) يا پيامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) تخصيص نخورده و نسخ نشده است. در اين باره تنها شبهه اى كه مطرح شده حديثى است به نقل از پيامبر (صلی الله علیه و آله) مبنى بر اين كه «پيامبران ارث نمى گذارند». به موجب اين روايت - در فرض صحّت آن - عموم آيات و ادلّۀ حاكى از ارث در مورد پيامبران تخصيص مى خورد و قاعدۀ كلّى انتقال قهرى اموال ميّت به ورثه در مورد پيامبران و بالتّبع در مورد پيامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) و در نتيجه در مورد فدك كه از اموال رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود استثنا برداشته و بنابراين نمى توان فدك را ارث رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) دانست. بنابراين فرض بحث مدافعان كردار ابو بكر در مورد فدك چنين است كه ما قبول داريم آيات قرآن انتقال قهرى ميراث را اثبات مى كند، اما اين اصل به وسيلۀ روايت «ان النبى لا يورث» «از پيامبر ارث برده نمى شود» تخصيص خورده است. اكنون در مقابل چنين استدلالى به چند نكته اشاره مى كنيم، با اين اطمينان كه اهل تحقيق در مورد ترجيح عموم و اطلاق آيات قرآن و يا روايت ابو بكر داورى درستى خواهند كرد. 1 - آيا اين آيه را در قرآن ديده و به عموم آن توجّه كرده ايد كه مى فرمايد: «براى مردان سهمى است از آنچه پدر و مادر و نزديكان بر جاى گذارند و براى زنان نيز سهمى است از آنچه پدر و مادر و نزديكان بر جاى گذارند، از كم آن يا زياد آن، [هر چه باشد در آن] سهم مشخّص و معيّنى [براى آنان] است» (نساء/ 7)؟ 2 - آيا به اين حقيقت توجّه كرده ايد كه روايت «از پيامبر ارث برده نمى شود» خبر واحد است و تخصيص كتاب به خبر واحد از سوى برخى از عالمان مورد انكار و يا حدّ اقل ترديد قرار نگرفته است؟ (خوئى، ابو القاسم، البيان، ص 391 و 400 و حكيم، محمد تقى، الاصول العامه للفقه المقارن، ص 242 تا 248) 3 - آيا اضطراب و اختلاف عبارتهاى مختلفى كه براى اين روايت نقل شده دليل بر وهن و سستى آن نيست؟ براى روشنتر شدن سؤال شكلهاى مختلفى را كه از اين روايت آمده مورد اشاره قرار مى دهيم: در جايى آمده است كه «ان الانبياء لا يورثون» «از پيامبران ارث برده نمى شود» (ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 16، ص 216)؛ در جايى «انا معاشر الانبياء لا نورث ذهبا و لا فضّة و لا ارضا و لا عقارا و لا دارا و لكنّا نورث الايمان و الحكمه و العلم و السنه»، «ما پيامبران نه طلا به ارث مى گذاريم، نه نقره، نه زمين، نه مستقلاّت و نه خانه، بلكه تنها ايمان، حكمت، علم و سنت به ارث مى گذاريم» (همان، ص 214)؛ در جايى «لا نورث ما تركناه صدقه» با اين ترجمه كه «از ما ارث برده نمى شود، آنچه بر جاى مى گذاريم صدقه است» يا با اين ترجمه كه «آنچه را به عنوان صدقه بر جاى گذاشتيم و به آن اختصاص داديم به عنوان ارث بر جاى نمى گذاريم و از ما ارث برده نمى شود» (همان، ص 218)؛ در جايى ديگر «لا نورث ما تركنا صدقة» با دو ترجمۀ فوق (همان) و بالاخره در جايى ديگر چنين آمده است كه: «ان النبى لا يورث»، «پيامبران ارث نمى گذارند» يا «از پيامبر ارث برده نمى شود» (همان، ص 219). جالب اينجاست كه همه اين روايات با اين اختلاف در عبارت تنها از طريق ابو بكر از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نقل شده و اين خود دليل سستى روايت است. 4 - آيا مى توان صدور چنين خبرى از پيامبر را باور كرد در صورتى كه عثمان خود به منظور تقاضاى سهم زنان پيامبر (صلی الله علیه و آله) از ميراث آن حضرت واسطۀ آنان در نزد خليفه شد؟ (همان، ص 224) 5 - آيا مى توان گفت چنين فرموده اى از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) صادر شده و ان وقت عبّاس كه به موجب مفاد روايت ديگر از ارث بهره اى نمى برد چون ارثى وجود ندارد تقاضاى چيزى را كرده كه مستحق آن نبوده است؟ (همان) 6 - آيا مى توان گفت رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) چنين سخنى فرموده و على (ع) - آن كه در شهر علم نبوى است - از آن بى اطّلاع بوده و يا در صورت اطّلاع به همسرش اجازه داده است تا مدّعى چيزى شود كه مستحقّ آن نيست؟ چگونه على به همسر خويش اجازه داده است به مسجد برود، در اين موضوع با ابو بكر به منازعه بپردازد و سخنانى در مقابل او ايراد فرمايد كه جز با اجازه و صلاحديد او چنين سخنانى نمى گفت؟ يا اين كه فاطمه (س) بدون اجازه على (ع) به مسجد رفته است؟ 7 - اگر ابو بكر از پيامبر روايت مى كند كه پيامبر ارث نمى گذارند پس چرا خود سلاح، مركب و كفش پيامبر (صلی الله علیه و آله) را به على (ع) مى دهد؟ (همان) 8 - اگر ابو بكر در نقل اين روايت صادق بود چرا در روز منازعۀ او با فاطمه و آنجا كه بشدّت به تأييدى براى روايت خويش نياز داشت هيچ كس از جماعتى كه بعدها مدّعى شنيدن اين روايت از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شدند - كسانى چون عمر، طلحه، زبير، عبد الرحمن و سعد - به تأييد او برنخاستند و نگفتند كه چنين سخنى از پيامبر شنيده اند؟ 9 - آيا چنين احتمالى وجود ندارد كه حتّى در فرض صحّت حديث مراد از ارثى كه نفى شده ارث به معنى اصطلاحى فقهى نيست؟ چه، اگر ارث در اين روايت به معنى مصطلح فقهى خود به كار برده شود جاى اين سؤال خواهد بود كه چگونه علم و حكمت و ايمان و سنّت قابل به ارث گذاشتن يا به ارث بردن به مفهوم فقهى خاص خود است؟ در حالى كه در روايت مورد ادّعا پس از نفى به ارث گذاشتن زمين و خانه و... چنين فرموده است كه «ما ايمان، حكمت، علم و سنّت را به ارث مى گذاريم». (همان، ص 214) 10 - اگر ابو بكر در ادّعاى خود صادق بود پس چرا سندى دربارۀ برگرداندن فدك به فاطمه (س) نوشت كه البتّه عمر مانع اجراى اين كار از سوى او شد؟ آيا چنين كارى نقض ادّعاى خود او در مورد عدم اجراى قواعد ارث دربارۀ پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيست؟ (الغدير، ج 7، ص 194). به نقل از سبط بن جوزى و سيرۀ حلبيه، ج 3، ص 391) 11 - آيا تفاوت شيوۀ عمل خلفا در مورد فدك و دست بدست شدنهاى متوالى آن بر مبناى قواعد مختلفى - گاه از باب ارث، گاه از باب هبه و گاه از باب خريدوفروش - خود دليلى روشن بر اين نيست كه مبناى مشخّص مشروعى براى برخورد با فدك - البتّه به استثناى حكم به بازگشت آن به وارثان اصلى خود كه مستند به ادلّۀ شرعى است - وجود نداشته است؟ 12 - آيا به تعارض چنين روايتى با نصّ قرآن كه حاكى از ارث برى، به مفهوم مصطلح فقهى، از پيامبران است توجّه كرده ايد؟ آياتى در قرآن وجود دارد كه حاكى از ارث برى پيامبران يا ارث برى از پيامبران مى باشد، از جمله اين كه مى فرمايد: «... پس از پيشگاه خويش مرا وليى [فرزندى] ببخش كه از من و از خاندان يعقوب ارث ببرد» (مريم/ 5 و 6). در اين آيه مسلّما مراد از ارث ارث مالى به مفهوم مصطلح آن مى باشد، زيرا، اولا سياق آيات چنين دلالتى دارد، ثانيا ميراث در لغت به چيزى گفته مى شود كه حقيقت انتقال آن از مورّث به وارث ممكن باشد و ثالثا عرف نيز از ارث چنين مفهومى برداشت مى كند و نه توريث علم و حكمت را. (ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 16، به نقل از الشافى فى الامامه). - م.

اكنون به اظهارات ابن كثير در اين باره نظرى مى افكنيم:

«اين اموال ملك خاص رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود و آن حضرت به مقدار احتياج

ص: 83

سالانه خانواده خود از آن برمى داشت و باقيمانده را به مصرف خريد سلاح و تجهيزات و ساير مصالح عمومى مسلمانان مى رساند.

ص: 84

زمانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وفات يافت، فاطمه و همسران پيامبر - يا بيشتر آنان - چنين عقيده داشتند كه اين اراضى از آن حضرت به ايشان به ارث رسيده

ص: 85

است. آنان اين فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را نشنيده بودند كه: «ما پيامبران ارث بر جاى نمى گذاريم و آنچه از خود گذاشته ايم صدقه است».

ص: 86

هنگامى كه فاطمه (س) و همسران پيامبر (صلی الله علیه و آله) سهميّۀ خود را از اين اراضى خواستار شدند و از ابو بكر خواستند تا فدك را در اختيار آنان قرار دهد، وى فرموده

ص: 87

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را كه «ما ارث بر جاى نمى گذاريم و آنچه از خود گذاشته ايم صدقه است» به آنان يادآور شد و گفت: «من هر كه را عائلۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بوده

ص: 88

است عائلۀ خود مى دانم و به خداوند سوگند بستگان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى من دوست داشتنى تر از آنند كه به خويشاوندان خود نيكى كنم و پيوند آنان را با خويش استوار بدارم».(1)

نگارنده چنين گمان نمى كند كه فاطمۀ زهرا (س) آن پارۀ تن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فدك را به عنوان ميراث خواستار شده باشد، بلكه وى خواهان آن بود كه ادارۀ مصارف آن در امور خيرات با او باشد، آن سان كه ابن كثير نيز در ادامۀ سخن خود مى گويد:

«عبّاس و على (ع) كه اينك ميراث از دست داده بودند، از طريق فاطمه (س) خواهان نظارت بر اين اراضى بودند كه به مصرف صدقات مى رسيد و نيز خواهان آن بودند كه خود اين اموال را در همان مواردى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مصرف مى رسانده است به مصرف برسانند».(2)

نگارنده بر اين عقيده نيست كه آنان خواهان ميراث بوده اند، چرا كه على (ع) كه فقيه صحابه و به فرمودۀ پيامبر آگاهترين آنان به فقه و داورى است - نمى توانست از اين سخن پيامبر (صلی الله علیه و آله) كه «پيامبران ارث بر جاى نمى گذارند»(3)،

ص: 89


1- البداية و النهاية، ج 4، ص 203.
2- همان مأخذ.
3- البته اگر چنين حديثى پس از حيات على (ع) جعل شده باشد ظاهرا على (ع) حق دارد از چنين مطلبى و به نقل از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آگاهى نداشته باشد و بلكه حق خواهد داشت بداند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين سخنى نفرموده است.

آگاهى نداشته باشد.

ابن كثير در ادامه مى گويد:

«ابو بكر از دادن فدك به آنان خوددارى كرد و... فاطمه (س) در اين باره از او خشمگين شد و اندوهى از اين جهت در دل گرفت و اين در حالى بود كه فدك [يا ولايت بر آن] از آن او نبود و ابو بكر نيز كسى بود كه هم او و هم ديگران از موقعيّتش نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و تلاش وى در يارى دادن به اسلام در زمان حيات و پس از وفات آن حضرت [!] آگاه بودند. فاطمه شش ماه پس از وفات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وفات يافت و... چون دوران خلافت عمر فرارسيد از او خواستند تا امور اين صدقه را به على و عبّاس واگذار كند. آنان از طريق وارد صحنه كردن برخى از بزرگان صحابه عرصه را بر عمر تنگ كردند و او نيز به سبب فراوانى گرفتاريها و گسترش يافتن حوزۀ حكومت و پراكنده بودن رعاياى او اين كار را انجام داد».(1)

اين اظهارات ابن كثير است كه داراى جايگاه ويژه اى در تاريخ سيرۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى باشد، امّا ما بر اين عقيده ايم كه اين گفته ها در حق فاطمه (س) كه عترت پيامبر به او ختم مى شود شايستۀ آن حضرت و موقعيّتى كه وى در نزد پيامبر (صلی الله علیه و آله) داشت نيست، چه اگر ابو بكر جايگاه خاصّ خود را داشته، فاطمه نيز جايگاه ويژه اى در محبّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دارد و پارۀ تن اوست. بدين ترتيب، اين گفتۀ ابن كثير كه فدك از آن فاطمه نبود نوعى تجاوز از حدود عدالت مى باشد، چرا كه ما مى بينيم بعدها عمر بن خطّاب اين خواستۀ فاطمه (س) را برآورده ساخت و اين [در حالى است كه اگر او حقى نداشت عمر آن را به وارثان او نمى داد و بدين ترتيب اين] نشان مى دهد كه فاطمه (س) هنگامى كه كدورتى از ابو بكر به دل گرفت كارى ناروا نكرد.

علاوه بر اين مورد عبارت ديگرى نيز در اظهارات ابن كثير وجود دارد كه ما با آن موافق نيستيم. آن عبارت اين است كه وى مى گويد: «آنان با به صحنه آوردن

ص: 90


1- البداية و النهاية، ج 2، ص 203. - م.

كسانى از بزرگان صحابه عرصه را بر عمر تنگ كردند». اين گفته نه شايستۀ آن است كه دربارۀ على (ع) گفته شود و نه دربارۀ عمر، چه اين كه مقام على (ع) از آن بالاتر و والاتر بود كه بتوان در مورد او و خواستۀ او و نيز داورى خواستن او از صحابه در اين مورد عبارتى چون «عرصه را بر ديگرى تنگ كرد و او را در تنگنا قرار داد»، به كار گرفت و عمر نيز كسى نبود كه عرصه بر او تنگ شود و در مقابل جو فشار ناشى از به صحنه آوردن صحابه تسليم گردد. او مردى قوى و مقتدر بود كه از سرزنش هيچ سرزنشگرى بيم به دل راه نمى داد. ما هرگز دوست نداشتيم چنين گفته هايى از ابن كثير آن پيشوا و عالم معتقد به سلف [يا همان سلفى] بيان شود.

تنها چيزى كه در اين ميان دربارۀ آنچه ابن كثير از آن با كلماتى چون عرصه را بر عمر تنگ كرد و جوّ فشارى عليه او به وجود آورد تعبير مى كند مى توان گفت اين است كه احتمالا على (ع) و عبّاس گروهى از صحابه را به داورى در اين موضوع دعوت كرده و عمر نيز به آن دليل كه خواستۀ آنان را حق يافته تسليم آن شده است.

به هر حال اكنون اين بحث را با ادامۀ اظهارات ابن كثير دربارۀ فرجام ماجراى فدك به پايان مى بريم. او مى گويد:

«پس از آن كه عمر فدك را در اختيار على (ع) و عبّاس قرار داد، آن دو در مورد آن با يكديگر اختلاف پيدا كردند و اين ماجرا را براى داورى نزد عمر آوردند و گروهى از صحابه را نيز پيش از خود نزد او فرستادند و آنگاه از او خواستند فدك را ميان آن دو تقسيم كند و هر يك بتنهايى بر بخشى از آن نظارت داشته باشد. امّا عمر بشدّت از اين كار امتناع ورزيد و از اين بيم داشت كه اين تقسيم حالتى شبيه تقسيم ميراث به خود بگيرد. وى آنگاه به آن دو گفت: «به صورت مشترك به نظارت و سرپرستى آن بپردازيد و اگر از اين كار ناتوان مانديد آن را به من برگردانيد كه به خداوندى كه آسمانها و زمين به نام او برپاست سوگند، در اين باره حكمى جز اين نخواهم داد».

پس از آن على (ع) و عبّاس به صورت مشترك فدك را اداره كردند و

ص: 91

پس از وفات آن دو نيز فرزندانشان تا زمان حكومت عبّاسيان به ادارۀ مشترك آن پرداختند و عايدات آن در همان مواردى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اموال بنى نضير، فدك و سهم خود از محصولات خيبر را در آن مصرف مى فرمود به مصرف مى رسيد».(1)

رخدادهايى با مفهوم

اشاره

546 - در اثناى غزوۀ خيبر و در پس آن رخدادهايى صورت پذيرفت كه از قدرت ايمان برخى از مؤمنان و صدق و استوارى آنان در پيمان خويش با خداوند يا از نيرنگ و خيانت يهود و گذشت و بردبارى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مقابل آن حكايت مى كند و اغلب نيز از همين نوع اخير است.

اينك به ذكر چند نمونه از آن مى پردازيم:

يك: ماجراى چوپان يهودى

547 - اين ماجرا نشان مى دهد چگونه اسلام بسهولت به دلهاى مخلص و پاكى كه به هواى نفس آلوده نشده و تحت تأثير شهوات قرار نگرفته و پذيراى حقيقت است راه مى يابد. يكى از يهوديان برده اى سياهپوست داشت كه براى او گوسفند مى چراند. وى پس از آنكه از يهوديان شنيد كه فرمانده سپاه مقابل آنان ادّعاى پيامبرى مى كند، اين مسأله او را وادار ساخت به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برود و دربارۀ آنچه وى مردم را بدان فرا مى خواند پرسش كند. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز كه بينوايان و مستضعفان ياوران او بودند و هرگز هيچ كس را براى عرضه داشتن اسلام به او بى مقدار و حقير نمى شمرد اسلام را بر او عرضه فرمود و او نيز اسلام آورد.

او كه اينك دلش به اسلام زينت يافته بود زيور امانتدارى را نيز بر آن افزود. او

ص: 92


1- البداية و النهاية، ج 4، ص 203 و 204 - م.

به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت: «من گماشتۀ صاحب اين گوسفندان بوده ام و اين گوسفندها به امانت در نزد من است. پس بايد با آنها چه كنم؟» پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او نفرمود اين گوسفندان را كه سرانجام در اختيار سپاه پيروز قرار خواهد گرفت در آنجا بگذارد، بلكه اجازه داد امانت نزد صاحبش برگردد و به همين دليل فرمود: «روى گوسفندها را برگردان كه نزد صاحبشان برخواهند گشت». پس وى مشتى خاك برگرفت و به سوى گله گوسفندان افشاند و آنان را به سوى خيبر برگرداند و گفت: «به نزد صاحبتان برگرديد كه به خداوند سوگند هرگز با شما همراه نخواهم شد». پس گلۀ گوسفندان يكپارچه و آن سان كه گويا چوپانى آن را پيش مى برد به سوى دژ رفت و بدان وارد شد.

آن مرد سپس به سوى دژ يهوديان پيش رفت تا به نبرد بپردازد، اما هدف سنگ قرار گرفت و به قتل رسيد و در پى بى آن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «او شهيد شده و به بهشت رفته است».

دو: ماجراى عرب شهادت طلب

548 - بيهقى به سند خود روايت كرده است كه مردى از اعراب [در جريان خيبر] به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و به آن حضرت ايمان آورد و همراه او روانه شد و گفت: «مى خواهم همراه تو در جهاد شركت كنم». پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) يكى از اصحاب خود را به مراقبت و همراهى او سفارش كرد و وى در جهاد شركت جست. پس از آن كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) غنايمى به دست آورد و به تقسيم آن پرداخت سهمى نيز به اين عرب باديه نشين تازه مسلمان اختصاص يافت. وقتى سهميّۀ آن مرد به وى داده شد گفت: «اين چيست؟» گفتند: «سهمى است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به تو اختصاص داده است». او در اين هنگام به آن حضرت گفت: «من براى چنين چيزى در پى تو نيامده ام بلكه بدين منظور در پى تو آمده ام كه تيرى بر اينجا - اشاره به گردن خود - نشيند و بميرم و به بهشت وارد شوم».

ص: 93

پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز در پاسخ او فرمود: «اگر با خداوند راست باشى خداوند نيز با تو راست خواهد بود».

آرى، او در حالى كه گرفتن سهم خود از غنيمت يك كار حلال بود، مال دنيا را به رغم حلال بودن و حق بودن آن نپذيرفت تا كار او تنها و تنها براى خدا باشد. هدف او از اين كار رد كردن يك چيز حلال نبود، بلكه حاكى از آن بود كه او پاداشى را براى جهاد خود نمى خواست.

هنگامى كه مسلمانان به نبرد [ى ديگر در ادامه نبردهاى خيبر] پرداختند، وى نيز در نبرد شركت كرد و تيرى در گلويش - همان جا كه اشاره كرده بود - نشست و جنازه او را به حضور پيامبر آوردند و آن حضرت نيز او را به عنوان شهيدى به درگاه خداوند تقديم داشت و فرمود: «پروردگارا، اين بنده توست كه به عنوان مهاجرى در راه تو بيرون آمده و به شهادت رسيده است و من بر اين حقيقت گواهم».

اين عرب باديه نشين مسلمان نمونه والايى از ايمان از خود نشان داد و تنها در پى آنچه نزد خداست و در جستجوى خشنودى او برآمد و هيچ سودى مادى از اين كار خود نخواست.

سه: حيله يك مسلمان براى نجات دارايى خود

549 - اسلام همچنان راه خود را مى گشود و به پيش مى رفت بى آن كه هيچ قدرتى و هيچ طاغوتى بتواند مانع گسترش روزافزون آن شود. اين آيين جديد در حالى كه هيچ مانعى سد راه آن نبود در سرتاسر جزيرة العرب در اين سو و آن سو خود را نشان مى داد و هر كس خواهان راه هدايت بود خود را در معرض تابش اين فروغ قرار مى داد و هر كس دلش بر حقيقت و نور هدايت گشوده بود بدان مى پيوست.

از اين جمله مردى به نام حجاج بن علاط سلمى اسلام آورد. او پس از فتح خيبر و از ميان رفتن همه عواملى كه مى توانست سد راه اسلام شود مسلمانى خود را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اعلام داشت. او همچنين به آن حضرت گفت: «اى رسول

ص: 94

خدا (صلی الله علیه و آله) در مكّه در نزد همسرم امّ شيبه دختر ابو طلحه اموالى دارم و اگر اجازه دهيد به مكّه مى روم و اموال خود را در اختيار مى گيرم. او داراى پسرى از همسر خود در مكّه بود و اموالى نيز در مكّه و در كاروانهاى تجارى آنان داشت. اين شخص مردى علاقه مند به كار و زندگى و دارايى خود بود، چرا كه هر مؤمنى نيز چنين است و از يك سو بخيل و از سوى ديگر ولنگار نيست. اصولا فرق است ميان آن كه كسى بخيل باشد و كسى به كار و زندگى خود علاقه مند باشد، چه علاقه مندى آن است كه انسان در نگه داشتن حقّى كه از حلال آن را به دست آورده تفريط نكند و فردى اهمال گر نباشد كه نه حق خود را مى گيرد و نه حق ديگران را به آنان ادا مى كند، بلكه انسان بايد در مورد حق خويش تفريط نكند و البته در جاى خود گذشت نيز داشته باشد. اما انسان بخيل كسى است كه از مصرف كردن دارايى خود دريغ مى دارد و آن را در جاى خود مصرف نمى كند.

به هر حال حجاج كه علاقه مند به كار و زندگى و ثروت خود بود و نه بخيل، از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خواست اجازه فرمايد تا او به سراغ اموال و داراييهاى خود در مكّه برود. از آنجا كه اگر مسلمانى خود را آشكار مى ساخت ثروتش را به او نمى دادند. حجّاج از رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) همچنين اجازه خواست مسلمانى خود را پنهان بدارد و هر سخنى را كه موجب تسهيل دسترسى او به اموالش گردد - بى آن كه عمدا دروغ بيجا بگويد و يا مؤمنى را بفريبد - بر زبان آورد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز به او اجازه داد.

حجّاج به مكّه رفت و در آنجا با مردانى از قريش كه مترصّد اخبار تازه بودند و دربارۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و فرجام كار او پرسش مى كردند روبرو شد. آنان اطّلاع يافته بودند كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به قصد خيبر حركت كرده و اين را نيز مى دانستند كه خيبر يكى از آباديهاى مهم حجاز و از توان رزمى و دفاعى خوبى برخوردار است و به همين دليل نيز در جستجوى كوچكترين خبر از ماجراى خيبر بودند و از سواران و مسافرانى كه به شهر مى آمدند در اين باره پرسش مى كردند.

ص: 95

هنگامى كه مشركان مكّه با حجّاج روبرو شدند در حالى كه از مسلمانى او آگاهى نداشتند و او نيز وضعيت خود را براى آنان آشكار نمى ساخت دربارۀ پيامبر (صلی الله علیه و آله) و فرجام جنگ خيبر از او پرسيدند و گفتند: «اين گونه به ما رسيده كه آن راهزن نعوذ بالله رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سوى خيبر حركت كرده است». حجّاج در پاسخ آنان گفت: «اين خبر به من نيز رسيده است و علاوه بر آن من خبرى ديگر نيز دارم كه شما را شادمان مى سازد، محمّد چنان شكستى را متحمّل شده است كه تا كنون همانند آن نشنيده ايد و اصحاب او چنان كشته و تار و مار شده اند كه هرگز مانند آن نخواهيد شنيد. محمّد خود نيز به اسارت گرفته شده و يهوديان گفته اند: «ما او را نمى كشيم تا او را به مكّه بفرستيم و مكّيان او را در ميان خود بكشند، اكنون در جمع آورى دارايى ام در مكّه به من كمك كنيد تا آن را از بدهكاران بگيرم كه مى خواهم به خيبر بروم و پيش از آن كه ديگر تاجران بر من سبقت بگيرند، از غنايمى كه از محمّد (صلی الله علیه و آله) و اصحاب او به دست آمده است خريدارى كنم». پس مشركان با او همكارى كرده، دارايى او را گرد آوردند و بدهكاران را نيز به پرداخت بدهيهاى خود به آن مرد تشويق كردند.

وى نيز اموالى را كه نزد همسر خود داشت به اين بهانه كه مى خواهد از اين فرصت طلايى براى تجارت استفاده كند و قبل از ديگر تاجران به سراغ غنايم خيبر برود از او گرفت.

از آنجا كه مردم معمولا به اخبارى گوش فرا مى دهند كه آنها را دوست دارند و از چنين خبرهايى شادمان مى شوند و اين شادمانى و علاقه آنان را كور مى كند و اجازه نمى دهد در صحّت و سقم اخبار تحقيق كنند يا حدّ اقل در آن شك و ترديدى روا بدارند و از آنجا كه مردم به چنين خبرهايى در خصوص ماجراهايى كه رخ دادن آن را دوست دارند بدون هيچ گونه تحقيقى دل خوش مى دارند، خبر شكست محمّد (صلی الله علیه و آله) بسرعت در مكّه پيچيد.

از سوى ديگر در مكّه دوستداران و بستگان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز وجود

ص: 96

داشتند. عبّاس كه در رأس همه آنان بود از اين خبر نگران شد و به سراغ حجّاج رفت و گفت: «اين چه خبرى است كه آورده اى؟» حجّاج نيز در پاسخ به وى اظهار داشت خبرهاى ديگرى دارد كه پس از گرد آوردن ثروت و دارايى خود آن را در تنهايى با او در ميان خواهد نهاد.

پس از آن كه حجّاج از گردآورى ثروت و دارايى خود آسوده شد و قصد خروج از مكّه را داشت، ديگر بار با عبّاس ملاقات كرد و سه بار به او گفت: «اى ابو الفضل سخن مرا پنهان بدار كه از آن بيم دارم در تعقيب من آيند و پس از آن كه بيم تعقيب از ميان رفت آنچه را مى خواهى بگوى». عبّاس نيز در پاسخ او قول داد كه چنان خواهد كرد. در اين هنگام حجّاج گفت: «به خداوند سوگند در حالى پسر برادرت را ترك گفتم كه او را در حجله عروسى با صفيّه دختر امير آنان حيى ديدم و او خيبر را فتح كرده و اين سرزمين از آن او و اصحابش شده بود. اينك من اسلام آورده و تنها بدان منظور به مكّه آمده ام كه اموال خود را در اختيار گيرم و ببرم مباد كه بزور از من بازستانده شود. پس از اين كه سه روز گذشت، اين ماجرا را آشكار كن كه به خداوند سوگند او در همان وضعيّتى است كه ما دوست مى داريم».

عبّاس سه شبانه روز صبر كرد و از خانه بيرون نيامد و پس از آن لباسى نو و فاخر بر تن و بوى خوش استعمال كرد و عصاى خود را برداشت و به سوى كعبه آمد. مشركان چون او را با اين وضع مشاهده كردند گفتند: «خدايا! اين چه بردبارى و شكيبى در مقابل اندوه مصيبت است!». امّا عبّاس گفت: «سوگند به آن خدايى كه به او سوگند ياد كرديد هرگز چنين نيست. محمّد (صلی الله علیه و آله) خيبر را فتح كرده، دختر پادشاه آنان را به حجلۀ خويش درآورده، اموال و داراييهاى آن سرزمين را در اختيار گرفته و آن سامان همه از آن او و اصحاب او شده است». مشركان پرسيدند: «چه كسى اين خبر را براى تو آورده است؟» او گفت: «همان كسى كه آن خبر ديگر را براى شما آورده است. همان كس كه در حالى كه مسلمان بوده به ميان شما آمد، ثروت خود را گرد آورد و از اين شهر بيرون رفت تا به محمّد (صلی الله علیه و آله) و اصحاب او

ص: 97

بپيوندد و با آنان باشد». آنان گفتند: «خدايا! اين دشمن خدا از دست ما در رفت! به خداوند سوگند اگر اين ماجرا را مى فهميديم مى دانستيم با او چه كنيم». مدّتى به طول نينجاميد كه خبر پيروزى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مشركان قريش رسيد.

اينك در اين ماجرا تأمّلى مى ورزيم و به طرح اين پرسش مى پردازيم كه آيا سخنى كه اين مرد گفته يك دروغ شمرده مى شود و آيا اين يك گناه است؟

قبل از پاسخ دادن به اين پرسش به يادآورى اين نكته مى پردازيم كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اجازۀ دروغ گفتن به حجّاج نداده و تنها به او چنين اجازه فرمود كه توريه كند و بى آن كه به سخنى دامن بزند كه در اصل دروغ است يا موضوع آن واقعيت ندارد، براى گرد آوردن ثروت خود تلاش كند. حال آيا با اين وجود چنين چيزى دروغ شمرده مى شود كه كسى با گفته هاى خود دشمن را به توهمى خطا دچار سازد و سپس در حالى كه در ميان مردمى ستمگر به سر مى برد حقيقت را از طريق مطرح كردن با يكى از آنان آشكار سازد، بويژه آن كه وى با مردمى سر و كار داشته كه نمى توانسته است جز با ايجاد چنين توهّماتى در آنان به حق خود برسد و نيز بويژه آن كه پس از مدّتى اين گمان خطا، آن هم به وسيلۀ عبّاس كه وى حقيقت را با او در ميان نهاده و از او خواسته است تا در وقت مناسب اين حقيقت را بيان كند از ميان رفته است؟

پاسخ ما به اين سؤال آن است كه وى دروغ نگفته و بلكه تنها بر تقويت گمان نادرستى كه در اذهان آنان جاى داده تأكيد كرده است و البتّه خداوند خود به حقيقت امور آگاهتر است.

ازدواج رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با صفيّه

550 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه انسانى دلسوز و با مردم مهربان بود بلال را مشاهده كرد كه صفيّه و خواهر او را از ميان كشتگان يهود مى گذراند، در حالى كه يكى از آنان بشدّت ترسان و گريزان است و صفيّه آرام و تن به قضاى خداوند

ص: 98

در داده. پس به بلال فرمود: «آيا در دلت هيچ محبّتى نيست كه اين دو جوان را از ميان كشتگان بستگان خويش عبور مى دهى؟»

در اين ميان صفيّه در سهم غنايم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرار گرفت. آن حضرت كه پيوسته دلها را به خود نزديك مى ساخت و آنها را از خود نمى راند، آسان مى گرفت و كار را بر ديگران دشوار نمى كرد و مى فرمود: «آسان بگيريد و كار را دشوار نسازيد و بسنده كنيد و ديگران را از خود نرانيد». دوست نداشت صفيّه را بردۀ خود نگه بدارد و در حالى كه براى وى امكان داشت بهره هايى را كه از طريق ازدواج مى برد از طريق تملّك بر اين زن ببرد و اين كار حرام نبود آن را نپسنديد، چرا كه او اساسا بردگى را منفور مى داشت و بدان علاقه نداشت كسى را برده كند، بويژه آن كه آن كس شاهزاده باشد، چه او به اين علاقه مند نبود انسانى را كه زمانى در عزّت به سر مى برده به ذلّت نشاند.

بدين سبب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وى را آزاد كرد و با قرار دادن همين آزادى به عنوان مهر به او با وى ازدواج كرد. از آنجا كه همسر قبلى صفيّه كه پسر عموى او بود در جريان جنگ كشته شده بود پس از آن كه صفيّه با يك بار حيض ديدن پاك شد، پيامبر با او پيمان ازدواج بست و منتظر انقضاى مدّت عده نشد، زيرا كافر عدّه ندارد. به ويژه اين كه، عدّه صفيّه عدّه وفات بود و اين عدّه به منظور احترام به شوهر سابق است، در حالى كه كافر احترام ندارد و تنها كافى است از حامله نبودن زن اطمينان حاصل شود. به همين سبب نيز پيامبر به گذشت يك حيض براى آن زن بسنده كرد.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) چون به صورت صفيّه نگريست اثر ضربتى در آن ديده و در اين باره از او پرسش كرد. وى نيز خوابى را كه چند شب پس از ازدواج با پسر عمويش ديده بود مطرح ساخت. وى در خواب ديده بود كه گويا ماه از آسمان در دامن او افتاده است. وى هنگامى كه اين خواب را با شوهرش در ميان نهاده بود، او سيلى اى بر صورت صفيّه وارد آورده، به او گفته بود: «آيا در اين آرزويى كه

ص: 99

پادشاه يثرب شوهرت شود».

اكنون با فتح خيبر اين خواب تحقّق مى يافت، چه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به فتح دژهاى خيبر آمد و آن زن در ميان اسيران قرار گرفت و رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) او را به اين گرامى داشت كه وى را آزاد كرد و به همسرى خويش گرفت.

رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) پس از ازدواج با صفيّه ضيافتى به همين مناسبت برگزار كرد. انس در اين باره مى گويد: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در نقطه اى ميان مدينه و خيبر به مدّت سه شب وليمه داد و من مردم را به آن دعوت مى كردم. در اين ميهمانى نان يا گوشت وجود نداشت و پيامبر (صلی الله علیه و آله) به بلال فرموده بود تا فقط سفره اى پهن كند و روغن و خرما در آن گذاشته شود. مسلمانان از اين وليمه استقبال كردند و گفتند:

«اين بابركت ترين همسران پيامبر بوده است».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه در برخورد با او مهربان بود دلايل كشته شدن پدر و همسر وى را براى او روشن ساخت و وى را از اين حقيقت آگاه فرمود كه چگونه پدر او قبايل عرب را عليه او تحريك مى كرده و مى شورانده و وى نمى توانسته است او را همچنان آزاد بگذارد تا به تحريك اعراب ادامه دهد. همچنين براى صفيّه توضيح داد كه شوهر او بدان سبب كشته شده است كه در پيمان خود با آن حضرت خيانت ورزيده و مال پدر خود را پنهان ساخته و عهدشكنى كرده است.

دل صفيّه كم كم با مهربانيها و گذشت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به او نزديك شد تا آنجا كه آن حضرت محبوبترين مردم براى او گرديد.

ازدواج رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با صفيّه فوايدى اجتماعى در بر داشت:

اولا - اين ازدواج به خاموش كردن كينۀ فراوان مسلمانان نسبت به يهوديان مى انجاميد.

ثانيا - اين ازدواج الگوى شايسته اى را در برخورد با اسيران ترسيم مى كرد، چه صفيّه از اسيران دشمن بود و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به جاى آن كه او را به عنوان كنيزى به خانۀ خود برد با وى ازدواج كرد و در خانه نيز با او بهترين رفتار را داشت تا

ص: 100

الگويى براى مردم در مورد روابط خانوادگى و نيز براى خانواده خود بهترين فرد باشد، آن سان كه فرمود: «بهترين شما مردم بهترين فرد است براى خانواده اش.

من نيز بهترين كس براى خانواده ام هستم».

ثالثا - اين ازدواج مرهمى بر زخمهاى سنگين آن زن بود، زنى كه بلال او را به همراه خواهرش از ميان كشتگان عبور داده و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز او را براى جبران اين اندوه گرامى داشت و او را به بالاترين درجه اى كه يك زن مى تواند برسد يعنى به درجه «همسر پيامبر» رساند.

رابعا - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دوست داشت روابط ميان مسلمانان و يهوديان را بهبود بخشد و آنان را شريك مسلمانان سازد و به همين دليل نيز با آنان مهربانى ورزد و با آنها آشنا شود. در چنين شرايطى اين ازدواج مى توانست يهوديان را به آن حضرت نزديك سازد و حالت آشتى ناپذيرى و گريز را از آنان بگيرد، هر چند يهوديان پيوسته سر ناسازگارى دارند.

خيانت و گذشت

551 - سلام بن شكم نخستين پرچمدار يهوديان خيبر بود كه به قتل رسيد. در پى قتل او همسرش كينۀ فراوانى از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به علّت آن كه يهوديان را به قتل رسانده و بويژه بدان سبب كه شوهر او را كشته بود در دل گرفت. او به همين دليل با همان ابزارى كه زنان براى قتل ديگران از آن استفاده مى كنند يعنى سم عزم كشتن آن حضرت را كرد. وى كه شنيده بود پيامبر دست گوسفند را بيشتر از ساير اعضاى آن دوست دارد گوسفندى را آغشته به سم كرد و سمّ فراوانى در دست آن داخل نمود و با اظهار محبّت و دوستى آن را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هديه كرد. وى آن گوسفند طبخ شده را در مقابل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گذاشت و آن حضرت نيز لقمه اى از گوشت دست آن در دهن نهاد، اما آن را فرو نبرد، شايد بدان سبب بود كه سم فراوان در اين قسمت، طعم آن را تغيير داده و مزه اى ناخوشايند داشت. به همين

ص: 101

دليل رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) آن گوشت را از دست بر زمين نهاد و آنچه را در دهان داشت بيرون آورد. در اين ميان مردى از صحابه به نام بشير بن براء بن معرور كه شايد به علّت مشخّص نبودن سم در قسمتى كه او برداشت بود متوجّه وجود آن نشد قدرى از آن گوشت را خورد و ساعاتى بعد در اثر آن جان خود را از دست داد.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هنگام بيرون افكندن آن گوشت از دهان خود فرمود: «اين استخوان به من مى گويد كه آن مسموم است». پس آن زن را احضار كرد و در اين باره از او توضيح خواست او نيز به كار زشت خود اعتراف كرده، دشمنى خود را مورد تصريح قرار داد و گفت: «تو چيزى بر سر قوم ما آورده اى كه بر خودت پوشيده نيست... من نيز با خود گفته ام كه اگر آن مرد پيامبر باشد از اين ماجرا آگاه خواهد شد و اگر نيز پادشاه باشد از او آسوده خواهم گرديد». پيامبر (صلی الله علیه و آله) پس از اين گفتگو آن زن را مورد عفو قرار داد.

ظاهرا چنين بر مى آيد كه بشير در اثر سم آن زن كشته نشده بود وگرنه پيامبر (صلی الله علیه و آله) بدان علت كه آن زن عمدا و از طريق حيله و خيانت كسى را به قتل رسانده است او را مورد عفو قرار نمى داد.

برخورد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همه گذشت و بزرگوارى بود و اين گذشت و بزرگوارى است كه هميشه ديگران را جذب مى كند و دورشان نمى سازد. عالمان مى گويند همين كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دندان بر آن گوشت زد و آن را فرو نداد آثارى در جسم آن حضرت بر جاى گذاشت و هنگامى كه در آخرين بيمارى بدن آن بزرگوار ضعيف و ناتوان شد چنين احساس كرد كه آن سم در جسم او مى دود. روايت شده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در آخرين بيمارى هنگامى كه ام بشر دختر براء بن براء بن معرور براى عيادت به حضور ايشان رسيد آن حضرت به وى فرمود: «اى مادر بشر اكنون زمان انقطاعى ابدى فرا رسيده كه ناشى از آن غذايى است كه در خيبر به همراه برادرت خوردم». بر اساس همين روايت، عالمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را شهيد مى دانند.

ص: 102

بدين ترتيب ما در اين ماجرا شاهد كينه اى فراوان و نيرنگى آشكار و از سوى ديگر شاهد گذشتى وصف ناپذيريم كه به منظور مداواى دلهاى بيمار و كينه دار صورت مى گرفت. آن سان كه پيش از اين در ماجراى بنى نضير يهوديان تلاش كرده بودند با انداختن سنگ روى سر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن حضرت را به قتل برسانند و در آن كار ناكام شدند، در اين ماجرا نيز زنى يهودى تحت تأثير كينه فراوان خود تلاش كرد تا با مسموم كردن آن حضرت ايشان را بكشد و سرانجام نيز همين سم در جان او در آخرين بيمارى اثر كرد و بزرگترين شهيدان به لقاى پروردگار شتافت.

بازگشت جعفر بن ابى طالب از حبشه

552 - پيامبر (صلی الله علیه و آله) در خيبر پيروزى قاطعى عليه يهوديان به دست آورد و بدين ترتيب سلطۀ يهوديان در بخشى از جزيرة العرب رخت بر بست، قدرت نظامى آنان درهم كوبيده شد و از شوكت و اقتدار آنان كاسته شد و اينك دشمنى هماهنگ با اسلام و پشت سر آن حركت مى كرد و از رويارويى با آن پرهيز داشت. در اين شرايط تنها آن مانده بود كه غريبانى مهاجر كه روزى از زير ستم و خوارى مشركان گريخته بودند ديگر بار به زير پرچم عزّت اسلام بازگردند و به جاى آن كه در استضعاف به سر برند - هر چند نيز در ميان مردمى بزرگوار و ميهمان پادشاهى بزرگوار باشند - با سربلندى بار گران جهاد در راه اسلام را بر دوش كشند.

اين نيز تحقق يافت و در همين غزوه جعفر بن ابى طالب و ديگر مهاجرانى كه به حبشه رفته و به فضيلت دو هجرت نايل شده بودند به ميان مسلمانان بازگشتند.

پسر عموى محبوب رسول مهربان خداوند با او ديدار كرد و آن بزرگوار بر پيشانى او بوسه زد و او را در آغوش گرفت و فرمود: «نمى دانم از كدام يك از اين دو شادمانتر باشم از فتح خيبر يا از آمدن جعفر؟».

پس از آن كه در پى غزوۀ احزاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به عزت و اقتدار اسلام كه

ص: 103

خداوند برايش قرار داده بود اطمينان يافت و اسلام حالت تهاجم به خود گرفت و دشمن در مقابل آن سر تسليم فرود مى آورد و اين دين از شوكت و اقتدار آنان مى كاست و در امنيّت كامل همچنان مردم را به حق دعوت مى كرد و به پيش مى رفت و بويژه پس از صلح حديبيّه، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى مهاجران حبشه پيغام فرستاد تا در ميان مسلمانان حضور يابند و در كنار برادران خود به جهاد با دشمن بپردازند.

رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) كه از اين راه دور در انديشۀ آن مهاجران بود عمرو بن اميّه ضمرى را نزد نجاشى بزرگ فرستاد تا امكان بازگشت مسلمانان مهاجر را فراهم كند. او نيز پس از آن كه مدّتى بخوبى از مسلمانان پذيرايى كرده بود آنان را به وسيلۀ دو كشتى برگرداند و آنها در زمانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در خيبر بود بر آن حضرت وارد شدند. آنان از تيره ها و خاندانهاى مختلف قريشى و غير قريشى بودند، ولى على رغم اين اختلاف، ايمان به خداوند و جهاد و هجرت آنان را با يكديگر متّحد ساخته بود. در ميان اين مهاجران از سفر برگشته جعفر بن ابى طالب به همراه همسرش اسماء بنت عميس خثعميه و فرزندى از آنان به نام عبد اللّه بن جعفر كه در حبشه به دنيا آمده بود از خاندان بنى هاشم، خالد بن سعيد بن عاص و همسرش و نيز همسرش خالد بن سعيد از خاندان بنى اميّه، اسود بن نوفل بن خويلد از بنى عبد الدار بن قصى، حارث بن صخر و همسرش از بنى تيم بن مرّة بن كعب بودند و از ديگر خاندانهاى قريشى و غير قريشى نيز كسانى در ميان مهاجران به چشم مى خوردند.

ابن اسحاق در سيرۀ خود نام اين مهاجران از سفر بازگشته را كه شامل شانزده مرد به همراه كودكان خردسال خود كه آنان را به حبشه برده و يا در آنجا به دنيا آمده بودند مى شدند آورده است. از جملۀ اين مهاجران مى توان از ابو موسى اشعرى و عموى او و برادرش ابو برده و نيز گروهى از اشعريّين و همچنين زنان كسانى نام برد كه شوهران آنها در حبشه وفات يافته بودند. بنا به روايت بخارى ابو موسى اشعرى

ص: 104

و گروه همراه او از مهاجرانى كه از مكّه به حبشه هجرت كردند نبودند، بلكه او در يمن به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ايمان آورد و پس از اطّلاع يافتن از هجرت آن حضرت از طريق دريا روانه شد تا به ايشان بپيوندد، امّا اتّفاقا به سوى حبشه رفت و در آنجا با جعفر بن ابى طالب ملاقات كرد.

ادامۀ اين سخن را به بخارى وامى گذاريم تا از زبان ابو موسى اشعرى به نقل ماجرا بپردازد:

«ابو موسى مى گويد: ما در يمن بوديم كه خبر هجرت پيامبر (صلی الله علیه و آله) را شنيديم. پس به قصد هجرت به سوى او از آنجا بيرون آمديم... و در كشتى نشستيم. اين كشتى ما را به حبشه و به مملكت نجاشى برد و در آنجا به جعفر - بن ابى طالب پيوستيم و در كنار او مانديم تا زمانى كه همه به همراه يكديگر از آنجا بازگشتيم و هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خيبر را فتح كرد به آن حضرت پيوستيم.

پس از بازگشت گروهى از مردم به ما مهاجران حبشه چنين مى گفتند كه: «ما در هجرت كردن [به مدينه] بر شما پيش گرفته ايم». از جمله روزى در حالى كه اسماء بنت عميس كه از مهاجران و همسر جعفر بود به ديدار حفصه همسر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رفته بود عمر به خانۀ حفصه آمد و چون اسماء را ديد گفت: «اين زن كيست؟» حفصه در پاسخ گفت: «اين اسماء بنت عميس است».

پس عمر گفت: «آن زن حبشى و همان كسى است كه از آن سوى دريا آمده است؟». اسماء در پاسخ گفت: «آرى». آنگاه عمر به او گفت: «ما در هجرت بر شما پيشى گرفتيم و ما بيش از شما به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سزاواريم». اسماء به او پاسخ داد كه «نه، به خدا سوگند هرگز چنين نيست. شما با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بوده ايد و او گرسنه شما را سير مى كرده و نادان شما را اندرز مى داده است، ولى ما در سراى غربت و دورى بوده ايم و اين به خاطر خدا و به خاطر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بوده است. به خداوند سوگند هيچ نمى خورم و نمى آشامم مگر آن كه آنچه را تو گفتى به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بگويم و در اين باره از او پرسش كنم. به خداوند سوگند نه دروغ خواهم گفت، نه از اين ماجرا خواهم كاست و نه بر آن

ص: 105

خواهم افزود».

اسماء به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و گفت: «اى پيامبر خدا، عمر چنين و چنان گفت». پيامبر پرسيد: «تو در پاسخ او چه گفتى؟» گفت: «من در پاسخ چنين و چنان گفتم». پس آن حضرت فرمود: «هيچ كس از شما به من سزاوارتر نيست. او و دوستان او يك هجرت داشته اند و شما مسافران كشتى دو هجرت داشته ايد».(1)

اين سخنى است كه ميان صحابه جريان داشت مبنى بر اين كه كدام يك از دو گروه مسلمانان در هجرت بر ديگران پيشى داشته است؟ آيا كسانى كه به همراه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از مكّه به مدينه هجرت كرده اند يا آن كسانى كه از بيم آزار و شكنجه مشركان و براى حفظ دين خود از مكّه به حبشه گريخته و در زمان هجرت به مدينه نتوانسته بودند در كنار رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) قرار گيرند و دورى و غربت آنان را از هجرتى همراه با پيامبر (صلی الله علیه و آله) محروم ساخته بود؟

اين ميدان رقابت ميان دو گروه از مسلمانان بود، هر چند هر گروه به جاى خود فضيلتى خاص خويش داشت، چه، كسانى كه با پيامبر به مدينه هجرت كرده بودند افتخار جهاد در غزوه ها و سريّه ها را به دست آورده، در بدر و احد و بنى - قينقاع و بنى نضير جنگيده بودند. رنج حفر خندق را متحمّل شده و بيم محاصرۀ احزاب را ديده بودند، و سپس به افتخار صبر و خويشتن دارى در ميان مبارزه با نفس و نه رو در رويى با دشمن - در ماجراى حديبيّه نايل آمده و سرانجام در بيعت رضوان شركت كرده بودند و مهاجران حبشه نيز به اين افتخار دست يافته كه در غربت و دورى و دور از ديگران بودند و آرزوى شركت در جهاد داشتند و از آن محروم بودند تا هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنان را از اين غربت نجات داد و به سوى او آمدند تا چون ديگر برادران خود بار سنگين جهاد عليه دشمن را بر دوش كشند و بدين ترتيب بلاى غربت و دورى از آنان برداشته شده و جهاد و عزّت و سربلندى

ص: 106


1- البداية و النهاية، ج 4، ص 205-206 - م.

جايگزين آن گردد.

غزوۀ وادى القرى

553 - در اطراف خيبر يا در نزديكى آن آباديهاى ديگرى براى يهوديان وجود داشت كه شكستهاى پى درپى ساكنان دژهاى خيبر درس عبرتى براى آنان نشده و باد غرور در سر داشتند و در اين پندار باطل بودند كه خواهند توانست بر مسلمانان پيروز شوند.

يهوديان وادى افقرى مغرور بودند و از آنچه در خيبر رخ داده بود درس عبرت نگرفته بودند. در چنين شرايطى بود كه سپاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از وادى القرى عبور كرد و در همين زمان يكى از مسلمانان هدف تيرهاى يهوديان قرار گرفت و به قتل رسيد.

از سوى ديگر يهوديان وادى القرى به جمع آورى سپاه خود براى رويارويى با پيامبر (صلی الله علیه و آله) پرداختند و گروهى از اعراب نيز به آنان پيوستند و بدين ترتيب چاره اى جز نبرد عليه آنان كه هم از نظر مردم و هم در پيشگاه خداوند كمتر و ضعيفتر از خيبر و سپاه آن بودند وجود نداشت.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سپاه خود را آماده نبرد ساخت، پرچم اصلى سپاه را به سعد بن عباده و پرچمهايى نيز به حباب بن منذر، سهل بن حنيف و عباد بن بشر داد و آنگاه به سوى يهوديان پيش رفت و آنان را به اسلام دعوت فرمود و به آنان اطمينان داد كه اگر تسليم شوند حدّ اقل مال و جان خود را نجات داده اند و در آخرت حساب آنان با خداوند خواهد بود.

امّا يهوديان به دعوت خدا و رسول او پاسخ مثبت ندادند و جنگ را بر هر راه حل ديگرى برگزيدند و مردى از سپاه آنان به ميدان آمد و هماورد خواست. زبير بن - عوام به نبرد او شتافت و او را كشت. آنگاه مردى ديگر هماورد طلبيد كه او نيز به دست على (ع) كشته شد. اين نبرد تن به تن همچنان ادامه يافت تا زمانى كه

ص: 107

يازده نفر از يهوديان كشته شدند و اين در حالى بود كه هر بار كسى از آنان به قتل مى رسيد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنان را ديگر بار به اسلام و به خداوند عزّ و جلّ دعوت مى فرمود. امّا آنان از پذيرش چنين دعوتى كور و كر شده بودند و ناگزير جنگى درگرفت كه با تيراندازى آنان به يكى از مسلمانان كه به قتل او انجاميد آغاز شده و در طىّ آن هيچ دعوت آنان به اسلام از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بديشان سوى نبخشيده بود.

در طىّ اين جنگ هرگاه وقت نماز فرا مى رسيد پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) به نماز مى ايستاد و پس از نماز آنان را ديگر بار به اسلام دعوت مى كرد، امّا سودى نمى بخشيد و بدين ترتيب آن روز به شب رسيد و صبح شد. هنوز خورشيد به اندازه يك كمان بيشتر بلند نشده بود كه يهوديان سلاح و ثروت و دارايى خود را تسليم مسلمانان كردند و سرزمين وادى القرى در اثر يك جنگ فتح شد و همانند اراضى فدك اراضى صلح نبود.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از اقامت چهار روزه خود در وادى القرى اين منطقه را به سوى تيماء پشت سر نهاد. آن حضرت غنايم وادى القرى را به سان غنايم خيبر تقسيم كرد و اموال [منقول] پس از برداشته شدن خمس آن كه سهم خدا و رسول او، بستگان آن حضرت، يتيمان، بينوايان و درراه ماندگان بود در ميان سربازان سپاه تقسيم شد و اراضى آن سرزمين نيز در اختيار صاحبان آن ماند تا روى آن كار كنند و در مقابل نيمى از محصولات را بردارند و نيم ديگر نيز در اختيار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرار گيرد و آن حضرت آن را بر اساس همان روش معمول در ساير غنايم تقسيم كند.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مورد اموال خيبر و وادى القرى بر اين اساس عمل فرمود كه اين اموال غنيمت محسوب مى شود و بايد خمس آن تعيين شود، به همين سبب نيز آن حضرت خمس اموال منقول خيبر و وادى القرى و نيز خمس محصولات اراضى و باغستانهاى اين سرزمين را برمى داشت.

ص: 108

در آن زمان اجراى اين شيوه در مورد محصولات خيبر و وادى القرى امكان داشت زيرا تعداد مردم مدينه زياد نبود و همۀ آنان از مجاهدان سپاه بودند كه از غنايم سهم مى بردند و علاوه بر اين سهميه بينوايان و درراه ماندگان مشخص و ثابت بود و سلاح و تجهيزات مورد نياز مسلمانان نيز از محلّ همان خمس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خريدارى مى شد و آن حضرت مخارج ساليانه خود و خانواده اش را از آن بر - مى داشت و باقيمانده را صرف مصالح عامّۀ مسلمانان مى كرد. امّا در دوران عمر چون حوزۀ حكومت اسلام وسعت يافت، عمر خراج اين گونه اراضى را [به جاى معمول داشتن شيوۀ پيامبر در تقسيم عايدات اراضى خيبر و وادى القرى ميان فاتحان آن به مصالح عامّۀ مسلمانان و رفع نياز نيازمندان به صورت عمومى، قرار داد. وى اراضى بين النهرين و نيز اراضى خيبر را براى مدتى در دست صاحبان آن باقى گذاشت و با استناد به آنچه خداوند در مورد اموال بنى نضير در قرآن كريم فرموده است خراج حاصل از اين اراضى را صرف مصالح عمومى مسلمانان كرد.

او در توجيه اين كار خود مى گويد: «هان! سوگند به آن كه جانم در دست اوست، اگر از اين بيم نداشتم كه براى مردم پس از ما چيزى بر جاى نماند هيچ آباديى را فتح نمى كردم مگر آن كه همان گونه كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خيبر را ميان سربازان تقسيم كرد تقسيم مى كردم. اما من اين اراضى و آباديها را به عنوان خزانه و منبع درآمدى براى همۀ مردم قرار دادم تا آن درآمد را ميان خود تقسيم كنند».

نگارنده بر اين عقيده است كه شيوه اى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مورد خيبر در پيش گرفت و اموال منقول و عايدات اموال غير منقول را تنها ميان رزمندگان سپاه اسلام تقسيم كرد نيز در مفهوم نهايى خود چيزى جز همين شيوه كه عمر در پيش گرفت و عايدات را صرف مصالح عامّه كرد و به عنوان غنيمت با آن برخورد نكرد نبود، چرا كه در زمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اگر چه آن حضرت غنايم را تنها ميان رزمندگان توزيع كرد و به عامّه اختصاص نداد، امّا همه مردم مدينه در آن زمان يا جزء رزمندگان بودند و يا يتيم، در راه مانده و يا مسكين بودند و همه نيز در

ص: 109

مدينه مشخّص و شناخته شده بودند و اين در حالى است كه همين گروهها كه كلّ مردم مدينه را تشكيل مى دادند طبق اجراى قوانين غنيمت در مورد اين گونه عايدات از آن بهره مى بردند و نتيجه همان مى شد كه اين اموال را صرف منافع عامّه كنند.(1)

صلح تيماء

557 - با حوادثى كه در خيبر و وادى القرى به وقوع پيوست توان نظامى يهوديان از ميان رفت و تنها در اين ميان هنوز گروهى وجود داشتند كه حاكميّت و سلطۀ اسلام را نپذيرفته و حاضر نشده بودند بى آن كه ممانعتى از دين آنان به عمل آيد يا در مورد عقايد خود تحت فشار قرار گيرند از اسلام تبعيّت كنند. اين گروه همان يهوديان تيماء بودند كه در نزديكى شماء واقع شده بود.

اين يهوديان هنگامى كه آنچه بر سر خيبر و وادى القرى آمده و نيز از مسامحه و گذشت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نسبت به آنان و برخورد آن حضرت با اين دو گروه آگاهى يافتند تصميم به جنگ عليه آن حضرت نگرفتند و بلكه به حضور وى رسيدند و جزيه دادند. آنان در مورد پرداخت دو نوع جزيه، جزيه بر زمينها يا همان خراج و جزيه بر افراد كه در كتب فقه بتفصيل دربارۀ آن بحث شده است با رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) مصالحه كردند. اين اقدام به معنى آن بود كه آنان به تابعيّت حكم اسلام گردن نهاده و پذيرفته بودند از همان حقوق و تكاليفى كه مسلمانان دارند و برخوردار باشند و به قوانين و مقرّرات اسلام تن در دهند.

ما پس از به پايان رساندن بحث از سير اين غزوه در بحث از احكامى كه در

ص: 110


1- پوشيده نماند كه اين دو شيوه هر چند در مواردى با يكديگر تلاقى داشته باشد اما در اين كه در شيوه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) غنايم به ملكيّت خصوصى رزمندگان درمى آمد و در اينجا بحثى از ملكيّت خصوصى وجود ندارد و نيز در اين كه در آن شيوه خمس غنايم برداشته مى شد و در اين شيوه خمس نبود و در نكات ديگرى از اين قبيل تفاوت كلّى و عينى ميان اين دو شيوه وجود دارد - م.

جريان اين غزوه تشريع شد بتفصيل در اين باره سخن خواهيم گفت.

بيرون راندن يهوديان از سوى عمر

558 - عمر در اجراى اين فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه «دو دين در جزيرة - العرب در كنار هم قرار نمى گيرد»، يهوديان خيبر و وادى القرى را از سرزمينى كه در آن ساكن بودند بيرون راند.

او بر خلاف رفتارش در مورد اين دو آبادى، يهوديان تيماء را اخراج نكرد، چرا كه آنان در مناطق داخلى جزيرة العرب به سر نمى بردند و از آنجا كه سرزمين آنان در نواحى نزديك به شام و در مجاورت مناطق داخلى جزيرة العرب قرار داشت فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه «دو دين در جزيرة العرب در كنار يكديگر قرار نمى گيرد» شامل آنان نمى شد و علاوه بر اين آنان پذيرفته بودند كه همچنان در ذمّۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بمانند و جزيه بپردازند و هيچ در صدد شكستن اين پيمان برنيايند و بالاخره آن كه سرزمين آنان از اراضى صلح محسوب مى شد و سرزمين «مفتوحه عنوة» يا سرزمينى كه با استفاده از زور به تصرّف مسلمانان درآمده باشد نبود.

ص: 111

ص: 112

فصل بيست و هشتم احكامى كه در خيبر تشريع شد

اشاره

559 - به دليل طولانى شدن غزوۀ خيبر و گوناگونى رخدادهايى كه در آن به وقوع پيوست، احكام فراوانى در طىّ اين غزوه تشريع شد و اين بخشى از تبليغ رسالت الهى از سوى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) بود، چه او پيامبر جنگ نبود و بلكه پيامبرى بود كه ابلاغ رسالت پروردگار خويش را بر دوش مى كشيد و به همين سبب تبليغ خواه در جنگ و خواه در صلح يك مطلوب حقيقى و مقصد نخست او به شمار مى رفت و جنگ نيز تنها به منظور دفاع و جلوگيرى از تلاش مشركان در بازداشتن مردم از دين و براى هموار كردن راه حركت دعوت اسلامى و بدين هدف كه مانعى در راه آن وجود نداشته و هيچ اكراهى در دين نباشد صورت مى گرفت تا «هر كس بخواهد راه هدايت بجويد به سود خود جويد و هر كس نيز گمراهى خواهد بر گمراهى و ضلالت خويش افزايد»(1)

بنابراين دعوت به اسلام اصل رسالت بود و جنگ وسيله اى براى كنار زدن آنچه سدّ راه آن مى شود.

به هر حال در اين غزوه احكام شرعى مختلفى تشريع شد كه به ذكر آن مى پردازيم:

ص: 113


1- يونس/ 108.

جواز مزارعه و مساقات

560 - يكى از روشنترين احكام ثابت شده در جريان غزوه خيبر آن است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با يهوديان چنين قرارداد بست كه اراضى و باغستانهاى خيبر در دست آنان باقى بماند و آنان روى آن كار كنند و در مقابل كار خود نيمى از محصولات را بردارند و زمين و باغ و درختان در ملكيّت مسلمانان باقى بماند و نيم ديگر محصولات نيز در اختيار مسلمانان باشد. اين قرارداد شامل مزارعه و مساقات بود چه قرار دادن زمين در اختيار يهوديان براى كشاورزى روى آن يك مزارعه و قرار دادن باغستانها و درختان در اختيار آنان براى اصلاح و تربيت درختان يك مساقات شمرده مى شود و قرارداد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با يهوديان دربردارنده اين دو مضمون بود.

بنابراين كسانى كه قرارداد مزارعه و يا مساقات را جايز ندانسته اند سنّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را نپذيرفته اند و اين قطعا كارى نادرست است. به عبارتى ديگر مزارعه و مساقات نوعى اجازه و نوعى مشاركت به شمار مى رود كه به عنوان يك وصف فقهى و نه يك حكم شرعى مى تواند درست اجرا شود و نيز مى تواند فاسد اجرا شود، اما اصل حكم شرعى و تشريع اين حكم با سيرۀ عملى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ثابت شده و جاى هيچ كنكاشى در آن نيست بنابراين اين نحوۀ كارهاى مكلّفين است كه مى تواند مطابق اين الگو صورت گيرد و صحيح باشد و يا مطابق آن صورت نگيرد و فاسد باشد. بدين ترتيب فقها بايد معيارهاى فقهى خود را مشخّص ساخته و بر افعال مكلّفين تطبيق نمايند، امّا سيرۀ و عمل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فراتر و والاتر از آن است كه معيارهاى فقهى را بر آن تطبيق كنيم و آن را محكوم قياسها و معيارهايى بدانيم كه گاه صحيح و گاه ناصحيح در مى آيد و در مقابل نصّ هيچ ارزشى ندارد.

در قرارداد مزارعه اى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با يهوديان منعقد ساخت بذر از آن حضرت نبود و بلكه هم بذر و هم كار از عامل بود. اين عمل رسول اكرم (صلی الله علیه و آله)

ص: 114

چنين نوع مزارعه اى را تجويز كرده و اين را نيز مباح اعلام مى دارد كه زمين و بذر از صاحب زمين و يا بذر به نحو مشترك از مزارع و عامل باشد.

ابن قيم جوزى زمين را در قرارداد مزارعه به سرمايه در قرارداد مضاربه تشبيه كرده و مى گويد گاه مالك زمين بذر را نيز به واگذارى زمين ضميمه مى كند و گاه ضميمه نمى كند چنان كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين قرارداد خود با يهوديان بذر را به اصل واگذارى زمين نيفزود.

به هر حال، صرف نظر از عنوان شرعى اين عمل در نزد فقها، مسلّم است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با عمل خود باب اين كار را گشود كه هر كس زمينى دارد و نمى تواند به عللى، از قبيل آنچه به مجاهدان سپاه بدر اجازه نمى داد، خود عهده دار كشاورزى روى اين زمينها شوند و يا به عللى از قبيل بيمارى، نداشتن تخصّص و... خود مشغول كشاورزى بر روى زمين خويش شود آن زمين را در اختيار كسى ديگر قرار دهد تا او روى آن به كار و زراعت بپردازد.

چنانكه پيشتر متذكر شديم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) محصولات و عايداتى را كه از طريق اجراى اين قرارداد در اختيار آن حضرت قرار مى گرفت در ميان مسلمانان بر اساس همان شيوه مورد عمل در ساير غنايم تقسيم مى كرد.

تحريم گوشت الاغ

561 - هر چند مباح بودن گوشت اسب از جانب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيده است، امّا دربارۀ گوشت الاغ حكم نهى از آن حضرت روايت شده است. زيرا آن حضرت در جريان نبرد خيبر روزى مشاهده كرد كه برخى از اصحاب او گوشت الاغ مى خورند، سپس آنان را از اين كار نهى فرمود. ابن اسحاق به سند خود از يكى از كسانى كه در نبرد خيبر حضور يافته بود روايت مى كند كه گفت: «در حالى كه گوشتها در ديگها بود و ديگها مى جوشيد دستور نهى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از اين كار به ما رسيد و ديگها را وارونه كرديم».

ص: 115

ابن كثير در اين باره مى گويد:

«در خبر صحيح آمده است كه منادى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بانگ برآورد كه خدا و رسول او شما را از خوردن گوشت الاغ نهى مى كنند كه آن «رجس» [آلوده] است. پس ديگهايى را كه اين گوشتها در آن است و مى جوشد وارونه كنيد».(1)

رواياتى كه در تحريم گوشت الاغ رسيده صحيح و از جهات گوناگونى مؤيد همديگر است. اما با اين وجود، در اينجا ممكن است كسى به طرح اين سؤال بپردازد كه چرا با آن كه اين حيوان گوشتخوار و درنده نيست و بلكه حيوانى علفخوار و به هيچ وجه نمى توان آن را از درندگان حرام گوشت شمرد، خوردن گوشت آن تحريم شده است.

در پاسخ اين سؤال از سوى برخى از تابعين و نيز برخى از محقّقان و صاحب نظران پاسخهايى از اين قبيل عرضه شده است:

الف: اين تحريم بدان علّت صورت گرفته است كه اين حيوان به عنوان يك حيوان باركش مورد استفاده قرار مى گرفت و مردم از استفاده از آن بدين منظور در جريان خيبر ناگزير بودند. به همين سبب نيز ابن عبّاس گفته است گوشت آن ذاتا حرام نيست و در جريان خيبر به همين دليل از خوردن آن نهى شد.

امّا اين توجيه از دو جهت ضعيف به نظر مى رسد:

يك: با آن كه اسب براى جهاد بيشتر مورد استفاده قرار مى گرفت و نياز بيشترى به آن وجود داشت مع ذلك خوردن گوشت آن مباح شمرده شده است.

دو: صريح حديثى كه ابن اسحاق آن را آورده اين است كه الاغ «رجس» يعنى ناپاك است و بنابراين بايد در مورد آن تحريمى ذاتى وجود داشته و علّتى در اين حيوان باشد كه مانع استفاده از گوشت آن مى شود.

ب: تنها الاغهايى كه در خيبر بودند بدان سبب كه نجاست خورده و «جلاّل» بودند مورد تحريم قرار گرفته اند.

ص: 116


1- البداية و النهاية، ج 4، ص 192.

ج: پيامبر (صلی الله علیه و آله) بدان سبب از خوردن آنها منع كرد كه سپاهيان قبل از تقسيم آنها، آنها را مورد استفاده قرار داده بودند.

ممكن است در ردّ اين توجيه گفته شود چنين توجيهى با متن روايت كه مى گويد: «آن «رجس يا آلوده است» منافات دارد، امّا در پاسخ آن گفته مى شود:

آن الاغها بدان جهت بدين وصف خوانده شدند كه هنوز تقسيم نشده بودند و از اين جهت «ناپاك بودن و آلوده بودن» بر آنها صدق مى كرد. بنابراين معنى رجس در اين تفسير آن خواهد بود كه گوشت اين الاغها يك مال حلال نبود و خبيث و آلوده به شمار مى رفت.

به هر حال ابن كثير در اين باره مى گويد:

«تحريم آن مذهب اكثريّت فقهاى گذشته و حال و نيز مذهب امامان فقه اربعه است».(1)

شايد يكى از عجيبترين نظريه ها در اين مورد نظريّۀ مالك بن انس باشد كه از يك سو گوشت الاغ را تحريم مى كند و از سوى ديگر خوردن گوشت سگ را حلال مى داند. دليل و مستند اين فتواى مالك نيز آن است كه قرآن كريم خوردن صيد سگ شكارى را حلال دانسته مى فرمايد: «از تو مى پرسند چه چيز براى آنان حلال شده است؟ بگوى پاكيزه ها برايتان حلال شده است و نيز آنچه از شكار بر اساس آنچه خداوند به شما آموخته به سگان شكارى آموخته ايد. پس از شكارهايى كه آن سگان به دست مى آورند بخوريد و بر آن نام خدا را ببريد و از خداوند پروا كنيد كه خداوند سريع الحساب است».(2) وى با توجّه به اين آيه مى گويد چگونه مى توان پذيرفت كه گوشت سگ شكارى حرام باشد و آنگاه شكار او حلال شمرده شود؟

با توجّه به اين تأويلات مختلف برخى از علما اين عقيده را برگزيده اند كه

ص: 117


1- همان - م.
2- مائده/ 4. - م.

خوردن گوشت الاغ مكروه است، چرا كه تحريمى كه برخى بدان قائل شده اند مستند به روايتى قابل توجيه و تأويل است و در آن شبهه وجود دارد. چنين چيزى اقتضا مى كند كه خوردن چنين گوشتى مشمول حكم كراهت باشد و نه تحريم قاطع.

تحريم گوشت درندگان

562 - تحريم خوردن گوشت درندگان در جريان خيبر ثابت شده است. مراد از درنده هر حيوان گوشتخوار و يا داراى دندانهاى تيز برنده است. در اين باره ابن - اسحاق به سند خود روايت مى كند كه: «پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) در آن روز از چهار چيز نهى فرمود: از وطى كنيزان باردار، از خوردن گوشت الاغ، از خوردن حيوانات درنده و از خريدوفروش غنايم قبل از تقسيم آن».

حيوانات درنده به دليل نصّ روايت فوق داراى حرمت ذاتى هستند و به همين سبب گوشت و آب دهان آنها حرام و به تبع آن نجس است. همچنين خوردن گوشت پرندگان درنده چون عقاب و كلاغ و كركس به دليل قياس با درندگان حرام مى باشد.

تحريم همبسترى با كنيزان باردار

563 - همبستر شدن با كنيزان باردار - كه به سبب اسارت يا به اسبابى ديگر به بردگى درآمده اند - به دليل روايت پيش گفته حرام است.

روايت شده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «براى آن كس كه به خدا و روز واپسين عقيده داشته باشد روا نيست كه آب او كشت ديگران را آبيارى كند براى آن كس كه به خدا و روز واپسين عقيده داشته باشد روا نيست غنيمتى را مورد خريدوفروش قرار دهد مگر آن كه تقسيم شده باشد. براى آن كس كه به خدا و روز واپسين عقيده داشته باشد روا نيست بر مركبى از غنايم مسلمين سوار شود مگر آن كه حتى اگر آن را ضعيف و لاغر كرده باشد آن را [به بيت المال] مسترد دارد. براى

ص: 118

آن كس كه به خدا و روز واپسين عقيده داشته باشد روا نيست لباسى از غنايم [تقسيم نشده] مسلمين بپوشد مگر آن كه آن را حتى اگر كهنه كرده باشد مسترد دارد».

در اين حديث دربارۀ مسائل و احكام گوناگونى سخن گفته شده كه ما اينك پيرامون نخستين مسألۀ آن يعنى تحريم همبسترى با كنيزان باردار سخن مى گوييم.

در اينجا آنچه متعلق نهى است سبب اين همبسترى نيست، چرا كه سبب تجويز آن [در موارد غير حرام] ملكيّت كنيز است و در مسألۀ مورد بحث چنين ملكيّتى وجود دارد و از اين جهت مشكلى وجود ندارد، بلكه مشكل در اينجا به وجود مى آيد كه چون مانعى براى همبسترى وجود دارد اثرى بر اين سبب مترتب نخواهد شد. مشكلى كه در اينجا وجود دارد آبستن بودن كنيز است كه در روايت پيش گفته به عنوان اين كه چنين كارى آبيارى كردن زرع ديگران مى باشد از آن نهى شده است و لزوما قبل از آن بايد كنيز استبراء شود. استبراء در صورتى كه شخص آبستن باشد با وضع حمل و در صورتى كه آبستن نباشد با گذشت يك حيض صورت خواهد گرفت چرا كه گذشت حيض نشان دهنده آن است كه كنيز آبستن نيست و همبستر شدن با او جايز است.

سبب جواز در چنين صورتى يك سبب شرعى و يك حكم شرعى است كه به حكم تقسيم غنايم و تعلق كنيز به فردى از افراد به عنوان سهم او از غنايم فراهم مى گردد و يك حكم تكليفى و سبب جعلى نيست كه مكلّف عهده دار آن باشد.

در اينجا يك بحث ديگر مطرح مى شود و آن اين كه آيا سبب عرفى هم مانند سبب شرعى است؟ يعنى آيا همان گونه كه در مورد زن باردار ملكيّت كه يك سبب شرعى است حاصل مى شود عقد او نيز كه يك سبب عرفى است صحيح است و اثرى بر آن مترتب خواهد شد يا نه؟

فقها در پاسخ اين سؤال با استناد به آنچه پيامبر (صلی الله علیه و آله) در مورد وجوب نگه داشتن عدّه در پى هر همبستر شدنى كه از نظر شارع حرام نبوده و يا مورد عفو قرار گرفته مقرّر فرموده است، قائل به تعطيل شده اند و گفته اند عقد كردن زن حامله اى

ص: 119

كه عدّه نگه داشتن براى او لازم باشد - از آنجا كه در دوران عدّه عقد محقق نمى شود - باطل است. بنابراين اگر حاملگى زن ناشى از ازدواج صحيح و يا دخول به شبهه اى باشد كه به سبب آن حد زنا از شخص ساقط شود و اين كار زنا ناميده نشود، عقد در چنين صورتى صحيح نخواهد بود، چرا كه چنين زنى زن عدّه دار است و عقد زن عدّه دار صحيح نيست. به همين علّت در چنين مواردى اگر عقدى صورت بگيرد چنين سببى باطل و همبستر شدن با چنان زنى زنا خواهد بود.

امّا اگر زن از طريق زنا حامله شده باشد آيا عقد او صحيح و همبسترى با او جايز خواهد بود يا نه؟ در اين مورد فقهاء بر اين اتّفاق دارند كه در اينجا همبستر شدن جايز نيست چون مشمول همان حديث خواهد شد كه مى فرمايد: «براى آن كس كه به خداوند و روز واپسين عقيده داشته باشد روا نيست كشت ديگران را آبيارى كند». امّا پاسخ به اين سؤال باقى مى ماند كه آيا عقد ازدواج با زنى كه از زنا آبستن شده در دوران حاملگى صحيح است يا نه؟ گفته اند در صورت پايان يافتن عدّه - قطعا و بنا بر اجماع - عقد صحيح خواهد بود، مشروط به آن كه زن توبه كرده باشد. امّا اگر عدّه وى تمام نشده باشد، هر چند از مقرّرات ثابت شرع آن است كه زناكار هر چند آبستن نيز باشد عدّه ندارد، ولى ازدواج با او - در فرض حامله بودن - تنها براى همان مردى كه اين زن از او آبستن شده صحيح خواهد بود زيرا او مشمول اين حديث كه كشت ديگران را آبيارى مى كند نمى شود. هر چند برخى از فقها حتّى در همين مورد نيز همبستر شدن با زن حامله را قبل از استبراء او مطلقا مكروه دانسته اند. در همين فرض كه زن از زنا حامله شده و در دوران حاملگى به سر مى برد اگر مردى غير از آن كه با او زنا كرده پيمان ازدواج با او ببندد ازدواج صحيح است، امّا حق همبسترى ندارد. امّا اين كه ازدواج صحيح مى باشد بدين علّت است كه براى چنين زنى عدّه اى وجود ندارد كه مانع صحّت ازدواج شود، چون براى زناكار حرمتى وجود ندارد. علّت تحريم همبسترى با چنين زنى نيز - على رغم جواز عقد او - بدان سبب است كه نصّ حديث پيشگفته است كه حاكى از منع

ص: 120

آبيارى كردن زرع ديگران است.

نظريّه اى كه در مسألۀ مورد بحث گذشت فتواى ابو حنيفه، شافعى و محمّد از اصحاب ابو حنيفه است. امّا در همين مسأله نظر ديگرى نيز وجود دارد كه فتواى مالك، ابو يوسف و زفر از اصحاب ابو حنيفه و بنا بر يكى از روايات فتواى احمد بن حنبل است. آن نظر اين است كه چنين ازدواجى صحيح نمى باشد، چرا كه وقتى همبسترى، كه انگيزۀ اصلى عقد ازدواج است صحيح نباشد اصل عقد نيز صحيح نخواهد بود، چه، در عقدى كه نتايج آن بر آن مترتّب نباشد چه سودى وجود خواهد داشت؟ علاوه بر اين هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همبستر شدن با زن آبستن را منع فرموده از ازدواج با چنين زنى نيز در دوران حاملگى نهى كرده است، چرا كه نهى از لازم همبسترى نهى از ملزوم عقد ازدواج نيز مى باشد. علاوه بر اين نهى از اين همبسترى به خاطر مراعات حقّ حمل است و اين حق بايد مراعات شود چون طفلى كه هنوز به دنيا نيامده جرمى مرتكب نشده است. يكى از مسائل ديگر در اينجا اين است كه اگر زنى بدون استبراء به عقد مردى درآيد و پس از آن روشن شود كه وى حامله بوده، آن عقد صحيح نخواهد بود، چرا كه به دليل وجوب حمل كار مؤمن بر صحّت و به آن دليل كه به موجب اين اصل بايد حاملگى اين زن را حاملگى ناشى از ازدواج يا ناشى از وطى به شبهه دانست آن زن زناكار نخواهد بود تا عدّه اى نداشته و در نتيجه ازدواج او صحيح باشد.

غنايم قابل تقسيم و غير قابل تقسيم

564 - [در جريان اين غزوه و ساير غزوات] ثابت شد كه اموالى كه به عنوان غنيمت تقسيم مى شود شامل اموال منقول و عايدات اموال غير منقول مى شود كه خمس آن به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بستگان او، يتيمان، بينوايان و درراه ماندگان و چهار پنجم ديگر آن به رزمندگان سپاه فاتح تعلّق مى گيرد بر اين مبنا كه به افراد پياده هر كدام يك سهم و به سوارگان هر كدام سه سهم - دو سهم براى اسب و يك سهم براى

ص: 121

سوار - داده مى شود. علّت قرار دادن دو سهم نيز براى اسب آن است كه اولا اسب مخارج فراوانى را به صاحبش تحميل مى كند و ثانيا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز مى خواست همچنان هزينه هاى بالايى صرف اسبان شود تا اين ابزار مهم جنگ از قدرت كافى برخوردار بماند و ثالثا اين اقدام موجب تشويق سپاهيان به همراه آوردن اسب به صحنۀ نبرد مى شود و بدين ترتيب توان رزمى سپاه اسلام افزوده مى شود.

در مقابل روايت فوق، روايت غير مشهور ديگرى نيز وجود دارد داير بر اين كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى هر اسب يك سهم و براى صاحب آن نيز يك سهم [يعنى مجموعا دو سهم] قرار داد.

در اينجا دو نكتۀ قابل توجّه در مورد غنايم وجود دارد:

الف: غنايم قبل از تقسيم نمى تواند ملك كسى شود، به همين دليل نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در غزوۀ خيبر تصريح فرمود كه كسانى كه سهمى از غنايم به آنان اختصاص مى يابد حق ندارند قبل از تقسيم غنايم سهم خود را بفروشند. آن حضرت در روايتى كه گذشت چنين فرمود: «براى آن كس كه به خدا و روز واپسين عقيده داشته باشد روا نيست غنيمتى را مورد خريدوفروش قرار دهد مگر آن كه تقسيم شده باشد، براى آن كس كه به خدا و روز واپسين عقيده داشته باشد روا نيست بر مركبى از غنايم مسلمين سوار شود مگر آن كه حتى اگر آن را ضعيف و لاغر كرده باشد آن را [به بيت المال] مسترد دارد. براى آن كس كه به خدا و روز واپسين عقيده داشته باشد روا نيست لباسى از غنايم [تقسيم نشده] مسلمين بپوشد مگر آن كه حتى اگر آن را كهنه كرده باشد آن را مسترد دارد». اين حديث حاكى از آن است كه غنيمت قبل از تقسيم شدن به تملّك در نمى آيد و نمى توان از آن استفاده كرد.

ب: غذايى كه قابل ذخيره نيست و ذخيره نمى شود مشمول خمس قرار نمى گيرد زيرا اساسا چنين چيزى غنيمت شمرده نمى شود تا خمس آن اخذ شود. همچنين چنين غذايى مى تواند گرسنگى سربازان را از بين ببرد و آنان را سير كند [و به همين سبب نگه داشتن آن تا زمان تقسيم موجب گرسنه نگه داشتن

ص: 122

سپاهيان مى گردد]. در غزوۀ خيبر مسلمانان گرفتار گرسنگى و كمبود شدند و اگر بنا بود موادّ غذايى به غنيمت درآمده مورد استفاده قرار نگيرد تا زمانى كه تقسيم شود، چنين كارى باعث مى شود سپاهيان در حالى كه موادّ غذايى در دسترس آنهاست گرسنه باقى بمانند و گرفتار مصيبت شوند. اين رنج و مشكلى افزون بر رنجها و مشكلات جهاد و مبارزه بود [و به همين دليل نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) استفاده از مواد غذايى را قبل از تقسيم آن مجاز اعلام كرد]. ابن اسحاق به سند خود از عبد اللّه بن مغفّل مدنى روايت مى كند كه گفت: «در خيبر انبانى از چربى در اختيار گرفتم و آن را بر روى شانه ام گذاشتم و به سوى باروبنۀ خود و به جمع دوستانم مى بردم. در همين حال يكى از مسلمانان كه مسئول امور غنايم بود مرا ديد و كنار انبان را گرفت و به سوى خود كشيده، گفت: «بيا و اين را ميان ديگر مسلمانان تقسيم كن».

عبد اللّه مى گويد: من با خود گفتم به خداوند سوگند هرگز اين غنيمت را به او نخواهم داد. امّا او همچنان آن انبان را مى كشيد. در اين حال رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ما را مشاهده كرد و تبسّمى بر لب آورده به آن كسى كه مسئول غنايم بود فرمود: «آن انبان را به او واگذار و رهايش كن». پس من به سوى جمع دوستان و به كنار باروبنۀ خود روانه شدم.

565 - در اينجا يك مسألۀ قابل توجّه ديگر نيز وجود دارد و آن اين كه برداشتن چيزى از غنيمت بصورت پنهانى قطعا حرام است چون نوعى سرقت به شمار مى رود و نيز خداوند مى فرمايد: «هيچ پيامبرى حق ندارد چيزى را از غنايم در ربايد و هر كه چيزى در ربايد روز قيامت با آنچه در ربوده مى آيد و سپس به هر كس هر چه پيش فرستاده داده مى شود و آنان مورد ستم قرار نمى گيرند».(1)

بر اساس اين آيه پيامبر (صلی الله علیه و آله) حق ندارد خود چيزى از غنايم در ربايد - و البته چنين چيزى در شأن او نيز نيست - يا چنين كارى را از سوى كسى يا كسانى ديگر مورد

ص: 123


1- آل عمران/ 161.

پذيرش قرار دهد و يا آن كه در اين باره سكوت گزيند. چنين كارى كه در آيۀ كريمه قرآن غلول ناميده شده هر چند نوعى ربودن محسوب مى شود، امّا حدّ دزدى بر كسى كه مرتكب آن شود جارى نمى شود چرا كه اوّلا غنيمت از چنان ملكيّت استوار و حدود محترمى كه يك ثروت شخصى از آن برخوردار است برخوردار نمى باشد و ثانيا رزمنده اى كه خود غنيمت را به دست آورده صاحب يك «شبه حق» در آن است و همين كافى است كه حدّ در مورد او اجرا نگردد، چرا كه هر نوع شبهه اى مانع اجراى حد مى شود.

على رغم آن كه چنين كارى موجب حدّ سرقت و دزدى بر شخص نيست، امّا خداوند مجازات سنگين آن در آخرت را مورد تأكيد قرار داده و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز در جريان غزوۀ خيبر اين مهم را به اطّلاع همگان رساند. روايت مى شود كه در ميان سپاهيان خيبر مردى به نام مدعم وجود داشت. او يك ردا از روى غنايم برداشته بود و هنگامى كه پس از كشته شدنش اموال او را مورد وارسى قرار دادند در ميان آنها علاوه بر اين ردا رشته اى نيز به ارزش دو دينار يافتند كه هر چند قيمتى اندك داشت امّا يك شيء ربوده شده از غنايم بود.

هنگامى كه اين مرد در وادى القرى هدف تير دشمن قرار گرفت و كشته شد مسلمانان گفتند: «شهادت گوارايش باد» امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «چنين نيست. سوگند به آن كه جانم در دست اوست همان ردايى كه در جنگ خيبر برداشته و هنوز در شمار غنايم قرار نگرفته و تقسيم نشده بود آتشى براى او برافروخته است».

بدين ترتيب رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به سبب كارى كه اين مرد انجام داده بود، او را از شمار شهيدان خارج ساخت.

وجوب امانتدارى حتّى با دشمن

566 - امانت يك نوع عدالت است، بلكه عدالت خود در ضمن يكى از

ص: 124

امانتهاى الهى قرار دارد و به همين دليل نيز خداوند اين دو را در رديف يكديگر قرار داده، مى فرمايد: «خداوند شما را بدان فرمان مى دهد كه امانتها را به صاحبانش ادا كنيد و هرگاه در ميان مردم داورى كنيد به عدالت داورى نماييد. خداوند به خوب چيزى اندرزتان مى دهد».(1)

در جريان غزوۀ خيبر پيامبر (صلی الله علیه و آله) اين حقيقت را بيان فرمود كه رعايت امانت حتّى در مورد مال دشمن واجب است و دشمنى و كينه اهمال در آن را توجيه نخواهد كرد. اموال دشمن گرچه در سرانجام نبرد به غنيمت مسلمانان درمى آيد و مسلمانان آن را در اختيار مى گيرند، امّا اين غنيمت گرفتن قانون جنگ است و اسلام قانون جنگ را مقرّر مى دارد امّا خيانت - هر چند در مقابل دشمنى كه در حال جنگ است - از قانون اسلام نيست.

موسى بن عقبه از عروة بن زبير روايت كرده است كه در روز نبرد خيبر يكى از بردگان سياهپوست حبشى كه گوسفندان آقاى خود را مى چراند هنگامى كه مشاهده كرد يهوديان خيبر خود را براى جنگ آماده مى كنند از آنان پرسيد كه «قصد چه كارى داريد؟» گفتند: «به جنگ با اين مردى مى رويم كه مدّعى پيامبرى است».

نام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در دل آن چوپان جاى گرفت و با گوسفندانش به سوى آن حضرت حركت كرد و خود را به ايشان رسانده گفت: «به چه چيز مردم را فرا مى خوانى؟» فرمود: «تو را به اسلام فرا مى خوانم و نيز به اين كه گواهى دهى خدايى جز اللّه نيست و من رسول خدايم و نيز به اين كه جز خدا را نپرستى». وى پرسيد: «اگر به چنين چيزى گواهى دادم و به خدا ايمان آوردم چه چيز نصيب من خواهد شد؟» فرمود: «اگر با همين عقيده بميرى، بهشت». آنگاه آن چوپان مؤمن گفت: «اين گوسفندها نزد من امانت است». از آنجا كه امانت هميشه بايد رعايت شود و در اين اصل هيچ تفاوتى ميان دشمن در حال جنگ و دوست در حال همكارى وجود ندارد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ نفرمود كه اينها غنيمت مسلمانان

ص: 125


1- نساء/ 58.

است و نيز آنها را به اموال مسلمين ضميمه نساخت و به جاى آن به او امر كرد امانت را به صاحبانش مسترد دارد. آن حضرت فرمود: «گوسفندان را از اردوى ما بيرون فرست و مشتى ريگ به سوى آنها پرتاب كن كه خداوند اين امانت را براى تو ادا خواهد كرد».

او نيز اين كار را انجام داد و گلۀ گوسفندان به دژ يهوديان برگشت و مرد يهودى كه صاحب آن برده بود دريافت كه او مسلمان شده است.

اين چوپان امين در همان نبرد خيبر به شهادت رسيد و در سلك ياران جانباختۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در آمد.

در اين ماجرا درسى حكيمانه براى همۀ كسانى وجود دارد كه در اموال مردم خيانت روا مى دارند و خيانت خويش را به اين بهانه كه آنان دشمنند توجيه مى كنند، در صورتى كه ممكن است همان گونه كه در خيانت خود ستمكارند در اين كه با مردم دشمنى مى ورزند نيز خيانتكار باشند و آن دشمنى براى خدا نباشد.

حكم نماز قضا

567 - هر انسانى ممكن است در زندگى خود با عذرهايى در انجام تكاليف روبرو شود و پيامبر (صلی الله علیه و آله) از آنجا كه يك انسان است، آنچه بر هر انسانى عارض مى شود امكان عروض بر او را نيز دارد و آنچه هر انسانى را براى انجام تكليف دينى خود با مشكل روبرو مى سازد ممكن است او را نيز با مشكل روبرو كند.

بنا بر روايت در ماجراى خيبر يك بار چنين اتّفاق افتاد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به خواب رفت خورشيد بالا آمد. هر چند نگهبان آن حضرت ايستاده و بيدار و موظّف بود آن حضرت را هنگامى كه مردم به خواب سنگين فرو رفته اند و او نيز به خواب رفته است، بيدار كند، امّا خداوند خواب را بر ديدگان نگهبان چيره ساخت و وى هنگامى بيدار شد كه آفتاب بالا آمده بود. با آن كه ديدگان پيامبران به خواب

ص: 126

مى رود، امّا دلهايشان بيدار مى ماند و نمى خوابد در طىّ غزوه خيبر هر چند قلب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بيدار بود ديدگان او به خواب رفت تا اين كه خداوند انسان بودن پيامبر (صلی الله علیه و آله) را نشان دهد و كار او بتواند الگويى باشد براى مردم در جبران اعمالى كه قضا شده است، چه او الگوى شايسته مؤمنان است و اوست كه مى فرمايد:

«آن سان كه مى بينيد من نماز مى گزارم نماز بگزاريد». بنابراين او بايد براى مردم بيان كند كه چگونه در حال ادا و در حال قضا نماز خود را به جاى آورند.

اينك ماجرا را آن گونه كه در احاديث صحيح اهل سنّت و در كتب سيره آمده است [به نقل از البداية و النهاية] مى آوريم:

ابو داوود به سند خود روايت كرده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در راه بازگشت از خيبر مقدارى از شب را راه پيمود تا هنگامى كه خواب بر ما غلبه كرد.

در اين هنگام آن حضرت شتران را متوقّف ساخت و به بلال فرمود: «امشب براى ما نگهبانى بده».

بدين ترتيب به خواب رفتيم و خواب بر ديدگان بلال نيز غلبه كرد و او در حالى كه به جهاز شتر و به باروبنۀ خود تكيه داشت به خواب فرو رفت و هنگامى كه سپاهيان، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و بلال از خواب برخاستند خورشيد بالا آمده بود.

نخستين كسى كه در اين لحظه بيدار شد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود كه برخاسته نگران و پريشان بلال را صدا زد و او در پاسخ گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پدر و مادرم فداى تو باد، آنچه بر تو غلبه كرده بود بر من نيز غلبه كرد».

پس شتران خود را اندكى پيش بردند و آنگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وضو گرفت و به بلال براى اذان فرمان داد و او اقامه و اذان نماز را گفت و آن حضرت نماز صبح را براى آنان به جاى آورد.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پى به جاى آوردن آن نماز قضا فرمود: «هر كس نمازى را فراموش كند، پس هرگاه آن را به ياد آورد آن را ادا كند كه خداوند مى فرمايد: نماز را براى ياد من بر پاى بدارد».(1)-(2)

ص: 127


1- طه/ 14.
2- البداية و النهاية، ج 4، ص 213.

از اين فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و از اين جريان دو نكته استفاده مى شود:

الف: هرگاه نمازى به سبب فراموشى يا خواب قضا شود به جاى آوردن قضاى آن واجب است.

ب: نماز قضا را همان گونه كه مى توان فرادى به جاى آورد، به صورت جماعت نيز مى توان انجام داد و بى ترديد انجام آن به صورت جماعت بهتر است، چرا كه نماز جماعت [هر ركعت آن] بيست و هفت درجه بيشتر از فرادى ثواب دارد.

بنابراين بر خلاف توهّم برخى، به جاى آوردن نماز قضا با جماعت نيز صحيح است.

568 - در اينجا تذكّر اين نكته را لازم مى دانيم كه بنا بر اظهار برخى از فقها نماز قضاء مى تواند جايگزين نماز ادا شود، تنها در صورتى كه به سبب خواب يا فراموشى قضا شده باشد، امّا در صورتى كه علّت قضا شدن نماز چيز ديگرى باشد قضاى آن لازم نيست و نمى تواند نيز جايگزين ادا شود. بلكه در چنين صورتى تنها توبه مى تواند گناه ترك نماز را از بين ببرد و به جاى آوردن قضاى نماز انسان را از توبه بى نياز نمى سازد.

اين حكم بدان سبب است كه ترك نماز و از دست رفتن فضيلت وقت - بدون هيچ عذرى - چيزى نيست كه وجوب آن از ميان برود و بنابراين با بقاى وجوب چيزى كه زمان آن گذشته است قضاى آن هيچ سودى نخواهد بخشيد چون نماز همانند يك دادوستد مالى نيست كه جايگزين شود، بلكه عبادتى است كه براى پاك كردن دلها در اوقات خاصّى تشريع شده و عبادتى است كه خود آن مطلوب شريعت است تا زنگارى كه بر دل مى نشيند در اوقات خاصّى از شبانه روز زدوده شود و اين زنگار در صبحگاهان، ظهر و شامگاهان بر دل مى نشيند و در همين مواقع بايستى زدوده شود، آن سان كه مى فرمايد: «ستايش خداوند را هنگامى كه به شامگاهان مى بريد و هنگامى كه صبح مى كنيد و براى او در آسمانها و زمين ستايش و سپاس

ص: 128

است و نيز شامگاه و آن هنگام كه ظهر بر شما فرا مى رسد»(1). بنابراين، نماز در اوقات خاصّى مطلوب بالذّات و در وقت خود وسيلۀ تطهير دل و از ميان بردن زنگار آن است و نبايد دل را واگذاشت تا زنگار بر آن بنشيند و بدين ترتيب اگر نماز واگذاشته شود و زنگار بر دل نشيند اين كاستى را هيچ چيز جز توبه برطرف نمى كند.

نگارنده بر اين عقيده است كه در صورت ترك نماز بدون عذرى براى آن توبه لازم است و البته قضاى آن نيز در كنار توبه مى تواند مفيد باشد و خداوند بخشندۀ آن كسى است كه توبه كند، ايمان آورد و راه هدايت جويد.

تحريم متعه

569 - در البداية و النهاية چنين آمده است:

«صاحب نظران درباره حديثى كه در صحيحين از طريق زهرى از عبد الله و حسن فرزندان محمّد حنفيّه به نقل از پدرش على بن ابى طالب (ع) آمده سخن گفته اند. آن حديث چنين است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در غزوۀ خيبر از متعه و از خوردن گوشت الاغ نهى فرمود.

اين عبارت صحيحين از طريق مالك و ديگران و به نقل از زهرى است و مقتضى آن است كه ازدواج موقت در جريان غزوۀ خيبر منع شده باشد. امّا اين از دو جهت با اشكال مواجه است:

الف: در روز خيبر زنانى در سپاه حضور نداشته اند كه به ازدواج موقّت با آنان نيازى وجود داشته باشد، چرا كه در طى آن غزوۀ سپاهيان با بهره ورى از كنيزان به اسارت درآمده از ازدواج موقّت بى نياز بودند.

ب: در صحيح مسلم به نقل از ربيع بن مسيره از معبد از پدرش روايت كرده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آنان در زمان فتح مكّه اجازۀ ازدواج موقّت داد و سپس هنوز از مكّه بيرون نرفته بود كه ديگر بار از آن نهى كرد و فرمود: «خداوند

ص: 129


1- روم/ 17.

آن را تا روز قيامت حرام كرده است».

بنابراين اگر ما تحريم متعه در خيبر را بپذيريم بايد بگوييم رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) يك بار در جريان خيبر از آن نهى كرده، سپس [در جريان فتح مكّه] آن را مجاز اعلام كرده و ديگر بار آن را قبل از خروج از مكّه مورد تحريم قرار داده است. بنابراين لازم مى آيد كه دو بار نسخ صورت گرفته باشد و چنين چيزى بعيد است.

امّا على رغم اين، شافعى تصريح كرده كه هيچ چيز را جز ازدواج موقت سراغ ندارد كه مباح بوده، سپس تحريم شده، ديگر بار مباح و سرانجام حرام شده باشد.

نكتۀ قابل ملاحظه در مورد اين نظريّۀ شافعى آن است كه هيچ چيز جز اطمينان وى به دو حديث پيش گفته او را به اظهار چنين سخنى نكشانده و اين نشان مى دهد كه جريان تحريم متعه در غزوۀ خيبر مورد قبول او بوده است».(1)

اين اظهارات ابن كثير است و به عقيدۀ نگارنده اشكالاتى كه وى در مقابل حديث تحريم متعه در خيبر اقامه كرده به هيچ وجه موجب ردّ حديثى كه مورد توافق مسلم و بخارى است نمى گردد.

الف: در مورد اشكال نخست يعنى وجود كنيزان اسير نه تنها اين مسأله مانع نهى از ازدواج موقّت نمى شود، بلكه حاكى از آن مى باشد و آن را تقويت و تأييد مى كند زيرا در جايى كه كنيزان فراوان باشند ديگر هيچ رنجى از عزب بودن وجود ندارد و بنابراين ضرورتى براى ازدواج موقّت نيست و اجازۀ اين كار وجود نخواهد داشت.

بدين ترتيب اشكال نخست نه تنها اشكال و ناقض حديث نهى نيست، بلكه مؤيّد آن مى باشد.

ب: اين كه نهى و اذن تكرار شده باشد تنها يك امر بعيد از نظر مسلم است

ص: 130


1- البداية و النهاية، ج 4، ص 193.

كه تازه كلام شافعى با آن مخالفت دارد. بنابراين صرف آن كه چيزى از نظر مسلم بعيد باشد موجب نفى آن نشده و نگارنده حديثى را كه بخارى و مسلم هر دو بر آن اتّفاق كرده اند بر حديثى كه تنها مسلم آن را روايت كرده است ترجيح مى دهد.

به هر حال على رغم اشكالاتى كه ابن كثير مطرح كرده اين نكته از نظر نگارنده مسلّم است كه در جريان غزوۀ خيبر ازدواج موقّت مورد نهى قرار گرفته است خواه آن كه پس از آن اجازه اى در مورد آن داده شده و يا داده نشده باشد.

ماهيّت ازدواج موقّت

570 - نگارنده اينجا بر خود لازم مى داند به بيان حقيقت ازدواج موقّت - از ديدگاه معتقدان به جواز آن - بپردازد تا روشن شود كه آيا چنين قراردادى با احكام مسلّم ازدواج با اصول ضرورى دين سازگارى دارد يا ندارد.

ازدواج موقّت را چنين تعريف كرده اند كه «قراردادى است ميان زن و مرد در حضور دو شاهد مبنى بر اين كه مرد و زن به مدّت مشخّص در برابر مهر يا اجرت مشخّص با يكديگر زندگى كنند». صديق خان در كتاب سبل السلام اين مدت را متجاوز از چهل و پنج روز نمى داند، هر چند نظر مشهور آن است كه ازدواج موقّت با مدّتى بيش از اين نيز جايز است. اگر زن در مقدارى از مدّت ازدواج موقّت از تسليم خوددارى ورزد، به همان مقدار از اجرت يا مهر او كاسته خواهد شد.

بدين ترتيب روشن مى شود كه ازدواج موقّت نوعى اجازه براى بهره ورى از زن و از قبيل اجازه به منظور شير دادن است.

ازدواج موقّت داراى احكام خاصّى از اين قرار است:

1 - در اين ازدواج توارث وجود ندارد و اگر يكى از طرفين بميرد طرف ديگر از او ارث نخواهد برد زيرا ارث بردن طرفين در ازدواج دائم و ميان دو همسر است، در حالى كه طرفين ازدواج موقّت همسر محسوب نمى شوند.

2 - در ازدواج موقّت طلاق، ظهار، ايلاء، لعان و احكامى از اين قبيل كه

ص: 131

احكامى در مورد نحوۀ پايان ازدواج وجود دارد جارى نيست و اين ازدواج بمجرّد پايان يافتن مدّت پايان مى پذيرد.

3 - عدّۀ ازدواج موقّت دو حيض - كه حدّ اكثر چهل و پنج روز است - و يا كوتاهترين مدّت از ميان دو مدّت گذشت دو حيض و يا پايان حاملگى است.

4 - در ازدواج موقّت عدّۀ وفات وجود ندارد(1) زيرا اين عدّه مخصوص ازدواج دائم است و عدّۀ ازدواج موقّت تنها دو حيض مى باشد.

5 - بالاخره اين كه، اين ازدواج از نظر شيعه كه معتقد به جواز آن هستند داراى هيچ يك از احكام و آثار ازدواج نمى باشد.(2)

ص: 132


1- نمى دانيم آقاى ابو زهره اين حكم را از كدام كتاب شيعه نقل كرده و با اين جزم و يقين آورده و اين در حالى است كه اگر نگوييم بنا بر همه اقوال، حد اقل بنا بر پاره اى از اقوال در ازدواج موقّت هم عدّۀ وفات وجود دارد - م.
2- براى اين كه نادرست بودن اين عقيدۀ مؤلّف روشن شود مواردى از احكام ازدواج دائم را كه در ازدواج موقّت - يعنى همان چيزى كه مؤلّف از ازدواج ناميدن آن ابا مى كند - وجود دارد يادآور مى شويم: 1 - در هر دوى آنها - هم در ازدواج موقّت و هم دائم - طرفين عقد بايد واجد شرايط باشند و در جانب مرد و زن هيچ مانعى نبايد وجود داشته باشد. بنابراين عقد دائم و همچنين متعه با زن شوهر دار، زنى كه در عدّه است، زنى كه از محارم سببى، نسبى و يا رضاعى است، زنى كه مشرك است و بالاخره هر زنى كه مانعى از موانع ازدواج در او وجود داشته باشد جايز نيست و در اين حكم هيچ تفاوتى ميان عقد دائم و موقّت وجود ندارد. 2 - ازدواج موقّت همانند ازدواج دائم به صرف رضايت طرفين و به معاطات صورت نمى پذيرد، بلكه در هر دو اجراى صيغۀ عقد با الفاظ خاصّ لازم است. همچنين شروطى كه در صيغه عقد دائم معتبر دانسته شده در صيغۀ عقد موقّت نيز بايد لحاظ شود. 3 - عقد ازدواج هم در موقّت و هم در دائم براى مرد و براى زن عقدى لازم مى باشد، البتّه مرد حق دارد در ازدواج دائم از طريق طلاق و در ازدواج موقّت از طريق بخشيدن باقيماندۀ مدّت به اين عقد پايان دهد. 4 - هر دو نوع ازدواج به يك نحو سبب محروميّت و نشر حرمت، خواه حرمت مطلق و خواه حرمت جمع، مى شود. بنابراين جمع ميان دو خواهر در متعه همانند جمع ميان دو خواهر در ازدواج دائم جايز نيست و همچنين جايز نيست مرد با مادر معقوده خود - خواه به عقد دائم و خواه عقد موقّت - ازدواج كند. علاوه بر اين همان آثارى كه بر رضاع از همسر دائم بار مى شود بر رضاع از همسر موقّت نيز بار خواهد شد. 5 - در حقوق مادّى متصوّر ميان پدر و فرزند از قبيل وجوب نفقه و توارث هيچ تفاوتى ميان فرزندى كه حاصل ازدواج دائم باشد با فرزندى كه حاصل ازدواج موقّت باشد وجود ندارد. 6 - هم در ازدواج دائم و هم در موقّت بمجرّد نزديكى كردن - حتّى چنانچه مرد عزل كند - فرزند - به حكم «الولد للفراش» به مرد ملحق مى شود. 7 - در هر دو نوع ازدواج، مهر محدود به حدّى نشده و مقدار مشخّصى براى آن از ناحيۀ شارع معين نشده است و بنابراين هر مقدار مهر مشروط به اين كه مال بر آن صدق كند كافى است، خواه كم و خواه زياد باشد. 8 - در ازدواج دائم اگر مرد زن را پيش از وطى طلاق دهد زن مستحق نصف مهر خواهد بود و در ازدواج موقّت نيز چنانچه مرد قبل از وطى مدّت متعه را ببخشد زن استحقاق نصف مهر را خواهد داشت. 9 - مجرّد خلوت كردن مرد با زن موجب التزام به احكام خاص مهر و عدّه كه در فرض مجامعت تشريع شده نخواهد بود و اين حكم در ازدواج موقّت و دائم به يك نحو وجود دارد. 10 - زن - خواه در ازدواج موقّت و خواه دائم - موظّف به نگه داشتن عدّۀ وفات در صورت فوت شوهر مى باشد، چنان كه در ازدواج دائم در صورت طلاق او از سوى شوهر پس از مجامعت موظّف به نگهداشتن عدّۀ طلاق و در ازدواج موقّت نيز در صورت پايان يافتن يا بخشيده شدن مدّت تمتّع پس از مجامعت موظّف به مراعات عدّه خواهد بود؛ تنها با اين تفاوت كه مقدار عدّه در فرض اخير با مقدار عدّه طلاق يكسان نيست. 11 - هم در ازدواج دائم و هم در موقّت هر شرط مشروعى در ضمن عقد نافذ خواهد بود. 12 - مقاربت با همسرى كه حائض است جايز نيست، خواه همسر دائم و خواه موقّت باشد. 13 - همانند عقد دائم چنانچه در عقد موقّت پس از اجراى آن فساد آن روشن شود عقد باطل و زن - در صورت عدم مجامعت با او - مستحقّ چيزى از مهر نمى باشد و در صورت مجامعت نيز در فرض علم او به تحريم مستحقّ چيزى از مهر نيست و در صورت جهل حق رجوع خواهد داشت. 14 - مرد نمى تواند با داشتن زنى دختر خواهر يا دختر برادر آن زن را نيز به عقد خود، خواه عقد دائم و خواه عقد موقّت، درآورد مگر اين كه آن زن اجازه دهد. (مغنيه، محمّد جواد، فقه الامام جعفر الصادق، ج 5، ص 249-251). كوتاه سخن آن كه «حكم ازدواج موقّت در همه احكام - خواه مشروط، خواه احكام ولايت و خواه احكام تحريم - همانند ازدواج دائم است. مگر در مواردى كه استثنا شده است». (همان. ص 255 به نقل از جبعى عاملى، زين الدين الروضة البهيه فى شرح اللمعة الدمشقيه). به عبارت ديگر «اصل اشتراك [ازدواج] دائم و منقطع در همه احكامى است كه موضوع آن نكاح و تزويج مى باشد» (همان، ص 255، به نقل از نجفى، محمّد حسن، جواهر الكلام فى شرح شرايع الاسلام). براى توضيح بيشتر رجوع شود به: مغنيه، محمّد جواد، فقه الامام جعفر الصادق، ج 5، ص 246-256؛ جبعى عاملى، زين الدين، الروضة البهيه فى شرح اللمعة الدمشقيه، با حواشى كلانتر، محمّد، ج 5، ص 245-308؛ امينى، عبد الحسين، الغدير، ج 6، ص 205-240؛ مطهّرى. احمد. مستند تحرير الوسيله. كتاب انكاح. ص 358 تا 386؛ نجفى، محمّد حسن، جواهر الكلام فى شرح شرايع الاسلام، ج 30، ص 149 به بعد - م.

نگارنده [به ادّعاى خود] اين احكام را از كتب شيعه گرفته و به آنان نيز برمى گرداند.

ص: 133

احكامى كه شيعه اماميّه براى متعه مقرّر مى دارد چنين نشان مى دهد كه ازدواج موقّت در حقيقت يك ازدواج نيست، احكام آن را ندارد و بيشتر از هر چيز به اصطلاح اروپاييها - به دوست دختر گرفتن و - در اصطلاح قرآنى - به «اتّخاذ اخدان» شباهت دارد و اين عملى است كه قرآن كريم آن را بشدّت و براى هميشه نهى كرده است و در اين منطق تنها رابطۀ مجاز ميان زن و مرد رابطه ازدواج و يا ملك يمين دانسته شده و هر چيزى جز آن خوار شمردن زن و پايين آوردن شأن و منزلت اوست كه به سان كالايى براى ارضاى شهوت مرد به كار گرفته و سپس به كنار نهاده شود و مرد او را براى مدّتى به منظور برآوردن نياز جنسى خود به اجاره بگيرد.

قرآن كريم آنجا كه به بيان اوصاف مؤمنين مى پردازد به منحصر بودن نوع رابطه ميان زن و مرد در دو طريق پيش گفته اشاره دارد، آنجا كه مى فرمايد: «مؤمنان رستگار شدند، همان كسانى كه در نماز خود اهل خشوعند، همان كسانى كه از بيهودگى

ص: 134

دورى مى گزينند و همان كسانى كه به اداى زكات مى پردازند، همان كسانى كه دامن خويش را نمى گشايند مگر بر همسران خويش يا كنيزانى كه در ملكيّت آنان است كه در اين صورت آنان را سرزنشى و ملامتى نخواهد بود. هر كس جز اين راهى بجويد، چنين كسانى ستمگر خواهند بود».(1)

اين آيات دلالت روشن بر اين مطلب دارد كه همبسترى با زن جز از طريق ازدواج يا از طريق ملك يمين [خريد كنيز] حلال نمى شود و هر كس جز اين راهى بجويد گناهكار و ستمگر است. بنابراين كسانى كه متعه را جايز مى شمرند گناهكار و ستمگرند.(2)

ص: 135


1- - مؤمنون/ 7-1.
2- پرسش ما از آقاى مؤلّف آن است كه آيا كسى كه به حلال بودن حلال خدا و رسول او تا قيامت معتقد است گناهكار و ستمگر است يا آن كه حلال خدا و حلال رسول او را حرام مى كند ستمكار و اهل گناه است و يا آن كه براى توجيه چنين اجتهاد مخالف نصّى جار و جنجال تبليغاتى به راه مى اندازد و به وسيلۀ بازى با كلمات سعى مى كند اذهان را حتّى از اين دور بدارد كه حلال به نام ازدواج موقّت هم در ميان حلالهاى خداوند وجود داشته است. اكنون ما در پاسخ اظهارات مؤلّف كه بيش از استدلال به يك هوچى گرى شباهت دارد تنها دو نكته را روشن مى كنيم و از پرداختن به مباحث مفصّلى كه در اين باره شده است خوددارى مى ورزيم و اين دو نكته نيز در پاسخ دو محور جنجال تبليغاتى آقاى ابو زهره است. دو محور آن بازى با كلمات يكى سعى در ناميده نشدن ازدواج موقّت به عنوان يك ازدواج و خارج كردن اين نوع رابطه از تحت روابط زناشويى مشروع و آن دو طريق انحصارى ذكر شده در قرآن است و ديگرى تلاش در اثبات اين مدّعا كه اساسا متعه در زمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حرام بوده و بنابراين ديگر بحث از اين كه متعه در زمان آن حضرت حلال بوده و عمر آن را حرام كرده يك بحث فاقد موضوع است! امّا ما در پاسخ اين دو نكته را روشن مى سازيم و به اشاره در توضيح اين دو حقيقت بسنده مى كنيم كه اوّلا متعه يك قسم از اقسام ازدواج است و ثانيا متعه در ابتدا در زمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حلال بوده و بعدا حرام شده است. الف: متعه يك ازدواج است: در پاورقيهاى قبلى گذشت كه تمامى احكام و شرايط ازدواج دائم در ازدواج موقّت وجود دارد مگر موارد معدودى كه از اين قاعده استثنا شده است. همين اشتراك خود دليلى بر يكى بودن اين دو موضوع در صدق عنوان ازدواج بر آنهاست. علاوه بر اين در كلمات قدما و متأخّرين از متعه با لفظ ازدواج موقّت ياد شده است. همچنين نكاح كه در مقابل سفاح به كار رفته لفظى جامع و دربردارنده دو نوع موقّت و دائم است، چه اين كه در عبارات قدما، از متعه به عنوان سفاح نام برده نشده و بنابراين لزوما - حدّ اقل در تسميه و نامگذارى - بايد در ذيل عنوان نكاح قرار گيرد. ب: متعه در زمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حلال بوده است: در اين باره به پاره اى از رواياتى كه از صحابه رسيده است اشاره مى كنيم: 1 - از جابر بن عبد اللّه روايت شده است كه مى گويد: ما در دوران رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و ابو بكر در مقابل يك مشت خرما و آرد چند روزى متعه مى گرفتيم». (الغدير، ج 6، ص 205، به نقل از صحيح مسلم، ج 1، ص 395؛ فتح البارى، ج 9، ص 141؛ كنز العمان، ج 8، ص 294 و منابعى ديگر). 2 - از على (ع) روايت شده است كه فرمود: «اگر عمر از متعه نهى نمى كرد هيچ كس جز بدبخت زنا نمى كرد». (همان، به نقل از تفسير طبرى، ج 5، ص 9؛ تفسير رازى، ج 3، ص 200؛ الدر المنثور، ج 2، ص 140 و منابعى ديگر). 3 - از ابو سعيد خدرى روايت شده است كه گفت: «ما تا نيمى از دوران خلافت عمر متعه داشتيم». (همان، به نقل از عمدة القارى، ج 8، ص 310) 4 - عمران بن حصين مى گويد: «آيۀ متعه در كتاب خداوند است و پس از آن هيچ آيه اى نازل نشده است كه آن را نسخ كند. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ما را به آن امر فرمود و ما در دوران او متعه داشتيم». (همان، به نقل از صحيح مسلم، ج 1، ص 474 و تفسير قرطبى، ج 2، ص 365). 5 - هنگامى كه به ابن عبّاس انتقاد شد كه چرا به جواز متعه فتوا مى دهد در پاسخ گفت: «ما از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برايتان روايت مى كنيم و شما از ابو بكر و عمر برايمان روايت مى كنيد». (همان، به نقل از زاد المعاد، ج 1، ص 219) علاوه بر اين موارد قول به جواز متعه در نزد گروهى از صحابه و ديگران نقل شده است كه از آن جمله اند: عبد اللّه بن مسعود، عبد اللّه بن عمر، معاوية بن ابى سفيان، ابو سعيد خدرى، سلمة بن امية بن خلف، زبير بن عوام، خالد بن مهاجر بن خالد مخزومى، عمرو بن حريث، ابى بن كعب، ربيعة بن اميه، سمير يا سمرة بن جندب، سعيد بن جبير، طاووس يمانى، عطاء ابو محمّد مدنى، سدى، مجاهد، زفر بن اوس مدنى، ابن جريح مكى، مالك بن انس [در يكى از دو قول او] و فخر الدين زيلعى. (الغدير، ج 6، ص 222-220 به نقل) همچنين فخر رازى در تفسير خود مى گويد: «مسلمانان همه بر اين اتّفاق دارند كه متعه در ابتداى اسلام جايز بود». (التفسير الكبير، ج 10، ص 49) وى در جاى ديگرى نيز مى گويد: «ما منكر آن نيستيم كه در ابتداى امر متعه جايز بود». (همان. ص 53). حعباص مى گويد: «اهل نقل در اين اختلاف ندارند كه متعه در برخى اوقات جايز بود و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را مباح فرموده بود». (اللمعة الدمشقيه با حواشى كلانتر، ج 5، ص 247. به نقل از احكام القرآن، ج 2، ص 178.) نووى نيز مى گويد: «ثابت است كه نكاح متعه در اوّل اسلام جايز بود». (همان، به نقل از شرح نووى بر صحيح مسلم، ج 9، ص 197) جالب اينجاست كه در اين عبارت با واژۀ «نكاح متعه» از ازدواج موقّت ياد شده و اين همان چيزى است كه مؤلّف كتاب حاضر از به كار بردن آن ابا دارد. - م.

قرآن كريم از گرفتن «أخدان» يا دوستان زن به صورت قاطع نهى كرده و اين در حالى است كه متعه چيزى بيش از اين نيست و بنابراين تحريم آن ثابت مى باشد.

ص: 136

قرآن كريم مى فرمايد: «آنچه غير از اينهاست [گروههايى از زنان كه به عنوان محرم ذكر شده اند] همه براى شما حلال مى باشد كه از آنان با اموال خود همسر بگيريد و به پاكدامنى اين كار را برگزار كنيد و به كارهاى زشت دامن نيالاييد و از ميان زنان دوست نگيريد»(1) همچنين دربارۀ ازدواج با كنيزان مى فرمايد: «هر كه از شما كه توانگرى آن را نداشته باشد تا با زنان پاكدامن و مؤمن [حرّ] ازدواج كند از آن كنيزان مؤمن كه در اختيار داريد به همسرى بگيرد و خداوند به ايمان شما آگاهتر است. پس با اين زنان با اجازۀ اولياءشان ازدواج كنيد و مزد آنان را به قدر معروف بدهيد مشروط به آن كه آن زنان پاكدامن باشند و نه بدكاره و نه صاحبان دوستانى از مردان».(2) در جاى ديگرى نيز قرآن كريم در مورد حلال بودن ازدواج با زنان اهل كتاب مى فرمايد: «امروز پاكيزه ها برايتان حلال شده و نيز خوراك اهل كتاب براى شما حلال و آنچه شما مى خوريد نيز براى آنان حلال است و همچنين زنان پاكدامن

ص: 137


1- - مائده/ 5.
2- - نساء/ 25.

مسلمان و نيز زنان پاكدامنى از ميان كسانى كه قبل از شما به آنان كتاب داده شده است البتّه هنگامى كه مزد آنان را به آنان بدهيد و با پاكدامنى چنين رابطه اى برقرار كرده بدكار نباشد و دوست زن نگيريد».(1)

مراد از دوست زن گرفتن كه در اين آيات مورد نهى قرار گرفته توافقى ميان زن و مرد است مبنى بر اين كه [بدون برقرارى پيوند ازدواج] مدّت زمان مشخّصى را با مزد مشخّص در كنار يكديگر زندگى كنند و با پايان يافتن مدّت از هم جدا شوند.

اين قرارداد با متعه درست يك چيز است.(2)

نهى رسول خدا از متعه

571 - هيچ اذن صريحى از پيامبر (صلی الله علیه و آله) دربارۀ متعه نرسيده و تنها آنچه از آن حضرت رسيده نهى صريحى از اين كار است و كسانى كه قائل به جواز آن شده اند چنين اذنى را از مفهوم نهى استفاده كرده اند چرا كه [به عقيدۀ آنان] نهى بايد موضوع داشته باشد و هيچ موضوعى براى متعه متصوّر نيست مگر آن كه بگوييم قبلا اذنى در مورد آن وجود داشته است.

همۀ علما [به نظر مؤلّف] بر اين اتّفاق دارند كه نخستين نهيى كه از متعه صورت گرفت در جريان غزوه خيبر بود و سپس اين نهى در پنج مورد ديگر تكرار شد: در عمرة القضاء، در غزوه تبوك، در فتح مكه و در حجّة الوداع.

البتّه اگر تضافر اخبار بر اين مطلب وجود نداشت كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) متعه را جايز دانسته است مى گفتيم اين نهى ها همه به خاطر تأكيد بر منع متعه صورت

ص: 138


1- - مائده/ 5.
2- - بازهم مى پرسيم آيا به صرف شباهت ظاهرى ميان دو چيز آن دو را بايد يك چيز خواند؟ آيا حتّى بنا به عقيدۀ قائلان به قياس چنين قياسى را مى توان جارى ساخت؟ و آيا اگر چنين قياسى درست باشد اجازه خواهيد داد بگوييم توافق ميان زن و مرد براى يك زندگى مشترك دائمى يا بدون ذكر شرط، بى آن كه صيغه اى براى عقد خوانده شود با عقد ازدواج دائم يك چيز است؟. م.

گرفته، چرا كه گرفتن دوستان زن در جاهليّت يك عادت و رسم ريشه دار بوده و اين همه تأكيد براى قطع ريشۀ آن صادر شده است. امّا از آنجا كه اخبار فراوانى در مورد اذن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به متعه وجود دارد، اگر بخواهيم هر دو امر را بپذيريم - يعنى اذن بدون مطلق يا اذنى در شرايط خاص و به اقتضاى ضرورت جنگ و نيز نهى قاطع حاكى از تحريم ابدى آن - در اين صورت بايد گفت نخستين نهى به منظور بازداشتن كسانى كه قبلا به آنان اجازه داده شده بود و نهى هاى بعدى به منظور نسخ كلّى اذن اوّليّه صورت گرفته است.

علاوه بر اين، بايد نهى قاطع قرآن كريم از انتخاب درست زن و به عقيدۀ مترجم نه نهى از ازدواج موقّت را نيز از نظر دور نساخت نهيى كه يك «عزيمت» و يك «نبايد» است و هيچ تصوّر «رخصت» در آن نمى رود.

572 - اينك جاى بررسى مجدّدى در مسألۀ متعه است.

فقهاى اهل سنّت همه بر اين اتّفاق دارند كه چنين چيزى داراى حرمت ابدى و هميشگى است. البتّه تنها از ابن عبّاس روايت شده است كه وى آن را در موارد خاصّى در شرايط ضرورت جنگ مجاز مى دانست و اين نظر مستند به همان چيزى است كه گفته شده است رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در برخى از جنگهاى خود به سبب مشكل عزب بودن سربازان آن را اجازه فرمود، هر چند مشخّص نيست كه چنين اجازه اى در كدام جنگ صورت گرفته است.

علاوه بر اين على (ع) ابن عبّاس را از اين فتواى خود نهى كرد و براى او روشن ساخت كه پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) از آن نهى كرده است. على (ع) به او گفت: «تو به بيراهه رفته اى. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را نسخ كرده و به خداوند سوگند، اگر دو متعه را به حضورم آورند آن دو را سنگسار خواهم كرد». همچنين روايت شده كه همين ابن عبّاس نيز از فتواى خود مبنى بر جواز متعه برگشت و به منع آن فتوا داد.

افزون بر اين هيچ يك از علماى اهل سنّت چنين رابطه اى را به خاطر ضرورت و به منظور رفع نياز جوانانى كه براى آنها امكان ازدواج نيست جايز

ص: 139

ندانسته اند. بنابراين جواز چنين چيزى يك دروغ و يك تهمت است از سوى كسانى كه در سخن خود به چيزى پايبند نيستند، در علم تعمّقى دارند و به حلال و حرام اهتمامى نمى ورزند.(1)

اينك مناسب است در آراى شيعۀ اماميّه بنگريم. به عقيدۀ نگارنده اين تنها نظريّۀ متأخرين شيعه است(2) كه به جواز متعه فتوا داده اند در حالى كه امامان شيعه و اوصياى الهى چنين چيزى نگفته اند، هر چند برخى صدور چنان اجازه اى از آنان را نيز ادّعا كرده اند. افزون بر اين مصادر فقهى شيعه حاكى از نفى متعه از سوى امامان هدايتگر و در رأس آنها امام جعفر صادق (ع) و امام محمد باقر (ع) است. از جمله روايت شده است كه بسّام صيرفى درباره متعه از امام صادق (ع) پرسيد و آن حضرت فرمود: «اين زنا است».(3) در كافى نيز به نقل از يحيى بن زيد فقيه عراق

ص: 140


1- - اين جمله و جملات ديگرى از اين قبيل كه در لابلاى اين بحث تكرار شده نمونه هايى است كه ثابت مى كند كار مؤلّف كتاب در اين بخش به جاى استدلال و برهان بازى با كلمات و جار و جنجال تبليغاتى است. - م.
2- - خوب است تذكر دهيم بر خلاف اين ادّعاى مؤلّف كه قول به جواز متعه را به متأخّرين شيعه نسبت مى دهد تنها در دو كتاب وسايل الشيعة و مستدرك الوسائل بيش از پنجاه حديث به نقل از ائمه (ع) - آن هم به طرق معتبر در نزد شيعه - آمده است كه همگى بر جواز متعه و حتّى برخى بر استحباب آن و برخى ديگر نيز بر استحباب مخالفت شخص با نذر و يا عهدى كه در مورد ترك اين عمل بسته است دلالت دارد. همچنين بر خلاف ادّعاى مؤلّف حكم به جواز متعه و عدم نسخ آن از نظر شيعه و حكم به جواز اوليّه آن از نظر اهل سنت اجماعى است و بنابراين نسبت دادن اين قول به فقهاى متأخّر شيعه ايجاد زمينه اى مناسب از سوى مؤلّف براى انتقاد بيشتر عليه اين حكم روشن فقهى است. - م.
3- - براى ما روشن نيست مؤلّف با استناد به كدام منبع معتبر چنين سخنى را به امام باقر (ع) يا امام صادق (ع) نسبت داده است. بر خلاف آنچه مؤلف در اينجا ادّعا كرده مترجم در بررسى خود به چنين حديثى دست نيافته است، هر چند تعداد اندكى از احاديث نقل شده از ائمه (عليهم السّلام) از نهى ايشان از متعه حكايت دارد كه البتّه اين احاديث نيز - با توجّه به قراين لفظى، قراين خارجى و نيز احاديث فراوان حاكى از اباحه و بلكه استحباب - در پاره اى موارد بر تقيّه و در مواردى نيز بر كراهت متعه براى افراد برخوردار از همسر حمل شده است. - م. لازم به ذكر است ما در كتاب كافى چنين حديثى نيافتيم. علاوه بر اين آنچه در متن حديث مورد ادّعا آمده با اجماع محصل و منقول متأخّرين و متقدّمين شيعه و نيز با روايات فراوان حاكى از اباحه و يا حتّى استحباب متعه در تناقض است. - م.

آمده است كه گفت: خاندان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر كراهت متعه و نهى از آن اجماع كرده اند.

بيهقى از ابن شهاب زهرى روايت كرده است كه گفت ابن عبّاس از دنيا نرفت مگر آن كه از اين فتوا برگشت. سعيد بن جبير نيز از ابن عبّاس پرسيد كه «دربارۀ متعه چه مى گويى كه مردم در اين مورد سخن فراوان گفته اند و از تو نيز نقل شده است كه به جواز آن فتوا داده اى او گفت: «به خداوند سوگند من هرگز به چنين چيزى فتوا نداده ام و آن چون خوردن ميته است كه جز در حال ضرورت جايز نيست». اين در حالى است كه ما هيچ ضرورتى براى چنين چيزى نمى يابيم تا به اقتضاى آن خوردن ميته در اين شرايط تجويز شود. بر خلاف آنچه برخى از كسانى كه هيچ ملاحظه اى دينى در دل ندارند مدّعى اند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بدين تصريح فرمود كه هيچ ضرورتى براى جوانان وجود ندارد تا آنان را ناگزير از اين كار سازد.

آن حضرت فرمود: «اى جوانان هر كدام از شما توان ازدواج دارد ازدواج كند و هر كه توان آن ندارد روزه بگيرد كه مايۀ بازداشتن [شهوت] است».

فقهاى شيعۀ اماميّه كه پس از عصر امامان شيعه آمده اند مدّعى عدم نسخ حكم ازدواج موقّت شده و در اين باره ادلّۀ ذيل را اقامه كرده اند:

الف: به اجماع همۀ مسلمين [اعم از شيعه و سنّى] جواز متعه ثابت شده و همه مسلمانان بر اين اجماع كرده اند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را اجازه فرموده است. اين در حالى است كه از سوى ديگر ادلّه حاكى از نسخ اين جواز همه خبر واحد است و به اتّفاق خبر واحد نمى تواند مفاد خبر متواتر و مفاد اجماع را نقض كند. از ابن مسعود روايت شده است كه وى به صحّت متعه فتوا داد و در صحيحين نيز چنين آمده كه او مى گفت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به ما اجازه داده است با زنى براى

ص: 141

مدّتى مشخّص در مقابل اندكى مزد ازدواج كنيم. ابن مسعود سپس اين آيه را تلاوت كرد كه «اى كسانى كه ايمان آورده ايد آن چيزهاى پاكى را كه خداوند برايتان حلال كرده است حرام مكنيد».(1)

افزون بر اين نسخى كه در فرموده هاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مشاهده مى شود ناظر به ميراث و طلاق است.

ب: دو آيه «پس در مقابل آنچه از ايشان بهره ورى كرده ايد به آنان مزد دهيد»(2) و «اى كسانى كه ايمان آورده ايد آن چيزهاى پاكى را كه خداوند برايتان حلال كرده است حرام مكنيد».(3) بر اباحۀ ازدواج موقّت دلالت مى كند.

اين استدلال [به ادّعاى مؤلّف] هم اجمالا و هم تفصيلا باطل است. اجمالا آن كه اين نظريّات پس از عصر امامان شيعه مطرح شده است(4) و تفصيلا نيز آن كه:

اوّلا: آيه اى كه [در استدلال دوّم] بدان استدلال كرده اند در ميان احكام ازدواج صحيح و داراى آثار شرعى مى باشد و موضوع آن متعه نيست، بلكه موضوع آن ازدواج است. چه در آيۀ قبل از آن به بيان زنانى كه ازدواج با آنان حرام

ص: 142


1- - مائده/ 87.
2- نساء/ 24.
3- مائده/ 87.
4- - چگونه اين نظريّه را مى توان از آن متأخّرين دانست در حالى كه حمل مفهوم آيه «فَمَا اِسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ» بر نكاح متعه از گروهى از مفسّران صحابه و تابعين چون ابن عبّاس، ابن مسعود، ابى بن كعب، قتادة، مجاهد، سدى، ابن جبير، حسن و ديگران نقل شده و مذهب امامان اهل بيت نيز همين است و از آن جمله از امام باقر (ع) و امام صادق (ع) روايت شده كه آيۀ مورد اشاره ناظر به نكاح متعه است. همچنين آن گونه كه در الدرّ المنثور، مستدرك حاكم، صحيح ترمذى، صحيح بخارى، صحيح مسلم و منابعى ديگر از منابع اهل سنّت آمده نكاح متعه در زمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وجود داشته، در زمان ابو بكر هم اجرا مى شده و تنها در زمان عمر مورد نهى قرار گرفته است. - م.

است پرداخته شده و در ادامه مى گويد: «آنچه غير از اينهاست همه براى شما حلال مى باشد كه از آنان با اموال خود همسر بگيريد و شوهر آنان باشيد و به كارهاى زشت دامن نيالاييد».(1) بنابراين مراد از «بهره ورى» يا استمتاع كه در آيۀ مورد استدلال از آن سخن به ميان آمده «بهره ورى» ميان دو همسر(2) است و براى هر كسى كه اندك تسلّطى به زبان عربى داشته باشد اين حقيقت برايش روشن خواهد شد. علاوه بر اين، در آيۀ پس از آن مى فرمايد: «و هر كه از شما كه توانگرى آن را نداشته باشد تا با زنان پاكدامن و مؤمن [حرّ] ازدواج كند از آن كنيزان مؤمن كه در اختيار داريد به همسرى بگيرد».(3) همچنين اين عبارت در آيۀ فوق الذكر كه «مُحْصِنِينَ غَيْرَ مُسٰافِحِينَ» دلالت بر آن دارد كه مراد از استمتاع همان بهره ورى ميان زن و شوهر است نه متعه، چرا كه داشتن متعه موجب «احصان» نمى شود تا اگر

ص: 143


1- - نساء/ 24.
2- - مراد از اين استمتاع در آيۀ «فَمَا اِسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ» (نساء/ 24) همان نكاح متعه است زيرا: اوّلا نكاح متعه در زمان نزول اين آيات در ميان مردم رواج داشته و از ديگر سوى آنچه در قرآن آمده و به امور موجود در آن زمان ناظر است با تعابير موجود و مورد استفاده در همان زمان از آن ياد شده و بنابراين حمل آن بر معناى لغوى خطاست، آن سان كه در مورد حج، بيع، ربا، ربح، غنيمت و مقوله هايى از اين قبيل آن را بر معناى لغوى حمل نمى كنند و به همان معناى اصطلاحى - آن هم در اصطلاح رايج در آن زمان برمى گردانند. ثانيا: اين آيه مى گويد بمحض تمتّع «بهره ورى» از هر نوع اجرت را بايد به زن پرداخت كرد و اين در حالى است كه اگر مراد از آن ازدواج دائم باشد مفادّ اين آيه با اين حكم مورد اتّفاق كه تنها با دخول كلّ مهر واجب مى شود منافات خواهد داشت. پس بايد مراد از اين استمتاع را همان بهره ورى دانست كه شرط لزوم پرداخت «اجرت» به زن دخول نيست و بمحض اجراى صيغه بايد آن را پرداخت كرد. ثالثا: آياتى كه قبل از اين آيه نازل شده به مسألۀ مهريّه و پرداخت آن به زنان رسيدگى كامل كرده و ديگر هيچ وجهى براى تكرار وجوب آن نيست و اين در حالى است كه اگر آيۀ مورد بحث را بر نكاح متعه حمل نكنيم و مراد از آن را ازدواج دائم بدانيم چنين تكرارى لازم خواهد آمد. - م.
3- نساء/ 25.

شخص در اين حالت زنايى مرتكب شود او را رجم كنند».(1)

ثانيا اجماعى بر اباحۀ متعه منعقد نشده و تعبير به اباحه در اين مورد يك اشتباه است. چه هيچ كدام از اهل تحقيق نگفته اند «مباح بود»، بلكه مى گويند اجازۀ انجام آن داده شده بود، آن سان كه اجازۀ خوردن ميته هم داده مى شود. اباحه تنها در مواردى است كه كارى ذاتا و بخودى خود اشكال نداشته باشد در صورتى كه اذن در جايى است كه كار تنها براى رفع ضرورت مجاز اعلام شود. بنابراين اگر حتّى تعبير به اباحه در اظهارات برخى از پيشوايان اهل سنّت وجود داشته باشد اين نوعى مسامحه در تعبير است.(2)

علما [ى مورد اصطلاح مؤلّف] پس از نهى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر اين كه متعه نسخ شده است اجماع كرده اند و بنابراين جايى براى آن وجود ندارد كه ادّعاى اجماع بر جواز آن شود، حتّى اگر از ابن عبّاس روايت شده كه به جواز متعه تنها در شرايط ضرورت جنگ فتوا داده بود، باز روايت شده است كه او خود از اين فتوا برگشت.

علماى شيعه گفته اند: اجماع بر اباحه آن از سوى اهل سنّت و اهل تشيّع منعقد شده و تنها اهل سنّت قائل به نسخ آن شده اند، امّا نگارنده در پاسخ مى گويد همان ادلّه حاكى از اذن از نسخ نيز حكايت كرده است(3) و ادلّۀ هر دو امر فوق را

ص: 144


1- مراد از اين احصان در آيۀ احصان به ازدواج نيست تا اين اشكال لازم آيد، بلكه مراد از احصان عفت و پاكدامنى است يعنى آيه مى گويد از سه شيوه نكاح، ملك يمين و زنا و بدكارى بايد تنها دو شيوۀ نخست را برگزينيد و راهى جز آنچه خداوند تعيين فرموده است مجوييد. در اين ميان متعه كه نوعى نكاح است در داخل دو شيوۀ مجاز شرعى براى برقرارى روابط ميان زن و مرد قرار مى گيرد. م.
2- - اين نمونه اى ديگر از همان بازى با كلمات نويسنده است كه آنجا كه اظهارات علماى سلف طايفۀ او عليه ادّعاهاى وى مى باشد كلماتى را كه در تمام مباحث فقهى، بسيار دقيق به كار گرفته مى شود، تفسير كرده و جايى را كه به سود او نيست مسامحه در تعبير مى داند - م.
3- چگونه مى توان چنين سخن گفت در حالى كه اذن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به نكاح متعه در عبارات بسيارى از صحابه و تابعين وجود دارد و هم شيعه و هم سنّى آن را پذيرفته اند در صورتى كه در

در بردارد و ديگر جاى آن نيست كه گفته شود اجماع بر اذن وجود دارد و اجماعى بر نسخ نيست.

ثالثا: ثبوت نسخ جواز متعه خبر آحاد نيست، بلكه متعه از امور ذاتا حرام و چون مردار و خوك و خون و حيوانى است كه بدون «بسم اللّه» ذبح شده باشد و در قرآن كريم تحريم آن ثابت شده است، آنجا كه مى فرمايد: «و كسانى كه دامن خويش را نمى گشايند مگر بر همسران خويش يا زنانى كه در ملكيّت آنان است».(1)

ص: 145


1- - مؤمنون/ 7. شايان ذكر است كه اين آيه از آيات مكى است و عجيب آن كه آقاى مؤلّف در مواردى پيش از اين - در بحث از روزه و بحث از حدّ زنا - وقوع نسخ را بسيار مشكل و بلكه تقريبا ناممكن تصوير مى كند، ولى در اين بحث بدان قائل شود كه آيه اى مكى آيه اى مدنى را نسخ كرده است. علاوه بر اين همان گونه كه نويسنده معتقد است نسخ تنها در جايى امكان دارد كه هيچ نحوۀ جمع ميان دو دليل بظاهر ناسازگار وجود نداشته باشد و اين در حالى است كه متعه در عرف جارى آن زمان ازدواج و نكاح خوانده مى شده و تنها پس از منع عمر از اين امر به مرور زمان كاربرد كلمۀ نكاح در ازدواج موقّت از ميان رفته است. علاوه بر اين اگر تنها چند حكم از احكام ازدواج دائم در مورد ازدواج موقّت وجود نداشته باشد اين مانع از تسميۀ آن به «ازدواج يا نكاح» نخواهد شد، بويژه آن كه - آن سان كه گذشت - موارد اشتراك احكام متعه با عقد دائم بسيار بيشتر از اين چند مورد افتراق است. افزون بر اين در مورد ساير آيات قرآن نيز هيچ «رابطۀ ناسخ و منسوخى» ميان آنها با آيۀ متعه نمى يابيم و رابطۀ آنها با آن آيه از قبيل «رابطۀ مطلق و مقيّد» و «رابطۀ عام و خاص» است كه عمل به آنها بمراتب مقدّم بر پذيرش نسخ مى باشد. گذشته از آيات قرآن كريم سنّت نيز نمى تواند ناسخ آيۀ تشريع و اباحه متعه باشد زيرا: اوّلا: چنين نسخى اساسا باطل است، چرا كه عقل و سنّت مى گويد بايد روايت را بر كتاب عرضه داشت و آنچه را با كتاب مخالفت دارد كنار گذاشت.

اين آيه در تحريم صراحت دارد چرا كه رابطۀ مجاز زن و مرد تنها در دو رابطه ازدواج و ملكيّت محدود شد. و اين در حالى است كه مؤكّدا متعه نه ملكيّت است و نه ازدواج، چه آن كه در آن نه طلاق وجود دارد، نه ميراث و نه عدّۀ وفات يا عدّۀ طلاق و انفصال.(1)

علاوه بر اين نهى پى درپى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از انتخاب دوست زن از متعه نيز ممانعت مى كند زيرا متعه چيزى جز اين نيست. پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) نيز اگر زمانى اجازه ازدواج موقّت را داد، اين به عنوان يك ضرورت [و رفع يك مشكل اضطرارى از طريق] مخالفت با يك حرام قطعى [يعنى متعه] بود. در همين باره و مواردى مشابه اين است كه علما قاعده «ضرورتها ممنوعيّتها را از ميان مى برد» را آورده اند.

علاوه بر اين پس از گذشت زمانى و پس از آن كه مردم با اسلام خو گرفتند و دوستى آن به جان آنان درآميخت و به صبر و خويشتن دارى ايمانى عادت كردند همين اباحه براى ضرورت نيز نسخ شد.

در حقيقت متعه چيزى جز يكى از بقاياى عادات جاهليّت نيست و چون در

ص: 146


1- - قبلا گذشت كه متعه نوعى نكاح يا ازدواج است و بسيارى از احكام آن را دارا مى باشد.

آن زمان مسلمانان هنوز تازه از جاهليّت درآمده بودند پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) آن را براى كسانى كه هنوز عادات جاهلى در دل آنان وجود داشت در شرايط ضرورت جنگ مجاز اعلام فرمود و اين در حالى است كه از هيچ يك از مؤمنان راستينى چون على و ابو بكر و عمر [!] و نيز از هيچ يك از مهاجران و انصار و پيشگامان اسلام نرسيده است كه اين روش را تأييد كرده باشند(1)، در حالى كه اين افراد كسانى بودند كه در همه جنگهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حضور مى يافتند و در ميان آنان كسانى چون على (ع) بودند كه از توان بالاى جسمى برخوردار بودند. شايد طرح مشكل عزب بودن تنها از سوى اعراب يا كسانى كه چندان در اسلام ثابت قدم نبوده اند مطرح شده باشد. بنابراين نهى از متعه [به ادّعاى مؤلّف] به قرآن ثابت شده و نسخ اذن به آن در شرايط ضرورت نيز به سنّت ثابت شده است و اكنون نگارنده با به مبارزه

ص: 147


1- قبلا گذشت كه چگونه كسانى از صحابه و تابعين ازدواج موقّت را با خود داشتند يا آن را مجاز مى دانستند. علاوه بر اين ما نسبت به آن جملات نخست مؤلّف مى گوييم چگونه ايشان روا داشته است بگويد آن قدر عادات جاهلى در ميان مردم وجود داشته است كه آن حضرت از يكى از محرّمات قطعى خداوند - به ادّعاى مؤلّف - براى گروهى خاص چشم پوشى كرده است؟! در حالى كه آيات تحريم زنا - كه مؤلّف متعه را نيز نوعى از آن مى داند - در مكّه و سالها قبل نازل شده چگونه پيامبر (صلی الله علیه و آله) حرمت قطعى و مؤكّد آن را بارها ناديده گرفته است؟ در شرايطى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) بدون ملاحظه شرايط بت پرستى را تحريم كرده و سرقت و دزدى را ناروا شمرده و حتّى به ادّعاى مؤلّف در همين جريان غزوۀ خيبر يكى از مسلمانان شهيد را تنها به آن سبب كه يك رشتۀ كم ارزش دو درهمى در ميان اموال او بوده - و آن را از غنيمتى كه شبه حتّى در آن داشته بى اجازه برداشته و در حالى كه بر چنين كارى حد سرقت جارى نمى شود - از شمار شهيدان راه خدا خارج ساخته است و چگونه حكم مسلّم شرع در تحريم زنا و از جمله متعه را - به ادّعاى نويسنده - زير پا گذاشته و يا از اعلام آن ترس داشته است؟ آيا مى توان پذيرفت كه تنها براى ضرورتى كوتاه مدّت كه قاعدتا با توجّه به اين كه در زمان فتح خيبر از ميان رفته چندان هم ضرورتى فراگير نبوده است پيامبر كه حافظ شريعت است آيين ثابت شده شرع را كه چندين سال قبل در مكّه تشريع شده و قاعدة مردم به آن خو گرفته اند برداشته است؟ صدها چرا و چگونه ديگر از اين قبيل بر آنچه مؤلّف در صدد به كرسى نشاندن آن است وجود دارد - م.

طلبيدن ديگران مى گويد آيا هيچ كس در شرايط صلح و آرامش متعه را مجاز دانسته است كه شما شيعيان در سفر و حضر و در جنگ و صلح آن را حلال مى دانيد و كسانى نيز كه هيچ حرمتى براى حقايق دينى قائل نيستند و محرّمات را حلال مى شمارند به تبليغ اين عقيده بپردازند؟(1)

رابعا: اين ادّعا كه حديث نسخ متعه خبر واحد است به دو سبب ادّعايى باطل شمرده مى شود:

الف: پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) نهى از متعه را در جمع سپاهى متجاوز از هزار و پانصد نفر اظهار داشته و بنابراين محال است ناقل آن يك نفر باشد، بلكه كسانى كه

ص: 148


1- - پاسخ اين پرسش را از منابع اهل سنّت بشنويد: در صحيح مسلم و مسند احمد از عطاء نقل شده است كه جابر بن عبد اللّه انصارى مى گويد: «در دوران رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و ابو بكر و نيز عمر متعه داشتيم تا آن كه اواخر دوران عمر فرا رسيد». روشن است كه اين دوره شامل همۀ صورتها يعنى جنگ و صلح و سفر و حضر مى شود. در الدر المنثور به نقل از ابن عبّاس آمده است كه متعه رحمتى از جانب خداوند بر امت محمّد بود». اين عبارت هم شامل همۀ احوال و صورتها مى شود. در همين كتاب به نقل از ابن عبّاس آمده است كه متعه در دوران اوّليّۀ اسلام وجود داشت. در صحيح مسلم به نقل از جابر بن عبد اللّه آمده است كه ما در دوران رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و ابو بكر در ازاى پرداخت قدرى آرد يا خرما متعه مى گرفتيم. اين حديث نيز كه اطلاق دارد از جامع الاصول ابن اثير، زاد المعاد ابن قيم، فتح البارى ابن حجر و كنز العمّال هندى نقل شده است. اكنون اگر مؤلّف و همفكران ايشان از اين اشاره پاسخ خود را دريافته باشند - كه عاقل را اشاره اى كافى است - به ما حق خواهند داد در مقابل پرسش ايشان چنين بپرسيم كه آيا كسى قبل از عمر اين حلال خدا را حرام كرد و كسى جز او گفت: «دو متعه در زمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وجود داشته كه من از آن دو نهى مى كنم و بر انجام آنها مجازات مى كنم: «متعۀ حج و متعۀ زنان» تا كسانى كه هيچ حرمتى براى حقايق دينى قائل نيستند و حلال خدا را حرام مى شمرند و علاوه بر اين به حرام بزرگ «تشريع و بدعت در دين» دست مى زنند چنين عاجزانه به دفاع از آن و توجيه آن بپردازند؟ - م.

آن را روايت كرده اند به آن تعداد هستند كه تبانى و همدستى آنان بر پخش اين دروغ محال باشد. بنابراين وقتى چنان جمعى اين ماجرا را روايت كرده باشند فرض خبر واحد بودن آن بى هيچ ترديدى باطل است.(1)

ب: امّت همه بر اين نهى اجماع كرده اند و على (ع) نيز ابن عبّاس را به دليل فتوايش چنين سرزنش مى كند كه «تو به بيراهه رفته اى». ابن عبّاس در هنگام صدور آن فتوا هنوز يك نوجوان بوده و با پدرش كه به مدينه هجرت نكرده بود در مكّه به سر مى برده است و به همين دليل نيز توصيفى كه على از او به عمل آورده توصيفى درست است.(2)

ديگر بار نگارنده اين سخن خود را تكرار مى كند كه از هيچ يك از امامان

ص: 149


1- البتّه اين ادّعاى مؤلّف بى هيچ ترديدى باطل است. زيرا: اوّلا مؤلّف تنها حديث منع را به نقل از زهرى كه تازه روايت او جاى حرف دارد نقل كرده و طريق ديگرى براى روايت ذكر نكرده و در ساير منابع نيز تنها تعداد بسيار محدودى از طرق ديگر براى روايت ذكر شده است. ثانيا هر روايتى كه بيش از يك نفر آن را روايت كند متواتر نمى شود و همچنان خبر واحد خوانده مى شود و در حدى شرايط لازم براى تحقّق تواتر مشكل است كه تنها دو يا سه روايت را به عنوان اخبار متواتر ذكر كرده اند كه حديث منع متعه از آن دو يا سه روايت نيست. ثالثا: خود مؤلّف نيز مى دانسته كه اين حديث يك حديث متواتر نيست و به همين دليل نيز با نفى خبر واحد بودن آن نامى از تواتر به ميان نياورده و اين در حالى است كه ما در تقسيم كلّى حديث به متواتر و واحد نوع سوّمى نداريم - م.
2- - ما نمى دانيم ايشان از اجماع كدام امّت سخن مى گويد در حالى كه بنا بر روايات موجود در كتب اهل سنّت كه بدان اشاره كرديم در زمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و ابو بكر متعه رواج داشته و علاوه بر اين گروه بزرگى از مسلمانان يعنى شيعه با اين ادّعا كه جواز متعه نسخ شده باشد مخالفت كرده اند. گذشته از اينها همين على (ع) كه به روايت اين كتاب ابن عبّاس را به دليل فتواى جواز متعه مورد سرزنش قرار داده - بزرگترين سرزنش را به دليل منع عمر از متعه متوجّه او ساخته و آن گونه كه در تفسير عيّاشى به نقل از امام باقر (ع) و نيز در تفسير طبرى و الدر المنثور آمده فرمود: «اگر عمر از متعه نهى نكرده بود هيچ كس جز آن كه [ذاتا] شقى است زنا نمى كرد». - م.

شيعه قول مبنى بر جواز متعه نقل نشده است.(1)

573 - اينك بحث دربارۀ متعه را كه ذاتا فاسد است با ذكر دو نكته به پايان مى بريم:

الف: متعه [به ادّعاى ثابت نشدۀ مؤلّف] حرام است و حتّى اگر در اين باره به نصّ [؟] قرآن توجّه نكنيم نمى توانيم آن را مباح بناميم، چه در مورد آنچه در جاهليّت وجود داشته و اسلام آن را حرام كرده است نمى توان چنين اظهار داشت كه در ابتدا «مباح» بوده و اسلام آن را تحريم كرده است، چرا كه مباح در مورد چيزى گفته مى شود كه مفسدۀ ذاتى نداشته باشد در حالى كه متعه چنين مفسده اى را دارد.

بنابراين در چنين موردى تنها مى توان گفت قبلا مورد عفو بوده، آن سان كه در مورد هر چيز ديگرى نيز كه در جاهليّت وجود داشته و اسلام آن را تحريم كرده است چنين بايد گفت، چه قرآن كريم نيز مى فرمايد: «خداوند آنچه را در گذشته وجود داشته مورد عفو قرار داده است».(2)

ب: اينك شروط و احكام متعه و صحّت آن را از نظر شيعه مى آوريم تا ببينيد چگونه چنين عقدى از هر جهت از مقوله ازدواج دور است».(3)

شيعه براى صحت عقد متعه اركان و شرايطى قرار داده است: ركن صحّت آن ايجاب و قبول و شروط صحّت آن سه چيز است:

ص: 150


1- قبلا اشاره كرديم كه در جواز متعه رواياتى از ائمّۀ شيعه از جمله امام باقر (ع) و امام صادق (ع) آمده و حتّى در كتاب كافى كه مؤلّف آن را مى شناخته و از آن حديث نقل كرده و حتّى آن را ديده نقل شده است. - م.
2- مائده/ 95.
3- قبلا به اين بحث پرداختيم كه متعه نوعى ازدواج است و احكام مشترك فراوانى را كه ميان آن با ازدواج دائم وجود دارد آورديم كه آن خود اثبات مى كند متعه يك ازدواج است. علاوه بر اين مگر تشابه يك عنوان شرعى با برخى از عناوين موجب قرار دادن آن عنوان در ذيل عنوان ديگر مى شود آن گونه كه مؤلّف سعى دارد متعه را در ذيل عنوان اجاره جاى دهد؟ - م.

يك: ذكر مهر يا همان اجرت كه در صورت ذكر نشدن آن عقد باطل است، همانند اجاره كه آنجا نيز در صورت عدم ذكر اجرت اجاره منعقد نمى شود. پس حقيقت اجازۀ زن براى متعۀ همانند اجارۀ او براى ديگر كارهاست.

دو: ذكر مدّت، همان گونه كه در قرارداد اجاره براى اجير خاص نيز چنين چيزى لازم است تنها با اين تفاوت كه در اجير خاص تنها در صورتى اين شرط لازم است كه اجاره براى مدّتى معيّن مثلا يك روز يا يك هفته... صورت گيرد، امّا چنانچه اجاره براى مدّتى نامشخّص صورت گيرد ولى براى هر روز يا هر هفته يا...

اجاره جداگانه محسوب شود چنين چيزى لازم نيست. بنابراين متعه از اين جهت اخصّ از اجازه است و در آن اجرت به مجموع مدّت تعلّق مى گيرد.

سه: تمكين زن، بدان معنى كه وى تنها در شرايطى مستحق اجرت مى شود كه خود را در اختيار مرد قرار دهد و در صورتى كه در مقدارى از مدّت مورد قرارداد خود را تسليم نكند به همان اندازه از اجرت كاسته خواهد شد شبيه آن كه كسى خانه اى را به اجاره دهد و در مقدارى از مدّت مورد قرارداد بهره بردارى از خانه در همان جهت مورد اجاره وجود نداشته باشد به همان مقدار از اجرت كم مى شود.(1)

همچنين دربارۀ متعه گفته اند انتساب فرزندى كه در نتيجۀ متعه به دنيا مى آيد ثابت است، هر چند مرد مى تواند او را از خود نفى كند و بدين ترتيب كودكانى كه هيچ پدرى فرزندى آنان را نمى پذيرد زياد مى شوند در حالى كه در ازدواج دائم نفى فرزند از سوى پدر بدون لعان ممكن نيست.

ص: 151


1- - شبيه اين در ازدواج دائم نيز وجود دارد كه شرط تملّك نيمى از مهر از سوى زن نه فقط تمكين او براى شوهر، بلكه دخول است و علاوه بر اين در مورد لزوم نفقه دادن شوهر به او نيز همين شرط تمكين و تسليم در برابر شوهر در نظر گرفته شده و سرپيچى از آن موجب سقوط حق نفقه و بلكه مستوجب مجازاتهايى از سوى مرد عليه زن است. پس اگر جاى چنين پرسشهايى مغلطه آميز كه مؤلّف به طرح آن دامن مى زند وجود داشته باشد كسى نخواهد گفت آيا اين احكام موجب توهين به زن و پايين آوردن شأن او نيست؟ - م.

قبلا يادآور شديم كه متعه با پايان يافتن مدّت خود بخود باطل مى شود، همانند قرارداد اجاره كه با پايان يافتن مدّت اجارۀ قرارداد نيز به پايان مى رسد.

بنابراين متعه نوعى اجازۀ زن براى بهره ورى جنسى از اوست و حكم ساير اجاره ها را دارد.

در متعه همچنين توارث ميان زن و مرد وجود ندارد و عدّۀ آن نيز دو حيض يعنى حدّ اكثر چهل و پنج روز است.

اين متعه و به عبارتى دقيقتر امّا دقتى ناشيانه و اجتهادى در مقابل نصّ اجاره بهره ورى از زن براى مدّت معلومى است. پس جاى اين پرسش خواهد بود كه آيا اگر صحّت متعه را بپذيريم - كه محال است - اين مسأله در زمان ما نيز قابل اجرا مى باشد؟ به عقيدۀ نگارنده اين مسأله با كرامت زن سازگارى ندارد و موجب خوار كردن او و توهين به اوست و او را تا مرتبۀ خدمتگزارى كه شرافت خود را به اجاره مى دهد و تا مرتبه اى كمتر از يك دايه پايين مى آورد و علاوه بر اين در اين رهگذر فرزندان نامشروع رو به فزونى مى نهند.(1)

بينديشيد اگر اين مسأله جاى انديشه و تأمّل داشته باشد.

پس آن سان كه از امام باقر و امام صادق (ع) روايت شده است(2) «اين زنا

ص: 152


1- - ما نيز در مقابل مى پرسيم آيا مى توان با آن كه خداوند ازدواج موقّت را حلال كرده آن را حرام دانست تا جوانان مسلمان به فساد كشيده شوند؟ آيا جايز است دست نيازمندى را از حلال قطع كرد تا به حرام آلوده شود؟ آيا اين توهين به زن نيست كه با بستن راهى كه خدا آن را گشوده است عملا او و مرد را به منجلاب فساد و بدكارى بكشانند؟ آيا اگر زنا به جاى ازدواج - خواه موقّت و خواه دائم - رواج يابد فرزندانى كه نه تنها پدر بلكه مادرى نيز ندارند و تنها زباله دانى كنار خيابان در خاطر انها مانده فراوان نخواهند شد؟ علاوه بر اين مگر نه اين است كه فرزند متعه در شرايط معمولى رابطۀ پدرى خود را با پدر و رابطۀ مادرى خود را با مادر داراست؟ مگر مى شود نياز طبيعى انسان و راهى را كه خداوند براى رفع آن قرار داده با چنين جعليّات بر روى مردم بست؟ اى اهل نظر بينديشيد اگر جاى تأمّل هست - م.
2- - قبلا در مورد اين حديث و صحّت و سقم يا مفادّ آن سخن گفته ايم - م.

است» اكنون آيا جايز است با اين همه ضررهاى مهم اجتماعى متعه، آن را براى جوانان مجرّد خود مجاز و مباح بشماريم و كانون خانواده را به خطر بيفكنيم و به آنان همان سخنى را نگوييم كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «اى جوانان هر كدام از شما توان ازدواج دارد ازدواج كند كه مايۀ پاكدامنى و پاكى ديده است و هر كس توان آن ندارد روزه بگيرد كه مايۀ بازداشتن [شهوت] است».

اى مردم از خدا و رسول فرمان بريد و به ادّعاهاى فقيه نمايان(1) برترى طلب در اين زمان گوش فرا مدهيد و خداوند خود هدايتگر به راه درستى است.

«پروردگارا پس از آن كه هدايتمان كرده اى دلهايمان را به زنگار آلوده مساز و از پيشگاه خود ما را رحمتى بخش».(2)

تحريم ربا در دادوستد

اشاره

574 - بنا بر آنچه در روايت آمده رباى در دادوستد در جريان غزوۀ خيبر تحريم شد، يا تحريم آن در اين غزوه نمودى عينى يافت، هر چند احتمالا اصل تحريم در زمانى قبل از آن بوده است. امّا به عقيدۀ نگارنده اين تحريم نخستين بار در همين غزوه يا مقارن با زمان آن صورت گرفته و از آنجا كه ما در پى هر يك از غزوات به احكام شرعى ثابت شده يا نمود يافته در آن پرداختيم در اينجا نيز لازم مى دانيم اين مسأله را مورد بحث قرار دهيم.

قبل از ورود به اصل بحث اين نكته را يادآور مى شويم كه كلمۀ ربا در قرآن كريم به دو معنى به كار رفته است: يك معناى لغوى و يك معناى اصطلاحى در

ص: 153


1- ترديدى نداريم كه با روشن شدن وهن و سستى مدّعا و باصطلاح ادله مؤلّف بر همگان روشن است كه فقيه نمايان برترى طلب چه كسانى هستند، هر چند ما چنين شيوه اى از سخن گفتن را كه از منطق صاحبان تحليل و استدلال دور است روا نمى داريم. - م.
2- آل عمران/ 8. در پايان اين بخش خوانندگان را به ترجمه الميزان ذيل آيات 23 تا 28 سوره نساء كه در اين بحث از آن استفاده فراوانى از سوى مترجم صورت گرفته است ارجاع مى دهيم - م.

عرف شريعت اسلام. هر يك از اين دو معنا نيز روشن و از يكديگر متمايز است.

الف: معناى لغوى كه مراد همان رباى جاهليّت يا همان رباى در دين است بدين ترتيب كه كسى قرضى از ديگران بگيرد و در مقابل مدّتى كه آن پول در دست اوست مبلغى از او ستانده شود. اين مبلغ رباست و آيات ذيل در مورد آن نازل شده است: «كسانى كه ربا مى خورند برنخيزند. مگر به سان كسى كه شيطان او را به سبب ديوانگى آشفته كرده است. اين به همان سبب است كه آنان گفتند خريدوفروش همانند رباست با آن كه خداوند خريدوفروش را حلال و ربا را حرام كرده است. پس هر كس اندرز خداوند به او رسد و از آنچه مى كرده دست بكشد آنچه بگذشته از آن اوست و كار آن با خداست و هر كس نيز [بدين كار] بازگردد از اهل دوزخ خواهد بود و در آن جاودان خواهد ماند. خداوند ربا را نابود مى كند و صدقات را بركت مى دهد و افزون مى كند و خداوند هيچ گناهكار ناسپاسى را دوست ندارد. كسانى كه ايمان آوردند و كارهاى شايسته انجام دادند و نماز به پاى داشتند براى آنان پاداششان در پيشگاه خداوند خواهد بود و هيچ اندوه و بيمى بر آنان نيست. اى كسانى كه ايمان آورده ايد از خدا پروا كنيد و آنچه از ربا بر جاى مانده است را رها كنيد، اگر كه ايمان داريد و اگر اين كار را نكنيد پس با خدا و رسول او اعلام جنگ كنيد و اگر نيز توبه كنيد سرمايه هايتان از آنتان خواهد بود و نه ستم خواهيد كرد و نه مورد ستم قرار خواهيد گرفت».(1)

تحريمى كه در مورد اين نوع از ربا وجود دارد عام است و تفاوتى نمى كند كه وامى كه گرفته شده در مصارف عادى هزينه شود يا صرف سرمايه گذارى گردد.

بنابراين كسانى كه ميان ربا در اين دو مورد تفاوت گذاشته اند احكام قرآنى را آنچنان كه خود مى خواهند تفسير مى كنند و نه آنچنان كه اين آيات گوياى آن است.

ب: معناى اصطلاحى: مراد از آن همان رباى در معامله است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را «ربا» ناميد و از همين جا نيز مى گوييم تسميۀ رباى معامله به اين نام

ص: 154


1- بقره/ 279-275.

يك «حقيقت شرعيّه» است. از پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) روايت شده است كه فرمود: «طلا به طلا به صورت همانند و دست بدست معامله مى شود، نقره به نقره به صورت همانند و دست بدست، گندم به گندم به صورت همانند و دست بدست، جو بجو به صورت همانند و دست بدست و نمك به نمك به صورت همانند و همسان و دست بدست. پس هر كس بر آنچه مى گيرد يا مى دهد چيزى بيفزايد يا خواهان اضافه اى شود به ربا دامن زده است».

در اين عبارت شاهد آنيم كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) معاملۀ مثلين را با فزونى يكى از دو جنس مورد معامله بر ديگرى ربا ناميده است. پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) اين تحريم را در جريان غزوۀ خيبر به مورد اجرا گذاشت و شايستۀ است در اينجا قدرى در اين باره سخن گوييم.

در السيرة النبويه از ابن هشام چنين آمده است:

«ابن اسحاق مى گويد يزيد بن عبد اللّه بن قسيط به من روايت كرد كه ابن صامت براى او روايت كرده و گفته است: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در جريان خيبر ما را از اين نهى فرمود كه طلاى ناخالص را با طلاى ناب و نقرۀ ناخالص را با نقره خالص مورد خريدوفروش قرار دهيم و فرمود: «طلاى ناخالص را با طلاى خالص و نقره ناخالص را با نقره خالص مورد معامله قرار ندهيد».

به موجب اين حديث طلا با طلا به صورت همسان و هموزن و نقره با نقره نيز به همين صورت بايد معامله شود و اگر چنين چيزى امكان پذير نباشد بايد طلاى خالص را با نقره ناخالص و نقره خالص را با طلاى ناخالص مورد معامله قرار داد كه در اين صورت برابر بودن وزن آن دو شرط نمى باشد.

بعد از اين حديث احاديث ديگرى نيز اعم از طلا و نقره آمده و در مورد خرما نيز معاملۀ همانند و برابر به برابر و دست بدست را شرط كرده است. بنابراين در مورد خرما نيز قبض شيء در مورد معاملۀ در مجلس شرط است و مدّت بردار نمى باشد. همچنين نمى توان خرماى خوب را با مقدار بيشترى خرماى بد مورد معامله قرار داد.

ص: 155

در البداية و النهايۀ ابن كثير آمده است كه بخارى به نقل از ابو سعيد خدرى و ابو هريره چنين روايت كرده كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مردى را بر [اموال] خيبر گماشت.

او يك بار خرمايى «جنيب» (نرم و مرغوب) آورد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از او پرسيد:

«آيا همۀ خرماهاى خيبر اين گونه است؟» او گفت: «نه اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ما در مقابل دو صاع از خرماى خيبر يك صاع از اين خرما و در مقابل سه صاع دو صاع از اين خرما مى گيريم». پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «چنين مكن بلكه همۀ خرماها را به پول بفروش و سپس به وسيلۀ آن پول خرماى مرغوب خريدارى كن».

اين حديث صحيح از سه مطلب حكايت دارد:

الف: تحريم رباى دادوستد در خيبر به مورد اجرا گذاشته شد و شايد همين آغاز تحريم آن بود.

ب: جنيب بهترين نوع خرماست و بقيّۀ انواع در مقابل آن داراى ارزش كمترى است و به همين سبب نيز در هنگام معامله يك صاع از آن را با دو صاع خرماى ديگر يا دو صاع را به سه صاع خرماى ديگر معاوضه مى كردند. امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از معامله دو مقدار با اختلاف وزن خرما، گندم، جو، طلا، نقره، نمك و در برخى روايات روغن و برخى از موارد خوراكى ديگر نهى فرمود.

ج: طريقۀ درست معامله و مبادلۀ اين گونه اشياء با مقدار ديگرى از همان جنس آن است كه جنس نامرغوب به پول يا هر جنس واسطه فروخته شود و سپس با آن پول [يا جنس واسطه] جنس مرغوب كه از همان نوع است خريدارى شود. در همين باره روايت ديگرى نيز مشابه آنچه در خيبر رخ داد آمده است كه مردى به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و گفت: «مقدارى خرماى نارس دارم و در مقابل آن خرماى رسيده و رطب مى خواهم». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز در پاسخ فرمود:

«خرماى نارس را بفروش و [با پول آن] رطب بخر».

اين فتواى نبوى دربردارندۀ فايده اى براى صاحب خرماى نارس، صاحب رطب و شخص سوّمى در اين ميان است. فايده اى كه براى صاحب خرماى نارس

ص: 156

و رطب وجود دارد آن است كه هر كدام توانسته اند جنس خود را به فروش برسانند و فايدۀ شخص سوّم نيز آن است كه در اين ميان توانسته است نوعى خرما را خريدارى كند و بكلّى از خريد آن محروم نماند.

اكنون قبل از به پايان بردن بحث از اين حديث لازم مى دانيم به صورت مختصر به دو مطلب اشاره كنيم.

الف: فلسفه تحريم ربا در مبادله

575 - كالاهايى كه در روايت پيش گفته معامله و مبادلۀ آن با يكديگر تنها بصورت برابر و هموزن مجاز دانسته شده همه از مواد غذايى اساسى در زندگى [افراد جامعه آن زمان] است و بدان جهت از مبادله در مقدار داراى وزنهاى متفاوت از يك جنس نمى شده است كه تبادل كالا ميان توليد كنندگان آن محدود نشود. چه در صورتى كه مبادله مثلا گندم مرغوب يا نامرغوب با احتساب اختلاف وزن به ازاى مرغوبيّت امكان داشته باشد اين باعث مى شود تا تنها اين كالا ميان دو توليد كنندۀ آن مورد مبادله قرار گيرد و در اين صورت امكان دارد اين مسأله به محروم شدن كسانى كه توليدكننده و مالك اين كالا نيستند از آن و نيز به احتكار اين كالا بينجامد و در نتيجه كسانى كه داراى آن نيستند و به آن نياز نيز دارند نتوانند بدان دسترسى پيدا كنند. امّا با منع چنين نوع مبادله اى زمينه براى توزيع عادلانۀ توليدات ميان مردم فراهم مى گردد.

همچنين اين ممانعت راه را بر احتكار مى بندد يا حدّ اقل آن را با مشكل روبرو مى سازد و در نتيجه مايحتاج زندگى مردم در دسترس همه قرار مى گيرد و صاحبان آنها ناگزير مى شوند براى خريد ما يحتاج خود هم كه شده آنها را ذخيره و احتكار نكنند و بلكه در معرض فروش قرار دهند.

در مورد طلا و نقره نيز كه هميشه معيار و مقياس قيمت كالاهاى ديگر بودند و هنوز نيز چنين است اگر بنا بود معامله و مبادلۀ آن به صورت ناهموزن صحيح باشد

ص: 157

و در نتيجه اين مقياس در معرض خريدوفروشهاى سودجويانۀ تاجران قرار گيرد در ميزانها و مقياسها آشفتگى و اختلال به وجود مى آيد و نابسامانيهاى اقتصادى پيش مى آمد. براى گواهى اين مدّعا مشاهدۀ آنچه پس از جايگزين كردن اسكناس به جاى طلا و نقره پيش آمد كافى خواهد بود، چه پس از اين جايگزينى روابط اقتصادى دچار آشفتگى شد و به علّت ضعف و يا قدرت برخى از پولها، مبادلات مشكلتر و تهيّۀ موادّ غذايى مردم از نقاط مختلف دچار مشكل گرديد و اين مايحتاج ضرورى در برخى نقاط انبار شد و در نقاطى ديگر مردم از آن محروم ماندند.

576 - يكى از نويسندگان غربى مدّعى شده است كه يهوديان حديث پيشگفته را جعل كرده اند تا از اين طريق اعراب را از صحنۀ تجارت دور سازند و تجارت در دستهاى خود آنان باقى بماند.

اين سخن حقايق موجود آن را تأييد نمى كند، چه اين كه:

اوّلا: حديث مزبور در تمام صحاح ستّه روايت شده تا آنجا كه تقريبا از خبر واحد بودن خارج شده و به عنوان يك خبر مستفيض و در حدّى نزديك به متواتر شناخته مى شود و همه آن را پذيرفته اند و اين در حالى است كه يك حديث جعلى و دروغ نمى تواند به چنين پايه اى از شهرت و استفاضه برسد.

ثانيا: بنا بر آنچه در تاريخ آمده اين حديث در جريان غزوۀ خيبر مورد اجرا قرار گرفته است، آنچنان كه بخارى و ديگران اين مضمون را روايت كرده اند. از ديگر سوى اين، زمانى به مورد اجرا درآمده است كه دژهاى يهوديان درهم كوبيده شده و جز اين آرزويى نداشته اند كه به كار كشاورزى و باغدارى خود ادامه دهند و نيز از چنان توانى برخوردار نبوده اند كه بتوانند به وسيلۀ آن به تجارت بپردازند، بلكه آنان در نتيجۀ جنگ زبون و ضعيف شده بودند، هر چند هرگز چنين چيزى را نمى خواستند و اراده اى ديگر در سر داشتند، امّا خداوند آنان را از رسيدن به آنچه مى خواستند ناكام ساخت.

ثالثا: يهوديانى كه پس از آن در سايۀ حكومت اسلام قرار گرفتند و يا قرار

ص: 158

مى گيرند در احكام و شرايط معامله همچون مسلمانان هستند و قوانين اسلام در مورد آنان نيز به اجرا در مى آيد و نمى توانند با آن مخالفت كنند و بر اساس قوانين عادلانۀ اسلامى از همان حقوق و نيز تكليفى برخوردارند كه ما از آن برخورداريم.

ب - قياس ساير كالاها بر موارد مذكور

577 - آنچه گذشت فلسفه و مصلحت اجتماعى و انسانى تحريم بيع كالاهاى مذكور در روايت - مگر به صورت نقد و دست به دست - است. حكم تحريم در مورد اموالى كه در روايت ذكر شده مستند به علّتى است كه آن علّت در اشياء ديگرى نيز كه داراى همين حالت هستند از قبيل روغن و ذرّت وجود دارند.

در اينجا شايسته است به تفاوت ميان مصلحت و علّت اشاره كنيم و آن اين كه حكمت [يا فلسفۀ حكم] مصلحت ثابتى است كه مى تواند عنوان مناسبى براى حكم و نيز هدف و انگيزه اى براى آن قرار داده شود و مكلّف از آنچه در تكاليف دينى او وجود دارد اين حكمت را استنباط مى كند. امّا علّت عنوان مشخّصى است كه در پديده يا امرى كه تكليفى در مورد آن رسيده و غالبا نيز مصلحت مستنبط در آن وجود دارد تحقّق مى يابد. بنابراين تفاوت ميان مصلحت و علّت يكى در مشخّص بودن علّت است و ديگرى در اين است كه علّت باعث پيدايش مصلحت مى باشد.

فقهايى كه قياس مسأله را كه حكم آن ذكر شده بر مواردى كه حكم آن در شريعت ذكر نشده است پذيرفته اند بر اين اتّفاق دارند كه حديث شريف حاكى از تحريم معامله نابرابر ميان اجناس مذكور يك نصّ تعبّدى نيست تا تنها در مورد خودش گويا باشد، بلكه معلّل المعنى است [يعنى كه حكم شرع مستند به علّتى است كه ما آن علّت را استنباط مى كنيم و به هر مورد ديگرى نيز كه آن علّت در آنجا وجود داشته باشد تعميم مى دهيم]. اصولا در همۀ امورى كه به معاملات مردم مربوط مى شود چنين چيزى وجود دارد يعنى آن كه در هر جا آن علّتى كه ما از حكم شرع در مورد مذكور استنباط كرده ايم وجود داشته باشد همان حكم نيز وجود

ص: 159

خواهد داشت، هر چند در شرع بدان تصريح نشده باشد.(1)

با روشن شدن اين مقدّمه مى گوييم فقها در مورد علّت تحريم معاملۀ غير نقدى و يا ناهموزن طلا بطلا يا نقره بنقره بر اين اتّفاق دارند كه اين علّت همان معيار و مقياس بودن طلا و نقره و ثمن قرار گرفتن آن در معاملات و نيز مقدار نفعى است كه در اين دو كالا وجود دارد و نيازهاى مردم را برآورده مى كند. بنابراين هر چيز ديگرى نيز كه اين علّت در آن وجود داشته باشد و معيار قيمت سيار كالاها و ثمن و بهاى آنها قرار داده شود، همين حكم مذكور براى طلا و نقره را خواهد داشت.

امّا دربارۀ علّت تحريم در غير طلا و نقره و در مورد اين مبناى قياس ميان فقها [ى اهل سنّت] اختلاف وجود دارد. ابو حنيفه و اصحاب او علّت تحريم را اتّحاد جنس و اتّحاد در كيل و وزن مى دانند. بنابراين از نظر او و اصحابش ذرّت و روغن نيز حكم كالاهاى مذكور در روايت را دارد و بايد به صورت نقدى و برابر مورد معاوضه قرار گيرد و افزون بودن يكى بر ديگرى و نيز مدّت دار بودن معاملۀ آن حرام است. اين حكم در همه كالاهايى كه عرف براى جنس واحد آن دو نوع خوب و بد قائل است وجود دارد و در كالاهايى كه عرف چنين تفاوتى را در آن نمى يابد اين حكم وجود ندارد و اختلاف مقدار و مدّت دار بودن در مبادلۀ آن جايز است.

بدين ترتيب مشاهده مى شود كه علّت حكم از نظر ابو حنيفه و اصحاب او يك مسألۀ مادى و آشكار است كه به عنوان علّت مشترك در مقيس و مقيس عليه وجود داشته باشد.

بر خلاف ابو حنيفه از نظر شافعى علّت «خوراكى بودن» كالاهاى مذكور در روايت است، چه تنها در مورد اين كالاها معامله و مبادلۀ دو مقدار مرغوب و نامرغوب از آن با تفاوت وزن موجب آن مى شود كه توليد كنندگان و مالكان اوّليۀ

ص: 160


1- - اين بحث مبتنى بر اصول اهل سنّت در فقه است كه قياس را در انواع مختلف آن پذيرفته اند و اين خلاف نظر شيعه است كه قياس را - جز در يك نوع آن كه آن هم در واقع قياس نيست حجّت نمى داند. - م.

توليدات مرغوب و نامرغوب خود را بدون نياز به معاملۀ آن با يك كالاى واسطه مورد مبادله قرار دهند و در نتيجه اين توليدات تنها در ميان آنان باقى بمانند و دست بدست شود و ديگران از آن محروم بمانند، در صورتى كه اگر مبادلۀ دو مقدار مرغوب و نامرغوب از يك نوع كالا با تفاوت وزن ممنوع شود اين امر باعث آن خواهد شد تا مالك كالاى مرغوب جنس خود را به كسى يا به كالايى ديگر بفروشد و مالك كالاى نامرغوب نيز همين كار را انجام دهد تا كالاى مورد نظر خود را با پول آن خريدارى كند و بدين ترتيب كالايى كه مى توانست تنها ميان دو توليدكننده مبادله شود به شخص سوّمى برسد و آن كه از اين كالا محروم بود به آن دسترسى پيدا كند. از نظر شافعى در صورت اتحاد جنس دو كالاى مورد مبادله مدّت دار بودن و تفاوت وزن يكى با ديگرى حرام است و مدّت قرار دادن براى چنين معامله اى «رباى نساء» و تفاوت وزن و زيادى يكى بر ديگرى «رباى فضل» ناميده مى شود.

در مقابل اين دو نظريّه گروهى از خبرگان مالكى بر اين عقيده اند كه علّت تحريم «خوراكى بودن و قابل احتكار و ذخيره بودن» است بدان معنى كه كالاهايى مشمول حكم ممنوعيّت تفاوت وزن دو مقدار هم جنس و منع مدّت دار بودن مبادلۀ آن قرار مى گيرد كه اوّلا خوراكى بوده و ثانيا همانند گندم، جو، خرما، نمك و خشكبار قابل ذخيره و نگهدارى باشد. چه، وجود اين دو خاصيّت در كالا موجب احتكار آن كه يكى از عوامل بحران زا و يا تشديدكننده بحرانهاى اقتصادى است مى شود .

