خاتم پیامبران صلی الله عليه و آله وسلم جلد 3

مشخصات کتاب

سرشناسه : ابوزهره ، محمد، 1974 - 1898

AbuZahrah, Muhammad

عنوان و نام پديدآور : خاتم پیامبران صلی الله عليه و آله وسلم / محمد ابوزهره ؛ ترجمه حسین صابری

مشخصات نشر : مشهد: بنیاد پژوهشهای اسلامی ، - 1375.

مشخصات ظاهری : ج 3

شابک : 964-444-391-8 39000ریال (دوره ) ؛ 964-444-391-8 39000ریال (دوره ) ؛ 964-444-391-8 39000ریال (دوره ) ؛ 964-444-391-8 39000ریال (دوره ) ؛ 964-444-391-8 39000ریال (دوره ) ؛ 964-444-391-8 39000ریال (دوره ) ؛ 964-444-391-8 39000ریال (دوره ) ؛ 964-444-391-8 39000ریال (دوره ) ؛ 964-444-392-6 (ج .1) ؛ 964-444-393-4 (ج .2) ؛ 964-444-394-2 (ج .3)

وضعیت فهرست نویسی : فهرستنویسی قبلی

يادداشت : ج . 1،2،3 (چاپ سوم : 1380): 7000 ریال (دوره )

یادداشت : کتابنامه

موضوع : محمد(ص )، پیامبر اسلام 53 قبل از هجرت - 11ق . -- سرگذشتنامه

شناسه افزوده : صابری ، حسین ، 1345 - ، مترجم

شناسه افزوده : بنیاد پژوهشهای اسلامی

رده بندی کنگره : BP22/9 /‮الف 22خ 2 1375

رده بندی دیویی : 297/93

شماره کتابشناسی ملی : م 76-4726

ص: 1

اشاره

بسم الله الرحمن الرحيم

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

ص: 7

ص: 8

ص: 9

ص: 10

فصل بيست و ششم حديبيّه؛ دورنماى پيروزى نهايى

مقدمۀ حركت

517 - اسلام در سراسر جزيرة العرب گسترش يافت، گروه فراوانى به آن گرويدند و بسيارى نيز از آن آگاهى يافتند. گروهى از اعراب مؤمن شدند، گروهى تنها به نام اسلام بسنده كردند و ظاهرا اعلام مسلمانى كردند هر چند كه به آن ايمان نياوردند و بالاخره گروهى همچنان به شرك خود باقى ماندند. اما قدرتى كه مسلمانان بدان دست يافته بودند و هيبتى كه براى آنان به وجود آمده بود آنان را كه به شرك خود باقى مانده بودند وادار مى ساخت به آيين يگانه پرستى و رسالت محمد (صلی الله علیه و آله) بعنوان يك پديدۀ داراى موقعيّت و منزلت بنگرند كه شايستۀ آن است در آن انديشه و تأمل كنند نه آن كه بى هيچ تفكر و تأمّلى در همان وهلۀ نخست به رد و انكار آن بپردازند. به عبارتى ديگر اكنون ترديدهايى در مورد بت پرستى و مشروعيّت آن به دلهاى آنان راه يافته و اين در حالى بود كه پيش از اين على رغم بت پرستى با خدا و نام و صفات او آشنايى داشتند و بدين ترتيب ترديد آنها در مشروعيّت بتهايشان پاى نهادن به راهى بود كه سرانجام آنان را به ايمان و به دين فطرت مى رساند.

ص: 11

اين گونه بود كه دعوت اسلامى همه جا را فراگرفت و ديگر هيچ كس از اعراب و همكيشان آنان انديشه تهاجم به مدينه را به دل راه نمى داد و مدينه در پرتو عنايت خداوند محفوظ و در پناه قدرت او بود.

اينك چون محمد از ناحيۀ تهاجم اعراب آسوده خاطر شده يا از اين ايمنى يافته بود كه آنان با دشمنان او همپيمان شوند هنگام آن فرا رسيده بود كه آهنگ قريش - يعنى پرچمداران دشمنى با او - كند، البته نه بدان مقصود كه با آنان بجنگد، چرا كه در سريه ها و غزواتى كه تا كنون گذشت ديديم كه او جز براى دفاع وارد جنگ نمى شد؛ اما قريش با پيامبر (صلی الله علیه و آله) دشمنى مى ورزيدند و ادارۀ مكّۀ معظّمه در اختيار ايشان بود پس پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى بايست كارى كند تا آنان از دشمنى خويش دست بردارند و راه را بر روى دعوت اسلامى به آن شهر بگشايند و به مسلمانان براى برگزارى آيين حج كه يكى از احكام عبادى اسلام است اجازه دهند. علاوه بر اين او اكنون مى خواست به مسألۀ يهوديانى بپردازد كه در خيبر گرد هم آمده و همانان بودند كه انتقام كشتگان خويش را در دل داشته و بدين گمان كه مدينه شهر و موطن اصلى آنهاست آهنگ حمله عليه آن را داشتند.

بنابراين ضرورت داشت پيامبر (صلی الله علیه و آله) از نزديك با اوضاع و احوال قريش آشنا شود و ببيند آيا آنان اجازه مى دهند به اداى آيين حج - اين آيين بر جاى مانده از ابراهيم در سرزمين عرب - بپردازد يا آن كه همانند گذشته سد راه او مى شوند. لازم بود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين قصد خويش را با عمل نيز همراه كند. به همين دليل روانۀ حج شد و در اين سفر ماجراى صلح حديبيّه پيش آمد كه خداوند آن را فتح المبين ناميد، چرا كه همۀ موانعى را كه ميان پيامبر و قريش فاصله افكنده بود در اين سفر از ميان رفت، طى آن امين حبيبى كه در كودكى و جوانى او با وى آشنايى داشتند با آنان از نزديك ديدار و گفتگو كرد و بسيارى از پرده هايى كه به سبب جنگ و اختلاف و كينه ميان آنان با او قرار گرفته بود فرو افتاد.

ص: 12

غزوۀ حديبيه

518 - آن گونه كه همه روايات بر اين اتّفاق دارد، در ماه ذى القعده سال ششم هجرت كه از ماههاى حج است رسول خدا عزم حج كرد، در حالى كه به روايتى هفتصد نفر و به روايتى ديگر - كه از جابر بن عبد الله نقل شده - هزار و چهار صد نفر از اصحاب او را همراهى مى كردند. از ميان اين دو روايت كه روايت نخست از ابن اسحاق و روايت دوّم به نقل از بخارى و برخى ديگر است، روايت دوّم يعنى هزار و چهارصد نفر روايتى معقول به نظر مى رسد، چرا كه بنا بر روايات سپاه او در اين غزوه براى قريش سپاهى وحشت برانگيز بود و اين در حالى است كه سپاهى كمتر از هزار نفر نمى توانست وحشت آنان را برانگيزد.

رسول خدا نه به قصد جنگ بلكه به قصد حج كامل از مدينه بيرون رفت، اما هنوز به عسفان نرسيده بود كه با بشر بن سفيان كعبى ملاقات كرد. ظاهرا در اين زمان قريش كه نسبت به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مسلمانان هشيار و مراقب بودند از اين حركت اطّلاع كامل داشته و يا گمانهايى مبنى بر آن به دست آورده بودند. لذا بشر بن سفيان به رسول خدا گفت: اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اينك قريش از بيرون آمدن تو از مدينه اطّلاع يافته و براى رويارويى با تو بيرون آمده اند در حالى كه پوست ببر بر تن كرده و شتران تازه زا را با بچّه هايشان به همراه آورده و در ذى طوى اردو زده و با خداوند عهد كرده اند هرگز اجازه ندهند تو وارد مكّه شوى و اينك اين خالد بن وليد است كه در رأس سواران قريش تا كراع الغميم پيش آمده است.

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) - آن مهربان و آن دلسوز قوم خود و آن كه هر چند آنان با او جنگيده بودند، اما هنوز اميد اسلام آوردن آنان را داشت - در پاسخ او فرمود:

«واى بر قريش كه جنگ همۀ توان آنان را گرفته است: آنان چه ضرر مى كردند اگر كه كار مرا به ديگر اعراب وامى گذاشتند تا اگر آنها بر من چيره شدند ايشان به همان چيزى برسند كه در آرزويش بوده اند و اگر خداوند مرا بر آنان چيره سازد به اسلام درآيند بى آن كه هيچ آسيب و ضررى به ايشان رسيده باشد و اگر نيز ديگر اعراب

ص: 13

دست به هيچ كارى نزنند خود آنها در حالى كه توانى بر ايشان مانده است عليه من وارد جنگ شوند؟ پس قريش در چه گمانند؟ به خداوند سوگند پيوسته در راه آنچه خداوند مرا بدان مبعوث ساخته جهاد خواهم كرد تا آن كه خداوند آن را پيروز كند يا اين سخن به تاريخ سپرده شود».

در اين مرحله رسول خدا (صلی الله علیه و آله) علاقه اى نداشت با جنگجويان قريش مواجه شود تا شمشير بر انديشه و فكر پيشى نگيرد، چرا كه او قصد حج داشت نه قصد آن كه قريش را به پذيرش چيزى ناگزير سازد، بلكه او ارادۀ آن داشت تا آنان با اختيار خود به او اجازۀ حج دهند يا اقدامى ديگر كنند و اين بدان سبب بود كه انتخاب و اختيار طرف را به حقيقت نزديك مى سازد و جنگ او را دورتر مى كند و به عبارت ديگر به اجبار واداشتن به كارى با شمشير دل را تيره و مجروح مى سازد و اين در حالى است كه آن حضرت اراده شفا دادن و التيام بخشيدن به دلها و فرونشاندن خشم ديرينه آنها را داشت و نه وارد آوردن جراحتى ديگر بر جراحتهاى كهنه.

به همين دليل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) داوطلبى از ميان مسلمانان خواست تا آنان را از راه ديگرى به سوى مكّه پيش برد. راهنمايى جلو آمد و سپاه اسلام را از طريقى صعب العبور جلو برد تا به ثنية المراد در كنار حديبيّه و در پايين مكّه رسيدند.

از سوى ديگر سپاهيان قريش با اطلاع يافتن از تغيير مسير سپاه اسلام برگشت تا خود را به مكّه برساند.

در همين زمان كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به همراه سپاه مسلمين در ثنية المراد بود شتر آن حضرت زانو بر زمين نهاد، گويا خداوند اين نقطه را براى توقف رسول خود برگزيده بود. هنگامى كه آن شتر زانو زد مردم گفتند: «از راه رفتن فرو مانده است». امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «از راه رفتن فرو نمانده و اين عادت اين شتر نيست، بلكه همان كه [سپاه] فيل را از مكّه بازداشت آن را بر جاى نشانده است.

امروز قريش مرا به هيچ طرح و برنامه اى كه در آن صلۀ رحم باشد فرا نخواهد خواند مگر آن كه با آن موافقت خواهم كرد و اين خواسته را برآورده خواهم ساخت». او

ص: 14

اين سخن را فرمود، چرا كه به عنوان هدايتگرى براى دعوت مردم به حق آمده بود تا پس از گذشت يك دوره از جنگهايى كه قريش عليه او برافروخته و اكنون كه خداوند او را بر آنان تسلّط داده بود دلهاى آنان را به خود و به دعوت خويش نزديك سازد.

بدين ترتيب رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) فرمان توقّف سپاه را صادر كرد، اما سپاه گفتند: «در اين وادى آب نيست» و در واقع آنجا آبى وجود نداشت، اما در آنجا چاهى پر شده و قديمى بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تيرى به يكى از اصحاب داد و او به درون چاه مخروبه رفت و آن تير را در درون چاه فرو برد و آب برجوشيد و سپس پيامبر (صلی الله علیه و آله) سپاهيان را براى آب برداشتن فراخواند و همه آب نوشيدند.

تبادل پيام ميان دو گروه

519 - پيامبر در رأس سپاهى قوى و بزرگ قرار داشت و از سوى ديگر قريش آماده نبرد نبود و بنابراين اگر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تصميم مى گرفت آنان را با سپاه خود در هم بكوبد به اين كار توفيق مى يافت، اما او به قصد اداى حج، خاموش كردن شعلۀ جنگ، نيكى با بستگان خويش، از بين بردن حالت گريز و قهر آنان و بالاخره به قصد از ميان بردن وحشتى كه بر اثر يك دورۀ طولانى از جنگ در دلهاى آنان جاى گرفته، آمده بود.

به همين سبب بى آن كه با نيروى قهر با قريش برخورد كند و يا آنان را به تحمّل ذلّت شكست وادار سازد اعلام مسالمت كرد.

در اين ميان بديل بن ورقاء به همراه تنى چند از مردان خزاعه به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيدند و از آن حضرت پرسيدند كه به چه منظورى آمده است. پيامبر فرمود: به منظور جنگ با آنها نيامده و بلكه تنها به قصد زيارت خانۀ خدا و در حالى كه احترام حرم را نگه مى دارد آمده است. همچنين آن حضرت آنچه را با ديگران در اين باره مطرح ساخته بود در پاسخ اين گروه نيز اظهار داشت.

ص: 15

اين گروه نزد قريش بازگشتند و گفتند: «اى جماعت قريش، شما دربارۀ محمد شتابزده عمل مى كنيد، در حالى كه محمد براى جنگ با شما نيامده و بلكه تنها براى زيارت اين خانه آمده است». اما قريش به جبهه گيرى عليه اين گروه پرداخته، آنان را متهم ساختند و گفتند: «حتى اگر كه براى جنگ نيامده باشد با او رويارويى خواهيم كرد. به خداوند سوگند بزور به شهر ما وارد نمى شود تا اعراب در اين باره سخن نگويند».

قريش على رغم اين خيره سرى و خودسرى همه پرده هاى حيا را ميان خود و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پاره نكرد و مكرز بن حفص بن اخيف از بنى عامر بن لؤى را نزد آن حضرت فرستادند.

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) با مشاهده او كه به سوى اردوى مسلمانان در حركت بود فرمود اين مردى حيله گر است و چون وى به حضور ايشان رسيد، آن حضرت با وى در اين باره كه به مقصود زيارت خانه خدا آمده و قصد جنگ ندارد به گفتگو پرداخت.

با آن كه قريش قصد داشت حتى از زيارت مسلمانان نيز جلوگيرى كند، اين بار حليس بن علقمه را به سوى اردوى آنان فرستاد. وى سردستۀ سپاهيان بود كه در جنگها به كمك قريش مى پرداختند. چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از دور او را مشاهده كرد فرمود: «او از مردمى خداشناس است. پس شتران قربانى را روياروى او قرار دهيد تا آنها را مشاهده كند». او چون شتران دربند را ديد كه از كنار درّه مى گذرند دريافت كه اين شتران قربانى حج اند كه به علّت دربند بودند طولانى پشمهايشان از ميان رفته است.

حليس به ديدن شتران بسنده كرد و به پاس احترام آنچه ديده بود بى آن كه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ملاقات كند به ميان قريش برگشت و دربارۀ مشاهدات خود با آنان سخن گفت. اما قريش به او گفتند: «بنشين كه تو يك عرب باديه نشينى و آگاهى ندارى».

ص: 16

حليس با شنيدن اين سخن خشمگين شد و گفت: «اى جماعت قريش، ما هرگز به خاطر چنين چيزى با شما همپيمان نشده و هرگز در اين باره با شما عهدى نبسته ايم. آيا كسى كه به تكريم خانۀ خدا آمده است از اين خانه دور داشته مى شود؟ سوگند به آن كه جان حليس در دست اوست يا محمد را وامى گذاريد تا كارى را كه براى آن آمده انجام دهد يا آن كه همراه با همه سپاهيان از شما جدا خواهم شد». امّا قريش در پاسخ او اظهار داشتند: «اى حليس از ما دست بردار تا براى خود تصميمى كه بدان راضى هستيم اتّخاذ كنيم».

على رغم اين دو كار ناموفّق هنوز نيز قريش در انتظار اقدامى از سوى پيامبر بود كه رضايت آنان را تأمين كند بى آن كه با او وارد جنگ شوند. آنان به همين دليل عروة بن مسعود ثقفى را به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرستادند، او برخورد ديگر كسانى را كه تا آن زمان با پيامبر (صلی الله علیه و آله) ملاقات كرده و ناكام برگشته بودند و نيز اين مسأله را به قريش يادآور شد كه وى همچون فرزند آنان محسوب مى شود، چرا كه مادرش از دختران عبد شمس بوده است. وى به قريش گفت: «من آنچه شما را گرفتار ساخته شنيده ام و كسانى از قوم خود را كه از من فرمان مى برند گرد آورده و سپس نزد شما آمده ام تا با شما ابراز همدردى كنم». آنان در پاسخ او گفتند:

«راست مى گويى تو در نزد ما مورد اتهام نيستى».

مسعود كه اينك براى قريش روشن ساخته بود كه روابط نزديك خويشاونديى با آنان دارد و در مأموريّت خود امين قريش خواهد بود و به يارى آنان نيز تمايل دارد، در حالى كه اعتماد آنان را به دست آورده و به اين اعتماد دلگرم بود به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و گفت: «من مردمان اوباش را براى رويارويى با تو گرد آورده و آنان را به حوزۀ تو آورده ام تا آن را مورد تاخت وتاز قرار دهند و اينك اين قريش است كه بيرون آمده در حالى كه شتران تازه زا را با بچّه هايشان آورده است و پوست ببر بر تن كرده و با خداوند عهد كرده اند هرگز اجازه ندهند تو بزور به شهر آنان وارد شوى و خداوند خود بر اين مردم گواه و آگاه است و ممكن است همين

ص: 17

فردا از پيرامونت پراكنده شوند. اما در اين هنگام ابو بكر كه آنجا بود گفت: «آيا ما از پيرامون او پراكنده مى شويم؟».

سپس مسعود در حالى كه محاسن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در دست مى گرفت به سخن گفتن با آن حضرت پرداخت كه اين كار و اين نحوه برخورد از گردن كشى، هرزگى، جرأت و خشونت او حكايت داشت. در اين ميان مغيرة بن شعبه شمشير به دست به منظور حراست در پشت سر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ايستاده بود و هرگاه مسعود دست به سوى محاسن پيامبر (صلی الله علیه و آله) دراز مى كرد دست او را پس مى زد و مى گفت: «دست خود را از صورت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بردار قبل از آن كه كارى كنم كه ديگر اين دست از تو نباشد». اما مسعود - آن مرد خشن و سختگير - در پاسخ شعبه گفت: «چقدر درشت خوى و سختگيرى!». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين هنگام تبسّم فرمود.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با عروه همان سخنانى را فرمود كه با دو فرستادۀ پيشين فرموده بود. عروة بن مسعود پس از آن و در پى مشاهدۀ برخورد اصحاب با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به ميان قريش برگشت و گفت: «اى جماعت قريش، من قيصر را با همۀ سلطنت او، كسرى را با همۀ پادشاهى اش و نجاشى را در مملكت خويش ديده ام و به خداوند سوگند، تا كنون هيچ پادشاهى را در ميان مردم خود همانند محمد در ميان اصحاب خويش نديده ام. من مردمى ديدم كه در مقابل هيچ چيز از او دست نمى كشند. پس تصميم خود را در اين باره بگيريد».

بدين ترتيب مشاهده مى كنيم همه فرستادگان قريش تا اين مرحله بر اين تأكيد داشتند كه محمد (صلی الله علیه و آله) براى جنگ نيامده و بلكه براى اداى حج و به منظور برقرارى پيوندهاى خانوادگى كه آنان آن را قطع كرده اند آمده است.

نيرنگ و گذشت

520 - نيرنگ از جانب قريش و عذر و گذشت از جانب محمد (صلی الله علیه و آله)، چه اين

ص: 18

كه در همان زمان كه براى قريش روشن شده بود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى جنگ نيامده، بلكه با لباس احرام و در ماه حرام آمده و براى ايجاد دوستى - كه هرگز در جنگ محقّق نمى شود - آمده است، در همين زمان قريش در انديشۀ تجاوز و تعرّض برآمده بودند، چنان كه از ابن عباس روايت شده است كه مشركان چهل يا پنجاه نفر از مردان جنگى خود را مأموريّت دادند تا اردوگاه لشكر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را دور بزنند و اگر بتوانند يكى از اصحاب او را مورد هجوم خود قرار دهند.

اين مهاجمان را گرفتند و به سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بردند. گرچه آنان به سوى اردوى مسلمانان سنگ و تير پرتاب كرده و پيامبر (صلی الله علیه و آله) حق داشت آنان را به عناوينى از قبيل گروگان در نزد خود نگه دارد اما آنان را مورد گذشت قرار داد.

فرستاده اى از جانب رسول خدا (صلی الله علیه و آله)

521 - تا اين مرحله فرستادگان قريش به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى آمدند و برخى از آنان آنچه را مورد مذاكره قرار داده و يا ديده بودند بدرستى منتقل مى كردند و شايد برخى نيز مسائل را مورد تحريف قرار مى دادند. به همين دليل پيامبر علاقه داشت خود فرستاده اى را نزد قريش بفرستد تا با اوضاع و احوال آنان و مقاصدى كه در سر دارند آشنا شود. بدين ترتيب آن حضرت از عمر بن خطاب كه قبلا در زمان جاهليّت به ايفاى نقش ميانجى و سفير ميان برخى قبايل عرب و يا اعراب و ديگران پرداخته بود خواست تا اين كار را انجام دهد. امّا عمر از آنجا كه قبلا در برخورد با مشركان از خود شدّت نشان داده بود از اين انديشه داشت كه ممكن است چون با آنان روبرو شود او را زندانى كنند و نتواند به اجراى مأموريّت خود توفيق يابد و به همين دليل به آن حضرت گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، من از قريش بر خود بيم دارم و در مكه كسى از بنى عدى بن كعب نيست تا از من حمايت و دفاع كند و از ديگر سوى قريش نيز از دشمنى من با خود و درشتى من نسبت به آنها آگاه است. اما اكنون تو را به مردى كه در آن شهر موقعيت بهترى را داراست يعنى عثمان بن عفان

ص: 19

رهنمون مى شوم».

پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) عثمان را خواست و او را نزد ابو سفيان و سران قريش فرستاد تا به آنان اطلاع دهد پيامبر (صلی الله علیه و آله) براى جنگ نيامده، بلكه تنها براى زيارت خانۀ خدا آمده است.

عثمان كه تا كنون سابقۀ خشونتى از او سراغ نداشتند و از خاندان اموى بود و كسانى از بنى اميّه در مكّه بودند كه او را پناه مى دادند و از او حمايت و دفاع مى كردند براى اجراى مأموريّت روانۀ مكّه شد.

عثمان در بدو ورود به مكّه و يا در راه ورود به اين شهر با ابان بن سعيد بن عاصى اموى برخورد كرد و او به سبب رابطۀ خويشاوندى و نيز به سبب آن كه دوست قديمى او بود با وى به محبّت برخورد كرد و او را در پناه خود جاى داد و به همراه خويش به مكّه برد و به همين سبب نيز خود را موظّف به دفاع از او مى دانست. وى همچنان در پناه ابان بن سعيد بود تا وقتى كه مأموريتى را كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به او داده بود به پايان برساند.

عثمان براى انجام مأموريّت خود نزد ابو سفيان و سران قريش رفت و پيام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را به آنان رساند و به آنان اطلاع داد كه آن حضرت براى جنگ نيامده و تنها براى زيارت خانۀ خدا آمده است.

سران قريش بى آن كه گفته هاى عثمان را رد كنند آن را پذيرفتند و از وى استقبال كردند و حتى به او پيشنهاد دادند در امنيّت و اطمينان به طواف خانۀ خدا بپردازد. اما او از اين كار امتناع ورزيد و گفت: «من كسى نيستم كه طواف كنم تا زمانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) طواف كند».

بدين ترتيب عثمان مأموريّت خود را به انجام رساند، اما آنان او را نزد خود نگه داشتند، نه براى آن كه او را آزار دهند، بلكه براى آن كه با او مشورت كنند و از او نظر بخواهند شايد نيز به منظور دوستى و محبّت با او و گراميداشت وى اين كار را انجام دادند.

ص: 20

در اين زمان اين شايعه در ميان مسلمانان پخش شد كه عثمان كشته شده است.

بدين ترتيب افكار و انديشه ها نگران و پريشان شد و تصميم جنگ عليه قريش در ميان مسلمانان ظهور كرد، هر چند در وهلۀ اوّل چنين مقصودى در كار نبود.

بيعت رضوان

522 - پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) كه به قصد حج و نه به قصد جنگ از مدينه بيرون آمده بود، چون عثمان از برگشتن از مكّه دير كرد و اين شايعه پخش شد كه وى كشته شده است و چنين احتمالى چندان بعيد نيز نبود، آن حضرت خود را آمادۀ جنگ عليه قريش كرد، چرا كه تجاوز از سوى آنان با قتل عثمان كه فرستادۀ صلح بود آغاز شده بود و اين كار خودبخود كارى زشت و نادرست به شمار مى رفت و علاوه بر اين نوعى ردّ صلح از سوى آنان محسوب مى شد و تجاوزى عليه پيك صلح بود با آن كه مرسوم آن است كه هيچ فرستاده اى را نبايد كشت، بلكه بايد او را اجازه داد تا به محل اصلى خود برگردد، خواه پيام او مورد پذيرش قرار گيرد و يا مورد پذيرش قرار نگيرد.

بنابراين مى بايست آمادگيهاى لازم براى نبرد فراهم گردد و از آنجا كه مسلمانان براى نبرد بيرون نيامده بودند لازم بود بيعتى مجدّد از آنان گرفته شود، چرا كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نبردى را مى خواست كه با خشنودى و رضايت سپاه صورت گيرد و اين سنّت پيامبر (صلی الله علیه و آله) در همۀ جنگها بود كه خواهان سپاهى داوطلب بود كه به انتخاب خود و با خشنودى كامل و تنها به خاطر رضاى خداوند و به نيّت قرب به او وارد نبرد شوند.

بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با مسلمانان پيمان استقامت تا پاى جان و پرهيز از فرار از جنگ بست و فرمود: «از اينجا نمى رويم مگر آن كه با اين مردم بجنگيم كه آنان با قتل عثمان هر گونه صلحى را رد كرده اند».

ص: 21

اين بيعت كه «بيعت رضوان» نام دارد در زير سايۀ درختى صورت گرفت و همۀ مسلمانانى كه آنجا بودند با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بيعت كردند و تنها يك نفر كه او هم قابل اعتنا نبود در اين بيعت شركت نكرد.

خداوند خشنودى خود را از كسانى كه حاضر شده بودند لباس احرام را از تن درآورند و لباس رزم بر تن كنند اعلام داشت و فرمود: «خداوند از مؤمنان خشنود شد آن هنگام كه در زير درخت با تو بيعت كردند. پس خداوند آنچه را آنان در دل داشتند دانست و بيازمود پس آرامش را بر دلهاى آنان نازل كرد و به پاداش اين عمل به آنان مژدۀ پيروزى نزديكى را داد و نيز غنيمتهاى فراوانى كه آن را در اختيار مى گيرند و خداوند عزّتمند و حكيم است. خداوند غنايم فراوانى را كه در اختيار خواهيد گرفت به شما وعده كرد، پس درآوردن آن تسريع روا داشت و نيز دست ستم مردم را از شما كوتاه كرد و تا اين ماجرا آيتى براى مؤمنان باشد و خداوند بدان وسيله شما را به راه راست هدايت كند و نيز مژده داد نعمت ديگرى كه شما خود توان آن نداشتيد و خداوند آن را در احاطۀ قدرت خود داشت و خدا بر هر كارى تواناست. البتّه حتى اگر آن كافران با شما مى جنگيدند نيز به صحنۀ نبرد پشت مى كردند و مى گريختند و سپس هيچ ياور و پشتيبانى نمى يافتند. اين سنّت خداوند در ميان پيشينيان شما نيز بوده و براى سنّت خداوند هيچ تغييرى نخواهى يافت. او همان كسى است كه دست ستم آنان از شما و دست شما را از آنان در درون مكّه و پس از آن كه شما را بر آنان چيره ساخت بازداشت و خداوند بدانچه مى كنيد بينا و آگاه است».(1)

بدين سان خداوند از اصحاب بيعت رضوان در اين كارشان خشنود شد و غنايم و دستاوردهاى فراوانى را از آن پس به ايشان ارزانى داشت و بيان فرمود كه نخستين غنيمت و دستاورد آن بود كه دست ستم آنان را از شما كوتاه كرد و آنها را از جنگ عليه شما بازداشت و اين دستاوردى عاجل و فتحى آشكار بود، آن سان كه

ص: 22


1- فتح/ 24-18.

به بيان اين حقيقت خواهيم پرداخت.

عقد پيمان آتش بس

523 - سرانجام قبيلۀ قريش قانع شدند كه محمد (صلی الله علیه و آله) براى جنگ نيامده است و پس از آن كه عثمان نيز به اردوى مسلمانان بازگشت شمشيرها به نيام رفت، دلها آرام شد و ديگر باز عزم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و تمايل او به يك صلح متجلّى شد. او خواهان طرحى بود كه بر اساس آن جنگ پايان بپذيرد و حرمتها حفظ شود.

در اين هنگام قريش سهيل بن عمرو از بنى عامر بن لؤى را به سوى محمد (صلی الله علیه و آله) فرستادند و به او گفتند: «نزد محمّد برو تا با او صلح كنيم و بگو هيچ راهى براى صلح با او نخواهد بود مگر آن كه امسال را به مدينه بازگردد تا اعراب در بارۀ ما نگويند كه او بزور به شهر ما وارد شد كه به خداوند سوگند، ما هرگز چنين چيزى را دوست نداريم».

بى ترديد اين پيش شرط به اصطلاح علماى قانون يك پيش شرط زورمندانه و دور از منطق بود. اما على رغم آن، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) - كه به فرمودۀ پروردگار عزيز، رئوف و رحيم است - از قبول اين پيش شرط امتناع نورزيد، هر چند برخى از اصحاب او فرياد مخالفت بلند كردند، در حالى كه از آنچه پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى دانست، از آنچه خواست مكتب بود و از آنچه دعوت اسلامى آن را ايجاب مى كرد آگاه نبودند و نمى دانستند دعوت به اسلام بر ترساندن مردم استوار نيست، بلكه به خواست و تمايل مردم متّكى است و اين دعوت با ابزار شمشير پيش نمى رفت و بلكه بر مركب پندها و اندرزهاى شايسته پيش مى رفت.

به هر حال سهيل با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نشست و سرانجام توافقى ميان آن دو صورت گرفت كه خلاصۀ تعهّدات طرفهاى پيمان در آن از اين قرار بود:

الف: مسلمانان در سال جارى از حج صرف نظر كنند.

ب: به مدت ده سال طرفين با يكديگر در آتش بس به سر برند.

ص: 23

ج: هر كس از مكّه به مدينه رود پيامبر (صلی الله علیه و آله) او را به مكّه بازخواهدگرداند و هر كس از مسلمانان مرتد شود و از مدينه به مكّه رود مكّيان موظف به بازگرداندن او نخواهند بود.

د: هر كس بخواهد مى تواند با محمد (صلی الله علیه و آله) همپيمان شود و تعهّدات او را بپذيرد و هر كه نيز بخواهد مى تواند با قريش همپيمان شود و تعهّداتى را كه آنان دارند بپذيرد.

پس از برقرارى اين توافق شفاهى عمر اندوهگين و خشمناك ايستاد و به ابو بكر گفت: «اى ابو بكر آيا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر حق نيست؟» گفت: «چرا».

گفت: «آيا ما مسلمان نيستيم؟» پاسخ داد: «چرا». پرسيد: «مگر آنان مشرك نيستند؟» در پاسخ اظهار داشت: «چرا». آنگاه گفت: «پس چرا در دين خود پيمان ذلت به آنان مى دهيم؟». ابو بكر به وى پاسخ داد: «به فرمان او پايبند باش كه گواهى مى دهم او رسول خداست». عمر نيز گفت: «من هم گواهى مى دهم كه او رسول خداست».

وى سپس نزد رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) آمد و گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آيا تو پيامبر خداوند نيستى؟» فرمود: «چرا». پرسيد: «آيا ما مسلمان نيستيم؟» فرمود: «چرا». سؤال كرد: «آيا آنان مشرك نيستند؟» فرمود: «چرا». پس گفت: «بنابراين چرا در دين خود پيمان ذلّت به آنان مى دهيم؟» پيامبر مهربان در پاسخ او فرمود: «من بندۀ خدا و رسول اويم. هرگز با فرمان او مخالفت نخواهم كرد و او نيز مرا وانخواهد گذاشت».

در اين هنگام خاطر عمر آسوده شد و دريافت كه اين كار به فرمان خداوند صورت گرفته است. بدين ترتيب خشم او فرونشست و از كار خود پشيمان شده، بعدها نيز مى گفت: «از بيم آن سخن و از بيم كارى كه آن روز انجام دادم پيوسته نماز خواهم خواند و روزه به جاى خواهم آورد و صدقه خواهم داد و برده آزاد خواهم كرد».

ص: 24

نوشتن پيمان صلح

524 - پس از برقرارى توافق شفاهى بر مبنايى كه گفته شد، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) على (ع) را فراخواند و به او فرمود به نوشتن اين پيمان اقدام كند و بنويسد كه «بسم الله الرحمن الرحيم». اما سهيل نمايندۀ مشركان زبان به اعتراض گشود و گفت: «من خداى رحمان و رحيم نمى شناسم، بلكه بنويس «به نام پروردگار».

على (ع) نيز چنان نوشت. آنگاه فرمود: «بنويس اين پيمانى است ميان محمد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و سهيل بن عمرو». اما بازهم سهيل اعتراض كرد و گفت: «اگر گواهى داده بودم كه تو رسول خدايى با تو به جنگ نمى پرداختم. نام خود و نام پدرت را بنويس». پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به على (ع) فرمود بنويس: «اين پيمانى است ميان محمد بن عبد الله و سهيل بن عمرو مبنى بر اين كه:

الف: هر دو توافق كردند به مدّت دو سال هيچ جنگى بين آنان روى ندهد و مردم در اين مدت در آسايش و امنيّت به سر برند و با همديگر جنگ نكنند و در مقابل، هر يك از افراد قريش بدون اجازه ولىّ خود نزد محمّد آيد وى او را به ميان قريش برمى گرداند و هر كه از پيروان محمّد به ميان قريش بيايد آنان او را به وى برنمى گردانند.

ب: ميان ما احترام متقابل خواهد بود و هيچ سرقت و خيانتى وجود نخواهد داشت

ج: هر كس بخواهد مى تواند با محمد عقد و پيمان ببندد و هر كس نيز بخواهد مى تواند در پيمان قريش درآيد».

برخى از مشركان و از ميان مسلمانان نيز على بن ابى طالب (ع)، ابو بكر، عمر، سعد بن ابى وقاص و عبد الرحمن بن عوف بر اين پيمان گواهى دادند.

اينها مواردى بود كه در پيمان صلح نوشته شد و در كنار آن توافقى عملى نيز وجود داشت كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) آن را پذيرفته و قريش نيز متعهّد به اجراى آن بودند و آن اين بود كه قريشيان در تكميل اين قرارداد گفتند: «تو امسال به مكّه وارد نمى شوى

ص: 25

و برمى گردى و چون سال آينده فرارسد ما راه را بر تو باز مى گذاريم و تو در حالى كه سلاح مسافر يعنى شمشيرهايى به نيام كشيده شده به همراه دارى و هيچ چيز ديگر جز آن نياورده اى به همراه اصحاب خود وارد مكّه مى شوى و سه روز در آنجا اقامت مى كنى».

به هر حال رسول خدا (صلی الله علیه و آله) على رغم همه سختگيريهاى مشركان از آنجا كه خواهان صلح بود اين پيمان را پذيرفت و آن را بر هر راه حل ديگرى ترجيح داد.

اين در حالى بود كه او سپاهى به همراه داشت كه قريش را توان رويارويى با آن نبود و آن حضرت مى توانست بويژه در شرايطى كه حجت را نيز بر دشمن تمام كرده و دلايل كافى براى جنگ عليه قريش در اختيار داشت عليه آنان وارد نبرد شود، اما او نه يك انسان سخت دل بلكه پيامبرى مسالمت جو بود كه مردم را به حكمت و اندرز ارشاد مى كرد و با ملايمت و مدارا آنان را به راه حق دعوت مى فرمود.

پس از انعقاد اين پيمان سران خزاعه برخاستند و گفتند ما به پيمان و قرارداد محمد (صلی الله علیه و آله) درآمده ايم و از ديگر سوى نيز بنى بكر برخاستند و گفتند ما خود را مشمول قرارداد و پيمان قريش مى دانيم.

ماجراى ابو جندل

525 - هنوز محلّ عقد قرارداد صلح را ترك نگفته و بلكه هنوز نوشتن آن را به پايان نبرده بودند كه ابو جندل - پسر سهيل بن عمرو نمايندۀ مشركان - در حالى كه غل و زنجير در پى خود مى كشيد به اردوى مسلمانان پيوست. سهيل با مشاهدۀ ابو جندل برخاست و بر صورت او سيلى نواخت و به سرزنش او پرداخت و سپس خطاب به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت: «قبل از اين كه اين مرد نزد تو بيايد مسأله ميان من و تو تمام شده است و اينك اين اولين كسى است كه من خواهان اجراى تعهدات تو درباره او و بر اساس اين پيمان هستم». پيامبر (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او فرمود:

«ما هنوز نوشتن پيمان و امضاى آن را به پايان نبرده ايم». اما سهيل گفت: «در اين

ص: 26

صورت كه فرزندم مشمول قرارداد نشود، ديگر من هيچ توافقى با تو نكرده ام». در روايت بخارى در اين باره علاوه بر اين گفتگو آمده است كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) به سهيل گفت: «او را به من ببخش». امّا او گفت: «من وى را به تو نمى بخشم».

پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «اين كار را بكن». او بازهم گفت: «چنين كارى نمى كنم».

اما در اين هنگام برخى از مشركان حاضر در آنجا گفتند: «ما او را به تو مى بخشيم ولى سهيل ولىّ اوست».

در اين ميان ابو جندل فرياد برآورد كه «اى جماعت مسلمانان آيا در حالى كه به عنوان يك مسلمان به اردوى شما آمده ام به ميان آنان برگردانده مى شوم؟ آيا نمى بينيد تا كنون چه بر سرم آمده است؟» بر اساس آنچه در روايت ابن اسحاق آمده است در اين هنگام عمر بن خطاب بدان سوى پريد و در كنار ابو جندل و همراه با او به راه رفتن پرداخت و به او مى گفت: «اى ابو جندل صبر كن كه آنان مشركند و خون آنان چون خون سگان بى ارزش است». وى در حال گفتن اين سخنان شمشير خود را نزديك ابو جندل و در دسترس او قرار مى داد.

عمر خود مى گويد: «آرزو داشتم در اين هنگام وى شمشير را از من بگيرد و با آن بر پدر خويش حمله برد اما او چنين كارى عليه پدرش دريغ داشت و نقشه ام از ميان رفت».

على رغم وضعيت رقّت آورى كه آمدن ابو جندل به اردوى مسلمانان - آن هم در حالى كه غل و زنجيرش را به همراه آورده بود - به وجود آورد و عواطف رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مسلمانان را برانگيخت، آن حضرت به اجراى پيمان خود پايبند ماند و به ابو جندل فرمود: «صبر كن و خويشتن دارى بورز كه خداوند براى تو و ديگر مستضعفانى كه همراه تو و چون تواند گشايشى و راه علاجى قرار خواهد داد. ما با آن قوم پيمان صلح بسته ايم و در اين باره سوگندى الهى به همديگر داده ايم و اكنون به آنان خيانت نمى كنيم».

هر چند اين كلمات صبر و اطمينان را در دل ابو جندل جاى مى داد، اما

ص: 27

همچنان آتشى در دلهاى مسلمانان فروزان بود ولى به پاس احترام آن پيمان و نيز بدان سبب كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرموده بود با فرمان پروردگار خويش مخالفتى نمى كند هيچ سخنى بر زبان نمى آوردند. در اين ميان عمر بار ديگر برشوريد و گفت: «آيا چنين نيست كه ما برحقّيم و دشمنان ما بر باطلند؟» فرمود: «آرى چنين است». اما عمر ديگر بار گفت: «پس اگر چنين است چرا دربارۀ دين خويش پيمان ذلّت به آنان مى دهيم؟» و رسول اكرم نيز در پاسخ او فرمود: «به آنان پيمان مى دهم و خداوند ياور من است». اما عمر بازهم گفت: «آيا تو به ما نمى گفتى به جوار خانۀ خدا مى رويم و به طواف آن مى پردازيم؟» پيامبر (صلی الله علیه و آله) در پاسخ فرمود: «آرى چنين گفته ام، اما آيا من به تو گفتم كه همين امسال به زيارت خانۀ خدا مى رويم؟ ترديد نداشته باش كه سرانجام به زيارت آن خانه و به طواف آن خواهى رفت».

روايت اخير روايت بخارى است كه ما آن را با روايت نخست كه روايت ابن اسحاق بود جمع كرديم و در مجموع به اين نتيجه رسيديم كه اين سخن دو بار از جانب عمر تكرار شده و مظهر خشم مؤمنان در كنار طاعت و خشنودى آنان بدان چيزى است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اجراى فرمان او بدان حكم فرموده است.

درآمدن از احرام

526 - اينك كه مى بايست مسلمانان بازگردند ضرورى بود كه با تراشيدن موى سر يا با كوتاه كردن آن از احرام بيرون آيند تا در سال آينده براى اداى عمره برگردند.

بنا بر روايت ابن اسحاق رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود خروج از احرام را با تراشيدن موى سر خويش آغاز كرد و از مسلمانان خواست شتران قربانى را در همان جا بكشند و سرهاى خود را بتراشند و آنان نيز با اقتدا به آن حضرت حلق و تقصير كردند.

اما بنا بر روايت بخارى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) سه بار مردم را به اين دعوت مخاطب قرار داد كه «برخيزيد و شتران خود را قربانى كنيد و سرهاى خود

ص: 28

را بتراشيد».

در اين روايت چنين آمده است كه به خدا سوگند هيچ كس برنخاست تا آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين سخن را سه بار تكرار فرمود. پس بر امّ سلمه كه در اين غزوه به او همراه بود وارد شد و آنچه را از مردم ديده بود با او در ميان نهاد و او در پاسخ آن حضرت بر اساس عاطفه و مهر و محبّت خود - كه گاه عاطفه هاى پاك حقيقتى را آشكار مى سازد - گفت: «اى پيامبر خدا آيا اين كار را دوست دارى؟ بيرون برو و با هيچ كس سخنى مگو تا آن كه شتران خود را قربانى كنى و آنگاه آن كس را كه موى سرت را مى تراشد بخوانى تا سرت را بتراشد». پس پيامبر (صلی الله علیه و آله) بيرون رفت و بى آن كه با كسى سخنى بگويد شتر خود را كشت و موى سر خويش را تراشيد و در پى بى آن، مسلمانان با مشاهدۀ اين جريان شتران خود را كشتند و به تراشيدن سر يكديگر پرداختند در حالى كه آن قدر اندوهگين بودند كه نزديك بود گردن هم را بزنند.

احكام فقهى تشريع شده در حديبيّه

527 - پس از پيمان حديبيّه زنان مسلمان مهاجر به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمدند و از آنجا كه پيمان آن حضرت با مشركان مبنى بر بازگرداندن مسلمانان مهاجرى كه به مدينه هجرت مى گزينند شامل اين زنان نمى شد پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) آنان را به مكّه بازنمى گرداند. در همين هنگام بود كه حرمت بقاى زنان مسلمان در همسرى غير مسلمانان اعم از اهل كتاب و مشركين اعلام شد، آنجا كه فرمود: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد هنگامى كه زنان مسلمان مهاجر به ميان شما آيند آنان را بيازماييد - و البته خداوند به ايمان آنان آگاهتر است - پس اگر آنان را مؤمن يافتيد آنها را به كافران برنگردانيد كه نه آنها براى ايشان و نه ايشان براى آنها حلالند و آنچه را [آن كافران] به اين زنان داده اند بديشان دهيد و هيچ ايرادى بر ايشان نيست كه اگر مزد [مهر] آنان را بپردازيد با آنان ازدواج كنيد و پيمان ازدواج با زنان كافر را باقى مگذاريد و آنچه را بديشان داده ايد بخواهيد و آنان مشركان نيز

ص: 29

آنچه به آنها زنان مسلمان داده اند بخواهند اين حكم خداوند است كه ميان شما داورى مى كند و خداوند آگاه و حكيم است و اگر چيزى از [مهريّه] زنانى از شما كه به ميان كفّار رفته اند از دستتان برود موفق به وصول آن نشويد و آنگاه از كافران در مقابل آن چيزى گرفتيد [و نگه داشتيد] به كسانى كه همسرانشان رفته اند همانند آنچه خرج مهر آنان كرده اند بدهيد و از خداوندى كه به او ايمان داريد پروا كنيد».(1)

ابن كثير در اين باره مى گويد:

در اين سال [سال ششم هجرت] زنان مسلمان بر مشركان حرام اعلام شدند و بدين مناسبت اين آيات نازل شد كه «اى كسانى كه ايمان آورده ايد هنگامى كه زنان مسلمان مهاجر به ميان شما آيند».(2)

وى همچنين مى گويد:

«سپس زنانى مسلمان و مؤمن نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمدند و آنگاه خداوند اين آيات را نازل ساخت كه «اى كسانى كه ايمان آورده ايد هنگامى كه زنان مسلمان مهاجر به ميان شما آيند...» و در پى بى آن عمر بن خطاب دو زن مشرك را كه در اختيار داشت طلاق داد و با يكى از آنها معاوية بن ابى سفيان و با ديگرى صفوان بن اميه ازدواج كرد».(3)

نگارنده با استناد به همين اظهارات ابن كثير بر اين عقيده است كه تحريم ازدواج زن مسلمان با غير مسلمان و نيز ازدواج مرد مسلمان با زن مشرك در پى اين ماجرا و پس از عقد قرارداد «صلح حديبيّه» صورت گرفته است.

به هر حال آيات مذكور حاكى از سه مطلب است:

الف: ازدواج زن مسلمان و باقى ماندن او در پيمان ازدواج سابق با هر مرد كافرى حرام است، خواه آن مرد از مشركان و خواه از اهل كتاب باشد، چرا كه بر خلاف آنچه برخى از نويسندگان اخير كه به درك اصل حقايق نايل نمى آيند و آنچه

ص: 30


1- ممتحنه/ 10-11.
2- البداية و النهاية، ج 4، ص 180.
3- مائده/ 73.

را ابراز مى دارند آميخته به تعارف و يا دوستى با اهل كتاب و مسيحيان مخالف با مسلمانان است پنداشته اند - اهل كتاب نيز كافراند زيرا هم مسيحى به رسول خدا محمد (صلی الله علیه و آله) و نيز به آنچه بر او نازل شده و نيز به يگانگى خداوند اعتقاد ندارد و هم يهودى به قرآن كريم و به پيامبر الهى محمد (صلی الله علیه و آله) كافر مى باشد. خداوند هم در قرآن كريم از اهل كتاب به عنوان كافر ياد كرده است، آنجا كه مى فرمايد: «آنان هم كه گفتند خداوند يكى از سه [اقنوم] است كافر شدند» و يا مى فرمايد: «كافران از اهل كتاب رها نخواهند شد».(1)

بنابراين، كسانى كه ازدواج زن مسلمان با مرد غير مسلمان را جايز مى دانند از چهار چوب اسلام خارج شده اند، زيرا آنان قرآن كريم و حقيقتى را مورد انكار قرار داده اند كه از ضروريّات دين و از مسائل مورد اجماع فقهاى اسلام است.

ب: جايز نيست مرد مسلمان با زن مشرك ازدواج كند و اگر زن مشركى داشته باشد بايد او را طلاق دهد. به همين دليل نيز عمر با نزول آيات حاكى از اين مهم دو زن مشرك خود را طلاق داد، چرا كه قرآن كريم مى گويد: «وَ لاٰ تُمْسِكُوا بِعِصَمِ اَلْكَوٰافِرِ» (2) يعنى اگر ميان شما و زنان كافر پيمان ازدواجى وجود داشته، آن پيمان را باقى مگذاريد. كلمه «كوافر» [بر وزن منابع] كه در اين آيه آمده است جمع كلمۀ «كافره» به معنى زن كافر است و نه جمع كافر به معنى مرد كافر، چرا كه اسم فاعل مذكر دال بر عاقل بر وزن فواعل جمع بسته نمى شود، ولى همين وصف در صورتى كه مؤنث باشد بر وزن فواعل جمع بسته خواهد شد مثل فاطمه و قافله كه به صورت فواطم و قوافل جمع بسته مى شود.

در اين آيه مراد از زنان كافر زنان مشرك است و شامل زنان اهل كتاب نمى شود تا بدين ترتيب آيۀ تحريم سورۀ ممتحنه كه از آن بحث مى كنيم با اين آيه كه ازدواج با زنان اهل كتاب را مجاز ذكر كرده، سازگار و قابل جمع باشد، آنجا كه

ص: 31


1- بيّنه/ 1.
2- ممتحنه/ 10.

مى فرمايد: «امروز پاكيها براى شما حلال شده و خوراك آنان كه پيش از شما بدانان كتاب داده شده نيز برايتان حلال و خوراك شما نيز براى آنان حلال است و همچنين است زنان پارساى مسلمان و نيز زنان پارساى كسانى كه پيش از شما بدانان كتاب داده شده است».(1)

ج: عدالت چنين ايجاب مى كند كه در هنگام فسخ ازدواج مشرك با مسلمان بر اساس اين حكم آنچه را همسران اين زنان كه اينك به موجب حكم شرع ازدواج آنان فسخ شده است براى آنان خرج كرده اند به آنان پرداخت شود و بنابراين بايد مهريّه اى را كه آن مشركان قبلا به زنان فعلا مسلمان خود داده اند به مشركان برگردانده شود، چرا كه در اينجا فسخ به موجب اسلام و از جانب زن بوده است.

در مقابل همچنين در مواردى كه ازدواج زن مشركى با شوهر مسلمان خود به زنان خود خرج كرده و مهر آنان كرده اند به آنان پرداخت كنند، چرا كه پس از اسلام آوردن مرد فسخ مى گردد، مشركان بايد آنچه را اين گونه مردان براى سبب كه جدايى و فسخ ازدواج عملا ناشى از كار زن و از جانب او بوده است بايد خسارتهايى كه از اين طريق به مرد وارد آمده است جبران شود.

در اين ميان مسلمانان به حكم اسلام پاسخ مثبت گفتند، خسارتهايى را كه پرداخت آن به مشركان لازم بود مى پرداختند، چرا كه اين كار به موجب قرارداد صلح و به اقتضاى عدالت اسلامى بر عهدۀ مسلمانان بود، عدالتى كه خواه در برخورد با دشمن و خواه در برخورد با دوست وجود دارد، بدان سان كه مى فرمايد: «دشمنى با هيچ مردمى شما را به آن واندارد كه عدالت نورزيد.

عدالت كنيد كه همين به تقوا نزديكتر است».(2)

امّا مسلمانان در مقابل اين رفتار خود چنين مخالفتى در دست نداشتند كه

ص: 32


1- مائده/ 5.
2- همان/ 8.

مشركان لزوما خساراتى را كه به سبب فسخ ازدواج زنان مشرك با مردان مسلمان بر آنان وارد مى آيد و بايستى به موجب قرارداد آن را پرداخت كنند به آنان بپردازند.

به همين دليل قرآن كريم با فرض اين كه مشركان حقوقى را كه بر آنان لازم است پرداخت نكنند اين شيوه را پيشنهاد كرد كه از آنچه بايد در مقابل خسارتهاى مشركان به آنان داده شود خسارتهاى مسلمانان كسر شود و به مسلمانانى پرداخت كنند كه به سبب جدايى همسران مشرك خود دچار خسارت شده و مهريّه اى را كه به آن زنان پرداخت كرده اند از سوى مشركان به ايشان بازپس داده نشده است.

همچنين از آيات استفاده مى شود كه بيت المال مسلمانان عهده دار پرداخت خسارتهاى مشركان به سبب فسخ ازدواج همسران آنان كه به حكم اسلام صورت گرفته است مى باشد، چرا كه اين فسخ اجراى يك حكم شرعى همگانى و علاوه بر آن مقتضاى روح قرارداد حديبيّه ميان مشركين و مسلمانان است و به همين سبب بيت المال عهده دار تأمين آن مى شود.

مشركان نيز موظّف بودند خسارتهايى را كه به سبب اصرار زنان مشرك بر شرك خود و در پى فسخ ازدواج از سوى اين زنان به شوهران مسلمان آنها وارد آمده به صورت گروهى و با همكارى يكديگر پرداخت كنند و در صورت امتناع از اين كار، حقوق از دست رفتۀ مردان مسلمان كه به موجب فسخ ازدواج آنان با همسران مشرك خود از ايشان سلب شده از مجموع آنچه از سوى مسلمانان مى بايستى به مشركان پرداخت گردد برداشته و كسر مى شود. اين تفسير آيۀ كريمه اى كه مى فرمايد: «و اگر چيزى از [مهريّه] زنانى از شما كه به ميان كفّار رفته اند از دستتان برود [موفّق به وصول آن نشويد] و آنگاه از كافران در مقابل آن چيزى گرفتيد [و نگه داشتيد] به كسانى كه همسرانشان رفته اند همانند آنچه خرج [مهر] آنان كرده اند بدهيد».(1)

حكم مزبور تلويحا حاكى از اين است كه اگر سبب جدايى زن و شوهر از

ص: 33


1- ممتحنه/ 11.

همديگر از جانب زن باشد بر او واجب است مقدارى را كه همسر براى او خرج كرده در حدّ عرف كه تعيين ميزان آن با قاضى است - آن گونه كه چنين كارهايى در زمان رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) با آن حضرت بود - به شوهر پرداخت كند. به موجب اين حكم اگر مردى مسلمان شود و زن وى اين را نپذيرد كه در يك دين آسمانى، اسلام يا اديان اهل كتاب، درآيد، در اين صورت بر وى واجب است آنچه را شوهرش براى او خرج كرده و يا خسارتهايى را كه به سبب امتناع آن زن از پذيرش يك دين آسمانى بر وى وارد آمده است به او پرداخت كند.

528 - در اينجا تذكّر چند نكته را لازم مى دانيم:

الف: احكام فقهى پيشگفته از متن آيه و از تفسير ابن كثير كه تفسير به مأثور محسوب مى شود گرفته شده است و به كتب فقهى كه آكنده از اختلافاتى در اين باره است ارجاع داده نشده اند. همچنين متذكّر مى شويم كه نمى توان گفت احكام مستفاد از اين روايات نسخ شده اند، چرا كه اولا ما دليلى ناسخ براى حكم اين آيات سراغ نداريم و ثانيا در قرآن كريم بويژه در بخش احكام آيه منسوخ شده اى وجود ندارد.

ب: بيشتر محدّثين مى گويند آيات مورد بحث در حالى نازل شده كه هنوز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) منطقۀ حديبيّه را ترك نگفته بود. از جمله ابو ثور مى گويد: اين آيه [آيۀ دهم سورۀ ممتحنه] بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نازل شد در حالى كه او در پايين حديبيّه بود و در زمانى كه با مشركان بر اين مبنا مصالحه كرد كه هر كه از ميان آنان به مسلمانان بپيوندد او را به آنها برگردانند. در همين زمان بود كه چون زنانى از ميان آنها به جمع مسلمانان پيوستند اين آيه نازل شد و خداوند به رسول خود فرمان داد مهريّۀ اين زنان را به شوهران آنها مسترد دارد. اين آيات در مقابل، مشركان را نيز بدان محكوم كرد كه هرگاه زنى از زنهاى مسلمانان بر شرك خود باقى بماند [از شوهر خويش جدا شود و] به ميان آنان برود مهريّۀ او را به شوهر مسلمانش برگردانند.

ص: 34

ج: هر چند احكام فوق الذّكر تنها احكامى بود كه در اين غزوه به نصّ قرآن ثابت شد، امّا به طور مطلق اينها تنها احكام تشريع شده در اين غزوه نبود، چه، احكام فراوان ديگرى نيز وجود دارد كه طىّ اين غزوه از طريق سنّت عملى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ثابت شده، آن سان كه ابن قيّم در كتاب زاد المعاد فى هدى خير العباد فصل مستقلى را به اين بحث اختصاص داده است.

529 - در اينجا مقتضى است به پاره اى از احكامى كه ابن قيّم ذكر كرده است اشاره كنيم:

يك: احرام بستن براى عمره در ماههاى حجّ جايز؛ صحيح و استمرار آن لازم است و هر چند احرام بستن براى عمره از خارج ميقات(1) نيز صحيح مى باشد، احرام از ميقات براى عمره افضل است، بدان سان كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى عمرۀ خود از ميقات ذى الحليفه احرام بست و از همين ميقات براى حجّ نيز محرم شد.

دو: اشعار قربانى [حج قران] جايز است و نوعى مثله كردن به شمار نمى رود. اشعار بدين ترتيب است كه پس از اختصاص دادن حيوان به قربانى شدن در مكّه به منظور حجّ، شكافى در بينى او به علامت اين كه اين حيوان قربانى حج است. به طور طبيعى وقتى اشعار جايز باشد اختصاص قربانى و همراه كردن آن در سفر حج [البتّه حج قران] و در هنگام احرام بستن خودبخود يك سنّت خواهد بود، چرا كه اين سنت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود كه قربانيهايى براى حج مشخّص كرد و با خود همراه ساخت و آنها را اشعار كرد. در ميان اين شتران قربانى شترى نيز وجود داشت كه قبلا از آن ابو جهل بوده و به عنوان غنيمت در اختيار مسلمانان قرار گرفته و اينك رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را در رديف شتران قربانى قرار داده بود تا بدين وسيله خشم ابو جهل را برانگيزد.

ص: 35


1- ميقات مكانهايى مشخّص در سر راه مكّه است كه از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) معين شده و مسافر حق ندارد بدون احرام بستن از آنها بگذرد.

اين مسأله حكايت از آن دارد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بدين منظور كارى خشم برانگيز براى دشمن انجام داد كه از هيبت و اقتدار و سلطۀ آنان كاسته شود. اين حقيقت به اثبات برسد كه خواست خدا برتر و فرجام كار از آن پرهيزگاران است، آن سان كه خداوند مى فرمايد: «اين [حكم وجوب همراهى مسلمانان با رسول خدا (صلی الله علیه و آله)] بدان سبب است كه آنان هيچ تشنگى، رنج يا گرسنگى اى در راه خدا متحمّل نمى شوند و هيچ گامى كه موجب خشم كافران شود برنمى دارند و هيچ نبردى عليه دشمن نمى كنند مگر آن كه بدان وسيله عمل نيكى براى آنان نوشته مى شود. خداوند پاداش نيكوكاران را ضايع نمى سازد».(1)

سه: كمك خواستن از غير مسلمانانى كه نيّت سوئى نداشته باشند اشكالى ندارد، البتّه تنها در صورتى كه در اين كار سودى براى مسلمانان وجود داشته و احتمال يا گمان ضررى مترتّب بر اين مسأله - از هر نوع - وجود نداشته باشد، در غير اين صورت به منظور بستن راههاى نفوذ دشمن بر مسلمانان اين كار ممنوع خواهد بود. تشريع حكم مزبور مستند به آن است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين غزوه از عينية خزاعى كمك خواست و با آن كه كافر بود آن حضرت وى را بدان سبب كه مى توانست با كفّار آميزش داشته و بيشتر از اوضاع و احوال آنان آگاهى بيابد و بدين ترتيب مصلحتى در اين كار براى مسلمانان وجود داشت و هيچ ضررى در ميان نبود به عنوان جاسوس عليه دشمن به كار گرفت.

به نظر نگارنده در مورد فوق حقيقت امر آن است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ابتدا از او تقاضاى همكارى نكرد، بلكه او خود اطلاعات خويش را دربارۀ مشركان و وضعيّت آنان به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تقديم كرد و اين نيز بدان سبب بود كه خزاعه اعمّ از مسلمان و كافر با پيامبر (صلی الله علیه و آله) دوستى داشتند و به همين دليل نيز هنگامى كه پيمان صلح ميان قريش و آن حضرت منعقد شد آنان بر خلاف بنى بكر كه با قريش همپيمان شده بودند، در پيمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) درآمدند و هنگامى نيز كه

ص: 36


1- توبه/ 120.

قريش به همكارى با بنى بكر در تعرّض خود عليه خزاعه پرداخت پيامبر اكرم پيمان صلح خود با قريش را رها كرد و آمادۀ فتح مكّه شد.

چهار: ابن قيم مى گويد از ديگر احكامى كه از ماجراهاى غزوه حديبيّه استفاده مى شود آن است كه مستحب است امام به منظور استفاده از بهترين آراء، اطمينان نسبت به اطاعت و فرمانبرى سپاهيان، پى بردن به مصالحى كه تنها برخى بدان آگاهى يافته اند و نيز در پاسخ فرمان خداوند مبنى بر اين كه «در كار با آنان مشورت كن» به مشورت و نظرخواهى از سپاهيان خود بپردازد.

به اعتقاد ما نصوص قرآنى ايجاب مى كند كه امام با رعيّت در ادارۀ امور آنان مشورت كند هر چند كه اين امر در مورد جنگ مستحب است.

پنج: هرگاه مشركان، فاجران و فاسقان و بدعتگذاران خواهان امرى شوند كه موجب پاس داشتن حرمتهاى الهى و يا يك خواستۀ حق است به اين خواسته پاسخ مثبت داده مى شود، مگر آن كه اين كار موجب جرأت يافتن آنان عليه صاحبان حق يا موجب همكارى با گناهكارى براى انجام گناه شود و البتّه اين مسأله اى بسيار دقيق است، چرا كه به دست آوردن و يافتن حقى كه به باطلى بينجامد كارى است بس دقيق كه جز از عهدۀ مؤمنان و از صاحبان درك سالم برنخواهد آمد.

شش: حرم تنها منحصر به مسجد الحرام نيست بلكه شامل آن و مناطق اطراف مكّه تا شعاع مشخّصى نيز مى شود.

هفت: كسى كه در حج يا عمره محصور شده در همان محلّ كه راه بر او بسته شده است قربانى خود را مى دهد. محصر به كسى گفته مى شود كه به منظور حجّ يا عمره احرام بسته ولى از رسيدن به خانۀ خدا بازداشته شده است.

هشت: صلح با كفّار در صورتى كه مشتمل بر مصلحتى براى مسلمانان باشد جايز است، هر چند در اين صلح ستمى بر مسلمانان رود و اين ستم آشكار نيز باشد، زيرا معيار فرجام كار است اگر چه ستم موجب ضررى بر مسلمانان باشد از

ص: 37

باب مقدّم داشتن اقل الضررين [و بلكه از باب تقديم منفعت غالب بر ضرر اقل] به چنين صلحى اقدام خواهد شد، به گونه اى كه بر همين معيار صلح حديبيّه صورت گرفت و آن صلح با توجه به نتايج خود براى مسلمانان يك اقدام درست و برتر بود، هر چند آن نتايج و دستاوردها براى همه يا اكثريّت مسلمانان پوشيده بود.

بدين ترتيب مشاهده مى كنيم كه همۀ اعمال رسول خدا (صلی الله علیه و آله) منشأ استنباط احكام شرعى است، خواه آن اعمال در مورد تدابيرى مصلحت جويانه باشد خواه عبادتى مشخّص شده از سوى خداوند.

نكتۀ قابل توجّه در اين امر آن است كه وقتى در كارى مصلحتى وجود داشته باشد بر هر زن و مرد مسلمانى واجب است آنچه را مصلحت مى داند و يا معتقد است به انجام كارى واجب براى مسلمانان كمك مى كند ابراز بدارد، چرا كه چنين كارى از قبيل خيرخواهى در دين است كه پرداختن به آن واجب مى باشد آن سان كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «دين دارى عبارت است از خيرخواهى براى خدا و رسول او و براى كتاب خدا و براى خواص يا عامّۀ مسلمانان».

بر همين اساس است كه [بر مبناى روايتى كه نقل كرديم] امّ سلمه همسر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آن حضرت پيشنهاد كرد خود برخيزد، سر خويش را بتراشد و شتران خود را قربانى كند تا ديگران نيز در پى او اين كار را انجام دهند زيرا عمل بيش از قول مؤثر واقع مى شود و پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) نيز در انجام آن احساس ذلّت و خوارى نكرد و بدون راه دادن ترديدى به دل پيشنهاد او را به اجرا درآورد. چرا كه حقّ شايسته ترين چيز براى پيروى از آن است و به خودى خود و صرف نظر از موقعيّت و مقام پيشنهاد دهنده نسبت به طرف پيشنهاد پيروى از آن لازم. پس شايسته است از هدايتهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) درس بگيريم و در پرتو آن هرجا سخن حقى بيابيم از آن پيروى كنيم و نيز منزلت زن(1) و حق آزادى و انتخاب و تعيين

ص: 38


1- در اين مورد نظر نگارنده به جامعۀ خود يعنى جامعۀ مصر در حدود سالهاى دهۀ هفتاد كه به احتمال زياد سالهاى تأليف اين كتاب است مى باشد - م.

سرنوشت و ارزش واقعى او را به وى بازگردانيم.

حديبيّه يا فتح المبين

530 - در بازگشت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از غزوۀ حديبيّه به مدينۀ منوّره سورۀ فتح بر آن حضرت نازل شد، آنجا كه مى فرمايد: «ما فتحى آشكار برايت پديد آورديم تا خداوند آنچه را از گناهان تو گذشته و آنچه را پس از آن است بيامرزد، نعمت خويش را بر تو تمام كند و تو را به راه راست هدايت كند».(1)

بنابراين خداوند اين صلح را و آنچه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين غزوه بدان توفيق يافته بود «فتح المبين» ناميد و نه آن سان كه در انديشه و بر زبان برخى گذشت پيمان ذلّتى در اين. آرى اين صلح يك فتح بود، چرا كه جنگ چندين ساله ميان مشركين و مسلمانان را پايان مى بخشيد؛ يك فتح بود، چرا كه دلهايى را گشود كه مهر بر آن زده بود و انديشه هايى را فتح كرد كه بر آن پرده افكنده بود؛ يك فتح بود آن سان كه اگر كسى شمار مسلمانانى را كه در طول نوزده سال دعوت از آغاز تا نبرد حديبيّه و نيز تعداد مسلمانان در دو سال پس از صلح حديبيّه را برشمارد خواهد ديد كه تعداد آنان در اين مرحلۀ اخير بيشتر و يا دست كم برابر با تعداد آنان در مرحلۀ بسيار طولانى نخست است؛ يك فتح بود - و نه پيمان ذلّت - چرا كه مقدّمات ورود سپاه شكوهمند اسلام به شهر مكّه در دو سال بعد را فراهم آورد، ورودى كه در كمال آرامش و بدون خونريزى انجام گرفت و هيچ جنگى در طى آن رخ نداد مگر پاره اى درگيريهاى محدود با اندك افراد متمرّد مكّه و بالاخره يك فتح بود زيرا مسلمانان توانستند در پرتو آن و در اجراى مفاد قرارداد صلح [سال بعد] براى عمره به حج روند و سپس در آنجا سرهاى خود را بتراشند، تقصير كنند و در همان جا از احرام بيرون آيند.

لازم به يادآورى است كه مراد از آمرزش گناهان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اينجا آمرزش به مفهوم حقيقى آن نيست، بلكه مقصود از آن حقيقتى است دربردارندۀ

ص: 39


1- فتح/ 1-2.

خشنودى خداوند از آنچه رسول خدا انجام داده، مى دهد و يا خواهد داد. پس همه كردارهاى او مورد رضايت خداوند و بدين معنى «مغفور» است و گناه ناميدن آن مجازى است. بنابراين آنچه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سرزده باشد كه بتوان نام گناه بر آن نهاد، حدّ اكثر خطايى است كه به خاطر آن قابل سرزنش نيست.(1) از قبيل آنچه در مورد اسير گرفتن از دشمن در طىّ نبرد بدر صورت گرفت. فلسفه چنين اندك خطاهايى نيز آن است كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) از اين جهت هم الگو و اسوه اى براى مردم باشد تا مردم بدانند انسان اگر تسليم حكم عقل و انديشه خود شود ممكن است گرفتار خطا شود، هر چند اين انسان پيامبرى فرستاده شده از جانب خداوند و هر چند خاتم انبياء محمّد (صلی الله علیه و آله) باشد و هر چند در صراط مستقيمى باشد كه او رسول خود را بدان هدايت كرد و طريق دعوت اسلام گشت و پس از اين فتح المبين راهى هموار براى همۀ مردمان شده بود. يكى از نتايج فتح المبين حديبيّه بيعت همگانى و بيعتهاى پشت سر هم مؤمنان با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود، آن سان كه خداوند مى فرمايد: «آنان كه با تو بيعت مى كنند با خدا بيعت مى كنند و دست خداوند بر روى دستهاى آنان است. پس هر كس بيعت خود را بشكند به زيان خود بيعت شكسته است و هر كس به آنچه با خداوند بدان پيمان بسته وفا كند خداوند پاداشى بزرگ به او خواهد داد».(2)

ص: 40


1- همان گونه كه قبلا يادآور شده ايم ما پيامبر (صلی الله علیه و آله) را حتّى از ارتكاب چنين خطاهايى نيز معصوم مى دانيم كه اين ضرورت عقل و حكم شرع است. دربارۀ اين آيه نيز مراد از «ذنب و گناه» آن گونه كه علاّمه طباطباى تقرير فرموده است گناه به معنى اصطلاحى رايج آن يعنى مخالفت با تكليف نيست، بلكه مراد از آنچه در اينجا ذنب خوانده شده اعمالى است كه از سوى پيامبر (صلی الله علیه و آله) در مكّه و پس از آن در مدينه نسبت گرفته و از ديد كافران و يا نزد آنها آثار بدى داشته كه به همان سبب پيامبر را شايستۀ مجازات و مورد مخالفت قرار گرفتن مى دانسته اند و مراد از واژۀ مغفرت نيز در اين آيه آن است كه خداوند با از ميان بردن شوكت و بنيان قريش آن تبعات و آثارى را كه نزد آنان بر اعمال رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مترتب شده و آنان آن را گناه مى دانستند پوشاند و آنان را از انديشۀ جنگ با او بازداشت - م.
2- فتح/ 10.

از ديگر نتايج فتح المبين آن بود كه جامعۀ اسلامى از عناصرى كه دلهايشان آلوده بود پاكسازى شد و اجتماعى از مردانى شكل گرفت كه تنها دل در پى حق داشتند و جز آن را نمى خواستند. به همين دليل در غزوۀ حديبيّه تنها كسانى با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روانه شدند كه قصد خدا و قصد حج داشتند و نه آرزوى غنايم و دستاوردهاى مادى جنگ، آن سان كه خداوند مى فرمايد: «آنان كه از نبرد فرو نشسته اند، چون شما به نبردى كه در آن غنايم فراوان است روانه شويد تا آن غنايم را به چنگ آوريد، خواهند گفت بگذاريد ما هم در پى شما بياييم. آنان مى خواهند سخن خدا را دگرگون سازند و تغيير دهند. بگوى شما هرگز در پى ما نخواهيد آمد و شما چنينيد كه خداوند پيش از اين فرموده است. آنان خواهند گفت بلكه شما بر ما حسد داريد [اين سخن درست نيست] و بلكه آنان جز اندكى درك نمى كنند».(1)

در خلال اين غزوه مشاهده مى كنيم با آن كه مسلمانان براى حج بيرون رفته بودند براى نبرد چون با احتمال بروز جنگ مواجه شدند همه با هم به بيعت مجدّد با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پرداختند و با او پيمان جانفشانى در راه خدا بستند، آن سان كه آياتى از قرآن كه پيش از اين نيز آنها را آورديم بدين امر تصريح دارد: «خداوند از مؤمنان خشنود شد آن هنگام كه در زير آن درخت با تو بيعت مى كردند پس خداوند آنچه را در دلهاى آنان بود دانست و آرامش را به دلهاى آنان نازل كرد و به عنوان پاداش مژده فتحى نزديك را به آنان داد و نيز مژده غنايم فراوانى كه آن را به دست مى آورند و خداوند عزّتمند و حكيم است. خداوند وعدۀ غنيمتهاى فراوانى كه آنها را در اختيار مى گيريد به شما داد و اين پيش آمدن غنايم را براى شما تسريع كرد و دست [ستم] مردم را از شما بازداشت و تا اين ماجرا آيتى براى مؤمنان باشد و شما را به راهى راست هدايت كند».(2)

علاوه بر اينها، حديبيّه فتح المبينى بود كه راه را بر پرداختن رسول خدا (صلی الله علیه و آله)

ص: 41


1- همان/ 16.
2- همان/ 10-11.

به يهوديان و سپس مرزهاى روم مى گشود، آن سان كه خداوند در ادامۀ آيات سورۀ فتح به اين نكته اشاره فرموده است كه كسانى در آينده رو در روى مسلمانان قرار خواهند گرفت و مسلمانان بايد با آنها به نبرد بپردازند كه افرادى صاحب قدرت و توان جنگى هستند، آنجا كه فرمود: «به نبرد با مردمى فراخوانده خواهيد شد كه صاحبان قدرت و توان جنگى و مردمى سخت هستند. با آنان مى جنگيد يا آن كه تسليم مى شوند».(1) مراد از اين مردم در اين آيه روميان هستند بدين ترتيب اين آيه از جنگهاى آيندۀ مسلمانان با سرزمين روم خبر مى دهد.

افزون بر اينها، از آنجا كه اين هدف، تحمل رنجها و مشقتها وسيله ها و تلاشهايى را كه براى رسيدن به آن لازم است ايجاب مى كند - هر چند مشكل و تحمل آن بر روان انسان سخت و طاقت فرسا باشد - و نيز با توجّه به اين كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نمى توانست در حالى كه شمشيرهاى قريش پشت سر او قرار دارد به نبرد با يهوديان و از ميان بردن قدرت و شوكت آنان كه سرزمينى را پناهگاه خود ساخته و از اين پناهگاه براى آزار و آسيب رساندن به مسلمان سود مى جستند و هيچ عهد و پيمانى با آنان فايده اى نداشت بپردازد، ناگزير مى بايست يك سوى جبهۀ خود را با پيمان صلح با قريش مطمئن كند، هر چند در اقداماتى كه براى رسيدن به اين مقصود در پيش مى گيرد مواردى وجود داشته باشد كه برخى از مسلمانان آن را يك فريب خوردن آشكار بشمارند، در حالى كه در واقع حتى همين نقاط به ظاهر ضعف، راه درست گسترش دعوت اسلامى و جهت دادن آن به سوى جايگاههاى اصلى خود بود.

آخرين نكته آن كه اين صلح تأييد خواب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود كه پيش از اين ديده بود آنان به مسجد الحرام وارد مى شوند، هر چند تحقّق عملى اين رؤيا در سال پس از صلح مزبور بود، خداوند در اين باره مى فرمايد: «خداوند بحقيقت آن رؤيا را به رسول خويش راست نماياند كه اگر خدا بخواهد در امنيّت و در حالى كه

ص: 42


1- همان/ 16.

پس از حج سرهاى خود را خواهيد تراشيد و تقصير خواهيد كرد و نيز در حالى كه از هيچ كس بيم نخواهيد داشت وارد مسجد الحرام خواهيد شد. پس خداوند آنچه را نمى دانيد مى دانست و قبل از تحقق اين رؤيا فتحى نزديك برايتان قرار داد. او همان كسى است كه رسول خود را با پيام هدايت و دين حق فرستاد تا آن را بر همه دينها غلبه دهد و چيره سازد و خداوند به عنوان گواه بسنده است».(1)

بدين ترتيب صلح حديبيّه فتحى و راهى به سوى فتحهاى بزرگتر بود و پس از آن مردم گروه گروه به دين خدا درآمدند.

ابن شهاب زهرى كه [به ادعاى نگارنده] درياى علم است دربارۀ اين صلح چنين مى گويد:

«در اسلام هيچ فتحى قبل از اين ماجرا صورت نگرفته كه بزرگتر از آن باشد. قبل از آن جنگ بر روابط ميان مردم حاكم بود، اما پس از آن كه صلح برقرار شد و جنگ بارهاى سنگين خود را فرونهاد و مردم امنيّت يافتند در برخورد با يكديگر به گفتگو با هم و به بحث و جدل دربارۀ اسلام پرداختند و هيچ عاقلى نبود كه دربارۀ اسلام با او سخن گفته شود مگر آن كه به اين دين درمى آمد و در آن دو سال پس از صلح حديبيّه شمارى از مردم اسلام آوردند كه برابر يا بيشتر از مسلمانانى بودند كه تا اين زمان اسلام آوردند».(2)

ما نيز اضافه مى كنيم كه پس از همين صلح رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به حل كامل مسأله يهود پرداخت و پس از آن به كار نشر اسلام در خارج جزيرة العرب روى آورد.

اجراى پيمان صلح

531 - پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) علاقه مندى كامل بدان داشت كه به پيمان صلح خود

ص: 43


1- همان/ 27-28.
2- البداية و النهاية، ج 4، ص 170.

وفادار باشد، چرا كه وفاى به پيمان به خودى خود يك ارزش است و علاوه بر اين خداوند مى فرمايد: «وقتى پيمانى بستيد به پيمان خدا وفا كنيد و سوگندهاى خود را پس از آن كه مؤكّد ساخته و خداوند را بر آن گواه قرار داده ايد نشكنيد».(1)

هر چند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به پيمان خود وفادار بود و به اجراى مفاد آن مى پرداخت، اما برخى از مؤمنان در پايبندى مشركان به آن ترديد داشتند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آنان فرمود: «شما به پيمان خود با آنان وفادار باشيد و در مقابل آنان از خداوند يارى بجوييد». اما در عين حال برخى از مسلمانان با بى اعتمادى به اين پيمان مى نگريستند و تنها به عنوان اطاعت از خدا آن را پذيرفته بودند. براى اين گروه تحمل دو مسأله سنگينى مى كرد:

الف: اين كه نتوانسته بودند به زيارت كعبه نائل شوند در حالى كه محرم شده بودند و علاوه بر اين در شرايطى كه قريش از توان لازم براى رويارويى با آنان برخوردار نبود، داراى چندان توانى بودند كه مى توانستند به وسيلۀ آن به زور وارد مكّه شوند. همين امر سبب آن شده بود كه آن سان كه گفته ايم در پاسخ دادن به دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى بيرون آمدن از احرام به وسيلۀ حلق يا تقصير از خود كندى نشان دهند.

ب: اين كه قريش در تحميل شرايط صلح و در هنگام نوشتن پيمان مربوط به آن بيش از حد سختگيرى و به مسلمانان ستم روا داشته بودند. در اين ميان سخت ترين شرط آن بود كه هر كس به عنوان مسلمان از مكّه بگريزد و بر پيامبر (صلی الله علیه و آله) وارد شود پيامبر او را نپذيرد و او را به اولياى خود برگرداند و در مقابل هر يك از مسلمانان مرتد شود و به مكّه برود آنان مجبور نيستند وى را به مسلمانان برگردانند.

ظاهر اين شرط حاكى از فريب خوردن پيامبر (صلی الله علیه و آله) بود، چرا كه در آن مساواتى به نظر نمى رسيد. اما اگر واقع بينانه به بخش دوّم اين بند از پيمان يعنى باز

ص: 44


1- - نحل/ 91.

نگرداندن مسلمان مرتد از سوى قريش نظرى بيفكنيم در آن هيچ ضررى بر اسلام و هيچ خسارتى براى مسلمانان نخواهيم يافت، زيرا مسلمانان چه نيازى به فردى مرتد و سرگردان دارند؟ بگذار چنين كسى كه پذيرفته است منافق بماند و با پيوستن به صفوف منافقين ستون پنجمى عليه پيامبر (صلی الله علیه و آله) و مسلمانان باشد به جاى آن كه خارى در پاى مسلمين باشد هر جا مى خواهد برود. امّا نسبت به بخش اول اين بند يعنى بازنگرداندن مسلمانانى كه از مشركان گريخته اند، هر چند تحمّل آن - بسيار سنگين بود - بويژه هنگامى كه ابو جندل را ديدند كه غل و زنجير به همراه خود كشيده و به ميان مسلمانان آمده است و هر چند پذيرش آن در ظاهر كارى بسيار طاقت فرسا بود مگر براى مؤمنان راستين. در هر حال، اجراى آن در عمل به نتايجى انجاميد كه به زيان مشركان تمام شد و هيچ ضررى را متوجّه مسلمانان نساخت تا اينكه مشركان كه اين شرط از جانب آنها و به سود آنها در پيمان صلح گنجانده شده بود خواهان لغو آن شدند.

اينك نمونه اى از موارد اجراى اين پيمان بويژه بند مورد بحث آن را آن گونه كه در كتب سيره و احاديث صحيح آمده است مى آوريم:

اوّلين كسى كه بند مورد بحث از پيمان حديبيّه در مورد او اجرا شد فردى به نام ابو بصير عتبة بن سيد بن جاريه بود. وى قبلا در مكّه اسلام آورده و توانسته بود از زندان بگريزد و قصد پيوستن به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مدينه كند. پس از اين ماجرا برخى از مشركان براى پيامبر (صلی الله علیه و آله) نامه نوشتند و خواهان آن شدند كه پيامبر به موجب اين بند از پيمان وى را به آنها تسليم كند. آنان دو نفر از مشركان را يكى از مردان بنى عامر بن لؤى به همراه غلام خود - به همين منظور به مدينه فرستادند.

آن دو در حالى كه ابو بصير نيز نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود به حضور آن حضرت رسيدند و در پى بى آن پيامبر (صلی الله علیه و آله) به ابو بصير در حضور آن دو فرمود: «اى ابو بصير ما پيمانى به اين مردم سپرده ايم كه خود مى دانى و اينك براى ما در دينمان فريب و

ص: 45

خيانت روا نيست و خداوند براى تو و ديگر مستضعفانى كه همراه [و همانند] تواند گشايش و راه چاره اى قرار خواهد داد». امّا او گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آيا مرا به ميان مشركين برمى گردانى تا به خاطر دينم مرا بكشند؟» آن حضرت در پاسخ فرمود: «اى ابو بصير برو كه خداوند براى تو و ديگر مستضعفانى كه چون تو و همراه تواند گشايش و راه حلّى قرار خواهد داد».

ابو بصير با آن دو روانه شد و به گرمى با آنان به گفتگو پرداخت و چنين وانمود كرد كه تسليم آنان است تا حدّى كه آن مرد عامرى به او اطمينان كرد. در اين هنگام ابو بصير به وى گفت: «اى مرد عامرى آيا اين شمشيرت تيز و برّان است؟» او گفت: «آرى، اگر مى خواهى نگاه كن». وى نيز آن را گرفت و با وانمود كردن اين كه به آزمايش آن مشغول است شمشير را بالا برد و بر سر آن مشرك فرود آورده او را به قتل رساند.

در پى اين ماجرا غلام آن مرد بسرعت خود را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه در مسجد بود رساند. پيامبر (صلی الله علیه و آله) با مشاهدۀ او به اصحاب فرمود: «اين مرد حادثۀ نگران كننده اى ديده است». آنگاه به او فرمود: «هاى! تو را چه خبر است؟» او گفت: «آن دوست شما همراه مرا كشت».