578 - قبل از به پايان بردن بحث از رباى در دادوستد ذكر چند نكته را مناسب مى دانيم:

الف: ممكن است اين سؤال به ذهن خطور كند كه چرا ربا در جريان غزوۀ خيبر تحريم شد و نه در جايى ديگر پاسخ اين است كه: اوّلا: در جريان غزوۀ خيبر زمينه هاى تازه اى براى روابط مالى ميان مسلمانان و ديگران به وجود آمد كه تا آن زمان در مدينه چنان زمينه هايى وجود نداشت و به همين دليل است كه در جريان اين

ص: 161

غزوه شاهد تشريع احكامى اقتصادى از قبيل مزارعه و مساقات هستيم. ثانيا:

بيعهايى در جريان خيبر مورد نهى قرار گرفت كه رواج آن به احتكار آن كالاها كه از حرامهاى آشكار است مى انجاميد و به همين دليل نيز اين گونه كالاها در جريان اين غزوه احكامى يافت كه در پرتو آن احكام دادوستد آن به هر شكل دلخواه امكان نداشته باشد. اين امر بدان سبب بود كه در جريان اين غزوه راه تجارت گشوده شد و به همين سبب لازم بود اين فعّاليّت جديد اقتصادى در چهارچوب مشخّصى قرار داده شود تا به احتكار كالاهاى مورد نياز مردم نيانجامد.

ب: ربايى كه قويّا مورد تحريم قرار گرفته رباى در قرض يا همان رباى جاهليّت است كه بى هيچ ترديدى به نصّ قرآن كريم حرام شده است. امّا در مورد رباى در دادوستد تحريم آن تنها با احاديثى - كه در مقايسه با قرآن يقينى نيست - ثابت شده و البتّه سيرۀ عملى مسلمين مؤيّد آن است.

گفتنى است كه ابن عبّاس رباى در دادوستد را قبول نداشت و مى گفت چنين چيزى ثابت نشده است. وى با استناد به فرموده پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى گفت: «تنها ربا رباى در قرض و همين رباى جاهليّت است». از احمد بن حنبل نيز در اين باره سؤال شد كه «آن كدامين رباست كه هيچ مسلمانى نمى تواند از آن آگاه نباشد؟» و وى نيز در پاسخ گفت: «اين كه مردى به كسى وام دهد و در مقابل مدّتى كه وام در دست اوست بر مبلغى كه از او مى گيرد بيفزايد و هر كس منكر چيزى شود كه از ضروريّات دين دانسته مى شود از دين خارج خواهد بود».

ج: متأسّفانه بسيارى از كسانى كه دربارۀ ربا قلمفرسايى كرده و بدون توجّه به آنچه خداوند بر مردم نازل ساخته به حرمت و حلّيّت فتوا داده اند و حتّى برخى نيز به مناصبى رسيده اند كه آنان را در مقابل خدا و خلق نسبت به آنچه اظهار مى دارند مسئول ساخته است ميان رباى در دادوستد و رباى جاهليّت كه به نصّ قرآن تحريم شده در آميخته و از فهم معنى ربا دور مانده اند و هم خود گمراه شده و هم مردم را به دام گمراهى گرفتار ساخته اند و اين در حالى است كه جهل و ناآگاهى آنان از اين

ص: 162

مسائل روشن مستند به علّتى نبوده كه به واسطه آن معذور داشته شوند، بلكه همه ابزار و زمينه هاى آگاهى در اختيار آنان قرار داشته، امّا آنان علم و آگاهى خود را تنها براى كسب خشنودى مردم در مقابل از دست دادن خشنودى خداوند رها كرده اند.

تشريع جزيه

اشاره

579 - نخستين بار كه قانون جزيه به اجرا درآمد در جريان غزوه خيبر و در فتح تيماء بود كه پس از فتح خيبر صورت گرفت. در حديث صحيح آمده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از مصالحه با تيماء بر ساكنان آن جزيه سرانه و بر اراضى آنان خراج كه همان جزيه زمين است وضع كرد.

جزيه به تصريح قرآن كريم مقرر شده است، آنجا كه مى فرمايد: «با كسانى كه نه به خدا و نه به روز واپسين ايمان مى آورند و نه آنچه را خدا و رسول او حرام كرده حرام مى دانند و نه به دين حق گردن مى نهند بجنگيد تا زمانى كه به دست خود و در حالى كه سرافكنده اند جزيه بدهند»(1).

به موجب اين آيه بايد جزيه دهندگان تسليم حكم اسلام باشند و تمرّد نكنند و بلكه در جامعۀ مسلمين ادغام شوند و از همان حقوق و تكاليفى كه براى مسلمانان هست برخوردار باشند.

جنگ عليه خيبر، وادى القرى و تيماء جنگ عليه اهل كتاب بود كه براى پايان آن بايد آنان تسليم شده يا با مسلمانان مصالحه كنند به دست خود و با تسليم در مقابل حكم اسلام جزيه بپردازند. ظاهرا نخستين جزيه اى كه در اسلام برقرار شد بر مردم تيماء بود.

اكنون قبل از پرداختن به جريان وضع جزيه در اين غزوه اين نكته را يادآور مى شويم كه بر خلاف آنچه برخى از ظاهر عبارت پايانى آيه استفاده كرده اند هدف از وضع جزيه خوار كردن اهل كتاب نبوده و بلكه هدف از آن دو امر ديگر است:

ص: 163


1- - توبه/ 29.

الف: اظهار اطاعت و فرمانبرى از حاكم مسلمان و امام مسلمين از سوى اهل ذمّه؛ البتّه بى آن كه در دين خود به آنان فشارى وارد شود يا عقايد دينى خود و اصول اعتقاد خود را تغيير دهند و يا ضررى از ناحيۀ دين دارى متوجّه آنان شود.

ب: اين جزيه در مقابل واجبات مالى مقرّر بر مسلمانان است تا بدين ترتيب اهل كتاب نيز در ساختن جامعه اى كه در آن زندگى مى كنند سهيم شوند. در جامعۀ اسلامى به حكم اسلام زكات بر مسلمانان واجب مى شود و دولت آن را از مردم مى گيرد و به مصارف معلوم - يعنى در مورد فقيران، بينوايان، كارگزاران آن، كسانى كه دلهايشان بدين وسيله به اسلام نزديك مى شود، در راه آزادى بردگان، براى ورشكستگان و بدهكاران، در راه خدا كه شامل جهاد و همۀ مصالح عمومى دولت مى شود و بالاخره براى درراه ماندگان - به مصرف مى رساند و همچنين زكات فطر، كفّاره هاى نذر و سوگند و قتل خطا، فديۀ روزه و كفّارۀ روزه فرض مى شود و همۀ اين زكاتها و جريمه ها در راه از ميان بردن فقر و عوارض آن در جامعه مصرف مى شود. در چنين شرايطى عدالت ايجاب مى كند بر غير مسلمانى نيز كه در سايۀ اسلام زندگى مى كند واجباتى مالى در مقابل آنچه بر مسلمانان مقرّر داشته شده است مقرّر داشته شود. به همين دليل است كه حكم جزيه و حكم خراج تشريع شده تا عايدات آن در مصارف عمومى دولت اسلامى كه مسلمانان و اهل كتاب به صورت برابر در سايۀ آن زندگى مى كنند و از امكانات آن سود مى برند خرج شود. به همين سبب است كه مشاهده مى كنيم نيازهاى نيازمندان اهل جزيه از محل درآمد حاصل از جزيه و خراج تأمين مى گردد.

به هر حال، به سبب دو دليل پيشگفته جزيه بر اهل كتاب مقرّر شده و اين يك نظام عادلانه است كه هيچ خوارى و ذلّتى را براى اهل كتاب در بر ندارد، بلكه به مفهوم اطاعت و تسليم و سر فرود آوردن در مقابل حكومت و نظام حكومتى با برخوردارى از آزادى عقيده است.

580 - اينك به نظام جزيه آن سان كه پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) براى نخستين بار آن را

ص: 164

در مورد يهوديان تيماء به اجرا گذاشت نظرى مى افكنيم. در البداية و النهايۀ ابن كثير چنين آمده است:

«واقدى مى گويد چون خبر فتح خيبر، فدك و وادى القرى از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به يهوديان تيماء رسيد با پرداخت جزيه به مصالحه با رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) پرداختند و خود اموال خويش را به عنوان جزيه تقديم كردند».

هر چند اين خبر از واقدى است امّا ذكر آن از سوى ابن كثير آن را تأييد و تقويت مى كند. اين روايت حاكى از آن است كه جزيه بمحض فراغت از خيبر يا قدرى پس از آن بر يهود تيماء فرض گرديد ولى در مورد خيبر اين نظام به اجرا گذاشته نشد بدان دليل كه اين سرزمين به صلح فتح نشده، بلكه از اراضى فتح شده با نيروى نظامى و به وسيلۀ جنگ بود و به همين دليل نيز على القاعده رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى بايست يهوديان خيبر را از آن سرزمين بيرون براند، امّا او چنان نكرد و آنان را بر اساس درخواستشان در آنجا باقى گذاشت و البتّه حق بيرون راندن آنها را، در هر وقت كه بخواهد، براى خود محفوظ داشت و عمر نيز بعدها به موجب همين حق آنان را از خيبر اخراج كرد، چرا كه اوّلا از اين بيم داشت اگر يهوديان با توجّه به قدرت خود در جزيرة العرب بمانند بتوانند سلطه پيدا كنند و ثانيا مى خواست در جزيرة العرب دو دين در كنار هم وجود نداشته باشد.

بدين ترتيب با توجّه به اين مسأله و نيز با توجّه به اين كه آيۀ جزيه هنوز نازل نشده بود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نظام جزيه را براى يهوديان خيبر اجرا نكرد. امّا دربارۀ يهوديان تيماء، آنان با صلح با پيامبر (صلی الله علیه و آله) كنار آمدند و علاوه بر اين در كناره هاى جزيرة العرب و نواحى نزديك به شام به سر مى بردند و به همين دليل نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنان را اخراج نكرد و عمر نيز به آن دليل كه اين يهوديان در بخشهاى داخلى شبه جزيره مسكن نداشتند و به آن دليل كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) حق اخراج آنان را براى حكومت اسلامى محفوظ نداشته بود از اخراج آنان خوددارى ورزيد.

ص: 165

بنابراين به اين نتيجه مى رسيم كه جزيه قبل از فتح مكّه تشريع شده و نه پس از آن، هر چند ابن قيّم جوزى بر اين عقيده است كه جزيه پس از فتح مكّه مقرّر گرديد. او مى گويد:

«امّا سنّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اخذ جزيه، او از كافران جزيه نگرفت مگر پس از نزول سوره توبه در سال هشتم هجرت. پس از نزول آيۀ جزيه، پيامبر (صلی الله علیه و آله) از مجوس و از اهل كتاب جزيه گرفت، آن سان كه آيۀ سورۀ توبه بدان تصريح دارد»(1)

نگارنده به اثبات تشريع آن قبل از سال هشتم و به روايت ابو الفداء كه مى گويد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با يهوديان تيماء قرارداد جزيه بست تمايل دارد و نه به نفى آن تا سال هشتم، هر چند آنچه نيز ابن قيّم در اين باره مى گويد بى وجه نيست.

حقيقت آن است كه يهوديان خيبر با رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) عقد جزيه نبستند، مگر آنچه در تيماء تحقّق پذيرفت. همچنين اين حقيقت مسلّم است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حق داشت ساكنان خيبر را از آنجا بيرون براند، ولى هنگامى كه آنان بر ماندن در آنجا و كشت و زرع روى اراضى خيبر اصرار ورزيدند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه مى خواست بهترين بهره بردارى از اين اراضى صورت گيرد با آنان قرارداد مزارعه و مساقات بست، بر اين مبنى كه حق اخراج آنان را در هر زمانى داشته باشد، آن سان كه با يهوديان فدك نيز چنين قراردادى منعقد ساخت.

سندى جعلى

581 - گفتيم سخن ابن قيّم در اين باره بى وجه نيست. اكنون يادآور مى شويم كه وجه سخن ابن قيّم و علّتى كه او را به نفى كلى مسأله جزيت قبل از سال هشتم

ص: 166


1- مقصود وى همان آيۀ 29 سورۀ توبه است كه مى گويد: «... بجنگيد تا زمانى كه به دست خود و در حالى كه سرافكنده اند جزيه بدهند».

هجرت واداشته آن است كه پس از گذشت مدّتها از اين جريان يهوديان مدّعى شدند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در خيبر با آنان قرارداد جزيه منعقد ساخته است. آنها براى اثبات اين مدّعاى خود سندى را ارائه كردند كه از هر جهت دروغ و ساختگى است و دلايل دروغ بودن خود را در درون خويش دارد.

ماجرا از اين قرار بود كه در عصر ابن تيميّه، در اواخر قرن هفتم و اوايل قرن هشتم هجرى قمرى اين سند در ميان كسانى كه از سنّت و سيره چندان اطّلاعى نداشتند مطرح شد تا آنجا كه برخى از علما يا كارگزاران از ابن تيميّه خواستند مواردى را كه مشمول اين سند است مشخّص سازند و خواهان تلاش در اجراى آن به نفع يهوديان شوند تا آنان در جزيرة العرب در همان جايگاه نخست خود دوباره سكونت كنند شايد نيز در اين رهگذر آنان مى خواستند به پايگاهى در درون جزيرة - العرب دسترسى پيدا كنند.

اما ابن تيميّه براى افشاى اين سند جعلى و روشن كردن ساختگى بودن آن دست به كار شد و ده دليل - كه برخى نيز از خود آن سند گرفته شده - براى دروغ بودن آن اقامه كرد، از جمله آنها عبارتند از:

الف: در اين نوشته به ادّعاى يهوديان گواهى گروهى از صحابه از جمله سعد بن معاذ وجود دارد و اين در حالى است كه وى در جريان غزوۀ احزاب هدف تير قرار گرفت و پس از ماجراى يهود بنى قريظه بدرود حيات گفت و اين دو رخداد دو سال قبل از ماجراى خيبر صورت گرفته است.

ب: در اين نوشته آمده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بيگارى و پرداخت «مكس»(1) را از يهوديان برداشت. اين در حالى است كه در زمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين چيزى اصلا وجود نداشت و شناخته شده نبود و خداوند رسول خود و سلف صالح را از دامن آلودن به آن دور ساخته بود و بعدها ستمگران و پادشاهان بدكار

ص: 167


1- مقصود از مكس نوعى عوارض است كه به هنگام معامله روى كالا از طرفين معامله گرفته مى شد و اين كار از سوى دولت انجام مى گرفت - م.

چنين مفاهيم و شيوه هايى را به وجود آوردند. بنابراين تصريح به برداشته شدن بيگارى و پرداخت «مكس» از يهوديان خود گواهى بر جعل آن نوشته و در دوران پس از رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) است.

ج: از چنين نوشته اى در سيرۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و نيز در سيرۀ هيچ يك از اصحاب او اثرى به چشم نمى خورد.

د: چنين سندى از سوى هيچ كدام از علماى علم حديث در صحاح و سنن و ديگر منابع حديثى ذكر نشده و حتّى در كتبى كه روايات جعلى را گرد آورده نيز اثرى از آن وجود ندارد. همچنين هيچ يك از فقها در آثار فقهى خود از چنين نامه اى نام نبرده و بنابراين چنين سند يا نامه اى دروغى است كه از سوى يهوديان در دوران حاكميّت حاكمان ستمگر ناآگاه بر اسلام بسته شده است، دروغى كه تا قرن پنجم زمانى كه علوم اسلام در شرف تدوين بود آن را اظهار نكردند. ابن تيميّه در اين باره مى گويد:

«در زمان گذشتگان اين دروغ را آشكار نكردند زيرا مى دانستند اگر چنين دروغى را مطرح كنند بطلان آن روشن خواهد شد. امّا هنگامى كه فتنه بر اوضاع مسلّط شد و برخى از حكومتها روى كار آمدند و پاره اى از سنّتها پوشيده شد. اين تهمت را ساختند و آن را علنى كردند و در اين ميان طمع ورزى برخى از خائنان به خدا و رسول آنان را همراهى و مساعدت كرد. امّا اين دروغ پنهان نماند و خداوند كار آنان را بر ملا ساخت».

بدين ترتيب مشاهده مى كنيم چگونه يهوديان مدّعى آن شدند كه ساكنان قبلى خيبر پيمان جزيه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) داشته اند تا بدين وسيله بتوانند در سرزمين حجاز و در اراضى خيبر قرارگاهى براى خود بيابند، امّا خداوند توطئه آنان را فاش و اميدشان را به يأس مبدّل ساخت.

گفتنى است كه يهوديان سند دروغين مورد بحث را يك بار سيصد سال پس از هجرت مطرح كردند و چون كار آن به جايى نرسيد يك بار ديگر نامه اى همانند آن در سال هفتصد آشكار ساختند.

ص: 168

به هر حال اين دروغ يهوديان روشن شد و آنان در كل خيبر هيچ قرارداد جزيه اى نداشته اند جز آنچه بنا بر روايت واقدى ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و يهوديان تيماء منعقد شده بود.

مفاد قرارداد جزيه

582 - اينك نگاهى اجمالى به جزيه اى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از مردم مى گرفت و به روايت واقدى قراردادى در همين باره با يهوديان تيماء بست و بر آن اساس از آنان جزيه گرفت مى افكنيم.

گفته اند هر چند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مقدار جزيه را از اجناس مختلف عايدات آنها تعيين فرمود و برخى از شروط عقد ذمّه و تعهّداتى را كه براى ولىّ امر مسلمين و نيز براى آنان به وجود مى آورد متذكّر گشت، امّا مشخّص نفرمود كه اين جزيه از چه كسى يا كسانى دريافت خواهد شد. همچنين مقدار جزيه اى كه آن حضرت از اهل كتاب مى گرفته مگر در مورد مسيحيان نجران كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از بازگشت از تبوك با آنان قرارداد بست و در جاى خود بدان خواهيم پرداخت براى صاحبان سيره و مغازى روشن نشده است.

به هر حال خلاصه عقد جزيه يا ذمّه دربردارندۀ موارد ذيل است:

يك: تا زمانى كه اهل ذمّه دست به ماجرايى نزده اند كه نقض تعهّداتشان باشد هيچ عبادتگاهى از آنان ويران نمى شود، هيچ كشيشى از انجام شعائر دينى بازداشته نمى شود و هيچ گاه وادار به ترك دين نخواهد شد و در اين راه مورد آزار قرار نمى گيرند.

دو: اهل ذمّه بايد به احكام و مقرّرات اسلامى حاكم بر روابط مالى پايبند باشند به گونه اى كه اگر ثابت شود آنان ربا مى خورند پيمان ذمّه با آنان ملغى مى شود زيرا خود به نقض آن پرداخته اند.

سه: اهل ذمّه به احكام حدود و قصاص گردن مى نهند و هر حكمى كه

ص: 169

در مورد مسلمانان جارى است در مورد آنان نيز جريان دارد.

در قرارداد جزيه مسيحيان نجران جزيه اى كه از آنان گرفته شد لباس بود كه در دو قسط از مجموع يهوديان گرفته شد قسط اوّل در ماه صفر كه مقدار آن هزار حلّه بود و قسط دوّم به همين مقدار در ماه رجب.

به موجب همين قرارداد مسلمانان حق داشتند سى زره و يا سى اسب و به عبارت ديگر سى عدد از هر يك از ابزارهاى مورد نياز خود براى جنگ از آنان به عنوان عاريه بگيرند و البتّه در مقابل نسبت به بازگرداندن آنها ضمانت داشته باشند.

قرارداد جزيه مقيّد به جنس خاصّى نيست، بلكه جزيۀ پرداختى از سوى اهل ذمّه مى تواند بر حسب نياز جامعۀ اسلامى و بر حسب توان آنها، لباس، يا درهم و دينار و يا هر چيز ديگر باشد.

در پى انعقاد پيمان جزيه ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مسيحيان نجران هنگامى كه آن حضرت معاذ بن جبل را به آن سامان فرستاد تا جزيه را جمع آورى كند به او فرمان داد از هر مرد بالغى يك دينار بگيرد. وى جزيه را بر زنان، بردگان و بيماران مقرّر نساخت، بلكه آن را تنها بر افراد توانا فرض كرد.

جزيه در دوران رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و ابو بكر از اهل كتاب گرفته مى شد تا زمانى كه عمر بن خطّاب آنان را از جزيرة العرب بيرون راند، هر چند برخى از آنان در كناره هاى شبه جزيره ماندند كه از اين گروه و نيز از يهوديانى كه در بيرون مناطق داخلى شبه جزيره مى زيستند و به مناطق داخلى نيامده بودند جزيه اخذ مى شد.

در مورد قرارداد جزيه كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با ديگران مى بست سه نكته وجود دارد:

الف: جزيه محدود به جنس خاصّى نبود و بر اساس آنچه براى اهل ذمّه آسانتر بود تعيين مى شد. بنابراين اگر براى آنان پرداخت درهم و دينار امكان داشت، كه همين نيز معيار اصلى تعيين ميزان جزيه بود، درهم و دينار مى پرداختند و اگر آن امكان نداشت هر چه از قبيل لباس يا چيزهاى ديگر براى آنان ميسّر بود

ص: 170

پرداخت مى كردند.

ب: مقدار جزيه اى كه از كلّ جامعۀ اهل ذمّه گرفته مى شد مشخّص نبود، بلكه بر حسب نياز مسلمانان و قدرت پرداخت كنندگان كم يا زياد مى شد.

ج: تمام يا بخشى از جزيه بر اساس قدرت و توان پرداخت كنندگان مى توانست بخشوده يا تمام آن گرفته شود، بى آن كه در اين مورد افراط يا تفريطى صورت گيرد.

ص: 171

ص: 172

فصل بيست و نهم از خيبر تا فتح مكّه

اشاره

583 - پس از غزوۀ خيبر و وادى القرى و تيماء رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هيچ غزوه يا سريّه اى جز به منظور آشنايى با اوضاع و احوال اعراب پس از صلح حديبيّه نداشت، چه در اين زمان شوكت و اقتدار يهوديان در هم شكسته شده، قدرت نظامى آنان در سرزمين عرب نابود شده و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) توانسته بود آنان را از ادامۀ تحريك دشمنان عليه او و از ادامۀ فتنه انگيزى و ابقاى كينه و دشمنى در ميان اعراب بازدارد. در چنين شرايطى زمان آن بود تا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سريّه ها يا گروههاى اعزامى خود را به اطراف مكّه و مناطق نزديك به آن گسيل دارد تا از اوضاع و احوال آنان در پى صلح حديبيّه و ميزان پايبندى يا عدم پايبندى آنان به آن پيمان آگاهى يابد و در صورتى كه آنان خيانتى عليه او كرده باشند يا آماده خيانت باشند پيمان آنان را به ايشان بازگرداند، چه او قبل از وقوع هر حادثه اى خود را براى آن آماده مى ساخت، هر چند هرگز خيانت و حيله روا نمى داشت و در شكستن پيمانى كه با دشمن داشت پيشقدم نمى شد.

بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به اعزام گروههاى گشتى به داخل صحراى جزيرة العرب و مناطق مجاور مكّه پرداخت.

ص: 173

سريّۀ بنى فزاره

584 - احمد بن حنبل در مسند خود روايت مى كند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ابو بكر را در رأس گروهى به سوى بنى فزاره اعزام فرمود. ابو بكر هر چند در صف مجاهدان قرار داشت، امّا مرد جنگ نبود و بلكه مرد تدبير و سياست و فردى آگاه به اوضاع و احوال عرب بود و بخوبى مى توانست به ارزيابى اوضاع و احوال آنان بپردازد. بنابراين اعزام او به قصد جنگ صورت نمى گرفت، بلكه براى آشنايى بيشتر با وضعيّت اعراب مناطق مجاور و اطراف مكّه مكرّمه بود.

ابو بكر شبانه با همراهان خود راه پيمود و به محلّۀ بنى فزاره رسيده در آنجا توقّف كرد تا آنان را غافلگير كند. وى پس از نماز صبح آنان را مورد هجوم غافلگيرانۀ گروه خود قرار داد و مسلمانان توانستند مردان بنى فزاره را به قتل رسانند و آنان را از يك سو از زنان و كودكان و از سوى ديگر از كوهى كه بدان مى گريختند دور سازند، چه گروهى از مسلمانان ميان آن محلّه و كوه قرار گرفتند و با تيراندازى به سوى مردان بنى فزاره مانع عبور آنان شدند و به تعقيب آنان پرداختند و آنها را ناگزير به سمتى كه ابو بكر آنجا بود راندند.

در ميان اسيران اين سريّه زنى به همراه دخترش وجود داشت. آن دختر، دخترى زيبا بود كه ابو بكر او را به مدينه منتقل كرد، امّا خود از او هيچ بهره اى نجست و لباس او را بر نگرفت. ابو بكر آن دختر را به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برد و آن حضرت به او فرمود: «اين زن را به من ببخش». او گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين زن را پسنديده ام، ولى لباسى از او برنگرفته ام». پس پيامبر (صلی الله علیه و آله) سكوت گزيد و ابو بكر را ترك گفت. فرداى همان روز ديگر بار همان سخن پيشين را به او فرمود و او نيز همان پاسخ قبلى را تكرار كرد. يك بار ديگر نيز اين ماجرا تكرار شد تا آن كه سرانجام وى آن دختر را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) داد و گفت: «اى

ص: 174

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او از آن تو باشد». البتّه پيامبر (صلی الله علیه و آله) او را براى خود نمى خواست، بلكه قصد آن داشت تا او را براى مشركان مكّه به عنوان فديه آزادى مسلمانان مستضعف و در بند گرفتار مكّه بفرستد و همين كار را نيز انجام داد و او را به عنوان فديۀ آزادى مسلمانان در بند به مكّه فرستاد.

حديثى مشابه حديث فوق در صحيح مسلم و دلايل النبوّة بيهقى نيز روايت شده است.

سريّۀ عمر بن خطّاب

585 - واقدى آورده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) عمر بن خطّاب را در رأس سى نفر از مسلمانان به سوى يكى از گروههاى هوازن كه در فاصله چهار مايلى، يعنى در مناطق نزديك مكّه قرار داشتند فرستاد.

چنين به نظر مى رسد كه عمر با توجّه به آن كه بيش از همه از خلق و خوى اعراب آگاهى داشت و مردى تيزانديش و داراى درك و آگاهى بسيار بود هدف وى از اعزام به اين ناحيه تنها جنگ و نبرد نبوده و بلكه در ضمن آن آشنايى بيشتر با اوضاع و احوال اعراب مجاور مكّه از اهداف اين اعزام به شمار مى رفت.

به هر حال، عمر به كمك راهنمايى از بنى هلال به سوى محلّ مأموريّت خود روانه شد. او شبانه راه مى پيمود و روزها مخفى مى شد و به كسب اطّلاعات از مناطقى كه از آن مى گذشت مى پرداخت تا آن كه به محلّۀ مورد نظر از قبيلۀ هوازن رسيد. امّا آنان قبل از رسيدن او و گروه همراهش از آنجا گريخته بودند و وى بدون هيچ گونه درگيرى و تنها با اطّلاعاتى كه به دست آورده بود به مدينه بازگشت. در اين ميان برخى از همراهان او به وى پيشنهاد كرده بودند به سوى خثعم به حركت خود ادامه دهد، امّا او از آنجا كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمان رفتن به سوى آن طايفه را به وى نداده بود، از اين كار خوددارى ورزيد.

ص: 175

سريّۀ عبد اللّه بن رواحه

586 - هر چند يهوديان توان نظامى خود را در جزيرة العرب از دست داده بودند، امّا هنوز تعدادى از آنان به صورت پراكنده در آن سرزمين وجود داشتند و بيم آن مى رفت بتوانند در گوشه اى از اين سرزمين به گردآورى نيرويى عليه مسلمانان بپردازند.

به همين دليل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيوسته در تعقيب اخبار آنان بود تا اگر كسى از ايشان سر به قيام و شورش بردارد او را مغلوب سازد به گونه اى كه توان تجمّع نيرو عليه آن حضرت را نداشته باشند.

واقدى به سند خود به نقل از زهرى مى گويد: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) عبد اللّه بن رواحه را در رأس سى سوار به مأموريّتى به سوى يسير بن رزام يهودى فرستاد، چه به آن حضرت خبر رسيده بود كه يسير بن رزام به متّحد ساختن غطفان براى تهاجم عليه مسلمانان پرداخته است. غطفان قبل از اين نيز داراى روابط مودّت آميز و دوستانه با يهوديان خيبر بود و به آنان گرايش داشت و به همين سبب نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هنگام محاصرۀ يهوديان اردوگاه سپاه خود را در نقطه اى ميان غطفان و يهوديان قرارداد و با ممانعت از رسيدن آنان به يهوديان دژهاى يهود را در هم كوبيد و فتح كرد. ظاهرا قصد يسير بن رزام آن بوده است كه همكارى پيشين ميان يهود و غطفان را تجديد كند.

امّا اين خبر به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه پيوسته مراقب و هشيار بود رسيد و آن حضرت براى پيشگيرى فساد و فتنه قبل از وقوع آن عبد اللّه بن رواحه را روانۀ مأموريّت ساخت. عبد اللّه به سراغ يسير رفت و چنين وانمود كرد و اين گمان را در او به وجود آورد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پى او فرستاده تا او را به ادارۀ اراضى خيبر بگمارد. در پى اين حيله او به همراه سى تن از مردان يهودى در پى عبد اللّه روانه شد، در حالى كه در كنار هر يك از مسلمانان يك مرد يهودى قرار داشت. هنگامى

ص: 176

كه اين گروه به قرقره نيار رسيدند يسير بن رزام از همراهى با عبد اللّه پشيمان شد و قصد آن داشت كه شمشير وى را در ربايد و بر او حمله ور شود. امّا ابن رواحه متوجّه قصد او شد، شتر خويش را عقب كشيد و آنگاه ضربتى بر يسير وارد آورد و پاى او را قطع كرد، هر چند او نيز متقابلا ضربتى بر سر عبد اللّه وارد آورد و زخم عميقى در آن ايجاد كرد. در پى اين درگيرى هر يك از مسلمانان به نبرد با يهوديان همراه خود پرداختند و آنان را به قتل رساندند تنها يك نفر از آنان نجات يافت، در حالى كه مسلمانان هيچ آسيبى جز زخمى كه عبد اللّه بن رواحه برداشته بود نديدند.

گفته اند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آب دهن بر زخم عبد اللّه نهاد و پس از آن تا پايان حيات وى، آن زخم نه چرك كرد و نه او را آزار داد.

در جريان اين سريّه شاهد هشيارى و مراقبت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مقابل يهوديان و پيگيرى اخبار آنان از سوى آن حضرت به منظور جلوگيرى از ايجاد فتنه اى از سوى آنان در سرزمين اسلام هستيم.

سريّۀ بشير بن سعد

587 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بشير بن سعد را در رأس سى سوار به سوى بنى مرّه از طوايف فدك اعزام كرد و او نيز شتران آنان را مصادره نمود. امّا آنها به نبرد عليه او و همراهانش پرداختند و همۀ همراهان او را كشتند، ولى او خود دست به نبرد و مقاومت سختى در برابر آنان زد و سرانجام به فدك گريخت و به مردى يهودى پناه برد و آن يهودى از كشتن وى خوددارى كرد كه توانست به مدينه بازگردد.

پس از آن رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) غالب بن عبد اللّه را به سوى اين گروه روانه ساخت تا انتقام خون مؤمنان را از آنان بگيرد و قدرت و شوكت آنان را در هم شكند. اين گروه روانۀ محلّ مأموريّت خود شدند و از كسانى كه مسلمانان را كشته بودند انتقام گرفتند. در طىّ اين سريّه اسامة بن زيد كه جزء افراد گروه بود يكى از همپيمانان بنى مرّة به نام مرداس را در حالى كشت كه چون شمشير خود را بر

ص: 177

بالاى سر او بلند كرد، وى شهادتين بر زبان آورد. پس از اين كار صحابه او را مورد سرزنش قرار دادند و او از اين كار خود پشيمان شد. هنگامى نيز كه اين گروه به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بازگشتند و اين ماجرا را به عرض رساندند خطاب به اسامه فرمود: «اى اسامه چه كسى براى تو لا اله الاّ اللّه گفت؟» اسامه در پاسخ گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او تنها براى در امان ماندن از كشته شدن لا اله الاّ اللّه بر زبان آورد». امّا بازهم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «چه كسى براى تو لا اله الاّ اللّه گفت؟»

اسامه مى گويد: «سوگند به آن كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) را به پيام حقيقت برانگيخت آن حضرت پيوسته اين سخن را تكرار فرمود تا آنجا كه آرزو كردم كاش تاريخ گذشتۀ من در اسلام نبود و هم اينك اسلام آورده بودم و آن مرد به دست من كشته نشده بود. من از آن روز با خداى خود عهد بستم هرگز كسى را كه لا اله الاّ اللّه مى گويد نكشم».

به هر حال غالب بن عبد اللّه به مأموريّت قصاص گرفتن از كسانى كه مسلمانان را به قتل رسانده بودند رفت و به تعقيب آنان پرداخت و قدرت و شوكت آنان را در هم كوبيد و ديگر براى آنان قدرت و توانى نماند كه بتوانند به وسيلۀ آن به فسادانگيزى خود ادامه دهند. غالب همچنين در طىّ اين مأموريّت به جستجوى پناهگاههاى يهوديان از مناطق اطراف فدك تا نزديكى مدينه پرداخت و همۀ اين پناهگاهها را پاكسازى كرد و اعراب را مورد تأديب قرار داد.

سريّۀ ابو حدود [يا ابو حدرد]

588 - با آن كه نور اسلام در سرزمين جزيرة العرب درخشيد. و چنان قدرتى به دست آورده بود كه ديگران را به انديشه و تفكّرى صحيح دربارۀ عقيده وامى داشت - هر چند اين انديشه به پاك شدن اذهان آنان از آلودگى بت و بت پرستى نينجاميد و تنها بتواند آنان را از عواقب سود كارهاى خود آگاه سازد - امّا با اين حال

ص: 178

هنوز هم در گوشه و كنار باقيماندگانى از خيثم و ديگران بودند كه به تحريك عليه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى پرداختند و يا قصد جنگ با او را داشتند.

در اين ميان به رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) خبر رسيد كه مردى صاحب منزلت در ميان خاندان خيثم قصد گرد آوردن افراد طايفۀ قيس براى رويارويى با آن حضرت را دارد. به همين سبب آن حضرت ابو حدود يا ابو حدرد را به همراه دو نفر ديگر از مسلمانان مأموريّت داد و به آنان فرمود: «به سراغ آن مرد برويد و اخبار و اطّلاعاتى را كه در مورد او وجود دارد بياوريد».

پيامبر (صلی الله علیه و آله) آن سه را بر شترى لاغر نشاند و فرمود با همين شتر روانه شويد.

آن سه با سلاحهاى خود از مدينه بيرون رفتند و به جستجوى اخبار آن مرد پرداختند و وى را در حالى يافتند كه به گردآورى مردم پرداخته يا براى اين كار خود را آماده كرده است. پس او را با تير مورد هدف قرار دادند و تير آنان در قلب او نشست و به زندگى او پايان داد.

589 - ابو حدود [يا ابو حدرد] همچنان مأموريّت داشت تا آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را به سوى اضم فرستاد و وى به بطن اضم رفت.

طىّ اين سريّه يكى از مسلمانان به نام مجشم [يا محلم] بن جثامه مردى را به نام عامر بن اضبط نخعى به سبب دشمنى قبلى با او به قتل رساند، با آن كه او قصد جنگ با آنان را نداشت و از در صلح درآمده بود.

در جريان اين سريّۀ كوچك دو ماجرا به وقوع پيوست كه از تعاليم والاى اسلامى حكايت مى كند:

الف: ابو حدرد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را به اين سريّه اعزام داشت، قبل از اين اعزام نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رفته و از آن حضرت براى تأمين مهريّۀ زن خود كمك خواست. اين مسأله نشان دهندۀ ميزان همكارى ميان مسلمانان در آن دوره از تاريخ اسلام بود و اگر مسلمانان آن دوره را فرا راه خود قرار دهند براى هميشه آنها مشعلى روشنگر خواهند بود.

ص: 179

روايت شده است كه ابو حدرد از خاندان خود زنى گرفته و دويست درهم مهر او كرده بود. او به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رفت و براى تأمين مهريّۀ همسر خويش و از آن حضرت كمك خواست و ايشان از وى پرسيد: «چقدر مهر او كرده اى؟» او گفت: «دويست درهم». پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «سبحان اللّه! به خدا سوگند اگر ثروت يك دشت را نيز مى خواستيد گرد آوريد چيزى افزون بر اين مقدار در اختيار نداشتيد. به خداوند سوگند من چيزى ندارم كه به تو كمك كنم».

به همين سبب نيز رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) او را در رأس اين سريّه فرستاد تا شايد به غنايمى دست يابد كه از آن مهر زن خود را تأمين كند.

ب: از جريان اين سريّه استفاده مى شود كه نبايد كسى را كه تن به صلح داده است به قتل رساند، زيرا اسلام موضع تدافعى دارد نه موضع تهاجمى و به همين سبب نبايد كسى را كه قصد مسالمت دارد كشت، آن سان كه قرآن كريم مى فرمايد:

«اى كسانى كه ايمان آورده ايد هنگامى كه به قصد جهاد در راه خدا سفر مى كنيد تحقيق كنيد و هر كس را كه با شما از در صلح در آيد نگوييد كه تو مسلمان نيستى، در حالى كه در پى بهره اندك دنياييد. پس نزد خداوند بهره هاى فراوان است. شما از اين پيش نيز چنين بوديد، امّا خداوند بر شما منّت نهاد و در شما تغيير ايجاد كرد.

پس تحقيق كنيد كه خداوند بدانچه انجام مى دهيد آگاه است»(1).

اين آيه در پى قتل عامر به دست مجشم نازل شد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز در اين باره اظهار تأسّف كرد و فرمود: «پروردگارا مجشم را ميامرز». اين نفرين پيامبر (صلی الله علیه و آله) بدان سبب بود كه مجشم انسان بى گناهى را كشته بود و خداوند گناه كسى را كه به حقوق ديگران ستم و تجاوز كند نمى آمرزد مگر آن كه افراد يا فرد مورد ستم و تجاوز از حقوق خود درگذرند.

مدّتى پس از قتل عامر - كه ظاهرا چنانچه از سياق رخدادهاى تاريخى

ص: 180


1- نساء/ 94.

بر مى آيد پس از غزوۀ حنين بوده است - عيينة بن بدر رئيس بنى عامر خواهان ديه عامر بن اضبط شد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز از او خواست نقدا پنجاه شتر از آن حضرت بپذيرد تا زمانى كه به مدينه بازگردد پنجاه شتر ديگر نيز در اختيار او قرار دهد. او در ابتدا اين درخواست را رد كرد امّا سرانجام آن را پذيرفت.

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) ديۀ عامر را از بيت المال پرداخت. اين نمونۀ والايى از روح تعاون در جامعۀ اسلامى و نيز نمونه اى از مراقبت از جان انسانهاست، هر چند در اين ماجرا مقتول مسلمان نبود.

علماى سيره و سنّت گفته اند سريّه هايى كه پس از خيبر و وادى القرى صورت گرفت چندان سريّه هاى با اهميّتى به هدف جنگ نبوده، بلكه اين سريّه ها در پى رخدادهاى كوچكى و به منظور ايجاد روح ابهت براى اسلام و از ميان بردن شوكت بدخواهان و يا آشنايى با اوضاع و احوال اعراب صورت مى گرفته است و به عبارت ديگر به گروههاى گشتى شبيه است كه به منظور احتياط و نيز تأديب كسانى كه در انديشۀ تجاوز عليه مسلمانان بر مى آمدند در سرزمين جزيرة العرب به گشت مى پرداختند.

عمرة القضاء

اشاره

590 - توافق رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با مشركان در حديبيّه بر اين مبنا صورت گرفته بود كه آن حضرت آن سال را از رفتن به مكّه صرف نظر كند، تا نگويند كسى به رغم خواستۀ مردم آن شهر توانسته است بدان وارد شود و سال بعد بدون هيچ سلاحى جز سلاح مسافر براى عمره به مكّه بيايد و سه روز در آنجا توقّف كند و به طواف و سعى بپردازد و آنگاه از احرام بيرون آيد و مكّه را ترك كند.

چون ذى القعدۀ سال بعد از حديبيّه سال هفتم هجرت فرا رسيد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى عمره قصد مكّه كرد. اين عمره به عمرة القضاء و نيز عمرة القصاص ناميده شده و وجه تسميۀ آن به عمرة القصاص آن است كه اين عمره به

ص: 181

قصاص و در مقابل منع مشركان از حجّ مسلمانان در سال قبل از آن صورت مى گرفت و نيز گفته اند آيه و الحرمات قصاص(1) «حرمتها با يكديگر برابر است» در همين باره نازل شده است، هر چند به عقيدۀ نگارنده اين آيه دربارۀ جنگ در ماههاى حرام نازل شده امّا به هر حال بر اين مورد نيز صدق مى كند، چرا كه آنان حرمت خانۀ خدا را شكستند، راه زائران خانه را بر روى آنان بستند و بدين ترتيب حرمت ماه حرام را نيز زير پا گذاشته بودند و اينك موظّف بودند در انتظار كارى در مقابل آن كار خود باشند كه «حرمتها با يكديگر برابر است».

به هر حال رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قصد عمره كرد و همه كسانى را كه در حديبيّه حضور يافته بودند به اين سفر فرا خواند، هر چند ديگران نيز مى توانستند با آنان همراه شوند. امّا براى كسانى كه در حديبيّه حضور يافته و در آن زمان احرام حج بسته بودند شركت در اين عمره واجب بود، همانند كسى كه روزه اى را شروع كند و پس از نيّت افطار كند كه در اين صورت قضاى آن بر او واجب خواهد بود. در مورد عمره مسلمانان حاضر در حديبيّه نيز وضع به همين گونه است، زيرا آنان با احرام بستن حجّ خود را آغاز كردند، امّا به تكميل آن توفيق نيافته بودند و اينك قضاى آن بر ايشان واجب بود و به همين سبب نيز اين عمره عمرة القضاء نام گرفت.

مسلمانان به قصد عمره همراه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از مدينه بيرون آمدند و قربانيهاى خود را پيش راندند. گفته اند كه در اين عمره در ميان قربانيها تعدادى گاو نيز وجود داشت كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) اجازه فرموده بود به قربانى اختصاص داده شوند.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) از ميقات احرام بست و تلبيه آغاز كرد و مسلمانان نيز با آن حضرت تلبيه مى گفتند. آن حضرت همچنين محمّد بن مسلمه را بر اسبها و سلاحها گماشته بود. او پيشاپيش مسلمانان اين اسبها و سلاحها را تا مر الظهران پيش برد و در آنجا با تعدادى از افراد قريش برخورد كرد و ظاهرا آنان را بيمناك و وحشت زده ساخت. آنان سلاح فراوانى را به همراه محمّد بن مسلمه و بشير بن

ص: 182


1- - بقره/ 194.

سعد ديدند و از ابن مسلمه در اين باره پرسيدند و او پاسخ داد كه «فردا محمّد (صلی الله علیه و آله) در اين منزلگاه خواهد بود».

اين گروه از قريش به مكّه بازگشتند و آنچه را ديده بودند به قريش اطّلاع دادند. قريش نيز با شنيدن اين خبر نگران شده، گفتند: «ما هيچ خلافى نكرده ايم و بر پيمان و قرارداد خود باقى هستيم پس به چه سبب به جنگ ما مى آيد؟».

قريش در پى اين نگرانى مكرز بن حفص را به همراه تنى چند به سراغ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرستاد. آنان نيز به قصد ديدار با آن حضرت حركت كردند و او را در حالى ملاقات نمودند كه در ميان اصحاب خود بود و قربانى و سلاح فراوانى با سپاه خود به همراه داشت. آنان به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفتند: «اى محمّد، تو هيچ خيانت كوچك يا بزرگى از ما سراغ ندارى و اينك با سلاح به حرم و بر خاندانت وارد مى شوى در حالى كه قبلا با آنان شرط كرده اى جز با سلاح مسافر و شمشيرهاى به نيام رفته بر آنان وارد نشوى». امّا پيامبر (صلی الله علیه و آله) به آنان فرمود: «با سلاح بر مردم وارد نمى شوم». تنها در اين هنگام بود كه قريش آرامش خاطر يافتند.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از آن كه مدّتى شتران قربانى را در بيابان رها كرده تا بچرند و خود و اصحابش تلبيه مى گفت آن شتران را در ذى طوى محبوس كرد.

از ديگر سوى قريش به سبب خشمى كه از اين زيارت داشتند و نيز از بيم آن كه مبادا مشاهدۀ اين زيارت باعث شود تا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و اصحاب او دلهاى آنان را به يگانه پرستى و پيروى از آيين هدايت متمايل سازند - چه اين كه مشاهدۀ كار خوب بيش از سخن گفتن از آن در انسان تأثير مى گذارد - از مكّه به بيرون شهر و به دامنۀ كوهها رفتند تا به گفتۀ خود محمّد و اصحاب او را نبينند. البتّه در اين ميان روح كنجكاوى برخى از قريش آنان را بر آن مى داشت كه در صدد اطّلاع يافتن از آنچه محمّد (صلی الله علیه و آله) انجام مى دهد برآيند. در اين باره از ابن عبّاس چنين روايت شده است:

«گروهى در كنار دار الندوه به صف ايستادند تا به تماشاى او و اصحاب وى بپردازند. هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وارد مسجد شد يك سمت رداى خود را

ص: 183

روى شانه چپ انداخت و سمت ديگر را زير بغل دست راست قرار داد و دست را از ردا بيرون گذاشت. آنگاه فرمود: «خداوند آن بنده اى را رحمت كند كه امروز از خود قدرتى به اينان نشان دهد». سپس ركن را استلام كرد و در حال هروله به طواف پرداخت و اصحاب او نيز طواف را آغاز كردند تا آنجا كه خانه در ميان طواف كنندگان غرق شد. پيامبر در ادامۀ طواف خود پس از استلام ركن يمانى حالت راه رفتن به خود گرفت و چون ديگر بار به ركن حجر الاسود رسيد هروله آغاز كرد و سه شوط به اين كار ادامه داد و پس از آن چهار شوط ديگر را در حالت راه رفتن عادى طى كرد»(1).

بسيارى از مشركان براى نخستين بار چنين گمان كردند كه حالت هروله در طواف، كه نوعى راه رفتن حاكى از قدرت و ميان رفتن و دويدن است و اختصاص به وضع آن روز داشت به سبب آن است كه جنگها مسلمانان را ناتوان ساخته و قدرت آنان را گرفته است و به همين دليل مسلمانان مى خواستند با هروله كردن در طواف قدرتمند بودن خود را نشان دهند. امّا چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در جريان حجة الوداع نيز در سه شوط اوّل طواف هروله كرد دريافتند كه هروله كردن اختصاص به آن روز نداشته و بلكه يك سنّت مشروع و پيروى از آن لازم است.

بخارى و مسلم به نقل از ابن عبّاس در اين باره چنين حديث آورده اند:

«رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و اصحاب او در صبحى روشن (در ذى القعدۀ سال هفتم) وارد مكّه شد. مشركان گفتند: «اينك گروهى بر شما وارد مى شود كه گرماى يثرب آنان را سست و ضعيف كرده است». پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمان داد در سه شوط نخست طواف تنها ميان دو ركن يمانى و حجر الاسود به حالت راه رفتن و در باقيماندۀ آن به حالت هروله طواف به جاى آورند و اين در حالى بود كه هيچ چيز جزء ملاحظه كردن مسلمانان آن حضرت را از اين بازنداشت كه فرمان دهد همۀ طواف با حالت هروله به جاى آورده شود»(2).

ص: 184


1- البداية و النهاية، ج 4، ص 227. - م.
2- همان، ص 231.

در اينجا مشاهده مى كنيم كه اسلام بار سنگين بر دوش پيروان خود نمى نهد و در تكاليفى كه متوجّه آنان مى سازد قدرت و توان آنان را هم در نظر مى گيرد.

واقدى در مورد ادامۀ مراسم مسلمانان چنين مى گويد:

«چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آيين طواف و عبادت خود را در عمرة القضاء به پايان برد به خانۀ كعبه وارد شد و در آنجا ماند تا زمانى كه بلال كه قبلا در اين باره به او فرمان داده بود بر بالاى بام كعبه اذان گفت. در اين هنگام از ميان مشركانى كه در آن اطراف بودند عكرمة بن ابى جهل گفت: «خداوند ابو الحكم [ابو جهل] را گرامى داشت و بر او منّت نهاد كه مرد و نشنيد كه اين برده چه مى گويد!» صفوان بن اميّه نيز گفت: «سپاس خداوندى را كه پدرم را قبل از اين كه شاهد اين ماجرا باشد برد». خالد بن اسيد هم گفت: «سپاس خداوندى را كه پدرم را ميراند و او شاهد ماجراى امروز نشد تا ببيند بلال برخاسته بر بالاى بام كعبه عرعر مى كند!». در اين ميان سهيل بن عمرو و ديگر كسانى كه همراه او بودند نيز با شنيدن صداى اذان صورت خود را پوشاندند»(1).

بدين ترتيب خداوند پيامبر خود و مسلمانان را پس از يك دوران ستمديدگى پيروز ساخت و مسلمانان با ايمان خود مشركان را به خشم آوردند.

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) سه روز در مكّه باقى ماند و مراسم عمره را به جاى آورد و خود و اصحابش از ثواب مجاورت كعبه برخوردار شدند و اين در حالى بود كه قريش غرق در خشم و دل افسردگى شدند، چرا كه مى ديدند دعوت و شعار توحيد به درون مكّه راه يافته و آنان خود شاهد آنند و هيچ كارى نيز در مقابل آن نمى توانند انجام دهند.

در روز سوّم دو خواست مخالف يكديگر خود را نشان داد: خواستى از سر مهر و محبّت از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و خواستى ناشى از جهل و كينه و دشمنى، چه در اين روز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خواهان آن بود وليمه اى در مكّه برپا كند و همۀ مسلمان و مشرك - در آن حاضر شوند و اين نقطۀ شروعى بر صلحى پايدار ميان

ص: 185


1- - همان، ص 232 - م.

آنان باشد، امّا مشركان خواهان آن بودند كه او هر چه زودتر مكّه را ترك گويد. در اين روز حويطب بن عبد العزّى به همراه تنى چند از مشركان به نمايندگى از قريش نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمدند و گفتند: «مدّت اقامت تو سپرى شده است. از ميان ما بيرون برو».

امّا آن حضرت در پاسخ فرمود: «چه زحمتى برايتان دارد اگر اجازه مى داديد در ميان شما وليمه بپا مى كردم و برايتان غذايى آماده مى كرديم و در اين ميهمانى حاضر مى شديد؟» ولى آنان گفتند: «ما را به غذاى تو حاجتى نيست. از ميان ما برو».

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) طالب جنگ نبود، بلكه هدايتگرى به سوى خدا بود و هر جا زمينه اى فراهم مى يافت به اين امر مهم مى پرداخت. بنابراين طبيعى بود كه با پيشنهاد خود به هدايت، ارشاد و دعوت قريش بپردازد و هر چند آنان روى گردان باشند دست دوستى به سوى آنان دراز كند كه او خواهان آن بود تا مردمان گريزان را در هر اوضاع و احوالى به خود نزديك و مأنوس سازد و به همين سبب از فرصتى كه در اين حجّ پيش آمده بود براى ديدار با مردم مكّه و دعوت آنان به حق استفاده كرد و با برخى از آنان ملاقات و به حق دعوتشان نمود، هر چند اين ملاقاتها در داخل مسجد الحرام صورت نگرفت.

ازدواج با ميمونه

591 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين سفر با پيشنهاد عبّاس بن عبد المطلب عموى خود با ميمونه بنت حارث ازدواج كرد. ميمونه خواهر ام الفضل زن عبّاس بود و از آنجا كه آن زن مسأله ازدواج خود را به خواهرش ام الفضل واگذاشته و او نيز شوهر خود عبّاس را براى اين كار وكيل كرده بود، عبّاس عهده دار خطبۀ عقد از جانب زن شد و با رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) خطبۀ اين عقد را برگزار كرد. او به اين نيز بسنده نداشت و چهارصد درهم نيز به عنوان مهر وى از جانب پيامبر (صلی الله علیه و آله) پرداخت. خداوند او را

ص: 186

به پاس محبّتى كه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) داشت و توجّهى كه در دوران سختگيرى مشركان به آن حضرت مى كرد و به پاس رفتارش پس از سقوط دولت بتها و بت پرستان جزاى خير دهد.

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) پس از اين ازدواج به موجب قرارداد خود با مشركان در حالى كه آنان پيشنهاد محبّت او را رد كرده بودند مكّه را ترك گفت. امّا غلام خود ابو رافع را در مكّه باقى گذاشت تا با همسرش ميمونه همراه شود. وى در «سرف» در نزديكى تنعيم خود را به پيامبر (صلی الله علیه و آله) رساند و همسر آن حضرت را نيز به او سپرد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از آن در ماه ذى الحجّه به مدينه بازگشت.

به هر حال غزوه عمرة القضاء موجب نزديك كردن دلهاى مشركان به مسلمانان شد و هر چند مشركان تلاش داشتند تا به جاى نزديك شدن دورى گزينند و به جاى خو گرفتن همچنان بيگانگى و بى مهرى از خود نشان دهند، امّا كسانى از آنان در طىّ همين غزوه براى پذيرش اسلام آماده شدند و راه مسلمان شدن را در پيش گرفتند. براى اثبات اين مدّعا همين نمونه كافى است كه خالد بن وليد - مردى كه شمشير اسلام نام گرفت - در پى اين عمره اسلام آورد.

عمرة القضاء در قرآن كريم

592 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيش از اين رؤيايى صادق ديده بود كه او و اصحابش به مسجد الحرام وارد خواهند شد، سرهاى خود را خواهند تراشيد و تقصير خواهند كرد. پس از اين رؤيا ماجراى صلح حديبيّه و رخدادهايى كه در پى بى آن بود به وقوع پيوست و در آن روز عمر اندوهگين و خشمناك به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت:

«آيا به ما وعده ندادى كه طواف خواهيم كرد؟» و آن حضرت در پاسخ فرموده بود: «من اين سال را به تو وعده ندادم». پس از آن خداوند اين حقيقت را روشن ساخت كه تحقّق اين رؤيا در عمرة القضاء بوده است و نه در حديبيّه، هر چند حديبيّه سرآغازى بر پيروزى يا مقدّمه اى براى آن بوده خداوند مى فرمايد: «خداوند

ص: 187

آن رؤيا را حقيقة بر رسول خود راست آورد كه اگر خدا بخواهد در امنيّت و آرامش و در حالى كه سرهاى خويش را مى تراشيد و تقصير مى كنيد و از هيچ چيز بيمى نداريد به مسجد الحرام در مى آييد. خداوند آنچه را نمى دانيد مى داند و قبل از تحقّق اين براى شما فتحى نزديك قرار داد. او همان است كه رسول خود را با پيام هدايت و دين حق فرستاد تا او را بر همۀ دينها چيره سازد و خداوند به عنوان گواه بسنده است. محمّد (صلی الله علیه و آله) رسول خداست و كسانى كه با اويند بر كافران سختگير و با همديگر مهربانند و آنان را در سجده و ركوع مى بينى و در پى فضل خداوند و خشنودى اويند و نشانى ايمان آنان بر اثر سجده ها بر پيشانى آنان است. اين مثل آنان در تورات و مثل آنان در انجيل است كه به سان گياهى هستند كه بوته اش از خاك بيرون آيد و خود را استوار كند و ستبر گردد و بر روى پاى خويش بايستد آن سان كه كشاورزان را شگفت زده كند و بدين سان نهال مؤمنان ستبر شد تا كافران از آنان به خشم آيند. خداوند كسانى از آنان را كه ايمان آورده و كارهاى شايسته انجام داده اند آمرزش و نيز پاداش بزرگ وعده كرده است»(1).

يك رخداد فقهى

593 - عمّاره دختر حمزه سيد الشّهداء به همراه مادرش سلمى دختر عميس در مكّه اقامت داشت. هنگامى كه حويطب به همراه تنى چند از قريش نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رفتند و خواستار خروج آن حضرت از مكّه شدند، گروهى نيز نزد على (ع) آمدند و گفتند: «به دوستت بگو از ميان ما برو كه مدّت اقامتت پايان يافته است». چون پيامبر (صلی الله علیه و آله) و على (ع) نيز به همراه او قصد ترك مكّه را كردند عمّاره در پى على (ع) روانه شد و فرياد مى زد: «عمو، عمو». على (ع) نيز دست او را گرفت و آنگاه به فاطمه (س) گفت: «مراقب دختر عموى خود نيز باش». آن حضرت سپس به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز گفت: «چرا بايد دختر عموى خود را در

ص: 188


1- فتح/ 29-27.

يتيمى و در ميان مشركان رها كنيم؟» امّا پيامبر (صلی الله علیه و آله) آن حضرت را از اين نهى نكرد كه عمّاره را از مكّه خارج كند.

پس از آن سه نفر كه هر يك داراى رابطۀ خاصى با عمّاره بودند خواستار سرپرستى او شدند و در اين باره با يكديگر اختلاف كردند و هر كس مدّعى آن بود كه وى از ديگران به او سزاوارتر است. آن سه تن زيد بن حارثه، على بن ابى طالب (ع) و جعفر بن ابى طالب بودند دليل زيد براى مدّعاى خود آن بود كه در جريان «مؤاخات» در مدينه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را برادر حمزه قرار داد. و بنابراين او وصىّ حمزه و برادر دينى او در پيمان مؤاخات و اين دختر نيز دختر برادر اوست.

دليل على (ع) نيز براى اولويّت داشتن نسبت به ديگران در اين امر آن بود كه آن دختر، دختر عموى او بوده و علاوه بر اين او خود وى را از ميان مشركان رهانيده و بيرون آورده بود و به همين سبب در ولايت و سرپرستى او از هر كس ديگرى سزاوارتر بود. جعفر نيز به اين استدلال مى كرد كه آن دختر، عموزادۀ او و علاوه بر اين همسر وى اسماء بنت عميس خالۀ اوست.

اين سه تن مشكل خود را نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آوردند و از او در اين باره داورى خواستند و آن حضرت نيز به نفع جعفر بن ابى طالب حكم كرد و فرمود: «امّا تو اى زيد، تو مولاى خدا و مولاى رسول اويى. تو نيز اى على در خلق و خلق شبيه منى و تو اى جعفر از ديگران به او سزاوارترى، زيرا خالۀ او در خانۀ توست و هيچ زنى را نمى توان به عنوان همسر به خانه اى برد كه خاله اش يا عمه اش در آن است».

پس از داورى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سود جعفر او برخاست. و برگرد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با حالتى رقصان چرخيد و چون آن حضرت پرسيد كه «اى جعفر اين چه كارى است؟» وى پاسخ داد كه «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وقتى نجاشى كسى را خشنود مى ساخت همين كار را انجام مى داد». او همچنين به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت: «با او ازدواج كن». امّا آن حضرت فرمود: «او دختر برادر رضاعى من است».

ص: 189

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نظارت بر اين دختر را رها نكرد تا زمانى كه خود او را به ازدواج سلمة بن ابى سلمه در آورد.

اين ماجرا از احكام فقهى چندى در زمينه حضانت و سرپرستى كودكان و در ولايت تزويج حكايت مى كند:

الف: اين ماجرا در زمينۀ حضانت و سرپرستى حاكى از آن است كه بايد حضانت در اختيار فردى محرم از خويشاوندان قرار داده شود. به همين دليل نيز عمّاره در اختيار جعفر قرار داده شد كه عموزادۀ عمّاره و همسرش نيز خاله او بود و بدين ترتيب وى نمى توانست با عمّاره ازدواج كند.

ب: ولىّ ازدواج لزوما نبايد يك محرم باشد، آن سان كه در اين ماجرا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه از محارم عمّاره نبود او را همسر داد.

ج: هنگامى كه اولياى زن همه در يك مرتبه قرار داشته باشند آن كه از همه بافضيلت تر است زن را همسر مى دهد، آن گونه كه در اين ماجرا با آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، على (ع) و جعفر هر سه عموزادگان آن دختر بودند رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) او را همسر داد.

د: وقتى پدر و جدّ دختر نباشند نزديكترين خويشاوندى كه به او دسترسى هست عهده دار ولايت ازدواج خواهند شد، آن سان كه در اين رخداد با آن كه عبّاس، كه آن زمان اسلام آورده بود، عموى آن دختر و از ديگران كه عموزاده هاى او به شمار مى رفتند به او نزديكتر بود، امّا به دليل غيبت او بافضيلت ترين خويشاوند مرتبۀ بعد يعنى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ولايت ازدواج او را بر عهده گرفت.

سريّه ابن ابى العوجاء سلمى

اشاره

594 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هرگز از دعوت به اسلام روى گردان و خسته نمى شد، زيرا اين رسالت و مأموريّت او بود. وى مردم را به اسلام فرا مى خواند و در همان مدّت اندكى كه در مكّه بود دلهاى مردمان را به خود نزديك و مأنوس

ص: 190

ساخت و اين تلاش او ثمرات خود را در ميان مردم مكّه بر جاى گذاشت و آنان در پى اين عمره به اسلام در مى آمدند.

هنگامى كه عمرة القضاء نيز به پايان رسيد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ذى الحجّه سال هفتم هجرت به مدينه بازگشت گروههايى را به منظور دعوت به اسلام به اطراف گسترش داد. از آن جمله ابن ابى العوجاء را در رأس پنجاه سوار به سوى برخى از قبايل كه در نزديكى مكّه مى زيستند فرستاد تا از آنان بخواهد يا اسلام بياورند، يا پيمان عدم تعرّض ببندند و يا جنگ كنند.

در اين ميان جاسوسى در مدينه وجود داشت كه اين خبر را به آن قبايل رساند و به آنان هشدار داد. آنها نيز سپاه خود را براى رويارويى آماده كردند. هنگامى كه ابن ابى العوجاء و مسلمانان با آنان روبرو شدند آنها را آمادۀ نبرد يافتند. امّا با اين وجود ايشان را به اسلام دعوت كردند امّا آنها به جاى آن كه اين دعوت را حدّ اقل به صورت لفظى رد كنند با مقاومت خود به آنان پاسخ دادند و به سوى مسلمانان تير افكنده، گفتند: «ما بدانچه ما را دعوت مى كنيد نيازى نداريم».

سپس پى درپى براى مشركان كمك رسيد تا زمانى كه همه پنجاه سوار مسلمان را در محاصره خود قرار دادند و البتّه مسلمانان نيز در مقابل به نبرد سختى پرداختند تا آنجا كه اكثر آنان به قتل رسيدند و ابن ابى العوجاء نيز زخمهاى فراوانى برداشت و ناگزير شد دست از جنگ كشيده و به همراه باقيماندۀ ياران خود به مدينه بازگردد.

بدين ترتيب، دعوت ادامه داشت و حيله و خيانتهاى مشركان در اين راه از آنان قربانى مى گرفت.

مسلمانى خالد بن وليد

595 - گفتيم عمرة القضاء فرصتى براى نزديك كردن گريختگان از اسلام و آشنا و مأنوس ساختن آنان با اصول و تعاليم اين دين و برقرارى پيمان مودّت و

ص: 191

دوستى با آنان به وجود آورد، هر چند مخاطب اسلام دلهاى سختى بود كه به نداى محبّت و دوستى پاسخى نشان نمى دادند امّا با اين وجود عاقلانى در ميان آن مردم بودند كه دعوت حق به دلهاى آنان راه يافته اسلام را در حال رشد و شكوفايى و برترى مى ديدند و اين حقيقت را از طريق زبان زور، زبان هدايت و زبان عقل دريافته بودند و به هر حال پرده از مقابل ديدگان آنها كنار رفته و حقيقت آشكار براى آنان نمايان شده بود.

از اين گروه و در رأس همه مى توان خالد بن وليد را نام برد، مردى كه از آن پس بحق شمشير اسلام نام گرفت، هر چند به رتبۀ مجاهدان پيشتاز و پيشگام نمى رسيد، چه آزمايش آن هنگام آزمايش بود كه همۀ قدرتها عليه اسلام دست به دست هم داده بودند.

خالد كه خود را متمايل به دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و روى گردان از شرك مى ديد به اين نتيجه رسيده بود كه بى هدف در راه دفاع از شرك و مشركان به آب و آتش مى زند.

اكنون رشتۀ سخن را آن گونه كه در البداية و النهايه به نقل از واقدى آمده است به خالد بن وليد مى سپاريم تا نحوۀ اسلام آوردن خود را بگويد:

«چون خداوند خير و سعادت را براى من اراده كرد اسلام را در دلم جاى داد و سر عقل آمدم و گفتم: «من در همۀ اين نبردها عليه محمّد (صلی الله علیه و آله) حضور يافته و شاهد هيچ نبردى نبوده ام مگر آن كه در حالى از آن بيرون آمده ام كه مى ديدم كارى نابجا كرده ام و سرانجام محمّد (صلی الله علیه و آله) پيروز خواهد شد». هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به قصد حديبيّه بيرون آمد، من در رأس سواران مشركين بيرون رفتم و در عسفان با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه به همراه اصحابش بود ملاقات كردم و راه را بر او بستم و در مقابل او اردو زدم. هنگام ظهر كه شد او به همراه اصحاب خود به نماز ايستاد. در اين ميان ما قصد داشتيم در حال نماز بر او يورش بريم، امّا نتوانستيم تصميمى قاطع در اين باره بگيريم - و خير نيز در همين بود - در اين زمان او از انديشه اى كه در سر ما بود آگاهى يافت و همراه با اصحاب خود نماز خوف به جاى

ص: 192

آورد و اين امر ما را شگفت زده كرد و من گفتم: «اين مرد طلسم شده است». پس در كنارى توقّف كرديم و او راه خود را از مسير اسبان ما به سمت راست كج كرد و رد شد.

پس از آن كه در حديبيّه قريش با او مصالحه كردند و تنها با بازگرداندن وى به مدينه سدّ راه او شدند و با او به جنگ نپرداختند، با خود گفتم ديگر چه چيزى باقى مانده است؟ به كجا بايد بروم؟ آيا نزد نجاشى بروم در حالى كه او از محمّد (صلی الله علیه و آله) پيروى كرده و اصحاب وى نزد او در امنيّت و آسايش به سر مى برند؟ آيا نزد هرقل بروم و دست از دين خود بردارم و به آيين يهودى يا مسيحى درآيم؟ آيا در سرزمين غير اعراب سكونت گزينم؟ و آيا در سرزمين خود و در خانۀ خود در كنار كسانى كه مانده اند بمانم؟

در همين افكار و انديشه ها بودم كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از عمرة القضاء به مكّه رفت. من در اين زمان از شهر بيرون رفتم و شاهد ورود او نبودم. در اين ميان برادرم كه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مكّه رفته بود به جستجوى من پرداخته، مرا نيافته بود. او به همين سبب نامه اى برايم نوشت كه در آن چنين آمده بود: «بسم اللّه الرّحمن الرّحيم. امّا بعد، من شگفت تر از اين كه انديشه تو از اسلام دور مانده است نديده ام عقلت كجاست عقلت كجاست؟! آيا كسى مى تواند از حقيقتى چون اسلام ناآگاه باشد؟ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دربارۀ تو از من پرسيد و فرمود: «خالد كجاست؟» و من نيز گفتم: «خداوند او را خواهد آورد» و آن حضرت فرمود: «كسى همانند او از اسلام ناآگاه است؟ اگر او تلاش و دلاورى خود را در كنار مسلمانان قرار داده بود برايش بهتر بود و ما او را بر ديگران مقدّم مى داشتيم».

پس اى برادر آنچه از موقعيّتهاى مناسب را كه از دست داده اى درياب».

در پى وصول اين نامه شوق بيشترى براى خروج در من به وجود آمد و رغبت و علاقه ام به اسلام افزون شد و بخصوص پرسش رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دربارۀ من مرا خشنود و شادمان ساخت. در اين ميان چنين خواب ديدم كه در سرزمينى خشك و بى حاصل هستم و به سرزمينى وسيع و سرسبز وارد شده ام. بعد از آن زمانى كه به مدينه رسيدم و اين خواب را بر ابو بكر بازگو كردم گفت: «آن نشان

ص: 193

راهى است كه خداوند براى تو به سوى اسلام قرار داده و آن تنگنا و آن سرزمين خشك نيز شركى است كه در آن گرفتار بوده اى».

به هر حال چون تصميم بيرون رفتن از مكّه و پيوستن به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مدينه را گرفتم با خود گفتم: «چه كسى را همراه با خود نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ببرم؟». در اين ميان با صفوان بن اميّه برخورد كردم و به وى گفتم: «اى ابو وهب ما چون دندانهايى با يكديگر برابر هستيم و اينك محمّد (صلی الله علیه و آله) بر عرب و غير عرب چيرگى يافته، پس چه خوب است نزد او برويم كه آقايى محمّد (صلی الله علیه و آله) آقايى ماست». امّا او بشدّت از اين كار امتناع ورزيد و گفت: «اگر من تنها باقى مانده باشم و كسى ديگر جز من نباشد از او پيروى نمى كنم». پس از هم جدا شديم و من با خود گفتم: «اين مردى است كه در بدر پدر و برادر او كشته شده اند».

سپس با عكرمة بن ابى جهل برخورد كردم و همان سخنانى را كه با صفوان بن اميّه در ميان نهاده بودم با او نيز در ميان نهادم و او نيز پاسخى همانند او به من داد و در اين هنگام تنها به وى گفتم: «اين ماجرا را پوشيده دار» و او نيز گفت: «در اين باره سخن نمى گويم».

آنگاه به خانه رفتم و مركب خويش را خواستم و بر آن نشستم و روانه شدم. در اين ميان با عثمان بن طله برخورد كردم و با خود گفتم: «اين دوست من است پس چه خوب است قصدى را كه دارم با او در ميان بگذارم». امّا پس از آن كه پدران كشته شدۀ او را به ياد آوردم، به اين كه در اين باره با او سخنى بگويم بى رغبت شدم امّا سرانجام با خود گفتم: «براى من كه مشكلى نيست چرا كه من هم اينك روانه ام و مى روم». بدين ترتيب آنچه را گذشته و تصميمى را كه گرفته بودم به او اطّلاع دادم و گفتم: «ما به منزلۀ روباهانى در لانه خزيده ايم كه اگر يك دلو آب در لانه آنان ريخته شود بيرون مى آيند». سپس همانند آنچه به دو دوست ديگرم گفته بودم گفتم و او بى هيچ درنگى به من پاسخ مثبت داد و من نيز به او گفتم: «من همين امروز روانه ام و اين شتر من است كه در آن درّه در انتظار زانو زده است».

پس با او در يأجج قرار گذاشتيم كه هركداممان زودتر به آنجا رسيد در آنجا متوقّف و به انتظار ديگرى بماند.

ص: 194

به هنگام سحر خود را به بيرون مكّه كشانديم و هنوز سپيده ندميده بود كه در يأجج به يكديگر پيوستيم و از آنجا با هم به راه خود ادامه داديم تا به هده رسيديم و در آنجا با عمرو بن عاص روبرو شديم. او به ما خوشامد گفت و ما نيز به او پاسخ داديم و آنگاه او پرسيد: «به كجا مى رويد؟» ما نيز در مقابل از او پرسيديم: «به چه دليل از شهر بيرون آمده اى؟» و او هم همين سؤال را از ما پرسيد كه «به چه دليل از شهر بيرون آمده ايد؟» به او گفتيم: «براى درآمدن به اسلام و پيروى از محمّد (صلی الله علیه و آله)» و او نيز پاسخ داد: «همين هدف مرا نيز به اينجا آورده است».

سپس همه با هم به راه خود به مقصد مدينه ادامه داديم و به مدينه رسيديم و شتران خود را در بيابان پشت شهر متوقّف كرديم. در اين ميان خبر آمدن ما به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) داده شد و او از آمدن ما شادمان گشت.

آنگاه بهترين لباسهاى خود را پوشيدم و آهنگ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كردم.

در راه برادرم با من برخورد كرد و گفت: «بشتاب كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از آمدنت اطّلاع يافته و از آن شادمان شده و اينك در انتظار شماست».

آهنگ خود را به سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تندتر كرديم و سرانجام به ملاقات او نايل شديم. چون در مقابل آن حضرت قرار گرفتم تبسّمى بر لب گرفت و همچنان آن تبسّم بود تا در كنار او ايستادم. پس به عنوان پيامبر (صلی الله علیه و آله) بر او سلام كردم و او نيز با رويى گشاده به من پاسخ داد و آنگاه گفتم: «من گواهى مى دهم كه خدايى جز اللّه نيست و تو رسول خدايى» پس فرمود: «پيش آى». آنگاه ادامه داد كه: «سپاس خداوندى را كه تو را هدايت كرد، من تو را صاحب عقل و درايتى مى ديدم كه اميد داشتم تو را جز به خير و سعادت رهسپار نشود». من در پاسخ گفتم: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) من مواضعى عليه تو و در دشمنى با حق داشته ام كه خود از آن آگاهم و تو نيز شاهد آن بوده اى، اينك از خداوند بخواه آن گناهانم را بيامرزد». آن حضرت فرمود: «اسلام آنچه را پيش از آن بوده از بين مى برد».

گفتم: «با اين وجود هم برايم دعا كنيد». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز فرمود: «پروردگارا گناه آنچه خالد بن وليد در بستن راه خدا مرتكب آن شده است را ببخشاى»(1).

ص: 195


1- البداية و النهاية، ج 4، ص 240-238. - م.

596 - اين روايت واقدى از زبان خالد بن وليد در مورد نحوۀ اسلام آوردن اوست كه آن را بتفصيل ذكر كرديم، زيرا بيانگر روحيّات و تصويرى از انديشه هاى خالد و حاكى از عواملى است كه او را از نظر روانى به سوى اسلام سوق داد و پاسخى است به اين سؤال كه آيا آن عامل يا عوامل، اعتقادى جزمى بود كه از جان او مايه مى گرفت يا نوعى مصلحت جويى بود.

به عقيدۀ ما هيچ مانعى وجود ندارد كه بگوييم انگيزۀ وى در ابتدا مصلحت بوده و سپس ايمان به جان او راه يافته و در پى بى آن از مؤمنان راستين و سپس از جنگجويان در راه اسلام - و اگر اين تعبير درست باشد، از مجاهدان شده است.

خالد بن وليد از مشركانى بود كه به علّت خشم و ناخشنودى از اسلام و مسلمانان هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى عمرة القضاء وارد مكّه شد از اين شهر بيرون رفته بودند و اين خود از نفرت شديد او از اسلام و مسلمين حكايت داشت.

امّا او پس از چنين وضعى چنين مى خواست كه در رديف مسلمانان قرار گيرد. او همانند عمر بن خطّاب نبود كه در ابتدا دشمن سرسخت اسلام بود، امّا پس از چندى دلش نرم شد و خداوند نور ايمان را به دل او افكند و مايۀ قدرتى براى اسلام و مرزى ميان دو دورۀ ضعف و اختفا بودن و قدرت و آشكار كردن رسالت شد، آن هم در وقتى كه زبانها از گفتن حق و دلها نيز از ايمان آوردن دريغ داشت. او چون حمزه شير خدا نيز نبود كه هرگز در مقابل اسلام نايستاد و در همان آغاز به خاطر محبّت نسبت به برادرزادۀ خود ايمان آورد و نه قهرمان جنگ بلكه قهرمان جهاد شد. گاه مى شود قهرمان جنگ مجاهد نباشد و يا قهرمان جهاد سابقۀ تدبيرى در جنگ نداشته باشد، آن سان كه بلال و عمّار و ديگر مؤمنان پيشگامى كه نخستين بناى اسلام را تشكيل مى دادند و اسلام به كمك همان آزارها و گرفتاريهايى كه آنان تحمّل كردند پا گرفت از اين مجاهدان بودند.

خالد در اسلام آوردن خود هيچ يك از اينان و يا همانند هيچ يك از اينان نبود، بلكه او قبل از هر چيز در اين انديشيد و به محاسبه پرداخت كه آيا باقى ماندن

ص: 196

او بر شرك همچنان به مصلحت اوست يا مصلحت او در آن است كه با جريان پيروز حركت كند تا همچنان موقعيّتش به عنوان يك جنگجوى دلاور و فرمانده نظامى بى همتا محفوظ بماند.

او مكّه را در شرايطى يافت كه راه پيشرفت آن بسته شده و ديگر جاى رياست و آقايى نيست و محمّد و اصحاب او را در حالى ديد كه روز بروز بر موقعيّت آنان افزوده و از قدرت آنان كاسته نمى شود. به عبارت ديگر او مى ديد كه اسلام رو به پيشرفت و صعود و مكّه در حال نزول و تسليم شدن در برابر آن است. خالد توانسته بود با انديشۀ خود به سرّى كه در پيشرفت محمّد (صلی الله علیه و آله) وجود داشت پى برد، آن سان كه وقتى در حديبيّه و در رأس سوران مشركان به تعقيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و ياران او كه به نماز ايستاده بودند مشغول بود، اين حقيقت كه آن حضرت از جانب خداوند طلسم شده است به انديشۀ او خطور كرد.

اين جرقّه اى بود كه در دل او جهيد. ما نمى گوييم كه اين جرقّه خاموش شد، امّا مى گوييم سياق تاريخ زندگى او از زبان خود او حاكى از آن است كه اين جرقّه نبود كه او را به سوى ايمان رهنمون شد، بلكه آنچه او را بدان سو كشاند دو عامل ديگر بود:

الف: او ديده بود كه مكّه ديگر جاى او نيست زيرا در اين شهر همۀ زمينه هاى شكوفا شدن نبوغ او به عنوان يك فرمانده جنگى از ميان رفته و راه پيشرفت بسته شده است.

ب: ديگر اين كه براى او در حبشه نيز جايى وجود نداشت زيرا اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قبل از او به آن سرزمين رفته بودند و نجاشى نيز خود به محمّد (صلی الله علیه و آله) ايمان آورده و او را دوست داشت. خالد همچنين به اين انديشيد كه به رم پناهنده شود و از آيين قوم خود به دين يهودى يا مسيحى در آيد و شايد همين انديشه نيز مقدّمه اى براى آن بود و دريچه اى به سوى اين نور براى او گشود كه از آيين قوم خود در آيد و به دين مردمى از قوم خود كه به گفتۀ او آقايى او آقايى آنها نيز

ص: 197

هست وارد شود.

آرى، او در حبشه جايى نداشت چون اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در آنجا از او و از عقل و درايت او و نيز از مواضعى كه او در جنگ عليه مسلمانان داشت و از فرماندهى و موقعيّت ممتاز او براى نجاشى سخن گفته بودند.

بدين ترتيب، خالد به عللى كه ذكر شد به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روى آورد، در حالى كه ايمان او ايمانى با انگيزه و آميخته به اطمينان و ناشى از هدايت الهى نبود، مگر فروغى از هدايت كه در جريان حديبيّه به وى رسيد بدين ترتيب كه چون وى قصد داشت در حال نماز بر مسلمانان يورش برد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نماز خود را به نماز خوف تبديل كرد و همين او را به تأمّل واداشت.

هنگامى كه خالد به حضور رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) رسيد و با روى گشادۀ آن حضرت مواجه شد اسلام را به عنوان دين خود پذيرفت. خداوند او را به بركت دعاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بيامرزد.

قابل ذكر است كه نگارنده وقتى مى گويد نقطۀ شروع مسلمان شدن خالد بن وليد آن بود كه پس از مطرح شدن اسلام به عنوان تنها قدرت در جزيرة العرب مصلحت خود را در اين كار ديد قصد ندارد چيزى از مقام آن فرمانده و آن جنگجوى با شجاعت و با مهارت ميدان جنگ بكاهد، چه، هر چند او مسلمان شدن را مصلحت شخصى و دنيوى خود مى ديد، امّا اين مسأله دريچه هاى نور را به سوى او گشود و اسلام به دل وى راه يافت و به خدا و روز آخرت و فرشتگان و پيامبران خداوند ايمان آورد.

شايد آنچه تا كنون دربارۀ خالد گفتيم سبب آن شده بود كه عمر بن خطّاب با او به عنوان يك فرد مورد اطمينان برخورد نمى كرد، هر چند توانايى رزمى او را ارج مى نهاد.

اسلام عمرو بن عاص

598 - نحوۀ مسلمان شدن عمرو بن عاص شبيه به مسلمان شدن خالد بن -

ص: 198

وليد است، با اين تفاوت كه مصلحت انديشى و منفعت طلبى در مورد عمرو عاص ظهور بيشترى داشت و در ماجراى اسلام آوردن خالد نكاتى به چشم مى خورد كه نشان مى دهد وى برخى از معانى وحى را درك كرده بود و اين به سبب آن چيزى است كه او در مورد نماز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مشاهده كرد و نيز دريافت كه خداوند او را وانمى گذارد و بلكه محفوظش مى دارد و همچنين موقعيّت پيامبر (صلی الله علیه و آله) در ميان عرب و عجم را درك كرد و به اين حقيقت رسيد كه آقايى و شرافت آن حضرت آقايى و شرافت قريش است.

بد نيست از زبان عمرو بن عاص نيز بشنويم كه چگونه اسلام به دل او راه يافت. آن گونه كه در البداية و النهايه به نقل از واقدى آمده است وى چنين مى گويد:

«من از اسلام دورى مى گزيدم و دشمن آن بودم. در نبرد بدر به همراه مشركان حضور يافتم امّا نجات پيدا كردم، سپس در احد حاضر شدم و در آنجا نيز نجات يافتم، ديگر بار در نبرد خندق حضور پيدا كردم و آنجا نيز از خطر جستم.

در همين زمان بود كه با خود گفتم: «چقدر بايد خسارت بكشيم؟ به خداوند سوگند اين كارها سودى ندارد و محمّد بر قريش چيره خواهد شد.

بدين ترتيب به كاروان تجارت خود برگشتم و از رويارويى با مردم خوددارى كردم امّا هنگامى كه ماجراى حديبيّه پيش آمد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با صلح به مدينه برگشت و قريش نيز به مكّه بازگرديد با خود گفتم: «محمّد سال آينده با اصحاب خود به مكّه وارد خواهد شد. پس نه مكّه جاى ماندن است و نه طايف و هيچ چيزى از بيرون رفتن از اين سرزمين بهتر نيست تا ديگر از اسلام دور باشم».

من بر اين عقيده بودم كه اگر همه قريش اسلام بياورند اسلام نياورم. به همين سبب نيز به مكّه رفتم و گروهى از مردان خاندان خود را كه با من همعقيده بودند و از من فرمانبرى داشتند و در همۀ مشكلات خود به من مراجعه مى كردند گرد هم آوردم و به آنان گفتم: «موقعيّت من در ميان شما چگونه است؟» گفتند: «تو انديشمند ما و در بركت كار و مباركى خود پيشواى مايى». گفتم: «بدانيد كه من به

ص: 199

خداوند سوگند كار محمّد را كارى مى بينم كه به صورتى ناخوشايند بر همۀ امور غلبه و برترى مى يابد و اينك در اين باره نظرى دارم و چاره اى انديشيده ام».

گفتند: «آن چيست؟» گفتم: «به نجاشى مى پيونديم و در كنار او مى مانيم تا اگر محمّد پيروز شود نزد نجاشى باشيم كه براى ما زير دست نجاشى بودن بهتر از زير دست محمّد بودن است و اگر نيز قريش پيروز شود كه در اين صورت ما كسانى هستيم كه آنها ما را مى شناسند». آنان در پاسخ گفتند: «اين نظر درستى است».

پس به آنها گفتم: «چيزى براى هديه كردن به او گرد هم آوريد».

از آنجا كه دوست داشتنى ترين ارمغان سرزمين ما براى او چرم بود، چرم فراوانى با خود برداشتيم و به سوى نجاشى رفتيم. به خداوند قسم ما نزد نجاشى بوديم كه عمرو بن اميّه ضمرى بر او وارد شد، به حضور رسيد و بيرون آمد. در آن زمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نامه اى به همراه عمرو بن اميّه فرستاده و در آن نامه به او اطّلاع داده بود كه امّ حبيبه دختر ابو سفيان را به ازدواج او در آورده است(1).

در اين هنگام من به همراهانم گفتم: «اين عمرو بن اميّه است و چه خوب است بر نجاشى وارد شوم و از او بخواهم وى را در اختيار من قرار دهد و او را گردن بزنم كه اگر چنين كارى را انجام دهم قريش از آن شادمان خواهند شد و در اين مورد به من پاداش خواهند داد كه فرستادۀ محمّد (صلی الله علیه و آله) را كشته ام».

بدين ترتيب به حضور نجاشى رسيدم و چون هميشه در پيشگاه او سجده كردم و او نيز گفت: «دوست ما خوش آمد! آيا چيزى از سرزمين خود به عنوان هديه براى من آورده اى؟» گفتم: «آرى، اى پادشاه، چرمهاى فراوانى به عنوان ارمغان آورده ام». آنگاه آن چرمها را در معرض او قرار دادم و وى آن را پسنديد و قدرى از آن را ميان كشيشان خود تقسيم كرد و در مورد باقيمانده نيز فرمان داد آن را به جايى مناسب بردند و نيز فرمان داد آمارى از آن بردارند و نگه دارند.

هنگامى كه خوشايند و خوش حالى او را مشاهده كردم گفتم: «پادشاها! من مردى را ديدم كه از حضور تو بيرون رفت. او فرستادۀ دشمن ماست كه ما را

ص: 200


1- - در سيره ابن هشام چنين آمده كه آن نامه در مورد جعفر و اصحاب او بود و در الروض الانف نيز آمده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين نامه او را به اسلام دعوت كرد.

داغدار كرده و بزرگان و نيكان ما را كشته است. او را در اختيار من قرار ده تا او را بكشم».

نجاشى از اين سخن بسيار خشمگين شد و دست خود را بالا برد و چنان محكم بر صورت من فرود آورد كه گمان كردم بينى ام شكست. پس خون از بينى ام جارى شد و به پاك كردن خون با لباس خود پرداختم و بدين ترتيب چنان خوارى و ننگى به من رسيد كه اگر زمين شكافته مى شد از شدّت اندوه به زمين فرو مى رفتم.

پس گفتم: «اگر احتمال مى دادم كه آنچه گفتم تو را ناخشنود مى سازد هرگز چنين درخواستى از تو نمى كردم».

در پى اين سخن نجاشى شرم كرد و گفت: «اى عمرو، آيا از من مى خواهى فرستادۀ آن كسى را در اختيارت قرار دهم و تو او را بكشى كه همان ناموس اكبر كه بر موسى و عيسى نازل مى شد بر او نيز نازل مى شود؟»

در اين هنگام خداوند قلب مرا دگرگون ساخت و با خود گفتم: «اين حقيقت را عرب و عجم دريافته اند و تو با آن مخالفت مى كنى؟!». بدين ترتيب خطاب به نجاشى گفتم: «پادشاها آيا بر آنچه گفتى گواهى مى دهى؟» گفت:

«آرى، نزد خداوند بر اين حقيقت گواهى مى دهم. اى عمرو، از من فرمان ببر و از او پيروى كن كه به خداوند سوگند او بر حق است و يقينا او آن سان كه موسى بر فرعون و سپاه او پيروز شد پيروز خواهند شد». من پرسيدم: «آيا از جانب او با من بيعت اسلام مى بندى؟» او گفت: «آرى» پس دست خويش را گشود و با من بيعت اسلام كرد. سپس طشتى آب خواست و خون از چهرۀ من شست و از آنجا كه لباسم به خون آلوده شده بود لباسى نو بر من پوشاند.

سپس به ميان دوستان خود برگشتم و آنان چون لباس دربار نجاشى را بر تن من ديدند شادمان شدند و پرسيدند: «آيا آنچه مى خواستى از دوستت گرفتى؟» من در پاسخ گفتم: «دوست نداشتم در نخستين ديدار در اين باره با او سخن گويم و با خود گفتم دوباره به ديدارش خواهم آمد». آنان نيز گفتند: «درست همان است كه خود صلاح ديده اى».

ص: 201

پس از اين رخداد به دوستان خود چنين وانمود كردم كه در پى حاجتى مى روم و بدين ترتيب از آنان جدا شدم و خود را به لنگرگاه كشتيها رساندم.

در همان موقع يك كشتى را ديدم كه بارگيرى كرده و آمادۀ ترك ساحل است. در آن كشتى سوار شدم و كشتى به راه افتاد و در آن سوى دريا در شعبه لنگر انداخت. از كشتى پياده شدم و با پولى كه همراه داشتم شترى خريدم و به قصد مدينه روانه شدم. از مر الظهران گذشتم و چون به هده رسيدم مشاهده كردم كه دو مرد در فاصله اى نه چندان دور جلوتر از من توقّف كرده اند و يكى از آنها در داخل خيمه اى است و ديگرى شتران را مى بندد. خود را به آنان رساندم و ديدم كه يكى از آنها خالد بن وليد است. گفتم: «كجا مى روى؟» گفت: «نزد محمّد. مردم همه اسلام آورده اند و كسى كه چندان چيزى داشته باشد نمانده است. به خداوند سوگند اگر بيش از اين مى ماندم همچون كفتارى كه گردن او را بگيرند و او را از لانه اش بيرون كشند، او گردن ما را نيز مى گرفت». من در پاسخ خالد گفتم: «خدا شاهد است من نيز قصد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و قصد اسلام كرده ام». پس از اندكى عثمان بن طلحه نيز بيرون آمد و به من خوشامد گفت و در پى بى آن همه با هم ساعتى در آن منزلگاه توقّف كرديم و سپس به همراه هم به راه ادامه داديم و به مدينه رسيديم. در اين ميان در چشمه ابو عتبه صداى ناشناسى را شنيديم كه فرياد مى زد: «رباح! رباح! رباح!». اين گفته را به فال نيك گرفتيم و به راه ادامه داديم. پس آن مرد به من نگريست و در اين حال شنيدم كه مى گفت: «مكّه پس از اين دو رهبر خود را از دست داده است». به گمان من مقصود وى از اين دو من و خالد بن وليد بود.

به هر حال آن مرد پشت كرد و بسرعت به سوى مسجد رفت و به گمان من رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را از آمدن ما خبر داد. البتّه واقعا نيز چنين بود و او اين كار را انجام داده بود.

ما در حرّه شتران خود را خوابانديم و بهترين لباسهاى خود را بر تن كرديم و در آن زمان كه براى نماز عصر اذان گفته بودند به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) رسيديم در حالى كه چهرۀ آن حضرت باز و شادمان بود و مسلمانان نيز در پيرامون او و از اسلام آوردن ما خوش حال بودند.

ص: 202

ابتدا خالد بن وليد پيش رفت و بيعت كرد، پس عثمان بن طلحه و در آخر نيز من پيش رفتم. به خداوند سوگند هنوز در پيشگاه او ننشسته بودم كه از شرم نمى توانستم سر خود را بلند كنم و به او بنگرم.

من بر اين شرط با رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) بيعت كردم كه خداوند گناهان گذشته مرا بيامرزد و از آن پس نيز اسباب گناه برايم پيش نيايد [!] آن حضرت نيز فرمود: «اسلام آنچه را قبل از آن بوده و هجرت نيز آنچه را قبل از آن بوده است از بين مى برد».

به خداوند سوگند از زمانى كه اسلام آورديم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در جمع ياران خود هيچ كس را جايگزين من و خالد بن وليد نساخت»(1).

598 - ما اين حديث را به تفصيل نقل كرديم، هر چند مايل بوديم جملۀ اخير آن را حذف كنيم، چه اين كه مى گويد: «به خداوند سوگند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هيچ كس را جايگزين من و خالد نساخت» و اين در حالى است كه ما گمان نمى كنيم - اگر انتساب اين جمله به عمرو عاص صحّت داشته باشد - اين سوگند سوگندى راست باشد، چه پس از اسلام آوردن اين دو، غزوه هاى تبوك، موته، فتح مكّه، هوازن، حنين و نبردهايى از اين قبيل در گرفت و در هيچ يك از اين نبردها رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به جاى كسانى چون على بن ابى طالب (ع)، زبير بن عوام، ابو عبيده، عامر بن جراح و سعد بن وقاص آن دو را به مأموريت نگماشت. بنابراين چنين سوگندى نادرست يا اتّهامى است كه به عمرو عاص زده شده است، چه، اگر اين سخن درست باشد جاى اين پرسش خواهد بود كه چرا در غزوۀ مؤته پرچم سپاه ابتدا در اختيار عبد اللّه بن رواحه، سپس زيد بن حارثه، پس از او جعفر بن ابى طالب و پس از شهادت همه آنها و زمانى كه هيچ فرمانده ديگرى نبود در اختيار خالد بن وليد قرار گرفت.

به هر حال صرف نظر از اين عبارت اخير، مجموع اظهارات عمرو عاص حاكى از آن است كه وى همانند دوست خود خالد به خاطر مصلحت و تأمين منافع

ص: 203


1- همان. ص 238-236 - م.

خويش اسلام آورده، هر چند پس از آن ايمان در دل آنان جا گرفته است.

اين وضعيت عمرو بن عاص است كه مى گفت: «اگر همۀ قريش اسلام بياورند من مسلمان نخواهم شد». او همان كسى است كه همراه با برخى از افراد قوم خود براى تحريك نجاشى عليه مسلمانان به حبشه مى رود و در آنجا نيز مى كوشد تا فرستادۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را به آن ديار بكشد، امّا نجاشى بر صورت او سيلى مى زند آن سان كه بينى او خونى مى شود. شايد همين ضربه او را به خود آورد و متوجّه حق ساخت و شايد هم خشم نجاشى او را بيدار كرد و يا عمرو عاص خواست او را از خود خشنود سازد و لذا به حقيقت اعتراف كرد.

در همه اظهارات عمرو بن عاص هيچ نشانه اى حاكى از اين كه او، همانند خالد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در پناه خداوند مى ديده وجود ندارد، چه او هيچ رخدادى كه وى را به چنين حقيقتى رهنمون شود مشاهده نكرده است.

بنابراين ما بر اين عقيده ايم و اين نظر را بر مى گزينيم كه اسلام آوردن عمرو عاص براى مصالح شخصى و دنيوى بود، هر چند شايد بعد از آن اسلام و ايمان به دل او راه يافته و مؤمن شده باشد.

ماجرايى كه عمرو بن عاص خود از آن سخن گفته حاكى از آن است كه او مرد حضور در ميدان نبرد نبود و خود را به مخاطره نمى افكند، زيرا او در بدر و احد و خندق در كنار مشركان در سپاه حضور داشت، امّا از همه آنها جان سالم به در برد. وى ظاهرا در اين نبردها يا نقش يك تماشاچى را داشت يا آن گونه كه در نبرد صفّين ميان امام هدايت على بن ابى طالب (ع) و معاويّه و در نبرد ياغيان طغيانگر به تدبير جنگ پرداخته بود، در اين نبردها نيز چنين نقشى بر دوش مى گرفت.

در آينده اخبار و رخدادهايى كه وضعيّت و مواضع او و خالد بن وليد را به تصوير مى كشد خواهد آمد.

ص: 204

سريّۀ شجاع بن وهب

599 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به اعزام گروههاى گشتى براى شناسايى اوضاع و احوال قبايل و مناطق - بويژه مناطقى كه از آن ناحيه آسوده خاطر نبود - پرداخت.

آن حضرت شجاع بن وهب را در رأس يك گروه بيست و چهار نفرى به مقصد گروهى از هوازن اعزام كرد و به آنان مأموريّت داد بر آن گروه يورش برند.

اين گروه شبانه راه مى پيمود و در روز مخفى مى شد. بدين ترتيب توانست به صورت غافلگيرانه جمع مورد نظر را مورد هجوم قرار دهد. از آنجا كه شجاع بن - وهب از افراد خود خواسته بود به تعقيب دشمن نپردازند، آنان پس از فرار دشمنان شتران و گوسفندان فراوانى از ايشان به غنيمت گرفتند و به مدينه بردند كه تنها از اشتران آن غنايم سهميّۀ هر يك از آنان پانزده شتر شد.

پس از اين سريّۀ خاندان مورد تهاجم اسلام آورد. به مدينه آمدند و از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خواستند زنانى را كه از آنان به اسارت گرفته شده اند برگرداند و آن حضرت نيز پس از مشورت با فرمانده اين سريّه آنها را برگرداند.

ابن كثير در البداية و النهاية دربارۀ اين سريّه مى گويد:

«احتمال دارد اين سريّه همان سريّه اى باشد كه شافعى از مالك از نافع از ابن عمر روايت كرده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گروهى را به سوى نجد فرستاد كه عبد اللّه بن عمر نيز خود در آن حضور داشت. عبد اللّه دربارۀ آن سريّه مى گويد: «شتران فراوانى به غنيمت به دست ما افتاد و سهميّۀ هر كدام از ما دوازده شتر شد و هر يك نيز به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) يك شتر داديم»(1).

اما به عقيدۀ نگارنده اين دو جريان، از دو سريّۀ جداگانه حكايت دارد كه يكى به قصد نجد و ديگرى به سمت هوازن اعزام شده است.

ص: 205


1- - همان، ص 240. - م.

سريّۀ بنى قضاعه

600 - بتدريج سريّه هاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سمت سرزمين شام صورت مى گرفت تا در نواحى مجاور آن سرزمين به گشت زنى بپردازند و از اوضاع و احوال آن مناطق اطّلاعات تازه اى به دست آورند و اين، مقدّمه و يا يك گشت شناسايى براى غزوه اى باشد كه چندى بعد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قصد انجام آن را در آن نواحى داشت.

بدين ترتيب پيامبر (صلی الله علیه و آله) كعب بن عمير غفارى را در رأس يك گروه پانزده نفرى به سوى بنى قضاعه در نواحى مجاور شام فرستاد. اين گروه با جمعيّت فراوانى روبرو شد و آنان را به اسلام دعوت كرد، امّا آنها مسلمانان را هدف تيرهاى خود قرار دادند و به تقاضاى آنها پاسخ مثبت ندادند. اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه چنين ديدند على رغم شمار اندك گروه خود به نبرد سختى عليه آنان دست زدند.

مشركان نيز با سپاه انبوه خود با آنان جنگيدند و همۀ مؤمنان - جز يك تن - در راه دعوت به اسلام جان باختند. آن يك تن نيز در ميان كشتگان با جراحتهاى فراوانى كه برداشته افتاده بود و مشركان گمان كرده بودند كه مرده است. امّا چون شب فرا رسيد، خود را از آن صحنه دور ساخت و به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رساند. آن حضرت در اين انديشه برآمد تا براى مقابله با آن مشركان سپاهى را روانه كند، امّا به ايشان خبر رسيد كه آنان در صحرا به نقطه اى ديگر نقل مكان كرده اند.

ممكن است كسى در اينجا به طرح اين سؤال بپردازد كه چرا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گروههاى چنين اندكى را مى فرستاد تا مشركان با سپاهيان انبوه خود كه اين گروهها توانايى رويارويى با آنها را نداشتنه اند بر آنان چيره شوند و در نتيجه همه يا اكثريّت آنان كشته شوند.

پاسخ آن است كه، هدف اوّليّۀ اين گروهها تبليغ و دعوت مردم به اسلام بود، امّا آنان با مردمانى سرسخت روبرو مى شدند كه نه تنها به دعوت ايشان پاسخ

ص: 206

مثبت نمى دادند، بلكه اگر امكان مى يافتند مسلمانان را به قتل نيز مى رساندند. ما در همين سريّه مشاهده كرديم كه چگونه در آغاز مسلمانان مشركان را به اسلام دعوت كردند، امّا آنها اين دعوت را رد كردند و مسلمانان را هدف تيرهاى خود قرار دادند و به قتل رساندند.

بنابراين، اين گروهها نه براى جنگ بلكه به منظور دعوت به حق و رساندن مكتب پيامبر (صلی الله علیه و آله) به مردم رفته بودند.

غزوۀ مؤته

اشاره

601 - اسلام به سان نورى در همه جا مى گسترد و در اين ميان شام نيز از سرزمين جزيرة العرب دور نبود و بلكه قبايلى از عرب در آن سرزمين زندگى مى كردند، از جمله آنها نسّانيان بودند كه در آن سرزمين حكومتى داشتند. بنابراين طبيعى است كه وقتى اسلام چون نورى به هر سو پرتو مى افشاند و افقهاى نزديك را مى پوشاند گروهى از اعراب شام اسلام بياورند و شايد نيز برخى از مسلمانان به آن ديار سفر كرده باشند.

پس از چندى، مسيحيان آن ديار نتوانستند وجود مسلمانان را در ميان خود تحمّل كنند و بدين ترتيب كارگزار شام كه از طرف دولت روم در آنجا منصوب شده بود كسانى از اعراب شام را كه اسلام آورده بودند به قتل رساند.

در چنين شرايطى ناگزير مى بايست محمّد (صلی الله علیه و آله) به دفاع از پيروان خود كه به خاطر دينشان مورد آزار قرار گرفته بودند برخيزد تا اين فتنه و آزار را از آنان دور سازد. در اين باره ابن تيميّه در رسالة القتال خود مى گويد:

«پيامبر (صلی الله علیه و آله) هنگامى سپاه خود را در مؤته به جنگ روم فرستاد كه كارگزار رومى مسلمانان شام را به قتل رسانده بود».

اين تنها يكى از علل سريّۀ مؤته است و در اين ميان علّت مستقيم ديگرى نيز وجود داشت و آن اين بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حارث بن عمير ازدى را با نامه اى

ص: 207

به شام و سپس به دربار پادشاه روم فرستاد. امّا در شام شرحبيل بن عمرو غسّانى مانع ادامۀ راه او شده، او را در بند كشيد و به دربار خود برد و به قتل رساند. تا آن زمان هيچ يك از فرستادگان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نزد سران حكومتهاى موجود به قتل نرسيده بودند و اين نخستين مورد بود. به همين دليل وقتى اين خبر به آن حضرت رسيد بر او گران آمد و در چنين شرايطى ناگزير بود با قدرت در مقابل اين خيانت و مكر بايستد، هر چند به قيمت رويارويى با ابر قدرت روم تمام شود، چرا كه آنان مؤمنان را به علّت دين دارى مورد آزار و قتل قرار داده بودند و اين باعث ترساندن و ارعاب ديگر كسانى مى شد كه قصد پذيرش اسلام را داشتند. وانگهى، آنها فرستادۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در شرايطى به قتل رسانده بودند كه قدرت آن حضرت قدرت برتر در سرزمين جزيرة العرب شده بود. بنابراين لزوما مى بايست به رويارويى با اين خيانت پرداخته شود، زيرا سكوت در برابر آن ذلّتى براى مؤمنان و بلكه ذلّتى براى همۀ اعراب به شمار مى رفت و اين در حالى بود كه آنان در صدد اقامۀ دعوت به حق و حمايت از ملّتها در برابر حاكمان سركش و ستمگر بودند.

چنين بود كه در ماه جمادى الاولى و در سال هشتم هجرت، پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) سپاهى را كه شمار آن سه هزار تن و شايد بزرگترين سپاهى بود كه تا آن زمان اعزام مى شد به نواحى بلقاء در شام اعزام كرد.

آن حضرت فرماندهى اين سپاه را بر عهدۀ زيد بن حارثه، در صورت كشته شدن او بر دوش جعفر بن ابى طالب و در صورت شهادت او نيز به مسئوليّت عبد اللّه بن رواحه گذاشت و در صورت شهادت هر سه آنها انتخاب فرمانده را به خواست سپاهيان واگذار فرمود.

پس از آن كه اين سپاه از مدينه فاصله گرفت به آنان خبر رسيد كه هرقل در نقاطى از سرزمين بلقاء با صد هزار سپاه رومى اردو زده و بسيارى از مسيحيان عرب كه شمار آنان به يكصد هزار تن مى رسد نيز به او پيوسته اند.

ص: 208

اين خبر برخى از سپاهيان را مرعوب ساز و برگ و شمار افراد سپاه دشمن ساخت و گفتند: «به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نامه مى نويسيم و او را از شمار سپاه دشمن آگاه مى سازيم تا براى ما نيروى كمكى بفرستد و يا فرمان بازگشت دهد. هنگامى كه خبر اين زمزمه به عبد اللّه بن رواحه رسيد در ميان سپاهيان ايستاد و گفت: «اى مردم، به خداوند سوگند آنچه اينك آن را خوش نداريد همان چيزى است كه براى آن بيرون آمده ايد و آن شهادت است. ما با اتكا به عدّه و عدّه خويش و يا فراوانى و انبوهى سپاه به رويارويى دشمن نمى رويم، بلكه تنها و تنها به پشتوانۀ اين دينى كه خداوند ما را بدان كرامت بخشيده است مى جنگيم. پس به پيش كه فرجام كار يكى از اين دو خبر است: «يا پيروزى و يا شهادت». مردم در پاسخ اين سخن گفتند:

«آرى، به خداوند سوگند ابن رواحه راست مى گويد».

بدين ترتيب دو سپاه به سوى يكديگر پيش رفتند. سپاه روم كه شمار آنان به دويست هزار تن مى رسيد و سپاه اسلام كه هر چند شمار آنان اندك بود امّا به اين حقيقت ايمان داشت كه «چه بسيار گروهى اندك كه به اذن خداوند بر گروهى بزرگ پيروز شده است»(1). مؤمنان بى هيچ ترس و واهمه اى از فراوانى افراد دشمن و كم بودن سپاه خود پيش رفتند، در حالى كه زيد بن حارثه خود پيشاپيش سپاه حركت مى كرد و پرچم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را بر شانه نهاده بود و نيز در حالى كه فرماندهى جناح راست سپاه را فردى از بنى عذره به نام قطبة بن قتاده و فرماندهى جناح چپ را فردى از انصار به نام عباية بن مالك بر عهده داشت.

مسلمانان يكى از آباديهاى بلقاء را براى اردوى خود انتخاب كردند و در همان جا رو در روى روميان قرار گرفتند. در اين رويارويى، اگر زمانى شمار سپاهيان و سلاح و تجهيزات روميان گروهى از مسلمانان را مرعوب ساخته بود، سپاه روم نيز از ايمان مسلمانان به وحشت افتاده بود و اگر مسلمانان توانسته بودند بر آن ترس و نگرانى كه بر ايشان عارض شده بود غلبه يابند، امّا آن دويست هزار نفر نتوانستند

ص: 209


1- - بقره/ 249.

بر اين وحشت خود فائق آيند كه رو در روى مردمى قرار خواهند گرفت كه - دوست داشتنى ترين ديدار براى آنان ديدار با خداوند است.

602 - بدين ترتيب دو سپاه رو در روى يكديگر قرار گرفتند: سپاه ايمان، در حالى كه برخوردار از انگيزه هاى درونى بود و به منظور دفاع از مؤمنانى كه به دست كارگزار روميان به قتل رسيده بودند و نيز دفاع از كرامت اسلام كه با قتل فرستادۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) زير پا گذاشته شده بودند و بالاخره دفاع از كرامت عرب هجوم آورده بود و سپاه انبوه روميان كه از افراد و از تجهيزات نظامى فراوان برخوردار، امّا از انگيزه تهى بود و هيچ هدفى جز آن نداشت كه آن گروه اندك - امّا برخوردار از قدرت معنوى و روحيّه گرفته از پيروزيهاى سابق خود - را عقب براند.

به همين دليل آنان قبل از هر چيز توجّه خود را به كشتن فرمانده و پرچمدار سپاه مسلمانان معطوف داشتند، پرچمى كه رمز پيروزى سپاه است و هر چه بيشتر پيش رود بر قدرت و كوبندگى هجوم مى افزايد و اين همان چيزى است كه روميان از آن وحشت داشتند.

به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز - كه «از روى هوى و خواست دل سخن نمى گويد و آنچه مى گويد وحيى است كه به او مى رسد»(1) چنين الهام شده بود كه پرچمداران سپاه او نخستين اهداف حملۀ دشمن خواهند بود. به همين سبب آن حضرت فرماندهى و بر دوش كشيدن پرچم سپاه را نخست به علّت ايمان بالاى زيد بن حارثه و نيز براى آن كه مردم بدانند شرافت و بزرگى تنها به ايمان و كردار نيك است به زيد و پس از او براى آن كه مردم بدانند وى خانواده و نزديكان خود را از فرستادن به صحنۀ خطر دريغ نمى دارد به جعفر بن ابى طالب و آن مردى كه دو بار هجرت كرده بود و پس از آن دو به عبد اللّه بن رواحه سپرده بود، هر چند آن حضرت براى فرماندهى سپاه پس از اين سه كسى را تعيين نكرد و بدين ترتيب هر چند در آخرين مرحله خالد بن وليد پرچم سپاه را برگرفت امّا او به دليل آن كه تازه مسلمان بود در

ص: 210


1- نجم/ 3 و 4.

ميان كسانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنان را براى فرماندهى برگزيده و از آنان نام برده است قرار نداشت.

همۀ هدف سپاه روم آن بود كه مهاجمان را به عقب براند و به همين دليل نيز فرماندهان سپاه اسلام را هدف خود قرار داد و يكى پس از ديگرى آنان را به قتل رساند. از سوى ديگر، هدف سپاه اسلام آن بود كه قصاص برادران خود را كه به خاطر دين داشتن كشته شده بودند بگيرد و به همين سبب نيز شمار زيادى از روميان را به قتل رساندند تا آنجا كه خالد بن وليد مى گويد وى خود نه شمشير عوض كرد و در آخر نيز جز يك تيغۀ يمنى در دست او نماند. شايد نيازى به اين پرسش نباشد كه چرا شمشير خالد چون قطعه چوبى در دست او مى شكست، چه آن شمشير صفوف سپاهى را در هم مى شكست كه نيروى مؤمنان چون چاقويى كه در پنيرى فرو مى رود در ميان آنان فرو مى رفت و راه مى گشود. آن فرماندهان بزرگى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به فرماندهى گماشته بود نيز كشته نمى شدند مگر هنگامى كه در ميان صفوف سپاه دشمن فرو مى رفتند و هيچ پرچمى از دست هيچ يك از اين بزرگان نمى افتاد مگر هنگامى كه سرهاى گروهى از كافران مسيحى و يهودى بر زمين مى افتاد. زيد، آن محبوب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و پرچمدار سپاه او، شمارى از دشمن را كشت تا خود به شهادت رسيد. جعفر بن ابى طالب حامى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز تا آنجا با دشمن نبرد كرد كه احساس كرد ديگر اسبش توان پيش بردن او را ندارد. از اسب پياده شد و در حالى كه پرچم رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در دستش بود پياده به نبرد با دشمن پرداخت و چون دست راست او را قطع كردند پرچم را به دست چپ داد و هنگامى كه دست چپ او را نيز بريدند پرچم را در دامن گرفت تا زمانى كه به شهادت رسيد و در بهشت برين با دو بال به پرواز درآمد و «جعفر طيّار» شد. عبد اللّه بن رواحه نيز بى ترديد همانند دو دوست خون چون صاعقه به قلب دشمن فرود آمد تا زمانى كه اين آخرين پرچمدار نيز به شهادت رسيد.

603 - پس از شهادت او از آنجا كه پرچم نبايد بر زمين بماند ثابت بن اقرم بن -

ص: 211

عجلان آن را برداشت، امّا چون خود را در اين حد نمى ديد رو به سپاهيان كرد و گفت: «اى مسلمانان، مردى از خود را انتخاب كنيد». آنان گفتند: «تو را بر مى گزينيم». گفت: «من مرد چنين كارى نيستم». پس از آن مسلمانان خالد بن - وليد را بر گزيدند و او پرچم را بر دوش گرفت و در حالى كه شمشير برّان او سرهاى كافران را درو مى كرد به نبرد ادامه داد.

او كه فرماندهى آگاه و باهوش بود دريافت كه هر چند على رغم كشته شدن فرماندهان سپاه اسلام هنوز اين سپاه در حالت تهاجم است، امّا مطمئنا روميان و يهوديان و مسيحيان عرب قصد دارند مسلمانان را به وسيلۀ افراد فراوان خود از طريق طولانى كردن درگيرى در تنگنا قرار دهند، چه اين كه يك سپاه محدود، هر چند از روحيه و بردبارى و استوارى بالايى نيز برخوردار باشد، نمى تواند نبردى طولانى را تحمّل كند.

بدين ترتيب خالد از صحنه نبرد دور شد تا مقدمات يك عقب نشينى منظّم را فراهم كند. در اين هنگام گروهى از سپاهيان رم از اعراب مشرك جدا شدند و خود را عقب كشيدند و برخى از اعراب نيز به سپاه خالد پيوستند و هنگام عقب نشينى با او همراه شدند. ابن اسحاق در اين باره مى گويد:

«يكى از زنان كاهن هنگامى كه شنيد سپاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بدان سوى مى آيد چنين پيشگويى كرد و به قوم خود گفت: «شما را هشدار مى دهم به مردمى هشيار و تيزبين كه اندك مى نگرند، اسبانى را پشت سر هم در پى خويش مى كشند و خونى فراوان مى ريزند».

اين خاندان نيز گفته هاى آن كاهن را پذيرفته و از لخميان جدا شدند.

يكى از گروههايى كه براى شركت در اين جنگ حاضر شده بودند بنى ثعلبه بودند كه چون خالد با سپاه خود از صحنۀ كارزار عقب نشينى كرد، آنان نيز به همراه او عقب نشينى كرده و به سرزمين خود رفتند.

بنابراين مشاهده مى كنيم كه سپاه روم هر چند يك سپاه انبوه بود امّا از وحدت

ص: 212

و انسجام كافى بهره اى نداشت، چون سپاهيان از نژادها و اديان مختلف بودند. به همين سبب نيز فراوانى افراد آن سپاه به حال آنان سودى نبخشيد و مسلمانان از آنان نجات يافتند و آنان نيز با برداشتن زخمهاى فراوان و تلفات زياد خود را از خطر رهانيدند.

يكى از شيوه هاى خالد پس از به دست گرفتن فرماندهى آن بود كه جناحهاى سپاه را جايگزين يكديگر مى ساخت و نيروهاى مقدم سپاه را با نيروهايى كه در پشت سپاه قرار داشتند و نيز نيروهاى جناح راست و جناح چپ سپاه را با همديگر جا به جا مى كرد و دشمن را به اين گمان مى انداخت كه نيروهاى كمكى براى مسلمانان رسيده است. به همين سبب نيز خداوند ترس از رويارويى مجدّد با مسلمانان را در دلهاى آنان جاى داد و آنان رهانيدن خود از خطر را بر هر اقدامى برگزيدند و به همين غنيمت دل خوش كرده، به تعقيب سپاه مؤمنان در هنگام بازگشت نپرداختند.

خالد سپاه را به سوى مدينه فرماندهى كرد و آن را به سلامت به شهر رساند، در حالى كه تنها در اين نبرد اين سپاه متحمّل دوازده كشته شده بود كه سه تن از آنان فرماندهان سپاه بودند.

604 - سپاه به مدينه بازگشت و اين در حالى بود كه مردم مدينه به چنين نحوه بازگشت سپاه خشنود نبودند و حتى در احد كه فرماندهى سپاه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود نيز از چنين بازگشتى خشنود به نظر نمى رسيدند.

به همين سبب در حالى كه اين سپاه ضربات سختى به مشركان وارد آورده، تعداد فراوانى از آنان را كشته و يا مجروح كرده بود و بازگشت آن حالت فرار يا حالتى شبيه آن نداشت و در حالى كه حتى گروهى از مسلمانان تا حمراء الاسد به تعقيب دشمن در حال فرار و عقب نشينى - كه تنها به سلامت از صحنه در رفتن را براى خود غنيمتى كافى مى دانست - پرداخته بودند، امّا با اين همه عملكرد، اين سپاه كه در پى نبرد با دشمن صحنه را ترك گفته و عقب نشينى كرده بود مورد خشنودى مردم مدينه قرار نگرفت و آنان كه به چنين چيزى عادت نداشتند اين

ص: 213

سپاهيان را «فرارى» ناميدند و حتّى كودكان نيز به خاك افشاندن به سوى آنان پرداختند.

در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به استقبال آنان بيرون آمد و فرمود تا كودكان را از آنجا برانند مگر كودكان جعفر بن ابى طالب كه آنان را در بر خود گرفت. آنگاه - چنانچه در برخى صحاح و سنن آمده - فرمود: «آنان مهاجمان هستند». پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) آنان را كسانى ناميد كه از صحنۀ رويارويى به عقبه سپاه خود پيوسته اند و اين چيزى بود كه بر اساس نصّ قرآن كريم هيچ گناه نبود، آنجا كه مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد، چون در جنگ با دشمن روبرو شديد از آنان پشت مكنيد كه هر كس در آن هنگام از آنان پشت كند - البتّه به استثناى آن كسى كه صحنۀ جنگ را به سويى ديگر مى كشاند يا به گروه عقبۀ خود ملحق مى شود - به خشم خداوند درآمده و جايگاه او دوزخ خواهد بود كه بد جايگاهى است»(1).

اين سپاه به دشمن پشت نكرده و مشمول نهى آيه نبودند، بلكه عقب نشينى كرده و به عقبه سپاه خود و جايى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود برگشته بودند و به همين سبب مشمول استثناى آيه مى شدند.

نتايج غزوۀ مؤته

605 - اين جنگ با نجات مسلمانان از گرفتار آمدن در دام سپاه كفر پايان يافت و همين دستاورد بسنده بود تا اين را يك پيروزى آشكار بناميم، آن سان كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز قبل از بازگشت سپاه به اين نتيجه پى برده بود و هنگامى كه شنيد خالد فرماندهى را بر عهده گرفته است فرمود: «شمشيرى از شمشيرهاى خدا پرچم را بر دوش گرفته كه خداوند به دست او پيروزى را نصيب ما خواهد ساخت».

علاوه بر اين اگر تنها نتيجۀ اين نبرد آن بود كه سپاهيان به بازگشت خود بسلامت خرسند شوند و همين را به عنوان تنها دستاورد بپذيرند بازهم نمى توانست

ص: 214


1- انفال/ 15-16.

نتايج نبرد يك پيروزى ناميده نشود، هر چند برخى از نويسندگان گفته اند: «تنها نتيجۀ اين غزوه بسلامت در رفتن سپاه اسلام بود و نه يك پيروزى». امّا ما مى گوييم اين يك پيروزى بود، به اين دليل كه:

الف: پيامبر (صلی الله علیه و آله) آن را يك پيروزى و سپاهيان اين نبرد را كه به مدينه برگشتند «مهاجمان» خواند.

ب: مسلمانان غنايمى از اين نبرد به همراه آوردند، در حالى كه هيچ چيز از ايشان گرفته نشده بود.

ج: كشتگان مسلمان در اين ماجرا دوازده تن بودند كه تعدادى اندك به شمار مى روند، در حالى كه كشتگان كافران بيرون از شمار بودند. به اين دليل است كه مى گوييم در اين نبرد مسلمانان به پيروزى قاطعى دست يافتند و پرچم كافران سرنگون و پرچم مسلمانان و كلمة اللّه اعتزاز و اهتزاز يافت.

ابن كثير دربارۀ نتايج اين غزوه مى گويد:

«اين بسيار مهم است كه دو سپاه كه از نظر دينى دشمن يكديگر هستند با يكديگر روبرو شوند در حالى كه يكى از اين دو سپاه يعنى سپاهى كه در راه خدا مى جنگد تنها سه هزار نفر باشد و ديگرى يعنى سپاه كفر شامل دويست هزار نفر يكصد هزار از روميها و يكصد هزار از اعراب مسيحى - باشد و اين دو سپاه درگير جنگ و نبرد با يكديگر شوند و با همۀ اينها تنها دوازده نفر از مسلمانان كشته شوند، آن هم در حالى كه شمار فراوانى از مشركان كشته شده اند.

اين تنها خالد است كه مى گويد: «در آن روز نه شمشير در دستم شكست و جز يك تيغۀ يمنى چيزى در دستم نماند». اكنون فكر مى كنيد چقدر از افراد دشمن با اين شمشيرها كشته شده باشند؟

بگذريم از ديگر قهرمانان و دلاوران حامل قرآن كه در آن زمان و در هر زمان ديگرى بت پرستان را - كه لعنت خدا بر آنان باد - محكوم شمشيرهاى خود كردند.

اين وضعيّت حقيقة مصداق آن آيه [آل عمران/ 13] است كه مى فرمايد:

ص: 215

«براى شما آيتى بود در آن دو گروه كه رو در روى همديگر قرار گرفتند: گروهى در راه خدا مى جنگيد و گروهى ديگر كافر بود و آنان را به ديدگان خويش دو چندان مى ديد. و خداوند هر كه را بخواهد به يارى خويش پشتيبانى و تأييد مى كند و براستى در اين امر براى صاحبان بصيرت مايۀ عبرت است»(1).

به عقيدۀ نگارنده وضعيّت اين سپاه شبيه آن چيزى است كه خداوند مقرّر داشته مبنى بر اين كه بيست نفر صابر و پايدار بر دويست نفر و صد نفر بر هزار نفر پيروز مى شوند و هنگامى كه ايمان و صبر شخص بالا باشد مؤمن صابر بر هزار نفر غلبه مى كند.

آرى، در اين نبرد سه هزار مسلمان بر دويست هزار نفر پيروز شدند و اين فرمودۀ خداوند مصداق يافت كه «اى پيامبر، مؤمنان را به جنگ برانگيز كه اگر از شما بيست نفر صابر و پايدار باشند بر دويست نفر پيروز مى شوند و اگر صد نفر از شما باشند بر هزار نفر از كسانى كه كافر شده اند پيروز مى شوند بدان سبب كه آنان مردمى هستند كه درك ندارند»(2) و اين يك حقيقت استوار است.

غزوۀ مؤته نخستين غزوه اى بود كه در مناطق خارج از جزيرة العرب و در حوزۀ حاكميّت و نفوذ دولت روم صورت مى گرفت و اگر اين غزوه چنين نتايجى را در پى داشت اين بدان مفهوم بود كه پيروزى نهايى به اذن خداوند تعالى از آن سپاه حق خواهد بود. چنين نيز شد و بعدها در عصر خلفا تاريخ شاهد نبرد يرموك بود و در آن نبرد روميان به سان خرگوشى كه از چنگال شيرى برمد از مقابل مسلمانان فرار مى كردند.

بنابراين آن سان كه نبرد بدر نخستين پيروزى اسلام در جزيرة العرب را ترسيم كرد مؤته نيز اوّلين پيروزى قطعى در خارج شبه جزيره و آغازى بر يك ماجراى بى پايان و شروع حكايتى بود كه هنوز پايان نپذيرفته است.

ص: 216


1- - البداية و النهاية، ج 4، ص 259. - م.
2- - انفال/ 65.

سريّۀ ذات السلاسل

606 - هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سپاه سه هزار نفرى خود را به منظور دفع مزاحمتهاى روميان عليه مسلمانان شام و نيز براى تأديب غسّانيان كه فرستادۀ آن حضرت را به قتل رسانده بودند اعزام كرد روميان با سپاهى كه تعدادشان به هزار تن مى رسيد براى رويارويى با آنها به ميدان آمدند و در اين ميان گروهى به همان تعداد نيز از اعراب شام به آنان پيوستند و بدين ترتيب دو هزار نفر در مقابل مسلمانان قرار گرفتند كه نيمى از آنها از اعراب شمال از لخم، جذام، طىّ و بنى عذره بودند.

پيوستن اين گروه به سپاه روم كار را براى مسلمانان دشوارتر كرده بود، هر چند مجاهدان راه خدا گروه پيروز اين رويارويى شدند.

در چنين شرايطى پيامبر (صلی الله علیه و آله) و مسلمانان نمى توانستند اين اعراب را بى هيچ تأديبى واگذارند و ناگزير بايد از اين ممانعت به عمل مى آمد تا همچنان آن اعراب به شرارت خود ادامه ندهند اعرابى كه خداوند دربارۀ آنان مى فرمايد: «اعراب از همه كافرتر و منافقترند و از هر كس سزاوارترند كه حدود خداوند را ندانند»(1).

بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) عمرو بن عاص را به همراه تنى چند از مسلمانان روانه كرد تا اعراب را بسيج كند و با زبان برّنده اى كه داشت آنان را به سوى خود متمايل سازد. علّت انتخاب عمرو بن عاص نيز اين بود كه وى از زبان توانايى برخوردار بود تا آن حد كه يك بار وقتى مردى گنگ را مشاهده كرد گفت: سبحان اللّه! خالق زبان اين مرد همان خالق زبان عمرو بن عاص است! علاوه بر اين چنان كه گفته شده است او داراى روابطى با برخى از اين اعراب بود.

عمرو عاص به مأموريّت خود روانه شد تا به جذام رسيد و در چشمه اى به نام سلاسل اردو زد. او در آنجا موفق نشد با زبان خود كارى از پيش برد و از ديگر سوى او مردى چون عبد اللّه رواحه نبود كه از سپاه خود يكى از دو نيكى شهادت يا

ص: 217


1- - توبه/ 97.

پيروزى را بخواهد. به همين دليل در مقابل فراوانى افراد دشمن مرعوب شد و بى آن كه دست به كارى بزند براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيغام فرستاد كه نيروهاى كمكى به سوى او بفرستد و آنگاه در انتظار اين نيروها نشست.

در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سپاهى مركب از مهاجرين و انصار كه از آن جمله ابو عبيده عامر بن جراح و ابو بكر و عمر نيز در آن بودند براى كمك فرستاد.

اينجا بود كه يك بار ديگر حبّ رياست - يعنى همان چيزى كه در دوران عثمان پس از عزل او و در دوران على (ع) نيز در عمرو بروز كرد و سبب آن شد كه به شعله ور كردن اختلاف ميان مسلمانان كمر بندد - در وجود عمرو بن عاص به تحرّك در آمد و به ابو عبيده گفت: «تو تنها براى كمك من آمده اى و زير دست من قرار دارى». وى اين سخن را در حالى مى گفت كه در رأس سپاهى از مهاجر و انصار قرار داده نشده و تنها در گروه طليعه دار سپاه براى شناسايى فرستاده شده بود.

از سوى ديگر ابو عبيده نيز نمى توانست فرماندهى سپاه را مگر به فرمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به كسى ديگر واگذار كند، آن هم به عمرو عاص كه هنوز زمانى از اسلام آوردن او نمى گذشت. ابو عبيده با اين وجود رو در روى عمرو قرار نگرفت كه «نه، فرماندهى از آن من است»، بلكه به او گفت: «نه، من كار و مأموريّت خود را دارم و تو نيز كار و مأموريّت خود را دارى». ولى عمرو عاص همچنان بر گفتۀ خود اصرار ورزيد كه «تو نيروى كمكى من هستى». اينجا بود كه تقواى ناشى از ايمان ابو عبيده خود را نشان داد و خطاب به او گفت: «اى عمرو، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرموده است كه با يكديگر اختلاف نورزيد و اينك اگر تو از من نافرمانى كنى من از تو فرمان خواهم برد».

اين چهرۀ عمرو بن عاص در آغاز اسلام آوردن اوست و همين چهره نيز در زمان عزل او از ولايت مصر از سوى عثمان خود را نشان داد، آنجا كه گفت:

«حتّى وقتى با يك چوپان برخورد مى كردم او را عليه خليفه تحريك مى كردم».

همين چهره يك بار ديگر نيز زمانى خود را آشكار كرد كه او در كنار معاويّه و در

ص: 218

مقابل امام هدايت على (ع) ايستاد و تنها به آن دليل كه مى دانست على (ع) اندكى از كار حكومت را به او واگذار نخواهد كرد.

به هر حال، سپاه اسلام اين بار به تعقيب قبايل همدست روم پرداخت و به ميان مناطق سكونت آنها نفوذ كرد، امّا چون به هر قبيله اى مى رسيد آنان مى گريختند و بدين ترتيب جز يك بار رويارويى ديگرى به وقوع نپيوست كه همين رويارويى نيز با فرار مشركان پايان يافت.

بدين سان اين قبايل عرب مورد تأديب و گوشمالى قرار گرفتند و نام اسلام همان گونه كه سربلند بود سربلندتر شد و اين سريّه به هدف خود دست يافت.

سريّۀ ابو عبيده

607 - در ماه رجب سال هشتم هجرت، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ابو عبيده را در رأس سيصد نفر براى دعوت به اسلام به سوى قبيله در ساحل درياى سرخ فرستاد تا از قبايل ساكن در آن مناطق اطّلاعاتى به دست آورند.

در اين سريّه كه عمر بن خطاب نيز حضور داشت مسلمانان در طول راه گرفتار گرسنگى شدند و چون چيزى نيافتند براى از بين بردن گرسنگى خود از برگ درختان تغذيه كردند. در همين زمان قيس بن سعد شترى خريد و آن را براى سپاهيان كشت و پس از آن بى آن كه درگير جنگى شوند از مناطق مأموريّت خود بازگشتند. البتّه هدف اوّليّۀ اين سريّه نيز اقدام به جنگ نبود، بلكه براى دعوت به اسلام و تلاش در گسترش اسلام و آشنا كردن قبايل عرب با اين دين جديد بدان مناطق رفته بودند.

سريّۀ ابو قتاده

608 - رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در ماه شعبان سال هشتم ابو قتاده انصارى را در رأس يك گروه پانزده نفرى به سوى غطفان فرستاد. غطفان همان قبيلۀ سرسختى است كه در غزوۀ احزاب به همكارى با قريش پرداخت، در غزوۀ خيبر در انديشۀ

ص: 219

همكارى با يهوديان بر آمد و افرادى از آن در مؤته نيز به كمك سپاه روم شتافته بودند.

ابو قتاده با اين گروه اندك به سوى آنان روانه شد و مأموريّتى كه از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به او محوّل شده بود آن بود كه به صورت غافلگيرانه بر آنان يورش برد. او شبانه راه مى پيمود و روزها مخفى مى شد تا آن كه خود را به آنان رساند و بر گروه بزرگى از اين خاندان يورش برد و پس از محاصرۀ آنها و دست زدن به نبردى سخت برخى از آنان را به قتل رساند و شتران و گوسفندانى از آنان را به غنيمت در آورد و پس از گذشت پانزده شبانه روز به مدينه بازگشت.

بى ترديد اين سريه نيز چون ديگر سريه ها به منظور آشنايى با سرزمين اطراف جزيرة العرب و دعوت به اسلام در طىّ مسير حركت سريه صورت مى گرفت، چه هدف از سريه هايى كه در اين مرحله اعزام مى شدند جنگ نبوده و بلكه هدف بيشتر آنها آشنايى با سرزمينهاى دور و نزديك و آگاه كردن مردم از اين دين جديد بود تا داوطلبانه و نه با تهديد و زور به اين دين درآيند.

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) ابو قتاده را نيز در ماه رمضان همان سال به اختم كه در فاصلۀ سه مايلى مدينه قرار دارد اعزام كرد. هدف از اين اعزام نيز جلب توجّه دشمن به آن ناحيه و گمراه كردن آنان از حركت پيامبر بود كه چند شب پس از آغاز ماه رمضان و احتمالا در شب دوازدهم اين ماه صورت گرفت و به آزادى مكّه انجاميد.

ص: 220

فصل سى ام نامه هاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سران كشورها و قبايل

گسترش اسلام در جزيرة العرب

609 - اسلام در سرزمينهاى عربى دور و نزديك در حال گسترش بود و پيامبر (صلی الله علیه و آله) مبلّغان خود را پيوسته اعزام مى كرد و در پاسخ، برخى از مردم ايمان مى آوردند و در پى ايمان راستين خود به مدينه هجرت مى كردند تا در كنار ديگر مسلمانان نيرويى براى اسلام باشند، برخى اسلام مى آوردند و بر اين ادّعا بودند كه ايمان در دلهاى آنان جاى گرفته است. اين گروه بيشتر از اعرابى بودند كه با مؤمنان در نياميخته و با آنها همنشينى نداشتند و با پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز ديدار نكرده بودند تا تعاليم دين را از او بگيرند و قرآن نيز نخوانده و به تلاوت آن گوش فرا نداده بودند، آن سان كه قرآن دربارۀ آنان مى گويد: «اعراب مى گويند ايمان آورده ايم. بگو ايمان نياورده ايد. تنها بگوييد اسلام آورده ايم و بدانيد كه هنوز ايمان به دلهاى شما راه نيافته است»(1). برخى نيز به انتظار نشسته بودند تا ببينند آيا غلبه با مشركان خواهد بود يا با محمّد و اصحاب او. اين گروه ميان كفر و ايمان مردّد بودند و بالاخره برخى تا آنجا در عناد و كفر خويش فرو مى رفتند كه به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى رسيدند و چنين وانمود مى كردند كه خواهان هدايت و تعليمند و پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز كسانى به ميان آنان مى فرستاد تا تعاليم اسلام را به ايشان بياموزند و

ص: 221


1- - حجرات/ 14.

قرآن را به آنها تعليم دهند، امّا آنان به اين معلّمان قرآن خيانت روا مى داشتند و آنان را مى كشتند، آن سان كه هفتاد تن از قاريان قرآن را به قتل رساندند. برخى از همين گروه مسلمانان را مى ربودند و به مشركان مكّه مى فروختند، آن سان كه با جنيب و اصحاب او چنان كردند و آنان را در مكّه فروختند و مكّيان نيز به طرز فجيعى آنان را كشتند. در چنين شرايطى سزاوار است كه خداوند بفرمايد: «اعراب از همه كافرتر و منافقترند و از هر كسى سزاوارترند كه حدود آنچه را خداوند نازل كرده است ندانند»(1). اين نوع از نفاق به شيوۀ اعراب باديه نشين در مناطق صحرايى و در اطراف مكّه و نيز در اطراف مدينه وجود داشت، آن سان كه خداوند مى فرمايد:

«از اعرابى كه پيرامون شمايند گروهى منافقند و از اهل مدينه نيز كسانى هستند كه نفاق پيشه كرده اند و شما از آنان بى خبريد و ما آنها را مى دانيم. ما آنان را دو بار عذاب خواهيم داد و سپس به سوى عذاب بزرگ برده خواهند شد»(2).

خداوند در قرآن كريم اعراب مسلمان را به دو گروه همسان تقسيم كرده است. گروهى با نفاقى آشكار كه حتّى زكات را يك جريمه تلقّى مى كنند و گروهى كه خالصانه به خدا و روز آخرت ايمان دارند و آنچه را انفاق مى كنند و زكات مى دهند مايۀ قرب خود به خداوند مى دانند، آن گونه كه مى فرمايد: «از اعراب كسانى هستند كه آنچه را انفاق مى كنند [زكات مى دهند] جريمه مى شمرند و در انتظار گرفتارى و مصيبت براى شمايند. گرفتارى و رنج بدى بر آنان باد و خداوند شنوا و آگاه است. نيز از اعراب كسانى هستند كه به خدا و روز آخرت ايمان دارند و آنچه را انفاق مى كنند مايۀ قرب خود به خداوند و وسيلۀ آمرزش خواستن رسول براى آنان قرار مى دهند. همان كه آن براى آنان مايۀ قربت است و بزودى خداوند آنان را در رحمت خويش داخل خواهد كرد خداوند بخشنده و مهربان است»(3).

ص: 222


1- - توبه/ 97.
2- - همان/ 101.
3- - همان/ 98 و 99.

بدين ترتيب روشن مى شود كه در ميان اعراب هم مؤمن پاكباز وجود داشت و هم منافق، آن سان كه حركت ارتدادى نيز كه پس از وفات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود را نشان داد از ميان همين منافقين برخاسته بود.

به هر حال، گسترش اسلام در ميان اعراب به همين نحو صورت گرفت كه خداوند در قرآن كريم آن را مورد اشاره قرار داده است و در ميان اعراب گروهى منافق كافر و خيانتكار و نيز گروهى ظاهرا مسلمان كه در انتظار مصيبت و گرفتارى براى اسلام به سر مى بردند و بالاخره گروهى مؤمن و پاك و پيراسته نيز وجود داشتند. امّا صرف نظر از همۀ اينها اسلام به همين اندازه، هر چند آميخته با ترديد به دلهاى همين گروه نيز راه يافته بود و همين مقدار توفيقى از جانب خداوند براى آنان بود، چه اين كه اسلام پس از آن درون دلهاى آنان را روشن مى ساخت و ايمان در آن دلها شكل مى گرفت.

در اين ميان جنگهايى كه ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مسلمانان از يك سو و مشركان از سوى ديگر صورت مى گرفت ضربات تكان دهنده اى بود كه بر جان اعراب نواخته مى شد و طنين صداى آن در دلها مى افتاد و لرزه بر آن مى انداخت، چه، خلاصه اين جنگها آن بود كه جنگهايى ميان توحيد يعنى دين ابراهيم پدر اعراب و بنيانگذار كعبه و شرك است. اين نكته اعراب را به تفكّر و انديشه وادار مى ساخت تا ميان يگانه پرستى و شرك و ميان دين ابراهيم بت شكن و آيين بت پرستى به داورى بپردازند. چنين تفكر و انديشه اى روان اعراب باديه نشين و عربهاى آن سرزمين را به انديشيدن در تصميمى كه مى بايست در اين ميان بگيرند مى كشاند، بى آن كه هيچ فشارى عليه آنان در كار باشد.

علاوه بر اين جنگ ميان سپاه ايمان كه خداوند پيوسته آن را يارى و تأييد مى كرد و همواره پيروز مى شد و سپاه شرك كه پى درپى به خاك ذلّت نشانده مى شد مردم را به انديشيدن در اين باره وادار مى ساخت كه سر پيروزى يك گروه على رغم اندك بودن شمار آنان و رمز شكست گروهى ديگر با آن سپاه انبوه چيست. ماجراى

ص: 223

خندق خود بتنهايى مردم را به تفكّر در آن نيروى پنهانى كه محمّد را يارى داده و به پيروزى رسانده است دعوت مى كرد؛ آنگاه كه خداوند بادى سوزان و تند بر آنان فرستاد كه خيمه هايشان را از جا بركند و ديگهايشان را وارونه ساخت و علاوه بر اين دلهاى آنان را نيز از جا كند و از صحنۀ نبرد گريختند. همين بتنهايى يك ضربۀ بيداركننده بود كه دلها را از عبادت غير خدا بازمى داشت، چه اين كه صاحبان آن دلها در مى يافتند كه خداوند مناديان توحيد را با آن وسايلى يارى مى دهد كه نه در تصوّر آنان است و نه در توان آنان.

در كنار غزوه هاى بزرگ سريه هايى نيز در گوشه و كنار و در اين سوى و آن سوى سرزمين عرب به قصد دعوت، كسب اطّلاعات و يا در مواردى كه خيانتى مشاهده شده بود به منظور جنگ و سركوب خائنان صورت مى گرفت.

اينها همه، مردم را به تفكّر در دين جديد و مقايسۀ آن با بت پرستى وامى داشت، چه جمود و تعصّب نسبت به آنچه پدران مى كرده اند و پيروى از آن - هر چند آنان چيزى درك نكرده و راه به جايى نبرده باشند - گوش را از شنيدن حق كر و دل را از درك آن ناتوان مى سازد و در چنين شرايطى تنها نهيب جنگ است كه مى تواند گوشهاى كسانى را كه سنگين است و ديدگان كسانى را كه بر آن پرده افكنده شده است باز كند و آنگاه كه گوش و چشم و حواس انسان بازشود به راه راست و راهى كه هيچ كژى و گمراهى در آن نيست روى مى آورد.

حقيقت آن است كه در وهلۀ اوّل تنها مستضعفان به نداى دعوت اسلام پاسخ گفتند و همين گروه نيز بعدها پشتوانه و مايۀ قدرت اسلام بودند كه كفر را در مخفيگاه خود نگران مى ساخت و كافران را به آنجا كه خاستگاه هدايت است رهنمون مى گشت.

ما نمى گوييم جنگ كسى را ناگزير به ايمان كرد، بلكه مى گوييم قدرت حق كسانى را كه سر جنگ نداشتند به محراب ايمان آورد و داوطلبانه و بر اساس انتخاب خود به دامن اسلام آمدند، چه جنگ عادلانه باعث مى شود مردمان با

ص: 224

انصاف به حق متمايل شوند و علاوه بر اين پيروزى پى درپى مؤمنان به سبب ايمان آنها جانها را به شوق آن مى افكند و دلها را به گوش سپاردن به آن وامى دارد.

اگر پس از اين جنگها هيأتهايى از سوى قبايل مختلف عرب و از آباديهاى مختلف به مدينه مى آمدند و ايمان آوردن خود را اعلام مى كردند و اسلام را مى آموختند و به تلاوت قرآن گوش مى سپردند، ورود اين هيأتهاى پى درپى براى شنيدن پيام حق از زبان منادى آن، در پى رسيدن اخبار محمّد (صلی الله علیه و آله) و پيروزيهاى او صورت مى گرفت و اين جنگها خود يكى از عوامل به وچودآورندۀ آن بود.

در اين ميان خاتمه دوران جنگ ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مشركان با انعقاد پيمان صلح و سپس با رويارويى آن حضرت و كسانى كه قصد ستم عليه او داشتند زمينه را براى دعوت مردم به اسلام در آرامش دلها و سكوت انسانها فراهم آورد و در اين شرايط صداى حق تنها صدايى شد كه به سخن گفتن بلند بود در حالى كه صداى چكاچك شمشيرها نيز خاموش شده بود. در اين آرامش و در حالى كه كينه ها فرو نشسته و همۀ سركشيها رام شده بود و ديگر آن كينه اى كه در دلها شعله بر مى افروخت وجود نداشت و بلكه اين صلح استوار بود كه دلها و جانها را نرم مى كرد، برخى از اعراب به اسلام در آمدند، كسانى كه تا اين زمان با پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى جنگيدند به اسلام تمايل يافتند و با دلهايى پاك شده از كينه ها و در حالى كه همه مايه هاى پليدى و همه دشمنى ها از آن بيرون ريخته شده بود به انديشيدن پرداختند، آن هم در وضعيّتى كه آنچه مشركان را از مؤمنان دور مى كرد و مى راند دشمنى و انكارهاى مبتنى بر اين دشمنى بود و روشن است كه وقتى عناد و دشمنى رخت بر بندد تفكّر سالم جايگزين آن مى شود و همين نيز راه ورود اسلام به دلهاست. پس از انعقاد آن صلح هر رخدادى كه اتّفاق مى افتاد مردم را به سوى ايمان رهنمون مى شد و هيچ كينه و حسّ انتقامجويى و خشمى، زلال حقيقت را گل آلود نمى ساخت. در اين ميان رخدادهايى كه اين خويشاوندان را كه گروهى كافر و گروهى مسلمان بودند پى درپى به وقوع پيوست و حقايقى آشكار گشت كه كسانى

ص: 225

را كه رابطۀ خويشاوندى خود را با مسلمانان گسسته بودند به تجديد اين روابط و احياى آن مهربانيها و دوستيها فرا مى خواند.

عمرة القضاء نيز كه در سال هفتم صورت پذيرفت دلهاى فراوانى را كه از اسلام دور بود به آن نزديك ساخت و آن هنگام كه مؤذّن بر بام كعبه - كه خداوند بر عظمت آن بيفزايد - نداى توحيد و ستايش خداوند را بلند كرد، دلهاى كينه توزترين كافران نيز نرم و به اسلام متمايل شد، هر چند آنان به فراخناى ايمان پيش نتافتند.

كافى است بدانيد از ميان آن كافران كسى چون عكرمة بن ابى جهل به اسلام تمايل يافت، گرچه آن سان كه خالد بن وليد و عثمان بن طلحه و عمرو بن عاص ايمان خود را آشكار كردند براى آشكار كردن ايمان خويش كارى نكرد.

قريش در اين ماجرا ديد كه چگونه محمّد (صلی الله علیه و آله) خانه خدا را گرامى مى دارد، شعائر دينى مربوط به خانه و حجّ را اقامه مى كند، در مروه قربانى خويش را ذبح مى كند، به جاى قطع روابط دست دوستى دراز مى كند و مى كوشد تا سفرۀ ميهمانى بگسترد و همه را بر سفرۀ محبّت و مهربانى بنشاند.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با خشنودى به مكّه وارد شد و در حالى از آن شهر بيرون رفت كه مكّيان نيز از او خشنود بودند. آنان پس از بيرون رفتن آن حضرت به انديشه دربارۀ اسلام پرداختند. خالد بن وليد در ميان مردم برخاست و آنان را به تفكّر دربارۀ مسألۀ دعوت محمّد (صلی الله علیه و آله) فرا خوانده، گفت: «براى هر صاحب خردى روشن شده كه محمّد (صلی الله علیه و آله) نه ساحر است و نه شاعر و بلكه سخن او سخن پروردگار جهانيان است و بنابراين وظيفۀ هر هوشمندى است كه از او پيروى كند.» گفته هاى خالد به گوش ابو سفيان رسيد و او نيز از وى دربارۀ صحّت اين خبر پرسيد و وى نيز آن را تأييد كرد. در اين هنگام ابو سفيان با خشم به سوى خالد برخاست، امّا عكرمة بن ابى جهل كه در اين مسأله به خالد تمايل يافته بود آن دو را از يكديگر دور كرد و خطاب به ابو سفيان گفت: «اى ابو سفيان، آيا خالد را به اين دليل كه به ابراز عقيده اى پرداخته مى كشيد؟ در حالى كه قريش همه بر اين عقيده اند و به خداوند

ص: 226

سوگند از اين بيم دارم كه يك سال نگذرد كه همۀ مردم مكّه از او پيروى كنند».

در واقع نيز يك سال نگذشت كه مكّه فتح شد و همۀ مردم عقيده اى را پذيرفتند كه خالد پذيرفته بود و حتّى ابو سفيان نيز خود در شمار مسلمانان قرار گرفت و از آن پس اسلام رو به گسترش يافتن در ميان اعراب و راه يافتن به هر شهر و آبادى شد و مردم در مقابل آن يا مؤمن و تسليم و يا مسلمان و يا كافرى بودند كه با اين دين آشنايى داشتند و بدين ترتيب تنها آن مانده بود كه نور اسلام اينك پس از درنورديدن سرزمينهاى عربى به فراسوى آن راه بگشايد.

ضرورت تدريجى بودن دعوت چنين ايجاب كرده بود كه دعوت نخست در ام القرى و مناطق مجاور حرم باشد، سپس مدينه پايگاه قدرت آن شود، آنگاه در ميان همۀ اعراب گسترش يابد و پس از آن از شرق جزيرة العرب به سوى سرزمين آتش و سرزمين صليب رهسپار گردد، آتش را خاموش كند، صليب را در هم شكند و خواست و نام خدا كه پروردگار شرق و غرب است بر شرق و غرب سايه گسترد.

ارسال نامه براى پادشاهان

اشاره

610 - صاحبان سيره و صحاح اتّفاق نظر دارند كه ارسال نامه از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى سران ممالك و اميران مناطق و قبايل پس از صلح حديبيّه و قبل از فتح مكّه صورت گرفته است، امّا در اين اختلاف كرده اند كه آيا اين جريان پس از عمرة القضاء اتّفاق افتاده است يا پس از غزوۀ موته.

به نظر ما ارسال اين نامه ها پس از عمرة القضاء و قبل از غزوۀ مؤته بوده است، چرا كه پس از عمرة القضاء عمرو بن عاص از مكّه به حبشه رفت و در آنجا با فرستادۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آن سرزمين روبرو شد. وى آنگاه كه به مدينه برمى گشت در طىّ راه با خالد بن وليد برخورد كرد و با او روانۀ مدينه شد. اين در حالى است كه حركت خالد از مكّه به مدينه و سخنان او در تشويق ديگران به پيروى از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مكّه بلافاصله پس از عمرة القضاء و قبل از موته بوده است،

ص: 227

چه او در موته خود پرچمدار سپاه اسلام شد.

همچنين سياق رخدادهاى تاريخى ديگر ثابت مى كند كه ارسال نامۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى پادشاه رم و امير غسّانى قبل از موته صورت گرفته است، چرا كه يكى از عوامل اين غزوه كشته شدن برخى از مسلمانان شام به دست كارگزار رومى و نيز به قتل رسيدن پيك رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به وسيلۀ امير غسّانى بود و از آنجا كه سبب بر مسبّب مقدّم است، ناگزير بايد گفت ارسال اين نامه قبل از غزوۀ موته بوده است.

افزون بر اين روايات صحيح نيز حاكى از آن است كه ارسال نامه براى پادشاهان قبل از موته صورت پذيرفته است، چه مسلم به سند خود از انس بن مالك روايت كرده كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قبل از موته براى كسرى، قيصر، نجاشى و همۀ پادشاهان سلطه جو نامه نوشت و آنان را به اسلام دعوت كرد.

نامۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به هرقل

611 - پيامبر (صلی الله علیه و آله) دحية بن خليفۀ كلبى را با نامه اى به دربار قيصر روانه كرد.

متن آن نامه چنين است:

«بسم اللّه الرّحمن الرّحيم از محمّد بن عبد اللّه و رسول خدا به هرقل بزرگ روم

سلام بر هر كس كه از هدايت پيروى كند. امّا بعد، من تو را به عنوان دعوت به اسلام فرا مى خوانم. اسلام بياور تا در امان باشى و خداوند تو را دو بار پاداش دهد و اگر پشت كردى گناه اريسيّين بر تو خواهد بود. اى اهل كتاب به سوى عقيدۀ مشتركى كه ميان ما و شما وجود دارد بياييد كه جز خداوند را نپرستيم و هيچ چيز شريك او قرار ندهيم و برخى برخى ديگر را در مقابل خداوند، پروردگار يكديگر نگيريم و اگر پشت كردند بگو گواه باشيد كه ما مسلمانيم»(1).

ص: 228


1- آل عمران/ 64 و نقل از البداية و النهاية، ج 4، ص 265. - م.

اين نامۀ مبارك در مجامع روم و در ميان مشركان قريش و مردم شام تأثير خاص خود را داشت. هرقل اين نامه را از موضع پادشاهى كه از چنين چيزى بر پادشاهى خود بيم دارد نگرفت، بلكه آن را به عنوان عالمى كه خبرى در ارتباط با كار او به وى رسيده است ستاند، چه اين كه هرقل خود يك كف بين بود و از پيشگويى حوادث، نجوم و تاريخ پيامبران آگاهى داشت و يكى از علماى مسيحى بود كه اگر پادشاهى او و شوكت و عظمت آن نبود خود خواهان گسترش حق بود.

هنگامى كه اين نامه به هرقل رسيد وى در جستجوى كسانى از خاندان محمّد در سرزمين شام برآمد و در اين ميان از وجود كاروان تجّار مكّه در آن ديار كه ابو سفيان مسئوليت آن را بر عهده داشت اطّلاع يافت و آنگاه در حالى كه بزرگان روم پيرامون او بودند ابو سفيان و همراهان او و نيز مترجمى را به مجلس خود خواند.

ادامۀ اين ماجرا را از حديث بخارى بشنويم:

«هرقل به وسيله مترجم خود گفت: «كدام يك از شما نسبت نزديكترى با اين مردى كه مدّعى پيامبرى است دارد؟» ابو سفيان گفت: «من از همه به او نزديكترم».

آنگاه هرقل گفت: «اين مرد را نزديك من آوريد و همراهان او را نيز نزديك من و پشت سر او قرار دهيد. سپس به مترجم خود گفت: «به همراهان اين مرد بگوى من دربارۀ او [پيامبر] از اين مرد مى پرسم و هر جا دروغ گفت او را تكذيب كنيد».

ابو سفيان مى گويد: «به خداوند سوگند اگر نبود كه مى ترسيدم از من دروغى سراغ داشته شود دروغ مى گفتم. به هر حال نخستين پرسشى كه هرقل از من كرد اين بود كه پرسيد: «اصل و نسب او در ميان شما چگونه است؟» گفتم: «او داراى اصل و نسب و اصالت خانوادگى است». پرسيد: «آيا تا كنون قبل از او كسى ديگر از خاندان شما مدّعى چنين سخنانى شده است؟» گفتم: «نه».

گفت: «آيا كسى از پدران او شاه بوده است؟» گفتم: «نه». پرسيد: «آيا اشراف از او پيروى كرده اند يا ضعيفان و تهيدستان؟» گفتم: «ضعيفان و تهيدستان».

ص: 229

پرسيد: «آيا رو به افزايشند يا رو به كاهش؟» گفتم: «در افزايشند». گفت: «آيا هيچ كس از آنان پس از گرويدن به آن دين از روى ناخشنودى از آن از دين بر مى گردد؟» گفتم: «نه». پرسيد: «آيا پيش از اين او را به دروغگويى متهم مى كرديد؟» گفتم: «نه». پرسيد: «آيا خائن و حيله گر است؟» گفتم: «نه، البتّه ما مدّتى است از او دوريم و نمى دانيم او در اين مدّت چه مى كند».

ابو سفيان مى گويد: «در هيچ مورد ديگر جز اينجا نتوانستم سخنى كه عليه او باشد به آنچه حقيقت است بيفزايم». او از من پرسيد: «آيا با او جنگيده ايد؟» گفتم: «آرى». پرسيد: «جنگهاى شما با او چگونه بوده است؟» گفتم: «جنگ ميان ما و او برد و باخت دارد، گاه به زيان ما و گاه به زيان اوست». پرسيد:

«به چه چيز شما را فرمان مى دهد؟» گفتم: «مى گويد تنها خدا را بپرستيد، هيچ چيز شريك او قرار مدهيد و آنچه را پدرانتان مى گفته و عقيده داشته اند رها كنيد. او همچنين ما را به نماز، راستگويى، پاكدامنى و صلۀ رحم فرمان مى دهد».

در اين هنگام هرقل به مترجم خود گفت: «به اين مرد بگو از تو دربارۀ نسب او پرسيدم و مدّعى شدى كه او از اصل و نسب شماست و اين در حالى است كه رسولان خداوند اينچنين از ميان خاندان خود و با همان اصل و نسب مبعوث مى شوند. از تو پرسيدم كه آيا قبل از او كسى ديگر مدّعى چنين سخنانى شده است، تو پاسخ دادى كه نه و من مى گويم اگر كسى قبل از او چنان سخنانى گفته بود مى گفتيم او از سخنانى كه قبل از او گفته شده تقليد كرده است. از تو پرسيدم كه آيا كسى از پدران او شاه بوده است و تو گفتى نه و اين در حالى است كه اگر كسى از پدران او شاه مى بود مى توانستيم بگوييم او خواهان اعادۀ پادشاهى پدر خويش است. از تو پرسيدم كه آيا قبل از آن كه او ادعاهاى كنونى خود را مطرح كند او را به دروغگويى متّهم مى دانسته ايد، گفتى نه. بنابراين من مى دانم كه او نمى تواند دروغ گفتن از زبان مردم و دروغ بستن بر مردم را رها كند و بر خداوند دروغ ببندد. از تو پرسيدم كه آيا اشراف از او پيروى كرده اند و يا ضعيفان و تهيدستان و تو پاسخ دادى كه ضعفا و تهيدستان از او پيروى كرده اند و اين در حالى

ص: 230

است كه همين گروه از پيامبران پيروى مى كنند. از تو پرسيدم كه آيا آنان در افزايشند يا در كاهش، گفتى رو به افزايشند و اين در حالى است كه وضعيّت ايمان چنين است تا زمانى كه به مقصود خود برسد. پرسيدم آيا كسى به سبب ناخشنودى از اين دين از آن بر مى گردد، گفتى نه و اين در حالى است كه وضع ايمان چنين است و در دل مى ماند تا نورانيّت آن همه دل ها را بگيرد. از تو پرسيدم آيا او حيله و خيانت مى ورزد، گفتى نه در حالى كه رسولان خدا چنينند و خيانت و حيله نمى ورزند. پرسيدم به چه چيز فرمانتان مى دهد و گفتى به اين كه خدا را بپرستيد و چيزى را شريك او قرار ندهيد فرمانتان مى دهد و شما را از بت پرستى بازمى دارد و به نماز، راستى و پاكدامنى فرا مى خواند. اينك اگر آنچه تو مى گويى راست باشد آن مرد همين نقطه را كه زير گامهاى من است خواهد گرفت»(1).

اين سخنان در قلب ابو سفيان، آن دشمن مشرك اثرى بر جاى گذاشت و وى گفت: «كار پسر ابو كبشه(2) به جايى رسيده است كه پادشاه روميان از او مى ترسد».

اين سخن سخن شرك است، امّا بى ترديد سخنان هرقل تأثيرى بيش از اين در دل او داشت تا آنجا كه مى گويد: «پيوسته در اين يقين بودم كه آن مرد پيروز خواهد شد».

اين يقين در دل ابو سفيان وجود داشت تا هنگامى كه اسلام به قلب او راه يافت، البتّه اگر بتوانيم بگوييم آن قفلهاى فراوانى كه بر دل او بود و اجازه نمى داد قلب او به عنوان يك قلب آراسته به اسلام از زير آن قفلها و پرده ها درآيد، گشوده شده و كنار رفته بود.

612 - اين نامه، بى ترديد، در دل هرقل اثر كرد چرا كه مى بينيم او چگونه هر چه را در آن نامه بود مورد تصديق و باور قرارداد و به اسلام و قبول رسالت محمّد (صلی الله علیه و آله) تمايل يافت. امّا آيا او به حق اعتراف كرد و اسلام را به عنوان دين خويش برگزيد؟ چنين بر مى آيد كه او خود براى چنين چيزى تلاش داشت، امّا

ص: 231


1- - همان مأخذ، ص 264 و 265. - م.
2- ابو كبشه نام همسر دايه اى است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را شير مى داد.

اطرافيان او آن را نمى پذيرفتند و بدين ترتيب او بر سر دوراهى اسلام آوردن و حفظ سلطنت خويش قرار گرفت و سلطنت را برگزيد و بدين سان به جاى هدايت گمراهى را خريدار شد و به تجارتى خسارت بار - در پيشگاه خداوند - دست زد.

اينك مناسب است به ماجراهاى قبل و بعد از آمدن نامه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نظرى بيفكنيم.

«ابن ناطور مى گويد هرقل زمانى كه از ايلياء يعنى همان جايى كه در آن با ابو سفيان و همراهان او ملاقات كرده بود بر مى گشت يك روز صبح او را آشفته حال ديدند و برخى از كشيشان دربار از او پرسيدند: «از هيأت تو به شگفت آمده ايم». هرقل كه مردى كف بين و منجم بود در پاسخ اين سخن گفت: «من چون به ستارگان نگريستم چنين ديدم كه پادشاه مردمى كه ختنه مى كنند ظهور كرده است» چون وى از اين اطّلاع يافت كه مسلمانان نيز علاوه بر يهوديان ختنه مى كنند گفت: «اين پادشاه اين امّت يعنى مسلمانان است كه ظهور كرده است».

وى پس از آن به دوست خود در روميّه كه از رتبۀ علمى همانند او برخوردار بود در اين باره نامه نوشت و آنگاه ايلياء را به مقصد حمص ترك كرد، امّا هنوز به حمص نرسيده بود كه نامۀ دوستش در اين مورد به او رسيد و نظر وى را در اين خصوص كه پيامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) ظهور كرده است تأييد كرد»(1).

بدين ترتيب مشاهده مى كنيم كه هرقل نشانه هايى مبنى بر اين كه پيامبرى مبعوث شده است در دست داشت، هر چند اين نشانه ها براى وى حكايت از آن داشت كه پيامبر مبعوث شده يك پادشاه است با آن كه خداوند به رسول خود مقامى والاتر از آن داده و او را نبوّت داده بود، يعنى همان چيزى كه سعادت دنيا و آخرت را در خود داراست.

اين اطّلاعات كه هرقل از آن برخوردار بود - خواه او را به نتيجۀ كامل رسانده يا نرسانده باشد - امّا دست كم در دل او تأثير گذاشته و او را براى قبول حق آماده كرده و همين ملاقات - هر چند نيز گمان آور - آمادگى و زمينۀ لازم براى پذيرش

ص: 232


1- - همان. ص 265 و 266. - م.

حقيقت را در او ايجاد كرده بود.

بدين ترتيب هرقل خود قانع شده بود كه اين پيامبر حق است. وى به همين دليل تصميم گرفت مسأله را با سران قوم خود مطرح كند و آنان را به پذيرش اين دين جديد فرا خواند.

«هرقل بزرگان روم را در يك صومعۀ سلطنتى در حمص فرا خواند و سپس فرمان داد درها را قفل كردند و آنگاه خطاب به آنان گفت: «اى روميان، آيا به رستگارى و هدايت و به اين كه سلطنت شما برايتان محفوظ بماند علاقه داريد؟ اگر چنين است از اين پيامبر (صلی الله علیه و آله) پيروى كنيد».

در پى اين سخن، آنان چونان گور خران وحشى به سوى درها گريختند و با درهاى قفل شده روبرو شدند.

هنگامى كه هرقل گريز آنان را مشاهده كرد و از ايمان آوردن آنان نااميد شد گفت: «آنها را به سوى من برگردانيد». آنگاه خطاب به آنان گفت: «من اين سخن را كه گفتم بدان منظور بود كه استوارى و پايبندى شما را به دين خويش بيازمايم و اينك پايبندى شما را مشاهده كردم». در پى اين سخن همه از او خشنود شدند و براى او سجده كردند»(1).

بدين سان بود كه شقاوت و گمراهى بر هدايت غلبه كرد و چون نور حق براى او درخشيد و راه را روشن ساخت و خواست در آن به راه بيفتد سلطنت و حكومت سدّ راه او شد و همه جا را در تاريكى فرو برد و ظلمت پس از روشنايى و ضلالت پس از هدايت بر او حكمفرما گشت و به كشتن مسلمانان فرمان داد و به سوى موته لشكركشى كرد و در تبوك و در يرموك در مقابل سپاه اسلام قرار گرفت.

به هر حال صرف نظر از اين كه اين نامه بر هرقل و سران قوم او تأثيرى گذاشت يا نه، اين نامه باعث شد تا نام اسلام در ميان روميان و در سرزمين شام شناخته شود و مردم از آن سخن گويند و آنچه هرقل به بزرگان روم گفته بود در ميان مردم پخش شود، چه اين كه نور هر چند پرده هاى سنگينى در مقابل آن قرار داده

ص: 233


1- - همان. ص 266. - م.

شود اين پرده ها را مى درد و ظلمت را مى شكافد و از ميان تاريكيها مى گذرد.

به همين دليل است كه مى گوييم آن نامه آثار خود را در ميان مردم بر جاى گذاشت و هر چند بلافاصله ايمان خود را نشان نداد، امّا در آينده اى نه چندان دور جلوه گر شد و در همين زمان نيز برخى اسلام آوردند، گرچه كسى از مسلمانى آنان اطّلاع نيافت.

روايت مى شود كه چون نامۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به هرقل رسيد وى آن را به سر اسقف دربار كه همه ديگر كشيشان از او فرمان مى بردند نشان داد و او نيز گفت: «به خداوند سوگند، اين همان كسى است كه موسى و عيسى مژدۀ آمدن او را داده اند و در انتظارش بوده ايم». هرقل گفت: «پس به چه دستور مى دهى؟» او نيز پاسخ داد: «من از او پيروى و او را تصديق مى كنم». هرقل نيز اظهار داشت: «حقيقت امر نيز چنين است. امّا من نمى توانم چنين كارى انجام دهم؛ چرا كه در اين صورت سلطنتم از ميان خواهد رفت و روميان مرا خواهند كشت».

كوتاه سخن در اين باره آن كه اين نامه تنها يك فرياد در درون يك درّه نبود، بلكه اين فرياد انعكاسهايى نيز داشت كه در پى بى آن به گوش رسيد.

نامۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به كسرى

613 - هنگامى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) اراده آن داشت تا فرستادگان خود را به دربار شاهان بفرستد در ميان اصحاب خود به ايراد خطبه پرداخت و پس از سپاس و ستايش خداوند بدانچه شايستۀ آن است فرمود: «امّا بعد، من قصد آن دارم يكى از شما را به نزد پادشاهان عجم بفرستم. پس آن گونه كه بنى اسرائيل در مقابل عيسى سر به مخالفت برداشتند در مقابل من مخالفت نكنيد». در پاسخ آن حضرت مهاجران گفتند: «ما هرگز در هيچ كارى با تو به مخالفت نمى پردازيم. ما را فرمان ده و گسيل دار».

پس از آن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شجاع بن وهب را به دربار كسرى اعزام كرد.

ص: 234

ظاهرا نامۀ كسرى پس از ايراد اين سخنان فرستاده شده و اين مسأله بدان اشاره دارد كه ارسال اين نامه قبل از ارسال نامه به هرقل بوده است. امّا ما اين عقيده را بر مى گزينيم كه همه نامه ها به صورت همزمان فرستاده شده و در اين ميان تنها احتمال دارد نامۀ كسرى زودتر از نامه هرقل به او رسيده باشد. هر چند به هر حال صرف نظر از اين كه كدام نامه زودتر و كدام ديرتر بوده اين نكته مسلّم است كه پيامبر براى كسرى و ديگر شاهان نامه فرستاده است.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شجاع بن وهب را به دربار كسرى فرستاد و او نيز به همراه جمعى از بزرگان فارس بر در قصر كسرى ايستاد و اجازۀ ورود خواست. در پاسخ ابتدا به بزرگان فارس و سپس به او اجازۀ بار يافتن داده شد. پس از ورود شجاع، كسرى از او خواست نامه را به اطرافيانش بدهد، امّا او از اين كه نامه را به كسى جز خود او بدهد امتناع ورزيد و گفت: «نه، بايد چنان كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به من فرمان داده است آن را به خودت بسپارم». پس كسرى گفت: «نزديك آى» و او نيز نزديك شد و نامه را به دست او داد. كسرى نيز يكى از منشيان خود را كه از مردم حيره بود خواست و نامه را به او داد تا آن را بخواند. متن آن نامه چنين بود:

«بسم اللّه الرّحمن الرّحيم از محمّد بن عبد اللّه رسول خدا به كسرى بزرگ فارس سلام بر هر كه از هدايت پيروى كند و به خداوند و رسول او ايمان آورد و گواهى دهد كه خدايى جز اللّه نيست و او يگانه و بى همتا و بى نياز است و محمّد نيز بنده و رسول اوست. من تو را به عنوان دعوت خداوند دعوت مى كنم كه من رسول خدا و فرستادۀ او براى همۀ مردمانم تا هر كس را كه زنده باشد هشدار دهم و امر خداوند دربارۀ كافران محقّق شود. اگر اسلام بياورى در امان خواهى بود و اگر از آن ابا كنى گناه مجوس بر تو خواهد بود»(1).

ص: 235


1- - همان. ص 269. - م.

او در پى خوانده شدن نامه آن را پاره كرد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز - چون اطّلاع يافت - دعا كرد كه سلطنت او از هم پاشيده شود.

او به اين نيز بسنده نكرد كه نامه را پاره كند، بلكه در پى قتل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز بر آمد و بازهم به كارگزار خود در يمن نامه نوشت كه «دو مرد از دلاوران خود به سراغ اين مرد در حجاز بفرست تا او را به حضور من آورند».

او ساده لوحانه گمان مى كرد كه در بند كشيدن محمّد (صلی الله علیه و آله) و آوردن او به حضور وى آن هم به وسيلۀ دو نفر كارى سهل و آسان است. وى از ياد برده بود كه چگونه در نبرد ذى قار اعراب شكست سختى بر او وارد كرده بودند و اينك قدرت محمّد (صلی الله علیه و آله) و سپاهش از قدرت اعراب در نبرد ذى قار كمتر نبود. امّا اين غرور و نخوت است كه هرگاه بر كسى چيره شود وى را تا آنجا به پرتگاه هلاكت مى كشاند كه مايۀ عبرت ديگران شود.

در پاسخ اين نامه كسرى كارگزار او در يمن در پى برآوردن اين خواسته غير معقول برآمد و بازهم قهرمان را كه منشى و مأمور مالى دستگاه او بود به همراه مرد ديگرى به نام حرحوره به مدينه روانه كرد و نامه اى به همراه آن دو براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نوشت و فرمان داد كه آن حضرت با آن دو به سوى كسرى رود!

از ظاهر امر چنين بر مى آيد كه كارگزار كسرى در يمن قصد آزار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را نداشت، بلكه مى خواست اطّلاعاتى در مورد آن حضرت به دست آورد. وى تنها اين نامه را براى خشنود كردن كسرى نوشت در حالى كه عملا بنا به تصميم خود كار مى كرد و در پى كسب اطّلاعات بيشتر بود. اين گونه است كه شاهان مغرور مى شوند و گمان مى كنند كه دلهاى مردم همه در فرمان آنهاست و اين در حالى است كه مردم حتّى كارگزاران آنها دلهاى خويش را خود در اختيار دارند و آن را به طاغوتى كه اله آنان است نمى سپارند.

كارگزار كسرى به فرستادۀ خود گفت: «به سرزمين آن مرد برو، با او گفتگو كن و خبر او را براى من بياور». اين گفته نشان مى دهد كه او به فرمان كسرى پاسخ

ص: 236

كامل نداده بود، چه اين كه او در صدد آشنايى با اسلام برآمد، در حالى كه هدف كسرى چيزى جز اين بود.

به هر حال آن دو مرد به قصد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از يمن روانه شدند.

«آن دو به طايف رسيدند و در آنجا مردى از قريش را يافتند و دربارۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از او پرسش كردند. آن مرد نيز گفت: «او در مدينه است».

در پى مشاهدۀ اين دو مرد مردم طايف و قريش شادمان شدند و به همديگر گفتند: «مژده تان باد كه كسرى شاه شاهان كمر همّت به نابودى او بسته است و ديگر از ناحيۀ اين مرد آسوده خاطر شديد».

آن دو فرستاده از طايف بيرون آمدند و خود را به مدينه رساندند، بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وارد شدند و يكى از آن دو سخن آغاز كرد و گفت: شاهنشاه كسرى به شاه بازام نامه نوشته و از او خواسته است كسى را روانه كند تا تو را به حضور او برد و اينك بازام مرا فرستاده تا به همراه من نزد كسرى روانه شوى و اگر چنين كارى را انجام دهى شاه براى تو نامه اى به حضور شاهنشاه خواهد فرستاد كه تو را سودمند خواهد افتاد و او را از آزار تو بازخواهدداشت و اگر نيز از اين كار خوددارى كنى پادشاه كسى است كه تو خود از او آگاهى دارى و مى دانى كه تو و قومت را هلاك خواهد ساخت و سرزمين تو را نابود خواهد كرد».

از آنجا كه آن دو محاسن خود را تراشيده و تنها سبيل خود را بلند گذاشته بودند، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ سخن آنان تنها به آنان نگريست و فرمود: «واى بر شما! چه كسى شما را به چنين چيزى فرمان داده است؟» گفتند: «پروردگارمان (يعنى كسرى)». رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) فرمود: «امّا پروردگار من مرا به بلند گذاردن محاسن و چيدن سبيل فرمان مى دهد». سپس آن حضرت اضافه كرد: «برگرديد و فردا به ديدار من آييد».

در اين ميان از آسمان به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خبر رسيد كه خداوند شيرويه فرزند كسرى را بر او چيره ساخته و وى پدرش را در فلان ماه و فلان ساعت به قتل رسانده است.

پس از آن پيامبر (صلی الله علیه و آله) آن دو فرستاده را خواست و اين خبر را به آنان اطّلاع

ص: 237

داد. آنان گفتند: «آيا مى دانى چه مى گويى؟ ما تا كنون تو را به جرمى كمتر از اين متّهم مى دانستيم. آيا اكنون بايد در مورد اين گفته تو به شاه بازام نامه بنويسيم و او را از اين سخن آگاه سازيم؟» رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «آرى، اين ماجرا را از زبان من به او اطّلاع دهيد و به او بگوييد دين من و حكومت من به همان جا خواهد رسيد كه كسرى رسيده است و سپاههاى سنگين مجهّز به اسبان و شتران خواهد يافت». همچنين به او بگوييد: «اگر اسلام بياورى آنچه را هم اكنون در اختيار دارى همچنان در دست باقى خواهم گذاشت و تو را از جانب خود پيشواى قومت خواهم ساخت.

سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) منطقه اى را كه داراى معادن طلا و نقره بود و يكى از شاهان و اميران به آن حضرت هديه كرده بود به خرخره واگذار كرد و آن دو از حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) بيرون آمدند و نزد بازام رفتند و ماجرا را به اطّلاع او رساندند.

بازام با شنيدن اين خبر گفت: «به خدا سوگند، اين سخن يك شاه نيست و من همان گونه كه آن مرد خود مدّعى است او را يك پيامبر مى دانم و معتقدم همان چيزى خواهد شد كه او گفته است. اكنون در انتظار مى نشينيم و اگر آنچه او در مورد پادشاه گفته است واقعيّت داشته باشد قطعا او پيامبرى است كه از جانب خداوند فرستاده شده است و اگر نيز واقعيّت نداشته باشد آن وقت تصميم خود را دربارۀ او خواهيم گرفت».

چندى نگذشت كه نامۀ شيرويه به بازام رسيد، نامه اى كه مى گفت: «اما بعد، من كسرى را كشته ام تنها به علّت خشم ايرانيان بر او به خاطر آنچه از اشراف آنان كشته و مردم را در سرزمين خود به قتل رسانده بود. پس از آن كه نامه ام به تو رسيد از كسانى كه در حوزۀ فرمانروايى تواند براى من پيمان طاعت و فرمانبرى بگير و به سوى آن مردى كه كسرى دربارۀ او به تو نامه نوشته بود برو و فعلا او را تحريك مكن تا فرمان من در اين باره به تو برسد»(1).

بى ترديد شيرويه تصميمى چون تصميم پدرش دربارۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نداشت، بلكه در اين باره دچار ترديد بود و به همين سبب نيز از بازام خواست او

ص: 238


1- - البداية و النهاية، ج 4، ص 269-270. - م.

را تحريك نكند و از او نخواهد كه به حضور وى برسد تا زمانى كه فرمان وى در اين مورد برسد.

اينها همه نشانه هايى پى درپى بود كه بر صدق و راستى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در دعوت مردم به يگانه پرستى و در دعوى رسالت خداوندى دلالت داشت. علاوه بر اين كه يكى از آن دو فرستاده كه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفتگو كرده بود در بازگشت گفت: «با هيچ مردى تا كنون گفتگو نكرده ام كه هيبت او بيشتر از اين مرد مرا بگيرد».

بدين ترتيب فرمانروايى يمن در آن معلوماتى كه اكنون به دست آورده بود تأمل و انديشه كرد و به اين نتيجه رسيد كه مسلمان و تسليم پيامبر (صلی الله علیه و آله) شود. وى گفت: «اين مرد حقيقة يك پيامبر است».

اين گونه بود كه وى اسلام آورد و نيز ايرانيانى كه در يمن بودند مسلمان شدند و بدين سان اسلام به سرزمين يمن راه يافت و در آنجا مبلّغانى پيدا كرد.

بيهقى روايت مى كند كه پس از مرگ شيرويه كه پدر خويش را كشت دختر او به پادشاهى رسيد و در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «مردمى كه يك زن را فرمانرواى خود كرده باشند به رستگارى نخواهند رسيد».

اين نامۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به كسرى و تأثيرات آن است. هر چند تأثير اين نامه بر كسرى تنها يك تأثير منفى بود، امّا همين نامه تأثيرات مثبتى را بر ديگران در پى داشت و موجب پاسخ دادن آنان به دعوت او شد، چه اين كه همين نامه و رخدادهاى در پى بى آن در كارگزار ايرانى يمن تأثير كرد و او و ديگر ايرانيان آن سامان اسلام آوردند و بدين گونه اسلام به ميان مردم عرب يمن نيز راه يافت.

بنابراين در اينجا نيز نامه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تنها يك فرياد در درون يك درّه نبود، بلكه اين فرياد انعكاسهايى نيز داشت كه در پى بى آن به گوش رسيد و هر چند شمار كسانى كه در وهلۀ نخست ايمان آوردند اندك بود امّا همين سرآغازى شد بر آن كه افراد فراوانى در يمن و سرزمينهاى ماوراى آن به اسلام بگروند.

ص: 239

نامۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به نجاشى

614 - پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) به پادشاه حبشه اصحمه نامه نوشت و به او اميد خير و سعادت داد، زيرا او در هنگام هجرت اصحاب وى به سرزمينش آنان را گرامى داشته بود. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين نامه او و قومش را مخاطب دعوت قرار داده و اين در حالى بود كه چنان كه از برخى روايات بر مى آيد و نيز از اظهاراتى كه در اين نامه وجود دارد روشن مى شود، وى پيش از اين اسلام آورده بود. متن آن نامه از اين قرار است:

«بسم اللّه الرّحمن الرّحيم از محمّد رسول خدا به نجاشى پادشاه حبشه در مقابل تو خداوند را ستايش مى كنم خداوندى كه هيچ خدايى جز او نيست و او پادشاهى منزّه و او سلام و مؤمن و مهيمن است. گواهى مى دهم كه عيسى بن مريم روحى الهى و كلمه اوست كه آن را به مريم آن دوشيزۀ پاكدامن پاك القاء كرد و او به عيسى آبستن شد و خداوند او را از روح خويش و از نفحۀ الهى آفريد، آن سان كه آدم را به قدرت خويش آفريده بود. من تو را به خداوند يگانه اى كه هيچ شريك ندارد و به باقى ماندن بر طاعت او و نيز به اين فرا مى خوانم كه از من پيروى كنى و بدانچه بر من وحى رسيده است ايمان آورى كه من رسول خدايم و من تو و سپاهيانت را به خداوند - عزّ و جلّ - فرا مى خوانم. اينك ابلاغ كرده و پند دادم. پس پند مرا بپذيريد. درود بر كسى كه از هدايت پيروى كند.»

اين نامۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) است كه دعوت و حكمت نبوّت در آن جلوه گر است. پيامبر (صلی الله علیه و آله) اين نامه را به وسيلۀ عمرو بن اميّه ضمرى فرستاد و از آنجا كه نجاشى با مسلمانان آشنا بود و به اسلام تمايل داشت اعزام اين فرستاده و نامه از سوى آن حضرت با تأكيد و توضيح بيشتر مفاهيم رسالت همراه بود. به همين سبب عمرو بن اميّه خطاب به نجاشى گفت: «اى اصحمه بر من سخن گفتن است و بر

ص: 240

تو گوش فرا دادن. تو در مهربانى بر ما چون فردى از مايى و ما در اعتماد به تو چون فردى از تو، زيرا ما هيچ خيرى از تو اميد نداشتيم مگر اين كه بدان رسيديم و از هيچ چيزى نيز نسبت به تو بيم نداشتيم مگر آن كه از آن ايمن مانديم. ما از زبان خود تو حجّتى در مقابل تو گرفتيم و اينك انجيل ميان ما و تو گواهى است كه رد نمى شود و داورى است كه ستم نمى كند و در اين كتاب حقيقتى است كه هر نزاعى را خاتمه مى دهد و همه جا آخرين حرف را مى زند و اگر اين را نپذيرى، تو نسبت به اين پيامبر به سان يهوديان نسبت به عيسى بن مريم هستى. اكنون پيامبر فرستادگان خود را به ميان اقوام فرستاده، ولى در مورد تو چنان اميدى داشته كه در مورد ديگران نداشته و نسبت به چيزهايى از ناحيۀ تو ايمن بوده كه نسبت به آن از ديگران در امان و آسوده خاطر نبوده است و اين به سبب نيكى و خيرى است كه در گذشته از تو سراغ داشته ايم و نيز پاداشى كه براى تو انتظار آن داريم».