در همين زمان كه وى به شرح ماجرا مشغول بود، ابو بصير شمشير به دست آمد و در كنار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ايستاد و آنگاه گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تو به تعهد خود وفا كردى و هنگامى كه مرا به دست آن مردم سپردى خداوند از جانب تو حقى را كه بر تو بود ادا ساخت، اما من به غيرت دينى خويش از پذيرش اين ابا كردم كه از دين بازداشته شوم يا بازيچۀ ديگران قرار گيرم». در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «مادرش! اگر او مردانى به همراه داشت شعله افروز يك جنگ بود». به روايت بخارى آن حضرت فرمود: «مادرش! او اگر كسى داشت جنگ را برمى افروخت».

با اين سخن چنين به دل ابو بصير افتاد كه به ميان مشركان برگردانده خواهد

ص: 46

شد. همچنين از آنجا كه اين سخن اشاره به آن داشت كه او مى تواند و نيز حق دارد روى پاى خود و در مقابل مشركان بايستد، از حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) و از مدينه بيرون رفت و خود را به كناره هاى دريا رساند.

از سوى ديگر، مستضعفان در بند مكّه از اين فرمايش رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه «اگر مردانى به همراه داشت شعله افروز يك جنگ بود» و نيز از ماجراى ابو بصير اطّلاع يافتند و در اين راه تلاش مى كردند كه خود را از بند برهانند و در رديف مردان ابو بصير قرار گيرند.

از جمله همان ابو جندل كه با غل و زنجير خود در حديبيّه به اردوى مسلمانان پيوسته و آنان او را برگردانده بودند به ابو بصير پيوست و ديگر مستضعفان از بند رسته نيز بدان علّت كه اگر به مدينه مى رفتند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنان را برمى گرداند به كنارۀ دريا رفتند و به او پيوستند و بدين ترتيب نيرويى شكل گرفت كه سدّ راه تجارت قريش شد و از هيچ كاروانى اطّلاع نمى يافت مگر آن كه متعرّض آن مى شد، مردان را به قتل مى رساند و اموال آنان را به غنيمت مى برد.

بدين ترتيب، ديگر حفظ اين بند از پيمان صلح به مصلحت مشركان نبود و اين بند را رها كردند، زيرا مستضعفانى كه هيچ پناهگاهى نداشتند قاعدة از اين حق برخوردار بودند و به اين كار واداشته مى شدند كه سزاى كار مشركان را به ايشان بدهند، چرا كه هيچ راهى براى حفظ امنيّت خود جز همين كار نداشتند و ترس از ناگزير شدن به ترك دين از سوى مشركان و يا ترس قتل، آنان را بدين كشانده بود كه چنين موضعى را آن هم به منظور نجات خود در پيش گيرند.

اينجا بود كه قريش كسانى را نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرستادند و آن حضرت را سوگند رحمت و مهربانى دادند كه آن مستضعفان را به خود ملحق سازد و ديگر آنان را بازنگرداند.

اين فرجام بندى از پيمان بود كه دلهاى مؤمنان را آزرده و نگران ساخته بود و با آن كه در آغاز اين بند ظاهرا به سود مشركان در پيمان صلح گنجانيده شده بود

ص: 47

سرانجام به زيان آنان تمام شد. اين پيامبر (صلی الله علیه و آله) است كه حقايقى را درك مى كند كه هرگز به انديشۀ عمر و غير او نمى رسد و اين الهام خداوند است كه بر زبان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) جارى شده بود، آنجا كه به ابو بصير فرمود: «خداوند براى تو و مستضعفان چون تو گشايش و راه حلّى قرار خواهد داد».

سرانجام در پى اصرار قريش بر پيامبر (صلی الله علیه و آله) براى لغو اين مادّه از پيمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به ابو بصير نوشت كه به همراه يارانش به مدينه بيايد و به نيروى مسلمانان بپيوندد. امّا اين نامه زمانى به او رسيد كه در بستر مرگ بود و بدين ترتيب او در همان جا وفات يافت و يارانش به مدينه برگشتند.

هجرت مستضعفان مكّه به مدينه

532 - پس از گشوده شدن راه هجرت مسلمانان به مدينه كه در پى الغاى آن بند از پيمان صلح حديبيّه صورت گرفت، پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) مسلمانان بى پناهى را كه در مكّه اسلام مى آوردند تشويق نمود كه ديگر در حالت استضعاف در سرزمين شرك نمانند و به مدينه هجرت كنند. اين دعوت سرآغازى بر آن بود كه ديگر مسلمانان در نقاط مختلف پراكنده نمانند و در مدينه كه خاستگاه اسلام است گرد هم آيند.

به همين سبب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) باقى ماندن مسلمانان را در ميان مشركين تا زمانى كه قدرت بيرون آمدن از ميان آنان را دارند منع كرد و فرمود: «هر كس در كنار مشركى بجنگد يا با او سكونت گزيند همانند اوست». و نيز فرمود: «سير هجرت قطع نمى شود تا توبه تمام شود و راه توبه بسته نمى شود مگر آن كه خورشيد از مغرب طلوع كند» و نيز فرمود: «پس از من هجرتهايى پى درپى خواهد بود. پس بهترين مردم روى زمين كسى است كه بيش از همه به هجرت پايبند باشد».

پيامبر (صلی الله علیه و آله) بدان سبب از همه كسانى كه توان هجرت دارند خواست به پايگاه تجمّع مسلمانان يعنى مدينه هجرت كنند كه هر مسلمانى با هجرت خود دو

ص: 48

هدف را برآورده مى ساخت:

الف: هر مهاجرى از طريق بيرون آمدن از تحت ولايت كفر و شرك و درآمدن به ولايت مؤمنان كه اهل ولايت الهى و ولايت حقّند و درآمدن به زير پرچم عزّت و اقتدار و هجرت به آنجا كه پايگاه قدرت و امنيّت و ثبات براى مسلمانان است از استضعاف بيرون مى آمد و اين چيزى بود كه خداوند بر مردم واجب ساخته بود، آنجا كه فرمود: «كسانى كه فرشتگان در حالى جان ايشان را مى ستانند كه به خود ستم روا داشته اند فرشتگان به آنان گويند در چه حال بوديد؟ پاسخ دهند ما مستضعفان زمين بوديم. فرشتگان گويند: آيا زمين خدا وسيع نبود تا در آن هجرت كنيد؟ آنان كه جايگاهشان دوزخ است و اين بدفرجامى است، البته به استثناى مردان، زنان و كودكان مستضعفى كه هيچ چاره و هيچ راهى ندارند. تنها آنانند كه اميد است خداوند از ايشان درگذرد و خداوند بخشنده و آمرزگار است. هر كس در راه خدا هجرت گزيند در زمين مهاجرپذيرهاى فراوان و گشايشى خواهد يافت و هر كس به قصد هجرت به سوى خدا و رسول از خانه بيرون رود و سپس مرگ او را دريابد پاداش او بر خداوند قرار گرفته و خداوند بخشنده و مهربان است».(1)

تأكيد اين آيات در حالى است كه اين آيات، نصّ صريح و الزام آور مى باشد و گريزى از اجراى آن نيست و فرموده هاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز صريح و ايجاب كنندۀ هجرت است.

ب: هجرت يكايك مسلمانان به تجمّع مسلمين در مدينه مى انجاميد. در اجتماع قدرتى وجود دارد كه هرگز در فرد نيست و علاوه بر اين اين تجمّع به وحدت هر چه بيشتر مسلمانان و حفظ هيبت و اقتدار اسلام كمك فراوانى مى كند.

533 - ممكن است به مسألۀ هجرت و لزوم هميشگى آن چنين اعتراض شود كه چگونه مى تواند هجرت از سرزمين استضعاف مسلمين به آنجا كه پايگاه قدرت اسلام است براى هميشه مطلوب و مورد توصيه باشد در حالى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله)

ص: 49


1- نساء/ 101-97.

مى فرمايد: «هجرتى پس از فتح نيست».

در پاسخ چنين اشكالى مى گوييم اين حديث تنها در مورد هجرت از مكّه به مدينه يا از مكّه به ساير شهرهاست و علاوه بر اين هجرت قبل از فتح از همين شهر نيز مطلوب مى باشد زيرا مسلمانان در آن شهر از دين خود بازداشته مى شدند و در اين راه آزار مى ديدند و در ذلّت به سر مى بردند و نمى توانستند به اجراى شعائر دينى خود بپردازند. اما زمانى كه خداوند مكّه را بر مسلمانان فتح كرد و احكام اسلام در آنجا جارى شد و اين شهر نيز در رديف شهرهاى اسلامى قرار گرفت، ديگر دليلى براى هجرت از اين شهر وجود نداشت و بلكه چنين كارى يك كار نامطلوب شد و چه بسا كه هيچ سودى در برنداشته و ضررهايى را در پى مى آورد، چرا كه اگر اين كار ادامه مى يافت حرم خدا خالى از ساكنانى مى شد كه به حفاظت و خدمتگزارى آن بپردازند و اين در حالى است كه اين سرزمين دوست داشتنى ترين سرزمين براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و همان سرزمينى بود كه خداوند آن را مبارك قرار داده بود.

چند سريۀ ديگر

534 - سال ششم هجرت سرشار از تلاشهايى در دعوت مردم به اسلام و اعزام سريه ها به منظور شناسايى با مردم و قبايل گوناگون و نيز آشنا كردن آنان با اسلام و دعوت اسلامى و بيان حقايق اسلام بود.

برجسته ترين اين رخدادها غزوۀ بنى المصطلق - بنا به روايتى كه وقوع آن را در سال ششم مى دانند - و نيز غزوه حديبيّه بود كه فتح المبين و زمينه ساز فتح بزرگ مكّه در سال هشتم هجرت به شمار مى رفت.

اما علاوه بر اين دو رخداد مهم، در اين سال سريّه هايى نيز اعزام شدند، چرا كه در پى غزوۀ احزاب در سال قبل از آن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قدرت اعتقادى و نيز قدرت نظامى و مادّى اسلام را مشاهده كرد و دريافت كه ديگر اين نظام كه تأييد خداوند را به همراه خود دارد در مقابل هيچ چيز شكست نمى خورد و بدين ترتيب

ص: 50

به اعزام گروههاى گشتى مسلمان پرداخت.

در همين سال و در ماه ربيع الاوّل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ابو عبيدۀ جراح را در رأس چهل نفر پياده به سوى ذى القصّه فرستاد و آنان تا آن ناحيه پيش رفتند، اما افراد ساكن در آنجا به قلّۀ كوهها پناه برده بودند و بدين ترتيب ابو عبيده فقط توانست يك نفر از آنان را اسير كند و به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بياورد.

همچنين در همين سال پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) زيد بن حارثه را به سوى بنى سليم فرستاد و در آنجا زنى از مزينه به نام حليمه آنان را به يكى از محلّه هاى بنى سليم رهنمون شد و مسلمانان نيز بدانجا رفتند و چند شتر و تعدادى گوسفند به غنيمت درآوردند و مردانى را كه در آنجا بودند به اسارت گرفتند. شوهر اين زن نيز در ميان همين اسيران قرار داشت كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را به همسرش بخشيد و هر دو را آزاد كرد.

در همين سال و قبل از ماجراى حديبيّه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اموالى از قريش كه از جملۀ آنها اموال ابو العاص بن ربيع نيز بود در اختيار گرفت. ابو العاص بن ربيع شوهر زينب دختر رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) بود كه قبلا به اسارت مسلمانان درآمده و پيامبر (صلی الله علیه و آله) او را بدون دريافت فديه و تنها در مقابل اين شرط كه زينب را به آن حضرت برگرداند او را آزاد كرده بود.

او پس از آن كه همراهانش به قتل رسيدند و اموال آنان مصادره شد به مدينه گريخت و در آنجا به زينب كه در اين زمان در مدينه و نزد پدرش به سر مى برد پناه برد و او نيز وى را پناه داد و پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز اين پناهندگى را مورد پذيرش و ابو العاص را مورد اكرام و گراميداشت قرار داد آنگاه فرمان داد هر كس چيزى از اموال اين كاروان در اختيار دارد آن را برگرداند و همه اموالى را كه در اختيار داشتند برگرداندند تا جايى كه هيچ چيزى از اموال اين كاروان مفقود نشد. ابو العاص نيز آن اموال را به مكّه برد و امانتهايى را كه در آن كاروان از ديگر مردم در اختيار داشت و ساير اموال موجود در كاروان را به صاحبان آن برگرداند و پس از آن مسلمانى

ص: 51

خود را اعلام داشت و به مدينه هجرت كرد.

اين روايت كه ابن اسحاق و واقدى هر دو آن را نقل كرده اند حاكى از آن است كه اعلام مسلمانى ابو العاص در سال ششم و قبل از نزول آيات تحريم زنان مسلمان(1) بر مردان كافر بود، در حالى كه ابن كثير بر اين عقيده است كه اعلام مسلمانى ابو العاص در سال هشتم هجرت صورت پذيرفته است. نگارنده نيز به روايت ابن اسحاق و واقدى تمايل دارد، چرا كه آن روايت با سياق آيه مزبور نيز سازگارتر است.

در شعبان همين سال ششم سريّۀ عبد الرّحمن بن عوف به سوى دومة الجندل و به منظور دعوت آنان به اسلام و نه به منظور نبرد - صورت گرفت. پيامبر در اين سريّه به عبد الرحمن فرمان داد كه «اگر اطاعت كردند با دختر امير آنان ازدواج كن» وى روانه مأموريت شد و آنان اسلام آوردند و عبد الرحمن نيز با دختر امير آن قوم به نام تماضر كلبى دختر اصبع - كه مادر ابو سلمة بن عبد الرّحمن بن عوف است - ازدواج كرد.

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) در همين سال على بن ابى طالب (ع) را در رأس يكصد نفر از مسلمانان به سوى طايفه اى از بنى اسد اعزام كرد. ماجرا از اين قرار بود كه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اطّلاع رسيد گروهى عليه او دست به تجمّع مى زنند و قصد دارند به يهوديان خيبر بپيوندد و عليه مسلمانان با آنان همدستى كنند. اين خبر حاكى از آن بود كه آنان خود را براى نبردى عليه مسلمين آماده مى كنند. به همين دليل نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) على (ع) را به هدف رويارويى با آنان اعزام كرد و آن حضرت شبانه به سوى آنان راه پيمود و توانست يكى از جاسوسان آنان را دستگير كند و وى نيز نزد آن حضرت اعتراف كرد كه آنان به يهوديان خيبر پيشنهاد داده اند از خرماهاى خيبر را در اختيار ايشان قرار دهند و در مقابل آنان به همكارى با يهوديان بپردازند.

بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دريافت كه يهوديان خيبر به گردآورى سپاه عليه

ص: 52


1- مراد از اين آيات، آيات دهم و يازدهم سوره ممتحنه مى باشد - م.

او مشغولند و به همين دليل نيز چندان شگفت آور نبود كه پيامبر پس از غزوۀ حديبيّه و پس از قرارداد صلح و آسوده خاطر شدن از ناحيۀ مشركان به نبرد با اين يهوديان روى آورد.

سريۀ عكل و عرينه

535 - ابن كثير مى گويد كه اين سريّه در سال ششم هجرت رخ داده است.

وى اين قول را از واقدى نقل مى كند و مى گويد اين سريّه در ماه شوال اين سال يعنى يك ماه قبل از صلح حديبيّه كه در ماه ذى القعده بود صورت گرفت.

گفته اند اين سريّه به فرماندهى كرز بن جابر فهرى و در تعقيب افراد عرينى كه چوپان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را به قتل رسانده و شتران آن حضرت را مصادره كرده بودند و به فرمان آن حضرت، به وسيلۀ گروهى مركّب از بيست سوار صورت گرفت.

خلاصۀ ماجراى اين سريّه و علّت آن از اين قرار است كه گروهى چوپان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را به قتل رساندند و شتران آن حضرت را در اختيار گرفتند. پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين گروه را اعزام فرمود و گروه توانست شتران را بازگرداند.

در اين ماجرا اخبار و رواياتى وجود دارد كه لازم است نظرى به آنها بيفكنيم و ميزان اعتماد به صدق اين روايات و نيز صحّت يا عدم صحّت انتساب آن به رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) را مورد بررسى قرار دهيم.

ابن كثير در البداية و النهاية مى گويد:

«در صحيح بخارى و به همان مضمون در صحيح مسلم از طريق ايوب از ابو قلابه از انس روايت شده است كه گفت: گروهى از عكل اسلام آوردند و سپس به مدينه آمدند و اسلام خود را به اطّلاع رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رساندند. پس آن حضرت فرمود: به محل نگهدارى شتران برويد و از شير آنها بخوريد، آنان بدانجا رفتند و مدتى در همان محل ماندند و پس از آن چوپان آن حضرت را كشتند، شتران را با

ص: 53

خود بردند.

در پى اين ماجرا كسى شيون كنان خود را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رساند و اين ماجرا را به عرض رساند. هنوز خورشيد بالا نيامده بود كه آن حضرت خود را به اين گروه رساند و آنگاه فرمود تا ميخهايى داغ كردند و بدان وسيله بر بدن آنان داغ زدند و نيز دستها و پاهاى آنان را بريدند و آنان را روى ريگزار سوزان انداختند و هر چه آنان آب مى خواستند آبى نيز به آنان داده نشد و به همين وضع ماندند و جان باختند».

در صحيح مسلم نيز آمده است كه «آن حضرت بدان سبب چشمهاى آنان را درآورد كه آنان نيز چشمهاى چوپانان را درآورده بودند».(1)

كمال الدين بن همام از بزرگان فقهاى حنفيّه نيز مى گويد اين ماجرا را گروهى از محدّثان روايت كرده اند. اما به عقيدۀ نگارنده، هر چند تعداد مصادرى كه اين ماجرا را روايت كرده اند فراوان باشد، اين روايت خبر واحد است كه البتّه به ادعاى خبرگان علم حديث و رجال، راويان آن ثقه اند و سند آن سندى متّصل است و هيچ شكلى از ناحيۀ سند در اين روايت به رغم آن كه خبر واحد است وجود ندارد. به همين دليل و از آنجا كه ضعف يك حديث يا از ضعف سند و يا از ضعف متن و مخالفت آن با مسلمات شرع ناشى مى شود، ما به جنبۀ ضعف متنى حديث فوق مى پردازيم و اظهار مى داريم كه متن اين حديث با امورى كه در شرع مقدّس مسلّم شمرده شده است تعارض دارد، چرا كه:

اولا: بر اساس اين حديث گروهى مثله شده اند و اين در حالى است كه مثله كردن در شرع مقدّس اسلام حرام و ممنوع شمرده شده است.

اگر گفته شود در آن زمان هنوز مثله كردن منع نشده بود، در پاسخ خواهيم گفت ما در سالهاى قبل از اين ماجرا و در طىّ نبردهاى احد و احزاب مشاهده مى كنيم كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) هيچ يك از كشته شدگان مشركين را مثله نكرد و اين حاكى از

ص: 54


1- البداية و النهاية، ج 4، ص 179-180.

آن است كه در آن زمان نيز چنين عملى نهى شده بود.

اگر نيز گفته شود صحابه چنين كارى را با كشته شدگان انجام دادند و اين بدان سبب بود كه آنان كارى انجام داده بودند كه موجب حدّ راهزنى بر آنان مى شد ما نيز در پاسخ خواهيم گفت اگر نيز در اينجا اجراى حدى در كار باشد حد راهزنى و محاربه است كه در آن مجازاتى مثل مثله كردن وجود ندارد، چه در آيه اى كه منبع استنباط اين حدّ شرعى است مى فرمايد: «مجازات كسانى كه با خدا و رسول او محاربه و يا در ايجاد فساد در روى زمين تلاش مى كنند تنها آن است كه به طرز سختى كشته شوند، يا به صليب كشيده شوند، يا دستها و پاهايشان به صورت عكس يكديگر قطع شود يا از سرزمين [خود] تبعيد شوند...»(1) بنابراين همان گونه كه مشاهده مى شود در اين آيه در رديف مجازات محاربين اشاره اى به مثله كردن نشده است.

ثانيا: پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) مى فرمايد: «اگر خواستيد [دشمن را] بكشيد به طرز درستى بكشيد». همچنين است كه قتل به موجب آيين قصاص مثله كردن را توجيه نمى كند و اگر نيز افرادى را كه در اين ماجرا كشته شدند طرفهاى يك جنگ بدانيم در جنگ نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين چيزى را مجاز نمى دانست.

ثالثا: پيامبر (صلی الله علیه و آله) از كشتن مردم از طريق تشنگى دادن به آنها يا با حالت تشنگى نهى فرموده و اين در حالى است كه بنابراين روايت رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) آنان را واگذاشت تا از تشنگى بميرند تا آنجا كه آنان حتى از شدت تشنگى دهان خود را به زمين مى كشيدند و در همين وضع ماندند تا به هلاكت رسيدند.

در دفاع از اين روايت گفته نشود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به چنين چيزى فرمان نداد، چرا كه ما مى گوييم بر اساس روايت پيامبر (صلی الله علیه و آله) از اين ماجرا اطّلاع يافت و آن را مورد مخالفت قرار نداد و بنابراين اگر اين روايت را بپذيريم بايد اين را نيز مورد پذيرش قرار دهيم كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) از چنين ماجرايى مخالف احكام اسلام

ص: 55


1- مائده/ 33.

اطّلاع داشته و از آن نهى نفرموده است.

كوتاه سخن دربارۀ اين روايت آن كه به عقيدۀ ما انتساب چنين خبرى به دليل مخالفت با مسائل مسلّم و قطعى شده شرعى فاقد صحّت است.

حدّ محاربه با خداوند و رسول (صلی الله علیه و آله)

539 - در اين مقام، فقها از ماجراى عرينها و آنچه در اين ماجرا دربارۀ حدّ شرعى راهزنى يا محاربه با خداوند و رسول او به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نسبت داده شده به سخن پرداخته و چنين روايت مى كنند كه آنچه انجام آن به پيامبر (صلی الله علیه و آله) نسبت داده شده با حدّى كه در قرآن دربارۀ اين گونه مجرمان آمده است مطابقت دارد. اما ما گفتيم كه همۀ آنچه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نسبت داده شده حدّ اقل به صورت كامل با آنچه در آيۀ ذكر شده مطابقت نمى كند، چرا كه در آيه قرآن درآوردن چشمهاى مجرمان يا كشتن آنان از طريق تشنگى به گونه اى كه از شدّت آن دهان خود را به زمين بمالند به عنوان مجازاتى براى محاربان و راهزنان ذكر نشده است و به همين دليل نيز ما انتساب اين روايت را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نپذيرفتيم.

اكنون متن آيه را ذكر مى كنيم تا ميزان مطابقت يا عدم مطابقت آن با ماجراى مورد بحث را روشن سازيم، خداوند مى فرمايد: «مجازات كسانى كه با خدا و رسول او محاربه و يا در ايجاد فساد در روى زمين تلاش مى كنند تنها آن است كه به طرز سختى كشته شوند، يا به صليب كشيده شوند، يا دستها و پاهايشان به صورت عكس يكديگر قطع شود يا از سرزمين خود تبعيد شوند. اين براى آنان مايه خوارى در دنياست و در آخرت براى آنان عذابى دردناك خواهد بود، مگر كسانى كه پيش از آن كه بر ايشان دست يابيد توبه كنند، پس بدانيد كه خداوند آمرزنده و مهربان است».(1)

بى ترديد عنوان محارب بر آن گروه از افراد عرينه صادق است و در عمل نيز

ص: 56


1- مائده/ 33-34.

- طبق روايت - آنان برخى از مجازاتهاى محارب را از قبيل قطع دست و پا به چشم ديدند.

اكنون كه به بحث از محارب و راهزن پرداخته ايم مناسب است در حد امكان به پاره اى از احكام محارب پيرامون سيرۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نظرى بيفكنيم و تفاصيل آن را به كتب فقه و مباحثى كه در اين زمينه در دو كتاب الجريمه فى الفقه الاسلامى و العقوبه فى الفقه الاسلامى داريم واگذاريم.

محاربان يا راهزنان كسانى هستند كه همه با هم به سرقت و راهزنى يا قتل مردم بى گناه مى پردازند و داراى توان و قدرتى مى باشند كه به وسيلۀ آن در مقابل حكومت اسلامى بايستند و بى آن كه هيچ دليل قابل قبولى براى اين كار خود داشته باشند به فسادانگيزى و شرآفرينى بپردازند.

نگارنده در اين مورد همان عقيدۀ مالكيّه را مى پذيرد كه جرايم راهزنان تنها شامل قتل و سرقت نمى شود، بلكه شامل همۀ گناهها از قبيل زنا، شرب خمر و استفاده از موادّ تخديركننده - خواه جامد باشد و خواه مايع و خواه از طريق نوشيدن يا از طريق دود كردن - نيز مى شود و تفاوتى نمى كند نيرويى كه آنان براى مخالفت با حكومت تشكيل داده اند در خارج از شهر باشد يا در شهرى پايگاهى براى خود گرفته باشند. در همۀ اين حالات و موارد تا زمانى كه آنان از قدرتى برخوردارند كه مى توانند دور از صحنه اى كه در آن مى توان به ستمديدگان مورد ستم و تعرّض آنها كمك كرد به جنايات خود ادامه دهند، مشمول حكم محارب خواهند بود، هرچند فقها در اين باره نظرات مختلفى دارند. همچنين بر طبق رأى مالك نيز كسانى كه از طريق حملات غافلگيرانه و ناجوانمردانه [ترور] به ارتكاب جنايات خود مى پردازند مشمول حكم محارب مى باشند و قرآن كريم نيز همۀ اين موارد را مى پذيرد.

مجازاتهايى كه براى محارب تعيين شده عبارت است از: كشته شدن، به صليب كشيده شدن، قطع دست و پا به صورت عكس يكديگر و تبعيد به نقطه اى دور كه در آنجا نتوانند به جنايات خود ادامه دهند. ابو حنيفه زندانى كردن را نيز از

ص: 57

قبيل تبعيد دانسته و چنين استدلال كرده است كه هدف از تبعيد محاربان جلوگيرى از تجمع آنان است و اين هدف در زندانى كردن آنان نيز به دست مى آيد.

در موارد فوق الذكر امام عادل به تناسب مجازاتى براى محارب برقرار مى كند و اگر او به قتل مردم پرداخته - بى هيچ تفاوتى ميان مباشر و غير مباشر كه خود همكار و بازوى مباشر است - تنها به اعدام محكوم مى شود، اگر هم سرقت و هم قتل مرتكب شده - بازهم بى هيچ تفاوتى ميان مباشر و غير مباشر - كشته و به صليب كشيده مى شود، اگر تنها به سرقت و تاراج اموال مردم دست زده و مرتكب قتل نشده است دست و پاى او به صورت عكس يكديگر - يعنى پاى راست با دست چپ يا دست راست با پاى چپ - بريده مى شود و اگر تنها با ديگران همدست شده و قصد شرآفرينى داشته است تبعيد و از ديگران دور مى شود.

اين نظريّه اكثريّت فقهاست به تبعيّت از تابعين و نيز به تبعيّت عبد الله بن عبّاس كه از صحابه است، امّا مالك بر اين عقيده است كه امام صرف نظر از نوع جرمى كه مجرمين مرتكب شده اند در انتخاب هر يك از مجازاتهاى مذكور آزاد است، زيرا جرم اصلى محارب - صرف نظر از نوع كار او - همدستى با ديگران در انجام چنين جنايتهايى است، هر چند حتّى به اجراى يكى از آنها نيز توفيق نيابد و بنابراين امام عادل مى تواند آن مجازاتى را كه بيشترين اثر را در بازداشتن محاربان از كارهاى خود دارد انتخاب كند.

ص: 58

فصل بيست و هفتم سقوط آخرين پايگاه يهود

قبل از خيبر

537 - در سال ششم هجرت پس از صلح حديبيّه و در زمانى كه مسلمانان در احرام بودند حجّ واجب شد. مورّخان وجوب حجّ را در اين سال دانسته اند و اين در حالى است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در سال دهم هجرت حج را برگزار كرد.

در توجيه همين امر و يا با استناد به آن، نظريّۀ اكثر فقها [ى اهل سنّت] آن است كه حج پس از حصول قدرت براى انجام آن يك واجب فورى نمى باشد و تنها اداى آن در طول مدت عمر واجب است. اما برخى از فقها بر اين عقيده اند كه بمجرّد حصول استطاعت به جاى آوردن حجّ به عنوان يك واجب فورى بر شخص واجب است. اين گروه در توجيه عمل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز مى گويند پيامبر (صلی الله علیه و آله) حج را تا سال دهم به تأخير انداخت بدان سبب كه وى تا قبل از سال دهم هجرت اصلا مستطيع نبود، چرا كه هنوز قبل از سال نهم بتها وجود داشتند و آن حضرت نيز به تبليغ رسالت خود و بيان احكام شريعت مشغول بود تا زمانى كه آيۀ اكمال دين(1) نازل شد و پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) فرايض دينى را به صورت خلاصه براى

ص: 59


1- مقصود از اين، آيۀ سوم سورۀ مائده است كه پس از تبليغ فرمان خداوند در نصب على (ع) به مقام خلافت رسول در جريان حجة الوداع نازل شد و مى فرمايد: «امروز دين شما را برايتان كامل و نعمت خويش را بر شما تمام كردم و اسلام را به عنوان دين برايتان پسنديدم». - م.

مردم بيان فرمود و مسلمانان را بر اين كه رسالت خداوند را به آنان رسانده است گواه گرفت.

پس از صلح حديبيّه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به كار دعوت پرداخت و به جاى فرستادن گروههاى نظامى به منظور نبرد فرستادگانى را براى تبليغ و دعوت مردم به اسلام به اطراف گسيل داشت.

واقدى مى گويد: در ذى الحجّۀ سال ششم هجرت پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) شش نفر از مسلمانان را به همراه نامه هايى به دربارهاى حاكمان و سران آن روزگار فرستاد: حاطب بن ابى بلتعه را نزد مقوقس فرمانرواى اسكندريّه، شجاع بن وهب را نزد حارث بن شمر غسّانى پادشاه اعراب مسيحى، رهينة بن خليفه كلبى را به دربار هرقل پادشاه روم، عبد الله بن حذافه سهمى را به دربار كسرى پادشاه ايران، سليط بن عمرو عامرى را نزد هوزة بن على حنفى و عمرو بن اميّه ضمرى را نزد اصحمة بن ابحر پادشاه مسيحى حبشه.

ما در فصول آينده در بحث مستقلّى از نامه هاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سخن خواهيم گفت و در اينجا به ذكر همين نكته بسنده مى كنيم كه آن حضرت پس از صلح حديبيّه يكسره به كار تبليغ دعوت خود پرداخت و ديگر اين مهم را به جزيرة - العرب محدود نساخت بلكه به فراسوى اين سرزمين روى آورد.

به سوى خيبر

538 - هر چند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دعوت و تبليغ را لحظه اى وانگذاشت و جنگها او را از اين كار بازنداشت و در اثناى جنگها نيز به تبليغ ادامه مى داد، اما پس از انعقاد قرارداد صلح و ترك مخاصمۀ دهساله با قريش توانست همۀ همّت خود را متوجّه اين امر مهم سازد و علاوه بر اين به رويارويى با يهوديان خيبر و به جنگ با شام بپردازد، چرا كه روميان در شام تعدادى از مسلمانان آن ديار را به قتل رساندند و عملا شيوه هايى همانند قريش در پيش گرفته بودند و بدين ترتيب نبرد با آنان تا زمانى

ص: 60

كه فتنه از ميان برود و غلبه از آن خداوند گردد لازم بود.

به همين سبب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از صلح حديبيّه آهنگ خيبر كرد. او كه نمى خواست در دو جبهه بجنگد پس از آسوده خاطر شدن از ناحيۀ مشركان قريش به نبرد با يهوديانى روى آورد كه همۀ پيمانهاى خود را با او شكسته بودند و عليه او دست به توطئه و تحريك ديگران و نيز به فسادانگيزى و دسيسه مى پرداختند.

دربارۀ تعيين زمان اين غزوه اختلافات و اقوال گوناگونى وجود دارد. از جمله به روايت عبد الرحمن بن ابى ليلى اين غزوه در ذى الحجّه سال ششم هجرت بود. چه وى آيه «وَ أَثٰابَهُمْ فَتْحاً قَرِيباً» را كه در ماجراى صلح حديبيّه نازل شده است چنين تفسير كرده كه مراد از «فتح قريب» همان فتح خيبر است كه در سال ششم و بيست روز پس از اين صلح صورت گرفت. اما روايت واقدى به نقل از شيوخ خود حاكى از آن است كه اين غزوه در سال هفتم هجرت بود. ابن اسحاق نيز در اين باره مى گويد: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از بازگشت از حديبيّه ماه ذى الحجّه و چند روزى از محرّم را در مدينه مانده و در باقيماندۀ همين ماه به سوى خيبر حركت كرد».

بالاخره، روايات ديگرى نيز وجود دارد حاكى از اين كه غزوۀ خيبر در ماه صفر سال هفتم رخ داده است.

به هر حال صرف نظر از اين كه اين غزوه در چه زمانى صورت گرفته باشد وقوع آن حادثه اى اجتناب ناپذير بود، چرا كه دشمنان يهودى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همه در خيبر گرد هم آمده بودند و در وارد آوردن شكست و خوارى به مسلمانان از هيچ اقدامى فروگذار نمى كردند و در انتظار فرصتى براى حمله به مسلمانان به سر مى بردند. ما از اين پيش در جريان سريۀ على بن ابى طالب به سوى بنى اسد بن بكر كه در فصل قبل از آن سخن به ميان آمد ديديم كه چگونه آنان با غطفان همدستى و همكارى مى كردند و از همكارى آنان برخوردار مى شدند و در مقابل اين تحرّكات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) على بن ابى طالب را براى شناسايى اوضاع و احوال آنان مأموريت داد و آن حضرت نيز در كنار يكى از چاهها و محلاّت آنان يكى از جاسوسان آنها را به

ص: 61

اسارت درآورد. اين رخداد و رخدادهايى نظير آن نشان مى دهد كه يهوديان قصد آن داشتند كه از همكارى ديگران براى حمله به رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) استفاده كنند يا خود با استفاده از همه توان و قدرت نظامى خود به همكارى با كسانى كه به جنگ عليه آن حضرت دست مى زنند بپردازند.

539 - هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روانه نبرد عليه يهوديان شد تا ديگر از سلطۀ يهود در سرزمين عرب چيزى باقى نمانده باشد مسلّم بود كه قبيلۀ غطفان نيز به آنان بپيوندد، چرا كه اين قبيله دشمنى فراوانى با پيامبر (صلی الله علیه و آله) داشت، محلّ سكونت آنان در نزديكى اقامتگاه يهوديان بود و علاوه بر اين قبلا در ماجراى نبرد احزاب كه خداوند آنان را ناكام ساخت و خشمگين و بى هيچ دستاوردى برگرداند با يهوديان سابقۀ همكارى داشتند. به همين سبب رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) احتياط لازم را در اين باره به عمل آورد و اردوى لشكر مسلمانان را در نقطه اى ميان غطفان و خيبر قرار داد.

خلاصه ماجراى اين غزوه از اين قرار است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به قصد خيبر از مدينه بيرون رفت و چون در آستانۀ مناطق اقامت آنان قرار گرفت به اصحاب خود فرمود بايستيد - و آنان ايستادند و آنگاه به تضرّع به درگاه خداوند پرداخت و از او يارى و كمك طلبيد و در حالى كه مسلمانان نيز با او تكرار مى كردند اين دعا را بر زبان آورد كه «پروردگارا، اى خداى آسمانها و آنچه در سايۀ آنهاست، اى خداى زمينها و آنچه بر دامان آنهاست، اى خداى شياطين و آنچه گمراه شدۀ آنهاست و اى خداى بادها و در هر سو پراكندۀ بر بال آنهاست، ما از تو خير اين آبادى و خير مردم آن و خير آنچه در آن است را خواهانيم و از شرّ مردم اين آبادى و آنچه در آن است به تو پناه مى بريم». آنگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سپاهيان فرمود:

«به نام خداوند دست به كار نبرد شويد».

هنگامى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) از مدينه به قصد خيبر بيرون رفت از عصر [يا مصر] كه نام كوهى در نزديكى مدينه است گذشت و در آنجا مسجدى بنا كرد و سپس از

ص: 62

صهباء گذشت و آنگاه سپاه خود را پيش برد و در دشتى به نام رجيع اردو زد. اين دشت در فاصلۀ ميان خيبر و غطفان قرار داشت و هدف از انتخاب اين نقطه آن بود كه امكان همكارى غطفان با يهوديان از آنان گرفته شود. بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سپاه خود را در نقطه اى ميان يهوديان و غطفان مستقر ساخت و ميان آنان فاصله افكند و قبل از استقرار سپاه پيامبر (صلی الله علیه و آله) اين قبيله براى كمك به يهوديان حركت كرده بود و به همين دليل نيز آن حضرت گروهى از مسلمانان را به منظور ايجاد ترس و نگرانى در ميان غطفان به سوى محلّه هاى مسكونى اين قبيله اعزام كرد و چون اطّلاع يافتند كه مسلمانان به سراغ خانه و كاشانه و زنان و اموال آنان رفته اند گمان كردند كه مسلمانان از يهوديان صرف نظر كرده و قصد نبرد با آنان را دارند. همين امر سبب شد به خانه و كاشانۀ خود بازگردند و در آنجا اقامت گزينند و بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با فاصله افكندن ميان غطفان و يهوديان از ناحيۀ آنان آسوده خاطر گشت و آنان با توقّف در محل سكونت خويش خود را از فرو افتادن در دام جنگ سالم نگه داشتند.

پرچمدار نبرد خيبر

540 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سرزمين خيبر وارد شد. خيبر سرزمين كشت و زرع بود، يهوديان كه در آنجا با در دست داشتن وسايل كشاورزى خود - از قبيل بيل و زنبيلهاى بزرگى كه در آنها كود و يا محصولات خود را جابجا مى كردند - به كار مشغول بودند با مشاهدۀ سپاه پيامبر (صلی الله علیه و آله) به وحشت افتادند و گفتند: «محمد و سپاه خميس!»

رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در اين حال براى فتح آبادى خيبر با همه قلعه ها و دژ و بارويش پيش رفت. آن گونه كه ابن قيم و صاحب معجم البلدان گفته اند دژهاى آنان عبارت بود از دژ ناعم، قموص، زبير، نطاة، كتيبه، وطيح و سلالم - دو دژ فرزندان ابو الحقيق - و دژ صعب بن معاذ.

ص: 63

در نبرد خيبر فرماندهى سپاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با خود آن حضرت و آن سپاه مركّب از هزار و ششصد نفر از جمله دويست سوار بود و فرماندهى يهوديان را نيز كه سپاهى مركّب از هزار و چهارصد نفر داشتند سلام بن مشكم بر عهده داشت و پس از كشته شدن او فرماندهى را ابو زينب بن حارث بر عهده گرفت. همچنين در اين نبرد پرچمدار سپاه اسلام على بن ابى طالب (ع) بود، مردى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در شب قبل از نبرد دربارۀ او فرموده بود: «فردا پرچم را به مردى خواهم داد كه خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسول نيز او را دوست دارند».

اكنون متن روايت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين باره به نقل از بخارى از البداية و النّهاية مى آوريم:

«بخارى به سند خود از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روايت كرده است كه در شب نبرد بدر فرمود: «فردا پرچم را به مردى خواهم داد كه خدا و رسول او را دوست دارد و خدا و رسول نيز او را دوست دارند و خداوند با دستان او خيبر را فتح مى كند».(1) در پى اين سخن مردم همه آن شب را بى تاب و نگران آن بودند كه پرچم به كدام يك از آنان داده خواهد شد. چون صبح شد، همه نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمدند و آرزو داشتند كه پرچم به آنان سپرده شود. اما رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «على كجاست؟» گفتند: «اى رسول، او به درد چشم مبتلاست».

در اين هنگام پيامبر (صلی الله علیه و آله) در پى على (ع) فرستاد و آن حضرت آمد. پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آب دهان خويش را به چشمان او ريخت و براى او دعا كرد و ديدگان على بهبود كامل يافت گويا كه اصلا دردى در آن نبوده است».

پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پرچم را در اختيار على قرار داد و آن حضرت پرسيد: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، با آنان بجنگم تا وقتى همانند ما مسلمان شوند؟»

ص: 64


1- گفتنى است در حالى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين جمله را فرمود كه بنا به روايت ابن اسحاق و بيهقى و ابن كثير و... قبل از آن ابو بكر و عمر هر يك پرچم را در دست گرفته، به سوى دژهاى يهوديان رفته، اما كارى از پيش نبرده بودند و شكست خورده برگشته بودند - م.

فرمود: «هم اينك روانه شو تا در آستانۀ اجتماع آن مردم قرار گيرى. سپس آنان را به اسلام دعوت كن و آنچه از حق خداوند در اين باره بر آنان است ايشان را آگاه ساز. به خدا سوگند اگر خداوند يك نفر را به واسطۀ تو هدايت كند بهتر از آن است كه شتران سرخ موى داشته باشى».(1)

پس نبرد ميان دو سپاه در اطراف دژهاى يهوديان آغاز شد و به گفتۀ ابن اسحاق، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به فتح و مصادرۀ اموال اين دژها يكى پس از ديگرى پرداخت.

در اثناى اين نبردها و يا در آغاز آن مرحب، سوار و مرد جنگى نامور آنان به ميدان نبرد آمد و هماورد طلبيد و در پاسخ او على بن ابى طالب (ع) به جنگ با او شتافت و وى را به قتل رساند.

پس از آن سپاه مسلمانان پيشروى را آغاز كردند و دژهاى يهوديان را يكى پس از ديگرى گشودند. اوّلين دژى كه گشوده شد دژ ناعم بود و در پى بى آن در حالى كه همانند فتح قبل از آن پرچم سپاه در دست على (ع) بود دژ قموص كه محلّ استقرار ابو الحقيق بود گشوده شد. هر دژى نيز فتح مى شد يهوديان از آن به دژ بعدى مى گريختند و بدين ترتيب از مقابل شمشيرهاى برّان و از رويارويى با قدرت ايمان مى گريختند و در كنار ساير يهوديان در دژ بعدى قرار مى گرفتند و البتّه در اين ميان گاه نبردهاى تن به تن صورت مى گرفت.

يادآور مى شويم - چنان كه در سيرۀ ابن اسحاق آمده است - فتح دژ قموص پس از بيست روز محاصره صورت گرفت و از آنجا كه اين دژ در سرزمينى بسيار گرم و سوزان و بد آب و هوا قرار داشت سپاه اسلام در طى آن محاصره مشكلات فراوانى را تحمّل كرد.

بنا به روايت واقدى، پس از آن يهوديان به دژ زبير كه دژى استوار بود گريختند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ظرف مدت سه روز آن را در محاصرۀ خود قرار داد.

ص: 65


1- البداية و النهاية، ج 4، ص 185.

در اين ميان مردى از يهوديان كه ظاهرا به اسلام تمايل يافته بود به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و گفت: «اگر يك ماه هم به محاصرۀ آنها ادامه دهى هيچ باكى نخواهند داشت، چرا كه آنان سردابها و چشمه هايى در زير زمين و خارج از دژ دارند كه شبانه بدانجا مى روند و آب برمى دارند و مى نوشند و سپس ديگر بار به قلعۀ خود بازمى گردند و در مقابل تو به دفاع و مقاومت ادامه مى دهند. بنابراين اگر منابع تأمين آب آنها را از بين ببرى براى رويارويى با تو از قلعۀ خود بيرون خواهند آمد».

بدين ترتيب رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به مكانى كه از آن آب خود را تأمين مى كردند رفت و چون آب را بر آنها قطع كرد، براى رويارويى از دژ خود بيرون آمدند و به نبردى سخت عليه مسلمانان پرداختند. طى آن نبرد تعدادى از مسلمانان و همچنين ده نفر از يهوديان كشته شدند و سرانجام اين دژ كه آخرين دژ نطاة بود گشوده شد.

در اين زمان مسلمانان دچار كمبود مواد غذايى شدند و به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) عرض كردند: «اى پيامبر، به خدا سوگند ما خسته شده ايم و هيچ چيز در اختيار نداريم». اما رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) چيزى در اختيار نداشت كه به آنان بدهد، تنها دست دعا به درگاه خداوند برداشت و گفت: «پروردگارا، تو وضع اينان را خود مى دانى و مى دانى كه توانى ندارند و من نيز چيزى در دست ندارم كه در اختيار آنان قرار دهم. پس غنى ترين و پرآذوقه ترين دژهاى آنان را بر اين سپاه بگشاى». در پى اين دعا سپاه اسلام به نبرد روانه شد و خداوند قلعۀ صعب بن معاذ را كه در خيبر دژى پرآذوقه تر از آن وجود نداشت بر مسلمانان گشود.

پس از آن كه دژ مصعب و قبل از آن مجموعۀ دژ نطاة فتح شد سپاه اسلام به منطقۀ شق رفت كه در آن تعدادى دژ وجود داشت. نخستين دژى كه سپاه بدان پرداخت دژ أبى بود و پس از آن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مقابله با دژى به نام سموان روى آورد و نبرد سختى در آنجا درگرفت. در اين نبرد مردى به نام عزوان به ميدان آمد و هماورد طلبيد. حباب بن منذر از سپاه اسلام به رويارويى او رفت و با او

ص: 66

درگير شده دست راستش را قطع كرد سپس وى نيز از صحنه گريخت. اما حباب او را مورد تعقيب قرار داد، خود را به او رسانده او را پى كرد. پس از او مردى ديگر از يهوديان به صحنه آمد و هماورد خواست و يكى از مسلمانان به نبرد او شتافت، اما به دست وى كشته شد. پس از آن ابو دجانه به رويارويى با او رفت و او را به هلاكت رساند و زره و لباس رزم از تن او بركند و سپس يهوديان از رفتن به صحنۀ نبرد خوددارى ورزيدند.

در پى خوددارى يهوديان از نبرد تن به تن، مسلمانان فرياد تكبير سر دادند و به آن دژ هجوم آوردند و در حالى كه ابو دجانه پيشاپيش آنان قرار داشت وارد دژ شده در آن وسايل، غنايم و آذوقۀ فراوانى يافتند. سپاهيان يهودى مستقر در اين دژ نيز از مقابل مسلمانان به سان خرگوش رميدند و سپاه اسلام همچنان به پيشروى خود ادامه داد و پس از آن به سراغ دژ ديگرى از همين مجموعه به نام بزاة رفت.

يهوديان دژ بزات به مقاومت سختى پرداختند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و اصحاب آن حضرت به سوى اين دژ پيش رفتند و به تيراندازى عليه دشمن پرداختند.

آن حضرت خود نيز با دستهاى مبارك خويش تير مى افكند تا اينكه انگشتانش در اثر تيراندازى مجروح شد. سپس آن حضرت مشتى ريگ برداشت و به سوى دژ يهوديان پرتاب كرد و در پى بى آن زلزله اى در آن دژ افتاده بر زمين فرو ريخت و مسلمانان به يهوديان دست يافتند.

واقدى در ادامه اظهارات خود در مورد فتح اين دژها مى گويد:

«پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سراغ كسانى كه در مخفيگاهها بودند و به سراغ وطيح و سلالم - دو دژ ابى الحقيق - رفت و در آن دژها يهوديان به مقاومت سختى پرداختند و همه كسانى كه قبلا از مجموعه دژهاى نطاة و شق گريخته بودند در اين دژها گرد آمدند و در قموص، كتيبه - كه دژى استوار بود - وطيح و سلالم به مقاومت پرداختند و از اين دژها بيرون نيامدند تا زمانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر آن شد آنان را به منجنيق بندد. پس از آن كه چهارده روز در محاصرۀ آن حضرت به سر برده بودند و اينك نيز با نصب منجنيق عليه آنان دريافتند كه هلاكت آنها نزديك

ص: 67

است، ابن ابى الحقيق از دژ بيرون آمد و به مصالحه با رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) پرداخت».(1)

گفتنى است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بدان سبب اين دژها را به منظور ويران كردن آن به منجنيق بست كه اينها خانه هاى مسكونى نبودند و بلكه قلعۀ مقاومت عليه سپاه اسلام بود.

از مجموعه مباحثى كه گذشت و از روايات مذكور دو نكته استفاده مى شود:

الف: دژهايى كه تا كنون از آنها نام برديم هر يك نام مجموعه اى از قلعه ها و برجهاست كه يكى پس از ديگرى بدون آن كه مورد تخريب قرار گيرد سقوط كرد و البته در هر يك از اين دژها يهوديان به مقاومت مى پرداختند و پس از آن كه ناگزير از فرار مى شدند به دژى ديگر كه پس از آن قرار داشت پناه مى بردند و به همين سبب نيز ابن اسحاق مى گويد: «پيامبر (صلی الله علیه و آله) به نبرد دژهاى يهوديان يكى پس از ديگرى مى پرداخت».

اين محاصره و گريزها ادامه داشت تا هنگامى كه يهوديان در آخرين دژها يعنى وطيح و سلالم گرد هم آمدند و همين امر سبب طولانى شدن محاصره و نبرد شد و هر چند محاصره ادامه داشت، اما مقاومت يهوديان در داخل دژها نيز ادامه مى يافت، تا آنجا كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ناگزير در انديشۀ استفاده از منجنيق برآمد، چرا كه دسترسى به سربازان يهود جز با ويران كردن اين دژها امكان نداشت و اينك همان حالت ضرورت و اضطرارى پيش آمده بود كه به موجب قوانين اسلام تنها در اين موارد استفاده از چنين ابزارهايى مجاز دانسته مى شود.

در اين هنگام بود كه يهوديان با دريافتن اين حقيقت كه ناگزير از ميان خواهند رفت تسليم شدند.

ب: نبرد خيبر سخت ترين نبردى بود كه مسلمانان با آن روبرو شدند، چرا كه بر خلاف ساير جنگها كه رويارويى با دشمن در دشت باز صورت مى گرفت، در

ص: 68


1- البداية و النهاية، ج 4، ص 199.

اين نبرد رويارويى مسلمانان با مردمى بود كه در دژهاى خود پناه گرفته و براى مواجهه با مسلمانان بيرون نمى آمدند و «چنين گمان داشتند كه دژهايشان از آنان در مقابل خداوند حفاظت خواهد كرد. اين بدان سبب بود كه آنان مردمى بودند كه هيچ درك نمى كردند».(1)

سرانجام مسلمانان در اين نبرد پيروز شدند و اين آخرين پيروزى بر آخرين پايگاه يهود در سرزمين جزيرة العرب بود و پس از آن ديگر يهوديان نتوانستند به جنگ و تحريكى آشكار عليه مسلمانان بپردازند، هر چند توطئه هاى خيانت آميز خود را ادامه دادند: «آنان مكر ورزيدند و خداوند نيز در مقابل آنان مكر و تدبير كرد و خداوند بهترين تدبيركنندگان است».(2)

در اين نبرد بيست و يك تن از مسلمانان به شهادت رسيدند و در مقابل بسيارى از يهوديان به قتل رسيده و بسيارى ديگر به اسارت درآمدند.

صلح و غنايم خيبر

541 - پس از آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در انديشۀ استفاده منجنيق برآمد پسران ابو الحقيق از دژ خود بيرون آمدند و تسليم شدند و از آن حضرت خواستند با اين شرط با آنان مصالحه كند كه آنان ايمن شوند و اموال خود را تسليم كنند و در مقابل، اراضى، اموال، طلا و نقره، اسب و گاو و گوسفند خود را به آن حضرت واگذارند و تنها همان قدر از اموال خود را كه بر تن دارند با خويش به همراه ببرند.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اجمالا اين مصالحه را پذيرفت و به آن دو فرمود: «اگر چيزى را پنهان بداريد، خدا و رسول او از شما بيزار خواهد بود و هيچ پيمانى ميان ما و شما وجود نخواهد داشت». آنان نيز اين شرط را پذيرفتند.

ابن كثير مى گويد:

ص: 69


1- حشر/ 2.
2- آل عمران/ 54.

«هنگامى كه آنان به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دروغ گفتند و گنجينه اى را كه ثروت فراوانى در آن بود از آن حضرت پنهان داشتند روشن شد كه به پيمان خود پايبند نيستند و به همين سبب نيز پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) پسران ابو الحقيق و گروهى از خاندان او را به سبب نقض پيمان و عهدشكنى با آن حضرت به قتل رساند».(1)

اين اجمالى از قضيّه است كه بايد با استناد به احاديث صحيح - بويژه در تفصيل ميان اموال منقول و غير منقول كه محل اختلاف و موضوع احكام شرعى فراوانى است - بيشتر توضيح دهيم.

قرارداد مصالحه ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و يهوديان بر اين مبنا بود كه آنان به اندازۀ يك بار شتر از اموال خود بردارند و اموال منقول و غير منقول خود را براى مسلمانان بر جاى گذارند. پس از اين قرارداد، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اموال منقول يهوديان را - اعم از طلا و جواهرات و پول نقد - گردآورى فرمود و ميان رزمندگان مسلمان بر مبناى سه سهم براى سواران - يعنى دو سهم براى اسب و يك سهم براى خود شخص - و يك سهم براى پيادگان تقسيم كرد و قدرى نيز در اختيار زنان و بردگان قرار داد، بى آن كه سهمى مشخّص به آنان اختصاص دهد.

ابو داوود به نقل از عمير كه برده ابو الاحم بود چنين روايت مى كند:

«همراه با سروران خود در خيبر حضور يافتم و آنان دربارۀ من با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفتگو كردند. پس فرمان داد شمشيرى به ميان بستم. در حالى كه شمشير را در پى خود مى كشيدم به آن حضرت اطّلاع داده شد كه من يك برده ام و در اين هنگام پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود قدرى از اموال به غنيمت درآمده را به من دادند».(2)

اين روايت حاكى از آن است كه بر خلاف رأى ظاهريّه مبنى بر اين كه عبد مالك چيزى نمى شود و او خود با آنچه در اختيار اوست ملك آقايش مى باشد، برده

ص: 70


1- البداية و النهاية. ج 4. ص 199.
2- همان، ص 204.

هم مى تواند مالك چيزى شود.

ابن اسحاق در مورد سهم زنان در غنايم خيبر مى گويد:

«همراه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گروهى از زنان نيز در خيبر حضور يافتند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قدرى از غنايم به آنان داد و سهمى مشخّص براى آنها تعيين نفرمود. از يكى از زنان بنى غفار برايم روايت شده است كه گفت: به همراه تنى چند از زنان بنى غفار به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه روانه خيبر بود رسيديم و گفتيم: «اى رسول خدا، ما دوست داريم در اين سفر با شما همراه شويم و به مداواى مجروحان و در حدّ توان خود به كمك به مسلمانان بپردازيم». آن حضرت فرمود: «در سايۀ بركت خداوند». پس ما با آن حضرت روانه شديم... و چون خداوند خيبر را بر او گشود قدرى از غنايم را به ما بخشيد».(1)

احمد بن جندل نيز به نقل از يكى از زنان در اين باره چنين روايت كرده است:

«در جمع شش نفر از زنان در غزوۀ خيبر با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از مدينه بيرون رفتيم. چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از اين اطّلاع يافت كه زنانى نيز همراه سپاهيان از شهر بيرون آمده اند، در پى ما فرستاد و ما را احضار فرمود. آنگاه در حالى كه خشم در چهرۀ او نمايان بود پرسيد: «چرا و به فرمان چه كسى بيرون آمده ايد؟» در پاسخ گفتيم: «بيرون آمده ايم تا تير به دست سربازان بدهيم، شربتى به آنان بنوشانيم، مجروحان را مداوا كنيم و شعرى بخوانيم و بدين وسيله در راه خدا كمكى ارائه كنيم». پس آن حضرت فرمان بازگشت داد و ما نيز برگشتيم، ولى چون خداوند خيبر را بر او گشود براى ما سهمى چون سهم مردان قرار داد».(2)

البتّه احتمالا مراد از اين كه مى گويد: «براى ما سهمى چون سهم مردان قرار داد» آن است كه همان سان كه سهميّه اى براى مردان مشخّص ساخت قدرى از

ص: 71


1- البداية و النّهاية، ج 4، ص 205 - م.
2- همان، ص 204 - م.

غنايم نيز - بدون تعيين سهميّه اى مشخّص - به آن زنان بخشيد. اين تقسيم در مورد اموال منقول و غير منقول خيبر از قبيل طلا، نقره، خرما و ديگر كالاهاى قابل انتقال يا به اصطلاح امروز ثروتهاى جارى به اجرا درآمد.

خيانت در پيمان

542 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با يهوديان خيبر چنين پيمان بسته بود كه هر چه زر و سيم دارند و هر كالا و خوراكى در اختيار دارند تحويل مسلمانان دهند و اگر چيزى را پنهان بدارند، خود بخود پيمان آنان با آن حضرت نقض خواهد شد. اما آنان قدرى از ثروت خود را پنهان كردند و همين سبب لغو آن پيمان شد و در پى بى آن، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دو پسر ابو الحقيق را به قتل رساند. پيش از اين اشاره اى به اين ماجرا كرديم و اينك مناسب است نظرى نيز به تفاصيل آن بيفكنيم:

بيهقى به نقل از... عبد اللّه بن عمر روايت كرده است كه گفت:... پس آنان پوستى را كه در آن طلا و جواهرات بود و از آن حيى بن اخطب بود و وى آن را در هنگام اخراج بنى نضير از مدينه با خود آورده بود پنهان كردند. در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «آن كيسۀ زرى كه حيى بن اخطب از ميان بنى نضير آورده كجاست؟» پسر ابو الحقيق پاسخ داد: «هزينه هاى مختلف و مصارف جنگ آن را به پايان رسانده است» امّا رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) فرمود: «هنوز تازه پيمان بسته ايم و آن اموال نيز بيش از اين بوده است».

پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وى را در اختيار زبير قرار داد و زبير نيز او را تحت شكنجه گرفت و او كه قبلا حيى را ديده بود كه به خرابه اى آمد و شد مى كرده است گفت: «من حيى را ديده ام كه به خرابه اى در اينجا آمد و شد داشته است». در پى اين اطّلاع او، مسلمانان به جستجو و كاوش پرداختند و سرانجام آن كيسۀ زر را يافتند».(1)

بدين ترتيب پيمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با يهوديان خيبر نقض شد و البته با اين

ص: 72


1- البداية و النّهاية، ج 4، ص 199 - م.

كار پيمان مزبور به صورت كامل لغو نشد و تنها نسبت به دو پسر ابو الحقيق كه ظاهرا اين كار را انجام داده بودند لغو شد و آن دو به جرم خيانت به قتل رسيدند.

از آنجا كه خداوند ترتيب تقسيم غنايم را چنان قرار داده بود كه سهمى از غنيمت از آن خدا و رسول او و نزديكان او، يتيمان، بينوايان و درراه ماندگان باشد، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قدرى از خمس غنايم را كه به نزديكان تعلّق داشت در اختيار بنى هاشم و بنى مطلّب قرار داد و براى بنى عبد شمس و بنى نوفل سهمى تعيين نكرد. در اين هنگام عثمان بن عفّان به نمايندگى از بنى عبد شمس يا همان بنى اميّه و جبير بن مطعم به نمايندگى از بنى نوفل به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيدند و گفتند: «از خمس خيبر به بنى مطلّب داده اى و ما را واگذاشته اى در صورتى كه ما و آنان در يك رتبه قرار داريم. امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «بنى هاشم و بنى مطلّب يكى هستند و نه در جاهليّت از ما جدا شده اند و نه در اسلام».

علاوه بر اين بنى المطلّب كه نياى آنان عبد المطلّب جد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را پرورش داده بود هيچ كينه اى عليه پيامبر (صلی الله علیه و آله) در دل راه ندادند و هنگامى كه قريش بنى هاشم را در شعب ابو طالب مورد محاصره قرار داده بود بنى مطلّب به آنان پيوستند و پذيرفتند كه آنچه به بنى هاشم مى رسد به آنان نيز برسد. آنان بدين ترتيب حق خويشاوندى را بخوبى ادا كردند و از ميان خاندان هاشمى تنها ابو لهب نپذيرفته بود كه در رديف ديگر برادران خود قرار گيرد.

غنايم غير منقول

543 - آنچه گذشت در مورد نحوۀ تقسيم اموال و غنايم منقول از قبيل طلا و نقره و ساير كالاها بود. امّا در مورد اراضى و نخلستانها و ساير اموال غير منقول به همان ترتيبى كه در اموال منقول عمل شده بود عمل نشد و اين غنايم بر اساس شيوه اى ديگر تقسيم شد.

هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تصميم گرفت يهوديان را بر اساس پيمانى كه با

ص: 73

آن حضرت داشتند از خيبر بيرون براند آنان به پيامبر (صلی الله علیه و آله) عرض كردند: «اى محمد اجازه ده در اين سرزمين بمانيم و به عمران و آبادى آن بپردازيم». چون رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) خود يا اصحابش كارگرانى در اختيار نداشتند تا آنها را به كار كردن بر روى زمينهاى خيبر بگمارند و از سويى از چندان فراغتى نيز برخوردار نبودند كه خود اين كار را بر عهده بگيرند، آن حضرت پيشنهاد آنها را پذيرفت و اراضى آن منطقه را در اختيار يهوديان قرار داد، بدين شرط كه سهمى از خرما و ساير محصولات كشاورزى آن اراضى به آنان داده شود و باقيمانده اش از آن رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) باشد.

از اين پيمان دو نكته برمى آيد:

الف: اراضى خيبر در دست يهوديان باقى مى ماند، بى آن كه آنها مالك آن شوند، بلكه تنها روى آن كشت و زرع مى كنند و به مراقبت از درختان مى پردازند و سهمى از محصولات در اختيار آنان و سهمى ديگر در اختيار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرار مى گيرد و آن حضرت آن را در موارد خود به مصرف مى رساند.

ب: اين پيمان از ناحيۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) يك قرارداد لازم نبوده و هر وقت بخواهد مى تواند بنا به اقتضاى مصالح مسلمين اين اراضى را از دست يهوديان خارج سازد.

مالك دربارۀ اين گونه از اراضى مى گويد: در مورد اين گونه اراضى مفتوحه امام اگر بخواهد مى تواند آنها را تقسيم كند، يا به مصالح عامّه مسلمين اختصاص دهد، نيز اگر بخواهد مى تواند بخشى از آنها را تقسيم كند و يا برخى را به رفع نيازمنديها و مصالح عمومى جامعه اختصاص دهد.

روايت شده است رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سهمى از عايدات خيبر را كه طبق قرارداد در اختيار مى گرفت به همان شيوۀ معمول در مورد ساير غنايم ميان مسلمانان تقسيم مى كرد و بنابراين خمس آن سهم خدا و رسول و بستگان او، يتيمان، بينوايان و درراه ماندگان مى شد و چهار پنجم باقيمانده در اختيار رزمندگان خيبر كه مجموع آنها به يك هزار و پانصد نفر مى رسيد و اصحاب بيعت رضوان و ديگر كسانى كه در ادامۀ

ص: 74

اين غزوه به مسلمانان پيوسته بودند قرار مى گرفت.

در مقابل اين روايت، ابو داوود روايت كرده است كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيمى از محصولات خيبر را كه بر اساس پيمان در اختيار مسلمانان قرار مى گرفت با همان شيوه مورد عمل در ساير غنايم تقسيم نمى كرد، بلكه آن را براى مخارج هيأتهايى كه به مدينه مى آمدند و نيز براى هزينه كردن در رفع مشكلات و گرفتاريهاى مردم نگه مى داشت و به عبارت ديگر آن را براى مصارف عمومى نگه داشته و به گروه خاصى اختصاص نمى داد.

ابن كثير در مورد روايت فوق مى گويد: «اين روايتى است كه تنها ابو داوود آن را نقل كرده است».

به هر حال، صرف نظر از موارد مصرف و نحوۀ توزيع سهميّۀ مسلمانان از محصولات اراضى خيبر، قدر مسلّم آن است كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) آن اراضى را در دست يهوديان باقى گذاشت، البته نه بدان مفهوم كه آنان مالك آن باشند، بلكه بدان منظور كه تنها بر روى آن كار كنند و عين ملك از آن عامّۀ مسلمانان باشد. به همين دليل نيز امام مسلمين چنين حقّى را داراست كه هرگاه بخواهد به خاطر مصلحت مسلمانان مى تواند آنان را از اين اراضى اخراج كند.

آنچه عمر در مورد اراضى بين النهرين انجام داد نيز شبيه همين است بنابراين عمر هم مى توانست روزى كه گروهى از صحابه و در رأس همه بلال به مخالفت با كار او پرداخته بودند به اين امر استناد جويد.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) پس از اين قرارداد عبد اللّه بن رواحه را به مسئوليت تقسيم محصولات خيبر گماشت و او هر ساله ميان آنان مى رفت و با ارزيابى محصولات آن سرزمين سهميّۀ يهوديان را مشخص مى ساخت. وى مردى عادل بود كه نه بر آنان ستم روا مى داشت و نه از سهميّۀ مسلمانان مى كاست تا آنجا كه يهوديان از دقت فراوان او به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شكايت بردند. يهوديان حتى قصد آن داشتند به او رشوه پرداخت كنند، اما او در پاسخ آنان گفت: «اى دشمنان خدا آيا مرا به

ص: 75

آنچه حرام است به طمع مى اندازيد؟ به خدا سوگند، من از طرف كسى آمده ام كه محبوب ترين مردم نزد من است و اينك شما به سبب اين وعده اى كه به من مى دهيد در نزد من از خوك و از ميمون مبغوضتريد. اما اين دشمنى من با شما و نيز دوستى ام با او مرا به اين وانمى دارد كه با شما عدالت نورزم».

پس از آن كه عبد اللّه بن رواحه به شهادت رسيد، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين كار را به جبّار بن صخر سپرد كه در تخمين محصولات كشاورزى و برآورد آنها فردى خبره بود.

544 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيمى از محصولات خيبر را كه طبق پيمان در اختيار آن حضرت قرار مى گرفت بر اساس همان مبناى مورد عمل در ساير غنايم ميان مسلمانان تقسيم مى كرد. وى بدين منظور عايدات هر كدام از اراضى خيبر را به يكى از سهام موجود در غنايم اختصاص داده بود بدين ترتيب كه نيمى از عايدات شق و نطاة را كه در اختيار مسلمانان قرار مى گرفت به سپاهيان غزوۀ خيبر و محصولات قلعۀ كتيبه را به خمس خدا و رسول و سهم نزديكان آن حضرت، يتيمان، بينوايان، درراه ماندگان و نيز كسانى كه در برقرارى صلح ميان او و اهل فدك تلاش كرده بودند اختصاص داده بود.

اراضى نطاة و شق مجموعا به هيجده سهم تقسيم مى شد. پنج سهم اراضى نطاة و سيزده سهم اراضى شق، هر يك از اين هيجده سهم به يكصد سهم تسهيم مى شد و در مجموع يك هزار و هشتصد سهم به دست مى آمد كه در اختيار مجاهدان سپاه خيبر قرار مى گرفت.

ابن اسحاق در مورد بخشى از اين اراضى چنين مى گويد:

«كتيبه خمس خداوند و متعلّق به پيامبر (صلی الله علیه و آله) و سهم نزديكان، يتيمان، بينوايان و درراه ماندگان و نيز از آن همسران پيامبر (صلی الله علیه و آله) و گروهى كه در صلح با اهل فدك تلاش كرده بودند شده بود».(1)

ص: 76


1- البداية و النّهاية، ج 4، ص 203 - م.

ابن اسحاق در ادامۀ اين روايت از برخى از مردان مسلمان كه از اين سهم برخوردار شده بودند و نيز از مقدارى كه آن حضرت به زنان يا به نزديكان خود و يا به نيازمندان اعطا مى كرد سخن گفته و اين امر حاكى از آن است كه چگونه آن حضرت اين بخش از غنايم را به نيازمندان به قدر رفع نياز آنها مى داد.

همان گونه كه گفتيم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ملكيّت اين اراضى را در اختيار كسى قرار نداد و سهمى از محصولات را در اختيار يهوديان و سهمى را نيز به مسلمانان اختصاص داد و برخى از مسلمانان را به مسئوليّت نظارت بر محصولات اين اراضى و تقسيم آنها گماشت، آن سان كه در ابتدا عبد اللّه بن رواحه و پس از آن جبار بن صخر اين مسئوليّت را بر عهده داشتند و تا پايان حيات آن حضرت نيز در اين مسئوليّت باقى ماندند.

پس از وفات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ابو بكر نيز همين روش را در پيش گرفت و عمر نيز در مدّتى از دوران خلافت خود به همين شيوه ادامه داد و پس از مدتى اراضى خيبر را از تصرّف يهوديان خارج ساخت و به صاحبان سهام محصولات آن اراضى داد. علّت اين تصميم عمر دو نكته بود:

الف: آنان در زمان حيات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) يكى از مسلمانان انصار را به نام عبد اللّه بن سهل به قتل رسانده بودند. وى در آن زمان در جمعى از دوستان خود براى چيدن خرما به آن سرزمين رفته بود، اما از آنان جدا شده و پس از مدتى جنازۀ او را در درون چاهى و در حالى كه گردنش شكسته شده بود يافتند و آنگاه او را از آن چاه درآورده، در جايى پنهان كرده و به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برگشته بودند.

از آنجا كه در آن زمان اين ماجرا كشف نشده بود پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) همچنان به پيمان كشت مشترك يهوديان بر روى اراضى مسلمانان وفا كرد و چون عمر به خلافت رسيد آنان را متّهم كرد كه مرتكب اين قتل شده اند.

دوّمين تجاوز يهوديان نيز در دوران خلافت عمر عليه عبد اللّه فرزند او صورت گرفته بود. عبد الله بن عمر به همراه زبير بن عوّام و مقداد بن اسود براى

ص: 77

بازرسى از اموال مسلمانان به خيبر رفت و در آنجا از همديگر جدا شده بودند. آنان دست عبد اللّه را شكستند و چون او نزد پدرش بازگشت گفته بود: «اين كار يهوديان است».

در پى بى آن بود كه عمر به مسجد رفت و خطبه اى خواند و گفت: «اى مردم، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر اين مبنا با يهوديان خيبر پيمان بسته بود كه هرگاه بخواهيم مى توانيم آنان را بيرون برانيم. اينك چنان كه به شما نيز خبر رسيده آنان عبد الله بن عمر را مورد تعرّض قرار داده، دست او را شكسته اند و پيش از اين نيز آن مرد انصارى را مورد تجاوز خود قرار داده اند چرا كه مى دانيد بى ترديد وى در آن سفر خود با دوستانش همراه بوده و در آنجا جز اين يهوديان دشمنى ديگر وجود نداشته است. پس هر كس ثروتى در خيبر دارد خود به سراغ آن برود كه من يهوديان را از آنجا بيرون مى رانم».

مفهوم اين گفته ها آن بود كه يهوديان كه زمانى پيمان مزارعه با مسلمانان داشته اند اينك مورد اطمينان نيستند و با مسلمانان رفتارى به سان رفتار با دشمن و نه يك همپيمان در پيش گرفته اند.

ب: نكتۀ دوّمى كه عمر را ملزم مى كرد آنان را بيرون راند خصوصا پس از آن كه كينه و دشمنى خود را آشكار ساختند اين بود كه عمر مى دانست رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرموده است: «دو دين در جزيرة العرب در كنار يكديگر قرار نمى گيرند».

بدين ترتيب گزيرى از اخراج يهوديان از خيبر نبود و به همين سبب عمر آنان را به ترك آن سرزمين فرا خواند و گفت: «هر كس از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيمانى دارد آن را بياورد تا به اجرا درآورم و هر كس نيز پيمانى ندارد آمادۀ ترك اين سرزمين شود».

اگر يهوديان تا آن زمان در آن سرزمين مانده بودند اين به خواست مسلمانان بود و هيچ پيمان دائمى در اين باره نداشتند.

از آنجا كه پيش از اين رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى كسانى كه سهميّۀ دائمى از

ص: 78

محصولات خيبر داشتند قطعه زمينهايى مشخّص كرده بود كه آنان مى رفتند و سهم خود را از آن زمين برمى داشتند، عمر پس از اعلام اخراج يهوديان از آن منطقه با قرار دادن مالكيّت اين زمينها در اختيار صاحبان سهام گفت: «پس هر كس ثروتى در خيبر دارد به سراغ آن برود كه من يهوديان را از آنجا بيرون مى رانم». بدين ترتيب سهم هر يك از مسلمانان از اين اراضى در ملك او قرار گرفت و خود هر گونه مى خواست به ادارۀ آن مى پرداخت.

در مورد سهميّۀ زنان پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز عمر آنان را در انتخاب راه آزاد گذاشت و گفت: «هر يك از شما كه مشاركت را مى پسندد مى توانم با او قرارداد مشاركت ببندم بر اين مبنا كه در هر صد وسق(1) بيست وسق جو از آن او و اصل زمين و آب و بذر آن نيز از او باشد و هر كس نيز دوست دارد از همان سهمى كه قبلا از خمس برخوردار بود استفاده كند براى او همين كار را خواهم كرد».

از اين جريان چنين استفاده مى شود كه عمر چيزى به عنوان ارث از سهم نزديكان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اختيار زنان قرار نداد، بلكه آنچه را در اختيار آنها قرار داد حقّى بود كه آنها در خمس داشتند، چرا كه خمس از آن خدا و رسول او و بستگان و نزديكان وى، يتيمان، بينوايان و درراه ماندگان است و پيش از آن نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در هر يكصد وسق يا دويست وسق - بنا بر اختلاف در روايت - بيست وسق جو - بدون اختلاف روايت در تعيين اين مقدار - براى آنان قرار داده بود.

بنابراين روشن مى شود كه سهميّۀ اين زنان ناشى از ارث نبود، بلكه استحقاق خود آنها بود و به همين دليل نيز عمر آنان را براى انتخاب يكى از اين دو راه آزاد گذاشت: يا آن كه همان مقدار مشخّص [بيست وسق جو در هر يكصد وسق] را كه در زمان رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) معمول بود به آنان بدهد و يا آن كه همچون ديگر صاحبان

ص: 79


1- وسق برابر است با شصت صاع و يا يك بار شتر. ر. ك. دهخدا، لغت نامه. - م.

سهيم در خيبر كلّ محصول زمينهاى مشخّص شده و به ملكيّت درآمدۀ آنان را در اختيارشان قرار دهد.

فدك

545 - يهوديان فدك پس از مشاهدۀ آنچه بر يهود خيبر كه دژها و قلعه هاى استوارى نيز داشتند گذشته بود دچار ترس و وحشت شدند. آنان همچنين ديدند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با آنان بر اين مبنا مصالحه كرده است كه روى زمينها و درختهاى خود كار كنند و در مقابل كار خود نيمى از محصولات را بردارند.

يهوديان فدك - كه سرزمين بدون دژ و بارو بود - به سبب همين ترس بى آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به جنگ عليه آنان بپردازد تسليم شدند و خواهان معامله اى همانند آنچه پيامبر با يهوديان خيبر در پيش گرفته بود با خود شدند.

راويان سيره بر اين عقيده اند كه اراضى فدك به سان اموال بنى نضير ملك اختصاصى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود و چون غنايم خيبر مشمول تقسيم قرار نمى گرفت.

ابن كثير دربارۀ اراضى فدك مى گويد:

«اين اموال ملك خاص رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود و آن حضرت به مقدار احتياج سالانه خانوادۀ خود از آن برمى داشت و باقيمانده را به مصرف خريد سلاح و تجهيزات و ساير مصالح عمومى مسلمانان مى رساند».(1)

اينك به دليل همين تشابه وضعيّت ميان اراضى فدك و اموال بنى نضير شايسته است نگاهى دوباره به آيات قرآن كريم دربارۀ آن اموال بيفكنيم. قرآن كريم مى فرمايد: «آنچه را از اموال آنان [بنى نضير] كه خداوند از آن رسول خود كرده [از آن اوست] شما هيچ اسب و شترى در اين راه نتازانده [و جنگى نكرده] ايد و ليكن خداوند رسولان خود را بر آنچه بخواهد مسلط مى سازد و خداوند بر هر

ص: 80


1- البداية و النّهاية، ج 4، ص 203 - م.

كارى تواناست. آنچه خداوند از مردمان آباديها به رسول خود ارزانى داشته از آن خدا و رسول و بستگان [پيامبر] و يتيمان، مساكين و درراه ماندگان است تا تنها در ميان ثروتمندان شما دست بدست نشود. آنچه پيامبر به شما داد بگيريد و آنچه شما را از آن بازداشت از آن دست برداريد و از خداوند پروا كنيد كه خداوند را مجازاتى سخت است. آن [فيء] براى آن مهاجران تنگدستى است كه از خانه و كاشانه و از كنار ثروت و دارايى خود رانده شدند، در حالى كه در پى فضل خدا و خشنودى اويند و خدا و رسول او را يارى مى دهند. همينان همان راستگويانند و كسانى كه قبل از اينان خانه هاى خود را سراى ايمان كردند و در آن مسكن داشتند كسانى را كه به سوى آنان هجرت مى كنند دوست دارند و به سبب آنچه بدانان داده شده است در دل خود هيچ نيازمندى اى نمى يابند و [ديگران را] بر خويشتن برمى گزينند، هرچند خود تنگدست باشند و هر كه از بخل خويش [و آسيب آن] نگه داشته شود چنين كسانى رستگار خواهند بود و كسانى كه بعد از ايشان آمدند مى گويند پروردگارا بيامرز ما را و برادرانمان را كه در ايمان آوردن بر ما پيشى گرفتند و در دلهاى ما هيچ كينه اى نسبت به كسانى كه ايمان آورده اند باقى مگذار، پروردگارا تو رئوف و مهربانى».(1).

بنابراين اگر اموال بنى نضير و اراضى فدك را نظير يكديگر بدانيم در اين صورت مراد از اين گفته ابن كثير كه «اين اراضى ملك خاص رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود» اين خواهد بود كه اين اراضى مانند ديگر اموال و ديگر غنايم تقسيم نمى شد، به گونه اى كه يك پنجم آن از آن خدا و رسول و چهار پنجم ديگر آن مجاهدان باشد، بلكه تمام عايدات اين اراضى به مصرف همان مواردى مى رسيد كه خمس ساير غنايم در آن موارد هزينه مى شد، يعنى از آن خدا و رسول و بستگان و نزديكان او، يتيمان، بينوايان و درراه ماندگان بود و به همين سبب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را در مصالح عامّۀ مسلمين به مصرف مى رساند و از باقيماندۀ آن هزينه هاى زندگى

ص: 81


1- حشر/ 10-6.

خود و خانوادۀ خود را به نحو متعارف تأمين مى كرد.

به همين دليل نگارنده بر اين عقيده است كه فدك ملك خاص رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به معنى رايج اين كلمه نبود تا به ارث برسد و آنچنان كه كتب سيره و تاريخ پنداشته است نزاعى بر سر مالكيّت آن رخ دهد.

به گمان نگارنده، اختلاف مذكور در اين كتب اختلاف بر سر ادارۀ فدك و ولايت بر امور آن و مصرف عايدات آن در موارد معيّن خود بوده است، بدين اعتبار كه اين اراضى در سايۀ ولايت عامّه قرار نداشته و داراى ولايت خاصى است كه در اختيار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و جانشينان او در خاندانش قرار مى گيرد، آن سان كه در دوران خلافت عمر سرانجام مسألۀ فدك به برقرارى و اعادۀ چنين ولايتى انجاميد.(1)

ص: 82


1- به سبب اهميّت و سابقۀ تاريخى بحث در مورد فدك بى مناسبت نيست در اينجا به تأمّلى بيشتر بپردازيم. مسألۀ فدك از زواياى گوناگون و نيز جنبه هاى مختلفى قابل بحث و بررسى است و در طول تاريخ نيز اين مسأله از ديدگاههاى متفاوتى مورد مناقشه قرار گرفته است. هرچند ما در اينجا قصد طرح مفصّل ديدگاهها و قضاوتها و داورى در مورد ادلّه و ادّعاهاى مختلف را نداريم، اما يادآورى چند نكته را در اين باره ضرورى مى دانيم و تفصيل بيشتر را به منابعى كه بدين امر پرداخته است وامى گذاريم: الف: تاريخچۀ اجمالى فدك: فدك نام آباديى در حجاز است كه دو و يا سه روز راه پيمايى ميان آنجا و مدينه فاصله است. در اين آبادى يهوديان سكونت داشتند و پس از فتح خيبر از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با آن حضرت مصالحه كردند و بدين ترتيب اين آبادى در ملكيّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرار گرفت، چه اين اراضى از سرزمينهايى بود كه به وسيلۀ لشكركشى فتح نشد. پس از آن پيامبر (صلی الله علیه و آله) اين آبادى را به دختر خويش فاطمه سلام الله عليه تقديم كرد و تا هنگام وفات آن حضرت در اختيار ايشان باقى ماند، اما در پى وفات رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) خليفۀ اوّل آن را از ايشان ستاند. (صدر، محمد باقر، فدك فى التاريخ/ص، 22، به نقل از ابن حجر، الصواعق المحرقه). هنگامى كه عمر به خلافت رسيد فدك را به وارثان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برگرداند. (امينى، عبد الحسين، الغدير، ج 7، ص 194 و فدك فى التاريخ، ص 22). عثمان نيز پس از رسيدن به خلافت اين آبادى را به مروان بن حكم سپرد. ظاهرا على (ع) پس از تصدّى مقام خلافت آن را به اهل بيت برگرداند. اين آبادى پس از حاكميّت معاويه از سوى وى در اختيار مروان بن حكم، عمرو بن عثمان بن عفّان و يزيد بن معاويه قرار گرفت و سرانجام پس از دست بدست شدن ميان خاندان اموى، در دوران خلافت مروان بن حكم همۀ فدك از آن وى شد و او نيز آن را به فرزندش عبد العزيز و عبد العزيز آن را به فرزند خود عمر بن عبد العزيز هديه كرد. (الغدير، ج 7، ص 195 و فدك فى التاريخ، ص 23.) عمر بن عبد العزيز پس از در اختيار گرفتن خلافت فدك را به فاطميّين برگرداند، اما يزيد بن - عبد الملك آن را از ايشان ستاند و همچنان اين آبادى در اختيار مروانيان ماند و پس از انقراض حكومت آنان سفّاح آن را به بنى الحسن بازگرداند. ولى دوّمين خليفۀ خاندان عبّاسى منصور آن را از بنى الحسن بازپس گرفت. مهدى خليفه بعدى عبّاسى آن را به فاطميّين عودت داد، ولى موسى بن مهدى آن را از ايشان ستاند و بدين ترتيب فدك تا دوران خلافت مأمون در دست خلفاى عبّاسى ماند و چون مأمون به خلافت رسيد آن را به فاطميّين بازپس داد. اين آخرين بارى بود كه فدك در اختيار فاطميّين قرار مى گرفت؛ چه، پس از خلافت متوكّل اين آبادى براى هميشه از آنان ستانده شد (الغدير، ص 196 و 197 و فدك فى التاريخ، ص 24 و 25). ب: فدك به عنوان يك رمز: يكى از جنبه هاى نزاع تاريخى فدك جنبه رمزى آن است، بدان معنى كه فدك رمزى از حقوق پايمال شدۀ خاندان علوى و بازگشت آن به صاحبان اصلى خويش سمبلى از بازگشت خلافت به خلفاى حقيقى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود. اين همان چيزى است كه با تفسير نزاع فدك به عنوان «نزاعى بر سر ولايت» و نه «بر سر مالكيّت» سازگارى دارد؛ البته نه ولايت به مفهومى كه مؤلّف كتاب حاضر تصوير كرده و آن را به ولايت بر اين آبادى و نظارت بر صرف عايدات آن در امور خيريّه محدود دانسته است، بلكه ولايت بر اين آبادى به عنوان جزئى از ولايت و حكومت بر همه سرزمينهاى تحت حاكميّت اسلام. گواه جنبۀ رمزى فدك گفتگويى است كه ميان امام كاظم (ع) و هارون صورت گرفته است. در اين گفتگو هنگامى كه هارون با اصرار فراوان از امام مى خواهد تا حدود فدك را مشخّص فرمايد تا او آن را به امام مسترد كند آن حضرت در پاسخ مى فرمايد: «مرز نخست آن عدن، مرز دوّم سمرقند، مرز سوّم آفريقا و مرز چهارم كناره هاى درياست، پشت جزيره ها و ارمنستان». (حضرت آية اللّه خامنه اى، سيد على، عنصر مبارزه در زندگى ائمه، ص 48، 47). جالب اينجاست كه اين حدود چيزى جز مرزهاى آن زمان حوزۀ تحت نفوذ عبّاسيان نيست. شايد بتوان گفت نه تنها جنبۀ رمزى فدك در طول تاريخ منازعات علويان با امويان و عبّاسيان خود را نشان داده و در خاندان اهل بيت همواره به عنوان يك سند مظلوميّت تاريخى مطرح بوده است (عنصر مبارزه در زندگى ائمه، ص 46)، بلكه خلفاى نخستين عصر پس از پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز خود به اين مسأله توجّه داشته اند، آن گونه كه روايتى از ابن ابى الحديد مؤيّد اين نكته است. او مى گويد: از علىّ بن فارقى پرسيدم كه آيا فاطمه در دعوى فدك صادق بود و او پاسخ داد: «آرى». پس به او گفتم: «پس چرا ابو بكر فدك را به فاطمه نداد در حالى كه فاطمه در ادّعاى خود بر حقّ بود؟» او در پاسخ من [ابن ابى الحديد] لبخندى زد و به مزاح گفت: «اگر ابو بكر امروز به صرف ادّعاى فاطمه [كه ادعايى راست نيز بود] فدك را به فاطمه مى داد فردا او دوباره مى آمد و مدّعى آن مى شد كه خلافت از آن همسر اوست». ابن ابى الحديد در ادامه مى گويد: «هر چند او اين سخن را از روى مزاح گفت، امّا اين يك سخن درست است». (ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 16. ص 284) ج: فدك به عنوان يك هديه: آنچه از منابع تاريخ برمى آيد اين است كه فدك از آن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود و آن حضرت آن را در دوران حيات خويش به فاطمۀ زهرا (س) هديه كرد و به ايشان سپرد و اين آبادى در اختيار فاطمه (س) بود تا زمانى كه پس از وفات پيامبر (صلی الله علیه و آله) ابو بكر آن را از ايشان ستاند. (فدك فى التاريخ، ص 22) اكنون به پاره اى از شواهد كه گواه اين مدّعاست اشاره مى كنيم: 1 - در روايت الغدير به نقل از صحيحين، سنن بيهقى، الاموال ابو عبيد، معجم البلدان بلاذرى و منابعى ديگر چنين آمده است كه عمر پس از تصدّى خلافت فدك را به وارثان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بازگرداند و در اين زمان على (ع) مدّعى آن بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را در زندگى خود به فاطمه داده است. (الغدير، ج 7، ص 194). 2 - در نهج البلاغه در نامۀ امير المؤمنين چنين آمده است كه «از همه آنچه در زير سايۀ آسمان است فدك در اختيار ما قرار داشت. امّا دلهاى گروهى آزمند آن شد و دلهاى گروهى ديگر نيز دربارۀ آن سخاوت كرد». (شريف رضى، نهج البلاغه، با مقدّمۀ صبحى صالح، نامه 45). 3 - در منازعۀ فاطمه (س) با ابو بكر نيز آن حضرت مدّعى آن بود كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) فدك را در زندگى به ايشان سپرده است، چه اين كه فرمود: «ام ايمن براى من گواهى مى دهد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فدك را به من داده است». (ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 16، ص 214). 4 - در نامۀ مأمون به قثم بن جعفر كارگزار او در مدينه نيز اين گونه آمده است: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فدك را به فاطمه داد و به او هديه كرده بود، اين مسأله مسأله اى آشكار و شناخته شده بود و در ميان خاندان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين باره اختلافى وجود نداشت» الغدير، ج 7، ص 196). بنابراين با ثبوت اين حقيقت كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در دوران حيات خويش فدك را به فاطمه (س) داده بود و با مسلّم بودن اين نكته كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز چون ديگران حق تصرّف در اموال خويش را داشت ديگر نوبت به استناد ابو بكر به اين حديث كه «پيامبران ارث نمى گذارند» نخواهد رسيد، زيرا در اين صورت فدك اصولا ارث نيست تا جاى طرح اين حديث باشد، بلكه هديه اى است كه به عنوان يك انتقال اختيارى ملك از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در دوران حيات ايشان صورت گرفته است. البتّه اين امر هيچ منافاتى با آن ندارد كه فاطمه زهرا (س) در منازعۀ با ابو بكر به اثبات اين كه او نيز مانند هر مسلمان ديگرى حق دارد از پدر خويش ارث ببرد پرداخت، زيرا هركس از حق خود محروم شود مى تواند براى دستيابى به آن از هر وسيله و از راهى بهره جويد. (ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 16، ص 277، به نقل از سيد مرتضى، الشافى فى الامامة). بدين ترتيب مطالبۀ فدك از سوى فاطمه زهرا (س) در نخستين مرحله مبتنى بر ادّعاى بخشيده شدن اين آبادى از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در دوران حيات خويش به آن حضرت بوده و چون منكران اين حقيقت به اين خواسته تن در نداده و راه ديگرى را در پيش گرفته، فرض مسأله را عوض كرده و در فرض جديد مدّعى بطلان توريث پيامبر (صلی الله علیه و آله) شدند فاطمه (س) از راه ارث نيز به اثبات حق انكارشدۀ خويش پرداخت. د: فدك به عنوان يك ميراث: حتّى در اين فرض كه بپذيريم پيامبر (صلی الله علیه و آله) در دوران حيات خويش فدك را به فاطمه (س) نداده بود، به موجب احكام ارث بايستى اين آبادى و حدّ اقل سهمى از آن به عنوان ميراث در اختيار آن حضرت قرار گيرد. توضيح اين مسأله متوقّف بر چند حقيقت است: يك: اين كه فاطمه زهرا (س) دختر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود. اين چيزى است كه هيچ كس در آن اختلافى و يا ترديدى ندارد. دو: اين كه فدك از اموال رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود، اين حقيقتى روشن و مورد تأييد شواهد و روايات تاريخى است، آن سان كه مؤلّف كتاب حاضر راويان سيره را بر اين عقيده مى داند و از جمله روايتى از ابن كثير در اين باره مى آورد و نيز آن سان كه ابن ابى الحديد دو روايت در اين مورد كه فدك ملك خاص رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) بود مى آورد. (ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 16، ص 210). سه: اين كه عموم مسلمانان اموال خود را پس از مرگ به ارث مى گذارند و اين اموال قهرا به ورثۀ آنان تعلّق مى گيرد. اين نيز حقيقتى مسلّم است و كسى دربارۀ اين اصل كلّى ترديدى نياورده است. نصوص قرآنى كه در مورد ارث آمده تعميم و اطلاق دارد و شامل هر مسلمانى مى شود و پيامبر (صلی الله علیه و آله) خود نيز مشمول حكم مطلق و عمومى قرآن مى باشد. چهار: اين كه عموم و اطلاق ادلّه و قواعد ارث و حد اقل اصل مسلّم انتقال قهرى ملك ميّت به ورثۀ او صرف نظر از تفاصيل و نحوۀ تقسيم و سهام هر يك از وارثان - در مورد پيامبران (ع) يا پيامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) تخصيص نخورده و نسخ نشده است. در اين باره تنها شبهه اى كه مطرح شده حديثى است به نقل از پيامبر (صلی الله علیه و آله) مبنى بر اين كه «پيامبران ارث نمى گذارند». به موجب اين روايت - در فرض صحّت آن - عموم آيات و ادلّۀ حاكى از ارث در مورد پيامبران تخصيص مى خورد و قاعدۀ كلّى انتقال قهرى اموال ميّت به ورثه در مورد پيامبران و بالتّبع در مورد پيامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) و در نتيجه در مورد فدك كه از اموال رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود استثنا برداشته و بنابراين نمى توان فدك را ارث رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) دانست. بنابراين فرض بحث مدافعان كردار ابو بكر در مورد فدك چنين است كه ما قبول داريم آيات قرآن انتقال قهرى ميراث را اثبات مى كند، اما اين اصل به وسيلۀ روايت «ان النبى لا يورث» «از پيامبر ارث برده نمى شود» تخصيص خورده است. اكنون در مقابل چنين استدلالى به چند نكته اشاره مى كنيم، با اين اطمينان كه اهل تحقيق در مورد ترجيح عموم و اطلاق آيات قرآن و يا روايت ابو بكر داورى درستى خواهند كرد. 1 - آيا اين آيه را در قرآن ديده و به عموم آن توجّه كرده ايد كه مى فرمايد: «براى مردان سهمى است از آنچه پدر و مادر و نزديكان بر جاى گذارند و براى زنان نيز سهمى است از آنچه پدر و مادر و نزديكان بر جاى گذارند، از كم آن يا زياد آن، [هر چه باشد در آن] سهم مشخّص و معيّنى [براى آنان] است» (نساء/ 7)؟ 2 - آيا به اين حقيقت توجّه كرده ايد كه روايت «از پيامبر ارث برده نمى شود» خبر واحد است و تخصيص كتاب به خبر واحد از سوى برخى از عالمان مورد انكار و يا حدّ اقل ترديد قرار نگرفته است؟ (خوئى، ابو القاسم، البيان، ص 391 و 400 و حكيم، محمد تقى، الاصول العامه للفقه المقارن، ص 242 تا 248) 3 - آيا اضطراب و اختلاف عبارتهاى مختلفى كه براى اين روايت نقل شده دليل بر وهن و سستى آن نيست؟ براى روشنتر شدن سؤال شكلهاى مختلفى را كه از اين روايت آمده مورد اشاره قرار مى دهيم: در جايى آمده است كه «ان الانبياء لا يورثون» «از پيامبران ارث برده نمى شود» (ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 16، ص 216)؛ در جايى «انا معاشر الانبياء لا نورث ذهبا و لا فضّة و لا ارضا و لا عقارا و لا دارا و لكنّا نورث الايمان و الحكمه و العلم و السنه»، «ما پيامبران نه طلا به ارث مى گذاريم، نه نقره، نه زمين، نه مستقلاّت و نه خانه، بلكه تنها ايمان، حكمت، علم و سنت به ارث مى گذاريم» (همان، ص 214)؛ در جايى «لا نورث ما تركناه صدقه» با اين ترجمه كه «از ما ارث برده نمى شود، آنچه بر جاى مى گذاريم صدقه است» يا با اين ترجمه كه «آنچه را به عنوان صدقه بر جاى گذاشتيم و به آن اختصاص داديم به عنوان ارث بر جاى نمى گذاريم و از ما ارث برده نمى شود» (همان، ص 218)؛ در جايى ديگر «لا نورث ما تركنا صدقة» با دو ترجمۀ فوق (همان) و بالاخره در جايى ديگر چنين آمده است كه: «ان النبى لا يورث»، «پيامبران ارث نمى گذارند» يا «از پيامبر ارث برده نمى شود» (همان، ص 219). جالب اينجاست كه همه اين روايات با اين اختلاف در عبارت تنها از طريق ابو بكر از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نقل شده و اين خود دليل سستى روايت است. 4 - آيا مى توان صدور چنين خبرى از پيامبر را باور كرد در صورتى كه عثمان خود به منظور تقاضاى سهم زنان پيامبر (صلی الله علیه و آله) از ميراث آن حضرت واسطۀ آنان در نزد خليفه شد؟ (همان، ص 224) 5 - آيا مى توان گفت چنين فرموده اى از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) صادر شده و ان وقت عبّاس كه به موجب مفاد روايت ديگر از ارث بهره اى نمى برد چون ارثى وجود ندارد تقاضاى چيزى را كرده كه مستحق آن نبوده است؟ (همان) 6 - آيا مى توان گفت رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) چنين سخنى فرموده و على (ع) - آن كه در شهر علم نبوى است - از آن بى اطّلاع بوده و يا در صورت اطّلاع به همسرش اجازه داده است تا مدّعى چيزى شود كه مستحقّ آن نيست؟ چگونه على به همسر خويش اجازه داده است به مسجد برود، در اين موضوع با ابو بكر به منازعه بپردازد و سخنانى در مقابل او ايراد فرمايد كه جز با اجازه و صلاحديد او چنين سخنانى نمى گفت؟ يا اين كه فاطمه (س) بدون اجازه على (ع) به مسجد رفته است؟ 7 - اگر ابو بكر از پيامبر روايت مى كند كه پيامبر ارث نمى گذارند پس چرا خود سلاح، مركب و كفش پيامبر (صلی الله علیه و آله) را به على (ع) مى دهد؟ (همان) 8 - اگر ابو بكر در نقل اين روايت صادق بود چرا در روز منازعۀ او با فاطمه و آنجا كه بشدّت به تأييدى براى روايت خويش نياز داشت هيچ كس از جماعتى كه بعدها مدّعى شنيدن اين روايت از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شدند - كسانى چون عمر، طلحه، زبير، عبد الرحمن و سعد - به تأييد او برنخاستند و نگفتند كه چنين سخنى از پيامبر شنيده اند؟ 9 - آيا چنين احتمالى وجود ندارد كه حتّى در فرض صحّت حديث مراد از ارثى كه نفى شده ارث به معنى اصطلاحى فقهى نيست؟ چه، اگر ارث در اين روايت به معنى مصطلح فقهى خود به كار برده شود جاى اين سؤال خواهد بود كه چگونه علم و حكمت و ايمان و سنّت قابل به ارث گذاشتن يا به ارث بردن به مفهوم فقهى خاص خود است؟ در حالى كه در روايت مورد ادّعا پس از نفى به ارث گذاشتن زمين و خانه و... چنين فرموده است كه «ما ايمان، حكمت، علم و سنّت را به ارث مى گذاريم». (همان، ص 214) 10 - اگر ابو بكر در ادّعاى خود صادق بود پس چرا سندى دربارۀ برگرداندن فدك به فاطمه (س) نوشت كه البتّه عمر مانع اجراى اين كار از سوى او شد؟ آيا چنين كارى نقض ادّعاى خود او در مورد عدم اجراى قواعد ارث دربارۀ پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيست؟ (الغدير، ج 7، ص 194). به نقل از سبط بن جوزى و سيرۀ حلبيه، ج 3، ص 391) 11 - آيا تفاوت شيوۀ عمل خلفا در مورد فدك و دست بدست شدنهاى متوالى آن بر مبناى قواعد مختلفى - گاه از باب ارث، گاه از باب هبه و گاه از باب خريدوفروش - خود دليلى روشن بر اين نيست كه مبناى مشخّص مشروعى براى برخورد با فدك - البتّه به استثناى حكم به بازگشت آن به وارثان اصلى خود كه مستند به ادلّۀ شرعى است - وجود نداشته است؟ 12 - آيا به تعارض چنين روايتى با نصّ قرآن كه حاكى از ارث برى، به مفهوم مصطلح فقهى، از پيامبران است توجّه كرده ايد؟ آياتى در قرآن وجود دارد كه حاكى از ارث برى پيامبران يا ارث برى از پيامبران مى باشد، از جمله اين كه مى فرمايد: «... پس از پيشگاه خويش مرا وليى [فرزندى] ببخش كه از من و از خاندان يعقوب ارث ببرد» (مريم/ 5 و 6). در اين آيه مسلّما مراد از ارث ارث مالى به مفهوم مصطلح آن مى باشد، زيرا، اولا سياق آيات چنين دلالتى دارد، ثانيا ميراث در لغت به چيزى گفته مى شود كه حقيقت انتقال آن از مورّث به وارث ممكن باشد و ثالثا عرف نيز از ارث چنين مفهومى برداشت مى كند و نه توريث علم و حكمت را. (ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 16، به نقل از الشافى فى الامامه). - م.

اكنون به اظهارات ابن كثير در اين باره نظرى مى افكنيم:

«اين اموال ملك خاص رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود و آن حضرت به مقدار احتياج

ص: 83

سالانه خانواده خود از آن برمى داشت و باقيمانده را به مصرف خريد سلاح و تجهيزات و ساير مصالح عمومى مسلمانان مى رساند.

ص: 84

زمانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وفات يافت، فاطمه و همسران پيامبر - يا بيشتر آنان - چنين عقيده داشتند كه اين اراضى از آن حضرت به ايشان به ارث رسيده

ص: 85

است. آنان اين فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را نشنيده بودند كه: «ما پيامبران ارث بر جاى نمى گذاريم و آنچه از خود گذاشته ايم صدقه است».

ص: 86

هنگامى كه فاطمه (س) و همسران پيامبر (صلی الله علیه و آله) سهميّۀ خود را از اين اراضى خواستار شدند و از ابو بكر خواستند تا فدك را در اختيار آنان قرار دهد، وى فرموده

ص: 87

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را كه «ما ارث بر جاى نمى گذاريم و آنچه از خود گذاشته ايم صدقه است» به آنان يادآور شد و گفت: «من هر كه را عائلۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بوده

ص: 88

است عائلۀ خود مى دانم و به خداوند سوگند بستگان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى من دوست داشتنى تر از آنند كه به خويشاوندان خود نيكى كنم و پيوند آنان را با خويش استوار بدارم».(1)

نگارنده چنين گمان نمى كند كه فاطمۀ زهرا (س) آن پارۀ تن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فدك را به عنوان ميراث خواستار شده باشد، بلكه وى خواهان آن بود كه ادارۀ مصارف آن در امور خيرات با او باشد، آن سان كه ابن كثير نيز در ادامۀ سخن خود مى گويد:

«عبّاس و على (ع) كه اينك ميراث از دست داده بودند، از طريق فاطمه (س) خواهان نظارت بر اين اراضى بودند كه به مصرف صدقات مى رسيد و نيز خواهان آن بودند كه خود اين اموال را در همان مواردى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مصرف مى رسانده است به مصرف برسانند».(2)

نگارنده بر اين عقيده نيست كه آنان خواهان ميراث بوده اند، چرا كه على (ع) كه فقيه صحابه و به فرمودۀ پيامبر آگاهترين آنان به فقه و داورى است - نمى توانست از اين سخن پيامبر (صلی الله علیه و آله) كه «پيامبران ارث بر جاى نمى گذارند»(3)،

ص: 89


1- البداية و النهاية، ج 4، ص 203.
2- همان مأخذ.
3- البته اگر چنين حديثى پس از حيات على (ع) جعل شده باشد ظاهرا على (ع) حق دارد از چنين مطلبى و به نقل از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آگاهى نداشته باشد و بلكه حق خواهد داشت بداند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين سخنى نفرموده است.

آگاهى نداشته باشد.

ابن كثير در ادامه مى گويد:

«ابو بكر از دادن فدك به آنان خوددارى كرد و... فاطمه (س) در اين باره از او خشمگين شد و اندوهى از اين جهت در دل گرفت و اين در حالى بود كه فدك [يا ولايت بر آن] از آن او نبود و ابو بكر نيز كسى بود كه هم او و هم ديگران از موقعيّتش نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و تلاش وى در يارى دادن به اسلام در زمان حيات و پس از وفات آن حضرت [!] آگاه بودند. فاطمه شش ماه پس از وفات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وفات يافت و... چون دوران خلافت عمر فرارسيد از او خواستند تا امور اين صدقه را به على و عبّاس واگذار كند. آنان از طريق وارد صحنه كردن برخى از بزرگان صحابه عرصه را بر عمر تنگ كردند و او نيز به سبب فراوانى گرفتاريها و گسترش يافتن حوزۀ حكومت و پراكنده بودن رعاياى او اين كار را انجام داد».(1)

اين اظهارات ابن كثير است كه داراى جايگاه ويژه اى در تاريخ سيرۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى باشد، امّا ما بر اين عقيده ايم كه اين گفته ها در حق فاطمه (س) كه عترت پيامبر به او ختم مى شود شايستۀ آن حضرت و موقعيّتى كه وى در نزد پيامبر (صلی الله علیه و آله) داشت نيست، چه اگر ابو بكر جايگاه خاصّ خود را داشته، فاطمه نيز جايگاه ويژه اى در محبّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دارد و پارۀ تن اوست. بدين ترتيب، اين گفتۀ ابن كثير كه فدك از آن فاطمه نبود نوعى تجاوز از حدود عدالت مى باشد، چرا كه ما مى بينيم بعدها عمر بن خطّاب اين خواستۀ فاطمه (س) را برآورده ساخت و اين [در حالى است كه اگر او حقى نداشت عمر آن را به وارثان او نمى داد و بدين ترتيب اين] نشان مى دهد كه فاطمه (س) هنگامى كه كدورتى از ابو بكر به دل گرفت كارى ناروا نكرد.

علاوه بر اين مورد عبارت ديگرى نيز در اظهارات ابن كثير وجود دارد كه ما با آن موافق نيستيم. آن عبارت اين است كه وى مى گويد: «آنان با به صحنه آوردن

ص: 90


1- البداية و النهاية، ج 2، ص 203. - م.

كسانى از بزرگان صحابه عرصه را بر عمر تنگ كردند». اين گفته نه شايستۀ آن است كه دربارۀ على (ع) گفته شود و نه دربارۀ عمر، چه اين كه مقام على (ع) از آن بالاتر و والاتر بود كه بتوان در مورد او و خواستۀ او و نيز داورى خواستن او از صحابه در اين مورد عبارتى چون «عرصه را بر ديگرى تنگ كرد و او را در تنگنا قرار داد»، به كار گرفت و عمر نيز كسى نبود كه عرصه بر او تنگ شود و در مقابل جو فشار ناشى از به صحنه آوردن صحابه تسليم گردد. او مردى قوى و مقتدر بود كه از سرزنش هيچ سرزنشگرى بيم به دل راه نمى داد. ما هرگز دوست نداشتيم چنين گفته هايى از ابن كثير آن پيشوا و عالم معتقد به سلف [يا همان سلفى] بيان شود.

تنها چيزى كه در اين ميان دربارۀ آنچه ابن كثير از آن با كلماتى چون عرصه را بر عمر تنگ كرد و جوّ فشارى عليه او به وجود آورد تعبير مى كند مى توان گفت اين است كه احتمالا على (ع) و عبّاس گروهى از صحابه را به داورى در اين موضوع دعوت كرده و عمر نيز به آن دليل كه خواستۀ آنان را حق يافته تسليم آن شده است.

به هر حال اكنون اين بحث را با ادامۀ اظهارات ابن كثير دربارۀ فرجام ماجراى فدك به پايان مى بريم. او مى گويد:

«پس از آن كه عمر فدك را در اختيار على (ع) و عبّاس قرار داد، آن دو در مورد آن با يكديگر اختلاف پيدا كردند و اين ماجرا را براى داورى نزد عمر آوردند و گروهى از صحابه را نيز پيش از خود نزد او فرستادند و آنگاه از او خواستند فدك را ميان آن دو تقسيم كند و هر يك بتنهايى بر بخشى از آن نظارت داشته باشد. امّا عمر بشدّت از اين كار امتناع ورزيد و از اين بيم داشت كه اين تقسيم حالتى شبيه تقسيم ميراث به خود بگيرد. وى آنگاه به آن دو گفت: «به صورت مشترك به نظارت و سرپرستى آن بپردازيد و اگر از اين كار ناتوان مانديد آن را به من برگردانيد كه به خداوندى كه آسمانها و زمين به نام او برپاست سوگند، در اين باره حكمى جز اين نخواهم داد».

پس از آن على (ع) و عبّاس به صورت مشترك فدك را اداره كردند و

ص: 91

پس از وفات آن دو نيز فرزندانشان تا زمان حكومت عبّاسيان به ادارۀ مشترك آن پرداختند و عايدات آن در همان مواردى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اموال بنى نضير، فدك و سهم خود از محصولات خيبر را در آن مصرف مى فرمود به مصرف مى رسيد».(1)

رخدادهايى با مفهوم

اشاره

546 - در اثناى غزوۀ خيبر و در پس آن رخدادهايى صورت پذيرفت كه از قدرت ايمان برخى از مؤمنان و صدق و استوارى آنان در پيمان خويش با خداوند يا از نيرنگ و خيانت يهود و گذشت و بردبارى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مقابل آن حكايت مى كند و اغلب نيز از همين نوع اخير است.

اينك به ذكر چند نمونه از آن مى پردازيم:

يك: ماجراى چوپان يهودى

547 - اين ماجرا نشان مى دهد چگونه اسلام بسهولت به دلهاى مخلص و پاكى كه به هواى نفس آلوده نشده و تحت تأثير شهوات قرار نگرفته و پذيراى حقيقت است راه مى يابد. يكى از يهوديان برده اى سياهپوست داشت كه براى او گوسفند مى چراند. وى پس از آنكه از يهوديان شنيد كه فرمانده سپاه مقابل آنان ادّعاى پيامبرى مى كند، اين مسأله او را وادار ساخت به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برود و دربارۀ آنچه وى مردم را بدان فرا مى خواند پرسش كند. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز كه بينوايان و مستضعفان ياوران او بودند و هرگز هيچ كس را براى عرضه داشتن اسلام به او بى مقدار و حقير نمى شمرد اسلام را بر او عرضه فرمود و او نيز اسلام آورد.

او كه اينك دلش به اسلام زينت يافته بود زيور امانتدارى را نيز بر آن افزود. او

ص: 92


1- البداية و النهاية، ج 4، ص 203 و 204 - م.

به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت: «من گماشتۀ صاحب اين گوسفندان بوده ام و اين گوسفندها به امانت در نزد من است. پس بايد با آنها چه كنم؟» پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او نفرمود اين گوسفندان را كه سرانجام در اختيار سپاه پيروز قرار خواهد گرفت در آنجا بگذارد، بلكه اجازه داد امانت نزد صاحبش برگردد و به همين دليل فرمود: «روى گوسفندها را برگردان كه نزد صاحبشان برخواهند گشت». پس وى مشتى خاك برگرفت و به سوى گله گوسفندان افشاند و آنان را به سوى خيبر برگرداند و گفت: «به نزد صاحبتان برگرديد كه به خداوند سوگند هرگز با شما همراه نخواهم شد». پس گلۀ گوسفندان يكپارچه و آن سان كه گويا چوپانى آن را پيش مى برد به سوى دژ رفت و بدان وارد شد.

آن مرد سپس به سوى دژ يهوديان پيش رفت تا به نبرد بپردازد، اما هدف سنگ قرار گرفت و به قتل رسيد و در پى بى آن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «او شهيد شده و به بهشت رفته است».

دو: ماجراى عرب شهادت طلب

548 - بيهقى به سند خود روايت كرده است كه مردى از اعراب [در جريان خيبر] به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و به آن حضرت ايمان آورد و همراه او روانه شد و گفت: «مى خواهم همراه تو در جهاد شركت كنم». پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) يكى از اصحاب خود را به مراقبت و همراهى او سفارش كرد و وى در جهاد شركت جست. پس از آن كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) غنايمى به دست آورد و به تقسيم آن پرداخت سهمى نيز به اين عرب باديه نشين تازه مسلمان اختصاص يافت. وقتى سهميّۀ آن مرد به وى داده شد گفت: «اين چيست؟» گفتند: «سهمى است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به تو اختصاص داده است». او در اين هنگام به آن حضرت گفت: «من براى چنين چيزى در پى تو نيامده ام بلكه بدين منظور در پى تو آمده ام كه تيرى بر اينجا - اشاره به گردن خود - نشيند و بميرم و به بهشت وارد شوم».

ص: 93

پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز در پاسخ او فرمود: «اگر با خداوند راست باشى خداوند نيز با تو راست خواهد بود».

آرى، او در حالى كه گرفتن سهم خود از غنيمت يك كار حلال بود، مال دنيا را به رغم حلال بودن و حق بودن آن نپذيرفت تا كار او تنها و تنها براى خدا باشد. هدف او از اين كار رد كردن يك چيز حلال نبود، بلكه حاكى از آن بود كه او پاداشى را براى جهاد خود نمى خواست.

هنگامى كه مسلمانان به نبرد [ى ديگر در ادامه نبردهاى خيبر] پرداختند، وى نيز در نبرد شركت كرد و تيرى در گلويش - همان جا كه اشاره كرده بود - نشست و جنازه او را به حضور پيامبر آوردند و آن حضرت نيز او را به عنوان شهيدى به درگاه خداوند تقديم داشت و فرمود: «پروردگارا، اين بنده توست كه به عنوان مهاجرى در راه تو بيرون آمده و به شهادت رسيده است و من بر اين حقيقت گواهم».

اين عرب باديه نشين مسلمان نمونه والايى از ايمان از خود نشان داد و تنها در پى آنچه نزد خداست و در جستجوى خشنودى او برآمد و هيچ سودى مادى از اين كار خود نخواست.

سه: حيله يك مسلمان براى نجات دارايى خود

549 - اسلام همچنان راه خود را مى گشود و به پيش مى رفت بى آن كه هيچ قدرتى و هيچ طاغوتى بتواند مانع گسترش روزافزون آن شود. اين آيين جديد در حالى كه هيچ مانعى سد راه آن نبود در سرتاسر جزيرة العرب در اين سو و آن سو خود را نشان مى داد و هر كس خواهان راه هدايت بود خود را در معرض تابش اين فروغ قرار مى داد و هر كس دلش بر حقيقت و نور هدايت گشوده بود بدان مى پيوست.

از اين جمله مردى به نام حجاج بن علاط سلمى اسلام آورد. او پس از فتح خيبر و از ميان رفتن همه عواملى كه مى توانست سد راه اسلام شود مسلمانى خود را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اعلام داشت. او همچنين به آن حضرت گفت: «اى رسول

ص: 94

خدا (صلی الله علیه و آله) در مكّه در نزد همسرم امّ شيبه دختر ابو طلحه اموالى دارم و اگر اجازه دهيد به مكّه مى روم و اموال خود را در اختيار مى گيرم. او داراى پسرى از همسر خود در مكّه بود و اموالى نيز در مكّه و در كاروانهاى تجارى آنان داشت. اين شخص مردى علاقه مند به كار و زندگى و دارايى خود بود، چرا كه هر مؤمنى نيز چنين است و از يك سو بخيل و از سوى ديگر ولنگار نيست. اصولا فرق است ميان آن كه كسى بخيل باشد و كسى به كار و زندگى خود علاقه مند باشد، چه علاقه مندى آن است كه انسان در نگه داشتن حقّى كه از حلال آن را به دست آورده تفريط نكند و فردى اهمال گر نباشد كه نه حق خود را مى گيرد و نه حق ديگران را به آنان ادا مى كند، بلكه انسان بايد در مورد حق خويش تفريط نكند و البته در جاى خود گذشت نيز داشته باشد. اما انسان بخيل كسى است كه از مصرف كردن دارايى خود دريغ مى دارد و آن را در جاى خود مصرف نمى كند.

به هر حال حجاج كه علاقه مند به كار و زندگى و ثروت خود بود و نه بخيل، از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خواست اجازه فرمايد تا او به سراغ اموال و داراييهاى خود در مكّه برود. از آنجا كه اگر مسلمانى خود را آشكار مى ساخت ثروتش را به او نمى دادند. حجّاج از رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) همچنين اجازه خواست مسلمانى خود را پنهان بدارد و هر سخنى را كه موجب تسهيل دسترسى او به اموالش گردد - بى آن كه عمدا دروغ بيجا بگويد و يا مؤمنى را بفريبد - بر زبان آورد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز به او اجازه داد.

حجّاج به مكّه رفت و در آنجا با مردانى از قريش كه مترصّد اخبار تازه بودند و دربارۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و فرجام كار او پرسش مى كردند روبرو شد. آنان اطّلاع يافته بودند كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به قصد خيبر حركت كرده و اين را نيز مى دانستند كه خيبر يكى از آباديهاى مهم حجاز و از توان رزمى و دفاعى خوبى برخوردار است و به همين دليل نيز در جستجوى كوچكترين خبر از ماجراى خيبر بودند و از سواران و مسافرانى كه به شهر مى آمدند در اين باره پرسش مى كردند.

ص: 95

هنگامى كه مشركان مكّه با حجّاج روبرو شدند در حالى كه از مسلمانى او آگاهى نداشتند و او نيز وضعيت خود را براى آنان آشكار نمى ساخت دربارۀ پيامبر (صلی الله علیه و آله) و فرجام جنگ خيبر از او پرسيدند و گفتند: «اين گونه به ما رسيده كه آن راهزن نعوذ بالله رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سوى خيبر حركت كرده است». حجّاج در پاسخ آنان گفت: «اين خبر به من نيز رسيده است و علاوه بر آن من خبرى ديگر نيز دارم كه شما را شادمان مى سازد، محمّد چنان شكستى را متحمّل شده است كه تا كنون همانند آن نشنيده ايد و اصحاب او چنان كشته و تار و مار شده اند كه هرگز مانند آن نخواهيد شنيد. محمّد خود نيز به اسارت گرفته شده و يهوديان گفته اند: «ما او را نمى كشيم تا او را به مكّه بفرستيم و مكّيان او را در ميان خود بكشند، اكنون در جمع آورى دارايى ام در مكّه به من كمك كنيد تا آن را از بدهكاران بگيرم كه مى خواهم به خيبر بروم و پيش از آن كه ديگر تاجران بر من سبقت بگيرند، از غنايمى كه از محمّد (صلی الله علیه و آله) و اصحاب او به دست آمده است خريدارى كنم». پس مشركان با او همكارى كرده، دارايى او را گرد آوردند و بدهكاران را نيز به پرداخت بدهيهاى خود به آن مرد تشويق كردند.

وى نيز اموالى را كه نزد همسر خود داشت به اين بهانه كه مى خواهد از اين فرصت طلايى براى تجارت استفاده كند و قبل از ديگر تاجران به سراغ غنايم خيبر برود از او گرفت.

از آنجا كه مردم معمولا به اخبارى گوش فرا مى دهند كه آنها را دوست دارند و از چنين خبرهايى شادمان مى شوند و اين شادمانى و علاقه آنان را كور مى كند و اجازه نمى دهد در صحّت و سقم اخبار تحقيق كنند يا حدّ اقل در آن شك و ترديدى روا بدارند و از آنجا كه مردم به چنين خبرهايى در خصوص ماجراهايى كه رخ دادن آن را دوست دارند بدون هيچ گونه تحقيقى دل خوش مى دارند، خبر شكست محمّد (صلی الله علیه و آله) بسرعت در مكّه پيچيد.

از سوى ديگر در مكّه دوستداران و بستگان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز وجود

ص: 96

داشتند. عبّاس كه در رأس همه آنان بود از اين خبر نگران شد و به سراغ حجّاج رفت و گفت: «اين چه خبرى است كه آورده اى؟» حجّاج نيز در پاسخ به وى اظهار داشت خبرهاى ديگرى دارد كه پس از گرد آوردن ثروت و دارايى خود آن را در تنهايى با او در ميان خواهد نهاد.

پس از آن كه حجّاج از گردآورى ثروت و دارايى خود آسوده شد و قصد خروج از مكّه را داشت، ديگر بار با عبّاس ملاقات كرد و سه بار به او گفت: «اى ابو الفضل سخن مرا پنهان بدار كه از آن بيم دارم در تعقيب من آيند و پس از آن كه بيم تعقيب از ميان رفت آنچه را مى خواهى بگوى». عبّاس نيز در پاسخ او قول داد كه چنان خواهد كرد. در اين هنگام حجّاج گفت: «به خداوند سوگند در حالى پسر برادرت را ترك گفتم كه او را در حجله عروسى با صفيّه دختر امير آنان حيى ديدم و او خيبر را فتح كرده و اين سرزمين از آن او و اصحابش شده بود. اينك من اسلام آورده و تنها بدان منظور به مكّه آمده ام كه اموال خود را در اختيار گيرم و ببرم مباد كه بزور از من بازستانده شود. پس از اين كه سه روز گذشت، اين ماجرا را آشكار كن كه به خداوند سوگند او در همان وضعيّتى است كه ما دوست مى داريم».

عبّاس سه شبانه روز صبر كرد و از خانه بيرون نيامد و پس از آن لباسى نو و فاخر بر تن و بوى خوش استعمال كرد و عصاى خود را برداشت و به سوى كعبه آمد. مشركان چون او را با اين وضع مشاهده كردند گفتند: «خدايا! اين چه بردبارى و شكيبى در مقابل اندوه مصيبت است!». امّا عبّاس گفت: «سوگند به آن خدايى كه به او سوگند ياد كرديد هرگز چنين نيست. محمّد (صلی الله علیه و آله) خيبر را فتح كرده، دختر پادشاه آنان را به حجلۀ خويش درآورده، اموال و داراييهاى آن سرزمين را در اختيار گرفته و آن سامان همه از آن او و اصحاب او شده است». مشركان پرسيدند: «چه كسى اين خبر را براى تو آورده است؟» او گفت: «همان كسى كه آن خبر ديگر را براى شما آورده است. همان كس كه در حالى كه مسلمان بوده به ميان شما آمد، ثروت خود را گرد آورد و از اين شهر بيرون رفت تا به محمّد (صلی الله علیه و آله) و اصحاب او

ص: 97

بپيوندد و با آنان باشد». آنان گفتند: «خدايا! اين دشمن خدا از دست ما در رفت! به خداوند سوگند اگر اين ماجرا را مى فهميديم مى دانستيم با او چه كنيم». مدّتى به طول نينجاميد كه خبر پيروزى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مشركان قريش رسيد.

اينك در اين ماجرا تأمّلى مى ورزيم و به طرح اين پرسش مى پردازيم كه آيا سخنى كه اين مرد گفته يك دروغ شمرده مى شود و آيا اين يك گناه است؟

قبل از پاسخ دادن به اين پرسش به يادآورى اين نكته مى پردازيم كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اجازۀ دروغ گفتن به حجّاج نداده و تنها به او چنين اجازه فرمود كه توريه كند و بى آن كه به سخنى دامن بزند كه در اصل دروغ است يا موضوع آن واقعيت ندارد، براى گرد آوردن ثروت خود تلاش كند. حال آيا با اين وجود چنين چيزى دروغ شمرده مى شود كه كسى با گفته هاى خود دشمن را به توهمى خطا دچار سازد و سپس در حالى كه در ميان مردمى ستمگر به سر مى برد حقيقت را از طريق مطرح كردن با يكى از آنان آشكار سازد، بويژه آن كه وى با مردمى سر و كار داشته كه نمى توانسته است جز با ايجاد چنين توهّماتى در آنان به حق خود برسد و نيز بويژه آن كه پس از مدّتى اين گمان خطا، آن هم به وسيلۀ عبّاس كه وى حقيقت را با او در ميان نهاده و از او خواسته است تا در وقت مناسب اين حقيقت را بيان كند از ميان رفته است؟

پاسخ ما به اين سؤال آن است كه وى دروغ نگفته و بلكه تنها بر تقويت گمان نادرستى كه در اذهان آنان جاى داده تأكيد كرده است و البتّه خداوند خود به حقيقت امور آگاهتر است.

ازدواج رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با صفيّه

550 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه انسانى دلسوز و با مردم مهربان بود بلال را مشاهده كرد كه صفيّه و خواهر او را از ميان كشتگان يهود مى گذراند، در حالى كه يكى از آنان بشدّت ترسان و گريزان است و صفيّه آرام و تن به قضاى خداوند

ص: 98

در داده. پس به بلال فرمود: «آيا در دلت هيچ محبّتى نيست كه اين دو جوان را از ميان كشتگان بستگان خويش عبور مى دهى؟»

در اين ميان صفيّه در سهم غنايم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرار گرفت. آن حضرت كه پيوسته دلها را به خود نزديك مى ساخت و آنها را از خود نمى راند، آسان مى گرفت و كار را بر ديگران دشوار نمى كرد و مى فرمود: «آسان بگيريد و كار را دشوار نسازيد و بسنده كنيد و ديگران را از خود نرانيد». دوست نداشت صفيّه را بردۀ خود نگه بدارد و در حالى كه براى وى امكان داشت بهره هايى را كه از طريق ازدواج مى برد از طريق تملّك بر اين زن ببرد و اين كار حرام نبود آن را نپسنديد، چرا كه او اساسا بردگى را منفور مى داشت و بدان علاقه نداشت كسى را برده كند، بويژه آن كه آن كس شاهزاده باشد، چه او به اين علاقه مند نبود انسانى را كه زمانى در عزّت به سر مى برده به ذلّت نشاند.

بدين سبب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وى را آزاد كرد و با قرار دادن همين آزادى به عنوان مهر به او با وى ازدواج كرد. از آنجا كه همسر قبلى صفيّه كه پسر عموى او بود در جريان جنگ كشته شده بود پس از آن كه صفيّه با يك بار حيض ديدن پاك شد، پيامبر با او پيمان ازدواج بست و منتظر انقضاى مدّت عده نشد، زيرا كافر عدّه ندارد. به ويژه اين كه، عدّه صفيّه عدّه وفات بود و اين عدّه به منظور احترام به شوهر سابق است، در حالى كه كافر احترام ندارد و تنها كافى است از حامله نبودن زن اطمينان حاصل شود. به همين سبب نيز پيامبر به گذشت يك حيض براى آن زن بسنده كرد.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) چون به صورت صفيّه نگريست اثر ضربتى در آن ديده و در اين باره از او پرسش كرد. وى نيز خوابى را كه چند شب پس از ازدواج با پسر عمويش ديده بود مطرح ساخت. وى در خواب ديده بود كه گويا ماه از آسمان در دامن او افتاده است. وى هنگامى كه اين خواب را با شوهرش در ميان نهاده بود، او سيلى اى بر صورت صفيّه وارد آورده، به او گفته بود: «آيا در اين آرزويى كه

ص: 99

پادشاه يثرب شوهرت شود».

اكنون با فتح خيبر اين خواب تحقّق مى يافت، چه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به فتح دژهاى خيبر آمد و آن زن در ميان اسيران قرار گرفت و رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) او را به اين گرامى داشت كه وى را آزاد كرد و به همسرى خويش گرفت.

رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) پس از ازدواج با صفيّه ضيافتى به همين مناسبت برگزار كرد. انس در اين باره مى گويد: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در نقطه اى ميان مدينه و خيبر به مدّت سه شب وليمه داد و من مردم را به آن دعوت مى كردم. در اين ميهمانى نان يا گوشت وجود نداشت و پيامبر (صلی الله علیه و آله) به بلال فرموده بود تا فقط سفره اى پهن كند و روغن و خرما در آن گذاشته شود. مسلمانان از اين وليمه استقبال كردند و گفتند:

«اين بابركت ترين همسران پيامبر بوده است».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه در برخورد با او مهربان بود دلايل كشته شدن پدر و همسر وى را براى او روشن ساخت و وى را از اين حقيقت آگاه فرمود كه چگونه پدر او قبايل عرب را عليه او تحريك مى كرده و مى شورانده و وى نمى توانسته است او را همچنان آزاد بگذارد تا به تحريك اعراب ادامه دهد. همچنين براى صفيّه توضيح داد كه شوهر او بدان سبب كشته شده است كه در پيمان خود با آن حضرت خيانت ورزيده و مال پدر خود را پنهان ساخته و عهدشكنى كرده است.

دل صفيّه كم كم با مهربانيها و گذشت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به او نزديك شد تا آنجا كه آن حضرت محبوبترين مردم براى او گرديد.

ازدواج رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با صفيّه فوايدى اجتماعى در بر داشت:

اولا - اين ازدواج به خاموش كردن كينۀ فراوان مسلمانان نسبت به يهوديان مى انجاميد.

ثانيا - اين ازدواج الگوى شايسته اى را در برخورد با اسيران ترسيم مى كرد، چه صفيّه از اسيران دشمن بود و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به جاى آن كه او را به عنوان كنيزى به خانۀ خود برد با وى ازدواج كرد و در خانه نيز با او بهترين رفتار را داشت تا

ص: 100

الگويى براى مردم در مورد روابط خانوادگى و نيز براى خانواده خود بهترين فرد باشد، آن سان كه فرمود: «بهترين شما مردم بهترين فرد است براى خانواده اش.

من نيز بهترين كس براى خانواده ام هستم».

ثالثا - اين ازدواج مرهمى بر زخمهاى سنگين آن زن بود، زنى كه بلال او را به همراه خواهرش از ميان كشتگان عبور داده و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز او را براى جبران اين اندوه گرامى داشت و او را به بالاترين درجه اى كه يك زن مى تواند برسد يعنى به درجه «همسر پيامبر» رساند.

رابعا - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دوست داشت روابط ميان مسلمانان و يهوديان را بهبود بخشد و آنان را شريك مسلمانان سازد و به همين دليل نيز با آنان مهربانى ورزد و با آنها آشنا شود. در چنين شرايطى اين ازدواج مى توانست يهوديان را به آن حضرت نزديك سازد و حالت آشتى ناپذيرى و گريز را از آنان بگيرد، هر چند يهوديان پيوسته سر ناسازگارى دارند.

خيانت و گذشت

551 - سلام بن شكم نخستين پرچمدار يهوديان خيبر بود كه به قتل رسيد. در پى قتل او همسرش كينۀ فراوانى از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به علّت آن كه يهوديان را به قتل رسانده و بويژه بدان سبب كه شوهر او را كشته بود در دل گرفت. او به همين دليل با همان ابزارى كه زنان براى قتل ديگران از آن استفاده مى كنند يعنى سم عزم كشتن آن حضرت را كرد. وى كه شنيده بود پيامبر دست گوسفند را بيشتر از ساير اعضاى آن دوست دارد گوسفندى را آغشته به سم كرد و سمّ فراوانى در دست آن داخل نمود و با اظهار محبّت و دوستى آن را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هديه كرد. وى آن گوسفند طبخ شده را در مقابل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گذاشت و آن حضرت نيز لقمه اى از گوشت دست آن در دهن نهاد، اما آن را فرو نبرد، شايد بدان سبب بود كه سم فراوان در اين قسمت، طعم آن را تغيير داده و مزه اى ناخوشايند داشت. به همين

ص: 101

دليل رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) آن گوشت را از دست بر زمين نهاد و آنچه را در دهان داشت بيرون آورد. در اين ميان مردى از صحابه به نام بشير بن براء بن معرور كه شايد به علّت مشخّص نبودن سم در قسمتى كه او برداشت بود متوجّه وجود آن نشد قدرى از آن گوشت را خورد و ساعاتى بعد در اثر آن جان خود را از دست داد.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هنگام بيرون افكندن آن گوشت از دهان خود فرمود: «اين استخوان به من مى گويد كه آن مسموم است». پس آن زن را احضار كرد و در اين باره از او توضيح خواست او نيز به كار زشت خود اعتراف كرده، دشمنى خود را مورد تصريح قرار داد و گفت: «تو چيزى بر سر قوم ما آورده اى كه بر خودت پوشيده نيست... من نيز با خود گفته ام كه اگر آن مرد پيامبر باشد از اين ماجرا آگاه خواهد شد و اگر نيز پادشاه باشد از او آسوده خواهم گرديد». پيامبر (صلی الله علیه و آله) پس از اين گفتگو آن زن را مورد عفو قرار داد.

ظاهرا چنين بر مى آيد كه بشير در اثر سم آن زن كشته نشده بود وگرنه پيامبر (صلی الله علیه و آله) بدان علت كه آن زن عمدا و از طريق حيله و خيانت كسى را به قتل رسانده است او را مورد عفو قرار نمى داد.

برخورد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همه گذشت و بزرگوارى بود و اين گذشت و بزرگوارى است كه هميشه ديگران را جذب مى كند و دورشان نمى سازد. عالمان مى گويند همين كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دندان بر آن گوشت زد و آن را فرو نداد آثارى در جسم آن حضرت بر جاى گذاشت و هنگامى كه در آخرين بيمارى بدن آن بزرگوار ضعيف و ناتوان شد چنين احساس كرد كه آن سم در جسم او مى دود. روايت شده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در آخرين بيمارى هنگامى كه ام بشر دختر براء بن براء بن معرور براى عيادت به حضور ايشان رسيد آن حضرت به وى فرمود: «اى مادر بشر اكنون زمان انقطاعى ابدى فرا رسيده كه ناشى از آن غذايى است كه در خيبر به همراه برادرت خوردم». بر اساس همين روايت، عالمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را شهيد مى دانند.

ص: 102

بدين ترتيب ما در اين ماجرا شاهد كينه اى فراوان و نيرنگى آشكار و از سوى ديگر شاهد گذشتى وصف ناپذيريم كه به منظور مداواى دلهاى بيمار و كينه دار صورت مى گرفت. آن سان كه پيش از اين در ماجراى بنى نضير يهوديان تلاش كرده بودند با انداختن سنگ روى سر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن حضرت را به قتل برسانند و در آن كار ناكام شدند، در اين ماجرا نيز زنى يهودى تحت تأثير كينه فراوان خود تلاش كرد تا با مسموم كردن آن حضرت ايشان را بكشد و سرانجام نيز همين سم در جان او در آخرين بيمارى اثر كرد و بزرگترين شهيدان به لقاى پروردگار شتافت.

بازگشت جعفر بن ابى طالب از حبشه

552 - پيامبر (صلی الله علیه و آله) در خيبر پيروزى قاطعى عليه يهوديان به دست آورد و بدين ترتيب سلطۀ يهوديان در بخشى از جزيرة العرب رخت بر بست، قدرت نظامى آنان درهم كوبيده شد و از شوكت و اقتدار آنان كاسته شد و اينك دشمنى هماهنگ با اسلام و پشت سر آن حركت مى كرد و از رويارويى با آن پرهيز داشت. در اين شرايط تنها آن مانده بود كه غريبانى مهاجر كه روزى از زير ستم و خوارى مشركان گريخته بودند ديگر بار به زير پرچم عزّت اسلام بازگردند و به جاى آن كه در استضعاف به سر برند - هر چند نيز در ميان مردمى بزرگوار و ميهمان پادشاهى بزرگوار باشند - با سربلندى بار گران جهاد در راه اسلام را بر دوش كشند.

اين نيز تحقق يافت و در همين غزوه جعفر بن ابى طالب و ديگر مهاجرانى كه به حبشه رفته و به فضيلت دو هجرت نايل شده بودند به ميان مسلمانان بازگشتند.

پسر عموى محبوب رسول مهربان خداوند با او ديدار كرد و آن بزرگوار بر پيشانى او بوسه زد و او را در آغوش گرفت و فرمود: «نمى دانم از كدام يك از اين دو شادمانتر باشم از فتح خيبر يا از آمدن جعفر؟».

پس از آن كه در پى غزوۀ احزاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به عزت و اقتدار اسلام كه

ص: 103

خداوند برايش قرار داده بود اطمينان يافت و اسلام حالت تهاجم به خود گرفت و دشمن در مقابل آن سر تسليم فرود مى آورد و اين دين از شوكت و اقتدار آنان مى كاست و در امنيّت كامل همچنان مردم را به حق دعوت مى كرد و به پيش مى رفت و بويژه پس از صلح حديبيّه، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى مهاجران حبشه پيغام فرستاد تا در ميان مسلمانان حضور يابند و در كنار برادران خود به جهاد با دشمن بپردازند.

رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) كه از اين راه دور در انديشۀ آن مهاجران بود عمرو بن اميّه ضمرى را نزد نجاشى بزرگ فرستاد تا امكان بازگشت مسلمانان مهاجر را فراهم كند. او نيز پس از آن كه مدّتى بخوبى از مسلمانان پذيرايى كرده بود آنان را به وسيلۀ دو كشتى برگرداند و آنها در زمانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در خيبر بود بر آن حضرت وارد شدند. آنان از تيره ها و خاندانهاى مختلف قريشى و غير قريشى بودند، ولى على رغم اين اختلاف، ايمان به خداوند و جهاد و هجرت آنان را با يكديگر متّحد ساخته بود. در ميان اين مهاجران از سفر برگشته جعفر بن ابى طالب به همراه همسرش اسماء بنت عميس خثعميه و فرزندى از آنان به نام عبد اللّه بن جعفر كه در حبشه به دنيا آمده بود از خاندان بنى هاشم، خالد بن سعيد بن عاص و همسرش و نيز همسرش خالد بن سعيد از خاندان بنى اميّه، اسود بن نوفل بن خويلد از بنى عبد الدار بن قصى، حارث بن صخر و همسرش از بنى تيم بن مرّة بن كعب بودند و از ديگر خاندانهاى قريشى و غير قريشى نيز كسانى در ميان مهاجران به چشم مى خوردند.

ابن اسحاق در سيرۀ خود نام اين مهاجران از سفر بازگشته را كه شامل شانزده مرد به همراه كودكان خردسال خود كه آنان را به حبشه برده و يا در آنجا به دنيا آمده بودند مى شدند آورده است. از جملۀ اين مهاجران مى توان از ابو موسى اشعرى و عموى او و برادرش ابو برده و نيز گروهى از اشعريّين و همچنين زنان كسانى نام برد كه شوهران آنها در حبشه وفات يافته بودند. بنا به روايت بخارى ابو موسى اشعرى

ص: 104

و گروه همراه او از مهاجرانى كه از مكّه به حبشه هجرت كردند نبودند، بلكه او در يمن به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ايمان آورد و پس از اطّلاع يافتن از هجرت آن حضرت از طريق دريا روانه شد تا به ايشان بپيوندد، امّا اتّفاقا به سوى حبشه رفت و در آنجا با جعفر بن ابى طالب ملاقات كرد.

ادامۀ اين سخن را به بخارى وامى گذاريم تا از زبان ابو موسى اشعرى به نقل ماجرا بپردازد:

«ابو موسى مى گويد: ما در يمن بوديم كه خبر هجرت پيامبر (صلی الله علیه و آله) را شنيديم. پس به قصد هجرت به سوى او از آنجا بيرون آمديم... و در كشتى نشستيم. اين كشتى ما را به حبشه و به مملكت نجاشى برد و در آنجا به جعفر - بن ابى طالب پيوستيم و در كنار او مانديم تا زمانى كه همه به همراه يكديگر از آنجا بازگشتيم و هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خيبر را فتح كرد به آن حضرت پيوستيم.

پس از بازگشت گروهى از مردم به ما مهاجران حبشه چنين مى گفتند كه: «ما در هجرت كردن [به مدينه] بر شما پيش گرفته ايم». از جمله روزى در حالى كه اسماء بنت عميس كه از مهاجران و همسر جعفر بود به ديدار حفصه همسر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رفته بود عمر به خانۀ حفصه آمد و چون اسماء را ديد گفت: «اين زن كيست؟» حفصه در پاسخ گفت: «اين اسماء بنت عميس است».

پس عمر گفت: «آن زن حبشى و همان كسى است كه از آن سوى دريا آمده است؟». اسماء در پاسخ گفت: «آرى». آنگاه عمر به او گفت: «ما در هجرت بر شما پيشى گرفتيم و ما بيش از شما به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سزاواريم». اسماء به او پاسخ داد كه «نه، به خدا سوگند هرگز چنين نيست. شما با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بوده ايد و او گرسنه شما را سير مى كرده و نادان شما را اندرز مى داده است، ولى ما در سراى غربت و دورى بوده ايم و اين به خاطر خدا و به خاطر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بوده است. به خداوند سوگند هيچ نمى خورم و نمى آشامم مگر آن كه آنچه را تو گفتى به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بگويم و در اين باره از او پرسش كنم. به خداوند سوگند نه دروغ خواهم گفت، نه از اين ماجرا خواهم كاست و نه بر آن

ص: 105

خواهم افزود».

اسماء به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و گفت: «اى پيامبر خدا، عمر چنين و چنان گفت». پيامبر پرسيد: «تو در پاسخ او چه گفتى؟» گفت: «من در پاسخ چنين و چنان گفتم». پس آن حضرت فرمود: «هيچ كس از شما به من سزاوارتر نيست. او و دوستان او يك هجرت داشته اند و شما مسافران كشتى دو هجرت داشته ايد».(1)

اين سخنى است كه ميان صحابه جريان داشت مبنى بر اين كه كدام يك از دو گروه مسلمانان در هجرت بر ديگران پيشى داشته است؟ آيا كسانى كه به همراه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از مكّه به مدينه هجرت كرده اند يا آن كسانى كه از بيم آزار و شكنجه مشركان و براى حفظ دين خود از مكّه به حبشه گريخته و در زمان هجرت به مدينه نتوانسته بودند در كنار رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) قرار گيرند و دورى و غربت آنان را از هجرتى همراه با پيامبر (صلی الله علیه و آله) محروم ساخته بود؟

اين ميدان رقابت ميان دو گروه از مسلمانان بود، هر چند هر گروه به جاى خود فضيلتى خاص خويش داشت، چه، كسانى كه با پيامبر به مدينه هجرت كرده بودند افتخار جهاد در غزوه ها و سريّه ها را به دست آورده، در بدر و احد و بنى - قينقاع و بنى نضير جنگيده بودند. رنج حفر خندق را متحمّل شده و بيم محاصرۀ احزاب را ديده بودند، و سپس به افتخار صبر و خويشتن دارى در ميان مبارزه با نفس و نه رو در رويى با دشمن - در ماجراى حديبيّه نايل آمده و سرانجام در بيعت رضوان شركت كرده بودند و مهاجران حبشه نيز به اين افتخار دست يافته كه در غربت و دورى و دور از ديگران بودند و آرزوى شركت در جهاد داشتند و از آن محروم بودند تا هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنان را از اين غربت نجات داد و به سوى او آمدند تا چون ديگر برادران خود بار سنگين جهاد عليه دشمن را بر دوش كشند و بدين ترتيب بلاى غربت و دورى از آنان برداشته شده و جهاد و عزّت و سربلندى

ص: 106


1- البداية و النهاية، ج 4، ص 205-206 - م.

جايگزين آن گردد.

غزوۀ وادى القرى

553 - در اطراف خيبر يا در نزديكى آن آباديهاى ديگرى براى يهوديان وجود داشت كه شكستهاى پى درپى ساكنان دژهاى خيبر درس عبرتى براى آنان نشده و باد غرور در سر داشتند و در اين پندار باطل بودند كه خواهند توانست بر مسلمانان پيروز شوند.

يهوديان وادى افقرى مغرور بودند و از آنچه در خيبر رخ داده بود درس عبرت نگرفته بودند. در چنين شرايطى بود كه سپاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از وادى القرى عبور كرد و در همين زمان يكى از مسلمانان هدف تيرهاى يهوديان قرار گرفت و به قتل رسيد.

از سوى ديگر يهوديان وادى القرى به جمع آورى سپاه خود براى رويارويى با پيامبر (صلی الله علیه و آله) پرداختند و گروهى از اعراب نيز به آنان پيوستند و بدين ترتيب چاره اى جز نبرد عليه آنان كه هم از نظر مردم و هم در پيشگاه خداوند كمتر و ضعيفتر از خيبر و سپاه آن بودند وجود نداشت.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سپاه خود را آماده نبرد ساخت، پرچم اصلى سپاه را به سعد بن عباده و پرچمهايى نيز به حباب بن منذر، سهل بن حنيف و عباد بن بشر داد و آنگاه به سوى يهوديان پيش رفت و آنان را به اسلام دعوت فرمود و به آنان اطمينان داد كه اگر تسليم شوند حدّ اقل مال و جان خود را نجات داده اند و در آخرت حساب آنان با خداوند خواهد بود.

امّا يهوديان به دعوت خدا و رسول او پاسخ مثبت ندادند و جنگ را بر هر راه حل ديگرى برگزيدند و مردى از سپاه آنان به ميدان آمد و هماورد خواست. زبير بن - عوام به نبرد او شتافت و او را كشت. آنگاه مردى ديگر هماورد طلبيد كه او نيز به دست على (ع) كشته شد. اين نبرد تن به تن همچنان ادامه يافت تا زمانى كه

ص: 107

يازده نفر از يهوديان كشته شدند و اين در حالى بود كه هر بار كسى از آنان به قتل مى رسيد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنان را ديگر بار به اسلام و به خداوند عزّ و جلّ دعوت مى فرمود. امّا آنان از پذيرش چنين دعوتى كور و كر شده بودند و ناگزير جنگى درگرفت كه با تيراندازى آنان به يكى از مسلمانان كه به قتل او انجاميد آغاز شده و در طىّ آن هيچ دعوت آنان به اسلام از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بديشان سوى نبخشيده بود.

در طىّ اين جنگ هرگاه وقت نماز فرا مى رسيد پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) به نماز مى ايستاد و پس از نماز آنان را ديگر بار به اسلام دعوت مى كرد، امّا سودى نمى بخشيد و بدين ترتيب آن روز به شب رسيد و صبح شد. هنوز خورشيد به اندازه يك كمان بيشتر بلند نشده بود كه يهوديان سلاح و ثروت و دارايى خود را تسليم مسلمانان كردند و سرزمين وادى القرى در اثر يك جنگ فتح شد و همانند اراضى فدك اراضى صلح نبود.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از اقامت چهار روزه خود در وادى القرى اين منطقه را به سوى تيماء پشت سر نهاد. آن حضرت غنايم وادى القرى را به سان غنايم خيبر تقسيم كرد و اموال [منقول] پس از برداشته شدن خمس آن كه سهم خدا و رسول او، بستگان آن حضرت، يتيمان، بينوايان و درراه ماندگان بود در ميان سربازان سپاه تقسيم شد و اراضى آن سرزمين نيز در اختيار صاحبان آن ماند تا روى آن كار كنند و در مقابل نيمى از محصولات را بردارند و نيم ديگر نيز در اختيار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرار گيرد و آن حضرت آن را بر اساس همان روش معمول در ساير غنايم تقسيم كند.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مورد اموال خيبر و وادى القرى بر اين اساس عمل فرمود كه اين اموال غنيمت محسوب مى شود و بايد خمس آن تعيين شود، به همين سبب نيز آن حضرت خمس اموال منقول خيبر و وادى القرى و نيز خمس محصولات اراضى و باغستانهاى اين سرزمين را برمى داشت.

ص: 108

در آن زمان اجراى اين شيوه در مورد محصولات خيبر و وادى القرى امكان داشت زيرا تعداد مردم مدينه زياد نبود و همۀ آنان از مجاهدان سپاه بودند كه از غنايم سهم مى بردند و علاوه بر اين سهميه بينوايان و درراه ماندگان مشخص و ثابت بود و سلاح و تجهيزات مورد نياز مسلمانان نيز از محلّ همان خمس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خريدارى مى شد و آن حضرت مخارج ساليانه خود و خانواده اش را از آن بر - مى داشت و باقيمانده را صرف مصالح عامّۀ مسلمانان مى كرد. امّا در دوران عمر چون حوزۀ حكومت اسلام وسعت يافت، عمر خراج اين گونه اراضى را [به جاى معمول داشتن شيوۀ پيامبر در تقسيم عايدات اراضى خيبر و وادى القرى ميان فاتحان آن به مصالح عامّۀ مسلمانان و رفع نياز نيازمندان به صورت عمومى، قرار داد. وى اراضى بين النهرين و نيز اراضى خيبر را براى مدتى در دست صاحبان آن باقى گذاشت و با استناد به آنچه خداوند در مورد اموال بنى نضير در قرآن كريم فرموده است خراج حاصل از اين اراضى را صرف مصالح عمومى مسلمانان كرد.

او در توجيه اين كار خود مى گويد: «هان! سوگند به آن كه جانم در دست اوست، اگر از اين بيم نداشتم كه براى مردم پس از ما چيزى بر جاى نماند هيچ آباديى را فتح نمى كردم مگر آن كه همان گونه كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خيبر را ميان سربازان تقسيم كرد تقسيم مى كردم. اما من اين اراضى و آباديها را به عنوان خزانه و منبع درآمدى براى همۀ مردم قرار دادم تا آن درآمد را ميان خود تقسيم كنند».

نگارنده بر اين عقيده است كه شيوه اى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مورد خيبر در پيش گرفت و اموال منقول و عايدات اموال غير منقول را تنها ميان رزمندگان سپاه اسلام تقسيم كرد نيز در مفهوم نهايى خود چيزى جز همين شيوه كه عمر در پيش گرفت و عايدات را صرف مصالح عامّه كرد و به عنوان غنيمت با آن برخورد نكرد نبود، چرا كه در زمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اگر چه آن حضرت غنايم را تنها ميان رزمندگان توزيع كرد و به عامّه اختصاص نداد، امّا همه مردم مدينه در آن زمان يا جزء رزمندگان بودند و يا يتيم، در راه مانده و يا مسكين بودند و همه نيز در

ص: 109

مدينه مشخّص و شناخته شده بودند و اين در حالى است كه همين گروهها كه كلّ مردم مدينه را تشكيل مى دادند طبق اجراى قوانين غنيمت در مورد اين گونه عايدات از آن بهره مى بردند و نتيجه همان مى شد كه اين اموال را صرف منافع عامّه كنند.(1)

صلح تيماء

557 - با حوادثى كه در خيبر و وادى القرى به وقوع پيوست توان نظامى يهوديان از ميان رفت و تنها در اين ميان هنوز گروهى وجود داشتند كه حاكميّت و سلطۀ اسلام را نپذيرفته و حاضر نشده بودند بى آن كه ممانعتى از دين آنان به عمل آيد يا در مورد عقايد خود تحت فشار قرار گيرند از اسلام تبعيّت كنند. اين گروه همان يهوديان تيماء بودند كه در نزديكى شماء واقع شده بود.

اين يهوديان هنگامى كه آنچه بر سر خيبر و وادى القرى آمده و نيز از مسامحه و گذشت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نسبت به آنان و برخورد آن حضرت با اين دو گروه آگاهى يافتند تصميم به جنگ عليه آن حضرت نگرفتند و بلكه به حضور وى رسيدند و جزيه دادند. آنان در مورد پرداخت دو نوع جزيه، جزيه بر زمينها يا همان خراج و جزيه بر افراد كه در كتب فقه بتفصيل دربارۀ آن بحث شده است با رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) مصالحه كردند. اين اقدام به معنى آن بود كه آنان به تابعيّت حكم اسلام گردن نهاده و پذيرفته بودند از همان حقوق و تكاليفى كه مسلمانان دارند و برخوردار باشند و به قوانين و مقرّرات اسلام تن در دهند.

ما پس از به پايان رساندن بحث از سير اين غزوه در بحث از احكامى كه در

ص: 110


1- پوشيده نماند كه اين دو شيوه هر چند در مواردى با يكديگر تلاقى داشته باشد اما در اين كه در شيوه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) غنايم به ملكيّت خصوصى رزمندگان درمى آمد و در اينجا بحثى از ملكيّت خصوصى وجود ندارد و نيز در اين كه در آن شيوه خمس غنايم برداشته مى شد و در اين شيوه خمس نبود و در نكات ديگرى از اين قبيل تفاوت كلّى و عينى ميان اين دو شيوه وجود دارد - م.

جريان اين غزوه تشريع شد بتفصيل در اين باره سخن خواهيم گفت.

بيرون راندن يهوديان از سوى عمر

558 - عمر در اجراى اين فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه «دو دين در جزيرة - العرب در كنار هم قرار نمى گيرد»، يهوديان خيبر و وادى القرى را از سرزمينى كه در آن ساكن بودند بيرون راند.

او بر خلاف رفتارش در مورد اين دو آبادى، يهوديان تيماء را اخراج نكرد، چرا كه آنان در مناطق داخلى جزيرة العرب به سر نمى بردند و از آنجا كه سرزمين آنان در نواحى نزديك به شام و در مجاورت مناطق داخلى جزيرة العرب قرار داشت فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه «دو دين در جزيرة العرب در كنار يكديگر قرار نمى گيرد» شامل آنان نمى شد و علاوه بر اين آنان پذيرفته بودند كه همچنان در ذمّۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بمانند و جزيه بپردازند و هيچ در صدد شكستن اين پيمان برنيايند و بالاخره آن كه سرزمين آنان از اراضى صلح محسوب مى شد و سرزمين «مفتوحه عنوة» يا سرزمينى كه با استفاده از زور به تصرّف مسلمانان درآمده باشد نبود.

ص: 111

ص: 112

فصل بيست و هشتم احكامى كه در خيبر تشريع شد

اشاره

559 - به دليل طولانى شدن غزوۀ خيبر و گوناگونى رخدادهايى كه در آن به وقوع پيوست، احكام فراوانى در طىّ اين غزوه تشريع شد و اين بخشى از تبليغ رسالت الهى از سوى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) بود، چه او پيامبر جنگ نبود و بلكه پيامبرى بود كه ابلاغ رسالت پروردگار خويش را بر دوش مى كشيد و به همين سبب تبليغ خواه در جنگ و خواه در صلح يك مطلوب حقيقى و مقصد نخست او به شمار مى رفت و جنگ نيز تنها به منظور دفاع و جلوگيرى از تلاش مشركان در بازداشتن مردم از دين و براى هموار كردن راه حركت دعوت اسلامى و بدين هدف كه مانعى در راه آن وجود نداشته و هيچ اكراهى در دين نباشد صورت مى گرفت تا «هر كس بخواهد راه هدايت بجويد به سود خود جويد و هر كس نيز گمراهى خواهد بر گمراهى و ضلالت خويش افزايد»(1)

بنابراين دعوت به اسلام اصل رسالت بود و جنگ وسيله اى براى كنار زدن آنچه سدّ راه آن مى شود.

به هر حال در اين غزوه احكام شرعى مختلفى تشريع شد كه به ذكر آن مى پردازيم:

ص: 113


1- يونس/ 108.

جواز مزارعه و مساقات

560 - يكى از روشنترين احكام ثابت شده در جريان غزوه خيبر آن است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با يهوديان چنين قرارداد بست كه اراضى و باغستانهاى خيبر در دست آنان باقى بماند و آنان روى آن كار كنند و در مقابل كار خود نيمى از محصولات را بردارند و زمين و باغ و درختان در ملكيّت مسلمانان باقى بماند و نيم ديگر محصولات نيز در اختيار مسلمانان باشد. اين قرارداد شامل مزارعه و مساقات بود چه قرار دادن زمين در اختيار يهوديان براى كشاورزى روى آن يك مزارعه و قرار دادن باغستانها و درختان در اختيار آنان براى اصلاح و تربيت درختان يك مساقات شمرده مى شود و قرارداد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با يهوديان دربردارنده اين دو مضمون بود.

بنابراين كسانى كه قرارداد مزارعه و يا مساقات را جايز ندانسته اند سنّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را نپذيرفته اند و اين قطعا كارى نادرست است. به عبارتى ديگر مزارعه و مساقات نوعى اجازه و نوعى مشاركت به شمار مى رود كه به عنوان يك وصف فقهى و نه يك حكم شرعى مى تواند درست اجرا شود و نيز مى تواند فاسد اجرا شود، اما اصل حكم شرعى و تشريع اين حكم با سيرۀ عملى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ثابت شده و جاى هيچ كنكاشى در آن نيست بنابراين اين نحوۀ كارهاى مكلّفين است كه مى تواند مطابق اين الگو صورت گيرد و صحيح باشد و يا مطابق آن صورت نگيرد و فاسد باشد. بدين ترتيب فقها بايد معيارهاى فقهى خود را مشخّص ساخته و بر افعال مكلّفين تطبيق نمايند، امّا سيرۀ و عمل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فراتر و والاتر از آن است كه معيارهاى فقهى را بر آن تطبيق كنيم و آن را محكوم قياسها و معيارهايى بدانيم كه گاه صحيح و گاه ناصحيح در مى آيد و در مقابل نصّ هيچ ارزشى ندارد.

در قرارداد مزارعه اى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با يهوديان منعقد ساخت بذر از آن حضرت نبود و بلكه هم بذر و هم كار از عامل بود. اين عمل رسول اكرم (صلی الله علیه و آله)

ص: 114

چنين نوع مزارعه اى را تجويز كرده و اين را نيز مباح اعلام مى دارد كه زمين و بذر از صاحب زمين و يا بذر به نحو مشترك از مزارع و عامل باشد.

ابن قيم جوزى زمين را در قرارداد مزارعه به سرمايه در قرارداد مضاربه تشبيه كرده و مى گويد گاه مالك زمين بذر را نيز به واگذارى زمين ضميمه مى كند و گاه ضميمه نمى كند چنان كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين قرارداد خود با يهوديان بذر را به اصل واگذارى زمين نيفزود.

به هر حال، صرف نظر از عنوان شرعى اين عمل در نزد فقها، مسلّم است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با عمل خود باب اين كار را گشود كه هر كس زمينى دارد و نمى تواند به عللى، از قبيل آنچه به مجاهدان سپاه بدر اجازه نمى داد، خود عهده دار كشاورزى روى اين زمينها شوند و يا به عللى از قبيل بيمارى، نداشتن تخصّص و... خود مشغول كشاورزى بر روى زمين خويش شود آن زمين را در اختيار كسى ديگر قرار دهد تا او روى آن به كار و زراعت بپردازد.

چنانكه پيشتر متذكر شديم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) محصولات و عايداتى را كه از طريق اجراى اين قرارداد در اختيار آن حضرت قرار مى گرفت در ميان مسلمانان بر اساس همان شيوه مورد عمل در ساير غنايم تقسيم مى كرد.

تحريم گوشت الاغ

561 - هر چند مباح بودن گوشت اسب از جانب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيده است، امّا دربارۀ گوشت الاغ حكم نهى از آن حضرت روايت شده است. زيرا آن حضرت در جريان نبرد خيبر روزى مشاهده كرد كه برخى از اصحاب او گوشت الاغ مى خورند، سپس آنان را از اين كار نهى فرمود. ابن اسحاق به سند خود از يكى از كسانى كه در نبرد خيبر حضور يافته بود روايت مى كند كه گفت: «در حالى كه گوشتها در ديگها بود و ديگها مى جوشيد دستور نهى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از اين كار به ما رسيد و ديگها را وارونه كرديم».

ص: 115

ابن كثير در اين باره مى گويد:

«در خبر صحيح آمده است كه منادى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بانگ برآورد كه خدا و رسول او شما را از خوردن گوشت الاغ نهى مى كنند كه آن «رجس» [آلوده] است. پس ديگهايى را كه اين گوشتها در آن است و مى جوشد وارونه كنيد».(1)

رواياتى كه در تحريم گوشت الاغ رسيده صحيح و از جهات گوناگونى مؤيد همديگر است. اما با اين وجود، در اينجا ممكن است كسى به طرح اين سؤال بپردازد كه چرا با آن كه اين حيوان گوشتخوار و درنده نيست و بلكه حيوانى علفخوار و به هيچ وجه نمى توان آن را از درندگان حرام گوشت شمرد، خوردن گوشت آن تحريم شده است.

در پاسخ اين سؤال از سوى برخى از تابعين و نيز برخى از محقّقان و صاحب نظران پاسخهايى از اين قبيل عرضه شده است:

الف: اين تحريم بدان علّت صورت گرفته است كه اين حيوان به عنوان يك حيوان باركش مورد استفاده قرار مى گرفت و مردم از استفاده از آن بدين منظور در جريان خيبر ناگزير بودند. به همين سبب نيز ابن عبّاس گفته است گوشت آن ذاتا حرام نيست و در جريان خيبر به همين دليل از خوردن آن نهى شد.

امّا اين توجيه از دو جهت ضعيف به نظر مى رسد:

يك: با آن كه اسب براى جهاد بيشتر مورد استفاده قرار مى گرفت و نياز بيشترى به آن وجود داشت مع ذلك خوردن گوشت آن مباح شمرده شده است.

دو: صريح حديثى كه ابن اسحاق آن را آورده اين است كه الاغ «رجس» يعنى ناپاك است و بنابراين بايد در مورد آن تحريمى ذاتى وجود داشته و علّتى در اين حيوان باشد كه مانع استفاده از گوشت آن مى شود.

ب: تنها الاغهايى كه در خيبر بودند بدان سبب كه نجاست خورده و «جلاّل» بودند مورد تحريم قرار گرفته اند.

ص: 116


1- البداية و النهاية، ج 4، ص 192.

ج: پيامبر (صلی الله علیه و آله) بدان سبب از خوردن آنها منع كرد كه سپاهيان قبل از تقسيم آنها، آنها را مورد استفاده قرار داده بودند.

ممكن است در ردّ اين توجيه گفته شود چنين توجيهى با متن روايت كه مى گويد: «آن «رجس يا آلوده است» منافات دارد، امّا در پاسخ آن گفته مى شود:

آن الاغها بدان جهت بدين وصف خوانده شدند كه هنوز تقسيم نشده بودند و از اين جهت «ناپاك بودن و آلوده بودن» بر آنها صدق مى كرد. بنابراين معنى رجس در اين تفسير آن خواهد بود كه گوشت اين الاغها يك مال حلال نبود و خبيث و آلوده به شمار مى رفت.

به هر حال ابن كثير در اين باره مى گويد:

«تحريم آن مذهب اكثريّت فقهاى گذشته و حال و نيز مذهب امامان فقه اربعه است».(1)

شايد يكى از عجيبترين نظريه ها در اين مورد نظريّۀ مالك بن انس باشد كه از يك سو گوشت الاغ را تحريم مى كند و از سوى ديگر خوردن گوشت سگ را حلال مى داند. دليل و مستند اين فتواى مالك نيز آن است كه قرآن كريم خوردن صيد سگ شكارى را حلال دانسته مى فرمايد: «از تو مى پرسند چه چيز براى آنان حلال شده است؟ بگوى پاكيزه ها برايتان حلال شده است و نيز آنچه از شكار بر اساس آنچه خداوند به شما آموخته به سگان شكارى آموخته ايد. پس از شكارهايى كه آن سگان به دست مى آورند بخوريد و بر آن نام خدا را ببريد و از خداوند پروا كنيد كه خداوند سريع الحساب است».(2) وى با توجّه به اين آيه مى گويد چگونه مى توان پذيرفت كه گوشت سگ شكارى حرام باشد و آنگاه شكار او حلال شمرده شود؟

با توجّه به اين تأويلات مختلف برخى از علما اين عقيده را برگزيده اند كه

ص: 117


1- همان - م.
2- مائده/ 4. - م.

خوردن گوشت الاغ مكروه است، چرا كه تحريمى كه برخى بدان قائل شده اند مستند به روايتى قابل توجيه و تأويل است و در آن شبهه وجود دارد. چنين چيزى اقتضا مى كند كه خوردن چنين گوشتى مشمول حكم كراهت باشد و نه تحريم قاطع.

تحريم گوشت درندگان

562 - تحريم خوردن گوشت درندگان در جريان خيبر ثابت شده است. مراد از درنده هر حيوان گوشتخوار و يا داراى دندانهاى تيز برنده است. در اين باره ابن - اسحاق به سند خود روايت مى كند كه: «پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) در آن روز از چهار چيز نهى فرمود: از وطى كنيزان باردار، از خوردن گوشت الاغ، از خوردن حيوانات درنده و از خريدوفروش غنايم قبل از تقسيم آن».

حيوانات درنده به دليل نصّ روايت فوق داراى حرمت ذاتى هستند و به همين سبب گوشت و آب دهان آنها حرام و به تبع آن نجس است. همچنين خوردن گوشت پرندگان درنده چون عقاب و كلاغ و كركس به دليل قياس با درندگان حرام مى باشد.

تحريم همبسترى با كنيزان باردار

563 - همبستر شدن با كنيزان باردار - كه به سبب اسارت يا به اسبابى ديگر به بردگى درآمده اند - به دليل روايت پيش گفته حرام است.

روايت شده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «براى آن كس كه به خدا و روز واپسين عقيده داشته باشد روا نيست كه آب او كشت ديگران را آبيارى كند براى آن كس كه به خدا و روز واپسين عقيده داشته باشد روا نيست غنيمتى را مورد خريدوفروش قرار دهد مگر آن كه تقسيم شده باشد. براى آن كس كه به خدا و روز واپسين عقيده داشته باشد روا نيست بر مركبى از غنايم مسلمين سوار شود مگر آن كه حتى اگر آن را ضعيف و لاغر كرده باشد آن را [به بيت المال] مسترد دارد. براى

ص: 118

آن كس كه به خدا و روز واپسين عقيده داشته باشد روا نيست لباسى از غنايم [تقسيم نشده] مسلمين بپوشد مگر آن كه آن را حتى اگر كهنه كرده باشد مسترد دارد».

در اين حديث دربارۀ مسائل و احكام گوناگونى سخن گفته شده كه ما اينك پيرامون نخستين مسألۀ آن يعنى تحريم همبسترى با كنيزان باردار سخن مى گوييم.

در اينجا آنچه متعلق نهى است سبب اين همبسترى نيست، چرا كه سبب تجويز آن [در موارد غير حرام] ملكيّت كنيز است و در مسألۀ مورد بحث چنين ملكيّتى وجود دارد و از اين جهت مشكلى وجود ندارد، بلكه مشكل در اينجا به وجود مى آيد كه چون مانعى براى همبسترى وجود دارد اثرى بر اين سبب مترتب نخواهد شد. مشكلى كه در اينجا وجود دارد آبستن بودن كنيز است كه در روايت پيش گفته به عنوان اين كه چنين كارى آبيارى كردن زرع ديگران مى باشد از آن نهى شده است و لزوما قبل از آن بايد كنيز استبراء شود. استبراء در صورتى كه شخص آبستن باشد با وضع حمل و در صورتى كه آبستن نباشد با گذشت يك حيض صورت خواهد گرفت چرا كه گذشت حيض نشان دهنده آن است كه كنيز آبستن نيست و همبستر شدن با او جايز است.

سبب جواز در چنين صورتى يك سبب شرعى و يك حكم شرعى است كه به حكم تقسيم غنايم و تعلق كنيز به فردى از افراد به عنوان سهم او از غنايم فراهم مى گردد و يك حكم تكليفى و سبب جعلى نيست كه مكلّف عهده دار آن باشد.

در اينجا يك بحث ديگر مطرح مى شود و آن اين كه آيا سبب عرفى هم مانند سبب شرعى است؟ يعنى آيا همان گونه كه در مورد زن باردار ملكيّت كه يك سبب شرعى است حاصل مى شود عقد او نيز كه يك سبب عرفى است صحيح است و اثرى بر آن مترتب خواهد شد يا نه؟

فقها در پاسخ اين سؤال با استناد به آنچه پيامبر (صلی الله علیه و آله) در مورد وجوب نگه داشتن عدّه در پى هر همبستر شدنى كه از نظر شارع حرام نبوده و يا مورد عفو قرار گرفته مقرّر فرموده است، قائل به تعطيل شده اند و گفته اند عقد كردن زن حامله اى

ص: 119

كه عدّه نگه داشتن براى او لازم باشد - از آنجا كه در دوران عدّه عقد محقق نمى شود - باطل است. بنابراين اگر حاملگى زن ناشى از ازدواج صحيح و يا دخول به شبهه اى باشد كه به سبب آن حد زنا از شخص ساقط شود و اين كار زنا ناميده نشود، عقد در چنين صورتى صحيح نخواهد بود، چرا كه چنين زنى زن عدّه دار است و عقد زن عدّه دار صحيح نيست. به همين علّت در چنين مواردى اگر عقدى صورت بگيرد چنين سببى باطل و همبستر شدن با چنان زنى زنا خواهد بود.