نجاشى به سان يك مؤمن به او پاسخ داد و گفت: «من گواهى مى دهم كه او همان پيامبر امّى است كه اهل كتاب انتظار او را مى كشند و بشارت موسى به آمدن آن كه بر درازگوش سوار مى شد [عيسى] به سان بشارت عيسى به آمدن آن كسى است كه بر شتر سوار مى شود و اكنون مشاهدۀ اين حقيقت موعود بر ايمانى كه پيش از اين به سبب بشارت پيامبران بدان يافته ايم نخواهد افزود».

نجاشى پس از اين اظهارات نامه اى نيز خطاب به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با عمرو بن اميّه همراه كرد. متن نامه از اين قرار است:

«بسم اللّه الرّحمن الرّحيم به محمّد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از نجاشى اصحمه اى پيامبر خدا سلام خداوند و رحمت و بركات او بر تو باد. خداوند پروردگارى است كه خدايى جز او نيست.

بارى، اى رسول خدا نامه ات كه در آن از عيسى ياد كرده بودى به دستم رسيد و به خداوند سوگند كه عيسى بيش از آنچه گفته بودى نيست و همان گونه

ص: 241

است كه تو يادآور شده اى. ما رسالت تو را كه بدان مبعوث شده اى مى شناسيم و از اين پيش پسر عمويت(1) و اصحابت را شناخته ايم.

اينك گواهى مى دهم كه تو رسول راستگوى خدايى كه مورد تأييد كتب پيشين قرار گرفته اى و من اكنون با تو بيعت كرده ام پيش از اين نيز با پسر عمويت بيعت كرده ام و به دست او براى خداوند پروردگار جهانيان اسلام آورده ام».

پاسخ نجاشى صريح و روشن بود. نامه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز كه براى او و قوم او فرستاده شده بود خالى از هر گونه اكراهى بود، او اسلام آورد و اطرافيانش نيز اسلام آوردند و آنگاه بى آن كه مردم را ناگزير به پذيرش دعوت سازد آنان را به اسلام دعوت كرد، آن سان كه خداوند مى فرمايد: «هيچ اكراهى در پذيرش اين نيست و راه هدايت از گمراهى جدا و روشن شده است». نجاشى نيز هدايت را براى مردم روشن ساخت و او كه پادشاهى عدالتگر بود بى هيچ ترديد و دودلى به دعوت حق پاسخ گفت و به خدا ايمان آورد، امّا قومش كه از سوى او امان داده شده بودند اسلام نياوردند.

نامۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مقوقس

615 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همچنان به ارسال نامه براى سران و پادشاهان ادامه داد تا هر كس را كه زنده است هشدار دهد و خواست حق در مورد كافران محقّق گردد. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سران ممالك نامه مى فرستاد، آن سان كه براى كسرى و هرقل و نجاشى نامه فرستاد و آنان نيز برخى راه مى يافتند و برخى همچنان بر گمراهى خود اصرار مى كردند.

يكى از كسانى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) براى او نامه فرستاد مقوقس بزرگ قبطيان بود كه در سايۀ حاكميّت روم به سر مى بردند و از نظر دينى تحت ستم فراوان بت پرستى

ص: 242


1- - اشاره به جعفر بن ابى طالب. - م.

حاكم بر روم قرار داشتند و پس از افول بت پرستى نيز على رغم وحدت دينى با روم در مذهب خود تحت فشار آنان بودند. پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) نامۀ خود به مقوقس را به همراه حاطب بن ابى بلتعه فرستاد و آن نامه از اين قرار بود:

«بسم اللّه الرّحمن الرّحيم از محمّد بن عبد اللّه رسول خدا به مقوقس بزرگ قبط سلام بر هر كس كه از هدايت پيروى كند. بارى، تو را به اسلام فرا مى خوانم. اسلام آور تا در امان باشى و اسلام آور تا خداوند تو را دو بار پاداش دهد و اگر نپذيرى گناه مردم قبط بر تو خواهد بود. اى اهل كتاب به سوى عقيدۀ مشتركى كه ميان ما و شما وجود دارد بياييد كه جز خداوند را نپرستيم و هيچ چيز شريك او قرار ندهيم و برخى برخى ديگر را در مقابل خداوند، پروردگار يكديگر نگيريم و اگر پشت كردند بگو گواه باشيد كه ما مسلمانيم»(1).

حاطب بن ابى بلتعه مى گويد مقوقس مرا گرامى داشت و در سراى خود جاى داد و من نزد وى سكونت كردم. مقوقس همچنين عالمان دربار خود را در حضور حاطب گرد آورد و سؤالاتى دربارۀ پيامبر (صلی الله علیه و آله) از او به عمل آورد و حاطب نيز در مورد عيسى از او سؤالاتى كرد.

مقوقس گفت: «پيش آى و از پيشوايت بگو كه آيا يك پيامبر است». حاطب گفت: «آرى، او رسول خداست». پرسيد: «پس چرا اگر چنين است هنگامى كه او را از سرزمين خود بيرون راندند آنان را نفرين نكرد؟» حاطب پاسخ داد: «آيا گواهى نمى دهى كه عيسى بن مريم پيامبر خداست؟» او گفت: «گواهى مى دهم» حاطب پرسيد: «پس چرا هنگامى كه قومش او را گرفتند و خواستند او را به صليب كشند آنان را نفرين نكرد؟» مقوقس [درماند و] گفت: «تو مردى حكيمى كه از نزد حكيمى آمده است».

ص: 243


1- آل عمران/ 64.

حاطب بن ابى بلتعه سپس در مورد نامه اى كه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى او آورده به او توضيح داد و گفت: «پيش از تو مردى بود كه گمان مى كرد پروردگار بزرگ است، امّا خداوند او را به عذاب دنيا و آخرت گرفت و از او انتقام ستاند و بازهم انتقام ستاند. پس از ديگران درس عبرت آموز تا خود درس عبرت ديگران نشوى».

مقوقس در پاسخ گفت: «ما را دينى است كه آن را با هيچ دين ديگرى عوض نخواهيم كرد مگر آن كه آن دين بهتر باشد».

حاطب گفت: «تو را به اسلام فرا مى خوانم كه خداوند به وسيلۀ آن تو را از هر چيزى بى نياز خواهد ساخت. اين پيامبر مردم را به خدا دعوت كرد و سختگيرترين مردم عليه او و كينه توزترين كسان نسبت به او يهوديان و نزديكترين مردم به او مسيحيان بودند. به جانم سوگند مژدۀ موسى به آمدن عيسى درست همانند مژدۀ عيسى به آمدن محمّد (صلی الله علیه و آله) است و دعوت ما از تو به ايمان آوردن به قرآن همانند دعوت تو از پيروان تورات براى ايمان آوردن به انجيل. هر پيامبرى كه با مردمى همزمان شود آن مردم امّت اويند و وظيفۀ آنان است كه از او فرمان برد و تو از همين كسانى هستى كه با اين پيامبر همزمان شده اند».

مقوقس در پاسخ گفت: «من در كار اين پيامبر نگريسته و تأمّل كرده ام. او به هيچ كار نامطلوبى فرمان نمى دهد و از هيچ كار مطلوبى بازنمى دارد. او را نه ساحر و گمراه يافته ام و نه كاهن و دروغگو و علاوه بر اين آيات نبوّت را در به تسليم آوردن جنيان و خبر دادن آنچه در ضمير نهان است در او ديده ام و در اين باره مطالعه خواهم كرد».

مقوقس سپس نامۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را گرفت، آن را در محفظه اى از عاج قرار داد و آن را لاك و مهر كرد و آنگاه آن را در اختيار كنيزى از خادمان دربار قرار داد و پس از آن يكى از منشيان خود را كه به عربى تسلّط داشت فرا خواند و به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين نامه نوشت:

ص: 244

«بسم اللّه الرّحمن الرّحيم به محمّد بن عبد اللّه از مقوقس بزرگ قبطيان سلام بر تو. بارى نامۀ تو را خواندم و آنچه را در آن گفته بودى و بدان فرا مى خوانى را دريافتم. اين در حالى است كه پيش از اين مى دانستم كه هنوز يكى از پيامبران خدا مانده و مبعوث نشده است و گمان داشتم كه آن پيامبر در شام مبعوث خواهد شد.

من فرستادۀ تو را گرامى داشتم و دو كنيز كه در قبط منزلت بالايى دارند و نيز قدرى لباس برايت فرستادم و قاطرى براى سوارى به تو هديه كردم.

سلام بر تو».

اين نامه مقوقس به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) است و از آن حكايت دارد كه او نيز چون هرقل به قرآن كريم و اسلام قانع شده، امّا در پذيرش آن ترديد داشته، ولى به گونه اى مؤدّبانه آن را رد كرده و براى اين ترديد و انكار چنين بهانه كرده است كه به گمان او آن پيامبر مى بايستى در شام مبعوث مى شد.

يكى از كنيزهايى كه مقوقس به رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) هديه كرد ماريۀ قبطى است كه ابراهيم فرزند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از او متولّد شد. مشهورترين روايات در مورد ماريه آن است كه آن حضرت در ابتدا او را آزاد و سپس با او ازدواج كرد.

نامۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به منذر بن ساوى

616 - واقدى در المغازى خود به نقل از عكرمه غلام عبد اللّه بن عباس چنين آورده كه وى عكرمه پس از درگذشت ابن عبّاس در ميان كتب او كتابى يافته و نسخه اى از آن برداشته است. در آن كتاب چنين آمده كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) علاء حضرمى را نزد منذر بن ساوى فرستاده و به وسيله او نامه اى به منذر رسانده و در آن نامه او را به اسلام دعوت كرده است. عكرمه متذكّر آن نيست كه اصل نامۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را يافته باشد، امّا او پاسخ منذر بن ساوى و سپس نامۀ مجدّد رسول

ص: 245

اكرم (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او را يافته است. متن پاسخ منذر از اين قرار است:

«به رسول خدا (صلی الله علیه و آله)

بارى، اى رسول خدا من نامه ات را بر مردم بحرين خوانده ام و در پاسخ، برخى از آنان اسلام را پذيرفته و بدان درآمده و برخى نيز آن را نپسنديده اند.

در سرزمين من يهوديان و مجوسيانى نيز هستند، فرمان خود را در اين باره بده».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز در پاسخ اين نامه نامه اى بدين شرح نوشت:

«بسم اللّه الرّحمن الرّحيم از محمّد رسول خدا به منذر بن ساوى سلام بر تو. من در مقابل تو خداوندى را ستايش مى كنم كه خدايى جز او نيست و گواهى مى دهم كه خدايى جز اللّه نيست و محمّد بنده و فرستادۀ اوست.

بارى خدا را به تو يادآور مى شوم كه هر كس با ياد خدا خير بخواهد براى خويش خير خواهى كرده است و هر كس از فرستادگان من فرمان برد و از دستورات آنان پيروى كند مرا فرمان برده است و هر كس نيز خير خواه آنان باشد خيرخواهى مرا كرده است.

فرستادگان من از تو ستايش و تمجيد كردند و اينك من تو را شفيع قوم خود قرار مى دهم. پس هر كه را مسلمانان با او مصالحه كرده اند به همان حال بگذار و از گناهان درگذر و بدان كه تا هر زمان نيكوكار و درستكار باشد تو را از كارت خلع نخواهيم كرد. هر كس نيز در ديار تو بر دين يهودى و آيين مجوس بماند بايد جزيه پرداخت كند».

اين خبر و اظهاراتى كه در اين نامه وجود دارد حاكى از چند مسأله است:

عبد اللّه بن عبّاس علاقه مند بود كه نامه هاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را براى خود بنويسد و در كتابخانۀ خود حفظ كند. در اين ميان او بيشتر آنچه را داشت آشكار مى ساخت و ممكن است مسائلى نيز مانده باشد كه او همچنان آنها را پوشيده نگه داشت.

ص: 246

- اين نامه براى مردم بحرين و والى آن سرزمين يعنى منذر بن ساوى فرستاده شده است.

اين نامه نشان مى دهد كه اين والى دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به اسلام را پذيرفت.

اين خبر همچنين از يك نكتۀ حكيمانه خبر مى دهد و آن اين كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) فرمانروايى را كه به پذيرش اسلام شتافت در مسئوليت خود باقى گذاشت و هيچ فرمانرواى ديگرى از بزرگان صحابه و يا از ديگران به جاى او نفرستاد. هدف از اين كار نيز آن بود كه با فرستادن فردى از خارج آن سرزمين مردم گمان نكنند كه بيگانه اى بر شئون آنها مسلّط شده، بلكه اين كار باعث شد آنان احساس كنند فرمانروايى كه به نام پيامبر بر آنان حكم مى راند از خود آنهاست. در واقع نيز همين كارگزار - به شرط درستكارى - شايسته ترين فرد براى اين مسئوليت بود، چرا كه از روحيّات آن مردم آگاهى داشت و بيش از هر كسى به اوضاع و احوال آنان آشنا بود و مى توانست با شيوه هايى كه براى آن مردم آشنا و پذيرفتنى است امور آنان را اداره كند.

همچنين در اين روايت اين حقيقت اثبات مى شود كه جزيه بر غير مسلمانانى كه در سايۀ حكومت مسلمين زندگى مى كنند مقرّر داشته خواهد شد آن سان كه در مورد رخداد حاضر، يهوديان و مجوسيان موجود در آن سرزمين مشمول حكم جزيه قرار گرفتند. فقها بر وضع جزيه بر اهل كتاب اتّفاق نظر دارند و در اين ميان ابو حنيفه با استناد به قياس بت پرستان غير عرب با مجوس اجراى احكام جزيه دربارۀ آنان را نيز درست دانسته است.

نامۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به پادشاه عمان

617 - آن سان كه در ماجراى ارسال نامه از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى شاهان و اميران مشاهده مى كنيم پيامبر (صلی الله علیه و آله) از دعوت مردم شهر و روستا و بيابان

ص: 247

و آبادى خستگى به خود راه نمى داد و لحظه اى از آن دست نمى كشيد.

او به همين سبب نامه اى به سرزمين عمان و به دو امير آن ديار جيفر و عبد فرزندان جلندى فرستاد. اين نامه را عمرو بن عاص به آنان رساند و متن آن از اين قرار بود:

«بسم اللّه الرّحمن الرّحيم از محمّد بن عبد اللّه به جيفر و عبد فرزندان جلندى سلام بر هر كس از هدايت پيروى كند. بارى، شما را به اسلام فرا مى خوانم. اسلام بياوريد تا در امان باشيد كه من رسول خدا به سوى همه مردمم تا هر كه را زنده است هشدار دهم و فرمان خدا بر كافران محقّق شود. اگر اسلام بياوريد شما را فرمانروايى خواهم داد و اگر از اعتراف كردن به اسلام خوددارى ورزيد سلطنت شما از ميان خواهد رفت و سپاه من در سرزمين شما جاى خواهد گرفت و نبوّت من بر پادشاهى شما چيره خواهد شد».

اين نامه را ابىّ بن كعب نوشت و بر آن مهر زد.

عمرو بن عاص كه حامل اين نامه بود مى گويد: «به مأموريّت خود رهسپار شدم و به عمان رسيدم. چون بدان سرزمين وارد شدم به سراغ عبد كه بردبارتر و خوش خوتر از برادر ديگرش بود رفتم و گفتم: «من فرستادۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سوى تو و برادرت هستم». او گفت: «برادرم در سنّ و در لياقت پادشاهى بر من مقدّم است و من تو را به پيشگاه او مى برم تا نامه ات را بخواند». وى سپس گفت: «به چه چيز فرا مى خوانى؟» گفتم: «تو را به خداوند يگانه و بى انباز و نيز به اين فرا مى خوانم كه دست از پرستش هر چه جز اوست بشويى و گواهى دهى كه محمّد بنده و فرستادۀ اوست». عبد در پاسخ گفت: «تو فرزند يكى از بزرگان قومت هستى. بگو پدرت چه كرد، كه او براى ما الگوست». گفتم: «او مرد و به محمّد ايمان نياورد. من دوست داشتم كه او اينك اگر زنده بود اسلام مى آورد. من خود نيز پيش از اين بر چنين عقيده اى بودم تا آن كه خداوند مرا به اسلام هدايت كرد».

ص: 248

عمرو عاص مى گويد: پس او از من پرسيد: «از چه زمان پيرو او شدى؟» گفتم: «دير زمانى نيست كه در حضور نجاشى بودم و آنجا اسلام آوردم».

عمرو مى گويد: سپس به او اطّلاع دادم كه نجاشى اسلام آورده است و او نيز پرسيد: «پس وضع سلطنت او به كجا انجاميد؟» گفتم: «مردم كار او را پذيرفتند و از او پيروى كردند». پرسيد: «كشيشها و راهبان نيز؟» گفتم: «آرى» او گفت:

«اى عمرو، هيچ خصوصيّتى رسواكننده تر از دروغ در مرد يافت نمى شود».

گفتم: «من دروغ نگفته ام و اين كار را در آيين خود نيز روا نمى دانيم». او پرسيد:

«آيا هرقل نيز از ماجراى اسلام آوردن نجاشى اطّلاع يافت؟» گفتم: «آرى» گفت: «از چه طريق اين خبر را دريافتى؟» در پاسخ گفتم: «نجاشى هر سال مبلغى به عنوان ماليّات براى هرقل مى فرستاد. امّا زمانى كه اسلام آورد و محمّد (صلی الله علیه و آله) را تصديق كرد از پرداخت آن خوددارى ورزيد و گفت: «به خداوند سوگند، اگر حتى يك درهم از من بخواهد به او نخواهم داد» اين گفتۀ او نيز به هرقل رسيد و در اين هنگام برادر هرقل به او گفت: «آيا اجازه مى دهى برده ات ماليّات تو را نپردازد و به دين غير تو كه يك دين تازه و يك بدعت است درآيد؟» هرقل نيز در پاسخ برادر خود گفت: «مردى به دينى تمايل يافته و آن را براى خود انتخاب كرده است. اينك مى گويى من با او چه كنم؟! به خداوند سوگند اگر حرص سلطنت خود را نداشتم همان كارى را كه او كرده مى كردم».

عمرو مى گويد: چون اين سخنان را به پايان بردم عبد گفت: «اى عمرو به گفته هايت بينديش! چه مى گويى؟» گفتم: «به خداوند سوگند به تو راست گفته ام». در اين هنگام عبد به من گفت: «به من بگو آن مرد [پيامبر] به چه چيز فرمان مى دهد و از چه چيز بازمى دارد؟» گفتم: «او مردم را به طاعت خداى - عزّ و جلّ - فرمان مى دهد و از نافرمانى او نهى مى كند. او به نيكى كردن و صلۀ رحم به جاى آوردن امر مى كند و از ستم و تجاوز، از زنا، از خمر و از پرستش سنگ و بت و صليب نهى مى فرمايد». او گفت: «چه نيكوست آنچه وى مردم را به آن فرا

ص: 249

مى خواند! اگر برادرم در اين باره از من پيروى مى كرد بر مركب مى نشستيم و به حضور محمّد (صلی الله علیه و آله) مى آمديم، به او ايمان مى آورديم و او را تصديق مى كرديم. امّا برادرم به سلطنت خويش فريفته از آن است كه آن را رها كند و مشكلى در اين باره براى خود به وجود آورد».

عمرو مى گويد: در اين هنگام من گفتم: «اگر او اسلام بياورد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را پيشواى قوم خود قرار خواهد داد تا وى از ثروتمندان ملّت خويش زكات بگيرد و در اختيار نيازمندان آنها قرار دهد». او گفت: «اين چه شيوۀ نيكى است! اين زكات كه مى گويى چيست؟» من براى او از زكاتى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در همه اموال حتى در شتران قرار داده سخن گفتم و او گفت: «آيا اين زكات از گوسفندان ما كه در بيابانها مى چرند و از گياه و علف آنجا استفاده مى كنند و از آب چشمه هاى بيابان سيراب مى شوند ستانده مى شود؟» گفتم: «آرى» و او گفت: «به خداوند سوگند گمان ندارم قوم من با اين سرزمين دور و فراوانى شمارشان بتوانند چنين چيزى را بپذيرند و انجام دهند».

پس از اين مناظره و پس از پرس وجويى كه عبد يعنى برادر كوچكتر انجام داد كه از تمايل او به پذيرش اسلام حكايت داشت، عمرو بن عاص به ديدار برادر بزرگتر كه فرمانرواى اصلى اين سرزمين بود رفت.

ادامۀ اين ماجرا را از زبان عمرو مى شنويم كه او خود بهتر از هر كسى مى تواند آنچه را رخ داده است تصوير كند.

او مى گويد: چند روز بر در قصر او ماندم و در اين مدّت از طريق برادرش عبد با او در تماس بودم و او همه اخبار مرا از برادرش مى گرفت تا آن كه امير مرا فرا خواند و بر او وارد شدم. در اين هنگام اطرافيان او بازويم را گرفتند، امّا او گفت: «وى را رها كنيد». رهايم كردند و پيش رفتم. چون خواستم بنشينم، آنان اجازه ندادند كه بنشينم. پس به آن امير نگريستم و گفت: «سخن بگوى».

ص: 250

در اين هنگام نامۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را كه مهر و موم شده بود به او دادم و او نيز مهر آن را باز كرد و آن را تا آخر خواند. سپس آن را به برادرش سپرد و او نيز همانند وى آن را خواند و در اين ميان تنها تفاوتى كه مشاهده كردم آن بود كه برادر كوچكتر را با دلى نرمتر يافتم.

سپس امير به من گفت: «آيا نمى گويى سرانجام قريش در برابر او چه كرد؟» گفتم: «همه خواه از سر رغبت به اين دين و خواه در مقابل قهر شمشير از اين دين پيروى كردند». پرسيد: «اكنون چه كسانى همراه اويند؟» گفتم: «مردم همه به اسلام تمايل يافته، آن را بر هر چيزى برگزيده اند و آنان را به انديشه و خرد خود شناخته و خداوند نيز آنان را به اين حقيقت رهنمون شده است كه پيش از اين در گمراهى بوده اند. بنابراين هيچ كس از مردم جز تو خارج از اين دين نمانده است و تو نيز اگر امروز اسلام نياورى و از او پيروى نكنى سپاه او سرزمين تو را درهم خواهد نورديد و مزارع سرسبز تو نابود خواهند شد. پس اسلام بياور تا در امان باشى و او تو را كارگزار خويش در ميان قومت كند و سپاهيان و اسبان جنگى را به سرزمينت نراند». او نيز در پاسخ من گفت: «امروز به من مهلت بده و فردا بازآى».

عمرو عاص مى گويد: پس از اين ملاقات ديگر بار با برادرش ديدار كردم و او گفت: «اى عمرو اميد آن دارم كه اگر حرص او به سلطنت خويش مانع نشود اسلام بياورد». فرداى آن روز كه شد ديگر بار نزد او رفتم امّا او از پذيرش من خوددارى كرد. به همين سبب دوباره به برادر كوچكتر مراجعه كردم و به وى اطّلاع دادم كه نتوانسته ام به جيفر دست بيابم. عبد نيز مرا به ديدار برادرش برد و بدين ترتيب توانستم دوباره با او ملاقات كنم. امير در اين ملاقات به من گفت: «من در آنچه مرا بدان دعوت كردى انديشيدم و اينك در پاسخ مى گويم من ضعيفترين مرد در ميان اعراب خواهم بود اگر كه نتوانم آنچه را در دست دارم حفظ كنم. او نيز سپاهش به اينجا نخواهد رسيد و اگر برسد با چنان نبردى روبرو خواهد شد

ص: 251

كه تا كنون نديده است». من نيز در پاسخ او گفتم: «من فردا اينجا را ترك خواهم گفت».

عمرو در آخرين بخش اين روايت مى گويد: «هنگامى كه او از رفتن من اطمينان يافت برادرش با او جداگانه ملاقات كرد و گفت: «ما در مقابل كسانى كه او بر آنها غلبه يافته است چيزى نيستيم و هر كس كه او برايش نامه فرستاده به دعوت او پاسخ مثبت گفته است. پس هشيار باش».

عمرو مى گويد: بدين ترتيب آنان اسلام آوردند و پيامبر را مورد تصديق قرار دادند و داورى در كار خويش را به من واگذار كردند و ياورم بودند».

618 - ما اين گفتگو را كه ميان عمرو عاص و دو برادر و دو پيشواى سرزمين عمان صورت گرفت و در پى بى آن يكى از آن دو در آغاز كار و ديگرى در پايان اسلام آورد نقل كرديم. اين گفتگو از چند نكته حكايت دارد:

الف: از اين كه اسلام در انديشه و روان اعراب - از مؤمن راستين تا افرادى كه در آن به تأمّل مشغول بودند و تا كسانى كه سر نيرنگ عليه آن داشتند - جاى گرفته و موضوع تفكّر متفكّران بود.

ب: مردمى كه مخاطب اين نامه قرار داشتند از مسيحيان بودند و هرقل بدان سبب كه پادشاه بزرگترين حكومت مسيحى جهان بود بر مسيحيان شرق نيز سلطه و در ميان آنان نفوذ داشت، آن سان كه مصر تابع او بود و حبشه نيز به او ماليّات پرداخت مى كرد.

ج: نجاشى به اين ايمان يافته بود كه غير مسلمان را بر مسلمان ولايت نيست و به همين دليل نيز از فرستادن مالياتهايى كه سالانه براى هرقل مى فرستاد خوددارى ورزيد و با قدرت و درست انديشى گفت: «حتّى يك درهم پرداخت نخواهم كرد».

د: اين گفتگو از وسعت نظر هرقل نيز حكايت دارد چه اين كه او نپذيرفت تنها بر سر مالياتى كه يكى از حاكمان تابع او پرداخت مى كرده و اكنون از ادامۀ

ص: 252

پرداخت آن خوددارى ورزيده است جنگ بپا كند، چرا كه اين اقدام نجاشى بدان سبب صورت مى گرفت كه به دين تازه درآمده و دست كم تمايل خود به اسلام و اين عقيده را كه اين دين، بر حق است ابراز داشته و اين حقيقت را در وصيّت خود به جانشين خويش نيز اظهار داشته بود. به هر حال صرف نظر از بحث دربارۀ اسلام نجاشى در اين روايت هرقل در چهره مردى آزادانديش ظهور كرده است كه به آزادى عقيده و دين احترام مى گذارد و خود نيز بدان ارج مى نهد.

ه: در اين روايت نكته اى است و از آن چنين بر مى آيد كه اين نامه پس از فتح مكّه فرستاده شده است، چرا كه وقتى جيفر درباره واكنش و موضع قريش در قبال اين دين پرسيد عمرو عاص در پاسخ گفت آنان يا از روى رغبت و يا از سر ناچارى اسلام آورده اند. اين گفته به آن چيزى اشاره دارد كه بى ترديد پس از فتح مكّه صورت پذيرفت.

و: از اين روايت استفاده مى شود كه عمرو بن عاص مردى هوشمند و بسيار تيزهوش بود كه نخست از طريق برادر كوچكتر وارد شد و به وسيلۀ او برادر بزرگتر را به پذيرش اسلام قانع كرد.

ز: از اين ماجرا برمى آيد كه عمرو عاص بدان سبب كه اطرافيان جيفر او را از نشستن منع كرده بودند و شايد نيز به علّت نخوت خاص عربى در هنگام سخن گفتن با امير لحنى شديد داشت و در حالى كه ايستاده بود نامه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را تسليم او كرد و هيچ خوارى و ذلّتى را پذيرا نشد. البتّه چنين برخوردى هيچ مشكلى در آماده كردن او براى پذيرش اسلام به وجود نمى آورد، زيرا عمرو عاص از طريق برادر كوچكتر كه موضعى نرمتر و بدور از خشونت داشت او را براى اين امر آماده مى ساخت.

ح: بالاخره اين روايت حاكى از آن است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در گيرودار جنگهاى خود و در كنار مشكلات تدبير و اداره حكومت هرگز از دعوت به اسلام فروگذار نمى كرد و از آن خستگى به خود راه نمى داد.

ص: 253

نامۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به هوذه

619 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به وسيلۀ سليط بن عمرو عامرى نامه اى بدين شرح براى حاكم يمامه هوذة بن على فرستاد:

«بسم اللّه الرّحمن الرّحيم از محمّد رسول خدا به هوذة بن على سلام بر هر كس كه از هدايت پيروى كند. بدان كه دين من تا آخرين سرزمينى كه اسبان و شتران بتازند پيش خواهد رفت. اسلام بياور تا در امان باشى و آنچه را در حوزۀ نفوذ خود دارى به تو واگذار كنم».

پس از آن كه سليط به حضور هوذه رسيد، وى او را گرامى داشت و در بر خود جاى داد و آنگاه نامۀ مهرشدۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را گرفت و خواند و پس از آن پاسخى به آن حضرت نوشت كه در آن چنين آمده بود: «چه نيكو و چه زيباست آنچه بدان فرا مى خوانى! اعراب از موقعيّت من بيم دارند. پس اختياراتى به من بده تا از تو پيروى كنم».

هوذه همچنين هدايايى به فرستادۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بخشيد و جامه هايى از پارچۀ هجر بر او پوشاند.

اين فرستاده به حضور رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) بازگشت و پاسخ هوذه و هداياى او را نيز آورد. هنگامى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) نامۀ او را خواند از اين كه بخشى از سرزمينها را به او واگذار كند امتناع فرمود.

پس از فتح مكّه بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از طريق وحى اطّلاع يافت كه هوذه پرطمع مرده است. آن حضرت در اين هنگام مردم يمامه را مذمّت كرد و فرمود: «هان كه در آن سرزمين دروغگويى بر خواهد خاست كه دروغش به قتل او خواهد انجاميد». يكى از صحابه با شنيدن اين سخن گفت: «چه كسى او را

ص: 254

خواهد كشت؟» پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «تو و اصحاب تو».

اين پيشگويى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به تحقّق پيوست و پس از وفات آن حضرت حركت ارتداد خود را نشان داد كه در اين حركت يمامه نيز دستى داشت و ابو بكر كه اين رخداد در دوران خلافت او صورت پذيرفت با عزمى راسخ به نبرد با او شتافت و گفت: «يا صلحى مذلّت بار و يا جنگى روشنگر و مشخّص كننده».

نامه اى به امير غسّانى

620 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پى صلح حديبيّه نامه اى با مضامين دعوت به اسلام براى امير غسّانى نيز فرستاد. البتّه در كتب سيره نيامده است كه آيا حكمران غسّانيان در پاسخ اين نامه دعوت آن حضرت به هدايت را پذيرفت يا به آن پاسخى نداد.

اكنون در پايان بحث از نامه هاى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به سران و پادشاهان و پاسخ آنان به اين نامه ها اين حقيقت روشن مى شود كه برخى از آنان به اين دعوت پاسخ مثبت دادند، برخى آن را با چربزبانى رد كردند و برخى نيز در مقابل اين دعوت كفر و سركشى ورزيده و حتّى در انديشۀ آزار دادن پيامبر (صلی الله علیه و آله) برآمدند كه البتّه خداوند مكر آنان را به ايشان بازگرداند. انگيزه اى كه باعث شد ما در اين فصل موقّتا بحث از روند جنگها و فتوحات اسلامى را رها كنيم سه مسأله بود.

الف: اين حقيقت كه هدف اساسى در رسالت محمّدى (صلی الله علیه و آله) رساندن نداى دعوت اسلام به مردم بود و در اين ميان حتّى جنگهايى كه رخ مى داد نيز جز براى حمايت از دعوت و منع كافران از آزار رساندن به مؤمنان و ناگزير ساختن آنان به ترك دين - آن سان كه مشركان مكّه و مسيحيان شام چنين كارى را نسبت به مسلمانان انجام دادند - نبود و به عبارت ديگر جنگ به خودى خود امرى مطلوب يا حتّى مشروع نبود و بلكه به منظور دفاع و حمايت از دعوت صورت مى گرفت كه همان نيز مقصود نخست و هدف اصلى بود.

ص: 255

ب: اين مكاتبات ميزان انتشار دعوت اسلامى در اقطار عالم و نيز ميزان ايمان مردم و استقبال آنان از آن را نشان مى دهد، آن سان كه مشاهده كرديم برخى از اين سران در همان آغاز، دعوت به اسلام را پذيرفتند، برخى چون ابن ساوى به اسلام پاسخ مثبت گفته، از حكم شرعى كسانى از مجوس و يهوديان كه در سايۀ حكومت آنان به سر مى برند پرسش كردند و برخى چون حكمران يمامه در آغاز در پيروى از آن حضرت ترديد داشته و سرانجام به همراه قوم خود اين دين را مورد پذيرش قرار دادند.

ج: در جريان پاسخ سران به اين نامه ها مشاهده مى كنيم كه اميران عرب يا اكثر آنها بيش از ديگران تمايل و آمادگى داشتند به دعوت پاسخ دهند و پس از آنها مسيحيان - بويژه كسانى از آنان كه از علم كتاب برخوردار و به مطالعه و بررسى مسيحيّت اصيل و اوّليّه پرداخته بودند و در تاريخ نيز چندان ناشناخته نيستند - از سختگيرى و قلدرى دورتر و به پاسخ گفتن به دعوت پيامبر نزديكتر بودند.

كوتاه سخن دربارۀ نامه ها آن كه در اين زمان اسلام و دعوت اسلامى همۀ سرزمينهاى عربى را فرا گرفته بود و اگر پس از اين زمان شاهد اعزام گروههايى از مجاهدين از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هستيم - جز معدودى از موارد - همه به هدف آموختن اسلام به آنان صورت مى گرفت، آن سان كه در بحث از جنگهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در يمن به فرماندهى على بن ابى طالب (ع) و معاذ بن حبل شاهد اين حقيقت خواهيم بود. در اين سرزمين مردم خيلى زود به اسلام پاسخ مثبت دادند و در اين پاسخ صادق نيز بودند و به دليل همان علم و آگاهى قبلى كه در ميان آنان وجود داشت از آن پس نيز هيچ حركت ارتدادى در ميان آنان صورت نگرفت.

احكام اهل ذمّه

621 - هنگامى كه منذر بن ساوى از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دربارۀ حكم يهوديان و

ص: 256

مجوسيانى كه خواستار اقامت در سرزمين او بودند جويا شد، پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او چنين فرمود كه آنان را در سرزمين خود باقى بگذارد و آنها شعائر دينى خود را حفظ كنند و هيچ منعى در امور دينى از آنان به عمل نيايد و از اين ناحيه متحمّل آسيبى نشوند و در مقابل برخوردارى از اين حق جزيه بپردازند.

ما پيش از اين نيز در حدّى كه مناسب يك كتاب سيره است دربارۀ جزيه مختصرا سخن گفتيم و خاطر نشان ساختيم كسى كه در سايۀ حكومت اسلام به سر مى برد و پيمان اطاعت به حاكم مسلمان مى سپارد ذمّى ناميده مى شود.

اصولا پيمانهايى كه از سوى مسلمانان با غير مسلمانان بسته مى شود بر سه قسم است:

الف: پيمان آتش بس و عدم تعرّض با دولتهاى غير اسلامى، شبيه به پيمانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با مشركان مكّه بست. انعقاد چنين پيمانى با هر دولت ديگرى نيز ممكن است.

ب: پيمان صلح و دوستى با غير مسلمانان، مبنى بر اين كه دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به اسلام يا به جنگ عليه ديگران را بپذيرند و به جاى داشتن حالت جنگ عليه مسلمانان در صلح و دوستى با آنان به سر برند و از ديگر سوى از امنيّت نيز برخوردار باشند و در مقابل آن نه عليه مسلمانان ستمى روا دارند و نه به پشتيبانى كسى يا كسانى عليه آنان بپردازند.

ج: پيمانى كه با افراد غير مسلمان بسته مى شود مبنى بر اين كه در كنار مسلمانان اقامت داشته و از تكاليف و حقوقى كه براى مسلمانان هست برخوردار و بدان متعهّد باشند. بر اساس اين پيمان به اصطلاح رايج امروز طرفهاى قرارداد از تبعيّت اسلام برخوردار مى شوند و با برخوردارى از آزادى دينى حق دارند شعائر دينى خود را اقامه كنند، البتّه مشروط به آن كه سر جنگ نداشته و آسيبى نيز به كسى نرسانند.

افراد طرف اين پيمان «ذمّى» ناميده مى شوند بدين خاطر كه در پناه يا ذمّۀ

ص: 257

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و پيمان او قرار مى گيرند، آن سان كه آن حضرت فرمود: «هر كس فردى از اهل ذمّه را آزار دهد من در روز قيامت دشمن او خواهم بود و هر كس من دشمن او باشم و با او به مخاصمه برخيزم او را محكوم خواهم ساخت».

گفتنى است كه در زمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به پاس حرمت اديان الهى اهل ذمّه از توجّه خاصّى برخوردار بودند.

فقها به جواز انعقاد پيمان ذمّه با يهوديان، مسيحيان و زرتشتيان فتوا داده اند.

قرآن كريم نيز به جواز عقد اين پيمان با يهوديان و مسيحيان تصريح كرده، مى فرمايد: «با كسانى از اهل كتاب كه به خدا و روز واپسين ايمان ندارند، آنچه را خدا و رسول او حرام كرده حرام نمى دانند و به دين حق گردن نمى نهند بجنگيد تا زمانى كه با سرافكندگى به دست خود جزيه پرداخت كنند»(1)

به وسيلۀ اين آيه كه قبلا از آن سخن گفتيم ثابت شده است كه پرداخت جزيه از سوى اهل كتاب آنان را از تن دادن به جنگ معاف مى دارد. اين آيه احكام جزيه را براى يهوديان و مسيحيان ثابت مى كند، امّا دربارۀ مجوس و ديگر گروههاى اهل كتاب احكام جزيه و شمول آن در مورد آنها از طريق سيرۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و در پاسخ آن حضرت به منذر بن ساوى و ديگر احاديث رسيده از ايشان ثابت شده است.

در اين ميان حكم مشركان عرب آن است كه يا بايد بجنگند و يا بايد تسليم مسلمين شوند و اسلام را بپذيرند تا تنها يك دين در جزيرة العرب وجود داشته باشد و آن سرزمين به صورت كامل به اسلام و مسلمانان تعلّق گيرد، چرا كه اين سرزمين، سرزمين اسلام و خاستگاه و پايگاه آن است كه اسلام از آن برخاسته و به آن نيز بر مى گردد.

بدين ترتيب تنها حكم بت پرستان غير عرب از قبيل هندوها، ستاره پرستان، بودائيان و از اين قبيل باقى مى ماند. در اين مورد ابو حنيفه و اصحاب او بر اين

ص: 258


1- - توبه/ 29.

عقيده اند كه آنان نيز مى توانند مشمول احكام اهل ذمّه قرار گيرند و از آنان جزيه گرفته شود. دليل وى نيز قياس اين گروه با زرتشتيان است چرا كه به عقيدۀ او اين گروه آتش را مى پرستند و وضعيّت ديگر مشركانى كه خورشيد و مجسّمه و يا بت را مى پرستند نمى تواند از وضعيّت آنان بدتر باشد و نگارنده نيز به همين عقيده تمايل دارد.

622 - ذمّه پيمانى است كه به وسيلۀ اقامت اهل كتاب در سرزمين مسلمانان و امان دادن مسلمانان به آنها تحقّق مى پذيرد و ولى امر مسلمين را ملزم به تعهّداتى مى كند كه بر مبناى آن آنها را به دين خود واگذارد و آنها را در اقامۀ شعائر دينى با هيچ مشكل و فشار و ستمى مواجه نسازد و بتوانند آن را برپا بدارند. همچنين بايد در حق برخوردارى از زندگى و نيز محترم شمرده شدن جان و مال و ناموس و نيز به رسميّت پذيرفتن ازدواجهاى آنان با همديگر و هم در ساير امور و روابط خانوادگى كه ميان خود دارند در مورد آنان برخوردى برابر با برخوردى كه با مسلمانان مى شود صورت گيرد و از هيچ حقّى محروم داشته نشوند.

در مقابل اين تعهّدات حاكم مسلمان، آنان نيز متعهّد مى شوند به همۀ احكام اسلامى در زمينۀ اجتماع پايبند باشند، مجازاتهاى مقرّر در قوانين اسلام در صورت ارتكاب جرم در مورد آنها به اجرا گذاشته شود، آيين قصاص، حدّ سرقت، حدّ زنا، حدّ قذف، حدّ راهزنى و ديگر حدود مقرّر در اسلام در مورد آنان اجرا شود و علاوه بر اين احكام اسلام در معاملات و در زمينه هايى چون خريدوفروش، اجاره و وام شامل آنان قرار گيرد و بر اين اساس ربا نخورند و ساير احكام تحريم ربا در معاملات آنها به مورد اجرا گذاشته شود.

اهل ذمّه همچنين متعهّد مى شوند هيچ مخالفت آشكارى با احكام اسلامى نشان ندهند و بتكده و آتشكده در ميان مسلمانان برپا نكنند و خلاصه آن كه هيچ كارى كه موجب بازداشتن مسلمانان از دين خود شود انجام ندهند.

علاوه بر اين هيچ گونه خيانتى عليه مسلمانان نبايد از سوى آنان سر بزند و

ص: 259

بنابراين حق ندارند با دولتى غير اسلامى كه با اسلام مى جنگد اعلام همبستگى و يا با آن همكارى كنند، چرا كه چنين كارى به منزلۀ اعلام جنگ عليه مسلمين از سوى آنها تلقّى مى شود. بنابراين بايد آنان همچنان كه مسلمانان از حكومت اسلامى تبعيّت و از آن پشتيبانى مى كنند از آن تبعيّت و پشتيبانى كنند تا اصل اسلامى «تقابل حقوق و تكاليف مشترك» تحقّق يابد.

همچنين آنان متعهّد مى شوند هرگز ناسزايى به اسلام يا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) يا به كسى از صحابۀ درستكار او از سوى آنان صورت نگيرد و اگر به اين شرايط عمل كردند از حق ذمّه برخوردار خواهند بود وگرنه پيمانشان به آنان برگردانده خواهد شد و حق نخواهند داشت در سايۀ حكومت اسلامى به سر برند و بايد مجازات خيانت خود را بچشند.

افزون بر اين اهل ذمّه متعهّد مى شوند به سرزمينى كه عليه اسلام در حالت جنگ است نپيوندند چه اين كه در اين صورت از جمله آنان محسوب خواهند شد و ديگر اهل ذمّه نخواهند بود.

خلاصه آن كه تمام وظايفى كه بر عهدۀ مسلمانان مى باشد به صورت برابر بر عهدۀ آنان نيز خواهد بود.

ابو حنيفه مى گويد اهل ذمّه حق دارند شراب بنوشند و يا گوشت خوك بخورند. همچنين شراب و خوك براى آنان مال شمرده مى شود و اگر مسلمانى آن را از بين ببرد قيمت آن را بايد به آنان پرداخت كند، آن سان كه اگر از مسلمانى مالى تلف كند در مقابل آن ضامن است.

وى همچنين مى گويد: ازدواج آنها با كسانى كه در اسلام ازدواج با آنان حرام است براى خود آنها به شرط آن كه به صحّت آن عقيده داشته باشند درست است و اگر بر اساس ازدواجى از اين نوع ميان زن و مردى از آنان اختلاف پيش آيد و مثلا زن خواهان نفقۀ خود شود و در اين مورد به حاكم شرع مسلمان رجوع كنند، وى موظّف است بر همين اساس حكم كند. همچنين ولى امر مسلمين مى تواند قاضيى

ص: 260

را براى داورى ميان آنان منصوب كند. اين دو حكم بر اساس همان قاعدۀ فقهى است كه «ما آنان را به دين خود واگذاشته ايم».

در صورتى كه دو فرد طرف دعوا از آنان بر پذيرش يك داورى قاضى مسلمان اتّفاق داشته باشند، وى ميان آن دو حكم خواهد كرد، آن سان كه قرآن كريم مى فرمايد: «اگر نزد تو آمدند ميان آنان داورى كن و يا اگر خواستى از آنان روى برتاب. اگر نيز از آنان روى برتابى هيچ ضررى به تو نخواهند رساند»(1)

در صورتى كه فردى از اهل ذمّه با مسلمانى اختلاف داشته باشد داورى چنين اختلافى تنها مى تواند با يك داور مسلمان باشد و اين حكم به پاس كرامت مسلمان و حق او و بدان خاطر است كه داور نوعى ولايت بر طرفين دعوا مى يابد و اين در حالى است كه خداوند هيچ ولايتى براى غير مسلمان بر مسلمان قرار نداده است.

در صورت وجود اختلاف و نزاع ميان دو نفر اهل ذمّه و در صورتى كه يكى از آن دو خواستار داور قرار دادن يك مسلمان شود برخى از فقها گفته اند طرف ديگر هم ملزم به پذيرش اين درخواست است چرا كه اين مسأله همانند وقتى است كه نزاع ميان يك مسلمان و يك ذمّى برقرار باشد. البتّه برخى نيز گفته اند چنين الزامى براى طرف ديگر وجود ندارد زيرا در اين باره قاضيى در ميان خود اهل كتاب وجود دارد كه ميان آنان داورى مى كند.

به عقيدۀ نگارنده اين تفصيل تنها در نزاعهايى كه بر سر مسائل خانوادگى و امور دينى آنان به وجود مى آيد جارى است. امّا در مورد معاملات از قبيل خريدوفروش و اجاره و... تنها يك قاضى مسلمان حق داورى را خواهد داشت تا برابرى كامل ميان آنان و مسلمانان در امور معاملات و التزام به احكام شرعى ناظر به اين زمينه برقرار شود.

البتّه آنچه در مورد جواز شرب خمر از سوى اهل ذمّه گذشت تنها نظر ابو حنيفه و مستند به اين دليل است كه ما امر شده ايم كه آنان را به دين خود

ص: 261


1- - مائده/ 42.

واگذاريم و همچنين هنگامى كه خليفه عمر بن عبد العزيز از حسن بصرى پرسيد كه «چرا اهل ذمّه را واگذاريم كه خوك بخورند و شراب بنوشند و با دختران خود ازدواج كنند؟» او در پاسخ گفت: «در مقابل همين حق است كه از آنان جزيه گرفته ايم و تو بايد پيروى كنى نه آن كه بدعت آورى». امّا بر خلاف نظر ابو حنيفه اكثريّت عمدۀ فقهاى اهل سنّت قائل به منع چنين كارى هستند، چرا كه اهل كتاب از همان حقوقى كه ما برخورداريم برخوردارند و همان تكاليفى كه متوجّه ماست متوجّه آنان نيز هست.

ص: 262

فصل سى و يكم فتح المبين؛ فتح مكّه

اشاره

623 - فتح المبين يا فتح مكّه در ماه رمضان سال هشتم هجرت صورت گرفت و حركت سپاه به مقصد اين شهر در روز دهم ماه آغاز شد و در روز سيزدهم اردوى اسلام به آنجا رسيد. اين فتح فتحى در يك جنگ نبود، بلكه فتح دلها و دامنه دارترين پيروزى براى مسلمانان بود و هيچ جنگ و خونريزى در آن - به استثناى چند مورد خطا كه در آنها هيچ نقشه اى قبلى و يا تعمّدى از سوى صحابه در كار نبود - صورت نگرفت و در امنيّت و سلامت كامل برگزار شد.

در پى اين فتح دلهايى به همديگر پيوست كه مدّتها انكار حقيقت از يك سوى و استضعاف مستضعفان و نيز مقاومت مؤمنان از سوى ديگر آنها را از هم جدا كرده بود. هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به شهر مكّه وارد شد و فرمود: من پيامبر رحمت و پيامبر حماسه ام» صلح و بزرگوارى و امنيّت را به آنان هديه كرد و در پى بى آن گروههاى مختلفى از مردم كه ابتدا به مخاصمه با اسلام پرداخته، پس پيمان آتش بس منعقد كرده و از در مسالمت درآمده و سرانجام ايمان آورده بودند با مؤمنان پيوند برقرار كردند و اين، بى ترديد، فتح نهايى بود. هر چند در آغاز به نظر نمى رسيد كه فتحى به اين شكل به دست آيد، بلكه در آغاز قصد جنگ وجود داشت. چه اين كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با ده هزار سپاهى كه همه جدّى بودند به سوى مكّه حركت كرد - امّا هنگامى كه سپاه مؤمنان مى خواست با مشركان وارد صحنه

ص: 263

برخورد شود شمشيرها به نيام رفت و دلها بر روى اسلام گشوده شد و مردم گروه گروه به دين اسلام درآمدند.

در اينجا ممكن است اين سؤال مطرح شود كه چرا در اين سال يك جنگ درگرفت با آن كه ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مشركان پيمان صلح وجود داشت. امّا پاسخ چنين سؤالى آن است كه آرى، پيمانى وجود داشت، امّا پيمانى كه تنها با زير پا گذاشته شدن تعهّدات آن نقض مى شد و البتّه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز كسى نبود كه بدون اين كه علّتى براى نقض پيمان به وجود آيد آن را ملغى بداند، چرا كه خداوند مى فرمايد: «تا زمانى كه آنان بر پيمان خويش با شما استوار باشند شما نيز با آنان راست باشيد(1) امّا آنان با مؤمنان صداقت نشان ندادند و خيانت ورزيدند و در اين شرايط بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود كه به اين فرمودۀ خداوند جامۀ عمل بپوشاند كه «و اگر در مورد مردمى از خيانت آنان بيم داشتى در برابر كارى كه كرده اند پيمان آنها را بديشان بازگردان»(2) و اين در حالى است كه دربارۀ قريش نه تنها بيم خيانت مى رفت بلكه يك خيانت آشكار از سوى آنان صورت گرفته بود. از ديگر سوى روشن است كه همه اجزاء و مواد يك پيمان يك كلّ تفكيك ناپذير را تشكيل مى دهد و به همين سبب اگر در جزئى از اجزاى پيمان خيانتى روا داشته شود همۀ پيمان به عنوان يك «كل» مورد نقض و مخالفت قرار گرفته است و اين موجب از ميان رفتن تمامى تعهّدات طرف ديگر پيمان مى شود، چه اين كه يك طرف مادّه اى از موادّ پيمان يا بخشى از آن را زير پا گذاشته و اين عمل كل پيمان را باطل ساخته است. علاوه بر اين اگر با نقض بخشى از پيمان همچنان آن پيمان الزام آور محسوب مى شد در اين صورت نقضهاى پى درپى بر بخشهاى مختلف آن وارد مى آمد و بنابراين هيچ معنى و مفهومى براى پيمان و حتى شكل پيمان نيز بر جاى نمى ماند و همه چيز بر باد مى رفت.

ص: 264


1- - توبه/ 7.
2- انفال/ 58.

نقض صلح حديبيّه از سوى قريش

اشاره

624 - نقض صلح علّت اصلى جنگ ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و قريش بود، كه آنان يك مادّه از موادّ پيمان را مورد نقض قرار داده بودند و اين عمل - آن سان كه گفتيم يك پيمان نمى تواند تفكيك پذير باشد و نقض يك مادّه از آن به منزلۀ نقض كل پيمان است - موجب ابطال تمامى مواد پيمان آنان با پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى شد.

ماجرا از اين قرار بود كه بر اساس پيمان مزبور هر كس مى خواست مى توانست با قريش و يا با محمّد (صلی الله علیه و آله) همپيمان شود و در پيمان آنان درآيد و از حقوق و تكاليفى كه براى هر يك از طرفين كه وى در پيمان آنان در مى آيد در نظر گرفته شده برخوردار و بدان متعهّد شود. بر همين اساس پس از انعقاد صلح حديبيّه خزاعه در پيمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و بنى بكر در پيمان قريش در آمد و به موجب مفادّ پيمان اينك قريش تعهّد كرده بود دست به هيچ تعرّضى عليه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) و نيز خزاعه نزند. از ديگر سوى ميان خزاعه و بنى بكر كينه هايى ديرين وجود داشت و هر يك از اين دو خاندان يكديگر را مورد حمله قرار مى دادند، افرادى از گروه مقابل خود را به قتل رسانده بودند و آخرين نبرد ميان آنان قبل از انعقاد اين قرارداد و با پيروزى خزاعه خاتمه يافته بود.

اين كينه و دشمنى همچنان وجود داشت و چون اسلام ظهور كرد قريش و بنى بكر به جنگ با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مؤمنان مشغول شدند و فرصت هيچ رويارويى ديگرى نبود هر چند همچنان آن كينه ها پابرجا بود. امّا زمانى كه پيمان صلح و آتش بس ميان پيامبر (صلی الله علیه و آله) و قريش منعقد شد، خزاعه كه از قريش احساس نفرتى شديد داشت و مى دانست اين خاندان با دشمنان آنان يعنى بنو بكر همكارى مى كند در پيمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرار گرفت و تعهّداتى كه قريش در برابر آن حضرت داشت در برابر آنان نيز بر عهدۀ قريش قرار گرفت.

از ديگر سوى بنى بكر كه به علّت سابقۀ دوستى و روابط ديرين در پيمان

ص: 265

قريش داخل شده بود فرصت پيش آمده پس از صلح حديبيّه را فرصتى مغتنم براى انتقام جويى از خزاعه كه با آنان دشمنى ديرينه داشته اند دانست و هيچ بدين توجّه نداشت كه مشاركت آنان با قريش در يك طرف پيمان براى آنان تعهّداتى را نيز در پى داشته است.

بدين ترتيب بنى بكر عليه خزاعه دست به حمله زد و در اين ميان قريش نيز به تجهيز تسليحاتى آنان پرداختند و حتّى كسانى از قريش چون صفوان بن اميّه، حويطب بن عبد العزّى و مكرز بن حفص شبانه و به صورت پنهانى در نبردهاى اين گروه عليه خزاعه شركت كردند.

بنى بكر به نبرد خود عليه خزاعه ادامه داد تا هنگامى كه آنان خود را به منطقۀ حرم يعنى همان جايى رساندند كه خداوند آن را منطقه امن قرار داده است و بدين ترتيب بر آنان لازم بود تعقيب خود را در اين نقطه متوقّف سازند. امّا با اين وجود و على رغم آن كه بنى بكر به فرمانده خود اعتراض كرده، گفتند: «اى نوفل ما به حرم وارد شده ايم از خدا شرم كن»، او سخنى بسيار سنگين و بلكه گناه آلود بر زبان آورد و گفت: «امروز خدايى وجود ندارد، اى بنى بكر انتقام خود را بگيريد، به جانم قسم من در شگفتم كه چگونه شما در حرم شرم مى كنيد و انتقام خود را نمى ستانيد» و بدين ترتيب همچنان به نبرد خود ادامه داد تا زمانى كه بنى خزاعه به سراى بديل بن ورقاء خزاعى و يكى از موالى خود وارد شدند.

اين كشتارى جنايت آميز بود و در پى بى آن يكى از مردان خزاعه به نام عمرو بن سالم خزاعى خود را به مدينه رساند و بر پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) وارد شد.

بدين سان رخدادى صورت گرفته بود كه ايجاب مى كرد بر اساس مفادّ پيمان حديبيّه و نيز همپيمانى خزاعه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن حضرت در كنار خزاعه اوّلا عليه بنى بكر و ثانيا عليه كسانى كه از آنان پشتيبانى كرده بودند قرار گيرد، چه بنى بكر در پيمان خود كه همان پيمان قريش با محمّد (صلی الله علیه و آله) بود و شامل آنان نيز مى شد خيانت روا داشته و علاوه بر اين در حرم نيز جنگيده و قريش نيز در اين

ص: 266

خيانت به پيمان صلح و در هتك حرمت حرم از سوى آنان به همكارى با ايشان پرداخته بود و در چنين شرايطى پيامبر نمى توانست در مقابل ستمى كه از سوى دشمنان گروههاى همپيمان او و با همكارى قريش بر آنان روا داشته شده بود سكوت كند.

در اين ميان بديل بن ورقاء خزاعى كه بنى خزاعه به سراى او پناه برده بودند پس از عمرو بن سالم به مدينه آمد و همان سان كه عمرو به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اطّلاع داده بود آنچه را به دست بنى بكر و با همكارى قريش بر سر خزاعه آمده بود به عرض آن حضرت رساند و راه بازگشت را در پيش گرفت.

او در راه با ابو سفيان برخورد كرد كه با حالتى لرزان و نگران به مدينه مى آمد تا خواستار استحكام و تثبيت پيمان و تمديد مدّت آن شود. ابو سفيان با مشاهدۀ بديل احتمال داد كه او براى شكايت نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رفته است.

ابو سفيان كه خطر كارى را كه قريش كرد دريافته بود و در حالى كه خود نيز دست به هيچ تحرّكى در جلوگيرى از تعرّض بنى بكر نزده و شايد نيز از آنچه رخ داده بود چندان هم ناخشنود نبود، روانۀ مدينه شد.

ابو سفيان هنگامى كه به قباء رسيد به خانۀ دختر خود امّ حبيبه همسر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وارد شد و خواست بر بستر آن حضرت بنشيند، امّا امّ حبيبه آن بستر را جمع كرد و در اين هنگام ابو سفيان به او گفت: «دخترم آيا مرا بر آن بستر يا آن بستر را بر من دريغ داشتى؟» او نيز در پاسخ گفت: «اين بستر رسول خداست و تو مشرك و نجسى و من دوست نداشته ام تو بر بستر او بنشينى». ابو سفيان با شنيدن اين سخن اظهار داشت: «دخترم پس از آن كه از من جدا شده اى فتنه و شر تو را در ميان گرفته است».

ابو سفيان كه گمان مى كرد دخترش كه همسر رسول خداست براى او نزد آن حضرت وساطت خواهد كرد، با شنيدن سخنان او مأيوس شد و بنابراين براى وساطت به سراغ ديگران رفت. او در آغاز به ابو بكر مراجعه كرد و از او خواست

ص: 267

دربارۀ وى با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفتگو كند، امّا او گفت: «من چنين كارى انجام نمى دهم». ابو سفيان به سراغ عمر رفت و او نيز در پاسخ وى اظهار داشت: «آيا من براى شما شفاعت كنم؟ به خداوند اگر براى رويارويى با شما جز مشتى خاك نيابم با همان به نبردتان خواهم پرداخت». ابو سفيان از ابو بكر و از عمر مأيوس شد و به سراغ على بن ابى طالب (ع) كه رابطۀ خويشاوندى با او داشت رفت. وى در حالى كه فاطمه زهرا (س) دختر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و حسن (ع) نيز نزد آن حضرت بود به حضور ايشان رسيد و گفت: «اى على، تو از همۀ اين مردم به من خويشاوندتر و نزديكترى. اكنون من در پى حاجتى به حضورت آمده ام و نبايد همان سان كه آمده ام نوميد و ناكام برگردانده شوم. براى من نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شفاعت كن».

على (ع) در پاسخ او فرمود: «واى بر تو ابو سفيان تو را چه خبر است؟! به خداوند سوگند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر كارى مصمّم شده و ما نمى توانيم دربارۀ آن با او سخنى بگوييم». ابو سفيان پس از آن رو به زهرا (س) كرد و گفت: «اى دختر محمّد، آيا مى توانى از اين فرزندت بخواهى در ميان مردم برخيزد و مرا پناه دهد و براى هميشه پيشواى عرب باشد؟» فاطمه (س) نيز در پاسخ او فرمود: «فرزند من بدان حد نرسيده است كه كسى را پناه دهد و علاوه بر اين هيچ كس در مقابل پيامبر (صلی الله علیه و آله) كسى را پناه نمى دهد». ابو سفيان دوباره به على (ع) رو كرد و گفت: «اى ابو الحسن، مى بينم كه كارها برايم دشوار شده است، نصيحتم كن». على (ع) در پاسخ او فرمود: «به خداوند سوگند چيزى نمى دانم كه تو را سودمند افتد و مشكل تو را حلّ كند. البتّه تو سرور بنى كنانه اى، برخيز و در ميان مردم پناه بخواه و سپس به سرزمين خودت برو». ابو سفيان پرسيد: «آيا معتقدى كه اين كار مشكل مرا حل خواهد كرد؟» على (ع) فرمود: «به خداوند سوگند گمان نمى كنم كه سودمندت افتد، امّا راهى جز اين برايت سراغ ندارم».

پس از اين راهنمايى على (ع) ابو سفيان به مسجد رفت و در ميان مردم برخاسته، گفت: «اى مردم، من از همۀ شما پناه خواسته ام» وى سپس شتر خويش

ص: 268

را سوار شد و به ميان قريش برگشت و در حالى كه آنان خطر كارى را كه انجام داده و عمق حماقتى را كه بدان دست زده دريافته بودند به آنان اطّلاع داد كه هيچ كس، نه پيامبر (صلی الله علیه و آله)، نه على (ع)، نه ابو بكر و نه عمر، به او پاسخى نداده اند و على (ع) به او پيشنهاد كرده است در ميان همه مردم برخيزد و خود را پناهنده همۀ آنان اعلام كند. امّا آنان از او پرسيدند: «آيا پيامبر (صلی الله علیه و آله) تو را پناه داد؟» و او نيز در پاسخ گفت: «نه».

ذلّت يك خيانت

625 - قريش در پيمان خود خيانت كرد، حال آنكه نمى بايست مرتكب چنين خيانتى شود. پس از آن نيز بزرگ اين خاندان ابو سفيان به مدينه آمد تا از اين خيانت عذر بخواهد و - با كمال شگفتى - از آن حضرت بخواهد تا به حمايت از كسانى كه در پيمان او در آمده اند برنخيزد و آنان را همچنان واگذارد، بى آن كه از حمايت پيمان خود با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برخوردار شوند. او از ابو بكر تقاضاى وساطت كرد امّا با قاطعيّت و البتّه با نرمى - به سان خوى نرم خود - اين خواسته را رد كرد؛ به عمر متوسّل شد تا او وساطت كند، امّا او نيز با درشتى و سختى خواسته اش را رد كرد؛ به على (ع) مراجعه كرد و با مطرح كردن خويشاوندى خويش از آن حضرت خواست به پاس رابطۀ خويشاوندى براى او وساطت كند، امّا آن حضرت نيز چنين تقاضايى را نپذيرفت و سرانجام ابو سفيان از فاطمه (س) وساطت خواست و آن حضرت نيز تقاضاى او را نپذيرفته و با گفتن اين سخن به همه چيز پايان داد و ابو سفيان را نااميد كرد كه «هيچ كس در برابر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به كسى پناه نمى دهد». علاوه بر اين، اين جاى شگفت نيز داشت كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به همۀ قريش پناه دهد تا از جنگ مسلمانان عليه آنان در امان باشد، بويژه در شرايطى كه آنان خود نيز دريافته بودند كه همۀ آنان مرتكب جنايت شده اند و اگر جنگى وجود داشته باشد نه فقط عليه بنى بكر بلكه عليه همۀ آنان خواهد بود.

ص: 269

ابو سفيان به منظور در خواست تثبيت و تمديد مدّت پيمان صلح به مدينه رفت و اين اقدام خود حاكى از آن بود كه مفادّ پيمان نخست ميان آنان و پيامبر (صلی الله علیه و آله) از سوى آنان نقض شده است. شايد ابو سفيان گمان داشت اين اقدام او خواهد توانست گناه خيانت آنان را بزدايد و شايد نيز گمان مى كرد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از جنايت و خيانت آنان اطّلاع نيافته است و به همين سبب نيز چون مشاهده كرد آن مرد خزاعى جلوتر از او خود را به مدينه رسانده و ماجرا را به اطّلاع پيامبر (صلی الله علیه و آله) رسانده است تنها چاره اى كه پيش روى خود ديد آن بود كه از آن حضرت براى قريش امان بخواهد كه البتّه آن حضرت نيز تقاضاى او را برآورده نساخت.

موسى بن عقبه روايت كرده است كه ابو سفيان قبل از آن كه براى درخواست وساطت نزد عمر و ابو بكر برود به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و گفت: «اى محمّد، آن پيمان را تحكيم كن و بر مدّت آن بيفزاى». پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز در پاسخ او فرمود: «آيا بدين خاطر آمده اى و آيا حادثه اى از ناحيه شما رخ داده است؟» ابو سفيان پاسخ داد: «پناه به خدا!» ما بر پيمان خود هستيم و هيچ تغيير و تبديلى روا نمى داريم».

بنا به اين روايت وى پس از آن نزد ابو بكر، عمر، عثمان و آنگاه على (ع) رفت و تنها در اين ميان فرد نخست اندكى نرمتر از ديگران با او برخورد كرد. اين روايت بدان تصريح دارد كه ابو سفيان در مسجد در ميان مردم برخاست و گفت: «اى مردم من خود را در پناه همۀ شما قرار داده ام و گمان ندارم كه كسى به من پناه ندهد». وى آنگاه به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و براى آن كه مهر تأييدى بر آنچه در مسجد گفته است از آن حضرت بگيرد گفت: «من از مردم پناه خواسته ام و گمان ندارم كه كسى مرا امان ندهد و خواسته ام را رد كند». امّا آن حضرت در پاسخ او فرمود: «اى ابو حنظله اين گمان توست».

زمانى كه ابو سفيان پس از اين سفر به ميان قريش بازگشت و ماجراى سفر خود را به آنان بازگفت، به او گفت: «تو به چيزى كه مايۀ خشنودى را فراهم

ص: 270

نمى آورد خشنود شده اى و چيزى براى ما آورده اى كه نه تو را سودى مى بخشد و مشكلى از تو حل مى كند و نه از ما؛ بلكه على (ع) تو را به بازى گرفته است. به خداوند سوگند نه اين امانى كه تو گرفته اى جارى و معتبر است و اين نيز كه از آنان پناه خواسته اى يك مسألۀ بى ارزش است».

حتّى هنگامى كه ابو سفيان ماجراى اين سفر را به همسرش گفت او در پاسخ وى اظهار داشت: «چه زشت فرستاده اى براى مردم خود هستى كه هيچ خيرى براى آنان نياورده اى!».

آمادگى براى فتح

626 - در چنين شرايطى كه به بيان آن پرداختيم جنگ عليه مشركان قريش يك مسألۀ گريزناپذير بود.

روايت شده است كه پس از عملكرد قريش در قبال كسانى كه در پيمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بودند آن حضرت عزم آن كرد كه براى فتح نهايى به سوى مكّه حركت كند. آنچنان كه روايت شده است رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) سه بار فرمود: «به خدا سوگند با قريش خواهم جنگيد».

بدين ترتيب پيامبر (صلی الله علیه و آله) به اصحاب خود فرمان آماده باش داد و از آنان خواست خود را براى حركت به سوى مكّه آماده كنند و آنگاه فرمود: «پروردگارا اخبار اين ماجرا را از قريش دور بدار و جاسوسان آنان را از اين امر بى اطّلاع ساز تا در سرزمين قريش آنان را به نبرد خواهيم».

در اين ميان يكى از صحابه كه در بدر نيز حضور داشت و از مجاهدات فراوانى برخوردار بود مرتكب اشتباهى شد كه در عرف نظامى بايد آن را يك گناه و يك خيانت ناميد، امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از خنثى كردن كار او با آن وسعت نظر و سعۀ صدرى كه داشت او را عفو فرمود.

ماجرا از اين قرار بود كه در همان حال كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به درگاه خداوند

ص: 271

دست دعا برداشته و از او مى خواست چشم جاسوسان دشمن را از اين تصميم او دور بدارد، يكى از صحابه در صدد آن برآمد نقش يك جاسوس را براى قريش بر عهده گيرد.

اين شخص حاطب بن ابى بلتعه بود كه نامه اى خطاب به قريش نوشت و در آن نامه آنان را از اين مسأله باخبر ساخت كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تصميم حركت به سوى آنان گرفته است. او اين نامه را به يك زن داد و از او خواست آن را مخفى كند. اين زن در مقابل مزدى كه حاطب براى رساندن نامه به مكّه براى او قرار داده بود اين نامه را در لابلاى گيسوان خود قرار داد و گيسوان خود را روى آن بافت و از مدينه خارج شد.

در اين هنگام از جانب خداوند به رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) وحى رسيد كه حاطب چنين كارى انجام داده و زنى فرستادۀ اوست.

در پى اطّلاع يافتن پيامبر (صلی الله علیه و آله) از اين امر آن حضرت دو جوان تربيت يافته در مكتب طاعت از خداوند و جهاد در راه او و دو تن از مخلصترين صحابه نزديك خود يعنى على بن ابى طالب (ع) و زبير بن عوام را به تعقيب آن زن فرستاد.

آن دو به تعقيب او روانه شدند و در حليفه خود را به او رساندند، او را از روى شتر پايين آوردند و به جستجوى آن نامه در توشه و باروبنۀ او پرداختند، امّا آن را نيافتند. پس از آن على (ع) با قاطعيّت فرمود: «به خداوند سوگند ياد مى كنم كه نه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دروغ گفته و نه ما دروغ مى گوييم. پس اينك يا آن نامه را بيرون خواهيم آورد يا آن كه تو را برهنه خواهيم كرد». آن زن كه جديّت على (ع) را مشاهده كرد به آن حضرت گفت: «پشت كن» و آن حضرت نيز پشت كرد. آنگاه آن زن گيسوان خود را باز كرد و نامه را از لابلاى آن بيرون آورده در اختيار على (ع) قرار داد. بدين ترتيب دو فرستادۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن نامه را به ايشان برگرداندند.

در اينجا باز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را مى بينيم كه در برخورد با حاطب در صدد كشف علّت اين خيانت بر مى آيد و همراه با مهربانى يك انسان بردبار و با گذشت و

ص: 272

همراه با مداراى يك انسان مقتدر به او مى فرمايند: «اى حاطب چه چيز تو را به اين كار واداشت؟»

در اينجا مشاهده مى كنيم كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) رو در روى او وى را به خيانت متّهم نساخت و آن را به رخ او نكشيد و بلكه - اگر براى چنين كارى دليل وجود داشته باشد - به جستجوى دليل آن پرداخت و بى آن كه سرزنشى را متوجّه او سازد و بر او سخت بگيرد از او خواست بهانه اى و عذرى را براى آنچه كرده است مطرح كند.

حاطب نيز در پاسخ اين سؤال و در حالى كه احساس مى كرد ضميرش او را به ملامت گرفته است، گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، به خداوند سوگند من به خدا و رسول او ايمان دارم و هيچ تغييرى در عقيدۀ خود نداده ام و از ان برنگرديده ام، بلكه تنها، من در ميان مردم مردى بى كس و كار و فاقد هر گونه خانواده و بستگانم و بر خلاف آن در ميان آنان [مشركان] خانواده و بستگانى داشته ام و به همين خاطر با قريش از در صلح در آمدم».

بى ترديد اين پاسخ حاطب به هيچ وجه توجيه كننده اقدام وى نبود و علاوه بر اين از ضعف روحيّۀ نه چندان كمى در درون او حكايت داشت. كافى نبودن اين پاسخ نيز بدان سبب بود كه خانواده و بستگان آن مرد قبل از حديبيّه نيز در مكّه بودند و شايد هم در همين مدّت بعد از حديبيّه به آنجا رفته بودند و علاوه بر اين در هر يك از اين دو صورت انگيزه هاى كاملا مشخصى نمى تواند مجوّزى براى مخالفت با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و فرمانده بزرگ سپاه اسلام و يا مجوّزى براى در معرض خطر قرار دادن سپاه اسلام و فراهم آوردن زمينه براى كسب آمادگى لازم از سوى مشركان - كه در اين صورت حتّى احتمال پايان يافتن جنگ به سود آنان نيز مى توانست وجود داشته باشد - قرار گيرد. به همين دليل نيز هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين عذرى را يك عذر موجّه نشمرد، عمر نيز آن را غير موجّه دانست و خطاب به آن حضرت گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، اجازه ام ده تا او را گردن بزنم

ص: 273

كه اين مرد كارى منافقانه كرده است». امّا رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) با آن كه اين بهانه را غير موجّه شمرد، ولى با پيشنهاد عمر نيز مخالفت كرد و گذشته او در بدر را عذرى براى گناه او در حال حاضر ذكر كرد و فرمود: «اى عمر، چه مى دانى كه شايد خداوند به اصحاب بدر توجّه كرده و فرموده است: «هر چه مى خواهيد انجام دهيد كه من شما را بخشيده ام»(1).

در اين جريان مشاهده مى كنيم كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را مستقيما به سبب كارى كه كرده بود مورد سرزنش قرار نداد و البتّه با عباراتى ملايمتر و باظرافت تر و عاطفى تر كار او را محكوم شمرد و به اين اشاره فرمود كه گذشتۀ اين مرد بايد مانع از اين كار مى شد. به گمان نگارنده اين كلمات از آنچه عمر گفت براى او ترس آورتر و بازدارنده تر بود.

گفته اند آيات ذيل دربارۀ همين ماجرا نازل شده است، آنجا كه مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد دشمن من و دشمن خويش را دوست مگيريد كه دست دوستى به سوى آنان دراز كنيد، در حالى كه آنان به آنچه از حق بر شما نازل شده كفر ورزيده و رسول و شما را از خانه و كاشانۀ خود بيرون مى رانند، تنها بدان سبب كه به خداوند ايمان آورده ايد. هنگامى كه براى جهاد در راه من و كسب خشنودى من بيرون آمده بوديد راز دوستى با آنان در ميان مى نهاديد در حالى كه من بدانچه پنهان داشته و بدانچه آشكار كرده ايد آگاهترم و هر كس از شما كه اين كار را انجام دهد به بدترين راه گمراه شده است. اگر آنان شما را بيابند دشمن شما خواهند بود و دست و زبان به بدى به سوى شما خواهند گشود و آنان دوست دارند كه كافر شويد. هيچ بستگان و فرزندانتان به شما سودى نخواهند بخشيد و روز

ص: 274


1- البتّه شايد حتّى نيازى به توضيح نباشد كه پذيرش صحّت چنين روايتى با همين اطلاق و بدون هيچ گونه توجيه معقولى براى آن با مسلّمات قرآنى كه تغيير عقيده امرى محتمل است و هر كس مسئول همه كارهاى خويش است و نيز با اصول پذيرفته شدۀ عقلى كه امكان جهنمى شدن يك فرد بهشتى در يك لحظه وجود دارد و بالاخره با مقوله هايى چون احباط و تكفير در تناقض مى باشد. - م.

قيامت خداوند شما را از همديگر جدا مى سازد و خدا بدانچه انجام مى دهيد بينا است. براى شما در ابراهيم و كسانى كه با او بودند الگويى بوده است، آن هنگام كه آنان به خاندان خود گفتند ما از شما و از آنچه به جاى خداوند مى پرستيد بيزاريم و به شما كافر شده ايم و ميان ما و شما دشمنى و كينه اى هميشگى رخ نموده مگر آن كه به خداوند يگانه ايمان آوريد. البتّه اين به استثناى آن گفتۀ ابراهيم به پدر خويش است كه گفته بود برايت آمرزش خواهم خواست و البتّه در مقابل خداوند كارى برايت نتوانم كرد. پروردگارا بر تو توكّل ورزيديم و به درگاه تو توبه كرديم و فرجام ما به سوى توست»(1).

بايد گفت اگر در اينجا مسأله اى وجود داشت كه انجام چنين كارى را براى يك صحابۀ بدرى آسان مى ساخت، اين مسألۀ نفاق او نبود، بلكه همين مدّت دو سال پس از حديبيّه كه ارتباط مجدّد و ملاقات ميان مسلمانان و مردم مكّه را سهولت بخشيد اين ارتباط و ملاقات سبب احياى مجدّد روابط و دوستيهاى كهن شد و در مسير همين دوستيها و روابط چنين اشتباهى يا گناهى صورت گرفت، امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به خاطر گذشتۀ درخشان حاطب از اين گناه او چشم پوشى كرد، چه او پيامبرى بود كه دلها را به يكديگر نزديك مى ساخت و آنها را با يكديگر متّحد مى كرد و با مؤمنان مهربان و رءوف بود.

حركت سپاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله)

627 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ابو رهم كلثوم بن حصين بن عتبة بن خلف غفارى را در مدينه به جانشينى خود گذاشت و روانۀ مكّه شد. علّت انتخاب ابو رهم به جانشينى نيز آن بود كه مردم بدانند در اين گونه انتخابهايى كه از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) صورت مى گيرد تفاوتى ميان اين با آن خاندان وجود ندارد و آن حضرت كسانى از انصار و مهاجرين و از تيره ها و خاندانهاى گوناگون را براى اين منظور

ص: 275


1- - ممتحنه/ 4-1.

انتخاب مى كند.

رسول اكرم در روز دهم ماه رمضان حركت كرد و اين در حالى بود كه هم او و هم مردم روزه داشتند، امّا هنگامى كه سپاه به كديد رسيد آن حضرت روزه خود را افطار كرد. علّت اين امر نيز آن بود كه او اينك در سفر بود و خداوند در قرآن كريم به مسافر اجازه داده و به عقيدۀ شيعه به او امر كرده است كه روزۀ خود را بشكند، آنجا كه مى فرمايد: «اگر بيمار و يا در سفر بوديد چند روزى از روزهاى ديگر سال را به جاى آن روزها روزه بداريد»(1). اين در حالى است كه خداوند دوست دارد همان گونه كه مردم محرّمات او را مراعات مى كنند، در جاهايى كه او چيزى را بدانان اجازه داده از اين اجازه استفاده كند. همچنين سفر در صحراى عربى آن هم با وسايل آن روز بخشى از عذاب است و در چنين وضعيتى شكستن روزه براى سپاهيانى كه روانۀ جهادند موجب قدرت بيشتر آنان مى شود و اين در حالى است كه هر چه موجب قدرتمندتر شدن سپاهيان شود امرى مطلوب خواهد بود.

چنين بر مى آيد كه برخى از مؤمنان از اين كه در ماه رمضان روزه نگيرند و روزه خود را بخورند گرفتار مشكل بودند و به همين دليل نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ظرف آبى خواست و در روشنايى روز در مقابل ديدگان مردم آب نوشيد تا مردم مشاهده كنند، آن حضرت در طول مدّت اين سفر روزه نداشت تا زمانى كه به مدينه بازگشت.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در طىّ راه خود چون به جحفه رسيد با عموى خود عبّاس بن عبد المطلّب كه به همراه خانواده اش از مكّه هجرت كرده بود ملاقات كرد، گفتنى است او پيش از اين اسلام آورده بود و از طرفى هنوز نيز منصب «سقايت» يا آب دادن حاجيان را در اختيار داشت.

در ادامۀ راه دو تن از بستگان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ابو سفيان بن حارث بن عبد المطلّب و عبد اللّه بن ابى اميّه بن مغيره با آن حضرت برخورد كردند و تقاضاى ديدار با آن حضرت را مطرح ساختند. امّا امّ سلمه با آنان سخن گفت و پس از آن به

ص: 276


1- بقره/ 185.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه پيوسته خير و دوستى او بر مردم فرو مى باريد عرض كرد: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پسر عمو و پسر عمّه و داماد خاندان تو از تو تقاضاى ملاقات كرده اند». آن حضرت فرمود: «مرا به آن دو نيازى نيست. امّا عموزاده ام، او آبروى مرا مورد تعرّض قرار داده و عمّه زاده و داماد خاندان من نيز همان كسى است كه در مكّه آن سخنان را در پاسخم بر زبان آورده بود».

گفتنى است هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مردم را در مكّه به خدا دعوت مى كرد عبد اللّه بن اميّه گفته بود: «به خدا سوگند ايمان نمى آورم مگر آن كه بر نردبانى به آسمان روى و من شاهد آن باشم و آنگاه از آسمان سندى به همراه چهار فرشته بياورى و آنان گواهى دهند كه خداوند تو را به رسالت فرستاده است».

رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) بر به حضور نپذيرفتن اين دو تن اصرار فرمود و چون خبر به آنان رسيد عموزادۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ابو سفيان در حالى كه يكى از فرزندان خردسال خود را به همراه داشت گفت: «به خداوند سوگند يا به من اجازۀ ملاقات خواهد داد يا آن كه دست فرزندم را خواهم گرفت و با او سر به صحرا خواهم نهاد تا از گرسنگى و تشنگى هلاك شويم». پس از اظهار اين سخن از سوى او رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) بدان سبب كه رابطه اى خويشاوندى داشتند و دلهاى آنان براى پذيرش اسلام نرم شده و اين در حالى بود كه اسلام آنچه را قبل از آن بوده از ميان مى برد بر آن دو دل سوزاند.

قريش در جستجوى اخبار

628 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به راه خود ادامه داد تا آن كه در مر الظّهران به همراه ده هزار و به روايتى دوازده هزار سرباز مسلمان اردو زد، در حالى كه اين ماجرا از ديد قريش پنهان مانده بود و آنان - البتّه - به سبب پيمانى كه شكسته بودند گمانهايى در دل داشتند. آنان هيچ حركتى را احساس نكرده، امّا در انتظار رخدادى بودند.

در يكى از همين شبها ابو سفيان بن حرب به همراه حكيم بن حزام و بديل بن

ص: 277

ورقاء خزاعى از شهر بيرون آمدند تا به جستجوى اخبار تازه بپردازند و ببينند كه آيا خواهند توانست به خبرى دست يابند. در اين گروه سه نفرى هر چند هر سه براى تعقيب اخبار تازه از شهر خارج شده بودند، امّا انگيزه آنان براى اين كار با يكديگر تفاوت داشت و يكى از اين سه از ديگران جدا بود. او بديل بن ورقاء خزاعى بود كه پس از تعرّض بنى بكر عليه خزاعه و تعقيب آنان در حرم و پناهنده شدن آنان به سراى او به مدينه رفته و ماجرا را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اطّلاع داده بود.

در اين ميان عبّاس بن عبد المطلّب - آن مهربان صلح دوست - در صدد آن بود كه كسى را نزد قريش بفرستد و آنان را از محلّ اردوى پيامبر (صلی الله علیه و آله) مطّلع سازد تا براى امان خواستن نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آيند و بدين ترتيب جنگى صورت نگيرد و مسائل با صلح و آرامش تمام شود. او خود به سبب محبّت به رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) مى گويد: «به خداوند سوگند، اگر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قبل از آن كه مكّيان به حضور او برسند و از او امان بخواهند بزور وارد مكّه شود اين براى هميشه مايه هلاكت و نابودى قريش خواهد بود.

عبّاس به همين سبب بر مركب سفيد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سوار شد و به جستجوى هيزم شكنان يا ديگر كسانى كه در پى كارى به صحرا آمده بودند پرداخت تا كسى را بيابد كه به مكّيان خبر استقرار اردوى پيامبر (صلی الله علیه و آله) را برساند. در همين حال كه او به جستجو مشغول بود صداى ابو سفيان را شنيد.

خوب است ادامه اين ماجرا را از زبان خود او بشنويم تا از چگونگى ملاقات خود با ابو سفيان سخن بگويد. آن گونه كه در البداية و النهاية آمده است او مى گويد:

«در همين حال كه سوار بر مركب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در بيابان راه مى پيمودم صداى ابو سفيان و بديل بن ورقاء را شنيدم، در حالى كه در مسير بازگشت به شهر بودند و ابو سفيان مى گفت: «هيچ آتشى به سان آتشهاى امشب و هيچ سپاهى به سان اين سپاه نديده ام» و بديل نيز مى گفت: «به خداوند سوگند اين خزاعه است

ص: 278

كه جنگ آنان را شورانده است». امّا ابو سفيان در پاسخ او اظهار مى داشت:

«خزاعه كمتر از اين و نيز كم قدرت از اين است كه اين همه شعله هاى آتش داشته باشد يا سپاهيان فراوانى داشته باشد كه در هر سو آتشى شعله ور كرده باشند.

به هر حال من صداى او را شناختم و بانگ زدم كه «اى ابو حنظله». او نيز صداى مرا شناخت و گفت: «ابو الفضل؟» گفتم: «آرى». پرسيد: «پدر و مادرم به فدايت باد چه خبر است؟» گفتم: «چه بى خبرى اى ابو سفيان؟! به خداوند سوگند اين رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ميان سپاهيان خويش است». او گفت: «به خداوند سوگند كار قريش تمام است! پدر و مادرم به فدايت باد چاره كار چيست؟» گفتم: «به خداوند سوگند اگر او به تو دست يابد و بر تو پيروز شود تو را گردن خواهد زد. پشت سر من بر اين مركب سوار شو تا به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رويم و برايت از او امان بگيرم».

بدين ترتيب او همراه با من بر مركب سوار شد و دو همراهش بازگشتند.

من ابو سفيان را به اردوى مسلمانان آوردم و در راه از كنار هر آتشى كه جمعى از مسلمانان در پيرامون آن بودند مى گذشتم مى پرسيدند كه اين كيست؟ ولى چون يابوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را مى ديدند و مرا بر آن سوار مى يافتند مى گفتند: «عموى رسول خداست كه بر مركب سوار است»، تا آن كه با عمر بن خطاب برخورد كرديم. او پرسيد اين كيست و آنگاه خود برخاست و به سوى من آمد و چون ابو سفيان را پشت سر من بر مركب سوار ديد گفت: «اين ابو سفيان دشمن خداست. سپاس خداوندى را كه تو را در اختيار ما قرار داد در حالى كه هيچ پيمان و تعهّدى ميان ما و تو وجود ندارد. وى سپس شتابان به سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رفت و البتّه من آن يابو را به دويدن واداشتم و با تفاوتى به سان تفاوت راه رفتن يك مركب كندرو با يك انسان سريع خود را از او جلوتر انداختم و آنگاه خود را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسانده، از مركب پايين آمدم و بر آن حضرت وارد شدم. در اين هنگام عمر نيز وارد شد و گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، اين ابو سفيان است كه خداوند او را در اختيار ما قرار داده، در حالى كه هيچ عهد و پيمانى ميان ما و او

ص: 279

وجود ندارد. پس مرا اجازه ده كه او را گردن بزنم».

در اين هنگام من به پيامبر (صلی الله علیه و آله) گفتم: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، من او را امان داده ام». پس در كنار رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) نشستم و آنگاه سر ابو سفيان را گرفتم و گفتم: «به خداوند سوگند امشب كسى جز من اين مرد را نجات نمى دهد».

چون عمر دربارۀ او بسيار سخن گفت، من گفتم: «اى عمر درنگ كن.

به خداوند سوگند اگر اين يكى از مردان بنى عدى بن كعب بود هرگز چنين سخنانى نمى گفتى، امّا اينك مى دانى كه اين مرد از رجال بنى عبد مناف است».

وى گفت: «عبّاس اندكى آهسته تر! به خداوند سوگند، اسلام آوردن تو آن روز كه اسلام آوردى براى من دوست داشتنى تر از اسلام خطاب بود، اگر كه اسلام مى آورد. هيچ چيز نيز براى من چنين حالتى ايجاد نكرده مگر آن كه مى دانم اسلام تو روزى كه اسلام آوردى براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دوست داشتنى تر از اسلام خطاب بود، البتّه اگر كه اسلام مى آورد».

در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به من فرمود: «اى عبّاس او را به جايى كه خود در آنجا توشه فرو نهاده اى ببر و فردا صبح او را بياور».

من نيز او را به جاى خود بردم و نزد من خوابيد و چون صبح شد، او را نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بردم و چون پيامبر (صلی الله علیه و آله) او را مشاهده كرد فرمود: «ابو سفيان تو را چه خبر است؟! آيا براى تو وقت آن نرسيده است كه بدانى خدايى جز اللّه نيست؟» او گفت: «پدر و مادرم به فداى تو باد، چقدر بزرگوار، با گذشت و اهل صلۀ رحم هستى! امّا اين كه گفتى اسلام بياورم هنوز نيز در انديشۀ من چيزهايى در اين باره وجود دارد». در اين هنگام من به او گفتم: «ابو سفيان واى بر تو! اسلام بياور پيش از آن كه تو را گردن بزند و گواهى بده كه خدايى جز اللّه نيست و محمّد رسول اوست». پس او شهادتين بر زبان آورد و مسلمان شد.

در اين زمان من به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفتم: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ابو سفيان مردى است كه فخر و مباهات را دوست مى دارد، چيزى براى او قرار ده».

بدين ترتيب بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «آرى، هر كس به خانۀ ابو سفيان برود در امان خواهد بود».

ص: 280

زمانى كه ابو سفيان قصد رفتن داشت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «اى عبّاس او را در دهانه دره و در دامنۀ كوه متوقّف كن تا سپاه خدا از مقابل او عبور كند و وى آن را مشاهده نمايد». من نيز ابو سفيان را در همانجا ايستاندم و همه قبايل با پرچمهاى خود از آنجا عبور كردند. هر قبيله يا هر گروهى نيز كه از آنجا مى گذشت وى دربارۀ آنان پرسش مى كرد و من يكايك آنان را به او معرّفى كردم تا آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود در ميان گردانى مجهّز و با پرچم سبز در حالى كه مهاجران و انصار در آن گروه قرار داشتند و جز حدقۀ چشم آنان چيزى از زره بيرون نبود و ديده نمى شد از مقابل ما عبور كرد و در اين هنگام ابو سفيان گفت: «سبحان اللّه! عبّاس اينها چه كسانى هستند؟» من نيز در پاسخ گفتم: «اين رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ميان مهاجرين و انصار است» ابو سفيان با شنيدن اين سخن گفت: «به خداوند سوگند كسى را توان و ياراى رويارويى با اينان نيست. اى ابو الفضل، به خداوند سوگند امروز پادشاهى برادرزاده ات عظمت يافته است».

امّا من گفتم: «اى ابو سفيان، اين نبوّت است» او نيز گفت: «آرى چنين است»(1).

629 - اين حديث را على رغم طولانى بودن آن ذكر كرديم چرا كه از ماجراى ملاقات دو دوست حكايت دارد كه هر دو به منظور جلوگيرى از جنگ در مكّه در جستجوى اخبار بودند؛ عبّاس در جستجوى آن بود كسى را بيابد كه قريش را بدان وادارد از سپاه اسلام براى خود امان بگيرند تا جنگى در حرم صورت نگيرد و قريش از طريقى جز طريق جنگ يعنى از راه ايمان آوردن يا امان گرفتن از مسلمانان خود را از خطر برهانند و ابو سفيان در جستجوى آن بود تا به اخبار تازه اى دست يابد، چرا كه او پس از خيانت خاندان خود بيمناك شده و در انتظار برخوردى از محمّد (صلی الله علیه و آله) به حمايت از كسانى كه به پيمان او پيوسته بودند بود و اينك آن سپر حفاظتى را كه در پى صلح با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى خاندان او به وجود آمده بود نيز از ميان رفته مى ديد، زيرا پيمان صلح حديبيّه از سوى قريش نقض و در نتيجه به آنان بازپس داده شده بود و ديگر اين امكان وجود نداشت كه از حمايت پيمانى كه از ميان رفته است

ص: 281


1- البداية و النهاية، ج 4، ص 289-290 - م.

بهره جويند.

دو دوست با هم ملاقات كردند و در اين ملاقات خيرى وجود داشت زيرا در نتيجۀ آن ابو سفيان اسلام آورد و عبّاس پس از خشنود كردن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از او او را به آن حضرت رساند و به او ملحق ساخت. عبّاس در اين راه تلاش فراوان كرد، بويژه هنگامى كه عمر سدّ راه او شد و در اين باره بر او سخت گرفت. اين سياست عبّاس كه ابو سفيان را به اردوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رساند سياستى حكيمانه بود، چرا كه در جلوگيرى از جنگ و خونريزى تأثير داشت. هنگامى كه عبّاس ابو سفيان را به سريعتر رفتن به سوى قريش براى آرام كردن آنان و جلوگيرى از بروز حركتى از سوى آنها فرا مى خواند به وى گفت: «براى نجات قوم خود بشتاب».

زمانى كه ابو سفيان به ميان قريش وارد شد با فرياد بلند اعلام كرد كه: «اى قريش او در ميان سپاهى آمده است كه شما را توان رويارويى با آن نيست. پس هر كس به خانۀ ابو سفيان وارد شود در امان خواهد بود». در اين هنگام مردم به او گفتند: «خدا تو را بكشد! خانۀ تو چه سودى به حال ما خواهد داشت؟» و او نيز به نقل از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آنان گفت: «هر كس نيز در خانۀ خويش را بر رويش ببندد در امان خواهد بود و هر كس هم به مسجد الحرام برود بازهم در امان خواهد بود».

بدين ترتيب دلهاى مردم مكّه آمادۀ پذيرش اسلام شد، البتّه جز گروهى اندك كه كينۀ دلهاى آنان را از ميان برده و گرايشهاى جاهلى بر آنان حكمفرما شده بود و ديگر به آنچه پيش روى آنان بود نمى نگريستند، بلكه همه نگاه آنان به پشت سرشان بود، هر چند مواضع نابخردانه اين گروه موجب بر پايى جنگى در مكّه نشد، چرا كه خداوند در اين فتح صلح را اراده كرده بود و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز قصد آن داشت با احترام و با بزرگداشت كعبه كه خداوند بر عظمت آن بيفزايد وارد اين شهر شود.

ص: 282

ديدار

630 - در اينجا نمى گوييم «نبرد»، بلكه مى گوييم «ديدار»، چرا كه آنچه در اينجا صورت گرفت تنها يك ديدار براى پاك ساختن دلها از كينه هاى گذشته و ملاقاتى ميان دلها بر خوان رحمت بود پس از آن كه مدّتى در صحنۀ كارزار و نبرد با يكديگر روياروى شده بود. اينك جاى اين پرسش باقى است كه چه كسى توان چنين كار با عظمتى را داشت جز رسول پروردگار عالميان و همان كه دلهاى آنان را به همديگر نزديك ساخت و همان كه از جانب خداوند اين پيام را به مردم مى رساند كه: «نعمت خداوند بر خود را به ياد آريد آن هنگام كه با يكديگر دشمن بوديد و او دلهاى شما را با يكديگر نزديك و آشنا ساخت و با يكديگر برادر شديد و نيز بر لبه پرتگاه آتش بوديد و او شما را از آن نجات داد»(1).

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وارد مكّه شد نه به عنوان كسى كه براى جنگ آمده است بلكه به عنوان كسى كه از روى مسالمت آمده و مى خواهد دلها را بر نور ايمان بگشايد.

در سپاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) زبير بن عوام فرماندهى جناح راست، خالد بن وليد فرماندهى جناح چپ و فرماندهى مهاجرين را ابو عبيده عامر بن جراح بر عهده داشت و همه آهنگ ورود به مكّه مكرّمه را داشتند، از شمال زبير بن عوام با گروه تحت امر خود، از جنوب خالد بن وليد با گروه خود، از شمال غرب ابو عبيده با مهاجران و از غرب سعد بن عباده در رأس انصار روانه شهر بودند. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آنان امر فرموده بود كه وارد جنگ نشوند و كسى را به قتل نرسانند، چه، آنان نه براى جنگ بلكه براى تثبيت صلح به اين شهر مى روند.

در اين ميان آن حضرت اطّلاع يافت كه همه يا گروهى از اوباش مكّه و نه سران و بزرگان آنان قصد دارند چهرۀ اين رويارويى را زشت جلوه دهند، ابو هريره

ص: 283


1- - آل عمران/ 103.

را فرمان داد انصار را فرا بخواند و از او خواست هيچ كس جز انصار در آن ديدار حضور نيابد. سپس آن حضرت به انصار فرمان داد اگر از آنان حركتى مشاهده كردند كه بخواهد حالت صلح جويى را از مجاهدان مسلمان بگيرد، آنان را درو كنند.

پرچم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در حجون برافراشته شد و اين در حالى بود كه آن حضرت بشدّت بر اين اصرار داشت كه هر گرايش را به جنگ از بين ببرد و حتّى هر كس را كه مردم را به جنگ تحريك كند از صحنه دور سازد، هر چند وى از نزديكان او بوده و در زمانى كه مردم از او فاصله گرفته بودند او را يارى كرده باشد، روايت شده است هنگامى كه سعد بن عباده پرچمدار انصار از كنار ابو سفيان گذشت گفت: «امروز روز حماسه و نبرد است و امروز همه چيز روا شمرده خواهد شد».

در اين هنگام عمر بن خطاب به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت: «مى شنوى؟» و عثمان بن عفّان و عبد الرّحمن بن عوف نيز گفتند: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، به خداوند سوگند از اين آسوده خاطر نيستيم كه او به حمله اى در ميان قريش دست زند». امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مقابل اين سخن سعد فرمود: «امروز روزى است كه كعبۀ شريف در آن عظمت و عزّت داده مى شود. امروز روزى است كه در آن خداوند به قريش عزّت داده است». سپس آن حضرت على بن ابى طالب (ع) را فرستاد تا پرچم را از او بگيرد. در اينجا برخى از روايات مى گويد او پرچم را به على (ع) داد، برخى از روايات مى گويد پرچم را به زبير بن عوام سپرد، امّا روايت مشهورتر آن است كه پرچم را به قيس بن سعد بن عباده سپرد تا اوّلا سعد بن عبّاده از اين كه پرچم از او گرفته مى شود دلگير نشود، چه اين كه اگر پرچم از سعد گرفته شد، امّا در اختيار پسرش قيس قرار گرفت و ثانيا پرچم انصار را يكى از انصار بر دوش داشته باشد، و اين خواست رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود - تا غيرت انصار بيشتر برانگيخته شود و افتخار شركت در فتح مكّه با مردان و سپاهيان خويش و فرماندهى از خود را داشته باشند.

روايتى كه مى گويد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پرچم را به على (ع) سپرد بر اين مبتنى است كه

ص: 284

على (ع) همان كسى است كه پرچم را از سعد گرفت و بنابراين قاعدة بايد پرچم به خود او سپرده شده باشد، در حالى كه به نظر نگارنده شايد درست آن باشد كه على (ع) پرچم را از سعد گرفت و زبير به فرمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را در اختيار قيس پسر سعد قرار داد و بدين ترتيب همه اين سه روايت با يكديگر تلاقى و سازگارى مى يابند و بر اين اساس سرانجام پرچم انصار در اختيار قيس بن سعد قرار گرفته است.

ورود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مكّه

631 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وارد مكّه شد در حالى كه پرچمى سفيد داشت و عمامه اى مشكى بر سر گذاشته بود و سوار بر شتر خويش سورۀ فتح را با آوايى خوش و با معانى والاى آن بر لب داشت. او به عنوان تواضع در پيشگاه خداوند سر خويش را فرو آورده بود. چون به ذى طوى رسيد به عنوان احترام در حالى كه پيشانى بندى قرمز بر پيشانى بسته بود بر روى شتر ايستاد. او چندان سر خويش را براى تواضع و به پاس كرامتى كه خداوند در فتح به او بخشيده بود فرو مى آورد كه تقريبا محاسن مباركش به روى زانوهايش مى رسيد.

روايت شده است كه در روز فتح مكّه مردى با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سخن گفت و در اين هنگام ترس او را گرفت. امّا آن پيامبرى كه تواضع بر عزّت او و عزّت و قدرت وى بر تواضعش مى افزود به او فرمود: «بر خود سخت مگير كه من نيز جز فرزند زنى از همين قريش كه قديد [گوشت خشك شده] مى خورد نيستم».

آرى عزّتمند بزرگوار چنين است كه قدرت جز بر تواضع او نمى افزايد، چنان كه ابن كثير در اين باره مى گويد:

«اين نمونه اى از تواضع و فروتنى پيامبر در هنگام ورود به مكّه آن هم در رأس آن سپاه انبوه با شكوه و درست بر خلاف آن كردارى است كه سبك خردان بنى اسرائيل در پيش گرفتند و چون به آنان گفته شد به ركوع از در بيت المقدس

ص: 285

درآييد و بگوييد «حطّة» [يعنى خدايا گناهان ما را بريز] به پشت خزيدند و به داخل مسجد رفتند و به جاى آن كه «حطّة» بگويند «حنطة» يعنى گندم گفتند»(1).

البتّه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كجا و بنى اسرائيلى كه نعمت آنان را به طغيان و سركشى وامى داشت و وامى دارد كجا؟ چه در مورد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر خلاف آنان، نعمت او را به تواضع هر چه بيشتر مى كشاند و به اداى حق نعمت و شكر آن بر مى خيزد، شكرى از نوع نعمت كه شكر قدرت عدالت و مدارا با مردم و شكر عزت و سربلندى فروتنى است. در اين فتح نيز خداوند رسول خود را چنان رفعتى بخشيد كه به هيچ كس ديگر از اعراب تا آن زمان نداده و هيچ پيامبرى را نيز در ميان امّت خويش چنان رفعتى نبخشيده بود و در پى چنين رفعتى آن تواضع كه بر عزّت او مى افزود شايسته بود.

گفتنى است كه بنا بر صحيحترين روايت و آن سان كه در صحيح بخارى آمده است رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از سمت بالاى مكّه و از ناحيۀ كداء وارد مكّه شد.

اسلام ابو قحافه

632 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ذى طوى توقّف كرد.

ابو قحافه پدر ابو بكر كه از زمان هجرت مگر يك بار در جريان عمرة القضاء پسرش به ديدار او نرفته و بينايى خود را از دست داده بود و به كمك دخترش كه كوچكترين فرزندان او بود به كسب اطّلاع از اوضاع مى پرداخت، بر بالاى كوه ابو قبيس ايستاد و به دخترش گفت: «دخترم چه چيز مشاهده مى كنى؟» او گفت: «سياهيى گرد هم آمده در يك جا مى بينم». ابو قحافه با شنيدن اين سخن گفت: «اين همان سپاه است». آنگاه دختر گفت: «مردى را مى بينم كه در ميان آن سياهى از اين سو به آن سو مى رود». ابو قحافه پرسيد: «آن مرد كيست؟»

پس آن دختر گفت: «به خدا سوگند هم اينك آن سياهى به اطراف پراكنده

ص: 286


1- - البداية و النهاية. ج 4. ص 293. - م.

شد» و ابو قحافه نيز گفت: «به خداوند سوگند اينك پيشاهنگ سپاه روانه شده است. مرا بسرعت به خانه ام برسان».

امّا در اين ميان پس از آن كه آن دختر، ابو قحافه را از كوه پايين آورد و هنوز به خانه نرسيده بود كه سپاه اسلام با او روياروى شد و در اين هنگام مردى از آنان گردنبند طلايى را كه در گردن ابو قحافه بود باز كرد و برداشت.

هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وارد مكّه شد و به مسجد الحرام در آمد ابو بكر دست پدر خويش ابو قحافه را گرفت و او را پيش مى آورد. چون پيامبر (صلی الله علیه و آله) او را ديد فرمود: «چرا اين پيرمرد را در خانه اش رها نكردى تا من نزد او روم؟» ابو بكر گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سزاوارتر است به جاى آن كه تو نزد او بروى او به حضورت برسد».

پيامبر (صلی الله علیه و آله) پدر ابو بكر را نشاند، دستى بر سينۀ او كشيد و فرمود: «اسلام بياور» و او نيز اسلام آورد. سپس ابو بكر برخاست و دست خواهر خويش را گرفت و دربارۀ گردنبندش از او پرسيد. وى چون از اين اطّلاع يافت كه آن گردنبند از او ربوده شده است مسلمانان را به خدا و اسلام سوگند داد كه آن را بازگردانند.

ابو بكر همچنين در تسلّى دادن خواهر خويش گفت: «امروز اين يك امانت اندك است كه از دست تو رفته است. آن را در راه خدا بدان»(1). اين نمونه اى از رفق و مداراى ابو بكر با خواهر خويش است كه در حالى كه گردنبند يك چيز بسيار دوست داشتنى بود او را تسلّى داد و از او دلجويى و با او همراهى كرد.

ص: 287


1- - بنا به عقيدۀ علاّمه امينى در الغدير، ج 7، ص 319 حديث اسلام ابو قحافه به دليل وجود محمّد بن اسحاق بن يسار بن خيار مدنى در سند آن - با توجّه به اين كه وى به تصريح كسان زيادى از دروغگويان و جاعلان حديث مى باشد - از احاديثى است كه توسط او جعل شده است. اكنون جاى اين پرسش از مؤلف وجود دارد كه چگونه اسلام ابو قحافه را با يك حديث آن هم داراى چنين سندى اثبات مى كند، امّا از اعتراف به اسلام مسلّم ابو طالب كه احاديث فراوانى از آن حكايت دارد خوددارى مى ورزد. - م.

گفتنى است كه پس از اسلام آوردن ابو قحافه پيامبر مسلمانى او را به ابو بكر تبريك گفت.

درگيريهايى در اطراف مكّه

633 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سپاهيان را از جنگ نهى فرمود، امّا آنان را از دفاع بازنداشت.

پيش از اين گفته شد كه مردم مكّه راه مسالمت و صلح را برگزيدند و به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اطمينان كردند، جز گروهى اندك كه همچنان بر جاهليّت خود باقى مانده طعم شيرين ايمان را نچشيده بودند و يا چنان كينه اى نهفته و علاقه اى به انتقام گرفتن بر دلهاى آنان سايه افكنده بود كه ديگر صلح را نمى خواستند، بلكه خواهان جنگ و دشمنى بودند. آنان تحت تأثير قدرت اسلام قرار نگرفتند و بلكه همانطور كه خود و پدرانشان در آغاز دعوت حق به انكار آن پرداخته بودند اين قدرت انكار كردند.

اين دشمنان افراطى و تندرو با بنى بكر يعنى همان گروهى كه عهدشكنى و خيانت آنان موجبات نقض پيمان صلح را فراهم آورده بود همدست شدند و در منطقۀ خندمه دست به تجمّع زدند و چون خالد بن وليد و سپاهيان تحت امر او بدان نقطه رسيدند بارانى از تير را بر سر آنان فرود آوردند و بدين ترتيب خالد ناگزير شد به منظور بر هم زدن تجمّع اين گروه اندك كه بر هم زدن اجتماع آنان آسان بود با آنان به نبرد بپردازد. امّا اين گروه نافرمان زمام اسبان خود را دركشيده، به مقاومت پرداختند و با انتخاب ماندن از اين كه بگريزند خوددارى ورزيدند و بدين ترتيب به قتل رسيدند. امّا از افراد تحت امر خالد تنها دو نفر كه ظاهرا از بقيّه جدا و گم شده بودند و دشمن توانسته بود بر آنان دست يابد به قتل رسيدند.

از كسانى كه در اين گروه نافرمان كه سپاهيان خالد را آماج تيرهاى خود قرار دادند به چشم مى خوردند مى توان از صفوان بن اميّه و عكرمة بن ابى جهل نام برد

ص: 288

كه حاضر نشدند در مكّه در كنار محمّد (صلی الله علیه و آله) و يا تحت سلطۀ حكومتى او بمانند و به همين سبب از اين شهر بيرون رفتند و راه سواحل درياى سرخ را پيش گرفتند.

ابن اسحاق دربارۀ ماجراى صفوان چنين مى گويد:

«صفوان بن اميّه به مقصد جدّه بيرون رفت تا از آنجا بر كشتى سوار شود و به يمن برود. در اين هنگام عمير بن وهب به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و عرض كرد كه «اى پيامبر خدا (صلی الله علیه و آله) صفوان بن اميّه پيشواى قوم خويش است كه اكنون از تو گريخته تا خود را به دريا بيفكند».

در پى اين ماجرا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را امان داد و فرمود: «او در امان است». عمير پس از شنيدن اين فرمودۀ پيامبر (صلی الله علیه و آله) گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نشانه اى در اختيارم قرار ده كه وى بدان وسيله دريابد و اطمينان كند كه تو او را امان داده اى».

پيامبر (صلی الله علیه و آله) همان عمامۀ سياهى را كه به هنگام ورود به مكّه بر سر گذاشته بود در اختيار عمير قرار داد و عمير آن را برداشت و زمانى خود را به صفوان رساند كه قصد سوار شدن بر كشتى را داشت. رو به او كرد و گفت: «اى صفوان پدر و مادرم به فداى تو باد، دربارۀ خود از خدا پروا كن، از خدا پروا كن كه خود را به هلاكت افكنى. اينك اين امان رسول خداست كه برايت آورده ام». صفوان در پاسخ او گفت: «واى بر تو از من دور شو و با من سخن مگوى». امّا عمير همچنان به اصرار خود ادامه داد و گفت: «اى صفوان، پدر و مادرم به فدايت باد. برترين، نيكوترين، بردبارترين مردم پسر عموى تو و عزّت و سربلندى او سر بلندى تو و آقايى او آقايى تو و سلطنت او سلطنت تو است». صفوان اظهار داشت: «امّا من از او بر خود بيم جان دارم». عمير به او پاسخ داد: «او از اين بزرگوارتر و باگذشت تر است».

بدين سان صفوان به همراه عمير نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برگشت و در پيشگاه آن حضرت ايستاده، گفت: «اين مرد مدّعى است كه تو مرا امان داده اى».

رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) فرمود: «آرى». آنگاه صفوان گفت: «مرا دو ماه در اين باره كه اسلام بياورم مهلت و اختيار دهيد» و آن حضرت نيز فرمود: «چهار ماه

ص: 289

مخيّرى»(1).

اين رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و اين خوى مردى است كه در قدرتمندى نرم و مهربان و در عزّت و سربلندى فروتن است، همان كه چون آن عرب درشتخوى از او مى خواهد تا او را امان دهد او را امان مى دهد و حتّى اين شرط او را كه براى پذيرش اسلام دو ماه مهلت داشته باشد مى پذيرد.

از آن دو تن كه نام برديم يعنى صفوان و عكرمه ماجراى صفوان بدين شكل خاتمه يافت، امّا در مورد عكرمه كه پيش از صفوان جدّه را ترك گفته و خود را به يمن رسانده بود همسر او ام حكيم به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و از آن حضرت براى شوهر خويش امان گرفت و آنگاه خود را به يمن رساند و شوهر خويش را به مكّه بازگرداند. پس از آن كه عكرمه اسلام آورد همسرش همچنان در خانۀ او و زن او ماند، آن سان كه فاطمه دختر وليد و همسر صفوان بن اميّه نيز پس از اسلام آوردن شوهرش با همان عقد ازدواج سابق در خانۀ او ماندگار شد.

اين دو زن بر همان عقد ازدواج قبل از اسلام خود باقى مانده بودند. چنين چيزى بر اساس اين حكم شرعى است كه هرگاه همسر مردى مشرك مسلمان شود اسلام بر مرد نيز عرضه داشته مى شود و در صورتى كه او مسلمان شود همان پيمان ازدواج كه قبل از مسلمان شدن با همسر خويش داشته باقى است، چرا كه صرف اسلام همسر موجب جدايى ميان زن و مرد نمى شود، بلكه امتناع ورزيدن مرد پس از پيشنهاد مسلمان شدن او موجب جدايى او از زن مسلمان خود خواهد بود.

634 - هنگامى كه خبر درگيرى خالد با گروهى از مردم به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد آن حضرت براى وى پيام فرستاد او را از نبرد بازداشت و او نيز از آن دست كشيد.

در اين ماجرا روايت شده است كه خالد ده تن و اندى از مشركين را به قتل رساند و بدين ترتيب اين اصل كه «هر كس به خانۀ خود برود و در را بر روى خويش

ص: 290


1- - البداية و النهاية، ج 4، ص 308. - م.

ببندد در امان خواهد بود» به صورت كامل جز اين مورد به اجرا گذاشته شد.

روايت شده است كه دو تن از بستگان شوهر ام هانى - دختر ابو طالب و خواهر على (ع) - به خانۀ خود نرفته و در بر روى خويش نبسته بودند. به همين سبب على (ع) به تعقيب آن دو پرداخت تا آنان را به قتل برساند. امّا آن دو به خانۀ ام هانى گريخته در آنجا پناه گرفتند. امّا از آنجا كه على (ع) قصد كشتن آن دو را داشت هنگامى كه ام هانى با اصرار آن حضرت بر اين امر مواجه شد به سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه در بخش بالاى مكّه بود رفت. وى آن حضرت را در حال غسل كردن ديد و مشاهده كرد كه فاطمه (س) دختر او در هنگام غسل كردن او را با لباسى از ديد ديگران پوشانده است. وى همچنين شاهد آن بود كه آن حضرت پس از غسل جامۀ خويش را گرفت و به خود پيچاند و آنگاه هشت ركعت نماز به جاى آورد و پس از همۀ اينها به سراغ ام هانى آمد و فرمود: «ام هانى خوش آمدى! چه چيز باعث شده است به اينجا بيايى؟» ام هانى در پاسخ ماجراى آن دو مرد و اصرار على (ع) را به عرض رساند و آن حضرت فرمود: «هر كه را تو پناه داده اى پناه مى دهيم و هر كه را امان بخشيده اى در امان مى داريم. پس على (ع) آن دو را نكشت».

ورود به مسجد الحرام

635 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از آن كه پرچم خويش را در جحون به اهتزاز در آورد، در حالى كه مهاجران و انصار او را از هر سوى در ميان گرفته بودند وارد مسجد الحرام شد و به سوى حجر الاسود رفت، آن را استلام كرد و سپس به طواف كعبه پرداخت، در حالى كه سيصد و شصت بت پيرامون كعبه آويزان و به هم بسته شده بود و آن حضرت با كمانى كه در دست داشت بر آن بتان مى زد و مى فرمود:

«حق آمد و باطل رفت كه باطل رفتنى است و باطل ديگر نه سر بر مى آورد و نه بر مى گردد ». با ضربات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر آن بتان بتها يكى پس از ديگرى به رو فرو مى افتاد تا هنگامى كه كعبه از همۀ آنها پاكسازى شد.

ص: 291

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) پس از ورود به مسجد الحرام به همين طواف كه آن را سوار بر مركب خويش انجام داد و بر همان طواف كه هنوز منع نشده بود بسنده كرد.

در اين هنگام على بن ابى طالب (ع) در حالى كه كليد كعبه را در دست داشت به حضور رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) رسيد و از آن حضرت خواست تا در كنار منصب «سقايت» يا آب رساندن به حجاج كه در دست عبّاس است منصب «حجابت» يا عهده دارى امور كعبه را نيز به آنان بسپارد. امّا پيامبر (صلی الله علیه و آله) عثمان بن طلحه را فرا خواند و كليد را به او سپرد.

گفتنى است عثمان همان كسى است كه مدّتى پيش از اين به همراه دو تن ديگر، خالد بن وليد و عمرو بن عاص به مدينه و به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رفته و در آنجا اسلام آورده بود.

به هر حال پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود تا در كعبه را گشودند. آنگاه به داخل كعبه رفت و در آنجا پيكرهايى تراشيده شده از سنگ از جمله مجسّمه اى از ابراهيم و اسماعيل يافت كه با تيركهاى «ازلام» بازى مى كردند. پس فرمود: «خداوند اين مردم را بكشد! به خداوند سوگند هرگز آنان با ازلام بازى نكردند». همچنين آن حضرت در داخل كعبه مجسمه اى چوبى از يك كبوتر يافت كه خود آن را در هم شكست و آنگاه فرمان داد تا همۀ پيكرها را در هم شكستند.

پس آن حضرت در كعبه را بر روى خود، بلال و اسامه بست و آنگاه رو به جانب ديوار مقابل در كعبه و در فاصلۀ سه ذراعى آن ايستاد و به نماز مشغول شد.

سپس بر اطراف كعبه از داخل گشت و در هر ناحيه تكبير گفت و سرانجام در كعبه را گشود و بر آستانۀ در ايستاد.

در اين زمان كه قريش همه در مسجد اجتماع كرده و در انتظار مشاهدۀ او بودند، آن حضرت آن گونه كه گويا از پيشگاه خداوند به سوى مردم مى آيد و از سوى پروردگار خانه اى مى آيد كه هر چند مردم از پيرامون آن منطقه ربوده مى شوند امّا خداوند آن خانه و مناطق اطراف آن را حرم قرار داده است و نيز در حالى كه مردم

ص: 292

نگران و وحشتزده در انتظار آن بودند كه ببينند او چه خواهد كرد چهارچوب در را گرفت و فرمود: «خدايى جز اللّه نيست و او يگانه و بى انباز است، آن كه وعدۀ خويش را محقّق ساخت، بندۀ خويش را يارى كرد و بتنهايى همه گروههاى دشمن را در هم شكست. همان كه هر سنّتى از سنّتهاى گذشته مگر آيين توليت كعبه و آب دادن حجاج و نيز هر مال و ثروت و خونى كه مورد نزاع و دعوا بوده است زير گامهايم نهاده ام». نيز فرمود: «در قتل شبه عمد چون قتلى ناخواسته با شلاق و يا عصا ديۀ سنگينى وجود دارد و بايد براى آن چهل شتر آبستن ديه پرداخت. اى قريش خداوند آن غرور و سبكسرى جاهليّت و آن تفاخر ورزيدن به پدران و اجداد را از شما دور ساخته است، چه همۀ مردم از آدمند و آدم از خاك». آنگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين آيه را تلاوت فرمود كه: «اى مردم. ما شما را از مرد و زن بيافريديم و گروهها و قبايل گوناگونتان قرار داديم تا بدين وسيله همديگر را بازشناسيد امّا گرامى ترين شما نزد خداوند پرهيزگارترين شماست و خداوند آگاه و خبير است»(1).

عفو عمومى

636 - «عفو پيش گير و به نيكى فرمان ده و از جاهلان روى برتاب»(2). پيامبر رحمت و مهربانى اين فرمان خداوند را گرفت و چندان عفو و گذشت كرد كه بايد گفت بزرگترين عفو در تاريخ حيات انسان همين عفو پيامبر (صلی الله علیه و آله) دربارۀ مردم مكّه پس از فتح اين شهر است. مردم او را از روز بعثت و زمانى كه او چهل سال داشت مورد آزار و ستم خويش قرار دادند و اين ستم همچنان تا فتح مكّه و زمانى كه او در آستانۀ شصت سالگى بود ادامه يافت و در اين مدّت هرگز لحظه اى نيز از آزار، از انديشۀ قتل و از اعمال دسيسه هاى گوناگون عليه او و مردان و ياوران او دست

ص: 293


1- - حجرات/ 13.
2- - اعراف/ 199.

نكشيدند و چون پس از بيست سال كشمكش سرانجام آن مردم مغلوب و او پيروز شد، آن سان كه سياستمداران اين عصر مى گويند: «واى به حال شكست خوردگان» چنين تهديدى عليه آنان بر زبان نياورد و بلكه به زبان حال چنين گفت كه: «برادران را خير مقدم و خوشامد باد. آنچه گذشته مورد عفو است و اگر از آن عقيده و كردار كه داريد دست برداريد خداوند گذشتۀ شما را خواهد آمرزيد».

هنگامى كه مردم به صف ايستاده در انتظار آن بودند كه آن حضرت چه خواهد گفت فرمود: «اى جماعت قريش، آيا گمان داريد كه با شما چه خواهم كرد؟» گفتند: «تو برادرى بزرگوار و فرزند برادرى بزرگوارى» و او فرمود: «امروز همان سخن را با شما مى گويم كه يوسف به برادرانش گفت «امروز هيچ ايرادى بر شما نيست و خداوند شما را بيامرزد» برويد كه همه آزادشدگانيد».

از ديگر جلوه هاى رحمت و مداراى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با مكّيان بازگرداندن كليد كعبه به عثمان بن طلحه است. كليد كعبه قبل از فتح مكّه و قبل از آن كه عثمان مسلمان شود در اختيار او قرار داشت. بعد از آن كه مكّه فتح شد و وى نيز اسلام آورد با آن كه على (ع) از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خواست كليددارى كعبه را نيز در كنار منصب آب دادن حاجيان در اختيار بنى هاشم قرار دهد، آن حضرت كليد را مجدّدا در اختيار عثمان قرار داد و به وى فرمود: «امروز روز نيكى و وفادارى است».

ابن سعد در الطبقات الكبير به نقل از عثمان بن طلحه چنين آورده است:

«ما در زمان جاهليّت روزهاى دوشنبه و پنجشنبه در كعبه را مى گشوديم.

روزى [در همان زمان] رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به قصد ورود به كعبه به همراه ديگر مردم به مسجد الحرام آمد، من با او تندى كردم و سخنى ناروا نيز به وى گفتم. امّا او با بردبارى با من برخورد كرد و فرمود: «اى عثمان، شايد روزى اين كليد را در دست من ببينى و من آن روز آن را به هر كه خواهم دهم».

احتمالا اين ماجرا قبل از هجرت به مدينه و در همان زمانى بوده است كه مشركان به آزار مؤمنان مى پرداختند و حتّى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در آنچه حق همگان

ص: 294

بود مورد ستم قرار مى گرفت. امّا او حتى در چنان وضعيّتى تنها با اميد به خداوند، خوشبين به آينده و پشت كرده به هر آنچه در دست مردم است خبر از آن مى داد كه زمانى كليد كعبه در دست من قرار خواهد گرفت تا آن را به هر كس كه مى خواهم بسپارم. ولى آن مرد همچنان به آزار زبانى آن حضرت ادامه داد و گفت: «در چنان روزى قريش نابود شده و به ذلّت كشانده خواهد شد. امّا پيامبر (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او فرمود: «بلكه در آن روز قريش حيات مى يابد و به عزّت خواهد رسيد».

عثمان خود دربارۀ اين فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى گويد: «اين سخن مرا تحت تأثير قرار داد» يعنى آن كه او در زمانى كه آنان در غفلت جاهليّت به سر مى بردند صدق اين سخن را احتمال مى داد و اين گمان و ترس در عثمان به وجود آمده بود كه آنچه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرموده است تحقّق خواهد پذيرفت.

در واقع نيز چنين شد و آنچه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) فرموده بود به واقعيّت پيوست و كليد كعبه در دست او قرار گرفت تا آن را به هر كه مى خواهد بسپارد. امّا او چنين خواست كه آن كليد را براى بار ديگر به عثمان يعنى به همان شخصى بسپارد كه پيش از اين با او درشتى كرده و او را ناسزا گفته است.

عثمان در ادامۀ اظهارات خود چنين مى گويد: پيامبر (صلی الله علیه و آله) به من فرمود: «اى عثمان كليد را برايم بياور». و من كليد را خدمت آن حضرت آوردم و در اختيار او قرار دادم. او آن را از من گرفت و ديگر بار به من سپرد و فرمود: «اى عثمان براى هميشه اين كليد را شما خاندان در اختيار گيريد كه هيچ كس جز ستمگر آن را از شما نخواهد ستاند و خداوند شما را امين خانۀ خود قرار داده است. پس آنچه را از ناحيۀ توليت اين خانه از راههاى حلال به شما مى رسد بخوريد».

عثمان مى گويد: چون پشت كردم براى بار ديگر مرا خواند و من بازگشتم.

آنگاه فرمود: «آيا همان نشد كه پيش از اين با تو گفته بودم؟» من نيز آن سخن او را قبل از هجرت كه فرموده بود اين كليد را در دست من خواهى يافت و من آن را به هر كه بخواهم خواهم سپرد به ياد آوردم و گفتم: «آرى، گواهى مى دهم كه تو رسول

ص: 295

خدايى سلام و درود خدا بر تو باد».

سعيد بن مسيب روايت مى كند كه مردانى از بنى هاشم براى گرفتن كليد كعبه دست پيش آوردند، امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را به عثمان بن طلحه بازگرداند.

637 - با اين همه گذشت و گشاده رويى كه بى مهرترين و جفاكارترين دلها را به خود نزديك مى سازد و با اين عفو بزرگوارانه اى كه هر گريزانى را بازمى آورد و هر دورشونده اى را به نزديك فرا مى خواند و مى آورد، هنوز نيز ضعف ايمان و كينه هاى جاهلى در دل برخى از قريش باقى بود، آن سان كه چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بلال را فرمان داد تا بر بام كعبه رود و اذان گويد با بلند شدن صداى اذان او، در حالى كه ابو سفيان بن حرب، عتاب بن اسيد، حارث بن هشام و تنى چند از اشراف قريش در آستانۀ كعبه نشسته بودند، عتاب رو به ديگران كرد و گفت: «خداوند بر اسيد منت گذاشت و او را گرامى داشت كه زنده اش نگذاشت تا اين صدا و سخنى را كه او را به خشم مى آورد نشنود»، حارث نيز گفت: «اگر من مى دانستم كه او بر حق است از او پيروى مى كردم» و بالاخره ابو سفيان هم اظهار داشت: «من هيچ سخن نمى گويم كه اگر چيزى بگوييم اين ريگها خبر را براى او خواهد برد».

آنان اين سخنان را در حالى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنجا نبود آهسته با يكديگر زمزمه كردند. امّا در پى بى آن رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به ميان آنان آمد و فرمود: «من از آنچه گفته ايد اطّلاع يافته ام». سپس آن حضرت آنچه را آنان گفته بودند بديشان بازگو فرمود و در اين هنگام عتاب گفت: «تو براستى رسول خدايى. به خداوند سوگند هيچ كس از آنان كه با تواند از اين سخنان آگاهى نيافت تا بگوييم او به تو خبر داده است».

638 - عفو عمومى از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شامل همۀ مردم مكّه مى شد و تنها در اين ميان نه نفر وجود داشتند كه آن حضرت خون آنان را هدر رفته و كشتن آنان را مباح اعلام كرد، هر چند به پرده هاى كعبه آويزان شده باشند. اين گروه عبارت بودند از: عبد اللّه بن سعد بن ابى سرح، عكرمة بن ابى جهل - البتّه تا پيش

ص: 296

از آن كه اسلام بياورد - عبد العزيز بن اخطل، حارث بن نفيل بن وهب، مقيس بن صبابه، هبار بن اسود، دو كنيز از كنيزان ابن اخطل كه براى خشنودى او به هجو رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ترانه مى خواندند و بالاخره ساره كنيز يكى از افراد بنى عبد المطلب.

اين گروه عليه اسلام دست به مكر و حيله هاى فراوان زدند و حتّى يكى از آنان علاوه بر ارتداد، مسلمانى را با آن كه ديۀ قتل برادر خويش را قبلا از او گرفته عمدا به قتل رسانده بود. اكنون به بررسى وضعيّت اين افراد و علّت مباح شمرده شدن قتل آنان از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى پردازيم:

الف: عبد اللّه بن سعد بن ابى سرح: او از كسانى است كه در آغاز اسلام آورده بود وحى را مى نوشت. وى پس از چندى مرتد و علاوه بر آن مدّعى دروغى بزرگ شد و چنين ادّعا كرد كه در آنچه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از وحى خداوند بر او تقرير مى كرده تغييراتى وارد مى آورده و به عنوان مثال آن حضرت عبارت «عزيز حكيم» را به او تقرير مى كرده و او «غفور رحيم» مى نوشته است.

بنابراين مباح اعلام كردن خون او به منظور صيانت از اسلام در مقابل مرتدّين بود. او كه برادر رضاعى عثمان بود و علاوه بر اين با او خويشاوندى نسبى نيز داشت پس از اباحۀ خونش از سوى پيامبر (صلی الله علیه و آله) به عثمان پناه برد و عثمان نيز او را به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آورد و از آن حضرت براى او امان خواست. آن حضرت نيز مدّتى در پاسخ او سكوت گزيد شايد كسى از حاضران برخيزد و او را بكشد. وى آنگاه پس از سكوت طولانى خود در پاسخ عثمان جواب مثبت داد و بدين ترتيب او توانست براى ابن ابى سرح امان بگيرد.

پس از آن كه عثمان او را از حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) برد آن حضرت به حاضران فرمود: «آيا آن هنگام كه ديديد من سكوت كردم مردى رشيد در ميان شما نبود كه او را به قتل برساند؟» حاضران گفتند: «اى رسول خدا چرا در اين باره اشاره اى نكردى؟» و آن حضرت فرمود: «پيامبر كسى را با اشاره نمى كشد» يا در روايت

ص: 297

ديگرى است كه فرمود: «براى هيچ پيامبرى روا نيست كه چشمك بزند».

ابن ابى سرح در دوران خلافت عثمان از نزديكان او بود و عثمان او را پس از عزل عمرو عاص حكمران مصر كرد. او يكى از كسانى بود كه مخالفان عثمان نزديكى او به دستگاه خلافت و حكمرانى او بر مصر را يكى از اعتراضات خود عليه عثمان قرار داده بودند و مى گفتند چرا خليفه چنين مردى را كه درستكار و عادل نبوده به حكمرانى برگزيده است. شايد نيز همين مسأله يكى از قويترين و عمده ترين اعتراضات اين گروه از مسلمانان بود.

ب: عبد اللّه بن اخطل: وى از كسانى است كه اسلام آورد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را به جمع آورى زكات مأمور كرد و او نيز بردۀ يكى از انصار را كه به فرمان رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) و به همراه سرور خود با او همراه شده بود به قتل رساند و پس از آن نيز مرتد شد و به شرك بازگشت. او همچنين دو كنيز آوازه خوان داشت كه به هجو رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ترانه مى خواندند و به همين دليل رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) خون او و خون آن دو كنيز را - هر چند به پرده هاى كعبه آويخته باشند - مباح اعلام فرمود و در پى بى آن يكى از آن دو كنيز كشته و براى ديگرى امان گرفته شد.

ج: حويرث بن نفيل بن وهب: او از كسانى است كه در مكّه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را مورد آزارهاى سخت قرار مى داد و حتى هنگامى كه عبّاس فاطمه زهرا (س) و امّ كلثوم را براى رفتن به مدينه و پيوستن به رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) آماده كرده و بر مركب نشانده بود شترى را كه آن دو بر آن سوار بودند بر زمين نشاند و آن دو از روى شتر افتادند.

پس از آن كه قتل او از سوى پيامبر (صلی الله علیه و آله) مجاز اعلام شد على (ع) او را به قتل رساند.

د: مقيس بن صبابه: او نيز از كسانى است كه اسلام آورده، سپس مرتد شد، سپس از مسلمانى ديه گرفت و آنگاه همان مسلمان را كه برادرش را كشته بود به قتل رساند. ماجرا نيز از اين قرار بود كه در پى غزوه بنى المطلق برادر او كه

ص: 298

مسلمان بود به دست يكى از مسلمانان و به خطا كشته شد. پس از اين ماجرا وى به مكّه آمد، اعلام مسلمانى كرد و - همان سان كه پيش از اين به شرح اين ماجرا پرداختيم - ديۀ او را از بيت المال گرفت امّا على رغم آن، قاتل غير عمد را عمدا به قتل رساند و آنگاه مرتد شد و به مكّه بازگشت و به همين دليل وى به دو سبب يكى ارتداد و ديگر قتل عمدى يك مسلمان مستحق كشته شدن بود و يكى از مردان خاندانش او را به قتل رساند.

ه: ساره: وى در ابتدا كنيز بنى عبد المطلّب و پس از آن كنيز عكرمه بود و در دوران اقامت پيامبر (صلی الله علیه و آله) در مكّه آن حضرت را مورد آزار قرار مى داد. روايت ديگرى نيز دربارۀ او حاكى از آن است كه نامۀ حاطب بن ابى بلتعه [در مورد اعلام خبر حملۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مكّه به قريش] را مى برد. به همين سبب خون وى هدر رفته اعلام شد و وى پس از اين اعلام گريخت تا زمانى كه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى او امان گرفته شد. او تا دوران خلافت عمر زنده ماند و در اين دوران به زير اسب رفت و كشته شد.

و: عكرمة بن ابى جهل: زمانى كه او به يمن گريخته و هنوز اسلام نياورده بود قتل وى مجاز اعلام شد و پس از اين امر همسر او كه مسلمان شده بود به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و براى او امان گرفت و آنگاه به يمن رفت و شوهر خود را به مكّه بازگرداند و او را به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) آورد. آن حضرت كه بشدّت مراقب بود مبادا او مورد آزار قرار گيرد هنگامى كه وى اسلام آورد و به حضور ايشان رسيد به اصحاب فرمود: «عكرمة بن ابى جهل به ميان شما آمده است. پدر او را ناسزا نگوييد چرا كه چنين سخنى زنده را آزار مى دهد و به مرده نيز نمى رسد». اين نمونه اى از بزرگوارى پيامبر مهربان مهرورز است.

روايت شده است پيش از آن كه همسرش به سراغ او رود ايمان به دل او راه يافت و ماجراى آن از اين قرار بود كه وقتى او در كشتى قرار داشت كشتى دچار

ص: 299

طوفان شد و در اين هنگام يكى از سرنشينان كشتى به ديگران گفت: «اينجا جايى است كه خدايان شما هيچ سودى به حالتان نمى بخشند». از آنجا كه گاه يك جرقه قلب را از وادى كفر به فراخناى ايمان مى آورد اين سخن در دل و انديشۀ عكرمه اثر گذاشت و گفت: «به خداوند سوگند هيچ چيز جز اخلاص نجات دهندۀ انسان در دريا نيست و در خشكى نيز هيچ چيز جز آن نجاتبخش نمى باشد. پروردگارا با تو عهد مى بندم كه اگر از آنچه در آن گرفتارم رهائيم دادى نزد محمّد (صلی الله علیه و آله) بروم و دست خويش را به عنوان بيعت در دست او قرار دهم كه او را در اين هنگام با گذشت و بزرگوار خواهم يافت».

بنابراين روايت پس از اين ماجرا و در حالى كه دل او براى اسلام آماده شده بود همسرش به سراغ او رفت.

ز: هبار بن اسود: او همان كسى است كه در جريان هجرت زينب دختر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مدينه راه را بر او گرفت و حتّى پس از آن كه شوهر زينب امكان رفتن را براى او فراهم ساخت، وى شتر او را بر زمين افكند و در نتيجه او كه آبستن بود بر زمين افتاد و فرزندش سقط شد.

نگرانى انصار

639 - اقامت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مكّه براى مدّتى پس از فتح اين شهر پيوند دوستى ميان او و كسانى برقرار مى ساخت كه دشمنان او بودند و او را آزار دادند تا جايى كه وى مأيوس از اين كه رسالت الهى بتواند در ميان آنان پايگاهى به دست آورد و در حالى كه هيچ راهى جز هجرت نداشت از ميان آنان هجرت كرد و پس از آن جنگهايى كه روزبروز فاصلۀ آنان را با او بيشتر مى كرد رخ داد. امّا هنگامى كه مكّه فتح شد لازم بود كينه هاى ديرين را از دلهاى آنان بزدايد وى به همين سبب در تحقّق فرمان پروردگار كه «بزيبايى از آنان درگذر»(1) با مردم اين شهر نرمى و

ص: 300


1- - حجر/ 85.

مهربانى پيشه كرد و همگى را مورد عفو و گذشت قرار داد.

در اين ميان انصار كه زمانى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را پناه داده و از او حمايت كرده بودند گمان كردند كه مأموريت آنان به پايان رسيده است. اين انديشه را در سر مى پروراندند و به يكديگر مى گفتند كه «خداوند مكّه را به دست رسول خود فتح كرده و اينجا شهر او و زادگاه اوست» آنان همچنين از يكديگر مى پرسيدند كه «آيا گمان مى كنيد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از آن كه خداوند شهر و زادگاه او را براى وى فتح كرده در آنجا خواهد ماند؟»

زمانى كه انصار اين سخن را بر زبان و اين پندار را در دل داشتند رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) بر بالاى كوه صفا به دعا ايستاده بود. امّا چون آن حضرت دعاى خويش را به پايان برد رو به انصار كرد و فرمود: «چه مى گوييد؟» گفتند: «اى رسول خدا چيزى نيست». آن حضرت به آنان اصرار كرد تا آن كه بالاخره ماجرا را گفتند. در اين هنگام آن حضرت فرمود: «پناه به خدا كه چنين كارى شود. زندگى من با زندگى شما و مرگ من با مرگ شماست». يعنى آن كه او تا دم مرگ در ميان آنان زندگى خواهد كرد، چرا كه خداوند به وسيلۀ همين گروه او را يارى كرد و اين در حالى بود كه ديگران از يارى او دست كشيده و حتّى روياروى او قرار گرفته بودند.

به همين سبب است كه آن حضرت خود مى فرمايد: «اگر تنها اين تفاوت وجود نداشت كه من به مدينه هجرت كرده ام و بدين سبب عنوان مهاجر مى يابم مردى از انصار بودم و اگر همه مردم از سويى و انصار از سويى ديگر بروند از همان سو كه انصار رفته اند خواهم رفت»(1).

احترام مكّه

640 - خداوند مى فرمايد: «آيا نديده اند كه ما حرمى امن قرار داديم در حالى كه مردم از پيرامون آن منطقه ربوده مى شدند؟ پس آيا به باطل ايمان مى آورند و به

ص: 301


1- - ناگفته نماند كه صحّت چنين احاديثى خالى از ترديد نيست. - م.

نعمت خداوند كافر مى شوند؟»(1).

بر اساس اين آيه جنگ در حرم حرام است تا آن حد كه گاه كسى قاتل برادر يا پدر خويش را در حرم مى ديد و نمى توانست متعرّض او شود و پيوسته اگر جنگى بود در خارج از آن صورت مى گرفت تا مردم در اطراف اين خانه از امنيت برخوردار باشند خانه اى كه «نخستين خانه اى كه براى مردم بنا شده همان خانه است كه در مكّه قرار دارد و مبارك است و خاستگاه هدايت جهانيان»(2).

به همين سبب بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در جريان فتح مكّه مؤكّدا از هر گونه جنگ و خونريزى نهى فرمود و به مردم نيز امان داد تا ناگزير به دفاع از خود نشوند و جنگى در نگيرد. آن حضرت فرمود: «هر كس در مسجد الحرام باشد در امان است و هر كس به خانۀ خود برود و در بر روى خويش ببندد در امان است». او همچنين به هر كس كه امان مى خواست امان مى داد مگر كسانى كه جنايتهاى آشكارى داشتند و حتّى برخى از آنان پس از اسلام گزيدن مرتد شده و برخى مسلمانى را پس از اخذ ديه از او به قتل رسانده بودند.

هدف از اين تأكيد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر جلوگيرى از جنگ و خونريزى پاسدارى از حرمت مسجد الحرام و شرافت و حرمت مكّۀ مكرّمه بود، هر چند على رغم اين احتياط شديد در پاسدارى از حرمت خانۀ خدا و جلوگيرى از هتك اين حرمت گروهى از مشركان كه حتّى معنى صلح را نمى دانستند بر نيروهاى خالد بن وليد يورش بردند و سپاه او ناگزير شد تيرهاى مهاجم را به وسيلۀ جنگ و دفاع از خود دفع كند و در نتيجه بيش از ده تن از مشركان و دو تن از مسلمانان به قتل رسيدند و البتّه در اين ماجرا، بى ترديد، همان مهاجمان حرمت خانۀ خدا را شكسته بودند و نه كسانى كه در سپاه خالد از خود دفاع كردند و نيز هر چند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود ريختن خون گروهى را - گرچه به پرده كعبه بياويزند - مباح

ص: 302


1- - عنكبوت/ 67.
2- - آل عمران/ 96.

اعلام فرمود.

اين حقيقتى مسلّم است كه حرمت خانۀ خدا براى هميشه باقى است و اگر در موردى اين حرمت شكسته شد آن حالتى استثنايى بود كه تكرار نمى شود. به دليل همين حرمت ابدى نيز كه تنها خداوند به اين شهر داده است رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ميان مردم به ايراد خطبه پرداخت و پس از حمد و ستايش خداوند بدانچه شايسته است فرمود: «اى مردم، خداوند در آن روز كه آسمانها و زمين را آفريد مكّه را حرم قرار داد پس آنجا به تحريم خداوند تا قيامت حرام خواهد بود و براى هيچ كس از مردمى كه به خدا و روز آخرت ايمان دارند روا نيست در اين سرزمين خونى را بريزد يا درختى را بشكند و اگر كسى به سبب آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين سرزمين جنگيده است چنين كارى را روا بداند به او بگوييد: خداوند چنين چيزى را به رسول خود اجازه داده و به شما اجازه نمى دهد و تنها در پاره اى از زمان چنين كارى براى من حلال اعلام شد و بس از آن حرمت اين سرزمين، همان سان كه بود، برگشت. پس كسانى كه حاضرند اين سخن را به كسانى كه در اينجا نيستند برسانند».

اين سخن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بدان منظور بود كه حرمت هميشگى كعبه را براى مردم بيان دارد و نيز آيندگان بدانند چقدر بنى اميّه و پيروان آنها ناپاك و بدكار بودند كه كعبه را به منجنيق بستند و آن كارى را انجام دادند كه حتّى مشركان عصر جاهليّت از آن حذر داشتند و بنابراين جرم اين خاندان حتّى از آنان نيز سنگينتر بود.

بت شكن

641 - پس از آن كه قريش با خشنودى و يا از روى ترس و ناچارى پذيرفتند كه به تجديد بناى برخى از قسمتهاى كعبه بپردازند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) عهده دار اين امر شد و ابو اسيد خزاعى را بدين مهم مأموريّت داد.

ص: 303

در اين ميان پيامبر (صلی الله علیه و آله) بر هيچ كس به سبب آنچه در دل نهان دارد سخت نمى گرفت، بلكه آنچه را اظهار مى كردند مبنا قرار مى داد و نهفته هاى درون آنان را اغماض مى كرد. از جمله بيهقى روايت كرده است كه ابو سفيان اين انديشه را در سر مى پروراند كه جنگى عليه پيامبر (صلی الله علیه و آله) برپا كند. با آن كه اين تنها انديشه اى در ذهن او بود و در اين باره هيچ سخنى اظهار نكرده بود، امّا ناگاه پيامبر (صلی الله علیه و آله) را ديد كه به وى مى فرمايد: «البتّه تا خداوند تو را خوار سازد». اين فرموده به گونه اى او را مخاطب قرار مى داد كه گويا دربارۀ آنچه در انديشۀ اوست با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سخن گفته است و اين در حالى است كه ابو سفيان خود مى گويد كسى از اين ماجرا و از اين انديشه اطّلاع نداشت.

پيش از اين گفتيم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در حالى كه شعار «حق آمد و باطل رفت كه باطل رفتنى است» بر لب داشت و به طواف كعبه پرداخته بود به هر بتى مى رسيد آن را از ديوار كعبه به زير مى افكند و بدين سان كعبه را از لوث بتان پاكيزه ساخت.

امّا او تنها به اين كار بسنده نكرد و بلكه گروههايى را روانه ساخت تا بتهاى منطقۀ اطراف كعبه و خارج از حدود مسجد الحرام را نيز در هم شكنند و بدين سان لات، منات و عزّى در هم شكسته شد و نيز منادى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بانگ زد كه «هر كس به خداوند و روز آخرت ايمان دارد بايد هر بتى در خانه دارد آن را در هم شكند».

در پى اين اعلام كسانى كه به اسلام در آمده بودند براى شكستن بتهاى خود بر يكديگر پيشى مى گرفتند.

رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) خالد بن وليد را پنج روز مانده تا پايان ماه رمضان در رأس سى تن از مسلمانان براى در هم شكستن عزّى روانه ساخت و وى آن را در هم شكست. گفتنى است هدف از همراه كردن اين سى تن با خالد آن بود كه كسى نتواند به مقاومت بپردازد و مانع انهدام بت شود.

در روايت ديگرى راويان آورده اند كه خالد نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بازگشت و ماجراى مأموريّت خود و در هم شكستن عزّى را به آن حضرت اطّلاع داد و رسول

ص: 304

اكرم (صلی الله علیه و آله) نيز پرسيد: «آيا چيزى ديدى؟» او گفت: «نه». فرمود: «پس به همان جا برگرد كه بت را نابود نكرده اى». خالد خشمگين و در حالى كه شمشير خود را بر كشيده بود ديگر بار روانه شد. اين بار زنى سياه چهره برهنه و موى ژوليده بيرون آمد. پس خالد بر سر آن زن بانگ زد و شمشير خود را بر او فرود آورد و او را به قتل رسانده، آنگاه نزد رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) بازگشت و ماجرا به ايشان بازگفت. در اين هنگام آن حضرت فرمود: «اين همان عزّى است و ديگر در اين سرزمين پرستش نخواهد شد».

چنين بر مى آيد كه آن زن پنهان بود و ديده نمى شد و به همين سبب نيز براى بار اوّل خالد او را مشاهده نكرده بود، امّا چون در بار دوّم با اين يقين كه او ديده خواهد شد شمشير خود را بالا برد و بدان سوى روانه شد او را مشاهده كرد و به قتل رساند.

گفتنى است كه اين بت در نخله قرار داشت و از آن قريش و بنى كنانه و بزرگترين بت آنان بود و بنى شيبان عهده دار توليت اين بت و بتخانه بودند.

پس از اين سريه، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) عمرو بن عاص را براى نابود كردن سواع بت هذيل روانه كرد. او به سراغ بت رفت و در آنجا با نگهبان آن مواجه شد. آن مرد از او پرسيد: «چه مى خواهى؟» او گفت: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مرا فرمان داده است كه اين بت را در هم بشكنم». آن مرد گفت: «توان چنين كارى را ندارى» و عمرو پرسيد: «چرا؟». او نيز گفت: «با نيرويى غيبى از اين كار بازداشته خواهى شد».

امّا عمرو در پاسخ او گفت: «واى بر تو كه هنوز نيز در انديشه اى باطلى. آيا اين بت مى تواند بشنود يا ببيند؟» او پس از اين سخن به بت نزديك شد و به كمك همراهانش آن را در هم شكست و سپس به مأمور مراقبت آن بت گفت: «چگونه ديدى؟» او نيز در پاسخ گفت: «تسليم خداوند متعال شدم».

اين ماجرا نشان مى دهد كه چگونه ايمان آن مردم به بتها اساسى جز پندارهاى نادرست نداشت و به همين سبب نيز هنگامى كه باطل بودن آن پندارها روشن

ص: 305

مى شد بدان پشت مى كردند.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از اين گروه سعد بن زيد اسهلى را به منظور انهدام بت منات در قديد كه بت اوس، خزرج، غسّان و ديگر قبايل ساكن در مناطق مجاور شام يا بر كناره هاى راه شام بود روانه كرد.

سعد در رأس بيست نفر سوار بدين مأموريّت روانه شد و به محلّ بت منات رسيد و در آنجا با نگهبان آن بت برخورد كرد. آن مرد از او پرسيد: «چه مى خواهى؟» او پاسخ داد: «از ميان بردن منات». آن مرد به گونه اى تهديدآميز به سعد گفت: «اين تو و اين او». پس سعد به سوى بت رفت و در اين هنگام زنى سياه چهره و موى پريشان در حالى كه ناله و فرياد داشت و بر سينۀ خود مى زد بيرون آمد و سعد شمشير خويش را بر او فرود آورد و او را به قتل رساند و پس از آن به سراغ بت رفت و آن را در هم شكست.

گفتنى است كه مسلمانان پس از در هم شكستن اين بت در صندوق نذورات آن چيزى نيافتند.

اين عزم استوار محمّد (صلی الله علیه و آله) است كه با آن همه بتها و سنگهايى را كه آن مردم مى پرستيدند و توان رساندن هيچ سود يا زيانى را به آنان نداشت در هم شكست و همان كارى را كه ابراهيم انجام داده بود انجام داد و همۀ بتان را در هم شكست و حتّى - بر خلاف آنچه ابراهيم كرده بود - بزرگ اين بتها را نيز بر جاى نگذاشت زيرا در مقابل تبر محمّد (صلی الله علیه و آله) هيچ «بزرگى» نمى ماند و بدين سان آن رسول گرامى (صلی الله علیه و آله) پس از محو توهّماتى كه در مورد بتان اعراب در ميان گرفته بود همه آنها را در هم شكست و اين گونه بود كه سلطۀ بتها در سرزمين عرب از ميان رخت بر بست و مردم نيز خود مشاهده كردند كه چگونه اين بتان كه ايشان به پرستش آنها مى پرداختند نمى تواند بت شكن را از خود برانند و از خويش دفاع كنند و دريافتند كه اين بتها حتّى مالك هيچ سود و زيان و اختيار و اراده اى براى خود نيز نيستند. از اين زمان بود كه شيطان از اين كه ديگر در سرزمين عرب مورد پرستش قرار گيرد

ص: 306

مأيوس و نااميد شد.

سريۀ خالد بن وليد به جذيمه

642 - پس از در هم شكسته شدن عزّى از سوى خالد بن وليد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را به سوى طايفۀ جذيمه از قبيلۀ كنانه فرستاد تا آنان را به اسلام دعوت كند.

هدف او از اين اعزام جنگ نبود، چرا كه پس از آن كه قريش و مردم مكّه فرمانبر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شدند ديگر جنگى در مكّه و روستاها و مناطق اطراف آن معنى نداشت و نيازى به آن نبود و همچنين خيانت و عذر و مكرى نيز از سوى آنان نبود تا نيازى به سركوب آن و مجازات آنان بدين سبب وجود داشته باشد.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خالد را به همراه گروهى از بنى سليم بن منصور و بنى مدلج بن مرة و نيز جمعى از مهاجرين و انصار از قبيل عبد اللّه بن عمرو سالم غلام حذيفه روانۀ مأموريّت ساخت و شمار اين سپاه اعم از بنى سليم و بنى مدلج و انصار و مهاجرين به سيصد و پنجاه تن مى رسيد.

خالد به هنگام رويارويى با بنى جذيمه از آنان پرسيد: «شما چه گروهى و بر چه عقيده اى هستيد؟» گفتند: «مسلمانيم و نماز به جاى مى آوريم، محمّد (صلی الله علیه و آله) را مورد تصديق قرار داده ايم در محلات خود مسجد ساخته ايم و در آن اذان گفته ايم».

در اين شرايط وظيفۀ خالد آن بود كه از نبرد با آنان خوددارى كند، زيرا رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) او را براى يك نبرد اعزام نكرده، بلكه هدف آن حضرت از اعزام او هدايت و تبليغ بود. امّا خالد از اين سر برتافت و تنها خواهان نبرد با آنان شد و اين كار خود را نيز چنين توجيه كرد كه آن گروه سلاح بر دوش گرفته اند. وى به همين سبب نيز از آنان پرسيد: «پس چرا اگر مسلمانيد سلاح برگرفته ايد؟» آنان در پاسخ گفتند: «ميان ما و گروهى از اعراب سابقۀ دشمنى وجود دارد و ما چون شما را از دور ديديم گمان كرديم و از اين ترسيديم كه همان گروه باشيد».

در اينجا وظيفۀ خالد آن بود كه به شنيدن اين سخن قانع شود و به همين بسنده

ص: 307

كند، يا دربارۀ صدق و راستى اين گفته تحقيق كند و يا آن كه اين گروه را خلع سلاح كند. امّا او چنين نكرد و بلكه پس از آن كه آنان به فرمان او سلاح بر زمين نهادند، در حالى كه چنين حقى نداشت آنان را به اسارت درآورد و حتّى به عنوان بردگانى در اختيار افراد سپاه خود قرار داد و اين در حالى بود كه وى حق چنين كارى را نداشت، بلكه اكنون كه بر خلاف وظيفۀ خود آنان را به اسارت درآورده بازهم لازم بود آنان را به عنوان اسير به پيشگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برد تا آن كه خود بدانچه حكم و فرمان خداوند است در مورد آنان داورى كند. با همۀ اينها در سحرگاهان خالد بن وليد بانگ زد كه «هر كس اسيرى در اختيار دارد او را گردن بزند. در پاسخ اين دعوت خالد بنى سليم اسيرانى را كه به فرمان خالد گرفتار آنان شده بودند به قتل رساندند، ولى مهاجران و انصار و اصحاب حقيقى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اسيرانى كه در اختيار داشتند نزد آن حضرت روانه كردند و آنان را بدان سبب كه كشتن اسير مسلمان جايز نيست به قتل نرساندند.

در اين ماجرا چنين به نظر مى رسد كه يكى از افراد مورد تهاجم به نام جحدم با درك نيّت خالد و پى بردن به اين كه او نيّاتى اسلامى در سر ندارد پس از آن كه خالد از مردم خواست سلاح را بر زمين بگذارند به آنان گفت: «اى بنى جذيمه، اين خالد است، اين خالد است. به خداوند سوگند پس از بر زمين نهادن سلاح چيزى جز اسارت و پس از اسارت چيزى جز كشته شدن نخواهى بود».

پس از اين برخورد خالد يكى از افراد آن گروه خود را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رساند و ماجرا را به آن حضرت اطّلاع داد. آن بزرگ نيز پرسيد: «آيا كسى هم به وى اعتراض كرد؟» آن مرد گفت: «مردى ميان قامت و سفيد چهره و مردى بلند قد و موى آشفته عليه او اعتراض كردند و بشدّت با او روبرو شدند». در اين هنگام عمر بن خطاب كه آنجا بود گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن مرد نخست فرزندم عبد اللّه و ديگرى سالم غلام ابو حذيفه است».

پس از آن كه اين خبر به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد آن حضرت دست خود را به

ص: 308

سوى آسمان بلند كرد و به درگاه خداوند بانگ تضرّع برآورد كه «پروردگارا من در پيشگاه تو از آنچه خالد بن وليد انجام داده است بيزارى مى جويم». سبب چنين دعايى نيز آن بود كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) عمل خالد را عملى اسلامى نمى دانست، و بلكه آن را باقيمانده اى از آداب جاهلى مى شمرد.

نخستين اقدامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در برخورد با رفتار ناشايست خالد با آن مردم بدان انديشيد و به اجراى آن پرداخت ديه بود كه اين شكاف را پر كند و زخمى را كه در دلها نشسته بود درمان سازد. او به همين سبب نيز على (ع) را فرا خواند و به وى فرمود: «اى على، به سوى اين خاندان برو و وضعيّت آنان را مورد بررسى قرار ده و آيين جاهليّت را زير پاى خويش گذار».

اين فرمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمانى بجا و بموقع بود، چه اين كه در كردار ناشايست خالد جاهليّت خود را نشان داده و آشكار ساخته بود. در پى اين فرمان على (ع) با اموال فراوانى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) در اختيار او گذاشته بود به سوى آنان رفت و ديۀ خونهاى ريخته شده و خسارتهاى مالى ايشان را پرداخت كرد تا جايى كه هيچ خون و يا مال و ثروتى از آنان نماند مگر آن كه ديه يا خسارت آن پرداخت شده بود.

على (ع) پس از به پايان بردن اين كار رو به آن مردم كرد و گفت: «آيا خونى يا مالى مانده كه خسارت آن و يا ديۀ آن پرداخت نشده باشد؟» گفتند: «نه». امّا به رغم اين پاسخ، على (ع) باقيماندۀ اموالى را كه با خود آورده بود در اختيار آنان قرار داد و فرمود: «اين مال را نيز به عنوان احتياط از جانب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و در مقابل آنچه احتمالا وجود داشته و نه شما از آن خبر يافته ايد به شما مى دهم».

على (ع) پس از پايان اين مأموريّت نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برگشت و ماجرا را براى آن حضرت بازگو كرد. پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز به او فرمود: «كارى بس نكو و درست انجام داده اى».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از اين اقدام هنوز دردمند و اندوهگين بود و به همين سبب رو به قبله ايستاد دستهاى خود را آن قدر بلند كرد كه زير بغل او مشاهده شد و

ص: 309

آنگاه سه بار فرمود: «پروردگارا من در پيشگاه تو از آنچه خالد انجام داده است بيزارى مى جويم». اين دعا نشان مى دهد كه عمل خالد بن وليد قلب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را آزرده بود، چرا كه او به عنوان فرستادۀ آن حضرت مردمى بى گناه را به قتل رساند.

در اين ميان روايتى آورده اند كه از عذر خواهى خالد بن وليد و توجيه اين كار از سوى وى كه هيچ توجيهى نمى پذيرد حكايت دارد. گفته اند آن مردم در هنگام مواجه شدن با خالد گفتند «صبأنا» و مراد آنان از اين سخن آن بود كه اسلام آورده اند در حالى كه خالد گمان كرد مراد آنان از اين گفته اين است كه كافر شده اند و وى به همين دليل نيز آنان را كشت.

به عقيدۀ ما چنين عذرى يك عذر ناموجّه است چرا كه اوّلا سند اين روايت ضعيف است و ثانيا حتّى به فرض صحّت اين روايت خالد حق نداشته است به صرف چنين گمانى با آنان به جنگ بپردازد، زيرا براى او روشن شده بود كه اين گروه توان جنگ را ندارند. پس با اين حال جاى اين پرسش است كه چگونه وى به جنگ با آنان مى پردازد؟ روشن است كه اين جنگ جنگى محمّدى نبود، علاوه بر اين حتّى پس از جنگ و هنگامى كه وى آن مردم را به اسارت در آورد باز چرا در سحرگاهان اين اسيران را به قتل رساند؟

به هر حال از هر زاويه اى كه به اين عمل نگريسته شود قابل توجيه نخواهد بود مگر آن كه بگوييم عملى مبتنى بر آيين جاهليّت بوده است، آن سان كه وى خود در مناظره اى كه ميان او و عبد الرحمن بن عوف در گرفت و عبد الرحمن به سرزنش او پرداخت به اين مسأله اعتراف دارد. ابن اسحاق در اين باره مى گويد: «ميان خالد بن وليد و عبد الرحمن بن عوف در اين باره مجادله اى رخ داد و عبد الرّحمن به خالد گفت: «تو كارى مبتنى بر آيين جاهليّت در دوران غلبۀ اسلام انجام داده اى» و خالد به او پاسخ داد: «من انتقام خون پدر تو را از آنان گرفتم». امّا عبد الرّحمن به او گفت: «دروغ مى گويى. تو نه انتقام گرفته، بلكه قاتل پدر مرا كشته اى و

ص: 310

واقعيت اين است كه براى عمويت فاكه بن مغيره به خونخواهى دست زده اى».

اين مجادله خالد و عبد الرّحمن تا آنجا ادامه يافت كه به يك نزاع مبدّل شد.

در اين ماجرا عبد الرّحمن از اسلام سخن مى گفت و خالد از انتقامهاى جاهلى. هنگامى كه خبر اين گفتگو به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد آن حضرت در سرزنش خالد و بيان منزلت عبد الرحمن نزد ايشان فرمود: «اى خالد اندكى درنگ! دست از اصحاب من بدار كه به خداوند سوگند اگر همۀ كوه احد طلا و از آن تو باشد و آن را در راه خدا انفاق كنى به اندازۀ يك گام از گامهاى اصحاب من فضيلت كسب نخواهى كرد».

به هر حال صرف نظر از اين كه داورى تاريخ دربارۀ كردارهاى خالد در دوران جاهليّت و اسلام چه باشد، در اين ماجرا چنين داورى خواهد كرد كه حتى اگر همه اين كار «جاهلى» نباشد دست كم آثارى از جاهليّت در آن پيداست. بنابراين درست گفت عمر هنگامى كه پس از عزل خالد بن وليد دربارۀ او گفت: «در شمشير خالد سبك سرى و جهالتى است». آرى جهالتى كه شايد روشنترين نمود آن در همين ماجراى قتل بنى جذيمه است.

گفتنى است كه اگر ما در اينجا به انتقاد از عملكرد خالد بن وليد مى پردازيم در اين كار از آن پيامبرى پيروى كرده ايم كه جز به حق سخن نمى گويد و علاوه بر اين اگر كسانى به خود اجازه مى دهند به انتقاد از كارهاى على (ع) و عثمان بپردازند ما نيز چنين حقّى را خواهيم داشت كه به نقد عملكرد خالد بنشينيم و بنابراين در اين كار خود هيچ بدعتى نياورده باشيم، چرا كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) خود از كردار او اعلام برائت و بيزارى جسته و حتّى پس از آن برخورد او با عبد الرّحمن را نيز محكوم كرده است.

مدّت اقامت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مكّه

643 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) باقيماندۀ ماه رمضان را در مكّه ماند و در اين مدّت روزه نداشت و نماز را نيز شكسته به جاى مى آورد. علّت اين امر آن بود كه وى

ص: 311

هنوز مسافر بود و ديگر مكّه را كه زادگاه او بود وطن خود نمى دانست، چه براى او در آن شهر خانه اى نمانده بود، آن سان كه خود نيز مى فرمايد: «عقيل در مكّه براى ما هيچ خانه اى باقى نگذاشته است». او علاوه بر اين، نيّت اقامت بيش از ده روز نيز نكرده بود و به همين سبب رخصت شرعى [و به عقيدۀ ما فرمان حتمى شرعى] مبنى بر ترك روزه و قصر نماز براى او ادامه داشت و به همين دليل نماز را شكسته مى خواند و روزه نمى گرفت. با پايان يافتن ماه رمضان هنوز نيز آن حضرت در مكّه بود و همچنان نمازهاى خود را شكسته به جاى مى آورد و به اقامت نماز غير مسافرين نيز مى پرداخت و با پايان دو ركعت نماز خود خطاب به نمازگزاران مقيم مى فرمود: «اى افراد مقيم چهار ركعت خود را تمام كنيد كه من مسافرم».

دربارۀ طول مدّت اقامت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اختلاف شده و رواياتى حاكى از پانزده شب، دوازده شب و نوزده شب رسيده است. خداوند خود به صحيحترين روايت آگاهتر است.

وضعيّت فتح و اراضى مكّه

644 - يكى از نخستين مباحث فقهى كه در جريان فتح مكّه وجود دارد و فقها به آن پرداخته اند اين است كه آيا مكّه در رديف سرزمينهاى فتح شدۀ با قهر و غلبه «مفتوحة عنوة» قرار مى گيرد و يا در رديف سرزمينهايى كه از طريق صلح در اختيار مسلمانان قرار گرفته است.

در پاسخ به اين پرسش بسيارى از علما مى گويند اراضى مكّه از نوع نخست بوده و مشمول احكام خراج قرار مى گيرد و نه مشمول كاشت مشاع، چرا كه سپاه اسلام اين شهر را بزور فتح كرد و وارد آن شد و در جريان اين فتح تعدادى از جمله دوازده تن از مشركان و تنى چند از مسلمانان به قتل رسيدند و البتّه در اين ميان برخى از مشركان به صورت اختصاصى از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) امان گرفتند و برخى نيز از امان عمومى او استفاده كرده بودند، امان عموميى كه دربارۀ آن فرمود: «هر كس

ص: 312

به خانۀ ابو سفيان رود در امان خواهد بود. هر كس به مسجد الحرام برود در امان است و هر كس در خانۀ خويش را بر روى خود ببندد در امان مى باشد». به عقيدۀ اين گروه اين امان عمومى دربردارندۀ مفهوم خاصّى است و آن اين كه هر كس در خارج از اين نقاط معيّن ديده شود خونش به هدر رفته است مگر آن كه امان نامۀ اختصاصى داشته باشد. بنابراين اين وضعيّت حكايت از آن دارد كه مردم مكّه طرفهاى يك جنگ بودند و نه طرف صلح و اين در حالى است كه به سرزمينى كه از چنين مردمى فتح شود كه همۀ طرفهاى جنگ محسوب مى شوند و تنها از امان استفاده كرده اند اراضى صلح گفته نمى شود و سرزمين آنان در رديف سرزمينهاى فتح شدۀ با قهر و غلبه قرار خواهد گرفت.

دليل ديگر اين گروه آن است كه هيچ قرارداد صلحى كه اين امان دادن به مردم مكّه نتيجه آن بوده باشد وجود ندارد. همچنين از هيچ كدام از مردم مكّه جزيه گرفته نشده است تا سرزمين مكّه بتواند در رديف اراضى خراجى قرار گيرد.

در مقابل اين نظريّه، شافعى و بسيارى از فقيهان در اين عقيده اند كه سرزمين مكّه در رديف اراضى صلح قرار دارد، چرا كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آنان امان داد و فرمود: «هر كس به خانۀ ابو سفيان رود در امان خواهد بود، هر كس به مسجد الحرام برود در امان است و هر كس نيز در خانۀ خويش را بر روى خود ببندد در امان مى باشد» و اين يك امان دادن همگانى است. علاوه بر اين هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خون نه تن را مباح اعلام كرد و قتل آنان را - هر چند به پرده كعبه بياويزند - مجاز شمرد تأكيد كرد كه همه در امان هستند. همچنين پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) اراضى مكّه را ميان سپاهيان فاتح تقسيم نكرد و اموال مردم اين شهر را نيز غنيمت يا انفال امام نشمرد و افزون بر اين از هر گونه جنگ و خونريزى در اين شهر منع فرمود. بنابراين با اين اوصاف چگونه مى توان گفت اراضى مكّه در رديف سرزمينهاى فتح شدۀ با قهر و غلبه قرار مى گيرد؟

از ديگر سوى معيار اين كه يك سرزمين سرزمين صلح و يا فتح شده با نيروى

ص: 313

قهر و غلبه است اين است كه مردم آن سرزمين در مقابل قدرت شمشير و جنگ و هجوم سپاهيان اسلام تسليم شوند كه در اين صورت «مفتوحه عنوة» خواهد بود و يا بى هيچ جنگ و نبردى تسليم شوند كه در اين فرض سرزمين آنان در رديف اراضى صلح قرار خواهد داشت. اين در حالى است كه مردم مكّه بدون هيچ نبردى تسليم شدند و از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از امان عمومى برخوردار شدند و آن حضرت فرمود: «برويد كه همه آزادشدگانيد».

نگارنده به اين عقيده تمايل دارد كه سرزمين مكّه جزء هيچ كدام از دو نوعى كه از آن سخن به ميان آمد نيست و اساسا در اينجا يك فتح به معنى گشودن يك سرزمين بر روى مسلمانان با همۀ آثار و تبعات آن صورت نگرفته است، آنچه در اينجا تحقّق يافته تنها ديدار دوستى و رحمت ميان مسلمانان و قريش نه از طريق قرارداد، بلكه به وسيلۀ چيزى بالاتر از آن بوده است و آن عبارت است از برقرار كردن مجدّد روابط خويشاوندى كه قريش براى مدّتى آن را قطع كرده بودند.

هر چند ما دو نظريّۀ پيش گفته دربارۀ سرزمين مكّه را با يكديگر برابر شمرديم امّا اگر ناگزير بخواهيم يكى را انتخاب كنيم اين نظر را ترجيح خواهيم داد كه اين سرزمين به نيروى قهر و غلبه فتح نشده است.

محرّمات مكّه

645 - پيش از اين گفتيم كه خداوند هر گونه جنگى را در مكّه حرام كرده است. همچنين فرموده رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين باره را برايتان آورديم و اينك مناسب است به برخى از احكام خاص مكّه بپردازيم.

خداوند هر گونه شكار را براى كسى كه احرام حجّ بر تن كرده باشد در حرم - يعنى مكّه و مناطق مجاور آن - حرام دانسته است، آنجا كه مى فرمايد: «شكار دريايى براى شما حلال شده و خوراكى كه از آن به دست مى آوريد بهره اى بر شما و رهگذران است و بر شما تا زمانى كه در احرام هستيد شكار در خشكى حرام شده

ص: 314

است و از خداوندى كه به سوى او فرا خوانده خواهيد شد پروا كنيد»(1).

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در فرمانى كه براى تحريم جنگ و خونريزى در مكّه صادر فرمود امور ديگرى را نيز مشمول تحريم قرار داد و فرمود: «خداوند آن روزى كه آسمانها و زمين را آفريد مكّه را حرم قرار داد. پس آنجا به تحريم خداوند حرام است و هرگز براى كسى پيش از من حلال نشده و پس از من نيز براى كسى حلال نخواهد شد و براى من نيز جز مدّتى از زمان حلال نشده است كه در آن به جنگ بپردازم هيچ شكارى را در اين سرزمين نبايد رماند و تعقيب كرد، درخت و حتّى بوتۀ خار آن را نبايد شكست، علف آن را نبايد چيد يا مرتع آن را به كسى اختصاص داد و گمشدۀ در آن در اختيار كسى قرار نمى گيرد مگر آن كه نشانى او را بگويد». در اين هنگام عبّاس بن عبد المطّلب گفت: «البتّه آنچه فرموديد به استثناى اذخر كه اذخر براى دفن و براى [خوشبو كردن] خانه ها لازم است». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از اين گفتۀ عبّاس قدرى سكوت كرد و آنگاه فرمود: «آرى به استثناى اذخر».

هر چند تنها بخارى اين روايت را آورده است، امّا همين براى حكم به صحّت آن كافى است چرا كه بخارى در همه رواياتى كه نقل كرده صادق است، هر چند انتقاداتى به وى در مورد متن برخى از احاديث صحيح او و نه سند آنها شده باشد.

از روايت فوق دو نكته استفاده مى شود:

الف: شكار در حرم ممنوع و حرام است چنان كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود:

«صيد اين سرزمين را نمى توان گريزاند و اين سرزمين از هر سو حرم و امن است».

ب: درختان اين سرزمين را نمى توان قطع كرد تا در نتيجه اين سرزمين از آب و هوا و جوّ خوبى برخوردار باشد و همچنين نمى توان بوته اى را در آنجا شكست، يا مرتع آن را به كسى اختصاص داد و بنابراين آنچه امراء به عنوان ملك خاص به كسى مى بخشيدند و در اختيار او قرار مى دادند در اين محدوده نمى تواند

ص: 315


1- - مائده/ 96.

صورت بگيرد. علاوه بر اين لقطه اى كه در اين منطقه يافت مى شود مگر پس از اجراى «تعريف» يا اعلام يافتن چنين چيزى با تفاصيل اين حكم نمى تواند تصرّف شود و راه حلال شدن آن نيز اين است كه پس از تعريف صدقه داده شود و اگر يابنده خود مستحق صدقه باشد آن را به همين عنوان در اختيار گيرد.

همچنين از ادامۀ اين روايت بر مى آيد كه آن حضرت در ابتدا چيزى را كه براى افراد مقيم در مكّه استفاده از آن ضرورى است و يكى از نيازهاى زندگى آنان شمرده مى شود مورد تحريم قرار داد و چون عبّاس به آن حضرت توجّه داد كه اذخر در خانه هاى مردم مورد مصرف قرار مى گيرد و مورد نياز است و نيز در دفن مردگان بدان احتياج دارند، آن رسول (صلی الله علیه و آله) در انديشه فرو رفت و پس از لحظاتى با استثناى اذخر از گياهانى كه قطع آن در حرم ممنوع است موافقت فرمود و شايد نيز در اين باره بر او وحى نازل شد چه او نمى توانست از گفتۀ عبّاس پيروى كند، بلكه فرموده هاى او به پيروى از فرمان و وحى خداوند بود.

به هر حال، در اين ماجرا عبّاس با درك اسلامى خود دريافت كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چيزهايى را كه بى نيازى از آن ممكن نيست حلال و مباح مى داند و على رغم آن اذخر را كه مورد نياز مردم است حرام اعلام كرده است. عبّاس به همين سبب آن سخن را بر زبان آورد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را تذكّر داد و پس از آن در همين مورد بر آن حضرت وحى نازل شد و بدين ترتيب در اين مورد وحى با نظرى كه عبّاس ابراز داشته بود موافقت داشت، آن سان كه در مواردى ادّعا شده كه وحيى موافق با نظر عمر نازل شده است(1).

646 - اينك با توجّه به اين كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كشتن را در مكّه حرام كرده جاى اين پرسش است كه آيا كشتن انسانى به منظور قصاص يا اقامه حد و از اين قبيل

ص: 316


1- - البتّه نبايد اين حقيقت را از نظر دور داشت كه وحى الهى آيينه اى از خواست او و حاكى از اصول و احكامى است كه از جانب پروردگار - آن هم به سبب مصلحتى كه چه بسا بر ما پوشيده است - تشريع شده، نه آن كه وحى پيرو خواسته اين و آن باشد. - م.

موارد جايز است يا نه.

در پاسخ اين پرسش علما به ابراز اين عقيده پرداخته اند كه قصاص در اين منطقه جايز است و مى توان نافرمانان را در اين سرزمين مورد تعقيب و مجازات قرار داد، آن سان كه عمرو بن سعيد در پاسخ ابو شريح مى گويد: «اى ابو شريح، من در اين باره از تو آگاهترم. حرم هيچ نافرمانى را سودمند نمى افتد يعنى او را در حمايت خود نمى گيرد و نيز هيچ كسى را كه از قصاص مى گريزد و يا از جزيه گريخته است سودى نمى بخشد».

بنابراين آن قتلى كه در حرم ممنوع است قتل غير مستند به حكم شرع است، ولى قصاص و كشتن كسى به اين عنوان جايز مى باشد، البتّه تكرار مى كنيم كه تنها قصاص جايز است و نه انتقام جوييهاى غير مستند به حكم شرع، آن سان كه خزاعه اين را روا شمردند كه از يكى از افراد بنى بكر انتقام بگيرند و به همين سبب نيز او را به قتل رساندند. امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به صورت قاطع آنان را مورد نهى قرار داد و ديۀ آن مقتول را به خانواده اش پرداخت كرد. وى هنگام پرداختن ديۀ آن مقتول خزاعه را چنين مخاطب قرار داد كه «اى خزاعه، دست از كشتن ديگران بداريد.

شما كسى را كشتيد و من ديه او را پرداخت كردم. امّا از اين پس هر كس ديگرى را بكشيد خانوادۀ مقتول اختيار خواهند داشت كه يكى از اين دو راه را انتخاب كنند: اگر بخواهند او را بكشند و اگر نيز بخواهند قاتل را به پرداخت ديه او ناگزير كنيم».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همچنين فرمود: «كينه توزترين مردم كسى است كه كسى را در حرم بكشد يا كسى را بكشد كه فردى از او نكشته و يا با او نجنگيده است و يا آن كه بر اساس آيين جاهليّت كسى را به قتل برساند».

راست گفت رسول پروردگار (صلی الله علیه و آله) و بنابراين بر اساس فرمودۀ او هرگز روا نيست كه بر اساس ادعا و سنّت جاهليّت در مقابل يك فرد به اصطلاح بزرگ و مهم تعدادى از افراد قبيلۀ قاتل كشته شوند.

ص: 317

ديه شبه عمد

647 - قرآن كريم حكم قتل عمد را بيان كرده و مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد آيين قصاص دربارۀ كشتگان بر شما مقرر داشته شده است كه حرّ در برابر حرّ، برده در برابر برده و زن در برابر زن قصاص مى شود و البتّه هر كس از سوى برادرش چيزى از اين قصاص به او بخشيده شود بايد در پى بى آن ديه بدهد و آن را به نيكى به او پرداخت كند. اين يك تخفيف و يك رحمت از جانب پروردگارتان است. پس هر كه پس از اين [گذشت از قصاص] دست تجاوز دراز كند براى او عذابى دردناك خواهد بود و اى صاحبان خرد، براى شما در قصاص [مايۀ] زندگى است باشد كه پروا پيشه كنيد»(1).

بر اساس اين آيه مجازات قتل عمد قصاص است و البتّه اين اجازه به ولىّ مقتول داده شده است كه به جاى قصاص ديه را انتخاب كند. فقها ديه اى را كه در اين حال گرفته مى شود «قصاص معنوى» مى نامند. اين حكم مايۀ رحمت و راه تخفيفى از سوى پروردگار است چه اين كه گاه مصلحت خود ولىّ دم نيز اقتضا مى كند كه به جاى قصاص ديه بگيرد، همانند اين كه مثلا برادرى برادر ديگر را بكشد. در اين مورد حكم تبديل قصاص به ديه به سود ولىّ دم يعنى پدر است و اگر در اينجا از نظر شرع فرصتى براى عفو يا تبديل قصاص به ديه نبود اين پدر ناگزير هر دو پسر خويش را از دست مى داد. از همين جا روشن مى شود كه چگونه حكم جواز عفو قاتل و تبديل قصاص به ديه رحمت و تخفيف از سوى خداوند است.

در مورد قتل غير عمد يا قتل خطا نيز مجازات آن به نصّ قرآن ثابت شده است، آنجا كه مى فرمايد: «هيچ مؤمنى حق ندارد مؤمنى ديگر را بكشد، مگر آن كه به خطا چنين چيزى رخ دهد و هر كس مؤمنى را به خطا بكشد پس در مقابل آن يك بنده آزاد كند و به كسان او [مقتول] ديه بپردازد، مگر اين كه آنان به عنوان صدقه از

ص: 318


1- بقره/ 178-179.

آن در گذرند. اگر مقتول از خاندانى باشد كه دشمن شمايند ولى خود او مؤمن باشد در اين صورت آزاد كردن يك برده كافى است و اگر نيز او از كسانى باشد كه ميان شما و آنان پيمان [صلح] وجود دارد در اين صورت لازم است ديه اى به كسان او پرداخت شود. و يك بنده آزاد گردد و هر كس بنده اى براى آزاد كردن نيابد دو ماه پى درپى به عنوان توبه به درگاه خداوند روزه بگيرد و خداوند آگاه و حكيم است.

و هر كس مؤمنى را عمدا بكشد سزاى او جهنّم بوده و در آن جاودان خواهد بود و خداوند نيز بر او خشم دارد، او را مورد لعن قرار مى دهد و براى او عذابى بزرگ آماده ساخته است»(1).

از اين آيات چند نكته استفاده مى شود:

الف: ديه اى كه به خانوادۀ مقتول پرداخت مى شود تنها به مسلمانان و يا كسانى اختصاص دارد كه ميان آنان و مسلمانان پيمان صلح وجود داشته باشد و بنابراين به خانوادۀ مقتول غير عمدى كه از دشمن است ديه پرداخت نمى شود، چرا كه آنان بدان وسيله قدرت بيشترى مى يابند و در جنگ عليه مسلمانان از اين توان تازه و از اين ثروت استفاده مى كنند.

ب: در مورد قتل عمدى كفّاره اى نسبت به عقوبت اخروى آن اعلام نشده.

ج: آزاد كردن يك برده يا جايگزين آن يعنى روزه شصت روز يك كفّارۀ ضرورى است كه به منظور پاك شدن گناه قتل خطا پرداخت مى گردد، چرا كه قتل غير عمد هر چه باشد - نوعى گناه را در بر دارد و قاتل، هر چند به خطاكارى از او سر زده، امّا يك نفر از مسلمانان را از آنان گرفته است و به همين سبب بر او لازم است در مقابل اين عمل فردى را احيا كند و به جامعۀ مسلمين بازگرداند كه اين كار با آزاد كردن يك برده مى تواند صورت يابد، چه اعطاى آزادى به كسى كه فاقد آن است خود نوعى زنده كردن شمرده مى شود.

هدف از پرداختن به اين آيات و احكامى كه در آنها آمده اين است كه روشن

ص: 319


1- - نساء/ 92-93.

شود چگونه آنچه در اين آيات آمده با آنچه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مورد قتل شبه عمد مقرّر فرمود تفاوت دارد و از يكديگر جداست، چه حكم قتل شبه عمد در قرآن كريم نيامده و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود اين حكم را بيان فرموده است. آن حضرت پس از فتح مكّه و زمانى كه در اين شهر به سر مى برد خطاب به مردم فرمود: «سپاس خداوندى را كه وعدۀ خويش را محقّق ساخت و بندۀ خود را يارى و پيروز كرد و بتنهائى همۀ گروههاى دشمن را شكست داد. هان كه در قتل «عمد خطا» با شلاّق يا عصا صد شتر است و در روايت ديگرى يا بار ديگرى نيز فرمود: «در آن ديه سنگينى كه چهل شتر آبستن است مى باشد».

اين نوع از قتل در عرف فقها قتل شبه عمد خوانده مى شود كه در اين روايت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از آن با عنوان «قتل عمد خطا» ياد كرده است و آنچنان كه از اين تعبير بر مى آيد اين قتل چنين تعريف مى شود كه قتلى است از طريق فعلى عمدى ولى با ابزارهايى كه براى كشتن تهيّه نشده است، از قبيل كشتن با شلاق، عصا، سنگ يا وسايلى از اين قبيل كه معمولا موجب قتل نمى شود. اين نوع از قتل در عرف قوانين جارى روز به «زدن منجر به مرگ» مشهور است.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ديۀ اين نوع از قتل را «ديۀ سنگين» خوانده است. اصولا ديۀ قتل دو نوع است: يكى ديۀ سنگين يا غليظ كه به تناسب جرم بر شخص مقرّر داشته مى شود و عبارت است از يكصد شتر كه چهل نفر از آنها آبستن باشد و ديگرى ديۀ عادى كه عبارت است از يكصد شتر بدون مراعات اين شرط كه چهل نفر از آنها آبستن باشند.