امّا اگر زن از طريق زنا حامله شده باشد آيا عقد او صحيح و همبسترى با او جايز خواهد بود يا نه؟ در اين مورد فقهاء بر اين اتّفاق دارند كه در اينجا همبستر شدن جايز نيست چون مشمول همان حديث خواهد شد كه مى فرمايد: «براى آن كس كه به خداوند و روز واپسين عقيده داشته باشد روا نيست كشت ديگران را آبيارى كند». امّا پاسخ به اين سؤال باقى مى ماند كه آيا عقد ازدواج با زنى كه از زنا آبستن شده در دوران حاملگى صحيح است يا نه؟ گفته اند در صورت پايان يافتن عدّه - قطعا و بنا بر اجماع - عقد صحيح خواهد بود، مشروط به آن كه زن توبه كرده باشد. امّا اگر عدّه وى تمام نشده باشد، هر چند از مقرّرات ثابت شرع آن است كه زناكار هر چند آبستن نيز باشد عدّه ندارد، ولى ازدواج با او - در فرض حامله بودن - تنها براى همان مردى كه اين زن از او آبستن شده صحيح خواهد بود زيرا او مشمول اين حديث كه كشت ديگران را آبيارى مى كند نمى شود. هر چند برخى از فقها حتّى در همين مورد نيز همبستر شدن با زن حامله را قبل از استبراء او مطلقا مكروه دانسته اند. در همين فرض كه زن از زنا حامله شده و در دوران حاملگى به سر مى برد اگر مردى غير از آن كه با او زنا كرده پيمان ازدواج با او ببندد ازدواج صحيح است، امّا حق همبسترى ندارد. امّا اين كه ازدواج صحيح مى باشد بدين علّت است كه براى چنين زنى عدّه اى وجود ندارد كه مانع صحّت ازدواج شود، چون براى زناكار حرمتى وجود ندارد. علّت تحريم همبسترى با چنين زنى نيز - على رغم جواز عقد او - بدان سبب است كه نصّ حديث پيشگفته است كه حاكى از منع

ص: 120

آبيارى كردن زرع ديگران است.

نظريّه اى كه در مسألۀ مورد بحث گذشت فتواى ابو حنيفه، شافعى و محمّد از اصحاب ابو حنيفه است. امّا در همين مسأله نظر ديگرى نيز وجود دارد كه فتواى مالك، ابو يوسف و زفر از اصحاب ابو حنيفه و بنا بر يكى از روايات فتواى احمد بن حنبل است. آن نظر اين است كه چنين ازدواجى صحيح نمى باشد، چرا كه وقتى همبسترى، كه انگيزۀ اصلى عقد ازدواج است صحيح نباشد اصل عقد نيز صحيح نخواهد بود، چه، در عقدى كه نتايج آن بر آن مترتّب نباشد چه سودى وجود خواهد داشت؟ علاوه بر اين هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همبستر شدن با زن آبستن را منع فرموده از ازدواج با چنين زنى نيز در دوران حاملگى نهى كرده است، چرا كه نهى از لازم همبسترى نهى از ملزوم عقد ازدواج نيز مى باشد. علاوه بر اين نهى از اين همبسترى به خاطر مراعات حقّ حمل است و اين حق بايد مراعات شود چون طفلى كه هنوز به دنيا نيامده جرمى مرتكب نشده است. يكى از مسائل ديگر در اينجا اين است كه اگر زنى بدون استبراء به عقد مردى درآيد و پس از آن روشن شود كه وى حامله بوده، آن عقد صحيح نخواهد بود، چرا كه به دليل وجوب حمل كار مؤمن بر صحّت و به آن دليل كه به موجب اين اصل بايد حاملگى اين زن را حاملگى ناشى از ازدواج يا ناشى از وطى به شبهه دانست آن زن زناكار نخواهد بود تا عدّه اى نداشته و در نتيجه ازدواج او صحيح باشد.

غنايم قابل تقسيم و غير قابل تقسيم

564 - [در جريان اين غزوه و ساير غزوات] ثابت شد كه اموالى كه به عنوان غنيمت تقسيم مى شود شامل اموال منقول و عايدات اموال غير منقول مى شود كه خمس آن به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بستگان او، يتيمان، بينوايان و درراه ماندگان و چهار پنجم ديگر آن به رزمندگان سپاه فاتح تعلّق مى گيرد بر اين مبنا كه به افراد پياده هر كدام يك سهم و به سوارگان هر كدام سه سهم - دو سهم براى اسب و يك سهم براى

ص: 121

سوار - داده مى شود. علّت قرار دادن دو سهم نيز براى اسب آن است كه اولا اسب مخارج فراوانى را به صاحبش تحميل مى كند و ثانيا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز مى خواست همچنان هزينه هاى بالايى صرف اسبان شود تا اين ابزار مهم جنگ از قدرت كافى برخوردار بماند و ثالثا اين اقدام موجب تشويق سپاهيان به همراه آوردن اسب به صحنۀ نبرد مى شود و بدين ترتيب توان رزمى سپاه اسلام افزوده مى شود.

در مقابل روايت فوق، روايت غير مشهور ديگرى نيز وجود دارد داير بر اين كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى هر اسب يك سهم و براى صاحب آن نيز يك سهم [يعنى مجموعا دو سهم] قرار داد.

در اينجا دو نكتۀ قابل توجّه در مورد غنايم وجود دارد:

الف: غنايم قبل از تقسيم نمى تواند ملك كسى شود، به همين دليل نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در غزوۀ خيبر تصريح فرمود كه كسانى كه سهمى از غنايم به آنان اختصاص مى يابد حق ندارند قبل از تقسيم غنايم سهم خود را بفروشند. آن حضرت در روايتى كه گذشت چنين فرمود: «براى آن كس كه به خدا و روز واپسين عقيده داشته باشد روا نيست غنيمتى را مورد خريدوفروش قرار دهد مگر آن كه تقسيم شده باشد، براى آن كس كه به خدا و روز واپسين عقيده داشته باشد روا نيست بر مركبى از غنايم مسلمين سوار شود مگر آن كه حتى اگر آن را ضعيف و لاغر كرده باشد آن را [به بيت المال] مسترد دارد. براى آن كس كه به خدا و روز واپسين عقيده داشته باشد روا نيست لباسى از غنايم [تقسيم نشده] مسلمين بپوشد مگر آن كه حتى اگر آن را كهنه كرده باشد آن را مسترد دارد». اين حديث حاكى از آن است كه غنيمت قبل از تقسيم شدن به تملّك در نمى آيد و نمى توان از آن استفاده كرد.

ب: غذايى كه قابل ذخيره نيست و ذخيره نمى شود مشمول خمس قرار نمى گيرد زيرا اساسا چنين چيزى غنيمت شمرده نمى شود تا خمس آن اخذ شود. همچنين چنين غذايى مى تواند گرسنگى سربازان را از بين ببرد و آنان را سير كند [و به همين سبب نگه داشتن آن تا زمان تقسيم موجب گرسنه نگه داشتن

ص: 122

سپاهيان مى گردد]. در غزوۀ خيبر مسلمانان گرفتار گرسنگى و كمبود شدند و اگر بنا بود موادّ غذايى به غنيمت درآمده مورد استفاده قرار نگيرد تا زمانى كه تقسيم شود، چنين كارى باعث مى شود سپاهيان در حالى كه موادّ غذايى در دسترس آنهاست گرسنه باقى بمانند و گرفتار مصيبت شوند. اين رنج و مشكلى افزون بر رنجها و مشكلات جهاد و مبارزه بود [و به همين دليل نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) استفاده از مواد غذايى را قبل از تقسيم آن مجاز اعلام كرد]. ابن اسحاق به سند خود از عبد اللّه بن مغفّل مدنى روايت مى كند كه گفت: «در خيبر انبانى از چربى در اختيار گرفتم و آن را بر روى شانه ام گذاشتم و به سوى باروبنۀ خود و به جمع دوستانم مى بردم. در همين حال يكى از مسلمانان كه مسئول امور غنايم بود مرا ديد و كنار انبان را گرفت و به سوى خود كشيده، گفت: «بيا و اين را ميان ديگر مسلمانان تقسيم كن».

عبد اللّه مى گويد: من با خود گفتم به خداوند سوگند هرگز اين غنيمت را به او نخواهم داد. امّا او همچنان آن انبان را مى كشيد. در اين حال رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ما را مشاهده كرد و تبسّمى بر لب آورده به آن كسى كه مسئول غنايم بود فرمود: «آن انبان را به او واگذار و رهايش كن». پس من به سوى جمع دوستان و به كنار باروبنۀ خود روانه شدم.

565 - در اينجا يك مسألۀ قابل توجّه ديگر نيز وجود دارد و آن اين كه برداشتن چيزى از غنيمت بصورت پنهانى قطعا حرام است چون نوعى سرقت به شمار مى رود و نيز خداوند مى فرمايد: «هيچ پيامبرى حق ندارد چيزى را از غنايم در ربايد و هر كه چيزى در ربايد روز قيامت با آنچه در ربوده مى آيد و سپس به هر كس هر چه پيش فرستاده داده مى شود و آنان مورد ستم قرار نمى گيرند».(1)

بر اساس اين آيه پيامبر (صلی الله علیه و آله) حق ندارد خود چيزى از غنايم در ربايد - و البته چنين چيزى در شأن او نيز نيست - يا چنين كارى را از سوى كسى يا كسانى ديگر مورد

ص: 123


1- آل عمران/ 161.

پذيرش قرار دهد و يا آن كه در اين باره سكوت گزيند. چنين كارى كه در آيۀ كريمه قرآن غلول ناميده شده هر چند نوعى ربودن محسوب مى شود، امّا حدّ دزدى بر كسى كه مرتكب آن شود جارى نمى شود چرا كه اوّلا غنيمت از چنان ملكيّت استوار و حدود محترمى كه يك ثروت شخصى از آن برخوردار است برخوردار نمى باشد و ثانيا رزمنده اى كه خود غنيمت را به دست آورده صاحب يك «شبه حق» در آن است و همين كافى است كه حدّ در مورد او اجرا نگردد، چرا كه هر نوع شبهه اى مانع اجراى حد مى شود.

على رغم آن كه چنين كارى موجب حدّ سرقت و دزدى بر شخص نيست، امّا خداوند مجازات سنگين آن در آخرت را مورد تأكيد قرار داده و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز در جريان غزوۀ خيبر اين مهم را به اطّلاع همگان رساند. روايت مى شود كه در ميان سپاهيان خيبر مردى به نام مدعم وجود داشت. او يك ردا از روى غنايم برداشته بود و هنگامى كه پس از كشته شدنش اموال او را مورد وارسى قرار دادند در ميان آنها علاوه بر اين ردا رشته اى نيز به ارزش دو دينار يافتند كه هر چند قيمتى اندك داشت امّا يك شيء ربوده شده از غنايم بود.

هنگامى كه اين مرد در وادى القرى هدف تير دشمن قرار گرفت و كشته شد مسلمانان گفتند: «شهادت گوارايش باد» امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «چنين نيست. سوگند به آن كه جانم در دست اوست همان ردايى كه در جنگ خيبر برداشته و هنوز در شمار غنايم قرار نگرفته و تقسيم نشده بود آتشى براى او برافروخته است».

بدين ترتيب رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به سبب كارى كه اين مرد انجام داده بود، او را از شمار شهيدان خارج ساخت.

وجوب امانتدارى حتّى با دشمن

566 - امانت يك نوع عدالت است، بلكه عدالت خود در ضمن يكى از

ص: 124

امانتهاى الهى قرار دارد و به همين دليل نيز خداوند اين دو را در رديف يكديگر قرار داده، مى فرمايد: «خداوند شما را بدان فرمان مى دهد كه امانتها را به صاحبانش ادا كنيد و هرگاه در ميان مردم داورى كنيد به عدالت داورى نماييد. خداوند به خوب چيزى اندرزتان مى دهد».(1)

در جريان غزوۀ خيبر پيامبر (صلی الله علیه و آله) اين حقيقت را بيان فرمود كه رعايت امانت حتّى در مورد مال دشمن واجب است و دشمنى و كينه اهمال در آن را توجيه نخواهد كرد. اموال دشمن گرچه در سرانجام نبرد به غنيمت مسلمانان درمى آيد و مسلمانان آن را در اختيار مى گيرند، امّا اين غنيمت گرفتن قانون جنگ است و اسلام قانون جنگ را مقرّر مى دارد امّا خيانت - هر چند در مقابل دشمنى كه در حال جنگ است - از قانون اسلام نيست.

موسى بن عقبه از عروة بن زبير روايت كرده است كه در روز نبرد خيبر يكى از بردگان سياهپوست حبشى كه گوسفندان آقاى خود را مى چراند هنگامى كه مشاهده كرد يهوديان خيبر خود را براى جنگ آماده مى كنند از آنان پرسيد كه «قصد چه كارى داريد؟» گفتند: «به جنگ با اين مردى مى رويم كه مدّعى پيامبرى است».

نام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در دل آن چوپان جاى گرفت و با گوسفندانش به سوى آن حضرت حركت كرد و خود را به ايشان رسانده گفت: «به چه چيز مردم را فرا مى خوانى؟» فرمود: «تو را به اسلام فرا مى خوانم و نيز به اين كه گواهى دهى خدايى جز اللّه نيست و من رسول خدايم و نيز به اين كه جز خدا را نپرستى». وى پرسيد: «اگر به چنين چيزى گواهى دادم و به خدا ايمان آوردم چه چيز نصيب من خواهد شد؟» فرمود: «اگر با همين عقيده بميرى، بهشت». آنگاه آن چوپان مؤمن گفت: «اين گوسفندها نزد من امانت است». از آنجا كه امانت هميشه بايد رعايت شود و در اين اصل هيچ تفاوتى ميان دشمن در حال جنگ و دوست در حال همكارى وجود ندارد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ نفرمود كه اينها غنيمت مسلمانان

ص: 125


1- نساء/ 58.

است و نيز آنها را به اموال مسلمين ضميمه نساخت و به جاى آن به او امر كرد امانت را به صاحبانش مسترد دارد. آن حضرت فرمود: «گوسفندان را از اردوى ما بيرون فرست و مشتى ريگ به سوى آنها پرتاب كن كه خداوند اين امانت را براى تو ادا خواهد كرد».

او نيز اين كار را انجام داد و گلۀ گوسفندان به دژ يهوديان برگشت و مرد يهودى كه صاحب آن برده بود دريافت كه او مسلمان شده است.

اين چوپان امين در همان نبرد خيبر به شهادت رسيد و در سلك ياران جانباختۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در آمد.

در اين ماجرا درسى حكيمانه براى همۀ كسانى وجود دارد كه در اموال مردم خيانت روا مى دارند و خيانت خويش را به اين بهانه كه آنان دشمنند توجيه مى كنند، در صورتى كه ممكن است همان گونه كه در خيانت خود ستمكارند در اين كه با مردم دشمنى مى ورزند نيز خيانتكار باشند و آن دشمنى براى خدا نباشد.

حكم نماز قضا

567 - هر انسانى ممكن است در زندگى خود با عذرهايى در انجام تكاليف روبرو شود و پيامبر (صلی الله علیه و آله) از آنجا كه يك انسان است، آنچه بر هر انسانى عارض مى شود امكان عروض بر او را نيز دارد و آنچه هر انسانى را براى انجام تكليف دينى خود با مشكل روبرو مى سازد ممكن است او را نيز با مشكل روبرو كند.

بنا بر روايت در ماجراى خيبر يك بار چنين اتّفاق افتاد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به خواب رفت خورشيد بالا آمد. هر چند نگهبان آن حضرت ايستاده و بيدار و موظّف بود آن حضرت را هنگامى كه مردم به خواب سنگين فرو رفته اند و او نيز به خواب رفته است، بيدار كند، امّا خداوند خواب را بر ديدگان نگهبان چيره ساخت و وى هنگامى بيدار شد كه آفتاب بالا آمده بود. با آن كه ديدگان پيامبران به خواب

ص: 126

مى رود، امّا دلهايشان بيدار مى ماند و نمى خوابد در طىّ غزوه خيبر هر چند قلب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بيدار بود ديدگان او به خواب رفت تا اين كه خداوند انسان بودن پيامبر (صلی الله علیه و آله) را نشان دهد و كار او بتواند الگويى باشد براى مردم در جبران اعمالى كه قضا شده است، چه او الگوى شايسته مؤمنان است و اوست كه مى فرمايد:

«آن سان كه مى بينيد من نماز مى گزارم نماز بگزاريد». بنابراين او بايد براى مردم بيان كند كه چگونه در حال ادا و در حال قضا نماز خود را به جاى آورند.

اينك ماجرا را آن گونه كه در احاديث صحيح اهل سنّت و در كتب سيره آمده است [به نقل از البداية و النهاية] مى آوريم:

ابو داوود به سند خود روايت كرده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در راه بازگشت از خيبر مقدارى از شب را راه پيمود تا هنگامى كه خواب بر ما غلبه كرد.

در اين هنگام آن حضرت شتران را متوقّف ساخت و به بلال فرمود: «امشب براى ما نگهبانى بده».

بدين ترتيب به خواب رفتيم و خواب بر ديدگان بلال نيز غلبه كرد و او در حالى كه به جهاز شتر و به باروبنۀ خود تكيه داشت به خواب فرو رفت و هنگامى كه سپاهيان، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و بلال از خواب برخاستند خورشيد بالا آمده بود.

نخستين كسى كه در اين لحظه بيدار شد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود كه برخاسته نگران و پريشان بلال را صدا زد و او در پاسخ گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پدر و مادرم فداى تو باد، آنچه بر تو غلبه كرده بود بر من نيز غلبه كرد».

پس شتران خود را اندكى پيش بردند و آنگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وضو گرفت و به بلال براى اذان فرمان داد و او اقامه و اذان نماز را گفت و آن حضرت نماز صبح را براى آنان به جاى آورد.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پى به جاى آوردن آن نماز قضا فرمود: «هر كس نمازى را فراموش كند، پس هرگاه آن را به ياد آورد آن را ادا كند كه خداوند مى فرمايد: نماز را براى ياد من بر پاى بدارد».(1)-(2)

ص: 127


1- طه/ 14.
2- البداية و النهاية، ج 4، ص 213.

از اين فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و از اين جريان دو نكته استفاده مى شود:

الف: هرگاه نمازى به سبب فراموشى يا خواب قضا شود به جاى آوردن قضاى آن واجب است.

ب: نماز قضا را همان گونه كه مى توان فرادى به جاى آورد، به صورت جماعت نيز مى توان انجام داد و بى ترديد انجام آن به صورت جماعت بهتر است، چرا كه نماز جماعت [هر ركعت آن] بيست و هفت درجه بيشتر از فرادى ثواب دارد.

بنابراين بر خلاف توهّم برخى، به جاى آوردن نماز قضا با جماعت نيز صحيح است.

568 - در اينجا تذكّر اين نكته را لازم مى دانيم كه بنا بر اظهار برخى از فقها نماز قضاء مى تواند جايگزين نماز ادا شود، تنها در صورتى كه به سبب خواب يا فراموشى قضا شده باشد، امّا در صورتى كه علّت قضا شدن نماز چيز ديگرى باشد قضاى آن لازم نيست و نمى تواند نيز جايگزين ادا شود. بلكه در چنين صورتى تنها توبه مى تواند گناه ترك نماز را از بين ببرد و به جاى آوردن قضاى نماز انسان را از توبه بى نياز نمى سازد.

اين حكم بدان سبب است كه ترك نماز و از دست رفتن فضيلت وقت - بدون هيچ عذرى - چيزى نيست كه وجوب آن از ميان برود و بنابراين با بقاى وجوب چيزى كه زمان آن گذشته است قضاى آن هيچ سودى نخواهد بخشيد چون نماز همانند يك دادوستد مالى نيست كه جايگزين شود، بلكه عبادتى است كه براى پاك كردن دلها در اوقات خاصّى تشريع شده و عبادتى است كه خود آن مطلوب شريعت است تا زنگارى كه بر دل مى نشيند در اوقات خاصّى از شبانه روز زدوده شود و اين زنگار در صبحگاهان، ظهر و شامگاهان بر دل مى نشيند و در همين مواقع بايستى زدوده شود، آن سان كه مى فرمايد: «ستايش خداوند را هنگامى كه به شامگاهان مى بريد و هنگامى كه صبح مى كنيد و براى او در آسمانها و زمين ستايش و سپاس

ص: 128

است و نيز شامگاه و آن هنگام كه ظهر بر شما فرا مى رسد»(1). بنابراين، نماز در اوقات خاصّى مطلوب بالذّات و در وقت خود وسيلۀ تطهير دل و از ميان بردن زنگار آن است و نبايد دل را واگذاشت تا زنگار بر آن بنشيند و بدين ترتيب اگر نماز واگذاشته شود و زنگار بر دل نشيند اين كاستى را هيچ چيز جز توبه برطرف نمى كند.

نگارنده بر اين عقيده است كه در صورت ترك نماز بدون عذرى براى آن توبه لازم است و البته قضاى آن نيز در كنار توبه مى تواند مفيد باشد و خداوند بخشندۀ آن كسى است كه توبه كند، ايمان آورد و راه هدايت جويد.

تحريم متعه

569 - در البداية و النهاية چنين آمده است:

«صاحب نظران درباره حديثى كه در صحيحين از طريق زهرى از عبد الله و حسن فرزندان محمّد حنفيّه به نقل از پدرش على بن ابى طالب (ع) آمده سخن گفته اند. آن حديث چنين است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در غزوۀ خيبر از متعه و از خوردن گوشت الاغ نهى فرمود.

اين عبارت صحيحين از طريق مالك و ديگران و به نقل از زهرى است و مقتضى آن است كه ازدواج موقت در جريان غزوۀ خيبر منع شده باشد. امّا اين از دو جهت با اشكال مواجه است:

الف: در روز خيبر زنانى در سپاه حضور نداشته اند كه به ازدواج موقّت با آنان نيازى وجود داشته باشد، چرا كه در طى آن غزوۀ سپاهيان با بهره ورى از كنيزان به اسارت درآمده از ازدواج موقّت بى نياز بودند.

ب: در صحيح مسلم به نقل از ربيع بن مسيره از معبد از پدرش روايت كرده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آنان در زمان فتح مكّه اجازۀ ازدواج موقّت داد و سپس هنوز از مكّه بيرون نرفته بود كه ديگر بار از آن نهى كرد و فرمود: «خداوند

ص: 129


1- روم/ 17.

آن را تا روز قيامت حرام كرده است».

بنابراين اگر ما تحريم متعه در خيبر را بپذيريم بايد بگوييم رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) يك بار در جريان خيبر از آن نهى كرده، سپس [در جريان فتح مكّه] آن را مجاز اعلام كرده و ديگر بار آن را قبل از خروج از مكّه مورد تحريم قرار داده است. بنابراين لازم مى آيد كه دو بار نسخ صورت گرفته باشد و چنين چيزى بعيد است.

امّا على رغم اين، شافعى تصريح كرده كه هيچ چيز را جز ازدواج موقت سراغ ندارد كه مباح بوده، سپس تحريم شده، ديگر بار مباح و سرانجام حرام شده باشد.

نكتۀ قابل ملاحظه در مورد اين نظريّۀ شافعى آن است كه هيچ چيز جز اطمينان وى به دو حديث پيش گفته او را به اظهار چنين سخنى نكشانده و اين نشان مى دهد كه جريان تحريم متعه در غزوۀ خيبر مورد قبول او بوده است».(1)

اين اظهارات ابن كثير است و به عقيدۀ نگارنده اشكالاتى كه وى در مقابل حديث تحريم متعه در خيبر اقامه كرده به هيچ وجه موجب ردّ حديثى كه مورد توافق مسلم و بخارى است نمى گردد.

الف: در مورد اشكال نخست يعنى وجود كنيزان اسير نه تنها اين مسأله مانع نهى از ازدواج موقّت نمى شود، بلكه حاكى از آن مى باشد و آن را تقويت و تأييد مى كند زيرا در جايى كه كنيزان فراوان باشند ديگر هيچ رنجى از عزب بودن وجود ندارد و بنابراين ضرورتى براى ازدواج موقّت نيست و اجازۀ اين كار وجود نخواهد داشت.

بدين ترتيب اشكال نخست نه تنها اشكال و ناقض حديث نهى نيست، بلكه مؤيّد آن مى باشد.

ب: اين كه نهى و اذن تكرار شده باشد تنها يك امر بعيد از نظر مسلم است

ص: 130


1- البداية و النهاية، ج 4، ص 193.

كه تازه كلام شافعى با آن مخالفت دارد. بنابراين صرف آن كه چيزى از نظر مسلم بعيد باشد موجب نفى آن نشده و نگارنده حديثى را كه بخارى و مسلم هر دو بر آن اتّفاق كرده اند بر حديثى كه تنها مسلم آن را روايت كرده است ترجيح مى دهد.

به هر حال على رغم اشكالاتى كه ابن كثير مطرح كرده اين نكته از نظر نگارنده مسلّم است كه در جريان غزوۀ خيبر ازدواج موقّت مورد نهى قرار گرفته است خواه آن كه پس از آن اجازه اى در مورد آن داده شده و يا داده نشده باشد.

ماهيّت ازدواج موقّت

570 - نگارنده اينجا بر خود لازم مى داند به بيان حقيقت ازدواج موقّت - از ديدگاه معتقدان به جواز آن - بپردازد تا روشن شود كه آيا چنين قراردادى با احكام مسلّم ازدواج با اصول ضرورى دين سازگارى دارد يا ندارد.

ازدواج موقّت را چنين تعريف كرده اند كه «قراردادى است ميان زن و مرد در حضور دو شاهد مبنى بر اين كه مرد و زن به مدّت مشخّص در برابر مهر يا اجرت مشخّص با يكديگر زندگى كنند». صديق خان در كتاب سبل السلام اين مدت را متجاوز از چهل و پنج روز نمى داند، هر چند نظر مشهور آن است كه ازدواج موقّت با مدّتى بيش از اين نيز جايز است. اگر زن در مقدارى از مدّت ازدواج موقّت از تسليم خوددارى ورزد، به همان مقدار از اجرت يا مهر او كاسته خواهد شد.

بدين ترتيب روشن مى شود كه ازدواج موقّت نوعى اجازه براى بهره ورى از زن و از قبيل اجازه به منظور شير دادن است.

ازدواج موقّت داراى احكام خاصّى از اين قرار است:

1 - در اين ازدواج توارث وجود ندارد و اگر يكى از طرفين بميرد طرف ديگر از او ارث نخواهد برد زيرا ارث بردن طرفين در ازدواج دائم و ميان دو همسر است، در حالى كه طرفين ازدواج موقّت همسر محسوب نمى شوند.

2 - در ازدواج موقّت طلاق، ظهار، ايلاء، لعان و احكامى از اين قبيل كه

ص: 131

احكامى در مورد نحوۀ پايان ازدواج وجود دارد جارى نيست و اين ازدواج بمجرّد پايان يافتن مدّت پايان مى پذيرد.

3 - عدّۀ ازدواج موقّت دو حيض - كه حدّ اكثر چهل و پنج روز است - و يا كوتاهترين مدّت از ميان دو مدّت گذشت دو حيض و يا پايان حاملگى است.

4 - در ازدواج موقّت عدّۀ وفات وجود ندارد(1) زيرا اين عدّه مخصوص ازدواج دائم است و عدّۀ ازدواج موقّت تنها دو حيض مى باشد.

5 - بالاخره اين كه، اين ازدواج از نظر شيعه كه معتقد به جواز آن هستند داراى هيچ يك از احكام و آثار ازدواج نمى باشد.(2)

ص: 132


1- نمى دانيم آقاى ابو زهره اين حكم را از كدام كتاب شيعه نقل كرده و با اين جزم و يقين آورده و اين در حالى است كه اگر نگوييم بنا بر همه اقوال، حد اقل بنا بر پاره اى از اقوال در ازدواج موقّت هم عدّۀ وفات وجود دارد - م.
2- براى اين كه نادرست بودن اين عقيدۀ مؤلّف روشن شود مواردى از احكام ازدواج دائم را كه در ازدواج موقّت - يعنى همان چيزى كه مؤلّف از ازدواج ناميدن آن ابا مى كند - وجود دارد يادآور مى شويم: 1 - در هر دوى آنها - هم در ازدواج موقّت و هم دائم - طرفين عقد بايد واجد شرايط باشند و در جانب مرد و زن هيچ مانعى نبايد وجود داشته باشد. بنابراين عقد دائم و همچنين متعه با زن شوهر دار، زنى كه در عدّه است، زنى كه از محارم سببى، نسبى و يا رضاعى است، زنى كه مشرك است و بالاخره هر زنى كه مانعى از موانع ازدواج در او وجود داشته باشد جايز نيست و در اين حكم هيچ تفاوتى ميان عقد دائم و موقّت وجود ندارد. 2 - ازدواج موقّت همانند ازدواج دائم به صرف رضايت طرفين و به معاطات صورت نمى پذيرد، بلكه در هر دو اجراى صيغۀ عقد با الفاظ خاصّ لازم است. همچنين شروطى كه در صيغه عقد دائم معتبر دانسته شده در صيغۀ عقد موقّت نيز بايد لحاظ شود. 3 - عقد ازدواج هم در موقّت و هم در دائم براى مرد و براى زن عقدى لازم مى باشد، البتّه مرد حق دارد در ازدواج دائم از طريق طلاق و در ازدواج موقّت از طريق بخشيدن باقيماندۀ مدّت به اين عقد پايان دهد. 4 - هر دو نوع ازدواج به يك نحو سبب محروميّت و نشر حرمت، خواه حرمت مطلق و خواه حرمت جمع، مى شود. بنابراين جمع ميان دو خواهر در متعه همانند جمع ميان دو خواهر در ازدواج دائم جايز نيست و همچنين جايز نيست مرد با مادر معقوده خود - خواه به عقد دائم و خواه عقد موقّت - ازدواج كند. علاوه بر اين همان آثارى كه بر رضاع از همسر دائم بار مى شود بر رضاع از همسر موقّت نيز بار خواهد شد. 5 - در حقوق مادّى متصوّر ميان پدر و فرزند از قبيل وجوب نفقه و توارث هيچ تفاوتى ميان فرزندى كه حاصل ازدواج دائم باشد با فرزندى كه حاصل ازدواج موقّت باشد وجود ندارد. 6 - هم در ازدواج دائم و هم در موقّت بمجرّد نزديكى كردن - حتّى چنانچه مرد عزل كند - فرزند - به حكم «الولد للفراش» به مرد ملحق مى شود. 7 - در هر دو نوع ازدواج، مهر محدود به حدّى نشده و مقدار مشخّصى براى آن از ناحيۀ شارع معين نشده است و بنابراين هر مقدار مهر مشروط به اين كه مال بر آن صدق كند كافى است، خواه كم و خواه زياد باشد. 8 - در ازدواج دائم اگر مرد زن را پيش از وطى طلاق دهد زن مستحق نصف مهر خواهد بود و در ازدواج موقّت نيز چنانچه مرد قبل از وطى مدّت متعه را ببخشد زن استحقاق نصف مهر را خواهد داشت. 9 - مجرّد خلوت كردن مرد با زن موجب التزام به احكام خاص مهر و عدّه كه در فرض مجامعت تشريع شده نخواهد بود و اين حكم در ازدواج موقّت و دائم به يك نحو وجود دارد. 10 - زن - خواه در ازدواج موقّت و خواه دائم - موظّف به نگه داشتن عدّۀ وفات در صورت فوت شوهر مى باشد، چنان كه در ازدواج دائم در صورت طلاق او از سوى شوهر پس از مجامعت موظّف به نگهداشتن عدّۀ طلاق و در ازدواج موقّت نيز در صورت پايان يافتن يا بخشيده شدن مدّت تمتّع پس از مجامعت موظّف به مراعات عدّه خواهد بود؛ تنها با اين تفاوت كه مقدار عدّه در فرض اخير با مقدار عدّه طلاق يكسان نيست. 11 - هم در ازدواج دائم و هم در موقّت هر شرط مشروعى در ضمن عقد نافذ خواهد بود. 12 - مقاربت با همسرى كه حائض است جايز نيست، خواه همسر دائم و خواه موقّت باشد. 13 - همانند عقد دائم چنانچه در عقد موقّت پس از اجراى آن فساد آن روشن شود عقد باطل و زن - در صورت عدم مجامعت با او - مستحقّ چيزى از مهر نمى باشد و در صورت مجامعت نيز در فرض علم او به تحريم مستحقّ چيزى از مهر نيست و در صورت جهل حق رجوع خواهد داشت. 14 - مرد نمى تواند با داشتن زنى دختر خواهر يا دختر برادر آن زن را نيز به عقد خود، خواه عقد دائم و خواه عقد موقّت، درآورد مگر اين كه آن زن اجازه دهد. (مغنيه، محمّد جواد، فقه الامام جعفر الصادق، ج 5، ص 249-251). كوتاه سخن آن كه «حكم ازدواج موقّت در همه احكام - خواه مشروط، خواه احكام ولايت و خواه احكام تحريم - همانند ازدواج دائم است. مگر در مواردى كه استثنا شده است». (همان. ص 255 به نقل از جبعى عاملى، زين الدين الروضة البهيه فى شرح اللمعة الدمشقيه). به عبارت ديگر «اصل اشتراك [ازدواج] دائم و منقطع در همه احكامى است كه موضوع آن نكاح و تزويج مى باشد» (همان، ص 255، به نقل از نجفى، محمّد حسن، جواهر الكلام فى شرح شرايع الاسلام). براى توضيح بيشتر رجوع شود به: مغنيه، محمّد جواد، فقه الامام جعفر الصادق، ج 5، ص 246-256؛ جبعى عاملى، زين الدين، الروضة البهيه فى شرح اللمعة الدمشقيه، با حواشى كلانتر، محمّد، ج 5، ص 245-308؛ امينى، عبد الحسين، الغدير، ج 6، ص 205-240؛ مطهّرى. احمد. مستند تحرير الوسيله. كتاب انكاح. ص 358 تا 386؛ نجفى، محمّد حسن، جواهر الكلام فى شرح شرايع الاسلام، ج 30، ص 149 به بعد - م.

نگارنده [به ادّعاى خود] اين احكام را از كتب شيعه گرفته و به آنان نيز برمى گرداند.

ص: 133

احكامى كه شيعه اماميّه براى متعه مقرّر مى دارد چنين نشان مى دهد كه ازدواج موقّت در حقيقت يك ازدواج نيست، احكام آن را ندارد و بيشتر از هر چيز به اصطلاح اروپاييها - به دوست دختر گرفتن و - در اصطلاح قرآنى - به «اتّخاذ اخدان» شباهت دارد و اين عملى است كه قرآن كريم آن را بشدّت و براى هميشه نهى كرده است و در اين منطق تنها رابطۀ مجاز ميان زن و مرد رابطه ازدواج و يا ملك يمين دانسته شده و هر چيزى جز آن خوار شمردن زن و پايين آوردن شأن و منزلت اوست كه به سان كالايى براى ارضاى شهوت مرد به كار گرفته و سپس به كنار نهاده شود و مرد او را براى مدّتى به منظور برآوردن نياز جنسى خود به اجاره بگيرد.

قرآن كريم آنجا كه به بيان اوصاف مؤمنين مى پردازد به منحصر بودن نوع رابطه ميان زن و مرد در دو طريق پيش گفته اشاره دارد، آنجا كه مى فرمايد: «مؤمنان رستگار شدند، همان كسانى كه در نماز خود اهل خشوعند، همان كسانى كه از بيهودگى

ص: 134

دورى مى گزينند و همان كسانى كه به اداى زكات مى پردازند، همان كسانى كه دامن خويش را نمى گشايند مگر بر همسران خويش يا كنيزانى كه در ملكيّت آنان است كه در اين صورت آنان را سرزنشى و ملامتى نخواهد بود. هر كس جز اين راهى بجويد، چنين كسانى ستمگر خواهند بود».(1)

اين آيات دلالت روشن بر اين مطلب دارد كه همبسترى با زن جز از طريق ازدواج يا از طريق ملك يمين [خريد كنيز] حلال نمى شود و هر كس جز اين راهى بجويد گناهكار و ستمگر است. بنابراين كسانى كه متعه را جايز مى شمرند گناهكار و ستمگرند.(2)

ص: 135


1- - مؤمنون/ 7-1.
2- پرسش ما از آقاى مؤلّف آن است كه آيا كسى كه به حلال بودن حلال خدا و رسول او تا قيامت معتقد است گناهكار و ستمگر است يا آن كه حلال خدا و حلال رسول او را حرام مى كند ستمكار و اهل گناه است و يا آن كه براى توجيه چنين اجتهاد مخالف نصّى جار و جنجال تبليغاتى به راه مى اندازد و به وسيلۀ بازى با كلمات سعى مى كند اذهان را حتّى از اين دور بدارد كه حلال به نام ازدواج موقّت هم در ميان حلالهاى خداوند وجود داشته است. اكنون ما در پاسخ اظهارات مؤلّف كه بيش از استدلال به يك هوچى گرى شباهت دارد تنها دو نكته را روشن مى كنيم و از پرداختن به مباحث مفصّلى كه در اين باره شده است خوددارى مى ورزيم و اين دو نكته نيز در پاسخ دو محور جنجال تبليغاتى آقاى ابو زهره است. دو محور آن بازى با كلمات يكى سعى در ناميده نشدن ازدواج موقّت به عنوان يك ازدواج و خارج كردن اين نوع رابطه از تحت روابط زناشويى مشروع و آن دو طريق انحصارى ذكر شده در قرآن است و ديگرى تلاش در اثبات اين مدّعا كه اساسا متعه در زمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حرام بوده و بنابراين ديگر بحث از اين كه متعه در زمان آن حضرت حلال بوده و عمر آن را حرام كرده يك بحث فاقد موضوع است! امّا ما در پاسخ اين دو نكته را روشن مى سازيم و به اشاره در توضيح اين دو حقيقت بسنده مى كنيم كه اوّلا متعه يك قسم از اقسام ازدواج است و ثانيا متعه در ابتدا در زمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حلال بوده و بعدا حرام شده است. الف: متعه يك ازدواج است: در پاورقيهاى قبلى گذشت كه تمامى احكام و شرايط ازدواج دائم در ازدواج موقّت وجود دارد مگر موارد معدودى كه از اين قاعده استثنا شده است. همين اشتراك خود دليلى بر يكى بودن اين دو موضوع در صدق عنوان ازدواج بر آنهاست. علاوه بر اين در كلمات قدما و متأخّرين از متعه با لفظ ازدواج موقّت ياد شده است. همچنين نكاح كه در مقابل سفاح به كار رفته لفظى جامع و دربردارنده دو نوع موقّت و دائم است، چه اين كه در عبارات قدما، از متعه به عنوان سفاح نام برده نشده و بنابراين لزوما - حدّ اقل در تسميه و نامگذارى - بايد در ذيل عنوان نكاح قرار گيرد. ب: متعه در زمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حلال بوده است: در اين باره به پاره اى از رواياتى كه از صحابه رسيده است اشاره مى كنيم: 1 - از جابر بن عبد اللّه روايت شده است كه مى گويد: ما در دوران رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و ابو بكر در مقابل يك مشت خرما و آرد چند روزى متعه مى گرفتيم». (الغدير، ج 6، ص 205، به نقل از صحيح مسلم، ج 1، ص 395؛ فتح البارى، ج 9، ص 141؛ كنز العمان، ج 8، ص 294 و منابعى ديگر). 2 - از على (ع) روايت شده است كه فرمود: «اگر عمر از متعه نهى نمى كرد هيچ كس جز بدبخت زنا نمى كرد». (همان، به نقل از تفسير طبرى، ج 5، ص 9؛ تفسير رازى، ج 3، ص 200؛ الدر المنثور، ج 2، ص 140 و منابعى ديگر). 3 - از ابو سعيد خدرى روايت شده است كه گفت: «ما تا نيمى از دوران خلافت عمر متعه داشتيم». (همان، به نقل از عمدة القارى، ج 8، ص 310) 4 - عمران بن حصين مى گويد: «آيۀ متعه در كتاب خداوند است و پس از آن هيچ آيه اى نازل نشده است كه آن را نسخ كند. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ما را به آن امر فرمود و ما در دوران او متعه داشتيم». (همان، به نقل از صحيح مسلم، ج 1، ص 474 و تفسير قرطبى، ج 2، ص 365). 5 - هنگامى كه به ابن عبّاس انتقاد شد كه چرا به جواز متعه فتوا مى دهد در پاسخ گفت: «ما از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برايتان روايت مى كنيم و شما از ابو بكر و عمر برايمان روايت مى كنيد». (همان، به نقل از زاد المعاد، ج 1، ص 219) علاوه بر اين موارد قول به جواز متعه در نزد گروهى از صحابه و ديگران نقل شده است كه از آن جمله اند: عبد اللّه بن مسعود، عبد اللّه بن عمر، معاوية بن ابى سفيان، ابو سعيد خدرى، سلمة بن امية بن خلف، زبير بن عوام، خالد بن مهاجر بن خالد مخزومى، عمرو بن حريث، ابى بن كعب، ربيعة بن اميه، سمير يا سمرة بن جندب، سعيد بن جبير، طاووس يمانى، عطاء ابو محمّد مدنى، سدى، مجاهد، زفر بن اوس مدنى، ابن جريح مكى، مالك بن انس [در يكى از دو قول او] و فخر الدين زيلعى. (الغدير، ج 6، ص 222-220 به نقل) همچنين فخر رازى در تفسير خود مى گويد: «مسلمانان همه بر اين اتّفاق دارند كه متعه در ابتداى اسلام جايز بود». (التفسير الكبير، ج 10، ص 49) وى در جاى ديگرى نيز مى گويد: «ما منكر آن نيستيم كه در ابتداى امر متعه جايز بود». (همان. ص 53). حعباص مى گويد: «اهل نقل در اين اختلاف ندارند كه متعه در برخى اوقات جايز بود و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را مباح فرموده بود». (اللمعة الدمشقيه با حواشى كلانتر، ج 5، ص 247. به نقل از احكام القرآن، ج 2، ص 178.) نووى نيز مى گويد: «ثابت است كه نكاح متعه در اوّل اسلام جايز بود». (همان، به نقل از شرح نووى بر صحيح مسلم، ج 9، ص 197) جالب اينجاست كه در اين عبارت با واژۀ «نكاح متعه» از ازدواج موقّت ياد شده و اين همان چيزى است كه مؤلّف كتاب حاضر از به كار بردن آن ابا دارد. - م.

قرآن كريم از گرفتن «أخدان» يا دوستان زن به صورت قاطع نهى كرده و اين در حالى است كه متعه چيزى بيش از اين نيست و بنابراين تحريم آن ثابت مى باشد.

ص: 136

قرآن كريم مى فرمايد: «آنچه غير از اينهاست [گروههايى از زنان كه به عنوان محرم ذكر شده اند] همه براى شما حلال مى باشد كه از آنان با اموال خود همسر بگيريد و به پاكدامنى اين كار را برگزار كنيد و به كارهاى زشت دامن نيالاييد و از ميان زنان دوست نگيريد»(1) همچنين دربارۀ ازدواج با كنيزان مى فرمايد: «هر كه از شما كه توانگرى آن را نداشته باشد تا با زنان پاكدامن و مؤمن [حرّ] ازدواج كند از آن كنيزان مؤمن كه در اختيار داريد به همسرى بگيرد و خداوند به ايمان شما آگاهتر است. پس با اين زنان با اجازۀ اولياءشان ازدواج كنيد و مزد آنان را به قدر معروف بدهيد مشروط به آن كه آن زنان پاكدامن باشند و نه بدكاره و نه صاحبان دوستانى از مردان».(2) در جاى ديگرى نيز قرآن كريم در مورد حلال بودن ازدواج با زنان اهل كتاب مى فرمايد: «امروز پاكيزه ها برايتان حلال شده و نيز خوراك اهل كتاب براى شما حلال و آنچه شما مى خوريد نيز براى آنان حلال است و همچنين زنان پاكدامن

ص: 137


1- - مائده/ 5.
2- - نساء/ 25.

مسلمان و نيز زنان پاكدامنى از ميان كسانى كه قبل از شما به آنان كتاب داده شده است البتّه هنگامى كه مزد آنان را به آنان بدهيد و با پاكدامنى چنين رابطه اى برقرار كرده بدكار نباشد و دوست زن نگيريد».(1)

مراد از دوست زن گرفتن كه در اين آيات مورد نهى قرار گرفته توافقى ميان زن و مرد است مبنى بر اين كه [بدون برقرارى پيوند ازدواج] مدّت زمان مشخّصى را با مزد مشخّص در كنار يكديگر زندگى كنند و با پايان يافتن مدّت از هم جدا شوند.

اين قرارداد با متعه درست يك چيز است.(2)

نهى رسول خدا از متعه

571 - هيچ اذن صريحى از پيامبر (صلی الله علیه و آله) دربارۀ متعه نرسيده و تنها آنچه از آن حضرت رسيده نهى صريحى از اين كار است و كسانى كه قائل به جواز آن شده اند چنين اذنى را از مفهوم نهى استفاده كرده اند چرا كه [به عقيدۀ آنان] نهى بايد موضوع داشته باشد و هيچ موضوعى براى متعه متصوّر نيست مگر آن كه بگوييم قبلا اذنى در مورد آن وجود داشته است.

همۀ علما [به نظر مؤلّف] بر اين اتّفاق دارند كه نخستين نهيى كه از متعه صورت گرفت در جريان غزوه خيبر بود و سپس اين نهى در پنج مورد ديگر تكرار شد: در عمرة القضاء، در غزوه تبوك، در فتح مكه و در حجّة الوداع.

البتّه اگر تضافر اخبار بر اين مطلب وجود نداشت كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) متعه را جايز دانسته است مى گفتيم اين نهى ها همه به خاطر تأكيد بر منع متعه صورت

ص: 138


1- - مائده/ 5.
2- - بازهم مى پرسيم آيا به صرف شباهت ظاهرى ميان دو چيز آن دو را بايد يك چيز خواند؟ آيا حتّى بنا به عقيدۀ قائلان به قياس چنين قياسى را مى توان جارى ساخت؟ و آيا اگر چنين قياسى درست باشد اجازه خواهيد داد بگوييم توافق ميان زن و مرد براى يك زندگى مشترك دائمى يا بدون ذكر شرط، بى آن كه صيغه اى براى عقد خوانده شود با عقد ازدواج دائم يك چيز است؟. م.

گرفته، چرا كه گرفتن دوستان زن در جاهليّت يك عادت و رسم ريشه دار بوده و اين همه تأكيد براى قطع ريشۀ آن صادر شده است. امّا از آنجا كه اخبار فراوانى در مورد اذن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به متعه وجود دارد، اگر بخواهيم هر دو امر را بپذيريم - يعنى اذن بدون مطلق يا اذنى در شرايط خاص و به اقتضاى ضرورت جنگ و نيز نهى قاطع حاكى از تحريم ابدى آن - در اين صورت بايد گفت نخستين نهى به منظور بازداشتن كسانى كه قبلا به آنان اجازه داده شده بود و نهى هاى بعدى به منظور نسخ كلّى اذن اوّليّه صورت گرفته است.

علاوه بر اين، بايد نهى قاطع قرآن كريم از انتخاب درست زن و به عقيدۀ مترجم نه نهى از ازدواج موقّت را نيز از نظر دور نساخت نهيى كه يك «عزيمت» و يك «نبايد» است و هيچ تصوّر «رخصت» در آن نمى رود.

572 - اينك جاى بررسى مجدّدى در مسألۀ متعه است.

فقهاى اهل سنّت همه بر اين اتّفاق دارند كه چنين چيزى داراى حرمت ابدى و هميشگى است. البتّه تنها از ابن عبّاس روايت شده است كه وى آن را در موارد خاصّى در شرايط ضرورت جنگ مجاز مى دانست و اين نظر مستند به همان چيزى است كه گفته شده است رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در برخى از جنگهاى خود به سبب مشكل عزب بودن سربازان آن را اجازه فرمود، هر چند مشخّص نيست كه چنين اجازه اى در كدام جنگ صورت گرفته است.

علاوه بر اين على (ع) ابن عبّاس را از اين فتواى خود نهى كرد و براى او روشن ساخت كه پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) از آن نهى كرده است. على (ع) به او گفت: «تو به بيراهه رفته اى. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را نسخ كرده و به خداوند سوگند، اگر دو متعه را به حضورم آورند آن دو را سنگسار خواهم كرد». همچنين روايت شده كه همين ابن عبّاس نيز از فتواى خود مبنى بر جواز متعه برگشت و به منع آن فتوا داد.

افزون بر اين هيچ يك از علماى اهل سنّت چنين رابطه اى را به خاطر ضرورت و به منظور رفع نياز جوانانى كه براى آنها امكان ازدواج نيست جايز

ص: 139

ندانسته اند. بنابراين جواز چنين چيزى يك دروغ و يك تهمت است از سوى كسانى كه در سخن خود به چيزى پايبند نيستند، در علم تعمّقى دارند و به حلال و حرام اهتمامى نمى ورزند.(1)

اينك مناسب است در آراى شيعۀ اماميّه بنگريم. به عقيدۀ نگارنده اين تنها نظريّۀ متأخرين شيعه است(2) كه به جواز متعه فتوا داده اند در حالى كه امامان شيعه و اوصياى الهى چنين چيزى نگفته اند، هر چند برخى صدور چنان اجازه اى از آنان را نيز ادّعا كرده اند. افزون بر اين مصادر فقهى شيعه حاكى از نفى متعه از سوى امامان هدايتگر و در رأس آنها امام جعفر صادق (ع) و امام محمد باقر (ع) است. از جمله روايت شده است كه بسّام صيرفى درباره متعه از امام صادق (ع) پرسيد و آن حضرت فرمود: «اين زنا است».(3) در كافى نيز به نقل از يحيى بن زيد فقيه عراق

ص: 140


1- - اين جمله و جملات ديگرى از اين قبيل كه در لابلاى اين بحث تكرار شده نمونه هايى است كه ثابت مى كند كار مؤلّف كتاب در اين بخش به جاى استدلال و برهان بازى با كلمات و جار و جنجال تبليغاتى است. - م.
2- - خوب است تذكر دهيم بر خلاف اين ادّعاى مؤلّف كه قول به جواز متعه را به متأخّرين شيعه نسبت مى دهد تنها در دو كتاب وسايل الشيعة و مستدرك الوسائل بيش از پنجاه حديث به نقل از ائمه (ع) - آن هم به طرق معتبر در نزد شيعه - آمده است كه همگى بر جواز متعه و حتّى برخى بر استحباب آن و برخى ديگر نيز بر استحباب مخالفت شخص با نذر و يا عهدى كه در مورد ترك اين عمل بسته است دلالت دارد. همچنين بر خلاف ادّعاى مؤلّف حكم به جواز متعه و عدم نسخ آن از نظر شيعه و حكم به جواز اوليّه آن از نظر اهل سنت اجماعى است و بنابراين نسبت دادن اين قول به فقهاى متأخّر شيعه ايجاد زمينه اى مناسب از سوى مؤلّف براى انتقاد بيشتر عليه اين حكم روشن فقهى است. - م.
3- - براى ما روشن نيست مؤلّف با استناد به كدام منبع معتبر چنين سخنى را به امام باقر (ع) يا امام صادق (ع) نسبت داده است. بر خلاف آنچه مؤلف در اينجا ادّعا كرده مترجم در بررسى خود به چنين حديثى دست نيافته است، هر چند تعداد اندكى از احاديث نقل شده از ائمه (عليهم السّلام) از نهى ايشان از متعه حكايت دارد كه البتّه اين احاديث نيز - با توجّه به قراين لفظى، قراين خارجى و نيز احاديث فراوان حاكى از اباحه و بلكه استحباب - در پاره اى موارد بر تقيّه و در مواردى نيز بر كراهت متعه براى افراد برخوردار از همسر حمل شده است. - م. لازم به ذكر است ما در كتاب كافى چنين حديثى نيافتيم. علاوه بر اين آنچه در متن حديث مورد ادّعا آمده با اجماع محصل و منقول متأخّرين و متقدّمين شيعه و نيز با روايات فراوان حاكى از اباحه و يا حتّى استحباب متعه در تناقض است. - م.

آمده است كه گفت: خاندان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر كراهت متعه و نهى از آن اجماع كرده اند.

بيهقى از ابن شهاب زهرى روايت كرده است كه گفت ابن عبّاس از دنيا نرفت مگر آن كه از اين فتوا برگشت. سعيد بن جبير نيز از ابن عبّاس پرسيد كه «دربارۀ متعه چه مى گويى كه مردم در اين مورد سخن فراوان گفته اند و از تو نيز نقل شده است كه به جواز آن فتوا داده اى او گفت: «به خداوند سوگند من هرگز به چنين چيزى فتوا نداده ام و آن چون خوردن ميته است كه جز در حال ضرورت جايز نيست». اين در حالى است كه ما هيچ ضرورتى براى چنين چيزى نمى يابيم تا به اقتضاى آن خوردن ميته در اين شرايط تجويز شود. بر خلاف آنچه برخى از كسانى كه هيچ ملاحظه اى دينى در دل ندارند مدّعى اند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بدين تصريح فرمود كه هيچ ضرورتى براى جوانان وجود ندارد تا آنان را ناگزير از اين كار سازد.

آن حضرت فرمود: «اى جوانان هر كدام از شما توان ازدواج دارد ازدواج كند و هر كه توان آن ندارد روزه بگيرد كه مايۀ بازداشتن [شهوت] است».

فقهاى شيعۀ اماميّه كه پس از عصر امامان شيعه آمده اند مدّعى عدم نسخ حكم ازدواج موقّت شده و در اين باره ادلّۀ ذيل را اقامه كرده اند:

الف: به اجماع همۀ مسلمين [اعم از شيعه و سنّى] جواز متعه ثابت شده و همه مسلمانان بر اين اجماع كرده اند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را اجازه فرموده است. اين در حالى است كه از سوى ديگر ادلّه حاكى از نسخ اين جواز همه خبر واحد است و به اتّفاق خبر واحد نمى تواند مفاد خبر متواتر و مفاد اجماع را نقض كند. از ابن مسعود روايت شده است كه وى به صحّت متعه فتوا داد و در صحيحين نيز چنين آمده كه او مى گفت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به ما اجازه داده است با زنى براى

ص: 141

مدّتى مشخّص در مقابل اندكى مزد ازدواج كنيم. ابن مسعود سپس اين آيه را تلاوت كرد كه «اى كسانى كه ايمان آورده ايد آن چيزهاى پاكى را كه خداوند برايتان حلال كرده است حرام مكنيد».(1)

افزون بر اين نسخى كه در فرموده هاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مشاهده مى شود ناظر به ميراث و طلاق است.

ب: دو آيه «پس در مقابل آنچه از ايشان بهره ورى كرده ايد به آنان مزد دهيد»(2) و «اى كسانى كه ايمان آورده ايد آن چيزهاى پاكى را كه خداوند برايتان حلال كرده است حرام مكنيد».(3) بر اباحۀ ازدواج موقّت دلالت مى كند.

اين استدلال [به ادّعاى مؤلّف] هم اجمالا و هم تفصيلا باطل است. اجمالا آن كه اين نظريّات پس از عصر امامان شيعه مطرح شده است(4) و تفصيلا نيز آن كه:

اوّلا: آيه اى كه [در استدلال دوّم] بدان استدلال كرده اند در ميان احكام ازدواج صحيح و داراى آثار شرعى مى باشد و موضوع آن متعه نيست، بلكه موضوع آن ازدواج است. چه در آيۀ قبل از آن به بيان زنانى كه ازدواج با آنان حرام

ص: 142


1- - مائده/ 87.
2- نساء/ 24.
3- مائده/ 87.
4- - چگونه اين نظريّه را مى توان از آن متأخّرين دانست در حالى كه حمل مفهوم آيه «فَمَا اِسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ» بر نكاح متعه از گروهى از مفسّران صحابه و تابعين چون ابن عبّاس، ابن مسعود، ابى بن كعب، قتادة، مجاهد، سدى، ابن جبير، حسن و ديگران نقل شده و مذهب امامان اهل بيت نيز همين است و از آن جمله از امام باقر (ع) و امام صادق (ع) روايت شده كه آيۀ مورد اشاره ناظر به نكاح متعه است. همچنين آن گونه كه در الدرّ المنثور، مستدرك حاكم، صحيح ترمذى، صحيح بخارى، صحيح مسلم و منابعى ديگر از منابع اهل سنّت آمده نكاح متعه در زمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وجود داشته، در زمان ابو بكر هم اجرا مى شده و تنها در زمان عمر مورد نهى قرار گرفته است. - م.

است پرداخته شده و در ادامه مى گويد: «آنچه غير از اينهاست همه براى شما حلال مى باشد كه از آنان با اموال خود همسر بگيريد و شوهر آنان باشيد و به كارهاى زشت دامن نيالاييد».(1) بنابراين مراد از «بهره ورى» يا استمتاع كه در آيۀ مورد استدلال از آن سخن به ميان آمده «بهره ورى» ميان دو همسر(2) است و براى هر كسى كه اندك تسلّطى به زبان عربى داشته باشد اين حقيقت برايش روشن خواهد شد. علاوه بر اين، در آيۀ پس از آن مى فرمايد: «و هر كه از شما كه توانگرى آن را نداشته باشد تا با زنان پاكدامن و مؤمن [حرّ] ازدواج كند از آن كنيزان مؤمن كه در اختيار داريد به همسرى بگيرد».(3) همچنين اين عبارت در آيۀ فوق الذكر كه «مُحْصِنِينَ غَيْرَ مُسٰافِحِينَ» دلالت بر آن دارد كه مراد از استمتاع همان بهره ورى ميان زن و شوهر است نه متعه، چرا كه داشتن متعه موجب «احصان» نمى شود تا اگر

ص: 143


1- - نساء/ 24.
2- - مراد از اين استمتاع در آيۀ «فَمَا اِسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ» (نساء/ 24) همان نكاح متعه است زيرا: اوّلا نكاح متعه در زمان نزول اين آيات در ميان مردم رواج داشته و از ديگر سوى آنچه در قرآن آمده و به امور موجود در آن زمان ناظر است با تعابير موجود و مورد استفاده در همان زمان از آن ياد شده و بنابراين حمل آن بر معناى لغوى خطاست، آن سان كه در مورد حج، بيع، ربا، ربح، غنيمت و مقوله هايى از اين قبيل آن را بر معناى لغوى حمل نمى كنند و به همان معناى اصطلاحى - آن هم در اصطلاح رايج در آن زمان برمى گردانند. ثانيا: اين آيه مى گويد بمحض تمتّع «بهره ورى» از هر نوع اجرت را بايد به زن پرداخت كرد و اين در حالى است كه اگر مراد از آن ازدواج دائم باشد مفادّ اين آيه با اين حكم مورد اتّفاق كه تنها با دخول كلّ مهر واجب مى شود منافات خواهد داشت. پس بايد مراد از اين استمتاع را همان بهره ورى دانست كه شرط لزوم پرداخت «اجرت» به زن دخول نيست و بمحض اجراى صيغه بايد آن را پرداخت كرد. ثالثا: آياتى كه قبل از اين آيه نازل شده به مسألۀ مهريّه و پرداخت آن به زنان رسيدگى كامل كرده و ديگر هيچ وجهى براى تكرار وجوب آن نيست و اين در حالى است كه اگر آيۀ مورد بحث را بر نكاح متعه حمل نكنيم و مراد از آن را ازدواج دائم بدانيم چنين تكرارى لازم خواهد آمد. - م.
3- نساء/ 25.

شخص در اين حالت زنايى مرتكب شود او را رجم كنند».(1)

ثانيا اجماعى بر اباحۀ متعه منعقد نشده و تعبير به اباحه در اين مورد يك اشتباه است. چه هيچ كدام از اهل تحقيق نگفته اند «مباح بود»، بلكه مى گويند اجازۀ انجام آن داده شده بود، آن سان كه اجازۀ خوردن ميته هم داده مى شود. اباحه تنها در مواردى است كه كارى ذاتا و بخودى خود اشكال نداشته باشد در صورتى كه اذن در جايى است كه كار تنها براى رفع ضرورت مجاز اعلام شود. بنابراين اگر حتّى تعبير به اباحه در اظهارات برخى از پيشوايان اهل سنّت وجود داشته باشد اين نوعى مسامحه در تعبير است.(2)

علما [ى مورد اصطلاح مؤلّف] پس از نهى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر اين كه متعه نسخ شده است اجماع كرده اند و بنابراين جايى براى آن وجود ندارد كه ادّعاى اجماع بر جواز آن شود، حتّى اگر از ابن عبّاس روايت شده كه به جواز متعه تنها در شرايط ضرورت جنگ فتوا داده بود، باز روايت شده است كه او خود از اين فتوا برگشت.

علماى شيعه گفته اند: اجماع بر اباحه آن از سوى اهل سنّت و اهل تشيّع منعقد شده و تنها اهل سنّت قائل به نسخ آن شده اند، امّا نگارنده در پاسخ مى گويد همان ادلّه حاكى از اذن از نسخ نيز حكايت كرده است(3) و ادلّۀ هر دو امر فوق را

ص: 144


1- مراد از اين احصان در آيۀ احصان به ازدواج نيست تا اين اشكال لازم آيد، بلكه مراد از احصان عفت و پاكدامنى است يعنى آيه مى گويد از سه شيوه نكاح، ملك يمين و زنا و بدكارى بايد تنها دو شيوۀ نخست را برگزينيد و راهى جز آنچه خداوند تعيين فرموده است مجوييد. در اين ميان متعه كه نوعى نكاح است در داخل دو شيوۀ مجاز شرعى براى برقرارى روابط ميان زن و مرد قرار مى گيرد. م.
2- - اين نمونه اى ديگر از همان بازى با كلمات نويسنده است كه آنجا كه اظهارات علماى سلف طايفۀ او عليه ادّعاهاى وى مى باشد كلماتى را كه در تمام مباحث فقهى، بسيار دقيق به كار گرفته مى شود، تفسير كرده و جايى را كه به سود او نيست مسامحه در تعبير مى داند - م.
3- چگونه مى توان چنين سخن گفت در حالى كه اذن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به نكاح متعه در عبارات بسيارى از صحابه و تابعين وجود دارد و هم شيعه و هم سنّى آن را پذيرفته اند در صورتى كه در

در بردارد و ديگر جاى آن نيست كه گفته شود اجماع بر اذن وجود دارد و اجماعى بر نسخ نيست.

ثالثا: ثبوت نسخ جواز متعه خبر آحاد نيست، بلكه متعه از امور ذاتا حرام و چون مردار و خوك و خون و حيوانى است كه بدون «بسم اللّه» ذبح شده باشد و در قرآن كريم تحريم آن ثابت شده است، آنجا كه مى فرمايد: «و كسانى كه دامن خويش را نمى گشايند مگر بر همسران خويش يا زنانى كه در ملكيّت آنان است».(1)

ص: 145


1- - مؤمنون/ 7. شايان ذكر است كه اين آيه از آيات مكى است و عجيب آن كه آقاى مؤلّف در مواردى پيش از اين - در بحث از روزه و بحث از حدّ زنا - وقوع نسخ را بسيار مشكل و بلكه تقريبا ناممكن تصوير مى كند، ولى در اين بحث بدان قائل شود كه آيه اى مكى آيه اى مدنى را نسخ كرده است. علاوه بر اين همان گونه كه نويسنده معتقد است نسخ تنها در جايى امكان دارد كه هيچ نحوۀ جمع ميان دو دليل بظاهر ناسازگار وجود نداشته باشد و اين در حالى است كه متعه در عرف جارى آن زمان ازدواج و نكاح خوانده مى شده و تنها پس از منع عمر از اين امر به مرور زمان كاربرد كلمۀ نكاح در ازدواج موقّت از ميان رفته است. علاوه بر اين اگر تنها چند حكم از احكام ازدواج دائم در مورد ازدواج موقّت وجود نداشته باشد اين مانع از تسميۀ آن به «ازدواج يا نكاح» نخواهد شد، بويژه آن كه - آن سان كه گذشت - موارد اشتراك احكام متعه با عقد دائم بسيار بيشتر از اين چند مورد افتراق است. افزون بر اين در مورد ساير آيات قرآن نيز هيچ «رابطۀ ناسخ و منسوخى» ميان آنها با آيۀ متعه نمى يابيم و رابطۀ آنها با آن آيه از قبيل «رابطۀ مطلق و مقيّد» و «رابطۀ عام و خاص» است كه عمل به آنها بمراتب مقدّم بر پذيرش نسخ مى باشد. گذشته از آيات قرآن كريم سنّت نيز نمى تواند ناسخ آيۀ تشريع و اباحه متعه باشد زيرا: اوّلا: چنين نسخى اساسا باطل است، چرا كه عقل و سنّت مى گويد بايد روايت را بر كتاب عرضه داشت و آنچه را با كتاب مخالفت دارد كنار گذاشت.

اين آيه در تحريم صراحت دارد چرا كه رابطۀ مجاز زن و مرد تنها در دو رابطه ازدواج و ملكيّت محدود شد. و اين در حالى است كه مؤكّدا متعه نه ملكيّت است و نه ازدواج، چه آن كه در آن نه طلاق وجود دارد، نه ميراث و نه عدّۀ وفات يا عدّۀ طلاق و انفصال.(1)

علاوه بر اين نهى پى درپى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از انتخاب دوست زن از متعه نيز ممانعت مى كند زيرا متعه چيزى جز اين نيست. پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) نيز اگر زمانى اجازه ازدواج موقّت را داد، اين به عنوان يك ضرورت [و رفع يك مشكل اضطرارى از طريق] مخالفت با يك حرام قطعى [يعنى متعه] بود. در همين باره و مواردى مشابه اين است كه علما قاعده «ضرورتها ممنوعيّتها را از ميان مى برد» را آورده اند.

علاوه بر اين پس از گذشت زمانى و پس از آن كه مردم با اسلام خو گرفتند و دوستى آن به جان آنان درآميخت و به صبر و خويشتن دارى ايمانى عادت كردند همين اباحه براى ضرورت نيز نسخ شد.

در حقيقت متعه چيزى جز يكى از بقاياى عادات جاهليّت نيست و چون در

ص: 146


1- - قبلا گذشت كه متعه نوعى نكاح يا ازدواج است و بسيارى از احكام آن را دارا مى باشد.

آن زمان مسلمانان هنوز تازه از جاهليّت درآمده بودند پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) آن را براى كسانى كه هنوز عادات جاهلى در دل آنان وجود داشت در شرايط ضرورت جنگ مجاز اعلام فرمود و اين در حالى است كه از هيچ يك از مؤمنان راستينى چون على و ابو بكر و عمر [!] و نيز از هيچ يك از مهاجران و انصار و پيشگامان اسلام نرسيده است كه اين روش را تأييد كرده باشند(1)، در حالى كه اين افراد كسانى بودند كه در همه جنگهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حضور مى يافتند و در ميان آنان كسانى چون على (ع) بودند كه از توان بالاى جسمى برخوردار بودند. شايد طرح مشكل عزب بودن تنها از سوى اعراب يا كسانى كه چندان در اسلام ثابت قدم نبوده اند مطرح شده باشد. بنابراين نهى از متعه [به ادّعاى مؤلّف] به قرآن ثابت شده و نسخ اذن به آن در شرايط ضرورت نيز به سنّت ثابت شده است و اكنون نگارنده با به مبارزه

ص: 147


1- قبلا گذشت كه چگونه كسانى از صحابه و تابعين ازدواج موقّت را با خود داشتند يا آن را مجاز مى دانستند. علاوه بر اين ما نسبت به آن جملات نخست مؤلّف مى گوييم چگونه ايشان روا داشته است بگويد آن قدر عادات جاهلى در ميان مردم وجود داشته است كه آن حضرت از يكى از محرّمات قطعى خداوند - به ادّعاى مؤلّف - براى گروهى خاص چشم پوشى كرده است؟! در حالى كه آيات تحريم زنا - كه مؤلّف متعه را نيز نوعى از آن مى داند - در مكّه و سالها قبل نازل شده چگونه پيامبر (صلی الله علیه و آله) حرمت قطعى و مؤكّد آن را بارها ناديده گرفته است؟ در شرايطى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) بدون ملاحظه شرايط بت پرستى را تحريم كرده و سرقت و دزدى را ناروا شمرده و حتّى به ادّعاى مؤلّف در همين جريان غزوۀ خيبر يكى از مسلمانان شهيد را تنها به آن سبب كه يك رشتۀ كم ارزش دو درهمى در ميان اموال او بوده - و آن را از غنيمتى كه شبه حتّى در آن داشته بى اجازه برداشته و در حالى كه بر چنين كارى حد سرقت جارى نمى شود - از شمار شهيدان راه خدا خارج ساخته است و چگونه حكم مسلّم شرع در تحريم زنا و از جمله متعه را - به ادّعاى نويسنده - زير پا گذاشته و يا از اعلام آن ترس داشته است؟ آيا مى توان پذيرفت كه تنها براى ضرورتى كوتاه مدّت كه قاعدتا با توجّه به اين كه در زمان فتح خيبر از ميان رفته چندان هم ضرورتى فراگير نبوده است پيامبر كه حافظ شريعت است آيين ثابت شده شرع را كه چندين سال قبل در مكّه تشريع شده و قاعدة مردم به آن خو گرفته اند برداشته است؟ صدها چرا و چگونه ديگر از اين قبيل بر آنچه مؤلّف در صدد به كرسى نشاندن آن است وجود دارد - م.

طلبيدن ديگران مى گويد آيا هيچ كس در شرايط صلح و آرامش متعه را مجاز دانسته است كه شما شيعيان در سفر و حضر و در جنگ و صلح آن را حلال مى دانيد و كسانى نيز كه هيچ حرمتى براى حقايق دينى قائل نيستند و محرّمات را حلال مى شمارند به تبليغ اين عقيده بپردازند؟(1)

رابعا: اين ادّعا كه حديث نسخ متعه خبر واحد است به دو سبب ادّعايى باطل شمرده مى شود:

الف: پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) نهى از متعه را در جمع سپاهى متجاوز از هزار و پانصد نفر اظهار داشته و بنابراين محال است ناقل آن يك نفر باشد، بلكه كسانى كه

ص: 148


1- - پاسخ اين پرسش را از منابع اهل سنّت بشنويد: در صحيح مسلم و مسند احمد از عطاء نقل شده است كه جابر بن عبد اللّه انصارى مى گويد: «در دوران رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و ابو بكر و نيز عمر متعه داشتيم تا آن كه اواخر دوران عمر فرا رسيد». روشن است كه اين دوره شامل همۀ صورتها يعنى جنگ و صلح و سفر و حضر مى شود. در الدر المنثور به نقل از ابن عبّاس آمده است كه متعه رحمتى از جانب خداوند بر امت محمّد بود». اين عبارت هم شامل همۀ احوال و صورتها مى شود. در همين كتاب به نقل از ابن عبّاس آمده است كه متعه در دوران اوّليّۀ اسلام وجود داشت. در صحيح مسلم به نقل از جابر بن عبد اللّه آمده است كه ما در دوران رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و ابو بكر در ازاى پرداخت قدرى آرد يا خرما متعه مى گرفتيم. اين حديث نيز كه اطلاق دارد از جامع الاصول ابن اثير، زاد المعاد ابن قيم، فتح البارى ابن حجر و كنز العمّال هندى نقل شده است. اكنون اگر مؤلّف و همفكران ايشان از اين اشاره پاسخ خود را دريافته باشند - كه عاقل را اشاره اى كافى است - به ما حق خواهند داد در مقابل پرسش ايشان چنين بپرسيم كه آيا كسى قبل از عمر اين حلال خدا را حرام كرد و كسى جز او گفت: «دو متعه در زمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وجود داشته كه من از آن دو نهى مى كنم و بر انجام آنها مجازات مى كنم: «متعۀ حج و متعۀ زنان» تا كسانى كه هيچ حرمتى براى حقايق دينى قائل نيستند و حلال خدا را حرام مى شمرند و علاوه بر اين به حرام بزرگ «تشريع و بدعت در دين» دست مى زنند چنين عاجزانه به دفاع از آن و توجيه آن بپردازند؟ - م.

آن را روايت كرده اند به آن تعداد هستند كه تبانى و همدستى آنان بر پخش اين دروغ محال باشد. بنابراين وقتى چنان جمعى اين ماجرا را روايت كرده باشند فرض خبر واحد بودن آن بى هيچ ترديدى باطل است.(1)

ب: امّت همه بر اين نهى اجماع كرده اند و على (ع) نيز ابن عبّاس را به دليل فتوايش چنين سرزنش مى كند كه «تو به بيراهه رفته اى». ابن عبّاس در هنگام صدور آن فتوا هنوز يك نوجوان بوده و با پدرش كه به مدينه هجرت نكرده بود در مكّه به سر مى برده است و به همين دليل نيز توصيفى كه على از او به عمل آورده توصيفى درست است.(2)

ديگر بار نگارنده اين سخن خود را تكرار مى كند كه از هيچ يك از امامان

ص: 149


1- البتّه اين ادّعاى مؤلّف بى هيچ ترديدى باطل است. زيرا: اوّلا مؤلّف تنها حديث منع را به نقل از زهرى كه تازه روايت او جاى حرف دارد نقل كرده و طريق ديگرى براى روايت ذكر نكرده و در ساير منابع نيز تنها تعداد بسيار محدودى از طرق ديگر براى روايت ذكر شده است. ثانيا هر روايتى كه بيش از يك نفر آن را روايت كند متواتر نمى شود و همچنان خبر واحد خوانده مى شود و در حدى شرايط لازم براى تحقّق تواتر مشكل است كه تنها دو يا سه روايت را به عنوان اخبار متواتر ذكر كرده اند كه حديث منع متعه از آن دو يا سه روايت نيست. ثالثا: خود مؤلّف نيز مى دانسته كه اين حديث يك حديث متواتر نيست و به همين دليل نيز با نفى خبر واحد بودن آن نامى از تواتر به ميان نياورده و اين در حالى است كه ما در تقسيم كلّى حديث به متواتر و واحد نوع سوّمى نداريم - م.
2- - ما نمى دانيم ايشان از اجماع كدام امّت سخن مى گويد در حالى كه بنا بر روايات موجود در كتب اهل سنّت كه بدان اشاره كرديم در زمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و ابو بكر متعه رواج داشته و علاوه بر اين گروه بزرگى از مسلمانان يعنى شيعه با اين ادّعا كه جواز متعه نسخ شده باشد مخالفت كرده اند. گذشته از اينها همين على (ع) كه به روايت اين كتاب ابن عبّاس را به دليل فتواى جواز متعه مورد سرزنش قرار داده - بزرگترين سرزنش را به دليل منع عمر از متعه متوجّه او ساخته و آن گونه كه در تفسير عيّاشى به نقل از امام باقر (ع) و نيز در تفسير طبرى و الدر المنثور آمده فرمود: «اگر عمر از متعه نهى نكرده بود هيچ كس جز آن كه [ذاتا] شقى است زنا نمى كرد». - م.

شيعه قول مبنى بر جواز متعه نقل نشده است.(1)

573 - اينك بحث دربارۀ متعه را كه ذاتا فاسد است با ذكر دو نكته به پايان مى بريم:

الف: متعه [به ادّعاى ثابت نشدۀ مؤلّف] حرام است و حتّى اگر در اين باره به نصّ [؟] قرآن توجّه نكنيم نمى توانيم آن را مباح بناميم، چه در مورد آنچه در جاهليّت وجود داشته و اسلام آن را حرام كرده است نمى توان چنين اظهار داشت كه در ابتدا «مباح» بوده و اسلام آن را تحريم كرده است، چرا كه مباح در مورد چيزى گفته مى شود كه مفسدۀ ذاتى نداشته باشد در حالى كه متعه چنين مفسده اى را دارد.

بنابراين در چنين موردى تنها مى توان گفت قبلا مورد عفو بوده، آن سان كه در مورد هر چيز ديگرى نيز كه در جاهليّت وجود داشته و اسلام آن را تحريم كرده است چنين بايد گفت، چه قرآن كريم نيز مى فرمايد: «خداوند آنچه را در گذشته وجود داشته مورد عفو قرار داده است».(2)

ب: اينك شروط و احكام متعه و صحّت آن را از نظر شيعه مى آوريم تا ببينيد چگونه چنين عقدى از هر جهت از مقوله ازدواج دور است».(3)

شيعه براى صحت عقد متعه اركان و شرايطى قرار داده است: ركن صحّت آن ايجاب و قبول و شروط صحّت آن سه چيز است:

ص: 150


1- قبلا اشاره كرديم كه در جواز متعه رواياتى از ائمّۀ شيعه از جمله امام باقر (ع) و امام صادق (ع) آمده و حتّى در كتاب كافى كه مؤلّف آن را مى شناخته و از آن حديث نقل كرده و حتّى آن را ديده نقل شده است. - م.
2- مائده/ 95.
3- قبلا به اين بحث پرداختيم كه متعه نوعى ازدواج است و احكام مشترك فراوانى را كه ميان آن با ازدواج دائم وجود دارد آورديم كه آن خود اثبات مى كند متعه يك ازدواج است. علاوه بر اين مگر تشابه يك عنوان شرعى با برخى از عناوين موجب قرار دادن آن عنوان در ذيل عنوان ديگر مى شود آن گونه كه مؤلّف سعى دارد متعه را در ذيل عنوان اجاره جاى دهد؟ - م.

يك: ذكر مهر يا همان اجرت كه در صورت ذكر نشدن آن عقد باطل است، همانند اجاره كه آنجا نيز در صورت عدم ذكر اجرت اجاره منعقد نمى شود. پس حقيقت اجازۀ زن براى متعۀ همانند اجارۀ او براى ديگر كارهاست.

دو: ذكر مدّت، همان گونه كه در قرارداد اجاره براى اجير خاص نيز چنين چيزى لازم است تنها با اين تفاوت كه در اجير خاص تنها در صورتى اين شرط لازم است كه اجاره براى مدّتى معيّن مثلا يك روز يا يك هفته... صورت گيرد، امّا چنانچه اجاره براى مدّتى نامشخّص صورت گيرد ولى براى هر روز يا هر هفته يا...

اجاره جداگانه محسوب شود چنين چيزى لازم نيست. بنابراين متعه از اين جهت اخصّ از اجازه است و در آن اجرت به مجموع مدّت تعلّق مى گيرد.

سه: تمكين زن، بدان معنى كه وى تنها در شرايطى مستحق اجرت مى شود كه خود را در اختيار مرد قرار دهد و در صورتى كه در مقدارى از مدّت مورد قرارداد خود را تسليم نكند به همان اندازه از اجرت كاسته خواهد شد شبيه آن كه كسى خانه اى را به اجاره دهد و در مقدارى از مدّت مورد قرارداد بهره بردارى از خانه در همان جهت مورد اجاره وجود نداشته باشد به همان مقدار از اجرت كم مى شود.(1)

همچنين دربارۀ متعه گفته اند انتساب فرزندى كه در نتيجۀ متعه به دنيا مى آيد ثابت است، هر چند مرد مى تواند او را از خود نفى كند و بدين ترتيب كودكانى كه هيچ پدرى فرزندى آنان را نمى پذيرد زياد مى شوند در حالى كه در ازدواج دائم نفى فرزند از سوى پدر بدون لعان ممكن نيست.

ص: 151


1- - شبيه اين در ازدواج دائم نيز وجود دارد كه شرط تملّك نيمى از مهر از سوى زن نه فقط تمكين او براى شوهر، بلكه دخول است و علاوه بر اين در مورد لزوم نفقه دادن شوهر به او نيز همين شرط تمكين و تسليم در برابر شوهر در نظر گرفته شده و سرپيچى از آن موجب سقوط حق نفقه و بلكه مستوجب مجازاتهايى از سوى مرد عليه زن است. پس اگر جاى چنين پرسشهايى مغلطه آميز كه مؤلّف به طرح آن دامن مى زند وجود داشته باشد كسى نخواهد گفت آيا اين احكام موجب توهين به زن و پايين آوردن شأن او نيست؟ - م.

قبلا يادآور شديم كه متعه با پايان يافتن مدّت خود بخود باطل مى شود، همانند قرارداد اجاره كه با پايان يافتن مدّت اجارۀ قرارداد نيز به پايان مى رسد.

بنابراين متعه نوعى اجازۀ زن براى بهره ورى جنسى از اوست و حكم ساير اجاره ها را دارد.

در متعه همچنين توارث ميان زن و مرد وجود ندارد و عدّۀ آن نيز دو حيض يعنى حدّ اكثر چهل و پنج روز است.

اين متعه و به عبارتى دقيقتر امّا دقتى ناشيانه و اجتهادى در مقابل نصّ اجاره بهره ورى از زن براى مدّت معلومى است. پس جاى اين پرسش خواهد بود كه آيا اگر صحّت متعه را بپذيريم - كه محال است - اين مسأله در زمان ما نيز قابل اجرا مى باشد؟ به عقيدۀ نگارنده اين مسأله با كرامت زن سازگارى ندارد و موجب خوار كردن او و توهين به اوست و او را تا مرتبۀ خدمتگزارى كه شرافت خود را به اجاره مى دهد و تا مرتبه اى كمتر از يك دايه پايين مى آورد و علاوه بر اين در اين رهگذر فرزندان نامشروع رو به فزونى مى نهند.(1)

بينديشيد اگر اين مسأله جاى انديشه و تأمّل داشته باشد.

پس آن سان كه از امام باقر و امام صادق (ع) روايت شده است(2) «اين زنا

ص: 152


1- - ما نيز در مقابل مى پرسيم آيا مى توان با آن كه خداوند ازدواج موقّت را حلال كرده آن را حرام دانست تا جوانان مسلمان به فساد كشيده شوند؟ آيا جايز است دست نيازمندى را از حلال قطع كرد تا به حرام آلوده شود؟ آيا اين توهين به زن نيست كه با بستن راهى كه خدا آن را گشوده است عملا او و مرد را به منجلاب فساد و بدكارى بكشانند؟ آيا اگر زنا به جاى ازدواج - خواه موقّت و خواه دائم - رواج يابد فرزندانى كه نه تنها پدر بلكه مادرى نيز ندارند و تنها زباله دانى كنار خيابان در خاطر انها مانده فراوان نخواهند شد؟ علاوه بر اين مگر نه اين است كه فرزند متعه در شرايط معمولى رابطۀ پدرى خود را با پدر و رابطۀ مادرى خود را با مادر داراست؟ مگر مى شود نياز طبيعى انسان و راهى را كه خداوند براى رفع آن قرار داده با چنين جعليّات بر روى مردم بست؟ اى اهل نظر بينديشيد اگر جاى تأمّل هست - م.
2- - قبلا در مورد اين حديث و صحّت و سقم يا مفادّ آن سخن گفته ايم - م.

است» اكنون آيا جايز است با اين همه ضررهاى مهم اجتماعى متعه، آن را براى جوانان مجرّد خود مجاز و مباح بشماريم و كانون خانواده را به خطر بيفكنيم و به آنان همان سخنى را نگوييم كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «اى جوانان هر كدام از شما توان ازدواج دارد ازدواج كند كه مايۀ پاكدامنى و پاكى ديده است و هر كس توان آن ندارد روزه بگيرد كه مايۀ بازداشتن [شهوت] است».

اى مردم از خدا و رسول فرمان بريد و به ادّعاهاى فقيه نمايان(1) برترى طلب در اين زمان گوش فرا مدهيد و خداوند خود هدايتگر به راه درستى است.

«پروردگارا پس از آن كه هدايتمان كرده اى دلهايمان را به زنگار آلوده مساز و از پيشگاه خود ما را رحمتى بخش».(2)

تحريم ربا در دادوستد

اشاره

574 - بنا بر آنچه در روايت آمده رباى در دادوستد در جريان غزوۀ خيبر تحريم شد، يا تحريم آن در اين غزوه نمودى عينى يافت، هر چند احتمالا اصل تحريم در زمانى قبل از آن بوده است. امّا به عقيدۀ نگارنده اين تحريم نخستين بار در همين غزوه يا مقارن با زمان آن صورت گرفته و از آنجا كه ما در پى هر يك از غزوات به احكام شرعى ثابت شده يا نمود يافته در آن پرداختيم در اينجا نيز لازم مى دانيم اين مسأله را مورد بحث قرار دهيم.

قبل از ورود به اصل بحث اين نكته را يادآور مى شويم كه كلمۀ ربا در قرآن كريم به دو معنى به كار رفته است: يك معناى لغوى و يك معناى اصطلاحى در

ص: 153


1- ترديدى نداريم كه با روشن شدن وهن و سستى مدّعا و باصطلاح ادله مؤلّف بر همگان روشن است كه فقيه نمايان برترى طلب چه كسانى هستند، هر چند ما چنين شيوه اى از سخن گفتن را كه از منطق صاحبان تحليل و استدلال دور است روا نمى داريم. - م.
2- آل عمران/ 8. در پايان اين بخش خوانندگان را به ترجمه الميزان ذيل آيات 23 تا 28 سوره نساء كه در اين بحث از آن استفاده فراوانى از سوى مترجم صورت گرفته است ارجاع مى دهيم - م.

عرف شريعت اسلام. هر يك از اين دو معنا نيز روشن و از يكديگر متمايز است.

الف: معناى لغوى كه مراد همان رباى جاهليّت يا همان رباى در دين است بدين ترتيب كه كسى قرضى از ديگران بگيرد و در مقابل مدّتى كه آن پول در دست اوست مبلغى از او ستانده شود. اين مبلغ رباست و آيات ذيل در مورد آن نازل شده است: «كسانى كه ربا مى خورند برنخيزند. مگر به سان كسى كه شيطان او را به سبب ديوانگى آشفته كرده است. اين به همان سبب است كه آنان گفتند خريدوفروش همانند رباست با آن كه خداوند خريدوفروش را حلال و ربا را حرام كرده است. پس هر كس اندرز خداوند به او رسد و از آنچه مى كرده دست بكشد آنچه بگذشته از آن اوست و كار آن با خداست و هر كس نيز [بدين كار] بازگردد از اهل دوزخ خواهد بود و در آن جاودان خواهد ماند. خداوند ربا را نابود مى كند و صدقات را بركت مى دهد و افزون مى كند و خداوند هيچ گناهكار ناسپاسى را دوست ندارد. كسانى كه ايمان آوردند و كارهاى شايسته انجام دادند و نماز به پاى داشتند براى آنان پاداششان در پيشگاه خداوند خواهد بود و هيچ اندوه و بيمى بر آنان نيست. اى كسانى كه ايمان آورده ايد از خدا پروا كنيد و آنچه از ربا بر جاى مانده است را رها كنيد، اگر كه ايمان داريد و اگر اين كار را نكنيد پس با خدا و رسول او اعلام جنگ كنيد و اگر نيز توبه كنيد سرمايه هايتان از آنتان خواهد بود و نه ستم خواهيد كرد و نه مورد ستم قرار خواهيد گرفت».(1)

تحريمى كه در مورد اين نوع از ربا وجود دارد عام است و تفاوتى نمى كند كه وامى كه گرفته شده در مصارف عادى هزينه شود يا صرف سرمايه گذارى گردد.

بنابراين كسانى كه ميان ربا در اين دو مورد تفاوت گذاشته اند احكام قرآنى را آنچنان كه خود مى خواهند تفسير مى كنند و نه آنچنان كه اين آيات گوياى آن است.

ب: معناى اصطلاحى: مراد از آن همان رباى در معامله است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را «ربا» ناميد و از همين جا نيز مى گوييم تسميۀ رباى معامله به اين نام

ص: 154


1- بقره/ 279-275.

يك «حقيقت شرعيّه» است. از پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) روايت شده است كه فرمود: «طلا به طلا به صورت همانند و دست بدست معامله مى شود، نقره به نقره به صورت همانند و دست بدست، گندم به گندم به صورت همانند و دست بدست، جو بجو به صورت همانند و دست بدست و نمك به نمك به صورت همانند و همسان و دست بدست. پس هر كس بر آنچه مى گيرد يا مى دهد چيزى بيفزايد يا خواهان اضافه اى شود به ربا دامن زده است».

در اين عبارت شاهد آنيم كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) معاملۀ مثلين را با فزونى يكى از دو جنس مورد معامله بر ديگرى ربا ناميده است. پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) اين تحريم را در جريان غزوۀ خيبر به مورد اجرا گذاشت و شايستۀ است در اينجا قدرى در اين باره سخن گوييم.

در السيرة النبويه از ابن هشام چنين آمده است:

«ابن اسحاق مى گويد يزيد بن عبد اللّه بن قسيط به من روايت كرد كه ابن صامت براى او روايت كرده و گفته است: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در جريان خيبر ما را از اين نهى فرمود كه طلاى ناخالص را با طلاى ناب و نقرۀ ناخالص را با نقره خالص مورد خريدوفروش قرار دهيم و فرمود: «طلاى ناخالص را با طلاى خالص و نقره ناخالص را با نقره خالص مورد معامله قرار ندهيد».

به موجب اين حديث طلا با طلا به صورت همسان و هموزن و نقره با نقره نيز به همين صورت بايد معامله شود و اگر چنين چيزى امكان پذير نباشد بايد طلاى خالص را با نقره ناخالص و نقره خالص را با طلاى ناخالص مورد معامله قرار داد كه در اين صورت برابر بودن وزن آن دو شرط نمى باشد.

بعد از اين حديث احاديث ديگرى نيز اعم از طلا و نقره آمده و در مورد خرما نيز معاملۀ همانند و برابر به برابر و دست بدست را شرط كرده است. بنابراين در مورد خرما نيز قبض شيء در مورد معاملۀ در مجلس شرط است و مدّت بردار نمى باشد. همچنين نمى توان خرماى خوب را با مقدار بيشترى خرماى بد مورد معامله قرار داد.

ص: 155

در البداية و النهايۀ ابن كثير آمده است كه بخارى به نقل از ابو سعيد خدرى و ابو هريره چنين روايت كرده كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مردى را بر [اموال] خيبر گماشت.

او يك بار خرمايى «جنيب» (نرم و مرغوب) آورد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از او پرسيد:

«آيا همۀ خرماهاى خيبر اين گونه است؟» او گفت: «نه اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ما در مقابل دو صاع از خرماى خيبر يك صاع از اين خرما و در مقابل سه صاع دو صاع از اين خرما مى گيريم». پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «چنين مكن بلكه همۀ خرماها را به پول بفروش و سپس به وسيلۀ آن پول خرماى مرغوب خريدارى كن».

اين حديث صحيح از سه مطلب حكايت دارد:

الف: تحريم رباى دادوستد در خيبر به مورد اجرا گذاشته شد و شايد همين آغاز تحريم آن بود.

ب: جنيب بهترين نوع خرماست و بقيّۀ انواع در مقابل آن داراى ارزش كمترى است و به همين سبب نيز در هنگام معامله يك صاع از آن را با دو صاع خرماى ديگر يا دو صاع را به سه صاع خرماى ديگر معاوضه مى كردند. امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از معامله دو مقدار با اختلاف وزن خرما، گندم، جو، طلا، نقره، نمك و در برخى روايات روغن و برخى از موارد خوراكى ديگر نهى فرمود.

ج: طريقۀ درست معامله و مبادلۀ اين گونه اشياء با مقدار ديگرى از همان جنس آن است كه جنس نامرغوب به پول يا هر جنس واسطه فروخته شود و سپس با آن پول [يا جنس واسطه] جنس مرغوب كه از همان نوع است خريدارى شود. در همين باره روايت ديگرى نيز مشابه آنچه در خيبر رخ داد آمده است كه مردى به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و گفت: «مقدارى خرماى نارس دارم و در مقابل آن خرماى رسيده و رطب مى خواهم». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز در پاسخ فرمود:

«خرماى نارس را بفروش و [با پول آن] رطب بخر».

اين فتواى نبوى دربردارندۀ فايده اى براى صاحب خرماى نارس، صاحب رطب و شخص سوّمى در اين ميان است. فايده اى كه براى صاحب خرماى نارس

ص: 156

و رطب وجود دارد آن است كه هر كدام توانسته اند جنس خود را به فروش برسانند و فايدۀ شخص سوّم نيز آن است كه در اين ميان توانسته است نوعى خرما را خريدارى كند و بكلّى از خريد آن محروم نماند.

اكنون قبل از به پايان بردن بحث از اين حديث لازم مى دانيم به صورت مختصر به دو مطلب اشاره كنيم.

الف: فلسفه تحريم ربا در مبادله

575 - كالاهايى كه در روايت پيش گفته معامله و مبادلۀ آن با يكديگر تنها بصورت برابر و هموزن مجاز دانسته شده همه از مواد غذايى اساسى در زندگى [افراد جامعه آن زمان] است و بدان جهت از مبادله در مقدار داراى وزنهاى متفاوت از يك جنس نمى شده است كه تبادل كالا ميان توليد كنندگان آن محدود نشود. چه در صورتى كه مبادله مثلا گندم مرغوب يا نامرغوب با احتساب اختلاف وزن به ازاى مرغوبيّت امكان داشته باشد اين باعث مى شود تا تنها اين كالا ميان دو توليد كنندۀ آن مورد مبادله قرار گيرد و در اين صورت امكان دارد اين مسأله به محروم شدن كسانى كه توليدكننده و مالك اين كالا نيستند از آن و نيز به احتكار اين كالا بينجامد و در نتيجه كسانى كه داراى آن نيستند و به آن نياز نيز دارند نتوانند بدان دسترسى پيدا كنند. امّا با منع چنين نوع مبادله اى زمينه براى توزيع عادلانۀ توليدات ميان مردم فراهم مى گردد.

همچنين اين ممانعت راه را بر احتكار مى بندد يا حدّ اقل آن را با مشكل روبرو مى سازد و در نتيجه مايحتاج زندگى مردم در دسترس همه قرار مى گيرد و صاحبان آنها ناگزير مى شوند براى خريد ما يحتاج خود هم كه شده آنها را ذخيره و احتكار نكنند و بلكه در معرض فروش قرار دهند.

در مورد طلا و نقره نيز كه هميشه معيار و مقياس قيمت كالاهاى ديگر بودند و هنوز نيز چنين است اگر بنا بود معامله و مبادلۀ آن به صورت ناهموزن صحيح باشد

ص: 157

و در نتيجه اين مقياس در معرض خريدوفروشهاى سودجويانۀ تاجران قرار گيرد در ميزانها و مقياسها آشفتگى و اختلال به وجود مى آيد و نابسامانيهاى اقتصادى پيش مى آمد. براى گواهى اين مدّعا مشاهدۀ آنچه پس از جايگزين كردن اسكناس به جاى طلا و نقره پيش آمد كافى خواهد بود، چه پس از اين جايگزينى روابط اقتصادى دچار آشفتگى شد و به علّت ضعف و يا قدرت برخى از پولها، مبادلات مشكلتر و تهيّۀ موادّ غذايى مردم از نقاط مختلف دچار مشكل گرديد و اين مايحتاج ضرورى در برخى نقاط انبار شد و در نقاطى ديگر مردم از آن محروم ماندند.

576 - يكى از نويسندگان غربى مدّعى شده است كه يهوديان حديث پيشگفته را جعل كرده اند تا از اين طريق اعراب را از صحنۀ تجارت دور سازند و تجارت در دستهاى خود آنان باقى بماند.

اين سخن حقايق موجود آن را تأييد نمى كند، چه اين كه:

اوّلا: حديث مزبور در تمام صحاح ستّه روايت شده تا آنجا كه تقريبا از خبر واحد بودن خارج شده و به عنوان يك خبر مستفيض و در حدّى نزديك به متواتر شناخته مى شود و همه آن را پذيرفته اند و اين در حالى است كه يك حديث جعلى و دروغ نمى تواند به چنين پايه اى از شهرت و استفاضه برسد.

ثانيا: بنا بر آنچه در تاريخ آمده اين حديث در جريان غزوۀ خيبر مورد اجرا قرار گرفته است، آنچنان كه بخارى و ديگران اين مضمون را روايت كرده اند. از ديگر سوى اين، زمانى به مورد اجرا درآمده است كه دژهاى يهوديان درهم كوبيده شده و جز اين آرزويى نداشته اند كه به كار كشاورزى و باغدارى خود ادامه دهند و نيز از چنان توانى برخوردار نبوده اند كه بتوانند به وسيلۀ آن به تجارت بپردازند، بلكه آنان در نتيجۀ جنگ زبون و ضعيف شده بودند، هر چند هرگز چنين چيزى را نمى خواستند و اراده اى ديگر در سر داشتند، امّا خداوند آنان را از رسيدن به آنچه مى خواستند ناكام ساخت.

ثالثا: يهوديانى كه پس از آن در سايۀ حكومت اسلام قرار گرفتند و يا قرار

ص: 158

مى گيرند در احكام و شرايط معامله همچون مسلمانان هستند و قوانين اسلام در مورد آنان نيز به اجرا در مى آيد و نمى توانند با آن مخالفت كنند و بر اساس قوانين عادلانۀ اسلامى از همان حقوق و نيز تكليفى برخوردارند كه ما از آن برخورداريم.

ب - قياس ساير كالاها بر موارد مذكور

577 - آنچه گذشت فلسفه و مصلحت اجتماعى و انسانى تحريم بيع كالاهاى مذكور در روايت - مگر به صورت نقد و دست به دست - است. حكم تحريم در مورد اموالى كه در روايت ذكر شده مستند به علّتى است كه آن علّت در اشياء ديگرى نيز كه داراى همين حالت هستند از قبيل روغن و ذرّت وجود دارند.

در اينجا شايسته است به تفاوت ميان مصلحت و علّت اشاره كنيم و آن اين كه حكمت [يا فلسفۀ حكم] مصلحت ثابتى است كه مى تواند عنوان مناسبى براى حكم و نيز هدف و انگيزه اى براى آن قرار داده شود و مكلّف از آنچه در تكاليف دينى او وجود دارد اين حكمت را استنباط مى كند. امّا علّت عنوان مشخّصى است كه در پديده يا امرى كه تكليفى در مورد آن رسيده و غالبا نيز مصلحت مستنبط در آن وجود دارد تحقّق مى يابد. بنابراين تفاوت ميان مصلحت و علّت يكى در مشخّص بودن علّت است و ديگرى در اين است كه علّت باعث پيدايش مصلحت مى باشد.

فقهايى كه قياس مسأله را كه حكم آن ذكر شده بر مواردى كه حكم آن در شريعت ذكر نشده است پذيرفته اند بر اين اتّفاق دارند كه حديث شريف حاكى از تحريم معامله نابرابر ميان اجناس مذكور يك نصّ تعبّدى نيست تا تنها در مورد خودش گويا باشد، بلكه معلّل المعنى است [يعنى كه حكم شرع مستند به علّتى است كه ما آن علّت را استنباط مى كنيم و به هر مورد ديگرى نيز كه آن علّت در آنجا وجود داشته باشد تعميم مى دهيم]. اصولا در همۀ امورى كه به معاملات مردم مربوط مى شود چنين چيزى وجود دارد يعنى آن كه در هر جا آن علّتى كه ما از حكم شرع در مورد مذكور استنباط كرده ايم وجود داشته باشد همان حكم نيز وجود

ص: 159

خواهد داشت، هر چند در شرع بدان تصريح نشده باشد.(1)

با روشن شدن اين مقدّمه مى گوييم فقها در مورد علّت تحريم معاملۀ غير نقدى و يا ناهموزن طلا بطلا يا نقره بنقره بر اين اتّفاق دارند كه اين علّت همان معيار و مقياس بودن طلا و نقره و ثمن قرار گرفتن آن در معاملات و نيز مقدار نفعى است كه در اين دو كالا وجود دارد و نيازهاى مردم را برآورده مى كند. بنابراين هر چيز ديگرى نيز كه اين علّت در آن وجود داشته باشد و معيار قيمت سيار كالاها و ثمن و بهاى آنها قرار داده شود، همين حكم مذكور براى طلا و نقره را خواهد داشت.

امّا دربارۀ علّت تحريم در غير طلا و نقره و در مورد اين مبناى قياس ميان فقها [ى اهل سنّت] اختلاف وجود دارد. ابو حنيفه و اصحاب او علّت تحريم را اتّحاد جنس و اتّحاد در كيل و وزن مى دانند. بنابراين از نظر او و اصحابش ذرّت و روغن نيز حكم كالاهاى مذكور در روايت را دارد و بايد به صورت نقدى و برابر مورد معاوضه قرار گيرد و افزون بودن يكى بر ديگرى و نيز مدّت دار بودن معاملۀ آن حرام است. اين حكم در همه كالاهايى كه عرف براى جنس واحد آن دو نوع خوب و بد قائل است وجود دارد و در كالاهايى كه عرف چنين تفاوتى را در آن نمى يابد اين حكم وجود ندارد و اختلاف مقدار و مدّت دار بودن در مبادلۀ آن جايز است.

بدين ترتيب مشاهده مى شود كه علّت حكم از نظر ابو حنيفه و اصحاب او يك مسألۀ مادى و آشكار است كه به عنوان علّت مشترك در مقيس و مقيس عليه وجود داشته باشد.

بر خلاف ابو حنيفه از نظر شافعى علّت «خوراكى بودن» كالاهاى مذكور در روايت است، چه تنها در مورد اين كالاها معامله و مبادلۀ دو مقدار مرغوب و نامرغوب از آن با تفاوت وزن موجب آن مى شود كه توليد كنندگان و مالكان اوّليۀ

ص: 160


1- - اين بحث مبتنى بر اصول اهل سنّت در فقه است كه قياس را در انواع مختلف آن پذيرفته اند و اين خلاف نظر شيعه است كه قياس را - جز در يك نوع آن كه آن هم در واقع قياس نيست حجّت نمى داند. - م.

توليدات مرغوب و نامرغوب خود را بدون نياز به معاملۀ آن با يك كالاى واسطه مورد مبادله قرار دهند و در نتيجه اين توليدات تنها در ميان آنان باقى بمانند و دست بدست شود و ديگران از آن محروم بمانند، در صورتى كه اگر مبادلۀ دو مقدار مرغوب و نامرغوب از يك نوع كالا با تفاوت وزن ممنوع شود اين امر باعث آن خواهد شد تا مالك كالاى مرغوب جنس خود را به كسى يا به كالايى ديگر بفروشد و مالك كالاى نامرغوب نيز همين كار را انجام دهد تا كالاى مورد نظر خود را با پول آن خريدارى كند و بدين ترتيب كالايى كه مى توانست تنها ميان دو توليدكننده مبادله شود به شخص سوّمى برسد و آن كه از اين كالا محروم بود به آن دسترسى پيدا كند. از نظر شافعى در صورت اتحاد جنس دو كالاى مورد مبادله مدّت دار بودن و تفاوت وزن يكى با ديگرى حرام است و مدّت قرار دادن براى چنين معامله اى «رباى نساء» و تفاوت وزن و زيادى يكى بر ديگرى «رباى فضل» ناميده مى شود.

در مقابل اين دو نظريّه گروهى از خبرگان مالكى بر اين عقيده اند كه علّت تحريم «خوراكى بودن و قابل احتكار و ذخيره بودن» است بدان معنى كه كالاهايى مشمول حكم ممنوعيّت تفاوت وزن دو مقدار هم جنس و منع مدّت دار بودن مبادلۀ آن قرار مى گيرد كه اوّلا خوراكى بوده و ثانيا همانند گندم، جو، خرما، نمك و خشكبار قابل ذخيره و نگهدارى باشد. چه، وجود اين دو خاصيّت در كالا موجب احتكار آن كه يكى از عوامل بحران زا و يا تشديدكننده بحرانهاى اقتصادى است مى شود .

578 - قبل از به پايان بردن بحث از رباى در دادوستد ذكر چند نكته را مناسب مى دانيم:

الف: ممكن است اين سؤال به ذهن خطور كند كه چرا ربا در جريان غزوۀ خيبر تحريم شد و نه در جايى ديگر پاسخ اين است كه: اوّلا: در جريان غزوۀ خيبر زمينه هاى تازه اى براى روابط مالى ميان مسلمانان و ديگران به وجود آمد كه تا آن زمان در مدينه چنان زمينه هايى وجود نداشت و به همين دليل است كه در جريان اين

ص: 161

غزوه شاهد تشريع احكامى اقتصادى از قبيل مزارعه و مساقات هستيم. ثانيا:

بيعهايى در جريان خيبر مورد نهى قرار گرفت كه رواج آن به احتكار آن كالاها كه از حرامهاى آشكار است مى انجاميد و به همين دليل نيز اين گونه كالاها در جريان اين غزوه احكامى يافت كه در پرتو آن احكام دادوستد آن به هر شكل دلخواه امكان نداشته باشد. اين امر بدان سبب بود كه در جريان اين غزوه راه تجارت گشوده شد و به همين سبب لازم بود اين فعّاليّت جديد اقتصادى در چهارچوب مشخّصى قرار داده شود تا به احتكار كالاهاى مورد نياز مردم نيانجامد.

ب: ربايى كه قويّا مورد تحريم قرار گرفته رباى در قرض يا همان رباى جاهليّت است كه بى هيچ ترديدى به نصّ قرآن كريم حرام شده است. امّا در مورد رباى در دادوستد تحريم آن تنها با احاديثى - كه در مقايسه با قرآن يقينى نيست - ثابت شده و البتّه سيرۀ عملى مسلمين مؤيّد آن است.

گفتنى است كه ابن عبّاس رباى در دادوستد را قبول نداشت و مى گفت چنين چيزى ثابت نشده است. وى با استناد به فرموده پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى گفت: «تنها ربا رباى در قرض و همين رباى جاهليّت است». از احمد بن حنبل نيز در اين باره سؤال شد كه «آن كدامين رباست كه هيچ مسلمانى نمى تواند از آن آگاه نباشد؟» و وى نيز در پاسخ گفت: «اين كه مردى به كسى وام دهد و در مقابل مدّتى كه وام در دست اوست بر مبلغى كه از او مى گيرد بيفزايد و هر كس منكر چيزى شود كه از ضروريّات دين دانسته مى شود از دين خارج خواهد بود».

ج: متأسّفانه بسيارى از كسانى كه دربارۀ ربا قلمفرسايى كرده و بدون توجّه به آنچه خداوند بر مردم نازل ساخته به حرمت و حلّيّت فتوا داده اند و حتّى برخى نيز به مناصبى رسيده اند كه آنان را در مقابل خدا و خلق نسبت به آنچه اظهار مى دارند مسئول ساخته است ميان رباى در دادوستد و رباى جاهليّت كه به نصّ قرآن تحريم شده در آميخته و از فهم معنى ربا دور مانده اند و هم خود گمراه شده و هم مردم را به دام گمراهى گرفتار ساخته اند و اين در حالى است كه جهل و ناآگاهى آنان از اين

ص: 162

مسائل روشن مستند به علّتى نبوده كه به واسطه آن معذور داشته شوند، بلكه همه ابزار و زمينه هاى آگاهى در اختيار آنان قرار داشته، امّا آنان علم و آگاهى خود را تنها براى كسب خشنودى مردم در مقابل از دست دادن خشنودى خداوند رها كرده اند.

تشريع جزيه

اشاره

579 - نخستين بار كه قانون جزيه به اجرا درآمد در جريان غزوه خيبر و در فتح تيماء بود كه پس از فتح خيبر صورت گرفت. در حديث صحيح آمده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از مصالحه با تيماء بر ساكنان آن جزيه سرانه و بر اراضى آنان خراج كه همان جزيه زمين است وضع كرد.

جزيه به تصريح قرآن كريم مقرر شده است، آنجا كه مى فرمايد: «با كسانى كه نه به خدا و نه به روز واپسين ايمان مى آورند و نه آنچه را خدا و رسول او حرام كرده حرام مى دانند و نه به دين حق گردن مى نهند بجنگيد تا زمانى كه به دست خود و در حالى كه سرافكنده اند جزيه بدهند»(1).

به موجب اين آيه بايد جزيه دهندگان تسليم حكم اسلام باشند و تمرّد نكنند و بلكه در جامعۀ مسلمين ادغام شوند و از همان حقوق و تكاليفى كه براى مسلمانان هست برخوردار باشند.

جنگ عليه خيبر، وادى القرى و تيماء جنگ عليه اهل كتاب بود كه براى پايان آن بايد آنان تسليم شده يا با مسلمانان مصالحه كنند به دست خود و با تسليم در مقابل حكم اسلام جزيه بپردازند. ظاهرا نخستين جزيه اى كه در اسلام برقرار شد بر مردم تيماء بود.

اكنون قبل از پرداختن به جريان وضع جزيه در اين غزوه اين نكته را يادآور مى شويم كه بر خلاف آنچه برخى از ظاهر عبارت پايانى آيه استفاده كرده اند هدف از وضع جزيه خوار كردن اهل كتاب نبوده و بلكه هدف از آن دو امر ديگر است:

ص: 163


1- - توبه/ 29.

الف: اظهار اطاعت و فرمانبرى از حاكم مسلمان و امام مسلمين از سوى اهل ذمّه؛ البتّه بى آن كه در دين خود به آنان فشارى وارد شود يا عقايد دينى خود و اصول اعتقاد خود را تغيير دهند و يا ضررى از ناحيۀ دين دارى متوجّه آنان شود.

ب: اين جزيه در مقابل واجبات مالى مقرّر بر مسلمانان است تا بدين ترتيب اهل كتاب نيز در ساختن جامعه اى كه در آن زندگى مى كنند سهيم شوند. در جامعۀ اسلامى به حكم اسلام زكات بر مسلمانان واجب مى شود و دولت آن را از مردم مى گيرد و به مصارف معلوم - يعنى در مورد فقيران، بينوايان، كارگزاران آن، كسانى كه دلهايشان بدين وسيله به اسلام نزديك مى شود، در راه آزادى بردگان، براى ورشكستگان و بدهكاران، در راه خدا كه شامل جهاد و همۀ مصالح عمومى دولت مى شود و بالاخره براى درراه ماندگان - به مصرف مى رساند و همچنين زكات فطر، كفّاره هاى نذر و سوگند و قتل خطا، فديۀ روزه و كفّارۀ روزه فرض مى شود و همۀ اين زكاتها و جريمه ها در راه از ميان بردن فقر و عوارض آن در جامعه مصرف مى شود. در چنين شرايطى عدالت ايجاب مى كند بر غير مسلمانى نيز كه در سايۀ اسلام زندگى مى كند واجباتى مالى در مقابل آنچه بر مسلمانان مقرّر داشته شده است مقرّر داشته شود. به همين دليل است كه حكم جزيه و حكم خراج تشريع شده تا عايدات آن در مصارف عمومى دولت اسلامى كه مسلمانان و اهل كتاب به صورت برابر در سايۀ آن زندگى مى كنند و از امكانات آن سود مى برند خرج شود. به همين سبب است كه مشاهده مى كنيم نيازهاى نيازمندان اهل جزيه از محل درآمد حاصل از جزيه و خراج تأمين مى گردد.

به هر حال، به سبب دو دليل پيشگفته جزيه بر اهل كتاب مقرّر شده و اين يك نظام عادلانه است كه هيچ خوارى و ذلّتى را براى اهل كتاب در بر ندارد، بلكه به مفهوم اطاعت و تسليم و سر فرود آوردن در مقابل حكومت و نظام حكومتى با برخوردارى از آزادى عقيده است.

580 - اينك به نظام جزيه آن سان كه پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) براى نخستين بار آن را

ص: 164

در مورد يهوديان تيماء به اجرا گذاشت نظرى مى افكنيم. در البداية و النهايۀ ابن كثير چنين آمده است:

«واقدى مى گويد چون خبر فتح خيبر، فدك و وادى القرى از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به يهوديان تيماء رسيد با پرداخت جزيه به مصالحه با رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) پرداختند و خود اموال خويش را به عنوان جزيه تقديم كردند».

هر چند اين خبر از واقدى است امّا ذكر آن از سوى ابن كثير آن را تأييد و تقويت مى كند. اين روايت حاكى از آن است كه جزيه بمحض فراغت از خيبر يا قدرى پس از آن بر يهود تيماء فرض گرديد ولى در مورد خيبر اين نظام به اجرا گذاشته نشد بدان دليل كه اين سرزمين به صلح فتح نشده، بلكه از اراضى فتح شده با نيروى نظامى و به وسيلۀ جنگ بود و به همين دليل نيز على القاعده رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى بايست يهوديان خيبر را از آن سرزمين بيرون براند، امّا او چنان نكرد و آنان را بر اساس درخواستشان در آنجا باقى گذاشت و البتّه حق بيرون راندن آنها را، در هر وقت كه بخواهد، براى خود محفوظ داشت و عمر نيز بعدها به موجب همين حق آنان را از خيبر اخراج كرد، چرا كه اوّلا از اين بيم داشت اگر يهوديان با توجّه به قدرت خود در جزيرة العرب بمانند بتوانند سلطه پيدا كنند و ثانيا مى خواست در جزيرة العرب دو دين در كنار هم وجود نداشته باشد.

بدين ترتيب با توجّه به اين مسأله و نيز با توجّه به اين كه آيۀ جزيه هنوز نازل نشده بود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نظام جزيه را براى يهوديان خيبر اجرا نكرد. امّا دربارۀ يهوديان تيماء، آنان با صلح با پيامبر (صلی الله علیه و آله) كنار آمدند و علاوه بر اين در كناره هاى جزيرة العرب و نواحى نزديك به شام به سر مى بردند و به همين دليل نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنان را اخراج نكرد و عمر نيز به آن دليل كه اين يهوديان در بخشهاى داخلى شبه جزيره مسكن نداشتند و به آن دليل كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) حق اخراج آنان را براى حكومت اسلامى محفوظ نداشته بود از اخراج آنان خوددارى ورزيد.

ص: 165

بنابراين به اين نتيجه مى رسيم كه جزيه قبل از فتح مكّه تشريع شده و نه پس از آن، هر چند ابن قيّم جوزى بر اين عقيده است كه جزيه پس از فتح مكّه مقرّر گرديد. او مى گويد:

«امّا سنّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اخذ جزيه، او از كافران جزيه نگرفت مگر پس از نزول سوره توبه در سال هشتم هجرت. پس از نزول آيۀ جزيه، پيامبر (صلی الله علیه و آله) از مجوس و از اهل كتاب جزيه گرفت، آن سان كه آيۀ سورۀ توبه بدان تصريح دارد»(1)

نگارنده به اثبات تشريع آن قبل از سال هشتم و به روايت ابو الفداء كه مى گويد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با يهوديان تيماء قرارداد جزيه بست تمايل دارد و نه به نفى آن تا سال هشتم، هر چند آنچه نيز ابن قيّم در اين باره مى گويد بى وجه نيست.

حقيقت آن است كه يهوديان خيبر با رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) عقد جزيه نبستند، مگر آنچه در تيماء تحقّق پذيرفت. همچنين اين حقيقت مسلّم است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حق داشت ساكنان خيبر را از آنجا بيرون براند، ولى هنگامى كه آنان بر ماندن در آنجا و كشت و زرع روى اراضى خيبر اصرار ورزيدند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه مى خواست بهترين بهره بردارى از اين اراضى صورت گيرد با آنان قرارداد مزارعه و مساقات بست، بر اين مبنى كه حق اخراج آنان را در هر زمانى داشته باشد، آن سان كه با يهوديان فدك نيز چنين قراردادى منعقد ساخت.

سندى جعلى

581 - گفتيم سخن ابن قيّم در اين باره بى وجه نيست. اكنون يادآور مى شويم كه وجه سخن ابن قيّم و علّتى كه او را به نفى كلى مسأله جزيت قبل از سال هشتم

ص: 166


1- مقصود وى همان آيۀ 29 سورۀ توبه است كه مى گويد: «... بجنگيد تا زمانى كه به دست خود و در حالى كه سرافكنده اند جزيه بدهند».

هجرت واداشته آن است كه پس از گذشت مدّتها از اين جريان يهوديان مدّعى شدند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در خيبر با آنان قرارداد جزيه منعقد ساخته است. آنها براى اثبات اين مدّعاى خود سندى را ارائه كردند كه از هر جهت دروغ و ساختگى است و دلايل دروغ بودن خود را در درون خويش دارد.

ماجرا از اين قرار بود كه در عصر ابن تيميّه، در اواخر قرن هفتم و اوايل قرن هشتم هجرى قمرى اين سند در ميان كسانى كه از سنّت و سيره چندان اطّلاعى نداشتند مطرح شد تا آنجا كه برخى از علما يا كارگزاران از ابن تيميّه خواستند مواردى را كه مشمول اين سند است مشخّص سازند و خواهان تلاش در اجراى آن به نفع يهوديان شوند تا آنان در جزيرة العرب در همان جايگاه نخست خود دوباره سكونت كنند شايد نيز در اين رهگذر آنان مى خواستند به پايگاهى در درون جزيرة - العرب دسترسى پيدا كنند.

اما ابن تيميّه براى افشاى اين سند جعلى و روشن كردن ساختگى بودن آن دست به كار شد و ده دليل - كه برخى نيز از خود آن سند گرفته شده - براى دروغ بودن آن اقامه كرد، از جمله آنها عبارتند از:

الف: در اين نوشته به ادّعاى يهوديان گواهى گروهى از صحابه از جمله سعد بن معاذ وجود دارد و اين در حالى است كه وى در جريان غزوۀ احزاب هدف تير قرار گرفت و پس از ماجراى يهود بنى قريظه بدرود حيات گفت و اين دو رخداد دو سال قبل از ماجراى خيبر صورت گرفته است.

ب: در اين نوشته آمده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بيگارى و پرداخت «مكس»(1) را از يهوديان برداشت. اين در حالى است كه در زمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين چيزى اصلا وجود نداشت و شناخته شده نبود و خداوند رسول خود و سلف صالح را از دامن آلودن به آن دور ساخته بود و بعدها ستمگران و پادشاهان بدكار

ص: 167


1- مقصود از مكس نوعى عوارض است كه به هنگام معامله روى كالا از طرفين معامله گرفته مى شد و اين كار از سوى دولت انجام مى گرفت - م.

چنين مفاهيم و شيوه هايى را به وجود آوردند. بنابراين تصريح به برداشته شدن بيگارى و پرداخت «مكس» از يهوديان خود گواهى بر جعل آن نوشته و در دوران پس از رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) است.

ج: از چنين نوشته اى در سيرۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و نيز در سيرۀ هيچ يك از اصحاب او اثرى به چشم نمى خورد.

د: چنين سندى از سوى هيچ كدام از علماى علم حديث در صحاح و سنن و ديگر منابع حديثى ذكر نشده و حتّى در كتبى كه روايات جعلى را گرد آورده نيز اثرى از آن وجود ندارد. همچنين هيچ يك از فقها در آثار فقهى خود از چنين نامه اى نام نبرده و بنابراين چنين سند يا نامه اى دروغى است كه از سوى يهوديان در دوران حاكميّت حاكمان ستمگر ناآگاه بر اسلام بسته شده است، دروغى كه تا قرن پنجم زمانى كه علوم اسلام در شرف تدوين بود آن را اظهار نكردند. ابن تيميّه در اين باره مى گويد:

«در زمان گذشتگان اين دروغ را آشكار نكردند زيرا مى دانستند اگر چنين دروغى را مطرح كنند بطلان آن روشن خواهد شد. امّا هنگامى كه فتنه بر اوضاع مسلّط شد و برخى از حكومتها روى كار آمدند و پاره اى از سنّتها پوشيده شد. اين تهمت را ساختند و آن را علنى كردند و در اين ميان طمع ورزى برخى از خائنان به خدا و رسول آنان را همراهى و مساعدت كرد. امّا اين دروغ پنهان نماند و خداوند كار آنان را بر ملا ساخت».

بدين ترتيب مشاهده مى كنيم چگونه يهوديان مدّعى آن شدند كه ساكنان قبلى خيبر پيمان جزيه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) داشته اند تا بدين وسيله بتوانند در سرزمين حجاز و در اراضى خيبر قرارگاهى براى خود بيابند، امّا خداوند توطئه آنان را فاش و اميدشان را به يأس مبدّل ساخت.

گفتنى است كه يهوديان سند دروغين مورد بحث را يك بار سيصد سال پس از هجرت مطرح كردند و چون كار آن به جايى نرسيد يك بار ديگر نامه اى همانند آن در سال هفتصد آشكار ساختند.

ص: 168

به هر حال اين دروغ يهوديان روشن شد و آنان در كل خيبر هيچ قرارداد جزيه اى نداشته اند جز آنچه بنا بر روايت واقدى ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و يهوديان تيماء منعقد شده بود.

مفاد قرارداد جزيه

582 - اينك نگاهى اجمالى به جزيه اى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از مردم مى گرفت و به روايت واقدى قراردادى در همين باره با يهوديان تيماء بست و بر آن اساس از آنان جزيه گرفت مى افكنيم.

گفته اند هر چند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مقدار جزيه را از اجناس مختلف عايدات آنها تعيين فرمود و برخى از شروط عقد ذمّه و تعهّداتى را كه براى ولىّ امر مسلمين و نيز براى آنان به وجود مى آورد متذكّر گشت، امّا مشخّص نفرمود كه اين جزيه از چه كسى يا كسانى دريافت خواهد شد. همچنين مقدار جزيه اى كه آن حضرت از اهل كتاب مى گرفته مگر در مورد مسيحيان نجران كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از بازگشت از تبوك با آنان قرارداد بست و در جاى خود بدان خواهيم پرداخت براى صاحبان سيره و مغازى روشن نشده است.

به هر حال خلاصه عقد جزيه يا ذمّه دربردارندۀ موارد ذيل است:

يك: تا زمانى كه اهل ذمّه دست به ماجرايى نزده اند كه نقض تعهّداتشان باشد هيچ عبادتگاهى از آنان ويران نمى شود، هيچ كشيشى از انجام شعائر دينى بازداشته نمى شود و هيچ گاه وادار به ترك دين نخواهد شد و در اين راه مورد آزار قرار نمى گيرند.

دو: اهل ذمّه بايد به احكام و مقرّرات اسلامى حاكم بر روابط مالى پايبند باشند به گونه اى كه اگر ثابت شود آنان ربا مى خورند پيمان ذمّه با آنان ملغى مى شود زيرا خود به نقض آن پرداخته اند.

سه: اهل ذمّه به احكام حدود و قصاص گردن مى نهند و هر حكمى كه

ص: 169

در مورد مسلمانان جارى است در مورد آنان نيز جريان دارد.

در قرارداد جزيه مسيحيان نجران جزيه اى كه از آنان گرفته شد لباس بود كه در دو قسط از مجموع يهوديان گرفته شد قسط اوّل در ماه صفر كه مقدار آن هزار حلّه بود و قسط دوّم به همين مقدار در ماه رجب.

به موجب همين قرارداد مسلمانان حق داشتند سى زره و يا سى اسب و به عبارت ديگر سى عدد از هر يك از ابزارهاى مورد نياز خود براى جنگ از آنان به عنوان عاريه بگيرند و البتّه در مقابل نسبت به بازگرداندن آنها ضمانت داشته باشند.

قرارداد جزيه مقيّد به جنس خاصّى نيست، بلكه جزيۀ پرداختى از سوى اهل ذمّه مى تواند بر حسب نياز جامعۀ اسلامى و بر حسب توان آنها، لباس، يا درهم و دينار و يا هر چيز ديگر باشد.

در پى انعقاد پيمان جزيه ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مسيحيان نجران هنگامى كه آن حضرت معاذ بن جبل را به آن سامان فرستاد تا جزيه را جمع آورى كند به او فرمان داد از هر مرد بالغى يك دينار بگيرد. وى جزيه را بر زنان، بردگان و بيماران مقرّر نساخت، بلكه آن را تنها بر افراد توانا فرض كرد.

جزيه در دوران رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و ابو بكر از اهل كتاب گرفته مى شد تا زمانى كه عمر بن خطّاب آنان را از جزيرة العرب بيرون راند، هر چند برخى از آنان در كناره هاى شبه جزيره ماندند كه از اين گروه و نيز از يهوديانى كه در بيرون مناطق داخلى شبه جزيره مى زيستند و به مناطق داخلى نيامده بودند جزيه اخذ مى شد.

در مورد قرارداد جزيه كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با ديگران مى بست سه نكته وجود دارد:

الف: جزيه محدود به جنس خاصّى نبود و بر اساس آنچه براى اهل ذمّه آسانتر بود تعيين مى شد. بنابراين اگر براى آنان پرداخت درهم و دينار امكان داشت، كه همين نيز معيار اصلى تعيين ميزان جزيه بود، درهم و دينار مى پرداختند و اگر آن امكان نداشت هر چه از قبيل لباس يا چيزهاى ديگر براى آنان ميسّر بود

ص: 170

پرداخت مى كردند.

ب: مقدار جزيه اى كه از كلّ جامعۀ اهل ذمّه گرفته مى شد مشخّص نبود، بلكه بر حسب نياز مسلمانان و قدرت پرداخت كنندگان كم يا زياد مى شد.

ج: تمام يا بخشى از جزيه بر اساس قدرت و توان پرداخت كنندگان مى توانست بخشوده يا تمام آن گرفته شود، بى آن كه در اين مورد افراط يا تفريطى صورت گيرد.

ص: 171

ص: 172

فصل بيست و نهم از خيبر تا فتح مكّه

اشاره

583 - پس از غزوۀ خيبر و وادى القرى و تيماء رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هيچ غزوه يا سريّه اى جز به منظور آشنايى با اوضاع و احوال اعراب پس از صلح حديبيّه نداشت، چه در اين زمان شوكت و اقتدار يهوديان در هم شكسته شده، قدرت نظامى آنان در سرزمين عرب نابود شده و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) توانسته بود آنان را از ادامۀ تحريك دشمنان عليه او و از ادامۀ فتنه انگيزى و ابقاى كينه و دشمنى در ميان اعراب بازدارد. در چنين شرايطى زمان آن بود تا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سريّه ها يا گروههاى اعزامى خود را به اطراف مكّه و مناطق نزديك به آن گسيل دارد تا از اوضاع و احوال آنان در پى صلح حديبيّه و ميزان پايبندى يا عدم پايبندى آنان به آن پيمان آگاهى يابد و در صورتى كه آنان خيانتى عليه او كرده باشند يا آماده خيانت باشند پيمان آنان را به ايشان بازگرداند، چه او قبل از وقوع هر حادثه اى خود را براى آن آماده مى ساخت، هر چند هرگز خيانت و حيله روا نمى داشت و در شكستن پيمانى كه با دشمن داشت پيشقدم نمى شد.

بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به اعزام گروههاى گشتى به داخل صحراى جزيرة العرب و مناطق مجاور مكّه پرداخت.

ص: 173

سريّۀ بنى فزاره

584 - احمد بن حنبل در مسند خود روايت مى كند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ابو بكر را در رأس گروهى به سوى بنى فزاره اعزام فرمود. ابو بكر هر چند در صف مجاهدان قرار داشت، امّا مرد جنگ نبود و بلكه مرد تدبير و سياست و فردى آگاه به اوضاع و احوال عرب بود و بخوبى مى توانست به ارزيابى اوضاع و احوال آنان بپردازد. بنابراين اعزام او به قصد جنگ صورت نمى گرفت، بلكه براى آشنايى بيشتر با وضعيّت اعراب مناطق مجاور و اطراف مكّه مكرّمه بود.

ابو بكر شبانه با همراهان خود راه پيمود و به محلّۀ بنى فزاره رسيده در آنجا توقّف كرد تا آنان را غافلگير كند. وى پس از نماز صبح آنان را مورد هجوم غافلگيرانۀ گروه خود قرار داد و مسلمانان توانستند مردان بنى فزاره را به قتل رسانند و آنان را از يك سو از زنان و كودكان و از سوى ديگر از كوهى كه بدان مى گريختند دور سازند، چه گروهى از مسلمانان ميان آن محلّه و كوه قرار گرفتند و با تيراندازى به سوى مردان بنى فزاره مانع عبور آنان شدند و به تعقيب آنان پرداختند و آنها را ناگزير به سمتى كه ابو بكر آنجا بود راندند.

در ميان اسيران اين سريّه زنى به همراه دخترش وجود داشت. آن دختر، دخترى زيبا بود كه ابو بكر او را به مدينه منتقل كرد، امّا خود از او هيچ بهره اى نجست و لباس او را بر نگرفت. ابو بكر آن دختر را به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برد و آن حضرت به او فرمود: «اين زن را به من ببخش». او گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين زن را پسنديده ام، ولى لباسى از او برنگرفته ام». پس پيامبر (صلی الله علیه و آله) سكوت گزيد و ابو بكر را ترك گفت. فرداى همان روز ديگر بار همان سخن پيشين را به او فرمود و او نيز همان پاسخ قبلى را تكرار كرد. يك بار ديگر نيز اين ماجرا تكرار شد تا آن كه سرانجام وى آن دختر را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) داد و گفت: «اى

ص: 174

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او از آن تو باشد». البتّه پيامبر (صلی الله علیه و آله) او را براى خود نمى خواست، بلكه قصد آن داشت تا او را براى مشركان مكّه به عنوان فديه آزادى مسلمانان مستضعف و در بند گرفتار مكّه بفرستد و همين كار را نيز انجام داد و او را به عنوان فديۀ آزادى مسلمانان در بند به مكّه فرستاد.

حديثى مشابه حديث فوق در صحيح مسلم و دلايل النبوّة بيهقى نيز روايت شده است.

سريّۀ عمر بن خطّاب

585 - واقدى آورده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) عمر بن خطّاب را در رأس سى نفر از مسلمانان به سوى يكى از گروههاى هوازن كه در فاصله چهار مايلى، يعنى در مناطق نزديك مكّه قرار داشتند فرستاد.

چنين به نظر مى رسد كه عمر با توجّه به آن كه بيش از همه از خلق و خوى اعراب آگاهى داشت و مردى تيزانديش و داراى درك و آگاهى بسيار بود هدف وى از اعزام به اين ناحيه تنها جنگ و نبرد نبوده و بلكه در ضمن آن آشنايى بيشتر با اوضاع و احوال اعراب مجاور مكّه از اهداف اين اعزام به شمار مى رفت.

به هر حال، عمر به كمك راهنمايى از بنى هلال به سوى محلّ مأموريّت خود روانه شد. او شبانه راه مى پيمود و روزها مخفى مى شد و به كسب اطّلاعات از مناطقى كه از آن مى گذشت مى پرداخت تا آن كه به محلّۀ مورد نظر از قبيلۀ هوازن رسيد. امّا آنان قبل از رسيدن او و گروه همراهش از آنجا گريخته بودند و وى بدون هيچ گونه درگيرى و تنها با اطّلاعاتى كه به دست آورده بود به مدينه بازگشت. در اين ميان برخى از همراهان او به وى پيشنهاد كرده بودند به سوى خثعم به حركت خود ادامه دهد، امّا او از آنجا كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمان رفتن به سوى آن طايفه را به وى نداده بود، از اين كار خوددارى ورزيد.

ص: 175

سريّۀ عبد اللّه بن رواحه

586 - هر چند يهوديان توان نظامى خود را در جزيرة العرب از دست داده بودند، امّا هنوز تعدادى از آنان به صورت پراكنده در آن سرزمين وجود داشتند و بيم آن مى رفت بتوانند در گوشه اى از اين سرزمين به گردآورى نيرويى عليه مسلمانان بپردازند.

به همين دليل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيوسته در تعقيب اخبار آنان بود تا اگر كسى از ايشان سر به قيام و شورش بردارد او را مغلوب سازد به گونه اى كه توان تجمّع نيرو عليه آن حضرت را نداشته باشند.

واقدى به سند خود به نقل از زهرى مى گويد: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) عبد اللّه بن رواحه را در رأس سى سوار به مأموريّتى به سوى يسير بن رزام يهودى فرستاد، چه به آن حضرت خبر رسيده بود كه يسير بن رزام به متّحد ساختن غطفان براى تهاجم عليه مسلمانان پرداخته است. غطفان قبل از اين نيز داراى روابط مودّت آميز و دوستانه با يهوديان خيبر بود و به آنان گرايش داشت و به همين سبب نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هنگام محاصرۀ يهوديان اردوگاه سپاه خود را در نقطه اى ميان غطفان و يهوديان قرارداد و با ممانعت از رسيدن آنان به يهوديان دژهاى يهود را در هم كوبيد و فتح كرد. ظاهرا قصد يسير بن رزام آن بوده است كه همكارى پيشين ميان يهود و غطفان را تجديد كند.

امّا اين خبر به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه پيوسته مراقب و هشيار بود رسيد و آن حضرت براى پيشگيرى فساد و فتنه قبل از وقوع آن عبد اللّه بن رواحه را روانۀ مأموريّت ساخت. عبد اللّه به سراغ يسير رفت و چنين وانمود كرد و اين گمان را در او به وجود آورد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پى او فرستاده تا او را به ادارۀ اراضى خيبر بگمارد. در پى اين حيله او به همراه سى تن از مردان يهودى در پى عبد اللّه روانه شد، در حالى كه در كنار هر يك از مسلمانان يك مرد يهودى قرار داشت. هنگامى

ص: 176

كه اين گروه به قرقره نيار رسيدند يسير بن رزام از همراهى با عبد اللّه پشيمان شد و قصد آن داشت كه شمشير وى را در ربايد و بر او حمله ور شود. امّا ابن رواحه متوجّه قصد او شد، شتر خويش را عقب كشيد و آنگاه ضربتى بر يسير وارد آورد و پاى او را قطع كرد، هر چند او نيز متقابلا ضربتى بر سر عبد اللّه وارد آورد و زخم عميقى در آن ايجاد كرد. در پى اين درگيرى هر يك از مسلمانان به نبرد با يهوديان همراه خود پرداختند و آنان را به قتل رساندند تنها يك نفر از آنان نجات يافت، در حالى كه مسلمانان هيچ آسيبى جز زخمى كه عبد اللّه بن رواحه برداشته بود نديدند.

گفته اند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آب دهن بر زخم عبد اللّه نهاد و پس از آن تا پايان حيات وى، آن زخم نه چرك كرد و نه او را آزار داد.

در جريان اين سريّه شاهد هشيارى و مراقبت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مقابل يهوديان و پيگيرى اخبار آنان از سوى آن حضرت به منظور جلوگيرى از ايجاد فتنه اى از سوى آنان در سرزمين اسلام هستيم.

سريّۀ بشير بن سعد

587 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بشير بن سعد را در رأس سى سوار به سوى بنى مرّه از طوايف فدك اعزام كرد و او نيز شتران آنان را مصادره نمود. امّا آنها به نبرد عليه او و همراهانش پرداختند و همۀ همراهان او را كشتند، ولى او خود دست به نبرد و مقاومت سختى در برابر آنان زد و سرانجام به فدك گريخت و به مردى يهودى پناه برد و آن يهودى از كشتن وى خوددارى كرد كه توانست به مدينه بازگردد.

پس از آن رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) غالب بن عبد اللّه را به سوى اين گروه روانه ساخت تا انتقام خون مؤمنان را از آنان بگيرد و قدرت و شوكت آنان را در هم شكند. اين گروه روانۀ محلّ مأموريّت خود شدند و از كسانى كه مسلمانان را كشته بودند انتقام گرفتند. در طىّ اين سريّه اسامة بن زيد كه جزء افراد گروه بود يكى از همپيمانان بنى مرّة به نام مرداس را در حالى كشت كه چون شمشير خود را بر

ص: 177

بالاى سر او بلند كرد، وى شهادتين بر زبان آورد. پس از اين كار صحابه او را مورد سرزنش قرار دادند و او از اين كار خود پشيمان شد. هنگامى نيز كه اين گروه به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بازگشتند و اين ماجرا را به عرض رساندند خطاب به اسامه فرمود: «اى اسامه چه كسى براى تو لا اله الاّ اللّه گفت؟» اسامه در پاسخ گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او تنها براى در امان ماندن از كشته شدن لا اله الاّ اللّه بر زبان آورد». امّا بازهم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «چه كسى براى تو لا اله الاّ اللّه گفت؟»

اسامه مى گويد: «سوگند به آن كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) را به پيام حقيقت برانگيخت آن حضرت پيوسته اين سخن را تكرار فرمود تا آنجا كه آرزو كردم كاش تاريخ گذشتۀ من در اسلام نبود و هم اينك اسلام آورده بودم و آن مرد به دست من كشته نشده بود. من از آن روز با خداى خود عهد بستم هرگز كسى را كه لا اله الاّ اللّه مى گويد نكشم».

به هر حال غالب بن عبد اللّه به مأموريّت قصاص گرفتن از كسانى كه مسلمانان را به قتل رسانده بودند رفت و به تعقيب آنان پرداخت و قدرت و شوكت آنان را در هم كوبيد و ديگر براى آنان قدرت و توانى نماند كه بتوانند به وسيلۀ آن به فسادانگيزى خود ادامه دهند. غالب همچنين در طىّ اين مأموريّت به جستجوى پناهگاههاى يهوديان از مناطق اطراف فدك تا نزديكى مدينه پرداخت و همۀ اين پناهگاهها را پاكسازى كرد و اعراب را مورد تأديب قرار داد.

سريّۀ ابو حدود [يا ابو حدرد]

588 - با آن كه نور اسلام در سرزمين جزيرة العرب درخشيد. و چنان قدرتى به دست آورده بود كه ديگران را به انديشه و تفكّرى صحيح دربارۀ عقيده وامى داشت - هر چند اين انديشه به پاك شدن اذهان آنان از آلودگى بت و بت پرستى نينجاميد و تنها بتواند آنان را از عواقب سود كارهاى خود آگاه سازد - امّا با اين حال

ص: 178

هنوز هم در گوشه و كنار باقيماندگانى از خيثم و ديگران بودند كه به تحريك عليه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى پرداختند و يا قصد جنگ با او را داشتند.

در اين ميان به رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) خبر رسيد كه مردى صاحب منزلت در ميان خاندان خيثم قصد گرد آوردن افراد طايفۀ قيس براى رويارويى با آن حضرت را دارد. به همين سبب آن حضرت ابو حدود يا ابو حدرد را به همراه دو نفر ديگر از مسلمانان مأموريّت داد و به آنان فرمود: «به سراغ آن مرد برويد و اخبار و اطّلاعاتى را كه در مورد او وجود دارد بياوريد».

پيامبر (صلی الله علیه و آله) آن سه را بر شترى لاغر نشاند و فرمود با همين شتر روانه شويد.

آن سه با سلاحهاى خود از مدينه بيرون رفتند و به جستجوى اخبار آن مرد پرداختند و وى را در حالى يافتند كه به گردآورى مردم پرداخته يا براى اين كار خود را آماده كرده است. پس او را با تير مورد هدف قرار دادند و تير آنان در قلب او نشست و به زندگى او پايان داد.

589 - ابو حدود [يا ابو حدرد] همچنان مأموريّت داشت تا آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را به سوى اضم فرستاد و وى به بطن اضم رفت.

طىّ اين سريّه يكى از مسلمانان به نام مجشم [يا محلم] بن جثامه مردى را به نام عامر بن اضبط نخعى به سبب دشمنى قبلى با او به قتل رساند، با آن كه او قصد جنگ با آنان را نداشت و از در صلح درآمده بود.

در جريان اين سريّۀ كوچك دو ماجرا به وقوع پيوست كه از تعاليم والاى اسلامى حكايت مى كند:

الف: ابو حدرد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را به اين سريّه اعزام داشت، قبل از اين اعزام نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رفته و از آن حضرت براى تأمين مهريّۀ زن خود كمك خواست. اين مسأله نشان دهندۀ ميزان همكارى ميان مسلمانان در آن دوره از تاريخ اسلام بود و اگر مسلمانان آن دوره را فرا راه خود قرار دهند براى هميشه آنها مشعلى روشنگر خواهند بود.

ص: 179

روايت شده است كه ابو حدرد از خاندان خود زنى گرفته و دويست درهم مهر او كرده بود. او به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رفت و براى تأمين مهريّۀ همسر خويش و از آن حضرت كمك خواست و ايشان از وى پرسيد: «چقدر مهر او كرده اى؟» او گفت: «دويست درهم». پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «سبحان اللّه! به خدا سوگند اگر ثروت يك دشت را نيز مى خواستيد گرد آوريد چيزى افزون بر اين مقدار در اختيار نداشتيد. به خداوند سوگند من چيزى ندارم كه به تو كمك كنم».

به همين سبب نيز رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) او را در رأس اين سريّه فرستاد تا شايد به غنايمى دست يابد كه از آن مهر زن خود را تأمين كند.

ب: از جريان اين سريّه استفاده مى شود كه نبايد كسى را كه تن به صلح داده است به قتل رساند، زيرا اسلام موضع تدافعى دارد نه موضع تهاجمى و به همين سبب نبايد كسى را كه قصد مسالمت دارد كشت، آن سان كه قرآن كريم مى فرمايد:

«اى كسانى كه ايمان آورده ايد هنگامى كه به قصد جهاد در راه خدا سفر مى كنيد تحقيق كنيد و هر كس را كه با شما از در صلح در آيد نگوييد كه تو مسلمان نيستى، در حالى كه در پى بهره اندك دنياييد. پس نزد خداوند بهره هاى فراوان است. شما از اين پيش نيز چنين بوديد، امّا خداوند بر شما منّت نهاد و در شما تغيير ايجاد كرد.

پس تحقيق كنيد كه خداوند بدانچه انجام مى دهيد آگاه است»(1).

اين آيه در پى قتل عامر به دست مجشم نازل شد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز در اين باره اظهار تأسّف كرد و فرمود: «پروردگارا مجشم را ميامرز». اين نفرين پيامبر (صلی الله علیه و آله) بدان سبب بود كه مجشم انسان بى گناهى را كشته بود و خداوند گناه كسى را كه به حقوق ديگران ستم و تجاوز كند نمى آمرزد مگر آن كه افراد يا فرد مورد ستم و تجاوز از حقوق خود درگذرند.

مدّتى پس از قتل عامر - كه ظاهرا چنانچه از سياق رخدادهاى تاريخى

ص: 180


1- نساء/ 94.

بر مى آيد پس از غزوۀ حنين بوده است - عيينة بن بدر رئيس بنى عامر خواهان ديه عامر بن اضبط شد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز از او خواست نقدا پنجاه شتر از آن حضرت بپذيرد تا زمانى كه به مدينه بازگردد پنجاه شتر ديگر نيز در اختيار او قرار دهد. او در ابتدا اين درخواست را رد كرد امّا سرانجام آن را پذيرفت.

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) ديۀ عامر را از بيت المال پرداخت. اين نمونۀ والايى از روح تعاون در جامعۀ اسلامى و نيز نمونه اى از مراقبت از جان انسانهاست، هر چند در اين ماجرا مقتول مسلمان نبود.

علماى سيره و سنّت گفته اند سريّه هايى كه پس از خيبر و وادى القرى صورت گرفت چندان سريّه هاى با اهميّتى به هدف جنگ نبوده، بلكه اين سريّه ها در پى رخدادهاى كوچكى و به منظور ايجاد روح ابهت براى اسلام و از ميان بردن شوكت بدخواهان و يا آشنايى با اوضاع و احوال اعراب صورت مى گرفته است و به عبارت ديگر به گروههاى گشتى شبيه است كه به منظور احتياط و نيز تأديب كسانى كه در انديشۀ تجاوز عليه مسلمانان بر مى آمدند در سرزمين جزيرة العرب به گشت مى پرداختند.

عمرة القضاء

اشاره

590 - توافق رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با مشركان در حديبيّه بر اين مبنا صورت گرفته بود كه آن حضرت آن سال را از رفتن به مكّه صرف نظر كند، تا نگويند كسى به رغم خواستۀ مردم آن شهر توانسته است بدان وارد شود و سال بعد بدون هيچ سلاحى جز سلاح مسافر براى عمره به مكّه بيايد و سه روز در آنجا توقّف كند و به طواف و سعى بپردازد و آنگاه از احرام بيرون آيد و مكّه را ترك كند.

چون ذى القعدۀ سال بعد از حديبيّه سال هفتم هجرت فرا رسيد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى عمره قصد مكّه كرد. اين عمره به عمرة القضاء و نيز عمرة القصاص ناميده شده و وجه تسميۀ آن به عمرة القصاص آن است كه اين عمره به

ص: 181

قصاص و در مقابل منع مشركان از حجّ مسلمانان در سال قبل از آن صورت مى گرفت و نيز گفته اند آيه و الحرمات قصاص(1) «حرمتها با يكديگر برابر است» در همين باره نازل شده است، هر چند به عقيدۀ نگارنده اين آيه دربارۀ جنگ در ماههاى حرام نازل شده امّا به هر حال بر اين مورد نيز صدق مى كند، چرا كه آنان حرمت خانۀ خدا را شكستند، راه زائران خانه را بر روى آنان بستند و بدين ترتيب حرمت ماه حرام را نيز زير پا گذاشته بودند و اينك موظّف بودند در انتظار كارى در مقابل آن كار خود باشند كه «حرمتها با يكديگر برابر است».

به هر حال رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قصد عمره كرد و همه كسانى را كه در حديبيّه حضور يافته بودند به اين سفر فرا خواند، هر چند ديگران نيز مى توانستند با آنان همراه شوند. امّا براى كسانى كه در حديبيّه حضور يافته و در آن زمان احرام حج بسته بودند شركت در اين عمره واجب بود، همانند كسى كه روزه اى را شروع كند و پس از نيّت افطار كند كه در اين صورت قضاى آن بر او واجب خواهد بود. در مورد عمره مسلمانان حاضر در حديبيّه نيز وضع به همين گونه است، زيرا آنان با احرام بستن حجّ خود را آغاز كردند، امّا به تكميل آن توفيق نيافته بودند و اينك قضاى آن بر ايشان واجب بود و به همين سبب نيز اين عمره عمرة القضاء نام گرفت.

مسلمانان به قصد عمره همراه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از مدينه بيرون آمدند و قربانيهاى خود را پيش راندند. گفته اند كه در اين عمره در ميان قربانيها تعدادى گاو نيز وجود داشت كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) اجازه فرموده بود به قربانى اختصاص داده شوند.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) از ميقات احرام بست و تلبيه آغاز كرد و مسلمانان نيز با آن حضرت تلبيه مى گفتند. آن حضرت همچنين محمّد بن مسلمه را بر اسبها و سلاحها گماشته بود. او پيشاپيش مسلمانان اين اسبها و سلاحها را تا مر الظهران پيش برد و در آنجا با تعدادى از افراد قريش برخورد كرد و ظاهرا آنان را بيمناك و وحشت زده ساخت. آنان سلاح فراوانى را به همراه محمّد بن مسلمه و بشير بن

ص: 182


1- - بقره/ 194.

سعد ديدند و از ابن مسلمه در اين باره پرسيدند و او پاسخ داد كه «فردا محمّد (صلی الله علیه و آله) در اين منزلگاه خواهد بود».

اين گروه از قريش به مكّه بازگشتند و آنچه را ديده بودند به قريش اطّلاع دادند. قريش نيز با شنيدن اين خبر نگران شده، گفتند: «ما هيچ خلافى نكرده ايم و بر پيمان و قرارداد خود باقى هستيم پس به چه سبب به جنگ ما مى آيد؟».

قريش در پى اين نگرانى مكرز بن حفص را به همراه تنى چند به سراغ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرستاد. آنان نيز به قصد ديدار با آن حضرت حركت كردند و او را در حالى ملاقات نمودند كه در ميان اصحاب خود بود و قربانى و سلاح فراوانى با سپاه خود به همراه داشت. آنان به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفتند: «اى محمّد، تو هيچ خيانت كوچك يا بزرگى از ما سراغ ندارى و اينك با سلاح به حرم و بر خاندانت وارد مى شوى در حالى كه قبلا با آنان شرط كرده اى جز با سلاح مسافر و شمشيرهاى به نيام رفته بر آنان وارد نشوى». امّا پيامبر (صلی الله علیه و آله) به آنان فرمود: «با سلاح بر مردم وارد نمى شوم». تنها در اين هنگام بود كه قريش آرامش خاطر يافتند.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از آن كه مدّتى شتران قربانى را در بيابان رها كرده تا بچرند و خود و اصحابش تلبيه مى گفت آن شتران را در ذى طوى محبوس كرد.

از ديگر سوى قريش به سبب خشمى كه از اين زيارت داشتند و نيز از بيم آن كه مبادا مشاهدۀ اين زيارت باعث شود تا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و اصحاب او دلهاى آنان را به يگانه پرستى و پيروى از آيين هدايت متمايل سازند - چه اين كه مشاهدۀ كار خوب بيش از سخن گفتن از آن در انسان تأثير مى گذارد - از مكّه به بيرون شهر و به دامنۀ كوهها رفتند تا به گفتۀ خود محمّد و اصحاب او را نبينند. البتّه در اين ميان روح كنجكاوى برخى از قريش آنان را بر آن مى داشت كه در صدد اطّلاع يافتن از آنچه محمّد (صلی الله علیه و آله) انجام مى دهد برآيند. در اين باره از ابن عبّاس چنين روايت شده است:

«گروهى در كنار دار الندوه به صف ايستادند تا به تماشاى او و اصحاب وى بپردازند. هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وارد مسجد شد يك سمت رداى خود را

ص: 183

روى شانه چپ انداخت و سمت ديگر را زير بغل دست راست قرار داد و دست را از ردا بيرون گذاشت. آنگاه فرمود: «خداوند آن بنده اى را رحمت كند كه امروز از خود قدرتى به اينان نشان دهد». سپس ركن را استلام كرد و در حال هروله به طواف پرداخت و اصحاب او نيز طواف را آغاز كردند تا آنجا كه خانه در ميان طواف كنندگان غرق شد. پيامبر در ادامۀ طواف خود پس از استلام ركن يمانى حالت راه رفتن به خود گرفت و چون ديگر بار به ركن حجر الاسود رسيد هروله آغاز كرد و سه شوط به اين كار ادامه داد و پس از آن چهار شوط ديگر را در حالت راه رفتن عادى طى كرد»(1).

بسيارى از مشركان براى نخستين بار چنين گمان كردند كه حالت هروله در طواف، كه نوعى راه رفتن حاكى از قدرت و ميان رفتن و دويدن است و اختصاص به وضع آن روز داشت به سبب آن است كه جنگها مسلمانان را ناتوان ساخته و قدرت آنان را گرفته است و به همين دليل مسلمانان مى خواستند با هروله كردن در طواف قدرتمند بودن خود را نشان دهند. امّا چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در جريان حجة الوداع نيز در سه شوط اوّل طواف هروله كرد دريافتند كه هروله كردن اختصاص به آن روز نداشته و بلكه يك سنّت مشروع و پيروى از آن لازم است.

بخارى و مسلم به نقل از ابن عبّاس در اين باره چنين حديث آورده اند:

«رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و اصحاب او در صبحى روشن (در ذى القعدۀ سال هفتم) وارد مكّه شد. مشركان گفتند: «اينك گروهى بر شما وارد مى شود كه گرماى يثرب آنان را سست و ضعيف كرده است». پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمان داد در سه شوط نخست طواف تنها ميان دو ركن يمانى و حجر الاسود به حالت راه رفتن و در باقيماندۀ آن به حالت هروله طواف به جاى آورند و اين در حالى بود كه هيچ چيز جزء ملاحظه كردن مسلمانان آن حضرت را از اين بازنداشت كه فرمان دهد همۀ طواف با حالت هروله به جاى آورده شود»(2).

ص: 184


1- البداية و النهاية، ج 4، ص 227. - م.
2- همان، ص 231.

در اينجا مشاهده مى كنيم كه اسلام بار سنگين بر دوش پيروان خود نمى نهد و در تكاليفى كه متوجّه آنان مى سازد قدرت و توان آنان را هم در نظر مى گيرد.

واقدى در مورد ادامۀ مراسم مسلمانان چنين مى گويد:

«چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آيين طواف و عبادت خود را در عمرة القضاء به پايان برد به خانۀ كعبه وارد شد و در آنجا ماند تا زمانى كه بلال كه قبلا در اين باره به او فرمان داده بود بر بالاى بام كعبه اذان گفت. در اين هنگام از ميان مشركانى كه در آن اطراف بودند عكرمة بن ابى جهل گفت: «خداوند ابو الحكم [ابو جهل] را گرامى داشت و بر او منّت نهاد كه مرد و نشنيد كه اين برده چه مى گويد!» صفوان بن اميّه نيز گفت: «سپاس خداوندى را كه پدرم را قبل از اين كه شاهد اين ماجرا باشد برد». خالد بن اسيد هم گفت: «سپاس خداوندى را كه پدرم را ميراند و او شاهد ماجراى امروز نشد تا ببيند بلال برخاسته بر بالاى بام كعبه عرعر مى كند!». در اين ميان سهيل بن عمرو و ديگر كسانى كه همراه او بودند نيز با شنيدن صداى اذان صورت خود را پوشاندند»(1).

بدين ترتيب خداوند پيامبر خود و مسلمانان را پس از يك دوران ستمديدگى پيروز ساخت و مسلمانان با ايمان خود مشركان را به خشم آوردند.

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) سه روز در مكّه باقى ماند و مراسم عمره را به جاى آورد و خود و اصحابش از ثواب مجاورت كعبه برخوردار شدند و اين در حالى بود كه قريش غرق در خشم و دل افسردگى شدند، چرا كه مى ديدند دعوت و شعار توحيد به درون مكّه راه يافته و آنان خود شاهد آنند و هيچ كارى نيز در مقابل آن نمى توانند انجام دهند.

در روز سوّم دو خواست مخالف يكديگر خود را نشان داد: خواستى از سر مهر و محبّت از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و خواستى ناشى از جهل و كينه و دشمنى، چه در اين روز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خواهان آن بود وليمه اى در مكّه برپا كند و همۀ مسلمان و مشرك - در آن حاضر شوند و اين نقطۀ شروعى بر صلحى پايدار ميان

ص: 185


1- - همان، ص 232 - م.

آنان باشد، امّا مشركان خواهان آن بودند كه او هر چه زودتر مكّه را ترك گويد. در اين روز حويطب بن عبد العزّى به همراه تنى چند از مشركان به نمايندگى از قريش نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمدند و گفتند: «مدّت اقامت تو سپرى شده است. از ميان ما بيرون برو».

امّا آن حضرت در پاسخ فرمود: «چه زحمتى برايتان دارد اگر اجازه مى داديد در ميان شما وليمه بپا مى كردم و برايتان غذايى آماده مى كرديم و در اين ميهمانى حاضر مى شديد؟» ولى آنان گفتند: «ما را به غذاى تو حاجتى نيست. از ميان ما برو».

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) طالب جنگ نبود، بلكه هدايتگرى به سوى خدا بود و هر جا زمينه اى فراهم مى يافت به اين امر مهم مى پرداخت. بنابراين طبيعى بود كه با پيشنهاد خود به هدايت، ارشاد و دعوت قريش بپردازد و هر چند آنان روى گردان باشند دست دوستى به سوى آنان دراز كند كه او خواهان آن بود تا مردمان گريزان را در هر اوضاع و احوالى به خود نزديك و مأنوس سازد و به همين سبب از فرصتى كه در اين حجّ پيش آمده بود براى ديدار با مردم مكّه و دعوت آنان به حق استفاده كرد و با برخى از آنان ملاقات و به حق دعوتشان نمود، هر چند اين ملاقاتها در داخل مسجد الحرام صورت نگرفت.

ازدواج با ميمونه

591 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين سفر با پيشنهاد عبّاس بن عبد المطلب عموى خود با ميمونه بنت حارث ازدواج كرد. ميمونه خواهر ام الفضل زن عبّاس بود و از آنجا كه آن زن مسأله ازدواج خود را به خواهرش ام الفضل واگذاشته و او نيز شوهر خود عبّاس را براى اين كار وكيل كرده بود، عبّاس عهده دار خطبۀ عقد از جانب زن شد و با رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) خطبۀ اين عقد را برگزار كرد. او به اين نيز بسنده نداشت و چهارصد درهم نيز به عنوان مهر وى از جانب پيامبر (صلی الله علیه و آله) پرداخت. خداوند او را

ص: 186

به پاس محبّتى كه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) داشت و توجّهى كه در دوران سختگيرى مشركان به آن حضرت مى كرد و به پاس رفتارش پس از سقوط دولت بتها و بت پرستان جزاى خير دهد.

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) پس از اين ازدواج به موجب قرارداد خود با مشركان در حالى كه آنان پيشنهاد محبّت او را رد كرده بودند مكّه را ترك گفت. امّا غلام خود ابو رافع را در مكّه باقى گذاشت تا با همسرش ميمونه همراه شود. وى در «سرف» در نزديكى تنعيم خود را به پيامبر (صلی الله علیه و آله) رساند و همسر آن حضرت را نيز به او سپرد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از آن در ماه ذى الحجّه به مدينه بازگشت.

به هر حال غزوه عمرة القضاء موجب نزديك كردن دلهاى مشركان به مسلمانان شد و هر چند مشركان تلاش داشتند تا به جاى نزديك شدن دورى گزينند و به جاى خو گرفتن همچنان بيگانگى و بى مهرى از خود نشان دهند، امّا كسانى از آنان در طىّ همين غزوه براى پذيرش اسلام آماده شدند و راه مسلمان شدن را در پيش گرفتند. براى اثبات اين مدّعا همين نمونه كافى است كه خالد بن وليد - مردى كه شمشير اسلام نام گرفت - در پى اين عمره اسلام آورد.

عمرة القضاء در قرآن كريم

592 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيش از اين رؤيايى صادق ديده بود كه او و اصحابش به مسجد الحرام وارد خواهند شد، سرهاى خود را خواهند تراشيد و تقصير خواهند كرد. پس از اين رؤيا ماجراى صلح حديبيّه و رخدادهايى كه در پى بى آن بود به وقوع پيوست و در آن روز عمر اندوهگين و خشمناك به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت:

«آيا به ما وعده ندادى كه طواف خواهيم كرد؟» و آن حضرت در پاسخ فرموده بود: «من اين سال را به تو وعده ندادم». پس از آن خداوند اين حقيقت را روشن ساخت كه تحقّق اين رؤيا در عمرة القضاء بوده است و نه در حديبيّه، هر چند حديبيّه سرآغازى بر پيروزى يا مقدّمه اى براى آن بوده خداوند مى فرمايد: «خداوند

ص: 187

آن رؤيا را حقيقة بر رسول خود راست آورد كه اگر خدا بخواهد در امنيّت و آرامش و در حالى كه سرهاى خويش را مى تراشيد و تقصير مى كنيد و از هيچ چيز بيمى نداريد به مسجد الحرام در مى آييد. خداوند آنچه را نمى دانيد مى داند و قبل از تحقّق اين براى شما فتحى نزديك قرار داد. او همان است كه رسول خود را با پيام هدايت و دين حق فرستاد تا او را بر همۀ دينها چيره سازد و خداوند به عنوان گواه بسنده است. محمّد (صلی الله علیه و آله) رسول خداست و كسانى كه با اويند بر كافران سختگير و با همديگر مهربانند و آنان را در سجده و ركوع مى بينى و در پى فضل خداوند و خشنودى اويند و نشانى ايمان آنان بر اثر سجده ها بر پيشانى آنان است. اين مثل آنان در تورات و مثل آنان در انجيل است كه به سان گياهى هستند كه بوته اش از خاك بيرون آيد و خود را استوار كند و ستبر گردد و بر روى پاى خويش بايستد آن سان كه كشاورزان را شگفت زده كند و بدين سان نهال مؤمنان ستبر شد تا كافران از آنان به خشم آيند. خداوند كسانى از آنان را كه ايمان آورده و كارهاى شايسته انجام داده اند آمرزش و نيز پاداش بزرگ وعده كرده است»(1).

يك رخداد فقهى

593 - عمّاره دختر حمزه سيد الشّهداء به همراه مادرش سلمى دختر عميس در مكّه اقامت داشت. هنگامى كه حويطب به همراه تنى چند از قريش نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رفتند و خواستار خروج آن حضرت از مكّه شدند، گروهى نيز نزد على (ع) آمدند و گفتند: «به دوستت بگو از ميان ما برو كه مدّت اقامتت پايان يافته است». چون پيامبر (صلی الله علیه و آله) و على (ع) نيز به همراه او قصد ترك مكّه را كردند عمّاره در پى على (ع) روانه شد و فرياد مى زد: «عمو، عمو». على (ع) نيز دست او را گرفت و آنگاه به فاطمه (س) گفت: «مراقب دختر عموى خود نيز باش». آن حضرت سپس به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز گفت: «چرا بايد دختر عموى خود را در

ص: 188


1- فتح/ 29-27.

يتيمى و در ميان مشركان رها كنيم؟» امّا پيامبر (صلی الله علیه و آله) آن حضرت را از اين نهى نكرد كه عمّاره را از مكّه خارج كند.

پس از آن سه نفر كه هر يك داراى رابطۀ خاصى با عمّاره بودند خواستار سرپرستى او شدند و در اين باره با يكديگر اختلاف كردند و هر كس مدّعى آن بود كه وى از ديگران به او سزاوارتر است. آن سه تن زيد بن حارثه، على بن ابى طالب (ع) و جعفر بن ابى طالب بودند دليل زيد براى مدّعاى خود آن بود كه در جريان «مؤاخات» در مدينه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را برادر حمزه قرار داد. و بنابراين او وصىّ حمزه و برادر دينى او در پيمان مؤاخات و اين دختر نيز دختر برادر اوست.

دليل على (ع) نيز براى اولويّت داشتن نسبت به ديگران در اين امر آن بود كه آن دختر، دختر عموى او بوده و علاوه بر اين او خود وى را از ميان مشركان رهانيده و بيرون آورده بود و به همين سبب در ولايت و سرپرستى او از هر كس ديگرى سزاوارتر بود. جعفر نيز به اين استدلال مى كرد كه آن دختر، عموزادۀ او و علاوه بر اين همسر وى اسماء بنت عميس خالۀ اوست.

اين سه تن مشكل خود را نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آوردند و از او در اين باره داورى خواستند و آن حضرت نيز به نفع جعفر بن ابى طالب حكم كرد و فرمود: «امّا تو اى زيد، تو مولاى خدا و مولاى رسول اويى. تو نيز اى على در خلق و خلق شبيه منى و تو اى جعفر از ديگران به او سزاوارترى، زيرا خالۀ او در خانۀ توست و هيچ زنى را نمى توان به عنوان همسر به خانه اى برد كه خاله اش يا عمه اش در آن است».

پس از داورى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سود جعفر او برخاست. و برگرد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با حالتى رقصان چرخيد و چون آن حضرت پرسيد كه «اى جعفر اين چه كارى است؟» وى پاسخ داد كه «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وقتى نجاشى كسى را خشنود مى ساخت همين كار را انجام مى داد». او همچنين به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت: «با او ازدواج كن». امّا آن حضرت فرمود: «او دختر برادر رضاعى من است».

ص: 189

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نظارت بر اين دختر را رها نكرد تا زمانى كه خود او را به ازدواج سلمة بن ابى سلمه در آورد.

اين ماجرا از احكام فقهى چندى در زمينه حضانت و سرپرستى كودكان و در ولايت تزويج حكايت مى كند:

الف: اين ماجرا در زمينۀ حضانت و سرپرستى حاكى از آن است كه بايد حضانت در اختيار فردى محرم از خويشاوندان قرار داده شود. به همين دليل نيز عمّاره در اختيار جعفر قرار داده شد كه عموزادۀ عمّاره و همسرش نيز خاله او بود و بدين ترتيب وى نمى توانست با عمّاره ازدواج كند.

ب: ولىّ ازدواج لزوما نبايد يك محرم باشد، آن سان كه در اين ماجرا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه از محارم عمّاره نبود او را همسر داد.

ج: هنگامى كه اولياى زن همه در يك مرتبه قرار داشته باشند آن كه از همه بافضيلت تر است زن را همسر مى دهد، آن گونه كه در اين ماجرا با آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، على (ع) و جعفر هر سه عموزادگان آن دختر بودند رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) او را همسر داد.

د: وقتى پدر و جدّ دختر نباشند نزديكترين خويشاوندى كه به او دسترسى هست عهده دار ولايت ازدواج خواهند شد، آن سان كه در اين رخداد با آن كه عبّاس، كه آن زمان اسلام آورده بود، عموى آن دختر و از ديگران كه عموزاده هاى او به شمار مى رفتند به او نزديكتر بود، امّا به دليل غيبت او بافضيلت ترين خويشاوند مرتبۀ بعد يعنى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ولايت ازدواج او را بر عهده گرفت.

سريّه ابن ابى العوجاء سلمى

اشاره

594 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هرگز از دعوت به اسلام روى گردان و خسته نمى شد، زيرا اين رسالت و مأموريّت او بود. وى مردم را به اسلام فرا مى خواند و در همان مدّت اندكى كه در مكّه بود دلهاى مردمان را به خود نزديك و مأنوس

ص: 190

ساخت و اين تلاش او ثمرات خود را در ميان مردم مكّه بر جاى گذاشت و آنان در پى اين عمره به اسلام در مى آمدند.

هنگامى كه عمرة القضاء نيز به پايان رسيد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ذى الحجّه سال هفتم هجرت به مدينه بازگشت گروههايى را به منظور دعوت به اسلام به اطراف گسترش داد. از آن جمله ابن ابى العوجاء را در رأس پنجاه سوار به سوى برخى از قبايل كه در نزديكى مكّه مى زيستند فرستاد تا از آنان بخواهد يا اسلام بياورند، يا پيمان عدم تعرّض ببندند و يا جنگ كنند.

در اين ميان جاسوسى در مدينه وجود داشت كه اين خبر را به آن قبايل رساند و به آنان هشدار داد. آنها نيز سپاه خود را براى رويارويى آماده كردند. هنگامى كه ابن ابى العوجاء و مسلمانان با آنان روبرو شدند آنها را آمادۀ نبرد يافتند. امّا با اين وجود ايشان را به اسلام دعوت كردند امّا آنها به جاى آن كه اين دعوت را حدّ اقل به صورت لفظى رد كنند با مقاومت خود به آنان پاسخ دادند و به سوى مسلمانان تير افكنده، گفتند: «ما بدانچه ما را دعوت مى كنيد نيازى نداريم».

سپس پى درپى براى مشركان كمك رسيد تا زمانى كه همه پنجاه سوار مسلمان را در محاصره خود قرار دادند و البتّه مسلمانان نيز در مقابل به نبرد سختى پرداختند تا آنجا كه اكثر آنان به قتل رسيدند و ابن ابى العوجاء نيز زخمهاى فراوانى برداشت و ناگزير شد دست از جنگ كشيده و به همراه باقيماندۀ ياران خود به مدينه بازگردد.

بدين ترتيب، دعوت ادامه داشت و حيله و خيانتهاى مشركان در اين راه از آنان قربانى مى گرفت.

مسلمانى خالد بن وليد

595 - گفتيم عمرة القضاء فرصتى براى نزديك كردن گريختگان از اسلام و آشنا و مأنوس ساختن آنان با اصول و تعاليم اين دين و برقرارى پيمان مودّت و

ص: 191

دوستى با آنان به وجود آورد، هر چند مخاطب اسلام دلهاى سختى بود كه به نداى محبّت و دوستى پاسخى نشان نمى دادند امّا با اين وجود عاقلانى در ميان آن مردم بودند كه دعوت حق به دلهاى آنان راه يافته اسلام را در حال رشد و شكوفايى و برترى مى ديدند و اين حقيقت را از طريق زبان زور، زبان هدايت و زبان عقل دريافته بودند و به هر حال پرده از مقابل ديدگان آنها كنار رفته و حقيقت آشكار براى آنان نمايان شده بود.

از اين گروه و در رأس همه مى توان خالد بن وليد را نام برد، مردى كه از آن پس بحق شمشير اسلام نام گرفت، هر چند به رتبۀ مجاهدان پيشتاز و پيشگام نمى رسيد، چه آزمايش آن هنگام آزمايش بود كه همۀ قدرتها عليه اسلام دست به دست هم داده بودند.

خالد كه خود را متمايل به دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و روى گردان از شرك مى ديد به اين نتيجه رسيده بود كه بى هدف در راه دفاع از شرك و مشركان به آب و آتش مى زند.