در قتل شبه عمد اصل فعل يعنى زدن عمدى و مورد قصد شخص است و كاملا خطا نيست و تنها نكته اى كه وجود دارد آن است كه على رغم ثابت بودن قصد در فعل ابزارى كه به كار گرفته شده ابزارى ذاتا كشنده نيست و به همين دليل نمى توان قصد در به كار بردن آن ابزار را به معنى قصد در نتيجۀ آن دانست تا قتل عمد باشد. بنابراين در اين نوع از قتل از اين نظر كه نتيجه قصد نشده است قتل شبيه

ص: 320

خطا و از آن نظر كه فعل ضرب قصد شده و شخص عمدا دست به اين كار زده است شبيه عمد به نظر مى رسد و به همين سبب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را «عمد خطا» ناميده است، چرا كه اين قتل در مقدّمات آن عمدى و در نتيجه و فرجام آن غير عمدى است.

حكم ارث ميان مسلمان و كافر

648 - هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مكّه آمد هيچ خانه اى از خانه هاى بنى هاشم را كه خانه به شمار آيد نيافت و آن خانه اى را نيز كه قبل از هجرت از آن او بود پيدا نكرد و فرمود: «آيا عقيل براى ما خانه اى باقى گذاشته است؟» وى به همين سبب خود را مسافر شمرد.

اين مسأله از آن حكايت دارد كه وقتى كسى به شهر اصلى خود برگردد هنوز نيز مسافر خوانده خواهد شد مگر اين كه به همان خانه اى برگردد كه در آن اقامت داشته است. لذا اگر خانۀ قبلى خود را نيابد «مقيم» محسوب نمى شود و همچنان عنوان مسافر را خواهد داشت، آن سان كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) على رغم اين كه مكّه موطن و زادگاه او بود از آنجا كه خانۀ خود را نيافت خود را مسافر شمرد و به استناد همين سفر روزه نگرفت و نماز را شكسته به جاى آورد(1).

زمانى كه عليه عثمان شوريدند يكى از انتقاداتى كه بر او داشتند آن بود كه چرا در مكّه نماز خود را شكسته ادا نكرده است. امّا بعد از آن روشن شد او در مكّه

ص: 321


1- - البتّه تفسير مؤلّف در مورد عمل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تنها تفسير ممكن نيست، چه اين كه عمل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مبنى بر شكسته خواندن نماز مى تواند به سبب اعراض آن حضرت از سكونت در مكّه باشد، آن سان كه فرموده آن حضرت در پاسخ به نگرانى انصار در مورد باقى ماندن ايشان در مكّه يا بازگشت به مدينه به همين مطلب اشاره دارد. بنابراين اگر تفسير اخير را بپذيريم «اعراض از وطن اوّليّه» موجب آن خواهد شد كه شخص هنگام بازگشتى چند روزه به آنجا - آن هم نه به قصد ماندن و آن هم با اقامتى كمتر از ده روز - حكم مسافر را داشته باشد نه اين كه «نيافتن خانۀ قبلى» موجب چنين حكمى باشد. - م.

در خانه و در ميان كسان خود بوده و شايد نيز همان خانه اى را كه قبل از هجرت در آن سكونت داشته يافته است و به همين سبب خود را مسافر ندانسته و به همين دليل اجازه اى كه براى مسافر در مورد شكسته برگزار كردن نماز خود وجود دارد براى او وجود نداشته و علاوه بر اين [به نظر نگارنده] شكسته خواندن نماز در سفر امرى مجاز است و نه امرى الزامى.

به هر حال پيامبر پس از اين گفتۀ خود كه «خانه اى در اين شهر براى ما باقى گذاشته نشده تا ما را بدان وابسته بدارد» فرمود: «ميان مسلمان و كافر ارث وجود ندارد».

بر اين اساس و نيز از آنجا كه مى فرمايد: «هيچ گونه رابطۀ ارث ميان پيروان دو دين وجود ندارد شرعا ارث بردن كافر از مسلمان و مسلمان از كافر ممنوع است و فقها بر اين اتّفاق نظر دارند، البتّه به استثناى فقهاى شيعه كه ارث بردن كافر از مسلمان را منع كرده و ارث بردن مسلمان از كافر را جايز دانسته اند.

معاويّه نيز - يعنى همان كسى كه به نام خلافت و به نام امير شدن بر مؤمنان - ادارۀ امور مسلمانان را در اختيار خود گرفت - به همين ترتيب عمل مى كرد و به همين سبب نيز شريح قاضى در همۀ احكامى كه صادر مى كرد چنين مى گفت كه «اين داورى خداوند و رسول اوست» و تنها هنگامى كه در مورد ارث بردن مسلمان از كافر حكمى صادر مى نمود در مورد آن چنين مى گفت كه «اين داورى امير مؤمنان معاويّه است».

به عقيدۀ نگارنده حق همان چيزى است كه فقهاى عامه مقرّر داشته اند، چرا كه اوّلا اين صريح فرموده رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ست، ثانيا ميراث از يارى و همكارى متقابل و ارث و مورّث در طول حيات ناشى مى گردد در حالى كه وقتى يكى از آن دو كافر و ديگرى مسلمان باشد تحقّق چنين چيزى ممكن نخواهد شد، ثالثا رابطۀ ارث بردن متقابل نوعى ولاء را در بر دارد در حالى كه ميان مسلمان و كافر چنين ولا و دوستى وجود ندارد و رابعا وارث ادامه و استمرار شخصيّت [حقوقى] مورث

ص: 322

است در حالى كه مسلمان نمى تواند ادامه شخصيت كافر شمرده شود.

فرزند از آن همسر است

649 - اين حديث در جريان فتح مكّه و در طىّ رخدادهاى اين غزوه آمده و ماجراى آن از اين قرار است كه عتبة بن ابى وقاص به برادرش سعد بن ابى وقاص سفارش كرد تا از طرف او مدّعى آن شود كه يكى از فرزندان فعلى زمعه كه از همسر زمعه به دنيا آمده در واقع فرزند برادر او عتبه مى باشد كه در خانۀ زمعه به دنيا آمده است. بدين ترتيب دو نفر مدّعى آن فرزند شدند: يكى عبد پسر زمعه كه مدّعى بود آن فرزند چون در خانۀ پدر او به دنيا آمده برادر اوست و ديگرى سعد كه مدّعى بود آن فرزند فرزند برادر او عتبه است. در اين ميان چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن فرزند را نگريست در وى صفات جسمى فراوانى با عتبه يافت، امّا از آنجا كه او در نسب بر اساس حكم شرع و نه بر اساس شباهت قيافه داورى مى كند به نفع عبد حكم كرد و فرمود آن فرد مورد منازعه برادر حكم و فرزند زمعه است و بدين ترتيب معنى اين حديث در عمل پياده شد كه «فرزند از آن همسر است و نصيب زناكار سنگ».

گفتنى است كه هر چند با اين الحاق، آن فرزند مورد نزاع برادر سوده بنت زمعه (همسر رسول خدا) مى شد، امّا با اين وجود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سوده فرموده بود در مقابل او - هر چند حقيقة برادر او باشد - حجاب را مراعات كند. اين حكم نيز بدان جهت بود كه آن حضرت مى خواست در مورد مسائل محرميّت نهايت احتياط را به عمل آورد و به همين دليل نيز به خاطر شبهه اى كه از شباهت ظاهرى فرد مورد نزاع با عتبه وجود داشت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سوده فرمود تا احتياطا در مقابل او حجاب را حفظ كند.

اين ماجرا نشان مى دهد كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در مورد الحاق و نسب فرد مورد نزاع بر اساس حكم الهى داورى كرد و او را به زمعه ملحق دانست، امّا در مورد محرميّت جنبۀ احتياط را در قضيّه مراعات كرد و سوده را به حجاب امر

ص: 323

فرمود. خداوند خود به حقيقت امور آگاهتر است.

قطع دست دزد

650 - بخارى به سند خود از عروة بن زبير روايت كرده است كه در دوران رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و در جريان غزوه فتح زنى مخزومى به نام فاطمه دست به دزدى زد و در پى بى آن قريش از اين نگران شده بود كه دست زنى از آنان به سبب دزدى قطع شود. به همين سبب نيز خاندان آن زن به اسامة بن زيد كه حبيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود مراجعه كردند و او را واسطه كردند. در اين هنگام رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) خشمگين شد و خطاب به اسامه فرمود: «آيا در مورد حدّى از حدود خداوند واسطه مى شوى؟» اسامه در پاسخ گفت: «اى رسول خدا، از خداوند آمرزش مى طلبم». چون شامگاهان آن روز فرا رسيد رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) پس از نماز در ميان مردم بپاخاست و پس از سپاس و ستايش خداوند بدانچه شايسته است فرمود: «بارى، برخى را چه شده است كه در حدّى از حدود خداوند وساطت مى كنند؟ مردمان پيش از شما را تنها همين امر هلاك ساخت كه چون كسى از بزرگان و شرافتمندان دست به دزدى مى زد، او را رها مى كردند و اگر كسى از ضعيفان جامعه آنان دزدى مى كرد بر او حدّ جارى مى كردند. سوگند به آن كه جانم در دست اوست اگر فاطمه دختر محمّد نيز دزدى مى كرد دست او را مى بريدم».

اين گونه است كه احكام اسلامى در عصر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مورد قوى و ضعيف و در مورد افراد بى كس و كار و يا افراد داراى اصل و نسب و خويشاوندان و حاميان به نحو يكسان اجرا مى شد. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين ماجرا و در گفته هاى خود به يك مفهوم اجتماعى در مورد علّت برپايى و استوارى و قدرت ملّتها اشاره فرمود و بيان داشت كه عدالت و برابرى در برابر قانون همان چيزى است كه ملّتها را بر پاى نگه مى دارد و هيچ حاكميّتى بدون عدالت استوار نمى گردد، بلكه حاكميّت فاقد عدالت، هر چند نيز قوى به نظر رسد، امّا ظلم و ستم اركان آن را در هم

ص: 324

مى ريزد و بنيان آن را در هم مى شكند و بنابراين براى هيچ ملّتى با ستم قدرت فراهم نخواهد شد و براى هيچ گروهى جز به عدالت سربلندى حاصل نخواهد گشت.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به بريدن دست اين زن مخزومى فرمان داد تا مردم بدانند قريش كه به اصل و نسب خود مى بالد با ديگران يكسان است. اين ماجرا همچنين ضربه اى سخت بر گردۀ تعصّبات جاهلى بود.

گفتنى است اين زن پس از بريده شدن دستش به اسلام پايبند و علاقه مند ماند و آن سان كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) فرموده بود دريافت كه همين دست بريده شده او را از گناه پاك كرده است.

تحريم متعه

651 - بخارى و ديگران آورده اند كه متعه در جريان فتح مكّه به صورت قطعى و نهايى تحريم شد و اين تحريم جواز قبلى آن را براى هميشه و تا قيامت نسخ كرد.

از آن پيش در جريان بحث از احكام شرعى مقرّر شده در غزوۀ خيبر دربارۀ متعه سخن گفتيم و اينجا به صورت خلاصه يادآور مى شويم كه متعه هرگز حتّى براى يك لحظه هم حلال نشده و بلكه چيزى از قبيل انتخاب دوست زن است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مدّتى دربارۀ آن، آن هم چنين حرامى به ادّعاى مؤلف سكوت كرده است [!] و در اين مدّت اين پديده نوعى از عقود موجود بوده كه با فرمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مورد از ميان رفتن عقود جاهليت اين نيز از ميان رفت و منع شد(1).

ص: 325


1- - ما پيش از اين نيز گفتيم كه متعه يكى از انواع ازدواج است كه خداوند آن را حلال كرده و با اجتهادهاى مخالف نص ممنوع شده است. همچنين به نقل از منابع اهل سنت و گروهى از صحابه آورديم كه اين ازدواج مشرع در عصر رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، دوران ابو بكر و اوايل دوران خلافت عمر رواج داشته، بى آن كه اختصاص به حالتى خاص و يا اختصاص به جنگ داشته باشد و در اين ميان تنها عمر آن را منع كرد و ديگران نيز در پى او رفتند. - م.

منعى وجود ندارد كه هر چند پيش از اين به تفصيل در اين موضوع سخن گفته و اقوال علما را آورده ايم در اينجا به برخى از گفته ها اشاره اى كوتاه داشته باشيم. از جمله ابن كثير در البداية و النهاية مى گويد:

«هر كس نهى از اين را در جريان خيبر ثابت مى داند مى گويد اين امر دو بار مباح و دو بار حرام شده است كه شافعى و برخى ديگر به اين نظر تصريح دارند. همچنين گفته شده متعه بيش از دو بار مباح و مجدّدا تحريم شده است. نيز گفته شده اين پديده تنها يك بار تحريم گرديده كه آن هم جريان غزوۀ فتح صورت پذيرفته است. علاوه بر اين گفته شده است كه متعه تنها براى رفع ضرورت مباح اعلام شده و بر اين اساس هر جا ضرورتى وجود داشته باشد متعه حلال مى باشد كه همين قول نيز از احمد بن حنبل روايت شده است. بالاخره اين كه گفته شده است در حيات رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) متعه هرگز نهى نشده و بلكه مطلقا مباح مى باشد. اين نظر به روايت مشهور از ابن عباس، اصحاب او و گروهى از صحابه رسيده است»(1).

بيعت بر اسلام

652 - گفتيم كه فتح مكّه يك رويارويى ميان دو سپاه به منظور نبرد نبود، بلكه يك ديدار محبّت و دوستى بود و در كنار آن دعوت مردم به اسلام نيز صورت گرفت و آن هنگام كه يارى و پيروزى از جانب خداى عزيز و حكيم رسيده بود مردمان گروه گروه به دين خدا در آمدند.

بيهقى روايت كرده است كه پس از فتح مكّه مردم اعم از مردان بزرگ كهنسال و كودكان خردسالى كه به سن ادراك و تميز رسيده بودند با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به عنوان اسلام بيعت مى كردند. مفادّ اين بيعت فرمانبرى از اسلام و گواهى دادن به اين بود كه خدايى جز اللّه نيست و محمّد (صلی الله علیه و آله) رسول خداست، آن سان كه بيعت آن حضرت با زنان نيز از اين پيش بر همين مبنا و نيز بر اين بود كه عهد مى سپردند

ص: 326


1- - البداية و النهاية، ج 4، ص 318. - م.

هيچ يك از محرّمات را دامن نزنند.

ابن جرير طبرى در تاريخ الامم و الملوك مى گويد:

«مردم در مكّه براى بيعت با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گرد آمدند. پس آن حضرت در حالى كه عمر بن خطاب پايينتر از آن محل نشسته بود بر كوه صفا نشست و از مردم بر فرمانبرى و اطاعت از خدا و رسول او در حدّ توان خويش بيعت گرفت و پس از بيعت گرفتن از مردان به بيعت با زنان پرداخت.

در اين ميان هند دختر عتبه نيز به صورت ناشناس و نقاب زده در بين ديگر زنان براى بيعت حضور يافته بود و علّت انتخاب اين شيوه نيز آن بود كه وى از عمل خود با حمزه نگران و از اين بيم داشت كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را در مقابل آن كار مورد مؤاخذه قرار دهد. و شايد نيز به سبب آنچه با عموى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) كرده بود از آن حضرت شرم داشت.

هنگامى كه زنان به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نزديك شدند تا با آن حضرت بيعت كنند فرمود: «با من بر اين بيعت كنيد كه براى خداوند هيچ شريكى قرار ندهيد».

در اين هنگام هند كه آنجا بود گفت: «به خداوند سوگند تعهّداتى از ما مى گيرى كه از مردان نگرفته اى» فرمود: «نيز اين كه سرقت و دزدى نكنيد» و هند گفت: «به خداوند سوگند من گاه وبيگاه از اموال ابو سفيان بر مى داشتم و نمى دانم كه آيا آنها بر ما حلال بوده يا حلال نبوده است». در اين هنگام ابو سفيان كه آنجا بود و گفته هاى هند را مى شنيد گفت: «امّا نسبت به آنچه در گذشته از اموال من برداشته اى تو را حلال مى كنم». همچنين رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه در اين زمان هند را شناخت به او فرمود: «تو همان هند دختر عتبه اى؟» او گفت: «آرى». پس فرمود: «از گذشتۀ خود توبه كن كه خداوند از تو درگذرد».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ادامۀ ذكر مواد بيعت زنان فرمود: «و اين كه زنا نكنيد». بازهم هند گفت: «اى رسول خدا، آيا زن حرّ نيز زنا مى كند؟»

پس رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) فرمود: «و نيز اين كه هيچ زنى فرزندان خود را نكشد» و دوباره هند گفت: «ما آنان را در دوران كوچكى بزرگ كرده ايم تا آن كه تو و اصحاب تو آنان را در حالى كه بزرگ شده بودند در بدر كشتند». در اين هنگام

ص: 327

عمر بن خطاب با شنيدن اين سخن بسيار خنديد.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) پس فرمود: «و اين كه هيچ تهمتى كه خود آن را ساخته و پرداخته اند نياورند». اين بار هم هند گفت: «به خداوند سوگند، طرح تهمت كارى زشت و نارواست و اندكى عفو و گذشت شايسته تر».

در پايان رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) فرمود: «و نيز اين كه نافرمانى من نكنند» و بازهم هند گفت: «البتّه در كارهاى شايسته».

پس از اين اعلام شرايط بيعت، رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به عمر فرمود: «با آنان بيعت كن و از خداوند برايشان آمرزش بخواه كه خداوند غفور و رحيم است». در پى اين فرموده عمر به نيابت با زنان بيعت كرد».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين بيعت با هيچ زنى مگر زنانى كه خداوند براى او حلال كرده يا از محارم او بودند دست نمى داد و جز به وسيلۀ گفتار با آن زنان بيعت نمى كرد و مى فرمود: «آنچه را به يك زن گفته ام مثل همان چيزى است كه به صد زن مى گويم».

نفقۀ همسر

653 - نفقۀ زن بر شوهر واجب است. فقها اين نفقه را به دو نوع نفقۀ تمكين و نفقه تمليك تقسيم كرده اند اصل در اين دو نفقه نفقه تمكين و آن عبارت از اين است كه مرد اندازه اى از نفقه كه آن زن را به قدر متعارف بسنده مى نمايد مشخص كند و در اختيار او قرار دهد، خواه آن كه اين نفقه به صورت نقد پرداخت شود يا موادّ خوراكى و يا تركيبى از اين دو باشد. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در جريان غزوۀ فتح مكّه نفقه تمكين را مقرّر داشت و زمانى كه هند از آن حضرت پرسيد كه «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ابو سفيان مردى خسيس است و آن قدر نفقه به من و فرزندانم نمى دهد كه ما را بسنده كند. بنابراين آيا اشكالى خواهد داشت اگر چيزى از ثروتش را بدون اطّلاع او بردارم؟» رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او فرمود: «از مال ابو سفيان به آن مقدار كه تو و فرزندت را در حد متعارف بسنده كند بردار».

ص: 328

بيهقى نيز به سند خود از عايشه روايت كرده است كه هند دختر عتبه به پيامبر (صلی الله علیه و آله) گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در گذشته در روى زمين هيچ خانواده يا خانواده هايى نبودند كه براى آنان بيش از خانواده يا خانواده هاى تو ذلّت و خوارى را دوست داشته باشند و اكنون هيچ خانواده يا خانواده هايى در روى اين زمين وجود ندارند كه براى آنان بيش از خانواده يا خانواده هاى تو عزّت و سربلندى را دوست داشته باشم. سوگند به آن كه جانم در دست اوست ابو سفيان مردى خسيس است پس آيا براى من اشكال دارد كه از ثروت او خود و فرزندانم را غذا دهم؟» رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز در پاسخ او فرمود: «به قدر متعارف».

اين حديث هر چند با عبارات گوناگونى رسيده امّا از اين نكات حكايت دارد:

الف: نفقۀ زن بر مرد واجب است خواه آن كه زن ثروتمند و خواه نيازمند باشد و خواه قادر به كسب و كار و خواه از آن ناتوان باشد، چه اين كه اين نفقه در حكم پاداشى است در مقابل اداى حقوق شوهر از ناحيۀ او و ادارۀ امور زندگى مرد و فرزندان او كه زن بدان مى پردازد و اين كار اساس يك تقسيم كار عادلانه را در نظام زندگى زناشويى تشكيل مى دهد و بر اين مبنا زن به ادارۀ داخل خانه مى پردازد و مرد براى تأمين روزى و رفع نيازمنديهاى خانه به كار و تلاش دست مى زند.

در تأكيد بر همين حكم وجوب نفقۀ زن بر مرد است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در جريان حجّة الوداع فرمود: «براى زنان بر عهدۀ شما مردان است كه به قدر متعارف آنان را غذا دهيد و بپوشانيد».

ب: بر مرد لازم است اين امكان را به زن بدهد كه از مال و ثروت او خود و فرزندانش را سير كند و بپوشاند و زن مى بايد كه اين كار را با امانت انجام دهد و خيانت نورزد.

ج: نفقۀ زن بر مرد و فرزند بر پدر با تحقّق شرايط واجب مى شود بى آن كه نيازى به يك حكم قضايى يا فرمانى از ناحيۀ ولىّ امر باشد، بلكه اين وجوب ناشى از حكم شرع و به مقتضاى احكام شرعى است و نه به موجب رضايت طرفين يا

ص: 329

حكم قضايى، هر چند در مورد تعيين مقدار يا نوع نفقه مى تواند رضايت طرفين معيار قرار گيرد، امّا به هر حال اصل وجوب مستند به حكم شرع است.

اينها نكاتى است كه از احاديث پيش گفته بر مى آيد و احتمالا در بحث از حجّة الوداع دوباره در اين مقوله سخن خواهيم گفت.

حكم هجرت پس از فتح

654 - روايت شده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از فتح مكّه فرمود: «پس از فتح مكّه ديگر هجرتى نيست و آنچه هست عزم و جهاد است. پس آنگاه كه به نبرد فرا خوانده شديد روانه شويد».

اين فرموده حقيقتى است كه با منطق و روال رخدادهاى تاريخى نيز سازگارى دارد، چه اين كه اگر قبل از فتح مكّه هجرتى از اين سرزمين به حبشه يا مدينه وجود داشت تنها به خاطر فرار از استضعاف موجود در مكّه و پيوستن به يثرب يعنى پايگاه دعوت و جهاد و كانون قدرت اسلام بود. امّا زمانى كه فتح مكّه صورت گرفت و مكّه يك سرزمين اسلامى شد، با توجّه به اين كه خانۀ خدا در آن شهر قرار داشت و مردم آن شهر خادمان خانه بودند و به وجود آنان نياز بود، در چنين شرايطى هجرت از مكّه مى توانست به خالى از سكنه شدن اين شهر بينجامد و اين امرى نامطلوب بود.

البتّه معنى اين حديث آن نيست كه هجرت از هر سرزمينى به سرزمين ديگر ممنوع باشد، بلكه مفاد آن اين است كه در ساير هجرتها اگر هدف از آن طلب رزق و روزى باشد ديگر ثواب مهاجر براى شخص وجود نخواهد داشت و اگر هم ثوابى براى آن باشد ثواب كسب روزى و پاسخ دادن به اين فرمان خداوند خواهد بود كه «هر كس در راه خدا هجرت كند مهاجرپذيرهاى فراوان و گشايشى خواهد يافت»(1).

ص: 330


1- - نساء/ 100.

امّا در دوران پس از فتح مكّه حتّى تا امروز هجرتى وجود دارد كه داراى ثواب و پاداش هجرت است و نه تنها مشمول نهى قرار نگرفته، بلكه امرى مطلوب است و بلكه - حتّى بالاتر از آن - اگر شخص قادر بر انجام هجرت باشد و هجرت نكند در پيشگاه خداوند مورد مؤاخذه قرار مى گيرد. اين در جايى است كه مسلمان در حالت استضعاف در ميان كفّار به سر برد و پيوسته از آنان خوارى و زبونى بيند در حالى كه مى داند اگر به سرزمين اسلام هجرت كند در آنجا تجمّعى قدرت آفرين و وحدتى فراگير و كامل شكل خواهد گرفت و وى نيز در پرتو آن خواهد زيست. در همين باره است كه خداوند مى فرمايد: «آنان كه فرشتگان در حالى جان ايشان را مى ستانند كه به خويشتن ستم كرده اند. فرشتگان به آنان گويند در چه حال بوديد و آنان در پاسخ گويند ما مستضعفان زمين بوديم. فرشتگان گويند آيا زمين خداوند وسيع نبود تا در آن هجرت كنيد. اينان فرجامشان جهنم است و اين بد جايگاه و فرجامى است؛ البتّه به استثناى آن مردان و زنان و كودكان مستضعفى كه هيچ چاره ندارند و راه به هيچ جا نمى برند. اينانند كه اميد است خداوند از ايشان درگذرد و خداوند با گذشت و بخشنده است»(1).

اين آيه هجرت را بر هر كسى كه گرفتار استضعاف و ستم است واجب مى كند تا بدين ترتيب پس از هجرت مسلمانان در بند جامعۀ اسلامى در پايگاه اصلى خود قدرت يابد و از انضمام گروههاى مهاجر به اجتماع مسلمين نيرويى فراهم شود كه هر كه از آن دور است خود را به سوى آن بكشاند، چه تجمّع به خودى خود مايۀ قدرت است و قدرتى عمومى را براى مسلمانان به وجود مى آورد و در مقابل تنها در استضعاف به سر بردن موجب تحمّل خوارى از سوى برخى از مسلمانان كه هجرت نكرده اند و نيز محروم ساختن مجموع افراد از نيرويى كه با تجمّع مى توانسته فراهم گردد مى شود.

به همين سبب نيز از رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) روايت شده است كه فرمود: «هجرت

ص: 331


1- - همان/ 96 و 97.

يك پديده دائمى است» و نيز دربارۀ امكان اجتماع مسلمان در كنار كافر فرمود: «آن دو [مسلمان و كافر] بر يك سفره ننشينند».

بنابراين هجرتى كه از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) منع شده تنها هجرت از مكّۀ مكرّمه است. امّا هجرت به صورت مطلق و به طور كلّى نهى نشده است. ابن كثير در [البداية و النهاية، ج 4، ص 320] در اين باره چنين مى گويد:

«بنابراين پس از فتح مكّه جايى براى هجرت نماند مگر آن كه حالتى پيش آيد كه به سبب همجوارى با كافران حربى و عدم قدرت شخص بر اظهار دين خود در ميان آنان هجرت را اقتضا كند، چه در اين حالت هجرت به «دار الاسلام» واجب است و اين چيزى است كه علما در آن باره هيچ اختلافى ندارند. البتّه اين هجرت هرگز به سان هجرت قبل از فتح نيست آنچنان كه جهاد و انفاق در راه خدا نيز با آن كه تا روز قيامت مشروع و بلكه مطلوب است، امّا هرگز به جهاد و انفاق قبل از فتح مكّه نمى رسد، آن سان كه قرآن كريم مى فرمايد: «برابر نيست از ميان شما آن كسى كه قبل از فتح انفاق و جهاد كرد با آن كه پس از آن دست به چنين كارى زد و همين پيشگامان والامقام تر از آن كسانى هستند كه پس از آن انفاق كردند و جنگيدند، هر چند همه را خداوند وعدۀ نيكى داده است»(1).

بى ترديد اين تفاوت ميان جهاد و هجرت قبل از فتح با جهاد و هجرت و انفاق بعد از آن بدين سبب است كه جهاد قبل از فتح براى ايجاد و برپايى قدرتى براى مسلمانان بود و جهاد پس از آن براى باقى ماندن اسلام و قدرت آن و اين در حالى است كه نگه داشتن از ايجاد مشكلتر است و به همين دليل آن جهاد از جهاد پس از فتح برتر بوده و البتّه خداوند خود به جايگاه فضل و برترى آگاهتر است.

مالكيّت اراضى مكّه

655 - در اينجا اين پرسش مطرح مى شود كه آيا تملّك اراضى مكّه جايز و ممكن است يا نه. در اين مورد گذشتگان دو مذهب را در پيش گرفته اند:

ص: 332


1- - حديد/ 10.

الف: اين كه اراضى مكّه قابليّت تملّك را دارا نيست. ادلّۀ چنين مدّعايى از اين قرار مى باشد:

يك: مكّه مكان عبادت و پرستشگاه همۀ مردم و حرم خداوند است كه آن را براى همۀ مردم قرار داده و ساكنان آن با ديگر مردم در اين حق برابرند و خداوند مى فرمايد: «آيا نمى بينند ما حرمى امن قرار داديم در حالى كه مردم از مناطق پيرامون آن ربوده مى شدند»(1) بنابراين سرزمين مكّه همه حرم امن خداوند بوده و هنگامى كه جايى حرم و محلّ برپايى مراسم دينى باشد عنوان معبد بر آن صدق خواهد كرد و اين در حالى است كه معبد قابل تملّك نيست و بلكه وقف بر عبادت بندگان خداست و نمى توان آن را خريدوفروش يا هبه كرد يا به ارث برد.

دو: در هر جاى قرآن كه نام حرم يا تعابيرى مشابه آن آمده است به مكّه نظر دارد و علاوه بر اين مى فرمايد: «كسانى كه كافر شدند و راه خدا را سدّ مى كنند و نيز راه مسجد الحرامى را كه آن را براى مردم قرار داديم و خواه مقيم و مجاور و خواه آن كه از آنجا دور مى باشد در آن برابرند مى بندند و نيز هر كس در آنجا ظلم و ستمى يا از روى الحاد و كفر اراده كند از عذابى دردناك به او خواهيم چشاند»(2).

بنابراين مشاهده مى كنيم كه خواه در تصريحات و خواه در اشارات قران كريم مكّه جايگاه و موطن مجاوران و زيارتگاه زائران و بدين ترتيب همه آن عبادتگاه است و به ارث برده نمى شود و به تملّك نيز در نمى آيد.

سه: روايات صريحى در مورد نهى از خريدوفروش، اجاره و وراثت اين سرزمين آمده است از جمله عبد اللّه بن عمر مى گويد: «هر كس اجاره اى از خانه هاى مكّه بخورد جز اين نيست كه آتشى در درون خويش مى خورد».

چهار: عمر بن خطّاب از اين كه مردم مكّه براى خانه هاى خود درى بگذارند

ص: 333


1- - عنكبوت/ 67.
2- - حج/ 25.

نهى كرد و فرمان داد هر كس خانه اش در دارد، آن را نبندد تا براى مجاوران و زائران اين شهر امكان استفاده از اين خانه ها بسهولت فراهم گردد.

پنج: عمر بن عبد العزيز در حالى كه تابعين شاهد كار او بودند فرمان داد كه «نبايد در مكّه خانه اى به اجاره داده شود».

ب: اين كه تملّك اراضى مكّه جايز و ممكن است. ادلّۀ چنين ادّعايى نيز از اين قرار مى باشند:

يك: خداوند در آيات قرآن كريم خانه هاى مكّه را به صاحبان آن اضافه كرده و اضافه اى كه در اينجا آمده اضافۀ ملكيّت است از آن جمله مى فرمايد: «براى فقرا و مهاجرانى كه از خانه هاى خود و از كنار ثروت و دارايى خويش رانده شدند»(1)، «و كسانى كه هجرت كردند و از خانه هايشان رانده شدند»(2) و «خداوند شما را از آن كسانى بازمى دارد كه با شما جنگيدند و شما را از خانه هاى خود بيرون راندند»(3).

در همۀ اين نصوص خانه هاى مكّه - به نحو اضافه اختصاصى يا ملكيّت - به مهاجران اضافه شده است.

دو: وقتى در مكّه يكى از مردم از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پرسيد كه «فردا در كجا اقامت مى گزينى آيا در خانه ات؟» آن حضرت در پاسخ فرمود: «آيا عقيل براى ما خانه اى - و در روايت ديگرى مستغلاتى - باقى گذاشته است؟»

در اين روايت مشاهده مى كنيم كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نفرمود «ما را در مكّه خانه اى نيست»، بلكه فرمود «آيا عقيل خانه اى از خانه هايى كه داشته ايم براى ما باقى گذاشته است؟»

گفتنى است كه پس از وفات ابو طالب از آنجا كه على (ع) فرزند او مسلمان

ص: 334


1- - حشر/ 8.
2- - آل عمران/ 195.
3- - ممتحنه/ 9.

بود و مسلمان از غير مسلمان ارث نمى برد(1)، او از ابو طالب ارث نبرد و همه ثروت ابو طالب عموى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اختيار عقيل و ديگر وارثانى كه بر شرك باقى مانده بودند قرار گرفت. بنابراين در اين روايت تلويحا رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) از اين سخن گفت كه عقيل خانه يا خانه ها را در اختيار خود گرفته است. با توجّه به آن كه آن حضرت خانه يا خانه ها را از اختيار او خارج نساخت اين مسأله خود حكايت از آن دارد كه تملّك اراضى و خانه هاى مكّه از طريق وراثت صحيح است چه اين كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين باره سكوت فرمود و اين كار را تأييد كرد.

سه: گذشته از اين در تاريخ مشاهده مى كنيم كه خانه هاى مكّه به صاحبان آن نسبت داده مى شد و مثلا خانۀ ام هانى يا خانۀ خديجه و از اين قبيل گفته مى شده و علاوه بر اين اين خانه ها همانند اموال منقول به ارث مى رسيد.

همچنين در تاريخ آمده است كه صفوان بن اميّه خانه اى را به عمر بن خطّاب به عنوان امير المؤمنين - فروخت و عمر آن را به صورت زندانى در آورد تا با زندانى كردن برخى از گناهكاران مردم را از شرّ آنان در امان بدارد.

بدين ترتيب شاهديم كه در گذشته خريدوفروش و وراثت در مورد اين خانه ها جريان داشته است.

گفتنى است كه در اين ميان ابن قيّم جوزى و برخى ديگر ميان ادلّۀ اين دو گروه چنين توفيق برقرار كرده اند كه موضوع ادلّه اى كه خريدوفروش، اجاره و وراثت را تجويز مى كند خود بناء است ولى در مورد زمين مكّه خريدوفروش وراثت امكان ندارد.

بدين سان حكم مقرّر شرع در مورد زمينهاى مكّه آن خواهد شد كه زمينهاى مكّه وقف بر مصالح عمومى مسلمانان است و تنها ابنيۀ ساخته شده بر روى اين زمينها از آن صاحبان آنها است و به وسيله ارث منتقل مى شود. البتّه خداوند خود

ص: 335


1- - البتّه ما پيش از اين گفتيم و ادلّه اى نيز براى روشنتر كردن اين حقيقت روشن آورديم كه ابو طالب يك مسلمان بود. - م.

به حقيقت امور آگاهتر است.

حكم ناسزاگويى به پيامبر (صلی الله علیه و آله)

656 - در جريان اين غزوه حكم اعلام براى هر كس كه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اهانت كند ثابت شده است چه اين كه در جريان اين غزوه كنيزى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) را دشنام گفت و صاحبش او را كشت و همچنين در غزوۀ فتح، پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) خون دو كنيز را كه با دشنام گويى به آن حضرت ترانه مى خواندند مباح اعلام كرد و در رديف كسانى كه اگر هم به پرده هاى كعبه بياويزند خون آنان به هدر رفته است به قتل آن دو نيز فرمان داد. پيش از اين نيز در جريان ماجراهاى پس از غزوۀ بدر از آنجا كه كعب بن اشرف يهودى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را دشنام مى گفت، آن حضرت به قتل او فرمان داد. به همين دليل نيز وقتى كسى از اهل ذمّه به پيامبر (صلی الله علیه و آله) اهانت مى كرد اين اهانت موجب نقض پيمان ذمّه بود.

علاوه بر اينها اهانت و ناسزا به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) طغيان در برابر حكم و حاكميّت او و از مصاديق «فساد فى الارض» است و اين در حالى است كه هر كس در سايۀ حكومت اسلام زندگى مى كند بايد از بنيانگذار اين حكومت كه سرور ما پيامبر (صلی الله علیه و آله) است فرمان برد و بنابراين ناسزاگويى به او نوعى شورش و عصيانگرى در مقابل اوست.

ممكن است در اينجا سؤال تازه اى مطرح شود و آن اين كه «چگونه ما مى پذيريم كه كافر ذمّى - با آن كه آتش را مى پرستد و به خدايان سه گانه ايمان دارد و اعتقاداتى از اين قبيل در دل اوست و همه در پيشگاه خداوند نادرست و خطا محسوب مى شود - در سايۀ حكومت اسلام زندگى كند، امّا همين ذمّى اگر به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ناسزا گويد پيمان ذمّه او را ملغى مى دانيم؟ با آن كه چنين حكمى با مقايسه دو مورد ذكر شده شگفت آور و تعجّب برانگيز است؟».

امّا ما در پاسخ مى گوييم: آنچه ذكر شده اعتقادات اين گروه است و ما با آن

ص: 336

كه اين عقايد را محكوم مى كنيم ولى از آنجا كه امر شده ايم آنان را [با پذيرش حاكميّت اسلام] به دين خود واگذاريم اين كار را انجام مى دهيم و اين در حالى است كه باقى ماندن آن مردم بر عقايد نادرست خود موجب افساد نظام و از ميان بردن پيمان صلح و ذمّه نمى شود، امّا در مقابل، ناسزاگويى به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دربردارندۀ آثار و تبعات سنگين ديگرى است، چه اين كه اين عمل دربردارندۀ تهاجم عليه اسلام و بدين مفهوم است كه ناسزاگوى قصد آن ندارد مسلمانان را به دين خود واگذارد، آن هم در شرايطى كه مسلمانان آنها را به دين و عقيده خود واگذاشته اند. علاوه بر اين چنين كارى به منزلۀ اعلام نوعى شورش و طغيانگرى عليه نظام و سرپيچى از طاعت خدا و رسول (صلی الله علیه و آله) است.

ص: 337

ص: 338

فصل سى و دوّم غزوۀ حنين

اشاره

657 - قدرتهاى مشترك عرب بتدريج رو به ضعف و سستى نهاده بود و بويژه پس از فتح مكّه، امّ القراى عرب، و پس از آن كه در اين شهر دلها بر محور مهربانى و رحمت گرد يكديگر آمد و برادرى گذشته به ميان خويشاوندان ديرين بازگشت، ديگر پايگاه قدرتى در ميان اعراب جز هوازن و نيز ثقيف در طايف كه از قدرت و توان نظامى بالايى در اين سرزمين برخوردار بودند باقى نمانده بود.

ابو بكر مى گويد «امروز ما پس از فتح مكّه ديگر روى شكست نخواهيم ديد». او راست مى گفت چرا كه مسلمانان در اين زمان شمار فراوانى را به خود اختصاص دادند ساز و برگ و نفرات آنان مهيّا بود. امّا شكست گاه به سبب غرور يا ضعف نفس سپاهيان يا فقدان تشكيلاتى منسجم پديدار مى شود. راست گفت خداوند در اين باره كه: «خداوند در موارد فراوانى شما را يارى كرده است و نيز در نبرد حنين آن هنگام كه فراوانى سپاهتان شما را به اعجاب واداشت و البتّه اين فراوانى سودتان نبخشيد و زمين با همه گشادگى خود بر شما تنگ شد و فرار و به آنان پشت كرديد. سپس خداوند آرامش را بر رسول خود و بر مؤمنان فرو فرستاد و همچنين سپاهيانى كه شما آنها را نمى ديديد و نيز كافران را عذاب كرد و اين سزاى كافران است. پس خداوند بر هر كه بخواهد توبه مى كند و خداوند غفور و رحيم است»(1).

ص: 339


1- - توبه/ 27-25.

در غزوۀ حنين شمار سپاهيان اسلام به دوازده هزار تن مى رسيد. اين سپاه به سوى هوازن حركت كرد و در دهم شوّال سال هشتم هجرت در اوطاس با هوازن روياروى شد.

نكتۀ قابل تأمّل در اينجا اين است كه آيا سپاه اسلام در اين نبرد تنها از مؤمنان تشكيل شده بود يا در آن عناصر تازه مسلمانى نيز وجود داشتند كه هنوز ايمان در دلهاى آنان رسوخ نيافته بود، همان كسانى كه خداوند دربارۀ آنان مى فرمايد:

«اعراب باديه نشين گفتند اسلام آورديم بگوى ايمان نياورده ايد، بلكه بگوييد مسلمان شده ايم و هنوز ايمان به دلهاى آنان راه نيافته است»(1).

بنابراين، در اين سپاه آزادشدگانى وجود داشتند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آنان فرموده بود: «برويد كه شما همه آزادشدگانيد»، كسانى بودند سست عقيده و در اين انديشه كه عليه پيامبر (صلی الله علیه و آله) دست به حركتى بزنند، آن سان كه ابو سفيان در جريان فتح مكّه سخن از چنين آرزويى بر زبان آورده و پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز به او فرموده بود «تا خداوند تو را خوار و زبون سازد»، در اين سپاه كسانى به چشم مى خوردند كه در انديشۀ سوء قصد به جان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بودند و خداوند اين قصد آنان را برملا ساخت و بالاخره در اين سپاه افرادى حضور يافته بودند كه در گيرودار نبرد ميان دو سپاه در صدد قتل پيامبر (صلی الله علیه و آله) بر آمدند. در اين سپاه همچنين گروه كثيرى از اعراب باديه نشين ديده مى شدند كه بتازگى اسلام آورده و هنوز ايمان به دلهاى آنان راه نيافته بود.

به همين دليل سپاه حنين سپاه اسلام بود ولى سپاه ايمان نبود، آن سان كه خواهيم ديد چگونه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اموال فراوانى از غنايم اين نبرد در اختيار گروهى از بزرگان قريش و كسانى چون ابو سفيان و پسرش معاويه قرار مى دهد تا دلهاى آنان را بدين وسيله به اسلام نزديك و با آن آشنا و مأنوس سازد و اين خود دليلى است بر اين كه ايمان آن مردم سست بود تا آنجا كه نياز به چنين اقداماتى براى

ص: 340


1- - حجرات/ 14.

نزديكتر كردن آنان به اسلام و ايمان وجود داشت.

شكستى كه در اين سپاه به وقوع پيوست هرگز از ناحيۀ مؤمنان راستين و پيشگامى نبود كه در حديبيّه در بيعت رضوان شركت كرده بودند. حتّى زمانى كه نبرد ميان پيامبر (صلی الله علیه و آله) و هوازن شدّت گرفت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مهاجران و انصار را بدان سوى خواند و صد تن از همين گروه به صحنه بازگشتند و شكست را به پيروزى مبدّل كردند و در اين لحظات بحرانى تنها ده نفر در كنار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ايستادند:

على (ع)، عمر، ابو بكر، عبّاس - كه پس از غزوۀ بدر مسلمان شده بود -، ابو سفيان بن حارث پسر عموى پيامبر (صلی الله علیه و آله)، فضل بن عبّاس، جعفر بن حارث، ربيعة بن حارث، اسامة بن زيد و ايمن بن ام ايمن. بنابراين جاى اين پرسش خواهد بود كه «در آن لحظات سرنوشت ساز كسانى چون خالد بن وليد و عمرو بن عاص كجا بودند؟»

وانگهى، آيۀ صدر بحث نيز بدين اشاره دارد كه خداوند آرامش و استوارى را تنها بر پيامبر (صلی الله علیه و آله) و مؤمنان فرو فرستاده است و بنابراين، اين مؤمنان بودند كه پس از بر هم زدن صفوف كسانى كه تا كنون در رويارويى مؤمنان با مشركان تجربه اى نداشتند از خود استوارى نشان دادند و هنگامى كه خداوند [از زبان رسول خود] مؤمنان مهاجر و انصار را به ادامۀ نبرد فرا خواند همين گروه به اين ندا لبّيك گفتند و با به ميدان شتافتن صد نفر از آنان وضع عرصۀ جنگ برگشت و شكست و فرار به يك رويارويى مجدّد و سپس به يك پيروزى كه با پشتيبانى خداوند به دست آمد تبديل شد.

آغاز نبرد

658 - گفتيم پس از فتح مكّه براى هيچ يك از قدرتهاى عرب در اين سرزمين شوكت و اقتدارى بر جاى نمانده بود جز قبيلۀ هوازن و به همين سبب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در انديشۀ دعوت آنان به اسلام برآمد. اين در حالى بود كه از ديگر سوى

ص: 341

هوازن نيز به منظور حفظ كيان خويش، جلوگيرى از راه يافتن اسلام به اين خاندان و جلوگيرى از هجوم پيامبر (صلی الله علیه و آله) عليه خود انديشۀ جنگ عليه او را در سر داشت و همين امر نيز جنگ عليه آنان و از سوى مسلمانان را ضرورت مى بخشيد، چه، هر چند پيامبر (صلی الله علیه و آله) كسى نبود كه افرادى را كه در صلح و امنيّت به سر مى برند مورد تعرّض قرار دهد، امّا قطعا به دفع كسانى كه در انديشۀ جنگ و يا مكر ورزيدن عليه او بودند بر مى آمد.

در آن سوى مالك بن عوف نضرى به گردآورى سپاه براى جنگ با اسلام پرداخت و از قبيلۀ هوازن تمامى ثقيف، همه جشم و نضر و گروه اندكى از قيس عيلان بدين منظور گرد هم آمدند.

مالك بن عوف به هنگام حركت سپاه خود زنان و فرزندان و اموال و داراييهاى مردم را با آنان همراه ساخت تا بدين وسيله غيرت مردان سپاه را دست كم براى دفاع از زن و فرزند و اموال خود برانگيزد و آنان براى دفاع از ناموس خود به نبردى جانانه دست زنند.

در اين ميان پيرمردى باتجربه و داراى تدبير و درايت خاصّى در مورد جنگ در بين بنى جشم وجود داشت. نام او دريد بن صمه بود و على رغم آن كه به دليل پيرى و كهولت سنّ توان شركت در صحنۀ كارزار را نداشت، امّا مالك بن عوف هنگام حركت سپاه خود او را نيز در چيزى شبيه هودج قرار داد و بر بار شترى نشانده، با سپاه خويش همراه ساخت. وى در جريان حركت سپاه صداى شتران و درازگوشان و زنان و كودكان را شنيد و پرسيد: «چرا نعرۀ شتران، عرعر درازگوشان، گريۀ كودكان و صداى گوسفندان را مى شنوم؟» به او گفتند: «مالك بن عوف زنان و كودكان و دارايى و احشام مردم را با آنان همراه ساخته است».

دريد با شنيدن اين سخن گفت: «مالك بن عوف كجاست؟» او را نزد مالك بردند و وى به مالك گفت: «چرا نعرۀ شتران، عرعر درازگوشان، گريۀ كودكان و صداى گوسفندان را مى شنوم؟» او در پاسخ اظهار داشت: «اموال و احشام و

ص: 342

زنان و كودكان را با مردم همراه ساخته ام». پرسيد: «چرا؟» گفت: «هدفم آن بوده تا پشت سر هر يك از سپاهيان زن و فرزند و مال و ثروت او را قرار داده باشم تا در دفاع از آنها به جنگ بپردازند».

در اين هنگام دريد او را مورد حملۀ لفظى سختى قرار داد و او را از خود راند و وى را با كلمۀ «چوپان» مخاطب ساخت و بدين وسيله به او گفت كه تو مرد جنگ نيستى. آنگاه اظهار داشت: «آيا چيزى مى تواند يك فرارى شكست خورده را به صحنۀ نبرد بازگرداند؟ اى مالك بدان كه اگر نبرد به سود تو تمام شود در اين راه تنها شمشير و مردان جنگى تو را سودمند افتاده است و اگر به زيان تو تمام شود در اين صورت با از دست دادن زنان و فرزندان و اموال و دارايى افراد سپاه خود به رسوايى افتاده اى». امّا على رغم آن كه هوازن اين عقيدۀ دريد را پسنديدند، ولى مالك بدان گوش فرا نداد.

در اين ميان زمزمه هايى دربارۀ اين نقشۀ هوازن به گوش رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و آن حضرت كسى را روانه ساخت تا وضعيّت آنان را بررسى و به آن حضرت عرض كند. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به او فرمود تا به ميان آن مردم درآيد و از اخبار و احوال آنان مطّلع شود و اين اخبار را براى آن حضرت بياورد. آن فرستاده روانه شد و در ميان آن مردم لختى اقامت كرد و پس از اطّلاع كامل از اين كه آنان انديشۀ جنگ عليه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را دارند و بدين منظور گرد هم آمده اند و پس از آن كه از نيّات مالك بن عوف و هوازن آگاهى كامل يافت، بازگشت و اطّلاعات خود را به عرض رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) رساند.

بدين ترتيب پيامبر (صلی الله علیه و آله) - آن مدافع حق - به آماده شدن براى رويارويى با آنان پرداخت. در اين ميان به عرض آن حضرت رسيد كه صفوان بن اميّه قدرى سلاح و زره در اختيار دارد. رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در اين هنگام در پى او فرستاد و او كه هنوز مشرك و شايد در حال گذراندن همان مهلتى بود كه براى انتخاب اسلام يا باقى ماندن بر شرك خود از آن حضرت گرفته بود به حضور رسيد و پيامبر (صلی الله علیه و آله) به او

ص: 343

فرمود: «اى ابو اميّه سلاح هايى را كه دارى به ما عاريه ده تا با آن فردا به نبرد دشمن خويش برويم». صفوان پرسيد: «آيا اينها غصب مى شود يا عاريۀ مضمونه است و آن را دوباره به من بر مى گردانى؟» آن حضرت فرمود: «اشكالى ندارد، [همان گونه كه تو مى گويى]». بدين سان صفوان يكصد زره و به اندازۀ كافى سلاح در اختيار آن حضرت قرار داد.

659 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در حالى كه دوازده هزار سپاه در اختيار داشت روانۀ نبرد شد. از اين دوازده هزار ده هزار نفر همان سپاهى بودند كه به منظور فتح مكّه حركت كرده بودند و البتّه همه آنها از مهاجرين و انصار نبودند. دو هزار نفر ديگر نيز از مردم مكّه بودند كه پس از فتح مكّه اسلام آورده و يا مسلمانى خود را در اين زمان آشكار كرده بودند. در ميان اين سپاهيان كسانى چون ابو سفيان و امثال او نيز به چشم مى خوردند.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) عتاب بن اسيد - از خاندان بنى شمس - را در مكّه به جانشينى خود گمارد و آنگاه به نبرد حنين، هوازن يا اوطاس روانه شد.

بى ترديد چنان كه گفتيم در اين سپاه دو هزار نفر تازه مسلمان حضور داشتند و آن سان كه ابن اسحاق به سند خود از حارث بن مالك روايت مى كند وى مى گويد: «ما در كنار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و به سوى نبرد حنين روانه شديم در حالى كه تازه اسلام آورده بوديم». حتّى زمانى كه سپاه پيامبر (صلی الله علیه و آله) در راه خود از كنار درختى كه قريش و مردم مناطق آن اطراف به تقديس آن مى پرداختند و هر ساله به همين عنوان در پيشگاه آن قربانى مى كردند و «ذات انواط» نام داشت، از منظرۀ اين درخت به ترس افتادند و آن را سدرى بزرگ ديدند و در اين هنگام آن سان كه مالك بن حارث مى گويد از اطراف راه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را بانگ زدند كه «براى ما نيز ذات انواطى قرار بده» تا به تقديس و پرستش آن بپردازند. امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ آنان فرمود: «اللّه اكبر! به خداوند سوگند آن سخنى را بر زبان آورديد كه قوم موسى (ع) بر زبان راندند و به موسى گفتند همان سان كه آنان [فرعونيان]

ص: 344

خدايانى دارند و آن را مى پرستند براى ما نيز خدايانى قرار ده و موسى نيز در پاسخ آنان گفت شما مردمى نادان هستيد. آرى اين سنّتها [خداوند در ميان مردم] است كه تكرار مى شود و بر شما همان سنّتهايى خواهد گذشت كه بر پيشينيان شما گذشت».

آرى، در ميان آن دو هزار نفرى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را به سپاه فاتح مكّه ضميمه كرده بود كسانى با چنين انديشه ها و تفكّراتى وجود داشتند و آنچه مسلّم است اين كه همه يا اكثر اين دو هزار تن هنوز تازه خاطره هايى از جاهليّت داشتند و ايمان به دلهاى آنان راه نيافته بود.

شكست و پيروزى

660 - سپاه اسلام به درّۀ حنين كه داراى گذرگاهها و درّه هاى كوچك گوناگون بود وارد شد و مسلمانان در يكى از درّه هاى تهامه به پيش رفتند و همچنان به راه خود ادامه دادند تا آن كه به درون درّه رسيدند.

از ديگر سوى سپاه مشركان قبل از مسلمانان خود را به درّۀ حنين رساندند و در گذرگاهها، تنگناها و درّه هاى كوچك آن كمين كردند و آماده براى نبرد بودند و بدين ترتيب هنوز مسلمانان در تيره روشنى نزديك صبح به درون اين كمينگاه چند جانبه وارد نشده بودند كه ناگاه سپاه اسلام خود را با يورش همه جانبۀ هوازن روبرو يافتند و آنان گروه گروه از هر سوى به ميان درّه سرازير شدند و به يكديگر پيوستند و بدين سان يك غافلگيرى سخت روى داد و سپاهيان به هر سوى پراكنده شدند و هيچ كس به ديگرى توجّهى نشان نمى داد.

در چنين وضعيّتى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) راه خود را به سمت راست آن درّه پيش گرفت و به مردم بانگ برآورد كه «اى مردم، به سوى من آييد كه من رسول خدا محمّد بن عبد اللّه هستم». امّا مردم همچنان به فرار خود ادامه مى دادند و بر يكديگر سبقت مى گرفتند و از روى يكديگر مى گذشتند و اين فرار كه از سوى كسانى جز مؤمنان پيشگام آغاز شده بود سازماندهى سپاه را در هم ريخت و كارها

ص: 345

را با آشفتگى روبرو ساخت. همه چيز را به هم درآميخت.

در اين هنگامۀ سخت - همان سان كه گفتيم - تنها ده نفر در كنار پيامبر (صلی الله علیه و آله) به پايدارى ايستادند كه هشت نفر آنان از بنى هاشم و عمر و ابو بكر نيز در ميان آنان بودند. در رأس گروه هشت نفرى بنى هاشم علىّ بن ابى طالب (ع) قرار داشت و عبّاس بن عبد المطلّب نيز در كنار او بود. در مورد على (ع) نمى توان پايدارى او را ناشى از تأثير خويشاوندى وى با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دانست، بلكه اوّلا ثبات و پايمردى از خلق و خوى او بوده است كه او آن سان كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود همان دلاور مرد اسلام است و ثانيا پايمردى و پايدارى او ناشى از ايمان اوست و ثالثا ممكن است خويشاوندى نيز در آن تأثيرى داشته باشد و البتّه اگر چنين چيزى وجود داشته باشد در رديف آخر از انگيزه هاى آن حضرت قرار مى گيرد. امّا در مورد آن هفت نفر بقيّه هر چند مى توانيم [با سهولت بيشترى] بگوييم انگيزۀ خويشاوندى در آنان تأثير داشت، امّا نمى توانيم آنان را بى بهره از انگيزۀ ايمان بدانيم، بويژه در مورد عبّاس كه به اكراه به نبرد بدر آورده شد و در پى همان نبرد اسلام آورد.

به هر حال قبل از آن كه مسلمانان پيشگام از مهاجر و انصار به دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) لبّيك گويند و در زمانى كه كفّۀ نبرد به سود هوازن بود پديده هايى در دو سپاه خودنمايى كرد كه بيانگر علّتهاى اين شكست بود:

الف: در ميان هوازن مردى بر شترى سرخ نشسته بود و نيزه اى در دست داشت. او اگر هدفى براى نيزه خود مى يافت، آن را در جان او فرو مى برد و اگر هدفى نمى يافت اين نيزه را پيشاپيش هوازن بلند مى كرد و همه در پى او حركت مى كردند.

اين پديده حكايت از آن دارد كه اين گروه على رغم گمراهى داراى وحدت فكرى بودند و همچنين ثابت مى كند كه وحدت و همسويى بر همان شرك و بت پرستى در جنگ ثمردارتر از عقيدۀ سالم امّا گرفتار تفرقه و پراكندگى خواستها و انگيزه ها و حضور سست عقيدگان در كنار مؤمنان راستين است.

ص: 346

ب: در اين اثناء روح ترديد و ضعف و سستى خود را در مردانى از آن گروه دو هزار نفرى نشان داد و گروهى از جفاكاران مكّه سخنانى حاكى از اين روحيّه بر زبان آوردند. ابن اسحاق در اين باره چنين روايت مى كند:

چون مردم از صحنۀ نبرد گريختند مردانى از جفاكاران عرب سخنانى بر زبان آوردند كه از كينه اى نهفتۀ درونى آنان حكايت داشت. از جمله ابو سفيان بن حرب كه هنوز مسلمانى او مشكوك بود و تيرهاى قرعۀ «ازلام» را با خود به همراه داشت گفت: «اين فرار تا رسيدن به ساحل دريا [ى سرخ] ادامه خواهد يافت».

همچنين كلدة بن حنبل كه هنوز مشرك بود و دوران مدّتى را كه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گرفته مى گذراند در حالى كه در كنار برادر ناتنى خود صفوان بن اميّه ايستاده بود فرياد برآورد كه «هان كه امروز سحر باطل شده است». امّا صفوان به او گفت: «ساكت باش، خداوند دهانت را پرخاك كند، به خداوند سوگند اين كه مردى از قريش بر من خدايى كند برايم بسيار دوست داشتنى تر از اين است كه مردى از هوازن بر من خدايى نمايد»(1).

ج: در گيرودار اين آشوب و آشفتگى توطئۀ سوءقصدى به جان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز خود را نشان داد، چه در اين زمان شيبة بن ابو طلحه از بنى عبد الدار و آن مرد كينه توز گفت: «امروز انتقام خود را از محمّد مى گيرم».

گفتنى است پدر اين مرد غير از عثمان بن طلحه است كه به همراه خالد بن وليد اسلام آورد و پس از فتح مكّه نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كليد كعبه را به او سپرد، بلكه او از كسانى بود كه در نبرد احد پرچم شرك را بر دوش داشتند و در آن نبرد كشته شدند.

661 - اينها پديده هايى هستند كه پس از شكست اوّليّۀ سپاه مسلمانان خود را نشان دادند. اين پديده ها از علل شكست و از اين حكايت دارد كه در آن سپاه بزرگ اسلامى كسانى وجود داشتند كه آن دو هزار تن تازه مسلمانى را كه هنوز ايمان در دلهاى آنان جاى نگرفته بود به ترديد و سستى و فرار فرا مى خواندند.

ص: 347


1- - البداية و النهاية، ج، ص 327.

اينك به پيروزيى كه مسلمانان پس از آن شكست اوّليّه به دست آوردند مى پردازيم و يادآور مى شويم كه آن شكست دل هيچ مؤمنى را نلرزاند و در رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و در عزم و ارادۀ او هيچ تأثيرى نگذاشت، بلكه قدرت و حماسۀ بيشترى از خود نشان داد و فرمود: «اينك شعله هاى جنگ برافروخته شده است». او همچنين به فراخوانى مردم به صحنۀ نبرد پرداخت تا جاى او را بيابند و فرياد مى زد كه «مردم كجا مى رويد؟» وى سپس به عبّاس كه صداى بلندى داشت فرمود: «اى عبّاس فرياد برآور كه: اى اصحاب بيعت رضوان، اى ياران خدا و اى ياران رسول و اى جماعت خزرج».

انصار و مهاجرين اين فرياد را به نداى لبّيك لبّيك پاسخ گفتند و بدان سوى شتافتند تا آنجا كه گاه كسى به سراغ شتر خود مى رفت تا آن را برگرداند و چون بدين كار توفيق نمى يافت زره خود را بر روى گردن شتر مى انداخت و سپر و شمشير خويش را بر مى داشت و آهنگ جايى كه آن صدا از آن مى آمد مى كرد. اين پاسخ ادامه داشت تا زمانى كه حدود صد نفر از اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيرامون او گرد آمدند، صد نفرى كه همه از باقيماندگان بدر بودند و اين در حالى است كه آن سان كه على (ع) مى فرمايد: «باقيماندگان شمشير استوارتر و پرفرزندترند».

در اين حماسۀ مقاومت، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر يابوى خود كه عبّاس زمام آن را به دست داشت سوار بود و در حالى كه آن گروه مؤمن پيرامون او جمع شده بودند چنين رجز مى خواند كه:

«من پيامبرم و نه دروغگو و من فرزند عبد المطّلبم».

آنگاه ادامه داد كه «پروردگارا يارى خود را بر ما فرو فرست».

پس از آن در حالى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى فرمود: «اكنون شعله هاى نبرد برافروخته است» گروههاى مسلمانان يكى پس از ديگرى پيرامون آن حضرت گرد آمدند و پس از آن كه شكست اوّليّۀ پاك و ناپاك را از يكديگر جدا ساخته بود دوباره

ص: 348

سپاه ايمان حالت تهاجم به خود گرفت.

در اين ميان على (ع) نگاهش به آن مردى افتاد كه نيزه اى بلند در دست داشت و اگر هدفى مى يافت آن نيزه را بر او فرود مى آورد و اگر نيز هدفى نمى يافت آن نيزه را بلند مى كرد و سپاهيان هوازن در پى او حركت مى كردند. على (ع) پس از مشاهدۀ آن مرد به همراه يكى از انصار به جانب او شتافت و شتر او را پى كرد و شتر بر زمين افتاد. در اين هنگام آن مرد انصارى نيز كه همراه على بود به رويارويى با آن شخص پرداخت و با وارد آوردن ضربتى بر پاى او آن را قطع كرد و بدين ترتيب اگر آن مرد - آنچنان كه به نظر مى رسد - پرچمدار هوازن بود پرچم آنان سقوط كرد.

همچنين پيامبر (صلی الله علیه و آله) مؤمنان را به جنگ تشويق مى كرد و مى فرمود: «هر كس كسى از آنان را بكشد خود مى تواند سلاح و زره و لباس او را برگيرد» و در پى اين گفته يكى از مسلمانان بيست نفر را به قتل رساند و سلاح و زره و لباس آنها را براى خود برداشت.

در اين نبرد مهار يابوى پيامبر (صلی الله علیه و آله) را عبّاس بن عبد المطلب عموى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و نيز ابو سفيان بن حارث بن عبد المطلب كه از پايداران اين نبرد بودند در دست داشتند.

نيز در سپاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تنى چند از زنان مسلمان حضور يافته بودند كه از آن جمله مى توان از امّ سليم نام برد. او كه آبستن نيز بود كمربندى به كمر خود بسته و بر شتر نشسته بود و از بيم آن كه شتر بگريزد كمربند خود و مهار شتر را با هم در دست داشت. او خنجرى به ميان بسته بود و چون شوهرش از او پرسيد: «اين خنجر براى چيست؟» او در پاسخ گفت: «خنجرى است كه آن را با خود همراه ساخته ام تا اگر كسى از مشركان به من نزديك شود او را بكشم». در اين هنگام همسر او خطاب به پيامبر (صلی الله علیه و آله) گفت: «اى رسول خدا آيا آنچه را امّ سليم مى گويد نمى شنوى؟» همچنين او كه ديده بود كسانى كه مى گريزند از مناديان ترديد و فرارند هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را در صحنۀ نبرد مشاهده كرد و صدا زد كه «اى

ص: 349

امّ سليم» او در پاسخ گفت: «آرى، اى رسول خدا، پدر و مادرم به فداى تو آيا اجازه مى دهى همان سان كه خود كسانى را كه با تو مى جنگند مى كشى من اين كسانى را كه از پيرامون تو مى گريزند بكشم؟» امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او فرمود: «اى امّ سليم، آيا خداوند به كشته شدن همين مشركان بسنده نخواهد كرد؟»

در اين نبرد با آن كه هوازن تيراندازانى ماهر بودند، امّا مسلمانان جنگيدند و از خود حماسه و تلاش نشان دادند و به كمك خداوند خود را به ميان مشركان انداخته شانه هاى اسيران را مى بستند و كشتگان را خلع سلاح مى كردند.

ابن اسحاق از جابر بن عبد اللّه انصارى روايت مى كند كه گفت: «به خداوند سوگند طولى نكشيد كه اسيران را با شانه هاى بسته در حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) يافتند».

شكست كامل مشركان

662 - نبرد حنين با فرار خفّت بار مشركان و پناه بردن آنان به اوطاس پايان يافت و اين شكست مشركان پس از آنى بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مؤمنان را در پيرامون خود گرد آورد و چنين به درگاه خداوند دست دعا برداشت كه «پروردگارا آنچه را به من وعده داده اى از تو مى خواهم. پروردگارا نبايد آنان بر ما چيره شوند»؛ پس از آنى بود كه آن حضرت اصحاب خود را با اين فرياد فرا خوانده بود كه «اى اصحاب بيعت رضوان و اى اصحاب حديبيّه، از خدا پروا كنيد، از خدا پروا كنيد كه اينك پيامبرتان مورد هجوم قرار گرفته است. اى ياران خدا و اى انصار رسول او، اى فرزندان خزرج و اى اصحاب سورۀ بقره» و بالاخره پس از آنى بود كه پيامبر منادى خود را به بانگ زدن مردم با اين دعوت فرمان داده و خود نيز مشتى خاك بر گرفته، به سوى كافران افكنده و فرموده بود: «چهره هاتان سياه باد».

بدين ترتيب خداوند شكست را نصيب دشمنان خود و دشمنان حق و همان

ص: 350

كسانى ساخت كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر چهره هاى آنان خاك افشانده بود. در پى اين شكست مسلمانان به تعقيب و كشتن آنان پرداختند و خداوند اموال و زنان و كودكان آن مردم را به غنيمت سپاه اسلام در آورد. در اين شكست فرمانده سپاه هوازن و همان كسى كه از مردم خواسته بود به صورت متّحد بر مسلمانان حمله برند يعنى مالك بن عوف نيز فرار كرد. فراريان هوازن در پى شكست در مقابل مسلمانان به دو گروه تقسيم شدند و گروهى خود را به دژ طايف رسانده و گروه ديگر نيز به سوى اوطاس گريختند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گروهى را به نبرد با آنان روانه ساخت.

بنابر آنچه ابن اسحاق روايت كرده است در همين حال كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مسلمانان در پى فرار مشركان به جمع آورى غنايم و گرد آوردن اسيران مشغول بودند آن حضرت در ميان كشتگان به زنى برخورد كرد و چون در اين باره پرسيد گفتند خالد بن وليد او را كشته است. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با مشاهدۀ اين صحنه اين كار را محكوم كرده فرمود: «او نبايد چنين كارى مى كرد». آنگاه وى كسى را به سوى خالد روانه كرد. آن حضرت به او فرمود: «خود را به خالد برسان و به او بگوى هيچ كس از زنان و كودكان و يا هيچ مزدورى را نكشد».

چنين به نظر مى رسد اين زن از كسانى بوده كه به تدبير مالك بن عوف كه با مخالفت دريد بن صمه روبرو شده بود در پشت سر سربازان قرار داشتند.

گفتنى است در ماجراى غزوۀ حنين در هيچ مورد جز همين جا نامى از خالد بن وليد نيامده است، همان مردى كه عمر بن خطاب هنگام عزل او گفت: «در شمشير خالد مايه هاى سبك سرى است».

نبرد اوطاس

663 - هوازن شكست سختى را متحمّل شدند و گروهى به سوى طايف گريختند در آنجا براى رويارويى مجدّد با پيامبر (صلی الله علیه و آله) گرد هم آمدند. گروهى نيز راه

ص: 351

نخله را در پيش گرفتند و جمعى در اوطاس گرد هم آمدند. مسلمانان نيز به تعقيب اين گروهها پرداختند و به آنان دست يافتند. از جمله افرادى كه مسلمانان به آنان دست يافتند مى توان از دريد بن صمه نام برد. وى از انديشمندان آن قوم بود و مردم از او فرمان مى گرفتند و هنگامى كه مالك بن عوف با نظرات او مخالفت كرد براى آنان همان رسواييى به بار آمد كه آن مرد پيش بينى كرده بود، زيرا زنان به اسارت مسلمانان درآمدند و همراه آوردن آنان به صحنۀ اين نبرد هيچ سودى به حال سپاه ايشان نبخشيد و براى آنها رسوايى به بار آورد و ناگزير شدند با ذلّت و سرافكندگى تسليم فرمان محمّد (صلی الله علیه و آله) شوند.

ابن اسحاق دربارۀ نبرد اوطاس چنين مى گويد:

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ابو عامر اشعرى را [در رأس گروهى] به تعقيب كسانى كه به سوى منطقۀ اوطاس گريخته بودند روانه ساخت و وى توانست خود را به گروهى از آنان برساند. آنان با او درگير نبرد شدند و در اين ميان يكى از آنان (كه همه در تيراندازى مهارت خاصى داشتند) تيرى به سوى ابو عامر افكند و او را به قتل رساند.

پس از كشته شدن ابو عامر پسر عموى و ابو موسى اشعرى پرچم سپاه اسلام را به دست گرفت و به جنگ با آن گروه پرداخت و خداوند نيز پيروزى را در دستهاى او قرار داد و آن گروه را به شكست كشاند»(1).

گفتنى است قبل از ابو موسى عمو زاده او ابو عامر نيز دست به نبرد جانانه و سختى زد و هنگامى كه دو تن از مشركان يكى پس از ديگرى به هماوردى با او آمده بودند آنان را يكى پس از ديگرى به قتل رساند و در اين ميان تنها دهمين نفر آنان از مقابل او گريخت و پس از چندى بنا بر خواست خداوند از روى ترس اسلام آورده و به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيوسته بود. پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز هرگاه آن مرد را مى ديد مى فرمود: «اين كسى است كه از مقابل ابو عامر گريخته است».

همان گونه كه در حنين بيشتر زنان به اسارت در آمدند در اوطاس نيز جمع

ص: 352


1- البداية و النهاية، ج 4، ص 338. - م.

فراوانى اسير شدند. در همين باره روايت شده است كه مسلمانان در اين نبرد زنانى را از مشركان به اسارت گرفتند كه شوهر كرده بودند و شوهرانى مشرك داشتند، امّا با اين وجود برخى از مسلمانان با آنان همبستر شده و به سبب اين عمل خويش احساس گناه مى كردند تا آن كه آيه «وَ اَلْمُحْصَنٰاتُ مِنَ اَلنِّسٰاءِ إِلاّٰ مٰا مَلَكَتْ أَيْمٰانُكُمْ» (1)نازل شد و زنانى را كه از دشمن به اسارت و كنيزى گرفته مى شدند از حكم تحريم همبسترى با زنان شوهردار استثناء كرد، چه به موجب اين آيه همبسترى با زنان مشرك شوهردارى كه به كنيزى گرفته شده اند تنها به عنوان كنيز - و نه به عنوان ازدواج با آنان - مجاز است و البتّه بايد قبل از آن حدّ اقل با گذشت يك دورۀ حيض استبراء شوند.

اين غزوه، حنين، اوطاس و هوازن ناميده شده و سبب آن اين است كه نبرد عليه هوازن و در حنين صورت گرفت و تا اوطاس دامنه يافت.

دستاوردهاى حنين

664 - پيامبر (صلی الله علیه و آله) غنايم حنين را گرد آورد و به جعرانه فرستاد و آنگاه خود به تعقيب بازمانده هاى دشمن پرداخت و غنايم و اسيران اوطاسى را نيز به جعرانه فرستاد و به ديگر غنايم ملحق ساخت. از آنجا كه مالك بن عوف زنان و فرزندان و احشام و اموال هوازن را به صحنۀ نبرد آورده بود در پى شكست آنان غنايم فراوانى نصيب مسلمانان شد تا آنجا كه شمار اسيران يا بردگان اعم از زن و كودك به شصت هزار نفر، تعداد شتران به بيست و چهار هزار نفر، رقم گوسفندان به بيش از چهل هزار رأس و ميزان غنايم نقدى به چهار هزار اوقيۀ نقره مى رسيد و اين در روزگارى بود كه اكثر معاملات با نقره صورت مى گرفت و هنوز دينار رومى چندان رواجى نداشت.

ص: 353


1- - نساء/ 24: «و [نيز بر شما حرام است] زنان شوهردار مگر آن كسانى كه به ملك يمين [و به عنوان كنيز] در اختيار گرفته ايدشان». - م.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بمحض شكست و فرار دشمن اين غنايم را در ميان مسلمانان توزيع نكرد، بلكه قدرى درنگ ورزيد بدان اميد كه آنان، هر چند در ظاهر، اعلام مسلمانى كنند [و اموال خود را پس گيرند]. هدف پيامبر (صلی الله علیه و آله) از اين كار نيز نزديك كردن دلهاى آن مردم به اسلام بود، زيرا مأموريّت الهى او اين بود كه مردم را به اسلام فرا بخواند. وى بويژه به اين امر نيز توجّه داشت كه آنچه به عنوان غنيمت در اختيار مسلمانان قرار گرفته، اگر همۀ ثروت و دارايى هوازن نبود، امّا حد اقل بخش عمده اى از دارايى آن مردم بود.

هنگامى كه بيش از ده شب گذشت امّا هيچ كس مراجعه نكرد، آن حضرت غنايم هوازن را تقسيم فرمود.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در تقسيم اين غنايم بيشترين سهم را به «مؤلفة قلوبهم» يا كسانى كه به هدف نزديك كردن دلهاى آنان به اسلام چنين اقدامى براى آنان صورت مى گرفت اختصاص داد، آن سان كه به ابو سفيان بن حرب - به همين منظور و براى آن كه ايمان به قلب او راه يابد - چهل اوقيه نقره و صد شتر بخشيد و هنگامى كه او به اين بسنده نكرد، بلكه براى فرزند خود يزيد نيز خواهان غنيمت شد و گفت: «فرزندم يزيد»، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او فرمود: «چهل اوقيه نقره و صد شتر نيز براى او» و پس از آن نيز چون طمع و آزمندى ابو سفيان خاتمه نيافت و گفت: «فرزندم معاويه»، ديگر بار پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «به او نيز چهل اوقيه نقره و صد شتر بدهيد».

در اين ماجرا شاهد آنيم كه معاويّه نيز از «مؤلفة قلوبهم» يا از كافرانى است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به منظور نزديك كردن دلهاى آنان به اسلام قدرى از غنايم را به آنان بخشيد تا ايمان به دلهاى آنان راه يابد. پس آن كسانى كه معاويّه را در مقابل على (ع) قرار مى دهند و يا از او پشتيبانى مى كنند بايد اين حقيقت تاريخ را نيز از ياد نبرند.

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) همچنين به حكيم حزام صد شتر داد و چون او خواهان صد

ص: 354

شتر ديگر شد صد شتر ديگر نيز به او بخشيد. علاوه بر اين به نضر بن حارث بن كلده نيز پنجاه شتر، به علاء بن حارثه ثقفى همين تعداد و به عبّاس بن مرداس نيز چهل شتر داد و چون ابن مرداس در اين باره شعرى گفت شمار شتران او را به يكصد نفر رساند.

پس رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) زيد بن ثابت را مأمور گرد آوردن مردم و جمع آورى غنايم و تقسيم آنان ساخت و از طريق او غنايم را توزيع كرد.

در جريان اين تقسيم به هر يك از افراد سواره دوازده شتر و صد و بيست گوسفند و به هر يك از افراد پياده چهار شتر و چهل گوسفند رسيد.

نكتۀ قابل توجّه در مورد تقسيم اين غنايم آن است كه «مؤلّفه» با آن كه در صحنۀ اين جنگ تنها نظاره گر بودند، ولى با اين حال بيشترين سهم را از غنايم بردند و به نسبت از همۀ ديگر مجاهدان بيشتر گرفتند، چه، در حالى كه سهميّۀ رزمنده اى كه به شمشير خود جنگيده و غنايم را در اختيار گرفته بود چهار شتر شد در حالى كه سهميّۀ ابو سفيان تماشاچى صد شتر و سهميّۀ هر يك از فرزندان او نيز صد شتر بود و علاوه بر اين هم او و هم فرزندانش هر يك چهل اوقيه نقره گرفتند. امّا على رغم اين مسأله مؤمنان مجاهد و راستين كسانى نبودند كه در اين باره زبان به اعتراض بگشايند، زيرا مى دانستند او هدايتگر و راهنما و همو منادى دعوت به حق و همان كسى است كه دلها را با اسلام بدين وسيله نزديك مى سازد و مانع از آن مى گردد تا اين دلها از او كناره گيرد و دور شود. همچنين مى دانستند افرادى كه ما از آنان با عنوان مؤلّفه ياد كرديم افرادى مادّى بودند كه بيش از آنچه حق مى تواند آنان را مجذوب خود سازد، مادّه و مادّيات آنان را به خود جذب مى كرد.

البتّه كسى نبايد تصوّر كند كه اين كار نوعى خريدن ايمان آنان بود، چرا كه ايمان چيزى نيست كه بتوان آن را از طريق خريدن به دست آورد، بلكه ايمان از طريق اذعان و اعتراف شخص به حقيقت به دست مى آيد. از ديگر سوى آن كسانى كه با فتح مكّه رياست آنان از بين رفته و سلطۀ ايشان ستانده شده بود كسانى بودند

ص: 355

كه گذشتۀ آنان نشان مى دهد به حق - بى آن كه چيزى ديگر در كار باشد - اعتراف و اذعان نمى كردند و تسليم دلايل و براهين روشن آن نمى شدند و به همين سبب نيز براى وارد كردن آنان به صفوف مسلمانان ناگزير لازم بود از طريق اختصاص سهمى از غنايم به آنها دلهايشان به اسلام نزديك شود. وانگهى، آنچه با راه گشودن ايمان به دلهاى اين افراد به دست مى آمد بمراتب بيش از خسارتى بود كه مسلمانان از طريق اختصاص دادن غنايم به آن گروه متحمّل آن مى شدند، چه، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به على (ع) مى فرمايد: «اين كه خداوند به وسيلۀ تو يك نفر را هدايت كند براى تو از شتران سرخ موى گران قدرتر است».

در اينجا تذكّر اين نكته لازم است كه بسيارى از مردم مكّه كه در پذيرش اسلام ترديدى داشتند پس از مشاهدۀ اين پيروزى و پس از ديدن اين نصرت و تأييد خداوند گروه گروه به اسلام درآمدند.

دل آزردگى انصار

665 - ابن اسحاق به سند خود از ابو سعيد خدرى چنين روايت مى كند:

«هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در نبرد حنين به آن غنايم دست يافت و قدرى از آن به «مؤلفه» و ديگر اعراب داد و از اين غنايم هيچ چيز - اندك يا بسيار - به انصار نرسيد، اين گروه از ياران رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اندكى دل آزرده شدند تا جايى كه يكى از آنان گفت: «به خداوند سوگند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خاندان خود را ديده است!».

در اين ميان سعد بن عباده به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) رسيد و گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين گروه از انصار اندكى از تو آزرده شده اند». آن حضرت فرمود: «به چه سبب؟» او گفت: «به سبب اين كه غنايم را در ميان خاندان خود و ساير اعراب تقسيم كرده اى و هيچ چيزى به آنان نرسيده است». پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) از سعد پرسيد: «تو خود موضعت در اين باره چيست؟» او گفت: «من هم يك نفر از قوم خود هستم».

ص: 356

در اين هنگام رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به سعد فرمود: «قوم خود را در اين مكان گرد آورد و پس از آن كه همه جمع شدند به من اطّلاع ده».

بدين ترتيب سعد از حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) رفت و خاندان خود را ندا داد و آنان را در آنجا كه آن حضرت فرموده بود گرد هم آورد. در اين ميان سعد تنها به يك نفر از مهاجرين اجازه داد در جمع آنان حضور يابد و ديگران را بازگرداند و همچنان به جمع كردن انصار ادامه داد تا زمانى كه همه گرد آمدند و حتّى يك نفر از آنان خارج از آن جمع نماند.

پس از آن سعد ديگر بار به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) رسيد و گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اينك آنچنان كه فرمان دادى انصار را گرد هم آوردم. اينك آنان به فرمان تو و همان جا كه گفته اى جمع شده اند».

در پى اعلام آمادگى سعد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به ميان آنان آمد و به ايراد خطبه پرداخت. آن حضرت پس از حمد و ستايش خداوند بدانچه شايسته است فرمود: «اى انصار، آيا وقتى به ميان شما آمدم گمراه نبوديد و خداوند هدايتتان كرد؟ آيا نيازمند نبوديد و خداوند بى نيازتان ساخت؟ آيا دشمن نبوديد و خداوند دلهايتان را به يكديگر نزديك كرد؟» گفتند: «چرا». سپس فرمود: «اى انصار چرا به من پاسخى نمى گوييد؟» گفتند: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از چه سخن بگوييم و چگونه پاسخت دهيم. منّت از آن خداوند و رسول اوست».

پس از آن پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «به خداوند سوگند مى توانستيد سخنى بگوييد كه هم راست گفته ايد و هم تأييد و تصديق كرده ايد، مى توانستيد بگوييد تو به ميان ما آمدى در حالى كه رانده شده بودى و ما تو را پناه داديم، نيازمند و گرفتار بودى و با تو همدردى كرديم، ترسان بودى و به تو امنيّت [و حمايت] داديم و بى ياور بودى و ياريت كرديم». آنان ديگر بار در پاسخ آن حضرت گفتند: «منّت از آن خدا و رسول اوست».

پس پيامبر فرمود: «آيا به خاطر علف هرزه اى از دنيا كه به وسيلۀ آن دلهاى گروهى را كه تازه اسلام آورده اند به اسلام آشنا و نزديك ساخته و در مقابل شما را بدانچه خداوند از اسلام روزيتان ساخته واگذاشته ام دل آزرده شده ايد؟ اى انصار آيا

ص: 357

بدين خشنود نمى شويد كه مردم با گوسفند و شتر به كاروان خويش بر گردند و شما با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به كاروان خود برويد؟ سوگند به آن كه جانم در دست اوست اگر همه مردم از راهى و انصار از راهى ديگر بروند از همان راه خواهم رفت كه انصار رفته اند. و اگر اين نبود كه من يك مهاجر [در ميان شما مردم هستم] من نيز يك نفر از انصار بودم. پروردگارا بر انصار، فرزندان انصار و فرزندان فرزندان انصار رحمت فرست».

راوى اين روايت مى گويد: «در پى اين سخنان پيامبر (صلی الله علیه و آله) انصار آن قدر گريستند كه محاسن آنها تر شد و آنگاه خطاب به آن حضرت گفتند: «به پروردگارى خداوند و به اين كه رسول او نصيب ماست خشنوديم».

پس از اين جريان آن جلسه خاتمه يافت و مردم متفرّق شدند»(1).

شايد يكى از اسباب و علل اين دل آزردگى انصار آن بود كه آنان مى ديدند ابو سفيان يعنى همان مردى كه عليه او جنگيده اند به همراه فرزندانش از عطاياى فراوانى برخوردار مى شود در حالى كه آنان بوده اند كه در راه خدا جهاد كرده اند.

به هر حال پيامبر (صلی الله علیه و آله) براى انصار و فرزندان و نيز فرزندان فرزندان انصار دعا كرد و به بركت همين دعا نيز رحمت و خشنودى خدا و رسول او آن مردم را در ميان گرفت، هر چند كسى از فرزندان همين «مؤلّفه» در واقعه حرّه زنان و كودكان انصار را به اسارت در آورد. لعنت خداوند بر او و بر هر كسى باد كه او را توانايى و سلطه داد.

وساطت دربارۀ غنايم

666 - آن سان كه گفتيم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قبل از توزيع غنايم بيش از ده روز صبر كرد بدان اميد كه آن مردم اسلام آورند يا، دست كم، در مقابل پيمانى با آن حضرت خواهان اموال و داراييهاى خود شوند. اين اميد او اميد يك فرمانده نظامى كه سر جنگ دارد نبود، بلكه اميدوارى هدايتگر و راهنمايى بود كه خواهان فتح

ص: 358


1- - البداية و النهاية، ج 4، ص 358-359. - م.

دلهاست و نه خواهان فتح نظامى دژها.

امّا پس از آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين غنايم را تقسيم كرد گروهى چهارده نفرى از هوازن كه يكى از عموهاى رضاعى پيامبر (صلی الله علیه و آله) در رأس آن قرار داشت، در حالى كه به سبب حماقتى كه كرده بودند و به سبب نافرمانى از انديشمند خاندان خود زنان خود را به اسارت داده بودند، به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيدند و از آن حضرت تقاضا كردند در مورد اسيران و اموال و دارايى آنان بر ايشان منّت گذارد و آنچه را از آنها ستانده است بازگرداند.

چنين به نظر مى رسد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به بازگرداندن اسيران آن قوم تمايل بيشترى داشت تا به بازگرداندن اموال آنان. به همين سبب نيز به آنان فرمود: «اكنون كسانى [از اسيران شما] همراه منند كه خود مى بينيد. اينك راستش را به من بگوييد كه آيا زنان و فرزندانتان براى شما دوست داشتنى تر است يا اموالتان؟» آنان در پاسخ گفتند: «ما هيچ چيز را به جاى زن و فرزند خويش نمى خواهيم».

در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آنان فرمود: «پس از نماز صبح در ميان مردم برخيزيد و بگوييد كه ما رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را واسطۀ خود در پيشگاه مؤمنان و مؤمنان را واسطه خود در محضر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرار مى دهيم كه اسيران ما را برگردانند».

چون پيامبر (صلی الله علیه و آله) نماز صبح را به جاى آورد، آنان برخاستند و همان سخنان را بر زبان آوردند. در اين هنگام پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «امّا آن مقدار كه به من و بنى عبد المطلب رسيده است از آن شما و [در مورد بقيّه نيز] از مردم خواهم خواست».

در پى سخن آن حضرت مهاجران و انصار نيز برخاستند و گفتند: «آنچه نيز به ما رسيده از آن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) باد».

تنها در اين ميان اقرع بن حابس گفت: «اما من و بنى تميم حاضر به اين كار نيستيم»، عينية بن حصن نيز گفت: «من و بنى فزاره نيز اين كار را انجام نمى دهيم»

ص: 359

و عبّاس بن مرداس نيز گفت: «من و بنى سليم هم نمى پذيريم». امّا مردان بنى سليم بر خلاف سخن او گفتند: «آنچه سهم ما شده است از آن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) باد» و در اين هنگام ابن مرداس خطاب به خاندان خود گفت: «مرا سبك كرديد».

در اينجا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن آزادۀ بزرگوار دوستدار آزادگى را مى بينيم كه چگونه براى مردم بيان مى كند كه دوست دارد اسيران آن قوم آزاد شوند. او خطاب به مردم مى فرمايد: «اين قوم به عنوان مسلمان نزد ما آمده اند و البتّه من پيش از اين نيز در مورد تقسيم اسيران آنان درنگ كردم و اكنون آنان را [ميان دو راه برگرداندن اموال و آزادى اسيرانشان] مخيّر قرار دادم و آنان هيچ چيز را به جاى زنان و كودكان خويش نپذيرفتند. پس هر كدام از شما كه كسى از اسيران در نزد اوست و خود دوست دارد داوطلبانه او را آزاد كند اين كار را انجام دهد و هر كسى نيز دوست دارد حق خود را حفظ كند اسيرانى را كه در اختيار دارد به اين قوم برگرداند و در مقابل، از اوّلين غنايمى كه خداوند نصيب ما سازد در مقابل هر فردى كه آزاد كرده شش سهم به او خواهيم داد».

بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمادگى خود را براى پرداخت فديۀ همه اسيران از اموال مسلمين اعلام كرد و البتّه مردم داوطلبانه اين كار را انجام دادند و گفتند: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خشنودمان ساخت». پس از آن پيامبر (صلی الله علیه و آله) به جدا كردن افرادى كه داوطلبانه اين كار را انجام داده و كسانى كه به چنين كارى راضى نشده بودند پرداخت. آنگاه به مردم فرمود: «برگرديد تا آن كه خداوند چيزى در اختيار ما قرار دهد كه بدانچه به شما گفته ايم وفا كنيم». پس مردم پراكنده شدند و زنان و كودكان آن قوم را نيز بديشان بازگرداندند و هيچ كس از آنان از اين فرمان سرپيچى نكرد، مگر عيينة بن حصن كه پيرزنى به عنوان اسير در اختيار او قرار گرفته بود و وى از رها كردن او ابا كرد، هر چند بعدها او را آزاد ساخت.

رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) اسيران هوازن را با احترام و در حالى كه به هر يك از آنان

ص: 360

جامه اى قبطى پوشانده و جامه اى نيز به عنوان هديه به آنان داده بود به ميان خاندان خود برگرداند در حالى كه به زبان حال مى گفت: «شكست خوردگانى كه مورد اكرام قرار گرفته اند».

667 - قبل از به پايان بردن سخن در مورد غنايم هوازن و سرنوشت اسيران مناسب است به حكمتى كه خداوند در رسيدن اين غنايم به مسلمانان قرار داده و بدين ترتيب سپاه اسلام را مشمول توجّه و عنايت ساخته و از ضايع شدن آنان جلوگيرى كرده است نيز اشاره اى داشته باشيم.

مسلمانان در جريان فتح مكّه به هيچ غنيمتى دست نيافته بودند و به پاس احترام مكّه و حمايت از داراييهاى موجود در آن، خداوند هيچ چيز از آن را به تصرف رسول خود و مسلمانان در نياورده بود و آنان به عنوان فاتح وارد اين شهر نشده و بلكه هر چند احرام نبسته بودند، امّا بيشتر به كسانى شباهت داشتند كه براى طواف و سعى صفا و مروه آمده اند.

امّا اين سپاه سپاهى گران بود كه ده هزار تن را در خود جاى مى داد و اين سپاهيان از مكّه تا مدينه آمده و آن صحراها و بيابانها را درنورديده بودند و اينك نيز در نزديك شهر خود قرار نداشتند تا احتياجات خود را تأمين كنند و اين در حالى بود كه چنين سپاه گرانى قاعدة نياز به تدارك و تجهيز داشت.

اينجا بود كه خداوند اين سپاه را به سوى هوازن و هوازن را به سوى اين سپاه كشاند و نيز چنين به دل مالك بن عوف انداخت كه به گمان خود براى تقويت بيشتر سپاه هوازن و به وجود آوردن روح حماسۀ قويتر در سربازان در دفاع از زنان و كودكان و اموال خويش آنها را نيز با سپاه همراه ساخت و البتّه همراهى اين اموال و زنان و كودكان سودى به حال اين سپاه نبخشيد و بلكه بدين ترتيب همۀ اموال آنان در اختيار سپاه اسلام قرار گرفت و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنها را چنان كه از خداوند فرمان گرفته بود در ميان مردم تقسيم كرد و علاوه بر اين اسيران فراوانى نيز به اسارت مسلمانان در آمدند.

ص: 361

احكام شرعى در غزوۀ حنين: عاريۀ مضمونه

668 - در سير حوادث قبل از اين غزوه آورديم كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هنگامى كه اطّلاع يافت صفوان بن اميّه مقدارى سلاح در اختيار دارد آنها را براى ارتش اسلام به عاريه گرفت و ضمانت آنها را پذيرفت و فرمود: «عاريۀ مضمونه خواهد بود».

اكنون جاى اين پرسش است كه آيا مفهوم مضمون بودن اين عاريه آن است كه سپاه اسلام حق ندارد آن سلاح و زره ها را مورد خيانت و تصرّف نابحقّ خود قرار دهد و بايد به صاحبش برگردانده شود يا مفهوم اين ضمانت آن است كه در صورتى كه به هر شكل اين سلاحها از بين برود برگرداندن قيمت آن به صاحبش لازم است.

در پاسخ اين سؤال و در برداشت از اين حديث ميان فقهاء اختلاف نظر وجود دارد.

خلاصه نظرات فقهاء در اين باره آن است كه از يك سو همه در اين نكته اتّفاق و اجماع دارند كه عاريه امانتى در دست عاريه كننده است و به همين سبب براى او ضمان نمى آورد مگر آن كه در نگهدارى آن از سوى او كوتاهى شود و يا آن عاريه در راهى جز آنچه بدان منظور از صاحبش گرفته شده به كار رود، چرا كه چنين چيزى نوعى تعدّى به شمار مى رود و تعدّى موجب ضمان است. دليل ديگر عدم ضمان در صورت استفادۀ متعارف از مورد عاريه و نگهدارى و مواظبت از آن به طور متعارف و نيز دليل ضمان آور بودن آن در صورت تعدّى آن است كه عاريه دادن نوعى كار تبرّعى است و كار تبرّعى در صورتى كه مورد آن در همان راهى كه بدان منظور عاريه انجام گرفته مورد استفاده قرار گيرد ضمان آور نمى باشد.

[اين حكم مورد اجماع فقها دربارۀ عدم ضمان در عاريه به شرط عدم تفريط و تعدّى است. امّا در مورد تحقّق يا عدم تحقّق ضمان به وسيلۀ ذكر چنين شرطى

ص: 362

در هنگام عاريه دادن دو عقيده وجود دارد:]

الف: شافعى در آن است كه شرطهاى روشن در ضمن عقد به همان نحو كه مورد تصريح قرار گرفته الزام آور است و بايد بدان عمل شود. بنابراين در صورتى كه در عقد عاريه شرط ضمان ذكر شود عاريه به سبب همين شرط مضمون خواهد بود. به نظر او عاريه از قبيل غصب نيست زيرا در مورد غصب شيء غصب شده به هر نحو كه تلف شود براى غاصب ضمان خواهد آورد، چون يد غصب «دست متجاوز» است و چنين دستى هميشه با تلف ضمان مى آورد. امّا در مورد عاريه، اصل كلّى آن است كه عاريه امانتى در دست عاريه گيرنده است و بنابراين از آنجا كه دست «دست متجاوز» نيست به صورت عادى در موقع تلف ضمانتى وجود ندارد، ولى جايز است كه طرفين در مورد ضمانت عاريه با يكديگر توافق كنند، بويژه در جايى كه عاريه براى كارى كه گمان بيشترى نسبت به تلف شدن آن مى رود صورت گرفته باشد همانند اين كه سلاحى براى جنگ و يا آسيابى دستى براى چرخاندن و آسياب كردن عاريه داده شود كه در اين مورد احتمال تلف شدن مورد عاريه احتمالى قوى و نزديك به يقين است.

ب: ابو حنيفه، مالك و برخى از اكثريّت فقها بر اين عقيده اند كه عاريه حتّى با ذكر شرط ضمانت در ضمن عقد ضمان آور نيست، چرا كه ذكر چنين شرطى موجب تغيير مفهوم و ماهيّت اين قرارداد مى شود چون عاريه در معنى نوعى وديعه است و وديعه به هيچ صورت ضمان آور نمى شود. پس عاريه نمى تواند ضمان آور باشد. به نظر اين گروه ميان وديعه و عاريه تنها يك تفاوت وجود دارد و آن اين است كه عاريه را مى توان با اجازۀ مالك مورد استفاده قرار داد در صورتى كه در مورد وديعه چنين چيزى امكان ندارد و اگر شيئى به وديعه گذاشته شده با اجازۀ مالك آن مورد استفاده قرار گيرد اين قرارداد از معنى و ماهيّت وديعه خارج است و عاريه خواهد بود و اگر هم بدون اجازۀ مالكش مورد استفاده قرار گيرد [حالت غصب پيدا خواهد كرد] و دست، «دست متجاوز» خواهد شد.

ص: 363

به عقيدۀ اين گروه در جريان وديعه گرفتن سلاحهاى صفوان از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن حضرت مورد وديعه را به اين نحو كه اصل آن را برگرداند و در صورت تلف شدن قيمت آنها را به او پرداخت كند ضمانت نكرد، بلكه مراد آن حضرت از اين كه «اين عاريه مضمون خواهد بود» آن بود كه وى ضمانت مى كند اصل آن را برگرداند. امّا در صورت تلف شدن، ضمان قيمت آن از اين حديث بر نمى آيد و نمى تواند چنين چيزى تصوّر شود، چه اين كه در برخى از روايات از پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) رسيده است كه [به جاى «بل عارية مضمونه» يعنى اين عاريه مضمون خواهد بود] فرمود: «بل مؤادة» يعنى آن كه بازگردانده خواهد شد. بدين ترتيب معنى ضمان در روايت نخست ضمانت آن حضرت در مورد بر گرداندن اصل آن است نه ضمانت در صورت تلف. افزون بر اين نحوه پرسش صفوان نيز همين مطلب را تأييد مى كند، چه اين كه او پرسيد: «أ غصبا يا محمّد» يعنى «آيا اين سلاحها را غصب خواهى كرد؟» بنابراين پرسش و نگرانى صفوان از ناحيۀ تصرّف شدن اصل سلاحهاست و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به او پاسخ مى دهد كه «نه، اصل آنها برگردانده خواهد شد و ما آن را غصب نخواهيم كرد، بلكه به اين عنوان اين سلاحها را مى گيريم كه در دست ما عاريه باشد و آن را پس از استفاده برگردانيم».

به عبارت ديگر، از آنجا كه اصل پرسش صفوان از اين است كه آيا اشياء مورد بحث با اجازۀ او گرفته مى شود يا على رغم ميل صاحبش از او ستانده خواهد شد و آيا اين اشياء از ملكيّت او خارج مى شود و به ملكيّت مسلمانان در خواهد آمد، مناسب آن است كه پاسخ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را نيز به گونه اى معنى كنيم كه با اين سؤال تناسب داشته باشد. بر اين اساس از آنجا كه صفوان از كيفيّت و از وصف عاريه چيزى نپرسيده بلكه از عاريه و يا غصب بودن آن پرسش كرده است بايد گفت معنى پاسخ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز اين است كه اشياء مورد بحث به او برگردانده خواهد شد».

افزون بر اين، در روايت آنچه مورد ضمان خوانده شده عين اشياء به عاريت گرفته شده است و نه قيمت آن و بنابراين چنين ضمانتى [يعنى ضمانت عين] تنها با التزام

ص: 364

به برگرداندن اصل آن تصوّر مى شود و در اين حديث سخن از اين نيست كه در صورت تلف شدن مورد عاريه قيمت آن به صاحبش مستردّ شود.

بر اساس اين ادلّه است كه اين گروه مى گويند ضمانت مورد بحث در حديث تنها التزام به بازگرداندن اصل آن است و جواز مضمون شدن عاريه با ذكر شرط در هنگام عقد از اين حديث استفاده نمى شود.

669 - يكى از احكام اتلاف در جنگ كه از رخدادهاى اين غزوه استفاده مى شود آن است كه از بين بردن آنچه از توان دشمن مى كاهد - به شرط آن كه به منظور جنگ از سوى دشمن به كار گرفته شود و از ابزار جنگى آنان محسوب گردد - جايز است. به همين دليل از بين بردن حيوانى كه دشمن به عنوان مركب سوارى از آن استفاده مى كند جايز مى باشد، آن سان كه در جريان اين غزوه على (ع) شتران آن مرد هوازنى را كه نيزۀ خود را پيشاپيش سپاهيان به عنوان پرچم آنان به حركت در مى آورد و گاه نيز اگر كسى را مقابل خود مى يافت به وسيلۀ آن نيزه به قتل مى رساند پى كرد و بدين ترتيب او را بر زمين انداخت و مردى از انصار كه به همراه آن حضرت بود او را كشت.

اين ماجرا از آن حكايت دارد كه از بين بردن حيوانى كه ابزار جنگى دشمن است جايز مى باشد و اين كار كه عضوى از اعضاى حيوان به همين منظور در اثناى جنگ قطع شود به منزلۀ شكنجۀ آن حيوان محسوب نخواهد شد.

احكام شرعى در غزوۀ حنين: سهم مؤلّفه

670 - در زكات سهمى براى «مؤلّفه» يعنى كسانى كه دادن زكات به آنها موجب نزديك ساختن دلهاى آنان به اسلام مى شود تعيين شده در اين امر به تصريح قرآن ثابت شده است، آنجا كه مى فرمايد: «صدقات [زكات] از آن فقيران، بينوايان، كارگزاران آن، كسانى كه دلهايشان بدين وسيله به اسلام نزديك مى شود، در راه [آزادى] بردگان، ورشكستگان و بدهكاران، در راه خدا و براى

ص: 365

درراه ماندگان است و اين فريضه اى از جانب خداوند و خداوند آگاه و حكيم است»(1).

بنابراين چنين سهمى در زكات وجود دارد و در راه نزديك كردن دلهاى برخى به اسلام به مصرف مى رسد تا آنان خود اسلام آورند و خاندانشان نيز به پيروى از آنها به اسلام بگروند. همچنين يكى از مصارف ديگر آن تأمين كسانى است كه اسلام آورده و به همين خاطر دستشان از ثروت و دارايى خويش تهى شده و يا از خاندان خود بريده و رانده شده اند. بر همين اساس است كه علما مى گويند اصولا سهم «مؤلّفه» در راه گسترش دعوت اسلامى به مصرف مى رسد و به همين منظور نيز سهم مشخّصى در زكات مشخّص شده تا بودجۀ معيّن و دائمى براى اين مهم وجود داشته باشد و نه آن كه تنها راه تأمين هزينۀ اين مهم غنايم جنگى باشد كه حالت دائمى و هميشگى ندارد.

اينك جاى اين پرسش است كه آيا آنچه به عنوان سهم مؤلّفه در غنايم جنگى قرار داده شده جزئى از خمس مى باشد كه در اختيار پيامبر (صلی الله علیه و آله) - براى مصرف در مورد خود، بستگان خود، يتيمان، بينوايان و درراه ماندگان - قرار دارد يا آن كه بايد از محلّ چهار پنجم باقيمانده پس از تخميس برداشته شود.

در پاسخ اين سؤال شافعى و مالك بر اين عقيده اند كه سهم مؤلّفه از همان خمس برداشته مى شود و آن چهار پنجم باقيمانده سهم رزمندگانى است كه غنيمت را به دست آورده اند. دليل اين گروه آن است كه چون اين چهار پنجم حقّ رزمندگان است و از سويى هيچ چيز را از صاحب آن بدون اجازۀ وى نمى توان گرفت و يا در آن تصرّف كرد و در اين حال از آنجا كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در بخشيدن سهم مؤلّفه به آنان از رزمندگان اجازه نگرفت معلوم مى شود آن حضرت اين سهم را نه از مجموع غنايمى كه در اختيار او قرار داشته، بلكه از همان يك پنجم مختصّ به خود وى به آن گروه بخشيده است، چه اين كه اگر بنا بود اين سهم را از كلّ

ص: 366


1- - توبه/ 60.

غنايم بردارد از آنجا كه تنها يك پنجم غنايم از آن او بوده و چهار پنجم باقيمانده به رزمندگان تعلّق داشته قاعدة به اجازۀ آنان نياز بوده و اين در شرايطى است كه به گواهى تاريخ آن حضرت چنين اجازه اى را از آنان كسب نكرده است.

در مقابل اين نظر احمد بر اين عقيده است كه اين سهم از كل غنايم برداشته شده است، چرا كه آن حضرت آنچه را در اين ماجرا از غنايم به مؤلّفه بخشيده بود انفال خواند و انفال چيزى است كه به خدا و رسول او تعلّق دارد، آن سان كه مى فرمايد: «از تو دربارۀ انفال مى پرسند بگو انفال از آن خدا و رسول است»(1).

علاوه بر اين، غنايم بمجرّد تصرّف، تقسيم نمى شود و بصرف فتح و پيروزى به عنوان حق مسلّم رزمندگان پيروز در نمى آيد، بلكه تنها پس از برداشته شدن آنچه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اختصاص آن را براى تقويت دين و نزديك ساختن دلهاى ديگران و آشنا ساختن آنان با حق لازم مى داند اين حق به وجود مى آيد. همچنين با توجّه به اين كه جنگ در اسلام به منظور تصاحب غنيمت صورت نمى گيرد، بلكه هدف از آن دفع ستم و تجاوز و گشودن راه دعوت است، آنچه بتواند با نزديكتر كردن دلها به حقيقت در مسير دعوت و گسترش آن قرار گيرد از هر چيز ديگرى سزاوارتر است و به همين دليل نيز قبل از توزيع و تقسيم غنايم آنچه بايد به عنوان انفال برداشته شود برداشته مى شود و بمصرف مصالح دعوت اسلامى مى رسد و باقيمانده به عنوان غنيمت ميان فاتحان تقسيم مى گردد.

اكنون در اينجا پرسش ديگرى مطرح مى شود و آن اين كه اگر بپذيريم آنچه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مؤلّفه مى داد از انفال بود آيا ديگر امرا و امامان مسلمانان نيز حق اين را دارند كه چنين كارى را انجام دهند يا نه؟

در پاسخ آن بايد گفت كه اگر آنان همانند ابو بكر و عمر و على (ع) و عمر بن عبد العزيز باشند چنين حقّى را دارا خواهند بود، زيرا عدالت اين گونه اميران آنان را از اين بازمى دارد كه چنين سهمى را كه از غنايم مسلمانان بر مى دارند در راهى

ص: 367


1- - انفال/ 1.

جز آنچه مصالح حقيقى اسلام و مسلمين است بمصرف برسانند. امّا اگر اميران و حاكمان از اين قبيل نباشند و از آن عدالت و ايمانى كه آن گروه از آن برخوردار بودند بهره نداشته باشند چنين حقّى را دارا نخواهند بود، چرا كه اين اموال را در خدمت خواسته هاى نفسانى خود و براى گرد آوردن دوستانى بر پيرامون خويش و نيز محروم كردن صاحبان اصلى حق از حق خويش به كار خواهند گرفت.

به عقيدۀ نگارنده آنچه در اين ماجرا بر زبان انصار جارى شد و از ناخشنودى و عتاب آنان حكايت داشت همين نظريّۀ احمد و ديگر فقهاى اهل سنّت را تأييد مى كند كه سهم مؤلّفه از مجموع غنايم و قبل از تخميس برداشته مى شود، چرا كه در ماجراى حاضر از آنجا كه آنچه به ابو سفيان و فرزندان او داده شده از كل غنايم برداشته شده بود و به نسبت از چهار پنجم غنيمت كه سهم فاتحان بود مى كاست.

اين ناخشنودى در ميان آنان جلوه كرد و البتّه ايمان آنان اين توانايى را بديشان بخشيد كه بتوانند هدف رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را از اين اقدام دريابند.

احكام شرعى در غزوۀ حنين: مبادلۀ برده با حيوان

671 - پس از آن كه هوازن به اسلام گرويدند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمان آزاد كردن اسيران آنان را كه جمع زيادى بودند و شمارشان به چهار هزار تن مى رسيد صادر كرد آن حضرت خود آنچه را در دست داشت و يا در اختيار بنى عبد المطلّب بود آزاد كرد و به مؤمنان پيشنهاد كرد همين كار را انجام دهند. در اين ميان مهاجران و انصار پيشگام بدين كار راضى شدند و آن را انجام دادند. اما كسانى نيز بودند كه حاضر نشدند چنين كارى را رايگان انجام دهند و به همين سبب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به اين گره اعلام كرد اسيرانى را كه در اختيار دارند آزاد كنند و در مقابل هر يك نفر شش نفر شتر از اوّلين غنايمى كه نصيب مسلمانان شود به آنان داده شود. آنان اين پيشنهاد را پذيرفتند و تنها عينية بن حصن از پذيرش آن سرباز زد و پيرزنى را كه در اسارت داشت آزاد نكرد، هر چند او نيز پس از چندى آن زن را كه تنها اسيرى بود كه

ص: 368

او در اختيار داشت آزاد ساخت.

فقها دربارۀ اين ماجرا و مفادّ آن سخن گفته اند و دو مسأله را بر آن مبتنى ساخته اند:

الف: آيا همان گونه كه خريدوفروش همسان و نقدى حيوان و برده و مبادلۀ آن دو با يكديگر به يك تعداد از طريق معامله جايز است، مبادلۀ دو تعداد نابرابر از حيوان و برده و يا مبادلۀ آن به صورت نسيه نيز جايز است و يا نه؟

در اين مسأله گروهى جايز دانسته اند كه دو تعداد نابرابر از حيوان و برده با يكديگر مورد مبادله قرار گيرند و نيز همين گروه تسليم اشياء مورد معامله را در مجلس معامله شرط ندانسته اند و قائل به جواز نسيه شده اند. گروهى ديگر نيز چنين چيزى را ممنوع دانسته اند و آن را مشمول رباى در معامله و از نوع مبادلاتى شمرده اند كه تفاوت مقدار دو جنس در صورت اتّحاد تعداد جنس جايز نيست. بر اساس اين عقيدۀ اين گروه اوّلا در اختيار قرار دادن اشياء مورد معاملۀ از اين نوع در هنگام معامله لازم بوده و نسيه جايز نيست و ثانيا اگر جنسهاى مورد مبادله يكى نباشد [يكى برده و ديگرى حيوان كه يك جنس شمرده مى شود نبوده و بلكه مثلا يكى حيوان و ديگرى گندم باشد] در اين صورت تفاوت مقدار آنها با يكديگر جايز است چرا كه در اين گونه معاملات هر يك از دو شيئى مورد مبادله مورد ضمانت قرار گرفته است. البتّه گفتنى است كه اين گروه حكم اخير را نه از اين ماجرا بلكه از احاديث و روايات ديگرى گرفته اند.

ب: آيا آن سان كه پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) در اين ماجرا مقرّر فرمود كه در ازاى آزاد كردن هر يك برده از سوى كسانى كه در اختيار دارند از غنايمى كه در آينده نصيب مسلمانان خواهد شد به آنان شش نفر شتر بدهد جايز است در معامله مدّتى نامعلوم قرار داده شود؟ و آيا به عبارت ديگر جايز است در معاملۀ نسيه مدّت آن نامشخّص باشد و ذكر نشود؟

در پاسخ اين مسأله احمد بن حنبل و گروهى از علماى اهل سنّت چنين چيزى

ص: 369

را مشروط به توافق طرفين مجاز دانسته و معتقدند در اين كار هيچ مانع و عذرى وجود ندارد و فرض اين است كه هر يك از طرفين با آگاهى و به اختيار خود چنين چيزى را پذيرفته اند. امّا ابو حنيفه معتقد است كه چنين كارى به نزاع و اختلاف مى انجامد و هر كارى كه به نزاع و درگيرى بينجامد باطل است.

به عقيدۀ نگارنده نيز تفسير كردن عمل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين جريان به عنوان اين كه يك نوع معامله بوده خالى از اشكال نيست زيرا هيچ دادوستدى ميان پيامبر (صلی الله علیه و آله) و فاتحان وجود نداشته و آنچه وجود داشته آزاد كردن بردگان از سوى مسلمانان در مقابل مالى بوده كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را تعهّد كرده است، چه در اين جريان پيامبر (صلی الله علیه و آله) از مردم خواست اسيرانى را كه به عنوان برده در اختيار دارند آزاد كنند و او در مقابل اين عمل آنان اموالى به آنان پرداخت كند كه به نظر او برابر با قيمت بردگان آزاد شده از سوى ايشان است. آنان نيز اين كار را پذيرفتند.

بنابراين كارى كه در اين ماجرا صورت گرفت نوعى عتق بشرط بيع بود و نه يك بيع. اين در حالى است كه عتق نوعى تبرّع برده به خود وى از سوى صاحب اوست و در اين مورد مى توان اين عتق را اعطاى تبرعى حرّيت از سوى صاحبان بردگان يا همان اسيران و نوعى هبۀ معوّضه يا به شرط عوض دانست و همه نيز مى دانيم كه در عقد هبه امورى مورد گذشت و مسامحه قرار گرفته كه در ساير عقود چنين مسامحه هايى را نمى توان يافت.

افزون بر اين بر اساس تقريرى كه ما بيان كرديم عوض مدت دارى [كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى آن مردم معيّن فرمود] بهاى معامله نبود تا مجهول بودن مدّت آن به نزاع منجر شود، بلكه اين عوض عوض عتق بوده و به نزاع نمى انجامد.

به همين دليل است كه ما مى گوييم در اينجا نيازى به هيچ كدام از آن دو بحث فوق نيست كه آيا اين معامله تحت عنوان معاملۀ اجناس ربوى قرار داشته يا از نوع معاملۀ اجناس غير ربوى بوده است و آيا قرار دادن مدّت نامعيّنى براى پرداخت بهاى مورد معامله جايز است يا جايز نيست، چرا كه عملكرد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در

ص: 370

جريان مورد بحث بكلّى از اين مقوله دور است.

غزوۀ طايف

672 - رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به تعقيب هوازن پرداخت و هنگامى كه گروهى از آنان به اوطاس رفتند آن حضرت جمعى را در پى آنان فرستاد و زمانى هم كه اين خاندان كه مردانى جنگاور و تيراندازانى ماهر بودند به طايف رفتند و در آن شهر كه دژهاى استوارى داشت جاى گرفتند به تعقيب آنان ادامه داد.

از ديگر سوى هنگامى كه آن مشركان از حركت آن حضرت به سمت طايف آگاهى يافتند در دژهاى خود پناه گرفتند و آن قدر توشه و تداركات و موادّ غذايى در اين دژها فراهم كردند كه در صورت طولانى شدن محاصرۀ طايف حتّى تا مدّت يك سال نيز بتوانند مقاومت و پايدارى كنند و در اين مدّت متحمّل هيچ سختى و رنجى نشوند و بلكه مسلمانان را همچنان در رنج و مشكل نگه دارند و بى آن كه كشته اى بدهند از آنان كشته بگيرند.

پس از اين ماجرا هنگامى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) خود را به كنار دژهاى آنان رساند سلمان فارسى به آن حضرت پيشنهاد كرد تا با منجنيق اين دژها را هدف قرار دهد و آنها را از پايه ويران كند تا بدين ترتيب توان دفاعى و سنگرهاى مستحكم هوازن و ثقيف در هم شكسته شود.

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) نيز در پى اين پيشنهاد تانكهايى از چوب ساخت تا بدان وسيله دژهاى دشمن را در هم بكوبد.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) به سوى دژهاى طايف پيش رفت و آنان از درون دژها سپاه آن حضرت را هدف تيرهاى خود قرار دادند و از هر سو باران تير مى باريد و در پى بى آن گروهى از مسلمانان كه بنا بر روايت شمار آنان به دوازده و يا بيش از دوازده تن مى رسيد كشته شدند و در اين هنگام بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) موضع خود را به نقطه اى دور از تير رس آنان تغيير داد.

ص: 371

آن حضرت كه مى خواست به اطّلاعاتى از وضعيّت درون دژها دست يابد به منادى خود فرمان داد تا اعلام كند هر كس از بردگانى كه در اسارت قوم خصم محاصره شده به سر مى برد چنانچه از ميان آنان بيرون آيد و به جمع مسلمانان بپيوندد آزاد خواهد شد.

در پى بى آن تنى چند از بردگان از ميان محاصره شدگان فرار كردند و به موجب مفادّ آن اعلاميّۀ رسول رحمت و آن آزادۀ بزرگوار و نيز به موجب حكم شرع به آزادى دست يافتند و پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز توانست از طريق همين افراد به اطّلاعاتى در مورد وضعيّت آن قبيله دست يابد و از اين طريق آگاه شود كه آنان اندوخته اى به آن اندازه كه براى يك سال آنان بسنده كند در دژهاى خود ذخيره كرده اند.

بدين سبب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شيوه اى در پيش گرفت كه از آن طريق آنان ناگزير شوند با انتخاب خود از دژهايشان بيرون آيند. پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) در اين سياست جديد فرمان داد تا نخلهاى آنان قطع و بوته هاى تاك آنان از ريشه درآورده شود. آنان با مشاهدۀ اين اقدام مسلمانان ديدند كه ثروتشان رو به نابودى است و در اين هنگام [با خود انديشيدند و] گفتند: «اگر تاكها و نخلهاى ما قطع شود ديگر چه خواهيم داشت و چه خواهيم كرد؟». در اين ميان يكى از فرستادگان ثقيف به سوى مسلمانان بانگ برآورد كه «ثروتها را از بين نبريد كه آن اموال يا از آن ما و يا از آن شماست».

به هر حال اين اقدام عزم مردان ثقيف را سست كرد و دلهاى آنان را لرزاند، بويژه آن كه بردگان آنها يكى پس از ديگرى ايشان را ترك مى گفتند و با پيوستن به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آزادى خويش را به دست مى آوردند و آن حضرت در آن سوى جبهه هر برده اى را كه به ميان سپاه اسلام مى آمد پس از آزادى زير نظر يكى از مسلمانان قرار مى داد تا به او رسيدگى كند و او همراه با آزادى خويش بهره اى نيز از دنيا ببرد. امّا با اين حال، آن مردم على رغم تزلزلى كه بر دلهاى آنها حكمفرما شده بود و على رغم آن كه مسلمانان ضرباتى را به دژهاى آنان وارد مى آوردند و حتّى

ص: 372

آهنهاى گداخته اى كه به سوى تانكهاى چوبى يا نفربرهاى چوبى مسلمانان مى افكندند تا آنها را آتش زنند و مسلمانان رزمنده را از زير آنها به بيرون كشند همچنان به مقاومت خود ادامه دادند.

673 - ميان قريش و ثقيف پيوندى خونى و نيز خويشاوندى سببى وجود داشت و به همين سبب نيز گروهى از قريش به ميان ثقيف روانه شدند تا آنان را از ادامۀ نبرد بازدارند و به آنان بگويند كه فرجام اين نبرد به سود آنان نخواهد بود و عاقبت از آن پرهيزگاران است.

ابو سفيان بن حرب و مغيرة بن شعبه نزد ثقيف رفتند و از آنان خواستند به آن دو پناه دهند تا بتوانند سخن خود را با ايشان در ميان نهند. اين اقدام زمانى صورت گرفت كه از شكوه و جلال ثقيف كاسته شده بود و آنان به تفاهم تن در داده بودند و به همين دليل نيز به اين دو فرستادۀ قريش امان دادند.

بدين ترتيب آن دو تن پيش رفتند و از گروهى از زنان قريش و كنانه كه در آن خاندان بودند خواستند تا به ديدار آن دو بيرون آيند. امّا آنان كه آمنه دختر ابو سفيان نيز در ميان ايشان بود از بيم آن كه چون زنان هوازن به اسارت گرفته شوند بيرون نيامدند. پس از خوددارى زنان از ملاقات با آن دو ابو اسود بن مسعود به آن دو گفت: «اى ابو سفيان و اى مغيره، آيا شما را به راهى بهتر از اين رهنمون نشوم؟» در آن زمان كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در درّه اى ميان عقيق اردو زده بود و اين درّه در فاصلۀ ميان املاك و اراضى ابو اسود قرار داشت ابو اسود به آن دو مرد گفت: «اموال و املاك ابو اسود در همانجاست كه خود مى دانيد [و محل اردوى سپاه شماست].

در طايف هيچ سرزمينى ديرحاصلتر، هزينه برتر و براى آباد كردن سخت تر از آن منطقه نيست [كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) مشغول قطع كردن درختان آن است] و اگر محمّد (صلی الله علیه و آله) آنها را قطع كند ديگر هرگز اين زمينها آباد نخواهد شد. پس با او سخن گوييد و از او بخواهيد يا اين درختها را براى خود در اختيار گيرد و يا به خاطر خدا و به خاطر خويشاوندى از آنها دست بردارد، زيرا ميان ما و او رابطۀ خويشاوندى

ص: 373

است كه بر كسى پوشيده نمى باشد».

به هر حال به نظر مى رسد كه ثقيف نرمتر شده بودند و اين در حالى بود كه آنان مردمى نبودند كه نرم شوند مگر هنگامى كه بر آن مى شدند خشونت و سختى را از خود دور سازند و صلح را جايگزين آن سازند. شرايط حاضر نيز چنين شرايطى بود، چه آنان مى ديدند كه محاصره آنها را در فشار خود قرار داده، سپاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به قطع نخلها و تاكهاى آنان پرداخته و دژهاى آنان از بنياد كنده مى شود و هيچ چاره اى پيش روى ندارند.

به همين دليل نيز محمّد (صلی الله علیه و آله) را به خويشاوندى و رابطه خونى كه داشتند خواندند و از ديگر سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز كسى نبود كه به شنيدن نداى خويشاوندى بى اعتنا شود، چه او همان كسى بود كه ديگران را فرمان مى داد روابط خويشاوندى را كه خداوند به استوار داشتن آن فرمان داده است استوارتر سازند.

علاوه بر اين رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى ديد كه اسلام از مكّه و مناطق مجاور آن بتدريج به طايف راه مى يابد و حتّى برخى از مردم اين شهر به اسلام گرويده و اكثريّت آنان نيز به اين دين تمايل يافته بودند و اين در حالى بود كه وى جز هدايتگرى به راه حق و مناديى به طريق مستقيم خدايى نبود.

همچنين نرمى با مردمى كه خود گرفتار خشونتند و روحيّه اى خشن دارند گاه مى تواند موجب آن شود كه به دعوت اسلام گوش دل فرا دارند در شرايطى كه خشونت ورزيدن با چنين مردمى مى تواند دلهاى آنان را كور سازد و سينه هاى آنان را از كينه آكنده و بر دشمنى آنان بيفزايد.

در چنين شرايطى بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مصلحت ديد به نداى خويشاوندى كه از سوى آنان برخاسته بود پاسخ مثبت دهد و به خاطر در پيش گرفتن راه اصلاح در ميان مردم از آن مناطق كوچ كند، بويژه آن كه اكنون بيش از دو ماه از غيبت آن حضرت از مدينه مى گذشت و افزون بر اين ماه شوّال را سپرى مى كرد و اگر اين

ص: 374

جنگ و محاصره ادامه مى يافت ماه ذى القعده كه از ماههاى حرام است فرا مى رسيد و او كسى نبود كه در ماههاى حرام (ذى القعده، ذى الحجّه، محرّم و رجب) به جنگ و تهاجم دست بزند و اين در حالى است او در جريان محاصرۀ طايفه موضع تهاجم داشت و در چنين شرايطى نمى توانست با فرمان خداوند مخالفت كند برخاسته، [در ماه حرام نيز به تهاجم خود ادامه دهد].

بدين سان پيامبر (صلی الله علیه و آله) آمادۀ كوچ كردن از آن نقطه و ترك آن ديار شد و فرمود كه خداوند به او اجازۀ [بيشتر ماندن] در طايف را نداده است. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين سخن را با خويلد بنت حكيم بن اميّه در ميان نهاد و او نيز آن را به عمر اطّلاع داد. پس از آن عمر نزد رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) آمد و گفت: «آن سخنى كه خويلد با من در ميان نهاد و مدّعى بود تو آن را گفته اى چيست؟ آيا اعلام بازگشت نكنم؟» رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او فرمود: «چرا، اعلام بازگشت كن» و در پى بى آن عمر بازگشت سپاه را اعلام كرد.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) در حالى از اين سفر بازمى گشت كه نه شكست خورده و نه گريخته و نه ناتوان شده بود، بلكه بر هر كارى توانايى داشت و تنها در اجراى حكم خداوند براى پرهيز از جنگ و تهاجم در ماه حرام و به منظور مراعات حقّ خويشاوندى و قرابت و در حالى كه آن مردم را با مدارا و بدور از هر گونه خشونت وامى گذاشت تا با انتخاب خود به اسلام درآيند از ميان آن مردم بيرون آمد تا [در آينده اى نه چندان دور] هيأت هوازن و ثقيف را در مدينه و در ميان مسلمانان ملاقات كند.

پس از آن كه سپاه اسلام در پى بى آن فتح المبين و آن پيروزى قطعى راه بازگشت را پيش گرفت و سپاه كم كم وارد راه مى شد و ستون حركت آنان نظم مى يافت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود:

«توبه كنندگانيم پرستشگرانيم

ص: 375

و سپاسگزار پروردگار خويشيم».

در همين هنگام بود كه به رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) گفته شد: «ثقيف را نفرين كنيد» و آن پيامبر رحمت در پاسخ چنين دست دعا برداشت كه «پروردگارا ثقيف را هدايت كن و آنان را به جمع ما در آور».

روايت شده است كه به دنبال حركت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) عروة بن مسعود [ثقفى] در پى بى آن حضرت روانه شد و قبل از آن كه ايشان به مدينه برسند به حضور رسيده، اعلام مسلمانى كرد و از آن حضرت خواست اجازه دهند او به ميان قوم خود برگردد و آنان را به اسلام دعوت كند. پيامبر (صلی الله علیه و آله) در پاسخ به وى فرمود: «آن گونه كه قومت مى گويند آنان با تو خواهند جنگيد» آن حضرت از اين اطّلاع داشت كه در آن قوم نخوت و غرورى است كه به سبب آن از پذيرش دعوت عروه سر بازخواهندزد، امّا عروه در پاسخ گفت: «من از فرزندان يگانه براى آن قوم دوست داشتنى تر هستم».

او واقعا هم در ميان آن مردم فردى فرمانروا و مورد قبول بود و به همين اميد كه مردم به سبب مقام و منزلت او با وى مخالفت نخواهند كرد به سوى آنان رفت و به دعوت آنان به اسلام پرداخت. او بر بالاى يك بلندى نزديك آن قوم ايستاد و آنان را به اسلام دعوت كرد. امّا آنان تيرى به سوى او افكندند و او را به قتل رساندند.

او در پى اصابت آن تير گفت: «اين كرامتى بود كه خداوند به من ارزانى داشت و شهادتى كه خداوند به من عطا كرد. پس دربارۀ من هيچ روا نيست جز آنچه دربارۀ شهيدانى رواست كه قبل از دست كشيدن پيامبر از سرزمين شما به شهادت رسيدند.

مرا با آنان دفن كنيد». او بدرود حيات گفت و وى را با ديگر شهيدان غزوۀ طايف دفن كردند.

چنين به نظر مى رسد كه قتل عروه از سوى آنان بدان سبب كه در ميان آن خاندان مردى دوست داشتنى بود در دلهاى آنان اثر كرد و [به خود آمدند و] مشاهده كردند كه اعراب همه به فرمان محمّد (صلی الله علیه و آله) در آمده اند و تنها آنان بر دشمنى با او

ص: 376

باقى مانده اند و اين در حالى است كه توان مقابله با او را نيز ندارند و حتّى با اعرابى كه پيرامون او گرد آمده و مسلمان شده اند نيز نمى توانند بجنگند.

بدين سبب بر آن شدند تا كسى را نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بفرستند. آنان به همين منظور با عبد بن ياليل كه همسنّ عروة بن مسعود بود گفتگو كردند، امّا او كه ديده بود چگونه آن مردم با آن كه همان طور كه اينك مى كوشند تا او را به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) بفرستند قبل از اين عروه را خود فرستاده بودند و با او در هنگام بازگشت چه رفتارى در پيش گرفتند از بيم آن كه مبادا همان سرنوشتى كه بر سر عروه آمده بود بر سر او نيز بيايد از پذيرش اين مأموريّت سرباززد و به آنان گفت: «هيأتى را به همراه من بفرستيد». بدين ترتيب بود كه آنان شش نفر ديگر نيز با او همراه كردند. اين هيأت خود را به مدينه رساند و در آنجا با مغيرة بن شعبه برخورد كرد...

اينك سخن از اين هيأت و آنچه را رسول خدا (صلی الله علیه و آله) درباره اش فرموده است در همين جا رها كرده و آن را به فصل مناسب خود كه در آنجا به بحث مستقلى پيرامون هيأتهاى مسلمان خواهيم پرداخت وامى گذاريم. در اينجا تنها اشاره اى به هيأت ثقيف كرديم تا بيان كنيم رها كردن غير عاجزانۀ اين مردم از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تدبيرى حكيمانه بود كه دلهاى آنان را پس از سركشى براى پذيرش اسلام رام ساخت تا آنجا كه ابو داوود در همين باره روايت مى كند مردى به نام صخر، معروف به غيله احمسى، با خود عهد كرد و پيمان بست كه ثقيف را به پذيرفتن اسلام وادارد سازد. او توانست دلهاى آن خاندان را نرم كند و آنان را تسليم حكم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كند. وى پس از اين موفّقيّت به رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) نامه نوشت كه «بارى، اى رسول خدا ثقيف تسليم اين خواسته شده است و من آنان را كه به سپاه من پيوسته اند به سوى تو مى آورم».

هنگامى كه اين نامه به پيامبر (صلی الله علیه و آله) رسيد آن حضرت بيش از حدّ شادمان شد، چرا كه اين خاندان اسلام آورده بودند و اين در حالى بود كه جنگى ويرانگر عليه

ص: 377

آنان در نگرفته بود. در اين هنگام منادى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نداى فراخوانى مردم به تجمّع را در داد و گفت: «الصلاة جامعة». پس از آن [و زمانى كه مردم جمع شدند] پيامبر (صلی الله علیه و آله) براى قبيلۀ احمس كه اين مرد (صخر) از آن قبيله بود دعا كرد و ده بار فرمود: «پروردگارا به سواران و اسبان احمس بركت ده».

صخر تنى چند از هوازن را به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آورد و البتّه اين افراد همان هيأت ثقيف نبودند كه به حضور آن حضرت رسيدند و در سطور قبل بدان اشاره كرديم و نيز وعده داديم در فصول آينده دربارۀ آنان بتفصيل سخن گوييم.

نگاهى دوباره به غنايم هوازن

674 - پيش از اين از غنايم هوازن سخن گفتيم، آنچه كه شايد بزرگترين غنايمى بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از اعراب مى گرفت و شايد همانند يا نزديك به غنايم خيبر بود. ما بحث از اين غنايم را پس از بحث از شكست هوازن مطرح كرديم و البتّه در اين نحوه ترتيب بحث همراه با سير زمانى حوادث حركت نكرديم، زيرا توزيع و تقسيم اين غنايم از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تنها پس از غزوۀ طايف صورت گرفت در حالى كه ما تا اين زمان صبر نكرديم و بمحض به پايان بردن بحث از شكست هوازن از تقسيم غنايم آنان سخن گفتيم.

اكنون به بيان اين نكته مى پردازيم كه غنايم هوازن به فرمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين زمان و پس از غزوۀ طايف كه شايد اندكى دير بود تقسيم شد.

پيش از اين از سهمى سخن گفتيم كه پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) به مؤلّفه يا كسانى كه بدين وسيله دلهايشان به اسلام نزديك مى شد بخشيد و البتّه در ميان كسانى كه از اين سهم برخوردار شدند هيچ كس از بنى عبد المطلّب نبود، نه عبّاس در ميان آنان بود، نه فرزندان حارث بن عبد المطلّب و نه ديگر كسانى كه در كنار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مقاومت و پايدارى پرداخته بودند، آن هم در زمانى كه ديگران از

ص: 378

صحنۀ نبرد مى گريختند. هيچ كس از مهاجرين نيز از اين ماجرا اندوهى به دل نگرفت و آزرده نشد، نه ابو عبيده دل آزرده گشت، نه عبد الرّحمن بن عوف و نه كسانى جز آن دو، چرا كه آنان عزّت و سربلندى اسلام را مى خواستند و نه ثروت و افتخار به خاندان و نسب خويش را.

البتّه در اين ميان انصار اندكى دل آزرده شدند، نه به خاطر مال و ثروت، بلكه بدين سبب كه گمان مى كردند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با ديدن خاندان خود آنان را از ياد برده است، زيرا آنان همان كسانى بودند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را پناه داده و از يارى خود برخوردار ساخته بودند و با چنين وصفى روشن است كه هرگز چشم داشت مالى نداشتند، بلكه خود پيامبر (صلی الله علیه و آله) را مى خواستند. انصار خود آن حضرت را مى خواستند و مهاجران خواهان آن بودند تا همچنان محبّت او بر آنان محفوظ بماند.

اين گروه از انصار حتّى با همان دل آزردگى و در همان نگرانيهايى كه يافته بودند مردمى پاك و بى آلايش بودند، امّا در اين ميان كسانى نيز بودند كه نه از مهاجرين و نه از انصار، نه به دعوت اسلامى مى انديشيدند و نه از سهم مؤلّفه چيزى به آنان داده شده بود تا ايمان را به دلهاى آنان وارد كرده باشد. اين گروه در مخالفت با عمل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) زبان به انتقاد گشودند و سخنانى گفتند حاكى از اين كه آنان نه از مهاجرين بودند و نه از انصار و بلكه منافقانى بودند كه قرآن كريم آنان را در شمار اين گروه ذكر كرده است.

پس از آن كه پيامبر سهمى را به مؤلّفه داد ذو الحويصره از خاندان بنى تميم برخاست و گفت: «اى محمّد امروز ديدم كه چه كردى». آن حضرت پرسيد: «چه ديدى؟» گفت: «نديدم كه عدالت ورزيده باشى». پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) از اين سخن او خشمگين شد، امّا خشم شخص مهربانى دلسوز و مدبّرى حكيم. آنگاه به او فرمود: «واى بر تو! اگر عدالت نزد من نباشد نزد چه كسى خواهد بود؟»

در اين هنگام عمر گفت: «آيا او را نكشيم؟» آن هدايتگر امين در پاسخ او

ص: 379

فرمود: «او را واگذاريد كه طرفدارانى پيدا خواهد كرد و آن قدر در دين افراط و زياده روى خواهند كرد تا آن كه به سان تيرى كه از كمان بيرون مى جهد از دين خارج شوند».

روشن است كه گويندۀ اين سخن چنان كه از نحوۀ خطاب او به نظر مى رسد نمى تواند يك مؤمن باشد، چه اين كه او در هنگامى كه روى سخن خود را به جانب پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى كند به جاى آن كه با عبارت «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)» آن حضرت را مخاطب قرار دهد با كلمه «اى محمّد» او را مخاطب ساخت.

مشابه همين سخن را يكى ديگر از مسلمانان نيز بر زبان آورد. او بلال بود كه چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را مشغول تقسيم اموال و غنايم ديد گفت: «اى محمّد، عدالت پيشه كن». پيامبر (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او فرمود: «ترا چه مى شود! اگر من عدالت نورزم چه كسى عدالت خواهد داشت؟ اگر من عادل نبودم تو زيانكار و درمانده مى شدى».

در اين هنگام عمر گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آيا اين مرد را بكشم؟»

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) بازهم در پاسخ او فرمود: «از اين به خدا پناه مى بريم كه مردم بگويند من اصحاب خود را مى كشم. اين مرد و اصحاب او قرآن مى خوانند و البتّه قرآن از گلوى آنان تجاوز نمى كند. آنان همچنان كه تيرى از كمان بيرون مى رود از دين خارج مى شوند».

همچنين به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خبر رسيد كه يكى از مردم هنگامى كه او سهمى را به مؤلّفه داده گفته است: «اين تقسيمى است كه رضا و خشنودى خداوند در آن قصد نشده است». هنگامى كه اين خبر به آن حضرت رسيد فرمود: «خداوند بر موسى رحمت فرستد كه به بيش از اين آزرده شد».

اين فرمودۀ پيامبر (صلی الله علیه و آله) اشاره به آن كلام خداوند است كه مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد، همانند كسانى نباشيد كه موسى را [به وسيلۀ گفته هاى خود] آزار دادند و البتّه خداوند او را از آنچه آنان گفته بودند تبرئه كرد و او نزد

ص: 380

خداوند آبرومند بود»(1).

هر چند به گمان نگارنده همۀ اين افراد از كسانى كه ايمان به دلهايشان راه نيافته و از آن اعراب باديه نشينى بودند كه قرآن كريم دربارۀ آنان مى فرمايد: «اعراب از همه كافرتر و منافقتر و [از ديگران] سزاوارترند كه حدود الهى را ندانند»(2) امّا مبناى سخن اين گروه يك فهم نادرست و نشأت يافته از آزمنديها و خواسته هاى نفس بود و آنان چنين گمان كرده بودند كه هر كس در جنگ شركت داشته داراى حقّى در غنايم است كه درست با آنچه ديگر شركت كنندگان در جنگ مى برند برابر است. آنان اين برابرى و مساوات را عدالت پنداشته بودند و در اين پندار به خطا رفته بودند، چه اين كه گاه مساوات و برابرى نه تنها عدالت نيست، بلكه نوعى ظلم و ستم است مساوات ميان يك مؤمن تلاشگر مجاهد و كسى كه به تماشا و در انتظار آن نشسته است كه نتايج نبرد به سود چه كسى خواهد بود نوعى ستم است.

آنان همچنين به نادرست چنين فهميده بودند كه هر كس در جنگ حضور يافته باشد داراى حقّى در غنايم است و هر كس آنان را از اين حق - به زعم خود آنان - بازدارد به آنان ستم روا داشته است.

اين نيز پندارى نادرست و باطل بود كه چشم داشتها و آزمنديها آن را به وجود آورده بود، دليل اين بطلان نيز آن است كه خداوند اوّلا خمس غنايم را در اختيار شخص رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گذاشته و ثانيا همۀ غنايم در تصرّف اوست و او در مورد آن بر اساس عدالت و نيز رحمت و مهربانى تصميم مى گيرد و عمل مى كند. پيش از اين ديديم كه او چگونه هنگامى كه مصلحت اسلام و نظام اسلامى و رحمت را در اين ديد كه اسيران هوازن به آنان برگردانده شوند اين كار را عملى ساخت و در حالى كه آن اسيران تقسيم شده و در دست مسلمانان قرار گرفته بودند به حكمت

ص: 381


1- - احزاب/ 69.
2- - توبه/ 97.

خويش آنها را از ايشان بازستاند و آن را نخست در مورد بنى عبد المطلّب به مورد اجرا گذاشت و حتّى سعى نكرد كه براى جلب خشنودى اين خاندان از اين كار تلاش كند [، بلكه خود از جانب اين خاندان اين كار را انجام داد و در مورد ديگرانى كه هنوز ايمان به دلهاى آنان راه نيافته بود نيز، آنها را به آزاد كردن اسيران در مقابل دريافت عوضى براى آن وادار كرد.

بنابراين، غنايم كلاّ در دست رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرار مى گيرد تا او بدانچه نبوّت و دعوت اسلامى و رحمت و عدالت اسلام ايجاب مى كند و نه بر اساس آنچه خواست دل ديگران است و خود نوعى ستم به شمار مى رود تصميم بگيرد و عمل كند.

در ماجراى اخير نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مشاهده مى كرد كه مصلحت دعوت اسلامى چنين ايجاب مى كند كه [با اختصاص سهمى از غنايم] دلهاى گروهى را به اسلام نزديك سازد كه هر چند سابقۀ جهادى در راه اسلام نداشتند و حتى هنوز ايمان در دلهاى ايشان جاى نگرفته بود و هر چند اين دلها از كينه آكنده و جهاد و مجاهدان داغ كشتگانى را بر اين دلها گذاشته بود، امّا در ميان خاندان خود از مقام و موقعيّتى برخوردار بودند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بدين وسيله در پى بى آن بود تا آنها را به اسلام نزديك سازد و با آن انس دهد و كينه هاى ديرينه را از اذهان ايشان بزدايد. به همين دليل نيز سهمى به ابو سفيان و فرزندان او و سهمى به اقرع بن حابس داد و به ديگرانى نيز سهامى بخشيد.

هنگامى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) سهمى از غنايم به اقرع بخشيد يكى از اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خطاب به آن حضرت گفت: «به اقرع بن حابس و عينية بن حصن دادى و جعيل بن سراقه ضمرى را واگذاشتى؟» آن حضرت در بيان اين كه حقّى را از كسى بازنداشته و نيز در توضيح سبب عطاى قدرى از غنايم به آن دو فرمود:

«سوگند به آن كه جانم در دست اوست جعيل از امثال عينية و اقرع برتر است، امّا هدف من [از اين كه به آن دو عطايى كرده ام] آن بوده است كه دلهاى آنان را به دين

ص: 382

نزديك و آشنا سازم تا اسلام بياورند. امّا جعيل بن سراقه را به همان اسلامى كه داشته واگذاشته ام».

اين اساس و دليل عطايى بود كه به برخى روا داشته شد و كسانى نيز كه در اين ميان اعتراض داشتند تنها به جنبۀ مالى قضيّه نگريسته، به وظيفۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در گسترش دعوت و استفاده از راههاى مناسب براى نزديك كردن و آشنا ساختن دلها توجّهى نداشتند.

گفتنى است كه دربارۀ منافقان و اعرابى كه به اين ماجرا اعتراض داشتند اعرابى كه به تعبير قرآن «منافقتر و كافرتر و [از هر كسى] به اين سزاوارترند كه احكام و حدود الهى را ندانند»(1) - اين آيه نازل شد كه: «از آنان كسانى هستند كه در مورد صدقات [تقسيم زكات] زبان به اعتراض و عيبجويى از تو مى گشايند و اگر از آن زكات داده شوند خشنود مى شوند و اگر چيزى از آن به ايشان داده نشود آنان را ناخشنود مى بينى»(2).

كوتاه سخن در اين باره آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نمى توانست در جريان تقسيم غنايم هوازن و در كار دعوت و آنچه دعوت آن را ايجاب مى كند تسليم گفته هاى مردمى تازه مسلمان شود، بلكه براى او همين بس بود كه مهاجرين و انصار و پاكبازانى كه دين خود را براى خدا خالص كرده بودند با او و در كنار او باشند.

عمرۀ جعرانه

675 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هنگامى كه مكّه را فتح كرد با احرام عمره وارد اين شهر نشد، بلكه به عنوان فتح اين شهر و البتّه بى آن كه قصد جنگ داشته باشد، به قصد پيوند و ارتباط با آن مردم و تجديد دوستى و اعلام برادرى - پس از يك دوره

ص: 383


1- - توبه/ 97.
2- - همان/ 58.

جدايى - به اين شهر رفت و با آنان دوستى و مهربانى ورزيد، زيرا دوستى و مهربانى دلهاى گريزان را جذب مى كند و انديشه هاى پشت كرده را به دامان خويش فرا مى خواند. البتّه هر چند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از فتح، طواف به جا آورد، امّا آن طواف طواف مناسك عمره و گراميداشت كعبه نبود.

هنگامى كه فتح مكّه پايان يافت آن حضرت به كار خاندان جذيمه و خشنود كردن آن مردم و مداواى زخمهايى كه خالد بن وليد بر دل آنان نهاده بود مشغول شد و پس از آن نيز هنگامى كه هوازن در انديشۀ هجومى عليه سپاه آن حضرت برآمد مقابله با آنان ضرورت يافت و آن رويارويى تلخ ولى با نتايج درخشنده [يعنى نبرد حنين و اوطاس] رخ داد و در پى بى آن نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در تعقيب گريختگان اين خاندان و مقابله با ثقيف قصد طايف كرد [و بدين ترتيب در تمام اين مدّت براى انجام عمره توفيق نيافت].

هنگامى كه پيامبر در آستانۀ ماههاى حرام قرار گرفت و هنگامى كه ماه ذى القعده فرا رسيد به جعرانه بازگشت و از آنجا كه يكى از ميقاتهاى حج است احرام عمره بست و به قصد زيارت عمره وارد مكّه شد.

اين عمره در ماه ذى القعده صورت گرفت و پس از آن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سوى مدينه بازگشت و شش روز مانده به پايان اين ماه به مدينه رسيد. آن حضرت در اين سال يعنى سال هشتم هجرت نه خود حج به جاى آورد و نه كسى را براى انجام حج به نيابت گماشت، [بلكه به همان عمره بسنده كرد و] البتّه آيين حج را بر همان وضعيّتى كه اعراب تا كنون به جاى مى آوردند باقى گذاشت.

ناگفته نماند كه عتاب بن اسيد كه در مكّه مانده بود حجّ مسلمانانى را كه خواستار حج بودند و در مكّه ماندند رهبرى كرد.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هنگامى كه قصد بازگشت به مدينه را داشت عتاب بن اسيد را به عنوان امير مكّه منصوب كرد. او كه - بنابر آنچه در شرح المواهب الدينيّه آمده است - در اين زمان بيست سال داشت، از نيّتى خالصانه و از كردارى پربركت و نيز

ص: 384

از قناعت به آنچه در دست داشت بهره مند بود و آزمندى و طمع در او نبود و به اندكى سير مى شد. پيامبر (صلی الله علیه و آله) هنگام ترك او در مكّه براى او به ازاى هر روز يك درهم حقوق تعيين فرمود و او نيز بى آن كه خواهان افزايش آن شود به همين مقدار بسنده كرد و در دعوت مردم به قناعت نيز مى گفت: «اى مردم، آيا خداوند شكم كسى را كه به يك درهم بسنده كرده گرسنه نگه داشته است؟ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى هر روز من يك درهم روزى مشخّص كرده و بنابراين مرا نيازى نيست».

لازم به يادآورى است كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) هنگام بازگشت به مدينه معاذ بن جبل حافظ قرآن و راوى سنّت را در كنار عتاب بن اسيد در مكّه باقى گذاشت تا اسلام را به مردم بياموزد و آنان را در دين آگاه سازد و قرآن را به انديشه هاى آنان بسپارد، زيرا آنان به چنين چيزى نياز داشتند، چون نه مانند مردم مدينه مدت زمانى را در سايه قرآن زيسته بودند، بلكه هر چند سخنوران و اديبان آن قوم از منزلت و جايگاه قرآن آگاهى داشتند و مى دانستند قرآن برتر است و برترى بر آن امكان ندارد، امّا مدّتى را در مخالفت و دشمنى با آن سپرى كرده بودند و هنوز دير زمانى از جاهليّت آنان نمى گذشت.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از انجام عمره ديگر بار به جعرانه بازگشت و در آنجا اندكى توقّف كرد، به تقسيم غنايم پرداخت و آنگاه از آنجا به مقصد مدينه حركت كرد و شش شب مانده به پايان ماه شوّال به مدينه رسيد.

در اين غزوه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) طايف را به همان شرك خود واگذاشت، هر چند آن شهر على رغم سبكسرى جاهلانه كم كم به اسلام تمايل مى يافت و در اين ميان گاه به گاه مالك بن عوف كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) توانسته بود او را به خود نزديك سازد و وى اسلام آورده و به اسلام پايبندى خوبى نشان داده بود متعرّض آن ديار مى شد و آنان را از اين ناحيه تحت فشار قرار مى داد و اندك اندك ثقيف و مردم طايف نرم شدند و تا آنجا پيش رفتند كه به اعزام هيأتى به مدينه اقدام كردند.

ص: 385

اسلام كعب بن زهير

676 - پس از بازگشت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از عمرۀ جعرانه كعب بن زهير به حضور ايشان رسيد و اسلام آورد.

البتّه ما در اين بحث قصد آن نداريم تا به يك شاعر يا كاهن و بدانچه دربارۀ اين گروه گفته يا نوشته مى شود اهميّتى بدهيم، آن سان كه پيامبر خدا (صلی الله علیه و آله) نيز به مبلّغى نياز نداشت كه از افتخارات او سخن سرايى كند، زيرا او رسول خدا بود و در پيشگاه خداوند مقامى عظيم داشت. او به شاعرى نياز نداشت كه از منصب و موقعيّت او تمجيد كند، زيرا در آن هنگام بزرگان عرب سر تسليم در مقابل او فرود آورده بودند. و همچنين به سخن سرايان نيازمند نبود تا از شخصيّت و بزرگوارى و پايدارى او سخن گويد، چه اين كه او همان رسولى است كه امثال ابو جهل زهدان شتر بر روى او مى افكندند امّا از دعوت خويش دست نمى كشيد و درشتى نيز نمى كرد و كوتاه سخن آن كه جايگاه و منزلت او در نزد خدا و در نزد هر انسان خردمندى روشن بود.

بنابراين هدف ما از طرح اين بحث تنها اين جنبه است كه اسلام آوردن او و آنچه در اين جريان رخ داده از اين حكايت دارد كه چگونه دعوت اسلامى به همه مناطق سرزمين عرب - از دور و نزديك - رسيده و چگونه فتح مكّه باعث ان شده بود كه دلها به سوى او توجّه يابند، منكران به تصديق او روى آورند، گريزندگان خود را به او نزديك سازند و در دامن او پناه جويند.

كعب از كسانى است كه [قبل از اسلام آوردن] با منكران رسالت همدستى مى كرد و در ذمّ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شعر مى گفت. امّا زمانى كه نور اسلام و آن نورى كه خاموش ناشدنى بود آشكار شد وى كه زمانى از اين نور دورى گزيده بود بدان تمايل يافت كه به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) برسد و هدايت جويد، چه او فرزند شاعر حكيم جاهليّت زهير بن سلمى و نيز از خاندانى بود كه در جاهليّت شعر حكمت

ص: 386

مى سرود.

هنگامى كه بر آن شد تا به حضور رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) برسد برادرش بجير بن زهير بن ابى سلمى طى نامه اى او را از كار بازداشت و براى وى نوشت كه پيامبر در مكّه كسانى را كه وى را مورد هجو و آزار قرار داده بودند به قتل رسانده است. وى همچنين به برادرش اطّلاع داد كه از ميان شعراى قريش ابن زبعرى و هبيرة بن وهب از بيم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به ديارى ناشناخته گريخته اند. او در ادامۀ نامه اش چنين نوشت: «اگر جان خود را دوست دارى به سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بازگرد و در حضور او توبه كن كه او هر كس را كه توبه كرده به حضور او رسد نمى كشد. اگر نيز چنين كارى را انجام نمى دهى براى نجات خود به سويى ديگر و به سرزمينى ديگر بگريز».

گفتنى است كه كعب بن زهير پيش از اين قصيده اين گفته و در آن اسلام را مورد مذمّت قرار داده بود. همچنين لازم به تذكّر است برادر او بجير كه اين نامه را نوشته قبلا اسلام آورده بود.

هنگامى كه اين نامه به كعب رسيد او زمين را بر خود تنگ يافت و از بابت قصيده اى كه قبلا گفته بود بر جان خود بيمناك شد. در اين ميان به گفتۀ ابن اسحاق «كسانى از دشمنان پيامبر كه در حضور كعب بودند او را در اين بيم افكندند كه [در صورت رفتن به مدينه] كشته خواهد شد. آنان مى خواستند بدين وسيله او را از رسيدن به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) بازدارند. امّا او چاره اى جز اين كه به حضور ايشان برسد نيافت و به همين دليل به مدينه رفت و در آنجا قصيدۀ مشهور خود را گفت و در آن به مدح رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و اظهار ترس خود و بيم دادن بدخواهان به او پرداخت.

او به مدينه روانه شد و در آنجا بر مردى كه از پيش او را مى شناخت وارد شد و همراه وى به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) رسيد و چون به جمعى كه آن حضرت در آن بود رسيدند آن مرد به كعب اشاره كرد كه اين پيامبر است، برخيز و از او امان بخواه.

ص: 387

پس كعب برخاست و در حالى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را نمى شناخت در كنار آن حضرت نشست و گفت: «اى رسول خدا، كعب بن زهير توبه كرده، مسلمان شده و براى امان گرفتن از شما آمده است». پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «آيا تو امان او را پذيرفته اى و او را امان داده اى؟» كعب گفت: «اگر من او را بياورم آيا امان داده مى شود؟» آن حضرت فرمود: «آرى». در اين هنگام گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) من همان كعب بن زهير هستم». در پى اظهار اين سخن يكى از انصار از ميان جمع انصار كه آنجا بودند برخاست و به سوى او دويد و گفت: «اى رسول خدا، دشمن خدا را به من واگذار تا او را گردن بزنم». امّا پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «از او دست بردار كه او از آنچه در گذشته داشته دست كشيده، توبه كرده و [بدين جا] آمده است».

با توجّه به اين كه هيچ كس از مهاجرين دربارۀ او سخنى نگفتند، چنان كه گفته مى شود، كعب بر اين گروه از انصار خشمگين شد، هر چند البتّه خشم او به كسانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را يارى و پناه داده بودند ضررى نمى رساند.

كعب در مدينه و در حضور رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) قصيده اى خواند و در آن به مدح آن حضرت پرداخت. اين قصيده توجّه و مهر پيامبر را كه بزرگوار و هر سخن پاكى را پذيرا بود برانگيخت.

اينك از آنجا كه گفته شده است «برخى از شعرها حكمت است» و نيز به سبب والايى و اهميّت موضوع قصيدۀ كعب مناسب است ابياتى از آن را بياوريم. او در مطلع قصيدۀ خود چنين مى گويد:

«سعاد از من بريد و امروز دلم پريشان است و هراسان در پى او و در بند محبّت او كه هنوز از آن آزاد نشده است»(1).

كعب پس از آن كه از سعاد - كه به روايتى همسر او بوده و از او جدا شده

ص: 388


1- - اين قصيده كه به لاميه كعب بن زهير مشهور است با اين مطلع آغاز مى شود: «بانت سعاد فقلبى اليوم متبول متيّم اثرها لم يفد مكبول» - م.

است - سخن مى گويد خطاب به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين مى سرايد:

«هر دوستى كه حتّى به او اميد نيز داشتم مرا گفت تو را از اين بازندارم كه مرا با تو كارى نيست».

«پس من گفتم شما را پدر مباد راه بر من مبنديد كه آنچه خداوند تقدير كرده خواهد شد».

«هر آدميزاده اى هر چند زمانى دراز در سلامت بگذراند امّا روزى بر مركب چوبين خواهد نشست».

«شنيدم كه رسول خدا مرا وعدۀ [بخشش داده] و چنين است كه اميد عفو را از پيشگاه رسول خدا بايد داشت».

«لختى درنگ، اى آن كه همو كه فضيلت قرآن را به تو داده و اندرزها و بيانهاى روشنگر در آن است تو را هدايت كرده است،

مرا به گفته هاى بد خواهان سخن چنين ملامت مكن كه هر چند درباره ام فراوان گفته شده امّا من گناهى نكرده ام».

او در ادامه در وصف رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين مى گويد:

«رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نورى است كه از او روشنايى گرفته مى شود و او شمشير هندى و از شمشيرهاى بر كشيده شده در راه خداست،

در جمع گروهى از قريش كه چون در ميان مكه اسلام آوردند سخن گويى از آن جمع گفت برويد [كه همه آزادشدگانيد]».

كعب در وصف اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز چنين مى سرايد:

«آنان اگر نيزه هايشان در جان ديگران نشيند شادى بيهوده نكنند و اگر نيز نيزه هايى در جان آنان نشيند ترسان و نگران نشوند.

نيزه ها جز آن هنگام كه در گلوى آنان نشيند بازنمى ايستد [و جز اين هنگام از جنگ نمى ايستند] و آنان از روياروى شدن با مرگ هراسى ندارند و گريزان نيستند».

ص: 389

از آنجا كه يكى از انصار در جريان ملاقات كعب در صدد قتل او برآمده بود، وى در اين قصيده در مدح انصار سخنى نگفت. بنابر روايت هنگامى كه وى قصيدۀ خود را تمام كرد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «چرا از انصار سخنى به ميان نياورده است؟ آنان سزاوار ستايشند».

در اين هنگام او در وصف انصار نيز قصيدۀ كوتاهى گفت كه چنين آغاز مى شود:

«هر كس بزرگوارى و كرامت زندگى او را شادمان مى سازد و در پى چنين چيزى است، آن در چنگ نيكان انصار قرار دارد.

آنان بزرگوارى را نسل در نسل از يكديگر به ارث برده اند و همانان نيكان و زادگان نكو مردانند».

اسلام آوردن كعب بن زهير به اين حقيقت اشاره دارد كه اگر اسلام [در نبرد موته] شاعر دعوت اسلامى و حماسه سراى دفاع از آن و دفاع از پيامبر بزرگوار (صلی الله علیه و آله) عبد اللّه بن رواحه را از دست داد، امّا [در فرداى فتح مكّه] كعب بن زبير را به دست آورد. همچنين اين حقيقت استفاده مى شود كه شاعران زبانهاى گوياى دعوت به مكارم و گسترش فضايل و تمجيد از صاحبان فضايل در سرزمين جزيرة العرب بودند.

سريّۀ عيينة بن حصين

677 - پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) پس از غزوۀ حنين و طائف به اعزام گروههايى به ميان قبايل عرب به منظور دعوت به اسلام و اطّلاع يافتن از اوضاع و احوال و اخبار آنان مى پرداخت. آن حضرت در اين گروهها كسانى را كه تازه اسلام آورده بودند به كار مى گرفت تا بيشتر با اسلام انس يابند، وظايفى را كه بر اساس اين دين متوجّه آنان مى شود بر دوش كشند، به انجام وظايف دينى خو گيرند، خصلت سلطه جويى و نياز آنان به ارضاى آن اشباع شود و بالاخره بر اساس آيين حق به غنايمى از قبايلى كه

ص: 390

از اسلام سرباز مى زنند دست يابند.

از جمله، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ماه محرّم سال نهم هجرت عيينة بن حصين را در رأس پنجاه نفر از مسلمانان كه البتّه هيچ كدام از مهاجرين و انصار در ميان آنان نبودند به سوى بنى تميم روانه ساخت.

عيينة روزها را در پنهانى به سر برد و شبانه به حركت ادامه داد تا آن كه بنى تميم را غافلگير كند. بدين ترتيب وى هنگامى كه مردان آن قبيله گوسفندان خود را به چرا مى فرستادند بر آنان يورش برد. آنان با مشاهدۀ او فرار كردند و عيينة تنها توانست بيست و يك زن و سى كودك و همچنين يازده مرد از آن خاندان به اسارت درآورد.

او اسيران خود را به مدينه برد و پيامبر (صلی الله علیه و آله) آنان را در يكى از خانه هاى مدينه جاى داد.

پس از آن چند تن از بزرگان تميم از جمله عطارد بن حاجب، زبرقان بن بدرد، قيس بن عاصم، اقرع بن حابس بن حارث، عمرو بن اهتم و بالاخره رباح به مدينه آمدند و با ديدن زنان و فرزندان خود بر آنان گريستند و آنگاه شتابان نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رفته [از بيرون خانه] بانگ برآوردند كه «اى محمّد بيرون بيا».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از خانه بيرون آمد و با آنان به گفتگو پرداخت. امّا اين گفتگو ادامه يافت تا آن كه بلال اذان ظهر گفت ولى آنان همچنان مشغول سخن گفتن با آن حضرت بودند. پس از اذان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اندكى با آنان ايستاد و آنگاه نماز ظهر را به جاى آورد و دوباره برگشت و مدّتى با يكديگر نشستند و گفتگو كردند و مدّتى نيز ايستاده همچنان به گفتگو ادامه دادند تا آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به ثابت بن قيس بن شماس فرمان داد اسيران آن خاندان را كه در موضع جنگ عليه اسلام قرار نداشتند و البتّه به پيروى از اسلام نيز گردن ننهاده بودند به آنان بازگرداند.

ابن اسحاق در مورد ملاقات اين گروه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين مى گويد:

ص: 391

«آنان به مسجد [مدينه] در آمدند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را بانگ زدند كه «اى محمّد بيرون بيا». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از برخورد آنان آزرده گشت.

آنان گفتند: ما آمده ايم تا با تو تفاخر كنيم، به شاعر و سخنور ما را اجازۀ تفاخر ده.

چنين به نظر مى رسد كه اين جريان پس از برگردانده شدن اسيران آن خاندان به ايشان صورت گرفته است.

دربارۀ همين شيوۀ برخورد آن گروه با پيامبر و [بانگ زدن او از بيرون خانه و] اجازه نخواستن براى ورود به خانۀ آن حضرت بود كه اين آيه نازل شد: «كسانى كه از پشت ديوار خانه ها تو را بانگ مى زنند بيشتر آنان خرد نمى ورزند، در حالى كه اگر آنان صبر مى كردند تا به ديدار آنان بيرون روى براى آنان بهتر بود»(1).

ابن اسحاق در ادامه به ذكر اين مسابقۀ ادبى و سخنورى يا تفاخر شعرى ادبى پرداخته و گفته هاى شاعر و نيز گفته هاى سخنور اين خاندان و پاسخ حسّان به آن شاعر را آورده است. ابن اسحاق مى گويد:

«سخنور آن خاندان حاجب بن عطارد گفت: «سپاس و ستايش خداوندى را كه فضل و منّت او بر ماست، آن كه ما را پادشاهان زمين ساخت و ثروتى بزرگ به ما ارزانى داشت تا در كارهاى خير آن را به مصرف رسانيم و نيز ما را عزّتمندترين مردمان شرق، با بيشترين جمعيّت و فراوانترين امكانات قرار داد.

پس چه كسى در ميان مردم همانند ماست؟ آيا ما سران مردم و صاحبان فضيلت در ميان آنان نيستيم؟ هر كس سر تفاخر دارد شمار جمعيّتى همسان جمعيّت ما را به ذكر آورد. ما اگر مى خواستيم بيش از اين نيز سخن مى رانديم، امّا از پرگويى شرم داريم. اينك اين سخن را مى گويم تا سخنى همانند كلام ما يا وضعيّتى برتر از وضع ما به بيان آورند».

در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به ثابت بن قيس بن شماس فرمود: «برخيز و پاسخ او را بده».

ص: 392


1- - حجرات/ 4.

ثابت نيز برخاست و گفت: «سپاس و ستايش پروردگارى را كه آسمانها و زمين را آفريد و فرمان خويش را در اين ميان روا ساخت و كرسى او علم به همه اين خلايق را در خود جاى داد و فرا گرفت.

از فضل خداوند بر ما اين است كه ما را پادشاهان [زمين] قرار داد و از ميان بهترين آفريدگان خويش رسولى را اختيار كرد كه بااصالت ترين، راستگوترين و والاتبارترين مردمان است. آنگاه بر او كتابى فرو فرستاد و او را بر خلق خويش امين قرار داد و او برگزيدۀ خداوند در ميان همه جهانيان شد. سپس او مردم را به ايمان فرا خواند و از خاندان و از بستگان و خويشاوندان او مهاجرانى ايمان آوردند كه والاتبارترين و خوش سيماترين و خوش كردارترين مردم بودند. پس ما ياران خداييم و با مردم نبرد مى كنيم تا ايمان بياورند. آنگاه هر كه به خدا و رسول او ايمان بياورد مال و جان خويش را مصون داشته است و هر كس سكوت گزيند براى هميشه در راه خدا با او خواهيم جنگيد و كشتن او برايمان سهل خواهد بود. اين سخن را اظهار مى دارم و براى زنان و مردان مؤمن از خداوند بزرگ آمرزش مى خواهم «و السلام عليكم».

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) براى اشباع و ارضاى تمايل آنان به سخن گفتن و نيز براى اين كه به آنان بياموزد تفاخر بر يكديگر به اصل و نسب خانوادگى نيست و بلكه به ايمان و كردارهاى شايسته و تقواست و هم بدين منظور كه قوم خويش را الگويى براى آنان قرار دهد و معرّفى كند و بالاخره براى آن كه بدين شيوه حق را پيش روى آنان قرار دهد اين مسابقه ادبى را آغاز كرد.

پس از سخنان ثابت بن قيس زبرقان بن بدر گفت: «سخنور اين مرد بهتر از خطيب ماست و شاعر اين قوم نيز از شاعر ما و گفته هاى اينان نيز برتر از گفته هاى ماست».

آنگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شبيه آنچه به مؤلّفه داده بود به اين گروه نيز جوايزى اهدا كرد.

ص: 393

سريّۀ ضحّاك بن سفيان

678 - اين سريّه ها همانند سريّه هاى مشابه خود به منظور اطّلاع يافتن از اوضاع و احوال عرب در صحراى عربى، گسترش اسلام و ايجاد روابط دائم ميان اسلام و آن مردم صورت مى پذيرفت.

در جريان اين سريّه، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ضحّاك بن ثابت را كه از بنى كلاب بود در ماه ربيع الاوّل سال نهم به سوى همين خاندان فرستاد. پس از آن كه گروه مسلمانان با اين خاندان روبرو شدند ابن سفيان آنان را مخاطب خود قرار داد و به اسلام دعوت كرد، ولى آنها از پذيرش آن امتناع ورزيدند و به همين سبب نيز اين گروه با آنان وارد نبرد شد و آنها از صحنۀ نبرد گريختند.

سريّۀ قطبة بن عامر

679 - اين سريّه قبل از سريّۀ پيش گفته و در ماه صفر همان سال صورت گرفت و طىّ آن بيست نفر از مسلمانان به سوى طايفۀ خثعم فرستاده شدند. آنان ده شتر در اختيار داشتند كه به نوبت بر آنها سوار مى شدند و بدين ترتيب راه خود را طى كردند و با گروههايى از بنى خثعم روبرو شده، به جنگ سختى با آنان پرداختند كه مجروحان زيادى از طرفين بر جاى گذاشت و قطبة بن عامر نيز به شهادت رسيد. امّا گروه او على رغم كشته شدن وى به نبرد خود ادامه داد و تعدادى شتر از آن خاندان به غنيمت درآورده و زنانى را نيز به اسارت گرفت و همه را به مدينه برد.

در پى اين نبرد افراد بسيارى از خثعم گرد هم آمدند و به تعقيب اين گروه پرداختند، امّا باران شديدى كه در اين ميان باريدن گرفته بود مانع اين تعقيب شد.

سريّۀ ملقمه بن محرز

680 - اين سريّه در ربيع الثانى سال نهم هجرت صورت پذيرفت و ماجراى آن

ص: 394

از اين قرار بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اطّلاع يافت گروهى از مردم حبشه در سواحل جده ديده شده اند. ظاهرا روشن بود كه اين گروه قصد هجوم عليه مسلمانان را داشتند و به همين سبب پيامبر (صلی الله علیه و آله) گروهى را به رويارويى آنان فرستاد و اين گروه به سراغ ايشان رفتند و [آنها را تار و مار كردند و] آنها از بيم اين گروه راه دريا را در پيش گرفتند و به جزيره اى در آن نواحى پناهنده شدند.

تعدادى از افراد همين گروه براى بازگشت عجله داشتند كه فرماندهشان به آنان اجازه بازگشت داد و يكى از همان جماعت را به رهبرى سايرين گماشت. او نيز در راه برگشتن به مدينه قصد شوخى با همراهان خود كرد و آتشى برافروخت و از آنان خواست به داخل آتش بروند. هنگامى كه يكى از افراد او قصد اجراى فرمانش را كرد او را از اين كار بازداشت و گفت: «من تنها قصد شوخى و خنده داشته ام».

بى ترديد اين گونه به بازى گرفتن سربازان كار درستى نبود و به همين سبب هنگامى كه به مدينه بازگشتند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را از اين ماجرا آگاه ساختند فرمود: «هر كس شما را به معصيتى فرمان دهد از او اطاعت نكنيد».

از نظر ما اگر اين حديث در صحيحين به نقل از على بن ابى طالب (ع) نيامده بود تقريبا آن را باور نمى داشتيم. امّا در اين دو جامع حديثى به نقل از على (ع) آمده است كه فرمود:

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سريّه اى را به مأموريت فرستاد و يكى از انصار را به فرماندهى اين گروه گماشت و آنگاه از افراد آن گروه خواست تا از فرمانده خود اطاعت كنند و در فرمان او باشند.

اين فرمانده [در ميان راه] به افراد گروه خود گفت: «برايم قدرى هيزم گرد آوريد». آن هيزم را گرد آوردند و آنگاه او گفت: «آتشى برافروزيد». سپس ادامه داد: «آيا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شما را فرمان نداده است كه از من اطاعت كنيد؟ اينك [من مى گويم] به درون آتش برويد».

در پى گفته هاى او برخى از افراد اين گروه به برخى ديگر نگريستند و گفتند: «ما از آتش خداوند به [طاعت] رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گريخته ايم».

ص: 395

پس از طرح اين سخن از سوى آنان خشم آن فرمانده فرو نشست و آن آتش نيز [با گذشت زمان] خاموش شد.

هنگامى كه اين گروه به مدينه و نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بازگشتند آن حضرت دربارۀ اين ماجرا فرمود: «اگر آنان وارد آن آتش شده بودند هرگز از آن بيرون نمى آمدند. در نافرمانى خداوند از هيچ كس اطاعت نبايد كرد و تنها در كار خير اطاعت هست».

در اين روايت ملاحظه مى كنيم كه رئيس اين گروه تحت تأثير خشم خود خدا و رسول را نافرمانى كرد و دستورى صادر نمود و نيز ديديم كه - بنا بر فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) - اين گروه از چنين دستورى اطاعت مى كردند در معصيت و نافرمانى خداوند از غير خدا فرمان برده بودند. همچنين در اين روايت به اين اصل كلّى بر مى خوريم كه اطاعت و فرمانبرى تنها در امور معقول و كارهاى شايسته ممكن و رواست نه در آنچه عقلا و شرعا منكر و ناخوشايند است.

بنابراين بايد آن كسانى كه به نام اطاعت و فرمانبرى دست به انجام زشت ترين كارها و دست به قتل و آزار ديگران مى زنند و بدين وسيله راه نابودى فرد و جامعه را هموار مى كنند از اين ماجرا درس عبرت بياموزند.

سريّۀ على بن ابى طالب (ع) براى نابود كردن بت خاندان طىّ

681 - در ماه ربيع الثانى سال نهم هجرت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) على (ع) را در رأس يكصد و پنجاه نفر از انصار و در حالى كه يكصد شتر و پنجاه اسب در اختيار داشتند و اين گروه رايتى سياه و پرچمى سفيد داشت براى درهم شكستن فلس كه بت قبيلۀ طىّ بود فرستاد.

على (ع) با سپاه خود كه از انصار تركيب يافته بود بر محلّۀ طىّ يورش برد و بت را نابود كرد. درگيرى ميان او و اين طايفه در صبحگاهان و به هنگام طلوع فجر رخ داد و در جريان آن مردان اين گروه از مقابله با سپاه مسلمانان كه علىّ بن -

ص: 396

ابى طالب و آن مجاهد شجاع آن را فرماندهى مى كرد گريختند و اموال و زنان خود را بر جاى گذاشتند.

سپاه مسلمانان زنان اين خاندان، و از جمله دختر حاتم طايى و خواهر عدىّ بن حاتم را كه يك مسيحى بود و به شام گريخته بود اسير كردند و در انبار توشۀ عدّى نيز سه شمشير و سه زره يافتند.

على (ع) ابو قتاده را مأمور اسيران و عبد اللّه بن عتيك را مأمور مراقبت از چهارپايان و نقره ها و ديگر غنايم كرد و آنگاه به تقسيم غنايم در ميانۀ راه پرداخت و از تقسيم كردن اسيران خوددارى كرد، اين كار را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مدينه واگذاشت.

پس از آن كه اسيران را به مدينه آوردند دختر حاتم طايى به حضور رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) رسيد و گفت: «آن كه به سفر رفته است [اشاره به عدىّ] كه با ما نيست و پدر نيز بدرود حيات گفته و ما را تنها گذاشته است. اينك من زنى ناتوانم كه هيچ خدمتكارى ندارم. خداوند بر تو منّت نهد، بر من منت نه و اگر صلاح مى دانى مرا آزاد كن و به شماتت ديگر طوايف عرب گرفتارمان مساز كه من دختر پيشواى خاندان خود هستم و پدرم درماندگان را پناه مى داد، گرفتاران را رهايى مى بخشيد، گرسنگان را سير مى كرد، برهنگان را مى پوشاند، ميهمانان را گرامى مى داشت، ديگران را اطعام مى كرد و بر همگان سلام مى كرد و هيچ نيازمندى را نوميد برنمى گرداند. من دختر حاتم طائى ام».

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) بر حال او دل سوزاند و براى كاستن از نگرانى و ترس او و رام كردن و آشنا كردن او از پدرش به نيكى نام برد و سپس فرمود: «اى كنيزك، اين كه گفتى همه صفات مؤمنان است و اگر پدرت مسلمان مى بود بر او رحمت مى طلبيديم». آنگاه به ديگران فرمود: «اين زن را آزاد كنيد كه پدرش مكارم اخلاق را دوست مى داشت».

روايت مى شود كه آن زن در مقام دعا به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت: «پروردگارا

ص: 397

كليد حاجت خواستن از خود را مگر نزد آن كريم است قرار مده».

زمانى كه اين زن با برادرش ملاقات كرد او را به پذيرفتن اسلام تشويق كرد و دربارۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت: «او كارى را انجام داد كه پدر تو آن كار را انجام نمى داد. خواه از روى رغبت و خواه از سر ترس نزد او برو. فلان كس به حضور او رسيد حاجت خود از او گرفت و آن ديگرى نيز نزد او رفت و نصيب خود را از او ستاند».

بدين ترتيب اين زن راه را براى اسلام آوردن برادرش گشود تا او خود را تسليم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كند. او نيز در حالى كه هيچ امان نامه اى در دست نداشت و از هيچ كس نيز امانى نگرفته بود به حضور ايشان رسيد. با به حضور رسيدن او كسانى كه آنجا بودند گفتند: «اين عدّى بن حاتم است».

عدّى خود دربارۀ اين ملاقات مى گويد: «هنگامى كه به حضور او رفتم دستم را گرفت [و مرا به سوى خود برد]».

گفتنى است كه پيش از اين جريان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرموده بود: اميدوارم كه خداوند دست او [عدّى] را در دست من قرار دهد و بدين ترتيب اين پيشگويى و يا اين آرزو به حقيقت پيوست.

در همين زمان جريانى رخ داد كه در آن خلق و خوى پيامبر (صلی الله علیه و آله) و مدارا و همدردى او با مستضعفان براى عدّى هويدا گشت. عدّى زمانى كه در حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود مشاهده كرد كه زنى به همراه كودكش نزد آن حضرت آمد و گفت: «ما را با تو حاجتى است» و آن حضرت برخاست و در پى كار او رفت و حاجت وى را برآورده ساخت.

عدىّ بن حاتم دربارۀ ادامۀ ملاقات خود با آن حضرت مى گويد: سپس دست مرا گرفت تا مرا به خانۀ خود برد. در خانه دخترش براى او تشكى انداخت و وى بر آن نشست و من نيز در مقابل او نشستم. آنگاه او خداى را سپاس و ستايش كرد و گفت: «چه چيز به تو ضرر و آسيب مى رساند؟ [يا به روايتى ديگر چه چيز

ص: 398

تو را به فرار وامى دارد؟] آيا اين به تو ضرر و آسيب دارد كه گفته شود لا اله الا اللّه؟ آيا خدايى جز اللّه مى شناسى؟»

عدّى مى گويد: من گفتم: «نه»، سپس او قدرى صحبت كرد و آنگاه گفت: «آيا از اين كه گفته شود اللّه اكبر به تو ضررى مى رسد؟ آيا چيزى از خداوند بزرگتر سراغ دارى؟» گفتم: «نه». فرمود: «يهوديان مورد غضب خدا و مسيحيان گمراهند». من نيز در اين هنگام گفتم: «من مسلمانى حنيفم». در اين هنگام در چهرۀ او آثار خشنودى و شادمانى ديدم. وى سپس به من فرمود تا در مدينه بمانم و من نزد يكى از انصار ماندگار شدم و صبحگاه و شامگاه به حضور او مى رسيدم.

در همين زمان كه آنجا بودم و در نزد او حضور داشتم گروهى پيش او آمدند و در جامه هايى پشمى خرما آوردند. آن حضرت نماز گزارد و سپس برخاست و فرمود: «اى مردم اندكى از زيادى مال خود - و لو به اندازۀ يك صاع يا نيم صاع و يا يك مشت و يا بالاخره نيم مشت - به ديگران ببخشيد و بدين وسيله چهرۀ خود را در مقابل آتش حفاظت كنيد. اگر حتّى چنين چيزى نيز در اختيار نداريد با يك گفتۀ خوش [روى خود را از آتش مصون بداريد] كه روز قيامت كسى از شما با خداوند ملاقات مى كند و خداوند بدين نحو كه مى گويم از او مى پرسد: «آيا براى تو ثروت و فرزند قرار ندادم؟» او نيز مى گويد: «چرا». سپس خداوند مى فرمايد: «پس آنچه براى خود پيش فرستاده اى كجاست؟» آن شخص در پيش روى، پشت سر، جانب راست و جانب چپ خويش مى نگرد و هيچ نمى يابد تا بدان وسيله روى خويش را از آتش مصون بدارد. پس بايد هر يك از شما هر چند شده با يك نيمه خرما روى خود را از آتش نگه دارد و اگر چنين چيزى نيز نمى يابد با يك سخن خوش، كه من از فقر و تهيدستى بر شما هيچ بيم ندارم، چه خداوند ياورتان است و به شما روزى مى دهد و در چنان آسايش و رفاهى قرار مى گيريد كه يك زن مى تواند بتنهايى از يثرب تا حيره سفر كند و در اين مسافت [نه از فقر و كمبود و گرسنگى، بلكه] بيشترين چيزى كه بيم آن را دارد آن است كه مركب او

ص: 399

مورد سرقت قرار گيرد».

عدّى مى گويد: در اين هنگام گفتم: پس آن زمان دزدهاى طىّ كجايند؟

ما اين ماجرا را به صورت كامل آورديم تا در آن رفق و مدارا و نحوۀ نزديك كردن دلها از طريق رفتار خوب و نيز مهربانى و تشويق و برانگيختن مردم به اخلاق شايسته را در برخورد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مشاهده كنيم و از شاهكارهاى صاحبان فضيلت سخنى به ميان آوريم تا آنجا كه مردى كه قبل از ورود به مجلس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همانند بسيارى از ديگران او را خوش نداشت هنگامى از مجلس او بيرون رفت كه بيش از هر كسى به او دل بسته بود. اين روايت همچنين يك مجلس از مجالس نبوّت را به تصوير مى كشد، مجلسى كه در آن بى مهرترين و جفاكارترين مردم و دورترين انسان - چنانچه خداوند براى او ضلالت و گمراهى را تقدير نكرده باشد - هدايت مى يابد و از وادى گمراهى و سركشى بيرون آورده مى شود و خدا و رسول او را بر مردمان منّت و فضل است.

ص: 400

فصل سى و سوّم غزوۀ تبوك

اشاره

682 - دعوت اسلامى سر تا سر سرزمين جزيرة العرب را فرا گرفت؛ برخى ايمان آوردند، برخى كفر ورزيدند، برخى تنها اظهار مسلمانى كردند و ايمان به دلهاى آنان راه نيافت و برخى ديگر نيز ايمان آورده، در اين راه از خود اخلاص نشان دادند، بار دعوت را بر دوش كشيدند و در راه آن جهاد كردند. بدين ترتيب در ميان همۀ اعراب هيچ كس نمانده بود كه از اسلام، از پيامبر و از حقيقتى كه او پيوسته و بدون آشتى پذيرى و كوتاهى در اين راه مردم را بدان فرا مى خواند آگاهى نيافته باشد.

اكنون زمان آن فرا رسيده بود كه اين دعوت سرزمين جزيرة العرب را به سوى سرزمينهاى مجاور و هم مرز آن درنوردد و بويژه به سرزمينهايى از همسايگان عجمى كه از نژاد عرب هم در آن سكونت داشتند راه يابد، اين نژاد با ساختار خاص خود زمينۀ بيشترى را براى پذيرش آن حقيقتى در خود داشت كه همۀ جزيرة - العرب را فرا گرفته بود و نقطۀ اتّكا و مأواى آنان به شمار مى رفت، حرمى كه خداوند آن را - در شرايطى كه مردم از مناطق مجاور آن ربوده مى شدند حرم امن قرار داد.

در ميان همۀ اين سرزمينها شام خصوصيّتى ديگر داشت، چه غسّانيان كه از اعراب بودند در اين منطقه زندگى و حكومت مى كردند، در همين منطقه مسلمانان

ص: 401

مورد ستم قرار گرفته بودند و در همين منطقه به سبب قتل فرستادۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از سوى كارگزار بصرى غزوۀ مؤته رخ داد.