اكنون رشتۀ سخن را آن گونه كه در البداية و النهايه به نقل از واقدى آمده است به خالد بن وليد مى سپاريم تا نحوۀ اسلام آوردن خود را بگويد:

«چون خداوند خير و سعادت را براى من اراده كرد اسلام را در دلم جاى داد و سر عقل آمدم و گفتم: «من در همۀ اين نبردها عليه محمّد (صلی الله علیه و آله) حضور يافته و شاهد هيچ نبردى نبوده ام مگر آن كه در حالى از آن بيرون آمده ام كه مى ديدم كارى نابجا كرده ام و سرانجام محمّد (صلی الله علیه و آله) پيروز خواهد شد». هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به قصد حديبيّه بيرون آمد، من در رأس سواران مشركين بيرون رفتم و در عسفان با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه به همراه اصحابش بود ملاقات كردم و راه را بر او بستم و در مقابل او اردو زدم. هنگام ظهر كه شد او به همراه اصحاب خود به نماز ايستاد. در اين ميان ما قصد داشتيم در حال نماز بر او يورش بريم، امّا نتوانستيم تصميمى قاطع در اين باره بگيريم - و خير نيز در همين بود - در اين زمان او از انديشه اى كه در سر ما بود آگاهى يافت و همراه با اصحاب خود نماز خوف به جاى

ص: 192

آورد و اين امر ما را شگفت زده كرد و من گفتم: «اين مرد طلسم شده است». پس در كنارى توقّف كرديم و او راه خود را از مسير اسبان ما به سمت راست كج كرد و رد شد.

پس از آن كه در حديبيّه قريش با او مصالحه كردند و تنها با بازگرداندن وى به مدينه سدّ راه او شدند و با او به جنگ نپرداختند، با خود گفتم ديگر چه چيزى باقى مانده است؟ به كجا بايد بروم؟ آيا نزد نجاشى بروم در حالى كه او از محمّد (صلی الله علیه و آله) پيروى كرده و اصحاب وى نزد او در امنيّت و آسايش به سر مى برند؟ آيا نزد هرقل بروم و دست از دين خود بردارم و به آيين يهودى يا مسيحى درآيم؟ آيا در سرزمين غير اعراب سكونت گزينم؟ و آيا در سرزمين خود و در خانۀ خود در كنار كسانى كه مانده اند بمانم؟

در همين افكار و انديشه ها بودم كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از عمرة القضاء به مكّه رفت. من در اين زمان از شهر بيرون رفتم و شاهد ورود او نبودم. در اين ميان برادرم كه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مكّه رفته بود به جستجوى من پرداخته، مرا نيافته بود. او به همين سبب نامه اى برايم نوشت كه در آن چنين آمده بود: «بسم اللّه الرّحمن الرّحيم. امّا بعد، من شگفت تر از اين كه انديشه تو از اسلام دور مانده است نديده ام عقلت كجاست عقلت كجاست؟! آيا كسى مى تواند از حقيقتى چون اسلام ناآگاه باشد؟ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دربارۀ تو از من پرسيد و فرمود: «خالد كجاست؟» و من نيز گفتم: «خداوند او را خواهد آورد» و آن حضرت فرمود: «كسى همانند او از اسلام ناآگاه است؟ اگر او تلاش و دلاورى خود را در كنار مسلمانان قرار داده بود برايش بهتر بود و ما او را بر ديگران مقدّم مى داشتيم».

پس اى برادر آنچه از موقعيّتهاى مناسب را كه از دست داده اى درياب».

در پى وصول اين نامه شوق بيشترى براى خروج در من به وجود آمد و رغبت و علاقه ام به اسلام افزون شد و بخصوص پرسش رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دربارۀ من مرا خشنود و شادمان ساخت. در اين ميان چنين خواب ديدم كه در سرزمينى خشك و بى حاصل هستم و به سرزمينى وسيع و سرسبز وارد شده ام. بعد از آن زمانى كه به مدينه رسيدم و اين خواب را بر ابو بكر بازگو كردم گفت: «آن نشان

ص: 193

راهى است كه خداوند براى تو به سوى اسلام قرار داده و آن تنگنا و آن سرزمين خشك نيز شركى است كه در آن گرفتار بوده اى».

به هر حال چون تصميم بيرون رفتن از مكّه و پيوستن به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مدينه را گرفتم با خود گفتم: «چه كسى را همراه با خود نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ببرم؟». در اين ميان با صفوان بن اميّه برخورد كردم و به وى گفتم: «اى ابو وهب ما چون دندانهايى با يكديگر برابر هستيم و اينك محمّد (صلی الله علیه و آله) بر عرب و غير عرب چيرگى يافته، پس چه خوب است نزد او برويم كه آقايى محمّد (صلی الله علیه و آله) آقايى ماست». امّا او بشدّت از اين كار امتناع ورزيد و گفت: «اگر من تنها باقى مانده باشم و كسى ديگر جز من نباشد از او پيروى نمى كنم». پس از هم جدا شديم و من با خود گفتم: «اين مردى است كه در بدر پدر و برادر او كشته شده اند».

سپس با عكرمة بن ابى جهل برخورد كردم و همان سخنانى را كه با صفوان بن اميّه در ميان نهاده بودم با او نيز در ميان نهادم و او نيز پاسخى همانند او به من داد و در اين هنگام تنها به وى گفتم: «اين ماجرا را پوشيده دار» و او نيز گفت: «در اين باره سخن نمى گويم».

آنگاه به خانه رفتم و مركب خويش را خواستم و بر آن نشستم و روانه شدم. در اين ميان با عثمان بن طله برخورد كردم و با خود گفتم: «اين دوست من است پس چه خوب است قصدى را كه دارم با او در ميان بگذارم». امّا پس از آن كه پدران كشته شدۀ او را به ياد آوردم، به اين كه در اين باره با او سخنى بگويم بى رغبت شدم امّا سرانجام با خود گفتم: «براى من كه مشكلى نيست چرا كه من هم اينك روانه ام و مى روم». بدين ترتيب آنچه را گذشته و تصميمى را كه گرفته بودم به او اطّلاع دادم و گفتم: «ما به منزلۀ روباهانى در لانه خزيده ايم كه اگر يك دلو آب در لانه آنان ريخته شود بيرون مى آيند». سپس همانند آنچه به دو دوست ديگرم گفته بودم گفتم و او بى هيچ درنگى به من پاسخ مثبت داد و من نيز به او گفتم: «من همين امروز روانه ام و اين شتر من است كه در آن درّه در انتظار زانو زده است».

پس با او در يأجج قرار گذاشتيم كه هركداممان زودتر به آنجا رسيد در آنجا متوقّف و به انتظار ديگرى بماند.

ص: 194

به هنگام سحر خود را به بيرون مكّه كشانديم و هنوز سپيده ندميده بود كه در يأجج به يكديگر پيوستيم و از آنجا با هم به راه خود ادامه داديم تا به هده رسيديم و در آنجا با عمرو بن عاص روبرو شديم. او به ما خوشامد گفت و ما نيز به او پاسخ داديم و آنگاه او پرسيد: «به كجا مى رويد؟» ما نيز در مقابل از او پرسيديم: «به چه دليل از شهر بيرون آمده اى؟» و او هم همين سؤال را از ما پرسيد كه «به چه دليل از شهر بيرون آمده ايد؟» به او گفتيم: «براى درآمدن به اسلام و پيروى از محمّد (صلی الله علیه و آله)» و او نيز پاسخ داد: «همين هدف مرا نيز به اينجا آورده است».

سپس همه با هم به راه خود به مقصد مدينه ادامه داديم و به مدينه رسيديم و شتران خود را در بيابان پشت شهر متوقّف كرديم. در اين ميان خبر آمدن ما به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) داده شد و او از آمدن ما شادمان گشت.

آنگاه بهترين لباسهاى خود را پوشيدم و آهنگ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كردم.

در راه برادرم با من برخورد كرد و گفت: «بشتاب كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از آمدنت اطّلاع يافته و از آن شادمان شده و اينك در انتظار شماست».

آهنگ خود را به سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تندتر كرديم و سرانجام به ملاقات او نايل شديم. چون در مقابل آن حضرت قرار گرفتم تبسّمى بر لب گرفت و همچنان آن تبسّم بود تا در كنار او ايستادم. پس به عنوان پيامبر (صلی الله علیه و آله) بر او سلام كردم و او نيز با رويى گشاده به من پاسخ داد و آنگاه گفتم: «من گواهى مى دهم كه خدايى جز اللّه نيست و تو رسول خدايى» پس فرمود: «پيش آى». آنگاه ادامه داد كه: «سپاس خداوندى را كه تو را هدايت كرد، من تو را صاحب عقل و درايتى مى ديدم كه اميد داشتم تو را جز به خير و سعادت رهسپار نشود». من در پاسخ گفتم: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) من مواضعى عليه تو و در دشمنى با حق داشته ام كه خود از آن آگاهم و تو نيز شاهد آن بوده اى، اينك از خداوند بخواه آن گناهانم را بيامرزد». آن حضرت فرمود: «اسلام آنچه را پيش از آن بوده از بين مى برد».

گفتم: «با اين وجود هم برايم دعا كنيد». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز فرمود: «پروردگارا گناه آنچه خالد بن وليد در بستن راه خدا مرتكب آن شده است را ببخشاى»(1).

ص: 195


1- البداية و النهاية، ج 4، ص 240-238. - م.

596 - اين روايت واقدى از زبان خالد بن وليد در مورد نحوۀ اسلام آوردن اوست كه آن را بتفصيل ذكر كرديم، زيرا بيانگر روحيّات و تصويرى از انديشه هاى خالد و حاكى از عواملى است كه او را از نظر روانى به سوى اسلام سوق داد و پاسخى است به اين سؤال كه آيا آن عامل يا عوامل، اعتقادى جزمى بود كه از جان او مايه مى گرفت يا نوعى مصلحت جويى بود.

به عقيدۀ ما هيچ مانعى وجود ندارد كه بگوييم انگيزۀ وى در ابتدا مصلحت بوده و سپس ايمان به جان او راه يافته و در پى بى آن از مؤمنان راستين و سپس از جنگجويان در راه اسلام - و اگر اين تعبير درست باشد، از مجاهدان شده است.

خالد بن وليد از مشركانى بود كه به علّت خشم و ناخشنودى از اسلام و مسلمانان هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى عمرة القضاء وارد مكّه شد از اين شهر بيرون رفته بودند و اين خود از نفرت شديد او از اسلام و مسلمين حكايت داشت.

امّا او پس از چنين وضعى چنين مى خواست كه در رديف مسلمانان قرار گيرد. او همانند عمر بن خطّاب نبود كه در ابتدا دشمن سرسخت اسلام بود، امّا پس از چندى دلش نرم شد و خداوند نور ايمان را به دل او افكند و مايۀ قدرتى براى اسلام و مرزى ميان دو دورۀ ضعف و اختفا بودن و قدرت و آشكار كردن رسالت شد، آن هم در وقتى كه زبانها از گفتن حق و دلها نيز از ايمان آوردن دريغ داشت. او چون حمزه شير خدا نيز نبود كه هرگز در مقابل اسلام نايستاد و در همان آغاز به خاطر محبّت نسبت به برادرزادۀ خود ايمان آورد و نه قهرمان جنگ بلكه قهرمان جهاد شد. گاه مى شود قهرمان جنگ مجاهد نباشد و يا قهرمان جهاد سابقۀ تدبيرى در جنگ نداشته باشد، آن سان كه بلال و عمّار و ديگر مؤمنان پيشگامى كه نخستين بناى اسلام را تشكيل مى دادند و اسلام به كمك همان آزارها و گرفتاريهايى كه آنان تحمّل كردند پا گرفت از اين مجاهدان بودند.

خالد در اسلام آوردن خود هيچ يك از اينان و يا همانند هيچ يك از اينان نبود، بلكه او قبل از هر چيز در اين انديشيد و به محاسبه پرداخت كه آيا باقى ماندن

ص: 196

او بر شرك همچنان به مصلحت اوست يا مصلحت او در آن است كه با جريان پيروز حركت كند تا همچنان موقعيّتش به عنوان يك جنگجوى دلاور و فرمانده نظامى بى همتا محفوظ بماند.

او مكّه را در شرايطى يافت كه راه پيشرفت آن بسته شده و ديگر جاى رياست و آقايى نيست و محمّد و اصحاب او را در حالى ديد كه روز بروز بر موقعيّت آنان افزوده و از قدرت آنان كاسته نمى شود. به عبارت ديگر او مى ديد كه اسلام رو به پيشرفت و صعود و مكّه در حال نزول و تسليم شدن در برابر آن است. خالد توانسته بود با انديشۀ خود به سرّى كه در پيشرفت محمّد (صلی الله علیه و آله) وجود داشت پى برد، آن سان كه وقتى در حديبيّه و در رأس سوران مشركان به تعقيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و ياران او كه به نماز ايستاده بودند مشغول بود، اين حقيقت كه آن حضرت از جانب خداوند طلسم شده است به انديشۀ او خطور كرد.

اين جرقّه اى بود كه در دل او جهيد. ما نمى گوييم كه اين جرقّه خاموش شد، امّا مى گوييم سياق تاريخ زندگى او از زبان خود او حاكى از آن است كه اين جرقّه نبود كه او را به سوى ايمان رهنمون شد، بلكه آنچه او را بدان سو كشاند دو عامل ديگر بود:

الف: او ديده بود كه مكّه ديگر جاى او نيست زيرا در اين شهر همۀ زمينه هاى شكوفا شدن نبوغ او به عنوان يك فرمانده جنگى از ميان رفته و راه پيشرفت بسته شده است.

ب: ديگر اين كه براى او در حبشه نيز جايى وجود نداشت زيرا اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قبل از او به آن سرزمين رفته بودند و نجاشى نيز خود به محمّد (صلی الله علیه و آله) ايمان آورده و او را دوست داشت. خالد همچنين به اين انديشيد كه به رم پناهنده شود و از آيين قوم خود به دين يهودى يا مسيحى در آيد و شايد همين انديشه نيز مقدّمه اى براى آن بود و دريچه اى به سوى اين نور براى او گشود كه از آيين قوم خود در آيد و به دين مردمى از قوم خود كه به گفتۀ او آقايى او آقايى آنها نيز

ص: 197

هست وارد شود.

آرى، او در حبشه جايى نداشت چون اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در آنجا از او و از عقل و درايت او و نيز از مواضعى كه او در جنگ عليه مسلمانان داشت و از فرماندهى و موقعيّت ممتاز او براى نجاشى سخن گفته بودند.

بدين ترتيب، خالد به عللى كه ذكر شد به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روى آورد، در حالى كه ايمان او ايمانى با انگيزه و آميخته به اطمينان و ناشى از هدايت الهى نبود، مگر فروغى از هدايت كه در جريان حديبيّه به وى رسيد بدين ترتيب كه چون وى قصد داشت در حال نماز بر مسلمانان يورش برد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نماز خود را به نماز خوف تبديل كرد و همين او را به تأمّل واداشت.

هنگامى كه خالد به حضور رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) رسيد و با روى گشادۀ آن حضرت مواجه شد اسلام را به عنوان دين خود پذيرفت. خداوند او را به بركت دعاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بيامرزد.

قابل ذكر است كه نگارنده وقتى مى گويد نقطۀ شروع مسلمان شدن خالد بن وليد آن بود كه پس از مطرح شدن اسلام به عنوان تنها قدرت در جزيرة العرب مصلحت خود را در اين كار ديد قصد ندارد چيزى از مقام آن فرمانده و آن جنگجوى با شجاعت و با مهارت ميدان جنگ بكاهد، چه، هر چند او مسلمان شدن را مصلحت شخصى و دنيوى خود مى ديد، امّا اين مسأله دريچه هاى نور را به سوى او گشود و اسلام به دل وى راه يافت و به خدا و روز آخرت و فرشتگان و پيامبران خداوند ايمان آورد.

شايد آنچه تا كنون دربارۀ خالد گفتيم سبب آن شده بود كه عمر بن خطّاب با او به عنوان يك فرد مورد اطمينان برخورد نمى كرد، هر چند توانايى رزمى او را ارج مى نهاد.

اسلام عمرو بن عاص

598 - نحوۀ مسلمان شدن عمرو بن عاص شبيه به مسلمان شدن خالد بن -

ص: 198

وليد است، با اين تفاوت كه مصلحت انديشى و منفعت طلبى در مورد عمرو عاص ظهور بيشترى داشت و در ماجراى اسلام آوردن خالد نكاتى به چشم مى خورد كه نشان مى دهد وى برخى از معانى وحى را درك كرده بود و اين به سبب آن چيزى است كه او در مورد نماز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مشاهده كرد و نيز دريافت كه خداوند او را وانمى گذارد و بلكه محفوظش مى دارد و همچنين موقعيّت پيامبر (صلی الله علیه و آله) در ميان عرب و عجم را درك كرد و به اين حقيقت رسيد كه آقايى و شرافت آن حضرت آقايى و شرافت قريش است.

بد نيست از زبان عمرو بن عاص نيز بشنويم كه چگونه اسلام به دل او راه يافت. آن گونه كه در البداية و النهايه به نقل از واقدى آمده است وى چنين مى گويد:

«من از اسلام دورى مى گزيدم و دشمن آن بودم. در نبرد بدر به همراه مشركان حضور يافتم امّا نجات پيدا كردم، سپس در احد حاضر شدم و در آنجا نيز نجات يافتم، ديگر بار در نبرد خندق حضور پيدا كردم و آنجا نيز از خطر جستم.

در همين زمان بود كه با خود گفتم: «چقدر بايد خسارت بكشيم؟ به خداوند سوگند اين كارها سودى ندارد و محمّد بر قريش چيره خواهد شد.

بدين ترتيب به كاروان تجارت خود برگشتم و از رويارويى با مردم خوددارى كردم امّا هنگامى كه ماجراى حديبيّه پيش آمد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با صلح به مدينه برگشت و قريش نيز به مكّه بازگرديد با خود گفتم: «محمّد سال آينده با اصحاب خود به مكّه وارد خواهد شد. پس نه مكّه جاى ماندن است و نه طايف و هيچ چيزى از بيرون رفتن از اين سرزمين بهتر نيست تا ديگر از اسلام دور باشم».

من بر اين عقيده بودم كه اگر همه قريش اسلام بياورند اسلام نياورم. به همين سبب نيز به مكّه رفتم و گروهى از مردان خاندان خود را كه با من همعقيده بودند و از من فرمانبرى داشتند و در همۀ مشكلات خود به من مراجعه مى كردند گرد هم آوردم و به آنان گفتم: «موقعيّت من در ميان شما چگونه است؟» گفتند: «تو انديشمند ما و در بركت كار و مباركى خود پيشواى مايى». گفتم: «بدانيد كه من به

ص: 199

خداوند سوگند كار محمّد را كارى مى بينم كه به صورتى ناخوشايند بر همۀ امور غلبه و برترى مى يابد و اينك در اين باره نظرى دارم و چاره اى انديشيده ام».

گفتند: «آن چيست؟» گفتم: «به نجاشى مى پيونديم و در كنار او مى مانيم تا اگر محمّد پيروز شود نزد نجاشى باشيم كه براى ما زير دست نجاشى بودن بهتر از زير دست محمّد بودن است و اگر نيز قريش پيروز شود كه در اين صورت ما كسانى هستيم كه آنها ما را مى شناسند». آنان در پاسخ گفتند: «اين نظر درستى است».

پس به آنها گفتم: «چيزى براى هديه كردن به او گرد هم آوريد».

از آنجا كه دوست داشتنى ترين ارمغان سرزمين ما براى او چرم بود، چرم فراوانى با خود برداشتيم و به سوى نجاشى رفتيم. به خداوند قسم ما نزد نجاشى بوديم كه عمرو بن اميّه ضمرى بر او وارد شد، به حضور رسيد و بيرون آمد. در آن زمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نامه اى به همراه عمرو بن اميّه فرستاده و در آن نامه به او اطّلاع داده بود كه امّ حبيبه دختر ابو سفيان را به ازدواج او در آورده است(1).

در اين هنگام من به همراهانم گفتم: «اين عمرو بن اميّه است و چه خوب است بر نجاشى وارد شوم و از او بخواهم وى را در اختيار من قرار دهد و او را گردن بزنم كه اگر چنين كارى را انجام دهم قريش از آن شادمان خواهند شد و در اين مورد به من پاداش خواهند داد كه فرستادۀ محمّد (صلی الله علیه و آله) را كشته ام».

بدين ترتيب به حضور نجاشى رسيدم و چون هميشه در پيشگاه او سجده كردم و او نيز گفت: «دوست ما خوش آمد! آيا چيزى از سرزمين خود به عنوان هديه براى من آورده اى؟» گفتم: «آرى، اى پادشاه، چرمهاى فراوانى به عنوان ارمغان آورده ام». آنگاه آن چرمها را در معرض او قرار دادم و وى آن را پسنديد و قدرى از آن را ميان كشيشان خود تقسيم كرد و در مورد باقيمانده نيز فرمان داد آن را به جايى مناسب بردند و نيز فرمان داد آمارى از آن بردارند و نگه دارند.

هنگامى كه خوشايند و خوش حالى او را مشاهده كردم گفتم: «پادشاها! من مردى را ديدم كه از حضور تو بيرون رفت. او فرستادۀ دشمن ماست كه ما را

ص: 200


1- - در سيره ابن هشام چنين آمده كه آن نامه در مورد جعفر و اصحاب او بود و در الروض الانف نيز آمده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين نامه او را به اسلام دعوت كرد.

داغدار كرده و بزرگان و نيكان ما را كشته است. او را در اختيار من قرار ده تا او را بكشم».

نجاشى از اين سخن بسيار خشمگين شد و دست خود را بالا برد و چنان محكم بر صورت من فرود آورد كه گمان كردم بينى ام شكست. پس خون از بينى ام جارى شد و به پاك كردن خون با لباس خود پرداختم و بدين ترتيب چنان خوارى و ننگى به من رسيد كه اگر زمين شكافته مى شد از شدّت اندوه به زمين فرو مى رفتم.

پس گفتم: «اگر احتمال مى دادم كه آنچه گفتم تو را ناخشنود مى سازد هرگز چنين درخواستى از تو نمى كردم».

در پى اين سخن نجاشى شرم كرد و گفت: «اى عمرو، آيا از من مى خواهى فرستادۀ آن كسى را در اختيارت قرار دهم و تو او را بكشى كه همان ناموس اكبر كه بر موسى و عيسى نازل مى شد بر او نيز نازل مى شود؟»

در اين هنگام خداوند قلب مرا دگرگون ساخت و با خود گفتم: «اين حقيقت را عرب و عجم دريافته اند و تو با آن مخالفت مى كنى؟!». بدين ترتيب خطاب به نجاشى گفتم: «پادشاها آيا بر آنچه گفتى گواهى مى دهى؟» گفت:

«آرى، نزد خداوند بر اين حقيقت گواهى مى دهم. اى عمرو، از من فرمان ببر و از او پيروى كن كه به خداوند سوگند او بر حق است و يقينا او آن سان كه موسى بر فرعون و سپاه او پيروز شد پيروز خواهند شد». من پرسيدم: «آيا از جانب او با من بيعت اسلام مى بندى؟» او گفت: «آرى» پس دست خويش را گشود و با من بيعت اسلام كرد. سپس طشتى آب خواست و خون از چهرۀ من شست و از آنجا كه لباسم به خون آلوده شده بود لباسى نو بر من پوشاند.

سپس به ميان دوستان خود برگشتم و آنان چون لباس دربار نجاشى را بر تن من ديدند شادمان شدند و پرسيدند: «آيا آنچه مى خواستى از دوستت گرفتى؟» من در پاسخ گفتم: «دوست نداشتم در نخستين ديدار در اين باره با او سخن گويم و با خود گفتم دوباره به ديدارش خواهم آمد». آنان نيز گفتند: «درست همان است كه خود صلاح ديده اى».

ص: 201

پس از اين رخداد به دوستان خود چنين وانمود كردم كه در پى حاجتى مى روم و بدين ترتيب از آنان جدا شدم و خود را به لنگرگاه كشتيها رساندم.

در همان موقع يك كشتى را ديدم كه بارگيرى كرده و آمادۀ ترك ساحل است. در آن كشتى سوار شدم و كشتى به راه افتاد و در آن سوى دريا در شعبه لنگر انداخت. از كشتى پياده شدم و با پولى كه همراه داشتم شترى خريدم و به قصد مدينه روانه شدم. از مر الظهران گذشتم و چون به هده رسيدم مشاهده كردم كه دو مرد در فاصله اى نه چندان دور جلوتر از من توقّف كرده اند و يكى از آنها در داخل خيمه اى است و ديگرى شتران را مى بندد. خود را به آنان رساندم و ديدم كه يكى از آنها خالد بن وليد است. گفتم: «كجا مى روى؟» گفت: «نزد محمّد. مردم همه اسلام آورده اند و كسى كه چندان چيزى داشته باشد نمانده است. به خداوند سوگند اگر بيش از اين مى ماندم همچون كفتارى كه گردن او را بگيرند و او را از لانه اش بيرون كشند، او گردن ما را نيز مى گرفت». من در پاسخ خالد گفتم: «خدا شاهد است من نيز قصد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و قصد اسلام كرده ام». پس از اندكى عثمان بن طلحه نيز بيرون آمد و به من خوشامد گفت و در پى بى آن همه با هم ساعتى در آن منزلگاه توقّف كرديم و سپس به همراه هم به راه ادامه داديم و به مدينه رسيديم. در اين ميان در چشمه ابو عتبه صداى ناشناسى را شنيديم كه فرياد مى زد: «رباح! رباح! رباح!». اين گفته را به فال نيك گرفتيم و به راه ادامه داديم. پس آن مرد به من نگريست و در اين حال شنيدم كه مى گفت: «مكّه پس از اين دو رهبر خود را از دست داده است». به گمان من مقصود وى از اين دو من و خالد بن وليد بود.

به هر حال آن مرد پشت كرد و بسرعت به سوى مسجد رفت و به گمان من رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را از آمدن ما خبر داد. البتّه واقعا نيز چنين بود و او اين كار را انجام داده بود.

ما در حرّه شتران خود را خوابانديم و بهترين لباسهاى خود را بر تن كرديم و در آن زمان كه براى نماز عصر اذان گفته بودند به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) رسيديم در حالى كه چهرۀ آن حضرت باز و شادمان بود و مسلمانان نيز در پيرامون او و از اسلام آوردن ما خوش حال بودند.

ص: 202

ابتدا خالد بن وليد پيش رفت و بيعت كرد، پس عثمان بن طلحه و در آخر نيز من پيش رفتم. به خداوند سوگند هنوز در پيشگاه او ننشسته بودم كه از شرم نمى توانستم سر خود را بلند كنم و به او بنگرم.

من بر اين شرط با رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) بيعت كردم كه خداوند گناهان گذشته مرا بيامرزد و از آن پس نيز اسباب گناه برايم پيش نيايد [!] آن حضرت نيز فرمود: «اسلام آنچه را قبل از آن بوده و هجرت نيز آنچه را قبل از آن بوده است از بين مى برد».

به خداوند سوگند از زمانى كه اسلام آورديم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در جمع ياران خود هيچ كس را جايگزين من و خالد بن وليد نساخت»(1).

598 - ما اين حديث را به تفصيل نقل كرديم، هر چند مايل بوديم جملۀ اخير آن را حذف كنيم، چه اين كه مى گويد: «به خداوند سوگند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هيچ كس را جايگزين من و خالد نساخت» و اين در حالى است كه ما گمان نمى كنيم - اگر انتساب اين جمله به عمرو عاص صحّت داشته باشد - اين سوگند سوگندى راست باشد، چه پس از اسلام آوردن اين دو، غزوه هاى تبوك، موته، فتح مكّه، هوازن، حنين و نبردهايى از اين قبيل در گرفت و در هيچ يك از اين نبردها رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به جاى كسانى چون على بن ابى طالب (ع)، زبير بن عوام، ابو عبيده، عامر بن جراح و سعد بن وقاص آن دو را به مأموريت نگماشت. بنابراين چنين سوگندى نادرست يا اتّهامى است كه به عمرو عاص زده شده است، چه، اگر اين سخن درست باشد جاى اين پرسش خواهد بود كه چرا در غزوۀ مؤته پرچم سپاه ابتدا در اختيار عبد اللّه بن رواحه، سپس زيد بن حارثه، پس از او جعفر بن ابى طالب و پس از شهادت همه آنها و زمانى كه هيچ فرمانده ديگرى نبود در اختيار خالد بن وليد قرار گرفت.

به هر حال صرف نظر از اين عبارت اخير، مجموع اظهارات عمرو عاص حاكى از آن است كه وى همانند دوست خود خالد به خاطر مصلحت و تأمين منافع

ص: 203


1- همان. ص 238-236 - م.

خويش اسلام آورده، هر چند پس از آن ايمان در دل آنان جا گرفته است.

اين وضعيت عمرو بن عاص است كه مى گفت: «اگر همۀ قريش اسلام بياورند من مسلمان نخواهم شد». او همان كسى است كه همراه با برخى از افراد قوم خود براى تحريك نجاشى عليه مسلمانان به حبشه مى رود و در آنجا نيز مى كوشد تا فرستادۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را به آن ديار بكشد، امّا نجاشى بر صورت او سيلى مى زند آن سان كه بينى او خونى مى شود. شايد همين ضربه او را به خود آورد و متوجّه حق ساخت و شايد هم خشم نجاشى او را بيدار كرد و يا عمرو عاص خواست او را از خود خشنود سازد و لذا به حقيقت اعتراف كرد.

در همه اظهارات عمرو بن عاص هيچ نشانه اى حاكى از اين كه او، همانند خالد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در پناه خداوند مى ديده وجود ندارد، چه او هيچ رخدادى كه وى را به چنين حقيقتى رهنمون شود مشاهده نكرده است.

بنابراين ما بر اين عقيده ايم و اين نظر را بر مى گزينيم كه اسلام آوردن عمرو عاص براى مصالح شخصى و دنيوى بود، هر چند شايد بعد از آن اسلام و ايمان به دل او راه يافته و مؤمن شده باشد.

ماجرايى كه عمرو بن عاص خود از آن سخن گفته حاكى از آن است كه او مرد حضور در ميدان نبرد نبود و خود را به مخاطره نمى افكند، زيرا او در بدر و احد و خندق در كنار مشركان در سپاه حضور داشت، امّا از همه آنها جان سالم به در برد. وى ظاهرا در اين نبردها يا نقش يك تماشاچى را داشت يا آن گونه كه در نبرد صفّين ميان امام هدايت على بن ابى طالب (ع) و معاويّه و در نبرد ياغيان طغيانگر به تدبير جنگ پرداخته بود، در اين نبردها نيز چنين نقشى بر دوش مى گرفت.

در آينده اخبار و رخدادهايى كه وضعيّت و مواضع او و خالد بن وليد را به تصوير مى كشد خواهد آمد.

ص: 204

سريّۀ شجاع بن وهب

599 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به اعزام گروههاى گشتى براى شناسايى اوضاع و احوال قبايل و مناطق - بويژه مناطقى كه از آن ناحيه آسوده خاطر نبود - پرداخت.

آن حضرت شجاع بن وهب را در رأس يك گروه بيست و چهار نفرى به مقصد گروهى از هوازن اعزام كرد و به آنان مأموريّت داد بر آن گروه يورش برند.

اين گروه شبانه راه مى پيمود و در روز مخفى مى شد. بدين ترتيب توانست به صورت غافلگيرانه جمع مورد نظر را مورد هجوم قرار دهد. از آنجا كه شجاع بن - وهب از افراد خود خواسته بود به تعقيب دشمن نپردازند، آنان پس از فرار دشمنان شتران و گوسفندان فراوانى از ايشان به غنيمت گرفتند و به مدينه بردند كه تنها از اشتران آن غنايم سهميّۀ هر يك از آنان پانزده شتر شد.

پس از اين سريّۀ خاندان مورد تهاجم اسلام آورد. به مدينه آمدند و از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خواستند زنانى را كه از آنان به اسارت گرفته شده اند برگرداند و آن حضرت نيز پس از مشورت با فرمانده اين سريّه آنها را برگرداند.

ابن كثير در البداية و النهاية دربارۀ اين سريّه مى گويد:

«احتمال دارد اين سريّه همان سريّه اى باشد كه شافعى از مالك از نافع از ابن عمر روايت كرده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گروهى را به سوى نجد فرستاد كه عبد اللّه بن عمر نيز خود در آن حضور داشت. عبد اللّه دربارۀ آن سريّه مى گويد: «شتران فراوانى به غنيمت به دست ما افتاد و سهميّۀ هر كدام از ما دوازده شتر شد و هر يك نيز به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) يك شتر داديم»(1).

اما به عقيدۀ نگارنده اين دو جريان، از دو سريّۀ جداگانه حكايت دارد كه يكى به قصد نجد و ديگرى به سمت هوازن اعزام شده است.

ص: 205


1- - همان، ص 240. - م.

سريّۀ بنى قضاعه

600 - بتدريج سريّه هاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سمت سرزمين شام صورت مى گرفت تا در نواحى مجاور آن سرزمين به گشت زنى بپردازند و از اوضاع و احوال آن مناطق اطّلاعات تازه اى به دست آورند و اين، مقدّمه و يا يك گشت شناسايى براى غزوه اى باشد كه چندى بعد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قصد انجام آن را در آن نواحى داشت.

بدين ترتيب پيامبر (صلی الله علیه و آله) كعب بن عمير غفارى را در رأس يك گروه پانزده نفرى به سوى بنى قضاعه در نواحى مجاور شام فرستاد. اين گروه با جمعيّت فراوانى روبرو شد و آنان را به اسلام دعوت كرد، امّا آنها مسلمانان را هدف تيرهاى خود قرار دادند و به تقاضاى آنها پاسخ مثبت ندادند. اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه چنين ديدند على رغم شمار اندك گروه خود به نبرد سختى عليه آنان دست زدند.

مشركان نيز با سپاه انبوه خود با آنان جنگيدند و همۀ مؤمنان - جز يك تن - در راه دعوت به اسلام جان باختند. آن يك تن نيز در ميان كشتگان با جراحتهاى فراوانى كه برداشته افتاده بود و مشركان گمان كرده بودند كه مرده است. امّا چون شب فرا رسيد، خود را از آن صحنه دور ساخت و به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رساند. آن حضرت در اين انديشه برآمد تا براى مقابله با آن مشركان سپاهى را روانه كند، امّا به ايشان خبر رسيد كه آنان در صحرا به نقطه اى ديگر نقل مكان كرده اند.

ممكن است كسى در اينجا به طرح اين سؤال بپردازد كه چرا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گروههاى چنين اندكى را مى فرستاد تا مشركان با سپاهيان انبوه خود كه اين گروهها توانايى رويارويى با آنها را نداشتنه اند بر آنان چيره شوند و در نتيجه همه يا اكثريّت آنان كشته شوند.

پاسخ آن است كه، هدف اوّليّۀ اين گروهها تبليغ و دعوت مردم به اسلام بود، امّا آنان با مردمانى سرسخت روبرو مى شدند كه نه تنها به دعوت ايشان پاسخ

ص: 206

مثبت نمى دادند، بلكه اگر امكان مى يافتند مسلمانان را به قتل نيز مى رساندند. ما در همين سريّه مشاهده كرديم كه چگونه در آغاز مسلمانان مشركان را به اسلام دعوت كردند، امّا آنها اين دعوت را رد كردند و مسلمانان را هدف تيرهاى خود قرار دادند و به قتل رساندند.

بنابراين، اين گروهها نه براى جنگ بلكه به منظور دعوت به حق و رساندن مكتب پيامبر (صلی الله علیه و آله) به مردم رفته بودند.

غزوۀ مؤته

اشاره

601 - اسلام به سان نورى در همه جا مى گسترد و در اين ميان شام نيز از سرزمين جزيرة العرب دور نبود و بلكه قبايلى از عرب در آن سرزمين زندگى مى كردند، از جمله آنها نسّانيان بودند كه در آن سرزمين حكومتى داشتند. بنابراين طبيعى است كه وقتى اسلام چون نورى به هر سو پرتو مى افشاند و افقهاى نزديك را مى پوشاند گروهى از اعراب شام اسلام بياورند و شايد نيز برخى از مسلمانان به آن ديار سفر كرده باشند.

پس از چندى، مسيحيان آن ديار نتوانستند وجود مسلمانان را در ميان خود تحمّل كنند و بدين ترتيب كارگزار شام كه از طرف دولت روم در آنجا منصوب شده بود كسانى از اعراب شام را كه اسلام آورده بودند به قتل رساند.

در چنين شرايطى ناگزير مى بايست محمّد (صلی الله علیه و آله) به دفاع از پيروان خود كه به خاطر دينشان مورد آزار قرار گرفته بودند برخيزد تا اين فتنه و آزار را از آنان دور سازد. در اين باره ابن تيميّه در رسالة القتال خود مى گويد:

«پيامبر (صلی الله علیه و آله) هنگامى سپاه خود را در مؤته به جنگ روم فرستاد كه كارگزار رومى مسلمانان شام را به قتل رسانده بود».

اين تنها يكى از علل سريّۀ مؤته است و در اين ميان علّت مستقيم ديگرى نيز وجود داشت و آن اين بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حارث بن عمير ازدى را با نامه اى

ص: 207

به شام و سپس به دربار پادشاه روم فرستاد. امّا در شام شرحبيل بن عمرو غسّانى مانع ادامۀ راه او شده، او را در بند كشيد و به دربار خود برد و به قتل رساند. تا آن زمان هيچ يك از فرستادگان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نزد سران حكومتهاى موجود به قتل نرسيده بودند و اين نخستين مورد بود. به همين دليل وقتى اين خبر به آن حضرت رسيد بر او گران آمد و در چنين شرايطى ناگزير بود با قدرت در مقابل اين خيانت و مكر بايستد، هر چند به قيمت رويارويى با ابر قدرت روم تمام شود، چرا كه آنان مؤمنان را به علّت دين دارى مورد آزار و قتل قرار داده بودند و اين باعث ترساندن و ارعاب ديگر كسانى مى شد كه قصد پذيرش اسلام را داشتند. وانگهى، آنها فرستادۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در شرايطى به قتل رسانده بودند كه قدرت آن حضرت قدرت برتر در سرزمين جزيرة العرب شده بود. بنابراين لزوما مى بايست به رويارويى با اين خيانت پرداخته شود، زيرا سكوت در برابر آن ذلّتى براى مؤمنان و بلكه ذلّتى براى همۀ اعراب به شمار مى رفت و اين در حالى بود كه آنان در صدد اقامۀ دعوت به حق و حمايت از ملّتها در برابر حاكمان سركش و ستمگر بودند.

چنين بود كه در ماه جمادى الاولى و در سال هشتم هجرت، پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) سپاهى را كه شمار آن سه هزار تن و شايد بزرگترين سپاهى بود كه تا آن زمان اعزام مى شد به نواحى بلقاء در شام اعزام كرد.

آن حضرت فرماندهى اين سپاه را بر عهدۀ زيد بن حارثه، در صورت كشته شدن او بر دوش جعفر بن ابى طالب و در صورت شهادت او نيز به مسئوليّت عبد اللّه بن رواحه گذاشت و در صورت شهادت هر سه آنها انتخاب فرمانده را به خواست سپاهيان واگذار فرمود.

پس از آن كه اين سپاه از مدينه فاصله گرفت به آنان خبر رسيد كه هرقل در نقاطى از سرزمين بلقاء با صد هزار سپاه رومى اردو زده و بسيارى از مسيحيان عرب كه شمار آنان به يكصد هزار تن مى رسد نيز به او پيوسته اند.

ص: 208

اين خبر برخى از سپاهيان را مرعوب ساز و برگ و شمار افراد سپاه دشمن ساخت و گفتند: «به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نامه مى نويسيم و او را از شمار سپاه دشمن آگاه مى سازيم تا براى ما نيروى كمكى بفرستد و يا فرمان بازگشت دهد. هنگامى كه خبر اين زمزمه به عبد اللّه بن رواحه رسيد در ميان سپاهيان ايستاد و گفت: «اى مردم، به خداوند سوگند آنچه اينك آن را خوش نداريد همان چيزى است كه براى آن بيرون آمده ايد و آن شهادت است. ما با اتكا به عدّه و عدّه خويش و يا فراوانى و انبوهى سپاه به رويارويى دشمن نمى رويم، بلكه تنها و تنها به پشتوانۀ اين دينى كه خداوند ما را بدان كرامت بخشيده است مى جنگيم. پس به پيش كه فرجام كار يكى از اين دو خبر است: «يا پيروزى و يا شهادت». مردم در پاسخ اين سخن گفتند:

«آرى، به خداوند سوگند ابن رواحه راست مى گويد».

بدين ترتيب دو سپاه به سوى يكديگر پيش رفتند. سپاه روم كه شمار آنان به دويست هزار تن مى رسيد و سپاه اسلام كه هر چند شمار آنان اندك بود امّا به اين حقيقت ايمان داشت كه «چه بسيار گروهى اندك كه به اذن خداوند بر گروهى بزرگ پيروز شده است»(1). مؤمنان بى هيچ ترس و واهمه اى از فراوانى افراد دشمن و كم بودن سپاه خود پيش رفتند، در حالى كه زيد بن حارثه خود پيشاپيش سپاه حركت مى كرد و پرچم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را بر شانه نهاده بود و نيز در حالى كه فرماندهى جناح راست سپاه را فردى از بنى عذره به نام قطبة بن قتاده و فرماندهى جناح چپ را فردى از انصار به نام عباية بن مالك بر عهده داشت.

مسلمانان يكى از آباديهاى بلقاء را براى اردوى خود انتخاب كردند و در همان جا رو در روى روميان قرار گرفتند. در اين رويارويى، اگر زمانى شمار سپاهيان و سلاح و تجهيزات روميان گروهى از مسلمانان را مرعوب ساخته بود، سپاه روم نيز از ايمان مسلمانان به وحشت افتاده بود و اگر مسلمانان توانسته بودند بر آن ترس و نگرانى كه بر ايشان عارض شده بود غلبه يابند، امّا آن دويست هزار نفر نتوانستند

ص: 209


1- - بقره/ 249.

بر اين وحشت خود فائق آيند كه رو در روى مردمى قرار خواهند گرفت كه - دوست داشتنى ترين ديدار براى آنان ديدار با خداوند است.

602 - بدين ترتيب دو سپاه رو در روى يكديگر قرار گرفتند: سپاه ايمان، در حالى كه برخوردار از انگيزه هاى درونى بود و به منظور دفاع از مؤمنانى كه به دست كارگزار روميان به قتل رسيده بودند و نيز دفاع از كرامت اسلام كه با قتل فرستادۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) زير پا گذاشته شده بودند و بالاخره دفاع از كرامت عرب هجوم آورده بود و سپاه انبوه روميان كه از افراد و از تجهيزات نظامى فراوان برخوردار، امّا از انگيزه تهى بود و هيچ هدفى جز آن نداشت كه آن گروه اندك - امّا برخوردار از قدرت معنوى و روحيّه گرفته از پيروزيهاى سابق خود - را عقب براند.

به همين دليل آنان قبل از هر چيز توجّه خود را به كشتن فرمانده و پرچمدار سپاه مسلمانان معطوف داشتند، پرچمى كه رمز پيروزى سپاه است و هر چه بيشتر پيش رود بر قدرت و كوبندگى هجوم مى افزايد و اين همان چيزى است كه روميان از آن وحشت داشتند.

به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز - كه «از روى هوى و خواست دل سخن نمى گويد و آنچه مى گويد وحيى است كه به او مى رسد»(1) چنين الهام شده بود كه پرچمداران سپاه او نخستين اهداف حملۀ دشمن خواهند بود. به همين سبب آن حضرت فرماندهى و بر دوش كشيدن پرچم سپاه را نخست به علّت ايمان بالاى زيد بن حارثه و نيز براى آن كه مردم بدانند شرافت و بزرگى تنها به ايمان و كردار نيك است به زيد و پس از او براى آن كه مردم بدانند وى خانواده و نزديكان خود را از فرستادن به صحنۀ خطر دريغ نمى دارد به جعفر بن ابى طالب و آن مردى كه دو بار هجرت كرده بود و پس از آن دو به عبد اللّه بن رواحه سپرده بود، هر چند آن حضرت براى فرماندهى سپاه پس از اين سه كسى را تعيين نكرد و بدين ترتيب هر چند در آخرين مرحله خالد بن وليد پرچم سپاه را برگرفت امّا او به دليل آن كه تازه مسلمان بود در

ص: 210


1- نجم/ 3 و 4.

ميان كسانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنان را براى فرماندهى برگزيده و از آنان نام برده است قرار نداشت.

همۀ هدف سپاه روم آن بود كه مهاجمان را به عقب براند و به همين دليل نيز فرماندهان سپاه اسلام را هدف خود قرار داد و يكى پس از ديگرى آنان را به قتل رساند. از سوى ديگر، هدف سپاه اسلام آن بود كه قصاص برادران خود را كه به خاطر دين داشتن كشته شده بودند بگيرد و به همين سبب نيز شمار زيادى از روميان را به قتل رساندند تا آنجا كه خالد بن وليد مى گويد وى خود نه شمشير عوض كرد و در آخر نيز جز يك تيغۀ يمنى در دست او نماند. شايد نيازى به اين پرسش نباشد كه چرا شمشير خالد چون قطعه چوبى در دست او مى شكست، چه آن شمشير صفوف سپاهى را در هم مى شكست كه نيروى مؤمنان چون چاقويى كه در پنيرى فرو مى رود در ميان آنان فرو مى رفت و راه مى گشود. آن فرماندهان بزرگى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به فرماندهى گماشته بود نيز كشته نمى شدند مگر هنگامى كه در ميان صفوف سپاه دشمن فرو مى رفتند و هيچ پرچمى از دست هيچ يك از اين بزرگان نمى افتاد مگر هنگامى كه سرهاى گروهى از كافران مسيحى و يهودى بر زمين مى افتاد. زيد، آن محبوب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و پرچمدار سپاه او، شمارى از دشمن را كشت تا خود به شهادت رسيد. جعفر بن ابى طالب حامى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز تا آنجا با دشمن نبرد كرد كه احساس كرد ديگر اسبش توان پيش بردن او را ندارد. از اسب پياده شد و در حالى كه پرچم رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در دستش بود پياده به نبرد با دشمن پرداخت و چون دست راست او را قطع كردند پرچم را به دست چپ داد و هنگامى كه دست چپ او را نيز بريدند پرچم را در دامن گرفت تا زمانى كه به شهادت رسيد و در بهشت برين با دو بال به پرواز درآمد و «جعفر طيّار» شد. عبد اللّه بن رواحه نيز بى ترديد همانند دو دوست خون چون صاعقه به قلب دشمن فرود آمد تا زمانى كه اين آخرين پرچمدار نيز به شهادت رسيد.

603 - پس از شهادت او از آنجا كه پرچم نبايد بر زمين بماند ثابت بن اقرم بن -

ص: 211

عجلان آن را برداشت، امّا چون خود را در اين حد نمى ديد رو به سپاهيان كرد و گفت: «اى مسلمانان، مردى از خود را انتخاب كنيد». آنان گفتند: «تو را بر مى گزينيم». گفت: «من مرد چنين كارى نيستم». پس از آن مسلمانان خالد بن - وليد را بر گزيدند و او پرچم را بر دوش گرفت و در حالى كه شمشير برّان او سرهاى كافران را درو مى كرد به نبرد ادامه داد.

او كه فرماندهى آگاه و باهوش بود دريافت كه هر چند على رغم كشته شدن فرماندهان سپاه اسلام هنوز اين سپاه در حالت تهاجم است، امّا مطمئنا روميان و يهوديان و مسيحيان عرب قصد دارند مسلمانان را به وسيلۀ افراد فراوان خود از طريق طولانى كردن درگيرى در تنگنا قرار دهند، چه اين كه يك سپاه محدود، هر چند از روحيه و بردبارى و استوارى بالايى نيز برخوردار باشد، نمى تواند نبردى طولانى را تحمّل كند.

بدين ترتيب خالد از صحنه نبرد دور شد تا مقدمات يك عقب نشينى منظّم را فراهم كند. در اين هنگام گروهى از سپاهيان رم از اعراب مشرك جدا شدند و خود را عقب كشيدند و برخى از اعراب نيز به سپاه خالد پيوستند و هنگام عقب نشينى با او همراه شدند. ابن اسحاق در اين باره مى گويد:

«يكى از زنان كاهن هنگامى كه شنيد سپاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بدان سوى مى آيد چنين پيشگويى كرد و به قوم خود گفت: «شما را هشدار مى دهم به مردمى هشيار و تيزبين كه اندك مى نگرند، اسبانى را پشت سر هم در پى خويش مى كشند و خونى فراوان مى ريزند».

اين خاندان نيز گفته هاى آن كاهن را پذيرفته و از لخميان جدا شدند.

يكى از گروههايى كه براى شركت در اين جنگ حاضر شده بودند بنى ثعلبه بودند كه چون خالد با سپاه خود از صحنۀ كارزار عقب نشينى كرد، آنان نيز به همراه او عقب نشينى كرده و به سرزمين خود رفتند.

بنابراين مشاهده مى كنيم كه سپاه روم هر چند يك سپاه انبوه بود امّا از وحدت

ص: 212

و انسجام كافى بهره اى نداشت، چون سپاهيان از نژادها و اديان مختلف بودند. به همين سبب نيز فراوانى افراد آن سپاه به حال آنان سودى نبخشيد و مسلمانان از آنان نجات يافتند و آنان نيز با برداشتن زخمهاى فراوان و تلفات زياد خود را از خطر رهانيدند.

يكى از شيوه هاى خالد پس از به دست گرفتن فرماندهى آن بود كه جناحهاى سپاه را جايگزين يكديگر مى ساخت و نيروهاى مقدم سپاه را با نيروهايى كه در پشت سپاه قرار داشتند و نيز نيروهاى جناح راست و جناح چپ سپاه را با همديگر جا به جا مى كرد و دشمن را به اين گمان مى انداخت كه نيروهاى كمكى براى مسلمانان رسيده است. به همين سبب نيز خداوند ترس از رويارويى مجدّد با مسلمانان را در دلهاى آنان جاى داد و آنان رهانيدن خود از خطر را بر هر اقدامى برگزيدند و به همين غنيمت دل خوش كرده، به تعقيب سپاه مؤمنان در هنگام بازگشت نپرداختند.

خالد سپاه را به سوى مدينه فرماندهى كرد و آن را به سلامت به شهر رساند، در حالى كه تنها در اين نبرد اين سپاه متحمّل دوازده كشته شده بود كه سه تن از آنان فرماندهان سپاه بودند.

604 - سپاه به مدينه بازگشت و اين در حالى بود كه مردم مدينه به چنين نحوه بازگشت سپاه خشنود نبودند و حتى در احد كه فرماندهى سپاه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود نيز از چنين بازگشتى خشنود به نظر نمى رسيدند.

به همين سبب در حالى كه اين سپاه ضربات سختى به مشركان وارد آورده، تعداد فراوانى از آنان را كشته و يا مجروح كرده بود و بازگشت آن حالت فرار يا حالتى شبيه آن نداشت و در حالى كه حتى گروهى از مسلمانان تا حمراء الاسد به تعقيب دشمن در حال فرار و عقب نشينى - كه تنها به سلامت از صحنه در رفتن را براى خود غنيمتى كافى مى دانست - پرداخته بودند، امّا با اين همه عملكرد، اين سپاه كه در پى نبرد با دشمن صحنه را ترك گفته و عقب نشينى كرده بود مورد خشنودى مردم مدينه قرار نگرفت و آنان كه به چنين چيزى عادت نداشتند اين

ص: 213

سپاهيان را «فرارى» ناميدند و حتّى كودكان نيز به خاك افشاندن به سوى آنان پرداختند.

در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به استقبال آنان بيرون آمد و فرمود تا كودكان را از آنجا برانند مگر كودكان جعفر بن ابى طالب كه آنان را در بر خود گرفت. آنگاه - چنانچه در برخى صحاح و سنن آمده - فرمود: «آنان مهاجمان هستند». پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) آنان را كسانى ناميد كه از صحنۀ رويارويى به عقبه سپاه خود پيوسته اند و اين چيزى بود كه بر اساس نصّ قرآن كريم هيچ گناه نبود، آنجا كه مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد، چون در جنگ با دشمن روبرو شديد از آنان پشت مكنيد كه هر كس در آن هنگام از آنان پشت كند - البتّه به استثناى آن كسى كه صحنۀ جنگ را به سويى ديگر مى كشاند يا به گروه عقبۀ خود ملحق مى شود - به خشم خداوند درآمده و جايگاه او دوزخ خواهد بود كه بد جايگاهى است»(1).

اين سپاه به دشمن پشت نكرده و مشمول نهى آيه نبودند، بلكه عقب نشينى كرده و به عقبه سپاه خود و جايى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود برگشته بودند و به همين سبب مشمول استثناى آيه مى شدند.

نتايج غزوۀ مؤته

605 - اين جنگ با نجات مسلمانان از گرفتار آمدن در دام سپاه كفر پايان يافت و همين دستاورد بسنده بود تا اين را يك پيروزى آشكار بناميم، آن سان كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز قبل از بازگشت سپاه به اين نتيجه پى برده بود و هنگامى كه شنيد خالد فرماندهى را بر عهده گرفته است فرمود: «شمشيرى از شمشيرهاى خدا پرچم را بر دوش گرفته كه خداوند به دست او پيروزى را نصيب ما خواهد ساخت».

علاوه بر اين اگر تنها نتيجۀ اين نبرد آن بود كه سپاهيان به بازگشت خود بسلامت خرسند شوند و همين را به عنوان تنها دستاورد بپذيرند بازهم نمى توانست

ص: 214


1- انفال/ 15-16.

نتايج نبرد يك پيروزى ناميده نشود، هر چند برخى از نويسندگان گفته اند: «تنها نتيجۀ اين غزوه بسلامت در رفتن سپاه اسلام بود و نه يك پيروزى». امّا ما مى گوييم اين يك پيروزى بود، به اين دليل كه:

الف: پيامبر (صلی الله علیه و آله) آن را يك پيروزى و سپاهيان اين نبرد را كه به مدينه برگشتند «مهاجمان» خواند.

ب: مسلمانان غنايمى از اين نبرد به همراه آوردند، در حالى كه هيچ چيز از ايشان گرفته نشده بود.

ج: كشتگان مسلمان در اين ماجرا دوازده تن بودند كه تعدادى اندك به شمار مى روند، در حالى كه كشتگان كافران بيرون از شمار بودند. به اين دليل است كه مى گوييم در اين نبرد مسلمانان به پيروزى قاطعى دست يافتند و پرچم كافران سرنگون و پرچم مسلمانان و كلمة اللّه اعتزاز و اهتزاز يافت.

ابن كثير دربارۀ نتايج اين غزوه مى گويد:

«اين بسيار مهم است كه دو سپاه كه از نظر دينى دشمن يكديگر هستند با يكديگر روبرو شوند در حالى كه يكى از اين دو سپاه يعنى سپاهى كه در راه خدا مى جنگد تنها سه هزار نفر باشد و ديگرى يعنى سپاه كفر شامل دويست هزار نفر يكصد هزار از روميها و يكصد هزار از اعراب مسيحى - باشد و اين دو سپاه درگير جنگ و نبرد با يكديگر شوند و با همۀ اينها تنها دوازده نفر از مسلمانان كشته شوند، آن هم در حالى كه شمار فراوانى از مشركان كشته شده اند.

اين تنها خالد است كه مى گويد: «در آن روز نه شمشير در دستم شكست و جز يك تيغۀ يمنى چيزى در دستم نماند». اكنون فكر مى كنيد چقدر از افراد دشمن با اين شمشيرها كشته شده باشند؟

بگذريم از ديگر قهرمانان و دلاوران حامل قرآن كه در آن زمان و در هر زمان ديگرى بت پرستان را - كه لعنت خدا بر آنان باد - محكوم شمشيرهاى خود كردند.

اين وضعيّت حقيقة مصداق آن آيه [آل عمران/ 13] است كه مى فرمايد:

ص: 215

«براى شما آيتى بود در آن دو گروه كه رو در روى همديگر قرار گرفتند: گروهى در راه خدا مى جنگيد و گروهى ديگر كافر بود و آنان را به ديدگان خويش دو چندان مى ديد. و خداوند هر كه را بخواهد به يارى خويش پشتيبانى و تأييد مى كند و براستى در اين امر براى صاحبان بصيرت مايۀ عبرت است»(1).

به عقيدۀ نگارنده وضعيّت اين سپاه شبيه آن چيزى است كه خداوند مقرّر داشته مبنى بر اين كه بيست نفر صابر و پايدار بر دويست نفر و صد نفر بر هزار نفر پيروز مى شوند و هنگامى كه ايمان و صبر شخص بالا باشد مؤمن صابر بر هزار نفر غلبه مى كند.

آرى، در اين نبرد سه هزار مسلمان بر دويست هزار نفر پيروز شدند و اين فرمودۀ خداوند مصداق يافت كه «اى پيامبر، مؤمنان را به جنگ برانگيز كه اگر از شما بيست نفر صابر و پايدار باشند بر دويست نفر پيروز مى شوند و اگر صد نفر از شما باشند بر هزار نفر از كسانى كه كافر شده اند پيروز مى شوند بدان سبب كه آنان مردمى هستند كه درك ندارند»(2) و اين يك حقيقت استوار است.

غزوۀ مؤته نخستين غزوه اى بود كه در مناطق خارج از جزيرة العرب و در حوزۀ حاكميّت و نفوذ دولت روم صورت مى گرفت و اگر اين غزوه چنين نتايجى را در پى داشت اين بدان مفهوم بود كه پيروزى نهايى به اذن خداوند تعالى از آن سپاه حق خواهد بود. چنين نيز شد و بعدها در عصر خلفا تاريخ شاهد نبرد يرموك بود و در آن نبرد روميان به سان خرگوشى كه از چنگال شيرى برمد از مقابل مسلمانان فرار مى كردند.

بنابراين آن سان كه نبرد بدر نخستين پيروزى اسلام در جزيرة العرب را ترسيم كرد مؤته نيز اوّلين پيروزى قطعى در خارج شبه جزيره و آغازى بر يك ماجراى بى پايان و شروع حكايتى بود كه هنوز پايان نپذيرفته است.

ص: 216


1- - البداية و النهاية، ج 4، ص 259. - م.
2- - انفال/ 65.

سريّۀ ذات السلاسل

606 - هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سپاه سه هزار نفرى خود را به منظور دفع مزاحمتهاى روميان عليه مسلمانان شام و نيز براى تأديب غسّانيان كه فرستادۀ آن حضرت را به قتل رسانده بودند اعزام كرد روميان با سپاهى كه تعدادشان به هزار تن مى رسيد براى رويارويى با آنها به ميدان آمدند و در اين ميان گروهى به همان تعداد نيز از اعراب شام به آنان پيوستند و بدين ترتيب دو هزار نفر در مقابل مسلمانان قرار گرفتند كه نيمى از آنها از اعراب شمال از لخم، جذام، طىّ و بنى عذره بودند.

پيوستن اين گروه به سپاه روم كار را براى مسلمانان دشوارتر كرده بود، هر چند مجاهدان راه خدا گروه پيروز اين رويارويى شدند.

در چنين شرايطى پيامبر (صلی الله علیه و آله) و مسلمانان نمى توانستند اين اعراب را بى هيچ تأديبى واگذارند و ناگزير بايد از اين ممانعت به عمل مى آمد تا همچنان آن اعراب به شرارت خود ادامه ندهند اعرابى كه خداوند دربارۀ آنان مى فرمايد: «اعراب از همه كافرتر و منافقترند و از هر كس سزاوارترند كه حدود خداوند را ندانند»(1).

بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) عمرو بن عاص را به همراه تنى چند از مسلمانان روانه كرد تا اعراب را بسيج كند و با زبان برّنده اى كه داشت آنان را به سوى خود متمايل سازد. علّت انتخاب عمرو بن عاص نيز اين بود كه وى از زبان توانايى برخوردار بود تا آن حد كه يك بار وقتى مردى گنگ را مشاهده كرد گفت: سبحان اللّه! خالق زبان اين مرد همان خالق زبان عمرو بن عاص است! علاوه بر اين چنان كه گفته شده است او داراى روابطى با برخى از اين اعراب بود.

عمرو عاص به مأموريّت خود روانه شد تا به جذام رسيد و در چشمه اى به نام سلاسل اردو زد. او در آنجا موفق نشد با زبان خود كارى از پيش برد و از ديگر سوى او مردى چون عبد اللّه رواحه نبود كه از سپاه خود يكى از دو نيكى شهادت يا

ص: 217


1- - توبه/ 97.

پيروزى را بخواهد. به همين دليل در مقابل فراوانى افراد دشمن مرعوب شد و بى آن كه دست به كارى بزند براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيغام فرستاد كه نيروهاى كمكى به سوى او بفرستد و آنگاه در انتظار اين نيروها نشست.

در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سپاهى مركب از مهاجرين و انصار كه از آن جمله ابو عبيده عامر بن جراح و ابو بكر و عمر نيز در آن بودند براى كمك فرستاد.

اينجا بود كه يك بار ديگر حبّ رياست - يعنى همان چيزى كه در دوران عثمان پس از عزل او و در دوران على (ع) نيز در عمرو بروز كرد و سبب آن شد كه به شعله ور كردن اختلاف ميان مسلمانان كمر بندد - در وجود عمرو بن عاص به تحرّك در آمد و به ابو عبيده گفت: «تو تنها براى كمك من آمده اى و زير دست من قرار دارى». وى اين سخن را در حالى مى گفت كه در رأس سپاهى از مهاجر و انصار قرار داده نشده و تنها در گروه طليعه دار سپاه براى شناسايى فرستاده شده بود.

از سوى ديگر ابو عبيده نيز نمى توانست فرماندهى سپاه را مگر به فرمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به كسى ديگر واگذار كند، آن هم به عمرو عاص كه هنوز زمانى از اسلام آوردن او نمى گذشت. ابو عبيده با اين وجود رو در روى عمرو قرار نگرفت كه «نه، فرماندهى از آن من است»، بلكه به او گفت: «نه، من كار و مأموريّت خود را دارم و تو نيز كار و مأموريّت خود را دارى». ولى عمرو عاص همچنان بر گفتۀ خود اصرار ورزيد كه «تو نيروى كمكى من هستى». اينجا بود كه تقواى ناشى از ايمان ابو عبيده خود را نشان داد و خطاب به او گفت: «اى عمرو، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرموده است كه با يكديگر اختلاف نورزيد و اينك اگر تو از من نافرمانى كنى من از تو فرمان خواهم برد».

اين چهرۀ عمرو بن عاص در آغاز اسلام آوردن اوست و همين چهره نيز در زمان عزل او از ولايت مصر از سوى عثمان خود را نشان داد، آنجا كه گفت:

«حتّى وقتى با يك چوپان برخورد مى كردم او را عليه خليفه تحريك مى كردم».

همين چهره يك بار ديگر نيز زمانى خود را آشكار كرد كه او در كنار معاويّه و در

ص: 218

مقابل امام هدايت على (ع) ايستاد و تنها به آن دليل كه مى دانست على (ع) اندكى از كار حكومت را به او واگذار نخواهد كرد.

به هر حال، سپاه اسلام اين بار به تعقيب قبايل همدست روم پرداخت و به ميان مناطق سكونت آنها نفوذ كرد، امّا چون به هر قبيله اى مى رسيد آنان مى گريختند و بدين ترتيب جز يك بار رويارويى ديگرى به وقوع نپيوست كه همين رويارويى نيز با فرار مشركان پايان يافت.

بدين سان اين قبايل عرب مورد تأديب و گوشمالى قرار گرفتند و نام اسلام همان گونه كه سربلند بود سربلندتر شد و اين سريّه به هدف خود دست يافت.

سريّۀ ابو عبيده

607 - در ماه رجب سال هشتم هجرت، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ابو عبيده را در رأس سيصد نفر براى دعوت به اسلام به سوى قبيله در ساحل درياى سرخ فرستاد تا از قبايل ساكن در آن مناطق اطّلاعاتى به دست آورند.

در اين سريّه كه عمر بن خطاب نيز حضور داشت مسلمانان در طول راه گرفتار گرسنگى شدند و چون چيزى نيافتند براى از بين بردن گرسنگى خود از برگ درختان تغذيه كردند. در همين زمان قيس بن سعد شترى خريد و آن را براى سپاهيان كشت و پس از آن بى آن كه درگير جنگى شوند از مناطق مأموريّت خود بازگشتند. البتّه هدف اوّليّۀ اين سريّه نيز اقدام به جنگ نبود، بلكه براى دعوت به اسلام و تلاش در گسترش اسلام و آشنا كردن قبايل عرب با اين دين جديد بدان مناطق رفته بودند.

سريّۀ ابو قتاده

608 - رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در ماه شعبان سال هشتم ابو قتاده انصارى را در رأس يك گروه پانزده نفرى به سوى غطفان فرستاد. غطفان همان قبيلۀ سرسختى است كه در غزوۀ احزاب به همكارى با قريش پرداخت، در غزوۀ خيبر در انديشۀ

ص: 219

همكارى با يهوديان بر آمد و افرادى از آن در مؤته نيز به كمك سپاه روم شتافته بودند.

ابو قتاده با اين گروه اندك به سوى آنان روانه شد و مأموريّتى كه از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به او محوّل شده بود آن بود كه به صورت غافلگيرانه بر آنان يورش برد. او شبانه راه مى پيمود و روزها مخفى مى شد تا آن كه خود را به آنان رساند و بر گروه بزرگى از اين خاندان يورش برد و پس از محاصرۀ آنها و دست زدن به نبردى سخت برخى از آنان را به قتل رساند و شتران و گوسفندانى از آنان را به غنيمت در آورد و پس از گذشت پانزده شبانه روز به مدينه بازگشت.

بى ترديد اين سريه نيز چون ديگر سريه ها به منظور آشنايى با سرزمين اطراف جزيرة العرب و دعوت به اسلام در طىّ مسير حركت سريه صورت مى گرفت، چه هدف از سريه هايى كه در اين مرحله اعزام مى شدند جنگ نبوده و بلكه هدف بيشتر آنها آشنايى با سرزمينهاى دور و نزديك و آگاه كردن مردم از اين دين جديد بود تا داوطلبانه و نه با تهديد و زور به اين دين درآيند.

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) ابو قتاده را نيز در ماه رمضان همان سال به اختم كه در فاصلۀ سه مايلى مدينه قرار دارد اعزام كرد. هدف از اين اعزام نيز جلب توجّه دشمن به آن ناحيه و گمراه كردن آنان از حركت پيامبر بود كه چند شب پس از آغاز ماه رمضان و احتمالا در شب دوازدهم اين ماه صورت گرفت و به آزادى مكّه انجاميد.

ص: 220

فصل سى ام نامه هاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سران كشورها و قبايل

گسترش اسلام در جزيرة العرب

609 - اسلام در سرزمينهاى عربى دور و نزديك در حال گسترش بود و پيامبر (صلی الله علیه و آله) مبلّغان خود را پيوسته اعزام مى كرد و در پاسخ، برخى از مردم ايمان مى آوردند و در پى ايمان راستين خود به مدينه هجرت مى كردند تا در كنار ديگر مسلمانان نيرويى براى اسلام باشند، برخى اسلام مى آوردند و بر اين ادّعا بودند كه ايمان در دلهاى آنان جاى گرفته است. اين گروه بيشتر از اعرابى بودند كه با مؤمنان در نياميخته و با آنها همنشينى نداشتند و با پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز ديدار نكرده بودند تا تعاليم دين را از او بگيرند و قرآن نيز نخوانده و به تلاوت آن گوش فرا نداده بودند، آن سان كه قرآن دربارۀ آنان مى گويد: «اعراب مى گويند ايمان آورده ايم. بگو ايمان نياورده ايد. تنها بگوييد اسلام آورده ايم و بدانيد كه هنوز ايمان به دلهاى شما راه نيافته است»(1). برخى نيز به انتظار نشسته بودند تا ببينند آيا غلبه با مشركان خواهد بود يا با محمّد و اصحاب او. اين گروه ميان كفر و ايمان مردّد بودند و بالاخره برخى تا آنجا در عناد و كفر خويش فرو مى رفتند كه به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى رسيدند و چنين وانمود مى كردند كه خواهان هدايت و تعليمند و پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز كسانى به ميان آنان مى فرستاد تا تعاليم اسلام را به ايشان بياموزند و

ص: 221


1- - حجرات/ 14.

قرآن را به آنها تعليم دهند، امّا آنان به اين معلّمان قرآن خيانت روا مى داشتند و آنان را مى كشتند، آن سان كه هفتاد تن از قاريان قرآن را به قتل رساندند. برخى از همين گروه مسلمانان را مى ربودند و به مشركان مكّه مى فروختند، آن سان كه با جنيب و اصحاب او چنان كردند و آنان را در مكّه فروختند و مكّيان نيز به طرز فجيعى آنان را كشتند. در چنين شرايطى سزاوار است كه خداوند بفرمايد: «اعراب از همه كافرتر و منافقترند و از هر كسى سزاوارترند كه حدود آنچه را خداوند نازل كرده است ندانند»(1). اين نوع از نفاق به شيوۀ اعراب باديه نشين در مناطق صحرايى و در اطراف مكّه و نيز در اطراف مدينه وجود داشت، آن سان كه خداوند مى فرمايد:

«از اعرابى كه پيرامون شمايند گروهى منافقند و از اهل مدينه نيز كسانى هستند كه نفاق پيشه كرده اند و شما از آنان بى خبريد و ما آنها را مى دانيم. ما آنان را دو بار عذاب خواهيم داد و سپس به سوى عذاب بزرگ برده خواهند شد»(2).

خداوند در قرآن كريم اعراب مسلمان را به دو گروه همسان تقسيم كرده است. گروهى با نفاقى آشكار كه حتّى زكات را يك جريمه تلقّى مى كنند و گروهى كه خالصانه به خدا و روز آخرت ايمان دارند و آنچه را انفاق مى كنند و زكات مى دهند مايۀ قرب خود به خداوند مى دانند، آن گونه كه مى فرمايد: «از اعراب كسانى هستند كه آنچه را انفاق مى كنند [زكات مى دهند] جريمه مى شمرند و در انتظار گرفتارى و مصيبت براى شمايند. گرفتارى و رنج بدى بر آنان باد و خداوند شنوا و آگاه است. نيز از اعراب كسانى هستند كه به خدا و روز آخرت ايمان دارند و آنچه را انفاق مى كنند مايۀ قرب خود به خداوند و وسيلۀ آمرزش خواستن رسول براى آنان قرار مى دهند. همان كه آن براى آنان مايۀ قربت است و بزودى خداوند آنان را در رحمت خويش داخل خواهد كرد خداوند بخشنده و مهربان است»(3).

ص: 222


1- - توبه/ 97.
2- - همان/ 101.
3- - همان/ 98 و 99.

بدين ترتيب روشن مى شود كه در ميان اعراب هم مؤمن پاكباز وجود داشت و هم منافق، آن سان كه حركت ارتدادى نيز كه پس از وفات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود را نشان داد از ميان همين منافقين برخاسته بود.

به هر حال، گسترش اسلام در ميان اعراب به همين نحو صورت گرفت كه خداوند در قرآن كريم آن را مورد اشاره قرار داده است و در ميان اعراب گروهى منافق كافر و خيانتكار و نيز گروهى ظاهرا مسلمان كه در انتظار مصيبت و گرفتارى براى اسلام به سر مى بردند و بالاخره گروهى مؤمن و پاك و پيراسته نيز وجود داشتند. امّا صرف نظر از همۀ اينها اسلام به همين اندازه، هر چند آميخته با ترديد به دلهاى همين گروه نيز راه يافته بود و همين مقدار توفيقى از جانب خداوند براى آنان بود، چه اين كه اسلام پس از آن درون دلهاى آنان را روشن مى ساخت و ايمان در آن دلها شكل مى گرفت.

در اين ميان جنگهايى كه ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مسلمانان از يك سو و مشركان از سوى ديگر صورت مى گرفت ضربات تكان دهنده اى بود كه بر جان اعراب نواخته مى شد و طنين صداى آن در دلها مى افتاد و لرزه بر آن مى انداخت، چه، خلاصه اين جنگها آن بود كه جنگهايى ميان توحيد يعنى دين ابراهيم پدر اعراب و بنيانگذار كعبه و شرك است. اين نكته اعراب را به تفكّر و انديشه وادار مى ساخت تا ميان يگانه پرستى و شرك و ميان دين ابراهيم بت شكن و آيين بت پرستى به داورى بپردازند. چنين تفكر و انديشه اى روان اعراب باديه نشين و عربهاى آن سرزمين را به انديشيدن در تصميمى كه مى بايست در اين ميان بگيرند مى كشاند، بى آن كه هيچ فشارى عليه آنان در كار باشد.

علاوه بر اين جنگ ميان سپاه ايمان كه خداوند پيوسته آن را يارى و تأييد مى كرد و همواره پيروز مى شد و سپاه شرك كه پى درپى به خاك ذلّت نشانده مى شد مردم را به انديشيدن در اين باره وادار مى ساخت كه سر پيروزى يك گروه على رغم اندك بودن شمار آنان و رمز شكست گروهى ديگر با آن سپاه انبوه چيست. ماجراى

ص: 223

خندق خود بتنهايى مردم را به تفكّر در آن نيروى پنهانى كه محمّد را يارى داده و به پيروزى رسانده است دعوت مى كرد؛ آنگاه كه خداوند بادى سوزان و تند بر آنان فرستاد كه خيمه هايشان را از جا بركند و ديگهايشان را وارونه ساخت و علاوه بر اين دلهاى آنان را نيز از جا كند و از صحنۀ نبرد گريختند. همين بتنهايى يك ضربۀ بيداركننده بود كه دلها را از عبادت غير خدا بازمى داشت، چه اين كه صاحبان آن دلها در مى يافتند كه خداوند مناديان توحيد را با آن وسايلى يارى مى دهد كه نه در تصوّر آنان است و نه در توان آنان.

در كنار غزوه هاى بزرگ سريه هايى نيز در گوشه و كنار و در اين سوى و آن سوى سرزمين عرب به قصد دعوت، كسب اطّلاعات و يا در مواردى كه خيانتى مشاهده شده بود به منظور جنگ و سركوب خائنان صورت مى گرفت.

اينها همه، مردم را به تفكّر در دين جديد و مقايسۀ آن با بت پرستى وامى داشت، چه جمود و تعصّب نسبت به آنچه پدران مى كرده اند و پيروى از آن - هر چند آنان چيزى درك نكرده و راه به جايى نبرده باشند - گوش را از شنيدن حق كر و دل را از درك آن ناتوان مى سازد و در چنين شرايطى تنها نهيب جنگ است كه مى تواند گوشهاى كسانى را كه سنگين است و ديدگان كسانى را كه بر آن پرده افكنده شده است باز كند و آنگاه كه گوش و چشم و حواس انسان بازشود به راه راست و راهى كه هيچ كژى و گمراهى در آن نيست روى مى آورد.

حقيقت آن است كه در وهلۀ اوّل تنها مستضعفان به نداى دعوت اسلام پاسخ گفتند و همين گروه نيز بعدها پشتوانه و مايۀ قدرت اسلام بودند كه كفر را در مخفيگاه خود نگران مى ساخت و كافران را به آنجا كه خاستگاه هدايت است رهنمون مى گشت.

ما نمى گوييم جنگ كسى را ناگزير به ايمان كرد، بلكه مى گوييم قدرت حق كسانى را كه سر جنگ نداشتند به محراب ايمان آورد و داوطلبانه و بر اساس انتخاب خود به دامن اسلام آمدند، چه جنگ عادلانه باعث مى شود مردمان با

ص: 224

انصاف به حق متمايل شوند و علاوه بر اين پيروزى پى درپى مؤمنان به سبب ايمان آنها جانها را به شوق آن مى افكند و دلها را به گوش سپاردن به آن وامى دارد.

اگر پس از اين جنگها هيأتهايى از سوى قبايل مختلف عرب و از آباديهاى مختلف به مدينه مى آمدند و ايمان آوردن خود را اعلام مى كردند و اسلام را مى آموختند و به تلاوت قرآن گوش مى سپردند، ورود اين هيأتهاى پى درپى براى شنيدن پيام حق از زبان منادى آن، در پى رسيدن اخبار محمّد (صلی الله علیه و آله) و پيروزيهاى او صورت مى گرفت و اين جنگها خود يكى از عوامل به وچودآورندۀ آن بود.

در اين ميان خاتمه دوران جنگ ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مشركان با انعقاد پيمان صلح و سپس با رويارويى آن حضرت و كسانى كه قصد ستم عليه او داشتند زمينه را براى دعوت مردم به اسلام در آرامش دلها و سكوت انسانها فراهم آورد و در اين شرايط صداى حق تنها صدايى شد كه به سخن گفتن بلند بود در حالى كه صداى چكاچك شمشيرها نيز خاموش شده بود. در اين آرامش و در حالى كه كينه ها فرو نشسته و همۀ سركشيها رام شده بود و ديگر آن كينه اى كه در دلها شعله بر مى افروخت وجود نداشت و بلكه اين صلح استوار بود كه دلها و جانها را نرم مى كرد، برخى از اعراب به اسلام در آمدند، كسانى كه تا اين زمان با پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى جنگيدند به اسلام تمايل يافتند و با دلهايى پاك شده از كينه ها و در حالى كه همه مايه هاى پليدى و همه دشمنى ها از آن بيرون ريخته شده بود به انديشيدن پرداختند، آن هم در وضعيّتى كه آنچه مشركان را از مؤمنان دور مى كرد و مى راند دشمنى و انكارهاى مبتنى بر اين دشمنى بود و روشن است كه وقتى عناد و دشمنى رخت بر بندد تفكّر سالم جايگزين آن مى شود و همين نيز راه ورود اسلام به دلهاست. پس از انعقاد آن صلح هر رخدادى كه اتّفاق مى افتاد مردم را به سوى ايمان رهنمون مى شد و هيچ كينه و حسّ انتقامجويى و خشمى، زلال حقيقت را گل آلود نمى ساخت. در اين ميان رخدادهايى كه اين خويشاوندان را كه گروهى كافر و گروهى مسلمان بودند پى درپى به وقوع پيوست و حقايقى آشكار گشت كه كسانى

ص: 225

را كه رابطۀ خويشاوندى خود را با مسلمانان گسسته بودند به تجديد اين روابط و احياى آن مهربانيها و دوستيها فرا مى خواند.

عمرة القضاء نيز كه در سال هفتم صورت پذيرفت دلهاى فراوانى را كه از اسلام دور بود به آن نزديك ساخت و آن هنگام كه مؤذّن بر بام كعبه - كه خداوند بر عظمت آن بيفزايد - نداى توحيد و ستايش خداوند را بلند كرد، دلهاى كينه توزترين كافران نيز نرم و به اسلام متمايل شد، هر چند آنان به فراخناى ايمان پيش نتافتند.

كافى است بدانيد از ميان آن كافران كسى چون عكرمة بن ابى جهل به اسلام تمايل يافت، گرچه آن سان كه خالد بن وليد و عثمان بن طلحه و عمرو بن عاص ايمان خود را آشكار كردند براى آشكار كردن ايمان خويش كارى نكرد.

قريش در اين ماجرا ديد كه چگونه محمّد (صلی الله علیه و آله) خانه خدا را گرامى مى دارد، شعائر دينى مربوط به خانه و حجّ را اقامه مى كند، در مروه قربانى خويش را ذبح مى كند، به جاى قطع روابط دست دوستى دراز مى كند و مى كوشد تا سفرۀ ميهمانى بگسترد و همه را بر سفرۀ محبّت و مهربانى بنشاند.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با خشنودى به مكّه وارد شد و در حالى از آن شهر بيرون رفت كه مكّيان نيز از او خشنود بودند. آنان پس از بيرون رفتن آن حضرت به انديشه دربارۀ اسلام پرداختند. خالد بن وليد در ميان مردم برخاست و آنان را به تفكّر دربارۀ مسألۀ دعوت محمّد (صلی الله علیه و آله) فرا خوانده، گفت: «براى هر صاحب خردى روشن شده كه محمّد (صلی الله علیه و آله) نه ساحر است و نه شاعر و بلكه سخن او سخن پروردگار جهانيان است و بنابراين وظيفۀ هر هوشمندى است كه از او پيروى كند.» گفته هاى خالد به گوش ابو سفيان رسيد و او نيز از وى دربارۀ صحّت اين خبر پرسيد و وى نيز آن را تأييد كرد. در اين هنگام ابو سفيان با خشم به سوى خالد برخاست، امّا عكرمة بن ابى جهل كه در اين مسأله به خالد تمايل يافته بود آن دو را از يكديگر دور كرد و خطاب به ابو سفيان گفت: «اى ابو سفيان، آيا خالد را به اين دليل كه به ابراز عقيده اى پرداخته مى كشيد؟ در حالى كه قريش همه بر اين عقيده اند و به خداوند

ص: 226

سوگند از اين بيم دارم كه يك سال نگذرد كه همۀ مردم مكّه از او پيروى كنند».

در واقع نيز يك سال نگذشت كه مكّه فتح شد و همۀ مردم عقيده اى را پذيرفتند كه خالد پذيرفته بود و حتّى ابو سفيان نيز خود در شمار مسلمانان قرار گرفت و از آن پس اسلام رو به گسترش يافتن در ميان اعراب و راه يافتن به هر شهر و آبادى شد و مردم در مقابل آن يا مؤمن و تسليم و يا مسلمان و يا كافرى بودند كه با اين دين آشنايى داشتند و بدين ترتيب تنها آن مانده بود كه نور اسلام اينك پس از درنورديدن سرزمينهاى عربى به فراسوى آن راه بگشايد.

ضرورت تدريجى بودن دعوت چنين ايجاب كرده بود كه دعوت نخست در ام القرى و مناطق مجاور حرم باشد، سپس مدينه پايگاه قدرت آن شود، آنگاه در ميان همۀ اعراب گسترش يابد و پس از آن از شرق جزيرة العرب به سوى سرزمين آتش و سرزمين صليب رهسپار گردد، آتش را خاموش كند، صليب را در هم شكند و خواست و نام خدا كه پروردگار شرق و غرب است بر شرق و غرب سايه گسترد.

ارسال نامه براى پادشاهان

اشاره

610 - صاحبان سيره و صحاح اتّفاق نظر دارند كه ارسال نامه از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى سران ممالك و اميران مناطق و قبايل پس از صلح حديبيّه و قبل از فتح مكّه صورت گرفته است، امّا در اين اختلاف كرده اند كه آيا اين جريان پس از عمرة القضاء اتّفاق افتاده است يا پس از غزوۀ موته.

به نظر ما ارسال اين نامه ها پس از عمرة القضاء و قبل از غزوۀ مؤته بوده است، چرا كه پس از عمرة القضاء عمرو بن عاص از مكّه به حبشه رفت و در آنجا با فرستادۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آن سرزمين روبرو شد. وى آنگاه كه به مدينه برمى گشت در طىّ راه با خالد بن وليد برخورد كرد و با او روانۀ مدينه شد. اين در حالى است كه حركت خالد از مكّه به مدينه و سخنان او در تشويق ديگران به پيروى از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مكّه بلافاصله پس از عمرة القضاء و قبل از موته بوده است،

ص: 227

چه او در موته خود پرچمدار سپاه اسلام شد.

همچنين سياق رخدادهاى تاريخى ديگر ثابت مى كند كه ارسال نامۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى پادشاه رم و امير غسّانى قبل از موته صورت گرفته است، چرا كه يكى از عوامل اين غزوه كشته شدن برخى از مسلمانان شام به دست كارگزار رومى و نيز به قتل رسيدن پيك رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به وسيلۀ امير غسّانى بود و از آنجا كه سبب بر مسبّب مقدّم است، ناگزير بايد گفت ارسال اين نامه قبل از غزوۀ موته بوده است.

افزون بر اين روايات صحيح نيز حاكى از آن است كه ارسال نامه براى پادشاهان قبل از موته صورت پذيرفته است، چه مسلم به سند خود از انس بن مالك روايت كرده كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قبل از موته براى كسرى، قيصر، نجاشى و همۀ پادشاهان سلطه جو نامه نوشت و آنان را به اسلام دعوت كرد.

نامۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به هرقل

611 - پيامبر (صلی الله علیه و آله) دحية بن خليفۀ كلبى را با نامه اى به دربار قيصر روانه كرد.

متن آن نامه چنين است:

«بسم اللّه الرّحمن الرّحيم از محمّد بن عبد اللّه و رسول خدا به هرقل بزرگ روم

سلام بر هر كس كه از هدايت پيروى كند. امّا بعد، من تو را به عنوان دعوت به اسلام فرا مى خوانم. اسلام بياور تا در امان باشى و خداوند تو را دو بار پاداش دهد و اگر پشت كردى گناه اريسيّين بر تو خواهد بود. اى اهل كتاب به سوى عقيدۀ مشتركى كه ميان ما و شما وجود دارد بياييد كه جز خداوند را نپرستيم و هيچ چيز شريك او قرار ندهيم و برخى برخى ديگر را در مقابل خداوند، پروردگار يكديگر نگيريم و اگر پشت كردند بگو گواه باشيد كه ما مسلمانيم»(1).

ص: 228


1- آل عمران/ 64 و نقل از البداية و النهاية، ج 4، ص 265. - م.

اين نامۀ مبارك در مجامع روم و در ميان مشركان قريش و مردم شام تأثير خاص خود را داشت. هرقل اين نامه را از موضع پادشاهى كه از چنين چيزى بر پادشاهى خود بيم دارد نگرفت، بلكه آن را به عنوان عالمى كه خبرى در ارتباط با كار او به وى رسيده است ستاند، چه اين كه هرقل خود يك كف بين بود و از پيشگويى حوادث، نجوم و تاريخ پيامبران آگاهى داشت و يكى از علماى مسيحى بود كه اگر پادشاهى او و شوكت و عظمت آن نبود خود خواهان گسترش حق بود.

هنگامى كه اين نامه به هرقل رسيد وى در جستجوى كسانى از خاندان محمّد در سرزمين شام برآمد و در اين ميان از وجود كاروان تجّار مكّه در آن ديار كه ابو سفيان مسئوليت آن را بر عهده داشت اطّلاع يافت و آنگاه در حالى كه بزرگان روم پيرامون او بودند ابو سفيان و همراهان او و نيز مترجمى را به مجلس خود خواند.

ادامۀ اين ماجرا را از حديث بخارى بشنويم:

«هرقل به وسيله مترجم خود گفت: «كدام يك از شما نسبت نزديكترى با اين مردى كه مدّعى پيامبرى است دارد؟» ابو سفيان گفت: «من از همه به او نزديكترم».

آنگاه هرقل گفت: «اين مرد را نزديك من آوريد و همراهان او را نيز نزديك من و پشت سر او قرار دهيد. سپس به مترجم خود گفت: «به همراهان اين مرد بگوى من دربارۀ او [پيامبر] از اين مرد مى پرسم و هر جا دروغ گفت او را تكذيب كنيد».

ابو سفيان مى گويد: «به خداوند سوگند اگر نبود كه مى ترسيدم از من دروغى سراغ داشته شود دروغ مى گفتم. به هر حال نخستين پرسشى كه هرقل از من كرد اين بود كه پرسيد: «اصل و نسب او در ميان شما چگونه است؟» گفتم: «او داراى اصل و نسب و اصالت خانوادگى است». پرسيد: «آيا تا كنون قبل از او كسى ديگر از خاندان شما مدّعى چنين سخنانى شده است؟» گفتم: «نه».

گفت: «آيا كسى از پدران او شاه بوده است؟» گفتم: «نه». پرسيد: «آيا اشراف از او پيروى كرده اند يا ضعيفان و تهيدستان؟» گفتم: «ضعيفان و تهيدستان».

ص: 229

پرسيد: «آيا رو به افزايشند يا رو به كاهش؟» گفتم: «در افزايشند». گفت: «آيا هيچ كس از آنان پس از گرويدن به آن دين از روى ناخشنودى از آن از دين بر مى گردد؟» گفتم: «نه». پرسيد: «آيا پيش از اين او را به دروغگويى متهم مى كرديد؟» گفتم: «نه». پرسيد: «آيا خائن و حيله گر است؟» گفتم: «نه، البتّه ما مدّتى است از او دوريم و نمى دانيم او در اين مدّت چه مى كند».

ابو سفيان مى گويد: «در هيچ مورد ديگر جز اينجا نتوانستم سخنى كه عليه او باشد به آنچه حقيقت است بيفزايم». او از من پرسيد: «آيا با او جنگيده ايد؟» گفتم: «آرى». پرسيد: «جنگهاى شما با او چگونه بوده است؟» گفتم: «جنگ ميان ما و او برد و باخت دارد، گاه به زيان ما و گاه به زيان اوست». پرسيد:

«به چه چيز شما را فرمان مى دهد؟» گفتم: «مى گويد تنها خدا را بپرستيد، هيچ چيز شريك او قرار مدهيد و آنچه را پدرانتان مى گفته و عقيده داشته اند رها كنيد. او همچنين ما را به نماز، راستگويى، پاكدامنى و صلۀ رحم فرمان مى دهد».

در اين هنگام هرقل به مترجم خود گفت: «به اين مرد بگو از تو دربارۀ نسب او پرسيدم و مدّعى شدى كه او از اصل و نسب شماست و اين در حالى است كه رسولان خداوند اينچنين از ميان خاندان خود و با همان اصل و نسب مبعوث مى شوند. از تو پرسيدم كه آيا قبل از او كسى ديگر مدّعى چنين سخنانى شده است، تو پاسخ دادى كه نه و من مى گويم اگر كسى قبل از او چنان سخنانى گفته بود مى گفتيم او از سخنانى كه قبل از او گفته شده تقليد كرده است. از تو پرسيدم كه آيا كسى از پدران او شاه بوده است و تو گفتى نه و اين در حالى است كه اگر كسى از پدران او شاه مى بود مى توانستيم بگوييم او خواهان اعادۀ پادشاهى پدر خويش است. از تو پرسيدم كه آيا قبل از آن كه او ادعاهاى كنونى خود را مطرح كند او را به دروغگويى متّهم مى دانسته ايد، گفتى نه. بنابراين من مى دانم كه او نمى تواند دروغ گفتن از زبان مردم و دروغ بستن بر مردم را رها كند و بر خداوند دروغ ببندد. از تو پرسيدم كه آيا اشراف از او پيروى كرده اند و يا ضعيفان و تهيدستان و تو پاسخ دادى كه ضعفا و تهيدستان از او پيروى كرده اند و اين در حالى

ص: 230

است كه همين گروه از پيامبران پيروى مى كنند. از تو پرسيدم كه آيا آنان در افزايشند يا در كاهش، گفتى رو به افزايشند و اين در حالى است كه وضعيّت ايمان چنين است تا زمانى كه به مقصود خود برسد. پرسيدم آيا كسى به سبب ناخشنودى از اين دين از آن بر مى گردد، گفتى نه و اين در حالى است كه وضع ايمان چنين است و در دل مى ماند تا نورانيّت آن همه دل ها را بگيرد. از تو پرسيدم آيا او حيله و خيانت مى ورزد، گفتى نه در حالى كه رسولان خدا چنينند و خيانت و حيله نمى ورزند. پرسيدم به چه چيز فرمانتان مى دهد و گفتى به اين كه خدا را بپرستيد و چيزى را شريك او قرار ندهيد فرمانتان مى دهد و شما را از بت پرستى بازمى دارد و به نماز، راستى و پاكدامنى فرا مى خواند. اينك اگر آنچه تو مى گويى راست باشد آن مرد همين نقطه را كه زير گامهاى من است خواهد گرفت»(1).

اين سخنان در قلب ابو سفيان، آن دشمن مشرك اثرى بر جاى گذاشت و وى گفت: «كار پسر ابو كبشه(2) به جايى رسيده است كه پادشاه روميان از او مى ترسد».

اين سخن سخن شرك است، امّا بى ترديد سخنان هرقل تأثيرى بيش از اين در دل او داشت تا آنجا كه مى گويد: «پيوسته در اين يقين بودم كه آن مرد پيروز خواهد شد».

اين يقين در دل ابو سفيان وجود داشت تا هنگامى كه اسلام به قلب او راه يافت، البتّه اگر بتوانيم بگوييم آن قفلهاى فراوانى كه بر دل او بود و اجازه نمى داد قلب او به عنوان يك قلب آراسته به اسلام از زير آن قفلها و پرده ها درآيد، گشوده شده و كنار رفته بود.

612 - اين نامه، بى ترديد، در دل هرقل اثر كرد چرا كه مى بينيم او چگونه هر چه را در آن نامه بود مورد تصديق و باور قرارداد و به اسلام و قبول رسالت محمّد (صلی الله علیه و آله) تمايل يافت. امّا آيا او به حق اعتراف كرد و اسلام را به عنوان دين خويش برگزيد؟ چنين بر مى آيد كه او خود براى چنين چيزى تلاش داشت، امّا

ص: 231


1- - همان مأخذ، ص 264 و 265. - م.
2- ابو كبشه نام همسر دايه اى است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را شير مى داد.

اطرافيان او آن را نمى پذيرفتند و بدين ترتيب او بر سر دوراهى اسلام آوردن و حفظ سلطنت خويش قرار گرفت و سلطنت را برگزيد و بدين سان به جاى هدايت گمراهى را خريدار شد و به تجارتى خسارت بار - در پيشگاه خداوند - دست زد.

اينك مناسب است به ماجراهاى قبل و بعد از آمدن نامه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نظرى بيفكنيم.

«ابن ناطور مى گويد هرقل زمانى كه از ايلياء يعنى همان جايى كه در آن با ابو سفيان و همراهان او ملاقات كرده بود بر مى گشت يك روز صبح او را آشفته حال ديدند و برخى از كشيشان دربار از او پرسيدند: «از هيأت تو به شگفت آمده ايم». هرقل كه مردى كف بين و منجم بود در پاسخ اين سخن گفت: «من چون به ستارگان نگريستم چنين ديدم كه پادشاه مردمى كه ختنه مى كنند ظهور كرده است» چون وى از اين اطّلاع يافت كه مسلمانان نيز علاوه بر يهوديان ختنه مى كنند گفت: «اين پادشاه اين امّت يعنى مسلمانان است كه ظهور كرده است».

وى پس از آن به دوست خود در روميّه كه از رتبۀ علمى همانند او برخوردار بود در اين باره نامه نوشت و آنگاه ايلياء را به مقصد حمص ترك كرد، امّا هنوز به حمص نرسيده بود كه نامۀ دوستش در اين مورد به او رسيد و نظر وى را در اين خصوص كه پيامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) ظهور كرده است تأييد كرد»(1).

بدين ترتيب مشاهده مى كنيم كه هرقل نشانه هايى مبنى بر اين كه پيامبرى مبعوث شده است در دست داشت، هر چند اين نشانه ها براى وى حكايت از آن داشت كه پيامبر مبعوث شده يك پادشاه است با آن كه خداوند به رسول خود مقامى والاتر از آن داده و او را نبوّت داده بود، يعنى همان چيزى كه سعادت دنيا و آخرت را در خود داراست.

اين اطّلاعات كه هرقل از آن برخوردار بود - خواه او را به نتيجۀ كامل رسانده يا نرسانده باشد - امّا دست كم در دل او تأثير گذاشته و او را براى قبول حق آماده كرده و همين ملاقات - هر چند نيز گمان آور - آمادگى و زمينۀ لازم براى پذيرش

ص: 232


1- - همان. ص 265 و 266. - م.

حقيقت را در او ايجاد كرده بود.

بدين ترتيب هرقل خود قانع شده بود كه اين پيامبر حق است. وى به همين دليل تصميم گرفت مسأله را با سران قوم خود مطرح كند و آنان را به پذيرش اين دين جديد فرا خواند.

«هرقل بزرگان روم را در يك صومعۀ سلطنتى در حمص فرا خواند و سپس فرمان داد درها را قفل كردند و آنگاه خطاب به آنان گفت: «اى روميان، آيا به رستگارى و هدايت و به اين كه سلطنت شما برايتان محفوظ بماند علاقه داريد؟ اگر چنين است از اين پيامبر (صلی الله علیه و آله) پيروى كنيد».

در پى اين سخن، آنان چونان گور خران وحشى به سوى درها گريختند و با درهاى قفل شده روبرو شدند.

هنگامى كه هرقل گريز آنان را مشاهده كرد و از ايمان آوردن آنان نااميد شد گفت: «آنها را به سوى من برگردانيد». آنگاه خطاب به آنان گفت: «من اين سخن را كه گفتم بدان منظور بود كه استوارى و پايبندى شما را به دين خويش بيازمايم و اينك پايبندى شما را مشاهده كردم». در پى اين سخن همه از او خشنود شدند و براى او سجده كردند»(1).

بدين سان بود كه شقاوت و گمراهى بر هدايت غلبه كرد و چون نور حق براى او درخشيد و راه را روشن ساخت و خواست در آن به راه بيفتد سلطنت و حكومت سدّ راه او شد و همه جا را در تاريكى فرو برد و ظلمت پس از روشنايى و ضلالت پس از هدايت بر او حكمفرما گشت و به كشتن مسلمانان فرمان داد و به سوى موته لشكركشى كرد و در تبوك و در يرموك در مقابل سپاه اسلام قرار گرفت.

به هر حال صرف نظر از اين كه اين نامه بر هرقل و سران قوم او تأثيرى گذاشت يا نه، اين نامه باعث شد تا نام اسلام در ميان روميان و در سرزمين شام شناخته شود و مردم از آن سخن گويند و آنچه هرقل به بزرگان روم گفته بود در ميان مردم پخش شود، چه اين كه نور هر چند پرده هاى سنگينى در مقابل آن قرار داده

ص: 233


1- - همان. ص 266. - م.

شود اين پرده ها را مى درد و ظلمت را مى شكافد و از ميان تاريكيها مى گذرد.

به همين دليل است كه مى گوييم آن نامه آثار خود را در ميان مردم بر جاى گذاشت و هر چند بلافاصله ايمان خود را نشان نداد، امّا در آينده اى نه چندان دور جلوه گر شد و در همين زمان نيز برخى اسلام آوردند، گرچه كسى از مسلمانى آنان اطّلاع نيافت.

روايت مى شود كه چون نامۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به هرقل رسيد وى آن را به سر اسقف دربار كه همه ديگر كشيشان از او فرمان مى بردند نشان داد و او نيز گفت: «به خداوند سوگند، اين همان كسى است كه موسى و عيسى مژدۀ آمدن او را داده اند و در انتظارش بوده ايم». هرقل گفت: «پس به چه دستور مى دهى؟» او نيز پاسخ داد: «من از او پيروى و او را تصديق مى كنم». هرقل نيز اظهار داشت: «حقيقت امر نيز چنين است. امّا من نمى توانم چنين كارى انجام دهم؛ چرا كه در اين صورت سلطنتم از ميان خواهد رفت و روميان مرا خواهند كشت».

كوتاه سخن در اين باره آن كه اين نامه تنها يك فرياد در درون يك درّه نبود، بلكه اين فرياد انعكاسهايى نيز داشت كه در پى بى آن به گوش رسيد.

نامۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به كسرى

613 - هنگامى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) اراده آن داشت تا فرستادگان خود را به دربار شاهان بفرستد در ميان اصحاب خود به ايراد خطبه پرداخت و پس از سپاس و ستايش خداوند بدانچه شايستۀ آن است فرمود: «امّا بعد، من قصد آن دارم يكى از شما را به نزد پادشاهان عجم بفرستم. پس آن گونه كه بنى اسرائيل در مقابل عيسى سر به مخالفت برداشتند در مقابل من مخالفت نكنيد». در پاسخ آن حضرت مهاجران گفتند: «ما هرگز در هيچ كارى با تو به مخالفت نمى پردازيم. ما را فرمان ده و گسيل دار».

پس از آن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شجاع بن وهب را به دربار كسرى اعزام كرد.

ص: 234

ظاهرا نامۀ كسرى پس از ايراد اين سخنان فرستاده شده و اين مسأله بدان اشاره دارد كه ارسال اين نامه قبل از ارسال نامه به هرقل بوده است. امّا ما اين عقيده را بر مى گزينيم كه همه نامه ها به صورت همزمان فرستاده شده و در اين ميان تنها احتمال دارد نامۀ كسرى زودتر از نامه هرقل به او رسيده باشد. هر چند به هر حال صرف نظر از اين كه كدام نامه زودتر و كدام ديرتر بوده اين نكته مسلّم است كه پيامبر براى كسرى و ديگر شاهان نامه فرستاده است.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شجاع بن وهب را به دربار كسرى فرستاد و او نيز به همراه جمعى از بزرگان فارس بر در قصر كسرى ايستاد و اجازۀ ورود خواست. در پاسخ ابتدا به بزرگان فارس و سپس به او اجازۀ بار يافتن داده شد. پس از ورود شجاع، كسرى از او خواست نامه را به اطرافيانش بدهد، امّا او از اين كه نامه را به كسى جز خود او بدهد امتناع ورزيد و گفت: «نه، بايد چنان كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به من فرمان داده است آن را به خودت بسپارم». پس كسرى گفت: «نزديك آى» و او نيز نزديك شد و نامه را به دست او داد. كسرى نيز يكى از منشيان خود را كه از مردم حيره بود خواست و نامه را به او داد تا آن را بخواند. متن آن نامه چنين بود:

«بسم اللّه الرّحمن الرّحيم از محمّد بن عبد اللّه رسول خدا به كسرى بزرگ فارس سلام بر هر كه از هدايت پيروى كند و به خداوند و رسول او ايمان آورد و گواهى دهد كه خدايى جز اللّه نيست و او يگانه و بى همتا و بى نياز است و محمّد نيز بنده و رسول اوست. من تو را به عنوان دعوت خداوند دعوت مى كنم كه من رسول خدا و فرستادۀ او براى همۀ مردمانم تا هر كس را كه زنده باشد هشدار دهم و امر خداوند دربارۀ كافران محقّق شود. اگر اسلام بياورى در امان خواهى بود و اگر از آن ابا كنى گناه مجوس بر تو خواهد بود»(1).

ص: 235


1- - همان. ص 269. - م.

او در پى خوانده شدن نامه آن را پاره كرد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز - چون اطّلاع يافت - دعا كرد كه سلطنت او از هم پاشيده شود.

او به اين نيز بسنده نكرد كه نامه را پاره كند، بلكه در پى قتل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز بر آمد و بازهم به كارگزار خود در يمن نامه نوشت كه «دو مرد از دلاوران خود به سراغ اين مرد در حجاز بفرست تا او را به حضور من آورند».

او ساده لوحانه گمان مى كرد كه در بند كشيدن محمّد (صلی الله علیه و آله) و آوردن او به حضور وى آن هم به وسيلۀ دو نفر كارى سهل و آسان است. وى از ياد برده بود كه چگونه در نبرد ذى قار اعراب شكست سختى بر او وارد كرده بودند و اينك قدرت محمّد (صلی الله علیه و آله) و سپاهش از قدرت اعراب در نبرد ذى قار كمتر نبود. امّا اين غرور و نخوت است كه هرگاه بر كسى چيره شود وى را تا آنجا به پرتگاه هلاكت مى كشاند كه مايۀ عبرت ديگران شود.

در پاسخ اين نامه كسرى كارگزار او در يمن در پى برآوردن اين خواسته غير معقول برآمد و بازهم قهرمان را كه منشى و مأمور مالى دستگاه او بود به همراه مرد ديگرى به نام حرحوره به مدينه روانه كرد و نامه اى به همراه آن دو براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نوشت و فرمان داد كه آن حضرت با آن دو به سوى كسرى رود!

از ظاهر امر چنين بر مى آيد كه كارگزار كسرى در يمن قصد آزار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را نداشت، بلكه مى خواست اطّلاعاتى در مورد آن حضرت به دست آورد. وى تنها اين نامه را براى خشنود كردن كسرى نوشت در حالى كه عملا بنا به تصميم خود كار مى كرد و در پى كسب اطّلاعات بيشتر بود. اين گونه است كه شاهان مغرور مى شوند و گمان مى كنند كه دلهاى مردم همه در فرمان آنهاست و اين در حالى است كه مردم حتّى كارگزاران آنها دلهاى خويش را خود در اختيار دارند و آن را به طاغوتى كه اله آنان است نمى سپارند.

كارگزار كسرى به فرستادۀ خود گفت: «به سرزمين آن مرد برو، با او گفتگو كن و خبر او را براى من بياور». اين گفته نشان مى دهد كه او به فرمان كسرى پاسخ

ص: 236

كامل نداده بود، چه اين كه او در صدد آشنايى با اسلام برآمد، در حالى كه هدف كسرى چيزى جز اين بود.

به هر حال آن دو مرد به قصد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از يمن روانه شدند.

«آن دو به طايف رسيدند و در آنجا مردى از قريش را يافتند و دربارۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از او پرسش كردند. آن مرد نيز گفت: «او در مدينه است».

در پى مشاهدۀ اين دو مرد مردم طايف و قريش شادمان شدند و به همديگر گفتند: «مژده تان باد كه كسرى شاه شاهان كمر همّت به نابودى او بسته است و ديگر از ناحيۀ اين مرد آسوده خاطر شديد».

آن دو فرستاده از طايف بيرون آمدند و خود را به مدينه رساندند، بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وارد شدند و يكى از آن دو سخن آغاز كرد و گفت: شاهنشاه كسرى به شاه بازام نامه نوشته و از او خواسته است كسى را روانه كند تا تو را به حضور او برد و اينك بازام مرا فرستاده تا به همراه من نزد كسرى روانه شوى و اگر چنين كارى را انجام دهى شاه براى تو نامه اى به حضور شاهنشاه خواهد فرستاد كه تو را سودمند خواهد افتاد و او را از آزار تو بازخواهدداشت و اگر نيز از اين كار خوددارى كنى پادشاه كسى است كه تو خود از او آگاهى دارى و مى دانى كه تو و قومت را هلاك خواهد ساخت و سرزمين تو را نابود خواهد كرد».

از آنجا كه آن دو محاسن خود را تراشيده و تنها سبيل خود را بلند گذاشته بودند، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ سخن آنان تنها به آنان نگريست و فرمود: «واى بر شما! چه كسى شما را به چنين چيزى فرمان داده است؟» گفتند: «پروردگارمان (يعنى كسرى)». رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) فرمود: «امّا پروردگار من مرا به بلند گذاردن محاسن و چيدن سبيل فرمان مى دهد». سپس آن حضرت اضافه كرد: «برگرديد و فردا به ديدار من آييد».

در اين ميان از آسمان به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خبر رسيد كه خداوند شيرويه فرزند كسرى را بر او چيره ساخته و وى پدرش را در فلان ماه و فلان ساعت به قتل رسانده است.

پس از آن پيامبر (صلی الله علیه و آله) آن دو فرستاده را خواست و اين خبر را به آنان اطّلاع

ص: 237

داد. آنان گفتند: «آيا مى دانى چه مى گويى؟ ما تا كنون تو را به جرمى كمتر از اين متّهم مى دانستيم. آيا اكنون بايد در مورد اين گفته تو به شاه بازام نامه بنويسيم و او را از اين سخن آگاه سازيم؟» رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «آرى، اين ماجرا را از زبان من به او اطّلاع دهيد و به او بگوييد دين من و حكومت من به همان جا خواهد رسيد كه كسرى رسيده است و سپاههاى سنگين مجهّز به اسبان و شتران خواهد يافت». همچنين به او بگوييد: «اگر اسلام بياورى آنچه را هم اكنون در اختيار دارى همچنان در دست باقى خواهم گذاشت و تو را از جانب خود پيشواى قومت خواهم ساخت.

سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) منطقه اى را كه داراى معادن طلا و نقره بود و يكى از شاهان و اميران به آن حضرت هديه كرده بود به خرخره واگذار كرد و آن دو از حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) بيرون آمدند و نزد بازام رفتند و ماجرا را به اطّلاع او رساندند.

بازام با شنيدن اين خبر گفت: «به خدا سوگند، اين سخن يك شاه نيست و من همان گونه كه آن مرد خود مدّعى است او را يك پيامبر مى دانم و معتقدم همان چيزى خواهد شد كه او گفته است. اكنون در انتظار مى نشينيم و اگر آنچه او در مورد پادشاه گفته است واقعيّت داشته باشد قطعا او پيامبرى است كه از جانب خداوند فرستاده شده است و اگر نيز واقعيّت نداشته باشد آن وقت تصميم خود را دربارۀ او خواهيم گرفت».

چندى نگذشت كه نامۀ شيرويه به بازام رسيد، نامه اى كه مى گفت: «اما بعد، من كسرى را كشته ام تنها به علّت خشم ايرانيان بر او به خاطر آنچه از اشراف آنان كشته و مردم را در سرزمين خود به قتل رسانده بود. پس از آن كه نامه ام به تو رسيد از كسانى كه در حوزۀ فرمانروايى تواند براى من پيمان طاعت و فرمانبرى بگير و به سوى آن مردى كه كسرى دربارۀ او به تو نامه نوشته بود برو و فعلا او را تحريك مكن تا فرمان من در اين باره به تو برسد»(1).

بى ترديد شيرويه تصميمى چون تصميم پدرش دربارۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نداشت، بلكه در اين باره دچار ترديد بود و به همين سبب نيز از بازام خواست او

ص: 238


1- - البداية و النهاية، ج 4، ص 269-270. - م.

را تحريك نكند و از او نخواهد كه به حضور وى برسد تا زمانى كه فرمان وى در اين مورد برسد.

اينها همه نشانه هايى پى درپى بود كه بر صدق و راستى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در دعوت مردم به يگانه پرستى و در دعوى رسالت خداوندى دلالت داشت. علاوه بر اين كه يكى از آن دو فرستاده كه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفتگو كرده بود در بازگشت گفت: «با هيچ مردى تا كنون گفتگو نكرده ام كه هيبت او بيشتر از اين مرد مرا بگيرد».

بدين ترتيب فرمانروايى يمن در آن معلوماتى كه اكنون به دست آورده بود تأمل و انديشه كرد و به اين نتيجه رسيد كه مسلمان و تسليم پيامبر (صلی الله علیه و آله) شود. وى گفت: «اين مرد حقيقة يك پيامبر است».

اين گونه بود كه وى اسلام آورد و نيز ايرانيانى كه در يمن بودند مسلمان شدند و بدين سان اسلام به سرزمين يمن راه يافت و در آنجا مبلّغانى پيدا كرد.

بيهقى روايت مى كند كه پس از مرگ شيرويه كه پدر خويش را كشت دختر او به پادشاهى رسيد و در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «مردمى كه يك زن را فرمانرواى خود كرده باشند به رستگارى نخواهند رسيد».

اين نامۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به كسرى و تأثيرات آن است. هر چند تأثير اين نامه بر كسرى تنها يك تأثير منفى بود، امّا همين نامه تأثيرات مثبتى را بر ديگران در پى داشت و موجب پاسخ دادن آنان به دعوت او شد، چه اين كه همين نامه و رخدادهاى در پى بى آن در كارگزار ايرانى يمن تأثير كرد و او و ديگر ايرانيان آن سامان اسلام آوردند و بدين گونه اسلام به ميان مردم عرب يمن نيز راه يافت.

بنابراين در اينجا نيز نامه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تنها يك فرياد در درون يك درّه نبود، بلكه اين فرياد انعكاسهايى نيز داشت كه در پى بى آن به گوش رسيد و هر چند شمار كسانى كه در وهلۀ نخست ايمان آوردند اندك بود امّا همين سرآغازى شد بر آن كه افراد فراوانى در يمن و سرزمينهاى ماوراى آن به اسلام بگروند.

ص: 239

نامۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به نجاشى

614 - پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) به پادشاه حبشه اصحمه نامه نوشت و به او اميد خير و سعادت داد، زيرا او در هنگام هجرت اصحاب وى به سرزمينش آنان را گرامى داشته بود. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين نامه او و قومش را مخاطب دعوت قرار داده و اين در حالى بود كه چنان كه از برخى روايات بر مى آيد و نيز از اظهاراتى كه در اين نامه وجود دارد روشن مى شود، وى پيش از اين اسلام آورده بود. متن آن نامه از اين قرار است:

«بسم اللّه الرّحمن الرّحيم از محمّد رسول خدا به نجاشى پادشاه حبشه در مقابل تو خداوند را ستايش مى كنم خداوندى كه هيچ خدايى جز او نيست و او پادشاهى منزّه و او سلام و مؤمن و مهيمن است. گواهى مى دهم كه عيسى بن مريم روحى الهى و كلمه اوست كه آن را به مريم آن دوشيزۀ پاكدامن پاك القاء كرد و او به عيسى آبستن شد و خداوند او را از روح خويش و از نفحۀ الهى آفريد، آن سان كه آدم را به قدرت خويش آفريده بود. من تو را به خداوند يگانه اى كه هيچ شريك ندارد و به باقى ماندن بر طاعت او و نيز به اين فرا مى خوانم كه از من پيروى كنى و بدانچه بر من وحى رسيده است ايمان آورى كه من رسول خدايم و من تو و سپاهيانت را به خداوند - عزّ و جلّ - فرا مى خوانم. اينك ابلاغ كرده و پند دادم. پس پند مرا بپذيريد. درود بر كسى كه از هدايت پيروى كند.»

اين نامۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) است كه دعوت و حكمت نبوّت در آن جلوه گر است. پيامبر (صلی الله علیه و آله) اين نامه را به وسيلۀ عمرو بن اميّه ضمرى فرستاد و از آنجا كه نجاشى با مسلمانان آشنا بود و به اسلام تمايل داشت اعزام اين فرستاده و نامه از سوى آن حضرت با تأكيد و توضيح بيشتر مفاهيم رسالت همراه بود. به همين سبب عمرو بن اميّه خطاب به نجاشى گفت: «اى اصحمه بر من سخن گفتن است و بر

ص: 240

تو گوش فرا دادن. تو در مهربانى بر ما چون فردى از مايى و ما در اعتماد به تو چون فردى از تو، زيرا ما هيچ خيرى از تو اميد نداشتيم مگر اين كه بدان رسيديم و از هيچ چيزى نيز نسبت به تو بيم نداشتيم مگر آن كه از آن ايمن مانديم. ما از زبان خود تو حجّتى در مقابل تو گرفتيم و اينك انجيل ميان ما و تو گواهى است كه رد نمى شود و داورى است كه ستم نمى كند و در اين كتاب حقيقتى است كه هر نزاعى را خاتمه مى دهد و همه جا آخرين حرف را مى زند و اگر اين را نپذيرى، تو نسبت به اين پيامبر به سان يهوديان نسبت به عيسى بن مريم هستى. اكنون پيامبر فرستادگان خود را به ميان اقوام فرستاده، ولى در مورد تو چنان اميدى داشته كه در مورد ديگران نداشته و نسبت به چيزهايى از ناحيۀ تو ايمن بوده كه نسبت به آن از ديگران در امان و آسوده خاطر نبوده است و اين به سبب نيكى و خيرى است كه در گذشته از تو سراغ داشته ايم و نيز پاداشى كه براى تو انتظار آن داريم».

نجاشى به سان يك مؤمن به او پاسخ داد و گفت: «من گواهى مى دهم كه او همان پيامبر امّى است كه اهل كتاب انتظار او را مى كشند و بشارت موسى به آمدن آن كه بر درازگوش سوار مى شد [عيسى] به سان بشارت عيسى به آمدن آن كسى است كه بر شتر سوار مى شود و اكنون مشاهدۀ اين حقيقت موعود بر ايمانى كه پيش از اين به سبب بشارت پيامبران بدان يافته ايم نخواهد افزود».

نجاشى پس از اين اظهارات نامه اى نيز خطاب به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با عمرو بن اميّه همراه كرد. متن نامه از اين قرار است:

«بسم اللّه الرّحمن الرّحيم به محمّد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از نجاشى اصحمه اى پيامبر خدا سلام خداوند و رحمت و بركات او بر تو باد. خداوند پروردگارى است كه خدايى جز او نيست.

بارى، اى رسول خدا نامه ات كه در آن از عيسى ياد كرده بودى به دستم رسيد و به خداوند سوگند كه عيسى بيش از آنچه گفته بودى نيست و همان گونه

ص: 241

است كه تو يادآور شده اى. ما رسالت تو را كه بدان مبعوث شده اى مى شناسيم و از اين پيش پسر عمويت(1) و اصحابت را شناخته ايم.

اينك گواهى مى دهم كه تو رسول راستگوى خدايى كه مورد تأييد كتب پيشين قرار گرفته اى و من اكنون با تو بيعت كرده ام پيش از اين نيز با پسر عمويت بيعت كرده ام و به دست او براى خداوند پروردگار جهانيان اسلام آورده ام».

پاسخ نجاشى صريح و روشن بود. نامه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز كه براى او و قوم او فرستاده شده بود خالى از هر گونه اكراهى بود، او اسلام آورد و اطرافيانش نيز اسلام آوردند و آنگاه بى آن كه مردم را ناگزير به پذيرش دعوت سازد آنان را به اسلام دعوت كرد، آن سان كه خداوند مى فرمايد: «هيچ اكراهى در پذيرش اين نيست و راه هدايت از گمراهى جدا و روشن شده است». نجاشى نيز هدايت را براى مردم روشن ساخت و او كه پادشاهى عدالتگر بود بى هيچ ترديد و دودلى به دعوت حق پاسخ گفت و به خدا ايمان آورد، امّا قومش كه از سوى او امان داده شده بودند اسلام نياوردند.

نامۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مقوقس

615 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همچنان به ارسال نامه براى سران و پادشاهان ادامه داد تا هر كس را كه زنده است هشدار دهد و خواست حق در مورد كافران محقّق گردد. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سران ممالك نامه مى فرستاد، آن سان كه براى كسرى و هرقل و نجاشى نامه فرستاد و آنان نيز برخى راه مى يافتند و برخى همچنان بر گمراهى خود اصرار مى كردند.

يكى از كسانى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) براى او نامه فرستاد مقوقس بزرگ قبطيان بود كه در سايۀ حاكميّت روم به سر مى بردند و از نظر دينى تحت ستم فراوان بت پرستى

ص: 242


1- - اشاره به جعفر بن ابى طالب. - م.

حاكم بر روم قرار داشتند و پس از افول بت پرستى نيز على رغم وحدت دينى با روم در مذهب خود تحت فشار آنان بودند. پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) نامۀ خود به مقوقس را به همراه حاطب بن ابى بلتعه فرستاد و آن نامه از اين قرار بود:

«بسم اللّه الرّحمن الرّحيم از محمّد بن عبد اللّه رسول خدا به مقوقس بزرگ قبط سلام بر هر كس كه از هدايت پيروى كند. بارى، تو را به اسلام فرا مى خوانم. اسلام آور تا در امان باشى و اسلام آور تا خداوند تو را دو بار پاداش دهد و اگر نپذيرى گناه مردم قبط بر تو خواهد بود. اى اهل كتاب به سوى عقيدۀ مشتركى كه ميان ما و شما وجود دارد بياييد كه جز خداوند را نپرستيم و هيچ چيز شريك او قرار ندهيم و برخى برخى ديگر را در مقابل خداوند، پروردگار يكديگر نگيريم و اگر پشت كردند بگو گواه باشيد كه ما مسلمانيم»(1).

حاطب بن ابى بلتعه مى گويد مقوقس مرا گرامى داشت و در سراى خود جاى داد و من نزد وى سكونت كردم. مقوقس همچنين عالمان دربار خود را در حضور حاطب گرد آورد و سؤالاتى دربارۀ پيامبر (صلی الله علیه و آله) از او به عمل آورد و حاطب نيز در مورد عيسى از او سؤالاتى كرد.

مقوقس گفت: «پيش آى و از پيشوايت بگو كه آيا يك پيامبر است». حاطب گفت: «آرى، او رسول خداست». پرسيد: «پس چرا اگر چنين است هنگامى كه او را از سرزمين خود بيرون راندند آنان را نفرين نكرد؟» حاطب پاسخ داد: «آيا گواهى نمى دهى كه عيسى بن مريم پيامبر خداست؟» او گفت: «گواهى مى دهم» حاطب پرسيد: «پس چرا هنگامى كه قومش او را گرفتند و خواستند او را به صليب كشند آنان را نفرين نكرد؟» مقوقس [درماند و] گفت: «تو مردى حكيمى كه از نزد حكيمى آمده است».

ص: 243


1- آل عمران/ 64.

حاطب بن ابى بلتعه سپس در مورد نامه اى كه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى او آورده به او توضيح داد و گفت: «پيش از تو مردى بود كه گمان مى كرد پروردگار بزرگ است، امّا خداوند او را به عذاب دنيا و آخرت گرفت و از او انتقام ستاند و بازهم انتقام ستاند. پس از ديگران درس عبرت آموز تا خود درس عبرت ديگران نشوى».

مقوقس در پاسخ گفت: «ما را دينى است كه آن را با هيچ دين ديگرى عوض نخواهيم كرد مگر آن كه آن دين بهتر باشد».

حاطب گفت: «تو را به اسلام فرا مى خوانم كه خداوند به وسيلۀ آن تو را از هر چيزى بى نياز خواهد ساخت. اين پيامبر مردم را به خدا دعوت كرد و سختگيرترين مردم عليه او و كينه توزترين كسان نسبت به او يهوديان و نزديكترين مردم به او مسيحيان بودند. به جانم سوگند مژدۀ موسى به آمدن عيسى درست همانند مژدۀ عيسى به آمدن محمّد (صلی الله علیه و آله) است و دعوت ما از تو به ايمان آوردن به قرآن همانند دعوت تو از پيروان تورات براى ايمان آوردن به انجيل. هر پيامبرى كه با مردمى همزمان شود آن مردم امّت اويند و وظيفۀ آنان است كه از او فرمان برد و تو از همين كسانى هستى كه با اين پيامبر همزمان شده اند».

مقوقس در پاسخ گفت: «من در كار اين پيامبر نگريسته و تأمّل كرده ام. او به هيچ كار نامطلوبى فرمان نمى دهد و از هيچ كار مطلوبى بازنمى دارد. او را نه ساحر و گمراه يافته ام و نه كاهن و دروغگو و علاوه بر اين آيات نبوّت را در به تسليم آوردن جنيان و خبر دادن آنچه در ضمير نهان است در او ديده ام و در اين باره مطالعه خواهم كرد».

مقوقس سپس نامۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را گرفت، آن را در محفظه اى از عاج قرار داد و آن را لاك و مهر كرد و آنگاه آن را در اختيار كنيزى از خادمان دربار قرار داد و پس از آن يكى از منشيان خود را كه به عربى تسلّط داشت فرا خواند و به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين نامه نوشت:

ص: 244

«بسم اللّه الرّحمن الرّحيم به محمّد بن عبد اللّه از مقوقس بزرگ قبطيان سلام بر تو. بارى نامۀ تو را خواندم و آنچه را در آن گفته بودى و بدان فرا مى خوانى را دريافتم. اين در حالى است كه پيش از اين مى دانستم كه هنوز يكى از پيامبران خدا مانده و مبعوث نشده است و گمان داشتم كه آن پيامبر در شام مبعوث خواهد شد.

من فرستادۀ تو را گرامى داشتم و دو كنيز كه در قبط منزلت بالايى دارند و نيز قدرى لباس برايت فرستادم و قاطرى براى سوارى به تو هديه كردم.

سلام بر تو».

اين نامه مقوقس به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) است و از آن حكايت دارد كه او نيز چون هرقل به قرآن كريم و اسلام قانع شده، امّا در پذيرش آن ترديد داشته، ولى به گونه اى مؤدّبانه آن را رد كرده و براى اين ترديد و انكار چنين بهانه كرده است كه به گمان او آن پيامبر مى بايستى در شام مبعوث مى شد.

يكى از كنيزهايى كه مقوقس به رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) هديه كرد ماريۀ قبطى است كه ابراهيم فرزند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از او متولّد شد. مشهورترين روايات در مورد ماريه آن است كه آن حضرت در ابتدا او را آزاد و سپس با او ازدواج كرد.

نامۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به منذر بن ساوى

616 - واقدى در المغازى خود به نقل از عكرمه غلام عبد اللّه بن عباس چنين آورده كه وى عكرمه پس از درگذشت ابن عبّاس در ميان كتب او كتابى يافته و نسخه اى از آن برداشته است. در آن كتاب چنين آمده كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) علاء حضرمى را نزد منذر بن ساوى فرستاده و به وسيله او نامه اى به منذر رسانده و در آن نامه او را به اسلام دعوت كرده است. عكرمه متذكّر آن نيست كه اصل نامۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را يافته باشد، امّا او پاسخ منذر بن ساوى و سپس نامۀ مجدّد رسول

ص: 245

اكرم (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او را يافته است. متن پاسخ منذر از اين قرار است:

«به رسول خدا (صلی الله علیه و آله)

بارى، اى رسول خدا من نامه ات را بر مردم بحرين خوانده ام و در پاسخ، برخى از آنان اسلام را پذيرفته و بدان درآمده و برخى نيز آن را نپسنديده اند.

در سرزمين من يهوديان و مجوسيانى نيز هستند، فرمان خود را در اين باره بده».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز در پاسخ اين نامه نامه اى بدين شرح نوشت:

«بسم اللّه الرّحمن الرّحيم از محمّد رسول خدا به منذر بن ساوى سلام بر تو. من در مقابل تو خداوندى را ستايش مى كنم كه خدايى جز او نيست و گواهى مى دهم كه خدايى جز اللّه نيست و محمّد بنده و فرستادۀ اوست.

بارى خدا را به تو يادآور مى شوم كه هر كس با ياد خدا خير بخواهد براى خويش خير خواهى كرده است و هر كس از فرستادگان من فرمان برد و از دستورات آنان پيروى كند مرا فرمان برده است و هر كس نيز خير خواه آنان باشد خيرخواهى مرا كرده است.

فرستادگان من از تو ستايش و تمجيد كردند و اينك من تو را شفيع قوم خود قرار مى دهم. پس هر كه را مسلمانان با او مصالحه كرده اند به همان حال بگذار و از گناهان درگذر و بدان كه تا هر زمان نيكوكار و درستكار باشد تو را از كارت خلع نخواهيم كرد. هر كس نيز در ديار تو بر دين يهودى و آيين مجوس بماند بايد جزيه پرداخت كند».

اين خبر و اظهاراتى كه در اين نامه وجود دارد حاكى از چند مسأله است:

عبد اللّه بن عبّاس علاقه مند بود كه نامه هاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را براى خود بنويسد و در كتابخانۀ خود حفظ كند. در اين ميان او بيشتر آنچه را داشت آشكار مى ساخت و ممكن است مسائلى نيز مانده باشد كه او همچنان آنها را پوشيده نگه داشت.

ص: 246

- اين نامه براى مردم بحرين و والى آن سرزمين يعنى منذر بن ساوى فرستاده شده است.

اين نامه نشان مى دهد كه اين والى دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به اسلام را پذيرفت.

اين خبر همچنين از يك نكتۀ حكيمانه خبر مى دهد و آن اين كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) فرمانروايى را كه به پذيرش اسلام شتافت در مسئوليت خود باقى گذاشت و هيچ فرمانرواى ديگرى از بزرگان صحابه و يا از ديگران به جاى او نفرستاد. هدف از اين كار نيز آن بود كه با فرستادن فردى از خارج آن سرزمين مردم گمان نكنند كه بيگانه اى بر شئون آنها مسلّط شده، بلكه اين كار باعث شد آنان احساس كنند فرمانروايى كه به نام پيامبر بر آنان حكم مى راند از خود آنهاست. در واقع نيز همين كارگزار - به شرط درستكارى - شايسته ترين فرد براى اين مسئوليت بود، چرا كه از روحيّات آن مردم آگاهى داشت و بيش از هر كسى به اوضاع و احوال آنان آشنا بود و مى توانست با شيوه هايى كه براى آن مردم آشنا و پذيرفتنى است امور آنان را اداره كند.

همچنين در اين روايت اين حقيقت اثبات مى شود كه جزيه بر غير مسلمانانى كه در سايۀ حكومت مسلمين زندگى مى كنند مقرّر داشته خواهد شد آن سان كه در مورد رخداد حاضر، يهوديان و مجوسيان موجود در آن سرزمين مشمول حكم جزيه قرار گرفتند. فقها بر وضع جزيه بر اهل كتاب اتّفاق نظر دارند و در اين ميان ابو حنيفه با استناد به قياس بت پرستان غير عرب با مجوس اجراى احكام جزيه دربارۀ آنان را نيز درست دانسته است.

نامۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به پادشاه عمان

617 - آن سان كه در ماجراى ارسال نامه از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى شاهان و اميران مشاهده مى كنيم پيامبر (صلی الله علیه و آله) از دعوت مردم شهر و روستا و بيابان

ص: 247

و آبادى خستگى به خود راه نمى داد و لحظه اى از آن دست نمى كشيد.

او به همين سبب نامه اى به سرزمين عمان و به دو امير آن ديار جيفر و عبد فرزندان جلندى فرستاد. اين نامه را عمرو بن عاص به آنان رساند و متن آن از اين قرار بود:

«بسم اللّه الرّحمن الرّحيم از محمّد بن عبد اللّه به جيفر و عبد فرزندان جلندى سلام بر هر كس از هدايت پيروى كند. بارى، شما را به اسلام فرا مى خوانم. اسلام بياوريد تا در امان باشيد كه من رسول خدا به سوى همه مردمم تا هر كه را زنده است هشدار دهم و فرمان خدا بر كافران محقّق شود. اگر اسلام بياوريد شما را فرمانروايى خواهم داد و اگر از اعتراف كردن به اسلام خوددارى ورزيد سلطنت شما از ميان خواهد رفت و سپاه من در سرزمين شما جاى خواهد گرفت و نبوّت من بر پادشاهى شما چيره خواهد شد».

اين نامه را ابىّ بن كعب نوشت و بر آن مهر زد.

عمرو بن عاص كه حامل اين نامه بود مى گويد: «به مأموريّت خود رهسپار شدم و به عمان رسيدم. چون بدان سرزمين وارد شدم به سراغ عبد كه بردبارتر و خوش خوتر از برادر ديگرش بود رفتم و گفتم: «من فرستادۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سوى تو و برادرت هستم». او گفت: «برادرم در سنّ و در لياقت پادشاهى بر من مقدّم است و من تو را به پيشگاه او مى برم تا نامه ات را بخواند». وى سپس گفت: «به چه چيز فرا مى خوانى؟» گفتم: «تو را به خداوند يگانه و بى انباز و نيز به اين فرا مى خوانم كه دست از پرستش هر چه جز اوست بشويى و گواهى دهى كه محمّد بنده و فرستادۀ اوست». عبد در پاسخ گفت: «تو فرزند يكى از بزرگان قومت هستى. بگو پدرت چه كرد، كه او براى ما الگوست». گفتم: «او مرد و به محمّد ايمان نياورد. من دوست داشتم كه او اينك اگر زنده بود اسلام مى آورد. من خود نيز پيش از اين بر چنين عقيده اى بودم تا آن كه خداوند مرا به اسلام هدايت كرد».

ص: 248

عمرو عاص مى گويد: پس او از من پرسيد: «از چه زمان پيرو او شدى؟» گفتم: «دير زمانى نيست كه در حضور نجاشى بودم و آنجا اسلام آوردم».

عمرو مى گويد: سپس به او اطّلاع دادم كه نجاشى اسلام آورده است و او نيز پرسيد: «پس وضع سلطنت او به كجا انجاميد؟» گفتم: «مردم كار او را پذيرفتند و از او پيروى كردند». پرسيد: «كشيشها و راهبان نيز؟» گفتم: «آرى» او گفت:

«اى عمرو، هيچ خصوصيّتى رسواكننده تر از دروغ در مرد يافت نمى شود».

گفتم: «من دروغ نگفته ام و اين كار را در آيين خود نيز روا نمى دانيم». او پرسيد:

«آيا هرقل نيز از ماجراى اسلام آوردن نجاشى اطّلاع يافت؟» گفتم: «آرى» گفت: «از چه طريق اين خبر را دريافتى؟» در پاسخ گفتم: «نجاشى هر سال مبلغى به عنوان ماليّات براى هرقل مى فرستاد. امّا زمانى كه اسلام آورد و محمّد (صلی الله علیه و آله) را تصديق كرد از پرداخت آن خوددارى ورزيد و گفت: «به خداوند سوگند، اگر حتى يك درهم از من بخواهد به او نخواهم داد» اين گفتۀ او نيز به هرقل رسيد و در اين هنگام برادر هرقل به او گفت: «آيا اجازه مى دهى برده ات ماليّات تو را نپردازد و به دين غير تو كه يك دين تازه و يك بدعت است درآيد؟» هرقل نيز در پاسخ برادر خود گفت: «مردى به دينى تمايل يافته و آن را براى خود انتخاب كرده است. اينك مى گويى من با او چه كنم؟! به خداوند سوگند اگر حرص سلطنت خود را نداشتم همان كارى را كه او كرده مى كردم».

عمرو مى گويد: چون اين سخنان را به پايان بردم عبد گفت: «اى عمرو به گفته هايت بينديش! چه مى گويى؟» گفتم: «به خداوند سوگند به تو راست گفته ام». در اين هنگام عبد به من گفت: «به من بگو آن مرد [پيامبر] به چه چيز فرمان مى دهد و از چه چيز بازمى دارد؟» گفتم: «او مردم را به طاعت خداى - عزّ و جلّ - فرمان مى دهد و از نافرمانى او نهى مى كند. او به نيكى كردن و صلۀ رحم به جاى آوردن امر مى كند و از ستم و تجاوز، از زنا، از خمر و از پرستش سنگ و بت و صليب نهى مى فرمايد». او گفت: «چه نيكوست آنچه وى مردم را به آن فرا

ص: 249

مى خواند! اگر برادرم در اين باره از من پيروى مى كرد بر مركب مى نشستيم و به حضور محمّد (صلی الله علیه و آله) مى آمديم، به او ايمان مى آورديم و او را تصديق مى كرديم. امّا برادرم به سلطنت خويش فريفته از آن است كه آن را رها كند و مشكلى در اين باره براى خود به وجود آورد».

عمرو مى گويد: در اين هنگام من گفتم: «اگر او اسلام بياورد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را پيشواى قوم خود قرار خواهد داد تا وى از ثروتمندان ملّت خويش زكات بگيرد و در اختيار نيازمندان آنها قرار دهد». او گفت: «اين چه شيوۀ نيكى است! اين زكات كه مى گويى چيست؟» من براى او از زكاتى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در همه اموال حتى در شتران قرار داده سخن گفتم و او گفت: «آيا اين زكات از گوسفندان ما كه در بيابانها مى چرند و از گياه و علف آنجا استفاده مى كنند و از آب چشمه هاى بيابان سيراب مى شوند ستانده مى شود؟» گفتم: «آرى» و او گفت: «به خداوند سوگند گمان ندارم قوم من با اين سرزمين دور و فراوانى شمارشان بتوانند چنين چيزى را بپذيرند و انجام دهند».

پس از اين مناظره و پس از پرس وجويى كه عبد يعنى برادر كوچكتر انجام داد كه از تمايل او به پذيرش اسلام حكايت داشت، عمرو بن عاص به ديدار برادر بزرگتر كه فرمانرواى اصلى اين سرزمين بود رفت.

ادامۀ اين ماجرا را از زبان عمرو مى شنويم كه او خود بهتر از هر كسى مى تواند آنچه را رخ داده است تصوير كند.

او مى گويد: چند روز بر در قصر او ماندم و در اين مدّت از طريق برادرش عبد با او در تماس بودم و او همه اخبار مرا از برادرش مى گرفت تا آن كه امير مرا فرا خواند و بر او وارد شدم. در اين هنگام اطرافيان او بازويم را گرفتند، امّا او گفت: «وى را رها كنيد». رهايم كردند و پيش رفتم. چون خواستم بنشينم، آنان اجازه ندادند كه بنشينم. پس به آن امير نگريستم و گفت: «سخن بگوى».

ص: 250

در اين هنگام نامۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را كه مهر و موم شده بود به او دادم و او نيز مهر آن را باز كرد و آن را تا آخر خواند. سپس آن را به برادرش سپرد و او نيز همانند وى آن را خواند و در اين ميان تنها تفاوتى كه مشاهده كردم آن بود كه برادر كوچكتر را با دلى نرمتر يافتم.

سپس امير به من گفت: «آيا نمى گويى سرانجام قريش در برابر او چه كرد؟» گفتم: «همه خواه از سر رغبت به اين دين و خواه در مقابل قهر شمشير از اين دين پيروى كردند». پرسيد: «اكنون چه كسانى همراه اويند؟» گفتم: «مردم همه به اسلام تمايل يافته، آن را بر هر چيزى برگزيده اند و آنان را به انديشه و خرد خود شناخته و خداوند نيز آنان را به اين حقيقت رهنمون شده است كه پيش از اين در گمراهى بوده اند. بنابراين هيچ كس از مردم جز تو خارج از اين دين نمانده است و تو نيز اگر امروز اسلام نياورى و از او پيروى نكنى سپاه او سرزمين تو را درهم خواهد نورديد و مزارع سرسبز تو نابود خواهند شد. پس اسلام بياور تا در امان باشى و او تو را كارگزار خويش در ميان قومت كند و سپاهيان و اسبان جنگى را به سرزمينت نراند». او نيز در پاسخ من گفت: «امروز به من مهلت بده و فردا بازآى».

عمرو عاص مى گويد: پس از اين ملاقات ديگر بار با برادرش ديدار كردم و او گفت: «اى عمرو اميد آن دارم كه اگر حرص او به سلطنت خويش مانع نشود اسلام بياورد». فرداى آن روز كه شد ديگر بار نزد او رفتم امّا او از پذيرش من خوددارى كرد. به همين سبب دوباره به برادر كوچكتر مراجعه كردم و به وى اطّلاع دادم كه نتوانسته ام به جيفر دست بيابم. عبد نيز مرا به ديدار برادرش برد و بدين ترتيب توانستم دوباره با او ملاقات كنم. امير در اين ملاقات به من گفت: «من در آنچه مرا بدان دعوت كردى انديشيدم و اينك در پاسخ مى گويم من ضعيفترين مرد در ميان اعراب خواهم بود اگر كه نتوانم آنچه را در دست دارم حفظ كنم. او نيز سپاهش به اينجا نخواهد رسيد و اگر برسد با چنان نبردى روبرو خواهد شد

ص: 251

كه تا كنون نديده است». من نيز در پاسخ او گفتم: «من فردا اينجا را ترك خواهم گفت».

عمرو در آخرين بخش اين روايت مى گويد: «هنگامى كه او از رفتن من اطمينان يافت برادرش با او جداگانه ملاقات كرد و گفت: «ما در مقابل كسانى كه او بر آنها غلبه يافته است چيزى نيستيم و هر كس كه او برايش نامه فرستاده به دعوت او پاسخ مثبت گفته است. پس هشيار باش».

عمرو مى گويد: بدين ترتيب آنان اسلام آوردند و پيامبر را مورد تصديق قرار دادند و داورى در كار خويش را به من واگذار كردند و ياورم بودند».

618 - ما اين گفتگو را كه ميان عمرو عاص و دو برادر و دو پيشواى سرزمين عمان صورت گرفت و در پى بى آن يكى از آن دو در آغاز كار و ديگرى در پايان اسلام آورد نقل كرديم. اين گفتگو از چند نكته حكايت دارد:

الف: از اين كه اسلام در انديشه و روان اعراب - از مؤمن راستين تا افرادى كه در آن به تأمّل مشغول بودند و تا كسانى كه سر نيرنگ عليه آن داشتند - جاى گرفته و موضوع تفكّر متفكّران بود.

ب: مردمى كه مخاطب اين نامه قرار داشتند از مسيحيان بودند و هرقل بدان سبب كه پادشاه بزرگترين حكومت مسيحى جهان بود بر مسيحيان شرق نيز سلطه و در ميان آنان نفوذ داشت، آن سان كه مصر تابع او بود و حبشه نيز به او ماليّات پرداخت مى كرد.

ج: نجاشى به اين ايمان يافته بود كه غير مسلمان را بر مسلمان ولايت نيست و به همين دليل نيز از فرستادن مالياتهايى كه سالانه براى هرقل مى فرستاد خوددارى ورزيد و با قدرت و درست انديشى گفت: «حتّى يك درهم پرداخت نخواهم كرد».

د: اين گفتگو از وسعت نظر هرقل نيز حكايت دارد چه اين كه او نپذيرفت تنها بر سر مالياتى كه يكى از حاكمان تابع او پرداخت مى كرده و اكنون از ادامۀ

ص: 252

پرداخت آن خوددارى ورزيده است جنگ بپا كند، چرا كه اين اقدام نجاشى بدان سبب صورت مى گرفت كه به دين تازه درآمده و دست كم تمايل خود به اسلام و اين عقيده را كه اين دين، بر حق است ابراز داشته و اين حقيقت را در وصيّت خود به جانشين خويش نيز اظهار داشته بود. به هر حال صرف نظر از بحث دربارۀ اسلام نجاشى در اين روايت هرقل در چهره مردى آزادانديش ظهور كرده است كه به آزادى عقيده و دين احترام مى گذارد و خود نيز بدان ارج مى نهد.

ه: در اين روايت نكته اى است و از آن چنين بر مى آيد كه اين نامه پس از فتح مكّه فرستاده شده است، چرا كه وقتى جيفر درباره واكنش و موضع قريش در قبال اين دين پرسيد عمرو عاص در پاسخ گفت آنان يا از روى رغبت و يا از سر ناچارى اسلام آورده اند. اين گفته به آن چيزى اشاره دارد كه بى ترديد پس از فتح مكّه صورت پذيرفت.

و: از اين روايت استفاده مى شود كه عمرو بن عاص مردى هوشمند و بسيار تيزهوش بود كه نخست از طريق برادر كوچكتر وارد شد و به وسيلۀ او برادر بزرگتر را به پذيرش اسلام قانع كرد.

ز: از اين ماجرا برمى آيد كه عمرو عاص بدان سبب كه اطرافيان جيفر او را از نشستن منع كرده بودند و شايد نيز به علّت نخوت خاص عربى در هنگام سخن گفتن با امير لحنى شديد داشت و در حالى كه ايستاده بود نامه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را تسليم او كرد و هيچ خوارى و ذلّتى را پذيرا نشد. البتّه چنين برخوردى هيچ مشكلى در آماده كردن او براى پذيرش اسلام به وجود نمى آورد، زيرا عمرو عاص از طريق برادر كوچكتر كه موضعى نرمتر و بدور از خشونت داشت او را براى اين امر آماده مى ساخت.

ح: بالاخره اين روايت حاكى از آن است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در گيرودار جنگهاى خود و در كنار مشكلات تدبير و اداره حكومت هرگز از دعوت به اسلام فروگذار نمى كرد و از آن خستگى به خود راه نمى داد.

ص: 253

نامۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به هوذه

619 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به وسيلۀ سليط بن عمرو عامرى نامه اى بدين شرح براى حاكم يمامه هوذة بن على فرستاد:

«بسم اللّه الرّحمن الرّحيم از محمّد رسول خدا به هوذة بن على سلام بر هر كس كه از هدايت پيروى كند. بدان كه دين من تا آخرين سرزمينى كه اسبان و شتران بتازند پيش خواهد رفت. اسلام بياور تا در امان باشى و آنچه را در حوزۀ نفوذ خود دارى به تو واگذار كنم».

پس از آن كه سليط به حضور هوذه رسيد، وى او را گرامى داشت و در بر خود جاى داد و آنگاه نامۀ مهرشدۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را گرفت و خواند و پس از آن پاسخى به آن حضرت نوشت كه در آن چنين آمده بود: «چه نيكو و چه زيباست آنچه بدان فرا مى خوانى! اعراب از موقعيّت من بيم دارند. پس اختياراتى به من بده تا از تو پيروى كنم».

هوذه همچنين هدايايى به فرستادۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بخشيد و جامه هايى از پارچۀ هجر بر او پوشاند.

اين فرستاده به حضور رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) بازگشت و پاسخ هوذه و هداياى او را نيز آورد. هنگامى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) نامۀ او را خواند از اين كه بخشى از سرزمينها را به او واگذار كند امتناع فرمود.

پس از فتح مكّه بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از طريق وحى اطّلاع يافت كه هوذه پرطمع مرده است. آن حضرت در اين هنگام مردم يمامه را مذمّت كرد و فرمود: «هان كه در آن سرزمين دروغگويى بر خواهد خاست كه دروغش به قتل او خواهد انجاميد». يكى از صحابه با شنيدن اين سخن گفت: «چه كسى او را

ص: 254

خواهد كشت؟» پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «تو و اصحاب تو».

اين پيشگويى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به تحقّق پيوست و پس از وفات آن حضرت حركت ارتداد خود را نشان داد كه در اين حركت يمامه نيز دستى داشت و ابو بكر كه اين رخداد در دوران خلافت او صورت پذيرفت با عزمى راسخ به نبرد با او شتافت و گفت: «يا صلحى مذلّت بار و يا جنگى روشنگر و مشخّص كننده».

نامه اى به امير غسّانى

620 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پى صلح حديبيّه نامه اى با مضامين دعوت به اسلام براى امير غسّانى نيز فرستاد. البتّه در كتب سيره نيامده است كه آيا حكمران غسّانيان در پاسخ اين نامه دعوت آن حضرت به هدايت را پذيرفت يا به آن پاسخى نداد.

اكنون در پايان بحث از نامه هاى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به سران و پادشاهان و پاسخ آنان به اين نامه ها اين حقيقت روشن مى شود كه برخى از آنان به اين دعوت پاسخ مثبت دادند، برخى آن را با چربزبانى رد كردند و برخى نيز در مقابل اين دعوت كفر و سركشى ورزيده و حتّى در انديشۀ آزار دادن پيامبر (صلی الله علیه و آله) برآمدند كه البتّه خداوند مكر آنان را به ايشان بازگرداند. انگيزه اى كه باعث شد ما در اين فصل موقّتا بحث از روند جنگها و فتوحات اسلامى را رها كنيم سه مسأله بود.

الف: اين حقيقت كه هدف اساسى در رسالت محمّدى (صلی الله علیه و آله) رساندن نداى دعوت اسلام به مردم بود و در اين ميان حتّى جنگهايى كه رخ مى داد نيز جز براى حمايت از دعوت و منع كافران از آزار رساندن به مؤمنان و ناگزير ساختن آنان به ترك دين - آن سان كه مشركان مكّه و مسيحيان شام چنين كارى را نسبت به مسلمانان انجام دادند - نبود و به عبارت ديگر جنگ به خودى خود امرى مطلوب يا حتّى مشروع نبود و بلكه به منظور دفاع و حمايت از دعوت صورت مى گرفت كه همان نيز مقصود نخست و هدف اصلى بود.

ص: 255

ب: اين مكاتبات ميزان انتشار دعوت اسلامى در اقطار عالم و نيز ميزان ايمان مردم و استقبال آنان از آن را نشان مى دهد، آن سان كه مشاهده كرديم برخى از اين سران در همان آغاز، دعوت به اسلام را پذيرفتند، برخى چون ابن ساوى به اسلام پاسخ مثبت گفته، از حكم شرعى كسانى از مجوس و يهوديان كه در سايۀ حكومت آنان به سر مى برند پرسش كردند و برخى چون حكمران يمامه در آغاز در پيروى از آن حضرت ترديد داشته و سرانجام به همراه قوم خود اين دين را مورد پذيرش قرار دادند.

ج: در جريان پاسخ سران به اين نامه ها مشاهده مى كنيم كه اميران عرب يا اكثر آنها بيش از ديگران تمايل و آمادگى داشتند به دعوت پاسخ دهند و پس از آنها مسيحيان - بويژه كسانى از آنان كه از علم كتاب برخوردار و به مطالعه و بررسى مسيحيّت اصيل و اوّليّه پرداخته بودند و در تاريخ نيز چندان ناشناخته نيستند - از سختگيرى و قلدرى دورتر و به پاسخ گفتن به دعوت پيامبر نزديكتر بودند.

كوتاه سخن دربارۀ نامه ها آن كه در اين زمان اسلام و دعوت اسلامى همۀ سرزمينهاى عربى را فرا گرفته بود و اگر پس از اين زمان شاهد اعزام گروههايى از مجاهدين از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هستيم - جز معدودى از موارد - همه به هدف آموختن اسلام به آنان صورت مى گرفت، آن سان كه در بحث از جنگهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در يمن به فرماندهى على بن ابى طالب (ع) و معاذ بن حبل شاهد اين حقيقت خواهيم بود. در اين سرزمين مردم خيلى زود به اسلام پاسخ مثبت دادند و در اين پاسخ صادق نيز بودند و به دليل همان علم و آگاهى قبلى كه در ميان آنان وجود داشت از آن پس نيز هيچ حركت ارتدادى در ميان آنان صورت نگرفت.

احكام اهل ذمّه

621 - هنگامى كه منذر بن ساوى از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دربارۀ حكم يهوديان و

ص: 256

مجوسيانى كه خواستار اقامت در سرزمين او بودند جويا شد، پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او چنين فرمود كه آنان را در سرزمين خود باقى بگذارد و آنها شعائر دينى خود را حفظ كنند و هيچ منعى در امور دينى از آنان به عمل نيايد و از اين ناحيه متحمّل آسيبى نشوند و در مقابل برخوردارى از اين حق جزيه بپردازند.

ما پيش از اين نيز در حدّى كه مناسب يك كتاب سيره است دربارۀ جزيه مختصرا سخن گفتيم و خاطر نشان ساختيم كسى كه در سايۀ حكومت اسلام به سر مى برد و پيمان اطاعت به حاكم مسلمان مى سپارد ذمّى ناميده مى شود.

اصولا پيمانهايى كه از سوى مسلمانان با غير مسلمانان بسته مى شود بر سه قسم است:

الف: پيمان آتش بس و عدم تعرّض با دولتهاى غير اسلامى، شبيه به پيمانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با مشركان مكّه بست. انعقاد چنين پيمانى با هر دولت ديگرى نيز ممكن است.

ب: پيمان صلح و دوستى با غير مسلمانان، مبنى بر اين كه دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به اسلام يا به جنگ عليه ديگران را بپذيرند و به جاى داشتن حالت جنگ عليه مسلمانان در صلح و دوستى با آنان به سر برند و از ديگر سوى از امنيّت نيز برخوردار باشند و در مقابل آن نه عليه مسلمانان ستمى روا دارند و نه به پشتيبانى كسى يا كسانى عليه آنان بپردازند.

ج: پيمانى كه با افراد غير مسلمان بسته مى شود مبنى بر اين كه در كنار مسلمانان اقامت داشته و از تكاليف و حقوقى كه براى مسلمانان هست برخوردار و بدان متعهّد باشند. بر اساس اين پيمان به اصطلاح رايج امروز طرفهاى قرارداد از تبعيّت اسلام برخوردار مى شوند و با برخوردارى از آزادى دينى حق دارند شعائر دينى خود را اقامه كنند، البتّه مشروط به آن كه سر جنگ نداشته و آسيبى نيز به كسى نرسانند.

افراد طرف اين پيمان «ذمّى» ناميده مى شوند بدين خاطر كه در پناه يا ذمّۀ

ص: 257

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و پيمان او قرار مى گيرند، آن سان كه آن حضرت فرمود: «هر كس فردى از اهل ذمّه را آزار دهد من در روز قيامت دشمن او خواهم بود و هر كس من دشمن او باشم و با او به مخاصمه برخيزم او را محكوم خواهم ساخت».

گفتنى است كه در زمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به پاس حرمت اديان الهى اهل ذمّه از توجّه خاصّى برخوردار بودند.

فقها به جواز انعقاد پيمان ذمّه با يهوديان، مسيحيان و زرتشتيان فتوا داده اند.

قرآن كريم نيز به جواز عقد اين پيمان با يهوديان و مسيحيان تصريح كرده، مى فرمايد: «با كسانى از اهل كتاب كه به خدا و روز واپسين ايمان ندارند، آنچه را خدا و رسول او حرام كرده حرام نمى دانند و به دين حق گردن نمى نهند بجنگيد تا زمانى كه با سرافكندگى به دست خود جزيه پرداخت كنند»(1)

به وسيلۀ اين آيه كه قبلا از آن سخن گفتيم ثابت شده است كه پرداخت جزيه از سوى اهل كتاب آنان را از تن دادن به جنگ معاف مى دارد. اين آيه احكام جزيه را براى يهوديان و مسيحيان ثابت مى كند، امّا دربارۀ مجوس و ديگر گروههاى اهل كتاب احكام جزيه و شمول آن در مورد آنها از طريق سيرۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و در پاسخ آن حضرت به منذر بن ساوى و ديگر احاديث رسيده از ايشان ثابت شده است.

در اين ميان حكم مشركان عرب آن است كه يا بايد بجنگند و يا بايد تسليم مسلمين شوند و اسلام را بپذيرند تا تنها يك دين در جزيرة العرب وجود داشته باشد و آن سرزمين به صورت كامل به اسلام و مسلمانان تعلّق گيرد، چرا كه اين سرزمين، سرزمين اسلام و خاستگاه و پايگاه آن است كه اسلام از آن برخاسته و به آن نيز بر مى گردد.

بدين ترتيب تنها حكم بت پرستان غير عرب از قبيل هندوها، ستاره پرستان، بودائيان و از اين قبيل باقى مى ماند. در اين مورد ابو حنيفه و اصحاب او بر اين

ص: 258


1- - توبه/ 29.

عقيده اند كه آنان نيز مى توانند مشمول احكام اهل ذمّه قرار گيرند و از آنان جزيه گرفته شود. دليل وى نيز قياس اين گروه با زرتشتيان است چرا كه به عقيدۀ او اين گروه آتش را مى پرستند و وضعيّت ديگر مشركانى كه خورشيد و مجسّمه و يا بت را مى پرستند نمى تواند از وضعيّت آنان بدتر باشد و نگارنده نيز به همين عقيده تمايل دارد.

622 - ذمّه پيمانى است كه به وسيلۀ اقامت اهل كتاب در سرزمين مسلمانان و امان دادن مسلمانان به آنها تحقّق مى پذيرد و ولى امر مسلمين را ملزم به تعهّداتى مى كند كه بر مبناى آن آنها را به دين خود واگذارد و آنها را در اقامۀ شعائر دينى با هيچ مشكل و فشار و ستمى مواجه نسازد و بتوانند آن را برپا بدارند. همچنين بايد در حق برخوردارى از زندگى و نيز محترم شمرده شدن جان و مال و ناموس و نيز به رسميّت پذيرفتن ازدواجهاى آنان با همديگر و هم در ساير امور و روابط خانوادگى كه ميان خود دارند در مورد آنان برخوردى برابر با برخوردى كه با مسلمانان مى شود صورت گيرد و از هيچ حقّى محروم داشته نشوند.

در مقابل اين تعهّدات حاكم مسلمان، آنان نيز متعهّد مى شوند به همۀ احكام اسلامى در زمينۀ اجتماع پايبند باشند، مجازاتهاى مقرّر در قوانين اسلام در صورت ارتكاب جرم در مورد آنها به اجرا گذاشته شود، آيين قصاص، حدّ سرقت، حدّ زنا، حدّ قذف، حدّ راهزنى و ديگر حدود مقرّر در اسلام در مورد آنان اجرا شود و علاوه بر اين احكام اسلام در معاملات و در زمينه هايى چون خريدوفروش، اجاره و وام شامل آنان قرار گيرد و بر اين اساس ربا نخورند و ساير احكام تحريم ربا در معاملات آنها به مورد اجرا گذاشته شود.

اهل ذمّه همچنين متعهّد مى شوند هيچ مخالفت آشكارى با احكام اسلامى نشان ندهند و بتكده و آتشكده در ميان مسلمانان برپا نكنند و خلاصه آن كه هيچ كارى كه موجب بازداشتن مسلمانان از دين خود شود انجام ندهند.

علاوه بر اين هيچ گونه خيانتى عليه مسلمانان نبايد از سوى آنان سر بزند و

ص: 259

بنابراين حق ندارند با دولتى غير اسلامى كه با اسلام مى جنگد اعلام همبستگى و يا با آن همكارى كنند، چرا كه چنين كارى به منزلۀ اعلام جنگ عليه مسلمين از سوى آنها تلقّى مى شود. بنابراين بايد آنان همچنان كه مسلمانان از حكومت اسلامى تبعيّت و از آن پشتيبانى مى كنند از آن تبعيّت و پشتيبانى كنند تا اصل اسلامى «تقابل حقوق و تكاليف مشترك» تحقّق يابد.

همچنين آنان متعهّد مى شوند هرگز ناسزايى به اسلام يا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) يا به كسى از صحابۀ درستكار او از سوى آنان صورت نگيرد و اگر به اين شرايط عمل كردند از حق ذمّه برخوردار خواهند بود وگرنه پيمانشان به آنان برگردانده خواهد شد و حق نخواهند داشت در سايۀ حكومت اسلامى به سر برند و بايد مجازات خيانت خود را بچشند.

افزون بر اين اهل ذمّه متعهّد مى شوند به سرزمينى كه عليه اسلام در حالت جنگ است نپيوندند چه اين كه در اين صورت از جمله آنان محسوب خواهند شد و ديگر اهل ذمّه نخواهند بود.

خلاصه آن كه تمام وظايفى كه بر عهدۀ مسلمانان مى باشد به صورت برابر بر عهدۀ آنان نيز خواهد بود.

ابو حنيفه مى گويد اهل ذمّه حق دارند شراب بنوشند و يا گوشت خوك بخورند. همچنين شراب و خوك براى آنان مال شمرده مى شود و اگر مسلمانى آن را از بين ببرد قيمت آن را بايد به آنان پرداخت كند، آن سان كه اگر از مسلمانى مالى تلف كند در مقابل آن ضامن است.

وى همچنين مى گويد: ازدواج آنها با كسانى كه در اسلام ازدواج با آنان حرام است براى خود آنها به شرط آن كه به صحّت آن عقيده داشته باشند درست است و اگر بر اساس ازدواجى از اين نوع ميان زن و مردى از آنان اختلاف پيش آيد و مثلا زن خواهان نفقۀ خود شود و در اين مورد به حاكم شرع مسلمان رجوع كنند، وى موظّف است بر همين اساس حكم كند. همچنين ولى امر مسلمين مى تواند قاضيى

ص: 260

را براى داورى ميان آنان منصوب كند. اين دو حكم بر اساس همان قاعدۀ فقهى است كه «ما آنان را به دين خود واگذاشته ايم».

در صورتى كه دو فرد طرف دعوا از آنان بر پذيرش يك داورى قاضى مسلمان اتّفاق داشته باشند، وى ميان آن دو حكم خواهد كرد، آن سان كه قرآن كريم مى فرمايد: «اگر نزد تو آمدند ميان آنان داورى كن و يا اگر خواستى از آنان روى برتاب. اگر نيز از آنان روى برتابى هيچ ضررى به تو نخواهند رساند»(1)

در صورتى كه فردى از اهل ذمّه با مسلمانى اختلاف داشته باشد داورى چنين اختلافى تنها مى تواند با يك داور مسلمان باشد و اين حكم به پاس كرامت مسلمان و حق او و بدان خاطر است كه داور نوعى ولايت بر طرفين دعوا مى يابد و اين در حالى است كه خداوند هيچ ولايتى براى غير مسلمان بر مسلمان قرار نداده است.

در صورت وجود اختلاف و نزاع ميان دو نفر اهل ذمّه و در صورتى كه يكى از آن دو خواستار داور قرار دادن يك مسلمان شود برخى از فقها گفته اند طرف ديگر هم ملزم به پذيرش اين درخواست است چرا كه اين مسأله همانند وقتى است كه نزاع ميان يك مسلمان و يك ذمّى برقرار باشد. البتّه برخى نيز گفته اند چنين الزامى براى طرف ديگر وجود ندارد زيرا در اين باره قاضيى در ميان خود اهل كتاب وجود دارد كه ميان آنان داورى مى كند.

به عقيدۀ نگارنده اين تفصيل تنها در نزاعهايى كه بر سر مسائل خانوادگى و امور دينى آنان به وجود مى آيد جارى است. امّا در مورد معاملات از قبيل خريدوفروش و اجاره و... تنها يك قاضى مسلمان حق داورى را خواهد داشت تا برابرى كامل ميان آنان و مسلمانان در امور معاملات و التزام به احكام شرعى ناظر به اين زمينه برقرار شود.

البتّه آنچه در مورد جواز شرب خمر از سوى اهل ذمّه گذشت تنها نظر ابو حنيفه و مستند به اين دليل است كه ما امر شده ايم كه آنان را به دين خود

ص: 261


1- - مائده/ 42.

واگذاريم و همچنين هنگامى كه خليفه عمر بن عبد العزيز از حسن بصرى پرسيد كه «چرا اهل ذمّه را واگذاريم كه خوك بخورند و شراب بنوشند و با دختران خود ازدواج كنند؟» او در پاسخ گفت: «در مقابل همين حق است كه از آنان جزيه گرفته ايم و تو بايد پيروى كنى نه آن كه بدعت آورى». امّا بر خلاف نظر ابو حنيفه اكثريّت عمدۀ فقهاى اهل سنّت قائل به منع چنين كارى هستند، چرا كه اهل كتاب از همان حقوقى كه ما برخورداريم برخوردارند و همان تكاليفى كه متوجّه ماست متوجّه آنان نيز هست.

ص: 262

فصل سى و يكم فتح المبين؛ فتح مكّه

اشاره

623 - فتح المبين يا فتح مكّه در ماه رمضان سال هشتم هجرت صورت گرفت و حركت سپاه به مقصد اين شهر در روز دهم ماه آغاز شد و در روز سيزدهم اردوى اسلام به آنجا رسيد. اين فتح فتحى در يك جنگ نبود، بلكه فتح دلها و دامنه دارترين پيروزى براى مسلمانان بود و هيچ جنگ و خونريزى در آن - به استثناى چند مورد خطا كه در آنها هيچ نقشه اى قبلى و يا تعمّدى از سوى صحابه در كار نبود - صورت نگرفت و در امنيّت و سلامت كامل برگزار شد.

در پى اين فتح دلهايى به همديگر پيوست كه مدّتها انكار حقيقت از يك سوى و استضعاف مستضعفان و نيز مقاومت مؤمنان از سوى ديگر آنها را از هم جدا كرده بود. هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به شهر مكّه وارد شد و فرمود: من پيامبر رحمت و پيامبر حماسه ام» صلح و بزرگوارى و امنيّت را به آنان هديه كرد و در پى بى آن گروههاى مختلفى از مردم كه ابتدا به مخاصمه با اسلام پرداخته، پس پيمان آتش بس منعقد كرده و از در مسالمت درآمده و سرانجام ايمان آورده بودند با مؤمنان پيوند برقرار كردند و اين، بى ترديد، فتح نهايى بود. هر چند در آغاز به نظر نمى رسيد كه فتحى به اين شكل به دست آيد، بلكه در آغاز قصد جنگ وجود داشت. چه اين كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با ده هزار سپاهى كه همه جدّى بودند به سوى مكّه حركت كرد - امّا هنگامى كه سپاه مؤمنان مى خواست با مشركان وارد صحنه

ص: 263

برخورد شود شمشيرها به نيام رفت و دلها بر روى اسلام گشوده شد و مردم گروه گروه به دين اسلام درآمدند.

در اينجا ممكن است اين سؤال مطرح شود كه چرا در اين سال يك جنگ درگرفت با آن كه ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مشركان پيمان صلح وجود داشت. امّا پاسخ چنين سؤالى آن است كه آرى، پيمانى وجود داشت، امّا پيمانى كه تنها با زير پا گذاشته شدن تعهّدات آن نقض مى شد و البتّه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز كسى نبود كه بدون اين كه علّتى براى نقض پيمان به وجود آيد آن را ملغى بداند، چرا كه خداوند مى فرمايد: «تا زمانى كه آنان بر پيمان خويش با شما استوار باشند شما نيز با آنان راست باشيد(1) امّا آنان با مؤمنان صداقت نشان ندادند و خيانت ورزيدند و در اين شرايط بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود كه به اين فرمودۀ خداوند جامۀ عمل بپوشاند كه «و اگر در مورد مردمى از خيانت آنان بيم داشتى در برابر كارى كه كرده اند پيمان آنها را بديشان بازگردان»(2) و اين در حالى است كه دربارۀ قريش نه تنها بيم خيانت مى رفت بلكه يك خيانت آشكار از سوى آنان صورت گرفته بود. از ديگر سوى روشن است كه همه اجزاء و مواد يك پيمان يك كلّ تفكيك ناپذير را تشكيل مى دهد و به همين سبب اگر در جزئى از اجزاى پيمان خيانتى روا داشته شود همۀ پيمان به عنوان يك «كل» مورد نقض و مخالفت قرار گرفته است و اين موجب از ميان رفتن تمامى تعهّدات طرف ديگر پيمان مى شود، چه اين كه يك طرف مادّه اى از موادّ پيمان يا بخشى از آن را زير پا گذاشته و اين عمل كل پيمان را باطل ساخته است. علاوه بر اين اگر با نقض بخشى از پيمان همچنان آن پيمان الزام آور محسوب مى شد در اين صورت نقضهاى پى درپى بر بخشهاى مختلف آن وارد مى آمد و بنابراين هيچ معنى و مفهومى براى پيمان و حتى شكل پيمان نيز بر جاى نمى ماند و همه چيز بر باد مى رفت.

ص: 264


1- - توبه/ 7.
2- انفال/ 58.

نقض صلح حديبيّه از سوى قريش

اشاره

624 - نقض صلح علّت اصلى جنگ ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و قريش بود، كه آنان يك مادّه از موادّ پيمان را مورد نقض قرار داده بودند و اين عمل - آن سان كه گفتيم يك پيمان نمى تواند تفكيك پذير باشد و نقض يك مادّه از آن به منزلۀ نقض كل پيمان است - موجب ابطال تمامى مواد پيمان آنان با پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى شد.

ماجرا از اين قرار بود كه بر اساس پيمان مزبور هر كس مى خواست مى توانست با قريش و يا با محمّد (صلی الله علیه و آله) همپيمان شود و در پيمان آنان درآيد و از حقوق و تكاليفى كه براى هر يك از طرفين كه وى در پيمان آنان در مى آيد در نظر گرفته شده برخوردار و بدان متعهّد شود. بر همين اساس پس از انعقاد صلح حديبيّه خزاعه در پيمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و بنى بكر در پيمان قريش در آمد و به موجب مفادّ پيمان اينك قريش تعهّد كرده بود دست به هيچ تعرّضى عليه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) و نيز خزاعه نزند. از ديگر سوى ميان خزاعه و بنى بكر كينه هايى ديرين وجود داشت و هر يك از اين دو خاندان يكديگر را مورد حمله قرار مى دادند، افرادى از گروه مقابل خود را به قتل رسانده بودند و آخرين نبرد ميان آنان قبل از انعقاد اين قرارداد و با پيروزى خزاعه خاتمه يافته بود.

اين كينه و دشمنى همچنان وجود داشت و چون اسلام ظهور كرد قريش و بنى بكر به جنگ با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مؤمنان مشغول شدند و فرصت هيچ رويارويى ديگرى نبود هر چند همچنان آن كينه ها پابرجا بود. امّا زمانى كه پيمان صلح و آتش بس ميان پيامبر (صلی الله علیه و آله) و قريش منعقد شد، خزاعه كه از قريش احساس نفرتى شديد داشت و مى دانست اين خاندان با دشمنان آنان يعنى بنو بكر همكارى مى كند در پيمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرار گرفت و تعهّداتى كه قريش در برابر آن حضرت داشت در برابر آنان نيز بر عهدۀ قريش قرار گرفت.