غزوۀ مؤته در شرايطى پايان يافت كه نتيجۀ آن نه يك پيروزى قطعى و نه يك شكست براى سپاه اسلام بود، بلكه در نتيجۀ آن سپاه اسلام نه به صورت شكست خورده و در هم ريخته، بلكه به صورت منظّم و تحت فرماندهى خالد بن وليد به مدينه بازگشت و اين اوّلين فرماندهى موفّق [در جريان يك بازگشت يا عقب نشينى] براى خالد بود.

آنچه در مورد مؤته مسلّم مى باشد اين است كه اين غزوه به شكست يا به زيان مسلمانان منتهى نشد، چرا كه در مقابل يك سپاه دويست هزار نفرى جز تعدادى در حدود دوازده تن از مسلمانان كشته نشدند و اين در حالى بود كه از روميان تعداد فراوانى به قتل رسيدند تا آنجا كه تنها نه شمشير در دست خالد بن وليد عوض شد. هر چند در اين غزوه سه تن از فرماندهان مسلمان كشته شدند، امّا كشته شدن فرماندۀ سپاه آن هم براى سپاهى كه داراى جمعيّت و افراد كمتر و محدودترى است شكست محسوب نمى شود.

اگر بخواهيد مى توانيد تبوك را ادامۀ غزوۀ مؤته بدانيد و بگوييد تبوك ادامۀ همان خطّى است كه در مؤته ترسيم شد و البتّه به اهداف خود دست نيافت و نتوانست قاتلان فرستادۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را به مجازات كردارشان برساند.

با آن كه غزوۀ تبوك - هم در عوامل و علل و هم در سير رخدادها و هم در اهدافى كه در پى بى آن بود - ادامۀ همان مؤته محسوب مى شود، امّا اين غزوه علّتى خاص خود داشت و آن اين كه در پى ملاقاتهايى كه ميان مسلمانان و مسيحيان و اعرابى كه در كنار آنان قرار داشتند صورت گرفت نوعى پيوند و همجوشى نظامى بر اساس وحدت نژادى ميان اعرابى كه با روميان همدستى داشتند با اعرابى كه در كنار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) جهاد مى كردند به وجود آمد و گروهى از آن اعراب به اسلام تمايل يافته بودند زيرا از ديدگاه آنان اين دين جديد در ميان يك قوم خودى سر بلند

ص: 402

كرده و نمادى از قدرت آنان شده بود و در چنين شرايطى براى آنان افتخار ورزيدن به خود و آنچه مايۀ قدرت خود است بمراتب از افتخار ورزيدن و سربلندى يافتن به وسيلۀ روميان بهتر بود، چون كه فرق است ميان آن كه مى گويد تو برادر منى و آن كه مى گويد تو برده يا تابع منى به همين سبب كسانى كه تحت سلطۀ روم به سر مى برند به اسلام تمايل فراوانى داشتند و بخوبى از آن استقبال مى كردند، زيرا اوّلا دين جديد دين برادران آنان بود و ثانيا دولت روم از داخل گرفتار آشوب و نابسامانى شده بود.

بدين ترتيب گروه زيادى از همان اعرابى كه روزى روميان از آنها عليه اسلام كمك مى گرفتند اسلام آوردند از آن جمله مى توان به فروة بن عمرو همذانى اشاره كرد كه در جنگ مؤته فرمانده يكى از لشكرهاى روميان بود. روميان از اسلام آوردن او خود را در تنگنا يافتند و وى را به خيانت متّهم كردند و به همين اتهام به قتل رساندندش.

در اين شرايط پيامبر (صلی الله علیه و آله) نمى توانست از خون اين مسلمان چشم بپوشد، بلكه لازم بود به قصاص آن برخيزد. همچنين قتل آن مسلمان از سوى روميان مصداقى از يك فتنه بود كه مانع از اين مى شد تا ديگران به اسلام بگروند و در اينجا نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى بايست براى رفع اين فتنه به جنگ بپردازد، آن سان كه خداوند مى فرمايد: «با آنان بجنگيد تا فتنه اى وجود نداشته و غلبه همه از آن خداوند باشد»(1). افزون بر اين آن حضرت وظيفه داشت به اين فرمان خداوند جامه عمل بپوشاند كه «با كافرانى كه در مناطق نزديك شمايند نبرد كنيد و بايد آنان در شما درشتى و خشونت بيابند»(2). و نيز اين فرمان كه «با كسانى از اهل كتاب كه به خدا و روز آخرت ايمان ندارند و آنچه را خدا و رسول او حرام دانسته حرام نمى شمرند و به دين حق گردن نمى نهند نبرد كنيد تا هنگامى كه به دست خود و با سرافكندگى

ص: 403


1- - بقره/ 193.
2- - توبه/ 123.

جزيه بدهند»(1).

علاوه بر آنچه گفتيم، در اينجا سيره نويسان عامل ديگرى را نيز ذكر مى كنند و آن اين كه پس از نزول اين آيه كه «مشركان نجسند و از امسال به بعد حق ندارند به مسجد الحرام نزديك شوند»(2) بازرگانانى كه در بازارهاى عكاظ، ذى المجاز، ذى المجنه و ديگر بازارها به عرضۀ كالاهاى خود مى پرداختند گمان كردند كه بازارهاى آنان از رونق خواهد افتاد و به همين دليل اين غزوه صورت گرفت تا از اين طريق درهاى تازه اى براى تجارت آنان گشوده شود.

البتّه اين علّتى است كه صاحبان كتب سيره آن را مطرح كرده اند و اگر آنان چنين چيزى را طرح نكرده بودند ما به خود اجازه سخن گفتن از آن را نمى داديم، زيرا غزوات و جنگهاى پيامبر (صلی الله علیه و آله) براى باز كردن راه تجارت نبود، بلكه براى گشودن راه دعوت اسلامى بود كه همين نيز آن تجارت بدور از خسارت و زيان است و بالاتر از همۀ اينها دستاوردى بى نظير يعنى خشنودى خداوند را در پى دارد.

[اينها همه عواملى است كه در يك سوى كار وجود داشت، امّا در سوى ديگر ماجرا] روميان پس از غزوۀ مؤته مشاهده كرده بودند كه چگونه اين دين با استوارى خود در دلها نفوذ و آنها را فتح مى كند. به همين سبب آنان در اين انديشه برآمده بودند تا قبل از آن كه اين دين جديد كيان حكومت آنان را براندازد آن را براندازند، از اين رو براى رويارويى با آن آماده شد. در چنين شرايطى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نمى توانست به آنان اجازه دهد تا در خانۀ او عليه خود او وارد جنگ شوند، چه، هيچ قومى در درون خانۀ خود هدف جنگ قرار نمى گيرد مگر آن كه به ذلّت كشانده مى شود.

بنابراين در اين وضعيّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از يك سو مشاهده مى كرد كه روميان در حال گردآورى سپاه براى مقابله با او هستند و قيصر روم هزينۀ يك سالۀ

ص: 404


1- همان/ 29.
2- - همان/ 28.

آنان را تأمين كرده است و از سوى ديگر مى ديد نبرد با روم موجب تقويت روحيۀ اعراب تحت سلطۀ آن دولت در سرزمين شام مى شود و اين احساس را به آنان مى دهد كه مسلمانان براى كوتاه كردن دست ستم از سر آنها به تحرّكى دست زده اند و قصد دارند بدين وسيله آنان را از تحت سلطۀ كسانى كه مورد ستمشان قرار داده اند خارج ساخته و به زير پرچم عزّت و اقتدار قوم خويش در آوردند.

وضعيت روانى جبهه هاى نبرد

683 - در ماه رجب سال نهم هجرت - و ظاهرا در اواخر اين ماه كه خود آخرين ماه حرام سال است - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مردم فرمان آماده باش براى جنگ با روميانى را داد كه خود را براى جنگ با او مهيّا كرده بودند.

صدور اين فرمان در فصل گرماى شديد سال بود و در اين غزوه بر خلاف ساير غزوات كه هدف حركت سپاه از سوى پيامبر (صلی الله علیه و آله) اعلام نمى شد از همان آغاز هدف از حركت سپاه به اعلام همگان رسيد، بدان علّت كه اوّلا اين يك مأموريّت سنگين بود، ثانيا فاصلۀ زيادى آن هم با سختى راه براى اين غزوه مى بايست طى مى شد و ثالثا در اين جريان مردم مى بايست براى نوعى جهاد سخت و طاقت فرسا خود را آماده كنند، آن هم در شرايط بسيار سخت و زمانى كه هوا بشدت گرم بود و مردم به گردآورى محصولات كشاورزى خود مشغول بودند و احتمال مى رفت كه مادّيات و تمايل به آنها حدّ اقل براى برخى از آنان بر نيّات خدايى غلبه يابد.

بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با اعلام اين غزوه به آزمايش مردم دست زد، هر چند همه غزوه و نه فقط اعلام آن يك آزمايش براى مؤمنان بود و علاوه بر اين پيامبر (صلی الله علیه و آله) خود زمان اين نبرد را انتخاب نكرده، بلكه اين انتخاب و ارادۀ الهى و از سوى ديگر شرايطى بود كه روميان به وجود آورده بودند.

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) هنگام اعلام اين غزوه براى آن كه آنچه را در دلهاى برخى از مردم است بيازمايد آنان را مورد پرسش و خطاب خود قرار داد. از اين جمله به

ص: 405

جد بن قيس بن ياجد فرمود: «آيا تمايل دارى به بيرون راندن زردپوستان(1) بروى؟» او از موضع ترديد و دودلى و از موضع كسى كه عزم چندانى ندارد پاسخ داد: «آيا نمى شود مرا اجازه دهى و مورد آزمايشم قرار ندهى؟ چه، به خداوند سوگند همه مى دانند هيچ مردى بيش از من به زنان تمايل ندارد و من بيم آن دارم كه اگر زنان سفيدپوستان [يا همان زردپوستان در اصطلاح آن روز] را ببينم نتوانم شمشير بزنم».

اين يك نمونه بهانه اى است ناشى از غلبۀ هواى نفس بر شخص در هنگام جهاد و نيز حاكى از اين كه اين شخص نمى تواند با نفس خود جهاد كند و آن را از گناه بازدارد. اين نمونه اى از يك بهانۀ واهى است، زيرا او به ادعاى خود از اين بيم داشت كه گرفتار فتنۀ زنان شود با آن كه چه فتنه اى براى يك مرد از آن بالاتر است كه بندۀ هواى خويش باشد.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) در پاسخ خواستۀ آن مرد به وى اجازه داد تا در نبرد شركت نكند چرا كه در همراهى مردى با سپاه كه فاقد هر گونه اراده است هيچ سودى وجود ندارد، وانگهى جنگ تبوك جنگى طاقت فرسا و سخت بود كه به صبر فراوان و جهاد با نفس احتياج داشت و رسيدن به دشمن در چنان شرايط گرماى شديد كارى بس دشوار و رويارويى با او نيز بس سنگين بود.

در يك جمع بندى مى توان مردم را در برخورد با اين غزوه به چند گروه تقسيم كرد:

الف: گروهى بى همّت كه از همراهى با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خوددارى ورزيدند و در اين راه بهانه هايى واهى و بى اساس آوردند، همان كسانى كه با منافقين همراه شدند و [به زبان حال] گفتند: «در گرما روانۀ جنگ نشويد، بگوى اگر آنان مى فهميدند آتش جهنم گرمتر است. بايد كه آنان از [بيم] سزاى آنچه خود كرده اند اندك بخندند و فراوان گريه كنند»(2).

ص: 406


1- - اين اصطلاح در آن زمان در مورد روميان به كار مى رفته است.
2- توبه/ 81-82.

از اين گروه برخى سست عقيده بودند و برخى ديگر نيز عقيده داشتند ولى عزم آنان سست بود و داراى چندان قدرت روحيّه اى نبودند كه بدان وسيله بتوانند سختيها را تحمّل كنند. به همين دليل اين عدّه از نگرانى رنج مى بردند و از دست زدن به هر اقدامى ترس داشتند.

ب: گروهى منافق كه عزم ديگران را سست مى كردند و در پى ايجاد فتنه و در صدد آن بودند كه در ارادۀ مؤمنان مجاهد خلل وارد آورند و آنان را از جهاد بازدارند. قرآن كريم دربارۀ اين گروه مى گويد: «اگر بهره اى نزديك و سفرى آسان در پيش بود در پى تو مى آمدند امّا اينك رنج مسافت و دورى راه بر آنان سنگين آمده و به خداوند سوگند خواهند خورد كه اگر مى توانستيم همراه با شما بيرون مى آمديم. آنان خود را به هلاكت در مى افكنند و خداوند مى داند كه آنان دروغگويند. خداوند از تو مى گذرد كه چرا به آنان اذن [نيامدن به جهاد را] دادى تا برايت كسانى كه راست مى گويند مشخّص و روشن شوند و دروغگويان را بشناسى. كسانى كه به خدا و روز واپسين ايمان دارند براى [گريختن از] اين كه با مال و جان خويش جهاد كنند از تو اجازه نمى گيرند و خداوند به پرهيزگاران آگاه است. تنها آن كسانى از تو اذن مى خواهند كه به خدا و روز واپسين عقيده ندارند و دلهايشان گرفتار ترديد است و در اين ترديد خويش سرگردانند. آنان حتّى اگر مى خواستند با شما بيرون بيايند جز سستى و ضعف بر شما نمى افزودند و در ميان شما دسيسه مى كردند و در پى فتنه برمى آمدند، در حالى كه در ميان شما نيز گوشهاى شنوايى براى آنان هست و خداوند به ستمگران آگاه است. آنان از اين پيش نيز فتنه جويى كردند و كارها را براى تو وارونه نماياندند تا زمانى كه حق آمد و امر خداوند آشكار شد در حالى كه آنان آن را خوش نمى داشتند»(1).

ج: مؤمنان راستين كه همه با مال و جان خويش جهاد مى كردند و از بذل هيچ تلاشى و هيچ ثروتى در اين راه دريغ نمى ورزيدند. آنان همان كسانى هستند كه

ص: 407


1- - همان/ 48-42.

خداوند در قرآن كريم نام آنان را در رديف نام رسول خود آورده و چنين مى فرمايد: «خداوند بر پيامبر و مهاجرين و انصار كه در زمان سختى و پس از آنى كه تقريبا دلهاى گروهى از آنان گمراه و گرفتار ترديد شده بود و سپس خداوند بر آنان نيز توبه كرده است كه او به اين مردم مهربان و رءوف است»(1).

همين گروهند كه در اين جهاد نقش اوّل را بر دوش گرفتند تا زمانى كه خواست خدا و رسول او خواست برتر در سرتاسر جزيرة العرب خواست برتر شد و همين گروه هنگامى كه اسلام رو به گسترش در سرزمينهاى غير عربى نهاده و زمان جهاد با روميان بود كه نامشان ترس در دل اعراب مى افكند بار سنگين جهاد را بر دوش كشيدند.

684 - در شرايط موجود توجّه به سه نكتۀ مهم بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) لازم بود:

احتياطات لازم را در مقابل منافقان به عمل آورد، مؤمنانى را كه در كنار او قرار گرفته بودند تشويق كند و آنان را متّحد و منسجم سازد و بالاخره آن كه به برخى از كسانى كه در «جيش العسره» قرار داشتند كمك و يارى كند.

در مورد منافقان نبايد از ياد برد كه آنان پيوسته به توطئۀ خود براى سست كردن عزم مجاهدان و مؤمنان مشغول بودند و به مردم مى گفتند: «در اين گرما براى جهاد بيرون نرويد». هدف آنها از طرح چنين مسائل نوعى ممانعت روانى از جنگ بود و كار اين گروه بدانجا رسيد كه با يكى از يهوديان همدست شدند تا مشتركا به توطئۀ خود ادامه دهند.

ابن هشام به سند خود مى گويد:

«به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خبر رسيد كه گروهى از منافقان در خانۀ سويلم يهودى - كه در محلّه اى به نام جاسوم قرار داشت - جمع شده اند و مردم را از همراهى با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در غزوۀ تبوك بازمى دارند. آن حضرت طلحة بن عبيد اللّه را به همراه تنى چند از اصحاب خود روانه كرد و به آنان فرمان داد خانۀ

ص: 408


1- - همان/ 117.

سويلم را بر سر كسانى كه در آن قرار دارند آتش بزنند.

طلحه، اين مأموريت را انجام داد و در پى بى آن ضحّاك بن خليفه خود را از پشت بام خانه به بيرون انداخت و پايش شكست. ديگر دوستان او نيز در پى او از آنجا گريختند و خود را نجات دادند»(1)

بدين ترتيب مشاهده مى كنيم كه چشمان مراقب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيوسته منافقانى را كه عزم مردم را سست مى كردند و حتّى كارشان تا آن حد پيش رفته كه حاضر به توطئه و همدستى با يهوديان شده بودند زير نظر داشت و بدين سان خداوند مكر و كيد منافقان را در نطفه خفه كرد».

به عبارتى ديگر پيامبر (صلی الله علیه و آله) پيوسته در مقابل منافقانى كه عزم و ارادۀ ديگران را سست مى كردند هشيار و مراقب بود و اين نكته در اين غزوه اهمّيّتى بسزا داشت، آن غزوه، كارزار عزم و اراده، قدرت روحيّه و نبرد پايدارى و صبر و بردبارى بود.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين شرايط سخت و دشوار اراده و عزم اصحاب خود را بر مى انگيخت و در اين راه تنها به اين كه آنان را به روانه شدن براى جهاد تشويق كند بسنده نمى كرد و بلكه آنان را بدين ترغيب مى كرد كه به يارى يكديگر بپردازند و براى اين غزوه سرمايه گذارى كنند و كارى نكنند كه خود را با دست خويش به هلاكت اندازند، زيرا اين غزوه به زاد و توشه اى فراوان نياز داشت و مسافتى كه در پيش داشتند زياد بود و به گونه اى كه قبلا گفتيم آن حضرت نمى توانست از اين غزوه دست بردارد، زيرا هنگامى كه وى اطّلاع يافت كه روميان به منظور برانداختن سامان اين دين و براى به ذلّت كشاندن عرب و نابود كردن آن نقطه اى كه رمز عزّت و سربلندى آنان است به گردآورى سپاه مشغولند، ديگر نمى توانست در انتظار بنشيند، بلكه بناچار مى بايستى به نبرد عليه آنان بشتابد و در اين راه منتظر فرصتى مناسب نباشد. به همين دليل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قصد داشت با بزرگترين سپاهى كه

ص: 409


1- - البداية و النهاية، ج 5، ص 3-4. - م.

تا آن روز رهبرى كرده و با لشكرى سى هزار نفرى براى نبرد با آنان روانه شود و روشن است كه چنين لشكرى بزرگ نياز به تجهيزات، سلاح و مركب دارد و جز افراد امين و قوى توان شركت در آن را ندارند.

ابن كثير در اين باره چنين مى گويد:

«ابن اسحاق به سند خود روايت كرده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس عزم سفر كرد و مردم را به آماده شدن و سرعت و شتاب فرمان داد و نيز ثروتمندان را به پذيرش هزينه و خرج كردن در راه اين غزوه و در اختيار قرار دادن مركب به ديگران در راه خدا تشويق كرد. پس گروهى از ثروتمندان مركبهاى ديگران را تأمين كردند كه خداوند جزايشان دهد. در اين ميان عثمان چنان كمك مالى بزرگى تقديم كرد كه كسى مانند آن را تقديم نداشت.

احمد در مسند خود روايت كرده است كه زمانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به تجهيز «جيش العسره» پرداخت و از مردم كمك خواست عثمان بن عفان هزار دينار آورد و در دامان پيامبر (صلی الله علیه و آله) ريخت.

عبد اللّه بن احمد نيز مى گويد در مسند پدرش چنين ديده است كه پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) به ايراد خطبه پرداخت و مردم را به [كمك به] جيش العسره فرا خواند.

در اين هنگام عثمان گفت: «من صد شتر را با جهاز و مهار آن تأمين مى كنم».

سپس آن حضرت پله اى از منبر پايين آمد و ديگر بار به تشويق پرداخت و در اين هنگام نيز عثمان گفت: «صد شتر ديگر نيز با جهاز و مهار آن تأمين مى كنم». [به ادّعاى راوى] در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: از اين پس هيچ كارى به عثمان آسيبى نخواهد داشت».

در جريان تجهيز اين سپاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مردم فرمود: «هر كس جيش العسره را تجهيز كند خداوند او را خواهد آمرزيد»(1).

بدين ترتيب مشاهده مى كنيم كه در ميان مؤمنان گروهى چون عبد الرحمن بن عوف وجود داشتند كه تنها زاد و توشه و مركب خويش را تأمين كردند و گروهى

ص: 410


1- - البداية و النهاية. ج 5. ص 4.

چون ابو بكر و عمر و ديگر توانگران مهاجر و انصار وجود داشتند كه تأمين زاد و توشه و يا مركبى را براى سپاه بر عهده گرفتند.

امّا در اين ميان گروهى مؤمن راستين نيز بودند كه دوست داشتند در جهاد شركت كنند و در نبردى اينچنين سرنوشت ساز حضور داشته باشند، نبردى كه مشخص مى كرد آيا ايمان در سرتاسر زمين گسترش مى يابد يا آن كه در همان پايگاه خود مغلوب قدرتمندان آن روزگار قرار مى گيرد. اين گروه كه «بكاءون» ناميده شدند هفت نفر بودند كه به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) رسيدند و از آن حضرت خواستند تا مركبى براى شركت در اين غزوه در اختيار آنان قرار دهد و آن حضرت فرمود: «مركبى ندارم تا شما را بر آن سوار كنم». دربارۀ همين گروه است كه آيات ذيل نازل شده و مى فرمايد: «بر مستضعفان و ناتوانان، بر بيماران و بر كسانى كه هزينه شركت در اين جهاد را ندارند - چنانچه خيرخواه خدا و رسول او باشند - هيچ ايرادى نيست و راهى بر سرزنش نيكوكاران وجود ندارد و خداوند غفور و رحيم است و نيز بر آن كسانى ايرادى نيست كه چون نزد تو آمدند تا مركبى در اختيارشان گذارى و تو گفتى مركبى نمى يابم كه شما را بر آن سوار كنم، در حالى رفتند كه از اندوه آن كه چيزى ندارند براى شركت در اين جهاد هزينه كنند و همراه شوند اشك از ديدگانشان فرو مى باريد»(1).

در اين ميان برخى از اين بكاءون توانستند كسى را بيابند كه به آنان كمك كند تا روانۀ جنگ شوند. روايت شده است كه بنيامين بن عمير بن كعب به دو تن از اين گروه برخورد كرد و آنان را در حال گريه ديد. پس از آنان پرسيد: «چرا گريه مى كنيد؟» آن دو گفتند: «ما نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رفتيم و نزد او مركبى نيافتيم كه ما را بر آن سوار كند و ما خود نيز چيزى نداريم كه بدان وسيله قدرت شركت در جهاد را پيدا كنيم». آن مرد نيز با شنيدن اين سخن شترى در اختيار آن دو قرار داد و آنان روانه نبرد شدند.

ص: 411


1- - توبه/ 91-92.

يكى ديگر از همين گروه نيز كه عطيّة بن زيد نام دارد پيوسته از درگاه خداوند براى آن كه نتوانسته است در جهاد شركت كند عذر مى طلبيد و مى گفت:

«پروردگارا، تو خود به جهاد فرمان دادى و ما را بدان تشويق كردى. امّا چرا پس از آن چيزى در اختيارم قرار ندادى تا به وسيلۀ آن توان شركت در جهاد را به دست آوردم و چرا پس از آن در دست رسول خود نيز مركبى قرار ندادى كه مرا بر آن سوار كند؟ اكنون من در مقابل هر آزار بدنى و يا هر ضرر مالى و يا هر هتك آبرويى كه كسى نسبت به من انجام داده است [براى رضايت دادن از او] صدقه مى گيرم تا بتوانم با مردم همراه شوم».

حركت سپاه

685 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با سپاه بزرگ خود كه شمار آنان به سى هزار تن مى رسيد روانه شد و عبد اللّه بن ابىّ سر دستۀ منافقان نيز همراه با او حركت كرد و پس از اندكى از مسافت برگشت. هدف او از اين كار آن بود كه همان سان كه با گفته هاى خود ترديد و دودلى را در ميان مردم به وجود مى آورد با كردار خود نيز شك و ترديد ايجاد كند.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در جريان اين غزوه محمّد بن سلمۀ انصارى را بر مدينه گماشت و علىّ بن ابى طالب (ع) را نيز در خاندان خويش به جانشينى گذاشت. به نظر مى رسد اين كار ظاهرا به اقدام ديگر آن حضرت در جريان هجرت كه على (ع) را براى ردّ امانات مردم در مكّه باقى گذاشت شباهت داشته باشد. در اينجا به دليل آن كه راه بسيار دور و قاعدة سفر طولانى بود آن حضرت على (ع) را در مدينه باقى گذاشت تا خانوادۀ خود و خانوادۀ آن حضرت را در اين مدّت اداره كند.

روشن است كه پس از انتخاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ديگر على (ع) از خود انتخابى نداشت و تنها سر تعظيم و تسليم در مقابل فرمان آن حضرت فرود آورد و در مدينه باقى ماند. امّا در اين ميان منافقانى كه از هر مسأله اى براى ايجاد ترديد و

ص: 412

دودلى و نيز فسادانگيزى استفاده مى كردند و مى كوشيدند تا با سخن چينيها و با طرح گفته اى ناروا روابط ميان افراد را بر هم زنند دست به پخش شايعۀ ديگرى زدند و چنين مطرح كردند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تنها به آن دليل على (ع) را در مدينه باقى گذاشته است كه على خود از اين جهاد و از شركت در آن خوددارى مى ورزيده و پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز مى خواسته است بر او آسان بگيرد و او را از مشقت دور بدارد.

هنگامى كه منافقان به اين گفته ها دامن زدند على (ع) سلاح خود را برگرفت و خود را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه هنوز در جرف اردو زده بود رساند و در اين هنگام، آن سان كه بخارى، مسلم و ابو داوود طيالسى روايت كرده اند، رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به آن حضرت فرمود: «دروغ گفته اند. من تو را در نبود خويش به جانشينى گذاشته ام. پس برگرد و در ميان خاندان و كسان من و خود جانشينم باش. آيا بدين خشنود نمى شوى كه نسبت تو با من به منزلت نسبت هارون با موسى باشد تنها با اين تفاوت كه پس از من پيامبرى نخواهد بود؟»

احمد بن حنبل روايت كرده است كه على (ع) مجاهد اين را بر خود گران مى دانست كه زمينه اى براى جهاد فراهم باشد و او در خانه بماند و شمشير برّان خود را عليه دشمن به كار نگيرد، آن هم در غزوه اى كه افراد بسيارى از شركت در آن سرباز زده بودند. به همين دليل به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مرا در ميان زنان و كودكان جانشين خود مساز» و پيامبر (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او فرمود: «آيا بدين خشنود نمى شوى كه نسبت به من به منزلۀ هارون نسبت به موسى باشى تنها با اين تفاوت كه پس از من پيامبرى وجود ندارد؟»

آرى، از على انتظار چنين كارى مى رفت، زيرا در جريان اين غزوه مؤمنان پرهيزگار همه براى شركت در آن بر يكديگر پيشى مى گرفتند و بر خود نمى پسنديدند كه در آسايش و در كنار زن و فرزندان خود بمانند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در صحرا و در ميان گرمان سوزان به ميدان پيكار برود. و از قبيل همين ماجراست كه ابو خيثمه [كه ظاهرا از شركت در سپاه خوددارى كرده بود] يك روز وقتى به خانه رفت مشاهده

ص: 413

كرد دو زن عرب او در اطراف تخت او آب پاشيده اند تا در كنار همسر خود در هوايى مرطوب و مرغوب بنشينند. او هنگامى كه اين صحنه را مشاهده كرد گفت: «آيا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ميان صحرا و بادهاى سوزان و گرماى هوا باشد و ابو خيثمه در سايه اى سرد و در مكانى آماده و در كنار زنانى زيباروى و مشغول به كار خود؟ به خداوند سوگند اين انصاف نيست و من در حجلۀ هيچ كدام از شما دو زن وارد نمى شوم مگر آن كه خود را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برسانم. پس برايم توشه اى آماده كنيد». وى آنگاه يكى از صحابه را به مراقبت و سرپرستى خاندان خود سفارش كرد و بر شتر خويش نشست و شتابان آهنگ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كرد.

در اين ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تنها بر خداوند توكل و تكيه داشت و اگر مردمى كه همراه او بودند مى گفتند فلانى از سپاه جدا شده و برگشته است، در پاسخ مى فرمود: «او را رها كنيد كه اگر در او خيرى باشد، خداوند او را به شما ملحق خواهد ساخت و اگر در او خيرى نباشد خداوند ما را از او آسوده كرده است».

در همين زمان شتر ابو ذر از رفتن فرو ماند و او از سپاه جدا شد. وى كه مشاهده كرد شتر او ديگر پيش نمى رود چون مى خواست هر چه زودتر به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بپيوندد از شتر پياده شد و بار خود را سبك كرد و پياده به سوى آن حضرت روانه شد تا آن كه خود را به نزديكى كاروان مسلمانان رساند. در اين هنگام يكى از مسلمانان به پشت سر سپاه نگريست و سپس گفت: «اى رسول خدا، مردى پياده در راه به سوى ما مى آيد» و آن حضرت فرمود: «ان شاء اللّه كه ابو ذر باشد». چون مردم بدقّت نگريستند مشاهده كردند كه او همان ابو ذر است. پس به پيامبر (صلی الله علیه و آله) عرض كردند: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، اين ابو ذر است» و آن حضرت فرمود:

«خداوند ابو ذر را رحمت كند كه تنها مى رود، تنها مى ميرد و تنها نيز مبعوث مى شود».

اين پيشگويى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز دربارۀ ابو ذر به حقيقت پيوست و او هنگامى بدرود حيات گفت كه عثمان بن عفّان او را به زبده تبعيد كرده و وى در آن

ص: 414

بيابان تنها بود. پس از مرگ، عبد اللّه بن مسعود با جنازۀ او برخورد كرد و آن را مدفون ساخت و آنگاه بر او گريست و گفت: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) راست گفت».

اين غزوه سفرى اسلامى نيز به مناطقى بود كه آثار بر جاى مانده از عاد و ثمود در آنجا وجود داشت. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در جريان حركت به سوى تبوك از اين سرزمين كه سرزمينى سنگى بود عبور كرد و چون بدانجا رسيد صورت خود را پوشاند و مركب خويش را تندتر راند و به سپاهيان فرمود: «به خانه هاى كسانى كه به خود ستم كرده اند وارد نشويد مگر از بيم اين كه آنچه بر سر آنان آمده است بر سر شما نيز بيايد گريان باشيد». بدين سان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را مشاهده مى كنيم كه مردم را بدان فرا مى خواند كه از آثار گذشتگان درس عبرت بگيرند نه آن كه صرفا براى ديدن آن آثار با او همراه شوند، بى آن كه در مفاهيمى كه چنين آثارى از آن حكايت دارد نظاره و در آن تأمّل كنند.

در جريان اين سفر يك بار مسلمانان عازم نبرد، دچار تشنگى شديد شدند و اين در حالى بود كه در مناطقى كه از آن مى گذشتند آبى وجود نداشت كه به حل اين مشكل خود بپردازند. پس آن را به عرض رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رساندند و آن حضرت دعا كرد و از خداوند باران طلبيد. در اين هنگام بود كه ابرى پرباران ظاهر شد و باران فرو باريد و مردم از آن سيراب شدند و براى رفع نيازهاى خود در ادامۀ سفر نيز آب برداشتند.

همچنين در جريان همين غزوه يك بار شتر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گم شد و آن حضرت جاى آن را به صحابه گفت و يكى از آنان را فرستاد و او آن را در همان جا يافت و بازگرداند.

در جريان همين غزوه و زمانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در گرما و در ميان بادهاى سوزان بيابان به نبرد مى رفت و مؤمنان مخلص كه خدا و رسول او را دوست داشتند، هر مشكلى را به جان خريدار بودند، پيرامون آن رسول گرامى به همكارى مى پرداختند و پشت او را استوار مى داشتند، برخى از منافقانى كه از جهاد

ص: 415

خوددارى ورزيده و در مدينه مانده بودند به اين نيز بسنده نكرده، بلكه به ريشخند پيامبر (صلی الله علیه و آله) و مؤمنان همراه او كه روانۀ تبوك بودند مى پرداختند و مى گفتند: «آيا گمان مى كنيد جنگ با سفيدپوستان همانند جنگ با اعراب است؟ به خداوند سوگند گويا شما را به عيان مى بينيم كه در بند كشيده شده ايد».

آنان اين سخنان را براى ترساندن مسلمانان بر زبان مى آوردند و از آنجا كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از اين گفته ها اطّلاع يافته بود. پس از بازگشت آن حضرت از تبوك به حضور ايشان رسيده، به توجيه اين كار خود پرداختند و يكى از آنان گفت: «ما مشغول بازى بوديم»، آن سان كه قرآن كريم مى فرمايد: «اگر از آنان [در اين باره] بپرسى مى گويند ما مشغول بازى و شوخى بوديم»(1).

به هر حال آنچه در اين سطور گذشت تصويرى از قاعدين و منافقان باقى مانده در مدينه و سيمايى از آن كسانى بود كه دشت و بيابان را پشت سر نهادند تا به هدفى كه فرمان خداوند در آن تحقّق مى يابد برسند و به اين هدف نيز رسيدند و بسلامت هم بازگشتند.

ورود سپاه به منطقۀ تبوك

686 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همراه با سپاه ايمان به سرزمين شام و به منطقۀ تبوك رسيد و البتّه در آنجا درگير هيچ جنگى نشد، زيرا وى سپاهى از روميان كه به جنگ

ص: 416


1- - توبه/ 65. البتّه آن گونه كه در تفسير الميزان در ذيل آيات 64 تا 74 همين سوره آمده است مجموعۀ اين چند آيه داراى ارتباط با يكديگر و بيانگر غرضى واحد است و به ماجراى نقشۀ سوء قصد به جان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از سوى منافقان اشاره دارد كه پس از ناكام شدن در اجراى نقشۀ خود و هنگامى كه پيامبر از كردار و گفتار آنان پرسش كرد چنين پاسخى دادند. مؤلّف در ادامۀ همين فصل به اين ماجرا پرداخته و البتّه در آنجا از اين آيه سخنى به ميان نياورده است. - م.

او آمده باشد نيافت و تنها در طىّ اين غزوه با برخى از مسيحيان قراردادهاى جزيه بست و سريّه هايى نيز به سوى قبايل مناطقى كه بر سر راه او قرار داشت اعزام كرد كه بدانها اشاره خواهيم كرد.

هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به تبوك رسيد در آنجا بر نخلى تكيه زد و به ايراد خطبه اى پرداخت كه از حكمت نبوّت و اخلاق رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حكايت داشت و شاملترين خطبه در زمينۀ اخلاق است. اينك به اين خطبه آنچنان كه در البداية و النهايه آمده است مى پردازيم:

احمد بن حنبل به سند خود روايت كرده است كه در جريان تبوك رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در حالى كه به درختى تكيه داشت فرمود: «آيا شما را از بهترين و بدترين مردم خبر ندهم؟ از بهترين مردم آن كسى است كه سوار بر اسب خويش يا سوار بر شتر خود و يا با پاى پياده در راه خدا تلاش كند تا زمانى كه مرگ او فرا رسد و بدترين مردم نيز كسى است كه فاجر و بدكار و متجرّى باشد و قرآن بخواند و اين قرآن خواندن او را از هيچ كار بدى بازندارد».

بيهقى نيز روايت كرده است كه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در جريان غزوۀ تبوك بيرون رفتيم. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) صبح روزى كه به تبوك رسيديم به ايراد خطبه پرداخت، خداوند را سپاس و ستايش گفت و پس از آن فرمود: «بارى اى مردم، راست ترين سخن، كتاب خدا، استوارترين ريسمان كلمه تقوا، بهترين آيينها آيين ابراهيم، برترين سنّتها سنّت محمّد، والاترين سخن، ذكر خدا، احسن - القصص همين قرآن، بهترين كارها همانچه خداوند مقرّر داشته، بدترين چيزها آنچه به بدعت آورده مى شود، نيكوترين هدايت هدايت پيامبران، والاترين مرگ كشته شدن به سان شهداء، بدترين كورى گمراهى پس از هدايت، بهترين كارها آنچه سودمند باشد، بهترين هدايت آنچه از آن پيروى شود و بدترين كورى كورى دل است و دست برتر [براى دادن] بهتر از دست پايين [براى گرفتن]. آنچه اندك باشد و بسنده كند بهتر از آنچه فراوان و بازدارندۀ انسان باشد است و بدترين عذر خواهى عذرخواهى در هنگام حضور مرگ و بدترين پشيمانى پشيمانى در آخرت است. از مردم كسانى هستند كه به جمعه حاضر نمى شوند مگر در آخر آن

ص: 417

و ذكر خدا نمى گويند مگر با بى رغبتى بدان.

از بزرگترين گناهان داشتن زبانى دروغگو و آميخته به دروغ، برترين غنا بى نيازى روح، برترين توشه تقوا، سرچشمۀ حكمت ترس از خدا، برترين چيزى كه در قلب جاى گيرد يقين است و ترديد جلوه اى از كفر، نوحه گرى كارى از شيطان، از غنايم چيزى در ربودن بهره اى از جهنم، شعر از ابليس. شراب مايۀ همه گناهان است و زنان دامهاى شيطانند. جوانى بخشى از ديوانگى، بدترين درآمدها درآمد از ربا بدترين غصب غصب از مال يتيم است.

خوشبخت كسى است كه از ديگران پند گيرد و بدبخت كسى كه از مادر چنين زاده شده است.

هر كدام از شما در جايى قرار خواهيد گرفت كه تنها چهار ذراع است و فرجام كارتان در آخرت خواهد بود. معيار در هر كارى پايان آن است و بدترين خبرآوران آنان كه به دروغ خبرى مى آورند.

هر آنچه آمدنى است نزديك، دشنام گويى به مؤمن بدكارى، كشتن مؤمن كفر و خوردن گوشت او از معصيتها و حرمت مال او چون حرمت جان اوست.

هر كس خداى را سوگند دهد خداوند او را تكذيب مى كند، هر كه از او آمرزش طلبد او را مى آمرزد، هر كه نيز از او گذشت بخواهد از او درمى گذرد. هر كه خشم خود را فرو خورد خداوند او را پاداش مى دهد، هر كه بر مصيبت صبر كند خداوند او را عوض مى دهد، هر كه در پى شهرت باشد خداوند او را بدنام مى كند، هر كه صبر پيشه سازد خداوند اجر او را دو چندان كند و هر كه خدا را نافرمانى كند خداوند او را عذاب دهد.

پروردگارا بر من و بر امتم بيامرز، پروردگارا بر من و بر امتم بيامرز، پروردگارا بر من و بر امتم بيامرز».

به نظر ما [ابن كثير] اين حديث غريب است و علاوه بر اين متن آن موجبات انكار آن را در خود دارد و در سند آن هم ضعفى هست. خداوند به آنچه درست مى باشد آگاهتر است»(1).

ص: 418


1- - البداية و النهاية، ص 14-12. - م.

به عقيدۀ نگارنده شايد قرار گرفتن چنين مجموعه اى از عبارتهاى مختلف در كنار هم موجبات منكر بودن آن را فراهم آورده است وگرنه تك تك اجزاى اين حديث هر كدام بتنهايى منكر نمى باشد، زيرا هر يك از اين اجزاء حتّى اگر حديثى از پيامبر (صلی الله علیه و آله) نباشد حكمتهايى زيبا و اصول خلق و خوى پسنديده اى است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود بدان متّصف بوده است البتّه ما حق نداريم بر رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) دروغ ببنديم و آنچه را او نگفته است به او نسبت دهيم، چه در حديثى متواتر يا نزديك به حد تواتر از آن حضرت آمده كه فرمود: «هر كس عمدا بر من دروغ بندد بايد جايگاهى از آتش برگزيند». با اين وجود ما حديث فوق را همان سان كه بيهقى حافظ ذكر كرده آورده ايم و بر اين عقيده ايم كه آنچه براى او امكان داشته براى ما نيز امكان پذير هست و علم مطلق نزد خداوند تعالى است.

نتايج غزوۀ تبوك

687 - ما در تبوك شاهد هيچ نبرد و درگيرى نظامى ميان مسلمانان و غير مسلمانان نيستيم. چرا كه قبل از اين غزوه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اطّلاع يافت روميان كه غزوۀ مؤته از آنان كشتگان فراوانى گرفته و آنان را به ترس و وحشت انداخته بود و على رغم عقب نشينى مسلمانان اين بيم را در آنان تقويت كرده بود كه مسلمانان ممكن است دوباره نيز به سراغ آنان بروند - به منظور تحميل ارادۀ خود بر اعراب همچون گذشته - و نيز به منظور سركوب اين دين جديد كه دست كم پايه هاى حكومت روم در شام را ويران مى كند به گرد آوردن سپاهى پرداخته اند و قيصر بودجۀ يك سال اين سپاه را در اختيار آنان قرار داده است تا نيازهاى سپاهيان را برآورده و آنان را براى نبرد آماده كند.

همان سان كه گفته ايم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نمى توانست در اين شرايط در مدينه در انتظار بنشيند، بلكه لزوما مى بايست براى رويارويى با سپاه روم از مدينه خارج شود.

ص: 419

به همين سبب پيامبر (صلی الله علیه و آله) در رأس سپاهى شهادت طلب قصد رويارويى با روميان را كرد. امّا از ديگر سوى هرقل و فرماندهان او كه سپاه دويست هزار نفرى آنان در مؤته در مقابل سه هزار سپاه مسلمان ضربات سختى را متحمّل شده بود در تصميم خود براى جنگ مردّد شدند و ظاهرا توفيق نيافتند كه اعراب شام را همچون ماجراى مؤته عليه مسلمانان بسيج كنند. بدين ترتيب سپاه روم سامان نيافت و يا از هم پاشيد و در نتيجه مسلمانان كه به اين منطقه آمدند هيچ جنگى روى نداد و تنها نتيجۀ تبوك براى مسلمانان آن شد كه توانستند از اين طريق در روميان ايجاد رعب و وحشت كند، آنان را به عقب نشينى وادار سازند و پيامبر (صلی الله علیه و آله) انتقام خود را در همين عقب نشينى آنان از رويارويى با مسلمانان از آنها بگيرد.

البتّه از آنجا كه فتنه هاى روميان ادامه داشت و رويارويى با اين فتنه و جلوگيرى از آن يك ضرورت بود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از اين غزوه نيز در آخرين روزهاى حيات خود مسلمانان را به اعزام سپاه اسامه بدان سامان سفارش كرد تا آنان بدانند كه مسلمانان همديگر را وانمى گذارند و تسليم دشمن نمى كنند.

در غزوۀ تبوك هر چند مسلمانان به نتايج نظامى چندانى - جز آنچه مورد اشاره قرار داديم - دست نيافتند، امّا اين لشكركشى نتايج ديگرى را كه از دستاوردهاى نظامى كمتر نبوده و بلكه بر آن فزونى نيز دارد در پى داشت:

الف: پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) در جريان اين غزوه با قبايلى كه در مناطق مجاور شام زندگى مى كردند و نيز با اوضاع و احوال آنان آشنايى يافت و هيبت اسلام و روح عزّت و اقتدار آن را در دلهاى آنان افكند تا از آن پس از سياستهاى روميان كه با شمشيرهاى خود رودرروى مسلمانان قرار داشتند و خارى در پاى آنان بودند پيروى نكنند و همچنين پيامبر (صلی الله علیه و آله) توانست به اين قبايل نشان دهد كه چگونه دولت روم از رويارويى با آنان گريخته است كه البتّه اين خود باعث آن مى شد كه اعراب دولت روم را خوار و بى مقدار ببينند و بالنّتيجه در مقابل سلطۀ آنان طغيان كنند و آماده شوند كه با شمشيرهاى اسلامى خود ضربات سختى بر روميان وارد آوردند و بر

ص: 420

آنان پيروز شوند، آن سان كه اين حقيقت بعدها در جنگ يرموك به تحقّق پيوست.

ب: در پى اين غزوه نام اسلام در منطقۀ شام و در ميان مسيحيان غسّانى بر سر زبانها افتاد و پيروان آن رو به فزونى و مخالفينش رو به كاستى نهادند و آن اعراب دريافتند كه در آيندۀ آن سرزمين به اسلام تعلّق خواهد داشت زيرا اين، دين خدا و دين روشن حق است كه هيچ گمراهى در آن وجود ندارد و اين دين مورد تأييد خداوند است كه در مفاهيم بلند آن هيچ كژى نيست. روشن است كه ايجاد چنين روحيّه اى در ميان آن اعراب باعث مى شد تا ديگر به همكارى با دولت روم نپردازند، آن سان كه در نبرد يرموك ميان مسلمانان و روميان ديديم كسى از اعراب طى آن به ايفاى نقش همكارى با دولت روم نپرداخت.

ج: در پى اين غزوه كم كم انديشۀ اسلامى شروع به برخورد با انديشۀ مسيحيان كرد و حقايق اسلامى براى بسيارى از بزرگان مسيحى آشكار شد و در پى بى آن كسانى اسلام آوردند و كسانى ديگر نيز كه اسلام نياوردند پيمان صلح و آتش بس با مسلمانان بستند. همچنين در جريان اين غزوه گروههايى از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به ميان قبايل ساكن در آن مناطق و به سرزمينهاى مجاور شام گسيل داشته شدند.

شايد يكى از روشنترين نمونه هاى برخورد ميان اصول و انديشه هاى اسلامى با مسيحيان و انديشۀ آنان مكاتبه اى بود كه ميان قيصر و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) صورت گرفت.

نامۀ قيصر به رسول خدا (صلی الله علیه و آله)

688 - هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در تبوك اردو زد، قيصر كه سپاهى به رويارويى آن حضرت نفرستاده بود نامه اى براى ايشان فرستاد. ماجراى اين نامه در البداية و النهاية چنين روايت شده است:

احمد بن حنبل از تنوخى [فرستادۀ قيصر به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله)]

ص: 421

چنين روايت مى كند:

«... سپس قيصر مردى از اعراب را كه گماشتۀ وى بر جمع آورى ماليّات از اين قوم بود فرا خواند و به وى گفت مردى امين و عرب زبان بياور تا او را پيش اين مرد بفرستم و او جواب نامه اش را [نامه اى كه قبلا از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به هرقل نوشته شده بود] ببرد.

آن گماشته نيز مرا به حضور قيصر برد و وى نامه اى به من داد و گفت:

«اين نامه را براى آن مرد ببر و آنچه از او شنيدى به ذهن بسپار و سه نكته را برايم تحقيق كن و پاسخ آن را بياور: يكى اين كه ببينى آيا او از نامه اى كه قبلا برايم فرستاده و در آن چيزهايى گفته يادى خواهد كرد، ديگر اين كه ببينى هنگامى كه نامۀ مرا مى خواند در پاسخ تو نامى از شب به ميان مى آورد و سوّم اين كه بنگرى آيا در پشت او چيزى كه براى تو تازگى داشته و تو را به ترديد وادارد خواهد بود يا نه».

تنوخى مى گويد: «پس من با نامه قيصر روانه شدم تا آن كه در تبوك به حضور او رسيدم و او را در ميان اصحاب خود و در حالى كه در كنار [چاه] آبى زانوهايش را در بغل گرفته و نشسته بود ديدم. من كه پيامبر را نمى شناختم از اصحاب پرسيدم: «پيامبر كجاست؟» در پاسخم گفته شد: «اين همان پيامبر است».

پس من قدم زنان بدان سوى رفتم. در مقابل او نشستم و نامه اى را كه آورده بودم در اختيار آن حضرت قرار دادم. او نامه را بر دامن خود نهاد و آنگاه به من گفت: «از چه جماعت و قبيله اى هستى؟» من گفتم: «فردى از تنوخ هستم».

گفت: «آيا تو را به آيين اسلام حنفى و آيين پدرتان ابراهيم تمايلى هست؟» من در پاسخ اظهار داشتم: «من فرستاده قومى هستم و بر دين همان كسان و از آن دين بازنمى گردم مگر آن كه به ميان آنان برگردم».

در پى اين گفته ها، او خنده اى كرد و فرمود: «تو نمى توانى آن را كه خود دوست دارى هدايت كنى، بلكه اين خداوند است كه هر كه را دوست بدارد هدايت مى كند و او به هدايت يافتگان آگاهتر است»(1). اى برادر تنوخى، من

ص: 422


1- - قصص/ 56.

براى كسرى نامه اى نوشتم [و او آن را پاره كرد] و خداوند نيز او و سلطنت او را نابود خواهد كرد... من همچنين براى مردى كه تو از نزد او آمده اى نامه اى نوشته ام و او آن را با احترام گرفته و تا زمانى كه در زندگى خيرى باشد مردم از او بيم خواهند داشت».

تنوخى مى گويد: در اين هنگام من با خود گفتم: اين يكى از آن سه نكته اى است كه قيصر به من سفارش كرده بود. آنگاه تيرى از تركش خود درآوردم و در كنار شمشيرم قرار دادم.

سپس او نامه را به مردى كه در سمت چپ او قرار داشت داد [تا آن را بخواند]. در اين هنگام من گفتم: «اين مردى كه نامه را مى خواند كيست؟» گفتند: «معاويه».

در همين حال كه او نامه را مى خواند ديدم در آن چنين نوشته است كه «تو مرا به بهشتى كه ابعاد آن همه زمين و آسمانهاست و براى پرهيزگاران آماده شده فرا مى خوانى. اينك پرسش اين است كه پس دوزخ در كجا خواهد بود؟» رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ اين پرسش فرمود: «سبحان اللّه! پس هنگامى كه روز مى آيد شب كجاست؟».

من در پى شنيدن اين پاسخ تير ديگرى از تيردان درآوردم و آن را در [كنار] غلاف شمشير خود قرار دادم. هنگامى كه خواندن نامه به پايان رسيد او به من فرمود: «تو فرستاده اى به ميان ما هستى و بر ما حقّى دارى. امّا ما مسافريم و دور از آبادى و اگر مى توانستى چيزى نزد ما بيابى همان را به عنوان هديه به تو مى داديم».

در اين هنگام از ميان گروهى از مردم مردى صدا زد كه «من به او هديه اى مى دهم». به من گفته شد آن مرد عثمان است.

پس از آن پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «كدام يك از شما اين مرد را همراهى مى كند؟» در پاسخ او جوانى از انصار گفت: «من». پس او برخاست و من نيز برخاستم و چون تقريبا از آن مجلس بيرون رفته بوديم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مرا صدا زد كه «اى مرد تنوخى برگرد». من نيز شتابان برگشتم و چون در پيشگاه او ايستادم جامه از روى شانه برگرفت و فرمود: «اين همان نشانه است. اكنون مى توانى

ص: 423

برگردى». من در اين هنگام به پشت او نگريستم و مهرى را در بالاى شانۀ او مشاهده كردم»(1).

حديث فوق را تنها احمد بن حنبل روايت كرده است ولى در عين حال اين حديث در شمار احاديث ضعيفى كه - بنا به گفته - از مسند احمد گرد آورده اند ذكر نشده است و به همين دليل نيز ابن كثير درباره اين حديث مى گويد:

«اين حديثى غريب است و البتّه در سند آن چندان اشكالى وجود ندارد و تنها امام احمد آن را روايت كرده است»(2).

از نظر نگارنده تا زمانى كه هيچ طعنى در مورد سند اين روايت وجود ندارد و تا زمانى كه به اين اصل معتقديم كه قاعدۀ عمومى در مورد روايات راويان ثقه صحيح بودن و راست بودن آنهاست بر اساس همين روايت چنين اظهار مى داريم كه تبوك جايى بود كه در آن نوعى ارتباط فكرى به وجود آمد و حقايق اسلامى با عقايد مسيحيان برخورد كرد و در پى همين برخورد برداشتهايى كه از اسلام وجود داشت تصحيح شد و اوهام از ميان رفت.

مصالحه با فرمانرواى ايله

689 - گفتيم رسيدن سپاه اسلام به تبوك دستاوردهاى فراوانى را براى مسلمانان به ارمغان آورد و نيز به اين اشاره كرديم كه رسيدن مسلمانان به اين منطقه زمينه اى را براى يك پيوند فكرى و سياسى به وجود آورد. در اثبات همين مدّعا نامه اى را كه هرقل به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرستاده يادآور شديم و در ذكر اين نامه و استناد به آن بر اساس تصديق اخبار ثقه عمل كرديم.

اكنون نيز به ذكر خبر مشهور ديگرى حاكى از رخدادى از همين نوع مى پردازيم. آن خبر از اين قرار است:

ص: 424


1- - البداية و النهاية. ج 5. ص 15 و 16. - م.
2- - همان/ص 16.

«ابن اسحاق مى گويد: هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به تبوك رسيد يحنة بن رؤبه فرمانرواى ايله نزد آن حضرت آمد و با آن حضرت مصالحه كرد و جزيه پرداخت. در مقابل آن حضرت نيز براى آنان عهد نامه اى نوشت كه در نزد آنان موجود است.

متن عهد نامۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى يحنة بن رؤبه و مردم ايله چنين است:

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم اين امان نامه اى از جانب خدا و از جانب پيامبر محمّد رسول خدا براى يحنة بن رؤبه و مردمان ايله از ساكنان آن سرزمين و رهگذران و مسافران آنان در دريا و خشكى است كه براى آنان و نيز براى كسانى از مردم شام و مردم يمن و مردم بحر كه با آنان همعقيده اند پيمان و ذمّه خدا و پيامبر محمّد خواهد بود و در پناه اين پيمان خواهند بود. البتّه هر كه از اين مردم دست به خونريزى و آفرينش حادثه اى بزند مال او نخواهد توانست سپر جانش شود. اين پيمان براى هر كس كه بخواهد آن را بپذيرد و بدان وارد شود رواست و بر اساس آن ممكن نيست طرفهاى پيمان از چشمه اى كه بدان وارد شده اند يا از راهى كه در دريا يا خشكى براى خود انتخاب كرده و از آن مى گذرند محروم و از آن بازداشته شوند»(1).

نكتۀ قابل ملاحظه در اينجا آن است كه امان نامۀ حاضر يك امان نامۀ خصوصى نيست تا تنها اختصاص به مردم ايله داشته باشد، بلكه شامل ديگر مردم شام و مردم يمن و مردم بحر نيز مى گردد. روشن است مراد از معيّت و همراهى ميان اين طوايف مذكور معيّت يا اشتراك در دين و عقيده است و اشاره به اين دارد كه همه گروههاى پيشگفته در مسيحى بودن و در پيروى از يك دين واحد با يكديگرند وگرنه اشتراكاتى در حاكميّت سياسى يا محدودۀ جغرافيائى كه اين گروهها در آن زندگى مى كنند وجود ندارد، زيرا مردم يمن كه در اين امان نامه از آنان نام برده شده در جنوب و مردم ايله در شمال قرار گرفته اند.

بدين ترتيب با شمول و فراگيرى اين امان نامه و عقد ذمّۀ موجود در ضمن آن

ص: 425


1- - همان.

هر يك از ديگر طوايف مسيحى موجود در آن زمان نيز كه مى خواستند مى توانستند با پايبندى به شروط ذكرشدۀ در اين پيمان مشمول عقد ذمّه قرار گيرند و اين امكان وجود داشت كه بيشتر مسيحيان پس از عقد اين پيمان كه اصل آن با فرمانرواى ايله بسته شده بود كم كم به آن بپيوندند.

گفتنى است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيمانى همانند اين نيز براى جهم بن صلت و شرحبيل بن حسنه نوشت يا به آنان اجازه داد از حقوقى مشابه آنچه در پيمان آن حضرت با فرمانرواى ايله آمده بود بهره ببرند.

پيامبر همچنين پيمانى ديگر با مردمان جرباء و اذرح بست كه متن آن از اين قرار است:

«بسم اللّه الرّحمن الرّحيم اين پيمان نامه اى است از محمّد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى مردم جرباء و اذرح مبنى بر اين كه به امانى كه از جانب خداوند و از سوى محمّد به آنان داده شده است در امانند و در مقابل در هر ماه رجب صد دينار و صد اوقيه بايد پرداخت كنند.

خداوند آنان را عهده دار است كه براى مسلمانان و هر كه از مسلمانان به اين قوم پناهنده شود خيرخواه باشند و با آنان نيكى ورزند»(1).

بدين ترتيب مشاهده مى كنيم كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در جريان اين غزوه پيمانهاى صلح جداگانه اى ميان مسلمانان و مسيحيان آن سامان منعقد مى ساخت و بدين ترتيب راه را براى مسلمانان مى گشود تا در اين سرزمينها به تبليغ و گسترش دعوت اسلامى بپردازند و اين - بى ترديد - از بزرگترين دستاوردهاى اين غزوه بود كه با اصول دعوت اسلامى نيز سازگارى و همسويى دارد، زيرا محمّد (صلی الله علیه و آله) براى جنگ نيامده، بلكه به عنوان هدايتگر، بشارت دهنده، هشدار ده و دعوتگرى به سوى خداوند و به عنوان يك مشعل فروزان فرا راه انسانها آمده بود.

همان سان كه تا كنون گفته ايم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در جريان اين غزوه به عقد

ص: 426


1- - همان. ص 16-17.

اين قراردادهاى صلح نيز بسنده نكرد، بلكه منطقۀ تبوك سريّه ها يا گروههايى را نيز به منظور ايجاد صلح و دوستى به ميان قبايل نزديك آن منطقه كه از اعراب شمال بودند فرستاد.

سريّه اكيدر

610 - اكيدر بن عبد الملك از كنانه و از مسيحيانى بود كه حكمرانى دومة الجندل را بر عهده داشت و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گروهى را به سوى او روانه ساخت.

اين گروه مركّب از چهارصد و بيست سوار بود و به گفتۀ بيهقى همۀ آنان از مهاجرين بودند و ابو بكر فرماندهى آنان را بر عهده داشت و خالد بن وليد نيز در رأس اعراب باديه نشين قرار داشت.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در هنگام اعزام اين گروه به خالد فرمود: «او را در حال شكار گاو [وحشى] خواهى يافت». اين خبر نشان مى دهد كه اكيدر حكمرانى بود كه چندان به صورت جدى با مسائل برخورد نمى كرد.

ادامۀ اين ماجرا را از ابن اسحاق مى شنويم:

«خالد بن وليد در پى اين مأموريّت روانه شد و خود را به نزديك دژ او رساند تا جايى كه اكيدر در معرض ديد او قرار گرفت.

آن شب شبى مهتابى و هوا صاف بود و اكيدر به همراه زنش بر روى بام خوابيده بود. در اين ميان گاوهاى وحشى با شاخهاى خود به كوبيدن در قصر او پرداختند. همسرش كه اين صدا را شنيد به شوهر گفت: «آيا تا كنون چنين چيزى ديده اى؟» او گفت: «به خداوند سوگند نه». همسرش گفت: «پس چه كسى چنين شكارى را وامى گذارد؟» اكيدر نيز پاسخ داد: «هيچ كس».

بدين ترتيب اكيدر از بالاى بام پايين آمد و دستور داد اسب او را آوردند و زين كردند. آنگاه به همراه تنى چند از افراد خود از جمله برادرش حسان بر اسب سوار شدند و از قصر بيرون آمده قصد شكار كردند.

هنگامى كه آنان از قصر بيرون آمدند سپاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به رويارويى

ص: 427

آنان شتافت و آنان را در محاصره خود گرفت و برادر اكيدر را به قتل رساند. پس از آن خالد بن وليد قباى زرنگارى را كه بر تن او بود از تنش درآورد و قبل از آن كه خود به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برگردد آن قبا را براى آن حضرت فرستاد»(1).

چون اين قباى حرير زرنگار را به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آوردند مشاهدۀ آن اصحاب را به اعجاب و شگفتى واداشت و بر آن دست مى كشيدند و خوشايندى و تعجّب خود را از آن اظهار مى داشتند. امّا رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) آنان را از اين دل دادگى به چنين لباسى كه جلوه اى از آسايش و خوشى دنياى طغيانگر بود بازداشت و توجّه آنان را به زندگى جاويد و خوشى آخرت جلب كرد و فرمود: «آيا از چنين چيزى شگفت زده مى شويد؟ به خداوند سوگند يكى از دستارهاى سعد بن معاذ در بهشت از اين [قبا] زيباتر و بهتر است».

به هر حال پس از اين ماجرا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با اكيدر پيمان ذمه بست و بنابراين شد كه او به آن حضرت جزيه پرداخت كند. واقدى روايت كرده است كه اكيدر هزار شتر، چهارصد زره و چهارصد نيزه در اختيار داشت [كه همه در اختيار پيامبر (صلی الله علیه و آله)] قرار گرفت.

صرف نظر از صحّت و سقم اظهارات واقدى در اين باره آنچه مسلم است اين است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اكيدر را آزاد گذاشت و او به آبادى خود بازگشت.

ظاهرا - آنچنان كه واقدى گفته است - آزادى وى تنها زمانى صورت گرفت كه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرارداد پرداخت جزيه بست و بدين ترتيب همراه با قوم خود از اهل ذمّه شد.

در اينجا مناسب است بگوييم اگر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سپاهيان فرمود «او را در حال شكار گاوهاى وحشى خواهيد يافت، در اين ماجرا اين گاوهاى وحشى بودند كه او را شكار كردند و باعث شدند وى از قصر خود خارج شود و در دام سپاه خالد قرار گيرد، هر چند پس از آن عفو رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را از اين دام رهايى داد.

ص: 428


1- - همان. ص 17.

بنابر آنچه در روايت بيهقى آمده همين سريّه خالد بن وليد به هدف دژ اكيدر و تسليم شدن او، يحنه فرمانرواى ايله را وادار ساخت تا به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) برسد و با او قرارداد ذمّه ببندد.

بازگشت از تبوك

691 - غزوۀ تبوك غزوه اى با بركت بود و دعوت به اسلام اصل و اساس و هدف و غايت آن را تشكيل مى داد، زيرا در طىّ اين غزوه اسلام در شمال جزيرة - العرب راه يافت و اعرابى كه در اين مناطق به سر مى بردند با آن آشنا شدند و حتّى بتدريج اين نور در خود سرزمين شام هم درخشيد و همين امر مقدّمه و زمينه اى شد براى فتح اين سرزمينها از سوى سپاه اسلام در نبردهاى آتى كه ميان روميان از يك سو و مسلمانان و اعراب و حتّى اعراب شام از سوى ديگر صورت مى گرفت.

آن سان كه ابن اسحاق مى گويد پيامبر (صلی الله علیه و آله) پس از ده شب و اندى اقامت در اين منطقه راه بازگشت به سوى مدينه را در پيش گرفت. البتّه اين مدّت كه ابن - اسحاق آن را ذكر كرده تنها مدّت زمان اقامت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در تبوك است و زمانى را كه صرف رفتن به آن منطقه و برگشتن از آن سامان شد شامل نمى شود.

در اين مدّت اقامت همان سان كه گفته ايم مردم با اسلام آشنا شدند، پيمانهاى ذمّه بسته شد، شوكت و سلطۀ كسانى كه همتى جز خوشگذرانى و شكار نداشتند در هم شكست و دعوت اسلامى به مناطق همجوار روم رسيد تا در آينده و زمانى كه ميان مسلمانان و روميان جنگى درگيرد مردم اين مناطق نيرو و پشتوانه اى براى روميان تشكيل ندهند و بدين ترتيب با نبرد ميان مسلمانان و روميان آزارها و سختگيريها عليه مسلمانان در آن سامان خاتمه يابد.

آن سان كه در همه مراحل زندگى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) و در سفر و حضر در همه جا امور خارق العاده و دلايل حاكى از نبوّت آن حضرت با او همراه و در پى او بود در جريان اين غزوه نيز در راه بازگشت از منطقۀ تبوك امور خارق العادۀ چندى

ص: 429

صورت گرفت. از جمله آن كه در نقطه اى از راه آب اندك، تشنگى سپاهيان شديد و زمين نيز صحرايى شنى و سوزان بود. در آن منطقه چشمه اى كوچك وجود داشت كه اندك آبى از شكاف سنگى بيرون مى زد. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيش از آن كه سپاهيان به اين چشمه برسند آنان را از برداشتن آب نهى فرمود، امّا تنى چند از سپاهيان از آن آب برداشتند و همه آب آن را كه تنها يك يا دو و حد اكثر سه نفر سوار را سيراب مى كرد كشيدند. هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود به كنار اين چشمه رسيد در آن هيچ آبى نيافت. پس كسانى كه آب را تمام كرده بودند نفرين كرد و سپس دست خويش را زير آن شكافى كه آب از آن بيرون مى زد گرفت و با تضرّع و زارى به درگاه خداوند آن سان كه مى خواست دعا كرد و در پى اين دعا به سان انفجارى از آن چشمه آب بيرون زد. ابن اسحاق در توصيف اين رخداد چنين مى گويد:

«چنان آبى از آن بيرون زد كه غرّشى به سان غرّش صاعقه داشت و پس از آن مردم همه از آن آب نوشيدند و براى نيازمنديهاى آيندۀ خود نيز از آن آب برداشتند. سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: اگر زنده مانديد و يا هر كدام از شما كه زنده بمانيد از اين سرزمين بديها خواهيد گفت»(1).

اين رخداد خارق العاده همانند داستان موسى (ع) است كه چون براى قوم خود آب خواست عصاى خويش را بر سنگ زد و از آن دوازده چشمه برجوشيد، آن سان كه در قرآن كريم مى فرمايد: «هنگامى كه موسى براى قوم خود آب خواست پس ما گفتيم عصاى خود را بر سنگ زن [و او زد]. پس از آن دوازده چشمه بر جوشيد و [هر گروه از] مردم دانستند كه از كدام چشمه آب بنوشند. از روزى خداوند بخوريد و بياشاميد و در پى فسادانگيزى در زمين نباشيد»(2).

اين همان چشمۀ نبوّت است كه موسى به عصاى خود و محمّد (صلی الله علیه و آله) به دست خويش آن را برگشود و چون صاعقه اى غرّيد و از آن شكافى كه قطراتى آب

ص: 430


1- - همان. ص 18.
2- - بقره/ 60.

فرو مى ريخت چشمه اى پرفيض بر جوشيد.

درگذشت يك سرباز

692 - فرمانده بايد سربازان خود را دوست داشته باشد و به سان مادرى كه نسبت به فرزند خويش مهر مى ورزد به آنان مهر ورزد، چرا كه آنان در حالى براى نبرد حاضر شده اند كه از مال اندوزى صرف نظر كرده زن و فرزند و آسايش و راحتى را رها كرده و در راه خدا جان خويش بر كف گرفته اند و با چنين شرايطى براى آنان جز بهشت جاويد در آن سراى و جلوه هاى تكريم در اين سراى پاداشى سزا نيست.

در راه بازگشت از همين غزوه بود كه يكى از سربازان بدرود حيات گفت. او عبد اللّه ذو البجادين از مؤمنان راستين و مجاهد بود كه در راه خدا و در راه اسلام در مقابل خاندان خود [كه مخالف مسلمانى او بودند] چندان مقاومت ورزيد كه حتّى لباس او را از او گرفتند. وى در جريان اين غزوه وفات يافت و پس از وفات او رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و ابو بكر دفن او را بر عهده گرفتند.

اكنون ادامۀ اين ماجرا را از ابن كثير مى شنويم:

ابن اسحاق مى گويد: از عبد اللّه بن مسعود روايت شده است كه مى گفت : «من كه در غزوۀ تبوك همراه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بودم در نيمه شبى برخاستم و از دو شعله آتشى در سويى از اردوى سپاه ديدم. پس بدان سوى نگريستم و به تعقيب ماجرا پرداختم. ناگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و ابو بكر و عمر را مشاهده كردم و ديدم كه عبد اللّه ذو البجادتين وفات يافته است و آنان براى او قبرى كنده اند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود در درون قبر ايستاده و عمر و ابو بكر جنازه را به قبر نزديك مى كنند و آن حضرت نيز مى فرمايد: «برادرتان را نزديك من آوريد». آن دو نيز جنازه را نزديك بردند و چون آن را آمادۀ گذاشتن در قبر كردند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «پروردگارا من از اين مرد راضى ام تو نيز از او راضى و خشنود باش».

ابن اسحاق مى گويد از آن پس ابن مسعود مى گفت: «اى كاش من صاحب آن قبر بودم».

ص: 431

ابن هشام دربارۀ علّت ناميده شدن اين مرد به ذو البجادتين مى گويد: «او بدين سبب چنين نام گرفت كه زمانى كه مى خواست اسلام بياورد خاندان او وى را از اين كار بازداشتند و بر او سخت گرفتند تا جايى كه او از ميان آنان بيرون رفت، در حالى كه تنها يك بجاد (يا يك تكه پارچه درشت) با خود داشت. وى اين پارچه را به دونيم كرد و نيمى را لنگ خود قرار داد و نيم ديگر را بر شانه انداخت و به همين سبب نيز ذو البجادتين لقب گرفت»(1).

در اين ماجرا نكتۀ قابل توجّه آن است كه چگونه پيامبر (صلی الله علیه و آله) آن مجاهد مجاهدان حتّى در چنين شرايطى جنازۀ يكى از سربازان خود را وانمى گذارد تا طعمۀ گرگها شود، بلكه همان سان كه در زندگى سربازان خود را گرامى داشته به هنگام مرگ و پس از آن نيز آنان را گرامى مى دارد تا همچنان بزرگوارانه آمادۀ هر گونه فداكارى باشند.

سوء قصد نافرجام

693 - خداوند مى فرمايد: «اى پيامبر آنچه را از سوى پروردگارت بر تو نازل شده است به مردم ابلاغ كن كه اگر چنين نكنى رسالت او را ابلاغ نكرده اى و خداوند تو را [از آسيب] مردم نگاه مى دارد»(2).

ما رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را مى بينيم كه پيوسته به كار دعوت مشغول است و لحظه اى از آن دست بردار نيست. او از مكّۀ مكرّمه بيرون مى آيد و صحراهاى سخت را پشت سر مى گذارد و خود را به مدينه مى رساند. پس از آن نيز [سالها در مدينه خود را براى رويارويى خطر مهيّا مى دارد و از جمله] در اين غزوه براى اعلام اعتلاى رسالت الهى بر روميان و پيروان آنها و تابعان حاكميّت آنان صحراها و بيابانهاى بى آب و علف را پشت سر مى نهاد تا خود را به شام برساند. روشن است

ص: 432


1- - البداية و النهاية، ج 5، ص 18. - م.
2- - مائده/ 67.

كه در همۀ اين رخدادها اگر خداوند او را در مقابل كسانى كه به جان او سوء قصد داشتند نجات نمى داد چه كسى مى توانست او را نجات دهد؟

در جريان غزوۀ تبوك هر چند برخى از منافقان در مدينه ماندند و برخى ديگر نيز از نيمه راه به مدينه بازگشتند، امّا كسانى نيز در صفوف سپاه اسلام رخنه كردند تا اگر در ميانۀ راه يا در ميدان نبرد فرصتى براى آنان مهيّا شود به ضربه زدن به مؤمنان بپردازند. امّا خداوند اين اميد را به يأس مبدّل ساخت و در جريان اين غزوه چنان فرصتى كه آنان انتظارش را مى كشيدند به وجود نيامد.

از آنجا كه همۀ مسائل در تبوك خاتمه يافت و اين نبرد به يك تبليغ راستين اسلامى مبدّل شد و هيچ جنگى رخ نداد تا منافقان با سمپاشى خود بين مؤمنان موجب تزلزل و شكست آنان شوند و چون كه اين منافقان مشاهده كردند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در امنيّت، سلامت، آسودگى و اطمينان خاطر جيش العسره را به مدينه بازمى گرداند، عليه آن حضرت دست به توطئه اى ديگر زدند و در انديشه و بلكه در تلاش براى تحقّق اين هدف شوم برآمدند كه آن حضرت را از گردنه اى بلند به پايين افكنند. بدين ترتيب اگر برادران يهودى و خائن همين گروه در صدد برآمده بودند تا زمانى كه او در كنار ديوار نشسته است سنگى از بالا بر روى سر او رها كنند، اين بار اين خائنان منافق در صدد برآمدند آن حضرت را از بالاى گردنه اى كه در راه آنان قرار داشت به پايين پرت كنند، امّا خداوند اين بار هم چون آن توطئۀ قبلى رسول خدا را از مكر منافقان آگاه ساخت.

هنگامى كه سپاه مسلمانان به نزديكى همان گردنه اى رسيد كه بنا بود آنان توطئۀ خبيثانۀ خود را در آنجا عملى سازند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سپاه خود را فرمان داد [تا به جاى حركت از راه اصلى و عبور از گردنه] از درون درّه عبور كنند. آن حضرت به سپاهيان فرمود: «هر كس بخواهد مى تواند از درون درّه عبور كند كه آن نقطه وسعت و گنجايش بيشترى براى عبور شما را داراست».

بدين ترتيب همۀ مسلمانان راه خود را از درون درّه در پيش گرفتند و تنها

ص: 433

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) راه گردنه و بالاى كوه را در پيش گرفت و منافقان توطئه گر نيز در پى او از همين راه رفتند تا توطئه خود را پياده كنند و آنان تدبير كردند و مكر ورزيدند و خداوند هم تدبير كرد و البتّه خداوند بهترين تدبير كنندگان است.

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) از اين توطئۀ آنان اطّلاع يافته بود و آنان نيز چون از اين امر كه آن حضرت اطّلاع يافته و اين راه را انتخاب كرده است خود را آماده كردند و براى آن كه شناخته نشوند نقاب بر چهره زدند، هر چند البتّه همين امر سبب جدا شدن آنان از ديگران شد و مسلمانان توانستند آنان را مورد شناسايى قرار دهند.

گفتيم كه آنان توطئۀ خطرناكى را طرّاحى كرده بودند و قصد داشتند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را از بالاى گردنه به پايين بيندازند. به همين دليل رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) فرمان داد تا عمّار بن ياسر و حذيفة بن يمان او را همراهى كنند و عمّار مهار شتر او را در دست گيرد و حذيفه از پشت سر شتر را براند.

در همين حال كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) راه مى پيمود، او و همراهانش صداى حركت كسانى كه مركبهاى خويش را پشت سر او به پيش مى راندند و جلو مى آمدند شنيدند و اينجا بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از آن كه از طريق وحى الهى از نيّات پليد اين گروه آگاهى يافته بود به عيان توطئه ناپاك آنها را مشاهده كرد و ديد كه چگونه آنان بى آن كه پيامبر و همراهانش اطّلاع داشته باشند در پى آنان روانه شدند بدين گمان كه خواهند توانست به آنچه در سر مى پرورانند دست يابند.

در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به حذيفة فرمان داد تا اين گروه را به عقب برگرداند. حذيفه خشم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در چهرۀ آن حضرت مشاهده كرد و اين كه آن حضرت احتمال شرّى را از ناحيۀ آنان مى دهد در چهرۀ او پديدار گشت.

حذيفه به فرمان آن حضرت با سپرى كه در دست داشت به عقب برگشت و آنان را مشاهده كرد كه نقاب به صورت زده اند. وى سپرى را كه در دست داشت بر صورت مركبهاى آنان زد تا آنان را به عقب برگرداند. هنگامى كه مشاهده كرد اين گروه نقاب زده اند گمان كرد آنان مسافرانى هستند كه به خاطر جلوگيرى از گرماى

ص: 434

خورشيد و حرارت سوزندۀ هوا دست به چنين كارى زده اند. آن توطئه گران با به عقب برگشتن حذيفه مضطرب و آشفته و نگران شدند و به سان هر كس ديگرى كه چون دست به كار جنايتى مى شود و هنگامى كه گمان مى كند كه نقشۀ خيانت او بر ملا شده است از ادامۀ آن مى ترسد و از آن دست مى كشد اين گروه نقابدار نيز با مشاهدۀ حذيفه بسرعت راه درون درّه را در پيش گرفتند و خود را در ميان سپاه گم كردند و بدين سان توطئۀ آنان نقش بر آب شد.

پس از آن حذيفه نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بازگشت و در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به او فرمود: «اى حذيفه مركب را بران و تو نيز اى عمار آن را به پيش بكش».

بدين ترتيب اين سه به حركت خود شتاب بيشترى دادند و خود را به بلندترين نقطۀ آن گردنه رساندند و سپس از آن گذرگاه بيرون رفتند و در آنجا در انتظار سپاه ماندند.

پس از اين ماجرا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از حذيفه - كه شتر آن حضرت را مى راند و آن حضرت از او خواسته بود تا برگردد و سوارانى را كه از پى او مى آمدند برگرداند و وى نيز ظاهرا ماهيّت آنان را دريافته بود - پرسيد كه «آيا از آن گروه كسى را نيز شناختى؟» او در پاسخ گفت: «مركب فلانى و فلانى را شناختم و البتّه چون تاريكى شب همه جا را فرا گرفته و آنان نيز نقاب زده بودند [كسى را نشناختم]».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ديگر بار پرسيد: «آيا دريافتيد كه آن گروه چه مى خواستند و چه نقشه اى در سر داشتند؟» حذيفه و عمار در پاسخ گفتند: «نه، اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)». آن حضرت فرمود: «آنان اين نقشه را در سر داشتند كه پشت سر من حركت كنند و چون به فراز گردنه برسم مرا به پايين پرت كنند». آن دو گفتند: «اگر چنين است آنان را گردن مى زنيم». امّا آن حضرت فرمود: «خوش ندارم مردم بگويند محمّد بر اصحاب خويش (به كشتن آنان) دست گشوده است».

ابن اسحاق دربارۀ اين ماجرا از زبان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) [خطاب به حذيفه]

ص: 435

نقل مى كند كه فرمود: «خداوند مرا به نام آن افراد و نام پدرهايشان آگاه ساخته و اگر خداوند بخواهد در روشنايى صبح نام آنان را بر همگان اعلام خواهم كرد. برو و چون صبح شود همۀ سپاهيان را گرد هم آور».

گفته اند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اسامى اين منافقان را به حذيفه گفته است، هر چند در اين باره اختلافاتى ميان علما وجود دارد. امّا به هر حال آنچه مسلّم مى باشد اين است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از حذيفه خواسته بود نام اين منافقان را فاش نكند و همچنان اين اسامى به عنوان سرّى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به او سپرده بود در نزد او پنهان ماند تا آنجا كه گفته شده است پس از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هر كس مى مرد از طريقۀ برخورد حذيفه نسبت به او وى را مورد سنجش قرار مى دادند و اگر مى ديدند كه حذيفه بر او نماز خوانده است او را مؤمن مى دانستند و از منافقان نمى شمردند، امّا اگر حذيفه بر او نماز نمى خواند دربارۀ وضعيت او ترديد مى كردند.

ماجراى مسجد ضرار

694 - از همين گروهى كه انديشۀ شوم ترور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در سر پروراندند و يا از همفكران آنان، گروهى نيز مسجد ضرار را برپا كردند. آنان قبل از غزوۀ تبوك و زمانى كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به گردآورى سپاه و تجهيز آن و نيز فراهم آوردن هزينه ها و تداركات اين سپاه مشغول بود و مسلمانان را به شركت در اين سپاه دعوت مى كرد مسألۀ ساختن اين مسجد را مطرح كردند.

آنان به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيدند و گفتند: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ما براى بيماران و افراد ناتوان و نيز براى شبهاى بارانى زمستان مسجدى [در محلّۀ خود] ساخته ايم و دوست داريم تو بدين مسجد بيايى و در آن نماز بگزارى». آن حضرت در پاسخ آنان فرمود: «ما در آستانۀ سفر و گرفتاريم و اگر ان شاء اللّه از سفر برگشتيم در آن مسجد نماز خواهيم گزارد».

ص: 436

در حالى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در راه بازگشت از تبوك در ذى اوان - نقطه اى در فاصلۀ حدود يك ساعت راه پيمايى تا مدينه - بود وحى الهى دربارۀ اين مسجد، ساختمان و سازندگان آن چنين نازل شد كه «و كسانى كه مسجدى را كه مايۀ آسيب زدن [به مؤمنان] و كفر ورزيدن و تفرقه افكنى ميان مسلمانان است پايگاه خود و كمينگاهى براى كسانى كه با خدا و رسول او از اين پيش سر جنگ داشته ساخته اند و سوگند نيز مى خورند كه ما از اين كار هدفى جز نيكى نداشته ايم در حالى كه خداوند گواهى مى دهد آنان براستى دروغگويند. هرگز در آن نايست كه همان مسجدى كه از نخستين روز بر پايۀ تقوا بنا شده سزاوارتر است كه در آن بايستى و در آن مسجد مردانى هستند كه دوست دارند پاك باشند و خداوند پاكان را دوست دارد. آيا آن كه بنياد خويش را بر پرواى از خداوند و خشنودى او بنا سازد بهتر است يا آن كه بنيان خويش را بر لبۀ پرتگاهى شيب قرار داده كه او را به آتش دوزخ فرو فرستاده است؟ خداوند مردم ستمگر را هدايت نمى كند. اين بنايى كه آنان ساخته اند پيوسته مايۀ ترديد و پريشانى دلهاى آنان بماند مگر آن كه دلهايشان از هم بگسلد و خداوند آگاه و حكيم است»(1).

با نزول اين آيات از جانب خداوندى كه به هر اشارۀ چشمى و هر آنچه در دل است آگاه مى باشد اين حقيقت بر همگان روشن شد كه كسانى كه اين مسجد را ساخته اند نه گروهى از انصار، نه گروهى از مهاجرين و بلكه جمعى از منافقين بودند. البتّه هر چند اين گروه به دو قبيلۀ اوس و خزرج - كه قبيلۀ اخير منافقان بيشترى را در خود داشت - منتسب بودند امّا از آن انصارى شمرده نمى شدند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را يارى و پناه دادند و از همه چيز حتّى اگر خود نيازمند و محتاج آن بودند گذشتند.

آيات فوق همچنين انگيزه هاى منافقان را از ساختن چنين بنايى بيان مى كند و گوياى اين است كه آنان آن مسجد را پايگاهى براى آسيب وارد آوردن به مؤمنان

ص: 437


1- توبه/ 110-107

همراه پيامبر (صلی الله علیه و آله) در مسجد النّبى و در ساير مساجدى از قبيل قبا كه آن حضرت ساخته و از همان روز نخست بر پايۀ خداترسى و خشنودى او بنيان نهاده شده بود قرار داده بودند و بدين وسيله قصد داشتند با ترويج و طرح مسائل تفرقه افكنانه و فتنه انگيزى و شرآفرينى مسلمانان را گرفتار تفرقه سازند و از همين نقطه به عنوان يك پايگاه و يك مركز جاسوسى به نفع توطئه گران و كسانى كه با خدا و رسول او سر جنگ داشتند استفاده كنند، آن سان كه حتّى يكى از غير مسلمانان به سازندگان اين مسجد گفته بود: «مسجد خود را بسازيد و در آنجا آن اندازه كه در توانتان هست نيرو و سلاح گرد آوريد كه من نيز نزد قيصر روم مى روم و سپاه او را از آن سرزمين به اين ديار مى آورم و محمّد (صلی الله علیه و آله) و اصحاب او را بيرون مى رانم».

اين قصد شوم آنجايى خود را نشان مى دهد كه اين گروه در حالى به ساختن مسجد خود و طرح چنين مسأله اى پرداختند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مشغول گرد آوردن سپاه و آماده شدن براى حركت به سوى تبوك بود و آنان آرزوها و انتظارات ديگرى را از فرجام اين حركت داشتند و آرزومند شكست محمّد (صلی الله علیه و آله) و سپاه او در مقابل روميان بودند.

بدين سبب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دو نفر از اصحاب خود را فرا خواند و به آنان فرمود: «به اين مسجد ستم بار برويد و آن را ويران كنيد و آتش بزنيد» آن دو نيز در اجراى اين فرمان روانه شدند و به محلّۀ بنى سالم بن عوف آمدند. در اين هنگام يكى از آن دو به ديگرى گفت اندكى درنگ كن تا پاره آتشى از خانۀ خود بياورم.

سپس به ميان خاندان خود بنى سالم رفت و شاخه خرماى را آورد و آن را آتش زدند و سپس از اين محلّه بيرون رفته، شتابان خود را به آن مسجد رساندند و در حالى كه فتنه گران در آن مسجد بودند آن را ويران كردند و آتش زدند و آن گروه نيز از آنجا متفرّق شدند.

در اين ميان خداوند آرزوى ديگر آنان را نيز به ناكامى مبدّل ساخت و سپاه روم از اين كه با سپاه اسلام رو در رو شود عقب كشيد و بدين سان آنچه آنان از روى نفاق

ص: 438

و دودلى بر زبان مى آوردند كه مسلمانان نمى توانند با روميان نبرد كنند نقش بر آب شد و روميان از رويارويى ترسيدند در حالى كه مردان سپاه محمّد (صلی الله علیه و آله) كه در راه خدا جان خويش بر كف گرفته بودند هرگز بيمى به دل راه ندادند.

نادمان

695 - مسلمانانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنان را به پيوستن به سپاه براى حركت به سوى تبوك فرا خواند در پاسخ به اين دعوت به سه گروه تقسيم شدند:

الف: گروهى كه اكثريت را تشكيل مى دادند و از بقيّه فزونى داشتند و همين گروه نخستين نيروى اسلام را تشكيل مى دادند. آنان كسانى بودند كه جان خويش را به بهاى بهشت به خداوند فروخته بودند تا بجنگند و كشته شوند، كسانى بودند كه براى همراهى با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيشتاز شدند و بالاخره كسانى بودند كه قرآن كريم دربارۀ آنان مى فرمايد: «خداوند بر پيامبر و مهاجرين و انصار كه در زمان سختى و پس از آنى كه تقريبا دلهاى گروهى از آنان گمراه و گرفتار ترديد شده بود و سپس خداوند بر آنان نيز توبه كرد توبه كرده است كه او به اين مردم مهربان و رؤف است»(1).

ب: گروهى كه از همراهى با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سرباز زدند. برخى از اين گروه، منافق، برخى سست عقيده و گرفتار ضعف اراده بودند و البتّه همه در اين نقطه با يكديگر اشتراك داشتند كه از آن مؤمنان راستينى نبودند كه در راه خدا از مال و جان و از آسايش خويش مى گذشتند.

اين گروه از شركت در سپاه عذر خواستند و رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) نيز عذر آنان را پذيرفت، هر چند مطمئنا برخى از آنان دروغگو بودند. قرآن كريم دربارۀ اين گروه چنين مى فرمايد: «ايراد بر آن كسانى است كه با آن كه توانگرند از تو [براى عدم شركت در سپاه] اجازه مى گيرند. آنان به اين خشنود شده و پذيرفته اند كه با

ص: 439


1- - همان/ 117.

نشستگان باشند. خداوند بر دلهايشان مهر زد و آنان درك ندارند. هنگامى كه [پس از غزوه] دوباره به ميان ايشان بازگرديد [در توجيه كار خود] براى شما بهانه بياورند. بگوى بهانه نياوريد كه ما به شما اطمينان نخواهيم كرد و خداوند ما را از انديشه هاى درونى شما آگاه ساخته است و خداوند و رسول او در آينده نيز عملكرد شما را خواهند ديد و سپس به پيشگاه آن كه آگاه هر پيدا و پنهان است برگردانده خواهيد شد و او شما را از آنچه مى كرده ايد آگاه خواهد ساخت. هنگامى كه به ميان ايشان بازگرديد [در توجيه كار خود] براى شما به خداوند سوگند مى خورند تا از آنان دست برداريد شما نيز از آنها روى برتابيد كه ناپاكند و فرجام و جايگاهشان جهنم و اين سزاى آنچه است كه انجام مى دادند. آنان براى شما سوگند ياد مى كنند تا از ايشان خشنود شويد [امّا نمى دانند كه] اگر شما نيز از آنها خشنود شويد خداوند از مردم بدكار خشنود نمى شود»(1).

هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از تبوك بازگشت بر مسجد وارد شد و در آنجا دو ركعت نماز گزارد. پس از آن كسانى كه به سبب بيمارى يا ضعف و ناتوانى و يا نداشتن مركبى براى سفر نتوانسته بودند در سپاه شركت كنند براى عذرخواهى نزد آن حضرت آمدند. عذر اين گروه از مردم روشن بود و تكليف را از آنان در مورد شركت در اين غزوه كه تنها بر توانمندان و افراد سالم واجب بود برمى داشت و خداوند خود مؤاخذه را از آنان برداشته بود آنجا كه مى فرمايد: «بر ناتوانان، بيماران و كسانى كه هزينه [همراهى با سپاه را] ندارند ايرادى نيست»(2).

علاوه بر اين گروه توانگران قادر بر جهاد نيز به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) رسيدند و براى توجيه اعمال خود عذر مى آوردند. آنان كه هشتاد و اندى بودند در حضور او بهانه تراشى مى كردند و سوگند مى خوردند تا زمانى كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) آنچه اظهار كردند از آنان پذيرفت و به گفتۀ ابن اسحاق پيامبر ظاهر آنان را پذيرفت و با

ص: 440


1- - توبه/ 96-93.
2- - همان/ 91.

آنان بيعت كرد و باطن و ضمير آنان را به خداوند واگذاشت. اين در حالى بود كه مى دانست اگر او خود از آنان خشنود شود خداوند از آنان خشنود نخواهد بود.

اين نيز بدان جهت است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمان داشت تنها بر اساس ظاهر مردم حكم كند و اين روشن است كه اگر او ظاهر مردم را مورد پذيرش قرار دهد ممكن است آنان [شرم كنند] در مسير اصلاح درون خويش قرار گيرند.

ج: گروهى كه در دين دارى خالص بودند، امّا در اين جريان بدون هيچ بهانه و عذرى از شركت در سپاه خوددارى ورزيدند. اين گروه حتّى حاضر نشدند براى توجيه كار خود به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دروغ بگويند و همين كه به گناه خويش اعتراف كنند براى آنان بهتر بود از اين كه در مقابل آن حضرت دروغ هم بگويند. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين گروه را كه سه نفر بودند در شمار مؤمنان راستين ياد كرد تنها با اين تفاوت كه در زمان حركت سپاه خواسته هاى دل بر آنان غلبه كرده و يا دچار نوعى ضعف روحيّۀ آنى شده اند و احساس كرده بودند كه مسافت اين سفر بسيار زياد و طاقتفرساست و به همين سبب نيز به اين تن در داده بودند كه با نشستگان باشند و البتّه اين گروه بر خلاف گروه سابق كه خداوند بر دلهايشان مهر زده بود دلهايى داشتند كه هنوز بر آنها مهر نهاده نشده بود.

بنابراين ناچار براى معالجۀ اين دلها كه هنوز زنگار گناه عمدى صفا را از آنها نگرفته بود و صاحبان آنها به كوتاهى خود پى برده و اعتراف كرده بودند درمانى روانى مى بايست و اين درمان نيز همان شيوه اى بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) - پيامبرى كه از روى خواسته هاى دل سخن نمى گويد و گفتار او تنها وحى الهى است - در پيش گرفت و از آنان دورى گزيد و روى برتافت تا بدين وسيله روان آنان را بيدار كند و صبر را به ايشان بياموزد و بر اين عادتشان دهد. اين مجازات چيزى همانند كفّارۀ شصت روز روزه براى افطار عمدى روزه بود كه سبب تربيت و تهذيب نفس مى شود.

بدين ترتيب مسلمانان مدّت پنجاه روز از اين جمع دورى گزيدند تا آنجا كه

ص: 441

زمين [با همۀ گشادگى] بر آنان تنگ شد و خود نيز دلگير شدند و دريافتند كه پناهگاهى در مقابل خداوند جز رو به سوى او آوردن ندارند.

اينك ادامۀ اين ماجرا و سخن از اين گروه، از روحيّه و از برخورد مسلمانان با آنان را به يكى از اين سه تن يعنى كعب بن مالك وامى گذاريم تا از آنچه در انديشۀ او مى خليد، از آنچه ديد و از صبر بى نظيرى كه از خود نشان داد سخن بگويد. در البداية و النهاية از زبان او چنين مى خوانيم:

«من به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيدم و چون بر او سلام كردم آن حضرت لبخند خشم و ناخشنودى بر لب گرفت و سپس گفت: «پيش آى». من پيش رفتم و در مقابل آن حضرت نشستم. آنگاه به من فرمود: «چه چيز تو را از همراهى با سپاه بازداشت؟ آيا چنين نيست كه شترى براى خود خريده بودى؟»

من كه مقدارى از قدرت مجادله و سخن گفتن برخوردار بودم در پاسخ گفتم: «آرى اينچنين است. امروز اگر من در پيشگاه كسى از مردم دنيا جز تو نشسته بودم مى توانستم با طرح بهانه اى از ناخشنودى او بگريزم. امّا به خداوند سوگند مى دانم كه در حضور تو امروز اگر دروغى بگويم تا تو از طريق آن از من خشنود شوى انتظار آن را دارم كه فردا خداوند [با آگاه ساختن تو از حقيقت امر] تو را از من ناخشنود سازد و اگر نيز راستى بگويم در اظهاراتم مايۀ ملامت را بر من خواهى يافت. اينك من در اين باره تنها به عفو خداوند اميد دارم. نه، به خداوند سوگند من هيچ بهانه و عذرى نداشته ام و به خداوند سوگند آن هنگام كه از همراهى با تو خوددارى ورزيده ام هرگز تو از من قويتر و توانگرتر نبوده اى».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ من فرمود: «اين سخن راستى است. پس برخيز [و برو] تا خداوند دربارۀ تو حكم كند».

من برخاستم و رفتم و پس از آن گروهى از خاندان من بنى سلمه به سراغم آمدند و گفتند: تا پيش از اين تو را چنين نديده بوديم و اگر گناه و كوتاهيى كرده باشى از بهانه آوردن و توجيه آن درمانده شوى و اكنون نيز گمان نداشتيم تو نتوانى عذرهايى شبيه آنچه ديگر افرادى كه از شركت در سپاه خوددارى ورزيده بودند مى آوردند بياورى. براى تو همين مقدار در از ميان رفتن گناهت كافى و بسنده بود

ص: 442

كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برايت آمرزش بطلبد.

به خداوند سوگند اين گروه آن قدر مرا در فشار گفته ها و سرزنشهاى خود قرار دادند كه در اين انديشه برآمدم دوباره نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بروم و گفته هاى قبلى خويش را تكذيب كنم.

پس به اطرافيان خود گفتم: «آيا كسى ديگر نيز مانند من با چنين وضعيّتى روبرو شده است؟» آنان گفتند: «آرى دو تن ديگر نيز همانند آنچه تو گفته اى گفته اند و پاسخى همانند پاسخى كه به تو داده شد شنيده اند». پرسيدم: «آن دو نفر كيستند؟» گفتند: «مرارة بن ربيع عمرى و هلال بن اميّۀ واقفى».

من ديدم كه آنان از دو نفر درستكار كه در بدر نيز حضور داشته اند و الگوى ديگران هستند نام برده اند. به همين سبب پس از آن كه از اين دو تن نام بردند [از آن انديشه اى كه در سر داشتم برگشتم و] در پى كار خود رفتم».

در اين ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از ميان همه كسانى كه از شركت در سپاه خوددارى ورزيده بودند تنها از مردم خواست از گفتگو و صحبت با ما سه نفر خوددارى كنند و در پى فرمان آن حضرت مردم از ما دورى گزيدند و با ما به گونه اى ديگر رفتار كردند و ابراز ناخشنودى نمودند تا جايى كه من خود از زندگى بيزار شدم و گفتم اين ديگر چيست.

ما پنجاه روز را در اين وضعيّت سپرى كرديم و در اين مدّت آن دو نفر ديگر زمينگير شدند، و خود را در خانه هايشان زندانى كردند و مى گريستند، امّا من از خانه بيرون مى رفتم، همراه با ديگر مسلمانان به نماز جماعت حاضر مى شدم و در كوچه و بازار راه مى رفتم، و كسى با من همسخن نمى شد. وقتى به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه پس از نماز در جاى خود نشسته بود مى رسيدم و سلام مى كردم با خود مى گفتم آيا او لبهاى خود را براى پاسخ من تكان داده است يا نه.

گاهى نيز نزديك او به نماز مى ايستادم و زير چشمى به آن حضرت نگاه مى كردم و مى ديدم وقتى مشغول نمازم او به من مى نگرد، امّا چون نماز را به پايان مى برم و به سوى او نگاه مى كنم از من روى بر مى تابد.

اين بى مهرى مردم با من به درازا كشيد و از آن خسته شدم، يك روز به

ص: 443

كنار باغ ابو قتاده كه پسر عمو از نزديكترين دوستان و بلكه دوست داشتنى ترين دوستم بود رفتم و بر بالاى ديوار رفته، سلام كردم و - به خداوند سوگند - او حتّى پاسخ سلام مرا نداد. در اين هنگام گفتم: «اى ابو قتاده، تو را به خداوند سوگند مى دهم آيا به من مى آموزى كه دوستى خدا و رسول و خشنودى آنان در چيست؟» امّا او سكوت گزيد و من ديگر بار سخن خود را تكرار كردم و او را سوگند دادم، ولى او بازهم سكوت كرد و من براى سوّمين بار او را مخاطب سخنان خود ساختم و سوگند دادم و اين بار گفت: «خدا و رسول او خود بهتر مى دانند». در پى اين سخن اشك از ديدگانم فرو ريخت، به او پشت كردم و از ديوار پايين آمدم.

در همين ايّام روزى در بازار مدينه راه مى رفتم كه يكى از نبطيان ساكن شام كه موادّ غذايى براى فروش به مدينه آورده بود از مردم پرس وجو مى كرد كه «كعب بن مالك كجاست؟» و مردم نيز در پاسخ او به سوى من اشاره كردند. آن مرد نزد من آمد و نامه اى از امير غسّان به من داد كه در آن چنين آمده بود: «بارى، به من خبر رسيده كه دوست تو [اشاره به پيامبر (صلی الله علیه و آله)] با تو جفا كرده است و اين در حالى است كه خداوند به تو اجازه نداده در سرزمين ذلّت و خوارى و در زبونى به سر برى. به ما بپيوند تا با تو همدردى و همراهى كنيم».

هنگامى كه اين نامه را خواندم با خود گفتم: «اين نيز بلايى ديگر است».

آنگاه تنورى را برافروختم و نامه را در آتش سوزاندم.

چهل روز را در اين وضعيّت پشت سر گذاشتيم و در اين زمان بود كه فرستادۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نزد من آمد و گفت: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمانت مى دهد كه از همسرت دورى گزينى». گفتم: «او را طلاق دهم؟ با او چه كار كنم؟» او گفت: «طلاقش مده، بلكه فقط از او دورى گزين و با او همبستر مشو».

پيامبر (صلی الله علیه و آله) براى آن دو نفر ديگر نيز پيامى همانند اين فرستاد.

در پى اين پيام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به همسرم گفتم: «به خانوادۀ خود بپيوند و با آنان باش تا خداوند در اين ماجرا حكم كند».

در اين ميان زن هلال بن اميّه به حضور رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) رسيد و گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هلال بن اميّه پيرمردى ناتوان است و خدمتگزارى

ص: 444

ندارد. آيا خوش ندارى كه خدمتگزارى او كنم؟» پيامبر در پاسخ آن زن فرمود: «اشكالى ندارد، تنها به اين شرط كه با تو همبستر نشود». آن زن گفت: «به خداوند سوگند او ديگر توان هيچ كارى ندارد و به خداوند سوگند از روزى كه اين ماجرا شده است او پيوسته تا امروز مى گريد».

به دنبال اين مسأله يكى از بستگانم به من گفت: «چه خوب است همان گونه كه هلال براى ادامۀ زندگى با همسر خود از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اجازه گرفته است تو نيز از آن حضرت براى همسر خود اجازه بگيرى كه خدمتگزارى تو كند» امّا من در پاسخ گفتم: «به خداوند سوگند براى او از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اجازه نمى گيرم. چه مى دانم او در پاسخ من چه خواهد گفت كه با آن كه جوانم چنين اجازه اى در مورد زنم از او بخواهم».

به هر حال از اين ماجرا نيز ده روز گذشت و پنجاه شبانه روز از مدّتى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مردم را از سخن گفتن با ما نهى كرده بود تكميل شد. در صبح پنجاهمين روز در حالى كه نماز صبح را بر بالاى بام خانه ام به جاى آوردم و پس از نماز به ذكر خداوند مشغول بودم و در حالى كه دلم گرفته و زمين با همه گشادگى بر من تنگ شده بود صداى فريادى را از آسمان و يا از بالاى كوه سلع شنيدم كه بلند مى گويد: «اى كعب مژده ات باد!».

با شنيدن اين صدا به سجده در افتادم و دريافتم كه گشايشى حاصل شده و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پذيرش توبۀ ما از سوى خداوند را پس از نماز صبح به اطّلاع مردم رسانده است.

پس از اين ماجرا گروهى به مژده دادن نزد من آمدند و گروهى نيز به همين منظور نزد آن دو تن ديگر رفتند»(1).

مردم به او تبريك گفتند، امّا وى تبريك آنان را نپذيرفت و نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رفت و آن حضرت نيز به او فرمود: «تو را به بهترين روزى كه از روز تولّدت بر تو مى گذرد مژده باد!». مالك پرسيد: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آيا آنچه

ص: 445


1- - البداية و النهاية، ج 5، ص 24-25.

مى گويى از نزد خود تو است يا از پيشگاه خداوند و آن حضرت فرمود: «نه، از پيشگاه خداوند».

بدين سان دل اين مرد صفايى ديگر يافت و تهذيب شد و او همه ثروت خود را براى خشنودى خدا و رسول او صدقه كرد و تنها هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به او فرمود: «اندكى از مال خويش براى خود باقى بگذار»، آنچه را از غنايم خيبر نصيب او شده بود براى خود باقى گذاشت.

خداوند اين سه تن را به اين فضيلت مخصوص داشته كه قبول توبۀ آنان را در رديف توبه بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مهاجران و انصار آورده است آنجا كه مى فرمايد: «خداوند بر پيامبر و مهاجرين و انصار كه در زمان سختى و پس از آنى كه تقريبا دلهاى گروهى از آنان گمراه و گرفتار ترديد شده بود و سپس خداوند بر آنان نيز توبه كرد توبه كرده است كه او به اين مردم مهربان و رءوف است. و نيز بر آن سه تن كه [از شركت در اين نبرد] بر جاى گذاشته شدند تا آن كه زمين با همه گشادگى بر آنان تنگ شد و خود نيز دلگير شدند و به تنگ آمدند و گمان كردند كه در مقابل خداوند هيچ گريزى جز به سوى خود او وجود ندارد. سپس خداوند بر آنان توبه كرد تا توبه كنند كه خداوند توبه پذير و مهربان است. اى كسانى كه ايمان آورده ايد از خداوند پروا كنيد و با راستگويان همراه شويد»(1).

عبرت و درس تربيت

696 - ماجراى كعب بن مالك را با همه تفصيل آورديم، زيرا اين ماجرا از نفسى توبه كار و نادم كه زمانى گرفتار لغزشى شده و از پشيمانى پس از لغزش حكايت دارد و مصداق همان گفتۀ عارفان و صوفيان است كه لغزشى كه شكستى و تسليم را در پى آورد از طاعتى بالاتر است كه ضلال را. در اين ماجرا نيز اين مرد از آنجا كه نفس لوّامه او را به حركت به سوى كسب خشنودى خدا و رسول

ص: 446


1- - توبه/ 117-118.

وامى داشت تسليم و ذليل درگاه خدا و رسول او شده بود.

او پنجاه شبانه روز را در چنين حالتى سپرى كرد و در اين مدّت ذكر خدا مى گفت و در هر لحظه نداى سرزنش وجدان را احساس مى كرد، سرزنشى كه آنچه در نگاه هاى پيامبر، در نگاه هاى مردم و در كوچه و بازار مى ديد آن را در پى آورده و برانگيخته بود، امّا او همچنان پايدارى و مقاومت مى كرد و حتّى در اين ميان هنگامى كه نامۀ امير غسّان به او رسيده و در آن نامه وى از او خواسته است تا به آن ديار پناهنده شود اين نامه را گرفتارى و بلايى ديگر براى خود ديده به سراغ تنور رفته است تا آن را آتش بزند و...

اين ماجرا و اين حديث از دو نكته حكايت مى كند:

الف: اين كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) در اين مرد و آن دو تن ديگر خيرى و اميدى ديد كه در ديگر كسانى كه از شركت در جهاد بهانه آورده - و از جملۀ منافقان و نيز سست عقيدگان در اين رديف قرار داشتند سراغ نداشت، زيرا او تمام حقيقت را آشكار ساخت و نخواست در مقابل پيامبر (صلی الله علیه و آله) دروغ بگويد و اين را نيز نپسنديد كه در مقابل اين كار خود صرفا به يك عذرخواهى يا بهانه آوردن بسنده كند.

بنابراين موضع اين مرد موضعى بى آلايش و قلب او نيز قلبى پاك بود، امّا اندك چركى بر آن نشسته بود كه مى توانست از ميان برود و البتّه تا اين چرك از ميان نمى رفت خدا و رسول او بر او توبه نمى كردند و اين در حالى بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دوست داشت توبه اين مؤمن توبۀ نصوح و شايستۀ اين مؤمن راستين و صادق در ايمان و يقين خويش باشد. به همين سبب پنجاه روز مورد بى توجّهى ظاهرى قرار گرفت تا اين مدّت عامل بيدار باشى براى او باشد و اين زنگ بيدارى پنجاه روز گوش دل او را بنوازد. بدين سان او گويا در حالت اعتكافى به سر مى برد و در اين مدّت تنها توجه او به خداوند بود تا آن كه دستور ديگر به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و بوسيلۀ قطع رابطۀ زناشويى ميان اين سه تن با همسرانشان عملا نوعى

ص: 447

اعتكاف كامل را در پيش گرفتند، هر چند در اين مدّت آن دو تن در خانۀ اعتكاف كردند و اين اخير در كوچه و بازار و ظاهرا در ميان مردم امّا در واقع حتّى در ميان خانواده و نزديكترين دوستان خود غريب و تنها بود و اين حالت ادامه داشت تا زمانى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) قبول توبۀ آنان را بديشان اعلام فرمود.

ب: اين كه انسان براى آن آفريده شده است تا با ديگران دمساز و همراه باشد و پيوسته انسان از نگاه ها و از چهرۀ ديگران و ظاهر گفته ها و كرده هايى كه از مردم سر مى زند روحيّه مى گيرد و به همين دليل انكار قلبى يك قضيّه از سوى ديگران و در هم كوبيدن روحيّۀ فرد در دوران درستكاران چنان تأثيرى را بر جاى مى گذارد كه مجازاتهايى كه نسبت به بدكاران روا داشته مى شود فاقد چنان تأثيرى است.

بنابراين كسانى كه انكار قلبى را در اين فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه «هر كدام از شما منكرى بيابد بايد آن را به دست خويش تغيير دهد و از آن منع كند و اگر نتواند با گفته هاى خود و اگر اين را نيز نتواند به قلب خويش آن را منكر بدارد» كم مى شمرند و سبك مى دانند در اشتباهند، چه در اين ماجرا شاهديم تنها برخوردى كه با اين سه نفر شد يك انكار قلبى از سوى ديگران بود كه خود را در سيما و در كردار آنان نشان مى داد و نه در گفتار، [ولى با اين وجود همين انكار قلبى آثار فراوانى را در آنان بر جاى گذاشت].

بر ما نيز واجب است همين سيره عملى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را پيروى كنيم و بنابراين هرگز صحيح نيست رو در روى بدكاران و گناهكاران قرار گيريم و گناه آنان را افشا كنيم، چرا كه در مورد اين گونه افراد اميد آن وجود دارد كه ضمير انسانى آنان برانگيخته شده، به ملامت آنان بپردازد [و آنان را به راه صلاح بياورد، در حالى كه رو در رو قرار گرفتن احتمالا مانع از چنين چيزى خواهد شد].

بنابراين جاى اين پرسش است كه اگر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين رفتارى را با آن سه تن تنها به سبب آلايشى كه بر دلهاى آنان عارض شده بود در پيش گرفت آيا ما نمى توانيم همين كار را در مورد اشرار و بدان معاصر خويش انجام دهيم؟ آيا

ص: 448

نمى توانيم اگر از قطع روابط با آنان ناتوانيم حدّ اقل به پشتيبانى و همراهى با آنان نپردازيم و با ستم آنان همسو نشويم؟ آيا به اين حقيقت توجّه نداريم كه صرف جمع شدن پيرامون كسى انسان را از طرفداران او قرار مى دهد، هر چند وى كردارى همانند با كردار آنان در پيش نگرفته باشد؟ آيا نمى دانيم كه همين گرد آمدن پيرامون اشرار و بدان ما را با آنان همسو و همراه خواهد ساخت هر چند در عمل با آنان همكارى نكنيم؟ و بالاخره آيا از ياد برده ايم كه در چنين صورتى با دمساز شدن با بدكاران به آنان كمك كرده ايم و مصداق اين گفتۀ رسول خداييم كه فرمود: «هر كس با ستمگرى راه برود به سوى جهنم گام برداشته است؟»

هفت توبه كار

697 - در ميان ده نفر از مؤمنان راستگويى كه از شركت در غزوۀ تبوك بازمانده بودند سه نفر آنان همان كسانى بودند كه پس از بازگشت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و هنگامى كه آن حضرت به مدينه بازگشت نزد او رفتند و آن حضرت به بهانه هاى كسانى كه در سپاه حضور نداشته اند گوش داد و همان ظاهر اظهارات آنان را پذيرفت و درون آنها را به خدا واگذاشت - و در حالى كه آن پاك مردى كه اظهارات زبان را مبناى داورى در مورد نيّات آن افراد قرار مى داد و نه آنچه از دلهاى آنان برمى آمد راهى جز اين نداشت كه همانچه را آنان اظهار مى دارند بپذيرد و از عقايد درونى آنان تفتيش نكرده، اين امر را به خداوند واگذارد - آن سه نفر به حضور آن حضرت رسيدند و گفتند: «ما هيچ عذرى براى كار خود نداريم و نمى توانيم در مقابل تو دروغ بگوييم» و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز آنان را تصديق كرد و با آن مجازات ظاهرا اندك و عملا مهم و مؤثر دلهاى آنان را پاك ساخت و روان آنان را از آلودگى پيراست و آسيبى را كه بر آن عارض شده بود از ميان برد. امّا هفت نفر ديگر از اين گروه كسانى بودند كه براى عذر خواهى نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نرفتند، زيرا

ص: 449

عذرى براى آنچه كرده بودند نداشتند. اينان همچنين همانند آن سه نفر ديگر به حضور آن حضرت نرسيدند تا بگويند توان عذر خواهى نيز ندارند و بلكه اين گروه خود راهى را براى مجازات خويش در پيش گرفتند.

[ادامۀ اين ماجرا را از ابن عبّاس مى شنويم:]

«چون زمان بازگشت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شد هفت نفر از اين ده تن، خود را به ستونهاى مسجد النّبى (صلی الله علیه و آله) بستند و چون پيامبر (صلی الله علیه و آله) از كنار آنان گذشت پرسيد: «اينها كيستند؟» و در پاسخ به آن حضرت گفتند: «اينها ابو لبابه و دوستان اويند كه در سپاه شركت نداشته اند [و اينك خود را به ستونها بسته اند] تا تو عذر آنان را بپذيرى و آزادشان كنى». آن حضرت فرمود: «من نيز به خداوند سوگند ياد مى كنم كه عذر آنان نپذيرم و آزادشان نكنم تا آن كه خداوند خود آنها را آزاد كند كه آنان از من روى برتافته از شركت در نبرد در كنار ديگر مسلمانان خوددارى ورزيده اند».

چون اين سخن به آنان رسيد گفتند: «ما نيز خود را آزاد نمى كنيم تا آن كه خداوند خود آزادمان كند».

پس از اين ماجرا خداوند اين آيه را بر پيامبر (صلی الله علیه و آله) نازل كرد كه «و ديگرانى كه كارى شايسته را به كارى ناشايست درآميخته اند و اميد است خداوند بر آنان توبه كند كه خداوند توبه پذير و مهربان است»(1).

هنگامى كه اين آيه نازل شد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كسى را در پى آنان فرستاد و آزادشان كرد و بديشان اعلام داشت كه عذر آنان پذيرفته است»(2).

اين گروه به اين نيز بسنده نكرده و اين كار را نيز موجب پاك شدن گناه شركت نكردن در سپاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ندانستند و به همين سبب با اين عقيده كه صدقه به سان آبى كه آتش را خاموش كند گناه را خاموش مى كند همۀ اموال خود را صدقه دادند آنان بدين منظور به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيدند و گفتند: «اى رسول

ص: 450


1- - توبه/ 102.
2- - البداية و النهاية، ج 5، ص 26 - م.

خدا، اين اموال و داراييهاى ماست آن را از جانب ما صدقه بده از خداوند براى ما آمرزش بخواه». امّا پيامبر (صلی الله علیه و آله) در پاسخ آنان فرمود: «من فرمان ندارم كه اموالتان را از شما بگيرم» و در اين هنگام - بنا بر آنچه گفته شده - اين آيه نازل شد كه «از اموال آنان صدقه بگير كه بدين سبب آنان را تطهير و تزكيه مى كنى و نيز بر آنان درود فرست كه درود فرستادن تو مايۀ آرامشى براى آنهاست و خداوند شنوا و داناست»(1).

اين گروهى ديگر بودند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با دور كردن مردم از آنان به تطهير آنان نپرداخت، بلكه خود براى تطهير خويش گام برداشتند و با اين احساس كه با خوددارى از شركت در اين غزوه در مقابل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كوتاهى كرده اند از رسيدن به حضور او و عذرخواهى از او سرباز زدند. البتّه اين گروه با اين كار خود مرتكب اشتباه بزرگ ديگرى شدند كه نزديك بود به يك گناه تبديل شود.

ابن كثير در البداية و النهاية تمامى كسانى را كه در اين غزوه حضور نداشته اند در چهار گروه قرار داده است. او مى گويد:

«كسانى كه در غزوۀ تبوك حضور نداشتند چهار دسته اند:

[الف:] گروهى چون علىّ بن ابى طالب (ع) و محمّد بن مسلمه و ابن ام مكتوم كه [از ناحيۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله)] مأمور بودند و پاداش داده مى شوند.

[ب:] گروهى كه معذور داشته شدند. اين گروه شامل ناتوانان، بيماران و بكاءون مى شود.

[ج:] گروهى نافرمان و گناهكار كه اين گروه نيز شامل آن سه نفر نادم و اين هفت نفر اخير ابو لبابه و دوستان او مى شود.

[د:] گروهى شايستۀ سرزنش و مذمّت كه همان منافقانند»(2).

ما اين تقسيم ابن كثير را مى پذيريم و تصوير اين چهار گروه در قرآن كريم را

ص: 451


1- - توبه/ 103.
2- - البداية و النهاية. ج 5. ص 26 - م.

نيز نشان داديم: البتّه ابو لبابه و دوستان او را گناهكار و نافرمان نمى ناميم، بلكه آنان را اشتباهكاران مقصّر مى خوانيم.

در حقيقت غزوۀ تبوك آخرين غزوه اى بود كه در آن دلهاى كسانى كه پيرو رسول خدا (صلی الله علیه و آله) يند مورد آزمايش و امتحان قرار مى گرفت. در اين آخرين امتحان وضعيّت پيروان آن حضرت خود را در چهره هاى مختلفى نشان داد: در چهرۀ مردانى قوى و پايدار كه تنها به فرمان او حركت مى كنند، در چهرۀ منافقانى كه مردم را از خروج از مدينه و همراهى با او بازداشتند و كوشيدند او را بى ياور كنند و كسانى از آنان نيز كه با اين سپاه همراه شدند در تضعيف سپاهيان تلاش كردند و حتّى در صدد اجراى توطئه قتل آن حضرت برآمدند، در چهرۀ كسانى كه تنها كاستى آنان همّت و عزم و اراده و توان پاسخ به پيامبر (صلی الله علیه و آله) در صحنه هاى سخت بود ولى در ايمان و قدرت يقين خويش كاستى نداشتند و پيامبر (صلی الله علیه و آله) به فرمان پروردگار خويش به مداواى روان آنان پرداخت و خود نيز دست به كار معالجۀ خود شدند و شفا يافتند كه اگر بنيه قوى باشد شفا يافتن ممكن است و بالاخره در چهرۀ گروهى ديگر كه از شركت در غزوه خوددارى ورزيدند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز پس از بازگشت دست به كار معالجه و درمان آنان نشد و آنان را در همين وضع رها كرد تا خداوند خود آنان را مورد محاسبه و مؤاخذه قرار دهد.

ص: 452

فصل سى و چهار مدينه در استقبال هيأتها

عام الوفود

698 - در سال نهم هجرت و پس از غزوۀ تبوك كه به گفتۀ صاحبان سيره آخرين غزوۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ست هيأتهاى فراوانى به مدينه آمدند و به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) رسيدند و اين در حالى بود كه دعوت اسلامى همۀ سرزمين عرب را فرا گرفته و اعراب در مقابل آن به گروههاى مختلفى تقسيم شده بودند گروهى اسلام آورده، گروهى كفر ورزيده و گروهى گرفتار ترديد بودند و به سوى پذيرش اسلام حركت مى كردند ولى هنوز ايمان به دلهاى آنان راه نيافته بود.

در اين سال گروههاى فراوانى چه از قبايلى كه اسلام آورده بودند و چه از ديگر قبايل به مدينه آمدند. ابن اسحاق دربارۀ ورود اين هيأتها به مدينه در سال نهم و پس از فتح مكّه چنين مى گويد:

اعراب در مورد پذيرش، يا ردّ اسلام در انتظار برخورد قريش با اين دين و وضعيّت نهايى آن طايفه بودند، چرا كه قريش پيشوا و راهنماى ديگر مردم محسوب مى شد و آنان ساكنان حرم، همسايگان بيت اللّه و فرزندان خالص اسماعيل بودند و سران اعراب اين حقيقت را انكار نمى كردند. در اين شرايط تا قبل از فتح مكّه همين قريش بود كه پرچم مخالفت و جنگ با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را برافراشته بود. امّا زمانى كه مكّه فتح شد، قريش سر در مقابل فرمان پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرود آورد و اسلام اين خاندان مقتدر را از اتّخاذ هر گونه تصميمى در رويارويى با آن بازداشت ديگر اعراب نيز

ص: 453

دريافتند كه توان جنگ و دشمنى با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را ندارند. همين امر باعث شد كه آنان به تعبير قرآن گروه گروه و از هر سوى به اين دين روى آورند و به اسلام درآيند، آن سان كه خداوند مى فرمايد: «هنگامى كه نصرت خداوند و فتح فرا رسيد و مردم را ديدى كه گروه گروه به اسلام در مى آيند، پس خداوند خويش را تسبيح گوى و ستايش كن و از او آمرزش بخواه كه او توبه پذير است»(1) يعنى آن كه بر اين كه دين تو چيرگى يافته است خداوند را سپاس و ستايش گوى و از او آمرزش بخواه كه او توبه پذير است. قبلا نيز آورديم كه اعراب براى اسلام آوردن در انتظار فتح مكّه بودند و مى گفتند: «او را واگذاريد كه اگر بتواند بر آن خاندان [قريش] پيروز شود يك پيامبر راستين است» و بدين ترتيب زمانى كه مكّه فتح شد همۀ اقوام و قبايل به اسلام گراييدند»(2).

معناى اين سخن آن است كه فتح مكّه تنها فتح يك شهر مقدّس نبود، بلكه گشودن دلها بر روى اسلام بود، چرا كه ديگر اعراب از قريش پيروى مى كردند [و زمانى كه قريش اسلام را پذيرفت آنان نيز اسلام را پذيرفتند]، چه ماجراى فتح موجب اكراه و مجبور كردن قريش به اسلام نشد، بلكه كينۀ ديرينۀ سران و بزرگان اين قوم را از ميان برد و اسلام براى مردم به عنوان يك حقيقت روشن و صريح جلوه كرد تا آنجا كه - آن سان كه در مورد عكرمه و ديگر دوستان او كه تا آخرين لحظات به مقاومت عليه اسلام دست زده بودند مشاهده كرديم - بزرگان اين خاندان نيز بدين عنوان كه دريافته بودند اسلام آيين خردمندى و حقّ است بدان مى شتافتند.

البتّه در اين ميان شايسته است ميان كسانى كه در بحبوحۀ بلا و گرفتارى و رنج به اسلام گرويدند و بار مقاومت و پايدارى در مقابل آزار و ريشخند و تمسخر را در مكّه بر دوش كشيدند و پس از آن در مدينه نيز در راه خدا جنگيدند و شمشير بر گرفتند و كشتند و كشته شدند و نيز جان خويش را به خداى خود تقديم كردند تا زمانى كه اسلام پايگاههايى را فتح كرد و صلح حديبيّه و پس از آن فتح مكّه صورت پذيرفت با آن كسانى

ص: 454


1- - سوره نصر
2- - البداية و النهاية، ج 5، ص 40.

كه پس از فتح آمدند و اسلام آوردند تفاوت گذاشته شود، آن سان كه خداوند مى فرمايد: «آن كسانى از شما كه قبل از فتح انفاق و جهاد كردند [با كسانى كه پس از فتح دست به چنين كارى زدند] برابر نيستند و اين گروه از آنان كه پس از فتح انفاق و جهاد كردند رتبۀ بالاترى دارند و البتّه خداوند همه را وعدۀ جزايى نيك داده است»(1).

ابن كثير در اين باره مى گويد:

«بنابراين واجب است ميان كسانى كه قبل از فتح به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيدند و به حضور رسيدن آنان نوعى هجرت به شمار مى رفت با كسانى كه پس از فتح به اين گروهها پيوستند و خداوند به آنان مژدۀ نيكى و پاداش مناسب داد، ولى در عين حال همانند كسانى نبودند كه در فضيلت و در زمان اسلام آوردن بر آنان پيشى گرفتند تفاوت گذاشت، هر چند خداوند خود آگاهتر است»(2).

به عقيدۀ ما آن فتحى كه قرآن كريم از آن سخن مى گويد در سال ششم و با صلح حديبيّه تحقّق يافت، چرا كه خداوند اين ماجرا را فتح نمايد و در عمل نيز چنين بود.

اصولا ميان قدرتى كه از جنگ حاصل شود و قدرتى كه از صلح به وجود آيد تفاوت است [و اسلام در صلح حديبيّه قدرتى از نوع اخير يافت] و مردم پس از آن گروه گروه به اسلام درآمدند. بنابراين بايد مؤمنان قبل از فتح را كسانى دانست كه قبل از صلح حديبيّه اسلام آورده اند، همان كسانى كه خداوند خشنودى خود را از آنان اعلام داشته و مى فرمايد: «كسانى كه با تو بيعت مى كنند با خداوند بيعت كرده اند و دست خدا بالاى دستهاى آنان است. پس هر كس اين بيعت را بشكند به زيان خود شكسته است و هر كس بدانچه بر آن با خداوند پيمان بسته وفادارى ورزد خداوند او را پاداشى بزرگ خواهد داد»(3) و نيز مى فرمايد: «خداوند از مؤمنان خشنود شد آنگاه كه در زير آن درخت با تو بيعت مى كردند. پس خداوند آنچه را در دلهاى آنان بود معلوم كرد و آرامش را بر

ص: 455


1- - حديد/ 10.
2- - البداية و النهاية، ج 5، ص 40-41.
3- - فتح/ 10.

آنان فرو فرستاد و فتحى نزديك را بدانان مژده و پاداش داد»(1).

بنابراين همين گروه كسانى هستند كه قبل از فتح ايمان آورده اند و بر همين اساس كسانى از قبيل [خالد بن وليد و] عمرو بن عاص [با آن كه پيش از فتح مكه ايمان آورده اند ولى چون اسلام گزيدن آنان پس از حديبيّه است از مسلمانان پس از فتح محسوب مى شوند و] با كسانى چون على بن ابى طالب (ع)، طلحة بن عبيد اللّه، زبير بن عوّام، ابو عبيده عامر بن جراح و از اين قبيل برابر نيستند، چه گروه نامبردۀ اخيرند كه در ميدان نيكيها گوى سبقت را ربوده، اسلام آورده اند و در زمانى كه اسلام در غربت بوده در كنار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به جهاد و پايدارى ايستاده اند و پس از يك دوره مقاومت اين گروه گرايش به اسلام عموميّت يافته و در دوران پس از صلح حديبيّه شمار مسلمانان چندين برابر كسانى كه تا آن روز اسلام آورده بودند شده است.

هيأت مزينه

699 - اين هيأت قبل از فتح مكّه و پس از حديبيّه به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد. آمدن اين هيأت در اين زمان دليلى ديگر بر اين است كه گروه گروه به اسلام درآمدن مردم پس از حديبيّه آغاز شده و تا دوران فتح مكّه و پس از آن غزوۀ تبوك ادامه يافته است.

روايت شده است اوّلين هيأتى كه از مضر به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) رسيد هيأت خاندان مزينه از طوايف مضر بود كه از چهار صد نفر تشكيل شده بود. اين هيأت در ماه رجب سال پنجم به مدينه هجرت كرد و در آنجا به حضور رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) رسيد.

گفته اند اوّلين كسى كه از مزينه به مدينه آمد، خزاعى بن عبد سهم بود كه به همراه ده تن از خاندان خود به مدينه آمد و از جانب طايفۀ خود با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بيعت كرد، امّا چون به ميان آنان برگشت آن را آنچنان كه از پيش گمان كرده بود نديد و آنان در همراهى با او و آمدن به مدينه تأخير روا داشتند و آن را به وقتى ديگر انداختند.

ص: 456


1- همان/ 18.

ظاهرا آن چهار صد نفر هيأت مزينه هنگامى كه اسلام در جزيرة العرب گسترش يافته، در هجرت به مدينه بسته شده بود و اسلام در آستانۀ حكومت بر سر تا سر جزيره قرار داشت به مدينه آمدند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز آنها را كه توشه اى به همراه نداشتند با مقدارى خرما تجهيز كرد و فرمود: «در هر جا كه باشد مهاجريد، پس به همان سامان كه اموال و داراييهايتان در آن است برويد».

بدين ترتيب روشن مى شود مراد از روايتى كه مى گويد هيأت مزينه در ماه رجب سال پنجم هجرت به مدينه آمد همان گروه كوچك ده يازده نفرى است كه به مدينه آمدند و از جانب خاندان خود بيعت اسلام با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بستند، در حالى كه آن خاندان هنوز اسلام نياورده بودند. امّا پس از آن كه اين گروه مدّتى را به عنوان مبلّغان اسلام در ميان خاندان خود ماندند و پس از آن كه شمار مسلمانان در ميان آنان فزونى يافت اين گروه چهارصد نفرى به مدينه آمدند كه اين پس از حديبيّه و احتمالا پس از فتح مكّه بوده است.

هيأت بنى تميم

700 - پيش از اين در اين باره سخن گفتيم كه گروهى از بنى تميم قصد تعرّض عليه خزاعه را داشتند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) عيينة بن حصن را در رأس پنجاه نفر سوار به سوى آنان گسيل داشت و او اسيران و بردگانى از آن طايفه گرفت و پس از اين ماجرا آنان به مدينه آمدند و با بى ادبى از پشت ديوار خانۀ رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) صدا زدند كه «اى محمّد بيرون بيا» و در اين هنگام اين آيه نازل شد كه «بيشتر آن كسانى كه از پشت ديوارها تو را صدا مى زنند خردمند نيستند و اگر آنان صبر مى كردند تا براى ديدار آنان بيرون روى براى آنها بهتر بود».

همچنين گفتيم كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) اسيران اين خاندان را به آنان برگرداند و آنان پس از اين ماجرا از افتخارات خود براى انصار گفتند و انصار نيز اين تفاخر آنان را پاسخ دادند.

اكنون ادامۀ آن ماجرا را پى مى گيريم:

ص: 457

«بيهقى به سند خود روايت كرده است كه قيس بن عاصم و زبرقان بن بدر و نيز عمرو بن اهتم كه هر سه تميمى اند در حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نشستند. در اين هنگام زبرقان به تفاخر پرداخت و گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) من پيشواى تميم و فرمانروايى در ميان آن مردمم كه همه به گفتۀ من گردن مى نهند. آنان را از ستم [ديگران] مصون مى دارم و حقوق آنها را پاس مى دارم و بر ايشان [از ديگران] مى ستانم و اين مرد - اشاره به عمرو بن اهتم - اين حقيقت را مى داند».

در اين هنگام عمرو بن اهتم گفت: «او قوى و مقتدر، مدافع همسايگان و فرمانروايى در ميان فرمانبران از اوست».

زبرقان [كه انتظار توصيفى بيشتر را داشت] گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او جز آنچه گفت دربارۀ من مى داند و اينك چيزى جز حسد او را از اظهار آنچه مى داند بازنداشته است».

عمرو بن اهتم رو به او كرد و گفت: «من بر تو حسادت بورزم؟! تو پست مايه، تازه به ثروتى رسيده، فرزند پدرى نابخرد و خود فردى بى مقدار در ميان خاندانى. وى آنگاه خطاب به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين به سخنان خود ادامه داد: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به خداوند سوگند من در آنچه ابتدا گفتم راست گفتم و در آنچه نيز اخيرا اظهار داشتم دروغى بر زبان نياوردم، امّا من مردى هستم كه اگر خشنود شوم بهترين آنچه را مى دانم بر زبان مى آورم و اگر به خشم واداشته شوم زشت ترين آنچه بدان دست يابم را بر زبان مى رانم».

در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «براستى بيان يك سحر است و [شعر نيز يك حكمت]»(1).

شايد اين گفتگو در جريان ملاقات آنان با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى درخواست آزادى اسيرانشان صورت گرفته و بنابراين از آنجا كه اين ملاقات با چنين هدفى صورت مى گرفته است نمى توان اين ملاقات را يك هيأت به مفهومى كه در اينجا در نظر داريم دانست، هيأتى كه براى اظهار اسلام آمده باشد.

ص: 458


1- - البداية و النهاية، ج 5، ص 45. - م.

دربارۀ خاندان بنى تميم از بخارى چنين روايت شده است:

«بخارى مى گويد ابو هريره گفت: «من پس از سه چيز كه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دربارۀ بنى تميم شنيدم پيوسته آنان را دوست مى دارم. آن سه اين است كه يك بار فرمود: «آنان مقاومترين و سخت ترين افراد امّت من در مقابل دجّال هستند»، يك بار ديگر نيز زمانى كه يكى از اسيران آنان نزد عايشه بود آن حضرت به عايشه فرمود: «او را آزاد كن كه از فرزندان اسماعيل است» و بالاخره يك بار وقتى زكات اين خاندان را آوردند فرمود: «اينها زكات قومى - و به روايت ديگر - قوم من است».

روايت فوق را مسلم نيز از طريق ديگرى روايت كرده است»(1).

نگارنده مى گويد على (ع) نيز در دوران سخت فتنه باغيان [معاويّه] و مقاومت در برابر آن فرمود: «هيچ ستاره اى از بنى تميم غروب نمى كند مگر آن كه ستاره اى ديگر از آنان طلوع مى كند».

البتّه خداوند خود به حقيقت همۀ امور آگاهتر است.

هيأت ثقيف

701 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از انهدام دژهاى ثقيف و آتش زدن تاكستانهاى آنان خوددارى ورزيد و جنگ عليه اين خاندان را پايان داد، چرا كه اواخر ماه شوّال بود و ماه ذى القعده كه از ماههاى حرام است فرا مى رسيد و علاوه بر اين خاندان به اسلام تمايل يافته بودند و اسلام در اين شهر يعنى طايف گسترش يافته بود، امّا على رغم اين حقيقت غرور جاهليّت و كينه و خشمى كه در دلهاى آنان بود آنان را از تسليم شدن در برابر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بازمى داشت.

پس از آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از طايف به مدينه بازگشت عروة بن مسعود در پى او به مدينه آمد و اسلام آورد. ما از اين پيش آورديم كه او با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ملاقات كرد و پس از آن به ميان خاندان خود بازگشت و توسّط آنان به قتل رسيد.

ص: 459


1- - همان. ص 46.

پس از قتل عروه به دست اين مردم كه مردى محبوب در ميان آنان بود آنان احساس تنهايى مى كردند، بويژه آن كه مردم مكّه يعنى شهرى كه در نزديكى آنان قرار داشت اسلام آورده و تسليم اين دين شده بودند و قبايل عرب نيز يكى پس از ديگرى به اسلام در مى آمدند. شايد كشته شدن عروه يعنى آن مرد محبوب به دست اين مردم در دلهاى آنان اثر كرد و سبب شد كه از كشتن مرد محبوب خاندان خود پشيمان شوند و شايد همين امر باعث شد آنان گوش دل به دعوتى دارند كه او منادى آن بود و نيز اين حقيقت را دريابند كه توان رويارويى با محمّد (صلی الله علیه و آله) را ندارند و اگر او دوباره قصد حمله اى عليه آنان كند توان آن را ندارند كه با اين حمله مقابله كنند. بلكه اين جريان باعث شد به درك اين نكته برسند كه امروز در ميان همه اعراب قدرتى براى مقابله با محمّد (صلی الله علیه و آله) وجود ندارد.

بدين ترتيب يكى از بزرگان آن خاندان به نام عمرو بن اميّه به سراغ يكى ديگر از سران همين خاندان به نام عبد ياليل رفت و به او گفت: «امروز وضعيّتى پيش آمده است كه نمى توان از آن گريخت و يا آن را ناديده گرفت و كار اين مرد بدانجا رسيده كه خود شاهدى. امروز همۀ اعراب تسليم او شده اند و ديگر شما خاندان را توان رويارويى با او نيست. در كار خود انديشه و چاره كنيد».

در پى اين پيشنهاد سران ثقيف با يكديگر جلسه اى ترتيب دادند و در اين جلسه يكى از آنان به ديگران گفت: «آيا نمى بينيد كه هيچ راهى و هيچ گذرگاهى براى شما امن نيست و هيچ كس از شما بيرون نمى رود مگر اين كه راه بر او بسته مى شود؟»

پس از اين مشورت بر اين عقيده اتّفاق كردند كه يكى از آنان، همان سان كه عروة بن مسعود نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرستاده شده بود به نمايندگى از ديگران به حضور آن حضرت فرستاده شود. امّا آن يك نفر از بيم آن كه مبادا همان كارى را با او انجام دهند كه با عروه كردند نپذيرفت كه تنها راهى مدينه شود.

بدين سان خاندان ثقيف هيأتى شش نفرى را كه عبد ياليل در ضمن آنان قرار داشت به مدينه روانه كردند.

ص: 460

اين گروه راهى مدينه شدند و در اطراف مدينه با مغيرة بن شعبه برخورد كردند.

وى چوپانى شتران صحابه را - كه به صورت نوبتى انجام مى گرفت - بر عهده داشت.

مغيره با مشاهدۀ آنان بسرعت خود را به داخل شهر رساند و به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شتافت، امّا در ميان راه با ابو بكر برخورد كرد و ابو بكر او را سوگند داد اجازه دهد وى قبل از او به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) برسد و اين خبر را به آن حضرت بدهد و مغيره نيز اين را پذيرفت و از آنجا كه مى دانست آنان مردمى بى ادب هستند به سراغ آن گروه برگشت تا به آنان بياموزد چگونه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سلام كنند. امّا على رغم اين تلاش آن گروه وقتى به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) رسيدند با همان شيوۀ معمول در جاهليّت بر او سلام كردند.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خيمۀ مخصوصى براى آنان در مسجد النّبى برپا كرد و در اين خيمه با آنان ملاقات مى كرد. در اين ميان آنان به تنها كسى كه اطمينان داشتند خالد بن - سعيد بن عاص بود كه چون غذايى از جانب پيامبر (صلی الله علیه و آله) براى آنان مى رسيد از آن نمى خوردند مگر زمانى كه خالد قدرى از آن مى خورد و آن را امتحان مى كرد.

سرانجام اين گروه اسلام آوردند، امّا تحت تأثير رسوبات افكار جاهلى از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خواستند اجازه دهد لات سه سال در ميان آنان بر جاى بماند و آن حضرت نپذيرفت، تقاضا كردند آن بت دو سال بماند و او قبول نكرد، درخواست كردند يك سال بماند ولى او نپذيرفت و سرانجام يك ماه مهلت خواستند اما بازهم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) موافقت نكرد. او چگونه مى توانست حتّى لحظه اى بت پرستى را براى آنان مجاز بدارد؟

آنان پس از اين از پيامبر (صلی الله علیه و آله) خواستند اجازه دهد آنان خود بت خويش را نابود كنند و آن حضرت اين خواسته را پذيرفت و مغيرة بن شعبه و ابو سفيان بن حرب را در بازگشت با آنان همراه كرد تا خود بت لات را در هم بشكنند.

پس از اين فرستادگان طايف تقاضا كردند پيامبر (صلی الله علیه و آله) آنان را از نماز معاف بدارد، امّا آن حضرت فرمود: «هيچ خيرى در دينى كه در آن نماز نباشد وجود ندارد».

ص: 461

اين خواستۀ آنان در حالى بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنان را در نقطه اى در درون مسجد در خيمۀ خاصى مستقر ساخته بود تا هنگامى كه مسلمانان براى نماز به مسجد مى آيند آنان مسلمانان را ببينند و بدين ترتيب با نماز انس و آشنايى يابند، امّا غرور و سبك سرى جاهليّت آنان را از اين بازداشته بود كه با نماز خو بگيرند.

ثقفيان همچنين مشاهده كردند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هنگام خطبه خواندن از خود نام نمى برد. به همين سبب نيز گفتند: «او چگونه از ما مى خواهد گواهى دهيم كه او رسول خداست در حالى كه خود در خطبۀ خويش چنين گواهى نمى دهد؟» هنگامى كه اين سخن به پيامبر (صلی الله علیه و آله) رسيد آن حضرت فرمود: «من نخستين كسى هستم كه گواهى داده است من رسول خدايم».

در ميان اين گروه فردى به نام عثمان بن ابى العاص حضور داشت كه از همه كوچكتر بود و هنگامى كه افراد هيأت محلّ خود را ترك مى كردند او را در آنجا باقى مى گذاشتند. او در اين هنگام و نيز زمانى كه در نيمروز اين افراد به خواب فرو مى رفتند از فرصت استفاده مى كرد و خود را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى رساند و دربارۀ دين از او مى پرسيد و نيز از او مى خواست تا بر وى قرآن بخواند. او آن قدر به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مراجعه كرد تا آن كه در امور دين فردى آگاه شد و علومى فرا گرفت. هنگامى كه براى ملاقات رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) مى رفت، اگر آن حضرت خواب بود به ابو بكر مراجعه مى كرد. او اين كار خود را كه با پيامبر (صلی الله علیه و آله) ملاقات مى كند از دوستان خود مخفى مى داشت، هر چند اين كار تحسين رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) را برانگيخت و آن حضرت او را دوست مى داشت.

اين هيأت مدّتى در مدينه ماند و با پيامبر (صلی الله علیه و آله) در اين مدّت ملاقات مى كرد و آن حضرت نيز آنان را به اسلام دعوت مى كرد تا آن كه سرانجام اسلام آوردند.

پس از مدّتى اقامت، كنانة بن عبد ياليل كه رئيس اين هيأت بود به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت: «آيا با ما مصالحه مى كنى و پيمان مى بندى تا به ميان قوم خويش بازگرديم؟» رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او فرمود: «اگر شما اسلام را بپذيريد با شما

ص: 462

مصالحه مى كنم وگرنه هيچ صلح و مصالحه و پيمانى ميان من و شما نخواهد بود». او پرسيد: «نظر تو دربارۀ زنا چيست؟ ما مردمى هستيم كه پيوسته به سفر و به غربت مى رويم و چاره اى جز آن نداريم». آن حضرت فرمود: «زنا حرام است و خداوند مى فرمايد: «به زنا نزديك نشويد كه بدكارى، و مايۀ خشم خداوند و بد راهى است»(1).

او گفت: «نظرتان دربارۀ ربا چيست؟ اموال ما همه از رباست». آن حضرت فرمود: «تنها سرمايه هايتان از آن خودتان هست كه خداوند مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد از خدا پروا كنيد و آنچه را از ربا باقى مانده است رها كنيد، اگر كه ايمان داريد»(2). او پرسيد: «دربارۀ شراب چه مى گوييد كه آن محصول سرزمين ماست و ما گريزى از آن نداريم؟» فرمود: «خداوند آن را حرام كرده است و مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد شراب و قمار و تيرهاى انصاب و ازلام، ناپاك و كارى شيطانى است پس از آن دورى گزينيد شايد كه رستگار شويد»(3).

ثقفيان آنچه را رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دربارۀ موارد فوق مقرّر فرمود پذيرفتند و اينك تنها مسألۀ بت پرستى حلّ نشده مانده بود. آنان از پيامبر (صلی الله علیه و آله) خواستند اجازه دهد خداى [لات] در ميان آنان بماند، امّا آن حضرت فرمود: «آن را در هم بشكنيد». آنان در پاسخ با حالتى حاكى از ترس گفتند: «اگر لات بفهمد كه مى خواهى آن را منهدم سازى اهل و قبيلۀ خود را از بين خواهد برد».

در اين هنگام عمر بن خطّاب كه در آنجا حضور داشت گفت: «واى بر تو اى پسر عبد ياليل! آن خداى كه تو مى گويى سنگ است». امّا آنان به عمر گفتند: «ما براى ديدار با تو نيامده ايم، بلكه به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمده ايم». پس از آن به پيامبر (صلی الله علیه و آله) گفتند: «تو خود انهدام آن را بر عهده بگير كه ما نمى توانيم آن را منهدم كنيم». همان سان كه پيش از اين گفتيم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پى اين در خواست

ص: 463


1- - اسراء/ 32.
2- - بقره/ 287.
3- - مائده/ 90.

ابو سفيان بن حرب و مغيرة بن شعبه را به طايف فرستاد تا اين بت را در هم بشكنند.

رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) پس از آن كه اين گروه را تعليم داد گراميشان داشت و زمانى كه آنان از آن حضرت خواستند تا كسى را به پيشوايى آنان تعيين كند آن حضرت عثمان بن ابى العاص را كه از همه كوچكتر بود ولى سوره هايى از قرآن را در اين مدّت حفظ كرده و پاره اى از مفاهيم اسلامى را درك كرده بود به پيشوايى آنان گمارد.

البتّه على رغم اين همچنان ابن عبد ياليل سخنگوى اين گروه ماند، زيرا اوّلا آنان خود او را به عنوان سخنگوى خويش انتخاب كرده بودند، ثانيا او از روحيّات خاندان خود آگاهى كامل داشت، ثالثا مى دانست چگونه و از چه راهى با مردم برخورد كند و از كجا وارد شود و رابعا تجربه عروة بن مسعود را كه على رغم اين كه محبوب ثقيف بود او را كشته بودند پيش روى داشت.

ابن عبد ياليل هنگام بازگشت اين هيأت به طايف به همين دليل ماجراى اسلام آوردن خود و اين را كه چگونه تحريم خمر و ربا و زنا را پذيرفته اند از مردم پنهان داشت و به جاى آن كه اين گروه به عنوان مسلمان بر مردم وارد شود به ترساندن آنان پرداخت. اين گروه به تهديد ثقيف پرداخته، گفتند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) امورى چون درهم شكستن لات و تحريم خمر و زنا و ربا را از آنان خواسته است و آنان از پذيرش آن سرباز زده اند.

اين هيأت به اظهار اندوه و نگرانى پرداختند و اين حالت به تمام افراد قبيلۀ ثقيف سرايت كرد. همچنين اين گروه به سراغ لات رفتند و به احترام آن پرداختند و هر يك از اعضاى اين هيأت نيز براى نزديكان خود چنين وانمود كردند كه از نزد مردى سخت دل مى آيند كه هر كس را بخواهد از دم تيغۀ شمشير مى گذراند و همۀ اعراب در مقابل او سر تسليم فرود آورده اند و وى امورى خطير چون از ميان بردن لات و عزّى و ترك ثروت خويش را از ما خواسته است...

ثقيف در پاسخ اين اظهارات گفتند: «ما هرگز چنين چيزى را نمى پذيريم». در اين هنگام افراد آگاه و هوشمند آن هيأت گفتند: «سلاحهاى خود را آماده و خود را

ص: 464

مهيّاى نبرد كنيد و در دژ خويش سنگر گيريد.

ثقيفيان دو يا سه روز در انديشۀ آماده شدن براى جنگ به سر بردند و سپس خداوند ترس را بر دلهاى آنان حاكم كرد و گفتند: «به خداوند سوگند در شرايطى كه همۀ اعراب سر در مقابل او فرود آورده اند ما را توان رويارويى با او نيست. به نزد او برگرديد و خواسته هاى او را بپذيريد و بر اين اساس با او مصالحه كنيد».

هنگامى كه افراد اين هيأت مشاهده كردند مردم برخوردارى از امنيّت و آسايش را بر به سر بردن در ترك و جنگ ترجيح داده اند، آنچه را تا آن زمان پنهان كرده بودند آشكار كردند و گفتند: «ما پيش از اين با او مصالحه كرده و خواسته هاى او را پذيرفته ايم و البتّه خود نيز آنچه خواسته ايم شرط كرده ايم و او را پرهيزگارترين، راستگوترين و پايبندترين فرد به روابط خويشاوندى يافته ايم و اين سفر و مصالحه اى كه با او كرده ايم براى ما و شما بركت داشته است. پس اينك مسأله را درك كنيد و عافيتى را كه خداوند نصيبتان ساخته است پذيرا شويد».

ثقفيان در اين هنگام پرسيدند: «چرا از همان آغاز اين ماجرا را از ما پنهان داشتيد و چنان اندوه سختى به ما داديد؟» آنان در پاسخ اظهار داشتند: «ما خواستيم خداوند غرور شيطانى را از دلهاى شما دور سازد».

بدين ترتيب ثقفيان در همان زمان اسلام آوردند و ديرى نپاييد كه فرستادگان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه خالد بن وليد آنان را رهبرى مى كرد و مغيره نيز در ميان آنان بود آمدند. مغيره براى انهدام بت لات دست به كار شد و اين در حالى بود كه ثقفيان همه از زن و مرد گمان مى كردند اين بت از هر گزندى مصون است و انهدام پذير نيست». امّا مغيره به تمسخر آنان پرداخت و به اصحاب خود گفت: «امروز كارى خواهم كرد كه همه بر ثقيف بخنديد». وى آنگاه تيشه اى را برداشت تا به سراغ بت رود و آن را بر پيكر او فرود آورد، امّا ناگاه خود را به سويى انداخت و بسرعت به كنارى دويد.

در اين هنگام همه ثقفيان فرياد كشيدند و از اين كه مى ديدند مغيره بر زمين افتاده و يا مى گريزد شادمان شده گفتند: «خداوند مغيره را از رحمت خود دور بدارد! خداى [بت]

ص: 465

او را كشت». آنان همچنين گفتند: «اكنون هر كه مى خواهد و هر كه دوست دارد نزديك شود براى انهدام آن سعى كند كه به خداوند سوگند نمى تواند كارى از پيش ببرد».

پس از آن كه مغيره ثقيف را به بازى گرفت و توجّه آنان را برانگيخت از جا پريد و تيشه را برداشت و به انهدام بت روانه شد. او در اين هنگام رو به مردم كرد و گفت: «اى ثقفيان خداوند چهره تان را زشت كند! اين تنها سنگ و خاك است». وى پس از آن تيشه خود را بر در بتخانه فرود آورد و در را شكست و پس از آن بر بالاى بلندترين ديوار آن رفت و به تخريب آن پرداخت و اصحاب و همراهان او نيز در پى او آمدند و به انهدام بتخانه و بت پرداختند تا آن كه آن را با خاك يكسان كردند.

با اين وجود هنوز كليددار بتخانه در گمراهى به سر مى برد و به همين دليل مى گفت: «پايه هاى بت به خشم خواهد آمد و آنان را در خود فرو خواهد برد».

مغيره چون اين سخن را شنيد به خالد گفت: «بگذار پايه هاى آن را نيز بكنم».

آنگاه به كندن زمين پرداخت و خاك پايۀ آن بت را هم در آورد و اين كار ثقفيان را كاملا شگفت زده و مبهوت ساخت.

اين گروه پس از آن زيورها و لباسهايى را كه بر اين بت بود برگرفتند و به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آوردند.

روايت شده است كه هيأت ثقيف با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين شرط كرد كه زكات و جهاد بر اين خاندان نباشد و آن حضرت نيز فرمود: «البتّه در آينده زكات خواهند داد و جهاد خواهند كرد».

از اين پاسخ چنين بر مى آيد كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) صريحا به اين شرط ملتزم نشد يا در انتظار آنچه پس از اسلام آوردن آنان پيش خواهد آمد پاسخ روشنى به اين شرط نداد.

همچنين روايت شده است رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قصد داشت در محل بتخانه مسجد بنا كند.

702 - ما ماجراهاى هيأت ثقيف را على رغم طولانى بودن آن آورديم زيرا در آن از حال و وضع مردم و شيوه معالجۀ نفوس آنان سخن رفته است و نيز در اين ماجرا

ص: 466

ديديم كه اين خاندان مردمى قسىّ القلب و سختگير بودند، زيرا از گفته هاى آنان اين نكته روشن مى شود كه چگونه وقتى درك انسان پايين باشد خواسته هاى دل و توهّمات و پندارهاى باطل او غلبه مى كند، و پيش از اين ديديم كه بتهاى قريش و همه بتهاى موجود در مكّه از بين رفت و هرگز در اين ماجرا شاهد مواضعى همانند آنچه از سوى ثقيف سر زد نبوديم. همچنين ديديم كه ثقفيان چگونه عقيده داشتند آنچه را آنان خداى مى ناميدند نابود شدنى نيست و هر كس براى انهدام آن اقدام كند خود از ميان مى آورد و نيز مشاهده كرديم كه چگونه مغيره آنان را به بازى گرفت و در هنگام وارد آوردن نخستين ضربه خود را بر زمين انداخت و مردم [تحت تأثير توهّمات خود] فرياد شادى سر دادند و پس از آن خالد بن وليد قرشى كه خود يك تازه مسلمان بود به انهدام بت پرداخت.

اين داستان همچنين نشان مى دهد كه چگونه هواى نفس و شهوت بر دلهاى غير مؤمن سلطه يافت و مى يابد تا آنجا كه ثقفيان حلال شدن زنا و خمر و ربا را از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خواستند، ولى آن حضرت اين خواسته را رد كرد و امروز نيز مى بينيم چقدر شباهت است ميان ثقفيان و برخى از مسلمانان روشنفكر نوگرا كه ربا را مباح مى شمارند و در اين ميان برخى از كسانى كه لباس دين را بر تن دارند و حافظ قرآن نيز بوده اند نيز با آنان همراهى و همسويى مى كنند و گاه شرب خمر علنى را نيز حلال اعلام مى كنند.

در اين ماجرا يك نكته تربيتى جالب نيز در رفتار كنانة بن عبد ياليل در مهار كردن سركشى ثقيف نهفته است، چه او و همراهانش در ابتدا مسلمانى خود را مخفى داشتند و حتّى از مردم خواستند خود را براى جنگ عليه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آماده كنند و آنان نيز قدرى انديشيدند و سرانجام خود خواستار تسليم شدن به پيامبر (صلی الله علیه و آله) شدند. اين در حالى است كه اگر او از همان آغاز مسلمانى خود را اعلام مى كرد در همان ابتداى امر او و يارانش را به قتل مى رساندند، همان سان كه پيش از اين عروة بن مسعود را به قتل رسانده بودند.

بنابراين اين حقيقتى مسلّم است كه وقتى يك عقيدۀ تازه به صورت قاطع و بدون

ص: 467

هيچ انعطافى مطرح شود دلهاى سركش گريزان در مقابل آن مقاومت مى كند، زيرا ماهيّت چنين دلهايى آن است كه آنچه را بر آن عرضه مى شود در مقابل چيزهايى كه براى خود مسلّم گرفته است ردّ مى كند و صاحبان چنين دلهايى از آن كسانى نيستند كه همۀ سخنان را مى شنوند و از نيكوترين سخن پيروى مى كنند.

بدين سبب كنانة بن عبد ياليل شيوه اى را در پيش گرفت كه مردم را براى آنچه خود مقرّر داشته و پذيرفته اند آماده كند تا آن كه خود خواهان آن شوند و بدين ترتيب اين حقيقت تازه شكل يك تحميل بر آنان پيدا نكند و بلكه پاسخى به درخواست خود آنان باشد.

در اينجا اين نكته را يادآور مى شويم كه برخى از روايات حاكى از آن است كه ثقيف پيشنهادهاى پيش گفتۀ خود را در سفر حجّ ابو بكر در همين سال نهم به او عرضه كردند. امّا به نظر ما سياق تاريخ و ترتيب رخدادهاى تاريخى چنين چيزى را تأييد نمى كند، زيرا به گفتۀ ابن اسحاق طرح اين خواسته ها از سوى ثقيف در ماه رمضان بوده و اين در حالى است كه حجّ ابو بكر با فاصلۀ نسبة زيادى پس از ماه رمضان صورت گرفته است.

البتّه خداوند خود به حقيقت امور آگاهتر است.

هيأت بنى عامر

703 - هيأتهاى عرب يكى پس از ديگرى به مدينه مى آمدند و برخى مسلمانى خود را اعلام مى كردند و در مدينۀ منوّره تعاليم دينى خود را از پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى گرفتند، برخى گرفتار ترديد يا جمود جاهليّت بودند و يا هنوز بت پرستى بر انديشۀ و دل آنان غلبه داشت و پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) با اندرزهاى شايسته و تلاش در جذب دلهاى آنان و انس و آشنايى دادن به ايشان با آنان برخورد مى كرد و بالاخره برخى نيز به عنوان اقرار و اعتراف به آن حضرت و تسليم در برابر او به مدينه مى آمدند و پيامبر (صلی الله علیه و آله) آنان را هدايت و راهنمايى مى كرد و آنان را از گمراهى نجات مى داد.

ص: 468

بيهقى در دلايل النبوة روايت كرده است كه هيأت بنى عامر به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيدند و گفتند: «تو سرور مايى و بر ما منّت دارى». آن حضرت نيز در پاسخ آنان فرمود: «شيطان شما را مسخّر خود نسازد كه سرور تنها خداوند است».

هر چند اين هيأت به عنوان اعلام اسلام به مدينه آمدند، امّا در ميان آنان فردى به نام عامر بن طفيل بود كه نه براى اعلام اسلام و بلكه براى توطئه و نيرنگ آمده بود.

البتّه خاندان او پيش از اين او را از اين قصد خود نهى كردند و به او گفتند: «اى عامر، اين خاندان اسلام آورده اند». امّا او گفت: «من در اين آرزو بودم كه از اين جهان نروم مگر هنگامى كه عرب همه در پى من باشند، آيا اينك مى گوييد من در پى اين جوان قرشى قرار گيرم و از او پيروى كنم؟!» وى سپس به همكار ديگرى كه براى اجراى اين توطئه با خود آورده بود گفت: «وقتى نزد آن مرد رفتيم من او را به سوى خود متوجّه مى سازم و هنگامى كه اين كار را انجام دادم تو با شمشير كار خود را بكن».

هنگامى كه اين گروه به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيدند عامر در صدد آن برآمد تا به اجراى توطئۀ خود بپردازد. او به همين منظور به رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) گفت: «اى محمّد روى سخنت را با من آور». امّا آن حضرت به او فرمود: «نه، تا زمانى كه به خداى يگانۀ بى انباز ايمان بياورى».

بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از اين امتناع فرمود كه روى دوستى با او باز كند مگر اين كه او به خدا ايمان بياورد. امّا او نه تنها به خداوند اعتراف نكرد، بلكه به تهديد پرداخت و با اين گمان كه تحقّق دوستى با قهر و غلبه ممكن است گفت: «سوگند به خداوند كه اين شهر را از سپاه و سواران پر مى كنم».

چون او پشت كرد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «پروردگارا تو خود شر عامر بن طفيل را از ما بازدار».

گفتنى است كه در حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) بر خلاف قرار قبلى، دوست او اربد با وى همراهى نكرد و بر سر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شمشير خود را بالا نبرد. در اين هنگام عامر به او گفت: «آهاى اربد! آنچه به تو گفته بودم كو؟» اربد پاسخ داد كه «به خداوند

ص: 469

سوگند تا كنون بر روى زمين از هيچ كس بيش از تو ترس نداشت، امّا امروز ديگر از تو نمى ترسم». وى سپس چنين ادامه داد كه «تو را پدر مباد! بر من شتاب و مؤاخذه مكن كه به خداوند سوگند هيچ بار قصد انجام آنچه تو به من گفته بودى نكردم مگر آن كه مى ديدم تو ميان من و او قرار گرفته اى و اگر شمشير خود را بالا برم بر فرق تو فرود خواهد آمد».

بدين سان خداوند رسول خود را نجات داد و هر بار كه اربد قصد اجراى نقشۀ شوم خود مى كرد تصويرى از عامر ميان او و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرار مى گرفت و او بدين ترتيب نتوانست نقشۀ خود را به اجرا درآورد.

اين دو خائن قاتل از حضور رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) رفتند، در حالى كه ابن طفيل به روايتى گرفتار طاعون شد و در خانۀ زنى مرد و به روايت ديگر از درد بيمارى مى ناليد و مى گفت «آيا طاعونى به سان طاعون شتران؟» و آنگاه بر روى اسب خويش مرد و نيز در حالى كه اربد هم در راه گرفتار صاعقه شد و صاعقه او و همراهش را كشت.

بخارى دربارۀ عامر بن طفيل روايت ديگرى آورده، مى گويد: او هنگامى كه به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) رسيد به آن حضرت گفت سه راه در مقابل تو قرار مى دهم: يا آن كه باديه نشينان از آن تو و آبادى نشينان از آن من باشند، يا من خليفۀ تو باشم و يا آن كه با هزار اسب و هزار شتر سرخ موى و با سپاه غطفان با تو رو در روى شوم.

بخارى در ادامۀ روايت مى گويد: او در خانۀ زنى به طاعون گرفتار شد و مى گرفت: «آيا طاعونى به سان طاعون شتر و آن هم در خانۀ يك زن؟ اسب مرا بياوريد تا بر آن سوار شوم». او پس از اين ماجرا بر اسب سوار شد و سوار بر اسب مرد.

ما از اين پيش نيز قدرى در اين موضوع سخن گفتيم و به گمان ما مرگ عامر قبل از فتح مكّه بوده است و نه در سال نهم هجرت، چرا كه نحوۀ گفتار او نشان مى دهد اين گفتگو قبل از فتح مكّه و تبوك و قبل از آنى بوده كه اسلام در سرتاسر جزيرة العرب حاكميّت مطلق را از آن خود كرده باشد و بر همه خواه مسلمانان و خواه غير مسلمانان حكومت مى كرد.

ص: 470

به هر حال آنچه از اين ماجرا بر اساس برخى از رواياتش و يا از ساير ماجراها استفاده مى شود آن است كه همۀ هيأتهايى كه پس از فتح مكّه و تبوك به مدينه آمدند مسلمان نبودند، بلكه كسانى نيز در ميان آنان بودند كه هنوز از اسلام و از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمان نمى بردند.

هيأت عبد القيس

704 - در صحيح بخارى و صحيح مسلم آمده است كه هيأت عبد القيس در مدينه به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و آن حضرت در چهره هاى آنان خيره شد و پرسيد: «از چه خاندانى هستيد؟» گفتند: «از ربيعه». پس فرمود: «مقدم هيأت گرامى باد، هرگز خوار و پشيمان نشويد!».

با آن كه ميان ربيعه و مضر نوعى رقابت بود امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به هيأت ربيعه خوشامد گفت و آنان را به حضور پذيرفت. بنابراين ملاقات گروهى از اين خاندان با پيامبر (صلی الله علیه و آله) حكايت از آن دارد كه آواى جاهليّت در كنار نداى اسلام به خموشى و سردى گراييده و زير گامهاى اسلام و اسلام برتر از آن قرار گرفته بود.

اين هيأت در حالى كه به اسلام اطمينان يافته خواهان و علاقه مند آن بود براى فراگيرى آنچه لازم بود از پيامبر (صلی الله علیه و آله) فراگيرد به حضور ايشان رسيد و سخنگوى آنان گفت: «اى رسول خدا ميان ما و تو اين خاندان كافر مضر فاصله انداخته است و تنها در ماه حرام [و در پوشش امنيّت موجود در اين ماه] مى توانيم به حضورت برسيم. پس ما را بدانچه مى خواهى فرمان ده تا آن را به خاندان خود ابلاغ كنيم و با اجراى آن به بهشت درآييم». رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) فرمود: «شما را به چهار چيز امر مى كنم و از چهار چيز بازمى دارم: شما را به ايمان به خداوند يگانه امر مى كنم و مى دانيد كه ايمان به خدا چيست؟ آن است كه گواهى دهيد خدايى جز اللّه نيست و محمّد (صلی الله علیه و آله) رسول خداست. همچنين شما را به بر پاى داشتن نماز، دادن زكات و روزۀ ماه رمضان فرا مى خوانم و نيز اين كه خمس درآمد خويش را بدهيد. شما را همچنين از چهار چيز

ص: 471

بازمى دارم: از ربا و از خيثم، نقير و مزمت (كه نام سه نوع مشروب است كه با توجّه به اختلاف جنس آنها در نام با همديگر اختلاف دارند».

يكى از افراد هيأت عبد القيس مردى مسيحى به نام جارود بن بشر بن معلى بود كه پس از ملاقات اين هيأت با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن حضرت با او سخن گفت، او را به اسلام دعوت كرد، اسلام را بر او عرضه كرد و به تشويق او به اسلام آوردن پرداخت.

او در پاسخ گفت: «اى محمّد من بر دين خويش استوار بوده ام. اينك آيا اگر دين خويش را رها كنم و دين تو را بپذيرم، آيا همان دين مرا [و ثواب آن را] براى من ضمانت مى كنى؟» رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او فرمود: «من براى تو ضمانت مى كنم كه خداوند تو را به آيينى بهتر از آنچه اكنون دارى هدايت كند».

بدين ترتيب جارود مسلمان شد و همۀ همراهانش نيز از او پيروى كردند. آنگاه او به ميان خاندان خود بازگشت و تا پايان حيات خود مردى ديندار و پايبند بود. حتّى پس از آن كه در پى وفات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حركتهاى ارتداد در گوشه و كنار خودنمايى كرد و تنى چند از خاندان او نيز مرتد شدند وى در ميان آنان فرياد شهادتين بلند كرد و آنان را به توبه و بازگشت به اسلام فرا خوانده، گفت: «اى مردم، من گواهى مى دهم كه خدايى جز اللّه نيست و محمّد (صلی الله علیه و آله) رسول خداست و هر كسى را كه چنين گواهى ندهد كافر مى دانم».

آرى، اين گونه بود كه هيأتهاى مختلف به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى رسيدند و تنها در حالى از او جدا مى شدند كه نور اسلام در دلهاى آنان جاى گرفته و احكام دين را فرا گرفته بودند و بدين سان به ميان اقوام خود بازمى گشتند تا آنچه را فرا گرفته اند به آنان بياموزند. به عبارتى ديگر اين هيأتها مصداقى از اين فرمودۀ خداوند بود كه «چرا از هر جمعيّتى از آن مردم گروهى كوچ نمى كنند تا در دين آگاهى كسب كنند و چون به سوى خاندان خويش برگردند آنان را بيم دهند شايد كه آنان هشيارى و مراقبت گزينند»(1).

ص: 472


1- - توبه/ 122.

هيأت بنى حنيفه

705 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همچنان از هيأتهاى عرب استقبال مى كرد و آنان را به اسلام فرا مى خواند، خواه آنان كه هدايت مى يافتند و خواه آنان كه بر گمراهى و طغيان خويش مى ماندند، زيرا اصولا مردم بر دو دسته اند: دسته اى كه در پى حق و جوياى آنند و از بدى دورى مى گزينند، جز حق نمى خواهند، دلهاى آنان به چرك خواسته هاى نفس و به باطل آلوده نشده و در گرداب چنين خواسته هايى فرو نرفته است و خود بازيچۀ دست شيطان نشده اند و دسته اى ديگر كه خواسته هاى نفسانى بر آن حكمفرما شده، ديگر به حق روى نمى آوردند تا خواهان و جوياى آن باشند، بلكه پيوسته هواى دل، انديشه هاى نادرست و اوهام و پندارهاى باطلند.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) با هر دوى اين گروهها ملاقات مى كرد و در اين ميان آن كه جوياى حق بود و دلى دور از كژى داشت به دعوت حق پاسخ مى گفت و اسلام مى آورد و آن كه مغلوب هواى نفس بود مخاطب اين تلاش پيامبر به منظور از ميان بردن پرده اى كه پندارهاى نادرست در مقابل ديدگان او آفريده بود قرار مى گرفت و روشن است كه هر كس راه هدايت مى جست به سود خود هدايت يافته بود و هر كس كه در پى گمراهى بود به زيان خويش طريق گمراهى در پيش گرفته بود. آرى، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خواهان هدايت همگان بود، امّا خداوند مى فرمود: «چنين نيست كه تو هر كه را دوست داشته باشد هدايت مى كنى، بلكه اين خداوند است كه هر كه را بخواهد هدايت مى كند»(1).

هيأت بنى حنيفه - فرستادگان خاندانى كه مسيلمۀ كذّاب از ميان آنان برخاست - از قبيل گروه دوّم بودند. اين هيأت به مدينه آمد، در حالى كه مسيلمه نيز با آنان همراه بود. او در حالى كه خاندانش [چهرۀ] او را با لباس پوشانده بودند به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه قطعه اى از شاخه خرمايى در دست داشت رسيد و پاره اى از مناطقى را كه

ص: 473


1- - قصص/ 56.

تحت حاكميّت آن حضرت بود از ايشان درخواست كرد و پيامبر (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او فرمود: «اگر همين شاخه اى را كه در دست دارم از من بخواهى آن را به تو نخواهم داد».

از آنجا كه بد تنها از ميان بدان برمى خيزد، اين خاندان مسيلمه بودند كه او را براى اتّخاذ چنين مواضعى تشويق و ترغيب كرده بودند و به همين سبب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خطاب به نمايندگان اين قوم فرمود: «او بدترين شما نيست».

گفتنى است كه قبل از آمدن اين هيأت به مدينه مسيلمه خود نامه اى بدين شرح براى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) نوشته بود:

«از مسيلمه رسول خدا به محمّد رسول خدا «بارى، من در اين كار با تو شريكم و نيمى از حاكميّت از آن من و نيمۀ ديگر از قريش است، هر چند قريش خاندانى نيستند كه عدالت بورزند»(1).

فرستادگان مسيلمه اين نامه را نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آورده بودند و آن حضرت چنين براى او پاسخ نوشته بود:

«بسم اللّه الرّحمن الرّحيم از محمّد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مسيلمه سلام بر هر كس كه از هدايت پيروى كند. بارى زمين از آن خداوند است و او آن را به هر كه از بندگان خويش كه بخواهد خواهد داد و عاقبت و فرجام از آن پرهيزكاران است»(2).

حتّى زمانى كه دو فرستادۀ بنى حنيفه كه به روايتى همين نامه را آورده بودند به حضور رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) رسيدند آن حضرت به آنان فرموده بود: «گواهى مى دهيد كه من رسول خدايم». امّا آن دو در پاسخ گفته بودند: «ما گواهى مى دهيم كه مسيلمه رسول خداست» و در اين هنگام آن حضرت فرموده بود: «اگر كسى بودم كه

ص: 474


1- - البداية و النهاية، ج 5، ص 51.
2- - البداية و النهاية، ج 5، ص 51.

فرستادگان را مى كشد شما را مى كشتم».

بنابراين بنى حنيفه با چنين وضعيّت روانى و با چنين گمراهى در انديشه به حضور پيامبر رسيدند. البتّه تنى چند از اين خاندان اسلام آوردند، امّا همين افراد نيز پس از آن مرتد شدند و گمراهى مسيلمۀ كذّاب آنان را از حق دور ساخت و اين جز به علّت حاكميّت روح تعصّبات جاهلى بر اين عدّه نبود تا آنجا كه حتّى، يكى از افراد اين خاندان مى گويد: «يك دروغگو از خاندان ربيعه بهتر از راستگويى از مضر است».

مسيلمه اين دروغگوى بى عقل هنگامى كه ادّعاى پيامبرى كرد مدّعى آن بود كه مى تواند براى قرآن همانند بياورد. او به عنوان نمونه در يكى از گفته هاى مسجّع خود به اين ادّعا كه شبيه قرآن است - چنين مى گويد: «خداوند بر آبستن نعمت و منّت نهاد و از او و از ميان پرده هاى تاريك انسانى بيرون آورد كه راه مى رود».

او همچنين از اين گفتۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه «او بدترين شما نيست». با آن كه از اين گفته چنين استفاده مى شود كه ديگر افراد اين خاندان نيز از مسيلمه بدتر و همه بدند چنين استفاده كرد كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) او را در رسالت خويش شريك كرده است. وى با استناد به همين شركت در رسالت نماز را از خاندان خود برداشت. اين نمونه اى از اين حقيقت است كه چگونه و تا چه اندازه گمراهى نفس انسان را به مهلكه مى كشاند و چگونه و تا چه حد تعصّبات جاهليّت بر انديشۀ انسان تأثير مى گذارد.

ابن اسحاق گفته است ورود اين هيأت در سال دهم هجرت صورت گرفت.

اين زمانى است كه دعوت اسلامى فراگير شده بود و آنان چاره اى جز پيروى از آن نداشتند، امّا با همين وجود مشاهده مى كنيم كه بر انحراف خود باقى ماندند.

هيأت طيّئ

706 - از آنجا كه اين خاندان مردمى نيك بودند و در ميان آنان سرسختيى به سان سرسختى و لجاجت ثقيف و انحراف فكريى به سان انحراف بنى حنيفه و يمامه در آنان ديده نمى شد، از همان زمانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سريّه اى را به سوى اين خاندان

ص: 475

اعزام كرد اسلام در ميان آنان طرفدارانى يافته بود.

در چنين شرايطى هيأتى از اين خاندان به رياست زيد الخيل - كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) او را زيد الخير ناميد - به حضور ايشان رسيد.

روايت شده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دربارۀ زيد فرمود: «براى من از هيچ يك از مردان عرب فضيلتى ذكر نشد مگر اين كه چون به نزد من آمد او را كمتر از آنچه گفته بودند ديدم، جز زيد الخيل كه سخن به همه آنچه در او وجود دارد نرسيده است».

پس از آن كه اين هيأت به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) رسيدند آن حضرت اسلام را بر آنان عرضه داشت و آنان اسلام آوردند و پايبندى از خود نشان دادند.

روايت شده است زيد الخير در محدودۀ مدينه و در حالى كه هيأت اين شهر را ترك مى كرد بدرود حيات گفت.

روايت ديگرى نيز حاكى از آن است كه او در دوران خلافت عمر مرد.

گفتنى است كه پدر و مادر زيد نيز از ملاقات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برخوردار شده بودند.

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) همچنين دو قطعه زمين در اختيار زيد قرار داد، و در اين مورد سندى براى او نوشته بود. ظاهرا در اين جريان تنها حقّ بهره بردارى يا منافع اين زمينها در اختيار او قرار داده شده بود تا اگر در زمين معدنى هست آن را استخراج كند و اگر قابل كشاورزى است در آن به كشت و زرع بپردازد.

اصولا رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در مورد اراضى دور از مدينه چنين اقداماتى انجام مى داد تا از اين طريق بهره بردارى و استفاده از اين زمينها و بيرون كشيدن ثروت از درون خاك ممكن شود و علاوه بر اين اجاره اى نيز از اين بابت در اختيار مسلمانان قرار گيرد، هر چند همۀ اراضى كه بهره بردارى از آن به ديگران واگذار مى شد چنين وضعى نداشت و برخى بدون مطالبۀ اجاره و به منظور نزديك كردن افراد به اسلام در اختيارشان قرار مى گرفت.

ص: 476

هيأت كنده

707 - اشعث بن قيس در رأس گروهى شصت يا هشتاد نفرى به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد، در حالى كه سلاح و زيور بر تن داشتند و لباسهاى آنان حاشيه اى از حرير داشت. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه اين وضعيّت را مشاهده كرد به آنان فرمود: «آيا شما اسلام نياورده ايد؟» گفتند: «چرا». فرمود: «پس اين حرير چيست كه در تن شماست؟» آنان در پاسخ حرير را از لباس خود كندند و به كنارى انداختند و پس از آن اشعث براى توجيه آن كه حرير بر تن داشته اند به رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) گفت: «ما فرزندان شاه بلوط خور و تو نيز فرزند شاه بلوط خورى»(1).

ظاهرا اين پاسخ اشاره به قدرتمندى بود و به نظر مى رسد كه آنان در نخستين ملاقات بدين وسيله قصد تفاخر و اظهار شرافت نداشته اند.

در پى اين سخن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خنديد و فرمود: «اين نسب ربيعه بن حارث و عباس عبد المطلّب است كه آنان چون براى تجارت در سرزمين عرب مسافرت مى كردند هنگامى كه از آنان پرسيده مى شد «كه هستيد؟» پاسخ مى دادند: «ما زادگان شاه بلوط خوريم» و بدين وسيله بر ديگران اظهار شرافت و سربلندى و قدرت و توانايى مى كردند». اين نيز بدان سبب بود كه شاه بلوط خور يكى از شاهان كنده بود و فرزندان او نيز همه شاه بودند و آن دو با نام بردن از او و با انتساب خود به او از امنيّت برخوردار مى شدند.

اين كه اشعث خود را از فرزندان شاه بلوط خور خواند و اين كلمه را به كار برد به اين اشاره داشت كه ميان او و عبّاس پيش از اين دوستى و همكارى وجود داشته و در سفرهاى تجارتى كه با همديگر داشته اند اين كلمه را به كار مى بردند. اين كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خنديد نيز به سبب كارى بود كه عبّاس و دوست ديگر او در سفرهاى تجارتى

ص: 477


1- - او حارث بن عمرو كندى است كه ابن كنده نيز خوانده شده است و به «آكل مرار» شهرت داشت و ما آن را بدين صورت ترجمه كرده ايم. - م.

خود انجام مى داده و خود را چنين معرّفى مى كرده اند.

گفتنى است رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ آنان [بر خلاف آنچه در مورد نسب او آنان گفتند و بر خلاف آنچه عبّاس در مورد نسب خود كه همان نسب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز هست مى گفت] نسب اصلى خود را ذكر كرد. در اين باره احمد در مسند خود به سند خويش از اشعث روايت مى كند كه گفت: «همراه با هيأت كنده به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيديم. [من ديدم كه مرا افضل از ديگران نمى دانند. به همين سبب به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفتم شما از ماييد] و آن حضرت در پاسخ فرمود: «[ما فرزندان حارث بن عمرو بن كنده نيستيم] بلكه فرزندان نضر بن كنده ايم و [با انتساب خود به ديگران] در پى به دست آوردن امنيّت نيستيم و پدر خويش را نيز انكار نمى كنيم».

اشعث بن قيس بعدها در دوران حاكميّت بنى اميّه كارگزار آنان شد و در همان دوران بود كه مى گفت: «هيچ كس از قريش كه انتساب خود به نضر را انكار كرده باشد نزد من آورده نمى شود مگر اين كه او را شلاّق خواهم زد».

كوتاه سخن دربارۀ هيأت طيّئ آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنان را گرامى داشت و آنان نيز مسلمانى خود را اعلام كردند و با خشنودى و در امنيّت بازگشتند.

هيأت اشعريين و مردم يمن

708 - در ميان هيأتهاى عرب هيأتى نيز از اشعريين - مردم يمن يا طايفه اى از آنان - به مدينه وارد شد تا مسلمانى خود را اعلام دارد و با اصول تعاليم اسلامى آشنا شود و قرآن بياموزد.

هنگامى كه اين گروه به مدينه آمد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به انصار كه آنان نيز از قبايل يمنى بودند فرمود: «اينك كسانى آمده اند كه از شما نيز دلهاى نرمتر و آماده ترى دارند».

اين گروه از آنجا كه با انصار يعنى همان كسانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را يارى و پناه دادند و بدين سبب محبّتى را نسبت به يمن در دل او آفريدند از يك سرزمين و از يك

ص: 478

نياى مشترك بودند هنگامى كه در آستانۀ ورود به مدينه بودند اين سرود را بر زبان داشتند كه:

«فردا با دوستان خويش با محمّد و گروه او ملاقات خواهيم كرد».

در صحيح مسلم از ابو هريره نقل شده است در زمانى كه نمايندگان يمن به مدينه آمده بودند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى فرمود: «مردمان يمن و آن كسانى آمده اند كه دلى نرمتر و قلبى آماده تر و پذيراتر براى ايمان دارند. حكمت يمنى است و آرامش در ميان چوپانان و تكبّر و تفاخر در ميان باديه نشينان(1)».

از جبير بن مطعم روايت شده است كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «مردم يمن به ميان شما آمده اند. آنان گويى ابرهاى آسمانى و بهترين مردمان روى زمينند». در اين هنگام مردى از انصار گفت: «اى رسول خدا [آنان بهترين مردمان روى زمينند] به استثناى ما»، امّا آن حضرت سكوت كرد، ديگر بار او گفت: «اى رسول خدا، به استثناى ما»، امّا بازهم پيامبر (صلی الله علیه و آله) سكوت كرد ولى پس از قدرى سكوت با صدايى كوتاه فرمود: «به استثناى شما».

نكتۀ قابل توجّه در اين حديث آن است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حاضر نبود حتّى انصار را كه سرآمد ديگران بودند از مردمان يمن استثنا و جدا كند.

ما در اين ماجرا تفاوتى روشن را ميان مردم يمن و ديگران مشاهده مى كنيم كه هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به هيأت تميم فرمود «مژده تان باد» و قصد آن حضرت مژدۀ اسلام بود، گفتند: «تو كه مژده داده اى آنچه را مژده دادى به ما بده» و رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) از اين روح مادّى و از اين طمع و آزمندى خشمگين شد. امّا هنگامى كه آن حضرت به اشعريين فرمود: «مژده تان باد» آنان بسادگى همان جنبۀ معنوى - و نه بعد مادّى - را درك كردند و گفتند: «ما پذيرفته ايم». آنان پس از آن ادامه دادند كه «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمده ايم تا در دين آگاهمان سازى و اينك در اين باره مى پرسيم كه

ص: 479


1- - البته در حديثى كه از مسلم در البداية و النهاية نقل شده و ظاهرا منبع نقل مؤلّف نيز همانند ديگر موارد همين كتاب بوده به جاى باديه نشينان شترداران آمده است. - م.

آغاز هستى چگونه بود». آن حضرت در پاسخ فرمود: «خداوند بود و هيچ چيز ديگر جز او وجود نداشت و عرش او بر آب قرار داشت و او در «ذكر» [تقدير] هر چيز را نوشت».

709 - در اينجا نكته و پديدۀ ظاهرا عجيبى به نظر مى رسد و آن اين است كه چگونه مردم يمن و آن مناطق به سرعت به اسلام شتافتند و مردم مكّه در مقابل اين دين جديد دست به مقاومت زدند با آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از خود آنان بود و در ميان آنان به صدق، امانت و دورى از آنچه با كمالات انسانى منافات دارد اشتهار داشت.

به عقيدۀ ما علّت اين امر چند مسأله است:

الف: ريشه دار بودن بت پرستى و امكان داشتن پرستش بت براى مردم مكّه و مناطق مجاور آن و نيز تسلّط اوهام و پندارهاى نادرست بر اين مردم و افتخار ورزيدن آنان به حسب و نسب و گذشتۀ خويش.

ب: رياست طلبى مردم مكّه كه خود از اقامت آنان در جوار كعبه و استناد به سلطه اعراب بدين عنوان كه خادمان بيت هستند ناشى مى شد. در كنار اين مسأله آنان از اين بيم داشتند كه دين جديد همۀ سلطنت و قدرتى را كه دارند از آنان بگيرد. به همين سبب نه به خاطر ايمان به بتها و بلكه به خاطر حفظ سلطه و سيادت خويش روزبروز بر مقاومت و سرسختى آنان افزوده مى شد.

ج: اين نكته كه اصولا اعراب جنوب به علّت زندگى يهوديان و مسيحيان در ميان آنان از كتب آسمانى اطّلاعاتى داشته اند و از آگاهى نسبى به اديان برخوردار بودند.

البتّه يهوديانى كه در يمن زندگى مى كردند از بنى اسرائيل نبودند، بلكه از يهوديان سامر بودند كه پيروان موسى از غير بنى اسرائيل را شامل مى شود. اين گروه از آن تعصّبات تند اسرائيلى داير بر اين كه هيچ پيامبرى مگر از خاندان بنى اسرائيل مبعوث نمى شود مبرّا بودند و از گروهى نبودند كه به دليل همين تعصّبات افراطى پس از آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمد با آن كه او را مى شناختند به او كفر ورزيدند، آن سان كه

ص: 480

قرآن كريم مى فرمايد: «هنگامى كه آنچه آن را مى شناختند براى آنان آمد بدان كافر شدند»(1).

همين يهوديان منكر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) يهوديان سامرّه را نيز به عنوان يهودى نمى پذيرفتند، چرا كه يهوديّت از نظر آنان مسأله اى نژادى بود و نه اعتقادى. به همين دليل يهوديان آن زمان سامريّون را مورد آزار قرار مى دادند. به گونه اى كه سعى مى كردند پيروان ساير اديان را نيز آزار دهند و شايد برانگيخته شدن پيامبرى از عرب شور و حماسۀ آنان را براى آزار ديگران بيشتر مى كرد.

د: اين كه اعراب يمن به اسلام به عنوان دينى نگريستند كه در همۀ سرزمين عربى غلبه يافته و به همين سبب كه اين دين دين غالب بود به گرويدن به آن شتافتند و بدين سان خواست خداوند [در ميان آن قوم] خواست برتر شد.

البتّه خداوند خود به حقيقت امور آگاهتر است.

هيأت ازد

710 - اين گروه نيز از مردم يمن بودند و همان علل و عواملى كه براى شتافتن اشعريين به اسلام گفتيم دربارۀ اين گروه نيز صادق است.

ابن اسحاق مى گويد: «هيأتى از ازد به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيدند.

در رأس اين هيأت صرد بن عبد الله ازدى قرار داشت كه اسلام آورد و بدان پايبندى نشان داد و پس از آن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را كارگزار خود در ميان مسلمانان خاندان او قرار داد و مأموريّت جهاد عليه مشركان قبايل يمن و اقوام مجاور آنان را به او سپرد.

صرد بن عبد اللّه به جهاد عليه مشركان مناطق مجاور خود پرداخت. در جوار مناطق سكونت قبيلۀ او شهرى كاملا بسته به نام جرش وجود داشت و قبايلى از قبايل يمنى در آن به سر مى بردند كه پس از آن كه اطّلاع يافتند سپاه مسلمانان به رهبرى

ص: 481


1- - بقره/ 89.

صرد بن عبد اللّه به سوى اين شهر حركت مى كند خثعم نيز به آنان پيوست و با هم همكارى كردند.

صرد آنان را مدّت يك ماه در شهر جرش محاصره كرد، امّا آنان در آنجا در امنيّت به سر مى بردند و مقاومت مى كردند تا آن كه صرد محاصرۀ اين شهر را رها كرد و به سمت كوهى به نام اشكر رفت و در آنجا پناه گرفت بدان اميد و در انتظار آن كه فرصت مناسبى پيش آيد و او با استفاده از اين فرصت غافلگيرانه آنان را مورد تهاجم قرار دهد.

از ديگر سوى مردم اين شهر بدين گمان كه صرد از رويارويى با آنان گريخته و يا از تصرّف شهر آنان نااميد شده است به طمع آن افتادند كه به تعقيب او بپردازند و اين كار را انجام دادند و خروج آنها از شهر فرصتى مناسب را در اختيار صرد قرار داد و او توانست با استفاده از اين فرصت و با توجّه به آن كه آن مردم بيرون شهر از پناهگاهى برخوردار نبودند تا بدان بگريزند و مقاومت كنند به جنگ شديدى عليه آنان دست زد و شكست سختى را بر آنان وارد آورد و خبر اين پيروزى كه از جانب خداوند عزيز و حكيم و به دست اعراب مسلمان و نه به وسيلۀ يك گروه اعزامى از مدينه به دست آمده بود به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد.

از سوى ديگر عصر همان روزى كه اين خبر به رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) رسيد هيأتى از جرش نيز به عنوان اعلام مسلمانى به حضور ايشان رسيده بود آن حضرت از اين گروه كه از دو نفر تشكيل شده بود پرسيد: «شكر در كدام سرزمين خداست؟» آنان گفتند: «در سرزمين ما كوهى به نام كشر وجود دارد و اين نامى است كه مردم جرش به آن داده اند». آن حضرت فرمود: «اين كشر نيست، بلكه شكر است». آن دو پرسيدند: «در اينجا چه مسأله اى رخ داده است؟» فرمود: «هم اكنون در كنار آن كوه شترانى به عنوان قربانى در پيشگاه خداوند ذبح مى شوند».

آن دو مرد مفهوم سخن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را درنيافتند و به همين دليل به ابو بكر و عثمان مراجعه كردند و پرسيدند كه «مقصود پيامبر (صلی الله علیه و آله) از اين سخن چيست؟» آن دو گفتند: «واى بر شما، رسول خدا خبر مرگ خاندانتان را به شما مى دهد» پس به

ص: 482

حضور او برسيد و از او بخواهيد تا از خداوند درخواست كند بلا را از خاندانتان بردارد».

آن دو مرد نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رفتند و از او خواستند تا براى خاندان دعا كند و او نيز فرمود: «پروردگارا [خطر را] از آنان بردار».

آن دو مرد پس از ملاقات به ميان خاندان خود برگشتند و دريافتند كه آنان در همان روز و بلكه در همان ساعتى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرموده است هدف حمله قرار گرفته اند.

پس از اين ماجرا هيأت ديگرى از جرش به مدينه آمد و مسلمانى آن خاندان را اعلام داشت و در عمل نيز به اسلام پايبندى نشان دادند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز محدوده اى در اطراف آبادى آنان به آنان اختصاص داد تا آن را مورد بهره بردارى قرار دهند.

البتّه او نظير اين كار را با مسلمانان ساير سرزمينها و آباديها نيز انجام مى داد تا بدين ترتيب مسلمانان بتوانند از اراضى همۀ مناطق بطور كامل بهره بردارى كنند و در مقابل اين استفاده چيزى شبيه اجاره يا خراج نيز به بيت المال بپردازند.

خداوند خود به حقيقت امور آگاهتر است.

هيأت بنى حارث بن كلب

711 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هيأتهاى عرب را كه به منظور اعلام مسلمانى به حضور مى رسيدند استقبال مى كرد و اگر هيأتهايى بدون اعلام مسلمانى به حضور مى رسيدند آنان را به اسلام دعوت مى كرد و در بيشتر موارد آنان دعوت آن حضرت را مى پذيرفتند و در پاره اى موارد نيز پس از قدرى ترديد پاسخ مى دادند و به هر حال اسلام بدين طريق به سرزمين آن اقوام راه مى يافت و [آنگاه اين اصل محترم داشته مى شد كه] هر كس مى خواهد ايمان بياورد و هر كس مى خواهد كافر بماند و هر كس نيز دوست دارد مى تواند اسلام را نپذيرد ولى با پيامبر (صلی الله علیه و آله) پيمان ذمّه يا عقد جزيه ببندد.

ص: 483

در اين ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به بررسى اوضاع قبايل مى پرداخت و از هر يك از اين قبايل كه كسى به حضور ايشان مى رسيد آنان را به اسلام دعوت مى كرد و آنچه را با خود آورده بودند از آنان مى پذيرفت و اگر قبيله اى كسى را به حضور آن حضرت نمى فرستاد و از وضعيّت آنان و يا ايمانشان اطّلاعى براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در دست نبود گروهى را به سوى آنان اعزام مى كرد.

بنى حارث بن كعب از همين قبيلند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ماه ربيع الآخر سال دهم هجرت خالد بن وليد را به سوى آن خاندان كه در نجران به سر مى بردند اعزام كرد و به وى فرمان داد آن مردم را قبل از اين كه با آنان به جنگ بپردازد - سه بار به اسلام دعوت كند و اگر پاسخ مثبت دادند از آنان بپذيرد و اگر چنين نكردند با آنان جنگ كند.

خالد بن وليد به سوى آن قوم حركت كرد و آنها را از هر سو در محاصرۀ سپاهيان و سوارانى قرار داد كه پيش مى رفتند و مردم را به اسلام فرا خوانده، مى گفتند : «اسلام بياوريد تا در امان بمانيد».

اين خاندان اسلام آوردند و به دين خدا درآمدند. پس از آن خالد بن وليد چند روزى در ميان آنان ماند تا اسلام را به آنان بياموزد. وى آنگاه نامه اى در اين باره [كه آن خاندان اسلام آورده اند] براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرستاد و آن حضرت در پاسخ او چنين مرقوم فرمود كه برگردد و هيأتى را نيز از آنان با خود همراه سازد.

خالد در پى فرمان بازگشت پيامبر (صلی الله علیه و آله) به مدينه بازگشت و هيأتى از اين خاندان نيز با او همراه شدند كه از جمله اعضاى آن مى توان از قيس بن حصين ذو العصبه و نيز از يزيد بن عبد المدان نام برد.

هنگامى كه آنان به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيدند آن حضرت از ايشان پرسيد: «به چه وسيله در دوران جاهليّت كسانى را كه با شما مى جنگيدند مغلوب خود مى ساختيد؟» گفتند: «ما هيچ كس را مغلوب خود نمى ساخته ايم». آن حضرت فرمود: «نه چنين نيست، شما ديگران را مغلوب خود مى كرده ايد». آنان در پاسخ

ص: 484

گفتند: «آرى، اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ما اگر بر كسانى كه با ما مى جنگيدند چيره مى شديم بدين سبب بود كه متّحد بوديم و هرگز متفرّق نمى شديم و از روى ستمكارى جنگ عليه هيچ كس آغاز نمى كرديم» [و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز فرمود: «راست گفتيد».]

هدف رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) از طرح چنين پرسشهايى از آنان اين بود كه آنها را به سخن وادارد تا از خويهاى شايستۀ خود كه خويهاى اسلامى بود سخن بگويند، زيرا او چنين خويى را كه آنان داشتند و متّحد بودند و در عين حال قصد ستم و تعرّض به ديگران را در سر نمى پروراندند و جنگ طلب نبودند دوست داشت و مايل بود كه آنان همچنان به اين خوى شايسته پايبند بمانند.

پس از اين ملاقات، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قيس بن حصين را از جانب خود به فرماندهى و پيشوايى آنان گماشت و آنان پس از اقامتى چندماهه در مدينه كه در اين مدّت به شناخت دين و حفظ بخشهايى از قرآن كريم مشغول بودند به سوى خاندان خود بازگشتند.

نكتۀ قابل توجّه در اين جريان و در ساير جريانات مشابه آن است كه وقتى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با پاسخ مثبت هيأتى مواجه مى شد و اسلام در ميان خاندان آنان گسترش مى يافت يك نفر از خود آنها را به رياست آنان مى گماشت تا از طريق او از يك سو ارتباط خود با پيامبر (صلی الله علیه و آله) را حفظ كنند و از سوى ديگر همه در زير حكومت و ولايت اسلام قرار داشته باشند، ولايت و حكومتى كه مردم را به جمع شدن در زير پرچم خود و پرهيز از اختلاف تخاصم فرا مى خواند.

هيأت همدان

712 - در پى بازگشت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از تبوك هيأتى از همدان، خاندانى كه بى هيچ ترديدى اسلام آورده بودند به حضور ايشان رسيد. كسانى چون مالك بن نمط در اين هيأت به چشم مى خوردند.

ص: 485

اين هيأت با آراسته ترين وضع به حضور رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) رسيد، چه آنان در حالى كه عباهاى يمنى اعلا بر دوش و عمامه هاى عدنى بر سر داشتند سوار بر مركبهاى آراسته به مدينه وارد شدند.

چنين به نظر مى رسد در لباسهاى آنان با همه آراستگى و زيبايى حرير يا طلا نبود و به همين سبب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر ظاهر آنان ايرادى نگرفت.

آنان در حالى به حضور رسيدند كه از مسلمانى خود و از اين ملاقات شادمان بودند و حتّى مالك بن نمط در حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) ابياتى از شعر بدين مضمون بر زبان آورد كه:

«اسبهاى ما براى آوردن ما به ديدار تو سرزمينى سرسبز و خرم را پشت سر گذاشته و در ميان گرد و غبار تابستان و پاييز به سوى تو حركت كرده اند در حالى كه لجامهايى از ليف خرما داشته اند».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از ملاقات با اين گروه مالك بن نمط را به رياست آنان و نيز كارگزار خود در ميان كسانى از آن خاندان كه اسلام آورده بودند گماشت و وى را به جهاد عليه مشركان يا كفّارى كه در مناطق نزديك اقامتگاه آن قوم به سر مى بردند فرمان داد.

آن گونه كه بيهقى روايت كرده است پيامبر (صلی الله علیه و آله) همچنين خالد بن وليد را در رأس گروهى براى كمك به افراد اين هيأت و مسلمانان آن سامان و نيز دعوت مردم به اسلام اعزام كرد و او شش ماه در ميان آنان ماند و آنها را به اسلام دعوتشان كرد.

براء بن عازب مى گويد: «من خود در ميان كسانى بودم كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنان را به فرماندهى خالد بن وليد به يمن فرستاده بود. او شش ماه در آن سرزمين ماند و آنان را به اسلام دعوت كرد، ولى آنان دعوت او را نپذيرفتند».

چنين بر مى آيد كه خالد يك مبلّغ مناسب براى تبليغ مسلمان نبوده، بلكه تنها مرد جنگ بود و به همين سبب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از ناكامى او علىّ بن ابى طالب (ع) را به ميان آنان فرستاد. هنگامى كه على (ع) و همراهانش به منطقۀ زندگى آن خاندان

ص: 486

يمنى صلح جو نزديك شد، هر چند همۀ آنان اسلام نياورده بودند، امّا همه به استقبال بيرون آمدند و على (ع) نيز با آنان به جنگ نپرداخت و حتّى آنان را با سخنان خود به اسلام دعوت نكرد، بلكه آنان را با پيام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به اين دين فرا خواند. او با نزديك شدن به آن مردم همراهان خود را در يك صف منظّم آرايش داد و آنگاه خود پيشاپيش آنان قرار گرفت و نامۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را بر آنان خواند و پس از قرائت نامه همه آنان اسلام آوردند.

آنچه گذشت روايت صحيح بخارى است. امّا در كنار اين روايت و در ماجراهاى هيأتهاى عرب سخنى آمده كه صحّت آن ثابت نشده است و آن سخن اين است كه پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) همدان را به جنگ با ثقيف مأمور ساخت. چنين چيزى خود بخود يك مسألۀ نامعقول به نظر مى رسد، زيرا ثقيف در طايف زندگى مى كردند و همذان در يمن و علاوه بر اين پيش از اين ثقيف هيأتى را به مدينه فرستاد و در پى بى آن اسلام آورده و حتّى بت آنان لات نيز در هم شكسته شده بود.

اصولا اين حقيقت را بايد پذيرفت كه تاريخ به حضور رسيدن هيأتها و ديدار آنها با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تا كنون با دقّت تدوين نشده است.

هيأت دوس

713 - هيأت خاندان دوس نه در سال نهم كه به سال هيأتها يا عام الوفود شهرت يافته، بلكه قبل از آن و در زمانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در غزوۀ خيبر به سر مى برد، به رياست طفيل بن عمرو دوسى به حضور ايشان رسيد. طفيل در زمانى كه هنوز پيامبر (صلی الله علیه و آله) به مدينه هجرت نكرده بود اسلام آورد و آن حضرت او را از جانب خود در ميان خاندان دوس مأمور كرد تا آنان را به اسلام فرا خواند. پس از نخستين ملاقات او با رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) كسى از آن خاندان به حضور ايشان نرسيد مگر زمانى كه در سال هفتم هجرت و آنگاه كه آن حضرت در خيبر بود به ديدار ايشان آمدند و ايشان نيز آن گروه را كه در غزوۀ خيبر حضور داشتند به دليل همين حضور و شركت در غنايم آن

ص: 487

سهيم كرد.

خوب است ماجراى اسلام آوردن طفيل بن عمرو دوسى و سپس امتناع خاندان او از همعقيده شدن با وى و پس از آن پذيرش دعوت به اسلام و مسلمان شدن آن خاندان را از خود او بشنويم، آنگاه كه به مكّه آمد و چون مردى هوشمند و از بزرگان خاندان خود و برخوردار از انديشه اى درست و سالم بود قريش او را از هر سو در ميان گرفتند و با استناد به اين كه «گفته هاى محمّد (صلی الله علیه و آله) چون سحر است و به وسيلۀ آنها ميان مرد و زن و فرزند و پدر و مادر جدايى مى اندازد» او را از اين كه به آن حضرت گوش فرا دهد بازداشتند. او مى گويد:

«به خداوند سوگند آنان همچنان به من اصرار كردند تا آن كه چون مى خواستم به مسجد الحرام بروم از بيم آن كه مباد سخنى از او به گوشم برسد پنبه در گوش خويش نهادم و آنگاه به مسجد رفتم. در آنجا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را ديدم كه به نماز ايستاده است. پس نزديك او ايستادم و خداوند در اين هنگام جز اين روا نداشت كه اندكى از سخن او را به من بشنواند.

من آن را سخنى نيكو يافتم و با خود گفتم: «مادرم در عزايم بنشيند! چه چيز مرا از اين بازداشته است كه گفتار اين مرد را بشنوم تا اگر نادرست باشد آن را رها كنم [و اگر درست باشد بپذيرم]؟»

قدرى تأمّل كردم تا هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به خانۀ خود رفت. من نيز در پى او رفتم و با ورود او به خانه، من هم بر او وارد شدم و گفتم: «خاندانت چنين و چنان به من گفتند و به خداوند سوگند از من دست نكشيدند تا اين كه مرا از آنچه تو دارى به ترس واداشتند تا آنجا كه از اين بيم كه مباد از كلام تو چيزى بشنوم پنبه اى در گوش خود نهادم، امّا خداوند جز اين نخواست كه اندكى از گفتار تو را به من بشنواند و من آن را گفتارى شايسته يافتم. پس دعوت خويش را بر من عرضه دار».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دعوت خود را بر من عرضه داشت و آياتى از قرآن كريم بر من تلاوت كرد كه به خداوند سوگند من هرگز كلامى برتر از آن نشنيده ام و دعوتى عادلانه تر از آن نيافته ام. پس اسلام آوردم و شهادتين بر زبان راندم و گفتم: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) من در ميان مردم خويش فرمانروايم و اينك به ميان آنان بر مى گردم و

ص: 488

آنان را به اسلام فرا مى خوانم. از خداوند بخواه تا براى من در آنچه آنان را بدان فرا مى خوانم آيتى قرار دهد و آن حضرت نيز فرمود: «پروردگارا براى او آيتى قرار ده».

من پس از آن كه آن آيت را مشاهده كردم كه نورى بود بر سيماى او ظاهر شد و سرتاسر پيكر او را فرا گرفت، به ميان خاندان خود برگشتم و در اوّلين برخورد هنگامى كه پدرم كه مردى كهنسال بود نزد من آمد به او گفتم: «اى پدر از من دور شو كه نه تو از من و نه من از تو». او پرسيد: «چرا پسرم؟» گفتم: «من اسلام آورده ام و پيرو دين محمّد شده ام». او در اين هنگام گفت: «دين من همان دين توست». پس به او گفتم: «برخيز غسل كن و جامۀ خويش پاكيزه ساز و بيا تا آنچه مى خواهم به تو بياموزم»...

پدرم رفت و غسل كرد، جامۀ خويش پاكيزه كرد و برگشت. پس اسلام را بر او عرضه داشتم و او اسلام آورد.

در پى او همسرم نزد من آمد و به او نيز گفتم: «از من دور شو كه نه تو از منى و نه من از تو». او گفت: «پدر و مادرم فدايت باد! مگر چه شده است؟» گفتم: «اسلام ميان من و تو جدايى انداخته، من اسلام آورده ام و پيرو دين محمّد (صلی الله علیه و آله) شده ام». او نيز گفت: «دين من همان دين توست». گفتم: «پس برو و غسل كن...». او نيز رفت و آنچه گفته بودم انجام داد و سپس بازگشت و من اسلام را بر او عرضه داشتم و او اسلام آورد.

طفيل در مرحلۀ بعد به دعوت همگانى پرداخت و تمامى خاندان دوس را به اسلام دعوت كرد. آنان در پاسخ هر چند اسلام را رد نكردند امّا در گرويدن به آن تعلّل از خود نشان دادند.

بدين سبب طفيل نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برگشت و به آن حضرت گفت: «پيروى دوس از شهوات خود مرا مغلوب ساخته است. آنان را نفرين كن». امّا آن هدايتگر امين و آن رسول رب العالمين (صلی الله علیه و آله) آنان را نفرين نكرد و بلكه براى هدايت يافتن آنان دعا كرد و فرمود: «پروردگارا دوس را هدايت كن». سپس به طفيل نيز فرمود: «به ميان خاندان خود برگرد و آنان را به خداوند فرا خوان و با آنها مدارا كن».

ص: 489

طفيل به ميان خاندان خود برگشت و به دعوت آنان به اسلام ادامه داد تا زمانى كه همه يا بيشتر آن خاندان اسلام آوردند.

پس از آن هيأتى از دوس مركّب از هفتاد يا هشتاد نفر در هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) غنايم خيبر را تقسيم مى كرد به مدينه آمد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سهمى از غنايم نيز به آنان اختصاص داد.

طفيل پس از آن نيز تا پايان حيات خود به اسلام پايبندى نشان داد زيرا آغاز كار او نشان دهندۀ پايان آن بود و او در آغاز با همه موانعى كه قريش بر سر راه ايمان او قرار داده بود به عنوان يك حق طلب آنها را پشت سر گذاشت و ايمان به او و او به ايمان رسيد و پس از آن نيز مبلّغ اسلام در ميان خاندان خود شد تا اين كه آنان را به راه درستى و راه حقيقت هدايت كرد.

ماجراى ايمان اين مرد از قوّت نفس و از قدرت انديشه و از تعالى اخلاقى اش حكايت دارد و نشان مى دهد كه منع قريش نتوانست او را از حق بازدارد بلكه او را وادار ساخت به جستجو و انديشۀ بيشترى بپردازد و اگر چه آنان اين كار را براى او شايسته وانمود كرده بودند كه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هيچ سخنى نشنود، ايمان قلبى او به حقيقت اين راه را به او نشان داد كه در پى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و به خانۀ او برود.

همچنين اين ماجرا نشان مى دهد كه طفيل تقليد را - يعنى همان چيزى كه انسان را از ديدن حقيقت كور مى كند و مانع حركت انسان به سوى آن مى گردد - از خود دور ساخته بود.

فرستادۀ شاهان حمير

714 - پس از آن كه اعراب همه از اسلام آگاهى يافتند اين دين كه دين فطرت و دربردارندۀ حقايق فراوانى است به دعوت خود پرداخت و ديگر هيچ مانعى نمى توانست ميان آن با مردم فاصله افكند و مردم همه داوطلبانه به اين دين روى آوردند و بى آن كه هيچ اكراه يا اجبار و يا تقليد و پيروى كوركورانه جاهلانه اى در بين باشد به

ص: 490

اين آيين تازه در مى آمدند و بلكه حقيقت اين دين چنان آشكار و روشن شده بود كه ديگر هيچ مسيحى يا يهوديى نيز از پيروى از آن امتناع نداشت، دلها همه راستى يافته، اسلام را به عنوان دين برگزيده بود و در اين ميان حاكمان و پادشاهان نيز مانع رسيدن مردم به ايمان و اسلام نمى شدند، بويژه پس از آن كه دريافتند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اميران اقوامى را كه اسلام آورده اند مشروط به آن كه در راه راست و درستكار و با مردم عادل باشند و هيچ فشار و ستمى را بر آنان وارد نياورند در ميان همان اقوام به فرمانروايى ابقا مى كند.

بدين ترتيب هيأتهايى براى اعلام مسلمانى به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى رسيدند و برخى [از اميران و پادشاهان] نيز به اعزام فرستاده اى بسنده مى كردند كه پادشاهان حمير از اين دسته اند.

آنان كه اكثريّت عمده را در يمن تشكيل مى دادند پس از مشاهدۀ اين كه اسلام در همۀ سرزمينهاى شمالى آنان گسترش يافته و حتّى سپاه روم كه آن را براى تهاجم عليه اسلام و بركندن بنياد اين دين و از ميان بردن پايه و كانون عزت و سربلندى عرب تدارك ديده بودند از مقابل مسلمانان گريخته و جرأت رويارويى با سپاه محمّد (صلی الله علیه و آله) را به خود نداده است و پس از آن كه ديدند به رغم كمى تعداد مسلمانان آنان توانستند شمار فراوانى از روميان را به قتل برسانند و پس از آن با تدبير خالد بن وليد همه بسلامت و تنها با از دست دادن بيش از ده نفر به مدينه بازگردند، قدرت اسلام را از نظر منطقى و در زمينۀ فكرى و نيز از اين نظر كه حق است دريافتند و شوكت و اقتدار مسلمانان در مقابل روميان را درك كردند.

بدين سان پادشاهان حمير يعنى حارث بن عبد كلال، نعيم بن عبد كلال و نعمان پادشاهان ذى رعين، معافر و همذان و نيز زرعه ذى يزن فرستادگانى را به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرستادند و از پشت كردن خود به شرك و پذيرش اسلام به آن حضرت اطّلاع دادند.

آن فرستادگان به حضور رسيدند و در بازگشت، پيامبر (صلی الله علیه و آله) نامه اى را با آنان

ص: 491

براى پادشاهان حمير همراه ساخت و در آن از حقايقى چند و از وظايفى كه بر هر فرد انسانى است سخن به ميان آورد. متن اين نامه آن گونه كه در البداية و النهاية به نقل از واقدى آمده از اين قرار است:

«بسم اللّه الرّحمن الرّحيم از محمّد پيامبر و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به حارث بن عبد كلال، نعيم بن عبد كلال و نعمان پادشاهان ذى رعين، معافر و همذان

بارى به آگاهيتان مى رسد من در مقابل شما خداوند يگانه اى را كه هيچ خدايى جز او نيست سپاس و ستايش مى كنم.

در هنگام بازگشتمان از سرزمين [مجاور] روم خبر آمدن فرستاده تان به ما رسيد و در مدينه با او ملاقات كرديم و او پيامى را كه به وى داده بوديد به ما رساند و ما را از وضعيّت شما و نيز از اين كه اسلام آورده و مشركان را كشته ايد آگاه ساخت.

اكنون بدين ترتيب خداوند شما را هدايت كرده است، مشروط به آن كه درستكار باشيد، از خدا و رسول او فرمان بريد، نماز به پاى داريد، صدقه بدهيد، از درآمدهاى خود خمسى را كه سهم خداست و سهم پيامبر و نيز آنچه را مخصوص اوست بدهيد و آنچه را از زكات بر هر مسلمانى فرض و مقرّر شده و از قرار ذيل است بپردازيد: در درآمد زمين [محصولات كشاورزى] از آنچه با چشمه و آب باران آبيارى شده يك دهم و از آنچه با آب كشيدن از چاه آبيارى شده است يك بيستم، در مورد شتر در هر چهل نفر يك بنت لبون و يا در هر سى نفر يك ابن لبون و در هر پنج نفر يك گوسفند و در هر ده نفر دو رأس گوسفند، در مورد گاو نيز در هر سى رأس يك جذع يا جذعه و در هر چهل رأس يك تبيع و بالاخره در مورد گوسفند در هر چهل رأس گوسفندى كه در بيابان چرانده شده باشند يك گوسفند. اين مقدار واجبى است كه خداوند به عنوان زكات بر هر مسلمانى مقرّر داشته است و البتّه هر كس بر اين بيفزايد يك نيكى از جانب او خواهد بود و هر كس همين مقدار را بپردازد و در مقابل مشركان به مسلمانان يارى دهد و از آنان پشتيبانى كند و بر اسلام خويش گواهى دهد از مؤمنان است و از همان حقوق و تكاليف آنان برخوردار خواهد بود و در پناه خدا و رسول او

ص: 492

قرار خواهد داشت.

هر يك از مسيحيان و يهوديان نيز كه مسلمان شود از همان حقوق و تكاليفى كه براى مؤمنان هست برخوردار خواهد بود و هر كس از آنان كه بر دين قبلى خويش باقى بماند از آن بازداشته نخواهد شد و تنها هر يك از آنان اعم از زن و مرد و آزاد و برده موظّف به پرداخت يك دينار كامل معافرى يا به مقدار معادل آن لباس به عنوان جزيه خواهد بود و هر كس اين جزيه را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پرداخت كند در پناه خدا و رسول خواهد بود و هر كس از پرداخت آن خوددارى كند دشمن خدا و رسول او خواهد بود.

بارى، پيامبر و رسول خدا محمّد (صلی الله علیه و آله) به زرعة ذى يزن پيام مى فرستد كه هنگامى كه فرستادگان من معاذ بن جبل، عبد اللّه بن زيد، مالك بن عباده، عقبة بن نمر، مالك بن مرّة و همراهانشان نزد تو آمدند تو را به نيكى با آنان سفارش مى كنم.

همچنين [پيامبر از شما مى خواهد] زكاتهايى را كه بر شماست و جزيه هايى را كه بر مخالفانتان است گرد آوريد و آن را به فرستادگان من كه معاذ بن جبل رئيس آنان است برسانيد و آنان با حالتى جز خشنودى از نزد شما برنگردند.

بارى، محمّد گواهى مى دهد كه خدايى جز اللّه نيست و او خود بنده و فرستادۀ خداست.

اكنون يادآور شوم مالك بن مره رهاوى [فرستاده زرعه نزد آن حضرت] به من گفت تو از نخستين شاهان حميرى كه اسلام آورده اى و مشركان را كشته اى. پس تو را مژده خير باد. تو را به خير و نيكى با حمير سفارش مى كنم. خيانت مورزيد و دست از يارى مكشيد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مولاى فقير و غنى شماست و صدقه براى محمّد و خاندان او حلال نيست و اين [كه شما مى پردازيد] زكاتى است كه خداوند بدان وسيله فقيران مسلمانان و درراه ماندگان را مورد مرحمت قرار مى دهد.

مالك اخبارى را كه به او سپرده بودى به ما رساند و راز دارى را نيز مراعات كرد. پس شما را به خوشرفتارى با او و نيكى به او سفارش مى كنم.

همچنين من از نيكان كسان خويش و از دين دارانشان و از صاحبان علم و آگاهى ايشان گروهى را به سوى شما فرستاده ام. پس شما را به نيكى با آنان سفارش

ص: 493

مى كنم كه ديدگانى مراقب آنهاست. سلام و رحمت و بركات خداوند بر شما باد»(1).

اين نامه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به شاهان حمير است كه از تكرار لفظ «بارى» در آن [و نيز از اين كه در ابتداى نامه نام سه تن از آنان و در اثناى آن نام يكى ديگر از اين شاهان آمده است] چنين بر مى آيد كه آن حضرت در هر بخشى از نامه افراد خاصى از آنان را مورد خطاب خود قرار داده، هر چند مضمون تمام بخشها تقريبا يكى است.

در اين نامه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مقدار زكاتى را كه از سوى خداوند در محصولات كشاورزى و ميوه ها و چهارپايان قرار داده است بيان فرمود. نكتۀ قابل توجّه آن است كه ايشان از زكات اموال باطنى يعنى درهم و دينار و عوارض و مالياتهايى كه بر تجارت اين اموال تعلّق مى گيرد سخنى به ميان نياورده و تنها زكات اموال ظاهرى را بيان فرمود، هر چند آن حضرت [در جاهاى ديگرى] زكات درهم و دينار را هم مشخّص كرده و فرموده است: «در هر دويست درهم پنج درهم زكات است» و يا در روايت ديگرى است كه فرمود: «در هر بيست مثقال نيم مثقال زكات تعلّق مى گيرد».

شايد علّت آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين نامه از زكات اموال باطنى سخنى به ميان نياورد اين است كه آن حضرت در اين نامه تنها در صدد بيان آن زكاتى بوده است كه امام يا كارگزار زكات آن را جمع مى كند و اين در حالى است كه زكات اموال باطنى از سوى امام گردآورى نشده و صاحبان آن اموال خود بايد به اداى آن بپردازند. شايد همين نكته به دليل اين اجازۀ عثمان به كارگزاران زكات بود كه از آنان خواسته بود تنها زكات اموال ظاهرى را گرد آورند و اموال باطنى را واگذارند. البتّه او گويا در اداى زكات اين گونه اموال نيز به آنان نيابت داد به گونه اى كه اگر ثابت شود قصد پرداخت آن را ندارند اين زكات از آنان ستانده شود.

نكتۀ قابل توجّه ديگر در اين نامه آن است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از زكات محصولات كشاورزى با عنوان زكات عقار يا زكات ملك ياد كرده است هر چند اين

ص: 494


1- - البداية و النهاية، ج 5، ص 75 و 76 - م.

زكات به مقدار يك دهم از محصولات آبى و يك بيستم از محصولات ديم گرفته مى شود.

از اين مسأله چنين استنباط مى شود كه موضوع زكات عقار يا ملك است كه به اعتبار نماد يا عايدات زمين و يا محصولى كه از آن برداشت مى شود زكات بر آن تعلّق مى گيرد. از آنجا كه در گذشته تنها نوع زمين داراى عايدات اراضى مزروعى و باغات شمرده مى شد و تنها عايدات اين اراضى نيز محصولات مزارع و ميوه هاى باغات بود تنها ميوه ها و محصولات كشاورزى و غلاّت مشمول زكات قرار مى گرفت و از آنجا كه اراضى غير مزروعى براى رفع نيازهاى شخصى از قبيل احداث خانۀ مسكونى و يا يك مغازۀ كوچك براى تأمين نيازهاى ضرورى مورد استفاده قرار مى گرفت و داراى عايداتى به آن مفهوم نبود اين گونه اراضى و نيز ابزارهاى كار كه وضعيّتى مشابه را داشت مشمول زكات قرار نمى گرفت. امّا امروز كه خانه ها تنها براى استفادۀ شخصى به كار گرفته نمى شود، بلكه براى ايجاد درآمد و به دست آوردن عايداتى از آن از طريق اجاره دادن آن ساخته مى شود بايد از اين گونه از اراضى نيز [و در نتيجه از اين گونه عايدات هم] زكات پرداخت شود، چرا كه اين گونه اراضى اراضى داراى عايدات و به هر حال عقار يا ملك است [و گفتيم كه عقار مشمول زكات قرار دارد].

البتّه از آنجا كه حكم مقدار زكات محصولات غلاّت يعنى يك دهم در محصولات ديم و يك سيستم در محصولات آبى يك حكم مخصوص همين مورد است نمى توان در مورد مقدار زكات ساير اراضى از اين حكم به عنوان مبناى قياس استفاده كرده اين مقدار را در سير اراضى بر مورد حاضر قياس نمود و تنها مى توان در مورد شيوه اندازه گيرى زكات ملك [كه در اراضى كشاورزى بر اساس درصدى از محصول تعيين مى شود] قياس جارى كرد و بر همين مبنا مقدار زكات اراضى مورد استفاده در ساختمان را بر اساس درصدى از مبلغ اجاره خانه احداث شده محاسبه كرد.

به همين علّت و با استفاده از قياس در روش محاسبه نگارنده بر اين عقيده است

ص: 495

كه بايد يك درهم درآمد خالص ساختمانها پس از كسر هزينه هاى صرف شده در ساختمان و نگهدارى آن به عنوان زكات از صاحبان اين گونه املاك گرفته شود.

715 - نامه اى كه گذشت شامل دعوت به اسلام، تشويق به آن و بيان وظايف كارگزاران در مورد جمع آورى زكات و جزيه يا تأمين بودجۀ حكومت اسلامى بود. امّا علاوه بر اين نامۀ ديگرى نيز از آن حضرت بوده است كه آن را براى عمرو بن حزم - هنگامى كه او را به منظور آگاه كردن مردم در دين و تعليم آداب و سنن به يمن فرستاد - نوشت. اين نامه در مورد واجبات و وظايف فردى مسلمانان و متن آن از اين قرار است:

«بسم اللّه الرّحمن الرّحيم اين نامه اى از رسول خدا است.

اى كسانى كه ايمان آورده ايد به عهدها پايبندى و وفادارى كنيد.

اين فرمانى است از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به عمرو بن حزم در هنگامى كه او را به يمن اعزام كرد و در اين فرمان او را به پروا كردن از خداوند در همه كارهايش امر كرد كه خداوند با كسانى است كه پروا پيشه كرده اند و كسانى كه نيكوكارند. همچنين آن سان كه خداوند مى خواهد او را بدان امر كرده كه پيرو حق باشد، مردم را به خير مژده دهد و آنان را بدان وادارد، قرآن را به مردم بياموزد، در دين آگاهشان كند، مردم را از بدى بازدارد و [بگويد] هيچ كس به قرآن دست نزد مگر آن كه وضو داشته باشد و نيز مردم را به تكاليف و حقوقى كه دارند آگاه سازد در آنچه حق است در مقابل آنان نرم باشد و اگر ستمى روا داشته اند بر آنان سخت گيرد كه خداوند ستم را حرام و از آن نهى كرده، فرموده است: «هان كه لعنت خداوند بر ستمگران باد كه سد راه خدا مى شوند»(1).

[همچنين پيامبر از او مى خواهد] مردم را به بهشت مژده دهد و اعمالى را كه مقدّمۀ آن است براى آنها روشن سازد، مردم را از آتش بيم دهد و اعمالى را كه سبب آن است براى آنها بگويد، با مردم مهربان و خونگرم باشد تا آنان در دين آگاهى يابند،

ص: 496


1- - هود/ 18 و 19.

آيين حج واجبات و مستحبّات آن، آنچه را خداوند بدان امر كرده و حجّ اكبر جامع و حجّ اصغر و عمره را به آنان بياموزد و مردم را از اين نهى كند كه تنها در يك جامۀ تنگ نماز گزارند بلكه اگر يك جامه دارند بايد فراخ باشد... همچنين مردم را اگر چنين شورى دارند كه قبايل و عشاير را به جنگ فرا خوانند از آن بازدارد و به آنان بگويد كه بايد همه دعوتها به خداوند يگانه يكتا باشد و مردم را به اين امر كند كه وضوى و شستن چهره و دستهاى خود تا آرنج و پاهاى خود را تا برآمدگى پشت پا كامل و سير به جاى آوردند و سر خويش را چنان كه خداوند فرموده است مسح كند و همديگر را به به جاى آوردن نماز در وقت آن و كامل كردن ركوع و سجده امر كنند و نماز خود را در تاريكى صبح به جاى آورند»(1).

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) در ادامۀ اين نامه به بيان احكام خمس درآمدها و احكام زكات و نصابهاى آن مى پردازد و از اين بخش نامه چنين برمى آيد كه اگر مال مشمول زكات از اموال ظاهر باشد بر حكمران مسلمين است كه آن را از مردم بستاند و گرد آورد و اگر اين مال از اموال باطن است خود آن را پرداخت كنند. هر چند در هر حال مردم موظّف به پرداخت زكات از هر نوع كه باشد هستند.

هيأت نجران

716 - مشركان همسو و هماهنگ با گسترش اسلام در همۀ جزيرة العرب و در پى بى آن بتدريج اسلام مى آوردند و البتّه در بيشتر موارد ترس از قدرت اسلام انگيزۀ مسلمانى آنان نبود بلكه خود به اين دين علاقه مند مى شدند. زيرا با گسترش اسلام پرده هاى بت پرستى از مقابل ديدگان آنها برداشته شد و از ظلمت تقليد از نياكان به روشنايى نور اسلام آمدند و دريافتند كه پدران و نياكان آنها در راه هدايت نبوده اند و خردمندى نداشته اند. اين وضعيّت برخورد اسلام با مشركان و برخورد آنان با اسلام بود كه پس از رخت بر بستن تاريكيهاى جاهليّت و بت پرستى و از ميان رفتن آن ديوار، اسلام آنان را

ص: 497


1- - البداية و النهاية، ج 5، ص 76 و 77 - م.

به خود دعوت مى كرد و آنها نيز مى پذيرفتند.

امّا در مورد يهوديان پيش از اين ديديم كه چگونه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نفاق و عليه او قصد خيانت داشتند و پس از پذيرفتن تعهّدات و الزاماتى هنوز هم سعى مى كردند مردم را عليه او بشورانند. همچنين ديديم پيامبر (صلی الله علیه و آله) از يهوديانى كه خارج از مدينه به سر مى بردند و در جوار او نبودند پيمان جزيه گرفت و در مقابل به آنان امان داد؛ آن سان كه در پاسخ آن حضرت به نامۀ يكى از حاكمان جنوب و هنگامى كه او نوشته بود در حوزۀ حكومت او كسانى از يهوديان و زرتشتيان هستند كه مى خواهند بر دين خود باقى بمانند مشاهده كرديم كه آن حضرت به او فرمان داد از اين گروه جزيه بگيرد و در مقابل به آنان امان بدهد و آنان را از دين خود بازندارد.

امّا در مورد مسيحيان صرف نظر از موضع حكومت مسيحى و روم يعنى مسيحيان عرب و بويژه اعراب مسيحى جنوب اين حقيقت ملموس وجود دارد كه آنان داراى روابط نسبة دوستانه يا نزديكى با مسلمانان بودند. به همين سبب است كه خداوند در قرآن كريم دربارۀ مسيحيان عرب كه با مسلمانان دوستى مى ورزيدند چنين فرموده است: «كينه توزترين مردم را نسبت به كسانى كه ايمان آورده اند يهوديان و مشركان خواهى يافت و نزديكترين آنان از لحاظ دوستى با مؤمنان را كسانى كه گفتند ما مسيحى هستيم. اين بدان سبب است كه آنان كشيشان و راهبانى دارند و تكبر نمى ورزند»(1).

اين از ويژگيهاى عمومى مسيحيان و از جمله در مسيحيان نجران بود كه آنان را به گرايش به پيامبر (صلی الله علیه و آله) وادار مى ساخت. امّا علاوه بر اين دليل خاص ديگرى نيز در اينجا وجود دارد كه آنان را به حركت واداشت و آن نامه اى است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آنان نوشت و در آن نامه ايشان را به انتخاب يكى از اين سه راه دعوت كرد: يا اسلام بياورند، يا جزيه بدهند و يا آمادۀ جنگ شوند.

ص: 498


1- - مائده/ 82.

اينك متن اين نامه را از نظر مى گذرانيم:

«بسم اللّه الرّحمن الرّحيم به نام خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب. بارى، شما را از عبادت خداوند [بر آيينى] به عبادت خدا [بر آيينى ديگر] دعوت مى كنم و شما را از ولايت بندگان به ولايت خداوند فرا مى خوانم و اگر از پذيرش اين دعوت سرباز زنيد بايد جزيه بدهيد و اگر از اين نيز امتناع داريد با شما اعلام جنگ مى كنم. و السّلام»(1).

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين نامه را به اسقف آن سامان نوشت و او چون آن را خواند سخت بيمناك شد و در پى يكى از مردان آل همذان به نام شرحبيل بن وداعه كه مشاور او در حل مشكلات و پيشامدها بود فرستاد تا در اين باره با او گفتگو كند.

پس از آن كه شرحبيل نامۀ رسول خدا را خواند، اسقف از او پرسيد: «اى ابو مريم عقيدۀ تو چيست؟» او پاسخ داد: «تو خود مى دانى كه خداوند در مورد ظهور پيامبرى ديگر از فرزندان اسماعيل به ابراهيم چه وعده داده است. اينك با اين وصف شايد اين مرد همان پيامبر موعود باشد، من در مورد مسألۀ نبوّت نظرى ندارم و اگر اين امر مربوط به كارهاى دنيا بود دربارۀ آن نظر خويش را به تو مى دادم و در اين راه كه بهترين نظر را به تو پيشنهاد كنم تلاش خود را به عمل مى آوردم». اسقف با شنيدن اين پاسخ، از او چشم پوشيد و از مشورت مشاوران ديگرى بهره جست و از مشاوران فراوانى نظر خواست، امّا همگى پاسخى همانند او دادند.

پس از آن كه آراء همه كشيشان و مشاوران بر اين قرار گرفت، اسقف فرمان داد تا ناقوس كليساها را زدند و آتش برافروختند. در پى ناقوس كليسا و برافروخته شدن آتش مردم در سر تا سر درّه اى كه در آن سكونت داشتند از بالا تا پايين درّه به صف ايستادند و طول اين صف از ابتدا تا انتها به اندازۀ يك روز راندن اسب با سرعت بود.

اسقف پس از آن كه نامۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را براى مردم خواند از همه

ص: 499


1- - البداية و النهاية، ج 5، ص 53.

نظر خواست و همه بر اين رأى توافق كردند كه هيأتى از آنان به مدينه برود و اخبار و اطّلاعاتى در مورد پيامبر براى آنان بياورد.

اين هيأت روانۀ مدينه شد و چون به مدينه رسيد اعضاى آن لباس سفر از تن درآورده، لباسهاى فاخر حبرۀ يمنى بر تن كردند و انگشترهاى طلا در انگشت. سپس در حالى كه دامن لباسهاى فاخر خود را در پى مى كشيدند بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وارد شدند و يك شبانه روز در جوار آن حضرت ماندند امّا آن حضرت به دليل لباسها و انگشترهايى كه داشتند پاسخى به آنها نداد تا آن كه ناگزير نزد عثمان بن عفان و عبد الرحمن بن عوف كه قبلا در سفرهاى تجارتى آن دو به آن سامان با آنها آشنا شده بودند رفتند و گفتند: «پيامبر شما براى ما نامه اى فرستاده و اينك ما در پاسخ نامۀ او به اين شهر آمده ايم و بر او سلام كرده ايم، امّا او پاسخ ما را نداده است. ما همچنان در انتظار گفتگوى با آن حضرت به سر مى بريم امّا او با خوددارى از گفتگو ما را به ستوه آورده است. اينك نظر شما دو تن چيست؟»

عثمان براى پاسخ آنان به على (ع) مراجعه كرد و از آن حضرت پرسيد «اى ابو الحسن نظر تو دربارۀ اين قوم چيست؟» على (ع) فرمود: «من بر اين عقيده ام كه زينتها و انگشتهاى خود را به كنار نهند و همان لباس سفر خود را بر تن كنند.

اين گروه همان كار را انجام دادند و پس از آن به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيدند، سلام كردند و آن حضرت سلام آنان را پاسخ گفت.

ظاهرا علّت اين كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) تا آن زمان به سلام آنان پاسخ نگفت اين بود كه آنان اولا با لباسهايى كه بر مرد حرام است به حضور رسيده بودند و ثانيا با اين روش قصد تفاخر و تكبّر ورزيدن بر مسلمانان را داشتند. علاوه بر اين پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى خواست آنان بدانند بر پادشاهى كه نيازمند جلال و شكوه دربار است وارد نمى شوند، بلكه بر پيامبرى وارد مى شوند كه همسان فقرا و نيازمندان زندگى مى كند و شرافت و شكوه او نه به ثروت و لباس و بلكه نشأت گرفته از رسالت خداى رحمان و رحيم است. افزون بر اين ندادن پاسخ سلام آنها از جانب رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) از غرورى

ص: 500

كه آنان در سر افكنده بودند مى كاست و آنان را وادار مى ساخت همان شيوه اى را براى زندگى و برخورد در پيش گيرند كه آن حضرت در پيش گرفته است.

در عصر يكى از روزها پس از آن كه مسلمانان نماز عصر را به جاى آورده بودند اين هيأت وارد مسجد شد و به جانب شرق ايستاد و مراسم دينى خود را به جاى آورد.

در اين ميان برخى از مسلمانان قصد داشتند آنان را از اين مراسم بازدارند، امّا آن پيامبر با گذشت و بزرگوارى به افرادى كه قصد بازگشتن آنان را داشتند فرمود: «آنان را واگذاريد». پس از آن با اطمينان و آرامش مراسم عبادت و نماز خود را به جاى آوردند و آنگاه به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيدند و به آن حضرت سلام كردند و ايشان نيز به سلام آنان پاسخ داد و همانند همۀ ديدارها و ملاقاتهايشان با ديگر افراد در چهرۀ افراد اين هيأت خيره شد.

اين هيأت مركّب از شصت نفر بود كه بيست و چهار تن از آنان از بزرگان اين قوم محسوب مى شدند و سه نفر از اين جمع حالت رياست يا شبه رياستى را در ميان آنان داشتند. اين سه عبارت بودند از:

الف: عاقب يا نايب مهتر كه پيشواى اين گروه و آن خاندان و مغز متفكّر آنان و صاحب نظر آن قوم بود و جز با نظر او دست به اقدامى نمى زدند.

ب: سيد يا سرور كه نمايندۀ اين خاندان و مسئول امور جامعه و سفرهاى آنان بود.

ج: اسقف و حبر مسيحيان آن سامان ابو حارثة بن علقمه از خاندان بنى بكر كه ادارۀ مدارس آنان را بر عهده داشت و در ميان آن مردم به موقعيّت بالايى دست يافته و كتب دينى آن قوم را مطالعه كرده بود و حتّى پادشاهان روم نيز او را در ميان مردم از موقعيّت شايسته اى برخوردار كرده، وى را از نظر مالى تأمين و پشتيبانى مى كردند و براى او خدمتگزارانى قرار دادند و كليساهايى براى او بنا كردند و به سبب آگاهى از مراتب علم و عمل او وى را گرامى داشته بودند شايد بدان اميد كه در آينده بتوانند مردم اين سامان را به زير نفوذ خود درآورند.

ابو حارثه در همه حال در حضور و يا پشت سر پيامبر (صلی الله علیه و آله) آن حضرت را بزرگ

ص: 501

مى داشت. از جمله روايت شده است كه هنگامى كه او به همراه برادرش به سوى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) حركت كرده و هر كدام بر يابويى سوار بودند پاى يابوى ابو حارثه لغزيد. فورا برادرش گفت: «شوم باد آن دور شده!» از آنجا كه وى با اين گفته به رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) اشاره داشت ابو حارثه در پاسخ او گفت: «شومى از توست. به خداوند سوگند، او همان پيامبر درس نخوانده اى است كه انتظار او را مى كشيده ايم». برادرش كه اين سخن را شنيد پرسيد: «پس چه چيز باعث شده است با آن كه اين حقيقت را مى دانى از او پيروى نكنى؟» او گفت: «رفتارى كه اين قوم (روميان) با ما كردند و ما را از موقعيّتى برخوردار ساخته و از نظر مالى تأمين كردند و گراميمان داشتند. اكنون آنان هيچ چيز جز مخالفت با او را نمى پذيرند و اگر من از او پيروى كنم همۀ آنچه را اكنون مى بينى از من مى گيرند». برادر او كه نامش كرز بن علقمه بود با شنيدن اين سخنان علاقۀ اسلام را در دل گرفت و پس از چندى مسلمان شد.

ابن اسحاق از ابن عبّاس روايت كرده است كه گفت: مسيحيان نجران و احبار يهود نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گرد آمدند و در اين هنگام احبار يهودى گفتند: «ابراهيم تنها يك يهودى بود» و مسيحيان نيز مدّعى شدند كه ابراهيم يهودى نبوده و بلكه مسيحى بود. در اين هنگام خداوند اين آيات را نازل ساخت كه «اى اهل كتاب چرا دربارۀ ابراهيم با يكديگر احتجاج و بحث مى كنيد در حالى كه تورات و انجيل پس از او نازل شده است؟ پس آيا خردمند نيستيد؟ اينك اين شماييد كه دربارۀ آنچه مى دانسته ايد مناقشه و احتجاج كرده ايد، پس چرا دربارۀ آنچه بدان آگاهى نداريد بحث مى كنيد در حالى كه خداوند مى داند و شما نمى دانيد؟ ابراهيم نه يهودى بود و نه مسيحى، بلكه مسلمان و پاك بود و از مشركان نيز نبود. [بنابراين نزديكترين و] سزاوارترين مردم به ابراهيم همان كسانى هستند كه از او پيروى كرده اند و نيز اين پيامبر و كسانى كه ايمان آورده اند. خداوند ولىّ مؤمنان است»(1).

در همين ملاقات يكى از احبار يهود گفت: «اى محمّد آيا آن سان كه مسيحيان

ص: 502


1- - آل عمران/ 68-65.

عيسى بن مريم را پرستش مى كنند از ما مى خواهى تو را پرستش كنيم؟» مردى از مسيحيان نجران نيز گفت: «اى محمّد آيا واقعا چنين چيزى را مى خواهى و ما را بدان فرا مى خوانى؟» رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ فرمود: «پناه بر خدا كه غير خدا را بپرستم يا به پرستش جز او فرمان دهم. خداوند مرا به چنين چيزى مبعوث نداشته و مرا بدان امر نكرده است. در اينجا بود كه خداوند اين آيات را نازل فرمود: «براى هيچ بشرى حقّ آن نيست كه خداوند به او كتاب و حكمت و نبوّت بدهد و سپس او به مردم بگويد به جاى بندگان خدا بندۀ من باشيد، بلكه [پيامبر بايد بگويد] به بركت آنچه از كتاب مى دانيد و به سبب آنچه خوانده ايد ربّانى و خدايى باشد. [پيامبر] شما را به اين امر نمى كند كه فرشتگان و پيامبران را خدايان خود قرار دهيد. آيا او پس از آن كه مسلمان شده ايد شما را به كفر فرمان مى دهد؟»(1).

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) پس از آن پيمانى را كه خداوند از آنان و پدرانشان در مورد تصديق او گرفته و آنان خود اقرار كرده اند بدانان يادآور شد و اين آيات را بر آنان تلاوت فرمود: «و آنگاه كه خداوند از پيامبران پيمان گرفت كه آن هنگام كه كتاب و حكمت به شما دادم و سپس رسولى به سوى شما آمد كه آنچه را شما به همراه داريد تأييد مى كند بايستى به او ايمان بياوريد و او را يارى دهيد...» تا آنجا كه مى فرمايد: «... مگر كسانى كه پس از آن [كه با پيامبر مخالفت كردند] توبه كردند و درستكار شدند كه خداوند غفور و رحيم است»(2).

سپس مسيحيان دربارۀ عيسى بن مريم (ع) پرسيدند و آن حضرت به آنان پاسخ داد و آياتى را كه در سورۀ آل عمران از ابتدا تا آيۀ هشتاد دربارۀ عيسى نازل شده بود برايشان تلاوت كرد.

مسيحيان به آن حضرت گفتند: «دربارۀ عيسى چه مى گويى كه ما مسيحيان از

ص: 503


1- - همان/ 79 و 80.
2- - همان/ 89-81.

اين شادمان مى شويم كه اگر تو پيامبر هستى بدانيم دربارۀ او چه مى گويى».

پيامبر (صلی الله علیه و آله) در پاسخ اين آيات را بر آنان تلاوت كرد: «مثل عيسى در نزد خداوند همان مثل آدم است كه او را از خاك آفريد و سپس به او گفت بشو و او نيز مى شود. حق از پروردگار توست، پس از ترديدآوران مباش. پس هر كس بعد از آن كه آنچه از علم به تو داده شده است هنوز هم با تو مخاصمه كرد بگو بياييد تا فرزندانمان و فرزندانتان، زنانمان و زنانتان و خودمان و خودتان را بخوانيم و بخوانيد سپس دست دعا برداريم و لعنت خداوند را بر دروغگويان بفرستيم»(1).

ادامۀ اين ماجرا را از روايت بيهقى بشنويم:

فرداى آن روز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از آن كه به آنان اطّلاع داد براى مباهله مى آيد به همين مقصود به آنجايى كه توافق كرده بودند براى انجام مباهله وارد شد در حالى كه حسن (ع) و حسين (ع) را در پيشاپيش خود قرار داده و فاطمه (س) نيز پشت سر او حركت مى كرد، (امّا از زنانى كه آن حضرت داشت هيچ كس نبود)(2).

در اين هنگام شرحبيل به دو تن از سران ديگرى كه همراه او بودند گفت: شما خوب مى دانيد كه اگر مردم همه درّه [محل سكونت آنان] از بالا تا پايين آن گرد آيند هيچ كارى را بدون نظر من و جز به فرمان من انجام نمى دهند. اينك به خداوند

ص: 504


1- - همان/ 60.
2- - جملۀ اخير در عبارت البداية و النهاية وجود ندارد ولى در كتاب حاضر مؤلّف آن را آورده است. همچنين در اين عبارت و در كتاب حاضر از على (ع) نامى به ميان نيامده و اين در حالى است كه روايات فراوانى از طريق سنّى و شيعه در اين باره رسيده است كه در جريان مباهله على (ع) به همراه حسن (ع) و حسين (ع) و فاطمه (س) با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همراه بودند، آن سان كه در مغازى واقدى، الفصول المهمه مالكى، صحيح مسلم، صحيح ترمذى، فضايل على ابو المؤيد، حلية الاولياء ابو نعيم، فرائد السمطين حموينى، مناقب ابن مغازلى، الدر المنثور سيوطى و دلايل بيهقى كه از منابع اهل سنّت است و در كتب فراوان حديث و تفسير شيعه رواياتى هر چند با عبارتهاى مختلف اما همه با اين مضمون واحد آمده است كه پنج تن پيش گفته در مباهله حضور داشته اند. براى توضيح بيشتر: ر. ك. الميزان ذيل آيه 61 تا 63، آل عمران - م.

سوگند، من وضعيّت را سنگين مى بينم. به خداوند سوگند اگر اين مرد يك پادشاه مقتدر باشد در اين صورت ما نخستين اعرابى هستيم كه متعرّض قدرت او شده ايم و سر به مخالفت با او برداشته ايم و در چنين وضعى آنچه او و اصحابش از ما در دل گرفته اند از دل آنان بيرون نخواهد رفت تا هنگامى كه آسيبى بر ما وارد آورند و اگر نيز اين مرد پيامبر و فرستادۀ خداوند باشد و ما با او مباهله كنيم اثرى از ما نخواهد ماند».

دو دوست او به وى گفتند: «اى ابو مريم پس راه چاره چيست؟» او در پاسخ اظهار داشت: «راه چاره آن است كه او را ميان خود حكم و داور قرار دهيم كه من او را مردى مى بينم كه هرگز به ستم حكم نمى راند». آن دو در پاسخ گفتند: «هر چه مى خواهى بكن».

پس از آن شرحبيل با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ملاقات كرد و گفت: «من راهى بهتر از مباهله يافته ام». فرمود: «چه راهى؟» گفت: «امروز تا شب و شب را تا صبح فرصت دارى دربارۀ ما و در اين مسأله داورى كنى و آنچه در مورد ما حكم دهى جايز و روا خواهد بود». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «شايد كسان ديگرى جز تو باشند كه اين كار تو را نپذيرند و بدين سبب تو را ملامت كنند». شرحبيل گفت: «از دو دوستم بپرسيد».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز از آن دو پرسيد و گفتند: «هيچ كس از مردم دست به كارى نمى زند مگر با نظر شرحبيل».

بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با آنان مباهله نكرد و بازگشت و فرداى آن روز مسيحيان به حضور او رسيدند و آن حضرت صلحنامه اى بدين شرح با آنان نوشت:

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم اين پيمان نامه اى است از جانب محمّد پيامبر (صلی الله علیه و آله) براى مردم نجران مبنى بر اين كه در همۀ محصولات، طلاها، نقره ها و بردگان حكم او بر آنان [در مورد پرداخت زكات اين اموال] جارى بود [و موظّف به پرداخت زكات اين اموال و خراج بودند]، امّا بر آنان بخشود و همۀ اين حقوق را رها كرد در مقابل دو هزار حلّه كه هر سال در هر ماه رجب هزار عدد و در هر ماه صفر هزار عدد ديگر از سوى آنان داده مى شود. هر حلّه اى در مقابل يك اوقيه به ازاى يك اوقيه است و تعداد آنها هر چه از تعداد مقرّر كمتر يا بيشتر باشد به همان مقدار از اوقيه حساب خواهد شد...

ص: 505

بر نجران است كه فرستادگان مرا [كه به منظور جمع آورى اين جزيه به ميان آنان مى روند] به مدّت بيست روز يا كمتر پذيرايى كنند و در هر حال نبايد فرستاده اى بيش از يك ماه معطّل داشته شود.

همچنين آنان موظّفند سى زره، سى اسب و سى شتر به مسلمانان عاريه دهند، هر چند اين مقدار براى يمن زياد باشد. البتّه آنچه از اين زرهها، اسبها و يا شترها از بين برود در ضمانت رسول خداست تا آن كه آن را ادا كند.

نجران در مقابل اين تعهّدات در پناه خدا و در حمايت محمّد (صلی الله علیه و آله) است و اين حكم شامل مردم، سرزمين، اموال و حاضر و غايب آنان و افراد خاندان آنان و يا پيروانشان مى شود مگر آن كه آنان خود آنچه را پذيرفته اند تغيير دهند [و از آن سرباز زنند]. هيچ حقّى از حقوق اين مردم و يا آزادى دينى آنان پايمال نشده و هيچ اسقفى از اسقف بودن و هيچ راهبى از رهبانيّت بازداشته نمى شود... و همه اموالى كه در دست آنان است محترم خواهد بود. آنان نه مورد اتّهام قرار دارند، نه به قصاص خونى از خونهاى جاهليّت گرفته مى شوند، نه از سرزمين خود تبعيد مى شوند و نه از آنان عشر گرفته مى شود.

هر كس از آنان خواهان حقّى شود در ميان آنان داورى و انصاف ورزيده خواهد شد. نه اجازه داده خواهد شد كه ستم بكنند و نه مورد ستم قرار خواهند گرفت. هر كس جز از بستگان خود ربايى بخورد من از او بيزارى خواهم جست.

همچنين هيچ كس از اين مردم به جرم ستم ديگرى مورد مؤاخذه قرار نمى گيرد و آنچه در اين پيمان ذكر شده در پناه عهد خداوند و در حمايت و بر عهدۀ محمّد رسول خداست تا زمانى كه خداوند دربارۀ آنان امر كند. البتّه اين پايبندى به پيمان تا زمانى است كه آنان خيرخواه باشند و حسن نيّت داشته و در تعهّداتى كه دارند درستكار باشند و جنگى را بر مسلمانان تحميل نكنند».

پس از نوشته شدن اين پيمان كسانى كه در مجلس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حضور داشتند و از آن جمله ابو سفيان بن حرب، غيلان بن عمرو، مالك بن عوف، اقرع بن حابس حنظلى و مغيرة بن شعبه بر آن گواهى دادند.

مفادّ اين پيمان اعطاى ذمّه يا حمايت قانونى به مسيحيان بود مشروط به آن كه بر

ص: 506

مسيحيّت خود باقى بمانند، امّا اگر همه يا برخى از آنان اسلام را مى پذيرفتند احكام مسلمانان در مورد آنان جارى مى شد و هيچ تفاوتى ميان آنان با ساير مسلمين وجود نداشت.

در گذر زمان گروهى از اسقفها و راهبان نجران بودند كه به اسلام درآمدند و به اين حقيقت پى بردند كه محمّد (صلی الله علیه و آله) پيامبر خدا و همان رسول موعود منتظر از فرزندان اسماعيل بن ابراهيم است. يكى ديگر از همين راهبان مسيحى نيز به اسلام تمايل يافته و قصد زيارت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كرد. پس به حضور ايشان رسيد و يك برد يمنى به ايشان هديه كرد. او بدان علّت رغبت داشت در حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) باشد كه مى خواست چگونگى نزول وحى را مشاهده كند و واجبات، حدود و سنن اسلامى را فراگيرد. امّا او با وجود همۀ اينها پس از آن كه مدّتى - و ظاهرا در سال دهم هجرت - در حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) ماند اسلام نياورد و از پيامبر (صلی الله علیه و آله) براى بازگشت به ميان خاندان خود اجازه خواسته، گفت: «من در ميان خاندان خود كارى دارم كه آن را انجام مى دهم و بازمى گردم». او بدين ترتيب از مدينه رفت و تنها پس از وفات رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به مدينه بازگشت.

در اينجا اين نكته را يادآور مى شويم كه هيأت شرحبيل كه اين مباهله و قرارداد ميان او و پيامبر (صلی الله علیه و آله) صورت گرفت هيأتى غير از هيأت عاقب، سيد و اسقف ابو الحارث - كه در ابتداى همين بحث از آنان نام برديم - بود و گويا به دليل تعدد مناطق و كليساها و اختلافات اسقفهاى نجران هيأتهاى چندى از سوى آنان به مدينه آمده بود.

هيأت مركّب از عاقب، سيد و اسقف نيز مدّتى در حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ماندند و به آشنا شدن با وضعيّت ايشان و شنيدن كلام آن بزرگوار سپرى كردند و تنها زمانى مدينه را ترك گفتند كه اين عهدنامه را از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گرفته بودند:

«بسم اللّه الرّحمن الرّحيم اين عهد نامه اى است از پيامبر محمّد (صلی الله علیه و آله)، براى اسقف ابو الحارث و ديگر

ص: 507

اسقفها، كاهنان و راهبان نجران و نيز آنچه - خواه اندك و خواه زياد - در اختيار دارند كه همه در پناه خدا و در حمايت رسول او هستند و هيچ اسقفى از اسقف بودن خود و هيچ راهبى از رهبانيّت خويش و نيز هيچ كاهنى از كهانتش بازداشته نمى شود و هيچ حقى از حقوق و يا حاكميّت آنان و يا آيينى كه بر آن بوده اند از ايشان گرفته نمى شود.

حمايت خداوند و رسول او براى هميشه براى آنان است مشروط به آن كه حسن نيّت نشان دهند و درستكار باشند و به هيچ ستمى دامن نيالايند و بدانند كه مورد ستم نيز قرار نخواهند گرفت»(1).

717 - همان گونه كه ملاحظه شد مسيحيان نجران دو هيأت به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرستاده بودند و علّت اعزام اين هيأتها نيز آن بود كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) آنان را به انتخاب يكى از اين سه راه كه يا اسلام بياورند يا پيمان پرداخت جزيه ببندند و يا آمادۀ جنگ شوند فرا خوانده بود و آنها نيز به همين سبب اين دو هيأت را روانۀ مدينه كردند و هر يك از اين دو گروه با انعقاد پيمانهاى جداگانه اى با آن حضرت روانۀ ديار خود شدند.

شايد علّت آن كه دو هيأت از نجران به مدينه آمد آن باشد كه هر چند در آن سرزمين اختلاف مذهب ميان مسيحيان وجود نداشت تا عامل تفرقه و چندگانگى آنان شود، امّا كليساهاى مختلفى [و بعضا نيز با سازماندهى مستقل] وجود داشته و همين موجب اعزام دو گروه جداگانه شده است.

اعزام هيأت نجران به مدينه - خواه يك هيأت بوده و خواه متعدّد بوده است - حكايت از آن دارى كه در آن زمان اسلام رو به گسترش نهاده و مردم را نه از طريق جنگ بلكه از راههاى صلح جويانه به خود فرا مى خواند، زيرا پيامبر (صلی الله علیه و آله) كسى نبود كه با مردمى درگير جنگ شود كه از جنگ عليه او خوددارى كرده اند و صلح و دوستى با مسلمانان را در پيش گرفته اند، چون جنگ آن حضرت - آن سان كه از تاريخ زندگى او برمى آيد - از اختلاف دينى با مسيحيان ناشى نشده بود و بلكه تنها به منظور حمايت از

ص: 508


1- - البداية و النهاية، ج 5، ص 55. - م.

دعوت اسلامى و گشودن راه براى آن صورت مى گرفت تا اين دعوت بتواند به ملّتها برسد و هيچ پادشاه يا حكمرانى و هيچ اسقف و راهبى سدّ راه آن و مانعى ميان آن و توده هاى مردم نشود و بدين ترتيب همه متوجّه خدا باشند و از ميان اديان آنچه را حق مى بينند برگزينند و علاوه بر اين، تا دعوت اسلامى بتواند دور از جوّ فشارى كه ممكن است حكومتها به وجود آورند و دور از جوّ قريب دينى يا غير دينى پيام حق را به مردم برساند.

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) از همۀ هيأتهايى كه به حضور او مى رسيدند استقبال مى كرد، به آنان خوشامد مى گفت و با روى گشاده با آنان برخورد مى كرد مگر در جايى كه در آنان وضعيّتى مى ديد كه آن وضعيّت مى توانست مايۀ تفرقه اى در ميان گروههاى مردم و سبب آن شود كه گروههاى فقير جامعه دل نگران و آزرده خاطر شوند. در چنين مواردى [آن سان كه در مورد هيأت نجران وضع به همين گونه شده] آن حضرت با كسانى كه قارون گونه با همۀ زينتها و جلوه هاى مادّى خود به ميان مردم و يا به ملاقات آن حضرت مى آمدند با روى گشاده برخورد نمى كرد.

نكتۀ ديگرى كه در مورد هيأت نجران وجود دارد اين است كه براى بهتر برگزار شدن ملاقات، رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) اين هيأت را به سان ديگر هيأتها در مسجد پذيرا شد.

اين مسأله حكايت از آن دارد كه جايز است كسى از اهل كتاب وارد مساجد مسلمانان شود. نگارنده بر اين عقيده است كه نه تنها اهل كتاب، بلكه كافران ديگر و غير كتابى نيز مى توانند براى شنيدن علوم دينى و يا عقد پيمانها - آن سان كه در دوران عمر اين كار انجام مى گرفت - وارد مسجد شوند، چه وارد شدن كافران به مسجد مسلمانان خود يك حسن است زيرا آنان مسلمانان را در اين مساجد در حال نماز و اداى فرايض دينى مى بينند و مشاهده مى كنند آنان چگونه پروانه وار برگرد شمع وجود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گرد آمده اند. چنين چيزى ممكن است بتواند در دلهاى آنان تأثير بگذارد و در نتيجه به اسلام پاسخ مثبت دهند.

718 - در اينجا ابن قيّم به طرح مسأله اى در مورد هيأت مسيحيان نجران پرداخته و آن اين كه برخى از اين افراد بودند كه حتّى به ديگران اعلام مى داشتند كه

ص: 509

محمّد (صلی الله علیه و آله) همان پيامبر موعود تورات و انجيل است، امّا با اين وجود به دعوت اسلام پاسخى مثبت كه با انقياد در مقابل آن، اعتراف به آن و تن در دادن به احكام قرآن و اعلام اطاعت و فرمانبرى همراه باشد ندادند. ابن قيّم اظهار مى دارد كه چنين كسانى در شمار مسلمانان يا مؤمنان قرار نمى گيرند، چرا كه ايمان صرفا شناخت نيست، بلكه ايمان عبارت است از شناخت، تصديق و اذعان و اعتراف. بنابراين اگر در جايى اين سه وصف وجود نداشته باشد ايمان كامل نيست.

به عقيدۀ نگارنده اين سخن حقّى است، زيرا شخصى براى آن كه مسلمان شود بايستى لزوما در ولاى مؤمنان قرار گيرد و به مسلمانان بپيوندد و تنها دوستى او متوجّه خداوند و مؤمنان باشد، آن سان كه خداوند مى فرمايد: «ولىّ شما تنها خداوند و رسول او و آن مؤمنانى هستند كه نماز به پاى مى دارند و در حالى كه در ركوعند صدقه مى دهند»(1).

به عقيدۀ ما شناخت دو گونه است:

الف: شناخت همراه با اذعان قلبى، در اين مورد در جايى كه مانعى از اظهار ايمان وجود داشته همانند اين كه شخص بيم جان خود داشته باشد و يا در جايى كه مصلحتى در مخفى نگه داشتن آن هست از قبيل اين كه شخص مى خواهد اعتقادات كسانى را كه بر كيش قبلى او بوده اند با طرح ترديدها و شبهاتى در اين اعتقادات - آن هم از ديد آنان در لباس يك همكيش - سست كند و زمينۀ جذب آنان به اسلام را فراهم آورد، صرف همين اذعان قلبى براى مسلمان بودن شخص كافى است، آن سان كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به هيأت ثقيف اجازه داد اسلام خود را پنهان بدارند و نيز به همين شناخت و اذعان قلبى كه آنان داشتند بسنده كرد و از آنان علنى كردن آن را نخواست، چرا كه ايمان حقيقى در محتوا و در عمل در آنان وجود داشت و حتّى فرايض دينى را پذيرفته و به اداى آن پرداخته بودند.

ص: 510


1- - مائده/ 55.

ب: شناخت فاقد اذعان و اعتراف، همانند شناخت برخى از مشركان از اسلام و از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اثر چنين نوع شناختى تنها يك تصديق زبانى و يك تظاهر است، آن سان كه كسانى به رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) گفتند: «ما مى دانيم تو پيامبرى، امّا مسلمان نمى شويم، زيرا از اين بيم داريم كه يهوديان تو را بكشند». چنين كسانى هر چند شناخت داشتند، امّا كافر محسوب بودند و در رديف مسلمانان و مؤمنان قرار داده نمى شوند.

هيأت بنى سعد بن بكر

719 - اين هيأت را تنها يك نفر تشكيل مى داد كه پس از آگاهى يافتن از پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) و دعوت او و پس از آن كه دعوت اسلامى در همه جا گسترد و نام خدا بر همه جا حاكميّت يافت و پس از آن كه خبر اسلام را كاروانها و سواران تا دورترين نقاط شبه جزيره بردند براى تحقيق بيشتر در مورد اسلام و شنيدن پيام دعوت حق از صاحب رسالت به مدينه آمد. ماجراى او را ابن اسحاق چنين روايت مى كند:

«طايفۀ بنى سعد بن بكر ضمام بن ثعلبه را از جانب خود نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرستادند و او به مدينه آمد و شتر خويش را بر در مسجد خواباند و زانوى آن را بست و آنگاه در حالى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ميان اصحاب خود نشسته بود وارد مسجد شد.

ضمام كه اندامهاى درشت و پرمو و دو گيسو داشت وارد مسجد شد و در كنار جمع صحابه و پيامبر ايستاد و گفت: «كدام يك از شما زادۀ عبد المطلّب است؟» رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به او پاسخ داد كه «من همان فرزند عبد المطّلبم». او رو به آن حضرت كرد و گفت: «اى محمّد!» و آن بزرگوار نيز در پاسخ فرمود: «بلى». او گفت: «اى پسر عبد المطلّب من از تو پرسشهايى دارم و در سؤال كردن بر تو سخت مى گيرم از من دلخور مشو». آن حضرت نيز فرمود: «دلخور نمى شوم، آنچه مى خواهى بپرس».

ضمام گفت: «تو را به خداى خويش و خداى كسانى كه پيش از تو بوده اند و نيز خداى كسانى كه پس از تو خواهند بود سوگند مى دهم آيا خداوند تو را به عنوان رسول خود به سوى ما فرستاده است؟» فرمود: «حتما آرى». او گفت: «تو را به

ص: 511

خداوند بزرگ خداى تو و خداى كسانى كه پيش از تو بوده اند و كسانى كه پس از تو خواهند بود سوگند مى دهم آيا خداوند تو را فرمان داده است ما را به اين امر كنى كه تنها او را بپرستيم و هيچ چيز شريك او قرار ندهيم و اين شريكهايى را كه پدران ما مى پرستيدند به كنارى گذاريم؟» فرمود: «حتما آرى». او ديگر بار گفت: «تو را به خداوند خداى تو و خداى كسانى كه پيش از تو بوده اند و كسانى كه پس از تو خواهند بود سوگند مى دهم آيا خداوند تو را فرمان داده است كه ما نمازهاى پنج گانه را به جاى آوريم؟» فرمود: «آرى».

سپس ضمام به بر شمردن يك يك واجبات دينى چون زكات و روزه و حج و ديگر آيينهاى عبادى اسلام پرداخت و در هر يك نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سوگندى همانند آنچه گذشت مى داد و زمانى كه پرسشهاى خود را به پايان برد گفت: «اينك من گواهى مى دهم كه خدايى جز اللّه نيست و محمّد (صلی الله علیه و آله) رسول اوست و من اين واجبات را انجام خواهم داد و از آنچه مرا از آن نهى كردى اجتناب خواهم ورزيد و نه بر آن خواهم افزود و نه از آن خواهم كاست».

وى پس از آن از حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مرخّص شد و به سراغ شتر خود رفت، [بر آن سوار شد و] به سوى خاندان خود بازگشت.

هنگامى كه از مسجد بيرون رفت رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) فرمود: «آن مرد اگر راست گفته باشد به بهشت در آمده است».

ضمام به سراغ شتر خود رفت، زانوى آن را باز كرد و به ميان خاندان خود برگشت. هنگامى كه به ميان آنان رسيد همه در پيرامون او گرد آمدند و نخستين سخنى كه او بر زبان آورد اين بود كه: «لات و عزّى نابود باد».

مردم (كه بر اساس پندارها و اوهام خود بت را مقدّس و تعرّض به او را ناممكن مى دانستند) با شنيدن اين سخن به ضمام گفتند: «ضمام مراقب باش! از برص بترس، از جذام بترس و از ديوانگى پروا كن».

او در پاسخ آنان گفت: «واى بر شما! به خداوند سوگند اين دو بت نه سودى مى رسانند و نه زيانى. اينك خداوند پيامبرى برانگيخته و كتابى بر او نازل ساخته كه بدان وسيله شما را از وضعيّتى كه داشته ايد نجات مى دهد و اكنون من گواهى مى دهم

ص: 512

خدايى جز خداوند يگانه نيست و او بى همتا و بى انباز است و محمّد نيز بنده و رسول او. همچنين من از پيشگاه او اوامرى را كه او فرموده و آنچه را نيز از آن نهى كرده برايتان آورده ام».

راوى مى گويد: به خداوند سوگند آن روز به شب نرسيد مگر اين كه هر زن و مردى كه در آن خاندان بود اسلام آورد [و اين سفر او تا آنجا براى خاندانش مبارك بود كه] ابن عبّاس مى گفت: «هيچ فرستادۀ خاندانى را نشنيده ايم كه از ضمام بن ثعلبه بهتر باشد»(1).

ماجراى فوق با همين ترتيب در صحيحين نيز روايت شده است و بنابراين وقوع اين رخداد امرى ثابت مى باشد كه از ميزان گسترش اسلام در اقصى نقاط شبه جزيرۀ عربستان و از ميزان آمادگى مردم براى پذيرش دعوت توحيد و دين فطرت و نيز از اين حكايت دارد كه در شرايطى كه اعراب خدا را مى شناختند و با نام او آشنا بودند بت پرستى آنان جز پرده اى بر حقيقت نبود كه نور اسلام آن را كنار زد و مردم همه مسلمان و موحّد شدند.

هيأت تجيب

720 - گفتيم كه هنگامى كه حقايق اسلام براى همگان روشن و آشكار شد و مردم همه از ويژگيهاى اين دين تازه آگاهى يافتند و پردۀ بت پرستى از دامان و ديدگان اعراب برداشته شد اسلام در همۀ سرزمين جزيرة العرب گسترش يافت. علّت اين امر آن بود كه اعراب حتّى در همان دوران جاهليّت بيش از ديگران به توحيد و يگانه پرستى نزديك بودند، زيرا آنان حتّى در همان شرايط خدا را مى شناختند و آثارى از دين پدر اعراب ابراهيم در ميان آنان باقى مانده بود.

آن سان كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود فرموده است هيأت تجيب بهترين هيأتى بود كه به حضور ايشان رسيد، زيرا آنان در حالى كه اسلام آورده، به اجراى اوامر اسلام و

ص: 513


1- - البداية و النهاية، ج 5، ص 60 و 61 - م.

خوددارى از منهيات آن پرداخته بودند به حضور مباركش رسيدند. اين هيأت همچنين زكاتهايى را كه از اموال خود كنار گذاشته و از نيازمندان آن خاندان اضافه آمده بود براى تقديم به پيامبر (صلی الله علیه و آله) به مدينه آورد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دربارۀ آنان فرمود: «هدايت به دست خداوند است و او ارادۀ هدايت هر كس را داشته باشد سينۀ او را بر اسلام مى گشايد» و ابو بكر نيز در اين باره گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هيچ هيأتى از اعراب در وضعيّتى همانند آنچه اين خاندان يعنى تجيب دارند نيامده است».

افراد اين هيأت دربارۀ قرآن كريم، سنن دينى و تفاصيل احكام اسلامى از آن حضرت پرسش كردند و آن بزرگوار نيز در اين باره براى آنان پاسخ نوشت. آنان پس از به پايان بردن اين كار اقامت خود در مدينه را طولانى نكردند و بسرعت بازگشتند.

هنگامى كه از آنان پرسيده شد: «چه چيز شما را اين اندازه به شتاب واداشته است؟» گفتند: «قصد آن داريم هر چه زودتر به ميان خاندان خود بازگرديم و آنان را از ملاقات خود با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و گفتگوى با او و پاسخى كه او به ما داده است آگاه سازيم».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مدّت كوتاه اقامت آنان فرمان داد بخوبى از آنان پذيرايى شود و هنگامى كه قصد بازگشت داشتند و به حضور آن بزرگوار رسيدند تا با او خداحافظى كنند، پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) بلال را فرستاد تا از مال خود آن حضرت كه از خمس غنايم در اختيار او قرار گرفته و او آن را به گسترش دعوت اختصاص داده بود هدايايى در اختيار آنان قرار دهند. البتّه گفتنى است كه اين هدايا از قبيل آنچه پيامبر (صلی الله علیه و آله) به مؤلّفه مى داد نبود، بلكه نشان محبّت و خشنودى آن حضرت از اين خاندان بود كه خود با اسلام آشنايى يافته و بدان نزديك شده بودند و ديگر نيازى به آن نبود تا پيامبر (صلی الله علیه و آله) با دادن هديه دلهاى آنان را به اسلام نزديك كند.

پس از آن كه به تك تك آنان هدايايى داده شد رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) پرسيد: «آيا كسى از شما باقى مانده است؟» در پاسخ گفتند: «تنها نوجوانى مانده كه او را در كنار توشه و باروبنۀ خود باقى گذاشته ايم». [پس از آن فرمود تا او نيز بيايد]. آن نوجوان به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) من از همان گروهى هستم كه

ص: 514

پيش از اين به حضورت آمدند و نيازهاى آنان را برآورده ساختى. اينك نياز مرا نيز برآور». آن حضرت فرمود: «نياز تو چيست؟» او گفت: «نياز من همچون نياز و حاجت دوستانم نيست هر چند آنان نيز [از نظر مادّى نيازمند نبودند و] به عنوان افرادى به اسلام آمده و هدايا و زكات خويش را هم آورده بودند. امّا من - به خداوند سوگند - هيچ چيز مرا از سرزمين و وطن خود جدا نكرده است مگر اين كه از خداوند عزّ و جلّ بخواهى مرا بيامرزد و بر من رحمت فرستد و بى نيازى و غناى مرا در دل قرار دهد». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز رو به آن نوجوان كرد و در پاسخ تقاضاى او دست دعا بلند كرد كه «پروردگارا، او را بيامرز و بر او رحمت فرست و غنا و بى نيازى او را در دلش قرار دهد [دل او را دلى غنى و بى نياز ساز]». سپس آن حضرت فرمان داد همانند آنچه به ديگر دوستان او داده شده است به او نيز داده شود.

پس از آن اين هيأت كه مركّب از سيزده نفر بود به سوى خاندان خود برگشت.

همين گروه در سال دهم هجرت در منى به حضور رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) رسيدند و ظاهرا و بلكه يقينا اين ديدار در حجة الوداع صورت گرفت، زيرا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از عمره جعرانه [در سال هشتم] به مكّه نرفت مگر در جريان همين حجة الوداع، يعنى سفرى كه در آن رسالت او تكميل شد و اين آيه بر او نازل گشت كه «امروز دين شما را برايتان كامل كردم، نعمت خويش را بر شما تكميل ساختم و اسلام را به عنوان دين براى شما قرار دادم»(1).

پيامبر (صلی الله علیه و آله) در اين ديدار دربارۀ همان نوجوانى كه در سفر قبل از آن حضرت خواسته بود دربارۀ او دعا كنند پرسيد و ديدار كنندگان گفتند: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ما هرگز همانند او نديده ايم و از هيچ كس نامى نشنيده ايم كه بيش از او بدانچه خداوند روزى او ساخته است خشنود و قانع باشد و اگر مردم همۀ دنيا را با هم تقسيم كنند او بدان نگاه نمى كند و حتّى روى خود را بدان جانب نمى چرخاند».

اين جوان پس از وفات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) زنده بود و زمانى كه كسانى از مردم

ص: 515


1- - مائده/ 3.

يمن در پى وفات آن حضرت قصد برگشتن از اسلام را داشتند در ميان آنان برخاست و خدا و اسلام را به آنان يادآور شد و بدين ترتيب كسى از آن مردم مرتد نشد.

هيأت بنى سعد بن قضاعه

721 - اصولا اعراب در برخورد با اسلام به دو گروه تقسيم مى شدند:

الف: گروهى كه داوطلبانه و به انتخاب و بر اساس علاقۀ خود به اسلام مى گرويدند كه همين گروه سنگ بناى اوّليّۀ جامعه اسلامى و مقدّمۀ گرويدن اعراب به اسلام - اعم از اعراب ساكن مناطق نزديك و يا مناطق دور جزيرة العرب - بودند.

ب: گروهى كه مى ديدند محمّد (صلی الله علیه و آله) و اصحاب او همه دشمنان سرسخت و همۀ منكران را به تسليم در برابر خود و به اين وادار ساخته است كه آنان و پيروانشان فرمان حق را بپذيرند. آنها چاره اى جز اين پيش روى خود نمى ديدند كه به اسلام خشنود شوند و به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برسند و خواهان آشنايى بيشتر با اين دين جديد شوند.

واقدى به سند خود از بزرگ هيأت بنى سعد از قبيلۀ قضاعه روايت مى كند كه گفت: «به همراه تنى چند از خاندان خود به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيديم و اين در زمانى بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آباديها را [يكى پس از ديگرى] فتح كرده و اعراب را در مقابل خود به فرود آوردن سر تسليم و به اظهار اطاعت در پيشگاه خدا واداشته بود و مردم در مقابل او به دو گروه تقسيم شده بودند: گروهى با علاقه و تمايل به اسلام درآمده و گروه ديگر از شمشير اسلام بيم داشتند. ما پس از ورود به مدينه در سمتى از شهر فرود آمديم و سپس محلّ اردوى خود را ترك گفتيم و، قصد مسجد كرديم و پيش رفتيم تا زمانى كه به مسجد رسيديم».

در اينجا اندكى در اين اظهارات تأمّل مى كنيم و اظهار مى داريم كه بر خلاف آنچه او گفته، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هرگز مردم را به خوارى و اظهار ذلّت در مقابل خود وانداشت و تنها كسانى را به چنين چيزى ناگزير ساخت كه عليه او سلاح به دست

ص: 516

گرفتند و يا به آزار او پرداخته بودند. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تنها همين گروه را به اظهار ذلّت در برابر اسلام واداشت تا بدين سان فتنه رخت از ميان بربندد و غلبه تنها از آن دين خداوند باشد.

همچنين اين نكته را يادآور مى شويم كه هر چند ممكن است از اعرابى كه در انتظار غلبۀ اسلام بر مخالفان خود يا غلبه مخالفان بر آن بودند گروهى بوده اند كه پس از از ميان رفتن همه موانع با پيروزى پيامبر (صلی الله علیه و آله) واقعا اسلام را پذيرفتند كسانى نيز در ميان آنان وجود داشتند كه تنها خود را با دين قويتر همراه و همسو كرده بودند و همين گروهند كه قرآن كريم چنين از آنان ياد مى كند: «اعراب گفتند ايمان آورده ايم، بگو ايمان نياورده ايد و بلكه بگوييد اسلام آورده ايم و [بدانيد] كه هنوز ايمان به دلهايتان راه نيافته است»(1).

به هر حال، هيأت بنى سعد زمانى وارد مسجد مدينه شد كه آن حضرت [به همراه مسلمانان] مشغول اداى نماز ميّت بود. آنان در گوشه اى از مسجد ايستادند و در نماز ميّت شركت نكردند. پس از پايان نماز هنگامى كه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ملاقات كردند آن حضرت از ايشان پرسيد: «آيا شما مسلمانيد؟» در پاسخ گفتند: «آرى». پس آن حضرت فرمود: «بنابراين چرا در نماز بر جنازۀ برادر خويش شركت نكرديد؟» آنان در پاسخ گفتند: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ما گمان مى كرديم تا با تو بيعت نكرده ايم اين كار براى ما روا نيست». امّا رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در پاسخ فرمود: «در هر جا اسلام بياوريد مسلمان محسوب مى شويد و شما در همان سرزمين خود كه بوده ايد گواهى داده ايد كه خدايى جز اللّه نيست و محمّد بنده و رسول اوست».

اين فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بدين اشاره دارد كه مسلمان شدن به بيعت نياز ندارد و با اداى شهادتين اسلام شخص محقّق مى شود.

هيأت بنى سعد پس از اين گفتگو با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بيعت كرد و متعهّد شد

ص: 517


1- - حجرات/ 14.

تعهّداتى را كه اين بيعت براى آنان ايجاد مى كند ادا نمايد، از اوامر آن حضرت پيروى و از نواهى او اجتناب كند.

افراد هيأت بنى سعد پس از بيعت به محلّ اردوى خود بازگشتند و خردسالترين فرد خود را كه در اين محل براى نگهبانى گذاشته بودند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خواهان ملاقات او نيز شده بود به حضور آن بزرگوار فرستادند. او نيز با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بيعت كرد و در اين هنگام آن حضرت فرمود: «خردسالترين گروه خدمتگزار آنان است».

گويا پيامبر (صلی الله علیه و آله) با اين فرمودۀ خود اين نكته را مورد تقرير قرارداد كه آن شخص خدمت ديگران را به جاى آورد و به نگهبانى از زاد و توشه و مركبهاى آنان بپردازد، هر چند همين فرد از آنجا كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) براى او دعا كرده بود آشناترين آنان با قرآن بود و نماز آنان را امامت مى كرد.

گفتنى است هنگامى كه اين هيأت قصد بازگشت داشتند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به هر يك از آنان چند اوقيه نقره هديه داد و البتّه اين هدايا از محلّ خمس غنايم كه سهم خاص آن حضرت بود و آن را در راه گسترش دعوت به مصرف مى رساند تأمين شده بود.

هيأت فزاره

722 - در كتاب الاكتفاء آمده است كه پس از بازگشت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از تبوك هيأت بنى فزاره مركّب از بيش از ده نفر و از آن جمله حسن بن قيس بن حصن پسر برادر عيينة بن حصن - كه كوچكترين فرد هيأت بود - به حضور ايشان رسيد. آنان به عنوان اعلام مسلمانى و با پذيرش اسلام به حضور رسيده بودند و اين در زمانى بود كه در قحطى و خشكسالى به سر مى بردند و حتّى با مركبهاى لاغر به مدينه آمدند.

هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دربارۀ وضع سرزمينشان از آنان پرسيد از بدى اوضاع شكايت كردند و گفتند: «سرزمين ما گرفتار قحطى و خشكسالى شده، چهارپايان ما از بين رفته، مزارع ما خشك شده و زن و فرزندانمان در سختى گرسنگى قرار گرفته اند.

پس از پروردگار خود بخواه بر ما باران بفرستد. براى ما به درگاه خدايت شفاعت كن تا

ص: 518

پروردگارت نيز تو را شفيع خود نزد ما قرار دهد».

رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) كه آثار جهل به خداوند را در اين سخنان آنان مى ديد به عنوان هدايت و راهنمايى آنان خطاب به كسى كه آن گفته ها را بر زبان آورده بود فرمود: «واى بر تو از اين سخن! درست است كه من به درگاه خداى خويش شفاعت مى كنم، امّا كيست كه پروردگار ما به درگاه او شفيعى قرار دهد؟ خدايى جز خداوند بزرگ نيست و كرسى او آسمانها و زمين را در بر گرفته و آسمانها و زمين آن سان كه مردى از داغ شدن با آهن فرياد و ناله بلند كند از عظمت و جلال او فرياد و ناله برآورده است».

امّا با اين وجود رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) بر آنان دل سوزاند و براى طلب باران براى آن مردم دست خود به دعا بلند كرد - و اين در حالى بود كه تنها براى دعاى باران هنگام دعا كردن دست خود را بلند مى كرد - و آنگاه فرمود: «پروردگارا، سرزمين [خلق] خود و چهارپايان [خلق] خود را سيراب كن و رحمت خويش را بگستران و زمين مردۀ خويش را زندگى بخش. پروردگارا بارانى طراوت برانگيز، آسايش بخش، همه جاگير، فورى و نه دير و سودمند و نه خسارت آفرين بر ما فرو فرست. پروردگارا باران رحمت خويش را بر ما نازل كن و نه باران عذاب و ويرانى و غرق و خسارت. پروردگارا ما را از باران سيراب كن و بر دشمنان پيروزمان ساز».

در پى اين دعاى تضرّع آميز به درگاه خداوند آن هم از دوست داشتنى ترين خلق خدا به درگاه خداوند آسمان باران بى آسيب خويش را فرو باريد و بنى فزاره با برخوردارى از اين باران به سختيهاى خود پايان دادند.

هيأت بهراء

723 - آن سان كه واقدى مى گويد هيأت بهراء كه مركّب از سيزده نفر بود وارد مدينه شد. آنان در داخل شهر مركبهاى خود را پيش مى راندند تا زمانى كه به در خانۀ مقداد بن اسود رسيدند. او كه براى فرزندان خود تريدى آماده كرده بود اين غذا را به آنان تقديم داشت و خداوند نيز به اين غذا بركت داد آن گونه كه اين هيأت از آن خورد و

ص: 519

پس از آن مقدارى نيز براى فرزندان مقداد باقى ماند. حتّى زمانى كه آنها نيز از آن خوردند بازهم از آن كاسته نشد و مقدار ديگرى بر جاى ماند كه مقداد آن را در ظرف كوچكى جاى داده، براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرستاد. آن حضرت نيز كه در خانۀ امّ سلمه بود از آن خورد و سپس باقيمانده را [به همان جا] براى آن هيأت برگرداند و آنان نيز از آن خوردند. بدين سان به بركت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و به بركتى كه خداوند به اين غذا داده بود اين هيأت در مدّت اقامت خود در مدينه نياز خود را از همين غذا تأمين مى كرد.

اين يك رخداد خارق العاده بود كه اسلام آنان را راسخ تر مى ساخت.

به هر حال، آنان به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيدند و بر اسلام با آن حضرت بيعت كردند و مى گفتند: «گواهى مى دهيم كه خدايى جز اللّه نيست و نيز محمّد رسول خداست». آنها همچنين در مدّت اقامت خود در مدينه فرايض دينى را آموختند و مقدارى از قرآن كريم را به خاطر سپردند و سپس با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وداع كردند و آن حضرت نيز - همچون ديگر موارد - هدايايى از محل خمس غنايم در اختيار آنان قرار داد.

بدين ترتيب اين نيز يكى ديگر از هيأتهايى بود كه پس از گسترش دعوت و پس از پذيرش اسلام براى بيعت بر اسلام خود و استوارتر ساختن آن و نيز براى برخوردار شدن از بركت آسمانى باران به حضور رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) رسيده بود.

هيأت عذره

724 - در صفر سال نهم هجرت هيأتى دوازده نفرى از قبيلۀ عذره كه نياى آنان برادر ناتنى يا مادرى قصى بود و از اين طريق با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نسبتى نيز داشتند به حضور ايشان رسيدند.

به دليل همين نسبت هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پرسيدند: «شما چه خاندانى هستيد؟» در پاسخ گفتند: «كسانى كه براى تو ناآشنا نيستند. ما بنى عذره و فرزندان

ص: 520

برادر ناتنى قصى هستيم. ما همان كسانى هستيم كه قصى را پناه دادند و يارى كردند و خزاعه و بنى بكر را از مكّه بيرون راندند و ما را در خاندان شما بستگان و خويشاوندانى است». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ آنان فرمود: «خوش آمديد، مقدمتان گرامى باد، چه نسبت آشنايى داريد!»

پس از اين ديدار، آنان اسلام آوردند و در پى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنان را به فتح شام و فرار هرقل از سرزمينى كه آن را محل امن خويش ساخته است مژده داد. اين مژده بعدها در جريان نبرد يرموك به تحقّق پيوست و شام در طىّ اين نبرد از دست هرقل درآورده شد و او به هنگام فرار از اين سرزمين گفت: «خدا حافظ اى سوريّه، خدا حافظ كه پس از اين ديدارى نخواهد بود». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همچنين آن خاندان را از پرسش از كاهنان و پيشگويان بر حذر داشت زيرا خداوند تنها كسى است كه علم غيب را داراست. او علاوه بر اين آنان را از قربانهايى كه به ادّعاى خود براى تقرّب به خدا مى كشتند نهى كرد و آنان را از اين آگاه ساخت كه تنها قربانى حجّ مايۀ تقرّب به خداست و در ساير موارد آنچه ذبح مى شود تنها غذايى براى خود آنها فراهم آورده است و نه چيز ديگر.

هيأت بلى

725 - اين هيأت در سال نهم هجرت و در ماه ربيع الاول وارد مدينه شد و رويفع بن ثابت بلوى آنان را در خانۀ خود پذيرا شد.

در منابع تاريخى شمار اين هيأت ذكر نشده امّا آنچه مسلّم است اين است كه تعداد آنان بدان حدّ نبود كه پذيرايى از آنان براى رويفع سنگين باشد.

رويفع اين هيأت را به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آورد و گفت: «اينها خاندان من هستند». آن حضرت به او فرمود: «مقدم تو و خاندان تو كه اسلام آورده اند گرامى باد». آنگاه خطاب به آنان چنين ادامه داد كه «سپاس خداوندى را كه شما را به اسلام هدايت كرد. چه هر كه بر غير اسلام بميرد در آتش است».

ص: 521

در ميان اين هيأت مردى به نام ابو حبيب بود كه بسيار ميهمانى مى داد و رئيس اين خاندان بود. او دربارۀ ميهمانى دادن از پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) پرسيد و گفت: «اى رسول خدا، من به ميهمانى دادن علاقه دارم، آيا در اين كار براى من پاداشى هست؟» فرمود: «آرى، هر كار نيكى كه نسبت به يك فرد توانگر يا ناتوان انجام داده اى صدقه محسوب مى شود». او ديگر بار پرسيد: «مدّت زمان ميهمانى چقدر است؟» فرمود:

«سه روز و آنچه پس از آن به او داده شود صدقه است و براى ميهمان روا نيست در بر تو آن قدر بماند كه تو را در تنگنا قرار دهد». سپس آن مرد دربارۀ اين مسأله كه با گوسفند يا شتر پيدا شده چه بايد كرد پرسيد و گفت: «اى رسول خدا، گوسفندى بى صاحب را در بيابان و دشت ديده ام [تكليف آن چيست]؟» فرمود: «آن گوسفند يا از آن تو است يا از آن برادرت و يا از آن گرگ». وى ديگر بار پرسيد: «شتر چطور؟» و آن حضرت پاسخ فرمود: «او را به خودش واگذار تا صاحبش آن را بيابد».

افراد اين هيأت پس از اين گفتگو به همان منزل رويفع كه پذيراى آنان بود برگشتند و در طى مدّت اقامت آنان در آنجا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خرما به آن خانه مى برد و به رويفع مى فرمود: «از اين خرما استفاده كن و در تأمين ميهمانهايت از آن كمك بگير». آن ميهمانان نيز از اين خرماها و از خوراكيهاى ديگر تغذيه مى كردند.

برخورد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با اين هيأت و گفتگوى او با آنان دربردارندۀ يكى از آداب والاى اسلامى و نيز حاكى از يك حكم شرعى در مورد لقطه است و در اينجا شايسته مى بينيم به اين دو جنبه اشاره اى داشته باشيم:

الف: ادب اسلامى: بنا بر آنچه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روايت شده آن حضرت فرمود: «من براى آن مبعوث شده ام كه مكارم اخلاق را به كمال برسانم». اين در حالى است كه يكى از اين مكارم اخلاقى ميهمان دارى مى باشد، زيرا اين عمل نوعى ايجاد روابط انسانى با ديگران، نوعى تعاون و محبّت ميان مردم و يكى از ضرورتهاى گريزناپذير اجتماعى در محيطهاى بيابانى و هر محيط ديگرى از اين قبيل است، زيرا گاه كسى از رهگذران بيابان از ادامۀ حركت خسته مى شود و مجبور به اقامتى اندك در

ص: 522

ميانۀ راه مى شود و در اين شرايط هيچ پناهگاهى را در بيابان نمى تواند بيايد مگر اين كه ميهمان شخص بزرگوارى ساكن در آن سامان شود. به همين سبب فضيلت ميهمان دارى در بيابان يك ضرورت گريزناپذير انسانى بوده و هر چه از بيابان دورتر شويم از اين ضرورت كاسته مى شود تا آنجا كه در روستاها به عنوان يك مسألۀ نيمه ضرورى مطرح مى گردد و در شهرها آنجا كه همه نيازها را از نظر خوراك و محلّ خواب مى توان برآورده ساخت پذيرايى از ميهمان تنها يك مردانگى و يك كار نيك است.

بنابراين پذيرفتن ميهمان بر حسب مقدار اين ضرورت احكام مختلفى را به خود مى گيرد و بر همين اساس در جايى كه انسان هيچ پناهگاهى نمى يابد پذيرفتن ميهمان واجب، در جايى كه پناهگاه بسختى و مشقّت يافت مى شود در حدّى نزديك به واجب و در جايى كه مهمانپذيرهايى بسهولت يافت مى شود يك كار نيك است كه موجبات دوستى و محبّت بيشتر را فراهم مى آورد.

اين حكم شرعى فردى است كه پذيراى ميهمان مى شود. امّا نسبت به خود ميهمان اين يكى از وظايف اوست كه آن قدر اقامت خود را طولانى نكند كه صاحب خانه را در تنگنا قرار دهد، بلكه حتّى لازم است اگر خوابيدن او در خانه مشكلاتى را براى صاحب خانه در پى دارد و وى ناگزير به اقامت و خوابيدن نيست در خانۀ ديگران نخوابد.

در روايتى كه به اتّفاق صحاح ستّه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نقل شده آمده است كه فرمود: «هر كس به خدا و روز آخرت ايمان دارد بايد همنشين خود را گرامى بدارد و به او هديه اى بدهد». پرسيدند: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) جايزۀ او چيست؟» فرمود: «اين كه يك شبانه روز در خانۀ او بماند و [بداند كه] ميهمانى سه روز است و آنچه پس از اين سه روز به او داده مى شود صدقه است و نيز بداند كه براى او حلال نيست آن قدر در خانۀ كسى كه ميهمان اوست بماند كه وى را دچار مشكل سازد».

ب: حكم لقطه: در خبر اين هيأت آمده است كه آن مرد از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در

ص: 523

بارۀ شترى كه در بيابان مى يابد پرسيد و آن حضرت در پاسخ او فرمود: «رهايش كن تا صاحبش آن را بيابد». بر اساس اين فرموده يابندۀ شتر حق ندارد آن را براى خود ببرد چرا كه وقتى صاحب شتر متوجّه مفقود شدن آن شود خود به جستجويش مى پردازد و شتر نيز حيوانى است كه مى تواند مدّت زيادى از خود دفاع و آب و غذاى خويش را تأمين كند، در حالى كه اگر يابندۀ آن در حالى كه صاحبش اطّلاع ندارد آن را از همان جا كه هست به جاى ديگر انتقال دهد صاحبش در هنگام جستجو به او دست نخواهد يافت و در نتيجه اين مال را از دست خواهد داد.

در همين روايت، آن شخص در مورد گوسفندى كه در بيابان پيدا شود پرسيد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او فرمود: «آن گوسفند يا از آن تو، يا از آن برادرت و يا از آن گرگ است». اين تصريح رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) نشان مى دهد كه در اختيار گرفتن گوسفند پيدا شده براى يابندۀ آن حلال مى باشد و البتّه فلسفه اين حكم نيز روشن است، چه اين كه گوسفندى كه در بيابان گم مى شود پيدا كردن صاحب آن امرى مشكل است و اين فرض كه بتوان از طريق اعلام يافتن چنين چيزى صاحب آن را پيدا كرد فرض بسيار بعيد است، زيرا در بيابان نمى توان كسى يافت كه با دادن نشانى به او روشن كنيم كه گوسفند از اوست يا نه و به همين علّت نيز اين فرض كه چنين گوسفندى از گلّه اى جا مانده كه از اين مناطق عبور كرده و دور شده است فرضى به واقع نزديكتر مى باشد.

بدين ترتيب اگر اين گوسفند رها گذاشته شود يك احتمال اين است كه كسى ديگر آن را بيابد، ذبح كند و به مصرف برساند و يك احتمال ديگر نيز آن است كه كسى او را نيابد و آن حيوان در بيابان از گرسنگى بميرد يا خوراك گرگهاى بيابان شود. بدين ترتيب با وجود چنين احتمالاتى بهترين راه همان است كه يابندۀ آن را براى خود در اختيار گيرد و بكشد و به مصرف برساند، زيرا در صورت واگذاشتن آن احتمال از ميان رفتن و بيهوده تلف شدن آن وجود دارد و اين در حالى است كه اتلاف مال و ثروت جايز نيست.

البتّه حكم پيش گفته تنها در صورتى است كه گوسفند در بيابانى پيدا شود كه دسترسى به صاحبش در آن بيابان ممكن نيست، امّا اگر گوسفند در نزديكى محلّه يا

ص: 524

چشمه اى پيدا شود كه مردم در آنجا آمد و شد و يا سكونت دارند و اعلام يافتن اين گمشده به آنان وجود دارد در اين صورت «تعريف» يا اعلام پيدا كردن يك شيء گمشده با شرايط و احكام خاص خود واجب است.

در حقيقت كسى كه گوسفند ديگرى را يافته است ممكن است به يكى از اين دو صورت آن را يافته باشد: اين كه به صحرا رفته تا مثلا گياه جمع آورى كند و او را در چنين شرايطى يافته كه در اين صورت چون مالكى براى گوسفند در آنجا وجود ندارد آن را در اختيار خود مى گيرد و ديگر اين كه گوسفند خود به سوى منطقه يا جايى كه او در آن توقّف كرده آمده و او آن را يافته است. در اين صورت نيز هر چند براى گوسفند مالكى وجود دارد، امّا از آنجا كه معلوم و شناخته شده نيست و شناسايى او امكان نيز ندارد به حكم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اختيار گرفتن آن جايز است زيرا اگر يابنده آن را براى خود در اختيار نگيرد خوراك گرگهاى بيابان خواهد شد.

فقها در اين مسأله به فرض اينكه صاحب گوسفند بعدها پيدا شود چنين حكم كرده اند كه بايد يابنده قيمت آن را به صاحبش پرداخت كند.

هيأت ذى مرة

726 - اعراب پس از قبول اسلام يا براى اعلام پذيرش آن به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى رسيدند و آن حضرت از آنان و از اوضاع و احوال آنان آگاهى و اطّلاع مى يافت.

در چنين شرايطى و از جمله هيأتهايى كه به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى رسيد هيأتى از ذى مرّة - كه گفته مى شود با خاندان پيامبر (صلی الله علیه و آله) نسبتى داشتند - مركّب از سيزده نفر و به رياست حارث بن عوف به ملاقات ايشان آمد. آنان در ملاقات خود به آن حضرت گفتند: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، ما خويشان و خاندان تو از فرزندان لؤى بن غالب هستيم». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ تبسّمى كرد و آنگاه از اين هيأت دربارۀ خاندانشان و نيز محلّ اقامت آنان و از اوضاع و احوال آن سرزمين پرسيد و علّت اين پرسش آن

ص: 525

بود كه آن خاندان اسلام آورده و جزء امّت او محسوب مى شدند. در پاسخ آن حضرت، حارث بن عوف گفت: «آنان گرفتار قحطى و خشكسالى هستند و چهارپايان نيز از توان افتاده اند. براى ما دعا كن». پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «پروردگارا بر آنان باران فرو فرست».

اين گروه چند روز در مدينه اقامت كردند و پس از آن هنگامى كه قصد بازگشت به سرزمين خود را داشتند به منظور خداحافظى به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) رسيدند و آن حضرت به بلال فرمان داد تا هدايايى در اختيار آنان قرار دهد. وى به هر يك از آنان ده اوقيه نقره بخشيد و البتّه به حارث دوازده اوقيه هديه كرد.

آنان پس از آن به سرزمين خود و به ميان خاندان خويش برگشتند و در آنجا مشاهده كردند باران آمده است. هنگامى كه پرسيدند چه زمانى باران آمده است، براى آنان روشن شد بارانى كه به مدد آن خاندان آمده درست در پى دعاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر آن قوم نازل شده است.

هيأت خولان

727 - هيأت خولان مركّب از حدود ده نفر در ماه شعبان سال دهم هجرت به نمايندگى از اين خاندان كه اسلام آورده بودند به مدينه آمد و در ملاقات با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سخنگوى آنان به آن حضرت گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ما به نمايندگى از طرف خاندان خود آمده ايم [تا اعلام بداريم كه] به خداى عزّ و جل ايمان داريم و رسول او را تأييد و تصديق مى كنيم. ما به سوى تو بر گردۀ شتران زده ايم و دشت و بيابان و كوه و تپّه را پشت سر نهاده ايم و به زيارت آمده ايم و خدا و رسول او را بر ما منّت است».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ آنان فرمود: «امّا اين كه گفتيد به سوى من آمده ايد، در هر قدمى كه شتران شما برداشته اند برايتان يك حسنه است و اين كه گفتيد به زيارت آمده ايد، هر كس مرا در مدينه زيارت كند در آخرت در پناهم

ص: 526

خواهد بود».

اين خاندان بتى به نام «عم انس» داشتند كه بشدّت فريفتۀ او بودند و به علّت شدّت گمراهى و به سبب فراوانى علاقه و دلبستگى به او همۀ امور خارق العاده اى را كه مشاهده مى كردند يا نعمتهايى را كه خداوند به آنان ارزانى داشته بود به او نسبت مى دادند. زمانى كه آنان مسلمانى خود را اعلام كردند و براى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) روشن شد كه در ايمان خود صادقند و به حقيقت يقين دارند دربارۀ وضعيّت آن بت و نيز در اين باره كه آيا هنوز معتقداتى در آن خاندان دارد از آن هيأت پرسش كرد و فرمود: «عم انس چه شد؟» آنان در پاسخ گفتند: «شادمان باش كه خداوند آنچه را تو آورده اى به جاى آن به ما داده است و البتّه در ميان ما هنوز پيرمردان و پير زنانى مانده اند كه به آن بت عقيده دارند و پايبندند. اگر برگرديم ان شاء اللّه آن را در هم خواهيم شكست كه ما دلبستۀ آن و فريفتۀ آن بوديم».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه در پى بى آن بود ميزان دلبستگى آنان به اين بت را پيش از اسلام آوردن بداند از آنان پرسيد: «بزرگترين چيزى كه از عوامل دلبستگى يافتن شما به آن بت بود چيست؟» سخنگوى هيأت در پاسخ گفت: «ما گرفتار خشكسالى شديدى شده بوديم تا آنجا كه ناگزير به خوردن علفهاى خشك شديم. در اين زمان بود كه آنچه در توان داشتيم گرد آورديم و صد گاو خريديم و آن را در يك روز به عنوان قربانى در پيشگاه عم انس نحر كرديم و گوشت آنها را براى درندگان واگذاشتيم، در حالى كه خود بيشتر از درندگان به آن نيازمند بوديم. در پى اين كار در همان زمان باران آمد و آن قدر زمين سرسبز شد كه بلندى علفها حتّى قامت يك مرد را پنهان مى كرد. در اين زمان بود كه همه مى گفتند: «عم انس نعمت خود را بر ما نازل كرده است».

واقعيت امر آن است كه اين تصادف عجيب آنان را فريفته بود و گمان كرده بودند اين بت است كه بر آنان باران نازل كرده است، در حالى كه در واقع بت نه توان سود رساندن و نه توان زيان رساندن را داراست و بسيارى از مواقع كارهايى تصادفى صورت

ص: 527

مى گيرد و شخصى كه گرفتار توهّمات باطل خويش است آن را نتيجۀ پناه بردن خود به يك سنگ يا يك شخص يا اثر كار يك كاهن و يا يك ساحر و تعويذ او مى داند. اين، يكى از مصاديق واقعى فتنه مى باشد و شايد همين امور اتّفاقى و تصادفى نيز يكى از علل پرستش بتهايى كه صاحب هيچ اختيارى نيستند و نيز يكى از عللى بوده است كه مردم نيمى از محصولات خود را [البتّه نيمى از سهم اختصاص يافته آن به امور دينى و عبادى] به خدا و نيمى ديگر را به بت اختصاص مى دادند و در اين ميان گاه قدرى از سهم خدا را تقديم بت مى كردند ولى از سهم بت هيچ چيز به خدا نمى دادند و نذر بتان را مايۀ تقرّب به آنها مى دانستند. آن سان كه سخنگوى اين هيأت به بيان اين مطلب براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پرداخت كه آنان بخشى از درآمد و عايدات اراضى و نيز چهارپايان خود را به بت و خدا اختصاص داده و اين سهم را به دو قسمت تقسيم مى كردند قسمتى از آن خداوند و قسمتى ديگر از آن بت تا به ادّعاى خود به او تقرّب جويند. اين سخنگو گفت: «ما محصولات و مزارعى مى كاشتيم و آنگاه بهترين قسمت مزرعه را نذر آن بت مى كرديم و قسمتى ديگر نيز نذر خداوند مى كرديم و اگر در اين ميان باد به محصولات [و به سهم بت] آسيبى مى رساند آنچه را نذر خداوند كرده بوديم ديگر از آن دو نمى دانستيم و بلكه آن را به عم انس اختصاص مى داديم».

در پى اين سخن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنان را از اين آگاه ساخت كه خداوند در كتاب خود اين كار را محكوم كرده است و مى فرمايد: «از آنچه از كشتزارها و از چهارپايان پديد آمده است سهمى براى خداوند قرار دادند و گفتند اين - به ادّعاى آنان - براى خداست و اين نيز براى شريكان ما [يا همان بتها]. پس آنچه براى شريكهاى آنان بود به خدا نمى رسيد و آنچه براى خدا بود به شريكهاى آنان مى رسيد. چه زشت است اين داورى كه آنان مى كنند»(1).

آرى، اين گونه اوهام و پندارهاى نادرست بر مردم تسلّط يافته بود و عقيدۀ يگانه پرستى و توحيد آن را از دلهاى مردم كند و بيرون آورد و دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله)

ص: 528


1- - انعام/ 136.

و آنچه با آن همراه بود نادرستى اين پندارها را روشن ساخت و نيرنگ و بطلانى را كه در درون آن نهفته بود بر ملا كرد و راه درستى و هدايت از گمراهى جدا شد كه خداوند هر كه را بخواهد به راه راست هدايت مى كند.

هنگامى كه اين هيأت با رسول اكرم ملاقات كرد آن حضرت سفارشهاى شايسته اى به آنان كرد و از جمله آنان را به وفاى عهد و اداى امانت و خوشرفتارى با همسايه و همنشين و نيز به اين كه ستم نورزند اندرز داد و فرمود: «ظلم در قيامت ظلمتهاست».

همچنين اين گروه دربارۀ فرايض و احكام دينى از رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) پرسش كردند و آن حضرت آنها را به آنان تعليم داد.

پس از سه روز اقامت، اين گروه از پيامبر (صلی الله علیه و آله) اجازۀ بازگشت خواست و آن بزرگوار هدايايى هنگام بازگشت به ايشان داد و چون آنان به ميان خاندان خود برگشتند هنوز بار سفر نگشوده بودند كه بت خود عم انس را در هم كوبيدند.

هيأت محارب

728 - پيامبر (صلی الله علیه و آله) در دو سال آخر اقامت خود در مكّه و پس از آن كه دريافت قريش بيش از اين ايمان نخواهند آورد و بر كسانى كه تا كنون از اين خاندان ايمان آورده اند كسى افزوده نخواهد شد در ايام برگزارى حجّ خود را بر قبايل عرب عرضه مى داشت. يكى از قبايلى كه سخت ترين برخورد را با آن حضرت داشت قبيلۀ محارب بود كه به سبب سخت دلى خود به طرز ناپسندى دعوت رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) را رد كردند و پس از آن نيز از آخرين قبايلى بودند كه اسلام آوردند، زيرا هيأت اين خاندان تنها در سال دهم هجرت و سال حجة الوداع به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) رسيد.

شمار افراد اين هيأت ده نفر بود كه به نمايندگى از طرف خاندان خود و به منظور اعلام مسلمانى خود و آن خاندان به مدينه آمد و ميهمان پيامبر (صلی الله علیه و آله) شده بودند و بلال هر ظهر و شام براى آنان غذا مى برد تا آن كه پس از اقامتى چند با آن حضرت ديدار

ص: 529

كردند و مسلمانى خود و خاندان خويش را به عرض رساندند.

اين هيأت يك روز از ظهر تا عصر در حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) بود و در اين ميان آن حضرت به يكى از آنان خيره شد و بسيار در او نگريست. او گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گويا دربارۀ من توهّماتى دارى». آن حضرت فرمود: «پيش از اين تو را ديده ام». گويا اين سخن اشاره اى به رفتارى بود كه او از اين پيش در مقابل رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) اتّخاذ كرده بود. آن مرد در پاسخ آن حضرت گفت: «آرى، به خداوند سوگند تو مرا ديده اى و با من سخن گفته اى و من نيز آنگاه كه در عكاظ در ميان قبايل مى گشتى زشت ترين پاسخ را به تو داده ام». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «آرى». او گفت: «آن روز در ميان دوستان من هيچ كس در مقابل تو درشت تر و از اسلام دورتر نبود. اينك خداوند را سپاس مى گويم كه مرا زندگى داد تا ماندم و تو را تصديق كردم، در حالى كه آن گروهى كه آن روز با من بودند همه بر همان دين خويش مرده اند».

پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «دلها به سوى خداى عزّ و جل است». او گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از برخوردى كه با تو داشته ام برايم از خداوند آمرزش بخواه».

فرمود: «اسلام آنچه را قبل از آن بوده است از ميان مى برد».

اين هيأت پس از انجام گفتگوهاى خود به سوى خاندان خويش بازگشتند.

در ماجراى ديدار اين هيأت با پيامبر (صلی الله علیه و آله) و نيز سوابق آنان دو نكتۀ روشن وجود دارد:

الف: اين كه چگونه خداوند دلهايى را كه در سخت ترين گمراهى و سخت ترين دلها بود به قلوبى پاك و آراسته و آكنده از اعتراف و ايمان تبديل كرده است.

ب: اين كه تا چه حد مى تواند انديشه گمراه شود و در بدى فرو رود و چگونه زمانى كه خداوند نور هدايت را در آن قرار مى دهد مى تواند هدايت يابد و مؤمن شود. سبحان اللّه كه او مقلب القلوب است!

همچنين در اين ماجرا نظاره گر گذشت و بزرگوارى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مداراى او با مردم و وارد شدن او از مناسب ترين راه به دلهاى آنان هستيم.

ص: 530

هيأت صداء

729 - هيأت صداء مركّب از يكصد نفر از مردم اين خاندان يمنى بود. ماجراى اين هيأت به سال هشتم هجرت بر مى گردد زمانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از عمرۀ جعرانه گروهى از مسلمانان در حدود چهارصد رزمنده را به فرماندهى قيس بن سعد بن عباده به سوى صداء در يمن فرستاد. در اين ميان مردى از اين خاندان كه از ماجراى حركت اين سپاه اطّلاع يافته بود و از سوى ديگر مى دانست كه قوم او به اسلام تمايل دارند و بويژه تمايل آنان پس از فتح مكّه به دست پيامبر (صلی الله علیه و آله) بيشتر شده است، به حضور آن بزرگوار رسيد و گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به نمايندگى از سوى خاندان خود نزد تو آمده ام. سپاه خويش را فرمان بازگشت ده كه من خاندان خويش را به حضور مى آورم».

بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمان بازگشت سپاه خود را صادر كرد و اين مرد كه به گفتۀ واقدى در تاريخ خود زياد بن حارث نام داشت به ميان خاندان خود برگشت و پس از آن هيأتى پانزده نفرى از آنان به ديدار پيامبر (صلی الله علیه و آله) آمد.

با ورود آنان به مدينه سعد بن عباده گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اجازه ده در خانۀ من بار سفر بگشايند». [پيامبر (صلی الله علیه و آله) موافقت فرمود و] آنان در خانۀ او اقامت گزيدند و وى مقدم آنان را گرامى داشت و بدانان لباس نو پوشاند و آنگاه ايشان را به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برد و آنها نيز به عنوان مسلمان با آن حضرت بيعت كردند و گفتند: «ما براى تو اين بيعت را از كسانى كه ما را به نمايندگى فرستاده اند تعهّد مى كنيم».

اين گروه پس از آن به ميان خاندان خود برگشتند و در پى بازگشت آنان اسلام در ميان آن قوم گسترش يافت و اين در شرايطى صورت مى گرفت كه عوامل و زمينه هاى گسترش آن از همه جهت مهيّا بود، زيرا اسلام دين حق و دين فطرت بود و هيچ شگفتى نداشت كه چنين دينى در ميان مردمى كه خواهان حق بودند و سر جنگ و ستيز و دشمنى با آن نداشتند گسترش يابد. علاوه بر اين در آن زمان مكّه يعنى تنها جايى كه با

ص: 531

پيامبر (صلی الله علیه و آله) قصد مخالفت و دشمنى داشت به دست او به صورت كامل فتح شده بود و همچنين اسلام در سرتاسر جزيرة العرب حاكميّتى كامل يافته بود و در چنين شرايطى هيچ عربى نمى توانست از دينى كه در سرتاسر جزيره حاكميّت يافته روى برتابد مگر آن كه در غير اين دين آيين و عقيده اى برتر از آن بيابد و اين در حالى است كه اسلام دين برتر و تنها حقيقت جاويد است.

به هر حال پس از آن اسلام در ميان اين خاندان كه ظاهرا و آن گونه كه از پذيرايى سعد بن عباده از آنها برمى آيد با خزرج پيوندهايى داشتند گسترش بيشترى يافت و به همين سبب در حجّة الوداع يك هيأت صد نفرى از اين خاندان كه ظاهرا همه مسلمان بودند به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) رسيد.

بدين سان تا اين زمان سه هيأت از صداء به ملاقات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمده بودند:

الف: هيأت يك نفرى زياد بن حارث كه پس از عمرۀ جعرانه به حضور رسيد و از آن حضرت خواست تا سپاه خود را دستور بازگشت دهد. در جريان اين ديدار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از او پرسيد: «آيا تو در ميان خاندان خود مردى فرمانروا هستى؟» و او پاسخ گفت: «از نعمت خدا و رسول او آرى».

ب: هيأتى پانزده نفرى كه به همراه زياد به مدينه آمد و سعد بن عباده از آنان پذيرايى كرد. همين گروه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر اسلام و بر نشر آن در ميان خاندان خود بيعت كردند.

ج: هيأت بزرگى كه در سال دهم هجرت و در جريان حجّة الوداع، آنجا كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با امّت خويش وداع مى كرد و آمده بود تا آخرين امانت الهى را به مردم ابلاغ كند و رسالت او را به كمال برساند، با آن حضرت ملاقات كرد.

زياد بن حارث صدائى در بسيارى از آمد و شدها با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همراه گشت و امور خارق العادۀ محسوسى را مشاهده كرد كه همه بر ايمان او مى افزود.

روايت شده است يك بار در حالى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همراه زياد و صحابه

ص: 532

خود راه مى پيمودند آن حضرت از او پرسيد: «آيا آب به همراه دارى؟» او گفت: «اندكى در مشك كوچك خود دارم». آن حضرت فرمود: «آن را بياور» و او آورد.

زياد مى گويد: «آبى كه در آن مشك بود ريخته شد و اصحاب همه يكى پس از ديگرى براى نوشيدن آب آمدند. سپس وى كف دست خويش را بر روى مشك نهاد و من در ميان هر يك از انگشتان او چشمه اى جوشان ديدم».

سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وضو ساخت و زياد اذان گفت. پس از آن بلال قصد داشت اقامۀ نماز را بگويد، امّا آن حضرت فرمود: «هر كس براى نماز اذان بگويد خود اقامه را هم مى گويد» و بدين ترتيب اقامۀ نماز را هم زياد گفت.

زياد همچنين در مورد ديگرى از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) درخواست كرد، كارگزارى خود در ميان خاندان او را به او واگذارد و آن حضرت نيز با توجّه به اين كه شايستگى لازم را در او مى ديد و با توجّه به اين كه به فرمودۀ آن حضرت او مردى فرمانروا در ميان قوم خود بود و علاوه بر اين مبلّغ اسلام در ميان آن مردم بوده و مصلحت اسلام و نيز مصلحت آن خاندان چنين اقتضا مى كرد، او را عهده دار سرپرستى و ولايت آن قوم كرد. علاوه بر وجود اين دلايل كه واگذارى اين سمت را به او اقتضا مى كرد نكتۀ ديگرى نيز وجود داشت و آن اين بود كه او خواهان حكومت و سلطه و سيطره بر آنان نبود، بلكه مى خواست به منظور تأمين هدف رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سرپرستى آنان را از جانب او عهده دار شود و چنين چيزى با اين اوصاف قطعا عملى جايز بود و با اين فرمودۀ آن حضرت تعارضى نداشت كه فرمود: «ما كسى را كه خود خواهان كارگزارى ما شود به مسئوليت كارهاى خويش نمى گماريم»، زيرا اين حديث جايى را منع مى كند كه كسى ولايت و حاكميّت را براى سلطه و پادشاهى بر مردم بخواهد و نه براى اقامۀ حق و براى كار.

زياد با اين حال در اين سمت باقى نماند، بلكه از آن استعفا كرد و فرمان امارت و كارگزارى زكات را به آن حضرت پس داد.

علّت اين امر نيز آن بود كه يك بار گدايى به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شكايت كرد و

ص: 533

گفت: «آن كه كارگزار تو در ميان ماست ما را به كينه ها و انتقامهاى دوران جاهليّت مورد مؤاخذه قرار داده است». آن سان كه از اين ماجرا استفاده مى شود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شايد به قصد بركنارى او فرمود: «براى يك مسلمان در امارت هيچ خيرى نيست». در همين مضمون يك بار كسى خواهان دريافت زكات از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شد و آن حضرت در پاسخ او فرمود: «خداوند زكات را به هيچ پادشاه مقرّب و يا پيامبر مرسلى واگذار نكرده مگر آنگاه كه آن را به هشت جزء تقسيم فرموده است.

اينك اگر تو مشمول يكى از آن اجزاء هستى، از آن سهم به تو مى دهم، امّا اگر غنى و ثروتمند باشى اين زكات كه مى گيرى يك درد سر و يك بيمارى براى دل است.

به هر حال، زياد از اين فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دريافت كه امارت و فرمانروايى براى فرد مسلمان هيچ خيرى را در بر نمى آورد، بلكه براى او مايۀ گرفتارى و رنج است. وى به همين سبب استعفا كرد و به پيامبر (صلی الله علیه و آله) گفت: «اين، دو فرمان تو (در مورد امارت و كارگزارى زكات) است، آنها را بپذير». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مورد علّت اين تصميم از او پرسيد و او گفت: «من شنيده ام كه تو مى گويى براى فرد مسلمان در امارت هيچ خيرى نيست و اين در حالى است كه من يك مسلمانم. همچنين شنيده ام كه مى گويى هر كس خواهان چيزى از زكات شود و از آن بى نياز باشد اين زكات دردى بر سر او و بيماريى در دل اوست و اين در حالى است كه من از زكات بى نيازم».

پيامبر (صلی الله علیه و آله) استعفاى او را پذيرفت، ولى از او خواست كسى ديگر را به آن حضرت معرّفى كند و او نيز اين كار را انجام داد.

اين هيأت صداء و وضعيّت آن بود كه ديديم چگونه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ايمان و علم و هدايت گرفت كه خداوند خود از طريق پيامبرش راهنماست.

هيأت سلامان

730 - اين هيأت كه از هفت نفر تشكيل مى شد و همه اعلام مسلمانى كرده بودند و مردى به نام حبيب بن عمرو در ميان آنان قرار داشت، به نمايندگى از خاندان سلامان

ص: 534

و از صحراى عربى به منظور اعلام مسلمانى و نيز شكايت از اوضاع و احوال بد خود به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد.

آنان در ملاقات خود به پرسش از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دربارۀ اسلام و حقايق آن پرداختند و از آن جمله پرسيدند: «بهترين اعمال چيست؟» و آن حضرت در پاسخ فرمود: «نماز گزاردن در وقت خود».

واقعا نيز چنين است و نماز در وقت خود بهترين اعمال است، چه اين كه زنگار دل را در هنگام فزونى آن در وقت ظهر مى زدايد و پس از آن نيز غبار گناهى را كه تا عصرگاهان در دل مى نشيند نيز در هنگام عصر از دل دور مى سازد و ديگر بار نيز اگر چنين غبارى بر دل نشيند نماز مغرب و عشاء آن را از بين مى برد تا شخص پاك و پيراسته بخوابد و چون صبح شود شخص [با نماز در وقت خود] با طهارت و پاكى به استقبال روز مى رود و با چنان روحى با مردم نيز به پاكى و درستى برخورد مى كند.

اين هيأت نماز ظهر و نماز عصر را كه از نماز ظهر سبكتر برگزار شد به همراه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به جاى آورد و پس از آشنايى و انس يافتن با آن حضرت از خشكسالى سرزمين خود شكايت كرد و رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در پاسخ آنان دعا كرد كه «پروردگارا بر سرزمين آنان بارانى فرو بار» و در اين هنگام حبيب بن عمرو به خاطر انس بيشتر گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دست خويش را به دعا بلند كن كه ثمرات آن بيشتر و گواراتر است». آن حضرت تبسّمى كرد و آنگاه دست خود را آن قدر بلند كرد كه سفيدى زير بغل آن بزرگوار نمايان شد.

اين هيأت سه روز در مدينه ماند و پس از آن به سرزمين خود بازگشت. در هنگام بازگشت نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آنان هدايايى تقديم كرد. مقدار اين هديه براى هر يك از آنان پنج اوقيه نقره بود و بلال كه مسئوليّت اعطاى آن را بر عهده داشت از كمى آنچه داده است عذرخواهى كرد و گفت: «امروز مالى بيش از اين در دست نداريم». امّا آنان گفتند: «ما به همين راضى و قانعيم و اين چقدر فراوان و گواراست!»

هنگامى كه آنان به سرزمين خود برگشتند دريافتند كه در آنجا باران آمده است و

ص: 535

پس از آن كه تحقيق كردند متوجّه شدند اين باران درست در همان زمانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى آنان دعا كرده آمده است.

گفتنى است سفر اين هيأت به مدينه در ماه صفر سال دهم هجرت صورت پذيرفت.

هيأت غامد

731 - اين هيأت كه مركّب از ده نفر بودند در سال دهم هجرت به عنوان يك گروه مسلمان وارد مدينه شدند. آنان پس از ورود به مدينه در بقيع الغرقد اردو زدند و پس از گذاشتن توشۀ سفر خود در آن مكان و پس از گماشتن خردسالترين فرد خود به نگهبانى از اين بار و بنه و مركبها به ديدار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شتافتند و در طىّ ديدار با او آن حضرت احكام دين را به آنان آموخت و نامه اى در اين باره كه مشتمل بر اصول احكام - همانند آنچه در خطبۀ حجّة الوداع آمده بود - براى آنان نوشت. اين نامه بويژه بر آن اصولى تأكيد داشت كه ويران كنندۀ بنيادهاى جاهليّتى است كه با آن خو گرفته بودند.

در اين اثنا آن نگهبانى كه وى را به حفاظت از اثاثيّه و مركبها گذاشته بودند به خواب رفت و چمدان لباسهاى يكى از افراد هيأت به سرقت رفت و دزد آن گريخت.

امّا از سوى ديگر هنگامى كه اين گروه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ملاقات كردند آن حضرت از آنان پرسيد: چه كسى را به حفاظت از باروبنۀ خود گذاشته ايد؟» گفتند:

«خردسالترين فرد خود را». فرمود: «او به خواب رفته و دزدى آمده و جامه دان يكى از شما را برداشته به سرقت برده است». در اين هنگام يكى از آنان گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، در ميان اين گروه هيچ كس جز من چمدانى ندارد» و رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) فرمود: «البتّه آن چمدان [از سارق] گرفته شده و به جاى خود برگردانده شده است».

ديدار پايان يافت و آن گروه به سوى اثاثيۀ خود شتافتند و دوست خود را در حال نگهبانى يافتند. پس از او دربارۀ موضوعى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى آنان بيان فرموده بود پرسيدند و او گفت: «ناگاه از خواب بيدار شدم و جامه دان را نيافتم. بناچار به

ص: 536

جستجوى آن رفتم و مردى را ديدم كه نشسته است. او با مشاهدۀ من شروع به دويدن كرد. من نيز در پى او دويدم و هر جا رفت رفتم. او كه مشاهده كرد تعقيب مى شود به كندن گودالى پرداخت و آن چمدان را از آنجا درآورد». همراهان او با شنيدن اين سخنان گفتند: «ما گواهى مى دهيم كه او واقعا رسول خداست».

پس از اين ماجرا آنان دوباره نزد پيامبر (صلی الله علیه و آله) برگشتند و به آن حضرت اطّلاع دادند كه وضعيّت همان گونه بوده كه او فرموده است. آن نوجوان نيز كه نگهبانى را بر عهده داشت به حضور رسيد و اسلام آورد. پس از آن پيامبر (صلی الله علیه و آله) - افزون بر آن نامه اى كه دربارۀ اصول احكام اسلامى براى آنان نوشته بود - به ابى بن كعب سفارش كرد هر اندازه ممكن است به آنان قرآن بياموزد.

در هنگام خداحافظى اين هيأت، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن سان كه به ديگر هيأتها هدايايى تقديم مى كرد به اين گروه نيز هدايايى بخشيد.

هيأت ازد

732 - ابو نعيم در كتاب معرفة الصّحابه به سند خود و ابو حافظ بيهقى نيز به سند خود روايت كرده است كه اين هيأت مسلمان به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و نوع لباس و ظاهر آنها خوشايند آن حضرت قرار گرفت و پرسيد: «شما چه كسانى هستيد» آنان در پاسخ گفتند: «گروهى مؤمن» آن حضرت تبسّمى كرد و آنگاه فرمود: «هر گفته اى را حقيقتى است و اكنون حقيقت گفته هاى شما و دليل ايمانتان چيست؟» آنان گفتند: «حقيقت ايمان ما پانزده خصلت است، پنج خصلت را فرستادگان تو پيام آورده اند كه بدان ايمان داشته باشيم و پنج خصلت نيز ما را فرمان داده اى كه بدان عمل كنيم و پنج خصلت نيز از آدابى است كه آنها را از جاهليّت حفظ كرده ايم».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از آنان پرسيد: «آن پنج خصلتى كه فرستادگان من به شما امر كرده اند بدان ايمان داشته باشيد چيست؟» گفتند: «اين كه به خدا، فرشتگان او، كتابهاى او، رسولان او و روز قيامت و نيز به قضا و قدر در خير و شر ايمان داشته

ص: 537

باشيم». فرمود: «آن پنج چيز كه شما را به انجام آن امر كرده ام چيست؟» گفتند: «به ما امر كرده اى كه لا اله الاّ اللّه بگوييم، نماز را به پاى داريم، زكات بدهيم، در ماه رمضان روزه بگيريم و هر كدام كه توانايى آن را داشته باشيم حج به جاى آورديم». ديگر بار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پرسيد: «آن پنج خصلتى كه از جاهليّت بدان خوى داشته ايد و اكنون نيز آن را داريد چيست؟» گفتند: «سپاس گزاردن در هنگام آسايش، صبر كردن در هنگام آزمايش، خشنودى به تقدير، پايدارى در هنگامۀ نبرد و ترك شماتت كردن دشمنان».

در اين هنگام رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) فرمود: «حكيمان عالمى كه نزديك بود از فهم بالاى خود پيامبر شوند! اكنون من نيز بر اين خصلتها مى افزايم تا اگر واقعا آنچه را گفتيد داريد بيست خصلت برايتان تكميل شود؛ آنچه را خود نمى خوريد حرام نكنيد، آنچه را در آن نمى نشينيد بنا نكنيد، در چيزى كه فردا از آن جدا خواهيد شد با يكديگر به رقابت نپردازيد، از خدايى كه بازگشتتان به سوى اوست و در محضر او قرار مى گيريد پروا كنيد و بالاخره شوق آن سرايى داشته باشيد كه بدان وارد خواهيد شد و در آنجا جاودان خواهيد ماند».

اين گروه مؤمن پس از شنيدن توصيه هاى پيامبر (صلی الله علیه و آله) و تعهّد به عمل كردن به آنها و نيز تعهّد به پايبندى به احكام اسلامى و آنچه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بدان فرمان داده يا از آن نهى كرده از حضور ايشان رفتند و پس از آن نيز اخلاق شايسته را به پاى داشتند و كارهاى شايسته اى كه خلق و خوى اسلامى آن را تأييد مى كند انجام دادند.

به حضور رسيدن وائل بن حجر

733 - ابن عبد البر مى گويد: وائل بن ربيعه يكى از خسروان حضرموت بود كه در ضمن يكى از هيأتهاى اعراب جنوب يا همان اعراب يمن به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) رسيد و آن حضرت مقدم او را گرامى داشت.

همچنين قبل از آمدن او رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مژدۀ آمدن او را داده و فرموده بود: «باقيماندۀ شاهزادگان به سوى شما خواهد آمد». هنگامى كه او به حضور ايشان

ص: 538

رسيد او را خوشامد گفت، وى را نزديك خود نشاند و دامن رداى خويش را براى او پهن كرد، از آنجا كه او به عنوان مسلمان و براى اعلام مسلمانى پيروان خود در يمن كه نمايندگى آنان را بر عهده داشت به مدينه آمده بود و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در او خيرى مى يافت براى او دعاى خير كرد و فرمود: «پروردگارا بركت و سعادت را به وائل و فرزندان و نوادگان او بده».

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) پس از اين ملاقات بر طبق شيوۀ هميشگى خود او را كارگزار خود در ميان ديگر مردم و خسروان حضرموت قرار داد و فرمانى دربارۀ اين امارت و ولايت به او داد و همچنين به گونه اى كه ابن كثير مى گويد نامه اى براى مهاجر بن اميّه و نامه اى ديگر براى خسروان و شاهزادگان به او سپرد.

آن حضرت همچنين حقّ بهره بردارى از يكى از اراضى يمن را در مقابل مالى كه او به بيت المال مسلمانان مى پرداخت در اختيار او قرار داد تا از منافع آن بهره بردارى كند و البتّه نه اين كه ملك او باشد.

علّت اين واگذارى نيز آن بود كه اين اراضى از مدينه بسيار دور بود و آن حضرت خود نمى توانست بر بهره بردارى از آنها اشراف داشته باشد و خود آن را اداره كند. به همين دليل اين اراضى را در اختيار كسى ديگر قرار داد تا در مقابل خراجى كه به عنوانى شبيه اجاره و يا به عنوان نوعى از اجاره به بيت المال مسلمين پرداخت خواهد كرد از آن بهره بردارى و آن را اداره كند.

هنگامى كه وى قصد بازگشت از حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) را داشت آن حضرت معاوية بن ابى سفيان را با او همراه كرد و هر دو با هم اين مسافت طولانى [از مدينه تا يمن] را سپرى كردند، در حالى كه وائل سواره و معاويّه پياده بود. حتّى هنگامى كه معاويّه از اين وضع شكايت كرد و گفت: «حتّى شتر سايه اى ندارد تا در سايۀ آن راه بروم و اگر مرا پشت سر خود سوار مى كردى از چنين چيزى بى نياز بودم» نيز وائل به او گفت: «خاموش شو كه تو همرديف شاهان نيستى».

شايد پيامبر (صلی الله علیه و آله) بدان علّت معاويّه را با اين خسرو سختگير روانه ساخته بود تا

ص: 539

او مشاهده كند كه چگونه شاهان همراهان خود را تحقير و ذليل مى كنند تا در نتيجه هنگامى كه خلافت به او يعنى همان پادشاه درنده خوى كه شيوۀ ديگر شاهان را در پيش گرفت مى رسد با مردم مهربان باشد.

از عبرتهاى تاريخ آن است كه همين وائل زنده ماند تا زمانى كه خلافت و حكومت در اختيار معاويّه قرار گرفت و وى پادشاهى درنده خوى شد كه دندان در خلافت فرو برده بود. روايت شده است كه روزى در همان شرايط و اوضاع وائل نزد معاويّه رفت. معاويّه او را شناخت، وى را گرامى داشت و از خاطرات آن سفر با او سخن به ميان آورد و آنگاه هديۀ گران قيمتى در اختيار او قرار داد. امّا او از پذيرش آن امتناع كرد و گفت: «آن را به كسى بده كه بيش از من بدان محتاج است».

به عقيدۀ نگارنده اين پاسخ وائل شديدتر از پاسخى بود كه در جريان آن سفر و در پاسخ تقاضاى سوار شدن معاويّه بر مركب او به وى داد، چه مفهوم پاسخ اخير آن است كه تو اى معاويّه اين اموال را به مردم مى دهى تا آنان را به خود جذب و نزديك كنى و صداها را خاموش سازى و نامت در ميان مردم بلند آوازه شود، در حالى كه آن كه نيازمند است شايستگى بيشترى براى دريافت اين عطايا را دارد. اين شيوۀ تو شيوۀ كسانى است كه حاكميّت خود را بر پايۀ خريد دلها و زبانها و نزديك ساختن صاحبان قدرت و نفوذ به خود و بى توجّهى به نيكى با نيازمندان و ناتوانان و درماندگان استوار مى سازند و عطايايى را كه به ديگران مى دهند سرمايۀ تجارت و صدقات خود را وسيلۀ تفاخر قرار مى دهند.

هيأت نخع

734 - اين آخرين هيأتى است كه از آن سخن مى گوييم. اين هيأت مركّب از دويست نفر و به نمايندگى از خاندان نخع كه پيش از اين با معاذ بن جبل كه براى دعوت به اسلام به يمن رفته بود بيعت كرده بودند به مدينه وارد شد و در سرايى كه به ميهمانان اختصاص يافته بود اقامت گزيد.

ص: 540

آنان به نمايندگى از طرف خاندان خود به مدينه آمده بودند تا اطاعت آنان از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و اقرار و اعتراف به دعوت و نيز فرمانبرى، تسليم و همراهى و پشتيبانى خود را از اسلام اعلام نمايند و اين در حالى بود كه آنان از مدينه مسافت زيادى دور بودند.

آنها با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سخن گفتند و آنچه در دل داشتند براى او ابراز كردند.

در ميان آنها مردى بود به نام زرارة بن عمرو كه فردى بزرگ منش و ديندار و پايبند به دين بود. او خوابى ديده بود كه قصد داشت آن را براى آگاهى از تعبير آن به رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) بازگويد. او گفت: «در راه سفر كه مى آمدم خواب عجيبى ديدم». وى سپس به بازگو كردن خواب خود پرداخت و گفت: «نعمان بن منذر را در خواب ديدم كه دو گوشوارۀ زيبا در گوش دارد». آن حضرت در پاسخ فرمود: «اين سلطنت عرب است كه به زيباترين شكل و حالت خود بر مى گردد». وى گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، نيز در خواب ديدم كه پيرزنى با موهاى سياه و سفيد از زمين بيرون مى آيد». آن حضرت فرمود: «اين باقيمانده هاى دنياست». وى گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همچنين ديدم كه آتشى از زمين بيرون آمد و ميان من و فرزندم كه عمرو نام داشت فاصله انداخت و آن آتش مى گفت آتش آتش بينا و كور، خاندان و دارايى خويش را طعمۀ من كنيد».

پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «اين فتنه آخر الزّمان است». او پرسيد: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن فتنه چيست؟» فرمود: «امام مردم كشته مى شود و آنگاه مردم همه چون طبقات زمين به يكديگر در مى آميزند و به نبرد مشغول مى شوند - آن حضرت در اين هنگام انگشتان دستهاى خود را در هم فرو برد و سپس ادامه داد كه - در آن زمان گناهكار نيكوكار پنداشته مى شود و ريختن خون مؤمن براى مؤمن ديگر گواراتر از نوشيدن آب مى باشد. تو اگر خود اين زمان را نبينى و بميرى فرزندت آن را درك خواهد كرد». او گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى من دعا كن كه شاهد آن دوران نباشم» و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز براى او دعا كرد و او خود در زمان حدوث فتنه زنده نبود و تنها، فرزند او آن دوران را درك كرد و از كسانى بود كه در خلع عثمان از خلافت نقش داشت.

ص: 541

اين چيزى است كه ابن قيم آن را در كتاب زاد المعاد فى هدى خير العباد آورده و البتّه هيچ سندى براى آن ذكر نكرده و در صحاح سته نيز چنين ماجرايى روايت نشده است و به همين دليل ما صحت و سقم اين روايت و مسئوليّت آن را به ابن قيّم وامى گذاريم.

امّا صرف نظر از اين كه چنين رؤيايى را كه در روايت آمده صحيح و يا ناصحيح بدانيم، آنچه مسلّم است و در آن هيچ ترديدى وجود ندارد اين است كه هيأتى از نخع به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و مسلمانى خود و خاندانى را كه به نمايندگى از آنان آمده است به اطّلاع رساند.

گفتنى است پيش از اين معاذ بن جبل كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را به يمن اعزام كرد احكام و عقايد دينى را به آنان آموخته و برخى از آيات قرآن را به انديشۀ آنان سپرده و آنان اين آيات را حفظ كرده بودند و پس از آن بود كه اين هيأت را به مدينه اعزام كردند.

اعزام معاذ بن جبل به ميان آنان كه به عنوان معلّم اسلام و قرآن صورت گرفته بود حكايت از اين دارد كه پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) سريّه هاى خود را تنها به منظور جنگ اعزام نمى كرد، بلكه بويژه پس از صلح حديبيّه گروهها يا سريّه هايى را به هدف تعليم اسلام به ديگران و گسترش دعوت به اطراف گسيل مى داشت، هر چند افراد تشكيل دهندۀ اين گروهها رزمندگانى بودند كه در صورت اقتضاى شرايط و تنها در هنگامى كه مخاطبان آنها از اسلام و يا پيمان صلح سرباز مى زدند شمشير نيز برمى گرفتند و جنود خداوندى بودند كه به قدرت خويش از دين خود حمايت مى كرد و دعوت به خود را مورد حمايت و پشتيبانى قرار مى داد.

مفهوم ورود اين هيأتها

735 - ما تعداد فراوانى از هيأتهايى را كه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ملاقات كرده بودند آورديم، هر چند مدّعى آن نيستيم كه همۀ آن را متذكّر شده ايم. بلكه ممكن است اين هيأتها بيش از اين نيز باشند.

ص: 542

در تمام اين مدّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مدينه از اين هيأتها استقبال مى كرد تا اسلام را به آنان بياموزد و در برخوردارى از اين استقبال همه هيأتها برابر بودند، خواه هيأتهاى دسته جمعى كه به نمايندگى از ديگران مى آمدند، خواه گروههايى كه بدون نمايندگى از ديگرى براى آشنا شدن با اسلام مى آمدند و خواه افرادى كه تك تك يا به نمايندگى و يا براى آشنا شدن با اين دين تازه به مدينه مى آمدند. البتّه در اين مدّت كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مدينه پذيراى هيأتهاى گوناگون بود سريّه هايى را نيز به منظور دعوت مردم به اسلام اعزام مى كرد.

اينك در يك نگاه اجمالى به وضعيّت اين هيأتها سه نكتۀ قابل تأمّل و توجّه وجود دارد:

الف: بيشتر اين هيأتها از اعراب جنوب و از مناطق حضرموت و يمن و نجران و مناطق مجاور آن و نيز از قبايل عربى بودند كه در ستيز با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همدست و پشتيبان قريش و يا متّحد آن خاندان نشده بودند و همانند آنان به بت پرستى عقيده نداشتند و اگر عقيده داشتند در اين مورد گرفتار تعصّب و افراط نبودند و بدين ترتيب از نظر روانى هيچ مانعى از قبيل پيروى از آباء و اجداد و اظهار اين سخن كه «بلكه ما از همان چيزى پيروى مى كنيم كه پدران خود را بر آن يافته ايم»(1) در مقابل آنان وجود نداشت و هيچ عامل ديگرى از قبيل حبّ رياست و فرمانروايى آنان را از پذيرش اسلام بازنمى داشت؛ بويژه پس از آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين سنّت و اين شيوه را مرسوم كرد كه هر اميرى را كه به اسلام مى گرويد - مشروط به آن كه مؤمن و عادل باشد و مردم نيز به حكومت او راضى و خشنود باشند و از آن شكايتى نداشته باشند - در مقام خود ابقا مى كرد، چه اين شيوه حاكمان و سران را وادار ساخت دعوت محمّدى را دشمنى براى خود به حساب نياورند تا به اين بهانه با آن بجنگند. علّت اين امر نيز آن است كه مسأله خودخواهى و منافع خود در تحريك و جهت دهى روانى انسان نقش مؤثّرى بر عهده دارد. بنابراين وضعيّت سران اين قبايل و مناطق به سان سران قريش نبود كه از

ص: 543


1- - بقره/ 170.

همان آغاز دعوت اسلامى را دشمن خود دانستند و گمان كردند كه پاسخ مثبت به آن زعامت و رياست و سلطنت آنان را از ميان مى برد و از همين جا نيز مسأله خود و منافع خود محرّك اصلى دشمنى آنان با اسلام شد.

ب: اين هيأتها اغلب بدان منظور به ديدار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى آمدند تا اسلام آوردن خود و خاندان خويش را به آن حضرت اطّلاع دهند، فرايض دينى را بياموزند، جمال آن حضرت را به مشاهده بنشينند و در لحظه اى همنشينى با پيامبر خدا (صلی الله علیه و آله) از نور او پرتو برگيرند، چه اين كه يك لحظه با پيامبر (صلی الله علیه و آله) نشستن انسان را از آموختنيهاى فراوان آگاه مى سازد و بلكه آن گونه كه ابو حنيفه اشاره دارد، خود مايۀ الهام و هدايت است.

آنان مى آمدند تا مسلمانى خود و كسانى كه آنها را فرستاده اند اعلام دارند و بگويند كه همه به اسلام خشنودند و محمّد (صلی الله علیه و آله) را رسول خدا مى دانند و در اين عقيده هيچ غش و ترديد ندارند. البتّه هر چند در ميان آن قبايل و خاندانها كه هيأتهاى خود را به مدينه مى فرستادند كسانى نيز يافت مى شدند كه ترديد و در پذيرش اسلام تأمّل و درنگ داشتند، امّا اكثريّت مسلمان آن خاندانها براى اين بسنده مى كرد كه آن اقليّت ناچيز را هم وادار به پيروى كند و اجازه ندهد سر به مخالفت بردارند.

نكتۀ قابل توجّه در اين ميان آن است كه در سرزمينهاى جنوبى شبه جزيره آيين يهودى و مسيحى، بويژه آيين اخير، پايگاه داشت و در ميان آنان گروهى زرتشتى نيز وجود داشتند. در چنين شرايطى اسلام با پيروان اين اديان مدارا ورزيد و پيمانهايى با آنان مبنى بر تساوى آنها با مسلمانان در حقوق و تكاليف بسته شد و بدين ترتيب آنان كه از اديان ديگر آگاهيهايى داشتند به اسلام نزديك و مأنوس شدند. به همين سبب برخى از آنان كه از آگاهى بيشترى نسبت به بشارت كتب سماوى به آمدن محمّد (صلی الله علیه و آله) برخوردار بودند اسلام آوردند و اسلام آنها گواه ديگرى بر صدق دعوت محمّدى (صلی الله علیه و آله) شد و اين علاوه بر همۀ شواهدى بود كه اين دين در درون خود داشت و از صدق و راستى آن حكايت مى كرد، چه اين آيين آيين توحيد و يگانه پرستى، مكارم اخلاقى،

ص: 544

خوشرفتارى با ديگران و گسترش و تحكيم روابط انسانى ميان همۀ مردم - بى آن كه ميان فردى با فرد ديگر، نژادى با نژاد ديگر و قبيله اى با قبيلۀ ديگر تفاوتى گذاشته شود - بود.

ج: اين هيأتها كه يكى پس از ديگرى به مدينه مى آمدند بيشترين آنها در سال نهم و دهم يعنى پس از فتح مكّه و زمانى به اين شهر آمدند كه در پى حركت سپاه اسلام به سوى مناطق تحت نفوذ روميان يعنى شام از رويارويى با اين سپاه عقب كشيدند و قبايل عرب نيز از يارى آنها يا پرداختن به جنگى مستقل به نفع آنها خوددارى ورزيدند و در نتيجه، روميان نتوانستند همانند ماجراى مؤته با سپاه گران خود كه بالغ بر صد هزار نفر بود با مسلمانان رو در روى قرار گيرند.

به همين دليل بود كه كم كم نفوذ روم در ميان اعراب رو به كاهش نهاد و در آستانۀ آن قرار گرفت كه همۀ اين نفوذ همانند نفوذ ايرانيان از بين برود.

چنين وضعيّتى مى توانست اعراب را وادار سازد به اسلام به عنوان دينى بنگرند كه دين پيروز، از ميان برندۀ بت پرستى و احياگر عزّت و اقتدار عرب است و اعراب را در شرايطى قرار مى دهد كه در مقابل روميان احساس عزّت و سربلندى كنند، دينى كه مى تواند سلطۀ كسرى و اعوان و انصار او را نيز از آنان زايل كند.

در اين ميان نامه هايى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى قبايل فرستاد سرتاسر، نور و روشنگرى و الهامگر قدرت محمّدى در مقابل تهديد و ارعاب باطل و كفر بود و همين نامه ها غرور و نخوت عربى در مقابل طاغوتها را در شمال و جنوب جزيرة العرب برانگيخت و در نتيجۀ همين اقدامات بود كه آن طاغوتها همۀ نفوذ خود را در مناطق عربى از دست دادند.

يكى از هيأتهاى عربى از مردمان جنوب كه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ملاقات كرده بود در طى ملاقات گفت: «ما هيچ اقدامى را در حوزۀ مسائل خارجى انجام نمى دهيم مگر پس از آن كه در اين باره از كسرى اجازه بگيريم». امّا هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آنان فرمود كه «شما سلطنت كسرى را به ارث خواهيد برد» با آن حضرت پيمان بستند

ص: 545

كه از او پيروى خواهند كرد.

از اين نمونه و نمونه هايى ديگر از اين قبيل روشن مى شود كه چگونه اعرابى كه تحت سلطه و نفوذ ايران يا روم قرار گرفته بودند علاقه مند بودند يوغ بردگى آنان را از گردن خويش بردارند و آنچه را از آنان گرفته اند بديشان بازپس دهند، زيرا اينك آنان در دعوت محمّدى (صلی الله علیه و آله) ياورى براى خود در راه رها شدن از بردگى و پيرو ديگران بودن مى ديدند و اين در حالى بود كه آنان آزادگانى بودند كه زندگى همراه با سختى امّا عزّتمندانه را بر زندگى مرفّه امّا با پستى ترجيح مى دادند.

مردمانى كه در مناطق همجوار ايران و روم زندگى مى كردند اين حقيقت را كه اسلام ياور آنان در راه رهايى خواهد بود اوّلا در جريان ديدارهاى پيامبر در مكّه با قبايل و عرضۀ خود بر آنها و ثانيا در ديدارهاى آن حضرت با هيأتهاى اعزامى به مدينه در آن شهر و آن هنگام كه آن حضرت هيأتهاى اعزامى مختلفى را از حضرموت و يمن و نجران به حضور مى پذيرفت مشاهده كرده و دريافته بودند.

اين مردم همچنين زمانى كه سپاه پيامبر (صلی الله علیه و آله) در مؤته و در تبوك به نبرد با روميان آمد عزّت عربى را در دعوت محمّدى (صلی الله علیه و آله) ديدند و هر چند در نخستين غزوه يعنى در غزوۀ مؤته به علت نفوذ روم در آن سامان به همكارى با قواى روم پرداختند، امّا چون دريافتند عزّت آنان در برادرى با ديگر اعراب در سايۀ رهبرى محمّد (صلی الله علیه و آله) است در جريان غزوۀ تبوك حاضر به همكارى با روميان و يا جنگ به سود آنها نشدند و پس از آن كه حتّى خود را براى چنين كارى آماده كرده و زمان چنان نبردى را نيز مشخّص كرده بودند از آن سرباز زدند.

بنابراين قدرت روزافزون اسلام اصلى ترين پايگاه قدرت و خاستگاه عزّت و اقتدار عرب را به همه آن آزاد مردان نشان مى داد و آنها را بدان رهنمون مى گشت.

بدين ترتيب اسلام هر روز بيش از پيش - در حالى كه دروازه هاى قبايل و مناطق مختلف مجاور سرزمين روم و تحت نفوذ آنان در شمال و جنوب بويژه دروازه هاى مناطق مجاور ايران و يا تحت نفوذ آن قدرت بر روى آن گشوده شده بود دلها را يكى

ص: 546

پس از ديگرى فتح مى كرد و اين احساس را به آنان مى داد كه راه رهايى از اين نفوذ ذلّت بار اسلام است و بس.

البتّه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تنها به اين زمينه هاى روانى بسنده نكرد، بلكه هيأتهايى را به منظور تعليم اسلام و قرآن به ميان مردمان آن مناطق اعزام مى داشت، هيأتهايى كه تشكيل دهندگان آنها همه مردان تعليم و تبليغ بودند و در عين حال از آنجا كه مى بايستى صحراهاى صعب العبور را درنوردند و اين احتمال وجود داشت كه در آنجا با مردمى جنگاور روبرو شوند لازم بود تا هم مرد علم و هم مرد جنگ باشند و بنابراين آنان با دستى علوم محمّدى يا پرتوى از آن را بر دوش مى كشيدند و با دستى ديگر شمشير برمى گرفتند و خود را آمادۀ جهاد در دو جبهه و يا جهاد با دو شيوه مى كردند و اين شرايط و اوضاع بود كه شيوه و يا جبهه را معيّن مى كرد.

در اين ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى ابلاغ رسالت خود يكى از اين دو شيوه را در پيش مى گرفت يا به اعزام فرستاده مى پرداخت و يا به اعزام سريّه يا گروه متشكّل.

اعزام فرستادگان نخست با اعزام فرستادگانى به دربار پادشاهان و سران عرب يا غير عرب آغاز شد و همان سان كه گفته ايم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نامه هايى براى قيصر، كسرى، مقوقس مصر و نجاشى حبشه فرستاد و نامه هايى نيز به نزد اميران يمن، حضرموت و نجران ارسال داشت. در پاسخ اين نامه ها، بسيارى از سران و اميران خواهان فرستادن كسى از سوى آن حضرت به نزد آنان به منظور تعليم اسلام به آن مردم شدند و اين دليل آن بود كه آنها به دعوت آن حضرت پاسخ مثبت داده بودند. پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) نيز در پاسخ درخواستهاى آنان كسانى را به سوى آنان گسيل مى داشت و علاوه بر اين مناصب قبلى آن سران را ابقا مى كرد. همچنين برخى از سران نيز در پاسخ آن نامه ها هيأتهايى را به منظور اعلام مسلمانى خود و خاندان خود به مدينه اعزام كردند.

اگر ما به مقايسه تأثير اين نامه ها بر سران عرب با اثر آن بر سران غير عرب بپردازيم خواهيم ديد تأثير اين نامه ها بر سران عرب تأثيرى مثبت بود كه مخالفت آنان با

ص: 547

رسالت پيامبر (صلی الله علیه و آله) را در پى نداشته و بلكه با پاسخ مثبت به دعوت آن حضرت همراه بود. امّا در مورد سران غير عرب، به استثناى نجاشى، شاهد برخورد منفى آنان با نامه هاى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) - گاه همراه با شدت و خشونت و گاه بدون آن - هستيم كه در هر حال رد دعوت او محسوب مى شود.

ص: 548

فصل سى و پنجم دو اعزام تبليغى و نخستين حجّ اسلامى

اشاره

736 - آن سان كه در فصل قبل اشاره كرديم سريّه هايى كه بويژه پس از صلح حديبيّه از سوى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به ميان قبايل مختلف اعزام مى شدند قبل از هر چيز گروههاى تبليغى به شمار مى رفتند. اينك به بررسى دو نمونه از اين سريّه ها يعنى سريّه معاذ بن جبل و سريّۀ علىّ بن ابى طالب كه هر دو از علما و انديشمندان صحابه بودند مى پردازيم. از اين دو شخصيّت اگر چه معاذ بن جبل نيز به علم و فقه اشتهار داشت امّا على (ع) آن مجاهد مبارز تا آنجا به علم و فقاهت شهرت يافته بود كه - بنابر روايت - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دربارۀ او فرمود: «من شهر علم و على دروازۀ آن است». او پس از وفات رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) نيز به فقاهت و قضاوت مشهور بود تا جايى كه عمر در دوران خلافت خود هرگاه با مسألۀ پيچيده و مشكلى روبرو مى شد مى گفت: «آيا مسأله اى وجود دارد كه ابو الحسن قادر به حل آن نباشد؟» اين گفتۀ عمر بدان سبب بود كه او بخوبى مى دانست على (ع) از چه قدرت و درك بالايى در فقه و قضاوت برخوردار است.

اگر در اظهاراتى كه دربارۀ اين دو سريّه آمده تأمّل كنيم خواهيم ديد اين اظهارات بخوبى نشان مى دهد كه اعزام آنها به منظور جنگ صورت نمى گرفت و بلكه نخستين و اساسى ترين مأموريّت و وظيفۀ رزمندگان شركت كننده در اين گروهها تعليم مردم و دادن آگاهيهاى دينى به آنان بود.

ص: 549

اعزام معاذ بن جبل

737 - هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) معاذ بن جبل را به يمن اعزام كرد ابو موسى اشعرى را نيز با وى همراه ساخت. اكنون ادامۀ اين ماجرا را در البداية و النهاية مى نگريم:

«بخارى به سند خويش روايت كرده، مى گويد: «پيامبر (صلی الله علیه و آله) معاذ بن جبل و ابو موسى را به يمن اعزام كرد.

پيامبر اكرم هر يك از آن دو را به يك استان يمن كه در آن زمان دو استان داشت اعزام داشت و به آنان فرمود: «بر مردم آسان بگيريد و سختگيرى نكنيد و مردم را مژده دهيد و جذب كنيد و آنان را طرد نكنيد».

آن دو روانه شدند و هر يك در پى كار خود رفتند و البتّه در جريان سير و سفر در سرزمينى كه در آنجا مأمور شده بودند هرگاه به نزديك يكديگر مى رسيدند با هم تجديد ديدار مى كردند.

يك بار معاذ بن جبل كه در نزديكى ابو موسى قرار گرفته بود سوار بر يابوى خود شد و نزد او رفت. هنگامى كه به او رسيد وى را در ميان جمعى از مردم كه در اطراف او جمع شده بودند نشسته ديد و در اين ميان مردى را مشاهده كرد كه دستهايش در پشت سرش بسته شده بود و در نزد ابو موسى حضور داشت. معاذ با مشاهدۀ آن مرد به ابو موسى روى كرد و گفت: «اى عبد اللّه بن قيس گناه اين مرد چيست؟» او در پاسخ گفت: «اين مرد پس از اسلام آوردن مرتد و كافر شده است». معاذ گفت: «از مركب پياده نمى شوم تا اين كه آن مرد كشته شود». ابو موسى نيز در پاسخ او گفت: «اين مرد به همين منظور اينجا آورده شده است. از مركب فرود آى». امّا او گفت: «فرود نمى آيم تا آن كه اين مرد كشته شود».

پس ابو موسى فرمان داد آن مرد را كشتند و آنگاه معاذ از مركب خويش فرود آمد»(1).

ص: 550


1- - البداية و النهاية، ج 5، ص 99.

ما بدين سبب روايت فوق را ذكر كرديم كه اين روايت نشانى بر اين حقيقت است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گروهى از فقهاى صحابۀ خود را براى تعليم امور دينى و دعوت مردم به اسلام به يمن فرستاده بود. البتّه ذكر اين نكته نيز لازم است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تعدادى رزمنده را نيز با معاذ همراه ساخته بود تا وى در نخستين مرحله مردم را به اسلام دعوت كند و اگر اسلام آوردند به تعليم اسلام و هدايت و راهنمايى آنان بپردازد و اگر نپذيرفتند با آنان وارد نبرد شود.

سرخسى در كتاب المبسوط فى الفقه متن توصيۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به معاذ بن جبل در هنگامى كه او را به همراه تعدادى رزمنده به يمن اعزام داشت چنين آورده است:

«با آنان جنگ مكن مگر اين كه در ابتدا آنان را [به اسلام] دعوت كنى و اگر آن را نپذيرفتند بازهم با آنان جنگ مكن مگر اين كه آنان نبرد عليه تو را آغاز كنند و اگر جنگ را آغاز كردند بازهم با آنان جنگ مكن مگر اين كه كسى از شما را بكشند. در اين زمان نيز كشته را به آنان نشان دهيد و به آنها بگوييد: «بياييد تا راهى بهتر از اين بيابيم»، زيرا اگر خداوند يك نفر را به دست تو هدايت كند بهتر از همه آن چيزهايى است كه خورشيد بر آن طلوع و غروب مى كند»(1).

[پس از آن كه معاذ روانۀ آن سامان شد] خداوند او را از جنگ بى نياز ساخت و مردم به دعوت اسلام پاسخ مثبت گفتند و او به جاى جنگ طريق اندرزهاى نيكو به مردم را كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به او آموخته بود در پيش گرفت.

در اين ماجرا، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همان طور كه در صورت بروز جنگ به معاذ توصيه هايى كرده، سفارشهايى عمومى هم كه رعايت آن در همه حال و نيز در صورت عدم بروز جنگ بر او و بر هر مسلمانى لازم است به او فرموده بود.

متن اين سفارشهاى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) بنا بر روايت احمد از اين قرار است:

«به خداوند شرك مورز هر چند در اين راه كشته و سوزانده شوى، والدين

ص: 551


1- - سرخسى، محمّد بن احمد، المبسوط فى الفقه، ج 10، ص 21.

خود را به خشم ميار و آنها را ترك مگوى هر چند از تو بخواهند به خاطر آنها از ثروت و زن و فرزند خويش دست بكشى، نماز واجب را عمدا ترك مكن كه هر كس نماز واجبى را عمدا ترك كند خداوند از او بيزار است، شراب منوش كه سرچشمۀ هر گناه است، از معصيت و نافرمانى بپرهيز كه نافرمانى خشم و ناخشنودى خداوند را در پى مى آورد، از فرار از صحنۀ جنگ بپرهيز هر چند همۀ سپاهيان كشته شوند، اگر همۀ مردم بميرند و تنها تو در آن ميان زنده باشى پايدارى كن، از ثروتى كه دارى بر عائلۀ خود خرج كن، عصاى تأديب خود را از آنان بر مدار و به خاطر خدا با آنان مهر و دوستى بورز»(1).

همچنين از توصيه هاى آن حضرت به معاذ بن جبل اين است كه فرمود: «از رفاه زدگى و رفاه طلبى برحذر باش كه بندگان خدا رفاه طلب نيستند». از همين جمله است كه فرمود: «كليد بهشت شهادت لا اله الاّ اللّه است».

ما در اين ماجرا شاهد آنيم كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همان گونه كه پس از فتح مكّه معاذ بن جبل را در آن شهر به منظور تعليم دادن به مردم گذاشت، اينك نيز او را به همراه ابو موسى اشعرى براى چنين هدفى به يمن اعزام كرد. معاذ در كنار اين كار ارزشمند خراج آن سرزمين را نيز جمع آورى مى كرد و از هر فرد بالغى از آنان يك دينار مى ستاند. او خود مى گويد: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مرا به يمن فرستاد و به من فرمان داد از هر فرد بالغى از مردم آن سرزمين يك دينار و قدرى لباس بستانم.

همچنين به من فرمود به ازاى هر چهل گاو يك گوسالۀ يك ساله و به ازاى هر سى رأس يك گوساله كمتر از يك سال از آنان بگيرم و نيز يك دهم از محصولات ديم و يك بيستم از محصولات آبى آنها زكات بگيرم».

از اين اظهارات چنين بر مى آيد كه پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) او را كارگزار خراج و جزيه و نيز زكات قرار داده بود و بنابراين اختيارات و ولايتى كه به او سپرده شده بود فراگير بود و شامل هر چيزى مى شد كه با ادارۀ حكومت ارتباط داشت.

ص: 552


1- - البداية و النهاية، ج 5، ص 101.

احمد در مسند خود تفصيلى ديگر دربارۀ زكات آورده است، هر چند اين تفصيل همانند مفادّ حديث سابق از آنچه صاحبان سنن بر آن اتّفاق دارند بيرون نيست. متن روايت احمد از اين قرار است:

«معاذ گفت: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مرا به يمن اعزام داشت تا زكات مردم يمن را از آنان بگيرم... او به من فرمان داد در مورد زكات گاوان به ازاى سى رأس يك گوساله زير يك سال، به ازاى چهل رأس يك گوسالۀ يك ساله، به ازاى شصت رأس دو گوساله زير يك سال، به ازاى هفتاد رأس يك گوساله يك ساله و يك گوساله زير يك سال، به ازاى هشتاد رأس دو گوساله يك ساله، به ازاى نود رأس سه گوساله زير يك سال، به ازاى صد رأس يك گوساله يك ساله و دو زير يك سال، به ازاى صد و ده رأس دو گوساله يك ساله و يك زير يك سال و به ازاى صد و بيست رأس سه گوساله يك ساله و يا چهار گوساله زير يك سال از آنان بگيرم»(1).

اين روايت احمد است و همان گونه كه گفتيم از مفادّ حديث سابق بر آن بيرون نيست هر چند نسبت به آن تفصيل بيشترى دارد. در اين مسأله كه تفصيل آن را به كتب فقه و ابواب زكات چهارپايان، محصولات كشاورزى و نفود وامى گذاريم آنچه براى ما اهمّيّت دارد اين است كه ببينيم چرا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تعليمات خود در مورد زكات را تنها به زكات محصولات كشاورزى و زكات گاو منحصر كرد و دربارۀ زكات ساير چهارپايان يعنى شتر و گوسفند چيزى نفرمود.

به نظر نگارنده علّت اين امر به دو مسأله برمى گردد:

اوّلا: در اين باره كه چرا از طلا و نقره و زكات آن سخنى به ميان نيامده علّت اين است كه پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) كارگزار خود در مورد جمع آورى زكات را تنها به گردآورى زكات اموال ظاهرى كه همان چهارپايان و محصولات كشاورزى است مأمور ساخت و زكات ساير اموال را كه در فقه اموال باطنى خوانده مى شود به

ص: 553


1- همان، ص 102.

عنوان دينى در ذمّۀ صاحبان آن اموال بر عهدۀ آنان باقى گذاشت تا خود آن را تقديم دارند، بى آن كه هيچ بازرسى و تفتيشى در كار باشد. علّت واگذاشتن مسئوليّت پرداخت آن به مردم و اطمينان كردن به آنان در اين باره همين بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مردم آموخته بود پرداخت زكات را يك دستاورد و يك سود براى خود بدانند نه يك خسارت و زيان.

ثانيا: علّت اين كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) در ساير اعزامها و خطاب به كارگزارانى كه به مناطق صحرايى مى فرستاد - به سبب وجود شتر و گوسفند فراوان در آن مناطق - به بيان زكات اين چهارپايان مى پرداخت، ولى در اين سريّه براى معاذ بن جبل تنها به بيان زكات گاو براى معاذ بن جبل پرداخت و از ديگر چهارپايان و نصاب زكات و مقدار زكات آنها سخنى نفرمود نيز آن است كه ظاهرا سرزمين يمن سرزمينى خرّم و سرسبز و يك منطقۀ كشاورزى بود، آن سان كه خداوند مى فرمايد: «براى سبأ در مناطق سكونت آنان آيتى [از آيات خداوند] بود و آن دو باغ [يا دو درختزار] در دو جانب چپ و راست [سدّ يا رودخانه] بود [و ما به آنان گفتيم] از رزق پروردگار خود بخوريد و براى او شكر گزاريد كه سرزمينى خرّم و با طراوت و پروردگارى بخشنده داريد»(1).

از ديگر سوى مى دانيم در مناطقى كه از كشت و زرع فراوان و از زمين مناسب و سرسبز برخوردار بوده داراى محصولات كشاورزى زيادى است پرورش گاو رواج مى يابد و همين امر علّت آن بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در فرمان خود به معاذ بن جبل به بيان زكات آن و ديگر محصولاتى كه به فراوانى در يمن توليد و يافت مى شد پرداخت.

738 - روايت مى شود معاذ كه پيش از اين همه اموال خود را براى بازپرداخت بدهيهاى فزون از توان خويش فروخته بود و اينك دست او حتّى از

ص: 554


1- - سبأ/ 15.

اندكى مال دنيا تهى بود پس از اعزام شدن به يمن و پس از گردآورى غنايم به تجارت و خريدوفروش روى همين اموال پرداخت و سودى نيز به دست آورد و بدين ترتيب در حالى به مدينه وارد شد كه از محل اين تجارت براى خود درآمدى فراهم آورده و البتّه از اصل آن غنايم هيچ نكاسته بود.

علّت اين كه او به خود اجازه داده بود اين اموال را در تجارت براى خود به كار گيرد نيز آن بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با آگاهى از تنگدستى معاذ او را [براى اين كه قدرى تأمين شود] به يمن اعزام كرد و او نيز گمان داشت با اين كار فقر و تنگدستى خويش را از طريق حلال برطرف ساخته است.

معاذ زمانى به مدينه بازگشت كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بدرود حيات گفته و ابو بكر بر كرسى خلافت نشسته بود. او كه در حلال بودن درآمدى كه از طريق اين تجارت براى خود به دست آورده بود اندكى ترديد داشت نزد عمر رفت و ماجرا را با او در ميان نهاده، پرسيد كه اكنون بايد با اين درآمد چه كند. عمر نيز در پاسخ او گفت: «همه را در اختيار ابو بكر قرار بده و اگر او آنها را به تو بخشيد بپذير». معاذ، آن صحابى جليل گفت: «چرا بايد اين دارايى را به ابو بكر بدهم در حالى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بدان علّت مرا [به يمن] فرستاده كه از اين طريق پاداشى به من داده باشد؟»

امّا عمر او را نزد ابو بكر برد و به ابو بكر پيشنهاد كرد درآمدى را كه معاذ آورده است در اختيار گيرد و با او نصف كند. ولى ابو بكر در پاسخ گفت:

«من چنين كارى را انجام نمى دهم، چه اين كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را بدان سبب اعزام كرده است كه فقر و تهيدستى او را جبران كند و بدين ترتيب من از او چيزى نمى گيرم».

با اين وجود معاذ كه از پرتو همراهى با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نور هدايت برگرفته بود همۀ اموال حتّى شلاقى را كه به وسيلۀ آن شتران را پيش مى رانده است نزد ابو بكر برد، ولى ابو بكر به او گفت: «اين مال را بگير كه از آن توست».

ص: 555

739 - گفتنى است رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در هنگام اعزام معاذ به يمن مسئوليّت قضاوت در ميان مردم آن سامان را نيز به او سپرد و او نيز براى آن حضرت توضيح داد كه در صورت پيش آمدن موردى براى قضاوت چگونه قضاوت خواهد كرد.

حدود هفتاد نفر از مردم حمص از معاذ روايت كرده اند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هنگام اعزام او به يمن از او پرسيد: «اگر موردى براى قضاوت پيش آمد چه خواهى كرد؟» او گفت: «بر اساس آنچه در كتاب خدا آمده است قضاوت خواهم كرد».

فرمود: «اگر در كتاب خدا آن حكم نباشد؟» او گفت: «بر اساس سنّت رسول عمل خواهم كرد». فرمود: «و اگر در سنّت رسول خدا نيز نباشد؟» گفت: «انديشۀ خويش را به تلاش و اجتهاد وامى دارم و از هيچ كوششى دريغ نمى دارم». پس از آن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دست خود را بر روى سينۀ او نهاده، فرمود: «سپاس و ستايش خداوندى را كه فرستاده رسول خدا را به آنچه رسول خدا را راضى و خشنود مى سازد موفّق بداشت».

روايت فوق در بحث اجتهاد در فقه يك مبنا و يك دليل عمده است و كسانى كه به قياس عمل كرده و بر آن اساس اجتهاد كرده اند و نيز كسانى كه به مخالفت با قياس پرداخته اند به اين حديث استناد ورزيده اند.

يكى از آراء قضائى كه از معاذ روايت شده آن است كه كافر از مسلمان ارث نمى برد ولى مسلمان از كافر ارث مى برد كه همين رأى را شيعۀ اماميّه نيز مورد عمل قرار داده و البتّه فقهاى عامّه آن را نپذيرفته اند.

احمد بن حنبل به سند خويش از ابو الاسود دؤلى روايت كرده است كه گفت: «زمانى كه معاذ در يمن بود مسأله اى در اين مورد به نزد او آوردند كه يك نفر يهودى مرده و وارث او برادرى است كه مسلمان مى باشد. معاذ در پاسخ اين مسأله مسلمان را ارث بر كافر قرار داد و گفت: «من از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شنيدم كه مى فرمود: «اسلام برترى دارد و چيزى برتر از آن نيست». او با توجّه به اين فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نوعى قياس را به كار گرفت و آن اين كه اسلام برترى دارد و

ص: 556

ميراث بردن مسلمان از كافر ثمرۀ همين برترى مسلمان بر كافر است. علاوه بر اين كفر امرى باطل است و از ديگر سوى اسلام حقّى است كه ارث بردن را براى مسلمان ايجاب مى كند و باطل نمى تواند حكم حق و مقتضاى آن را از بين ببرد.