از ديگر سوى بنى بكر كه به علّت سابقۀ دوستى و روابط ديرين در پيمان

ص: 265

قريش داخل شده بود فرصت پيش آمده پس از صلح حديبيّه را فرصتى مغتنم براى انتقام جويى از خزاعه كه با آنان دشمنى ديرينه داشته اند دانست و هيچ بدين توجّه نداشت كه مشاركت آنان با قريش در يك طرف پيمان براى آنان تعهّداتى را نيز در پى داشته است.

بدين ترتيب بنى بكر عليه خزاعه دست به حمله زد و در اين ميان قريش نيز به تجهيز تسليحاتى آنان پرداختند و حتّى كسانى از قريش چون صفوان بن اميّه، حويطب بن عبد العزّى و مكرز بن حفص شبانه و به صورت پنهانى در نبردهاى اين گروه عليه خزاعه شركت كردند.

بنى بكر به نبرد خود عليه خزاعه ادامه داد تا هنگامى كه آنان خود را به منطقۀ حرم يعنى همان جايى رساندند كه خداوند آن را منطقه امن قرار داده است و بدين ترتيب بر آنان لازم بود تعقيب خود را در اين نقطه متوقّف سازند. امّا با اين وجود و على رغم آن كه بنى بكر به فرمانده خود اعتراض كرده، گفتند: «اى نوفل ما به حرم وارد شده ايم از خدا شرم كن»، او سخنى بسيار سنگين و بلكه گناه آلود بر زبان آورد و گفت: «امروز خدايى وجود ندارد، اى بنى بكر انتقام خود را بگيريد، به جانم قسم من در شگفتم كه چگونه شما در حرم شرم مى كنيد و انتقام خود را نمى ستانيد» و بدين ترتيب همچنان به نبرد خود ادامه داد تا زمانى كه بنى خزاعه به سراى بديل بن ورقاء خزاعى و يكى از موالى خود وارد شدند.

اين كشتارى جنايت آميز بود و در پى بى آن يكى از مردان خزاعه به نام عمرو بن سالم خزاعى خود را به مدينه رساند و بر پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) وارد شد.

بدين سان رخدادى صورت گرفته بود كه ايجاب مى كرد بر اساس مفادّ پيمان حديبيّه و نيز همپيمانى خزاعه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن حضرت در كنار خزاعه اوّلا عليه بنى بكر و ثانيا عليه كسانى كه از آنان پشتيبانى كرده بودند قرار گيرد، چه بنى بكر در پيمان خود كه همان پيمان قريش با محمّد (صلی الله علیه و آله) بود و شامل آنان نيز مى شد خيانت روا داشته و علاوه بر اين در حرم نيز جنگيده و قريش نيز در اين

ص: 266

خيانت به پيمان صلح و در هتك حرمت حرم از سوى آنان به همكارى با ايشان پرداخته بود و در چنين شرايطى پيامبر نمى توانست در مقابل ستمى كه از سوى دشمنان گروههاى همپيمان او و با همكارى قريش بر آنان روا داشته شده بود سكوت كند.

در اين ميان بديل بن ورقاء خزاعى كه بنى خزاعه به سراى او پناه برده بودند پس از عمرو بن سالم به مدينه آمد و همان سان كه عمرو به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اطّلاع داده بود آنچه را به دست بنى بكر و با همكارى قريش بر سر خزاعه آمده بود به عرض آن حضرت رساند و راه بازگشت را در پيش گرفت.

او در راه با ابو سفيان برخورد كرد كه با حالتى لرزان و نگران به مدينه مى آمد تا خواستار استحكام و تثبيت پيمان و تمديد مدّت آن شود. ابو سفيان با مشاهدۀ بديل احتمال داد كه او براى شكايت نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رفته است.

ابو سفيان كه خطر كارى را كه قريش كرد دريافته بود و در حالى كه خود نيز دست به هيچ تحرّكى در جلوگيرى از تعرّض بنى بكر نزده و شايد نيز از آنچه رخ داده بود چندان هم ناخشنود نبود، روانۀ مدينه شد.

ابو سفيان هنگامى كه به قباء رسيد به خانۀ دختر خود امّ حبيبه همسر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وارد شد و خواست بر بستر آن حضرت بنشيند، امّا امّ حبيبه آن بستر را جمع كرد و در اين هنگام ابو سفيان به او گفت: «دخترم آيا مرا بر آن بستر يا آن بستر را بر من دريغ داشتى؟» او نيز در پاسخ گفت: «اين بستر رسول خداست و تو مشرك و نجسى و من دوست نداشته ام تو بر بستر او بنشينى». ابو سفيان با شنيدن اين سخن اظهار داشت: «دخترم پس از آن كه از من جدا شده اى فتنه و شر تو را در ميان گرفته است».

ابو سفيان كه گمان مى كرد دخترش كه همسر رسول خداست براى او نزد آن حضرت وساطت خواهد كرد، با شنيدن سخنان او مأيوس شد و بنابراين براى وساطت به سراغ ديگران رفت. او در آغاز به ابو بكر مراجعه كرد و از او خواست

ص: 267

دربارۀ وى با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفتگو كند، امّا او گفت: «من چنين كارى انجام نمى دهم». ابو سفيان به سراغ عمر رفت و او نيز در پاسخ وى اظهار داشت: «آيا من براى شما شفاعت كنم؟ به خداوند اگر براى رويارويى با شما جز مشتى خاك نيابم با همان به نبردتان خواهم پرداخت». ابو سفيان از ابو بكر و از عمر مأيوس شد و به سراغ على بن ابى طالب (ع) كه رابطۀ خويشاوندى با او داشت رفت. وى در حالى كه فاطمه زهرا (س) دختر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و حسن (ع) نيز نزد آن حضرت بود به حضور ايشان رسيد و گفت: «اى على، تو از همۀ اين مردم به من خويشاوندتر و نزديكترى. اكنون من در پى حاجتى به حضورت آمده ام و نبايد همان سان كه آمده ام نوميد و ناكام برگردانده شوم. براى من نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شفاعت كن».

على (ع) در پاسخ او فرمود: «واى بر تو ابو سفيان تو را چه خبر است؟! به خداوند سوگند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر كارى مصمّم شده و ما نمى توانيم دربارۀ آن با او سخنى بگوييم». ابو سفيان پس از آن رو به زهرا (س) كرد و گفت: «اى دختر محمّد، آيا مى توانى از اين فرزندت بخواهى در ميان مردم برخيزد و مرا پناه دهد و براى هميشه پيشواى عرب باشد؟» فاطمه (س) نيز در پاسخ او فرمود: «فرزند من بدان حد نرسيده است كه كسى را پناه دهد و علاوه بر اين هيچ كس در مقابل پيامبر (صلی الله علیه و آله) كسى را پناه نمى دهد». ابو سفيان دوباره به على (ع) رو كرد و گفت: «اى ابو الحسن، مى بينم كه كارها برايم دشوار شده است، نصيحتم كن». على (ع) در پاسخ او فرمود: «به خداوند سوگند چيزى نمى دانم كه تو را سودمند افتد و مشكل تو را حلّ كند. البتّه تو سرور بنى كنانه اى، برخيز و در ميان مردم پناه بخواه و سپس به سرزمين خودت برو». ابو سفيان پرسيد: «آيا معتقدى كه اين كار مشكل مرا حل خواهد كرد؟» على (ع) فرمود: «به خداوند سوگند گمان نمى كنم كه سودمندت افتد، امّا راهى جز اين برايت سراغ ندارم».

پس از اين راهنمايى على (ع) ابو سفيان به مسجد رفت و در ميان مردم برخاسته، گفت: «اى مردم، من از همۀ شما پناه خواسته ام» وى سپس شتر خويش

ص: 268

را سوار شد و به ميان قريش برگشت و در حالى كه آنان خطر كارى را كه انجام داده و عمق حماقتى را كه بدان دست زده دريافته بودند به آنان اطّلاع داد كه هيچ كس، نه پيامبر (صلی الله علیه و آله)، نه على (ع)، نه ابو بكر و نه عمر، به او پاسخى نداده اند و على (ع) به او پيشنهاد كرده است در ميان همه مردم برخيزد و خود را پناهنده همۀ آنان اعلام كند. امّا آنان از او پرسيدند: «آيا پيامبر (صلی الله علیه و آله) تو را پناه داد؟» و او نيز در پاسخ گفت: «نه».

ذلّت يك خيانت

625 - قريش در پيمان خود خيانت كرد، حال آنكه نمى بايست مرتكب چنين خيانتى شود. پس از آن نيز بزرگ اين خاندان ابو سفيان به مدينه آمد تا از اين خيانت عذر بخواهد و - با كمال شگفتى - از آن حضرت بخواهد تا به حمايت از كسانى كه در پيمان او در آمده اند برنخيزد و آنان را همچنان واگذارد، بى آن كه از حمايت پيمان خود با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برخوردار شوند. او از ابو بكر تقاضاى وساطت كرد امّا با قاطعيّت و البتّه با نرمى - به سان خوى نرم خود - اين خواسته را رد كرد؛ به عمر متوسّل شد تا او وساطت كند، امّا او نيز با درشتى و سختى خواسته اش را رد كرد؛ به على (ع) مراجعه كرد و با مطرح كردن خويشاوندى خويش از آن حضرت خواست به پاس رابطۀ خويشاوندى براى او وساطت كند، امّا آن حضرت نيز چنين تقاضايى را نپذيرفت و سرانجام ابو سفيان از فاطمه (س) وساطت خواست و آن حضرت نيز تقاضاى او را نپذيرفته و با گفتن اين سخن به همه چيز پايان داد و ابو سفيان را نااميد كرد كه «هيچ كس در برابر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به كسى پناه نمى دهد». علاوه بر اين، اين جاى شگفت نيز داشت كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به همۀ قريش پناه دهد تا از جنگ مسلمانان عليه آنان در امان باشد، بويژه در شرايطى كه آنان خود نيز دريافته بودند كه همۀ آنان مرتكب جنايت شده اند و اگر جنگى وجود داشته باشد نه فقط عليه بنى بكر بلكه عليه همۀ آنان خواهد بود.

ص: 269

ابو سفيان به منظور در خواست تثبيت و تمديد مدّت پيمان صلح به مدينه رفت و اين اقدام خود حاكى از آن بود كه مفادّ پيمان نخست ميان آنان و پيامبر (صلی الله علیه و آله) از سوى آنان نقض شده است. شايد ابو سفيان گمان داشت اين اقدام او خواهد توانست گناه خيانت آنان را بزدايد و شايد نيز گمان مى كرد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از جنايت و خيانت آنان اطّلاع نيافته است و به همين سبب نيز چون مشاهده كرد آن مرد خزاعى جلوتر از او خود را به مدينه رسانده و ماجرا را به اطّلاع پيامبر (صلی الله علیه و آله) رسانده است تنها چاره اى كه پيش روى خود ديد آن بود كه از آن حضرت براى قريش امان بخواهد كه البتّه آن حضرت نيز تقاضاى او را برآورده نساخت.

موسى بن عقبه روايت كرده است كه ابو سفيان قبل از آن كه براى درخواست وساطت نزد عمر و ابو بكر برود به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و گفت: «اى محمّد، آن پيمان را تحكيم كن و بر مدّت آن بيفزاى». پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز در پاسخ او فرمود: «آيا بدين خاطر آمده اى و آيا حادثه اى از ناحيه شما رخ داده است؟» ابو سفيان پاسخ داد: «پناه به خدا!» ما بر پيمان خود هستيم و هيچ تغيير و تبديلى روا نمى داريم».

بنا به اين روايت وى پس از آن نزد ابو بكر، عمر، عثمان و آنگاه على (ع) رفت و تنها در اين ميان فرد نخست اندكى نرمتر از ديگران با او برخورد كرد. اين روايت بدان تصريح دارد كه ابو سفيان در مسجد در ميان مردم برخاست و گفت: «اى مردم من خود را در پناه همۀ شما قرار داده ام و گمان ندارم كه كسى به من پناه ندهد». وى آنگاه به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و براى آن كه مهر تأييدى بر آنچه در مسجد گفته است از آن حضرت بگيرد گفت: «من از مردم پناه خواسته ام و گمان ندارم كه كسى مرا امان ندهد و خواسته ام را رد كند». امّا آن حضرت در پاسخ او فرمود: «اى ابو حنظله اين گمان توست».

زمانى كه ابو سفيان پس از اين سفر به ميان قريش بازگشت و ماجراى سفر خود را به آنان بازگفت، به او گفت: «تو به چيزى كه مايۀ خشنودى را فراهم

ص: 270

نمى آورد خشنود شده اى و چيزى براى ما آورده اى كه نه تو را سودى مى بخشد و مشكلى از تو حل مى كند و نه از ما؛ بلكه على (ع) تو را به بازى گرفته است. به خداوند سوگند نه اين امانى كه تو گرفته اى جارى و معتبر است و اين نيز كه از آنان پناه خواسته اى يك مسألۀ بى ارزش است».

حتّى هنگامى كه ابو سفيان ماجراى اين سفر را به همسرش گفت او در پاسخ وى اظهار داشت: «چه زشت فرستاده اى براى مردم خود هستى كه هيچ خيرى براى آنان نياورده اى!».

آمادگى براى فتح

626 - در چنين شرايطى كه به بيان آن پرداختيم جنگ عليه مشركان قريش يك مسألۀ گريزناپذير بود.

روايت شده است كه پس از عملكرد قريش در قبال كسانى كه در پيمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بودند آن حضرت عزم آن كرد كه براى فتح نهايى به سوى مكّه حركت كند. آنچنان كه روايت شده است رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) سه بار فرمود: «به خدا سوگند با قريش خواهم جنگيد».

بدين ترتيب پيامبر (صلی الله علیه و آله) به اصحاب خود فرمان آماده باش داد و از آنان خواست خود را براى حركت به سوى مكّه آماده كنند و آنگاه فرمود: «پروردگارا اخبار اين ماجرا را از قريش دور بدار و جاسوسان آنان را از اين امر بى اطّلاع ساز تا در سرزمين قريش آنان را به نبرد خواهيم».

در اين ميان يكى از صحابه كه در بدر نيز حضور داشت و از مجاهدات فراوانى برخوردار بود مرتكب اشتباهى شد كه در عرف نظامى بايد آن را يك گناه و يك خيانت ناميد، امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از خنثى كردن كار او با آن وسعت نظر و سعۀ صدرى كه داشت او را عفو فرمود.

ماجرا از اين قرار بود كه در همان حال كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به درگاه خداوند

ص: 271

دست دعا برداشته و از او مى خواست چشم جاسوسان دشمن را از اين تصميم او دور بدارد، يكى از صحابه در صدد آن برآمد نقش يك جاسوس را براى قريش بر عهده گيرد.

اين شخص حاطب بن ابى بلتعه بود كه نامه اى خطاب به قريش نوشت و در آن نامه آنان را از اين مسأله باخبر ساخت كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تصميم حركت به سوى آنان گرفته است. او اين نامه را به يك زن داد و از او خواست آن را مخفى كند. اين زن در مقابل مزدى كه حاطب براى رساندن نامه به مكّه براى او قرار داده بود اين نامه را در لابلاى گيسوان خود قرار داد و گيسوان خود را روى آن بافت و از مدينه خارج شد.

در اين هنگام از جانب خداوند به رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) وحى رسيد كه حاطب چنين كارى انجام داده و زنى فرستادۀ اوست.

در پى اطّلاع يافتن پيامبر (صلی الله علیه و آله) از اين امر آن حضرت دو جوان تربيت يافته در مكتب طاعت از خداوند و جهاد در راه او و دو تن از مخلصترين صحابه نزديك خود يعنى على بن ابى طالب (ع) و زبير بن عوام را به تعقيب آن زن فرستاد.

آن دو به تعقيب او روانه شدند و در حليفه خود را به او رساندند، او را از روى شتر پايين آوردند و به جستجوى آن نامه در توشه و باروبنۀ او پرداختند، امّا آن را نيافتند. پس از آن على (ع) با قاطعيّت فرمود: «به خداوند سوگند ياد مى كنم كه نه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دروغ گفته و نه ما دروغ مى گوييم. پس اينك يا آن نامه را بيرون خواهيم آورد يا آن كه تو را برهنه خواهيم كرد». آن زن كه جديّت على (ع) را مشاهده كرد به آن حضرت گفت: «پشت كن» و آن حضرت نيز پشت كرد. آنگاه آن زن گيسوان خود را باز كرد و نامه را از لابلاى آن بيرون آورده در اختيار على (ع) قرار داد. بدين ترتيب دو فرستادۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن نامه را به ايشان برگرداندند.

در اينجا باز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را مى بينيم كه در برخورد با حاطب در صدد كشف علّت اين خيانت بر مى آيد و همراه با مهربانى يك انسان بردبار و با گذشت و

ص: 272

همراه با مداراى يك انسان مقتدر به او مى فرمايند: «اى حاطب چه چيز تو را به اين كار واداشت؟»

در اينجا مشاهده مى كنيم كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) رو در روى او وى را به خيانت متّهم نساخت و آن را به رخ او نكشيد و بلكه - اگر براى چنين كارى دليل وجود داشته باشد - به جستجوى دليل آن پرداخت و بى آن كه سرزنشى را متوجّه او سازد و بر او سخت بگيرد از او خواست بهانه اى و عذرى را براى آنچه كرده است مطرح كند.

حاطب نيز در پاسخ اين سؤال و در حالى كه احساس مى كرد ضميرش او را به ملامت گرفته است، گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، به خداوند سوگند من به خدا و رسول او ايمان دارم و هيچ تغييرى در عقيدۀ خود نداده ام و از ان برنگرديده ام، بلكه تنها، من در ميان مردم مردى بى كس و كار و فاقد هر گونه خانواده و بستگانم و بر خلاف آن در ميان آنان [مشركان] خانواده و بستگانى داشته ام و به همين خاطر با قريش از در صلح در آمدم».

بى ترديد اين پاسخ حاطب به هيچ وجه توجيه كننده اقدام وى نبود و علاوه بر اين از ضعف روحيّۀ نه چندان كمى در درون او حكايت داشت. كافى نبودن اين پاسخ نيز بدان سبب بود كه خانواده و بستگان آن مرد قبل از حديبيّه نيز در مكّه بودند و شايد هم در همين مدّت بعد از حديبيّه به آنجا رفته بودند و علاوه بر اين در هر يك از اين دو صورت انگيزه هاى كاملا مشخصى نمى تواند مجوّزى براى مخالفت با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و فرمانده بزرگ سپاه اسلام و يا مجوّزى براى در معرض خطر قرار دادن سپاه اسلام و فراهم آوردن زمينه براى كسب آمادگى لازم از سوى مشركان - كه در اين صورت حتّى احتمال پايان يافتن جنگ به سود آنان نيز مى توانست وجود داشته باشد - قرار گيرد. به همين دليل نيز هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين عذرى را يك عذر موجّه نشمرد، عمر نيز آن را غير موجّه دانست و خطاب به آن حضرت گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، اجازه ام ده تا او را گردن بزنم

ص: 273

كه اين مرد كارى منافقانه كرده است». امّا رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) با آن كه اين بهانه را غير موجّه شمرد، ولى با پيشنهاد عمر نيز مخالفت كرد و گذشته او در بدر را عذرى براى گناه او در حال حاضر ذكر كرد و فرمود: «اى عمر، چه مى دانى كه شايد خداوند به اصحاب بدر توجّه كرده و فرموده است: «هر چه مى خواهيد انجام دهيد كه من شما را بخشيده ام»(1).

در اين جريان مشاهده مى كنيم كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را مستقيما به سبب كارى كه كرده بود مورد سرزنش قرار نداد و البتّه با عباراتى ملايمتر و باظرافت تر و عاطفى تر كار او را محكوم شمرد و به اين اشاره فرمود كه گذشتۀ اين مرد بايد مانع از اين كار مى شد. به گمان نگارنده اين كلمات از آنچه عمر گفت براى او ترس آورتر و بازدارنده تر بود.

گفته اند آيات ذيل دربارۀ همين ماجرا نازل شده است، آنجا كه مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد دشمن من و دشمن خويش را دوست مگيريد كه دست دوستى به سوى آنان دراز كنيد، در حالى كه آنان به آنچه از حق بر شما نازل شده كفر ورزيده و رسول و شما را از خانه و كاشانۀ خود بيرون مى رانند، تنها بدان سبب كه به خداوند ايمان آورده ايد. هنگامى كه براى جهاد در راه من و كسب خشنودى من بيرون آمده بوديد راز دوستى با آنان در ميان مى نهاديد در حالى كه من بدانچه پنهان داشته و بدانچه آشكار كرده ايد آگاهترم و هر كس از شما كه اين كار را انجام دهد به بدترين راه گمراه شده است. اگر آنان شما را بيابند دشمن شما خواهند بود و دست و زبان به بدى به سوى شما خواهند گشود و آنان دوست دارند كه كافر شويد. هيچ بستگان و فرزندانتان به شما سودى نخواهند بخشيد و روز

ص: 274


1- البتّه شايد حتّى نيازى به توضيح نباشد كه پذيرش صحّت چنين روايتى با همين اطلاق و بدون هيچ گونه توجيه معقولى براى آن با مسلّمات قرآنى كه تغيير عقيده امرى محتمل است و هر كس مسئول همه كارهاى خويش است و نيز با اصول پذيرفته شدۀ عقلى كه امكان جهنمى شدن يك فرد بهشتى در يك لحظه وجود دارد و بالاخره با مقوله هايى چون احباط و تكفير در تناقض مى باشد. - م.

قيامت خداوند شما را از همديگر جدا مى سازد و خدا بدانچه انجام مى دهيد بينا است. براى شما در ابراهيم و كسانى كه با او بودند الگويى بوده است، آن هنگام كه آنان به خاندان خود گفتند ما از شما و از آنچه به جاى خداوند مى پرستيد بيزاريم و به شما كافر شده ايم و ميان ما و شما دشمنى و كينه اى هميشگى رخ نموده مگر آن كه به خداوند يگانه ايمان آوريد. البتّه اين به استثناى آن گفتۀ ابراهيم به پدر خويش است كه گفته بود برايت آمرزش خواهم خواست و البتّه در مقابل خداوند كارى برايت نتوانم كرد. پروردگارا بر تو توكّل ورزيديم و به درگاه تو توبه كرديم و فرجام ما به سوى توست»(1).

بايد گفت اگر در اينجا مسأله اى وجود داشت كه انجام چنين كارى را براى يك صحابۀ بدرى آسان مى ساخت، اين مسألۀ نفاق او نبود، بلكه همين مدّت دو سال پس از حديبيّه كه ارتباط مجدّد و ملاقات ميان مسلمانان و مردم مكّه را سهولت بخشيد اين ارتباط و ملاقات سبب احياى مجدّد روابط و دوستيهاى كهن شد و در مسير همين دوستيها و روابط چنين اشتباهى يا گناهى صورت گرفت، امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به خاطر گذشتۀ درخشان حاطب از اين گناه او چشم پوشى كرد، چه او پيامبرى بود كه دلها را به يكديگر نزديك مى ساخت و آنها را با يكديگر متّحد مى كرد و با مؤمنان مهربان و رءوف بود.

حركت سپاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله)

627 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ابو رهم كلثوم بن حصين بن عتبة بن خلف غفارى را در مدينه به جانشينى خود گذاشت و روانۀ مكّه شد. علّت انتخاب ابو رهم به جانشينى نيز آن بود كه مردم بدانند در اين گونه انتخابهايى كه از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) صورت مى گيرد تفاوتى ميان اين با آن خاندان وجود ندارد و آن حضرت كسانى از انصار و مهاجرين و از تيره ها و خاندانهاى گوناگون را براى اين منظور

ص: 275


1- - ممتحنه/ 4-1.

انتخاب مى كند.

رسول اكرم در روز دهم ماه رمضان حركت كرد و اين در حالى بود كه هم او و هم مردم روزه داشتند، امّا هنگامى كه سپاه به كديد رسيد آن حضرت روزه خود را افطار كرد. علّت اين امر نيز آن بود كه او اينك در سفر بود و خداوند در قرآن كريم به مسافر اجازه داده و به عقيدۀ شيعه به او امر كرده است كه روزۀ خود را بشكند، آنجا كه مى فرمايد: «اگر بيمار و يا در سفر بوديد چند روزى از روزهاى ديگر سال را به جاى آن روزها روزه بداريد»(1). اين در حالى است كه خداوند دوست دارد همان گونه كه مردم محرّمات او را مراعات مى كنند، در جاهايى كه او چيزى را بدانان اجازه داده از اين اجازه استفاده كند. همچنين سفر در صحراى عربى آن هم با وسايل آن روز بخشى از عذاب است و در چنين وضعيتى شكستن روزه براى سپاهيانى كه روانۀ جهادند موجب قدرت بيشتر آنان مى شود و اين در حالى است كه هر چه موجب قدرتمندتر شدن سپاهيان شود امرى مطلوب خواهد بود.

چنين بر مى آيد كه برخى از مؤمنان از اين كه در ماه رمضان روزه نگيرند و روزه خود را بخورند گرفتار مشكل بودند و به همين دليل نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ظرف آبى خواست و در روشنايى روز در مقابل ديدگان مردم آب نوشيد تا مردم مشاهده كنند، آن حضرت در طول مدّت اين سفر روزه نداشت تا زمانى كه به مدينه بازگشت.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در طىّ راه خود چون به جحفه رسيد با عموى خود عبّاس بن عبد المطلّب كه به همراه خانواده اش از مكّه هجرت كرده بود ملاقات كرد، گفتنى است او پيش از اين اسلام آورده بود و از طرفى هنوز نيز منصب «سقايت» يا آب دادن حاجيان را در اختيار داشت.

در ادامۀ راه دو تن از بستگان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ابو سفيان بن حارث بن عبد المطلّب و عبد اللّه بن ابى اميّه بن مغيره با آن حضرت برخورد كردند و تقاضاى ديدار با آن حضرت را مطرح ساختند. امّا امّ سلمه با آنان سخن گفت و پس از آن به

ص: 276


1- بقره/ 185.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه پيوسته خير و دوستى او بر مردم فرو مى باريد عرض كرد: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پسر عمو و پسر عمّه و داماد خاندان تو از تو تقاضاى ملاقات كرده اند». آن حضرت فرمود: «مرا به آن دو نيازى نيست. امّا عموزاده ام، او آبروى مرا مورد تعرّض قرار داده و عمّه زاده و داماد خاندان من نيز همان كسى است كه در مكّه آن سخنان را در پاسخم بر زبان آورده بود».

گفتنى است هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مردم را در مكّه به خدا دعوت مى كرد عبد اللّه بن اميّه گفته بود: «به خدا سوگند ايمان نمى آورم مگر آن كه بر نردبانى به آسمان روى و من شاهد آن باشم و آنگاه از آسمان سندى به همراه چهار فرشته بياورى و آنان گواهى دهند كه خداوند تو را به رسالت فرستاده است».

رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) بر به حضور نپذيرفتن اين دو تن اصرار فرمود و چون خبر به آنان رسيد عموزادۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ابو سفيان در حالى كه يكى از فرزندان خردسال خود را به همراه داشت گفت: «به خداوند سوگند يا به من اجازۀ ملاقات خواهد داد يا آن كه دست فرزندم را خواهم گرفت و با او سر به صحرا خواهم نهاد تا از گرسنگى و تشنگى هلاك شويم». پس از اظهار اين سخن از سوى او رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) بدان سبب كه رابطه اى خويشاوندى داشتند و دلهاى آنان براى پذيرش اسلام نرم شده و اين در حالى بود كه اسلام آنچه را قبل از آن بوده از ميان مى برد بر آن دو دل سوزاند.

قريش در جستجوى اخبار

628 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به راه خود ادامه داد تا آن كه در مر الظّهران به همراه ده هزار و به روايتى دوازده هزار سرباز مسلمان اردو زد، در حالى كه اين ماجرا از ديد قريش پنهان مانده بود و آنان - البتّه - به سبب پيمانى كه شكسته بودند گمانهايى در دل داشتند. آنان هيچ حركتى را احساس نكرده، امّا در انتظار رخدادى بودند.

در يكى از همين شبها ابو سفيان بن حرب به همراه حكيم بن حزام و بديل بن

ص: 277

ورقاء خزاعى از شهر بيرون آمدند تا به جستجوى اخبار تازه بپردازند و ببينند كه آيا خواهند توانست به خبرى دست يابند. در اين گروه سه نفرى هر چند هر سه براى تعقيب اخبار تازه از شهر خارج شده بودند، امّا انگيزه آنان براى اين كار با يكديگر تفاوت داشت و يكى از اين سه از ديگران جدا بود. او بديل بن ورقاء خزاعى بود كه پس از تعرّض بنى بكر عليه خزاعه و تعقيب آنان در حرم و پناهنده شدن آنان به سراى او به مدينه رفته و ماجرا را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اطّلاع داده بود.

در اين ميان عبّاس بن عبد المطلّب - آن مهربان صلح دوست - در صدد آن بود كه كسى را نزد قريش بفرستد و آنان را از محلّ اردوى پيامبر (صلی الله علیه و آله) مطّلع سازد تا براى امان خواستن نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آيند و بدين ترتيب جنگى صورت نگيرد و مسائل با صلح و آرامش تمام شود. او خود به سبب محبّت به رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) مى گويد: «به خداوند سوگند، اگر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قبل از آن كه مكّيان به حضور او برسند و از او امان بخواهند بزور وارد مكّه شود اين براى هميشه مايه هلاكت و نابودى قريش خواهد بود.

عبّاس به همين سبب بر مركب سفيد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سوار شد و به جستجوى هيزم شكنان يا ديگر كسانى كه در پى كارى به صحرا آمده بودند پرداخت تا كسى را بيابد كه به مكّيان خبر استقرار اردوى پيامبر (صلی الله علیه و آله) را برساند. در همين حال كه او به جستجو مشغول بود صداى ابو سفيان را شنيد.

خوب است ادامه اين ماجرا را از زبان خود او بشنويم تا از چگونگى ملاقات خود با ابو سفيان سخن بگويد. آن گونه كه در البداية و النهاية آمده است او مى گويد:

«در همين حال كه سوار بر مركب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در بيابان راه مى پيمودم صداى ابو سفيان و بديل بن ورقاء را شنيدم، در حالى كه در مسير بازگشت به شهر بودند و ابو سفيان مى گفت: «هيچ آتشى به سان آتشهاى امشب و هيچ سپاهى به سان اين سپاه نديده ام» و بديل نيز مى گفت: «به خداوند سوگند اين خزاعه است

ص: 278

كه جنگ آنان را شورانده است». امّا ابو سفيان در پاسخ او اظهار مى داشت:

«خزاعه كمتر از اين و نيز كم قدرت از اين است كه اين همه شعله هاى آتش داشته باشد يا سپاهيان فراوانى داشته باشد كه در هر سو آتشى شعله ور كرده باشند.

به هر حال من صداى او را شناختم و بانگ زدم كه «اى ابو حنظله». او نيز صداى مرا شناخت و گفت: «ابو الفضل؟» گفتم: «آرى». پرسيد: «پدر و مادرم به فدايت باد چه خبر است؟» گفتم: «چه بى خبرى اى ابو سفيان؟! به خداوند سوگند اين رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ميان سپاهيان خويش است». او گفت: «به خداوند سوگند كار قريش تمام است! پدر و مادرم به فدايت باد چاره كار چيست؟» گفتم: «به خداوند سوگند اگر او به تو دست يابد و بر تو پيروز شود تو را گردن خواهد زد. پشت سر من بر اين مركب سوار شو تا به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رويم و برايت از او امان بگيرم».

بدين ترتيب او همراه با من بر مركب سوار شد و دو همراهش بازگشتند.

من ابو سفيان را به اردوى مسلمانان آوردم و در راه از كنار هر آتشى كه جمعى از مسلمانان در پيرامون آن بودند مى گذشتم مى پرسيدند كه اين كيست؟ ولى چون يابوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را مى ديدند و مرا بر آن سوار مى يافتند مى گفتند: «عموى رسول خداست كه بر مركب سوار است»، تا آن كه با عمر بن خطاب برخورد كرديم. او پرسيد اين كيست و آنگاه خود برخاست و به سوى من آمد و چون ابو سفيان را پشت سر من بر مركب سوار ديد گفت: «اين ابو سفيان دشمن خداست. سپاس خداوندى را كه تو را در اختيار ما قرار داد در حالى كه هيچ پيمان و تعهّدى ميان ما و تو وجود ندارد. وى سپس شتابان به سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رفت و البتّه من آن يابو را به دويدن واداشتم و با تفاوتى به سان تفاوت راه رفتن يك مركب كندرو با يك انسان سريع خود را از او جلوتر انداختم و آنگاه خود را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسانده، از مركب پايين آمدم و بر آن حضرت وارد شدم. در اين هنگام عمر نيز وارد شد و گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، اين ابو سفيان است كه خداوند او را در اختيار ما قرار داده، در حالى كه هيچ عهد و پيمانى ميان ما و او

ص: 279

وجود ندارد. پس مرا اجازه ده كه او را گردن بزنم».

در اين هنگام من به پيامبر (صلی الله علیه و آله) گفتم: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، من او را امان داده ام». پس در كنار رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) نشستم و آنگاه سر ابو سفيان را گرفتم و گفتم: «به خداوند سوگند امشب كسى جز من اين مرد را نجات نمى دهد».

چون عمر دربارۀ او بسيار سخن گفت، من گفتم: «اى عمر درنگ كن.

به خداوند سوگند اگر اين يكى از مردان بنى عدى بن كعب بود هرگز چنين سخنانى نمى گفتى، امّا اينك مى دانى كه اين مرد از رجال بنى عبد مناف است».

وى گفت: «عبّاس اندكى آهسته تر! به خداوند سوگند، اسلام آوردن تو آن روز كه اسلام آوردى براى من دوست داشتنى تر از اسلام خطاب بود، اگر كه اسلام مى آورد. هيچ چيز نيز براى من چنين حالتى ايجاد نكرده مگر آن كه مى دانم اسلام تو روزى كه اسلام آوردى براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دوست داشتنى تر از اسلام خطاب بود، البتّه اگر كه اسلام مى آورد».

در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به من فرمود: «اى عبّاس او را به جايى كه خود در آنجا توشه فرو نهاده اى ببر و فردا صبح او را بياور».

من نيز او را به جاى خود بردم و نزد من خوابيد و چون صبح شد، او را نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بردم و چون پيامبر (صلی الله علیه و آله) او را مشاهده كرد فرمود: «ابو سفيان تو را چه خبر است؟! آيا براى تو وقت آن نرسيده است كه بدانى خدايى جز اللّه نيست؟» او گفت: «پدر و مادرم به فداى تو باد، چقدر بزرگوار، با گذشت و اهل صلۀ رحم هستى! امّا اين كه گفتى اسلام بياورم هنوز نيز در انديشۀ من چيزهايى در اين باره وجود دارد». در اين هنگام من به او گفتم: «ابو سفيان واى بر تو! اسلام بياور پيش از آن كه تو را گردن بزند و گواهى بده كه خدايى جز اللّه نيست و محمّد رسول اوست». پس او شهادتين بر زبان آورد و مسلمان شد.

در اين زمان من به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفتم: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ابو سفيان مردى است كه فخر و مباهات را دوست مى دارد، چيزى براى او قرار ده».

بدين ترتيب بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «آرى، هر كس به خانۀ ابو سفيان برود در امان خواهد بود».

ص: 280

زمانى كه ابو سفيان قصد رفتن داشت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «اى عبّاس او را در دهانه دره و در دامنۀ كوه متوقّف كن تا سپاه خدا از مقابل او عبور كند و وى آن را مشاهده نمايد». من نيز ابو سفيان را در همانجا ايستاندم و همه قبايل با پرچمهاى خود از آنجا عبور كردند. هر قبيله يا هر گروهى نيز كه از آنجا مى گذشت وى دربارۀ آنان پرسش مى كرد و من يكايك آنان را به او معرّفى كردم تا آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود در ميان گردانى مجهّز و با پرچم سبز در حالى كه مهاجران و انصار در آن گروه قرار داشتند و جز حدقۀ چشم آنان چيزى از زره بيرون نبود و ديده نمى شد از مقابل ما عبور كرد و در اين هنگام ابو سفيان گفت: «سبحان اللّه! عبّاس اينها چه كسانى هستند؟» من نيز در پاسخ گفتم: «اين رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ميان مهاجرين و انصار است» ابو سفيان با شنيدن اين سخن گفت: «به خداوند سوگند كسى را توان و ياراى رويارويى با اينان نيست. اى ابو الفضل، به خداوند سوگند امروز پادشاهى برادرزاده ات عظمت يافته است».

امّا من گفتم: «اى ابو سفيان، اين نبوّت است» او نيز گفت: «آرى چنين است»(1).

629 - اين حديث را على رغم طولانى بودن آن ذكر كرديم چرا كه از ماجراى ملاقات دو دوست حكايت دارد كه هر دو به منظور جلوگيرى از جنگ در مكّه در جستجوى اخبار بودند؛ عبّاس در جستجوى آن بود كسى را بيابد كه قريش را بدان وادارد از سپاه اسلام براى خود امان بگيرند تا جنگى در حرم صورت نگيرد و قريش از طريقى جز طريق جنگ يعنى از راه ايمان آوردن يا امان گرفتن از مسلمانان خود را از خطر برهانند و ابو سفيان در جستجوى آن بود تا به اخبار تازه اى دست يابد، چرا كه او پس از خيانت خاندان خود بيمناك شده و در انتظار برخوردى از محمّد (صلی الله علیه و آله) به حمايت از كسانى كه به پيمان او پيوسته بودند بود و اينك آن سپر حفاظتى را كه در پى صلح با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى خاندان او به وجود آمده بود نيز از ميان رفته مى ديد، زيرا پيمان صلح حديبيّه از سوى قريش نقض و در نتيجه به آنان بازپس داده شده بود و ديگر اين امكان وجود نداشت كه از حمايت پيمانى كه از ميان رفته است

ص: 281


1- البداية و النهاية، ج 4، ص 289-290 - م.

بهره جويند.

دو دوست با هم ملاقات كردند و در اين ملاقات خيرى وجود داشت زيرا در نتيجۀ آن ابو سفيان اسلام آورد و عبّاس پس از خشنود كردن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از او او را به آن حضرت رساند و به او ملحق ساخت. عبّاس در اين راه تلاش فراوان كرد، بويژه هنگامى كه عمر سدّ راه او شد و در اين باره بر او سخت گرفت. اين سياست عبّاس كه ابو سفيان را به اردوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رساند سياستى حكيمانه بود، چرا كه در جلوگيرى از جنگ و خونريزى تأثير داشت. هنگامى كه عبّاس ابو سفيان را به سريعتر رفتن به سوى قريش براى آرام كردن آنان و جلوگيرى از بروز حركتى از سوى آنها فرا مى خواند به وى گفت: «براى نجات قوم خود بشتاب».

زمانى كه ابو سفيان به ميان قريش وارد شد با فرياد بلند اعلام كرد كه: «اى قريش او در ميان سپاهى آمده است كه شما را توان رويارويى با آن نيست. پس هر كس به خانۀ ابو سفيان وارد شود در امان خواهد بود». در اين هنگام مردم به او گفتند: «خدا تو را بكشد! خانۀ تو چه سودى به حال ما خواهد داشت؟» و او نيز به نقل از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آنان گفت: «هر كس نيز در خانۀ خويش را بر رويش ببندد در امان خواهد بود و هر كس هم به مسجد الحرام برود بازهم در امان خواهد بود».

بدين ترتيب دلهاى مردم مكّه آمادۀ پذيرش اسلام شد، البتّه جز گروهى اندك كه كينۀ دلهاى آنان را از ميان برده و گرايشهاى جاهلى بر آنان حكمفرما شده بود و ديگر به آنچه پيش روى آنان بود نمى نگريستند، بلكه همه نگاه آنان به پشت سرشان بود، هر چند مواضع نابخردانه اين گروه موجب بر پايى جنگى در مكّه نشد، چرا كه خداوند در اين فتح صلح را اراده كرده بود و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز قصد آن داشت با احترام و با بزرگداشت كعبه كه خداوند بر عظمت آن بيفزايد وارد اين شهر شود.

ص: 282

ديدار

630 - در اينجا نمى گوييم «نبرد»، بلكه مى گوييم «ديدار»، چرا كه آنچه در اينجا صورت گرفت تنها يك ديدار براى پاك ساختن دلها از كينه هاى گذشته و ملاقاتى ميان دلها بر خوان رحمت بود پس از آن كه مدّتى در صحنۀ كارزار و نبرد با يكديگر روياروى شده بود. اينك جاى اين پرسش باقى است كه چه كسى توان چنين كار با عظمتى را داشت جز رسول پروردگار عالميان و همان كه دلهاى آنان را به همديگر نزديك ساخت و همان كه از جانب خداوند اين پيام را به مردم مى رساند كه: «نعمت خداوند بر خود را به ياد آريد آن هنگام كه با يكديگر دشمن بوديد و او دلهاى شما را با يكديگر نزديك و آشنا ساخت و با يكديگر برادر شديد و نيز بر لبه پرتگاه آتش بوديد و او شما را از آن نجات داد»(1).

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وارد مكّه شد نه به عنوان كسى كه براى جنگ آمده است بلكه به عنوان كسى كه از روى مسالمت آمده و مى خواهد دلها را بر نور ايمان بگشايد.

در سپاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) زبير بن عوام فرماندهى جناح راست، خالد بن وليد فرماندهى جناح چپ و فرماندهى مهاجرين را ابو عبيده عامر بن جراح بر عهده داشت و همه آهنگ ورود به مكّه مكرّمه را داشتند، از شمال زبير بن عوام با گروه تحت امر خود، از جنوب خالد بن وليد با گروه خود، از شمال غرب ابو عبيده با مهاجران و از غرب سعد بن عباده در رأس انصار روانه شهر بودند. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آنان امر فرموده بود كه وارد جنگ نشوند و كسى را به قتل نرسانند، چه، آنان نه براى جنگ بلكه براى تثبيت صلح به اين شهر مى روند.

در اين ميان آن حضرت اطّلاع يافت كه همه يا گروهى از اوباش مكّه و نه سران و بزرگان آنان قصد دارند چهرۀ اين رويارويى را زشت جلوه دهند، ابو هريره

ص: 283


1- - آل عمران/ 103.

را فرمان داد انصار را فرا بخواند و از او خواست هيچ كس جز انصار در آن ديدار حضور نيابد. سپس آن حضرت به انصار فرمان داد اگر از آنان حركتى مشاهده كردند كه بخواهد حالت صلح جويى را از مجاهدان مسلمان بگيرد، آنان را درو كنند.

پرچم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در حجون برافراشته شد و اين در حالى بود كه آن حضرت بشدّت بر اين اصرار داشت كه هر گرايش را به جنگ از بين ببرد و حتّى هر كس را كه مردم را به جنگ تحريك كند از صحنه دور سازد، هر چند وى از نزديكان او بوده و در زمانى كه مردم از او فاصله گرفته بودند او را يارى كرده باشد، روايت شده است هنگامى كه سعد بن عباده پرچمدار انصار از كنار ابو سفيان گذشت گفت: «امروز روز حماسه و نبرد است و امروز همه چيز روا شمرده خواهد شد».

در اين هنگام عمر بن خطاب به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت: «مى شنوى؟» و عثمان بن عفّان و عبد الرّحمن بن عوف نيز گفتند: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، به خداوند سوگند از اين آسوده خاطر نيستيم كه او به حمله اى در ميان قريش دست زند». امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مقابل اين سخن سعد فرمود: «امروز روزى است كه كعبۀ شريف در آن عظمت و عزّت داده مى شود. امروز روزى است كه در آن خداوند به قريش عزّت داده است». سپس آن حضرت على بن ابى طالب (ع) را فرستاد تا پرچم را از او بگيرد. در اينجا برخى از روايات مى گويد او پرچم را به على (ع) داد، برخى از روايات مى گويد پرچم را به زبير بن عوام سپرد، امّا روايت مشهورتر آن است كه پرچم را به قيس بن سعد بن عباده سپرد تا اوّلا سعد بن عبّاده از اين كه پرچم از او گرفته مى شود دلگير نشود، چه اين كه اگر پرچم از سعد گرفته شد، امّا در اختيار پسرش قيس قرار گرفت و ثانيا پرچم انصار را يكى از انصار بر دوش داشته باشد، و اين خواست رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود - تا غيرت انصار بيشتر برانگيخته شود و افتخار شركت در فتح مكّه با مردان و سپاهيان خويش و فرماندهى از خود را داشته باشند.

روايتى كه مى گويد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پرچم را به على (ع) سپرد بر اين مبتنى است كه

ص: 284

على (ع) همان كسى است كه پرچم را از سعد گرفت و بنابراين قاعدة بايد پرچم به خود او سپرده شده باشد، در حالى كه به نظر نگارنده شايد درست آن باشد كه على (ع) پرچم را از سعد گرفت و زبير به فرمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را در اختيار قيس پسر سعد قرار داد و بدين ترتيب همه اين سه روايت با يكديگر تلاقى و سازگارى مى يابند و بر اين اساس سرانجام پرچم انصار در اختيار قيس بن سعد قرار گرفته است.

ورود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مكّه

631 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وارد مكّه شد در حالى كه پرچمى سفيد داشت و عمامه اى مشكى بر سر گذاشته بود و سوار بر شتر خويش سورۀ فتح را با آوايى خوش و با معانى والاى آن بر لب داشت. او به عنوان تواضع در پيشگاه خداوند سر خويش را فرو آورده بود. چون به ذى طوى رسيد به عنوان احترام در حالى كه پيشانى بندى قرمز بر پيشانى بسته بود بر روى شتر ايستاد. او چندان سر خويش را براى تواضع و به پاس كرامتى كه خداوند در فتح به او بخشيده بود فرو مى آورد كه تقريبا محاسن مباركش به روى زانوهايش مى رسيد.

روايت شده است كه در روز فتح مكّه مردى با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سخن گفت و در اين هنگام ترس او را گرفت. امّا آن پيامبرى كه تواضع بر عزّت او و عزّت و قدرت وى بر تواضعش مى افزود به او فرمود: «بر خود سخت مگير كه من نيز جز فرزند زنى از همين قريش كه قديد [گوشت خشك شده] مى خورد نيستم».

آرى عزّتمند بزرگوار چنين است كه قدرت جز بر تواضع او نمى افزايد، چنان كه ابن كثير در اين باره مى گويد:

«اين نمونه اى از تواضع و فروتنى پيامبر در هنگام ورود به مكّه آن هم در رأس آن سپاه انبوه با شكوه و درست بر خلاف آن كردارى است كه سبك خردان بنى اسرائيل در پيش گرفتند و چون به آنان گفته شد به ركوع از در بيت المقدس

ص: 285

درآييد و بگوييد «حطّة» [يعنى خدايا گناهان ما را بريز] به پشت خزيدند و به داخل مسجد رفتند و به جاى آن كه «حطّة» بگويند «حنطة» يعنى گندم گفتند»(1).

البتّه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كجا و بنى اسرائيلى كه نعمت آنان را به طغيان و سركشى وامى داشت و وامى دارد كجا؟ چه در مورد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر خلاف آنان، نعمت او را به تواضع هر چه بيشتر مى كشاند و به اداى حق نعمت و شكر آن بر مى خيزد، شكرى از نوع نعمت كه شكر قدرت عدالت و مدارا با مردم و شكر عزت و سربلندى فروتنى است. در اين فتح نيز خداوند رسول خود را چنان رفعتى بخشيد كه به هيچ كس ديگر از اعراب تا آن زمان نداده و هيچ پيامبرى را نيز در ميان امّت خويش چنان رفعتى نبخشيده بود و در پى چنين رفعتى آن تواضع كه بر عزّت او مى افزود شايسته بود.

گفتنى است كه بنا بر صحيحترين روايت و آن سان كه در صحيح بخارى آمده است رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از سمت بالاى مكّه و از ناحيۀ كداء وارد مكّه شد.

اسلام ابو قحافه

632 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ذى طوى توقّف كرد.

ابو قحافه پدر ابو بكر كه از زمان هجرت مگر يك بار در جريان عمرة القضاء پسرش به ديدار او نرفته و بينايى خود را از دست داده بود و به كمك دخترش كه كوچكترين فرزندان او بود به كسب اطّلاع از اوضاع مى پرداخت، بر بالاى كوه ابو قبيس ايستاد و به دخترش گفت: «دخترم چه چيز مشاهده مى كنى؟» او گفت: «سياهيى گرد هم آمده در يك جا مى بينم». ابو قحافه با شنيدن اين سخن گفت: «اين همان سپاه است». آنگاه دختر گفت: «مردى را مى بينم كه در ميان آن سياهى از اين سو به آن سو مى رود». ابو قحافه پرسيد: «آن مرد كيست؟»

پس آن دختر گفت: «به خدا سوگند هم اينك آن سياهى به اطراف پراكنده

ص: 286


1- - البداية و النهاية. ج 4. ص 293. - م.

شد» و ابو قحافه نيز گفت: «به خداوند سوگند اينك پيشاهنگ سپاه روانه شده است. مرا بسرعت به خانه ام برسان».

امّا در اين ميان پس از آن كه آن دختر، ابو قحافه را از كوه پايين آورد و هنوز به خانه نرسيده بود كه سپاه اسلام با او روياروى شد و در اين هنگام مردى از آنان گردنبند طلايى را كه در گردن ابو قحافه بود باز كرد و برداشت.

هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وارد مكّه شد و به مسجد الحرام در آمد ابو بكر دست پدر خويش ابو قحافه را گرفت و او را پيش مى آورد. چون پيامبر (صلی الله علیه و آله) او را ديد فرمود: «چرا اين پيرمرد را در خانه اش رها نكردى تا من نزد او روم؟» ابو بكر گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سزاوارتر است به جاى آن كه تو نزد او بروى او به حضورت برسد».

پيامبر (صلی الله علیه و آله) پدر ابو بكر را نشاند، دستى بر سينۀ او كشيد و فرمود: «اسلام بياور» و او نيز اسلام آورد. سپس ابو بكر برخاست و دست خواهر خويش را گرفت و دربارۀ گردنبندش از او پرسيد. وى چون از اين اطّلاع يافت كه آن گردنبند از او ربوده شده است مسلمانان را به خدا و اسلام سوگند داد كه آن را بازگردانند.

ابو بكر همچنين در تسلّى دادن خواهر خويش گفت: «امروز اين يك امانت اندك است كه از دست تو رفته است. آن را در راه خدا بدان»(1). اين نمونه اى از رفق و مداراى ابو بكر با خواهر خويش است كه در حالى كه گردنبند يك چيز بسيار دوست داشتنى بود او را تسلّى داد و از او دلجويى و با او همراهى كرد.

ص: 287


1- - بنا به عقيدۀ علاّمه امينى در الغدير، ج 7، ص 319 حديث اسلام ابو قحافه به دليل وجود محمّد بن اسحاق بن يسار بن خيار مدنى در سند آن - با توجّه به اين كه وى به تصريح كسان زيادى از دروغگويان و جاعلان حديث مى باشد - از احاديثى است كه توسط او جعل شده است. اكنون جاى اين پرسش از مؤلف وجود دارد كه چگونه اسلام ابو قحافه را با يك حديث آن هم داراى چنين سندى اثبات مى كند، امّا از اعتراف به اسلام مسلّم ابو طالب كه احاديث فراوانى از آن حكايت دارد خوددارى مى ورزد. - م.

گفتنى است كه پس از اسلام آوردن ابو قحافه پيامبر مسلمانى او را به ابو بكر تبريك گفت.

درگيريهايى در اطراف مكّه

633 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سپاهيان را از جنگ نهى فرمود، امّا آنان را از دفاع بازنداشت.

پيش از اين گفته شد كه مردم مكّه راه مسالمت و صلح را برگزيدند و به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اطمينان كردند، جز گروهى اندك كه همچنان بر جاهليّت خود باقى مانده طعم شيرين ايمان را نچشيده بودند و يا چنان كينه اى نهفته و علاقه اى به انتقام گرفتن بر دلهاى آنان سايه افكنده بود كه ديگر صلح را نمى خواستند، بلكه خواهان جنگ و دشمنى بودند. آنان تحت تأثير قدرت اسلام قرار نگرفتند و بلكه همانطور كه خود و پدرانشان در آغاز دعوت حق به انكار آن پرداخته بودند اين قدرت انكار كردند.

اين دشمنان افراطى و تندرو با بنى بكر يعنى همان گروهى كه عهدشكنى و خيانت آنان موجبات نقض پيمان صلح را فراهم آورده بود همدست شدند و در منطقۀ خندمه دست به تجمّع زدند و چون خالد بن وليد و سپاهيان تحت امر او بدان نقطه رسيدند بارانى از تير را بر سر آنان فرود آوردند و بدين ترتيب خالد ناگزير شد به منظور بر هم زدن تجمّع اين گروه اندك كه بر هم زدن اجتماع آنان آسان بود با آنان به نبرد بپردازد. امّا اين گروه نافرمان زمام اسبان خود را دركشيده، به مقاومت پرداختند و با انتخاب ماندن از اين كه بگريزند خوددارى ورزيدند و بدين ترتيب به قتل رسيدند. امّا از افراد تحت امر خالد تنها دو نفر كه ظاهرا از بقيّه جدا و گم شده بودند و دشمن توانسته بود بر آنان دست يابد به قتل رسيدند.

از كسانى كه در اين گروه نافرمان كه سپاهيان خالد را آماج تيرهاى خود قرار دادند به چشم مى خوردند مى توان از صفوان بن اميّه و عكرمة بن ابى جهل نام برد

ص: 288

كه حاضر نشدند در مكّه در كنار محمّد (صلی الله علیه و آله) و يا تحت سلطۀ حكومتى او بمانند و به همين سبب از اين شهر بيرون رفتند و راه سواحل درياى سرخ را پيش گرفتند.

ابن اسحاق دربارۀ ماجراى صفوان چنين مى گويد:

«صفوان بن اميّه به مقصد جدّه بيرون رفت تا از آنجا بر كشتى سوار شود و به يمن برود. در اين هنگام عمير بن وهب به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و عرض كرد كه «اى پيامبر خدا (صلی الله علیه و آله) صفوان بن اميّه پيشواى قوم خويش است كه اكنون از تو گريخته تا خود را به دريا بيفكند».

در پى اين ماجرا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را امان داد و فرمود: «او در امان است». عمير پس از شنيدن اين فرمودۀ پيامبر (صلی الله علیه و آله) گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نشانه اى در اختيارم قرار ده كه وى بدان وسيله دريابد و اطمينان كند كه تو او را امان داده اى».

پيامبر (صلی الله علیه و آله) همان عمامۀ سياهى را كه به هنگام ورود به مكّه بر سر گذاشته بود در اختيار عمير قرار داد و عمير آن را برداشت و زمانى خود را به صفوان رساند كه قصد سوار شدن بر كشتى را داشت. رو به او كرد و گفت: «اى صفوان پدر و مادرم به فداى تو باد، دربارۀ خود از خدا پروا كن، از خدا پروا كن كه خود را به هلاكت افكنى. اينك اين امان رسول خداست كه برايت آورده ام». صفوان در پاسخ او گفت: «واى بر تو از من دور شو و با من سخن مگوى». امّا عمير همچنان به اصرار خود ادامه داد و گفت: «اى صفوان، پدر و مادرم به فدايت باد. برترين، نيكوترين، بردبارترين مردم پسر عموى تو و عزّت و سربلندى او سر بلندى تو و آقايى او آقايى تو و سلطنت او سلطنت تو است». صفوان اظهار داشت: «امّا من از او بر خود بيم جان دارم». عمير به او پاسخ داد: «او از اين بزرگوارتر و باگذشت تر است».

بدين سان صفوان به همراه عمير نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برگشت و در پيشگاه آن حضرت ايستاده، گفت: «اين مرد مدّعى است كه تو مرا امان داده اى».

رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) فرمود: «آرى». آنگاه صفوان گفت: «مرا دو ماه در اين باره كه اسلام بياورم مهلت و اختيار دهيد» و آن حضرت نيز فرمود: «چهار ماه

ص: 289

مخيّرى»(1).

اين رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و اين خوى مردى است كه در قدرتمندى نرم و مهربان و در عزّت و سربلندى فروتن است، همان كه چون آن عرب درشتخوى از او مى خواهد تا او را امان دهد او را امان مى دهد و حتّى اين شرط او را كه براى پذيرش اسلام دو ماه مهلت داشته باشد مى پذيرد.

از آن دو تن كه نام برديم يعنى صفوان و عكرمه ماجراى صفوان بدين شكل خاتمه يافت، امّا در مورد عكرمه كه پيش از صفوان جدّه را ترك گفته و خود را به يمن رسانده بود همسر او ام حكيم به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و از آن حضرت براى شوهر خويش امان گرفت و آنگاه خود را به يمن رساند و شوهر خويش را به مكّه بازگرداند. پس از آن كه عكرمه اسلام آورد همسرش همچنان در خانۀ او و زن او ماند، آن سان كه فاطمه دختر وليد و همسر صفوان بن اميّه نيز پس از اسلام آوردن شوهرش با همان عقد ازدواج سابق در خانۀ او ماندگار شد.

اين دو زن بر همان عقد ازدواج قبل از اسلام خود باقى مانده بودند. چنين چيزى بر اساس اين حكم شرعى است كه هرگاه همسر مردى مشرك مسلمان شود اسلام بر مرد نيز عرضه داشته مى شود و در صورتى كه او مسلمان شود همان پيمان ازدواج كه قبل از مسلمان شدن با همسر خويش داشته باقى است، چرا كه صرف اسلام همسر موجب جدايى ميان زن و مرد نمى شود، بلكه امتناع ورزيدن مرد پس از پيشنهاد مسلمان شدن او موجب جدايى او از زن مسلمان خود خواهد بود.

634 - هنگامى كه خبر درگيرى خالد با گروهى از مردم به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد آن حضرت براى وى پيام فرستاد او را از نبرد بازداشت و او نيز از آن دست كشيد.

در اين ماجرا روايت شده است كه خالد ده تن و اندى از مشركين را به قتل رساند و بدين ترتيب اين اصل كه «هر كس به خانۀ خود برود و در را بر روى خويش

ص: 290


1- - البداية و النهاية، ج 4، ص 308. - م.

ببندد در امان خواهد بود» به صورت كامل جز اين مورد به اجرا گذاشته شد.

روايت شده است كه دو تن از بستگان شوهر ام هانى - دختر ابو طالب و خواهر على (ع) - به خانۀ خود نرفته و در بر روى خويش نبسته بودند. به همين سبب على (ع) به تعقيب آن دو پرداخت تا آنان را به قتل برساند. امّا آن دو به خانۀ ام هانى گريخته در آنجا پناه گرفتند. امّا از آنجا كه على (ع) قصد كشتن آن دو را داشت هنگامى كه ام هانى با اصرار آن حضرت بر اين امر مواجه شد به سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه در بخش بالاى مكّه بود رفت. وى آن حضرت را در حال غسل كردن ديد و مشاهده كرد كه فاطمه (س) دختر او در هنگام غسل كردن او را با لباسى از ديد ديگران پوشانده است. وى همچنين شاهد آن بود كه آن حضرت پس از غسل جامۀ خويش را گرفت و به خود پيچاند و آنگاه هشت ركعت نماز به جاى آورد و پس از همۀ اينها به سراغ ام هانى آمد و فرمود: «ام هانى خوش آمدى! چه چيز باعث شده است به اينجا بيايى؟» ام هانى در پاسخ ماجراى آن دو مرد و اصرار على (ع) را به عرض رساند و آن حضرت فرمود: «هر كه را تو پناه داده اى پناه مى دهيم و هر كه را امان بخشيده اى در امان مى داريم. پس على (ع) آن دو را نكشت».

ورود به مسجد الحرام

635 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از آن كه پرچم خويش را در جحون به اهتزاز در آورد، در حالى كه مهاجران و انصار او را از هر سوى در ميان گرفته بودند وارد مسجد الحرام شد و به سوى حجر الاسود رفت، آن را استلام كرد و سپس به طواف كعبه پرداخت، در حالى كه سيصد و شصت بت پيرامون كعبه آويزان و به هم بسته شده بود و آن حضرت با كمانى كه در دست داشت بر آن بتان مى زد و مى فرمود:

«حق آمد و باطل رفت كه باطل رفتنى است و باطل ديگر نه سر بر مى آورد و نه بر مى گردد ». با ضربات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر آن بتان بتها يكى پس از ديگرى به رو فرو مى افتاد تا هنگامى كه كعبه از همۀ آنها پاكسازى شد.

ص: 291

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) پس از ورود به مسجد الحرام به همين طواف كه آن را سوار بر مركب خويش انجام داد و بر همان طواف كه هنوز منع نشده بود بسنده كرد.

در اين هنگام على بن ابى طالب (ع) در حالى كه كليد كعبه را در دست داشت به حضور رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) رسيد و از آن حضرت خواست تا در كنار منصب «سقايت» يا آب رساندن به حجاج كه در دست عبّاس است منصب «حجابت» يا عهده دارى امور كعبه را نيز به آنان بسپارد. امّا پيامبر (صلی الله علیه و آله) عثمان بن طلحه را فرا خواند و كليد را به او سپرد.

گفتنى است عثمان همان كسى است كه مدّتى پيش از اين به همراه دو تن ديگر، خالد بن وليد و عمرو بن عاص به مدينه و به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رفته و در آنجا اسلام آورده بود.

به هر حال پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود تا در كعبه را گشودند. آنگاه به داخل كعبه رفت و در آنجا پيكرهايى تراشيده شده از سنگ از جمله مجسّمه اى از ابراهيم و اسماعيل يافت كه با تيركهاى «ازلام» بازى مى كردند. پس فرمود: «خداوند اين مردم را بكشد! به خداوند سوگند هرگز آنان با ازلام بازى نكردند». همچنين آن حضرت در داخل كعبه مجسمه اى چوبى از يك كبوتر يافت كه خود آن را در هم شكست و آنگاه فرمان داد تا همۀ پيكرها را در هم شكستند.

پس آن حضرت در كعبه را بر روى خود، بلال و اسامه بست و آنگاه رو به جانب ديوار مقابل در كعبه و در فاصلۀ سه ذراعى آن ايستاد و به نماز مشغول شد.

سپس بر اطراف كعبه از داخل گشت و در هر ناحيه تكبير گفت و سرانجام در كعبه را گشود و بر آستانۀ در ايستاد.

در اين زمان كه قريش همه در مسجد اجتماع كرده و در انتظار مشاهدۀ او بودند، آن حضرت آن گونه كه گويا از پيشگاه خداوند به سوى مردم مى آيد و از سوى پروردگار خانه اى مى آيد كه هر چند مردم از پيرامون آن منطقه ربوده مى شوند امّا خداوند آن خانه و مناطق اطراف آن را حرم قرار داده است و نيز در حالى كه مردم

ص: 292

نگران و وحشتزده در انتظار آن بودند كه ببينند او چه خواهد كرد چهارچوب در را گرفت و فرمود: «خدايى جز اللّه نيست و او يگانه و بى انباز است، آن كه وعدۀ خويش را محقّق ساخت، بندۀ خويش را يارى كرد و بتنهايى همه گروههاى دشمن را در هم شكست. همان كه هر سنّتى از سنّتهاى گذشته مگر آيين توليت كعبه و آب دادن حجاج و نيز هر مال و ثروت و خونى كه مورد نزاع و دعوا بوده است زير گامهايم نهاده ام». نيز فرمود: «در قتل شبه عمد چون قتلى ناخواسته با شلاق و يا عصا ديۀ سنگينى وجود دارد و بايد براى آن چهل شتر آبستن ديه پرداخت. اى قريش خداوند آن غرور و سبكسرى جاهليّت و آن تفاخر ورزيدن به پدران و اجداد را از شما دور ساخته است، چه همۀ مردم از آدمند و آدم از خاك». آنگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين آيه را تلاوت فرمود كه: «اى مردم. ما شما را از مرد و زن بيافريديم و گروهها و قبايل گوناگونتان قرار داديم تا بدين وسيله همديگر را بازشناسيد امّا گرامى ترين شما نزد خداوند پرهيزگارترين شماست و خداوند آگاه و خبير است»(1).

عفو عمومى

636 - «عفو پيش گير و به نيكى فرمان ده و از جاهلان روى برتاب»(2). پيامبر رحمت و مهربانى اين فرمان خداوند را گرفت و چندان عفو و گذشت كرد كه بايد گفت بزرگترين عفو در تاريخ حيات انسان همين عفو پيامبر (صلی الله علیه و آله) دربارۀ مردم مكّه پس از فتح اين شهر است. مردم او را از روز بعثت و زمانى كه او چهل سال داشت مورد آزار و ستم خويش قرار دادند و اين ستم همچنان تا فتح مكّه و زمانى كه او در آستانۀ شصت سالگى بود ادامه يافت و در اين مدّت هرگز لحظه اى نيز از آزار، از انديشۀ قتل و از اعمال دسيسه هاى گوناگون عليه او و مردان و ياوران او دست

ص: 293


1- - حجرات/ 13.
2- - اعراف/ 199.

نكشيدند و چون پس از بيست سال كشمكش سرانجام آن مردم مغلوب و او پيروز شد، آن سان كه سياستمداران اين عصر مى گويند: «واى به حال شكست خوردگان» چنين تهديدى عليه آنان بر زبان نياورد و بلكه به زبان حال چنين گفت كه: «برادران را خير مقدم و خوشامد باد. آنچه گذشته مورد عفو است و اگر از آن عقيده و كردار كه داريد دست برداريد خداوند گذشتۀ شما را خواهد آمرزيد».

هنگامى كه مردم به صف ايستاده در انتظار آن بودند كه آن حضرت چه خواهد گفت فرمود: «اى جماعت قريش، آيا گمان داريد كه با شما چه خواهم كرد؟» گفتند: «تو برادرى بزرگوار و فرزند برادرى بزرگوارى» و او فرمود: «امروز همان سخن را با شما مى گويم كه يوسف به برادرانش گفت «امروز هيچ ايرادى بر شما نيست و خداوند شما را بيامرزد» برويد كه همه آزادشدگانيد».

از ديگر جلوه هاى رحمت و مداراى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با مكّيان بازگرداندن كليد كعبه به عثمان بن طلحه است. كليد كعبه قبل از فتح مكّه و قبل از آن كه عثمان مسلمان شود در اختيار او قرار داشت. بعد از آن كه مكّه فتح شد و وى نيز اسلام آورد با آن كه على (ع) از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خواست كليددارى كعبه را نيز در كنار منصب آب دادن حاجيان در اختيار بنى هاشم قرار دهد، آن حضرت كليد را مجدّدا در اختيار عثمان قرار داد و به وى فرمود: «امروز روز نيكى و وفادارى است».

ابن سعد در الطبقات الكبير به نقل از عثمان بن طلحه چنين آورده است:

«ما در زمان جاهليّت روزهاى دوشنبه و پنجشنبه در كعبه را مى گشوديم.

روزى [در همان زمان] رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به قصد ورود به كعبه به همراه ديگر مردم به مسجد الحرام آمد، من با او تندى كردم و سخنى ناروا نيز به وى گفتم. امّا او با بردبارى با من برخورد كرد و فرمود: «اى عثمان، شايد روزى اين كليد را در دست من ببينى و من آن روز آن را به هر كه خواهم دهم».

احتمالا اين ماجرا قبل از هجرت به مدينه و در همان زمانى بوده است كه مشركان به آزار مؤمنان مى پرداختند و حتّى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در آنچه حق همگان

ص: 294

بود مورد ستم قرار مى گرفت. امّا او حتى در چنان وضعيّتى تنها با اميد به خداوند، خوشبين به آينده و پشت كرده به هر آنچه در دست مردم است خبر از آن مى داد كه زمانى كليد كعبه در دست من قرار خواهد گرفت تا آن را به هر كس كه مى خواهم بسپارم. ولى آن مرد همچنان به آزار زبانى آن حضرت ادامه داد و گفت: «در چنان روزى قريش نابود شده و به ذلّت كشانده خواهد شد. امّا پيامبر (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او فرمود: «بلكه در آن روز قريش حيات مى يابد و به عزّت خواهد رسيد».

عثمان خود دربارۀ اين فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى گويد: «اين سخن مرا تحت تأثير قرار داد» يعنى آن كه او در زمانى كه آنان در غفلت جاهليّت به سر مى بردند صدق اين سخن را احتمال مى داد و اين گمان و ترس در عثمان به وجود آمده بود كه آنچه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرموده است تحقّق خواهد پذيرفت.

در واقع نيز چنين شد و آنچه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) فرموده بود به واقعيّت پيوست و كليد كعبه در دست او قرار گرفت تا آن را به هر كه مى خواهد بسپارد. امّا او چنين خواست كه آن كليد را براى بار ديگر به عثمان يعنى به همان شخصى بسپارد كه پيش از اين با او درشتى كرده و او را ناسزا گفته است.

عثمان در ادامۀ اظهارات خود چنين مى گويد: پيامبر (صلی الله علیه و آله) به من فرمود: «اى عثمان كليد را برايم بياور». و من كليد را خدمت آن حضرت آوردم و در اختيار او قرار دادم. او آن را از من گرفت و ديگر بار به من سپرد و فرمود: «اى عثمان براى هميشه اين كليد را شما خاندان در اختيار گيريد كه هيچ كس جز ستمگر آن را از شما نخواهد ستاند و خداوند شما را امين خانۀ خود قرار داده است. پس آنچه را از ناحيۀ توليت اين خانه از راههاى حلال به شما مى رسد بخوريد».

عثمان مى گويد: چون پشت كردم براى بار ديگر مرا خواند و من بازگشتم.

آنگاه فرمود: «آيا همان نشد كه پيش از اين با تو گفته بودم؟» من نيز آن سخن او را قبل از هجرت كه فرموده بود اين كليد را در دست من خواهى يافت و من آن را به هر كه بخواهم خواهم سپرد به ياد آوردم و گفتم: «آرى، گواهى مى دهم كه تو رسول

ص: 295

خدايى سلام و درود خدا بر تو باد».

سعيد بن مسيب روايت مى كند كه مردانى از بنى هاشم براى گرفتن كليد كعبه دست پيش آوردند، امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را به عثمان بن طلحه بازگرداند.

637 - با اين همه گذشت و گشاده رويى كه بى مهرترين و جفاكارترين دلها را به خود نزديك مى سازد و با اين عفو بزرگوارانه اى كه هر گريزانى را بازمى آورد و هر دورشونده اى را به نزديك فرا مى خواند و مى آورد، هنوز نيز ضعف ايمان و كينه هاى جاهلى در دل برخى از قريش باقى بود، آن سان كه چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بلال را فرمان داد تا بر بام كعبه رود و اذان گويد با بلند شدن صداى اذان او، در حالى كه ابو سفيان بن حرب، عتاب بن اسيد، حارث بن هشام و تنى چند از اشراف قريش در آستانۀ كعبه نشسته بودند، عتاب رو به ديگران كرد و گفت: «خداوند بر اسيد منت گذاشت و او را گرامى داشت كه زنده اش نگذاشت تا اين صدا و سخنى را كه او را به خشم مى آورد نشنود»، حارث نيز گفت: «اگر من مى دانستم كه او بر حق است از او پيروى مى كردم» و بالاخره ابو سفيان هم اظهار داشت: «من هيچ سخن نمى گويم كه اگر چيزى بگوييم اين ريگها خبر را براى او خواهد برد».

آنان اين سخنان را در حالى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنجا نبود آهسته با يكديگر زمزمه كردند. امّا در پى بى آن رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به ميان آنان آمد و فرمود: «من از آنچه گفته ايد اطّلاع يافته ام». سپس آن حضرت آنچه را آنان گفته بودند بديشان بازگو فرمود و در اين هنگام عتاب گفت: «تو براستى رسول خدايى. به خداوند سوگند هيچ كس از آنان كه با تواند از اين سخنان آگاهى نيافت تا بگوييم او به تو خبر داده است».

638 - عفو عمومى از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شامل همۀ مردم مكّه مى شد و تنها در اين ميان نه نفر وجود داشتند كه آن حضرت خون آنان را هدر رفته و كشتن آنان را مباح اعلام كرد، هر چند به پرده هاى كعبه آويزان شده باشند. اين گروه عبارت بودند از: عبد اللّه بن سعد بن ابى سرح، عكرمة بن ابى جهل - البتّه تا پيش

ص: 296

از آن كه اسلام بياورد - عبد العزيز بن اخطل، حارث بن نفيل بن وهب، مقيس بن صبابه، هبار بن اسود، دو كنيز از كنيزان ابن اخطل كه براى خشنودى او به هجو رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ترانه مى خواندند و بالاخره ساره كنيز يكى از افراد بنى عبد المطلب.

اين گروه عليه اسلام دست به مكر و حيله هاى فراوان زدند و حتّى يكى از آنان علاوه بر ارتداد، مسلمانى را با آن كه ديۀ قتل برادر خويش را قبلا از او گرفته عمدا به قتل رسانده بود. اكنون به بررسى وضعيّت اين افراد و علّت مباح شمرده شدن قتل آنان از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى پردازيم:

الف: عبد اللّه بن سعد بن ابى سرح: او از كسانى است كه در آغاز اسلام آورده بود وحى را مى نوشت. وى پس از چندى مرتد و علاوه بر آن مدّعى دروغى بزرگ شد و چنين ادّعا كرد كه در آنچه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از وحى خداوند بر او تقرير مى كرده تغييراتى وارد مى آورده و به عنوان مثال آن حضرت عبارت «عزيز حكيم» را به او تقرير مى كرده و او «غفور رحيم» مى نوشته است.

بنابراين مباح اعلام كردن خون او به منظور صيانت از اسلام در مقابل مرتدّين بود. او كه برادر رضاعى عثمان بود و علاوه بر اين با او خويشاوندى نسبى نيز داشت پس از اباحۀ خونش از سوى پيامبر (صلی الله علیه و آله) به عثمان پناه برد و عثمان نيز او را به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آورد و از آن حضرت براى او امان خواست. آن حضرت نيز مدّتى در پاسخ او سكوت گزيد شايد كسى از حاضران برخيزد و او را بكشد. وى آنگاه پس از سكوت طولانى خود در پاسخ عثمان جواب مثبت داد و بدين ترتيب او توانست براى ابن ابى سرح امان بگيرد.

پس از آن كه عثمان او را از حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) برد آن حضرت به حاضران فرمود: «آيا آن هنگام كه ديديد من سكوت كردم مردى رشيد در ميان شما نبود كه او را به قتل برساند؟» حاضران گفتند: «اى رسول خدا چرا در اين باره اشاره اى نكردى؟» و آن حضرت فرمود: «پيامبر كسى را با اشاره نمى كشد» يا در روايت

ص: 297

ديگرى است كه فرمود: «براى هيچ پيامبرى روا نيست كه چشمك بزند».

ابن ابى سرح در دوران خلافت عثمان از نزديكان او بود و عثمان او را پس از عزل عمرو عاص حكمران مصر كرد. او يكى از كسانى بود كه مخالفان عثمان نزديكى او به دستگاه خلافت و حكمرانى او بر مصر را يكى از اعتراضات خود عليه عثمان قرار داده بودند و مى گفتند چرا خليفه چنين مردى را كه درستكار و عادل نبوده به حكمرانى برگزيده است. شايد نيز همين مسأله يكى از قويترين و عمده ترين اعتراضات اين گروه از مسلمانان بود.

ب: عبد اللّه بن اخطل: وى از كسانى است كه اسلام آورد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را به جمع آورى زكات مأمور كرد و او نيز بردۀ يكى از انصار را كه به فرمان رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) و به همراه سرور خود با او همراه شده بود به قتل رساند و پس از آن نيز مرتد شد و به شرك بازگشت. او همچنين دو كنيز آوازه خوان داشت كه به هجو رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ترانه مى خواندند و به همين دليل رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) خون او و خون آن دو كنيز را - هر چند به پرده هاى كعبه آويخته باشند - مباح اعلام فرمود و در پى بى آن يكى از آن دو كنيز كشته و براى ديگرى امان گرفته شد.

ج: حويرث بن نفيل بن وهب: او از كسانى است كه در مكّه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را مورد آزارهاى سخت قرار مى داد و حتى هنگامى كه عبّاس فاطمه زهرا (س) و امّ كلثوم را براى رفتن به مدينه و پيوستن به رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) آماده كرده و بر مركب نشانده بود شترى را كه آن دو بر آن سوار بودند بر زمين نشاند و آن دو از روى شتر افتادند.

پس از آن كه قتل او از سوى پيامبر (صلی الله علیه و آله) مجاز اعلام شد على (ع) او را به قتل رساند.

د: مقيس بن صبابه: او نيز از كسانى است كه اسلام آورده، سپس مرتد شد، سپس از مسلمانى ديه گرفت و آنگاه همان مسلمان را كه برادرش را كشته بود به قتل رساند. ماجرا نيز از اين قرار بود كه در پى غزوه بنى المطلق برادر او كه

ص: 298

مسلمان بود به دست يكى از مسلمانان و به خطا كشته شد. پس از اين ماجرا وى به مكّه آمد، اعلام مسلمانى كرد و - همان سان كه پيش از اين به شرح اين ماجرا پرداختيم - ديۀ او را از بيت المال گرفت امّا على رغم آن، قاتل غير عمد را عمدا به قتل رساند و آنگاه مرتد شد و به مكّه بازگشت و به همين دليل وى به دو سبب يكى ارتداد و ديگر قتل عمدى يك مسلمان مستحق كشته شدن بود و يكى از مردان خاندانش او را به قتل رساند.

ه: ساره: وى در ابتدا كنيز بنى عبد المطلّب و پس از آن كنيز عكرمه بود و در دوران اقامت پيامبر (صلی الله علیه و آله) در مكّه آن حضرت را مورد آزار قرار مى داد. روايت ديگرى نيز دربارۀ او حاكى از آن است كه نامۀ حاطب بن ابى بلتعه [در مورد اعلام خبر حملۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مكّه به قريش] را مى برد. به همين سبب خون وى هدر رفته اعلام شد و وى پس از اين اعلام گريخت تا زمانى كه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى او امان گرفته شد. او تا دوران خلافت عمر زنده ماند و در اين دوران به زير اسب رفت و كشته شد.

و: عكرمة بن ابى جهل: زمانى كه او به يمن گريخته و هنوز اسلام نياورده بود قتل وى مجاز اعلام شد و پس از اين امر همسر او كه مسلمان شده بود به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و براى او امان گرفت و آنگاه به يمن رفت و شوهر خود را به مكّه بازگرداند و او را به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) آورد. آن حضرت كه بشدّت مراقب بود مبادا او مورد آزار قرار گيرد هنگامى كه وى اسلام آورد و به حضور ايشان رسيد به اصحاب فرمود: «عكرمة بن ابى جهل به ميان شما آمده است. پدر او را ناسزا نگوييد چرا كه چنين سخنى زنده را آزار مى دهد و به مرده نيز نمى رسد». اين نمونه اى از بزرگوارى پيامبر مهربان مهرورز است.

روايت شده است پيش از آن كه همسرش به سراغ او رود ايمان به دل او راه يافت و ماجراى آن از اين قرار بود كه وقتى او در كشتى قرار داشت كشتى دچار

ص: 299

طوفان شد و در اين هنگام يكى از سرنشينان كشتى به ديگران گفت: «اينجا جايى است كه خدايان شما هيچ سودى به حالتان نمى بخشند». از آنجا كه گاه يك جرقه قلب را از وادى كفر به فراخناى ايمان مى آورد اين سخن در دل و انديشۀ عكرمه اثر گذاشت و گفت: «به خداوند سوگند هيچ چيز جز اخلاص نجات دهندۀ انسان در دريا نيست و در خشكى نيز هيچ چيز جز آن نجاتبخش نمى باشد. پروردگارا با تو عهد مى بندم كه اگر از آنچه در آن گرفتارم رهائيم دادى نزد محمّد (صلی الله علیه و آله) بروم و دست خويش را به عنوان بيعت در دست او قرار دهم كه او را در اين هنگام با گذشت و بزرگوار خواهم يافت».

بنابراين روايت پس از اين ماجرا و در حالى كه دل او براى اسلام آماده شده بود همسرش به سراغ او رفت.

ز: هبار بن اسود: او همان كسى است كه در جريان هجرت زينب دختر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مدينه راه را بر او گرفت و حتّى پس از آن كه شوهر زينب امكان رفتن را براى او فراهم ساخت، وى شتر او را بر زمين افكند و در نتيجه او كه آبستن بود بر زمين افتاد و فرزندش سقط شد.

نگرانى انصار

639 - اقامت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مكّه براى مدّتى پس از فتح اين شهر پيوند دوستى ميان او و كسانى برقرار مى ساخت كه دشمنان او بودند و او را آزار دادند تا جايى كه وى مأيوس از اين كه رسالت الهى بتواند در ميان آنان پايگاهى به دست آورد و در حالى كه هيچ راهى جز هجرت نداشت از ميان آنان هجرت كرد و پس از آن جنگهايى كه روزبروز فاصلۀ آنان را با او بيشتر مى كرد رخ داد. امّا هنگامى كه مكّه فتح شد لازم بود كينه هاى ديرين را از دلهاى آنان بزدايد وى به همين سبب در تحقّق فرمان پروردگار كه «بزيبايى از آنان درگذر»(1) با مردم اين شهر نرمى و

ص: 300


1- - حجر/ 85.

مهربانى پيشه كرد و همگى را مورد عفو و گذشت قرار داد.

در اين ميان انصار كه زمانى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را پناه داده و از او حمايت كرده بودند گمان كردند كه مأموريت آنان به پايان رسيده است. اين انديشه را در سر مى پروراندند و به يكديگر مى گفتند كه «خداوند مكّه را به دست رسول خود فتح كرده و اينجا شهر او و زادگاه اوست» آنان همچنين از يكديگر مى پرسيدند كه «آيا گمان مى كنيد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از آن كه خداوند شهر و زادگاه او را براى وى فتح كرده در آنجا خواهد ماند؟»

زمانى كه انصار اين سخن را بر زبان و اين پندار را در دل داشتند رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) بر بالاى كوه صفا به دعا ايستاده بود. امّا چون آن حضرت دعاى خويش را به پايان برد رو به انصار كرد و فرمود: «چه مى گوييد؟» گفتند: «اى رسول خدا چيزى نيست». آن حضرت به آنان اصرار كرد تا آن كه بالاخره ماجرا را گفتند. در اين هنگام آن حضرت فرمود: «پناه به خدا كه چنين كارى شود. زندگى من با زندگى شما و مرگ من با مرگ شماست». يعنى آن كه او تا دم مرگ در ميان آنان زندگى خواهد كرد، چرا كه خداوند به وسيلۀ همين گروه او را يارى كرد و اين در حالى بود كه ديگران از يارى او دست كشيده و حتّى روياروى او قرار گرفته بودند.

به همين سبب است كه آن حضرت خود مى فرمايد: «اگر تنها اين تفاوت وجود نداشت كه من به مدينه هجرت كرده ام و بدين سبب عنوان مهاجر مى يابم مردى از انصار بودم و اگر همه مردم از سويى و انصار از سويى ديگر بروند از همان سو كه انصار رفته اند خواهم رفت»(1).

احترام مكّه

640 - خداوند مى فرمايد: «آيا نديده اند كه ما حرمى امن قرار داديم در حالى كه مردم از پيرام