امّا فقهاى عامّه خلاف اين نظر را دارند و دليل آنان نيز [به ادّعاى آنها] سيرۀ قولى و عملى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) است، چه اين كه در صحيح مسلم و صحيح بخارى روايت شده كه فرمود: «كافر از مسلمان ارث نمى برد و مسلمان هم از كافر ارث نمى برد». در عمل نيز چنين چيزى در سيره ثابت شده است، چه اين كه پس از وفات ابو طالب(1) جعفر، على (ع)، ام هانى و ديگر وارثان مسلمان او از وى ارث نبردند و بر خلاف آن، عقيل كه هنوز مسلمان نشده بود ارث او را در اختيار گرفت، آن سان كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در جريان فتح مكّه فرمود: «عقيل براى ما خانه اى باقى نگذاشته است».

كوتاه سخن دربارۀ معاذ آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) معاذ را به عنوان يك رزمنده، يك معلّم، مأمور گردآورى زكات، جزيه و به عنوان يك قاضى در حلّ مشكلات و اختلافات به يمن اعزام كرد و او يك هدايتگر هدايت يافته بود، آن سان كه ابن كثير در مورد او مى گويد:

«معاذ بن جبل در يمن يك قاضى از طرف پيامبر، يك داور در جنگها و اختلافات و يك كارگزار مورد تأييد بود كه زكاتها را به او پرداخت مى كردند»(2).

ص: 557


1- - البتّه چنين استدلالى به اين مسأله مبتنى بر پذيرش اين پندار باطل است كه ابو طالب مسلمان نبود و كافر بود و اين در حالى است كه ادّعاى كفر ابو طالب - آن سان كه بيان كرده ايم - ادّعايى نادرست است و حتّى خود مؤلّف هنگامى كه از ابو طالب بحث كرده على رغم ترديد در مورد اسلام آشكارا و مشرك نبودن او را مسلّم دانسته است. - م.
2- - البداية و النهاية، ج 5، ص 103.

ما در آغاز همين بحث اظهاراتى را كه دربارۀ همراهى ابو موسى عبد اللّه بن قيس اشعرى آمده بود ذكر كرديم تا خوانندۀ گرامى بداند كه پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) گروههايى را از جانب خود به مناطق دوردست مى فرستاد تا گاه نقش گروه گشت و تجسّس و گاه نقش گروه تبليغى را ايفا كنند، هر چند كه در حالت اخير هم هنوز ويژگى رزمى بودن آنها محفوظ بود.

بنابراين دعوت اسلامى يا رساندن و تبليغ رسالت محمّدى (صلی الله علیه و آله) اصل و اساس كار و هدف هر تلاشى بود و در اين ميان اگر مانعى سدّ راه اين دعوت نبود به همان بسنده مى شد و امّا اگر موانعى از سوى سران و شاهان و اميران در مقابل آن قد بر مى افراشت اين سپاه ايمان بود كه اين موانع و سدها را از سر راه برمى داشت تا مردم بتوانند بدون هيچ مانعى از دعوت محمّدى كه همان دعوت حقّ و دعوت خداست استقبال كنند.

به همين دليل هر يك از گروههاى اعزامى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را كه به هدف تبليغ بود با نيرويى رزمى نيز همراه مى ساخت، چرا كه آن گروهها ناگزير بودند دشتها و بيابانها را پشت سر بگذارند و اين در حالى بود كه امنيّت چندانى در آن مناطق فراهم نبود و علاوه بر اين پيش از آن چنين پيشامد كرده بود كه گروهى از مشركان به قصد نيرنگ با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به حضور ايشان رسيده و اظهار داشته بودند كه در خاندان آنان كسانى خواهان اسلام و آشنايى با آن هستند و آن حضرت نيز بر اساس همين تقاضا گروهى از معلّمان مسلمان و قاريان قرآن را به سوى آنان اعزام داشته بود، ولى همان مشركان آنان را در طول راه به اسارت درآورده و در مكّه به فروش رسانده بودند و در ماجرايى ديگر نيز همين شيوه تكرار شد و مسلمانان را كشته بودند. بنابراين هشيارى و مراقبت چنين ايجاب مى كرد كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به فرستادن معلّمان و قاريان قرآن بتنهايى بسنده نكند و بلكه با هر گروهى از اين بندگان مخلص خداوند گروهى رزمى را نيز به منظور پشتيبانى و حمايت از آنان همراه سازد.

ص: 558

اعزام على (ع) به يمن

اشاره

740 - همان سان كه گفتيم يمن داراى استانها و مناطق مختلفى بود و به همين سبب پيامبر (صلی الله علیه و آله) معاذ بن جبل را به استانى و ابو موسى عبد الله بن قيس اشعرى را به استانى ديگر كه همجوار آن استان بود اعزام كرد و از آنان خواست با يكديگر هماهنگى و همكارى داشته باشند و اختلاف نورزند و آنان نيز بر اساس همين فرمان در ارتباط دائم با يكديگر بودند.

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) همچنين على بن ابى طالب (ع) و پيش از او خالد بن وليد را كه رزمندگانى نامى بودند بدان سامان روانه ساخته و البتّه به آنان فرمان داد جز در صورت دعوت آنان به اسلام و امتناع آنها از پذيرش اين دعوت و نيز از پذيرش پيمان صلح با آنها وارد نبرد نشوند.

اكنون مناسب است متن فرمان و توصيه هاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به على (ع) را، آنچنان كه سرخسى در شرح الجامع الكبير يا السير الكبير شيبانى آورده و داراى شباهت فراوانى به توصيه هاى آن حضرت به معاذ بن جبل است بياوريم.

متن توصيه هاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از اين قرار است:

«وقتى در سرزمين آنان رحل اقامت افكندى با آنان جنگ مكن مگر آن كه عليه تو جنگ كنند و اگر عليه تو جنگ كردند بازهم با آنان مجنگ مگر آن كه كسى را از شما بكشند و اگر كسى از شما را كشتند بازهم با آنان جنگ مكن مگر آن كه كشته را به آنان نشان دهى و بگويى: «آيا مى توانيد گواهى دهيد كه خدايى جز اللّه نيست؟»، چه اين كه اگر خداوند يك نفر را به دست تو هدايت كند اين براى تو بهتر از همه آن چيزهايى است كه خورشيد بر آنها طلوع و غروب مى كند»(1).

على (ع) پس از رسيدن به يمن به جنگ با مردم آن سامان نپرداخت، چه او با موقعيّتى رودرروى نشد كه لازم باشد آنچه را رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرموده بود دربارۀ

ص: 559


1- - ر. ك. سرخسى، محمّد بن احمد، شرح الجامع الكبير، ج 1، ص 234.

آنان انجام دهد و آنها را به اسلام فرا خواند زيرا قبل از او خالد بن وليد كه از سوى آن حضرت به همين منطقه اعزام شده بود پس از دعوت آن مردم به اسلام با اعلام مسلمانى آنان مواجه شده و پس از آن غنايمى از آنان به دست آورده بود ولى از آنجا كه اين غنايم هنوز تخميس نشده و خمس آن برداشته نشده بود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) على (ع) را به اين منطقه اعزام كرد تا - آنچنان كه از روايات متناقض و مختلفى كه در اين باره رسيده بر مى آيد - اين غنايم را تخميس و يا تقسيم كند.

در همين باره بخارى به سند خويش از ابو بريده روايت كرده است كه «پيامبر (صلی الله علیه و آله) على (ع) را به سوى خالد بن وليد فرستاد تا غنايم را از او ستانده و خود در اختيار گيرد».

البتّه از سياق رخدادهاى تاريخى چنين به نظر مى رسد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آن دليل آن حضرت را به سوى خالد فرستاد تا خمس غنايم را كه سهم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و نزديكان او و يتيمان و بينوايان است از خالد بگيرد.

گفتنى است كه تنها مأموريّت خالد بن وليد در اين جريان جمع آورى غنيمت و خراج نبود، بلكه وى همچنين وظيفه داشت مردم را به اسلام دعوت كند، اسلام را به آنان بياموزد و امامت نماز آنان را بر عهده بگيرد، آن سان كه در روايت بيهقى به نقل از براء بن عازب چنين آمده است:

«من در ميان كسانى بودم كه به همراه خالد بن وليد به سوى يمن روانه شديم. ما در آنجا شش ماه توقّف كرديم و در اين مدّت خالد آنان را به اسلام فرا مى خواند ولى آنان به او پاسخ مثبت ندادند.

پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) على (ع) را اعزام كرد و به او فرمان داد خالد بن وليد برگردد و هر كس از همراهان او كه مى خواهد بماند و به مأموريّت ادامه دهد.

من از كسانى بودم كه با على (ع) مانده بودند. هنگامى كه ما به مردم آن سرزمين نزديك شديم همگى به استقبال ما بيرون آمدند. سپس على (ع) پيشاپيش ما قرار گرفت و همه در يك صف پشت سر او ايستاديم و آنگاه او جلوتر رفت و نامۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را براى آنان قرائت كرد. پس از آن همۀ افراد قبيلۀ همدان

ص: 560

اسلام آوردند.

على (ع) در پى اين ماجرا براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نامه نوشت و خبر اسلام آوردن آن خاندان را به آن حضرت داد و چون رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در مدينه اين نامه را خواند به سجده درآمد و پس از آن سر برداشت و فرمود: «سلام بر همدان، سلام بر همدان»(1).

به نظر مى رسد خالد بن وليد بمحض دريافت فرمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مدينه بازنگشت، بلكه مدّتى در همان سرزمين باقى ماند.

741 - [در اينجا مسأله اى وجود دارد كه از سوى خالد بن وليد عليه على (ع) برانگيخته شده است]. البتّه ما نمى خواهيم بگوييم خالد از على (ع) دل آزردگى و كينه اى در دل داشت، امّا حقيقتى كه رخدادهاى به وقوع پيوسته در زندگى على (ع) و مسائلى كه پيرامون زندگى اوست از آن حكايت دارد اين است كه على (ع) در برخى از مجامع عربى چندان محبوبيّتى نداشت، بويژه در ميان افراد وابسته به خاندانها و گروههايى كه در بدر و احد و خندق و حنين عليه پيامبر جنگيده بودند، چه آنها در اين نبردها طعم تلخ شمشير على را چشيده و دريافته بودند كه شمشير او به سان شمشير عمويش حمزه چگونه بر گردن مشركان مى نشست. آنها همچنين پس از آن كه توانسته بودند حمزه را در جنگ احد به شهادت برسانند همه كينه هاى خود را تنها متوجّه على (ع) كرده بودند.

مسأله اى كه در سطور قبل بدان اشاره كرديم اين بود كه على (ع) كه براى دريافت خمس غنايم - يعنى سهميّۀ خاصّ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) - از جانب آن حضرت آمده بود - كنيزكى زيبا را كه در ميان بردگان بود و جزء خمس قرار مى گرفت از آن خود كرد و به استناد ملك يمين با او همبستر شد.

اين مسأله جنجالى تبليغاتى را در پى داشت و چنان كه به نظر مى رسد خالد بن وليد در اين ماجرا به برخى از افراد خود دستور داد اين جريان را به عرض رسول

ص: 561


1- - البداية و النهاية، ج 5، ص 105. - م.

خدا (صلی الله علیه و آله) برسانند تا در نتيجه على (ع) مورد ملامت و سرزنش ايشان قرار گيرد.

اكنون به ادامۀ اين ماجرا از زبان ابو بريده توجّه مى كنيم:

احمد بن حنبل روايت كرده است كه ابو بريده گفت: من چنان با على (ع) دشمنى مى ورزيدم كه با هيچ كس چنان دشمنى نداشتم و مردى(1) از قريش را دوست داشتم كه تنها علّت دوستى من با او دشمنى و كينه او با على (ع) بود. آن مرد يك بار در رأس گروهى از سواران به مأموريّت اعزام شد و من نيز به همراه او رفتم. تنها علّت اين همراهى نيز دشمنى آن مرد با على (ع) بود. در همين ماجرا غنايم و اسيرانى به چنگ آورديم و آن مرد براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نوشت كه «كسى را روانه كن تا خمس غنايم را جدا كند».

در پى اين خواسته پيامبر (صلی الله علیه و آله) على (ع) را بدين منظور روانه كرد. در اين ميان در جمع اسيران دختركى زيباروى از بهترين اسيران بود.

على (ع) غنايم و اسيران را تقسيم و تخميس كرد. پس از آن [روزى] در حالى او را ديديم كه موهاى سرش مرطوب است. پس گفتيم: «اى ابو الحسن، اين چيست؟» گفت: «آيا آن دختركى را كه در ميان اسيران بود نديديد؟ من اسيران را تقسيم كردم و خمس آن را جدا ساختم و اين دختر نيز جزء خمس و پس از آن سهم اهل بيت و سهميّۀ خاندان على شد و من پس از آن با او همبستر شدم».

در پى اين رخداد آن مرد [خالد] در اين باره به پيامبر خدا (صلی الله علیه و آله) نامه نوشت. در اين هنگام من به او گفتم: «مرا به همراه نامه بفرست». او نيز مرا همراه نامه فرستاد تا آن را گواهى كنم. من [به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) رفته،] به خواندن نامه پرداختم و قسمت به قسمت آن را تأييد كردم و گفتم: «راست مى گويد ». پس از آن پيامبر (صلی الله علیه و آله) دستى را كه نامه را با آن گرفته بودم گرفت و فرمود: «آيا على را دشمن مى دارى؟» گفتم: «آرى». فرمود: «او را دشمن مدار و اگر او را دوست مى داشته اى بر دوستى خويش با او بيفزاى كه سوگند به آن كه جان محمّد در دست اوست، سهم خاندان على (ع) در خمس بيشتر از آن دخترك است».

ص: 562


1- - اين مرد چنان كه از سياق كلام بر مى آيد خالد بن وليد است.

پس از اين جريان و پس از اين فرمودۀ پيامبر (صلی الله علیه و آله) هيچ كس براى من دوست داشتنى تر از على (ع) نبود»(1)

اين روايت نشان مى دهد كه همۀ اعمال على (ع) و احيانا كوچكترين اشتباه او از ديد ديگران، مورد توجّه قرار مى گرفت و روى آن انگشت گذاشته مى شد هر چند او هرگز كار حرامى را مرتكب نشده و در اثبات اين مدّعا همين كافى است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از اطّلاع از آن نه تنها آن را مردود ندانست، بلكه به تأييد آن حضرت نيز پرداخت.

اين روايت، همچنين، نشان دهندۀ ميزان دشمنى آن مرد مورد اشاره با على (ع) و نيز حاكى از آن است كه او چگونه در پى بى آن بود تا على (ع) را به عنوان يك فرد مشكوك و مورد اتّهام در محضر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) جلوه دهد.

بنابراين براى على (ع) راه [كار و پيشرفت در چنين جامعه اى] باز و هموار نبود، چرا كه آنجا كه كينه و بغض و دشمنى وجود دارد راه ناهموار و رسيدن به چيزى كه جز حقّ روشن و آشكار نيست مشكل مى شود و از همين جاست كه به عقيدۀ نگارنده اگر تأييد پيامبر (صلی الله علیه و آله) از اين كار على (ع) نبود مى توانستيم آن را مورد نقد قرار دهيم [كه چرا در موقعيّتى كه چنان جوّى عليه او وجود داشته به چنين كارى كه گناه نيز نبوده دست زده است].

در اين ميان نكتۀ قابل توجّه آن است كه به رغم ناهموارى راه براى على (ع)، او در آنچه آن را حق مى دانست سخت پايبندى نشان مى داد و هرگز تسليم تسليم پذير نبوده و بلكه آن را با قاطعيّت تمام به مورد اجرا مى گذاشت، بى آن كه در اين ميان هيچ نرمش يا كوتاهيى از خود نشان دهد.

يكى از نمونه هاى اين سختگيرى و پايبندى به حق برخوردى است كه او در مورد استفادۀ نابجاى برخى از سپاهيان از شتران غنيمتى به عمل آورد و اكنون نگاهى بدان مى افكنيم:

ص: 563


1- البداية و النهاية. ج 5. ص 104.

بيهقى به نقل از ابو سعيد خدامى روايت مى كند كه گفت: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) على بن ابى طالب (ع) را به يمن اعزام كرد و من نيز در ميان كسانى بودم كه با او همراه شده بودند.

زمانى كه شتران به عنوان زكات از آن مردم گرفت از او خواستيم قدرى شتران خود را استراحت دهد و بر آن شتران سوار شويم، چرا كه در شتران خود آثار ضعف و درماندگى مى ديديم، امّا او از پذيرش اين خواسته سرباز زد و فرمود: «در اين شتران براى شما سهمى همانند سهم ديگر مسلمانان است»(1).

در اين ماجرا شاهد آنيم كه على (ع) حاضر نشد اجازه دهد مسلمانان از اين غنايم [يا زكات] قبل از تقسيم آن استفاده كنند البتّه اين مسأله را بايد از مسأله استفادۀ آن حضرت از كنيزكى كه در شمار اسيران بود جدا دانست، زيرا در آن جريان على (ع) حق چنان استفاده اى را داشت، زيرا براى تحويل گرفتن سهم خمسى از غنايم از جانب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمده بود و اين خمس چيزى بود كه در اختيار پيامبر (صلی الله علیه و آله) و بستگان او قرار مى گرفت و بدين ترتيب على (ع) با در اختيار گرفتن آن كنيزك در واقع سهم خود را كه پس از تقسيم به او رسيده بود مورد استفاده قرار داد در حالى كه آنان قصد استفاده از غنايم تقسيم ناشده اى داشتند كه معلوم نبود سهم آنان و يا سهم كسى ديگر خواهد بود.

نمونه اى ديگر از اين عدالت و سختگيرى ماجرايى است كه در ادامۀ همين روايت از ابو سعيد خدرى نقل شده كه گفت:

«على (ع) پس از فراغت يافتن از كار غنايم قصد بازگشت از يمن كرد و مردى را به عنوان جانشين خود بر ما گماشت و بسرعت راه مكّه را در پيش گرفته، خود را به حجّ رساند و با به پايان بردن حجّ ديگر بار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به او فرمان داد كه «به سوى اصحاب خود برگرد و به آنان بپيوند».

در اين ميان در ايّام غيبت على (ع) ما از جانشين او خواستيم آنچه را على (ع) براى ما برآورده نساخته بود برآورده سازد [و اجازه دهد از شتران استفاده

ص: 564


1- - همان، ص 105.

كنيم]. او نيز اين كار را انجام داد و چون على (ع) از حج بازگشت و آثار سوار شدن بر شتران غنيمت را در آنها ديد و دريافت كه اين شتران مورد استفاده قرار گرفته اند، به سراغ آن كه او را به جانشينى خود گذاشته بود رفت و او را مورد سرزنش و ملامت قرار داد.

در اين هنگام من با خود گفتم: «اگر به مدينه برگردم اين ماجرا را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خواهم گفت و او را از اين سختگيرى و تضييقى كه ديده ايم آگاه خواهم ساخت».

امّا زمانى كه به مدينه رفتم و به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيدم هنوز در ميانۀ سخن خويش بودم كه آن حضرت دست خود را بر روى زانوى من زد و فرمود: «اى سعد بن مالك و اى فرزند شهيد، دربارۀ على (ع) كمتر از اين سخنان بگوى كه به خداوند سوگند من مى دانم او كار نيكى را به هدف نيكى انجام داده است»(1).

يكى ديگر از اين نمونه ها كه آن نيز در جريان همين سريّه صورت پذيرفته آن است كه آن حضرت زمانى كه براى همراهى با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در حجّ به مكّه شتافت و آن مرد مسامحه كار را به جانشينى خود بر آنان گماشت، آن مرد آنچه را على (ع) از سپاهيان بازداشته بود در اختيارشان قرار داد و به هر يك لباسى فاخر [از محلّ غنايم تقسيم نشده] پوشاند. چون على (ع) از حج بازگشت و به ميان آنان آمد مشاهده كرد كه آنان لباسهايى فاخر به تن كرده اند. او با مشاهدۀ اين وضعيّت از آنان پرسيد: «اين چيست؟» گفتند: «فلانى به ما پوشانده است». در اين هنگام على (ع) آن مرد را كه به جانشينى گذاشته بود به حضور خواست و به او فرمود: «چه چيز باعث شده است پيش از آن كه به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برسى چنين كارى را انجام دهى؟»

همين كار باعث شد آن گروه دلگير شدند و در اين باره به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شكايت بردند.

ص: 565


1- - همان، ص 105-106.

در حقيقت موضع على (ع) در اين ماجراها در برابر آنچه اتّفاق افتاده بود موضعى بسيار درست و سالم بود، چرا كه اموالى را كه آنان مورد استفاده قرار داده بودند همه از جزيه هاى مقرّر بر مردمان يمن بود و هيچ كس حق نداشت قبل از اعلام در اختيار گرفتن آنها در دست مسلمانان و قبل از آن كه آن حضرت خود دست به كار تقسيم اين اموال شود آنها را مورد تقسيم و يا مورد تصرّف قرار دهد.

بدين سان اعتراض و گلايه از على (ع) ميان حاجيان زياد شد(1) و دربارۀ او فراوان سخن مى گفتند و البتّه همه آنان كه چيزى مى گفتند نيز مغرضانى بودند كه در پى حق نبودند و در مقابل آن على (ع) در همه كارهايى كه انجام داده و مورد انتقاد ديگران قرار داشت صاحب حق بود، امّا در اين ميان اين كينه - بويژه عليه مردى كه در جنگهاى اسلامى عليه مشركان نقشى فراوان داشته - بود كه عامل اصلى همۀ

ص: 566


1- - البتّه براى ما روشن نشده است چگونه در حالى كه برخوردهايى كه از آن سخن به ميان آمد در يمن و در مقابل سپاهيان مسلمان كه در آن سرزمين به سر مى برده اند و در حج حضور نداشته اند صورت پذيرفته است چگونه مؤلّف اين گونه نتيجه گيرى كرده كه در اثر اين برخوردها گلايه و اعتراض عليه على (ع) در ميان حجّاج زياد شده بود. هر چند مقدّمات و زمينه چينيهاى سخن مؤلّف مقدّمات درستى است و پرتوى از عدالت على را نشان مى دهد. امّا چنين نتيجه گيريى غلط بوده و تنها دليلى كه ما براى آن يافته ايم اين است كه آقاى مؤلّف قصد دارد همسو با ابن كثير زمينه ها و شرايطى را تصوير كند كه بر آن اساس بتواند به تفسيرى نادرست از حديث غدير كه در جريان حجّة الوداع و پس از اين رخدادها از زبان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) صادر شده ارائه دهد و بگويد حديث ولايت در غدير خم تنها مفادّ آن تكذيب شايعات موجود عليه على (ع) و رفع اتّهامات و بدبينيها و شكستن جوّى است كه عليه او وجود داشته است و نه هيچ چيز ديگر. اين در حالى است كه كار مؤلّف در اينجا يعنى تصوير يك جوّ در ميان حجّاج به علّت سه برخورد على (ع) در يمن - با آن همه فاصله ميان اين دو منطقه - بيش از هر چيز به يك شعبده بازى شبيه است. در جريان ماجراهاى حجّة الوداع به قدر لازم به كليّات تصوير درست حديث غدير اشاره خواهيم كرد - م.

اين موضعگيريها را تشكيل مى داد.

ابن كثير در البداية و النهاية در اين باره چنين مى گويد:

«خلاصه آن كه چون به سبب جلوگيرى على (ع) از به كار گرفتن شتران زكات از سوى سپاهيان و بازپس گرفتن جامه هاى غنيمتى كه جانشين او به آنان داده بود بگومگو دربارۀ على (ع) زياد شد - و البتّه او در آنچه انجام داد معذور بود - ولى به علّت همين فراوان شدن و آشكار شدن سخن عليه على (ع) در ميان حجاج، هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در راه بازگشت از همين حج [يعنى حجّة الوداع] بود و پس از به پايان بردن مناسك حج راه مدينه را در پيش داشت و زمانى كه به غدير خم رسيد در ميان مردم به ايراد خطبه پرداخت و ساحت على (ع) را از آنچه گفته بودند پيراسته دانست، منزلت او را بالا برد و ديگران را به فضل او توجّه داد تا آنچه را نسبت به او در دلهاى بسيارى از مردم جاى گرفته بود از ميان ببرد. البتّه خداوند خود به علّت آن كار آگاهتر است»(1).

در اينجا نگارنده لازم مى داند سه نكته را دربارۀ آنچه در اين روايت آمده و كلاّ دربارۀ اين جريان اظهار دارد:

الف: ما گمان نمى كنيم اين گفتۀ ابن كثير كه «و البتّه او در آنچه انجام داده معذور بود» سخنى درست و بجا باشد و درست تر و شايسته تر آن است كه بگوييم «او در كار محقّ بود»، زيرا تفاوت است ميان اين كه كسى معذور باشد يا محقّق بوده و در كارى كه انجام داده حق با او باشد، زيرا روشن است كه معذور كسى است كه خلافى انجام داده ولى براى آن كار خطا يا خلاف عذرى دارد و محقّ كسى است كه اصلا اشتباهى را مرتكب نشده و اين در حالى است كه على (ع) در اين ماجرا بر حق بود و آن را هر چند سخت باشد به اجرا درمى آورد.

ب: سخنى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مورد على (ع) در غدير خم فرمود با اين جمله پايان مى يافت كه «پروردگارا به ولايت خويش گير آن را كه او را به ولايت

ص: 567


1- - البداية و النهاية، ج 5، ص 106.

گرفته و دشمن بدار آن را كه او را دشمن داشته است»(1)

ج: همه آن بگومگويى كه عليه على (ع) وجود داشت آثارى از دشمنى ديگران با على (ع) بود، دشمنى كسانى چون ابو بريده و يا مردى كه او به وى اشاره مى كند. همان خالد بن وليد كه از اعزام على (ع) از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به منطقۀ مأموريّت او [و عزل وى] قبل از بازگشت على (ع) برگشت و براى گسترش جوّ انتقاد و اعتراض عليه على (ع) تلاش كرد. آنچه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در غدير خم فرمود اشاره دارد كه ترويج كنندگان اين سخنان ناروا همه از دشمنان على (ع) اند آن گونه كه ابو بريده نيز در آغاز با آن حضرت دشمنى داشت امّا خداوند او را هدايت كرد.

آرى، على (ع) شايستۀ آن بود كه مردم همه در فضلى كه او داشت به رقابت او بپردازند، زيرا كه در همين ماجرا ديديم چگونه آن مرد [خالد] شش ماه در يمن توقّف كرد و به دعوت مردم پرداخت ولى كسى به دعوت او پاسخ مثبت نگفت، امّا بمحض آن كه همين مردم با على (ع) روبرو شدند دعوت حق را لبّيك گفتند.

افزون بر اين على (ع) دانشمندى گرانقدر، دلاورى جنگاور و قهرمانى در بدر و احد و همو بود كه در آن نبرد پرچم سپاه اسلام را به دست گرفت و آن را بر فراز كوه برد و مشركان با ديدن اين صحنه دريافتند كه راهى جز فرار ندارند و به همين سبب نيز پس از آن كه آسيبهايى را به سپاه اسلام وارد آورده بودند با حالتى شبيه فرار راه مكّه در پيش گرفتند.

در حقيقت بايد گفت على (ع) در دو مورد طعمۀ كينۀ كينه توزان و دشمنان خويش قرار گرفت:

الف: در همين گروه از اصحاب خود كه البتّه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را از آنچه

ص: 568


1- - البتّه اين فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همان سان كه پايانى داشته و مؤلّف به آن اشاره كرده آغازى نيز داشته كه از ياد رفته است و در جاى خود اگر بازهم به فراموشى سپرده شده باشد مورد تذكر قرار خواهد گرفت - م.

گفته بودند تبرئه كرد و تدبير مكّاران عليه او را باطل ساخت و شعله هاى خشم كسانى را كه عليه او خشمگين شده بودند فرو نشاند.

ب: در دوران خلافت خود و شورش ياغيان عليه او و به حركت درآمدن كينه هاى نهفته، با اين تفاوت كه در اين بار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) زنده نبود تا ديگر بار در غدير خم به ايراد خطبه بپردازد و بگويد: «پروردگارا به ولايت خويش گير آن را كه او را به ولايت گرفته است و دشمن بدار آن را كه او را دشمن داشته است».

گماشتن على (ع) به قضاوت يمن

741 - بنا بر عادات و رسوم عرب كسى عهده دار قضاوت مى شد كه سنّش از ديگران بيشتر و تجربه و نيز شناخت او از آداب و عادات قبايل فزونتر باشد. و بدين ترتيب كسانى چون اكثم صيفى كه حدود نود سال از عمر او مى گذشت عهده دار مى شد. علّت اين امر آن بود كه قضاوت نيازمند تجربۀ فراوان و تأثير فراوان قاضى است تا زمينه هاى تجربى بيشترى براى حكم او فراهم باشد و طرفين مخاصمات با اعتماد قلبى به حكم و داورى او سر تسليم فرود آورند و از چنان اعتبارى و احترامى در ميان خاندان خود برخوردار باشد كه گفتۀ او را سخن مطاع بدانند و به عدالت او ايمان داشته باشند.

به همين دليل هنگامى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) مسئوليّت قضاوت را به استثناى بخشى كه در حوزۀ مأموريّت معاذ بن جبل و ابو موسى اشعرى قرار داشت - به على (ع) سپرد آن حضرت كه حدود سى و سه يا سى و چهار سال از عمر او مى گذشت سنّ خود را كم دانست و به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) عرضه داشت كه او از عمر كمى برخوردار است.

ابن ماجد و نيز احمد بن حنبل از على (ع) روايت كرده اند كه فرمود: زمانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مأموريّت يمن را به من سپرد گفتم: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مرا به ميان مردمى كه كهنسالتر از منند مى فرستى با آن كه من هنوز تازه سالم و به

ص: 569

قضاوت بصيرت كامل ندارم». آن حضرت در پاسخ دست خود را روى سينه ام گذاشت و فرمود: «پروردگارا زبان او را استوار دار و قلب او را هدايت بخش. اى على، اگر دو طرف دعوايى نزد تو آمدند ميان آنان قضاوت مكن تا زمانى كه همان سان كه از اوّلين طرف شنيده اى به سخنان طرف ديگر نيز گوش فرا دهى كه اگر چنين كنى حق براى تو روشن خواهد شد». پس از اين دعاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود كه هيچ داورى و قضاوتى بر على (ع) مشكل نيفتاد.

اين دعاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مورد على (ع) برآورده شد و به تحقّق پيوست، چه اين كه خداوند آن سان زبان او را استوار داشت كه سخنورترين و شيرين سخن ترين مردم پس از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شد. او همچنين [در تمام دوران حيات خود هدايتگرى] هدايت يافته بود كه نه از حق و اجراى آن كوتاه آمد و نه به باطل گرويد و از آن پشتيبانى كرد. افزون بر اين خداوند در قضاوت نيز او را از هدايت خاص خويش برخوردار ساخت تا آنجا كه - بنا بر روايت - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «آگاهترين شما به قضاوت على (ع) است» و يا تا آنجا كه هرگاه براى عمر مشكلى پيشامد مى كرد و در داورى كردن در مسأله اى در مى ماند مى گفت: «آيا مسأله اى هست كه ابو الحسن قادر به حل آن نباشد؟»

رواياتى حاكى از قضاوتهاى على (ع) رسيده كه همه نشان از بصيرت سرشار و عقل شكوفاى او دارد كه از پرتو هدايت محمّدى (صلی الله علیه و آله) نور گرفته است، زيرا او در كودكى شير اين هدايت را نوشيد و با همان تربيت يافت و از بزرگترين چشمۀ هدايت و معرفت سيراب شد.

مسائلى مورد قضاوت على (ع) ذكر شده كه در همۀ آنها خداوند او را به حقيقت رهنمون شده و همه حاكى از آن است كه او در تمامى مسائل - بويژه آنچه به نسب مربوط مى شود - در پى رسيدن به حقيقت بوده و اجازه نمى داده است هيچ فرزند حلال زاده اى بدون پدر بماند.

از اين جمله است كه يك بار دو مرد مدّعى فرزندى شده بودند و هيچ كدام

ص: 570

نيز دليلى براى اثبات ادّعاى خود نداشتند. در چنين شرايطى انتظار مى رفت كه هر دو ادّعا ساقط شود و در نتيجه اين فرزند به هيچ يك از آن دو انتساب نيابد. امّا على (ع) زمانى كه وضعيّت را چنين داد راهى جز آن نيافت كه از قرعه استفاده كند.

او به همين سبب قرعه زد و فرزند مورد نزاع را در اختيار كسى كه قرعه به نام او اصابت كرده بود قرار داد و در مقابل او را به پرداخت ديۀ آن فرزند به طرف ديگر نزاع موظّف ساخت.

اين ماجرا را احمد بن حنبل از على (ع) روايت كرده و اين رأى رأى منحصر به فرد على (ع) است.

همچنين نمونه اى ديگر از قضاوت على (ع) در حل مسأله اى پيچيده روايت شده كه وى در رسيدگى به آن به صدور حكمى رسيده كه هنوز مورد اعجاب آگاهان امور قضاوت قرار دارد. احمد بن حنبل روايت كرده است كه قومى مورد تهاجم شيرى قرار داشتند. آنان گودالى به عنوان تله حفر كردند تا شير در آن بيفتد. [زمانى كه شير در آن گودال افتاد] مردم به اطراف آن گودال شتافتند و در آنجا جمع شدند.

در اين ميان كه مردم يكديگر را هل مى دادند مردى از آنان به درون گودال افتاد. او به ديگرى چنگ زد و آن شخص نيز به سوّمى و او هم به فرد چهارمى چنگ زد و همه در درون گودال جاى گرفتند و شير همه آنها را مورد حمله قرار داد و مجروح ساخت و همه مردند. پس از اين ماجرا اولياء مقتولين روياروى يكديگر قرار گرفتند و در صدد جنگ عليه هم برآمدند. امّا امام هدايت پس از پيامبر (صلی الله علیه و آله) به آنان فرمود: «آيا قصد جنگ و كشتن يكديگر داريد در حالى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) زنده است؟ اكنون من در ميان شما قضاوت و داورى مى كنم و اگر اين داورى را پذيرفتيد كه همان حكم نهايى خواهد بود و مسأله فيصله خواهد يافت و اگر نپذيرفتيد شما را از تعرّض به يكديگر بازمى دارم تا زمانى كه به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برسيد و او خود دربارۀ شما حكم و در كارتان قضاوت كند و هر كه پس از آن قصد تجاوز داشته باشد براى او حقّى نخواهد بود».

ص: 571

بدين ترتيب على (ع) قضاوت در اين مسأله را بر عهده گرفت. در اين قضاوت دو مبنا مورد عمل قرار داده شد:

الف: اين كه «در اسلام هيچ خونى مردود داشته نمى شود» كه البتّه روايتى با همين عبارت از آن حضرت نقل شده است.

ب: اين كه «آسيب وارد آمده از ناحيۀ چهارپايان هدر است» يعنى آن كه جنايتى كه به وسيلۀ حيوان به فردى وارد شود سبب غرامت نيست مگر آن كه صاحب آن تسبيب در قتل داشته باشد و به همين دليل نيز كلّ غرامت يا بخشى از آن از او گرفته شود.

در اين ماجرا ما شاهد آن هستيم كه اوّلين فردى كه سقوط كرده در قتل سه نفر پس از خود و دوّمى در قتل دو نفر بعد از خود و سوّمى در قتل يك نفر پس از خود سببيت داشته و هر يك از آنها فرد يا افراد پس از خود را به وضعى كشانده اند كه شير بر آنها غلبه يافته و آنها را كشته است.

اكنون در اين مورد از يك سو بنا بر قاعدۀ اوّليّه در باب ديات براى هر يك از اين افراد يك ديه كامل لازم بود كه پرداخت شود. امّا از آنجا كه هر يك از اين افراد به استثناى فرد چهارم - در قتل ديگرى تسبيب داشته اند به همان مقدار دخالت در قتل ديگرى از ديۀ خود آنها كاسته مى شود. بدين ترتيب از آنجا كه نفر اوّل در قتل سه نفر پس از خود سببيت داشته به ازاى هر كدام از آنها يك چهارم و در مجموع سه چهارم از ديۀ او كسر مى شود و وى تنها يك چهارم از ديه خود را طلبكار مى باشد.

در مورد نفر دوم نيز از آنجا كه در قتل دو نفر ديگر دخالت بنحو سبب داشته، به ازاى هر نفر يك سوم و در مجموع دو سوّم از ديۀ او كسر مى شود و وى تنها يك سوّم ديه استحقاق مى يابد. نفر سوّم هم از آنجا كه در قتل يك نفر دخالت و نقش داشته تنها نصف ديه مى گيرد و نصف ديگر آن در مقابل آن فرد كسر مى شود و بالاخره در مورد چهارمين نفر از آنجا كه وى در قتل كسى ديگر دخالتى نداشته، يك ديه كامل را استحقاق مى يابد.

ص: 572

اكنون اگر مجموع اين ديه ها را [كه از افراد مقصر گرفته مى شود و به اولياء مقتولين به ترتيب فوق الذكر مى رسد حساب كنيم حاصل آن دو ديۀ كامل و يك ششم ديه مى شود(1) كه يك ديۀ كامل به فرد چهارمى، نصف ديه به سومى، ثلث ديه به دوّمى و ربع ديه به مقتول اوّل تعلّق مى گيرد و به ورثۀ آنان سپرده مى شود.

البتّه اين ديه ها از كسانى گرفته مى شود كه آن گودال را حفر كرده بودند چرا كه آنها مسبّبان اوّليّه و ابتدايى بودند و سببيّت ديگران [يعنى مقتولين اوّل و دوّم و سوّم] در قتل فرد پس از خود يك سببيّت نسبى در دايرۀ سببيّت اوّليّه همان كسانى بود كه گودال را حفر كرده بودند.

اين مفهوم معناى فرمودۀ على (ع) است كه در داورى در مورد اين ماجرا فرمود: «از قبايل كسانى كه گودال را كنده اند يك ربع ديه، يك ثلث ديه، يك نصف ديه و يك ديۀ كامل بگيريد».

ما در چنين ماجرايى پيچيده و متداخل كه اسباب مختلفى هر كدام به مقدارى متفاوت با يكديگر دخالت و نقش داشته قضاوتى عادلانه تر از اين نمى يابيم. امّا با اين وجود اولياى مقتولين اين حكم را نپسنديده و نپذيرفتند و هر كدام براى مقتول خود خواهان يك ديۀ كامل بودند. آنها به حضور رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) كه در حجّة الوداع به سر مى برد رفتند و زمانى كه آن حضرت در كنار مقام ابراهيم بود به حضور رسيدند و ماجرا را براى ايشان بازگو كردند. پس از بازگو شدن ماجرا آن حضرت فرمود: «من براى شما داورى مى كنم». امّا يكى از حاضران گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين باره على (ع) براى ما حكم كرده است». آنگاه داورى على (ع) را براى آن حضرت گفتند و آن حضرت نيز همان حكم را تأييد فرمود.

ص: 573


1- - البتّه مجموع ديه هاى موجود در اينجا رقمى جز آنچه مؤلّف گفته است در مى آيد زيرا حاصل جمع 1 + 1/4 + 1/3 + 1/2 مساوى 12/25 است كه در صورت خلاصه كردن 2 واحد كامل و 12/1 خواهد شد. - م.

آرى، اين سيمايى از على (ع) است كه چگونه در يمن دعوتگرى به اسلام بود كه دعوت او با پاسخ مثبت روبرو شد و مردم همه تحت تأثير تقواى فراوان او و تابش نور ايمان در قلب نورانى او ايمان آوردند، چه آنچه از دل برآيد بر دل نشينيد و اخلاص يك منادى دعوت همان جاذبه اى است كه مخاطبان دعوت را فرا مى گيرد و به سوى خود مى كشد و دلهاى آنان را - مشروط به آن كه صفايش مكدّر نشده و مشروط به آن كه ضمير اين انسانها فاسد نشده باشد - به نورانيّت ايمان رهنمون مى گردد.

اين على (ع) است، داورى دورانديش و حاكمى توانا كه هرگز ارادۀ او به سوى باطل نمى رود و هرگز در راه حق عزم او خلل نمى پذيرد و اگر مردم از سختگيرى او شكايت كنند، اين از فساد دلهاى آنان است كه حق را بر آنان سنگين و تلخ مى نمايد و باطل را آسان و شيرين.

اين على (ع) است كه در قضاوت عدالتگر و حكيم بود و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز كه خود نيك عدالتگرى منصف است ميان او و مردم به انصاف و عدالت حكم كرد.

اعزام ابو بكر به سفر حجّ

742 - ذكر هيأتهاى گوناگون ما را از بررسى سير تاريخى رخدادها بازداشت و اين رخدادها را در وقت خاص خود و پى درپى همان سان كه به وقوع پيوسته است نياورديم.

البتّه دربارۀ ورود هيأتها به مدينه نيز با توجّه به اين كه زمان آمدن آنها به گونه اى مشخّص و معيّن نيست كه به هيچ وجه با زمان آمدن ديگر هيأتها درآميخته نشود، ما آنها را در وقت تقريبى خود و نه در وقت معيّن و كاملا مشخّص - آورده ايم، هر چند اغلب آنها در همان وقت خاص خود ذكر شده است.

در اين ميان تنها رخدادى كه در گيرودار بحث از هيأتها نتوانستيم آن را در

ص: 574

رديف تاريخى و جاى مناسب خود ذكر كنيم و بلكه رخدادهايى را كه پس از آن [و حتّى در سال دهم هجرت] اتّفاق افتاده است قبل از آن آورديم حجّ سال نهم مسلمانان است كه سرپرستى آن را ابو بكر بر عهده داشت.

اين حجّ نخستين حجّ بود كه در سايۀ حاكميّت اسلام و فرمانروايى پيامبر (صلی الله علیه و آله) و پس از آن كه بتها از فراز كعبه به زير آورده شده و حتّى بنياد آن در سرتاسر مكّه و مناطق اطراف آن نيز برانداخته شده بود صورت مى گرفت.

حجّ ابو بكر پس از غزوۀ تبوك يعنى پس از غزوه اى صورت گرفت كه آخرين غزوۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود و در پى بى آن رسول گرامى (صلی الله علیه و آله) به استقبال از هيأتهاى گوناگون، اعزام هيأتهاى تبليغى و پيگيرى كار اين هيأتها و ميزان استقبال مردم از آنها پرداخت. در اين غزوه دوران حفظ و پنهان نگاه داشتن دعوت در زمان حيات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به پايان رسيد و در حالى كه همۀ موانع از جلو راه اسلام برداشته شده بود پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) تمامى توجّه خود را به امر دعوت آشكار مبذول داشت و مردم گروه گروه به اسلام درآمدند. البتّه اين روند يعنى پيوستن گروههاى مختلف عرب به اسلام بعد از صلح حديبيّه آغاز شده بود.

بدين ترتيب دعوت اسلامى تا اين زمان سه مرحله را پشت سر گذاشت:

الف: مرحلۀ پى ريزى اساس دعوت اسلامى و تشكيل نخستين هسته هاى اسلامى و شكل گرفتن گروهى از مسلمانان كه به رغم ضعف قدرت و حاكميّت حركت اسلامى و به رغم محدود بودن تعداد اين گروه از ايمانى قوى و راستين برخوردار بودند و همين گروهند كه بسان حواريّين عيسى حواريّين محمّد (صلی الله علیه و آله) دانسته مى شوند.

ب: مرحلۀ گسترش دعوت و از ميان برداشتن و پشت سر گذاشتن موانع و مشكلات، زيرا در اين مرحله هنوز راه براى دعوت هموار نبود و ناگزير مى بايست با كنار زدن همۀ موانعى كه در اين راه قرار مى گيرد اين جادّه براى گسترش هر چه بيشتر اسلام هموار گردد.

ص: 575

ج: مرحلۀ از ميان رفتن مشكلات و موانع و غلبۀ دين الهى

در همۀ اين مراحل و بويژه در مرحلۀ اخير، زندگى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و صحابۀ او، مهاجرين و انصارى كه در بيعت رضوان شركت كرده بودند، به طور كامل در خدمت دعوت و گسترش آن و نيز روشن ساختن و تبيين حقايق اسلامى قرار داشت.

در مرحلۀ اخير اكثر گروههايى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنها را براى تبليغ مى فرستاد از ميان اصحاب بيعت رضوان بودند و حتّى اگر كسانى غير از اين گروه را به مأموريّتى روانه مى ساخت يكى از اصحاب آن بيعت را با او همراه مى كرد، آن سان كه در اعزام خالد بن وليد به يمن چنين كرد و على (ع) را در پى او به آن سامان فرستاد.

در حالى كه حجّ سال هشتم برهان سنّتهاى پيشين به اجرا درآمده بود و مشركان از حضور در آن بازداشته نشده بودند، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مرحلۀ اخير [و در سال نهم] در صدد پاكسازى مكّه از ورود مشركان ناپاك و ناپاكى جاهليّت و بت پرستى به آن شهر بر آمد و اكنون كه حاكميّت كامل در اختيار اسلام قرار گرفته بود و طبعا رياست حج نيز بر عهدۀ مسلمانان قرار مى گرفت، خداوند رفتن مشركان به مسجد الحرام [و حرم] را ممنوع اعلام داشت و اين آيه از سورۀ برائت نازل شد كه «اى كسانى كه ايمان آورده ايد، مشركان نجسند و از امسال به بعد نبايد به مسجد الحرام نزديك شوند. [از نيامدن آنان بيم مداريد كه] اگر از تنگدستى [و كساد تجارت خويش] بيم داشته باشيد خداوند اگر بخواهد از فضل خويش به شما خواهد داد و بى نيازتان خواهد ساخت كه خداوند آگاه و حكيم است»(1).

743 - ابن اسحاق دربارۀ حجّ سال نهم چنين مى گويد:

پس از غزوۀ تبوك كه در ماه رمضان سال نهم هجرت پايان يافت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) باقيماندۀ اين ماه و نيز ماه شوّال و ذى القعده را در مدينه سپرى كرد و پس

ص: 576


1- - توبه/ 28.

از آن ابو بكر را به منظور رهبرى حجّ مسلمانان و به منظور آن كه آيين حجّ را براى آنان برگزار كند به مكّه فرستاد و اين در حالى بود كه هنوز مشركان در حجّ حضور مى يافتند و همان سنّت پيشين خود را داشتند و هنوز از آمدن به اطراف كعبه منع نشده و حتّى برخى از آنان داراى پيمانهايى كه هنوز اعتبار داشت بودند»(1).

در اين ميان دو پيمان [كه البتّه اولى را رويّه يا عرف مى توان ناميد] وجود داشت: يكى پيمان جاهليّت يا همان عرف عامّه كه بر مبناى آن مشركان از زيارت كعبه محروم و بازداشته نمى شدند و اين يكى از عادات و آداب جاهلى بود كه پس از پيمان حديبيّه مورد تأكيد و تقويت قرار گرفته بود. ديگر نيز پيمانهاى خاصّى بود كه پيش از اين از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با مشركان منعقد شده و هنوز نيز مدّت آن پايان نيافته بود.

اينك در اين حجّ آن عادت و عرفى كه بر مبناى جاهليّت جريان داشت به پايان رسيد، زيرا اكنون سخن آخر و سخن برتر از آن اسلام بود و توحيد حاكميّت داشت و پس از آن كه زمانى اعراب از دين ابراهيم دور شده و بت پرستيده بودند اين دين حيات خود را بازيافته بود. در اين شرايط منع رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از آمدن مشركان به مكّه - به حكم قرآن - يك نقض پيمان نبود، بلكه اقدامى بود در جهت تصحيح عادات و رسوم جارى موجود در آن جامعه.

البتّه بر خلاف آنچه در مورد اين عادات و رسوم صورت گرفت پيمانهاى خاص رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با قبايل، گروهها و افراد همچنان به قوّت خود باقى بود.

در چنين شرايطى ابو بكر عازم حجّ شد امّا هنوز كاروان او از مدينه دور نشده بود كه على بن ابى طالب (ع) به او پيوست و آيات سورۀ برائت را كه حاكى از پايان يافتن عهد مشركان داير بر اجازۀ شركت آنان در حج بود با خود به همراه آورد.

ابن اسحاق در اين باره مى گويد:

«چون پس از آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ابو بكر را به حج روانه كرده بود تا

ص: 577


1- - البداية و النهاية، ج 5، ص 36.

مراسم عبادى حجّ را براى مردم به جاى آورد آيات سورۀ برائت بر آن حضرت نازل شد [و او على (ع) را براى ابلاغ آن فرستاد] گفته شد: «چه خوب بود ابو بكر را مأمور ابلاغ آن آيات مى كردى» امّا آن حضرت فرمود: «هيچ كس جز مردى از اهل بيت من [پيام الهى را] از جانب من ابلاغ نمى كند».

سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) على (ع) را به حضور خواست و به او فرمود: «اين آيات - آيات صدر سورۀ توبه - را ببر و در روز عيد قربان زمانى كه مردم در منى جمع شده اند به آنان اعلام كن كه هيچ كافرى به بهشت نمى رود، از امسال به بعد هيچ مشركى در حج حاضر نشود، هيچ كس برهنه به طواف خانه نپردازد و هر كس با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيمانى داشته آن پيمان تا پايان مهلت خود داراى اعتبار است».

على (ع) سوار بر ناقۀ سفيد رنگ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روانه شد و خود را به ابو بكر رساند. ابو بكر با ديدن آن حضرت پرسيد: «مأمورى يا امير؟» فرمود: «مأمور».

سپس آن دو به راه خود ادامه دادند و در حالى كه اعراب با همان شيوه و بر اساس سنّت رايج خود در جاهليّت به حج آمده بودند مراسم حج را براى مردم رهبرى كرد تا آن كه روز قربانى فرا رسيد و در آن روز على (ع) در ميان مردم برخاست و آنچه را رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به او فرموده بود براى مردم اعلام كرد و از همان روز اعلام به مردم چهار ماه مهلت داد تا هر كس به سرزمين و به مأمن خويش برگردد. همچنين آن حضرت اعلام كرد كه پس از گذشتن اين مدّت هيچ مشركى را عهدى و پيمانى نيست مگر كسانى كه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيمان خاصّى داشته اند كه تا پايان يافتن مدّت آن همچنان به اعتبار خود باقى است.

در پى اين اعلام بود كه سال بعد هيچ مشركى در مراسم حجّ حضور نيافت و هيچ برهنه اى نيز طواف خانه نكرد»(1).

احمد بن حنبل از على (ع) روايت كرده است كه فرمود: «روزى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مرا همراه ابو بكر به حج اعزام كرد چهار پيام را با خود داشتم: هيچ كس

ص: 578


1- - همان، ص 36-37.

جز افراد مؤمن به بهشت نمى روند، هيچ برهنه اى نمى تواند طواف كعبه به جاى آورد، هر كس با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيمانى داشته تنها تا پايان يافتن مدت آن پيمان او داراى اعتبار است و [بالاخره آن كه] از امسال به بعد هيچ مشركى نمى تواند در حج حضور يابد».

از اين سخنان چنين استفاده مى شود كه در اين سال رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همه عادات جاهلى در مراسم حج و از جمله اين رسم را ملغى اعلام كرد كه تنها افراد قريش با لباس طواف كنند و ساير اقوام برهنه طواف خود را به جاى آورند.

ابن كثير حاجيان مشركى را كه مخاطب اين پيام بودند به دو گروه تقسيم كرده است: گروهى كه پيمان خاصّى داشته اند كه تا پايان مهلت قرار داد اين قرارداد براى آنان معتبر است و گروهى كه پيمان خاصّى نداشته اند كه اين گروه چهار ماه مهلت مى يافتند.

گفتنى است اين اعطاى مهلت و نيز لغو رسوم و عادات قبلى به تصريح اين آيات از سورۀ توبه بيان شده بود كه مى فرمايد: «[اين اعلام] بيزارى است از جانب خداوند براى مشركانى كه با آنان پيمان داشته ايد. [به آنان بگوييد كه] چهار ماه در زمين گردش كنيد و بدانيد كه نتوانيد خداوند را از پاى درآوريد و ناتوان سازيد و خداوند كافران را خوار خواهد كرد. اين اعلامى است از جانب خداوند و رسول او به مردم در روز حج اكبر كه خداوند از مشركان بيزار است و نيز رسول او [اى مشركان] اگر توبه كنيد و برگرديد براى شما همان بهتر است و اگر پشت كرديد بدانيد كه شما نتوانيد خداوند را ناتوان سازيد. همچنين مژده ده كافران را به عذابى دردناك؛ البتّه اين اعلام به استثناى آن كسانى است كه از مشركانند و پيش از اين با آنان پيمان بسته ايد و هيچ از [تعهّدات خود در مقابل] پيمان شما نكاسته و با هيچ كس عليه شما همكارى نكرده اند. در مورد اين گروه پيمان آنان را تا سرآمدن مهلتى كه دارند پاس داريد كه خداوند پرواپيشگان را دوست دارد. وقتى كه ماههاى حرام پايان يافت مشركان را در هر جا يافتيد بكشيد، دستگير كنيد، عرصه را بر ايشان تنگ

ص: 579

كنيد و در هر جا در كمين آنان بنشينيد و البتّه اگر توبه كردند، نماز به پاى داشتند و زكات آوردند راه مرا بر آنها بگشاييد كه خداوند بخشنده و مهربان است»(1).

اين آيات مبارك دربردارندۀ لزوم وفاى به عهد و پيمان از سوى مسلمانان با كسانى است كه به پيمان خود وفادارى نشان داده اند و همچنين از اين حكايت دارد كه كسانى كه پيمان ندارند چهار ماه مهلت داده مى شوند تا در اين مدّت بتوانند سفر كنند و به خانه و كاشانۀ خويش بازگردند. البتّه معنى وفاى به عهد كه در اين آيات مؤمنان به رعايت آن در مقابل مشركان وفادار امر شده اند آن نبود كه به مشركان اجازه داده شود در همان حال كه مشرك نيز هستند به مسجد الحرام [و به مكّه] بيايند، زيرا آيۀ قرآن خود در منع مطلق ورود مشركان به اين مكان مقدّس صراحت دارد و مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد مشركان نجسند و از امسال به بعد نبايد به مسجد الحرام نزديك شوند»(2).

بنابراين مهلت جهارماهه اى كه براى مشركان قرار داده شده بود به آنان حق ورود به مكّه را نمى داد و تنها شامل منع جنگ با آنها و كشتن آنان در طىّ اين مدّت مى شد و بر اين اساس آنان چهار ماه مهلت يافته بودند تا در طىّ اين مدّت خود را به وطن و مأمن خويش برسانند و در حالى كه براى حجّ به مكّه آمده بودند مورد حملۀ غافلگيرانۀ مسلمانان قرار نگيرند.

744 - اكنون مناسب است به امتيازاتى بپردازيم كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در جريان اين حج به على (ع) و ابو بكر داد.

او در جريان حج اخير اين امتياز را به ابو بكر داد كه رياست حج را به او سپرد و به همين دليل زمانى كه على (ع) با او ملاقات كرد پاسخ سؤال او كه «آيا اميرى يا مأمور؟» فرمود: «مأمورم».

امّا امتيازى كه در طى اين حج به على (ع) داده شد آن بود كه او مبلّغ آيات

ص: 580


1- - توبه/ 5-1.
2- - توبه/ 28.

سورۀ برائت باشد و نيز آن كه - بر اساس آنچه در بيشتر روايات آمده است - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به او فرمود: «هيچ كس جز مردى از اهل بيت من [پيام الهى را] از جانب من ابلاغ نمى كند».

اين فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) - بى هيچ ترديدى - يك امتياز خاص براى على (ع) و حاكى از گراميداشت او از سوى آن حضرت و نيز اطمينان كامل آن حضرت به او بود. امّا در اين ميان شيعه و ديگر گروههايى كه على را در امر خلافت از ابو بكر و عمر شايسته تر مى دانند از همين روايت براى اثبات اين عقيده استفاده كرده اند كه على (ع) از آن دو براى تصدّى خلافت شايسته تر و اولى بود، زيرا كه خلافت خلافت رسول خداست و خليفه در كار امّت و پيشوايى آن و نيز در اداى وظيفۀ تبليغ كه اخصّ اوصاف لازم براى امامت كبرى است به اداى همان كارها و وظايفى مى پردازد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بدان مى پرداخت آن سان كه روايت رسيده از آن حضرت كه مى فرمايد: «هيچ كس جز مردى از اهل بيت من [پيام الهى را] از جانب من ابلاغ نمى كند» همين مطلب را مورد تأييد قرار مى دهد. بنابراين اختصاص خلافت به على (ع) بدان سبب است كه خلافت رسول اداى برخى از احكام و يا همۀ احكام نبوّت است، هر چند پس از رسول خدا محمّد (صلی الله علیه و آله) پيامبرى ديگر نيست.

آنچه گذشت نخستين دليل اين گروه مى باشد.

امّا دوّمين دليل آنان فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) است كه هنگام جانشين گذاشتن على (ع) در ميان خاندان خويش در جريان غزوۀ تبوك به او فرمود: «جايگاه تو نسبت به من چون جايگاه هارون نسبت به موسى است، با اين تفاوت كه پس از من پيامبرى وجود ندارد».

آنان از اين حديث چنين استفاده كرده اند كه از ميان همۀ صحابه على (ع) در پيشگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از موقعيّتى برتر برخوردار بود و بنابراين اگر ابو بكر و عمر فضيلت صداقت را داشتند على (ع) به تصريح پيامبر (صلی الله علیه و آله) داراى فضيلت برادرى و

ص: 581

مشاركت با آن حضرت است با اين تفاوت كه او پيامبر نيست و بر او وحى نمى شود . چنين چيزى به على (ع) موقعيّتى برتر نسبت به آن دو مى دهد. اين گروه بر همين دليل اين نتيجه را مترتّب دانسته اند كه على (ع) وصىّ رسول خداست، آنچنان كه زيديه بر همين دليل اين عقيده را بار كرده اند كه على (ع) از ابو بكر و عمر برتر است، هر چند وصى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيست.

سوّمين دليل اين گروه نيز فرمودۀ ديگر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در جريان بازگشت از حجة الوداع در غدير خم است كه فرمود: «هر كس من مولاى اويم على مولاى اوست. پروردگارا به ولايت خويش گير آن كه او را به ولايت گيرد و دشمن بدار آن را كه او را دشمن بدارد». اين حديث حكايت از آن دارد كه ولايت على (ع) ولايت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و دشمنى و عداوت با او عداوت با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) است، در حالى كه هيچ يك از ديگر صحابه از چنين موقعيّتى برخوردار نيست. بنابراين على (ع) از ابو بكر و عمر برتر و از آنان به خلافت شايسته تر است.

اين عقيدۀ شيعه است و همه بر اين اتّفاق دارند كه على از ديگران برتر مى باشد، هر چند در اين كه با وجود اين فضل بر ديگران در خلافت نيز بر آنان مقدم است يا مقدم نيست اختلاف فراوانى ميان فرقه هايى از شيعه [و يا منسوبين به تشيّع] وجود دارد.

به عقيدۀ نگارنده ادلّه اى كه شيعه آورده است همه بى ترديد اوّلا از فضل على ثانيا از محبّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با او و ثالثا از اين حكايت دارد كه سخت ترين مأموريّتها از سوى پيامبر (صلی الله علیه و آله) به او سپرده مى شد. امّا با همۀ اينها اين ادلّه بر اين دلالت نمى كند كه او در تصدى خلافت از آن دو تن ديگر اولى و شايسته تر بود، زيرا كه اگر پيامبر (صلی الله علیه و آله) در تبليغ سورۀ توبه به على (ع) نيابت داد ابو بكر را در كارى مسئوليّت داد كه به شئون زمامدارى و خلافت نزديكتر است و آن همان سپردن مسئوليت حج سال نهم به اوست. علاوه بر اين رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را براى اقامۀ نماز برگزيد كه يك امامت صغرى است و همان گونه كه برخى از صحابه گفته اند

ص: 582

اين امر مى تواند اشاره اى به امامت كبرى براى او باشد. بنابراين پيامبر او را براى يك كار دينى برگزيد پس چگونه ما نمى توانيم او را براى يك كار دنيوى برگزينيم(1). بنابراين به عقيدۀ نگارنده از آن دليل نخست شيعه نمى توان به شايسته تر بودن على (ع) براى خلافت رسيد.

ص: 583


1- - البتّه تذكر مى دهيم كه در اين گفتۀ مؤلّف چند اشكال وجود دارد: الف: اين كه او بدين ترتيب امامت را يك امر دنيوى مى شمرد و مى گويد انتخاب ابو بكر براى يك امر دينى يعنى حج دليلى بر انتخاب او براى امور دنيوى است. اين در حالى است كه امامت بنا به تعاريف مشهورى كه از آن ارائه شده رياست دينى و بعد از آن دنيوى است و بنابراين منحصر كردن امامت در يك جزء كوچك از گستره مفهوم آن چيزى است كه حتى خود مؤلّف هم اگر در تنگناى قافيه قرار نداشت آن را نمى پذيرفت. ب: اين كه مى گويد انتخاب او از سوى پيامبر (صلی الله علیه و آله) براى يك كار دينى دليلى بر لزوم انتخاب او از سوى ماست، در حالى كه انتخاب كسى براى يك كار دينى نمى تواند دليلى بر صلاحيّت او براى انتخاب شدن به منظور يك كار دنيوى فراگير يعنى امامت - بدين فرض غير واقع كه يك كار دنيوى مى باشد - قرار گيرد، زيرا كه ممكن است مثلا كسى مدّعى آن شود كه اعزام خالد بن وليد از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سريّه يعنى انتخاب او براى يك كار دينى به او صلاحيّت امامت را مى دهد و يا بلال كه پيامبر او را براى اذان گفتن يعنى يك امر دينى انتخاب كرده شايستگى امام شدن را دارد و اين چيزى است كه آقاى مؤلّف آن را نمى پذيرد. ج: اين كه مى گويد انتخاب از سوى پيامبر يعنى كار پيامبر - صرف نظر از اين كه در مقام تشريع باشد و يا آنچه انجام مى دهد حكمى از احكام خاص اوست - دليلى بر كار ماست و اين بدان معنى خواهد بود كه موضوع تكليف يا اختيار پيامبر (صلی الله علیه و آله) موضوع تكليف و اختيار ما نيز خواهد بود، چيزى كه قطعا با همين اطلاق و تعميم مورد قبول مؤلّف هم نيست، چه مثلا در مورد تعدّد زوجات و يا نماز شب شاهد تفاوت تكليف يا اختيار پيامبر (صلی الله علیه و آله) با ديگران هستيم. د: اين كه مى گويد به دليل انتخاب او از سوى پيامبر ما هم مى توانيم او را انتخاب كنيم و اين در حالى است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حق انتخاب را دارا بود در حالى كه ثبوت اصل انتخاب براى ما در حوزه مسائلى كه اختيارش به ما تفويض نشده محلّ بحث است. ما در آينده در جاى خود توضيح خواهيم داد كه چگونه حق انتخاب در مورد امام از جانب خداوند كه منشأ همۀ مشروعيّتهاست به ما

امّا دربارۀ دوّمين دليل شيعه يعنى آنچه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در هنگام توضيح علّت اين كه على (ع) را در مدينه گذاشته و وى با آن حضرت در غزوۀ تبوك شركت نمى كند به او فرمود، به عقيدۀ نگارنده اين تنها سخنى از آن حضرت در مقام بيان محبّت خود با على و همراهى با او و نيز رد آن شايعات دروغى است كه منافقان عليه او در مدينه پراكنده بودند و مى گفتند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى آن كه على را از وارد شدن به صحنۀ خطر دريغ مى داشته در مدينه ترك گفته است. در چنين شرايطى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) ناگزير مى بايست محبّت خود با على (ع) و منزلت او در پيشگاه خود را بيان كند و بگويد كه او آن سان كه هارون برادر موسى بود برادر رسول خداست. به همين دليل نيز آن حضرت در ادامۀ سخن خود چيزى را افزود كه نشان مى داد معنى سخن او تنها اظهار برادرى با على (ع) است، چه اين كه فرمود: «با اين تفاوت كه پس از من پيامبرى نيست»(1).

ص: 584


1- در اين مورد نيز آنچه مؤلّف گفته با حقيقتى مسلّم و پذيرفته شده - بدون هيچ اختلافى عمده ميان شيعه و سنّى - يعنى با حجيّت اطلاق كه مصداقى از حجّيت ظهور مى باشد در تناقض است. زيرا مؤلّف مفادّ حديث منزلت را تنها اثبات برادرى ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و على (ع) مى باشد و اين در حالى است كه: الف: در اين حديث رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نسبت خود با على را درست به سان نسبت موسى با هارون دانسته است و اين اطلاق و يا تعميم دارد و شامل همه نسبتهاى ممكن و متصوّر ميان طرفين حكم مى شود مثلا هارون برادر موسى بود، على نيز به مقتضاى حديث منزلت برادر رسول خداست، هارون مبلّغ احكام نازل شده بر موسى بود على نيز مبلّغ احكام نازل شده بر پيامبر (صلی الله علیه و آله) است، هارون خليفۀ موسى در همه امور - منهاى وحى و تشريع - بود. على (ع) نيز خليفۀ رسول خداست، هارون امامت مردم را در غياب موسى بر دوش گرفت و على نيز در نبود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) امامت مردم را بر عهده مى گيرد و از همين قبيل هر نسبتى كه تصوّر آن ميان موسى و هارون ممكن

بنابراين به مفادّ اين حديث على (ع) برادر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ست آن سان كه در جريان مؤاخات در ابتداى ورود به مدينه نيز برادر آن حضرت شده بود و ما در جاى خود به بحث در اين باره پرداختيم و ضمن ذكر صحت خبر، اظهارات ابن قيّم را در اين باره پاسخ داديم. امّا اين برادر بودن، در شرايطى كه ابو بكر نيز صدّيق آن حضرت بوده - دليل آن نمى شود كه على به خلافت سزاوارتر باشد. علاوه بر اين خلافت نيازمند شورى است زيرا كه مى فرمايد: «كار آنان به مشورت در ميان خود است»(1). بنابراين در شرايطى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اخوّت على، دوستى با ابو بكر و تقدير از عمر را يادآور شده، تا زمانى كه خلافت نيازمند شورى است، در هيچ كدام از اينها الزام و دليلى بر خلافت وجود ندارد(2).

ص: 585


1- - شورى/ 38.
2- - البتّه قطعا اگر نگوييم بسيارى از مسائل - آن سان كه خود مؤلّف پيش از اين تمايل خود

امّا دربارۀ سوّمين دليل شيعه يعنى استناد به حديث غدير خم كه مى فرمايد: «هر كس من مولاى او بوده ام على مولاى اوست. پروردگارا به ولايت خويش بگير آن را كه او را به ولايت گرفته و دشمن بدار آن را كه او را دشمن گرفته است»، در اين باره نيز پيش از اين مناسبتى را كه حديث بدان سبب صادر شده بود گفتيم و يادآور شديم(1) كه اين فرموده به منظور ردّ شايعات دروغ و نيز ردّ منافقين يا كسانى كه شبهه اى در دل داشته اند و نيز بيان اين حقيقت از سوى رسول خدا صادر شده است كه براى هيچ مؤمنى روا نيست على را دشمن بدارد، زيرا اگر او افراد فراوانى از مشركان را به قتل رسانده اين كار به فرمان خدا و به فرمان رسول او صورت پذيرفته بود و به همين دليل هر كس بدين خاطر با او دشمنى مى ورزد در حقيقت منزلت و شأن جهاد در راه خداوند و جايگاه مجاهدان را پايين و اندك دانسته است. اين حديث بيان اين حقيقت بود كه اگر نفس انسان از او مى خواهد كسى را كه فردى از دوستان او را كشته دوست نداشته باشد، از ديگر سوى ايمان چنين مى طلبد كه چنين كينه اى نبايد خود را در گفتار يا كردار انسان نشان دهد.

همچنين حديث مزبور بيان اين نكته بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همۀ احكامى را كه على (ع) صادر كرده بود مورد تأييد قرار مى داد.

علاوه بر اين پيامبر (صلی الله علیه و آله) ولىّ و دوستدار هر مؤمن راستينى است، آن سان كه مى فرمايد «تنها ولىّ شما خداوند و رسول او و كسانى هستند كه ايمان آورده و

ص: 586


1- - البتّه ما نيز اين را مى پذيريم كه صرف برادر بودن على (ع) - اگر تصريح رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر ولىّ بودن، صاحب اختيار بودن و زمامدار بودن او نبود - بتنهايى لزوم خلافت براى او را اثبات نمى كند. - م.

نماز به پاى داشته اند، در حالى كه در ركوعند صدقه مى دهند»(1). بنابراين و مؤمنى ولىّ رسول خداست و دربارۀ همه مؤمنان مى توان گفت اولياى رسول خدايند(2).

به هر حال، صرف نظر از ميزان قدرت اين استدلالها، آنچه مسلّم است اين است كه بطور مؤكّد اين ادلّه از محبّت فراوان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با على (ع) و از اين حكايت دارد كه بر هر مؤمنى كه خدا و رسول او را دوست مى دارد واجب است على را نيز دوست بدارد زيرا هم خدا و هم رسول خدا او را دوست دارند، آن سان كه اين حقيقت در حديث رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در خيبر بيان شده و عايشه نيز هنگام دريافت خبر شهادت على (ع) به كنار قبر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رفت و گفت: «آمده ام تا خبر مرگ حبيب مورد مرضى تو و صفىّ برگزيده ات، دوست داشتنى ترين اصحابت يعنى خبر مرگ على بن ابى طالب را به تو بدهم».

بنابراين على (ع) حبيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و فرزند حبيب اوست و همين حقيقت در والايى منزلت و رفعت مقام او و لزوم محبّت با او و نيز لعن هر كس كه او را ناسزا گويد يا لعن كند كافى است.

دو تذكّر

745 - الف: پيش از اين از ابن كثير و ديگران نقل كرديم كه در جريان حجّ

ص: 587


1- - مائده/ 55. پيش از اين در فصول سابق به نقل از منابع اهل سنّت گذشت كه اين آيه در شأن على (ع) نازل شده و همين آيه يكى از ديگر ادلّۀ ولايت على (ع) بر مؤمنان و ولايت او در رديف ولايت خدا و رسول و به معنى اولى به تصرّف و صاحب اختيار است. - م.
2- - همان سان كه در جاى خود به اين بحث اشاره خواهيم كرد و در منابع تفصيلى نيز آمده است، به ادلّۀ مختلفى - از جمله قراين لفظيّه قبل از اين جمله يعنى جملۀ «هر كس من مولاى او هستم على مولاى اوست» - مراد از واژه «ولىّ» كه در فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمده اولى به تصرف و صاحب اختيار و زمامدار است، نه دوستدار و حبيب. - م.

اين سال، مشركانى كه قرارداد مشخّص و محدودى با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نداشتند چهار ماه مهلت داده شدند تا بتوانند در اين فرصت خود را به مأمن خويش برسانند.

با تأمّل و تفحّصى كه در آيات قرآن به عمل آورديم به اين نتيجه رسيديم كه اين چهار ماه همان ماههاى حرام است، زيرا در آيه اى كه پس از اعلام مهلت چهارماهه به مشركان آمده فرموده است: «وقتى ماههاى حرام پايان يافت مشركان را در هر جا بيابيد بكشيد، دستگير كنيد و عرصه را بر ايشان تنگ سازيد و در هر جا در كمين آنان بنشينيد»(1). بنابراين مراد از چهار ماه كه در آيۀ «پس چهار ماه در زمين گردش و سير كنيد»(2) به صورت نكره آمده، همان چهار ماهى است كه در آيۀ پس از آن به صورت معرفه آمده است، چه اين از اصول پذيرفته شده در علم نحو مى باشد كه هرگاه نكره اى به وسيلۀ آمدن يك معرفه اعاده و تكرار شود مراد از نكره همان معرفه اى خواهد بود كه بعدا آمده است.

ما اين عقيده را ترجيح مى دهيم و البتّه خداوند خود به مقصود اصلى و مراد خويش آگاهتر است.

ب: در تاريخ آمده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در آغاز قصد آن داشت پس از غزوۀ تبوك و در همين سال نهم خود روانۀ حج شود، امّا از آنجا كه هنوز مشركان در حج حضور مى يافتند و بدعتهايى را كه بر آيين ابراهيمى افزوده بودند مورد عمل قرار مى دادند، اين كار را به سال بعد موكول فرمود.

ابن كثير در اين باره در ذيل آيۀ نخست سورۀ برائت به نقل از مجاهد مى گويد آن اعلام برائتى از جانب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از خزاعه و مدلج و ديگر كسانى بود كه داراى پيمانى با آن حضرت بودند. او در ادامه مى گويد:

«رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از غزوۀ تبوك بازگشت و قصد حج كرد. امّا پس از آن

ص: 588


1- - توبه/ 5.
2- - همان/ 2.

فرمود: «مشركان در حج حضور مى يابند و برهنه طواف مى كنند و من دوست ندارم حجّ به جاى آورم تا زمانى كه اين وضعيّت از بين برود. پس ابو بكر و على (ع) را فرستاد و آن دو آيين طواف و حجّ را براى مردم به جاى آوردند... و پس از آن به كسانى كه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيمانى داشتند اعلام كردند كه تنها چهار ماه مهلت دارند»(1).

اين روايت نشان مى دهد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در آغاز قصد داشت در حج حضور يابد، امّا به اين دليل كه پيش بينى مى كرد مشركان در حج حضور خواهند يافت و بر آيين جاهلى خود برهنه طواف خواهند كرد و انحراف خويش از آيين ابراهيمى را به نمايش خواهند گذاشت از شركت در حج خوددارى ورزيد تا حضور او در اين مراسم نوعى تأييد و تقرير براى كارهاى مشركان نباشد. همچنين آن حضرت مشركان را از حضور در مراسم حجّ منع نكرد، به آن دليل كه از پيش به آنان اعلام نكرده بود حق شركت در حج را ندارند و اين در حالى است كه حكمت اسلامى در زمينۀ اجراى احكام چنين اقتضا مى كند كه احكام بازدارنده نبايد به مورد اجرا گذاشته شود مگر زمانى كه افراد مشمول حكم از آن اطّلاع يافته باشند.

سورۀ توبه

اشاره

746 - همه بر اين حقيقت اتّفاق نظر دارند كه ابو بكر با مردم روانۀ حج شد تا حج آنان را سرپرستى كند و پس از آن على (ع) به او پيوست تا سورۀ توبه را بر مردم تلاوت كند.

روايت شده است كه پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) هنگامى كه اين سوره را به على (ع) سپرد او خطاب به آن حضرت گفت: «اى پيامبر خدا (صلی الله علیه و آله)، من فردى سخنور يا زبان آور نيستم». امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «چاره اى جز اين ندارم كه اين سوره

ص: 589


1- - مؤلّف اين مطلب را از البداية و النهاية ابن كثير دانسته است ولى ما در اين كتاب چنين مطلبى نيافتيم و بلكه احتمالا اين سخن در تفسير ابن كثير آمده است. - م.

را يا تو ببرى يا من خود آن را ببرم». على (ع) در اين هنگام اظهار داشت: «اگر چاره اى جز اين نيست من آن را مى برم». رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در پى اين سخن او فرمود: «برو كه خداوند زبان تو را استوار مى دارد و دلت را هدايت مى بخشد».

سپس آن حضرت دست خويش را روى دهان على (ع) نهاد.

اين نخستين بار نبود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى على (ع) چنين دعايى مى كرد. او يك بار ديگر نيز همين دعا را هنگام اعزام على (ع) به يمن در حق او كرده بود و به بركت همين دعا على (ع) پس از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سخنورترين مردم شد.

على (ع) سورۀ توبه را با خود به مكّه برد، امّا اينك جاى اين پرسش است كه «آيا آنچه على (ع) با خود برد تمام سوره بود و يا بخشى از آن كه به پيمانهاى مسلمانان با مشركين و ممنوعيّت ورود آنان به حرم مربوط مى شود؟»

در پاسخ اين پرسش اظهارات ابن كثير و رواياتى كه آورده حاكى از آن است كه آنچه را على (ع) به مكّه برد تنها آيات آغازين سوره بود كه به مسائل مشركان از جمله ورود به حرم و پيمانهاى آنان با مسلمانان مربوط مى شد. ابن كثير از محمّد بن كعب قرظى و ديگران روايت كرده است كه گفته اند: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ابو بكر را به عنوان رياست حج در سال نهم به مكّه فرستاد و در پى او نيز على (ع) را با سپردن سى يا چهل آيه از سورۀ توبه به او روانه كرد و على (ع) نيز آن آيات را بر مردم تلاوت نمود و مشركان را چهار ماه مهلت داد.

اين روايت حاكى از آن است كه در آن زمان هنوز يا تمام آيات سوره نازل نشده بود و يا آن كه على (ع) مأموريّت تبليغ همۀ آيات را نداشت. بلكه تنها با سى آيه - كه با آيه «قصد آن دارند كه با دهان خود نور خدا را خاموش كنند» خاتمه مى يابد و يا چهل آيه - كه با آيه «روانۀ جنگ شويد...» پايان مى پذيرد - به مكّه رفت.

اين روايت ابن كثير است، امّا آنچه ابن اسحاق در اين باره اظهار داشته است ظاهر آن چنين نشان مى دهد كه همۀ آيات سورۀ توبه پس از غزوۀ تبوك نازل

ص: 590

شده و على (ع) همه را با خود به مكّه برده است تا بر مردم تلاوت كند و مسائل مربوط به حج را براى مردم روشن سازد. ابن اسحاق در اين باره مى گويد:

«سورۀ برائت در لغو پيمانى نازل شد كه ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مشركان وجود داشت مبنى بر اين كه هيچ كس از زيارت خانۀ خدا بازداشته نمى شود و هيچ كس در ماههاى حرام نمى ترسد. اين پيمانى عمومى ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مردمان مشرك و يك عرف رايج بود و در اين ميان پيمانهايى ويژه و با مدت زمان مشخّص و محدود ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و قبايل عرب وجود داشت كه سورۀ توبه دربارۀ اين مسأله و نيز دربارۀ منافقانى كه در غزوۀ تبوك از همراهى با او خوددارى ورزيده بودند و نيز دربارۀ اظهارات برخى از همين منافقان نازل شد و بدين ترتيب نهفته هاى درون كسانى كه جز آنچه آشكار مى كردند در دل نهان داشتند فاش شد».

ظاهر اين اظهارات نشان مى دهد كه تمامى و سورۀ توبه پس از غزوۀ تبوك نازل شده است، آن گونه كه مضامين بلند سوره نيز همين مطلب را تأييد مى كند، چه اين سوره به بيان وضعيّت مردم - اعم از منافق و مؤمن - در هنگام دعوت آنان به نبرد از سوى پيامبر، وضعيّت ماندگان از جهاد، عذرهاى مستضعفان و بالاخره وظايفى كه دربارۀ جهاد وجود دارد مى پردازد.

ما اگر در ظاهر اين روايت تصرّفاتى را قائل شويم خواهيم گفت: تمامى آيات سورۀ توبه پس از غزوۀ تبوك نازل شده ولى على (ع) تنها بخشهايى از آن را با خود به مكّه برده است كه به منع مشركان از آمدن به حرم و مسجد الحرام و بازداشتن آنان از آن مربوط مى شود، آن سان كه سيرۀ محمّد بن اسحاق خود بدين مطلب اشاره داشته، مى گويد: «اين سوره دربردارندۀ برخى از حقايقى است كه على به ابلاغ آن مأموريت يافته بود».

بنابراين اظهارات بعدى ابن اسحاق پس از آن تصميم نخست او نشان دهنده تخصيص آنچه على (ع) به مكّه برده بود به بخشى از سورۀ توبه است. او در جاى ديگرى مى گويد:

ص: 591

سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) على (ع) را به حضور خواست و به او فرمود: «اين آيات - آيات صدر سورۀ توبه - را ببر و در روز عيد قربان زمانى كه مردم در منى جمع شده اند به آنان اعلام كن كه هيچ كافرى به بهشت نمى رود، از امسال به بعد هيچ مشركى در حج حاضر نشود، هيچ كس برهنه به طواف خانه نپردازد و هر كس با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيمانى داشته آن پيمان تا پايان مهلت خودداراى اعتبار است»(1).

بنابراين تصريح اخير ابن اسحاق حاكى از آن است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تمام سوره را براى ابلاغ كردن به على (ع) نسپرد، بلكه تنها آيات صدر سوره را براى ابلاغ در اختيار او قرار داد.

مفاهيم موجود در سورۀ توبه

747 - همۀ روايات حاكى از اين است كه سورۀ توبه پس از غزوۀ تبوك نازل شده و به همين سبب از آخرين سوره هايى به شمار مى رود كه بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نازل شده است. همچنين روايات از اين حكايت دارد كه همۀ آيات اين سوره به صورت يكجا بر پيامبر (صلی الله علیه و آله) نازل شده است.

مفاهيمى هم كه اين سوره در بر دارد خود دليل ديگرى بر نزول آن پس از غزوۀ تبوك است، چه در اين سوره اوضاع و احوال از جهادماندگان، بهانه جويان و نيز گروهى كه در ترك جهاد بر آنان ايرادى نبوده بيان شده و گرچه در آغاز آن از پيمانهاى مشركان و تحريم ورود آنان به حرم كعبه كه به خدا و يگانگى او ايمان ندارند به مكّۀ مكرّمه سخن به ميان آمده، امّا در ميانۀ اين سوره از خوددارى كنندگان از نبرد، و از منافقان، از وظايف مجاهدان، از استمرار دعوت اسلامى و جهاد تا روز قيامت و بالاخره از اين حقيقت سخن گفته شده كه ترك جهاد نوعى ذلّت و يا در پى آورندۀ ذلّت و خوارى است.

ص: 592


1- - البداية و النهاية، ج 5، ص 37.

سورۀ توبه با يادآورى منع مشركان از ورود به بيت الحرام و حرم و نيز وجوب نبرد با آنان و پس دادن پيمانهاى آنان به خود آنها و با بيان اين حقيقت آغاز مى شود كه پيمانهاى مؤمنان با ديگران لازم الاجراء است مشروط به آن كه سه شرط مراعات شده باشد: طرف پيمان به تعهّدات خود پشت پا نزند، عليه مسلمانان با كسى همكارى نكند و بالاخره اصل پيمان با مقرّرات تصريح شدۀ در قرآن كريم منافات نداشته باشد.

پس از اين مطالب به بيان وجوب جهاد عليه مشركان در سرزمين جزيرة العرب - مشروط به زير پا گذاشته شدن حرمتهايى از قبيل حرمت ماه حرام از سوى آنان - و بيان اين نكته پرداخته شده است كه عهد و پيمان مسلمانان با ديگران تا زمانى كه طرفهاى پيمان بر تعهّدات خود استوار باشند و بدان پايبندى نشان دهند به آنان امنيّت جانى مى دهد و اعطاى پناهندگى يا جوار نيز همين تضمين را براى آنان فراهم مى سازد آن سان كه مى فرمايد: «اگر كسى از مشركان از تو پناه خواست او را در پناه خود گير تا كلام خداوندى را بشنود و سپس او را به مأمن خويش برسان»(1).

خداوند در ادامۀ همين سوره به روشن كردن گمراهى شرك و بيان اين پرداخته است كه مشركان حق ندارند اين مسأله را براى خود دليل آورند كه آنان عهده دار تعمير و نگهدارى خانۀ خدا و كليددارى آن و آب دادن حاجيان بوده اند، زيرا كه ايمان نخستين معيار است و هرگز كليددارى و عهده دارى امور خانۀ خدا به پاى آن نمى رسد، هر چند اگر كسانى كه عهده دار اين مهم مى شوند به خدا و روز آخرت ايمان داشته باشند اين خود براى آنان فضيلت است، آن سان كه مى فرمايد: «تنها كسانى مساجد خداوند را تعمير و آباد مى كنند كه به خدا و روز آخرت ايمان داشته باشند»(2).

ص: 593


1- - توبه/ 6.
2- - همان/ 18.

بنابراين اگر به موجب اين آيه بنا و تعمير مساجد به پاى ايمان به خدا و روز آخرت نمى رسد و اگر تعمير مساجد با وجود كفر ثوابى را براى شخص در بر ندارد، نمى تواند نگهدارى مسجد و يا اهتمام به امور آن هيچ مايۀ افتخارى براى مشركان محسوب شود، زيرا كه هر كار خيرى كه مشرك انجام دهد بيهوده و بى اثر و به سان بارانى تند است كه در روى زمينى نامناسب ببارد و بر روى سنگهايى كه هيچ گياه از آن نمى رويد - و نه بر روى خاك حاصلخيز - جارى شود.

به موجب اين سوره از آنجا كه مشركان حرمت هيچ توافق و تعهّد و پيمانى را با مؤمنان نگه نمى دارند نگهداشتن حرمتى براى پيمان آنان روا نيست و مسلمانان بايد با آنان نبرد كنند، زيرا كه راهى براى رويارويى با آنان جز جنگ و نبرد وجود ندارد.

جهاد در راه خدا چنين ايجاب مى كند كه شخص با همۀ وجود خود براى خداوند باشد و هيچ چيز را، از زن و فرزند گرفته تا آسايش و ثروت نبايد بر آن ترجيح داد. چه جهاد اگر جلوه اى از قدرت بدنى يا روانى و يا يك گذشت از جان و مال و تقديم آن در راه خداست نوعى تجرّد روحى و ويژه و ارتباط خاص با خداوند نيز هست. راست گفت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنگاه كه فرمود: «هر امّتى را رهبانيّتى است و رهبانيّت امّت من جهاد است».

به همين سبب است كه خداوند در اين سوره پس از بيان اين كه مشركان سدّ راه خدا مى شوند و با مؤمنان دشمنى دارند و در انتظار فرصتى براى تهاجم عليه آنان هستند مى فرمايد: «بگوى اگر پدرانتان، فرزندانتان، برادرانتان، همسرانتان، بستگانتان و اموالى كه به دست آورده ايد و تجارتى كه از كسادى آن بيم داريد براى شما از خدا و رسول او و جهاد در راه او دوست داشتنى تر است پس در انتظار بمانيد تا خداوند امر خويش را بياورد و خداوند مردمان فاسق را هدايت نخواهد كرد»(1).

خداوند در اين سوره به مسلمانان يادآورى كرده است كه فراوانى افراد و

ص: 594


1- - همان/ 24.

فزونى تجهيزات آنان را از توجّه به خدا و رسول او بى نياز نمى كند و در ادامه آنان را به نبرد حنين متذكّر شده است، نبردى كه در آن توجّه همۀ سپاهيان به صورت كامل به خداوند نبود، هر چند گروهى از آنان به خدا توجّهى كامل داشتند همان كسانى كه در هنگام شدّت يافتن كارزار و فراوانى فرار و فراريان و كمى پايمردى و پايمردان، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنان را به سوى خود خواند و آنان صحنه نبرد را عوض كردند و پيروزى را جايگزين شكست و ثبات و پايدارى را جانشين فرار كردند.

سخن از جهاد در اين بخش از سورۀ توبه در واقع تكميل كنندۀ بحث از خانه خدا و بيان اين حقيقت است كه تنها جهاد مى تواند از آن خانه دفاع و حمايت كند و مشركان را از ورود به حرم بازبدارد. به همين دليل اين بخش از سوره با اين آيه خاتمه يافته است كه «اى كسانى كه ايمان آورده ايد، مشركان نجسند و از امسال به بعد نبايد به مسجد الحرام نزديك شوند. [از نياوردن آنان بيم مداريد كه] اگر از تنگدستى [و كسادى تجارت خويش] بيم داشته باشيد خداوند اگر بخواهد از فضل خويش به شما خواهد داد و بى نيازتان خواهد ساخت كه خداوند آگاه و حكيم است»(1).

748 - در اين سوره خداوند همچنين به مسألۀ نحوۀ برخورد لازم با اهل كتاب و به بيان اين حقيقت پرداخته است كه هر چند اهل كتاب [بويژه مسيحيان] در محيط جزيرة العرب نسبت به مشركان خطرات كمترى داشتند و شمار آنان كمتر بود و با توجّه به اين كه يهوديان خود شرّ و مايۀ شرآفرينى بودند، براى مسلمانان دست كشيدن از دعوت آنان روا نيست. به همين سبب خداوند در اين سوره به مؤمنان امر كرده كه با آنان بجنگند و فرموده است: «با كسانى از اهل كتاب كه به خدا و روز قيامت ايمان ندارند و آنچه را خدا و رسول او حرام دانسته اند حرام نمى شمرند و به دين حق گردن نمى نهند بجنگيد تا زمانى كه با سرافكندگى به دست خود جزيه بدهند»(2).

ص: 595


1- - همان/ 28.
2- - همان/ 29.

در ادامۀ همين آيات خداوند به بيان وضعيّت اهل كتاب و خدا گرفتن مسيح از سوى آنان و خدا گرفتن عزيز از سوى طايفه اى ديگر و نيز بيان اين نكته پرداخته است كه اهل كتاب با در پيش گرفتن اين عقيده با مشركان در اين كه بت مى پرستند همانندى دارند، زيرا كه شرك همان گونه كه مى تواند با پرستش بت باشد با پرستش افراد نيز مى تواند صورت گيرد.

سپس خداوند علّت اصلى انحراف مسيحيان از يگانه پرستى را چنين مطرح ساخته است كه در ميان آنان احبار و راهبانى وجود داشته اند كه مانع درك حقايق مسيحيت از سوى مسيحيان شده و مسيحيان آنان را اربابهايى به جاى پروردگار يگانه گرفته اند. خداوند مى فرمايد: «آنان احبار و راهبان خود را اربابانى در مقابل خداوند و مسيح پسر مريم را خدايى گرفته اند، در حالى كه بجز آن امر نشده اند كه خدايى يگانه را بپرستند، آن كه خدايى جز او نيست و از آنچه آنان شريك او مى دارند منزّه است. آنان مى خواهند با دهان خويش نور خدا را خاموش كنند در حالى كه خداوند جز اين نمى پذيرد كه نور خويش را تكميل كند، هر چند كافران خوش ندارند، اوست آن كه رسول خويش را با [پيام] هدايت و دين حق برانگيخت تا آن را بر همۀ اديان چيره سازد، هر چند مشركان خوش ندارند. اى كسانى كه ايمان آورده ايد بسيارى از احبار و راهبان اموال مردم را بناحق مى خورند و سدّ راه خدا مى شوند و آنان كه زر و سيم مى اندوزند و آن را در راه خدا انفاق نمى كنند آنان را به عذابى دردناك مژده ده، آن روز كه همان زر و سيم بر آتش دوزخ داغ شود و سپس بر پيشانى و پهلو و پشت آنان بدين وسيله داغ زده شود كه اين همان چيزى است كه براى خود اندوخته بوديد. پس امروز آنچه را مى اندوختيد بچشيد»(1).

خداوند پس از بيان وجوب جهاد در مقابل همه متجاوزان به حريم حق و معاندان با اهل حقيقت و همانند دانستن اين دو گروه و رد هر دو متذكر تقويم ماهها و ماههاى حرام شده است و مى فرمايد: «شمار ماهها در كتاب خداوند، آن روز كه

ص: 596


1- - همان/ 35-31.

آسمانها و زمين را آفريد دوازده ماه است كه چهارتاى آنها ماههاى حرام مى باشند.

اين آيينى پابرجا و استوار است. پس در اين ماهها به خويش ستم روا مداريد. با همه مشركان نبرد كنيد آن سان كه آنان همه عليه شما مى جنگند و بدانيد كه خداوند با پرواپيشگان است. نسيء كفرى فزاينده است كه كافران بدان گمراه مى شوند.

آنان اين ماهها را سالى حلال مى دانند و سالى ديگر حرام مى دارند تا شمار آنچه را خداوند حرام كرده است پايمال كنند و آنچه را خداوند حرام كرده حلال بدارند.

اين كار بد آنان براى آنها زيبا جلوه كرده است و خداوند مردمان كافر را هدايت نمى كند»(1).

سيماى تبوك در سورۀ توبه

749 - گفتيم كه سورۀ توبه از آخرين سوره هايى است كه بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نازل شده و آنچنان كه از سياق آن بر مى آيد همۀ آيات آن به طور يكجا و در مورد پيمانهايى كه پيش از اين ميان مؤمنان و مشركان وجود داشته و نيز در مورد رفتارهاى منافقين و در مورد پاكسازى خانۀ خدا از آلودگيهاى جاهليّت و نيز منع مشركان از ورود به خانه و حرم نازل شده ولى با اين وجود بخش اعظم اين سوره به غزوۀ تبوك يعنى آخرين غزوۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) - مربوط مى شود.

يكى از ويژگيهاى اين غزوه آن است كه زمانى اين غزوه صورت گرفت كه اسلام تقريبا تمامى و يا بيشتر مناطق جزيرة العرب را فرا گرفته و اعراب همجوار با ايران و روم از نفوذ اين دو قدرت در ميان جوامع خود كاسته، اسلام را پذيرفته و پس از آن بدين وسيله خود را از يوغ ايران و روم رهانيده و زير پرچم اسلام از عزّت و سربلندى برخوردار شده بودند.

يكى ديگر از ويژگيهاى اين غزوه آن است كه در آغاز آن نوعى سستى در صفوف مسلمانان بروز كرد تا آنجا كه برخى از همراه شدن با سپاه خوددارى

ص: 597


1- - همان/ 36-37.

ورزيدند. همچنين در جريان مقدّمات اين غزوه ترديدهايى از سوى منافقين و سست عقيدگان در ميان مسلمانان برانگيخته شد.

در سورۀ توبه تصويرى از اين مسائل ارائه شده و سپس به بيان وضعيّت بهانه جويان غير معذور و نيز به بيان وضعيّت كسانى كه براى عدم شركت اجازه مى خواهند و به آنان اجازه داده و يا داده نمى شود و نيز به بيان اين مطلب پرداخته شده است كه جريان تضعيف روحيّه ها در سپاه اسلام از كجا سرچشمه مى گيرد و در پى چه اهدافى مى باشد.

بدين سان اگر چه غزوۀ تبوك آخرين غزوه از غزوات محمّدى (صلی الله علیه و آله) است، امّا در آن درسهاى عبرتى وجود دارد كه هر ارتشى براى موفّقيّت خود بايد آنها را بشناسد و از اندرزهاى آن بهره گيرد و در پرتو آن ارتش اسلامى مى تواند ارتشى قوى شود كه از همه زمينه ها و عوامل سستى، ترديد و شكست عارى است.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) يك سال پس از اين غزوه - كه در آن جنگى صورت نگرفته، ولى سرشار از اندرز است و به انسان مى آموزد چگونه مى توان از عوامل و زمينه هاى شكست و ترديد و سستى دورى گزيد و چگونه مى توان از آفتهايى كه از ناحيۀ اهل ترديد و نفاق دامنگير هر سپاه مى شود و از سستى و ضعف روحيّه اى كه از سوى همين گروه به وجود مى آيد ايمن ماند - بدرود حيات گفت و اين سوره بسترى براى انتقال اين تجارب نبوى در طى غزوۀ اخير شد، غزوه اى كه هر چند در بر دارندۀ هيچ جنگ و نبردى نبود، امّا پرده از همۀ دلها برداشت و مسلمانان در جريان آن درگير نفاق و ضعف روحيّه و دعوت مناديان سستى و شكست شدند و در جريان آن همه آموختند كه چگونه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پرتو هدايت خداوند به برخورد حكيمانه با اين اوضاع و احوال و چاره گرى اين مشكلات پرداخت.

بنابراين اگر بپذيريم كه جهاد تا روز قيامت پابرجاست و دوام دارد، بايد يادآور شويم كه سورۀ توبه تصويرى گويا از همه آفاتى است كه در جريان شكل گيرى و طىّ مراحل نبرد و در جريان حركت به سوى اهداف از پيش تعيين شده - به دور از هر

ص: 598

گونه انحراف - مى تواند دامنگير هر سپاه و هر نبردى شود.

در آيات سورۀ توبه حقيقت دل و روحيّۀ افراد دودل و عدم ايمان آنان به حقيقتى كه آن را تأييد مى كنند و نيز به به بيان وضعيّت مجاهدانى كه مايۀ افتخارند پرداخته شده و اين نكته مورد تأكيد قرار گرفته كه نخستين آفت، فقدان عزمى راسخ و برانگيزاننده و نيز ضعف روحيّه و زمينگير شدن در هنگام دعوت به جهاد و ضرورت يافتن آن است. قرآن كريم مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد چرا هنگامى كه به شما گفته شد در راه خدا روانۀ نبرد شويد خود را بر زمين سنگين كرديد؟ آيا به جاى آخرت به همين زندگى دنيا بسنده و خوشدل شده ايد در حالى كه بهره هاى زندگى دنيا در مقابل آخرت جز چيزى اندك نيست؟ اگر روانۀ نبرد نشويد خداوند شما را به عذابى دردناك گرفتار خواهد ساخت و مردمى ديگر به جاى شما خواهد آورد و البتّه هيچ به او ضررى نخواهيد رساند و خداوند خود بر هر كارى تواناست. اگر او را يارى نكنيد خداوند خود او را يارى داده است، آنگاه كه كافران او را كه يكى از دو تن بود بيرون راندند و آنگاه كه آن دو در غار بودند و زمانى كه او به همراه خود مى گفت اندوه مدار كه خداوند با ماست پس خداوند آرامش خود را بر او نازل كرد و او را به سپاهيانى كه نديده ايد يارى كرد و نام و خواست كسانى را كه كافر شده اند سرافكنده و نام و خواست خداوند را برتر ساخت و خداوند عزتمند و حكيم است سبكبار و [يا] سنگين [از تجهيزات] روانۀ نبرد شويد و با مال و جان خود در راه خداوند جهاد كنيد كه همين برايتان بهتر است، اگر كه مى دانستيد»(1).

اين سوره در ادامه همچنان به برانگيختن اراده و همّت و قويتر ساختن عزم مسلمانان ادامه مى دهد، چرا كه تشكيل سپاهى قوى و كارآمد تنها با ايجاد انگيزه اى قوى و نيرو دهنده و با آماده ساختن سپاهيان براى تحمّل هر گونه سختى و ناملايمت و در پرتو تأييدات خداوندى - مشروط به آن كه نيّتها براى او خالص شود و اراده ها در خدمت او قرار گيرد - امكان پذير مى گردد.

ص: 599


1- - همان/ 41-38.

خداوند در ادامۀ اين آيات به سبب خوددارى برخى از شركت در جهاد اشاره فرموده و آن همان مسألۀ احتمال دادن مشقّت و سختى فراوان از سوى مسلمانان است. بنابراين بايد عزم سپاهيان آنچنان قوى باشد كه حتّى با احتمال دادن هر مشكلى پا را از صحنۀ نبرد عقب نكشند و سست نشوند. خداوند همچنين بيان مى دارد كه اين سست عقيدگى است كه بر دلها عارض مى شود و بهانه هايى را براى شركت نكردن در نبرد به وجود مى آورد، زيرا كه تنها غير مؤمنانند كه اجازۀ عدم شركت در نبرد را مى خواهند در حالى كه هيچ مؤمنى خواهان چنين اجازه اى نيست، آن سان كه مى فرمايد: «تنها كسانى [براى عدم شركت در نبرد] از تو اجازه مى خواهند كه به خدا و روز واپسين ايمان ندارند و دلهاى آنان گرفتار ترديد است و در ترديد خود غوطه ورند»(1).

خداوند همچنين در اين سوره بيان داشته كه اين منافقان و دودلانند كه ترديد و سستى را در ميان سپاهيان مى پراكنند و آنگاه مى فرمايد: «اگر آنان در ميان شما [براى نبرد] بيرون مى آيند جز سستى بر شما نمى افزودند و در ميان شما دسيسه مى كردند و در حالى كه گوشهايى شنوا در ميانتان براى آنان وجود داشت در پى ايجاد فتنه بر مى آمدند و خداوند به ستمگران آگاه است»(2).

خداوند پس از آن، نهفته هاى دل آن مناديان ترديد و سستى و دودلان و سست عقيدگان و آرزوهايى را كه منافقان در مورد شكست مؤمنان در دل دارند بر ملا كرده و مى فرمايد: «اگر شادمانى به تو رسد آنان را ناخوشايند افتد و اگر مصيبتى بر تو رسد گويند ما از اين پيش بهرۀ خود را برده ايم، آنگاه در حالى كه شادمانند پشت كنند. بگوى جز آنچه خداوند براى ما تقدير نكرده است به ما نخواهد رسيد كه او مولاى ماست و بايد مؤمنان بر خداوند توكّل كنند»(3).

ص: 600


1- - همان/ 45.
2- - همان/ 47.
3- - همان/ 50-51.

در اين ميان منافقانى نيز بودند كه براى فرار از اين كه در صف مجاهدان قرار گيرند ترجيح مى دادند به جاى شركت در نبرد مخارج آن را تأمين كنند. امّا خداوند در اين سوره بيان مى دارد كه انفاق آنان مورد قبول او قرار نخواهد گرفت، زيرا آنان به خدا و روز آخرت ايمان ندارند و تنها همين نكته و نيز اين كه به خدا و رسول او كافر شده اند و جز با بى حالى به سراغ نماز نمى آيند و جز با ناخشنودى انفاق نمى كنند سبب پذيرفته نشدن انفاق آنان در پيشگاه خداوند است.

انتقاد منافقين در مورد زكات

750 - نفاق درد همه جوامع در صلح و در جنگ است و منافقان در جنگ به تضعيف روحيّه و گسترش ترديد و تشكيك در دعوت و دعوت ديگران به خودخواهى در حالى كه جهاد يك ايثار است - به حرص - در حالى كه جهاد يك فداكارى است - و به بهره هاى اندك دنيا - در حالى كه جهاد يك رهبانيّت مثبت و سازنده است و انسان را به حياتى سازنده و پر از تلاش وامى دارد - فرا مى خوانند و در صلح نيز در مورد كارهاى مخلصان به ايجاد ترديد و به تشكيك مى پردازند تا مردم را در اين توهّم قرار دهند كه همه مانند اين جماعتند و در ميان مردم پاكانى پروا پيشه و نيكانى وارسته و آراسته وجود ندارند.

بنابراين منافقان هر كار شايسته اى را مورد ريشخند و تمسخر قرار مى دهند، آن را بى بها يا كم بها جلوه مى دهند و دربارۀ آن ايجاد ترديد مى كنند و تنها راه در امان ماندن از آنان گوش ندادن به گفته هاى آنهاست.

در اين سوره ما شاهد آنيم كه همين منافقان در مورد زكاتى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) آن را ميان مردم توزيع مى كند به سخن پراكنى پرداختند، آن سان كه قرآن كريم مى فرمايد: «كسانى از آنان هستند كه در [كار توزيع] زكاتها بر تو خرده گيرند و اگر از آن داده شوند خشنود باشند و اگر به آنان داده نشود آنان را خشمگين و ناخشنود خواهى يافت، در حالى كه چه خوب بود آنان بدانچه خدا و رسول او به آنان

ص: 601

داده اند خشنود مى شدند و مى گفتند خدا ما را بسنده است و خداوند از فضل خود و نيز رسول او به ما خواهند بخشيد و ما به خداوند شوق و رغبت داريم»(1).

خداوند در ادامۀ همين آيات به بيان مصارف زكات براى همۀ مسلمانان پرداخته است تا ديگر هيچ منافقى نتواند بحث انگيزى كند و همۀ مؤمنان به آنچه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى كند مطمئن باشند. در اين تقسيم كه خداوند بيان فرموده مسئوليت مشترك و متقابل اجتماعى مورد توجه كامل قرار گرفته است.

منافقين همچنين، آن سان كه هر منادى خير و نيكى را آزار مى دهند چرا كه آنان و نيكى دو نقيض همديگرند، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را آزار مى دادند و اگر خداوند ماهيّت آنان را بر ملا مى ساخت به جاى آن كه بگويند و دريابند كه خداوند اسرار نهفتۀ آنان را افشا كرده است مى گفتند پيامبر (صلی الله علیه و آله) خود به تعقيب و شنيدن اخبار آنان مى پردازد و كسانى دارد كه عليه آنان نزد او سخن چينى مى كنند و او هم تحت تأثير قرار مى گيرد. قرآن كريم در اين باره مى فرمايد: «و از آنان كسانى هستند كه پيامبر را مى آزارند و مى گويند او يك گوش شنواست. بگو او گوش شنواى خير براى شماست و به خداوند ايمان دارد و به مؤمنان اعتماد مى ورزد و او مايۀ رحمت براى ايمان آورندگان از شماست و كسانى كه رسول خدا را آزار مى دهند براى آنان عذابى دردناك است»(2).

در ادامۀ آيات اين سوره بدين حقيقت اشاره شده است كه منافق به دليل ضعف نفس خود پيوسته به خداوند سوگند ياد مى كند و اين مقتضاى نفاق اوست، زيرا نفاق نه صرفا از منفعت طلبى، بلكه از ضعف نفس سرچشمه مى گيرد و منافق براى پوشاندن موضع و نيز وضعيّت خود سوگند مى خورد. علاوه بر اين او همه حرمتها را سبك مى شمارد و تنها در پى كسب خشنودى و اعتماد افرادى است كه عليه آنان نفاق مى ورزد و از اين بيم دارد كه سرّ او فاش شود و نفاق او برملا گردد.

ص: 602


1- - همان/ 58-59.
2- - همان/ 61.

آنان با همه كفر خود و با عدم اذعان و اعتراف به حق كه از ضعف ايمان آنان ناشى مى شود، بازهم از اين بيم دارند كه آيه اى از قرآن در مورد آنان نازل شود و وضعيّت آنان را افشا كند، آن سان كه قرآن مى فرمايد: «منافقان از اين ترس دارند كه آيه اى بر آنان نازل شود و آنان را بدانچه در دل نهان دارند خبر دهد. بگوى به ريشخند ادامه دهيد كه خداوند آنچه را شما از آن بيم داريد اظهار خواهد كرد»(1). امّا با همه بيمى كه اين منافقان از فاش شدن اسرار آنان و روشن شدن اين مسأله كه با خدا و رسول او سر جنگ دارند در دل گرفته اند و با همه اين كه آيات الهى را به ريشخند مى گيرند و آن را در محافل و مجامع خود وسيلۀ خنده و تمسخر قرار مى دهند، اگر از آنان بپرسى مى گويند ما شوخى و بازى مى كرديم. بگوى آيا خدا و آيات او و رسول او را مورد تمسخر و ريشخند قرار مى داديد؟»(2).

چنان كه از اين سوره استفاده مى شود منافقان اشرار و بدانى هستند كه شرّ و بدى را در دل نهفته دارند و كتمان و پنهان كارى كه شيوۀ آنهاست بسترى نرم براى زادن رذيلتها مى شود و در شرايطى كه نور مى تواند اين نهفته ها را برملا كند تلاش آنان براى پوشاندن وضعيت خود بيش از پيش آنان را به دامن رذيلتهاى ديگر يكى پس از ديگرى مى كشد تا زمانى كه شرّ و شرّآفرينى شيرۀ جان و شيوۀ جاويدان آنان مى شود و خداوند بر دلهاى آنها مهر مى زند و از آن پس ديگر هيچ خيرى به دلهاى آنان راه نمى گشايد و هيچ چيز جز شر و بدى از زبان آنها جارى نمى شود، آن سان كه خداوند مى فرمايد: «مردان و زنان منافق از همديگرند، به منكر امر و از معروف نهى مى كنند و دست [از انفاق] فرو مى بندند. آنان خدا را از ياد برده اند و خدا نيز آنان را از ياد برده است. همان كه منافقان - همانان - فاسقند»(3).

خداوند در ادامۀ اين سوره به بيان مجازات منافقان و كافران و نيز اين نكته

ص: 603


1- - همان/ 64.
2- - همان/ 65.
3- - همان/ 67.

پرداخته كه مجازات اين گروه همان مجازات اقوام پيشين است كه از آنان قدرت بيشترى نيز داشتند، امّا چون در شر فرو رفتند و بهره هايى از دنيا فرا چنگ آوردند و پس از آن در مورد مؤمنان رفتارى همانند رفتار اين منافقان را در پيش گرفتند عذاب خداوند بر آنان نازل شد. خداوند براى روشن شدن اين حقيقت اقوام نوح، عاد، ثمود و ابراهيم و مردم مدين و مؤتفكه را مثل آورده است، كسانى كه به رسولان الهى كه در ميان آنان بودند كافر شدند و اين در حالى بود كه نفاق و منافقين نيز پشت سر اين كفر حضور داشتند، چرا كه نفاق غذاى كفر و انكار است و نادانان را به سوى كفر و عناد هر چه بيشتر مى راند.

در ادامۀ همين آيات در مقابل تهديدهايى كه متوجّه منافقان شده مژده هايى نيز براى مؤمنان آمده است.

جهاد عليه نفاق و كفر

751 - اگر نفاق چنين آثارى را در جوامع به بار مى آورد، پس جهاد عليه آن در مرتبۀ جهاد عليه كفر و حتّى در رتبه اى قبل از آن قرار مى گيرد، چرا كه كفر جز به كمك و با پشتيبانى نفاق استوار و سطبر نمى شود و اين منافقين هستند كه انديشه ها را تباه مى سازند و درست را نادرست و زشت را زيبا و نيك جلوه مى دهند.

به همين سبب است كه خداوند رسول خود و امت او را به جهاد عليه منافقين فرمان مى دهد و مى فرمايد: «اى پيامبر عليه كافران و منافقان جهاد كن و بر آنان سخت بگير و فرجام ابدى آنان دوزخ است كه بد جايگاهى است»(1).

خداوند در سورۀ توبه نقش مخرّبى كه منافقان در جوامع اسلامى ايفا مى كنند و نيز وجوب جهاد عليه آنان را بيان داشته است، جهادى كه گاه با اين شيوه انجام مى پذيرد كه به گفته هاى آنان وقعى نهاده نشود - هر چند سوگند بخورند، چرا كه اين شيوه و خوى منافقان است كه مطلبى را مى گويند و سپس آنچه را گفته اند

ص: 604


1- - همان/ 73.

انكار مى كنند و سوگند نيز مى خورند كه چنين سخنى نگفته اند - گاه از طريق افشاگرى عليه منافقان تحقّق مى يابد، گاه راه آن پرهيز كردن از آنان و حفظ هشيارى و مراقبت در برابر آنان است، گاه شيوۀ آن پرهيز از همراهى با منافقان در تمسخر آنان عليه اسلام است و بالاخره گاه اين جهاد در اين امر متجلّى است كه بدانان اجازه ندهيم بر جوامع اسلامى سلطه و قدرت يابند.

خداوند همچنين در اين سوره نشانه هاى نفاق يا برخى از اين نشانه ها را يادآور گرديده كه نخستين آنها دروغگويى، دوّمين آنها پيمان شكنى و سوّمين آنها دريغ داشتن خير و نيكى است، قرآن كريم مى فرمايد: «و از همين گروه كسانى هستند كه با خداوند عهد مى كنند كه اگر خداوند از فضل خويش به ما بخشيد ما نيز زكات خواهيم داد و از نيكوكاران خواهيم شد. امّا چون خداوند آنان را از فضل خويش روزى داد بدان بخل ورزيدند و روى برتافته، پشت كردند. پس خداوند به سبب همين خلف وعده با او و به سبب دروغهايى كه مى گفتند نفاقى را تا روزى كه با او روياروى شوند در دلهاى آنان جاى داد»(1).

اين آيه مى گويد آنان در نفاقى هميشگى اند؛ زمانى كه عهد بستند نفاق داشتند و زمانى نيز كه خلاف پيمان خود عمل كردند بر اين نفاق افزودند، زيرا با اين خلف وعده دروغى آن هم در مقابل خداوند گفتند در حالى كه خداوند بدانچه آنان در ميان خود با همديگر مى گويند و به همۀ اسرار آنان آگاه است.

از آنجا كه هر انسانى وقتى به باتلاق بديها پاى نهد لحظه بلحظه بيشتر بدان فرو مى رود و هر چه بيشتر به حركت خود ادامه دهد بر فساد و تباهى كار مى افزايد، منافقان نه تنها به اين بسنده نكردند كه خير و نيكى خود را از ديگران دريغ دارند، بلكه حتّى نيكى و كارهاى ديگر مؤمنان را كه زكاتهاى واجب را ادا مى كردند و حتّى برخى بيش از آنچه بر آنان واجب بود مى پرداختند به تمسخر و ريشخند گرفتند و آن را بى بها خواندند و بدين سان نيكوكاران شكار منافقان شدند تا آن منافقان كردار

ص: 605


1- - همان/ 75-76.

نيك آنان را كم و كوچك بدانند و بر كردار آنان بخندند و آنچه را از آنان سر مى زند بى مقدار شمرند. اين در حالى است كه خداوند دربارۀ اين منافقان چنين مى فرمايد كه «پس بايد اندك بخندند و فراوان گريه كنند كه اين سزاى آن چيزهايى است كه آنان به دست مى آوردند»(1).

در اين ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى اين منافقان از خداوند آمرزش مى طلبيد و از گناهان آنها چشم پوشى مى كرد و اميد آن داشت خداوند نيز آنان را مورد آمرزش قرار دهد، امّا خداوند براى پيامبر خود اين حقيقت را روشن ساخت كه وقتى نفاق در دل جاى گيرد در هدايت بسته مى شود و چنان پرده هايى سنگين بر آن قرار مى گيرد كه هرگز نمى تواند نور بدان راه يابد. خداوند مى فرمايد: «براى آنان آمرزش بخواه يا آمرزش نخواه [يكى است] كه اگر هفتاد بار براى آنان آمرزش بطلبى خداوند آنان را نخواهد آمرزيد. اين بدان سبب است كه آنان به خدا و رسول او كافر شدند و خداوند مردمان فاسق را هدايت نمى كند»(2).

يكى از ابزارها و شيوه هاى جهاد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) عليه نفاق و منافقان كه در اين سوره مورد تصريح قرار گرفته آن است كه آن حضرت و نيز مؤمنان مخلص سپاه اسلام در مقابل آنان احتياط لازم را به عمل آورند و اجازه ندهند اين منافقان در صفوف مجاهدان راه يابند، چرا كه آنان سستى و شكست را در سپاه به وجود مى آورند. به همين سبب است كه قرآن كريم مى فرمايد: «اگر خداوند تو را به ميان طايفه اى از آنان بازگرداند و آنان براى خروج به همراه سپاه از تو اجازه خواستند بگو هرگز با من بيرون نخواهيد آمد و هرگز در كنار من با دشمن نخواهيد جنگيد، شما براى نخستين بار به اين كه به كنارى بنشينيد دل خوش كرده ايد پس اكنون نيز با ماندگان از نبرد بنشينيد»(3).

ص: 606


1- - همان/ 82.
2- - همان/ 80.
3- - همان/ 83.

اين فرمان قاطع خداوند براى برترين موجود عالم انسانى است و در كنار اين، خداوند به منظور برملا كردن ماهيّت منافقان و رساندن آنان به سزاى آنچه در دنيا كرده اند فرمان منع نماز بر آنان را به رسول خود داده و فرموده است: «هرگز بر كسى از آنان كه بميرد نماز مگزار و بر قبر او نيز مايست كه آنان به خدا و رسول او كافر شده و در حالى كه فاسق بوده اند مرده اند»(1).

خداوند در اين آيات اين نكته را بيان فرموده است كه انتخاب شرّ و بدى از سوى شخص در صورتى كه تكرار شود باعث آن مى گردد كه خداوند بر دل شخص مهر زند و بدين ترتيب آن دل به صورتى درآيد كه نور ايمان نمى تواند در آن نفوذ كند، آن سان كه مى فرمايد: «آنان به اين خشنود شده اند كه با نشستگان از نبرد باشند و [به همين سبب] بر دلهاى آنان مهر نهاده شده است پس آنان درك نمى كنند»(2).

در ادامۀ اين سوره خداوند از جهاد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مؤمنان همراه او ياد كرده و يادآور شده است كه براى آنان نيكيهايى وجود دارد و آنان رستگارند و او براى ايشان بهشتهايى كه از زير آنها نهرهايى جارى است و در آن جاويدان خواهند بود مهيّا ساخته است.

بهانه هاى منافقان

752 - بهانه هاى نفاق و منافقان پيوسته واهى است، چرا كه آنان در واقع براى آنچه مى كنند هيچ عذر و توجيهى ندارند و بنابراين آنچه به عنوان عذر و توجيه مطرح مى كنند تنها بهانه هايى است كه خود تراشيده اند.

از نخستين روزى كه اسلام به مدينه وارد شد نفاق هم در اين شهر وجود داشت و به مرور در ميان ديگر اعراب نيز منافقانى به وجود آمدند و روزبروز با وسعت يافتن قلمرو اسلام بر شمار منافقان افزوده شد. زيرا هر جا حقى وجود

ص: 607


1- - همان/ 84.
2- - همان/ 87.

داشته و قوى نيز باشد و در كنار آن كفر و باطلى باشد ظهور پديده اى به نام نفاق يك مسألۀ طبيعى است.

در چنين شرايطى بود كه غزوۀ تبوك پيش آمد و همۀ اعراب براى جنگ عليه روم مهيّا و روانه نشدند، آن سان كه قرآن كريم مى فرمايد: «كسانى از اعراب كه عذر مى آورند به حضور تو مى آيند تا [براى عدم شركت در جهاد] به آنان اجازه داده شود و كسانى نيز كه به خدا و رسول او دروغ گفته اند [در خانه] نشسته اند.

خداوند كافران از اين گروه را به عذابى دردناك گرفتار خواهد ساخت»(1).

خداوند در ادامۀ اين آيات عذرهاى قابل قبول را از بهانه هاى غير قابل قبول جدا كرده و آنچه فرموده معيارى براى جدا كردن و باز شناختن عذرهاى واقعى از بهانه هاى واهى و بى دليل منافقان است. خداوند مى فرمايد: «بر بيماران، بر كسانى كه ناتوانند، بر كسانى كه چيزى نمى يابند تا در اين راه خرج كنند مشروط به آن كه در مقابل خدا و رسول حسن نيّت داشته باشند هيچ ايرادى نيست، بر نيكوكاران راهى براى ملامت آن وجود ندارد و خداوند بخشنده و مهربان است.

نيز بر كسانى ايرادى نيست كه چون نزد تو آمدند تا آنان را مركبى دهى گفتى چيزى نمى يابم كه شما را بر آن سوار كنم در حالى پشت كردند كه از اين اندوه كه چيزى براى هزينه كردن [در اين جنگ ندارند] ديدگانشان اشكبار بود»(2).

گروههايى كه در اين آيات از آنان ياد شده همان كسانى هستند كه معذورند و در شركت نكردن در سپاه نمى توان آنان را مورد مؤاخذه قرار داد. اينها كسانى هستند كه يا توانايى بدنى ندارند و يا از توانايى مالى كافى برخوردار نيستند و هزينۀ شركت در اين سفر دور را ندارند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز چيزى در اختيار ندارد كه بدان وسيله به آنان كمك كند.

امّا بجز اين گروهها، ديگران براى عدم شركت در جهاد معذور نيستند و كار

ص: 608


1- - همان/ 90.
2- - همان/ 91-92.

آنان يك تخلّف و خوددارى از جهاد محسوب مى شود، آن هم در وقتى كه لازم بوده است همه قدرتهاى اسلامى دست بدست يكديگر دهند و همه گروهها در كنار يكديگر قرار گيرند، زيرا سپاه اسلام در اين غزوه به رويارويى سپاه گران روميان مى رفت كه شمار آنان صدها هزار بود.

به همين سبب خداوند در اين سوره چنين مى فرمايد كه هيچ عذرى براى عدم شركت در غزوۀ مورد بحث از اين گروهها پذيرفته نمى شود و كسانى كه در سپاه شركت نكرده اند به همين سبب مورد مؤاخذه قرار گرفته و در مقابل خوددارى از همراهى با غزوه مسئول هستند و اين موضع آنان از اين حكايت دارد كه هنوز ايمان به دلهاى آنان راه نيافته است.

پيش از اين نيز اشاره كرديم كه نفاق موجود در ميان مسلمانان تنها به منافقان خزرج و ساكنان مدينه محدود نمى شد، بلكه منافقانى از ساير اعراب را نيز شامل مى گشت كه به اسلام درآمده امّا هنوز ايمان به دلهاى آنان راه نيافته بود و در مجموع به كفر تمايل بيشترى داشتند تا به ايمان. خداوند اين اعراب را به سه گروه تقسيم كرده است:

الف: گروهى كه از صميم دل به اسلام نگرويده اند، هر چند اظهار اطاعت از آن كردند و تن در مقابل آن تسليم كرده بودند. همين گروهند كه خداوند دربارۀ آنان مى فرمايد: «اعراب كافرتر، منافقتر و به اين كه حدود آنچه را خداوند نازل كرده است ندانند نزديكترند»(1).

اين گروه كه اسلام را از صحرانشينان و ساكنان اطراف مدينه آموخته بودند، در مقابل قدرت اسلام تسليم شده و امّا واقعا به دعوت ايمان پاسخ مثبت نداده بودند. سبب بروز نفاق در اين گروه نيز آن بود كه آنها تازه به اسلام درآمده و علاوه بر اين تحت تأثير قدرت اسلام و در مقابل آن سر تسليم فرود آورده بودند و اين حقيقتى روشن است كه هرگاه كسانى تنها در برابر قدرت تسليم شده باشند نفاق و

ص: 609


1- - همان/ 97.

كفر خود را در دلهاى آنان نهان خواهد داشت.

ب: گروهى كه - از ظاهر قرآن چنين برمى آيد كه - به اسلام گرويده، امّا از زكات دلگير و آزرده شده بودند و آن را يك جريمه خسارت و نه يك منفعت و دستاورد مى دانستند، اين گروه هر چند واقعا مسلمان بودند امّا از سست عقيدگان شمرده مى شوند و دربارۀ همين گروه است كه خداوند چنين مى فرمايد: «از اعراب كسانى هستند كه آنچه را انفاق مى كنند جريمه محسوب مى دارند و در انتظار پيشامدهاى ناگوار براى شمايند. آنان خود در گرداب ناگواريها باشند و خداوند شنوا و آگاه است»(1).

ج: گروهى مؤمن و راستگو و صادق در ايمان خويش و آشنا با احكام الهى كه خداوند دربارۀ آنان مى فرمايد: «گروهى از اعراب هستند كه آنچه را انفاق مى كنند مايۀ تقرّب به خداوند و موجب درود رسول بر آنان مى گيرند. هان كه اين مايۀ قربتى براى آنان است و خداوند آنان را در رحمت خويش در خواهد آورد كه خداوند غفور و رحيم است»(2). همين گروهند كه ايمان به جان آنان درآميخته شده است.

خداوند در همين مورد و در ادامۀ اين آيات بدين اشاره فرموده كه گروهى از منافقان در داخل مدينه هستند و بسيارى از آنان شناسايى شده اند و نزديك است همۀ آنان به رغم تمام پنهان كاريها شناخته شوند كه مى فرمايد: «در لحن گفتار، آنان را مى شناسى»(3). همچنين خداوند اين حقيقت را يادآور شده كه گروهى از منافقان در بيرون و اطراف مدينه اند. در آيه اى از همين سوره هر دو گروه در رديف يكديگر چنين ذكر شده اند: «از كسانى از اعراب كه در پيرامون شمايند منافقانى هستند و از مردم مدينه نفاق مى ورزند كه تو آنان را نمى شناسى و البتّه ما آنها را

ص: 610


1- - همان/ 98.
2- - همان/ 99.
3- - همان/ 30.

مى شناسيم. دو بار آنان را عذاب خواهيم كرد و سپس به عذابى بزرگ برگردانده خواهند شد»(1).

از ايمان تا سست عقيدگى و تا نفاق

753 - ايمان قدرتى است كه انسان را به پيش مى برد تا بر اساس آن به كارهاى شايسته بپردازد. چه اين مهاجرين و انصار و تابعين نيكوكار آنهايند كه اين حقيقت را تجسم عينى مى دهند. در مقابل سست عقيدگى ترديد مى آورد و البتّه گاه نيز انسان را به خداوند متوجّه مى سازد و او به تقصير يا گناه خويش اعتراف مى كند و در نتيجه پشيمان و اميدوار خير و نيكى مى گردد. قرآن كريم از گروهى كه گرفتار اين گونه حالتى بودند چنين ياد كرده است: «و ديگرانى كه به گناهان خود اعتراف كرده و كارى شايسته با كارى ناشايست را درآميخته اند اميد است خداوند بر آنان توبه كند»(2). همين گروه هستند كه توبه و نيز پرداخت زكات برخى از آنان را از گناه پاك مى كند و به همين سبب است كه خداوند به رسول خود مى فرمايد: «از اموال آنان زكات بگير كه بدان وسيله آنان را پاك و وارسته مى سازى»(3). زيرا زكات و صدقه به سان آبى كه آتش را خاموش مى كند شعله هاى گناه را فرو مى نشاند».

البتّه از اين گروه كسانى نيز كه به گناه خود اعتراف نكردند و از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز در اين مورد يعنى در مورد ترك شركت در سپاه تبوك عذر نخواستند به رحمت خداوند واگذار شده اند كه يا همچون ديگر برادران خود كه بى هيچ عذر موجّهى ترك جهاد كرده بودند توبه و اعتراف كنند و يا آن كه همچنان به گمراهى خود ادامه دهند و در اين صورت گرفتار عذاب سخت خداوند شوند، آن سان كه مى فرمايد: «و ديگرانى كه در انتظار امر خداوندند كه يا آنان را عذاب كند و يا بر

ص: 611


1- - توبه/ 101.
2- - همان/ 102.
3- - همان/ 103.

آنان توبه نمايد و خداوند آگاه و حكيم است»(1).

در ادامۀ سورۀ توبه خداوند اين مسأله را مورد يادآورى قرار داده است كه منافقان مدينه كه همچنان به نفاق خويش ادامه مى دادند تنها به خوددارى از جهاد و سست كردن عزم مؤمنان بسنده نكردند، بلكه پا را از اين نيز فراتر نهاده، به منظور ايجاد تفرقه ميان مسلمانان مسجدى را برپا كردند، نه براى آن كه در اين مسجد نماز به جاى آورند، بلكه براى اين كه لانه اى براى آنان باشد و در آنجا به اجراى خيانتهاى خود بپردازند و به ارتباطات خود با دشمنان اسلام و بويژه روم ادامه دهند و ميان مسلمانان تفرقه ايجاد كنند. خداوند اين مسجد را مسجد ضرار ناميد و در اين باره فرمود: «و كسانى كه مسجدى را پايگاهى براى آسيب رساندن، كفر ورزيدند و ايجاد تفرقه ميان مسلمانان و نيز ديده بانى و جاسوسى براى كسانى گرفتند كه از اين پيش با خدا و رسول او جنگيده اند. آنان با اين وجود سوگند مى خورند كه ما [در اين كار] جز خير و نيكى را قصد نكرده ايم در حالى كه خداوند گواهى مى دهد كه آنان دروغگويند. هرگز در آن مسجد مايست كه آن مسجدى كه از نخستين روز بر پايۀ تقوا بنا شده سزاوارتر است كه در آن بايستى. در آن مسجد مردانى هستند كه دوست دارند پاك باشند و خداوند پاكان را دوست دارد. آيا آن كه بنيان خويش را بر پايه تقواى خداوند و خشنودى او استوار ساخته بهتر است يا آن كه بنيان خويش را بر لبۀ پرتگاهى شيب قرار داده و بدان وسيله در آتش دوزخ فرو رفته است؟ و خداوند مردمان ستمگر را هدايت نمى كند. هنوز نيز آن بنيانى كه آنان ساخته اند مايۀ ترديد در دلهاى آنان است مگر آن كه دلهايشان از هم بگسلد و خداوند آگاه و حكيم است»(2).

اين وضعيّت منافقان و آن هم وضعيّت سست عقيدگان است. امّا در مورد مؤمنان و وضعيّت آنان شاهد آنيم كه آنان جان و مال خويش را به خداوند

ص: 612


1- - همان/ 106.
2- - همان/ 110-107.

فروخته اند و در راه او مى كشند و كشته مى شوند و نيز اموال خويش را انفاق مى كنند بى آن كه جان يا مالى را در اين راه دريغ بدارند. خداوند شايسته ترين توصيف را در قرآن كريم از اين گروه به عمل آورده، مى فرمايد: «توبه كنندگان، پرستشگران، سپاسگزاران، سياحت كنندگان، ركوع گزاران، امر كنندگان به معروف، نهى كنندگان از منكر و پاسداران حدود الهى و مؤمنان را مژده ده»(1).

در اين آيه مراد از سياحت كنندگان همان مجاهدانى است كه براى جهاد در راه خدا سرزمينها را درمى نوردند و اين فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را مصداقى عينى مى دهند كه فرمود: «سياحت امّت من جهاد است».

در ادامۀ سورۀ توبه خداوند اين نكته را يادآور مى گردد كه آنچه مايۀ رفعت مقام و تقرب فرد به خداوند است تنها عقيده و عمل صالح است نه قرابت و خويشاوندى، آنجا كه مى فرمايد: «براى پيامبر و مؤمنان [حق] آن نيست پس از آن كه براى آنان روشن شده است كه مشركان اصحاب دوزخ هستند براى آنان آمرزش طلبند هر چند آنها نزديكان و خويشاوندان ايشان باشند. [اگر ابراهيم نيز براى پدر خويش آمرزش طلبيد] آمرزش طلبيدن ابراهيم براى پدر خود تنها به خاطر وعده اى بود كه به او داده بود»(2). امّا با اين حال خداوند پدر ابراهيم را مورد آمرزش قرار نداد.

در جريان غزوۀ تبوك گروهى از مؤمنان بودند كه از شركت در سپاه خوددارى ورزيدند و پس از آن دريافتند گناه بزرگى را مرتكب شده اند. آنها با اين وجود نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيامده اند تا توجيه و بهانه اى براى كار خود مطرح كنند، چرا كه دوست نداشتند در مقابل خدا و رسول او دروغى بگويند تا در نتيجه مرتكب دو گناه شوند: گناه خوددارى از جهاد و گناه دروغ در مقابل رسول خدا (صلی الله علیه و آله). امّا ناگزير مى بايست اين گروه نيز از آثار خطايى كه كرده بودند پاك شوند. به همين سبب ديگر

ص: 613


1- - همان/ 112.
2- - همان/ 113-114.

مؤمنان به منظور تربيت نفس آن گروه و تزكيۀ دلهاى آنان با ايشان قطع رابطه كردند.

ما از اين پيش در جريان بحث از غزوۀ تبوك از ماجراهاى اين گروه سخن به ميان آورديم و گفتيم كه چگونه آنان راضى شدند به جاى آن كه در مقابل خداوند و رسول خدا دروغى اظهار دارند غربت و قهر ديگران را تحمّل كنند تا آن هنگام كه خداوند بر آنان توبه كرد، آن سان كه مى فرمايد: «و نيز [توبه كرد] بر آن سه تن كه از نبرد ماندند تا جايى كه زمين با همۀ وسعت و گشادگى بر آنان تنگ آمد و دلگير شدند و گمان كردند [دريافتند] كه هيچ پناهى و گريزى در مقابل خداوند جز به سوى خود او ندارند. سپس خداوند بر آنان توبه كرد تا توبه كنند كه خداوند - همو - توبه پذير و رحيم است»(1).

در ادامۀ سورۀ توبه پس از تقسيم مسلمانان به گروههاى پيشگفته، خداوند وظايف و مسئوليّتهاى مؤمنان و اعراب را چنين بيان مى دارد: «براى مردم مدينه و اعرابى كه در اطراف آن شهرند آن [حق] نيست كه از همراهى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خوددارى كنند و جان خويش را بر جان او برگزينند، زيرا كه هيچ تشنگى و رنج و گرسنگيى در راه خدا به آنان نمى رسد و هيچ گامى برنمى دارند كه كافران را به خشم آورده باشد و هيچ نبردى با دشمنى نمى كنند مگر آن كه در مقابل آن كار نيكى براى آنان نوشته مى شود. خداوند پاداش نيكوكاران را ضايع نمى سازد. آنان هيچ خرجى - كوچك و يا بزرگ - نمى كنند و هيچ سرزمينى را درنمى نوردند مگر آن كه براى آنان نوشته مى شود تا خداوند بهترين آنچه مى كردند بدانان پاداش دهد»(2).

در ادامه، قرآن كريم به مسألۀ ورود هيأتهاى پى درپى اعراب به مدينه كه براى فراگيرى احكام دين از مسلمانان و از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به اين شهر مى آمدند اشاره كرده و با بيان اين كه لازم نيست همه به سان ديگر هيأتهايى كه در سالهاى نهم و دهم تا زمان وفات رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به مدينه آمدند به حضور آن رسول گرامى

ص: 614


1- - همان/ 118.
2- - همان/ 120-121.

برسند مى فرمايد: «مؤمنان همه نبايد [براى تعلّم] كوچ كنند. پس چرا از هر گروهى از آنان دسته اى كوچ نمى كنند تا در دين آگاهى يابند و چون به سوى قوم خويش بازمى گردند آنان را بترسانند شايد كه ايشان حذر كنند؟»(1).

سپس در پايان سوره آن گونه كه در آغاز آن مسألۀ وجوب جهاد بيان شده، ديگر بار اين مسأله مورد تأكيد قرار گرفته است و مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد، با كافرانى كه نزديك شمايند بجنگيد و بايد كه آنان در شما درشتى ببينند و بدانيد كه خداوند با پرواپيشگان است»(2).

نگاهى دوباره به تفسير اجمالى سورۀ توبه

754 - گفتيم كه سورۀ توبه هنگامى كه ابو بكر مشغول حج بود نازل شد. اين حج نخستين حجّى بود كه يكى از مسلمانان رياست آن را بر عهده مى گرفت و مناسك حج براى مسلمانان بر اساس احكام اسلامى به اجرا درمى آمد. در اين زمان بتها نابود شده بودند و مراسم حج حدّ اقل در مورد مسلمانان اسلامى بود، امّا مشركان مراسم خود را بر اساس همان آيين پيشين خويش به جاى مى آوردند و با اين وجود از اقامۀ مراسم نيز منع نمى شدند. علّت اين امر آن بود كه در اين زمان هنوز وحيى دربارۀ منع مشركان از حضور در حج نازل نشده بود. در اين شرايط رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود در حج شركت نكرد از اين بيم كه مبادا حضور او در حجى با چنان وضعيّتى تقرير آن و تقرير كارهاى مشركان باشد. آن حضرت به همين دليل به جاى خود ابو بكر را به حجّ فرستاد. تا زمانى كه اين سوره نازل شد و در طىّ آن مشركان از حضور در حج كه از آن پس مى بايست حج اسلامى باشد منع شدند.

سورۀ توبه كه اين مسأله را به اطّلاع مشركان رساند، همچنين در بر دارندۀ وظايف و تدابيرى است كه براى حفظ و حمايت ارتش اسلامى و هشيارى و

ص: 615


1- - همان/ 122.
2- - همان/ 123.

مراقبت در مقابل عناصر نفوذى ضرورت دارد و در اين باره غزوۀ تبوك ماجرايى است كه مى توان از آن درس عبرت آموخت.

اين سوره علاوه بر اين در بر دارندۀ مسائلى است كه مسلمانان در بناى جامعۀ خود بايد از آن پرهيز كنند و نيز مسائل و صفاتى كه بايد بدان آراسته باشند تا يك ساختار اجتماعى قوى از آنان شكل گيرد.

اوّلين نكته اى كه در اين موضوع استفاده مى شود آن است كه بايد از منافقان پرهيز و در مقابل آنان احتياط كرد، زيرا آنان عنصر مخرّب در بناى جامعه اند و يك جامعۀ به هم پيوسته و متّحد در شرايطى كه نفاق بر آن حاكم باشد يا منافقان در آن سلطۀ خود را تحميل كنند نمى تواند شكل بگيرد. به همين سبب اين مورد از منافقان فراوان سخن گفته و اين حقيقت را يادآور شده است كه آنان هرگز با جامعۀ اسلامى جوش نمى خورند و در جامعه هضم نمى شوند، بلكه هميشه از ادراك و احساس مشتركى كه جامعه دارد دورند، نيكان و گزيدگان جامعه را آزار مى دهند، كارهاى نيك را مورد، ريشخند و تمسخر قرار مى دهند، صاحبان فضيلت و نيكى را به باد انتقاد و ريشخند مى گيرند و هنگامى كه در اين باره از آنان پرسشى شود مى گويند ما بازى و شوخى مى كرديم و بدين ترتيب همواره آنان در سويى قرار دارند و جامعه در سويى ديگر.

به همين سبب ضرورت دارد سپاه اسلام از عناصر منافق عارى و پيراسته باشد و آنان در اين سپاه شركت نجويند تا روحيّۀ ديگران نيز تضعيف نشود، عزم آنان را سست سازند و سست عقيدگان و دودلان و روحيّه باختگان را طعمۀ نيش زهرآگين خود قرار دهند. علاوه بر اين منافقين كسانى هستند كه در هنگام سختى صحنه را خالى مى كنند و از هر ناخوشايندى كه به اهل حق رسد خشنود مى شوند و اگر ناخوشايندى به مسلمانان رسد شادمان و اگر خوشايند و خيرى به آنان رسد ناخشنود مى شوند.

همچنين اين سوره مى گويد اگر سست عقيدگان به گناه خويش اعتراف و

ص: 616

از آن توبه كنند خداوند توبۀ آنان را مى پذيرد، هر چند كارى شايسته و كارى ناشايست را به يكديگر درآميخته باشند، آن سان كه در ماجراى تبوك گروهى در آغاز با عدم شركت در سپاه كارى ناشايست مرتكب شدند و پس از آن با اعتراف بدان كارى شايسته انجام دادند و اين اعتراف پشيمانى و پشيمانى توبه را براى آنان در پى آورد و بدين ترتيب آنان بر گناه خود اصرار نورزيدند. بنابراين فرق است ميان آنان و كسانى كه براى توجيه خلاف خود بهانه هايى تراشيدند، دروغ گفتند و حتّى سوگند ياد كردند كه دروغ نمى گويند، در حالى كه خود به دروغ بودن اين ادّعا واقف بودند و مى دانستند كه اين سخن را تنها براى خشنود كردن بندگان و نه براى ارضاى خداوند بر زبان آورده اند. بدين سان اين افراد نه تنها توبه نكردند، بلكه گناهى ديگر مرتكب شدند و بيش از پيش در منجلاب شر فرو رفتند.

سورۀ توبه همچنين يادآور شده است كه هر جا توبه اى راستين در كار باشد اين توبه آنچه را قبل از آن بوده است از ميان مى برد.

علاوه بر اين سوره پيشگفته سه نكته را در مورد ساختن يك جامعه صالح يادآور شده است، سه نكته اى كه اگر مورد توجّه قرار نگيرد جامعه سالم نخواهد بود و يا از ميان خواهد رفت. آن سه از اين قرار است:

الف: جهاد در راه خداوند مستلزم بريدن از همه دلبستگيهاى دنيوى و رها شدن از همه دوست داشتنيهاى دنيا و جلوه ها و بهره هاى اين جهانى است و اگر مجاهدان مسلمان به چنين تجرّدى نرسند، امّت بايد در انتظار سرنوشت محتوم خويش باشد و از ميان رفتن قدرت خويش را مشاهده كند. بنابراين امّتى كه خواهان حيات است بايد لباس رزم و جهاد بر تن كند و زندگى خويش را وقف جهاد سازد، چرا كه جهاد با خودخواهى و منفعت طلبى و با دلبستگى به دنيا ميسّر نمى شود و اگر آن تجرّد لازم به وجود نيايد خوارى و ذلّت در پى خواهد بود و امّت رو به فنا و نابودى خواهد نهاد و در ذلّت و زبونى خواهد زيست.

ب: آن سان كه اشاره كرديم نفاق عامل از هم پاشى اجتماع است و مانع به

ص: 617

وجود آمدن اعتماد و اطمينان متقابل ميان افراد جامعه مى شود و اين در حالى است كه اعتماد اساس تشكيل جامعه به شمار مى رود و تا زمانى كه اعتماد نباشد محبّت نخواهد بود و تا زمانى كه محبّت نباشد آن ريسمانى كه افراد را به يكديگر پيوند مى دهد و جامعه را به هم متّصل مى سازد به وجود نخواهد آمد. به عبارت ديگر رشتۀ دوستى و محبّت تنها زمانى از هم گسسته مى شود كه هر يك از افراد نسبت به ديگرى سوء ظن داشته باشند. بنابراين، اگر هر يك از افراد جامعه نسبت به يكديگر بدگمان باشند هيچ پيوند و جوششى ميان افراد امّت ممكن نيست.

نفاق همان چيزى است كه روابط و پيوندهاى ميان افراد را از ميان مى برد و از هم مى گسلد و به همين سبب است كه خداوند منافقان را به اين وصف خوانده كه آنان آن پيوندى را كه خداوند به استوار داشتن آن فرمان داده مى گسلند و آن نيز همان دوستى، مهربانى و برادرى است.

نفاق همچنين دلهاى منافقان را فاسد و تباه مى سازد و بدين ترتيب آنان امر به منكر و نهى از معروف مى كنند و مردم را به فساد وامى دارند و بيمارى واگير آنان به ديگران نيز سرايت مى كند و ميان مؤمنان قدرتمند تفرقه مى افكنند. اين در حالى است كه ميان هيچ قومى و مردمى نفاق حاكم نمى گردد مگر آن كه پاره پاره و از هم گسيخته مى شوند.

قرآن كريم نمونه هاى نفاق را در اين سوره آنچنان بيان كرده كه در هيچ سورۀ ديگرى بدان نحو بيان نفرموده است و اگر در سورۀ منافقين - [منافقين صغرى در اصطلاح مؤلّف] - ويژگيهايى از منافقين و انحرافات نهفته در دل و آشكار در كردار آنان بيان شده در سورۀ توبه كه نگارنده آن را سورۀ بزرگ منافقين مى نامد وضعيّت منافقان در هنگامۀ سختيها و در زمان جنگ و در هنگام بحرانها بتفصيل مورد تصريح قرار گرفته و اين حقيقت بيان شده است كه گاه نفاق از حوزۀ روابط انسانى فراتر مى رود و وارد مسائل دينى و عبادى نيز مى شود، آن سان كه منافقين را در جريان تبوك و پس از آن مى بينيم كه مسجدى را بنا مى كنند تا محلّى براى

ص: 618

اجتماعات مشكوك آنان و لانه اى براى جاسوسى و ارتباط با روميان شام باشد. در اين حال چنين اظهار مى دارند كه آن يك مسجد است، امّا خداوند پرده از چهرۀ آنان بر مى دارد و در تاريخ اسلام اين مسجد به مسجد ضرار مشهور مى شود.

بنا بر آنچه در اين سوره آمده براى بالا بودن قدرت بدنى سپاهيان و قدرت رزمى سپاه لزوما مى بايست اراده ها متّحد و قوى باشد و اين چيزى است كه با دور كردن منافقين از صفوف سپاه و دعوت نكردن آنان به همراهى و همكارى حاصل مى شود، چرا كه منافقين پيوسته در پى فتنه اند و فتنه عامل شكست هر سپاه گرفتار آن است.

ج: بنا بر مفادّ اين سوره افراد سست عقيده و دودل نيز نبايد در سپاه حضور داشته باشند، چرا كه آنان بسترى مناسب براى زايش نفاق و گسترش ترس و نگرانى و فرار از هنگامۀ نبرد محسوب مى شوند.

وضعيّت اين گروه به امر خداوند موكول است كه او يا آنان را مى آمرزد و يا عذاب مى دهد. امّا در هر حال آنان نبايد در سپاهى قدرتمند كه راه پيروزى را طىّ مى كند حضور داشته باشند.

آخرين نكته آن كه سورۀ توبه درسى حكيمانه براى امّت مجاهد است و خداوند در بيان ماجراهاى غزوۀ تبوك كه در اين سوره آمده درسهاى آموزنده اى را براى ما در آن گنجانده است. در جريان تشكيل سپاه مهيّاى اين غزوه كه در آن على رغم پيش نيامدن جنگ و نبرد درسهاى فراوانى براى ما بر جاى گذاشته شد يكى از نكات مهم آن است كه اين سپاه همه از افرادى برگزيده شد كه از ايمانى بالا و مستحكم برخوردار بودند و در اين ميان تعداد اندكى از منافقان و سست عقيدگان نيز كه حضور داشتند افشا شدند.

در سورۀ توبه همچنين وضعيّت كسانى كه اسلام به سرزمين آنان رسيد و به حكم پيروى از جريان قويتر و نه به حكم اقتناع عقلى به آن گردن نهادند - از قبيل كسانى از اعراب كه در گوشه و كنار سرزمين جزيرة العرب مى زيستند و با آن كه

ص: 619

ايمان به دلهاى آنان راه نيافته بود در صفوف مسلمانان قرار گرفتند - بيان شده است.

همچنين در اين سوره يكى از مظاهر فرمانبرى كامل از اسلام پذيرش كامل زكات دانسته شده است. بنابراين هر كس پرداخت زكات را نوعى جريمه براى خود بداند - خواه داوطلبانه آن را پرداخت كرده و خواه به رغم اكراه از او گرفته شده باشد - از مؤمنان نيست. امّا هر كس خود به عنوان فرمانبرى زكات خويش را تقديم كند و آن را مايۀ تقرّب به خداوند بداند از مؤمنان مخلص در برابر خداوند و در برابر جوامع انسانى خواهد بود.

اين سخنى موجز در حكمتها و دروسى است كه از سورۀ توبه - سوره اى كه پس از تبوك در هنگام حجّ ابو بكر كه به فرمان پيامبر (صلی الله علیه و آله) صورت گرفت نازل شده است - برمى گيريم. خداوند خود آگاه و دانايى است كه دربارۀ آنچه مى كند مورد پرسش قرار نمى گيرد، ولى ما همه دربارۀ آنچه مى كنيم مورد پرسش قرار مى گيريم.

اگر ما در اين بخش حكمتى از اين سوره برگرفتيم اين تنها نكاتى است كه به منظور نزديك كردن اين سوره به فهم يادآور شده ايم، زيرا كه ما اسباب و علل و عوامل واقعى را نمى شناسيم و تنها خود را به فهم آنها نزديك مى كنيم و شناخت و معرفت كامل را از خداوند خواهانيم.

ص: 620

فصل سى و ششم حجّة الوداع گسترش دعوت اسلامى

اشاره

755 - نخستين فروغ اسلام در دلهايى تابيد كه به سان زمين آماده و پاكى كه بذر نيكى و آب حياتبخش و زندگى ساز را مى طلبد و نيز بسان زندگانى كه از نور خورشيد بهره مى گيرند و در پرتو آن راه خود را در ميان ظلمت سنگين حيات مى يابند حقيقت اين دين را پذيرا شدند.

به همين سبب گروهى تهيدست در همان آغاز اسلام را پذيرفتند، به آن دليل كه در اين دين حيات اخروى و پناهگاهى دنيوى و نور و بينايى و نيز هدايت به حق را، آن هم در ظلمتهاى انبوه و متراكم و در ميان حاكميّت ستمى طاقتفرسا، مى يافتند. به همين سبب از اين دين پيروى كردند و سر در فرمان آن نهادند.

بدين ترتيب اگر ستم ستمكاران و فقر آن مردم آنان را به تنگ آورده بود، اسلام قدرت تحمّل اين آزارهايى را كه از سوى جمعى سيه دل كه بر قلبهاى آنان مهر نهاده شده بود بر آنان وارد آمد به ايشان بخشيد.

شايد در مورد همه پيامبران نيز چنين است كه خداوند نخستين مؤمنان و معتقدان به آنها را از همين فقيران و بردگان قرار مى دهد، زيرا اين گروه به سبب سختيها و رنجهايى كه به خاطر فقر و بردگى كشيده اند با سختى خو گرفته و به همين سبب در نخستين بروز عقيدۀ جديد بسادگى ضرباتى را كه متوجّه آن عقيده و نيز

ص: 621

متوجّه آنان مى شود تحمّل مى كنند و هسته هاى اوليّۀ دعوت و گروندگان به آن را تشكيل مى دهند. حواريّون عيسى نيز چنين وضعيّتى داشته اند و از ثروتمندان و اشراف نبودند، بلكه از شكارچيان، عشّارها و ديگر اقشار مستضعف برخاسته بودند.

در اين ميان شمار كسانى از صاحبان قدرت و ثروت كه در همان اوايل اسلام آوردند اندك بودند كه از اين جمله مى توان به ابو بكر، عثمان، حمزه، عمر و ابو عبيدۀ جراح نام برد كه به رغم شمار اندك خود اندوه دل دردمندان فقير را مداوا مى كردند تا آنان بتوانند صبر و پايدارى از خود نشان دهند و قدرتى نسبة آرام را براى اسلام تشكيل دهند.

در اين دوره رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود نيز آزار مى ديد ولى همچنان در مقابل اين آزارها از خود آرامش نشان مى داد تا هدايتگرى راهنما براى مردم و آن سان كه خود فرموده است هشدار دهنده و بيدادگرى برهنه و دست خالى باشد. زيرا هرگز قدرت و سلطه نمى تواند موجب قبولاندن و نفوذ فكر و انديشه شود، آن سان كه خداوند به رسول خود مى فرمايد: «تو سلطه گرى بر آنان نيستى»(1).

اين روند ادامه داشت تا زمانى كه طغيان و سركشى به اوج خود رسيد و ديگر در تيركش صبر تيرى نماند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين سخن خداوند را كه قبلا به نوح فرموده بود شنيد كه «از قوم تو هيچ كس جز كسانى كه تا كنون ايمان آورده اند ايمان نخواهد آورد»(2) و بدين ترتيب از ايمان آوردن خاندان خود نوميد شد. در اين هنگام بود كه آن حضرت به قبايل عرب كه در موسم حج به مكّه آمدند روى آورد و دعوت اسلام را بر آنان عرضه مى داشت و از آنان مى خواست او را يارى دهند. اينجا بود كه كسانى به دعوت او پاسخ مثبت دادند و افرادى به ملاقات او آمدند و بدين سان دعوت او به ميان همه قبايل يا اكثر آنها رسيد و در اين ميان برخى با آن بى مهرى كرده

ص: 622


1- - غاشيه/ 22.
2- - هود/ 36.

به انكار آن پرداختند و برخى ديگر نيز با آن اظهار دوستى كردند، آن را پذيرفتند و در مقابل آن سر برنتافتند. در آن شرايط علّت عمده مخالفت كسانى كه اين آيين جديد را نمى پذيرفتند، مخالفت خاندان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با آن دعوت بود و اين گروه براى خود استقلالى قائل نبوده در انتظار موضع نهايى قريش به سر مى بردند و اين احتمال وجود داشت كه با پيروى و به تقليد از قريش يعنى قويترين و بانفوذترين و پرقدرت ترين قبايل عرب اين گروه نيز به اين دين بگروند.

در شرايطى كه بسيارى از اعراب تابع قريش جرأت مخالفت با اين خاندان را نداشتند خداوند مردم يثرب را به اسلام هدايت كرد و آنان ايمان آوردند و بيعت يارى و پناه دادن با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بستند و دلهاى خود را بر مهاجران تهيدست و مستضعف گشودند و به يارى مسلمانان و پناه دادن به آنان پرداختند.

امّا در اين ميان قريش همان قدرت برتر عرب و داراى بيشترين نفوذ در سرزمين عربى اعم از دور و نزديك بود و در كنار خانۀ خدا مى زيست، جايى كه خداوند آن را محلّ امن و پايگاه اجتماع مردم قرار داده و نخستين خانه اى بود كه براى مردم و براى عبادت آنان برپا شده بود. قريش با برخوردارى از چنين موقعيّتى همان خاندانى بودند كه مسلمانان را در آزار و شكنجه قرار داده، پيامبر (صلی الله علیه و آله) را هدف ستم خويش ساختند و قصد كشتن آن حضرت را در سر پروراندند.

بنابراين مى بايست پيامبر (صلی الله علیه و آله) از مكّه به مدينه هجرت كند تا بدين وسيله از مؤمنان مكّه حمايت كرده باشد. همچنين بر او لازم بود آن سان كه مشركان داراى عقايد باطل او را مورد ستم قرار داده بودند با شمشير حق به نبرد آنان برود و آنها را از ادامۀ شرآفرينى خويش بازدارد، آن سان كه خداوند مى فرمايد: «اگر بازداشتن برخى از مردم به وسيلۀ برخى ديگر نبود فساد بر زمين حكمفرما مى شد، امّا خداوند بر جهانيان فضل فراوان دارد»(1). بر اساس اين آيه دفع شر اشرار با مجازات آنان نه تنها شرّ نيست بلكه همه خير است خير قدرت و غلبه و نه خير تسليم پذيرى و

ص: 623


1- - بقره/ 251.

زبونى، زيرا كه در اسلام همه فضيلتها فضيلتهايى ثبوتى است و نه سلبى، فضيلتهايى سازنده و نقش آفرين و نه ضعف آور و زبونى آفرين. بنابراين در منطق اسلام جنگ و غلبه عليه باطل يك ضرورت است و به همين سبب [پس از هجرت] از يك سو جنگ و دفاع و از سويى ديگر دعوت به دين و بيان حقايق اسلامى و قوانينى كه مى تواند به وجودآورنده يك مدينۀ فاضله باشد و انسانيّت كامل را تحقّق بخشد و الگويى والا در خدمت انسانيّت باشد جريان داشت.

بدين سان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين مرحلۀ سخت و سراسر جهاد و مبارزه در دو جبهه كه مكمّل يكديگر بودند جهاد مى كرد: او در يك جبهه با دشمنان حق مى جنگيد تا پرچم كافران را به زير افكنده و پرچم خدا را سرافراز كند او در همين جبهه گروههاى تبليغى خود را براى دعوت مردم به حق به مناطق مختلف گسيل مى داشت و البتّه در كنار آن شمشير حق را در دست داشت تا اگر شرى سد راه آن شود آن را نابود سازد. وى در همين زمان براى سپاههاى هدايتگر و غير متجاوز اسلامى برنامه ريزى و سياست گذارى مى كرد.

در همۀ غزواتى كه در اين دوره ميان مشركان از يك سوى و پيامبر (صلی الله علیه و آله) از سوى ديگر درگرفت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نقش دفاعى و نه حالت تهاجمى داشت و در همۀ آنها مدينه يعنى پايگاه اسلام هدف نهايى مشركان بود و به همين دليل همۀ نبردها در نزديكى اين شهر و يا در اطراف آن در مى گرفت.

محض نمونه غزوۀ بدر در نزديكى مدينه رخ داد و قريش با همه ساز و برگ و طمطراق خود به سوى مدينه حركت كرد. البتّه در اين غزوه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قصد آن كرده بود تا اموال قريش را آن سان كه آنان اموال مسلمانان مكّه را مصادره كرده بودند مصادره كند، امّا اين مشركان بودند كه سپاه خود را به منظور جنگ روانۀ مدينه كردند، هر چند پس از آن ناكام و نااميد برگشتند.

پس از آن غزوۀ احد صورت پذيرفت و در آن نيز اين مشركان بودند كه براى انتقام گرفتن و به منظور آن كه بنياد اسلام را در پايگاه و در مهد خود براندازند قصد

ص: 624

مدينه كردند و البتّه در نتيجه آن نبرد، هر چند مسلمانان زخمهايى و آسيبهايى برداشتند، امّا مشركان خود عقب نشستند و به جنگ پشت كردند در حالى كه هيچ دستاوردى به چنگ نياورده بودند.

سپس هنگامى كه قريش خود را از رويارويى با محمّد (صلی الله علیه و آله) ناتوان ديد گروههاى مختلف را به منظور رويارويى با او گرد هم آورد و دسته هاى گوناگون اعراب را در اين راه بسيج كرد و آنگاه همۀ اين سپاه گران به منظور از ميان بردن اسلام و پايگاه آن مدينه منوره آهنگ اين شهر كردند و البتّه در آنجا در اثر بادهاى سوزان و ترس فراوان خود شكست خوردند و ناكام و سرشكسته از اطراف مدينه برگشتند.

اين نخستين جبهۀ تلاش و مبارزۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود، امّا او در جبهه اى ديگر به تربيت مؤمنان، تعليم احكام دين به آنان، بيان شريعت اسلامى و تشكيل و سازمان دادن به جامعه اى مى پرداخت كه بر اساس عدالت، فضيلت و مكارم اخلاقى استوار شده است. اين جبهه اصلى ترين جبهه در رسالت محمّدى و هدف نهايى و غايت رسالت بود و حتّى جنگهايى نيز كه در مى گرفت تنها ابزارى براى حمايت از دعوت اسلامى و رساندن آن به دلهاى افراد و اجتماعات انسانى بود.

حتّى در هنگامۀ نبردهاى ميان اسلام و شرك و در چكاچك شمشيرها اصول و مبادى اسلامى به دلها راه مى يافت و در قلبها مى نشست و رزمندگان سپاه كفر تحت تأثير رزم آوران سپاه ايمان قرار مى گرفتند، بويژه هنگامى كه شاهد امور خارق العاده اى مى شدند كه براى آنان تازگى داشت.

در جريان غزوۀ احزاب كه سپاههايى از قبايل گوناگون عرب گرد هم آمده بودند همه مشاهده كردند كه چگونه آنچه باعث شكست آنان شد شمشير و قدرت نظامى آنها نبود، بلكه آنان در مقابل وزش بادهايى كه خيمه هاى آنان را از جا مى كند و ترس و نگرانى را در دلهاى آنان جاى مى داد و در حالى كه در مقابل آنان مردى بود كه ادّعاى رسالت خداوند داشت شكست خوردند. اينك آيا مشاهدۀ چنين

ص: 625

صحنه اى دلهاى كاملا بستۀ آنان را بر ايمان نمى گشود؟ و آيا گوشهاى آنان را براى شنيدن پيام حق شنوا نمى ساخت؟ علاوه بر اين، ناگزير آن شكست خوردگان به ميان اقوام خود برمى گشتند و براى آنان از آنچه ديده يا شنيده بودند مى گفتند و از آنچه به چشم ديده بودند و ناگزير اندكى از آن به بصيرت ايشان راه گشوده بود سخن به ميان مى آوردند [و اين خود بر گسترش اسلام و جاذبه هاى معنوى آن مى افزود].

غزوۀ خندق ماجراى آخرين نبرد همه جانبه اى بود كه از سوى مشركان عليه مدينه صورت گرفت و آنان پس از اين ماجرا نوميد شدند و دريافتند كه محمّد (صلی الله علیه و آله) در برابر آنان واگذاشته نشده و اين سنگها و بتهاى آنان است كه نه مى شنود و نه مى بيند، نه ضررى را مى تواند موجب شود و نه سودى مى تواند برساند و هرگز نمى تواند به حال آنان سودمند افتد و مشكلى از ايشان بگشايد. حتّى پس از آن شكست برخى از خردمندان عرب كم كم به آن گمراهى كه در آن غرق بودند پى مى بردند و اين امرى ناگزير بود كه صداى عقل و نداى وجدان را بشنوند، آن سان كه اين بيدارى در برخى از بزرگان عرب - آن سان كه گفته ايم - خود را نشان مى داد.

حديبيّه

756 - در اين ميان حديبيّه يك گام بلند از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در تبليغ اسلام و ترويج اين دين بود. او در رأس سپاهى مركّب از هزار و پانصد نفر و يا بيشتر از آن، نه به قصد برانداختن بنيان مكّه - آن سان كه مشركان دربارۀ مدينه چنين قصدى داشتند - بلك به قصد اقامۀ شعائر الهى و بزرگ داشتن خانۀ كعبه و با اين تصميم كه هر طرح صلحى را كه دربردارندۀ احترام و بزرگداشت كعبه باشد و مشركان آن را از او بخواهند بپذيرد روانۀ مكّه شد و ماجراى حركت او بدانجا انجاميد كه با مشركان قرارداد صلح و آتش بسى دهساله بست مبنى بر اين كه در اين مدّت با يكديگر جنگ نكنند و آن حضرت نيز از همانجا به مدينه بازگردد.

ص: 626

خداوند اين صلح را فتح المبين ناميده و واقعا نيز اين ماجرا فتحى بزرگ براى اسلام و مسلمين است، چرا كه در پى اين صلح دلهايى نرم شد كه گريزان و نافرمان بود و گوشهايى شنواى حق شد كه تا آن زمان از شنيدن اين ندا كر بود. به عبارتى ديگر اگر بنا بود فتح نهايى در زمانى ديگر صورت گيرد اكنون در جريان اين صلح نور تمدن اسلام دلها را فتح كرده بود. حتى پس از اين صلح برخى از همين افراد قريش به اسلام و شناخت اهداف و اصول و تحقيق در اين مسأله و دريافت اين حقيقت كه اسلام حقّ و آيين خرد و دين ابراهيم است رو مى آوردند و قبايلى هم كه امارات و نشانه هاى نبوّت را مى ديدند امّا در انتظار قريش و تصميم نهايى آنها دربارۀ محمّد (صلی الله علیه و آله) بودند كم كم گوش جان به نداى اسلام مى سپردند و دل بدان سوى متوجّه مى ساختند و بدين ترتيب بود كه بسيارى اسلام آوردند و بسيارى ديگر نيز مهيّاى پذيرش اسلام شدند تا آنجا كه زمانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به كار برانداختن پايگاه يهوديان در جزيرة العرب پرداخت تقريبا همۀ اعراب در اين حركت پشتيبان و همراه او بودند.

در حالى كه قدرت روم قدرتى رعب آور بود كه از آن بيم داشتند و حتّى برخى از اعراب نه از روى شوق بلكه به علّت ترس تسليم اين قدرت بودند هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به نبرد روميان شتافت همۀ اعراب دريافتند كه اسلام در آستانۀ چيرگى بر قدرت و سلطۀ سفيدپوستان روم است. هنگامى كه اعراب مشاهده كردند محمّد (صلی الله علیه و آله) آن هاشمى قرشى عرب به نبرد روميان مى شتابد نوعى عزّت و سربلندى را براى عرب احساس كردند كه ناگزير مى بايستى خود را با آن همراه كنند. اين اعراب اگر چه در رنج و گرفتارى و در بدبختى همراه روميان بودند، امّا غزوۀ تبوك آنان را بدين رهنمون ساخت كه به عزّت خويش بينديشند و با روميان همراهى نكنند. بى ترديد، همين احساس دلهاى آنان را مهيّاى آن مى ساخت كه اسلام را درك نمايند و در اصول و اهداف آن تدبّر و تفكّر كنند و دريابند كه اين تنها راه عزّت و سربلندى آنان و رهايى از نفوذ ستم بار روميان است.

ص: 627

صاحبان سيره يادآور شده اند كه بسيارى از مردم پس از صلح حديبيّه و در فاصلۀ اين صلح و فتح مكّه به اسلام درآمدند تا آنجا كه شمار آنان به چندين برابر همۀ مسلمانانى مى رسد كه از آغاز دعوت تا صلح حديبيّه مسلمان شده بودند مفهوم اين سخن آن است كه شمار گروندگان به اسلام تنها در اين دو سال چندين برابر شمار مسلمانان در مدّت نوزده سال قبل از آن بود.

پس از آن كه فتح مكّه صورت گرفت و قريش اسلام آورد همۀ كسانى كه در اين باره ترديد داشتند نيز به اسلام درآمدند و دلهاى آنان براى پذيرش معارف اين دين نرم شد، زيرا آنان مشاهده كردند مردم مكّه يعنى همان كسانى كه در موقعيّت پيشوايى ديگر اعراب بودند اسلام آورده اند و به همين دليل آنان نيز مسلمان شدند.

از همين جا بود كه پس از فتح مكّه كه در ماه رمضان سال هشتم رخ داد در سال نهم هيأتهايى پى درپى از سوى قبايل مختلف عرب به مدينه آمدند تا اسلام آوردن خود را اعلام كنند و احكام دين را بياموزند و نيز واجبات، محرّمات و امور جايز و مباح براى يك مسلمان را فراگيرند.

در اين ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود نيز گروههايى را براى تعليم مردم و نيز تأديب و گوشمالى كسانى كه براى آزار دادن مسلمانان و يا به بازى گرفتن ارزشهاى دينى تلاش مى كردند روانه مى كرد و به دليل همين تفاوت اهداف، گاه گروههايى رزمى و گاه فقهاى صحابه را روانۀ مأموريّت مى ساخت، آن سان كه يك بار معاذ بن - جبل و ابو موسى اشعرى را روانۀ مأموريّت كرد و يك بار نيز خالد بن وليد را كه فرماندهى جنگاور بود اعزام داشت، هر چند همين خالد نيز مأمور بود نخست مردم را به اسلام دعوت كند، نه آن كه تنها شمشير نبرد عليه آنان بركشد و هر چند در پى او عالم صحابه على بن ابى طالب (ع) را روانه كرد تا او خود عهده دار تعليم آنان و اجراى احكام اسلام در ميان آنها شود و پس از آن نيز او را عهده دار قضاوت در آن سامان ساخت و او نيز شكوفه هاى دعوت محمّدى را از شاخسار شكوفاى انديشۀ خود به آنان اهدا كرده و زبانش به حكمت گويا شد و در دوران تصدّى قضاوت

ص: 628

خويش مشكلات و گره هايى را در كار قضا گشود و پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز راه حلهاى او را مورد تأييد و تقرير قرار داد.

بدين ترتيب مشاهده مى كنيم كه اسلام به سرتاسر سرزمينهاى عربى - اعمّ از آباديهاى و باديه هايش - راه يافت و دلهايى با اعتراف و اذعان به آن پذيراى آن شد و برخى نيز بى آن كه ايمان به دلهاى آنان راه يابد از اين دين آگاهى يافتند و از آن فرمان بردند و سر تسليم در برابرش فرود آوردند. در اين شرايط آگاهى از اسلام بسان بارانى بود كه اگر بر زمينى پاك و آماده مى باريد خوشترين ميوه ها را به بار مى آورد و اگر بر زمينى نامساعد مى باريد آن زمين اين آب را در خود ذخيره مى كرد و از آن سودى نمى برد، هر چند كه طالبان اين زلال گوارا مى توانستند از همين اندوخته خود را سيراب كنند و بالاخره بر زمينى شوره زار و لم يزرع مى باريد نه از آن سود مى برد و نه آن را اندوخته مى كرد تا بتواند منبعى براى سيراب شدن جويندگانش باشد.

بدين سان مردم نيز پس از آگاهى يافتن از اسلام در يكى از اين سه گروه قرار گرفتند: گروهى از آنان ايمان آوردند و براى خداوند دين خويش را به زيور اخلاص آراستند. اين گروه غالبا در مدينه و برخى از مناطق مجاور آن و برخى از ديگر شهرهاى عربى و اندكى نيز در باديه به سر مى بردند. گروهى نيز اسلام را فرا گرفتند و به انديشۀ خويش سپردند، امّا بدان عمل نكردند. از آن فرمان بردند، امّا دلهايشان بدان اعتراف نكرد. بالاخره گروهى هم بودند كه تنها با اسلام برخورد كرده و دريافته بودند كه دينى وجود دارد و با بت پرستى مى ستيزد و مردم را به يگانه پرستى و احياى آيين ابراهيم دعوت مى كند. اين گروه تنها اطّلاع داشتند، امّا به گرويدن به اين دين نمى انديشيدند و بدان توجّهى نداشتند. وضعيّت اين گروه بسان ناودانى بود كه آبى از آن مى گذرد و هيچ در آن نمى ماند. اكثريّت اين گروه باديه نشينانى بودند كه خداوند دربارۀ آنان فرموده است: «اعراب كافرتر، منافقتر و به اين كه حدود آنچه را خداوند نازل كرده است ندانند سزاوارترند»(1).

ص: 629


1- - توبه/ 97.

به هر حال صرف نظر از وضعيّت اين گروه كه دعوت اسلامى به آنان رسيده و از اسلام آگاهى يافته بودند، آنچه مسلّم است اين مى باشد كه ديگر تبليغ رسالت خداوندى پايان يافته و آگاهيهاى دينى كامل شده بود و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين شرايط موظّف نبود هدايت را به دلها وارد كند، بلكه او تنها وظيفه داشت رسالت الهى را ابلاغ كند، مردم را بترساند و آنان را مژده دهد، آن سان كه خداوند مى فرمايد: «تو تنها هشداردهنده اى و هر قومى را هدايتگرى است»(1).

بنابراين رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تنها وظيفه داشت چشمۀ گواراى معرفت را به مردم بشناساند و اين مردم بودند كه مى بايست بدين چشمه درآيند تا هر كس بدان درآيد از آن سيراب شود و هر كس نيز از آن روى برتابد در بدبختى و شقاوت بماند.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تا اين زمان رسالت خويش را از دو جنبه كامل كرد:

الف: اين كه تمامى احكام و شريعت به صورت كامل بر او نازل شده بود، زيرا اصول شريعت بر او نازل شده و وى آنها را به اصحاب آموخته بود تا پس از اين اين بار را به صورت كامل بر دوش كشند. او احكام عبادات و منهيّات اجتماعى، و نحوۀ روابط اجتماعى زمينه هاى روابط افراد با همديگر و نيز روابط دولت اسلامى با ديگران، احكام جنگهاى اسلامى كه جنگ براى فضيلت است و هر آنچه را كه انسان را در راه صلح و سعادت و كمال پيش مى برد بيان كرده بود.

ب: او دعوت اسلامى را به طور كامل به اعراب منتقل ساخته بود تا پس از او همۀ مبلّغان اين آيين يا حاميان تبليغ باشند و علمايشان بار تبليغ را بر دوش كشند و ديگران از آن حمايت كنند.

بنابراين، در چنين شرايطى پس از تكميل شدن همه چيز جز وداع با مردم براى آن حضرت نمانده بود(2).

ص: 630


1- - رعد/ 7.
2- - البتّه هنوز يك ركن ديگر از اركان دعوت اسلامى و از ستونهاى اين دين مانده بود كه مى بايست رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همّت خود را بدان سوى معطوف بدارد. اين همان چيزى است كه خداوند به رسول خود فرموده بود اگر آن را به انجام نرساند همۀ رسالت را بر مردم ابلاغ نكرده و اين همان امانت سنگين ولايت است كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در حجّة الوداع آن را به مردم سپرد و پس از معرّفى على (ع) به عنوان خليفۀ خويش نشان اكمال دين و اتمام نعمت را دريافت داشت. - م.

حجّة الوداع

757 - حجّة الوداع در اواخر دوران تبليغ محمّدى (صلی الله علیه و آله) صورت مى گرفت، زيرا در آن زمان آگاهى از دعوت اسلامى همه جا را در سرزمين عربى فرا گرفته و حتّى نور اسلام به فراسوى اين سرزمين و به شام رسيده بود و گروهى از اعراب آن سرزمين كه تحت سيطرۀ روم قرار داشتند نيز اسلام آورده بودند.

علّت نام گذارى اين سفر به حجّة الوداع آن است كه در فاصلۀ كوتاهى پس از اين حج رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به ملكوت اعلى رفت، آن سان كه اظهارات آن حضرت در خطبۀ اين حج نيز نشان مى داد كه او پس از اين سال ديگر بار با مردم ملاقات نخواهد كرد.

اين حجّ حجّة البلاغ نيز ناميده شده و علّت آن نيز اين دانسته شده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در خطۀ خود در جريان اين حج چنين اشاره فرمود كه احكام خدا را بر مردم ابلاغ كرده است. امّا به عقيدۀ نگارنده علّت اين تسميه آن مى باشد كه اين حجّ پايان تبليغ و رساندن اسلام به مردم در جزيرة العرب بود، زيرا در آن زمان آگاهى از اسلام و دعوت اسلامى همه جا را فرا گرفته و مردم همه به اسلام درآمده و دوستى اين دين نيز به دلهاى برخى درآميخته بود تا آنجا كه وصف مؤمن را يافته بودند. برخى نيز بى آن كه اسلام به دلهاى آنان راه يابد اعلام اطاعت و فرمانبرى از اسلام و احكام آن كرده بودند.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در تمام مدّت بار سنگين دعوت و تبليغ را بر دوش كشيد و پس از آن نيز اين بار گران و مسئوليّت تبليغ آنچه را شنيده و فرا گرفته بودند و امانتى را كه اصحاب و حواريين او از آن حضرت دريافت داشتند و از نور وحى روشنايى

ص: 631

گرفته بودند بر شانه هاى اين اصحاب و حواريين نهاد و اين اصحاب بيعت رضوان همانند حواريّين عيسى آن امانت را بر دوش گرفتند و حق آن را ادا كردند تا آنجا كه پس از رحلت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به رغم ارتداد برخى گروهها سر تا سر جزيرة العرب در حمايت دعوت اسلامى قد برافراشته بود و بتدريج دوستى ايمان به قلب مسلمانان آن سرزمين درآميخت.

پس از آن عمدة فرماندهى جنگها و فتوحات اسلامى را اصحاب بيعت رضوان بر عهده داشتند - آن سان كه در جريان فتح ايران فرماندهى مسلمانان با سعد بن وقاص بود - و اگر فرماندهى را كسانى جز اصحاب آن بيعت و افرادى از قبيل خالد بن وليد بر عهده مى گرفتند افرادى چون ابو عبيده كه از اصحاب آن بيعت بودند در كنار آنها و زير دست آنان قرار داده مى شدند. خالد بن وليد از كسانى است كه هر چند به عقيدۀ نگارنده ايمان به دل او راه يافته امّا از آنانى نبود كه از اسلام و احكام و واجبات آن اطّلاع كافى داشتند و به همين دليل نيز فرد ديگرى با او همراه مى شد.

حركت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى حجّ

758 - ابن قيّم جوزى مى گويد حجّ در سال نهم هجرت بر مسلمانان واجب شد و تا آن زمان حجّى كه برگزار مى گرديد بر اساس همان سنّت و شيوه هاى مرسوم در جاهليّت بود. به همين دليل نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تنها در اين سال يعنى سال نهم هجرت اميرى را براى حج از جانب خود تعيين كرد. آن حضرت با وجود اين [كه در اين سال حج واجب شده بود] چون مشركان حج را بر اساس همان عادات و آداب جاهلى به جاى مى آوردند از بيم آن كه مبادا حج او تقريرى بر كار آنان باشد خود در آن مراسم حضور نيافت و ابو بكر را به حج روانه كرد.

امّا چون مشركان از حضور در حج منع شدند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود عهده دار امر حج و سرپرستى آن در سال بعد شد.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ششم ذى الحجّه سال دهم هجرت رو به سوى مسجد

ص: 632

الحرام آورد و از مدينه بيرون رفت.

گفتنى است كه آن حضرت قبل از حركت براى حجّ در مدينه و مناطق مجاور آن اعلام كرد كه قصد حجّ دارد و به همين سبب گروه فراوانى به همين منظور وارد مدينه شدند و چون اين خبر در سرزمين جزيرة العرب پخش شد مردمان بسيارى در ميانۀ راه به آن حضرت پيوستند كه از شمار بيرون بودند و پيشاپيش، سمت راست و سمت چپ او تا جايى كه چشم كار مى كرد جمعيّت بود.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) در ظهر روزى كه اشاره كرديم همراه مردم مناطق اطراف مدينه براى حجّ از اين شهر بيرون آمد. وى قبل از آن براى مردم خطبه ايراد كرد و مناسك حج را به آنان آموخت و در طول راه نيز هر جا گروهى به او ملحق مى شدند آن مناسك را به ايشان مى آموخت و آنان را از آيينهاى جاهليّت در حجّ - از جمله طواف برهنه - دور مى ساخت. وى همچنين براى مردم بيان كرد كه احرام چگونه است. مواقيت حج چيست، انواع احرام چيست و در هر نوع از اين انواع چه وظايفى وجود دارد. آن حضرت براى مردم بيان فرمود كه هر كس احرام حج و عمرۀ با هم يا همان احرام حج قران كند بر او لازم است تا همراه احرام قربانى نيز همراه كند و در روز عيد قربانى با كشتن او از احرام بيرون آيد و هر كس نيز نيت عمرۀ [به عنوان جزئى از حجّ تمتّع] كند و قربانى از وطن و از هنگام احرام با خود همراه نسازد مى تواند پس از اعمال عمره و از جمله سعى صفا و مروه تقصير كند و از احرام بيرون آيد.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همچنين براى مردم بيان كرد كه طواف كعبه هفت شوط است كه در سه تاى آنها هروله لازم و هر يك از اين هفت شوط از مقابل حجر - الاسود آغاز و به همان جا نيز ختم مى شود.

نيز آموخت كه سعى صفا و مروه هفت بار است كه در هر بار در فاصلۀ دو ستون سبز هروله لازم مى باشد.

همچنين آموخت كه پس از احرام بايد چنين تلبيه گفت كه «لبّيك اللّهمّ

ص: 633

لبّيك، لبّيك لا شريك لك لبّيك، انّ الحمد و النّعمة و الملك لك لا شريك لك لبّيك».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از آموزش شفاهى مناسك حج به مردم پس از محرم شدن از ميقات ذى الحليفه كه ميقات سمت مدينه است و پس از آموختن همۀ مواقيت به مردم و يادآورى اين نكته كه قبل از ميقات و يا در خود آن مى توان محرم شد و در هر حال عبور بدون احرام از ميقات ممكن نيست به نشان دادن عملى مراسم حج به مردم پرداخت.

رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) با احرام كردن از ذى الحليفه براى حجّ و عمره - با هم - تلبيه گفت و برخى از كسانى كه با او بودند نيز تنها براى حجّ - به آن دليل كه اعمال عمره را نيز در ضمن خود دارد - و برخى تنها براى عمره تلبيه گفتند.

برخى از علما از اين كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قربانى را از هنگام احرام با خود همراه كرده و براى حجّ و عمره تلبيه گفت چنين برداشت كرده اند كه آن حضرت حجّ قران(1) را انتخاب كرده بود، كسانى نيز كه تنها به قصد حج تلبيه گفتند حجّ آنان حجّ افراد بود و بالاخره كسانى كه تنها براى عمره تلبيه گفتند حجّ تمتّع را انتخاب

ص: 634


1- - حج داراى سه نوع است: الف: حجّ تمتّع مركّب از دو بخش عمره تمتّع و حجّ بدين ترتيب كه شخص در ابتدا براى عمره از ميقات خارج مكّه احرام مى بندد و با به جاى آوردن پنج عمل عمره از احرام بيرون مى آيد و پس از آن براى حجّ از مكّه محرم مى شود و پس از انجام اعمال سيزده گانۀ آن براى بار دوّم از احرام بيرون مى آيد. ب: حجّ افراد كه شخصى از ميقات محرم مى شود و اعمال حج را انجام مى دهد و پس از اتمام حج بايستى يك عمرۀ مفرده نيز انجام دهد كه اين نوع حجّ حجّ خاصّ مردم مكّه و مناطق مجاور است. ج: حجّ قران كه همانند حجّ افراد مى باشد تنها با اين تفاوت كه شخص از همان آغاز احرام بايستى قربانى خويش را انجام دهد. تفصيل احكام اين سه نوع حج در كتب مفصّل فقهى آمده است. ر. ك، حلى، نجم الدّين، جعفر بن حسن، شرايع الاسلام. - م.

كرده بودند. قرآن كريم نوع اخير از حجّ را كه در آن تنها براى عمره از ميقات تلبيه گفته مى شود و پس از انجام اعمال آن شخص از احرام بيرون مى آيد و آنگاه دوباره نيّت حج مى كند و احرامى ديگر مى بندد و از اين احرام نيز در روز عيد قربان با انجام قربانى بيرون مى آيد حجّ تمتّع ناميده و در يكى از آيات كريم اين حج را به همراه قربانى ذكر كرده است، آنجا كه مى فرمايد: «در شرايطى كه امنيّت يافتيد هر كس براى حج پس از عمره تمتّع كند [عمره تمتّع به جاى آورد] پس از آن در [هنگام قربانى] هر قربانيى كه فراهم باشد بسنده است و هر كس [در آنجا] قربانى نيابد سه روز در حج و هفت روز پس از آن كه بازگشتيد روزه به جاى آورد كه اين ده روز كامل مى شود. اين حكم [يا اين نوع حج] براى كسانى است كه خانواده آنان در [جوار] مسجد الحرام به سر نمى برند. و از خداوند پروا كنيد و بدانيد كه خداوند را عذابى سخت است»(1).

روايات همه بر اين اتّفاق و تضافر دارند كه حج رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حج قران بود، چرا كه او براى خود سخت ترين نوع عمل را مى پسنديد و اين در حالى است كه حج قران سخت ترين نوع حج است. علاوه بر اين حج قران دربردارندۀ دو كمال مى باشد: كمال و فضيلت همراه آوردن قربانى از هنگام احرام و مشخّص و معيّن كردن حيوان بدين منظور از همان هنگام و ديگرى كمال و فضيلت در احرام ماندن و پرهيز از محرّمات آن از همان زمان اداى تلبيه تا زمانى كه همۀ مناسك عمره و نيز مناسك حج از جمله سعى و طواف و وقوف در عرفات و مزدلفه و مشعر و مبيت در منى انجام شود.

از آنجا كه در حجّ تمتّع همان فاصله اى كه در ميان اعمال عمره و اعمال حجّ شخص از احرام بيرون مى آيد نوعى رخصت و سهولت براى اوست و در حجّ افراد نيز عدم التزام شخص به اختصاص دادن حيوانى براى قربانى و همراه آوردن آن نوعى رخصت و سهولت براى اوست، خداوند براى رسول خود حجّ قران را

ص: 635


1- - بقره/ 196.

برگزيد، بدين سبب كه اوّلا نسبت به آن دو نوع ديگر سهولتى در آن وجود ندارد و ثانيا دربردارندۀ تعليم كامل هر سه نوع حج است، چرا كه در اين نوع از همان آغاز احرام اختصاص قربانى با سوق هدى وجود دارد، آن سان كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از هنگام احرام حيوانهايى را براى قربانى مشخّص كرد و دلوى در گردن آنها آويخت و در بينى آنها شكافى ايجاد كرد كه اين عمل به منظور مشخّص كردن و علامت زدن آنها براى قربانى انجام مى شد. روشن است كه همۀ اينها تعليماتى عملى در حج بود كه اگر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حجّ افراد يا تمتّع را انتخاب كرده بود هرگز نمى توانست اشعار و تقليد و سوق هدى را [يعنى همانچه در بالا گفتيم] عملا به مسلمانان آموزش دهد. از همين جاست كه مى گوييم حجّ قران دربردارندۀ تعليم كامل همۀ مناسك انواع سه گانه حج بود.

گفتنى است هر چند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود حجّ قران را انتخاب فرمود، امّا بى آن كه بهترين نوع حج را مشخّص كند به مردم اجازه داد هر كدام هر نوع از انواع حج را كه خود مى خواهند انتخاب كنند. وى تنها اين نكته را به مسلمانان متذكّر شد كه هر كس حجّ قران را برگزيند بايد از هنگام احرام قربانى را با خود همراه كند و هر كس حجّ تمتّع را برگزيند بايستى در منى قربانى كند.

در اثناى مراسم حج عايشه به عادت ماهانه مبتلا شد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به او فرمود تا حج خود را ادامه دهد و تنها از ورود به مسجد الحرام و طواف خوددارى ورزد. اسماء بنت عميس نيز فرزند خود محمّد بن ابى بكر را در همين سفر به دنيا آورد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همان گونه كه به عايشه فرموده بود [پس از پايان يافتن عادت] براى ورود به مسجد الحرام غسل كند به او نيز فرمود تا براى احرام غسل كند.

به هر حال رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از احرام بستن روانۀ حج شد و مسلمانان نيز به دنبال آن حضرت حركت كردند و از اعمال او مناسك خود را مى آموختند. در طىّ راه مدينه تا مكّه هرگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از بلنديى مى گذشت يا به درون درّه و

ص: 636

منطقۀ شيبى وارد مى شد و نيز هرگاه از مكانى به مكان ديگر مى رفت تلبيه مى گفت .

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همچنين شكار حيوان در حرم و خوردن گوشت چنين شكارى را منع كرد، زيرا خوردن چنين گوشتى حرام و مقدّمۀ آن يعنى شكار در حرم نيز حرام مى باشد. البتّه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) اين را براى حاجيان محرم مجاز دانست كه شكار مردمانى را كه در احرام در حرم نيستند بخورند.

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) در جريان طىّ راه تا مكّه از هر سرزمينى كه مى گذشت و درس عبرتى در آنجا وجود داشت آن را يادآور مى گرديد. از آن جمله در هنگام عبور از وادى عسفان از ابو بكر پرسيد: «اينجا كجاست؟» او گفت: «اين وادى عسفان است» و آن حضرت فرمود: «اينجا سرزمينى است كه هود و صالح از آن گذشته اند».

759 - از روايات گزيده تر چنين برمى آيد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با يك تلبيه نيّت حجّ قران كرده و ميان حج و عمره جمع كرد. او براى حجّ خود شصت و سه شتر به قربانى اختصاص داده بود و آنان را همراه داشت و زمانى نيز كه على عليه السلام از يمن به مكّه آمد آن حضرت او را در اين شترها كه اشعار و تقليدشان نيز كرده بود شريك كرد.

در اين ميان بنا بر روايتى از بين همراهان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كسى حجّ قران به جاى نياورد ولى بنا بر روايت عايشه گروهى از مسلمانان نيز به همراهى آن حضرت حجّ قران را برگزيدند و گروهى ديگر حجّ افراد و گروهى هم حجّ تمتّع را انتخاب كردند. ابن ابى شيبه از عايشه چنين روايت كرده است: «با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به منظور حج بيرون رفتيم و حجّى به جاى آورديم بر سه گونه بود: گروهى از ما به عمره و حج [يا همان حجّ قران] تلبيه گفتند، گروهى تنها براى حجّ مفرد تلبيه به جاى آوردند و گروهى تنها براى عمره تلبيه ادا كردند. كسانى كه به عمره و حج با هم تلبيه گفته بودند دربارۀ هيچ يك از محرّمات از احرام بيرون نيامدند تا زمانى كه

ص: 637

تمام مناسك حج را به پايان رساندند، و كسانى هم كه براى حجّى تنها تلبيه به جاى آورده بودند از هيچ يك از محرّمات احرام بيرون نيامدند تا زمانى كه مناسك حج را به پايان رساندند و گروهى كه تنها براى عمره تلبيه ادا كرده بودند پس از طواف كعبه و سعى و صفا و مروه از احرام بيرون آمدند تا ديگر بار براى حج محرم شوند».

اين روايت از دو مسأله حكايت دارد:

الف: اين كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود حجّ قران به جاى آورده بود و در عين حال هيچ يك از مسلمانان را به انتخاب اين نوع از حج وادار نساخته بود، زيرا شايد در ميان مسلمانان كسانى بودند كه قدرت اختصاص قربانى را نداشتند و شايد هم كسانى وجود داشتند كه نمى توانستند پرهيز از محرّمات احرام را در مدّتى طولانى تحمّل كنند و به همين دليل نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنان را در انتخاب هر يك از انواع سه گانۀ حجّ افراد، قران و تمتّع آزاد گذاشت و تنها واجبات و وظايف هر يك از اين سه نوع را بيان داشته، از هيچ كدام از آنها نهى نفرمود و حتّى بيان نكرد كه كدام يك از اين سه از ديگر انواع برتر و بافضيلت تر است، هر چند نوع برتر، خود از رفتار و سيرۀ عملى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و نه از گفتار و سيره قولى او روشن مى شود و البتّه شايد هم از اين كه آن حضرت مسلمانان را در انتخاب هر يك از اين سه آزاد گذاشت و نوعى را برتر بر ديگر انواع اعلام نكرد چنين برداشت شود كه هر سه نوع حج با يكديگر مساوى است.

امّا حقيقت مطلب آن است كه هر يك از اين سه نوع در حالتى فضيلت و رجحان خاصّ خود را دارد زيرا در حال ضعف و ناتوانى يا عدم قدرت بر اختصاص قربانى همان نوع كه آسانتر است افضل مى باشد، چرا كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در هيچ جا ميان دو عمل كه يكى آسانتر بود مخيّر قرار داده نمى شد مگر آن كه همان آسانتر را - مشروط بر اين كه گناه نباشد - برمى گزيد.

در اين ميان عمر و به تبع او عثمان بر اين عقيده بودند كه نوع افراد از ديگر انواع بهتر است تا خانۀ خدا در همه ايّام سال زائرانى داشته باشد، چرا كه به عقيدۀ

ص: 638

آن دو اگر براى هميشه اين شيوه رواج مى يافت كه با انجام عمره تمتّع و حجّ آن اعمال حج و عمره تنها در ماههاى حج صورت گيرد در طول سال كسى به زيارت خانۀ خدا نمى رود و اين در حالى بود كه آن دو دوست داشتند در طول سال اين خانه زائر داشته باشد.

عثمان نيز از همين شيوۀ عمر پيروى كرد و [حجّ تمتّع را ممنوع كرد] زيرا او در هنگام بيعت با وى به عنوان خلافت تعهّد كرده بود بر اساس كتاب خدا، سنّت رسول او و سنّت شيخين عمل كند.

انتخاب حجّ افراد [و منع حج تمتّع يا متعه حج] شيوه اى بود كه عمر آن را مرسوم كرد و بسيارى از صحابه از جمله علىّ بن ابى طالب، سعد بن ابى وقاص، عبد اللّه بن عباس، عبد اللّه بن عمر و عايشه با آن مخالف بودند و آن را نمى پذيرفتند.

ابو داوود و احمد بن حنبل روايت كرده اند كه يك روز معاويّه در جمع گروهى از اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از آنان پرسيد: «شما را به خداوند سوگند مى دهم آيا مى دانيد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از نشستن بر پوست ببر نهى كرد؟» گفتند: «بله مطمئنا». پرسيد: «آيا مى دانيد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از پوشيدن طلا - مگر آن كه قطعه طلايى همراه شخص باشد - نهى فرمود؟» گفتند: «مطمئنا آرى».

پرسيد: «آيا مى دانيد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از نوشيدن در ظروف طلا و نقره نهى كرد؟» گفتند: «مطمئنا آرى». آنگاه پرسيد: «آيا مى دانيد كه او از متعه [يعنى متعه حج و به جاى آوردن حجّ تمتّع] نهى كرد؟» گفتند: «نه [رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين نفرموده است]». در اين هنگام معاويّه گفت: «به خداوند سوگند من از اين كار منع مى كنم».

اين ماجرا نشان مى دهد كه معاويّه نيز همان شيوه اى را در پيش گرفت كه قبل از او عمر و عثمان به لحاظ پاره اى از مصالح اجتماعى آن شيوه را اتّخاذ كرده بودند. شايد هم معاويّه خود گمان داشت و يا قصد ايجاد چنين گمانى را در ديگران

ص: 639

در سر داشت كه كار او و عثمان به خاطر نهى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از اين نوع حج بوده در حالى كه حقيقت آن است كه آن حضرت هيچ يك از انواع سه گانۀ حج را نهى نكرد و بويژه حجّ تمتّع مورد تصريح قرآن نيز قرار گرفته است و در چنين شرايطى هيچ كس - از هر جايگاه و پايگاهى در ميان مسلمانان برخوردار باشد - نمى تواند آنچه را قرآن كريم جايز دانسته و به بيان احكام آن پرداخته است حرام كند و مورد نهى قرار دهد.

البتّه عمر اين كار را براى مصالحى اجتماعى كه خود مى ديد انجام داد و بسيارى از صحابه با او مخالفت كردند و حتّى پسرش عبد اللّه بن عمر نيز با او موافق نبود. روايت شده است عبد اللّه معتقد به حجّ تمتّع و يا حجّ قران بود و هنگامى كه كسى به او گفت: «پدرت از عمرۀ [همراه حج يا همان حجّ تمتّع و متعه حج] نهى كرده است» در پاسخ گفت: «آيا فرمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى پيروى كردن از آن شايسته تر است يا فرمان پدرم؟».

ابن عبّاس نيز در پاسخ كسانى كه با استدلال به شيوۀ عمر به مخالفت با او در جواز متعه حج و حجّ قران برخاسته بودند مى گفت: «نزديك است كه از آسمان بر شما سنگ ببارد! من به شما مى گويم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين گفت و شما در پاسخ مى گوييد ابو بكر و عمر چنين گفتند».

انجام مناسك حج

760 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از آن كه در ميقات ذى الحليفه به نيّت حجّ قران محرم شد و تلبيه گفت به راه خود به سوى مكّه ادامه داد تا زمانى كه به ذى طوى رسيد. او نماز صبح را در آنجا برگزار كرد و در همان روز غسل كرد و از گذرگاه مشرف به جحون وارد مكّه شد و سپس به راه خود ادامه داد تا زمانى كه به مسجد الحرام وارد شد و رو به كعبۀ شريف ايستاده، گفت: «پروردگارا، بر شرافت، عظمت و ابهت خانۀ خويش بيفزاى».

ص: 640

روايت شده است كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) در هنگام مشاهدۀ خانۀ كعبه چنين دعا مى كرد: «پروردگارا تو سلام و آرامشى، سلام و آرامش از تو است، پروردگارا ما را به سلام تحيّت گوى، پروردگارا بر شرافت، عظمت، كرامت و ابّهت خانۀ خويش بيفزاى».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از آن قصد طواف نمود و چون به مقابل حجر الاسود رسيد آن را استلام كرد و سپس خانۀ كعبه را در سمت چپ خويش قرار داده برگرد آن به طواف پرداخت و پس از فراغت از طواف در پشت مقام ابراهيم قرار گرفت و فرمود: «مقام ابراهيم را جايگاه نماز خود قرار دهيد»(1). پس در آنجا دو ركعت نماز گزارد و پس از فراغت از نماز ديگر بار به سراغ حجر الاسود رفت و آن را استلام كرد.

سپس از در مقابل صفا به كنار آن كوه رفت و اين آيه را تلاوت كرد كه «صفا و مروه از شعائر الهى است پس هر كس حجّ خانۀ خدايا عمره به جاى آورد بر او ايرادى نيست كه بر اين دو نيز طواف كند»(2).

پيامبر (صلی الله علیه و آله) پس از فراغت از سعى صفا و مروه همچنان در احرام باقى ماند و اعمال همانند اعمال حجّ افراد را به جاى آورد. امّا كسانى كه نيّت حجّ تمتّع كرده و براى عمره تمتّع احرام بسته بودند پس از فراغت از سعى صفا و مروه از احرام بيرون آمدند و همچنان محلّ ماندند تا زمانى كه نيّت حج كنند و دوباره براى حج محرم شوند. اين گروه بر خلاف رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه همچنان در احرام ماند و در روز عيد قربان با ذبح قربانيهاى خود از احرام بيرون آمد پس از سعى صفا و مروه از احرام درآمدند و سپس در روز هشتم ذى الحجّه كه به «يوم التّرويه» مشهور است دوباره در مكّه به نيّت انجام حجّ تمتّع محرم شدند و در روز دهم با انجام قربانى از احرام درآمدند.

ص: 641


1- - بقره/ 125.
2- - همان/ 158.

سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در روز هشتم روانۀ منى شد در حالى كه اصحاب نيز همراه او بودند و گروهى [كه حجّ تمتّع را انتخاب كرده بودند] تلبيه و گروهى [كه حجّ قران را برگزيده بودند] تكبير مى گفتند و آن حضرت نيز هيچ گروهى را از آنچه مى كردند نهى نمى فرمود.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) در ظهر اين روز نماز ظهر و عصر را در هنگام ظهر و با هم خواند و پس از آن به سوى عرفه حركت كرد.

ابن قيّم مى گويد: در غره - مكانى در سمت شرق عرفات - براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قبّه اى برپا شد و او در آن فرود آمد و پس از آن كه زوال خورشيد و هنگام ظهر فرا رسيد ناقۀ خود را از كنارۀ دشت عرفات به پايين آن پيش راند تا به ميان دشت رسيد و پس از آن در حالى كه بر روى مركب خويش نشسته بود خطبه اى بلند با مضامينى والا ايراد كرد و در آن به بيان اصول و بنيادهاى اسلام و فرو ريختن اصول شرك و جاهليّت پرداخت و محرّماتى را كه همۀ اديان بر تحريم آن اتّفاق دارند يعنى تعرّض به مال، جان و آبرو را مورد تصريح قرار داد و همۀ آيينهاى جاهلى را زير پا نهاد. او در اين خطبه همچنين رباى رايج در جاهليّت را بكلّى و در همه انواع آن تحريم كرد و باطل دانست و به مردم در مورد خوشرفتارى با زنان خود توصيه كرد و به بيان حقوق و تكاليف زنان و نيز اين نكته پرداخت كه حقوق زن در مقابل همسر برخوردار شدن از خوراك و پوشاك در حدّ متعارف است. او مقدار اين حدّ متعارف را مشخّص نساخت. همچنين اين حق را به مردان داد كه چنانچه زنان كسانى را به خانۀ خود راه دهند كه آنان دوست ندارند مى توانند بدين سبب آنان را بزنند. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همچنين امّت را به چنگ زدن به كتاب خدا اندرز داد و آنان را از اين آگاه ساخت كه تا زمانى كه به اين كتاب چنگ زده باشند گمراه نخواهند شد. سپس به آنان خبر داد كه همه در مقابل اين كتاب مسئولند. پيامبر (صلی الله علیه و آله) همچنين از مردم خواست بگويند كه به چه چيز گواهى مى دهند و چه اظهار مى دارند و آنان نيز گفتند: «ما گواهى مى دهيم كه تو [پيام الهى را] رساندى و [امانت او را] ادا كردى

ص: 642

و خير خواه امّت شدى». پس آن حضرت انگشت خويش را به سوى آسمان بلند كرد و از مردم خواست كسانى كه در آنجا بوده اند به كسانى كه نبوده اند برسانند.

در سطورى كه گذشت ابن قيّم جوزى خلاصه اى از مضامين خطبۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را ذكر كرده امّا با اين حال متن آن خطبه را متذكّر نشده است و ما به علّت اين كار او پى نبرديم. امّا ابن اسحاق در سيره خود متن كامل خطبه را آورده است.

او مى گويد:

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مناسك حجّ خود را پى گرفت و اين مناسك را به مردم نشان داد و آيينهاى حج را به آنان آموخت و در ميان آنان به ايراد خطبه پرداخت و حقايقى را براى آنان روشن ساخت.

او در اين خطبه پس از حمد و ستايش خداوند چنين فرمود: «اى مردم به سخن من گوش فرا داريد كه من نمى دانم شايد كه پس از اين سال هرگز شما را در اين جاى ملاقات نكنم.

اى مردم، بسان حرمت اين روز و حرمت اين ماه جان و مال شما بر همديگر حرام است و شما با پروردگار خويش ملاقات خواهيد كرد و او دربارۀ كردارتان از شما پرسش خواهد كرد و اينك من آنچه گفتنى بوده گفته ام. پس هر كس امانتى در دست دارد، آن را به كسى كه وى را امين خويش قرار داده است برگرداند.

همه رباهاى جاهليّت ملغى مى شود و تنها اصل سرمايه هايتان از آن شماست و در اين مقدار نه ستم مى كنيد و نه مورد ستم قرار مى گيريد. خداوند چنين مقرّر داشته است كه ديگر ربا حرام است. اكنون [براى اوّلين قدم] رباهاى عمويم عبّاس [و مطالبات او از مردم به مقدارى كه رباست] همه باطل است.

خونبهاى هر خونى كه در جاهليّت بر زمين ريخته شده ملغى و بى اثر است و نخستين خونى كه آن را بى اثر اعلام مى كنم [و موجبى براى انتقام آن وجود نخواهد داشت] خون عموزاده ام ربيعة بن حارث بن عبد المطلب است كه در ميان بنى ليث شير خورده بود و هذيل او را به قتل رساندند. اين اوّلين خونى از خونهاى ريخته شده در جاهليّت است كه من با آن آغاز مى كنم.

ص: 643

بارى اى مردم، اينك شيطان براى هميشه از اين نااميد شده است كه در سرزمين شما مطاع قرار گيرد و اگر از اين پس در چيزى جز اين از او فرمان برده شود و او نيز بدان خشنود خواهد شد در كارهايى است كه آنها را كوچك و ناچيز مى شماريد. پس دربارۀ دين خويش مراقب او باشيد و در مقابل او هشيارى پيشه كنيد.

اى مردم، نسيء [تغيير ماههاى حرام] كفرى فزاينده است كه كافران بدان گمراه مى شوند، سالى آن را حلال و سالى آن را حرام مى دانند تا شمار ماههايى را كه خداوند حرام كرده زير پاى بگذارند و آنچه را خداوند حرام دانسته حلال و آنچه را او حلال شمرده حرام بدانند. اين در حالى است كه زمان اكنون نيز بسان همان روزى كه خداوند آسمانها و زمين را آفريد با همان كيفيّت و به همان شكل در گذر است و تعداد ماهها در پيشگاه خداوند و در كتاب الهى دوازده ماه مى باشد كه چهارتاى آنها ماههاى حرامند، سه ماه آن پى درپى و چهارمين آنها رجب مضر است كه ميان جمادى و شعبان قرار دارد.

اى مردم، شما را بر همسران خويش حقوقى و آنان را نيز بر شما حقوقى است. حقوق شما بر آنان اين است كه كسى را كه خوش نداريد بر فرش شما ننشانند و بدكارى آشكارى انجام ندهند كه اگر چنين كنند خداوند به شما اجازه داده است آنان را در بستر ترك گوييد و به گونه اى كه آسيبى وارد نياورد آنان را بزنيد و اگر پس از آن از بدكارى برگشتند خوراك و پوشاك خود را در حد متعارف از شما مى خواهند و اين حق آنان است. همديگر را به خوشرفتارى و نيكى كردن به زنان سفارش كنيد كه آنان در نزد شما تهيدستان درمانده اى هستند كه هيچ اختيارى از خود ندارند و اين شماييد كه آنان را در اختيار گرفته ايد و به نام خدا دامن ايشان را بر خويش حلال كرده ايد.

اى مردم در آنچه مى گويم انديشه كنيد كه من آنچه گفتنى است گفته ام و در ميان شما آن چيزى را بر جاى گذاشته ام كه اگر بدان چنگ زنيد هرگز گمراه نخواهيد شد و آن حقيقتى روشن است و كتاب خداست و سنّت پيامبر او.

اى مردم سخن مرا بشنويد و به خاطر سپاريد و بدانيد كه مسلمان با مسلمان

ص: 644

برادر است و همه با هم برادرند. بنابراين براى هيچ كس چيزى از مال برادرش روا نيست مگر آنچه خود به او دهد. پس به خويش ستم روا مداريد.

پروردگارا، اكنون آيا [رسالت تو را] رسانده ام؟»

ابن اسحاق مى گويد: به من گفته شده است كه پس از آن مردم گفتند:

«آرى» و آن حضرت نيز فرمود: «پروردگارا تو خود گواه باش».

در اينجا دو نكتۀ ديگر در مورد اين خطبه وجود دارد كه آنها را يادآور مى شويم:

الف: در آن اجتماع كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خطبه ايراد كرد چنان جمعيّت انبوه و فراوان بود كه تا آن زمان نظيرى نداشت، زيرا مردمان بسيارى از نقاط دور و نزديك شبه جزيره در مكّه حضور يافته بودند تا از همراهى با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در آخرين حج او برخوردار شوند. به همين دليل اين امكان وجود نداشت كه همه بتوانند صداى پيامبر (صلی الله علیه و آله) را كه در حال ايراد خطبه بود بشنوند و بدين علّت يكى از مسلمانان در كنار آن حضرت ايستاده بود و آنچه را او مى فرمود با صداى بلند تكرار مى كرد. او ربيعة بن اميّة بن خلف بود كه پس از شنيدن فرموده هاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خطاب به ديگران به صداى بلند مى گفت: اى مردم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى گويد: «آيا مى دانيد كه اين چه ماهى است؟» و مردم در پاسخ اظهار مى داشتند كه اين ماه حرام است و به همين ترتيب او هر چه را رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) فرموده بود تكرار مى كرد تا دور و نزديك همه فرموده هاى او را بشنوند.

ب: برخى از راويان ثقه كه روايت آنان مورد قبول و پذيرش است بخشهاى ديگرى نيز به اين خطبۀ جامع افزوده اند و از آن جمله است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ادامه فرمود: «اى مردم، خداوند حق هر صاحب حقّى را به او ادا كرده است و بنابراين جايز نيست براى وارثى [كه خود بخود بدون وصيّت] ارث مى برد وصيّت شود. فرزند از آن همسر است و نصيب زناكار سنگ. پس هر كس كسى غير از پدر خويش را ادّعا كند يا كسى را جز آنان كه [فرزند و] در ولايت اويند در تحت ولايت

ص: 645

خويش قرار دهد لعنت خداوند و فرشتگان و مردم همه بر او خواهد بود و خداوند هيچ چيزى در مقابل و به جبران آنچه كرده است نخواهد پذيرفت».

761 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از ايراد خطبه خود در عرفات و پس از غروب خورشيد و فرا رسيدن وقت مغرب و زمانى كه زردى افق مغرب از ميان رفت از عرفات بيرون آمد و آهنگ مزدلفه كرد. وى در اين مسير اسامة بن زيد را بر شتر خود و پشت سر خويش سوار كرد و او خطاب به مردم مى گفت: «اى مردم آرامتر حركت كنيد كه نكو نيست زياد تند برانيد». در طى مسير مركب آن حضرت با حالتى ميان تند و كند حركت مى كرد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز هرگاه فرازى يا نشيبى را پشت سر مى نهاد تلبيه را تكرار مى كرد.

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) در اينجا نيز نماز مغرب و عشا را با هم و در وقت نماز عشا [مقصود همان وقت مشترك مغرب و عشا از نظر شيعه] با يك اذان و دو اقامه به جاى آورد.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از خوابيدن در مشعر روانۀ منى شد و چون وارد اين منطقه گشت فرمان داد كسى قبل از طلوع خورشيد رمى جمره را به جاى نياورد.

پس از طلوع خورشيد آن حضرت خود رمى را به جاى آورد و سپس نحر كرد و از احرام خارج شد. گفتنى است آن حضرت شتران زيادى را براى قربانى آورده بود كه تنها خود شصت و سه تاى آنها را نحر كرد و آنگاه باقيمانده را به على (ع) سپرد تا او آنها را نحر كند و پس از آن نيز فرمود تا گوشت و پوست قربانيها را به عنوان صدقه به بينوايان دهند.

ابن قيّم مى گويد: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در منى نيز خطبه اى والا و بليغ - كه همۀ سخنان او بليغ است - ايراد كرد و در اين خطبه مردم را از حرمت روز قربانى و فضل اين روز در پيشگاه خداوند و نيز حرمت مكّه و برترى آن بر ساير شهرها آگاه ساخت و آنان را به فرمانبرى از كسانى كه در پرتو هدايت كتاب الهى به هدايت ايشان بپردازند فرا خواند و به مردم فرمان داد مناسك خويش را از او بياموزند چرا كه

ص: 646

احتمال مى داد سال آينده مردم را ملاقات نكند و در ميان آنان نباشد. او همچنين جايگاه مهاجرين و انصار را مشخّص ساخت و از مردم خواست پس از او كافر نشوند و به جنگ با يكديگر برنخيزند. همچنين آنان را به تبليغ از جانب او فرمان داد و در خطبۀ خويش به آنان خبر داد كه چه بسا مبلّغى كه از يك شنوندۀ عادّى بيشتر بهره گرفته و آگاهتر است. او همچنين در خطبۀ خود فرمود: «هر كس جنايتى انجام دهد تنها به زيان خويش كرده است. وى در هنگام اين خطبه مهاجران را در سمت راست و انصار را در سمت چپ قبله و ديگر مردم را در اطراف آنان قرار داد و خداوند نيز گوشهاى مردم را براى شنيدن فرموده هاى او شنوا ساخت تا جايى كه ساكنان منى حتّى در خانه هاى خود صداى او را شنيدند.

ابن قيّم مى گويد: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در خطبۀ خود فرمود: «خداى خويش را پرستش كنيد، نمازهاى پنج گانه خود را به جاى آوريد، در ماه رمضان روزه بداريد و وقتى فرمان داده شديد فرمان بريد تا بدين سان به بهشت پروردگار خويش درآييد».

ابن قيّم در ادامه مى گويد: آن حضرت پس از اين سخن با مردم وداع گفت.

از اظهارات ابن قيّم در اينجا چنين بر مى آيد كه خطبۀ وداع رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن خطبه اى نيست كه در عرفات ايراد شده بلكه خطبۀ وداع همين خطبۀ اخير است، زيرا هميشه وداع در آخرين سخن صورت مى گيرد و علاوه بر اين در همين خطبۀ اخير ذكرى از وداع به ميان آمده است، هر چند به عقيدۀ نگارنده اين حج رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حجّة الوداع بود و هر سخنى كه در اين حج مطرح مى شد مفهوم وداع را در خود داشت.

به هر حال، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از قربانى سر خويش را تراشيد و اصحاب نيز اين كار را انجام دادند و در پى بى آن، پيامبر (صلی الله علیه و آله) قصد زيارت كعبه كرد و طواف افاضه يا طواف زيارت را كه يكى از اركان حج است به جاى آورد و پس از آن قدرى از آب زمزم نوشيد و سپس به منى بازگشت و پس از زوال رمى جمرات را به ترتيب با رمى جمرۀ اولى - كه در نزديك مسجد خيف است - جمرۀ وسطى و جمرۀ عقبى

ص: 647

به جاى آورد. آن حضرت اين كار را در روزهاى تشريق يعنى سه روز پس از عيد قربانى تكرار كرد.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در طىّ اين مراسم براى دوّمين بار در منى خطبه ايراد كرد و اين سوّمين خطبه اى بود كه از سوى آن حضرت ايراد مى شد. ابن قيّم دربارۀ اين خطبه مى گويد:

«رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در منى دو خطبه ايراد كرد: يكى خطبۀ روز عيد قربان كه گذشت و ديگرى خطبه اى كه آن را در روزهاى ميانى ايام تشريق و چنان كه گفته شده است در روز دوّم پس از عيد ايراد فرمود و در آن گفت: «آيا مى دانيد كه اين چه ماهى است؟» مردم در پاسخ گفتند: «خدا و رسول او به اين امر آگاهترند».

آن حضرت نيز فرمود: «اين ماه ماه حرام است» و سپس افزود: «من نمى دانم شايد كه پس از اين شما را ملاقات نكنم. همان كه بسان حرمت اين روز و اين سرزمين جان و مال و آبرويتان بر همديگر حرام است تا آن زمان كه با پروردگار خويش ملاقات كنيد و او دربارۀ كردارتان از شما پرسش كند. هان كه آنان كه نزديكند به دورتران برسانند. توجّه كنيد آيا من رسالت خداوند را ابلاغ كردم؟»

روايت شده كه آيه «اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ...» (1) در عرفه و سورۀ نصر در منى نازل شده است.

ص: 648


1- - مائده/ 3. البتّه بر خلاف اظهارات مؤلّف آنچنان كه علاّمه طباطبايى در الميزان متذكّر است اين آيه در روز هيجدهم ذى الحجّه و در هنگام بازگشت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از مكّه و پس از ابلاغ ولايت على (ع) به مردم از سوى آن حضرت نازل شده است. بنا بر اظهار علاّمه در الدرّ المنشور سيوطى، صحيح بخارى، صحيح مسلم، سنن ترمذى، سنن نسائى، تاريخ طبرى، تاريخ ابن منذر، تاريخ ابن حيان، سنن بيهقى، مناقب ابن مغازلى و نزول القرآن ابو نعيم از منابع اهل تسنّن رواياتى حاكى از نزول آيه بدين مناسبت آمده كه عمدة از عمر بن خطاب روايت شده و اين افزون بر روايات فراوان ديگرى است كه در اين باره در كتب اهل تشيّع آمده است. - م.

762 - بدين ترتيب حج رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پايان يافت و اين نخستين و آخرين حجّى بود كه آن حضرت انجام مى داد، زيرا كه او در سالهاى قبل از آن به علّت اين كه بتها بر پيرامون كعبه بودند و نيز به علّت سنّتهاى جاهلى كه مشركان در حج انجام مى دادند حج به جاى نياورده بود.

همان سان كه گفتيم حج رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حج قران بود، هر چند ديگران را به انتخاب اين نوع از حج الزام نكرد و حتّى به بيان اين كه كدام بهتر است نپرداخت و آنان را آزاد گذاشت تا هر يك از انواع سه گانۀ قران، افراد و تمتّع را كه مى خواهند برگزينند و بدين ترتيب هر كه قربانى به همراه آورده بود و خواست حجّ قران را انتخاب كرد، هر كس نيز قربانى به همراه نياورده بود و تنها به نيّت عمره محرم شد حجّ تمتّع را برگزيد و هر كس نيز از همان آغاز نيّت حج كرد و بدان نيّت احرام بست حجّ افراد را انتخاب كرد و در اين شيوه بر هيچ كس در انتخابى كه مى كرد و در توان او بود ملامت و ايرادى وجود نداشت، گرچه سيره عملى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نشان داد كه حجّ قران از ديگر انواع بهتر است.

اين كه روايت مى شود عمر در دوران خلافت خود حج افراد را براى مسلمانان انتخاب كرد، اين انتخاب هيچ الزامى را براى آنان نداشت، چرا كه چگونه يك مسلمان مى تواند ديگر مسلمانان را به چيزى ملزم سازد كه خدا و رسول او آنان را بدان ملزم نساخته اند. علاوه بر اين ما سراغ نداريم كه عمر مجازاتى را براى كسانى كه حجّ تمتّع يا قران را انتخاب مى كردند قرار داده باشد و چگونه مى توان چنين چيزى را تصوّر كرد در حالى كه فرزند او عبد اللّه با اين كار مخالفت داشت(1).

ص: 649


1- - در منابع اهل سنّت - از جمله صحيح مسلم، ج 1، ص 472 و 474؛ صحيح بخارى، ج 3، ص 151؛ سنن نسائى، ج 5، ص 155 و 153؛ مسند احمد، ج 4، ص 436؛ سنن دارمى، ج 2، ص 35؛ سنن بيهقى، ج 5، ص 20؛ تيسير الوصول، ج 1، ص 288؛ شرح الموطّأ زرقانى، ج 2، ص 179 و ديگر منابع - چنين آمده كه «در عهد رسول خدا متعه حج وجود داشته تا اين كه مردى بر اساس رأى خويش در آن نظرى ديگر ابراز كرد». در تفسير اين كه «آن مرد» كيست در برخى از نسخه هاى صحيح بخارى از خود او نقل شده و ابن كثير نيز در تفسير خود (ج 1، ص 233) نقل كرده و قصسلانى نيز در الارشاد (ج 4، ص 169) گفته است آن مرد عمر بن خطاب است. علاوه بر اين در روايات ديگر - از جمله آنچه در سنن دارمى، ج 2، ص 35؛ الموطّأ مالك، ج 1، ص 148؛ كتاب الام شافعى، ج 7، ص 199؛ سنن نسائى، ج 5، ص 52؛ صحيح ترمذى، ج 1، ص 157؛ احكام القرآن جصاص، ج 1، ص 335؛ سنن بيهقى، ج 5، ص 17؛ تفسير قرطبى، ج 2، ص 365؛ زاد المعاد ابن قيّم، ج 1، ص 84؛ شرح المواهب زرقانى، ج 8، ص 153؛ مسند احمد، ج 1، ص 337 و ص 49؛ تذكرة الحفاظ ذهبى، ج 3، ص 53 و منابعى ديگر آمده - به نام ابو بكر و اين كه او متعه حج را منع كرد و حتّى در برخى روايات به اين كه اين كار او مخالف سنت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود تصريح شده است. همچنين در تفسير قرطبى به نقل از سالم آمده كه گفت: با عبد اللّه بن عمر در مسجد نشسته بودم كه مردى از شاميان نزد او آمد و درباره متعه حج و حجّ تمتّع از او پرسيد و وى نيز پاسخ داد: كار خوب و زيبايى است. آن مرد گفت: پدرت از آن نهى مى كرد! او گفت: اى بى خبر! اگر كه پدرم از آن نهى مى كرده با آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را انجام داده و بدان امر كرده است آيا من بايد عقيده پدرم را بپذيرم يا سخن و فرمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را؟ بنابراين روايات عامه و خاصه اين مطلب را تأييد و تثبيت مى كند كه عمر از متعه حج منع كرد و علاوه بر اين بر خلاف آنچه مؤلّف اظهار داشته روايات ديگرى در اين صراحت دارد كه عمر كسانى را كه متعه نساء [ازدواج موقت] و متعۀ حج انجام دهند تهديد به مجازات كرده است و از جمله مى توان به روايت بيهقى در سنن، ج 7، ص 206؛ جاحظ در البيان و التبيين، ج 2، ص 233؛ جصاص در احكام القرآن، ج 1، ص 342 و 345 و ج 2، ص 184؛ قرطبى در تفسير خود، ج 2، ص 370؛ ابن قيّم در زاد المعاد، ج 1، ص 444 و ديگر صاحبان مراجع حديث و تاريخ و تفسير اشاره كرد. ر. ك. براى توضيح بيشتر بحث به الغدير، ج 6، ص 240-198. - م.

بنابراين به عقيدۀ نگارنده كار عمر يك اجتهاد شخصى و مبتنى بر اين مصلحت بود كه خانۀ خدا در ساير ايّام سال بدون زائر نباشد.

دعاى پيامبر (صلی الله علیه و آله) در عرفه

763 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مراسم حجّ خود بسيار دعا مى كرد، چرا كه او در

ص: 650

سرزمينى الهى و در ميهمانى خداوند بود و به همين سبب در جاى جاى مناسك حج دعا را از ياد نمى برد، در هنگام احرام بستن و تلبيه گفتن دعا مى كرد، در طواف و در سعى دعا مى كرد و در عرفه و در ديگر روزهاى اين ماه حرام به دعا مشغول مى شد.

از على (ع) روايت شده است كه از دعاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در عرفات و در روز عرفه اين بود كه «پروردگارا تو را سپاس، آن سان كه مى گوييم و شايسته تر از آنچه مى گوييم. پروردگارا نماز من، عبادت من، زندگى من و مرگ من براى تو است، از عذاب قبر از وسوسه هاى صدر و از پراكندگى هر كار و هر امر به تو پناه مى برم. پروردگارا از شر آنچه باد بر آن مى وزد به تو پناه مى برم».

همچنين از على (ع) روايت مى شود كه گفت:

«رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: بيشتر دعاى كسانى كه قبل از من بوده اند و نيز دعاى من در عرفه آن است كه بگويم: خدايى جز اللّه نيست. او يگانه و بى انباز است، ملك و سلطنت از آن او و او را حمد و ستايش است و او بر هر كارى تواناست. پروردگارا در ديدگانم نور، در گوشهايم نور و در قلبم نور قرار ده، پروردگارا سينه ام را فراخ گردان و كارم را آسان ساز، پروردگارا از وسواسهاى صدر، از پراكندگى هر كار و هر امر، از فتنه و عذاب قبر، از شر آنچه در شب رخ مى دهد، از شر آنچه در روز واقع مى شود، از شر آنچه باد بر آن مى وزد و از شر گرفتاريهاى دهر به تو پناه مى برم»(1).

از ابن عباس نيز روايت شده كه گفته است:

«از جمله دعاهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در حجّة الوداع اين بود كه «پروردگارا تو سخن مرا مى شنوى و جاى مرا مى بينى و آشكار و نهان مرا مى دانى و هيچ چيز از كار و از وضع من بر تو پوشيده نيست. من تهيدست، درمانده، نيازمند، فريادخواه، پناه جوى، ترسان، نگران، اقراركننده و اعتراف كننده به گناه خويشم و به عنوان يك بينوا از تو مسألت دارم و ذليلانه به درگاه تو ابتهال مى كنم و بسان بيمناكى درمانده كه سر بر درگاه تو فرود آورده و اشكهايش در پيشگاه تو جارى

ص: 651


1- - البداية و النهاية، ج 5، ص 175.

شده و تن او در فرمان تو و رام شدۀ تو و خواست و روان او نيز مغلوب ارادۀ توست به پيشگاهت دعا مى كنم و تو را مى خوانم. پروردگارا مرا از دعاى خويش بى بهره مساز و بر من مهربان و رحيم باش. اى بهترين كسانى كه حاجتى به درگاهشان آورده شد و اى بهترين عطادهندگان»(1).

ابو داوود طيالس نيز در مسند خود از ابن عبّاس روايت كرده است كه گفت:

«رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در عصرگاه عرفه براى امّت خويش از خداوند مغفرت و رحمت خواست و فراوان دعا كرد. پس خداوند به او وحى فرستاد كه من آنچه را خواستى برآورده و گناهانى را كه ميان من و خود داشته اند آمرزيده ام و تنها ستم آنان به همديگر مانده است». امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به خداوند عرضه داشت: «پروردگارا تو خود بر اين قادرى كه به ستمديده در مقابل آن مظلمه اى كه بر گردن ديگرى دارد چيزى بهتر از آن بدهى و آن كس را كه بر او ستم روا داشته است بيامرزى»، ولى خداوند در آن شامگاهان به رسول خود پاسخى نداد و چون صبح روز بعد فرا رسيد و آن حضرت دعاى خويش را در مزدلفه تكرار كرد خداوند در پاسخ او فرمود: «من آنان را آمرزيده ام»(2).

اينها برخى از رواياتى است كه دربارۀ ادعيۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در عرفه رسيده و البتّه در برخى از رجال اسناد اين روايات از نظر عالمان علم رجال ضعف وجود دارد ولى در هر حال مضامين ادعيه روايت شده مضامين بلندى است.

بازگشت به مدينه

764 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از اداى مناسك حج و بيان آن براى مردم راه بازگشت به مدينه را در پيش گرفت. در راه بازگشت در محلّى به نام غدير خم كه نزديك جحفه قرار دارد شكايت و گلايه كسانى از على (ع) به آن حضرت رسيد.

ابن كثير در اين باره مى گويد:

ص: 652


1- - همان. ص 175-176.
2- - همان. ص 176.

پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در روز يكشنبه هيجدهم ماه ذى الحجّه آن سال [سال دهم] در غدير خم در زير درختى كه در آنجا قرار داشت خطبه اى والا ايراد كرد و در آن از امور مختلفى سخن به ميان آورد و از فضل، امانتدارى و عدالت على (ع) و نزديكى او به آن حضرت چندان سخن گفت كه آنچه را در دلهاى بسيارى از مردمان نسبت به او وجود داشت از ميان برد»(1).

پيش از اين نيز گفتيم كه سپاهيان اعزامى به يمن از سختگيرى على (ع) در جلوگيرى از استفادۀ آنان از مركبهاى زكات و اقدام او در بازپس گرفتن لباسهايى كه در غيبت او در ميان سربازان توزيع شده بود شكايت داشتند(2). امّا در خطبه اى كه

ص: 653


1- - همان. ص 208.
2- - پيش از اين گفتيم كه طرح چنين پيش زمينه هايى براى حديث غدير تنها بدان علّت صورت مى گيرد كه با استناد به آن بسهولت بتوان حديث نص غدير را توجيهى خلاف واقع كرد و تفسيرى جز آنچه مراد صاحب آن حديث است از آن ارائه داد. علاوه بر اين در همان جا گفتيم كه وجود نارضايتى در ميان سپاهيانى كه در يمن به سر مى برند با ايراد خطبه اى در شأن على (ع) براى مسلمانانى كه در راه بازگشت از مكّه اند با فاصلۀ زياد ميان اين دو نقطه و با تفاوت اين دو جمعيّت و قطعا تفاوت شرايطى كه در ميان هر يك از اين دو گروه حاكم بوده است چه ارتباطى مى تواند داشته باشد؟ آيا اين عاقلانه است كه بگوييم سخن گفتن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با حاجيانى كه از سفر حج برمى گشتند در فضيلت على (ع) اقدامى براى از ميان بردن جوّ نارضايتى حاكم - به فرض پذيرش اين ادّعا - در ميان سپاهيان حاضر در يمن بوده است؟ اگر چنين است چرا هيچ اشاره اى به آن ماجرا در خطبۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيامده تا حد اقل اگر مخاطبان سخنان او غايبند بالواسطه هم كه شده به اين نكته برسند كه آنان مخاطب هستند؟! اگر چنين است كه فرموده هاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى رفع اتّهام و شكستن جوّ بوده پس چرا در مقدّمۀ سخن او از ولايت رسول بر مردم سخن به ميان رفته و چرا آن حضرت قبل از اظهار هر سخنى از مردم اقرار گرفته است كه بر آنان ولايت - به معنى اولى به تصرّف بودن - دارد؟ و... افزون بر اين از آقاى ابو زهره مى پرسيم شما كه گفتيد على (ع) پس از برگشتن از حج مشاهده كرد لباسهاى فاخر غنيمتى توسط جانشين او در ميان سربازان تقسيم شده و او خود آنها را پس گرفت چگونه مى توانيد در اينجا مدّعى شويد خطبۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى شكستن جوّ نارضايتى سپاهيان به علّت بازپس گرفتن لباسهاى فاخر از آنان از سوى على بود؟ با آن كه در اين زمان هنوز على به يمن بازنگشته بود تا با مسألۀ تقسيم شدن اين لباسها روبرو شود و با آن برخورد كند. آيا از اين بازى با كلمات - كه از ناميدن بازى با حقايق تاريخى بر آن ابا دارم - خنده تان نگرفته است؟ - م.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ايراد فرمود اظهاراتى آمده كه شيوۀ على (ع) را مورد تأييد قرار مى داد زيرا آن حضرت فرمود: «اى مردم از على (ع) شكايت مكنيد كه او از اين خداترس تر است كه بتواند كارى كند كه مورد شكايت قرار گيرد».

در برخى از روايات صحيح آمده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در طى اين خطبه على (ع) را در جانب راست خود ايستاند و آنگاه دست او را گرفت و بلند كرد و سپس به مردم فرمود: «اى مردم آيا من براى هر كسى از خود او نسبت به خودش اولى و صاحب اختيارتر نيستم؟» در پاسخ گفتند: «چرا». پس فرمود: «پس اين مولى و صاحب اختيار هر كسى است كه من صاحب اختيار او بوده ام. پروردگارا به ولايت خويش گير هر كه او را به ولايت گرفته و دشمن بدان آن را كه او را دشمن داشته است».

پس از اين حديث عمر با على (ع) برخورد كرد و در اين برخورد به آن حضرت گفت: «مباركت باد كه مولاى من و مولاى هر زن و مرد مؤمن شدى».

گفتنى است كه حديث ولايت را صاحبان سنن اربع و نيز احمد بن حنبل هر كدام به طرق صحيح و معتبرى روايت كرده اند و اين حق نيز بود كه على (ع) نزديكترين و سزاوارترين اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) باشد. اما نگارنده پيش از اين بيان كرده است كه اين حديث على رغم صحّت آن بر اين دلالت نمى كند كه على (ع) در جانشينى پيامبر (صلی الله علیه و آله) از ابو بكر و عمر اولى بود، زيرا امر خلافت مستلزم ملاحظۀ شرايط فراوانى است كه از جمله آنها محبّت و دوستى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى باشد ولى اين محبّت همۀ آن شرايط نيست و بنابراين محبّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با كسى باعث آن نمى شود تا جز او صلاحيّت خلافت را نداشته باشد،

ص: 654

هر چند خداوند خود به حقيقت امور آگاهتر است(1).

ص: 655


1- ما نيز از اين پيش بيان داشتيم كه اگر ادلّۀ ما تنها اين را ثابت كند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) على (ع) را دوست داشت چنين مفادّى در اين حد نخواهد توانست اثبات كنندۀ حقّانيّت و مشروعيّت خلافت براى او و سلب مشروعيّت از هر چيزى جز آن باشد. امّا حقيقت امر آن است كه اين حديث بسان چندين حديث ديگر جانشينى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را براى على (ع) مورد تصريح قرار مى دهد و نه فقط محبّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با او را، زيرا قراين مختلف و از جمله آن، قراين لفظى كه اين حديث را در ميان گرفته گوياى اين مطلب است كه مراد از ولايتى كه در اينجا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از آن سخن به ميان آورده دوستى خود با على (ع) نيست، بلكه آنچه صريحا در عبارت آن حضرت آمده ولايت او بر مردم است. اگر در ظاهر اين حديث نيز اندكى نه تأمّل بلكه نگريسته شود خواهيم ديد اصلا در اين حديث بحثى از اين وجود ندارد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرموده باشد من دوست على هستم، بلكه آنچه هست سخن از رابطه اى است كه على با مردم و مردم با على دارند يا بايد داشته باشند و اين حديث بيانگر تكليف مردم است و نه رابطۀ شخصى موجود ميان پيامبر و على (ع) زيرا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى فرمايد: «اين على مولى و صاحب اختيار هر كسى است كه من صاحب اختيار او بوده ام». اين اندك نگاهى به حديث غدير و مفادّ آن است امّا اگر بخواهيم به اصل مشروعيّت خلافت براى هر كسى يا عدم مشروعيّت آن برسيم اجمال سخن اين خواهد بود كه بايد به اصل لا اله الاّ اللّه برگرديم و تفصيل سخن نيز چنين خواهد بود كه اگر بپذيريم لا اله الاّ اللّه اصل و اساس دين است و اگر بپذيريم كه كلمۀ توحيد منبع فيض بخش همه معارف و احكام براى مسلمين است و اگر بپذيريم كه توحيد يك اصل فراگير و همه جانبه است، اين مشعل راه حركت امّت اسلامى و تكليف جانشينى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را نيز مشخّص خواهد كرد. «مسأله توحيد در طاعت و فرمانبرى از مهمترين مسائل توحيد و منظور از آن اعتقاد به اين امر است كه هيچ كس جز خداوند وجود ندارد كه فرمانبرى از او به واسطه خود او واجب باشد و بنابراين او تنها كسى است كه مى بايست از او اطاعت و فرمانبرى شود. امّا اطاعت و فرمانبرى از غير او تنها هنگامى جايز است كه به اذن و به امر او باشد وگرنه حرام خواهد بود و علّت اين امر نيز آن است كه طاعت از شئون مالك و مملوك بودن و از فروع رب و مربوب بودن است. و به تعبير روشنتر توحيد طاعت در حقيقت از شئون توحيد افعالى شمرده مى شود» (مفاهيم القرآن فى معالم التوحيد، جعفر سبحانى، به تقرير جعفر الهادى، ص 562). به عبارت ديگر مى توان گفت: «اعمال حاكميت در جامعه از تصرف در اموال و نفوس و محدود كردن و در چهارچوب مشخّص قرار دادن آزاديها جدا نيست... و اين تسلط بر اموال و نفوس و ايجاد هر گونه محدوديّت مشروع در ميان امّت نيازمند نحوه اى ولايت بر افراد مورد تسلّط است و اگر چنين ولايتى وجود نداشته باشد آن تصرف يك تصرف عدوانى خواهد بود» (همان، ص 578) و از ديگر سوى تسليم شدن در مقابل چنين تصرّفى تسليم در برابر «طاغوت» خواهد بود كه در قرآن كريم در مقابل خدا و رسول و عنوانى براى حاكميّت و حق داورى نامشروع قرار داده شده است. اصولا از ديدگاه اسلام منشأ مشروعيّت چنين حقوقى كه مستلزم محدود كردن آزاديهاى ديگران است به همان كسى بر مى گردد كه انسان را آفريده و حدود آزادى و مرز عبوديّت او را مشخّص ساخته و به او اجازه تصرّف داده است. قرآن كريم اين حقيقت را مورد تصريح قرار مى دهد كه «حكم تنها از آن خداست» (يوسف/ 40) و «مقصود از اين حكم نيز حاكميت قانونى برخاسته از ولايت حقيقى است كه خود از خالق بودن و مالك بودن خداوند سرچشمه مى گيرد» (همان، ص 580). زمانى هم كه خوارج اين آيه را دستاويزى بر سرپيچى خود از حكومت مشروع قرار دادند على (ع) با عبارت «كلمة حق يراد بها باطل» (نهج البلاغه، با مقدمه صبحى صالح، خ 40) يعنى اين سخن حقّى است ولى آنان باطلى از آن اراده كرده اند» بر حقّانيّت اين اصل كه منشأ مشروعيّت هر گونه حاكميّت تنها و تنها خداوند است مهر تأييد زد. اين اصل در جاى جاى قرآن به عنوان اصلى روشن خودنمايى مى كند كه به ذكر چند نمونه بسنده مى كنيم: الف: آنجا كه خداوند مردم را به ايمان آوردن به رسول خويش و فرمانبرى از او فرا مى خواند از مردم مى خواهد از پيامبر به عنوان فردى كه فرستاده اوست - و نه به عنوان مردى كه داراى فضايل اخلاقى است، مردى كه مردم او را امين مى دانند، مردى كه مردم با او بيعت مى كنند، مردى كه مردم او را دوست دارد، مردى كه مردم او را انتخاب مى كنند - از او فرمان برند، خداوند مى فرمايد: «بگو من فرستاده خداوند به سوى همه شما هستم، آن خدايى كه پادشاهى آسمانها و زمين از آن اوست او نيست و او مى ميراند و زنده مى كند. پس به خداوند و رسول او، پيامبر درس نخوانده كه به خداوند و كلمات او ايمان دارد ايمان بياوريد و از او فرمان بريد، اميد كه راه يابيد» (اعراف/ 158). تأكيدهاى اين آيه بر برخى از صفات خداوند كه با اين مقام تناسب دارد و بر صفتى از پيامبر كه استناد حقانيّت او براى مطاع واقع شدن را به هر فضيلت شخصى ديگر جز فرستاده خدا بودن نفى مى كند از همين انحصار مشروعيّت حاكميّت و حكمرانى در انتساب به خداوند حكايت دارد. ب: هنگامى كه خداوند طالوت را به فرمانروايى بنى اسرائيل برگزيد «و پيامبرشان به آنان گفت خداوند طالوت را به پادشاهى بر شما برانگيخته است، گفتند: او از كجا بر ما فرمانروايى دارد، در حالى كه ما به زمامدارى و پادشاهى از او سزاوارتريم و به او گشايش در ثروت داده نشده است؟» (بقره/ 247). در اين هنگام پيامبر بنى اسرائيل نه به آراء عمومى اشاره كرد و نه بيعت و رأى مردم و نه اجماع اهل حل و عقد را دليل حقّانيّت او دانست، بلكه با تأكيد فرمود: «خداست كه او را بر شما برگزيده و [البتّه پس از آن] در دانش و [در توانايى] جسم نيز به او فزونى و گشايشى داده است و خداوند پادشاهى خود را به هر كه بخواهد مى دهد و خداوند واسع و عليم است» (بقره/ 247). ج: هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در غدير خم قصد معرّفى على (ع) را داشت در آغاز سخن از آنجا كه مى خواست حاكمى بر آنان تعيين كند و قاعدة آنان حق داشتند از منشأ مشروعيّت اين اقدام بپرسند، نخست از مردم بدين حقيقت اعتراف گرفت كه پيامبر حق تصرّف در جان و مال آنان را دارد و در اين كار حجّتى از خود آنان نيز سزاوارتر است. وى فرمود: «اى مردم، آيا چنين نيست كه من در ميان همه مردم [در تصرّف] در جان مؤمنان از خود آنان نيز سزاوارترم؟» گفتند: «خدا و رسول او آگاهترند». پس فرمود: «خداوند مولاى من، من مولاى مؤمنين و از خود آنان نيز به آنان سزاوارترم» و پس از آن بود كه على (ع) را معرّفى كرد. (الغدير، ج 1، ص 11). كوتاه سخن آن كه «سيادت و حاكميّت تنها از آن خداست و تشريع و حاكميّت به دست اوست. پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز هيچ حقّ حاكميّت نداشته مگر پس از آن كه خداوند اين امر را به او تفويض كرده است و او نيز در حكم خويش جز از آنچه به او وحى مى شد پيروى نمى كرد. ائمه (ع) نيز به فرمان خداوند - بى واسطه يا با واسطه - از سوى پيامبر (صلی الله علیه و آله) انتخاب شدند و حتّى فقها نيز در عصر غيبت از سوى ائمه به همين سمت منصوب شدند وگرنه آنان نيز حق حكم نداشتند. [بنابراين] انتخاب مردم در اين زمينه هيچ اثرى ندارد و حكومت اسلامى يك حكومت تئوكراسى محض است و اين عقيده چيزى است كه از عقايد هم مسلكان ما اماميّه برمى آيد» (منتظرى، حسين على، ولاية الفقيه، ج 1، ص 405). به عبارت ديگر - براى كسانى كه با منطق رياضى آشناترند - هر يك از انسانها در داشتن حق حاكميّت بر ديگران - قطع نظر از تفويض خداوند - يك صفر است و با اين وصف مى توان پرسيد: آيا از اجتماع هزاران و بلكه ميليونها صفر حتى يك عدد مثبت يا منفى غير صفر و هيچ به وجود مى آيد؟ اين، يك مقدمه و مقدمه اى ديگر آن كه مگر نه اين است كه امامت رياست مسلمين در امور دين و دنيا و به نيابت از رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) است؟ پس آيا چنان نيابتى بدون تعيينى از جانب منوب عنه معقول خواهد بود؟ آيا نه چنين است كه پيامبر دينى كامل آورد؟ پس آيا امكان داشت او يكى از مسائل و اركان اين دين را كه رياست و پيشوايى است بيان نشده بگذارد؟ مگر نه اين است كه ابو بكر براى خلافت پس از خود چاره انديشيد؟ پس آيا مى توان گفت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از او غافلتر بود؟ مگر آن كه بگوييم ابو بكر بمراتب از پيامبر (صلی الله علیه و آله) افضل و اعقل بود، چه اين كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بيست و سه سال پيشوايى مسلمانان كرد و با اين وجود لزوم تعيين خليفه و مصالحى كه در اين مهم وجود دارد به ذهن او نرسيد، ولى ابو بكر تنها كمتر از سه سال بر مسلمانان حكومت كرد و اين مسأله را درك نمود و مورد توجّه قرار داد؟ (ولاية الفقيه، ج 1، ص 48، به نقل). مگر درك پيامبر (صلی الله علیه و آله) از درك عايشه كمتر بود كه به تعيين جانشين و اهميّت آن پى نبرد امّا عايشه آن را كشف كرد و به عبد اللّه بن عمر گفت: «فرزندم، سلام مرا به عمر برسان و به او بگو امّت محمّد را پس از خود بى چوپان مگذار و در ميان آنان خليفه اى تعيين كن و آنان را پس از خود رها و بى صاحب مگذار كه من از فتنه بر آنان بيم دارم» (ولاية الفقيه، ج 1، ص 48، به نقل از الامامة و السياسة، ج 1، ص 28)؟ آيا هشيارى و يا دلسوزى پيامبر (صلی الله علیه و آله) نسبت به اسلام از عبد اللّه بن عمر كمتر بود كه به پدرش مى گويد: «شنيدم مردم چيزى مى گويند و بر آن شدم آن را برايت نقل كنم. مردم گمان كرده اند تو خليفه اى تعيين نمى كنى، در حالى كه اگر چوپانى براى شتران يا گوسفندانت داشته باشى و آنگاه او نزد تو برگردد و گله را تنها بگذارد به عقيده ات [گله را] تباه و ضايع كرده است» (همان، به نقل از صحيح مسلم، ج 3 /حديث 455، كتاب امارت، باب 2)؟ آيا پيامبر كمتر از عمر به مصلحت اسلام توجّه داشت كه گفت: «كسانى را كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در حالى كه از آنان خشنود بود درگذشت به خلافت خواهم گماشت» (سبحانى، جعفر، معالم معالم الحكومة الاسلاميه، ص 176، به نقل از الامامة و السياسة، ص 23)؟ چنين است كه مى گوييم: اگر حتّى، بنا بر فرض، دهها و بلكه صدها روايت حاكى از تصريح رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به جانشينى على (ع) پس از خود نبود لازمه حكم عقل آن بود كه بگوييم حتما چنين رواياتى وجود داشته و در گذر زمان دستهايى پيدا يا پنهان آنها را نابود كرده است. گفتنى است آنچه اهل سنت به عنوان سرچشمه هاى مشروعيّت حاكميّت پس از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ذكر كرده اند با توجّه به معيارهاى چندگانه اى كه از آن نام برده اند - و همين خود از دستپاچگى آنان در توجيه كارهايى كه شده است» حكايت دارد - همه توجيه هايى براى وضع موجودند و معيارها منطبق بر آنها ساخته شده اند نه آن كه رخدادها از زاويه معيارها و سرچشمه هاى مشروعيّت كه در يك تحليل واقع بينانه به دست آمده مورد قضاوت قرار گرفته باشند» و ظاهرا آن گروه از مؤلّفان اهل سنّت غالبا در صدد توجيه وضع موجود در خارج در مورد ولايت بر مسلمين و شرعى كردن آن بوده اند» (ولاية الفقيه، ج 1، ص 404) و حتّى آنچه در خارج در آن زمان رخ داده نيز كارى معيارى و بر اساس مصلحت اسلام نبوده، بلكه شيخ على عبد الرزاق از علماى الازهر مصر اگر به چگونگى صورت گرفتن بيعت براى ابو بكر و برپا شدن حكومت براى او بنگريد بر شما روشن خواهد شد كه آن بيعت تنها يك بيعت سياسى سلطنت مدارانه بوده كه تنها رنگ يك حكومت تازه احداث شده را داشته و همانند ديگر حكومتها بر اساس قدرت و شمشير بنا شده است» (همان، ج 1، ص 401، به نقل از الاسلام و اصول الحكم، ص 183). - م.

ص: 656

ص: 657

ص: 658

در آستانۀ وداع پس از مأموريّت

765 - راويان در روايات صحيح آورده اند كه آيۀ «اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ» (1)در روز جمعه زمانى نازل شده است كه مسلمانان در عرفه وقوف داشتند. پس از نزول اين آيه عمر چون آن را شنيد گريست و چون از او پرسيدند كه «به چه علّت گريه مى كنى؟» در پاسخ گفت: «پس از كمال جز نقصان چيزى نيست». آن نقصان نيز وداع رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود و گويا عمر به عقل خويش دريافته بود كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) رسالت پروردگار خويش ابلاغ كرده و پس از ابلاغ اين رسالت و پس از آن كه او وظايف خود را ادا كرده و به تبليغ و انذار و تبشير پرداخته و احكام دين و

ص: 659


1- - مائده/ 3. پيش از اين به نقل از علاّمه طباطبايى در تفسير الميزان متذكّر شديم كه به تصريح كتب و عالمان بسيارى از اهل سنّت اين آيه در روز هيجدهم ذى الحجّه و پس از اعلام خلافت على (ع) از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نازل شده است. - م.

نيز قرآن را به مردم آموخته است ناگزير به سوى خداوند بار سفر خواهد بست(1).

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود نيز با علم ربّانى از اين اطّلاع يافته بود كه هنگام وداع او فرا رسيده است و به همين سبب در خطبۀ خود در اين حج به مردم فرمود: «شايد در سالهاى آينده شما را ملاقات نكنم».

گفتيم كه در جريان اين حج در روز ميانى ايّام تشريق سورۀ نصر نازل شد كه مى فرمايد: «هنگامى كه نصر خداوند و فتح آمد و مردم را ديدى كه گروه گروه به دين خداوند در مى آيند خداى را به ستايش تسبيح گوى و از او آمرزش طلب كه او توبه پذير است».

گفته اند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود پس از نزول اين سوره دريافت كه اين، آيات وداع است. ابن عبّاس نيز يك بار در حضور جمعى از صحابه اين سوره را چنين تفسير كرد كه از نزديك شدن اجل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حكايت دارد و هيچ يك از صحابه نيز با او مخالفت نكردند و عمر نيز آن را تأييد كرد و با او هم عقيده شد. اين تفسير ابن عبّاس از طريق كشف از اشارۀ قرآن و يا گمانه زنى به دست آمده بود بدين ترتيب كه چون نصر الهى و پيروزى كامل شود و اسلام همه جا را فراگيرد زمان مفارقت و جدايى نزديك شده است.

766 - آيات قرآن و ادلّه ديگر حكايت از آن دارد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز چون ديگر انسانها از دوره زندگى محدودى برخوردار بوده و به سان هر انسان ديگر مرگ از رگ گردن نيز به او نزديكتر بوده و او موجودى جاويد نيست. از جملۀ آن ادلّه اينهاست:

ص: 660


1- جاى شگفتى و نيز جاى پرسش است كه چگونه در اينجا - به ادّعاى مؤلّف - عمر با عقل و درايت خويش دريافته كه زمان ارتحال رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نزديك است امّا - همان گونه كه مؤلّف خواهد آورد - پس از آن كه آن حضرت وفات يافت همو فرياد برآورده كه پيامبر نمى ميرد؟ پس يا بايد در صحّت اين روايت ترديد كرد و يا گفت در آنجاى ديگر برنامه اى ديگر بوده است - م.

الف: اين كه خداوند مى فرمايد: «تو مى ميرى و آنان نيز مى ميرند و سپس همه شما در پيشگاه پروردگار خويش در روز قيامت به مخاصمه برمى خيزيد»(1).

ب: اين دو آيه كه مى فرمايد: «هر زنده اى مرگ را خواهد چشيد و شما را به شر و خير كه مايۀ آزمايش است مى آزماييم و به سوى ما بازگردانده خواهيد شد»(2)

و «هر زنده اى مرگ را خواهد چشيد و در روز قيامت پاداش و سزاى خود را به طور كامل دريافت خواهيد داشت»(3).

ج: اين آيۀ قرآن كريم كه «محمّد (صلی الله علیه و آله) نيست مگر رسولى كه پيش از او نيز رسولانى آمده اند. پس آيا اگر او بميرد يا كشته شود به گذشتۀ خويش برخواهيد گشت؟ در حالى كه هر كس به گذشتۀ خود برگردد به خداوند ضررى نخواهد رساند و خداوند سپاسگزاران را پاداش خواهد داد»(4).

د: اين حديث كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود به فاطمۀ زهرا (س) فرموده بود:

«هر سال جبرئيل تنها يك بار قرآن را بر من عرضه مى داشت و امسال دو بار آن را بر من عرضه داشته است و من اين را هيچ نمى دانم مگر به معنى نزديك شدن اجل خويش».

ه: اين حديث كه بخارى آن را روايت كرده و مى گويد: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هر سال ده روز در ماه رمضان معتكف مى شد، امّا سالى كه در آن وفات يافت بيست روز اعتكاف كرده بود».

از اين قبيل آيات فراوان ديگرى در قرآن و نيز احاديث فراوانى وجود دارد حاكى از اين كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چون هر انسان ديگرى وفات مى يابد و او خود وفات خويش را در سالى كه حجّة الوداع را در آن به جاى آورد و يا اندكى پس از آن احتمال داده بود.

ص: 661


1- - زمر/ 39-40.
2- - انبياء/ 35.
3- - آل عمران/ 185.
4- - همان/ 144.

ص: 662

فصل سى و هفتم ظلمت

سريّۀ اسامة بن زيد

767 - با آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مرگ خويش را نزديك مى دانست و نشانه هاى آن براى او هويدا شده بود، امّا هنوز تا آخرين لحظات حيات خويش به اجراى وظيفۀ تبليغ و تلاش در سربلند ساختن اسلام ادامه مى داد و همچنان مأموريّت او ادامه داشت و در زمانى كه هنوز قادر به اعزام گروههاى رزمى يا تبليغى مسلمانان بود بيمارى او را از انجام اين مهم بازنمى داشت و پيش بينى مرگى نزديك نيز مانع او نمى شد، چرا كه تا زمانى كه هنوز زنده بود وظيفه و رسالت او نيز وجود داشت.

راويان همه بر اين اتّفاق دارند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در جريان اعزام اين سپاه ابو بكر و عمر را نيز تحت فرماندهى اسامه قرار داد.

شيعه اين اقدام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را چنين تفسير مى كند كه آن حضرت در شرايطى كه بيمار شده بود و احتمال مرگ خود را مى داد آن دو را در سپاه اسامه قرار داد تا شرايط براى على (ع) مهيّا و صحنه براى او خالى باشد و آن دو در امر خلافت با او نزاع و مخالفت نكنند.

امّا به عقيدۀ نگارنده چنين تفسيرى درست نيست و نمى تواند علّت واقعى فرماندهى اسامه بر آن دو باشد زيرا كه آن حضرت مى توانست يكى از آن دو را

ص: 663

فرمانده اين سپاه و ديگرى را معاون او قرار دهد و در اين صورت نيز خواستۀ او تحقّق مى يافت(1).

حقيقت امر آن است كه علّت سپردن فرماندهى اين سپاه به اسامه را بايد در چيز ديگرى جست. پدر زيد نخستين فرمانده اسلامى بود كه در جريان رويارويى با روميان به شهادت رسيد. بنابراين چنين چيزى از تدبير و حكمت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود كه امكانات انتقام از قاتلان پدر خويش را در اختيار اسامه قرار دهد تا او از سوى ديگر هم حماسه و شور و التهاب بيشترى براى نبرد با روميان داشته باشد. افزون بر اين اسامه جوان بود و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه مرگ خويش را نزديك مى ديد دوست داشت فرماندهى سپاه خود را به يك جوان بسپارد. نكتۀ ديگر اين كه زيد اصالة قرشى نبود، بلكه پدرش در اصل از بردگانى بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را آزاد كرد

ص: 664


1- - البتّه اگر در اينجا دقّت بيشترى معمول شود خواهيم ديد كه دو مسأله جداى از يكديگر وجود دارد: يكى نفس قرار دادن آن دو در سپاهى است كه از مدينه دور مى شود و ديگرى سپردن فرماندهى اين سپاه به آن دو. نكتۀ مسلّم در اينجا آن است كه براى دور شدن آن دو از مدينه مى بايست آن دو در سپاه قرار داده شوند و آنچه را شيعه در اينجا به عنوان علّت ذكر مى كند علّت قرار داده شدن آن دو در سپاه است و نه علّت اين كه فرماندهى به آنان سپرده نشده است، زيرا آن خود بحث ديگرى است، هر چند اگر بازهم تأمّل فزونترى شود روشن خواهد شد كه نسپردن فرماندهى اين سريّه به آن دو - بر خلاف اين كه مؤلّف مى گويد سپردن فرماندهى به آن دو مى توانست هدف رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را تحقّق بخشد - اقدامى تكميل كننده در تأمين هدف دور كردن آن دو از مدينه است، زيرا اگر فرماندهى در اختيار آنان قرار داده شده بود با توجّه به اين كه قريب الوقوع بودن وفات پيامبر را پيش بينى كرده بودند مى توانستند با سادگى هر چه بيشتر با استفاده از اختيارات فرماندهى، به بهانۀ در خطر بودن مدينه در هنگام ارتحال رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سپاه را از مدينه دور نكنند و در نتيجه خود نيز در شهر بمانند بى آن كه هيچ سرزنش و ملامتى از اين ناحيه متوجّه آنان باشد، آن سان كه سرانجام نيز با آن كه به فرمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى بايست سربازانى تحت امر باشند، امّا بازهم خطر ملامت شدن بر نافرمانى از فرمانده را به جان خريدند و براى از كف ندادن خلافت به بهانه علاقه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از مدينه دور نشدند. - م.

و فرزند خواندۀ خود ساخت تا زمانى كه پس از هجرت، آيين فرزندخواندگى از سوى خداوند ملغى اعلام شد. بنابراين تعيين فردى با اين خصوصيّات به فرماندهى سپاه گوياى اين حقيقت بود كه سيادت و پيشوايى انحصارى به قريش ندارد. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى تأكيد بيشتر بر اين معنى آن دو تن را كه در دوران جاهليّت و اسلام از موقعيّت قابل ملاحظه اى برخوردار بودند و از شيوخ قريش به شمار مى رفتند تحت فرماندهى اسامه يعنى يك جوان غير قرشى قرار داد تا بدين وسيله از سيطرۀ قريش و از نوعى اشرافيّت اسلامى جلوگيرى كند. البتّه آنچه گفتيم تنها برداشتهايى از حكمت و فلسفۀ كار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) است و نه يك ريشه يابى دقيق و استوار.

به هر حال، اين آخرين سريّه اى بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به اعزام آن مى پرداخت و حكايت از آن داشت كه مسلمانان در آينده بايد دعوت اسلامى را متوجّه خارج جزيرة العرب سازند.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) تا زنده بود بر حركت كردن اين سپاه تأكيد كرد و هنگامى كه بدرود حيات گفت نيز در مورد حركت اين سپاه سفارش اكيد صادر نمود، امّا اين سپاه در زمان حيات آن حضرت حركت نكرد.

[در اين ميان] ابو بكر و عمر [على رغم فرمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله)] از همراهى با اين سپاه خوددارى كردند. امّا در مورد ابو بكر، خداوند او را به خلافت و ارتداد اعراب مورد آزمايش قرار داد و لازم بود در مدينه بماند تا از آن دفاع و حمايت كند و به حمايت از دين و عقيده برخيزد و منع ارتداد شود و مرتدّان را به توبه وادار سازد.

در مورد عمر هم، او براى ابو بكر بسان يك وزير بود و به همين جهت از اسامه اجازه خواست تا در اين گرفتارى سخت در كنار ابو بكر بماند تا قدرت مسلمانان در دفع بلا و گرفتارى بيشتر باشد(1). آن هم در شرايطى كه گرفتارى سخت و بلا فراوان

ص: 665


1- - البتّه بهتر بود به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيشنهاد شود اين دو را در مدينه باقى بگذارد. امّا در شرايطى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به هر دليل از آن دو صريحا خواسته بود همراه سپاه شوند هيچ دليلى براى دليلى براى ماندن آنها پذيرفتنى نيست و اين كار در عرف نظامى، صرف نظر از همۀ مسائل عقيدتى و صرف نظر از صريح آيۀ قرآن كه پس از انتخاب خدا و رسول مسلمانان را در كار خود اختيارى نيست، يك جرم و يك خيانت محسوب مى شود. بنابراين در تحليل اين تخلّف و خوددارى از همراهى با سپاه اسامه، قطعا بايد پذيرفت كه اين دو خيانت كرده اند و يا بايد گفت پيامبر اسلام به مصالح اسلامى ناآگاه بوده و در شرايطى كه مى بايست حتما اين دو را براى حفظ اسلام در مدينه باقى گذارد دستور همراه شدن آن دو با سپاه را صادر كرده ولى آنان خود با درك مصلحت واقعى اسلام كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را در نيافته بود براى حفظ اسلام با فرمان صاحب رسالت مخالفت كردند. نمى دانيم آيا اگر كسى راه دوّم را و تحليل دوّم را اظهار بدارد به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اهانت بى اطّلاع بودن از مصالح اسلام را روا نداشته است؟ و نمى دانيم در شرايطى كه اگر به پاسدارى دلاورانه براى حفاظت از مدينه نياز بود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) على (ع) آن شير ميداندار اسلام را در اين شهر باقى گذاشته و اگر به فقيهى آگاه براى حراست از مرزهاى عقيدۀ اسلامى نياز بود پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) على (ع) آن فقيه و قاضى نامور را در اين شهر گذاشته و اگر وجود امامى براى عهده دارى امر مسلمانان و هدايت آنان در بحران پس از رحلت او ضرورت داشت آن حضرت از على (ع) خليفۀ خود خواسته بود تا در مدينه بماند، آيا بازهم باقى ماندن ابو بكر و عمر در مدينه كمكى به اسلام و تلاشى در پيشگيرى از بحران و رفع آن بود يا تيرگى شرايط و عمق بحران را سبب مى شد و بر آن مى افزود؟ - م.

بود. بدين ترتيب ابو بكر، عمر، على (ع)، طلحه، زبير و عبد الرحمن بن عوف و عبيده ماندند تا از حركت ارتداد جلوگيرى به عمل آورند.

وداع

768 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پنج روز مانده از ماه ذى الحجّۀ سال دهم هجرت به مدينه بازگشت و بقيّۀ اين ماه و نيز ماه محرّم سال يازدهم را بسلامت در مدينه گذراند. امّا در صفر همين سال بيمار شد و در همين بيمارى به سوى افق اعلى پر كشيد. روايت شده است كه بيمارى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در شب يازدهم صفر آغاز شد و روايت ديگر نيز آن است كه شروع اين بيمارى چند شب مانده به پايان اين ماه بود.

ص: 666

در پى همين بيمارى، آن حضرت در ماه ربيع الاوّل، بنا بر روايتى در چند روز اوّل ماه و بنا بر روايت ديگر كه اكثر راويان همين را بر مى گزينند در دوازدهم اين ماه و در روز دوشنبه - روزى كه ولادت، مبعث و هجرت او نيز در آن رخ داده بود - بدرود حيات گفت.

در اواخر حيات رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) نشانه هاى حاكى از وداع او با مردم فراوان بود كه از اين جمله سه ماجرا را يادآور مى شويم:

الف: عبد اللّه بن عمرو بن عاص از ابو مويهبه غلام رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) روايت كرده است كه گفت: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در نيمه هاى شب مرا به بقيع فرستاد و فرمود: «خداوند به من امر كرده است براى مردگان بقيع آمرزش بخواهم» و من نيز بدان جا روانه شدم.

در روايت احمد بن حنبل در اين مورد چنين آمده است:

ابو مويهبه مى گويد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمان يافت بر مردگان بقيع درود فرستد و او سه بار به بقيع آمد و بر آنان درود فرستاد. در سوّمين بار آن حضرت به من فرمود: «مركبم را براى رفتن زين كن». [من اين كار را انجام دادم و] او بر مركب سوار شد و من پياده او را همراهى كردم و چون به بقيع رسيديم من مركب را ايستاندم و او پياده شد و سپس رو به مردگان بقيع كرد و فرمود: «اينك در مقابل وضعيّتى كه مردم دارند تحمّل آنچه در آن گرفتاريد بر شما آسان باد، اكنون فتنه ها چون پاره هاى شبى ظلمانى يكى پس از ديگرى و يكى از ديگرى سخت تر آمده است. پس در مقابل آنچه مردم در آن گرفتارند آنچه شما گرفتار آنيد بر شما آسان خواهد بود.

سپس آن حضرت [رو به من كرد] و فرمود: «اى ابو مويهبه ميان اين كه [گنجينه هاى دنيا به من داده شده و] كليدهايى به من سپرده شود كه اگر آنها را نگيرم پس از من آن گنجينه ها بر امّتم گشوده نخواهد شد يا آن كه بهشت و لقاى پروردگار را برگزينم مخيّر داشته شده ام».

ابو مويهبه مى گويد: گفتم: «پدر و مادرم به فدايت باد ما را برگزين». امّا

ص: 667

آن حضرت فرمود: «براى اين كه امّت هر چه مى خواهد به گذشتۀ خويش بازگردد لقاى پروردگار خويش را برگزيده ام»(1).

از اين روايت چنين برمى آيد كه درود فرستادن يا نماز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر مردگان بقيع و صحابۀ وفات يافتۀ او قبل از آنى بود كه آن حضرت به بقيع بيايد و آنان را مخاطب سخنان خود سازد. همچنين اين روايت نشان مى دهد كه چگونه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن سان كه در زمان زندگى اصحاب و ياران با وفاى خويش آنان را دوست مى داشت پس از اين كه آنان وفات يافته بودند نيز در آخرين روزهاى حيات خويش مراتب تقدير و سپاس خود از اين ياران را به آنان اعلام مى داشت.

در اينجا روايت ديگرى نيز از سوى ابن اسحاق از ابن مسعود به نقل از عايشه روايت شده است كه گفت: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از بقيع بازگشت و اين در حالى بود كه من دچار سردرد شده بودم و از آن ناله مى كردم. چون آن حضرت مرا در اين وضع ديد فرمود: «اى عايشه اين منم كه بايد از درد سر ناله كنم». سپس به من فرمود: «اى عايشه چه ضرر مى كنى كه بميرى و من تو را غسل دهم و كفن كنم؟» من نيز در پاسخ گفتم: «به خداوند سوگند گويا مى بينم كه اگر من چنين كنم [و بميرم] تو به همين خانه بيايى و با زنى ديگر همبستر شوى».

ب: در همين زمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به خوشرفتارى با انصار سفارش كرد.

در اين باره به حديث بيهقى نظرى مى افكنيم:

بيهقى روايت كرده است در زمانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بشدّت بيمار بود از خانه به مسجد آمد و بر منبر رفت و پس از حمد و ستايش خداوند اوّلين چيزى كه از آن ياد كرد اصحاب احد بود كه از آنان نام برد و براى ايشان از خداوند آمرزش طلبيد و سپس فرمود: «اى مهاجران، شما رو به فزونى نهاده ايد و انصار بر همان وضع گذشته هستند و افزايش نمى يابند، در حالى كه آنان پشتيبانان من هستند كه مرا پناه دادند. پس بزرگواران اين قوم را گرامى بداريد و از خطاكاران آنان

ص: 668


1- - البداية و النهاية، ج 5، ص 224.

درگذريد». سپس ادامه داد كه «اى مردم، خداوند بنده اى از بندگان خويش را ميان انتخاب دنيا و انتخاب آنچه نزد اوست مخيّر ساخته و او آنچه را نزد خداوند است برگزيده است».

در اين هنگام ابو بكر مراد از اين اشارۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را دريافت و گريست و آنگاه گفت: «بلكه جان و مال و فرزندان همۀ ما فداى تو باد»(1).

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين سخنان در مورد انصار به مردم سفارش كرد، زيرا آنان همان كسانى بودند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را پناه داده و او را يارى كردند. اين توصيۀ رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در عهد خلفاى راشدين و نيز دوران خلافت عمر بن عبد العزيز مورد توجّه قرار گرفت، امّا نسبت به آنچه در دوران بنى اميّه بر اين گروه گذشت، خداوند خود بدان آگاهتر است و سزاى آن كردار را خواهد داد.

ج: در حديث ديگرى به نقل از بيهقى و بخارى چنين آمده است:

«فضل بن عبّاس مى گويد: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در حالى كه شديدا درد داشت و سر خويش را بسته بود نزد من آمد و فرمود: «اى فضل دست مرا بگير». من دست او را گرفتم [و او را به مسجد بردم] تا اين كه بر منبر نشست. سپس به من فرمود: «به مردم اعلام كن كه «الصلاة جامعه»». من نيز بانگ زدم كه «الصلاة جامعه»(2) و مردم جمع شدند. پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به ايراد خطبه پرداخت و فرمود: «بارى، اى مردم بار بربستن من از ميان شما نزديك شده است و از اين پس مرا بر اين جايگاه نخواهيد ديد. من نيز ديده ام كه چيزى جز اين مرا سودمند نخواهد بود تا همچنان در ميان شما بمانم. اينك هر كس شلاّق من به پشت او رسيده، اين پشت من است، برخيزد و قصاص كند و هر كس نيز مالى از او ستانده ام اين مال من است برخيزد و از آن بردارد و هر كس نيز متعرّض آبروى او شده ام اين آبروى من است برخيزد و انتقام خويش را در اين باره نيز بگيرد و هيچ كس نگويد از كينۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و دشمنى او بدين سبب بيم دارم كه كينه

ص: 669


1- - همان. ص 229.
2- - اين جمله براى فراخوانى مردم به اجتماع گفته مى شد. - م.

ورزيدن و دشمن شدن نه در شأن من و نه خوى من است و دوست داشتنى ترين شما در نزد من آن كسى است كه اگر حقّى بر من دارد يا آن را از من بستاند و يا مرا حلال كند تا در حالى به ملاقات پروردگار روم كه مظلمه اى از هيچ كس بر من نباشد».

در اين هنگام مردى از ميان جمعيّت برخاست و گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) من سه درهم نزد تو دارم». آن حضرت فرمود: «من هيچ گوينده اى را دروغگو نمى شمرم و او را به سوگند وانمى دارم، [امّا بگوى كه] به چه سبب از من طلبكار شده اى؟» آن مرد گفت: «آيا به ياد ندارى كه فقيرى با تو برخورد كرد و در آن هنگام از من خواستى از جانب تو چيزى به او بدهم و من درهم به دادم؟» سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رو به من كرد و فرمود: «اى فضل آنچه را مى گويد به او بده» و در پى بى آن به او نيز فرمود تا بنشيند و او نشست.

ديگر بار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همان سخنان قبلى خويش را پى گرفت و فرمود: «اى مردم هر كس چيزى بناروا از غنايم در ربوده است آن را برگرداند». در اين هنگام مردى برخاست و گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سه درهم نزد من است كه آنها را از روى غنايم [تقسيم ناشده] برداشته ام». آن حضرت پرسيد: «چرا آنها را از روى غنايم برداشته و پنهان ساخته اى؟» او گفت: «بدان نيازمند بوده ام». امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رو به من كرد و فرمود: «اى فضل آن را از او بستان».

سپس پيامبر (صلی الله علیه و آله) به سخن خود ادامه داد و فرمود: «اى مردم، هر كس مشكلى با خود دارد برخيزد تا براى او به پيشگاه خداوند دعا كنم». در اين هنگام مردى برخاست و گفت: «اى رسول خدا، من منافق، دروغگو و نحسى آورم».

عمر كه آنجا بود با شنيدن اين سخن رو به آن مرد كرد و گفت: «واى بر تو اى مرد! خداوند بر تو پوشانده است چرا خود بر خويشتن نپوشاندى؟» امّا پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) فرمود: «اى پسر خطاب بس كن كه رسوايى دنيا آسانتر از رسوايى آخرت است.

پروردگارا آن مرد را راستى و ايمان ده و بدآورى و نحوست را در هنگامى كه تصميمى مى گيرد از او دور كن»(1).

ص: 670


1- - البداية و النهاية، ص 231.

د: در اين ايّام ماجرايى ديگر نيز رخ داده كه بخارى آن را چنين روايت مى كند:

ابن عبّاس مى گفت: روز پنجشنبه و چه روز پنجشنبهى! روزى كه بيمارى و درد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شدّت يافت و فرمود: «[قلم و دواتى] برايم بياوريد تا نوشته اى برايتان بنويسم كه پس از آن هرگز گمراه نشويد». امّا در اين ميان يكى از مردانى كه آنجا حضور داشت گفت: «درد بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) غلبه كرده و اكنون شما همين قرآن را داريد و اين كتاب خدا ما را بسنده است».

پس از طرح اين سخن حاضران اختلاف كردند و برخى مى گفتند: نزد او رويد تا نوشته اى برايتان بنويسد كه پس از آن هرگز گمراه نشويد و برخى نيز جز اين مى گفتند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه اين اختلاف و بيهوده گويى را مشاهده كرد فرمود: «برخيزيد [و برويد]».

ابن عبّاس پس از آن پيوسته مى گفت: «همه مصيبتها همان مصيبت بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از اين بازداشته شد كه آن نوشته را براى آنان بنويسد».

در روايت ديگرى راوى به نقل از ابن عبّاس مى گويد: پس از آن اختلاف رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حاضران را به سه نكته سفارش كرد و فرمود: «[يك؛] مشركان را از جزيرة العرب بيرون برانيد، [دو؛] هر هيأتى كه بر شما وارد مى شود به همان نحو كه من آنها را هديه مى دادم هديه دهيد» اين راوى وقتى به سوّمين نكته مى رسد ساكت مى شود و يا مى گويد: «فراموش كردم»(1).

وداع با دختر

769 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به عنوان يك انسان به مرگ فرزندان خويش يكى پس از ديگرى مورد آزمايش قرار گرفت. خداوند به آن حضرت از خديجه شش فرزند داده بود: دو پسر به نامهاى طيب و قاسم كه هر دو را در دورانى كه هنوز جوان بود از دست داد و نيز چهار دختر كه سه تاى آنها را در زمانى كه در مدينه بود، رقيّه را در زمان غزوۀ بدر و زينب و ام كلثوم را پس از آن از دست داد. آن حضرت در دوران

ص: 671


1- - همان، ص 227.

كهنسالى خويش فرزند نوباوه و كوچكترين پسران خويش ابراهيم را كه نور چشم او بود از دست داد و پس از دفن او در حالى كه نگاه اندوهبار خود را متوجّه اصحاب كرده بود لحظه اى نيز به احد نگريست و آن را چنين مخاطب ساخت كه «اى كوه تو نيز توان تحمّل آنچه را من تحمّل مى كنم ندارى». او در حالى كه آرام بود اين سخن را گفت و گريست كه گريه از رحمان و شيون و فرياد از شيطان است.

بدين ترتيب براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تنها يك فرزند از همۀ فرزندانش مانده بود و او فاطمه فرزند محبوبترين همسر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود كه اينك مهر همه كسانى كه آن حضرت از دست داده در او جمع شده و او يگانه اى بود كه همه مهر و توجّه پدر مهربان خويش را متوجّه خود مى ساخت.

به همين سبب مى بايست رسول خدا (صلی الله علیه و آله) علاوه بر وداع همگانى خويش وداعى ويژه نيز با او داشته باشد. اكنون ماجراى اين وداع را در حديث صحيحين مى نگريم:

عايشه مى گويد: همۀ همسران رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در كنار او گرد آمده بودند و هيچ كس از آنان غايب نبود. در اين هنگام فاطمه (س) در حالى كه درست همانند پدر راه مى رفت وارد شد و پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز با مشاهدۀ او به او خوشامد گفت و او را در جانب راست يا چپ خويش نشاند و سپس اندكى با او در گوشى كرد و او گريست. امّا پس از چندى ديگر بار با او رازگويى كرد و اين بار او خنديد. من كه چنين ديدم به او گفتم: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) راز خود را با تو مى گويد و آن وقت تو گريه مى كنى؟»

پس از آن كه زهرا برخاست من به او گفتم: «تو را به آن حقى كه بر تو دارم سوگند مى دهم كه به من بگويى پيامبر با تو چه رازى را در ميان نهاد» امّا او گفت: «من راز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را فاش نمى كنم».

[اين گذشت و] چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وفات يافت به فاطمه گفتم: «تو را به آن حقى كه بر تو دارم سوگند مى دهم كه مرا از آنچه پيامبر با تو در ميان نهاده بود آگاه سازى». او گفت: «امّا اكنون اشكال ندارد». وى سپس گفت: «نخستين بار

ص: 672

كه با من رازگويى كرد گفت: «جبرئيل هر سال يك بار قرآن را بر من عرضه مى داشته ولى امسال دو بار قرآن را بر من عرضه داشته است و من اين را نشانۀ اين مى دانم كه اجل من نزديك است. پس از خدا پروا كن و شكيبايى ورز كه من نيكو سلفى براى تو هستم» و من نيز بدان سبب گريه كردم، امّا پس از آن زمانى كه براى بار دوّم با من راز گفت فرمود: «آيا خشنود نمى شوى كه سرور زنان مؤمنان و يا سرور زنان اين امّت باشى» و در اين هنگام من شادمان شدم و خنديدم»(1).

اين ماجراى وداع رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با دختر خويش است كه البتّه بنا به روايتى ديگر در طىّ آن به او فرمود: «تو نخستين كسى از خاندان من خواهى بود كه به من ملحق مى شود».

در آستانۀ سفر

770 - بخارى به سند خود روايت كرده است كه عبد اللّه بن مسعود بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وارد شد و گفت: «تب شديدى داريد!» آن حضرت فرمود: «من آن اندازه كه دو نفر از شما تب داشته باشند تب دارم». عبد اللّه گفت: «پس دو اجر مى بريد؟» فرمود: «آرى، آرى، سوگند به آن كه جانم در دست اوست هيچ مسلمانى در روى زمين نيست كه از بيمارى يا چيزى ديگر در رنج افتد مگر اين كه خداوند به همان اندازه از گناهان او مى كاهد، آن سان كه برگ از درختان فرو مى افتد».

از ابو سعيد خدرى نيز روايت شده است كه دست خويش را روى بدن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گذاشت و به آن حضرت گفت: «به علّت شدّت تبى كه دارى نمى توانم دست خود را روى بدنت بگذارم» و پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز در پاسخ او فرمود: «براى ما پيامبران بلا و گرفتارى دو چندان است آن سان كه پاداش ما نيز دو چندان مى باشد».

ص: 673


1- - همان، ص 226.

بخارى در صحيح خود روايت كرده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «گرفتارترين مردم به بلا پيامبران، پس از آن صالحان و پس از آن شايسته تران و نزديكتران گرفتارترند و انسان بر حسب مقدار تديّن خويش گرفتار مى شود و اگر ديانت او استوار باشد بر او سخت تر گرفته مى شود».

بيمارى در جان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و در جان اين فروغ عالم هستى دويد تا جايى كه بدن او ضعيف شد. در اين ميان برخى از نزديكان او از جمله عبّاس بر اين رأى بودند كه بيمارى آن حضرت ذات الجنب است و به همين دليل بر اساس شيوۀ معمول خود در مداواى اين بيمارى در زمانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در حالت اغما بود دوايى مخصوص در گوشۀ لب او ريختند و چون آن حضرت به هوش آمد طعم و اثر آن را در دهان خويش احساس كرد و آنگاه فرمود تا از آن دوا در دهان همۀ افرادى كه آنجا بودند ريختند و در اين ميان با آن كه مى دانست عبّاس خود دستور چنين كارى را در مورد آن حضرت داده است او را شايد به خاطر كهنسال بودن و موقعيّتى كه داشت استثنا كرد و پس از آن دربارۀ بيمارى ذات الجنب و داروى مخصوص كه به اين سبب در دهان بيمار مى ريختند فرمود: «اين بيمارى از شيطان است و خداوند آن را بر من مسلّط نمى كند».

بيمارى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) شدّت يافت و آن حضرت در بستر افتاد. او در اين هنگام از همسران خود اجازه خواست تا در خانۀ عايشه پرستارى شود. بخارى در اين باره از عايشه روايت مى كند كه گفت: «چون بيمارى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سنگين شد و شدّت يافت او از زنان خود اجازه خواست تا در خانۀ من مورد تيمار قرار گيرد و به او اجازه داده شد و وى نيز در حالى كه دو مرد - عبّاس بن عبد المطّلب و مردى ديگر - بازوهايش را گرفته بودند و پاهاى آن حضرت بر زمين كشيده مى شد به خانۀ من آمد».

هنگامى كه از ابن عبّاس پرسيدند كه آن مرد ديگر كه عايشه او را مى شناخته ولى از او اسمى نبرده چه كسى بوده است او در پاسخ به شخصى كه سؤال كرده بود

ص: 674

گفت: «آيا مى دانى آن مرد كيست؟» او پاسخ داد: «نه» و ابن عبّاس گفت: «او على بن ابى طالب است كه عايشه از او نام نبرده است».

به هر حال، پيامبر (صلی الله علیه و آله) به خانۀ عايشه انتقال يافت و در آنجا تب او شدّت گرفت تا آنجا كه پيوسته مى گفت: «روى من آب بريزيد» و آب فراوانى روى او ريخته شد تا حدّى كه عايشه روايت مى كند كه هفت مشك پرآب بر بدن او ريختند».

همچنين بنا بر آنچه بخارى روايت كرده است عايشه مى گويد: «هنگامى كه درد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شدّت مى يافت او معوّذات(1) را بر خود مى خواند و دستى بر بدن خويش مى كشيد و من نيز به تقليد اين كار زمانى كه درد او شدّت مى گرفت معوّذات را بر او مى خواندم».

نماز ابو بكر

771 - بيمارى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) شديدتر و امامت كردن نماز بر او مشكل شد و به همين سبب ناگزير مى بايست كسى از مسلمانان عهده دار نماز شود تا نماز جماعت و اصل نماز كه ستون دين است و هيچ دينى بدون نماز نيست متوقّف نگردد.

احمد بن حنبل روايت كرده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى نماز بيرون رفت و به همين سبب نيز عمر در پاسخ فرمودۀ آن حضرت كه «بگوييد كسى نماز مردم را امامت كند» نماز را برگزار كرد، امّا زمانى كه اين خبر به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد فرمود: «ابو بكر كجاست؟» و در اين هنگام بود كه در پى ابو بكر فرستاده شد.

بخارى از اعمش از عايشه روايت كرده است كه گفت: «چون بيمارى آخرين

ص: 675


1- - مقصود از معوّذات يا معوّذتين سوره هاى ناس و فلق است كه با جمله «قل اعوذ» آغاز مى شود. - م.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شدّت يافت پس از آن كه بلال اذان گفت آن حضرت فرمود: «به ابو بكر بگوييد تا نماز را براى مردم امامت كند». امّا در پاسخ آن حضرت گفتند: «ابو بكر مردى دل نازك است و وقتى در جاى تو قرار گيرد نخواهد توانست نماز را امامت كند» ولى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سخن خويش را تكرار كرد و آنان نيز همان پاسخ را دادند و سرانجام آن حضرت فرمود: «شما برادران يوسفيد، به ابو بكر بگوييد نماز را امامت كند». پس از آن بود كه ابو بكر به مسجد رفت و در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) احساس آرامش كرد و از خانه بيرون آمد در حالى كه دو مرد در دو طرف او قرار داشتند و مى ديدم كه پاهاى آن حضرت از شدّت دردمندى او توان حركت ندارد و بر زمين كشيده مى شود. چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مسجد رسيد ابو بكر خواست از جاى امام به عقب آيد، امّا آن حضرت اشاره كرد كه در جاى خود بماند. سپس آن حضرت جلو آمد و در كنار ابو بكر نشست. زمانى كه به اعمش گفته شد: «آيا چنين بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نماز مى خواند و ابو بكر به نماز آن حضرت اقتدا كرده و ديگران به نماز او اقتدا كرده بودند؟» در پاسخ با سر خويش اشاره كرد و گفت: «آرى»(1).

ص: 676


1- - البتّه همين پاسخ ضعيف راوى با توجّه به اين كه حتّى اصل مطلب را كسى ديگر مى خواسته از زبان او بگيرد خود حكايت از اين دارد كه گويا ماجرا چيزى ديگر بوده است، آن سان كه درباره اين ماجرا روايت ديگرى نيز نقل شده كه همان نيز با منطق رخدادها هماهنگتر است. از حذيفه نقل شده است كه «چون صبح آن شبى كه در آن جماعتى از اردوى اسامه جدا شدند و به مدينه برگشتند فرا رسيد بلال اذان گفت و پس از آن نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روانه شد تا مثل هميشه ايشان را [از فرا رسيدن وقت] آگاه كند. امّا مشاهده كرد بيمارى پيامبر (صلی الله علیه و آله) شدّت يافته و نمى توان با او ملاقات كرد. در همين زمان عايشه به صهيب دستور داد نزد ابو بكر برود و به او اطّلاع دهد بيمارى پيامبر (صلی الله علیه و آله) شدّت يافته و على (ع) نيز مشغول اوست، پس تو به مسجد برو و نماز را امامت كن... پس از آن كه ابو بكر وارد مسجد شد. گفت: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بيماريش سنگين شده و فرموده است تا من نماز را امامت كنم. امّا يكى از مردان به او گفت: چگونه چنين فرمانى دارى با آن كه در سپاه اسامه بوده اى؟ به خداوند سوگند گمان نمى كنم كسى در پى تو فرستاده يا تو را به امامت نماز فرمان داده باشد. در اين هنگام بلال به مردم گفت: اندكى درنگ كنيد تا در اين باره از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اذن بگيرم. پس شتابان به در خانه پيامبر شتافت و بشدّت در را كوبيد. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) صدا را شنيد و پرسيد: كيست چنين محكم در را مى كوبد؟ ببينيد چه خبر است؟ فضل بن عبّاس در خانه را باز كرد و بلال ماجرا را به او اطّلاع داد... پس هر دو به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وارد شدند و خبر را به آن حضرت دادند و او نيز فرمود: مرا بلند كنيد، مرا به مسجد ببريد كه... فتنه بزرگى بر اسلام نازل شده است... پس خود در حالى كه سرش بسته بود و على و فضل شانه هاى او را گرفته بودند و پاهايش به زمين كشيده مى شد به مسجد آمد و... نماز را امامت كرد و...». ر. ك. مجلسى محمد باقر. بحار الانوار، ج 28، ص 109 و 110. - م.

اين بيمارى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سه روز به طول انجاميد و در طى اين مدّت ابو بكر نماز را اقامه مى كرد و بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه آخرين نماز جماعت خود را در ظهر سه روز قبل از ارتحال خويش برگزار كرده بود به ملكوت اعلى پر كشيد و آن ميراث جاويد انسانى يعنى شريعت الهى را كه خود مبلّغ آن بود و بدان وسيله تعاليم الهى را به مردمان شرق و غرب جزيرة العرب رسانده بود بر جاى گذاشت تا پس از او ديگران عهده دار اين مهم شوند.

بخارى از انس بن مالك كه خادم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و پيوسته همراه آن حضرت بود روايت كرده است كه گفت: در ايّام بيمارى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ابو بكر امامت نماز آنان را بر عهده داشت و چون روز دوشنبه فرا رسيد در حالى كه مسلمانان براى نماز به صف ايستاده بودند رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) پردۀ حجرۀ خويش را به كنارى زد و در حالى كه لبخندى بر لب داشت به سوى ما نگريست و نزديك بود كه ما از شدّت شادمانى كه با ديدار آن حضرت در ما به وجود آمده بود از نماز بازداشته شويم. حتّى در اين هنگام ابو بكر به گمان اين كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) خود براى نماز بيرون مى آيد عقبتر آمد و در راستاى صف قرار گرفت، امّا رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به ما اشاره كرد كه نماز خويش را به پايان ببريم و آنگاه پرده را فرو انداخت و در همان روز بدرود حيات گفت.

ص: 677

بدين سان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در سرتاسر زندگى و تا آخرين لحظه حيات خود به تبليغ رسالت پروردگار خويش همّت گماشته بود و حتّى آن هنگام كه در بستر مرگ قرار داشت به صفوف نمازگزاران و گروندگان به دعوت او نگريست و پس از آن كه از مشاهدۀ آنان شادمان شد جان به جان آفرين تسليم كرد و روح مطهّر او به سوى ملكوت اعلى و به بارگاه رفيق رحيم و پروردگار مهربان پرواز كرد.

حقيقت تلخ امّا گريزناپذير

772 - هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پردۀ حجرۀ خويش را كنار زد و تبسّمى كرد مسلمانان كه در صف نماز بودند چنين گمان كردند كه آن حضرت سلامتى خود را بازيافته است و به همين سبب آن قدر شادمان شدند كه نزديك بود نماز خود را بر هم زنند. آنان هرگز گمان نمى كردند كه اين آخرين وداع است و نگاهى به كامل شدن تبليغ و ديدن منظره عينى اين حقيقت كه تبليغ رسالت الهى كامل شده و اينك به پايان راه خود رسيده است.

روزى كه اين نگاه آخر و نگاه وداع از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) صورت گرفت آن اجل مقدّر از سوى خداوند فرا رسيد، در حالى كه ابو بكر از اين نگاه از سلامتى پيامبر اطمينان خاطر يافته به اقامتگاه خود در سنح رفته بود(1). امّا او اندكى در سنح نماند كه از مرگ رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) خبر داده شد و به مدينه آمد تا سرمۀ ديدار آن حضرت را كه اينك جسد در بستر خويش افتاده بود و همو هستى آسمانها و زمين بود به ديدۀ خويش كشد. اكنون ادامۀ اين ماجراى تلخ را به عايشه وامى گذاريم و از زبان او مى شنويم. او مى گويد:

ص: 678


1- - البتّه هنوز از ياد نبرده ايم كه در چند صفحه قبل مؤلّف اين ماجرا را آورد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با يادآورى اصحاب احد در ميان مردم خطبه ايراد كرد و به نزديك بودن ارتحال خود اشاره فرمود و در همان جا مؤلّف گفت ابو بكر مفهوم اين اشاره پيامبر را دريافت و اظهار داشت: «بلكه جان و مال و فرزندان همه ما فداى تو باد». - م.

روزى در حالى كه سر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر شانه ام قرار داشت آن سر مبارك به سمت سر من چرخيد و من گمان كردم او را با سر من حاجتى است، امّا ديدم كه قطره اى سرد از دهان او بيرون آمد و بر گودى گردن من افتاد و در پى بى آن لرزه بر اندامم مستولى شد و گمان كردم كه او از هوش رفته است.

پس او را پوشاندم و چيزى نگذشت كه عمرو مغيرة بن شعبه آمدند و اجازۀ ورود خواستند. من حجاب پوشيدم و به آن دو اجازۀ ورود دادم. عمر پس از آن كه وارد شد به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نگريست و گفت: «واى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چه از هوش رفته است!».

پس برخاستند تا بيرون بروند. چون نزديك در رسيدند مغيره به عمر گفت: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مرده است» عمر در پاسخ او گفت: «دروغ مى گويى و تو مردى فتنه گرى. رسول خدا نمى ميرد تا زمانى كه خداوند زندگى را از منافقين بگيرد».

پس از آن ابو بكر آمد و من حجاب خويش را برداشتم. او نگاهى به پيامبر (صلی الله علیه و آله) كرد و گفت: «انا للّه و انا اليه راجعون، رسول خدا بدرود حيات گفته است». پس در بالاى سر پيامبر قرار گرفت و بر پيشانى آن حضرت بوسه زد و گفت: «وا نبيّاه». آنگاه سر خود را بلند كرد و ديگر بار گفت: «وا صفياه». آن بار بوسه اى ديگر بر پيشانى آن حضرت زد و گفت: «وا خليلاه، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از دنيا رفته است».

وى سپس به مسجد رفت و عمر را ديد كه براى مردم سخن مى گويد و اظهار مى دارد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نمى ميرد تا زمانى كه خداوند زندگى را از منافقين بگيرد. وى كه چنين ديد خود رشتۀ سخن به دست گرفت و سپاس و ستايش خداوند گفت و آنگاه اين دو آيه را تلاوت كرد كه: «تو مى ميرى و آنان نيز مى ميرند»(1) و «محمّد نيست مگر رسولى كه پيش از او رسولانى آمده اند پس آيا اگر او بميرد يا كشته شود به گذشتۀ خويش بازمى گرديد؟ و هر كس به گذشتۀ خويش بازگردد خداوند را ضررى نخواهد رساند و خداوند سپاسگزاران را پاداش

ص: 679


1- - زمر/ 39.

خواهد بخشيد»(1). وى پس از آن اضافه كرد كه هر كس خداوند را مى پرستيده خدا هنوز زنده است و نمى ميرد و هر كس محمّد را مى پرستيد محمّد مرده است»(2).

روايت شده است هنگامى كه ابو بكر پيشانى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را بوسيد گفت: «پدر و مادرم به فدايت باد چه در زندگى و مرگ خوشبويى!» همچنين روايت شده است عمر هر كس را كه بگويد محمّد مرده است به كشتن يا بريدن دست و پاى او تهديد كرده بود. نيز روايت شده كه ابو بكر صورت بر روى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خم كرد و بر او بوسه زد و گريست. اينها همه روايات صحيحى از راويان ثقه است كه هيچ تنافى و ناسازگارى نيز ميان آنها نيست، چه در آن زمان و در آن شرايط سخت هر كس هر چه را شنيده به خاطر سپرده و هر چه را ديده بود بدان گواهى مى داد و مردم همه در نگرانى و آشفتگى بودند.

خطبه اى كه ابو بكر در اين زمان ايراد كرد از آنچه در سطور پيش گذشت طولانى تر بوده و از جمله در آن چنين آمده است:

«چنان نيست كه عمر بن خطاب مى گويد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وفات يافته است».

وى پس از ديدن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با حالتى گريان گفت: «سوگند به آن كه جانم در دست اوست رحمت خدا بر تو باد اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تو چه در زندگى و مرگ خوشبو و نكو بودى». آنگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را پوشاند و سريعا خود را به مسجد رساند و خطاب به مردم گفت: «خداوند رسول خود را كه در ميان شما و زنده بود به سوى خود برد و شما را نيز به سوى خود مى برد تا آنجا كه هيچ كس جز خداوند نخواهد ماند. خداوند مى فرمايد: «نيست محمّد مگر رسولى كه پيش از او نيز رسولانى فرستاده شده اند پس آيا اگر او بميرد يا كشته شود به گذشتۀ خويش برخواهيد گشت در حالى كه هر كس به گذشتۀ خود برگردد هرگز به خداوند ضررى نخواهد رساند و خداوند سپاسگزاران را پاداش خواهد داد»(3).

ص: 680


1- - آل عمران/ 144.
2- - البداية و النهاية، ج 5، ص 241-242.
3- - آل عمران/ 144.

خداوند همچنين به محمّد (صلی الله علیه و آله) مى گويد: «تو مى ميرى و آنان نيز مى ميرند»(1).

نيز فرموده است: «هر كس بر روى زمين است فناپذير است و تنها وجه پروردگار صاحب جلال و اكرام مى ماند»(2) و هم فرموده است: «هر زنده اى طعم مرگ را مى چشد و پاداش خود را در روز قيامت دريافت مى داريد»(3).

خداوند محمّد (صلی الله علیه و آله) را عمر بخشيد و زنده نگه داشت تا دين الهى را برپا كرد و امر خداوند را آشكار و چيره ساخت، در راه خدا جهاد كرد و رسالت خداوند را ابلاغ نمود. سپس در چنين حالتى خداوند او را به پيشگاه خود برد و او شما را بر راهى كه پيش رويتان گذاشته بود ترك گفت. پس هيچ كس هلاكت نخواهد يافت مگر در حالتى كه آيات روشن الهى بر او تمام شده و راه را يافته است. اكنون هر كس خداوند پروردگار خويش را مى پرستيده خداوند زنده است و نمى ميرد. پس اى مردم از خداوند پروا كنيد، دين خويش را استوار نگه داريد و بر پروردگار خود توكّل كنيد كه دين خدا برپا و سخن و ارادۀ او كامل است و بر شما تمام شده و خداوند هر كس را كه به او يارى دهد يارى مى رساند و دين خويش را سربلند مى دارد. اينك كتاب خدا در ميان ماست و همان نور است و شفا و به وسيلۀ آن خداوند تعالى محمّد (صلی الله علیه و آله) را هدايت كرده و حلال و حرام الهى در آن كتاب است. به خداوند سوگند از هر كه بر ما حمله آورد بيمناك نيستيم كه هنوز شمشيرهاى خدا در نيام نرفته و آنها را بر زمين ننهاده ايم و آن سان كه در كنار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) جهاد كرديم از اين پس نيز جهاد خواهيم كرد. پس هيچ كس قصد بدى در سر نداشته باشد كه تنها بر خود ستم خواهد كرد»(4).

آنچه در اين سطور گذشت و نيز آنچه در صفحات قبل بيان شد دو خطبه از ابو بكر در روز مصيبت بزرگ است و شايد نيز او هر جا ترس و نگرانى و آشفتگى

ص: 681


1- - زمر/ 39.
2- - الرحمن/ 48.
3- - آل عمران/ 185.
4- - البداية و النهاية، ج 5، ص 242.

مشاهده كرد و هر جا مى ديده است كه دلها نگران و انديشه ها پريشان است اين سخنان را تكرار مى كرده است.

مراسم غسل و تدفين رسول خدا (صلی الله علیه و آله)

773 - قبل از آن كه پيكر مطهّر رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) غسل داده و به خاك سپرده شود [گروهى از] مسلمانان به تعيين جانشينى براى آن حضرت پرداختند. در آغاز كار انصار به رهبرى سعد بن عباده گرد آمدند تا دربارۀ اين موضوع چاره اى بينديشند، امّا ابو بكر از بيم آن كه تفرقه اى در ميان مسلمانان به وجود آيد به سوى آن جمع كه در سقيفۀ بنى ساعده بودند رفت و در آنجا سرانجام مسألۀ خلافت را با انتخاب ابو بكر به عنوان جانشين رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حل كردند.

گفتنى است در اين اجتماع هيچ كس از بنى هاشم يا نزديكان پيامبر (صلی الله علیه و آله) از جمله على (ع) و عبّاس شركت نداشتند و شايد علّت اين امر گرفتار بودن آنان به مسائل و مقدّمات تدفين آن حضرت بود.

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) در ظهر روز دوشنبه بدرود حيات گفت و آنگاه جنازۀ آن حضرت در باقيماندۀ اين روز و نيز روز سه شنبه بر زمين ماند تا آنكه - به گفتۀ ابن كثير - پس از آماده كردن هم مسائل و تمام كردن همۀ امور به تدفين آن حضرت پرداختند.

ابن اسحاق مى گويد:

«پس از پايان بيعت با ابو بكر مردم در روز سه شنبه به تدفين رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روى آوردند و آن حضرت كه در روز دوشنبه وفات يافته بود در شب چهارشنبه دفن شد.

مردم براى غسل دادن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) جمع شدند در حالى كه در خانه [اى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در آن غسل مى دادند] كسى جز خاندان او يعنى عمويش عبّاس بن عبد المطّلب، على بن ابى طالب (ع) فضل بن عبّاس، قثم بن عبّاس، اسامة بن زيد بن حارثه و صالح غلام او حضور نداشت.

ص: 682

هنگامى كه اين گروه براى غسل دادن او گرد آمدند اوس بن خولى انصارى كه يكى از مجاهدان بدر و از بنى عوف بن خزرج بود از ميان مردم برخاست و على (ع) را بانگ زد و گفت: «اى على، تو را به خداوند و بهره اى كه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) داشته ايم سوگند مى دهم». آن حضرت به او فرمود: «وارد شو» و او وارد شد و بى آن كه كارى در غسل دادن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به او سپرده شود تنها شاهد اين مراسم بود.

در هنگام غسل در حالى كه پيراهن آن حضرت بر تن او بود على (ع) او را به سينۀ خود تكيه داد [و به غسل او مشغول شدند] و عبّاس و فضل و قثم به كمك على (ع) پيكر مطهّر را جابجا مى كردند و اسامة بن زيد و صالح غلام او آب مى ريختند و على (ع) او را غسل مى داد.

گفتنى است در جريان اين غسل آنچه معمولا از ديگر مرده ها مشاهده مى شود از او ديده نشد.

على (ع) هنگام غسل دادن آن حضرت پيوسته مى گفت: «پدر و مادرم به فدايت باد چه در مرگ و زندگى خوشبويى!».

زمانى كه از غسل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه با آب و سدر صورت مى گرفت فراغت يافتند او را خشك كردند و سپس كارهايى كه معمولا در مورد هر ميّتى انجام مى دهند در مورد او انجام دادند و پس از آن سه كفن بر وى پوشاندند كه دو لباس سفيد و يك برد يمانى بود»(1).

سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر اساس حديثى منسوب به او كه «پيامبران در همان جا كه مى ميرند دفن مى شوند» در خانۀ عايشه دفن شد و دفن او را نيز چهار تن از بستگان و نزديكان او يعنى عبّاس، على (ع)، فضل بن عبّاس و صالح عهده دار شدند. آنان براى او قبرى كندند و [پس از قرار دادن پيكر مطهّر در آن] خشتهايى روى آن گذاشتند.

774 - بدين سان حيات دنيوى عزيزترين خلق خدا در پيشگاه او و عزيزترين و

ص: 683


1- - همان. ص 260 و 261.

گرامى ترين فرد براى جهان انسانيّت پايان پذيرفت، مردى كه از روزى كه خداوند او را بدين جهان آورد تا روزى كه او را به پيشگاه خود برد پيوسته در تلاش و مجاهده به سر كرد؛ در كودكى و نوجوانى با رذيلتها به نبرد پرداخت و در نوجوانى مرد فضيلت و در جوانى مرد امانت و امين نامور شد، مردى كه از همان آغاز زندگى براى او سهل و آميخته به آسايش نبود، زيرا طعم يتيمى را چشيد هر چند مغلوب ذلّت آن نشد و طعم فقر را نيز چشيد گرچه تن به زبونى و خوارى نداد تا آن زمان كه بار سنگين رسالت بر دوش او قرار گرفت و او اين بار گران را بر شانه نهاد و طعم هر آزارى را در راه به مقصد رساندن آن چشيد و در همۀ آن مراحل پايدار و منادى پايدارى بود تا هنگامى كه به مدينه هجرت كرد و با دستى شمشير جهاد و با دست ديگر قرآن هدايت و تعليم را گرفت تا انسانيّت را به اوج خود و انسان را به كرامت شايستۀ خويش برساند و آيين گذشت و مهربانى را جامۀ عمل بپوشاند و خود نيز در اين راه پيشگام شد تا آن زمان كه كاملترين انسان و يا مصداق انسان كامل در عالم هستى گشت و پس از آن بدرود حيات گفت و در خاك سپرده شد، هر چند آيين او هرگز نخواهد مرد و به خاك سپرده نخواهد شد.

ارث پيامبر (صلی الله علیه و آله)

775 - پيامبر (صلی الله علیه و آله) در هنگام بدرود حيات صاحب هيچ ثروتى نبود تا آن را به ارث گذارد. او تنها در هنگام بيمارى آخرين خود قدرى طلا داشت كه آنها را صدقه داد.

او در طول حيات خويش هرگز ثروتى براى خود نداشت، بلكه هر چه در اختيار او قرار مى گرفت همه را در راه خير انفاق مى كرد و خود با خوردن نان جو روزگار مى گذراند و ثروت و دارايى در دست او چون آبى در جوى جارى بود و از جانب او به سوى مستضعفان، درماندگان، بينوايان، درراه ماندگان و يتيمان سرازير مى شد و در دست او هيچ چيز نمى ماند و اگر چيزى در نزد او مانده بود

ص: 684

نمى توانست ارثى از او براى بازماندگان خود باشد، چرا كه او خود فرموده بود: «ما پيامبران ارث نمى گذاريم و آنچه بر جاى بگذاريم صدقه است»(1).

بنابراين هر چه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از خود باقى مى گذاشت صدقه بود كه نمى توانست به ملك فرزند يا عموى او درآيد و بلكه تنها مى بايست در راه خير مصرف شود، چرا كه پيامبران نه مالى را براى خود مى اندوختند و نه ثروتى به عنوان ميراث از خود بر جاى مى گذاشتند، بلكه آنچه از آنان بر جاى مى ماند، علم و دين و هدايت مردم بود و همين ميراث آنان بود كه خوش ميراثى سودمند و سرشار و منبع فيض بخش علم كامل است.

البتّه در اينجا اختلافى دربارۀ فدك وجود دارد كه ما در جاى خود [در بحث از غزوۀ خيبر] بدان اشاره كرديم و گفتيم بر خلاف آنچه تاريخ به ما ارائه مى دهد فدك ملك شخصى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نبود، بلكه در حكم ملك يتيمان، بينوايان، فقرا و درراه ماندگان بود و پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) عايدات آن را در همين راه به مصرف مى رساند و البتّه بستگان او و اهل بيت نيز از اين عايدات سهمى داشتند. اختلافى هم كه در اين ماجرا ميان ابو بكر و فاطمه زهرا (س) دختر بهترين خلق خدا بروز كرد بر خلاف آنچه اظهارات مورّخان چنين گمانى را به وجود مى آورد - اختلافى بر سر ملكيّت آن اراضى و آن آبادى نبود، بلكه اختلاف بر سر ادارۀ آن و ولايت بر مصارف آن بود، چرا كه در عايدات اين آبادى سهمى نيز از آن نفقۀ زنان پيامبر بود و به همين سبب مى بايست نزديكان پيامبر (صلی الله علیه و آله) عهده دار امور آن چيزى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) عهده دار آن بوده است شوند. امّا به هر حال ابو بكر با اين خواستۀ زهرا مخالفت كرد. امّا بعدها - همان گونه كه گفته ايم - عمر پذيرفت كه ادارۀ اين اراضى مشتركا به دست على (ع) و عبّاس سپرده شود.

بنابراين، ميراث بزرگ پيامبر (صلی الله علیه و آله) چيزى جز مكتب او نبود كه به جاودانگى

ص: 685


1- - ما در فصل بيست و هفتم دربارۀ اين حديث و مسألۀ فدك سخن گفتيم - م.

قرآن جاويد است، آن سان كه خداوند مى فرمايد: «ما ذكر [قرآن] را نازل كرديم و خود پاسدار آنيم»(1).

ص: 686


1- - حجر/ 9.

فصل سى و هشتم همسران پيامبر (صلی الله علیه و آله)

اشاره

776 - برخى از نويسندگان غير مسلمان دوست دارند كه بگويند محمّد (صلی الله علیه و آله) مردى - نعوذ باللّه - شهوت پرست بود به اين دليل كه با حدود سيزده زن ازدواج كرد و زمانى كه وفات يافت نه زن از خود بر جاى گذاشت. اين نويسندگان به خود و نيز به حقيقت ستم روا داشته اند و به زعم خود توانسته اند آن را وارونه جلوه دهند، در حالى كه حق پيوسته آشكار و در درخشش است و هماره هر پرده اى را كه بخواهند بر آن بيفكنند كنار مى زند و هر تلبيسى را كه دربارۀ آن بخواهند بكنند باطل مى سازد.

آنان از تعدّد همسران رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين گمان كرده و يا بر اساس آن به طرح اين ادّعا پرداخته اند كه آن حضرت مردى شهوت پرست بود در حالى كه ما از اين مسأله چنين استفاده مى كنيم و اين مسأله را دليل آن قرار مى دهيم كه او نه تنها شهوت پرست نبوده، بلكه با سلطۀ آن مخالف بود و هرگز شهوت او را مغلوب خود نمى كرد و هرگز و به هيچ وجه خواست دل بر او چيرگى نمى يافت، زيرا او در زمانى كه جوانى بيست و پنج ساله بود با خديجۀ چهل ساله ازدواج كرد و بيست و شش سال يعنى تا زمانى كه خديجه به سن شصت و شش سالگى رسيد با او زندگى كرد و از او شش فرزند داشت، ولى هرگز اين مدّت با آن كه غالبا براى مردى در حدود آن سنين گرايش جنسى به زنى در حدود چنان سنى كاهش مى يابد و با آن كه

ص: 687

هر زنى از زنان قريش آرزوى همبستر شدن با او را داشت با داشتن خديجه ازدواج نكرد و از هر تمايلى نسبت به ديگر زنان و از هر چشم داشتى نسبت به آنها پاك و پيراسته بود، چه او در ميان قريش به عفّت و پاكدامنى شهرت داشت و وارسته اى آراسته بود كه هرگز دامن به بدى و بدكارى نمى آلود.

چنين بود تا زمانى كه خديجه وفات يافت و در اين زمان گرفتاريهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فراوان شد و او به كار دعوت ديگران به توحيد و مقاومت در برابر آزارهايى كه پس از وفات خديجه و ابو طالب عليه او شدّت يافته بود مشغول شد.

پس از اين زمان و در چنان شرايطى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) زنان متعدّد گرفت و هدف از ازدواج با آنان هرگز شهوت نبود و حتّى شهوت در آن دخالتى نداشت آن سان كه ادلّۀ روشنى حكايت از اين دارد كه ازدواجهاى او از اين وادى بسيار دور بود.

به عقيدۀ ما انتخاب زنان متعدّد از سوى آن حضرت به دلايلى از اين قبيل بازمى گشت:

الف: يا بدان سبب بود كه گاه كسى از همسران مجاهدان مهاجر - كه در مدينه و دور از خاندان خود و در حالى روزگار سپرى مى كردند كه كارى نداشت و اغلب افراد خاندان آنها در مكّه زندگى مى كردند و مشرك بودند - همسر خود را در جهاد در راه خدا و در ركاب پيامبر (صلی الله علیه و آله) از دست مى داد و در مدينه تنها و بى سرپرست مى شد و بنابراين براى او چاره جز آن نبود كه يا به مكّه برگردد و آزارهاى خاندان مشرك خود را پذيرا شود و خود را در معرض احتمال مرتدّ شدن قرار دهد و يا آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود مسئوليّت سرپرستى او را بر عهده گيرد. بدين ترتيب آن حضرت پس از ازدواج با چنين كسى مسئوليّت او را عهده دار مى شد و در اين مسأله و در ازدواج با او هرگز اين را ملاحظه نمى كرد كه اين زن به گونه اى هست كه كسى رغبت ازدواج با او را داشته باشد يا چنين نيست و هيچ جاذبه اى براى ازدواج با او در او وجود ندارد جز اين كه به كسى نيازمند است كه تكفّل و سرپرستى او را عهده دار شود.

ص: 688

ب: يا آن كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) قصد داشت از طريق وصلت با كسى يا كسانى كه در تبليغ دين الهى با او همكارى مى كردند پيوندى قويتر كه همان پيوند خانوادگى بود برقرار كند.

ج: يا قصد داشت زنى را از بردگى و اسارت نجات دهد بى آن كه به زيبايى او نظر داشته باشد.

د: يا قصد بيان حكمى از احكام دينى و بيان عملى و اجراى آن حكم را داشت تا در مبارزه با آيينها و سنّتهاى جاهلى كه مردم بدان خو گرفته بودند الگويى براى آنان باشد تا عملا آنچه در جاهليّت بوده و اسلام آن را نپذيرفته است به دست رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شكسته شود و ديگران از آن پس در انجام اين كار كه خلاف سنّت گذشته است هيچ نگرانى و بيمى نداشته باشند.

ه: يا قصد آن داشت با قبايل عرب پيوند برقرار كند و افراد آن قبيله را از اين طريق مبلّغانى براى اسلام كند.

و: و يا قصد او اين بود كه ترس و ناآشنايى ديگران با خود را از ميان ببرد و خاندانى را با خود انس و آشنايى دهد و دوستى آنان را به دست آورد.

اينها برخى و يا همۀ عوامل تعدّد همسران رسول خداست كه به صورت خلاصه به آن اشاره كرديم و همه نشان دهندۀ آن است كه ازدواجهاى متعدّد او هرگز ناشى از انگيزه هاى شهوانى و تمايلات نفسانى او نبوده بلكه يك تكليف و بارى ديگر بر بارهاى سنگينى بود كه او بر دوش مى كشيد. اين خلاصۀ عوامل و علل تعدّد بود و در سطور و صفحات آينده به بررسى تفصيلى علّت ازدواج با هر يك از همسران آن حضرت خواهيم پرداخت.

گفتنى است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از ازدواج با برخى از زنانى كه موظّف به ازدواج با آنان بود با آنان همبستر نمى شد مگر زمانى كه رضايت آنان را به اين ازدواج به دست مى آورد و يا از آنان مى خواست خود را به آن حضرت ببخشند.

ص: 689

777 - شمار زنان پيامبر سيزده نفر بوده و آن حضرت دو كنيز هم داشت كه يكى ماريۀ قبطى و ديگرى ريحانه بنت زينب بود. آن حضرت ريحانه را آزاد كرد و او اسلام آورد و پس از آن به خاندان خود پيوست. امّا ماريه نزد آن حضرت ماند و بنا بر روايتى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را آزاد كرد و سپس به ازدواج خود درآورد و او از آن پس به عنوان همسر آن حضرت و نه كنيز او در نزد ايشان ماند تا زمانى كه آن بزرگوار وفات يافت.

اكنون به بررسى همسرانى مى پردازيم كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از خديجه با آنان ازدواج كرد:

1 - نخستين همسر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خديجه بود كه در جاى خود به بحث ازدواج آن حضرت با او پرداختيم و در صفحات قبل اشاره كرديم كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) بيست و شش سال را با او سپرى كرد. آن حضرت از اين زن شش فرزند داشت: قاسم و طيب كه قبل از هجرت و يا قبل از بعثت وفات يافتند؛ رقيّه، ام كلثوم و زينب كه در زمان حيات آن حضرت چشم از جهان فرو بستند و بالاخره فاطمه (س) كه او نيز شش ماه پس از پدر بدرود حيات گفت و از طريق دو فرزند او حسن و حسين (ع) كه بنا بر روايت رسيده از پيامبر (صلی الله علیه و آله) دو سرو جوانان بهشتند نسل آن حضرت باقى ماند.

آن سان كه پيش از اين گفتيم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در زمان حيات خديجه با هيچ زن ديگرى ازدواج نكرد. امّا پس از وفات خديجه آن حضرت با سوده بنت زمعه كه تقريبا همسنّ خديجه يعنى تقريبا شصت و شش ساله بود و از زيبايى برخوردار نبود ازدواج كرد. اين زن قبلا همراه با شوهر خود اسلام آورده بود و به منظور فرار از آزار مشركان به حبشه هجرت كرده بود و پس از بازگشت همسر او وفات يافت در حالى كه هنوز خاندان او مشرك بودند. به همين دليل اگر آن زن به نزد آنان برمى گشت او را مورد ستم و آزار قرار مى دادند و از دين بازمى داشتند و همين باعث شد تا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به خاطر حمايت از او در مقابل آزارها و در مقابل

ص: 690

بازداشته شدن از دين ازدواج كند.

2 - آن حضرت پس از سوده با عايشه دختر ابو بكر ازدواج كرد. او در حدود نه ساله و دخترى ضعيف و نزار بود و آن گونه نبود كه بتوان گفت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به خاطر شهوت با او ازدواج كرد، حتّى آن حضرت تا پس از هجرت با عايشه همبستر نشد. بنابراين، اين ازدواج او نيز ناشى از انگيزۀ شهوت نبود و تنها براى ايجاد رابطۀ قويتر و رابطۀ خويشاوندى با ابو بكر صورت مى گرفت.

البتّه روايت شده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قبل از سوده با عايشه ازدواج كرد ولى روايت برگزيده تر از نظر ما همين است كه ازدواج با سوده زودتر از اين ازدواج صورت گرفت و شايد نزديك بودن زمان اين دو ازدواج به يكديگر باعث شده است تا ترتيب زمانى اين دو ازدواج به صورت مشخّص در روايات بيان نشود.

3 - رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) پس از هجرت با حفصه دختر عمر بن خطاب كه قبلا همسر خنيس بن حذافه بود و او پس از اسلام آوردن مرده بود ازدواج كرد و هدف از اين ازدواج نيز استوارتر كردن روابط با عمر بود، آن سان كه رخدادهايى كه اين ازدواج را در ميان گرفته بر اين مطلب دلالت مى كند كه دوستى آن حضرت با عمر باعث اين ازدواج شد. ماجرا نيز از اين قرار بود كه پس از وفات رقيّه همسر عثمان و در زمانى كه نبرد بدر جريان داشت عمر علاقه مند شده بود كه عثمان با دختر او ازدواج كند، امّا زمانى كه اين مسأله را به او پيشنهاد كرد او در پاسخ سكوت گزيد.

عمر از اين ماجرا به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شكايت برد و آن حضرت فرمود: «كسى با او ازدواج خواهد كرد كه از عثمان بهتر است و عثمان نيز با كسى ازدواج خواهد كرد كه از حفصه بهتر است». پس از آن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با حفصه و عثمان با ام كلثوم دختر آن حضرت ازدواج كرد.

بنابراين در مورد اين ازدواج نيز مشاهده مى كنيم كه علّت آن خشنود كردن و به دست آوردن دل ديگران و استوار كردن روابط دوستى بوده است.

4 - در زمانى كه هنوز جنگ ميان مسلمانان با مشركان به فرماندهى ابو سفيان

ص: 691

بن حرب ادامه داشت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با دختر ابو سفيان رمله مشهور به امّ حبيبه ازدواج كرد.

ماجراى اين ازدواج نيز از اين قرار بود كه وى به همراه شوهر خود عبد اللّه بن جحش به حبشه هجرت كرد و در آنجا عبد اللّه از اسلام دست كشيد و مسيحى شد. در اين شرايط آن زن چاره اى جز آن نداشت كه يا نزد پدر خويش و سردمدار شرك برگردد و از دين برگردانده شود يا به مدينه - جايى كه هيچ كس و كار و پناهى ندارد - برود. به همين سبب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را در پناه خود جاى داد و با او ازدواج كرد. آن حضرت به همين منظور عمرو بن اميّه ضمرى را به حبشه فرستاد تا از آن زن خواستگارى كند. پس عثمان بن ابى العاص او را به همسرى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) درآورد و نجاشى نيز مهر او را كه چهارصد دينار بود پرداخت كرد و آنگاه او را به مدينه روانه ساخت.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) با اين ازدواج دو هدف را در نظر داشت: يكى آن كه اين زن را در حمايت خود گرفت و مانع آن شد تا او در معرض آزارهاى مشركان قرار گيرد و از دين بازداشته شود و ديگر آن كه با ابو سفيان رابطۀ خويشاوندى برقرار مى ساخت، آن سان كه ابو سفيان نيز از شنيدن اين خبر استقبال كرد و از آن شادمان شده گفت: «محمّد خوب دامادى است».

5 - پس از آن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با زينب بنت خزيمه كه از خاندان بنى عبد - مناف بن هلال بن عامر بن صعصعه بود و به ام المساكين شهرت داشت ازدواج كرد. همسر اين زن در نبرد احد كشته شده بود و ازدواج آن حضرت با او به منظور پناه دادن به او و تشويق او به كمك كردن به بينوايان صورت گرفت. امّا او با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مدّت زيادى زندگى نكرد و در دوران حيات آن حضرت بدرود حيات گفت.

6 - پس از او رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با زينب بنت جحش ازدواج كرد. زينب قبل از آن همسر زيد بن حارثه بود كه در آن زمان زيد بن محمّد خوانده مى شد و آن زن نيز

ص: 692

به همين عنوان با او ازدواج كرده بود. امّا پس از آن كه اسلام آيين فرزندخواندگى را الغاء كرد و اين آيات نازل شد كه «خداوند فرزندخواندگان شما را فرزندان شما قرار نداده و اين تنها چيزى است كه شما خود بر زبان مى آوريد. در حالى كه خداوند حق را مى گويد و به راه درست هدايت مى كند. آنان را به نام پدران خويش بخوانيد كه اين در پيشگاه خداوند به عدالت نزديكتر است. اگر نيز پدران آنان را نمى شناسيد آنها برادران دينى و موالى و وابستگان شما هستند»(1). آن زن در مورد باقى ماندن با زيد دچار ترديد و خسته شد زيرا براى او روشن شده بود كه زيد يك مرد قرشى نيست، از سوى ديگر زيد نيز از تكبّر او به تنگ آمد و از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اجازه خواست تا او را طلاق دهد، امّا آن حضرت به او فرمود: «از خدا پروا كن و همسر خويش را نگه دار».

در اين ميان خداوند به رسول خود فرمان داد پس از طلاق آن زن از سوى زيد با او ازدواج كند، امّا آن حضرت اين مسأله را پنهان داشت و از اين بيمناك بود كه مردم بگويند محمّد با زن پسر خويش [يا همان پسر خوانده] ازدواج كرده است. امّا خداوند آن حضرت را مخاطب اين فرمان ساخت كه «براى هيچ مرد و زن مؤمنى حق آن نيست كه چون خدا و رسول او امرى را مقرّر بدارند براى خود در كار خويش صاحب اختيار و انتخابى باشند»(2). همچنين خداوند رسول خود را به ازدواج با اين زن فرمان داد تا از آن پس بر مؤمنان ديگر ايرادى و مشكلى در اين نباشد كه با زنان فرزندخوانده هاى خود پس از طلاق آنها از سوى آنان ازدواج كنند و بدين ترتيب آيين فرزندخواندگى عملا زير پا نهاده شود، آيينى كه مقتضاى قرابت و خويشاوندى نبود، بلكه مقتضاى دروغ و تهمت و موجب فساد نظام خانواده و ورود يك عنصر بيگانه به نظام حقوقى آن و نيز سنّتى بود كه اعراب آن را از روميان گرفته بودند.

ص: 693


1- - احزاب/ 4 و 5.
2- - همان/ 36.

اكنون به آياتى از قرآن كريم كه بدين مسأله پرداخته است نگاهى دوباره مى افكنيم، قرآن كريم مى فرمايد: «هيچ مرد و زن مسلمانى را حق آن نيست كه چون خدا و رسول او امرى را مقرّر بدارند براى خود در كار خويش صاحب اختيار و انتخابى باشند و هر كس از خدا و رسول او نافرمانى كند به گمراهى آشكارى فرو رفته است. و آن هنگام كه بدان كس كه خداوند به او نعمت داده و تو نيز بر او نعمت و منت نهادى مى گفتى از خداوند پروا كن و همسر خويش را نگه دار و آنگاه كه چيزى در دل نهان مى داشتى كه خداوند آن را آشكار مى سازد و آن هنگام كه از مردم بيم داشتى در حالى كه خداوند سزاوارتر است كه از او بترسى، پس چون زيد حاجت خويش را از او برآورد او را به همسرى تو درآورديم تا از اين پس براى مؤمنان دربارۀ زنان پسرخوانده هاى خويش مشكلى نباشد كه پس از آن كه آنان نياز خود را از آن زنان برآورده اند با آنان ازدواج كنند و امر خداوند چيزى شدنى است.

بر پيامبر در آنچه خداوند بر او واجب ساخته هيچ ايرادى نيست و اين سنّت خداوند در ميان كسانى است كه پيش از شما بوده اند و امر خداوند مسأله اى تقدير شده و مسلّم است؛ كسانى كه رسالتهاى الهى را ابلاغ مى كنند و از او بيم دارند و از كسى جز خداوند نمى ترسند و تنها خداوند به عنوان پشتيبان بسنده است. محمّد پدر هيچ يك از مردان شما نبوده و بلكه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و خاتم الانبياء است و خداوند بر هر كارى آگاه است»(1).

اين آيات كه مسألۀ ازدواج با زينب و مسأله زيد بن حارثه را مورد بررسى قرار داده است از چند نكته حكايت مى كند:

الف: اين كه در دوران جاهليّت فرزند خوانده فرزند واقعى شخص خوانده مى شد و اسلام اين سنّت را لغو كرد، آن سان كه آيۀ چهارم و پنجم سورۀ احزاب بدين حقيقت تصريح دارد.

ب: اين كه حكمت خداوند اقتضاى آن داشت كه ابطال اين سنّت جاهلى كه

ص: 694


1- - همان/ 40-36.

موجب ورود يك بيگانه به نظام خانواده مى شد و به موجب فطرت بشرى روابط عاطفى متقابل ميان او و ديگران وجود نداشت و نظام خانواده بدين ترتيب متزلزل مى شد مورد تأكيد بيشترى قرار گيرد و اين تأكيد با عمل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) صورت يابد. بدين سان حكمت خداوندى چنين اقتضا كرد كه آن حضرت با همسر فرزند خواندۀ خود ازدواج كند، آن هم در حالى كه روابط ميان اين زن و شوهر تيره شده بود و آن زن قرشى از اين كه در خانۀ يك مرد غير قرشى يك فردى از قريش او را از بردگى آزاد كرده و او فرزند آن مرد نيست به سر برد دلگير و ملول شده و به همين سبب بر شوهر خويش تكبّر مى ورزيد و شوهر او نيز از تكبّر آن زن به ستوه آمده بود و قصد طلاق او را داشت. امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به او فرمود «همسر خويش را نگه دار»، در حالى كه خود مى دانست كه خداوند چنين مقرّر داشته كه او آن زن را طلاق دهد و محمّد (صلی الله علیه و آله) با او ازدواج كند. امّا او با اين وجود اين حقيقت را كه بدان آگاهى داشت از اين بيم كه اعراب به سبب مخالفت عملى او با سنّت خانوادگى آنان رو در روى او قرار گيرند اين حقيقت را در دل نهان مى داشت كه سرانجام زيد او را طلاق خواهد داد و خود با او ازدواج خواهد كرد.

ج: اين كه رابطۀ پدرى ميان پدر خوانده و فرزند خوانده ملغى شده و بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پدر هيچ يك از مردان عرب نبود.

اين مفادّ و محتواى آيات قرآن كريم است، امّا در مقابل كسانى كه در پى عوض كردن چهرۀ هر معنا و در صدد كيد و مكر عليه اسلام هستند در اين موضوع در دوران سلطۀ بنى اميّه داستانى را خلق كردند كه نخستين بار به وسيلۀ يوحناى دمشقى مطرح شد و پس از آن پيروان او آن را در ميان مسلمانان پخش كردند و حتّى آن را در ميان برخى از تابعين نيز گستردند و برخى از كسانى كه از ديدن هر روايتى ذوق زده مى شوند و بى هيچ كنكاش و بررسى در آن آن را مى پذيرند گمان كردند كه اين ماجرا ماجرايى درست است. متأسّفانه يكى از اين فريب خوردگان ابن جرير طبرى بود كه اين داستان را در كتاب تفسير خود نقل كرد و به تأييد آن پرداخت و

ص: 695

ديگر مفسران نيز پس از او اين ماجرا را از تفسير او گرفتند تا زمانى كه ابن كثير پا به عرصۀ علم نهاد و در كتاب خود تفسير القرآن العظيم دروغ و ساختگى بودن اين داستان را روشن ساخت و اين نكته را مسلّم كرد كه نقل دروغ هر چند طبرى ناقل آن باشد آن را راست نخواهد كرد.

در اين ميان تعجب آور اين است كه حتّى آيۀ قرآن را نيز بر همين داستان دروغين تطبيق دادند، در حالى كه آن داستان از ادّعاهاى دروغ متعصّبان غير مسلمان بود. خلاصه آن داستان از اين قرار است كه مى گويند روزى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن زن را در حال غسل كردن مشاهده كرد و پس از آن محبّت او در دل آن حضرت افتاد و او از زيد خواست زن خود را طلاق دهد تا او بتواند با آن زن ازدواج كند. سازندگان اين داستان مدّعى اند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين عشق را در دل پنهان مى داشت و از مردم نيز در اين مورد بيمناك بود تا آن كه خداوند آن را آشكار كرد.

اين در حالى است كه هرگز اين داستان نمى تواند با آيات قرآن سازگارى يابد و بلكه ميان اين داستان و آيه ناسازگاريها و تناقضات فراوانى وجود دارد، به اين دليل كه:

اوّلا: آن سان كه آيات قرآن مى گويد اين ازدواج با رغبت پيامبر (صلی الله علیه و آله) نبوده است تا عامل آن شهوت و تمايلات نفسانى باشد، بلكه خداوند چنين تقدير كرده بود آن سان كه مى فرمايد: «هيچ مرد و زن مسلمانى را حق آن نيست كه چون خدا و رسول او امرى را مقرّر بدارند براى خود در كار خويش صاحب انتخاب و اختيارى باشد»(1). علاوه بر اين خداوند اين ازدواج و انجام آن را به ذات مقدّس خود نسبت مى دهد و مى فرمايد: «هنگامى كه زيد حاجت خود را از او برآورد ما او را به همسرى تو درآورديم»(2). همچنين خداوند در ادامۀ همين آيات علّت اصلى اين ازدواج را صريحا ذكر كرده و آن اين است كه مسلمانان از آن پس در مورد ازدواج

ص: 696


1- - همان/ 36.
2- - همان/ 37.

با همسران سابق فرزندخوانده هاى خويش مشكل و ترسى نداشته باشند. بنابراين صريح آيه قرآن گوياى آن است كه علّت اين ازدواج حلّ مشكلى از مشكلات ديگران و از ميان بردن يك سنّت جاهلى بوده است نه عشق و شهوت و يا چيزى از اين مقوله و يا چيزى شبيه آن.

بيمى هم كه در اينجا وجود داشته بيم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از رو در رو شدن با مردم به وسيلۀ پايمال كردن عملى يك سنّت ناصحيح رايج در ميان آنان يعنى سنّت فرزند خوانده بوده و در اين ميان خداوند براى رسول خود بيان داشته كه او براى اينكه از او بيم برده شود سزاوارتر است.

ثانيا: آنان در تفسير آيه «و در دل چيزى را نهان مى داشتى كه خداوند آن را آشكار كرد»(1) مى گويند اين همان عشقى است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در دل پنهان مى داشت و اين در حالى است كه صريح آيه با چنين مدّعايى در تناقض مى باشد، چرا كه آنچه خداوند بعدا آن را آشكار ساخت عشق نبود، همان فرمان الهى مبنى بر ازدواج آن حضرت با او بود. بنابراين اين همان چيزى است كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) از زيد - بن حارثه پنهان مى كرد و در چنين شرايطى به او مى فرمود: «از خداوند پروا كن و همسر خويش را نگه دار»(2).

ثالثا: آيات قرآن كريم و تصريحات و محتواى آن از اين حكايت دارد كه موضوع اين ازدواج و حكمت آن منبع اين عقيده و يا سنّت بوده است كه فرزند خوانده فرزند واقعى محسوب شود و به همين سبب خداوند به رسول خود فرمان داد با همسر قبلى فرزند خواندۀ خود ازدواج كند تا اين كار او يك بيان عملى شرع و احكام شرعى باشد و آن سان كه قرآن كريم آن را در شكل لفظى خود بيان داشته است عمل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تأكيد كنندۀ اين حقيقت و منع فرزندخواندگى باشد.

به همين دليل خداوند اين حقيقت را كه فرزندخواندگى فاقد هر گونه اثر شرعى

ص: 697


1- - همان/ 37.
2- - همان/ 37.

است چنين مورد تصريح قرار مى دهد كه «محمّد پدر هيچ يك از مردان شما نبوده است»(1).

اين معنى آشكار و روشن آيات سورۀ احزاب و ناظر به اين مسأله است كه نه تلبيس دروغگويان در آن سهم دارد و نه پيروى كوركورانۀ به گمان بسنده كنان. اى كاش مفسّران و كسانى كه در معانى قرآن كريم و تاريخ پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) سخن مى گويند به حقيقت اين اتّهام و اين شايعه و منبع آن نقشه اى كه عليه مسلمانان و رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) ريخته شد و البتّه ابن كثير آن را افشا و برملا كرد پى مى بردند و اى كاش كسانى كه امروز در بحث سيره قلمفرسايى مى كنند اين حقيقت را دريابند و داراى ذوقى ادبى و ژرف نگريى لازم در مفاهيم و مقاصد الفاظ باشند. اى كاش اين گروه از نويسندگان مفهوم و محتواى گفته ها را درك مى كردند و در آنها تحقيق و تدقيق روا مى داشتند، امّا افسوس كه گرايش اخباريگرى در اين ميان باعث شده است تا چنين داستانهايى را بشنويم و حتّى اين گروه از نويسندگان در نوشته هاى خود دربارۀ سيره عنوانى همچون «پيامبر عاشق» بياورند و در ذيل آن عنوان همين داستان را ذكر كنند، گويا سيرۀ پيامبر رمانى از قبيل ديگر رمانهايى است كه اين گونه نويسندگان خلق مى كنند.

تأسّف آور آن كه گروهى ديگر نيز بى هيچ تحقيق و تفحّصى و بى آن كه حق را از باطل جدا كنند با آن كه در محافل ادبى از جايگاه ويژه اى برخوردار بوده اند - و به همان مقدار خداوند آنان را پاداش دهد - از همان اخباريين پيروى و تقليد كرده اند و اكنون من نمى گويم خداوند از گناه آنان درگذرد چرا كه هنوز نيز آثار و گفته هاى آنان در گوشه و كنار شنيده و به آنان نسبت داده مى شود.

7 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از زينب با هند بنت ابى اميّة بن مغيرۀ مخزومى مشهور به امّ سلمه كه شوهرش عبد اللّه بن عبد الاسد مشهور به ابو سلمه وفات كرده بود ازدواج كرد.

ص: 698


1- - همان/ 40.

از آنجا كه در هنگام مرگ ابو سلمه همسر او جوان بود از او خواست پس از مرگش با مرد ديگرى ازدواج كند. او همچنين در هنگام مرگ مخلصانه از خداوند خواست تا شوهرى بهتر از او نصيب آن زن كند.

چنين بود كه پس از مرگ او رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مشاهده كرد كه آن زن عائله مند و نيازمند است و به كسى احتياج دارد تا سرپرستى آنان را بر عهده گيرد، زيرا او و شوهرش از مكّه به مدينه هجرت كرده بودند و او از خاندان و كسان خود دور افتاده بود و ناگزير كسى مى بايست كه او و فرزندانش را عهده دار شود و در كنف حمايت خود گيرد و به همين دليل بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با او ازدواج كرد.

8 - پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) پس از آن با جويريه دختر حارث ازدواج كرد. ابن هشام دربارۀ اين ازدواج مى گويد:

«هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از غزوۀ بنى المصطلق برمى گشت و جويريّه بنت حارث را به همراه خود داشت او را به عنوان امانت نزد يكى از انصار گذاشت و از وى خواست تا از او حفاظت كند.

آنگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود به مدينه آمد و در اين هنگام پدر جويريّه حارث بن ابى ضرار براى دادن فديۀ آزادى دختر خويش به مدينه وارد شد.

او پيش از آنكه به مدينه بيايد زمانى كه در وادى عقيق بود دو شتر از شترهايى را كه آورده بود بيشتر پسنديد و آنها را [از رديف شتران فديه كه به مدينه آورد جدا كرد و] در يكى از درّه هاى عقيق پنهان ساخت.

سپس به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و گفت: «اى محمّد، دختر مرا به اسارت گرفته ايد و اينك اين هم فديۀ اوست». امّا رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) از او پرسيد: «آن دو شترى كه در فلان درّه در عقيق پنهان ساخته اى كجاست؟».

در اين هنگام بود كه حارث گفت: «گواهى مى دهم خدايى جز اللّه نيست و تو رسول خدايى. به خدا سوگند هيچ كس از اين ماجرا اطّلاع نيافته بود [كه شترانى را مخفى كرده ام]». سپس حارث اسلام آورد و دو پسر از پسران او نيز مسلمان شدند.

ص: 699

در اين ميان رزمندگان مسلمان صد تن از افراد بنى المصطلق به اسارت درآورده بودند و چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) جويريّه را با اجازۀ پدرش به ازدواج درآورد و او اسلام نيز آورده بود همۀ مسلمانانى كه از اين خاندان اسير در اختيار داشتند اسيران خود را آزاد كردند و گفتند: «چگونه بستگان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در اسارت خويش باقى بداريم؟».

بدين سان يكصد نفر از خاندان بنى المصطلق به سبب جويريّه آزاد شدند.

عايشه در اين باره مى گويد: «هيچ كس بيش از جويريّه براى قوم خود بركت نداشت كه به بركت او صد خانواده از قوم او از گرفتارى رها شدند».

بنابراين در مورد اين ازدواج نيز مشاهده مى كنيم كه هدف رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از آن مصلحت اسلام و نيز آزادى اين گروه و تحقّق اين مهم بود كه برده دارى بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نوشته نشود و براى هميشه اين پديده ممنوع باشد، هر چند دشمنان از ما برده بگيرند. به عبارت ديگر رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در اين ماجرا عملا اجازه نداد تا مسلمانان از دشمن برده بگيرند و در نتيجه چنين كارى را براى هميشه جايز بدانند. پس آنچه در اين ماجرا مسلّم است اين مى باشد كه به هيچ وجه انگيزۀ شهوت در بين نبوده است.

9 - پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) همچنين با صفيّه دختر حيى بن اخطب ازدواج كرد. او در جريان فتح خيبر به همراه خواهر خود در شمار اسيران قرار گرفت و بلال در هنگام آوردن آن دو به اردوى مسلمانان آنها را از كنار كشتگان و اسيران خيبر گذراند و پس از آن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را بر اين كار ملامت كرد و فرمود: «آيا در قلب تو مهربانى نيست؟ آيا اين دو جوان را از ميان كشتگانشان مى گذرانى؟». سپس آن حضرت آن دو را بر يكى از صحابه عرضه داشت و به او پيشنهاد فرمود با يكى از آنها ازدواج كند و او با خواهر صفيّه ازدواج كرد و صفيّه تنها ماند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز با او ازدواج كرد تا او را شادمان و خشنود سازد و از جراحت دل او بكاهد.

10 - همچنين پيامبر (صلی الله علیه و آله) با ميمونه دختر حارث بن حزن هلالى كه عبّاس

ص: 700

او را به همسرى آن حضرت برگزيده بود تا بدين وسيله روابط او را با قبايل عرب استوار سازد ازدواج كرد. در اين ازدواج عبّاس چهارصد درهم از مال خود مهر او كرد. دربارۀ همين ازدواج روايت شده است كه آن زن خود خويشتن را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بخشيده بود، زيرا وقتى آن زن اطّلاع يافت كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) او را خواستگارى كرده در حالى كه بر شترى سوار بود گفت: «شتر و آنچه بر آن نشسته است از آن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) باد».

دربارۀ همين زن اين آيه نازل شده است كه «و نيز زنى مسلمان اگر كه خويشتن را به پيامبر هبه كند»(1).

778 - اين نام و علّت ازدواج ده تن از همسران رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ست كه آن حضرت پس از خديجه با آنان ازدواج كرد و با خديجه شمار آنان به يازده تن خواهد رسيد. همۀ اين زنان با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همبستر شدند و مشمول عنوان امّ المؤمنين و اين فرموده خداوند كه «همسران او مادران آنان [يعنى مسلمانان] هستند»(2) و نيز اين آيه قرار مى گيرند كه «براى هميشه حق آن نداريد كه رسول خدا را آزار دهيد يا پس از او با همسرانش ازدواج كنيد»(3).

راويان مى گويند از يازده تن همسران رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه آن حضرت با آنان همبستر شده بود دو تن يعنى خديجه و امّ المساكين در دوران زندگى آن بزرگوار بدرود حيات گفتند و زمانى كه وى ارتحال يافت نه تن ديگر از آنها زنده بودند. او علاوه بر اين دو همسر ديگر نيز اختيار كرده كه با آنان همبستر نشده بود و آن دو عبارتند از:

الف: اسماء بنت نعمان كندى كه از آنجا كه قبايل كنده دور از مدينه مى زيستند و اسلام آورده بودند و ناچار مى بايست رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به منظور انس

ص: 701


1- - همان/ 50.
2- - همان/ 6.
3- - همان/ 53.

و آشنايى بيشتر با آنان با آنها پيوندى خانوادگى برقرار كند، آن حضرت با او ازدواج كرد امّا پس از ازدواج در زير بغل او لكه اى سفيد مشاهده كرد و پس از دادن مهر و نفقه اى در حدّ متعارف او را طلاق داد و رها كرد.

ب: زنى از خاندان نعمان به نام اميمه بنت نعمان بن شرحبيل كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بدان خاطر كه آن زن از كرانه هاى جنوبى جزيرة العرب بود قصد ازدواج با او را داشت تا در شرايطى كه گاه يك پيوند خانوادگى ميان بزرگان دو خانواده مانع بروز جنگ و خونريزى و سبب ايجاد صلح و دوستى ميان آنان مى شد و در حالى كه بر آن حضرت هيچ ايرادى و مانعى نبود كه با ايجاد چنين پيوندهايى به تحكيم روابط با قبايل اعراب بپردازد، بدين وسيله آن مردمى را كه از او دور بودند به خود نزديك سازد و وحشت و ناآشنايى آنان را از ميان ببرد.

دربارۀ اين ازدواج روايت شده است با توجّه به اين كه در پاره اى موارد عقدهاى زناشويى از جانب اولياى دختر صورت مى گرفت و احتمال داشت آن دختر به ازدواج راضى نباشد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هنگامى كه براى اوّلين بار قصد همبستر شدن با هر يك از زنان خود را داشت به آنان مى فرمود تا خود را به او هبه كنند. به همين دليل آن حضرت پس از آن كه با اين زن خلوت كرد به او فرمود:

«خود را به من ببخش»، امّا گرايشهاى جاهلى بر آن زن غلبه كرد و گفت: «آيا يك شاهزاده خود را به يك آدم كوچه و بازارى مى بخشد» و سپس ادامه داد كه: «[از آنچه گفتم] به خدا پناه مى برم». امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به او فرمود: «از كار سنگينى به خداوند پناه مى برى». وى آنگاه او را طلاق داد و با خوشى رهايش كرد.

درس عبرت

779 - اين شرح همسران رسول خداست كه شمار آنان به سيزده تن مى رسيد كه دو تن از آنها يعنى خديجه كه مهربانترين و فاضلترين زن او بود و سال فوت او سال اندوه ناميده شد و نيز زينب امّ المساكين در دوران زندگى آن حضرت بدرود

ص: 702

حيات گفتند. دو تن از آنها نيز زنانى هستند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با آنان همبستر نشد و آن دو را قبل از آن طلاق داد علّت طلاق يكى عيب جسمانى و علّت طلاق ديگرى ناخشنودى و نفرتى بود كه او در گفته هاى خود ابراز كرد. آن زن تا سال شصت هجرت زنده ماند و خود را به سبب محروم كردن خويش از جوار بهترين موجود عالم انسانى «شقيه» [يعنى بدبخت و درمانده] مى ناميد.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ميان همسران خويش از برخى دورى گزيد و ارتباط هر كدام را كه مى خواست نيز به زمانى ديگر موكول مى كرد. امّا به هر حال، پس از مدّتى حلال بودن تعدّد بيش از اين همسر براى آن حضرت از ميان رفت، زيرا با همين تعداد همۀ مقاصد اجتماعى كه آن حضرت در پى بى آن بود تحقّق يافته بود و ديگر از اين جهت نيازى به تعدّد وجود نداشت. خداوند در اين باره مى فرمايد: «آن را كه مى خواهى از خود مى رانى و آن را كه مى خواهى به خود نزديك مى سازى و در پناه مى گيرى. اكنون آنچه را خواستى و آنچه را از آن دورى گزيدى بر تو بيمى نيست كه همين [كه كرده اى] ديدگان آنان را بيشتر روشن مى ساخته و آنان نبايد اندوهگين شوند، بلكه بايد همگى بدانچه به ايشان دادى خشنود باشند و خداوند آنچه را در دلهاى شما نهان است مى داند و خداوند عليم و حكيم است. از اين پس زنان براى تو حلال نيستند و اين نيز براى تو حلال نيست كه به جاى زنانى كه دارى زنانى ديگر بگيرى، هر چند نكويى آنان خوشايندت افتد و البتّه اين به استثناى زنانى است كه به ملك يمين در اختيار مى گيرى و خداوند بر هر كارى نگهبان و مراقب است»(1).

اين آيات از دو نكته حكايت مى كند:

الف: منبع حلال بودن زنان پس از اين تعداد، زيرا با همين تعداد مقاصد اجتماعى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برآورده شده بود و اين زنان تنها به آن حضرت اختصاص داشتند آن سان كه مى فرمايد: «اين اختصاصا از آن توست و نه ديگر

ص: 703


1- - همان/ 51 و 52.

مؤمنان. ما مى دانيم آنچه را دربارۀ زنان آنان و نيز آنچه به ملك يمين در اختيار دارند بر آنها واجب ساخته ايم»(1).

ب: اين كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هر شب با همۀ زنان خود تماس نداشت و اين بر خلاف گمان برخى از اخباريين است كه سخن آنان مبناى اين ادّعاى دشمنان اسلام قرار گرفته كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) مردى شهوت پرست بود. آنان به گفته هاى اين گروه و به پندارها و سست گوييهاى اين گروه استناد كرده اند و حتّى برخى از آنان گفته اند پيامبر قدرت چهل مرد را داشت. اين در حالى است كه آيات پيشگفتۀ همۀ اين گمانها و گفته ها را رد مى كند، زيرا بر اساس اين آيات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هر كدام از آنان را مى خواست رد مى كرد و هر كدام را مى خواست در بر خود جاى مى داد، از برخى دورى مى گزيد و پس از چندى همان را كه از او دورى گزيده بود در بر خود مى پذيرفت و اين خلاف ادّعاى برخى از راويان است كه آن حضرت هر شب با يك يك تماس مى گرفت، ادّعايى كه باب اعتراض و انتقاد را بر روى غرض ورزان، دشمنان دروغگوى اسلام و مغرضان به ظاهر مسلمان گشوده است.

پيش از اين در علل و عوامل اين تعدّد همسران سخن گفتيم و بيان كرديم كه هدف از اين ازدواجها يا پناه دادن و سرپرستى زنانى بود كه همسران آنان وفات يافته بودند و پناهگاهى در ديار هجرت نداشتند، يا هدف از آنها ايجاد و يا تحكيم روابط خود با بزرگان صحابه و يا جلوگيرى از زورگويى بت پرستان و مشركان در مقابل زنان مهاجرانى بود كه شوهران آنها كشته مى شدند، مى مردند و يا از دين برمى گشتند. خداوند اين مسأله را در آيۀ ذيل مورد تصريح قرار داده مى فرمايد:

«اى پيامبر، ما براى تو حلال كرديم همسرانى را كه مزد ايشان را داده اى و نيز آنچه را از غنايمى كه خداوند نصيب تو ساخته به ملك يمين در اختيار گرفته اى و نيز دختر عموها، دختر عمه ها، دختر داييها و دختر خاله هايى كه به همراه تو هجرت كردند و نيز زن مؤمنى كه خود بخواهد خويشتن را به تو ببخشد و پيامبر نيز بخواهد با او ازدواج كند. اين تنها به تو اختصاص دارد و براى ديگر مؤمنان چنين حقّى نيست و

ص: 704


1- - همان/ 51 و 52.

ما مى دانيم آنچه را دربارۀ زنان آنان و نيز آنچه به ملك يمين در اختيار دارند بر آنها واجب ساخته ايم»(1).

از اين آيه چنين استفاده مى شود كه ازدواج با برخى از زنان مهاجر به پاس احترام رابطۀ خويشاوندى قبلى آن حضرت با اين زنان و نيز به خاطر آن بوده است كه اين زنان پس از شهادت شوهران خويش بى كس و كار و درمانده نمانند، بلكه با به عهده گرفتن سرپرستى آنان از سوى آن حضرت در زير سايۀ پربركت او قرار گيرند.

همچنين پيش از اين ديديم ازدواج آن حضرت با برخى از زنان نيز به فرمان خداوند و به منظور اجراى احكام شرع انجام مى گرفت، آن هم در شرايطى كه با فرمان پروردگار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رو در روى اعراب قرار مى گرفت و مى بايست كارى را انجام دهد كه مخالف سنّتهاى آشناى آنان و مخالف يك مسألۀ طبيعى باشد كه آنان احتمال خلاف بودن آن را نمى دادند و حتّى برخى از مؤمنان هم تحت تأثير آن قرار داشتند و از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز قبل از منع اين مسأله بدان پايبندى نشان داده شده بود. اين مسأله طبيعى همان فرزندخواندگى و مقتضيات و آثار آن بود كه خداوند غير حقيقى بودن و ضد حقيقت بودن آن و نيز اين نكته را بيان فرمود كه فرزندى تنها به رابطۀ خونى است و نه به ادّعا و اينكه فرزندخوانده ها به نام پدران خويش خوانده شوند به عدالت نزديكتر است، آنجا كه مى فرمايد: «آنان را به نام پدران خويش بخوانيد كه همين در پيشگاه پروردگار به عدالت نزديكتر است و اگر پدران آنان را نمى شناسيد آنان برادران دينى و موالى يا وابستگان شما هستند»(2).

780 - امّا در اينجا دو نكته ديگر دربارۀ فلسفه تعدّد زوجات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) جز آنچه گفتيم يا بدان اشاره كرديم - وجود دارد و آن اين كه:

ص: 705


1- - همان.
2- - همان/ 5.

الف: زنان پيامبر امور دينى ديگر زنان را بر عهده بگيرند، زيرا زنان پيامبر (صلی الله علیه و آله) پس از پيامبر و در عصر صحابه و تابعين به مجالس علم نمى رفتند تا احكام دين را فراگيرند، بلكه پيش از اين در دوران حيات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آن حضرت مراجعه كرده و آنچه خواسته از او پرسيده بودند و اينك اين ديگر زنان بودند كه از همسران آن حضرت كه پس از او عمرى نسبة طولانى نيز داشتند - چون عايشه و امّ سلمه و برخى ديگر - مسائل دين خويش را مى پرسيدند.

شايد اين نكته اى جالب باشد كه بدانيم بسيارى از احكام خاص زنان از طريق عايشه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روايت شده است و يا بدانيم حفصه ايمن و نگهبان قرآنى بود كه كتابت آن در عصر پدر او عمر به پايان رسيد.

شايد اين فرمان خداوند به زنان پيامبر (صلی الله علیه و آله) كه پس از او حق ازدواج ندارند نيز بدان خاطر بود كه آنان پس از وفات آن حضرت تمامى اوقات خود را در راه تعليم احكام، فضايل، آداب، روح و معناى دين به زنان و نيز نقل اخبار روابط و برخوردهاى پيامبر (صلی الله علیه و آله) با زنان خود و نيز ويژگيهاى اخلاقى، شخصى صرف كنند، آن سان كه بسيارى از اين مسائل را در روايات عايشه مشاهده مى كنيم، زنى كه از هوشمندى و ذكاوت بى نظيرى در ميان زنان عرب برخوردار بود و اگر گفته شده كه نصف دين از عايشه گرفته شده است اين حقيقتى قابل قبول است و نيمى از احكام دين يعنى بخش مربوط به زنان عمدة از او گرفته شده است.

ب: اين كه زنان پيامبر با تعدّد خود در آينده الگوهاى فراوانى از عفّت و پاكدامنى و ادب باشند، زيرا آنان آداب پيامبر (صلی الله علیه و آله) را آموخته بودند و اين حقيقتى روشن است كه زن از زن تأثير بيشترى مى پذيرد تا از مرد و زن از فساد زنان ديگر فاسد و از صلاح و درستكارى زنان ديگر صالح و درستكار مى شود و اين حقيقتى مسلّم و تجربه شده در گذشته و حال است.

افزون بر اين خداوند خود از زنان پيامبر (صلی الله علیه و آله) چنين تعهّد گرفت كه اسوه و الگوى ديگران و خداخواه باشند و از اين راه ديگران را ارشاد كند و ادب آموزند،

ص: 706

آن سان كه مى فرمايد: «اى پيامبر به همسران خود بگوى اگر زندگانى دنيا و جلوه هاى آن را مى خواهيد بياييد تا مهر و بهره تان به شما دهم و به نيكى شما را رها كنم و اگر خدا و رسول او و سراى آخرت را مى خواهيد پس خداوند براى نيكوكاران شما پاداشى بزرگ فراهم كرده است. اى زنان پيامبر هر كدام از شما فحشاى آشكارى انجام دهد عذاب او دو برابر خواهد شد و چنين چيزى بر خداوند آسان است و هر كدام از شما كه در مقابل خدا و رسول او فروتنى كند و كارهاى شايسته به جاى آورد مضاعف به او پاداش خواهيم داد و براى او روزى خوشى فراهم كرده ايم. اى زنان پيامبر شما چون ديگر زنان نيستيد اگر از خدا پروا داريد پس در سخن گفتن نرم مگوييد تا آن كس كه در دل او مرض است تشويق شود و سخنان خوب و نكو بگوييد و در خانه هاى خود بمانيد و بسان جاهليّت خودنمايى نكنيد، نماز به پاى داريد، زكات بدهيد و از خدا و رسول او فرمان بريد. خداوند مى خواهد ناپاكى را از شما اهل خانه دور سازد و شما را پاك گرداند و به ياد آوريد آنچه از آيات خداوند و حكمت در خانه هاى شما تلاوت مى شد كه خداوند لطيف و خبير است»(1).

بدين سان زنان پيامبر به بركت اين تأديب الهى كه از چهارچوب آن خارج نشدند الگويى براى ديگر زنان و نيرويى پاينده براى ارشاد و راهنمايى زنان مؤمنان، بلكه زنان جهانيان بودند. به همين دليل است كه اين زنان الگويى والا براى ديگر زنان بودند خداوند پس از اين آيات آيۀ ديگر در صفاتى آورده است كه زنان مؤمن بايد بدان آراسته باشند تا راه كمال و تهذيب و تعالى را در پيش گيرند، آنجا كه مى فرمايد: «مردان مسلمان و زنان مسلمان، مردان مؤمن و زنان مؤمن، مردان فروتن و تسليم و زنان فروتن و تسليم، مردان راستگوى و زنان راستگوى، مردان پايدار و زنان پايدار، مردان با خشوع و زنان با خشوع، مردان زكات ده و زنان زكات ده، مردان روزه دار و زنان روزه دار، مردان پاكدامن و زنان [پاكدامن] و مردانى كه

ص: 707


1- - همان/ 34-28.

فراوان ياد خدا كنند و زنانى [كه اين گونه اند] خداوند براى آنان آمرزش و مزدى بزرگ و اجرى والا فراهم كرده است»(1).

در اينجا اقتران آيات حاكى از راهنمايى و تأديب زنان پيامبر و بيان منزلت آنها با آيات حاكى از اوصاف مؤمنان بر اين دلالت مى كند كه خلق و خوى زنان پيامبر (صلی الله علیه و آله) الگويى شايسته براى ديگر زنان مؤمن بوده و به پيروى از آنان و الگو قرار دادن آنان كه اسوه هايى شايسته و پاكدامنند توصيه مى شود.

گفتنى است كه اگر در اين آيات به زنان پيامبر (صلی الله علیه و آله) امر شده است كه از خانه بيرون نيايند و جلوه گرى نكنند بلكه در خانه هاى خود بمانند به سبب آن است كه در هر سوى كوچه و بازار پرسه نزنند و در همه جا ديده نشوند و تنها براى مصلحتى كه ايجاب مى كند از خانه بيرون روند و نيز آمادۀ بيرون رفتن در موقع لزوم باشند(2).

همچنين يادآور مى شويم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با انتخاب زنان خود از ميان قبايل و طوايف گوناگون و سرزمينهاى مختلف باعث شد تا عملا با متفرّق شدن آن زنان در ميان آن خاندانها تعاليم او گسترش بيشترى يابد و آداب اسلامى فراگيرتر شود و زنان بيشترى خلق و خوى شايسته را فراگيرند و اينجاست كه روشن مى شود چگونه هر مقدار زنان پيامبر بيشتر بودند اين تعاليم گسترۀ وسيعترى را در بر مى گرفت و بيشتر پخش مى شد و چون نورى در جاى جاى جوامع اسلامى جريان مى يافت.

ص: 708


1- - همان/ 35.
2- - شايد به استناد همين فرمان قرآن در مورد لزوم در خانه اقامت گزيدن زنان پيامبر بود كه عايشه نه تنها در خانه نماند، بلكه بر شتر مخالفت و جنگ با امام مؤمنان و خليفۀ بحقّ مسلمانان على (ع) نشست و كيلومترها دورتر از مدينه در بصره آتش جنگ عليه آن حضرت را برافروخت! - م.

پايان سخن

781 - اين سيرۀ رسول خدا خاتم النبيّين (صلی الله علیه و آله) است و ما در آن مدّعى نيستيم كه توانسته ايم به آخرين حدّ ممكن در تصوير سيره و روشن كردن و توضيح آن و يا برداشتن پرده هاى ابهام از آن برسيم. ما مدّعى آن نيستيم كه توانسته ايم در آسمان بلند درك كامل سيره و دريافتن اسرار آن و پى بردن به ماهيّت سيره و احاطه بر فروغ و روشن بخشى آن در جهان هستى پرواز كنيم، بلكه مدّعى آن هستيم كه چنين چيزى فراتر از توان ماست. بنابراين آنچه گذشت تنها مسائلى بود كه ما توانسته ايم بدان راه يابيم و به سوى آن حركت كنيم و به آن نزديك شويم.

بدين سان هر چند به آخرين حدّ ممكن در تصريح سيره نرسيده ايم و هر چند به فراز آن عظمت نتوان رسيد، امّا حدّ اقل قصد چنين چيزى كرده ايم و در صدد آن برآمده ايم و در اين راه چنين نيّتى را در دل داشته ايم.

حكايت ما حكايت كسى است كه بخواهد به فراز مكّه اى رفيع كه سر بر آسمان مى سايد راه يابد ولى از رسيدن بدان درمانده، به ايستادن بر بامى كوتاه بسنده كند و از آنچه به تماشاى نورى كه از فراز اين قلّه مى تابد بنشيند و به جاى رسيدن به اوج آن بلندى به نظاره كردن بسنده كند. ما نيز در نگاه قاصر خويش پرتوى از نور

ص: 709

علم نبوى را ديديم، هر چند به همه آن نرسيديم و نور هدايت را مشاهده كرديم هر چند به درك همۀ آنچه در تابش اين نور گذشته است نايل نيامديم.

پروردگارا از تقصير ما در گذر كه آن در قصور و كوتاهى دست ما ريشه دارد و ما تنها مى توانيم خود را نزديك سازيم و پرتوى از نور هدايت را عاجزانه تمنّا كنيم، بى آن كه توان پرواز در اين آسمان نورانى را داشته باشيم كه چنين چيزى بمراتب فراتر از توان ما، فراسوى گنجايش ما و خارج از حدود استطاعت ماست و تو خود گفتى و سخنت حق است كه «خداوند هيچ كس را به بيش از توان و گنجايش خويش تكليف نمى دهد»(1)، پس ما را به سختى آنچه در توانمان نيست مينداز و از ما درگذر، ما را بيامرز و رحمت و مهربانى خويش را به ما ارزانى بدار.

پروردگارا به شمار آنچه بوده و هست و تا قيام قيامت خواهد بود بر سرور ما محمّد [و نيز آن او] صلوات و سلام و بركت فرست كه تو نيك ياور و نكو پشتيبانى و تو توفيق دهنده و هدايتگرى و توفيق ما جز به ارادۀ تو كه هر عزمى را در محدودۀ آنچه در توان ماست استوار مى دارد و هر دور شده اى را نزديك مى كند نيست. اى بخشنده ترين و اى مهربانترين مهربانان و بخشندگان.

ص: 710


1- - بقره/ 286.

كتابنامه

الاستيعاب فى معرفة الاصحاب؛ ابن عبد البر، يوسف.

اسلاميات؛ عقاد، عباس محمود.

الاصول العامة للفقه المقارن؛ حكيم، محمّد تقى.

الاموال؛ ابو عبيد.

انسان العيون فى سيرة الامين المأمون - سيره حلبى.

انيس الاعلام فى نظرة الاسلام؛ فخر الاسلام، محمّد صادق.

البداية و النهاية؛ ابن كثير، اسماعيل.

تاريخ الاسلام؛ جواد على.

تذكرة قرطبى؛ ابن احمد اندلسى، شمس الدين محمّد.

تفسير طبرى؛ طبرى، محمّد بن جرير.

جامع البيان فى تأويل القرآن ---> تفسير طبرى.

الجامع الصحيح؛ بخارى، محمّد بن اسماعيل جعفى.

الجامع الكبير؛ شيبانى، محمّد بن حسن.

ص: 711

جوامع السيره؛ ابن حزم، على بن احمد.

الحكم العطائيه؛ اسكندرى، ابن عطاء اللّه.

حلية الاولياء؛ ابو نعيم اصفهانى، احمد بن عبد اللّه.

خير البشر بخير البشر؛ ابن ظفر، محمّد.

دراية الحديث؛ مدير شانه چى، كاظم.

درسهايى از تاريخ تحليلى اسلام؛ رسولى محلاتى، هاشم.

الدر المنثور فى التفسير بالمأثور؛ سيوطى، جلال الدّين.

الدلايل؛ بيهقى، احمد بن حسين.

الروض الانف؛ سهيلى، عبد الرحمن بن عبد اللّه.

الرياض النضرة؛ طبرى.

زاد المعاد فى هدى خير العباد؛ ابن قيم جوزى، محمّد.

زهر الآداب؛ حصرى، ابو اسحاق ابراهيم.

السابق و اللاحق و الناسخ و المنسوخ؛ خطيب، ابو بكر.

السنن؛ ابن ماجه، محمّد بن يزيد.

السنن؛ ترمذى، محمّد بن عيسى.

السنن؛ نسائى، احمد بن على.

سيره ابن اسحاق؛ ابن اسحاق مطلبى، محمّد.

سيره حلبى؛ ابن برهان الدّين، على.

السيرة العطره؛ خير الدّين، عبد العزيز.

السيرة النبويه؛ ابن هشام، عبد الملك.

ص: 712

شرح الجامع الكبير؛ سرخسى، محمّد بن احمد.

شرح المواهب اللدنيه؛ زرقانى مصرى، محمد بن عبد الباقى.

شرح نهج البلاغه؛ ابن ابى الحديد، عزّ الدين ابو حامد بن هبة الله.

الشفا بتعريف حقوق المصطفى؛ قاضى عياض.

الشمائل؛ مقرى، ابو بكر.

الصحيح؛ مسلم بن حجاج، ابو الحسين.

الصحيح من سيرة النبى الاعظم (صلی الله علیه و آله)؛ عاملى، جعفر مرتضى.

الطبقات الكبير؛ ابن سعد، ابو عبد اللّه محمّد.

الغدير فى الكتاب و السنة و الادب؛ امينى، عبد الحسين.

فتح البارى بشرح صحيح البخارى؛ ابن حجر عسقلانى، احمد بن على.

فرائد السمطين؛ حموينى.

الفصول؛ ابن فورك.

الفصول المهمه؛ مالكى.

فضايل الخمسه من الصحاح الستة؛ حسينى فيروزآبادى، مرتضى.

فضايل على؛ ابو المؤيد.

القاموس المحيط؛ فيروزآبادى، محمّد بن يعقوب.

قصص الانبياء؛ ابو فداء.

الكامل فى التاريخ (التاريخ الكبير)؛ ابن اثير، عزّ الدين ابو الحسن على.

كتاب السير و المغازى ----> سيره ابن اسحاق

المبسوط فى الفقه؛ سرخسى، محمّد بن احمد.

ص: 713

محمّد در تورات و انجيل؛ داوود، عبد الحداد، با ترجمه فضل اللّه نيك آيين.

المراجعات؛ موسوى، شرف الدين، عبد الحسين.

المراقبات؛ ملكى تبريزى، جواد.

مسند؛ طيالسى، ابو داوود، سليمان.

مطلع النور؛ عقاد، عباس محمود.

معالم التوحيد؛ سبحانى، جعفر، به تقرير جعفر الهادى.

معالم الحكومة الاسلامية؛ سبحانى، جعفر، به تقرير جعفر الهادى.

معجم البلدان، حموى، ياقوت.

معرفة الصحابة؛ ابو نعيم، احمد بن عبد اللّه.

المغازى؛ واقدى، محمّد بن عمر.

المناقب؛ ابن مغازلى.

المواهب اللّدنّيّة؛ ابن حجر عسقلانى، احمد بن على.

الميزان فى تفسير القرآن؛ طباطبائى، محمّد حسين.

النص و الاجتهاد؛ موسوى، شرف الدّين عبد الحسين.

نهاية الارب فى فنون الادب؛ نويرى، شهاب الدّين.

الوفا فى اخبار المصطفى؛ ابن جوزى، عبد الرحمن.

ولاية الفقيه و فقه الدولة الاسلامية؛ منتظرى، حسين على.

هواتف الجان؛ ابو بكر، محمّد بن جعفر خرائطى.

ص: 714

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109